You are on page 1of 247

‫‪ 1‬باغ شعور‬

‫فروهر ‪3‬‬
‫فهرست‬
‫آغاز سخن‪5.........................................................................................................‬‬
‫هدایت انسانسوز‪11...............................................................................................‬‬
‫معانی عارفانهها‪ :‬انبار‪ ،‬گندم‪ ،‬موش‪11.....................................................................‬‬
‫عکس و حقیقت‪55................................................................................................‬‬
‫فرق اثاث و اصول‪55..............................................................................................‬‬
‫عکس‪ ،‬عشق‪ ،‬شرم‪75.............................................................................................‬‬
‫خدا و فهم عرفان‪75...............................................................................................‬‬
‫عکس یا نشانه‪ ،‬ابزار سالک و رهرو‪51....................................................................‬‬
‫عشق و فهم معنای آن‪57........................................................................................‬‬
‫شرم و فهم معنای آن‪58.........................................................................................‬‬
‫معنای طامات و شطح‪55........................................................................................‬‬
‫شرحی بر محبّت‪75................................................................................................‬‬
‫ریشۀ عرفان و اسطورۀ کهن زن خدایی در فرهنگ ایران باستان‪185...........................‬‬
‫شرح حجاب در خِرد عارف‪115...............................................................................‬‬
‫فهم حقیقت ابلیس و شیطان‪117.................................................................................‬‬
‫شعور فرشتگان در شناخت آدم‪117...........................................................................‬‬
‫فهم معرفت و معرفتبازی‪171..................................................................................‬‬
‫شرح صوفی‪ ،‬درویش‪ ،‬فقیه و عارف‪175...................................................................‬‬
‫منصور‪ ،‬زندگینامه و راز اناالحقّ گفتن او‪151............................................................‬‬
‫فهم خیّرات‪ ،‬خمیرۀ خیر میخواهد‪175.....................................................................‬‬
‫حرمت تن آدمی از نگاه عرفا‪117.............................................................................‬‬
‫عارف و زن‪111.......................................................................................................‬‬
‫فهم کالم عارف‪138................................................................................................‬‬
‫پایان سخن‪117........................................................................................................‬‬
‫فروهر‬ ‫‪4‬‬

‫روزی‪ ،‬در پَستوی اتاقِ پدربزرگم‪ ،‬ورقی فرسوده یافتم‪ ،‬به خط‬
‫پدربزرگم؛ کوچک بودم‪ ،‬به سختی نوشته را خواندم‪ .‬اما هیچ‬
‫معنائی فهم نکردم‪ .‬مگر روزی که‪ ،‬زخم جهل را‪ ،‬در جانِ خویش‬
‫دانستم‪.‬‬
‫پدربزرگم نوشته بود‪ :‬تا زمانیکه باغِ وجودِ خود را‪ ،‬مأوای‬
‫درازگوشان کردهای‪ ،‬پَرندۀ جانت‪ ،‬شعورِ هیچ پروازی را‪ ،‬فهم‬
‫نخوهدکرد‪.‬‬
‫فروهر ‪5‬‬

‫آغاز سخن‬

‫من این نوشتهها را برای تو‪ -‬نوۀ عزیزم‪ -‬به یادگار میگذارم‪ ،‬تا بدانی‬
‫که دانستنی هم ‪ ،‬برای فهم؛ در این جهان وجود دارد؛ که آن نیز‪ ،‬جز‪،‬‬
‫وجودِ خودِ تو‪ ،‬هیچ نیست‪ .‬فرزند! بدجوری گرفتار جماعتی شدهام‪ ،‬که‬
‫گمان میکنند تنها موجودی هستم‪ ،‬که با هضم من در خود‪ ،‬کتاب‬
‫مقاصدشان تکمیل خواهد شد‪ .‬به زور میخواهند مرا به بهشتی ببرند که‬
‫خودشان آنجا را ندیدهاند! میدانم که اگر چراغی از شعور‪ ،‬در دستشان‬
‫باشد‪ ،‬سایههای فریب‪ ،‬محو خواهند شد‪ .‬اما این جماعت‪ ،‬اصالً نور را‬
‫نمیشناسند‪ .‬برای فهمِ خدایِ جانت‪ ،‬که همان توسعۀ شعورِ انسانی توست‬
‫در جانِ خودِ تو‪ ،‬و برای شناختِ کرامتِ انسان‪ ،‬محتاجِ هیچ تشریفات‬
‫وکتاب و دفتری نیستی‪ .‬کسی که با وعدههای بی پایه و اساس و اثبات نشدۀ‬
‫خود‪ ،‬ترا به فهم خالقی که درآسمانهاست هدایت کند‪ ،‬میخواهد ترا‪،‬‬
‫شریک حماقتهای ناتمام خودکند‪.‬‬
‫آن عرفانی که درطول زمان‪ ،‬به تو تعلیم دادهاند و میدهند‪ ،‬مُهمالتی‬
‫بیش نیست‪ .‬آن مطالبِ بی پایه و بیریشه‪ ،‬هیچ ربطی به خِردِ عارفانه ندارد؛‬
‫که لبخند هیچ سیاستمداری‪ ،‬بوی صلح نمیدهد؛ و دعای هیچ ملّایی‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪6‬‬
‫شکمِ گرسنگانِ خاک را سیر نکرده است‪ .‬اگر به آدمها میاندیشی‪ ،‬فقط‬
‫انسان باش!‬
‫عرفان فقط خوشاندیشی است فرزند؛ و ربطی به کتاب و‬
‫کتابهای هیچ دینی ندارد؛ و اصالً خردِ عرفانی را‪ ،‬با دین و‬
‫دینمداران کاری نیست‪.‬‬
‫سیر و سلوک در کائنات و طبقات آسمانی و عروجِ روحانی و تعابیری‬
‫همانند این معانی‪ ،‬همه‪ ،‬سخنانی بی سر و ته‪ ،‬و بیمحتوایی هستند‪ ،‬که برای‬
‫اثباتشان‪ ،‬هیچ دلیل عقالنی وجود ندارد؛ الّا آن دالیلی که به حیلۀ مَغلَطه و‬
‫سَفسَطه‪ ،‬جان ترا زخمی خواهدکرد‪ .‬تو به هیچ عروجی در طبقات آسمان‬
‫فکر نکن! سعی کن به طَبَقِ این زمینی که در آن حیات داری‪ ،‬بیندیشی‪.‬‬
‫طبقاتِ آسمان را‪ ،‬به آن کسانی واگذار که در شعور محدود خویش‬
‫سرگردانند‪ .‬اندیشۀ برآن امور‪ ،‬ترا به خدای درونت نخواهد رساند‪ .‬بیهوده‬
‫خود را معطّل آن نوشتههای بی پایه و اساسِ پر از مغلطه و سفسطه مکن‪.‬‬
‫هزاران واژۀ گوناگون و سرگیجهآور‪ ،‬در تاریخِ بشری برای فهم خدایی‬
‫خلق شده است‪ ،‬که اگر بخواهی برای فهم این واژهها‪ ،‬قد عَلَم کنی‪ ،‬قامت‬
‫انسانیات‪ ،‬در زیر این معانیِ فسیل‪ ،‬خُرد خواهد شد‪ .‬آن خدایی که در تو‬
‫سِیر میکند‪ ،‬نه تفسیر میخواهد و نه تعبیر؛ فقط‪ ،‬فهمِ وجودِ خودِ ترا‪،‬‬
‫میخواهد؛ آن وجودی‪ ،‬که باید به بودنِ خود‪ ،‬و هستِ خود‪ ،‬یقین داشته‬
‫باشد‪.‬‬
‫فرزند! به هوش باش! من اینها که میگویم‪ ،‬نمیخواهم تا تو‪ ،‬کینۀ‬
‫قومی را‪ ،‬و نفرتِ از جمعی را‪ ،‬در نهادِ خویش بارور کنی؛ که هیچ انسانی‪،‬‬
‫فروهر ‪7‬‬
‫حق ندارد‪ ،‬به قدر ذرّهای‪ ،‬شَرّ در جان خود حبس کند‪ .‬من اینها نوشتم و‬
‫مینویسم‪ ،‬تا کینهها‪ ،‬بغضها و جهالتِ ترا‪ ،‬درمانی باشد؛ تا تو به فهمِ‬
‫خویش برسی؛ که کینهها و عداوتها و جهلها و بغضها‪ ،‬چهها که با‬
‫آدمیان نمیکنند و نکردهاند‪ .‬مبادا خواندن این نوشتهها‪ ،‬جان ترا زخمی‬
‫کند؛ مبادا در جانِ خِردِ انسانیات‪ ،‬شرّی از کسی یا قومی دهان باز کند‪.‬‬
‫بدان که یک قطرۀ شّر‪ ،‬اقیانوسی از خیرِ جانِ ترا‪ ،‬آلودۀ خود خواهد‬
‫کرد‪ .‬من اینها نوشتم‪ ،‬تا بدانی که نبودِ خِرَد و شعورِ تحلیلی در جانِ آدمی‪،‬‬
‫چه طاعونی خانمانسوز‪ ،‬میتواند باشد‪ .‬هوشیار باش! مبادا به خواندن این‬
‫نوشتهها‪ ،‬کینۀ کسی را‪ ،‬و نفرت و عداوت از کسی را‪ ،‬در جان خویش مأوا‬
‫دهی؛ که هر لکۀ شَرّی در جانت‪ ،‬ترا به هِزار قواره‪ ،‬از ذرّههای خدای‬
‫وجودت دور خواهد کرد‪.‬‬
‫بدان که ذَرّاتِ خیر را‪ ،‬هیچ سَرِ آشتی با اشرار نیست؛ که‬
‫شاهینِ خِرد را‪ ،‬جز به قوّتِ خیر‪ ،‬اِذنِ عروج ندادهاند‪.‬‬
‫اینها گفتم‪ ،‬تا بدانی‪ ،‬که دانستنی به غیر آنچه در تو کِشت میکنند‪،‬‬
‫در این عالَمِ الیتناهی وجود دارد‪ .‬همانقدر که بالهت را کرانهای نیست‪،‬‬
‫بدانکه برای خَیرّاتِ جان تو نیز‪ ،‬حدودی نمیتوان قائل شد؛ که عظمتِ‬
‫نیکی در وجود انسان‪ ،‬بسی بیشتر از وسعتِ شرّ است‪ .‬من اینها میگویم‪ ،‬تا‬
‫تو با خویشتن خود آشتی نمائی؛ نه اینکه برای قَهرِ با خود‪ ،‬قد عَلَم کنی‪.‬‬
‫اگر به قدرِ ذرّهای‪ ،‬شّر در اعمال تو بماند‪ ،‬بخش وسیعی از خَیّراتِ جان‬
‫انسانیات را قربانی خود خواهد کرد؛ و ترا از دوست داشتنِ ذرّات‬
‫الیَتَجّزایِ خدایِ جانت‪ ،‬مُنفَک خواهد نمود‪ .‬پس مراقب سالمتی خِرد و‬
‫فروهر‬ ‫‪8‬‬
‫عقل خود باش‪ ،‬تا انگلِ بیشعوری را‪ ،‬مجالی برای بقا در تو نماند؛ که‬
‫انسان‪ ،‬جز خِرد و اندیشه‪ ،‬هیچ نیست‪ .‬باید که مضامینِ مندرج در این‬
‫نوشتهها‪ ،‬ترا به نیکی بنشاند؛ نه اینکه به پلیدیها حواله دهد‪ .‬من اینها‬
‫نگفتم که تو با خویشتن غریبی کنی؛ گفتم تا تو‪ ،‬با فهم این معانی‪ ،‬به فهمِ با‬
‫خویشتن‪ ،‬آشناتر شوی‪ .‬سعی کن بعد از من‪ ،‬این کتابِ اخالق را و این‬
‫نوشتهها را‪ ،‬بارها و بارها بخوانی و بخشهایی را ملکۀ ذهن خود نمائی‪.‬‬
‫شاید در آینده‪ ،‬بر این گفتهها و معانی‪ ،‬خودت نیز‪ ،‬اضافاتی بیفزایی تا‬
‫ثمری بهتر‪ ،‬در جان خود فهم کنی؛ که این نوشتهها‪ ،‬همه ودیعهای است در‬
‫من؛ و من این ودیعه را به تو سپردم‪ ،‬تا تو نیز به کسانِ خویش بسپاری‪ .‬من‬
‫آنچه را که آموخته بودم تا بِدان بیندیشم‪ ،‬نوشتم‪ .‬بِدان که بیش از این‬
‫نوشتهها‪ ،‬بسیار بوده وهست؛ که من نمیدانم و ندانستم‪ ،‬تا ترا از آنها نیز با‬
‫خبرکنم‪ .‬و هیچ تعصّبی در صِحّت و سُقم این نوشتهها ندارم‪ .‬هرکسی بعد از‬
‫من‪ ،‬این نوشتهها را فهم میکند‪ ،‬میتواند در قبول یا رَدِّ آن‪ ،‬مختار باشد‪ .‬اما‬
‫ترا با شوخشمارانِ نقّاد‪ ،‬و مُفسِّرانِ شیّادِ حَرّاف‪ ،‬هیچ کاری نباشد؛ که اینان‪،‬‬
‫مدالِ هویّتِ خود را‪ ،‬در قربانی کردنِ جانِ دیگران‪ ،‬جستوجو میکنند‪.‬‬
‫این نوشتهها را‪ ،‬نه نقدی است و نه تفسیری‪ .‬مغرضان‪ ،‬و به خصوص متولّیان‬
‫ادیان‪ ،‬اگر به فهمِ این نوشتهها برسند‪ ،‬این نوشتهها را سَلّاخی خواهند کرد؛‬
‫و دارندۀ آن را بر اساسِ متونِ مقدّسشان‪ ،‬مستوجب مرگ خواهند دانست‪.‬‬
‫امّا‪ ،‬شاید روزی برسد‪،‬که انسان خردمندی‪ ،‬نظری مفیدتر‪ ،‬برآن بیفزایدکه‬
‫شأن انسانیِ او‪ ،‬اقتضا میکند‪ ،‬نه تعصّبِ آدمی او‪.‬‬
‫فروهر ‪9‬‬
‫امّا فرزندم‪ ،‬از نظرِ من‪ ،‬شیوۀ هر دو گروه‪ ،‬نارَسا و نارواست‪ .‬من انسانم‪،‬‬
‫و همینم که هستم و بودم؛ وآنچه نوشتم‪ ،‬نیز همین است که تو میخوانی‪ .‬و‬
‫هیچ کس چون من‪ ،‬نه میآید و نه خواهد آمد‪ .‬من‪ ،‬که پدر بزرگِ تو‬
‫هستم و انسانم نام دادهاند‪ ،‬خود‪ ،‬یک کتابِ منحصر به فرد‪ ،‬در هستی بودم‪،‬‬
‫آفریده شدم برای مُردن‪ ،‬و دیگر چون منی‪ ،‬نه آمده و نه خواهد آمد‪.‬‬
‫نوشتههای من نیز‪ ،‬چون خودِ من هستند‪ .‬مکتبِ پدر بزرگِ تو‪ ،‬جز اخالق‪،‬‬
‫هیچ نیست؛ و اخالق نیز‪ ،‬جز اقدام به عمل نیک‪ ،‬هیچ نیست؛ و داشتنِ‬
‫اخالق‪ ،‬فعلِ خَیِّرات است‪ ،‬که دیگران را‪ ،‬و همۀ موجودات را‪ ،‬از فهمِ آن‬
‫افعال‪ ،‬نشاطی انسانی حاصل شود‪ .‬این نوشتهها را نوشتم برای تو نورِ دیدهام؛‬
‫تا ترا به فهمِ انسانیات هدایت کنم‪.‬‬

‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫بدان! و بفهم فرزندم ! خِرَدی که شعور خویش را غرباال کارده‬
‫است‪ ،‬هیچ زمان‪ ،‬فریب مُهمَالت را نخواهد خورد‪ .‬شعور بی مقدارِ‬
‫این جماعتِ اهللپرست‪ ،‬برای فهمِ درستی امورِ جهان‪ ،‬تربیات نشاده‬
‫است‪ .‬برای همین‪ ،‬مدام سعی دارناد‪ ،‬باا خَلاقِ جهاانی دیگار ‪-‬کاه‬
‫افسار آن جهان را نیز‪ ،‬به دست قدّیسینِ خودساخته‪ ،‬سپردهاناد‪ -‬در‬
‫رفا ِ مجهااوالت و ناکااامیهااای شااعورِ ذلیاالشااان‪ ،‬در ساارگردانیِ‬
‫تعریف نشدهای‪ ،‬آرامش موهوم خویش را جستوجاو کنناد؛ کاه‬
‫در فه امِ آن نیااز بساای عاجزنااد‪ .‬ایاان آدمهااا‪ ،‬معضااالتِ ناشاای از‬
‫فروهر‬ ‫‪11‬‬
‫درماندگی خود را‪ ،‬به دستِ مَشیّت و قضا و قادر و تقادیر‪ ،‬حوالاه‬
‫کردهاند‪ .‬و تمایالتِ انسانی خود را‪ ،‬به بهشتی حوالاه دادهاناد‪ ،‬کاه‬
‫خود‪ ،‬در خَلق آن مکانِ نامعلوم‪ ،‬نقشی خاونباار دارناد‪ .‬هُاوشدار‬
‫فرزندم! که همواره بنای آشیانۀ شعورِ خود را ‪ ،‬بر خِارد و احسااسِ‬
‫انسانی استوار کنی؛ که احساس‪ ،‬به تنهائی‪ ،‬جان ترا فریاب خواهاد‬
‫داد؛ همانگونه که خِرد به تنهائی‪ ،‬هویّتِ انسانی ترا‪ ،‬بازیچۀ کبر و‬
‫غرور خویش خواهد نمود‪ .‬هایچ احساسای را بادون خِارد‪ ،‬و هایچ‬
‫خِردی را‪ ،‬بدون احساس انسانی‪ ،‬در جانِ خود‪ ،‬بارور مکن‪ .‬حسّای‬
‫که در حمایت خِرد نباشد‪ ،‬و خِردی که در حمایت حسِّ انسانی تو‬
‫نباشد‪ ،‬خُورۀ تمامی قوامِ جانِ انسانیات خواهد شد‪.‬‬
‫پدر بزرگ ( میثرا اَشوان )‬
‫فروهر ‪11‬‬

‫هدایت انسانسوز‬

‫پدر بزرگم میگفت‪:‬‬


‫«حذر کن از اللّهی که نقدِ ترا میستاند‪ ،‬تا ترا به نسیهای مشغولِ‬
‫خود کند! اهللِ عرب‪ ،‬به فریبِ بخشندگیِ توأمِ با قهرِ خود‪ ،‬نقدِ ترا‪،‬‬
‫به نسیهای پاسخ میدهد؛ که هیچ خردمندی را به تحقّق‬
‫وعدههایش باوری نیست‪ .‬وقتی دروغهائی بدین فربهی‪،‬‬
‫کلیدیترین ساختارِ ذهنِ بشر را در طولِ تاریخ‪ ،‬شکل بخشیده‬
‫است‪ ،‬چگونه انتظار دارید که نوع بشر بتواند از چنگالِ توهّماتی‬
‫که قرنهاست او را هدایت میکند‪ ،‬خالص شود‪ .‬هرچه دروغها‬
‫فربهتر باشند‪ ،‬قبوالندن آنها به نوع بشر‪ ،‬در اعصار و قرون متمادی‪،‬‬
‫حتمیتر است‪.‬‬
‫اخالق‪ ،‬بر هر دینی مقدّم است‪ .‬کسی که شعورِ اخالقِ خود را‬
‫تربیت میکند‪ ،‬به حتم میتواند متدیّن باشد؛ ولی بدان که دینداران‬
‫صرف را‪ ،‬به فهمِ اخالق‪ ،‬ذوقی نیست! چرا که آنان‪ ،‬مشق تعالیم‬
‫فروهر‬ ‫‪12‬‬
‫خود را از جایی اخذ میکنند که اختیار دخالت خِرَد انسان را در‬
‫آنجا‪ ،‬از وی سلب کردهاند‪.‬‬
‫مراقب باش فرزندم! که هیچ زمان با دستورات هیچ دینی‪ ،‬خِارَد‬
‫خود را به باازی نگیاری‪ .‬قاوانینی کاه مکاان تادوین آناان ناامعلوم‬
‫ونامرئی است‪ ،‬نمیتواند از اعتبار انسانی برخوردار باشد‪ .‬من‪ ،‬هایچ‬
‫به اصطالح پیامبری را در تاریخ ندیدم و به یاد ندارم کاه باا اعاالم‬
‫ظهور خود و با عرضۀ کتاب خاود باه ناام اهلل و یَهُاوَه و یاا هار ناامِ‬
‫دیگر‪ ،‬خون هزاران انسان بی گناه را‪ ،‬در اقصا نقاط جهان‪ ،‬برخاک‬
‫نریخته باشد‪ .‬هایچ دیان تثبیات شاده در زماین را‪ ،‬ساراغ نخاواهی‬
‫داشت که بدون خونریزی‪ ،‬دوام و قوام یافته باشد‪...‬‬
‫همۀ آن ادیانی که به قوّت شمشیری‪ ،‬نیّات خود را بر حَلق‬
‫تودهها استوار کردهاند‪ ،‬دوام و بقای خود را در تاریخ به ثبت‬
‫رساندهاند؛ و همۀ آن ادیانی که قوّتی به شمشیر نداشتند‪ ،‬ازحافظۀ‬
‫تاریخ پاک شدهاند‪.‬‬
‫فرزندم! ماندگاری هر عقیدهای در جهان‪ ،‬دلیل بر درستی آن‬
‫عقیده نیست‪ .‬دوام ادیان بر قلوب آدمیان‪ ،‬بر حسب عادتِ‬
‫تربیتاست؛ نه مبانی شعور و خِرد‪ .‬بدان که اعتقاد کثیری‬
‫برعقیدهای‪ ،‬دلیلِ بر صحّت آن عقیده نیست‪ .‬عادتی که بَر حسبِ‬
‫جبرِ شمشیر دوام میگیرد‪ ،‬بقایش را‪ ،‬به دیدۀ تردید فهم کن‪.‬‬
‫فروهر ‪13‬‬
‫«همۀ آنان که دین را‪ ،‬کلید فهمِ خود در امور کردهاند‪،‬‬
‫دروغهای تاریخ را بیشتر باور میکنند‪».‬‬
‫سخن من از کتابی است که همۀ کتابهای عاالَم را‪ ،‬بارای بقاای خاود‪،‬‬
‫مردود میداند؛ و همۀ علوم را قربانی بقا و دوام خود میکند؛ و کرده است‪.‬‬
‫من‪ ،‬از آن آفرینندهای میگویم که در کتاابِ باه اصاطالح مقدّساین نوشاته‬
‫شده و آوردهاند و همینطور پیامبران آن کتابهای به اصطالح مقدس‪ ،‬که‬
‫ابراهیم نامی در تاریخ‪ ،‬بنیاد آن را رقم زده است‪ .‬ایان کتااب هاا و تعلیماات‬
‫مندرج در آنها‪ ،‬همه از بزرگترین دروغهای تاریخِ حیااتِ بشاری هساتند‬
‫که حیات انسانی ما را‪ ،‬به جبرِ تعالیمِ خاود‪ ،‬قارنهاسات در قناداق حماقات‬
‫خود‪ ،‬کفنپوش کرده است‪.‬‬
‫فرزند عزیزم !‬
‫شرارۀ شَر را‪ ،‬جهلِ آدمی شُعلهور میکند!‬
‫خِردِ تربیت شدۀ پُرشعور‪ ،‬به ریسمانِ هیچ مکتبی چنگ نمیزند‪ .‬همۀ آنان‬
‫که با متوسّل شدن به مکتبی‪ ،‬هویّتِ خود را‪ ،‬به تعریف میکشند‪ ،‬منزلتِ‬
‫انسانی خویش را‪ ،‬فهم نخواهند کرد‪ .‬هیچ مکتبی‪ ،‬حوصلۀ تعریف انسانی‬
‫ترا در خود ذخیره نکرده است تا ترا‪ ،‬به فهمِ انسانی تو‪ ،‬هدایت کند‪ .‬هر‬
‫مکتبی‪ ،‬با عرضۀ تعریفِ خود‪ ،‬ترا در خویش‪ ،‬دفن میکند؛ نه آن که ترا در‬
‫خود‪ ،‬معنا نماید‪ .‬معنای حقیقی تو‪ ،‬در خودِ توست؛ اگر تو‪ ،‬به تعریفِ‬
‫انسانی خود‪ ،‬مُشرَّف شده باشی!‬
‫پدر بزرگم میگفت‪:‬‬
‫فروهر‬ ‫‪14‬‬
‫فرزندم! سخنان کلیدی را‪ ،‬مَعنادانانِ کاخِ خِرد فهم میکنند‪ ،‬نه‬
‫معنادَرانِ دَرگَهِ دَرَک!‬
‫تَنوری که شعلههای در گُر نشستهای دارد‪ ،‬مجالی برای پخت نان‬
‫نخواهد داد‪ .‬همیشه‪ ،‬جاافتادهترین خورشتها را‪ ،‬در مطبخی به طعم‬
‫مینشانند که در حرارتِ خاکستری‪ ،‬به طبخ رسیده باشد‪ .‬بدان‪،‬که شعورِ‬
‫تربیت شده‪ ،‬ترا‪ ،‬به تو‪ ،‬خواهد رساند‪ .‬موجودات‪ ،‬از برای آن خلق نشدهاند‬
‫که تو‪ ،‬با آنان سرگرم شوی‪ .‬آنان خلق شدهاند‪ ،‬تا تو‪ ،‬با فهمِ آنان‪ ،‬بیشتر‪،‬‬
‫مشغول ِخود شوی‪ ،‬تا مزاحم آنان‪.‬‬
‫اراذالن دینی را‪ ،‬جز نفسهای داغِ جَماع‪ ،‬هیچ آبی تطهیر‬
‫نمیکند‪ .‬گاهی تصوّر میکنم‪ ،‬بیهوده خود را در کاسۀ این‬
‫بالهتپیشگان ترید کردهام‪ .‬بیشعوریِ توأم با جهالت را‪ ،‬درازائی‬
‫به وسعت تاریخ است؛ آنان که تاریخ را از آخر میخوانند‪ ،‬از فهمِ‬
‫خِردِ کالنِ معانی تاریخ‪ ،‬غفلت کردهاند‪ .‬فساد خِرَد انسان‪ ،‬جز به‬
‫حیلۀ متولّیان دین‪ ،‬امکانپذیر نخواهد بود؛ که بزرگترین مجتم‬
‫بیشعورانِ تاریخ بشر را‪ ،‬متولّیان دینی شکل دادهاند‪.‬‬
‫بارها گفتهام که بیشعوری‪ ،‬مَرضی است که میتواند هر کسی را در هر‬
‫زمانی و هر مکانی‪ ،‬با هر مدرک تحصیلی و بدون هشدار قبلی‪ ،‬آلودۀ خود‬
‫کند‪ .‬هرکسی در هر شرایطی‪ ،‬میتواند وقیح باشد؛ بی آنکه وقاحتِ خود‬
‫را‪ ،‬برای درمانی‪ ،‬به کتابِ تربیت و شعور‪ ،‬وقف کند‪.‬‬
‫فروهر ‪15‬‬
‫بیشعوری در هرکسی‪ ،‬منحصر به فرد و استثنائی است‪ .‬بیشعوری‪ ،‬هیچ‬
‫شناسنامهای برای شناسائی دقیق خویش ارائه نمیکند‪ ،‬مگر مدرکی که تو‬
‫برای اثبات آن‪ ،‬در عجز بمانی‪ .‬خطرِ بیشعورانی که خود را به مدارج عالیۀ‬
‫علمی نیز مزیّن کردهاند‪ ،‬بسی کالنتر از حماقتِ عوام است؛ که بیشترِ این‬
‫مدرکدارانِ بیشعور‪ ،‬همگان را‪ ،‬خرجِ مَدارج و القاب خود میکنند‪ .‬در‬
‫مبانی کتابِ بیشعوری‪ ،‬این خصوصیّاتِ شنی را‪ ،‬در جانِ بیشعوران رسم‬
‫کردهاند؛ و همۀ آنان که در جانشان‪ ،‬جانورِ بیشعوری سیر میکند‪ ،‬به‬
‫صفاتِ زیر تجهیز شدهاند که ترا جِدّاً به فهمِ آن سفارش میکنم‪:‬‬
‫‪ -‬خودپسندی فجی ‪ ،‬که در نهادِ جانشان پنهان کردهاند‪.‬‬
‫‪ -‬متوسّل شدن به اموری که میتواند خِرد انسانی ترا فلج کند‪.‬‬
‫‪ -‬مدّعی بودن به کشف رمز و راز هستی‪،‬که مرا و ترا به فهم آن راهی‬
‫نیست‪.‬‬
‫‪ -‬نفرتانگیزی بی حد در مصادرۀ همۀ امور به نف خویش‪.‬‬
‫‪ -‬خیرخواهی متکبّرانه‪،‬که در قالب تقوا خودنمایی میکند‪.‬‬
‫‪ -‬هوشیاری و زیرکی فوقالعاده برای تحلیل امور‪ ،‬با متوسّل شدن به‬
‫مغلطه و سفسطه‪ ،‬برای توجیه اَعمال خویش؛ برای نفوذ در محیط‬
‫اطراف خود‪.‬‬
‫‪ -‬مُلَبّس شدن به جامۀ خردمندان و متفکّران‪.‬‬
‫‪ -‬فریب دادن جامعه و اذهان عمومی‪ ،‬برای جا انداختن هویّت خود‪،‬‬
‫تحت عنوان اولیاء الهی‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪16‬‬
‫‪ -‬تالش بی قید و شرط برای کسبِ موقعیّتهای اجتماعی ممتاز و‬
‫شاخص‪ ،‬با قربانی کردن اطرافیان‪.‬‬
‫‪ -‬ضمیرِ ناخودآگاهِ غیرِ قابل نفوذ‪.‬‬
‫‪ -‬تالش برای کسبِ قدرت‪ ،‬با خوار و خفیف کردن دیگران‪ .‬و امتناعِ‬
‫وقیحانه از ابراز و بروز صفاتِ انسانی در هر شرایطی‪.‬‬
‫‪ -‬سوءاستفادههای بیرحمانه از آدمها‪ ،‬حتّی از نزدیکترینهای خود‪.‬‬
‫‪ -‬بیتوجّهی مطلق به کرامتِ خلقتِ انسان و موجودات عالم‪.‬‬
‫‪ -‬توجیه متبحّرانه در انسانزدائی‪ ،‬بر اساس مرام فکری خود‪ ،‬با طرح‬
‫دروغها؛ و متشنّج کردن محیط اطراف خود برای بهرهبرداری‪.‬‬
‫‪ -‬تبحّری باور نکردنی در ارائۀ دالیل‪ ،‬که قادر است ذهن نابالغ را‬
‫کور کند‪.‬‬
‫‪ -‬تقسیمِ حریم و منزلتِ انسانی انسانها‪ ،‬به خودی و ناخودی‪.‬‬
‫‪ -‬فریبِ زیرکانۀ اذهان عموم‪ ،‬با متوسّل شدن به عناوین الهی و کتب‬
‫تقدّس یافته‪.‬‬
‫‪ -‬وقیحتر اینکه‪ ،‬فردِ بیشعور‪ ،‬با گلآلود کردنِ خِرد و هویّت‬
‫دیگران‪ ،‬ماهیِ شعورِ انسانها را در دامِ خود گرفتار میکند؛ تا مگر‬
‫انسانها را‪ ،‬برای نیّات شرورانۀ خود‪ ،‬در تابۀ مطام خویش کباب‬
‫کند‪.‬‬
‫‪ -‬بیشعور‪ ،‬کسی است که رفتارِ وقیح و نفرتانگیزی را‪ ،‬به صورت‬
‫کامالً ارادی و عمدی‪ ،‬از خود بروز میدهد؛ و از ایجادِ اختاللی که‬
‫فروهر ‪17‬‬
‫در کارها به وجود میآورد‪ ،‬و از آزاری که به دیگران میرساند‪،‬‬
‫قلباً بسیار خشنود است‪.‬‬
‫‪ -‬ویرانگری و آزاررسانی به همنوع و همۀ پدیدههای هستی‪ ،‬به اشکالِ‬
‫مختلف‪ ،‬جزو الینفک هویّتِ بیشعوران است‪.‬‬
‫‪ -‬بیشعور‪ ،‬تنها موجودِ آفرینش است که همۀ امور را‪ ،‬به نف خویش‬
‫مصادره میکند‪.‬‬

‫‪ -‬و نهایت اینکه‪ :‬یقین کن کسی که مدام‪ ،‬تعادلِ معنویّتِ جانِ‬


‫قربانی خود را به هم میریزد‪ ،‬قطعاً موجودِ بیشعوری است‪.‬‬
‫این مختصر تعریفی که از بیشعوری‪ ،‬ترا بدان هوشیار کردم‪ ،‬همواره‬
‫مِالک و معیارِ خِردِ خود‪ ،‬برای فهمِ امور کن‪.‬‬
‫از اواخر قرن ششم‪ ،‬متولّیان دینِ اسالم و ایادی آنان‪ ،‬تفکّاری خِرَدساوز‪،‬‬
‫در نشر عقاید جبریّون‪ ،‬در این سرزمین رواج دادند تا کتااب بایشاعوری را‬
‫حجیم تر کنناد؛ کاه هناوز باه ناوعی در ایان آب و خااک پاا برجاسات؛ و‬
‫متولّیان دینی‪ ،‬قرنهاست که به سانسور مُهلِکِ خردمندان و کشتارِ آناان دل‬
‫مشغول کردهاند‪ .‬یکی از نمونه های بارز تفکّر جبری‪ ،‬فتاوای متولّیاان دیان‪،‬‬
‫برای کشتارِ آدمیان است‪ .‬قرنهاست که هیچ خردمندی مجاز نیسات تاا باه‬
‫نقد دین و مذهب‪ ،‬قلم به سخن کِشد؛ که اگر چنین کند‪ ،‬جان انساانی خاود‬
‫را‪ ،‬با بیان هر مطلبی‪ ،‬قربانی احکامِ متولّیانِ دین خواهد کرد‪.‬‬
‫این تفکّر جبری‪ ،‬قبل از فلج کردن فرهنگ جمعای جامعاه‪ ،‬باه سَالّاخی‬
‫کردن اندیشه و خِرد تحلیلی صاحبان خِرد‪ ،‬مشغول است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪18‬‬
‫هیچکس تا امروز‪ ،‬در ایان سارزمین حاق نداشاته و نادارد‪ ،‬تاا نسابت باه‬
‫تحلیلِ ادیان ابراهیمی‪ ،‬نوشتهای ارائه نماید؛ کاه هار ناقادی‪ ،‬شادیداً توسّاط‬
‫متولّیان این ادیان‪ ،‬و ایادی مزدورِ آنان مورد آزار قرار گرفتاه و یاا محکاوم‬
‫به مرگ شده است؛ و هازاران انساان بایگنااه و خردمناد‪ ،‬در طاول تااریخ‪،‬‬
‫قربانی فتوای متولّیان ادیانِ ابراهیمی شدهاند‪ ،‬و میشوند‪.‬‬
‫در همین دورانِ حکومت پهلوی‪ ،‬صدها انسان‪ ،‬قربانی فتوای متولّیان دین‬
‫شدهاند‪ .‬دو تن از آنان‪ ،‬احمد کسروی تبریزی ‪ -‬که از محقّقین بازرگ ایان‬
‫سرزمین محسوب میشد‪ -‬و منشیاش‪ ،‬سید محمدتقی حدادپور بودناد؛ کاه‬
‫به دست جماعتی از مسلمانان و به فتوای متولّیان دین‪ ،‬ترور گردیدند‪.‬‬
‫بسیار کشتار‪ ،‬از خردمندان و محقّقین و صاحبان فکر‪ ،‬در تاریخِ ما وجاود‬
‫دارد؛ که اگر به تاریخِ خونین این مملکت مراجعه نمائی‪ ،‬بی هیچ تردیادی‪،‬‬
‫به فهم کالنی از این قتل ها و ترورها خواهی رسید؛ که بخش عظیمی از این‬
‫کشتارها نیز‪ ،‬توسط فتوای مُلّایان ارشد حوزههای علمیّۀ جماعات تشایّ ‪ ،‬باه‬
‫انجام رسیده است‪ .‬درهمین زمان ماا ‪ -‬در نظاام جَعلای جمهاوری خمینای‪-‬‬
‫فقط در ایران و اروپا‪ ،‬در دورۀ تصدّی ریاست جمهاوری آدمخاوری چاون‬
‫هاشمی رفسنجانی که ریاست جمهوریاش‪ ،‬هشت سال طول کشاید‪ ،‬بایش‬
‫از پانصد انسان فرهیخته را باه شانی تارین شاکل ممکان‪ ،‬باه فتاوای ملّایاان‪،‬‬
‫توسط مأموران آدمکُشِ امنیتی جمهوری بی جمهور خمینی‪ ،‬و ایاادی آناان‬
‫در خیابانها‪،‬کافهها و خاناههایشاان‪ ،‬در ساطح دنیاا باه قتال رسااندند؛ و آن‬
‫کسانی که مخفیانه کشته شادند و کسای را از مرگشاان خباری نشاد‪ ،‬خاود‬
‫مقولۀ دیگری است؛ که بخاش وسایعی از ایان انساانهاا‪ ،‬از وطانپرساتان و‬
‫فروهر ‪19‬‬
‫محقّقین‪ ،‬نویسندگان و ادیبان راساتین ایان مملکات ویاران شادۀ عارب زده‬
‫بودند؛ که اتّهام بیشترشان از نظر این وارثان کتابِ اهلل‪ ،‬نقد مبانی اسالم نااب‬
‫محمدی و فقهِ اسالمِ خمینی بوده‪ .‬با کمی حوصاله و تحقیاق مایتاوانی ناام‬
‫همۀ آنها را‪ ،‬در صفحات تاریخ‪ ،‬دریابی‪.‬‬
‫این مُهمَلترین سخنی است که تا امروز شنیدهام کاه حکاومتی بتواناد در‬
‫جامعهاش‪ ،‬با قوانین اسالم وکتابِ این دین‪ ،‬نظام جمهوریات تشاکیل دهاد‪.‬‬
‫دینِ اسالم و قاوانین آن‪ ،‬هایچ سانخیتی باا جمهوریات و جمهاوری نادارد‪.‬‬
‫قواعد مکتبی که دستوراتِ احکام خود را ازآسمانی نامرئی اخذ کرده است‬
‫و همۀ احکامش نیز الیتغیّر است‪ ،‬نمیتواند کرامت انسانی انسان را‪ ،‬و حریم‬
‫انسانی انسانهاا را‪ ،‬فهام کناد؛ و جمهوریّات و دموکراسای بارای انساان باه‬
‫ارمغان بیاورد‪ .‬و منزلت او را خدشهدار نگرداند‪ .‬هر جمهاوریّتی را‪ ،‬خاردی‬
‫انسانی شکل میدهد؛ نه احکامِ الیتغیّری که مکانش را نشانی نیست‪.‬‬
‫طبق آمار سازمانهاای باین المللای حقاوق بشار‪ ،‬فقاط در دوران ریاسات‬
‫جمهااوری رفساانجانی‪ ،‬باایش از دو هاازار انسااان روشاانفکر و سیاساای در‬
‫زندانهای مُالیان به قتل رسیدند‪ .‬این به غیر از نزدیک به پانج هازار انساانی‬
‫بود که در دوران خودِ خمینای و باه دساتورِ شاخص او‪ ،‬توسّاط خلخاالی و‬
‫مُالیانِ دیگر اعدام شدند؛ و آن یک میلیون انسانی که در جبهههاای جناگ‬
‫ایران و عاراق‪ -‬از دو طارف‪ -‬تلاف شادند؛ معلاولین‪ ،‬مفقاودین و جانباازان‬
‫بازمانده از جنگ‪ ،‬خود کناب دیگری است‪ .‬و آغازکنندۀ جنگ نیز ‪،‬کسای‬
‫جز خود خمینی نبود‪ .‬صدام به ایاران حملاه کارد‪ .‬اماا خمینای آغااز کننادۀ‬
‫فروهر‬ ‫‪21‬‬
‫جنگ بود ‪ .‬تحریک و دخالت خمینی در امور کشور عاراق‪ ،‬باعاح حملاۀ‬
‫صدام به ایران شد ‪( .‬روزی در تاریخ خواهی خواند)‬
‫در طول ‪ 1188‬سال گذشته‪ ،‬در این سرزمین‪ ،‬همیشه حُکّاام و پادشااهانِ‬
‫در مَسند قدرت نشسته‪ ،‬خود با حفظ سامت پادشااهی‪ ،‬مُتَصادّی امورِکتااب‬
‫دین اهلل نیز بودهاند ‪.‬‬
‫در این سرزمین‪ ،‬هیچ در مسندِ قدرت نشستهای را‪ ،‬سراغ‬
‫نخواهی داشت که بی نشئۀ دین‪ ،‬در حاکمیّتِ قدرتِ خود دوامی‬
‫یافته باشد‪ .‬وقاحت این جماعتِ بی شرم را حدّی نیست؛ تا انسان را‬
‫از فهمِ شَرِّ آنان‪ ،‬قُوَّتی در بیان مانده باشد‪.‬‬
‫از نیمۀ قرن ششم‪ ،‬تفکّر جبریّون‪ ،‬که یکی از خطرناکترین نوع تفکّر در‬
‫جامعۀ بشریّت است‪ ،‬به حمایت حکومتهای وقت‪ ،‬ریشه در فرهنگِ جامعه‬
‫دوانید؛ و شالودۀ همۀ فرهنگِ جامعه را در خود حل نمود‪ .‬هیچ محقّقِ‬
‫صاحبِ خِردی نمیتوانست در تحلیلِ امورِ تاریخِ دین و یا مبانیِ چرائیهای‬
‫ادیان‪ ،‬مطلبی بنویسد‪ .‬به محض ثبت هر اندیشۀ نویی‪ ،‬جم کثیری از متولّیان‬
‫دین و وابستگان این جماعت منفور‪ ،‬منب نوشته را‪ ،‬جویا میشدند و‬
‫میشوند‪ .‬صدها قلم به دستِ مزدور و تعلیم دیده‪ ،‬نویسنده را مورد اهانت‬
‫خود قرار میدادند‪ .‬چنانکه امروز نیز چنین میکنند‪ .‬وقاحت متولّیان‬
‫جماعت تشیّ به قدری است‪،‬که تاریخ تبری (طبری) را جعلی میدانند‪.‬‬
‫درصورتی که تبری(طبری) در زمان خود یکی از بزرگترین مفسّران قرآنِ‬
‫همین جماعت در بغداد بوده است‪.‬‬
‫فروهر ‪21‬‬
‫انگار‪ ،‬حضور هیچ خِارَد انساانی‪ ،‬در ایان آب و خااک‪ ،‬بادون‬
‫ذکر منبعی که مورد تأئید متولّیان دین باشاد‪ ،‬بارای بیاانِ تربیات و‬
‫تعالیِ خِردِ انسانی‪ ،‬معتبر نیست‪.‬‬
‫همین بینش و نوع نگرش را‪ ،‬در اوضاع تدریس تاریخ‪ ،‬در دورانِ پهلوی‬
‫نیز میتوان لمس کرد؛ که به طور پنهانی‪ ،‬بیشترِ مُدَرِّسینِ تاریخ ایان کشاور‪،‬‬
‫بااا نهااان کااردن جنایااات عااربهااا و احکااامِ دیناای آنااان و نادیااده گاارفتن‬
‫آلودگی هاای ایان قاومِ‪ ،‬و عناوان ننماودن آن جنایاات درکتاب درسای در‬
‫مدارس‪ ،‬طالبان علم را به جهل از اوضاعِ حمله و حضاور تازیاان در ایاران‬
‫فرو بردند؛ و بیشترِ مبانی تادریسِ تااریخ را‪ ،‬معطاوفِ باه کشاتارِ مغاوالن و‬
‫دیگرانی کردند که بعد از اسالم‪ ،‬باه ایان سارزمین یاورش آورده بودناد؛ و‬
‫هیچ کس نمیگفت و نگفت که همۀ بدبختیهای این ملّتِ درماناده‪ ،‬ناشای‬
‫از تعالیمِ کتاب تازیان و اربابان حاکم دینی بوده ‪ ،‬و تکهتکه شادن مملکات‬
‫به دست این قوم‪ ،‬باعح بیثباتی مملکت تا امروز بوده است‪ .‬تدریس تااریخِ‬
‫ایرانِ قبل از اسالم هم‪ ،‬در مدارس ایران‪ ،‬تکلایفش مشاخّص باود‪ .‬کاه هماه‬
‫خالصه میشد در پُاز دادن باه مشاتی اساتخوان و ابنیاه ماناده از آن دوران‪.‬‬
‫اوضاع را طوری طراحی کارده بودندکاه انگاار‪ ،‬تااریخِ ایان سارزمین را از‬
‫زمان حضور تازیان رقم زدهاند‪ .‬جامعۀ جاوانِ تحصایل کارده در ایان آب و‬
‫خاک‪ ،‬هیچ زمان نتوانستند به طور شفّاف‪ ،‬از آن جنایات تاریخی که تازیان‬
‫بر آنها روا داشته بودند‪ ،‬مطّل شوند‪ .‬همین بیخبریِ تاریخیِ نسلِ جاوانِ آن‬
‫دوران‪ ،‬باعح حاکمیّت ملّایان در سال ‪ ،1355‬در این سرزمین شد؛ و ملّایاان‬
‫و ایادی آنان ‪ -‬چون شریعتیها‪ ،‬بازرگانها‪ ،‬سحابیها و دیگاران‪ -‬در طاولِ‬
‫فروهر‬ ‫‪22‬‬
‫پنچاه سال سلطنت پهلوی‪ ،‬با پولِ دولات رضاا شااه‪ ،‬باه اروپاا رفتاه و درس‬
‫خواندند و در بازگشت به ایران‪ ،‬غاالم حلقاه باهگاوش ملّایاان شادند؛ و در‬
‫طول زماان‪ ،‬از اساالم و حکومات اساالمی‪ ،‬درخِاردِ جمعایِ جامعاه‪ ،‬مدیناۀ‬
‫فاضلهای بنا نهادند‪،‬که به طغیانِ سالِ پنجاه و هفت منجر شد‪ .‬محقّقاینِ علاوم‬
‫و تاااریخ‪ ،‬بعااد از حااوادثِ سااالِ پنجاااه و هفاات‪ ،‬بااه یااکباااره متوجّااه‬
‫ندانمکاریهای خود شدند؛ و شاروع باه نشار کتاابهاای مفیاد‪ ،‬از حقاایق‬
‫تاریخی شدند‪ .‬که متاسفانه‪ ،‬کار از کاار گذشاته باود‪ .‬ریشاۀ هماۀ ایان ناوع‬
‫حماقتهای تاریخی را‪ ،‬باید در نحوۀ عملکردِ مُدرّسینِ دینی جستجوکرد‪.‬‬
‫روزی از پدربزرگم پرسیدم که پدربزرگ! خوشبختی چیست‬
‫که این مردم اینقدر از آن سخن میگویند؟‬
‫پدربزرگ با لبخندِ پر مهرِ همیشگی خود فرمودند‪ :‬فرزندم!‬
‫خوشبختی به سالمتی رساندن عضوی است که خِرد و اندیشۀ‬
‫آدمها در آن مأوا گرفته؛ و نامش مغز است !‬
‫خوشبختی‪ ،‬زمانی در آدمیان تحقّق خواهد یافت که دانشمندانِ‬
‫درد کشیده و دردمند‪ ،‬در آزمایشگاههای خود‪ ،‬قادر به کشف‬
‫دارویی گردند تا جَهش یافتهترین ویروس مهلک تاریخ بشر‪ ،‬که‬
‫آخوند و ملّا و متولّی دین و آیتاهلل نام دارند را برای همیشه از بین‬
‫ببرد‪ .‬این ویروس به قدری مهلک است که درکوتاهترین زمان‬
‫ممکن قادراست‪ ،‬حسّاسترینِ عضو بدن ‪-‬که مغز نامش نهادهاند‪-‬‬
‫را‪ ،‬در چنگ توهّماتِ العالج خود گرفتارکند‪ .‬این ویروس‪ ،‬چنان‬
‫فروهر ‪23‬‬
‫در سلّولهای مغزِ قربانی رخنه میکند که گیرندگان این ویروس‪،‬‬
‫به محض آلوده شدن‪ ،‬تحت هیچ شرایطی قادر نخواهد بود تعادل‬
‫عقالنی خود را سامان دهد‪ .‬و در نهایتِ بی اختیاری‪ ،‬با مسئولیّت‬
‫سرشار از تعصّب‪ ،‬که جوهرۀ اصلی حیات این ویروس است‪،‬‬
‫مهمان مهلک خود را به سختی حفاطت خواهد نمود‪ .‬و طوری در‬
‫این عمل‪ ،‬ازخود تعصّب نشان خواهد داد که گویی از ازل‪ ،‬عضو‬
‫الینفکّی از وجود خود او بوده است!‬
‫از این روست فرزند! که هیچزمان‪ ،‬این آدمها قادر نیستند‬
‫خوشبختی را در جان خویش فهم کنند‪ .‬و مدام به دنبال معنایی‬
‫هستند که سالیانی دراز‪ ،‬در اتاقِ جانِ آنان قربانی شده است‪ .‬و‬
‫ناخودآگاه‪ ،‬مدام تالش دارند تعصّب سرشار از بیشعوری خود را‪،‬‬
‫با ندانم کاریهای تکراری‪ ،‬سرپوش گذارند‪ .‬اگر تو عزیز دلبندم‪،‬‬
‫حقیقتاً تمایلی داری تا مگر خوشبختی را فهم کنی‪ ،‬سعی کن به‬
‫محض رؤیت و فهم این ویروس در اطراف خود‪ ،‬تا آنجا که در‬
‫امکانِ جانِ توست‪ ،‬گریز را بر ماندن در جوار چنین عنصر پلیدی‬
‫ترجیح دهی!‬
‫در اوایل سلطنت رضاشاه‪ ،‬کلِّ جمعیّتِ ایران‪ ،‬حدود ‪ 7/588/888‬نفر بود‬
‫که از این تعداد‪ ،‬فقط حدود یک درصد از افراد باسواد‪ ،‬و بیش از ‪ 7‬میلیاون‬
‫نفر‪ ،‬کامالً از نعمتِ خواندن و نوشتن بیبهره بودناد‪ .‬تنهاا قشاری کاه در آن‬
‫فروهر‬ ‫‪24‬‬
‫زمان‪ ،‬خواندن و نوشتن میدانست‪ ،‬همین ملّایان و یا اطرافیان آنان و معادود‬
‫کسانی را که در اروپا و دیگر جاها درسای خواناده بودناد‪ ،‬شاامل مایشاد‪.‬‬
‫وقتی در دوران پهلوی اول ‪ -‬رضاشاه‪ -‬پایۀ مدارس و دانشگاهها پی ریختاه‬
‫شد‪ ،‬بیشترِ همین ملّایان بودند که به تدریس در مدارس مشاغول شادند‪ .‬ایان‬
‫جماعت‪ ،‬چون نمیتوانستند در مقابل اقتدار رضاشاه ایستادگی کنناد‪ ،‬نهایتااً‬
‫خود و ایادیشان را با دستگاه حکومتی تطبیق دادند‪ .‬ملّایان‪ ،‬به دلیلِ داشاتنِ‬
‫سوادِ خواندن و نوشتن وآشنایی با کتابهاا‪ ،‬در مراکاز علمای‪ ،‬باه تادریسِ‬
‫تاریخ‪ ،‬ادبیات و علوم انسانی مشغول شدند‪ .‬تعدادی ازاین ملّایان وارد شاده‬
‫به این مراکز علمی و نوپا‪ ،‬لباسِ ملّائی و آخوندی خود را از تن باه درکارده‬
‫و به تدریس مشغول گشتند؛ و یا اوالدشان وارد گود تدریس در این مراکاز‬
‫شدند؛ مانند دکتر فروزانفر و بهار و دهها چون اینها؛ که سُکّان علوم انسانی‬
‫را‪ ،‬در دانشگاهها و مادارس‪ ،‬باه دسات گرفتناد؛ و اماا در ایان میاان‪ ،‬علاوم‬
‫پزشکی و فنی‪ ،‬بی حضور علوم انسانی‪،‬کار خود مایکردناد و غافال از ایان‬
‫بودند – و متأسفانه هنوز هم هستند‪ -‬که هیچ علمی بدون جوهرۀ علاوم‬
‫انسانی به تعالی نمی رسد و هنوز هام فهمای بار ایان مهام‪ ،‬در ایان‬
‫مملکت نیست؛ که سُکّان شاعورجامعه را‪ ،‬علاوم انساانی باه تعاالی‬
‫میرساند‪ ،‬و بدون فهم علاوم انساانی‪ ،‬خِارَدِ آدمای‪ ،‬دچاار ضاعف‬
‫تحلیلی از امور میشود‪ .‬امّا در این دیار‪ ،‬مدرّسینی که سُکّان علمی‬
‫را تصاااحب کااردهانااد‪ ،‬همااه‪ ،‬از اَسااالفِ دیاانزدۀ خااود‪ ،‬پیااروی‬
‫میکردند‪.‬‬
‫فروهر ‪25‬‬
‫پایهگذاریِ نوعِ تدریس در این مجاام علمای نیاز باهطاور قطا ‪ ،‬توساط‬
‫همین کسان اداره میشد؛ و در نهایت‪ ،‬این شد که امروز بر نسل تو مایرود‪.‬‬
‫تفکّرِ این جماعت هیچ نیست؛ مگر ادامۀ افکاار اساالف خاود‪ ،‬باه شایوهای‬
‫نو‪،‬که همه‪ ،‬ریشه در دل دین دارد‪.‬‬
‫گویا در این دیار‪ ،‬باید کسی یاا کساانی از گذشاتههاای دور‪ ،‬فکاری را‪،‬‬
‫مورد رَصَدِ اِجماعِ متولّیانِ دینی قرار داده باشند‪ ،‬تا به اساتنادِ آن اماورِ رصاد‬
‫شده‪ ،‬مابقی امور‪ ،‬قابل طرح و اعتبار قرار گیرد‪ .‬و اِلّا سخن گفته شاده‪ ،‬فاقاد‬
‫ارزش و اعتبار‪ ،‬و گوینده‪ ،‬باید که‪ ،‬به عقوبتی سخت کیفار شاود‪ .‬هنگاامی‬
‫که خِرَدَ تحلیلی‪ ،‬از جامعهای رخت میبنادد‪ ،‬رشادِ فکاری و توساعۀ شاعورِ‬
‫انسانیِ آن جامعه‪ ،‬در جمی ِ امور‪ ،‬دچار رکاود مای گاردد‪ .‬ایان دقیقًاا اماری‬
‫است که ملّایانِ دین‪ ،‬به خصوص بانیانِ مذهبِ تشیّ ‪ ،‬با اسالمِ ناابِ محمّادیِ‬
‫خود‪ ،‬طالبِ آن هستند‪.‬‬
‫وقتی بشود در جامعهای‪ ،‬شعورِ طالبانِ علم را‪ ،‬باه فهامِ موضاوعِ‬
‫خاصّی قفل کرد‪ ،‬به راحتی میتوان‪ ،‬نوزادِ خِارَد را‪ ،‬بارای بنادگی‬
‫نیّات خود‪ ،‬باه بناد کشاید‪ .‬شاجاعتِ فهام‪ ،‬زماانی درآدمای شاکل‬
‫میگیرد که به شعوری تربیت شده‪ ،‬تجهیز شاده باشاد‪ .‬هایچ جاانِ‬
‫بیشعوری را‪ ،‬شجاعتی برای فهم نیست؛ کاه قناداقِ جهال‪ ،‬بَساتر‬
‫نابالغانِ بایشاعور اسات‪ .‬در جامعاهای کاه خِارد و صااحبان خِارد‪،‬‬
‫درآن‪ ،‬از امنیاات فکاار و جااان‪ ،‬بهاارهای نماایبَرنااد‪ ،‬تکاماال شااعور‪،‬‬
‫پیشاپیش‪ ،‬در سالخخانۀ چنین جامعهای‪ ،‬قربانی شاده اسات‪ .‬وقتای‬
‫فروهر‬ ‫‪26‬‬
‫اندیشه‪ ،‬خِرد و شعورِ تودۀ کثیری را‪ ،‬در یک محیط و جامعهای‪ ،‬به‬
‫باورهایی چون تقدیر‪ ،‬مشیّت‪ ،‬قضا و قدر تعلیم دادی‪ ،‬تحمیال هار‬
‫مصیبتی در جانِ آن جماعات و جامعاه‪ ،‬اماری غیارممکن نخواهاد‬
‫بود‪ .‬شعورِ تربیت نشدۀ این جماعات بای خِارد‪ ،‬هایچ زماان مجاالی‬
‫نخواهد یافت تا به ادراکِ تعهّدی بالغاناه بارای فهامِ اماور‪ ،‬تجهیاز‬
‫شود‪ .‬ارّابهای که باروت و خاون‪ ،‬بار گُاردۀ خاود حمال مای کناد‪،‬‬
‫سبزینۀ لبخند را‪ ،‬مصلوب خواهد کرد‪.‬‬
‫فرزندم! هر قلمی که ریختنِ خونِ انسان را‪ ،‬به هر دلیل ممکنی‪،‬‬
‫مباح میداند‪ ،‬بر احکامش تردید باید کرد‪ .‬خِرَدی که تربیت نشده‬
‫باشد‪ ،‬شعورِ تعهّدش‪ ،‬خللپذیر است‪ .‬خِرَدِ محبوس‪ ،‬بانوی شعور‬
‫را‪ ،‬عقیم خواهد کرد‪ .‬و شعورِ در قفس مانده‪ ،‬پروازِ خِرد را‪ ،‬فهم‬
‫نخواهد کرد‪ .‬همواره از خود بپرسید که چرا اهللِ عرب‪ ،‬مدام به‬
‫تلسکوپی تاریخی‪ ،‬از رصد خانۀ هستی‪ ،‬خاندان ابراهیم و محمّد و‬
‫تبار او را‪ ،‬در بینالنّهرین رصد میکند‪ ،‬تا در بَرَهوتِ شنهایِ‬
‫سوزانِ عربستان‪ ،‬مفقود نشوند؟ و چرا فرمانِ حفظِ قُلَّکِ کالنِ‬
‫کعبه و بیتالمقدّس را‪ ،‬به هر قیمتی‪ ،‬به متولّیانِ دینِ ابراهیمی‪،‬‬
‫توصیه کرده است؟ چرا گروهی در این کرۀ مُعلّقِ در منظومۀ‬
‫شمسی‪ ،‬که در چرخشِ در مدارِ خود‪ ،‬به تودۀ غباری بیش‪ ،‬ماننده‬
‫نیست‪ ،‬مُصرّانه سعی دارند انسانها را ‪-‬که به قاعدۀ شپشی در‬
‫فروهر ‪27‬‬
‫خاک نیستند‪ -‬به راه راست هدایت کنند؛ که اهللِ عرب و یَهُوَه‬
‫یهود‪ ،‬به درستی آن حکم کرده است؟ چه کسی بر نادرستیِ‬
‫خلقتِ انسان حکم رانده است که جمعی از جنسِ خود او‪ ،‬به‬
‫قدّارههایی به خون نشسته‪ ،‬برای درست کردن کژیهایش‪ ،‬قد عَلَم‬
‫کردهاند؟ کدام درستی در این هدایتِ انسانسوز‪ ،‬نهان شده است‬
‫که مرا و ترا و همۀ انسانها را‪ ،‬قربانی آن کردهاند و به قبولِ آن‬
‫احکامِ الیتغیّر اجبار میکنند؟ خونی که از شمشیرِ این به اصطالح‬
‫درستجویانِ آدمکش بر خاک میریزد‪ ،‬از هر نادرستی‪،‬‬
‫نادرستتر است؛ که خطرناکترین مصوّباتِ قانون برای حیات‬
‫بشر را‪ ،‬همین متولّیان دین‪ ،‬شکل میدهند‪ .‬مصوّبات اینان‪ ،‬فرود‬
‫آمده از آسمانی نامرئی است؛ که ترا‪ ،‬و هیچکس را‪ ،‬هیچ زمان‪ ،‬به‬
‫فهمِ آن مکان‪ ،‬مجالی نخواهد بود‪ .‬اینان درطول تاریخ‪ ،‬نه تنها‬
‫حیواناتِ بی زبان‪ ،‬که انسانهای بیشماری را‪ ،‬قربانیِ سنّتِ‬
‫ابراهیمی کردهاند؛ تا کعبهای را‪ ،‬و بیتالمقدّسی را‪ ،‬در شنزاری‬
‫برهوت حفظ کنند‪ ،‬که همۀ نانشان‪ ،‬در گرو حفظِ آن قُلّکِ‬
‫چهاردیواری‪ ،‬نهان شده است‪ .‬و آن دسته از متولّیانِ دینِ مطرود‬
‫شده از کعبه نیز‪ ،‬که از ثروت کالنِ مجتم درکعبه‪ ،‬بینصیب‬
‫ماندهاند‪ ،‬خود‪ ،‬با ایجادِ کعبههای کوچکتر‪ ،‬در بالدِ خاورمیانه و‬
‫ایران‪ ،‬به نامِ امام و امامزاده و اماکنِ مُتبرّکه‪ ،‬به پُرکردنِ جیبِ‬
‫فروهر‬ ‫‪28‬‬
‫گشادِ خویش‪ ،‬هِمّت گماشتهاند‪ .‬انسانی که خدای خود را‪،‬‬
‫درآسمانی نامرئی جستجو میکند‪ ،‬هیچ زمان‪ ،‬منزلتِ انسانی خود‬
‫را در زمین‪ ،‬فهم نخواهد کرد‪.‬‬
‫فرزند ! این سخنها که میگویم‪ ،‬همه جزو سخنان ممنوعهای‬
‫است که گویندۀ آن‪ ،‬طبق متونِ متولّیانِ دینِ ابراهیمی‪،‬‬
‫مَهدورالدَّم(واجبالقتل) محسوب میشود‪ .‬باید مراقب بود! تا مبادا‬
‫سِرّ را‪ ،‬در ِکفِ آدمِ بی سَر‪ ،‬قرار دهی؛ که تنِ بی سَر را‪ ،‬به فهمِ سِرّ‬
‫مجالی نیست‪ .‬سِرّ را‪ ،‬کسی فهم میکند که سَری دارد‪ .‬در این‬
‫سرزمین‪ ،‬وقتی به سراغ اندیشهای ممنوعه میروی‪ ،‬فهم کن که در‬
‫تدارک صلیبی هستی که همۀ خود بودنِ انسانیِ شما را‪ ،‬به مصلوب‬
‫شدن دعوت میکند؛ که اینجا ‪-‬در این سرزمین‪ -‬هیچ حُجرهای از‬
‫دین نخواهی یافت‪ ،‬که بدونِ طعمِ خون‪ ،‬به کَسبی انسانی مشغول‬
‫شده باشد‪ .‬چه رنجی فراتر از این‪ ،‬وقتی در سرزمینی زندگی‬
‫میکنی که جیرهبندی اندیشه‪ ،‬در مُحَکمات آن سرزمین‪ ،‬به قانونی‬
‫غیرِ قابلِ تغییر‪ ،‬برای تداومِ حیاتِ انسانها‪ ،‬مبدّل شده است‪.‬‬
‫اینجا‪ ،‬قاضیانِ قبضۀ غیظِ دین‪ ،‬چنان ترا میکوبند‪ ،‬که تو باور‬
‫خواهی کرد از فرایض انسانی بسی بیبهرهای؛ و تو‪ ،‬مجبور به قبول‬
‫باوری میشوی که کاش هیچ زمان‪ ،‬سراغِ شعورِ خود را‪ ،‬از مادرِ‬
‫خردِ انسانیات‪ ،‬نمیگرفتی‪ .‬و چه دردی فراتر از این تواند بود که‬
‫فروهر ‪29‬‬
‫خویشتنِ خویشِ تو‪ ،‬در این برزخِ حِیرانی و بُهت‪ ،‬در هراسِ از‬
‫آنانی باشد که بسیار از توپستترند؛ و بر تو بسیار هستتر شدهاند!‬
‫و ترا‪ ،‬به فهم و قبولِ کتابی اجبار میکنند‪ ،‬که سالهاست برای‬
‫تحقّق آن‪ ،‬جانِ بسیاری از آدمیان را قربانی کردهاند‪ .‬من هیچ‬
‫کتابی دراین هستی سراغ ندارم که حضورِ انسانی مرا فهم کرده‬
‫باشد‪ .‬این‪ ،‬چه اجبارِ بیهودهای است که مرا بدان حکم میکنند؟ و‬
‫مرا که همین هستم‪ ،‬به همان بودنی میخوانند‪ ،‬که هیچ شعوری به‬
‫فهم آن‪ ،‬در خود سراغ ندارم؛ که نه میفهممش‪ ،‬نه میدانمش‪ ،‬نه‬
‫میخواهمش و نه میخوانمش؟!‬
‫اگر مرا به من واگذارند‪ ،‬مرا به هیچ بهشت و جهنّمی و کتابی‪،‬‬
‫نیاز نیست؛ که همۀ کتابها را‪ ،‬از بدو خلقت‪ ،‬در جان انسانی من‬
‫به ودیعه نهادهاند‪ .‬من اندیشه و خِردی هستم بلند‪ ،‬به درازای تاریخ!‬
‫درازای عمر من تا امروز‪ ،‬به قدر تاریخی است که آن را سپری‬
‫کردهام‪ .‬و امروز‪ ،‬در میان خویشتن‪ ،‬به کالف سر در گمی‬
‫مانستهام کردهاند‪ ،‬که به هیچ قُوّتی‪ ،‬نتوانم شروعِ خویش را آغاز‬
‫کنم‪ .‬خوب نگاه کن فرزند! تا مگر این جیرۀ اندکِ معاشِ انسانی‬
‫را که به تو ارزانی شده است‪ ،‬گزیده فهم کنی‪ .‬تاریخ به من‬
‫آموخته تا بیزاری خویش را‪ ،‬از جیرهبندی افکار و اندیشه و شعور‬
‫ابراز کنم؛ و دیدهام و میبینم که دین ومتولّیان آن‪ ،‬حتی آدم بودنم‬
‫فروهر‬ ‫‪31‬‬
‫را نیز‪ ،‬تقطی میکنند؛ تا مبادا روزی به فهمِ انسانیِ خود روی‬
‫بیاورم‪.‬‬
‫قوّتِ پایِ خودت را برای گریز از این جماعتِ انسانسوز‪،‬‬
‫چنان تقویت کن‪ ،‬که به لحظهای از طویلۀ بیشعوری آنان‪،‬‬
‫فرسنگها فاصله پیدا کنی‪.‬‬
‫فرزندم! این ها همه‪ -‬که ترا مای گاویم‪ -‬بارای کشااندن تاو باه‬
‫قامتِ بلندِ فهم است؛ تا تو جهان را‪ ،‬و آنچه را که در آن اسات باه‬
‫درستی‪ ،‬در جانِ انسانیات فهم کنی‪.‬‬
‫پدربزرگم‪ ،‬مُدام مرا‪ ،‬مصرّانه به حذر از دوستی با سه گروه سفارش‬
‫میکرد‪ .‬من نیز ترا همان گویم که پدربزرگم میفرمود؛ که خود عمری‬
‫چنین کردهام‪:‬‬
‫از سیّاسان و سیاستمداران مزوّر دورشو؛ و با‬ ‫اوّل اینکه‪:‬‬

