Professional Documents
Culture Documents
Me and Red
Me and Red
نویسنده:
بیل راسل
آلن استینبرگ
مترجمین:
هاله یارمحمدی
1
راسل ،بیل -۴۳۹۱ ،م. : سرشناسه
-Russell, Bill, 1934
رد و من :مربی من و دوستی برای تمام فصول/نويسنده بیل راسل ،آلن استینبرگ ؛ : عنوان و نام پديدآور
مترجمین محمدحسین انصاری ،هاله يارمحمدی.
رشت :تدوين طرح نو.۴۱۴۴ ، : مشخصات نشر
۴۲۱ص. : مشخصات ظاهری
978-622-98648-1-4 : شابک
فیپا : وضعیت فهرست نويسی
عنوان اصلی.Red and me : my coach, my lifelong friend,C2009 : : يادداشت
مربی من و دوستی برای تمام فصول. : عنوان ديگر
اوربک ،رد۲۴۴۲ -۴۳۴۱ ،م. : موضوع
Auerbach, Red, 1917-2006 : موضوع
مربیان بسکتبال --اياالت متحده --سرگذشتنامه : موضوع
Basketball coaches -- United States -- Biograhy
استاين برگ ،آلن -۴۳۱۱ ،م. : شناسه افزوده
-Steinberg, Alan, 1945 : شناسه افزوده
انصاریجعفری ،محمدحسین ،- ۴۹۲۹ ،مترجم : شناسه افزوده
يارمحمدی ،هاله ،-۴۹۱۲ ،مترجم : شناسه افزوده
۸۸۱GV : رده بندی کنگره
۹۲۹۴۳۲/۱۳۲ : رده بندی ديويی
۸۸۱۴۹۴۲ : شماره کتابشناسی ملی
فیپا اطالعات رکورد کتابشناسی :
2
3
تقدیم به
4
فهرست
مقدمه 6.......................................................................................................................................................................................
فصل اول11...................................................................................................................................................................................
فصل دوم11..................................................................................................................................................................................
فصل سوم03.................................................................................................................................................................................
فصل چهارم74.............................................................................................................................................................................
فصل پنجم63..............................................................................................................................................................................
فصل ششم66.............................................................................................................................................................................
فصل هفتم47.............................................................................................................................................................................
فصل هشتم130...........................................................................................................................................................................
فصل نهم111...............................................................................................................................................................................
موخره111...................................................................................................................................................................................
5
مقدمه
خودت را نینداز
رِد آئرباخ و من تمام دوران بزرگسالی را دوست بودیم ،تقریبا 13سال .اما هرگز درباره آن صحبت نکردیم .این
بخشی از دلیل ماندگاری دوستی ما بود .او همیشه میدانست که یکی از معدود افردای میباشد که بسیار زیاد برای
من مهم بود .و من هم همیشه میدانستم که یکی از معدود افرادی هستم که او اهمیت زیادی برایش قائل است.
پس نیازی به گفتن آن نیست.
وقتی در سال 1416به بوستون پیوستم ،درباره رِد آئرباخ زیاد نمی دانستم ،و اهمیتی هم به او نمیدادم .از آنجاییکه
رابطه من با مربیان دانشگاه و تیم ملی آمریکا غیردوستانه بود ،انتظار همین رابطه خصمانه را با او داشتم .و کامال
هم با این قضیه راحت بودم .اما زمانی که بعد از المپیک به بوستون آمدم ،رِد به خودش اطمینان داشت و من به
خودم .بنابراین او نیاز به اثبات خودش به عنوان یک مربی بزرگ نداشت و من نیز نیازی نبود اثبات کنم که بازیکن
بزرگی هستم.
اگرچه ما مردانی از نژادهای مختلف بودیم ،اما در همان اوایل این مسئله را که برنامه و اهداف مشترکی داریم ،به
رسمیت شمردیم .هدف ما بردن بازی ها بود .همانطور که ارتباط بسکتبالی ما شکل می گرفت ،از نظر فلسفی
هم دانستیم که دیدگاه مشترکی به زندگی داریم .فلسفه اصلی ما مثل هم بود ،چطور انسانی بودن ،چطور حرفه
ای بودن و چطور دوست بودن .بنابراین هرگز مجبور نبودیم در مورد اینکه چه کسی هستیم یا اینگه چگونه رفتار
می کنیم ،صحبتی داشته باشیم .ما فقط این مسائل را زندگی می کردیم .در طی سیزده سال بعدی ،بسکتبال،
رابطه ما را مرحله به مرحله باالتر برد .از مرحله به مرحله تحسین کردن تا اعتماد به احترام و در نهایت به دوستی
که یک عمر به طول انجامید.
بعد از اینکه در سال 1464بازنشسته شدم ،من و رد همدیگر را خیلی نمی دیدیم .اما ،با اینکه من در سیاتل و
او در واشنگتن زندگی می کرد ،حصور قدرتمند در زندگی یکدیگر داشتیم .گاهی اوقات زمانی در سال ،با هم در
بوستون بودیم .اگر سلتیک میزبان بود ،بازی را با هم میدیدم .بقیه اوقات ،رابطه را تلفنی حفظ می کردیم .در سال
،1331وقتی اوضاع سالمت رد وخیم شد ،مرتب به او زنگ میزدم تا بداند که همیشه به یادش هستم .میدانستم
که البته تماسهای زیادی به او می شود .همچنین میدانستم زمانیکه آدم خوب نیست ،زمان و انرژی زیادی را
صرف این می کند که به دوستانش بگوید نگران حالش نباشند .نمی خواستم انرژی رد را بخاط خودم بگیرم،
بنابراین تا آنجا که ممکن بود صحبت را کوتاه می کردم .تمام چیزی که برایم اهمیت داشت این بود که او دوست
من بود .و تمام چیزی که برای او اهمیت داشت این بود که دوستش جویای حال اوست.
6
آخرین مکالمه مان قبل از اینکه رد از دنیا برود را به یاد دارم ، ،به همان وضوحی که اولین قهرمانیمان در نیم قرن
پیش را به یاد دارم .او با همان غرغر کردن معروف خودش جواب داد:
چیه!
رد؟
خوب ،میدونی روز به روز فرق داره .بهتر نمیشم .اما نگران نباش ،خوبم .او نمی خواست هیچ کس برایش تأسف
بخورد .هرگز .نگرش او در زندگی هنوز دقیقا مثل من بود :می توانم مراقب خودم باشم .به ترحم کسی نیاز ندارم
همین بود .کوتاه و مختصر ،مثل تمام مکالمه های ما .البته ،نمیدانستم که این آخرین مکالمه ما خواهد بود .اما
احساس می کنم خیلی ناگفته ها باقی ماند ،اما پشیمان نیستم .ما همدیگر را کامال درک می کردیم .این مطلب
پایه و اساس دوستی ما بود .من عبارتی دارم که آن را به خوبی بیان می کند .نمی دانم جایی آن را شنیدم یا
خودم گفته ام ،اما این جزیی از من شده است :بسیار مهمتر از درک شدن ،درک کردن دیگران است.
قبل از آخرین تماس با رد ،همسرم ماریلین و من برای سفری به شرق در اواسط ماه اکتبر برنامه ریزی کرده
بودیم .بعد از توقفی در کالیفرنیا ،جایی که توانستم در یک مسابقه گلفِ افراد مشهور که برای جمع آوری پول
برای بنیاد سرطان سوزان ،جی کومن بود،حاضر شویم ،به سمت هیانیسپورت ماساچوست رفتیم .برای تورنومنت
گلف یادبود رابرت ،اف کندی .میدانستم که حال رد قرار نیست بهتر شود .و هم تیمی قدیمی من در بوستون،
فرانک رمزی که در کنتاکی زندگی می کرد نیز از سال گذشته درگیری بیماری بود .بنابراین فکر کردم که
زمانیست که باید به هر دو سری بزنم.
7
وقتی به خانه رد رسیدم ،خدمتکار خانه ما را به داخل راهنمایی کرد .رد آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم .او
عصا به دست ما را تا خلوتگاه خودش مشایعت کرد .بر روی صندلی بزرگ مورد عالقه اش نشست و عصا را زمین
گذاشت .شروع به صحبت درباره زندگی شدیم .او از زندگی خود گفت و من از زندگی خودم .من گفتم ،میدونی
باالخره یک شریک پیدا کردم .او می دانست منظور من ماریلین بود چرا که یکبار او را در یک بازی بوستون
چندسال قبل مالقات کرده بود .اما من چیزی به او درباره رابطه مان نگفته بودم .ما هیچ وقت درباره مسائل
خصوصی خود صحبت نمی کردیم مگر اینکه یکی از ما دلیل خوبی برای پرسیدن داشته باشد .او گفت :عالیه راس.
خوشحالم .او به من نوشیدنی داد .میدونستم تنها بودی.
گفتم خب ،میدونی دوتی عادت داشت درباره من چی بگه؟ با آوردن این نام خوشحال شد 14 .سال همسرش بود.
پیش از آنکه شش سال قبل از دنیا برود.
وقتی برای اولین بار دونفرتون رو دیدم .بهت گفت :خوشحالم که راس رو تو مراسم یارکشی گرفتید .چه مرد جوان
جذابی.
اینکار معموال اذیت های بروکلین -یهودی رد بود .روش او .برای ابراز دوستی .ما هر دو عادت داشتیم که همدیگر
را اذیت می کردیم.
خب؟
خنده جانانه من منجر به خنده او شد .خوب بود که خوشحال میدیدمش .سپس از رانندگی طوالنی به واشنگتن
صحبت کردیم .او گفت :همیشه عاشق رانندگی بودی ،نه؟ اون ماشین اسپورتی که داشتی چی شد؟ هنوز مثل
دیوونه ها باهاش رانندگی می کنی؟
منظور او المبورگینی من بود .او همیشه بخاطر این مسئله به من طعنه می زد .زمانی که مربی بوستون بودم و در
یک روز برفی برای آمدن به بازی با آن ماشین آمدم .برفی بسیار شدید و طوفانی می بارید ،آن ماشین هم ماشینی
نه چندان قدرتمند برای چنین شرایطی بود .در نهایت اینکه در برف گیر کردم .کوارتر آخر به بازی رسیدم ،و رد
داشت تیم را هدایت می کرد.
8
نه .با افتخار لبخند زدم .ما خیلی هم خوب رانندگی می کنیم .آرام با یک مینی ون.
می دانستم این مسئله که دیگر نمیتواند رانندگی کند باعث ناراحتی او شده است.
تا زمانی که بیمار شود ،رد همیشه خودش به هرجا که می خواست برود با ماشین کروک خود که پالکی با عنوان
سلتیک داشت رانندگی می کرد .خنده ام گرفت .یاد زمانی افتادم که او باید در یک دبیرستان سخنرانی می کرد
و آنها برای او یک لیموزین فرستادن ،اما او در ماشین خودش نشست و پشت سر لیموزین به راه افتاد.
ما صحبت را با بسکتبال تمام کردیم .او گفت ،یا خدا ،این بازیکنان گمانم امروزی .فرق توپ بسکتبال و پینگ
پنگ رو نمی فهمن .مربیاهارو سرزنش می کنم .مربی تایم می گیره و اونجا بیشتر شبیه مهدکودک میمونه .تمام
این دستیارها با هم حرف می زنن .چی میتونید به بازیکنا تو پنج ثانیه بگید؟ تاحاال الل تر از اونا دیدی؟ هیچ
کدومشون بدرد تیم خوردن؟ جای بازیکنا باید اونارو مربیگری کرد.
رد دوباره به اصل خودش برگشت .اما نمی خواستم که انرژی او را تحلیل ببرم.پس بلند شدم که بروم .گفتم ،خب
رد ،ما باید بریم .وقتی به همراه مارلین به در رسیدیم برگشتم و به رد گفتم ،به زودی میبینمت.
وقتی داشتم میرفتم ،رد صدا زد و گفت یک دقیقه صبر کن ،یک دقیقه صبر کن .از روی صندلی بلند شد و با عصا
محتاطانه به سمت ما آمد .گوش کن راس .باجدیت گفت .درست مثل یکی از جلسات خصوصی مربی و بازیکن.
این مهمه .وقتی مسن شدی ،خودتو ننداز .چرا که این اول تموم شدنه .پس یادت باشه .خودتو ننداز .کمی گیج
شده بود .اوکی رد .به او اطمینان دادم .تمام تالشم را می کنم که خودم را نندازم.
در گذشته ،هردوی ما دوست داشتیم در مواقع خداحافظی این عبارت را استفاده کنیم :زیاد مهم نبود .اما اینبار
احساس متفاوتی داشت و مرا تحت تأثیر قرار می داد.اول اینکه او تالش زیادی کرد تا بایستد و به سمت ما بیاید
و پیام را منتقل کند .و دیگر اینکه ،می دانستم که او چند ماه پیش خودش را انداخته بود .افراد زیادی مسن می
شوند ،آنها خوب کار می کنند و بعد خودشان را می اندازند ،و دیگر هرگز نمی توانند خودشان را جمع کنند.
وقتی با مارلین خارج شدیم ،به خودم خندیدم .فهمیدم وقتی رد می گوید ،خودت را ننداز ،او واقعا دارد به دوستش
اخطار می دهد ،وقتی مسن شدی ،مراقب باش .از خودت مراقب کن.
این باعث دلداری من شد .او داشت ابراز عالقه میکرد .ما هرگز اینکار را آشکار در قبال یکدیگر انجام ندادیم .این
مطلب همیشه ناگفته بود .ما هر دو در دورانی بزرگ شدیم که نظریه های مردمحورانه ای درباره چگونگی ابراز
احساسات وجود داشت .یکی این بود که یک مرد باید همیشه مراقب باشد که به مردی دیگر نگوید عاشقتم .حتی
9
امروز ،بسیاری به دوستانشان نمی گویند ،من واقعا دوستت دارم یا حتی ما دوست هستیم .بنابراین ما راه های
دیگری را برای بیان این احساسات ابداع کردیم .ما هرگز خیلی سر این مسائل وقت نمی گذاشتیم و به سراغ راه
حل بعدی می رفتیم.
وقتی من و مارلین در ماشین بودیم ،به این فکر کردم که توصیه رد به من که مراقب باش که خودت رانندازی،
چیزی است که ممکن است یک زن آن را لطیف بنامد .ژست لطیف دوستی .این مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد.
در عین مریضی ،در عین خانه نشینی ،او به دوستش فکر می کرد .او به من فکر می کرد.
همانطور که دور می شدیم ،در آن لحظه و بخاطر دیدار کوچکمان بسیار خوشحال شدم .با خودم فکر می کردم
خوشحالم که این کار را کردم .اما بعد از آن به سرعت به دل جاده خواهیم زد.
فصل اول
10
زمینه های مشترک
برای من ،دوستی ،ساده است .تصویری که دوست دارم از آن ارائه کنیم همانند تصویری از انیشتین است که
مقابل تخته سیاه ایستاده .تخته ای با معادله هایی پیچیده و طوالنی که به یک عبارت خیلی کوتاه ختم می شود:
.E=mc2یک نابغه کسی نیست که صرفأ معادله های طوالنی را درک کرده و بداند که با آنها چه باید کرد ،نابغه
کسی است که توانایی این را داشته باشد که به قدری آنها را کوتاه و مختصر کند به طوری که به خوبی معادله
تعریف شده و قابل فهم باشد .رابطه من با رد آئرباخ مانند آن معادله پیچیده انیشتین بر روی تابلو بودE=mc2 .
ما دوستی ساده ای بود که آن معادله را به خوبی تعریف می کرد.
من دوستان محدودی دارم .همیشه تعداد دوستان را کم نگه می دارم و هرگز تغییر نمی دهم .روزی کسی از من
پرسید ،چی میشه اگه دوست جدیدی پیدا کنی؟ خندیدم و گفتم ،پس یک نفر باید بره .واقعیت این است که در
طول زندگی کامل خودم فقط چند دوست عزیز داشته ام ،که هر یک کامال متفاوت بوده اند .اما رد خاص بود .و
احتماال غیرقابل پیش بینی ترین آنها .رابطه ما را نمی توان با منطق توضیح داد .هیچ دلیل منطقی وجود ندارد
که ما باید دوست می شدیم .ما از مکانها و فرهنگ های مختلفی آمده بودیم .یک سفید پوست مهاجر یهودی از
نیویورک و یک سیاه پوست روستایی از لوییزیانا .با این وجود ما راهی برای یافتن نقاط مشترک پیدا کردیم .و این
دوستی ما را منحصربه فرد ساخت.
نمی توانم درباره رد و اینکه چه چیزی از فرهنگ خودش آورد صحبت کنم اما می توانم از درسهای اساسی که از
فرهنگ خودم یادگرفتم بگویم .و با این حقیقت شروع می کنم که اولین چیزی که به عنوان یک انسان میدانستم
این بود که پدرو مادرم هر دو عاشق من بودند .این عشق بدون قید و شرط ارزشمندترین چیزی بود که می توانستم
از آنها بگیرم .آن عشق ،شخصیت مرا شکل داد و بنیان شخصیت مرا پایه گذاری کرد .احترام و عشق من به آنها
تا پایان زندگی با من خواهد بود.
از آنجایی که من از جنوب و از دهه های 03و 73آمده بودم ،هیچ دلیلی وجود نداشت که بتوانم هرگز با یک
سفید پوست دوستی کنم .اما با گوش دادن به صحبت های خانواده ام و مشاهده چگونگی رفتار آنا ،ارزشها اصلی
من شکل گرفت .احترام ،صداقت ،اعتماد ،درستی ،وفاداری ،انصاف ،استقالل ،همدلی .ارزشهایی که مرا آماده
دوستی با رد می کرد .خانواده ام در اینها معلم من بودند ،آنها میدانستند که در زندگی چه چیزی مهم است ،چه
در حرف و چه در عمل.
پدرم ،که همیشه او را آقای چارلی می نامیدم ،ارزشهای خود را از پدرش به ارث برده بود .زیرا پدرش برای او
بسیار احترام قائل بود ،تحسینش می کرد و به او عالقه داشت .پدربزرگ راسل یک کشاورز سخت کوش ،خوش
فکر و مستقل بود که قاطرهایش را داشت و برای خودش کار می کرد .او از قاطرهایش سرسخت تر بود و تحمل
11
شکستن و توهین به حرمت و حیثیت خانواده اش را نداشت .برای من او یک مرد بسیار بزرگ بود .انسانی با ذاتی
کامال مردانه .پدرم داستانهای شگفت انگیزی درباره پدرش تعریف میکرد که من هرگز نشنیده بودم .این داستانها
برای من درس بود .همانطور که آقای چارلی همیشه می گفت :چگونه می توان در دنیا نجات یافت و سعادتمند
شد؟ با سالمت و مردانگی.
یک از داستانها ی مهم درباره زمانیست که پدرم به دنیا آمد .پدربزرگ راسل می دانست که هیچ مدرسه ای برای
بچه های سیاه پوست وجود ندارد پس دست به کار شد و یکی برای خودش ساخت .به کارخانه رفت .الوار سفارش
داد و پولش را از پیش پرداخت .هدفش سریع فاش شد .یک نکته درباره فرهنگ روستایی آن زمان این بود که
مردم در گروه های کوچک دور هم جمع می شدند و درباره هر چیزی که در شهر وجود داشت صحبت می کردند.
مثل یک سیستم پیام رسان شفاهی .صحبت ها تقریبا خیلی سریع در جامعه پخش می شد.
وقتی پدربزرگم قاطرهای خودش را به کارخانه برد تا الوارها را تحویل بگیرد ،کارمند کارخانه مانع از این کار شد.
او به پدربزرگم گفت ،بچه های سیاه پوست نیازی به مدرسه رفتن ندارند .برای برداشت پنبه نیازی به درس
خواندن نیست.
پدربزرگ گفت ،خیلی خب آقا پس پولم را پس بدهید .پدرم می گفت که پدربزرگ همیشه از لفظ آقا استفاده
می کرد .حتی زمانی که درحال مشاجره با یک سفیدپوست بود.
مرد پول را هم پس نداد .او گفت ،برو به جهنم ،هیچ توافقی با یک سیاه پوست وجود ندارد که یک سفید پوست
به آن احترام بگزارد.
پدربزرگ گفت ،خب آقا .شما سه گزینه دارید ..یا الوارها را به من می دهید .یا پولم را می دهیم .یا شما را می
کشم.
در اآن زمان و با جو نژادپرستی لوییزیانا این کار برای یک سیاه پوست خودکشی محض بود .اما پدربزرگ اهمیتی
نمی داد .او بی عدالتی و بی احترامی را از هیچ کس نمی پذیرفت .همه درباره عدالت خواهی و عزت نفس تسلیم
ناپذیر او اطالع داشتند .من اجازه نمی دهم هیچ مردی اراده خودش را به من تحمیل کند .همچنین مردم می
دانستند که اگر الزم باشد او از تفنگش هم استفاده می کند .باالخره پدربزرگ الوارهایش را گرفت و مدرسه اش
را ساخت و به اولین معلم ،سالیانه 71دالر حقوق داد .سالهای بعد ،من به مدرسه او رفتم.
آقای چارلی همیشه به شدت به مبارزه پدربزرگ برای احترام ،افتخار می کرد .پدربزرگ برای تمام عمر پای
عقایدش ایستاد .مثل همان زمانی که در سال 1414از کالنزها ترسید .پدرم اینگونه تعریف کرد که در پایان فصل
زراعی ،یک کشاورز سفیدپوست از پرداخت سهم عادالنه فروش محصول به پدربزرگ در قبال کمکهای او برای
12
کاشت ،داشت و برداشت محصول خودداری کرد .هنگامی که پدربزرگ با او صحبت کرد ،کشاورز تهدید کرد که
به خاطر گستاخی او را کتک خواهد زد .پدر بزرگ مثل همیشه گفت آقا .خودت تنهایی یا با کمک کس دیگه؟
پدربزرگ تفنگ خود را برداشت و کشاورز را از زمینش فراری داد .کشاورز به او گفت که برای این کار امشب
حساب او را خواهد رسید.
پدربزرگ به خانه برگشت .او خانه شخصی خودش را تا زمان مرگ داشت .او کامال مردی مستقل بود و خانواده
اش را به جایی برد که آنها نتوانند پیدایشان کنند .سپس به تنهایی برگشت و با سگ و تفنگش به انتظار نشست.
آن شب ،زمانی که گروهی از کالنزمن ها(یک گروه نژادپرست افراطی) که به شب روها معروف بودند با ماشین به
آنجا آمدند ،سگ پدربزرگ شروع به پارس کردن کرد .یکی از آنها فریاد زد ،بیا بیرون پیرمرد و کتکت رو بخورد تا
یادبگیری چطور با یک سفید پوست رفتار کنی .پدربزرگ در جواب فریاد زد ،آقا .شما باید بیاید داخل خونه و
منو بگیرید .وقتی یکی به سمت خانه شلیک کرد .پدربزرگ بالفاصله تفنگ خود را پر کرد و در تاریکی شلیک
کرد .او سه درخت را قطع کرد و دیگر صدایی از کسی درنیامد .شب رو ها با عجله ناپدید شدند .آنها انتظار این را
نداشتند.
من عاشق این داستان بودم .به عنوان یک کودک ،تمام چیزی که درباره شب رو ها میدانستم این بود که آنها پس
از تاریکی گشت می زدند و از سیاه پوستان متنفر بودن و فکر می کردند که می توانند هر کاری بکنند .در آن
زمان و آن مکان ،همه چیز برای من به معنای واقعی کلمه سیاه و سفید بود .من شب رو ها را انسانهای بدی می
دانستم مثل همان هایی که در فیلم های وسترن می دیدیم .شیوه ای که پدربزرگ با آنها مقابله کرد من را به
وجد می آورد و احساس غرور می کردم .پدرم هم ،چنین حسی داشت .اما واقعیت سیاه و سفید نبود .اکثر جنوبی
ها سفید پوست هرگز آنچه را که واقعا به آن اعتقاد داشتند و حاضر بودن برایش جان هم بدهند ،علنأ نمی گفتند.
با این حال آنها با ارعاب برای ما قوم سیاه کامال روشن کردند که ما می توانیم برای چه بمیریم.
پدربزرگم شعاری داشت ،شعاری که به پدرم گفت تا پدرم هم به من بگوید :یک مرد باید خطی درونش بکشد
و به هیچ کس اجازه ندهد که پا از آن خط فراتر نهد .من همیشه به مقاومت قهرمانانه او در برابر نیروهای
قدرتمندتر از خودش افتخار می کردم .و این اثر عمیقی بر روی من گذاشت که او اجازه نمیداد که کسی به او
ظلم و ستم روا کند .به عنوان مردی جوان ،شعار پدربزرگ را سرلوحه کار قرار دادم و خطی درونم کشیدم و در
تمام زندگی با قدرت پشتش ایستادم .حاال شعار خودم را دارم :اگر به آن خط بی احترامی کنید ،به من بی
احترامی کرده اید.
آقای چارلی یک مرد قوی ،باوقار و مدبر بود و شوهر و پدری فداکار .شکی در آن نیست که او بهترین دوست من
بود .او هرگز تا سن هشتاد سالگی به من نگفت که مرا دوست دارد ،اما نیازی به گفتن هم نبود .آن را از زمانی که
13
متولد شدم می دانستم ،زیرا پدر آن را به شیوه های مختلفی نشان داده بود .مثال ،او برایم داستانی تعریف کرد
درباره اتفاقی که برای او در طی جنگ جهانی دوم افتاد زمانیکه من نه ساله بودم و او در کارخانه بنکرافت بگ در
شهر محل زندگی ما یعنی وست منرو کار می کرد.
در کارخانه ،در اصل او ،معاون سرپرست بود .او می توانست با تمام ماشین ها کار کند ،دستهای او خوب کار می
کردند و به اندازه کافی باهوش بود تا از کارها سردرآورد .هر زمان رییس مشکلی داشت ،پاسخش این بود .ببین
چارلی ،حواست به این ها باشد .اما او نمی خواست یا نمی توانست به پدرم مسئولیت بدهد .آقای چارلی یکی از
معدود سیاه پوستانی بود که آنجا کار می کرد و سرپرست به او گفته بود که او نمیتواند یک سیاه پوست را
سرپرست سفید پوستان بگذارد .یک روز ،یکی از کامیون ها خراب شد .سرپرست به پدر گفت :چارلی ،کلیدهای
منو بگیر و با ماشین من برو .کلیدها رو به راننده بده و اون کلیدها رو برمیگردونه .اونجا بمون و کار کامیون رو راه
بنداز.
وقتی پدرم این کار را انجام داد درخواست پول بیشتر کرد .سرپرست گفت ،چارلی من نمی تونم به تو پول بیشتری
بدم ،اگر این کار را بکنم ،تو بیشتر از سفیدها درآمد داری .و نمی تونم به یک سیاه بیشتر از یک سفید پول بدهم.
این کار خیلی به پدرم برخورد .وقتی به خانه رسید فورا به دوستی زنگ زد و گفت که قصد ترک کارخانه و پیدا
کردن یک شغل در دیترویت را دارد .از دوستش پرسید :چقد شانس دارم که بتوانم در دیترویت کار پیدا کنم؟
دوستش گفت :آنجا برای شرکت فورد به دنبال کارگر هستند .هر روز یک آگهی در روزنامه میزنند .اگر پنجشنبه
بیایی می توانی جمعه سر کار بروی.
شنبه بعد طبق معمول در ظهر زمان پرداخت حقوق بود .همان روزی که کارگران برای خرید مواد غذایی هفته
بعد به خرید می رفتند .اما آقای چارلی چک خودش را برداشت و به رییس خود گرفت :این آخرین روز من بود.
وای چارلی ،برای افزایش حقوق ناراحتی؟ گوش کن ،یک کاری می کنم .از االن ،تو هفته ای دوساعت بیشتر بمون.
نمی خواد کار بیشتری بکنی .فقط دوساعت بیشتر حضور داشته باش .اینطوری می تونم برای زمان بیشتری که
هستی بهت پول بیشتری بدم.
پدرم گفت :ن ه فکر نمی کنم بتونم .این آخرین روزم بود .و رفت .او قبال برنامه ریزی کرده بود .وسایلش را جمع
کرده بود و بلیط قطار ساعت 11را هم گرفته بود .صبح دوشنبه ،افرادی از هیئت مدیره درب منزل ما آمدند و به
14
دنبال چارلی راسل بودند .آنها قصد داشتند تا او را مجدد به کارخانه ببرند .مادرم گفت که او رفته است و دیگر
آنجا زندگی نمی کند و آدرس جدیدی هم از او ندارد .مادرم آنها را خوب می شناخت.
سال 1470بود .اگر پدرم در شهر میماند ،باید به ارتش آمریکا می پیوست .البته او نمی بایست میرفت چرا که
زن و بچه داشت .اما پیش بینی کرده بود که ممکن است اتفاق دیگری رخ دهد .این دلیلی بود که او به سرعت و
بدون اینکه به کسی بگوید ،شهر را ترک کرد .بعد از آن ،به من گفت :همیشه نقشه ای هست ،و :هرگز گاردت رو
پایین نیار ،چون بعضی ها پست و کثیفند .او دقیقا این عبارت را استفاده کرد ،پست و کثیف ،که این منظور را
برساند که برخی سفیدپوستان قادرند هر کاری با یک سیاه پوست بکنند .حتی چند دهه بعد ،آقای چارلی از
تعریف کردن داستان لذت می برد .او افتخار می کرد که از آنها باالتر و یک قدم جلوتر است ،و قبل از اینکه آنها
کاری بکنند ،او رفته بود .این داستان به من هم حس غرور می داد ،مرا خوشحال می کرد .او پدرم بود ،الگوی من
و به من حس هویت و افتخار نسبت به اینکه چه کسی هستم می داد .نه یک غرور کاذب ،بلکه یک حس احترام
به نفس قدرتمند ،غیرمتزلزل ،و کامال خط کشی شده در درون.
مادرم کتی هم درسهایی درباره مرد بودن به من داد .او همیشه با من به گونه ای رفتار می کرد که انگار من خاص
ترین انسان این سیاره هستم .هر روز به من می گفت :من تو را بیش از هرچیزی در این جهان دوست دارم .کتی
همیشه با من به نرمی صحبت می کرد ،او البته دوست نداشت صدایش را بلند کند .و این هم به خاطر این بود که
فوق العاده حامی من بود .من الغر و قدبلند بودم و همیشه مردم چیزهایی برای تحریک من می گفتند ،اما مادرم
در برابرشان می ایستاد .بنابراین تا زمانی که او فوت کرد درست وقتی دوازده سالم بود ،من در پرِ قو بزرگ شده
بودم .بعد از آن ،فهمیدم که افرادی در همسایگی ما حضور دارند که قصد اذیت کردن و زمین زدن مرا دارند ،چرا
که دیگر مادری نبود که از من محافظت کند .اینجا بود که یادگرفتم چطور از خودم دفاع کنم .من شیوه های
دفاعی را در برابر هر کس که فکر می کردم می تواند تهدید باشد اتخاذ می کردم و این کار مرا محتاط و متکی به
خود بار آورد.
درسی که او در سن نه سالگی به من داد اثر بزرگی بر من داشت .ما در حال رفتن به اوکلند کالیفرنیا برای دیدن
پدرم بودیم .در آن زمان ما در مسکن های اجتماع( خانه های دولتی مخصوص خانواده های کم توان) زندگی می
کردیم .یک روز ،من بیرون از خانه مشغول بازی بودم که پنج کودک با من درگیر شدند و یکی از آنها به من سیلی
زد .این یک پیام و چالش از طرف گروه های خالفکار محلی بود .وقتی به خانه رفتم و به مادرم گفتم ،او کلید خانه
را برداشت ،دست مرا گرفت و کل محوطه مسکن اجتماعی را گشت تا آن پنج کودک را پیدا کرد .گفت :ویلیام
این پسرها بودند؟ من آرام زمزمه کردم :بله مامان .گفت :خوبه چون قراره یک به یک با همه اونها بجنگی.
15
پس من پنج دعوا در برابر چشمان مادرم داشتم .تنها 4سالم بود و تا به حال هرگز دعوا نکرده بودم ،بنابراین
بیشتر و مخصوصا با چشمهای بسته فقط این طرف و آن طرف میرفتم .دو مبارزه را بردم و سه تا را باختم .در راه
برگشت ،شروع کردم به گربه کردن .مادرم به چشمانم نگاه کرد و گفت :احساس بدی نداشته باش ویلیام .تو کار
درست رو انجام دادی .تو مثل یک مرد برای دفاع ازخودت ایستادی .همیشه مثل یک مرد پای خودت بایست.
از آن روز تا به حال،همیشه این کار را کرده ام چرا که مادرم اعتماد بنفس ،عزت و غرور زیادی در من ایجاد کرد
که تمام زندگی با من بود.
چیز بسیار مهم دیگری درباره ارزشهای والدینم با من است :حس تسهیم تعهد ،وفاداری و از خودگذشتگی .نمی
دانستم که این ارزشها در وجودم است تا زمانی که یک دهه بعد در لباس بوستون آنها را پیدا کردم .سال ،1470
زمانی که پدرم برای کار به دیترویت رفت ،او خودش را برای ساختن یک زندگی بهتر برای خانواده اش متعهد می
دانست .او فقط به دنبال یک شغل بهتر نبود به دنبال یک زندگی بهتر برای خانواده بود .زمستان میشیگان برایش
سخت بود .او سه ماه آخر به سرماخوردگی بدی مبتال شد .دکتری به او گفت :اگر اینجا بمانی خوب نخواهی شد.
باید به محیطی گرم بروی .بنابراین او تماسهایی برقرار کرد و جایی در صنایع دفاعی و در قسمت کشتی سازی
در اوکلند کالیفرنیا مشغول به کار شد .او مدتی در کارگاه زندگی می کرد تا زمانی که باالخره فشارهای او به اداره
مسکن برای دریافت مسکن اجتماعی نتیجه داد و آن زمان بود که ما هم توانستیم به او بپیوندیم .ما فقط چند ماه
از هم دور بودیم .من نه ساله بودم و تا سالها نمی دانستم زمانی که او لوییزیانا را ترک کرد ،به مادرم قول داده بود
که کامال از خانواده حمایت می کند و ما را پیش خود می برد .و این کار را هم کرد .هرچند برای او راحتتر بود که
ما را در مونرو تنها بگذارد .او هرگز از مسئولیتش به عنوان یک مرد ،یک همسر و یک پدر شانه خالی نکرد .او برای
ما از خودگذشتگی کرد ،همانطور که کتی هم این کار را کرد .آن درسی است که هیچ گاه فراموش نمی کنم.
من این را وقتی به بیماری مادرم زمانی که دوازده ساله بودم فکر می کنم ،کامل به یاد می آورم .هرگز نفهمیدم
که بیماری مادر چه بود اما به وضوع به خاطر دارم که هر روز برای دیدنش به بیمارستان می رفتم و او همیشه به
من و برادرم میگفت :پدرتان همیشه بیشترین تالشش را می کند .او مرد خوبی است .وقتی مُردم ،برایش آسان
نیست ،پس کمکش کنید .بچه های خوبی باشید .به مدرسه بروید .نمرات خوبی بگیرید .فکر نمی کنم کامال منظور
جمله اش وقتی گفت وقتی من مردم را درک کرده باشم .تنها 11سال داشتم ،و در این سن شما انتظار ندارید
که والدینتان بمیرند .انتظار داشتم به خانه برگردد.
این هم چیز دیگری که نمی فهمیدم :در طی دوران بیماری ،او از پدرم قول گرفته بود که مهم نیست چه اتفاقی
رخ دهد ،او باید پسرها را به دانشگاه بفرستد .چرا که اینگونه است که ما میتوانیم زندگی بهتری نسبت به آنها
16
داشته باشیم .او درباره این مطلب بسیار تأکید داشت .او نسبت به ما و مخصوصا من بلندپرواز بود .همیشه می
گفت :ویلیام ،تو باید به دانشگاه بروی ،هیچ اما و اگری نداریم.
او بسیار به تحصیالت ما توجه می کرد .تحصیالت برای او فقط یک مزیت نبود .یک اصل بود .تحصیالت برای او
ارزش زیادی داشت .تا جایی که وقتی به دنیا آمده بودم ،او نام وسط مرا فِلتون گذاشت ،به خاطر فلتون کالرک،
رییس دانشگاه نِگرو.
در سال 1476وقتی کتی فوت کرد ،پدرم کاری را انجام داد که قولش را داده بود .او ایثار جانانه ای کرد و هرگز
شکایتی نکرد .او کامال به مادرم وفادار و متعهد بود تا مطمئن شود آرزوی او برای ما به حقیقت پیوسته است،
حتی بیش از آنچه او آرزو کرده بود .برای نمونه ،سال قبل از مرگ مادر ،زمانی که جنگ پایان یافته بود ،کارخانه
های کشتی سازی و استیل سازی تعطیل شده بودند .کارگران زیادی به دنبال کار بودند ،از جمله پدر من .اما او
اجازه نداد که این بیکاری او را عقب بیاندازد .او یک کامیون ارتشی خرید ،یک جای خواب در آن درست کرد و
پنج نیمکت در آن تعبیه کرد باضافه یک سقف برزنتی .مثل یک واگن سرپوشیده برای محافظت در برابر عوامل
بیرونی .هر روز صبح ،هنگام طلوع آفتاب ،او کامیون را به گوشه خیابان هشتم و خیابان مرکزی می برد .اگر سیاه
پوستانی را میدید که قصد کار داشتند به آنها نفری یک دالر و گاهی بیشتر میداد و آنها را به مزارع میوه میبرد تا
هلو ،رزدآلو ،سیب ،گیالس و گالبی بچینند .این کسب و کار جدید پدر بود .این کار را تقریبا هر روز انجام میداد،
بیشتر برای ما تا برای خودش .این شخصیت پدرم بود.
کسب و کارش به سرعت رشد کرد ،او با پنج مرد دیگر که کامیون داشتند و با کشاورزانی که به کارگران بیشتری
نیاز داشتند ،قرارداد بست .خیلی زود ،کامیون او صدها کارگر را در طی روز به مزارع می برد .او همچنین وظیفه
سرپرستی آنها را نیز برعهده داشت .خیلی اوقات درآمد او به روزی 133دالر هم میرسید .این کار بیرون از خانه
بود ،در آن کار به او خوش می گذشت و به سیاه پوستان دیگر که در آن دوران سخت نیاز به کار داشتند کمک
می کرد .بیش از همه ،او مردِ خودش بود و با شرایط خودش زندگی می کرد .سنت خانواده راسل.
همه آنها یکسال بعد و بعد از مرگ مادر فرو ریخت .اما او بالفاصله به مسئولیت خودش برگشت .کامیون کسب و
کار موفقش را فروخت و یک شغل یدی در یک کارخانه نزدیک بِرکلی پیدا کرد .جایی که او می توانست هر شب
بخاطر ما بچه ها به خانه بیاید .آن کار ،یک بدبختی بود ،مخصوصا بعد از روزگار آزاد و راحت و خوشی که به عنوان
پیمانکار داشت .اما بزرگترین از خودگذشتگی رفتن از درآمدی 133دالری در روز به درآمدی 17دالری برای
ذوب فلزات و ریختن آنها در قالب بود.
17
آقای چارلی پول زیادی را از دست داد و خیلی زود ما تقریبا هیچ چیزنداشتیم .اما او میدانست ما به کسی در خانه
نیازی داریم که عاشق ما باشد و او می گشت تا راه دیگری را برای افزایش درآمد پیدا کند تا بتواند وقتی زمانش
رسید ما را به دانشگاه بفرستد.
او یکبار هم لب به شکایت باز نکرد .او امید به روزهای روشن را حفظ کرد .یکبار از او پرسیدم که ما فقیریم؟ او
گفت :نه ،ما ورشکست شده ایم .فقر یک ذهنیت است .ورشکسگی یک موقعیت موقتی .او به زندگی اینگونه نگاه
می کرد :سختی ها موقعیت هایی موقتی بودند .همیشه چیزی بهتر در راه بود اگر برای آن برنامه می داشتیم و
برایش آماده می بودیم.
وقتی به سختی های پدرم در آن روزگار نگاه می کنم و ایثاری که برای فرزندانش کرد ،دو گفت و گو به ذهنم
میرسد .گفت و گوهایی که شخصیت او را نشان میداد و هنوز هم مرا تحت تأثیر قرار می دهد.
وقتی مادرم فوت کرد ،آقای چارلی در دهه سی زندگی بود .یک مرد جوان و قوی .اگر او می خواست دوست
دختری داشته باشد من و برادرم حتما موضع می گرفتیم و آن شخص پذیرفته نمی شد .کودکان اینگونه اند .سالها
بعد ،وقتی جوان شدم ،روزی به مالقات پدر رفتم و به او گفتم :یک عذرخواهی به تو بدهکارم.
گفتم :میدانم که بعد از مرگ مادر ،هر بار که جذب زنی میشدی اگر من از او خوشم می آمد برادرم دوستش
نداشت و اگر او خوشش می آمد من دوستش نداشتم .پس هر زنی که واقعا هم خوب بود فراری می شد .برای این
ازتو عذر میخواهم.
پدر گفت :تو کاری نکردی .من پیش از این با بهترینشان بودم .او وفاداری ،از خودگذشتگی و تعهد را برای شخصی
که هنوز عاشقش بود در دل داشت.
دیگر گفت و گو برمی گردد به زمانی که من اولین قرارداد 133هزار دالری خود را با بوستون امضا کردم .پدرم
پیرتر شده بود اما هنوز در کارخانه ریختگری کار می کرد .او را صدا زدم و گفتم :گوش کن ،به این باور نداری.
آنها واقعا به من صدهزار دالر برای یکسال بازی بسکتبال پول داده اند .دلیلی که این را می گویم این است که
دیگر نیاز نداری بیش از این کار کنی .میدانم هزینه های زندگیت چقدر است ،و می توانم بقیه راه را من تقبل
کنم.
چرا؟
18
من کار دارم و پول خودم را دارم.
من گفتم :اما این یک کار وحشتناک است .تو در ریخته گری کار می کنی .تمام شلوارهایت از تکه های فلز داغ،
سوراخ شده است .این جا پر از گرد و غبار کثیفی و فلز است .االن جلو کوره هستی و وقتی بیرون می روی یخ می
زنی .این وحشتناکه.
چرا؟
گوش کن پسر .من در کار ،سی و پنج سال از بهترین سالهای زندگی ام را به این افراد داده ام .حاال ،یک چند سال
بد هم به آنها می دهم.
او هرگز چیزی از من قبول نمی کرد ،هرگز هم به من اجازه نداد چیزی به او بدهم .همیشه می گفت :می توانم از
خودم مراقبت کنم .در سالهای پایانی عمرش ،فقط اجازه داد که برای دیدن بازی های پلی آف او را به ورزشگاه
ببرم .فقط همین .سرانجام تصمیم گرفتم که برایش یک ماشین بخرم .به فروشنده مراجعه کردم و ماشین را گرفتم
و به آنها گفتم که کجا تحویلش دهند .فکر می کردم این تنها کاری است که می توانم بکنم و پدر نمی تواند در
مقابل ،کاری انجام دهد .وقتی ماشین را تحویل دادند ،کلید را در دستان پدرم گذاشتند و گفتند که :ببخشید،
فکر می کنم این متعلق به شماست .و آنجا را ترک کردند .و این ماشین جدید به جاده پیوست.
پدرم بعدا به من گفت که وقتی فهمیده ماجرا از چه قرار بوده است ،گریه کرده.من هرگز گریه او را پیش از ندیده
بودم .به پدر گفتم :کاش میدونستم که می تونم اشکت رو دربیارم.
حتی بعد یکبار مرا صدا کرد و گفت :از دستت واقعا عصبانی هستم
چرا؟
وقتی همگی برای مراسم خاکسپاری مادرم به مونرو برگشتیم ،آقای چارلی باید یک تصمیم بزرگ دیگر می گرفت.
