You are on page 1of 126

‫رِد و من‬

‫مربی من و دوستی برای تمام فصول‬

‫نویسنده‪:‬‬

‫بیل راسل‬

‫آلن استینبرگ‬

‫مترجمین‪:‬‬

‫محمد حسین انصاری‬

‫هاله یارمحمدی‬

‫‪1‬‬
‫راسل‪ ،‬بیل‪ -۴۳۹۱ ،‬م‪.‬‬ ‫‪:‬‬ ‫سرشناسه‬
‫‪-Russell, Bill, 1934‬‬
‫رد و من‪ :‬مربی من و دوستی برای تمام فصول‪/‬نويسنده بیل راسل‪ ،‬آلن استینبرگ ؛‬ ‫‪:‬‬ ‫عنوان و نام پديدآور‬
‫مترجمین محمدحسین انصاری‪ ،‬هاله يارمحمدی‪.‬‬
‫رشت‪ :‬تدوين طرح نو‪.۴۱۴۴ ،‬‬ ‫‪:‬‬ ‫مشخصات نشر‬
‫‪۴۲۱‬ص‪.‬‬ ‫‪:‬‬ ‫مشخصات ظاهری‬
‫‪978-622-98648-1-4‬‬ ‫‪:‬‬ ‫شابک‬
‫فیپا‬ ‫‪:‬‬ ‫وضعیت فهرست نويسی‬
‫عنوان اصلی‪.Red and me : my coach, my lifelong friend,C2009 :‬‬ ‫‪:‬‬ ‫يادداشت‬
‫مربی من و دوستی برای تمام فصول‪.‬‬ ‫‪:‬‬ ‫عنوان ديگر‬
‫اوربک‪ ،‬رد‪۲۴۴۲ -۴۳۴۱ ،‬م‪.‬‬ ‫‪:‬‬ ‫موضوع‬
‫‪Auerbach, Red, 1917-2006‬‬ ‫‪:‬‬ ‫موضوع‬
‫مربیان بسکتبال ‪ --‬اياالت متحده ‪ --‬سرگذشتنامه‬ ‫‪:‬‬ ‫موضوع‬
‫‪Basketball coaches -- United States -- Biograhy‬‬
‫استاين برگ‪ ،‬آلن‪ -۴۳۱۱ ،‬م‪.‬‬ ‫‪:‬‬ ‫شناسه افزوده‬
‫‪-Steinberg, Alan, 1945‬‬ ‫‪:‬‬ ‫شناسه افزوده‬
‫انصاریجعفری‪ ،‬محمدحسین‪ ،- ۴۹۲۹ ،‬مترجم‬ ‫‪:‬‬ ‫شناسه افزوده‬
‫يارمحمدی‪ ،‬هاله‪ ،-۴۹۱۲ ،‬مترجم‬ ‫‪:‬‬ ‫شناسه افزوده‬
‫‪۸۸۱GV‬‬ ‫‪:‬‬ ‫رده بندی کنگره‬
‫‪۹۲۹۴۳۲/۱۳۲‬‬ ‫‪:‬‬ ‫رده بندی ديويی‬
‫‪۸۸۱۴۹۴۲‬‬ ‫‪:‬‬ ‫شماره کتابشناسی ملی‬
‫فیپا‬ ‫اطالعات رکورد کتابشناسی ‪:‬‬

‫تاريخ درخواست ‪۴۱۴۴/۴۲/۲۸ :‬‬


‫تاريخ پاسخگويی ‪:‬‬
‫کد پیگیری ‪۸۸8۳۴۱8 :‬‬

‫‪2‬‬
3
‫تقدیم به‬

‫همه آنهایی که عاشق بسکتبال هستند‬

‫‪4‬‬
‫فهرست‬

‫مقدمه ‪6.......................................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل اول‪11...................................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل دوم‪11..................................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل سوم‪03.................................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل چهارم‪74.............................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل پنجم‪63..............................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل ششم‪66.............................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل هفتم‪47.............................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل هشتم‪130...........................................................................................................................................................................‬‬

‫فصل نهم‪111...............................................................................................................................................................................‬‬

‫موخره‪111...................................................................................................................................................................................‬‬

‫‪5‬‬
‫مقدمه‬

‫خودت را نینداز‬

‫رِد آئرباخ و من تمام دوران بزرگسالی را دوست بودیم‪ ،‬تقریبا ‪ 13‬سال‪ .‬اما هرگز درباره آن صحبت نکردیم‪ .‬این‬
‫بخشی از دلیل ماندگاری دوستی ما بود‪ .‬او همیشه میدانست که یکی از معدود افردای میباشد که بسیار زیاد برای‬
‫من مهم بود‪ .‬و من هم همیشه میدانستم که یکی از معدود افرادی هستم که او اهمیت زیادی برایش قائل است‪.‬‬
‫پس نیازی به گفتن آن نیست‪.‬‬

‫وقتی در سال ‪ 1416‬به بوستون پیوستم‪ ،‬درباره رِد آئرباخ زیاد نمی دانستم‪ ،‬و اهمیتی هم به او نمیدادم‪ .‬از آنجاییکه‬
‫رابطه من با مربیان دانشگاه و تیم ملی آمریکا غیردوستانه بود‪ ،‬انتظار همین رابطه خصمانه را با او داشتم‪ .‬و کامال‬
‫هم با این قضیه راحت بودم‪ .‬اما زمانی که بعد از المپیک به بوستون آمدم‪ ،‬رِد به خودش اطمینان داشت و من به‬
‫خودم‪ .‬بنابراین او نیاز به اثبات خودش به عنوان یک مربی بزرگ نداشت و من نیز نیازی نبود اثبات کنم که بازیکن‬
‫بزرگی هستم‪.‬‬

‫اگرچه ما مردانی از نژادهای مختلف بودیم‪ ،‬اما در همان اوایل این مسئله را که برنامه و اهداف مشترکی داریم‪ ،‬به‬
‫رسمیت شمردیم‪ .‬هدف ما بردن بازی ها بود‪ .‬همانطور که ارتباط بسکتبالی ما شکل می گرفت‪ ،‬از نظر فلسفی‬
‫هم دانستیم که دیدگاه مشترکی به زندگی داریم‪ .‬فلسفه اصلی ما مثل هم بود‪ ،‬چطور انسانی بودن‪ ،‬چطور حرفه‬
‫ای بودن و چطور دوست بودن‪ .‬بنابراین هرگز مجبور نبودیم در مورد اینکه چه کسی هستیم یا اینگه چگونه رفتار‬
‫می کنیم ‪ ،‬صحبتی داشته باشیم‪ .‬ما فقط این مسائل را زندگی می کردیم‪ .‬در طی سیزده سال بعدی‪ ،‬بسکتبال‪،‬‬
‫رابطه ما را مرحله به مرحله باالتر برد‪ .‬از مرحله به مرحله تحسین کردن تا اعتماد به احترام و در نهایت به دوستی‬
‫که یک عمر به طول انجامید‪.‬‬

‫بعد از اینکه در سال ‪ 1464‬بازنشسته شدم‪ ،‬من و رد همدیگر را خیلی نمی دیدیم‪ .‬اما ‪ ،‬با اینکه من در سیاتل و‬
‫او در واشنگتن زندگی می کرد‪ ،‬حصور قدرتمند در زندگی یکدیگر داشتیم‪ .‬گاهی اوقات زمانی در سال‪ ،‬با هم در‬
‫بوستون بودیم‪ .‬اگر سلتیک میزبان بود‪ ،‬بازی را با هم میدیدم‪ .‬بقیه اوقات‪ ،‬رابطه را تلفنی حفظ می کردیم‪ .‬در سال‬
‫‪ ،1331‬وقتی اوضاع سالمت رد وخیم شد‪ ،‬مرتب به او زنگ میزدم تا بداند که همیشه به یادش هستم‪ .‬میدانستم‬
‫که البته تماسهای زیادی به او می شود‪ .‬همچنین میدانستم زمانیکه آدم خوب نیست‪ ،‬زمان و انرژی زیادی را‬
‫صرف این می کند که به دوستانش بگوید نگران حالش نباشند‪ .‬نمی خواستم انرژی رد را بخاط خودم بگیرم‪،‬‬
‫بنابراین تا آنجا که ممکن بود صحبت را کوتاه می کردم‪ .‬تمام چیزی که برایم اهمیت داشت این بود که او دوست‬
‫من بود‪ .‬و تمام چیزی که برای او اهمیت داشت این بود که دوستش جویای حال اوست‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫آخرین مکالمه مان قبل از اینکه رد از دنیا برود را به یاد دارم‪ ، ،‬به همان وضوحی که اولین قهرمانیمان در نیم قرن‬
‫پیش را به یاد دارم‪ .‬او با همان غرغر کردن معروف خودش جواب داد‪:‬‬

‫چیه!‬

‫رد؟‬

‫کیه؟ همچنان با غر زدن‬

‫ویلیام اف راسل هستم‬

‫سالم راس‪ ،‬چطوری؟‬

‫من خوبم اما سوال اینه که تو چطوری؟‬

‫خوب‪ ،‬میدونی روز به روز فرق داره‪ .‬بهتر نمیشم‪ .‬اما نگران نباش‪ ،‬خوبم‪ .‬او نمی خواست هیچ کس برایش تأسف‬
‫بخورد‪ .‬هرگز‪ .‬نگرش او در زندگی هنوز دقیقا مثل من بود‪ :‬می توانم مراقب خودم باشم‪ .‬به ترحم کسی نیاز ندارم‬

‫کاری از دستم برمیاد برات انجام بدم؟‬

‫نه‪ .‬اگر چیزی بود حتما بهت زنگ می زنم‪.‬‬

‫خیلی خب‪ .‬بعدا می بینمت‪.‬‬

‫همین بود‪ .‬کوتاه و مختصر‪ ،‬مثل تمام مکالمه های ما‪ .‬البته‪ ،‬نمیدانستم که این آخرین مکالمه ما خواهد بود‪ .‬اما‬
‫احساس می کنم خیلی ناگفته ها باقی ماند‪ ،‬اما پشیمان نیستم‪ .‬ما همدیگر را کامال درک می کردیم‪ .‬این مطلب‬
‫پایه و اساس دوستی ما بود‪ .‬من عبارتی دارم که آن را به خوبی بیان می کند‪ .‬نمی دانم جایی آن را شنیدم یا‬
‫خودم گفته ام‪ ،‬اما این جزیی از من شده است‪ :‬بسیار مهمتر از درک شدن‪ ،‬درک کردن دیگران است‪.‬‬

‫قبل از آخرین تماس با رد‪ ،‬همسرم ماریلین و من برای سفری به شرق در اواسط ماه اکتبر برنامه ریزی کرده‬
‫بودیم‪ .‬بعد از توقفی در کالیفرنیا‪ ،‬جایی که توانستم در یک مسابقه گلفِ افراد مشهور که برای جمع آوری پول‬
‫برای بنیاد سرطان سوزان‪ ،‬جی کومن بود‪،‬حاضر شویم‪ ،‬به سمت هیانیسپورت ماساچوست رفتیم‪ .‬برای تورنومنت‬
‫گلف یادبود رابرت‪ ،‬اف کندی‪ .‬میدانستم که حال رد قرار نیست بهتر شود‪ .‬و هم تیمی قدیمی من در بوستون‪،‬‬
‫فرانک رمزی که در کنتاکی زندگی می کرد نیز از سال گذشته درگیری بیماری بود‪ .‬بنابراین فکر کردم که‬
‫زمانیست که باید به هر دو سری بزنم‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫وقتی به خانه رد رسیدم‪ ،‬خدمتکار خانه ما را به داخل راهنمایی کرد‪ .‬رد آمد و همدیگر را در آغوش گرفتیم‪ .‬او‬
‫عصا به دست ما را تا خلوتگاه خودش مشایعت کرد‪ .‬بر روی صندلی بزرگ مورد عالقه اش نشست و عصا را زمین‬
‫گذاشت‪ .‬شروع به صحبت درباره زندگی شدیم‪ .‬او از زندگی خود گفت و من از زندگی خودم‪ .‬من گفتم‪ ،‬میدونی‬
‫باالخره یک شریک پیدا کردم‪ .‬او می دانست منظور من ماریلین بود چرا که یکبار او را در یک بازی بوستون‬
‫چندسال قبل مالقات کرده بود‪ .‬اما من چیزی به او درباره رابطه مان نگفته بودم‪ .‬ما هیچ وقت درباره مسائل‬
‫خصوصی خود صحبت نمی کردیم مگر اینکه یکی از ما دلیل خوبی برای پرسیدن داشته باشد‪ .‬او گفت‪ :‬عالیه راس‪.‬‬
‫خوشحالم‪ .‬او به من نوشیدنی داد‪ .‬میدونستم تنها بودی‪.‬‬

‫گفتم خب‪ ،‬میدونی دوتی عادت داشت درباره من چی بگه؟ با آوردن این نام خوشحال شد‪ 14 .‬سال همسرش بود‪.‬‬
‫پیش از آنکه شش سال قبل از دنیا برود‪.‬‬

‫دوتی چیزهای زیادی درباره تو می گفت‪ ،‬کدوم یکی؟‬

‫وقتی برای اولین بار دونفرتون رو دیدم‪ .‬بهت گفت‪ :‬خوشحالم که راس رو تو مراسم یارکشی گرفتید‪ .‬چه مرد جوان‬
‫جذابی‪.‬‬

‫اوه آره‪ .‬مطمئنم گولش زدی‪.‬‬

‫اینکار معموال اذیت های بروکلین‪ -‬یهودی رد بود‪ .‬روش او‪ .‬برای ابراز دوستی‪ .‬ما هر دو عادت داشتیم که همدیگر‬
‫را اذیت می کردیم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬او بزرگترین طرفدار من بود‬

‫خب؟‬

‫این چیزی بود که درباره دوتی حس می کردم‪.‬‬

‫خنده جانانه من منجر به خنده او شد‪ .‬خوب بود که خوشحال میدیدمش‪ .‬سپس از رانندگی طوالنی به واشنگتن‬
‫صحبت کردیم‪ .‬او گفت‪ :‬همیشه عاشق رانندگی بودی‪ ،‬نه؟ اون ماشین اسپورتی که داشتی چی شد؟ هنوز مثل‬
‫دیوونه ها باهاش رانندگی می کنی؟‬

‫منظور او المبورگینی من بود‪ .‬او همیشه بخاطر این مسئله به من طعنه می زد‪ .‬زمانی که مربی بوستون بودم و در‬
‫یک روز برفی برای آمدن به بازی با آن ماشین آمدم‪ .‬برفی بسیار شدید و طوفانی می بارید‪ ،‬آن ماشین هم ماشینی‬
‫نه چندان قدرتمند برای چنین شرایطی بود‪ .‬در نهایت اینکه در برف گیر کردم‪ .‬کوارتر آخر به بازی رسیدم‪ ،‬و رد‬
‫داشت تیم را هدایت می کرد‪.‬‬

‫‪8‬‬
‫نه‪ .‬با افتخار لبخند زدم‪ .‬ما خیلی هم خوب رانندگی می کنیم‪ .‬آرام با یک مینی ون‪.‬‬

‫پس اینطوری شده‪ ،‬نه؟‬

‫می دانستم این مسئله که دیگر نمیتواند رانندگی کند باعث ناراحتی او شده است‪.‬‬

‫تا زمانی که بیمار شود‪ ،‬رد همیشه خودش به هرجا که می خواست برود با ماشین کروک خود که پالکی با عنوان‬
‫سلتیک داشت رانندگی می کرد‪ .‬خنده ام گرفت‪ .‬یاد زمانی افتادم که او باید در یک دبیرستان سخنرانی می کرد‬
‫و آنها برای او یک لیموزین فرستادن‪ ،‬اما او در ماشین خودش نشست و پشت سر لیموزین به راه افتاد‪.‬‬

‫ما صحبت را با بسکتبال تمام کردیم‪ .‬او گفت‪ ،‬یا خدا‪ ،‬این بازیکنان گمانم امروزی‪ .‬فرق توپ بسکتبال و پینگ‬
‫پنگ رو نمی فهمن‪ .‬مربیاهارو سرزنش می کنم‪ .‬مربی تایم می گیره و اونجا بیشتر شبیه مهدکودک میمونه‪ .‬تمام‬
‫این دستیارها با هم حرف می زنن‪ .‬چی میتونید به بازیکنا تو پنج ثانیه بگید؟ تاحاال الل تر از اونا دیدی؟ هیچ‬
‫کدومشون بدرد تیم خوردن؟ جای بازیکنا باید اونارو مربیگری کرد‪.‬‬

‫رد دوباره به اصل خودش برگشت‪ .‬اما نمی خواستم که انرژی او را تحلیل ببرم‪.‬پس بلند شدم که بروم‪ .‬گفتم‪ ،‬خب‬
‫رد‪ ،‬ما باید بریم‪ .‬وقتی به همراه مارلین به در رسیدیم برگشتم و به رد گفتم‪ ،‬به زودی میبینمت‪.‬‬

‫وقتی داشتم میرفتم‪ ،‬رد صدا زد و گفت یک دقیقه صبر کن‪ ،‬یک دقیقه صبر کن‪ .‬از روی صندلی بلند شد و با عصا‬
‫محتاطانه به سمت ما آمد‪ .‬گوش کن راس‪ .‬باجدیت گفت‪ .‬درست مثل یکی از جلسات خصوصی مربی و بازیکن‪.‬‬
‫این مهمه‪ .‬وقتی مسن شدی‪ ،‬خودتو ننداز‪ .‬چرا که این اول تموم شدنه‪ .‬پس یادت باشه‪ .‬خودتو ننداز‪ .‬کمی گیج‬
‫شده بود‪ .‬اوکی رد‪ .‬به او اطمینان دادم‪ .‬تمام تالشم را می کنم که خودم را نندازم‪.‬‬

‫در گذشته‪ ،‬هردوی ما دوست داشتیم در مواقع خداحافظی این عبارت را استفاده کنیم‪ :‬زیاد مهم نبود‪ .‬اما اینبار‬
‫احساس متفاوتی داشت و مرا تحت تأثیر قرار می داد‪.‬اول اینکه او تالش زیادی کرد تا بایستد و به سمت ما بیاید‬
‫و پیام را منتقل کند‪ .‬و دیگر اینکه‪ ،‬می دانستم که او چند ماه پیش خودش را انداخته بود‪ .‬افراد زیادی مسن می‬
‫شوند‪ ،‬آنها خوب کار می کنند و بعد خودشان را می اندازند‪ ،‬و دیگر هرگز نمی توانند خودشان را جمع کنند‪.‬‬

‫وقتی با مارلین خارج شدیم‪ ،‬به خودم خندیدم‪ .‬فهمیدم وقتی رد می گوید‪ ،‬خودت را ننداز‪ ،‬او واقعا دارد به دوستش‬
‫اخطار می دهد‪ ،‬وقتی مسن شدی‪ ،‬مراقب باش‪ .‬از خودت مراقب کن‪.‬‬

‫این باعث دلداری من شد‪ .‬او داشت ابراز عالقه میکرد‪ .‬ما هرگز اینکار را آشکار در قبال یکدیگر انجام ندادیم‪ .‬این‬
‫مطلب همیشه ناگفته بود‪ .‬ما هر دو در دورانی بزرگ شدیم که نظریه های مردمحورانه ای درباره چگونگی ابراز‬
‫احساسات وجود داشت‪ .‬یکی این بود که یک مرد باید همیشه مراقب باشد که به مردی دیگر نگوید عاشقتم‪ .‬حتی‬

‫‪9‬‬
‫امروز‪ ،‬بسیاری به دوستانشان نمی گویند‪ ،‬من واقعا دوستت دارم یا حتی ما دوست هستیم‪ .‬بنابراین ما راه های‬
‫دیگری را برای بیان این احساسات ابداع کردیم‪ .‬ما هرگز خیلی سر این مسائل وقت نمی گذاشتیم و به سراغ راه‬
‫حل بعدی می رفتیم‪.‬‬

‫وقتی من و مارلین در ماشین بودیم‪ ،‬به این فکر کردم که توصیه رد به من که مراقب باش که خودت رانندازی‪،‬‬
‫چیزی است که ممکن است یک زن آن را لطیف بنامد‪ .‬ژست لطیف دوستی‪ .‬این مرا به شدت تحت تأثیر قرار داد‪.‬‬
‫در عین مریضی‪ ،‬در عین خانه نشینی‪ ،‬او به دوستش فکر می کرد‪ .‬او به من فکر می کرد‪.‬‬

‫همانطور که دور می شدیم‪ ،‬در آن لحظه و بخاطر دیدار کوچکمان بسیار خوشحال شدم‪ .‬با خودم فکر می کردم‬
‫خوشحالم که این کار را کردم‪ .‬اما بعد از آن به سرعت به دل جاده خواهیم زد‪.‬‬

‫فصل اول‬

‫‪10‬‬
‫زمینه های مشترک‬

‫برای من ‪ ،‬دوستی‪ ،‬ساده است‪ .‬تصویری که دوست دارم از آن ارائه کنیم همانند تصویری از انیشتین است که‬
‫مقابل تخته سیاه ایستاده‪ .‬تخته ای با معادله هایی پیچیده و طوالنی که به یک عبارت خیلی کوتاه ختم می شود‪:‬‬
‫‪ .E=mc2‬یک نابغه کسی نیست که صرفأ معادله های طوالنی را درک کرده و بداند که با آنها چه باید کرد‪ ،‬نابغه‬
‫کسی است که توانایی این را داشته باشد که به قدری آنها را کوتاه و مختصر کند به طوری که به خوبی معادله‬
‫تعریف شده و قابل فهم باشد‪ .‬رابطه من با رد آئرباخ مانند آن معادله پیچیده انیشتین بر روی تابلو بود‪E=mc2 .‬‬
‫ما دوستی ساده ای بود که آن معادله را به خوبی تعریف می کرد‪.‬‬

‫من دوستان محدودی دارم‪ .‬همیشه تعداد دوستان را کم نگه می دارم و هرگز تغییر نمی دهم‪ .‬روزی کسی از من‬
‫پرسید‪ ،‬چی میشه اگه دوست جدیدی پیدا کنی؟ خندیدم و گفتم‪ ،‬پس یک نفر باید بره‪ .‬واقعیت این است که در‬
‫طول زندگی کامل خودم فقط چند دوست عزیز داشته ام‪ ،‬که هر یک کامال متفاوت بوده اند‪ .‬اما رد خاص بود‪ .‬و‬
‫احتماال غیرقابل پیش بینی ترین آنها‪ .‬رابطه ما را نمی توان با منطق توضیح داد‪ .‬هیچ دلیل منطقی وجود ندارد‬
‫که ما باید دوست می شدیم‪ .‬ما از مکانها و فرهنگ های مختلفی آمده بودیم‪ .‬یک سفید پوست مهاجر یهودی از‬
‫نیویورک و یک سیاه پوست روستایی از لوییزیانا‪ .‬با این وجود ما راهی برای یافتن نقاط مشترک پیدا کردیم‪ .‬و این‬
‫دوستی ما را منحصربه فرد ساخت‪.‬‬

‫نمی توانم درباره رد و اینکه چه چیزی از فرهنگ خودش آورد صحبت کنم اما می توانم از درسهای اساسی که از‬
‫فرهنگ خودم یادگرفتم بگویم‪ .‬و با این حقیقت شروع می کنم که اولین چیزی که به عنوان یک انسان میدانستم‬
‫این بود که پدرو مادرم هر دو عاشق من بودند‪ .‬این عشق بدون قید و شرط ارزشمندترین چیزی بود که می توانستم‬
‫از آنها بگیرم‪ .‬آن عشق‪ ،‬شخصیت مرا شکل داد و بنیان شخصیت مرا پایه گذاری کرد‪ .‬احترام و عشق من به آنها‬
‫تا پایان زندگی با من خواهد بود‪.‬‬

‫از آنجایی که من از جنوب و از دهه های ‪ 03‬و ‪ 73‬آمده بودم‪ ،‬هیچ دلیلی وجود نداشت که بتوانم هرگز با یک‬
‫سفید پوست دوستی کنم‪ .‬اما با گوش دادن به صحبت های خانواده ام و مشاهده چگونگی رفتار آنا‪ ،‬ارزشها اصلی‬
‫من شکل گرفت‪ .‬احترام‪ ،‬صداقت‪ ،‬اعتماد‪ ،‬درستی‪ ،‬وفاداری‪ ،‬انصاف‪ ،‬استقالل‪ ،‬همدلی‪ .‬ارزشهایی که مرا آماده‬
‫دوستی با رد می کرد‪ .‬خانواده ام در اینها معلم من بودند‪ ،‬آنها میدانستند که در زندگی چه چیزی مهم است‪ ،‬چه‬
‫در حرف و چه در عمل‪.‬‬

‫پدرم‪ ،‬که همیشه او را آقای چارلی می نامیدم‪ ،‬ارزشهای خود را از پدرش به ارث برده بود‪ .‬زیرا پدرش برای او‬
‫بسیار احترام قائل بود‪ ،‬تحسینش می کرد و به او عالقه داشت‪ .‬پدربزرگ راسل یک کشاورز سخت کوش‪ ،‬خوش‬
‫فکر و مستقل بود که قاطرهایش را داشت و برای خودش کار می کرد‪ .‬او از قاطرهایش سرسخت تر بود و تحمل‬

‫‪11‬‬
‫شکستن و توهین به حرمت و حیثیت خانواده اش را نداشت‪ .‬برای من او یک مرد بسیار بزرگ بود‪ .‬انسانی با ذاتی‬
‫کامال مردانه‪ .‬پدرم داستانهای شگفت انگیزی درباره پدرش تعریف میکرد که من هرگز نشنیده بودم‪ .‬این داستانها‬
‫برای من درس بود‪ .‬همانطور که آقای چارلی همیشه می گفت‪ :‬چگونه می توان در دنیا نجات یافت و سعادتمند‬
‫شد؟ با سالمت و مردانگی‪.‬‬

‫یک از داستانها ی مهم درباره زمانیست که پدرم به دنیا آمد‪ .‬پدربزرگ راسل می دانست که هیچ مدرسه ای برای‬
‫بچه های سیاه پوست وجود ندارد پس دست به کار شد و یکی برای خودش ساخت‪ .‬به کارخانه رفت‪ .‬الوار سفارش‬
‫داد و پولش را از پیش پرداخت‪ .‬هدفش سریع فاش شد‪ .‬یک نکته درباره فرهنگ روستایی آن زمان این بود که‬
‫مردم در گروه های کوچک دور هم جمع می شدند و درباره هر چیزی که در شهر وجود داشت صحبت می کردند‪.‬‬
‫مثل یک سیستم پیام رسان شفاهی‪ .‬صحبت ها تقریبا خیلی سریع در جامعه پخش می شد‪.‬‬

‫وقتی پدربزرگم قاطرهای خودش را به کارخانه برد تا الوارها را تحویل بگیرد‪ ،‬کارمند کارخانه مانع از این کار شد‪.‬‬
‫او به پدربزرگم گفت‪ ،‬بچه های سیاه پوست نیازی به مدرسه رفتن ندارند‪ .‬برای برداشت پنبه نیازی به درس‬
‫خواندن نیست‪.‬‬

‫پدربزرگ گفت ‪ ،‬خیلی خب آقا پس پولم را پس بدهید‪ .‬پدرم می گفت که پدربزرگ همیشه از لفظ آقا استفاده‬
‫می کرد‪ .‬حتی زمانی که درحال مشاجره با یک سفیدپوست بود‪.‬‬

‫مرد پول را هم پس نداد‪ .‬او گفت‪ ،‬برو به جهنم‪ ،‬هیچ توافقی با یک سیاه پوست وجود ندارد که یک سفید پوست‬
‫به آن احترام بگزارد‪.‬‬

‫پدربزرگ گفت‪ ،‬خب آقا‪ .‬شما سه گزینه دارید‪ ..‬یا الوارها را به من می دهید‪ .‬یا پولم را می دهیم‪ .‬یا شما را می‬
‫کشم‪.‬‬

‫در اآن زمان و با جو نژادپرستی لوییزیانا این کار برای یک سیاه پوست خودکشی محض بود‪ .‬اما پدربزرگ اهمیتی‬
‫نمی داد‪ .‬او بی عدالتی و بی احترامی را از هیچ کس نمی پذیرفت‪ .‬همه درباره عدالت خواهی و عزت نفس تسلیم‬
‫ناپذیر او اطالع داشتند‪ .‬من اجازه نمی دهم هیچ مردی اراده خودش را به من تحمیل کند‪ .‬همچنین مردم می‬
‫دانستند که اگر الزم باشد او از تفنگش هم استفاده می کند‪ .‬باالخره پدربزرگ الوارهایش را گرفت و مدرسه اش‬
‫را ساخت و به اولین معلم‪ ،‬سالیانه ‪ 71‬دالر حقوق داد‪ .‬سالهای بعد‪ ،‬من به مدرسه او رفتم‪.‬‬

‫آقای چارلی همیشه به شدت به مبارزه پدربزرگ برای احترام‪ ،‬افتخار می کرد‪ .‬پدربزرگ برای تمام عمر پای‬
‫عقایدش ایستاد‪ .‬مثل همان زمانی که در سال ‪ 1414‬از کالنزها ترسید‪ .‬پدرم اینگونه تعریف کرد که در پایان فصل‬
‫زراعی‪ ،‬یک کشاورز سفیدپوست از پرداخت سهم عادالنه فروش محصول به پدربزرگ در قبال کمکهای او برای‬

‫‪12‬‬
‫کاشت‪ ،‬داشت و برداشت محصول خودداری کرد‪ .‬هنگامی که پدربزرگ با او صحبت کرد‪ ،‬کشاورز تهدید کرد که‬
‫به خاطر گستاخی او را کتک خواهد زد‪ .‬پدر بزرگ مثل همیشه گفت آقا‪ .‬خودت تنهایی یا با کمک کس دیگه؟‬
‫پدربزرگ تفنگ خود را برداشت و کشاورز را از زمینش فراری داد‪ .‬کشاورز به او گفت که برای این کار امشب‬
‫حساب او را خواهد رسید‪.‬‬

‫پدربزرگ به خانه برگشت‪ .‬او خانه شخصی خودش را تا زمان مرگ داشت‪ .‬او کامال مردی مستقل بود و خانواده‬
‫اش را به جایی برد که آنها نتوانند پیدایشان کنند‪ .‬سپس به تنهایی برگشت و با سگ و تفنگش به انتظار نشست‪.‬‬
‫آن شب‪ ،‬زمانی که گروهی از کالنزمن ها(یک گروه نژادپرست افراطی) که به شب روها معروف بودند با ماشین به‬
‫آنجا آمدند‪ ،‬سگ پدربزرگ شروع به پارس کردن کرد‪ .‬یکی از آنها فریاد زد‪ ،‬بیا بیرون پیرمرد و کتکت رو بخورد تا‬
‫یادبگیری چطور با یک سفید پوست رفتار کنی‪ .‬پدربزرگ در جواب فریاد زد‪ ،‬آقا ‪ .‬شما باید بیاید داخل خونه و‬
‫منو بگیرید‪ .‬وقتی یکی به سمت خانه شلیک کرد‪ .‬پدربزرگ بالفاصله تفنگ خود را پر کرد و در تاریکی شلیک‬
‫کرد‪ .‬او سه درخت را قطع کرد و دیگر صدایی از کسی درنیامد‪ .‬شب رو ها با عجله ناپدید شدند‪ .‬آنها انتظار این را‬
‫نداشتند‪.‬‬

‫من عاشق این داستان بودم‪ .‬به عنوان یک کودک‪ ،‬تمام چیزی که درباره شب رو ها میدانستم این بود که آنها پس‬
‫از تاریکی گشت می زدند و از سیاه پوستان متنفر بودن و فکر می کردند که می توانند هر کاری بکنند‪ .‬در آن‬
‫زمان و آن مکان‪ ،‬همه چیز برای من به معنای واقعی کلمه سیاه و سفید بود‪ .‬من شب رو ها را انسانهای بدی می‬
‫دانستم مثل همان هایی که در فیلم های وسترن می دیدیم‪ .‬شیوه ای که پدربزرگ با آنها مقابله کرد من را به‬
‫وجد می آورد و احساس غرور می کردم‪ .‬پدرم هم‪ ،‬چنین حسی داشت‪ .‬اما واقعیت سیاه و سفید نبود‪ .‬اکثر جنوبی‬
‫ها سفید پوست هرگز آنچه را که واقعا به آن اعتقاد داشتند و حاضر بودن برایش جان هم بدهند‪ ،‬علنأ نمی گفتند‪.‬‬
‫با این حال آنها با ارعاب برای ما قوم سیاه کامال روشن کردند که ما می توانیم برای چه بمیریم‪.‬‬

‫پدربزرگم شعاری داشت‪ ،‬شعاری که به پدرم گفت تا پدرم هم به من بگوید‪ :‬یک مرد باید خطی درونش بکشد‬
‫و به هیچ کس اجازه ندهد که پا از آن خط فراتر نهد‪ .‬من همیشه به مقاومت قهرمانانه او در برابر نیروهای‬
‫قدرتمندتر از خودش افتخار می کردم‪ .‬و این اثر عمیقی بر روی من گذاشت که او اجازه نمیداد که کسی به او‬
‫ظلم و ستم روا کند‪ .‬به عنوان مردی جوان‪ ،‬شعار پدربزرگ را سرلوحه کار قرار دادم و خطی درونم کشیدم و در‬
‫تمام زندگی با قدرت پشتش ایستادم‪ .‬حاال شعار خودم را دارم‪ :‬اگر به آن خط بی احترامی کنید‪ ،‬به من بی‬
‫احترامی کرده اید‪.‬‬

‫آقای چارلی یک مرد قوی‪ ،‬باوقار و مدبر بود و شوهر و پدری فداکار‪ .‬شکی در آن نیست که او بهترین دوست من‬
‫بود‪ .‬او هرگز تا سن هشتاد سالگی به من نگفت که مرا دوست دارد‪ ،‬اما نیازی به گفتن هم نبود‪ .‬آن را از زمانی که‬

‫‪13‬‬
‫متولد شدم می دانستم‪ ،‬زیرا پدر آن را به شیوه های مختلفی نشان داده بود‪ .‬مثال‪ ،‬او برایم داستانی تعریف کرد‬
‫درباره اتفاقی که برای او در طی جنگ جهانی دوم افتاد زمانیکه من نه ساله بودم و او در کارخانه بنکرافت بگ در‬
‫شهر محل زندگی ما یعنی وست منرو کار می کرد‪.‬‬

‫در کارخانه‪ ،‬در اصل او ‪ ،‬معاون سرپرست بود‪ .‬او می توانست با تمام ماشین ها کار کند‪ ،‬دستهای او خوب کار می‬
‫کردند و به اندازه کافی باهوش بود تا از کارها سردرآورد‪ .‬هر زمان رییس مشکلی داشت‪ ،‬پاسخش این بود‪ .‬ببین‬
‫چارلی‪ ،‬حواست به این ها باشد‪ .‬اما او نمی خواست یا نمی توانست به پدرم مسئولیت بدهد‪ .‬آقای چارلی یکی از‬
‫معدود سیاه پوستانی بود که آنجا کار می کرد و سرپرست به او گفته بود که او نمیتواند یک سیاه پوست را‬
‫سرپرست سفید پوستان بگذارد‪ .‬یک روز‪ ،‬یکی از کامیون ها خراب شد‪ .‬سرپرست به پدر گفت ‪ :‬چارلی‪ ،‬کلیدهای‬
‫منو بگیر و با ماشین من برو‪ .‬کلیدها رو به راننده بده و اون کلیدها رو برمیگردونه‪ .‬اونجا بمون و کار کامیون رو راه‬
‫بنداز‪.‬‬

‫وقتی پدرم این کار را انجام داد درخواست پول بیشتر کرد‪ .‬سرپرست گفت‪ ،‬چارلی من نمی تونم به تو پول بیشتری‬
‫بدم‪ ،‬اگر این کار را بکنم‪ ،‬تو بیشتر از سفیدها درآمد داری‪ .‬و نمی تونم به یک سیاه بیشتر از یک سفید پول بدهم‪.‬‬

‫این کار خیلی به پدرم برخورد‪ .‬وقتی به خانه رسید فورا به دوستی زنگ زد و گفت که قصد ترک کارخانه و پیدا‬
‫کردن یک شغل در دیترویت را دارد‪ .‬از دوستش پرسید‪ :‬چقد شانس دارم که بتوانم در دیترویت کار پیدا کنم؟‬

‫دوستش گفت‪ :‬آنجا برای شرکت فورد به دنبال کارگر هستند‪ .‬هر روز یک آگهی در روزنامه میزنند‪ .‬اگر پنجشنبه‬
‫بیایی می توانی جمعه سر کار بروی‪.‬‬

‫شنبه بعد طبق معمول در ظهر زمان پرداخت حقوق بود‪ .‬همان روزی که کارگران برای خرید مواد غذایی هفته‬
‫بعد به خرید می رفتند‪ .‬اما آقای چارلی چک خودش را برداشت و به رییس خود گرفت ‪:‬این آخرین روز من بود‪.‬‬

‫چرا؟ منظورت چیه؟‬

‫من دارم میرم‬

‫وای چارلی‪ ،‬برای افزایش حقوق ناراحتی؟ گوش کن‪ ،‬یک کاری می کنم‪ .‬از االن‪ ،‬تو هفته ای دوساعت بیشتر بمون‪.‬‬
‫نمی خواد کار بیشتری بکنی‪ .‬فقط دوساعت بیشتر حضور داشته باش‪ .‬اینطوری می تونم برای زمان بیشتری که‬
‫هستی بهت پول بیشتری بدم‪.‬‬

‫پدرم گفت‪ :‬ن ه فکر نمی کنم بتونم‪ .‬این آخرین روزم بود‪ .‬و رفت‪ .‬او قبال برنامه ریزی کرده بود‪ .‬وسایلش را جمع‬
‫کرده بود و بلیط قطار ساعت ‪ 11‬را هم گرفته بود‪ .‬صبح دوشنبه‪ ،‬افرادی از هیئت مدیره درب منزل ما آمدند و به‬

‫‪14‬‬
‫دنبال چارلی راسل بودند‪ .‬آنها قصد داشتند تا او را مجدد به کارخانه ببرند‪ .‬مادرم گفت که او رفته است و دیگر‬
‫آنجا زندگی نمی کند و آدرس جدیدی هم از او ندارد‪ .‬مادرم آنها را خوب می شناخت‪.‬‬

‫سال ‪ 1470‬بود‪ .‬اگر پدرم در شهر میماند ‪ ،‬باید به ارتش آمریکا می پیوست‪ .‬البته او نمی بایست میرفت چرا که‬
‫زن و بچه داشت‪ .‬اما پیش بینی کرده بود که ممکن است اتفاق دیگری رخ دهد‪ .‬این دلیلی بود که او به سرعت و‬
‫بدون اینکه به کسی بگوید‪ ،‬شهر را ترک کرد‪ .‬بعد از آن‪ ،‬به من گفت‪ :‬همیشه نقشه ای هست‪ ،‬و ‪ :‬هرگز گاردت رو‬
‫پایین نیار‪ ،‬چون بعضی ها پست و کثیفند‪ .‬او دقیقا این عبارت را استفاده کرد‪ ،‬پست و کثیف‪ ،‬که این منظور را‬
‫برساند که برخی سفیدپوستان قادرند هر کاری با یک سیاه پوست بکنند‪ .‬حتی چند دهه بعد‪ ،‬آقای چارلی از‬
‫تعریف کردن داستان لذت می برد‪ .‬او افتخار می کرد که از آنها باالتر و یک قدم جلوتر است‪ ،‬و قبل از اینکه آنها‬
‫کاری بکنند‪ ،‬او رفته بود‪ .‬این داستان به من هم حس غرور می داد‪ ،‬مرا خوشحال می کرد‪ .‬او پدرم بود‪ ،‬الگوی من‬
‫و به من حس هویت و افتخار نسبت به اینکه چه کسی هستم می داد‪ .‬نه یک غرور کاذب‪ ،‬بلکه یک حس احترام‬
‫به نفس قدرتمند‪ ،‬غیرمتزلزل‪ ،‬و کامال خط کشی شده در درون‪.‬‬

‫مادرم کتی هم درسهایی درباره مرد بودن به من داد‪ .‬او همیشه با من به گونه ای رفتار می کرد که انگار من خاص‬
‫ترین انسان این سیاره هستم‪ .‬هر روز به من می گفت‪ :‬من تو را بیش از هرچیزی در این جهان دوست دارم‪ .‬کتی‬
‫همیشه با من به نرمی صحبت می کرد‪ ،‬او البته دوست نداشت صدایش را بلند کند‪ .‬و این هم به خاطر این بود که‬
‫فوق العاده حامی من بود‪ .‬من الغر و قدبلند بودم و همیشه مردم چیزهایی برای تحریک من می گفتند‪ ،‬اما مادرم‬
‫در برابرشان می ایستاد‪ .‬بنابراین تا زمانی که او فوت کرد درست وقتی دوازده سالم بود‪ ،‬من در پرِ قو بزرگ شده‬
‫بودم‪ .‬بعد از آن‪ ،‬فهمیدم که افرادی در همسایگی ما حضور دارند که قصد اذیت کردن و زمین زدن مرا دارند‪ ،‬چرا‬
‫که دیگر مادری نبود که از من محافظت کند‪ .‬اینجا بود که یادگرفتم چطور از خودم دفاع کنم‪ .‬من شیوه های‬
‫دفاعی را در برابر هر کس که فکر می کردم می تواند تهدید باشد اتخاذ می کردم و این کار مرا محتاط و متکی به‬
‫خود بار آورد‪.‬‬

‫درسی که او در سن نه سالگی به من داد اثر بزرگی بر من داشت‪ .‬ما در حال رفتن به اوکلند کالیفرنیا برای دیدن‬
‫پدرم بودیم‪ .‬در آن زمان ما در مسکن های اجتماع( خانه های دولتی مخصوص خانواده های کم توان) زندگی می‬
‫کردیم‪ .‬یک روز‪ ،‬من بیرون از خانه مشغول بازی بودم که پنج کودک با من درگیر شدند و یکی از آنها به من سیلی‬
‫زد‪ .‬این یک پیام و چالش از طرف گروه های خالفکار محلی بود‪ .‬وقتی به خانه رفتم و به مادرم گفتم‪ ،‬او کلید خانه‬
‫را برداشت‪ ،‬دست مرا گرفت و کل محوطه مسکن اجتماعی را گشت تا آن پنج کودک را پیدا کرد‪ .‬گفت‪ :‬ویلیام‬
‫این پسرها بودند؟ من آرام زمزمه کردم ‪:‬بله مامان‪ .‬گفت‪ :‬خوبه چون قراره یک به یک با همه اونها بجنگی‪.‬‬

‫‪15‬‬
‫پس من پنج دعوا در برابر چشمان مادرم داشتم‪ .‬تنها ‪ 4‬سالم بود و تا به حال هرگز دعوا نکرده بودم‪ ،‬بنابراین‬
‫بیشتر و مخصوصا با چشمهای بسته فقط این طرف و آن طرف میرفتم‪ .‬دو مبارزه را بردم و سه تا را باختم‪ .‬در راه‬
‫برگشت‪ ،‬شروع کردم به گربه کردن‪ .‬مادرم به چشمانم نگاه کرد و گفت‪ :‬احساس بدی نداشته باش ویلیام ‪ .‬تو کار‬
‫درست رو انجام دادی‪ .‬تو مثل یک مرد برای دفاع ازخودت ایستادی‪ .‬همیشه مثل یک مرد پای خودت بایست‪.‬‬
‫از آن روز تا به حال‪،‬همیشه این کار را کرده ام چرا که مادرم اعتماد بنفس‪ ،‬عزت و غرور زیادی در من ایجاد کرد‬
‫که تمام زندگی با من بود‪.‬‬

‫چیز بسیار مهم دیگری درباره ارزشهای والدینم با من است‪ :‬حس تسهیم تعهد‪ ،‬وفاداری و از خودگذشتگی‪ .‬نمی‬
‫دانستم که این ارزشها در وجودم است تا زمانی که یک دهه بعد در لباس بوستون آنها را پیدا کردم‪ .‬سال ‪،1470‬‬
‫زمانی که پدرم برای کار به دیترویت رفت‪ ،‬او خودش را برای ساختن یک زندگی بهتر برای خانواده اش متعهد می‬
‫دانست‪ .‬او فقط به دنبال یک شغل بهتر نبود به دنبال یک زندگی بهتر برای خانواده بود‪ .‬زمستان میشیگان برایش‬
‫سخت بود‪ .‬او سه ماه آخر به سرماخوردگی بدی مبتال شد‪ .‬دکتری به او گفت‪ :‬اگر اینجا بمانی خوب نخواهی شد‪.‬‬
‫باید به محیطی گرم بروی‪ .‬بنابراین او تماسهایی برقرار کرد و جایی در صنایع دفاعی و در قسمت کشتی سازی‬
‫در اوکلند کالیفرنیا مشغول به کار شد‪ .‬او مدتی در کارگاه زندگی می کرد تا زمانی که باالخره فشارهای او به اداره‬
‫مسکن برای دریافت مسکن اجتماعی نتیجه داد و آن زمان بود که ما هم توانستیم به او بپیوندیم‪ .‬ما فقط چند ماه‬
‫از هم دور بودیم‪ .‬من نه ساله بودم و تا سالها نمی دانستم زمانی که او لوییزیانا را ترک کرد‪ ،‬به مادرم قول داده بود‬
‫که کامال از خانواده حمایت می کند و ما را پیش خود می برد‪ .‬و این کار را هم کرد‪ .‬هرچند برای او راحتتر بود که‬
‫ما را در مونرو تنها بگذارد‪ .‬او هرگز از مسئولیتش به عنوان یک مرد‪ ،‬یک همسر و یک پدر شانه خالی نکرد‪ .‬او برای‬
‫ما از خودگذشتگی کرد‪ ،‬همانطور که کتی هم این کار را کرد‪ .‬آن درسی است که هیچ گاه فراموش نمی کنم‪.‬‬

‫من این را وقتی به بیماری مادرم زمانی که دوازده ساله بودم فکر می کنم‪ ،‬کامل به یاد می آورم‪ .‬هرگز نفهمیدم‬
‫که بیماری مادر چه بود اما به وضوع به خاطر دارم که هر روز برای دیدنش به بیمارستان می رفتم و او همیشه به‬
‫من و برادرم میگفت‪ :‬پدرتان همیشه بیشترین تالشش را می کند‪ .‬او مرد خوبی است‪ .‬وقتی مُردم‪ ،‬برایش آسان‬
‫نیست‪ ،‬پس کمکش کنید‪ .‬بچه های خوبی باشید‪ .‬به مدرسه بروید‪ .‬نمرات خوبی بگیرید‪ .‬فکر نمی کنم کامال منظور‬
‫جمله اش وقتی گفت وقتی من مردم را درک کرده باشم‪ .‬تنها ‪ 11‬سال داشتم‪ ،‬و در این سن شما انتظار ندارید‬
‫که والدینتان بمیرند‪ .‬انتظار داشتم به خانه برگردد‪.‬‬

‫این هم چیز دیگری که نمی فهمیدم‪ :‬در طی دوران بیماری‪ ،‬او از پدرم قول گرفته بود که مهم نیست چه اتفاقی‬
‫رخ دهد‪ ،‬او باید پسرها را به دانشگاه بفرستد‪ .‬چرا که اینگونه است که ما میتوانیم زندگی بهتری نسبت به آنها‬

‫‪16‬‬
‫داشته باشیم‪ .‬او درباره این مطلب بسیار تأکید داشت‪ .‬او نسبت به ما و مخصوصا من بلندپرواز بود‪ .‬همیشه می‬
‫گفت‪ :‬ویلیام‪ ،‬تو باید به دانشگاه بروی‪ ،‬هیچ اما و اگری نداریم‪.‬‬

‫او بسیار به تحصیالت ما توجه می کرد‪ .‬تحصیالت برای او فقط یک مزیت نبود‪ .‬یک اصل بود‪ .‬تحصیالت برای او‬
‫ارزش زیادی داشت‪ .‬تا جایی که وقتی به دنیا آمده بودم‪ ،‬او نام وسط مرا فِلتون گذاشت‪ ،‬به خاطر فلتون کالرک‪،‬‬
‫رییس دانشگاه نِگرو‪.‬‬

‫در سال ‪ 1476‬وقتی کتی فوت کرد‪ ،‬پدرم کاری را انجام داد که قولش را داده بود‪ .‬او ایثار جانانه ای کرد و هرگز‬
‫شکایتی نکرد‪ .‬او کامال به مادرم وفادار و متعهد بود تا مطمئن شود آرزوی او برای ما به حقیقت پیوسته است‪،‬‬
‫حتی بیش از آنچه او آرزو کرده بود‪ .‬برای نمونه‪ ،‬سال قبل از مرگ مادر‪ ،‬زمانی که جنگ پایان یافته بود‪ ،‬کارخانه‬
‫های کشتی سازی و استیل سازی تعطیل شده بودند‪ .‬کارگران زیادی به دنبال کار بودند‪ ،‬از جمله پدر من‪ .‬اما او‬
‫اجازه نداد که این بیکاری او را عقب بیاندازد‪ .‬او یک کامیون ارتشی خرید‪ ،‬یک جای خواب در آن درست کرد و‬
‫پنج نیمکت در آن تعبیه کرد باضافه یک سقف برزنتی‪ .‬مثل یک واگن سرپوشیده برای محافظت در برابر عوامل‬
‫بیرونی‪ .‬هر روز صبح‪ ،‬هنگام طلوع آفتاب‪ ،‬او کامیون را به گوشه خیابان هشتم و خیابان مرکزی می برد‪ .‬اگر سیاه‬
‫پوستانی را میدید که قصد کار داشتند به آنها نفری یک دالر و گاهی بیشتر میداد و آنها را به مزارع میوه میبرد تا‬
‫هلو‪ ،‬رزدآلو ‪ ،‬سیب‪ ،‬گیالس و گالبی بچینند‪ .‬این کسب و کار جدید پدر بود‪ .‬این کار را تقریبا هر روز انجام میداد‪،‬‬
‫بیشتر برای ما تا برای خودش‪ .‬این شخصیت پدرم بود‪.‬‬

‫کسب و کارش به سرعت رشد کرد‪ ،‬او با پنج مرد دیگر که کامیون داشتند و با کشاورزانی که به کارگران بیشتری‬
‫نیاز داشتند‪ ،‬قرارداد بست‪ .‬خیلی زود‪ ،‬کامیون او صدها کارگر را در طی روز به مزارع می برد‪ .‬او همچنین وظیفه‬
‫سرپرستی آنها را نیز برعهده داشت‪ .‬خیلی اوقات درآمد او به روزی ‪ 133‬دالر هم میرسید‪ .‬این کار بیرون از خانه‬
‫بود‪ ،‬در آن کار به او خوش می گذشت و به سیاه پوستان دیگر که در آن دوران سخت نیاز به کار داشتند کمک‬
‫می کرد‪ .‬بیش از همه‪ ،‬او مردِ خودش بود و با شرایط خودش زندگی می کرد‪ .‬سنت خانواده راسل‪.‬‬

‫همه آنها یکسال بعد و بعد از مرگ مادر فرو ریخت‪ .‬اما او بالفاصله به مسئولیت خودش برگشت‪ .‬کامیون کسب و‬
‫کار موفقش را فروخت و یک شغل یدی در یک کارخانه نزدیک بِرکلی پیدا کرد‪ .‬جایی که او می توانست هر شب‬
‫بخاطر ما بچه ها به خانه بیاید‪ .‬آن کار‪ ،‬یک بدبختی بود‪ ،‬مخصوصا بعد از روزگار آزاد و راحت و خوشی که به عنوان‬
‫پیمانکار داشت‪ .‬اما بزرگترین از خودگذشتگی رفتن از درآمدی ‪ 133‬دالری در روز به درآمدی ‪ 17‬دالری برای‬
‫ذوب فلزات و ریختن آنها در قالب بود‪.‬‬

‫‪17‬‬
‫آقای چارلی پول زیادی را از دست داد و خیلی زود ما تقریبا هیچ چیزنداشتیم‪ .‬اما او میدانست ما به کسی در خانه‬
‫نیازی داریم که عاشق ما باشد و او می گشت تا راه دیگری را برای افزایش درآمد پیدا کند تا بتواند وقتی زمانش‬
‫رسید ما را به دانشگاه بفرستد‪.‬‬

‫او یکبار هم لب به شکایت باز نکرد‪ .‬او امید به روزهای روشن را حفظ کرد‪ .‬یکبار از او پرسیدم که ما فقیریم؟ او‬
‫گفت‪ :‬نه‪ ،‬ما ورشکست شده ایم‪ .‬فقر یک ذهنیت است‪ .‬ورشکسگی یک موقعیت موقتی‪ .‬او به زندگی اینگونه نگاه‬
‫می کرد‪ :‬سختی ها موقعیت هایی موقتی بودند‪ .‬همیشه چیزی بهتر در راه بود اگر برای آن برنامه می داشتیم و‬
‫برایش آماده می بودیم‪.‬‬

‫وقتی به سختی های پدرم در آن روزگار نگاه می کنم و ایثاری که برای فرزندانش کرد‪ ،‬دو گفت و گو به ذهنم‬
‫میرسد‪ .‬گفت و گوهایی که شخصیت او را نشان میداد و هنوز هم مرا تحت تأثیر قرار می دهد‪.‬‬

‫وقتی مادرم فوت کرد‪ ،‬آقای چارلی در دهه سی زندگی بود‪ .‬یک مرد جوان و قوی ‪ .‬اگر او می خواست دوست‬
‫دختری داشته باشد من و برادرم حتما موضع می گرفتیم و آن شخص پذیرفته نمی شد‪ .‬کودکان اینگونه اند‪ .‬سالها‬
‫بعد‪ ،‬وقتی جوان شدم‪ ،‬روزی به مالقات پدر رفتم و به او گفتم‪ :‬یک عذرخواهی به تو بدهکارم‪.‬‬

‫او گفت‪ :‬چرا؟‬

‫گفتم‪ :‬میدانم که بعد از مرگ مادر‪ ،‬هر بار که جذب زنی میشدی اگر من از او خوشم می آمد برادرم دوستش‬
‫نداشت و اگر او خوشش می آمد من دوستش نداشتم‪ .‬پس هر زنی که واقعا هم خوب بود فراری می شد‪ .‬برای این‬
‫ازتو عذر میخواهم‪.‬‬

‫پدر گفت‪ :‬تو کاری نکردی‪ .‬من پیش از این با بهترینشان بودم‪ .‬او وفاداری‪ ،‬از خودگذشتگی و تعهد را برای شخصی‬
‫که هنوز عاشقش بود در دل داشت‪.‬‬

‫دیگر گفت و گو برمی گردد به زمانی که من اولین قرارداد ‪ 133‬هزار دالری خود را با بوستون امضا کردم‪ .‬پدرم‬
‫پیرتر شده بود اما هنوز در کارخانه ریختگری کار می کرد‪ .‬او را صدا زدم و گفتم‪ :‬گوش کن‪ ،‬به این باور نداری‪.‬‬
‫آنها واقعا به من صدهزار دالر برای یکسال بازی بسکتبال پول داده اند‪ .‬دلیلی که این را می گویم این است که‬
‫دیگر نیاز نداری بیش از این کار کنی‪ .‬میدانم هزینه های زندگیت چقدر است‪ ،‬و می توانم بقیه راه را من تقبل‬
‫کنم‪.‬‬

‫پدر گفت‪ :‬من پول لعنتی تو را نمی خواهم‬

‫چرا؟‬

‫‪18‬‬
‫من کار دارم و پول خودم را دارم‪.‬‬

‫من گفتم‪ :‬اما این یک کار وحشتناک است‪ .‬تو در ریخته گری کار می کنی‪ .‬تمام شلوارهایت از تکه های فلز داغ‪،‬‬
‫سوراخ شده است‪ .‬این جا پر از گرد و غبار کثیفی و فلز است‪ .‬االن جلو کوره هستی و وقتی بیرون می روی یخ می‬
‫زنی‪ .‬این وحشتناکه‪.‬‬

‫پدر گفت‪ :‬نمی توانم این شغل را رها کنم‪.‬‬

‫چرا؟‬

‫گوش کن پسر‪ .‬من در کار‪ ،‬سی و پنج سال از بهترین سالهای زندگی ام را به این افراد داده ام‪ .‬حاال‪ ،‬یک چند سال‬
‫بد هم به آنها می دهم‪.‬‬