‫سیاستمداران دوستی مکن که اینان ترا‪ ،‬عنداالقتضاء‪ ،‬قربانی‬


‫اهداف بیشعورانۀ خود خواهند کرد‪.‬‬
‫دوم اینکه‪ :‬با هیچ احمقی‪-‬که شعورخویش را فهم نکرده است‪،‬‬
‫و تو نیز در سالمتِ شعور او تردید داری‪ -‬همنشین مشو‪ ،‬که‬
‫بیشعور‪ ،‬منزلتِ انسانی ترا‪ ،‬به شنی ترین شکل ممکن ضای خواهد‬
‫کرد‪ .‬که حماقت را‪ ،‬برای ابد‪ ،‬در تن کپکبستۀ بیشعور‪ ،‬به حبس‬
‫فروهر ‪31‬‬
‫کشیدهاند‪ .‬که همنشینی با جهلپیشگان‪ ،‬وقاحت ترا تقویت خواهد‬
‫کرد‪.‬‬
‫سوم اینکه‪ :‬حذرکن از هر مکتب ایدئولوژیک‪ ،‬چه آنان که با‬
‫نام اهلل و خدا رنگ گرفته؛ و چه آنان که از مَنیّت هر آدمی مایه‬
‫گرفته است؛ که این مکاتب‪ ،‬منزلت انسانی ترا پیشاپیش قربانی‬
‫اهداف خویش خواهند کرد‪ .‬و همۀ ترا‪ ،‬در راه مقاصد خود‪ ،‬به‬
‫تباهی خواهد کشید‪.‬‬
‫‪......................................‬‬
‫مَحرم که در حَارَم نشست‪ ،‬حَاارَم‪ ،‬باغ میشود‬
‫کِی دشت‪ ،‬بی حضورِ سبزه وگل‪ ،‬داغ میشود‬

‫بدانکه هر واژه را تعریفی‪ ،‬و هر تعریفی را معنایی‪ ،‬و هر‬


‫معنایی را معرفتی است‪ .‬عُرفِ فهمِ معرفت‪ ،‬مقیّد بودن به حرمتِ‬
‫انسانیِ خویشتن است‪ .‬باشد که تو‪ ،‬به سعادتِ فهمِ این معانی در‬
‫خود نائل آیی؛ که متأسفانه‪ ،‬نورِدیدهام‪ ،‬پدر بزرگ تو ‪-‬که من‬
‫باشم‪ -‬خود‪ ،‬از این معنا‪ ،‬بسی بیبهره ماندم‪ .‬اما تو‪ ،‬فرزندم! بخوان!‬
‫و بفهم! که رستگاری تو‪ ،‬در فهمی است که در جانِ تو‪ ،‬روانه‬
‫خواهد شد‪.‬‬
‫‪....................................................‬‬
‫فروهر‬ ‫‪32‬‬
‫پس بخوان‪ ،‬تا ترا چه میگویم‪:‬‬
‫بشنو ای جاانِ پدر ‪ ،‬نااای مرا‬
‫تا شنااااسی زَهرِ قومِ این سرا‬
‫رنجهاااا دارم باه تَان‪ ،‬ای خاوبروی‬
‫بشنو اماا‪ ،‬کن حذر با کس مگوی‬
‫بی سَااران را ‪ ،‬سِّر مَنه در کارشان‬
‫هااوش دار ‪ ،‬از خِفت بناادِ بارشان‬
‫ای بسااااا دَجاّالهها ‪ ،‬پیش تو اَناد‬
‫ای بسااا کَک ‪ ،‬چَنباار ریش تواَنااد‬
‫کن حااذر ‪ ،‬از جنس این دجّااله ها‬
‫تاااا نمانی بی خبااار ‪ ،‬از قااله ها‬
‫دورشو ازکَک‪،‬که خونت میخورد‬
‫ریشاۀ جااانِ تاو را ‪ ،‬از هم بُاارَد‬
‫ای هماه جاانِ پدر ‪ ،‬هوشیااار باش‬
‫تااا نیفتی در فسوس و آه و کاااش‬
‫مانااده جانی خفته در خاک و گِلم‬
‫ساوز های ساوزها ‪ ،‬بس در دلم‬
‫هر کسی را ‪ ،‬ظرفِ فهمی میدهناد‬
‫بااار را ‪ ،‬اناادازه بر سَر مینهنااد‬
‫فروهر ‪33‬‬
‫ظرفِ فهامِ خویش را ‪ ،‬کُان بیشتار‬
‫تا نگاردی در میاانِ خویش ‪ ،‬گَر‬
‫ای عیان ‪ ،‬در دفتارِ سِّر وجود‬
‫جان به درگاه که سائی در سُجود ؟‬
‫جملاه ام با پااردۀ جانِ تو جُفت‬
‫غیار تو با کَس نشاید گفت‪ ،‬گفت‬
‫گفتِ ماا و خُفت ما و جُفت ما‬
‫جمله‪ ،‬غیاارِ تو که باشد در سَرا‬
‫ما و من‪ ،‬در کار ما هیچ است‪ ،‬هیچ‬
‫وا مَده خاود را ‪ ،‬به کار پیچ پیچ‬
‫جملاهام ‪ ،‬در ذوقِ فهمِ هستِ تو‬
‫گشتاه ام در شوقِ هستت ‪ ،‬مستِ تو‬
‫سالها گفتنااد ‪ ،‬سِاااّر و راز را‬
‫خَر چاه داند ‪ ،‬فرقِ راز و غاز را‬
‫چُفتک اندازی! چه داند شّر و سُود‬
‫خَر چه داناد معنیِ باُود و نِمود‬
‫خَر به مقصد ‪ ،‬لنگ لنگان میرود‬
‫خَر کجا مشق فهیمی ‪ ،‬میخَرد‬
‫میرود اما ‪ ،‬نه چون اسبی به تیز‬
‫فروهر‬ ‫‪34‬‬
‫صاحب جان را ‪ ،‬کُند پر رنج و ریز‬
‫بانگ خَرکردن‪،‬که هیهی ایعقیق‬
‫تُناد کن گامِ خود‪ ،‬ای یارِ عَلیق‬
‫باار ما و دوریِ مقصد بسی است‬
‫انتظارِ باااارِ ما‪ ،‬مقصد‪ ،‬کسی است‬
‫حاصل هِیهِی ‪ ،‬به جز اندوه نیست‬
‫مور را ‪ ،‬فهمی به جانِ کوه نیست‬
‫جانِ خَر را‪،‬گوش هوشی هیچ نیست‬
‫آنکه معنی میبخواندکیست‪،‬کیست؟‬
‫معرفت را‪ ،‬هوشِ گوشی فهم کرد‬
‫آن لَبن را ‪ ،‬هوشِ موشی فهم کرد‬
‫مَعنِئی ‪ ،‬در جملاه پنهااان میشود‬
‫ریشۀ جااانِ کژی ها را جَوَد‬
‫رو نظار کن سِاارِّ پنهانِ وجود‬
‫تاااا ببیناای حلقاههای تَش ز دود‬
‫ای هماه‪ ،‬ای راز و ای دَمسااز من‬
‫هاوش بساااپارم ‪ ،‬کالمِ راز من‬
‫سِّر جانِ عاشقان‪ ،‬در گفت‪ ،‬نیست‬
‫هیچ فهمی ‪ ،‬در لحاف خُفت نیست‬
‫فروهر ‪35‬‬
‫تیره را‪ ،‬چون سُرمه در چشمی زدن‬
‫رنگ اندازی است‪ ،‬هر دم در بدن‬
‫صد اگر آن تیره ‪ ،‬بر چشمی زنی‬
‫بیخود از خود کردهای جان و تنی‬
‫سُرمه دانِ اصل را ‪ ،‬پیادا نماا‬
‫چشم را ‪ ،‬بر سُرمه دانی ‪ ،‬جا نماا‬
‫تا که خود را رنگ رنگی میکنی‬
‫خویش را با خویش‪ ،‬جنگی میکنی‬
‫چاون ندانستی تو خود را ‪ ،‬از اَلَست‬
‫غافل اُفتی دَم به دَم ‪ ،‬از بود و هست‬
‫رو‪ ،‬معانی در تنِ خود ‪ ،‬وا نما‬
‫خویش را در فهامِ هستی ‪ ،‬جا نما‬
‫چون به فهم آیی‪ ،‬به اصلی میرسی‬
‫ور نه پَستی ‪ ،‬در بصر آیاد کسی‬
‫تااا نداناای لذّتِ اِفهااام را‬
‫پُختاه پناااداری جوابی خام را‬
‫چون به معنا میرسی جان میشوی‬
‫هرچه در فکر آیدت ‪ ،‬آن میشوی‬
‫خااویش را آلودۀ بااور مکن‬
‫فروهر‬ ‫‪36‬‬
‫بشکن ایان تزویرها بی هر سُخن‬
‫گوش بسپاارم ‪ ،‬که رازی دارمت‬
‫ذرّه ها ‪ ،‬از ذرّه هااا ‪ ،‬می کارمت‬
‫‪.........................................‬‬
‫سخن را‪ ،‬با شعری از مولوی آغاز میکنم؛ که بسیار حائز اهمیت است؛‬
‫و جوهرِ همۀ پاکیهای جانِ آدمی؛ و درمانِ همۀ خَیِرّاتِ جانِ آدمی است؛‬
‫اگر ترا به فهم آن مجالی باشد‪ .‬فهم موشهای درون انسان‪ ،‬از اهمّ امور‬
‫است‪ ،‬باید به فهم آن موشهای مُزوّر جانت‪ ،‬هوشیار گردی‪.‬‬
‫این مطلب را فهم کن‪ ،‬که سه پنجم مثنوی مولوی‪ ،‬سخنانی ساده بیش‬
‫نیست که همگان را توان گفتن است؛ که مولوی به عمد در کتاب مثناوی و‬
‫نوشتههایش گنجانده است‪ .‬چرا که این بزرگوار‪ ،‬مجبور بوده است تا خود‬
‫را از تاارس متولیّااان دیاان و قصّااابان و سالّاخان و ملّایااان‪ ،‬در مضااامین دیناای‬
‫استتار کند‪(.‬چنانکه دیگران نیز چنین کاردهاناد تاا از فهامِ رازِ کاالمِ آنهاا‪،‬‬
‫فتوای قتلشان را استخراج نکنند‪ ).‬مولوی نیز‪ ،‬تا توانساته‪ ،‬مطلبای خااص را‬
‫کِش داده است‪ ،‬تا اصل را‪ ،‬در وصلهای پنهان کناد‪ .‬مولاوی‪ ،‬ساخنانِ نُخباه‬
‫وکلیدی خود را‪ ،‬در البالی همان سادهگوییهاا و موضاوعات سااده‪ ،‬نهاان‬
‫ی پنهاان‪،‬‬
‫کرده است‪ ،‬تاا خردمنادا ِن خاصّای را‪ ،‬باه کشاف و فهام آن معاان ِ‬
‫هدایت نماید‪ .‬مولوی‪ ،‬خردمندی پُر اخالق و روانشناسی بایسته بود‪ .‬عرفاان‪،‬‬
‫تاریخ‪ ،‬ادبیات‪ ،‬فقه و جامعهشناسی را به خوبی فهم میکرده؛ و تاریخ ادیان‬
‫را به خوبی میدانسته است‪ .‬همین دانستهها‪ ،‬او را در معرض هر اتّهامی قارار‬
‫داده بود؛ که متولّیان دینِ اسالم را‪ ،‬به نوعی‪ ،‬به قتلش مجاز میکرد‪ .‬این بود‬
‫فروهر ‪37‬‬
‫که خود را به سختی در میان مضامین دینی استتار نمود‪ ،‬تا کسی را به فهامِ‬
‫رازِ و وسعتِ شعورش‪ ،‬خبری نباشد‪ .‬علیرغم این پنهانکاری‪ ،‬متولّیان دین‪،‬‬
‫در طول تاریخ‪ ،‬بسیار آزارش دادند و مدام در پی کشف معاانی نوشاتههاای‬
‫او بودند‪ ،‬تا قتلش را به نوعی مُوجَّه جلوه دهند‪ .‬مولوی در سال ‪ 781‬هجری‬
‫متولد شد‪ ،‬و در سال ‪ 757‬فاوت کارد‪ .‬پادرش باه خااطر رنجاش از سالطان‬
‫محمد خوارزمشاه‪ ،‬از بلخ‪ ،‬که موطن او بود‪ ،‬خارج و چندی بعاد وارد قونیاه‬
‫‪ -‬در آسیای صغیر یا ترکیاۀ اماروز‪ -‬شاد‪ .‬روزگاار بحرانایِ دوران مولاوی‪،‬‬
‫مصااادف بااا فروپاشاای حکوماات خوارزمشاااهیان در ایااران و حاکمیاات‬
‫قدرتمند عثمانیان در ترکیۀ امروز بود‪ .‬قاومی باه نهایات متعصّاب در اماور‬
‫دینی ‪ .‬مولوی در میان چناین قاومی قلام باه نگاارش مثناوی و دیاوان خاود‬
‫کشیده است‪ .‬یکی از زیرکیهای مولوی در قونیه نیز‪ ،‬ناشی از این بوده‪،‬کاه‬
‫اشعار خود را به زبان پارسی بیاان مایکارده‪ .‬زباانی کاه بارای حکومتیاان و‬
‫مفتیان دینی عثمانی جا افتاده نبود‪( .‬هر چند بعضی از شااهان عثماانی‪ ،‬مانناد‬
‫سلطان سلیمان‪ ،‬خود اشعاری به فارسی سرودهاند و دیوان وی نیاز باه چاا‬
‫رسیده است) اما اقشار دیگر امپراطوری عثمانی‪ ،‬زبان فارسی نمایدانساتند و‬
‫همین امار‪ ،‬یکای از بازرگتارین امتیاازات مانادگاری نوشاتههاای مولاوی‬
‫گردیده است‪.‬‬
‫حوزهنشینانِ مذهبِ تشیّ ‪ ،‬از سرسختترین مخالفانِ آثارِ مولوی هستند؛‬
‫و چون دستشان به او نرسید‪ ،‬سعی کردند در طول زمان‪ ،‬آثار او را‪ ،‬به نوعی‬
‫با موازینِ فقهِ مذهبِ خود منطبق‪ ،‬و مولوی را به نف خویش مصادره کنند؛‬
‫تا فهم کالم او را در ذهن عوام ‪ ،‬به سلیقۀ دینی خود‪ ،‬سازگار کنند؛ و با‬
‫فروهر‬ ‫‪38‬‬
‫دستکاری و تحریف در نوشتهها و ابیات او سعی کردند به نوعی بار‬
‫پیامهای عقالنی و انسانی او را‪ ،‬به نف مکتب خود مصادره کنند‪ .‬با توجه به‬
‫اینکه باسوادان جامعه‪ ،‬تا همین یک قرن قبل در حداقل تعداد بودند‪ ،‬کمتر‬
‫کسی یافت میشد تا سوادی برای خواندن اشعار مولوی و دیگر کسانی‬
‫چون او داشته باشند‪ ،‬و بیشتر‪ ،‬متولّیان دین و جیرهخوران آنها بودندکه به‬
‫این مناب و کتابها دسترسی داشته و میتوانستند با دخل و تصرف در‬
‫آنها‪ ،‬هرچه مایل بودند و یا به آنها حکم میشد‪ ،‬در نُسَخِ خود درج و‬
‫اِعمال نمایند؛ و در اذهان عمومی جامعه نشر دهند؛ و کلمات و معنای آنها‬
‫را به نف مکتب خود دگرگون و جابجا نمایند‪(.‬کاری که با کتاب قرآنِ‬
‫خود اینان نیز شده است‪ .‬این تحریف از زمان ابوبکر شروع شده‪ ،‬و در زمان‬
‫عثمان به تکامل خود رسید‪ .‬و در خالفت امویان این تحریف به ثبیت دائم‬
‫رسید‪ .‬تاریخ تدوین قرآن و ترکیب سورهها و آیههای آن خود دلیل بارزی‬
‫بر این امر است‪ ).‬مولوی‪ ،‬فردی خِردگرا و اهل دل‪ ،‬عقل و تحلیل بوده‬
‫است و سراسر مثنوی او‪ ،‬از شروع کالم‪ ،‬غرق در امور عقالنی است؛ که از‬
‫همان نخستین سرودهها‪ ،‬میتوان به عقالنیّت نوشتههای او پی برد‪ .‬امّا‬
‫متولّیان دین وخواصّ وابسته به آنها‪ ،‬گاهی با زیرکی تمام‪ ،‬در بعضی جاها‪،‬‬
‫ابیات او را به نف مکتب خود دگرگون و تحریف کردهاند‪ ،‬تا سود خویش‬
‫حاصل نمایند‪ .‬یک نمونه از این تحریفها را که بسیار مهم و حائز اهمّیّت‬
‫است‪ ،‬برایت نقل میکنم‪:‬‬
‫در دفتر مثنوی بیتی هست که میگوید‪:‬‬
‫پای چوبین‪ ،‬سخت بیتمکین بود‬ ‫پاای استداللیان ‪ ،‬چوبیان باود‬
‫فروهر ‪39‬‬
‫جالب است! کسی چون مولوی‪ ،‬که سخنش سرشاار از اساتدالل اسات‪،‬‬
‫چگونه میتوانسته پای استداللیان را چوبین بداند؟ اینگونه تحریفها‪ ،‬قطعاً‬
‫توسط متولّیان دینای در ایان کتااب رخناه کارده اسات‪ .‬بسایار از ایان ناوع‬
‫تحریفها را میتوانی در این کتاب و کتابهای کلیدی دیگر عرفا نیز فهام‬
‫کنی‪ .‬آنقدر جمالت‪ ،‬کلمات و معانی بی معنا‪ ،‬از زبان عرفا در کتاب خاود‬
‫نقل کردهاند که باور کردنی نیست؛ و کالم عرفاا را باا ایان تحریافهاا‪ ،‬باه‬
‫معانی وهمانگیزی مبدّل کردهاند‪ .‬و همۀ این نقالهاا نیاز‪ ،‬ارتبااط باه دیان و‬
‫مذهب دارد‪ .‬در صورتی که درستِ بیت یااد شاده‪ ،‬ایان اسات کاه مولاوی‬
‫فرموده‪:‬‬
‫پای چوبین‪ ،‬سخت بیتمکین بود‬ ‫پاااای اسطرالبیاااان چوبین بود‬
‫فهم اینگونه مسائل‪ ،‬به ذکر منب و مأخذ محتاج نیست؛ هماینکاه تاو از‬
‫کلّ امری باخبر شدی‪ ،‬میتوانی در صحّت و سقم آن نظر دهی‪ .‬توجّه داشته‬
‫باش که این جماعت‪ ،‬با چه زیرکی‪ ،‬ایان مصاراع را تغییار معناا دادهاناد‪ .‬در‬
‫صورتی که مولوی‪ ،‬پای آن کسان را که امور خود را بر اساس اساطرالب و‬
‫تااوهّم اسااتوار کااردهانااد‪ ،‬چااوبین و حرک ااتشااان را ناااقص ماایدانااد؛ نااه‬
‫استداللگران متّکی به عقل و تحلیل را؛ که خود نیز یکی از آنان است‪ .‬اگر‬
‫نبود‪ ،‬نمیتوانست مثنوی را خلق کند‪.‬‬
‫بعد از ذکر این بیت‪ ،‬بیت دیگاری وجاود دارد‪ ،‬کاه از نظار معناا و ناوع‬
‫نگارش‪ ،‬هیچ سازگاری با ابیات دیگر ندارد؛که عینا نقل میشود‪:‬‬
‫کز ثباتش کوه گردد خیرهسر‬ ‫غیااار آن قطبِ زماان دیدهور‬
‫فروهر‬ ‫‪41‬‬
‫این بیت‪ ،‬اشاره به پیامبر عرب ‪ -‬محمد پسر عبداهلل‪ -‬است‪ .‬کلمۀ غیر را‬
‫در بیت فهم کنید که میخواهد بگوید فقط اوست که اصل استدالل‬
‫بشریّت و عالَم است‪ ،‬مابقی بیهودهاند‪ .‬این بیت کامالً در ارتباط با مابقی‬
‫ابیات‪ ،‬بیربط و بیمعناست؛ مخصوصاً کلمۀ خیرهسر‪ ،‬که در مصراع دوم‬
‫عنوان شده است‪ .‬کلمۀ خیرهسر‪ ،‬در ادبیات دوران مولوی رایج نبوده است‪.‬‬
‫(به دفتر اوّل مثنوی‪ ،‬نالیدن ستون حنّانه‪ ،‬چون برای پیغامبر عم منبر ساختند‪،‬‬
‫مراجعه شود‪ ).‬گویی کسی این بیت را در میان این سرودهها قالب کرده‬
‫است‪ ،‬تا بیتِ پای چوبین را جا بیندازد‪ .‬چون مابقی سرودهها‪ ،‬تا حدّی‬
‫دالیل خود را دارد‪ .‬مولوی هم میداند که چوبی خشک از درخت نخل‪،‬‬
‫که دیرک سقف مسجد مدینه شده است‪ ،‬هیچ زمان نمیتواند زبان به سخن‬
‫بگشاید و با محمّد صحبت کند؛ و بگوید که تو روزی‪ ،‬در مسجد برای‬
‫سخنرانی به من تکیه میکردی‪ ،‬چرا اآلن برای سخنرانی از منبر استفاده‬
‫میکنی؟ مولوی با عنوان و متوسّل شدن به این مضامین دینی‪ ،‬و این‬
‫قصّههای بیپایه و اساس‪ ،‬همواره سعی داشته تا معانی خاصّی را در میان این‬
‫قصّهها پنهان کند که جانِ کالم او بوده است؛ تا با این شیوه‪ ،‬هم از دست‬
‫متولّیان دین در امان گردد؛ و هم سخنی ناگفته را عیان گفته باشد‪ .‬درهمین‬
‫قصّۀ اُستون حنّانه‪ ،‬صرفنظر از چند بیت‪ ،‬مابقی بیپایه و اساس است که‬
‫منظور مولوی نیز‪ ،‬همان چند بیت بیشتر نبوده است‪.‬‬
‫آخوند محمّدتقی جعفری‪ -‬به ظاهر مفسّرِ مثنوی‪ -‬در همین قارن حاضار‬
‫که خود از جماعت اهل تشیّ است‪ ،‬یکی از همین کساان اسات؛ کاه ساعی‬
‫کرده نوشتههای مولوی را به رأیالعین به نف ِ مذهبش تفسایر کناد‪ ،‬تاا مگار‬
‫فروهر ‪41‬‬
‫مولوی را فردی مذهبی و معتقد به موازین فقهِ تشیّ معرفی کناد؛ و از خِاردِ‬
‫انسانی مولوی‪ ،‬به نف دین و مذهب خود‪ ،‬بهرهبرداری نماید‪.‬‬
‫اما بدان فرزند! آن معانی‪ ،‬خِرد ترا مشقِ ساالمتی خواهاد داد کاه تاو‪ ،‬در‬
‫فهمِ آنها‪ ،‬قوّتی درست کسب کاردهای‪ .‬و درساتی هار خِارد‪ ،‬در اساتدالل‬
‫محکمهپسند و منطقِ آن نهان شده است‪.‬‬

‫معانی عارفانهها‪ :‬انبار‪ ،‬گندم‪ ،‬موش‬

‫مولوی میفرماید‪:‬‬
‫مااا در ایان انبااار‪ ،‬گناادم میکنیم‬
‫گناادم جماا آماده گُااام میکنیاام‬
‫مینیندیشیاام آخاار ماااا به هااوش‬
‫کین خلل در گندم است ازمکر موش‬
‫(مااوش بااا انبار ما آن میکنااااد)‬
‫(در فنی ‪ ،‬انبااااار ما خون میکناد)‬
‫اوّل ای جاااان‪ ،‬دفا شّارِ ماااوش کن‬
‫وانگهااان در جما ِ گندم‪ ،‬جوش کن‬
‫(تااا که نور صبحِ جااان ‪ ،‬سر بارزند)‬
‫(آن کریهِ کرکسِ تَن ‪ ،‬پااار زناد)‬
‫فروهر‬ ‫‪42‬‬
‫(آن ابیات که در میان پرانتزها قرارگرفته‪ ،‬به موالنا تعلق ندارد و خود‬
‫اضافه نمودم تا برای فهمِ بیشتر‪ ،‬کمک حالِ معنا در این نوشته باشد‪).‬‬
‫توجّه داشته باش در ابیات فوق‪ ،‬ما سه گزینۀ مهّم داریم؛ کاه عبارتناد از‪:‬‬
‫انبار‪ ،‬گندم و موش‪.‬‬
‫در معانیِ عارفانهها‪ ،‬به فهمِ آن سه واژۀ خوب‪ ،‬نظار باه تفحّاص‬
‫کن‪.‬‬
‫انبار‪ ،‬همین جان و تنِ من و توست؛ که بدین شکلِ حاضار‪ ،‬در ایان هساتی‬
‫حضوردارد؛ و من و تو را‪ ،‬به شمایلی که در آن هستیم‪ ،‬شکل داده است‪.‬‬
‫و گندم‪ ،‬اندوخته هاا و کساب علاوم مختلاف اسات؛ و شااملِ علاوم و‬
‫فهمی است که در این انبار ذخیره میشود‪ .‬یعنی‪ ،‬در خردِ انساانیِ انساان؛ تاا‬
‫هویّت حقیقی آدمی را‪ ،‬باه مرحلاۀ انساانی صاعود دهاد؛ کاه بای فهامِ ایان‬
‫اندوخته ها‪ ،‬انسان را معنایی نیست؛ که آدم‪ ،‬جز جسدی مُتعفِّن‪ ،‬هیچ نخواهد‬
‫بود‪.‬‬
‫و موش‪ ،‬آن عناصر بیمار و منحرفی است که بر اثر تربیات‪ ،‬باا تَشاکّلِ‬
‫ویااژهای در شااعور آدمهااا‪ ،‬پَرسااه ماایزنااد؛ و همااۀ حقیق ایِ مااا را در خااود‬
‫میخورد؛ و قربانی خود میکند‪ .‬ایان ماوشهاا‪ ،‬چیازی جاز تربیاتِ غلاط و‬
‫باورهای غلط‪ ،‬هیچ نیست‪.‬‬
‫این موش ها‪ ،‬در تن و جان ما‪ ،‬و در معنویّت درونِ انسانیِ ما‪ ،‬برای خاود‪،‬‬
‫هویتّیِ مستقل ترتیب دادهاند؛ که گاهی همۀ ما را‪ ،‬به حیلۀ خاود‪ ،‬هادایت و‬
‫تفتیش می کنند‪ .‬اگر ما‪ ،‬به معدوم کردن موش هاا فهمای نداشاته‪ ،‬و خاود را‬
‫فروهر ‪43‬‬
‫برای نابودی آنها‪ ،‬تجهیز نکرده باشیم‪ ،‬در حیله های هزار رنگ آنان‪ ،‬رنگ‬
‫خواهیم باخت‪(.‬موش ها‪ ،‬همۀ آن باورهائی هستند که هساتیِ ماا را در خاود‬
‫فرو بردهاند‪ .‬این موشها‪ ،‬جانورانی هستند که هستی ماا را در خاود تعریاف‬
‫میکنند‪ .‬آن بیشعوری‪ ،‬که ترا گفتم‪ ،‬یکی از بزرگترین و فرباهتارین ایان‬
‫موشهاست‪).‬‬
‫بیشعوری‪ ،‬بزرگترین جانورِ جانِ آدمیان اسات؛ کاه اگار باه‬
‫خالصی از دست آنان تجهیز نشویم‪ ،‬باه بادترین شاکلِ ممکان در‬
‫قیدِ قربانی شدن آنان گرفتار خواهیم شد؛ و نخواهیم توانست خِرد‬
‫را ‪-‬که بزرگ ترین مأوای شعور انسانی است‪ -‬در خاود‪ ،‬باه تعاالی‬
‫بکشیم و وارسته سازیم‪.‬‬
‫ایاان ماازدورانِ مااوذیِ ماازوّر‪ ،‬کااه در جااایجااایِ جااان مااا‪ ،‬باارای خااود‬
‫تشکیالت وسیعی تدارک دیده اند‪ ،‬همه به سِالحِ فریبندۀ توجیهِ امور‪ ،‬تجهیز‬
‫شدهاند‪ .‬یعنی تجهیز شده به خطرناکترین سِالحِ ممکنی که میتواناد جاانِ‬
‫ما را و همۀ ما را قربانی خود کند‪ .‬کاه ماوشهاا را‪ ،‬هایچ توضایحی درماان‬
‫نمیکند‪ .‬همۀ خوراک این موشان را توجیه‪ ،‬تدارک میبیند نه توضیح‪.‬‬
‫بیشعوری‪ ،‬هیچ زمان نمیتواند امور را توضیح دهد‪ .‬چرا که برای‬
‫توضیح دادن‪ ،‬به مدارکِ محکمهپسندِ انسانی‪ ،‬نیاز است‪ .‬کسی که‬
‫بیشعوری را در خود فلج میکند‪ ،‬همواره برای اِبراز امور‪ ،‬از شعورِ‬
‫توسعهیافتۀ توضیحی خود‪ ،‬کمک میگیرد‪ ،‬نه از تعالیم حافظۀ توجیهی‬
‫خود‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪44‬‬
‫همین توجیه معناهاست که من‪ ،‬به آنها بیشعوری میگویم‪ .‬این‬
‫بیشعوری‪ ،‬چنان در خوردنِ اندوختههای همۀ تنِ انسان‪ ،‬تبحّر کسب کرده‬
‫که فهمِ آن غیرممکن است‪.‬‬
‫عناصرِ بیشعوری‪ ،‬هایچ هیبات مشخّصای ندارند‪،‬کاه بتاوان آنهاا را باه‬
‫تعریف کشید‪.‬‬
‫در جانِ ما‪ ،‬جانورانی هستند‪ ،‬که به هزار رنگ‪ ،‬تکثیر میشوند‪.‬چنان در‬
‫کارِ خویش‪ ،‬خستگی ناپذیرند‪ ،‬که مَنیّتِ منِ انسانِ حقیقی را‪ ،‬در خود‪،‬‬
‫تغییر ماهیِت داده‪ ،‬و مرا ‪ -‬و همۀ ما را‪ -‬به نف خویش مصادره میکنند‪.‬‬
‫موشها را‪ ،‬مولوی در جایجای مثنوی‪ ،‬به تعابیر و عناوین گوناگون‬
‫ذکر کرده و انسان را‪ ،‬به فهم آنها‪ ،‬و حذف نمودن آنها‪ ،‬سفارش و‬
‫هدایت نموده است‪ .‬کسی که شعورِ تربیت شدۀ توأم با عِلم را‪ ،‬در جانِ‬
‫خود روانه کرده است‪ ،‬نمیتواند به فهمِ این موشها‪ ،‬ادراک و فهمی‬
‫نداشته باشد‪ .‬بیتوجهی به این همزادهای در ما نشسته‪ ،‬یکی از اموری است‬
‫که باید به فهم آنان چارهای بیابیم‪ .‬اَبَر بیشعورانِ بزرگِ تاریخ‪ ،‬در قبوالندنِ‬
‫نوعِ فرزندانِ نادرست خود در جانِ ما‪ ،‬بسیار تَبَحُّر دارند؛ و مدام با متوسّل‬
‫شدن به مضامینِ دینی و اخالقی خودساخته‪ ،‬جان انسانها را نشانه رفتهاند‪.‬‬
‫دروغهای کالن خود را‪ ،‬کتابِ اخالق نام دادهاند‪ .‬و اعتبار کالم خود را‪ ،‬به‬
‫پشتوانۀ اللّهی که درآسمانها مکانش دادهاند‪ ،‬ممهور نمودهاند‪ .‬این‬
‫همزادهای در ما نشسته‪ ،‬چنان از غفلت‪ ،‬ناآگاهی و ندانستههای ما‪ ،‬به نف‬
‫خود سود میبرند‪ ،‬که مَنیّت انسانیِ ما‪ ،‬همواره نمیتواند‪ ،‬بی حضور آنان‪،‬‬
‫هویّتِ حقیقی خود را تعریف کند‪.‬گاهی در جان ما‪ ،‬این خوشنیامدنها‪،‬‬
‫فروهر ‪45‬‬
‫دوستنداشتنها‪ ،‬و نخواستنها و خواستنها‪ ،‬دوستداشتنها و خوش‬
‫آمدنها‪ ،‬چنان در هم در آمیختهاند که تفکیکِ درستی و نادرستی آنها‪،‬‬
‫امری بسیار مشکل شده است‪ .‬که همۀ اینها‪ ،‬از فرمانِ آن همزادها‪ ،‬یا‬
‫موشها‪ ،‬تبعیّت میکنند که همه نیز‪ ،‬در میان ما‪ ،‬در درون ما‪ ،‬در معنویّت‬
‫ما‪ ،‬در همۀ بودِ ما و جان ما‪ ،‬در جریانند و هزاران چون من و هزاران چون‬
‫عینِ خودِ واقعیِ ما را‪ ،‬به سیر و سیاحت در معنویّت جانمان مشغول‬
‫کردهاند‪ .‬و هزاران چون تو‪ ،‬در تو‪ ،‬و در درونت زندگی میکنند که ترا‪ ،‬به‬
‫فهمِ آنان فهمی نیست؛ و ترا هیچ فهمی به جَعلِ این هویّتِ در تو نشسته‪،‬‬
‫نیست‪.‬‬
‫مانند تویِ گریان‪ ،‬تویِ حریص‪ ،‬تویِ تندخو‪ ،‬تویِ بدخُلق‪ ،‬تویِ حسود‪،‬‬
‫تویِ سودجو‪ ،‬تویِ مهربان‪ ،‬تویِ عاشق‪ ،‬تویِ تیزهوش‪ ،‬تویِ مکّار‪ ،‬تویِ‬
‫زیرک‪ ،‬تویِ ساده‪ ،‬تویِ خَلّاق‪ ،‬تویِ بدبین‪ ،‬تویِ مغرور‪ ،‬تویِ خَیّر‪ ،‬تویِ‬
‫شرور‪ ،‬تویِ نیک‪ ،‬تویِ بد ‪ ،‬و تویِ‪ ...‬و تویِ‪ ...‬و تویِ‪ ...‬و هزاران تویی‬
‫چون تو‪ ،‬هر یک با نام تو‪ ،‬در تو‪ ،‬زندگی میکنند‪ ،‬که هر یک را به کاری‬
‫گماردهاند‪ ،‬که به آن مشغولند و خویش را‪ ،‬و خود را‪ ،‬شریک و مالکِ تنِ‬
‫تو‪ ،‬و جانِ تو کردهاند؛ و ترا ‪ -‬که امروز اینگونه هستی‪ -‬شکل دادهاند‪.‬‬
‫هزاران چون توئی‪ ،‬در تو‪ ،‬و در باورهای تو‪ ،‬و در هستیِ هست تو‪ ،‬در سیر‬
‫و سیاحت به سر میبرند‪ .‬و در کُنهِ هویّتِ تو‪ ،‬جای خوش کردهاند و خود‬
‫را مالکِ تو میدانند‪ ...‬همۀ آنان که‪ ،‬به مانند خود تو‪ ،‬در تو هستند‪ ،‬خود را‬
‫و همۀ باطل خود را در تن و جانِ واقعی تو‪ ،‬و وجود تو‪ ،‬و در خِرد و منزلت‬
‫انسانی تو‪ ،‬و در شخصیّت تو‪ ،‬و در هویّت تو‪ ،‬به هویّت نشاندهاند؛ که همه‬
‫فروهر‬ ‫‪46‬‬
‫نیز نام ترا و حِسّ انسانی ترا‪ ،‬با خود به همراه دارند‪ .‬آنان خود را مالک تو و‬
‫همۀ تو میدانند؛ و گاهی‪ ،‬تشخیص میان تویِ اصل وآن بدلها ‪ -‬که در تو‬
‫نهان شدهاند‪ -‬کاری بس سخت و گاهی غیر ممکن است؛ و چنان چون تو‬
‫مینمایند‪ ،‬که فهم واقعی ترا از تو‪ ،‬حتّی برای خودِ تو نیز‪ ،‬دشوار نمودهاند‪.‬‬
‫با تو کاری کردهاند‪ ،‬که تو باور کردهای که آنان که در تو هستند نیز‪ ،‬همه‬
‫توئی و همه خود توست‪.‬‬
‫در صورتی که‪ ،‬هیچیک از آنان‪ ،‬به تو و منزلت انسانی تو‪ ،‬ربطی ندارناد‬
‫فرزند! و اصالً ‪ ،‬به هست تمامی تو‪ ،‬مربوط نیستند‪ .‬آن موشانِ تعلیمدیده‪ ،‬باه‬
‫تو میآموزند که اماور را ایانگوناه بایاد فهام کنای؛ و تاو نیاز اماور را‪ ،‬در‬
‫تعریفی بیان می کنی‪ ،‬که ترا بدان تعلیم دادهاند‪ .‬تو باور کرده ای که تعریفای‬
‫جز این تعاریف در تو نباید باشد و نیست؛ که ترا به باور آن نشانده اند‪ .‬به تو‬
‫آموخته اند که خِرد خود را اینگونه‪ ،‬در ارتباط با فهمِ دین‪ ،‬مذهب‪ ،‬اخاالق‬
‫و دیگر باورهایت به کاار گیاری؛ و تاو نیاز در طاول زماان حیاتات‪ ،‬چناین‬
‫میکنی؛ و به تو مشق دادهاند که در فهمِ معانی‪،‬آن باشی که آنان‪ ،‬ترا تعلیم‬
‫داده و میدهند‪ .‬به تو تعلیم می دهند این بخش و اینان را مقدّس فهام کنای‪،‬‬
‫وآن بخااش را کااافر؛ گروهاای را مرتااد و جمعاای را مشاارک؛ عاادهای را‬
‫نادرست‪ ،‬و کسانی را خائن؛ افرادی را نابکاار‪ ،‬و دساته ای را اشارار؛ و بادتر‬
‫اینکه‪ ،‬اینان را حقیقی‪ ،‬و آنان را ناحق و باطل!‬
‫این موذیان مزوّر‪ ،‬حتّی دوست داشتن را‪ ،‬و عشق ورزیادن را در تاو‪ ،‬باه‬
‫گونهای به تعریف میکشند که فهمِ خِاردِ تارا‪ ،‬در طاول زماان‪ ،‬بادان تعلایم‬
‫دادهاند؛ و به توآموختهاند که دوست داشتن را‪ ،‬آنگونه باید فهام کنای کاه‬
‫فروهر ‪47‬‬
‫آنان به تو آموخته اند‪ ،‬نظافت را‪ ،‬و خوابیدن را‪ ،‬و پوشیدن را‪ ،‬و خاوردن را‪،‬‬
‫و خندیدن را‪ ،‬و گریستن را‪ ،‬و تعهّد داشتن را‪ ،‬و همۀ ترا‪ ،‬حتّی فهامِ رواباطِ‬
‫انسانی تو‪ ،‬در انتخاابِ جفات و همبساترت را! هماه را‪ ،‬باه قادرِ فهامِ هماان‬
‫موشانِ درونِ تو‪ ،‬در تو و به تو حواله می کنند؛ نه آنگونه که منزلتِ انساانیِ‬
‫تو‪ ،‬باید فهم کند؛ و باید فهم کنی‪ .‬کینه ها‪ ،‬عداوت ها‪ ،‬خشم ها‪ ،‬شوربختی ها‬
‫و بسیاری دیگر را‪ ،‬آنگونه در تو تعریف میکنند که خود میخواهند‪.‬‬
‫این موشها را‪ ،‬گاه در اوراقی تقدّس یافته‪ ،‬باه تاو عرضاه مایدارناد؛ تاا‬
‫مگر باورهای تو و من را‪ ،‬در فهم به عملی‪ ،‬قان کنند؛ و باه مان و تاو تعلایم‬
‫می دهند؛ که به غیر از این نیز‪ ،‬باه هایچ فهمای در عاالَم‪ ،‬حاقِّ فهام ناداریم‪.‬‬
‫چنانت میکنند که اگر به غیر این عمل کنای‪ ،‬واعظاانِ ماروّجِ مکّاارِ قاانونِ‬
‫نظمِ الیتغیِّرِ خدایانِ در زمین‪ ،‬به حکمِ کتاابِ مقدّشاان ‪-‬کاه معیااری اسات‬
‫برای ریختن خون مان و تاو‪ -‬ماا را درآتاشِ جهانَّمِ جهالِ خاویش‪ ،‬کبااب‬
‫خواهنااد کاارد؛ و سَارِمان را‪ ،‬قربااانی س انّت ابااراهیمِ خااود خواهنااد نمااود؛ و‬
‫جانمان را بار اسااسِ هماان قاانونِ کهناۀ از پایش تادارک دیاده شاده‪ ،‬در‬
‫سیاه چالِ بیشعوری خویش‪ ،‬به صلیب خواهند کشید؛ که من و تاو را‪ ،‬هایچ‬
‫مجالی برای گریز از این گردونۀ مُهلِک نمیماند‪ .‬و همۀ جان ما را‪ ،‬در گارو‬
‫هزاران موشِ نابکار‪ ،‬به گورستانی مبدّل میکنند‪ ،‬که هایچ فهمای از منزلات‬
‫انسانیمان‪ ،‬برای فهم‪ ،‬باقی نمینماند‪.‬‬
‫این حیلهها که در جانِ همۀ ما روانه کردهاند‪ ،‬هماه در صاورت‬
‫لزوم‪ ،‬برای اَبزار کردنِ مان و توسات؛ بارای مقاصاد متولّیاانی کاه‬
‫فروهر‬ ‫‪48‬‬
‫مناف شان‪ ،‬در اَخته شدنِ من و تو خالصه شده است؛ تاا بتوانناد ماا‬
‫را‪ ،‬از ما تهی کنند؛ تا مگر سودِ خویش حاصل نمایند‪.‬‬
‫عزیز پدر! اگر خِرَدخوران دنیا را‪ ،‬با خِردورزان آن مقایسه کنی‪ ،‬گوئی‬
‫هیبتِ جانورانِ ماقبل تاریخ را‪ ،‬در کنارِ دانۀ ارزنی کوچک‪ ،‬به مقایسه‬
‫کشیدهای!‬
‫خِرَدت را تربیت کن! تا در قِلّتنشستگان را فهم کنی‪ .‬یقین داشته باش‬
‫که روزی تمامی ماموتهای زمین‪ ،‬منقرض خواهند شد! تو‪ ،‬دانههای پنهان‬
‫را دریاب! که قرنهاست در خاک‪ ،‬همواره در شوقِ نَمّوی انسانی نهان‬
‫شدهاند‪.‬‬
‫این متولّیانِ دین‪ ،‬تعالیمشان طوری است‪،‬که ما را‪ ،‬از این وَهم و‬
‫بیماری‪ ،‬که در ما نشاندهاند‪ ،‬هیچ ادراک و فهمی‪ ،‬برای خالصی باقی‬
‫نمانده است‪ .‬گفتم که انبار در مَثَل‪ ،‬تن و جانِ من و توست؛ و هویّتِ من و‬
‫توست؛ و همۀ من و توست؛ و گندم به معنای همۀ آنچه در طول حیات‬
‫خود‪ ،‬از همگان و همۀ امور‪ ،‬فهم میکنیم و کردهایم؛ چه خوب و چه بد! و‬
‫موشها‪ ،‬نابکارانی هستند که آن گرفتهها را به نف خویش مصادره میکنند‪.‬‬
‫آنچه در جانِ ما مینشیند‪ ،‬همه‪ ،‬گندم است‪ .‬گندمی که در اُسطورههای‬
‫دینی‪ ،‬به خاطر آن از بهشتِ‪ ،‬طرد شدهایم‪ .‬مطرود شدنِ انسان‪ ،‬همواره به‬
‫خاطرِ فهم اوست‪ .‬هر دانۀ گندم‪ ،‬به منزلۀ اندوختهای است که ما را به فهم‬
‫میرساند‪ .‬میلیونها دانۀ گندم‪ ،‬در طول عمرمان‪ ،‬در تن و جانِ من و تو‬
‫ذخیره میشود؛ که همه‪ ،‬ناشی از فهمِ ما‪ ،‬و ادراک ما از اموری است که در‬
‫پیرامون ما سیر میکنند؛ که همه را در سایۀ خِرد و حس‪ ،‬فهم میکنیم‪ .‬و‬
‫فروهر ‪49‬‬
‫چون این ذخائر را‪ ،‬به درون خود حواله میکنیم‪ ،‬اگر خِردی پُرشعور‪ ،‬و‬
‫شعوری پُر خِرد و تربیتشده در ما نباشد‪ ،‬روزگار انسانیِ ما‪ ،‬در حیله و‬
‫مکر آن موشها‪ ،‬تباه خواهد شد‪ .‬باید که مواظب حضور جمعیّت آن‬
‫موشهای درونِ خود باشیم؛ که از دوران کودکی‪ ،‬در جانِ ما پنهان‬
‫کردهاند؛ و امروز‪ ،‬همان موشها‪ ،‬بالغانی قدّارهبند شدهاند؛ که همۀ انسانی ما‬
‫را در تفتیش خود به حبس کشیدهاند‪ .‬درست مانند آن خودکامگان تاریخ‪،‬‬
‫که اَبَر بیشعورانی هستند که با همکاری ایادی بیشعور دستآموز خود‪،‬‬
‫جماعتی کثیر را در حبسهای خفقانآور تَمنیّاتِ خود‪ ،‬گرفتار کردهاند‪.‬‬
‫خوردنِ اَفهام نابالغِ کودکِ درون ما‪ ،‬برای موشهای بالغ شده از دوران‬
‫کودکی در ما‪ ،‬امری بسیار عادی است‪ .‬این مَکّاران‪ ،‬به مَحض ِفهمِ ورودِ‬
‫تازهواردی به تن و جانِ ما‪ ،‬گِردِ او را میگیرند و به سختی‪ ،‬او را تحت‬
‫آزمایش خود قرار داده و از غربالِ گزینشِ خود عبور میدهند‪ .‬اگر آن‬
‫تازهواردِ بیچاره‪ ،‬با معیارهای گرفته شده‪ ،‬و آموخته و تربیت شدۀ گذشتۀ‬
‫آنها‪ ،‬سنخیّتی نداشته باشد‪ ،‬به سرعتی غیر قابل باور‪ ،‬دقیقاً همچون اعمال‬
‫متولّیان دین‪ ،‬در گورستان جهل خویش‪ ،‬به خاک میسپارند؛ و هزاران‬
‫توجیهِ مُهمَل را‪ ،‬در خِردِ تو و من‪ ،‬و در شعورِ انسانیِ من و تو فرو‬
‫میریزند؛ تا ترا و مرا‪ ،‬به این باور بکَشَند‪ ،‬که با قتلِ این تازهوارد‪ ،‬ما را‪ ،‬از‬
‫چنگالِ نابکاری خوفناک‪ ،‬که قصدِ بر هم زدن آرامشِ ما را داشته‪ ،‬خَالص‬
‫کردهاند‪ .‬و تو‪ ،‬اگر در فهمِ خویش‪ ،‬بالغ نشده باشی‪ ،‬فریبِ توجیهِ مُهمَلِ آن‬
‫موشها را خواهی خورد؛ و تو‪ ،‬باور خواهی کرد که خود را از چنگال‬
‫حماقت و جهلی کالن‪ ،‬خالص کردهای‪ .‬تعصّب در امور‪ ،‬بزرگترین‬
‫فروهر‬ ‫‪51‬‬
‫ابزارِ موشها‪ ،‬برای انهدام شعور انسانی ماست‪ .‬بارها گفتهام که هیچ‬
‫گوسالهای درصحرا‪ ،‬علفهای سمّی را نمیخورد؛ الّا آدم! که به خوردنِ‬
‫هر سَمّی‪ ،‬زیرکانه تعلیم داده شده است‪ .‬مراقب کتابهائی باش که مدام‬
‫ترا‪ ،‬بِدانها مشق میدهند‪ .‬برای فهمِ معانیِ عارفانه‪ ،‬نباید کسی و یا کتابی از‬
‫آسمانی بیاید تا ما را به فهمِ امور هدایت کند‪ .‬همۀ اَفهام در زیر پاهای خودِ‬
‫توست؛ اگر خوب دیدن را بیاموزی‪ ،‬نه تماشا کردن را‪ ،‬آن زمان خواهی‬
‫توانست به خنجرِ فهمِ خویش‪ ،‬سرِ موشهای درون خود را قط کنی؛ و‬
‫دروازۀ فهمِ حقیقی را‪ ،‬به روی جانت بگشایی‪ .‬معانیِ جوشیده از لغات‪ ،‬که‬
‫در قلم و زبان عُرفای راستین‪ ،‬به گونۀ شعر و نثر بر جای مانده است را‪،‬‬
‫زیرکانه فهم کن‪ .‬که اگر این دروازه بر روی کسی گشوده شود‪ ،‬دیگرکار‬
‫تمام است‪ .‬کتابِ اخالقِ انسانی‪ ،‬تنها کتابی است که عرفا را بر آن فهم‬
‫است‪ .‬کتابِ اخالق‪ ،‬آن نیست که به ما تعلیم دادهاند‪ .‬کتاب اخالق‪ ،‬یعنی‬
‫تمام تجربیّاتی که در طول قرون و اعصار از گذشتگان ما‪ ،‬به ما‪ ،‬به ارث‬
‫رسیده است؛ مانندِ این مفهوم که دزدی‪ ،‬امری نکوهیده و زشت است‪ .‬و‬
‫تجاوز به حریم هر موجودی درست نیست‪ .‬دروغ‪ ،‬باطل است‪ .‬فهمِ این‬
‫مفاهیم‪ ،‬کلید اخالق محسوب میشود‪ .‬تا میتوانی دوست بدار و همیشه‬
‫عاشق باش! و دستگیرِ همه و همۀ عناصر هستی‪ .‬زیبائی را دوست بدار و‬
‫زیبارویانِ معنوی را بیشتر! آرامش دیگران را‪ ،‬همچون آرامشِ خویش‬
‫محترم شمار‪ .‬کتابِ اخالق از نظر عرفا‪ ،‬یک صفحه بیش نیست؛ و آن یک‬
‫صفحه نیز‪ ،‬به قدرِ کف دستی است‪ ،‬که اگر آن را کشف و فهم کنی‪ ،‬به‬
‫فروهر ‪51‬‬
‫حتم‪ ،‬به کرامت انسانی خود نائل آمدهای‪ .‬که دوست داشتن و عشق‬
‫ورزیدن‪ ،‬سرلوحۀ آن است‪.‬‬
‫فهم مهّم است‪ ،‬نه دانستن! که بینشِ آدمی‪ ،‬بر دانشِ او مقدّم‬
‫است‪ .‬کتابِ دایرهالمعارف‪ ،‬دانستهترینِ دانستهها را در خود دارد؛ اما به‬
‫خود هیچ فهمی ندارد‪ .‬به فهمِ خود رسیدن‪ ،‬یعنی فهمِ همان یک کفِ‬
‫دست نوشتهای که از معانی کلیدی حاصل میشود؛ که اگر نورِ آن معانی‬
‫را‪ -‬که از حقیقتِ واقعیّتی جدا شدهاند‪ -‬فهم کنی‪ ،‬دیگر هیچ مُهمَلی در‬
‫جانَ تو‪ ،‬باقی نخواهد ماند‪ .‬موشهای درون ما‪ ،‬نمیگذارند که ما به واقعیّتِ‬
‫منفکِّ از حقیقتِ درونِ خودمان راه یابیم‪ ،‬و خودِ حقیقیِ خودمان را فهم‬
‫کنیم‪ .‬که اگر فهم کنیم‪ ،‬باید همۀ این موشها‪ ،‬جان ما را ترک کنند‪ .‬پس‪،‬‬
‫طبیعی است این غارتگرانِ جانِ ما‪ ،‬نخواهند گذاشت تا ما‪ ،‬از زیرِ یوغِ‬
‫استعمارِ آنان جان سالم بدر ببریم‪ .‬هستند کسانی که در تقویت این موشها‬
‫در ما‪ ،‬به سودهای کالن میرسند؛ و مناف خود ما را‪ ،‬در ما حبس میکنند‪.‬‬
‫اینان‪ ،‬خوب میدانند که با ما چگونه عمل کنند تا ما‪ ،‬به قتل این موشها‪،‬‬
‫هیچ فهمی نکنیم‪ .‬ما را از مجهوالت‪ ،‬به زیرکترین شکل ممکن‬
‫میترسانند‪ ،‬تا سود خود حاصل کنند‪ .‬یکی از آن مجهوالت و چرائیها‪،‬‬
‫مرگ و آخرت است‪.‬‬
‫ناخلفانِ تاریخ‪ ،‬به خاطرِ ترسِ تو از مرگ است‪ ،‬که ترا در زمانِ‬
‫حیاتت‪ ،‬مقتولِ عقایدِ خود میکنند؛ و تعاریفی برای بعد از مرگِ‬
‫تو‪ ،‬عَلَم کردهاند‪ ،‬تا ترا به وعدههای بیهودۀ خویش‪ ،‬در اسارت‬
‫خود حبس کنند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪52‬‬
‫آن سوداگرانِ دین و دنیا‪ ،‬عُرفا را‪ ،‬از این نظر قِطعهقِطعه میکنندکه‬
‫عرفا‪ ،‬ما را به مبارزه با این موشهای درونمان هدایت میکنند‪ .‬متولّیانِ‬
‫دین‪ ،‬مهلکترین ویروس تباهی بشرند‪ .‬و بزرگترین کُلُونیِ پرورشِ موشِ‬
‫جان انسانها هستند! بسیار مراقب این موشهای عینی و حقیقی باش‪ .‬این‬
‫موشهای فَربِه و حیلهگر‪ ،‬چنان توجیهات قابل قبول‪ ،‬و چنان دالیلِ‬
‫مَحکمهپسندی را‪ ،‬در لَفافۀ مغلطه‪ ،‬در جان ما روانه میکنند که ما‪ ،‬باور‬
‫میکنیم همۀ باورهای در خود را‪ ،‬که به ما ارزانی داشتهاند‪ .‬باید که در‬
‫کشاکش میان بودنها و شدنهای خود‪ ،‬به فهمی بالغانه رسیده باشی؛ تا‬
‫خود را به فهمِ حماقتها‪ ،‬تجهیز نمایی؛ که فریب دادنِ کودکِ نابالغِ‬
‫جانت‪ ،‬برای جماعت خِرَدخور‪ ،‬سادهترین اَبزاری است برای استحمار! تا‬
‫جانِ انسانیات را‪ ،‬به گورستان بیشعوری‪ ،‬هدایت کنند‪ .‬برای فهم درست‬
‫عرفان‪ ،‬باید که خوشاندیش باشی؛ اصالً‪ ،‬عرفان چیزی جز خوشاندیشی‬
‫نیست! عرفان و خردِ عرفانی‪ ،‬کاری با خدا ندارد؛ و کاری با دین و‬
‫دینمداران ندارد‪ .‬بلکه بسیار نیز از این جماعت گریزان است‪ .‬عرفان به تو‬
‫میآموزد تا تو‪ ،‬از واژهها‪ ،‬تعابیر و معانی تازهای استخراج کنی؛ و معانی را‪،‬‬
‫جورِ دیگری فهم کنی‪ ،‬نه آنگونه که تا امروز به تو آموختهاند و‬
‫میآموزند‪ .‬باید که به درستی‪ ،‬با معانی آشنا شوی؛ که مواردی چند از این‬
‫واژهها را در ذیل‪ ،‬نقل میکنم تا ذهن تو‪ ،‬به فهم درست معانی هدایت شود‪.‬‬
‫نوشتم که هر واژهای را تعریفی است؛ و هر تعریفی را معنایی؛ و هر معنایی‬
‫را معرفتی است‪ .‬فهمِ آن معرفتی را داشته باش که با زمان خود تو هماهنگ‬
‫باشد‪ .‬خرد فسیل شده‪ ،‬توان تعالی بخشیدن به تو را ندارد‪.‬‬
‫فروهر ‪53‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪ :‬خدا‪ ،‬چیزی جز یک واژۀ اشباع و اشباح شده در‬
‫ذهن تودههای ضعیف نیست؛ که این تودۀ بدبختِ در خود مانده‪ ،‬با توسّل‬
‫به آن‪ ،‬خود را‪ ،‬از مصائب ناشی از ضعفها و نادانیها خالصی میبخشند‪.‬‬
‫پندار‪ ،‬گفتار و کردار به ظاهر نیک و فریبندۀ حکّام مذهبی و اقویای در‬
‫سلطنت نشسته‪ ،‬که همه نیز‪ ،‬از واعظین و بنیانگذاران قانون‪ ،‬برای ضُعفا‬
‫هستند‪ ،‬به من ثابت کرده است که همۀ این وعدهها و سخنها‪ ،‬که در طول‬
‫تاریخ‪ ،‬توسّط این دو تودۀ آدمخور‪ ،‬در ذهن عموم جامعه رسوخ داده شده‪،‬‬
‫دروغهای بزرگی بیش نیست؛ تا بدین وسیله‪ ،‬قشرِ عوامِ بدبختِ الیقِ‬
‫استعمار و استثمار و استحمار را در سیطرۀ بردگی خود حفظ کنند‪ .‬خوب‬
‫ببین و بیندیش! آنانکه در قرون و اعصار متمادی ما را وادار کردند تا‬
‫مهمالت به هم بافتۀ آنان را‪ ،‬یک حقیقت محض تصوّر کنیم‪ ،‬خوب‬
‫میدانند که چطور میتوانند با جانور بیشعوری خود‪ ،‬ما را به وحشیانهترین‬
‫اَعمال ضدِّ انسانی بر علیه یکدیگر‪ ،‬تحریک کنند؛ تا بی آنکه همدیگر را‬
‫بشناسیم‪ ،‬به خون هم تشنه شویم‪ ،‬و سر از تن هم نوع خود جدا کنیم‪.‬‬
‫سربازان را در جبهههای جنگ تماشاکن که چگونه با آموزههای تودهای‬
‫بیشعور‪ ،‬انگلهای جان سرشار از بیشعوری خود را خوراک میرسانند‪.‬‬
‫این تباهکاران‪ ،‬تعلیم دیدهاند تا انسانزدائی کنند و جان همنوع خود را غرق‬
‫در خون کنند‪ .‬این سربازان‪ ،‬حتّی برای یک بار همدیگر را ندیدهاند و نام‬
‫یکدیگاااار را هم نمیدانند‪ .‬ببین چگونه شکمهای همدیگر را با سرنیزههای‬
‫زهرآگین پاره میکنند و اصالً لحظهای به این فکر نمیکنند که این‬
‫کشتهشدگان بیچاره‪ ،‬همچون خودِ آنان‪ ،‬انسانی به تمامند؛ مادری دارند؛‬
‫فروهر‬ ‫‪54‬‬
‫همسری و پدری و فرزندی؛ خواهری و برادری؛ و منزلتی به نام انسان؛ و‬
‫حسّی به قاعدۀ انسانی‪ .‬اینان‪ ،‬به نام وطن پرستی و به نام دین‪ ،‬و به نام اهلل‪ ،‬و‬
‫هزار عناوین دیگر‪ ،‬تشنۀ خون هم شدهاند‪ .‬این را بدان‪ ،‬تا سربازان در‬
‫جبهههای جنگ‪ ،‬قطعهقطعه نشوند‪ ،‬هیچ ژنرال بیشعوری مدال نخواهد‬
‫گرفت! مراقب باش که به سربازیِ هیچ ژنرالی منصوبت نکنند! بسیار فهم‬
‫کن که منزلت انسانی خود را تحت هیچ شرایطی‪ ،‬قربانی تعاریفِ مهمل‬
‫واعظانی نکنی که جز بردگی تو‪ ،‬هیچ نمیخواهند‪ .‬بار عاطفی خدا‪ ،‬در‬
‫شعور تو‪ ،‬قویترین ابزاری است که میتواند انسان را در گرداب جانش‬
‫غرق کند؛ اگر تو‪ ،‬به غلط‪ ،‬فهم خدا کنی‪ .‬مراقب باش تا از قویترین ابزار‬
‫در جان نشستهات که معنویّت نام دادهاند‪ ،‬تیغی تدارک نبینند تا همۀ ترا‪،‬‬
‫قربانی مطام ناتمام خود کنند‪.‬‬
‫هر کسی ترا به نام خدا و کتاب خدا‪ ،‬به کُشتن همنوعت تشویق‬
‫میکند‪ ،‬در خدا فهمیاش‪ ،‬تردید کن! که اگر ترا به پرستش‬
‫چنین خدائی مشغول کردندکه ریختن خون انسانها را مباح‬
‫میداند‪ ،‬مجال بتپرستی تو‪ ،‬تقویت خواهد شد‪ .‬سخن اینان‪ ،‬برای‬
‫نقرهداغ کردن تو‪ ،‬سخن اللّهی است که فهم حضور آن اهلل‪ ،‬برای‬
‫تو غیرممکن است‪ .‬و تو هیچ زمان نخواهی توانست از اهلل‪ ،‬صحّت‬
‫و سقم آن احکام را‪-‬که متولّیانش بر تو جاری میکنند‪-‬‬
‫جویاشوی‪ .‬ترا به قَدّارۀ اللّهی گردن میزنندکه هیچ زمان حضور او‬
‫را به شعور انسانی خود‪ ،‬در زمین فهم نخواهی کرد‪ .‬هرجا که‬
‫فروهر ‪55‬‬
‫شنیدی و دیدی که میخواهند خدا را با تفسیر به خورد تو بدهند‪،‬‬
‫بدان که میخواهند ترا از تو‪ ،‬دور کنند و از تو بَردهای بسازند‪ .‬فهم‬
‫و درک خدا‪ ،‬همانقدر راحت و ساده است‪ ،‬که فهم گرسنگی و‬
‫تشنگی‪ .‬خدا را با تفاسیر نمیتوان به فهم کشید‪ .‬خدا را زمانی‬
‫خواهی شناخت‪ ،‬که خودِ انسانیات را‪ ،‬عمیقاً فهم کرده باشی‪.‬‬
‫این جماعت‪ ،‬همان کسانند که مدّعی هستند قرآن برای طبقۀ ضعیف و‬
‫بیسواد و محروم مکّه آمده است؛ که حتّی شعوری به فهم خود نیز نداشتند‪.‬‬
‫کتابی که برای هدایتِ یک همچون طبقهای آمده است که سوادش در‬
‫شمارش اعداد به اندازۀ انگشتان دستش نبوده و از خواندن و نوشتن و کتاب‬
‫نیز هیچ بهرهای نداشته و نداشت‪ ،‬این همه تفسیر از این کتاب‪ ،‬از کجا ناشی‬
‫شده و میشود؟ که فقط کسی چون ابنعربی‪ ،‬پانصد جلد کتاب و به‬
‫روایتی بیش از هفتصدصد جلد کتاب برای شناختِ آن خدا به نگارش‬
‫درآورده است‪ .‬خدایی که با این همه کتاب و نوشتهها قابل فهم نباشد‪ ،‬چه‬
‫حاصلی برای من و تو دارد؟! از معنای باطنیِ قرآن گرفته تا معنی ظاهری‬
‫آن‪ ،‬و هزاران سخن دیگر‪ ،‬که این جماعت‪ ،‬در شعور انسانی ما جای‬
‫میدهند‪ .‬تحمیل همۀ این نوشتهها به من و تو‪ ،‬ناشی از بیشعوری آدمهایی‬
‫است‪ ،‬که هیچ شعوری به بیشعوری خویش ندارند!‬
‫عربی که یک آلت تناسلی دارد و دهها زن به اسارت گرفته در‬
‫خانه؛ چنین جرثومۀ بیقوارهای که فهم ایام هفته را‪ ،‬در شمارش‬
‫تعداد همخوابگیاش با زنان نظم میداده است‪ ،‬چه شعوری از‬
‫فروهر‬ ‫‪56‬‬
‫معنای باطنی الفاظ‪ ،‬در کَلّۀ ناقص خود ذخیره دارد‪ .‬که به خود‬
‫اجازه میدهد‪ ،‬مرا به منزلت انسانیام هدایت کند‪.‬‬
‫قومی سرشار از جهل‪ ،‬که جز عیّاشی و زنبارگی و غارت و‬
‫کشتار یکدیگر‪ ،‬عملی را فهم نمیکردند؛ چه شد که به یکباره‪،‬‬
‫شارح مفاهیم باطنی الفاظ‪ ،‬برای دیگر ملل متمدّن شدند؟ اینها‬
‫مهمالتی است که به زور شمشیر در طول تاریخ در باور ملّتها‬
‫نشانده شده است؛ تا مگر یِکّهتاز غارتِ ملل و هویّت انسانی آنان‬
‫شوند‪ .‬حتماً ذخیرۀ معانی باطنی در الفاظ قرآن‪ ،‬نیز یکی از برکات‬
‫و معجزات اهلل عرب است‪ .‬هرجا کم میآورند و از مبانی تحلیل‬
‫خِرد دور میشوند‪ ،‬از مصلحت‪ ،‬مشیّت‪ ،‬تقدیر‪ ،‬قضا و قدر‪ ،‬معجزه‬
‫و هزاران الفاظ چون اینها سود میبرند؛ تا مگر مخاطب خود را‪،‬‬
‫در دام حماقت خود گرفتار کنند‪ .‬ملّتِ در نهایت بَدَوی‪ ،‬که فهم از‬
‫نظافت را فهم نمیکرده‪ ،‬به یکباره‪ ،‬شارح اصولِ نظافت‪ ،‬در میان‬
‫دیگر مللی میشوند که آن ملّت‪ ،‬خود‪ ،‬وارث بزرگترین تمدّن‬
‫از تبار گذشتۀ خود بوده است‪.‬‬
‫فروهر ‪57‬‬
‫عکس و حقیقت‬