وقتی آنجا بودیم ،خواهرهای کتی ،خاله های من شک داشتند که کدامیک من و کدامیک برادرم را پیش خود
ببرد .آنها اعتقاد داشتند که یک مرد نمی تواند دو فرزند را به تنهایی بزرگ کند .اما آقای چارلی گفت :نه ،من به
مادرشان قول دادم که آنها را بزرگ کنم و به دانشگاه بفرستم و این کاریست که انجامش خواهم داد .هیچ جای
شکی نیست .وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم تا چنین وفاداری و از خود گذشتی را قدر بدانم ،قبال چیز دیگری را
جذب کرده بودم که کتی زمانی که کودک بودم به من آموخت:هر چیزی در زندگی انجام میدهیم ،و هر
19
تصمیمی که می گیری تبعاتی دارد .و این تبعات ،خوب یا بد ،خودت مسئولش هستی ،خودت به تنهایی.
کوتاهترش اینطور می شود که مادر عادت داشت که بگوید :مرد باش.
تمام این درسهایی که در کودکی آموختم ،احترام به دیگران ،احترام به خود ،خوداتکایی ،افتخار ،عزت ،وقار ،تعهد،
وفادادی ،فداکاری ،مسئولیت پذیری ،یک سنت خانوادگی بود .بنابراین به عنوان یک بزرگسال ،تمام کاری که
کردم با خود داشتن این سنتها بود .تربیت من دلیل اصلی بود که من و رد می توانستیم دوست باشیم .ما هر دو
چیزهای مشترکی را به رابطه آوردیم .متقاعد شده بودم که اگر چیزی کمتر یا بیشتر به رابطه می آوردم ،آن رابطه
شکل نمی گرفت و ادامه نمی یافت.
فصل دوم
20
از مکان الف به مکان ب
من در جنوبی تفکیک شده به دنیا آمدم .پدرم به من یاد داد که برای زنده ماندن ،مردان سیاه باید سفیدپوستان
را درک کنند ،در حالیکه مردان سفید نیازی به درک سیاه پوستان ندارند .اگر شما اقلیتی در فرهنگتان باشید
داستان اینگونه است .بنابراین وقتی وارد دنیایی فراتر از جامعه خودم شدم ،همراه با ارزشهای اصلی خود ،از نژادم
درسهای نژادی خاصی گرفتم .برخی افراد آن را غریزه می نامند .این غریزه نیست ،مطلبی یاد گرفته شده است.
هرگز به رد درباره داستان هایی نادیده گرفتن شدن های نژادی که با آن روبرو شدم چیزی نگفتم .داستان گریه
من از داستان گریه تو بدتر است ،هیچ گاه بخشی از مکالمه ما نبود .اما برای درک اینکه چطور هر مکالمه ای بین
ما ممکن بود ،مهم است که در مورد چارچوب مرجع من که از دانشگاه نشئت می گیرد بدانیم .تجربیات من در
دانشگاه زمینه ساز آنچه بود که فکر می کردم به عنوان یک حرفه ای باید منتظر آن باشم .زمانی که جذب دانشگاه
سن فرانسیسکو شدم ،همیشه چیزهایی که بین نژادها می گذشت توجه مرا جلب می کرد .از خانواده ،می دانستم
که نباید به آنها رضایت دهم یا آن ها را بپذیرم ،فقط باید درکش کنم .تمام این حوادث درباره تصورات قبلی افراد
از یکدیگر بود .و باالخره به نوعی برای همه اتفاق می افتد .شما درحال گذران زندگی هستید که ناگهان مردم
شروع به دادن دستور به شما می کنند ،بدون اینکه به شما توجهی کنند .پدرم برای این کار عبارتی داشت :واگن
های قرمز کوچک .به من می گفت :وقتی مردم دستورات خاص خود را دارند ،نگرش شما باید این باشد ،این واگن
های قرمز کوچک آنهاست .این شیاطین آنها هستند که با آن سروکار دارند .آنها فقط می خواهند آنها را بر سر
من بریزند.
خالی کردن واگن هاق قرمز کوچک بر سر من یکی از دو درگیری عمده ای بود که در دانشگاه داشتم .فکر می
کردم که فقط یک دانشجو هستم اما در نهایت بیش از سهم خودم دچار چالش و درگیری می شدم .مقامات
دانشگاه به طور مداوم من را به عنوان مقصر ،یک مزاحم و کسی که در سیستم خرابکاری می کند ،همیشه پیش
از شنیدن ،پیش داوری می کردند .اما آنچه بیشتر مرا آزار میداد این بود که آنها مرتبأ به من دستور می دادند که
به جای عامالن واقعی ،از آنها عذرخواهی کنم ،حاال چرا اینطور بود؟
در آن زمان ،دانشگاه سن فرانسیسکو یک مدرسه کوچک و کامال پسرانه یهودی بود که فقط 4دانشجوی سیاه
پوست داشت .تمام زمان من در آنجا تقریبا در یک محیط کامال سفید می گذشت .دانش آموزان زیادی از شهرهای
کوچک که در دره سن خواکین بودند ،دین و فرهنگ و تعصبات خود را همراهشان آورده بودند .بسیاری از آنها تا
پیش از این هیچ ارتباطی با سیاهان نداشتند و برخی ،از ما به هر دلیلی می ترسیدند .گاهی این ترس به درگیری
تبدیل می شد .برخوردهای مشابهی از دوران کودکی در من وجود داشت و که تا رسیدن من به دانشگاه از صبر
من تغذیه می کردند .به صراحت بگویم که در بیست و یک سالگی به فردی روانی و پرخاشگر تبدیل شده بودم
21
که از هیچ کس حرف نمی خورد .دور بمان .منطقه خطر .یک نمونه معمولی در سال اول و در خوابگاه اتفاق افتاد.
شخصی خصمانه به من نزدیک شد و گفت سالم پسر .او قبال هم از این خط عبور کرده بود .اونها چی صدات می
کنن؟
اسم من ویلیام راسل هست .مادرم مرا اینگونه صدا می کرد و می گفت :ویلیام ،به هیچ کس اجازه نده که طور
دیگری تو را صدا کند .این را به یاد داشتم و اینکه چطور یادم داده بود مثل یک مرد پای خودم بایستم.
او دور شد ،کمی بعد ،برگشت و شروع به اذیت کرد و گفت :گرفتم ،تو را گلوله برفی صدا می زنم.
خیلی سخت از من کتک خورد .سعی می کرد سرش را پاک کند .چرا منو زدی؟
خیلی عصبانی نبودم .این نوع رفتار غیرمحترمانه برایم آشنا بود .اما حقیقت این است که اینکه او می پرسد چرا
کتک خورده ،نشاندهنده چارچوب مرجع ذهنی اوست .برای درک این مطلب شما باید روان ملت را درک کنید.
در آن زمان ،سفیدها فکر می کردند که هرچه دلشان بخواهد می توانند به سیاهان بگویند .جایی که من بزرگ
شدم ،این رفتار به طرز چشمگیری جریان داشت .پس نیاز است که برای مدیریت این مسئله مثل یک مرد راهی
پیدا کنید .من اغلب به چیزی که ماهاتما گاندی گفته فکر می کنم :من خودم را ملزم نمی بینم که در چیزی
که گفته ام ثابت قدم باشم ،اما خودم را ملزم می دانم که با حقیقت ،همانگونه که خودش را به من نشان
می دهد ،ثابت قدم بمانم .این همیشه در ذهنم تلنگر می زد .هیچ کس به طور کامل ،بر عقایدش استوار نیست
.ما همه انسانیم با همان نقایص اساسی.
اما جهان تغییر کرده است و شما نمیتواند وقتی همه چیز اطرافتان تغییر می کند ،همانطور بمانید .در همان نقطه.
شما باید خود را درگیر فرآیند کنید ،بدانید داستان چیست و با تغییرات کنار بیاید .شما انتظار دارید دیگرانی که
به آنها احترام می گذارید همین کار را در قبال شما انجام دهند.
22
وقتی 17ساله بودم و درخانه های اجتماعی اوکلند زندگی می کردم ،یک واقعه بیسبالی توجه مرا به خود جلب
کرد .در این داستان وی ریس بازیکن سفید پوست بروکلین داجرز و دیگر بازیکن این تیم ،جکی رابینسون سیاه
پوست که اولین سیاه پوست حاضر در لیگ های حرفه ای ورزش ایاالت متحده بود حضور داشتند .در یک بازی،
تماشاگران و بازیکنان تیم مقابل شعارها و الفاظ نژادپرستانه را برعلیه رابینسون به کار بردند .سرانجام ریس زمین
را طی کرد ،دستکش هایش را در آورد و دست بر روی شانه رابینسون انداخت .گویی که دوستانی قدیمی در
گوشه ای در حال گپ زدن هستند .ژست ریس افسانه ای شد ،زیرا مردی سفید پوست از جنوب نمایش جسورانه
ای در حمایت از مردی سیاه پوست که مردم از او متنفرند و از او می ترسند فقط به این دلیل که سیاه پوست
است ،به راه انداخت.
به نظرم کاری که او کرد به شدت قابل تحسین است .اما در دوران من ،من هرگز به هیچ کس اجازه ندادم که
دستش را اینچنین دور گردن من بیاندازد و بخواهد بگوید :ما هم تیمی هستیم و با هم خوبیم .من این کار را رد
می کنم چراکه هرگز نه به حامی و پشتیبانی نیاز دارم و نه آن را می خواهم .جکی همیشه می گفت که آن حرکت
یکی از مهمترین حرکات در دروان ورزشی او بوده است .خوب است .چون آن کار ،یک عمل نادر و جدید برای
او بود .اما زمانی که من وارد صحنه های عمومی شدم ،خیلی چیزها تغییر کرده بود .وقتی به آنجا رسیدم جکی
باعث تغییر چیزهای زیادی شده بود .جکی ما را از نقطه الف به نقطه ب برده بود .بنابراین آنها نمی توانستند مثل
زمانی که ما در نقطه الف بودیم با ما رفتار کنند.
این یکی از بخشهای چارچوب مرجع من قبل از رفتنم به دانشگاه بود .اما درحالیکه جکی در حال ایجاد تحول در
بیسبال بود ،این قطار با تأخیر به دانشگاه سن فرانسیسکو میرسید .اینطور بگویم که نگرش عمومی در آنجا این
بود که اگر شما سیاه پوست باشید ،مهم نیست که چه کسی با شما چه کاری کرده است ،این شما هستید که باید
دور شوید .خب ،چه کسی این را گفته؟ همیشه میدانستم که چه چیز در انتظارم است اما هرگز اجازه ندادم
هرکس هرکاری دوست دارد با من بکند.
هم اتاقی من ،کی سی جونز نگرش بسیار متفاوتی داشت .وقتی افراد بی ادب او را اذیت می کردند ،کی سی فقط
می کفت :این نادانیست .و آنجا را ترک می کرد .او مرد بسیار خوبی بود که از درگیری پرهیز می کرد اگرچه می
توانست اگر می خواست به راحتی هر یک از آنها را بزند .من صدها بار در طی سال اول حضورم آنجا شنیدم که :
چرا نمی توانی کمی مثل کی سی باشی.
تضاد و درگیری بزرگ دیگر من در دانشگاه ،بسکتبال بود ،مخصوصا با مربی خودم .البته می خواهم روشن کنم
که او مردی خوب ،شایسته و منصف بود ،در واقع ما بعدا دوستان خوبی شدیم .اما در آن زمان موضوع اینگونه
23
نبود .موضوع این بود که او نمی توانست مرا مربیگری کند .او به دانش بازی من احترام نمی گذاشت و یا نمیخواست
یا نمیتوانست سطح مهارت مرا ببیند.
یکی از آن تضادهای اصلی این بود که او از من می خواست دقیقا همانطور که سنتر آنها در سال گذشته بازی
میکرد بازی کنم .در آن دوران ،تقریبا هر مربی در کشور نمونه اولیه مرسوم اینکه یک سنتر چطور باید به نظر
برسد و چطور باید بازی کند را اینگونه میدانست :با قدرت به نقطه ای در زیر سبد بروید و آنجا برای لی آپ ها و
ریباندها مستقر شوید ،مخصوصا در یک بازی با دیدگاه تهاجمی .استراتژی دفاعی عمومی این عقیده را داشت که
:یک بازیکن دفاعی خوب همواره از پاهایش کار می گیرد .خب ،این کارها ذهنیت مرا از بین میبرد .من بیشتر
بازی هایم را در زمین های بازی ابداع کرده بودم و در آنها از این ذهنیت دفاعی که خیلی خشک و بی انعطاف بود
استفاده می کردم .آن بچه ای که قبل از من آنجا سنتر بازی می کرد پسر خوبی بود اما توان ما بسیار متفاوت بود.
من 113سانتیمتر قد داشت و 113کیلو وزن ،سریع ،چابک و با قدرت زمان بندی باال ،و همه اینها را با
خودتمرینی بدست آوردم .من در تیم دومیدانی نیز عضویت داشتم .در زمین بسکتبال می توانستم به سمت عقب
سریعتر از او که به سمت جلو می دوید ،بدوم .پرش عمودی بلندتری داشتم و می توانستم باالی تخته بسکتبال
را لمس کنم و در همان حال از آن باال به حلقه نگاه کنم .او در حدود 1متر قد داشت و 113کیلو وزنش بود با
یک دویدن و پرش و تالش فوق العاده شاید می توانست تور را لمس کند .بنابراین افکار من که البته درونم نگه
داشتم ،این بود :در لیگِ ما ،فقط شش تیم حضور دارند .در سال گذشته این بچه به عنوان سنتر شروع کننده در
هیچ یک از تیم های منتخب اول و دوم و سوم فصل نبود .واقعا افتخار آفرینی کرد . !!..تیم های که او در آنها بوده
هرگز سابقه قهرمانی نداشته اند .بنابراین چرا او را به عنوان الگو برای نحوه بازی پست من قرار میدهید در حالیکه
او رفته و من اینجا هستم .و بازی من به مراتب و بسیار کاراتر و موثرتر است.
مربی تشخیص داد که مرا مجبور کند به روشی که می خواهد بازی کنم و من تشخیص دادم تا به روشی که خودم
می خواهم بازی کنم .وقتی بازی جلو می رفت من افقی دفاع می کردم و پاهایم را روی زمین نگه می داشتم .اما
زمانی که بازی به نقطه ای میرسید که میدانستم باید انعطاف به خرج دهم ،به سمت فعالیت های عمودی می
رفتم و برای بالک و خفه کردن حمله حریف اقدام می کردم .البته سعی می کردم این حرکات را پنهان کنم تا
زیاد به مربی برنخورد .یکی از ابداعات من بالک شات بود ،،که انقالبی در نحوه دفاع بود .مردم هنوز از من می
پرسند :چه کسی به تو آموزش داد که این کار را بکنی؟ خب ،هیچ کس .من تا پیش از اینکه خودم بالک شات را
انجام بدهم هیچ بالک شاتی ندیده بودم .در دانشگاه برآوردی که کردم این بود که حداقل در هر بازی به طور
میانگین پانزده بالک شات انجام میدادم .اغلب ،بعداز این بالک ها ضدحمله را راه می انداختم که این هم یک
انقالب در شروع حمالت در بسکتبال بود.
24
مربی هیچ یک از اینها را نمیدید .در اولین بازی دانشگاهی ،هر شش شوت اول حریف را بالک کردم .مربی مرا
کنار کشید و گفت :نمی تونی اینطور دفاع کنی .و دوباره به من نشان داد که می خواهد من چکار کنم .من روش
او را پی گرفتم و حریف سه حمله پیاپی را به امتیاز تبدیل کرد .اما مربی به من می گفت :این درسته .و هنوز
اصرار داشت که من به همان روشی که قبال تیمش بازی می کرد بازی کنم .چیزی که من مجبور شدم با آن کنار
بیایم این بود که هرگز از کمک های من قدردانی نکرد .مثال وقتی ما تیم دوم کشور و کنتاکی تیم اول بود ،یک
بازی برابر تیم سانتاکالرا در سن خوزه داشتیم .اگر بازی را می بردیم به رده اول می رسیدیم .درست قبل از نیمه،
آنها 11امتیاز باال بودند و من یک شوت از نیمه زمین زدم و گل شد .این اقدام روحیه مارا باال برد .در نیمه ،من
هیچ چیز درباره آن صحنه در رختکن نشنیدم .فقط به یاد دارم که چقدر سخت می خواستم به تیمم برای رسیدن
به رده اول تالش کنم و به خودم می گفتم :خب ،تا آنجا که بتوانم از جون مایه میزارم و مطمئنم که بازی رو
میبریم.
نیمه دوم 17 ،امتیاز اول را من کسب کردم .تمام آنها اقدام های سختی بود ،لی آپ ،دانک ،تیپ این ،و باالخره
بردیم .من به نسبت کل تیم در نیمه دوم بیشتر امتیاز گرفتم .بعد از بازی ،آنها به رسانه ها اجازه دادند که به
رختکن بیایند و شنیدم که مربی به یک خبرنگار گفت :این یک پیروزی کامأل تیمی بود .هیچ بازیکنی بر دیگری
برتری نداشت .این زمانی بود که او مرا برای همیشه از دست داد .به یاد دارم که فکر کردم :او یک صاعقه را در
بطری گرفتار کرده و نمی داند که او چیست و باید با او چکار کند.
واقعا او را سرزنش نمی کنم .او مربی خوبی بود که موفقیتهایی هم با این دیدگاهش داشت اما نمیتوانست تصورات
قبلی خود را در باره نحوه بازی زیرسوال ببرد و در آن تفاوت ایجاد کند .البته این کار آن موقع معمول بود .بعالوه،
هیچ کس قبال سبک نامتعارف من را ندیده بود بنابراین کسی نمی دانست که این چیست .من مجبور شدم روش
او را از ذهنم کنار بگذارم و راههایی برای پیشرفت خودم پیدا کنم .من نمی خواستم تعارض و تضاد بوجود آید ،او
می دانست که به عنوان یک انسان برای او ارزش قائلم .نمی خواستم توجه ها را به سمت خودم جلب کنم .تنها
تالش می کردم که شانس پیروزی تیمم را ارتقا بدهم .نتیجه ،تنها چیزی بود که برایم اهمیت داشت.
فکر می کنم که جواب داد .سال اول من ،تیم ما 16پیروزی و تنها یک شکست داشت و بهترین تیم دفاعی کشور
بودیم .در حمله به طور متوسط 41امتیاز کسب می کردیم در حالی که میانگین امتیاز رقبا 11امتیاز بود .من به
طور متوسط 13امتیاز و 13ریباند در هر بازی داشتم و تنها کسی در رقابت های دانشگاهی بودم که بالک می
کرد .در پایان فصل اول در سال ،1411اولین مقام قهرمانی کشور را بردیم و من به عنوان با ارزشترین بازیکن
رقابت های چهار تیم پایانی انتخاب شدم .جالب بود ،چون بسیاری از افراد هنوز فکر نمی کردند که من خیلی
25
خوب بودم .وقتی از بازی های فینال به خانه برگشتیم ،ورزشی نویسان سنتر دیگری به نام کنی سیِرز را به عنوان
بهترین بازیکن سال انتخاب کردند .او بد نبود ،بعدها برای نیویورک نیکس بازی کرد .اما من عصبانی بودم.
مسئوالن لیگ می دانستند که انتخابشان چقدر نامناسب است ،بنابراین به مربی من گفتند که من را مجبور کند
برای مراسم اهدای جوایز به کنی سیرز سخنرانی تبریک داشته باشم .ما در آن سال قهرمان مسابقات دانشگاهی
شده بودیم و آنها سوم کنفرانس شدند .اما آنها حتی نامه سخنرانی من را نیز نوشتند تا کلمه به کلمه بخوانم:
تبریک می گویم ،کنی .شما سزاوار این جایزه هستید .امیدوارم بتوانم سال دیگر این جایزه را دریافت کنم .من
این را رد کردم و این کار را غیرصادقانه و غیرمحترمانه دانستنم .از آن زمان تصمیم گرفتم :دیگر هرگز به انتقادهای
افراد درباره خودم گوش نمی دهم .به تنها چیزی که توجه می کنم بردن بازی هاست .اگر هر بازی که انجام
میدهم را ببرم ،این یک حقیقت است و نه دیگر نظر مردم .وقتی آنها برگشتند ،تنها چیزی که می توانند بگویند
این است :او طوری که باید بازی می کرد ،بازی نمی کرد .اما بسیار پیروز شد .سال دوم ،ما شکست ناپذیر بودیم،
11پیروزی پیاپی در دوسال پایانی من و کسب دومین مقام قهرمانی کشور .
مشکالت من با مربی ها تا سال 1416و المپیک تابستانی ملبورن استرالیا ادامه یافت .هیچ رودررویی بزرگی رخ
نداد .البته الزم به گفتن است که مربی تیم المپیک هم با احترام با من رفتار نمیکرد .در حقیقت ،به یاد نمی اآورم
که در تمام مدتی که در کنار هم بوده ایم ،مکالمه ای بین ما ردوبدل شده باشد .او هم همان تفکرات قالب بندی
شده را درباره بازی سنتر داشت .و در آن قالب ،من برای او هفتمین یا هشتمین بازیکن تیم و سنتر دوم بودم.
حدس زدم که چیزی برای صحبت کردن وجود ندارد .روش مربیگری او این بود که او مربی است و همه چیز را
می دادند :خب بچه ها شما کاری را که قرار است انجام دهید ،به همان شکل انجام می دهید .پنجاه سال پیش،
این نوع از مربیان خودشان را سنتی می نامیدند .البته هنوز هم هستند ،فقط امروزه خودشان را خالص می نامند.
من آنها را اشتباه نامگذاری کردم.
من این رویدادها را نمی گویم تا نشان دهم که بر راسل دانشجو چه گذشت .اینها را می گویم تا انتظارات اندکی
که از تعامل مناسب با مربی در دنیایی دیگری در بوستون داشتم ،توضیح دهم.
رد آئرباخ مربیگری در بوستون را از سال 1413آغاز کرد .وقتی که او سی و دو ساله و من پسری 16ساله در
دبیرستان سیاه پوستان مک کالی موندز در خانه های اجتماعی اوکلند بودم .ما هیچ کدام از وجود دیگری اطالع
نداشتیم ،بیش از این نمی توانستیم از هم دور باشیم.
اولین باری که رِد اسم بیل راسل را شنید ،سال ، 1411سال اول دانشگاهِ من و پیش از این بود که تیم را به
اولین مقام قهرمانی کشور برسانم .در دسامبر آن سال ،او تماسی از بیل رِینهارت ،مربی قدیمی دانشگاهی او در
دانشگاه جرج واشنگتن داشت .رد چیزهای زیادی درباره مربیگری از رینهارت آموخته بود .نظیر راه انداختن
26
ضدحمله که البته هنوز مرسوم نبود و احترام زیادی نیز برای او قائل بود .رینهارت بازی مرا در یک تورنومنت در
اوکالهاما دیده بود .او به رد خبر داد :این کسی است که می خواهی .این بازیکن تو را قهرمان خواهد کرد .بیشتر
توضیح نداده بود ،او کم حرف بود .اما مثل من و رد ،موارد مهم را خوب تشخیص می داد.
رد فقط به حرف رینهارت اکتفا نکرد .از روزی که مربیگری را آغاز کرده بود به تنهاچیزی که فکر می کرد پیروزی
بود .مثل من ،او ذهنی استراتژی محور داشت ،نوآور و نتیجه محور بود .بخش بزرگی از نابغه بودنش به سبب
محاسبات دائمی برای یافتن راه های بهبود تیم و شکست رقبا بود .مانند پدرم ،همیشه برنامه ای داشت .در اواسط
دهه ،13طرح اصلی رد ،انتخاب کردن سنترهای بلند و قوی در مراسم یارکشی بود .مطرح ترین تیم حرفه ای در
اواخر دهه 73و اوایل دهه 13مینیاپولیس لیکرز بود .آنها سنتری ماهر و دومترو ده سانتی به نام جرج میکان
داشتند که بازیکنی غافلگیرکننده بود و تیمش را به پنج عنوان قهرمانی رساند .قهرمان شدن ،به عبارتی دیگر،
بهترین بودن ،چیزی بود که موتور محرک رد بود .میکان یک برنده است .من به یک برنده در برابر او احتیاج دارم.
کامال منطقی بود.
وقتی من واجد شرایط حضور در یارکشی سال 1416شدم ،رد هنوز مرا خیلی نمی شناخت .از زمانی که رینهارت
سفارش مرا کرده بود ،رد فصل دوم مرا زیر نظر داشت و میدانست که ما به عنوان قهرمانی دانشگاهی رسیده ایم.
اما هرگز شخصا بازی مرا ندیده بود .آن موقع هیچ فیلمی هم از بازی ها نبود ،و شما باید کار خود را به هر طریقی
که می توانستید پیش می بردید ،اغلب از طریق شنیدن دهان به دهان .بنابراین رد از برخی مربیان و بازیکنان که
مرا دیده بودند درباره من پرسید.
یکی از افرادی که رد با آنها صحبت کرده بود ،بازیکن پیشین تیم بوستون ،دان بارکسدیل بود که در اوکلند زندگی
می کرد .قبل از حرفه ای شدن او در دانشگاه UCLAحضور داشت و بازی مرا دیده بود .گزارش او نسخه تکثیر
شده ای از صحبت رینهارت بود :این همان مردی است که نیازش دارید .در نهایت ،رد تصمیم گرفت که من
بازیکنی هستم که می توانم به او در رسیدن به قهرمانی کمک کنم .او شروع به ابداع طرحی هوشمندانه کرد تا
دو تیم دیگر را در مراسم یارکشی از من دور کند تا بتواند مرا به بوستون ببرد.
این کار ،آسان نبود .اولین مشکل او یارکشی منطقه ای بود .این یک حق انتخاب خودکار برای حوزه جغرافیایی
تیم بود .افراد نیویورکی ان بی ای این قانون را گذاشته بودند چرا که اعتقاد داشتند تمام بازیکنان بزرگ در
نیویورک بوده اند .رد در انتخاب منطقه ای خود ،تامی هینسون را از هالی کراس جذب کرد .اما او تا انتخاب شماره
4انتخابی نداشت .روچستر رویال اولین انتخاب را داشت ،و رد باید کاری می کرد که رچستر مرا انتخاب نکند.
نگرانی های دیگری هم وجود داشت .یکی قولی بود که او به اد ماکولی ،سنتر آل استاری خود داده بود .ماکولی
می خواست به سنت لوییس جایی که پسری بیمار آنجا داشت برود .او به طور جدی به بازنشستگی فکر می کرد
27
تا زمان بیشتری را کنار پسرش باشد .رد قول داده بود که به مشکلش رسیدگی می کند اما نگفته بود چطور .از
آنجایی که سنت لوییس هاکس انتخاب شماره 1را در اختیار داشت ،رد باید کاری می کرد که هم مشکل ماکولی
حل شود و هم آنها نتوانند مرا جذب کنند .وقتی چند سال بعد فهمیدم ،کاری که رد انجام داد مرا تحت تأثیر قرار
داد.
در ابتدا او مالک هاکس ،بن کرنر را صدا زد ،مردی که مربی او بود و او را تحقیر کرده بود .اگر می توانست کرنر
را از من دور نگه دارد پیروز شده بود .پس رد ،ماکولی را که بهترین شوتزن تیم بود و انتخاب شماره 4را در ازای
انتخاب شماره 1به سنت لوییس پیشنهاد داد .اما بن کرنر می دانست که می تواند رد را تحت فشار بگذارد .پس
او طلب بیشتر کرد .او می خواست کلیف هاگان ،فوروارد جوان و آینده دار کنتاکی را بگیرد .در همین اثنا ،والتر
براون ،مالک بوستون به رد گفته بود :نمی توانی اد مکالی رو واگذار کنی ،اون بهترین بازیکن ماست .اما رد از
ماکولی خواست تا مستقیم با مالک صحبت کند :من تقاضا دارم که مرا واگذار کنید .این محبت را در حقم بکنید
تا بتوانم از پسرم مراقبت کنم و همچنان هم بسکتبال بازی کنم .این برای والتر کافی بود .احساساتش برانگیخته
شده بود.
سنت لوییس هم راضی شد .حاال وقت کودتایی ظریف بود :روچستر رویالز .آنها انتخاتب اول را داشتند ،اما رد چه
می توانست بکند تا جمله "روچستر بیل راسل را انتخاب کرد" را نشنود؟ رویال ماریس استوک را در اختیار داشت
که یک سنتر جوان بود و در زمینه ریباند بهترین بازیکن لیگ بود ،بنابراین رد می دانست که آنها به سنتر دیگری
احتیاج ندارند .بنابراین از والتر براون خواست تا به مالک روچستر ،لس هریسون با یک پیشنهاد غیرمعمول زنگ
بزند .والتر گفت :گوش کن لس ،من رییس گروه آیس کاپادِس (یک تیم نمایشی اسکیت روی یخ) هستم .اگر
شما راسل رو در انتخاب اول برندارید ،من تیم آیس کاپادس را دو هفته در اختیار باشگاه شما قرار خواهم داد .این
کار نبوغ آمیز آئرباخ غیر قابل رد کردن بود .او می دانست که در زمانهای بین دو فصل ،بیشتر ورزشگاه ها
بالاستفاده است .و اگر باشگاهی تیم آیس کاپادس را در اختیار داشته باشد مثل این است که تیم هارلِم
گلوبِتروتِرز(یک تیم نمایشی بسکتبال که نمایشهایی مرکب از بسکتبال ،تئاتر و کمدی را اجرا می کنند) را در
اختیار دارند .درآمد تضمین شده در هر شب .تیمی که با آن می توان به اندازه یکسال درآمد داشت .این پیشنهاد
هریسون را قلقلک داد .باالخره او یک تاجر بود و این کار برایش تجارت خوبی بود.
چرا این داستان را می گویم؟ من خودم این جریان را یکسال بعد از آن و زمانی که با رد نشسته بودیم و صحبت
می کردیم متوجه شدم .این اتفاقات به من درک مهمی از شخصیت رد داد که اثر زیادی روی ارتباط ما گذاشت.
مثل من ،رد تعهد بینظیری به پیروزی در تمام جنبه ها دارد و مشتاق بود شرایط فعلی را به چالش بکشد تا
دیدگاه خود را برای چگونه پیروز شدن ،شکل دهد .اگر چه او به توصیه دوستان احترام میذاشت و اعتماد داشت
28
اما به حس درونی و غریزی خودش هم بسیار باور داشت .سرانجام ،او از روشی ابتکاری و نتیجه گرا برای به ثمر
رسیدن برنامه هایش استفاده می کرد .این حقیقت که او تمام این موضوعات مختلف را می توانست به طرز موفقی
مدیریت کند ،تحسین برانگیز بود .در آن مرحله از ارتباط ما ،چفت و بست محکمتری به رابطه ما زده شد.
من رد را اولین بار بالفاصله بعد از مراسم یارکشی دیدم ،زمانی که تیم بسکتبال المپیک یک بازی دوستانه در
دانشگاه مریلند داشت .او تیم را به خانه اش در واشنگتن دعوت کرد .من کمی دلهره داشتم چون آن شب خوب
بازی نکردم که البته خیلی به ندرت پیش می آمد و می دانستم که والتر و رد بازی مرا دیده اند .خودم را به هر
دو آنها معرفی کردم و گفتم :امشب افتضاح بودم .اصوال اینطور بازی نمی کنم .خیلی بهتر از این هستم .و این
اتفاق دیگه نخواهد افتاد .سالها بعد ،رد به من گفت که آن شب به والتر گفته است :من هرگز پیش از این چنین
چیزی از هیچ بازیکنی نشنیده بودم .آنها همیشه بهانه می آورند ،می گویند تقصیر مربی بود یا توپ به من نرسید.
این یک نشانه است .او گفت که آنها خیلی بیشتر از بازی من ،تحت تأثیر آن حرف ها قرار گرفتند.
آنشب هیچ نظری درباره رد نداشتم .او صمیمانه پذیرای من بود .اما جبهه گیری من درباره مربیان از قبل در
درونم وجود داشت .وقتی دانشگاه را ترک کردم ،اگر کسی که به او احترام می گذاشتم با من صحبت می کرد،
کامال صحبت ها را گوش می دادم ،اطالعات را دریافت می کردم و انها را تحلیل می کردم .اما چیزهایی که دیگران
به من می گفتند ،یک گوش در بود و یک گوش دروازه .در آن زمان من از نظر ذهنی خیلی پوست کلفت بودم.
احساس می کردم که می توانم دربرابر هر چیزی که هر کسی بگوید به خوبی مقاومت کنم .می دانستم که به
عنوان یک انسان چه کسی هستم و درسهایم را درمورد چگونه زنده ماندن و موفقیت در یک محیط خصمانه را به
یاد دارم .بنابراین وقتی وارد بوستون شدم ،نگرش من این بود :من یک مرد هستم ،می توانم از خودم مراقبت کنم.
29
فصل سوم
از گذشته تا به امروز ،دوستی مهمترین چیز در زندگی من بوده است .من با تعدادی از افراد روبرو شده ام که
دوست داشتم با آنها رفاقت کنم .با کسانی که با استانداردهای سخت من همخوانی داشته باشند .البته آنها نمیدانند
جطور این کار را انجام دهند .من گاهی با افراد شوخی می کنم :به منظور نفوذ در دایره محدود دوستانم ،شما
باید با طوفان نیازهای من روبرو شوید .رد آئرباخ یکی از معدود افرادی بود که با او دوستی ویژه ای برقرار کردم .و
کلید ارتباط ما این بود که قبل از اینکه با هم مالقات کنیم هر دو می دانستیم که چگونه یک دوست باشیم.
برخی فکر می کنند که دوستان باید در همه چیز برابر باشند .به بیان دیگر ،چیزی که من از شما دریافت می کنم
باید کامال برابر با چیزی باشد که به شما می دهم .این ضرورتا درست نیست .نیازهای شما که من می توانم تأمین
کنم شاید بسیار متفاوت از نیازهای من باشد که شما توان برطرف کردن آن را دارید .دوستی بستگی به چیزی
دارد که شما به یکدیگر می دهید نه چیزی که از یکدیگر می گیرید .فرمول جادویی وجود ندارد .در بهترین حالت
برخی عالئم راهنما برای هدایت دوستی وجود دارد.
یکی از مهمترین مطالب این است که یادبگیریم چگونه به شخصی اجازه دهیم که دوست ما باشد .به نظر ،ساده
می رسد ،نه؟ اما این کار چندان معمول نیست .نیاز به شایستگی و تعهد برای دانستن هر چیز ممکن درباره فرد
دارد ،نیاز به قدردانی از انسانیت افراد و توانایی اجازه دادن به آن شخص تا بدون هیچ قید و شرطی خودش باشد.
با دوستی که مشکالتی در زندگی مشترکش داشت صحبت می کردم .بعدا ،با همسرش صحبت کردم و او گفت:
ما مشکالت زیادی داریم .از آنجایی که این مسئله را از قبل می دانستم ،گفتم می توانم یک سوال شخصی بپرسم؟
بله هست
شک داری؟
نه
بله هستم
30
شکی داری؟
نه
گفتم :خب ،یک کاری باید انجام دهید .و تنها خودت می توانی انجام دهی
چی؟
او تا موقعی که تو اجازه ندهی نمی تواند عاشقت باشد .هنوز گنگ به نظر می رسید .او نمی تواند عاشقت باشد تا
تو نخواهی .اگر فکر کنید که او باید آنطور که شما دوست دارید عاشقت باشد ،این بدان معناست که او باید
خودش را تغییر دهد ،این راه به نتیجه نمیرسد .باید اجازه دهی آن پسری که عاشقت است ،همانطور که هست
دوستت داشته باشد .نمی توانی او را تغییر بدهی.
وقتی به فکر فرو رفته بود ،کمی با او شوخی کردم :این مثل صحبتی است که یکی از دوستانم درباره ازدواج کرده
بود :زنان با مردان ازدواج می کنند به این امید که آنها را تغییر دهند.و مردان با این امید با زنان ازدواج می کنند
که آنها هرگز تغییر نکنند .هر دو خندیدیم .میدانم این گفته کوچک در مورد ازدواج یک حرف مردانه است و
مطمئنم که هردو طرف به امید تغییر دیگری ازدواج میکنند .به همین دلیل است که می خواهم به آشنایان متأهل
خودم تبریک بگویم .مردو زن ،با پرسیدن اینکه :آیا تغییر دادن طرف دیگر به پایان رسیده؟ اگر به خودتان اجازه
دهید که طرف مقابل را آنگونه که هست و بدون تالش برای کنترل یا تغییر او دوست بدارید ،می توانید یک
رابطه پایدار برقرار کنید.
خیلی زود فهمیدم که رِد ،رفتاری اینچنین با من دارد .او بزرگتر و مربی من بود .اما یکی از اولین چیزیهایی که
درباره او تحسین مرا برانگیخت این بود که او هرگز به این نکته اشاره نکرد که احساس می کند باید از من مراقبت
کند .این کار می توانست به شدت مرا آزرده کند .برخالف آنچه هنوز بسیاری باور دارند ،او خودش را به عنوان
مربی به من تحمیل نکرد ،و هیچ کدام از این عوامل در رابطه ما نبود .او هرگز درباره پدر بودن چیزی نگفت مثل
اینکه بگوید تو مثل پسر من هستی من ازت مراقبت می کنم .من هم هرگز نگاه اینچنینی به او نداشتم .این کار
بی حرمتی به پدرم بود.
31
وقتی وارد بوستون شدم یک مرد بودم نه کودکی که چیزی نمی داند .و بهترین پدری را داشتم که هر شخصی
دوست دارد داشته باشد .من به پدری که مراقبم باشد نیازی نداشتم ،یا همینطور یک برادر بزرگ ،یک مرشد یا
یک حامی مالی .من حتی به دنبال دوست هم نبودم .دوستی ما اتفاقی بود .من یک مربی میخواستم .رد این کار
را به خوبی انجام داد و مهمتر ،اینکه او مرا بخاطر کسی که بودم پذیرفته بود ،بدون اینکه بخواهد مرا تغییر دهد.
این خاک حاصلخیزی بود که در نهایت دوستی ما در آن شکوفا شد.
زبان دوستی ما بی صدا بود .من به ندرت از کلمه عشق استفاده می کنم چرا که این کلمه در فرهنگ ما سخیف
شده است .من به جایش از کلمه محبت استفاده می کنم .رد و من محبتمان را از طریق کاری که می کردیم به
هم نشان می دادیم نه در کالم .برای 10سال ،زمینه اصلی محبت ما بسکتبال بود که فضایی برای دوستی ما
ایجاد می کرد.
من در نوامبر سال 1416از المپیک بازگشتم .پیش از آن با بوستون قرارداد بسته بودم و تمرینات پیش فصل و
11بازی اول فصل را از دست داده بودم .من باید سه هفته بدون لمس توپ بیرون می نشستم و این مرا نگران
می کرد .زمانی که سرانجام به بوستون آمدم ،پیش بینی می کردم که یک رابطه پرچالش دیگر با یک مربی خواهم
داشت .نگرش من هنوز دفاعی و پرخاشگرانه بود :اگر مرا در مبارزه با یک خرس ببینید ،بر روی من عسل بریزید
چرا که خرس ،طرفی است که در دردسر افتاده است.
بازی کردن با هم تیمی هایی که مرا نمی شناختند و اتفاقاتی که ممکن بود در اولین بازی بیفتد ذهنم را درگیر
کرده بود .یک بازی را در بوستون دیدم .اولین بازی که از بوستون میدیدم .و بعد از آن به نیویورک رفتیم و آنجا
در جمعه شب ،یک بازی دیگر را نظاره گر بودم .سپس رد به من گفت که می خواهد در بازی یکشنبه که اتفاقا
قرار بود از تلویزیون هم پخش شود از من بازی بگیرد .بعد از کلی بازی نکردن ،فکر نمی کردم بتوانم خوب کار
کنم ،تقریبا از فرمم خارج شده بودم.
وقتی یکشنبه در حال آماده شدن بودیم کمی عصبی بودم .چیزهای زیادی در ذهنم می گذشت که البته برای
خودم نگه داشتم .اما شاید چهره ام این را نشان میداد ،حداقل به رد .وقتی در حال رفتن از راهرو رختکن به سمت
زمین بودیم ،جایی که برای اولین بار لباس تیم بر تنم بود ،رد به من گفت :شنیدم نمیتونی خوب شوت کنی.
نگران شوت زنی هستی؟
گفت :خب بزار یک قراری بزاریم ،وقتی می خواستیم قرارداد ببندیم ،هرگز درباره آمار صحبت نکردیم .تمام چیزی
که گفتیم درباره بردن و چگونه بازی کردن بود .این تمام چیزی است که به آن اهمیت می دهیم .نگران بهترین
32
امتیازآور بودن نباش.به آن اهمیتی نمی دهم .تمام چیزی که می خواهم این است که هر کاری که همیشه انجام
میدادی انجام بده .بازی خودت رو بکن .و به تو نمی گویم که چطور اینکار را بکنی .فقط طوری بازی کن که
میدانی.
این صحبت مرا شگفت زده کرد .در سه سال و نیم گذشته ،هیچ مربی چنین خِرد و درکی را نشان نداده بود .و
البته این مطلب هم روی من اثر گذاشت که آن مربیان هیچ گاه اینگونه صادقانه با بازیکنانشان صحبت نمی کردند.
این صحبت نمایش یک ایمان فوق العاده به من بود .منظورم این است که فردی از آن طرف کره زمین به تیم شما
می آید و همه در شگفتند که آیا میتواند بازی کند؟ زیرا با تمام استانداردهای معمول ،او نمی تواند کاری انجام
دهد .من برای همه یک راز بودم ،هیچ کس نمی دانست چه چیزی می توانم بسازم .رد هرگز بازی مرا در دانشگاه
ندیده بود .هرچه که درباره من می دانست ،دست دوم بود و در صحبتها آمده بود که :او نمی تواند شوت بزند.
اما این زیبایی روشی بود که رد خودش را مدیریت می کرد .گذشته اهمیتی نداشت .معلوم شد که رد مانند اکثر
افراد باهوش میدانسته که چگونه فردی به چیزی مشهور می شود ،چه کسی و چرا این شهرت را به او داده است.
مخصوصا درورزش .چرا یک شخص ممکن است به چیزی بد شهره شود و آن در تمام طول دوران حرفه ای او در
کنارش باشد .رد به شهرت عالقه مند نبود .تنها چیزی که به آن اهمیت می داد این بود :این شخص امروز می
تواند چه کمکی به تیم ما بکند؟
البته ،من این را درباره او هنوز نمی دانستم .بنابراین در آن مرحله فکر کردم او اساسا انتظار ندارد که برایش
شوتهای زیادی بزنم اما ریباندهای تروتمیز ،چرا .ان بی ای هنوز بالک شات را به آمار اضافه نکرده بود .هیچ کس
اهمیت آن را هنوز نمی دانست .احتماال حتی آئرباخ .با این حال او به قضاوت بیل رینهارت اعتماد کرده بود و به
همین دلیل به من اعتماد داشت .مکالمه کوتاه رد در راهرو برای من خیلی چیزها را به وضوح روشن کرد .شماره
:1او تصورات پذیرفته شده و از پیش تعیین شده درباره عملکرد یک سنتر را از بین برد .شماره :1به جای تالش
برای اینکه من را مانند مربیان دیگر متقاعد کند که کارهایی را او انتظار دارد انجام دهد ،او به من اجازه داد تا
انجام دهم آنچه را که خودم انتظار دارم که انجام دهم .به بیان دیگر ،خودت باش .من تو را برای چیزی که هستی
قبول کردم .شماره :0او نه تنها اطمینان داشت که من میدانم چه کاری انجام میدهم بلکه مرا آزاد گذاشت تا
کاری را انجام دهم که دیگران از دبیرستان به من اجازه ندادند .انجام بازی خودم .این اولین معامله درباره بازی
من بود ،او پیش از این نگرشش را برای من شرح داده بود :من زیاد درباره تو نمی دانم ولی این زمان را برای
یادگیری دارم و این کار را با هم انجام می دهیم .من هنوز تودار بودم .ترک عادت ها زمانبر است ،اما من از تمایل
او به این همه صراحت قدردانی کردم .فکر کردم :تقابلی تازه.