‫او هرگز چیزی از من قبول نمی کرد‪ ،‬هرگز هم به من اجازه نداد چیزی به او بدهم‪ .‬همیشه می گفت‪ :‬می توانم از‬
‫خودم مراقبت کنم‪ .‬در سالهای پایانی عمرش‪ ،‬فقط اجازه داد که برای دیدن بازی های پلی آف او را به ورزشگاه‬
‫ببرم‪ .‬فقط همین‪ .‬سرانجام تصمیم گرفتم که برایش یک ماشین بخرم‪ .‬به فروشنده مراجعه کردم و ماشین را گرفتم‬
‫و به آنها گفتم که کجا تحویلش دهند‪ .‬فکر می کردم این تنها کاری است که می توانم بکنم و پدر نمی تواند در‬
‫مقابل ‪ ،‬کاری انجام دهد‪ .‬وقتی ماشین را تحویل دادند‪ ،‬کلید را در دستان پدرم گذاشتند و گفتند که ‪:‬ببخشید‪،‬‬
‫فکر می کنم این متعلق به شماست‪ .‬و آنجا را ترک کردند‪ .‬و این ماشین جدید به جاده پیوست‪.‬‬

‫پدرم بعدا به من گفت که وقتی فهمیده ماجرا از چه قرار بوده است‪ ،‬گریه کرده‪.‬من هرگز گریه او را پیش از ندیده‬
‫بودم‪ .‬به پدر گفتم‪ :‬کاش میدونستم که می تونم اشکت رو دربیارم‪.‬‬

‫حتی بعد یکبار مرا صدا کرد و گفت‪ :‬از دستت واقعا عصبانی هستم‬

‫چرا؟‬

‫چون برای اولین بار در عمرم بخاطر سرعت جریمه شدم‪.‬‬

‫وقتی همگی برای مراسم خاکسپاری مادرم به مونرو برگشتیم‪ ،‬آقای چارلی باید یک تصمیم بزرگ دیگر می گرفت‪.‬‬
‫وقتی آنجا بودیم‪ ،‬خواهرهای کتی‪ ،‬خاله های من شک داشتند که کدامیک من و کدامیک برادرم را پیش خود‬
‫ببرد‪ .‬آنها اعتقاد داشتند که یک مرد نمی تواند دو فرزند را به تنهایی بزرگ کند‪ .‬اما آقای چارلی گفت‪ :‬نه‪ ،‬من به‬
‫مادرشان قول دادم که آنها را بزرگ کنم و به دانشگاه بفرستم و این کاریست که انجامش خواهم داد‪ .‬هیچ جای‬
‫شکی نیست‪ .‬وقتی به اندازه کافی بزرگ شدم تا چنین وفاداری و از خود گذشتی را قدر بدانم‪ ،‬قبال چیز دیگری را‬
‫جذب کرده بودم که کتی زمانی که کودک بودم به من آموخت‪:‬هر چیزی در زندگی انجام میدهیم‪ ،‬و هر‬

‫‪19‬‬
‫تصمیمی که می گیری تبعاتی دارد‪ .‬و این تبعات‪ ،‬خوب یا بد‪ ،‬خودت مسئولش هستی‪ ،‬خودت به تنهایی‪.‬‬
‫کوتاهترش اینطور می شود که مادر عادت داشت که بگوید‪ :‬مرد باش‪.‬‬

‫تمام این درسهایی که در کودکی آموختم‪ ،‬احترام به دیگران‪ ،‬احترام به خود‪ ،‬خوداتکایی‪ ،‬افتخار‪ ،‬عزت‪ ،‬وقار‪ ،‬تعهد‪،‬‬
‫وفادادی‪ ،‬فداکاری‪ ،‬مسئولیت پذیری‪ ،‬یک سنت خانوادگی بود‪ .‬بنابراین به عنوان یک بزرگسال‪ ،‬تمام کاری که‬
‫کردم با خود داشتن این سنتها بود‪ .‬تربیت من دلیل اصلی بود که من و رد می توانستیم دوست باشیم‪ .‬ما هر دو‬
‫چیزهای مشترکی را به رابطه آوردیم‪ .‬متقاعد شده بودم که اگر چیزی کمتر یا بیشتر به رابطه می آوردم‪ ،‬آن رابطه‬
‫شکل نمی گرفت و ادامه نمی یافت‪.‬‬

‫فصل دوم‬

‫‪20‬‬
‫از مکان الف به مکان ب‬

‫من در جنوبی تفکیک شده به دنیا آمدم‪ .‬پدرم به من یاد داد که برای زنده ماندن‪ ،‬مردان سیاه باید سفیدپوستان‬
‫را درک کنند‪ ،‬در حالیکه مردان سفید نیازی به درک سیاه پوستان ندارند‪ .‬اگر شما اقلیتی در فرهنگتان باشید‬
‫داستان اینگونه است‪ .‬بنابراین وقتی وارد دنیایی فراتر از جامعه خودم شدم‪ ،‬همراه با ارزشهای اصلی خود‪ ،‬از نژادم‬
‫درسهای نژادی خاصی گرفتم‪ .‬برخی افراد آن را غریزه می نامند‪ .‬این غریزه نیست‪ ،‬مطلبی یاد گرفته شده است‪.‬‬

‫هرگز به رد درباره داستان هایی نادیده گرفتن شدن های نژادی که با آن روبرو شدم چیزی نگفتم‪ .‬داستان گریه‬
‫من از داستان گریه تو بدتر است‪ ،‬هیچ گاه بخشی از مکالمه ما نبود‪ .‬اما برای درک اینکه چطور هر مکالمه ای بین‬
‫ما ممکن بود‪ ،‬مهم است که در مورد چارچوب مرجع من که از دانشگاه نشئت می گیرد بدانیم‪ .‬تجربیات من در‬
‫دانشگاه زمینه ساز آنچه بود که فکر می کردم به عنوان یک حرفه ای باید منتظر آن باشم‪ .‬زمانی که جذب دانشگاه‬
‫سن فرانسیسکو شدم‪ ،‬همیشه چیزهایی که بین نژادها می گذشت توجه مرا جلب می کرد‪ .‬از خانواده‪ ،‬می دانستم‬
‫که نباید به آنها رضایت دهم یا آن ها را بپذیرم‪ ،‬فقط باید درکش کنم‪ .‬تمام این حوادث درباره تصورات قبلی افراد‬
‫از یکدیگر بود‪ .‬و باالخره به نوعی برای همه اتفاق می افتد‪ .‬شما درحال گذران زندگی هستید که ناگهان مردم‬
‫شروع به دادن دستور به شما می کنند‪ ،‬بدون اینکه به شما توجهی کنند‪ .‬پدرم برای این کار عبارتی داشت‪ :‬واگن‬
‫های قرمز کوچک‪ .‬به من می گفت‪ :‬وقتی مردم دستورات خاص خود را دارند‪ ،‬نگرش شما باید این باشد‪ ،‬این واگن‬
‫های قرمز کوچک آنهاست‪ .‬این شیاطین آنها هستند که با آن سروکار دارند‪ .‬آنها فقط می خواهند آنها را بر سر‬
‫من بریزند‪.‬‬

‫خالی کردن واگن هاق قرمز کوچک بر سر من یکی از دو درگیری عمده ای بود که در دانشگاه داشتم‪ .‬فکر می‬
‫کردم که فقط یک دانشجو هستم اما در نهایت بیش از سهم خودم دچار چالش و درگیری می شدم‪ .‬مقامات‬
‫دانشگاه به طور مداوم من را به عنوان مقصر ‪ ،‬یک مزاحم و کسی که در سیستم خرابکاری می کند‪ ،‬همیشه پیش‬
‫از شنیدن‪ ،‬پیش داوری می کردند‪ .‬اما آنچه بیشتر مرا آزار میداد این بود که آنها مرتبأ به من دستور می دادند که‬
‫به جای عامالن واقعی ‪ ،‬از آنها عذرخواهی کنم‪ ،‬حاال چرا اینطور بود؟‬

‫در آن زمان‪ ،‬دانشگاه سن فرانسیسکو یک مدرسه کوچک و کامال پسرانه یهودی بود که فقط ‪ 4‬دانشجوی سیاه‬
‫پوست داشت‪ .‬تمام زمان من در آنجا تقریبا در یک محیط کامال سفید می گذشت‪ .‬دانش آموزان زیادی از شهرهای‬
‫کوچک که در دره سن خواکین بودند‪ ،‬دین و فرهنگ و تعصبات خود را همراهشان آورده بودند‪ .‬بسیاری از آنها تا‬
‫پیش از این هیچ ارتباطی با سیاهان نداشتند و برخی‪ ،‬از ما به هر دلیلی می ترسیدند‪ .‬گاهی این ترس به درگیری‬
‫تبدیل می شد‪ .‬برخوردهای مشابهی از دوران کودکی در من وجود داشت و که تا رسیدن من به دانشگاه از صبر‬
‫من تغذیه می کردند‪ .‬به صراحت بگویم که در بیست و یک سالگی به فردی روانی و پرخاشگر تبدیل شده بودم‬

‫‪21‬‬
‫که از هیچ کس حرف نمی خورد‪ .‬دور بمان‪ .‬منطقه خطر‪ .‬یک نمونه معمولی در سال اول و در خوابگاه اتفاق افتاد‪.‬‬
‫شخصی خصمانه به من نزدیک شد و گفت سالم پسر‪ .‬او قبال هم از این خط عبور کرده بود‪ .‬اونها چی صدات می‬
‫کنن؟‬

‫اسم من ویلیام راسل هست‪ .‬مادرم مرا اینگونه صدا می کرد و می گفت‪ :‬ویلیام‪ ،‬به هیچ کس اجازه نده که طور‬
‫دیگری تو را صدا کند‪ .‬این را به یاد داشتم و اینکه چطور یادم داده بود مثل یک مرد پای خودم بایستم‪.‬‬

‫آن پسر گفت نه‪ ،‬نمی خواهم اینگونه صدایت کنم‪.‬‬

‫فکر کنم باید بکنی‪.‬‬

‫فکر کنم یک اسم مستعار باید برات درست کنم‪.‬‬

‫به او اخطار دادم‪ ،‬مودبانه اما خیلی محکم‪ .‬اینکار را نکن‪.‬‬

‫او دور شد‪ ،‬کمی بعد‪ ،‬برگشت و شروع به اذیت کرد و گفت‪ :‬گرفتم‪ ،‬تو را گلوله برفی صدا می زنم‪.‬‬

‫خیلی سخت از من کتک خورد‪ .‬سعی می کرد سرش را پاک کند‪ .‬چرا منو زدی؟‬

‫گفتم بهت اخطار دادم که این کار رو نکن‬

‫خیلی عصبانی نبودم‪ .‬این نوع رفتار غیرمحترمانه برایم آشنا بود ‪ .‬اما حقیقت این است که اینکه او می پرسد چرا‬
‫کتک خورده‪ ،‬نشاندهنده چارچوب مرجع ذهنی اوست‪ .‬برای درک این مطلب شما باید روان ملت را درک کنید‪.‬‬
‫در آن زمان‪ ،‬سفیدها فکر می کردند که هرچه دلشان بخواهد می توانند به سیاهان بگویند‪ .‬جایی که من بزرگ‬
‫شدم‪ ،‬این رفتار به طرز چشمگیری جریان داشت‪ .‬پس نیاز است که برای مدیریت این مسئله مثل یک مرد راهی‬
‫پیدا کنید‪ .‬من اغلب به چیزی که ماهاتما گاندی گفته فکر می کنم‪ :‬من خودم را ملزم نمی بینم که در چیزی‬
‫که گفته ام ثابت قدم باشم‪ ،‬اما خودم را ملزم می دانم که با حقیقت‪ ،‬همانگونه که خودش را به من نشان‬
‫می دهد‪ ،‬ثابت قدم بمانم‪ .‬این همیشه در ذهنم تلنگر می زد‪ .‬هیچ کس به طور کامل‪ ،‬بر عقایدش استوار نیست‬
‫‪.‬ما همه انسانیم با همان نقایص اساسی‪.‬‬

‫اما جهان تغییر کرده است و شما نمیتواند وقتی همه چیز اطرافتان تغییر می کند‪ ،‬همانطور بمانید‪ .‬در همان نقطه‪.‬‬
‫شما باید خود را درگیر فرآیند کنید‪ ،‬بدانید داستان چیست و با تغییرات کنار بیاید‪ .‬شما انتظار دارید دیگرانی که‬
‫به آنها احترام می گذارید همین کار را در قبال شما انجام دهند‪.‬‬

‫‪22‬‬
‫وقتی ‪ 17‬ساله بودم و درخانه های اجتماعی اوکلند زندگی می کردم‪ ،‬یک واقعه بیسبالی توجه مرا به خود جلب‬
‫کرد‪ .‬در این داستان وی ریس بازیکن سفید پوست بروکلین داجرز و دیگر بازیکن این تیم‪ ،‬جکی رابینسون سیاه‬
‫پوست که اولین سیاه پوست حاضر در لیگ های حرفه ای ورزش ایاالت متحده بود حضور داشتند‪ .‬در یک بازی‪،‬‬
‫تماشاگران و بازیکنان تیم مقابل شعارها و الفاظ نژادپرستانه را برعلیه رابینسون به کار بردند‪ .‬سرانجام ریس زمین‬
‫را طی کرد ‪ ،‬دستکش هایش را در آورد و دست بر روی شانه رابینسون انداخت‪ .‬گویی که دوستانی قدیمی در‬
‫گوشه ای در حال گپ زدن هستند‪ .‬ژست ریس افسانه ای شد‪ ،‬زیرا مردی سفید پوست از جنوب نمایش جسورانه‬
‫ای در حمایت از مردی سیاه پوست که مردم از او متنفرند و از او می ترسند فقط به این دلیل که سیاه پوست‬
‫است‪ ،‬به راه انداخت‪.‬‬

‫به نظرم کاری که او کرد به شدت قابل تحسین است‪ .‬اما در دوران من‪ ،‬من هرگز به هیچ کس اجازه ندادم که‬
‫دستش را اینچنین دور گردن من بیاندازد و بخواهد بگوید‪ :‬ما هم تیمی هستیم و با هم خوبیم‪ .‬من این کار را رد‬
‫می کنم چراکه هرگز نه به حامی و پشتیبانی نیاز دارم و نه آن را می خواهم‪ .‬جکی همیشه می گفت که آن حرکت‬
‫یکی از مهمترین حرکات در دروان ورزشی او بوده است‪ .‬خوب است ‪ .‬چون آن کار ‪ ،‬یک عمل نادر و جدید برای‬
‫او بود‪ .‬اما زمانی که من وارد صحنه های عمومی شدم‪ ،‬خیلی چیزها تغییر کرده بود‪ .‬وقتی به آنجا رسیدم جکی‬
‫باعث تغییر چیزهای زیادی شده بود‪ .‬جکی ما را از نقطه الف به نقطه ب برده بود‪ .‬بنابراین آنها نمی توانستند مثل‬
‫زمانی که ما در نقطه الف بودیم با ما رفتار کنند‪.‬‬

‫این یکی از بخشهای چارچوب مرجع من قبل از رفتنم به دانشگاه بود‪ .‬اما درحالیکه جکی در حال ایجاد تحول در‬
‫بیسبال بود‪ ،‬این قطار با تأخیر به دانشگاه سن فرانسیسکو میرسید‪ .‬اینطور بگویم که نگرش عمومی در آنجا این‬
‫بود که اگر شما سیاه پوست باشید‪ ،‬مهم نیست که چه کسی با شما چه کاری کرده است‪ ،‬این شما هستید که باید‬
‫دور شوید‪ .‬خب‪ ،‬چه کسی این را گفته؟ همیشه میدانستم که چه چیز در انتظارم است اما هرگز اجازه ندادم‬
‫هرکس هرکاری دوست دارد با من بکند‪.‬‬

‫هم اتاقی من‪ ،‬کی سی جونز نگرش بسیار متفاوتی داشت‪ .‬وقتی افراد بی ادب او را اذیت می کردند‪ ،‬کی سی فقط‬
‫می کفت‪ :‬این نادانیست‪ .‬و آنجا را ترک می کرد‪ .‬او مرد بسیار خوبی بود که از درگیری پرهیز می کرد اگرچه می‬
‫توانست اگر می خواست به راحتی هر یک از آنها را بزند‪ .‬من صدها بار در طی سال اول حضورم آنجا شنیدم که ‪:‬‬
‫چرا نمی توانی کمی مثل کی سی باشی‪.‬‬

‫تضاد و درگیری بزرگ دیگر من در دانشگاه‪ ،‬بسکتبال بود‪ ،‬مخصوصا با مربی خودم‪ .‬البته می خواهم روشن کنم‬
‫که او مردی خوب‪ ،‬شایسته و منصف بود ‪ ،‬در واقع ما بعدا دوستان خوبی شدیم ‪ .‬اما در آن زمان موضوع اینگونه‬

‫‪23‬‬
‫نبود‪ .‬موضوع این بود که او نمی توانست مرا مربیگری کند‪ .‬او به دانش بازی من احترام نمی گذاشت و یا نمیخواست‬
‫یا نمیتوانست سطح مهارت مرا ببیند‪.‬‬

‫یکی از آن تضادهای اصلی این بود که او از من می خواست دقیقا همانطور که سنتر آنها در سال گذشته بازی‬
‫میکرد بازی کنم‪ .‬در آن دوران‪ ،‬تقریبا هر مربی در کشور نمونه اولیه مرسوم اینکه یک سنتر چطور باید به نظر‬
‫برسد و چطور باید بازی کند را اینگونه میدانست‪ :‬با قدرت به نقطه ای در زیر سبد بروید و آنجا برای لی آپ ها و‬
‫ریباندها مستقر شوید‪ ،‬مخصوصا در یک بازی با دیدگاه تهاجمی‪ .‬استراتژی دفاعی عمومی این عقیده را داشت که‬
‫‪ :‬یک بازیکن دفاعی خوب همواره از پاهایش کار می گیرد‪ .‬خب‪ ،‬این کارها ذهنیت مرا از بین میبرد‪ .‬من بیشتر‬
‫بازی هایم را در زمین های بازی ابداع کرده بودم و در آنها از این ذهنیت دفاعی که خیلی خشک و بی انعطاف بود‬
‫استفاده می کردم‪ .‬آن بچه ای که قبل از من آنجا سنتر بازی می کرد پسر خوبی بود اما توان ما بسیار متفاوت بود‪.‬‬
‫من ‪ 113‬سانتیمتر قد داشت و ‪ 113‬کیلو وزن ‪ ،‬سریع‪ ،‬چابک و با قدرت زمان بندی باال‪ ،‬و همه اینها را با‬
‫خودتمرینی بدست آوردم‪ .‬من در تیم دومیدانی نیز عضویت داشتم‪ .‬در زمین بسکتبال می توانستم به سمت عقب‬
‫سریعتر از او که به سمت جلو می دوید‪ ،‬بدوم‪ .‬پرش عمودی بلندتری داشتم و می توانستم باالی تخته بسکتبال‬
‫را لمس کنم و در همان حال از آن باال به حلقه نگاه کنم‪ .‬او در حدود ‪ 1‬متر قد داشت و ‪ 113‬کیلو وزنش بود با‬
‫یک دویدن و پرش و تالش فوق العاده شاید می توانست تور را لمس کند‪ .‬بنابراین افکار من که البته درونم نگه‬
‫داشتم‪ ،‬این بود‪ :‬در لیگِ ما‪ ،‬فقط شش تیم حضور دارند‪ .‬در سال گذشته این بچه به عنوان سنتر شروع کننده در‬
‫هیچ یک از تیم های منتخب اول و دوم و سوم فصل نبود ‪ .‬واقعا افتخار آفرینی کرد‪ . !!..‬تیم های که او در آنها بوده‬
‫هرگز سابقه قهرمانی نداشته اند‪ .‬بنابراین چرا او را به عنوان الگو برای نحوه بازی پست من قرار میدهید در حالیکه‬
‫او رفته و من اینجا هستم‪ .‬و بازی من به مراتب و بسیار کاراتر و موثرتر است‪.‬‬

‫مربی تشخیص داد که مرا مجبور کند به روشی که می خواهد بازی کنم و من تشخیص دادم تا به روشی که خودم‬
‫می خواهم بازی کنم‪ .‬وقتی بازی جلو می رفت من افقی دفاع می کردم و پاهایم را روی زمین نگه می داشتم‪ .‬اما‬
‫زمانی که بازی به نقطه ای میرسید که میدانستم باید انعطاف به خرج دهم‪ ،‬به سمت فعالیت های عمودی می‬
‫رفتم و برای بالک و خفه کردن حمله حریف اقدام می کردم‪ .‬البته سعی می کردم این حرکات را پنهان کنم تا‬
‫زیاد به مربی برنخورد‪ .‬یکی از ابداعات من بالک شات بود‪ ،،‬که انقالبی در نحوه دفاع بود‪ .‬مردم هنوز از من می‬
‫پرسند‪ :‬چه کسی به تو آموزش داد که این کار را بکنی؟ خب‪ ،‬هیچ کس‪ .‬من تا پیش از اینکه خودم بالک شات را‬
‫انجام بدهم هیچ بالک شاتی ندیده بودم‪ .‬در دانشگاه برآوردی که کردم این بود که حداقل در هر بازی به طور‬
‫میانگین پانزده بالک شات انجام میدادم‪ .‬اغلب‪ ،‬بعداز این بالک ها ضدحمله را راه می انداختم که این هم یک‬
‫انقالب در شروع حمالت در بسکتبال بود‪.‬‬

‫‪24‬‬
‫مربی هیچ یک از اینها را نمیدید‪ .‬در اولین بازی دانشگاهی‪ ،‬هر شش شوت اول حریف را بالک کردم‪ .‬مربی مرا‬
‫کنار کشید و گفت‪ :‬نمی تونی اینطور دفاع کنی‪ .‬و دوباره به من نشان داد که می خواهد من چکار کنم‪ .‬من روش‬
‫او را پی گرفتم و حریف سه حمله پیاپی را به امتیاز تبدیل کرد‪ .‬اما مربی به من می گفت‪ :‬این درسته‪ .‬و هنوز‬
‫اصرار داشت که من به همان روشی که قبال تیمش بازی می کرد بازی کنم‪ .‬چیزی که من مجبور شدم با آن کنار‬
‫بیایم این بود که هرگز از کمک های من قدردانی نکرد‪ .‬مثال وقتی ما تیم دوم کشور و کنتاکی تیم اول بود‪ ،‬یک‬
‫بازی برابر تیم سانتاکالرا در سن خوزه داشتیم‪ .‬اگر بازی را می بردیم به رده اول می رسیدیم‪ .‬درست قبل از نیمه‪،‬‬
‫آنها ‪ 11‬امتیاز باال بودند و من یک شوت از نیمه زمین زدم و گل شد‪ .‬این اقدام روحیه مارا باال برد‪ .‬در نیمه‪ ،‬من‬
‫هیچ چیز درباره آن صحنه در رختکن نشنیدم‪ .‬فقط به یاد دارم که چقدر سخت می خواستم به تیمم برای رسیدن‬
‫به رده اول تالش کنم و به خودم می گفتم‪ :‬خب‪ ،‬تا آنجا که بتوانم از جون مایه میزارم و مطمئنم که بازی رو‬
‫میبریم‪.‬‬

‫نیمه دوم‪ 17 ،‬امتیاز اول را من کسب کردم‪ .‬تمام آنها اقدام های سختی بود‪ ،‬لی آپ‪ ،‬دانک‪ ،‬تیپ این‪ ،‬و باالخره‬
‫بردیم‪ .‬من به نسبت کل تیم در نیمه دوم بیشتر امتیاز گرفتم‪ .‬بعد از بازی‪ ،‬آنها به رسانه ها اجازه دادند که به‬
‫رختکن بیایند و شنیدم که مربی به یک خبرنگار گفت‪ :‬این یک پیروزی کامأل تیمی بود‪ .‬هیچ بازیکنی بر دیگری‬
‫برتری نداشت‪ .‬این زمانی بود که او مرا برای همیشه از دست داد‪ .‬به یاد دارم که فکر کردم‪ :‬او یک صاعقه را در‬
‫بطری گرفتار کرده و نمی داند که او چیست و باید با او چکار کند‪.‬‬

‫واقعا او را سرزنش نمی کنم‪ .‬او مربی خوبی بود که موفقیتهایی هم با این دیدگاهش داشت اما نمیتوانست تصورات‬
‫قبلی خود را در باره نحوه بازی زیرسوال ببرد و در آن تفاوت ایجاد کند‪ .‬البته این کار آن موقع معمول بود‪ .‬بعالوه‪،‬‬
‫هیچ کس قبال سبک نامتعارف من را ندیده بود بنابراین کسی نمی دانست که این چیست‪ .‬من مجبور شدم روش‬
‫او را از ذهنم کنار بگذارم و راههایی برای پیشرفت خودم پیدا کنم‪ .‬من نمی خواستم تعارض و تضاد بوجود آید‪ ،‬او‬
‫می دانست که به عنوان یک انسان برای او ارزش قائلم‪ .‬نمی خواستم توجه ها را به سمت خودم جلب کنم‪ .‬تنها‬
‫تالش می کردم که شانس پیروزی تیمم را ارتقا بدهم‪ .‬نتیجه‪ ،‬تنها چیزی بود که برایم اهمیت داشت‪.‬‬

‫فکر می کنم که جواب داد‪ .‬سال اول من‪ ،‬تیم ما ‪ 16‬پیروزی و تنها یک شکست داشت و بهترین تیم دفاعی کشور‬
‫بودیم‪ .‬در حمله به طور متوسط ‪ 41‬امتیاز کسب می کردیم در حالی که میانگین امتیاز رقبا ‪ 11‬امتیاز بود‪ .‬من به‬
‫طور متوسط ‪ 13‬امتیاز و ‪ 13‬ریباند در هر بازی داشتم و تنها کسی در رقابت های دانشگاهی بودم که بالک می‬
‫کرد‪ .‬در پایان فصل اول در سال ‪ ،1411‬اولین مقام قهرمانی کشور را بردیم و من به عنوان با ارزشترین بازیکن‬
‫رقابت های چهار تیم پایانی انتخاب شدم‪ .‬جالب بود‪ ،‬چون بسیاری از افراد هنوز فکر نمی کردند که من خیلی‬

‫‪25‬‬
‫خوب بودم‪ .‬وقتی از بازی های فینال به خانه برگشتیم‪ ،‬ورزشی نویسان سنتر دیگری به نام کنی سیِرز را به عنوان‬
‫بهترین بازیکن سال انتخاب کردند‪ .‬او بد نبود‪ ،‬بعدها برای نیویورک نیکس بازی کرد‪ .‬اما من عصبانی بودم‪.‬‬

‫مسئوالن لیگ می دانستند که انتخابشان چقدر نامناسب است‪ ،‬بنابراین به مربی من گفتند که من را مجبور کند‬
‫برای مراسم اهدای جوایز به کنی سیرز سخنرانی تبریک داشته باشم‪ .‬ما در آن سال قهرمان مسابقات دانشگاهی‬
‫شده بودیم و آنها سوم کنفرانس شدند ‪ .‬اما آنها حتی نامه سخنرانی من را نیز نوشتند تا کلمه به کلمه بخوانم‪:‬‬
‫تبریک می گویم‪ ،‬کنی‪ .‬شما سزاوار این جایزه هستید‪ .‬امیدوارم بتوانم سال دیگر این جایزه را دریافت کنم‪ .‬من‬
‫این را رد کردم و این کار را غیرصادقانه و غیرمحترمانه دانستنم‪ .‬از آن زمان تصمیم گرفتم‪ :‬دیگر هرگز به انتقادهای‬
‫افراد درباره خودم گوش نمی دهم‪ .‬به تنها چیزی که توجه می کنم بردن بازی هاست‪ .‬اگر هر بازی که انجام‬
‫میدهم را ببرم‪ ،‬این یک حقیقت است و نه دیگر نظر مردم‪ .‬وقتی آنها برگشتند‪ ،‬تنها چیزی که می توانند بگویند‬
‫این است‪ :‬او طوری که باید بازی می کرد‪ ،‬بازی نمی کرد‪ .‬اما بسیار پیروز شد‪ .‬سال دوم‪ ،‬ما شکست ناپذیر بودیم‪،‬‬
‫‪ 11‬پیروزی پیاپی در دوسال پایانی من و کسب دومین مقام قهرمانی کشور ‪.‬‬

‫مشکالت من با مربی ها تا سال ‪ 1416‬و المپیک تابستانی ملبورن استرالیا ادامه یافت‪ .‬هیچ رودررویی بزرگی رخ‬
‫نداد‪ .‬البته الزم به گفتن است که مربی تیم المپیک هم با احترام با من رفتار نمیکرد‪ .‬در حقیقت‪ ،‬به یاد نمی اآورم‬
‫که در تمام مدتی که در کنار هم بوده ایم‪ ،‬مکالمه ای بین ما ردوبدل شده باشد‪ .‬او هم همان تفکرات قالب بندی‬
‫شده را درباره بازی سنتر داشت‪ .‬و در آن قالب‪ ،‬من برای او هفتمین یا هشتمین بازیکن تیم و سنتر دوم بودم‪.‬‬
‫حدس زدم که چیزی برای صحبت کردن وجود ندارد‪ .‬روش مربیگری او این بود که او مربی است و همه چیز را‬
‫می دادند‪ :‬خب بچه ها شما کاری را که قرار است انجام دهید‪ ،‬به همان شکل انجام می دهید‪ .‬پنجاه سال پیش‪،‬‬
‫این نوع از مربیان خودشان را سنتی می نامیدند‪ .‬البته هنوز هم هستند‪ ،‬فقط امروزه خودشان را خالص می نامند‪.‬‬
‫من آنها را اشتباه نامگذاری کردم‪.‬‬

‫من این رویدادها را نمی گویم تا نشان دهم که بر راسل دانشجو چه گذشت‪ .‬اینها را می گویم تا انتظارات اندکی‬
‫که از تعامل مناسب با مربی در دنیایی دیگری در بوستون داشتم‪ ،‬توضیح دهم‪.‬‬

‫رد آئرباخ مربیگری در بوستون را از سال ‪ 1413‬آغاز کرد‪ .‬وقتی که او سی و دو ساله و من پسری ‪ 16‬ساله در‬
‫دبیرستان سیاه پوستان مک کالی موندز در خانه های اجتماعی اوکلند بودم‪ .‬ما هیچ کدام از وجود دیگری اطالع‬
‫نداشتیم ‪ ،‬بیش از این نمی توانستیم از هم دور باشیم‪.‬‬

‫اولین باری که رِد اسم بیل راسل را شنید ‪ ،‬سال ‪ ، 1411‬سال اول دانشگاهِ من و پیش از این بود که تیم را به‬
‫اولین مقام قهرمانی کشور برسانم‪ .‬در دسامبر آن سال‪ ،‬او تماسی از بیل رِینهارت ‪ ،‬مربی قدیمی دانشگاهی او در‬
‫دانشگاه جرج واشنگتن داشت‪ .‬رد چیزهای زیادی درباره مربیگری از رینهارت آموخته بود‪ .‬نظیر راه انداختن‬

‫‪26‬‬
‫ضدحمله که البته هنوز مرسوم نبود و احترام زیادی نیز برای او قائل بود‪ .‬رینهارت بازی مرا در یک تورنومنت در‬
‫اوکالهاما دیده بود‪ .‬او به رد خبر داد‪ :‬این کسی است که می خواهی‪ .‬این بازیکن تو را قهرمان خواهد کرد‪ .‬بیشتر‬
‫توضیح نداده بود‪ ،‬او کم حرف بود‪ .‬اما مثل من و رد‪ ،‬موارد مهم را خوب تشخیص می داد‪.‬‬

‫رد فقط به حرف رینهارت اکتفا نکرد‪ .‬از روزی که مربیگری را آغاز کرده بود به تنهاچیزی که فکر می کرد پیروزی‬
‫بود‪ .‬مثل من‪ ،‬او ذهنی استراتژی محور داشت‪ ،‬نوآور و نتیجه محور بود‪ .‬بخش بزرگی از نابغه بودنش به سبب‬
‫محاسبات دائمی برای یافتن راه های بهبود تیم و شکست رقبا بود‪ .‬مانند پدرم‪ ،‬همیشه برنامه ای داشت‪ .‬در اواسط‬
‫دهه ‪ ،13‬طرح اصلی رد‪ ،‬انتخاب کردن سنترهای بلند و قوی در مراسم یارکشی بود‪ .‬مطرح ترین تیم حرفه ای در‬
‫اواخر دهه ‪ 73‬و اوایل دهه ‪ 13‬مینیاپولیس لیکرز بود‪ .‬آنها سنتری ماهر و دومترو ده سانتی به نام جرج میکان‬
‫داشتند که بازیکنی غافلگیرکننده بود و تیمش را به پنج عنوان قهرمانی رساند‪ .‬قهرمان شدن‪ ،‬به عبارتی دیگر‪،‬‬
‫بهترین بودن‪ ،‬چیزی بود که موتور محرک رد بود‪ .‬میکان یک برنده است‪ .‬من به یک برنده در برابر او احتیاج دارم‪.‬‬
‫کامال منطقی بود‪.‬‬

‫وقتی من واجد شرایط حضور در یارکشی سال ‪ 1416‬شدم‪ ،‬رد هنوز مرا خیلی نمی شناخت‪ .‬از زمانی که رینهارت‬
‫سفارش مرا کرده بود‪ ،‬رد فصل دوم مرا زیر نظر داشت و میدانست که ما به عنوان قهرمانی دانشگاهی رسیده ایم‪.‬‬
‫اما هرگز شخصا بازی مرا ندیده بود‪ .‬آن موقع هیچ فیلمی هم از بازی ها نبود‪ ،‬و شما باید کار خود را به هر طریقی‬
‫که می توانستید پیش می بردید‪ ،‬اغلب از طریق شنیدن دهان به دهان‪ .‬بنابراین رد از برخی مربیان و بازیکنان که‬
‫مرا دیده بودند درباره من پرسید‪.‬‬

‫یکی از افرادی که رد با آنها صحبت کرده بود‪ ،‬بازیکن پیشین تیم بوستون‪ ،‬دان بارکسدیل بود که در اوکلند زندگی‬
‫می کرد‪ .‬قبل از حرفه ای شدن او در دانشگاه ‪ UCLA‬حضور داشت و بازی مرا دیده بود‪ .‬گزارش او نسخه تکثیر‬
‫شده ای از صحبت رینهارت بود‪ :‬این همان مردی است که نیازش دارید‪ .‬در نهایت‪ ،‬رد تصمیم گرفت که من‬
‫بازیکنی هستم که می توانم به او در رسیدن به قهرمانی کمک کنم‪ .‬او شروع به ابداع طرحی هوشمندانه کرد تا‬
‫دو تیم دیگر را در مراسم یارکشی از من دور کند تا بتواند مرا به بوستون ببرد‪.‬‬

‫این کار‪ ،‬آسان نبود‪ .‬اولین مشکل او یارکشی منطقه ای بود‪ .‬این یک حق انتخاب خودکار برای حوزه جغرافیایی‬
‫تیم بود‪ .‬افراد نیویورکی ان بی ای این قانون را گذاشته بودند چرا که اعتقاد داشتند تمام بازیکنان بزرگ در‬
‫نیویورک بوده اند‪ .‬رد در انتخاب منطقه ای خود‪ ،‬تامی هینسون را از هالی کراس جذب کرد‪ .‬اما او تا انتخاب شماره‬
‫‪ 4‬انتخابی نداشت‪ .‬روچستر رویال اولین انتخاب را داشت‪ ،‬و رد باید کاری می کرد که رچستر مرا انتخاب نکند‪.‬‬
‫نگرانی های دیگری هم وجود داشت‪ .‬یکی قولی بود که او به اد ماکولی‪ ،‬سنتر آل استاری خود داده بود‪ .‬ماکولی‬
‫می خواست به سنت لوییس جایی که پسری بیمار آنجا داشت برود‪ .‬او به طور جدی به بازنشستگی فکر می کرد‬

‫‪27‬‬
‫تا زمان بیشتری را کنار پسرش باشد‪ .‬رد قول داده بود که به مشکلش رسیدگی می کند اما نگفته بود چطور‪ .‬از‬
‫آنجایی که سنت لوییس هاکس انتخاب شماره ‪ 1‬را در اختیار داشت‪ ،‬رد باید کاری می کرد که هم مشکل ماکولی‬
‫حل شود و هم آنها نتوانند مرا جذب کنند‪ .‬وقتی چند سال بعد فهمیدم‪ ،‬کاری که رد انجام داد مرا تحت تأثیر قرار‬
‫داد‪.‬‬

‫در ابتدا او مالک هاکس‪ ،‬بن کرنر را صدا زد‪ ،‬مردی که مربی او بود و او را تحقیر کرده بود‪ .‬اگر می توانست کرنر‬
‫را از من دور نگه دارد پیروز شده بود‪ .‬پس رد‪ ،‬ماکولی را که بهترین شوتزن تیم بود و انتخاب شماره ‪ 4‬را در ازای‬
‫انتخاب شماره ‪ 1‬به سنت لوییس پیشنهاد داد‪ .‬اما بن کرنر می دانست که می تواند رد را تحت فشار بگذارد‪ .‬پس‬
‫او طلب بیشتر کرد‪ .‬او می خواست کلیف هاگان‪ ،‬فوروارد جوان و آینده دار کنتاکی را بگیرد‪ .‬در همین اثنا‪ ،‬والتر‬
‫براون‪ ،‬مالک بوستون به رد گفته بود‪ :‬نمی توانی اد مکالی رو واگذار کنی‪ ،‬اون بهترین بازیکن ماست‪ .‬اما رد از‬
‫ماکولی خواست تا مستقیم با مالک صحبت کند‪ :‬من تقاضا دارم که مرا واگذار کنید‪ .‬این محبت را در حقم بکنید‬
‫تا بتوانم از پسرم مراقبت کنم و همچنان هم بسکتبال بازی کنم‪ .‬این برای والتر کافی بود‪ .‬احساساتش برانگیخته‬
‫شده بود‪.‬‬

‫سنت لوییس هم راضی شد‪ .‬حاال وقت کودتایی ظریف بود‪ :‬روچستر رویالز‪ .‬آنها انتخاتب اول را داشتند‪ ،‬اما رد چه‬
‫می توانست بکند تا جمله "روچستر بیل راسل را انتخاب کرد" را نشنود؟ رویال ماریس استوک را در اختیار داشت‬
‫که یک سنتر جوان بود و در زمینه ریباند بهترین بازیکن لیگ بود ‪ ،‬بنابراین رد می دانست که آنها به سنتر دیگری‬
‫احتیاج ندارند‪ .‬بنابراین از والتر براون خواست تا به مالک روچستر‪ ،‬لس هریسون با یک پیشنهاد غیرمعمول زنگ‬
‫بزند‪ .‬والتر گفت‪ :‬گوش کن لس‪ ،‬من رییس گروه آیس کاپادِس (یک تیم نمایشی اسکیت روی یخ) هستم‪ .‬اگر‬
‫شما راسل رو در انتخاب اول برندارید‪ ،‬من تیم آیس کاپادس را دو هفته در اختیار باشگاه شما قرار خواهم داد‪ .‬این‬
‫کار نبوغ آمیز آئرباخ غیر قابل رد کردن بود‪ .‬او می دانست که در زمانهای بین دو فصل ‪ ،‬بیشتر ورزشگاه ها‬
‫بالاستفاده است‪ .‬و اگر باشگاهی تیم آیس کاپادس را در اختیار داشته باشد مثل این است که تیم هارلِم‬
‫گلوبِتروتِرز(یک تیم نمایشی بسکتبال که نمایشهایی مرکب از بسکتبال ‪ ،‬تئاتر و کمدی را اجرا می کنند) را در‬
‫اختیار دارند‪ .‬درآمد تضمین شده در هر شب‪ .‬تیمی که با آن می توان به اندازه یکسال درآمد داشت‪ .‬این پیشنهاد‬
‫هریسون را قلقلک داد‪ .‬باالخره او یک تاجر بود و این کار برایش تجارت خوبی بود‪.‬‬

‫چرا این داستان را می گویم؟ من خودم این جریان را یکسال بعد از آن و زمانی که با رد نشسته بودیم و صحبت‬
‫می کردیم متوجه شدم‪ .‬این اتفاقات به من درک مهمی از شخصیت رد داد که اثر زیادی روی ارتباط ما گذاشت‪.‬‬
‫مثل من‪ ،‬رد تعهد بینظیری به پیروزی در تمام جنبه ها دارد و مشتاق بود شرایط فعلی را به چالش بکشد تا‬
‫دیدگاه خود را برای چگونه پیروز شدن‪ ،‬شکل دهد‪ .‬اگر چه او به توصیه دوستان احترام میذاشت و اعتماد داشت‬

‫‪28‬‬
‫اما به حس درونی و غریزی خودش هم بسیار باور داشت‪ .‬سرانجام‪ ،‬او از روشی ابتکاری و نتیجه گرا برای به ثمر‬
‫رسیدن برنامه هایش استفاده می کرد‪ .‬این حقیقت که او تمام این موضوعات مختلف را می توانست به طرز موفقی‬
‫مدیریت کند‪ ،‬تحسین برانگیز بود‪ .‬در آن مرحله از ارتباط ما‪ ،‬چفت و بست محکمتری به رابطه ما زده شد‪.‬‬

‫من رد را اولین بار بالفاصله بعد از مراسم یارکشی دیدم‪ ،‬زمانی که تیم بسکتبال المپیک یک بازی دوستانه در‬
‫دانشگاه مریلند داشت‪ .‬او تیم را به خانه اش در واشنگتن دعوت کرد‪ .‬من کمی دلهره داشتم چون آن شب خوب‬
‫بازی نکردم که البته خیلی به ندرت پیش می آمد و می دانستم که والتر و رد بازی مرا دیده اند‪ .‬خودم را به هر‬
‫دو آنها معرفی کردم و گفتم‪ :‬امشب افتضاح بودم‪ .‬اصوال اینطور بازی نمی کنم‪ .‬خیلی بهتر از این هستم‪ .‬و این‬
‫اتفاق دیگه نخواهد افتاد‪ .‬سالها بعد‪ ،‬رد به من گفت که آن شب به والتر گفته است‪ :‬من هرگز پیش از این چنین‬
‫چیزی از هیچ بازیکنی نشنیده بودم‪ .‬آنها همیشه بهانه می آورند‪ ،‬می گویند تقصیر مربی بود یا توپ به من نرسید‪.‬‬
‫این یک نشانه است‪ .‬او گفت که آنها خیلی بیشتر از بازی من‪ ،‬تحت تأثیر آن حرف ها قرار گرفتند‪.‬‬

‫آنشب هیچ نظری درباره رد نداشتم‪ .‬او صمیمانه پذیرای من بود‪ .‬اما جبهه گیری من درباره مربیان از قبل در‬
‫درونم وجود داشت‪ .‬وقتی دانشگاه را ترک کردم‪ ،‬اگر کسی که به او احترام می گذاشتم با من صحبت می کرد‪،‬‬
‫کامال صحبت ها را گوش می دادم‪ ،‬اطالعات را دریافت می کردم و انها را تحلیل می کردم‪ .‬اما چیزهایی که دیگران‬
‫به من می گفتند‪ ،‬یک گوش در بود و یک گوش دروازه‪ .‬در آن زمان من از نظر ذهنی خیلی پوست کلفت بودم‪.‬‬
‫احساس می کردم که می توانم دربرابر هر چیزی که هر کسی بگوید به خوبی مقاومت کنم‪ .‬می دانستم که به‬
‫عنوان یک انسان چه کسی هستم و درسهایم را درمورد چگونه زنده ماندن و موفقیت در یک محیط خصمانه را به‬
‫یاد دارم‪ .‬بنابراین وقتی وارد بوستون شدم‪ ،‬نگرش من این بود‪ :‬من یک مرد هستم‪ ،‬می توانم از خودم مراقبت کنم‪.‬‬

‫‪29‬‬
‫فصل سوم‬

‫یک نشانه کامال خوب‬

‫از گذشته تا به امروز‪ ،‬دوستی مهمترین چیز در زندگی من بوده است‪ .‬من با تعدادی از افراد روبرو شده ام که‬
‫دوست داشتم با آنها رفاقت کنم‪ .‬با کسانی که با استانداردهای سخت من همخوانی داشته باشند‪ .‬البته آنها نمیدانند‬
‫جطور این کار را انجام دهند‪ .‬من گاهی با افراد شوخی می کنم‪ :‬به منظور نفوذ در دایره محدود دوستانم‪ ،‬شما‬
‫باید با طوفان نیازهای من روبرو شوید‪ .‬رد آئرباخ یکی از معدود افرادی بود که با او دوستی ویژه ای برقرار کردم‪ .‬و‬
‫کلید ارتباط ما این بود که قبل از اینکه با هم مالقات کنیم هر دو می دانستیم که چگونه یک دوست باشیم‪.‬‬

‫برخی فکر می کنند که دوستان باید در همه چیز برابر باشند‪ .‬به بیان دیگر‪ ،‬چیزی که من از شما دریافت می کنم‬
‫باید کامال برابر با چیزی باشد که به شما می دهم‪ .‬این ضرورتا درست نیست‪ .‬نیازهای شما که من می توانم تأمین‬
‫کنم شاید بسیار متفاوت از نیازهای من باشد که شما توان برطرف کردن آن را دارید‪ .‬دوستی بستگی به چیزی‬
‫دارد که شما به یکدیگر می دهید نه چیزی که از یکدیگر می گیرید‪ .‬فرمول جادویی وجود ندارد‪ .‬در بهترین حالت‬
‫برخی عالئم راهنما برای هدایت دوستی وجود دارد‪.‬‬

‫یکی از مهمترین مطالب این است که یادبگیریم چگونه به شخصی اجازه دهیم که دوست ما باشد‪ .‬به نظر‪ ،‬ساده‬
‫می رسد‪ ،‬نه؟ اما این کار چندان معمول نیست‪ .‬نیاز به شایستگی و تعهد برای دانستن هر چیز ممکن درباره فرد‬
‫دارد‪ ،‬نیاز به قدردانی از انسانیت افراد و توانایی اجازه دادن به آن شخص تا بدون هیچ قید و شرطی خودش باشد‪.‬‬

‫با دوستی که مشکالتی در زندگی مشترکش داشت صحبت می کردم‪ .‬بعدا‪ ،‬با همسرش صحبت کردم و او گفت‪:‬‬
‫ما مشکالت زیادی داریم‪ .‬از آنجایی که این مسئله را از قبل می دانستم‪ ،‬گفتم می توانم یک سوال شخصی بپرسم؟‬

‫او گفت ‪ :‬حتما مشکلی نیست‪.‬‬

‫آیا او عاشقت هست؟‬

‫بله هست‬

‫شک داری؟‬

‫نه‬

‫تو هم عاشقش هستی؟‬

‫بله هستم‬

‫‪30‬‬
‫شکی داری؟‬

‫نه‬

‫گفتم‪ :‬خب‪ ،‬یک کاری باید انجام دهید‪ .‬و تنها خودت می توانی انجام دهی‬

‫چی؟‬

‫باید اجازه بدهی که عاشقت باشد‪.‬‬

‫گفت‪ :‬منظورت را نمی فهمم‬

‫او تا موقعی که تو اجازه ندهی نمی تواند عاشقت باشد‪ .‬هنوز گنگ به نظر می رسید‪ .‬او نمی تواند عاشقت باشد تا‬
‫تو نخواهی‪ .‬اگر فکر کنید که او باید آنطور که شما دوست دارید عاشقت باشد ‪ ،‬این بدان معناست که او باید‬
‫خودش را تغییر دهد ‪ ،‬این راه به نتیجه نمیرسد‪ .‬باید اجازه دهی آن پسری که عاشقت است‪ ،‬همانطور که هست‬
‫دوستت داشته باشد‪ .‬نمی توانی او را تغییر بدهی‪.‬‬

‫گفت‪ :‬تا به حال هرگز چنین چیزی نشنیده بودم‪.‬‬

‫وقتی به فکر فرو رفته بود‪ ،‬کمی با او شوخی کردم‪ :‬این مثل صحبتی است که یکی از دوستانم درباره ازدواج کرده‬
‫بود‪ :‬زنان با مردان ازدواج می کنند به این امید که آنها را تغییر دهند‪.‬و مردان با این امید با زنان ازدواج می کنند‬
‫که آنها هرگز تغییر نکنند‪ .‬هر دو خندیدیم‪ .‬میدانم این گفته کوچک در مورد ازدواج یک حرف مردانه است و‬
‫مطمئنم که هردو طرف به امید تغییر دیگری ازدواج میکنند‪ .‬به همین دلیل است که می خواهم به آشنایان متأهل‬
‫خودم تبریک بگویم‪ .‬مردو زن‪ ،‬با پرسیدن اینکه‪ :‬آیا تغییر دادن طرف دیگر به پایان رسیده؟ اگر به خودتان اجازه‬
‫دهید که طرف مقابل را آنگونه که هست و بدون تالش برای کنترل یا تغییر او دوست بدارید‪ ،‬می توانید یک‬
‫رابطه پایدار برقرار کنید‪.‬‬

‫خیلی زود فهمیدم که رِد‪ ،‬رفتاری اینچنین با من دارد‪ .‬او بزرگتر و مربی من بود‪ .‬اما یکی از اولین چیزیهایی که‬
‫درباره او تحسین مرا برانگیخت این بود که او هرگز به این نکته اشاره نکرد که احساس می کند باید از من مراقبت‬
‫کند‪ .‬این کار می توانست به شدت مرا آزرده کند‪ .‬برخالف آنچه هنوز بسیاری باور دارند‪ ،‬او خودش را به عنوان‬
‫مربی به من تحمیل نکرد‪ ،‬و هیچ کدام از این عوامل در رابطه ما نبود‪ .‬او هرگز درباره پدر بودن چیزی نگفت مثل‬
‫اینکه بگوید تو مثل پسر من هستی من ازت مراقبت می کنم‪ .‬من هم هرگز نگاه اینچنینی به او نداشتم‪ .‬این کار‬
‫بی حرمتی به پدرم بود‪.‬‬

‫‪31‬‬
‫وقتی وارد بوستون شدم یک مرد بودم نه کودکی که چیزی نمی داند‪ .‬و بهترین پدری را داشتم که هر شخصی‬
‫دوست دارد داشته باشد‪ .‬من به پدری که مراقبم باشد نیازی نداشتم‪ ،‬یا همینطور یک برادر بزرگ‪ ،‬یک مرشد یا‬
‫یک حامی مالی‪ .‬من حتی به دنبال دوست هم نبودم‪ .‬دوستی ما اتفاقی بود‪ .‬من یک مربی میخواستم‪ .‬رد این کار‬
‫را به خوبی انجام داد و مهمتر‪ ،‬اینکه او مرا بخاطر کسی که بودم پذیرفته بود‪ ،‬بدون اینکه بخواهد مرا تغییر دهد‪.‬‬
‫این خاک حاصلخیزی بود که در نهایت دوستی ما در آن شکوفا شد‪.‬‬

‫زبان دوستی ما بی صدا بود‪ .‬من به ندرت از کلمه عشق استفاده می کنم چرا که این کلمه در فرهنگ ما سخیف‬
‫شده است‪ .‬من به جایش از کلمه محبت استفاده می کنم‪ .‬رد و من محبتمان را از طریق کاری که می کردیم به‬
‫هم نشان می دادیم نه در کالم‪ .‬برای ‪ 10‬سال‪ ،‬زمینه اصلی محبت ما بسکتبال بود که فضایی برای دوستی ما‬
‫ایجاد می کرد‪.‬‬

‫من در نوامبر سال ‪ 1416‬از المپیک بازگشتم‪ .‬پیش از آن با بوستون قرارداد بسته بودم و تمرینات پیش فصل و‬
‫‪ 11‬بازی اول فصل را از دست داده بودم‪ .‬من باید سه هفته بدون لمس توپ بیرون می نشستم و این مرا نگران‬
‫می کرد‪ .‬زمانی که سرانجام به بوستون آمدم‪ ،‬پیش بینی می کردم که یک رابطه پرچالش دیگر با یک مربی خواهم‬
‫داشت‪ .‬نگرش من هنوز دفاعی و پرخاشگرانه بود‪ :‬اگر مرا در مبارزه با یک خرس ببینید‪ ،‬بر روی من عسل بریزید‬
‫چرا که خرس‪ ،‬طرفی است که در دردسر افتاده است‪.‬‬

‫بازی کردن با هم تیمی هایی که مرا نمی شناختند و اتفاقاتی که ممکن بود در اولین بازی بیفتد ذهنم را درگیر‬
‫کرده بود‪ .‬یک بازی را در بوستون دیدم‪ .‬اولین بازی که از بوستون میدیدم‪ .‬و بعد از آن به نیویورک رفتیم و آنجا‬
‫در جمعه شب‪ ،‬یک بازی دیگر را نظاره گر بودم‪ .‬سپس رد به من گفت که می خواهد در بازی یکشنبه که اتفاقا‬
‫قرار بود از تلویزیون هم پخش شود از من بازی بگیرد‪ .‬بعد از کلی بازی نکردن‪ ،‬فکر نمی کردم بتوانم خوب کار‬
‫کنم‪ ،‬تقریبا از فرمم خارج شده بودم‪.‬‬

‫وقتی یکشنبه در حال آماده شدن بودیم کمی عصبی بودم‪ .‬چیزهای زیادی در ذهنم می گذشت که البته برای‬
‫خودم نگه داشتم‪ .‬اما شاید چهره ام این را نشان میداد‪ ،‬حداقل به رد‪ .‬وقتی در حال رفتن از راهرو رختکن به سمت‬
‫زمین بودیم‪ ،‬جایی که برای اولین بار لباس تیم بر تنم بود‪ ،‬رد به من گفت‪ :‬شنیدم نمیتونی خوب شوت کنی‪.‬‬
‫نگران شوت زنی هستی؟‬

‫گفتم‪ :‬زیاد نه‪ .‬اما در ذهنم هست‪.‬‬

‫گفت‪ :‬خب بزار یک قراری بزاریم‪ ،‬وقتی می خواستیم قرارداد ببندیم‪ ،‬هرگز درباره آمار صحبت نکردیم‪ .‬تمام چیزی‬
‫که گفتیم درباره بردن و چگونه بازی کردن بود‪ .‬این تمام چیزی است که به آن اهمیت می دهیم‪ .‬نگران بهترین‬

‫‪32‬‬
‫امتیازآور بودن نباش‪.‬به آن اهمیتی نمی دهم‪ .‬تمام چیزی که می خواهم این است که هر کاری که همیشه انجام‬
‫میدادی انجام بده‪ .‬بازی خودت رو بکن‪ .‬و به تو نمی گویم که چطور اینکار را بکنی‪ .‬فقط طوری بازی کن که‬
‫میدانی‪.‬‬

‫این صحبت مرا شگفت زده کرد‪ .‬در سه سال و نیم گذشته‪ ،‬هیچ مربی چنین خِرد و درکی را نشان نداده بود‪ .‬و‬
‫البته این مطلب هم روی من اثر گذاشت که آن مربیان هیچ گاه اینگونه صادقانه با بازیکنانشان صحبت نمی کردند‪.‬‬
‫این صحبت نمایش یک ایمان فوق العاده به من بود‪ .‬منظورم این است که فردی از آن طرف کره زمین به تیم شما‬
‫می آید و همه در شگفتند که آیا میتواند بازی کند؟ زیرا با تمام استانداردهای معمول‪ ،‬او نمی تواند کاری انجام‬
‫دهد‪ .‬من برای همه یک راز بودم‪ ،‬هیچ کس نمی دانست چه چیزی می توانم بسازم‪ .‬رد هرگز بازی مرا در دانشگاه‬
‫ندیده بود‪ .‬هرچه که درباره من می دانست‪ ،‬دست دوم بود و در صحبتها آمده بود که ‪ :‬او نمی تواند شوت بزند‪.‬‬

‫اما این زیبایی روشی بود که رد خودش را مدیریت می کرد‪ .‬گذشته اهمیتی نداشت‪ .‬معلوم شد که رد مانند اکثر‬
‫افراد باهوش میدانسته که چگونه فردی به چیزی مشهور می شود ‪ ،‬چه کسی و چرا این شهرت را به او داده است‪.‬‬
‫مخصوصا درورزش‪ .‬چرا یک شخص ممکن است به چیزی بد شهره شود و آن در تمام طول دوران حرفه ای او در‬
‫کنارش باشد‪ .‬رد به شهرت عالقه مند نبود‪ .‬تنها چیزی که به آن اهمیت می داد این بود‪ :‬این شخص امروز می‬
‫تواند چه کمکی به تیم ما بکند؟‬