‫از نخستین اموری که در پرورش درست توسعۀ خردِ آدمی‪ ،‬نقشی‬


‫اساسی دارند‪ ،‬درک و فهم‪ ،‬و تحلیل اموری است‪ ،‬که در حول و حوش تو‬
‫میگذرند؛ اموری که همه‪ ،‬در تو جاری میشود‪ .‬و تو باید عمیقاً به فهم هر‬
‫یک متبحّر شوی‪ .‬و حضورِ آن امور را در خود‪ ،‬با دقّت زیر نظر بگیری‪ ،‬تا‬
‫به فهم حقیقت و واقعیّت آن تصاویر در ذهن خود دست یابی‪ .‬این فهم‪ ،‬به‬
‫تربیت‪ ،‬ممارست‪ ،‬دقّت و توجّه نیاز دارد که توسط کتابها و استادان و‬
‫مرشدان صالح‪ ،‬در تو تخلیه شود‪ .‬و مهمتر اینکه‪ ،‬فهم این امور به شعوری‬
‫تربیت شده محتاج است؛ که این امر نیز توسط مرشدان و استادان و‬
‫کتابهای صالح میسّر خواهد بود‪ .‬عکس‪ ،‬یعنی گرفتن معنا‪ ،‬از همۀ آن‬
‫پدیدههایی که در حول و حوش تو سیر میکنند‪ .‬اگر تو در گرفتن عکس‬
‫این پدیدهها‪ ،‬در ذهن و خرد و عقل و فکر خود‪ ،‬دچار نقص شوی و به خطا‬
‫بروی‪ ،‬حقیقت فهم امور را از دست خواهی داد‪ .‬پس سعی کن تا تصویر هر‬
‫امری که در تو شکل میگیرد‪ ،‬با حقیقت آن عکس انطباق داشته باشد‪.‬‬
‫امور را با شعور فهم کن‪ ،‬نه با شعار!‬
‫همۀ بَختکهای خُرناسهکش تاریخ‪ ،‬از بیدارفهمانِ کتااب در دسات‪ ،‬باه‬
‫شادّت در هراسااند‪ .‬هاایچ بَختَکاای نماایتوانااد‪ ،‬قبالااۀ نکاااح خااود را‪ ،‬بااا نااام‬
‫خردمندی ممهور کند؛ که شعور خردمندان‪ ،‬در خداگونگی آنان غرق شده‬
‫است؛ و سندِ قطعیِ بهشاتِ خردمنادان‪ ،‬در فطارت شاریفشاان نهاان شاده‬
‫است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪58‬‬
‫اگاار عرفااان و مطالااب عارفانااه را‪ ،‬از گذشااته هااای دور مطالعااه کناای و‬
‫بخوانی‪ ،‬و به اساس فرهنگ و عقاید نویسندگان و عرفای گذشته فهم کنی‪،‬‬
‫مفاهیم امروز‪ ،‬که ازخاردِ عرفاانی ارائاه مایدهناد‪ ،‬چنادان درسات باه نظار‬
‫نمیرسد و دچار سر در گمی خواهی شد‪ .‬چرا که مضامین فرهناگِ حااکم‬
‫بر آن دوران مختصِّ خود همان دوران بوده هست و برای مردمِ دورانِ خاودِ‬
‫آنها قابل فهم بوده است‪ ،‬نه برای روزگار ما‪ .‬بزرگان ادب ما هم‪ ،‬متأسافانه‬
‫همان را تا روزگار ما ‪ -‬به دالئل سیاسی و خاوف از متولّیاان دیان و احکاام‬
‫دینی‪ -‬ادامه دادهاند؛ و عین آن مطالب را به شیوههای متفاوت نقل میکنناد‬
‫و مینویسند و تفسیر میکنند‪ .‬و اصالً نمیخواهند مطلاب را بااز کنناد؛ کاه‬
‫این یا به خاطر فقر شعور آنهاست‪ ،‬یا ترسو و یا مُغرض هستند‪.‬آن داستانها‬
‫و آن مطالب‪ ،‬برای زمان ما نوشته نشده است‪ .‬دورانی که باه مان و تاو تعلّاق‬
‫دارد‪ ،‬با آن دوران بسیار متفاوت است‪ .‬معانی واژههاا و اصاطالحات‪ ،‬در آن‬
‫فرهنگ‪ ،‬مخصوص همان فرهناگ باوده و تعاابیرش هام مخصاوص هماان‬
‫دوران اساات‪ .‬نساال ایاان دوره‪ ،‬بااا ادراک و جهااانبیناای خاصّای‪ ،‬مسااائل را‬
‫میبیند‪ .‬خود را خوب فهم کن که وجود تو اصولیترین مبانی عرفان اسات‬
‫نه از اساسیترین آن‪.‬‬

‫فرق اثاث و اصول‬

‫«اصول» مثل یک ساختمان می ماند‪ ،‬کاه ماا آن را بار مباانی یاک نقشاۀ‬
‫مهندسی ساختهایم‪ ،‬با بخشهائی چون آشپزخانه‪ ،‬اتاقِ خواب و حماام و ‪،...‬‬
‫فروهر ‪59‬‬
‫ولی «اثاث»‪ ،‬مانند ادوات و ابزار و اشیایی است که بارای زنادگی در داخال‬
‫این اتاقها کناار هام چیادهایام‪ .‬اصاول‪ ،‬غیرقابال تغییار اسات‪ ،‬امّاا اثااث را‬
‫میتوان بر مبانی ذوق و سلیقه‪ ،‬مرتباً جابهجا کرد و تغییر داد و هیچ خسارتی‬
‫به اصاول نمایزناد‪ .‬هماۀ آنهاا کاه اصاولشاان‪ ،‬مشاکل بنیاادی دارد‪ ،‬هار‬
‫چیدمانی که در داخال اصاول آنهاا باه کاار گرفتاه شاود‪ ،‬باه هایچ دردی‬
‫نمیخورد‪ .‬بزک کردن ویرانه‪ ،‬تلف کردن وقت و سرمایه است‪ .‬هر مکتبای‬
‫سعی میکند مبانی خرد را به خود اختصاص دهد و متولّی آن شود؛ و خاود‬
‫را بانی و نگهبان خِرد در جهان‪ ،‬معرفی کند‪ .‬این کالم که امروزه در ارتبااط‬
‫با خرد عرفانهها میگویند‪ ،‬بسیار مهمل است‪ .‬خاردورزی و خردگرائای‪ ،‬باه‬
‫هیچ کتاب دینی مربوط نیست و نمیشود‪ .‬بشر در طول تاریخ‪ ،‬برای تعالی و‬
‫تکامل خود‪ ،‬هایچ راهای جاز بهاره گارفتن از خارد‪ ،‬نداشاته اسات‪ .‬و دیان‪،‬‬
‫بزرگترین مان ِ تعالی خرد‪ ،‬در سیر تکامل بشر‪ ،‬در طول تاریخ بوده اسات‪.‬‬
‫همۀ آنان کاه ساعی دارناد تفکّار عارفاناه را در سافرۀ دیان پارورش داده و‬
‫تریدکنند‪ ،‬مهملگویان تمام عیارِ تاریخند‪.‬‬
‫دین را عداوتی دیرین با خِرد است‪ .‬آشتی میاان ایان دو ‪-‬تاا جهاان بااقی‬
‫است‪ -‬امکان پذیر نیست‪.‬‬
‫مسیح‪ ،‬از وجود کتابی به نام «انجیل» بیاطالع است! و اصالً مسیح‪ ،‬آیه و‬
‫کتابی از طرف خدایی نامریی‪ ،‬برای نوع بشر نیاورده است؛ تا بدان کتاب‪،‬‬
‫نام «انجیلِ مقدّس» داده باشد‪ .‬همۀ این نابکاریها را‪ ،‬نابکارانی عَلَم‬
‫کردهاند‪ ،‬که بردگی من و تو را‪ ،‬در برگبرگ چنین کتابهایی‬
‫جستوجو میکنند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪61‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫مشروعیّت هر دینی‪ ،‬در اذهان عموم‪ ،‬به دروغهای کُلُفتی است‬
‫که درآستین خود‪ ،‬نهان کرده است‪ .‬بزرگترین دروغ ادیان‪،‬‬
‫قدّیسپروری است فرزند‪ ،‬که مشروعیّت این قداست را‪ ،‬از‬
‫خدایان مخلوق ادیان‪ ،‬کسب کردهاند‪ ،‬تا منِ انسان را‪ ،‬از هر‬
‫سئوالی در ارتباط با چرائیها باز دارد‪.‬‬
‫فرزندم! کلماتی چون «مُرتد» و «مُحارب با خدا»‪ ،‬همه‪ ،‬اتّهام و‬
‫جرمی است که متولّیان ادیان‪ ،‬برای حفاطت از کتابهای خود‬
‫ابداع کردهاند؛ که از آسمانی نامرئی نازل شدهاند‪ .‬این کتابها‪ ،‬به‬
‫دلیل عدم توانِ مراقبت از خود در مقابل منطق علم‪ ،‬با متوسّل شدن‬
‫به این واژگان‪ ،‬مشروعیّت خود را‪ ،‬در خردِ جمعی جامعه‪ ،‬قوام‬
‫میبخشند‪ .‬این طبیعی است که هر اعتقادی که منطقش بیمار باشد‪،‬‬
‫برای تثبیت خود‪ ،‬به چماق متوسّل خواهد شد‪ .‬حقّانیّت هر‬
‫عقیدهای را‪ ،‬در قیاس با این سخن که ترا گفتم‪ ،‬میتوانی داوری‬
‫کنی‪ .‬خردی که نکاحِ با خویش را فهم میکند‪ ،‬جز به عروس‬
‫شعور‪ ،‬تن به هیچ وصلت دیگری نخواهد داد‪.‬‬
‫کاهنان و خاخامهای جانی یهود‪ ،‬به توطئۀ «اَلُوه» و «یَهُوَه»‪ ،‬در‬
‫طول تاریخ‪ ،‬آنقدر دروغ در حلقِ جامعۀ بشری فروکردهاند‪ ،‬که‬
‫تشخیص صحّت و سقم هر کالم عقالنی را از شعور آدمیان‬
‫فروهر ‪61‬‬
‫گرفتهاند‪ .‬به هر میزان که شعور آدمی توسعه مییابد‪ ،‬شعارها‬
‫کوتاهتر میشود‪ .‬هر علمی که برای بَزکِ قامت دین‪ ،‬اختصاص‬
‫مییابد‪ ،‬ذلّتِ انسان را تشدید خواهد کرد‪.‬‬
‫فریبِ توجیهگران مغلطهگو را مخور! که با فرو کردن قالبهای‬
‫علمی در حلق دین‪ ،‬مدام سعی دارند‪ ،‬صغارت این صغیر در خاک‬
‫مانده را‪ ،‬موجّه جلوه دهند‪ .‬کتابِ دین‪ ،‬افساری است که ترا به‬
‫خندق جهل فرو خواهد کشید‪ .‬همۀ آنان که سعادت و فضیلت‬
‫انسان را طلب میکنند‪ ،‬دین را برای هدایت تودهها‪ ،‬عَلَم نمیکنند‪.‬‬
‫در طول تاریخ‪ ،‬همۀ ادیان ابراهیمی‪ ،‬توسعۀ فضیلتِ شعورِ انسان را‬
‫قربانی بقای خود کردهاند‪ .‬حذرکن! از کسانی که ترا‪ ،‬با تعالیم‬
‫کتاب ادیان به رستگاری میخوانند‪.‬‬
‫بدان که‪ ،‬اگر مهمالت ادیان را‪ ،‬که همه‪ ،‬ریشه در دل اَلوُه‪،‬‬
‫یَهُوَه و قوم یهود دارند را‪ ،‬در مجموعهای صد هزار صفحهای‬
‫گردآوری کنند‪ ،‬باز خروارها ناگفته‪ ،‬از مهمالت اینان بر جای‬
‫خواهد ماند‪ .‬روزی خواهد رسید که یا دین به مرگ قطعی خرد‬
‫فرمان خواهد داد‪ ،‬یا خرد‪ ،‬به خالصی از اسارت دین تجهیز‬
‫خواهد شد‪ .‬قبالً گفتم‪ ،‬من‪ ،‬هیچ عارفی را‪ ،‬در تاریخ نمیشناسم‪،‬‬
‫که فقیهی را مصلوب کرده باشد؛ همواره این فُقها بودند‪ ،‬که به‬
‫فروهر‬ ‫‪62‬‬
‫حیلۀ احکام مجعول‪ ،‬عارفان را در فتواهای خود‪ ،‬شم آجین‬
‫کردهاند‪.‬‬
‫فرزند عزیزم! شکار مروارید حقیقی‪ ،‬جز به دریائی پهناور‪ ،‬در‬
‫هیچ برکهای امکان پذیر نیست‪ .‬مراقب باش! تا ترا به برکهای‬
‫مشغول نکنند‪ ،‬تا گنجِ عظیمِ اقیانوس جانت را‪ ،‬به یغما برند‪.‬‬
‫ناخدای جان خویش باش‪ ،‬تا سُکّانِ کشتی خویش را‪ ،‬در خود‬
‫هدایت کنی‪ .‬که هیچ فضیلتی‪ ،‬بدون اُذنِ رذیلت‪ ،‬مصلوب‬
‫نمیشود‪ .‬وقتی متولّیانِ سیاست و دین‪ ،‬فضیلتها را‪ ،‬جواز دفن‬
‫صادر میکنند‪ ،‬به حتم‪ ،‬گورکَنانشان را‪ ،‬رَذیلتپیشگانِ کفن در‬
‫کف‪ ،‬عهدهدارخواهند بود‪ .‬حذرکن از این جماعت‪ ،‬که شّر‬
‫تمامند!‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫همۀ آن کسانی که آموختهاند مدام‪ ،‬از خزائن مهمالت خود‬
‫مایه گذارند‪ ،‬باالخره‪ ،‬روزی و در جائی مجبور خواهند شد‪ ،‬تاوانِ‬
‫خردِ به حقارت کشیدۀ خود را جبران کنند‪.‬‬
‫همیشه ترا گفتهام و باز تکرار میکنم‪ ،‬که سخنِ شایسته‪ ،‬الیق اَبله نیست‪.‬‬
‫درستی و صالبت گفتار را در کسانی فهم بایدکرد‪ ،‬که منزلت انسانی خود‬
‫را فهم میکنند؛ و معیارِ وسعتِ شعور را هم‪ ،‬عُقالی محقّق‪ ،‬تعیین میکنند‪،‬‬
‫نه فقهای مُبلَّغ!‬
‫فروهر ‪63‬‬
‫تا میتوانی از کسانی که نام فقیهِ دینی بر خود نهادهاند‪ ،‬دور شو‪ .‬اینان‬
‫همان کسانی هستند‪ ،‬که همیشه در زیر تشکچۀ خود‪ ،‬قلّادهای برای گلوگاه‬
‫خِرد ِتو‪ ،‬و شعور انسانی تو‪ ،‬پنهان کردهاند‪ .‬هر نیایشی که اینان به تو‬
‫میآموزند‪ ،‬خدای ترا‪ ،‬در توکوچکتر‪ ،‬و ذلیلتر میکند‪ .‬به خدائی کرنش‬
‫مکن که منزلت انسانی تو‪ ،‬در او حضور ندارد‪.‬‬
‫فرزندم! وقتی در روزگار من و تو میشود حماقت را در سختترین‬
‫عناصر طبیعت حکّاکی کرد‪ ،‬دیگر جائی برای فریاد بلوغِ خِرد‪ ،‬باقی‬
‫نخواهد ماند‪ .‬مراقب باش در جان انسانی تو‪ ،‬حماقت را حکّاکی نکنند‪ .‬که‬
‫هیچ االغی‪ ،‬فهمی بر پاالنی که بر گُردۀ او مینهند‪ ،‬ندارد‪ .‬امّا اگر‪ ،‬بیضۀ او‬
‫را لمس کنی‪ ،‬لگدی به قدر دو قامت خود‪ ،‬پرتاب میکند! بیشترِ آدمیان نیز‬
‫چنینند و همینکه‪ ،‬سخنان سنجیده را‪ ،‬در شعورشان سوار میکنی‪ ،‬هیچ‬
‫فهمی بر آن کالم‪ ،‬ابراز نمیکنند‪ .‬امّا اگر سخنی به قاعدۀ بیضهای‬
‫درگوششان خُرد کنی‪ ،‬به قدر دو قامت خود‪ ،‬از جای میجهند! و ذوقی‬
‫گران از خود‪ ،‬به نمایش میکشند‪ .‬به خاطر همین کورفهمیهاست که در‬
‫این کرۀ خاکی‪ ،‬همواره‪ ،‬قلیلی سیّاس حیلهگر‪ ،‬از کثرتی کالن‪ ،‬سواری‬
‫میگیرند‪.‬‬
‫برای انسانِ مُدرِک‪ ،‬پیالهای از فهم‪ ،‬او را‪ ،‬به اقیانوسی از اَفهام‬
‫هدایت میکند‪ .‬و نادان را‪ ،‬اگر‪ ،‬در ساحل ِچنین گسترۀ فهمی پیاده‬
‫کنی‪ ،‬جز به بازی کودکانه در ماسههای جهل‪ ،‬رغبتی نخواهد بود‪.‬‬
‫که هیچ زمان‪ ،‬کثرت جاهالن را‪ ،‬پایانی نیست‪ .‬چرا که کسب‬
‫فروهر‬ ‫‪64‬‬
‫شعور‪ ،‬به زحمتی کالن نیازمند است‪ ،‬که این سختی‪ ،‬در حوصلۀ‬
‫ابله نمیگنجد‪.‬‬
‫بدان فرزندم! دوست داشتن‪ ،‬تنها مزرعهای است‪ ،‬که اگر بالغانه‬
‫هَرَسش کنی‪ ،‬هر روز محصول بهتری خواهد داد‪ .‬فراموش مکن!‬
‫عشق اگر بالغانه باشد‪ ،‬خراشی در جان آدمی میزند‪ ،‬که از هر‬
‫شیارش‪ ،‬هزاران تخمِ دوست داشتن‪ ،‬سر از خاکِ جان‪ ،‬به در‬
‫میکند‪ .‬این مطلب را عمیقاً فهم کن؛ دینی که داعیۀ حکومت بر‬
‫سر داشته باشد‪ ،‬سرهای زیادی را برای بقای خود از تن جدا‬
‫خواهد کرد‪.‬‬
‫فرزندم! جهالت از زمانی در جان آدمیان ریشه دوانده است‪،‬‬
‫که آدمیان برای توجیه ندانستههای خود‪ ،‬دستهایشان را به‬
‫آسمان بلند کردند‪ ،‬تا موجودی نامرئی‪ ،‬برای رهائی از‬
‫نادانیهایشان‪ ،‬آنان را یاری دهد‪ .‬دینی که با احکام آسمانی‬
‫خود‪ ،‬از قبل‪ ،‬ترا در خود تعریف کرده است‪ ،‬هویّت زمینی ترا فهم‬
‫نخواهد کرد؛ و کسی که جسارت سلّاخی کردن دین را در خود‬
‫فهم نمیکند‪ ،‬نمیتواند سخنان کلیدی را فهم کند‪ .‬دین‪،‬‬
‫بزرگترین مان ِ اصالحِ شعور تو‪ ،‬در ارتباط با بلوغِ انسانی توست‪.‬‬
‫فرزندم! نزدیکترین همسایه به دانائی‪ ،‬آرامش است؛ که در‬
‫جانِ تربیت شدۀ تو مأوا دارد‪ .‬اگر آرامشِ خود را در امور از دست‬
‫فروهر ‪65‬‬
‫بدهی‪ ،‬به حتم‪ ،‬خِردت خللپذیر خواهد شد‪ .‬مبادا حرمت همسایۀ‬
‫جان خویش را‪ ،‬قربانی بیشعوری خود کنی!‬
‫فرزند! تا زمانی که دین در جان آدمی‪ ،‬یکّهتازِ هویّت اوست‪،‬‬
‫هیچ معنای انسانی در شعور او‪ ،‬به بار نخواهد نشست؛ که همواره‪،‬‬
‫دین در کسوتِ شعور‪ ،‬بیشعوری را تعلیم میدهد‪ .‬هر مکتبی که‬
‫برای ترویج نیکی‪ ،‬سخن از آسمانی نامرئی به میان میکشد‪،‬‬
‫مهملگوئی بیش نیست‪ .‬هیچ ناپیدائی‪ ،‬نمیتواند پیدائی را هدایت‬
‫کند؛ هیچ در غیب نشستهای را‪ ،‬غیرتی به شعور نیست‪ ،‬تا فهمِ‬
‫عینیّت تو کند‪ .‬دلی بزرگ داشتن‪ ،‬بر دلی بَزَک شده مقدّم است؛‬
‫دل خویش را بزرگ گردان‪ ،‬تا هیچ بَزَکی ترا فریب ندهد!‬
‫بدانکه‪ ،‬جامعهای به سعادت و شعور بالغانه و همزیستی سالم‬
‫نایل میشود‪ ،‬که جماعتش به حرمتِ ِقلم و کاغذ‪ ،‬بیش از اماکن‬
‫متبرّکه‪ ،‬تعلیم دیدهاند‪ .‬کسی که عمر خویش را به کرنش کردن‬
‫در برابر همنوعی چون خود‪ ،‬مشغول میکند‪ ،‬بت پرستیاش هنوز‬
‫پا برجاست‪ .‬حذرکن از کسانی که ترا به زیارتِ کسی‪ ،‬یا کسانی‬
‫میکشند‪ ،‬که جنسی از همنوعِ خود تواَند‪.‬‬
‫فرزند! همیشه در محضر کسانی به ادب بنشین‪ ،‬که کرامت‬
‫انسانی ترا‪ ،‬به تو‪ ،‬تعلیم میدهند‪ .‬خردی که مشغولِ موجوداتِ‬
‫آسمانی شد‪ ،‬فهمِ انسانی خود را از یاد خواهد برد‪ .‬هیچ موجودی‬
‫فروهر‬ ‫‪66‬‬
‫به قدرِ شعورِ انسانی تو‪ ،‬ارزش تکریم ندارد‪ .‬خردِ خویش را‬
‫دریاب! که تخم بیشعوری در هر خمیرهای سبز میشود‪ .‬و چون‬
‫سبز شد‪ ،‬همۀ جانِ ترا در اسارتِ خویش‪ ،‬قفل خواهد کرد‪.‬‬
‫فرزندم! قدرت‪ ،‬کِبر ترا اغنا میکند‪ ،‬و ثروت‪ ،‬غرور ترا‪ .‬به‬
‫دنبال مقصودی باش‪،‬که احساس انسانی ترا آرام میکند‪ ،‬نه نَفسِ‬
‫موشهای درونت را‪ .‬که نه قدرت‪ ،‬و نه ثروت‪ ،‬ترا از گرداب‬
‫جهلِ در جانِ تو نشسته‪ ،‬خالص نخواهند کرد‪ .‬خالصی تو‪ ،‬منوط‬
‫به شعوری است که فرمان آن را‪ ،‬خرد تربیت شدۀ پُرشعور تو‪،‬‬
‫هدایت میکند‪ .‬تنها کسانی حقارتِ بیشعوری را میپذیرند‪ ،‬که‬
‫مشق جهالت‪ ،‬تعلیم میبینند‪ .‬مبادا پای خود را در مکتبی بگذاری‬
‫که جان انسانی ترا‪ ،‬به جانور بیشعوری تحویل میدهد‪ .‬مراقب‬
‫باش! تا مبادا‪ ،‬مقابل کسانی قرار گیری که با شوری پُر وسواس‪ ،‬در‬
‫اجرای قوانین‪ ،‬حکم میرانند‪ .‬اینان با کسب مجوّزی‪ ،‬در نقش‬
‫مجری قوانین‪ ،‬سعی دارند مَنویّات انسانزدائی خود را‪ ،‬با متوسّل‬
‫شدن به قانون‪ ،‬موجّه جلوه دهند؛ که خطرناکترین این مجریان‬
‫را‪ ،‬متولّیان دین شکل دادهاند‪ ،‬که مَالتی از خدا را‪ ،‬در احکامِ‬
‫صادرۀ خود‪ ،‬بَنّائی میکنند‪ .‬متواض باش! امّا نه آنقدر که تکبّر‬
‫خود را‪ ،‬در پسِ آن نهان کنی‪ .‬بدانکه گاهی کبر و غرور‪ ،‬با تو‬
‫آن میکنند که تو‪ ،‬در فهمِ رابطهای سالم با اطرافیانت‪ ،‬دچار کسب‬
‫فروهر ‪67‬‬
‫تمجید از آنان میشوی؛ و این‪ ،‬دقیقاً‪ ،‬همان لحظهای است‪ ،‬که تو‬
‫برای همیشه‪ ،‬حقیقت انسانی خود را‪ ،‬قربانی قضاوت دیگران‬
‫میکنی‪.‬‬

‫عکس‪ ،‬عشق‪ ،‬شرم‬

‫سه اصلی که در این نوشته‪ ،‬ترا به فهم آنان هدایت میکنم‪ ،‬هر یک‪،‬‬
‫قویترین پایه‪ ،‬برای توسعۀ شعور انسانی تو خواهد بود؛ اوّل‪ ،‬فهمِ عکس‬
‫است؛ دوم‪ ،‬فهم عشق است؛ و سوم فهمِ شرم است‪ .‬کسی که این سه معنا را‬
‫در خود فهم کرده باشد‪ ،‬در درستی خرد انسانی او تردید مکن‪ .‬درستی و‬
‫فهم مابقی امور‪ ،‬به سالمتی این سه اصل بر میگردد‪ .‬این چند معانی که ترا‬
‫مَثَل میزنم‪ ،‬جزو آن هزاران الفاظی است‪ ،‬که تا امروز خلق شده است‪ .‬باید‬
‫فهم کنی که آن معانی و آن الفاظ را‪ ،‬خودِ تو نیز‪ ،‬میتوانی به شیوهای نو‪،‬‬
‫تعریف کنی‪ ،‬و برای آنها‪ ،‬معنایی نو‪ ،‬در ذهن‪ ،‬و خرد خود‪ ،‬خلق نمایی‪.‬‬
‫صدها واژه‪ ،‬در کتابهای عرفان‪ ،‬در این خصوص‪ ،‬جم آوری شده‪ ،‬که‬
‫تو میتوانی از دل آنها‪ ،‬معانی نویی استخراج کنی؛ که مطابق با زمان و‬
‫دوران تو‪ ،‬و فرهنگ زمانۀ خود تو باشد‪ .‬هیچ لزومی ندارد‪ ،‬تا خود را مقیّد‬
‫کنی‪ ،‬با معناهایی که آنها به تو دادهاند‪ ،‬خود را منطبق نمایی‪ .‬این چند‬
‫نمونه واژه‪ ،‬که ترا نقل میکنم‪ ،‬نمونهای از آن واژههاست‪ ،‬که در‬
‫کتابهای عرفانی‪ ،‬به شیوهای دیگر‪ ،‬از آنها تعریف شده است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪68‬‬

‫خدا و فهم عرفان‬

‫خدا‪ ،‬ذَرّات خالق توست؛ که فهم حضور او در ما‪ ،‬به دلیل ضعف‬
‫علمی‪ ،‬فعالً مجهول است‪ .‬و این ذرّات‪ ،‬در همۀ جانِ هستی حضور دارد‪.‬‬
‫مبادا تصوّر کنی که خدا‪ ،‬موجودی یکّه و تنها‪ ،‬با شمایل و هیبتی خاص‪ ،‬در‬
‫جایی از کهکشان‪ ،‬بر تختی نشسته است‪ ،‬و بر همۀ امور جهان نظارت دارد‪.‬‬
‫و بر همۀ هستیِ هست‪ ،‬حکم میکند و موجوداتی به نام جن و پری و‬
‫عزرائیل و جبرائیل و غیره نیز‪ ،‬تحت اوامر او‪ ،‬مجریان احکام او در هستی و‬
‫زمین هستند‪ .‬و آن موجودات نامریی نیز‪ ،‬مدام‪ ،‬هستی را رصد میکنند؛ و‬
‫اخبار هستی و کهکشان را‪ ،‬به هرکم و کیفِ ممکن‪ ،‬مدام به اطالع اهلل یا آن‬
‫خدا برسانند‪ .‬خدا‪ ،‬ذرّاتی است که روزی انسانها‪ ،‬به فهم آن نایل خواهند‬
‫شد‪.‬‬
‫پس بدانکه‪ :‬خدای عارف‪ ،‬خدای دیگری است؛ به نظر عارف‪ ،‬هستی‬
‫از دو نیمۀ مجزای خالقی واحد آفریده شده است‪ .‬که نیمی از آن‪ ،‬خیر‪ ،‬و‬
‫نیم دیگر‪ ،‬شَرّ است؛ که حضور این دو صفت‪ ،‬در تمامی آفرینش او‪،‬‬
‫همچون خود او‪ ،‬نمایان و محسوس است‪ .‬این دو الزم و ملزوم همدیگرند‪،‬‬
‫نیمی از تو را‪ ،‬و همۀ هستی را‪ ،‬خالق خیر‪ ،‬عینیّت بخشیده و نیم دیگرش را‪،‬‬
‫خالق شّر‪ .‬تا من و تو‪ ،‬و همۀ عالم‪ ،‬این باشیم‪ ،‬که هستیم‪ .‬اگر ترا‪ ،‬فقط‪،‬‬
‫خالق خیر میآفرید‪ ،‬موجودی دور از فهم میگشتی؛ ناقص و ناتمام! و اگر‬
‫خالق شرّ‪ ،‬ترا میآفرید‪ ،‬باز چنان بودی که گفتم‪ .‬اگر آفرینش تو‪ ،‬بر اساس‬
‫فروهر ‪69‬‬
‫حکمِ یکی از این دو رقم زده میشد‪ ،‬تو از فهمِ آن نیمۀ دیگر‪ ،‬غافل‬
‫میشدی‪ .‬هیچ خیری‪ ،‬نمیتواند میل شرّ کند؛ و هیچ شرّی نمیتواندکه به‬
‫میل خیر نائل آید‪ .‬امّا پیکری واحدند در وحدت ذرّهای؛ که هر یک‪ ،‬در‬
‫نیمۀ خود‪ ،‬اکمل و تمامند‪ .‬بی نقص و عیب و در کمال و تمام‪ .‬خیر‪ ،‬خیرِ‬
‫مطلق است؛ و شرّ‪ ،‬شرِّ مطلق‪ .‬توی انسان‪ ،‬در آفرینشت به فهم هر دو‪ ،‬بالغی‪.‬‬
‫این از مهمّاتِ آفرینشِ تویِ انسان است‪ .‬درون تو نیز‪ ،‬نیمی شرّ است و نیمی‬
‫دیگر خیر؛ تو‪ ،‬حُکماً‪ ،‬نیمۀ خیر را‪ ،‬که کتاب اخالق در آن است‪ ،‬برگزین!‬
‫با فهم این معنا‪ ،‬که درونت شرّی هم حضور دارد که بودش الزمۀ فهمِ خیر‬
‫در جان توست‪ .‬این دو هستِ حتمی‪ ،‬بر یک تخت‪ ،‬حکمی به نام خدائی‬
‫دارند و بر یک کالبدند؛ و هر یک‪ ،‬بر فهم خویشتنِ خود استوار‪ .‬نه شرّ‪ ،‬بی‬
‫حضور خیر‪ ،‬تواند زیستن؛ و نه خیر را‪ ،‬بی وصلت شرّ‪ ،‬دوام و بقاست‪.‬‬
‫ذرّات هر دوی اینان در آفرینش هستی به یک قاعدهاند‪ .‬تمام شدن‪ ،‬یا‬
‫مرگِ موجودی زنده در هستی‪ ،‬منوط به تمام شدن یکی از این وجوه ذرّات‬
‫خیر و شَرّ در جان آن موجود است؛ که او را به تمام شدن هدایت میکند‪.‬‬
‫این دو نیمه‪ ،‬به فهمِ حضور یکدیگر درکنار هم‪ ،‬فهمی به کمال دارند؛ که‬
‫این فعالً ‪،‬سِرّی سَر به مهر است‪ .‬که عمیق شدن به فهم آن‪ ،‬فعالً ترا به جهل‬
‫خواهد کشاند‪ .‬آن خیری که شرّ را نمیپذیرد؛ و شرّی که خیر را‬
‫نمیپذیرد‪ ،‬قطعاً بقای خود را تمام شده خواهد دید‪ .‬به یاد داشته باش که‬
‫مبادا‪ ،‬خِردِ خود را‪ ،‬با آن مضامین‪ ،‬به تنگنا بکشانی‪ ،‬که خرد تو‪ ،‬برای‬
‫نجات توست‪ ،‬از دستِ خودِ تو! و فهم عینیّات حول و حوش تو‪ .‬بدان که‬
‫بود و نبودِ خدایی بیرون از تو‪ ،‬و چگونگی تعریف او‪ ،‬و نوعِ شمایل او‪ ،‬در‬
‫فروهر‬ ‫‪71‬‬
‫هستِ فعلی تو‪ ،‬هیچ تأثیری ندارد‪ .‬چرا که‪ ،‬به هیچ ترفند مادّی و معنوی‪،‬‬
‫فعالً به فهمِ چنان خدایی‪ ،‬نائل نخواهیم شد‪ .‬پس بیهوده خود را گرفتارِ‬
‫مهمالت مکن! ترا این فهم کفایت میکند که‪ ،‬آفرینش تو بر اثر یک‬
‫احتمال‪ ،‬در رَحِمِ زنی به نمود نشست‪ ،‬که مادر توست؛ همین!‬
‫این مطلب که میگویم‪ ،‬مهمّ است؛ به این توجّه کن!‬
‫پدربزرگم میگفت‪ :‬فرزندم! همیشه سعی کن که با خدا‬
‫بگوئی‪ ،‬نه از خدا‪ .‬یعنی از خودت بگوئی‪ ،‬نه خارج از خودت‪.‬‬
‫بترس از کسانی که مدام از خدا میگویند! از همۀ آنان که از خدا‬
‫میگویند‪ ،‬سخت حذرکن! که اینان بسیار مُزوّرند‪ .‬خدائی که فهمِ‬
‫حضورِ عینیاش‪ ،‬جز در خود تو‪ ،‬هیچ نیست‪ ،‬وصفش و نقلش‪،‬‬
‫تحت هر شرایطی‪ ،‬دورغی بیش نیست‪ .‬آنانکه از خدایی خارج از‬
‫جان تو نقل میکنند‪ ،‬از خود‪ ،‬به جز شرّ‪ ،‬هیچ ندارند‪ .‬بدانکه‪ ،‬آن‬
‫دسته و گروه و آن کسانی که سعی دارند‪ ،‬تا با خدا‪ ،‬با تو بگویند‪،‬‬
‫به حتم‪ ،‬ترا به خیر و شرّ ِاین جهان آگاه میکنند؛ و آنان که‪ ،‬با تو‪،‬‬
‫از خدا میگویند‪ ،‬میخواهند ترا‪ ،‬از خودِ تو‪ ،‬بیخود کنند؛ و از‬
‫تو‪ ،‬شرّی بسازند که تو‪ ،‬هیچ فهم خود نکنی! همیشه‪ ،‬با کسانی‬
‫باشکه با خدا میگویند‪ ،‬نه از خدا‪ .‬مالک فهمِ این دو نیز‪ ،‬این‬
‫است‪ :‬آنان که از خدا میگویند‪ ،‬زَر و زُور و تزویرشان عیان است‪.‬‬
‫هیچ متموّل حاکمی نمیتواند با خدا بگوید‪ ،‬مگر از خدا گفتن را‪،‬‬
‫فروهر ‪71‬‬
‫پیشۀ خود کند‪ .‬کسی که با خدا بگوید‪ ،‬نه زر دارد و نه زور و نه‬
‫حاکمیت و نه تزویر‪ .‬با خداگویان‪ ،‬عالمانی هستند که سود‬
‫خَیّراتشان به بشریّت‪ ،‬بسیار بوده است؛ و دین را و دینمداران را‬
‫برای همیشه دفن کردهاند‪ .‬به هوش باش که ترا چه گفتم! فریب‬
‫چرب زبانی از خداگویان را مخور؛ که شِقّ شّرِ اینان‪ ،‬بر نیمۀ‬
‫خیرشان غالب است‪.‬‬