33
تقابل های بزرگ دیگری در چند بازی اول من وجود داشت .همان ابتدا در کواتر اول ،داور یک تخلف تداخل در
حلقه(گلتندینگ) از من اعالم کرد .و البته تداخل نبود .هنوز آن صحنه را به یاد داردم .بعد از آن متوجه شدم که
رد هم از گردن کلفت ها متنفر است ،مثل من .گردن کلفت ها افرادی هستند که با آنها کاری ندارم .خب ،رد
اینطور برداشت کرده بود که داور گردن کلفت بازی درآورده است .پس شروع کرد به داد و فریاد کردن و پرخاش
کردن به داور ،گویی که می خواست آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهد .او یک خطای فنی گرفت .تمام اینها به
خاطر یک بازیکن سال اولی بود .بعد از بازی ،از وقت استفاده کردم تا از رد در رختکن تشکر کنم زیرا اولین بار
بود که یک مربی چنین پشتم می ایستاد .به او گفتم :می خواهم بخاطر اینکه هوام رو داشتی ازت تشکر کنم.
او تکه ای از سیگار برگش را تف کرد .با صدایی آرام گفت :تشکر الزم نیست .این شغل منه .نمیتونم از بازیکن
انتظار داشته باشم که برام بجنگه اگر من براش نجنگم .به غیر از این ،هر بار که آنها یک سوت سختگیرانه علیه ما
بزنند من همین کار را می کنم ،ممکنه دوباره فکر کنن و سوت رو عوض کنن چون میدونن اونجا هستم و حواسم
به کارشون هست .من این را قبال از پدربزرگ و پدرم یاد گرفته بودم ،رد همیشه دلیلی برای هرکاری که انجام
میداد ،داشت .بخاطر اتفاقات ناخوشایند گذشته در جنوب ،واقعا نمی دانستم که این اتفاق قرار است دوباره تکرار
شود یا نه .اما اینچنین ایستادگی او برابر داوران در بازی اول به من این مژده را می داد که ممکن است بتوانم به
او اعتماد کنم.
آن کار یک قدم اول امیدوار کننده در رابطه ما بود .اما من هنوز شک داشتم .و با تصورات از پیش تعیین شده
خودم درباره چیزی که می توانستم از یک مربی انتظار داشته باشم شرطی شده بودم .البته نباید می شدم .پیش
فرض ها همان چیزی بود که سالها با آن مبارزه می کرد .اما وقایع منفی بسیاری وجود داشت که می توانست بر
این لحظه غلبه کند .بنابراین وقتی اوضاع بالفاصله به خصومت تبدیل نشد و رد به نظر من آماده بود که شرایط
مرا بپذیرد نمی توانستم زیاد اعتماد کنم و آنقدرها شگفت زده نشدم .برایم فقط شبیه این بود که حاضرم کمی
به این رابطه زمان بدهم .فکر کنم :خب این یک نشانه خیلی خوب است .اما باید صبر کنیم و ببینم چه چیزهای
دیگری اتفاق خواهد افتاد.
رد و من آدمهای بسیار متفاوتی بودیم .با این حال ما در زمنیه هایی مشترک ،در زمینی که هر دو از مهارت باالیی
برخوردار بودیم ،دیدار کردیم .الزم نبود همدیگر را شکست بدهیم .درک می کردیم که باید با هم کار کنیم چرا
که موفقیتمان به این همکاری وابسته بود .رد باید کارها را به روش خودش انجام می داد و من هم همینطور.
خوشبختانه ،این مسئله هرگز به صورت یا این یا آن درنیامد .در حقیقت ،اگر او نسبت به طرز بازی من ذهنی باز
نداشت و نسبت به سبک رفتاری من با خودم ،احتماال من بسکتبال را با بازی در چند تیم مختلف به پایان می
بردم .اما هر دو میدانستیم که اگر من موفق شوم او هم موفق شده است و اگر او موفق شود من موفق بوده ام .در
34
نهایت ،موفقیت واقعی ما توانایی ما برای همکاری در هر راهی که فکر می کردیم به موفقیت تیم ختم می شود
بود .بدون اینکه هرگز مجبور به بیان صریح آن باشیم.
یک هفته بعد از حضور من در تیم ،رد متوجه شد که کاری که در زمین انجام میدهم بیش از اثبات توانایی بازیم
است .او دید که به رغم تمام آگاهی های پذیرفته شده درباره نوع بازی سنتر ،من به آن صورت بازی نمی کنم.
من قصد داشتم تا فشار دفاعی را در بسکتبال حرفه ای به نمایش بگذارم و هر دو این را می دانستیم .رد یک مربی
با ذهنیتی تهاجمی بود .بیشتر مربیان مشابه تالش می کردند تا مرا در قالب تهاجمی تیم شکل دهند و مرا مجبور
کنند به همان شیوه گذشته بازی ها سنتر بازی کنم.
رد این کار را نکرد .به جای چسبیدن به یک استراتژی ثابت ،هر چه بیشتر در مورد بازی من اطالعات کسب می
کرد در روش خود تعدیل هایی را انجام داد تا نقاط قوت من به ویژه از نظر دفاعی به سبک بازی تیم هماهنگ
شود .این کار خوشایند من بود اما این تیم بود که از مزایای آن استفاده می کرد .همیچنین این مرا مجذوب کرد
که او حتی نگران تفاوت های ظریف زیادی در بازی من که سالها برای توسعه آن صرف کرده ام نیست ،مهارت
هایی که دو مربی آخر مرا به نوعی تهدید می کرد و باعث پریشانی آنها میشد .او بر نتایج تمرکز داشت و با دیدن
بازی من به این نتیجه رسیده بود که نتایج من اتفاقی و تصادفی نبوده است.
رد با این رویکرد تعدیل شده و پیش رونده سازگار بود .شش سال قبل از اینکه من به آنجا بروم ،رد ،باب کوزی را
در یک مراسم یارکشی خاص و با یک مبادله جالب توجه جذب کرد .کوزی یک اسطوره شناخته شده و محبوب
محلی در نیوانگلند بود .این شهرت بواسطه مهارت دیدنی او در کنترل توپ و پاسهای از پشت و بین پایی بود که
کسی قادر به انجامش نبود .به جز مارکوس هاینس در تیم بسکتبال نمایشی گلوبتروترز .و الحق که جذاب و دیدنی
بود .در طی اولین سال حضور کوزی در بوستون ،او بسیار از این مدل پاسها داد .در جایی تصمیم گرفت که از رد
بپرسد که آیا او با این کار مشکلی ندارد .رد گفت :کوز ،من اهمتی نمیدهم که توپ را چطور پاس می دهی .می
توانی آن را از درون هرجایی که می خواهی پاس بدهی .فقط مطمئن شو که کسی آن را می گیرد .او فقط نتیجه
را میدید .برایش مهم نبود چطور آن را انجام می دهی.
اگر بگوییم رد آئرباخ از اعتماد بنفس باالیی برخوردار است ،کم لطفی کرده ایم .او عاشق بازی های قمارگونه است.
من نمیتوانم کسی را تصور کنم که در قمار بتواند پول زیادی از رد ببرد .دلیلش این است که او ریاضی دانی سطح
باال بود .او معادله ها را درک می کرد مخصوصا در زمینه حل مشکل .به جای اعداد ،رد عناصر انسانی را به کار می
برد .این عنصر انسانی را در نظر بگیر ،این یکی را با دیگری آمیخته کن ،آن یکی را با آن و اینگونه است که مابه
پیروزی دیگری دست می یابیم.
35
یک مثال :در طی فصل رد در دو دقیقه آخر کوارتر اول به من استراحت می داد .من به انتهای نیمکت می رفتم
و آنجا مینشستم .اما همیشه داد می زد و می گفت :راس ،نشیمنگاهت را بلند کن و بیا اینجا کنار من بشین .او
می خواست نگرشش و آنچه را که در زمین می بیند با من در میان بگذارد .او هرگز درباره انگیزه اش توضیحی
نداد اما می دانستم که قصدش چیست .او به من داده هایی می داد که در حین بازی قادر به دیدن آنها نبودم .به
بیان دیگر ،به من کمک می کرد تا بازی ام را بدون تالش برای نظر دادن درباره من یا مجبورد کردن من برای
قرار گرفتن در سیستم های خشک ،بهبود دهد.
چند دقیقه ای که کنار آئرباخ می نشستید عادی نبود .احساس می کردم در حال دیدن یک فیلم سه بعدی هستم:
هر چیزی به سرعت به سمتتان می آید ،و به ندرت می توانید عکس العمل نشان دهید .یک شب ،وقتی کنارش
نشسته بودم ،یکی از بچه های تیم امتیاز کسب کرد .وقتی تیم حریف توپ را از بیرون شروع کرد ،رد گفت :لعنتی.
توجهم جلب شد .گفتم :چی؟ چیزی نشده که .گفت :اون بازیکن قراره شوت بزنه .به زمین نگاه کردم و دیدم یکی
از بازیکنان رقیب در حال رفتن به سمت خط طولی مقابل است و مطمئنأ هم تیمی هایش به او پاس میدهند و
او در موقعیت شوت خالی قرار می گیرد .رد این را پیش از وقوع دیده بود .گفتم :چطور اون رو دیدی؟ او گفت:
اساسا این کاری است که این بازیکن انجام میدهد ،این کاری است که این بازیکن انجام میدهد ،این کاری است
که دفاع انجام میدهد ،بنابراین آن بازیکن کامال آزاد خواهد شد .در طی بازی ،او مرتبا این چیزها را در ذهنش
محاسبه می کرد .نه برای تفریح ،بلکه برای یافتن راهی که به ما در پیروزی کمک کند .هیچ چیزی بیش از این
نمی توانست برای من مناسب باشد.
در یک موقعیت مشابه ،من آنجا نشسته بودم و رد غرغر می زد که لعنتی ما این یکی را 111بر 110میبازیم.
خب ،بازی تازه شروع شده بود ،شاید حدود چهار دقیقه .وقتی بازی تمام شد ،نتیجه نهایی 111بر 111بود.
گفتم :خدالعنتت کنه رد .چطور نتیجه رو میدونستی؟ گفت :در نیمه دوم ،وقتی دو تیم خسته میشن ،این اتفاق
میافته .وقتی بازیکنا خستن ،اولین چیزی که اونها انجام میدن ،آسون گرفتن تو دفاعه .و او گفت و گفت .او اثر
خستگی بر عملکرد را در امتیازات پایانی هم محاسبه کرده بود و این کار را حدود چهل دقیقه قبل انجام داد .او
واقعا آئرباخ= MC2بود.
رد هر روز برای من تحسین برانگیزتر می شد نه فقط به خاطر بازی خوانی عالی که داشت ،بلکه بخاطر رفتارش با
بازیکنان .او نگران کنترل کردن ما نبود .او نگران کمک کردن به ما برای بهبود دادن ما به عنوان یک تیم بود .او
با هر کسی در باشگاه با لحن یک کارمند همکار رفتار میکرد ،با احترامی یکسان به همه .یکی از راه های ابراز این
احترام این بود که صحبت های قبل از بازی خود را با پرسیدن اینکه می خواهیم در آن بازی در حمله چه کاری
انجام دهیم ،شروع می کرد .این هم برای من چیز جدیدی بود ،و روی دیگر تیزهوشی رد که اعتماد مرا جلب می
36
کرد .جالب بود ،چرا که چهره عمومی او اینگونه بود که او را سلطه گر می دانستند .طوری بود که وینس لومباردی
را مظلوم میدانستند .اما او اینگونه نبود .او برای مربیگری آنجا بود و اصول و مسئولیت های مربیگری را می دانست.
زمانی که الزم میدانست به شدت با ما سخت رفتار می کرد .یکبار گزارشگری از او پرسید :چطور با این همه ستاره
کنار می آیید؟ گفت :اونها ده نفر هستند و من یک نفر .اونها باید با من کنار بیان .نگرش من هم همین است .اما
حتی زمانیکه با ما سخت بود ،همیشه از ما نظر می خواست .چیزی که اکثر مردم درباره رد نمیدانند این است که
او به این مطلب احترام می گذاشت که همه تیم به اندازه او می دانند.
وقتی درباره استراتژی بازی با ما صحبت می کرد ،عادت داشت که بگوید :من همه چیز را نمی دانم .نمی توانم
جای شما تو زمین بازی کنم .شما باید اینکار را بکنید ،پس همفکری کنیم.اما این چیزیه که من فکر می کنم باید
انجام بدیم .شما چی فکر می کنید؟ مهمه که تفکرتون را بدونم چون خوب نیست که استراتژی پیاده کنیم که
شما خریدارش نباشید .این هم برای من یک رویکرد بدیع بود .در ابتدا ،مربی که چیزی نمیداند؟ در آن زمان
مربیان هرگز اعتراف نمیکردند ،همیشه این بازیکن بود که چیزی نمیدانست .دوم ،از ما می پرسید که ما چه فکر
می کنیم؟ اصال همچنین چیزی نشنیده بودم .این باعث می شد که رد نه تنها یک مربی مورد عالقه بلکه یک
انسان جذاب برای من باشد .این کار برای من عالی بود چون من همیشه صادقانه نظرات را بیان می کردم ،که
هیچ وقت مورد پسند مربیان پیشینم نبود .اما حاال این نظرات خواهان داشت.
این هم راهی دیگر بود که رد درباره بازیکنانش یاد می گرفت و اینکه آنها چه کارهایی می توانند برای تیم انجام
دهند .او مرا به دقت زیر نظر داشت ،اما آن اوایل مطمئن نبود که من چه کارهایی میتوانم انجام دهم.با او در این
باره صحبت نمی کردم .روشم را برایش توضیح نمی دادم .فقط می رفتم و آن را اجرا می کردم .یکی از نقاط
کلیدی رابطه ما این بود که چیزهای زیادی از هم بواسطه مشاهده ،صحبت ،گوش دادن و نفوذ یاد گرفتیم.در این
شیوه احتماال صداقت و عمق بیشتری نسبت به مکالمه صرف وجود دارد.
بعد از مدتی که از مشاهده رد گذشت،حقایق مهمی درباره او میدانستم .کار رد این بود که هرکاری که جهت
کسب پیروی برای تمیش میتوانست انجام دهد و البته شیوه کار من نیز همین بود.متوجه شدم که اگر با هم خیلی
نزدیک کار کنیم می توانم برای کامل کردن این فلسفه به او کمک کنم و او نیز میتوانست یاریگر من باشد.رد به
تمام بازیکنانش احترام می گذاشت و حرف تمام آنها را می شنوید.اما با همه یکسان رفتار نمی کرد .او می دانست
که انسان ها متفاوتند .ما قراردادهای متفاوتی داشتیم و از نظر فیزیکی و ذهنی متفاوت بودیم ،ذهنیت ها و عادات
و روشهای متفاوتی برای آماده سازی داشتیم .او همچنین باید تمام شیوه های کاری مختلف ما را نیز در نظر می
گرفت .با داشتن بازیکنان حرفه ای واقعا شما هیچ گاه دقایق کافی و موقعیت های شوت کافی برای راضی کردن
37
همه در اختیار نخواهید داشت .همیشه توپ به میزان مساوی در اختیار همه نبود ،بنابراین این مدل از برابری
درمسائل تیمی مفید نیست .رد به خوبی این مطلب را می دانست.
او یک ریاضی دان فوق العاده و یک روانشناس خارق العاده بود .به عنوان روانشناس ،رد اصوال با گوش دادن با
دیگران صحبت می کرد.این روشی بود که او بیشتر درباره بازیکنان و شیوه کار و زندگی آنها اطالعات کسب می
کرد .من این را در اکثر مواقعی که با او صحبت میکردم ،میدیدم .و همیشه می دانستم که می خواهد به کجا
برسد .او نیازهای مرا بررسی نمیکرد .اینها به کارش نمی آمد .او از خودش نمی پرسید ،این شخص به چه دردی
من این می خورد.او از خودش می پرسید ،چگونه می توانم به این شخص کمک کنم که جزیی از تیم باشد.
را خیلی زود فهمیدم .کاری که او انجام میداد شنیدن ،انگیزه دادن و توانمندسازی ما برای ارائه بهترین عملکردمان
بود ،کاری که در نهایت دوران حرفه ای ما را بهتر یم کرد.
چیزی که بیشتر افراد هرگز درباره رد نمی دانند این است که او دوست داشت کاری را انجام دهد که من اسمش
را اعمال کوچک محبت آمیز گذاشتم .اغلب ،شما هرگز متوجه ان نمیشدید .او این کارها را در بوق و کرنا نمی
کرد .نمی گفت این کار را من برایت انجام داده ام .او فقط انجام میداد .در اوایل دهه ، 63یکی از فورواردهای ما،
جیم السکاتوف ،از ناحیه زانو به شدت آسیب دید ،او به دو عمل جراحی نیاز داشت .وقتی السکی بعد از عمل
جراحی دوم به تمرینات برگشت ،از انجام حرکات و فشار به زانو ترس داشت .پزشکان به رد هشدار داده بودند اگر
بافت زائد تشکیل شده بعد از جراحی در زانوی السکی از بین نرود و ترسش را کنار نگذارد و از زانویش کار نکشد
دوران حرفه ای او تمام خواهد شد .اما السکی ،تن به کار نمیداد چرا که پایش درد می گرفت و ترس از آسیب
مجدد داشت .بنابراین رد یک تمرین کوچک که اسمش را فچ گذاشته بود ،ترتیب داد .رد بر روی خط پرتاب آزاد
ایستاده بود و پشتش به السکی بود که زیر حلقه جای گرفته بود ،رد توپ را به سمت دیگر زمین پرتاب می کرد
و داد می زد :بهتره دوباره توپ اوت نشه .السکی باید به سرعت می دوید و جلوی اوت شدن توپ را می گرفت.
این کار برای چند هفته انجام شد .در ابتدا ،چیزی از این جلسات طاقت فرسا درک نمی کردم .رد به گونه ای
بیرحم به نظر می رسید .زیرا السکی آسیب دیده بود و از آسیب دیدگی مجدد زانو بسیار میترسید.السکی داشت
از رد به خاطر این شکنجه متنفر می شد .می گفت قسم می خورم وقتی بازنشسته شدم برگردم و رد را برای این
کارش خفه کنم .اما یک روز بافت اضافه محل جراحی السکی سرانجام از بین رفت و درد و ترس هم کنار رفت و
همین باعث طوالنی شدن دوران حرفه ای السکی شد .جلسات فچ بیرحمانه رد نمونه درخشانی از عمل های
کوچک محبت آمیز بود.
از ابتدا ،روشی که رد مرا مربیگری میکرد براساس مشاهده ،شنیدن و گفتگو بود .او به سرعت فهمید که من آدم
توداری هستم ،مردی کم حرف و حساس درباره صحبت مردم .بنابراین وقتی با هم صحبت می کردیم ،کس
38
دیگری در اتاق نبود .گفتگوها همیشه شخصی بود ،یک به یک ،که من آن را نشانه احترام می دانستم .او هرگز
جوری رفتار نمیکرد که نشان دهد برمن سلطه دارد .بنابراین هیچ وقت جمالتی که قبال شنیده بودم را نمیشنیدم،
مثل این شیوه ای است که دوست دارم بازی کنی یا من مربی هستم و تو باید کاری را که من می گویم انجام
دهی .در حقیقت ،در تمام سالهایی که با هم بودیم ،او هیچ گاه برای انجام کاری به من دستور نداد .نگرش او
اینگونه بود ،چطور می توانیم این کار را با هم انجام دهیم؟ دیدگاه پرسشی او اینگونه بود ،راسل بازیکن خوبی
است ،چطور می توانم به او کمک کنم که بازی را ببرد .این کافی نبود .اما او بیشتر می رفت ،این مردی است که
من دوستش دارم و برایش احترام قائلم.
زمانیکه ما در حال شناخت یکدیگر به عنوان مربی و بازیکن بودیم ،او از من سواالت بسکتبالی می پرسید .این
شیوه ای بود که او روان من ،خوی و طبیعت من ،موتور محرک من و چیزی که مرا در بهترین حالت قرار می
دهد ،می شناخت .او هرگز درباره این صحبت نمی کرد که فلسفه بازی من چیست .اما خیلی دقیق بود تا همیشه
مکالمه مان را سرپا نگه دارد می پرسید ،درباره بازی چه نظری داری؟ فکر میکنی این سبک بازی جواب می
دهد؟ما هرگز مثل یک مربی و بازیکن صحبت نکردیم .ما همیشه مثل دو مرد با هم گفتگو داشتیم .این برای من
بسیار مهم بود و او از این اهمیت کامال اطالع داشت.
شما می توانید بگویید که ما با همه به گونه ای برابر رفتار می کردیم اما من با کلمه برابر و برابری موافق نیستم.
گاهی ،این مفهوم این را میرساند که فردی که به نوعی برتر است ،شخصِ دست پایینتر را تحمل می کند .این امر
تقریبا یک نوع خودبینی است :چقدر روشنفکرم که تو را با خودم برابر می دانم .این امر در واقع نابرابری را نشان
می دهد .زیرا انسانیت طرف مقابل را تصدیق نمی کند .در تمام مدت ارتباطم با رد ،هرگز او با من به گونه ای که
به برابری وانمود می کند رفتار نکرد ،گویی که این یک لطف خاص او بود .بنابراین به جای اینکه بگوییم ما با هم
کامال برابر رفتار می کردیم ،من همیشه از کلمه همکار استفاده می کردم .ما شغلی در بوستون داشتیم و البته
وظایفی متفاوت اما به یکدیگر برای اجرای درست آن وظایف نیازمند بودیم.
حتی به عنوان همکار ،ما به یکباره دوست نشدیم .ما 10سال با هم کار کردیم ،متفکرانه و از روی خواستن ،و
کاری را که میخواستیم انجام دهیم به سرانجام رساندیم .در طی زمان ،یاد گرفتیم که ارزشهای مشترکی داریم،
به عنوان افرادی حرفه ای و به عنوان انسان ،و به این خاطر بود که می توانستیم از هم کمک بخواهیم و کمک
بگیریم .این چیزی نبود که ما بخواهیم تحلیل کنیم یا راجبش صحبت کنیم .ما برای همدیگر یک احساس ایجاد
کردیم و اجازه دادیم همه چیز روند خود را طی کند.
این یک تصویر ظریف و زودهنگام است .یک عصر در اولین سال من ،من و رد بعد از یک تمرین باهم از ورشگاه
خانگی بوستون بیرون رفتیم .یک فرد هیجان زده به سمت رد آمد و گفت ،شما رد آئرباخ هستید ،مربی بوستون،
39
من طرفدار شما هستم ،شما مربی بزرگی هستید .بهم امضا میدید؟ یک برگه بازی های بوستون را به رد داد و رد
نیز آن را امضا کرد .سپس برگه را به من داد ،گفت اینجا .شما هم اینجا را امضا کنید .عصبانی شدم ،چرت و پرت،
نمیتونی با من اینطور صحبت کنید! و دور شدم .عکس العمل من ناشی از تربیت من بود :به هیچ کس اجازه
نخواهم داد تا اراده خود را به من تحمیل کند.
امروزه ،مربی دیگری ممکن است تعجب کند و از بازیکنش به خاطر رفتار بی ادبانه با تماشاگر آن هم در ملع عام
انتقاد کند .اما رد نه .اصال سخت نگرفت .و هیج عواقبی وجود نداشت .چیزی که به من گفت این بود :رد در
پوستش راحت است ،همانطور که من هستم .ما دیگر درباره آن صحبت نکردیم اما رد دوست داشت که در سخنرانی
های ساالنه اش آن را تعریف می کرد چرا که موضوع جالبی بود .اصال به داشتن چنین مربی ساده گیر و آرامی
عادت نداشتم .فکر کردم که شاید این نشانه ای است که او مرا با شرایط خودم پذیرفته بدون اینکه هنوز مرا واقعا
بشناسد.
در حرفه خود ،هر دو پورشور و در حال حرکت بودیم و فقط بر یک هدف تمرکز داشتیم .در خارج از کار ،ما از
نظر ذاتی معاشرتی نبودیم و سرسخت بودیم .هیچ کدام از ما به راحتی با دیگران صمیمی نمی شدیم .بنابراین ،از
آنجا که ما رابطه خود را از طریق بسکتبال ایجاد کرده بودیم ،زمان بسیار کمی را در خارج از زمین با هم می
گذراندیم و به ندرت در مورد مساله اجتماعی صحبت میکردیم .احساس می کردیم این مسائل ربطی به ما ندارد.
او خانواده داشت و من هم همینطور .او چند دوست داشت و من نیز .و آنها افراد متفاوتی بودند .یکی از بزرگترین
عالقه های رد ،بازی ورق بود .احتماال بعد از اینکه من کاپیتان تیم شدم ،هزار بار ورق بازی کردیم اما من هرگز
در بازی های هفتگی او در باشگاه روستاییش بازی نکردم.
در طی پنجاه سال اول رفاقت با یکدیگر ،زیاد درباره زندگی خصوصی یکدیگر اطالعی نداشتیم .ما هرگز درباره
جیزی که نمیخواستیم طرف دیگر بداند ،صحبت نمی کردیم .سوال های شخصی برای از بین بردن حس کنجکاوی
خود نمی پرسیدیم .و هرگز درباره مساول حساس شخصی صحبت نمی کردیم .او به من نگفت که پدرومادرش
چطور او را در نیویورک بزرگ کردند و چیزهای زیادی درباره دوران کودکی و نوجوانی من بود که هرگز به او
نگفتم .هیچ کدام از ما نمیدانست که آن یکی ،جمهوری خواه است یا دموکرات .اگر او به کنیسه می رفت من
نمیدانستم و اگر من به کلیسا می رفتم او نمیدانست .برای اکثر مردم ممکن است عجیب به نظر برسد ،اما برای
ما این یک روال عادی بود .ما اینطور بودیم و آن را دوست داشتیم.
بخش بزرگی از ارتباط ما این بود که ما هیچ چیز از دیگری نمیدانستیم جز رفاقت .پس الزم نبود که هرچیزی را
درباره خودمان به دیگری بگوییم .بیشتر شبیه این بود که می گفتیم ،تو االن اینجا هستی و این کافیست .ما هر
40
دو می دانستیم که چه چیزی در بسکتبال و زندگی مهم است و چه چیزی بی ارتباط به این دو می باشد .اینگونه
بود که ما بر تفاوت های خود غلبه کردیم.
عامل دیگری که من در رد تحسین می کنم و این جنبه مهمی از انسانیت و رفاقت اوست ،این بود که او میدانست
چطور گوش دهد .اگر به عنوان بازیکن چیزی به او می گفتم که برای من مهم بود ،او نه تنها با دقت گوش می
داد بلکه درک می کرد و می پذیرفت و طوری عمل می کرد که در آن زمینه به من و تیم کمک کند .این رمز
موفقیت او بود :گوشهای عالی.
به سبب این گوش دادن بود که او برای اولین بار دریافت که ما بیشتر مسایل را یکسان درک میکنیم .یکی دیگر
از عناصر کلیدی این بود که هر کاری که رد در رابطه با من انجام می داد متفکرانه بود .به طور معمول ،دوستان
گاهی میلغزند و کاری غیرمتمدنانه یا بی ادبانه انجام می دهند یا چیزی اینگونه میگویند .با یاد نمیآورم که رد تا
به حال با من رفتاری غیراصولی یا بی ادبانه کرده باشد .او همیشه نسبت به من حساس و دقیق رفتار می کرد زیرا
برای احترام من ارزش قائل بود.
دوستی واقعی فراز و نشیب دارد .چیزهایی وجود دارد که شخص دیگر ممکن است انجام دهد و شما دوست نداشته
باشید .اما آنها تپه هستند نه کوه .شما فقط با خود می گویید" من به هیچ وجه این را نمی خواهم زیرا او چنین
است" .شخص دیگر نباید خودش را تعدیل کند یا چیزی را درونش تغییر دهد ،فقط به این خاطر که دوست شما
باشد .نمی توانید دوستی را بر مبنای توهم بگذارید .من معادله رفاقت را اینگونه توضیح میدهم :هدف واالی من
به عنوان دوست شما این است که دوستی من اثر مثبتی بر کیفیت زندگی شما داشته باشد .اگر من قادر
به انجام این کار باشم ،کیفیت زندگی من نیز افزایش خواهد یافت .یکی دیگر از عناصر مهم در رابطه اولیه ما که
به ما اجازه ورود به ادامه دوستی را داد این بود که متوجه شدیم عالقه اصلی ما اخالق کاری ما است .ما هر دو
نتیجه گرا بودیم .نفس ما با انجام کارهای خوب راضی میشد .من برای دستیابی به چیزی آنجا بودم و میدانستم
که آن چیست .او هم برای رسیدن به چیزی آنجا بود و می دانست که آن چیست .خوشبختانه هر دوی ما دانستیم
که دستورکار نهایی حرفه ای ما یکسان و این بود ،به قهرمانی رسیدن .رد ،اخالق کاری مرا تحسین می کرد ،
اخالقی که از پدر ،به من رسیده بود .وقتی شش ساله بودم ،پدرم مرا نشاند و گفت ،پسر ،نمیدانم وقتی بزرگ
شدی چه خواهی شد .اما چیزی وجود دارد که می خواهم درباره آن فکر کنی .وقتی شغلی را بدست آوردی ،اگر
به تو دو دالر در روز پرداخت کردند ،به اندازه 0دالر برای آنها کار کن .دلیلش این است که اگر به تو دو دالر
بدهند و تو اندازه سه دالر کار کنی ،تو برای آنها ارزشمندتری تا آنها برای تو .و اگر این کار را مرتب تکرار کنی،
می توانی در چشمانشان نگاه کنی و بگویی که مستقیم به جهنم بروند .این اخالق کاری من بود روزی که قرار
بود برای رد آئرباخ و سلتیک کار کنم.
41
یکی از لحظات محوری در حرفه و رابطه من با رد ،دوزادهمین بازی بود که در سال اول بازی در سن لوییس بازی
کردم .یازده بازی اول من از نیمکت وارد بازی شدم .و دوازدهمین بازی ،اولین باری بود که به عنوان یک شروع
کننده ،کار را آغاز می کردم .قبل از بازی ،رد از کوزی ،کاپیتان ما سوال کرد ،کوز چه فکر می کنی؟ و او گفت،
اسالتر مارتین از من دفاع می کند .من می توانم با پیک از او جدا شوم و او را در موقعیت انجام خطا یا خودم را
در وضعیت شوت خالی قرار دهم .من روکی بودم و درباره این ایده چندان موافق نبودم .اگر شما پوینت گاردتان
را با پیک به سمت داخل بفرستید ،جایی که سنترها به طور معمول بازی میکنند ،تقریبا تمام بازیکنان از جایگاه
عادی بازی خود خارج می شوند و این بازی بدی خواهد بود .اما کوزی این کار را کرد ،و من از موقعیت خودم
خارج شدم درحالیکه اسالتر مارتین او را میزد و داوران هم خطایی نگرفتند .در حرکت بعدی ،بیل شرمن میخواست
از پیک خارج شود .من مجدد از موقعیتم خارج شدم ،بیرون ماندن ،واقعا بد بود چون شرمن هم نتیجه مشابهی
گرفت.
در کواتر دوم ،ما 16امتیاز عقب بودیم ،پس رد زمان استراحت دیگری گرفت .سلتیک در آن زمانها هرگز در
زمانهای استراحت نمی نشست .ما همواره باهم می ایستادیم ،اما من رفتم روی نیمکت و نشستم .همه به من نگاه
کردند تا اینکه رد گفت ،راسل ،چرا اینجا و در جمع ما نیستی؟
جواب دادم من سنتر بازی می کنم .هرکس دیگری دارد امشب کار من را در زمین می کند .نیازی ندارم که در
جمع باشم تا بدانم چطور از موقعیتم خارج شوم.
در آن دوران ،روکی ها با داوران صحبت نمی کردند و به مربیان هم جواب نمیدادند .روکی ها در کل آدم حساب
نمی شدند .اما رد درباره آن مسیله چند ثانیه ای فکر کرد و گفت .بسیار خب ،هیچ کسی جز راسل در موقعیت
سنتر بازی نمی کند .این حرف حسابی مرا شگفت زده کرد .هیچ مربی دیگری در لیگ چنین کاری نمی کرد.
تمام مربیان دیگر می گفتند ،خودت رو جمع کن و گمشو تو رختکن و لباس بپوش .من مربی این تیم هستم.
اما حاال رد در وضعیت سختی بود 4 .بازیکن دیگر آنجا ایستاده بودند و به این صحبت های بین من و او گوش می
دادند .چگونه آنها به این تن دادن او به سخنان من پاسخ می دادند؟ آیا اقتدار او در تیم زیر سوال نمیرفت؟ او باید
به تمام اینها فکر می کرد .درست در همان لحظه .پاسخ او به من گفت که رد تصمیمش را گرفته است .راسل
اسبی است که من میرانم .آن لحظه مهمی برای من بود .آن لحظه ،شروع ساختن رابطه ما بود .چه میشد اگر رد
مرا گستاخ ،یا مقابله کننده یا مختل کننده اقتدار خود می دانست؟ این امر می توانست به راحتی دوران حرفه ای
من در سلتیک را پیش از شروع به اتمام برساند .می توانستم شهرت یک مشکل ساز را کسب کنم و از تیمی به
تیمی دیگر منتقل شوم.
42
اما تصمیم رد درباره اهداف خودش یا من نبود .ما هر دو اهداف یکسانی داشتیم ،اگر تیم او قهرمان میشد ،او
مربی بزرگی بود و اگر تیم من قهرمان می شد من بازیکن بزرگی بودم .او نیاز نداشت که ثابت کند مربی است.
نیاز نداشت تا مرا تغییر دهد تا بهترین باشم .تنها فکر او این بود که چطور من می توانم به این تیم برای کسب
پیروزی کمک کنم .این تفکر هرگز تغییر نمی کرد.
برای بقیه بازی من سنتر بازی کردم .این مطلب پیام دیگری از طرف رد برای من بود :او دیدگاه من و ارزش من
در تیم را ارج نهاد .این امر باعث تحریک من برای جبران شد.
هیچ کس نیمدانست اما من با جدیت تمام ،اوضاع هم تیمی هایم را مطالعه می کردم تا نقاط قوت و ضعف آنها را
بدانم تا بتوانم به همه آنها در بهبود بازی هایشان کمک کنم .در حمله ،من از توانایی پاس خود برا توزیع توپ به
هر کسی که دقیقا به آن نیاز داشت استفاده کردم تا بهترین شوت ها زده شود .هرچه پاس من بهتر بود ،بیشتر
برنده می شدیم .با این حال ،من آنقدر در این کار موثر بودم ،دیگر توپ به من برنمیگشت .این امر مرا اذیت می
کرد اما هرگز آن را مطرح نکردم .نیازی هم نبود چون رد مشکالت را میدید .او تشخیص داد که برای هر کس در
تیم بازی طراحی کرده است جز من .همچنین میدانست که در هر تیم ،سلسه مراتبی وجود دارد که چه کسی
بیشترین شوت را میزند .شما یک شوت زن شماره یک ،یک شماره دو و یک شماره سه دارید .این افراد بیشترین
اقدامها را دارند .و این افراد و این افراد .بقیه بازیکنان ،باقیمانده ها را دریافت می کنند .در تیم ما ،از آنجایی که
کوزی ،شارمن و هاینسن بیشترین شوت را قبل از ورود من میزدند ،رد می دانست که آنها احتماال ته مانده ها را
به من خواهند سپرد .او همچنین همانطور که من گفتم ،میدانست که برای اینکه یک تیم قهرمان باشیم ،من باید
بخش مهمی از تمام فعالیت های در زمین باشم.
بنابراین در اولین تمرین ما در بازگشت از سفر سنت لوییس ،رد اعالم کرد که یک بازی جدید طراحی کرده است.
وی اضافه کرد که ما یک سنتر داریم و خیلی خوب هم هست .چگونه می توانیم از این مزیت استفاده کنیم؟ نتیجه
فکر او طراحی یک بازی مخصوص برای شوت زدن من بود .ما اسم این سیستم را 6گذاشتیم .شماره پیراهن من.
اما به جای تحمیل این سیستم به من آن را با همکاری یکدیگر طراحی کردیم .رد گفت ،بسیار خب راس ،شما
سنتر هستی و نیاز داریم که بیشتر شوت بزنی .آیا این بازی برایت مناسب است؟ ما آن را طراحی کردیم و در
سیستم های بازی گذاشتیم و من شروع به شوتزنی بیشتر کردم.
من سه سال سابقه بازی در کالج را داشتم و نیز در تیم المپیک و هیچ گاه یک سیستم بازی در هیچ کدام از آن
تیمها برای من وجود نداشت .هیچ طرحی که مربی بگوید خب توپ به راسل ختم شود .وجود نداشت .هیچ کس
نمی گفت ،توپ را به این سنتر برسانید .و تیم های رقیب می گفتند ،خب سیستمی برای او ندارند پس حتما نمی
تواند شوت بزند .اما حاال مربی داشتیم که واقعا از من می خواست که شوت بزنم .مطلب بسیار جالب این بود که
43
او نمیخواست به من پاداش بدهد یا اینکه چیزی باشد که ماه گهگاهی انجام دهیم چرا که من بازیکن جدید بودم.
درباره درک باال و عمیق رد از روانشناسی انسان بود و این که چطور چنین مردان و بازیکنان موفق و بزرگی می
توانند بسیار موثر با یکدیگر همکاری کنند.
رد از نظر روانشناسی میدانست که هر بازیکن در هر بازی باید شوت بزند ،چه پرتاب کننده خوبی باشد چه نباشد.
بعضی ها به 13شوت در بازی نیاز دارند بعضی ها به دو شوت .او از نزدیک ما را رصد می کرد .بر تمرکز ما ،زبان
بدن ما ،دنبال هر سرنخی بود که شخصی با خودش می گفت :من االن نیاز دارم شوت بزنم .هر جا این را احساس
می کرد ،سیستمی را اعالم می کرد که آن فرد شوت بزند .من این مطلب را در سال اولم دانستم و از درک او
شگفت زده شدم .میدانستم که چه کاری می کند زیرا چیزهای مشابه هم از او زیاد دیده بودم.
برای مثال ،هرگاه بیل شرمن به نیاز به شوت دارم میرسید ،دست شوت خود را چنان تکان میداد ،انگار که داشت
ماده مخدر را ترک می کرد .کسی حتی رد هم او را ندید .من پیش شرمن رفتم و گفتم :حمله بعدی ،سیستم مرا
خواهند زد و از تو می خواهم به آن قسمت زمین بروی .وقتی سیستم اعالم شد ،او به آن نقطه رفت و من به او
پاس دادم و او شوت زد .بعد از آن ،لرزش دستش خوب شد.
هر بازی بعد از سفر سنت لوییس ،رد بر دیدگاه و سیستم جدید تاکید می کرد تا به بخشی از فرهنگ تیمی تبدیل
شد .اگر کسی مدتی توپ را برای شوت به من نمیداد ،رد از روی نیمکت داد میزد ،شش .یا در جمع چیزی شبیه
این می گفت :خب راسل به سمت حلقه میرود و شوت میزند .برای او فرصت شوت ایجاد کنید .میدانستم که او
به طور مرتب هر یک از ما را در هر بازی ارزیابی می کند ،تا حتی کوچکترین راهی برای کمک به ما برای پیروز
شدن پیدا کند .من عنصری جدید بود ،پس او همچنان در حال برانداز کردن کامل من بود .اینجا او جوانی الغر و
بلند داشت که مثل بقیه سنترها بازی نمیکرد ،او میتوانست در این موقعیت به اندازه کافی قوی بازی کند تا ما
مشکلی در برابر دیگر سنترها در منطقه رنگی نداشته باشیم.
اکنون رد در هر تمرین تأکید میکرد :بسیار خب ،ببینیم نقاط قوت این پسر چیست .آن زمانی بود که رد و تیم
شروع به کاری کردند که من اسمش را زمان مذاکره گذاشتم .در تمرین ،رد از من می پرسید :راس ،االن در
سیستم شش چه می خواهی انجام دهی؟ او اولین مربی بود که از من می پرسید می خواهم چکار کنم .همچنین
جالب بود که او احساس می کرد من می خواهم گزینه های سیستم را تغیر دهم .گویی ما یک خط تلفن بین
خودمان داشتیم ،بدون هیچ گونه تداخل و همیشه در طول موج یکسان .می گفتم می خواهم بازیکنان با کات از
من رد شوند .و او می گفت ،این کار را بکنید .ما سیستم را اینگونه زدیم که فوروارد ما با کات از من رد می شد و
دفاعش پشت سرش از سمت دیگر من در یک شکل ایکس مانند و مثل قیچی گذر می کرد .رد می گفت :بسیار
44
خب ،راس ،ترجیح میدهیم اولین کات کننده کجا برود؟ دوباره بدون دستور و فقط با طرح یک سوال و واگذاری
ما تا تصمیم بگیریم.
عاشق کاری بودم که می کرد .ما فقط شش بازی اصلی داشتیم .اما با اضافه کردن مداوم خالقیتمان ،رد سیستم
را به گونه ای طراحی می کرد که هر پنج نفر در هر بازی کاری مناسب برای انجام دادن داشتند .این دلیلی بود
که تمام تیم در هر سیستم تمام و کمال کار می کردند .او روحیه ،غرور و شیمی تیم را تحریک می کرد و راه های
زیادی برای مشارکت همه ایجاد می کرد ،بودن به عنوان بخشی از این جریان بسیار هیجان انگیز بود .به عنوان
مثال ،د ر حدود ده بازی با استفاده از بازی قیچی ،بازیکنان متوجه شدند که اگر یک قدم از مدافع خود جلوتر
بیفتند ،به راحتی میتوانند به سمت حلقه نفوذ کنند چرا که من پاسور خوبی بودم .صحبت درباره همگام بودن
با طرز فکر مربی است .من و رد تازه در حال آشنایی بیشتر بودیم و مثل دوقلوها فکر می کردیم.
هیچ یکی از مربیان پیشین من توانایی من در پاس دادن را تشخیص نداده بودند .رد به سرعت آن را تشخیص
داد .اما به جای قدردانی از آن در برابر من یا گفتن آن به بقیه ،راهی مطمئن برای استفاده از این توانایی در حمله
پیدا کرد .ناگهان ،بسیاری از بازی های من برمبنای پاسهای من پایه گذاری شد .با این روش ما آن شش سیستم
حمله کلی را به حدود پنجاه گزینه مختلف تهاجمی تبدیل کردیم .رد آنها را مهندسی می کرد تا از توانایی های
من استفده کند یک نشان بزرگ از احترام :راسل راسل اسبی است که من میرانم .این امر به من نشان داد که رد
توانایی های مرا همانگونه که من میدانم درک کرده است .در کالج ،من هرگز نمیدانستم که مربی از من چه می
خواهد .برای اولین بار ،مربی داشتم که نه تنها توانایی های مرا تحسین میکرد بلکه ساختاری برای استفاده از آن
ایجاد کرده بود .برای بهره برداری تیم .این دقیقا مسئولیتی بود که آروزیش را داشتم زیرا بازی تیمی همان بازی
بود که می خواستم انجام دهم.
رد به صحبتهایش با من ادامه داد ،گوش کرد و مرا در زمین کشف کرد و توانایی هایی در من دید که کس دیگر
ندیده بود .و سپس آنها را وارد سیستم حمله کرد .خب راس ،این یک ایده دیگر است .این بازی برایت مناسب
است؟ ممکن بود بگویم ،کمی تعدیلش می کنم .اما میتوانم این را انجام دهم .او به قابلیت هایم احترام می گذاشت
و تالش کرد که به من و تیم کمک کند تا تمام آنها را به اوج برسانیم.
کلید این رویکرد برای من این بود که ما با هم این کار را انجام می دادیم .او به من و غریزه و هوش من اعتماد
کرد و من نیز توانستم به او اعتماد کنم .به طور مشابه ،دوستی ما شکل گرفت هرچند بر زبان نمی آمد .من
قدردانی خود را با ادامه دادن مسیر و انجام بازی های مختلف برای به حداکثر رساندن کارایی تیمی نشان دادم.
شرمن روزی در تمرین کنارم آمد و گفت :راس ،من ترجیح می دهم در بازی امشب در سیستم شش ،شوت بزنم.
من با کات از تو رد می شوم بعد می مانم و برمیگردم .دفاع اینطور از مدار خارج می شود .و تو می توانی برایم
45
پیک بگذاری تا نتواند به من برسد و میتوانم شوت بزنم ،خب؟ اگر این کار برای من مناسب بود ،برای رد هم
مناسب بود .این مسئولیت را داشتم که مطمئن شوم این سیستم کار می کند.