‫البته‪ ،‬من این را درباره او هنوز نمی دانستم‪ .‬بنابراین در آن مرحله فکر کردم او اساسا انتظار ندارد که برایش‬
‫شوتهای زیادی بزنم اما ریباندهای تروتمیز‪ ،‬چرا‪ .‬ان بی ای هنوز بالک شات را به آمار اضافه نکرده بود‪ .‬هیچ کس‬
‫اهمیت آن را هنوز نمی دانست‪ .‬احتماال حتی آئرباخ‪ .‬با این حال او به قضاوت بیل رینهارت اعتماد کرده بود و به‬
‫همین دلیل به من اعتماد داشت‪ .‬مکالمه کوتاه رد در راهرو برای من خیلی چیزها را به وضوح روشن کرد‪ .‬شماره‬
‫‪ :1‬او تصورات پذیرفته شده و از پیش تعیین شده درباره عملکرد یک سنتر را از بین برد‪ .‬شماره ‪ :1‬به جای تالش‬
‫برای اینکه من را مانند مربیان دیگر متقاعد کند که کارهایی را او انتظار دارد انجام دهد‪ ،‬او به من اجازه داد تا‬
‫انجام دهم آنچه را که خودم انتظار دارم که انجام دهم‪ .‬به بیان دیگر‪ ،‬خودت باش‪ .‬من تو را برای چیزی که هستی‬
‫قبول کردم‪ .‬شماره ‪ :0‬او نه تنها اطمینان داشت که من میدانم چه کاری انجام میدهم بلکه مرا آزاد گذاشت تا‬
‫کاری را انجام دهم که دیگران از دبیرستان به من اجازه ندادند‪ .‬انجام بازی خودم‪ .‬این اولین معامله درباره بازی‬
‫من بود‪ ،‬او پیش از این نگرشش را برای من شرح داده بود‪ :‬من زیاد درباره تو نمی دانم ولی این زمان را برای‬
‫یادگیری دارم و این کار را با هم انجام می دهیم‪ .‬من هنوز تودار بودم‪ .‬ترک عادت ها زمانبر است‪ ،‬اما من از تمایل‬
‫او به این همه صراحت قدردانی کردم‪ .‬فکر کردم‪ :‬تقابلی تازه‪.‬‬

‫‪33‬‬
‫تقابل های بزرگ دیگری در چند بازی اول من وجود داشت‪ .‬همان ابتدا در کواتر اول‪ ،‬داور یک تخلف تداخل در‬
‫حلقه(گلتندینگ) از من اعالم کرد‪ .‬و البته تداخل نبود‪ .‬هنوز آن صحنه را به یاد داردم‪ .‬بعد از آن متوجه شدم که‬
‫رد هم از گردن کلفت ها متنفر است‪ ،‬مثل من‪ .‬گردن کلفت ها افرادی هستند که با آنها کاری ندارم‪ .‬خب‪ ،‬رد‬
‫اینطور برداشت کرده بود که داور گردن کلفت بازی درآورده است‪ .‬پس شروع کرد به داد و فریاد کردن و پرخاش‬
‫کردن به داور‪ ،‬گویی که می خواست آنها را مورد ضرب و شتم قرار دهد‪ .‬او یک خطای فنی گرفت‪ .‬تمام اینها به‬
‫خاطر یک بازیکن سال اولی بود‪ .‬بعد از بازی‪ ،‬از وقت استفاده کردم تا از رد در رختکن تشکر کنم زیرا اولین بار‬
‫بود که یک مربی چنین پشتم می ایستاد‪ .‬به او گفتم‪ :‬می خواهم بخاطر اینکه هوام رو داشتی ازت تشکر کنم‪.‬‬

‫او تکه ای از سیگار برگش را تف کرد‪ .‬با صدایی آرام گفت ‪ :‬تشکر الزم نیست‪ .‬این شغل منه‪ .‬نمیتونم از بازیکن‬
‫انتظار داشته باشم که برام بجنگه اگر من براش نجنگم‪ .‬به غیر از این‪ ،‬هر بار که آنها یک سوت سختگیرانه علیه ما‬
‫بزنند من همین کار را می کنم‪ ،‬ممکنه دوباره فکر کنن و سوت رو عوض کنن چون میدونن اونجا هستم و حواسم‬
‫به کارشون هست‪ .‬من این را قبال از پدربزرگ و پدرم یاد گرفته بودم‪ ،‬رد همیشه دلیلی برای هرکاری که انجام‬
‫میداد‪ ،‬داشت‪ .‬بخاطر اتفاقات ناخوشایند گذشته در جنوب‪ ،‬واقعا نمی دانستم که این اتفاق قرار است دوباره تکرار‬
‫شود یا نه‪ .‬اما اینچنین ایستادگی او برابر داوران در بازی اول به من این مژده را می داد که ممکن است بتوانم به‬
‫او اعتماد کنم‪.‬‬

‫آن کار یک قدم اول امیدوار کننده در رابطه ما بود‪ .‬اما من هنوز شک داشتم‪ .‬و با تصورات از پیش تعیین شده‬
‫خودم درباره چیزی که می توانستم از یک مربی انتظار داشته باشم شرطی شده بودم‪ .‬البته نباید می شدم‪ .‬پیش‬
‫فرض ها همان چیزی بود که سالها با آن مبارزه می کرد‪ .‬اما وقایع منفی بسیاری وجود داشت که می توانست بر‬
‫این لحظه غلبه کند‪ .‬بنابراین وقتی اوضاع بالفاصله به خصومت تبدیل نشد و رد به نظر من آماده بود که شرایط‬
‫مرا بپذیرد نمی توانستم زیاد اعتماد کنم و آنقدرها شگفت زده نشدم‪ .‬برایم فقط شبیه این بود که حاضرم کمی‬
‫به این رابطه زمان بدهم‪ .‬فکر کنم‪ :‬خب این یک نشانه خیلی خوب است ‪ .‬اما باید صبر کنیم و ببینم چه چیزهای‬
‫دیگری اتفاق خواهد افتاد‪.‬‬

‫رد و من آدمهای بسیار متفاوتی بودیم‪ .‬با این حال ما در زمنیه هایی مشترک‪ ،‬در زمینی که هر دو از مهارت باالیی‬
‫برخوردار بودیم ‪ ،‬دیدار کردیم‪ .‬الزم نبود همدیگر را شکست بدهیم‪ .‬درک می کردیم که باید با هم کار کنیم چرا‬
‫که موفقیتمان به این همکاری وابسته بود‪ .‬رد باید کارها را به روش خودش انجام می داد و من هم همینطور‪.‬‬
‫خوشبختانه‪ ،‬این مسئله هرگز به صورت یا این یا آن درنیامد‪ .‬در حقیقت‪ ،‬اگر او نسبت به طرز بازی من ذهنی باز‬
‫نداشت و نسبت به سبک رفتاری من با خودم‪ ،‬احتماال من بسکتبال را با بازی در چند تیم مختلف به پایان می‬
‫بردم‪ .‬اما هر دو میدانستیم که اگر من موفق شوم او هم موفق شده است و اگر او موفق شود من موفق بوده ام‪ .‬در‬

‫‪34‬‬
‫نهایت‪ ،‬موفقیت واقعی ما توانایی ما برای همکاری در هر راهی که فکر می کردیم به موفقیت تیم ختم می شود‬
‫بود‪ .‬بدون اینکه هرگز مجبور به بیان صریح آن باشیم‪.‬‬

‫یک هفته بعد از حضور من در تیم‪ ،‬رد متوجه شد که کاری که در زمین انجام میدهم بیش از اثبات توانایی بازیم‬
‫است‪ .‬او دید که به رغم تمام آگاهی های پذیرفته شده درباره نوع بازی سنتر‪ ،‬من به آن صورت بازی نمی کنم‪.‬‬
‫من قصد داشتم تا فشار دفاعی را در بسکتبال حرفه ای به نمایش بگذارم و هر دو این را می دانستیم‪ .‬رد یک مربی‬
‫با ذهنیتی تهاجمی بود‪ .‬بیشتر مربیان مشابه تالش می کردند تا مرا در قالب تهاجمی تیم شکل دهند و مرا مجبور‬
‫کنند به همان شیوه گذشته بازی ها سنتر بازی کنم‪.‬‬

‫رد این کار را نکرد‪ .‬به جای چسبیدن به یک استراتژی ثابت‪ ،‬هر چه بیشتر در مورد بازی من اطالعات کسب می‬
‫کرد در روش خود تعدیل هایی را انجام داد تا نقاط قوت من به ویژه از نظر دفاعی به سبک بازی تیم هماهنگ‬
‫شود‪ .‬این کار خوشایند من بود اما این تیم بود که از مزایای آن استفاده می کرد‪ .‬همیچنین این مرا مجذوب کرد‬
‫که او حتی نگران تفاوت های ظریف زیادی در بازی من که سالها برای توسعه آن صرف کرده ام نیست‪ ،‬مهارت‬
‫هایی که دو مربی آخر مرا به نوعی تهدید می کرد و باعث پریشانی آنها میشد‪ .‬او بر نتایج تمرکز داشت و با دیدن‬
‫بازی من به این نتیجه رسیده بود که نتایج من اتفاقی و تصادفی نبوده است‪.‬‬

‫رد با این رویکرد تعدیل شده و پیش رونده سازگار بود‪ .‬شش سال قبل از اینکه من به آنجا بروم‪ ،‬رد‪ ،‬باب کوزی را‬
‫در یک مراسم یارکشی خاص و با یک مبادله جالب توجه جذب کرد‪ .‬کوزی یک اسطوره شناخته شده و محبوب‬
‫محلی در نیوانگلند بود‪ .‬این شهرت بواسطه مهارت دیدنی او در کنترل توپ و پاسهای از پشت و بین پایی بود که‬
‫کسی قادر به انجامش نبود‪ .‬به جز مارکوس هاینس در تیم بسکتبال نمایشی گلوبتروترز‪ .‬و الحق که جذاب و دیدنی‬
‫بود‪ .‬در طی اولین سال حضور کوزی در بوستون‪ ،‬او بسیار از این مدل پاسها داد‪ .‬در جایی تصمیم گرفت که از رد‬
‫بپرسد که آیا او با این کار مشکلی ندارد‪ .‬رد گفت‪ :‬کوز‪ ،‬من اهمتی نمیدهم که توپ را چطور پاس می دهی‪ .‬می‬
‫توانی آن را از درون هرجایی که می خواهی پاس بدهی‪ .‬فقط مطمئن شو که کسی آن را می گیرد‪ .‬او فقط نتیجه‬
‫را میدید‪ .‬برایش مهم نبود چطور آن را انجام می دهی‪.‬‬

‫اگر بگوییم رد آئرباخ از اعتماد بنفس باالیی برخوردار است‪ ،‬کم لطفی کرده ایم‪ .‬او عاشق بازی های قمارگونه است‪.‬‬
‫من نمیتوانم کسی را تصور کنم که در قمار بتواند پول زیادی از رد ببرد‪ .‬دلیلش این است که او ریاضی دانی سطح‬
‫باال بود‪ .‬او معادله ها را درک می کرد مخصوصا در زمینه حل مشکل‪ .‬به جای اعداد‪ ،‬رد عناصر انسانی را به کار می‬
‫برد‪ .‬این عنصر انسانی را در نظر بگیر‪ ،‬این یکی را با دیگری آمیخته کن‪ ،‬آن یکی را با آن و اینگونه است که مابه‬
‫پیروزی دیگری دست می یابیم‪.‬‬

‫‪35‬‬
‫یک مثال ‪ :‬در طی فصل رد در دو دقیقه آخر کوارتر اول به من استراحت می داد‪ .‬من به انتهای نیمکت می رفتم‬
‫و آنجا مینشستم‪ .‬اما همیشه داد می زد و می گفت‪ :‬راس‪ ،‬نشیمنگاهت را بلند کن و بیا اینجا کنار من بشین‪ .‬او‬
‫می خواست نگرشش و آنچه را که در زمین می بیند با من در میان بگذارد‪ .‬او هرگز درباره انگیزه اش توضیحی‬
‫نداد اما می دانستم که قصدش چیست‪ .‬او به من داده هایی می داد که در حین بازی قادر به دیدن آنها نبودم‪ .‬به‬
‫بیان دیگر‪ ،‬به من کمک می کرد تا بازی ام را بدون تالش برای نظر دادن درباره من یا مجبورد کردن من برای‬
‫قرار گرفتن در سیستم های خشک ‪ ،‬بهبود دهد‪.‬‬

‫چند دقیقه ای که کنار آئرباخ می نشستید عادی نبود‪ .‬احساس می کردم در حال دیدن یک فیلم سه بعدی هستم‪:‬‬
‫هر چیزی به سرعت به سمتتان می آید‪ ،‬و به ندرت می توانید عکس العمل نشان دهید‪ .‬یک شب‪ ،‬وقتی کنارش‬
‫نشسته بودم‪ ،‬یکی از بچه های تیم امتیاز کسب کرد‪ .‬وقتی تیم حریف توپ را از بیرون شروع کرد‪ ،‬رد گفت‪ :‬لعنتی‪.‬‬
‫توجهم جلب شد‪ .‬گفتم‪ :‬چی؟ چیزی نشده که‪ .‬گفت‪ :‬اون بازیکن قراره شوت بزنه‪ .‬به زمین نگاه کردم و دیدم یکی‬
‫از بازیکنان رقیب در حال رفتن به سمت خط طولی مقابل است و مطمئنأ هم تیمی هایش به او پاس میدهند و‬
‫او در موقعیت شوت خالی قرار می گیرد‪ .‬رد این را پیش از وقوع دیده بود‪ .‬گفتم‪ :‬چطور اون رو دیدی؟ او گفت‪:‬‬
‫اساسا این کاری است که این بازیکن انجام میدهد‪ ،‬این کاری است که این بازیکن انجام میدهد‪ ،‬این کاری است‬
‫که دفاع انجام میدهد‪ ،‬بنابراین آن بازیکن کامال آزاد خواهد شد‪ .‬در طی بازی‪ ،‬او مرتبا این چیزها را در ذهنش‬
‫محاسبه می کرد‪ .‬نه برای تفریح‪ ،‬بلکه برای یافتن راهی که به ما در پیروزی کمک کند‪ .‬هیچ چیزی بیش از این‬
‫نمی توانست برای من مناسب باشد‪.‬‬

‫در یک موقعیت مشابه‪ ،‬من آنجا نشسته بودم و رد غرغر می زد که لعنتی ما این یکی را ‪ 111‬بر ‪ 110‬میبازیم‪.‬‬
‫خب‪ ،‬بازی تازه شروع شده بود‪ ،‬شاید حدود چهار دقیقه‪ .‬وقتی بازی تمام شد‪ ،‬نتیجه نهایی ‪ 111‬بر ‪ 111‬بود‪.‬‬
‫گفتم‪ :‬خدالعنتت کنه رد‪ .‬چطور نتیجه رو میدونستی؟ گفت‪ :‬در نیمه دوم‪ ،‬وقتی دو تیم خسته میشن‪ ،‬این اتفاق‬
‫میافته‪ .‬وقتی بازیکنا خستن‪ ،‬اولین چیزی که اونها انجام میدن‪ ،‬آسون گرفتن تو دفاعه‪ .‬و او گفت و گفت‪ .‬او اثر‬
‫خستگی بر عملکرد را در امتیازات پایانی هم محاسبه کرده بود و این کار را حدود چهل دقیقه قبل انجام داد‪ .‬او‬
‫واقعا آئرباخ= ‪ MC2‬بود‪.‬‬

‫رد هر روز برای من تحسین برانگیزتر می شد نه فقط به خاطر بازی خوانی عالی که داشت‪ ،‬بلکه بخاطر رفتارش با‬
‫بازیکنان‪ .‬او نگران کنترل کردن ما نبود‪ .‬او نگران کمک کردن به ما برای بهبود دادن ما به عنوان یک تیم بود‪ .‬او‬
‫با هر کسی در باشگاه با لحن یک کارمند همکار رفتار میکرد‪ ،‬با احترامی یکسان به همه‪ .‬یکی از راه های ابراز این‬
‫احترام این بود که صحبت های قبل از بازی خود را با پرسیدن اینکه می خواهیم در آن بازی در حمله چه کاری‬
‫انجام دهیم‪ ،‬شروع می کرد‪ .‬این هم برای من چیز جدیدی بود‪ ،‬و روی دیگر تیزهوشی رد که اعتماد مرا جلب می‬

‫‪36‬‬
‫کرد‪ .‬جالب بود‪ ،‬چرا که چهره عمومی او اینگونه بود که او را سلطه گر می دانستند ‪ .‬طوری بود که وینس لومباردی‬
‫را مظلوم میدانستند‪ .‬اما او اینگونه نبود‪ .‬او برای مربیگری آنجا بود و اصول و مسئولیت های مربیگری را می دانست‪.‬‬
‫زمانی که الزم میدانست به شدت با ما سخت رفتار می کرد‪ .‬یکبار گزارشگری از او پرسید‪ :‬چطور با این همه ستاره‬
‫کنار می آیید؟ گفت‪ :‬اونها ده نفر هستند و من یک نفر‪ .‬اونها باید با من کنار بیان‪ .‬نگرش من هم همین است‪ .‬اما‬
‫حتی زمانیکه با ما سخت بود‪ ،‬همیشه از ما نظر می خواست‪ .‬چیزی که اکثر مردم درباره رد نمیدانند این است که‬
‫او به این مطلب احترام می گذاشت که همه تیم به اندازه او می دانند‪.‬‬

‫وقتی درباره استراتژی بازی با ما صحبت می کرد‪ ،‬عادت داشت که بگوید‪ :‬من همه چیز را نمی دانم‪ .‬نمی توانم‬
‫جای شما تو زمین بازی کنم‪ .‬شما باید اینکار را بکنید‪ ،‬پس همفکری کنیم‪.‬اما این چیزیه که من فکر می کنم باید‬
‫انجام بدیم‪ .‬شما چی فکر می کنید؟ مهمه که تفکرتون را بدونم چون خوب نیست که استراتژی پیاده کنیم که‬
‫شما خریدارش نباشید‪ .‬این هم برای من یک رویکرد بدیع بود‪ .‬در ابتدا‪ ،‬مربی که چیزی نمیداند؟ در آن زمان‬
‫مربیان هرگز اعتراف نمیکردند‪ ،‬همیشه این بازیکن بود که چیزی نمیدانست‪ .‬دوم‪ ،‬از ما می پرسید که ما چه فکر‬
‫می کنیم؟ اصال همچنین چیزی نشنیده بودم‪ .‬این باعث می شد که رد نه تنها یک مربی مورد عالقه بلکه یک‬
‫انسان جذاب برای من باشد‪ .‬این کار برای من عالی بود چون من همیشه صادقانه نظرات را بیان می کردم‪ ،‬که‬
‫هیچ وقت مورد پسند مربیان پیشینم نبود‪ .‬اما حاال این نظرات خواهان داشت‪.‬‬

‫این هم راهی دیگر بود که رد درباره بازیکنانش یاد می گرفت و اینکه آنها چه کارهایی می توانند برای تیم انجام‬
‫دهند‪ .‬او مرا به دقت زیر نظر داشت‪ ،‬اما آن اوایل مطمئن نبود که من چه کارهایی میتوانم انجام دهم‪.‬با او در این‬
‫باره صحبت نمی کردم‪ .‬روشم را برایش توضیح نمی دادم‪ .‬فقط می رفتم و آن را اجرا می کردم‪ .‬یکی از نقاط‬
‫کلیدی رابطه ما این بود که چیزهای زیادی از هم بواسطه مشاهده‪ ،‬صحبت‪ ،‬گوش دادن و نفوذ یاد گرفتیم‪.‬در این‬
‫شیوه احتماال صداقت و عمق بیشتری نسبت به مکالمه صرف وجود دارد‪.‬‬

‫بعد از مدتی که از مشاهده رد گذشت‪،‬حقایق مهمی درباره او میدانستم‪ .‬کار رد این بود که هرکاری که جهت‬
‫کسب پیروی برای تمیش میتوانست انجام دهد و البته شیوه کار من نیز همین بود‪.‬متوجه شدم که اگر با هم خیلی‬
‫نزدیک کار کنیم می توانم برای کامل کردن این فلسفه به او کمک کنم و او نیز میتوانست یاریگر من باشد‪.‬رد به‬
‫تمام بازیکنانش احترام می گذاشت و حرف تمام آنها را می شنوید‪.‬اما با همه یکسان رفتار نمی کرد‪ .‬او می دانست‬
‫که انسان ها متفاوتند‪ .‬ما قراردادهای متفاوتی داشتیم و از نظر فیزیکی و ذهنی متفاوت بودیم‪ ،‬ذهنیت ها و عادات‬
‫و روشهای متفاوتی برای آماده سازی داشتیم‪ .‬او همچنین باید تمام شیوه های کاری مختلف ما را نیز در نظر می‬
‫گرفت‪ .‬با داشتن بازیکنان حرفه ای واقعا شما هیچ گاه دقایق کافی و موقعیت های شوت کافی برای راضی کردن‬

‫‪37‬‬
‫همه در اختیار نخواهید داشت‪ .‬همیشه توپ به میزان مساوی در اختیار همه نبود‪ ،‬بنابراین این مدل از برابری‬
‫درمسائل تیمی مفید نیست‪ .‬رد به خوبی این مطلب را می دانست‪.‬‬

‫او یک ریاضی دان فوق العاده و یک روانشناس خارق العاده بود‪ .‬به عنوان روانشناس‪ ،‬رد اصوال با گوش دادن با‬
‫دیگران صحبت می کرد‪.‬این روشی بود که او بیشتر درباره بازیکنان و شیوه کار و زندگی آنها اطالعات کسب می‬
‫کرد‪ .‬من این را در اکثر مواقعی که با او صحبت میکردم‪ ،‬میدیدم‪ .‬و همیشه می دانستم که می خواهد به کجا‬
‫برسد‪ .‬او نیازهای مرا بررسی نمیکرد‪ .‬اینها به کارش نمی آمد‪ .‬او از خودش نمی پرسید‪ ،‬این شخص به چه دردی‬
‫من این‬ ‫می خورد‪.‬او از خودش می پرسید‪ ،‬چگونه می توانم به این شخص کمک کنم که جزیی از تیم باشد‪.‬‬
‫را خیلی زود فهمیدم‪ .‬کاری که او انجام میداد شنیدن‪ ،‬انگیزه دادن و توانمندسازی ما برای ارائه بهترین عملکردمان‬
‫بود‪ ،‬کاری که در نهایت دوران حرفه ای ما را بهتر یم کرد‪.‬‬

‫چیزی که بیشتر افراد هرگز درباره رد نمی دانند این است که او دوست داشت کاری را انجام دهد که من اسمش‬
‫را اعمال کوچک محبت آمیز گذاشتم‪ .‬اغلب‪ ،‬شما هرگز متوجه ان نمیشدید‪ .‬او این کارها را در بوق و کرنا نمی‬
‫کرد‪ .‬نمی گفت این کار را من برایت انجام داده ام‪ .‬او فقط انجام میداد‪ .‬در اوایل دهه ‪ ، 63‬یکی از فورواردهای ما‪،‬‬
‫جیم السکاتوف‪ ،‬از ناحیه زانو به شدت آسیب دید‪ ،‬او به دو عمل جراحی نیاز داشت‪ .‬وقتی السکی بعد از عمل‬
‫جراحی دوم به تمرینات برگشت‪ ،‬از انجام حرکات و فشار به زانو ترس داشت‪ .‬پزشکان به رد هشدار داده بودند اگر‬
‫بافت زائد تشکیل شده بعد از جراحی در زانوی السکی از بین نرود و ترسش را کنار نگذارد و از زانویش کار نکشد‬
‫دوران حرفه ای او تمام خواهد شد‪ .‬اما السکی‪ ،‬تن به کار نمیداد چرا که پایش درد می گرفت و ترس از آسیب‬
‫مجدد داشت‪ .‬بنابراین رد یک تمرین کوچک که اسمش را فچ گذاشته بود‪ ،‬ترتیب داد‪ .‬رد بر روی خط پرتاب آزاد‬
‫ایستاده بود و پشتش به السکی بود که زیر حلقه جای گرفته بود‪ ،‬رد توپ را به سمت دیگر زمین پرتاب می کرد‬
‫و داد می زد‪ :‬بهتره دوباره توپ اوت نشه‪ .‬السکی باید به سرعت می دوید و جلوی اوت شدن توپ را می گرفت‪.‬‬

‫این کار برای چند هفته انجام شد‪ .‬در ابتدا‪ ،‬چیزی از این جلسات طاقت فرسا درک نمی کردم‪ .‬رد به گونه ای‬
‫بیرحم به نظر می رسید‪ .‬زیرا السکی آسیب دیده بود و از آسیب دیدگی مجدد زانو بسیار میترسید‪.‬السکی داشت‬
‫از رد به خاطر این شکنجه متنفر می شد‪ .‬می گفت قسم می خورم وقتی بازنشسته شدم برگردم و رد را برای این‬
‫کارش خفه کنم‪ .‬اما یک روز بافت اضافه محل جراحی السکی سرانجام از بین رفت و درد و ترس هم کنار رفت و‬
‫همین باعث طوالنی شدن دوران حرفه ای السکی شد‪ .‬جلسات فچ بیرحمانه رد نمونه درخشانی از عمل های‬
‫کوچک محبت آمیز بود‪.‬‬

‫از ابتدا‪ ،‬روشی که رد مرا مربیگری میکرد براساس مشاهده‪ ،‬شنیدن و گفتگو بود‪ .‬او به سرعت فهمید که من آدم‬
‫توداری هستم ‪ ،‬مردی کم حرف و حساس درباره صحبت مردم‪ .‬بنابراین وقتی با هم صحبت می کردیم‪ ،‬کس‬

‫‪38‬‬
‫دیگری در اتاق نبود‪ .‬گفتگوها همیشه شخصی بود‪ ،‬یک به یک‪ ،‬که من آن را نشانه احترام می دانستم‪ .‬او هرگز‬
‫جوری رفتار نمیکرد که نشان دهد برمن سلطه دارد‪ .‬بنابراین هیچ وقت جمالتی که قبال شنیده بودم را نمیشنیدم‪،‬‬
‫مثل این شیوه ای است که دوست دارم بازی کنی یا من مربی هستم و تو باید کاری را که من می گویم انجام‬
‫دهی‪ .‬در حقیقت‪ ،‬در تمام سالهایی که با هم بودیم‪ ،‬او هیچ گاه برای انجام کاری به من دستور نداد‪ .‬نگرش او‬
‫اینگونه بود‪ ،‬چطور می توانیم این کار را با هم انجام دهیم؟ دیدگاه پرسشی او اینگونه بود‪ ،‬راسل بازیکن خوبی‬
‫است‪ ،‬چطور می توانم به او کمک کنم که بازی را ببرد‪ .‬این کافی نبود‪ .‬اما او بیشتر می رفت‪ ،‬این مردی است که‬
‫من دوستش دارم و برایش احترام قائلم‪.‬‬

‫زمانیکه ما در حال شناخت یکدیگر به عنوان مربی و بازیکن بودیم‪ ،‬او از من سواالت بسکتبالی می پرسید‪ .‬این‬
‫شیوه ای بود که او روان من‪ ،‬خوی و طبیعت من‪ ،‬موتور محرک من و چیزی که مرا در بهترین حالت قرار می‬
‫دهد‪ ،‬می شناخت‪ .‬او هرگز درباره این صحبت نمی کرد که فلسفه بازی من چیست‪ .‬اما خیلی دقیق بود تا همیشه‬
‫مکالمه مان را سرپا نگه دارد می پرسید‪ ،‬درباره بازی چه نظری داری؟ فکر میکنی این سبک بازی جواب می‬
‫دهد؟ما هرگز مثل یک مربی و بازیکن صحبت نکردیم‪ .‬ما همیشه مثل دو مرد با هم گفتگو داشتیم‪ .‬این برای من‬
‫بسیار مهم بود و او از این اهمیت کامال اطالع داشت‪.‬‬

‫شما می توانید بگویید که ما با همه به گونه ای برابر رفتار می کردیم اما من با کلمه برابر و برابری موافق نیستم‪.‬‬
‫گاهی‪ ،‬این مفهوم این را میرساند که فردی که به نوعی برتر است‪ ،‬شخصِ دست پایینتر را تحمل می کند‪ .‬این امر‬
‫تقریبا یک نوع خودبینی است‪ :‬چقدر روشنفکرم که تو را با خودم برابر می دانم‪ .‬این امر در واقع نابرابری را نشان‬
‫می دهد‪ .‬زیرا انسانیت طرف مقابل را تصدیق نمی کند‪ .‬در تمام مدت ارتباطم با رد‪ ،‬هرگز او با من به گونه ای که‬
‫به برابری وانمود می کند رفتار نکرد‪ ،‬گویی که این یک لطف خاص او بود‪ .‬بنابراین به جای اینکه بگوییم ما با هم‬
‫کامال برابر رفتار می کردیم‪ ،‬من همیشه از کلمه همکار استفاده می کردم‪ .‬ما شغلی در بوستون داشتیم و البته‬
‫وظایفی متفاوت اما به یکدیگر برای اجرای درست آن وظایف نیازمند بودیم‪.‬‬

‫حتی به عنوان همکار‪ ،‬ما به یکباره دوست نشدیم‪ .‬ما ‪ 10‬سال با هم کار کردیم‪ ،‬متفکرانه و از روی خواستن‪ ،‬و‬
‫کاری را که میخواستیم انجام دهیم به سرانجام رساندیم‪ .‬در طی زمان‪ ،‬یاد گرفتیم که ارزشهای مشترکی داریم‪،‬‬
‫به عنوان افرادی حرفه ای و به عنوان انسان‪ ،‬و به این خاطر بود که می توانستیم از هم کمک بخواهیم و کمک‬
‫بگیریم‪ .‬این چیزی نبود که ما بخواهیم تحلیل کنیم یا راجبش صحبت کنیم‪ .‬ما برای همدیگر یک احساس ایجاد‬
‫کردیم و اجازه دادیم همه چیز روند خود را طی کند‪.‬‬

‫این یک تصویر ظریف و زودهنگام است‪ .‬یک عصر در اولین سال من‪ ،‬من و رد بعد از یک تمرین باهم از ورشگاه‬
‫خانگی بوستون بیرون رفتیم‪ .‬یک فرد هیجان زده به سمت رد آمد و گفت‪ ،‬شما رد آئرباخ هستید‪ ،‬مربی بوستون‪،‬‬

‫‪39‬‬
‫من طرفدار شما هستم‪ ،‬شما مربی بزرگی هستید‪ .‬بهم امضا میدید؟ یک برگه بازی های بوستون را به رد داد و رد‬
‫نیز آن را امضا کرد‪ .‬سپس برگه را به من داد‪ ،‬گفت اینجا‪ .‬شما هم اینجا را امضا کنید‪ .‬عصبانی شدم‪ ،‬چرت و پرت‪،‬‬
‫نمیتونی با من اینطور صحبت کنید! و دور شدم‪ .‬عکس العمل من ناشی از تربیت من بود‪ :‬به هیچ کس اجازه‬
‫نخواهم داد تا اراده خود را به من تحمیل کند‪.‬‬

‫امروزه ‪ ،‬مربی دیگری ممکن است تعجب کند و از بازیکنش به خاطر رفتار بی ادبانه با تماشاگر آن هم در ملع عام‬
‫انتقاد کند‪ .‬اما رد نه‪ .‬اصال سخت نگرفت‪ .‬و هیج عواقبی وجود نداشت‪ .‬چیزی که به من گفت این بود‪ :‬رد در‬
‫پوستش راحت است‪ ،‬همانطور که من هستم‪ .‬ما دیگر درباره آن صحبت نکردیم اما رد دوست داشت که در سخنرانی‬
‫های ساالنه اش آن را تعریف می کرد چرا که موضوع جالبی بود‪ .‬اصال به داشتن چنین مربی ساده گیر و آرامی‬
‫عادت نداشتم‪ .‬فکر کردم که شاید این نشانه ای است که او مرا با شرایط خودم پذیرفته بدون اینکه هنوز مرا واقعا‬
‫بشناسد‪.‬‬

‫در حرفه خود‪ ،‬هر دو پورشور و در حال حرکت بودیم و فقط بر یک هدف تمرکز داشتیم‪ .‬در خارج از کار‪ ،‬ما از‬
‫نظر ذاتی معاشرتی نبودیم و سرسخت بودیم‪ .‬هیچ کدام از ما به راحتی با دیگران صمیمی نمی شدیم‪ .‬بنابراین‪ ،‬از‬
‫آنجا که ما رابطه خود را از طریق بسکتبال ایجاد کرده بودیم‪ ،‬زمان بسیار کمی را در خارج از زمین با هم می‬
‫گذراندیم و به ندرت در مورد مساله اجتماعی صحبت میکردیم‪ .‬احساس می کردیم این مسائل ربطی به ما ندارد‪.‬‬
‫او خانواده داشت و من هم همینطور‪ .‬او چند دوست داشت و من نیز‪ .‬و آنها افراد متفاوتی بودند‪ .‬یکی از بزرگترین‬
‫عالقه های رد‪ ،‬بازی ورق بود‪ .‬احتماال بعد از اینکه من کاپیتان تیم شدم ‪ ،‬هزار بار ورق بازی کردیم اما من هرگز‬
‫در بازی های هفتگی او در باشگاه روستاییش بازی نکردم‪.‬‬

‫در طی پنجاه سال اول رفاقت با یکدیگر‪ ،‬زیاد درباره زندگی خصوصی یکدیگر اطالعی نداشتیم‪ .‬ما هرگز درباره‬
‫جیزی که نمیخواستیم طرف دیگر بداند‪ ،‬صحبت نمی کردیم‪ .‬سوال های شخصی برای از بین بردن حس کنجکاوی‬
‫خود نمی پرسیدیم‪ .‬و هرگز درباره مساول حساس شخصی صحبت نمی کردیم‪ .‬او به من نگفت که پدرومادرش‬
‫چطور او را در نیویورک بزرگ کردند و چیزهای زیادی درباره دوران کودکی و نوجوانی من بود که هرگز به او‬
‫نگفتم‪ .‬هیچ کدام از ما نمیدانست که آن یکی ‪ ،‬جمهوری خواه است یا دموکرات‪ .‬اگر او به کنیسه می رفت من‬
‫نمیدانستم و اگر من به کلیسا می رفتم او نمیدانست‪ .‬برای اکثر مردم ممکن است عجیب به نظر برسد‪ ،‬اما برای‬
‫ما این یک روال عادی بود‪ .‬ما اینطور بودیم و آن را دوست داشتیم‪.‬‬

‫بخش بزرگی از ارتباط ما این بود که ما هیچ چیز از دیگری نمیدانستیم جز رفاقت‪ .‬پس الزم نبود که هرچیزی را‬
‫درباره خودمان به دیگری بگوییم‪ .‬بیشتر شبیه این بود که می گفتیم‪ ،‬تو االن اینجا هستی و این کافیست‪ .‬ما هر‬

‫‪40‬‬
‫دو می دانستیم که چه چیزی در بسکتبال و زندگی مهم است و چه چیزی بی ارتباط به این دو می باشد‪ .‬اینگونه‬
‫بود که ما بر تفاوت های خود غلبه کردیم‪.‬‬

‫عامل دیگری که من در رد تحسین می کنم و این جنبه مهمی از انسانیت و رفاقت اوست‪ ،‬این بود که او میدانست‬
‫چطور گوش دهد‪ .‬اگر به عنوان بازیکن چیزی به او می گفتم که برای من مهم بود‪ ،‬او نه تنها با دقت گوش می‬
‫داد بلکه درک می کرد و می پذیرفت و طوری عمل می کرد که در آن زمینه به من و تیم کمک کند‪ .‬این رمز‬
‫موفقیت او بود‪ :‬گوشهای عالی‪.‬‬

‫به سبب این گوش دادن بود که او برای اولین بار دریافت که ما بیشتر مسایل را یکسان درک میکنیم‪ .‬یکی دیگر‬
‫از عناصر کلیدی این بود که هر کاری که رد در رابطه با من انجام می داد متفکرانه بود‪ .‬به طور معمول‪ ،‬دوستان‬
‫گاهی میلغزند و کاری غیرمتمدنانه یا بی ادبانه انجام می دهند یا چیزی اینگونه میگویند‪ .‬با یاد نمیآورم که رد تا‬
‫به حال با من رفتاری غیراصولی یا بی ادبانه کرده باشد‪ .‬او همیشه نسبت به من حساس و دقیق رفتار می کرد زیرا‬
‫برای احترام من ارزش قائل بود‪.‬‬

‫دوستی واقعی فراز و نشیب دارد‪ .‬چیزهایی وجود دارد که شخص دیگر ممکن است انجام دهد و شما دوست نداشته‬
‫باشید‪ .‬اما آنها تپه هستند نه کوه‪ .‬شما فقط با خود می گویید" من به هیچ وجه این را نمی خواهم زیرا او چنین‬
‫است"‪ .‬شخص دیگر نباید خودش را تعدیل کند یا چیزی را درونش تغییر دهد ‪ ،‬فقط به این خاطر که دوست شما‬
‫باشد‪ .‬نمی توانید دوستی را بر مبنای توهم بگذارید‪ .‬من معادله رفاقت را اینگونه توضیح میدهم‪ :‬هدف واالی من‬
‫به عنوان دوست شما این است که دوستی من اثر مثبتی بر کیفیت زندگی شما داشته باشد‪ .‬اگر من قادر‬
‫به انجام این کار باشم‪ ،‬کیفیت زندگی من نیز افزایش خواهد یافت‪ .‬یکی دیگر از عناصر مهم در رابطه اولیه ما که‬
‫به ما اجازه ورود به ادامه دوستی را داد این بود که متوجه شدیم عالقه اصلی ما اخالق کاری ما است‪ .‬ما هر دو‬
‫نتیجه گرا بودیم‪ .‬نفس ما با انجام کارهای خوب راضی میشد‪ .‬من برای دستیابی به چیزی آنجا بودم و میدانستم‬
‫که آن چیست‪ .‬او هم برای رسیدن به چیزی آنجا بود و می دانست که آن چیست‪ .‬خوشبختانه هر دوی ما دانستیم‬
‫که دستورکار نهایی حرفه ای ما یکسان و این بود‪ ،‬به قهرمانی رسیدن‪ .‬رد ‪ ،‬اخالق کاری مرا تحسین می کرد ‪،‬‬
‫اخالقی که از پدر‪ ،‬به من رسیده بود‪ .‬وقتی شش ساله بودم‪ ،‬پدرم مرا نشاند و گفت‪ ،‬پسر‪ ،‬نمیدانم وقتی بزرگ‬
‫شدی چه خواهی شد‪ .‬اما چیزی وجود دارد که می خواهم درباره آن فکر کنی‪ .‬وقتی شغلی را بدست آوردی‪ ،‬اگر‬
‫به تو دو دالر در روز پرداخت کردند‪ ،‬به اندازه ‪ 0‬دالر برای آنها کار کن‪ .‬دلیلش این است که اگر به تو دو دالر‬
‫بدهند و تو اندازه سه دالر کار کنی‪ ،‬تو برای آنها ارزشمندتری تا آنها برای تو‪ .‬و اگر این کار را مرتب تکرار کنی‪،‬‬
‫می توانی در چشمانشان نگاه کنی و بگویی که مستقیم به جهنم بروند‪ .‬این اخالق کاری من بود روزی که قرار‬
‫بود برای رد آئرباخ و سلتیک کار کنم‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫یکی از لحظات محوری در حرفه و رابطه من با رد‪ ،‬دوزادهمین بازی بود که در سال اول بازی در سن لوییس بازی‬
‫کردم‪ .‬یازده بازی اول من از نیمکت وارد بازی شدم‪ .‬و دوازدهمین بازی‪ ،‬اولین باری بود که به عنوان یک شروع‬
‫کننده‪ ،‬کار را آغاز می کردم‪ .‬قبل از بازی‪ ،‬رد از کوزی‪ ،‬کاپیتان ما سوال کرد‪ ،‬کوز چه فکر می کنی؟ و او گفت‪،‬‬
‫اسالتر مارتین از من دفاع می کند ‪ .‬من می توانم با پیک از او جدا شوم و او را در موقعیت انجام خطا یا خودم را‬
‫در وضعیت شوت خالی قرار دهم‪ .‬من روکی بودم و درباره این ایده چندان موافق نبودم‪ .‬اگر شما پوینت گاردتان‬
‫را با پیک به سمت داخل بفرستید‪ ،‬جایی که سنترها به طور معمول بازی میکنند‪ ،‬تقریبا تمام بازیکنان از جایگاه‬
‫عادی بازی خود خارج می شوند و این بازی بدی خواهد بود‪ .‬اما کوزی این کار را کرد‪ ،‬و من از موقعیت خودم‬
‫خارج شدم درحالیکه اسالتر مارتین او را میزد و داوران هم خطایی نگرفتند‪ .‬در حرکت بعدی‪ ،‬بیل شرمن میخواست‬
‫از پیک خارج شود‪ .‬من مجدد از موقعیتم خارج شدم‪ ،‬بیرون ماندن‪ ،‬واقعا بد بود چون شرمن هم نتیجه مشابهی‬
‫گرفت‪.‬‬

‫در کواتر دوم‪ ،‬ما ‪ 16‬امتیاز عقب بودیم‪ ،‬پس رد زمان استراحت دیگری گرفت‪ .‬سلتیک در آن زمانها هرگز در‬
‫زمانهای استراحت نمی نشست‪ .‬ما همواره باهم می ایستادیم‪ ،‬اما من رفتم روی نیمکت و نشستم‪ .‬همه به من نگاه‬
‫کردند تا اینکه رد گفت‪ ،‬راسل‪ ،‬چرا اینجا و در جمع ما نیستی؟‬

‫جواب دادم من سنتر بازی می کنم‪ .‬هرکس دیگری دارد امشب کار من را در زمین می کند‪ .‬نیازی ندارم که در‬
‫جمع باشم تا بدانم چطور از موقعیتم خارج شوم‪.‬‬

‫در آن دوران‪ ،‬روکی ها با داوران صحبت نمی کردند و به مربیان هم جواب نمیدادند‪ .‬روکی ها در کل آدم حساب‬
‫نمی شدند‪ .‬اما رد درباره آن مسیله چند ثانیه ای فکر کرد و گفت‪ .‬بسیار خب‪ ،‬هیچ کسی جز راسل در موقعیت‬
‫سنتر بازی نمی کند‪ .‬این حرف حسابی مرا شگفت زده کرد‪ .‬هیچ مربی دیگری در لیگ چنین کاری نمی کرد‪.‬‬
‫تمام مربیان دیگر می گفتند‪ ،‬خودت رو جمع کن و گمشو تو رختکن و لباس بپوش‪ .‬من مربی این تیم هستم‪.‬‬

‫اما حاال رد در وضعیت سختی بود‪ 4 .‬بازیکن دیگر آنجا ایستاده بودند و به این صحبت های بین من و او گوش می‬
‫دادند‪ .‬چگونه آنها به این تن دادن او به سخنان من پاسخ می دادند؟ آیا اقتدار او در تیم زیر سوال نمیرفت؟ او باید‬
‫به تمام اینها فکر می کرد‪ .‬درست در همان لحظه‪ .‬پاسخ او به من گفت که رد تصمیمش را گرفته است‪ .‬راسل‬
‫اسبی است که من میرانم‪ .‬آن لحظه مهمی برای من بود‪ .‬آن لحظه‪ ،‬شروع ساختن رابطه ما بود‪ .‬چه میشد اگر رد‬
‫مرا گستاخ‪ ،‬یا مقابله کننده یا مختل کننده اقتدار خود می دانست؟ این امر می توانست به راحتی دوران حرفه ای‬
‫من در سلتیک را پیش از شروع به اتمام برساند‪ .‬می توانستم شهرت یک مشکل ساز را کسب کنم و از تیمی به‬
‫تیمی دیگر منتقل شوم‪.‬‬

‫‪42‬‬
‫اما تصمیم رد درباره اهداف خودش یا من نبود‪ .‬ما هر دو اهداف یکسانی داشتیم ‪ ،‬اگر تیم او قهرمان میشد‪ ،‬او‬
‫مربی بزرگی بود و اگر تیم من قهرمان می شد من بازیکن بزرگی بودم‪ .‬او نیاز نداشت که ثابت کند مربی است‪.‬‬
‫نیاز نداشت تا مرا تغییر دهد تا بهترین باشم‪ .‬تنها فکر او این بود که چطور من می توانم به این تیم برای کسب‬
‫پیروزی کمک کنم‪ .‬این تفکر هرگز تغییر نمی کرد‪.‬‬

‫برای بقیه بازی من سنتر بازی کردم‪ .‬این مطلب پیام دیگری از طرف رد برای من بود‪ :‬او دیدگاه من و ارزش من‬
‫در تیم را ارج نهاد‪ .‬این امر باعث تحریک من برای جبران شد‪.‬‬

‫هیچ کس نیمدانست اما من با جدیت تمام‪ ،‬اوضاع هم تیمی هایم را مطالعه می کردم تا نقاط قوت و ضعف آنها را‬
‫بدانم تا بتوانم به همه آنها در بهبود بازی هایشان کمک کنم‪ .‬در حمله‪ ،‬من از توانایی پاس خود برا توزیع توپ به‬
‫هر کسی که دقیقا به آن نیاز داشت استفاده کردم تا بهترین شوت ها زده شود‪ .‬هرچه پاس من بهتر بود‪ ،‬بیشتر‬
‫برنده می شدیم‪ .‬با این حال‪ ،‬من آنقدر در این کار موثر بودم‪ ،‬دیگر توپ به من برنمیگشت‪ .‬این امر مرا اذیت می‬
‫کرد اما هرگز آن را مطرح نکردم‪ .‬نیازی هم نبود چون رد مشکالت را میدید‪ .‬او تشخیص داد که برای هر کس در‬
‫تیم بازی طراحی کرده است جز من‪ .‬همچنین میدانست که در هر تیم‪ ،‬سلسه مراتبی وجود دارد که چه کسی‬
‫بیشترین شوت را میزند‪ .‬شما یک شوت زن شماره یک ‪ ،‬یک شماره دو و یک شماره سه دارید‪ .‬این افراد بیشترین‬
‫اقدامها را دارند‪ .‬و این افراد و این افراد‪ .‬بقیه بازیکنان ‪ ،‬باقیمانده ها را دریافت می کنند‪ .‬در تیم ما‪ ،‬از آنجایی که‬
‫کوزی‪ ،‬شارمن و هاینسن بیشترین شوت را قبل از ورود من میزدند‪ ،‬رد می دانست که آنها احتماال ته مانده ها را‬
‫به من خواهند سپرد‪ .‬او همچنین همانطور که من گفتم‪ ،‬میدانست که برای اینکه یک تیم قهرمان باشیم‪ ،‬من باید‬
‫بخش مهمی از تمام فعالیت های در زمین باشم‪.‬‬

‫بنابراین در اولین تمرین ما در بازگشت از سفر سنت لوییس‪ ،‬رد اعالم کرد که یک بازی جدید طراحی کرده است‪.‬‬
‫وی اضافه کرد که ما یک سنتر داریم و خیلی خوب هم هست‪ .‬چگونه می توانیم از این مزیت استفاده کنیم؟ نتیجه‬
‫فکر او طراحی یک بازی مخصوص برای شوت زدن من بود‪ .‬ما اسم این سیستم را ‪ 6‬گذاشتیم‪ .‬شماره پیراهن من‪.‬‬
‫اما به جای تحمیل این سیستم به من آن را با همکاری یکدیگر طراحی کردیم‪ .‬رد گفت‪ ،‬بسیار خب راس‪ ،‬شما‬
‫سنتر هستی و نیاز داریم که بیشتر شوت بزنی‪ .‬آیا این بازی برایت مناسب است؟ ما آن را طراحی کردیم و در‬
‫سیستم های بازی گذاشتیم و من شروع به شوتزنی بیشتر کردم‪.‬‬

‫من سه سال سابقه بازی در کالج را داشتم و نیز در تیم المپیک و هیچ گاه یک سیستم بازی در هیچ کدام از آن‬
‫تیمها برای من وجود نداشت‪ .‬هیچ طرحی که مربی بگوید خب توپ به راسل ختم شود‪ .‬وجود نداشت‪ .‬هیچ کس‬
‫نمی گفت‪ ،‬توپ را به این سنتر برسانید‪ .‬و تیم های رقیب می گفتند‪ ،‬خب سیستمی برای او ندارند پس حتما نمی‬
‫تواند شوت بزند‪ .‬اما حاال مربی داشتیم که واقعا از من می خواست که شوت بزنم‪ .‬مطلب بسیار جالب این بود که‬

‫‪43‬‬
‫او نمیخواست به من پاداش بدهد یا اینکه چیزی باشد که ماه گهگاهی انجام دهیم چرا که من بازیکن جدید بودم‪.‬‬
‫درباره درک باال و عمیق رد از روانشناسی انسان بود و این که چطور چنین مردان و بازیکنان موفق و بزرگی می‬
‫توانند بسیار موثر با یکدیگر همکاری کنند‪.‬‬

‫رد از نظر روانشناسی میدانست که هر بازیکن در هر بازی باید شوت بزند‪ ،‬چه پرتاب کننده خوبی باشد چه نباشد‪.‬‬
‫بعضی ها به ‪ 13‬شوت در بازی نیاز دارند بعضی ها به دو شوت‪ .‬او از نزدیک ما را رصد می کرد‪ .‬بر تمرکز ما‪ ،‬زبان‬
‫بدن ما‪ ،‬دنبال هر سرنخی بود که شخصی با خودش می گفت‪ :‬من االن نیاز دارم شوت بزنم‪ .‬هر جا این را احساس‬
‫می کرد‪ ،‬سیستمی را اعالم می کرد که آن فرد شوت بزند‪ .‬من این مطلب را در سال اولم دانستم و از درک او‬
‫شگفت زده شدم‪ .‬میدانستم که چه کاری می کند زیرا چیزهای مشابه هم از او زیاد دیده بودم‪.‬‬

‫برای مثال ‪ ،‬هرگاه بیل شرمن به نیاز به شوت دارم میرسید‪ ،‬دست شوت خود را چنان تکان میداد‪ ،‬انگار که داشت‬
‫ماده مخدر را ترک می کرد‪ .‬کسی حتی رد هم او را ندید‪ .‬من پیش شرمن رفتم و گفتم‪ :‬حمله بعدی‪ ،‬سیستم مرا‬
‫خواهند زد و از تو می خواهم به آن قسمت زمین بروی‪ .‬وقتی سیستم اعالم شد‪ ،‬او به آن نقطه رفت و من به او‬
‫پاس دادم و او شوت زد‪ .‬بعد از آن‪ ،‬لرزش دستش خوب شد‪.‬‬

‫هر بازی بعد از سفر سنت لوییس‪ ،‬رد بر دیدگاه و سیستم جدید تاکید می کرد تا به بخشی از فرهنگ تیمی تبدیل‬
‫شد‪ .‬اگر کسی مدتی توپ را برای شوت به من نمیداد‪ ،‬رد از روی نیمکت داد میزد‪ ،‬شش‪ .‬یا در جمع چیزی شبیه‬
‫این می گفت‪ :‬خب راسل به سمت حلقه میرود و شوت میزند‪ .‬برای او فرصت شوت ایجاد کنید‪ .‬میدانستم که او‬
‫به طور مرتب هر یک از ما را در هر بازی ارزیابی می کند‪ ،‬تا حتی کوچکترین راهی برای کمک به ما برای پیروز‬
‫شدن پیدا کند‪ .‬من عنصری جدید بود‪ ،‬پس او همچنان در حال برانداز کردن کامل من بود‪ .‬اینجا او جوانی الغر و‬
‫بلند داشت که مثل بقیه سنترها بازی نمیکرد‪ ،‬او میتوانست در این موقعیت به اندازه کافی قوی بازی کند تا ما‬
‫مشکلی در برابر دیگر سنترها در منطقه رنگی نداشته باشیم‪.‬‬

‫اکنون رد در هر تمرین تأکید میکرد‪ :‬بسیار خب‪ ،‬ببینیم نقاط قوت این پسر چیست‪ .‬آن زمانی بود که رد و تیم‬
‫شروع به کاری کردند که من اسمش را زمان مذاکره گذاشتم‪ .‬در تمرین‪ ،‬رد از من می پرسید‪ :‬راس‪ ،‬االن در‬
‫سیستم شش چه می خواهی انجام دهی؟ او اولین مربی بود که از من می پرسید می خواهم چکار کنم‪ .‬همچنین‬
‫جالب بود که او احساس می کرد من می خواهم گزینه های سیستم را تغیر دهم‪ .‬گویی ما یک خط تلفن بین‬
‫خودمان داشتیم‪ ،‬بدون هیچ گونه تداخل و همیشه در طول موج یکسان‪ .‬می گفتم می خواهم بازیکنان با کات از‬
‫من رد شوند‪ .‬و او می گفت‪ ،‬این کار را بکنید‪ .‬ما سیستم را اینگونه زدیم که فوروارد ما با کات از من رد می شد و‬
‫دفاعش پشت سرش از سمت دیگر من در یک شکل ایکس مانند و مثل قیچی گذر می کرد‪ .‬رد می گفت‪ :‬بسیار‬

‫‪44‬‬
‫خب‪ ،‬راس‪ ،‬ترجیح میدهیم اولین کات کننده کجا برود؟ دوباره بدون دستور و فقط با طرح یک سوال و واگذاری‬
‫ما تا تصمیم بگیریم‪.‬‬

‫عاشق کاری بودم که می کرد‪ .‬ما فقط شش بازی اصلی داشتیم‪ .‬اما با اضافه کردن مداوم خالقیتمان‪ ،‬رد سیستم‬
‫را به گونه ای طراحی می کرد که هر پنج نفر در هر بازی کاری مناسب برای انجام دادن داشتند‪ .‬این دلیلی بود‬
‫که تمام تیم در هر سیستم تمام و کمال کار می کردند‪ .‬او روحیه‪ ،‬غرور و شیمی تیم را تحریک می کرد و راه های‬
‫زیادی برای مشارکت همه ایجاد می کرد‪ ،‬بودن به عنوان بخشی از این جریان بسیار هیجان انگیز بود‪ .‬به عنوان‬
‫مثال‪ ،‬د ر حدود ده بازی با استفاده از بازی قیچی‪ ،‬بازیکنان متوجه شدند که اگر یک قدم از مدافع خود جلوتر‬
‫بیفتند‪ ،‬به راحتی میتوانند به سمت حلقه نفوذ کنند چرا که من پاسور خوبی بودم‪ .‬صحبت درباره همگام بودن‬
‫با طرز فکر مربی است‪ .‬من و رد تازه در حال آشنایی بیشتر بودیم و مثل دوقلوها فکر می کردیم‪.‬‬

‫هیچ یکی از مربیان پیشین من توانایی من در پاس دادن را تشخیص نداده بودند‪ .‬رد به سرعت آن را تشخیص‬
‫داد‪ .‬اما به جای قدردانی از آن در برابر من یا گفتن آن به بقیه‪ ،‬راهی مطمئن برای استفاده از این توانایی در حمله‬
‫پیدا کرد‪ .‬ناگهان‪ ،‬بسیاری از بازی های من برمبنای پاسهای من پایه گذاری شد‪ .‬با این روش ما آن شش سیستم‬
‫حمله کلی را به حدود پنجاه گزینه مختلف تهاجمی تبدیل کردیم‪ .‬رد آنها را مهندسی می کرد تا از توانایی های‬
‫من استفده کند یک نشان بزرگ از احترام‪ :‬راسل راسل اسبی است که من میرانم‪ .‬این امر به من نشان داد که رد‬
‫توانایی های مرا همانگونه که من میدانم درک کرده است‪ .‬در کالج‪ ،‬من هرگز نمیدانستم که مربی از من چه می‬
‫خواهد‪ .‬برای اولین بار‪ ،‬مربی داشتم که نه تنها توانایی های مرا تحسین میکرد بلکه ساختاری برای استفاده از آن‬
‫ایجاد کرده بود‪ .‬برای بهره برداری تیم‪ .‬این دقیقا مسئولیتی بود که آروزیش را داشتم زیرا بازی تیمی همان بازی‬
‫بود که می خواستم انجام دهم‪.‬‬

‫رد به صحبتهایش با من ادامه داد‪ ،‬گوش کرد و مرا در زمین کشف کرد و توانایی هایی در من دید که کس دیگر‬
‫ندیده بود‪ .‬و سپس آنها را وارد سیستم حمله کرد‪ .‬خب راس‪ ،‬این یک ایده دیگر است‪ .‬این بازی برایت مناسب‬
‫است؟ ممکن بود بگویم‪ ،‬کمی تعدیلش می کنم‪ .‬اما میتوانم این را انجام دهم‪ .‬او به قابلیت هایم احترام می گذاشت‬
‫و تالش کرد که به من و تیم کمک کند تا تمام آنها را به اوج برسانیم‪.‬‬