‫عکس‪ ،‬یا نشانه؛ ابزار سالک و رهرو‬

‫عکس‪ ،‬ابزاری است که عارف‪ ،‬ارزانی سالک‪ ،‬یا خواهان معرفت و یا‬
‫رهرو طالب میکند‪ ،‬تا شاید به فهم سرگشتگی خود غلبه نماید‪ .‬درست به‬
‫مانند این نوشتهها‪ ،‬که من ترا به یادگار میگذارم‪ .‬همۀ این نوشتهها‪ ،‬عکسی‬
‫است از پدربزرگ تو‪ ،‬برای تو‪ ،‬تا ترا با توآشنا کند؛ تا مگر حقیقت خود را‬
‫در خود به کمک این نوشتهها پیداکنی‪ .‬سالک یا طالب معرفت و شعور‬
‫علم‪ ،‬آنقدرآن عکس را با خود میبرد‪ ،‬تا به جنس خِرَدِ دارندۀ آن عکس‪،‬‬
‫یا آن پیامدار‪ ،‬فهیم گردد؛ و با فهمِ جنسِ مالکِ عکس‪ ،‬در اصل‪ ،‬به اصل‬
‫خود‪ ،‬نایل میشود‪ .‬عکس برای سالک‪ ،‬کلیدِ گشایش و راهنمایی است‪،‬‬
‫برای رسیدن به راز و رمزهای درون خود او؛ که در خود‪ ،‬به دنبال آن‬
‫میگردد؛ تا شعور خود را برای رسیدن به حقیقت درونش تربیت کند‪ .‬تا‬
‫بتواند با خود و بیرون از خود‪ ،‬رابطۀ سالم برقرار کند‪ .‬گاهی‪ ،‬سالک‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪72‬‬
‫سرگردان خود میشود‪ .‬این سرگردانی‪ ،‬برای سالک‪ ،‬شروعی برای فهم‬
‫خود اوست از خود او؛ تا خود را‪ ،‬در خود‪ ،‬پیدا کند‪ .‬و جز خود را‪ ،‬هیچ‬
‫نبیند و هر طرف برود‪ ،‬خود را فهم کند‪ ،‬نه غیر خود را‪ .‬سالک در مرحلۀ‬
‫سرگشتگی و حیرانی‪ ،‬هر زمان‪ ،‬به خود نزدیک میشود‪ ،‬خود را همچون‬
‫سراب‪ ،‬محو بیند؛ و چون باز به جانبی نظر کند‪ ،‬گمان برد که جانِ مطلوب‬
‫او در آن جاست؛ باز به آن سو روان شود‪ ،‬و چون به آنجا میرسد‪ ،‬باز به‬
‫سانِ سرابی‪ ،‬خود را محو بیند و خویش را تنها و تهی‪ ،‬در برهوت خویشتن‪،‬‬
‫درمانده خواهد دید‪ .‬آنقدر شَود و رود‪ ،‬تا به فنای رذائلِ درون خود نایل‬
‫آید‪ .‬درست همچون اسطورۀ هاجر‪ .‬او‪ ،‬در سرابِ فهمِ خلقتِ خویش‪ ،‬به‬
‫دنبال هویّتش‪ ،‬مدام‪ ،‬در صفا و مروۀ درون خود‪ ،‬در تالطم و تالش است؛‬
‫شاید که زاللیِ آب درون خویش را‪ ،‬که همان فهمِ حضور خود اوست در‬
‫خود او‪ ،‬در این جهان فهم کند‪ .‬و حقیقت خود را‪ ،‬از واقعیّت خود‪ ،‬فهم‬
‫نماید‪ .‬اما عارف‪ ،‬از این سعی‪ ،‬گذشته است‪ .‬عامی‪ ،‬حیران خود است‪ ،‬برای‬
‫ماندن در خاک؛ و برای به دست آوردن همه‪ ،‬جز خود‪ .‬سرگشتگی عامی‪،‬‬
‫ناشی از جهل اوست؛ از ترس ندیدن حضور خویش در جم ‪ .‬اما عارف‪،‬‬
‫بیمیل به جم است؛ از آن که جم را‪ ،‬بر حضور خودِ خویشتنش مانعی‬
‫میبیند‪ .‬عارف به خود میرسد‪ ،‬تا خود را از جم بیرون کشد‪ .‬اما‬
‫عامی‪ ،‬مدام در تالش است تا جم او را باور کند‪.‬‬
‫ای به عکس خویااش محتاااج از همه‬
‫خویش را بشنااااس‪ ،‬در جما رَماه‬
‫هیچ نبود عکس ‪ ،‬جز خویشت همه‬
‫فروهر ‪73‬‬
‫خویش تو نبااود میاااان ایان رمه‬
‫ای تن و جاااان تااو منفک از هماه‬
‫کن باارون‪ ،‬هم خویش از جم رمه‬
‫رو رو از خااود ‪ ،‬تا نبینی این همه‬
‫قاطااار و استاار ‪ ،‬االغاان و رمااه‬
‫در گلستاااان می چَاارد گوسالههاااا‬
‫هم ببیناااای رنگ رنگ از اللههااا‬
‫گاو چاااه بینی دیدهام! هُشدار هوش‬
‫خااار بگیارد دَم به دَم آوای هُش‬
‫هُششناسِ جااان خود بااش‪ ،‬ای پسار‬
‫تااا نگردی در میااان خااویش گَر‬
‫تااو بشاو جاان پادر‪ ،‬صیادِ خویش‬
‫تااا شااناسای عیبهااای جااان ریش‬
‫من بااه کُنه جاااانِ جان‪ ،‬خو کرده ام‬
‫قااامت گُال روی تااو باو کرده ام‬
‫زآن بااه جانت نکتااهها جاااری کنم‬
‫جااااانِ شیرین تارا ‪ ،‬یاری کنم‬
‫سالکان بر خااویش عکسی میزننااد‬
‫عارفاااان هم عکسهاا از خود کَنَنااد‬
‫تااا نیی رهاارو ‪ ،‬نمیگیری پیااااام‬
‫خاااوش نلغاازد تیغِ زنگار از نیام‬
‫فروهر‬ ‫‪74‬‬
‫تیااغ چااون برّاق شاد‪ ،‬لغاازان شاود‬
‫خونکَشِ میااادانِ رزمِ جاااان شود‬
‫گویمت زنگاره از تااان پاک کاان‬
‫زنگ تیغت پاااک هم‪ ،‬با تاک کاان‬
‫گویمت زنگار جاناای‪ ،‬خاماای است‬
‫تیاااغ زنگاره بااُود در کام‪ ،‬پَساات‬
‫آن عاادد کو صفاار را نشناختااه‬
‫معنااای خااود بعدِ نُه‪ ،‬در باختاااه‬
‫رو به جااان خویاش چناگالی بازن‬
‫چرکهااای کهناه کَن از جاان و تن‬
‫رو شااناس آن جااانِ اعداد وجاود‬
‫تاااا نشینااد جاان تو تاکِ ساجود‬
‫من تو را تعریف و معناای کاارده ام‬
‫هاام تهی از حرف و یعنای کرده ام‬
‫خیااز و بنمایام طریاق اصاال را‬
‫تااا بگویاام ریشههااای وصل را‬
‫آن کاه اصلِ اصال را معنای کنااد‬
‫بی هااوا در گفته کِی یعنای کنااد‬
‫بی هااوا‪ ،‬نی کن تاو معنی‪ ،‬خویش را‬
‫کم باده رنجی دل پر ریش را‬
‫هاارکساای را حظِّ معنااا در سر است‬
‫فروهر ‪75‬‬
‫خوشنشیانِ ساحالِ بااغ و بَااار است‬
‫گر تاااوکردی فهاامِ آهاااوی خُتَن‬
‫خااوش شناااسی عطار را از بوی تن‬
‫دیگاااااار از تاااو ‪ ،‬میل این و آن رود‬
‫جمله میگَااااردی همانیکاااه شااود‬
‫بی خاارد را فهامِ معنااا ‪ ،‬همچاو دود‬
‫هست معناااا در حریااام ملک بااااود‬
‫رو درِ حسّ و خااااارد را باااز کاان‬
‫وانگهان در ملک جااان پاارواز کاان‬
‫تا که هستت جانِ گوش و جانِ هوش‬
‫رو بااه عَاارِّ استااران مسپاااار گااوش‬
‫آن معانااای که‪ ،‬خباااار از یاااار داد‬
‫فکاار بیکار تاااو را‪ ،‬صااد کااار داد‬
‫رو‪ ،‬شاااناس عکاس رخ خود در نهان‬
‫ای تاااو تیاااار آخرینااام در کمااان‬
‫بعد از مرحلۀ فهمِ عکس و معنای آن‪ ،‬که به کمک معشوق و به همّت‬
‫خود‪ ،‬در خود‪ ،‬کشف میکنی‪ ،‬و به آن‪ ،‬ادراک و فهم مییابی‪ ،‬که شامل‬
‫همه اکتسابات درستی است که در تو رشد مییابد‪ ،‬زمان جاری شدن عشق‬
‫بر تصاویر و گرفتهها‪ ،‬در تو‪ ،‬فرا میرسد‪ .‬از این به بعد‪ ،‬تو شعور‬
‫عاشقانههایت را با آنان‪ ،‬مشق خواهی کرد‪ .‬مشق این عاشقانهها‪ ،‬اگرچه با‬
‫کِرمی در خاک باشد‪ ،‬یا پریپیکری از جنس خود تو؛ مهم این است که‬
‫فروهر‬ ‫‪76‬‬
‫حضورِ همۀ هستی را در خود‪ ،‬محترم بشماری و دوستشان بداری‪ ،‬و با‬
‫آنان به مسرّت و ذوق و شوق تماس داشته باشی‪ .‬تا مگر به کرامتِ خلقت‬
‫خود در هستی‪ ،‬فهم یابی‪.‬‬

‫عشق و فهمِ معنای آن‬

‫فرزند! عشق‪ ،‬از اَفهام خواصّ است؛ عوام را‪ ،‬برآن حواسی نیست‪ .‬عشاق‪،‬‬
‫فهم عمیق موضوعاتی است که در تو شاکل مایگیارد‪ .‬حتّای اگار توجّاه و‬
‫نظرتو‪ ،‬و میل تو‪ ،‬به سوی انسانی از جنس خاود تاو باشاد‪ .‬عاامی‪ ،‬در قالاب‬
‫عشق‪ ،‬با اطوار خود سعی دارد به رف حوائج روزمرّه مشغول شود‪ .‬و عارف‪،‬‬
‫عشق را برمیگزیند‪ ،‬تا دوام انسانی خویش را قوام و معنا دهد‪ .‬عشق‪ ،‬ارتباط‬
‫حقیقی با ذات یک موجود است‪ .‬سعی کن به آنچه درتو نهان کردهاند‪ ،‬باه‬
‫دید تردید بنگری؛ باشد که‪ ،‬به خِرَدی بالغ در جانِ خود‪ ،‬فهیم گاردی‪ .‬اگار‬
‫در این راه‪ ،‬از شوریدن بر علیه باورهاای درون خاود‪ ،‬هاراس داشاته باشای‪،‬‬
‫بزرگی روح خود را از دست خواهی داد‪.‬‬
‫فهمِ عشق‪ ،‬غربال شدن میخواهد؛ تمیز شدن مایخواهاد؛ شافاف شادن‬
‫میخواهد؛ بدون غش شدن میخواهد؛ زالل شدن میخواهد؛ و در نهایات‪،‬‬
‫سفید شدن میخواهد‪.‬‬
‫عاشق شدن‪ ،‬برای عارف‪ ،‬یک ضرورتِ حقیقی است‪ .‬عشاقِ فهامِ اماور‪،‬‬
‫در جان خود توست‪ .‬آنکه چشیدن مازّهای را از کاودکی نیاموختاه اسات‪،‬‬
‫فروهر ‪77‬‬
‫فهمِ طعم نخواهد کرد‪ .‬شعورِ عاشقانههایت را بیهاوده خارج ناالیقاان مکان!‬
‫که ترا بسیار طعنه خواهند زد‪ .‬تعاریفی که عامی از عشاق در ذهان دارد‪ ،‬آن‬
‫نیست که باید باشد‪ .‬برای همین‪ ،‬قادر نیست عمق و ذات امور را فهام کناد‪.‬‬
‫بخوان‪ ،‬بدان‪ ،‬ادراک کن‪ ،‬وآنگاه بستر جانت را‪ ،‬آغشتۀ فهمی کن‪ ،‬تا خِرد‬
‫عاشقانههایت پَروار شوند‪ .‬اگر برای فهمِ امور‪ ،‬مُصَدِّقی درون خاود نداشاته‬
‫باشی‪ ،‬و اگر مزاج تو مستعدّ پذیرش و قبول مطلبی نباشد‪ ،‬ممکن نیسات کاه‬
‫گیرنده شوی‪ .‬مَصَدِّقِ عشاق‪ ،‬معرفات اسات بار معشاوق؛ و معشاوق‪،‬‬
‫نهایت توست در خود تاو‪ .‬اگرچاه ایان معشاوق‪ ،‬جماالِ پساندیدۀ‬
‫مخلوقی نیز باشد‪ ،‬که خِلقت را به خَلق او‪ ،‬شوقی و ذوقی به کمال‬
‫بوده است‪.‬‬
‫عشق‪ ،‬ثمرۀ معرفت است؛ معرفت در جان ما‪ ،‬برای فهم همۀ ما از همۀ‬
‫ماست‪ .‬آن که معرفتی ندارد‪ ،‬عشق او باطل است‪ .‬عشقی که از معرفت‬
‫برنخیزد‪ ،‬به کمال‪ ،‬راه نخواهد یافت؛ و در مرحلۀ دوست داشتن و تعلِّقات و‬
‫حوائج روزمرّه‪ ،‬میماند‪ .‬بشر‪ ،‬با غریزه زنده است؛ و آدم‪ ،‬با حوائج و‬
‫تعلّقات و با کمی دوست داشتن‪ .‬اما فقط‪ ،‬انسان است که به مرحلۀ عشق‬
‫میرسد‪ .‬تکامل شعور انسان‪ ،‬جز به ابزار عشق میسّر نخواهد بود‪ .‬کسی که‬
‫به عشق تجهیز شده باشد‪ ،‬عالم را در خود میبیند‪ ،‬و خود را در عالَم‪.‬‬
‫تااارا‪ ،‬تو آن شنو‬ ‫هر چه بسرودم‬
‫هر چه میگویم‪ ،‬تو آن با جان شنو‬
‫لب فرو بندم‪ ،‬نگویم عشق چیست‬
‫گر نبندم‪ ،‬چون کنم‪ ،‬کِی اوش کیست‬
‫فروهر‬ ‫‪78‬‬
‫مو‬ ‫گشودم من به دردِ عشق‬ ‫در‬
‫سبو‬ ‫نوع‬ ‫نتوانم کنم‬ ‫شرح‬
‫در سبو‬ ‫او من و ‪ ،‬من ‪ ،‬اوی اویم‬
‫خود چه باشم گر نگردم زیر و رو‬
‫گوش بسپار ای به جان دستور تو‬
‫تو‬ ‫شور‬ ‫ای به حرف آخرینم‬
‫همه‬ ‫در‬ ‫عشق پنهان است و پیدا‬
‫رمه‬ ‫در جم‬ ‫عشق‪،‬‬ ‫نبود‬ ‫لیک‬
‫آیینه دار‬ ‫عشق را‬ ‫نمایی‬ ‫گر‬
‫بی شمار‬ ‫خویشِ‬ ‫مینماید بر تو‬
‫بیآیینهای است‬ ‫درد ما ‪ ،‬آن درد‬
‫کیست آن بیآینه‪ ،‬خود دیده ‪،‬کیست ؟‬
‫تو حیران از همه‬ ‫ای به تن پوشِ‬
‫پیرهن ‪ ،‬جان از همه‬ ‫وادَر از تن‬
‫خوشِ خاکستر است‬ ‫عشق گرمای‬
‫اندر بستر است‬ ‫آتش‬ ‫بی حضور‬
‫آتشی‬ ‫آن‬ ‫گرمی‬ ‫حضور‬ ‫تو‬
‫آن خَشی‬ ‫نماد‬ ‫خاکستر‬ ‫هم ز‬
‫رو به عشق‪ ،‬آیینه ساز آن روی را‬
‫موی را‬ ‫آن‬ ‫طلعت‬ ‫ببینی‬ ‫تا‬
‫در خیل تو‬ ‫توأم‬ ‫شوق‬ ‫من همان‬
‫فروهر ‪79‬‬
‫ویل تو‬ ‫در‬ ‫من همان دردم همه‬
‫فهمِ عشق‪ ،‬از خود برونت میبَرد‬
‫میبَرد‬ ‫من نمیدانم که چونت‬
‫روشن شود‬ ‫ترا‬ ‫فهمِ آن عشق ار‬
‫میل این و آن جمله رود‬ ‫از تو‬
‫چون به فهم عشق روشن شد نظر‬
‫بصر‬ ‫ببندی جمله عالَم را‬ ‫در‬
‫والست‬ ‫شور عشق و معرفت کُونِ‬
‫بستان‪ ،‬که این عین لقاست‬ ‫این وال‬
‫است‬ ‫مجم آن مطلق‬ ‫عشق دُرد‬
‫بی محبت‪ ،‬عشق‪ ،‬دندان لَق است‬
‫بر حال خود‬ ‫معرفت‬ ‫نیابی‬ ‫چون‬
‫قال خود‬ ‫باز فهمی‬ ‫کِی توانی‬
‫قال‬ ‫هر دو‬ ‫قال ما و قال فقهی‪،‬‬
‫این یکی در اسفل و آن در کمال‬
‫هوشهاست‬ ‫قال عارف ‪ ،‬قالِ فهمِ‬
‫دردِ نوشهاست‬ ‫قالِ فقهی ‪ ،‬قالِ‬
‫ما شنو‬ ‫به جانِ گوش ‪ ،‬قالِ‬ ‫هم‬
‫تا شوی قابل به دریا ‪ ،‬در شنو‬
‫فروهر‬ ‫‪81‬‬
‫چون عاشق را و معشوق را و عاشقانهها را ادراک کردی‪ ،‬قویّاً کتاب‬
‫شرم را‪ ،‬مُدرّس جان خود کن‪ ،‬تا از داشتههایت نگهبانی کند؛ اگر شرم را‪،‬‬
‫از خود دور کنی‪ ،‬شَرّی گران در جانت دهان باز خواهد کرد‪ .‬شرم‪ ،‬کلید‬
‫رستگاری توست در خودِ تو‪ ،‬اما نه آن شرمی که به جانِ بی جانِ عوام‪ ،‬راه‬
‫یافته است‪ .‬در وجدان انسانی تو‪ ،‬شرم‪ ،‬حریم محکمۀ جان توست‪ .‬عاشق را‬
‫قید و بندی و باورِ ناروایی نیست؛ تا آن باورها‪ ،‬او را هدایت کند‪ .‬هر چه‬
‫هست‪ ،‬خودِ خودِ توست‪ .‬پس برای غربال و حفظ و تمیزی آنچه در خود‬
‫داری‪ ،‬به محکمهای در جان خویش محتاج خواهی بود؛ و آن محکمه و‬
‫قاضی‪ ،‬کلید و کتابی جز شرم در تو نخواهد بود‪ .‬کنترل بر خود داشتن‪،‬‬
‫محتاج فهم معنای شرم است‪ .‬اگر اعمال خود را با شرم عجین نکنی‪ ،‬بیپروا‬
‫خواهی شد‪ .‬بیپروایی میتواند زخمی گران‪ ،‬بر جان انسانیات حواله کند‪.‬‬
‫از آنچه میکنی و میگویی‪ ،‬مبادا حریم مخلوقی را مورد تعرّض قرار‬
‫دهی‪ .‬اما تا میتوانی باورهای آنان را به چالش با خود بِکَش‪ .‬آنجا که‬
‫درمانده میشوند‪ ،‬رهایشان کن؛ تا آزاری بر جان آنان روانه نکرده باشی‪.‬‬

‫شرم و فهم معنای آن‬

‫شرمِ حقیقی‪ ،‬کیفیّت حالتی است از حاالت خَفیّۀ معنوی در جان انسانها؛‬
‫که بعد از به تکامل رسیدن شعورِ آدمی در جان وی نمود پیدا میکند‪.‬‬
‫شرم را دو حالت است فرزند‪:‬‬
‫فروهر ‪81‬‬
‫یا قائم به ذاتِ ذرّات خیر در جان ماست؛ همچون شرمِ نخبگان و‬
‫وارستگان و صاحبانِ معرفت و عرفای واصل شده به حقیقت‪ ،‬که در‬
‫نهانشان‪ ،‬ذرّاتی است‪ ،‬که هر کس را به فهم آن ذرّه‪ ،‬راه نیست‪.‬‬
‫و یا شرمیکه‪ ،‬قائم به تربیت ظاهر است‪ .‬و آن شرمی است که فهمش‬
‫مسبوق به تربیت فرد بر موازین باورهای اجتماعی است؛ که دین و مذهب‬
‫و تربیت قومی‪ ،‬آن را شکل میدهند‪.‬‬
‫صورت اولِ شرم را‪ ،‬به تعالی رسیدن شعور انسانی‪ ،‬و درایت در محققی‪،‬‬
‫مُحَقَّق میسازد؛ و این حاصل نشود‪ ،‬مگر به مطالعۀ علوم مختلفه؛ و نور‬
‫معرفتی که در جان ما روشن خواهد شد‪ ،‬که بر خرد‪ ،‬تابیده شود‪ .‬و در‬
‫اعماق شعور انسانی ما جای میگیرد‪.‬‬
‫صورت دوم شرم‪ ،‬مکتسب به تربیت ظاهر است؛ که باورهای قومی و‬
‫فرهنگی‪ ،‬آن را هیبتی دهد‪.‬‬
‫شرمِ قائم به ذات را‪ ،‬عرفا و خردمندان و وارستگان حقیقی فهم کنند؛ و‬
‫شرمِ ناشی از تربیت را‪ ،‬تشویقِ عوامالنّاس تقویت مینماید‪.‬‬
‫آن شرمی که ناشی از فرهنگ قومی است‪ ،‬متعلّق به عوام است؛ و ترس از‬
‫نگاه خالیق‪ ،‬صاحبالعنان آن شرم است؛ که این شرم باطل است‪( .‬شرمی‬
‫که مسبوق و مقیّد به چشم اطرافیان باشد‪ ،‬فاقد اعتبار است‪).‬‬
‫اما شرمِ به ذات‪ ،‬شرمِ از خویشتن است‪ ،‬نه ازکس دیگر‪ .‬که از خویشتنِ‬
‫خویش‪ ،‬برحسب عملی حذر کنیم؛ و خود را مقیّد به رعایت اموری‬
‫میکنیم تا شرّ را در آن دخل و تصرّفی نباشد؛ این‪ ،‬در افهامِ عاقالن‪ ،‬ظهور‬
‫فروهر‬ ‫‪82‬‬
‫مییابد‪ .‬که این در اصل‪ ،‬فهمِ حقیقتِ خودِ ماست‪ ،‬از اعمالِ خودِ ما‪ ،‬در‬
‫خود ما‪ .‬که فقط در خود ما‪ ،‬شکل گرفته است‪.‬‬
‫این کیفیّت حالت‪ ،‬در آدمیان‪ ،‬بسیار نادر است‪ .‬این کیفیّت حالت را‬
‫فقط‪ ،‬در انسانها میتوان یافت‪ .‬که بر خود معرفت دارند‪ .‬عوام را بر این‬
‫حظِّ اکمل فهمی نیست‪ .‬آنان که به شرمی ذاتی‪ ،‬در خود نایل نشدهاند‪ ،‬اگر‬
‫بر مسند قدرتی سوار شوند‪ ،‬موجوداتِ بسیار خطرناکی از آنان ساخته‬
‫میشود‪ .‬این تودۀ در خود گمگشته‪ ،‬اَعمال رذیالنۀ خود را با چنان‬
‫توجیهات محکمهپسندی اِعمال میکنند‪ ،‬که هیچ توضیحی را توان در‬
‫افتادن با آنان نخواهد بود‪ .‬عموماً عوام‪ ،‬در چنگ چنین جماعتی‪ ،‬چشم و‬
‫گوش بسته اسیر میشوند‪ .‬و برای نیّات آنان‪ ،‬خود را‪ ،‬حتّی آمادۀ هر خطری‬
‫میکنند‪.‬‬
‫عامی‪ ،‬حذر کند از شرم‪ ،‬تا به مَذِمّتی دچار نشود؛ و عارف‪،‬‬
‫حذر کند از شرم‪ ،‬تا به ذِلّت شَرّ‪ ،‬مبتال نشود‪.‬‬
‫فرزندم! برای متعالی شدن باید مدام در تالش بود‪ .‬آدم‪ ،‬موجود ضعیف و‬
‫نادانی است که شعورش همواره در کاستی است‪ .‬تا فهم و درد فهم را به‬
‫جان نخری‪ ،‬جانت به جانان نمیرسد‪ .‬بهترین تندیسهای ماندگار‪ ،‬از‬
‫سنگهایی تراش میخورند‪ ،‬که در تحمّل پتک و تیشه‪ ،‬صبورانه استقامت‬
‫میکنند‪ .‬تا زمانی که غربال نشوی‪ ،‬غرق آب نخواهی شد‪.‬‬
‫هیچ عضوی از تنت را پاک نکن‪ ،‬اما پاکشان گردان! تا به فهم حقیقی‬
‫خود در تنت‪ ،‬واصل شوی‪.‬‬
‫فروهر ‪83‬‬
‫فهم کن! آن خِرَدی از شکاف جهل خواهدگریخت‪ ،‬که انعطاف الزم‬
‫را‪ ،‬برای گذر از این شکاف‪ ،‬مشق دیده است‪.‬‬
‫هر خردی که حضور انسانی خود را محترم نمیشمارد‪ ،‬ارزش‬
‫ابراز ندارد‪ .‬اگر بیاموزی که برای ابراز مَنویّات خِرَدت‪ ،‬جایگاهی‬
‫در خور شأن تدارک ببینی‪ ،‬آن وقت شعورِ انسانیات محترم‬
‫شمرده خواهد شد‪ .‬کالم‪ ،‬سند هویّت واقعی آدمی است‪ .‬هر زمان‬
‫که سند هویّتت را‪ ،‬مخدوش کردی‪ ،‬شعور انسانیات باطل خواهد‬
‫شد‪ .‬بدان که سخن نزده را‪ ،‬همیشه میتوان زد‪ ،‬اما وقتی زدی‪ ،‬به‬
‫آن کالم‪ ،‬متعهّد باش‪ .‬موجودی که فهمِ تعهّد انسانی نمیکند‪،‬‬
‫عشق را‪ ،‬فهم نکرده است‪ .‬بدان که‪ ،‬مرحلۀ نهائی عشق‪ ،‬که در آن‬
‫تمام میشوی‪ ،‬هیچ نیست مگر تعهّد دائم تو به معشوق‪ ،‬که همان‬
‫حرمت توست به ذَرّات ذَاتآفرینشیکه ترا و همه را شکل داده‬
‫است‪ .‬راز خَفیّۀ فنا‪ ،‬همه‪ ،‬در تعهّدِ به معشوق‪ ،‬نهان شده است که‬
‫کرامت انسانی تو‪ ،‬و شعور تربیت شدۀ تو‪ ،‬آن را هدایت میکند‪ .‬و‬
‫معشوق‪ ،‬جز خود تو‪ ،‬و کرامت انسانی تو‪ ،‬هیچ نیست‪.‬‬
‫پدر بزرگم میگفت‪:‬‬
‫اگر بیاموزی که همواره گورستانی در وجودت‪ ،‬برای به‬
‫خاکسپاری اشتباهات کسانی که در کنار تو‪ ،‬و برای تو ماندهاند‪،‬‬
‫داشته باشی‪ ،‬بدانکه مقام انسانیات‪ ،‬همواره دوامی بامعنی و بالغانه‬
‫فروهر‬ ‫‪84‬‬
‫خواهدیافت‪ .‬و به یاد داشته باش‪،‬که هیچگاه‪ ،‬خطاهای آدمیان را‪،‬‬
‫با معیارهای دینی پاسخ مگوی! از معیارهای آفریده شده در‬
‫کتابهای ‪ -‬به اصطالح‪ -‬مقدّسین‪ ،‬بسیار حذرکن! که ترا در قالبی‬
‫فرو میبرند‪ ،‬که حقیقت خود را به عنوان یک انسان از دست‬
‫خواهی داد‪ .‬من دیدهام‪ ،‬که وارثین دین و متولّیان ادیان‪ ،‬در طول‬
‫تاریخ‪ ،‬چگونه‪ ،‬منزلت انسانیام را با اوراقِ کتابهای‬
‫دستنویسشان جرّاحی کردند‪.‬‬
‫اگر مراحل تعالی تو‪ ،‬در این سه معنا که ترا گفتم‪ ،‬تکمیل شود‪ ،‬همۀ تو‬
‫در تو‪ ،‬به تعریفی انسانی شکل خواهد گرفت؛ و چون به همۀ آنچه که با تو‬
‫گفتم رسیدی‪ ،‬کتاب «طامات» و «شطح»‪ ،‬در جان تو شکل میگیرد و قابل‬
‫خواندن خواهی شد‪ .‬نه تنها خود‪ ،‬به خواندن آن مشغول میشوی‪ ،‬که‬
‫اطرافیانت تو نیز‪ ،‬از برکت این کتابِ در تو‪ ،‬سود خواهند برد‪.‬‬

‫معنای طامات و شطح‬

‫«طامات»‪ ،‬درکتب لغت‪ ،‬به معنایِ باالیِ ساخت و پراکناده گاوئی‪ ،‬نقال‬
‫شده است‪ .‬اما در مضامینِ عرفا‪ ،‬این معناا‪ ،‬بسایار پیچیادهتار مایشاود‪ .‬یعنای‬
‫سخنانی به ظاهر گزافه و بیهوده‪ ،‬ولای در بااطنِ معناا‪ ،‬شاکّی بار درساتیِ آن‬
‫معانی نباید داشت؛ و قابل انکار و گزافه نیست‪ .‬اگر به فهمِ عماقِ معاانی در‬
‫کالم عرفا‪ ،‬عنایتِ نظر داشاته باشای‪ ،‬خاواهی دیاد کاه در معاانیِ آن‪ ،‬هایچ‬
‫فروهر ‪85‬‬
‫گزافاهای نیساات‪ ،‬بلکااه معنااا در بیااانشاان‪ ،‬واقعیّتاای مُنفَااک‪ ،‬از حقیقتاای پاار‬
‫معناست‪ ،‬که شعور انسانی را قنداق کرده است‪.‬‬
‫بیشعوران را به فهمِ این شعور‪ ،‬فهمی نیست‪ .‬به معنای ایان جملاه توجّاه‬
‫داشته باش که ترا میگویم‪:‬‬
‫کاش شعورِ کالنی بود‪ ،‬که به یاری اش‪ ،‬این اندوهِ ناتمامِ نشسته‬
‫در جانم را‪ ،‬روانۀ کهکشانها میکردم تا مگر ذرّات هساتی را‪ ،‬در‬
‫بنبستِ فهمِ رنج هایم به ادب بنشانم؛ که مان‪ ،‬ناه از بهرِکسابِ ناام‬
‫آمدهام؛ و نه از بَهرِ سودِ کام‪ .‬آمادهام ‪-‬گاویی آمادهام‪ -‬تاا رنجای‬
‫ناتمااام را‪ ،‬کمااال بخشاام! چاارا چنااین آفریااده شاادم؟ تااا در ایاان‬
‫بیکرانگیِ ذرّات‪ ،‬شریکِ تنهائیهای خویش شوم‪.‬‬
‫و باز اینکه‪ :‬اگر همگان را همچون حالج‪ ،‬بر امور‪ ،‬فهمی بود‪،‬‬
‫فساد‪ ،‬جهان را لبریز میکرد!‬
‫این جمالت‪ ،‬بسیار قوی و پرمعنایند؛ و در شعورِ هر کدام از این‬
‫جمالت‪ ،‬دنیائی از رازِ معانی نهان شده است‪ .‬بدان که همۀ معانی عالَم‪ ،‬در‬
‫ذرّاتی‪ ،‬معنا شده است؛ که من و تو نیز جزئی از آنیم‪« .‬طامات‪ ،‬در اصل‪،‬‬
‫ذوقی است که از فهمِ درکِ عمقِ معانی در جانِ آدمی شکل‬
‫میگیرد»‪.‬‬
‫آنان که به فهمِ عمیاقِ معاانی‪ ،‬شَارَفِ حضاور مای یابناد‪ ،‬طاماات گویاانِ‬
‫بزرگی خواهند شد‪ .‬سخنان گزیده و معانی توسعه یافته‪ ،‬در لحنِ کالم و قلم‬
‫آنان فریاد میزند؛ تو گوئی که واژگان را‪ ،‬و هویّت واژگان را‪ ،‬باه خاادمیِ‬
‫فروهر‬ ‫‪86‬‬
‫معانی‪ ،‬استخدام کرده اند‪ .‬صالبتی در بیاانشاان نهفتاه اسات کاه سرشاار از‬
‫سخاوتِ معناهاست‪ .‬و سخاوتی در بیانشان نهان شده اسات کاه از صاالبتِ‬
‫شعورشان حکایت می کند‪ .‬فهمِ کالمِ طاماتگویان‪ ،‬به خِرَدی غرباال شاده‪،‬‬
‫محتاج است؛ که هرکسی را به فهمِ این معنا‪ ،‬شعوری نیست‪.‬‬
‫اگر شعورِ تنِ آدمی ات غربال نشده باشد‪ ،‬و جانورِ بایشاعوری‬
‫را‪ ،‬از تنِ خویش بیرون نکرده باشی‪ ،‬به فیضِ فهمِ عمقِ معانیِ نهفته‬
‫در جمالتِ طاماتگویان‪ ،‬فهمی نخواهی داشت‪.‬‬
‫و شَطح را‪ ،‬در کتب لغت‪ ،‬تعابیر مختلفی کرده اند‪ ،‬که با تعاریف عرفاای‬
‫حقیقی‪ ،‬بسیار متفاوت و متفرّق است؛ که خواهم گفت‪.‬‬
‫شطح‪ ،‬در کتب لغت‪ ،‬به معنای بیان رمز و رازی است‪ ،‬که هار کسای را‬
‫به درک آن معانی‪ ،‬فهمی نیست‪ .‬فقط خواصِّ تعلیم دیدۀ خوش انادیش‪ ،‬در‬
‫فهم آن معانی تَبحّر دارند‪ .‬در ظاهر‪ ،‬بوی خودپسندی فرد را‪ ،‬ازآن استشامام‬
‫خواهی کرد؛ ولی در اصل‪ ،‬این گونه نیست‪ .‬رمزِ فهمِ شاطح‪ ،‬در ایان معاانی‬
‫نهان شده است؛ توجّه کن!‬
‫مَن‪ ،‬مَن است؛ و غیرِ مان‪ ،‬هایچ نیسات‪ .‬باه ایان کاالم کاه گفاتم خاوب‬
‫بیندیش چه گفتم‪.‬‬
‫کلمۀ من‪ ،‬رازِ بزرگِ انسان است؛ از هویّتِ خودِ او در هستی‪ .‬اگر فردی‬
‫مرتباً‪ ،‬خود را‪ ،‬من‪ ،‬خطاب کند‪ ،‬و حاضر نباشد خود را‪ ،‬ماا‪ ،‬خطااب کناد و‬
‫خود را از جمعی بداند‪ ،‬و حاضر به قبول جمعی نباشد کاه از پایش‪ ،‬منزلاتِ‬
‫انسانی او را تعریف کرده است‪ ،‬به حَاتم‪ ،‬هویّاتِ انساانی خاویش را عمیقااً‬
‫فروهر ‪87‬‬
‫فهم کرده است‪ .‬تو‪ ،‬این تعریفِ نو را از مَنیّتِ منِ انسان‪ ،‬به گوشِ جانِ خود‬
‫فهم کن‪.‬‬
‫متولّیان دین و مکاتبِ دینی‪ ،‬سعی دارندکه منِ مرا‪ ،‬به ما‪ ،‬مُبَدَّل کنند‪ .‬مرا‬
‫از اُمّتِ اسالم می دانند‪ .‬من‪ ،‬امّت خویشام‪ ،‬ناه امّات اساالم! و جمعای ساعی‬
‫دارند که منِ مرا‪ ،‬زاییدۀ مکتبی خاص نمایند؛ و گروهی نیز هستند که منیّت‬
‫انسان را‪ ،‬به قبولِ عقایدِ هر دسته‪ ،‬گروه و حزبی اجبار مای کنناد؛ کاه اینهاا‪،‬‬
‫همۀ منِ خود را‪ ،‬و منیّتِ خود را‪ ،‬به اشتراک نهادهاند؛ که اینان‪ ،‬نمایتوانناد‬
‫من و منیّتِ حقیقی ترا تعریف کنند‪.‬‬
‫عارف را‪ ،‬نه حزبی است و نه گروهی و نه دسته ای؛ تاا باا تعلّاق‬
‫یافتن به آن جماعت وگروه‪ ،‬هویّتِ انسانی خود را به تعریف کشد‪.‬‬
‫عااارفِ شااطحگااو‪ ،‬فقااط از منیّاتِ خااود‪ ،‬و از «ماان» بااودنِ خااود‪ ،‬سااخن‬
‫میگوید‪ ،‬که این من و منیّت‪ ،‬اصلِ فهمِ ذاتِ خلقتِ اوست در هستی‪.‬‬
‫عارف‪ ،‬از هستِ بودِ خویش‪ ،‬سراغِ هستِ شُدِ خویش را میگیرد‪.‬‬
‫شوقِ بزرگِ عارف‪ ،‬همین «من» گفتنِ اوست‪ ،‬برای «شدن»‪.‬‬
‫شطح‪ ،‬یعنی بیاانِ شاوقِ خاویش باه خاویش اسات؛ بارای فهامِ‬
‫خویشتن!‬
‫آنچه متولّیانِ دین و احزاب را‪ ،‬به غَضَب نشاانده اسات‪ ،‬هماین از منیّاتِ‬
‫من گفتنِ عارف است؛ که جانِ بسیاری از عرفا را‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬به خنجرِ‬
‫متولّیانِ دین‪ ،‬از هم دریده است‪.‬‬
‫همچون عین القُضّات‪،‬که شم آجینش کردند؛ و همچون منصور حاالجِ‬
‫بیضاوی‪ ،‬که مُثله و مصلوبش نمودند؛ و بسیاری دیگر‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪88‬‬
‫همۀ سعی متولّیانِ دین بر ایان اسات کاه منیّات ِمان ِانساان هاا را‪ ،‬قرباانیِ‬
‫مکتبِ خودکنند که به چوپانی آنان‪ ،‬دل مشغول کردهاند‪.‬‬
‫متولّیانِ دین‪،‬کاری کرده اند که کسی را به فهامِ مان باودنِ خاود‪ ،‬فهمای‬
‫نمانده است‪ .‬اینان‪ ،‬گلّه ای چهارپا میخواهناد‪ ،‬کاه در اطاعات و چریادن و‬
‫سکوتشان‪ ،‬تردید نمیکنناد‪ .‬ایان جماعات‪ ،‬آنقادر از قابح و زشاتی مان‬
‫گفتن فرد‪ ،‬در کتب و تعالیمِ خود سخن به میان کشیدهاند‪ ،‬کاه اماروز‪ ،‬بااور‬
‫بسیاری بر این است که من گفتن‪ ،‬عین تکبّر اسات و عاین خودخاواهی‪ .‬در‬
‫صورتی که اگر تاو‪ ،‬باه مان باود ِن خاود فهمای نداشاتی باشای‪ ،‬هایچ زماان‬
‫نمی توانی به هویّتِ منِ حقیقی خود فهمی یابی‪ .‬تو «منی»‪ ،‬و جز این منِ تاو‪،‬‬
‫هیچ جمعی نمی تواند تارا باا منیّتات آشانا کناد؛ اال منیّات تاو‪ ،‬کاه در جاا ِن‬
‫توست‪.‬‬
‫اینان‪ ،‬همگان را به حیله های آسمانی خاود‪ ،‬اجباارکرده اناد؛ تاا همگاان‪،‬‬
‫خود را‪ ،‬به دامِ واژۀ «ما» بیندازند؛ و کسی که ما میشود‪ ،‬باه حاتم‪ ،‬از طارفِ‬
‫متولّیانِ دین‪ ،‬تکفیر نخواهد شاد؛ و از اتّهامااتِ هازار رناگِ آناان‪ ،‬در اماان‬
‫می ماند؛ و همواره دیده ام که متولّیان دیان‪ ،‬مادام هاوار مایزنناد کاه «مان»‬
‫گفتن‪ ،‬شیطانی است‪ .‬و با ایان حیلاۀ کثیاف‪ ،‬فارد را‪ ،‬باه خودخاواهی ماتّهم‬
‫میکنند و نمی گذارند فرد به هویّتِ من بودن خود در خلقات‪ ،‬فهمای یاباد؛‬
‫تا مبادا‪ ،‬آرامشِ مناف ِ آناان را در هام ریازد‪ .‬ایان را توجّاه داشاته بااش کاه‬
‫هیچگاه‪ ،‬من‪ ،‬نمیتواند ما بشود؛ من‪ ،‬من است و ما‪ ،‬ما!‬
‫فروهر ‪89‬‬
‫کسی که ترا به جم ِ «ما» بودن فرا میخواناد‪ ،‬مایخواهاد تارا از منیّاتِ‬
‫انسانی خویش‪ ،‬به دور اندازد‪ ،‬تا ترا در خود‪ ،‬و عقاید خاود‪ ،‬حال کناد‪ .‬تاو‬
‫باید که من باشی؛ تا خود را‪ ،‬و همۀ خود را‪ ،‬باور کنی‪.‬‬
‫تا زمانی که انسان‪ ،‬من بودنِ خود را فهم نکرده است‪ ،‬نمیتواند‬
‫فهمی از خودِ واقعی‪ ،‬و منیّتِ خود‪ ،‬ارائه نماید‪.‬‬
‫کسی که «ما» میشود‪ ،‬اجبار دارد تا بر اساس تفکّرِ جمعی‪ ،‬هویّتِ‬
‫انسانی خود را تعریف کند‪ .‬یک چنین موجودی نمیتواند منفرد و مجزّا‪،‬‬
‫در هویّتِ خود‪ ،‬کنکاش کرده و عقاید خود را بر اساس منیّتِ فردی خود‪،‬‬
‫ابراز نماید‪.‬‬
‫«شَطَحیّات»‪ ،‬گفتاری است که بر مبانی شرعِ متولّیانِ دین اساتوار نیسات‪،‬‬
‫اما برای تعالی و فهمِ جانِ آدمی‪ ،‬الزم محض است؛ این گونه گفتاار‪ ،‬خشامِ‬
‫متولّیانِ دین را برانگیختاه اسات؛ چارا کاه‪ ،‬تنهاا گروهای کاه متولّیاانِ دیان‬
‫نمیتوانند آنان را در کنترل خود داشته باشند‪ ،‬کسانی هستند که در فهمِ مانِ‬
‫خود مُتبحّر شدهاند‪.‬‬
‫کسی که از من گفتنِ به خود‪ ،‬ترس دارد‪ ،‬به حتم در فهمِ‬
‫حقیقتِ خویش تردید کرده است‪ .‬تو‪ ،‬بر خویش تردید مکن‪ ،‬که‬
‫منِ تو‪ ،‬هویّتِ همۀ بودِ توست؛ که خلقت‪ ،‬ترا به هیبتِ منِ حاضرِ‬
‫تو‪ ،‬آفریده است‪ ،‬نه در قالبِ مائی‪ ،‬که به اشتراک نهاده شده است‪.‬‬
‫حرمتِ منزلتِ واقعی انسان در خلقت‪ ،‬به «من» بودن اوست؛ نه به ما‬
‫شدن او‪ .‬من ‪-‬که پدر بزرگ توأم‪ -‬اینها را برای تو نوشتم‪ ،‬نه برای کس‬
‫دیگر‪ .‬من عاشق خویشم! من‪ ،‬خود را بسیار دوست دارم؛ من‪ ،‬ذرّاتِ جانِ‬
‫فروهر‬ ‫‪91‬‬
‫خویش را ستایش میکنم‪ .‬و من‪ ،‬چنین میگویم نه کس دیگر‪ .‬و این منم‪،‬‬
‫که من بودنِ خویش را‪ ،‬باور کردهام‪ .‬مَنِ مَن‪ ،‬همۀ خلقت است‪ ،‬و خلقت‪،‬‬
‫همۀ منِ من است‪.‬‬
‫فرزند! این مَنی که از آن سخن میگویم‪ ،‬خودپسندی نیست‪.‬‬
‫این «مَن» که ترا میگویم‪ ،‬خوددوستی است‪ ،‬نه خودپسندی‪.‬‬
‫فرقِ معنا میان این دو‪ ،‬بسیار است‪ .‬مَنی که به خودپسندی مبتال شد‪،‬‬
‫شرارتِ او شعله میکشد؛ و مَنی که به خوددوستی فهم مییابد‪ ،‬خَیِّرات او‪،‬‬
‫شکوفا میشود‪ .‬رازِ «اناالحق» گفتنِ منصور هم‪ -‬که خود حقیقتی است‬
‫درست‪ -‬ناشی از خوددوستی او بوده نه خودپسندی او‪( .‬درستی معنای‬
‫اناالحق گفتنِ منصور را نیز در این نوشتهها جای دادهام‪).‬‬
‫اگر تو‪ ،‬من بودنِ خود را فهم کنی‪ ،‬هیچکس نمیتواند ترا‪ ،‬طعمۀ جانورِ‬
‫بیشعوریِ خود کند؛ و از تو گوسفندی بسازد؛ و خود به چوپانی و قصابیِ‬
‫تو‪ ،‬مشغول شود‪.‬‬
‫در هنگام بیانِ شَطح‪ ،‬توسط شَطّاح‪ ،‬که وجدی خاص بر او غالب‬
‫میشود‪ ،‬و شوقی کالن‪ ،‬جانِ عارف را‪ ،‬در خود میگیرد‪ ،‬و سخنانی بر زبان‬
‫جاری میکند که در ظاهر غریب است‪ ،‬ولی در باطن‪ ،‬عینِ فهمِ خلقتِ‬
‫درست اوست‪ .‬که تحویلِ این مضامین بر عوام‪ ،‬بسیار خطرناک است؛ فهمِ‬
‫این مبانی‪ ،‬مختصِّ خواص است‪ ،‬نه عوام‪ .‬هیچ رازی‪ ،‬از آسمان به زمین‬
‫نمیآید و نخواهد آمد‪ .‬آنچه هست‪ ،‬در زیرِ پای تو است؛ و ذرّاتِ حاکم‬
‫در هستی‪ ،‬که همۀ خالق هستیاند‪ ،‬و همۀ ما را‪ ،‬و من را‪ ،‬به فهمِ خویش‬
‫اجبار کرده است‪ ،‬همه‪ ،‬از ذات اکملی است‪ ،‬که در ذرّه ذرۀ هستی‪ ،‬متبلور‬
‫فروهر ‪91‬‬
‫گشته است؛ که باید به فهمِ آن‪ ،‬فهیم باشیم‪ .‬و این میسّر نخواهد شد‪ ،‬مگر‬
‫اینکه به فهم ذرّاتِ خودمان در خودمان رسیده باشیم‪ .‬اگر کسی به تو‬
‫گفت که من رازها از آسمان آوردهام‪ ،‬بدان که‪ ،‬مهملگوئی بیشعور‪ ،‬بیش‬
‫نیست؛ که به سواری گرفتن از تو‪ ،‬قد عَلَم کرده است‪ .‬همیشه به یاد داشته‬
‫باش که هیچ‪ ،‬از آسمان نازل نشده است و نخواهد شد؛ که آسمان‪ ،‬خود‪،‬‬
‫زمین است‪ ،‬و زمین‪ ،‬عینِ آسمان؛ که آسمان‪ ،‬همه‪ ،‬فضائی است که از‬
‫ذرّاتی الیتجّزا‪ ،‬به خلقتش حکمِ قرار صادر کردهاند؛ و به چرایی آن‪ ،‬ما را‬
‫هیچزمان فهمی نخواهد بود ‪ .‬همۀ خودِ تو در تو‪ ،‬رازی است به وسعت‬
‫کهکشانها‪ ،‬که در خودِ تو‪ ،‬نهان شده است‪ .‬سعی کنید به آن برسید‪ ،‬نه غیر‬
‫آن‪ .‬در خارج از تو‪ ،‬هیچ وجود ندارد‪ ،‬اگر تو‪ ،‬منِ خود نباشی‪ .‬و اگر به فهمِ‬
‫این فهم‪ ،‬فهم نیابی‪ ،‬نمیتوانی خدای جانت را آنگونه که هست ادراک‬
‫کنی‪ .‬خدا را تعلیم نمیدهند‪ .‬مراقب باش تا خدای جانت را‪ ،‬به مشقِ دین و‬
‫مذهب‪ ،‬در حَلقت فرو نکنند! که این عقاید‪ ،‬تعلیمِ شیّادانی است که منیّتِ‬
‫ترا‪ ،‬بیدوام و بیقوام خواهند کرد‪ .‬که خدا‪ ،‬تعلیم دادنی نیست‪ .‬خدا‪ ،‬حِس‬
‫و خِردی است‪ ،‬که همۀ شعورِ انسانی ما و همۀ موجوداتِ عالَم‪ ،‬بدان شکل‬
‫گرفته است‪ .‬که خدا‪ ،‬در ذاتِ ذرّاتِ همۀ مخلوقات عالَم جاری است؛ که‬
‫تو خود نیز‪ ،‬یکی از این مخلوقات «هستیِ هست»‪ ،‬هستی!‬
‫فرزندم! حقیقت را جائی جستوجو کن که هیچ قَدّارهای‪،‬‬
‫غَالفِ خویش را‪ ،‬برای نیّاتِ مالکانش‪ ،‬ترک نمیکند‪.‬‬
‫وقتی متولّیان دین و احکامِ دستنویسِ آنان‪ ،‬جانِ انسانها را‪،‬‬
‫انبارِ دروغهایِ پروار شدۀ کُلفتِ خود کردهاند‪ ،‬به هوش باش! تا‬
‫فروهر‬ ‫‪92‬‬
‫شعورِ انسانیات‪ ،‬در چنین ورطهای‪ ،‬قربانی توهّمات آسمانی نشود‪،‬‬
‫که جز کُرات و فضا‪ ،‬هیچ در او نیست‪ .‬که عمری است متولّیانِ‬
‫دین‪ ،‬به حیلههای بهشتی موهوم‪ ،‬زمین را‪ ،‬در فریبِ خود‪ ،‬به‬
‫جهنّمی مُبدّل کردهاند‪ .‬به هوش باش! که حقیقتِ شعور ِخِردِ‬
‫انسانی‪ ،‬در آن نوشتههائی نیست که تا امروز در بیشتر کتابها‪،‬‬
‫ثبت کردهاند‪ .‬حقیقتی که تو باید فهم کنی‪ ،‬همواره در ناگفتههایی‬
‫است که کمتر کسی در قرون و اعصار‪ ،‬جسارت بیان آن را به‬
‫خود داده است‪ .‬که بزرگترین دروغهای تاریخ بشر‪ ،‬در انحصارِ‬
‫متولّیانِ ادیان است؛ که مصیبتِ افشای این دروغها‪ ،‬به قدری‬
‫خطرناک است‪ ،‬که بسیاری از بزرگان صاحب خِرد‪ ،‬در طولِ‬
‫تاریخ‪ ،‬جان خود را بر سر افشای این دروغها‪ ،‬از دست دادهاند‪.‬‬
‫اوراقِ تاریخ را‪ ،‬سرخی خونِ خِردمندان‪ ،‬رنگ داده است‪ .‬متولّیانِ‬
‫دین‪ ،‬بزرگترین جانیانِ خوشپوشی هستند که برای بریدنِ سَرِ‬
‫انسانها‪ ،‬نیاز به هیچ مجوز زمینی ندارند‪ .‬آنان مجوز خویش را از‬
‫خدایی نادیدنی گرفتهاند؛ خدایی که تنها با این قدّارهبندان سخن‬
‫میگوید و شعورِ انسانی ترا‪ ،‬یارای درک و رسیدن به چنین‬
‫خدایی نیست!!‬
‫فروهر ‪93‬‬
‫وَزَغی که به گنداب خُو گرفته است‪ ،‬زُاللی بِرکهای شفاف را‬
‫فهم نخواهد کرد‪ .‬زِریّات را‪ ،‬اگرچه زَر اندود کنند‪ ،‬به زینتِ‬
‫زیوری‪ ،‬مُزیّن نخواهد شد‪.‬‬
‫خوب فهم کن تا چه میگویم! من‪ ،‬مَخلوقِ خدایم‪ ،‬نه بندۀ خدا؛‬
‫که هیچ مخلوقی‪ ،‬بندۀ خالقِ خویش نمیشود!‬
‫قوانینِ مالیان و متولیّان دین‪ ،‬احکامی است از ناکجاآباد‪ ،‬که تو‪ ،‬هیچ‬
‫فهمی از آن دیار‪ ،‬در خِرد انسانیات سُراغ نخواهی داشت‪ .‬اینان خود را‪ ،‬در‬
‫کمالِ وقاحت‪ ،‬مجری قوانینی میخوانند‪ ،‬که حاکم آن قوانین‪ ،‬در جائی‬
‫ازکهکشانها مستقر شده است؛ که ترا و مرا و هیچ کس دیگر را‪ ،‬به هویّت‬
‫حقیقی آن جایگاه‪ ،‬ادراکی نیست؛ و تو‪ ،‬هیچ زمان به فهمِ این حقیقتِ‬
‫انسانی در خود‪ ،‬نخواهی رسید؛ که این موجودِ بی شمایلِ در پَردۀ سِترِ‬
‫هستی نهفته ‪-‬که اهللاش نام دادهاند‪ -‬چگونه ترا و مرا‪ ،‬به دست متولّیان جبّار‬
‫خود‪ ،‬به قبول نیّاتِ خود حکم میکند؟ که همۀ آن متولّیان نیز‪ ،‬چون من و‬
‫تو‪ ،‬جماعتی از جنس بشرند‪ .‬چگونه نقصِ آفرینشِ این اهلل را‪ ،‬مخلوقِ‬
‫ناقصی ‪ -‬که خود او خلق کرده است‪ -‬میتواند سامان دهد؟ متولّیان ادیان‪،‬‬
‫در طولِ زمان بزرگترین کارخانۀ دروغپردازی را در اذهانِ آدمیان‬
‫احداث کردهاند؛ و هزاران هزار جانورِ دروغساز بیشعور را‪ ،‬چنان‬
‫درکارخانۀ خِرَد انسانی ما‪ ،‬به کار گماردهاند‪ ،‬که خالصی ما از چنگال این‬
‫گماشتگانِ مزدور‪ ،‬امری مُحال به نظر میرسد‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪94‬‬
‫من یقین دارم که اگر تاودۀ احماقِ جامعاهای درکثارت نباشاد‪،‬‬
‫هیچزمان اندیشۀ خودکامگی‪ ،‬وَلو مذهبی ودینی‪ ،‬نمی تواناد بارآن‬
‫حاکمیّت یابد‪.‬‬
‫کثرت نادانان جامعۀ من و تو‪ ،‬به قدری زیاد است که باورکردنی نیسات!‬
‫حِماقتِ این کثرتِ در جهل نشسته را فهم کان؛ کاه چگوناه وقتای چراغای‬
‫روشن می شود‪ ،‬بر محمّد و آل او صلوات می فرستند؛ و عجیاب تار ایانکاه‬
‫اصرار دارند تا به دیگران نیز بقبوالنند که به آنچه شما فهم نمی کنید‪ ،‬ما باه‬
‫اِذن آن اهلل که در آسمان هاست‪ ،‬در زمین نائل شده ایم؛ و اصرار دارند به هر‬
‫وسیلۀ ممکنی به همگان بقوالنند کاه ایان کَاس و کَساانِ در خااک ماناده‪،‬‬
‫همه‪ ،‬مُدرِّسِ رستگاری ما هستند؛ و فقاط اینانناد کاه وارثاان راساتین اهلل بار‬
‫زمینند؛ و همۀ ما را نیز‪ ،‬بدون قید و شرط‪ ،‬ملزم میدانند که باه ایان متولّیاان‬
‫اهلل‪ ،‬سر تعظیم فرود آوریم؛ و خیاالِ هار تَفَحُّصای را نیاز‪ ،‬در خصاوصِ ایان‬
‫متولّیان اهلل بر زمین‪ ،‬ازسَر به در کنیم‪.‬‬
‫فرزندم! هیچزمان به ریسمانی اعتماد مکن که نمیتواناد تارا از چااهی باه‬
‫در کند‪ .‬در چاهِ بیشعوری افتاده را‪ ،‬جز باه ریسامانِ شاعور‪ ،‬نجااتی نیسات‪.‬‬
‫ملّتی که هنوز‪ ،‬حتّی نتوانسته ابتداییترین خِصالِ حیوانی خاود را باه صافات‬
‫انسانی نزدیک کند‪ ،‬واداشتنشاان باه پاذیرش خِاردی آزاداندیشاانه‪ ،‬زمیناۀ‬
‫انقراضِ آن توده را در جمی جهات‪ ،‬تسری خواهد بخشید‪.‬‬
‫مگر میشود در جهانی که من و تو وارث آنیم‪ ،‬بدون دروغ‬
‫گفتن حکومت کرد؟! خمیرمایۀ حکومت‪ ،‬بر دروغ‪ ،‬ریا‪ ،‬تزویر‪،‬‬
‫فروهر ‪95‬‬
‫خُدعه و کشتارِ آدمیان استوار شده است‪ .‬و دردناکتر اینکه‪ ،‬این‬
‫دروغها‪ ،‬لباس دین نیز به بَر کردهاند‪.‬‬
‫ملّتی که در فهمِ دروس مُقلّدانه‪ ،‬تعالیم هزار و چندصد ساله دیده اسات‪،‬‬
‫چطور میتواند دموکراسی را تعریف کند و اَنوارِ شفافِ شاعور را‪ ،‬در خِاردِ‬
‫خویش به فهم کشد؟‬
‫فرزندم! هر قدر تزریقِ شعارهای انقالبی‪ ،‬توسّطِ حُکّاام و رهبارانِ دینای‪،‬‬
‫بر یک ملّت‪ ،‬کلیدیتر باشد‪ ،‬توقّا ِ بادبختی آناان را بیشاتر بایاد داشات‪ .‬در‬
‫تاریخ خواهی خواند که وعدۀ به بهشت بردن این مردم توسط خمینی‪ ،‬چاه‬
‫جهنّمی در این مملکت به پا نمود‪.‬‬
‫برای یک نظامِ تکفکر وخودکاماه‪ ،‬تحقیارِ شاعورِ عُقَاال‪ ،‬الزم‬
‫است؛ تا بقای او را در مقابلِ هر اندیشاۀ ناوئی تضامین کناد‪ .‬مگار‬
‫میشود در جایی که فرماان خودکاماهای حُکام مایکناد‪ ،‬مجاال‬
‫سخن‪ ،‬به مُحقّق داد؟ مستبد‪ ،‬مُبَلِّغ میخواهد‪ ،‬نه مُحَقِق!‬
‫وقتی در جامعهای زنادگی مایکنای کاه از میاان قاویتارین ساخنوران‪،‬‬
‫آلوده ترین را برای قلبِ حقیقیِ مفاهیم‪ ،‬انتخاب میکنند‪ ،‬تاا دیاواری شاوند‬
‫در مقابل تو و دانشمندان مُتعَقِّلِ حقیقی جامعه ات؛ در خفاا زیساتن‪ ،‬در خفاا‬
‫گفتن‪ ،‬از خفا نگریستن و در خفاا مانادن‪ ،‬بارای یاک خردمناد واقعای الزم‬
‫حتمی است؛ و اال باید که در انتظار قلاب شادن خاود و تخریابِ شخصایّتِ‬
‫خویش‪ ،‬به دست همان سخنورانِ منتخب و برگزیده باشی‪ .‬انساان هاایی کاه‬
‫در طول زمان‪ ،‬در قالبِ ادیان و مذاهب مختلف‪ ،‬به اَشکالِ ویاژه ای‪ ،‬تقادّسِ‬
‫الهی می یابند‪ ،‬مجال هرگونه تفحّص و تحقیق را از خود سالب مای کنناد؛ و‬
‫فروهر‬ ‫‪96‬‬
‫باید گفت که تقدّسیافتههای چنین مجموعهای‪ ،‬قابل تَفَحُّص نیستند؛‬
‫چرا که وقتی‪ ،‬امری‪ ،‬رنگِ الهی به خود میگیرد‪ ،‬در اذهانِ فرهنگیِ جوام ‪،‬‬
‫مُبَرّا از نقص میشود و بیشتر‪ ،‬معصومیّتشان مطرح میشود‪ ،‬تا وجوه انسانی‬
‫و خاکی آنها‪.‬‬
‫این بزرگترین خطری است که میتواند اصالحِ تفکّرِ بشری را‪ ،‬گرفتار‬
‫خود کند‪ .‬کسی که خارد و شاعورش‪ ،‬اَبازاری مایشاود بارای شاعار دادن‪،‬‬
‫چطور میتواند به تعالی خِردِ خود‪ ،‬پی ببرد؟ وقتی ما اجازه میدهیم شعارها‬
‫ذهن ما را پُر کنند‪ ،‬چه توقعی داریام تاا خِارد‪ ،‬بتواناد شاعور ماا را باه بلاوغ‬
‫برساند؟‬
‫عزیز پدر! حماقت پَروران دو گروهند؛ که هار دو‪ ،‬در دلِ دیان‬
‫جای گرفته اند؛ که ترا به گریز از آناان ساخت نصایحت مایکانم‪.‬‬
‫اینان‪ ،‬یا عوامِ دلبسته اند و یا خواصِّ وابسته؛ اوّلای در چناگِ جهال‬
‫اسیر است و دومی در بسترِ بیشاعوری گرفتاار! خطار ایان دومای‪،‬‬
‫بسی بیشتر از خطرِ اوّلی است‪.‬‬
‫فرزندم! چون عشق در تو بالغ شد‪ ،‬و شکل درستی یافت‪ ،‬شکوفۀ محبت‪،‬‬
‫در تو شکوفا خواهد شد که ترا به شرح مختصاری از فهام محبات‪ ،‬هادایت‬
‫میکنم‪.‬‬
‫فروهر ‪97‬‬