در چنین فضای بالغ ،روان و مشارکتی ،ما تغییرات و پیشرفت خالقانه خود را ادامه دادیم .این یکی از نشانه های
تیم ما شد .شما نمیتوانید بگویید کدام سیستم اجرا خواهد شد زیرا پایه تمام انتخاب های ما یکی بود .رقبا
دریافتند که وقتی مثال ما سیستم شش را می زنیم ،فقط من نیستم که شوت میزنم .اگر دفاع میرسید می توانستیم
به گزینه قیچی برویم .من می توانستم از بین تمام گزینه ها ،آنی را انتخاب کنم که فکر می کردم در آن زمان
مناسب است .بنابراین هرگز نمیدانستند چگونه از من دفاع کنند .دوباره ریاضیات رد ،معادالت پیچیده ساده می
شد.
این جو تقریبا تماما بر مبنای قدرت خلق رد بود .براساس ماهیت باز ،دید قوی ،روانشناسی ،نبوغ ریاضی و اشتیاق
برای اجازه دادن به بازیکنان برای بهبود توانایی های شخصی در راستای تقویت فرصت های پیروزی تیم بود .این
روش منحصربفرد بالفاصله بعد از اولین سفر ما و زمانی که من به رد گفتم ،نیازی ندارم که در جمع باشم به وجود
آمد .بعدا ،بارها درباره ان با رد شوخی کردم .می گفتم :رد ،من دیو تو هستم .زمانی که گفتی هیچ کس مثل راسل
سنتر بازی نمی کند روحت را به من فروختی.
یاد گرفتم که رد نه تنها کسی است که من می توانم به او اعتماد کنم و احترام بگذارم بلکه می توانیم روزی دوست
هم باشیم .ما دو روح در یک بدن بودیم .دوستی ،تبادل یک هدیه نیست ،این امر از احترام ناشی می شود .و شما
بخاطر ارائه آن سخاوتی به خرج نداده اید .در عوض ،احساس می کنید ،این امری است که باید انجام شود.
46
فصل چهارم
یک روز بعد از تمرین در سال اولم در بوستون ،رد به من گفت که فردا زودتر بیایم .می خواست با من صحبت
کند .روز بعد زود به ورزشگاه رفتم و در جایگاه تماشاگران بوستون گاردن نشستیم .زمانی که کارگران در حال
تغییر زمین هاکی به زمین بسکتبال بودند .آن روز را به وضوح به یاد دارم .اگر امروز به آن فکر کنم کامال تصویر
تغییر زمین را با مکالمه خصوصی خاص خودم با رد در هم می آمیزم .این لحظه ای بود که مشتاقانه منظرش
بودم .صحبت با رد درباره بسکتبال هنگام تغییر کفپوش زمین.
رد به من گفت :باید اعتراف کنم .من نمیتوانم چیزی به تو یاد بدهم .نیمدانم بیرون از اینجا چه می کنی ،هیچ
کس نمیداند .فقط می دانم که هر کاری می کنی اثرگذار است .بنابراین قصد خراب کردنش را ندارم.
چه چیزی؟
گفتم میدانم
من مغرور نشدم .مطمئن بودم چرا که می دانستم چه کارهایی می توانم انجام دهم .نگرش من در زمان ورودم به
بوستون این بود :من بهترین بازیکن در کل دنیا هستم .هر بازی که بازی میکنم بهترین بازیکن آن دیدار خواهم
بود .به آن باور داشتم و براساس باورم بازی می کردم .اما تا این مکالمه کوتاه ،کامال مطمئن نبودم که رد از توانایی
های من خبر دارد .چراکه او درست می گفت :هیچ کس دیگری نمیداند .تا آن زمان ،رسانه های بوستون می
گفتند که تیم روی شصت کوزی میچرخد .حاال ،کوز یک بازیکن بزرگ بود اما تیم روی شصت او نمی چرخید.
47
چیزی که آن زمان نه رد و نه هیچ کس دیگری نمیدانست این بود که من چقدر در سال اول ورودم آماده بودم.
ماهیت رقابتی من در دبیرستان و سپس در بازی های آل استار دبیرستان های شمال غرب آمریکا و کانادا شروع
شد .در آن بازی ،مانند اسفنج بودم ،برای اولین بار بسکتبال را جذب کردم .در ابتدا ،حرکات هر بازیکن را می
دیدم و آنا را بارها و بارها در ذهنم تکرار می کردم و خود را در حال انجام این حرکات تصور می کردم .و بعد آنها
را در تمرین واقعی ،انجام میدادم .فهمیدم که انجام آن حرکات به اندازه یاد گرفتن نوع دفاع در برابر آن برایم
اهمیت ندارد .بنابراین شورع کردم به تمرین حرکات پا در آینه تا حرکات مخالف آن را ببینم و یاد بگیرم چطور
برابر آن دفاع کنم .در بازی برابر بازیکنان حرفه ای ،تقریبا تا بازیکن درجه نهم را هم آنالیز کرده بودم .میدانستم
که آنها چکار می کنند ،چه زمانی این کار را می کنند و چگونه آن را انجام می دهند.
یادم است که بعد از آن تور مسابقاتی به خودم گفتم :االن می توانم بازی کنم .خودم را پیدا کرده بودم ،دیگر
ترسی از کسی نخواهم داشت ،دیگر یک ورزشکار شده ام .به طور ناگهانی ،می خواستم بهترین بازیکن جهان برای
بازی دربرابرش پیدا کنم تا به خودم ثابت کنم که به اندازه ای که فکر می کردم خوب هستم .نمیتوانم مبالغه کنم
که این موضوع آن زمان چقدر برای من مهم بود .این قوی ترین حس بود که تابه حال شناخته ام .من این اعتماد
بنفس جدید را داشتم و همانطور که پدرم به آموخته بود ،یک برنامه داشتم .این برنامه این بود که خودم را در
دانشگاه آماده کنم تا قهرمان ان بی ای شوم .تنها چیزی که نیاز داشتم محیط و پشتیبانی مناسب بود .نمی دانستم
که هر دو را در تیم رد آئرباخ پیدا خواهم کرد.
در دهه پنجاه یک مجله ورزشی به نام دل وجود داشت و من عادت داشتم که مطالب بسکتبالی آن را می خواندم
و تمام چیزها را درباره بازیکنان بسکتبال بدانم .بیشتر افرادی که درباره آنها خواندم ،بازیشان را ندیدم .اما آرزو
داشتم که بتوانم برابر آنها بازی کنم .من آن مجله را می خواندم و تمام مطالب را درباره بازیکنان به خاطر می
سپاردم .مثال او عادت دارد در شوت زنی از شیشه استفاده کند ،او هوکِ دست راست خوبی دارد .او با چپ
نمیتواند دریبل بزند .باالخص درباره سنترها مطالب را می خواندم .زیرا می خواستم خودم را در برابر آنها ارزیابی
کنم .زمانی که به سلتیک رفتم ،نه تنها نقاط قوت هر بازیکن لیگ را می دانستم ،از نقاط ضعفشان را هم به خوبی
آگاه بودم.
تمام این تحقیقات پیشین به من کمک کرد تا بدانم در برابر هر بازیکن از کدام مهارت خود استفاده کنم و البته
چه زمانی .این بخاطر بازی در آل استار یا گرفتن جایزه بهترین در این یا بهترین در آن نبود .من به افتخارات
فردی اهمیتی نمی دهم .این کار به خاطر بهبود عملکرد تیم و افزایش شانس آن برای پیروزی بود .زمان زیادی
طول نکشید تا رد بداند من در حال انجام چه کاری هستم .هنگامی که بازیکن شروع کننده شدم ،وسواس زیادی
برای یافتن راه های جدید برای بهبود کارهایی که قبال می دانستم چگونه انجام دهم ،داشتم.در بهترین حالتم،
48
احساس می کردم در حال بازی در منطقه ای هستم که هیچ کس دیگری وجود ندارد .رد این مطلب را واقعا زود
تشخیص داد زیرا این فرآیندی بود که او در زمان بازیکن بودن خودش هم طی کرده بود.
وقتی در منطقه بودم ،اغلب با چیزی روبرو میشدم که دیوانگی من می نامیدمش .این حالت یک حالت بسیار
شدید بود ،یک وضعیت متافیزیکی از همزمانی بین ذهن و بدن من و بازی .من در تمام اتفاقات بازی غرق می
شدم .دوره هایی وجود داشت که احساس میکردم همه چیز در حرکت آهسته اتفاق می افتند .کل ورزشگاه ساکت
بود و می توانستم هر تپش توپ را بشنوم و مولوکول های آن را ببینم .به خودم می گفتم :این است .من کامال
غرق شده ام .حاال از کدام مهارت باید استفاده کنم؟ چه زمانی باید از آنها استفاده کنم و چگونه؟
هرگز از آمارم چیزی نمیدانستم و اصال اهمیتی نمیدادم .حتی در دیوانگی شخصی خودم بیل راسل را احساس
نمی کردم.
فضایی که احساس می کردم فضایی بود که هر یک از هم تیمی هایم شکست ناپذیر باشد .رد سریع این را می
فهمید و به آن اعتماد داشت .مردی آنجا بود که نتیجه محور بود .و اگرچه ما هنوز دوست نبودیم ،کارهایی می
کردیم که دوستان برای هم میکردند .فهمیدن همدیگر در ابتدا و بعد ،یادگرفتن برای اعتماد به یکدیگر .خیلی
زود ،من و رد به درجه غیرقابل تصوری از اعتماد بکدیگر رسیدیم .مربیان پیشین من چیزهایی می گفتند و
کارهایی می کردند که بهترین سلیقه من نبود ،به این خاطر که فقط خودشان خوب به نظر برسند .میدانستم که
رد هرگز چنین کاری نخواهد کرد .اگرچه او مربی من بود ،هرگز چنین حسی به من دست نداد که او می خواهد
قدرت و اقتدارش را به رخ من بکشد .ما همانند یک جسم و روح با هم کار می کردیم .این دلیل دیگری بود که
این دوستی را غیرمعمولی می کرد .رد فکر نمیکرد که الزم است به من دستور بدهد یا من را در جهتی هدایت
کند یا به من خیره شود .و من هرگز نگران خواندن امثال این ها در روزنامه یا مجالت نبودم :این کاری بود که به
راسل گفته بودم انجام دهد .درحالیکه در کالج ،بعد از این که بازی بزرگی در سنت خوزه داشتم مربی من به رسانه
ها گفت :هیچ یک از بازیکنان ما فوق العاده نبودند .رد هرگز کاری مثل این را نمی کرد .او بارها به نشریات گفت:
این سنتر دوباره کار را برای ما درآورد .این تنها چیزی بود که باید می گفت .به زبان ناگفته دوستی مردانه ،این
اظهار نظر کوتاه ،بار سنگینی را به همراه داشت.
در حقیقت ،من و رد همیشه موافق هم نبودیم .اما وقتی این اتفاق می افتاد ،معموال ،یک صحبت کوتاه و مختصر
برای رسیدن به تفاهم کافی بود .اگر کاری می کرد که دوست نداشتم ،می گفتم :خب ،من آن را خیلی دوست
ندارم .ممکن بود بگوید ،میدانی که من آدم بی پروایی نیستم ،هرگز چیزی را بدون فکر جدی انجام نمیدهم .و
این نتیجه ای بود که گرفتم .می گفتم بسیار خب .او با من هم همین کار را می کرد .در سالهای اولیه کار با هم،
هر دو وقت می گذاشتیم تا درباره همدیگر بیشتر بدانیم و نسبت به دانسته هایمان اعتماد کنیم .آموختم که او
49
هرگز از من نخواهد خواست که تمامیت خود را به خطر بیاندازم .من نیز آموختم که او هرگز کاری نمی کند یا
حرفی نمیزند که به نفع من نباشد و خودش از آن نفع ببرد .دانستم که او هرگز به من دروغ نمی گوید .او همیشه
سر قولش می ماند .به تدریج ،دوستی ما براساس این سنگ بنای اعتماد بنا شد .در نقطه مشابه ،اگر هر یک از ما
سوالی داشت ،و جواب یک بله یا خیر بود ،هر دو جواب قابل قبول بود .ما هردو مشتاق بودیم تا دیگری را همانطوری
که هست بشنسایم .و هر دو تالش کردیم تا دیگری را بشناسیم .بدون تغییر یا به خطر انداختن اصولمان .درک
کردن بسیار مهمتر از درک شدن است.بدون بحث در مورد آن ،این یک اصل سازماندهی کننده در سراسر
روابط حرفه ای ما شد.
دوستی ما سریع اتفاق نیافتاد ،آن نیاز به تکامل داشت .اجزا دیگری در این میان وجود داشت .برای مثال ،در
زمنیه دوستی من از خودم می پرسم ،آیا او فرد خوبی است؟ این چیزی است که شما در طی زمان پیدا می کنید
همانطور که با ارزشهای مهم هر فرد آشنا می شوید و آنها را حس می کنید .هر تصمیمی که رد به عنوان مربی
من می گرفت آن را به سرعت درک می کردم .به ههر حال ،زمانی که ما در ابتدای شناخت هم بودیم ،دیدگاه ها
و تصمیماتمان را در موضوعات اجتماعی با هم درمیان نمی گذاشتیم .بنابراین ،چیزهایی وجود داشت که ما درباره
هم در بیرون از زمین نمیدانستیم .برای مثال ،من نسبت به مسایل حقوق شهروندی بسیار حساس بودم ،اما به
یاد نمی آوردم هرگز درباره این با رد صحبت کرده باشم .او می دانست که من شخصی جدی بودم و وقتی می
دانید برخی افراد نسبت به چیزی جدی هستند نباید زیاد در آنها دخالت کرد .اما در اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه
،63تعدادی از آنها مورد دخالت قرار گرفتند .اولین سال من به عنوان بازیکن بوستون ،در سال 1416-14رد به
من گفت که در ویلیامزبِرگ بزرگ شده است ،یک محیط نامناسب از نظر اخالقی در بروکلین در نزدیکی پلی که
نام آن را برخود دارد .او جزییات بیشتری نگفت فقط اضافه کرد :بزرگ شدن در ویلیامزبرگ از بزرگ شدن در
جهنم سخت تر است .تعصب زیادی علیه یهودیان بود و من هم یهودی هستم .نه غر می زد و نه شکایت می کرد،
فقط توضیح می داد.
گفتم :خب ،من معنای دقیقش را نمیدانم ،یهودی یعنی چه ،آیا نوعی مذهب است؟ نوعی فرهنگ است یا یک
قیبله؟ پیش از آن ،این کلمه را فقط در چند جا شنیده بودم .برای مثال در کالج از یک گروه معروف یهودی به
نام یهودیان دان ،شنیده بودم.
در تمام سالهایی که همدیگر را میشناختیم ،رد هرگز توضیح بیشتری درباره آن نداد .من فکر می کنم که کمی
خنده دار بود .گاهی در طی بازی ،زمانی که رد با داور جروبحث می کرد ،پیش او می رفتم و به صورتی که فقط
50
خود او بشنود به او می گفتم :آئرباخ ،یهودی ،یهودیه .یکبار زمانی که از نظر داوری در زمین مشکلی داشتم،
چشمکی به او زدم و او شروع به کلنجار رفتن با داور کرد.
روزی ،زمانی که در حال صحبت درباره تعریف یهودی بودیم ،رد داستانی درباره زمانی که هنوز به بوستون نیامده
بودم برایم تعریف کرد .او گفت ،زمانی که به دفتر والتر براون رفته بودم تا چیزی از او بخواهم ،دیدم که والتر در
حال صحبت با تلفن است به نظر رنگ پریده و وحشت زده میرسید .رد گفت :والتر ،چی شده؟ والتر جواب داد :به
این گوش کن .و گوشی را به رد داد .در آن سمت خط ،شخصی داشت می گفت :دلیل اینکه سلتیک هرگز خوب
نخواهد بود این است که آنها یک سری ضدیهودی هستند .او به یک جوان یهودی از مِین اشاره می کرد که رد او
را خط زده بود .این فرد در تلفن مدام درباره ویژگی های آن فرد اظهار نظر می کرد و فکر می کرد که با والتر
صحبت میکند .ناگهان ،رد عصبانی شد و گفت :با آئرباخ صحبت میکنی ،گوش کن ،تو هیب لعنتی ،من یهودی
هستم .لعنت به تو .من اون بچه رو خط زدم چون بلد نبود بازی کنه .والتر براون یکی از بهترین انسان ها در کل
این سیاره لعنتی است .و داری اینطور با او صحبت میکنی؟ اگر بفهمم کی هستی ،میام و دهنت رو سرویس می
کنم.
چند چیز به طور همزمان توجه مرا به خود جلب کرد .این اولین بار بود که می دیدم یک یهودی به یهودی دیگری
حمله میکند .این موضوع مرا درگیر خود کرد .من در طول این سالها بسیاری از اهانت های کلیشه ای را از
سفیدپوستان گرفته بودم اما گاهی اوقات ،حتی غم سیاهان دیگر را نیز می خوردم .مثال ،یک شب در باشگاهی در
بوستون بودم که یک پسر سیاه پوست به من نزدیک شد و گفت :بیل راسل ،فکر میکنی کی هستی؟ اما می خواهم
بدانی که من چهار نسلم در بوستون بوده و ما هرگز تو را نخواهیم پذیرفت .من گفتم :خب ،فکر می کنم باید
یادبگیرم که با این شرایط زندگی کنم .تشخیص دادم که پذیرش ،بخشی بود که او باید روی خودش کار می کرد.
بنابراین آن مرد یهودی در تلفن والتر براون به من گفت که ما تنها کسانی نیستیم که یک خودی این کار را با ما
کرد.
مطلب دیگری که از داستان رد مرا درگیر خود کرد این بود که اعتراض او به آن یهودی یک عمل وفادارانه به والتر
براون بود .شاید مهمتر ،این بود که نشان میداد یهودی بودن رد و سیاه بودن من بعدا برای ما مشکلی ایجاد نخواهد
کرد.
سالهای اولیه من با رد ،من داستان کارخانه پدر را به دنبال داشتم :هرگز گاردت را پایین نیاور .او در آن زمان
درخواست افزایش حقوق کرد و بدان دست نیافت .بنابراین من به دقت به رفتار رد با بازیکنانش نگاه می کردم .در
آن زمان ،درک من این بود که بیشتر مربیان سفید پوست ،با بازیکنان سیاه پپوست رفتار متفاوتی دارند .اساسا
تصور من از نگرش آنها این بود که اگر من این شخص را بازی بدهم ،او باید برای من از هر کاری انجام دهد ،زیرا
51
به او فرصت دادم .به نظر میرسد که این یک لطف از یک سفیدپوست به یک سیاه پوست باشد ،برخالف بازی
کردن بهترین مرد برای تیم .این مربیان هیچ زحمتی برای ستایش یا دلداری بازیکنان سیاه پوست به خود
نمیدادند .آنها فقط براساس این که آیا بازیکنان سیاه پوست از شانس بازی قدردانی می کنند ،قضاوت میکردند.
من این موارد را در کالج دیده بودم پس میدانستم که در ان بی ای هم این اتفاقات برای بازیکنان سیاه پوست
خواهد افتاد .آنها داستانهایی درباره برخورد با بازیکنان سیاه پوست ،داد زدن بر سر آنها ،انتقاد مداوم از آنها تنها
براساس تصورات از پیش تعیین شده ،کلیشه ها و تعصبات گفته بودند .من آنها را تحمل نخواهم کرد .اگر رد بر
سر مسئله ای بر سر من داد میزد که بر سر سفیدپوستان نمیزد ،قطعا با آن مقابله می کردم و میگذاشتم تا بفهمد.
این کار قطعا اعتماد و احترام مرا از بین میبرد .اما این کار هرگز اتفاق نیفتاد .رد همیشه متمدنانه ،محترمانه ،و
عادالنه با من و دیگران رفتار می رکد.
به هر حال ،سال اول من به این شک داشتم که چون تنها بازیکن سیاه پوست تیم هستم این کار را برای رد راحتتر
می کرد زیرا از نظر ذهنی شما را حذف می کرد.تنها من بودم .او فقط با من طرف بود .تک به تک ،نه با یکی از
گروه سیاهان .اما خیلی زود تشخیص دادم که رد مردی خوب و نابغه است که به نژاد یا رنگ پوست شما هرگز
اهمتی نمیدهد .تمام چیزی که برای او مهم بود این بود که می توانی به تیم برای کسب پیروزی کمکی بکنی یا
نه.
در آن سالهای اول ،یک لحظه سخت در سال دوم برای من بوجود آمد .فصل .16-14در بهار سال 14ما اولین
قهرمانی را برای بوستون به دست آوردیم .پاییز همان سال ،بعد از درفت سال ،14رد مرا کنار کشید و گفت :من
سام جونز را از دانشگاه کارولینای شمالی جذب کرده ام .چطور شخصی است راس؟ فکر می کنی برای ما خوب
است؟
او یک شوارتزر است .این یک زیان محاوره ای برای یک سیاه پوست بود .من فکر کردم شما در مورد او می دانید.
چیزی که در ذهن من جرقه زد عبارت نژادپرستانه قدیمی بود که می گفت تمام سیاهان همدیگر را میشناسند.
او خندید ،خنده ای که اشکش را درآورد .همچنان در کنار من مانده بود .آن زمان در مورد مسائل نژادی خشن
بودم و من و رد هنوز هم کامل همدیگر را نمیشناختیم .اظهارات او ممکن است ساده لوجانه یا خیابانی یا شاید
خیلی کوچک بوده باشد .از آنجا که تا آن زمان من و رد بیش از یکسال بود که با هم بودیم ،آن مطلب را به عنوان
یک مسئله سهوی پذیرفتم و قائله تمام شد و به کار برگشتیم.پس از آن ما لحظات پرتنش دیگری نیز داشتیم اما
52
سرانجام وقتی دوستانه تر شدیم ،می توانستیم بدون تردید هر چیزی را به یکدیگر بگوییم و بالفاصه متوجه منظور
طرف مقابل بشویم .بنابراین ،همانطور که معلوم شد ،این رویداد کوچک باعث ایجاد تفاهم بین ما شد که بعدها ما
را به دوستی عمیق تری نزدیک کرد.
در همان زمان ،من و رد تشخیص دادیم که در حالی که من و او از قبایل مختلفی بودیم ،او در قبیله خود یکسان
بود و من در قبیله خودم .این نقطه مشترک ما مردان بود .این مانند یک یهودی نبود که با یک سیاه پوست دوست
بود یا یک سیاه پوست با یهودی .متقابال این دو قبیله باید مورد احترام قرار گیرد.
اما در آن دوران اولیه ،هنوز آزمایش هایی وجود داشت .به 1416برویم .در آن فصل ،رد یک بازی فصل عادی را
در شارلوت برنامه ریزی کرده بود .وقتی فهمیدم ،از او در مورد آن سوال کردم ،او گفت :نگران نباش ،چند سال
پیش ما آنجا با چاک کوپر بازی کردیم .خوب کار کرد .او به بازیکن سیاهپوستی اشاره می کرد که سلتیکس در
سال 1413جذب کرد .من کمی ناراحت بودم ،اما فهمیدم که او میداند در مورد چه چیزی صحبت می کند .با
این حال ،چیزی که رد به من نگفت این بود که پس از انجام آن بازی ،کوپر به هتلی مجزا اعزام شد .او از این
چشم انداز بسیار ناراحت بود ،دیرهنگام او را از شهر خارج کردند ،باب کوزی ،هم تیمی کوپر تصمیم گرفت که او
را همراهی کند ،حرکتی مهم که من همیشه برای آن به او احترام می گذاشتم.
رد درهواپیما به سمت شارلوت با ما نبود ،دستیار او بود که به من و سم جونز اطالع داد :.به هر حال ،شما دوستان
در هتل فالن اقامت دارید .من گفتم .صبر کن ،منظورت از شما دوستان چی بود؟ ذهن من به کالج برگشت ،زمانی
که با تیم به نیواورلینز میرفتیم ،این اولین بازی ما در یک شهر جدایی طلب بود .در هواپیما ،تمرین دهنده ما به
سه بازیکن سیاه پوست تیم گفت ما باید در خوابگاه دانشگاه خاویر بمانیم در حالیکه بقیه به هتل می رفتند.
بنابراین ما بقیه تیم را فقط در تمرین و بازی می دیدیم .سالهای بعد من این داستان را به پدرم گفتم .این واقعا
مرا اذیت کرد زیرا آنها هرگز یکبار از ما نپرسیدند که ما در مورد آن چه احساسی داشتیم .پدرم گفت خب آنها از
من پرسیدند .گفتم ،آنها چی؟ او هرگز درباره آن برایم چیزی نگفته بود اما آنها به جای پرسیدن از من درباره اتاق
در دانشگاه از پدرم پرسیده بودند .من سالها این خشم را تحمل می کردم تا اینکه اجازه دادم باالخره تخلیه شود.
اکنون ،در سال ،1416من دوباره با چنین وضعیتی روبرو شدم.
ما متوجه شدیم که محل اقامت ما با تیم متفاوت است .سم و من اعتراض کردیم و متوجه شدیم زمانی که رد
مشغول رزرو مکان اقامت برای کل بازی های فصل بود به این نکته توجه زیادی نکرده بود و نتوانست بودن چنین
پیامدهایی را پیش بینی کند .عنوان بازیکنان حرفه ای ،نباید پشت هم تیمی هایمان را خالی می کردیم .اما بعدا
به رد از طرف دیگر شهر زنگ زدم و گفتم ما در این آشغالدانی چه می کنیم؟
او گفت تو میدانی که اینجا شرایط چگونه است راس .آنجا بد نیست ،هست؟
53
این به من مربوط است .اما خب ،من نمیتوانم این مطلب را کنترل کنم .نمیتوانم این مردم را عوض کنم.
من عصبانی نبودم .من با او نرم اما رسمی صحبت کردم .این چرت است ،رد .تو این بازی را تدارک دیدی .تو اینجا
را برای ما گرفتی .تو میدانی این مردم چگونه هستند .پس ،کاری که کردی ما را در این شرایط قرار داده است.
رد گفت :یادت باشد .من یک یهودی هستم .من هم باید اینجا مراقب باشم .من هم با همین مکافات روبرو هستم.
گفتم :جدی؟ در کدام هتل هستی؟ جواب نداد ،چه میتوانست بگوید؟
من از رد یا هیچ کس دیگری عصبانی نبودم .فقط فکر می کردم :این اشتباه است .من نمیتوانم دلیل منطقی پیدا
کنم که با این وضع کنار بیایم .این ها در مورد غرور یا خودخواهی یا دنبال دردسر بودن ،نبود .در مورد اصول،
اعتماد و احترام بود .من گفتم :رد ،من سخنگوی بازیکنان سیاه پوست نیستم .درباره خودم حرف می زنم .این بار
مسئله ای نیست .اما دوباره نباید اتفاق بیفتند .و مکالمه را تمام کردم .من فکر می کنم این گفتگو اطالعات زیادی
در مورد من به رد منتقل کرد .به او گفته بودم که موضوع برای من چیست و نگران این نیستم که او چگونه آن را
ارزیابی کرده و با آن چه خواهد کرد .من اصال او را آزمایش نمی کردم نکته ای را بیان کردم که باید شنیده میشد.
و او آن را شنید و ما ادامه دادیم.
بعدا همه چیز را در ذهنم مرور کردم .احساس کردم که این هم بخشی از فرآیند پذیرش و اعتماد به یکدیگر در
رابطه من و رد است .اول از همه دانستم که یهودیان هم در این شرایط خاص چندان مورد استقبال قرار نمی
گیرند .با این وجود ،رفتار با سیاهپوستان از یهودیان و یا هر فرد دیگری که سیاه پوست نبود ،متفاوت بود .همانطور
که قبال گفتم ،از پدرم یاد گرفتم که اقلیت برای بقا باید اکثریت را درک کنند،اما برعکسی وجود ندارد .فکر
نمیکردم که این امر ،نگرش رد باشد ،او با افراد اینگونه رفتار نمیکرد.بنابراین ،آنچه به این نتیجه رسید این بود:
اول ،این یک نظارت بود .من فکر کردم ،او تمام بازی ها را رزرو می کند .وقتی این هتل را رزرو کرد ،هرگز به
وضعیت هتل فکر نکرد ،زیرا قبال چنین اتفاقی نیفتاده بود .دوم ،تا آن زمان ،رد به من نشان داده بود که تصمیمات
حرفه ای را براساس منطق ،عقل سلیم و آنچه برای یک تیم بهتر است می گیرد نه آنچه برای خودش بهتر
است.سوم اینکه می دانستم که رد به عنوان یهودی در بروکلین با تعصبات این چنینی روبرو شده است ،بنابراین
او در شرایط من بوده است .او نمی خواست احساساتش جریحه دار شود و همینطور احساسات من.
چیز دیگری در باره شخصیت رد به ذهنم رسید .سال اول من ،گزارشگری که فکر می کرد هدایت من سخت است
از رد پرسید :شما چطور راسل را کنترل می کنید؟ رد به ا و گفت :شما گله قاطرها را کنترل می کنید.ما انسان
ها را کنترل نمی کنیم .ما با انسان ها با احترام رفتار می کنیم .این کار او بسیار تأثیر گذار بود .بنابراین دانستم
که درک کردن بهتر از درک شدن است و آن را رها کردم .با این حال ،احساس کردم که نکته مهمی نیز در مورد
54
شخصیتم به رد نشان داده ام و به سادگی این بود که من برای درک شدن درخواست نمی کنم .من هیچ وقت
برای درک شدن ،پذیرفته شدن یا دوست داشته شدن کاری نکرده ام .بنابراین هیچ توضیحی الزم نیست.
من فقط به کاری که می کنی اهمیت می دهم .من هرگز این موضوعت را با او مطرح نکردم زیرا هرگز در مورد
دیگران توضیح نمیدهم .یا توجیه نمیکنم یا از خود دفاع نمیکنم .من تازه فهمیدم که دفعه بعد که او برنامه ای را
تنظیم کرد ،ما را در آن نوع هتل جای نمیدهد .و من درست گفتم .دفعه بعد که بازی داشتیم ،البته چندسال بعد،
کل تیم در یک هتل اقامت داشت .رد کاری کرد که آن مطلب هرگز تکرار نشود .آن اتفاق گذشته بود و من دیگر
به آن فکر نمیکردم .در مناسبت دیگری در اوایل دهه ، 63ما قرار بود بازی ویژه بازگشت به خانه را با سنت
لوئیس هاکس در لکسینگتون ،کنتاکی برگزار کنیم .این مراسم به افتخار دو دانشگاه سابق کنتاکی ،فرانک
رمزی و کلیف هاگان هاکس بود .ما در آن سفر کل روز را در پرواز بودیم ،و هرگز فرصت غذا خوردن نداشتیم.
وقتی به هتل رسیدیم ،غذا اولین خواسته ما بود .همانطور که به یاد دارم ،از اتاق خارج شدم تا با کی سی جونز
بروم و چیزی بخورم ،سام جونز و ساچ ساندرز را دیدیم که از آسانسور خارج می شوند و از ما پرسیدند که کجا
میرویم/
سام گفت که نمیتوانید برای غذا خوردن پایین بروید ،آنها به رنگین پوستان سرویس نیمدهند.
گفتم سم ،این بهترین چیزی بود که تا حاال به من گفته ای .به خانه برمیگردم .نمی خواهم از اول درگیر این
مسائل باشم .کمی با هم صحبت کردیم و من به اتاق رفتم با فرودگاه برای گرفتن بلیط برگشت تماس گرفتم.
دیگر بازیکنان هم تصمیم به برگشت گرفتند و برای خود بلیط رزرو می کردند.
گفت چی شده؟
گفتم سم و ساچ به رستوران رفتند و به آنها غذا نداده اند .بازیکنان سیاه پوست تصمیم گرفته اند که بازی نکنند.
درباره بقیه تیم خبری ندارم .انتخاب خودشان است .اگر بازی می کنند ،من مشکلی ندارم .من از طرف خودم
حرف می زنم و تصمیم خودم را می گویم .من برای ساعت 4پرواز رزرو کرده ام.
واضح بود که می خواستم تیم بدون ما بازی کند .به دو دلیل این امر بهتر بود .یکی اینکه رد برای این بازی
قرارداد بسته بود و می خواستم که او تعهدش را انجام دهد .دوم اینکه ،اگر تمام بازیکنان سفیدپوست بازی کنند،
این کار پیام ما را قویتر مخابره می کند.
55
رد گفت که خوب چند دقیقه صبر کن .بزار بفهمم چه خبری شده
چند دقیقه بعد او تماس گرفت ،حلش کردم .همه چیز مرتب است.
جدی؟چطور؟
با صاحب هتل صحبت کردم .او مدیر هتل هم هست و تمام شما را برای شام به سوییت اختصاصی خودش دعوت
کرده است.
گفتم :رد ،من او را نمیشمناسم .و تمایلی هم برای شام خوردن با او ندارم .فکر می کند کی هست؟ نمی خواهم با
او شام بخورم.
او مجدد تماس گرفت و گفت ،صاحب هتل گفته که شما می توانید همین حاال به رستوران بروید و غذا بخورید.
و تضمین داد که این اتفاق مجدد نخواهد افتاد.
اکنون ،از دیدگاه مالک به عنوان عضوی از قبلیه ای دیگر ،که من کامال آنها را درک میکنم ،این مفهوم انتزاعی و
خودخواهانه از بازی جوانمردانه یک سازش قابل قبول بود .این چهارچوب مرجع قبلیه او بود.اما برای من و قبیله
ام ،سازش در کار نبود .بنابراین گفتم :رد ،به حرف من گوش کن .من همه استداللها رو شیندم و دیگر حاضر
نیستم وضع موجود را بپذیرم .امشب هیچ اتفاقی در لکسینگتون نمی افتد که من از سوار شدن به هواپیما ساعت
هفت باز دارد.
سکوتی برقرار شد ،و سرانجام با بیانی نرم و متمدنانه گفت :این کاری است که حس خوبی به تو میدهد؟
گفتم بله.
با صراحت گفت :خب من با شمابچه ها به فرودگاه می آیم تا مطمئن شوم که بلیط و چمدانهای شما آماده است.
او تصمیم ما را پذیرفت .بچه ها به طور ضمنی میدانستند که من از همه هم تیمی هایم ،سفید و سیاه ،خوشم می
آید .اما این کاری بود که سیاهپوستان باید برای خود انجام میدادند .ما مجبور بودیم برای خود انتخاب کنیم .رد
هم حق انتخاب داشت .او می توانست بگوید ،بازی نکن ،و من تو را جریمه می کنم .اما این بدان معناست که از
افرادی که از خدمات ما امتناع کرده اند ،حمایت کنیم .اگر او این کار را می کرد ،ما هرگز نمی توانستیم با هم
دوست باشیم.
او با ما به فرودگاه آمد .رد اصال عصبانی نبود .او میدانست که من چه جور آدمی هستم .و میدانستم که او هم
دوباره درباره این مسئله دربرابر من نخواد ایستاد ،و هرگز چیزی مستقیما به من نمی گوید".بیل ،تو بازیکن من
56
هستی ،من تو را کامال درک می کنم ،من تمام مدت با شما هستم .اگر کسی سعی می کرد چیزی مثل این به
من بگوید که " من نژادپرست نیستم ،میدانی" من به او گوش نمیدادم .من فقط به کاری که می کنی اهمیت می
دهم.
بنابراین ،رد ،کی سی ،سم ،ساچ و من به فرودگاه رفتیم و بلیطها را عوض کردیم و رفتیم .دلیلی که من کنفرانسی
خبری برای تمام ما درباره ترک اردو تدارک ندیدم این بود که همیشه تالش می کردم تا از نشان دادن این که
یک قربانی هستم دوری کنم .اگر به رسانه ها می گفتم ،آنها به ما در رستوران خدمات ارائه ندادند ،آنها می نوشتند
که بازیکنان سیاه سلتیک قبل از بازی از ارائه خدمات محروم شدند .و این مطلب ما را یک قربانی نشان میداد .در
عوض ،روز بعد دقیقا همان چیزی در رسانه ها عنوان شد که می خواستم :بازیکنان رنگین پوست بازی نکردند.
نگرش ما این بود" آنها به ما حمله کرده بودند و احترام و اصول را زیر پا گذاشته بوندو ما به خانه بازگشته بودیم.
و این چیزی بود که می خواستیم انتقال دهیم.
زمانی که رفتیم ،رد به ورزشگاه برگشت و تیم بدون ما بازی کرد .مردم لکسینگتون از این خوشحال بودند .آنها
یک بازی تمام سفید را می خواستند .این یک بازی نمایشی بود و برای این بود که باشگاه درآمدی کسب کند.
برای اعتبار رد ،برخالف چیزی که در کالج تجربه داشتم ،زمانی که ما با جنوبی ها بازی می کردیم ،او هرگز خودش
را قاطی تجارب اجتماعی نمی کرد : .بگذارید این کار را برای سیاهان بکنیم ،یا بگذارید این کار را برای یهودیان
بکنیم یا برای سفید پوستان .،این یکی از دالیل مهمی بود که توانستم به او اعتماد کنم.
چیز دیگری در بازی وجود داشت که تقریبا هیچ کس درباره من نمیدانست .زمانی که ده ساله بودم ،یک کتاب
تاریخ سیاه درباره دیکتاتور انقالبی هاییتی به نام هنری کریستف خواندم.این کتاب توجه مرا به خود جلب کرد که
او یک قلعه عظیم بر روی صخره ای در هاییتی ساخته بود تا از مردم خود در برابر غارتگران سفیدپوست و
استعمارگران اروپایی دفاع کند .قلعه او امروز نیز پابرجاست .چیزی که مرا تحت تأثیر قرارداد این بود که در این
کتاب ،نویسنده گفت :این قلعه تنها بنای تاریخی در نیمکره غربی است که توسط یک سیاهپوست ساخته شده
است .او از کلمه سیاه استفاده نکرد .او از مرد سیاه پوست استفاده کرد .این اولین بازی بود که این عبارت را
میشنیدم و از آن خوشم آمد.
اما نویسنده همچنین می گوید ،در آن روزها ،سفیدپوستان آمریکایی معتقد بودند که بردگان آفریقایی بهتر است
در آمریکا به عنوان برده زندگی کنند تا در آفریقا به عنوان مردی آزاد .به یاد دارم که فکر می کردم" :چگونه
می توانید این را بگویید؟ "من نمی توانم آن را بپذیرم زیرا فکر می کردم اصول آمریکا برمبنای "آزادیااست" .
من تازه داشتم می فهمیدم که برای بسیاری از آمریکایی ها این اصل بیشتر شبیه "آزادی برای ما ،نه برای
شمااست" .بالفاصله ،هنری کریستف یکی از قهرمانان من شد .هنگامی که اولین سفر خود را به آفریقا انجام
57
دادم در سن بیست و پنج سالگی ،جایی که با برخی از رهبران آزادی در آنچه من آفریقای سیاه نامیده بودم
مالقات کردم ،من قبالً از خودم به عنوان سیاه پوست یاد می کردم.
بنابراین وقتی این حوادث نژادی در جنوب اتفاق افتاد ،نگرش من این نبود که با من بدرفتاری شده است .اگر
چنین احساسی داشته باشید ،خود را قربانی کرده اید .نگرش من بیشتر شبیه این بود :خب این راهی است که می
خواهید این کار را انجام دهید؟ خیلی خوب .در کنتاکی ،وقتی سم جونز گفت که آنها در رستوران به رنگین
پوستان خدمت ارائه نمی کنند ،بخشی از من کنده شد و فقط فکر کردم ،خب ،وقت خوردنه ،اما نمی توانم اینجا
چیزی بخوردم .بنابراین به خانه رفتم .می دانستم که می توانم آنجا غذایی بخورم.
ممکن است عجیب به نظر برسد ،اما در آن لحظه از زمان ،مطلقا هیچ احساسی از مورد ستم بودن نداشتم .احساس
میکردم یک سیاه پوست گرسته هستم .مشتاق خانه هستم ،نه فقط یک قربانی عصبانی سیاه.
برای این داستان ،یک پس نویس با تاخیر زمانی وجود دارد .دوسال پیش ،رییس انجمن فارغ التحصیالن کالچ
پریری ویو ،برای یک مدرسه سیاهپوست خارج از هیوستون ،کمک مالی جمع آوری می کرد .برای یکی از آنها ،از
دوستم جو مورگان و من خواست تا یک جلسه پرسش و پاسخ با انجمن فارغ التحصیالن انجام دهیم .شب قبل،
هنگام شام ،رییس به من گفت :بیل راسل ،شما نمیدانید چقدر روی زندگی من اثر گذالشته اید .یک اثر بزرگ.
گفتم چطور؟
زمانی که شما در لکسینگتون کنتاکی بازی نکردید ،من در مدرسه بودم .زمانی که شما به سفید پوستان شهر
گفتید که نمیتوانید هر کاری که خواستید با ما بکنید ،نگاه آنها به جامعه سیاهان کمی متفاوت شد.
این را نمیدانستم
من هرگز فکر نمیکردم که شما را مالقات کنم .اما تمام دوران بزرگسالی ،می خواستم که از شما تشکر کنم.
گفتم :هرچه که کرده ام ،به خاطر این بود که فرزند پدرم بود.
وقتی این را گفتم ،خاطره ای به ذهنم آمد ،هنگامی که دوست عزیزم جیم براون ساعت 0صبح با من تماس
گرفت ،کاری که هنوز هم می کند ،و می گوید :چند هفته پیش پدرت را دیدم ،و به تو فکر کردم و می خواهم
چیزی به تو بگویم.
چی؟
58
گفتم خب این را می دانستم تو از کجا فهمیدی؟ غلت میزدم و میخندیدم.
گفت" در تمام این مدت ،فکر می کردم که تو یک شخصیت خاص هستی که از ناکجا آباد آمده ای .اما بعد از
مالقات با پدرت دانستم که تو فقط فرزند پدرت هستی.
این یک تعریف فوق العاده بود زیرا جیم درک کرد که چرا پدرم برای من یک الگو بود و پدرم برایم چه معنایی
دارد .رد نیز این را می دانست ،در حقیقت ،من فکر می کنم که اگر در آن مرحله از ارتباط من به شیوه دیگری
رفتار می کردم ،او از رابطه ما ناامید میشد.
بعد از آنکه به بوستون برگشتیم ،زمانی که رد به والتر براون گفت که جه اتفاقی افتاده ،والتر کنفرانسی خبری
برگزار کرد و گفت :من از بازیکنانم عذرخواهی میکنم .من نباید اجازه می دادم که این اتفاق هرگز رخ دهد .این
مطلب در روزهای آینده در تیتر اخبار بود .بعدا ،من به رد گفتم که بخاطر آمدنش همراهمان به فرودگاه ،قدردان
او هستم .این را نشانی از احترام می دانستم .به یاد دارم به چیزی که پدرم به من آموخت فکر کردم " ،شما باید
از قبایل دیگر قدردانی کنید و آنها را بپذیرید و هرگز نگویید قبیله من می تواند این کار را انجام دهد پس آنها
بهتر از شما هستند .مطمئن نیستم ،اما ممکن است این حس را در آن زمان در رد نیز القا کرده باشم.
این اتفاق دیگر برای ما رخ نداد .اما در طی زمان یاد گرفتم که درباره رد درست فکر می کردم .او درک کرد که
چرا من در شارلوت اعتراض کردم و چرا باید لکسینگتون را ترک می کردم .او این را عمدتا با عدم تالش برای
تحمیل دیدگاه خود به ما و سپس انجام تعدیالت الزم به گونه ای اعالم کرد که دیگر مجبود نباشیم دیگر با این
مزخرفات برخورد کنیم .به زودی برای من روشن شد که یکی از بهترین ویژگی های رد این است که او همیشه
موقعیت های مهم را ارزیابی می کند تا بداند در صورت تکرار آنها چگونه باید واکنش نشان دهد .برای خودش ،نه
برای نجات بشر.
این شیوه ای بود که او زندگی می کرد .او نگرشی باز نسبت به بهبود خودش داشت همانطور که برای بهبود تیمش
تالش می کرد .برای من اینها نشانه های قوی از نوع مردی بود که روزی با او دوستی پایداری برقرار می کردم.