‫کلید این رویکرد برای من این بود که ما با هم این کار را انجام می دادیم‪ .‬او به من و غریزه و هوش من اعتماد‬
‫کرد و من نیز توانستم به او اعتماد کنم‪ .‬به طور مشابه‪ ،‬دوستی ما شکل گرفت هرچند بر زبان نمی آمد‪ .‬من‬
‫قدردانی خود را با ادامه دادن مسیر و انجام بازی های مختلف برای به حداکثر رساندن کارایی تیمی نشان دادم‪.‬‬
‫شرمن روزی در تمرین کنارم آمد و گفت‪ :‬راس‪ ،‬من ترجیح می دهم در بازی امشب در سیستم شش‪ ،‬شوت بزنم‪.‬‬
‫من با کات از تو رد می شوم بعد می مانم و برمیگردم‪ .‬دفاع اینطور از مدار خارج می شود‪ .‬و تو می توانی برایم‬

‫‪45‬‬
‫پیک بگذاری تا نتواند به من برسد و میتوانم شوت بزنم‪ ،‬خب؟ اگر این کار برای من مناسب بود‪ ،‬برای رد هم‬
‫مناسب بود‪ .‬این مسئولیت را داشتم که مطمئن شوم این سیستم کار می کند‪.‬‬

‫در چنین فضای بالغ‪ ،‬روان و مشارکتی‪ ،‬ما تغییرات و پیشرفت خالقانه خود را ادامه دادیم‪ .‬این یکی از نشانه های‬
‫تیم ما شد‪ .‬شما نمیتوانید بگویید کدام سیستم اجرا خواهد شد زیرا پایه تمام انتخاب های ما یکی بود‪ .‬رقبا‬
‫دریافتند که وقتی مثال ما سیستم شش را می زنیم‪ ،‬فقط من نیستم که شوت میزنم‪ .‬اگر دفاع میرسید می توانستیم‬
‫به گزینه قیچی برویم‪ .‬من می توانستم از بین تمام گزینه ها‪ ،‬آنی را انتخاب کنم که فکر می کردم در آن زمان‬
‫مناسب است‪ .‬بنابراین هرگز نمیدانستند چگونه از من دفاع کنند‪ .‬دوباره ریاضیات رد‪ ،‬معادالت پیچیده ساده می‬
‫شد‪.‬‬

‫این جو تقریبا تماما بر مبنای قدرت خلق رد بود‪ .‬براساس ماهیت باز ‪ ،‬دید قوی ‪ ،‬روانشناسی‪ ،‬نبوغ ریاضی و اشتیاق‬
‫برای اجازه دادن به بازیکنان برای بهبود توانایی های شخصی در راستای تقویت فرصت های پیروزی تیم بود‪ .‬این‬
‫روش منحصربفرد بالفاصله بعد از اولین سفر ما و زمانی که من به رد گفتم‪ ،‬نیازی ندارم که در جمع باشم به وجود‬
‫آمد‪ .‬بعدا‪ ،‬بارها درباره ان با رد شوخی کردم‪ .‬می گفتم‪ :‬رد‪ ،‬من دیو تو هستم‪ .‬زمانی که گفتی هیچ کس مثل راسل‬
‫سنتر بازی نمی کند روحت را به من فروختی‪.‬‬

‫یاد گرفتم که رد نه تنها کسی است که من می توانم به او اعتماد کنم و احترام بگذارم بلکه می توانیم روزی دوست‬
‫هم باشیم‪ .‬ما دو روح در یک بدن بودیم‪ .‬دوستی‪ ،‬تبادل یک هدیه نیست‪ ،‬این امر از احترام ناشی می شود‪ .‬و شما‬
‫بخاطر ارائه آن سخاوتی به خرج نداده اید‪ .‬در عوض‪ ،‬احساس می کنید‪ ،‬این امری است که باید انجام شود‪.‬‬

‫‪46‬‬
‫فصل چهارم‬

‫پسرِ پدرِ من‬

‫یک روز بعد از تمرین در سال اولم در بوستون‪ ،‬رد به من گفت که فردا زودتر بیایم‪ .‬می خواست با من صحبت‬
‫کند‪ .‬روز بعد زود به ورزشگاه رفتم و در جایگاه تماشاگران بوستون گاردن نشستیم‪ .‬زمانی که کارگران در حال‬
‫تغییر زمین هاکی به زمین بسکتبال بودند‪ .‬آن روز را به وضوح به یاد دارم‪ .‬اگر امروز به آن فکر کنم کامال تصویر‬
‫تغییر زمین را با مکالمه خصوصی خاص خودم با رد در هم می آمیزم‪ .‬این لحظه ای بود که مشتاقانه منظرش‬
‫بودم‪ .‬صحبت با رد درباره بسکتبال هنگام تغییر کفپوش زمین‪.‬‬

‫رد به من گفت‪ :‬باید اعتراف کنم‪ .‬من نمیتوانم چیزی به تو یاد بدهم‪ .‬نیمدانم بیرون از اینجا چه می کنی‪ ،‬هیچ‬
‫کس نمیداند‪ .‬فقط می دانم که هر کاری می کنی اثرگذار است‪ .‬بنابراین قصد خراب کردنش را ندارم‪.‬‬

‫گفتم قدردان هستم‬

‫گوش کن راس‪ ،‬میخواهم چیزی از تو بپرسم‬

‫چه چیزی؟‬

‫میدانی چقدر خوب هستی؟‬

‫بله ‪ ،‬با لخند گفتم میدانم‬

‫تو بهترین بازیکنی هستی که بازی می کند‬

‫گفتم میدانم‬

‫بسیار خب‪ .‬می خواهم بدانی‪ ،‬این را‪ ،‬من هم میدانم‬

‫من مغرور نشدم‪ .‬مطمئن بودم چرا که می دانستم چه کارهایی می توانم انجام دهم‪ .‬نگرش من در زمان ورودم به‬
‫بوستون این بود‪ :‬من بهترین بازیکن در کل دنیا هستم‪ .‬هر بازی که بازی میکنم بهترین بازیکن آن دیدار خواهم‬
‫بود‪ .‬به آن باور داشتم و براساس باورم بازی می کردم‪ .‬اما تا این مکالمه کوتاه‪ ،‬کامال مطمئن نبودم که رد از توانایی‬
‫های من خبر دارد‪ .‬چراکه او درست می گفت‪ :‬هیچ کس دیگری نمیداند‪ .‬تا آن زمان‪ ،‬رسانه های بوستون می‬
‫گفتند که تیم روی شصت کوزی میچرخد‪ .‬حاال‪ ،‬کوز یک بازیکن بزرگ بود اما تیم روی شصت او نمی چرخید‪.‬‬

‫‪47‬‬
‫چیزی که آن زمان نه رد و نه هیچ کس دیگری نمیدانست این بود که من چقدر در سال اول ورودم آماده بودم‪.‬‬
‫ماهیت رقابتی من در دبیرستان و سپس در بازی های آل استار دبیرستان های شمال غرب آمریکا و کانادا شروع‬
‫شد‪ .‬در آن بازی‪ ،‬مانند اسفنج بودم‪ ،‬برای اولین بار بسکتبال را جذب کردم‪ .‬در ابتدا‪ ،‬حرکات هر بازیکن را می‬
‫دیدم و آنا را بارها و بارها در ذهنم تکرار می کردم و خود را در حال انجام این حرکات تصور می کردم‪ .‬و بعد آنها‬
‫را در تمرین واقعی‪ ،‬انجام میدادم‪ .‬فهمیدم که انجام آن حرکات به اندازه یاد گرفتن نوع دفاع در برابر آن برایم‬
‫اهمیت ندارد‪ .‬بنابراین شورع کردم به تمرین حرکات پا در آینه تا حرکات مخالف آن را ببینم و یاد بگیرم چطور‬
‫برابر آن دفاع کنم‪ .‬در بازی برابر بازیکنان حرفه ای‪ ،‬تقریبا تا بازیکن درجه نهم را هم آنالیز کرده بودم‪ .‬میدانستم‬
‫که آنها چکار می کنند ‪ ،‬چه زمانی این کار را می کنند و چگونه آن را انجام می دهند‪.‬‬

‫یادم است که بعد از آن تور مسابقاتی به خودم گفتم‪ :‬االن می توانم بازی کنم‪ .‬خودم را پیدا کرده بودم‪ ،‬دیگر‬
‫ترسی از کسی نخواهم داشت‪ ،‬دیگر یک ورزشکار شده ام‪ .‬به طور ناگهانی‪ ،‬می خواستم بهترین بازیکن جهان برای‬
‫بازی دربرابرش پیدا کنم تا به خودم ثابت کنم که به اندازه ای که فکر می کردم خوب هستم‪ .‬نمیتوانم مبالغه کنم‬
‫که این موضوع آن زمان چقدر برای من مهم بود‪ .‬این قوی ترین حس بود که تابه حال شناخته ام‪ .‬من این اعتماد‬
‫بنفس جدید را داشتم و همانطور که پدرم به آموخته بود‪ ،‬یک برنامه داشتم‪ .‬این برنامه این بود که خودم را در‬
‫دانشگاه آماده کنم تا قهرمان ان بی ای شوم‪ .‬تنها چیزی که نیاز داشتم محیط و پشتیبانی مناسب بود‪ .‬نمی دانستم‬
‫که هر دو را در تیم رد آئرباخ پیدا خواهم کرد‪.‬‬

‫در دهه پنجاه یک مجله ورزشی به نام دل وجود داشت و من عادت داشتم که مطالب بسکتبالی آن را می خواندم‬
‫و تمام چیزها را درباره بازیکنان بسکتبال بدانم‪ .‬بیشتر افرادی که درباره آنها خواندم‪ ،‬بازیشان را ندیدم‪ .‬اما آرزو‬
‫داشتم که بتوانم برابر آنها بازی کنم‪ .‬من آن مجله را می خواندم و تمام مطالب را درباره بازیکنان به خاطر می‬
‫سپاردم‪ .‬مثال او عادت دارد در شوت زنی از شیشه استفاده کند ‪ ،‬او هوکِ دست راست خوبی دارد‪ .‬او با چپ‬
‫نمیتواند دریبل بزند‪ .‬باالخص درباره سنترها مطالب را می خواندم‪ .‬زیرا می خواستم خودم را در برابر آنها ارزیابی‬
‫کنم‪ .‬زمانی که به سلتیک رفتم‪ ،‬نه تنها نقاط قوت هر بازیکن لیگ را می دانستم‪ ،‬از نقاط ضعفشان را هم به خوبی‬
‫آگاه بودم‪.‬‬

‫تمام این تحقیقات پیشین به من کمک کرد تا بدانم در برابر هر بازیکن از کدام مهارت خود استفاده کنم و البته‬
‫چه زمانی‪ .‬این بخاطر بازی در آل استار یا گرفتن جایزه بهترین در این یا بهترین در آن نبود‪ .‬من به افتخارات‬
‫فردی اهمیتی نمی دهم‪ .‬این کار به خاطر بهبود عملکرد تیم و افزایش شانس آن برای پیروزی بود‪ .‬زمان زیادی‬
‫طول نکشید تا رد بداند من در حال انجام چه کاری هستم‪ .‬هنگامی که بازیکن شروع کننده شدم‪ ،‬وسواس زیادی‬
‫برای یافتن راه های جدید برای بهبود کارهایی که قبال می دانستم چگونه انجام دهم‪ ،‬داشتم‪.‬در بهترین حالتم‪،‬‬

‫‪48‬‬
‫احساس می کردم در حال بازی در منطقه ای هستم که هیچ کس دیگری وجود ندارد‪ .‬رد این مطلب را واقعا زود‬
‫تشخیص داد زیرا این فرآیندی بود که او در زمان بازیکن بودن خودش هم طی کرده بود‪.‬‬

‫وقتی در منطقه بودم‪ ،‬اغلب با چیزی روبرو میشدم که دیوانگی من می نامیدمش‪ .‬این حالت یک حالت بسیار‬
‫شدید بود ‪ ،‬یک وضعیت متافیزیکی از همزمانی بین ذهن و بدن من و بازی‪ .‬من در تمام اتفاقات بازی غرق می‬
‫شدم‪ .‬دوره هایی وجود داشت که احساس میکردم همه چیز در حرکت آهسته اتفاق می افتند‪ .‬کل ورزشگاه ساکت‬
‫بود و می توانستم هر تپش توپ را بشنوم و مولوکول های آن را ببینم‪ .‬به خودم می گفتم‪ :‬این است‪ .‬من کامال‬
‫غرق شده ام‪ .‬حاال از کدام مهارت باید استفاده کنم؟ چه زمانی باید از آنها استفاده کنم و چگونه؟‬

‫هرگز از آمارم چیزی نمیدانستم و اصال اهمیتی نمیدادم‪ .‬حتی در دیوانگی شخصی خودم بیل راسل را احساس‬
‫نمی کردم‪.‬‬

‫فضایی که احساس می کردم فضایی بود که هر یک از هم تیمی هایم شکست ناپذیر باشد‪ .‬رد سریع این را می‬
‫فهمید و به آن اعتماد داشت‪ .‬مردی آنجا بود که نتیجه محور بود‪ .‬و اگرچه ما هنوز دوست نبودیم‪ ،‬کارهایی می‬
‫کردیم که دوستان برای هم میکردند‪ .‬فهمیدن همدیگر در ابتدا و بعد‪ ،‬یادگرفتن برای اعتماد به یکدیگر‪ .‬خیلی‬
‫زود‪ ،‬من و رد به درجه غیرقابل تصوری از اعتماد بکدیگر رسیدیم‪ .‬مربیان پیشین من چیزهایی می گفتند و‬
‫کارهایی می کردند که بهترین سلیقه من نبود‪ ،‬به این خاطر که فقط خودشان خوب به نظر برسند‪ .‬میدانستم که‬
‫رد هرگز چنین کاری نخواهد کرد‪ .‬اگرچه او مربی من بود‪ ،‬هرگز چنین حسی به من دست نداد که او می خواهد‬
‫قدرت و اقتدارش را به رخ من بکشد‪ .‬ما همانند یک جسم و روح با هم کار می کردیم‪ .‬این دلیل دیگری بود که‬
‫این دوستی را غیرمعمولی می کرد‪ .‬رد فکر نمیکرد که الزم است به من دستور بدهد یا من را در جهتی هدایت‬
‫کند یا به من خیره شود‪ .‬و من هرگز نگران خواندن امثال این ها در روزنامه یا مجالت نبودم‪ :‬این کاری بود که به‬
‫راسل گفته بودم انجام دهد‪ .‬درحالیکه در کالج‪ ،‬بعد از این که بازی بزرگی در سنت خوزه داشتم مربی من به رسانه‬
‫ها گفت‪ :‬هیچ یک از بازیکنان ما فوق العاده نبودند‪ .‬رد هرگز کاری مثل این را نمی کرد‪ .‬او بارها به نشریات گفت‪:‬‬
‫این سنتر دوباره کار را برای ما درآورد‪ .‬این تنها چیزی بود که باید می گفت‪ .‬به زبان ناگفته دوستی مردانه‪ ،‬این‬
‫اظهار نظر کوتاه‪ ،‬بار سنگینی را به همراه داشت‪.‬‬

‫در حقیقت‪ ،‬من و رد همیشه موافق هم نبودیم‪ .‬اما وقتی این اتفاق می افتاد‪ ،‬معموال‪ ،‬یک صحبت کوتاه و مختصر‬
‫برای رسیدن به تفاهم کافی بود‪ .‬اگر کاری می کرد که دوست نداشتم‪ ،‬می گفتم‪ :‬خب‪ ،‬من آن را خیلی دوست‬
‫ندارم‪ .‬ممکن بود بگوید‪ ،‬میدانی که من آدم بی پروایی نیستم‪ ،‬هرگز چیزی را بدون فکر جدی انجام نمیدهم‪ .‬و‬
‫این نتیجه ای بود که گرفتم‪ .‬می گفتم بسیار خب‪ .‬او با من هم همین کار را می کرد‪ .‬در سالهای اولیه کار با هم‪،‬‬
‫هر دو وقت می گذاشتیم تا درباره همدیگر بیشتر بدانیم و نسبت به دانسته هایمان اعتماد کنیم‪ .‬آموختم که او‬

‫‪49‬‬
‫هرگز از من نخواهد خواست که تمامیت خود را به خطر بیاندازم‪ .‬من نیز آموختم که او هرگز کاری نمی کند یا‬
‫حرفی نمیزند که به نفع من نباشد و خودش از آن نفع ببرد‪ .‬دانستم که او هرگز به من دروغ نمی گوید‪ .‬او همیشه‬
‫سر قولش می ماند‪ .‬به تدریج‪ ،‬دوستی ما براساس این سنگ بنای اعتماد بنا شد‪ .‬در نقطه مشابه‪ ،‬اگر هر یک از ما‬
‫سوالی داشت‪ ،‬و جواب یک بله یا خیر بود‪ ،‬هر دو جواب قابل قبول بود‪ .‬ما هردو مشتاق بودیم تا دیگری را همانطوری‬
‫که هست بشنسایم ‪ .‬و هر دو تالش کردیم تا دیگری را بشناسیم‪ .‬بدون تغییر یا به خطر انداختن اصولمان‪ .‬درک‬
‫کردن بسیار مهمتر از درک شدن است‪.‬بدون بحث در مورد آن‪ ،‬این یک اصل سازماندهی کننده در سراسر‬
‫روابط حرفه ای ما شد‪.‬‬

‫دوستی ما سریع اتفاق نیافتاد‪ ،‬آن نیاز به تکامل داشت‪ .‬اجزا دیگری در این میان وجود داشت‪ .‬برای مثال‪ ،‬در‬
‫زمنیه دوستی من از خودم می پرسم‪ ،‬آیا او فرد خوبی است؟ این چیزی است که شما در طی زمان پیدا می کنید‬
‫همانطور که با ارزشهای مهم هر فرد آشنا می شوید و آنها را حس می کنید‪ .‬هر تصمیمی که رد به عنوان مربی‬
‫من می گرفت آن را به سرعت درک می کردم‪ .‬به ههر حال‪ ،‬زمانی که ما در ابتدای شناخت هم بودیم‪ ،‬دیدگاه ها‬
‫و تصمیماتمان را در موضوعات اجتماعی با هم درمیان نمی گذاشتیم‪ .‬بنابراین‪ ،‬چیزهایی وجود داشت که ما درباره‬
‫هم در بیرون از زمین نمیدانستیم‪ .‬برای مثال‪ ،‬من نسبت به مسایل حقوق شهروندی بسیار حساس بودم‪ ،‬اما به‬
‫یاد نمی آوردم هرگز درباره این با رد صحبت کرده باشم‪ .‬او می دانست که من شخصی جدی بودم و وقتی می‬
‫دانید برخی افراد نسبت به چیزی جدی هستند نباید زیاد در آنها دخالت کرد‪ .‬اما در اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه‬
‫‪ ،63‬تعدادی از آنها مورد دخالت قرار گرفتند‪ .‬اولین سال من به عنوان بازیکن بوستون‪ ،‬در سال ‪ 1416-14‬رد به‬
‫من گفت که در ویلیامزبِرگ بزرگ شده است‪ ،‬یک محیط نامناسب از نظر اخالقی در بروکلین در نزدیکی پلی که‬
‫نام آن را برخود دارد‪ .‬او جزییات بیشتری نگفت فقط اضافه کرد‪ :‬بزرگ شدن در ویلیامزبرگ از بزرگ شدن در‬
‫جهنم سخت تر است‪ .‬تعصب زیادی علیه یهودیان بود و من هم یهودی هستم‪ .‬نه غر می زد و نه شکایت می کرد‪،‬‬
‫فقط توضیح می داد‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬خب‪ ،‬من معنای دقیقش را نمیدانم‪ ،‬یهودی یعنی چه‪ ،‬آیا نوعی مذهب است؟ نوعی فرهنگ است یا یک‬
‫قیبله؟ پیش از آن‪ ،‬این کلمه را فقط در چند جا شنیده بودم‪ .‬برای مثال در کالج از یک گروه معروف یهودی به‬
‫نام یهودیان دان‪ ،‬شنیده بودم‪.‬‬

‫رد گفت‪ :‬راسل‪ ،‬یهودی‪ ،‬یهودی است‪.‬‬

‫در تمام سالهایی که همدیگر را میشناختیم‪ ،‬رد هرگز توضیح بیشتری درباره آن نداد‪ .‬من فکر می کنم که کمی‬
‫خنده دار بود‪ .‬گاهی در طی بازی‪ ،‬زمانی که رد با داور جروبحث می کرد‪ ،‬پیش او می رفتم و به صورتی که فقط‬

‫‪50‬‬
‫خود او بشنود به او می گفتم‪ :‬آئرباخ‪ ،‬یهودی‪ ،‬یهودیه‪ .‬یکبار زمانی که از نظر داوری در زمین مشکلی داشتم‪،‬‬
‫چشمکی به او زدم و او شروع به کلنجار رفتن با داور کرد‪.‬‬

‫روزی‪ ،‬زمانی که در حال صحبت درباره تعریف یهودی بودیم‪ ،‬رد داستانی درباره زمانی که هنوز به بوستون نیامده‬
‫بودم برایم تعریف کرد‪ .‬او گفت‪ ،‬زمانی که به دفتر والتر براون رفته بودم تا چیزی از او بخواهم‪ ،‬دیدم که والتر در‬
‫حال صحبت با تلفن است به نظر رنگ پریده و وحشت زده میرسید‪ .‬رد گفت‪ :‬والتر‪ ،‬چی شده؟ والتر جواب داد‪ :‬به‬
‫این گوش کن‪ .‬و گوشی را به رد داد‪ .‬در آن سمت خط‪ ،‬شخصی داشت می گفت‪ :‬دلیل اینکه سلتیک هرگز خوب‬
‫نخواهد بود این است که آنها یک سری ضدیهودی هستند‪ .‬او به یک جوان یهودی از مِین اشاره می کرد که رد او‬
‫را خط زده بود‪ .‬این فرد در تلفن مدام درباره ویژگی های آن فرد اظهار نظر می کرد و فکر می کرد که با والتر‬
‫صحبت میکند‪ .‬ناگهان‪ ،‬رد عصبانی شد و گفت‪ :‬با آئرباخ صحبت میکنی‪ ،‬گوش کن‪ ،‬تو هیب لعنتی‪ ،‬من یهودی‬
‫هستم‪ .‬لعنت به تو‪ .‬من اون بچه رو خط زدم چون بلد نبود بازی کنه‪ .‬والتر براون یکی از بهترین انسان ها در کل‬
‫این سیاره لعنتی است‪ .‬و داری اینطور با او صحبت میکنی؟ اگر بفهمم کی هستی‪ ،‬میام و دهنت رو سرویس می‬
‫کنم‪.‬‬

‫چند چیز به طور همزمان توجه مرا به خود جلب کرد‪ .‬این اولین بار بود که می دیدم یک یهودی به یهودی دیگری‬
‫حمله میکند‪ .‬این موضوع مرا درگیر خود کرد‪ .‬من در طول این سالها بسیاری از اهانت های کلیشه ای را از‬
‫سفیدپوستان گرفته بودم اما گاهی اوقات‪ ،‬حتی غم سیاهان دیگر را نیز می خوردم‪ .‬مثال‪ ،‬یک شب در باشگاهی در‬
‫بوستون بودم که یک پسر سیاه پوست به من نزدیک شد و گفت‪ :‬بیل راسل‪ ،‬فکر میکنی کی هستی؟ اما می خواهم‬
‫بدانی که من چهار نسلم در بوستون بوده و ما هرگز تو را نخواهیم پذیرفت‪ .‬من گفتم‪ :‬خب‪ ،‬فکر می کنم باید‬
‫یادبگیرم که با این شرایط زندگی کنم‪ .‬تشخیص دادم که پذیرش‪ ،‬بخشی بود که او باید روی خودش کار می کرد‪.‬‬
‫بنابراین آن مرد یهودی در تلفن والتر براون به من گفت که ما تنها کسانی نیستیم که یک خودی این کار را با ما‬
‫کرد‪.‬‬

‫مطلب دیگری که از داستان رد مرا درگیر خود کرد این بود که اعتراض او به آن یهودی یک عمل وفادارانه به والتر‬
‫براون بود‪ .‬شاید مهمتر‪ ،‬این بود که نشان میداد یهودی بودن رد و سیاه بودن من بعدا برای ما مشکلی ایجاد نخواهد‬
‫کرد‪.‬‬

‫سالهای اولیه من با رد‪ ،‬من داستان کارخانه پدر را به دنبال داشتم‪ :‬هرگز گاردت را پایین نیاور‪ .‬او در آن زمان‬
‫درخواست افزایش حقوق کرد و بدان دست نیافت‪ .‬بنابراین من به دقت به رفتار رد با بازیکنانش نگاه می کردم‪ .‬در‬
‫آن زمان‪ ،‬درک من این بود که بیشتر مربیان سفید پوست‪ ،‬با بازیکنان سیاه پپوست رفتار متفاوتی دارند‪ .‬اساسا‬
‫تصور من از نگرش آنها این بود که اگر من این شخص را بازی بدهم‪ ،‬او باید برای من از هر کاری انجام دهد‪ ،‬زیرا‬

‫‪51‬‬
‫به او فرصت دادم‪ .‬به نظر میرسد که این یک لطف از یک سفیدپوست به یک سیاه پوست باشد‪ ،‬برخالف بازی‬
‫کردن بهترین مرد برای تیم‪ .‬این مربیان هیچ زحمتی برای ستایش یا دلداری بازیکنان سیاه پوست به خود‬
‫نمیدادند‪ .‬آنها فقط براساس این که آیا بازیکنان سیاه پوست از شانس بازی قدردانی می کنند‪ ،‬قضاوت میکردند‪.‬‬

‫من این موارد را در کالج دیده بودم پس میدانستم که در ان بی ای هم این اتفاقات برای بازیکنان سیاه پوست‬
‫خواهد افتاد‪ .‬آنها داستانهایی درباره برخورد با بازیکنان سیاه پوست‪ ،‬داد زدن بر سر آنها‪ ،‬انتقاد مداوم از آنها تنها‬
‫براساس تصورات از پیش تعیین شده‪ ،‬کلیشه ها و تعصبات گفته بودند‪ .‬من آنها را تحمل نخواهم کرد‪ .‬اگر رد بر‬
‫سر مسئله ای بر سر من داد میزد که بر سر سفیدپوستان نمیزد‪ ،‬قطعا با آن مقابله می کردم و میگذاشتم تا بفهمد‪.‬‬
‫این کار قطعا اعتماد و احترام مرا از بین میبرد‪ .‬اما این کار هرگز اتفاق نیفتاد‪ .‬رد همیشه متمدنانه‪ ،‬محترمانه‪ ،‬و‬
‫عادالنه با من و دیگران رفتار می رکد‪.‬‬

‫به هر حال‪ ،‬سال اول من به این شک داشتم که چون تنها بازیکن سیاه پوست تیم هستم این کار را برای رد راحتتر‬
‫می کرد زیرا از نظر ذهنی شما را حذف می کرد‪.‬تنها من بودم‪ .‬او فقط با من طرف بود‪ .‬تک به تک‪ ،‬نه با یکی از‬
‫گروه سیاهان‪ .‬اما خیلی زود تشخیص دادم که رد مردی خوب و نابغه است که به نژاد یا رنگ پوست شما هرگز‬
‫اهمتی نمیدهد‪ .‬تمام چیزی که برای او مهم بود این بود که می توانی به تیم برای کسب پیروزی کمکی بکنی یا‬
‫نه‪.‬‬

‫در آن سالهای اول‪ ،‬یک لحظه سخت در سال دوم برای من بوجود آمد‪ .‬فصل ‪ .16-14‬در بهار سال ‪ 14‬ما اولین‬
‫قهرمانی را برای بوستون به دست آوردیم‪ .‬پاییز همان سال‪ ،‬بعد از درفت سال ‪ ،14‬رد مرا کنار کشید و گفت‪ :‬من‬
‫سام جونز را از دانشگاه کارولینای شمالی جذب کرده ام‪ .‬چطور شخصی است راس؟ فکر می کنی برای ما خوب‬
‫است؟‬

‫به او گفتم‪ ،‬او سم جونز است‪.‬‬

‫او یک شوارتزر است‪ .‬این یک زیان محاوره ای برای یک سیاه پوست بود‪ .‬من فکر کردم شما در مورد او می دانید‪.‬‬
‫چیزی که در ذهن من جرقه زد عبارت نژادپرستانه قدیمی بود که می گفت تمام سیاهان همدیگر را میشناسند‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬گوش کن رد‪ .‬من همه آنها را نمیشناسم‪.‬‬

‫او خندید‪ ،‬خنده ای که اشکش را درآورد‪ .‬همچنان در کنار من مانده بود‪ .‬آن زمان در مورد مسائل نژادی خشن‬
‫بودم و من و رد هنوز هم کامل همدیگر را نمیشناختیم‪ .‬اظهارات او ممکن است ساده لوجانه یا خیابانی یا شاید‬
‫خیلی کوچک بوده باشد‪ .‬از آنجا که تا آن زمان من و رد بیش از یکسال بود که با هم بودیم‪ ،‬آن مطلب را به عنوان‬
‫یک مسئله سهوی پذیرفتم و قائله تمام شد و به کار برگشتیم‪.‬پس از آن ما لحظات پرتنش دیگری نیز داشتیم اما‬

‫‪52‬‬
‫سرانجام وقتی دوستانه تر شدیم‪ ،‬می توانستیم بدون تردید هر چیزی را به یکدیگر بگوییم و بالفاصه متوجه منظور‬
‫طرف مقابل بشویم‪ .‬بنابراین‪ ،‬همانطور که معلوم شد‪ ،‬این رویداد کوچک باعث ایجاد تفاهم بین ما شد که بعدها ما‬
‫را به دوستی عمیق تری نزدیک کرد‪.‬‬

‫در همان زمان ‪ ،‬من و رد تشخیص دادیم که در حالی که من و او از قبایل مختلفی بودیم‪ ،‬او در قبیله خود یکسان‬
‫بود و من در قبیله خودم‪ .‬این نقطه مشترک ما مردان بود‪ .‬این مانند یک یهودی نبود که با یک سیاه پوست دوست‬
‫بود یا یک سیاه پوست با یهودی‪ .‬متقابال این دو قبیله باید مورد احترام قرار گیرد‪.‬‬

‫اما در آن دوران اولیه‪ ،‬هنوز آزمایش هایی وجود داشت‪ .‬به ‪ 1416‬برویم‪ .‬در آن فصل‪ ،‬رد یک بازی فصل عادی را‬
‫در شارلوت برنامه ریزی کرده بود‪ .‬وقتی فهمیدم‪ ،‬از او در مورد آن سوال کردم‪ ،‬او گفت‪ :‬نگران نباش‪ ،‬چند سال‬
‫پیش ما آنجا با چاک کوپر بازی کردیم‪ .‬خوب کار کرد‪ .‬او به بازیکن سیاهپوستی اشاره می کرد که سلتیکس در‬
‫سال ‪ 1413‬جذب کرد‪ .‬من کمی ناراحت بودم‪ ،‬اما فهمیدم که او میداند در مورد چه چیزی صحبت می کند‪ .‬با‬
‫این حال‪ ،‬چیزی که رد به من نگفت این بود که پس از انجام آن بازی‪ ،‬کوپر به هتلی مجزا اعزام شد‪ .‬او از این‬
‫چشم انداز بسیار ناراحت بود‪ ،‬دیرهنگام او را از شهر خارج کردند‪ ،‬باب کوزی‪ ،‬هم تیمی کوپر تصمیم گرفت که او‬
‫را همراهی کند‪ ،‬حرکتی مهم که من همیشه برای آن به او احترام می گذاشتم‪.‬‬

‫رد درهواپیما به سمت شارلوت با ما نبود‪ ،‬دستیار او بود که به من و سم جونز اطالع داد‪ :.‬به هر حال‪ ،‬شما دوستان‬
‫در هتل فالن اقامت دارید‪ .‬من گفتم‪ .‬صبر کن‪ ،‬منظورت از شما دوستان چی بود؟ ذهن من به کالج برگشت‪ ،‬زمانی‬
‫که با تیم به نیواورلینز میرفتیم‪ ،‬این اولین بازی ما در یک شهر جدایی طلب بود‪ .‬در هواپیما‪ ،‬تمرین دهنده ما به‬
‫سه بازیکن سیاه پوست تیم گفت ما باید در خوابگاه دانشگاه خاویر بمانیم در حالیکه بقیه به هتل می رفتند‪.‬‬
‫بنابراین ما بقیه تیم را فقط در تمرین و بازی می دیدیم‪ .‬سالهای بعد من این داستان را به پدرم گفتم‪ .‬این واقعا‬
‫مرا اذیت کرد زیرا آنها هرگز یکبار از ما نپرسیدند که ما در مورد آن چه احساسی داشتیم‪ .‬پدرم گفت خب آنها از‬
‫من پرسیدند‪ .‬گفتم‪ ،‬آنها چی؟ او هرگز درباره آن برایم چیزی نگفته بود اما آنها به جای پرسیدن از من درباره اتاق‬
‫در دانشگاه از پدرم پرسیده بودند‪ .‬من سالها این خشم را تحمل می کردم تا اینکه اجازه دادم باالخره تخلیه شود‪.‬‬
‫اکنون‪ ،‬در سال ‪ ،1416‬من دوباره با چنین وضعیتی روبرو شدم‪.‬‬

‫ما متوجه شدیم که محل اقامت ما با تیم متفاوت است‪ .‬سم و من اعتراض کردیم و متوجه شدیم زمانی که رد‬
‫مشغول رزرو مکان اقامت برای کل بازی های فصل بود به این نکته توجه زیادی نکرده بود و نتوانست بودن چنین‬
‫پیامدهایی را پیش بینی کند‪ .‬عنوان بازیکنان حرفه ای‪ ،‬نباید پشت هم تیمی هایمان را خالی می کردیم‪ .‬اما بعدا‬
‫به رد از طرف دیگر شهر زنگ زدم و گفتم ما در این آشغالدانی چه می کنیم؟‬

‫او گفت تو میدانی که اینجا شرایط چگونه است راس‪ .‬آنجا بد نیست‪ ،‬هست؟‬

‫‪53‬‬
‫این به من مربوط است‪ .‬اما خب‪ ،‬من نمیتوانم این مطلب را کنترل کنم‪ .‬نمیتوانم این مردم را عوض کنم‪.‬‬

‫من عصبانی نبودم‪ .‬من با او نرم اما رسمی صحبت کردم‪ .‬این چرت است‪ ،‬رد‪ .‬تو این بازی را تدارک دیدی‪ .‬تو اینجا‬
‫را برای ما گرفتی‪ .‬تو میدانی این مردم چگونه هستند‪ .‬پس‪ ،‬کاری که کردی ما را در این شرایط قرار داده است‪.‬‬

‫رد گفت‪ :‬یادت باشد‪ .‬من یک یهودی هستم‪ .‬من هم باید اینجا مراقب باشم‪ .‬من هم با همین مکافات روبرو هستم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬جدی؟ در کدام هتل هستی؟ جواب نداد‪ ،‬چه میتوانست بگوید؟‬

‫من از رد یا هیچ کس دیگری عصبانی نبودم‪ .‬فقط فکر می کردم‪ :‬این اشتباه است‪ .‬من نمیتوانم دلیل منطقی پیدا‬
‫کنم که با این وضع کنار بیایم‪ .‬این ها در مورد غرور یا خودخواهی یا دنبال دردسر بودن‪ ،‬نبود‪ .‬در مورد اصول‪،‬‬
‫اعتماد و احترام بود‪ .‬من گفتم‪ :‬رد‪ ،‬من سخنگوی بازیکنان سیاه پوست نیستم‪ .‬درباره خودم حرف می زنم‪ .‬این بار‬
‫مسئله ای نیست‪ .‬اما دوباره نباید اتفاق بیفتند‪ .‬و مکالمه را تمام کردم‪ .‬من فکر می کنم این گفتگو اطالعات زیادی‬
‫در مورد من به رد منتقل کرد‪ .‬به او گفته بودم که موضوع برای من چیست و نگران این نیستم که او چگونه آن را‬
‫ارزیابی کرده و با آن چه خواهد کرد‪ .‬من اصال او را آزمایش نمی کردم نکته ای را بیان کردم که باید شنیده میشد‪.‬‬
‫و او آن را شنید و ما ادامه دادیم‪.‬‬

‫بعدا همه چیز را در ذهنم مرور کردم‪ .‬احساس کردم که این هم بخشی از فرآیند پذیرش و اعتماد به یکدیگر در‬
‫رابطه من و رد است‪ .‬اول از همه دانستم که یهودیان هم در این شرایط خاص چندان مورد استقبال قرار نمی‬
‫گیرند‪ .‬با این وجود‪ ،‬رفتار با سیاهپوستان از یهودیان و یا هر فرد دیگری که سیاه پوست نبود‪ ،‬متفاوت بود‪ .‬همانطور‬
‫که قبال گفتم‪ ،‬از پدرم یاد گرفتم که اقلیت برای بقا باید اکثریت را درک کنند‪،‬اما برعکسی وجود ندارد‪ .‬فکر‬
‫نمیکردم که این امر‪ ،‬نگرش رد باشد‪ ،‬او با افراد اینگونه رفتار نمیکرد‪.‬بنابراین‪ ،‬آنچه به این نتیجه رسید این بود‪:‬‬
‫اول‪ ،‬این یک نظارت بود‪ .‬من فکر کردم‪ ،‬او تمام بازی ها را رزرو می کند‪ .‬وقتی این هتل را رزرو کرد‪ ،‬هرگز به‬
‫وضعیت هتل فکر نکرد‪ ،‬زیرا قبال چنین اتفاقی نیفتاده بود‪ .‬دوم‪ ،‬تا آن زمان‪ ،‬رد به من نشان داده بود که تصمیمات‬
‫حرفه ای را براساس منطق‪ ،‬عقل سلیم و آنچه برای یک تیم بهتر است می گیرد نه آنچه برای خودش بهتر‬
‫است‪.‬سوم اینکه می دانستم که رد به عنوان یهودی در بروکلین با تعصبات این چنینی روبرو شده است‪ ،‬بنابراین‬
‫او در شرایط من بوده است‪ .‬او نمی خواست احساساتش جریحه دار شود و همینطور احساسات من‪.‬‬

‫چیز دیگری در باره شخصیت رد به ذهنم رسید‪ .‬سال اول من‪ ،‬گزارشگری که فکر می کرد هدایت من سخت است‬
‫از رد پرسید‪ :‬شما چطور راسل را کنترل می کنید؟ رد به ا و گفت‪ :‬شما گله قاطرها را کنترل می کنید‪.‬ما انسان‬
‫ها را کنترل نمی کنیم‪ .‬ما با انسان ها با احترام رفتار می کنیم‪ .‬این کار او بسیار تأثیر گذار بود‪ .‬بنابراین دانستم‬
‫که درک کردن بهتر از درک شدن است و آن را رها کردم‪ .‬با این حال‪ ،‬احساس کردم که نکته مهمی نیز در مورد‬

‫‪54‬‬
‫شخصیتم به رد نشان داده ام و به سادگی این بود که من برای درک شدن درخواست نمی کنم‪ .‬من هیچ وقت‬
‫برای درک شدن‪ ،‬پذیرفته شدن یا دوست داشته شدن کاری نکرده ام‪ .‬بنابراین هیچ توضیحی الزم نیست‪.‬‬

‫من فقط به کاری که می کنی اهمیت می دهم‪ .‬من هرگز این موضوعت را با او مطرح نکردم زیرا هرگز در مورد‬
‫دیگران توضیح نمیدهم‪ .‬یا توجیه نمیکنم یا از خود دفاع نمیکنم‪ .‬من تازه فهمیدم که دفعه بعد که او برنامه ای را‬
‫تنظیم کرد‪ ،‬ما را در آن نوع هتل جای نمیدهد‪ .‬و من درست گفتم‪ .‬دفعه بعد که بازی داشتیم‪ ،‬البته چندسال بعد‪،‬‬
‫کل تیم در یک هتل اقامت داشت‪ .‬رد کاری کرد که آن مطلب هرگز تکرار نشود‪ .‬آن اتفاق گذشته بود و من دیگر‬
‫به آن فکر نمیکردم‪ .‬در مناسبت دیگری در اوایل دهه ‪ ، 63‬ما قرار بود بازی ویژه بازگشت به خانه را با سنت‬
‫لوئیس هاکس در لکسینگتون ‪ ،‬کنتاکی برگزار کنیم ‪.‬این مراسم به افتخار دو دانشگاه سابق کنتاکی ‪ ،‬فرانک‬
‫رمزی و کلیف هاگان هاکس بود‪ .‬ما در آن سفر کل روز را در پرواز بودیم‪ ،‬و هرگز فرصت غذا خوردن نداشتیم‪.‬‬
‫وقتی به هتل رسیدیم‪ ،‬غذا اولین خواسته ما بود‪ .‬همانطور که به یاد دارم‪ ،‬از اتاق خارج شدم تا با کی سی جونز‬
‫بروم و چیزی بخورم‪ ،‬سام جونز و ساچ ساندرز را دیدیم که از آسانسور خارج می شوند و از ما پرسیدند که کجا‬
‫میرویم‪/‬‬

‫کی سی گفت برای خوردن غذا به کافی شاپ میرویم‪.‬‬

‫سام گفت که نمیتوانید برای غذا خوردن پایین بروید‪ ،‬آنها به رنگین پوستان سرویس نیمدهند‪.‬‬

‫گفتم سم‪ ،‬این بهترین چیزی بود که تا حاال به من گفته ای‪ .‬به خانه برمیگردم‪ .‬نمی خواهم از اول درگیر این‬
‫مسائل باشم‪ .‬کمی با هم صحبت کردیم و من به اتاق رفتم با فرودگاه برای گرفتن بلیط برگشت تماس گرفتم‪.‬‬
‫دیگر بازیکنان هم تصمیم به برگشت گرفتند و برای خود بلیط رزرو می کردند‪.‬‬

‫بعد از آن به رد زنگ زدم و گفتم ما می خواهیم به خانه برگردیم‪.‬‬

‫گفت چی شده؟‬

‫گفتم سم و ساچ به رستوران رفتند و به آنها غذا نداده اند‪ .‬بازیکنان سیاه پوست تصمیم گرفته اند که بازی نکنند‪.‬‬
‫درباره بقیه تیم خبری ندارم‪ .‬انتخاب خودشان است‪ .‬اگر بازی می کنند‪ ،‬من مشکلی ندارم‪ .‬من از طرف خودم‬
‫حرف می زنم و تصمیم خودم را می گویم‪ .‬من برای ساعت ‪ 4‬پرواز رزرو کرده ام‪.‬‬

‫واضح بود که می خواستم تیم بدون ما بازی کند‪ .‬به دو دلیل این امر بهتر بود‪ .‬یکی اینکه رد برای این بازی‬
‫قرارداد بسته بود و می خواستم که او تعهدش را انجام دهد‪ .‬دوم اینکه ‪ ،‬اگر تمام بازیکنان سفیدپوست بازی کنند‪،‬‬
‫این کار پیام ما را قویتر مخابره می کند‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫رد گفت که خوب چند دقیقه صبر کن‪ .‬بزار بفهمم چه خبری شده‬

‫چند دقیقه بعد او تماس گرفت‪ ،‬حلش کردم‪ .‬همه چیز مرتب است‪.‬‬

‫جدی؟چطور؟‬

‫با صاحب هتل صحبت کردم‪ .‬او مدیر هتل هم هست و تمام شما را برای شام به سوییت اختصاصی خودش دعوت‬
‫کرده است‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬رد‪ ،‬من او را نمیشمناسم‪ .‬و تمایلی هم برای شام خوردن با او ندارم‪ .‬فکر می کند کی هست؟ نمی خواهم با‬
‫او شام بخورم‪.‬‬

‫خب‪ ،‬خب‪ .‬اجازه بده راهی دیگر پیدا کنم‪.‬‬

‫او مجدد تماس گرفت و گفت‪ ،‬صاحب هتل گفته که شما می توانید همین حاال به رستوران بروید و غذا بخورید‪.‬‬
‫و تضمین داد که این اتفاق مجدد نخواهد افتاد‪.‬‬

‫اکنون‪ ،‬از دیدگاه مالک به عنوان عضوی از قبلیه ای دیگر‪ ،‬که من کامال آنها را درک میکنم‪ ،‬این مفهوم انتزاعی و‬
‫خودخواهانه از بازی جوانمردانه یک سازش قابل قبول بود‪ .‬این چهارچوب مرجع قبلیه او بود‪.‬اما برای من و قبیله‬
‫ام‪ ،‬سازش در کار نبود‪ .‬بنابراین گفتم‪ :‬رد‪ ،‬به حرف من گوش کن‪ .‬من همه استداللها رو شیندم و دیگر حاضر‬
‫نیستم وضع موجود را بپذیرم‪ .‬امشب هیچ اتفاقی در لکسینگتون نمی افتد که من از سوار شدن به هواپیما ساعت‬
‫هفت باز دارد‪.‬‬

‫سکوتی برقرار شد‪ ،‬و سرانجام با بیانی نرم و متمدنانه گفت‪ :‬این کاری است که حس خوبی به تو میدهد؟‬

‫گفتم بله‪.‬‬

‫با صراحت گفت‪ :‬خب من با شمابچه ها به فرودگاه می آیم تا مطمئن شوم که بلیط و چمدانهای شما آماده است‪.‬‬
‫او تصمیم ما را پذیرفت‪ .‬بچه ها به طور ضمنی میدانستند که من از همه هم تیمی هایم‪ ،‬سفید و سیاه‪ ،‬خوشم می‬
‫آید‪ .‬اما این کاری بود که سیاهپوستان باید برای خود انجام میدادند‪ .‬ما مجبور بودیم برای خود انتخاب کنیم‪ .‬رد‬
‫هم حق انتخاب داشت‪ .‬او می توانست بگوید‪ ،‬بازی نکن‪ ،‬و من تو را جریمه می کنم‪ .‬اما این بدان معناست که از‬
‫افرادی که از خدمات ما امتناع کرده اند‪ ،‬حمایت کنیم‪ .‬اگر او این کار را می کرد‪ ،‬ما هرگز نمی توانستیم با هم‬
‫دوست باشیم‪.‬‬

‫او با ما به فرودگاه آمد‪ .‬رد اصال عصبانی نبود‪ .‬او میدانست که من چه جور آدمی هستم‪ .‬و میدانستم که او هم‬
‫دوباره درباره این مسئله دربرابر من نخواد ایستاد‪ ،‬و هرگز چیزی مستقیما به من نمی گوید‪".‬بیل ‪ ،‬تو بازیکن من‬

‫‪56‬‬
‫هستی‪ ،‬من تو را کامال درک می کنم ‪ ،‬من تمام مدت با شما هستم‪ .‬اگر کسی سعی می کرد چیزی مثل این به‬
‫من بگوید که " من نژادپرست نیستم‪ ،‬میدانی" من به او گوش نمیدادم‪ .‬من فقط به کاری که می کنی اهمیت می‬
‫دهم‪.‬‬

‫بنابراین‪ ،‬رد‪ ،‬کی سی‪ ،‬سم‪ ،‬ساچ و من به فرودگاه رفتیم و بلیطها را عوض کردیم و رفتیم‪ .‬دلیلی که من کنفرانسی‬
‫خبری برای تمام ما درباره ترک اردو تدارک ندیدم این بود که همیشه تالش می کردم تا از نشان دادن این که‬
‫یک قربانی هستم دوری کنم‪ .‬اگر به رسانه ها می گفتم‪ ،‬آنها به ما در رستوران خدمات ارائه ندادند‪ ،‬آنها می نوشتند‬
‫که بازیکنان سیاه سلتیک قبل از بازی از ارائه خدمات محروم شدند‪ .‬و این مطلب ما را یک قربانی نشان میداد‪ .‬در‬
‫عوض‪ ،‬روز بعد دقیقا همان چیزی در رسانه ها عنوان شد که می خواستم‪ :‬بازیکنان رنگین پوست بازی نکردند‪.‬‬
‫نگرش ما این بود" آنها به ما حمله کرده بودند و احترام و اصول را زیر پا گذاشته بوندو ما به خانه بازگشته بودیم‪.‬‬
‫و این چیزی بود که می خواستیم انتقال دهیم‪.‬‬

‫زمانی که رفتیم‪ ،‬رد به ورزشگاه برگشت و تیم بدون ما بازی کرد‪ .‬مردم لکسینگتون از این خوشحال بودند‪ .‬آنها‬
‫یک بازی تمام سفید را می خواستند‪ .‬این یک بازی نمایشی بود و برای این بود که باشگاه درآمدی کسب کند‪.‬‬
‫برای اعتبار رد‪ ،‬برخالف چیزی که در کالج تجربه داشتم‪ ،‬زمانی که ما با جنوبی ها بازی می کردیم‪ ،‬او هرگز خودش‬
‫را قاطی تجارب اجتماعی نمی کرد‪ : .‬بگذارید این کار را برای سیاهان بکنیم‪ ،‬یا بگذارید این کار را برای یهودیان‬
‫بکنیم یا برای سفید پوستان‪ .،‬این یکی از دالیل مهمی بود که توانستم به او اعتماد کنم‪.‬‬

‫چیز دیگری در بازی وجود داشت که تقریبا هیچ کس درباره من نمیدانست‪ .‬زمانی که ده ساله بودم‪ ،‬یک کتاب‬
‫تاریخ سیاه درباره دیکتاتور انقالبی هاییتی به نام هنری کریستف خواندم‪.‬این کتاب توجه مرا به خود جلب کرد که‬
‫او یک قلعه عظیم بر روی صخره ای در هاییتی ساخته بود تا از مردم خود در برابر غارتگران سفیدپوست و‬
‫استعمارگران اروپایی دفاع کند‪ .‬قلعه او امروز نیز پابرجاست‪ .‬چیزی که مرا تحت تأثیر قرارداد این بود که در این‬
‫کتاب‪ ،‬نویسنده گفت‪ :‬این قلعه تنها بنای تاریخی در نیمکره غربی است که توسط یک سیاهپوست ساخته شده‬
‫است‪ .‬او از کلمه سیاه استفاده نکرد‪ .‬او از مرد سیاه پوست استفاده کرد‪ .‬این اولین بازی بود که این عبارت را‬
‫میشنیدم و از آن خوشم آمد‪.‬‬

‫اما نویسنده همچنین می گوید ‪ ،‬در آن روزها ‪ ،‬سفیدپوستان آمریکایی معتقد بودند که بردگان آفریقایی بهتر است‬
‫در آمریکا به عنوان برده زندگی کنند تا در آفریقا به عنوان مردی آزاد ‪.‬به یاد دارم که فکر می کردم‪" :‬چگونه‬
‫می توانید این را بگویید؟ "من نمی توانم آن را بپذیرم زیرا فکر می کردم اصول آمریکا برمبنای "آزادیااست‪" .‬‬
‫من تازه داشتم می فهمیدم که برای بسیاری از آمریکایی ها این اصل بیشتر شبیه "آزادی برای ما ‪ ،‬نه برای‬
‫شمااست‪" .‬بالفاصله ‪ ،‬هنری کریستف یکی از قهرمانان من شد ‪.‬هنگامی که اولین سفر خود را به آفریقا انجام‬

‫‪57‬‬
‫دادم در سن بیست و پنج سالگی ‪ ،‬جایی که با برخی از رهبران آزادی در آنچه من آفریقای سیاه نامیده بودم‬
‫مالقات کردم ‪ ،‬من قبالً از خودم به عنوان سیاه پوست یاد می کردم‪.‬‬

‫بنابراین وقتی این حوادث نژادی در جنوب اتفاق افتاد‪ ،‬نگرش من این نبود که با من بدرفتاری شده است‪ .‬اگر‬
‫چنین احساسی داشته باشید‪ ،‬خود را قربانی کرده اید‪ .‬نگرش من بیشتر شبیه این بود‪ :‬خب این راهی است که می‬
‫خواهید این کار را انجام دهید؟ خیلی خوب‪ .‬در کنتاکی‪ ،‬وقتی سم جونز گفت که آنها در رستوران به رنگین‬
‫پوستان خدمت ارائه نمی کنند‪ ،‬بخشی از من کنده شد و فقط فکر کردم‪ ،‬خب ‪ ،‬وقت خوردنه‪ ،‬اما نمی توانم اینجا‬
‫چیزی بخوردم‪ .‬بنابراین به خانه رفتم‪ .‬می دانستم که می توانم آنجا غذایی بخورم‪.‬‬

‫ممکن است عجیب به نظر برسد‪ ،‬اما در آن لحظه از زمان‪ ،‬مطلقا هیچ احساسی از مورد ستم بودن نداشتم‪ .‬احساس‬
‫میکردم یک سیاه پوست گرسته هستم‪ .‬مشتاق خانه هستم ‪ ،‬نه فقط یک قربانی عصبانی سیاه‪.‬‬

‫برای این داستان‪ ،‬یک پس نویس با تاخیر زمانی وجود دارد‪ .‬دوسال پیش‪ ،‬رییس انجمن فارغ التحصیالن کالچ‬
‫پریری ویو‪ ،‬برای یک مدرسه سیاهپوست خارج از هیوستون‪ ،‬کمک مالی جمع آوری می کرد‪ .‬برای یکی از آنها‪ ،‬از‬
‫دوستم جو مورگان و من خواست تا یک جلسه پرسش و پاسخ با انجمن فارغ التحصیالن انجام دهیم‪ .‬شب قبل‪،‬‬
‫هنگام شام‪ ،‬رییس به من گفت‪ :‬بیل راسل‪ ،‬شما نمیدانید چقدر روی زندگی من اثر گذالشته اید‪ .‬یک اثر بزرگ‪.‬‬

‫گفتم چطور؟‬

‫زمانی که شما در لکسینگتون کنتاکی بازی نکردید‪ ،‬من در مدرسه بودم‪ .‬زمانی که شما به سفید پوستان شهر‬
‫گفتید که نمیتوانید هر کاری که خواستید با ما بکنید‪ ،‬نگاه آنها به جامعه سیاهان کمی متفاوت شد‪.‬‬

‫این را نمیدانستم‬

‫من هرگز فکر نمیکردم که شما را مالقات کنم‪ .‬اما تمام دوران بزرگسالی ‪ ،‬می خواستم که از شما تشکر کنم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬هرچه که کرده ام ‪ ،‬به خاطر این بود که فرزند پدرم بود‪.‬‬

‫وقتی این را گفتم‪ ،‬خاطره ای به ذهنم آمد‪ ،‬هنگامی که دوست عزیزم جیم براون ساعت ‪ 0‬صبح با من تماس‬
‫گرفت‪ ،‬کاری که هنوز هم می کند‪ ،‬و می گوید‪ :‬چند هفته پیش پدرت را دیدم‪ ،‬و به تو فکر کردم و می خواهم‬
‫چیزی به تو بگویم‪.‬‬

‫چی؟‬

‫تو ی آشغال نیستی‬

‫‪58‬‬
‫گفتم خب این را می دانستم تو از کجا فهمیدی؟ غلت میزدم و میخندیدم‪.‬‬

‫گفت" در تمام این مدت‪ ،‬فکر می کردم که تو یک شخصیت خاص هستی که از ناکجا آباد آمده ای‪ .‬اما بعد از‬
‫مالقات با پدرت دانستم که تو فقط فرزند پدرت هستی‪.‬‬

‫این یک تعریف فوق العاده بود زیرا جیم درک کرد که چرا پدرم برای من یک الگو بود و پدرم برایم چه معنایی‬
‫دارد‪ .‬رد نیز این را می دانست‪ ،‬در حقیقت‪ ،‬من فکر می کنم که اگر در آن مرحله از ارتباط من به شیوه دیگری‬
‫رفتار می کردم‪ ،‬او از رابطه ما ناامید میشد‪.‬‬

‫بعد از آنکه به بوستون برگشتیم‪ ،‬زمانی که رد به والتر براون گفت که جه اتفاقی افتاده‪ ،‬والتر کنفرانسی خبری‬
‫برگزار کرد و گفت‪ :‬من از بازیکنانم عذرخواهی میکنم‪ .‬من نباید اجازه می دادم که این اتفاق هرگز رخ دهد‪ .‬این‬
‫مطلب در روزهای آینده در تیتر اخبار بود‪ .‬بعدا‪ ،‬من به رد گفتم که بخاطر آمدنش همراهمان به فرودگاه ‪ ،‬قدردان‬
‫او هستم‪ .‬این را نشانی از احترام می دانستم‪ .‬به یاد دارم به چیزی که پدرم به من آموخت فکر کردم‪ " ،‬شما باید‬
‫از قبایل دیگر قدردانی کنید و آنها را بپذیرید و هرگز نگویید قبیله من می تواند این کار را انجام دهد پس آنها‬
‫بهتر از شما هستند‪ .‬مطمئن نیستم‪ ،‬اما ممکن است این حس را در آن زمان در رد نیز القا کرده باشم‪.‬‬