‫شرحی بر محبّت‬

‫محبّت‪ ،‬در دو معنا قابل نقال اسات‪ :‬محبات نظار‪ ،‬و محبات بَصَار؛ نظار‪،‬‬
‫چشمِ درون آدمی است؛ و بصر‪ ،‬چشمِ ظااهر و ماادّی آدمای اسات‪ .‬هار دو‬
‫اینها‪ ،‬الزمۀ تعالیِ جانِ توست‪.‬‬
‫آنکه‪ ،‬محبتِ قائم به نظر را ادراک می کناد‪ ،‬فهامِ هساتی بار او جااری‬
‫شود؛ و این مختصِّ عرفای عالِم است؛ که هم خود را فهم مای کنناد‪ ،‬و هام‬
‫عالَم را در خود میبینند‪ ،‬و هم خود را در عالَم‪ ،‬معنا میبخشند‪.‬‬
‫اما آنکه محبت بصر را برمیگزیند‪ ،‬فقط خود را در خود سیر میکند‪.‬‬
‫یعنی فقط خود را‪ ،‬در ارتباط با خود فهم میکند؛ و امور شخصی خود را‬
‫سامان میدهد ‪ .‬اما به دلیلِ ضعفِ عِلم در خود‪ ،‬به فهمِ تمامِ هستی‪ ،‬فهیم‬
‫نمیگردد؛ تا خود را نیز در هستی ببیند‪ .‬و هستی را نیز در خود فهم کند‪.‬‬
‫محبتِ قائم به نظر‪ ،‬به تربیت و علومِ مختلف محتاج است؛ اما محبتِ‬
‫بصری‪ ،‬فقط به تربیت انسانی نیاز دارد؛ که چندان محتاج علم نیست‪ .‬که این‬
‫مقام‪ ،‬مقامِ سالک است‪.‬‬
‫همۀ آنان که به نظری خوش‪ ،‬مُزیّن شدهاند‪ ،‬عارفانی به تمام هستند‪.‬‬
‫عرفان‪ ،‬نه موی بلند میخواهد و نه ریش بلند! نه کشکول و نه تبرزین؛ نه‬
‫خانگاه برای عربدهکشی؛ و نه اطوار شعبدهای که به آنها‪ ،‬کرامت‬
‫میگویند‪ .‬کرامت‪ ،‬در شعورِ توسعه یافتۀ انسانی توست فرزند! نه در‬
‫عملیّاتِ شعبدهبازانهای که هر شعبدهبازی را‪ ،‬توان اجرای آن است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪98‬‬
‫اینگونه اطوار‪ ،‬همه ناشی از جهل و فریبِ این جماعت است‪ ،‬که از‬
‫گذشتههای دور‪ ،‬در این دیار‪ ،‬مرسوم بوده است‪ .‬شاهانِ صفویّه و اقمار‬
‫جاهلِ قبل و بعدِ آنان نیز‪ ،‬در اشاعۀ این امور نقش داشتهاند‪.‬‬
‫این بیخردانِ در مسندِ قدرت نشسته‪ ،‬چون نمیتوانستند فهمِ حقیقتِ‬
‫مطلب کنند‪ ،‬برای فریبِ جماعت‪ ،‬ظاهرِ خود را بَزَک میکردند‪ ،‬تا جماعت‬
‫را به فریبِ دینی خود‪ ،‬قربانی مَطام ِ دنیوی خود کنند‪.‬‬
‫کار عارف این است که میخواهد ترا‪ ،‬به فهمِ خودت سوق دهد؛ تا‬
‫مگر ترا از یوغ بندگی و جهالت‪ ،‬خالص کند‪ .‬عارف میخواهد ترا به‬
‫آزادگی انسانیات واقف گرداند‪ .‬برای همین است که قرنهاست میان فُقَها‬
‫و عُرَفا‪ ،‬جدالی ناتمام در جریان است؛ چرا که فقیه همواره میخواهد که‬
‫ترا‪ ،‬در بنبست مُقلّدانۀ خود محبوس کند‪ ،‬ولی عارف تالش دارد تا ترا‪ ،‬از‬
‫این بنبستِ جُمودِ فکری رهائی بخشد و آزادگی انسانیات را‪ ،‬به تو‬
‫بازگرداند‪ .‬عارف به تو چگونه اندیشدن میآموزد‪ ،‬و فقیه ترا به اینگونه‬
‫اندیشیدن هدایت میکند ‪.‬‬
‫تنها‪ ،‬کسانی قادر به پرورشِ خِردِ پُرشعور و پایدارِ در خود هستند‪ ،‬که به‬
‫هوشِ تربیتشدهای تجهیز شده باشند‪ .‬شعورِ خویش را تربیت کن فرزند‪ ،‬تا‬
‫شجاعت یادگیری تو‪ ،‬پَروارتر شود‪.‬‬
‫هوشِ تربیت شده‪ ،‬یعنی اینکه تا میتوانی چرائیهای اندیشهات را باال‬
‫برده و توسعه دهی؛ و برای هر سؤالی که در ذهن داری تا میتوانی جوابی‬
‫محکمهپسندِ انسانی پیداکنی‪ ،‬نه توجیهات آدمپسندانۀ عوامانه؛ تا مگر‬
‫تشنگی شعورِ انسانی خود را درمان کنی؛ که خالصی جان تو از چنگِ‬
‫فروهر ‪99‬‬
‫جانورانِ بیشعوری که در تو‪ ،‬مأواء گزیدهاند‪ ،‬جز به فهمِ معانیِ درستِ‬
‫خِرد‪ ،‬حاصل نخواهد شد؛ و خرد‪ ،‬فقط با کشف مجهوالت‪ ،‬پروار میشود‪.‬‬
‫متولّیانِ عموم ادیانِ جهان‪ ،‬به ترفندهای مزوّرانه‪ ،‬سعی دارند تا مفاهیمِ ذهنی‬
‫مخاطبانِ خود را شرطی کنند‪ ،‬تا آنها را در قالبِ دلخواهِ خود هدایت‬
‫نمایند‪ .‬کسی که شرطی شده‪ ،‬هیچ سؤالی در ذهن خود‪ ،‬برای شعورِ‬
‫انسانیاش‪ ،‬نخواهد داشت‪ .‬برای متولّیانِ دین‪ ،‬آدمها هر قدر کلیشهایتر‬
‫باشند‪ ،‬بهرهکشی از آنها آسانتر است‪ .‬آیا هیچ شده است حتّی برای یک‬
‫بار از خودِ انسانیات سؤال کنی که چرا به این باورها که در جان توست‪،‬‬
‫تا این حد‪ ،‬پای بند هستی؟ و چرا به چنین باورهائی که بارِ بسیار سنگین‬
‫عاطفی نیز در تو نهان کرده است‪ ،‬مقیّد شدهای؟ واقعاً چرا این آدمها‪،‬‬
‫اینقدر به خاطر باورهای درونشان ‪-‬که هیچ خردی بر آن ندارند‪ -‬خود را‪،‬‬
‫آویزانِ خود کردهاند؟ چرا تا این حد در قید و بند خرافهها و مضامینِ‬
‫مابعدالطّبیعه غرق شدهاند؟ که هیچ تعریف عقالنی برای آن باورها در خِردِ‬
‫انسانی خود سُراغ ندارند؛ تا جایی که حتّی از فهمِ خودِ انسانیشان‪ ،‬که در‬
‫خاک است‪ ،‬نیز‪ ،‬غافل شده؛ به اَبزاری مشروط‪ ،‬مبدّل گشتهاند؛ و اینک‬
‫برای متولّیان دین‪ ،‬بازیچهای بیش نیستند‪.‬‬
‫فرزندم! شرطی شدن‪ ،‬نوعی توطئۀ مُخرّب بر علیه خود است‪ .‬آدمها‪،‬‬
‫گاهی بر علیه خود نیز توطئه میکنند‪ .‬شرطی شدن نیز یکی از ابزارهای‬
‫توطئه برعلیه خود است‪ .‬بیشترین این توطئهها‪ ،‬توسط متولّیان ادیان در جان‬
‫آدمها تقویت میشود‪ .‬معنی شرطی شدن مخاطب را‪ ،‬توسط متولّیانِ دین‪،‬‬
‫بازگو میکنم‪ ،‬تا بیشتر به فهمِ مطلب نزدیک شوی‪ .‬به عنوان مثال‪ ،‬در خرد‬
‫فروهر‬ ‫‪111‬‬
‫انسانی و شعور فطری تو‪ ،‬از نجابت‪ ،‬یک تعریف کلیشهای از زمانهای دورِ‬
‫تاریخ‪ ،‬تخلیه کردهاند که منظورِ نظرِ آنان بوده است‪ .‬دین در تعریف از‬
‫نجیب‪ ،‬معیاری را بر تو تلقین کرده است‪ ،‬که با مضامینِ اخالق‪ ،‬بسیار‬
‫متفاوت است؛ که تو به مرورِ زمان به آن تلقین‪ ،‬بسیار مقیّد شدهای؛ اگر در‬
‫قالب آن تعریف‪ ،‬جا گرفتی‪ ،‬به تو نجیب میگویند و اگر جا نگرفتی‪،‬‬
‫میروی در قالب نانجیبی! که تعریفِ آن را نیز‪ ،‬از قبل‪ ،‬در شعورِ انسانیات‬
‫حکّ کردهاند؛ و باز اینکه‪ ،‬کسی میتواند به بهشت برود‪ ،‬که این امور را‬
‫به انجام رسانده باشد؛ وگرنه‪ ،‬به جهنّم خواهد رفت! از بهشت و از جهنم‬
‫نیز‪ ،‬قبالً در کتابِ شعورِ انسانیات‪ ،‬معنای ویژهای حکّاکی کردهاند‪ .‬بخشی‬
‫از این الفاظِ کاشته شده در تو‪ ،‬بار منفی دارد و بخشی دیگر بار مثبت؛ که‬
‫هر دو‪ ،‬چه مثبت و چه منفی‪ ،‬در هویّت انسانی تو‪ ،‬نقشی حیاتی بازی‬
‫میکنند‪( .‬خوراک موشان درون‪ ،‬همین معیارهاست که در جان آدمیان‬
‫نشاندهاند)‪ .‬متولّیانِ دین‪ ،‬از این بار منفی و مثبت که در تو نهادینه کردهاند‪،‬‬
‫در زمانهای متفاوت و در شرایطِ گوناگون‪ ،‬بهرهکشی میکنند؛ بی آنکه‬
‫تو‪ ،‬متوجّه شوی؛ و گاهی خودِ تو نیز‪ ،‬از اینکه دقیقاً در آن قالب جا‬
‫افتادهای‪ ،‬احساس مسرّت میکنی‪ .‬این شیّادانِ انسانسوز‪ ،‬قبالً این واژهها را‬
‫آنقدر از کودکی در تو‪ ،‬طبقِ سلیقۀ خود‪ ،‬تخلیه و پروار کردهاند که تو‬
‫نخواهی توانست برای آن واژههای خُفتهْ در جانت‪ ،‬تعریفی انسانی و‬
‫محکمهپسند‪ ،‬سوای آنچه که آنان تعلیم دادهاند‪ ،‬استخراج کنی‪.‬‬
‫این نجیب است؛ آن نانجیب است! این المذهب است و آن متدیّن‬
‫است؛ آن بد است‪ ،‬این خوب است؛ آن خودی است و این غیرخودی؛ و‬
‫فروهر ‪111‬‬
‫هزاران از این باورهای شرطی‪ ،‬که ذهنت پر میشود از این باورهای مثبت و‬
‫منفی؛ طوری میشوی که دیگر خودت‪ ،‬و خود انسانیات‪ ،‬برای همیشه‬
‫فراموش میشود و منِ خود را گم میکنی؛ جانت‪ ،‬ابزاری میشود برای‬
‫باورهای مثبت و منفی‪ ،‬که به تو دیکته شده است‪ .‬تعریفی جز آنچه آنان‪،‬‬
‫در تو ساختهاند‪ ،‬هرگز فهم نخواهی کرد‪ .‬میگویند این سُنّی است‪ ،‬این‬
‫یهودی است؛ آن مسیحی وآن دیگری زرتشتی است؛ این فرد مسئله دارد‪،‬‬
‫آن ضِدّ انقالب است؛ این ضدّ اسالم است و هزاران هزار از این واژهها را‪،‬‬
‫ناخودآگاه‪ ،‬در شعورِ انسانی تو‪ ،‬به بار مینشانند؛ و ترا به باورهای ضد و‬
‫نقیضی مبتال میکنند که به محضِ شنیدن یکی از آن واژهها و معانی‪ ،‬به‬
‫صورت خودکار‪ ،‬از خود واکنش نشان خواهی داد و میدهی؛ بی آن که از‬
‫معانی و تعریفِ واقعی و فهمِ واقعیِ این واژهها درخود مطّل باشی‪ .‬به تو از‬
‫قبل تعلیم دادهاند که اگر کافری را بکشی‪ ،‬به بهشتِ اهلل خواهی رفت‪.‬‬
‫فرزند! وقتی به خود اجازه ندادی که مانند دیگران بیندیشی‪ ،‬اطمینان‬
‫داشته باش در کشف و مکاشفۀ افکار‪ ،‬و عواطف و خِرَدی نو موفّق خواهی‬
‫بود‪ .‬این‪ ،‬همان «مَنْ» بودن توست‪ ،‬که اگر به فهم آن فهم یافتی‪ ،‬فریب‬
‫نخواهی خورد‪ .‬خطرِ فاجعۀ افکارِ بردهپروری مدرّسینِ ادیان‪ ،‬کم از‬
‫خطر سیاسیّونِ ورّاج نیست! چرا که اوّلی‪ ،‬خِرَدِ معنوی و انسانی ترا‬
‫به اسارت خود کشیده است‪ ،‬و آن دیگری‪ ،‬ادراک انسانی ترا‪ ،‬در‬
‫جهنّم خود قربانی خواهد کرد‪ .‬ترا سفارش اکید میکنم‪ ،‬که جانِ‬
‫انسانیات را از تفنگِ ننگِ این دو تیرۀ اَبَر بیشعورِ تاریخ دورکنی‪ .‬بدان‬
‫فروهر‬ ‫‪112‬‬
‫که هیچ قانونِ کلیدی را‪ ،‬در هستی نمیتوانی سُراغ بگیری که خِرَدی‬
‫اکمل در قَفای آن حکم نکرده باشد‪.‬‬
‫اما همۀ قوانینِ فرمایشی در جوام قانونگذاری بشر‪ ،‬ناشی از مِیلِ‬
‫سَیّاسان و متولّیان ادیانی است که استعمار تودهها را‪ ،‬مُقدّم بر نجاتِ آنان از‬
‫جهالت میدانند‪ .‬در دنیای امروز‪ ،‬شرطی کردنِ اندیشۀ آدمها را‪ ،‬به اَشکالِ‬
‫متفاوت‪ ،‬تدریس میکنند‪ .‬فهمیدنِ مشقِ باطلِ اینان‪ ،‬به شعوری کالن محتاج‬
‫است‪ .‬هیچ کتاب مشروطی‪ ،‬قادر نیست‪ ،‬خردمند پرورش دهد؛ و باز هیچ‬
‫شعورِ مشروطی‪ ،‬نمیتواند بر اریکۀ خِرَد انسانی‪ ،‬صعود کند‪ .‬موجودیّتِ آدم‬
‫در جهان‪ ،‬در محاصرۀ جهلی خفقانآور گرفتار شده و او را مجبور نموده‬
‫است آنگونه بیندیشد که میخواهند‪ ،‬نه آنچنان که باید بداند‪ .‬گویی قالبی‬
‫را به آدمیان تحمیل کردهاند‪ ،‬که ناخودآگاه‪ ،‬ملزم شوند تا به نوعی‬
‫اشتراکاندیشی عمومی‪ ،‬عادت نمایند‪ .‬اشتراکاندیشی‪ ،‬فهمِ «مَنیّتِ منِ» تو‬
‫را‪ ،‬فهم نمیکند‪.‬‬
‫آدمی تا زمانیکه‪ ،‬به مُصدّقِ طلبِ خود‪ ،‬فهم ندارد‪ ،‬نمیتواند مطلوب را‬
‫تعریف کند‪.‬‬
‫اوّل به فهمِ طلبِ خود واصل شو؛ آنگاه که واصل شدی‪ ،‬خواهی‬
‫توانست مطلوب را در خود تعریف کنی‪ ،‬نه اینکه تفسیر نمائی‪.‬‬
‫اگر ما نتوانیم به شعوری درست و قابل تعریف تجهیز شویم‪ ،‬قادر‬
‫نخواهیم بود برای تعاریفِ مفاهیمِ ذهنی خود‪ ،‬دالئلِ محکمهپسندانهای ارائه‬
‫دهیم‪ .‬کسانی قادرند خِرد خود را پرورش دهند‪ ،‬که خوب دیدن را فهم‬
‫کردهاند‪ ،‬نه تماشا کردن را‪.‬‬
‫فروهر ‪113‬‬
‫همۀ آنانی که خود را به عدمِ قبولِ اِفهام نو مقیّد میکنند‪ ،‬از آن دسته‬
‫آدمهائی هستند که نمیخواهند درد کشیدنِ ناشی از فهمِ مضامینِ نو را‪،‬‬
‫تجربه کنند‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫مبانی شعورِ بصرِآدمی‪ ،‬زمانی اصالح میشود‪ ،‬که به معانی‬
‫نشسته در خِرَد‪ ،‬پاسخی در خورِ منزلت‪ ،‬ارزانی کند؛ و شعورِ‬
‫بصری‪ ،‬زمانی در هیبتِ درست شکل مییابد‪ ،‬که تماشا کردن‬
‫صِرف را‪ ،‬به دیدنی محقّقانه تبدیل نماید‪.‬‬
‫خوبدیدن را دُرست بیاموز! تا به درستشنیدن نیز عادت کنی‪ .‬با‬
‫اطمینان میگویم‪ ،‬جایگاهِ رفی انسانی‪ ،‬متعلّق به کسانی است‪ ،‬که برای فهمِ‬
‫یک معنا‪ ،‬هزاران داشتۀ خود را از دست دادهاند‪.‬‬
‫فرزندم! زیباترین هنرها‪ ،‬خوشاندیشی است‪ .‬نقّاشی‪ ،‬شعر‪،‬‬
‫مجسّمهسازی‪ ،‬موسیقی و دیگر صنای ِ هنری‪ ،‬همه برای تکامل توست‪ .‬اگر‬
‫خِرَدِ موجودِ در این صنای ِ هنری‪ ،‬نتواند ترا به فهمِ جهان و هر آنچه در‬
‫اوست سوق دهد‪ ،‬به هیچ دردی نمیخورند‪ .‬هنرمند‪ ،‬باید که سنّتشکن‬
‫باشد‪ ،‬و به جنگ باورهای زیانبارِ زمانِ خود قیام کند؛ و اِلّا ارائۀ هر اثر‬
‫هنری ‪ -‬از هر هنرمندی‪ -‬دوام و قوام ماندگاری نخواهد داشت‪ .‬یکی از‬
‫دالئلِ مهمِّ ماندگاری بعضی از آثارِ هنری‪ ،‬از دیرباز تا امروز‪ ،‬ناشی از‬
‫حضور معنویّتی است که در جان آن هنرها نهان شده است؛ که اندیشهای‬
‫کالن در نهان خود دارند‪ .‬اگر هنری فاقدِ روحِ معنویّت باشد‪ ،‬نمیتواند در‬
‫طولِ قرون و اعصار‪ ،‬خود را در حافظۀ آیندگان ثبت کند‪ .‬برای به فهم‬
‫فروهر‬ ‫‪114‬‬
‫کشیدن سنّتها‪ ،‬باید هویّتشان را به چالش کشید؛ تا مُهمالت را از جانِ‬
‫آنها بزدایی؛ و مانده را نیز در خِرَدی پرورش یافته به تعالیِ در خود‪،‬‬
‫دعوت نمایی‪.‬‬
‫هنرِ خردمند در این است که فسیل را تشریح میکند‪ ،‬نه ستایش! هنرِ‬
‫عارف نیز‪ ،‬جهت دادن‪ ،‬به اندیشۀ توست‪ ،‬برای فهم و پرورش خِرد و شعور‬
‫در تو؛ و تالشِ فقیه‪ ،‬برای متوقّف کردن اندیشۀ توست از حرکت‪ .‬قبالً‬
‫گفتم که عارف‪ ،‬چگونه اندیشیدن‪ ،‬به تو میدهد؛ و فقیه به تو‪ ،‬این‬
‫طور اندیشیدن! و ترا مقیّد به تبعیّت از خود مینماید‪ .‬هنر عارف‪،‬‬
‫ساختن آرزوست برای غیرِ خود؛ نه آرزومندِ آرزویی در خود‪.‬‬
‫رسالتِ عارف‪ ،‬انتقالِ حقیقیِ مفاهیم و الفاظ است به اذهان‪ ،‬نه‬
‫بَزَک کردن اذهان با مهمالت ‪.‬آنچه را که فقیه سعی در پنهان‬
‫کردن آن دارد‪ ،‬عارف به عیان کردنش تالش میکند‪.‬‬
‫وقتی تعلیم ببینی و به تو بیاموزند که زندگی حقیقی‪ ،‬جز در شکمِ‬
‫نهنگها مُیَسَّر نخواهد بود‪ ،‬بی هیچ تردیدی خود را به شتاب‪ ،‬به شکمِ‬
‫نهنگها پرتاب خواهی کرد؛ تا به سعادتِ تعلیم گرفتۀ خود برسی‪ .‬مراقبِ‬
‫تعالیمی باش که به تو تحمیل و داده میشود‪ .‬همانقدر که بین فقیر و گدا‪،‬‬
‫فرقِ معنا وجود دارد‪ ،‬میان آنچه که من میدانم و این خَلق‪ ،‬فرقِ فاحشی‬
‫است‪ .‬ما‪ ،‬دهندگانیم که به فقر افتادهایم‪ ،‬و آنان‪ ،‬گدایانی که طعم فقر را‬
‫فهم نکردهاند‪.‬‬
‫فروهر ‪115‬‬
‫فرزندم! هیچ حقّی ندیدم که در او باطلی نباشد‪ ،‬و هیچ باطلی‬
‫ندیدم‪ ،‬که نَفَسِ حقّ در او‪ ،‬مُستَتِر نشده است‪ .‬بدان که‪ ،‬حقّ را‪ ،‬در‬
‫این جهان‪ ،‬کیفیتی است‪ ،‬که باطل را در او‪ ،‬شوقی نیست‪ ،‬و باطل‬
‫را در آفرینش‪ ،‬حقیقتی است‪ ،‬که حقّ را‪ ،‬به تصرّفِ آن مجالی‬
‫نمانده است‪.‬‬
‫محبّت‪ ،‬برای این جماعت آدمخورِ دینی‪ ،‬حوریان آلت در بغل گرفتۀ‬
‫بهشتی است‪ .‬و خوف‪ ،‬هیزم جهنمی است که همه را نیز‪ ،‬خود آنها و‬
‫کتابهایشان خلق کرده است‪ .‬مگر اینها‪ ،‬همان قوم نیستند که هزاران‬
‫منصور را‪ ،‬تا به حال‪ ،‬ذبح کردهاند‪ .‬منصور حالج ‪-‬که روحش قرین‬
‫رحمت خَیّرات باد‪ -‬با تکریم و احترامی خاص‪ ،‬از کنار فضوالت خود و‬
‫حیوانات میگذشت و هر نجاستی را که متولّیان دینی در آفرینش‪ ،‬خلق‬
‫کردهاند‪ ،‬منصور آن نجاست را به احترام مینگریست‪.‬‬
‫فرزند! وقتی در جامعهای‪ ،‬جیرهبندی افکار‪ ،‬اجباری شد‪،‬‬
‫نگرانی برای تبلورِ یک اندیشۀ نو‪ ،‬سخنی بیهوده بیش نیست‪ .‬کسی‬
‫که ارزشِ یک بوستانِ پر طراوت و اعجابانگیز را‪ ،‬فقط در سایۀ‬
‫درختانش میبیند‪ ،‬ارزشِ واقعی جایگاهی را که در آن ایستاده‬
‫است‪ ،‬هیچ زمان درک نخواهد کرد‪.‬‬
‫تودۀ کثیرِ احمقها‪ ،‬تنها قشری محسوب میشوند که آزادی عمل را به‬
‫خود اختصاص دادهاند‪ ،‬بی آنکه مسئولیّتی برای عواقبِ اَعمالِ خویش‬
‫احساس کنند‪ .‬بیچارهْ فاضالن! که حتّی اندیشیدنِ بر اندیشههایشان‪ ،‬چنان‬
‫فروهر‬ ‫‪116‬‬
‫عرصۀ عمل را بر آنان تنگ کرده است که جز خموشی و عزلتگزینی‪،‬‬
‫چارهای بر بیچارگی خویش نمیبینند‪ .‬بدان! در جهانی که لذّتِ اندیشیدن‬
‫فراموش شده است‪ ،‬به دنبال تفکّرِ نو رفتن‪ ،‬بسیار گران تمام خواهد شد‪ .‬و‬
‫بدان که هیچ خباثتی بدون تمایل و رضایت شَرّ‪ ،‬تغییر نخواهد کرد؛ و تا‬
‫جهان باقی است‪ ،‬بعید میدانم که اَشرارِ جانمان‪ ،‬به چنین تغییری تن در‬
‫دهند‪ .‬سعی کن به حریم رَذیلتِ اَشرارِ جانِ خود‪ ،‬شعوری بالغانه یابی‪ ،‬تا‬
‫نتوانند به هیچ حیلهای‪ ،‬ترا در خندقِ شَرّیاتِ خویش قربانی کنند‪ .‬گاهی‬
‫برای بَرنده شدنِ یک نفر‪ ،‬هزاران انسان‪ ،‬بازنده و متضرّر میشوند‪ .‬خود را‬
‫وارد گودِ هیچ بازیای مکن‪ ،‬تا مجبور به بُرد و باختِ در آن نشوی؛ که نه‬
‫برنده شدنت ترا رستگار خواهد نمود و نه باخت تو؛ که هر دو‪ ،‬ترا ذلیلِ‬
‫خویش خواهد کرد‪ .‬مراقب باش! که سودِ بازیها‪ ،‬فقط نصیبِ کسانی‬
‫خواهد شد‪ ،‬که متولّی میدانِ بازی هستند‪.‬‬
‫عزیز پدر! هر انسانی که درونِ خویش‪ ،‬احساسِ کفایت کرد‪ ،‬محتاجِ‬
‫شکستِ هیچکس و هیچ چیز نخواهد بود‪ .‬کسی به بُرد و باخت میاندیشد‬
‫که نوزاد درونش‪ ،‬به بلوغی معنوی نرسیده است‪ .‬با هیچکس بر سر اثبات‬
‫موضوعی جدال مکن! کسی که فهم را فهم نمیکند‪ ،‬عقیمِ هویّتِ خویش‬
‫است‪ .‬ارتباط با چنین موجودی‪ ،‬کرامت انسانی ترا تباه خواهد کرد و ترا‬
‫قربانی بیشعوری خویش خواهد نمود‪ .‬باید توجه داشت که مبانی عرفان در‬
‫ایران‪ ،‬به گذشتههای دور برمیگردد؛ و اصوالً‪ ،‬عرفان ربطی به اسالم و‬
‫ادیان ابراهیمی ندارد‪ .‬باید توجّه داشت این متولّیان ادیان ابراهیمی بودند که‬
‫همواره سعی کردهاند عرفان و خرد عارفانه را‪ ،‬به تشکیالت دینی خود‬
‫فروهر ‪117‬‬
‫منطبق نمایند و آن را به خورد پیروانشان بدهند‪ .‬نمونۀ بارز آن‪ ،‬آئین‬
‫«میترائیسم» از ایران کهن است؛ که شرح آن بیان میشود‪.‬‬
‫هوشیار باش! فرهنگ نمایشی و تبلیغاتی‪ ،‬نمیتواند خرد ترا پرورش‬
‫دهد‪ .‬به تو سفارش میکنم‪ ،‬اگر روزی کسی را یافتی‪ ،‬که در شعورِ او‬
‫تردید نمیکنی‪ ،‬مبادا او را رها کنی؛ که یک شعور بالغ ‪ ،‬همچون شانسی‬
‫است که فقط یکبار‪ ،‬درِ خانۀ وجودت را خواهد زد‪ .‬اگر جوابش کردی‪،‬‬
‫این تو هستی که ضرر خواهی کرد‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫فرزندم! خرد توسعهیافتۀ بالغ را‪ ،‬به سختی میتوان به دست‬
‫آورد؛ این مضامین فرمایشی و نمایشی است که در حَراجی هر‬
‫گذری‪ ،‬به بهای پشیزی به تو اعطاء میکنند‪ .‬کتابهای دین و‬
‫مذهب را‪ ،‬در بازار کتاب‪ ،‬خوب فهم کن و به مَبلَغ و بهای عرضه‬
‫شدۀ پشت جلد آنها توجّه داشته باش‪ ،‬بهائی که برای این کتابها‬
‫معیّن کردهاند‪ ،‬به قدر یک دهم قیمت واقعی آنان است‪ .‬این‬
‫جماعت‪ ،‬با عرضۀ این کتابها‪ ،‬میخواهند‪ ،‬شعور انسانی ترا در‬
‫طول زمان به سرقت ببرند‪ .‬واِلّا هیچ کتاب بیست تومانی را‪ ،‬به دو‬
‫برده‬ ‫تومان نمیتوان فروخت‪ .‬کتابی که بیست تومان هزینه چا‬
‫است‪ ،‬چگونه میشود به دو تومان‪ ،‬در بازار کتاب عرضه کرد؟‬
‫فروهر‬ ‫‪118‬‬
‫و میفرمودند‪ :‬کتابی ارزشمند است که بیست تومان هزینۀ‬
‫برده باشد‪ ،‬ولی شما حتّی‪ ،‬به دویست تومان هم‪ ،‬نتوانید آنرا‬ ‫چا‬
‫ابتیاع کنید و به دست بیاورید‪.‬‬
‫عزیز پدر! هر انسان خوشاندیشی که از جان آدمیان پاسداری میکند‪،‬‬
‫بر روی این کرۀ خاکی‪ ،‬در هر لباس و مرام و دین و مذهبی‪ ،‬حتماً و حُکماً‬
‫عارف است‪ .‬یعنی صاحب معرفت است‪ .‬و مالک خوشاندیشی چیزی‬
‫نیست مگر‪ ،‬حفظ حریم انسانیِ انسانها؛ و نگاه داشتن حرمت همۀ‬
‫موجودات‪ .‬عرفانی که در کتابهای گذشتۀ ما‪ ،‬از آن صحبت میشود‪،‬‬
‫چیزی نیست مگر پنهانکاری‪ ،‬که همه نیز‪ ،‬از ترس قدّارهبندان دین بوده‬
‫است‪ .‬امروز‪ ،‬زمان پنهانکاری نیست‪ .‬شفّاف بگو تا سخنت به روشنی فهم‬
‫شود!‬

‫ریشة عرفان و اسطورة کهن زن خدایی‪ ،‬در فرهنگ ایران باستان‬

‫ریشۀ بنیاد عرفان‪ ،‬به مرام مِهرپرستی‪ ،‬در سرزمین ایران و هندِ کهن باز‬
‫میگردد‪ .‬اندیشمندان و خردورزان تاریخ‪ ،‬همیشه از ترس متولّیان جلّاد‬
‫ادیان‪ ،‬نمیتوانستند مطالب را شفّاف بگویند‪ ،‬الجرم متوسّل به رمزگوئی و‬
‫ایماءنگاری میشدند‪ .‬و در لَفافِه سخن گفتن‪ ،‬و دو پهلو نوشتن را پیشۀ خود‬
‫کردند‪ ،‬تا از شَّر مُفَتّشین دین‪ ،‬در امان باشند‪ .‬ادیان‪ ،‬هیچ زمان جامعۀ انسانی‬
‫را‪ ،‬راحت نگذاشته و این تودۀ جحود و متقلّب‪ ،‬به همدستی خاخامهای‬
‫فروهر ‪119‬‬
‫جهود‪ ،‬خون آدمیان را در طول تاریخ بر خاک روانه کردهاند‪ .‬ریشۀ عرفان‬
‫به قبل از هجوم تازیان باز میگردد؛ اما هجوم تازیان به این مرز و بوم‪ ،‬این‬
‫شیوه از گفتار را در ادبیّات ما‪ ،‬هر چه بیشتر پنهانترکرد‪.‬‬
‫مِهر‪ ،‬میثرا‪ ،‬میترا و مسیحا‪ ،‬در اصل یک کلمه هستند‪ .‬در طول تاریخ‪،‬‬
‫کلمه مِهر به دلیل سفرهای فرهنگی در بین ملل‪ ،‬به تلفّظهای گوناگون‬
‫تبدیل شده؛ و این واژه‪ ،‬در دورۀ هخامنشیان‪ ،‬رایجترین واژه بوده‪ .‬آئین و‬
‫دین مهرگرائی‪ ،‬از زبان و فرهنگ هند‪ ،‬در حدود ‪ 1‬هزار سال پیش وارد‬
‫زبان و فرهنگ آریائیها شد‪ ،‬و آئین رسمی ایرانیان گردید‪ .‬قبل از زرتشت‪،‬‬
‫یا زِرتَشتا یا زِریاتشتا (زِراتشتا یعنی مِجمَر یا سینی پر از طال وآتش) و در‬
‫آئین میترا یا مهر‪« ،‬میثرا»‪ ،‬زنی است که یگانه نمایندۀ «بُکا» ‪ -‬خدای جهان‬
‫بر روی زمین‪ -‬است‪ .‬سه هزار و اندی سال پیش‪ ،‬میترا درآئین زرتشت‪،‬‬
‫یکی از فرشتگان اهورامزدا بر روی زمین شده‪ .‬میترا‪ ،‬فرشتۀ عهد و پیمان‪،‬‬
‫نور و دوستی و مهربانی است‪ .‬نام میترا‪ ،‬در «وِدا»‪ ،‬درآئین هندی به نام‬
‫«وارونا» آمده است‪ .‬این وارونا همان واژهای است که امروز در ایتالیا‪،‬‬
‫شهری به همین نام وجود دارد؛ و به آن وِرُونا میگویند‪ ،‬چرا که در حدود‬
‫‪ 1588‬سال قبل‪ ،‬مراسم و آئین میتراپرستی‪ ،‬از طریق ایران و لشکریان ایرانی‪،‬‬
‫در یونان باستان ریشه دواند و به عنوان یک دین رسمی در یونان‪ ،‬و بعد هم‬
‫در روم‪ ،‬و آنگاه در اندک مدتی در تمام اروپا و از آنجا تا انگلستان رفت‬
‫و به عنوان یک دین رسمی در اروپا پذیرفته شد‪.‬‬
‫تا زمانی که دین ناصری‪ ،‬یعنی دین فرزند مریم؛ وارد یونان و روم شد و‬
‫به اسم مسیح‪ ،‬تغییر نام گرفت‪ ،‬میتراپرستی‪ ،‬دین رسمی اروپا بود‪ .‬واژۀ‬
‫فروهر‬ ‫‪111‬‬
‫«مسیح»‪ ،‬در زبان اروپائی همان میثرا است‪ .‬وکلمه مسیح نیز در اصل مسیحا‬
‫می باشد نه مسیح‪.‬‬
‫مسیح‪ ،‬در فرهنگ یونان باستان‪ ،‬هیچ معنائی ندارد و «مسیحا» درست‬
‫است‪.‬‬
‫ادامهدهندگان و بازماندگان آئین مهرپرستی‪ ،‬امروز در کشورهای‬
‫اروپایی‪ ،‬و دیگر کشورهای دنیا‪ ،‬در اصل‪ ،‬همین جماعت «فرماسونر»‬
‫میباشند؛ که امروز دنیا را در کنترل خود دارند‪ .‬میترا در زبانهای سُریانی‪،‬‬
‫کَلدانی‪ ،‬فینیقی و پهلویِ هخامنشی در ایران باستان‪ ،‬میثرا (مِ یِح رَا) گفته‬
‫میشد؛ و بعد از ورود به اروپا‪ ،‬با حفظ معانی خود در کلِّ زبان اروپائیان‪،‬‬
‫مسیحا (مَ سِ حا) شد‪ .‬بد نیست بدانی‪ ،‬تولّد میترا‪ ،‬برابر است با ‪15‬دسامبر‪،‬‬
‫که ناصریها (یا مسیحیان) آن را روز تولّد مسیح میدانند‪ .‬و ایّام عید‬
‫آنهاست‪ .‬و در اروپا‪ ،‬این روز را عید میگیرند‪ .‬در اصل‪ ،‬این روز‪ ،‬زاد روز‬
‫تولّدِ مهر یا میترا یا میثرا است‪ ،‬که در اساطیر پرمعنای ایرانزمین‪ ،‬میترا در‬
‫آن روز‪ ،‬به ارادۀ صاعقهای‪ ،‬از دلِ سنگی در غاری زاده شده است‪ .‬یا بهتر‬
‫است بگوئیم میترا‪ ،‬فرزند و زادۀ سنگ است‪ ،‬که به آن «سنگوا» نیز‬
‫میگویند‪ .‬یعنی کسی که از سنگ جدا شده یا زاده شده است‪( .‬میترا‪ ،‬در‬
‫اصل‪ ،‬خانمی به نام سنگوا است‪ .‬یعنی از سنگ جدا شده‪ .‬و این نام چقدر‬
‫برازندۀ زن است‪ .‬اعظم خدایان اساطیری ایران باستان از جماعت نسوان و‬
‫زنان هستند‪ .‬درست بر خالف ادیان سامی‪ ،‬که همه نرینه هستند؛ و قهّار و‬
‫آدمکش؛ به جز چند خدا‪ ،‬که آنها هم به اعراب تعلّق نداشتند‪ .‬بعدها جزو‬
‫بتان اعراب شدند)‪ .‬این تمثیل در اساطیر ما ایرانیها‪ ،‬چقدر زیباست که زن‬
‫فروهر ‪111‬‬
‫را از نور خلق میکنند و هویّت او را از سختی سنگی‪ ،‬به او هدیه میدهند‪،‬‬
‫تا تمامی شدائد و سختیها را‪ ،‬در طول تاریخ متحمّل گردد‪ .‬زن در اساطیر‬
‫ما‪ ،‬موجودی جم الجم است؛ (جم الجم ‪ ،‬یعنی موجودیّتی که خشونت و‬
‫لطافت را با هم در خود مجتم کرده است‪ .‬و خیر و شرِّ جان او برابر است‪.‬‬
‫درست همچون خدایان)‪ .‬زن‪ ،‬موجودی است که مرد را‪ ،‬نه تنها به فهم آن‬
‫ادراکی نیست‪ ،‬بلکه‪ ،‬از چند و چون فهمِ زن نیز بیبهره است‪ .‬اساطیر ایران‬
‫در ارتباط با زن‪ ،‬بسی پرمعنا است‪ .‬زن در فرهنگ گذشته ما‪ ،‬یکی از چهار‬
‫عنصر آفریده شدۀ هستی بوده است؛ یعنی آب‪ ،‬باد‪ ،‬خاک‪،‬آتش‪ .‬میترا یا‬
‫جنس زن‪ ،‬از عنصر چهارم‪ ،‬یعنی آتش به دنیا آمده است؛ نه همچون‬
‫روایتهای مذهبیِ کتابهای ادیان ابراهیمی‪ ،‬از پهلوی چپ مرد زاده شده‬
‫و بعد هم مرد را فریب داده باشد‪.‬‬
‫زن‪ ،‬در متون فرهنگ آریائی‪ ،‬تکامل دهندۀ مرد است‪ ،‬نه اغواکنندۀ او‪.‬‬
‫در فرهنگ گذشتۀ ما‪ ،‬زن‪ ،‬حافظ و نگهبان عورت است‪ ،‬نه قابض آن؛ و‬
‫محافظ مرد است‪ ،‬نه متخاصم به او!‬
‫زن‪ ،‬در لطافت‪ ،‬بسان حریری نازکتر از برگِ گل‪ ،‬و در تحمّل شدائد‪،‬‬
‫بسان سنگی خاراست؛ اسطورههای ما نیز در فهم زن هیچ کم نداشتهاست‪.‬‬
‫روز تولّد مسیح در اروپا‪ ،‬اصالً ربطی به تولّدِ عیسی‪ ،‬فرزند مریم یهودی‬
‫ندارد‪ ،‬که در اورشلیم زاده و به مسیح معروف شده است‪ .‬بیست و پنج‬
‫دسامبر‪ ،‬یعنی روز تولّد آفتاب است‪ .‬مسیح‪ ،‬یک پیامبر یهودی است و هیچ‬
‫ربطی به اروپائیها ندارد‪ ،‬او فرزند یک زن یهودی بنام مریم است‪ .‬و از‬
‫خاک اورشلیم است‪ ،‬با موهای سیاه و هیکلی کامالً درشت و گندمگون‪ ،‬و‬
‫فروهر‬ ‫‪112‬‬
‫با چشمان سیاه از نژاد یهودیهای بنیاسرائیل است‪ .‬تصویری که اروپائیان‪،‬‬
‫امروز از مسیح‪ ،‬در ذهن من و تو‪ ،‬شکل دادهاند‪ ،‬چیز دیگری است‪ .‬مسیح‪،‬‬
‫در اروپا‪ ،‬آدمی است با موهای بور و اندامی نحیف و چشمانی آبی که با‬
‫گزینههای فرهنگی اروپائیان منطبق است‪ ،‬و ربطی به شمایل فرزند‬
‫یهودیزادۀ مریم ندارد‪ .‬جالب اینجاست که مردم خاورمیانه و آسیا نیز‪،‬‬
‫مسیح را با همان شمایل اروپایی پذیرفتهاند‪ .‬اروپائیان در طول تاریخ‪ ،‬برای‬
‫هویّت بخشیدن به ماهیّت مذهبی و دینی خود‪ ،‬گزینهای جز فرزند ناصری‬
‫نداشتند و ندارند تا هویّت دینی خود را به نوعی در جهان عرضه کنند؛ بر‬
‫اساس همین طرز فکر و فرهنگ است که عیسی‪ ،‬به یکباره به پیامبر‬
‫اروپائی‪ ،‬تغییر ماهیّت داده است و کامالً یک شمایل اروپائی گرفته و از‬
‫نژاد اروپائی شده است‪ .‬حتّی یک شمایل از مسیح‪ ،‬در کشورهای آسیایی‬
‫نیز نمیتوانی پیدا کنی که مسیح چهرۀ آسیایی داشته باشد‪ .‬در صورتی که‬
‫اصالً اینطور نیست و این یک جعل تاریخی به تمام معناست‪ .‬و دقیقاً خالف‬
‫آن است که نمایش میدهند‪ .‬اروپائیان‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬ادیان موحّدی‬
‫نداشتند و اصالً موحّد نبودند‪ .‬فقط ایرانیان بودند که از ‪ 1‬هزار سال قبل‪ ،‬به‬
‫توحید و یگانگی آفریدگار اعتقاد داشتند‪ .‬ایرانیان اوّلین قوم تاریخ بشری‬
‫هستند که یکتایی خدا را در فرهنگ خود واردکردند؛ در ضمن این مطلب‬
‫را هم فراموش نکنید که «خدا» و «اهلل»‪ ،‬هیچ ربطی به هم ندارند‪ .‬خدا یک‬
‫آفریدگار ایرانی‪ ،‬و زائیدۀ اندیشۀ ایرانی است و سر و کارش با خرد و‬
‫اندیشه و گل و باغ و بوستان است؛ و اهلل‪ ،‬یک خدای عربی است‪ ،‬و سر و‬
‫کارش با کشتار و تجاوز و غارت و سوسمار و عقرب است‪ .‬اهلل عرب‪ ،‬به‬
‫فروهر ‪113‬‬
‫آنان که او را میپرستند‪ ،‬جایزه و پاداش میدهد؛ و به آنانکه به سخنانش‬
‫بیتوجهی میکنند‪ ،‬قدّاره و شمشیر و آتش حواله میکند‪ .‬خدای ایرانیان‪ ،‬تا‬
‫آنجا که من فهم کردهام‪ ،‬جز ارزانی مهربانی و لطف‪ ،‬با آفریدۀ خود هیچ‬
‫نمیکند‪ .‬توجّه داشته باش برای اینکه به اراده و فهم خدای هر قومی پی‬
‫ببری‪ ،‬در درجۀ اول‪ ،‬به شرایط جغرافیائی و اقلیمی محل تولّد آن خدا توجّه‬
‫کن! ببین که آن خدا در کجا تولّد یافته‪ ،‬و در چه سرزمینی زاده شده‪ ،‬و‬
‫شرایط آفرینش او در چه محیطی بوده است‪ .‬در چنین وض و شرایطی‬
‫میتوانی به ماهیّت حرکت و ارادۀ چنین خدائی‪ ،‬در ارتباط با انسانها پی‬
‫ببری‪ .‬محلِّ تولّد خدا‪ ،‬خیلی مهّم است! ببین آیا در محیط و محلّی سرسبز‬
‫تولّد یافته که پر از گل و گیاه و پرندگان رنگارنگ است؛ و یا در کوهستان‬
‫سترگ و زیبا و استوار؟ ‪ -‬مانند محلّ تولّد بودا‪ -‬و یا مانند «اهلل» عرب در‬
‫بیابانِ شنزار و برهوت که پُر از سوسمار و عقرب و مار است؟ ماهیّت‬
‫احکام و دستورات خداها و فرمان آنها‪ ،‬بر اساس و شرایط محیط تولّدشان‬
‫تنظیم و تدوین میشود‪ .‬زرتشت در سرزمینی پرورش یافت‪ ،‬که همه جا‬
‫سبزهزار بوده است‪ ،‬و پر از درختان و گلهای باطراوت و سرسبز‪ .‬طبیعی‬
‫بوده است که بگوید‪« :‬پندار نیک»‪« ،‬گفتار نیک» و «کردار نیک»‪ .‬و اهلل‬
‫عرب نیز زادۀ بیابانی برهوت و شنزار و بیبرکت است؛ طبیعی است که‬
‫احکام الهیاش بر سیاق‪« :‬کشتار نیک» و «قتل نیک» و «غارت نیک» استوار‬
‫باشد! برای اینکه در سرزمین عربستان‪ ،‬یکدیگر را میخوردند‪ ،‬تا بتوانند‬
‫به بقای خود معنا بخشند‪ .‬اگر چند سخن گزیده هم‪ ،‬در بیان آن «اهلل عرب»‬
‫پیدا میشود‪ ،‬باید مدیون آن مُغبَچّۀ فراری از ایران بود که نامش «روزبه»‬
‫فروهر‬ ‫‪114‬‬
‫بوده‪ ،‬یا همان «سلمان فارسی» خائن‪ ،‬که برای خالی نبودن کتاب محمّد‪ ،‬در‬
‫دهان اهلل عرب‪ ،‬کلمات قصار گذاشته است‪ .‬و الّا موجودی شنی همچون‬
‫سوسمار‪ ،‬چه میداند گل رُز چیست! او میخواهد از شرّ گرما و دشمن‪،‬‬
‫خود را در گودالی از شن نهان کند و حشرات بیابان را تناول نماید‪ .‬آن‬
‫اللّهی که احکامش را به جبر شمشیر توسعه میدهد و تشنگی ناشی از تَعَرّقِ‬
‫تبلیغش را‪ ،‬با خون آدمیان و ادرار و خون شتران تسلّی میدهد؛ چنین اللّهی‪،‬‬
‫به حتم‪ ،‬انسان را برای دوام خود میخواهد‪ ،‬نه خود را برای بقای انسان! برو‬
‫و خدائی را دوست بدار‪ ،‬که بتوانی بدون تفسیر و مهمالت‪ ،‬او را فهم کنی‪.‬‬
‫آن اللهی که زبانش‪ ،‬کتابش‪ ،‬و پیامش را‪ ،‬بدون تفسیر متولّیان شیّادش‪،‬‬
‫نمیتوان فهم کرد‪ ،‬به هیچ دردی نمیخورد! اللّهی که در طول هزار و‬
‫چهارصد سال‪ ،‬قابل فهم نشده‪ ،‬بعد از این نیز قابل فهم نخواهد بود‪ .‬اللّهی‬
‫که اهدافش‪ ،‬هنوز بعد از هزار و چهارصد و اندی سال‪ ،‬تحقّق نیافته‪ ،‬بعد از‬
‫این نیز مُحَقَّق نخواهد شد‪ .‬اللّهی که در طول زمان‪ ،‬با احکامش‪ ،‬جز‬
‫مزاحمت برای بشریّت‪ ،‬هیچ نکرده است‪ ،‬چگونه میتواند‪ ،‬به یکباره‬
‫مُصلح بشریّت از کار در آید؟ این «اهلل» تازیان‪ ،‬تا امروز‪ ،‬چه خدمتی به‬
‫بشریّت کرده است؟‪ ،‬جز سوزاندن تمدّن بشریّت و کتابها‪ ،‬ویران کردن‬
‫شهرها و آدمسوزیها و کشتارهای پی در پی‪ ،‬از انسانها و حیوانات‪ .‬آیا‬
‫کشتار و سر بریدن ساالنۀ حداقل سه میلیون حیوان بیزبان‪ ،‬در مکّه‪،‬‬
‫گواهی بر نوعِ خِرَدِ «اهلل» تازیان نیست که با هزار مهمل تو در تو‪ ،‬متولّیانِ‬
‫داللش‪ ،‬سعی در اثبات آن دارند‪.‬‬
‫فروهر ‪115‬‬
‫برو و آن خدائی را دوست بدار که از ترس «اهلل» تازیان‪ ،‬در‬
‫پستوی تاریخ نهان شده است! که بتِ هویّتیافتۀ تازیان‪ ،‬همۀ‬
‫خدایان را گردن زده است‪ ،‬تا خود را‪ ،‬یکّهتازِ میدانِ جانِ آدمیان‬
‫کند‪.‬‬