59
فصل پنجم
حوادث اولیه نژادی در جنوب برخی از شهودهای مهم که من و رد درباره شخصیت یکدیگر داشتیم متبلور کرد.ما
دانستیم که اختالف نظرها مانعی برای احترام متقابل ما نیست بلکه گامی برای درک متقابل ماست.
اگرچه من شروع به پذیرش رد و اعتماد به او به عنوان یک مربی و یک انسان کرده بودم ،هنوز در حال جا انداختن
خود در تیم و کشف دیگران بودم .بنابراین ،در آن مرحله ،تمرکز من روی این نبود که من و رد چگونه می توانیم
دوست باشیم.و بلکه بیشتر در پی این بودم که چگونه همه ما میتوانیم یاد بگیریم که به عنوان یک فرد در قالب
یک تیم به طور موفقیت آمیزی کار کنیم .برای من ،این روند با رابطه با رد آغاز شد .سفر من در جهت کشف
شخصیت واقعی او ادامه داشت تا من در مورد روشهای مربیگری ،اصول و شیوه رهبری او بیشتر بیاموزم.
در حالیکه اکثر ناظران بیرونی تصور می کنند که رابطه معمولی مربی و بازیکن خشن است ،برای من و رد این
رابطه یک معادله پیچیده بود .حتی اگر دو نفر قول دهند که با یکدیگر تعامل داشته باشند ،دوستی های عمیق
نیاز به بیش از هر دوی آنها دارد .هر یک باید بداند که دیگری انسان خوبی است که با دیگران نیز عادالنه برخورد
می کند .شما نمیتوانید به شخصیت یک دوست احترام بگذارید ،زیرا او دوست خوبی است .من در رد دیدم که او
با همه درست رفتار می کند ،اما این بینش مدتی طول کشید.
نکته ای که در مورد رد به آن توجه کردم این بود که به نظر نمی رسید او ذهنیت از پیش تعیین شده ای داشته
باشد .و اگر او تعصب عمیقی داشت ،بر تصمیمات او تاثیری نداشت .همه ما ضعف ها ،سوگیری ها و تصورات
و پیش فرض های مشترک انسانی داریم .اما ،علیرغم آنها ،ما باید تالش کنیم تا حد امکان درباره یکدیگر
بیشتر بیاموزیم .من و رد این کار را کردیم .فرایند یادگیری ما یک خیابان دو طرفه بود و ما هیچ گاه چرتکه
نینداختیم که چه کسی بیشتر یاد گرفته است.
گهگاهی مسیرمان منحرف میشد .مانند زمان تمرین پیش فصل در سال اولم که عجوالنه به ساچ و کی سی اصرار
کردم که میدانید رد نژادپرست است.
60
وقتی رد به رختکن آمد ،از او درباره کاری که یک سفیدپوست خاص می تواند برای تیم انجام دهند پرسیدم و او
گفت :او می تواند خوب شوت بزند.
بیست دقیقه صبر کردم و دوباره درباره یک بازیکن سیاه پرسیدم :نظرت درباره او چیست؟
رد فورا گفت :او نمی تواند این کار را انجام دهد.
به سمت ساچ و کی سی رفتم و گفتیم دیدید؟ ارزیابی او از بازیکن سفید پوست با سیاه پوست متفاوت بود .وقتی
صحبت از یک سفید پوست است آنها درباره کارهایی که می تواند انجام دهد صحبت می کنند و وقتی صحبت
درباره سیاه پوست است از کارهایی که نمی تواند بکند بحث به میان می آید.
ما به این مسئله امروز می خندیم زیرا هنگامی که بیشتر درباره رد دانستم ،فهمیدم که پیش فرض ذهنی من
اشتباه بود .شاخصهای زیادی برای ارزیابی نسبت به آنچه در ذهن من بود وجود داشت .یکی از آنها این بود که آن
دو شخص پست های مختلفی داشتند .در مرود بازیکن سیاه پوست ،با توجه به الزامات خاص رد برای آن پست،
این پسر چیزی را که رد از نظر بهبود تیم مد نظر داشت ،در وجودش نبود .در مورد بازیکن سفیدپوست ،تنها
کاری که میتوانست انجام دهد این بود که شوت بزند ،بنابراین رد او را نیز حذف کرد .حتی اگر شوت او می توانست
یک دارایی ارزشمند باشد.آن حادثه فقط بار دیگر به یادم آورد :درک کردن بسیار مهمتر از درک شدن است.
در تمام مدتی که رد با سلتیک بود ،او هرگز نگفت که معیارهای او برای بازی های بسکتبال ربطی به وجدان
اجتماعی او ،یا فلسفه لیبرال یا مواردی از این قبیل دارد .تمام چیزی که رد اهمیت میداد این بود که چه چیزی
برای تیم بهتر است .یک راه برای توصیف جو تیم که رد در سلتیک ایجاد کرده بود ،وجود دارد .در سال ،1461
برای اولین بار ما تماما شروع کننده هایی سیاه پوست داشتیم .اما دوهفته بود که هیچ یک از ما متوجه آن نشده
بودیم و فقط زمانی فهمیدیم که این مطلب را در روزنامه دیدیم .حتی در آن زمان ،تنها فکر من این بود که واقعا؟
و من هرگز نشنیدم که هیچ کسی در تیم درباره این مطلب کلمه ای حرف بزند ،حتی رد.
یک معادله معمول الف ،ب ،ج برای ما وجود داشت :ما فقط به پیروزی عالقه مندیم .این تیم بهترین تیم امروز
ماست .این افرادی هستند که ما در زمین قرار می دهیم .برخی افراد ممکن است این را یک فلسفه مدیریتی خاص
بنامند و شاید هم بود .اما شما نمیتوانید فلسفه و چشم انداز زندگی خود را با کاری که انجام می دهید جدا کنید.
اینها از یک منشا سرچشمه می گیرد .پنجره ای که ما جهان را از آن میبینیم کمی متفاوت از پنجره ای بود که
جهان ما را از طریق آن میدید.وقتی در بوستون سلتیکس حضور داشتیم ،زمین تنها چیزی بود که به آن اهمیت
میدادیم ،پنج سیاه پوست در زمین؟ واقعا؟ ما متوجه نشدیم .اگر هم میشدیم اهمیت نمیدادیم .واقعا مهم نبود.
61
اما نویسندگان برای اظهار نظر فشار می آوردند .قلمهای آنها منتظر بیانه ای از طرف رد بود .چیزی عظیم مانند:
ما فکر کردیم زمان آن رسیده است که تأیید کنیم سلیتیکس معتقد است که همه انسانها برابرند .اما چیزی که
رد بیش از یک مزخرف از آن متنفر بود ،یک مزخرف نویس بود.او تقریبا اولین روزی که به تیم پیوستم به من
گفت :من چرت و پرت نمی گویم و به ان هم گوش نمیدهم .این مطلب نظر من هم هست .بنابراین او مطبوعات
را ناامید کرد.
او گفت :من هیچ بیانیه ای نخواهم داشت .من به دنبال کسب پیروزی هستم .آنها پنج بازیکن برتر ما بودند .و
موضوع مهمی نبود.
اما مهم است .برای هر شخص دیگری ما تاریخسازی کرده بودیم .تاریخ سازی .مهم نبود اگر ما نژادپرست نبودیم
اما همه ما نژادپرست هستیم .روزی فردی در بوستون به من گفت من اهمیتی نمی دهم که چه کسی سیاه یا
سفید است .به او گفتم بهتر است کمی کمک بگیری ،با کسی صحبت کنیم البته که مهم است .در جامعه ما ،
تمرکز زیادی بر روی تفاوت ها وجود دارد همه ما درک نژادی و تصورات از پیش تعیین شده ای در مورد دیگران
داریم اما تمایز معنادار این است که اگر به این تعصبات اجازه دهید بر اعمال شما فرمان دهند شما یک متعصب
خواهید بود.
رد این طور عمل نمیکرد .من هرگز احساس نمیکردم که وقتی با من یا شخص دیگری صحبت میکند
سیاسیکاری بخرج دهد .به خالصترین معنی کلمه صادق بود .صریح اما متفکرانه صحبت میکرد .یک شعار داشت
:اجازه دهید اولین چیزی که از دهان شما خارج می شود دومین فکر شما باشد .این کار تعداد عذرخواهی
هایی را که باید انجام دهید بسیار کاهش می دهد چه صحبت با خودتان باشد یا با کس دیگری که او صحبت می
کنید ردهمیشه فقط رد بود و من همیشه فقط خودم بودم.
بعد از اینکه به بوستون آمدم ،جایی که در سال اولم تنها سیاه پوست بودم و به مقام قهرمانی رسیدیم ،دیگر تیم
ها به این فکر کردندکه شاید ما نیز باید نگاه دیگری به این مردان داشته باشیم و شروع به درفت کردن بازیکنان
سیاه بیشتری کردند .تا دهه شصت ،تقریبا هر تیمی به جز ما دقیقا سه بازیکن سیاه پوست داشت .جگونه آنها به
این عدد رسیدندرا نمیتوان حس زد .اما آنچه حدسی نبود این حقیقت بود که سفیدپوستان آن زمان طرفداران
خود را داشتند و مالکان سفید پوست را تاحد مرگ از توهین های خود میترساندند.و بخش دیگر این معادله ،یک
تعصب آشکار بود :ما سیاه پوستان را دوست نداریم.
در میان یک دوره از بردهای پیاپی ما یک نویسنده بوستونی درستونی از روزنامه مطلبی نوشت و گفت بازیکنان
سیاهپوست زیادی در بوستون وجود دارد و تماشاگران آن را تحمل نمی کنند .چقدر احمقانه بود .روز بعد از خواب
بیدار شد حتی احمق تر .چرا که سر تمرین ما آمد تا درباره این موضوع با من صحبت کند .به او گفتم سمت من
62
نیا .تو عقلت را از دست دادی .من می خواهم با تو صحبت کنم .گفت این حقیقت دارد اینطور نیست ؟ گفتم این
برای تو حقیقت دارد .مرا تنها بذار من کاری با تو ندارم .در آن روزها گزارشگران احساس خاص بودن و باهوش تر
بودن از بقیه داشتند .هرچند نظرات عمومی آنها برای ما ورزشکاران یک جوک احمقانه بیشتر نبود .مثال دیگر،
سال آخر من در بوستون در سال 1464من و رد از نظرسنجی که باشگاه بوستون برگزار کرده بود و از هواداران
در مورد آینده تیم پرسیده بود بسیار تعجب کردیم .بیش از 13درصد گفتند ما بازیکنان زیاد سیاه پوستی در تیم
داریم .بازیکنان زیاد سیاهپوست در تیمی که 6قهرمانی پیاپی برای شهر بوستون کسب کرده بود؟
یکبار من با لیگ تماس گرفتم .به رییس لیگ گفتم شما سهمیه سه بازیکن سیاه پوست برای هر تیم را در نظر
گرفته ای د .نه یکی ،نه دوتا ،نه چهارتا ،سه تا .و من این را به عنوان یک اتفاق تصادفی قبول ندارم .او گفت :خب
من با نظر شما مخالفم .اما تحت هدایت والتر و رد ،سلتیک از این خط عبور کرد .من همیشه دوست داشتم بگویم
که رد بازیکنان را شبیه نفاشی سیاه قلم میدید ،نژاد ،رنگ و قبیله بی ربط بودند .برای او ،تنها چیزی که مهم بود
این بود که یک بازیکن جه کاری می تواند برای پیروزی تیم انجام دهد.
در بوستون در اوایل دهه ،63به سیاهان خوش آمد نمی گفتند ،مخصوصا به من .از زمانی که من درباره موضوعاتی
مثل حوقق بشر صحبت هایی کردم ،در رسانه ها مورد عنایت قرار گرفتم .زمانی یک مجله نوشت که فکر می کند
من از هم تیمی خود ،باب کوزی منتنفر هستم ،چیزی که کامال غلط بود .رد گفت ،پسر ،آنها سعی دارند واقعا تو
را به حاشیه ببرند.
گفت ،تا به حال بهت گفته ام که با من چه کردند وقتی من کوزی را درفت نکردم؟ و او توضیح داد که چه اتفاقی
برای او در سال 1413و اولین سالی که مربی بوستون شده بود افتاد .در آن زمان کوزی محبوبترین بازیکن کالج
در نیوانگلند بود و به عنوان یک قهرمان شناخته میشد .همه کوزی را به خاطر مهارت های قابل توجه در کار با
توپ میشناختند .رد به اشتباه فکر می کرد که کوزی کمی خودخواه است .طرفداران و مطبوعات بوستون نیز به
اشتباه فکر می کردند که بزرگترین بازیکن روی زمین است .والتر ،مالک سلتیک کامال عاشق کوزی بود .قبل از
درف ،به رد یادآوری کرد که طرفدراران چقدر کوزی را دوست دارند و او چقدر به درد تیم ما میخورد .عالوه بر
این ،لیگ در آن زمان سهمیه منطقه ای برای درفت قرار داده بود که باعث شده بود کوزی یک انتخاب در دسترس
تر برای بوستون باشد .به جز رد که برنامه خودش را داشت.
در آن زمان ،تمرکز رد بر روی قهرمان ان بی ای ،مینیاپولیس لیکرز و سنتر این تیم جرج میکان بود .رد هم
قهرمانی می خواست و دنبال یک سنتر قوی در زمین برای مقابله با میکان بود .پسری در درفت از بولینگ گرین
به نام چارلی شِیر بود 111 .سانتیمتر قامت و 173کلیو وزن ،و نسبتا ماهر .رد به من گفت که ایده او این بود که
63
باید تیمی بسازد که بتواند با قهرمان رقابت کند" .نمیتوانی چنین تیمی را با یک گارد کوتاه بسازی .او تأکید
داشت" .باید این تیم را با یک سنتر قوی درست کرد".
بنابراین رد چارلی شِیر را به خدمت گرفت .رد گفت:مطبوعات لعنتی دیوانه شدند .من یهودی هستم ،فکر می
کردند کشیش یهودا هستم .مرا زنده زنده خوردند .والتر براون مثل بقیه از رد ناراحت بود .با وجودی که والتر یک
نجیب زاده مودب و خوش اخالق بود ،از رد بسیار انتقاد کرد .رد فقط باصدای بلند گفت :یا عیسی مسیح ،والتر.
تو میخواهی من بازی ها را ببرم یا می خواهی طرفداران و روزنامه های محلی را خوشحال کنی؟ رد یک عوام
فریب نبود.
اوضاع بدتر هم شد .همان روز ،یکی از روزنامه نگاران نتوانست خودش را کنترل کند و با خشم و تنفر زیاد گفت:
ای احمق ،نمیدانی با عدم جذب کوزی در نیوانگلند به همه اهانت کردی؟ چه مرگت شده؟ او بهترین بازیکن
کشور است.هرکسی حتی با عقل کم هم این را می داند .در کنار آن ،تو یهودی هستی ،و مایهودیها را هم دوست
نداریم ،تو را از شهر بیرون خواهیم انداخت.
وقتی رد داستان را برای تعریف کرد ،پرسیدم" چطور اوضاع را کنترل کردی؟" پکی عمیق به سیگار خود زد و
دود را به هوا سپرد و با پوزخند گفت :من فقط از آن حرومزاده ها بیشتر زنده خواهم ماند.
از حرفی که خبرنگار زده بود شگفت زده نشدم .درباره خودم هم زیاد از این مطالب دیده بودم .از زمان بزرگ شدن
میدانستم که برخی افراد ،فکر می کنند می توانند هر کاری را که دوست دارند بدون هیچ گونه عواقبی انجام دهند
یا بگویند .و وقتی شما عصبانی می شوید شگفت زده می شوند .اگر چه من و رد هرگز درباره آن با هم صحبت
نکردیم اما ما هر دو تجارب مشابهی داشتیم.
این نیز کنایه آمیز بود ،چرا که فصل بعد رد به هر حال به کوزی رسید .شیکاگو که کوزی راب خدمت گرفته بود
در فصل 74-13منحل شد .ان بی ای یک درفت برای بازیکنان شیکاگو برگزار کرد تا آنها را به تیم های دیگر
بفرستد .نام کوزی برای بوستون درآمد .نکته این بود که رد به چیزی که دیگران درباره او فکر می کردند اهمیتی
نمیداد .تنها کاری که او انجام داد این بود که به خودش وفادار ماند و سعی کرد کارهای خوبی انجام دهد .ویژگی
دیگری که ما را به هم مرتبط می کرد.
مطلب جالب این بود که من به شدت جذب جمله رد در 1413شدم که گفت من از حرامزادهها بیشتر زنده
میمانم .اراده او برای زنده ماندن در نفرت ،جهل و حتی شر که بازتاب دیدگاه من هم بود یک روز بعد از 17سال
در مکانی وحشتناک با ذهنم هجوم آورد .با محبوبیت بیشتر بسکتبال در سراسر جهان در سال 1467به درخواست
یکی از دوستانش در وزارت امور خارجه رد موافقت کرد که یک تور توسعه بسکتبال را هدایت کند و ما به لهستان
64
رومانی یوگوسالوی و حتی مصر رفتیم .رد برای تیم من کوزی کیسی و هانسون را از سلتیک و برخی بازیکنان
آل استار از تیمهای دیگر را به همراه خود برد و مانند من عاشق ماجراجویی و سفر و یادگیری فرهنگ های جدید
بود بنابراین در این سفر تور های فرهنگی جالبی برای ما تدارک دید .وقتی در لهستان بودیم راهنما از ما پرسید
که آیا میخواهی آشویتس را ببینیم بنابراین یک روز کامل را در آنجا گذراندیم.کوره ها ،تپه های مو و جواهرات
و کفش ها را دیدیم و سپس فقط با غم و اندوه در اطراف قدم زدیم.
رد گرفته به نظر میرسید تاثیر زیادی بر او گذاشته بود روی من هم تاثیر زیادی داشت و فکر کردم این بزرگترین
نمایش غیر انسانی ملتها در برابر ملت های دیگر است این یک شر بزرگ است و واقعا برای چه چیزی؟ مردم
همیشه میگویند هیتلر یک دیوانه بود اما او کمک داشت و غیرنظامیان هم همدست او بودند .فقط در شگفت
بودم که رد در چه فکری و احساسی است این مدتی که ما آنجا بودیم یک کلمه به اون نگفتم فکر کردم اگر حرف
اشتباهی بزنم ممکن است برای او بی احترامی به نظر برسد و ناراحت کننده باشد .این مکان بیشتر از مردم من،
به او و مردم به او مربوط بود
با این حال این مکان افکار مربوط به تبعیض در ایاالت متحده را به ذهنم آورد در حالی که این کامال متفاوت
بود .اما از همان جهل و ترسی ناشی میشد که چنین ظلم هایی را برانگیخته است .فیلسوف معروف ادموند
برک میگوید تنها چیزی که برای بیشتر شدن شر الزم است این است که مردان خوب هیچ کاری نکنند .این
چیزی بود که در این اردوگاه ها اتفاق افتاد با تأمل در این مورد فکر کردم گاهی اوقات تنها چیزی که می توانید
به آن امیدوار باشید این است که از حرامزادهها عمر بیشتری کنی .من و رد نیازی نداشتیم که درباره مصائب
مردمانمان با یکدیگر صحبت کنیم نیازی به ابراز همدلی نداشتیم ما به عنوان دو انسان برای یکدیگر بودیم نه
نمایندگان ملت های خود اما این برای من بسیار مهم بود که ما می توانیم با وجود آمدن از فرهنگهای مختلف
دوست باشیم .حضور آنروز در آشویتس ما را به این امر نزدیکتر کرد.
به عنوان مربی من ،رد 4قهرمانی به دست آورد شامل یک رکوردی که هنوز شکسته نشده است ،هشت قهرمانی
پیاپی .هفت مقام قهرمانی بیشتر در سلتیک به عنوان مدیرعامل .ما با هم تقریباً تمام مقامهای قهرمانی سلتیک
را به دست آوردیم و بسیار به خودم افتخار میکنم که کار او را دیده ام با یک درک باال از اینکه او میخواهد چکار
بکند و چرا .من دیدم که رد چقدر موفق بوده و سلتیک را موفق ترین تیم جهان کرد .یک متخصص روانشناسی
درخشان ،یک استراتژیست ،مبتکر و انگیزه دهنده .او بهترین بود .بهترین مربی که میتوانید برای او بازی کنید.
رد انسان تعیین کننده بود و این ویژگی او را تحسین می کردم این یک موضوع کوچک دیگری بود که موجب
نزدیکی بیشتر دوستی ما شد .تصمیمی اولیه که او گرفت تا حد زیادی مرا متقاعد کرد که میتوانیم دوستان
خوبی باشیم و نه فقط یک مربی و بازیکن .سال اول من در بوستون از آنجایی که من در دفاع و حمله بسیار تاثیر
65
گذار بودم رد کل 76دقیقه را به من بازی می داد .هیچکس بیشتر از 73دقیقه بازی نکرد .اما من در هر بازی
آنقدر سخت کار کردم که بعد از مدتی کمی افت کردم البته با آن مبارزه کردم اما واضح نبود .اگرچه در شوت
های خود ضعیف شده بودم اما سعی میکردم آن را در ریباند ،اسکرین و دفاع خود جبران کنم و فکر نمیکردم
کسی متوجه این تفاوت باشد ،اما کسی توجه کرده بود.
در طی یک جلسه تمرینی ،بر روی میز داوران نشسته بودم ،کمی تخلیه شده و رد نگران به نظر میرسید .رد گفت،
یا مسیح ،راس .داغون به نظر میای.یک احوالپرسی دوست داشتنی اما مستقیم :او ذهنیتش را می گفت ،بنابراین
همیشه میدانستی که او کجا ایستاده و تو کجا ایستاده ای .گفت :چت شده؟
خسته ام
خسته ای؟
بله
خب امروز تمرین نکن .سپس دوباره به تمرین برگشت .وقتی بهتر شدم ،به تمرین برگشتم و کار کردم چرا که
این چیزی بود که به آن نیاز داشتیم .اما وقتی دوباره بدنم خالی کرد ،با یک لیوان چای به بیرون رفتم و نگاه
کردم .این برای من عالی بود چون از تمرین متنفر بودم .فکر کردم ،من قبال دقیقا می دانستم که چه کار می کنم.
تمرین فقط باعث تخلیه انرژی من میشود .به نظرم قابل توجه بود که در مدت کوتاهی که با هم بودیم نه تنها رد
این را بدون اشاره من درک کرد بلکه راه حلی هم برای این مشکل پیدا کرد.
از آن پس چای خوردن در تمرین به روال جدید من تبدیل شد و تقریبا هرگز دوباره تمرین را ترک نکردم .بعدها،
از بازیکنانی که مربیانشان درباره عادات من می دانستند ،شنیدم که رد دارد لی لی به الالی من می گذارد .با آن
تصورات از پیش تعیین شده آنها نمی توانسند این مسائل را درک کنند چرا که قارد نبودند با چننین وضوح و
خردمندی اینطور مسائل را مدیریت کنند .برخی از مربیان امروزی ،وقتی تیمشان شرایط بدی دارد ،تمرینات نیمه
شب می گذارند و از بازیکنان خود بیشتر کار می کشند .این کار نتیجه نخواهد داشت و فقط منجر به کینه می
شود .دیدگاه رد در این موارد بی نظیر بود .او در ک می کرد که بازی در ان بی ای به اندازه کافی سخت است و
خستگی پیامد مهم آن میباشد ،پس جرا کاری کنیم که بازیکنان بیشتر خسته شوند .برای من روشن بود در
جایی که بیشتر مربیان مو میدیدند ،رد پیچشهای آن را میدید.
سال دوم من(اولین سال کاملم) رد معادله خستگی راسل را توسعه داد .او به من گفت" می خواهم کاری کنم که
به تو در هر بازی کمی استراحت بدهم .راه حل او ،طبق معمول ساده اما مبتکرانه بود .او مرا ده دقیقه اول کوارتر
اول بازی می داد و دو دقیقه آخر را به من استراحت میداد .این دو دقیقه با سه دقیقه استراحت بین کواتر جمع
66
می شود که نهایت 1دقیقه زمان استراحت من میشد .دوباره به زمین می رفتم و تمام کوارتر دوم را بازی می
کردم ،بین دو نیمه استراحت و سپس بازی در تمام نیمه دوم .با آن روش ،رد به من 76دقیقه بازی می داد که
هنوز دقایق زیادی بود اما مرا خسته نمیکرد .این کار کمک بزرگی بود .این کار خستگی مرا کاهش می داد و
احساس انرژ باالتری داشتم .شکی نبود که این کار به کسب پیروزی های بیشتر تیم کمک میکرد.
رد همچنان در حال محاسبه بود ،به گونه ای فکر می کرد که معادله کامل نشده است .دیدگاه من در آن زمان
این بود که وقتی دیوانه قهرمانی بودم ،عاداتی را به کار می بردم در سطح بسیار باالیی بازی کنم .در آن عادات،
کامال اتوماتیک بودم و با جریان بازی هماهنگ شده بودم .اما تجربه به من آموخته بود که حتی اگر کمی در حال
استراحت هستید ،اگر این عادات و روال را بخواهد در طوالنی مدت حفظ کنید ،می تواند به یک مشکل تبدیل
شود و هرگز متوجه آن نخواهید شد .بنابراین باید گامی به عقب بگذارید ،گامی به راست یا چپ ،هر کاری که می
توانید انجام دهید تا این عادات بازیابی شود .آنجا بود که بینش های استثنایی رد در مورد افراد ظاهر می شد .او
همه چیز را پردازش می کرد ،از آنچه شما گفته اید و نحوه اعمال فشار تا عادات تمرین و زبان بدن شما .پس از
بررسی شدید من ،او همیشه احساس می کرد که من از مسیرم خارج می شوم و به مسیر دیگری می روم ،گاهی
اوقات قبل از اینکه خودم هم آن را احساس کنم.
چندی نگذشت که ما برنامه 76دقیقه ای را برقرار کردیم ،او دوباره برای صحبت با من تماس گرفت .گفت :میدانی
راس ،من درمورد آن فکر کردم .من به تو 76دقیقه بازی میدهم و دوباره در طی هفته در تمرین شما را فرسوده
می کنم ،این کار منطقی نیست .رد دوست داشت از این دو عبارت منطقی است و منطقی نیست استفاده کند.
این دو عبارت معیارهای اصلی او برای حل مشکل بودند.
در طی این مکالمه ،او چهار روز استراحت به من داد .بنابراین وقتی در تمرین مرا دید ،به من گفت که نمیخواهم
تو را برای سه یا چهار روز اینجا ببینم .به تمرین نیا ،به من زنگ نزد ،درباره اینجا بودن هم فکر نکن .اصال برایم
مهم هم نیست که به کجا میروی و چه کار می کنید .برو ،دور باش و سرحال برگرد .اما یادت باشد که یکی به
من بدهکاری .این کار روش او برا شارژ کردن باتری های من بود ،کاری که واقعا به آن نیاز داشتم و قدردان آن
بودم .اساسا نگرشی که او به تیم منتقل می کرد این بود که همه میدانند که راسل هوای خودش را دارد و وقتی
بازی شروع می شود همیشه آماده بازی است .بنابراین ،اگر نیاز به استراحت دارد ،میتواند این کار را انجام دهد.
با این کار او نشان داد که هوای من را دارد .در حقیقت ،هیچ گاه او به خاطر گرفتن طرف کسی ،روبروی من
نایستاد و من هم هرگز این کار را در برابر او انجام ندادم .این عالمت بزرگی در هر رابطه ای است که شما می
خواهید بر روی آن حساب کنید .من فکرکردم ،او رفتار حرفه ای مرا درک می کند اینجا یک مربی داریم که درپی
ایجاد تغییر است ،همانند یک دوست .من آن را نشانه ای از وفاداری دانستم و این باعث دوستی ما شد.
67
او همچنین بهترین مدیر انگیزشی بود و معادالت پیچیده را آسان می کرد.او دقیقا زمانی را که من باید از بسکتبال
دور باشم احساس می کرد و میدانست که من هرگز آن درخواست را از او نمی کردم .اما از آنجا که من در موفقیت
تیم بسیار مهم بودم ،او میدانست که باید کاری انجام دهد .نبوغ او تنها در یافتن راه حل یا حتی یافتن یک راه
حل خوب ،نبود .نبوغش در پیدا کردن یک راه حل کامل بود.
در این مورد ،او یک راه حل عملی ،هرچند غیرمتعارف ارائه داد که نه تنها منافع من بلکه منافع تیم را نیز تضمین
می کرد .استاد روانشناسی در رد ،یک بند مورد عالقه کوچک ،که میدانست زمانی به سود تیم است را نیز اضافه
کرد .معلوم شد که منظور او از گفتن" تو به من بدهکاری" این بود که در برخی بازی های آینده که می خواست
بازی را خوب ببرد ،از من انتظار داشت که برد را تضمین کنم .راس ،میدانی که به یکی به من بدهکاری ،درسته؟،
بله ،خب بدهی را امشب می خواهم .بنابراین من آن شب سخت می جنگیدم ،دقیقا همانطور که او محاسبه کرده
بود و به سایر بچه ها انگیزه می دادم تا مطمئن شویم که آن بازی را برای او میبریم.
در آن زمان ،چندین بار درهرفصل ،روزها ناپدید میشدم بدون اینکه به کسی بگویم که میروم و تا زمانی که در
تمرین حاضر نمیشدم کسی مرا نمیدید .میدانستم که این رازی است که هم تیمی هایم هر از گاهی به آن فکر
می کردند .با این حال ،هیچ کس درباره آن از من نمیپرسید و تا آنجا که میدانستم ،هیچ کس از رد هم نمیپرسید
که راسل کجاست .هرگز نمیدانستم که او با بچه های دیگر چگونه رفتار می کند .این به من ربطی نداشت .و من
در مورد این مطلب با هیچ یک از هم تیمی هایم صحبت نمیکردم .من تازه فهمیدم که آنها باید اساسا بدانند چرا
من رفته ام.
شاید در این زمینه اشتباه کرده ام .سه سال قبل ،با برخی از هم تیمی های سابق در کالیفرنیا بودم .جان هاولیچک،
کی سی جونز و سام جونز را در یک تورنومنت گلف خیریه دیدم .هاولیچک به من گفت که در سال دومم در
بوستون ،تیم در حال تمرین بعد از بازی آل استار بود که رد اعالم کرد :راس امروز تمرین نمی کند .درست قبل
از بلند شدن سروصدا ،شخصی با نگرانی گفت :میدانید ما از تمرین کردن خسته شده ایم در حالی که راسل آنجا
مشغول چای خوردن است یا در جایی تعطیالت خود را می گذراند .رد به او خیره شد و گفت :باشه ،میدانی با چه
تیمی بازی داریم؟ بهتر است بازی را از خانه دنبال کنی چون دیگر الزم نیست اینجا باشی .هیچ کس کلمه دیگری
نگفت .سپس به همه اعالم کرد " گوش کنید ،گوش کنید ،گوش کنید .دو مجموعه قوانین در مورد این تیم وجود
دارد .یک سری قوانین برای راسل و یک سری دیگر برای بقیه شما .و راه افتاد و رفت.
من از این مطلب خبر نداشتم .یادم می آید بعد از بازنشستگی از رد پرسیدم کسی درباره ناپدید شدن های من در
آن روزها شکایتی نکرد و او گفت ،نه .که یک نه معمولی نبود .این هم چیز دیگری بود که من احترام مرا نسبت
به رد برمی انگیخت ،به عنوان دوست یا مربی :حساسیت او نسبت به احساسات هرکدام از بازیکنانش .هردوی ما
68
مراقب بودیم چیزی به یکدیگر نگوییم که ممکن است دیدگاه ما را نسبت به دیگر بازیکنان مغشوش کند .ما نمی
خواستیم کاری انجام دهیم که ممکن بود احساس ما را نسبت به یکدیگر به عنون هم تیمی آلوده کند.
فکر می کنم بذر این کار وقتی کاشته شد که رد این همه کار سخت را برای من انجام داد و مرا مشاهده کرد تا
زمانی که از من پرسید ،چه اشکالی وجود دارد؟ وقتی به او گفتم خسته ام ،او این جمله را در معادله خود وارد
کرد " اگر او خسته است ،چگونه می توانم با آن مقابله کنم؟ من باید هر کاری که می توانم انجام دهم تا در این
زمینه به او کمک کنم.
هیچ کس خارج از تیم حتی منتقدان سرسخت بوستون ،هیچ سرنخی درباره اینکه رد چگونه ما را هدایت می کند
یا آنچه انجام میدهیم و چرایی آن نداشتند .من فکر می کردم این به خودی خود فوق العاده است .همچنین فوق
العاده بود که چگونه رد چنین سیستمی را برای افراد متنوع ایجاد کرده است و همچنان به طور مداوم برنده
میشود .یک دیدگاه کلی وجود داشت که از آنحا که من برای تیم بسیار محوری بودم و از شخصیت قدرتمندی
برخوردار بودن ،شوت ها را من می زدم.اما هرگز اینطور نبود .در حالیکه رد هرگز به من نمیگفت که چگونه بازی
کنم ،من هرگز به رد نمی گفتم که چگونه مربیگری کند.
در سال 16رد ،هینسون ،کی سی جونز و من را در درفت جذب کرد .به نظر درفت بدی نیمرسد .مدتی بعدف
شنیدم که کوسی به رد می گوید :آوردن کی سی هیچ فایده ای ندارد .من به بچه هایی که در ارتش مقابل او بازی
کرده اند صحبت کرده ام و آنها گفتند که او نمی تواند بازی کند .اما رد همیشه اعتقاد داشت که گزینه های خوبی
را درفت کرده است .به عالوه ،کی سی ،ورزشکار فوق العاده ای بود .لس آنجلس رامز می خواست که برای آنها
بازی کند اما او بسکتبال را انتخاب کرده بود .و مطمئنا کی سی برای تیم مناسب بود .تصمیم گیری شهودی رد
جذاب بود و تقریبا همیشه با پول انجام میشد .این به من آموخت که حتی بیشتر از قبل به شهود و غزایز خودم
تکیه کنم .من با انجام دقیق کاری که او درباره من انجام داد تا بیشتر از من بداند ،خیلی بیشتر درباره او آموختم:
او را در کار به عنوان یک رهبر مشاهده کردم.
رد مانند بقیه مربیگری نمی کرد و مانند بقیه فکر هم نمی کرد .روش او متفکرانه ،هدفمند ،نوآورانه و روان بود.
رد همیشه بیش از آنکه بر تک تک بازیکنان متمرکز باشد بر تیم متمرکز بود .او همیشه راهی پیدا می کرد تا
اعتماد و اعتمادبنفس را در تک تک بازیکنان به صورت مجزا متبلور کند .او میتوانست با یک بازیکن دو یا سه
بار صحبت کند و میدانست چطور باید اینکار را انجام دهد .و هرگز از او نشنیدم که بگوید :پسر ،من مطمئنا دوست
دارم که آن مرد را در تیم خودم داشته باشم .برایم مهم نیست این پس چقدر خوب بود .هنگامی که بازیکنان
بزرگین نظیر جری وست ،ویلت چمبرلین یا الگین بیلور وارد لیگ شدند ،احساس نمیکرد که به آنها نیاز دارد.
نگرش او این بود :لعنت به آنها ،تیم من درحال حاضر این است" او هرگز بازیکنان را مقایسه نمیکرد .تمرکز او
69
روی تیمی بود که داشت ،نه تیمی که می خواست داشته باشد":اینها بجه هایی هستند که من با آنها به جنگ
خواهم رفت .من با آنچه بدست آورده ایم برنده می شوم .جگونه می توانیم بهترین عملکرد را از این افراد بگیرم؟"
این نگرش نشان می دهد که رد چقدر به بازیکنانش به عنوان عضوی از تیم اهمیت می داد .او به ما می گفت":
من برای بازیکنان در تیم سیستمی دارم .مهم نیست مهارت شما جقدر است ،همیشه جایی برای شما در این
سیستم وجود دارد .هرگز به شما نمیگویم که باید آنچه در کالج یا جای دیگری یاد گرفته اید تغییر دهید تا برای
من بازی کنید .ما شما را به اینجا آورده ایم جون فکر می کردیم که توانمند هستید .حاال این کار ما است تا راه
درستی پیدا کنیم که شما در این سیستم بگنجید " .بسیاری مربیان دقیقا راهی متفاوت را پیش می گرفتند".
نمیدانم که جایی که بودی چطور بازی می کردی .اما اینجا ،باید این کار را انجام دهی" .در ذهن من ،در ارتباط
با بازیکنان ،این یک اشتباه بزرگ است.
ممکن است چندان مطلب بزرگی به نظر نرسد .اما این رویکرد نکته مهمی در مورد احساس وفاداری ،تعهد و
فداکاری رد به من منتقل یم کرد .این همچنین راز مهمی در موفقیت او به عنوان مربی بود :او با ما مانند مردانی
رفتار می کرد که مثل مردان با یکدیگر کار می کردیم .از یک جهت ،او مسائل مربوط به خود را رها می کرد تا
بین بازیکنان حل شود .او آن مسایل را شخصی نمی کرد یا قوانینی را بر ما تحمیل می کرد که می گفت :من
رییس هستم .شما نمیتوانید اقتدار مرا به چالش بکشید .در عوض ،او تمام مسئولیت شخصی را که می توانستیم
به عهده بگیریم به ما میداد.
برای مثال ،او از دیرآمدن برسر تمرین متنفر بود .برای او تمرین بخشی از شرح شغلی بود .اصول او این بود :به من
حقوق تمام وقت برای انجام کار تمام وقت پرداخت می شود .بر این اساس ،او یک سیستم غیرشخصی خوب برای
تیم طراحی کرد که هرگز تغییر نکرد .او هرگز خودش را دخالت نداد و فکر نمیکرد که مربی باید در این مسائل
دخالت کند .بنابراین او به ما گفت ":اگر برای تمرین دیر آمدید ،چیزی به من نگویید .من نیازی به شنیدن
توضیحی ندارم و اهمیتی هم نمیدهم .وقتی وارد شدید به ساعت نگاه کنید و به ازای هر دقیقه تأخیر یک دالر به
تمرین دهنده خودتان بپردازید .این وظیقه ماست که برنامه کاری خودمان را اداره کنیم ،مثل مردان.
دلیلی که او این سیستم را به کار گرفت این بود که اگر شخصی دیر به تمرین می آمد و مجبور بود مسئله خاصی
را درباره آن مطرح کند ،و رد بگوید :این چه وضعی است؟ آنوقت مسئله شخصی میشد .دیدگاه مشابهی هم درباره
نحوه تمرین کردن ما وجود داشد .رد هرگز الزم نمیدید درباره مسائلی مانند تعهد شخصی خود برای ما سخنرانی
کند .این مطلبی درونی بود .او می دانست که نمیتواند این مسائل را تحمیل کند ،حتی اگر بخواهد .او فهمیده
بود که وقتی صحبت از ارتباط باافراد است ،با یک نسخه نمیتوان با همه رفتار کرد.
70
نگرش کلی رد به عنوان رهبر این بود که شما باید این ابزارها را با خود داشته باشید.و اگر شما تعهدی به موفقیت
حتی ظالم هم به نظر میرسید. در خود ندارید و او میدید شما باید تیم را ترک می کردید .او ظریف نبود .گاهی،
اما اگر شما در تیم او بودید،اگر تمام تالش خود را برای دستیابی به تعالی در حرفه خود در هر ثانیه انجام نمیدادید،
همانطور که او میگفت :باید جمع کنی و بروی ".اگرچه او هرگز فلسفه خود را برای ما توضیح نداد ،اما همیشه
روشن بود که این موضوع در مورد چیزی نیست که رد آئرباخ یا والتر براون یا طرفداران یا هر شخص دیگری از
شما در بوستون انتظار داشت .این مربوط به چیزی بود که از خود انتظار داشتید .این دقیقا نحوه عملکرد من هم
بود .فلسفه رد کامال مشابه کارهایی بود که پدرم در کودکی به من القا کرده بود .پدرم به من می گفت ":پسر ،من
نمیدانم وقتی بزرگ شدی چه کاره خواهی شد .اما هر کاری که تصمیم بگیرید انجام دهید ،من میخواهم شما
بهترین باشید .حتی اگر تصمیم بگیری یک حفار چاه باشی .البته افتخار زیادی ندارد .اما حتی اگر تصمیم گرفتی
یک حفار باشی ،می خواهم که مردم در نیویورک ،شیکاگو ،کالیفرنای بدانند که یک حفار خوب چاه در لوییزینا
وجود دارد .باید به لوییزانا بروید تا حفاری او را ببینید .کاری که شما باید در حرفه تان انجام دهید این است که
از یک مسافر به یک هنرمند تبدیل شوید ،و اجازه دهید که همه هنر شما را ببینند.
71
رویدادی در بوستون برای تجلیل از رد و این لحظه درست زمانی است که او به جمعیت گفت :من بدون آن مرد
نمیتوانستم این کار را انجام دهم.
72
بوستون ،1414اولین سال من و اولین قهرمانی آنها
73
روش من برا گفتن :ویلت ،ضعیف وارد اینجا نشو
74
بخشی از یک جلسه تمرینی ،درست قبل از اینکه برای خوردن چای بروم و بنشینم
75
یک فهرمانی دیگر
76
من و رد در رختکن قدیمی ورزشگاه بوستون ،طوری که او همیشه مرا کوچ می کرد ،نفر به نفر
77
78
به مندی رودولف داور می گویم آیا او توصیه من را برای یک اپتومتریست خوب می خواهد
79
شروع ضدحمله بوستون .ما یک رویکرد تیمی را توسعه داده بودیم که بزرگتر از تمام بخش های آن بود .از یک
انتها تا انتهای دیگر زمین
80
یک پایان خوش دیگر با جان هاولیچک
81
بعد از رفتن من ،رد به کسب قهرمانی با بوستون به عنوان مدیرعامل ادامه داد .در ده 43و .63
82
83
من بیشتر وقت خود بعد از بازنشستگی را به فعالیت برای موسسات خیریه اختصاص دادم
رد در کمپ تابستانی و رد حال محک زدن جوانان برای جذب در درفت
84
من و رد در حال تماشای یک مسابقه بوستون سالها بعد از بازنشستگی هردویمان .من مثل همیشه درست پشت
گوش راست او آماده هستم تا بتوانم به او آموزش بسکتبال را ادامه دهم.
85
فصل ششم
از نظر فلسفی ،مردان کامال متفاوت از زنان دوستی می کنند .حتی اگر عناصر اصلی مثل درک ،اعتما و احترام
یکسان باشد .اکثر مردانی که می شناسم در مورد احساسات خود یا حتی معموال درباره دوستی خود نیز سخنی
نمیگویند .آنها فقط به آنها اجازه بروز می دهند .تنهازمانیکه من و رد درباره فلسفه های شخصی خود صحبت می
کردیم زمانهایی بود که در مورد اخالق کاری با هم همکالم میشدیم .در زمینه کمک به بوستون برای کسب
پیروزی .
خیلی زود فهمیدم که رد چقدر برای مربیگری ما سخت کار می کند و چقدر از نظر فلسفی و ذهنی زیرک بود تا
ما را در اوج حفظ کند .او یک روانشناس و انگیزه دهنده شهودی فوق العاده بود و هر از گاهی کاری روی من می
کرد .من همیشه متوجه آن میشدم و به او می گفتم .اما میدانستم که همیشه به نفع تیم است ،بنابراین می
پذیرفتم .حتی گاهی که بر روی من کار می کرد .برای مثال ،سال دومم در تیم مثل یک جانور وجشی بودم و
تمام رقبا را یکی بعد از دیگری می بلعیدیم .تا زمان بازی آل استار 11 ،بازی پیش بودیم و هیچ کس به گرد پای
ما هم نمیرسید .شاید این مطلب بر روی روان من اثر گذاشته بود چرا که بعد از بازی آل استار رد مرا به دفترش
دعوت کرد .این را نمیدانستم اما ردقصد داشت اولین سخنرانی انگیزشی خود را برایم داشته باشد .او یک سیگار
برگ روشن کرد و گفت":من خیلی دیوانه هستم ،من میتوانم سر یک میخ را گاز بزنم و بکنم".
گفت":شما در حال حرکت هستید .ما اختالف زیادی ایجاد کرده ایم و می توانم بفهمم چرا دارید شل می گیرید.