‫این اتفاق دیگر برای ما رخ نداد‪ .‬اما در طی زمان یاد گرفتم که درباره رد درست فکر می کردم‪ .‬او درک کرد که‬
‫چرا من در شارلوت اعتراض کردم و چرا باید لکسینگتون را ترک می کردم‪ .‬او این را عمدتا با عدم تالش برای‬
‫تحمیل دیدگاه خود به ما و سپس انجام تعدیالت الزم به گونه ای اعالم کرد که دیگر مجبود نباشیم دیگر با این‬
‫مزخرفات برخورد کنیم‪ .‬به زودی برای من روشن شد که یکی از بهترین ویژگی های رد این است که او همیشه‬
‫موقعیت های مهم را ارزیابی می کند تا بداند در صورت تکرار آنها چگونه باید واکنش نشان دهد‪ .‬برای خودش‪ ،‬نه‬
‫برای نجات بشر‪.‬‬

‫این شیوه ای بود که او زندگی می کرد‪ .‬او نگرشی باز نسبت به بهبود خودش داشت همانطور که برای بهبود تیمش‬
‫تالش می کرد‪ .‬برای من اینها نشانه های قوی از نوع مردی بود که روزی با او دوستی پایداری برقرار می کردم‪.‬‬

‫‪59‬‬
‫فصل پنجم‬

‫چه چیزی برای تیم بهتر است‬

‫حوادث اولیه نژادی در جنوب برخی از شهودهای مهم که من و رد درباره شخصیت یکدیگر داشتیم متبلور کرد‪.‬ما‬
‫دانستیم که اختالف نظرها مانعی برای احترام متقابل ما نیست بلکه گامی برای درک متقابل ماست‪.‬‬

‫اگرچه من شروع به پذیرش رد و اعتماد به او به عنوان یک مربی و یک انسان کرده بودم‪ ،‬هنوز در حال جا انداختن‬
‫خود در تیم و کشف دیگران بودم‪ .‬بنابراین‪ ،‬در آن مرحله‪ ،‬تمرکز من روی این نبود که من و رد چگونه می توانیم‬
‫دوست باشیم‪.‬و بلکه بیشتر در پی این بودم که چگونه همه ما میتوانیم یاد بگیریم که به عنوان یک فرد در قالب‬
‫یک تیم به طور موفقیت آمیزی کار کنیم‪ .‬برای من‪ ،‬این روند با رابطه با رد آغاز شد‪ .‬سفر من در جهت کشف‬
‫شخصیت واقعی او ادامه داشت تا من در مورد روشهای مربیگری‪ ،‬اصول و شیوه رهبری او بیشتر بیاموزم‪.‬‬

‫در حالیکه اکثر ناظران بیرونی تصور می کنند که رابطه معمولی مربی و بازیکن خشن است‪ ،‬برای من و رد این‬
‫رابطه یک معادله پیچیده بود‪ .‬حتی اگر دو نفر قول دهند که با یکدیگر تعامل داشته باشند‪ ،‬دوستی های عمیق‬
‫نیاز به بیش از هر دوی آنها دارد‪ .‬هر یک باید بداند که دیگری انسان خوبی است که با دیگران نیز عادالنه برخورد‬
‫می کند‪ .‬شما نمیتوانید به شخصیت یک دوست احترام بگذارید‪ ،‬زیرا او دوست خوبی است‪ .‬من در رد دیدم که او‬
‫با همه درست رفتار می کند‪ ،‬اما این بینش مدتی طول کشید‪.‬‬

‫نکته ای که در مورد رد به آن توجه کردم این بود که به نظر نمی رسید او ذهنیت از پیش تعیین شده ای داشته‬
‫باشد ‪.‬و اگر او تعصب عمیقی داشت ‪ ،‬بر تصمیمات او تاثیری نداشت ‪.‬همه ما ضعف ها ‪ ،‬سوگیری ها و تصورات‬
‫و پیش فرض های مشترک انسانی داریم ‪.‬اما ‪ ،‬علیرغم آنها ‪ ،‬ما باید تالش کنیم تا حد امکان درباره یکدیگر‬
‫بیشتر بیاموزیم ‪.‬من و رد این کار را کردیم ‪.‬فرایند یادگیری ما یک خیابان دو طرفه بود و ما هیچ گاه چرتکه‬
‫نینداختیم که چه کسی بیشتر یاد گرفته است‪.‬‬

‫گهگاهی مسیرمان منحرف میشد‪ .‬مانند زمان تمرین پیش فصل در سال اولم که عجوالنه به ساچ و کی سی اصرار‬
‫کردم که میدانید رد نژادپرست است‪.‬‬

‫کی سی متعجبانه نگاه کرد و گفت‪ :‬چرا چنین حرفی میزنی؟‬

‫من گفتم‪ :‬خب به شما نشان میدهم‪ .‬نگاه کنید‬

‫‪60‬‬
‫وقتی رد به رختکن آمد‪ ،‬از او درباره کاری که یک سفیدپوست خاص می تواند برای تیم انجام دهند پرسیدم و او‬
‫گفت‪ :‬او می تواند خوب شوت بزند‪.‬‬

‫بیست دقیقه صبر کردم و دوباره درباره یک بازیکن سیاه پرسیدم‪ :‬نظرت درباره او چیست؟‬

‫رد فورا گفت‪ :‬او نمی تواند این کار را انجام دهد‪.‬‬

‫به سمت ساچ و کی سی رفتم و گفتیم دیدید؟ ارزیابی او از بازیکن سفید پوست با سیاه پوست متفاوت بود‪ .‬وقتی‬
‫صحبت از یک سفید پوست است آنها درباره کارهایی که می تواند انجام دهد صحبت می کنند و وقتی صحبت‬
‫درباره سیاه پوست است از کارهایی که نمی تواند بکند بحث به میان می آید‪.‬‬

‫ما به این مسئله امروز می خندیم زیرا هنگامی که بیشتر درباره رد دانستم‪ ،‬فهمیدم که پیش فرض ذهنی من‬
‫اشتباه بود‪ .‬شاخصهای زیادی برای ارزیابی نسبت به آنچه در ذهن من بود وجود داشت‪ .‬یکی از آنها این بود که آن‬
‫دو شخص پست های مختلفی داشتند‪ .‬در مرود بازیکن سیاه پوست‪ ،‬با توجه به الزامات خاص رد برای آن پست‪،‬‬
‫این پسر چیزی را که رد از نظر بهبود تیم مد نظر داشت‪ ،‬در وجودش نبود‪ .‬در مورد بازیکن سفیدپوست‪ ،‬تنها‬
‫کاری که میتوانست انجام دهد این بود که شوت بزند‪ ،‬بنابراین رد او را نیز حذف کرد‪ .‬حتی اگر شوت او می توانست‬
‫یک دارایی ارزشمند باشد‪.‬آن حادثه فقط بار دیگر به یادم آورد ‪ :‬درک کردن بسیار مهمتر از درک شدن است‪.‬‬

‫در تمام مدتی که رد با سلتیک بود‪ ،‬او هرگز نگفت که معیارهای او برای بازی های بسکتبال ربطی به وجدان‬
‫اجتماعی او‪ ،‬یا فلسفه لیبرال یا مواردی از این قبیل دارد‪ .‬تمام چیزی که رد اهمیت میداد این بود که چه چیزی‬
‫برای تیم بهتر است‪ .‬یک راه برای توصیف جو تیم که رد در سلتیک ایجاد کرده بود‪ ،‬وجود دارد‪ .‬در سال ‪،1461‬‬
‫برای اولین بار ما تماما شروع کننده هایی سیاه پوست داشتیم‪ .‬اما دوهفته بود که هیچ یک از ما متوجه آن نشده‬
‫بودیم و فقط زمانی فهمیدیم که این مطلب را در روزنامه دیدیم‪ .‬حتی در آن زمان‪ ،‬تنها فکر من این بود که واقعا؟‬
‫و من هرگز نشنیدم که هیچ کسی در تیم درباره این مطلب کلمه ای حرف بزند‪ ،‬حتی رد‪.‬‬

‫یک معادله معمول الف ‪ ،‬ب ‪ ،‬ج برای ما وجود داشت‪ :‬ما فقط به پیروزی عالقه مندیم‪ .‬این تیم بهترین تیم امروز‬
‫ماست‪ .‬این افرادی هستند که ما در زمین قرار می دهیم‪ .‬برخی افراد ممکن است این را یک فلسفه مدیریتی خاص‬
‫بنامند و شاید هم بود‪ .‬اما شما نمیتوانید فلسفه و چشم انداز زندگی خود را با کاری که انجام می دهید جدا کنید‪.‬‬
‫اینها از یک منشا سرچشمه می گیرد‪ .‬پنجره ای که ما جهان را از آن میبینیم کمی متفاوت از پنجره ای بود که‬
‫جهان ما را از طریق آن میدید‪.‬وقتی در بوستون سلتیکس حضور داشتیم‪ ،‬زمین تنها چیزی بود که به آن اهمیت‬
‫میدادیم‪ ،‬پنج سیاه پوست در زمین؟ واقعا؟ ما متوجه نشدیم‪ .‬اگر هم میشدیم اهمیت نمیدادیم‪ .‬واقعا مهم نبود‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫اما نویسندگان برای اظهار نظر فشار می آوردند‪ .‬قلمهای آنها منتظر بیانه ای از طرف رد بود‪ .‬چیزی عظیم مانند‪:‬‬
‫ما فکر کردیم زمان آن رسیده است که تأیید کنیم سلیتیکس معتقد است که همه انسانها برابرند‪ .‬اما چیزی که‬
‫رد بیش از یک مزخرف از آن متنفر بود ‪ ،‬یک مزخرف نویس بود‪.‬او تقریبا اولین روزی که به تیم پیوستم به من‬
‫گفت‪ :‬من چرت و پرت نمی گویم و به ان هم گوش نمیدهم‪ .‬این مطلب نظر من هم هست‪ .‬بنابراین او مطبوعات‬
‫را ناامید کرد‪.‬‬

‫او گفت‪ :‬من هیچ بیانیه ای نخواهم داشت‪ .‬من به دنبال کسب پیروزی هستم‪ .‬آنها پنج بازیکن برتر ما بودند‪ .‬و‬
‫موضوع مهمی نبود‪.‬‬

‫اما مهم است ‪.‬برای هر شخص دیگری ما تاریخسازی کرده بودیم‪ .‬تاریخ سازی‪ .‬مهم نبود اگر ما نژادپرست نبودیم‬
‫اما همه ما نژادپرست هستیم‪ .‬روزی فردی در بوستون به من گفت من اهمیتی نمی دهم که چه کسی سیاه یا‬
‫سفید است‪ .‬به او گفتم بهتر است کمی کمک بگیری ‪،‬با کسی صحبت کنیم البته که مهم است‪ .‬در جامعه ما ‪،‬‬
‫تمرکز زیادی بر روی تفاوت ها وجود دارد همه ما درک نژادی و تصورات از پیش تعیین شده ای در مورد دیگران‬
‫داریم اما تمایز معنادار این است که اگر به این تعصبات اجازه دهید بر اعمال شما فرمان دهند شما یک متعصب‬
‫خواهید بود‪.‬‬

‫رد این طور عمل نمیکرد‪ .‬من هرگز احساس نمیکردم که وقتی با من یا شخص دیگری صحبت میکند‬
‫سیاسیکاری بخرج دهد‪ .‬به خالصترین معنی کلمه صادق بود‪ .‬صریح اما متفکرانه صحبت میکرد‪ .‬یک شعار داشت‬
‫‪:‬اجازه دهید اولین چیزی که از دهان شما خارج می شود دومین فکر شما باشد‪ .‬این کار تعداد عذرخواهی‬
‫هایی را که باید انجام دهید بسیار کاهش می دهد چه صحبت با خودتان باشد یا با کس دیگری که او صحبت می‬
‫کنید ردهمیشه فقط رد بود و من همیشه فقط خودم بودم‪.‬‬

‫بعد از اینکه به بوستون آمدم‪ ،‬جایی که در سال اولم تنها سیاه پوست بودم و به مقام قهرمانی رسیدیم‪ ،‬دیگر تیم‬
‫ها به این فکر کردندکه شاید ما نیز باید نگاه دیگری به این مردان داشته باشیم و شروع به درفت کردن بازیکنان‬
‫سیاه بیشتری کردند‪ .‬تا دهه شصت‪ ،‬تقریبا هر تیمی به جز ما دقیقا سه بازیکن سیاه پوست داشت‪ .‬جگونه آنها به‬
‫این عدد رسیدندرا نمیتوان حس زد‪ .‬اما آنچه حدسی نبود این حقیقت بود که سفیدپوستان آن زمان طرفداران‬
‫خود را داشتند و مالکان سفید پوست را تاحد مرگ از توهین های خود میترساندند‪.‬و بخش دیگر این معادله‪ ،‬یک‬
‫تعصب آشکار بود‪ :‬ما سیاه پوستان را دوست نداریم‪.‬‬

‫در میان یک دوره از بردهای پیاپی ما یک نویسنده بوستونی درستونی از روزنامه مطلبی نوشت و گفت بازیکنان‬
‫سیاهپوست زیادی در بوستون وجود دارد و تماشاگران آن را تحمل نمی کنند‪ .‬چقدر احمقانه بود‪ .‬روز بعد از خواب‬
‫بیدار شد حتی احمق تر‪ .‬چرا که سر تمرین ما آمد تا درباره این موضوع با من صحبت کند‪ .‬به او گفتم سمت من‬

‫‪62‬‬
‫نیا‪ .‬تو عقلت را از دست دادی‪ .‬من می خواهم با تو صحبت کنم‪ .‬گفت این حقیقت دارد اینطور نیست ؟ گفتم این‬
‫برای تو حقیقت دارد‪ .‬مرا تنها بذار من کاری با تو ندارم ‪.‬در آن روزها گزارشگران احساس خاص بودن و باهوش تر‬
‫بودن از بقیه داشتند ‪ .‬هرچند نظرات عمومی آنها برای ما ورزشکاران یک جوک احمقانه بیشتر نبود‪ .‬مثال دیگر‪،‬‬
‫سال آخر من در بوستون در سال ‪ 1464‬من و رد از نظرسنجی که باشگاه بوستون برگزار کرده بود و از هواداران‬
‫در مورد آینده تیم پرسیده بود بسیار تعجب کردیم‪ .‬بیش از ‪ 13‬درصد گفتند ما بازیکنان زیاد سیاه پوستی در تیم‬
‫داریم‪ .‬بازیکنان زیاد سیاهپوست در تیمی که ‪ 6‬قهرمانی پیاپی برای شهر بوستون کسب کرده بود؟‬

‫یکبار من با لیگ تماس گرفتم‪ .‬به رییس لیگ گفتم شما سهمیه سه بازیکن سیاه پوست برای هر تیم را در نظر‬
‫گرفته ای د‪ .‬نه یکی ‪،‬نه دوتا ‪ ،‬نه چهارتا‪ ،‬سه تا‪ .‬و من این را به عنوان یک اتفاق تصادفی قبول ندارم‪ .‬او گفت‪ :‬خب‬
‫من با نظر شما مخالفم‪ .‬اما تحت هدایت والتر و رد‪ ،‬سلتیک از این خط عبور کرد‪ .‬من همیشه دوست داشتم بگویم‬
‫که رد بازیکنان را شبیه نفاشی سیاه قلم میدید‪ ،‬نژاد‪ ،‬رنگ و قبیله بی ربط بودند‪ .‬برای او‪ ،‬تنها چیزی که مهم بود‬
‫این بود که یک بازیکن جه کاری می تواند برای پیروزی تیم انجام دهد‪.‬‬

‫در بوستون در اوایل دهه ‪ ،63‬به سیاهان خوش آمد نمی گفتند‪ ،‬مخصوصا به من‪ .‬از زمانی که من درباره موضوعاتی‬
‫مثل حوقق بشر صحبت هایی کردم‪ ،‬در رسانه ها مورد عنایت قرار گرفتم‪ .‬زمانی یک مجله نوشت که فکر می کند‬
‫من از هم تیمی خود‪ ،‬باب کوزی منتنفر هستم‪ ،‬چیزی که کامال غلط بود‪ .‬رد گفت‪ ،‬پسر‪ ،‬آنها سعی دارند واقعا تو‬
‫را به حاشیه ببرند‪.‬‬

‫گفتم مهم نیست‪ ،‬رسانه های برای من محلی از اعراب ندارند‪.‬‬

‫گفت‪ ،‬تا به حال بهت گفته ام که با من چه کردند وقتی من کوزی را درفت نکردم؟ و او توضیح داد که چه اتفاقی‬
‫برای او در سال ‪ 1413‬و اولین سالی که مربی بوستون شده بود افتاد‪ .‬در آن زمان کوزی محبوبترین بازیکن کالج‬
‫در نیوانگلند بود و به عنوان یک قهرمان شناخته میشد‪ .‬همه کوزی را به خاطر مهارت های قابل توجه در کار با‬
‫توپ میشناختند‪ .‬رد به اشتباه فکر می کرد که کوزی کمی خودخواه است‪ .‬طرفداران و مطبوعات بوستون نیز به‬
‫اشتباه فکر می کردند که بزرگترین بازیکن روی زمین است‪ .‬والتر‪ ،‬مالک سلتیک کامال عاشق کوزی بود‪ .‬قبل از‬
‫درف‪ ،‬به رد یادآوری کرد که طرفدراران چقدر کوزی را دوست دارند و او چقدر به درد تیم ما میخورد‪ .‬عالوه بر‬
‫این‪ ،‬لیگ در آن زمان سهمیه منطقه ای برای درفت قرار داده بود که باعث شده بود کوزی یک انتخاب در دسترس‬
‫تر برای بوستون باشد‪ .‬به جز رد که برنامه خودش را داشت‪.‬‬

‫در آن زمان‪ ،‬تمرکز رد بر روی قهرمان ان بی ای ‪ ،‬مینیاپولیس لیکرز و سنتر این تیم جرج میکان بود‪ .‬رد هم‬
‫قهرمانی می خواست و دنبال یک سنتر قوی در زمین برای مقابله با میکان بود‪ .‬پسری در درفت از بولینگ گرین‬
‫به نام چارلی شِیر بود‪ 111 .‬سانتیمتر قامت و ‪ 173‬کلیو وزن‪ ،‬و نسبتا ماهر‪ .‬رد به من گفت که ایده او این بود که‬

‫‪63‬‬
‫باید تیمی بسازد که بتواند با قهرمان رقابت کند‪" .‬نمیتوانی چنین تیمی را با یک گارد کوتاه بسازی‪ .‬او تأکید‬
‫داشت‪" .‬باید این تیم را با یک سنتر قوی درست کرد"‪.‬‬

‫بنابراین رد چارلی شِیر را به خدمت گرفت‪ .‬رد گفت‪:‬مطبوعات لعنتی دیوانه شدند‪ .‬من یهودی هستم‪ ،‬فکر می‬
‫کردند کشیش یهودا هستم‪ .‬مرا زنده زنده خوردند‪ .‬والتر براون مثل بقیه از رد ناراحت بود‪ .‬با وجودی که والتر یک‬
‫نجیب زاده مودب و خوش اخالق بود‪ ،‬از رد بسیار انتقاد کرد‪ .‬رد فقط باصدای بلند گفت‪ :‬یا عیسی مسیح‪ ،‬والتر‪.‬‬
‫تو میخواهی من بازی ها را ببرم یا می خواهی طرفداران و روزنامه های محلی را خوشحال کنی؟ رد یک عوام‬
‫فریب نبود‪.‬‬

‫اوضاع بدتر هم شد‪ .‬همان روز‪ ،‬یکی از روزنامه نگاران نتوانست خودش را کنترل کند و با خشم و تنفر زیاد گفت‪:‬‬
‫ای احمق‪ ،‬نمیدانی با عدم جذب کوزی در نیوانگلند به همه اهانت کردی؟ چه مرگت شده؟ او بهترین بازیکن‬
‫کشور است‪.‬هرکسی حتی با عقل کم هم این را می داند‪ .‬در کنار آن‪ ،‬تو یهودی هستی‪ ،‬و مایهودیها را هم دوست‬
‫نداریم‪ ،‬تو را از شهر بیرون خواهیم انداخت‪.‬‬

‫وقتی رد داستان را برای تعریف کرد‪ ،‬پرسیدم" چطور اوضاع را کنترل کردی؟" پکی عمیق به سیگار خود زد و‬
‫دود را به هوا سپرد و با پوزخند گفت‪ :‬من فقط از آن حرومزاده ها بیشتر زنده خواهم ماند‪.‬‬

‫از حرفی که خبرنگار زده بود شگفت زده نشدم‪ .‬درباره خودم هم زیاد از این مطالب دیده بودم‪ .‬از زمان بزرگ شدن‬
‫میدانستم که برخی افراد‪ ،‬فکر می کنند می توانند هر کاری را که دوست دارند بدون هیچ گونه عواقبی انجام دهند‬
‫یا بگویند‪ .‬و وقتی شما عصبانی می شوید شگفت زده می شوند‪ .‬اگر چه من و رد هرگز درباره آن با هم صحبت‬
‫نکردیم اما ما هر دو تجارب مشابهی داشتیم‪.‬‬

‫این نیز کنایه آمیز بود‪ ،‬چرا که فصل بعد رد به هر حال به کوزی رسید‪ .‬شیکاگو که کوزی راب خدمت گرفته بود‬
‫در فصل ‪ 74-13‬منحل شد ‪ .‬ان بی ای یک درفت برای بازیکنان شیکاگو برگزار کرد تا آنها را به تیم های دیگر‬
‫بفرستد‪ .‬نام کوزی برای بوستون درآمد‪ .‬نکته این بود که رد به چیزی که دیگران درباره او فکر می کردند اهمیتی‬
‫نمیداد‪ .‬تنها کاری که او انجام داد این بود که به خودش وفادار ماند و سعی کرد کارهای خوبی انجام دهد‪ .‬ویژگی‬
‫دیگری که ما را به هم مرتبط می کرد‪.‬‬

‫مطلب جالب این بود که من به شدت جذب جمله رد در ‪ 1413‬شدم که گفت من از حرامزادهها بیشتر زنده‬
‫میمانم‪ .‬اراده او برای زنده ماندن در نفرت‪ ،‬جهل و حتی شر که بازتاب دیدگاه من هم بود یک روز بعد از ‪ 17‬سال‬
‫در مکانی وحشتناک با ذهنم هجوم آورد‪ .‬با محبوبیت بیشتر بسکتبال در سراسر جهان در سال ‪ 1467‬به درخواست‬
‫یکی از دوستانش در وزارت امور خارجه رد موافقت کرد که یک تور توسعه بسکتبال را هدایت کند و ما به لهستان‬

‫‪64‬‬
‫رومانی یوگوسالوی و حتی مصر رفتیم‪ .‬رد برای تیم من کوزی کیسی و هانسون را از سلتیک و برخی بازیکنان‬
‫آل استار از تیمهای دیگر را به همراه خود برد و مانند من عاشق ماجراجویی و سفر و یادگیری فرهنگ های جدید‬
‫بود بنابراین در این سفر تور های فرهنگی جالبی برای ما تدارک دید‪ .‬وقتی در لهستان بودیم راهنما از ما پرسید‬
‫که آیا میخواهی آشویتس را ببینیم بنابراین یک روز کامل را در آنجا گذراندیم‪.‬کوره ها‪ ،‬تپه های مو و جواهرات‬
‫و کفش ها را دیدیم و سپس فقط با غم و اندوه در اطراف قدم زدیم‪.‬‬

‫رد گرفته به نظر میرسید تاثیر زیادی بر او گذاشته بود روی من هم تاثیر زیادی داشت و فکر کردم این بزرگترین‬
‫نمایش غیر انسانی ملتها در برابر ملت های دیگر است این یک شر بزرگ است و واقعا برای چه چیزی؟ مردم‬
‫همیشه میگویند هیتلر یک دیوانه بود اما او کمک داشت و غیرنظامیان هم همدست او بودند‪ .‬فقط در شگفت‬
‫بودم که رد در چه فکری و احساسی است این مدتی که ما آنجا بودیم یک کلمه به اون نگفتم فکر کردم اگر حرف‬
‫اشتباهی بزنم ممکن است برای او بی احترامی به نظر برسد و ناراحت کننده باشد‪ .‬این مکان بیشتر از مردم من‪،‬‬
‫به او و مردم به او مربوط بود‬

‫با این حال این مکان افکار مربوط به تبعیض در ایاالت متحده را به ذهنم آورد در حالی که این کامال متفاوت‬
‫بود‪ .‬اما از همان جهل و ترسی ناشی میشد که چنین ظلم هایی را برانگیخته است‪ .‬فیلسوف معروف ادموند‬
‫برک میگوید تنها چیزی که برای بیشتر شدن شر الزم است این است که مردان خوب هیچ کاری نکنند‪ .‬این‬
‫چیزی بود که در این اردوگاه ها اتفاق افتاد با تأمل در این مورد فکر کردم گاهی اوقات تنها چیزی که می توانید‬
‫به آن امیدوار باشید این است که از حرامزادهها عمر بیشتری کنی‪ .‬من و رد نیازی نداشتیم که درباره مصائب‬
‫مردمانمان با یکدیگر صحبت کنیم نیازی به ابراز همدلی نداشتیم ما به عنوان دو انسان برای یکدیگر بودیم نه‬
‫نمایندگان ملت های خود اما این برای من بسیار مهم بود که ما می توانیم با وجود آمدن از فرهنگهای مختلف‬
‫دوست باشیم‪ .‬حضور آنروز در آشویتس ما را به این امر نزدیکتر کرد‪.‬‬

‫به عنوان مربی من ‪ ،‬رد ‪ 4‬قهرمانی به دست آورد شامل یک رکوردی که هنوز شکسته نشده است‪ ،‬هشت قهرمانی‬
‫پیاپی‪ .‬هفت مقام قهرمانی بیشتر در سلتیک به عنوان مدیرعامل ‪ .‬ما با هم تقریباً تمام مقامهای قهرمانی سلتیک‬
‫را به دست آوردیم و بسیار به خودم افتخار میکنم که کار او را دیده ام با یک درک باال از اینکه او میخواهد چکار‬
‫بکند و چرا‪ .‬من دیدم که رد چقدر موفق بوده و سلتیک را موفق ترین تیم جهان کرد‪ .‬یک متخصص روانشناسی‬
‫درخشان‪ ،‬یک استراتژیست‪ ،‬مبتکر و انگیزه دهنده ‪ .‬او بهترین بود‪ .‬بهترین مربی که میتوانید برای او بازی کنید‪.‬‬

‫رد انسان تعیین کننده بود و این ویژگی او را تحسین می کردم این یک موضوع کوچک دیگری بود که موجب‬
‫نزدیکی بیشتر دوستی ما شد‪ .‬تصمیمی اولیه که او گرفت تا حد زیادی مرا متقاعد کرد که میتوانیم دوستان‬
‫خوبی باشیم و نه فقط یک مربی و بازیکن‪ .‬سال اول من در بوستون از آنجایی که من در دفاع و حمله بسیار تاثیر‬

‫‪65‬‬
‫گذار بودم رد کل ‪ 76‬دقیقه را به من بازی می داد‪ .‬هیچکس بیشتر از ‪ 73‬دقیقه بازی نکرد‪ .‬اما من در هر بازی‬
‫آنقدر سخت کار کردم که بعد از مدتی کمی افت کردم البته با آن مبارزه کردم اما واضح نبود‪ .‬اگرچه در شوت‬
‫های خود ضعیف شده بودم اما سعی میکردم آن را در ریباند‪ ،‬اسکرین و دفاع خود جبران کنم و فکر نمیکردم‬
‫کسی متوجه این تفاوت باشد‪ ،‬اما کسی توجه کرده بود‪.‬‬

‫در طی یک جلسه تمرینی‪ ،‬بر روی میز داوران نشسته بودم‪ ،‬کمی تخلیه شده و رد نگران به نظر میرسید‪ .‬رد گفت‪،‬‬
‫یا مسیح‪ ،‬راس‪ .‬داغون به نظر میای‪.‬یک احوالپرسی دوست داشتنی اما مستقیم‪ :‬او ذهنیتش را می گفت‪ ،‬بنابراین‬
‫همیشه میدانستی که او کجا ایستاده و تو کجا ایستاده ای‪ .‬گفت‪ :‬چت شده؟‬

‫خسته ام‬

‫خسته ای؟‬

‫بله‬

‫خب امروز تمرین نکن‪ .‬سپس دوباره به تمرین برگشت‪ .‬وقتی بهتر شدم‪ ،‬به تمرین برگشتم و کار کردم چرا که‬
‫این چیزی بود که به آن نیاز داشتیم‪ .‬اما وقتی دوباره بدنم خالی کرد‪ ،‬با یک لیوان چای به بیرون رفتم و نگاه‬
‫کردم‪ .‬این برای من عالی بود چون از تمرین متنفر بودم‪ .‬فکر کردم‪ ،‬من قبال دقیقا می دانستم که چه کار می کنم‪.‬‬
‫تمرین فقط باعث تخلیه انرژی من میشود‪ .‬به نظرم قابل توجه بود که در مدت کوتاهی که با هم بودیم نه تنها رد‬
‫این را بدون اشاره من درک کرد بلکه راه حلی هم برای این مشکل پیدا کرد‪.‬‬

‫از آن پس چای خوردن در تمرین به روال جدید من تبدیل شد و تقریبا هرگز دوباره تمرین را ترک نکردم‪ .‬بعدها‪،‬‬
‫از بازیکنانی که مربیانشان درباره عادات من می دانستند‪ ،‬شنیدم که رد دارد لی لی به الالی من می گذارد‪ .‬با آن‬
‫تصورات از پیش تعیین شده آنها نمی توانسند این مسائل را درک کنند چرا که قارد نبودند با چننین وضوح و‬
‫خردمندی اینطور مسائل را مدیریت کنند‪ .‬برخی از مربیان امروزی‪ ،‬وقتی تیمشان شرایط بدی دارد‪ ،‬تمرینات نیمه‬
‫شب می گذارند و از بازیکنان خود بیشتر کار می کشند‪ .‬این کار نتیجه نخواهد داشت و فقط منجر به کینه می‬
‫شود‪ .‬دیدگاه رد در این موارد بی نظیر بود‪ .‬او در ک می کرد که بازی در ان بی ای به اندازه کافی سخت است و‬
‫خستگی پیامد مهم آن میباشد ‪ ،‬پس جرا کاری کنیم که بازیکنان بیشتر خسته شوند‪ .‬برای من روشن بود در‬
‫جایی که بیشتر مربیان مو میدیدند‪ ،‬رد پیچشهای آن را میدید‪.‬‬

‫سال دوم من(اولین سال کاملم) رد معادله خستگی راسل را توسعه داد‪ .‬او به من گفت" می خواهم کاری کنم که‬
‫به تو در هر بازی کمی استراحت بدهم‪ .‬راه حل او‪ ،‬طبق معمول ساده اما مبتکرانه بود‪ .‬او مرا ده دقیقه اول کوارتر‬
‫اول بازی می داد و دو دقیقه آخر را به من استراحت میداد‪ .‬این دو دقیقه با سه دقیقه استراحت بین کواتر جمع‬

‫‪66‬‬
‫می شود که نهایت ‪ 1‬دقیقه زمان استراحت من میشد‪ .‬دوباره به زمین می رفتم و تمام کوارتر دوم را بازی می‬
‫کردم‪ ،‬بین دو نیمه استراحت و سپس بازی در تمام نیمه دوم‪ .‬با آن روش‪ ،‬رد به من ‪ 76‬دقیقه بازی می داد که‬
‫هنوز دقایق زیادی بود اما مرا خسته نمیکرد‪ .‬این کار کمک بزرگی بود‪ .‬این کار خستگی مرا کاهش می داد و‬
‫احساس انرژ باالتری داشتم‪ .‬شکی نبود که این کار به کسب پیروزی های بیشتر تیم کمک میکرد‪.‬‬

‫رد همچنان در حال محاسبه بود‪ ،‬به گونه ای فکر می کرد که معادله کامل نشده است‪ .‬دیدگاه من در آن زمان‬
‫این بود که وقتی دیوانه قهرمانی بودم‪ ،‬عاداتی را به کار می بردم در سطح بسیار باالیی بازی کنم‪ .‬در آن عادات‪،‬‬
‫کامال اتوماتیک بودم و با جریان بازی هماهنگ شده بودم‪ .‬اما تجربه به من آموخته بود که حتی اگر کمی در حال‬
‫استراحت هستید‪ ،‬اگر این عادات و روال را بخواهد در طوالنی مدت حفظ کنید‪ ،‬می تواند به یک مشکل تبدیل‬
‫شود و هرگز متوجه آن نخواهید شد‪ .‬بنابراین باید گامی به عقب بگذارید‪ ،‬گامی به راست یا چپ‪ ،‬هر کاری که می‬
‫توانید انجام دهید تا این عادات بازیابی شود‪ .‬آنجا بود که بینش های استثنایی رد در مورد افراد ظاهر می شد‪ .‬او‬
‫همه چیز را پردازش می کرد ‪ ،‬از آنچه شما گفته اید و نحوه اعمال فشار تا عادات تمرین و زبان بدن شما‪ .‬پس از‬
‫بررسی شدید من‪ ،‬او همیشه احساس می کرد که من از مسیرم خارج می شوم و به مسیر دیگری می روم‪ ،‬گاهی‬
‫اوقات قبل از اینکه خودم هم آن را احساس کنم‪.‬‬

‫چندی نگذشت که ما برنامه ‪ 76‬دقیقه ای را برقرار کردیم‪ ،‬او دوباره برای صحبت با من تماس گرفت‪ .‬گفت‪ :‬میدانی‬
‫راس‪ ،‬من درمورد آن فکر کردم‪ .‬من به تو ‪ 76‬دقیقه بازی میدهم و دوباره در طی هفته در تمرین شما را فرسوده‬
‫می کنم‪ ،‬این کار منطقی نیست‪ .‬رد دوست داشت از این دو عبارت منطقی است و منطقی نیست استفاده کند‪.‬‬
‫این دو عبارت معیارهای اصلی او برای حل مشکل بودند‪.‬‬

‫در طی این مکالمه‪ ،‬او چهار روز استراحت به من داد‪ .‬بنابراین وقتی در تمرین مرا دید‪ ،‬به من گفت که نمیخواهم‬
‫تو را برای سه یا چهار روز اینجا ببینم‪ .‬به تمرین نیا‪ ،‬به من زنگ نزد‪ ،‬درباره اینجا بودن هم فکر نکن‪ .‬اصال برایم‬
‫مهم هم نیست که به کجا میروی و چه کار می کنید‪ .‬برو‪ ،‬دور باش و سرحال برگرد‪ .‬اما یادت باشد که یکی به‬
‫من بدهکاری‪ .‬این کار روش او برا شارژ کردن باتری های من بود‪ ،‬کاری که واقعا به آن نیاز داشتم و قدردان آن‬
‫بودم‪ .‬اساسا نگرشی که او به تیم منتقل می کرد این بود که همه میدانند که راسل هوای خودش را دارد و وقتی‬
‫بازی شروع می شود همیشه آماده بازی است‪ .‬بنابراین‪ ،‬اگر نیاز به استراحت دارد‪ ،‬میتواند این کار را انجام دهد‪.‬‬

‫با این کار او نشان داد که هوای من را دارد‪ .‬در حقیقت‪ ،‬هیچ گاه او به خاطر گرفتن طرف کسی ‪ ،‬روبروی من‬
‫نایستاد و من هم هرگز این کار را در برابر او انجام ندادم‪ .‬این عالمت بزرگی در هر رابطه ای است که شما می‬
‫خواهید بر روی آن حساب کنید‪ .‬من فکرکردم‪ ،‬او رفتار حرفه ای مرا درک می کند اینجا یک مربی داریم که درپی‬
‫ایجاد تغییر است‪ ،‬همانند یک دوست‪ .‬من آن را نشانه ای از وفاداری دانستم و این باعث دوستی ما شد‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫او همچنین بهترین مدیر انگیزشی بود و معادالت پیچیده را آسان می کرد‪.‬او دقیقا زمانی را که من باید از بسکتبال‬
‫دور باشم احساس می کرد و میدانست که من هرگز آن درخواست را از او نمی کردم‪ .‬اما از آنجا که من در موفقیت‬
‫تیم بسیار مهم بودم‪ ،‬او میدانست که باید کاری انجام دهد‪ .‬نبوغ او تنها در یافتن راه حل یا حتی یافتن یک راه‬
‫حل خوب ‪ ،‬نبود‪ .‬نبوغش در پیدا کردن یک راه حل کامل بود‪.‬‬

‫در این مورد‪ ،‬او یک راه حل عملی ‪ ،‬هرچند غیرمتعارف ارائه داد که نه تنها منافع من بلکه منافع تیم را نیز تضمین‬
‫می کرد‪ .‬استاد روانشناسی در رد‪ ،‬یک بند مورد عالقه کوچک‪ ،‬که میدانست زمانی به سود تیم است را نیز اضافه‬
‫کرد‪ .‬معلوم شد که منظور او از گفتن" تو به من بدهکاری" این بود که در برخی بازی های آینده که می خواست‬
‫بازی را خوب ببرد‪ ،‬از من انتظار داشت که برد را تضمین کنم‪ .‬راس‪ ،‬میدانی که به یکی به من بدهکاری‪ ،‬درسته؟‪،‬‬
‫بله‪ ،‬خب بدهی را امشب می خواهم‪ .‬بنابراین من آن شب سخت می جنگیدم‪ ،‬دقیقا همانطور که او محاسبه کرده‬
‫بود و به سایر بچه ها انگیزه می دادم تا مطمئن شویم که آن بازی را برای او میبریم‪.‬‬

‫در آن زمان‪ ،‬چندین بار درهرفصل‪ ،‬روزها ناپدید میشدم بدون اینکه به کسی بگویم که میروم و تا زمانی که در‬
‫تمرین حاضر نمیشدم کسی مرا نمیدید‪ .‬میدانستم که این رازی است که هم تیمی هایم هر از گاهی به آن فکر‬
‫می کردند‪ .‬با این حال‪ ،‬هیچ کس درباره آن از من نمیپرسید و تا آنجا که میدانستم‪ ،‬هیچ کس از رد هم نمیپرسید‬
‫که راسل کجاست‪ .‬هرگز نمیدانستم که او با بچه های دیگر چگونه رفتار می کند‪ .‬این به من ربطی نداشت‪ .‬و من‬
‫در مورد این مطلب با هیچ یک از هم تیمی هایم صحبت نمیکردم‪ .‬من تازه فهمیدم که آنها باید اساسا بدانند چرا‬
‫من رفته ام‪.‬‬

‫شاید در این زمینه اشتباه کرده ام‪ .‬سه سال قبل‪ ،‬با برخی از هم تیمی های سابق در کالیفرنیا بودم‪ .‬جان هاولیچک‪،‬‬
‫کی سی جونز و سام جونز را در یک تورنومنت گلف خیریه دیدم‪ .‬هاولیچک به من گفت که در سال دومم در‬
‫بوستون‪ ،‬تیم در حال تمرین بعد از بازی آل استار بود که رد اعالم کرد‪ :‬راس امروز تمرین نمی کند‪ .‬درست قبل‬
‫از بلند شدن سروصدا‪ ،‬شخصی با نگرانی گفت‪ :‬میدانید ما از تمرین کردن خسته شده ایم در حالی که راسل آنجا‬
‫مشغول چای خوردن است یا در جایی تعطیالت خود را می گذراند‪ .‬رد به او خیره شد و گفت‪ :‬باشه‪ ،‬میدانی با چه‬
‫تیمی بازی داریم؟ بهتر است بازی را از خانه دنبال کنی چون دیگر الزم نیست اینجا باشی‪ .‬هیچ کس کلمه دیگری‬
‫نگفت‪ .‬سپس به همه اعالم کرد " گوش کنید‪ ،‬گوش کنید‪ ،‬گوش کنید‪ .‬دو مجموعه قوانین در مورد این تیم وجود‬
‫دارد‪ .‬یک سری قوانین برای راسل و یک سری دیگر برای بقیه شما‪ .‬و راه افتاد و رفت‪.‬‬

‫من از این مطلب خبر نداشتم‪ .‬یادم می آید بعد از بازنشستگی از رد پرسیدم کسی درباره ناپدید شدن های من در‬
‫آن روزها شکایتی نکرد و او گفت‪ ،‬نه‪ .‬که یک نه معمولی نبود‪ .‬این هم چیز دیگری بود که من احترام مرا نسبت‬
‫به رد برمی انگیخت‪ ،‬به عنوان دوست یا مربی‪ :‬حساسیت او نسبت به احساسات هرکدام از بازیکنانش‪ .‬هردوی ما‬

‫‪68‬‬
‫مراقب بودیم چیزی به یکدیگر نگوییم که ممکن است دیدگاه ما را نسبت به دیگر بازیکنان مغشوش کند‪ .‬ما نمی‬
‫خواستیم کاری انجام دهیم که ممکن بود احساس ما را نسبت به یکدیگر به عنون هم تیمی آلوده کند‪.‬‬

‫فکر می کنم بذر این کار وقتی کاشته شد که رد این همه کار سخت را برای من انجام داد و مرا مشاهده کرد تا‬
‫زمانی که از من پرسید‪ ،‬چه اشکالی وجود دارد؟ وقتی به او گفتم خسته ام‪ ،‬او این جمله را در معادله خود وارد‬
‫کرد " اگر او خسته است‪ ،‬چگونه می توانم با آن مقابله کنم؟ من باید هر کاری که می توانم انجام دهم تا در این‬
‫زمینه به او کمک کنم‪.‬‬

‫هیچ کس خارج از تیم حتی منتقدان سرسخت بوستون‪ ،‬هیچ سرنخی درباره اینکه رد چگونه ما را هدایت می کند‬
‫یا آنچه انجام میدهیم و چرایی آن نداشتند‪ .‬من فکر می کردم این به خودی خود فوق العاده است‪ .‬همچنین فوق‬
‫العاده بود که چگونه رد چنین سیستمی را برای افراد متنوع ایجاد کرده است و همچنان به طور مداوم برنده‬
‫میشود‪ .‬یک دیدگاه کلی وجود داشت که از آنحا که من برای تیم بسیار محوری بودم و از شخصیت قدرتمندی‬
‫برخوردار بودن‪ ،‬شوت ها را من می زدم‪.‬اما هرگز اینطور نبود‪ .‬در حالیکه رد هرگز به من نمیگفت که چگونه بازی‬
‫کنم‪ ،‬من هرگز به رد نمی گفتم که چگونه مربیگری کند‪.‬‬

‫در سال ‪ 16‬رد‪ ،‬هینسون‪ ،‬کی سی جونز و من را در درفت جذب کرد‪ .‬به نظر درفت بدی نیمرسد‪ .‬مدتی بعدف‬
‫شنیدم که کوسی به رد می گوید‪ :‬آوردن کی سی هیچ فایده ای ندارد‪ .‬من به بچه هایی که در ارتش مقابل او بازی‬
‫کرده اند صحبت کرده ام و آنها گفتند که او نمی تواند بازی کند‪ .‬اما رد همیشه اعتقاد داشت که گزینه های خوبی‬
‫را درفت کرده است‪ .‬به عالوه‪ ،‬کی سی‪ ،‬ورزشکار فوق العاده ای بود‪ .‬لس آنجلس رامز می خواست که برای آنها‬
‫بازی کند اما او بسکتبال را انتخاب کرده بود‪ .‬و مطمئنا کی سی برای تیم مناسب بود‪ .‬تصمیم گیری شهودی رد‬
‫جذاب بود و تقریبا همیشه با پول انجام میشد‪ .‬این به من آموخت که حتی بیشتر از قبل به شهود و غزایز خودم‬
‫تکیه کنم‪ .‬من با انجام دقیق کاری که او درباره من انجام داد تا بیشتر از من بداند‪ ،‬خیلی بیشتر درباره او آموختم‪:‬‬
‫او را در کار به عنوان یک رهبر مشاهده کردم‪.‬‬

‫رد مانند بقیه مربیگری نمی کرد و مانند بقیه فکر هم نمی کرد‪ .‬روش او متفکرانه‪ ،‬هدفمند‪ ،‬نوآورانه و روان بود‪.‬‬
‫رد همیشه بیش از آنکه بر تک تک بازیکنان متمرکز باشد بر تیم متمرکز بود‪ .‬او همیشه راهی پیدا می کرد تا‬
‫اعتماد و اعتمادبنفس را در تک تک بازیکنان به صورت مجزا متبلور کند‪ .‬او میتوانست با یک بازیکن دو یا سه‬
‫بار صحبت کند و میدانست چطور باید اینکار را انجام دهد‪ .‬و هرگز از او نشنیدم که بگوید‪ :‬پسر‪ ،‬من مطمئنا دوست‬
‫دارم که آن مرد را در تیم خودم داشته باشم‪ .‬برایم مهم نیست این پس چقدر خوب بود‪ .‬هنگامی که بازیکنان‬
‫بزرگین نظیر جری وست‪ ،‬ویلت چمبرلین یا الگین بیلور وارد لیگ شدند‪ ،‬احساس نمیکرد که به آنها نیاز دارد‪.‬‬
‫نگرش او این بود‪ :‬لعنت به آنها‪ ،‬تیم من درحال حاضر این است" او هرگز بازیکنان را مقایسه نمیکرد‪ .‬تمرکز او‬

‫‪69‬‬
‫روی تیمی بود که داشت‪ ،‬نه تیمی که می خواست داشته باشد‪":‬اینها بجه هایی هستند که من با آنها به جنگ‬
‫خواهم رفت‪ .‬من با آنچه بدست آورده ایم برنده می شوم‪ .‬جگونه می توانیم بهترین عملکرد را از این افراد بگیرم؟"‬

‫این نگرش نشان می دهد که رد چقدر به بازیکنانش به عنوان عضوی از تیم اهمیت می داد‪ .‬او به ما می گفت‪":‬‬
‫من برای بازیکنان در تیم سیستمی دارم‪ .‬مهم نیست مهارت شما جقدر است‪ ،‬همیشه جایی برای شما در این‬
‫سیستم وجود دارد‪ .‬هرگز به شما نمیگویم که باید آنچه در کالج یا جای دیگری یاد گرفته اید تغییر دهید تا برای‬
‫من بازی کنید‪ .‬ما شما را به اینجا آورده ایم جون فکر می کردیم که توانمند هستید‪ .‬حاال این کار ما است تا راه‬
‫درستی پیدا کنیم که شما در این سیستم بگنجید‪ " .‬بسیاری مربیان دقیقا راهی متفاوت را پیش می گرفتند‪".‬‬
‫نمیدانم که جایی که بودی چطور بازی می کردی‪ .‬اما اینجا‪ ،‬باید این کار را انجام دهی"‪ .‬در ذهن من ‪ ،‬در ارتباط‬
‫با بازیکنان‪ ،‬این یک اشتباه بزرگ است‪.‬‬

‫ممکن است چندان مطلب بزرگی به نظر نرسد‪ .‬اما این رویکرد نکته مهمی در مورد احساس وفاداری ‪ ،‬تعهد و‬
‫فداکاری رد به من منتقل یم کرد‪ .‬این همچنین راز مهمی در موفقیت او به عنوان مربی بود‪ :‬او با ما مانند مردانی‬
‫رفتار می کرد که مثل مردان با یکدیگر کار می کردیم‪ .‬از یک جهت‪ ،‬او مسائل مربوط به خود را رها می کرد تا‬
‫بین بازیکنان حل شود‪ .‬او آن مسایل را شخصی نمی کرد یا قوانینی را بر ما تحمیل می کرد که می گفت‪ :‬من‬
‫رییس هستم‪ .‬شما نمیتوانید اقتدار مرا به چالش بکشید‪ .‬در عوض‪ ،‬او تمام مسئولیت شخصی را که می توانستیم‬
‫به عهده بگیریم به ما میداد‪.‬‬

‫برای مثال‪ ،‬او از دیرآمدن برسر تمرین متنفر بود‪ .‬برای او تمرین بخشی از شرح شغلی بود‪ .‬اصول او این بود‪ :‬به من‬
‫حقوق تمام وقت برای انجام کار تمام وقت پرداخت می شود‪ .‬بر این اساس‪ ،‬او یک سیستم غیرشخصی خوب برای‬
‫تیم طراحی کرد که هرگز تغییر نکرد‪ .‬او هرگز خودش را دخالت نداد و فکر نمیکرد که مربی باید در این مسائل‬
‫دخالت کند‪ .‬بنابراین او به ما گفت‪ ":‬اگر برای تمرین دیر آمدید‪ ،‬چیزی به من نگویید‪ .‬من نیازی به شنیدن‬
‫توضیحی ندارم و اهمیتی هم نمیدهم‪ .‬وقتی وارد شدید به ساعت نگاه کنید و به ازای هر دقیقه تأخیر یک دالر به‬
‫تمرین دهنده خودتان بپردازید‪ .‬این وظیقه ماست که برنامه کاری خودمان را اداره کنیم‪ ،‬مثل مردان‪.‬‬

‫دلیلی که او این سیستم را به کار گرفت این بود که اگر شخصی دیر به تمرین می آمد و مجبور بود مسئله خاصی‬
‫را درباره آن مطرح کند‪ ،‬و رد بگوید‪ :‬این چه وضعی است؟ آنوقت مسئله شخصی میشد‪ .‬دیدگاه مشابهی هم درباره‬
‫نحوه تمرین کردن ما وجود داشد‪ .‬رد هرگز الزم نمیدید درباره مسائلی مانند تعهد شخصی خود برای ما سخنرانی‬
‫کند‪ .‬این مطلبی درونی بود‪ .‬او می دانست که نمیتواند این مسائل را تحمیل کند‪ ،‬حتی اگر بخواهد ‪ .‬او فهمیده‬
‫بود که وقتی صحبت از ارتباط باافراد است‪ ،‬با یک نسخه نمیتوان با همه رفتار کرد‪.‬‬

‫‪70‬‬
‫نگرش کلی رد به عنوان رهبر این بود که شما باید این ابزارها را با خود داشته باشید‪.‬و اگر شما تعهدی به موفقیت‬
‫حتی ظالم هم به نظر میرسید‪.‬‬ ‫در خود ندارید و او میدید شما باید تیم را ترک می کردید‪ .‬او ظریف نبود‪ .‬گاهی‪،‬‬
‫اما اگر شما در تیم او بودید‪،‬اگر تمام تالش خود را برای دستیابی به تعالی در حرفه خود در هر ثانیه انجام نمیدادید‪،‬‬
‫همانطور که او میگفت‪ :‬باید جمع کنی و بروی‪ ".‬اگرچه او هرگز فلسفه خود را برای ما توضیح نداد‪ ،‬اما همیشه‬
‫روشن بود که این موضوع در مورد چیزی نیست که رد آئرباخ یا والتر براون یا طرفداران یا هر شخص دیگری از‬
‫شما در بوستون انتظار داشت‪ .‬این مربوط به چیزی بود که از خود انتظار داشتید‪ .‬این دقیقا نحوه عملکرد من هم‬
‫بود‪ .‬فلسفه رد کامال مشابه کارهایی بود که پدرم در کودکی به من القا کرده بود‪ .‬پدرم به من می گفت‪ ":‬پسر‪ ،‬من‬
‫نمیدانم وقتی بزرگ شدی چه کاره خواهی شد‪ .‬اما هر کاری که تصمیم بگیرید انجام دهید‪ ،‬من میخواهم شما‬
‫بهترین باشید‪ .‬حتی اگر تصمیم بگیری یک حفار چاه باشی‪ .‬البته افتخار زیادی ندارد‪ .‬اما حتی اگر تصمیم گرفتی‬
‫یک حفار باشی‪ ،‬می خواهم که مردم در نیویورک‪ ،‬شیکاگو‪ ،‬کالیفرنای بدانند که یک حفار خوب چاه در لوییزینا‬
‫وجود دارد‪ .‬باید به لوییزانا بروید تا حفاری او را ببینید‪ .‬کاری که شما باید در حرفه تان انجام دهید این است که‬
‫از یک مسافر به یک هنرمند تبدیل شوید‪ ،‬و اجازه دهید که همه هنر شما را ببینند‪.‬‬

‫‪71‬‬
‫رویدادی در بوستون برای تجلیل از رد و این لحظه درست زمانی است که او به جمعیت گفت‪ :‬من بدون آن مرد‬
‫نمیتوانستم این کار را انجام دهم‪.‬‬

‫رد درکنار خط‬

‫‪72‬‬
‫بوستون ‪ ،1414‬اولین سال من و اولین قهرمانی آنها‬

‫‪73‬‬
‫روش من برا گفتن‪ :‬ویلت‪ ،‬ضعیف وارد اینجا نشو‬

‫‪74‬‬
‫بخشی از یک جلسه تمرینی‪ ،‬درست قبل از اینکه برای خوردن چای بروم و بنشینم‬

‫‪75‬‬
‫یک فهرمانی دیگر‬

‫‪76‬‬
‫من و رد در رختکن قدیمی ورزشگاه بوستون‪ ،‬طوری که او همیشه مرا کوچ می کرد‪ ،‬نفر به نفر‬

‫‪77‬‬
78
‫به مندی رودولف داور می گویم آیا او توصیه من را برای یک اپتومتریست خوب می خواهد‬

‫با باب کوزی و تامی هینسان‬

‫‪79‬‬
‫شروع ضدحمله بوستون‪ .‬ما یک رویکرد تیمی را توسعه داده بودیم که بزرگتر از تمام بخش های آن بود‪ .‬از یک‬
‫انتها تا انتهای دیگر زمین‬

‫‪80‬‬
‫یک پایان خوش دیگر با جان هاولیچک‬

‫‪81‬‬
‫بعد از رفتن من‪ ،‬رد به کسب قهرمانی با بوستون به عنوان مدیرعامل ادامه داد‪ .‬در ده ‪ 43‬و ‪.63‬‬

‫‪82‬‬
83
‫من بیشتر وقت خود بعد از بازنشستگی را به فعالیت برای موسسات خیریه اختصاص دادم‬

‫رد در کمپ تابستانی و رد حال محک زدن جوانان برای جذب در درفت‬

‫‪84‬‬
‫من و رد در حال تماشای یک مسابقه بوستون سالها بعد از بازنشستگی هردویمان‪ .‬من مثل همیشه درست پشت‬
‫گوش راست او آماده هستم تا بتوانم به او آموزش بسکتبال را ادامه دهم‪.‬‬

‫‪85‬‬
‫فصل ششم‬

‫همه ما آن را زندگی کردیم‬

‫از نظر فلسفی‪ ،‬مردان کامال متفاوت از زنان دوستی می کنند‪ .‬حتی اگر عناصر اصلی مثل درک‪ ،‬اعتما و احترام‬
‫یکسان باشد‪ .‬اکثر مردانی که می شناسم در مورد احساسات خود یا حتی معموال درباره دوستی خود نیز سخنی‬
‫نمیگویند‪ .‬آنها فقط به آنها اجازه بروز می دهند‪ .‬تنهازمانیکه من و رد درباره فلسفه های شخصی خود صحبت می‬
‫کردیم زمانهایی بود که در مورد اخالق کاری با هم همکالم میشدیم‪ .‬در زمینه کمک به بوستون برای کسب‬
‫پیروزی ‪.‬‬

‫خیلی زود فهمیدم که رد چقدر برای مربیگری ما سخت کار می کند و چقدر از نظر فلسفی و ذهنی زیرک بود تا‬
‫ما را در اوج حفظ کند‪ .‬او یک روانشناس و انگیزه دهنده شهودی فوق العاده بود و هر از گاهی کاری روی من می‬
‫کرد‪ .‬من همیشه متوجه آن میشدم و به او می گفتم‪ .‬اما میدانستم که همیشه به نفع تیم است‪ ،‬بنابراین می‬
‫پذیرفتم‪ .‬حتی گاهی که بر روی من کار می کرد‪ .‬برای مثال‪ ،‬سال دومم در تیم مثل یک جانور وجشی بودم و‬
‫تمام رقبا را یکی بعد از دیگری می بلعیدیم‪ .‬تا زمان بازی آل استار‪ 11 ،‬بازی پیش بودیم و هیچ کس به گرد پای‬
‫ما هم نمیرسید‪ .‬شاید این مطلب بر روی روان من اثر گذاشته بود چرا که بعد از بازی آل استار رد مرا به دفترش‬
‫دعوت کرد‪ .‬این را نمیدانستم اما ردقصد داشت اولین سخنرانی انگیزشی خود را برایم داشته باشد‪ .‬او یک سیگار‬
‫برگ روشن کرد و گفت‪":‬من خیلی دیوانه هستم‪ ،‬من میتوانم سر یک میخ را گاز بزنم و بکنم‪".‬‬