‫شرح حجاب در خِرَدِ عارف‬

‫حجاب برای زینتِ تن آدمی است‪ ،‬تا او را در هستی‪ ،‬شکیل کند‪ .‬و‬
‫عریانیِ بیقوارۀ تن او را زینت بخشد‪ .‬نه وسیلهای برای اسارتِ تن آدمی‪،‬‬
‫که به حُکمی فرمایشی عَلَمش کردهاند‪ .‬حجاب پوششی است در الوان‬
‫رنگارنگ‪ ،‬که برهنگی تن انسان را‪ ،‬و لُختی تن او را‪ ،‬به شمایلی دلنشین به‬
‫نمایش میکشد‪ .‬حجاب‪ ،‬آن پوششی نیست که اینان ترا به قبول آن اجبار‬
‫میکنند‪ .‬ناموزونی تنآدمی را‪ ،‬به هیچ حیلهای نمیتوان زیبا کرد‪ ،‬اِلّا به‬
‫حیلۀ لباسی که در طرح و شمایلی زیبا عرضه میشود‪ .‬پوشش و لباس‪،‬‬
‫حکمی نیست که اسالم مبتکر آن باشد‪ .‬قرنهاست که جامعۀ انسانی به فهم‬
‫این نیاز رسیده است‪ .‬این دستورات که در باب حجاب اسالمی میخوانی و‬
‫میدانی‪ ،‬همه ناشی از بی بند و باری مُشتی عربِ زنباره بوده‪ ،‬که فواحشش‬
‫و انسانهای آزادۀ کنیزشده درآن دیار‪ ،‬طبق سنّت عربی‪ ،‬به اجبار‪ ،‬مُدام در‬
‫محلّات و اماکن عمومی نیمه عریان و برهنه‪ ،‬مجبور به تردّد بودند‪ .‬و‬
‫مردانشان نیز از پوششی انسانی برخوردار نبودند‪ .‬همۀ انسانها در این کرۀ‬
‫فروهر‬ ‫‪116‬‬
‫خاکی‪ ،‬پوششی در خور انسانی داشتند؛ و دارند‪ .‬این ربطی به اسالم ندارد‪.‬‬
‫روسری و چادر و مَقنَعِه و مانتو‪ ،‬پوشش و حجاب نیست‪ .‬همۀ این احکام‬
‫جعلی‪ ،‬حُکمی است که حاکمیّت‪ ،‬برای اقتدارخود‪ ،‬به رعایت و اطاعتِ آن‬
‫فرمان داده است‪ .‬حجاب‪ ،‬پوششی است که آدمی را به زیباترین شکل‬
‫ممکن در خود جای میدهد‪ ،‬نه انسان را بیقوارهتر کند‪ .‬پوشش باید که در‬
‫آدمی‪ ،‬انبساط خاطر خلق کند‪ ،‬نه اینکه آدمی را در خود به اسارت کشد و‬
‫روحیۀ معنوی جان انسان را دچار یأس از زیستن نماید‪.‬‬

‫فهم حقیقت ابلیس وشیطان‬

‫فرزندم! این تمثیلی است که ترا میگویم‪ .‬در حقیقتِ خلقت‪ ،‬چنین‬
‫امری‪ ،‬فاقد اعتبار است‪ .‬این تقسیمات که ترا میگویم‪ ،‬همه‪ ،‬زائیدۀ ذهن‬
‫بشری است و حقیقت ندارد‪ .‬اما شعوری که در این تمثیل جاری است‪،‬‬
‫برتحلیل خِرد و ادراک انسانی تو‪ ،‬کارگر خواهد بود‪.‬‬
‫جمال‪ ،‬ظاهر آفرینش خداست‪ ،‬در ما و در هستی‪ ،‬و جمال همۀ ظواهر‬
‫خداست در هستی‪.‬‬
‫جالل‪ ،‬تَحّکُمِ بیکران خداست در خلقت‪ .‬خشونتها و عذابهای‬
‫خداست در هستی‪.‬‬
‫و کمال‪ ،‬وجهۀ خیرات و شرّیات خداست در ما و در همۀ هستی‪.‬‬
‫فروهر ‪117‬‬
‫آنچه از چند و چون فرشتگان در کتابهای ادیان نقل شده است و‬
‫همینطور از چگونگی آفرینش آدمی‪ ،‬و طرد او از بهشت‪ ،‬قطعاً نمیتوان‬
‫به صِرف این کتابهای پُر از اوهام‪ ،‬به قضاوت در رابطه با این معنا‬
‫نشست؛ که عرفای واقعی را‪ ،‬یا بر بسط این امور اجازۀ شرح نبوده‪ ،‬و یا بر‬
‫افشای سِرَّش‪ ،‬سِالح صواب‪ .‬همۀ آنان‪ ،‬کنایهای زده و گذشتهاند‪ .‬آنطوری‬
‫که از دیوانهای عهد عتیق ادیان‪ ،‬استنباط میشود‪ ،‬آفرینشِ سرشت هر‬
‫فرشتهای‪ ،‬به بخشی از یک واحد مطلق مربوط است‪ .‬چرا که هر فرشته را‬
‫نامی واحد‪ ،‬و هیبتی واحد‪ ،‬و مسئولیّتی و هویتّی واحد‪ ،‬در هستی رقم‬
‫زدهاند؛ به صورتی که هر فرشته‪ ،‬بر جمی خویش قائم‪ ،‬ولی در فهم دیگر‬
‫امور‪ ،‬متّکی به ذات آفریدگار است‪ ،‬فرشتگان‪ ،‬نه به تحلیل خویش واقفند‪،‬‬
‫نه بر فهم امور ِآفرینش کامل‪ ،‬آنان مطی ِ مطلقِ خالقند‪ .‬در چنین‬
‫مجموعهای‪ ،‬انسان که نحوۀ آفرینش او‪ ،‬قبل از به فعل رسیدن‪ ،‬فقط در ذاتِ‬
‫حکمت کمال خالق‪ ،‬نقش داشته‪ ،‬فرشتگان را‪ ،‬چگونه برکُنهِ حکمتِ‬
‫آفرینشِ انسان‪ ،‬در ذات خالق‪ ،‬آگاهی بوده است؟ و آنهم‪ ،‬به کُنهِ خلقتی‬
‫که هنوز آفرینش آن‪ ،‬بر عینیّت انسانِ حاضر‪ ،‬دوام نیافته بود‪ .‬ماندهام که‬
‫چگونه فرشتگان بر این حکمتِ نهفته در ذاتِ یک کمالِ مطلق‪ ،‬فهم‬
‫داشتند‪ ،‬تا حُکم‪ ،‬بر نادرستیِ این آفرینش که «بشر» نام دادندش بدهند‪ ،‬و‬
‫خالق را‪ ،‬به غلط بودن آفرینش بشر‪ ،‬هشدار دهند‪ .‬در صورتی که همۀ‬
‫پدیدههای هستیِ هست‪ ،‬بعد از پایانِ آفرینشِ فرشتگان تحقّق یافته است‪ .‬به‬
‫راستی چرا فرشتگان‪ ،‬طبق امریۀ اهلل‪ ،‬بعد از مخالفتشان با اهلل‪ ،‬در خصوص‬
‫خلقت بشر‪ ،‬به خلقتِ بشر قوام دادند و هیچ نکردند و نگفتند‪ ،‬و فقط‬
‫فروهر‬ ‫‪118‬‬
‫اطاعت کردند؟ چه شد که بعدها‪ ،‬با بشر که اشرفِ مخلوقات گفتندش‪ ،‬این‬
‫چنین به جدال برخاستند‪ .‬بطالن و بیثمری آفرینشِ بشر را‪ ،‬فرشتگان‪،‬‬
‫چگونه پیشبینی کرده بودند؟ آیا مگر این شعور‪ ،‬فقط در کُنهِ ذات خالق‬
‫نبوده است؟ مگر «اهلل» به این بطالن و خسران در بشر واقف نبوده است؟ آیا‬
‫مگر حُکمِ خالق‪ ،‬که ارادهاش‪ ،‬به نِمودِ بشر بوده‪ ،‬در سرشت فرشتگان نیز‬
‫منظور بوده است؟ که به نادرستی آفرینش آدم‪ ،‬در خلقت‪ ،‬به اهلل هشدار‬
‫دادهاند! آیا مگر شعور فرشتگان که خود مخلوق خالقند‪ ،‬بر خَلق برتری‬
‫داشته است؟ در صورتیکه فرشتگان‪ ،‬هر یک به طور منفرد‪ ،‬بر یک‬
‫حِکمت واحد آفریده شدهاند‪ ،‬و بر کل آفرینش‪ ،‬فهمِ شعور ندارند؛ نه‬
‫تحلیلشان در امور‪ ،‬بر حریمِ صحّت است‪ ،‬و نه فهمشان‪ ،‬به غیر خالق‪،‬‬
‫مصوّر‪ .‬همۀ آنها‪ ،‬قائم به یک بُعدند‪ ،‬یا شرِّ مطلقند؛ و یا خیر محض‪.‬‬
‫مخلوقی که بر جمی ِ جم الجم هستی ‪-‬که در واق ‪ ،‬خود همان خالق‬
‫است‪ -‬احاطۀ فهم ندارد‪ ،‬چگونه در بدی و خوبی خلقتِ مخلوقی چون‬
‫آدم‪ ،‬تحلیل و فهم میتوانسته داشته باشد؟ که بتواند به خالق‪ ،‬نادرستی‬
‫خلقت آدم را هشدار دهد‪ .‬او که بعداً‪ ،‬به حکم خالق‪ ،‬خود نیز بخش‬
‫عظیمی از آن مخلوقِ آدمنام‪ ،‬شده است‪ ،‬چطور میتوانسته بر خیر و شرِّ‬
‫آدم ‪-‬آنهم قبل از خلقت او‪ -‬فعل قضاوت‪ ،‬جاری کند؟‬
‫فروهر ‪119‬‬
‫شعور فرشتگان‪ ،‬در شناختِ آدم‬
‫آیا شعور فرشتگانِ مخلوقِ آن خالق‪ ،‬در شناختِ آدم‪ ،‬افزونتر از فهمِ‬
‫خالق بر خلقت آدم بوده است؟‬
‫گفتهاند‪ ،‬روزی که آفرینشِ آدم‪ ،‬به امر «اهلل»‪ ،‬عینیّت یافت‪ ،‬اراده بر این‬
‫بوده که همۀ فرشتگان‪ ،‬که مخلوقِ آن اهلل هستند‪ ،‬اعم از اَشرار و اَبرار و‬
‫خیّرات‪ ،‬همه‪ ،‬بر این بشرِ مخلوق سجده کنند‪ .‬حال پرسش این است که‪:‬‬
‫این آدم‪ ،‬در زمان خلقت‪ ،‬چند ساله خلق شده بود؟ و در چه سنّی شکل‬
‫گرفت؟ کودک بود؟ جوان بود؟ پیر بود؟ در روز نخست‪ ،‬چه هیبت و‬
‫شمایلی داشته است؟ حوّا نیز باید چنین بوده باشد‪ .‬و باز اینکه آیا مگر در‬
‫فهم ما‪ ،‬کسی که سجده میکند‪ ،‬آنچه در نهان و برون دارد‪ ،‬به‬
‫سجدهشوندۀ خود تقدیم نمیکند؟ به معنای دیگر‪ ،‬فرشتگان با این کُرنش‬
‫خود به آدم‪ ،‬هر آنچه داشتند به فرمان خالق‪ ،‬به آدم اِعطاکردند‪ .‬یعنی‬
‫خویش را‪ ،‬از خویش خالی کردند‪ ،‬تا آدمنامی را پر کنند از خود؛ و تجسّم‬
‫عینی بخشند‪ .‬فرشتۀ زیبایی با کُرنشش‪ ،‬زیبایی خویش را‪ ،‬و فرشتۀ نطق و‬
‫کالم‪ ،‬نطق وکالمش را‪ ،‬و فرشتۀ تعقّل و تناسب‪ ،‬تناسب و فهم و خِردش‬
‫را‪ ،‬و فرشتگان اشرار نیز همه‪ ،‬چنین کردند و همۀ فرشتگان‪ ،‬هر آنچه از‬
‫خیر و شَر داشتند‪ ،‬بر خلقتِ آدمی‪ ،‬جاری کردند‪ .‬به همین ترتیب‪ ،‬همۀ‬
‫فرشتگان اهلل‪ ،‬و مقرّبان کمالِ قربِ اهلل‪ ،‬تکتک‪ ،‬خویش را بر آدمی اِعطا‬
‫فرمودند‪ ،‬الّا شیطان‪ ،‬که خصال شیطنت خود را‪ ،‬به آدمی نبخشید‪ .‬و اگر‬
‫شیطان نیز به چنین ننگی تن در میداد‪ ،‬و به پاس عشق «اهلل»‪ ،‬به خلقت‬
‫آدمنامش‪ ،‬آنچه داشت‪ ،‬به آدم میداد‪ .‬و به خواست «اهلل»‪ ،‬جامۀ عمل‬
‫فروهر‬ ‫‪121‬‬
‫میپوشاند‪ ،‬دیگر آدمی‪ ،‬نقشی ازکمال و جمال و جالل «اهلل» میشد؛ دیگر‬
‫این نمیشد که امروزه هست‪ .‬پس آدم‪ ،‬صورتی از مثالِ خودِ اهلل میشد؛‬
‫بی کم و کاست‪ .‬و آدم‪ ،‬رقیبی میشد‪ ،‬در مقابل خالقی واحد! در اصل‪،‬‬
‫انسان‪ ،‬خودِ خدا میشد‪ ،‬در مقابل خالق خود‪ .‬که شیطان را در به ثمر‬
‫نرسیدن آن نقشی عظیم بوده؛ شیطان‪ ،‬خود‪ ،‬سرشار از عشق اهلل خود بوده‪ .‬و‬
‫بیش از هر فرشتۀ دیگر‪ ،‬به عشق اهلل آمیختهتر‪ .‬شیطان‪ ،‬عشق اهلل را‪ ،‬بر دل‬
‫همیمیپرورید‪ .‬و قبول هر رقیبی را‪ ،‬بر وجودِ فیّاضِ عشقِ خویش‪ ،‬مطرود‬
‫میدانست؛ تا مبادا‪ ،‬یگانگی عشقِ خالق را‪ ،‬در این خلوتِ ملکوتی‪ ،‬مکدّر‬
‫نماید‪ .‬اگر به چنین فهمی نائل شویم‪ ،‬باید بگوییم شیطان‪ ،‬تنها فرشتۀ مخلوقِ‬
‫اهلل است که به فهم غیرِ خویش نیز‪ ،‬واقف بوده است‪ .‬و این حکمتِ فهم را‬
‫نیز‪ ،‬خود «اهلل»‪ ،‬در نهاد شیطان‪ ،‬آفریده است‪ .‬بر اساس این فهم‪ ،‬پس‪ ،‬به‬
‫حتم‪ ،‬به افعال آفرینندۀ خود‪ ،‬باید واقف بوده باشد و بر او‪ ،‬و بر حکمتِ‬
‫خلقتِ خود‪ ،‬فهمِ جمی ‪ ،‬داشته است‪ .‬و به غیر این نیز نمیتواند باشد و‬
‫نیست‪ .‬اگر به غیر این باشد‪ ،‬به نقص «اهلل»‪ ،‬گواهی دادهایم‪ .‬خدائی که بر‬
‫فعل و اعمال مخلوقِ خود فهیم نباشد‪ ،‬قطعاً چنین خدایی تمام و کامل‬
‫نیست‪ .‬مگر میشود خالقی‪ ،‬مخلوقِ خویش را‪ ،‬به طورکامل‪ ،‬از جمی‬
‫جهات‪ ،‬فهم نکند؟ گویند شیطان‪ ،‬از امر معشوقِ خویش ‪-‬که خالق اوست‪-‬‬
‫سر باز زد و گفته است‪ :‬من بر این موجود‪ ،‬که همۀ تو‪ ،‬در او‪ ،‬در حال تجلّی‬
‫است‪ ،‬سجده نخواهم کرد! و گفته که من‪ ،‬چگونه توانم‪ ،‬تمامی شیطنت‬
‫خویش را‪ ،‬برآدم اِعطا کنم‪ ،‬و او را «اللّهی» دیگر سازم‪ ،‬که مرا‪ ،‬یک‬
‫معشوق‪ ،‬کفایت کند برای ابد؛ که آنهم توئی! و گفته که قَوام من‪ ،‬به‬
‫فروهر ‪121‬‬
‫عشق تو‪ ،‬دوام یافته است و بس‪ .‬که نتوانم‪ ،‬دو عشق را‪ ،‬بر وجود خویش‬
‫تحمّل کنم؛ و چون «اهلل» که بر آخرین مخلوق هستیِ هستِ خود‪ ،‬ذوقی‬
‫عظیم و شوقی وافر داشت‪ ،‬از سرپیچی شیطان‪ ،‬به خشم برنجید و طرد او‬
‫کرد‪( .‬اهلل‪ ،‬اینجا‪ ،‬درست به مانند نَفس انسانی عمل کرده است) آیا این فعل از «اهلل»‪،‬‬
‫قابل تصوّر است که خالق این هستی بیکران است؟ ما نباید صفات انسانی‬
‫خود را‪ ،‬در ذات خدا دخیل دهیم‪ .‬آیا این تداخل صفات انسانی ما‪ ،‬در‬
‫کمال خالق‪ ،‬و آفرینش نیست؟ خدا را نَفسی نیست‪ ،‬که بر سیاق آن‬
‫نَفس‪ ،‬مُدام‪ ،‬تغییر خُلق دهد‪ ،‬و احکام اَزَلی خود را مُکَدَّر نماید‪.‬‬
‫خدا بر جمی افعال شیطان‪ ،‬باید از بَدو خلقت فهمی به کمال داشته‬
‫باشد و باید میدانسته که شیطان‪ ،‬از امر او‪ ،‬در این خصوص‪،‬‬
‫سرپیچی خواهد کرد‪ .‬اگر نمیدانسته‪ ،‬بر کمال شعور مطلق او‬
‫تردید باید کرد‪ .‬آدمی را گفتهاند که اشرف مخلوقات است‪ ،‬به گمانم‪،‬‬
‫آدمی بیشتر‪ ،‬اشرف آفرینش است‪ ،‬تا اشرف مخلوقات‪ .‬اشرف به معنای‬
‫آخرین مخلوق اگر باشد‪ ،‬به راستیِ معنا‪ ،‬نزدیکتر است‪ ،‬تا به کمال آدمی‬
‫در آفرینش‪ .‬آدم چگونه با این خصال خبیثه که در خود دارد‪ ،‬میتواند‬
‫اشرفِ کمالِ مخلوقات باشد؟ شاید بتوان گفت که آفرینشِ او به دیگر‬
‫آفریدهها اشرف است‪ ،‬نه بر هستی بیکران مقدّم‪ .‬آدم‪ ،‬آخِرین پدیدۀ‬
‫مُجَسَّمِ حکمتِ خداوند است در هستیِ هست‪ .‬اگر آدم را اشرفیّتی بود‪ ،‬بر‬
‫شرفِ آفرینشِ خود‪ ،‬ارج مینهاد‪ .‬ولی ما در عمل‪ ،‬دیدهایم که دَدمنشی‬
‫آدمی‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬از قابیل تا به من و تو‪ ،‬شرّیّاتش‪ ،‬به خاطر عدم فهم از‬
‫شیطنت‪ ،‬به همۀ مخلوقات‪ ،‬رجحان داشته است‪ ،‬تا اشرفیّتش در امور‪ .‬آدمی‬
‫فروهر‬ ‫‪122‬‬
‫در خلقتِ سرشار از فهمِ شگفتانگیزِ هستی‪ ،‬که در جریانِ هستی‪ ،‬حکّ‬
‫شده است‪ ،‬به نقطۀ کوری میماند‪ ،‬که در هویّت خویش مشکوک مانده‬
‫است‪.‬‬
‫در جمی کتابهای ابراهیمی و بعضاً غیر الهی‪ ،‬خالء فقدان فهم آدمی‬
‫را‪ ،‬از خود‪ ،‬به اَشکال متفاوتی ترسیم کردهاند‪ .‬اوّلین فقدانِ فهمِ آدمی از‬
‫خود‪ ،‬طرد او از بهشت است‪ ،‬به جرم تناول گندم یا سیب‪ ،‬که این‪ ،‬میلی‬
‫نیست‪ ،‬جز گرایش آدم‪ ،‬به آلت تناسلیِ زایشِ حوّا! چرا فریبِ آدم را‪ ،‬از‬
‫خویش‪ ،‬به شیطان نسبت دادهاند؟ گویی شعور چراییهای هستی‪ ،‬در ذات‬
‫بشر‪ ،‬عصیانِ اهلل را بر علیه او رقم زده است‪.‬‬
‫و آیا قبل از تجسّم عینی حوّا‪ ،‬و فریب آدم به حیلۀ او‪ ،‬و طرد‬
‫آدم از بهشت‪ ،‬همه از قبل‪ ،‬در کُنهِ آفرینشِ خالق‪ ،‬محرز نبوده‬
‫است؟ اگر نباشد‪ ،‬این از نقصِ اکملِ اهلل است‪ ،‬به نوع آفرینش منِ‬
‫مخلوق ‪ ،‬که آفریدۀ اویم‪.‬‬
‫چرا خلقتِ حوّا‪ ،‬قَرین فریب آدم شد؟ مگر نه اینکه نقل است حوّا‬
‫خود‪ ،‬از بطن آدم به وجود آمده است‪ ،‬و پارۀ تن خودِ آدم است؟ در اصل‪،‬‬
‫می شود گفت که آدم عاشق خویش شد‪ .‬در این میان‪ ،‬آدم چرا شیطان را‬
‫شریک نقص خلقت خود قلمداد میکند؟ طبق سرودههای ادیان ابراهیمی‪،‬‬
‫گذشته از همۀ این امور‪ ،‬اگر حوّا از دندۀ چپ مرد خلق شده باشد‪ ،‬بر قیاس‬
‫علم «دی ان ان»‪ ،‬کروموزوم مُستخرجه از تن مرد‪ ،‬باید عین همان مرد خلق‬
‫شده باشد‪ ،‬نه در هیبت یک زن!‬
‫فروهر ‪123‬‬
‫اگر شیطان نمیخواست در آنچه داشت‪ ،‬شریکی قائل شود‪ ،‬آیا‬
‫مستوجب خشم معشوق است؟‬
‫آیا به جرم این عدم تفویض خود به دیگری‪،‬که آدم نامش دادهاند‪،‬‬
‫مستوجب عقوبت است؟‬
‫شیطان را‪ ،‬عشقِ سیّالِ غیر قابل انشقاقِ «اهلل»‪ ،‬احاطه ساخته است‪.‬‬
‫موجودی چون شیطان‪ ،‬که مغروق در مُطلقی واحد است‪ ،‬چگونه میتواند‬
‫اختیار عشق خویش را به مخلوقی دیگر واگذار کند؟‬
‫چرا اهلل‪ ،‬شیطان را به چنین عشقی تجهیز کرده‪ ،‬که او را از هر انشقاقی از‬
‫خود‪ ،‬مُنفَک نموده است؟ مگر «اهلل» به خلقت دیگر خود‪ ،‬که آدم نام داده‬
‫است‪ ،‬واقف نبود؟ تا دیگر بار‪ ،‬هم شیطان را‪ ،‬و آدم را‪ ،‬به جرمی‪ ،‬که خود‬
‫برآن واقف بوده‪ ،‬به قهر از خویش‪ ،‬طرد نماید؟ چرا اصالً در آفرینش بشر‪،‬‬
‫حکمتِ «اهلل»‪ ،‬به آفرینش نر‪ ،‬دوام یافت؟ و چرا بر صفحۀ هستیِ هست‪،‬‬
‫شمایل آدم را‪ ،‬به صورت نرینه‪ ،‬قوام داده است؟ و چرا حوّا را در شمایل‬
‫مادینه؟ آیا نمیشد‪ ،‬آدم از بطن حوّا‪ ،‬خلق شود؟ و حوّازاده‪،‬آدم بشود؟ و‬
‫آدم از بطن حوّا خلق گردد؟ عموماً‪ ،‬مادّگان زایندهاند نه نرها!‬
‫آیا نمیتوان گفت که هویّتِ آدم‪ ،‬در اصل‪ ،‬مادینه است‪ ،‬و‬
‫هویّت حوّا نرینه؟!‬
‫آیا گرایش جمال «اهلل»‪ ،‬و جالل «اهلل»‪ ،‬بیشتر بر مادّگی‪ ،‬معطوف نبوده‬
‫است؟‬
‫و آیا چون خودِ اهلل را‪ ،‬زایندگی است‪ ،‬و خلقت‪ ،‬به زایندگی استوار‬
‫است‪ ،‬نمیشود یقین کرد این آدم است‪ ،‬که مادینه باید باشد‪ ،‬و این حوّا‬
‫فروهر‬ ‫‪124‬‬
‫است که در اصل نرینه باید میبود؟ و آنگاه‪ ،‬آلتی برای زایش به مانند‬
‫شمایل گندم در هیبت او استوار کرد‪ ،‬که گذرگاه زایش من و توست‪ .‬آدمِ‬
‫ابوالبشر‪ ،‬با تناول گندمِ حوّا‪ ،‬مطرودِ از بهشت شد‪ .‬و آیا گندم‪ ،‬نمیتواند‬
‫همین آلت تناسلی جفت او باشد؟‬
‫چرا آدمی که در اوّلین پگاه آفرینش‪ ،‬طعم مخلوقیِ خود را در خود‬
‫چشیده بود‪ ،‬مطرود حقّ واق شد؟‬
‫اهلل‪ ،‬یَهُوَه‪،‬گاد‪ ،1‬با طرد آدم‪ ،‬از بهشت‪ ،‬که جز حَرَمِ فهم و ادراک و‬
‫تحلیل‪ ،‬هیچ نمیتواند باشد‪ ،‬چرا رنجش خاطر خود را‪ ،‬از آفریدۀ خویش‪،‬‬
‫ابراز کرده است؟ مگر داشتههای آن «اهلل»‪ ،‬بر سیاقِ نفسِ بشر است؟ مگر‬
‫اهلل‪ ،‬با خلقت آدم‪ ،‬نمیدانست که او از فرمانش سر باز خواهد زد؟ اگر‬
‫نمیدانسته‪ ،‬باید به کمال این «اهلل»‪ ،‬و بر خدائی او مشکوک شد‪ .‬چرا باید‬
‫آن وحدت واحد هستِ هستی‪ ،‬به خُرد غباری به نام آدم‪ ،‬به نَفس غضب‬
‫حکم راند؟‬
‫چرا اهلل‪ ،‬گناه طرد آدم از بهشت را‪ ،‬که در اصل‪ ،‬طرد آدم از خود «اهلل»‬
‫است را‪ ،‬به واالترین عاشق وجود الیزال خود‪ ،‬یعنی شیطان نسبت میدهد؟‬
‫چرا؟‬
‫و دیگر بار‪ ،‬چرا عدّهای از مخلوقات مطرودِ از بهشت خود را در زمین‪،‬‬
‫به نام ناجی و پیامبر‪ ،‬وکیل خویش میکند؟ و آنان را کتابی عنایت‬
‫میفرماید تا نقصی که در بهشت‪ ،‬خود او قادر به درمان آن نشده‪ ،‬به‬
‫مداوای آن مأمور شوند؟‬

‫‪1‬‬
‫‪-God‬‬
‫فروهر ‪125‬‬
‫آیا این شیطانِ مُهرِ لعن خورده‪ ،‬همان مُقرّبی نیست که همۀ‬
‫وجودش سرشار از عشق «اهلل» است؟ و در شیطان هیچ نیست‪ ،‬اِلّا‬
‫حضور عشقِ خالق‪ ،‬که همه اوست؛ و هیچ نیست جز خدا‪ .‬هیچ‬
‫پدیدهای به قدر شیطان‪ ،‬به عشق «اهلل» تجهیز نبوده است‪ .‬رشک او‬
‫بر آدم‪ ،‬از شدّت شوقش به خالق‪ ،‬ناشی شده است‪ ،‬نه از سرِ‬
‫عنادش بر «اهلل»‪ .‬و سر از اطاعت «اهلل» پیچیدنش را‪ ،‬نه برای عصیان‪،‬‬
‫که به ادراک فهم فزونش به «اهلل» باید منظورکرد‪.‬‬
‫تعبیر امروز ما از شیطان‪ ،‬باید همان عدم فهم ما از شیطنت باشد‪.‬‬
‫«اهلل»‪ ،‬آدم را برای خود آفرید؛ ولی آدم‪ ،‬حوّای درون خود را‪،‬‬
‫برای خود برگزید‪ .‬آیا آدم‪ ،‬بیشتر مُستحقّ لعن نیست تا شیطان؟‬
‫حوّا‪ ،‬پارۀ وجود جسمانی آدم است‪ .‬و این بِدان معناست که‬
‫آدم خود را برگزیده است‪،‬نه «اهلل» را!‬
‫فهمِ آدم برحوّای درون خود‪ ،‬بیشتر از توجّه او‪ ،‬بر «اهلل» است‪.‬‬
‫اینها که ترا گفتم‪ ،‬همه‪ ،‬تحلیلی بود که از دادههای ادیان ابراهیمی اخذ‬
‫کردهام؛ که همه‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬بر ما‪ ،‬و تبار ما تحمیل شده است‪ .‬بدانکه‬
‫بهشت‪ ،‬جز باغ فهم هیچ نیست؛ و جهنم‪ ،‬جز گودال جهل هیچ‬
‫نیست!‬
‫اگر آدمی به نقص و جهل خود‪ ،‬در آفرینش اقرارکند‪ ،‬به حتم‪،‬‬
‫طعمِ فهم را‪ ،‬خواهد چشید؛ که جهلِ بشر‪ ،‬او را‪ ،‬از فهمِ به خود‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪126‬‬
‫مُنفَکَّش کرده است‪ .‬و چون نتوانسته به جهل خود اقرار کند‪ ،‬از‬
‫انوار فهم‪ ،‬غافل شده است‪ .‬عرفای حقیقی را‪ ،‬از آن روی‪ ،‬توجّه به‬
‫شرّ‪ ،‬بیشتر است‪ ،‬که ادراکِ شرّ را‪ ،‬مایۀ نجات خیر میدانند‪.‬‬
‫اگر آدمی را‪ ،‬بر جهل خویش اقراری بود‪ ،‬بی شکّ‪ ،‬بر فهم‪،‬‬
‫پیشی میگرفت و آنگاه‪ ،‬فهمِ خودِ خویشش‪ ،‬مُیّسر میشد‪.‬‬
‫این که گفتم‪« ،‬اهلل» آدم را برگزید‪ ،‬و آدم‪ ،‬حوّای درون خود را‪ ،‬بی هیچ‬
‫تردیدی‪ ،‬باید «اهلل»‪ ،‬بر این حکمت نیز آگاه بوده باشد‪ .‬نمیتوانسته آگاه‬
‫نباشد‪ .‬اگر بر این نیّت آدم‪ ،‬که خود‪ ،‬خالق اوست‪ ،‬آگاه نباشد‪ ،‬بر«اهلل»‬
‫بودنش مشکوک باید بود‪.‬‬
‫ادراکِ حقیقتِ خدا را در ما‪ ،‬فهمِ درستِ از شیطان و شیطنت‪،‬‬
‫معیّن میکند‪.‬‬
‫این تشویق و محبّتِ غیر قابل باور شیطان به آدم و حوّا‪ ،‬در ارتباط با‬
‫خوردن گندم یا سیب‪ ،‬که میوۀ دانائی نام داشته‪ ،‬حقیقتاً در متون ادیان‪ ،‬قابل‬
‫تعمّق است‪ .‬خوردن آن سیب یا گندم‪ ،‬توسط آدم و حوّا‪ ،‬در متون تاریخ‬
‫ادیان و شیوۀ طرد آدم و حوّا از بهشت‪ ،‬یکی از تناقضات قابل تعمّق‪ ،‬در‬
‫رابطه با شکل نگرش «اهلل» و «یَهُوَه» و «گاد»‪ ،‬به نوعِ مخلوقِ انساننامِ خود‬
‫است‪.‬‬
‫شیطان‪ ،‬حوّا و آدم را‪ ،‬به خوردن میوهای تشویق کرد‪ ،‬که از نظر خالق‪،‬‬
‫درخت ممنوعۀ دانائی بوده است‪ .‬چگونه و چرا‪ ،‬یهوه و اهلل و الوهه‪ ،‬آفریدۀ‬
‫خود را از خوردن میوۀ درختی باز داشته است‪ ،‬که او را به دانائی هدایت‬
‫فروهر ‪127‬‬
‫میکرده است؟ وقتی دانائی میتواند شعور موجودی را توسعه دهد‪ ،‬چرا‬
‫باید به توسعۀ چنین مهمّی‪ ،‬فرمان به ممنوعیت بدهد؟ وقتی خوردن از‬
‫میوهای میتوانسته در پرورش خِردِ مخلوقی نوپا‪ ،‬به نام «آدم» کارگر شود‪،‬‬
‫چرا خالق را حکم به من آن بوده است؟ طبیعتاً خوردن از چنان پدیدهای‬
‫میتوانسته‪ ،‬مخلوق را از کودنی برهاند‪ .‬رها شدن موجودی از کودنی‪،‬‬
‫میتواند او را به فهمی معقول هدایت کند؛ تا هرچه بیشتر‪ ،‬بر خالق خود‬
‫فهم کند و او را بیشتر مورد ستایش خود قرار دهد‪ .‬اما چرا خالق‬
‫نمیخواسته مخلوق او‪ ،‬به دانائی‪ ،‬فهمی داشته باشد؟ چرا‪ ،‬شیطان در تالش‬
‫انتقال دانایی‪ ،‬برای توسعۀ خرد آدم‪ ،‬این همه حیله به کار بسته است‪ ،‬تا او را‬
‫به خوردن از این محصول راضی کند؟‬
‫گوئی‪ ،‬شیطان بهتر‪ ،‬به منزلت آفرینش آدم و حوّا‪ ،‬توجّه داشته است‪ ،‬تا‬
‫آن «اهلل»! گوئی شیطان بیشتر از اهلل‪ ،‬طالب رشد عقالنی و تعالی آدم و حوّا‬
‫بوده تا خالق این موجود! این چگونه میشود‪ ،‬که خالقی‪ ،‬مخلوق خود را‬
‫در کودنی دوستتر دارد‪ ،‬اما‪ ،‬غیری‪ ،‬به نام شیطان‪ ،‬که خود نیز مخلوقی‬
‫بیش نیست‪ ،‬مخلوقِ همان خالق را‪ ،‬دوستتر دارد؟ و کرامت شعور او را‬
‫بیشتر مدّ نظر قرار داده است‪ ،‬تا خالق آن موجود؟!‬
‫این نکته نیز قابل توجّه است که‪:‬‬
‫موجودی به نام شیطان‪ ،‬بعد از مورد غضب قرار گرفتن از طرف خالق‬
‫خود‪ ،‬در بهشت چه میکرده است؟ اصالً باید پرسید که وجود موجودی‬
‫غضب شده و مطرود ‪ -‬به نام شیطان‪ -‬در بهشت‪ ،‬چه معنائی دارد‪ ،‬تا‬
‫برگزیدهای بشر نام را‪ ،‬که مورد شوق خالق بوده‪ ،‬فریب دهد‪ ،‬و بر علیه‬
‫فروهر‬ ‫‪128‬‬
‫خالق خود توطئه نماید؟ و خالق‪ ،‬از این توطئه‪ ،‬هیچ نمیدانسته؟! این چه‬
‫خالقی است که از رفتار مخلوق خود‪ ،‬تا این حد‪ ،‬بیخبر مانده است؟! و‬
‫زمانی مطّل میشود‪ ،‬که کار از کار گذشته است‪ .‬و جالب اینجاست که‬
‫فریبخورده را‪ ،‬تنبیه و طرد میکند‪ .‬و فریبدهنده را صاحب کرامت‬
‫مینماید!‬
‫نقص این موجود بشرنام‪ ،‬در خلقت چه بوده است‪ ،‬که به این راحتی‪،‬‬
‫فریب شیطان را میخورد‪ ،‬اما از خالق خود اطاعت نمیکند؟ و از طرفی‬
‫باید گفت نقصی که خالق برای خَلقِ این مخلوق داشته‪ ،‬در چه چیز بوده که‬
‫او را مُستعدّ فریب خوردن آفریده است؟ این چه خالقی است که در فهم‬
‫اعمال مخلوق خود – شیطان‪ -‬تا این حد در نادانی و عجز به سر میبرده؟!‬
‫طبق مضامین ادیان ابراهیمی‪ ،‬بهشت‪ ،‬مأوای برگزیدگان و صالحان و‬
‫وارستگان است‪ ،‬حضور دائمی شیطان در چنین مکانی‪ ،‬برای فریب‬
‫برگزیدهترین مخلوقِ خالق‪ ،‬چه تعریفی میتواند داشته باشد؟‬
‫در صورتیکه طبق متون به اصطالح مقدّسِ همان ادیان‪ ،‬شیطان‪ ،‬به‬
‫خاطر سجده نکردن به آدم‪ ،‬و نافرمانی از خالق‪ ،‬پیشتر‪ ،‬از محضر خالق‪،‬‬
‫برای همیشه طرد شده بود‪ .‬چگونه میشود‪ ،‬طردشدهای اجازۀ ورود به‬
‫بهشت داشته باشد؟ و این موجود غضبشده‪ ،‬چگونه به راحتی به بهشت‬
‫وارد میشده است تا آدم و حوّا را فریب دهد؟‬
‫بنا به گفتۀ متولّیان دینِ یَهُوَه و اهلل و گاد‪ ،‬بهشت‪ ،‬مختصّ خالصان و‬
‫مخلصان به کمال رسیده است؛ شیطان چگونه میتوانسته به بهشت وارد‬
‫شده‪ ،‬و به گشتوگذار مشغول شود؟ و کسی را با وی کاری نباشد؟ البتّه‪،‬‬
‫فروهر ‪129‬‬
‫اگر این سئوالها را با متولّیان ادیان ابراهیمی مطرح کنی‪ ،‬حَلقِ ترا با‬
‫مهمالت خود‪ ،‬جِر خواهند داد‪ ،‬و به تو خواهند گفت‪ ،‬که این بهشت‪ ،‬آن‬
‫بهشتی نبوده که پس از پایان جهان به آن وارد میشویم! و یا اینکه‪ ،‬این‬
‫معنا‪ ،‬از اسرار الهی است‪ ،‬و بشر را به فضولی در این معانی مجالی نیست! که‬
‫فقط خود خالق‪ ،‬بر این امرِ کتمانشده‪ ،‬واقف است‪ .‬و هزاران مُهمَل دیگر‬
‫را روانۀ جان انسانی تو میکنند؛ و خرد ترا با صدها دستور‪ ،‬مَشیَّت و قضا و‬
‫قَدَر و تقدیر و مصلحت‪ ،‬به بیراهه خواهند کشاند‪ .‬و از کتب مهمل خود‪،‬‬
‫تار عنکبوتی در جان تو خواهند تنید؛ تا تو را در تو‪ ،‬حبس کنند‪ .‬و در‬
‫نهایت نیز‪ ،‬ترا‪ ،‬به جُرم کفر ورزی و دخالت در نظام هستی و اهلل و یهوه و‬
‫گاد‪ ،‬تکفیر‪ ،‬و حکم ارتدادت را به امضاء خواهند کشید‪.‬‬
‫متولّیان ادیان را‪ ،‬نه با خِرَد کاری است‪ ،‬و نه با خردمندان‪،‬‬
‫مجالی برای سخن‪ .‬اینان سَفیهانی را چوپانی میکنند که در سایۀ‬
‫وجود همان سُفَها‪ ،‬مجالِ فرمانروایی یافتهاند‪ .‬اگر بهشت را‪ ،‬شیطان‬
‫نیز بعد از طرد خود از پیشگاه اهلل‪ ،‬فهم کرده است‪ ،‬آن هم بعد از مورد‬
‫غضب قرارگرفتن‪ ،‬باید پذیرفت که شیطان نیز علیرغم تبلیغات متولّیان‬
‫ادیان ابراهیمی‪ ،‬همچنان از مُقَرّبین درگاه آن اهلل و یهوه و گاد میباشد‪ .‬و‬
‫این معنا‪ ،‬با نوع تعلیماتی که ادیان به ما تحمیل میکنند‪ ،‬بسیار مغایرت دارد‪.‬‬
‫و اصالً این شیطان چگونه میتوانسته به زبان عبری‪ ،‬یا عربی‪ ،‬با آدم و حوّا‬
‫به سخن بنشیند؟ در جائی که برای خِرد یک مُحقّق واق بین ‪-‬که با حقایق‬
‫هستی سر وکار دارد‪ -‬این سئوال همواره بیجواب خواهد ماند‪ .‬در جائی‬
‫که نقطهگذاری بر حروف زبان عرب‪ ،‬خود به هزار و چهارصد سال قبل باز‬
‫فروهر‬ ‫‪131‬‬
‫میگردد‪ ،‬و پیداش زبان عبری و عربی و سامی‪ ،‬به حدود سه تا چهارهزار‬
‫سال قبل میرسد‪ ،‬چگونه میشود تا مهمالت را برای خِرَدی توسعهیافته‪ ،‬از‬
‫آخور افسانهها و اسطورهها‪ ،‬به عنوان یک اصل عقالنی‪ ،‬ترخیص کرد‪ ،‬و‬
‫در قنداقی از فریب‪ ،‬در حلقِ جماعتِ پرشعور فرو برد؟ در حیرتم‪ ،‬از‬
‫کسانی که با انسان خواندن خویش‪ ،‬مدام‪ ،‬از کهنۀ حیضِ متولّیان دین و‬
‫ادیان‪ ،‬لباس پلوخوری برای خود‪ ،‬خیّاطی میکنند! من این تحلیلها را‬
‫بر اساس روایات کتب ادیان ابراهیمی بیان کردم‪ .‬خود بر این باور‬
‫نیستم که در مکانی و بهشتی و جائی‪ ،‬اللّهی‪ ،‬انسان را در این هیبتِ‬
‫حاضر‪ ،‬خلق کرده؛ و آنگاه او را به آن شیوه که در ادیان‬
‫ابراهیمی بیان میشود‪ ،‬از خود طرد نموده باشد‪ .‬خلقت انسان‪ ،‬از‬
‫ازل‪ ،‬به بَرکتِ وجودِ ذَرّاتی است که آن ذَرّات‪ ،‬همۀ هستی را‬
‫شکل داده است‪ ،‬تا همۀ پدیدهها به نرمی به تکامل برسند‪.‬‬
‫فرزند! سعی کن به شیطنت خویش واصل شوی؛ تا به معبودِ‬
‫درون خود‪ ،‬ادراک و فهم یابی‪ .‬شیطنت را در خویش فهم کن؛ تا‬
‫خیر جانت را فهم و معنا نمایی!‬
‫عارف‪ ،‬اگر فهمِ حق را طالب است‪ ،‬باید که به شیطان‪ ،‬تأسّی‬
‫جوید! شیطانی که مجال فهم عشق را‪ ،‬به خاطر عشق خود به خدا‪،‬‬
‫از او سلب کرده است‪ .‬عارف‪ ،‬اگر نتواند با شیطان دوستی کند‪ ،‬نه‬
‫فروهر ‪131‬‬
‫تنها به قُربِ با خویش‪ ،‬که به عشق بیکران خدا‪ ،‬که در اصل‪ ،‬جان‬
‫خود اوست‪ ،‬نیز نائل نخواهد شد‪.‬‬
‫باید که شیطنت را فهم کرد؛ باید که شیطنت را ادراک کرد؛ و‬
‫آنگاه که اینها‪ ،‬همه در ما‪ ،‬مُجتَمَ شدند‪ ،‬به کمال خواهیم رسید‪.‬‬
‫و چون رسیدیم‪ ،‬همچون میوهای از شاخۀ جهل‪ ،‬به صحن باغِ فهم‪،‬‬
‫فرو خواهیم افتاد‪ .‬که همان بهشتِ حضورِ حقیقیِ ما خودِ ماست‪،‬‬
‫در خودِ ما‪ .‬خِردی تربیت شده‪ ،‬در این معنا نهفته است‪ ،‬که شیطان‬
‫و ابلیس را‪ ،‬چون داشتههای درون خویش‪ ،‬محترم بشماری‪ .‬و به‬
‫خود اجازه ندهی که شیطان را به عنوان عنصری زائد درخود‪ ،‬مدام‬
‫مورد لعن قراردهی‪.‬‬
‫لعنِ شیطان‪ ،‬خطایی است که چون در تو شکل گرفت‪ ،‬از فهم‬
‫نیمۀ دیگر خود‪ ،‬که همان خدای خیر درون توست‪ ،‬بسیار غافل‬
‫خواهی شد‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫ترسی که جهنم شیطان در ما شکل داده است‪ ،‬مجال فهم‬
‫بهشت را در ما به تباهی کشانده است‪.‬‬
‫فرزندم! حقیقت فهم را جایی جستوجوکن که مُعلّمانش‪ ،‬لعن‬
‫به شیطان را‪ ،‬تعلیم نمیدهند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪132‬‬
‫عوام با لعن شیطان‪ ،‬حضور خدا را در خود منکر میشوند‪ .‬این‬
‫بُهتان است بر حُبّ خدای در خلقت‪ ،‬که همۀ آن محبّت‪ ،‬در جان‬
‫شیطان نیز هست‪ .‬سالک در جستجوی شیطان است در خود؛ به‬
‫خاطر قرب عشق عظیمی که از خدا در نهان شیطان‪ ،‬نقش بسته‬
‫است‪ .‬چرا که‪ ،‬هیچ کسی را توان فهم عشق خدا و کمال خدا‬
‫نیست‪.‬‬
‫تا زمانی که شیطان را‪ ،‬که مظهر شرّش گفتهاند‪ ،‬دوست نداشته باشی‪،‬‬
‫خیر را که مظهر خیّرات است‪ ،‬فهم نخواهی کرد؛ و عکس آن نیز صادق‬
‫است‪ .‬اگر این دو را فهم نکنی‪ ،‬به فهم مطلقِ خدای جانت فهیم نخواهی‬
‫شد‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫با فحّاشیکردن به شیطان و اهریمن‪ ،‬میخواهند‪ ،‬ترا از حقیقت‬
‫فهم آفرینش و آفرینشت‪ ،‬دور کنند‪ .‬تا زمانی که شّرِ درونِ خویش‬
‫را ادراک نکردهای‪ ،‬و به دوستی با او تن در ندادهای‪ ،‬لذّت خیر را‬
‫فهم نخواهی کرد‪ .‬زمانی به فهمِ حقیقی خدای جانت نائل خواهی‬
‫آمد‪ ،‬که دوستیِ با شیطان را‪ ،‬پیشۀ همیشۀ خود کنی؛ که این رسم‬
‫عرفای راستین است‪ .‬خدایان مندرج در کتابهای بینالنّهرین‪،‬‬
‫خدایان مزاحمی هستند که ترا از فهمِ حقیقت خدای حقیقیات‬
‫دور میکنند؛ که در اصل‪ ،‬فهمِ خودِ توست از تو‪ .‬آنقدر ترا به‬
‫فروهر ‪133‬‬
‫تعقیبِ شیطان تشویق میکنند تا تو‪ ،‬خدای خویش را در خود‪،‬گم‬
‫کنی!‬
‫فرزندم! تو تعقیب شیطان را رها کن و به تعقیب خدای درونت‬
‫مشغول باش‪ .‬خردی که صاحب شعور شد‪ ،‬هیچ زمان شعار‬
‫نمیدهد‪ .‬آن شیطانی که به ما تعلیم میدهند‪ ،‬دکّانی است که‬
‫حوائج مُلّایان را مهیّا میکند‪ .‬شیطان را در هستی‪ ،‬شریک اعمال‬
‫خالقی کردهاند که خودِ آن آفرینده‪ ،‬خالق آن شیطان است‪ .‬با‬
‫خدا‪ ،‬کاری کردهاند که گوئی خدا را توانِ ادب کردن مخلوقی‬
‫چون شیطان نیست‪ .‬و مدام به آفریدههای آدم نامش‪ ،‬هشدار‬
‫حضور شیطان را جار میزنند‪ .‬خدائی که در ادب کردن مخلوقِ‬
‫خود‪ ،‬به عجز مانده باشد‪ ،‬چه قُوّتی در رف حوائج کثیرۀ مَنِ انسان‪،‬‬
‫در توانِ خود دارد؟ مرا به چنین خدای مُنفعلی که در ادب کردن‬
‫مخلوق خود‪ ،‬درمانده است‪ ،‬هیچ نیازی نیست‪.‬‬
‫فرزندم! با درفش و سنگ و چوب و چماق‪ ،‬در پی شیطان‬
‫مباش‪ ،‬تا او را از خود فراری دهی‪ .‬شیطان را‪ ،‬به مهربانی صدا کن‪،‬‬
‫و در کنارت بنشان‪ ،‬و به ادب‪ ،‬آنچه از او در توست‪ ،‬به مهربانی‬
‫در کَفَش بگذار‪ ،‬و او را به سرمنزل خویش راهی کن‪ ،‬تا بداند که‬
‫ترا هیچ نیازی‪ ،‬به دادههای او نیست‪ .‬تا ترا‪ ،‬به ترسِ خویش‪ ،‬از‬
‫فروهر‬ ‫‪134‬‬
‫خَیّراتِ جانت‪ ،‬مُنفَک کند‪ .‬و با شیطان‪ ،‬دوستی کن! تا فهمِ پوستِ‬
‫خود کنی‪ ،‬که در زیر آن پوست‪ ،‬همۀ جان انسانی توست‪.‬‬
‫حدود فهمِ عرفان را‪ ،‬دو معنا معیّن میکند‪ ،‬یکی گریز از‬
‫خونریزی تحت هر نام و عنوانی‪ ،‬و دیگری عشقورزی به همۀ‬
‫موجوداتی که با تو در این هستی‪ ،‬به تعالی میرسند‪.‬‬
‫در اینکه خدا واحد است‪ ،‬مشکوک مباش‪ ،‬اما با حکمی تفکیک‬
‫ناشده‪ .‬همانطور که شّر را‪ ،‬اذن دخول‪ ،‬در جان خیر نیست؛ خیر را هم‪،‬‬
‫حُکمی دالّ بر‪ ،‬تغییر شّر نمیباشد‪ .‬فهم وحدانیّت خدا‪ ،‬برای کسی که‬
‫شعوری در او نیست‪ ،‬بسیارسخت است‪ .‬برای همین است که در طول‬
‫تاریخ‪ ،‬این همه کژفهمیها‪ ،‬اوراق حیات بشر را‪ ،‬مخدوش کرده است‪ .‬شرّ‪،‬‬
‫مخلوقِ خدا نیست‪ ،‬بلکه نیمۀ خود خداست! همانگونه که خیر‪ ،‬نیمۀ دیگر‬
‫خالق است‪( .‬فرزند! اینها که میگویم همۀ معناست‪ ،‬هیچ کس نمیداند که‬
‫خدا کیست؟ و این هستی چگونه خلق شده است؟ و شیطان نامی کیست؟ و‬
‫اصالً هستی چیست؟ هیچ سخنی از زبانِ ادیان‪ ،‬در این مراودات‪ ،‬قابل قبول‬
‫نیست‪ .‬خرد توسعه یافته را‪ ،‬با مهمالت نمیتوان به بَزَک کشید‪).‬‬
‫در کتاب ادیان به ما میآموزند که خدا بر هرچه هست‪ ،‬غالب و قالب‬
‫است‪ .‬یعنی در هویّت هر پدیدهای حضور ذاتی دارد‪ .‬چگونه است که این‬
‫حضور ذاتی‪ ،‬گاه در متون ادیان‪ ،‬صوری و ظاهری میشود؟ مگر میشود‬
‫که خدا از روز ازل – خلقت‪ -‬نداند‪ ،‬و بر فعلِ شیطان آگاه نباشد‪ ،‬که بر‬
‫آدم سجده نخواهد کرد‪ ،‬تا اینچنین‪ ،‬به طردش حکم نکند؟ آن خدا‪ ،‬که از‬
‫او میگویند‪ ،‬کثیراالضداد و جم الجم است‪ ،‬مانند انسان نیست‪ ،‬که هر از‬
‫فروهر ‪135‬‬
‫گاهی‪ ،‬بر مصلحتی‪ ،‬حکمی را تنفیذ و یا لغو کند‪ .‬او احکام خود را‪ ،‬در‬
‫ازل‪ ،‬برای ابد‪ ،‬تمام کرده است؛ خدا در جمی امور‪ ،‬در فهم خویش‪ ،‬فهیمتر‬
‫از هر فهیمی است‪.‬‬
‫هیچ نزاعی میان خدای شّر‪ ،‬و خدای خیر وجود ندارد؛ این دو‪،‬‬
‫واحدند‪ ،‬در یک کالبد‪ .‬اگر چنین نبود جهان هستی قوام و دوامی‬
‫اینچنین دقیق نمیگرفت‪ .‬افسانهپردازیهای بیهوده ادیان را باید به‬
‫خود آنها وا گذاشت‪.‬‬
‫من نمیفهمم که این «اهلل» بینالنّهرین‪ ،‬چگونه اللّهی است‪ ،‬که مخلوق‬
‫شیطان نامش‪ ،‬از فرمانِ او سر باز میزند؟ اگر آن اهلل میدانست که شیطان‪،‬‬
‫از فرمانِ ازلی و ابدی وی‪ ،‬سرپیچی خواهد کرد‪ ،‬چرا باید به چنین موجود‬
‫لجوجی‪ ،‬حکم آفرینش میداد؟ و اگر باز نمیدانست که روزی‪ ،‬شیطان‬
‫نافرمانی خواهد کرد‪ ،‬باید که بر احاطۀ فهم او و آفرینشش‪ ،‬مشکوک بود‪.‬‬
‫این چه خدائی است که نمیداند فعل و عمل مخلوقش‪ ،‬بَعد خلقت‪ ،‬چگونه‬
‫خواهد شد؟! بدانکه هیچ مصلحتی در میان نمیتواند باشد‪ .‬نظام پیچیدۀ‬
‫آفرینش را‪ ،‬احکام مصلحتی اداره نمیکند‪ .‬خدا‪ ،‬صفات انسانی‬
‫ندارد‪ ،‬که به خاطر تربیت غلط فرزند خود‪ ،‬آفریدۀ خود را ‪-‬که به او نام‬
‫ابلیس دادهاند‪ -‬از جوار خود بیرون کند‪ .‬در این کهکشان الیتناهی که نه بر‬
‫خلقتش فهمی هست‪ ،‬و نه بر قوامش شعوری‪ ،‬آلوده کردن خدا‪ ،‬به ذهنیّتی‬
‫انسانی‪ ،‬نادرست است‪ .‬خدا را به خود واگذار! و خود را دریاب‪ ،‬تا مگر‬
‫خَیرّات درونت را بارور کنی و شاید‪ ،‬به فهمِ انسانی خود نائل آیی‪ .‬عمری‬
‫است که سردمداران دینی‪ ،‬مصلحت و مَشیّت و تقدیر و قضا و قدر را‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪136‬‬
‫چماقی کردهاند‪ ،‬تا ما را در فهم خودمان از خودمان‪ ،‬بیخود کنند‪ .‬هرجا‬
‫که شعورِ تربیت نشدۀ آنان‪ ،‬قادر به پاسخگوئی محکمهپسند از امور نیست‪،‬‬
‫مصلحت را و مشیّت را و تقدیر را‪ ،‬و قضا و قدر را چماقی میکنند تا بر‬
‫فرق اندیشۀ ما‪ ،‬و خِرد ما‪ ،‬حواله کنند‪ ،‬تا سؤاالت بالغ ما را فلج نمایند‪ .‬خدا‬
‫را‪ ،‬در بیرون از خود نمیتوان شناخت و هستی را با مصلحت و مشیّت و‬
‫تقدیر و قضا و قدر‪ ،‬نمیتوان اداره کرد‪ .‬این نظام پیچیدۀ غرق در مبانی‬
‫عِلمی را‪ ،‬خاخامهای اوباش یهود‪ ،‬رقم نزدهاند‪ ،‬تا ملّایانِ کلّاش‬
‫مسلمان‪ ،‬آن را تدریس کنند‪ .‬خدا را‪ ،‬رَگی نیست‪ ،‬گوشت و پوست و‬
‫استخوانی نیست‪ ،‬تا خونی همچون خون انسان و جانوران‪ ،‬در رگهایش‬
‫سیرکند‪ .‬و او‪ ،‬هر دم به مصلحتی تن به رضایتی دهد‪ .‬ما خدا را‪ ،‬بر اساس‬
‫جهل و حماقتِ ذلّت بارِ فهمِ خود‪ ،‬تَصَوّر میکنیم‪ .‬اما‪ ،‬فهمِ از خدا را‪،‬‬
‫آنقدر پائین کشیدهایم تا به اندازۀ قوارۀ حقیر خودمان کنیم‪ .‬متولّیان دین‪،‬‬
‫این را جزو تربیت آدمیان کردهاند تا سُودِ خویش را مُهیّا کنند‪ .‬آدمیان‬
‫جاهل‪ ،‬هرآنچه را که فهم نمیکند‪ ،‬آنقدر خالصه و کوچک میکنند‪ ،‬تا‬
‫به قامتِ ذلیلِ خود برسانند‪.‬‬
‫شیطان‪ ،‬از جهنّمی ناشی از جهلِ آدمی‪ ،‬بیرون آمده است‪ .‬اِفهامِ‬
‫نادرست از مَمات‪ ،‬و جهلِ به خیّرات‪ ،‬اَشرار را پُر از حیات کرده‬
‫است‪ .‬این‪ ،‬ما آدمیان هستیم که فهمِ میان خیر و شرّ را‪ ،‬در هستیِ هست‪،‬‬
‫فهم نمیکنیم‪ .‬و اِلّا این دو‪ ،‬نه هیچ شیطانی را ‪ -‬بدان معنا‪ ،‬که ما در اوراق‬
‫میخوانیم‪ -‬خلق کردهاند‪ ،‬و نه شرّی مطلق‪ ،‬در تدوین هستیِ مخلوق‪ ،‬که‬
‫مدام ما آدمیان را‪ ،‬از آن میترسانند‪.‬‬
‫فروهر ‪137‬‬
‫حذرکن از روایتهای نسنجیده از زبان خدا‪ ،‬اگر روزی‬
‫آدمیان‪ ،‬بتوانند دست از سر شیطان بردارند و مشغول خود شوند‪،‬‬
‫شاید آن روز‪ ،‬امیدی برای رهائیشان از چنگال جهلی که گرفتار‬
‫آن شدهاند‪ ،‬باشد‪.‬‬