اما تنها کاری که انجام می دهید این است که به اندازه کافی برای رسیدن به مرحله حذفی آماده شوید .حتی تو
آنقدرها هم خوب نیستی ،در این لیگ نمیتوانید شل کن سفت کن باشید .باید همیشه سخت کار کنی راس .یا
مسح ،شما این بچه ها را ترور کرده اید ،آنها نمی توانند مقابل شما بازی کنند اما اگر آنها را رها کنید و باور کنند
که می توانند ،آن وقت جلوی شما می ایستند" .پکی به سیگارش زد" میدانی ،در پایان سال ،تو باید باارزشترین
بازیکن لیگ باشی .اما اگر شل بگیری ،بازیکن دیگری این عنوان را می گیرد .پس باید بجنبی و شکی باقی
نگذاری.
86
یک اجرای بینظیر .نیمی سرزنش ،نیمی انگیزشی با لحنی آرام و مالیم .او میدانست من مردی مغرور بودم .او به
من تلنگر زد که با غرور بیشتری بازی کنم ،و سختر تر و بیرحمتر .او همچنین اشاره ای به کلی سیرز کرد که
عنوان ام وی پی را از دست داد .او با ظرافت اشاره کرد که بیش از 43درصد ان بی ای سفیدپوست هستند و که
ما میدانستیم عاملی در انتخاب باارزشترین بازیکن است .آن شب من به بازی رفتم و رکورد ریباند لیگ را با 04
ریباند شکستم.
این شیوه ای بود که اودر بهترین حالت روانشناختی مرا مربیگیری مکیرد .او به اندازه کافی به من فرصت داد تا
در مورد آن فکر کنم و همزمان انگیزه هم می داد .هر کاری می کرد حساب شده بود .به جای اصرار بر این که
من اینطور می خواهم بازی کنید ،گفت :این کار برای تو خوب خواهد بود و درنهایت این برای تیم خوب خواهد
بود .ما بسیاری از این مکالمات کوچک را داشتیم تا او مطمئن شود بهترین کارها را برای کمک به من کرده است.
این مطلب همیشه وجود داشت .او هرگز به من نگفت .تو سال گذشته این کار را کردی .او هرگز مقایسه نمیکرد.
ما حتی درباره سال آینده هم صحبت نمیکردیم .ما فقط درباره حال و این فصل و اتفاقاتی که می افتاد صحبت
میکردیم .حتی بعد از اولین قهرمانی در سال ،1414تمام چیزی که گفت این بود":این مانند روزنامه دیروز
است و تنها کاربردش گذاشتن درقفس پرنده است".
نکته شگفت انگیز درباره انگیزه دادن های رد این بود که باعث می شد شما بر تیم تمرکز کنیم نه خودتان .من
درتمام زندگی خود این مرد را تحسین کردم .این بخشی از دوستی ما بود .در کنار رفتار او به عنوان مربی ،به
عنوان دوست نیز همیشه به این فکر میکرد که چه چیزی برای شما بهتر است نه برای خودش .چند دوست با این
سبک فکری و رفتاری می توانید در تمام طول عمر داشته باشید؟
رد در تمام طول فصل با من اینگونه کار می کرد .و سعی میکرد مرا تشنه کسب قهرمانی نگه دارد .درست همانند
خودش .هدف واقعی او بیشتر از آنکه واقعی باشد ،ضمنی بود .یک بار ،به طور اتفاقی گفت که یک بازیکن حریف
اخیرا خیلی خوب بازی میکند و در رقابت با من است .این حرف برایم سخت بود و مرا کمی به هم ریخت تا با
خودم فکر کردم ،کی این بازیکن از من بهتر بازی کرده است؟آها ،نمیتوانستم صبر کنم تا دفعه بد که با او بازی
می کردیم .اما اگر آنها را رها کنید و آنها باور کنند که می توانند مقابل شما بازی کنند ،مقابالتان خواهند ایستاد.
در یک بازی در اواسط دهه ،63بیل بردلی ،فوروارد تیم نیویورک ،واقعا شب خیلی خوبی برابر هم تیمی من ساچ
ساندرس داشت .ساچ بازیکن خیلی خوبی بود اما آن شب ،بردلی مقابلش راه هایی پیدا می کرد که بتواند به راحتی
شوت بزند .اما من در زمین بودم که به هم تیمی خود کمک کنم .اما مثل رد از روی نیمکت نمیتوانستم به او
کمک کنم اما تصمیم گرفتم که به شیوه روانشناسی خودم کاری کنم .همیشه تشنه بازی بودم که اسمش را می
87
گذاشتم بازی کامل .درک من از بازی کامل بازی است که تمام شاخصها در آن وجود داشته باشد :درصد شوت،
درصد پرتاب آزاد ،تعداد ریباند ،تعداد بالک ،پاس گل ،اسکرین و مکالمات .چرا مکالمه؟ قدرت زبان.
ساچ را به کناری کشیدم و گفتم :میدونی ساچ ،برروی لباس ،یک شماره بزرگ و یک شماره کوچک وجود دارد.
شماره بزرگ پشت توست و شماره کوچک جلوی تو .میدانم که شماره کوچک را هنوز ندیده ای اما به من اعتماد
کن .آن شماره اونجاس.ترجمه :زمانی که بردلی را دفاع می کنی پشت او میمانی ،بیشتر مقابلش قرار بگیر ،دیگر
نمیتواند ازت رد شود.
این کمکی نکرد .در کواتر آخر ،یکی از بازیکنان نیویورک در خط پرتاب آزاد بود و آماده پرتاب پنالتی .من در
یک سمت ریباند بودم و ساچ درسمت دیگر ،درست کنار دوستش جناب بردلی .این دو بازیکن را دیدم که کنار
هم ایستاده اند و فکر کردم ،یک اشکالی در این تصویر است .من کاپیتان تیم بودم ،بنابراین زمانی که بازیکن آماده
پرتاب بود .داور را صدا کردم که توپ را نگه داد .داور توپ را پس گرفت ،و آرام به سمت ساچ رفت و در چشمانش
نگاه کردم .و به اندازه کافی بلند گفتم به طوری که هم او و هم بردلی بشنوند :ساچ ،میتونی این مادر به خطا رو
دفاع کنی؟ من به ندرت از ا ین کلمه استفاده می کردم .به صحبت ادامه دادم ،اینی که داری دفاع می کنی فقط
یک بسکتبالیست نیست ،یک مادر جندس ،او برای تو احترامی قائل نیست .فکر می کنه نمیتونی دفاعش کنی.
گفتم :خب پس دفاع کن .برگشتم و به سر جای خودم رفتم .این عملم به نفع بیل بردلی بود .و کاری برای ساچ
نکرد .در حقیقت ،ساچ کار متفاوتی بعد از آن نکرد .اما بردلی چرا .او کوارتر آخر ضعیفی داشت و باعث شد ما بازی
را ببریم .سال بعد وقتی بیل بردلی را در سفری دیدم .او آن روز را یادآوری کرد و گفت راس ،اون چه کاری بود؟
به او گفتم ،اون کار برای اثر بر روان تو بود .و گفت :واقعا اثر کرد .تمام تمرکز مرا گرفت و نتوانستم تا آخر بازی
درست بازی کنم .گفتم :کورتسی ویلیام اف راسل ،دکتر روانشناس ...و با هم خندیدیم.
کاری که رد از روی نیمکت انجام میداد و البته بخش نادیده گرفته شده ای از مربیگیری او بود ،بخش مهمی از
این بود که چرا ما به او بسیار احترام می گذاشتیم و به او اعتماد داشتیم .او دائما برای کمک به ما کار می کرد.
در تالش های او نه تنها نشانه هایی از نبوغ دیده می شد بلکه صداقت در آن موج می زد .مثل توصیه پدرم که
می گفت باید در ازای دو دالر سه دالر کار کنی ،رد 13دالر کار میکرد .و میدانستیم که این کارها را برای خودش
انجام نمیدهد ،همه برای تیم است .در فداکاری و وفاداری فدارکارانه او به ما ،میزان محبت زیادی وجود داشت که
مردان اغلب در روابط خود با مردان دیگر استفاده نمیکنند .مخصوصا در دوران ما .ما آن را حس می کردیم ،گرچه
هرگز به آن اشاره نکردیم .ما آن را زندگی نکردیم .همان کاری که مردان می کنند.
88
رد پرتحرک ترین مربی است که من تا بحال کنار زمین دیده ام .در حقیقت ،قریادزدن ها و طوفان های احساسی
او تقریبا چیزی است که بیشتر مردم وقتی به رد فکر می کنند ،به یاد می آورند .او هرگز کنار زمین نمینشست تا
بازی ما را ببیند .او همیشه در حال محاسبه این بود که چطور می تواند کمک کند .او میدانست که نمیتواند در
زمین کنار ما باشد بنابراین تمام مدت سرپا کنار زمین بود ،با یک برنامه کامل در دستش قدم میزد و دست آزاد
خود را با آن میزد ،انگار تیم حریف است .او مدام مشغول بود ،بر سر داوران فریاد می زد ،لعنت برشما ،مزخرف .و
هرجیز دیگری که می توانست به ذهنش برسد" .شما حرامزاده های پست ،تیم مرا خراب می کنید.
رد به مدت 76دقیقه کنار خط عقب و جلو میرفت ،به داوران میپرید ،به تیم دیگر فحش میداد ،رو مخ میز منشی
می رفت ،وقت نگهدار را به چالش می کشید .او نیز مانند ما به شدت درگیر بود و سعی می کرد از هر مزیت
کوچکی که می توانست استفاده کند .مثال ،اگر ما خوب کار نمیکردیم ،او راهی برای تغییر ریتم بازی پیدا می
کرد .ترفند نهایی مورد عالقه او این بود که باعث اخراج خودش می شد .او در این کار یک استاد مطلق بود .تا
آخرین سال مربیگری خود از 16بازی من جمله بازی آل استار اخراج شد .این کار نه تنها تیم دیگر را از ریتم و
جریان خود خارج می کرد ،بلکه به ما فرصتی برای بازسازی و تمرکز مجدد خودمان میداد.
به یاد دارم مخصوصا در سال اولم که هرگاه به سمت او نگاه می کردم ،چیزی بیشتر از رد آئرباخ میدیدم که
جهنمی به پا کرده بود .یک جمعیت می دیدم .برای من ،او با همه فداکاری و تالش پرشور خود،نه نماینده قبیله
خود بود نه قبیله من ،بلکه قبیله ما ،قبیله بوستون.
همیشه می گفتم که بنیان مربیگری رد ،ریاضیات بود :هرکاری که میتوانید برای تغییر شانس به نفع خودتان
استفاده کنید .او هم برای انجام این کار مطلقا کم نمی گذاشت .فکر نمی کنم داوران این را می دانستند ،اما او
آنها را بررسی و ارزیابی نمی کرد .این بسیار جذاب بود زیرا رد ،از نظر فلسفی ،حتی از پیش بینی حریفان خود
نیز خودداری می کرد .من یکبار از او پرسیدم :چطور ارزیابی نمیکنی؟استدالل او که من دوستش داشتم این بود:
لعنت به اونها .برایم مهم نیست که آنها چه کار می کنند .بذار اونها نگران کاری باشند که ما می کنیم .این شیوه
ای بود که او در زندگی به کار می گرفت :شما می فهمید که چه میخواهید انجام دهید و چگونه می خواهید
زندگی کنید و آن را به شیوه خودتان انجام میدهید .این یکی دیگر از دالیلی بود که ما با هم دوست شدیم .من
قبال هم زندگیم را به این شیوه پیش میبردم.
رد زود به ورزشگاه می آمد تا بدانید که داور بازی چه کسانی هستند .بعدا در رختکن به ما می گفت" امشب لو و
استن داور هستند .لو بچه است .زیاد رانینگ می گیرد .استن آرنج ها رو نمیبینه .اما اگر باد ازتون خارج بشه خطا
می گیره .رد دانسته های خود درباره هر داور را در معادالت بازی وارد می کرد تا بتواند برای ما مزیت ایجاد می
کرد .در طی بازی ،رد از همین نکات که میداند داورها چه کار انجام میدهند به آنها فشار وارد کند ،از نحوه دویدن
89
آنها گرفته تا نگاه کردن به بازی و سرعت سوت زدن آنها .او عادات و ویژگی های آنها را میدانست بنابراین می
توانست پیش بینی کند که آنها تقریبا در هر شرایطی چکار می کنند ،حتی قبل از اینکه آنها این کار را انجام
دهند .این فقط یک راه دیگر برای او بود که به تیم خود کمک کند .بیشتر مواقع وقتی یک گلتندینگ به ضرر من
اعالم میشد او اینگونه اعتراض می کرد :اگر هر بار که آنها سوت سختی علیه ما میزنند ،من جهنم به پا کنم آنها
ممکن است دوباره فکر کنند و سوت را تغییر دهند.
او فقط به داوران اعتراض نمی کرد بلکه سعی می کرد از نظر روانی هم آنها را اذیت کند .سالها بود که رد با داوری
به نام سید بورجیا مشکل داشت ،کسی که سوتهای وحشتناکی علیه ما می زد .وقتی سید داور بازی ما بود ،به
همان اندازه که برد برای ما جذاب بود ،تقابل های بین او و رد نیز جذابیت داشت .رد همیشه از سیگارهای بدبو
می کشید و در آن روزها هنوز سیگار کشیدن در کنار زمین آزاد بود .وقتی سید یک سوت بد برای ما میزد ،رد
دهانش را از دود پر می کرد و در صحبت با داور تمام آن دودها را توی صورت او خالی می کرد و به او می گفت
حرامزاده یا ای عیسی مسیح .وقتی صحبت تمام میشد صورت سید پر میشد از تکه های تنباکو .بعد از آن دیگر
سید وقتی میدید رد برای اعتراض به سمت او می آمد ،از او فاصله می گرفت .سپس او و رد بدترین الفاظی که
من تابحال شنیده ام را نثار هم می کردند .نمیدانم که این حرکت باعث می شد سید مجدد به سوتی که زده بود
فکر کند یا نه ،اما می دانم که او از داوری بازی های بوستون زمانی که رد مربی ما بود ،متنفر بود.
رد عادت داشت که بگوید :اگر این کارهایم نتیجه داشته باشد به هیچ چیز دیگر توجه نمیکنم ،تا زمانی که بتوانم،
توجه آنها را به خودم جلب می کنم " .در برابر توپخانه بزرگ داوران ،رد از آتش سالحهای کوچک خود استفاده
می کرد .این شامل فریاد زدن هایی بود که حریف بتواند آن را بشنود :توپ را به راسل بدهید ،این احمق نمیتواند
دفاعش کند .بگذارید سم شوت بزند ،کسی نمیتواند مهارش کند ".برای این بازیکن عرق نریزید ،او نمیتواند به
االغ هم ضربه ای بزند .گاهی اوقات برای جوانان خنده دار بود ،مثل بازی های تو کوچه و خیابان که هرچیزی
برای تحت تأثیر قرار دادن رقیب می کردی .اصال چیزی که به بازیکن می گفت مهم نبود ،مهم شانس کوچکی
بود که ممکن است برای لحظه ای حواس او را از وظیفه ای که داشت پرت کند.
از نظر رد تقریبا هیچ چیز برای کسب حتی مزیتی کوچک بی اهمیت نبود .فرد شاوس که از سال 1463تا 1464
مربی لس آنجلس لیکرز بود،از آورباخ نفرت داشت .رد آنقدر زیر پوستش رفت که وقتی در پایان بازی ما جلو
بودیم ،زمانی که لیکرزی ها دور هم جمع شده بودند که درمورد استراتژی بازی صحبت کنند ،شاوس یواشکی
نگاهی به رد انداخت تا ببیند آیا سیگار برگ معروف پیروزی خود را روشن می کند یا نه .شاوس از این حرکت رد
ناراحت شد چون فکر می کرد روشن کردن سیگار نشان می دهد که او فکر می کند بازی تمام شده است .شاوس
آن کار را مغرورانه میدانست .او یکبار به رد گفت :می خواهم بیایم آنطرف و مجبورت کنم که آن سیگار را خفه
90
کنی .آن تمام چیزی بود که رد برای تحریک بیشتر او به آن نیاز داشت .او مطمئن شد که اگر شاوس اینقدر به او
و سیگارش فکر می کند ،دیگر مشغول مربیگیری تیم خود نخواهد بود .بنابراین او در پایان بازی های ما با شاوس
با سیگار خود بازی می کرد .فقط برای اینکه او را از مربیگری تیمش منحرف کند و برای بازی بعدی او را تحریک
کند.
من هم شروع به این کار کردم چون میخواستم مثل رد برنده باشم .یک شب که دچار کشیدگی همسترینگ شده
بودم و تمرین دهنده ما نتوانست آن را خوب تِیپ کند ،من بدون گرم کردن به بیرون رفتم .وقتی نفرات شروع
کننده را اعالم کردند ،به آرامی به زمین رفتم برخالف معمول که میدویدم ،چون نمیخواستم به عضله ام فشار
بیاید .متوجه شدم که تیم حریف خشمگین به نظر می رسد ،گویی فکر می کردند :او فکر می کند کی هست؟
چطور مثل بقیه با دو وارد زمین نمیشود؟ وقتی فهمیدم این کار چقدر دیگران را اذیت می کندی ،دیگر هیج گاه
موقع معرفی با حالت دویدن به زمین نرفتم.
کارهای دیگری هم اضافه کردم مثل به آرامی بیرون رفتن در هنگام تعویض و باز و بسته کردن دستها مثل اینکه
بخواهم بگویم ،من اینجا هستم .البته همه اینها بخشی از نمایش بود مثل کاری که رد با سیگارش می کرد .خیلی
زود ،من و رد این کارها را پشت سر هم انجام میدادیم ،ما بعد از بازی درباره آن صحبت می کردیم که گاهی
روشنگرانه بود .وقتی به رد گفتم :میدانی ،وقتی زمان معارفه اونطور حرکت می کنم واقعا مسخره است ،من در
ابتدا این کار را برای عصبانی کردن کسی انجام ندادم .گفت" آره ،منطورت را می فهمم .من هم اولین بار که سیگار
برگ روشن کردم فقط خواستم سیگار روشن کنم .وقتی فهمیدم باعث ناراحتی آنها میشود ،این کار را بخشی از
شخصیت خودم کردم.
خیلی زود فهمیدم که خوش شانس بودم که در کار با او آشنا شدم و آنچه را که او تالش می کرد انجام دهد،
درک و تحسین کنم .و میدانستم که او درحال تماشای کار من است و کاری را که من انجام میدهد ستایش می
کند .یک آهنگ معروف درباره تحسین متقابل وجود دارد .این چیزی بود که من و رد داشتیم .زمانی که او شروع
به صحبت با من درباره استراتژی ها و اهدافش کرد ،دوستی ما شروع به شکوفایی کرد.
یکی از اهداف مورد عالقه رد کسی بود که نمیتوانستی از او صرف نظر کنی ،ویلت چمبرلین .ویلت یک بازیکن و
رقیب بزرگ بود و ما در نهایت دوستانی بسیار صمیمی شدیم .اما مثل من و رد ،او قبای افتخار بر تن داشت و از
هیچ کسی بی احترامی ندید .یک بازی ،رد شروع به کل کل کردن با ویلت کرد که جلوی من خیلی سخت بازی
میکرد .او با ویلت ور می رفت ،سرش داد می کشید ،و مدام چرت و پرت به او می گفت ،هرکاری که او را متزلزل
کند و او را از بازی دور کند.
91
این کار برای من مثل این بود که به فیل سنگریزه بزنی .با این حال ،به نوعی رد در کارش موفق بود .ناگهان ویلت
به سمت رد در کنار زمین رفت ،و در چند سانتی او ایستاد .ویلت با اختالف قویترین بازی کن ان بی ای بود ،که
هیچ وقت نمیخواستم با او درگیر شوم اما وقتی دیدم که ممکن است به رد ضربه ای بزند با سرعت به کنار او رفتم
و کنار مربی خودم ایستادم .رد هم همچنان در حال پرتاب کردن سنگریزه بود.
رد گفت :ولم کن ،من از این گنده مادر جنده نمیترسم.
رد یکبار به من گفته بود که بروکلین مرا آدم سختی کرده و کسی نمیتواند چییزی به من بگوید .به او باور داشتم
زیرا با کوچکترین تحریکی جنگ را آغاز می کرد .او همیشه دلیلی برای درگیری داشت .به عالوه ،هرگز ندیده
بودک که او بلوف بزند یا از یک درگیری عقب نشینی کند .او یک نابغه سرسخت بود .برای مثال ،اتفاقی در سال
اول من در سنت لوییس افتاد ،زمانی که ما در فینال ان بی ای بازی می کردیم .بیل شارمن درباره همه چیز بسیار
دقیق بود ،بنابراین قبل از بازی سبدها را اندازه گرفت و به رد گفت :این سبد سه مترو پنج سانت نیست .بنابراین
رد افراد مسئول را به اندازه گیری واداشت .همانطور که آنها در حال اندازه گیری بودند ،بن کرنر ،مالک سنت
لوییس که همواره از رد خوشش نمی آمد ،سر رد داد زد و تالش کرد که او را یک متقلب جلوه دهد .رد هم با
خشم و غضب به او نگاه کرد و چیزی نگفت .وقتی ویلت عصبانی تر از رد داشت او را نگاه می کرد یاد آن اتفاق
افتادم.
چی؟
تو خیلی نزدیک ایستادی ،او می تونه از اونجا تو رو بزنه .رد متوجه نشده بود که درحالیکه مشغول کل کل با ویلت
بود نزدیک بود زیر مشت و لگد او قرار بگیرد .چند قدم به عقب برگشت و دوباره شروع کرد.
آرام آرام عقب رفت و فکر کردم که همه چیز تمام است اما دوباره شروع به توهین به ویلت کرد .داور آمد و گفت:
تمامش کنید .یاال ،بازی کنید .قائله تمام شد و همه برگشتیم و به بازی پرداختیم.
وقتی پشت رد درآمدم ،اولین بار بود که دانستم نمی گذارم اتفاقی برای او بیفتد .شخصا از او محافظت کردم .و
این اتفاق به من نشان داد که حاال دوستی بخشی از این ارتباط است .مطمئن شدم که خطری دوستم را تهدید
نمی کند.هشدار من به او که دوقدم عقب تر بایست مانند هشدار او به من آخرین باری که او را زنده دیدم بود:
خودت را ننداز.
92
بعد از آن همواره مراقب او بودم .اغلب چنین چیزهایی اتفاق می افتاد و من هیچ وقت تظاهر نکردم که چه چیزی
احساس می کنم .دو مثال خاص به ذهنم میرسد ،اولین اتفاق در بازی مقابل نیکس رخ داد .رد پشت میز منشی
بود و در مورد چیزی اعتراض داشت .هر وقت او اینکارها را انجام میداد روی نیمکت می نشستم تا کارش تمام
شود و آماده بودیم که به زمین برگردیم و بازی را ببریم .اما آنجا هری گاالتین بازیکن سابق و مربی نیکس به
سمت رد رفت و داد زد ،رد ،بیا این بازی لعنتی را تموم کن .برو گمشو سر جات بشین .بالفاصله به آنجا رفتم و
به هری گفتم" با کی داری اینطور صحبت می کنی؟ با رد؟ با این مرد کوتاه؟ من هم قدتم ،با من اینطور صحبت
کن ،یاال ....لعنتی .میدونی که تو کل زندگیت یک ترسو بودی ...هری فقط برگشت و همانطور که قرار بود به سمت
نیمکتش رفت.
اتفاق دوم درگیری بود که در سالن فیالدلفیا افتاد .در حالیکه هردوتیم در حال بازی بودند ،هواداران به سمت
زمین آمدندو یکی از آنها پشت رد رفت و او را به شدت هل داد .من از پشت گردن و سر او را گرفتم و در حالی
که از زمین جدایش کردم به این سمت و آن سمت کشیدمش و او دست و پا میزد .چت واکر ،ستاره فیلی صحنه
را دید و داد زد ،هی ،راسل این مرد را می کشد.بعد از اینکه همه چیز آرام شد و آن مرد را رها کردم ،رد سمت
من آمد ،سرحال بود و گفت :مرسی راسل ،لعنتی ،اون عوضی نمیشد بگذاریم همینطوری برود .به نظر میرسید به
چیزی بیشتر هم نیاز داشت!!
البته در اینجا کمی باریک بینی درباره نحوه برخورد ما با این جنبه از دوستی ،همانطور که دوستیمان پیش
میرفت وجود دارد .پس از اتمام کار ویلت ،رد به سمت من آمد و گفت ،ممنون که مراقب من بودی .من نمی
خواستم که او احساس وابستگی به من کند .همانند زمانی که او چنین احساسی را بعد از پشت من درآمدن درباره
اتفاق گلتندینگ افتاد .بنابراین گفتم :چرت نگو رد ،من هوای تو رو نداشتم .نمی خواستم ویلت به خاطر قتل
عمد دستگیر شود.
آن بخشی از کدهای ناگفته ما بود :ما هردو با هم مثل مرد کار می کردیم نه فقط به عنوان همکار .این کاری است
که دوستان برای هم می کنند :همیشه هوای همدیگر را دارند .نیازی به گفتن بیشتر نیست .این راهی است که
قرار است رفته شود .اما از ویلت به بعد ،من همیشه احساس می کردم که رد در درونش می داند که بیل راسل
آنجا حخاضر است ،و به کسی اجازه نمیدهد که کاری کند که به او آسیب بزند.
93
فصل 4
یکی از چیزهایی که از روش تدرسی یهودی در کالج یاد گرفتم این بود که اساتید به دانشجوهای با سواد خود
اعتماد داشتند .چیزی نبود که آنها از آموزش به ما حذر کنند .کالسی داشتم درباره مطالعه کمونیسم .در آنجا در
باره مارکس و انگلس و مکتبشان می خواندیم .تشویق شدیم تو از سخنران سانفرانسیسکو بشنویم ،مردی که به
گفته بسیاری ،به عنوان کمونیسم یا طرفدار کموسنیم طرد شده بود .حتی کالج ترتیبی داده بود که تعدادی از
اسرای سابق جنگ کره را بیاورند تا در مورد نحوه شستشون مغزی کمونیست ها با ما صحبت کنند.
در اصل تئوری یسوعی این بود :ما از شما می خواهیم که هرچه می توانید از آنچه درباره کمونیسم به شما می
گوییم یاد بگیرید .هنگامی که شما آن را از آن چیزی که هست تشخیص دهید ،ما درباره اینکه شما کمونیسم
شوید نگران نخواهیم بود .فکر کردم که این بسیار عاقالنه است ،زیرا آنها فضای یادگیری را ایجاد کردند تا بتوانید
خودتان را ارتقا دهید.
مربیگری رد این رویکرد را به ذهن من میاورد .رویکردی که فکر می کنم سنگ بنای یک دوستی موفق بود .چیزی
که نمیدانید ،درباره هم تیمی ،مربی یا دوستتان ،می تواند به شما آسیب بزند .برای یک مربی ،هر بازیکن شاخصه
های خودش را دارد .چگونه می توانید همه این شخصیت های مجزا را راصضی کنید .راه حل رد به طرز عجیبی
ساده و در عین حال بسیار نادر بود .به جای مبارزه با آنها یا تالش برای تغییر آنها ،بازیکنان را در آغوش می گرفت.
به عبارت دیگر ،اوو سیستم خود را به حد کافی جامع و روان ایجاد کرد تا هر بازیکنی با ویژگی های خود در آن
جای بگیرد .او همانطور که من فهمیدمف میدانست که هرچهخ پلتفرم های بیشتری برای موفقیت افراد با مهارت
هایی که در حال حاضر دارند فراهم کند ،آنها انگیزه بیشتری دارند و احتمال موفقیتشان بیشتر است.
وقتی ما پذیرفتیم که یک واحد هستیم ،رد از ما توقع داشت که مانند یک کل واحد رفتار کنیم .اما درک می کرد
که به عنوان یک مربی نمیتواند کسی باشد که این موضوع را اجرا می کند .او شرایط را مهیا می کرد و بقیه به ما
بستگی داشت .این فقط دانش بسکتبالی نبود .این درسی از رهبری بود ،در احترام به فردیت و در نهایت دوستی.
در واقع ،رد محیطی را برای همکاری آزاد ایجاد کرد .مثل همان چیزی که الیور هاردی بازیگر سینما به دستیار
خود استن لورل می گفت :چرا کاری برای کمک به من انجام نمیدهی ،این رویکرد رد بود :اینجا چیزی برای
کمک به شما وجود دارد .حال برو و به کارش بگیر.
94
او میگفت :راس ،من فکر می کنم که باید سم یا هاینسن را وادار به انجام کاری کنیم .به نظرت چطور باید این
کار را انجام دهیم؟ سپس گزینه ها را ردوبدل می کردیم .گاهی ،رد می گفت .راس ،فکر می کنم این زمانی در
بازی است که اگر ما بتوانیم آنها را تا سه دقیقه آینده خاموش نگه داریم می توانیم برنده بازی باشیم .این به این
معنی بود که فقط فرصت یک شوت به آنها بدهیم و آن هم شوت سختی باشد .نه شوت آزاد یا شوت بعد از ریباند
حمله .گاهی ،می پذیرفتم که او میداند درباره چه چیزی صحبت می کند و می رفتم داخل و مطمئن میشدم که
تیم این استراتژی را به کار می گیرد .اما اگر با آن رویکرد مخالف بودم ،می گفتم ،خب ،می توانیم فالن کار را
انجام دهیم .و او تقریبا همیشه می گفت ،اوکی ،به شیوه تو انجامش می دهیم .نه بحثی ،نه حرفی ،به سادگی می
پذیرفت زیرا که یاد گرفته بود در چنین شرایطی من میدانستم که چه چیزی می گویم.
رد روشهای ظریفی برای انتقال مسئولیت درباره چیزهایی که کنترل نمیکرد و می دانست برای پیروزی باید انجام
دهیم به ما منتقل می کرد .او هرگز چیزی را تحمیل نمیکرد .در عوض ،طوری برنامه ریزی می کرد که مجبور
بودیم آن را در سیستم به کار گیریم و سپس مسئولیت اجرای آن را برعهده داشته باشیم .اگر خوب بازی می
کردم و در هر دوسمت زمین مسلط بودم ،پیروز می شدیم .اگر این کار را نمی کردم ،تقریبا همیشه می باختیم.
سنگینی این مسئولیت را در هر بازی احساس می کردم .آنچه او میگفت ،این بود :این نتیجه ای است که من برای
تیم می خواهم .شما میدانید چگونه این کار را انجام دهید .برو و انجامش بده .و این کاری بود که من انجام می
دادم.
اینجا مثالی از نحوه انجام این کار می آورم .باب کوزی یک هم تیمی فوق العاده بود .اما در رویکرد ما به بازی ،من
و او کامال با هم در تضاد بودیم.دیدگاه من به بازی اول دفاع و بعد حمله بود .دیدگاه او به بازی اول حمله و بعد
شاید کمی دفاع بود .من هرگز نگاه منفی درباره آن نداشتم .او همیشه بازیکن تیمی بزرگی بودو همچنین یک
انسان فوق العاده .اما شما نمیتوانید فقط با داشتن رویکرد تهاجمی قهرمان شوید .در زمانی که با هم بودیم ،به او
کمک کردم تا این موضوع را درک کند ،زیرا سالها بعد ،او به من گفت که ماندگارترین خاطره او از اولین قهرمانی
مشترک ما بازی دفاعی بود که من انجام میدادم .بعد از تماشای چند ده بازی او و مکالمه ای کوتاه درباره رویکرد
او به بازی ،دانستم که چطور می توانم به او کمک کنم تا برای کسب پیروزی بیشتر به ما کمک کند .اگر در دفاع
بودیم و بازیکن او فرار می کرد برای پوشش می رفتم تا مانع از حمله او شوم .بعد از ریباند نیز ،عمدا به دنبال
کوزی می گشتم تا پاس را به او بدهم تا ضد حمله را راه بیندازد .احتماال حدود یک سوم شوت هایی که بالک
می کردم توپ بازیکن مقابل کوزی بود .اما هرگز به او انتقاد نداشتم ،چه در مقابلش چه در پشت سرش.
نگاه من این بود که نقص های او در دفاع حمله ما را قویتر می کرد .من یک شوت را بالک می کردم و توپ را
میگرفتم و پاس را در سمتی دیگر به او میدادم و آن را به یک نکته قوت تبدیل می کردم .همچنین ،این کار به
95
دیگر بازیکنان نشان داد که اگر بازیکن آنها آزاد شد ،من برای حمایت آنجا بودم و هرگز در اینباره شکایتی نداشتم.
در عوض ،راهی پیدا میکردم که خطاهای دفاعی آنها را در سیستم تهاجمی خودمان به کار گیریم .فکر می کنم
این یکی از خوشحال کننده ترین کمک های من به تیم بود و رد این را درک می کرد.
بعد از حدود یک ماه که اینجا بودم ،کوزی در تمرین پیش من آمد و گفت ":میدونم وقتی ریباند می کنی ،دنبال
من می گردی ،بنابراین کاری که می کنم اینه ،بعد از شوت و ریباند تو ،به آن نقطه می روم .اول در آن نقطه
دنبال من بگرد ".او آغازگر ستایشِ کاری بود که برای او می کردم .در پایان آن سال ،میانگین امتیازآوری تیم ما
باالترین حد در تاریخ باشگاه بود .پایه آن میانگین ،ریباندهای دفاعی من و پاسهای شروع حمله بود که اکثر اوقات
به کوزی میرسید .تیم حریف شوت میزد و چهار ثانیه بعد ،ما بر روی حلقه آنها لی آپ می رفتیم .اما ،درواقع،
تمام کاری که من انجام میدادم کمک به کوزی بود تا کاری را که در آن بهترین بود ،بهتر انجام دهد.
این همان پویایی است که دوستی ایجاد می کند .اگر از خودتان بپرسید که چه کاری می توانم برای کمک به
دوستم انجام دهم ،به طور خودکار آن کار را انجام میدهید و دوستان خوبی میشوید .در اینجا مثالی برجسته از
رد آئرباخ د رمورد نحوه مرد بودن در میان مردان و نحوه دوست بودن آورده شده است .سالهای اولیه من در تیم،
بازیکنی به نام فرانک رمزی از دانشگاه کنتاکی داشتیم که چشم بسته شوت می زد .اما در اصطالح حرفه ای یک
بینابینی بود .خیلی بلند برای گارد بودن و خیلی کوتاه برای فوروارد بودن .در آن روزها ،بازیکنان به دو دسته تیم
اول یا تیم دوم تقسیم می شدند .اگر برچسب بازیکن تیم دوم به شما می خورد .به این معنی بود که به اندازه
کافی برای بازی در تیم اول خوب نیستید .در حقیقت ،فرانک رمزی بازیکن بزرگی بود که همه کاره بود و کسی
بود که می توانست در تیم های دیگر یک شروع کننده باشد .اما وقتی به بوستون آمد ،باید روی نیمکت مینشست
چون پنج بازیکن قدرتمند درجلوی او داشتیم که شروع کننده باشند .و رد به شروع کنندگانش وفادار بود.در کار
ب ا رد ،شما باید تالش می کردید تا بازیکن شروع کننده باشید ،وقتی آن جایگاه را گرفتید ،آنجا می ماندید مگر
از پیشرفت بازمیماندید ،مصدوم میشدید و یا بازنشسته .این یک قرار نانوشته برای ما بود ،پس کسی برای تصاحب
جایگاه دیگری تالش نمی کرد .اگر برای رد بازی میکردید ،باید منتظر نوبتتان میشدید.
اگر رد همان چیزی را می گفت که تقریبا هر مربی دیگری در آن زمان می گفت" رمزی برای این یا آن پست
مناسب نیست" فرانک هرگز این فرصت را نداشت که بازیکن بزرگی شود .اما رد این را نگفت ،زیرا او نسبت به
خِرد متعارف کور بود .او همچنین درک کرد که اگر با مردم مثل کلیشه ها رفتار کنید ،آنها هرگز از آن کلیشه ها
فراتر نمیروند .تنها چیزی که رد اهمیت میداد این بود کاری بود که می توانستید انجام دهید نه کاری که دیگران
فکر می کردند شما نمیتوانید.
96
زمانی که رد فرانک رمزی را در یک بازی به کار گرفت ،یک چیز مشخص بود ،فرانک شوت خواهد زد .مهم نبود
که کجا بود یا شرایط چگونه بود ،توپ را که می گرفت ،بلند میشد .او اینکار را بخاطر اینکه خودخواه یا مضطرب
یا احمق بود انجام نمیداد .او چنین نگرشی نداشت :این کاری است که قصد دارم انجام دهیم .اصال چنین نبود .او
شوت میزد ،چرا که فرانک بود .این میتوانست یک نکته منفی بزرگ باشد .وقتی بازیکنی از روی نیمکت همه
بازیکنان شروع کننده را رد می کند و شوت می زند ،بچه ها ممکن است عصبانی شوند.فرض کنید کوزی سه
فرصت شوت به هاینسون بدهد و او سه تا را پشت هم بزند .سپس رد ،رمزی را به جای کوزی در پست گارد قرار
دهد و فرانک توپ را بگیرد و شوت بزند .هینسون می گوید :یا مسیح فرانک ،داشتم خوب میرفتم .چرا تغذیه
نمیکنی؟ در تیم دیگری ،این امر باعث اختالل در حمله می شود اما نه در تیم رد .در تیم رد این کار منطقی بود.
به همین دلیل بود که او هرگز از شوتزنی رد شکایت نمی کرد .او فقط تماشا کرد که فرانک چقدر دوست دارد که
بازی کند و به او گوش داد ،و سپس روی به او گفت" تو مرد ششم من هستی" به عبارت دیگر ":تو در تیم اول
نیستی .در تیم دوم هم نیستی .تو جایگزین نیستی .تو ششمین شروع کننده من هستی.
این مسئله به یک عادت تبدیل شده است که وقتی یک بازیکن از روی نیمکت به زمین می آید شما نگرانی های
خاصی دارید و امیدوارید یک گام به عقب نباشد ،اما وقتی فرانک از روی نیمکت به زمین می آمد دارایی با ارزش
بودی ،گامی به جلو چه از لحاظ جسمانی چه از لحاظ روانی و فکر می کنم قسمت نبوغ آمیز این معادله این بود
که رد به جای مبارزه با تمایل رمزی به شوتزنی آن را کامال پذیرفته بود و آن را به عنوان یک فرهنگ تیمی جا
انداخته بود .خیلی زود زمانی که فرانک بلند می شد تا برای ما به زمین بیاید حسی از انتظار که قبالً در تیم وجود
نداشت به وجود میآمد ،اینجا یک شوت زن بزرگ وجود دارد .بنابراین حاال از فرانک رمزی یک بینابینی پیشین،
احترام باالیی داشت و حتی وجود او در تیم سلتیک به عنوان یک مرد ششم و خطرناک ،ترس بر تیمهای دیگر
لیگ میانداخت.
رد نه تنها از نیمکت آمدن فرانک را به یک مسئله عادی تبدیل کرده بلکه آن را به یک افتخار برای او بدل کرده
بود .اضافه شدن فرانک به عنوان اولین نفر از روی نیمکت به تیم از لحاظ روانی کل تیم را در این افتخار سهیم
کرده بود .نگرش ما این بود فرانک می آید که شوت بزند و ما این را میدانیم بنابراین بیایید برای او بهترین
موقعیت های شوت زنی را ایجاد کنیم .من این را مسئولیت شخصی خودم میدانستم که مطمئن شوم همیشه
فرانک به واسطه پاسی که در جایی که او به آن نیاز داشت به او برسانم ،یک شوت خوب خواهد زد.
این مسئله در رختکن هم به ما کمک میکرد ،قبل از هر بازی هر کسی شروع به شرط بندی می کرد مبنی بر
اینکه در یک کوارتر چقدر طول میکشد تا فرانک بعد از آمدن به زمین اولین شوت خود را بزند .ما عاشق این
بودیم که او چنین شوتزن وحشتناکی بود .این کاری بود که رد انجام داده بود.
97
ایده مبتکرانه مرد ششم از فرانک رمزی یک عضو متعهد برای تیم ما ساخت .شهرت او بیش از خیلی از شروع
کنندگان بود و تمام اینها باعث بهبود شانس ما برای کسب پیروزی شد و باضافه اینکه رد با این کار کلیشه تیم
اول و تیم دوم را محو کرد و تا حدود زیادی آن را از بین برد و حاال 13سال بعد ما می بینیم که ان بی ای
جایزهای به عنوان مرد ششم سال در نظر گرفته است.
کاری که رد برای فرانک کرد همان چیزی بود که یک دوست برای دوستش می کند .من همیشه اعتبار خاصی
برای رد به خاطر ایجاد چنین فضای باز و آزاد قائل بودم .این کار باعث تعالی بسکتبال و بهبود مهارت شما به
عنوان یک بازیکن می شود .در مورد زندگی هم صادق است ،و همینطور در مورد اینکه افراد درباره یکدیگر بدانند
و بنابراین شما میتوانید در عین اینکه به یک هم تیمی خوب تبدیل میشوید به یک انسان خوب هم تبدیل شوید.
چنین فضای کاری را در این روزها کجا میتوانید ببینید ،سال به سال میگذرد هیچ کس دیگری خارج از تیم این
را درک نمیکند اما در سیستم ما هنگامی که همه در مورد یکدیگر یاد میگرفتیم کار تیمی یک فعالیت محسوسِ
دوستی بود .من هوای تو را دارم و شما هم هوای مرا داری ما مراقب همدیگر بودیم و به یکدیگر کمک می کردیم
و این دلیلی بود که ما پیروز میشدیم.
برخی افراد از من میپرسند تفاوت بین 4قهرمانی فیل جکسون با 4قهرمانی رد چیست؟ سعی میکنم سوگیری
خودم را کنار بگذارم که اتفاقاً مقدار زیادی هم هست .من فکر می کنم که دستاورد رد بسیار برتر است زیرا یک
تیم را داشت که به مدت ده سال پیاپی به او گوش میدادند و نه تنها بازی های زیادی را برد بلکه در یک مرحله
هشت قهرمانی پیاپی کسب کرد .یک مربی چه چیزی باید در ده سال پیاپی به بازیکنانش بگوید که آنها صدها بار
نشنیده باشند؟ یک کلیشه وجود دارد :شناخت بیشتر باعث ایجاد مشکل است .رابطه ما با رد کامالً برعکس بود.
برای من او بیش از یک مربی بزرگ بود ،یک مغز متفکر بود و در حقیقت کسی بود که شما دقیقا به عنوان یک
دوست واقعی الزم دارید ،شخصی به اندازه کافی بزرگ ،تا نیازهای دوستش را در ابتدا بداند و تشخیص دهد و
راههای درست را برای کمک به تقویت وجودی او بشناسد .همزمانی من با سلتیک رد آیرباخ ،بسیار هیجان انگیز
بود و همینطور منحصربه فرد و نگویم که چقدر جالب.
من در تمام زندگی شخصی کامال منزوی با چارچوب های بسیار بسته بودم و این خطوط را از زمانی که خیلی
جوان بودم دور خودم کشیدم .من نفوذ بدون اجازه به محیط خصوصی و شخصی خودم را یک بی احترامی بزرگ
می دانستم و هرگز آن را تحمل نمی کردم حتی اگر از طرف یک مربی بود .خوشبختانه رد حساسیت انعطافپذیری
با خودش داشت که آنرا از محیطی که در آن بزرگ شده بود به ارث داشت و هیچ وقت تالش نمی کرد که زندگی
خصوصی ما را تنظیم کند .او تنها یک بار به عنوان کوچ خواست یک قانون حکومت نظامی شکل برقرار بکند و
البته به سرعت هم از انجام آن پشیمان شد.
98
در اواسط یک فصل ما 14پیروزی پیاپی به دست آوردیم و هجدهمین پیروزی پیاپی می توانست شکننده رکورد
های تعداد پیروزی پیاپی در ان بی ای باشد .ما قرار بود بازی بعدی خود را برابر یکی از بدترین تیم های آن
روزهای لیگ برگزار کنیم و رد کامالً برای ما مشخص کرده بود که چقدر پیروزی در آن بازی برای او مهم است.