‫رد برای چه دیوانه شدی؟‬

‫ما تکلیف دویژن را یکسره کرده ایم‬

‫فکر می کنم که این چیز خوبی است‪ .‬چرا دیوانه ات کرده؟‬

‫گفت‪":‬شما در حال حرکت هستید‪ .‬ما اختالف زیادی ایجاد کرده ایم و می توانم بفهمم چرا دارید شل می گیرید‪.‬‬
‫اما تنها کاری که انجام می دهید این است که به اندازه کافی برای رسیدن به مرحله حذفی آماده شوید‪ .‬حتی تو‬
‫آنقدرها هم خوب نیستی‪ ،‬در این لیگ نمیتوانید شل کن سفت کن باشید‪ .‬باید همیشه سخت کار کنی راس‪ .‬یا‬
‫مسح‪ ،‬شما این بچه ها را ترور کرده اید‪ ،‬آنها نمی توانند مقابل شما بازی کنند اما اگر آنها را رها کنید و باور کنند‬
‫که می توانند‪ ،‬آن وقت جلوی شما می ایستند‪" .‬پکی به سیگارش زد" میدانی‪ ،‬در پایان سال‪ ،‬تو باید باارزشترین‬
‫بازیکن لیگ باشی‪ .‬اما اگر شل بگیری‪ ،‬بازیکن دیگری این عنوان را می گیرد‪ .‬پس باید بجنبی و شکی باقی‬
‫نگذاری‪.‬‬

‫‪86‬‬
‫یک اجرای بینظیر‪ .‬نیمی سرزنش‪ ،‬نیمی انگیزشی با لحنی آرام و مالیم‪ .‬او میدانست من مردی مغرور بودم‪ .‬او به‬
‫من تلنگر زد که با غرور بیشتری بازی کنم‪ ،‬و سختر تر و بیرحمتر‪ .‬او همچنین اشاره ای به کلی سیرز کرد که‬
‫عنوان ام وی پی را از دست داد‪ .‬او با ظرافت اشاره کرد که بیش از ‪ 43‬درصد ان بی ای سفیدپوست هستند و که‬
‫ما میدانستیم عاملی در انتخاب باارزشترین بازیکن است‪ .‬آن شب من به بازی رفتم و رکورد ریباند لیگ را با ‪04‬‬
‫ریباند شکستم‪.‬‬

‫این شیوه ای بود که اودر بهترین حالت روانشناختی مرا مربیگیری مکیرد‪ .‬او به اندازه کافی به من فرصت داد تا‬
‫در مورد آن فکر کنم و همزمان انگیزه هم می داد‪ .‬هر کاری می کرد حساب شده بود‪ .‬به جای اصرار بر این که‬
‫من اینطور می خواهم بازی کنید‪ ،‬گفت‪ :‬این کار برای تو خوب خواهد بود و درنهایت این برای تیم خوب خواهد‬
‫بود‪ .‬ما بسیاری از این مکالمات کوچک را داشتیم تا او مطمئن شود بهترین کارها را برای کمک به من کرده است‪.‬‬
‫این مطلب همیشه وجود داشت‪ .‬او هرگز به من نگفت‪ .‬تو سال گذشته این کار را کردی‪ .‬او هرگز مقایسه نمیکرد‪.‬‬
‫ما حتی درباره سال آینده هم صحبت نمیکردیم‪ .‬ما فقط درباره حال و این فصل و اتفاقاتی که می افتاد صحبت‬
‫میکردیم‪ .‬حتی بعد از اولین قهرمانی در سال ‪ ،1414‬تمام چیزی که گفت این بود‪":‬این مانند روزنامه دیروز‬
‫است و تنها کاربردش گذاشتن درقفس پرنده است‪".‬‬

‫نکته شگفت انگیز درباره انگیزه دادن های رد این بود که باعث می شد شما بر تیم تمرکز کنیم نه خودتان‪ .‬من‬
‫درتمام زندگی خود این مرد را تحسین کردم ‪ .‬این بخشی از دوستی ما بود‪ .‬در کنار رفتار او به عنوان مربی‪ ،‬به‬
‫عنوان دوست نیز همیشه به این فکر میکرد که چه چیزی برای شما بهتر است نه برای خودش‪ .‬چند دوست با این‬
‫سبک فکری و رفتاری می توانید در تمام طول عمر داشته باشید؟‬

‫رد در تمام طول فصل با من اینگونه کار می کرد‪ .‬و سعی میکرد مرا تشنه کسب قهرمانی نگه دارد‪ .‬درست همانند‬
‫خودش‪ .‬هدف واقعی او بیشتر از آنکه واقعی باشد‪ ،‬ضمنی بود‪ .‬یک بار‪ ،‬به طور اتفاقی گفت که یک بازیکن حریف‬
‫اخیرا خیلی خوب بازی میکند و در رقابت با من است‪ .‬این حرف برایم سخت بود و مرا کمی به هم ریخت تا با‬
‫خودم فکر کردم‪ ،‬کی این بازیکن از من بهتر بازی کرده است؟آها‪ ،‬نمیتوانستم صبر کنم تا دفعه بد که با او بازی‬
‫می کردیم‪ .‬اما اگر آنها را رها کنید و آنها باور کنند که می توانند مقابل شما بازی کنند‪ ،‬مقابالتان خواهند ایستاد‪.‬‬

‫در یک بازی در اواسط دهه ‪ ،63‬بیل بردلی‪ ،‬فوروارد تیم نیویورک‪ ،‬واقعا شب خیلی خوبی برابر هم تیمی من ساچ‬
‫ساندرس داشت‪ .‬ساچ بازیکن خیلی خوبی بود اما آن شب‪ ،‬بردلی مقابلش راه هایی پیدا می کرد که بتواند به راحتی‬
‫شوت بزند‪ .‬اما من در زمین بودم که به هم تیمی خود کمک کنم‪ .‬اما مثل رد از روی نیمکت نمیتوانستم به او‬
‫کمک کنم اما تصمیم گرفتم که به شیوه روانشناسی خودم کاری کنم‪ .‬همیشه تشنه بازی بودم که اسمش را می‬

‫‪87‬‬
‫گذاشتم بازی کامل‪ .‬درک من از بازی کامل بازی است که تمام شاخصها در آن وجود داشته باشد‪ :‬درصد شوت‪،‬‬
‫درصد پرتاب آزاد‪ ،‬تعداد ریباند‪ ،‬تعداد بالک‪ ،‬پاس گل‪ ،‬اسکرین و مکالمات‪ .‬چرا مکالمه؟ قدرت زبان‪.‬‬

‫ساچ را به کناری کشیدم و گفتم‪ :‬میدونی ساچ‪ ،‬برروی لباس‪ ،‬یک شماره بزرگ و یک شماره کوچک وجود دارد‪.‬‬
‫شماره بزرگ پشت توست و شماره کوچک جلوی تو‪ .‬میدانم که شماره کوچک را هنوز ندیده ای اما به من اعتماد‬
‫کن‪ .‬آن شماره اونجاس‪.‬ترجمه‪ :‬زمانی که بردلی را دفاع می کنی پشت او میمانی‪ ،‬بیشتر مقابلش قرار بگیر‪ ،‬دیگر‬
‫نمیتواند ازت رد شود‪.‬‬

‫این کمکی نکرد‪ .‬در کواتر آخر‪ ،‬یکی از بازیکنان نیویورک در خط پرتاب آزاد بود و آماده پرتاب پنالتی‪ .‬من در‬
‫یک سمت ریباند بودم و ساچ درسمت دیگر‪ ،‬درست کنار دوستش جناب بردلی‪ .‬این دو بازیکن را دیدم که کنار‬
‫هم ایستاده اند و فکر کردم‪ ،‬یک اشکالی در این تصویر است‪ .‬من کاپیتان تیم بودم‪ ،‬بنابراین زمانی که بازیکن آماده‬
‫پرتاب بود‪ .‬داور را صدا کردم که توپ را نگه داد‪ .‬داور توپ را پس گرفت‪ ،‬و آرام به سمت ساچ رفت و در چشمانش‬
‫نگاه کردم‪ .‬و به اندازه کافی بلند گفتم به طوری که هم او و هم بردلی بشنوند‪ :‬ساچ‪ ،‬میتونی این مادر به خطا رو‬
‫دفاع کنی؟ من به ندرت از ا ین کلمه استفاده می کردم‪ .‬به صحبت ادامه دادم‪ ،‬اینی که داری دفاع می کنی فقط‬
‫یک بسکتبالیست نیست‪ ،‬یک مادر جندس‪ ،‬او برای تو احترامی قائل نیست‪ .‬فکر می کنه نمیتونی دفاعش کنی‪.‬‬

‫ساچ غر غر کنان گفت‪ :‬می تونم دفاعش کنم‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬خب پس دفاع کن‪ .‬برگشتم و به سر جای خودم رفتم‪ .‬این عملم به نفع بیل بردلی بود‪ .‬و کاری برای ساچ‬
‫نکرد‪ .‬در حقیقت‪ ،‬ساچ کار متفاوتی بعد از آن نکرد‪ .‬اما بردلی چرا‪ .‬او کوارتر آخر ضعیفی داشت و باعث شد ما بازی‬
‫را ببریم‪ .‬سال بعد وقتی بیل بردلی را در سفری دیدم‪ .‬او آن روز را یادآوری کرد و گفت راس‪ ،‬اون چه کاری بود؟‬
‫به او گفتم‪ ،‬اون کار برای اثر بر روان تو بود‪ .‬و گفت‪ :‬واقعا اثر کرد‪ .‬تمام تمرکز مرا گرفت و نتوانستم تا آخر بازی‬
‫درست بازی کنم‪ .‬گفتم‪ :‬کورتسی ویلیام اف راسل‪ ،‬دکتر روانشناس‪ ...‬و با هم خندیدیم‪.‬‬

‫کاری که رد از روی نیمکت انجام میداد و البته بخش نادیده گرفته شده ای از مربیگیری او بود‪ ،‬بخش مهمی از‬
‫این بود که چرا ما به او بسیار احترام می گذاشتیم و به او اعتماد داشتیم‪ .‬او دائما برای کمک به ما کار می کرد‪.‬‬
‫در تالش های او نه تنها نشانه هایی از نبوغ دیده می شد بلکه صداقت در آن موج می زد‪ .‬مثل توصیه پدرم که‬
‫می گفت باید در ازای دو دالر سه دالر کار کنی‪ ،‬رد ‪ 13‬دالر کار میکرد‪ .‬و میدانستیم که این کارها را برای خودش‬
‫انجام نمیدهد‪ ،‬همه برای تیم است‪ .‬در فداکاری و وفاداری فدارکارانه او به ما‪ ،‬میزان محبت زیادی وجود داشت که‬
‫مردان اغلب در روابط خود با مردان دیگر استفاده نمیکنند‪ .‬مخصوصا در دوران ما‪ .‬ما آن را حس می کردیم‪ ،‬گرچه‬
‫هرگز به آن اشاره نکردیم‪ .‬ما آن را زندگی نکردیم‪ .‬همان کاری که مردان می کنند‪.‬‬

‫‪88‬‬
‫رد پرتحرک ترین مربی است که من تا بحال کنار زمین دیده ام‪ .‬در حقیقت‪ ،‬قریادزدن ها و طوفان های احساسی‬
‫او تقریبا چیزی است که بیشتر مردم وقتی به رد فکر می کنند‪ ،‬به یاد می آورند‪ .‬او هرگز کنار زمین نمینشست تا‬
‫بازی ما را ببیند‪ .‬او همیشه در حال محاسبه این بود که چطور می تواند کمک کند‪ .‬او میدانست که نمیتواند در‬
‫زمین کنار ما باشد بنابراین تمام مدت سرپا کنار زمین بود‪ ،‬با یک برنامه کامل در دستش قدم میزد و دست آزاد‬
‫خود را با آن میزد‪ ،‬انگار تیم حریف است‪ .‬او مدام مشغول بود‪ ،‬بر سر داوران فریاد می زد‪ ،‬لعنت برشما‪ ،‬مزخرف‪ .‬و‬
‫هرجیز دیگری که می توانست به ذهنش برسد‪" .‬شما حرامزاده های پست‪ ،‬تیم مرا خراب می کنید‪.‬‬

‫رد به مدت ‪ 76‬دقیقه کنار خط عقب و جلو میرفت‪ ،‬به داوران میپرید‪ ،‬به تیم دیگر فحش میداد‪ ،‬رو مخ میز منشی‬
‫می رفت‪ ،‬وقت نگهدار را به چالش می کشید‪ .‬او نیز مانند ما به شدت درگیر بود و سعی می کرد از هر مزیت‬
‫کوچکی که می توانست استفاده کند‪ .‬مثال‪ ،‬اگر ما خوب کار نمیکردیم‪ ،‬او راهی برای تغییر ریتم بازی پیدا می‬
‫کرد‪ .‬ترفند نهایی مورد عالقه او این بود که باعث اخراج خودش می شد‪ .‬او در این کار یک استاد مطلق بود‪ .‬تا‬
‫آخرین سال مربیگری خود از ‪ 16‬بازی من جمله بازی آل استار اخراج شد ‪ .‬این کار نه تنها تیم دیگر را از ریتم و‬
‫جریان خود خارج می کرد‪ ،‬بلکه به ما فرصتی برای بازسازی و تمرکز مجدد خودمان میداد‪.‬‬

‫به یاد دارم مخصوصا در سال اولم که هرگاه به سمت او نگاه می کردم‪ ،‬چیزی بیشتر از رد آئرباخ میدیدم که‬
‫جهنمی به پا کرده بود‪ .‬یک جمعیت می دیدم‪ .‬برای من‪ ،‬او با همه فداکاری و تالش پرشور خود‪،‬نه نماینده قبیله‬
‫خود بود نه قبیله من‪ ،‬بلکه قبیله ما‪ ،‬قبیله بوستون‪.‬‬

‫همیشه می گفتم که بنیان مربیگری رد‪ ،‬ریاضیات بود‪ :‬هرکاری که میتوانید برای تغییر شانس به نفع خودتان‬
‫استفاده کنید‪ .‬او هم برای انجام این کار مطلقا کم نمی گذاشت‪ .‬فکر نمی کنم داوران این را می دانستند‪ ،‬اما او‬
‫آنها را بررسی و ارزیابی نمی کرد‪ .‬این بسیار جذاب بود زیرا رد‪ ،‬از نظر فلسفی‪ ،‬حتی از پیش بینی حریفان خود‬
‫نیز خودداری می کرد‪ .‬من یکبار از او پرسیدم‪ :‬چطور ارزیابی نمیکنی؟استدالل او که من دوستش داشتم این بود‪:‬‬
‫لعنت به اونها‪ .‬برایم مهم نیست که آنها چه کار می کنند‪ .‬بذار اونها نگران کاری باشند که ما می کنیم‪ .‬این شیوه‬
‫ای بود که او در زندگی به کار می گرفت‪ :‬شما می فهمید که چه میخواهید انجام دهید و چگونه می خواهید‬
‫زندگی کنید و آن را به شیوه خودتان انجام میدهید‪ .‬این یکی دیگر از دالیلی بود که ما با هم دوست شدیم‪ .‬من‬
‫قبال هم زندگیم را به این شیوه پیش میبردم‪.‬‬

‫رد زود به ورزشگاه می آمد تا بدانید که داور بازی چه کسانی هستند‪ .‬بعدا در رختکن به ما می گفت" امشب لو و‬
‫استن داور هستند‪ .‬لو بچه است‪ .‬زیاد رانینگ می گیرد‪ .‬استن آرنج ها رو نمیبینه‪ .‬اما اگر باد ازتون خارج بشه خطا‬
‫می گیره‪ .‬رد دانسته های خود درباره هر داور را در معادالت بازی وارد می کرد تا بتواند برای ما مزیت ایجاد می‬
‫کرد‪ .‬در طی بازی ‪،‬رد از همین نکات که میداند داورها چه کار انجام میدهند به آنها فشار وارد کند‪ ،‬از نحوه دویدن‬

‫‪89‬‬
‫آنها گرفته تا نگاه کردن به بازی و سرعت سوت زدن آنها‪ .‬او عادات و ویژگی های آنها را میدانست بنابراین می‬
‫توانست پیش بینی کند که آنها تقریبا در هر شرایطی چکار می کنند‪ ،‬حتی قبل از اینکه آنها این کار را انجام‬
‫دهند‪ .‬این فقط یک راه دیگر برای او بود که به تیم خود کمک کند‪ .‬بیشتر مواقع وقتی یک گلتندینگ به ضرر من‬
‫اعالم میشد او اینگونه اعتراض می کرد‪ :‬اگر هر بار که آنها سوت سختی علیه ما میزنند‪ ،‬من جهنم به پا کنم آنها‬
‫ممکن است دوباره فکر کنند و سوت را تغییر دهند‪.‬‬

‫او فقط به داوران اعتراض نمی کرد بلکه سعی می کرد از نظر روانی هم آنها را اذیت کند‪ .‬سالها بود که رد با داوری‬
‫به نام سید بورجیا مشکل داشت‪ ،‬کسی که سوتهای وحشتناکی علیه ما می زد‪ .‬وقتی سید داور بازی ما بود‪ ،‬به‬
‫همان اندازه که برد برای ما جذاب بود‪ ،‬تقابل های بین او و رد نیز جذابیت داشت‪ .‬رد همیشه از سیگارهای بدبو‬
‫می کشید و در آن روزها هنوز سیگار کشیدن در کنار زمین آزاد بود‪ .‬وقتی سید یک سوت بد برای ما میزد‪ ،‬رد‬
‫دهانش را از دود پر می کرد و در صحبت با داور تمام آن دودها را توی صورت او خالی می کرد و به او می گفت‬
‫حرامزاده یا ای عیسی مسیح‪ .‬وقتی صحبت تمام میشد صورت سید پر میشد از تکه های تنباکو‪ .‬بعد از آن دیگر‬
‫سید وقتی میدید رد برای اعتراض به سمت او می آمد‪ ،‬از او فاصله می گرفت‪ .‬سپس او و رد بدترین الفاظی که‬
‫من تابحال شنیده ام را نثار هم می کردند‪ .‬نمیدانم که این حرکت باعث می شد سید مجدد به سوتی که زده بود‬
‫فکر کند یا نه‪ ،‬اما می دانم که او از داوری بازی های بوستون زمانی که رد مربی ما بود‪ ،‬متنفر بود‪.‬‬

‫رد عادت داشت که بگوید‪ :‬اگر این کارهایم نتیجه داشته باشد به هیچ چیز دیگر توجه نمیکنم‪ ،‬تا زمانی که بتوانم‪،‬‬
‫توجه آنها را به خودم جلب می کنم‪ " .‬در برابر توپخانه بزرگ داوران ‪ ،‬رد از آتش سالحهای کوچک خود استفاده‬
‫می کرد‪ .‬این شامل فریاد زدن هایی بود که حریف بتواند آن را بشنود‪ :‬توپ را به راسل بدهید‪ ،‬این احمق نمیتواند‬
‫دفاعش کند‪ .‬بگذارید سم شوت بزند‪ ،‬کسی نمیتواند مهارش کند‪ ".‬برای این بازیکن عرق نریزید‪ ،‬او نمیتواند به‬
‫االغ هم ضربه ای بزند‪ .‬گاهی اوقات برای جوانان خنده دار بود‪ ،‬مثل بازی های تو کوچه و خیابان که هرچیزی‬
‫برای تحت تأثیر قرار دادن رقیب می کردی‪ .‬اصال چیزی که به بازیکن می گفت مهم نبود‪ ،‬مهم شانس کوچکی‬
‫بود که ممکن است برای لحظه ای حواس او را از وظیفه ای که داشت پرت کند‪.‬‬

‫از نظر رد تقریبا هیچ چیز برای کسب حتی مزیتی کوچک بی اهمیت نبود‪ .‬فرد شاوس که از سال ‪ 1463‬تا ‪1464‬‬
‫مربی لس آنجلس لیکرز بود‪،‬از آورباخ نفرت داشت‪ .‬رد آنقدر زیر پوستش رفت که وقتی در پایان بازی ما جلو‬
‫بودیم‪ ،‬زمانی که لیکرزی ها دور هم جمع شده بودند که درمورد استراتژی بازی صحبت کنند‪ ،‬شاوس یواشکی‬
‫نگاهی به رد انداخت تا ببیند آیا سیگار برگ معروف پیروزی خود را روشن می کند یا نه‪ .‬شاوس از این حرکت رد‬
‫ناراحت شد چون فکر می کرد روشن کردن سیگار نشان می دهد که او فکر می کند بازی تمام شده است‪ .‬شاوس‬
‫آن کار را مغرورانه میدانست‪ .‬او یکبار به رد گفت‪ :‬می خواهم بیایم آنطرف و مجبورت کنم که آن سیگار را خفه‬

‫‪90‬‬
‫کنی‪ .‬آن تمام چیزی بود که رد برای تحریک بیشتر او به آن نیاز داشت‪ .‬او مطمئن شد که اگر شاوس اینقدر به او‬
‫و سیگارش فکر می کند‪ ،‬دیگر مشغول مربیگیری تیم خود نخواهد بود‪ .‬بنابراین او در پایان بازی های ما با شاوس‬
‫با سیگار خود بازی می کرد‪ .‬فقط برای اینکه او را از مربیگری تیمش منحرف کند و برای بازی بعدی او را تحریک‬
‫کند‪.‬‬

‫من هم شروع به این کار کردم چون میخواستم مثل رد برنده باشم‪ .‬یک شب که دچار کشیدگی همسترینگ شده‬
‫بودم و تمرین دهنده ما نتوانست آن را خوب تِیپ کند‪ ،‬من بدون گرم کردن به بیرون رفتم‪ .‬وقتی نفرات شروع‬
‫کننده را اعالم کردند‪ ،‬به آرامی به زمین رفتم برخالف معمول که میدویدم‪ ،‬چون نمیخواستم به عضله ام فشار‬
‫بیاید‪ .‬متوجه شدم که تیم حریف خشمگین به نظر می رسد‪ ،‬گویی فکر می کردند‪ :‬او فکر می کند کی هست؟‬
‫چطور مثل بقیه با دو وارد زمین نمیشود؟ وقتی فهمیدم این کار چقدر دیگران را اذیت می کندی‪ ،‬دیگر هیج گاه‬
‫موقع معرفی با حالت دویدن به زمین نرفتم‪.‬‬

‫کارهای دیگری هم اضافه کردم مثل به آرامی بیرون رفتن در هنگام تعویض و باز و بسته کردن دستها مثل اینکه‬
‫بخواهم بگویم‪ ،‬من اینجا هستم‪ .‬البته همه اینها بخشی از نمایش بود مثل کاری که رد با سیگارش می کرد‪ .‬خیلی‬
‫زود‪ ،‬من و رد این کارها را پشت سر هم انجام میدادیم‪ ،‬ما بعد از بازی درباره آن صحبت می کردیم که گاهی‬
‫روشنگرانه بود‪ .‬وقتی به رد گفتم‪ :‬میدانی‪ ،‬وقتی زمان معارفه اونطور حرکت می کنم واقعا مسخره است‪ ،‬من در‬
‫ابتدا این کار را برای عصبانی کردن کسی انجام ندادم‪ .‬گفت" آره‪ ،‬منطورت را می فهمم‪ .‬من هم اولین بار که سیگار‬
‫برگ روشن کردم فقط خواستم سیگار روشن کنم‪ .‬وقتی فهمیدم باعث ناراحتی آنها میشود‪ ،‬این کار را بخشی از‬
‫شخصیت خودم کردم‪.‬‬

‫خیلی زود فهمیدم که خوش شانس بودم که در کار با او آشنا شدم و آنچه را که او تالش می کرد انجام دهد‪،‬‬
‫درک و تحسین کنم‪ .‬و میدانستم که او درحال تماشای کار من است و کاری را که من انجام میدهد ستایش می‬
‫کند‪ .‬یک آهنگ معروف درباره تحسین متقابل وجود دارد‪ .‬این چیزی بود که من و رد داشتیم‪ .‬زمانی که او شروع‬
‫به صحبت با من درباره استراتژی ها و اهدافش کرد‪ ،‬دوستی ما شروع به شکوفایی کرد‪.‬‬

‫یکی از اهداف مورد عالقه رد کسی بود که نمیتوانستی از او صرف نظر کنی‪ ،‬ویلت چمبرلین‪ .‬ویلت یک بازیکن و‬
‫رقیب بزرگ بود و ما در نهایت دوستانی بسیار صمیمی شدیم‪ .‬اما مثل من و رد‪ ،‬او قبای افتخار بر تن داشت و از‬
‫هیچ کسی بی احترامی ندید‪ .‬یک بازی ‪ ،‬رد شروع به کل کل کردن با ویلت کرد که جلوی من خیلی سخت بازی‬
‫میکرد‪ .‬او با ویلت ور می رفت‪ ،‬سرش داد می کشید‪ ،‬و مدام چرت و پرت به او می گفت‪ ،‬هرکاری که او را متزلزل‬
‫کند و او را از بازی دور کند‪.‬‬

‫‪91‬‬
‫این کار برای من مثل این بود که به فیل سنگریزه بزنی‪ .‬با این حال‪ ،‬به نوعی رد در کارش موفق بود‪ .‬ناگهان ویلت‬
‫به سمت رد در کنار زمین رفت‪ ،‬و در چند سانتی او ایستاد‪ .‬ویلت با اختالف قویترین بازی کن ان بی ای بود‪ ،‬که‬
‫هیچ وقت نمیخواستم با او درگیر شوم اما وقتی دیدم که ممکن است به رد ضربه ای بزند با سرعت به کنار او رفتم‬
‫و کنار مربی خودم ایستادم‪ .‬رد هم همچنان در حال پرتاب کردن سنگریزه بود‪.‬‬

‫گفتم رد بیخیال شو‪ .‬رد بسه دیگه‪.‬‬

‫رد گفت‪ :‬ولم کن‪ ،‬من از این گنده مادر جنده نمیترسم‪.‬‬

‫رد یکبار به من گفته بود که بروکلین مرا آدم سختی کرده و کسی نمیتواند چییزی به من بگوید‪ .‬به او باور داشتم‬
‫زیرا با کوچکترین تحریکی جنگ را آغاز می کرد‪ .‬او همیشه دلیلی برای درگیری داشت‪ .‬به عالوه‪ ،‬هرگز ندیده‬
‫بودک که او بلوف بزند یا از یک درگیری عقب نشینی کند‪ .‬او یک نابغه سرسخت بود‪ .‬برای مثال‪ ،‬اتفاقی در سال‬
‫اول من در سنت لوییس افتاد‪ ،‬زمانی که ما در فینال ان بی ای بازی می کردیم‪ .‬بیل شارمن درباره همه چیز بسیار‬
‫دقیق بود‪ ،‬بنابراین قبل از بازی سبدها را اندازه گرفت و به رد گفت‪ :‬این سبد سه مترو پنج سانت نیست‪ .‬بنابراین‬
‫رد افراد مسئول را به اندازه گیری واداشت‪ .‬همانطور که آنها در حال اندازه گیری بودند‪ ،‬بن کرنر‪ ،‬مالک سنت‬
‫لوییس که همواره از رد خوشش نمی آمد‪ ،‬سر رد داد زد و تالش کرد که او را یک متقلب جلوه دهد‪ .‬رد هم با‬
‫خشم و غضب به او نگاه کرد و چیزی نگفت‪ .‬وقتی ویلت عصبانی تر از رد داشت او را نگاه می کرد یاد آن اتفاق‬
‫افتادم‪.‬‬

‫دوباره تالش کردم‪ ،‬رد‪ ،‬خدا لعنتت کنه‬

‫چی؟‬

‫تو خیلی نزدیک ایستادی‪ ،‬او می تونه از اونجا تو رو بزنه‪ .‬رد متوجه نشده بود که درحالیکه مشغول کل کل با ویلت‬
‫بود نزدیک بود زیر مشت و لگد او قرار بگیرد‪ .‬چند قدم به عقب برگشت و دوباره شروع کرد‪.‬‬

‫آرام آرام عقب رفت و فکر کردم که همه چیز تمام است اما دوباره شروع به توهین به ویلت کرد‪ .‬داور آمد و گفت‪:‬‬
‫تمامش کنید‪ .‬یاال‪ ،‬بازی کنید‪ .‬قائله تمام شد و همه برگشتیم و به بازی پرداختیم‪.‬‬

‫وقتی پشت رد درآمدم‪ ،‬اولین بار بود که دانستم نمی گذارم اتفاقی برای او بیفتد‪ .‬شخصا از او محافظت کردم‪ .‬و‬
‫این اتفاق به من نشان داد که حاال دوستی بخشی از این ارتباط است‪ .‬مطمئن شدم که خطری دوستم را تهدید‬
‫نمی کند‪.‬هشدار من به او که دوقدم عقب تر بایست مانند هشدار او به من آخرین باری که او را زنده دیدم بود‪:‬‬
‫خودت را ننداز‪.‬‬

‫‪92‬‬
‫بعد از آن همواره مراقب او بودم‪ .‬اغلب چنین چیزهایی اتفاق می افتاد و من هیچ وقت تظاهر نکردم که چه چیزی‬
‫احساس می کنم‪ .‬دو مثال خاص به ذهنم میرسد‪ ،‬اولین اتفاق در بازی مقابل نیکس رخ داد‪ .‬رد پشت میز منشی‬
‫بود و در مورد چیزی اعتراض داشت‪ .‬هر وقت او اینکارها را انجام میداد روی نیمکت می نشستم تا کارش تمام‬
‫شود و آماده بودیم که به زمین برگردیم و بازی را ببریم‪ .‬اما آنجا هری گاالتین بازیکن سابق و مربی نیکس به‬
‫سمت رد رفت و داد زد‪ ،‬رد ‪ ،‬بیا این بازی لعنتی را تموم کن‪ .‬برو گمشو سر جات بشین‪ .‬بالفاصله به آنجا رفتم و‬
‫به هری گفتم" با کی داری اینطور صحبت می کنی؟ با رد؟ با این مرد کوتاه؟ من هم قدتم‪ ،‬با من اینطور صحبت‬
‫کن‪ ،‬یاال‪ ....‬لعنتی‪ .‬میدونی که تو کل زندگیت یک ترسو بودی‪ ...‬هری فقط برگشت و همانطور که قرار بود به سمت‬
‫نیمکتش رفت‪.‬‬

‫اتفاق دوم درگیری بود که در سالن فیالدلفیا افتاد‪ .‬در حالیکه هردوتیم در حال بازی بودند‪ ،‬هواداران به سمت‬
‫زمین آمدندو یکی از آنها پشت رد رفت و او را به شدت هل داد‪ .‬من از پشت گردن و سر او را گرفتم و در حالی‬
‫که از زمین جدایش کردم به این سمت و آن سمت کشیدمش و او دست و پا میزد‪ .‬چت واکر‪ ،‬ستاره فیلی صحنه‬
‫را دید و داد زد‪ ،‬هی‪ ،‬راسل این مرد را می کشد‪.‬بعد از اینکه همه چیز آرام شد و آن مرد را رها کردم‪ ،‬رد سمت‬
‫من آمد‪ ،‬سرحال بود و گفت‪ :‬مرسی راسل‪ ،‬لعنتی‪ ،‬اون عوضی نمیشد بگذاریم همینطوری برود‪ .‬به نظر میرسید به‬
‫چیزی بیشتر هم نیاز داشت!!‬

‫البته در اینجا کمی باریک بینی درباره نحوه برخورد ما با این جنبه از دوستی ‪ ،‬همانطور که دوستیمان پیش‬
‫میرفت وجود دارد‪ .‬پس از اتمام کار ویلت‪ ،‬رد به سمت من آمد و گفت‪ ،‬ممنون که مراقب من بودی‪ .‬من نمی‬
‫خواستم که او احساس وابستگی به من کند‪ .‬همانند زمانی که او چنین احساسی را بعد از پشت من درآمدن درباره‬
‫اتفاق گلتندینگ افتاد‪ .‬بنابراین گفتم‪ :‬چرت نگو رد‪ ،‬من هوای تو رو نداشتم‪ .‬نمی خواستم ویلت به خاطر قتل‬
‫عمد دستگیر شود‪.‬‬

‫آن بخشی از کدهای ناگفته ما بود‪ :‬ما هردو با هم مثل مرد کار می کردیم نه فقط به عنوان همکار‪ .‬این کاری است‬
‫که دوستان برای هم می کنند‪ :‬همیشه هوای همدیگر را دارند‪ .‬نیازی به گفتن بیشتر نیست‪ .‬این راهی است که‬
‫قرار است رفته شود‪ .‬اما از ویلت به بعد‪ ،‬من همیشه احساس می کردم که رد در درونش می داند که بیل راسل‬
‫آنجا حخاضر است‪ ،‬و به کسی اجازه نمیدهد که کاری کند که به او آسیب بزند‪.‬‬

‫‪93‬‬
‫فصل ‪4‬‬

‫پسر ‪ ،‬چه سرگرم کننده‬

‫یکی از چیزهایی که از روش تدرسی یهودی در کالج یاد گرفتم این بود که اساتید به دانشجوهای با سواد خود‬
‫اعتماد داشتند‪ .‬چیزی نبود که آنها از آموزش به ما حذر کنند‪ .‬کالسی داشتم درباره مطالعه کمونیسم‪ .‬در آنجا در‬
‫باره مارکس و انگلس و مکتبشان می خواندیم‪ .‬تشویق شدیم تو از سخنران سانفرانسیسکو بشنویم‪ ،‬مردی که به‬
‫گفته بسیاری‪ ،‬به عنوان کمونیسم یا طرفدار کموسنیم طرد شده بود‪ .‬حتی کالج ترتیبی داده بود که تعدادی از‬
‫اسرای سابق جنگ کره را بیاورند تا در مورد نحوه شستشون مغزی کمونیست ها با ما صحبت کنند‪.‬‬

‫در اصل تئوری یسوعی این بود‪ :‬ما از شما می خواهیم که هرچه می توانید از آنچه درباره کمونیسم به شما می‬
‫گوییم یاد بگیرید‪ .‬هنگامی که شما آن را از آن چیزی که هست تشخیص دهید‪ ،‬ما درباره اینکه شما کمونیسم‬
‫شوید نگران نخواهیم بود‪ .‬فکر کردم که این بسیار عاقالنه است‪ ،‬زیرا آنها فضای یادگیری را ایجاد کردند تا بتوانید‬
‫خودتان را ارتقا دهید‪.‬‬

‫مربیگری رد این رویکرد را به ذهن من میاورد‪ .‬رویکردی که فکر می کنم سنگ بنای یک دوستی موفق بود‪ .‬چیزی‬
‫که نمیدانید‪ ،‬درباره هم تیمی‪ ،‬مربی یا دوستتان‪ ،‬می تواند به شما آسیب بزند‪ .‬برای یک مربی‪ ،‬هر بازیکن شاخصه‬
‫های خودش را دارد‪ .‬چگونه می توانید همه این شخصیت های مجزا را راصضی کنید‪ .‬راه حل رد به طرز عجیبی‬
‫ساده و در عین حال بسیار نادر بود‪ .‬به جای مبارزه با آنها یا تالش برای تغییر آنها‪ ،‬بازیکنان را در آغوش می گرفت‪.‬‬
‫به عبارت دیگر‪ ،‬اوو سیستم خود را به حد کافی جامع و روان ایجاد کرد تا هر بازیکنی با ویژگی های خود در آن‬
‫جای بگیرد‪ .‬او همانطور که من فهمیدمف میدانست که هرچهخ پلتفرم های بیشتری برای موفقیت افراد با مهارت‬
‫هایی که در حال حاضر دارند فراهم کند‪ ،‬آنها انگیزه بیشتری دارند و احتمال موفقیتشان بیشتر است‪.‬‬

‫وقتی ما پذیرفتیم که یک واحد هستیم‪ ،‬رد از ما توقع داشت که مانند یک کل واحد رفتار کنیم‪ .‬اما درک می کرد‬
‫که به عنوان یک مربی نمیتواند کسی باشد که این موضوع را اجرا می کند‪ .‬او شرایط را مهیا می کرد و بقیه به ما‬
‫بستگی داشت‪ .‬این فقط دانش بسکتبالی نبود‪ .‬این درسی از رهبری بود‪ ،‬در احترام به فردیت و در نهایت دوستی‪.‬‬
‫در واقع‪ ،‬رد محیطی را برای همکاری آزاد ایجاد کرد‪ .‬مثل همان چیزی که الیور هاردی بازیگر سینما به دستیار‬
‫خود استن لورل می گفت‪ :‬چرا کاری برای کمک به من انجام نمیدهی‪ ،‬این رویکرد رد بود‪ :‬اینجا چیزی برای‬
‫کمک به شما وجود دارد‪ .‬حال برو و به کارش بگیر‪.‬‬

‫‪94‬‬
‫او میگفت‪ :‬راس‪ ،‬من فکر می کنم که باید سم یا هاینسن را وادار به انجام کاری کنیم‪ .‬به نظرت چطور باید این‬
‫کار را انجام دهیم؟ سپس گزینه ها را ردوبدل می کردیم‪ .‬گاهی‪ ،‬رد می گفت‪ .‬راس‪ ،‬فکر می کنم این زمانی در‬
‫بازی است که اگر ما بتوانیم آنها را تا سه دقیقه آینده خاموش نگه داریم می توانیم برنده بازی باشیم‪ .‬این به این‬
‫معنی بود که فقط فرصت یک شوت به آنها بدهیم و آن هم شوت سختی باشد‪ .‬نه شوت آزاد یا شوت بعد از ریباند‬
‫حمله‪ .‬گاهی‪ ،‬می پذیرفتم که او میداند درباره چه چیزی صحبت می کند و می رفتم داخل و مطمئن میشدم که‬
‫تیم این استراتژی را به کار می گیرد‪ .‬اما اگر با آن رویکرد مخالف بودم‪ ،‬می گفتم‪ ،‬خب‪ ،‬می توانیم فالن کار را‬
‫انجام دهیم‪ .‬و او تقریبا همیشه می گفت‪ ،‬اوکی‪ ،‬به شیوه تو انجامش می دهیم‪ .‬نه بحثی‪ ،‬نه حرفی‪ ،‬به سادگی می‬
‫پذیرفت زیرا که یاد گرفته بود در چنین شرایطی من میدانستم که چه چیزی می گویم‪.‬‬

‫رد روشهای ظریفی برای انتقال مسئولیت درباره چیزهایی که کنترل نمیکرد و می دانست برای پیروزی باید انجام‬
‫دهیم به ما منتقل می کرد‪ .‬او هرگز چیزی را تحمیل نمیکرد‪ .‬در عوض‪ ،‬طوری برنامه ریزی می کرد که مجبور‬
‫بودیم آن را در سیستم به کار گیریم و سپس مسئولیت اجرای آن را برعهده داشته باشیم‪ .‬اگر خوب بازی می‬
‫کردم و در هر دوسمت زمین مسلط بودم‪ ،‬پیروز می شدیم‪ .‬اگر این کار را نمی کردم‪ ،‬تقریبا همیشه می باختیم‪.‬‬
‫سنگینی این مسئولیت را در هر بازی احساس می کردم‪ .‬آنچه او میگفت‪ ،‬این بود‪ :‬این نتیجه ای است که من برای‬
‫تیم می خواهم‪ .‬شما میدانید چگونه این کار را انجام دهید‪ .‬برو و انجامش بده‪ .‬و این کاری بود که من انجام می‬
‫دادم‪.‬‬

‫اینجا مثالی از نحوه انجام این کار می آورم‪ .‬باب کوزی یک هم تیمی فوق العاده بود‪ .‬اما در رویکرد ما به بازی‪ ،‬من‬
‫و او کامال با هم در تضاد بودیم‪.‬دیدگاه من به بازی اول دفاع و بعد حمله بود‪ .‬دیدگاه او به بازی اول حمله و بعد‬
‫شاید کمی دفاع بود‪ .‬من هرگز نگاه منفی درباره آن نداشتم‪ .‬او همیشه بازیکن تیمی بزرگی بودو همچنین یک‬
‫انسان فوق العاده‪ .‬اما شما نمیتوانید فقط با داشتن رویکرد تهاجمی قهرمان شوید‪ .‬در زمانی که با هم بودیم‪ ،‬به او‬
‫کمک کردم تا این موضوع را درک کند‪ ،‬زیرا سالها بعد‪ ،‬او به من گفت که ماندگارترین خاطره او از اولین قهرمانی‬
‫مشترک ما بازی دفاعی بود که من انجام میدادم‪ .‬بعد از تماشای چند ده بازی او و مکالمه ای کوتاه درباره رویکرد‬
‫او به بازی‪ ،‬دانستم که چطور می توانم به او کمک کنم تا برای کسب پیروزی بیشتر به ما کمک کند‪ .‬اگر در دفاع‬
‫بودیم و بازیکن او فرار می کرد برای پوشش می رفتم تا مانع از حمله او شوم‪ .‬بعد از ریباند نیز‪ ،‬عمدا به دنبال‬
‫کوزی می گشتم تا پاس را به او بدهم تا ضد حمله را راه بیندازد‪ .‬احتماال حدود یک سوم شوت هایی که بالک‬
‫می کردم توپ بازیکن مقابل کوزی بود ‪ .‬اما هرگز به او انتقاد نداشتم‪ ،‬چه در مقابلش چه در پشت سرش‪.‬‬

‫نگاه من این بود که نقص های او در دفاع حمله ما را قویتر می کرد‪ .‬من یک شوت را بالک می کردم و توپ را‬
‫میگرفتم و پاس را در سمتی دیگر به او میدادم و آن را به یک نکته قوت تبدیل می کردم‪ .‬همچنین‪ ،‬این کار به‬

‫‪95‬‬
‫دیگر بازیکنان نشان داد که اگر بازیکن آنها آزاد شد‪ ،‬من برای حمایت آنجا بودم و هرگز در اینباره شکایتی نداشتم‪.‬‬
‫در عوض‪ ،‬راهی پیدا میکردم که خطاهای دفاعی آنها را در سیستم تهاجمی خودمان به کار گیریم‪ .‬فکر می کنم‬
‫این یکی از خوشحال کننده ترین کمک های من به تیم بود و رد این را درک می کرد‪.‬‬

‫بعد از حدود یک ماه که اینجا بودم‪ ،‬کوزی در تمرین پیش من آمد و گفت‪ ":‬میدونم وقتی ریباند می کنی‪ ،‬دنبال‬
‫من می گردی‪ ،‬بنابراین کاری که می کنم اینه‪ ،‬بعد از شوت و ریباند تو‪ ،‬به آن نقطه می روم‪ .‬اول در آن نقطه‬
‫دنبال من بگرد‪ ".‬او آغازگر ستایشِ کاری بود که برای او می کردم‪ .‬در پایان آن سال‪ ،‬میانگین امتیازآوری تیم ما‬
‫باالترین حد در تاریخ باشگاه بود‪ .‬پایه آن میانگین ‪ ،‬ریباندهای دفاعی من و پاسهای شروع حمله بود که اکثر اوقات‬
‫به کوزی میرسید‪ .‬تیم حریف شوت میزد و چهار ثانیه بعد‪ ،‬ما بر روی حلقه آنها لی آپ می رفتیم‪ .‬اما‪ ،‬درواقع‪،‬‬
‫تمام کاری که من انجام میدادم کمک به کوزی بود تا کاری را که در آن بهترین بود‪ ،‬بهتر انجام دهد‪.‬‬

‫این همان پویایی است که دوستی ایجاد می کند‪ .‬اگر از خودتان بپرسید که چه کاری می توانم برای کمک به‬
‫دوستم انجام دهم‪ ،‬به طور خودکار آن کار را انجام میدهید و دوستان خوبی میشوید‪ .‬در اینجا مثالی برجسته از‬
‫رد آئرباخ د رمورد نحوه مرد بودن در میان مردان و نحوه دوست بودن آورده شده است‪ .‬سالهای اولیه من در تیم‪،‬‬
‫بازیکنی به نام فرانک رمزی از دانشگاه کنتاکی داشتیم که چشم بسته شوت می زد‪ .‬اما در اصطالح حرفه ای یک‬
‫بینابینی بود‪ .‬خیلی بلند برای گارد بودن و خیلی کوتاه برای فوروارد بودن‪ .‬در آن روزها‪ ،‬بازیکنان به دو دسته تیم‬
‫اول یا تیم دوم تقسیم می شدند‪ .‬اگر برچسب بازیکن تیم دوم به شما می خورد‪ .‬به این معنی بود که به اندازه‬
‫کافی برای بازی در تیم اول خوب نیستید‪ .‬در حقیقت‪ ،‬فرانک رمزی بازیکن بزرگی بود که همه کاره بود و کسی‬
‫بود که می توانست در تیم های دیگر یک شروع کننده باشد‪ .‬اما وقتی به بوستون آمد‪ ،‬باید روی نیمکت مینشست‬
‫چون پنج بازیکن قدرتمند درجلوی او داشتیم که شروع کننده باشند ‪.‬و رد به شروع کنندگانش وفادار بود‪.‬در کار‬
‫ب ا رد‪ ،‬شما باید تالش می کردید تا بازیکن شروع کننده باشید ‪ ،‬وقتی آن جایگاه را گرفتید‪ ،‬آنجا می ماندید مگر‬
‫از پیشرفت بازمیماندید‪ ،‬مصدوم میشدید و یا بازنشسته‪ .‬این یک قرار نانوشته برای ما بود‪ ،‬پس کسی برای تصاحب‬
‫جایگاه دیگری تالش نمی کرد‪ .‬اگر برای رد بازی میکردید‪ ،‬باید منتظر نوبتتان میشدید‪.‬‬

‫اگر رد همان چیزی را می گفت که تقریبا هر مربی دیگری در آن زمان می گفت" رمزی برای این یا آن پست‬
‫مناسب نیست" فرانک هرگز این فرصت را نداشت که بازیکن بزرگی شود‪ .‬اما رد این را نگفت‪ ،‬زیرا او نسبت به‬
‫خِرد متعارف کور بود‪ .‬او همچنین درک کرد که اگر با مردم مثل کلیشه ها رفتار کنید‪ ،‬آنها هرگز از آن کلیشه ها‬
‫فراتر نمیروند‪ .‬تنها چیزی که رد اهمیت میداد این بود کاری بود که می توانستید انجام دهید نه کاری که دیگران‬
‫فکر می کردند شما نمیتوانید‪.‬‬

‫‪96‬‬
‫زمانی که رد فرانک رمزی را در یک بازی به کار گرفت‪ ،‬یک چیز مشخص بود‪ ،‬فرانک شوت خواهد زد‪ .‬مهم نبود‬
‫که کجا بود یا شرایط چگونه بود‪ ،‬توپ را که می گرفت‪ ،‬بلند میشد‪ .‬او اینکار را بخاطر اینکه خودخواه یا مضطرب‬
‫یا احمق بود انجام نمیداد‪ .‬او چنین نگرشی نداشت‪ :‬این کاری است که قصد دارم انجام دهیم‪ .‬اصال چنین نبود‪ .‬او‬
‫شوت میزد‪ ،‬چرا که فرانک بود‪ .‬این میتوانست یک نکته منفی بزرگ باشد‪ .‬وقتی بازیکنی از روی نیمکت همه‬
‫بازیکنان شروع کننده را رد می کند و شوت می زند‪ ،‬بچه ها ممکن است عصبانی شوند‪.‬فرض کنید کوزی سه‬
‫فرصت شوت به هاینسون بدهد و او سه تا را پشت هم بزند‪ .‬سپس رد ‪ ،‬رمزی را به جای کوزی در پست گارد قرار‬
‫دهد و فرانک توپ را بگیرد و شوت بزند‪ .‬هینسون می گوید‪ :‬یا مسیح فرانک‪ ،‬داشتم خوب میرفتم‪ .‬چرا تغذیه‬
‫نمیکنی؟ در تیم دیگری‪ ،‬این امر باعث اختالل در حمله می شود اما نه در تیم رد‪ .‬در تیم رد این کار منطقی بود‪.‬‬
‫به همین دلیل بود که او هرگز از شوتزنی رد شکایت نمی کرد‪ .‬او فقط تماشا کرد که فرانک چقدر دوست دارد که‬
‫بازی کند و به او گوش داد‪ ،‬و سپس روی به او گفت" تو مرد ششم من هستی" به عبارت دیگر‪ ":‬تو در تیم اول‬
‫نیستی‪ .‬در تیم دوم هم نیستی‪ .‬تو جایگزین نیستی‪ .‬تو ششمین شروع کننده من هستی‪.‬‬

‫این مسئله به یک عادت تبدیل شده است که وقتی یک بازیکن از روی نیمکت به زمین می آید شما نگرانی های‬
‫خاصی دارید و امیدوارید یک گام به عقب نباشد‪ ،‬اما وقتی فرانک از روی نیمکت به زمین می آمد دارایی با ارزش‬
‫بودی‪ ،‬گامی به جلو چه از لحاظ جسمانی چه از لحاظ روانی و فکر می کنم قسمت نبوغ آمیز این معادله این بود‬
‫که رد به جای مبارزه با تمایل رمزی به شوتزنی آن را کامال پذیرفته بود و آن را به عنوان یک فرهنگ تیمی جا‬
‫انداخته بود‪ .‬خیلی زود زمانی که فرانک بلند می شد تا برای ما به زمین بیاید حسی از انتظار که قبالً در تیم وجود‬
‫نداشت به وجود میآمد‪ ،‬اینجا یک شوت زن بزرگ وجود دارد‪ .‬بنابراین حاال از فرانک رمزی یک بینابینی پیشین‪،‬‬
‫احترام باالیی داشت و حتی وجود او در تیم سلتیک به عنوان یک مرد ششم و خطرناک‪ ،‬ترس بر تیمهای دیگر‬
‫لیگ میانداخت‪.‬‬

‫رد نه تنها از نیمکت آمدن فرانک را به یک مسئله عادی تبدیل کرده بلکه آن را به یک افتخار برای او بدل کرده‬
‫بود ‪.‬اضافه شدن فرانک به عنوان اولین نفر از روی نیمکت به تیم از لحاظ روانی کل تیم را در این افتخار سهیم‬
‫کرده بود‪ .‬نگرش ما این بود فرانک می آید که شوت بزند و ما این را میدانیم بنابراین بیایید برای او بهترین‬
‫موقعیت های شوت زنی را ایجاد کنیم‪ .‬من این را مسئولیت شخصی خودم میدانستم که مطمئن شوم همیشه‬
‫فرانک به واسطه پاسی که در جایی که او به آن نیاز داشت به او برسانم‪ ،‬یک شوت خوب خواهد زد‪.‬‬

‫این مسئله در رختکن هم به ما کمک میکرد‪ ،‬قبل از هر بازی هر کسی شروع به شرط بندی می کرد مبنی بر‬
‫اینکه در یک کوارتر چقدر طول میکشد تا فرانک بعد از آمدن به زمین اولین شوت خود را بزند‪ .‬ما عاشق این‬
‫بودیم که او چنین شوتزن وحشتناکی بود‪ .‬این کاری بود که رد انجام داده بود‪.‬‬

‫‪97‬‬
‫ایده مبتکرانه مرد ششم از فرانک رمزی یک عضو متعهد برای تیم ما ساخت‪ .‬شهرت او بیش از خیلی از شروع‬
‫کنندگان بود و تمام اینها باعث بهبود شانس ما برای کسب پیروزی شد و باضافه اینکه رد با این کار کلیشه تیم‬
‫اول و تیم دوم را محو کرد و تا حدود زیادی آن را از بین برد و حاال ‪ 13‬سال بعد ما می بینیم که ان بی ای‬
‫جایزهای به عنوان مرد ششم سال در نظر گرفته است‪.‬‬

‫کاری که رد برای فرانک کرد همان چیزی بود که یک دوست برای دوستش می کند‪ .‬من همیشه اعتبار خاصی‬
‫برای رد به خاطر ایجاد چنین فضای باز و آزاد قائل بودم‪ .‬این کار باعث تعالی بسکتبال و بهبود مهارت شما به‬
‫عنوان یک بازیکن می شود‪ .‬در مورد زندگی هم صادق است‪ ،‬و همینطور در مورد اینکه افراد درباره یکدیگر بدانند‬
‫و بنابراین شما میتوانید در عین اینکه به یک هم تیمی خوب تبدیل میشوید به یک انسان خوب هم تبدیل شوید‪.‬‬

‫چنین فضای کاری را در این روزها کجا میتوانید ببینید‪ ،‬سال به سال میگذرد هیچ کس دیگری خارج از تیم این‬
‫را درک نمیکند اما در سیستم ما هنگامی که همه در مورد یکدیگر یاد میگرفتیم کار تیمی یک فعالیت محسوسِ‬
‫دوستی بود‪ .‬من هوای تو را دارم و شما هم هوای مرا داری ما مراقب همدیگر بودیم و به یکدیگر کمک می کردیم‬
‫و این دلیلی بود که ما پیروز میشدیم‪.‬‬

‫برخی افراد از من میپرسند تفاوت بین ‪ 4‬قهرمانی فیل جکسون با ‪ 4‬قهرمانی رد چیست؟ سعی میکنم سوگیری‬
‫خودم را کنار بگذارم که اتفاقاً مقدار زیادی هم هست ‪ .‬من فکر می کنم که دستاورد رد بسیار برتر است زیرا یک‬
‫تیم را داشت که به مدت ده سال پیاپی به او گوش میدادند و نه تنها بازی های زیادی را برد بلکه در یک مرحله‬
‫هشت قهرمانی پیاپی کسب کرد‪ .‬یک مربی چه چیزی باید در ده سال پیاپی به بازیکنانش بگوید که آنها صدها بار‬
‫نشنیده باشند؟ یک کلیشه وجود دارد‪ :‬شناخت بیشتر باعث ایجاد مشکل است‪ .‬رابطه ما با رد کامالً برعکس بود‪.‬‬
‫برای من او بیش از یک مربی بزرگ بود‪ ،‬یک مغز متفکر بود و در حقیقت کسی بود که شما دقیقا به عنوان یک‬
‫دوست واقعی الزم دارید‪ ،‬شخصی به اندازه کافی بزرگ‪ ،‬تا نیازهای دوستش را در ابتدا بداند و تشخیص دهد و‬
‫راههای درست را برای کمک به تقویت وجودی او بشناسد‪ .‬همزمانی من با سلتیک رد آیرباخ‪ ،‬بسیار هیجان انگیز‬
‫بود و همینطور منحصربه فرد و نگویم که چقدر جالب‪.‬‬

‫من در تمام زندگی شخصی کامال منزوی با چارچوب های بسیار بسته بودم و این خطوط را از زمانی که خیلی‬
‫جوان بودم دور خودم کشیدم ‪ .‬من نفوذ بدون اجازه به محیط خصوصی و شخصی خودم را یک بی احترامی بزرگ‬
‫می دانستم و هرگز آن را تحمل نمی کردم حتی اگر از طرف یک مربی بود‪ .‬خوشبختانه رد حساسیت انعطافپذیری‬
‫با خودش داشت که آنرا از محیطی که در آن بزرگ شده بود به ارث داشت و هیچ وقت تالش نمی کرد که زندگی‬
‫خصوصی ما را تنظیم کند‪ .‬او تنها یک بار به عنوان کوچ خواست یک قانون حکومت نظامی شکل برقرار بکند و‬
‫البته به سرعت هم از انجام آن پشیمان شد‪.‬‬

‫‪98‬‬
‫در اواسط یک فصل ما ‪ 14‬پیروزی پیاپی به دست آوردیم و هجدهمین پیروزی پیاپی می توانست شکننده رکورد‬
‫های تعداد پیروزی پیاپی در ان بی ای باشد‪ .‬ما قرار بود بازی بعدی خود را برابر یکی از بدترین تیم های آن‬
‫روزهای لیگ برگزار کنیم و رد کامالً برای ما مشخص کرده بود که چقدر پیروزی در آن بازی برای او مهم است‪.‬‬
‫بنابراین شب قبل او قانونی گذاشت هر کسی در اتاقش قبل از ساعت ‪ 11‬باید حضور داشته باشد او گفت که به‬
‫اتاقها زنگ خواهد زد و ما باید جواب تلفن را بدهیم تا تایید کنیم که در آنجا هستیم‪ .‬ما اینکار را انجام دادیم‪ .‬هر‬
‫کسی یک خواب شبانه خوب داشت‪ .‬شب بعد ما برای بازی رفتیم و بدترین عملکرد خودمان را ارائه دادیم‪.‬‬