‫باید گفت که‪:‬‬

‫ای به قلّت ماندگان‪ ،‬سستی بس است‬


‫خام کامی‪ ،‬در نهایت چون خَس است‬
‫رو مزن‪ ،‬جهل گران در کار خویش‬
‫داد بر دیوار خویش‬ ‫نتوان‬ ‫شوخ‬
‫! من سازِ ناسازت نیَم‬ ‫جَهل تن‬
‫نیَم‬ ‫غازت‬ ‫گفتۀ‬ ‫مَرغزارِ‬
‫طبل جانم کوفتید‬ ‫بر‬ ‫سالها‬
‫روفتید‬ ‫آرام و قرارم‬ ‫تن‬ ‫از‬
‫را‬ ‫ز من بردار‪ ،‬جهل خویش‬ ‫رو‬
‫را‬ ‫ریش‬ ‫وا کَنم از سینۀ جان ‪،‬‬
‫سوختم‬ ‫فهم جانان‬ ‫به کُنهِ‬ ‫من‬
‫جان به فهم خیر و شرّش دوختم‬
‫فروهر‬ ‫‪138‬‬
‫حرمت خود دار‪ ،‬هستی‪ ،‬فهم خوست‬
‫مشتی خرافه زیرِ پوست‬ ‫ما بقی‬

‫سعی کن پیش از آنکه پاپیچ خدا شوی‪ ،‬و در چند و چون او‬
‫گرفتار‪ ،‬گریبان خود را بگیری؛ تا‪ ،‬تویِ در تو نشستۀ خود را‪ ،‬فهم‬
‫کنی فرزند! مراقب باش که خدا را شریک تَرَقُّص افکار نسنجیدۀ‬
‫خود نکنی‪ .‬دست از سر خدا بردار! که او سالهاست‪ ،‬دست از سر‬
‫همۀ مخلوقاتِ خود برداشته است‪ .‬تو‪ ،‬سعی کن تا به خود دست‬
‫یابی‪ ،‬قبل از اینکه که از دست بروی!‬

‫فرزندم! آیا با وجود صفاتی چون کینه و بغض و عداوت‪ ،‬نفرت‬


‫و انزجار‪ ،‬و دهها صفت منفی دیگر که در هویّتِ اندیشه و خرد‬
‫انسانی ما روانه کردهاند ‪-‬که همۀ این خصیصهها‪ ،‬خود زایلکنندۀ‬
‫خصایص نیکوی آدمی است‪ -‬چگونه میشود رستگار شد؟ تا‬
‫زمانیکه‪ ،‬چنین رذائلی در جان ما مأواء کرده است‪ ،‬ما را به فهم‬
‫خیرات راهی نیست‪ .‬چرا برای طرد شیطان از خود‪ ،‬به ما تعلیم‬
‫میدهند که این صفات رذیالنه را با خود داشته باشیم؟ وقتی نفرتی‬
‫فروهر ‪139‬‬
‫در درون ما ریشه دوانده باشد‪ ،‬ما چگونه قادر خواهیم بود رستگار‬
‫شویم؟‬
‫فرزندم! ذائقۀ محبّت‪ ،‬در جائی طعمِ دوست داشتنِ واقعی را‬
‫فهم میکند که تلخی نفرت‪ ،‬در آن ذائقه‪ ،‬نباشد‪ .‬چه فرقی میکند‬
‫که نفرت ما به کیست و به چیست؟ مهّم این است که در ما نفرتی‬
‫شرورانه را نهادینه کردهاند؛ که خورندۀ خیّرات جان ماست‪.‬‬
‫هرچند اگر این نفرت و شرارت‪ ،‬متوجّه موجودی به نام شیطان‬
‫باشد‪ .‬شرّ‪ ،‬شرّ است‪ ،‬فرزند! چه فرقی میکند که متوجّه چه کسی و‬
‫یا چه چیزی باشد؟ مهّم این است که این شرارتها در ما نباشد‪.‬‬
‫وقتی هست‪ ،‬نباید انتظار داشته باشیم که خیری در جان ما ماواء‬
‫گزیند‪ .‬وقتی در جانمان‪ ،‬شرارتی به عملی هست‪ ،‬آن شرارت‪،‬‬
‫نخواهد گذاشت که ما‪ ،‬در بستر عشق باشیم و فهمِ عاشقانهها کنیم‪.‬‬
‫دوست داشتن و عشق ورزیدن‪ ،‬جائی نهال خویش را به بار‬
‫مینشاند‪ ،‬که خاکش به شَرّی آلوده نشده است‪.‬‬
‫ما آلوده شدهایم؛ ما را آلوده کردهاند! ماندهام‪ ،‬که چگونه این صفات‬
‫رذیله را به شیطان منتسب میکنند؟ اگر این صفات پلید است‪ ،‬چرا‬
‫داشتنشان را در انسانها تقویت میکنند؟ و چون این خصائص مذموم‪،‬‬
‫جائی‪ ،‬از ما بروز میکند‪ ،‬همین واعظانِ قوانینِ اهلل بر زمین‪ ،‬که خود‪ ،‬مخترع‬
‫این صفات در ما هستند‪ ،‬ما را به خاطر همین آموزههای خودآموخته‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪141‬‬
‫سخت در تابۀ تنبیه قرار میدهند‪ .‬وقتی‪ ،‬خود‪ ،‬به ما میآموزند که این‬
‫خصائص رذیله را در خود‪ ،‬برای طردِ شیطان‪ ،‬حفظ کنیم و مدام به ما‬
‫توصیه میکنند که کینه و بغض و عداوت و انزجار به شیطان را حفظ کنیم‪.‬‬
‫مگر نه اینکه بخش کثیری از هویّت انسانی ما را‪ ،‬مسموم عقاید خود‬
‫میکنند که جزو صفات همان شیطان است‪ .‬جانی که در او شرّ روانه‬
‫میکنند‪ ،‬شریک شرارت خواهد شد‪ .‬داشتن بغض و عداوت و کینه و امثال‬
‫این معانی و صفات‪ ،‬همه خود‪ ،‬عین صفات در اشرار است که اینان تعلیم‬
‫میدهند‪ .‬چرا در طول تاریخ‪ ،‬ادیان بینالنّهرین‪ ،‬این همه انسان را فدای‬
‫تناقضگوییهای عوامفریبانۀ خود کرده است؟ ما که دو وجود در یک‬
‫قالب نیستیم که بخشی از ما پذیرای عمل آن صفات باشد و بخشی نیز‬
‫پذیرای عمل به این صفات ‪ .‬تا زمانی که ما قادر نباشیم با شیطان نیز به لطف‬
‫و محبت رفتارکنیم‪ ،‬چگونه میتوانیم به درک اتصّال عشقمان‪ ،‬به وجود‬
‫الیزال آن ذرّات ناتمام که جان ما را احاطه کرده است‪ ،‬نائل آئیم‪ .‬وجودی‬
‫که سرشار از نفرت است‪ ،‬چگونه میتواند به او متصّل شود؟ همۀ آن‬
‫صفات رذیله‪ ،‬که به ما تعلیم میدهند‪ ،‬ما را از فهم حقیقی آن ذرّات خیر‪،‬‬
‫دور میکند‪ .‬کسی که قدّارهای درکف گرفته است‪ ،‬چگونه‬
‫میتواند از صلح و دوست داشتن سخن بگوید؟ ما قدّارهای به نام‬
‫آن رذائل و آن زشتیها را همواره در خود داریم‪ ،‬پس چگونه‬
‫میتوانیم دَم از «صلح» بزنیم؟ فهم این صفات الزم است‪ ،‬اما‬
‫حفظشان مردود است‪.‬‬
‫فرزندم! کمی اندیشه میتواند زیادی جهل را زایل کند‪.‬‬
‫فروهر ‪141‬‬
‫آن که به فهم جهل خویش نائل شود‪ ،‬خویش را به بازی با خود نخواهد‬
‫کشید‪ .‬به این مطلب توجّه کن‪ :‬مُنتَسَب کردنِ دروغ‪ ،‬بغض‪ ،‬عداوت و کینه‬
‫به شیطان‪ ،‬ترا از محبّت حقِّ جانت‪ ،‬غافل میکند‪ .‬صفاتی که ذکرکردم‪،‬‬
‫مذمومترین صفات حائل میان تو و حقیقتِ جان توست‪ .‬و قاتلِ ذرّات‬
‫خیری است که در جانِ تو جریان دارد‪.‬‬
‫وقتی درون آدمی با صفاتی ناپسند و زشت‪ ،‬پر شده باشد‪ ،‬راه فهم به‬
‫خدای جانت‪ ،‬مسدود خواهد شد‪ .‬چگونه انسان میتواند با پرورش و بودن‬
‫آن صفات در وجود خود‪ ،‬به درک الیزال معشوقِ جانِ خویش نائل آید؟‬
‫پس‪ ،‬اوّل این صفات را از خود دورکن؛ آنوقت توان خدافهمی تو‪ ،‬مُنَوّر‬
‫خواهد شد‪ .‬آنقدرکه ما با شیطان در ستیزیم‪ ،‬آن درمانده را با ما سرِ ستیز‬
‫نیست! ما خودمان شیطان مُجَسّم هستیم؛ و خود‪ ،‬نمیدانیم‪ .‬و اصالً شیطان‪،‬‬
‫خود ماییم که این همه رذایل را در خود تقویت میکنیم‪ .‬ما لبریز شرارت‬
‫شدهایم و خود نمیدانیم‪ .‬ما شّرِ درون خویش را‪ ،‬به وجود دیگری‪ ،‬فرافکن‬
‫کردهایم‪ .‬ما شیطان را‪ ،‬بالگردانِ اعمال خبیحِ خویش نمودهایم‪ ،‬تا وجدان‬
‫آدمی خود را‪ ،‬فریب دهیم‪.‬‬
‫در آفرینش‪ ،‬شیطان نمیخواهد و نمیخواست عشق خود را در ارتباط با‬
‫خدایش‪ ،‬با توی آدم‪ ،‬تقسیم کند! گناهِ صداقتِ عمل او را‪ ،‬با حماقت‬
‫خویش‪ ،‬پاسخ مگو! این چه مُهمَلی است که ادیان بینالنّهرین‪ ،‬شیطان را به‬
‫لعنتی ابدی مبتال کردهاند و او را مورد مَذمّت همیشۀ تاریخ قرار دادهاند‪.‬‬
‫ناقصالخِلقِهای چون آدم‪ ،‬موجودیّتی نیست که بتواند خدا را‬
‫دوست داشته باشد‪ .‬اگر میتوانست‪ ،‬در همان بهشت که در جوار‬
‫فروهر‬ ‫‪142‬‬
‫خدایش بود‪ ،‬به دوست داشتن خدای خود‪ ،‬شعوری بالغانه‬
‫مییافت‪ ،‬تا محکوم به طَرد از بهشتِ او نشود‪ .‬موجودی که به فهم‬
‫حضور خالق خود در بهشت فهمی نداشته‪ ،‬چگونه میتواند به‬
‫حیلههای موجوداتی چون خود‪ ،‬آن هم در زمین‪ ،‬به فهم او نایل‬
‫شود؟ آن هم اینجا‪ ،‬بر روی خاکی که بِدان‪ ،‬مطرود شده است‪.‬‬
‫این تناقضگویان متولّی «اهلل»‪ ،‬ترا به خدایت نخواهند رساند‪ .‬خدا را در‬
‫خود بجوی‪ ،‬که همۀ تو‪ ،‬همۀ اوست؛ و همۀ او‪ ،‬همۀ توست‪ .‬شیطان‪ ،‬که شقِّ‬
‫شرّ است‪ ،‬در فهم خدا‪ ،‬بسیار از آدم پیشی دارد‪ .‬چرا که شیطان‪ ،‬ناقصی‬
‫چون آدم را‪ ،‬شریک محبّت خود نکرده است‪ ،‬که همۀ ذَرّاتش هم اوست و‬
‫بس‪.‬‬
‫بدانکه‪ ،‬شیطان‪ ،‬شریک خدا در خلقت نیست؛ که او نیز مخلوق کمال‬
‫خداست‪ .‬هیچ مخلوقی را‪ ،‬سَرِ عناد با خالق خویش نمیتواند باشد‪ .‬که‬
‫شیطان را بِدان متهم کردهاند‪.‬‬
‫تو‪ ،‬جانورِ بیشعوریِ جانِ خویش را درمان کن؛ تا به فهم خالق خویش‪،‬‬
‫مُنوّر شوی!‬
‫سنگی را که در مراسم حج و در منی‪ ،‬به شیطان نشانه میکنند‪،‬‬
‫آن سنگ نیز‪ ،‬یکی از نشانههای خداست‪ .‬آیتی از آیات کالن خدا‬
‫را‪ ،‬به ضرب و شتمِ آیتی دیگر‪ ،‬نشانه مکن! که این عملِ ذلیل‪،‬‬
‫بازماندۀ پرستش بُتانی است که بتپرستانِ بزرگِ تاریخِ ابراهیمیان‪،‬‬
‫رواج دادهاند‪ .‬این ماییم که مدام‪ ،‬خدا را شریک جهالتهای‬
‫فروهر ‪143‬‬
‫ناتمام خود میکنیم؛ خالقی که در اَزل‪ ،‬ابدیّتش رقم خورده است‪.‬‬
‫مرا و همه را‪ ،‬چه به فهم آن اَکملِ پر رمز و راز هستی که خدا‬
‫نامش دادهایم؟‬
‫فقط این را میدانم که ما به جمالی آمدهایم‪ ،‬تا به کمالی برویم‪.‬‬
‫ما کامل نیامدهایم تا تمام برویم‪ .‬در این میان‪ ،‬اگر ما‪ ،‬فهم اضداد‬
‫خود نکنیم‪ ،‬آسوده نخواهیم بود‪ .‬فهم اضداد درون خویش کن‪ ،‬تا‬
‫جانِ خویش را ریش ریش نکنی!‬
‫این نظر شخصی من است‪ .‬شاید در این فهم و بیان هم‪ ،‬نقصانی باشد که‬
‫مرا در فهم آن قُوّتی نیست و نبوده؛ من خدایم را اینگونه فهم کردهام‪ ،‬تا‬
‫شاید دیگر پدیدههای عالم‪ ،‬از دست و زبانِ شرِّ آلودۀ من‪ ،‬در امان باشند‪.‬‬
‫آن هم‪ ،‬نه خدایی که در کتب ادیان ابراهیمی درج و تعریف شده است‪.‬‬
‫این خداجوئی را که من پیشه کردهام‪ ،‬هیچ آزاری به کسی و موجودی‬
‫نمیرساند‪ .‬خدائی که به ضرب قدّاره‪ ،‬به ترویج عقاید خود قد عَلَم کرده‬
‫است‪ ،‬جَلّاد خدایان است‪ .‬خِردِ مجنون را‪ ،‬هیچ فهمی از خدا نیست‪ .‬اگر آن‬
‫خدا‪ ،‬برای این جهان‪ ،‬به جای سرودن شعر و نگارش کتاب نصایح‪ ،‬و‬
‫دستور کشتارِ غیرخودیها‪ ،‬اقدام به احداثِ بیمارستانی برای مداوای‬
‫بیشعوری آدمها کرده بود‪ ،‬امروز‪ ،‬اینهمه سَفیه و بیمار روانی در عالم‪ ،‬به‬
‫اتّفاق هم‪ ،‬مُهمَل و بیراه‪ ،‬نمیگفتند‪.‬‬
‫بِدانکه جان آدمیان‪ ،‬به هیچ نصیحتی درمان نمیشود؛ که نقصِ‬
‫مخلوق را‪ ،‬به نصیحت‪ ،‬درمان نمیکنند‪ .‬نقص را ناقضی باید تا‬
‫فروهر‬ ‫‪144‬‬
‫درمان درد کند‪ .‬اما هرچه هست‪ ،‬این است که ما حق نداریم حماقتهای‬
‫خود را در ظرف بیکرانِ خدا تِرید کنیم‪ .‬خدا‪ ،‬میلیاردها سال است که‬
‫دست از سَرِ ما برداشته است؛ این ماییم که به خاطر خُردی شعور‪ ،‬و قلیلی‬
‫فهم‪ ،‬دست از سر او برنمیداریم؛ و مدام او را در کارخانۀ بیشعوری‬
‫خویش‪ ،‬حلّاجی میکنیم‪.‬‬
‫خدا‪ ،‬از ازلِ خلقتش‪ ،‬حتماً در درونِ تکتکِ آفریدههایش‪ ،‬پیامبری‬
‫نهاده است که در طول زمان‪ ،‬در تکامل خِرَد او کارگر باشد‪ ،‬تا او را در‬
‫فهم شَرّ و خیر و ترکیب این دو با هم یاری دهد‪ .‬این ماییم که مجال و‬
‫زحمت فهمِ اسرار را به خود نمیدهیم و درون خود‪ ،‬ادراک نمیکنیم‪.‬‬
‫اَسرار‪ ،‬چیزی جز غربال و اصالحِ شعور و تقویتِ خِرَد‪ ،‬برای فهمِ‬
‫ندانستهها‪ ،‬نیست‪ .‬مجهوالت شعور خویش را کشف کن‪ ،‬تا‬
‫خدایت را عمیقتر فهم کنی!‬
‫عزیز پدر! دین‪ ،‬حَالوتِ اندیشیدن را‪ ،‬در تو کور میکند‪ ،‬تا به‬
‫جای تو‪ ،‬برای تو‪ ،‬تصمیم بگیرد‪ .‬تا زمانی که‪ ،‬خدایان ابراهیمی‪،‬‬
‫در تنظیمِ امیالِ انسانی ما شریک هستند‪ ،‬سهم امیال انسانی ما در‬
‫خلقت‪ ،‬بی پاسخ خواهد ماند‪.‬‬
‫به ما تعلیم دادهاند و آموختهاند تا گمان کنیم که سِرّ و اَسرار‪،‬‬
‫کتابی است در آسمانها‪ ،‬و ما آدمیان‪ ،‬تا ابد برای فهم آن اسرار‪،‬‬
‫باید که سَر در کتاب دین و ادیان‪ ،‬داشته باشیم‪ .‬و این اسرار نیز‪،‬‬
‫فقط در ارادۀ فهم ملّایان و متولّیان ادیان است‪ .‬و ما بدون حضور‬
‫فروهر ‪145‬‬
‫ملّایان‪ ،‬خاخامها و کشیشان‪ ،‬به فهم اسرار هستی‪ ،‬فهمی نخواهیم‬
‫داشت‪.‬‬
‫فرزندم! این فرزندانِ نارسِ خدایان بر روی زمین‪ ،‬طوری خدا‬
‫را تدوین و به عمومِ جامعه تحمیل میکنند که بتوانند قصرهای‬
‫طالئیِ حرامزادگانِ خود را‪ ،‬در ویرانههای اخالق آدمیان‪ ،‬بِنا کنند‪.‬‬
‫این بشرِ درمانده‪ ،‬و در خود لمیده‪ ،‬تا هنگامی که اعمال غیر‬
‫اخالقی خود را به شیطان نسبت میدهد‪ ،‬قادر نخواهد بود به باور‬
‫انسانی خود فهم یابد‪ .‬آدمها‪ ،‬تا زمانیکه با حَراج اخالق انسانی‬
‫خود‪ ،‬روزگار میگذرانند‪ ،‬نخواهند توانست خدای درون خود را‪،‬‬
‫در خود فهم کنند‪.‬‬
‫آنهایی که خود را‪ ،‬قَیّمِ خوشبختی تودهها میدانند‪ ،‬روبَهان‬
‫فریبکاری هستند که دروغهای بزرگ را‪ ،‬در لُپهای خود نهان‬
‫کردهاند‪ .‬هر زمان که فشار تودهها را برای میل به فهمی‪ ،‬احساس‬
‫میکنند‪ ،‬با جویدن یک دروغ بزرگ‪ ،‬و تُف کردن آن بر روی‬
‫مردم‪ ،‬تودهها را مبهوت خود میکنند‪ .‬دروغگفتن‪ ،‬برای سیاسیّون‬
‫یک هنر‪ ،‬و برای مذهبیّون یک صفت مقدّس شده است‪ ،‬اگر‬
‫نمیخواهی طعم تلخ حماقت را در خود فهم کنی‪ ،‬به جِدّ‪ ،‬به تو‬
‫نصیحت میکنم از این دو گروه مکّارِ تاجدار‪ ،‬تا میتوانی‬
‫فروهر‬ ‫‪146‬‬
‫حذرکنی‪ .‬هرجا که نَفَسِ ملّایی را بر مِنبَری فهم کردی‪ ،‬یقین‬
‫داشته باش که جانور بیشعوری‪ ،‬مشغولِ تناول شعورِ انسانهاست‪.‬‬
‫اگر محمّد‪ ،‬خود را آخرین پیامبر بر روی زمین‪ ،‬لقب داد‪ ،‬به‬
‫خوبی میدانست که دیگر‪ ،‬در دنیا‪ ،‬برای نوع بشر‪ ،‬زمان ظهور‬
‫پیامبران‪ ،‬به پایان رسیده است و همینطور‪ ،‬نه برای آن بود‪ ،‬که‬
‫خود را برای ابد تثبیت کند‪ ،‬بلکه از آن بود‪ ،‬که خوب میدانست‬
‫بعد از او دیگر‪ ،‬جامعۀ بشری‪ ،‬به هیچ ناجی و پیامبرنامی‪ ،‬محتاج‬
‫نیست؛ چرا که‪ ،‬پس از دوران او‪ ،‬خِردورزیِ نوع بشر‪ ،‬آغاز شده‬
‫بود؛ و محمّد این را خوب میدانست که خرد تحلیلی بشر‪ ،‬در حال‬
‫شکوفائی است؛ و دیگر هیچ انسانِ پیامبرنامی‪ ،‬تحت هر شرایطی‪،‬‬
‫نمیتواند خرد و شعور آدمیان را در اوراق مُکرّر ادیان‪ ،‬حبس‬
‫کند‪ .‬چرا که پیامبر درون‪ ،‬که همان خِرد آدمی است‪ ،‬راه به فهم‬
‫گشوده بود و محمّد این را به درستی فهم کرده بود‪ .‬هرچند‪ ،‬تعداد‬
‫بیشماری از اطرافیان بیشعور او‪ ،‬در نابخردی تمام بودند؛ و هنوز‬
‫هم هستند و جان میدهند؛ و باز نمیفهمند!‬
‫به یاد بیاور که قبالً ترا گفتهام‪ ،‬هیچ سِرّی از آسمان به زمین‬
‫نخواهد رسید! همۀ اسرار‪ ،‬از روز اَزَل‪ ،‬در زیر پای انسانها پهن‬
‫شده است‪ .‬اگر تو‪ ،‬فهمِ جم آوری آن را داشته باشی‪ ،‬منزلتی‬
‫فروهر ‪147‬‬
‫خواهی یافت؛ و ترا آرامشی خواهد بود‪ ،‬تا تو کرامت انسانی خود‬
‫را فهم کنی‪.‬‬
‫فرزند عزیزم! جهنّم‪ ،‬جهل آدمی است و بهشت‪ ،‬فهم آدمی!‬
‫اگر به فهم خود رسیدی‪ ،‬بدانکه حتماً جزو بهشتیانی هستی که‬
‫مُقرِّبِ درگاهِ انسانی خود گشتهای؛ همین! مابقی سخنان‪ ،‬مُهمَلی‬
‫بیش نیست‪ .‬همۀ آنان که به تو درس عرفان دینی میدهند‪ ،‬همه‪،‬‬
‫عرفانبازانِ بیشعوری هستند که مُدام سعی دارند تا به تو بگویند‬
‫که این معانی را‪ ،‬از آسمانها آوردهاند تا ترا رستگار کنند؛ که‬
‫وارث همۀ آن معانی نیز‪ ،‬موجودی نامرئی است‪ ،‬که در آسمانها‬
‫استقرار یافته است؛ و کسی را لیاقت فهم او نیست؛ جز متولّیان‬
‫ادیان! اینان‪ ،‬دروغگویانی هستند که با ابداع واژهها و معانی‬
‫سرگیجهآور‪ ،‬میخواهند ترا در تو‪ ،‬سرگردان کنند‪ .‬تا همۀ ترا‪ ،‬به‬
‫نف ِ جانورِ بیشعوری جان خود‪ ،‬مصادره نمایند‪ .‬زینتِ معانی به‬
‫دروغهای بزرگ‪ ،‬پیشۀ همیشۀ اینان است‪ .‬بدانکه‪ ،‬در هستیِ‬
‫هستِ آفرینش‪ ،‬هیچ موجودی به قدر شیطان‪ ،‬از عشقِ خدا‪ ،‬لبریز‬
‫نشده است‪ .‬شیطان‪ ،‬نیمۀ توست فرزند! شیطان هم‪ ،‬بر کمالِ خدا‬
‫احاطه دارد‪ ،‬و هم‪ ،‬بر جمال خدا‪ ،‬و هم‪ ،‬بر جالل خدا‪ .‬که اینها‬
‫همه‪ ،‬در خودِ تو مُجتمَ شده است‪ .‬برحسب جهل است که متولّیان‬
‫دین‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬آدمیان را از شیطان‪ ،‬بسیار ترساندهاند‪ .‬وقتی‬
‫فروهر‬ ‫‪148‬‬
‫توانستند نیمۀ ترا از تو بگیرند‪ ،‬از تو موجودی ناقص خواهد ماند‪،‬‬
‫که میتوانند با آنِ نیمۀ ناقصِ تو‪ ،‬هرچه خواستند بکنند‪ .‬شرّ و خیر‬
‫خویش را محترم شمار فرزند‪،‬که این دو‪ ،‬کتاب فهم توست در تو‪.‬‬
‫عارف‪ ،‬در هستیِ هست‪ ،‬تنها موجودی است که به دوستی با‬
‫شیطان رسیده است! بدانکه فرقی عظیم میان آنچه از او‬
‫میترسیم‪ ،‬و آنچه ترس ما از اوست‪ ،‬وجود دارد‪ .‬خوب فهم کن‬
‫که چه گفتم فرزند! آدمی از آنچه میترسد‪ ،‬بر او جاهل است و‬
‫آنچه‪ ،‬ترس ما از اوست‪ ،‬بر او فهم یافتهایم‪ .‬فرق میان این دو‪ ،‬در‬
‫این معناست که کودک از هیوال میترسد‪ ،‬که این ناشی از جهل‬
‫اوست بر هیوال‪ ،‬و بالغی‪ ،‬از نیش زهرآگین عقربی‪ ،‬که این ناشی از‬
‫فهم اوست‪ ،‬بر نیش عقرب‪ .‬معنای این دو ترس بسیار با هم متفاوت‬
‫است‪ .‬آن یکی در خیال است و این در واقعیّت‪ .‬زمانی که ما به فهمِ‬
‫محبّتِ شیطان‪ ،‬به خدا رسیدیم‪ ،‬به مُصدِّقِ حقیقیِ درون خویش نیز‬
‫واقف شدهایم‪ .‬عارف را نظر بر این است‪ ،‬که میفهمد‪ ،‬سهم‬
‫شیطان در آفرینش‪ ،‬به عشق خدا‪ ،‬افزونتر از حقِّ ما‪ ،‬به خالق است‪.‬‬
‫عارف‪ ،‬به جِدّ میکوشد که طوق عشق خدا را‪ ،‬بر گردن خویش‬
‫استوار کند‪ .‬سهیم شدن در عشق شیطان‪ ،‬به شیطنتی عظیم محتاج‬
‫است‪ .‬شیطان و شَرّ‪ ،‬اقرار دارد‪ ،‬که برای سهم عشق خود‪ ،‬در‬
‫خلقت‪ ،‬منزلت خود را‪ ،‬در تاج آفرینش از دست داده است‪ .‬من و‬
‫فروهر ‪149‬‬
‫تو نمیتوانیم منزلتی را بجوییم که شیطان در بدو خلقت من و تو‪،‬‬
‫از آن دست شسته است‪ .‬عارف این را میداند که برای مأوا‬
‫گُزیدن در جوار خدای جان خود‪ ،‬به جسارتی شیطانی محتاج‬
‫است‪ .‬عارف‪ ،‬اگر به فهم این جسارت نائل شود‪ ،‬حالج میشود‪ ،‬و‬
‫بر دارِ جهلِ جحودان (دگرگونکنندگانِ متقلّب) گرفتار شدن را‪،‬‬
‫به جانِ خاکی خود‪ ،‬خواهد خرید‪ .‬وقتی خِردِ کسی را‪ ،‬مدام به‬
‫شیطان مشغول کردی‪ ،‬او‪ ،‬فهم نخواهدکرد که تو‪ ،‬چگونه به خالی‬
‫کردن جیب او مشغول هستی‪ .‬بدانکه همۀ اَبَربیشعورانِ تاریخ‪ ،‬جز‬
‫برای خالی کردن جیبِ من و تو‪ ،‬و هویّت انسانی من و تو‪ ،‬قد عَلَم‬
‫نکردهاند‪ .‬وقتی توانستی خِرد کسی را به خطر شیطان مشغول کنی‪،‬‬
‫او هرگز فهم نخواهد کرد‪ ،‬که یک ملّا و فقیه‪ ،‬چگونه به غارتِ‬
‫وی مشغول شده است‪ .‬فهم کن فرزندم! که عصارۀ جهالت را‪،‬‬
‫همواره در کسانی جستوجو کنی‪ ،‬که با رها کردن خدا‪ ،‬مدام‬
‫خود را‪ ،‬به تعقیب شیطان‪ ،‬تشویق میکنند‪ .‬تا زمانیکه شیطان را ‪-‬‬
‫که مظهر شرّش گفتهاند‪ -‬دوست نداشته باشی‪ ،‬خیر را‪ ،‬که مظهر‬
‫خیّرات است‪ ،‬فهم نخواهی کرد؛ و به فهم مُطلقِ خدای جانت‬
‫نخواهی رسید‪ .‬پدربزرگم میگفت همۀ آن کسانی که مدام با‬
‫سخن گفتن از خدا‪ ،‬سعی دارند قَدّارههای خونین خود را‪ ،‬در‬
‫پشت او پنهان کنند‪ ،‬کینهتوزانِ حرامیای هستند‪ ،‬که چماقی بهتر‬
‫فروهر‬ ‫‪151‬‬
‫از خدا‪ ،‬برای کشتار تودهها سراغ ندارند‪ .‬حذرکن از کسانی که‬
‫مدام سعی دارند خدا را‪ ،‬در مصدر همۀ احکام خود تعبیه کنند‪ .‬و‬
‫اصرار دارند خدا را همچون نُخالهای‪ ،‬در خُلَل و فُرَجِ حیات‬
‫ننگینشان‪ ،‬بنّایی نمایند‪ .‬و بترس از آنانی که مدام‪ ،‬بیمُحابا‪ ،‬از‬
‫خدا‪ ،‬دَرزهای عمیق خباثتشان را‪ ،‬بَطانه(بتونه)کشی میکنند‪.‬‬
‫آنکه حِرصِ عشقِ خدا را‪ ،‬در وجود خویش فهم کرد‪ ،‬معشوق را‬
‫هَرَس نمیکند‪ .‬خدا هَرَسکردنی نیست؛ خدا‪ ،‬فقط خداست! این‬
‫تویی که مُدام باید خود را هَرَس کنی‪ ،‬تا حِرصِ فهمِ خویش را‪،‬‬
‫در خود‪ ،‬تقویت نمائی‪ .‬خدا را فقط باید دوست داشت؛ که خدا‪،‬‬
‫هیوالیی برای ترس و تسویهحساب با آدمیان نیست‪ .‬خدا در ما‬
‫هست‪ ،‬چون ما هستیم‪ ،‬و عینِ خودِ ماست‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫فرزندم! هیچ وجدان تربیتشدهای در دنیا‪ ،‬به نابودی انسان‬
‫نمیاندیشد‪ .‬در طول تاریخ‪ ،‬همۀ آن بیشعورانی که به مکتبی فَربِه‪،‬‬
‫مُزَیّن شدهاند‪ ،‬بی حضورِ خونِ انسانها‪ ،‬دوامشان مُحال بوده است‪.‬‬
‫بترس از مکتبی که با کشتنِ همنوعان تو‪ ،‬مابقی نجاتیافتگانِ از‬
‫تیغ خود را‪ ،‬به رستگاری حواله میدهد‪ .‬هرقدر وجدانِ تربیتنشدۀ‬
‫آدمیان‪ ،‬در بارۀ موضوعی قویتر عمل میکند‪ ،‬قربانی گرفتن‪ ،‬و‬
‫قربانی دادن در آن موضوع‪ ،‬بیشتر خواهد بود‪ .‬اینان‪ ،‬وجدانِ‬
‫فروهر ‪151‬‬
‫آدمیان را‪ ،‬به تعالیم مکّار خود‪ ،‬به شَرّی انسانسوز‪ ،‬عادت دادهاند‪،‬‬
‫که با مُهر «اهلل»‪ ،‬صفحهصفحۀ آن‪ ،‬ممهورشده است‪ .‬و بدانکه هیچ‬
‫وجدانِ محدودی‪ ،‬به فهمِ معبودِ خویش نائل نخواهد شد؛ که‬
‫وجدانِ محدود را‪ ،‬به تحلیلِ فهمِ خیر و شر‪ ،‬مجالی نیست فرزند؛‬
‫وجدانی که آلودۀ غَضَب میشود‪ ،‬اندیشۀ عَزَب را‪ ،‬فهم نخواهد‬
‫کرد‪.‬‬
‫بعید میدانم که آدمها روزی بتوانند خود را به داشتن وجدانی‬
‫تربیتشده‪ ،‬عادت دهند؛ چرا که آموختهاند تا نیاموزند و تا فکر‬
‫خود را از هزارانهزار موضوع موجود در هستی‪ ،‬به شاخهای خاصّ‬
‫معطوف کنند‪ .‬این همان گرفتنِ قربانیِ بیشتر‪ ،‬برای اهداف وجدانی‬
‫محدود است‪.‬‬
‫همۀ آنانی که وجدانی محدود دارند‪ ،‬بیگمان از لذّت وسعت‬
‫فکر‪ ،‬که الزمۀ فهم امور است‪ ،‬محروم هستند‪ .‬هیچ هوش‬
‫تربیتنشدهای قادر نیست به سؤاالت منطقی و محکمهپسند‪،‬‬
‫پاسخی در خور شأن‪ ،‬ابراز کند‪.‬‬
‫هوش خود را تقویت و تربیت کن‪ ،‬تا شعور بالغِ خویش را فهم‬
‫کنی‪.‬‬
‫متقاعد ساختن ملّتی برای فهم‪ ،‬که تا بُنِ دندان به داشتن‬
‫باورهای خرافی آلوده شده‪ ،‬زَهری است بس مُهلِک؛ که فقط‬
‫فروهر‬ ‫‪152‬‬
‫متقاعدساز را‪ ،‬به کام مرگ خواهد کشید‪ .‬بَدا به حال آنانی که‬
‫مُدام خدا‪ ،‬مشغول آنان است؛ تو سعی کن‪ ،‬تا مشغول خود شوی‪،‬‬
‫قبل از آن که خدایی را‪ ،‬مشغولِ کارِ تو کنند!‬
‫میدانی چرا متولّیان ادیان‪ ،‬با شرطیکردنِ اذهان عموم مردم‪ ،‬سعی دارند‬
‫آنان را‪ ،‬در قالب دلخواه خود‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬به صورت ثابت حفظ‬
‫کنند؟ برای اینکه‪ ،‬هیچ ابزاری به قدرِ حماقت‪ ،‬در مطی کردنِ‬
‫تودهها‪ ،‬نقش ندارد‪ .‬وقتی‪« ،‬من» بودنِ ترا‪ ،‬از تو‪ ،‬گرفتند‪ ،‬و از تو‪،‬‬
‫ما‪ ،‬ساختند‪ ،‬دیگر نمیتوانی خودت باشی‪ ،‬آن وقت به وسیلهای تبدیل‬
‫میشوی‪ ،‬که از تو سودها خواهند برد‪ .‬برای همین است که سعی دارند از‬
‫تو‪ ،‬امّت بسازند‪ .‬حتماً دیدهای که چگونه با تَحَکُّم و غلظت‪ ،‬در‬
‫نُطقهایشان میگویند «امّت واحدۀ اسالم»؛ این امّت واحده‪ ،‬ترا‪ ،‬از تو‪،‬‬
‫خالی میکند؛ و ترا‪ ،‬به جمعی پیوند میزند‪ ،‬تا پلکان ترقّی یک نفر خاصّ‬
‫بشوی که خونت را مباح میداند‪ .‬مراقب باش‪ ،‬تا در تَشَکُّل این امّت‬
‫واحده‪ ،‬فرو نروی‪ ،‬که شعور و خردت‪ ،‬بی عَلَمِ و عِلم‪ ،‬خواهد شد‪.‬‬
‫وارثان مکاتب دینی و مذهبی و نظریهپردازان آنان در طول تاریخ‪ ،‬برای‬
‫اینکه بتوانند زَهر اعتقادات بَردهپروری خود را‪ ،‬در جامعۀ بشری رسوخ‬
‫دهند‪ ،‬همواره به سراغ تئوریسینهای مُزدور خودفروشی میروند‪ ،‬تا به‬
‫وسیلۀ آنان بتوانند مَطامِ ذهنی اَخته کنندۀ خود را‪ ،‬به نحو احسن نَقل‬
‫نمایند؛ تا هم خود در قفای تئوریسین‪ ،‬به چپاول ثروت ملّی و فرهنگی و‬
‫اعتقادی ملل مشغول شوند‪ ،‬هم محیط را از حیطۀ تفکّری مفید و انسانساز‪،‬‬
‫دورکنند‪ .‬و تئوریسین نیز‪ ،‬در کمال مهارت در کارخانۀ واژهسازی خود‪ ،‬با‬
‫فروهر ‪153‬‬
‫ابداع مفاهیم و جمالتی نو‪ ،‬به مُکَدّر نمودن ذهن مخاطبان خود عشق‬
‫میورزد‪ .‬بارها گفتهام‪ ،‬که خطر این توجیهگران مُزوّر‪ ،‬به مراتب بدتر از‬
‫بانیان بنیانگذار آن تئوریهاست‪ .‬این خودفروشان زیرک‪ ،‬گاهی با‬
‫مُغالطات خود‪ ،‬چنان حقایقِ حیات اندیشۀ بشری را تغییر میدهند‪ ،‬که آدمی‬
‫را دچار حیرت میکنند‪ .‬دیدهام که سبک و سیاق و بیان این مَغلطهگران‬
‫بزرگ تاریخ‪ ،‬گاه آنقدر پیش رفته که مضامین ابداعی خودِ آنان در طول‬
‫زمان‪ ،‬به مکتبی مُجَزّا بدل شده است‪ .‬درست مثل علی شریعتی و عقاید او‪.‬‬
‫سِرّ‪ ،‬پدیدهای نیست که مِنبَعد‪ ،‬از پهنۀ الیتناهی خدا بر زمین نزول‬
‫اجالل یابد‪ .‬همۀ اسرار آفرینش‪ ،‬از بدو خلقتِ هستی‪ ،‬در ریسمان تکامل‬
‫هستیِ هستِ خدا‪ ،‬برای تداوم‪ ،‬به تکاملی ابدی‪ ،‬پیوندی تمام خورده است‪.‬‬
‫دیگر سِرّی نازل نخواهد شد‪ .‬و اصالً سِرّی در آسمان وجود ندارد؛ تا‬
‫دگربار نزول اجالل کند! یکی از اسرار خدا در آفرینش‪ ،‬منِ انسان هستم‪،‬‬
‫که در یک احتمالِ بیست میلیاردی‪ ،‬تحقّق یافتهام‪ .‬مرا به اِسپرمِ مَردی در‬
‫بطنِ مبارک زنی شکل دادهاند‪ .‬اگر شعورِ فهمِ خود را به جان آفرینشِ‬
‫خویش معطوف کنی‪ ،‬خواهی دید که جمی اَسرارِ خدا در کَنف مویی از‬
‫تو‪ ،‬به ودیعه نهاده شده است‪ .‬این ماییم که به آن اَسرار فهم نداریم؛ واِلّا‪،‬‬
‫همۀ اسرار‪ ،‬درکنار ما‪ ،‬حضور دارند‪ ،‬هر ذَرّه از وجود تو‪ ،‬یکی از آن اسرار‬
‫است‪ .‬ما‪ ،‬به راحتی و بدون میلِ به دردِ یادگیری‪ ،‬از واژههای‬
‫آموخته شدۀ خود‪ ،‬پلکانی میسازیم تا در کوتاهترین زمان‪ ،‬به‬
‫مقاصد مادّی خود نائل آییم‪ .‬همین امر باعح میشود‪ ،‬تا در طول‬
‫زمان‪ ،‬عادت کنیم‪ ،‬تا مدام به خود خیانت نماییم! بیاموز که گاهی‬
‫فروهر‬ ‫‪154‬‬
‫انتخابِ نزدیکترین راه‪ ،‬برای رسیدن به مقصود‪ ،‬گمراهترین راه‬
‫میتواند باشد‪ .‬ما را عادت دادهاند که نتوانیم از فکر و خِردمان به درستی‬
‫استفاده کنیم‪ .‬برای اینکه‪ ،‬به ما قبوالندهاند این ما نیستیم که درستی را فهم‬
‫میکنیم‪ ،‬بلکه این پیامبران و متولّیان و کتابهای مقدّس آنهاست که همۀ‬
‫درستیهای عالَم را فهم میکنند؛ و همۀ حقایق را در خود دفن کردهاند‪ .‬به‬
‫ما آموختهاند آن سخنی درست است‪ ،‬که در کتابهای به اصطالح‬
‫مقدّسین نوشته شده است و غیر آن کتابها‪ ،‬هیچ درستی‪ ،‬در عالَم‪ ،‬وجود‬
‫ندارد‪ .‬قویاً فهم کن! که هیچ درستی در عالَم به قدر خودِ انسانیِ تو درست‬
‫نیست‪ .‬خدای من آنجا نیست‪ ،‬که اینان‪ ،‬مرا به جستوجوی آن‪ ،‬در‬
‫آسمانها و فضا‪ ،‬تشویق میکنند‪ .‬خدای من اینجاست! درست در کنارم؛‬
‫در همین خاک و در تَنِ فناپذیر خود من! در فهم امور‪ ،‬باریک باش! ‪...‬‬
‫خدا در خود تو است و خود تو در او؛ چیزی که در خودِ توست‪ ،‬خواهش‬
‫از او حماقت است‪ .‬این تویی‪ ،‬که به فهم او فهمی نداری‪.‬‬
‫خدا را تعریف نمیکنند‪ .‬خدا را فقط باید در شعور انسانی خود حسّ‬
‫کنی‪ .‬آنان که خدا را به تعریف میکشند‪ ،‬تیمچهای گشودهاند تا از من و تو‬
‫درازگوشانی بسازند؛ تا در سواریگرفتن از ما‪ ،‬دچار مشکل نشوند! هر‬
‫تعریفی از خدا‪ ،‬زائیده ذهن خودِ آدمی و باطل است‪ .‬خدا را تحت هیچ‬
‫نامی و صفتی نمیتوان تعریف کرد‪ .‬تو سعی کن تا فقط خود را‪ ،‬برای خود‬
‫تعریف کنی‪ .‬که خود تو‪ ،‬ذَرّهای از این کمالِ اکملِ خلقت هستی‪ .‬به تو‬
‫گفتم‪ ،‬با کسانی باش که با خدایند نه از خدا! اگر در فهم این کالم عاجز‬
‫هستی‪ ،‬سکوت کن‪ ،‬تا مگر روزی به فهم آن برسی‪ ،‬و آنگاه که فهم‬
‫فروهر ‪155‬‬
‫کردی‪ ،‬خود را خواهی یافت‪ .‬انسان که نباید از خدا چیزی بخواهد‪ ،‬به خدا‬
‫چیز میدهند‪ ،‬به خدا میبخشند‪ .‬عاشقی که از معشوق‪ ،‬مطالبۀ مطلوب خود‬
‫میکند‪ ،‬احمقی بیش نیست‪ .‬چرا که همۀ خدا‪ ،‬از آن توست‪ ،‬و در توست؛‬
‫آن معنائی که در توست‪ ،‬آن را باید فهم کنی‪ .‬عاشق‪ ،‬دهنده است نه‬
‫گیرنده‪ .‬این را فهم کن که اگر خدا‪ ،‬به خواست من و تو‪ ،‬امری را‪ ،‬تغییر‬
‫دهد‪ ،‬باید‪ ،‬کتاب آفرینش خود را‪ ،‬از نو‪ ،‬بازنویسی نماید‪ .‬و این امر‪ ،‬هیچ‬
‫زمان تحقّق نخواهد یافت‪ .‬خواستن رحمت برای مُردگانمان از خدا‪ ،‬ناشی‬
‫از ذلّت ماست‪ .‬رحمت هر موجودی در همّت حیات درست اوست‪.‬‬
‫خدا‪ ،‬به هیچ آفریدهای هیچ چیز نمیدهد؛ و از هیچ آفریدهای هم‪،‬‬
‫چیزی نمیگیرد‪ .‬خدا‪ ،‬رمّال و بقّال نیست که در دکّانِ کسبِ خود لمیده‬
‫باشد‪ ،‬تا به هرکس به قدر توان مالیاش‪ ،‬کاالئی عرضه کند‪ .‬اینگونه‬
‫خدافهمی‪ ،‬متعلّق به اندیشۀ ‪ 1188‬و اندی سال قبلِ مُشتی جاهل است‪ ،‬که‬
‫در فهم خود و جهان‪ ،‬جز به زبان شمشیر و خنجر‪ ،‬راه به جایی نمیبردند‪ .‬و‬
‫اما در هستی‪ ،‬هر آنچه که باید میشده‪ ،‬همه شده است‪ .‬از ازل تا به ابدیّت‪.‬‬
‫بدانکه‪ ،‬قانون آفرینش در کتاب خلقت‪ ،‬ثابت است؛ نه به خواست من‬
‫و تو‪ ،‬متحوّل میشود و نه‪ ،‬به رَدِّ من و تو‪ ،‬متغیّر‪ .‬آنچه هست‪ ،‬همان است‬
‫که هست‪ .‬این آدم ذلیل‪ ،‬خود را به سَروَری هستی منصوب کرده است‪،‬‬
‫وَاِلّا‪ ،‬کسی یا چیزی او را به این مقام نخوانده است ‪.‬‬
‫ذهن ما‪ ،‬به حبسِ تعالیم پیرساالری و ادبیات تبلیغاتی دین و مذهبِ‬
‫ساختۀ دستِ بشر‪ ،‬عادت کرده است‪ ،‬تا تنهائی و سرگشتگیهای خود را‬
‫توجیه کند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪156‬‬
‫هیچ انسان خردمندی تا امروز‪ ،‬نتوانسته است چرائی آفرینش خود را‬
‫توضیح دهد؛ مگر آدم جاهل‪ ،‬که همۀ ندانمکاریهای خود را از هستی‪ ،‬و‬
‫در هستی‪ ،‬به دامان قضا و قدر‪ ،‬مصلحت‪ ،‬تقدیر و مَشیّت و واژگانی چون‬
‫اینها‪ ،‬هَوار کرده است؛ تا خود را‪ ،‬از دست خود‪ ،‬خالص کند‪ .‬مهملبافی‪،‬‬
‫اصالً در تعالیم ادیان است‪ .‬ما اگر از تخیّالت آویخته بر خود و به خود‪،‬‬
‫دست برداریم‪ ،‬فهم انسانی خودمان را در اندک زمانی احساس خواهیم‬
‫کرد‪ .‬مهمالت‪ ،‬گاهی چنان ذهن ما را مؤدبانه فریب میدهند‪ ،‬که توانِ فهمِ‬
‫را از ما سلب میکنند‪ .‬به این جمله توجّه کن که گاهی بیشتر آدمها به زبان‬
‫میآورند‪ ،‬و آن‪ ،‬اینکه «خدا به هرکس به اندازۀ فهمش نظر میکند‪ ».‬این‬
‫جمله نیز‪ ،‬یکی از همان مَغلطهها و جمالت مُهمل و مُهمالتِ به باور نشانده‬
‫در جان ما آدمها است‪ ،‬که در طول قرنها‪ ،‬توسط متولّیان ادیان‪ ،‬در ما‬
‫پرورش داده شده است؛ تا ما را‪ ،‬از فهمِ چرائیها غافل کند‪.‬‬
‫مگر خدا بقّالی و ترازو دارد‪ ،‬که حماقت انسانها را وزن کند! و به‬
‫هرکس به قاعدۀ شعورش عنایت کند؟ مگر قرار است که خدا با ما معامله‬
‫کند؟ خدا‪ ،‬با هیچیک از مخلوقات خود‪ ،‬معامله نمیکند‪ .‬این ما هستیم که‬
‫با خودِ کاذب خودمان‪ ،‬با خدا‪ ،‬بر کرسی معامله نشستهایم‪ .‬اصالً چرا باید‬
‫خدا‪ ،‬عده ای را کمشعور خلق کند‪ ،‬و عدهای را پرشعور‪ ،‬که بعداً‪ ،‬در‬
‫تقسیم غنایم‪ ،‬هرکسی را به قدر شعورش مرحمت نماید؟ سخنان جماعتی‬
‫که در رنگ و لعاب عرفانبازی‪ ،‬قنداق شده است را‪ ،‬هیچ زمان باور مکن‪.‬‬
‫این دغلبازان شیّاد‪ ،‬همان کار را با تو میکنند که مُلّایان‪ ،‬به شیوهای دیگر‪،‬‬
‫فروهر ‪157‬‬
‫پیشۀ همیشۀ خود کردهاند‪ .‬این عرفانبازان‪ ،‬همان جاهالنی هستند که در‬
‫مکتب مُلّایان مشق دیدهاند‪.‬‬
‫هزاران مکتب و مرام و مسلک‪ ،‬اختراع کردهاند؛ تا مگر کرامت انسانی‬
‫من و تو را‪ ،‬مفلوج مهمالتِ خود کنند‪ .‬حَنبلیها و حنفیها‪ ،‬این را‬
‫میگویند؛ شافعیها آنرا میگویند‪ .‬مُعتَزله و جَبریّون و مُرجَئِه و اشاعره و‬
‫احمدیّه و شیخیّه و بهائیان و غالیان و شیعه و کیسانیّه و زیدیّه و ‪. ....‬‬
‫ماتُریدیها نیز این را گفتهاند‪ .‬ووو‪ . ....‬کالم این عرفانبازان‪ ،‬انسان را در‬
‫چهار دیواری مهمالت‪ ،‬گرفتار خود میکند‪ .‬این جماعت‪ ،‬ذهن آدمها را‬
‫عادت دادهاند‪ ،‬تا در هر امری‪ ،‬مُصادره به مطلوب کند؛ تا آرامشِ کاذبِ‬
‫خود را از دست ندهند‪ .‬مسئولیتگریزی آدمها‪ ،‬از فهمِ خِرد‪ ،‬و کتاب‬
‫اندیشه‪ ،‬قرنهاست‪ ،‬که در مدرسۀ این جماعت اَبَر بیشعور تدریس میشود‪.‬‬
‫تا امروز نیز‪ ،‬هیچ نتیجهای جز کشتار آدمیان‪ ،‬نداشته است‪ .‬حماقتِ تاریخی‬
‫این عرفانبازان بیشعور‪ ،‬تا آنجا پیش رفته است‪ ،‬که آدمها را‪ ،‬از‬
‫چرائیهای هستی تهی کردهاند و خِردشان را‪ ،‬به بردگی مُقلّدانه عادت‬
‫دادهاند‪.‬‬
‫این را بدان که اخالق بر دین مُقدّم است‪ .‬و همۀ اخالقمداران‪،‬‬
‫متدیّنین وارستهای هستند؛ ولی تصوّر نمیکنم که هر مُتَدَیِّنی‬
‫صاحب اخالق باشد‪.‬‬
‫تاریخ‪ ،‬در صِحَّت این گفته‪ ،‬شاهدی مُعتبر است‪ .‬مبادا به این نوشتهها به‬
‫دید تَعصّب بنگری‪ .‬در معنای آنها بسیار بیندیش تا به خود آیی؛ و خود را‪،‬‬
‫در خود فهم کنی‪ .‬من و تو انسانیم و انسان‪ ،‬در هستی‪ ،‬تنها موجودی است‬
‫فروهر‬ ‫‪158‬‬
‫که اتاقی به نام شعور دارد‪ .‬هر اندیشهای که بر مبانی خِردِ تحلیلی‬
‫استوار باشد‪ ،‬به هیچ معجزهای نیاز نخواهد داشت‪ ،‬تا در قبول یا ردِّ‬
‫آن‪ ،‬قلم به کف بگیرد‪ .‬معجزه‪ ،‬برای فریب عوام است؛ برای‬
‫تحمیل یک اندیشۀ اسارتبار در میان تودهها‪ .‬ملّتی که کتاب خِرد‬
‫را‪ ،‬برای ارتقاء شعورش انتخاب میکند‪ ،‬به هیچ معجزه‪ ،‬نیازمند‬
‫نیست‪.‬‬
‫اگر آدمی‪ ،‬کتابِ اخالق را‪ ،‬که انسانهای قبل از ما‪ ،‬در قرون و اعصار‬
‫متمادی‪ ،‬نوشتهاند‪ ،‬مالک فهم امور خود قرار دهد‪ ،‬به هیچ دینی نیاز‬
‫نخواهد داشت‪.‬‬
‫من‪ ،‬هیچ فضیلتی را در طول تاریخ نمیشناسم که به جبر‬
‫رَذیلت‪ ،‬سر از تنش‪ ،‬جدا نشده باشد؛ که هیچ سفیهی را برحَظِّ‬
‫فهم‪ ،‬ذوقی نیست‪.‬‬
‫بهتر است متولّیان ادیان‪ ،‬به جای حَلّاجی کردن دِماغ دیگران‪،‬‬
‫بروند و دَماغشان را به دست جراحی بسپارند! تا شاید‪ ،‬استشمام‬
‫عطر فهم درستیها را‪ ،‬در گذرِ مَشامشان بیشتر فهم کنند؛ که‬
‫سخنان کلیدی را‪ ،‬فقط‪ ،‬کتابکارانِ مزرعۀ خِرد‪ ،‬فهم میکنند‪.‬‬
‫همیشه گفتهام و باز تکرار میکنم‪ ،‬که سخنان شایسته‪ ،‬الیقِ ابله‬
‫نیست‪ .‬قُوّتِ درک معانی را‪ ،‬کسی فهم میکند‪ ،‬که منزلت انسانی‪،‬‬
‫و شعورِ انسانی خود را تربیت کرده است‪ .‬من‪ ،‬هیچ مثلّحِ مقدّسی‬
‫فروهر ‪159‬‬
‫در هستی‪ ،‬سراغ ندارم‪ ،‬که به قدر مثلّحِ «پندار‪ ،‬گفتار و کردار‬
‫نیک»‪ ،‬آدمی را‪ ،‬از داالن رستگاری عبور داده باشد‪ .‬اندوهی که‬
‫امروز‪ ،‬جامعۀ مرا کفنپوش کرده است‪ ،‬مرگ فضائل کلیدی‬
‫است؛ که روزگاری در سطرسطرِ کتاب خِردِ این سرزمین جای‬
‫داشت‪ .‬این طبیعی است‪ ،‬وقتی ملّتی رذیلتهای خود را‪ ،‬در لباس‬
‫فضیلت میبیند‪ ،‬نمیتواند کرامتِ انسانی خود را فهم کند‪ .‬دروغ و‬
‫ریا و تزویر‪ ،‬عملی وقیح و بیشرمانه است؛ ملّتی که آلودۀ این‬
‫تبهکاری شده باشد‪ ،‬ناخودآگاه دروغگوئی را‪ ،‬نوعی فضیلتِ‬
‫اخالقی قلمداد خواهد کرد‪ .‬شیوع مرگِ فضائل در جامعه‪،‬‬
‫هنگامی آغاز میشود‪ ،‬که نهال دروغ را در جان آدمیانش‪ ،‬غَرس‬
‫میکنند‪ .‬امروز‪ ،‬بیشترینِ مُدَرِّسینِ تعالیمِ اخالق در این جامعه‪ ،‬که‬
‫در مسند تبلیغ نشستهاند‪ ،‬کتاب دروغ و ریا را‪ ،‬به شیواترین شکل‬
‫ممکن‪ ،‬تدریس میکنند و نامش را‪ ،‬تَقیّه گذاشتهاند!‬
‫فقهِ ادیانِ بینالنّهرین و خاورمیانه‪ ،‬ابزاری است‪ ،‬که مهمالت را‪،‬‬
‫توجیه میکند‪ .‬هیچ زمان‪ ،‬خود را در حصارِ این فرومایگان‪ ،‬به فهم‬
‫نکش! که خدای اینان دلّالهای است سوداگر‪ ،‬که با خونِ آدمیان‪،‬‬
‫تیمچۀ به خون نشستۀ خود را‪ ،‬بَزَک میکند‪ .‬همیشه از خدای خود‬
‫بخواه‪ ،‬تا ترا از شّرِ طرفدارانِ «اهلل» حفظ کند! که هیچ َسمّی در‬
‫هستی‪ ،‬به قدرِ تملّک خدا‪ ،‬برای شعور انسانها خطرناک نیست‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪161‬‬
‫پس مراقب خود باش! که تا میتوانی با خِردت آشتی کنی‪ ،‬و تَنَت‬
‫را دوست داشته باشی؛ و لذّت خیرِ تنت را تأمین کنی؛ که همۀ‬
‫خیرّاتِ تو‪ ،‬در این تنِ مادّی نهان شده است‪ .‬که خردِ تربیتشده‪،‬‬
‫توان فهمِ درستیها را دارد‪ .‬خردت را تربیت کن‪ ،‬تا انسان شدنِ‬
‫خویش را فهم کنی‪ .‬هستند کسانی که دین را‪ ،‬برای دنیای خود‬
‫برگزیدهاند و هستندکسانی که دنیا را‪ ،‬برای دین خود‪ ،‬برگزیدهاند‪.‬‬
‫آنان که دین را‪ ،‬برای دنیای خود‪ ،‬برگزیدهاند‪ ،‬شیادانی هستند که‬
‫خدا را‪ ،‬در تن کپک بستۀ خود‪ ،‬به حبس کشیدهاند‪ ،‬تا من و تو را‪،‬‬
‫در فریبِ تاریخی خود ذلیل کنند‪ .‬و آنان که دنیا را‪ ،‬برای دین‬
‫خود‪ ،‬برگزیدهاند‪ ،‬وارستگانی هستند‪ ،‬که فهم خدایشان را‪ ،‬در‬
‫سادگی کودکانهای لمس توانی کرد‪ .‬من‪ ،‬خدائی میخواهم‪ ،‬که‬
‫به هیچ تفسیری محتاج نیست‪ .‬خدائی که با تفسیر‪ ،‬در شعور انسانی‬
‫تو تزریق میشود‪ ،‬شیّادی است‪ ،‬که حقیقتِ جانِ ترا‪ ،‬نشانه رفته‬
‫است‪.‬‬
‫من‪ ،‬هرجا باشم‪ ،‬همیشه شعورم را‪ ،‬در آغوش گرفتهام‪ .‬دوری‬
‫کن از کسانی که شعورِ خود را‪ ،‬در پستویِ مُتَعَفِّنِ حماقتشان‬
‫زندانی کردهاند‪ .‬کسی که شعورِ خود را‪ ،‬به همراه نداشته باشد‪،‬‬
‫به حتم‪ ،‬قدّارهای به خون نشسته‪ ،‬در بغل خواهد گرفت‪ .‬همۀ‬
‫بختکهای خُرناسهکش تاریخ‪ ،‬از بیدارفهمانِ کتاب در دست‪ ،‬به‬
‫فروهر ‪161‬‬
‫شدّت در هراسند‪ .‬هیچ بَختَکی نمیتواند‪ ،‬قبالۀ نکاح خود را‪ ،‬با نام‬
‫خردمندی مَمهُور کند‪ ،‬که در فهمِ خود‪ ،‬در خداگونگی خویش‬
‫غرق شده است؛ و سندِ قطعی بهشت اینان را‪ ،‬در فطرت‬
‫شریفشان جستوجو بایدکرد‪.‬‬
‫اگر مبانی عرفان و مطالب عارفانه را‪ ،‬از گذشتههای دور‪ ،‬مطالعه کنی و‬
‫بخوانی‪ ،‬و به اساس فرهنگ و عقاید نویسندگان و عرفای گذشته فهم یابی‪،‬‬
‫مفاهیمی که امروز‪ ،‬از خردِ عرفانی ارائه میدهند‪ ،‬چندان درست به نظر‬
‫نمیرسد؛ و دچار سر درگمی میشوی‪ .‬دلیل این امر هم این است که‬
‫مضامینِ فرهنگِ حاکم برآن دوران‪ ،‬مُختَصِّ خود همان دوران بوده است‪،‬‬
‫نه برای روزگار ما‪ .‬بزرگان ادب ما هم‪ ،‬متأسفانه همان را تا روزگار ما ‪ -‬به‬
‫دالئل سیاسی و خوف از متولّیان دین و احکام دینی‪ -‬ادامه دادهاند؛ و تمام‬
‫و کمال‪ ،‬عین آن مطالب را به شیوههای متفاوت‪ ،‬نقل میکنند و مینویسند‬
‫و تفسیر میکنند؛ و اصالً نمیخواهند مطلب را باز کنند؛ که این‪ ،‬یا به خاطر‬
‫فقر شعور آنهاست یا مُغرِض هستند‪ .‬آن داستانها و آن مطالب‪ ،‬برای زمان‬
‫ما نوشته نشده است‪ .‬دورانی که به من و تو تعلّق دارد‪ ،‬با آن دوران بسیار‬
‫متفاوت است‪ .‬معانی واژهها و اصطالحات‪ ،‬در آن فرهنگ‪ ،‬مخصوص همان‬
‫فرهنگ بوده؛ و تعابیرش هم مخصوص همان دوران است‪ .‬نسل این دوره‪ ،‬با‬
‫ادراک و جهانبینی خاصّی‪ ،‬مسائل را میبیند‪ .‬همانطوری که بارها گفتهام‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪162‬‬
‫مبانی عرفان چیزی جزخوشاندیشی نیست‪ .‬و مهمتر اینکه‪ ،‬خود را خوب‬
‫فهم کن که وجود تو‪ ،‬اصولیترین مبانی عرفان است نه از اساسیترین آن‪.‬‬