بنابراین شب قبل او قانونی گذاشت هر کسی در اتاقش قبل از ساعت 11باید حضور داشته باشد او گفت که به
اتاقها زنگ خواهد زد و ما باید جواب تلفن را بدهیم تا تایید کنیم که در آنجا هستیم .ما اینکار را انجام دادیم .هر
کسی یک خواب شبانه خوب داشت .شب بعد ما برای بازی رفتیم و بدترین عملکرد خودمان را ارائه دادیم.
رد به رختکن آمد و گفت من گند زدم .فهمیده بود که هر کس شیوه روزمره خود را برای آماده شدن برای بازی
داشت ،هرکس ساعت درونی خودش را داشت و قوانین و مقررات حکومت نظامی وار همه ی آنها را به هم ریخته
بود اگر شما دارید کارتان را انجام میدهید من نمی توانم به عنوان یک شاهد یا ناظر به شما بگویم که چند ساعت
باید بخوابید و چه زمانی باید به رختخواب بروید و چه زمانی از آن بیرون بیایید .گاهی شما بیش از آنکه در یک
بازی ببازید در آن شکست می خورید .فهمیده بود که ما شکست خورده ایم و به اندازه کافی انسان بود تا اشتباهش
را در برابر تیم بپذیرد و تایید کند .این اولین باری بود که من می دیدم یک مربی عذرخواهی میکند .به نفس و
غرور خودش اجازه نمیداد که مقابل مسئولیت شخصی اش قرار بگیرد .من اشتیاق او برای سهیم شدن در سرزنش
شدن را تحسین میکنم .ما به عنوان یک تیم میبریم و به عنوان یک تیم میبازیم.
همچنین این نکته هم بسیار مهم و جالب بود که این سلتیکی و فرهنگ سلتیکی تحت مالکیت والتر براون بود.
هر کسی در باشگاه عاشق والتر بود .این مسئله سطحی نبود یک اصل و پایه بود .او قلب و روح تیم دهه 13و
اوایل دهه 63بود نگرش و شخصیت والتر بنیانی برای مربی مثل رِد بود که غریزه شخصی اش را در حالی دنبال
می کرد که تحت نظر والتر هیچگونه فشاری را برای راضی کردن او تحمل نمی کرد ،چرا که والتر همیشه هوای
او را داشت .این برای من یک محیط بسیار عالی برای پیشرفت بود چرا که در محیط دیگری نمی توانستم این
طور پیشرفت کنم .با انسان های خوبی مثل والتر و رد که باشگاه را اداره میکردند سلتیک به یک جزیره امن در
دریای متالطم تبدیل شده بود.
ضرباهنگ بوستون خیلی قبل از رسیدن من به آنجا تنظیم شده بود .در دهه پنجاه تصمیم گرفتند تا چاک کوپرا
در مراسم یارکشی انتخاب کنند .کسی که اولین بازیکن سیاه پوستی می شد که تاکنون در ان بی ای در مراسم
یارکشی انتخاب شده بود .رد آشکارا به این مسئله اهمیتی نمیداد .کوپر را به یک دلیل می خواست تا تیمش را
بهتر کند .والتر توافق کرد بدون اینکه فکر بکند .اما در جلسه قبل از مراسم یارکشی دسته ای از مالکان تصمیم
داشتند تا والتر را متقاعد کنند که او را انتخاب نکند .یکی از آنها گفت :او رنگین پوست است ،میدانی که والتر.
والتر گفت :من به این مسائل اهمیت نمیدهم .والتر گفت برایم مهم نیست که او سفید است رنگی است یا
99
چهارخانه .او بازیکنی است که ما میخواهیم .وقتی چاک کوپر به بوستون برای امضای قرارداد آمد والتر با او دست
داد و گفت :آقای کوپر من از شما می خواهم که بدانید بوستون سلتیکس هرگز از حضور شما خجالت زده نیست.
اکنون از قضا در شهری که مملو از نژادپرستی بود ،سلتیک تبدیل به پیشروترین باشگاه بسکتبال شده بود .این
عمدتأ به این دلیل بود که والتر و رد انسان هایی شایسته بودند که با انسان ها مانند انسان رفتار می کردند ،نه
مانند خرده پولهایی که در جیب می گذارید .آنها خلق و خوی بسیار متفاوتی داشتند .والتر بسیار مودب ،جنتلمن
و منعطف بود اما رد ،پرشروشور ،سرسخت و بی پرده بود .اما وقتی نوبت به جذب بهترین بازیکن در تیم می رسید،
آنها دو روی یک سکه بوند .صداقت ،کالس ،و تعهد آنها هرگز وقتی در حال اجرای یک پروژه بزرگ بودند ،تزلزلی
پیدا نمی کرد.
والتر همچنین برای وفاداری ارزش باالیی قائل بود ،چیزی که ارزش خانوادگی ما نیز بود .در پایان سال اول من
،یک بازی مهم فصل عادی را به سیراکیوز باختیم ،دو روز بعد ،قرار بود دوباره با آنها در پلی آف بازی کنیم.
جایی که آنها در گذشته ،بر بوستون برتری داشتند .به باشگاه رفتیم و والتر براون را وسط اتاق دیدیم ،از عصبانیت
سرخ شده بود و صورتش باد کرده بود .شما یک مشت بدرد نخور هستید .چشمش را بسته بود و دهانش را باز
کرده بود .من این همه پول میدهم که شما اینطور بازی کنید؟ آنها دوباره ما را میبرند .من خیلی عصبانی هستم،
هرگز با شما پول مفت بگیرها به این اتاق بر نخواهم گشت .رفتار او ما را شگفت زده کرده بود چرا که ما همه
والتر را به عنوان انسانی مهربان و آسان گیر می شناختیم.
قبل از بازی پلی آف با سیراکوز ،در رختکن بودیم و آماده می شدیم که والتر وارد شد .او کاله خود را برداشت.
نگاهی به دوروبر انداخت و گفت ،بچه ها ،من می خواهم عذرخواهی کنم .من آنقدر طرفدار بوستون هستم که
ناامید شده بودم چون این تیم همیشه ما را حذف می کند .اما من هرگز نباید با شما اینطور صحبت می کردم.
شما اصال شایسته آن حرفها نبودید ،شما مجموعه ای از انسان های فوق العاده و یک تیم عالی هستید .من از همه
شما بسیار صمیمانه عذرخواهی می کنم و قول می دهم که چنین رفتاری را از من نبینید .کالهش را گذاشت و
بیرون رفت.
ما پیشتر او را بخشیده بودیم .همه می دانستیم که او واقعا کیست .اما عذرخواهی او قابل توجه بود .او مالک تیم
ما بود .در واقع ،بنیانگذار ان بی ای .و به خاطر یک باخت سخت ،از کوره در رفته بود .سپس با عزت و وقار رفتار
کرد و از ما عذرخواهی .فکر کردم این مردی است که می توانید به او اعتماد کنید و به او احترام بگذارید .او به
اندازه کافی اعتماد بنفس داشت که مسئولیت اشتباه خود را بپذیرد .این یکی دیگر از عناصر کلیدی یک دوستی
واقعی است .دوستان خوب باید به خود اعتماد داشته باشند.یکی از دالیلی که دوستی ها خراب می شود این است
که در حالیکه افراد پیش میروند ،برخی کارهایی انجام میدهند تا فرد بهتری از خود نمایش دهند که خارج از
100
شخصیت آنهاست .آنها به اندازه کافی به اینکه چه کسی هستند اطمینان ندارند .بنابراین سعی می کنند به فردی
بهتر تبدیل شوند .اما والتر و رد هر دو شخصیت واقعی خود را نشان میدادند.
درحالیکه والتر پشتیبانش بود ،درخواست هایش را تأیید می کرد و به قضاوت او ایمان داشت ،رد آزاد بود تا تیم
را به راه خودش اداره کند .او مرد خودش بود و کاری را که باید انجام میداد نه کاری را که کسی به او گفته باشد.
در واقع ،والتر ،رد را آزاد گذاشته بود تا دوست من باشد ،به رد اجازه داده بود که مرا همانطور که بودم و بازی
می کردم بپذیرد.
یکی دیگر از ویژگی های رد که باعث شده بود او نه تنها به عنوان یک مربی بلکه به عنوان یک انسان موفق باشد،
این بود که میدانست چگونه ارتباط برقرار کند تا به حرف او گوش دهید .حتی در ان بی ای امروز ،زمانی که مربی
نمیتواند با بازیکنانش ارتباط برقرار کند معموال به این دلیل است که بقیه از او رو گردانده اند و به حرف های او
گوش نمیدهند.رد هرگز چنین مشکلی با ما نداشت .این یک کار درخشان است که باعث میشد تیمش به طور
مداوم پیروز شود و بازیکنان هم به حرف او گوش دهند .اگر واقعا بد بازی می کردیم ،اتفاقی که بعضی وقت ها
می افتاد ،رد به رختکن می امد ،کتش را برمیداشت و بدون هیچ حرفی میرفت .یک بار از او پرسیدم :چرا بعد از
اینکه ما افتخضاح بودیم ،چیزی نمیگویی؟ گفت بعد از باخت ،اگر باخت بدی بوده باشد ،حرف شما اثری ندارد،
بازیکنان به شما گوش نمیدهند ،پس چرا زحمت بکشی؟ این حرف ها فقط همه ما را ناراحت می کند ،و این
سازنده نیست.
برای رد ،واژه سازنده به معنای تمرکز فقط بر پیروزی بود .اگر در کوارتر چهارم بد شکست می خوردیم ،او از قبل
شروع به فکر به بازی بعدی می کرد :باشه ،این یکی را باختیم ،این بازی تغییر نخواهد کرد ،حاال چطور می توانیم
از این باخت برای کمک به بازی بعدی استفاده کنیم؟ او تمام افکارش را معطوف می کرد تا ما را برای بردن آن
یکی آماده کند .وقتی او بعد از یک باخت با ما صحبت می کرد میدانست که اگر حرف اشتباهی بزند ،ممکن است
باعث شود که دیگر کسی به او گوش نکند.او همچنین میدانست که عزت نفس بازیکن به واسطه اینکه چگونه در
بازی کار می کند تعیین میشود .اگر خوب بازی نکنند ،فکر می کنند که من آدم بدی هستم ،من جرات و جسارت
ندارم ،من به اندازه کافی تالش نمی کنم ،اگر آنها از کودکی این باورها را به خورد خود داده بودند ،شنیدن آنها از
مربیان فقط می توانست ناامنی آنها را تقویت کند .رد سعی می کرد به چنین بازیکنانی زیاد انگیزه بدهد.در بازی
بعدی ،آنها تالش می کردند تا بازیکن بهتری باشند .دیدگاه رد ساده بود :او با هر کس متفاوت صحبت می کرد
چرا که میدانست و به این احترام می گذاشت که هر بازیکنی شخصیت منحصربه فردی دارد.
یکی دیگر از کارهای استادانه رد این بود که می دانست با هر بازیکن چطور صحبت کند و در هیمن حال تیم هم
انسجام تیمی را هم حفظ می کرد .به عنوان مثال ،رد هرگز سر من فریاد نمیزد .او میدانست که اینکار هرگز روی
101
بیل راسل جواب نیمدهد .او سر ساچ سندرز و تامی هاینسون فریاد میزد زیرا بر روی آنا اثر داشت زیرا گاهی باعث
ایجاد انگیزه در آنها می شد .اما آن فریاد برای ترساندن آنها نبود ،فقط فریاد بود .زیرا رد هر بازیکنی را نسبت به
نقش خود و جایگاهش در تیم مطمئن کرده بود" .اینها شروع کننده های من هستند و جایگاه خود را به دست
آورده اند ".اینهاکسانی هستند که با آنها به جنگ خواهم رفت .بنابراین کسانی که او سرشان فریاد می زد هرگز
فکر نیم کردند که چون سر من داد زده است االن مرا از تیم بیرون خواهد انداخت .با این حال ،در مواقعی اگر فکر
می کرد یم تواند به تیم کمک کند ،گاهی دست بکار می شد .مثال میدانست که چون همه میدانند که او هرگز
سر من فریاد نمیزند ،این خودش پیامی دارد.در سال دومم در لیگ ،جایزه با ارزش ترین بازیکن را بردم .شب قبل
از اولین تمرین برنامه ریزی شده برای فصل پیش رو ،در یک مراسم شام تیمی بودیم .رد مرا به کناری برد و گفت،
گوش کن راس ،فردا صبح ساعت نه شروع می کنیم ،می خواهم امسال یک تغییر کوچک ایجاد کنم .می خواهم
کمی سرت داد بزنم.فریاد بزنم .میخواهم هر طور که شده به تو توهین کنم .سرت به کار خودت باشد .باید سر
بعضی از بچه ها داد بزنم اما اگر نتوانم گاهی سر تو داد بزنم نمیتوانم سر آنها هم داد بزنم یا اگر این کار را بکنم
آنها احساس بدی خواهند داشت .اما گوش کن .وقتی سرت داد می زنم ،به آن توجه نکن ،این داد برای تو نیست،
برای آنهاست .و به من لطفی بکن ،عصبانی نشوو به من حمله نکن .فقط می خواستم اول کار با تو درمیان بگذارم
که با این قضیه مشکلی نداری؟
با این قضیه مشکلی نداشتم و فکر کردم جالب هم هست و از رد برای مطرح کردن طرحش با من پیش از اقدام
ممنون هم بودم .صبح روز بعد در تمرین ،او دهن مرا سرویس کرد :راسل ،مادر به خطا .و راسل ،خدا لعنتت
کند.هر توهین مرسوم و غیرمرسوم را کرد .دیگر داغ کرده بودم اما خودم را کنترل کردم ،با رد صحبتی داشتم و
گفتم" درباره آدمهایی که پول نامحدودی دارند و تمام آن را می خورند ،شنیده ای؟ تو تمام حسن نیت مرا مصرف
کردی و آنقدر ادامه دادی که میخواستم له و لورده ات کنم.
هر دو خندیدیم ،رد گفت" اگر آنکار را می کردی ،باید با لگد تو را بیرون می انداختم .اونوقت االن کجا بودیم؟
من میدانم کجا بودم رد .کمی سر به سرش گذاشتم ،اما تو بدون هیچ کمکی در شرایط بدی بودی.
102
فصل 6
خدانگهدار
روزی در سال ،1466رد مرا به دفترش فرا خواند و گفت ،این سال آخر من اس و قصد بازنشستگی دارم.
این را تنها به این خاطر پرسیدم که بداند احساس من چیست .من خودخواه هم بودم .بسکتبال من هنوز تمام
نشده بود و می خواستم که او باز هم ما را برای رسیدن به یک قهرمانی دیگر مربیگری کند.
از روی احترام ،دیگر موضوع را پیش نکشیدم .بخشی از دوستی ما این بود که ما هرگز تالش نمیکردیم دیگری
را مجبور به کاری کنیم که نمیخواهد انجام دهد .هرگز اینطور نبود" چیزی که تو می خواهی انجام دهی ،اهمیتش
کمتر از کاری است که من می خواهم انجام دهم .اتفاقا این کار کامال برعکس بود.
رد به صندلی تکیه داد و سیگارش را باز کرد و گفت :راس ،شغل نمیخواهی؟
نه بابا ،بعد از دیدن آنچه بر تو گذشت؟ داد زدن سر داورها ،وقت نگه دار ،روزنامه نگاران ،طرفداران ،این همه فشار
و استرس؟ هیچ کدام از آنها را نمیخواهم.
خب من باید یک سرمربی استخدام کنم .سیگارش را روشن کرد و شروع به حل کردن معادله کرد .گفت :من
اینجا و االن به تو می گویم ،انگار دلش برایم تنگ شده باشد :من هیچ مربی استخدام نمی کنم تا اینکه تو به من
تأیید نهایی را بدهی .نبردهای زیادی را با هم پشت سر گذاشته ایم .تو بسیار سخت برای ما تالش کردی و برای
این باشگاه اینقدر ارزشمند هستی که من پشتت را خالی نکنم و با کسی که تو دوست نداری کار کنی ،قرارداد
ببندم .نمیخواهم کسی باعث مزاحمت تو شود.
این دیگر صحبت مربی من نبود .این دوست من بود و دوستم مرا آنجا و به مربی که من را نمیشناخت وانمی
گذاشت .شبیه تفنگداران دریایی بود :هرگز برادران جنگی خود را در منطقه جنگی تنها نگذارید .در آن زمان چند
مربی یا مدیر درباره بازیکنان خود چنین فکر و رفتاری داشتند؟
103
گفتم :قدردانت هستم رد .و واقعا بودم .اما گاهی ،باید به خودتان فکر کنید و تنها خودتان .به این فکر می کردم
این کار تیم قدیمی مرا متالشی می کند .و اینکه این کار چه اثری بر من خواهد داشت .آیا می توانم با مربی جدید
کنار بیایم؟ به این فکر می کردم که تقریبا همه در لیگ می دانستند که بیل راسل همیشه تمرین نمی کند.
بسیاری از همکاران رد می گفتند که اگر راسل بازیکن ما بود باید مثل همه تمرین می کرد .هیچ کدام از آنها
درباره نوع همکاری من و رد چیزی نیمدانستند .چگونه او همیشه در حال کمک به من بود و چگونه ما بازی های
خود را برنامه ریزی می کردیم.
در نهایت گفتم:من نمیدانم بدون تو باید چکار کنم .نمیتوانم به مربی دیگری به غیر تو فکر کنم.
رد گفت:بسیار خب .از تو می خواهم به خانه بروی و با پنج نام به اینجا برگردی .افرادی که به آنها احترام می
گذاری .من هم پنج نام آماده می کنم .اگر شخصی در هر دو لیست بود .درباره او صحبت میکنیم.
اینجا احتماال بزرگترین مربی تاریخ ان بی ای را داریم ،کسی که به هیچ کس خودش را پاسخگو نمیدانست اما
داشت با بازیکنش برای انتخاب مربی بعدی مشورت می کرد .این یک تعریف و تمجید بزرگ بود .من بیش از یک
مربی بزرگ را از دست می دادم .من داشتم کسی را از دست میدادم که مرا میشناخت ،به عنوان یک بازیکن و به
عنوان یک انسان ،به گونه ای که هیچ مربی دیگری نمیتوانست درک کند .میدانستم که می توانم برای مربی که
احترام مرا برنمی انگیخت بازی کنم .این را در کالج و المپیک ثابت کرده بودم .اما کار بسیار سختی بود.
یک بار گفته بودم که :زمانی که رختکن بوستون را ترک می کنم حتی بهشت هم نیمتواند به خوبی آن باشد چرا
که هر جای دیگری یک گام به عقب است .نمیتواستم جای دیگری را مناسب تر و مطلوبتر از بوستون برای بازی
تصور کنم .با وجود رد و والتر براون من آزادترین ورزشکار این سیاره بودم .میتوانستم با آنها همیشه خودم باشم و
آنها همیشه هوایم را داشتند .من و رد می توانستیم همیشه بدون اصطکاک و مشکل به اختالفاتمان بپردازیم ،زیرا
به یکدیگر اجازه می دادیم که تفاوت هایمان را بشناسد .پیدا کردن کسی که اینقدر مسئولیت پذیر باشد کار
آسانی نیست.
ما هر دو به خانه رفتیم و لیست مربیان مدنظرمان را نوشتیم .اما شاخصهایمان متفاوت بود .من به دنبال شخصی
بودم که میدانستم می تواند تیم را خوب مربیگری کند و رد به دنبال شخصی بود که با راسل به مشکل نخورد.
وقتی یکدیگر را دیدیم و لیست را مقایسه کردیم ،هیچ اسم مشترکی نبود .ما هنوز هم مربی نداشتیم .گفتم که
خب من به خانه میروم .روز بعد ،رد به من زنگ زد و آرام به نظر میرسید .یک نام پیدا کردم .این مربی هست که
می خواهیم استخدام کنیم .نام را گفت".نظرت چیست؟"
104
الزم نبود به او فکر کنم .گفتم نه .نمی توانم برای او بازی کنم .اگر می خواهید او را استخدام کنید من با شما
بازنشسته شوم .حتی نمی خواهم با آن عوضی در یک اتاق باشم .مردی که او نام برد یک مربی موفق و کهنه کار
ان بی ای بود .اما چیزهایی درباره او خوانده بودم که به او اعتماد نداشتم .او مربی یکی از دوستان خوب من هم
بود ،یکی از بهترین بازیکنان این بازی ،کسی که به من گفت بود که این مرد چطور سعی می کند او را با روشهای
غیرمحترمانه مربیگری کند ،از جمله اینکه قصد داشت او را وادار کند تا در طول فصل با من صحبت نکند.
من حتی حقایق بدتری هم داشتم .در زندگی بسیار خوش شانس بودم چرا که همیشه توانسته ام اطالعات زیادی
را از منابع گسترده ای جمع آوری کنم .از آنجایی که برقراری ارتباط با بازیکنان سیاهپوست در هر تیمی را به
عنوان یک هدف تعیین کرده بودم ،میدانستم که هر مربی با بازیکنانش چگونه رفتار می کند .یکی دیگر از بازیکنان
این مرد در همان سال با من تماس گرفته بود تا راهنمایی بخواهد .او گفت من یک مشکل دارم .مربی به ما گفته
ممکن است من قدیمی باشم یا خوب نباشم اما نمی توانم تحمل کنم که مردان سیاه پوست با زنان سفیدپوست
رابطه برقرار کنند .مشکل این است که من با یک زن سفیدپوست ازدواج کرده ام .چه اتفاق می افتد اگر با زنم
دیده شوم؟
به او گفتم :این کاری هست که می کنی .در کمپ تمرینی و پیش فصل ،تا حدی که می توانی سخت تالش می
کنی و تا آنجا که می توانی برای پیروزی تیمت می جنگی .خب؟ و بعد ،اگر چیزی به تو درباره سفیدپوست بودن
همسرت گفت ،به او می گویی که برو به درک.
رد درباره هیچ کدام از اینها نمیدانست .او دیدگاهی درباره اینکه این مرد چطور است ،نداشت .اما بعد از اینکه
گفتم با او کار نمی کنم .رد نیازی به شنیدن چیز دیگری نداشت .فقط گفت ":می خواهی چکار کنم؟"
این مرداولین انتخاب رد بود .با این حال رد عدم تأیید مرا به چالش نکشید .در یک دوستی واقعی ،هیچ چیز در
مورد اصول شما قابل بحث نیست .اگر من دوست شما هستم ،چرا باید با شما درباره اصول بحث کنم؟ تنها چیزی
که برای رد اهمیت داشت این بود که من مخالفت کرده بودم :اگر هر کدام از ما سوالی می پرسیدیم و جواب بله
یا خیر بود ،هر دو پاسخ قابل قبول بود .ممکن است به نظر طبیعی باشد اما در طول زندگی حرفه ای ،افراد
زیادی در درک این مطلب خردمندانه و به ظاهر این رویکرد عمومی به شدت مشکل داشتند.
پدرم هیچ گاه درباره تصمیمات کلیدی که در زندگی می گرفت توضیح نمیداد .اصول او واضح بود و ما همه آن را
پذیرفته بودیم .اغلب امروزه ،مردم تشویق می شوند که اصول خود را بیان کنند و بگویند این چیزی است که به
آن باور دارم .اما برای من دوستی ساده تر از این است .شما درباره آن صحبت نمی کنید .فقط آن را زندگی می
105
کنید .یک دوست واقعی شما را می پذیرد ،سوالی نمی پرسد .این بخشی از کسی است که شما هستید و همین
به اندازه کافی خوب است .درغیر این صورت ،شما مانند آن زوج های متأهلی هستید که مدام سعی می کنند
یکدیگر را تغییر دهند .احترام متقابل و بی قید و شرط این روزها در روابط نادر است ،و برای مردانی که به طور
طبیعی نزاع می کنند،این مطلب مهم نیست .این یکی از دالیلی است که من تعداد محدودی از دوستان واقعی و
حقیقی دارم.
آن شب ،به آن فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که رد را تنها گذاشته ام و نباید او را در آن وضعیت رها می کردم.
بنابراین او را صدا کردم و گفتم ،باشه رد .من کار را بعهده می گیرم.
تو انتخاب درستی داشتی .چه کسی بهتر از بیل راسل می تواند به بیل راسل انگیزه بدهد .او بارها در موقعیت
های مختلف همین را به من گفته بود ،اما هیچ وقت اینطور نبود.
زمانی که من و رد شروع به بحث درباره مربی شدنم کردیم ،چیز هایی وجود داشت نیازی به گفتن نداشتیم .به
عنوان مثال ،وقتی در نهایت اسم من به صورت عمومی معرفی شد ،نمیدانستم که به اولین مربی آفریقایی آمریکایی
در تاریخ ورزش های حرفه ای آمریکا شده ام .همه در مورد شکستن حصار رنگ صحبت می کردند و همه مطالب
این گونه :جکی رابینسون بسکتبال .با این حال ،از لحظه ای که من و رد به تواقفق رسیدیم که من مربی باشم،
هیچ چیزی در مورد نژاد در صحبت های ما مطرح نشد.
به ذهنمان نرسید .در واقع ،صبح روز بعد ،اولین اشاره به مسئله نژادی در تیتر یک روزنامه ظاهر شد .راسل اولین
نفر در نژادش .اولین باری که به من و رد رسید کنفرانس مطبوعاتی در هتل لنوکس برای اعالم رسمی تغییر بود.
پس از اینکه رد مرا معرفی کرد ،برای پاسخ دادن به سواالت حاضر شدم و یک خبرنگار گفت :شما اولین مربی
سیاهپوست یک ورزش در لیگ های حرفه ای ایاالت متحده هستید .آیا می توانید کار را بی طرفانه و بدون هیچ
گونه تعصب نژادی برعکس انجام دهید؟
گفتم بله
گفتم :به این خاطر که مهمترین عامل ،احترام است .و بسکتبال به یک انسان بخاطر توانایی هایش احترام می
گذارد.
106
وقتی رسانه ها شروع به مصاحبه با رد کردند ،همه او را در مورد پیامدهای اجتماعی داشتن اولین مربی سیاهپوست
تحت فشار قرار دادند .او به جد اذیت شد .با بی حوصلگی گفت :ببینید ،این چیز مهمی نیست .من فقط کاری را
انجام دادم که فکر می کردم برای تیم ما بهترین است .اگر قضیه چیز دیگری بود به راسل پیشنهاد کاری نمیدادم
یا او این پیشنهاد را قبول نمی کرد.
با توجه به جوی که وجودداشت ،بی طرفی رد برای من آرامش بزرگی بود زیرا بسیاری از مردم بوستون با سرمربی
شدن من مخالف بودند .مخصوصا خبرنگاران .وقتی سرمربی شدم ،یک خبرنگار هفت مقاله نوشت که چرا نباید
مربی سلتیکس باشم .یکی دیگر در یک برنامه تلویزیونی از من پرسید :اکنون که شما بخشی از مدیریت هستید،
آیا رد شما را برای امضا دادن برده است؟
گفتم چیزی هست که می خواهم بدانید .عالوه بر این واقعیت که من بزرگ شده ام ،رد قبل از اینکه کار را به من
پیشنهاد دهد میدانست که چه کسی هستم .من کار را نگرفتم و بعد بگویم :حاال که سرمربی شدم ،دیگر امضا
نمیدهم .اگر به شما بگویم که قرار نیست امضا کنم ،امضا نخواهم کرد .و کسی نیست که بتوانید به او متوسل
شوید و به من بگوید که باید این کار را انجام دهم .آن شخص وجود ندارد .در واقع حتی خدا هم نمیتواند مرا به
این کار وادار کند .من این وسواس به امضایم را درک نمی کنم ،چرا درمورد مربیگری سلتیکس نمی پرسید؟
منبع دیگر ناراحتی عمومی این واقعیت بود که من از مسائل حقوق مدنی در سطح ملی حمایت می کردم و صریح
درباره آن صحبت می کردم .من در مراسم یادبودی که برای مدگار اورز در بوستون شرکت داشتم مورد توجه قرار
گرفت .من جایزه کریسوپوس اتاکس را در بوستون به خاطر فعالیتم دریافت کردم .بسیاری از مردم بوستون را
ناراحت کرد .در آن زمان ،بوستون کامال یک شهر جدا شده بود و من به شدت با جداسازی مخالفت کردم.
برای مثال در ژوئن ،1460غوغای بزرگی بر سر جداسازی در مدارس بوستون ایجاد شد .سیزده مدرسه در شهر
وجود داشت که حداقل 43درصد آنها سیاهپوست بودند و این مدارس حتی نزدیک به "جدا اما برابر" هم نبودند
چه برسد به یکپارچگی .بنابراین واحد بوستون انجمن ملی رنگین پوستان خواستار تأیید عمومی این جداسازی
آشکار شد.
زنی به نام لوییس دی هیکس ،که در کمیته مدارس بوستون ،از اعتراف عمومی به وجود هرگونه تفکیک در مدارس
بوستون خودداری کرد .روزی برای سخنرانی برای مراسم فارغ التحصیلی در دبیرستان جونیوز راکسبری حضور
پیدا کرد جایی که تفکیک واضحی وجود داشت .اما وقتی یکی از اعضای کمیته موقت ما سروصدا به پا کرد و
نگذاشت که او صحبتش را تمام کند او را دستگیر کرد .او بعدا به مطبوعات گفت" لوییز دی هیکس در دبیرستان
مانند سخنرانی هیتلر در کنیسه است.
107
در همین حال ،آن بچه ها مدارک فارغ التحصیلی نداشتند .بنابراین ما یک مراسم ویژه برای آنها در یک کلیسای
محلی برگزار کردیم و من سخنرانی آغازین مراسم را انجام دادم .پس از آن ،برخی افراد سعی کردند با القاب
معمول نژادی مرا خطاب کنند .آنها هیچ چیز در مورد بیل راسل نمیدانستند .آنها نمیدانستند که من نمیتوانم
مورد سو استفاده قرار بگیرم .با این حال ،پس از آن ،در بین بسیار از بوستونی ها محبوبیت چندانی نداشتم،
مخصوصا به عنوانه گزینه سرمربیگری بوستون.
بسیار مهمتر برای من این واقعیت بود که هیچ یک از اینها هرگز موضوع صحبت های بین من و رد نبود .اینها
بخشی از رابطه ما نبود .هرگز از من در مورد نگرشم درباره حقوق مدنی یا سیاهپوست بودن در آمریکا نپرسیدند،
مثل این بود که هرگز از او درباره سال نو یهودی یا سفید پوست بودن نپرسیدم .دلیلش این نبود که ما اهمیتی
نمیدادیم یا عمدا خودمان را به کوچه علی چپ میزدیم .فقط این بود که من از قبیله ای آمده ام و این راهی بود
که طی کرده بودم و او هم از بین مردمان خودش آمده بود و او هم مسیر خودش را داشت .فکر نمیکنم هرگز رد
درک کاملی از دیدگاه نژادی من داشت اما او به آن احترام می گذاشت چجرا که برای من احترام قائل بود.
میدانستم که او میدانست کارهایی را که در ذهن خود انجام میدهد تا یک یهودی باشد من نیز در سر خود انجام
میدهم تا یک مرد ساهپوست باشم.
روشی که مردم سعی می کردند تا او را تحت تأثیر قرار دهند همان روشی بود که برای من به کار می گرفتند و
عکس العملهای ما هم مشابه بود.او اجازه نمیداد کسی به او بگوید که چه کار کند .او این کار را از نژادش یاد
گرفته بود .اینگونه دیدمش و هیچ چیز نمیتواند مرا از این دیدگاه دور کند .به همین دلیل بود که وقتی آن خبرنگار
از من پرسید که آیا می توانم بدون تعصب مربیگری کنم ،به جای توهین ،گفتم بله .قاطعانه ،و آن را به همان حال
رها کرد .بله تمام چیزی بود که باید می گفتم .بقیه را باید در عمل انجام میدادم.
با این حال بسیاری از مردم تصور می کردند که من یک سیاهپوست عصبانی دیگر هستم که زیر چکمه ستم
سفیدپوستان رنج می برد .اما آنها اشتباه می کردند .من هرگز اجازه ندادم بهم ظلم شود .برای من این مانند چیزی
بود که هوارد کوسل زمانی که به خاطر کارش در فوتبال در دوشنبه شب مورد انتقاد قرار گرفت ،گفت .او گفت"
این کار مانند پرتاب موشک کاغذی از یک کشتی جنگی است ،آنها نمیتوانند به من صدمه بزنندد .در واقع ،می
توانم بگویم که حتی در برخورد با نژادپرستی آشکاری که وجودداشت ،زندگی عادی خودم را داشتم .لذت من در
یافتن راه های مناسب برای مقابله با آنهابود.
برای مثال ،راکون ها باهوش ترین حیوانات وحشی هستند .چطور میدانم؟ در سال ،1414خانه ای در جنوب شهر
بوستون خریدم .مردم میدانستند که من بازیکن بوستون هستم و این به این معنی بود که آنها میدانستند چه
زمانی من در کدام مسیر خواهم بود .وقتی بعد از اولین مسافرت خارج از شهر برای مجموعه ای بازی های خارج
108
از خانه به منزل برگشتم ،همسرم گفت که وقتی نبودم یک سری وحشی گری و خرابکاری انجام شد.سطل های
زباله واژگون شده بود و زباله همه جا را گرفته بود ،بنابراین مجبور شدم همه آنجا ها را تمیز کردم .در سفر بعدی
با تیم هم همین اتفاق افتاد.
مثل یک شهروند خوب به پایگاه پلیس رفتم و گزارش حادثه را دادم.گفتم که میخواهم زمانی که سفر بعدیم در
پیش بود به آنها زنگ بزنم تا بیشتر حواسشان به خانه ما باشد .رییس پلیس گفت :الزم نیست ،احتماال کار فقط
کار راکون هاست .گفتم باشه و آیا جایی هست که بتوانم مجوز حمل اسلحه بگیرم؟ چون یکی الزم دارم .آن زمان
بود که فهمیدم راکون ها چقدر باهوش هستند .من اسلحه نگرفتم اما آن راکون ها شنیده بودند که من مجوز
گرفته ام و دیگر هرگز با سطل زباله های من کاری نکردند .از آن جهنم واقعا لذت بردم.
رد همین نگرش را در سلتیکس به ما منتقل کرد :بیایید راهی برای پیروزی پیدا کنیم و از جهنم آن لذت ببریم.
و ما انجامش دادیم .این شور و اشتیاق همه ما پس از کسب یک قهرمانی دیگری بود .من و رد این را در شعاری
که در دوران بسکتبال خود به آن رسیدیم ،بیان کردیم :مثل بچه ها بازی کن بدون اینکه بچه باشی .این شعار در
زندگی هم به کار ما آمد .هر وقت کسی خارج از زمین با من مشکلی داشت ،فکر من این نبود که چگونه انتقامم
را بگیرم ،این بود که چکونه می توانم کنترل را در دست داشته باشم یا همانطور که رد می گفت ،بعضی چیزها را
باید مثل اردکی که آبی بر رویش میریزد ،با یک تکان رد کرد .این پرها خیس شدنی نیست.
نکته این است که همه این مسائل اجتماعی به من و رد و نحوه ارتباطمان کامال بی ربط بود .به همان اندازه عدم
نگرانی نسبت به دیدگاه مردم به فعالیت های اجتماعی من وجود داشت که زمانی که برای اولین بار با پنج سیاه
پوست بازی را شروع کردیم و تاریخسازی کردیم به این چیزها فکر نمیکردم .این مطلب را هم اضافه کنید که
روزنامه نگاران همه میدانند که من کوچکترین اهمیتی به حرفهایی که درباره من میزنند نمیدهم .ما به این نتیجه
رسیدیم که همان افرادی که رد را به عنوان مربی دوست نداشتند ،بیشتر به این دلیل که به اشتباه او را بسیار
مغرور میدانستند ،من را هم دوست نداشتند .ما اهمیتی ندادیم و هر دو می گفتیم که موضوع مهمی نیست.
استرس را با عنوان اولین مربی سیاهپوست به جای مربی بعدی سلتیکس در کمین خود احساس کردم .اما به یاد
می آورم که وقتی دفتر رد را ترک کرده بودم در حالیکه هنوز در حال فکر به انتخاب مربی جدید بوستون بودم،
تصویری از آخرین صحنه در کازابالنکا در ذهنم ظاهر شد .جایی که بوگارت با بازرس در مه راه میرفت و می گفت
که این می تواند شروع یک دوستی زیبا باشد .و چیزی دلگرم کننده برای من رخ داد :نمیدانم با سرمربی جدید
چه اتفاقی خواهد افتاد اما اکنون رابطه من با رد فقط به خاطر دوستی بود.
109
روش های زیادی وجود داشت که من و رد احترام و محبت خود را به یکدیگر ابراز می کردیم .زمانی که من مربی
و او مدیر بود ،این اتفاق مکرر می افتاد .مثال ،در اوایل سال دوم به عنوان مربی بازیکن ،متوجه شدم که چیزی
ستاره جوان ما ،هاولیچک را آزار می دهد .او هرگز ابراز نارضایتی نکرد یا توجه ها را به خود جلب نکرد ،بنابراین
میدانستم که این مسئله مهمی است .از او پرسیدم که جان چه شده است؟
گفت :عصبانی هستم ،اما این مشکلی نیست که با سه هزار دالر حل نشود.
چی شده؟
من تازه با رد قرارداد بستم و او مرا مجبودر کرد تا کمتر از آنچه میخواستم امضا کنم .من سه هزار دالر دیگر می
خواستم و او به من نداد .من واقعا ناراحت هستم .به پیش رد رفتم و گفتم :با قرارداد هاولیچک چکار کردی؟
راسل تو االن نیمتوانی در جایگاه حقوق بازیکنان در برابر مدیریت قرار بگیری .تو خودت االن مدیری.
این چرته رد ،تو یکی از بهترین بازیکنانی منو عصبانی از اتاقت بیرون می کنی ،درست قبل از اینکه فصل شروع
بشه؟ حاال ی سوال سریع می خوام ازت بپرسم .میتونی کمکم کنی؟
رد فکر کرد ،می خواهی چه کار کنم؟ اینگونه بود که ما همیشه یک اختالف احتمالی را حل می کردیم :چگونه
می توانم کمکت کنم؟
گفتم :این کاری هست که می خواهم انجام دهی .می خواهم به جان زنگ بزنی و بگویی من تو را مجبور به امضا
قرارداد کردم و تو نمیخواستی آن را امضا کنی .من اشتباه کردم .نباید این کار را با تو می کردم .سه هزار دالر
بیشتر به او بده .اما نمیخواهم بفهمد که من این را به تو گفتم.
چون من یک روز خواهم رفت و این برای مربی بعدی خیلی سخت خواهد بود.میخواهم جان به سلتیکس وفادار
باشد نه به من.
رد پذیرفت و کاری را که خواستم انجام داد .این اتفاق کوچک ،مانند بسیاری دیگر ،یادآور این بود که دوستی
چقدر می تواند ساده باشد .این نشان دهنده نوع اعتماد و احترامی بود که ما نسبت به درستی و قضاوت یکدیگر
قایل بودیم ،که دلیل بزرگی بود که چرا ما هرگز اختالف نظر عمده ای نداشتیم .و این دلیل اصلی طوالنی شدن
رابطه ما بود.
برای فصل بد و زمانی که سی و پنج ساله می شدم ،رد به من یک قرارداد هشت ساله و بی سابقه و بدون قطع
پیشنهادداد .هر سال از قرارداد حقوق یکسانی داشت .دوبرابر چیزی که قبل از آن می گرفتم .رد هم طوری برنامه
110
ریزی کرده بود که میتوانستم بازی کنم یا نکنم .در هر فصل ،تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که می
گفتم ،امسال می خواهم بازی کنم و در کمپ تمرینی حاضر میشدم و این باعث عقد قرارداد می شد .حتی می
توانستم دکتر خودم را به کمپ بیاورم و او میگفت که راسل می خواهد بازی کند .اما فکر نمیکنم که باید بازی
کند ،و آنها پول یکسال مرا می دادند .من هرگز آن کار را نمی کردم اما رد آن را برای من در قرارداد نوشته بود.
او مجبور نبود این کار را انجام دهد .اما ما هر دو می دانستیم که این کار راهی برای جبران کارهای من بود .وقتی
از او پرسیدم :رد ،این برای چیست؟ او اعتراف نکرد .فقط گفت :زمانی بود که این باشگاه در دوران ضرر بود و تو
در ازای پول کمتری که حقت بود ،بازی کردی .فقط داریم حقت را پرداخت می کنیم.
در مورد بحث حقوق حق با او بود .در سال های اولیه ،نزدیک به زمان عقد قرارداد ،والتر براون به من می گفت:
ما به اندازه کافی به شما پول نمیدهیم .من آن را میدانم و شما هم می دانید .اما میخواهم بدانی که در حال ضرر
هستیم .به همین دلیل است که ما نمی توانیم بیشتر از آنچه باید به شما پرداخت کنیم .و او اسناد را به من نشان
داد ،هرچند نمیدانستم چه می خوانم .اما فکر کردم که آن حرکت بزرگوارانه ای بود.
گفتم :والتر .بس کن .تو از معدود افرادی در جهان هستی که من کامال به او اعتماد دارم .تنهاچیزی که باید می
گفتی این بود :امسال نمیتوانیم پول بیشتری به شما بدهیم چون در ضرر هستیم .و من می گفتم :باشه ،وقتی
توانستید به من پرداخت کنید.
بنابراین ،من افزایش قرارداد اندکی داشتم چیزی که به من آسیب نرساند .من این کار را برای چند سال انجام
دادم چرا که اگر من درخواست می کردم او حاضر بود حقوق خودش را به من بدهد .همه آن را رد از آن جلسه
خبر داشت و همیشه فکر می کردم که در قرارداد هشت ساله ای که بعدا با من بست ،این اتفاق افتاد .این طرف
خوب رد بود که سعی می کرد کمی مهربانی انجام دهد .اما نه به این دلیل که باشگاه در حال حاضر پول داشت.
این راهی بود که رد برای دوستش کار خوبی انجام دهد .انگار بگوییم :متشکرم ،مرد بزرگ ،برای آن همه سال
های عالی.
او پیش از این هم چنین کاری کرده بود .در اوایل دهه ،63بعد از اینکه قراردادم را بستم ،رد به من زنگ زد تا به
من پاداشی 11هزار دالری برای سال پیش پیشنهاد بدهد .به او گفتم :برای چه؟ من هنوز کاری نکرده ام.
سرش را کج کرد ،ابرویی باال انداخت .و گفت من آن را در فال خودم خواندم.
111
من آن را نمیگیرم
چرا؟
به یک دلیل ،بازی های ما به پنج بازیکن نیاز دارد .گاهی در یک بازی نیاز است که در پست چهار بازی کنم و
نمی توانم کامال در منطقه ریباند باشم .این بدین معنیست که اگر شخص دیگری در لیگ سال خوبی از نظر ریباند
داشته باشد و به ماه آخر برسیم در حالی که در این شاخص برابر باشیم ،من خیلی رقابتی خواهم شد ،و شاید
فقط نزدیک حلقه بمانم که ریباند کنم.
داشتم به او ضربه میزدم ،میدانستم که او فقط می خواهد به من لطفی کند و دوهزاروپانصد دالر بیشتر به من
بدهد.و او هرگز نگفت تو دوست من هستی .و می خواهم به تو لطفی کنم .اما من آن را می دانستم .دراوایل رابطه
مان چیزی را فهمیده بودم که تقریبا هیچ کس دیگری ندیده بود :در پس تمام جنجال های خشن او ،رد یک مرد
واقعا خوب بود ،مانند رفیقش والتر .جنبه حرفه ای او ،گستاخ ،پرسروصدا و جنگجو بود.اما جنبه خصوصی او
حداقل برای من گرم ،حساس و با قلبی بزرگ بود .مردم هرگز آن سوی او را ندیده اند .رابطه خصوصی ما جنبه
عمومی نداشت.