‫رد به رختکن آمد و گفت من گند زدم‪ .‬فهمیده بود که هر کس شیوه روزمره خود را برای آماده شدن برای بازی‬
‫داشت‪ ،‬هرکس ساعت درونی خودش را داشت و قوانین و مقررات حکومت نظامی وار همه ی آنها را به هم ریخته‬
‫بود اگر شما دارید کارتان را انجام میدهید من نمی توانم به عنوان یک شاهد یا ناظر به شما بگویم که چند ساعت‬
‫باید بخوابید و چه زمانی باید به رختخواب بروید و چه زمانی از آن بیرون بیایید‪ .‬گاهی شما بیش از آنکه در یک‬
‫بازی ببازید در آن شکست می خورید‪ .‬فهمیده بود که ما شکست خورده ایم و به اندازه کافی انسان بود تا اشتباهش‬
‫را در برابر تیم بپذیرد و تایید کند‪ .‬این اولین باری بود که من می دیدم یک مربی عذرخواهی میکند‪ .‬به نفس و‬
‫غرور خودش اجازه نمیداد که مقابل مسئولیت شخصی اش قرار بگیرد‪ .‬من اشتیاق او برای سهیم شدن در سرزنش‬
‫شدن را تحسین میکنم‪ .‬ما به عنوان یک تیم میبریم و به عنوان یک تیم میبازیم‪.‬‬

‫همچنین این نکته هم بسیار مهم و جالب بود که این سلتیکی و فرهنگ سلتیکی تحت مالکیت والتر براون بود‪.‬‬
‫هر کسی در باشگاه عاشق والتر بود‪ .‬این مسئله سطحی نبود یک اصل و پایه بود‪ .‬او قلب و روح تیم دهه ‪ 13‬و‬
‫اوایل دهه ‪ 63‬بود نگرش و شخصیت والتر بنیانی برای مربی مثل رِد بود که غریزه شخصی اش را در حالی دنبال‬
‫می کرد که تحت نظر والتر هیچگونه فشاری را برای راضی کردن او تحمل نمی کرد‪ ،‬چرا که والتر همیشه هوای‬
‫او را داشت‪ .‬این برای من یک محیط بسیار عالی برای پیشرفت بود چرا که در محیط دیگری نمی توانستم این‬
‫طور پیشرفت کنم‪ .‬با انسان های خوبی مثل والتر و رد که باشگاه را اداره میکردند سلتیک به یک جزیره امن در‬
‫دریای متالطم تبدیل شده بود‪.‬‬

‫ضرباهنگ بوستون خیلی قبل از رسیدن من به آنجا تنظیم شده بود‪ .‬در دهه پنجاه تصمیم گرفتند تا چاک کوپرا‬
‫در مراسم یارکشی انتخاب کنند‪ .‬کسی که اولین بازیکن سیاه پوستی می شد که تاکنون در ان بی ای در مراسم‬
‫یارکشی انتخاب شده بود‪ .‬رد آشکارا به این مسئله اهمیتی نمیداد‪ .‬کوپر را به یک دلیل می خواست تا تیمش را‬
‫بهتر کند‪ .‬والتر توافق کرد بدون اینکه فکر بکند‪ .‬اما در جلسه قبل از مراسم یارکشی دسته ای از مالکان تصمیم‬
‫داشتند تا والتر را متقاعد کنند که او را انتخاب نکند‪ .‬یکی از آنها گفت‪ :‬او رنگین پوست است‪ ،‬میدانی که والتر‪.‬‬
‫والتر گفت‪ :‬من به این مسائل اهمیت نمیدهم‪ .‬والتر گفت برایم مهم نیست که او سفید است رنگی است یا‬

‫‪99‬‬
‫چهارخانه‪ .‬او بازیکنی است که ما میخواهیم‪ .‬وقتی چاک کوپر به بوستون برای امضای قرارداد آمد والتر با او دست‬
‫داد و گفت‪ :‬آقای کوپر من از شما می خواهم که بدانید بوستون سلتیکس هرگز از حضور شما خجالت زده نیست‪.‬‬

‫اکنون از قضا در شهری که مملو از نژادپرستی بود ‪ ،‬سلتیک تبدیل به پیشروترین باشگاه بسکتبال شده بود‪ .‬این‬
‫عمدتأ به این دلیل بود که والتر و رد انسان هایی شایسته بودند که با انسان ها مانند انسان رفتار می کردند‪ ،‬نه‬
‫مانند خرده پولهایی که در جیب می گذارید‪ .‬آنها خلق و خوی بسیار متفاوتی داشتند‪ .‬والتر بسیار مودب‪ ،‬جنتلمن‬
‫و منعطف بود اما رد‪ ،‬پرشروشور‪ ،‬سرسخت و بی پرده بود‪ .‬اما وقتی نوبت به جذب بهترین بازیکن در تیم می رسید‪،‬‬
‫آنها دو روی یک سکه بوند‪ .‬صداقت‪ ،‬کالس‪ ،‬و تعهد آنها هرگز وقتی در حال اجرای یک پروژه بزرگ بودند‪ ،‬تزلزلی‬
‫پیدا نمی کرد‪.‬‬

‫والتر همچنین برای وفاداری ارزش باالیی قائل بود ‪ ،‬چیزی که ارزش خانوادگی ما نیز بود‪ .‬در پایان سال اول من‬
‫‪ ،‬یک بازی مهم فصل عادی را به سیراکیوز باختیم‪ ،‬دو روز بعد ‪ ،‬قرار بود دوباره با آنها در پلی آف بازی کنیم‪.‬‬
‫جایی که آنها در گذشته‪ ،‬بر بوستون برتری داشتند‪ .‬به باشگاه رفتیم و والتر براون را وسط اتاق دیدیم‪ ،‬از عصبانیت‬
‫سرخ شده بود و صورتش باد کرده بود‪ .‬شما یک مشت بدرد نخور هستید‪ .‬چشمش را بسته بود و دهانش را باز‬
‫کرده بود‪ .‬من این همه پول میدهم که شما اینطور بازی کنید؟ آنها دوباره ما را میبرند‪ .‬من خیلی عصبانی هستم‪،‬‬
‫هرگز با شما پول مفت بگیرها به این اتاق بر نخواهم گشت‪ .‬رفتار او ما را شگفت زده کرده بود چرا که ما همه‬
‫والتر را به عنوان انسانی مهربان و آسان گیر می شناختیم‪.‬‬

‫قبل از بازی پلی آف با سیراکوز‪ ،‬در رختکن بودیم و آماده می شدیم که والتر وارد شد‪ .‬او کاله خود را برداشت‪.‬‬
‫نگاهی به دوروبر انداخت و گفت‪ ،‬بچه ها‪ ،‬من می خواهم عذرخواهی کنم‪ .‬من آنقدر طرفدار بوستون هستم که‬
‫ناامید شده بودم چون این تیم همیشه ما را حذف می کند‪ .‬اما من هرگز نباید با شما اینطور صحبت می کردم‪.‬‬
‫شما اصال شایسته آن حرفها نبودید‪ ،‬شما مجموعه ای از انسان های فوق العاده و یک تیم عالی هستید‪ .‬من از همه‬
‫شما بسیار صمیمانه عذرخواهی می کنم و قول می دهم که چنین رفتاری را از من نبینید‪ .‬کالهش را گذاشت و‬
‫بیرون رفت‪.‬‬

‫ما پیشتر او را بخشیده بودیم‪ .‬همه می دانستیم که او واقعا کیست‪ .‬اما عذرخواهی او قابل توجه بود‪ .‬او مالک تیم‬
‫ما بود‪ .‬در واقع‪ ،‬بنیانگذار ان بی ای‪ .‬و به خاطر یک باخت سخت‪ ،‬از کوره در رفته بود‪ .‬سپس با عزت و وقار رفتار‬
‫کرد و از ما عذرخواهی‪ .‬فکر کردم این مردی است که می توانید به او اعتماد کنید و به او احترام بگذارید‪ .‬او به‬
‫اندازه کافی اعتماد بنفس داشت که مسئولیت اشتباه خود را بپذیرد‪ .‬این یکی دیگر از عناصر کلیدی یک دوستی‬
‫واقعی است‪ .‬دوستان خوب باید به خود اعتماد داشته باشند‪.‬یکی از دالیلی که دوستی ها خراب می شود این است‬
‫که در حالیکه افراد پیش میروند‪ ،‬برخی کارهایی انجام میدهند تا فرد بهتری از خود نمایش دهند که خارج از‬

‫‪100‬‬
‫شخصیت آنهاست‪ .‬آنها به اندازه کافی به اینکه چه کسی هستند اطمینان ندارند ‪ .‬بنابراین سعی می کنند به فردی‬
‫بهتر تبدیل شوند‪ .‬اما والتر و رد هر دو شخصیت واقعی خود را نشان میدادند‪.‬‬

‫درحالیکه والتر پشتیبانش بود ‪ ،‬درخواست هایش را تأیید می کرد و به قضاوت او ایمان داشت‪ ،‬رد آزاد بود تا تیم‬
‫را به راه خودش اداره کند‪ .‬او مرد خودش بود و کاری را که باید انجام میداد نه کاری را که کسی به او گفته باشد‪.‬‬
‫در واقع‪ ،‬والتر ‪ ،‬رد را آزاد گذاشته بود تا دوست من باشد‪ ،‬به رد اجازه داده بود که مرا همانطور که بودم و بازی‬
‫می کردم بپذیرد‪.‬‬

‫یکی دیگر از ویژگی های رد که باعث شده بود او نه تنها به عنوان یک مربی بلکه به عنوان یک انسان موفق باشد‪،‬‬
‫این بود که میدانست چگونه ارتباط برقرار کند تا به حرف او گوش دهید‪ .‬حتی در ان بی ای امروز‪ ،‬زمانی که مربی‬
‫نمیتواند با بازیکنانش ارتباط برقرار کند معموال به این دلیل است که بقیه از او رو گردانده اند و به حرف های او‬
‫گوش نمیدهند‪.‬رد هرگز چنین مشکلی با ما نداشت‪ .‬این یک کار درخشان است که باعث میشد تیمش به طور‬
‫مداوم پیروز شود و بازیکنان هم به حرف او گوش دهند‪ .‬اگر واقعا بد بازی می کردیم‪ ،‬اتفاقی که بعضی وقت ها‬
‫می افتاد‪ ،‬رد به رختکن می امد‪ ،‬کتش را برمیداشت و بدون هیچ حرفی میرفت‪ .‬یک بار از او پرسیدم‪ :‬چرا بعد از‬
‫اینکه ما افتخضاح بودیم‪ ،‬چیزی نمیگویی؟ گفت بعد از باخت‪ ،‬اگر باخت بدی بوده باشد‪ ،‬حرف شما اثری ندارد‪،‬‬
‫بازیکنان به شما گوش نمیدهند‪ ،‬پس چرا زحمت بکشی؟ این حرف ها فقط همه ما را ناراحت می کند‪ ،‬و این‬
‫سازنده نیست‪.‬‬

‫برای رد‪ ،‬واژه سازنده به معنای تمرکز فقط بر پیروزی بود‪ .‬اگر در کوارتر چهارم بد شکست می خوردیم‪ ،‬او از قبل‬
‫شروع به فکر به بازی بعدی می کرد‪ :‬باشه‪ ،‬این یکی را باختیم‪ ،‬این بازی تغییر نخواهد کرد‪ ،‬حاال چطور می توانیم‬
‫از این باخت برای کمک به بازی بعدی استفاده کنیم؟ او تمام افکارش را معطوف می کرد تا ما را برای بردن آن‬
‫یکی آماده کند‪ .‬وقتی او بعد از یک باخت با ما صحبت می کرد میدانست که اگر حرف اشتباهی بزند‪ ،‬ممکن است‬
‫باعث شود که دیگر کسی به او گوش نکند‪.‬او همچنین میدانست که عزت نفس بازیکن به واسطه اینکه چگونه در‬
‫بازی کار می کند تعیین میشود‪ .‬اگر خوب بازی نکنند‪ ،‬فکر می کنند که من آدم بدی هستم‪ ،‬من جرات و جسارت‬
‫ندارم‪ ،‬من به اندازه کافی تالش نمی کنم‪ ،‬اگر آنها از کودکی این باورها را به خورد خود داده بودند‪ ،‬شنیدن آنها از‬
‫مربیان فقط می توانست ناامنی آنها را تقویت کند‪ .‬رد سعی می کرد به چنین بازیکنانی زیاد انگیزه بدهد‪.‬در بازی‬
‫بعدی‪ ،‬آنها تالش می کردند تا بازیکن بهتری باشند‪ .‬دیدگاه رد ساده بود‪ :‬او با هر کس متفاوت صحبت می کرد‬
‫چرا که میدانست و به این احترام می گذاشت که هر بازیکنی شخصیت منحصربه فردی دارد‪.‬‬

‫یکی دیگر از کارهای استادانه رد این بود که می دانست با هر بازیکن چطور صحبت کند و در هیمن حال تیم هم‬
‫انسجام تیمی را هم حفظ می کرد‪ .‬به عنوان مثال‪ ،‬رد هرگز سر من فریاد نمیزد‪ .‬او میدانست که اینکار هرگز روی‬

‫‪101‬‬
‫بیل راسل جواب نیمدهد‪ .‬او سر ساچ سندرز و تامی هاینسون فریاد میزد زیرا بر روی آنا اثر داشت زیرا گاهی باعث‬
‫ایجاد انگیزه در آنها می شد‪ .‬اما آن فریاد برای ترساندن آنها نبود‪ ،‬فقط فریاد بود‪ .‬زیرا رد هر بازیکنی را نسبت به‬
‫نقش خود و جایگاهش در تیم مطمئن کرده بود‪" .‬اینها شروع کننده های من هستند و جایگاه خود را به دست‬
‫آورده اند‪ ".‬اینهاکسانی هستند که با آنها به جنگ خواهم رفت‪ .‬بنابراین کسانی که او سرشان فریاد می زد هرگز‬
‫فکر نیم کردند که چون سر من داد زده است االن مرا از تیم بیرون خواهد انداخت‪ .‬با این حال‪ ،‬در مواقعی اگر فکر‬
‫می کرد یم تواند به تیم کمک کند‪ ،‬گاهی دست بکار می شد‪ .‬مثال میدانست که چون همه میدانند که او هرگز‬
‫سر من فریاد نمیزند‪ ،‬این خودش پیامی دارد‪.‬در سال دومم در لیگ‪ ،‬جایزه با ارزش ترین بازیکن را بردم‪ .‬شب قبل‬
‫از اولین تمرین برنامه ریزی شده برای فصل پیش رو‪ ،‬در یک مراسم شام تیمی بودیم‪ .‬رد مرا به کناری برد و گفت‪،‬‬
‫گوش کن راس‪ ،‬فردا صبح ساعت نه شروع می کنیم ‪ ،‬می خواهم امسال یک تغییر کوچک ایجاد کنم‪ .‬می خواهم‬
‫کمی سرت داد بزنم‪.‬فریاد بزنم‪ .‬میخواهم هر طور که شده به تو توهین کنم‪ .‬سرت به کار خودت باشد‪ .‬باید سر‬
‫بعضی از بچه ها داد بزنم اما اگر نتوانم گاهی سر تو داد بزنم نمیتوانم سر آنها هم داد بزنم یا اگر این کار را بکنم‬
‫آنها احساس بدی خواهند داشت‪ .‬اما گوش کن‪ .‬وقتی سرت داد می زنم‪ ،‬به آن توجه نکن‪ ،‬این داد برای تو نیست‪،‬‬
‫برای آنهاست‪ .‬و به من لطفی بکن‪ ،‬عصبانی نشوو به من حمله نکن‪ .‬فقط می خواستم اول کار با تو درمیان بگذارم‬
‫که با این قضیه مشکلی نداری؟‬

‫با این قضیه مشکلی نداشتم و فکر کردم جالب هم هست و از رد برای مطرح کردن طرحش با من پیش از اقدام‬
‫ممنون هم بودم‪ .‬صبح روز بعد در تمرین‪ ،‬او دهن مرا سرویس کرد ‪ :‬راسل‪ ،‬مادر به خطا‪ .‬و راسل‪ ،‬خدا لعنتت‬
‫کند‪.‬هر توهین مرسوم و غیرمرسوم را کرد‪ .‬دیگر داغ کرده بودم اما خودم را کنترل کردم‪ ،‬با رد صحبتی داشتم و‬
‫گفتم" درباره آدمهایی که پول نامحدودی دارند و تمام آن را می خورند‪ ،‬شنیده ای؟ تو تمام حسن نیت مرا مصرف‬
‫کردی و آنقدر ادامه دادی که میخواستم له و لورده ات کنم‪.‬‬

‫هر دو خندیدیم‪ ،‬رد گفت" اگر آنکار را می کردی‪ ،‬باید با لگد تو را بیرون می انداختم‪ .‬اونوقت االن کجا بودیم؟‬

‫من میدانم کجا بودم رد‪ .‬کمی سر به سرش گذاشتم‪ ،‬اما تو بدون هیچ کمکی در شرایط بدی بودی‪.‬‬

‫‪102‬‬
‫فصل ‪6‬‬

‫خدانگهدار‬

‫روزی در سال ‪ ،1466‬رد مرا به دفترش فرا خواند و گفت‪ ،‬این سال آخر من اس و قصد بازنشستگی دارم‪.‬‬

‫اولین واکنش من این بود" چرا یک سال دیگه مربیگری نمیکنی؟‬

‫این را تنها به این خاطر پرسیدم که بداند احساس من چیست‪ .‬من خودخواه هم بودم‪ .‬بسکتبال من هنوز تمام‬
‫نشده بود و می خواستم که او باز هم ما را برای رسیدن به یک قهرمانی دیگر مربیگری کند‪.‬‬

‫نه‪ ،‬بس است‪.‬‬

‫گفتم بسیار خب‪ ،‬خدانگهدارت باشد‬

‫از روی احترام‪ ،‬دیگر موضوع را پیش نکشیدم‪ .‬بخشی از دوستی ما این بود که ما هرگز تالش نمیکردیم دیگری‬
‫را مجبور به کاری کنیم که نمیخواهد انجام دهد‪ .‬هرگز اینطور نبود" چیزی که تو می خواهی انجام دهی‪ ،‬اهمیتش‬
‫کمتر از کاری است که من می خواهم انجام دهم‪ .‬اتفاقا این کار کامال برعکس بود‪.‬‬

‫رد به صندلی تکیه داد و سیگارش را باز کرد و گفت‪ :‬راس‪ ،‬شغل نمیخواهی؟‬

‫نه بابا‪ ،‬بعد از دیدن آنچه بر تو گذشت؟ داد زدن سر داورها‪ ،‬وقت نگه دار‪ ،‬روزنامه نگاران‪ ،‬طرفداران‪ ،‬این همه فشار‬
‫و استرس؟ هیچ کدام از آنها را نمیخواهم‪.‬‬

‫خب من باید یک سرمربی استخدام کنم‪ .‬سیگارش را روشن کرد و شروع به حل کردن معادله کرد‪ .‬گفت‪ :‬من‬
‫اینجا و االن به تو می گویم‪ ،‬انگار دلش برایم تنگ شده باشد‪ :‬من هیچ مربی استخدام نمی کنم تا اینکه تو به من‬
‫تأیید نهایی را بدهی‪ .‬نبردهای زیادی را با هم پشت سر گذاشته ایم‪ .‬تو بسیار سخت برای ما تالش کردی و برای‬
‫این باشگاه اینقدر ارزشمند هستی که من پشتت را خالی نکنم و با کسی که تو دوست نداری کار کنی‪ ،‬قرارداد‬
‫ببندم‪ .‬نمیخواهم کسی باعث مزاحمت تو شود‪.‬‬

‫این دیگر صحبت مربی من نبود‪ .‬این دوست من بود و دوستم مرا آنجا و به مربی که من را نمیشناخت وانمی‬
‫گذاشت‪ .‬شبیه تفنگداران دریایی بود‪ :‬هرگز برادران جنگی خود را در منطقه جنگی تنها نگذارید‪ .‬در آن زمان چند‬
‫مربی یا مدیر درباره بازیکنان خود چنین فکر و رفتاری داشتند؟‬

‫‪103‬‬
‫گفتم‪ :‬قدردانت هستم رد‪ .‬و واقعا بودم‪ .‬اما گاهی‪ ،‬باید به خودتان فکر کنید و تنها خودتان‪ .‬به این فکر می کردم‬
‫این کار تیم قدیمی مرا متالشی می کند‪ .‬و اینکه این کار چه اثری بر من خواهد داشت‪ .‬آیا می توانم با مربی جدید‬
‫کنار بیایم؟ به این فکر می کردم که تقریبا همه در لیگ می دانستند که بیل راسل همیشه تمرین نمی کند‪.‬‬
‫بسیاری از همکاران رد می گفتند که اگر راسل بازیکن ما بود باید مثل همه تمرین می کرد‪ .‬هیچ کدام از آنها‬
‫درباره نوع همکاری من و رد چیزی نیمدانستند‪ .‬چگونه او همیشه در حال کمک به من بود و چگونه ما بازی های‬
‫خود را برنامه ریزی می کردیم‪.‬‬

‫در نهایت گفتم‪:‬من نمیدانم بدون تو باید چکار کنم‪ .‬نمیتوانم به مربی دیگری به غیر تو فکر کنم‪.‬‬

‫رد گفت‪:‬بسیار خب ‪ .‬از تو می خواهم به خانه بروی و با پنج نام به اینجا برگردی‪ .‬افرادی که به آنها احترام می‬
‫گذاری‪ .‬من هم پنج نام آماده می کنم‪ .‬اگر شخصی در هر دو لیست بود‪ .‬درباره او صحبت میکنیم‪.‬‬

‫اینجا احتماال بزرگترین مربی تاریخ ان بی ای را داریم‪ ،‬کسی که به هیچ کس خودش را پاسخگو نمیدانست اما‬
‫داشت با بازیکنش برای انتخاب مربی بعدی مشورت می کرد‪ .‬این یک تعریف و تمجید بزرگ بود‪ .‬من بیش از یک‬
‫مربی بزرگ را از دست می دادم‪ .‬من داشتم کسی را از دست میدادم که مرا میشناخت‪ ،‬به عنوان یک بازیکن و به‬
‫عنوان یک انسان‪ ،‬به گونه ای که هیچ مربی دیگری نمیتوانست درک کند‪ .‬میدانستم که می توانم برای مربی که‬
‫احترام مرا برنمی انگیخت بازی کنم‪ .‬این را در کالج و المپیک ثابت کرده بودم‪ .‬اما کار بسیار سختی بود‪.‬‬

‫یک بار گفته بودم که‪ :‬زمانی که رختکن بوستون را ترک می کنم حتی بهشت هم نیمتواند به خوبی آن باشد چرا‬
‫که هر جای دیگری یک گام به عقب است‪ .‬نمیتواستم جای دیگری را مناسب تر و مطلوبتر از بوستون برای بازی‬
‫تصور کنم‪ .‬با وجود رد و والتر براون من آزادترین ورزشکار این سیاره بودم‪ .‬میتوانستم با آنها همیشه خودم باشم و‬
‫آنها همیشه هوایم را داشتند‪ .‬من و رد می توانستیم همیشه بدون اصطکاک و مشکل به اختالفاتمان بپردازیم‪ ،‬زیرا‬
‫به یکدیگر اجازه می دادیم که تفاوت هایمان را بشناسد‪ .‬پیدا کردن کسی که اینقدر مسئولیت پذیر باشد کار‬
‫آسانی نیست‪.‬‬

‫ما هر دو به خانه رفتیم و لیست مربیان مدنظرمان را نوشتیم‪ .‬اما شاخصهایمان متفاوت بود‪ .‬من به دنبال شخصی‬
‫بودم که میدانستم می تواند تیم را خوب مربیگری کند و رد به دنبال شخصی بود که با راسل به مشکل نخورد‪.‬‬
‫وقتی یکدیگر را دیدیم و لیست را مقایسه کردیم‪ ،‬هیچ اسم مشترکی نبود‪ .‬ما هنوز هم مربی نداشتیم‪ .‬گفتم که‬
‫خب من به خانه میروم‪ .‬روز بعد‪ ،‬رد به من زنگ زد و آرام به نظر میرسید‪ .‬یک نام پیدا کردم‪ .‬این مربی هست که‬
‫می خواهیم استخدام کنیم‪ .‬نام را گفت‪".‬نظرت چیست؟"‬

‫‪104‬‬
‫الزم نبود به او فکر کنم‪ .‬گفتم نه‪ .‬نمی توانم برای او بازی کنم‪ .‬اگر می خواهید او را استخدام کنید من با شما‬
‫بازنشسته شوم‪ .‬حتی نمی خواهم با آن عوضی در یک اتاق باشم‪ .‬مردی که او نام برد یک مربی موفق و کهنه کار‬
‫ان بی ای بود‪ .‬اما چیزهایی درباره او خوانده بودم که به او اعتماد نداشتم‪ .‬او مربی یکی از دوستان خوب من هم‬
‫بود‪ ،‬یکی از بهترین بازیکنان این بازی‪ ،‬کسی که به من گفت بود که این مرد چطور سعی می کند او را با روشهای‬
‫غیرمحترمانه مربیگری کند‪ ،‬از جمله اینکه قصد داشت او را وادار کند تا در طول فصل با من صحبت نکند‪.‬‬

‫من حتی حقایق بدتری هم داشتم‪ .‬در زندگی بسیار خوش شانس بودم چرا که همیشه توانسته ام اطالعات زیادی‬
‫را از منابع گسترده ای جمع آوری کنم‪ .‬از آنجایی که برقراری ارتباط با بازیکنان سیاهپوست در هر تیمی را به‬
‫عنوان یک هدف تعیین کرده بودم‪ ،‬میدانستم که هر مربی با بازیکنانش چگونه رفتار می کند‪ .‬یکی دیگر از بازیکنان‬
‫این مرد در همان سال با من تماس گرفته بود تا راهنمایی بخواهد‪ .‬او گفت من یک مشکل دارم‪ .‬مربی به ما گفته‬
‫ممکن است من قدیمی باشم یا خوب نباشم اما نمی توانم تحمل کنم که مردان سیاه پوست با زنان سفیدپوست‬
‫رابطه برقرار کنند‪ .‬مشکل این است که من با یک زن سفیدپوست ازدواج کرده ام‪ .‬چه اتفاق می افتد اگر با زنم‬
‫دیده شوم؟‬

‫به او گفتم‪ :‬این کاری هست که می کنی‪ .‬در کمپ تمرینی و پیش فصل‪ ،‬تا حدی که می توانی سخت تالش می‬
‫کنی و تا آنجا که می توانی برای پیروزی تیمت می جنگی‪ .‬خب؟ و بعد‪ ،‬اگر چیزی به تو درباره سفیدپوست بودن‬
‫همسرت گفت‪ ،‬به او می گویی که برو به درک‪.‬‬

‫رد درباره هیچ کدام از اینها نمیدانست‪ .‬او دیدگاهی درباره اینکه این مرد چطور است‪ ،‬نداشت‪ .‬اما بعد از اینکه‬
‫گفتم با او کار نمی کنم‪ .‬رد نیازی به شنیدن چیز دیگری نداشت‪ .‬فقط گفت‪ ":‬می خواهی چکار کنم؟"‬

‫نمیدونم‪ .‬فردا بهت زنگ می زنم‪.‬‬

‫این مرداولین انتخاب رد بود‪ .‬با این حال رد عدم تأیید مرا به چالش نکشید‪ .‬در یک دوستی واقعی‪ ،‬هیچ چیز در‬
‫مورد اصول شما قابل بحث نیست‪ .‬اگر من دوست شما هستم‪ ،‬چرا باید با شما درباره اصول بحث کنم؟ تنها چیزی‬
‫که برای رد اهمیت داشت این بود که من مخالفت کرده بودم‪ :‬اگر هر کدام از ما سوالی می پرسیدیم و جواب بله‬
‫یا خیر بود‪ ،‬هر دو پاسخ قابل قبول بود‪ .‬ممکن است به نظر طبیعی باشد اما در طول زندگی حرفه ای ‪ ،‬افراد‬
‫زیادی در درک این مطلب خردمندانه و به ظاهر این رویکرد عمومی به شدت مشکل داشتند‪.‬‬

‫پدرم هیچ گاه درباره تصمیمات کلیدی که در زندگی می گرفت توضیح نمیداد‪ .‬اصول او واضح بود و ما همه آن را‬
‫پذیرفته بودیم‪ .‬اغلب امروزه‪ ،‬مردم تشویق می شوند که اصول خود را بیان کنند و بگویند این چیزی است که به‬
‫آن باور دارم‪ .‬اما برای من دوستی ساده تر از این است‪ .‬شما درباره آن صحبت نمی کنید‪ .‬فقط آن را زندگی می‬

‫‪105‬‬
‫کنید‪ .‬یک دوست واقعی شما را می پذیرد‪ ،‬سوالی نمی پرسد‪ .‬این بخشی از کسی است که شما هستید و همین‬
‫به اندازه کافی خوب است‪ .‬درغیر این صورت ‪ ،‬شما مانند آن زوج های متأهلی هستید که مدام سعی می کنند‬
‫یکدیگر را تغییر دهند‪ .‬احترام متقابل و بی قید و شرط این روزها در روابط نادر است‪ ،‬و برای مردانی که به طور‬
‫طبیعی نزاع می کنند‪،‬این مطلب مهم نیست‪ .‬این یکی از دالیلی است که من تعداد محدودی از دوستان واقعی و‬
‫حقیقی دارم‪.‬‬

‫آن شب‪ ،‬به آن فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که رد را تنها گذاشته ام و نباید او را در آن وضعیت رها می کردم‪.‬‬
‫بنابراین او را صدا کردم و گفتم‪ ،‬باشه رد‪ .‬من کار را بعهده می گیرم‪.‬‬

‫او گفت‪ :‬خیلی خوب‪ ،‬هنوز می خواهی بازی کنی؟‬

‫گفتم‪ :‬نکته همینه‪.‬‬

‫تو انتخاب درستی داشتی‪ .‬چه کسی بهتر از بیل راسل می تواند به بیل راسل انگیزه بدهد‪ .‬او بارها در موقعیت‬
‫های مختلف همین را به من گفته بود‪ ،‬اما هیچ وقت اینطور نبود‪.‬‬

‫زمانی که من و رد شروع به بحث درباره مربی شدنم کردیم‪ ،‬چیز هایی وجود داشت نیازی به گفتن نداشتیم‪ .‬به‬
‫عنوان مثال‪ ،‬وقتی در نهایت اسم من به صورت عمومی معرفی شد‪ ،‬نمیدانستم که به اولین مربی آفریقایی آمریکایی‬
‫در تاریخ ورزش های حرفه ای آمریکا شده ام‪ .‬همه در مورد شکستن حصار رنگ صحبت می کردند و همه مطالب‬
‫این گونه ‪ :‬جکی رابینسون بسکتبال‪ .‬با این حال‪ ،‬از لحظه ای که من و رد به تواقفق رسیدیم که من مربی باشم‪،‬‬
‫هیچ چیزی در مورد نژاد در صحبت های ما مطرح نشد‪.‬‬

‫به ذهنمان نرسید‪ .‬در واقع‪ ،‬صبح روز بعد ‪ ،‬اولین اشاره به مسئله نژادی در تیتر یک روزنامه ظاهر شد‪ .‬راسل اولین‬
‫نفر در نژادش‪ .‬اولین باری که به من و رد رسید کنفرانس مطبوعاتی در هتل لنوکس برای اعالم رسمی تغییر بود‪.‬‬
‫پس از اینکه رد مرا معرفی کرد‪ ،‬برای پاسخ دادن به سواالت حاضر شدم و یک خبرنگار گفت‪ :‬شما اولین مربی‬
‫سیاهپوست یک ورزش در لیگ های حرفه ای ایاالت متحده هستید‪ .‬آیا می توانید کار را بی طرفانه و بدون هیچ‬
‫گونه تعصب نژادی برعکس انجام دهید؟‬

‫گفتم بله‬

‫خبرنگار گفت چگونه؟‬

‫گفتم ‪ :‬به این خاطر که مهمترین عامل‪ ،‬احترام است‪ .‬و بسکتبال به یک انسان بخاطر توانایی هایش احترام می‬
‫گذارد‪.‬‬

‫‪106‬‬
‫وقتی رسانه ها شروع به مصاحبه با رد کردند‪ ،‬همه او را در مورد پیامدهای اجتماعی داشتن اولین مربی سیاهپوست‬
‫تحت فشار قرار دادند‪ .‬او به جد اذیت شد‪ .‬با بی حوصلگی گفت‪ :‬ببینید‪ ،‬این چیز مهمی نیست‪ .‬من فقط کاری را‬
‫انجام دادم که فکر می کردم برای تیم ما بهترین است‪ .‬اگر قضیه چیز دیگری بود به راسل پیشنهاد کاری نمیدادم‬
‫یا او این پیشنهاد را قبول نمی کرد‪.‬‬

‫با توجه به جوی که وجودداشت‪ ،‬بی طرفی رد برای من آرامش بزرگی بود زیرا بسیاری از مردم بوستون با سرمربی‬
‫شدن من مخالف بودند‪ .‬مخصوصا خبرنگاران‪ .‬وقتی سرمربی شدم‪ ،‬یک خبرنگار هفت مقاله نوشت که چرا نباید‬
‫مربی سلتیکس باشم‪ .‬یکی دیگر در یک برنامه تلویزیونی از من پرسید‪ :‬اکنون که شما بخشی از مدیریت هستید‪،‬‬
‫آیا رد شما را برای امضا دادن برده است؟‬

‫گفتم چیزی هست که می خواهم بدانید‪ .‬عالوه بر این واقعیت که من بزرگ شده ام‪ ،‬رد قبل از اینکه کار را به من‬
‫پیشنهاد دهد میدانست که چه کسی هستم‪ .‬من کار را نگرفتم و بعد بگویم‪ :‬حاال که سرمربی شدم‪ ،‬دیگر امضا‬
‫نمیدهم‪ .‬اگر به شما بگویم که قرار نیست امضا کنم‪ ،‬امضا نخواهم کرد‪ .‬و کسی نیست که بتوانید به او متوسل‬
‫شوید و به من بگوید که باید این کار را انجام دهم‪ .‬آن شخص وجود ندارد‪ .‬در واقع حتی خدا هم نمیتواند مرا به‬
‫این کار وادار کند‪ .‬من این وسواس به امضایم را درک نمی کنم‪ ،‬چرا درمورد مربیگری سلتیکس نمی پرسید؟‬

‫منبع دیگر ناراحتی عمومی این واقعیت بود که من از مسائل حقوق مدنی در سطح ملی حمایت می کردم و صریح‬
‫درباره آن صحبت می کردم‪ .‬من در مراسم یادبودی که برای مدگار اورز در بوستون شرکت داشتم مورد توجه قرار‬
‫گرفت‪ .‬من جایزه کریسوپوس اتاکس را در بوستون به خاطر فعالیتم دریافت کردم‪ .‬بسیاری از مردم بوستون را‬
‫ناراحت کرد‪ .‬در آن زمان‪ ،‬بوستون کامال یک شهر جدا شده بود و من به شدت با جداسازی مخالفت کردم‪.‬‬

‫برای مثال در ژوئن ‪ ،1460‬غوغای بزرگی بر سر جداسازی در مدارس بوستون ایجاد شد‪ .‬سیزده مدرسه در شهر‬
‫وجود داشت که حداقل ‪ 43‬درصد آنها سیاهپوست بودند و این مدارس حتی نزدیک به "جدا اما برابر" هم نبودند‬
‫چه برسد به یکپارچگی‪ .‬بنابراین واحد بوستون انجمن ملی رنگین پوستان خواستار تأیید عمومی این جداسازی‬
‫آشکار شد‪.‬‬

‫زنی به نام لوییس دی هیکس‪ ،‬که در کمیته مدارس بوستون‪ ،‬از اعتراف عمومی به وجود هرگونه تفکیک در مدارس‬
‫بوستون خودداری کرد‪ .‬روزی برای سخنرانی برای مراسم فارغ التحصیلی در دبیرستان جونیوز راکسبری حضور‬
‫پیدا کرد جایی که تفکیک واضحی وجود داشت‪ .‬اما وقتی یکی از اعضای کمیته موقت ما سروصدا به پا کرد و‬
‫نگذاشت که او صحبتش را تمام کند او را دستگیر کرد‪ .‬او بعدا به مطبوعات گفت" لوییز دی هیکس در دبیرستان‬
‫مانند سخنرانی هیتلر در کنیسه است‪.‬‬

‫‪107‬‬
‫در همین حال‪ ،‬آن بچه ها مدارک فارغ التحصیلی نداشتند‪ .‬بنابراین ما یک مراسم ویژه برای آنها در یک کلیسای‬
‫محلی برگزار کردیم و من سخنرانی آغازین مراسم را انجام دادم‪ .‬پس از آن‪ ،‬برخی افراد سعی کردند با القاب‬
‫معمول نژادی مرا خطاب کنند‪ .‬آنها هیچ چیز در مورد بیل راسل نمیدانستند‪ .‬آنها نمیدانستند که من نمیتوانم‬
‫مورد سو استفاده قرار بگیرم‪ .‬با این حال‪ ،‬پس از آن‪ ،‬در بین بسیار از بوستونی ها محبوبیت چندانی نداشتم‪،‬‬
‫مخصوصا به عنوانه گزینه سرمربیگری بوستون‪.‬‬

‫بسیار مهمتر برای من این واقعیت بود که هیچ یک از اینها هرگز موضوع صحبت های بین من و رد نبود‪ .‬اینها‬
‫بخشی از رابطه ما نبود‪ .‬هرگز از من در مورد نگرشم درباره حقوق مدنی یا سیاهپوست بودن در آمریکا نپرسیدند‪،‬‬
‫مثل این بود که هرگز از او درباره سال نو یهودی یا سفید پوست بودن نپرسیدم‪ .‬دلیلش این نبود که ما اهمیتی‬
‫نمیدادیم یا عمدا خودمان را به کوچه علی چپ میزدیم‪ .‬فقط این بود که من از قبیله ای آمده ام و این راهی بود‬
‫که طی کرده بودم و او هم از بین مردمان خودش آمده بود و او هم مسیر خودش را داشت‪ .‬فکر نمیکنم هرگز رد‬
‫درک کاملی از دیدگاه نژادی من داشت اما او به آن احترام می گذاشت چجرا که برای من احترام قائل بود‪.‬‬
‫میدانستم که او میدانست کارهایی را که در ذهن خود انجام میدهد تا یک یهودی باشد من نیز در سر خود انجام‬
‫میدهم تا یک مرد ساهپوست باشم‪.‬‬

‫روشی که مردم سعی می کردند تا او را تحت تأثیر قرار دهند همان روشی بود که برای من به کار می گرفتند و‬
‫عکس العملهای ما هم مشابه بود‪.‬او اجازه نمیداد کسی به او بگوید که چه کار کند‪ .‬او این کار را از نژادش یاد‬
‫گرفته بود‪ .‬اینگونه دیدمش و هیچ چیز نمیتواند مرا از این دیدگاه دور کند‪ .‬به همین دلیل بود که وقتی آن خبرنگار‬
‫از من پرسید که آیا می توانم بدون تعصب مربیگری کنم‪ ،‬به جای توهین‪ ،‬گفتم بله‪ .‬قاطعانه‪ ،‬و آن را به همان حال‬
‫رها کرد‪ .‬بله تمام چیزی بود که باید می گفتم‪ .‬بقیه را باید در عمل انجام میدادم‪.‬‬

‫با این حال بسیاری از مردم تصور می کردند که من یک سیاهپوست عصبانی دیگر هستم که زیر چکمه ستم‬
‫سفیدپوستان رنج می برد‪ .‬اما آنها اشتباه می کردند‪ .‬من هرگز اجازه ندادم بهم ظلم شود‪ .‬برای من این مانند چیزی‬
‫بود که هوارد کوسل زمانی که به خاطر کارش در فوتبال در دوشنبه شب مورد انتقاد قرار گرفت‪ ،‬گفت‪ .‬او گفت"‬
‫این کار مانند پرتاب موشک کاغذی از یک کشتی جنگی است‪ ،‬آنها نمیتوانند به من صدمه بزنندد‪ .‬در واقع‪ ،‬می‬
‫توانم بگویم که حتی در برخورد با نژادپرستی آشکاری که وجودداشت‪ ،‬زندگی عادی خودم را داشتم‪ .‬لذت من در‬
‫یافتن راه های مناسب برای مقابله با آنهابود‪.‬‬

‫برای مثال‪ ،‬راکون ها باهوش ترین حیوانات وحشی هستند‪ .‬چطور میدانم؟ در سال ‪ ،1414‬خانه ای در جنوب شهر‬
‫بوستون خریدم‪ .‬مردم میدانستند که من بازیکن بوستون هستم و این به این معنی بود که آنها میدانستند چه‬
‫زمانی من در کدام مسیر خواهم بود‪ .‬وقتی بعد از اولین مسافرت خارج از شهر برای مجموعه ای بازی های خارج‬

‫‪108‬‬
‫از خانه به منزل برگشتم‪ ،‬همسرم گفت که وقتی نبودم یک سری وحشی گری و خرابکاری انجام شد‪.‬سطل های‬
‫زباله واژگون شده بود و زباله همه جا را گرفته بود‪ ،‬بنابراین مجبور شدم همه آنجا ها را تمیز کردم‪ .‬در سفر بعدی‬
‫با تیم هم همین اتفاق افتاد‪.‬‬

‫مثل یک شهروند خوب به پایگاه پلیس رفتم و گزارش حادثه را دادم‪.‬گفتم که میخواهم زمانی که سفر بعدیم در‬
‫پیش بود به آنها زنگ بزنم تا بیشتر حواسشان به خانه ما باشد‪ .‬رییس پلیس گفت‪ :‬الزم نیست‪ ،‬احتماال کار فقط‬
‫کار راکون هاست‪ .‬گفتم باشه و آیا جایی هست که بتوانم مجوز حمل اسلحه بگیرم؟ چون یکی الزم دارم‪ .‬آن زمان‬
‫بود که فهمیدم راکون ها چقدر باهوش هستند‪ .‬من اسلحه نگرفتم اما آن راکون ها شنیده بودند که من مجوز‬
‫گرفته ام و دیگر هرگز با سطل زباله های من کاری نکردند‪ .‬از آن جهنم واقعا لذت بردم‪.‬‬

‫رد همین نگرش را در سلتیکس به ما منتقل کرد ‪ :‬بیایید راهی برای پیروزی پیدا کنیم و از جهنم آن لذت ببریم‪.‬‬
‫و ما انجامش دادیم‪ .‬این شور و اشتیاق همه ما پس از کسب یک قهرمانی دیگری بود‪ .‬من و رد این را در شعاری‬
‫که در دوران بسکتبال خود به آن رسیدیم‪ ،‬بیان کردیم‪ :‬مثل بچه ها بازی کن بدون اینکه بچه باشی‪ .‬این شعار در‬
‫زندگی هم به کار ما آمد‪ .‬هر وقت کسی خارج از زمین با من مشکلی داشت‪ ،‬فکر من این نبود که چگونه انتقامم‬
‫را بگیرم‪ ،‬این بود که چکونه می توانم کنترل را در دست داشته باشم یا همانطور که رد می گفت‪ ،‬بعضی چیزها را‬
‫باید مثل اردکی که آبی بر رویش میریزد‪ ،‬با یک تکان رد کرد‪ .‬این پرها خیس شدنی نیست‪.‬‬

‫نکته این است که همه این مسائل اجتماعی به من و رد و نحوه ارتباطمان کامال بی ربط بود‪ .‬به همان اندازه عدم‬
‫نگرانی نسبت به دیدگاه مردم به فعالیت های اجتماعی من وجود داشت که زمانی که برای اولین بار با پنج سیاه‬
‫پوست بازی را شروع کردیم و تاریخسازی کردیم به این چیزها فکر نمیکردم‪ .‬این مطلب را هم اضافه کنید که‬
‫روزنامه نگاران همه میدانند که من کوچکترین اهمیتی به حرفهایی که درباره من میزنند نمیدهم‪ .‬ما به این نتیجه‬
‫رسیدیم که همان افرادی که رد را به عنوان مربی دوست نداشتند‪ ،‬بیشتر به این دلیل که به اشتباه او را بسیار‬
‫مغرور میدانستند‪ ،‬من را هم دوست نداشتند‪ .‬ما اهمیتی ندادیم و هر دو می گفتیم که موضوع مهمی نیست‪.‬‬

‫استرس را با عنوان اولین مربی سیاهپوست به جای مربی بعدی سلتیکس در کمین خود احساس کردم‪ .‬اما به یاد‬
‫می آورم که وقتی دفتر رد را ترک کرده بودم در حالیکه هنوز در حال فکر به انتخاب مربی جدید بوستون بودم‪،‬‬
‫تصویری از آخرین صحنه در کازابالنکا در ذهنم ظاهر شد‪ .‬جایی که بوگارت با بازرس در مه راه میرفت و می گفت‬
‫که این می تواند شروع یک دوستی زیبا باشد‪ .‬و چیزی دلگرم کننده برای من رخ داد‪ :‬نمیدانم با سرمربی جدید‬
‫چه اتفاقی خواهد افتاد اما اکنون رابطه من با رد فقط به خاطر دوستی بود‪.‬‬

‫بنابراین انتظار کشیدم‪.‬‬

‫‪109‬‬
‫روش های زیادی وجود داشت که من و رد احترام و محبت خود را به یکدیگر ابراز می کردیم‪ .‬زمانی که من مربی‬
‫و او مدیر بود‪ ،‬این اتفاق مکرر می افتاد‪ .‬مثال‪ ،‬در اوایل سال دوم به عنوان مربی بازیکن‪ ،‬متوجه شدم که چیزی‬
‫ستاره جوان ما ‪ ،‬هاولیچک را آزار می دهد‪ .‬او هرگز ابراز نارضایتی نکرد یا توجه ها را به خود جلب نکرد‪ ،‬بنابراین‬
‫میدانستم که این مسئله مهمی است‪ .‬از او پرسیدم که جان چه شده است؟‬

‫گفت‪ :‬عصبانی هستم‪ ،‬اما این مشکلی نیست که با سه هزار دالر حل نشود‪.‬‬

‫چی شده؟‬

‫من تازه با رد قرارداد بستم و او مرا مجبودر کرد تا کمتر از آنچه میخواستم امضا کنم‪ .‬من سه هزار دالر دیگر می‬
‫خواستم و او به من نداد‪ .‬من واقعا ناراحت هستم‪ .‬به پیش رد رفتم و گفتم‪ :‬با قرارداد هاولیچک چکار کردی؟‬

‫راسل تو االن نیمتوانی در جایگاه حقوق بازیکنان در برابر مدیریت قرار بگیری‪ .‬تو خودت االن مدیری‪.‬‬

‫این چرته رد‪ ،‬تو یکی از بهترین بازیکنانی منو عصبانی از اتاقت بیرون می کنی‪ ،‬درست قبل از اینکه فصل شروع‬
‫بشه؟ حاال ی سوال سریع می خوام ازت بپرسم‪ .‬میتونی کمکم کنی؟‬

‫رد فکر کرد‪ ،‬می خواهی چه کار کنم؟ اینگونه بود که ما همیشه یک اختالف احتمالی را حل می کردیم‪ :‬چگونه‬
‫می توانم کمکت کنم؟‬

‫گفتم‪ :‬این کاری هست که می خواهم انجام دهی‪ .‬می خواهم به جان زنگ بزنی و بگویی من تو را مجبور به امضا‬
‫قرارداد کردم و تو نمیخواستی آن را امضا کنی‪ .‬من اشتباه کردم‪ .‬نباید این کار را با تو می کردم‪ .‬سه هزار دالر‬
‫بیشتر به او بده‪ .‬اما نمیخواهم بفهمد که من این را به تو گفتم‪.‬‬

‫چرا نمی خواهی بداند؟‬

‫چون من یک روز خواهم رفت و این برای مربی بعدی خیلی سخت خواهد بود‪.‬میخواهم جان به سلتیکس وفادار‬
‫باشد نه به من‪.‬‬

‫رد پذیرفت و کاری را که خواستم انجام داد‪ .‬این اتفاق کوچک‪ ،‬مانند بسیاری دیگر‪ ،‬یادآور این بود که دوستی‬
‫چقدر می تواند ساده باشد‪ .‬این نشان دهنده نوع اعتماد و احترامی بود که ما نسبت به درستی و قضاوت یکدیگر‬
‫قایل بودیم‪ ،‬که دلیل بزرگی بود که چرا ما هرگز اختالف نظر عمده ای نداشتیم‪ .‬و این دلیل اصلی طوالنی شدن‬
‫رابطه ما بود‪.‬‬

‫برای فصل بد و زمانی که سی و پنج ساله می شدم‪ ،‬رد به من یک قرارداد هشت ساله و بی سابقه و بدون قطع‬
‫پیشنهادداد‪ .‬هر سال از قرارداد حقوق یکسانی داشت‪ .‬دوبرابر چیزی که قبل از آن می گرفتم‪ .‬رد هم طوری برنامه‬

‫‪110‬‬
‫ریزی کرده بود که میتوانستم بازی کنم یا نکنم‪ .‬در هر فصل‪ ،‬تنها کاری که باید انجام میدادم این بود که می‬
‫گفتم‪ ،‬امسال می خواهم بازی کنم و در کمپ تمرینی حاضر میشدم و این باعث عقد قرارداد می شد‪ .‬حتی می‬
‫توانستم دکتر خودم را به کمپ بیاورم و او میگفت که راسل می خواهد بازی کند‪ .‬اما فکر نمیکنم که باید بازی‬
‫کند‪ ،‬و آنها پول یکسال مرا می دادند‪ .‬من هرگز آن کار را نمی کردم اما رد آن را برای من در قرارداد نوشته بود‪.‬‬

‫او مجبور نبود این کار را انجام دهد‪ .‬اما ما هر دو می دانستیم که این کار راهی برای جبران کارهای من بود‪ .‬وقتی‬
‫از او پرسیدم‪ :‬رد‪ ،‬این برای چیست؟ او اعتراف نکرد‪ .‬فقط گفت‪ :‬زمانی بود که این باشگاه در دوران ضرر بود و تو‬
‫در ازای پول کمتری که حقت بود‪ ،‬بازی کردی‪ .‬فقط داریم حقت را پرداخت می کنیم‪.‬‬

‫در مورد بحث حقوق حق با او بود‪ .‬در سال های اولیه ‪ ،‬نزدیک به زمان عقد قرارداد‪ ،‬والتر براون به من می گفت‪:‬‬
‫ما به اندازه کافی به شما پول نمیدهیم‪ .‬من آن را میدانم و شما هم می دانید‪ .‬اما میخواهم بدانی که در حال ضرر‬
‫هستیم‪ .‬به همین دلیل است که ما نمی توانیم بیشتر از آنچه باید به شما پرداخت کنیم‪ .‬و او اسناد را به من نشان‬
‫داد‪ ،‬هرچند نمیدانستم چه می خوانم‪ .‬اما فکر کردم که آن حرکت بزرگوارانه ای بود‪.‬‬

‫گفتم‪ :‬والتر ‪ .‬بس کن‪ .‬تو از معدود افرادی در جهان هستی که من کامال به او اعتماد دارم‪ .‬تنهاچیزی که باید می‬
‫گفتی این بود‪ :‬امسال نمیتوانیم پول بیشتری به شما بدهیم چون در ضرر هستیم‪ .‬و من می گفتم‪ :‬باشه ‪ ،‬وقتی‬
‫توانستید به من پرداخت کنید‪.‬‬

‫بنابراین‪ ،‬من افزایش قرارداد اندکی داشتم چیزی که به من آسیب نرساند‪ .‬من این کار را برای چند سال انجام‬
‫دادم چرا که اگر من درخواست می کردم او حاضر بود حقوق خودش را به من بدهد‪ .‬همه آن را رد از آن جلسه‬
‫خبر داشت و همیشه فکر می کردم که در قرارداد هشت ساله ای که بعدا با من بست‪ ،‬این اتفاق افتاد‪ .‬این طرف‬
‫خوب رد بود که سعی می کرد کمی مهربانی انجام دهد‪ .‬اما نه به این دلیل که باشگاه در حال حاضر پول داشت‪.‬‬
‫این راهی بود که رد برای دوستش کار خوبی انجام دهد‪ .‬انگار بگوییم‪ :‬متشکرم‪ ،‬مرد بزرگ‪ ،‬برای آن همه سال‬
‫های عالی‪.‬‬

‫او پیش از این هم چنین کاری کرده بود‪ .‬در اوایل دهه‪ ،63‬بعد از اینکه قراردادم را بستم‪ ،‬رد به من زنگ زد تا به‬
‫من پاداشی ‪ 11‬هزار دالری برای سال پیش پیشنهاد بدهد‪ .‬به او گفتم‪ :‬برای چه؟ من هنوز کاری نکرده ام‪.‬‬

‫گفت‪ :‬احتماال دوباره بهترین ریباندر لیگ خواهی شد‪.‬‬

‫از کجا میدانی؟‬

‫سرش را کج کرد‪ ،‬ابرویی باال انداخت‪ .‬و گفت من آن را در فال خودم خواندم‪.‬‬

‫‪111‬‬
‫من آن را نمیگیرم‬

‫چرا؟‬

‫به یک دلیل‪ ،‬بازی های ما به پنج بازیکن نیاز دارد‪ .‬گاهی در یک بازی نیاز است که در پست چهار بازی کنم و‬
‫نمی توانم کامال در منطقه ریباند باشم‪ .‬این بدین معنیست که اگر شخص دیگری در لیگ سال خوبی از نظر ریباند‬
‫داشته باشد و به ماه آخر برسیم در حالی که در این شاخص برابر باشیم‪ ،‬من خیلی رقابتی خواهم شد‪ ،‬و شاید‬
‫فقط نزدیک حلقه بمانم که ریباند کنم‪.‬‬

‫داشتم به او ضربه میزدم‪ ،‬میدانستم که او فقط می خواهد به من لطفی کند و دوهزاروپانصد دالر بیشتر به من‬
‫بدهد‪.‬و او هرگز نگفت تو دوست من هستی‪ .‬و می خواهم به تو لطفی کنم‪ .‬اما من آن را می دانستم‪ .‬دراوایل رابطه‬
‫مان چیزی را فهمیده بودم که تقریبا هیچ کس دیگری ندیده بود‪ :‬در پس تمام جنجال های خشن او‪ ،‬رد یک مرد‬
‫واقعا خوب بود‪ ،‬مانند رفیقش والتر‪ .‬جنبه حرفه ای او ‪ ،‬گستاخ‪ ،‬پرسروصدا و جنگجو بود‪.‬اما جنبه خصوصی او‬
‫حداقل برای من گرم‪ ،‬حساس و با قلبی بزرگ بود‪ .‬مردم هرگز آن سوی او را ندیده اند‪ .‬رابطه خصوصی ما جنبه‬
‫عمومی نداشت‪.‬‬

‫شاید انتظار داشتید که وقتی رد مدیر ومن سرمربی شدم‪ ،‬پویایی بین ما تغییر کند‪ .‬اما آنقدرها تغییر نکرد‪ .‬درواقع‪،‬‬
‫دوستی ما عمیق تر هم شد‪ .‬رد واقعا در برخورد با جزییات خوب بود‪ ،‬بنابراین اگر چیزی در استراتژی مربیگری‬
‫من درست کار نمیکرد‪ ،‬از او می خواستم به تمرین بیاید و در مورد جزییات مشورت کنیم‪ .‬من او را بزرگترین‬
‫ذهن بسکتبال می دانستم و میدانستم که او عاشق این است که دستش در کار باشد مخصوصا اگر می توانست به‬
‫من کمک کند‪.‬گفتم‪ :‬بازی را نگاه کن و به من بگوکه چه میبینی‪ .‬این کار به تمام آن بازی هایی برمیگردد که‬
‫زمانی که در حال استراحت بودم مرا کنار خود روی نیمکت می نشاند تا بازی را با او و از دریچه چشمان او‬
‫ببینم‪.‬نظر او در حال حاضر هم به اندازه همان زمان مفید بود‪ ،‬که من قدردان آن بودم‪ .‬و او نیز سپاسگزار ادامه‬
‫مشارکتش در تیم بود چرا که او هرگز برای خواسته شدن‪ ،‬درخواست نمی کرد‪.‬همیشه اصرار داشت که مشورت‬
‫هایمان در خلوت باشد‪ .‬او مجبور نبود دلیلش را توضیح دهد‪ .‬فهمیدم که دلیلش این بود که نمیخواست بازیکنان‬
‫هرگز فکر کنند که من اقتدار خود را از دست داده ام‪ .‬یا اینکه زیر سایه رد آئرباخ افسانه ای قرار گرفته ام‪ .‬او‬
‫نمیخواست من این سنگینی را احساس کنم‪ .‬فقط یک دوست فداکار درباره این مسائل فکر می کند‪.‬‬

‫در طول سه سال آخر کارم ‪ ،‬از ‪ 1466‬تا ‪ 1464‬هر زمان که به دفتر رد می رفتم تا در مورد مربیگری با او صحبت‬
‫کنم‪ ،‬عمدتا صحبت درباره مسائل بازیکنان بود‪ .‬مانند چیزهایی که باید از آنها محافظت کنم‪ .‬او گفت‪ :‬هرگز دقایق‬
‫کافی و هرگز شوت های کافی وجود ندارد‪ .‬اما شما نمیتوانید اجازه دهید که تعصبات شخصی شما تعیین کننده‬
‫این سیاست باشد که چه کسی در بازی بر دیگر بازیکنان برتر ی دارد‪ .‬به عنوان مثال‪ ،‬او میدانست که سام جونز‬

‫‪112‬‬
‫قبل از اینکه کاپیتان تیم در سال ‪ 67‬انتخاب شوم‪ ،‬هم اتاقی من بود‪.‬بنابراین اشاره کرد‪ ،‬تنها به این دلیل که سم‬
‫را دوست داری دلیل بر این نیست که توپهای بیشتری برای شوتزنی به او برسانی‪.‬‬

‫ما درباره آن مطلب طوالنی صحبت کردیم‪ .‬مثل مدرسه بود‪ .‬اما مثل صحبت یک معلم با دانش آموز نبود یا صحبت‬
‫یک مدیر با مربی‪ .‬فقط دودوست خوب درباره حرفه خود با هم حرف میزدند‪ .‬این پویایی با زمانی که من فقط یک‬
‫بازیکن بودم متفاوت بود‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬به عنوان مدیر ‪ ،‬رد در بازی های خانگی حضور داشت اما در بازی های‬
‫بیروون از خانه با ما نمی آمد‪ .‬بنابراین درآن بازی ها نبود تا مطالب خود را منتقل کند و توصیه هایی را برای من‬
‫داشته باشد‪ .‬من مربی و تنها کسی بودم که هر بازی را از نزدیک می دیدم‪.‬‬

‫او به چند دلیل از مشاوره این چنینی لذت میبرد‪ .‬اوال‪ ،‬برنامه او همچنان برنده شدن در بازی ها بود و مثل همیشه‬
‫مشتاق بود که شخصا به این پیروزی کمک کند‪ .‬دوما اینکه‪ ،‬به دوستش برای تبدیل شدن به مربی بهتر کمک‬
‫می کرد و باعث خوشحالی او بود‪ .‬او می گفت‪ ،‬راس‪ ،‬اینها برخی چیزهایی است که در زمان مربیگری به آنها توجه‬
‫کرده ام‪ .‬نمیتوانی آن ها را آنطور که من انجام داده ام انجام دهی‪ .‬ما دو شخص متفاوت هستیم اما در اینجا مواردی‬
‫وجوددارد که می توانی در کتاب راهنمای خود قرار دهی‪ .‬او هرگز نمی گفت‪ :‬این کاری است که باید انجام دهی‪.‬‬
‫و احساس کردم درباره مواردی که به من می گوید بسیار مراقب است‪ .‬او نمی خواست بیش از حد بر چیزی تأکید‬
‫کند که شاید برای او مهمتر از من بود‪ .‬او به عنوان دوستی که میدانست دقیقا من فکر می کنم چه چیزی برای‬
‫تیم مهم است پیش از ارائه نظراتش این مسیر را رفته بود‪.‬‬

‫درسال ‪ ،1466‬دومین فصل من به عنوان بازیکن‪ -‬مربی‪ ،‬یک قهرمانی دیگر به دست آوردیم‪ .‬این ویژه تر هیجان‬
‫انگیز بود زیرا من آخرین حرکت خود در بسکتبال را زده بودم‪ :‬کسب عنوان قهرمانی درکسوت مربی‪ .‬همین یکی‬
‫کافی بود‪ .‬بنابراین تصمیم به بازنشستگی گرفتم‪ .‬اما وقتی یک موضوع مهم شخصی مداخله کرد‪ ،‬نظرم عوض شد‪.‬‬
‫فقط برای یکسال‪ .‬این را برای خودم نگه داشتم اما میدانستم که سال ‪ 64‬آخرین سال من در بسکتبال خواهد بود‪.‬‬
‫عحب سالی بود‪ .‬یک قهرمانی دیگر‪ .‬شماره ‪ 11‬برای من در سیزده سال‪ .‬با این حال‪ ،‬یک خبرنگار دو روز بعد وارد‬
‫دفتر رد شد و از او پرسید‪ ،‬به عنوان مدیر عامل آیا از مربی که امسال داشتید راضی بودید؟‬

‫رد گفت درباره چی صحبت می کنی؟ ما قهرمان شدیم لعنتی‪.‬‬

‫اما اگر مربی بهتری داشتید‪ ،‬فکر نمی کردید که در فصل عادی بازی های بیشتری را میبردید؟‬

‫رد بعد از آن به من زنگ زد و درباره این موضوع گفت‪ .‬یا مسیح‪ .‬میتونی این رو باور کنی؟‬

‫گفتم‪ :‬خب میدونی‪ ،‬فرقی نداره رد‪ .‬من این کار را دیگر هیچ وقت و هیچ جای دیگه ای انجام نمیدهم‪.‬‬

‫منظورت چیه؟‬

‫‪113‬‬
‫می خواهم خداحافظی کنم‪.‬‬

‫مکث طوالنی جاری بود اما می دانستم چه چیزی در راه است‪.‬‬

‫آخر پرسید‪ :‬راس‪ ،‬به کس دیگری گفته ای؟‬

‫چرا؟‬

‫چون میدونی من باید در این باره با تو صحبت کنم‪ ،‬اما اگر به کس دیگری گفته باشی نمیتوانی از تصمیمت عقب‬
‫نشینی کنی‪.‬‬

‫رد‪ ،‬تو تنها کسی هستی که میدانی اما من مصر هستم‪ .‬بازنشسته می شوم‪.‬‬

‫نیمچه انتظاری داشتم که تالش کند درباره این موضوع با من صحبت کند اما هرگز این کار را نکرد‪ .‬از آن لحظه‬
‫‪ ،‬هرگز یکبار نگفت‪ :‬می خواهم که برگردی‪ .‬بعدا گفت که سعی نکرد من را منصرف کند زیرا احساس می کرد‬
‫ممکن است احترامم را نسبت به او از دست بدهم‪.‬‬

‫وقتی آماده شدم تا بوستون را برای همیشه ترک کنم‪ ،‬آخرین مالقاتم با رد برای خداحافظی وجود نداشت‪ .‬هرگز‬
‫به ذهنمان خطور نکرد که خداحافظی کنیم‪ .‬ما تا آن زمان خیلی به هم نزدیک بودیم و می دانستیم که این‬
‫احساس نزدیکی ادامه خواهد داشت‪ .‬برای برخی از افرادی که دوستی آنها به طور سنتی فقط نوعی "دوستی‬
‫اجتماعی" است‪ ،‬این ممکن است غیرعادی به نظر برسد‪ ،‬اما برای من و رد عجیب نبود‪ .‬ما موجودات اجتماعی‬
‫نبودیم‪ .‬ما از همراهی یکدیگر خوشمان می آمد‪ ،‬اما در تنهایی خودمان هم خیلی راحت بودیم‪.‬‬

‫بین تنها بودن فیزیکی و روحی تفاوت وجود دارد‪ .‬رد همیشه دوستان فداکار زیادی داشت‪ ،‬بیشتر از آنچه می‬
‫خواست‪ .‬و در حلقه منتخب کوچک من‪ ،‬همه دوستانی را که می خواستم داشتم‪ .‬یک خبرنگار نیویورکی یک بار‬
‫نوشت‪ ،‬هر بار مرا میدید‪ ،‬تنها بودم‪ .‬خب‪ ،‬هر زمان که رد آئرباخ را هم میدیدم‪ ،‬تنها بود‪ .‬این برای ما خوب بود‪ .‬ما‬
‫میدانستیم که برای ادامه رابطه مان نیازی به صرف وقت با هم نداریم‪.‬‬

‫‪114‬‬
‫فصل ‪4‬‬

‫این دوست من است‬

‫زمانی که در نهایت بوستون و دوران حرفه ای خودم را ترک کردم‪ ،‬هیچ حس از دست دادن‪ ،‬پشیمانی یا غمی‬
‫نداشتم‪ .‬ارتباط بسکتبالی خودم را قطع کرده بودم اما نه دوستی خود را‪ .‬من و رد که دوستی ما تغییری نخواهد‬
‫کرد‪ .‬وقتی رد در دی سی و من در سیاتل مستقر شدیم‪ ،‬دیگر زمان طوالنی را با هم سپری نکردیم‪ .‬با این حال‪،‬‬
‫با وجود جدایی طوالنی و تنها چند مکالمه تلفنی‪ ،‬هیچ وقت خالءی را احساس نکردیم و واقعا هیچ چیز در رابطه‬
‫ما تغییر نکرد‪.‬‬

‫زمانی که برای مالقات دخترم در دانشکده حقوق هاروارد‪ ،‬یا شرکت در رویداد خاص یا برای فعالیت های تجاری‬
‫به بوستون می آمدم‪ ،‬رد را میدیدم‪ .‬به مدت ده سال‪ ،‬هر وقت می آمدم‪ ،‬در مسابقات گلف‪ ،‬ممبر گِست در وودمونت‪،‬‬
‫در باشگاهی که رد عضوی از آن بود بازی میکردم‪ .‬رد آنجا ورق هم بازی می کرد‪ .‬سرم را داخل اتاق می کردم و‬
‫به رد می گفتم چه کار می کنی‪ .‬او قمار می کرد‪ ".‬نمیخواهی که بیرون بیام‪ ،‬نه؟ هنوز هم همان سوزن بروکلین‪:‬رد‬
‫آئرباخ معتقد است که بیل راسل شایسته این است که بازی خودش را قطع کند تا سالم کند‪.‬‬

‫نه رد‪ ،‬بازی خودت را بکن‬

‫هیچ چیز اجباری بین ما وجود نداشت‪ ،‬هیچ برنامه ای برای فشار در دوستی‪ ،‬هیچ حسی از موقعیتی خاص‪ .‬مثل‬
‫همیشه فقط کار بود‪ .‬همان طعنه دوستانه‪ ،‬همان نگرشش‪ .‬نگرش نه چندان بسیار مهم‪ .‬همان رد ‪ ،‬همان بیل‪.‬‬
‫کلید‪ ،‬همیشه خلوص دوستی بود‪ .‬ما نیازی به تالش اضافه نداشتیم‪ .‬ما مجبور نبودیم تا نقش دوستی را بازی کنیم‬
‫یا به هر طریقی بخواهیم رابطه را زیبا کنیم‪ .‬عالقه ما به یکدیگر ‪ ،‬دیگر ناشی از بسکتبال نبود‪ .‬ما اکنون‪ ،‬فقط دو‬
‫انسان بودیم‪ .‬وقتی با یک دوست مانند یک کفش قدیمی اینطور راحت هستید‪ ،‬مثل آرامش است‪ .‬وقتی همگام‬
‫شدید‪ ،‬الزم نیست به آن فکر کنید‪ .‬دوستی آنجاست و برای شماست‪ .‬این چیزی است که دوستی ما همیشه بود‪.‬‬
‫حتی در دوران بازنشستگی بیشتر‪ .‬دوستی آنجا بود و برای ما بود‪ .‬بنابراین دیگر الزم نبود به آن فکر کنیم‪.‬‬

‫وقتی سرم را در اتاق کارت بازی وودمونت بردم‪ ،‬شاید یک سال یا بیشتر از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم‬
‫گذتشه بود‪ .‬ما نمیدانستیم یا اهمیت نمیدادیم‪ .‬دلیل حضور او در آنجا این بود که کارت بازی کند و دلیل حضور‬
‫من در آنجا بازی گلف بود که دوست داشتم‪ .‬اگر چه هر دوی ما میدانستیم که مشتاق دیدار دوباره هستیم‪ ،‬اما‬
‫فقط سالم کردم و دانستن اینکه آنجا هستیم کافی بود‪.‬‬

‫خارج از باشگاه ما به ندرت معاشرت می کردیم‪ .‬این بخش نیز تعییری نکرده بود‪ .‬در دوران پیری‪ ،‬جدا از مراسم‬
‫ویژه ای که گاه به گاه برای بزرگداشت یکی از ما یا دوستانی که به آنها احترام میگذاشتیم ‪ ،‬تنها کاری که با هم‬

‫‪115‬‬
‫در مال عام انجام میدادیم حضور در برخی بازی های سلتیکس بود‪ .‬پس از آن‪ ،‬ما همیشه یک شام آرام و خصوضی‬
‫در روستوران چینی مورد عالقه او می خوردیم‪ .‬اما فقط همین بود‪ .‬هر دوی ما زندگی عادی خودمان را داشتیم‪.‬‬
‫ما از وضعیت آگاه بودیم‪.‬‬

‫مابقی زمان ها‪ ،‬به طور منظم از طریق تلفن در تماس بودیم‪ ،‬ارتباطی راحت که برای هر دوی ما مایه آرامش بود‪.‬‬
‫بیشتر آن مکالمات کوتاه بود‪ ،‬مانند مکالمات بسکتبال ما در سال های حضور در سلتیکس‪ .‬ما درباره چیزهای‬
‫معمولی صحبت می کردیم که همه در مورد آن چیزها صحبت می کردند‪ :.‬آنچه در زندگی ما می گذشت‪ .‬وضعیت‬
‫سالمتی مان‪ ،‬مشاهدات ما از رویدادهای جاری و البته ورزش مثل همیشه فقط آنچه را که می خواستم از زندگی‬
‫فعلی من بداند به او می گفتم و او هم همین کار را می کرد‪ .‬بیشتر ارتباط ما از گوش دادن به یکدیگر ناشی میشد‪.‬‬
‫اینگونه بود که فهمیدیم در حال حاضر کجای زندگی همدیگر هستیم‪ .‬من همیشه می گفتم‪ :‬من فقط به مسائل‬
‫واقعی عالقه دارم‪ ،‬و به مزخرفات توجهی ندارم‪ .‬رد نیز همین احساس را داشت‪ .‬بنابراین‪ ،‬این همان چیزی است‬
‫که ما در مورد آن صحبت می کردیم‪ ،‬آنچه برای ما واقعی بود‪.‬‬

‫ما همیشه درباره خانواده یکیدگر مخصوصا فرزندانمان صحبت می کردیم‪ .‬وقتی دخترم‪ ،‬کارن‪ ،‬به دانشگاه جرج‬
‫تاون در دی سی رفت‪ ،‬رد همیشه به او سر میزد تا ببیند مشکل یا کاری نداشته باشد‪ .‬او بخاطر دخترم آنجا بود‪،‬‬
‫همانند یک پدربزرگ‪ .‬اما هرگز چنین چیزی را به او نگفت‪ .‬من این را میدانستم چرا که به من زنگ می زد و می‬
‫گفت‪ ،‬به دخترت سر زدم و او خوب بود‪ .‬او این را نمیدانست اما من عمیقا سپاسگزار بود‪ .‬وقتی دختر او رندی به‬
‫لس آنجلس آمد و دوستِ دخترم شد‪ ،‬همیشه بواسطه کارن حواسم به او بود و به رد هم گفته بودم‪ .‬به دخترت‬
‫سر زدم و خوب بود‪ .‬کار بزرگی نبود‪ .‬فقط یک عمل متقابل مهربانانه بین دو دوست‪.‬‬

‫هرچه من و رد مسن تر میشدیم کمتر همدیگر را میدیدم‪ .‬با این حال‪ ،‬احساس خاصی که نسبت به هم داشتیم و‬
‫روشی که یاد گرفتیم که مهربانی های کوچک یا کمک از طرف یکدیگر را بپذیریم همچنان در حال رشد بود‪ .‬در‬
‫دهه ‪ ،43‬زمانی که رد قصد داشت شماره من در بوستون را بازنشسته کند‪ ،‬به او گفتم که دریک مراسم عمومی‬
‫برای آن شرکت نخواهم کرد‪ .‬دلیل اول من این بودکه برای تیم بازی کرده ام نه برای گرفتن جام یا افتخارات‬
‫شخصی و دوم اینکه آخرین چیزیکه برای خودم می خواستم‪ ،‬هیاهوی عمومی بر سر بیل راسل بسکتبالیست بود‪.‬‬
‫به همین دلیل بود که در سال ‪ 64‬بسیار بی سروصدا‪ ،‬بدون هیچ گونه هیاهوی عمومی درباره خداحافظی بیل‪،‬‬
‫شهر را ترک کرده بودم‪.‬‬

‫این مطلب من را به یاد زمانی انداخت که برای زنی که یک سال مرده بودآگهی ترحیم خواندم و فکر کردم چقدر‬
‫جالب است‪ ،‬من فکر کردم که او هیچ هیاهویی نمی خواهد‪ .‬وقتی بازنشسته شدم این احساس را داشتم‪.‬زمانی که‬
‫هنوز بازی می کردم‪ ،‬تمام بازیکنانی که اعالم میکردند این سال آخر بازی من است‪ ،‬در شهرهای مختلف برایشان‬

‫‪116‬‬
‫مراسمی برگزار میشد‪ .‬به یاد دارم که من و رد با هم در مراسم بازنشستگی باب کوزی در سال ‪ 60‬در ورزشگاه‬
‫بوستون بودیم همانطور که مردم فریاد می زدند‪ ،‬نرو‪ ،‬نرو‪ .‬و ما دوستت داریم کوز‪ .‬به طعنه هایی فکر کردم که‬
‫برخی از همین هواداران در دوران حرفه ای من به راه انداخته بودند‪ ،‬به خاطر بیان نظراتم‪ .‬مثال وقتی که گفتم‪:‬‬
‫من برای بوستون بازی نمی کنم ‪ .‬من برای سلتیسک بازی می کنم‪ .‬و هوادااران چیزی نیمدانند‪ .‬که به نظرم بی‬
‫احترامی نبود‪ .‬فکر کردم‪ ،‬قرار است دلم برای آن افراد تنگ شده باشد؟ ابدا‪ ،‬دلم برایشان تنگ نخواهد شد‪ .‬پس‬
‫روبه رد کردم و گفتم‪ ،‬پس‪ ،‬وقتی بازنشسته شوم هرگز این کار را نمی کنم‪.‬‬

‫این را به رد یادآوری کردم ‪ .‬او به طور قابل پیش بینی گفت‪ :‬مزخرفه‪ ،‬من باید این کار را انجام دهم راس و فقط‬
‫چند کار وجود دارد که باید انجام دهی‪ .‬این برای باشگاه است ‪ .‬وقتی شماره ات باال می رود باید آنجا باشی‪.‬‬

‫رد‪ ،‬اگر می خواهی از من قدردانی کنید‪ ،‬نباید شماره من را بازنشسته کنی‪ ،‬چون این چیزی است که من نمیخواهم‪.‬‬

‫او گفت‪ ،‬خب تو باید این کار را بکنی‪.‬‬

‫سرسخت دربرابر سرسخت تر‪ .‬درباره آن مرتب صحبت کردیم تا اینکه یک روز وقتی برای پخش یک بازی تلویزیونی‬
‫به ورزشگاه بوستون رفتم‪ ،‬رد با اطمینان به من خبر داد که شماره من همان شب در بازی بازنشسته خواهد شد و‬
‫قرار شد وقتی آن را اعالم کردند‪ ،‬بلند شوم‪ .‬او برای من کمین کرده بود‪ .‬چون میدانست که هر حال باید آنجا‬
‫باشم‪ ،‬بنابراین من یک مخاطب اسیر بودم‪ .‬دوباره گفتم نه‪ .‬درباره پخش چی؟ او به اطراف نگاهی کرد و گفت‪ ،‬می‬
‫خوای بیخیال اونم بشی؟‬

‫درنهایت گفتم‪ :‬بسیار خب رد‪ .‬من برای تیمم بازی کردم و برای هم تیمی هایم‪ ،‬نه برای افتخارات شخصی‪ .‬این را‬
‫میدانی‪ ،‬اما اگر تو اصرار به بازنشستگی شماره داری‪ ،‬این شماره را با شماره های دیگر روی پرچم بزنید و آن را‬
‫باال بکشید‪ .‬اما مراسم عمومی بازی نکنید‪ .‬اگر این کار را فقط با حضور هم تیم هایم بکنی‪ ،‬آن را انجام میدهم‪.‬‬

‫با بغض گفت باشه‪ .‬بنابراین‪ ،‬قبل از اینکه ورزشگاه باز شود و هواداران وارد شوند‪ ،‬بازیکنان رد و سلتیکس که از‬
‫زمانی که من در تیم بودم هنوز همانجا بوند‪ ،‬وسط زمین ایستادند و شماره من را پیش از اینکه ‪10434‬صندلی‬
‫پر شود‪ ،‬باال کشیدند‪ .‬تا حدودی راه حل ناقصی بود‪ .‬اما نکته مهم این بود که من و رد هنوز آنقدر همدیگر را درک‬
‫می کردیم که بتوانیم راه حلی پیدا کنیم‪.‬‬

‫بیش از بیست سال بعد‪ ،‬در ماه می سال ‪ ،1444‬در ورزشگاه جدید بوستون‪ ،‬مراسم ویژه ای برای بازنشستگی‬
‫مجدد شماره من برگزار شد‪ .‬من خجالت کشیدم‪ ،‬اما با این مراسم موافقت کرده بودم‪ ،‬زیرا احساس می کردم که‬
‫این مراسم برای آن سازمان ها خیریه ای که حامی این مراسم ویژه بودند‪ ،‬فوق العاده بود ‪ ،‬چیزی که عمیقا به آن‬
‫باور داشتم‪.‬‬

‫‪117‬‬
‫وقتی لحظه فرارسید‪ ،‬متوجه شدم که بنر سفید و سبز بزرگ فقط شماره من را بر خود ندارد‪ .‬آن شامل تمام شماره‬
‫های بازنشسته همبازیان من است‪ .‬این یک تسکین بزرگ بود‪ .‬و احساس می کردم هنوز بهترین راه برای گرامی‬
‫داشت من است‪ :‬جزیی از یک تیم بودن‪ .‬رد و من روی پارکت معروفی که آن را از زمین قدیمی بوستون آورده‬
‫بودند ایستاده بودیم و هر دو طناب را در دست داشتیم‪ .‬همان طور که شروع به کشیدن کردیم‪ ،‬به هم چشمکی‬
‫زدیم‪ ،‬تمام دوستی مان در آن چشمک وجودداشت و شروع کردیم به باال بردن بنر تیممان‪ ،‬دست به دست هم ‪.‬‬
‫من همیشه آن احساس را به عنوان احساسی خاص به یاد خواهم داشت‪.‬‬

‫شیرینی در آن وجود داشت که یادآور دوران جوانی من بود‪ .‬من هیچ گاه در مسیر بزرگ شدن دوست صمیمی‬
‫نداشتم‪ .‬اما پدرم در شصت و شش سال زندگی یک دوست داشت‪ .‬از کالس اول با هم بودند‪ .‬وقتی هر دو هفتاد‬
‫ساله بودند‪ ،‬هنوز هم با هم دوست بودند‪ .‬یک رابطه نگسستنی‪ .‬در واقع‪ ،‬پس از اینکه پدرم در کالیفرنیا مستقر‬
‫شد‪ ،‬این مرد هم به کالیفرنیا نقل مکان کرد‪ ،‬بنابراین آنها کمتر از شش ماه تمام زندگی خود را از هم دور بودند‪.‬‬
‫پدرم دو یا سه دوست صمیمی دیگر هم داشت و برای من در کودکی دیدن همه آنها با هم فوق العاده بود‪ .‬تقریبا‬
‫انگار پدرم درخششی داشت‪ .‬میتوانستید ببینید که بودن با این افراد برای او خاص بود‪ .‬و بدون توجه به شرایط ‪،‬‬
‫این افراد همیشه با هم خوب بودند‪ .‬پدرم یک مرد بلند و قوی بود‪ ،‬او ‪ 141‬سانتیمتر قد و ‪ 113‬کیلوگرم وزن‬
‫داشت و هنوز زمانی که با دوستانش بود‪ ،‬لطافت و مهربانی بود که میدید آنها به هم نشان میدادند‪ .‬نمیدانم که به‬
‫عنوان کودک‪ ،‬آن را درک می کردم یا نه اما االن درک می کنم‪ :.‬این لطافت از قدرت درونی می آمد‪ .‬این چیزی‬
‫بود که در آن زمان زیاد بین مردها نمیدید‪.‬و آنها درباره آن صحبت نمیکردند‪ .‬من آن را احساس کرده بودم و‬
‫دوباره احساس می کردم‪ ،‬زمانی که با رد در حال باال بردن بنر بودیم‪.‬‬

‫از سویی دیگر‪ ،‬فکر می کردم ‪ :‬به شما گفتم که هرگز این کار را در برابر جمعیت انجام نمیدهم‪ .‬پس تو این یکی‬
‫را بردی لعنتی‪ .‬و احتماال او هم اینچنین فکر می کرد‪ :‬این دفعه به حسابت رسیدم‪.‬‬

‫مدتی بعد از سال ‪ ،1333‬رد برای اولین بار به من گفت که وقتی سلتیکس به مربی تیم دیک پیتینو پیشنهاد‬
‫مدیریت باشگاه را داده است‪ ،‬واقعا آزار دیده است‪ .‬این عنوان از سال ‪ 1467‬همیشه در اختیار رد بود‪ .‬او گفت این‬
‫مرا عصبانی می کند‪ .‬به احساسات من آسیب زد ‪ .‬چند بار با یکدیگر مشاجره داشتیم و بعد از تمام کارهایی که با‬
‫هم کردیم می خواهند این کار را با من بکنند"‪.‬‬

‫گفتم ‪ ،‬تو به مقام نیاز نداری رد‪ .‬تو بازنشستگی فوق العاده ای خواهی داشت‪.‬و تو به پول یا چیز دیگری نیاز نداری‪.‬‬
‫چرا باید اینقدر برات مهم باشه؟‬

‫هرگز چیزی را که گفت فراموش نمی کنم‪ .‬تا زمانی که من رییس بوستون باشم‪ ،‬مردم جواب تلفن مرا میدهند‪.‬‬
‫او جدی بود‪ ،‬اگرجه این پست کامال تشریفاتی بود اما هنوز برای او مهم بود‪ .‬این تاحدی غرور و تاحدودی وفاداری‬

‫‪118‬‬
‫عمیق او بود‪ .‬به خصوص بعد از تمام کارهاییکه برای باشگاه کرده بود‪ .‬من کامال احساسات او را درک می کردم‪.‬‬
‫این عنوان برای او مانند مدال افتخار کنگره بود‪ .‬من این افتخارات را بدست آورده ام‪.‬‬

‫گفتم تنها نتیجه ای که می توانم بگیرم این است که این مردم پر از مزخرف هستند‪ .‬مالک باشگاه و پیتینو‪ .‬اگر‬
‫والتر براون زنده بود‪ ،‬هیچ امکانی نداشت که این اتفاقات بیفتد‪.‬‬

‫او گفت موافقم‪.‬‬

‫پس از آن صحبت‪ ،‬دیگر در مورد آن با هم صحبت نکردیم‪ .‬همیشه می گفتم که با پیشرفت زندگی ام‪ ،‬نمی خواهم‬
‫به فهرستی از نارضایتی های گذشته بپردازم‪ .‬رد نیز همین احساس را داشت‪ .‬این تنها چیزی بود که در دوران‬
‫حرفه ای سلتیکس او را آزار داد و او میدانست که من این را می دانم‪ .‬پس از گذشت نزدیک به پنجاه سال‪ ،‬هنوز‬
‫هم برایم تأثیر گذار بود که می توانم کاری برای کمک به او انجام دهم‪ ،‬حتی اگر فقط گوش دادن و فهمیدن باشد‪.‬‬
‫ما اکنون می توانستیم چنین لحظاتی را به اشتراک بگذاریم‪ .‬این لحظات از هرچیزی که در سلتیکس به اشتراک‬
‫می گذاشتیم صمیمی تر بود‪ .‬این بخشی از تکامل رابطه از رابطه ای حرفه ای به رابطه ای شخصی بود‪.‬‬

‫گاهی اوقات این مسائل مثل سرنوشت به سراغ شما می آید‪ .‬ناگهان مقابل شماست‪ .‬مواقع دیگر‪ ،‬آن را پیدا می‬
‫کنید‪ .‬چند سال پیش با گروهی بودم که ارتباطی خصوصی با داالیی الما داشتیم‪ .‬او با ما صحبت کرد و بعد پرسید‬
‫کسی سوالی دارد؟ گفتم می خواهم چیزی بدانم‪ .‬چه زمانی به این حد از آرامش رسیدی ‪ ،‬وقتی توانستی معنویت‬
‫را با واقعیت آشتی دهی؟ او گفت‪ :‬من طی مدت طوالنی به آرامش درونی رسیدم‪ .‬زیرا به عنوان یک فرد از طریق‬
‫آموزه هایی که درکودکی گرفتم‪ ،‬تکامل یافتم‪ .‬هیچ روزی نبود که بگویم من آن را دارم‪.‬‬

‫در دوستی من با رد هم همینطور بود‪ .‬طی یک دوره زمانی طوالنی‪ ،‬از طریق تجربیات ما با هم و هر آنچه که‬
‫آموخته بودیم‪ ،‬تکامل یافته بود‪ ،‬تا اینکه به آرامش خاصی در آن رسیدیم‪.‬‬

‫آرام ترین لحظات من و رد با هم پس از دوران بازنشستگی‪ ،‬بازی های سلتیکس بود‪ .‬پویایی رابطه ما از گذشته‬
‫بود‪ .‬مانند بسیاری از برخوردهای ما‪ ،‬او تنها بود و من تنها‪ .‬ما به ندرت با کس دیگری وقت می گذراندیم‪ .‬به طرز‬
‫عجیبی‪ ،‬این الگو‪ ،‬از نظر جسمی و روانی‪ ،‬حتی در یک ورزشگاهی با ‪ 13‬هزار نفر تماشاگر ادامه داشت‪.‬‬

‫رد همیشه در ردیف ‪ 4‬می نشست و من در ردیف ‪ ،6‬درست پشت سر او‪.‬اگر کنار هم می نشستیم برای صحبت‬
‫کردن باید به پهلو نگاه می کردیم و نمیتوانستیم بازی را تماشا کنیم‪ .‬ما در این باره صحبت یا برنامه ریزی نداشتیم‬
‫فقط یک بار اتفاق افتاد و هر دو متوجه شدیم که آن طور که میخواستیم بود‪ .‬به این ترتیب می توانستم خم شوم‬
‫و در گوش راست او صحبت کنم‪ ،‬و هر دو میتوانستیم به آنچه در زمین می گذرد نگاه کنیم‪.‬‬

‫‪119‬‬
‫ما از دیدن بازی و صحبت درباره آن لذت می بردیم‪ .‬ده سال آخر که در بازی ها حضور داشتیم‪ ،‬همیشه از جو‬
‫پرسروصدا گالیه می کرد‪ .‬چیزی که هر دوی ما در مورد بسکتبال دوست داشتیم هنوز همان مطلب قدیمی بود‪:‬‬
‫رقابت‪ .‬اما او فکر می کرد که جنبه رقابتی بازی با صداهای بی وقفه موسیقی‪ ،‬نمایشگر های ویدویی و آنچه که او‬
‫اعتقاد داشت‪ ،‬کل چیزیهای دیگری است که در جریان است‪ ،‬و هیچ ربطی به بازی ندارد‪ ،‬و باعث توجه کمتر به‬
‫خود بسکتبال شده است‪ .‬او بخصوص از دیدن رقصندگان زن متنفر بود‪ .‬او گفت که آنها بسکتبال را به سیرک‬
‫تبدیل کرده اند‪ .‬در بعضی مواقع‪ ،‬او فریاد میزد‪ ،‬لعنتی ها یک بازی در جریان است‪.‬‬

‫من عاشق انرژی و اشتیاق او بودم و چقدر عمیقا نسبت به بازی احساس داشت‪ ،‬بازی که ما با هم کمک کرده‬
‫بودیم تا متوحل شود‪ .‬و عاشق روش آسانی که ما هنوز با هم در ارتباط بودیم‪ ،‬بودم‪ .‬اما لحظاتی بود که در تمام‬
‫آن بازی ها همیشه‪ ،‬بیش از هر چیز دیگری به یاد خواهم داشت‪ .‬این اتفاق در سالهای آخر زندگی اش رخ داد‪،‬‬
‫زمانی که بسیار ضعیف شده بود‪ .‬وقتی بازی را تماشا می کردیم‪ ،‬و به طور معمولی با هم صحبت می کردیم ‪ ،‬از‬
‫اوقات با ارزشی که اکنون با هم داریم لذت می بردیم و این احساس را داشتم که حضور من‪ ،‬پشت سر او و باالتر‪،‬‬
‫باعث می شود او احساس امنیتی کند‪ .‬و اعتراف می کنم که برای یک لحظه احساس کردم که همچنان از او‬
‫محافظت می کنم‪ ،‬همان کاری که همیشه به عنوان بازیکن هم انجام میدادم‪.‬‬

‫در ویدئویی که لیگ درباره ماتهیه کرده ‪ ،‬تصویری از من و رد در یکی از آخرین بازی هایی که با هم دیدیم‬
‫وجوددارد‪ .‬من به جلو خم شده ام و او بازی تماشا می کند و چیزی به او می گویم و اوقات خوبی را سپری می‬
‫کنیم‪ .‬اگر دقت کنید‪ ،‬چیزی در حالت ما وجود دارد که می گوید این دو مرد برادرند‪ .‬و آنی که پشت سرش است‬
‫مراقب او پایینی است‪.‬‬

‫اما این احتماال فقط تصور من است‪.‬‬

‫‪120‬‬
‫موخره‬

‫خداحافظ دوست من‬

‫قلب دوست من رد آئرباخ در روز دوشنبه ‪ 16‬اکتبر ‪ 1336‬درست پس از هشتادونهمین سالگرد تولدش در بتسدا‬
‫مریلند تسلیم شد‪ .‬تقریبا پنجاه سال از روزی که به سلتیکس پیوستم می گذشت‪ .‬دخترش نانسی در سیاتل با من‬
‫تماس گرفت‪ .‬گفت‪« :‬بیل‪ ،‬ما پدر را از دست دادیم‪ .‬چند ساعت پیش فوت کرد‪ .‬من نمی خواستم آن را در جای‬
‫دیگری بشنوی‪ .‬می خواستم از ما بشنوی‪ ».‬او گفت که تنها سه روز قبل از آن‪ ،‬نیروی دریایی به رد جایزه ای را‬
‫برای خدمات به کشورش و دستاوردهای عمرش اهدا کرده بود‪ .‬او سخنرانی خوبی کرد و از وجود خودش لذت برد‬
‫و واقعاً خوشحال بود‪ .‬ولی حاال از دنیا رفته است‪.‬‬

‫من فقط گوش دادم میدانستم که در فرهنگ یهودی‪ ،‬مراسم کفن و دفن سریع انجام میشود و این یک چرخه‬
‫کوتاه است‪ .‬بنابراین اولین چیزی که گفتم این بود‪" :‬کی تشییع جنازه است؟" داشتم به برنامه سفرم فکر می‬
‫کردم‪ .‬نانسی گفت که بعداً با من تماس می گیرد و جزئیات را در اختیارم می گذارد‪.‬‬

‫گفتم بسیار خب‪ .‬فکر من با شما دودختر و خانواده شماست‪ .‬و گوشی را قطع کردیم‪.‬‬

‫نانسی که دو ساعت پس از مرگ پدرش با من تماس گرفت‪ ،‬تأیید کرد که خانواده او چه حسی نسبت به دوستی‬
‫ما دارد‪ .‬من قبل از آن نمی دانستم؛ هرگز درباره این مطلب صحبت نشده بود‪ .‬او گفته بود که "بابا" را از دست‬
‫داده اند‪ ،‬نه "رد" را ‪ -‬انگار که من یکی از اعضای خانواده هستم‪ .‬اینکه می دانستند چقدر به همدیگر اهمیت می‬
‫دهیم برایم بسیار خوشحال کننده بود‪ .‬همسرش‪ ،‬دوروتی‪ ،‬شش سال بود که رفته بود‪ .‬پس حاال فقط نانسی و‬
‫رندی مانده بودند‪.‬‬

‫من آنها را از جوانی می شناختم‪ .‬درست قبل از رفتن به المپیک ملبورن‪ ،‬نانسی‪ ،‬دختر بزرگتر رد را دیده بودم‪.‬‬
‫آنها پدرشان را می پرستیدند ‪ .‬همان احساسی را که دخترم‪ ،‬کارن‪ ،‬نسبت به من دارد‪ ،‬نسبت به او داشتند‪ .‬آنها‬
‫می دانستند که من به آنها محبت زیادی دارم‪ ،‬نه فقط به پدرشان‪ .‬خنده دار بود‪ ،‬زیرا رندی‪ ،‬که دوست کارن بود‪،‬‬
‫به او می گفت‪" :‬بابا من فقط پدرت را دوست دارد!" و رندی به من چیزهایی از این قبیل گفت‪" :‬بابا دیوانه توست!"‬
‫این چیزی بود که رد هرگز به من نگفته بود‪ .‬و من هم از او نمیخواستم‪.‬‬

‫بالفاصله پس از تماس نانسی‪ ،‬احساس فقدان شدیدی بر من حاکم شد‪ .‬من و رد آخرین بار در هفته ای که او‬
‫درگذشت تلفنی صحبت کرده بودیم و حاال دیگر هرگز نمیتوانستیم با هم صحبت کنیم‪ .‬کامالً غیرمنتظره نبود‪.‬‬

‫‪121‬‬
‫می دانستم که پس از جراحی سرطان روده بزرگ رد در سال ‪ ،1331‬و برخی مشکالت تنفسی سخت‪ ،‬سالمتی او‬
‫رو به افول گذاشته بود‪.‬‬

‫او تالش کرد‪ ،‬اگرچه هرگز برای هشدار دادن به کسی یا برانگیختن همدردی کسی چیزی نگفت‪ .‬رد هرگز ترحم‬
‫کسی را نمیخواست‪ .‬با این حال من هنوز در شک بودم‪ .‬و ناامید‪ .‬ما فکر می کنیم که دوستان ما جاودانه هستند‬
‫و همیشه آنجا خواهند بود‪ .‬وقتی آنها بیمار می شوند‪ ،‬می دانیم که می توانند بمیرند‪ ،‬اما هرگز انتظار نداریم که‬
‫آنها از کنار ما بروند‪ .‬مرگ یکی از آن احتماالتی است که ما به طور مبهم انتظار آن را داریم و امیدواریم که هیچگاه‬
‫اتفاق نیفتد‪.‬‬

‫بالفاصله به تشییع جنازه فکر کردم‪ .‬می دانستم که این یک رویداد بسیار بزرگ خواهد بود‪ ،‬کامال در کنار مردم‪.‬‬
‫فکر کردم‪« ،‬رد آن را سیرک می نامید‪ .‬و از آن متنفر می شد‪ ».‬از نظر من‪ ،‬تشییع جنازه برای زنده هاست‪ ،‬نه‬
‫برای متوفی‪ .‬تشییع جنازه اصوال برای خانواده و دوستان است‪ .‬دو دلیل برای رفتن داشتم‪ :‬میخواستم برای دختران‬
‫رد آنجا باشم‪ ،‬تا آرامشی برای آنها باشم‪ ،‬و میخواستم با دوستم خداحافظی کنم‪ .‬این مربوط به خودم بود ‪ -‬عمیقاً‬
‫شخصی بود‪ .‬فضای سیرک یا نه‪ ،‬فقط باید راه هایی برای صحبت با جمعیت پیدا می کردم‪.‬‬

‫بسیاری از ترکیبات مختلف باعث میشود ما چیزی که هستیم باشیم‪ .‬یکی از مهمترین آنها دوستی واقعی است‪.‬‬
‫دوستان واقعی جایگاه ویژه ای در روح و روان ما دارند‪ .‬آنها مجبور نیستند هر روز‪ ،‬هر ماه یا هر سال با ما تعامل‬
‫داشته باشند‪ .‬آنها همیشه بخشی از وجود ما هستند اینطور نیست که ما آنها را بدیهی بدانیم‪ .‬ما آنها را به طور‬
‫طبیعی وارد زندگی خود می کنیم ‪،‬نمی دانیم آنها آنجا هستند‪ .‬وقتی آنها رفتند متوجه می شویم که چه چیزی‬
‫را از دست داده ایم‪.‬‬

‫وقتی روز بعد به واشنگتن رفتم‪ ،‬نبود رد را به طور عمیقی احساس کردم‪ .‬فکر کردم‪ ،‬او واقعا رفته است‪ .‬نمی توانم‬
‫سرش غر بزنم و او هم نمیتواند سر من غر بزند‪ .‬پروازی طوالنی و به همین علت زمان زیادی برای فکر کردن‬
‫داشتم‪ .‬به آخرین صحبتمان فکر کردم‪« :‬امیدوارم آخرین گفتگوی درستی بوده باشد‪ .‬آیا ما میزان اهمیت خود را‬
‫به یکدیگر منتقل کردیم؟ آیا چیزی را ناگفته گذاشتیم؟ شاید ما بعضی چیزها را ناگفته گذاشتیم‪ ».‬سپس فکر‬
‫کردم‪« :‬نه‪ .‬او می دانست که من چه احساسی نسبت به او دارم و من می دانستم که او چه احساسی نسبت به من‬
‫دارد‪».‬‬

‫نگرش من‪ ،‬در شرایط سخت‪ ،‬این است که مثبت به جلو حرکت کنم‪ ،‬بنابراین مرگ خودم هرگز به ذهنم خطور‬
‫نکرد‪ .‬برای من مرگ یک تراژدی نیست‪ .‬ما به دنیا می آییم‪ ،‬زندگی می کنیم‪ ،‬می میریم ‪ -‬این برای همه ما اتفاق‬
‫می افتد‪ .‬همیشه همینطور است‪ .‬سالها قبل‪ ،‬در مراسم خاکسپاری پدرم‪ ،‬به آهنگ گلن یاربرو به نام «نامه‬
‫مادربزرگ» فکر کرده بودم‪ .‬این در مورد یادداشت یک مادربزرگ است که پسرش پس از مرگش برای خانواده می‬

‫‪122‬‬
‫خواند‪ .‬وقتی یاربرو میخواند‪« :‬حدس بزن از اینجا به بعد‪ ،‬ما آدمهای قدیمی هستیم»‪ ،‬من خودم چنین احساسی‬
‫داشتم‪ .‬اما حتی پس از آن‪ ،‬در خدمت پدرم‪ ،‬دیگر به خودم فکر نکردم و کارهای شگفت انگیزی را که پدرم برای‬
‫من انجام داد‪ ،‬به یاد آوردم که باعث شد من مرد شوم‪ ،‬و اینکه چقدر در تمام عمرم او را دوست داشتم و به او‬
‫احترام می گذاشتم‪.‬‬

‫این روزها وقتی یکی از نزدیکان و عزیزانم از دنیا میرود‪ ،‬اولین چیزی که به آن فکر می کنم این است که آیا او از‬
‫زندگی اش راضی بود؟ برای من‪ ،‬این نشانه یک زندگی خوب است‪ .‬من میدانستم که رد این احساس را نسبت به‬
‫زندگیاش داشت ‪ -‬زندگی او بسیار پربار بود‪ .‬او تا آخر در آرامش بود‪ .‬چیز دیگری که سعی می کنم به آن فکر‬
‫کنم هر چیز خنده داری است که انجام دادیم یا گفتیم‪.‬‬

‫در مسیر هواپیما‪ ،‬به سمت مراسم تشییع پیکر رد‪ ،‬چیزی که به ذهنم آمد شبی بود که در سال اول من در بوستون‬
‫رد و من در حال بازی جین بودیم و درباره بسکتبال صحبت می کردیم‪ .‬ناگهان گفت‪ :‬به تو می گویم که چه کار‬
‫خواهم کرد‪ .‬در این مرحله از بازی‪ ،‬وقت آن است که یک نام مخفی به شما بدهم‪.‬ما هر دو از آن استفاده خواهیم‬
‫کرد‪ ،‬فقط برای تو‪.‬‬

‫خب اون چیه رد؟‬

‫خیلی خوبه‪ .‬برای تو عالی است‪ .‬روزی برای ان از من تشکر می کنی‪.‬‬

‫رد‪ ،‬چیه؟‬

‫سیگارش را دور دهانش چرخاند و ابروهایش را کمان کرد و گفت‪ :‬گویشه کوپ! شروع کردم به خندیدن‪ .‬میدانستم‬
‫که او به من برای بازی جین نیاز دارد‪ ،‬زیرا او همیشه مرا بیرون می انداخت‪ .‬بنابراین من به او اخم کردم‪ .‬با جدیت‬
‫به من نگاه کرد و گفت‪ :‬یک لحظه صبر کن‪ .‬میدونی گویشه کوپ یعنی چی؟‬

‫گفتم آره ‪،‬یعنی کله پوک و خیلی ممنونم‪.‬‬

‫او نیشخندی زد‪" .‬باشه‪ ،‬دارم باهات شوخی می کنم‪ ".‬و هر دو به بلند خندیدیم‪ .‬یادآوری این موضوع دوباره مرا‬
‫سرگرم کرد‪ .‬لبخند شیطنت آمیز رد را می دیدم‪ .‬و این اتفاق حتی خندهدارتر را به یاد آورد‪ ،‬زمانی که رد غافلگیر‬
‫شد‪ ،‬که تقریباً هرگز این اتفاق نمی افتاد‪ .‬زمانی بود که او به تامی هاینسون ‪ -‬یکی از شخصیت های بدنام سلتیکس‬
‫‪ -‬یک سیگار برگ در حال انفجار داد‪ .‬تامی روز بدی را سپری می کرد‪ .‬او در حال طالق بود و با همسرش مشکل‬
‫داشتند‪ ،‬بنابراین او دیر به تمرین میرسید‪.‬‬

‫‪123‬‬
‫او میدانست که رد با او برخورد میکند‪ ،‬بنابراین با سرعت رانندگی کردو پلیس او را گرفت و جریمه کرد‪ .‬تامی به‬
‫خودش گفت‪« :‬ول کن بابا‪ .‬به هر حال من دیر میرسم من فقط اینجا می نشینم و سیگار می کشم و استراحت‬
‫می کنم‪ .‬سپس به تمرین می روم و می توانم با هر چیزی که رد به من بگوید‪ ،‬کنار بیایم‪ ".‬سیگاری روشن کرد‬
‫– اما سیگاری بود که رد به او داده بود و منفجر شد‪ .‬باالخره به تمرین رسید و دوده تمام صورتش را فرا گرفت و‬
‫رد مثل چی خندید‪.‬‬

‫تامی بیشتر دو سال بعد را صرف هدیه دادن سیگارهای واقعی به رد کرد‪ .‬اما رد همیشه اول از تامی می خواست‬
‫آنها را جلوی تیم روشن کند‪ .‬او بیش از حد باهوش بود ‪ -‬او می دانست که هاینسون در حال برنامه ریزی انتقام‬
‫است‪ .‬سرانجام‪ ،‬پس از ده ها سیگار خوب‪ ،‬رد گارد خود را رها کرد و آزمایش را رها کرد‪ .‬بنابراین‪ ،‬یک روز در‬
‫تمرین‪ ،‬رد در مورد موضوع مهمی با تیم صحبت میکرد که تامی سیگار پر شده را به او داد‪ .‬رد روشنش کرد و‬
‫بنگ! به شدت غافلگیر شد‪ .‬او هرگز انتظارش را نداشت‪ .‬به خصوص از طرف هاینسون که به صبر زیاد معروف نبود‪.‬‬

‫این شکل و سیاق تیمداری رد بود‪ .‬اینطور نبود که بگوید من مربی هستم و کار خودم را می کنم و کسی نمیتواند‬
‫چیزی بگوید‪ .‬سبک او اینگونه بود‪ ،‬ما همه یک واحد هستیم و در این واحد من مربیگری می کنم و شما بازی می‬
‫کنید‪ ،‬اما سلسله مراتبی وجود ندارد‪ .‬به همین دلیل بود که یک تامی هاینسون می توانست با یک سیگار اینطور‬
‫با رد شوخی کن‪ .‬دود همیشه تا روز بعد پاک می شد‪.‬‬

‫با تصور دوباره همه اینها‪ ،‬تقریباً با صدای بلند خندیدم‪ .‬میتوانستم صورت رد را وقتی سیگار خاموش شد ببینم و‬
‫صدای خندهاش را بشنوم‪ .‬فکر کردم‪« :‬موضوع این است که رد هرگز یک سیگار برگ انفجاری را از من نمی‬
‫پذیرفت‪ ،‬حتی اگر ده سال صبر می کردم‪ .‬همیشه آمدن من را می دید‪ .‬اما اکنون هرگز این فرصت را ندارم که‬
‫تالش کنم‪».‬‬

‫وقتی مرلین‪ ،‬کارن و من به محل تشییع جنازه رسیدیم‪ ،‬جمعیت زیادی از قبل آنجا بود ‪ -‬بازیکنان‪ ،‬مربیان‪،‬‬
‫دوستان و پرسنل سلتیکس‪ .‬به نظر می رسید که تمام شهر آنجا بود‪ .‬همه جا گزارشگران تلویزیونی بودند که‬
‫میکروفن هایشان را بی ادبانه دراز می کردند تا با همه درباره رد مصاحبه کنند‪ .‬وقتی از من پرسیدند‪ ،‬گفتم‪« :‬نه‪.‬‬
‫من مصاحبه نمیکنم‪ »،‬که آنها جا خوردند‪ .‬دوستم فوت کرده بود‪ .‬من آنجا نبودم که در مورد رابطه مان صحبت‬
‫کنم‪ .‬نمی خواستم با کسی صحبت کنم‪ ،‬نقطه‪ .‬برای جلوگیری از توجه بیشتر‪ ،‬ساختمان را دور زدیم و از در پشتی‬
‫وارد شدیم‪.‬‬

‫وارد اتاق بزرگی شدیم که تابوت در آنجا بود و به سمت نانسی و رندی که در حال احوالپرسی بودند‪ ،‬رفتیم‪.‬‬
‫همدیگر را در آغوش گرفتیم و بعد من برای چند نفر از هم تیمی های سابقم سر تکان دادم‪ .‬وقتی مراسم شروع‬
‫شد‪ ،‬مرلین و من در گوشهای نشستیم‪ ،‬تا جایی که ممکن بود دورتر از هسته مراسم‪ ،‬به تنهایی‪ .‬سخنرانی های‬

‫‪124‬‬
‫زیادی وجود داشت ‪ -‬بسیاری از مردم حرف های زیادی برای گفتن داشتند‪ .‬چون عالقه ای به این سخنرانی ها‬
‫نداشتم زیاد توجه نکردم‪ .‬رد دوست من بود‪ .‬من تمام آنچه را که باید بدانم می دانستم‪ .‬اما بخش هایی را شنیدم‬
‫و دانستم هیچ یک از سخنرانان رد را آنگونه که من می شناختم‪ ،‬نمی شناختند‪ .‬او از این نوع ادای احترام متنفر‬
‫بود‪ .‬او نسبت به نمایش های بزرگ احساسات‪ ،‬به ویژه در مورد او‪ ،‬حس خوبی نداشت‪ .‬می توانستم او را تصور کنم‬
‫که در تابوت خود نشسته و مانند زمانی که در بازی سر داوران فریاد می زد‪ ،‬می گفت‪ :‬یا مسیح‪ ،‬مشکل چیه؟ این‬
‫نمایش لعنتی را در خیابان اجرا کنید‪.‬‬

‫صبر کردم تا همه صحبت هایشان را تمام کنند و مردم شروع به رفتن‪ .‬در لحظه مناسب به سمت تابوت رفتم‪.‬‬
‫بسته بود و من از این بابت خوشحال بودم‪ .‬من ترجیح میدهم دوستانم را همانطور که با هم بودیم به یاد بیاورم‪.‬‬
‫وقتی به تابوت نزدیک شدم‪ ،‬به آخرین باری که رد را دیدم فکر کردم‪ ،‬زمانی که گفت‪« :‬خودت را ننداز»‪ ،‬و وقتی‬
‫آن را گفت چقدر جدی به نظر میرسید‪ ،‬و چگونه آن هشدار دوستانه مرا تحت تأثیر قرار داد‪ .‬آنقدر زنده بود که‬
‫هنوز در قلبم حک شده است‪.‬‬

‫تنها کنار تابوتش ایستادم‪ .‬هیچ کس دیگری در آن نزدیکی نبود‪ .‬من از آن مطمئن شدم‪ ،‬زیرا این لحظه به شدت‬
‫خصوصی بود‪ .‬فکر کردم‪« :‬درست مثل زمانی که او در مربیگری با من صحبت می کرد‪" .‬همیشه یک به یک بدون‬
‫هیچ مزاحمی در آنجا‪ ".‬دستم را پایین آوردم و فقط برای یک ثانیه دستم را روی درب گذاشتم و فکر کردم‪:‬‬
‫"خداحافظ‪ ".‬این همان کاری بود که رد برای من انجام می داد‪.‬‬

‫همه ما این مکان تاریک را در درون خود داریم که به هیچ کس دیگری اجازه رفتن به آنجا را نمی دهیم‪ .‬با این‬
‫حال در تمام زندگیمان به دنبال این هستیم که به کسی اجازه دهیم نگاهی اجمالی به آن مکان بیاندازد و شاید‬
‫حتی به درونمان برسد و ما را لمس کند‪ .‬فقط یک لمس ‪ -‬تحمل هر چیزی فراتر از آن لمس خارج از تحمل است‪.‬‬
‫هرچه دوستی نزدیکتر باشد‪ ،‬بیشتر نگاهی اجمالی به آنها میشود‪ ،‬اما آنجا همیشه پناهگاه خصوصی ما باقی‬
‫میماند‪.‬‬

‫در مراسم خاکسپاری رد‪ ،‬وقتی شروع به پایین آوردن تابوت کردند‪ ،‬به این فکر می کردم که چقدر خوش شانس‬
‫بود که او این مرز را درک کرد و به آن احترام گذاشت‪ .‬ناگهان به یاد آوردم که یک بار به رد گفتم که اگر تشییع‬
‫جنازه ای نداشته باشم و در یک قبر بی نام و نشان دفن شوم‪ ،‬خیلی خوب است‪ .‬از پهلو به من نگاه کرده بود و‬
‫گفت‪ « :‬تو الیق بهترین ها هستی!» در تمام سال هایی که او را می شناختم‪ ،‬تقریباً در مورد همه چیز حق داشت‪.‬‬
‫اما او در این مورد اشتباه می کرد‪ .‬زیرا نظر من این است که همه ما مخلوقات برابر خداوند هستیم‪ .‬و وقتی می‬
‫میریم‪ ،‬او برای یافتن ما به نشانگری نیاز ندارد‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫همان جا تصمیم گرفتم که برای مرگ رد سوگواری نکنم‪ .‬در عوض‪ ،‬زندگی او را جشن می گرفتم‪ .‬و جایگاه ویژه‬
‫من در آن زندگی‪ .‬و جایگاه ویژه او در زندگی من‪ .‬و این دوستی بی نظیر که نیم قرن طول کشید‪.‬‬

‫روز بعد‪ ،‬در سیاتل‪ ،‬آسمان عمیق و صاف بود‪ ،‬بنابراین من طبق معمول گلف بازی کردم‪ .‬وقتی به سمت اولین سه‬
‫راهی باال رفتم‪ ،‬به ذهنم رسید که اگر قبل از رد مرده بودم و او برای تشییع جنازه من به سیاتل می آمد‪ ،‬روز بعد‬
‫وقتی به خانه برگشت‪ ،‬می نشست تا در خانه جین بازی کند‪ .‬سیگار می کشید‪ ،‬و اخم میکرد‪« ،‬یا مسیح! میتوانیم‬
‫این نمایش لعنتی را در جاده داشته باشیم‪".‬‬

‫و من آن نمایش را به هیچ طریق دیگری نداشتم‪.‬‬

‫‪126‬‬

You might also like