شاید انتظار داشتید که وقتی رد مدیر ومن سرمربی شدم ،پویایی بین ما تغییر کند .اما آنقدرها تغییر نکرد .درواقع،
دوستی ما عمیق تر هم شد .رد واقعا در برخورد با جزییات خوب بود ،بنابراین اگر چیزی در استراتژی مربیگری
من درست کار نمیکرد ،از او می خواستم به تمرین بیاید و در مورد جزییات مشورت کنیم .من او را بزرگترین
ذهن بسکتبال می دانستم و میدانستم که او عاشق این است که دستش در کار باشد مخصوصا اگر می توانست به
من کمک کند.گفتم :بازی را نگاه کن و به من بگوکه چه میبینی .این کار به تمام آن بازی هایی برمیگردد که
زمانی که در حال استراحت بودم مرا کنار خود روی نیمکت می نشاند تا بازی را با او و از دریچه چشمان او
ببینم.نظر او در حال حاضر هم به اندازه همان زمان مفید بود ،که من قدردان آن بودم .و او نیز سپاسگزار ادامه
مشارکتش در تیم بود چرا که او هرگز برای خواسته شدن ،درخواست نمی کرد.همیشه اصرار داشت که مشورت
هایمان در خلوت باشد .او مجبور نبود دلیلش را توضیح دهد .فهمیدم که دلیلش این بود که نمیخواست بازیکنان
هرگز فکر کنند که من اقتدار خود را از دست داده ام .یا اینکه زیر سایه رد آئرباخ افسانه ای قرار گرفته ام .او
نمیخواست من این سنگینی را احساس کنم .فقط یک دوست فداکار درباره این مسائل فکر می کند.
در طول سه سال آخر کارم ،از 1466تا 1464هر زمان که به دفتر رد می رفتم تا در مورد مربیگری با او صحبت
کنم ،عمدتا صحبت درباره مسائل بازیکنان بود .مانند چیزهایی که باید از آنها محافظت کنم .او گفت :هرگز دقایق
کافی و هرگز شوت های کافی وجود ندارد .اما شما نمیتوانید اجازه دهید که تعصبات شخصی شما تعیین کننده
این سیاست باشد که چه کسی در بازی بر دیگر بازیکنان برتر ی دارد .به عنوان مثال ،او میدانست که سام جونز
112
قبل از اینکه کاپیتان تیم در سال 67انتخاب شوم ،هم اتاقی من بود.بنابراین اشاره کرد ،تنها به این دلیل که سم
را دوست داری دلیل بر این نیست که توپهای بیشتری برای شوتزنی به او برسانی.
ما درباره آن مطلب طوالنی صحبت کردیم .مثل مدرسه بود .اما مثل صحبت یک معلم با دانش آموز نبود یا صحبت
یک مدیر با مربی .فقط دودوست خوب درباره حرفه خود با هم حرف میزدند .این پویایی با زمانی که من فقط یک
بازیکن بودم متفاوت بود .عالوه بر این ،به عنوان مدیر ،رد در بازی های خانگی حضور داشت اما در بازی های
بیروون از خانه با ما نمی آمد .بنابراین درآن بازی ها نبود تا مطالب خود را منتقل کند و توصیه هایی را برای من
داشته باشد .من مربی و تنها کسی بودم که هر بازی را از نزدیک می دیدم.
او به چند دلیل از مشاوره این چنینی لذت میبرد .اوال ،برنامه او همچنان برنده شدن در بازی ها بود و مثل همیشه
مشتاق بود که شخصا به این پیروزی کمک کند .دوما اینکه ،به دوستش برای تبدیل شدن به مربی بهتر کمک
می کرد و باعث خوشحالی او بود .او می گفت ،راس ،اینها برخی چیزهایی است که در زمان مربیگری به آنها توجه
کرده ام .نمیتوانی آن ها را آنطور که من انجام داده ام انجام دهی .ما دو شخص متفاوت هستیم اما در اینجا مواردی
وجوددارد که می توانی در کتاب راهنمای خود قرار دهی .او هرگز نمی گفت :این کاری است که باید انجام دهی.
و احساس کردم درباره مواردی که به من می گوید بسیار مراقب است .او نمی خواست بیش از حد بر چیزی تأکید
کند که شاید برای او مهمتر از من بود .او به عنوان دوستی که میدانست دقیقا من فکر می کنم چه چیزی برای
تیم مهم است پیش از ارائه نظراتش این مسیر را رفته بود.
درسال ،1466دومین فصل من به عنوان بازیکن -مربی ،یک قهرمانی دیگر به دست آوردیم .این ویژه تر هیجان
انگیز بود زیرا من آخرین حرکت خود در بسکتبال را زده بودم :کسب عنوان قهرمانی درکسوت مربی .همین یکی
کافی بود .بنابراین تصمیم به بازنشستگی گرفتم .اما وقتی یک موضوع مهم شخصی مداخله کرد ،نظرم عوض شد.
فقط برای یکسال .این را برای خودم نگه داشتم اما میدانستم که سال 64آخرین سال من در بسکتبال خواهد بود.
عحب سالی بود .یک قهرمانی دیگر .شماره 11برای من در سیزده سال .با این حال ،یک خبرنگار دو روز بعد وارد
دفتر رد شد و از او پرسید ،به عنوان مدیر عامل آیا از مربی که امسال داشتید راضی بودید؟
اما اگر مربی بهتری داشتید ،فکر نمی کردید که در فصل عادی بازی های بیشتری را میبردید؟
رد بعد از آن به من زنگ زد و درباره این موضوع گفت .یا مسیح .میتونی این رو باور کنی؟
گفتم :خب میدونی ،فرقی نداره رد .من این کار را دیگر هیچ وقت و هیچ جای دیگه ای انجام نمیدهم.
منظورت چیه؟
113
می خواهم خداحافظی کنم.
چرا؟
چون میدونی من باید در این باره با تو صحبت کنم ،اما اگر به کس دیگری گفته باشی نمیتوانی از تصمیمت عقب
نشینی کنی.
رد ،تو تنها کسی هستی که میدانی اما من مصر هستم .بازنشسته می شوم.
نیمچه انتظاری داشتم که تالش کند درباره این موضوع با من صحبت کند اما هرگز این کار را نکرد .از آن لحظه
،هرگز یکبار نگفت :می خواهم که برگردی .بعدا گفت که سعی نکرد من را منصرف کند زیرا احساس می کرد
ممکن است احترامم را نسبت به او از دست بدهم.
وقتی آماده شدم تا بوستون را برای همیشه ترک کنم ،آخرین مالقاتم با رد برای خداحافظی وجود نداشت .هرگز
به ذهنمان خطور نکرد که خداحافظی کنیم .ما تا آن زمان خیلی به هم نزدیک بودیم و می دانستیم که این
احساس نزدیکی ادامه خواهد داشت .برای برخی از افرادی که دوستی آنها به طور سنتی فقط نوعی "دوستی
اجتماعی" است ،این ممکن است غیرعادی به نظر برسد ،اما برای من و رد عجیب نبود .ما موجودات اجتماعی
نبودیم .ما از همراهی یکدیگر خوشمان می آمد ،اما در تنهایی خودمان هم خیلی راحت بودیم.
بین تنها بودن فیزیکی و روحی تفاوت وجود دارد .رد همیشه دوستان فداکار زیادی داشت ،بیشتر از آنچه می
خواست .و در حلقه منتخب کوچک من ،همه دوستانی را که می خواستم داشتم .یک خبرنگار نیویورکی یک بار
نوشت ،هر بار مرا میدید ،تنها بودم .خب ،هر زمان که رد آئرباخ را هم میدیدم ،تنها بود .این برای ما خوب بود .ما
میدانستیم که برای ادامه رابطه مان نیازی به صرف وقت با هم نداریم.
114
فصل 4
زمانی که در نهایت بوستون و دوران حرفه ای خودم را ترک کردم ،هیچ حس از دست دادن ،پشیمانی یا غمی
نداشتم .ارتباط بسکتبالی خودم را قطع کرده بودم اما نه دوستی خود را .من و رد که دوستی ما تغییری نخواهد
کرد .وقتی رد در دی سی و من در سیاتل مستقر شدیم ،دیگر زمان طوالنی را با هم سپری نکردیم .با این حال،
با وجود جدایی طوالنی و تنها چند مکالمه تلفنی ،هیچ وقت خالءی را احساس نکردیم و واقعا هیچ چیز در رابطه
ما تغییر نکرد.
زمانی که برای مالقات دخترم در دانشکده حقوق هاروارد ،یا شرکت در رویداد خاص یا برای فعالیت های تجاری
به بوستون می آمدم ،رد را میدیدم .به مدت ده سال ،هر وقت می آمدم ،در مسابقات گلف ،ممبر گِست در وودمونت،
در باشگاهی که رد عضوی از آن بود بازی میکردم .رد آنجا ورق هم بازی می کرد .سرم را داخل اتاق می کردم و
به رد می گفتم چه کار می کنی .او قمار می کرد ".نمیخواهی که بیرون بیام ،نه؟ هنوز هم همان سوزن بروکلین:رد
آئرباخ معتقد است که بیل راسل شایسته این است که بازی خودش را قطع کند تا سالم کند.
هیچ چیز اجباری بین ما وجود نداشت ،هیچ برنامه ای برای فشار در دوستی ،هیچ حسی از موقعیتی خاص .مثل
همیشه فقط کار بود .همان طعنه دوستانه ،همان نگرشش .نگرش نه چندان بسیار مهم .همان رد ،همان بیل.
کلید ،همیشه خلوص دوستی بود .ما نیازی به تالش اضافه نداشتیم .ما مجبور نبودیم تا نقش دوستی را بازی کنیم
یا به هر طریقی بخواهیم رابطه را زیبا کنیم .عالقه ما به یکدیگر ،دیگر ناشی از بسکتبال نبود .ما اکنون ،فقط دو
انسان بودیم .وقتی با یک دوست مانند یک کفش قدیمی اینطور راحت هستید ،مثل آرامش است .وقتی همگام
شدید ،الزم نیست به آن فکر کنید .دوستی آنجاست و برای شماست .این چیزی است که دوستی ما همیشه بود.
حتی در دوران بازنشستگی بیشتر .دوستی آنجا بود و برای ما بود .بنابراین دیگر الزم نبود به آن فکر کنیم.
وقتی سرم را در اتاق کارت بازی وودمونت بردم ،شاید یک سال یا بیشتر از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم
گذتشه بود .ما نمیدانستیم یا اهمیت نمیدادیم .دلیل حضور او در آنجا این بود که کارت بازی کند و دلیل حضور
من در آنجا بازی گلف بود که دوست داشتم .اگر چه هر دوی ما میدانستیم که مشتاق دیدار دوباره هستیم ،اما
فقط سالم کردم و دانستن اینکه آنجا هستیم کافی بود.
خارج از باشگاه ما به ندرت معاشرت می کردیم .این بخش نیز تعییری نکرده بود .در دوران پیری ،جدا از مراسم
ویژه ای که گاه به گاه برای بزرگداشت یکی از ما یا دوستانی که به آنها احترام میگذاشتیم ،تنها کاری که با هم
115
در مال عام انجام میدادیم حضور در برخی بازی های سلتیکس بود .پس از آن ،ما همیشه یک شام آرام و خصوضی
در روستوران چینی مورد عالقه او می خوردیم .اما فقط همین بود .هر دوی ما زندگی عادی خودمان را داشتیم.
ما از وضعیت آگاه بودیم.
مابقی زمان ها ،به طور منظم از طریق تلفن در تماس بودیم ،ارتباطی راحت که برای هر دوی ما مایه آرامش بود.
بیشتر آن مکالمات کوتاه بود ،مانند مکالمات بسکتبال ما در سال های حضور در سلتیکس .ما درباره چیزهای
معمولی صحبت می کردیم که همه در مورد آن چیزها صحبت می کردند :.آنچه در زندگی ما می گذشت .وضعیت
سالمتی مان ،مشاهدات ما از رویدادهای جاری و البته ورزش مثل همیشه فقط آنچه را که می خواستم از زندگی
فعلی من بداند به او می گفتم و او هم همین کار را می کرد .بیشتر ارتباط ما از گوش دادن به یکدیگر ناشی میشد.
اینگونه بود که فهمیدیم در حال حاضر کجای زندگی همدیگر هستیم .من همیشه می گفتم :من فقط به مسائل
واقعی عالقه دارم ،و به مزخرفات توجهی ندارم .رد نیز همین احساس را داشت .بنابراین ،این همان چیزی است
که ما در مورد آن صحبت می کردیم ،آنچه برای ما واقعی بود.
ما همیشه درباره خانواده یکیدگر مخصوصا فرزندانمان صحبت می کردیم .وقتی دخترم ،کارن ،به دانشگاه جرج
تاون در دی سی رفت ،رد همیشه به او سر میزد تا ببیند مشکل یا کاری نداشته باشد .او بخاطر دخترم آنجا بود،
همانند یک پدربزرگ .اما هرگز چنین چیزی را به او نگفت .من این را میدانستم چرا که به من زنگ می زد و می
گفت ،به دخترت سر زدم و او خوب بود .او این را نمیدانست اما من عمیقا سپاسگزار بود .وقتی دختر او رندی به
لس آنجلس آمد و دوستِ دخترم شد ،همیشه بواسطه کارن حواسم به او بود و به رد هم گفته بودم .به دخترت
سر زدم و خوب بود .کار بزرگی نبود .فقط یک عمل متقابل مهربانانه بین دو دوست.
هرچه من و رد مسن تر میشدیم کمتر همدیگر را میدیدم .با این حال ،احساس خاصی که نسبت به هم داشتیم و
روشی که یاد گرفتیم که مهربانی های کوچک یا کمک از طرف یکدیگر را بپذیریم همچنان در حال رشد بود .در
دهه ،43زمانی که رد قصد داشت شماره من در بوستون را بازنشسته کند ،به او گفتم که دریک مراسم عمومی
برای آن شرکت نخواهم کرد .دلیل اول من این بودکه برای تیم بازی کرده ام نه برای گرفتن جام یا افتخارات
شخصی و دوم اینکه آخرین چیزیکه برای خودم می خواستم ،هیاهوی عمومی بر سر بیل راسل بسکتبالیست بود.
به همین دلیل بود که در سال 64بسیار بی سروصدا ،بدون هیچ گونه هیاهوی عمومی درباره خداحافظی بیل،
شهر را ترک کرده بودم.
این مطلب من را به یاد زمانی انداخت که برای زنی که یک سال مرده بودآگهی ترحیم خواندم و فکر کردم چقدر
جالب است ،من فکر کردم که او هیچ هیاهویی نمی خواهد .وقتی بازنشسته شدم این احساس را داشتم.زمانی که
هنوز بازی می کردم ،تمام بازیکنانی که اعالم میکردند این سال آخر بازی من است ،در شهرهای مختلف برایشان
116
مراسمی برگزار میشد .به یاد دارم که من و رد با هم در مراسم بازنشستگی باب کوزی در سال 60در ورزشگاه
بوستون بودیم همانطور که مردم فریاد می زدند ،نرو ،نرو .و ما دوستت داریم کوز .به طعنه هایی فکر کردم که
برخی از همین هواداران در دوران حرفه ای من به راه انداخته بودند ،به خاطر بیان نظراتم .مثال وقتی که گفتم:
من برای بوستون بازی نمی کنم .من برای سلتیسک بازی می کنم .و هوادااران چیزی نیمدانند .که به نظرم بی
احترامی نبود .فکر کردم ،قرار است دلم برای آن افراد تنگ شده باشد؟ ابدا ،دلم برایشان تنگ نخواهد شد .پس
روبه رد کردم و گفتم ،پس ،وقتی بازنشسته شوم هرگز این کار را نمی کنم.
این را به رد یادآوری کردم .او به طور قابل پیش بینی گفت :مزخرفه ،من باید این کار را انجام دهم راس و فقط
چند کار وجود دارد که باید انجام دهی .این برای باشگاه است .وقتی شماره ات باال می رود باید آنجا باشی.
رد ،اگر می خواهی از من قدردانی کنید ،نباید شماره من را بازنشسته کنی ،چون این چیزی است که من نمیخواهم.
سرسخت دربرابر سرسخت تر .درباره آن مرتب صحبت کردیم تا اینکه یک روز وقتی برای پخش یک بازی تلویزیونی
به ورزشگاه بوستون رفتم ،رد با اطمینان به من خبر داد که شماره من همان شب در بازی بازنشسته خواهد شد و
قرار شد وقتی آن را اعالم کردند ،بلند شوم .او برای من کمین کرده بود .چون میدانست که هر حال باید آنجا
باشم ،بنابراین من یک مخاطب اسیر بودم .دوباره گفتم نه .درباره پخش چی؟ او به اطراف نگاهی کرد و گفت ،می
خوای بیخیال اونم بشی؟
درنهایت گفتم :بسیار خب رد .من برای تیمم بازی کردم و برای هم تیمی هایم ،نه برای افتخارات شخصی .این را
میدانی ،اما اگر تو اصرار به بازنشستگی شماره داری ،این شماره را با شماره های دیگر روی پرچم بزنید و آن را
باال بکشید .اما مراسم عمومی بازی نکنید .اگر این کار را فقط با حضور هم تیم هایم بکنی ،آن را انجام میدهم.
با بغض گفت باشه .بنابراین ،قبل از اینکه ورزشگاه باز شود و هواداران وارد شوند ،بازیکنان رد و سلتیکس که از
زمانی که من در تیم بودم هنوز همانجا بوند ،وسط زمین ایستادند و شماره من را پیش از اینکه 10434صندلی
پر شود ،باال کشیدند .تا حدودی راه حل ناقصی بود .اما نکته مهم این بود که من و رد هنوز آنقدر همدیگر را درک
می کردیم که بتوانیم راه حلی پیدا کنیم.
بیش از بیست سال بعد ،در ماه می سال ،1444در ورزشگاه جدید بوستون ،مراسم ویژه ای برای بازنشستگی
مجدد شماره من برگزار شد .من خجالت کشیدم ،اما با این مراسم موافقت کرده بودم ،زیرا احساس می کردم که
این مراسم برای آن سازمان ها خیریه ای که حامی این مراسم ویژه بودند ،فوق العاده بود ،چیزی که عمیقا به آن
باور داشتم.
117
وقتی لحظه فرارسید ،متوجه شدم که بنر سفید و سبز بزرگ فقط شماره من را بر خود ندارد .آن شامل تمام شماره
های بازنشسته همبازیان من است .این یک تسکین بزرگ بود .و احساس می کردم هنوز بهترین راه برای گرامی
داشت من است :جزیی از یک تیم بودن .رد و من روی پارکت معروفی که آن را از زمین قدیمی بوستون آورده
بودند ایستاده بودیم و هر دو طناب را در دست داشتیم .همان طور که شروع به کشیدن کردیم ،به هم چشمکی
زدیم ،تمام دوستی مان در آن چشمک وجودداشت و شروع کردیم به باال بردن بنر تیممان ،دست به دست هم .
من همیشه آن احساس را به عنوان احساسی خاص به یاد خواهم داشت.
شیرینی در آن وجود داشت که یادآور دوران جوانی من بود .من هیچ گاه در مسیر بزرگ شدن دوست صمیمی
نداشتم .اما پدرم در شصت و شش سال زندگی یک دوست داشت .از کالس اول با هم بودند .وقتی هر دو هفتاد
ساله بودند ،هنوز هم با هم دوست بودند .یک رابطه نگسستنی .در واقع ،پس از اینکه پدرم در کالیفرنیا مستقر
شد ،این مرد هم به کالیفرنیا نقل مکان کرد ،بنابراین آنها کمتر از شش ماه تمام زندگی خود را از هم دور بودند.
پدرم دو یا سه دوست صمیمی دیگر هم داشت و برای من در کودکی دیدن همه آنها با هم فوق العاده بود .تقریبا
انگار پدرم درخششی داشت .میتوانستید ببینید که بودن با این افراد برای او خاص بود .و بدون توجه به شرایط ،
این افراد همیشه با هم خوب بودند .پدرم یک مرد بلند و قوی بود ،او 141سانتیمتر قد و 113کیلوگرم وزن
داشت و هنوز زمانی که با دوستانش بود ،لطافت و مهربانی بود که میدید آنها به هم نشان میدادند .نمیدانم که به
عنوان کودک ،آن را درک می کردم یا نه اما االن درک می کنم :.این لطافت از قدرت درونی می آمد .این چیزی
بود که در آن زمان زیاد بین مردها نمیدید.و آنها درباره آن صحبت نمیکردند .من آن را احساس کرده بودم و
دوباره احساس می کردم ،زمانی که با رد در حال باال بردن بنر بودیم.
از سویی دیگر ،فکر می کردم :به شما گفتم که هرگز این کار را در برابر جمعیت انجام نمیدهم .پس تو این یکی
را بردی لعنتی .و احتماال او هم اینچنین فکر می کرد :این دفعه به حسابت رسیدم.
مدتی بعد از سال ،1333رد برای اولین بار به من گفت که وقتی سلتیکس به مربی تیم دیک پیتینو پیشنهاد
مدیریت باشگاه را داده است ،واقعا آزار دیده است .این عنوان از سال 1467همیشه در اختیار رد بود .او گفت این
مرا عصبانی می کند .به احساسات من آسیب زد .چند بار با یکدیگر مشاجره داشتیم و بعد از تمام کارهایی که با
هم کردیم می خواهند این کار را با من بکنند".
گفتم ،تو به مقام نیاز نداری رد .تو بازنشستگی فوق العاده ای خواهی داشت.و تو به پول یا چیز دیگری نیاز نداری.
چرا باید اینقدر برات مهم باشه؟
هرگز چیزی را که گفت فراموش نمی کنم .تا زمانی که من رییس بوستون باشم ،مردم جواب تلفن مرا میدهند.
او جدی بود ،اگرجه این پست کامال تشریفاتی بود اما هنوز برای او مهم بود .این تاحدی غرور و تاحدودی وفاداری
118
عمیق او بود .به خصوص بعد از تمام کارهاییکه برای باشگاه کرده بود .من کامال احساسات او را درک می کردم.
این عنوان برای او مانند مدال افتخار کنگره بود .من این افتخارات را بدست آورده ام.
گفتم تنها نتیجه ای که می توانم بگیرم این است که این مردم پر از مزخرف هستند .مالک باشگاه و پیتینو .اگر
والتر براون زنده بود ،هیچ امکانی نداشت که این اتفاقات بیفتد.
پس از آن صحبت ،دیگر در مورد آن با هم صحبت نکردیم .همیشه می گفتم که با پیشرفت زندگی ام ،نمی خواهم
به فهرستی از نارضایتی های گذشته بپردازم .رد نیز همین احساس را داشت .این تنها چیزی بود که در دوران
حرفه ای سلتیکس او را آزار داد و او میدانست که من این را می دانم .پس از گذشت نزدیک به پنجاه سال ،هنوز
هم برایم تأثیر گذار بود که می توانم کاری برای کمک به او انجام دهم ،حتی اگر فقط گوش دادن و فهمیدن باشد.
ما اکنون می توانستیم چنین لحظاتی را به اشتراک بگذاریم .این لحظات از هرچیزی که در سلتیکس به اشتراک
می گذاشتیم صمیمی تر بود .این بخشی از تکامل رابطه از رابطه ای حرفه ای به رابطه ای شخصی بود.
گاهی اوقات این مسائل مثل سرنوشت به سراغ شما می آید .ناگهان مقابل شماست .مواقع دیگر ،آن را پیدا می
کنید .چند سال پیش با گروهی بودم که ارتباطی خصوصی با داالیی الما داشتیم .او با ما صحبت کرد و بعد پرسید
کسی سوالی دارد؟ گفتم می خواهم چیزی بدانم .چه زمانی به این حد از آرامش رسیدی ،وقتی توانستی معنویت
را با واقعیت آشتی دهی؟ او گفت :من طی مدت طوالنی به آرامش درونی رسیدم .زیرا به عنوان یک فرد از طریق
آموزه هایی که درکودکی گرفتم ،تکامل یافتم .هیچ روزی نبود که بگویم من آن را دارم.
در دوستی من با رد هم همینطور بود .طی یک دوره زمانی طوالنی ،از طریق تجربیات ما با هم و هر آنچه که
آموخته بودیم ،تکامل یافته بود ،تا اینکه به آرامش خاصی در آن رسیدیم.
آرام ترین لحظات من و رد با هم پس از دوران بازنشستگی ،بازی های سلتیکس بود .پویایی رابطه ما از گذشته
بود .مانند بسیاری از برخوردهای ما ،او تنها بود و من تنها .ما به ندرت با کس دیگری وقت می گذراندیم .به طرز
عجیبی ،این الگو ،از نظر جسمی و روانی ،حتی در یک ورزشگاهی با 13هزار نفر تماشاگر ادامه داشت.
رد همیشه در ردیف 4می نشست و من در ردیف ،6درست پشت سر او.اگر کنار هم می نشستیم برای صحبت
کردن باید به پهلو نگاه می کردیم و نمیتوانستیم بازی را تماشا کنیم .ما در این باره صحبت یا برنامه ریزی نداشتیم
فقط یک بار اتفاق افتاد و هر دو متوجه شدیم که آن طور که میخواستیم بود .به این ترتیب می توانستم خم شوم
و در گوش راست او صحبت کنم ،و هر دو میتوانستیم به آنچه در زمین می گذرد نگاه کنیم.
119
ما از دیدن بازی و صحبت درباره آن لذت می بردیم .ده سال آخر که در بازی ها حضور داشتیم ،همیشه از جو
پرسروصدا گالیه می کرد .چیزی که هر دوی ما در مورد بسکتبال دوست داشتیم هنوز همان مطلب قدیمی بود:
رقابت .اما او فکر می کرد که جنبه رقابتی بازی با صداهای بی وقفه موسیقی ،نمایشگر های ویدویی و آنچه که او
اعتقاد داشت ،کل چیزیهای دیگری است که در جریان است ،و هیچ ربطی به بازی ندارد ،و باعث توجه کمتر به
خود بسکتبال شده است .او بخصوص از دیدن رقصندگان زن متنفر بود .او گفت که آنها بسکتبال را به سیرک
تبدیل کرده اند .در بعضی مواقع ،او فریاد میزد ،لعنتی ها یک بازی در جریان است.
من عاشق انرژی و اشتیاق او بودم و چقدر عمیقا نسبت به بازی احساس داشت ،بازی که ما با هم کمک کرده
بودیم تا متوحل شود .و عاشق روش آسانی که ما هنوز با هم در ارتباط بودیم ،بودم .اما لحظاتی بود که در تمام
آن بازی ها همیشه ،بیش از هر چیز دیگری به یاد خواهم داشت .این اتفاق در سالهای آخر زندگی اش رخ داد،
زمانی که بسیار ضعیف شده بود .وقتی بازی را تماشا می کردیم ،و به طور معمولی با هم صحبت می کردیم ،از
اوقات با ارزشی که اکنون با هم داریم لذت می بردیم و این احساس را داشتم که حضور من ،پشت سر او و باالتر،
باعث می شود او احساس امنیتی کند .و اعتراف می کنم که برای یک لحظه احساس کردم که همچنان از او
محافظت می کنم ،همان کاری که همیشه به عنوان بازیکن هم انجام میدادم.
در ویدئویی که لیگ درباره ماتهیه کرده ،تصویری از من و رد در یکی از آخرین بازی هایی که با هم دیدیم
وجوددارد .من به جلو خم شده ام و او بازی تماشا می کند و چیزی به او می گویم و اوقات خوبی را سپری می
کنیم .اگر دقت کنید ،چیزی در حالت ما وجود دارد که می گوید این دو مرد برادرند .و آنی که پشت سرش است
مراقب او پایینی است.
120
موخره
قلب دوست من رد آئرباخ در روز دوشنبه 16اکتبر 1336درست پس از هشتادونهمین سالگرد تولدش در بتسدا
مریلند تسلیم شد .تقریبا پنجاه سال از روزی که به سلتیکس پیوستم می گذشت .دخترش نانسی در سیاتل با من
تماس گرفت .گفت« :بیل ،ما پدر را از دست دادیم .چند ساعت پیش فوت کرد .من نمی خواستم آن را در جای
دیگری بشنوی .می خواستم از ما بشنوی ».او گفت که تنها سه روز قبل از آن ،نیروی دریایی به رد جایزه ای را
برای خدمات به کشورش و دستاوردهای عمرش اهدا کرده بود .او سخنرانی خوبی کرد و از وجود خودش لذت برد
و واقعاً خوشحال بود .ولی حاال از دنیا رفته است.
من فقط گوش دادم میدانستم که در فرهنگ یهودی ،مراسم کفن و دفن سریع انجام میشود و این یک چرخه
کوتاه است .بنابراین اولین چیزی که گفتم این بود" :کی تشییع جنازه است؟" داشتم به برنامه سفرم فکر می
کردم .نانسی گفت که بعداً با من تماس می گیرد و جزئیات را در اختیارم می گذارد.
گفتم بسیار خب .فکر من با شما دودختر و خانواده شماست .و گوشی را قطع کردیم.
نانسی که دو ساعت پس از مرگ پدرش با من تماس گرفت ،تأیید کرد که خانواده او چه حسی نسبت به دوستی
ما دارد .من قبل از آن نمی دانستم؛ هرگز درباره این مطلب صحبت نشده بود .او گفته بود که "بابا" را از دست
داده اند ،نه "رد" را -انگار که من یکی از اعضای خانواده هستم .اینکه می دانستند چقدر به همدیگر اهمیت می
دهیم برایم بسیار خوشحال کننده بود .همسرش ،دوروتی ،شش سال بود که رفته بود .پس حاال فقط نانسی و
رندی مانده بودند.
من آنها را از جوانی می شناختم .درست قبل از رفتن به المپیک ملبورن ،نانسی ،دختر بزرگتر رد را دیده بودم.
آنها پدرشان را می پرستیدند .همان احساسی را که دخترم ،کارن ،نسبت به من دارد ،نسبت به او داشتند .آنها
می دانستند که من به آنها محبت زیادی دارم ،نه فقط به پدرشان .خنده دار بود ،زیرا رندی ،که دوست کارن بود،
به او می گفت" :بابا من فقط پدرت را دوست دارد!" و رندی به من چیزهایی از این قبیل گفت" :بابا دیوانه توست!"
این چیزی بود که رد هرگز به من نگفته بود .و من هم از او نمیخواستم.
بالفاصله پس از تماس نانسی ،احساس فقدان شدیدی بر من حاکم شد .من و رد آخرین بار در هفته ای که او
درگذشت تلفنی صحبت کرده بودیم و حاال دیگر هرگز نمیتوانستیم با هم صحبت کنیم .کامالً غیرمنتظره نبود.
121
می دانستم که پس از جراحی سرطان روده بزرگ رد در سال ،1331و برخی مشکالت تنفسی سخت ،سالمتی او
رو به افول گذاشته بود.
او تالش کرد ،اگرچه هرگز برای هشدار دادن به کسی یا برانگیختن همدردی کسی چیزی نگفت .رد هرگز ترحم
کسی را نمیخواست .با این حال من هنوز در شک بودم .و ناامید .ما فکر می کنیم که دوستان ما جاودانه هستند
و همیشه آنجا خواهند بود .وقتی آنها بیمار می شوند ،می دانیم که می توانند بمیرند ،اما هرگز انتظار نداریم که
آنها از کنار ما بروند .مرگ یکی از آن احتماالتی است که ما به طور مبهم انتظار آن را داریم و امیدواریم که هیچگاه
اتفاق نیفتد.
بالفاصله به تشییع جنازه فکر کردم .می دانستم که این یک رویداد بسیار بزرگ خواهد بود ،کامال در کنار مردم.
فکر کردم« ،رد آن را سیرک می نامید .و از آن متنفر می شد ».از نظر من ،تشییع جنازه برای زنده هاست ،نه
برای متوفی .تشییع جنازه اصوال برای خانواده و دوستان است .دو دلیل برای رفتن داشتم :میخواستم برای دختران
رد آنجا باشم ،تا آرامشی برای آنها باشم ،و میخواستم با دوستم خداحافظی کنم .این مربوط به خودم بود -عمیقاً
شخصی بود .فضای سیرک یا نه ،فقط باید راه هایی برای صحبت با جمعیت پیدا می کردم.
بسیاری از ترکیبات مختلف باعث میشود ما چیزی که هستیم باشیم .یکی از مهمترین آنها دوستی واقعی است.
دوستان واقعی جایگاه ویژه ای در روح و روان ما دارند .آنها مجبور نیستند هر روز ،هر ماه یا هر سال با ما تعامل
داشته باشند .آنها همیشه بخشی از وجود ما هستند اینطور نیست که ما آنها را بدیهی بدانیم .ما آنها را به طور
طبیعی وارد زندگی خود می کنیم ،نمی دانیم آنها آنجا هستند .وقتی آنها رفتند متوجه می شویم که چه چیزی
را از دست داده ایم.
وقتی روز بعد به واشنگتن رفتم ،نبود رد را به طور عمیقی احساس کردم .فکر کردم ،او واقعا رفته است .نمی توانم
سرش غر بزنم و او هم نمیتواند سر من غر بزند .پروازی طوالنی و به همین علت زمان زیادی برای فکر کردن
داشتم .به آخرین صحبتمان فکر کردم« :امیدوارم آخرین گفتگوی درستی بوده باشد .آیا ما میزان اهمیت خود را
به یکدیگر منتقل کردیم؟ آیا چیزی را ناگفته گذاشتیم؟ شاید ما بعضی چیزها را ناگفته گذاشتیم ».سپس فکر
کردم« :نه .او می دانست که من چه احساسی نسبت به او دارم و من می دانستم که او چه احساسی نسبت به من
دارد».
نگرش من ،در شرایط سخت ،این است که مثبت به جلو حرکت کنم ،بنابراین مرگ خودم هرگز به ذهنم خطور
نکرد .برای من مرگ یک تراژدی نیست .ما به دنیا می آییم ،زندگی می کنیم ،می میریم -این برای همه ما اتفاق
می افتد .همیشه همینطور است .سالها قبل ،در مراسم خاکسپاری پدرم ،به آهنگ گلن یاربرو به نام «نامه
مادربزرگ» فکر کرده بودم .این در مورد یادداشت یک مادربزرگ است که پسرش پس از مرگش برای خانواده می
122
خواند .وقتی یاربرو میخواند« :حدس بزن از اینجا به بعد ،ما آدمهای قدیمی هستیم» ،من خودم چنین احساسی
داشتم .اما حتی پس از آن ،در خدمت پدرم ،دیگر به خودم فکر نکردم و کارهای شگفت انگیزی را که پدرم برای
من انجام داد ،به یاد آوردم که باعث شد من مرد شوم ،و اینکه چقدر در تمام عمرم او را دوست داشتم و به او
احترام می گذاشتم.
این روزها وقتی یکی از نزدیکان و عزیزانم از دنیا میرود ،اولین چیزی که به آن فکر می کنم این است که آیا او از
زندگی اش راضی بود؟ برای من ،این نشانه یک زندگی خوب است .من میدانستم که رد این احساس را نسبت به
زندگیاش داشت -زندگی او بسیار پربار بود .او تا آخر در آرامش بود .چیز دیگری که سعی می کنم به آن فکر
کنم هر چیز خنده داری است که انجام دادیم یا گفتیم.
در مسیر هواپیما ،به سمت مراسم تشییع پیکر رد ،چیزی که به ذهنم آمد شبی بود که در سال اول من در بوستون
رد و من در حال بازی جین بودیم و درباره بسکتبال صحبت می کردیم .ناگهان گفت :به تو می گویم که چه کار
خواهم کرد .در این مرحله از بازی ،وقت آن است که یک نام مخفی به شما بدهم.ما هر دو از آن استفاده خواهیم
کرد ،فقط برای تو.
رد ،چیه؟
سیگارش را دور دهانش چرخاند و ابروهایش را کمان کرد و گفت :گویشه کوپ! شروع کردم به خندیدن .میدانستم
که او به من برای بازی جین نیاز دارد ،زیرا او همیشه مرا بیرون می انداخت .بنابراین من به او اخم کردم .با جدیت
به من نگاه کرد و گفت :یک لحظه صبر کن .میدونی گویشه کوپ یعنی چی؟
او نیشخندی زد" .باشه ،دارم باهات شوخی می کنم ".و هر دو به بلند خندیدیم .یادآوری این موضوع دوباره مرا
سرگرم کرد .لبخند شیطنت آمیز رد را می دیدم .و این اتفاق حتی خندهدارتر را به یاد آورد ،زمانی که رد غافلگیر
شد ،که تقریباً هرگز این اتفاق نمی افتاد .زمانی بود که او به تامی هاینسون -یکی از شخصیت های بدنام سلتیکس
-یک سیگار برگ در حال انفجار داد .تامی روز بدی را سپری می کرد .او در حال طالق بود و با همسرش مشکل
داشتند ،بنابراین او دیر به تمرین میرسید.
123
او میدانست که رد با او برخورد میکند ،بنابراین با سرعت رانندگی کردو پلیس او را گرفت و جریمه کرد .تامی به
خودش گفت« :ول کن بابا .به هر حال من دیر میرسم من فقط اینجا می نشینم و سیگار می کشم و استراحت
می کنم .سپس به تمرین می روم و می توانم با هر چیزی که رد به من بگوید ،کنار بیایم ".سیگاری روشن کرد
– اما سیگاری بود که رد به او داده بود و منفجر شد .باالخره به تمرین رسید و دوده تمام صورتش را فرا گرفت و
رد مثل چی خندید.
تامی بیشتر دو سال بعد را صرف هدیه دادن سیگارهای واقعی به رد کرد .اما رد همیشه اول از تامی می خواست
آنها را جلوی تیم روشن کند .او بیش از حد باهوش بود -او می دانست که هاینسون در حال برنامه ریزی انتقام
است .سرانجام ،پس از ده ها سیگار خوب ،رد گارد خود را رها کرد و آزمایش را رها کرد .بنابراین ،یک روز در
تمرین ،رد در مورد موضوع مهمی با تیم صحبت میکرد که تامی سیگار پر شده را به او داد .رد روشنش کرد و
بنگ! به شدت غافلگیر شد .او هرگز انتظارش را نداشت .به خصوص از طرف هاینسون که به صبر زیاد معروف نبود.
این شکل و سیاق تیمداری رد بود .اینطور نبود که بگوید من مربی هستم و کار خودم را می کنم و کسی نمیتواند
چیزی بگوید .سبک او اینگونه بود ،ما همه یک واحد هستیم و در این واحد من مربیگری می کنم و شما بازی می
کنید ،اما سلسله مراتبی وجود ندارد .به همین دلیل بود که یک تامی هاینسون می توانست با یک سیگار اینطور
با رد شوخی کن .دود همیشه تا روز بعد پاک می شد.
با تصور دوباره همه اینها ،تقریباً با صدای بلند خندیدم .میتوانستم صورت رد را وقتی سیگار خاموش شد ببینم و
صدای خندهاش را بشنوم .فکر کردم« :موضوع این است که رد هرگز یک سیگار برگ انفجاری را از من نمی
پذیرفت ،حتی اگر ده سال صبر می کردم .همیشه آمدن من را می دید .اما اکنون هرگز این فرصت را ندارم که
تالش کنم».
وقتی مرلین ،کارن و من به محل تشییع جنازه رسیدیم ،جمعیت زیادی از قبل آنجا بود -بازیکنان ،مربیان،
دوستان و پرسنل سلتیکس .به نظر می رسید که تمام شهر آنجا بود .همه جا گزارشگران تلویزیونی بودند که
میکروفن هایشان را بی ادبانه دراز می کردند تا با همه درباره رد مصاحبه کنند .وقتی از من پرسیدند ،گفتم« :نه.
من مصاحبه نمیکنم »،که آنها جا خوردند .دوستم فوت کرده بود .من آنجا نبودم که در مورد رابطه مان صحبت
کنم .نمی خواستم با کسی صحبت کنم ،نقطه .برای جلوگیری از توجه بیشتر ،ساختمان را دور زدیم و از در پشتی
وارد شدیم.
وارد اتاق بزرگی شدیم که تابوت در آنجا بود و به سمت نانسی و رندی که در حال احوالپرسی بودند ،رفتیم.
همدیگر را در آغوش گرفتیم و بعد من برای چند نفر از هم تیمی های سابقم سر تکان دادم .وقتی مراسم شروع
شد ،مرلین و من در گوشهای نشستیم ،تا جایی که ممکن بود دورتر از هسته مراسم ،به تنهایی .سخنرانی های
124
زیادی وجود داشت -بسیاری از مردم حرف های زیادی برای گفتن داشتند .چون عالقه ای به این سخنرانی ها
نداشتم زیاد توجه نکردم .رد دوست من بود .من تمام آنچه را که باید بدانم می دانستم .اما بخش هایی را شنیدم
و دانستم هیچ یک از سخنرانان رد را آنگونه که من می شناختم ،نمی شناختند .او از این نوع ادای احترام متنفر
بود .او نسبت به نمایش های بزرگ احساسات ،به ویژه در مورد او ،حس خوبی نداشت .می توانستم او را تصور کنم
که در تابوت خود نشسته و مانند زمانی که در بازی سر داوران فریاد می زد ،می گفت :یا مسیح ،مشکل چیه؟ این
نمایش لعنتی را در خیابان اجرا کنید.
صبر کردم تا همه صحبت هایشان را تمام کنند و مردم شروع به رفتن .در لحظه مناسب به سمت تابوت رفتم.
بسته بود و من از این بابت خوشحال بودم .من ترجیح میدهم دوستانم را همانطور که با هم بودیم به یاد بیاورم.
وقتی به تابوت نزدیک شدم ،به آخرین باری که رد را دیدم فکر کردم ،زمانی که گفت« :خودت را ننداز» ،و وقتی
آن را گفت چقدر جدی به نظر میرسید ،و چگونه آن هشدار دوستانه مرا تحت تأثیر قرار داد .آنقدر زنده بود که
هنوز در قلبم حک شده است.
تنها کنار تابوتش ایستادم .هیچ کس دیگری در آن نزدیکی نبود .من از آن مطمئن شدم ،زیرا این لحظه به شدت
خصوصی بود .فکر کردم« :درست مثل زمانی که او در مربیگری با من صحبت می کرد" .همیشه یک به یک بدون
هیچ مزاحمی در آنجا ".دستم را پایین آوردم و فقط برای یک ثانیه دستم را روی درب گذاشتم و فکر کردم:
"خداحافظ ".این همان کاری بود که رد برای من انجام می داد.
همه ما این مکان تاریک را در درون خود داریم که به هیچ کس دیگری اجازه رفتن به آنجا را نمی دهیم .با این
حال در تمام زندگیمان به دنبال این هستیم که به کسی اجازه دهیم نگاهی اجمالی به آن مکان بیاندازد و شاید
حتی به درونمان برسد و ما را لمس کند .فقط یک لمس -تحمل هر چیزی فراتر از آن لمس خارج از تحمل است.
هرچه دوستی نزدیکتر باشد ،بیشتر نگاهی اجمالی به آنها میشود ،اما آنجا همیشه پناهگاه خصوصی ما باقی
میماند.
در مراسم خاکسپاری رد ،وقتی شروع به پایین آوردن تابوت کردند ،به این فکر می کردم که چقدر خوش شانس
بود که او این مرز را درک کرد و به آن احترام گذاشت .ناگهان به یاد آوردم که یک بار به رد گفتم که اگر تشییع
جنازه ای نداشته باشم و در یک قبر بی نام و نشان دفن شوم ،خیلی خوب است .از پهلو به من نگاه کرده بود و
گفت « :تو الیق بهترین ها هستی!» در تمام سال هایی که او را می شناختم ،تقریباً در مورد همه چیز حق داشت.
اما او در این مورد اشتباه می کرد .زیرا نظر من این است که همه ما مخلوقات برابر خداوند هستیم .و وقتی می
میریم ،او برای یافتن ما به نشانگری نیاز ندارد.
125
همان جا تصمیم گرفتم که برای مرگ رد سوگواری نکنم .در عوض ،زندگی او را جشن می گرفتم .و جایگاه ویژه
من در آن زندگی .و جایگاه ویژه او در زندگی من .و این دوستی بی نظیر که نیم قرن طول کشید.
روز بعد ،در سیاتل ،آسمان عمیق و صاف بود ،بنابراین من طبق معمول گلف بازی کردم .وقتی به سمت اولین سه
راهی باال رفتم ،به ذهنم رسید که اگر قبل از رد مرده بودم و او برای تشییع جنازه من به سیاتل می آمد ،روز بعد
وقتی به خانه برگشت ،می نشست تا در خانه جین بازی کند .سیگار می کشید ،و اخم میکرد« ،یا مسیح! میتوانیم
این نمایش لعنتی را در جاده داشته باشیم".
126