‫فهم معرفت و معرفتبازی‬

‫معرفتداری با معرفتبازی‪ ،‬بسیار متفاوت است‪ .‬در گذشتۀ این‬


‫سرزمین‪ ،‬ما ملّتی داشتیم که کبوتردار بودند نه کبوترباز! برکات ناشی از‬
‫کبوترداری را‪ ،‬هیچ کبوتربازی فهم نمیکند‪ .‬امروز‪ ،‬ادیبان ما‪ ،‬کبوترباز‬
‫شدهاند‪ ،‬نه کبوتردار‪ .‬استادان و مُحصلّین ادبیّات این سرزمین‪ ،‬امروز‪ ،‬اکثراً‬
‫ادیببازی میکنند‪ ،‬تا ادیبسازی‪ .‬اینان‪ ،‬همان مهمالتی را که از‬
‫هشتصدسال قبل در ادبیّات ما مرسوم بوده‪ ،‬در اشکال مختلف‪ ،‬به قلمِ‬
‫تحریر میکشند و در کتب خود مینویسند‪ .‬از نیمۀ قرن ششم‪ ،‬متولّیان دین‬
‫و مذهب و پیروان عقاید اشعری در علوم مختلف و در ادبیّات و تاریخ‪،‬‬
‫قاعدهای را مرسوم کردهاند که نویسندگان ما تا امروز‪ ،‬تاوان آن را پس‬
‫میدهند‪ .‬و تفسیرهای بیهوده و بیمورد و بی پایه و اساس خود را‪ ،‬از عرفان‬
‫و مبانی آن‪ ،‬مدام در اَشکال گوناگون در کتب مُهمل خود‪ ،‬در حَلق‬
‫طالبان علم و ادب فرو میکنند‪ .‬هیچ کس جسارتی در خود خلق‬
‫نکردهاست تا به صراحت بگوید‪ ،‬که دین‪ ،‬سَرِ عرفان را ذبح کرده است؛ و‬
‫سَرِ عرفان کاله گذاشته است‪ .‬مراقب باش که فریب اینان را نخوری! که‬
‫بسیاری از اینان‪ ،‬گاه در سخنوری نیز‪ ،‬سرآمد زمانۀ خود هستند‪ .‬و شما را‪،‬‬
‫به ذبحگاهِ تاریخی مناف خود میکشند‪ .‬این مُتَوَرّمانِ مُتَعَفّنِ کذّاب‪،‬‬
‫فروهر ‪163‬‬
‫کتابهائی دارند‪ ،‬که قرنهاست در سَلّاخخانه های دینی خود‪ ،‬تدوین‬
‫کردهاند؛ تا هر زمان که اراده کردند‪ ،‬من و تو را‪ ،‬در قربانگاه مَطام ناشی‬
‫از جهل خود‪ ،‬به جوازی مشروع سلّاخی کنند‪.‬‬
‫اگر روزی خواستی تا به خِردی عرفانی تجهیز شوی‪ ،‬اوّلین کتابِ آن‪،‬‬
‫اوراقِ هویّتِ خود توست در خودِ تو‪ ،‬که در خودِ تو‪ ،‬نهان شده است‪ .‬قبل‬
‫از آنکه‪ ،‬ترا به خواندنِ هر کتابِ غیری‪ ،‬تشویق کنند‪ ،‬کتابِ هستِ خود را‬
‫مطالعه کن! تا زمانی که به فهم چرائیهای اندیشۀ خود پی نبردهای‪ ،‬به هیچ‬
‫کتاب و گفتهای توجّه نکن‪ ،‬که خود را گم خواهی کرد! و در خود گم‬
‫خواهی شد‪ .‬و سخت در فریب خودساختۀ خود‪ ،‬به فنا خواهی رفت‪ .‬خوب‬
‫فهم کن تا چه میگویم‪ ،‬عرفان‪ ،‬یعنی خوش فهمی امور‪ ،‬و باریک شدن در‬
‫فهم امور‪ ،‬و ادراک تجربیّات تلخ و شیرین گذشتگان؛ همین!‬
‫هر تعریفی به غیر این‪ ،‬از مبانی عرفان با تو گفتند‪ ،‬مُهملی بیش نیست‪.‬‬
‫عرفان‪ ،‬هیچ کاری با خدا و کرات و کهکشان بیرون از تو ندارد‪ .‬همۀ امور‬
‫عرفانی‪ ،‬با توست و برای توست و در توست‪ .‬عرفان یعنی ادراک سالم از‬
‫خود و محیط خود و آنچه در پیرامون تو میگذرد‪ ،‬و در تو و درون تو‬
‫میگذرد‪ .‬پس سعی کن‪ ،‬تا خوشاندیش شوی‪ .‬که عرفان‪ ،‬جز این‪ ،‬هیچ‬
‫نیست‪ .‬آنان که ترا میگویند سیر در طبقات آسمانها و راهیابی به‬
‫آسمانهایی نامرئی‪ ،‬اصول فهم عرفان است‪ ،‬میخواهند با این مُهمالت‪ ،‬ترا‬
‫در چنگ حماقتها گرفتار کنند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪164‬‬
‫شعور خویش را تربیت کن؛ تا عارفی خوششور‪ ،‬شَوی؛ عرفان‪ ،‬هیچ‬
‫ربطی به ادیان و متولّیان ادیان ندارد؛ که با خلق هزاران واژه و معناهای جور‬
‫واجور‪ ،‬برای خود دکّان مَغلَطه مهیّا کردهاند‪.‬‬
‫این امر مُسَجَّل است که هر وقت یک انقالب فکری به اصطالح‬
‫اصالحطلبانه در جامعهای شیوع مییابد‪ ،‬اگر با شکست مواجه شود‪ ،‬از دل‬
‫آن‪ ،‬فرقهها و دستههای هذیانگوی مُتعصّب شکل میگیرد‪ .‬فاجعۀ کشتار‬
‫تودهها‪ ،‬و ترور فضیلتهای انسانی‪ ،‬از دل همین فرقههای مُتعصّب‬
‫انقالبزده‪ ،‬استخراج میشود! دین‪ ،‬در عمل‪ ،‬یکی از همین‬
‫شکستخوردگان اصالحطلب است‪ .‬حذرکن از جماعتی که میخواهند به‬
‫تو‪ ،‬خدائی بدهند که برای اصالحات آمده است‪ .‬و نویسندۀ کتابی است در‬
‫آسمانها و مُتخصّصی کارآمد‪ ،‬در امور خلق وعدهها‪ .‬چه نیازی است تا ما‪،‬‬
‫با مُتوسّل شدن به معانی ماوراءالطّبیعه‪ ،‬طبیعت حاضر خود را به تعریف‬
‫کشیم؟ چرا ما خود را اجبار کردهایم که همۀ مبانی حیات خود را‪ ،‬با کسب‬
‫اجازه از او مُوَجّه جلوه دهیم؟ چطور میشود به این جانوران آدمنام‪ ،‬تفهیم‬
‫کرد که این فقر ادراک و شعور شما‪ ،‬از جهان عینی است که شما را به‬
‫تَوَهُّماتِ ذهنی خودساخته کشانده است؟ شکّ ندارم که روزی انسانها‪ ،‬به‬
‫حقایق حیاتی که در آن هستند‪ ،‬آگاه خواهند شد‪ .‬آن روز‪ ،‬هیچ سَلّاخِ‬
‫تاجداری قادر نخواهد بود با وعدههای مُهمل خود‪ ،‬این تودههای میلیونی را‬
‫برای قربانی مطام خود‪ ،‬به طویلۀ بیشعور خود‪ ،‬هدایت کند‪ .‬اما آن روز‪،‬‬
‫زود نخواهد بود‪ .‬تأسفبار‪ ،‬روزگار من است‪ ،‬که تودهای عظیم هر‬
‫صبحگاه‪ ،‬با اوراد خرافی‪ ،‬شامگاه تیرۀ خود را جشن میگیرند‪.‬‬
‫فروهر ‪165‬‬

‫شرح صوفی‪ ،‬درویش‪ ،‬فقیه و عارف‬

‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫صوفی‪ ،‬ولگردی است یاوهسرا‪ ،‬که بیخِردی خاویش را از هساتی‪ ،‬در‬
‫کاسۀ موجاودی آسامانی و ناامرئی تِریاد کارده اسات‪ .‬صاوفی‪ ،‬خادا را در‬
‫بنبست تنگنای بایشاعوری خاود و در احکاام آن موجاود ناامرئی گرفتاار‬
‫نموده است؛ و این طریق برای انسان‪ ،‬جاهل شدن به خویشاتن اسات و دور‬
‫شدن از منزلت خدای جان توست‪ .‬صوفی‪ ،‬با مُتوسّل شدن باه کتاب شارع‪،‬‬
‫میخواهد تا مگر هستی را شرح دهد‪.‬‬
‫میفرمودند‪ :‬کسی که با مهمالت‪ ،‬برای اثبات اکملی الیتنااهی‪،‬‬
‫تالش دارد‪ ،‬کَلّاشی بیش نیست!‬
‫و درویش‪ ،‬موجودی است در خودمانده و بیچاره‪ ،‬که حماقات خاود‬
‫را‪ ،‬با حواله کردن به مَشیّت و تقدیر و قضا و قَدَر‪ ،‬سامان مایدهاد‪ .‬و بارای‬
‫مُوجّه نمودن اعمال تکدّیگرانۀ خود‪ ،‬هستی انسانی خود را‪ ،‬در جان خاود‪،‬‬
‫قربانیِ تقدیر نموده است‪ .‬و شعور کالن انسانی خاود را‪ ،‬قرباانی توهّماات و‬
‫جهلِ خویش کرده و با الاواحِ نصاایحِ مُبتَاذَلِ خاود‪ ،‬ماا را‪ ،‬باه تارک دنیاا و‬
‫دنیاگریزی تشویق میکند؛ تا مگر افکار جبریّون را که مبتنی بر قضاا و قادر‬
‫و مشیّت و تقدیراست‪ ،‬با کرامت انسانی انسان معاوضه نماید‪.‬‬
‫و فقیااه‪ ،‬مفسّاری اساات کَلّااش و حَارّاف و دروغگااو‪ ،‬کااه بااا مَغلطااه و‬
‫سَفسطههای تعلیمیافته از مبانی قرآن و سنّت و حدیح‪ ،‬انساان را‪ ،‬در معاملاۀ‬
‫فروهر‬ ‫‪166‬‬
‫بهشتی موهوم ‪-‬کاه تکیاه بار تفاسایر هازار رناگ او دارد‪ -‬کرامات انساانی‬
‫وآزادگی انسان را‪ ،‬قربانی اَبَربیشعوری خود کارده اسات‪ .‬و باه ارزانتارین‬
‫بهای ممکن‪ ،‬انسان را به حراج نهاده است؛ تا اعمال رذیالنۀ اَبَربیشعور خود‬
‫را‪ ،‬که متکّی به سنّت خودسااخته اوسات‪ ،‬توجیاه کناد‪ .‬و بناا باه مُقتضایّات‬
‫زمان‪ ،‬خدا را‪ ،‬در دکّانِ مناف خویش به فروش برساند‪ ،‬تاا ساود خاویش باه‬
‫دست آورد‪.‬‬
‫و عارف‪ ،‬نکتهسنجی است خردورز و فهیم و ظریف انادیش؛ کاه هماۀ‬
‫مُهمَلسُرایان بیشعور را‪ ،‬و اَبَربیشعوران تاریخ را‪ ،‬باه ابازارِ خِاردِ خاود‪ ،‬باه‬
‫تنبیه کشیده است‪ .‬بدانکه رسالتِ خِردِ انسانی انسان‪ ،‬در شعور عارف‪ ،‬جای‬
‫گرفته است‪ .‬عارف را نه مرزی و نه رنگی و نه نژادی و نه مکتبی و نه دینای‬
‫است‪ .‬عارف تالش دارد‪ ،‬تا مگر‪ ،‬معرفت درون خاویش را و شاعور انساانی‬
‫خویش را‪ ،‬از کتابِ آفرینشش‪ ،‬استخراج و فهم کند‪.‬‬
‫بدان فرزند! هیچ مکتبی ما را‪ ،‬باه رساتگاری هادایت نخواهاد کارد‪ ،‬اِلّاا‬
‫خِرَدِ تربیت و تعلیم گرفتۀ انسانی ما‪ ،‬که به شعوری توسعه یافته‪ ،‬نائال آماده‬
‫است‪ .‬که همۀ اینها نیز‪ ،‬در جان خودِ انسان نهان شده است‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫هر زمان که خواستی وساعت شعورِکسای را‪ ،‬مَحَاک بزنای‪ ،‬باه‬
‫تفنگ فهم خویش‪ ،‬غزال باورهای او را‪ ،‬نشانه بارو‪ .‬اگار رمید‪،‬کاه‬
‫رمیده است‪ ،‬و اگر نرمید‪ ،‬او را در بهشتِ جانِ خویش‪ ،‬چنان تیمار‬
‫کن‪ ،‬که هیچ زمان‪ ،‬غربت نرمیدنِ خویش را‪ ،‬فهم نکند؛ کاه اتااقِ‬
‫فروهر ‪167‬‬
‫ممنوعۀ انسانها‪ ،‬تنها مکانی است‪،‬که وسعتِ بُلوغِ آنان را‪ ،‬عریاان‪،‬‬
‫ادراک خواهی کرد! هوشیار باش تا آن کساان را نشاانه روی‪ ،‬کاه‬
‫فهمی در چنتۀ انسانی خود ذخیره کرده اند؛ شاید که ذَرّهای امیاد‬
‫به نجاتشان از چنگالِ بیشعوری مانده باشد‪.‬‬
‫این جماعت درماندۀ در خود مانده‪ ،‬همه دروغگویانی هستند‪ ،‬که ناه بار‬
‫محبّتشان اعتمادی است؛ و نه در بصیرتشان ثمری! جهل و کیناه و بغاض‬
‫و غیض و دروغ‪ ،‬اساس هویّت آنان را شکل میدهد‪ .‬و اَشرار جاانشاان‪ ،‬باه‬
‫اَشکالِ متفاوت‪ ،‬در زخمزدن به منزلت انسانی تو‪ ،‬تعلیم دیده است‪.‬‬
‫این جماعتِ دروغزن‪ ،‬در اِبراز بیمهری و دروغ‪ ،‬مشقها دیادهاناد‪ .‬و در‬
‫فهمِ تعهّدات ناشی از بیان کالم خود‪ ،‬شعوری بر اعمال خود ندارد‪.‬‬
‫همواره نادایِ دوساتداشاتن تارا سَار مایدهناد‪ ،‬و کاارِ شارورانۀ خاود‬
‫میکنند‪.‬‬
‫این فهم را در جان خود حَکّ کن‪ :‬آنان که بیشتر‪ ،‬مدعی دوست داشاتن‬
‫تو هستند‪ ،‬خطرِ به زخمکشیدنِ جان انسانی ترا‪ ،‬بیشتر در آستین خاود نهاان‬
‫کردهاند‪ .‬دوستداشتن آدمها‪ ،‬تزویری کالن است‪ ،‬برای رسیدن به مایحتاج‬
‫و نیازهای خودشان‪.‬‬
‫این مردم‪ ،‬جز به دروغ‪ ،‬هیچ نمیگویند‪ ،‬و هیچ نمیدانناد‪ .‬ساینۀ خاویش‬
‫را بر محبّت تو چاک میکنند‪ ،‬و چون ترا‪ ،‬به بااورِ مِهار خاود کشااندند‪ ،‬در‬
‫وقاحتی تمام‪ ،‬ترا قربانی بیشعوری خود میکنند‪.‬آنگونه که انگار تو‪ ،‬هایچ‬
‫زمان‪ ،‬حضوری انسانی‪ ،‬در جانِ آنان نداشتی‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪168‬‬
‫بخصوص‪ ،‬محبّتِ جماعتِ نسوان‪ ،‬که مِهرشان‪ ،‬بر اساس مُهرشاان اسات‪.‬‬
‫تا آنجا‪ ،‬ترا مورد تکریم و محبّتِ خود قارار مایدهناد‪ ،‬کاه منااف آناان را‬
‫مرتف میکنی‪ .‬مناف که رفت‪ ،‬محبّت آنان نیاز مایرود‪ .‬و تاو تنهاا خاواهی‬
‫ماند! سعی کن تا نیک بیاموزی که عمرِ گران خود را‪ ،‬باه ارزانای باه حاراج‬
‫مگذاری‪ ،‬مگر با انسانها؛ اما هیچ زمان‪ ،‬حرمتِ به زنان را‪ ،‬با محبّتِ به آنان‪،‬‬
‫در هم میامیز؛ که معنای این دو فهم‪ ،‬با هم‪ ،‬بسیار متفاوت است‪ .‬حرمات باه‬
‫زنان‪ ،‬کرامت انسانی ترا تقویت خواهد کرد؛ اما محبّت به آنان‪ ،‬تارا گرفتاار‬
‫خود تو‪ ،‬خواهد کرد‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫حرمتِ به زنان‪ ،‬کلید رستگاری شعورِ انسانی توست فرزنادم؛ و‬
‫محبّت به زنان‪ ،‬شروعِ شَرارتهای تو خواهد بود‪.‬‬
‫دوست داشتن را‪ ،‬از کسی پذیرا باش‪ ،‬که خِردی کثیر‪ ،‬در جان‬
‫انسانی خویش‪ ،‬ذخیره کرده است‪ .‬و تو‪ ،‬در شعور متعالی او تردیاد‬
‫نمیکنی‪ .‬اگر روزی به یقین‪ ،‬در میاان جماعاتِ نساوان‪ ،‬باه چناین‬
‫موجودی فهم یافتی‪ ،‬هیچ زمان‪ ،‬از عبادت او غافل مشو! که چناین‬
‫موجودِ زاللی‪ ،‬منزلت ترا در تو‪ ،‬تقویت خواهد کرد‪.‬‬
‫فرزند! چانهزنیهای عاطفی آدمیان را‪ ،‬هیچ زمان در ارتبااط باا‬
‫خود‪ ،‬باور مکن؛ که اینان‪ ،‬دَلّالههایی هساتند‪ ،‬کاه چاون باه مطاام‬
‫خااویش دساات یافتنااد‪ ،‬هساتِ انسااانی تاارا‪ ،‬قربااانی پَساتِ خااویش‬
‫میکنند‪ .‬ولی حُرمت بر کالم آنان را‪ ،‬فراموش مکن‪ ،‬اما به دولاتِ‬
‫فروهر ‪169‬‬
‫انسانیِ شعورشان‪ ،‬مشکوک باش‪ .‬مگر اعتماد بر کالمِ آن جما ِ در‬
‫قِلّت مانده را‪ ،‬که در کسوت انسانی آنان‪ ،‬تردید نمیکنی‪.‬‬
‫این جماعتی که تو‪ ،‬در میانِ آنانی‪ ،‬همه‪ ،‬به یائسگی خِرد‪ ،‬مبتال‬
‫هستند! توجانِ خویش را‪ ،‬به باانوی خِارد مشاغول کان؛ کاه ناوزادِ‬
‫شعور را‪ ،‬در بطن خویش پرورش میدهد‪.‬‬
‫فرزندم! به یاد داشته باش‪ ،‬که هیچ سؤالِ کوچکی را‪ ،‬در فهم‬
‫کسی حقیر نشماری‪ ،‬که کتابِ قطورِ خِرد را‪ ،‬همین سؤاالتِ‬
‫شیرخواره‪ ،‬به بلوغی بالغانه کشاندهاند‪ .‬خوب فهم کن‪ ،‬تا شعور‬
‫خویش را تقویت کنی‪.‬‬
‫همۀ آنان که خدا را پرستش میکنند‪ ،‬ترس از پرستش خدا‪،‬‬
‫خدادوستیشان را‪ ،‬خللپذیر کرده است‪ .‬هیچگاه از خدا مترس!‬
‫فهم خدا‪ ،‬گواراتر از آن است که جانت را به ترس از او بنشانی‪.‬‬
‫اگر خدای جان خود را دوست داشته باشی‪ ،‬یقین کن که به‬
‫حرمتِ فهمِ او‪ ،‬در خود‪ ،‬آلودۀ هیچ پلیدیای‪ ،‬نخواهی شد‪ .‬و چون‬
‫آلودۀ پلیدیها نشدی‪ ،‬منشأ خیر خواهی شد‪ ،‬و وجودت‪ ،‬همه‬
‫سرشار از خَیرّات خواهد شد‪.‬‬
‫خدا را پرستش نمیکنند فرزند! خدا را فقط باید دوست‬
‫داشت‪ .‬همۀ آنانکه پرستش خدا را پیشۀ خود کردهاند‪ ،‬خدا را در‬
‫زیر خروارها سنگ و خاک معابد خودساخته‪ ،‬به گور سپردهاند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪171‬‬
‫خدا‪ ،‬هیچ کاری برای تو نمیکند و نخواهدکرد؛ تا تو خود را‪،‬‬
‫قربانی اوکنی‪ .‬خدا عنصرِ آزمون و خطا نیست؛ که امری را نابهجا‬
‫به انجام رسانده باشد‪ ،‬که بعد از گذشتِ سنواتی چند‪ ،‬برای اصالحِ‬
‫خطای خود‪ ،‬تجدیدنظر کند‪ .‬چلچلهای که به ایوان خِرد خوگرفته‬
‫است‪ ،‬تخم خویش را‪ ،‬در زنبیل هیچ بیشعوری‪ ،‬به جوجه نخواهد‬
‫نشاند‪ .‬خِرد‪ ،‬از تو خواهد گریخت‪ ،‬اگر تو خود را‪ ،‬به گذر از بازار‬
‫بیشعوران عادت دهی‪ .‬که حماقت را‪ ،‬به خروار میشود از هر‬
‫نجیبخانهای به رایگان ابتیاع کرد‪ .‬اما مثقالی از شعور را‪ ،‬حتّی به‬
‫بهای جان‪ ،‬نمیتوان‪ ،‬از چنگ کیمیاگر خرد‪ ،‬به در کنی‪ .‬جان‬
‫خویش را قربانی خِرد خویش کن‪ ،‬قبل از اینکه ترا‪ ،‬قربانی کیشی‬
‫کنند‪.‬‬
‫فرزندم! زِریّات را نمیشود‪ ،‬با بَزَکی زَراَندوده‪ ،‬در تیمچۀ‬
‫خِردورزان‪ ،‬به عَرضۀ فروش نهاد‪ .‬زَر باش! تا در بازارِ اَفضالن‪ ،‬به‬
‫فهمِ بهای تو‪ ،‬حیران شوند‪ .‬لیاقت ترا در امور‪ ،‬شایستگی تو‪ ،‬محک‬
‫خواهد زد‪ .‬هرقدر در فهم مسائل الیقتر شوی‪ ،‬شایستگی رشد تو‬
‫در امور‪ ،‬مُحرَزترخواهد بود‪.‬‬
‫پدر بزرگم میفرمود‪:‬‬
‫فرزندم! فراوانی دوستان‪ ،‬ناشی از ولگردی عاطفی آدمی است!‬
‫انگشتشمار دوستانی گزیده‪ ،‬کاه تاوانِ پُرکاردنِ خاالءِ جاانِ تارا‬
‫فروهر ‪171‬‬
‫دارند‪ ،‬بسی پُربَهاترند‪ .‬به داشتن کسانی کثیر‪ ،‬که وقتِ گارانبهاای‬
‫ترا تلف میکنند‪ .‬فهم جماعتِ قلیلی که خردی در کف دارند‪ ،‬باه‬
‫هیاهوی کثرتی نادان مُقدّم است‪.‬‬

‫منصور‪ ،‬زندگینامه و راز اَنَاالحَقِِّ او‬

‫روزی از پدربزرگم پرسیدم‪ :‬پدربزرگ! خوشبختی چیست که‬


‫مردم‪ ،‬اینقدر از آن سخن میگویند؟‬
‫پدربزرگ با لبخندِ پر از مهرِ همیشگی خود فرمودند‪ :‬فرزندم!‬
‫خوشبختی به سالمتی رساندن عضوی است که خرد و اندیشه و‬
‫عقل آدمها‪ ،‬در آن مأواء گرفته است‪ ،‬که نامش «مغز» است!‬
‫خوشبختی‪ ،‬زمانی در آدمیان تحقّق خواهدیافت که دانشمندانِ‬
‫دردکشیده و دردمند‪ ،‬در آزمایشگاههای خود‪ ،‬قادر به کشف‬
‫دارویی گردند‪ ،‬تا جَهشیافتهترین ویروسِ مُهلِکِ تاریخ بشر‪ ،‬که‬
‫آخوند و مُلّا و متولّی دین و آیتاهلل نام دارند را‪ ،‬برای همیشه از‬
‫بین ببرد! این ویروس‪ ،‬بهقدری مُهلِک است که در کوتاهترین زمان‬
‫ممکن‪ ،‬قادر است حسّاسترین عضو بدن‪ -‬که مغز نامش دادهاند‬
‫را‪ -‬در چنگ توهّماتِ العالج خود گرفتار کند‪ .‬تلقینات و‬
‫فروهر‬ ‫‪172‬‬
‫توهّمات و سخنان و کتاب این ویروس‪ ،‬چنان در سلولهای مغزِ‬
‫قربانی رخنه میکند که گیرندگان این ویروس به محض آلوده‬
‫شدن‪ ،‬تحت هیچ شرایطی قادر نخواهند بود تا تعادل عقالنی خود‬
‫را سامان دهند؛ و در نهایتِ بیاختیاری‪ ،‬با مسئولیّت سرشار از‬
‫تعصّب‪ -‬که جوهرۀ اصلی حیات این ویروس در جان آدمها‬
‫است‪ -‬مهمان مهلک خود را به سختی حفاطت خواهند نمود؛ و‬
‫طوری در این عمل از خود قُوّت نشان خواهند داد‪ ،‬که گویی از‬
‫ازل‪ ،‬عضو الینفکّی از وجود خود آنان بوده است‪ .‬از این روست‬
‫فرزند! که هیچ زمان این آدمها‪ ،‬قادر نیستند ادراک خوشبختی را‬
‫در جان خویش فهم کنند؛ و مدام به دنبال معنایی هستند که‬
‫سالیانی دراز‪ ،‬در اتاق جان آنان قربانی شده است‪ .‬و ناخودآگاه‪،‬‬
‫مدام تالش دارند‪ ،‬تعصّب سرشار از بیشعوری خود را‪ ،‬با‬
‫ندانمکاریهای تکراری خود‪ ،‬سرپوش بگذارند‪ .‬اگر تو عزیز‬
‫دلبندم‪ ،‬حقیقتاً تمایلی داری تا مگر خوشبختی را فهم کنی‪ ،‬سعی‬
‫کن به محض رؤیت و فهم این ویروس‪ ،‬تا آنجا که در امکان‬
‫جان توست‪ ،‬گریز را به ماندن در جوار چنین عنصر پلیدی ترجیح‬
‫دهی‪ .‬زین پس‪ ،‬فرزندم! شعور متعالی منصور را فهم کن‪ ،‬که برای‬
‫گریز از این ویروس مهلک‪ ،‬جان گرانِ خود را‪ ،‬قربانی شعورِ‬
‫فروهر ‪173‬‬
‫کالن خویش کرد؛ تا «منِ» ترا‪ ،‬به فهم این معنا هدایت کند که‬
‫کرامتِ انسان را نمیتوان در کتب ادیان جستوجو کرد‪.‬‬
‫روزی پدربزرگم‪ ،‬این سخنِ سَر به مُهر را‪ ،‬و راز «اناالحقّ»‬
‫گفتن منصور را بر من عیان فرمود‪ ،‬و من نیز آن معانی را‪ ،‬عیناً برای‬
‫تو گویم‪ .‬بدانکه تا امروز در هیچ کتابی‪ ،‬نه این مطلب را‬
‫نوشتهاند‪ ،‬و نه کسی را به خواندن آن توفیقی بوده است؛ مگر‬
‫عُرفایی که سینه به سینه‪ ،‬این ناگفتهها را‪ ،‬از ترس متولّیان ادیان‪ ،‬بر‬
‫محارم خود فاش میکردند‪ .‬منصور بزرگوار‪ ،‬همیشه به احترام‪،‬‬
‫حتّی از کنار فضوالت تنِ خویش بر میخاست‪ ،‬و حرمتی بر الشۀ‬
‫مردگان میگذاشت و بر هر پدیدهای در هستی‪ ،‬به دید حُرمت‬
‫مینگریست‪ .‬شعورِ کالن منصور در فهم امور‪ ،‬تن او را بیجان‬
‫کرد‪ .‬اَنَاالحَقّ گفتن منصور‪ ،‬ناشی از فهم همین نکتۀ ظریف است‬
‫فرزند‪ ،‬که ترا میگویم‪.‬‬
‫منصور در دهکدۀ بَیضای فارس متولّد شد‪ .‬پدران او‪ ،‬از زرتشتیان معتقد‬
‫بودند؛ که به جبر و فشار خلفای بنیامیّه‪ ،‬مجبور به قبول دین اسالم شدند‪.‬‬
‫منصور در عنفوان جوانی‪ ،‬در بیضای فارس‪ ،‬نزد عارفان آن دیار‪ ،‬به طور‬
‫مخفیانه به آموزش مبانی عرفان مشغول شد؛ که از دوران میتراگرایی باستان‬
‫به یادگار مانده بود‪ .‬و در این امر‪ ،‬بسیار مُتَبَحِّر شد‪ .‬در همان جوانی‪،‬‬
‫سفرهایی به طالقان‪ ،‬ری‪ ،‬خراسان‪ ،‬اهواز‪ ،‬ترکستان‪ ،‬و هند کرد‪ .‬و در هند‪،‬‬
‫با آشنا شدن با زرتشتیان فراری از ایران‪ -‬که از ستم اعراب‪ ،‬از ایران‬
‫فروهر‬ ‫‪174‬‬
‫مهاجرت کرده بودند‪ -‬به مبانی بیشتری در ارتباط با عرفان دست یافت‪ .‬در‬
‫بازگشت به موطن خود که حدود ده سال طول کشید‪ ،‬به تربیت شاگردان‪،‬‬
‫و عالقهمندان به عرفانِ کهن ایرانی پرداخت‪ .‬افزایش طرفداران و‬
‫باالگرفتن کار او‪ ،‬دستگاه حاکم خالفت عباسی و دُکّانداران دینی را‪ -‬که‬
‫مدام اعمال او را رَصَد میکردند‪ -‬به توطئه علیه منصور واداشت‪.‬‬
‫دُکّانداران دین‪ ،‬طوماری مبسوط‪ ،‬در ذَمِّ منصور و اعمال او‪ ،‬به خلیفۀ وقت‬
‫عباسی‪« ،‬المقتدر» نوشتند‪ ،‬و خطرات افکار او را برای اسالم عزیز مُتَذکّر‬
‫شدند‪ .‬منصور را دستگیر و در حضور وزیر بیخِرد و مُتعصّبِ خلیفه‪ ،‬به نام‬
‫«ابنعیسی»‪ ،‬محاکمه و به هشت سال زندان انفرادی با اعمال شاقّه محکوم‬
‫کردند‪ .‬و چون هشت سال زندانی وی سپری شد‪ ،‬و منصور آزاد گشت‪ ،‬باز‬
‫از افکار خویش دست نکشید‪ ،‬و همچنان به افشاء حقایق عارفانه میکوشید‪.‬‬
‫و هر روز بر تعداد طرفدارانش افزوده میشد‪ .‬و مدام کالمش‪ ،‬سرشار از‬
‫عشق و یگانگی و وحدتِ آفرینش بود‪ .‬و منزلت انسان را و کرامت بلند‬
‫خلقت و آفرینش را مدام فریاد میزد‪ .‬و کالم اناالحقِّ خویش را هر روز از‬
‫روز دیگر بلندتر میگفت‪ .‬این کالم اناالحقِّ منصور‪ ،‬چنان در گوش‬
‫دکّاندارانِ دین‪ ،‬سنگین و طاقتفرسا شده بود‪ ،‬که دیگر نمیتوانستند‬
‫تَحمّلش کنند‪ .‬و دیگربار دستور دستگیری او را صادر کردند‪ .‬منصور را‬
‫هفت ماه در زندان بغداد در بدترین شرایط و با شکنجههای سخت‪ ،‬نگاه‬
‫داشتند‪ .‬بعد از هفت ماه شکنجه دیدن‪ ،‬چون از پسِ استدالالت او برنیامدند‪،‬‬
‫نهایتاً در نوروز سال ‪ 311‬هجری او را به امر قاضیالقُضات بغداد‪ ،‬برای‬
‫آخرین محاکمۀ ممکن‪ ،‬به دارالحکمۀ آدمخور خود‪ ،‬کشاندند؛ و او را به‬
‫فروهر ‪175‬‬
‫شنی ترین شکلِ ممکن‪ ،‬در محوطۀ دادگاه در حضور همگان مُثله کردند‪.‬‬
‫تا مگر شیوۀ مرگ او برای دیگر عارفان‪ ،‬درس عبرتی باشد‪ .‬سرنوشت‬
‫منصور‪ ،‬گویی همین امروز است‪ .‬و گویی درست زمان خود ماست که در‬
‫تاریخ تکرار شده است‪ .‬نخست‪ ،‬او را بر لب رودخانۀ دجله‪ ،‬در حضور عدۀ‬
‫کثیری تماشاچی‪ ،‬هزار تازیانه نواختند (درست مثل ملّت نادانِ امروز ایران‬
‫که خود را برای نمایش اعدامها‪ ،‬به میادین شهرها میرسانند تا ناظر اعدام‬
‫انسانهایی باشند که به دست عوامل جمهوری اسالمی به بهانههای مختلف‬
‫اعدام میشوند)‪ .‬منصور را آنقدر در مَحکمه شلّاق زدند تا همۀ نایش‪ ،‬از‬
‫نِیِ جانش برون رفت و بعد زبانش را بریدند‪ ،‬و دست و پایش را با تبر‪،‬‬
‫قط ‪ ،‬و او را سر و ته‪ ،‬بردار کشیدند؛ و مردم نیز به تماشا ایستاده بودند‪ ،‬و‬
‫تکبیر میزدند‪ .‬گویی همین امروز است! یعنی زمان ماست‪ .‬و چندی بعد‬
‫نیز‪ ،‬جسد پوسیدۀ او را‪ ،‬که بر دار آویخته بود‪ ،‬به آتش کشیده‪ ،‬و‬
‫خاکسترش را در دجلۀ ریختند‪ .‬این دجله‪ ،‬همان دجلهای است که هشت‬
‫سال جوانان ایران را در جنگ با عراق بلعید‪ .‬و کتابهای تاریخ تمدّن ملّت‬
‫ایران را‪ ،‬در زمان حملۀ اعراب به تیسفون و مداین‪ ،‬در خود بلعیده بود‪ .‬در‬
‫ارتباط با منصورحَلّاج‪ ،‬فرمایشات شیخالمحدّثین بزرگِ جماعتِ تشیّ ‪-‬‬
‫جناب علّامه محمّد باقر مجلسی لبنانی‪ -‬را در کتاب «بحاراالنوار»‪ ،‬که‬
‫هفتصد سال بعد‪ ،‬در ارتباط با چنین بزرگمردی فرموده است‪« :‬حسین بن‬
‫منصورحلّاجِ لعنتاهلل علیه‪ ،‬از زمرۀ آن کسانی است که از راه حقّ‪ ،‬منحرف‬
‫شده است‪ .‬و از ناحیۀ مقدسۀ ولیّعصر‪ ،‬به وسیلۀ شیخ ابوالقاسم حسین ابن‬
‫روح توقیعی‪ ،‬در لعن وی‪ ،‬و در دوری از او صادر گشت»‪( .‬حکم قتل او‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪176‬‬
‫توسّط همین شیخ ابوالقاسم حسین صادر شده است‪ .‬توجّه نمائید که‬
‫مجلسی لبنانی عربتبار‪ ،‬با چه مَغلَطهای‪ ،‬جملۀ خود را بیان میکند‪.‬‬
‫بحاراالنوار‪ ،‬ج‪ .13‬باب بیست ودوم)‪ .‬مهمالت کثیری در ارتباط با این‬
‫بزرگمرد تاریخ عرفان‪ ،‬در تواریخ مختلف نوشته شده است؛ و از زبان او‬
‫نقلها کردهاند‪ .‬که بر درستی آنها تردید باید کرد‪ .‬حتّی در کتاب «شرحِ‬
‫شَطَحیّاتِ شیخ روزبهان بقلی فسایی شیرازی» که «هِنری کُربین» آن را‬
‫تصحیح کرده است‪ ،‬در بخش آخِر کتاب‪ ،‬فصلی مُفصَّل‪ ،‬در باب شَطَحیّاتِ‬
‫منصور‪ ،‬درج شده است که همه مُهملی بیش نیست‪ .‬و هیچ ربطی به منصور‬
‫ندارد‪ .‬همۀ شارحان و نویسندگان مبانی عرفان و خِرد عرفانی‪ ،‬همواره سعی‬
‫داشتند و سعی کردهاند‪ ،‬تا به هر حیلهای که شده‪ ،‬عقاید عرفا را در قالب‬
‫اسالم و سنّت محمّد‪ ،‬خالصه و تبیین کنند‪ .‬در صورتیکه عارف حقیقی را‪،‬‬
‫نه با دین کاری است و نه با متولّیان دین الفتی! کالم عارف را نمیشود با‬
‫تفسیر و تعریف‪ ،‬به فهم کشید‪ .‬خرد توسعهیافته در عُرَفای وارسته‪ ،‬نه برای‬
‫عوام قابل فهم است‪ ،‬و نه برای خواصِّ خودفروش‪ ،‬با معنا‪ .‬کالم عارف را‪،‬‬
‫فقط خردی توسعهیافته فهم میکند‪ .‬آن خِردی که مبتال به یائسگی‬
‫خِرد باشد‪ ،‬هیچ زمان‪ ،‬سخنان کلیدی را هضم نخواهدکرد‪.‬‬
‫به قول حافظ‪:‬‬
‫جنگِ هفتاد و دو ملّت‪ ،‬همه را عذر بِنِه‬
‫چااون ندیدند حقیقت‪ ،‬ره افسانااه زدند‬
‫دین اسالمی که بیش از پانصد فرقه و انشعاب بزرگ و کوچک‪ ،‬در آن‬
‫جوالن میدهد‪ ،‬به حتم‪ ،‬حقیقت خود را گم کرده است‪.‬‬
‫فروهر ‪177‬‬
‫پدربزرگم میفرمودند‪:‬‬
‫دین ابزاری است که میتواند همۀ کرامت انسانی ترا مشغول‬
‫خود کند‪ .‬برای همین است که عمومِ حُکّامِ خودکامۀ دنیا‪ ،‬به‬
‫استقرارِ دین در اَحکام حُکومت خود‪ ،‬اصرار دارند‪ .‬علمی که در‬
‫سیر تکامل خود مجذوب دین میشود‪ ،‬به عقالنیّتش تردید کن‪.‬‬
‫هیچ دینی حوصلۀ فهمِ امور عقالنی را ندارد‪ .‬آنان که سعی‬
‫میکنند عقل را به خدمت دین در آورند‪ ،‬از دست دادن سَرورَی‬
‫خود را نظم میبخشند؛ وَاِلّا هیچ دینی نمیتواند با استدالل و عقل‪،‬‬
‫حضور خود را در هستی به تعریف کشد‪.‬‬
‫فرزندم! برای خِردی که در فهمِ حقایق ذلیل است‪ ،‬مرگ‪ ،‬آخِر‬
‫راه نیست‪ .‬برای همین‪ ،‬ادیان توانستهاند با ساختن حَربهای مَهلِک به‬
‫نام آخرت‪ ،‬جمعیّت نوع بشر را در تعالیم خود گرفتار کنند‪.‬‬
‫منصور را‪ ،‬به حول و قوّۀ «اهللِ» تازیان‪ ،‬برای بار دوم گرفتار کردند‪.‬‬
‫قَلَندَرانِ قحبۀ دین‪ ،‬و مُخبِران دستآموز و کَلّاشانِ پرورشیافتۀ مکتب اهلل‪،‬‬
‫این خبر به مُفتیان و مُلّایان و متولّیان اهلل بر روی زمین رساندند‪ ،‬که چه‬
‫نشستهاید؟! که منصور این بار‪ ،‬کار به آخر رسانده است و حرمت به‬
‫فضوالت خویش نیز همیکند! او را دستگیر کرده و به زندان انداختند؛ و‬
‫شکنجههای سختش دادند‪ .‬تا این که‪ ،‬بعد از هفتماه اسارت پُردَرد و رنج‪،‬‬
‫محاکمۀ او آغاز شد؛ منصوری که مردی وارسته‪ ،‬فرهیخته‪ ،‬با سواد و از‬
‫خاندانی وارسته از تَبار ایرانیان بود‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪178‬‬
‫قیامتی برخاست و محکمهای آراستند و اتااق مُمَیِّازی چیدناد و شاورائی‬
‫تشااکیل دادنااد و شاایوخِ تااازه از بسااترِ جِماااع برخاسااته را‪ ،‬در دارالحَکَمااه‪،‬‬
‫مُجتَمَ کردند‪ ،‬تا شاهد مارگ‪ ،‬و سَالّاخی کاردن انساانی دیگار شاوند‪ ،‬کاه‬
‫تعالیم ابراهیم‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬پایهگذار آن کشتارها بوده است‪.‬‬
‫منصور را‪ ،‬در آن جم حاضر کردند‪ .‬مُفَتِّشان و داروغاههاای حکاومتی‪،‬‬
‫آنقدر منصورِ وارسته و خردمند را شاکنجه نماوده بودناد کاه ناای مانادش‬
‫نبود‪ .‬تمام تانش را پااره کارده بودناد؛ زخامهاای چرکینای در تانش دهاان‬
‫بازکرده و خاونِ ماسایده در تانش‪ ،‬لَختاه شاده باود‪ .‬کشاان کشاان او را باه‬
‫مَحکَمه آوردند که تاو‪ ،‬مُرتَاد و زَنادیق و کاافر‪ ،‬چناان و چناین مایکنای و‬
‫کردی و کفر بر «اهلل» میورزی و بر رسول و سنّت او ناروایی همیکنی‪.‬‬
‫منصور را نایی نمانده بود تا به کالمی مُنوّر شود‪.‬‬
‫در صحن محکمه‪ ،‬فَرشی از نَمد فرسوده‪ ،‬در نهایات کُهنِگای و کثافات‪،‬‬
‫پهن بود‪ .‬و منصور را بر آن نشانده بودند‪ .‬تا مبادا‪ ،‬تنِ به شِرک آلودۀ منصور‬
‫از نظر شیوخ اسالم‪ ،‬سنگهای مَرمَارین باه سارقترفتاه از کااخ مادائن را‪،‬‬
‫درکف محکمه‪ ،‬نجس کند‪.‬‬

‫اما‪ ،‬منصور گفت؛ آنچه را که نباید میگفت! اناالحقّ منصور‬


‫از همین جاست‪ .‬به این سخنِ سَر به مُهر‪ ،‬خوب فهم کن که بر‬
‫توعیان میکنم‪.‬‬
‫او را بسیار گفتند؛ و بسیار سؤالش کردند؛ و منصور مُدام مایگفات کاه‬
‫خدا واحد است و جز این نیست؛ و او در من است و با من‪ ،‬و من با او‪.‬‬
‫فروهر ‪179‬‬
‫منصور را گفتند‪ :‬چه صواب است در این؟ و چه درستی در این است که‬
‫تو خَلق را گماراه خاود مایکنای؟ و بار نِجاسااتِ خاود حرمات ماینهای و‬
‫نجاسات را باور نمیکنی؟ و بر «اهلل» شرک میورزی؟‬
‫سکوتی گُنگ‪ ،‬فضا را پُر کرده باود‪ .‬لحظاهای چناد گذشات‪ ،‬و منصاور‬
‫همچنان در صحن مَحکَمه‪ ،‬زخمی و ناتوان افتاده بود‪.‬‬
‫حضّار جهالتپیشه را نگاهی کرد و گفت‪ :‬چه ساود اسات شامایان را از‬
‫این راز سَر به مُهر‪ ،‬آگاه کردن؟ که جانِ شمایان‪ ،‬آلودۀ شَرّی اکمل است!‬
‫فریادش زدند که ای زندیق یاوهگویِ مُشارِک! ساؤال را پاساخ گاو‪ ،‬ناه‬
‫سؤال به پاسخ خواه‪.‬‬
‫منصور گفت‪ :‬خاود خواساتید کاه گاویم‪ .‬ساکوتی کارد و گفات‪ :‬مگار‬
‫شمایان مدام نگفتهاید و نمیگوئید کاه «خادا واحاد اسات»‪ ،‬پاس مان نیاز‪،‬‬
‫هزاران بار اقرار میکنم و میگویم که «خدا یکی است و جز او نیست؛ خدا‬
‫واحد است؛ واحدی بایهمتاا و بایمثاال؛ و شاریکی در هساتی‪ ،‬بار او فهام‬
‫نخواهد شد‪ .‬اما چرا من‪ ،‬به فضوالت و نجاسات‪ ،‬حُرمت همیکنم‪ ،‬این منم‬
‫که در تَعجُّبم که شمایان‪ ،‬چرا این حرمت نهادن بر فضاوالت را نمایدانیاد‬
‫که من میدانم! چندی به سکوت گذشت‪.‬‬
‫آنگاه شمرده شمرده گفت‪ :‬از آن رو‪ ،‬فضوالت و نجاساات را‬
‫حرمت کنم‪ ،‬که آن خدا‪ ،‬که شما می گویید واحاد اسات و جاز او‬
‫نیست‪-‬که من نیز چنین می گویم‪ -‬در نجاساتِ من‪ ،‬و در فضوالتِ‬
‫همۀ هستیِ هست نیز‪ ،‬حضور دارد!‪...‬‬
‫فروهر‬ ‫‪181‬‬
‫هنوز ساخن منصاور باه پایاان نرسایده باود کاه باه یاکبااره همهماهای‬
‫برخاست‪ ،‬که صدا‪ ،‬صدا را نمیشنید‪ .‬قَلندران قَحبۀ دین را‪ ،‬رگهای گردن‬
‫مُتااوّرم شااد‪ ،‬و خااون غاایظ بااه چهاارههاشااان دویااد‪ .‬مُلّااا قاضاایِ مُفتاای و‬
‫قاضیالقُضات رُخ برافروخته‪ ،‬فریاد زد که‪ :‬آهاای امّات رساول اهلل! شانیدید‬
‫آنچه را که نباید می شنیدید‪( .‬قاضی راسات مای گفات؛ عاوام نبایاد چناین‬
‫سخنانی را فهم کنند‪ .‬منظور قاضی‪ ،‬انتقال قُبح کالم منصاور باود‪ ،‬ناه معنای‬
‫آن که اهلل را در فضوالت نشانده است‪.‬‬
‫و آنگاه برافروخته‪ ،‬به اهلل پناه برد و گفت‪ :‬آهای امّت رسولاهلل! نگفتیم؛‬
‫شنیدید که او زندیق و مُشرک و کفرگوسات؛ و مُفسادِ فای االرض اسات و‬
‫مُحارب با خداست؛ که قاتلش مایاۀ رضاایت اهلل و رساول او و سانّت نباوی‬
‫است‪.‬‬
‫هنوز همهمهها نخوابیده بود که منصور به فریادی پُردرد‪ ،‬ندا در‬
‫داد و گفاات‪ :‬اگاار خاادا در فضااوالت نیساات‪ ،‬پااس‪ ،‬فضااوالت را‪،‬‬
‫خدای دیگری در هستی بایاد باشاد‪ ،‬کاه ناامش خادای فضاوالت‬
‫است‪ ،‬و این شرک است بر وحدانیّت خدا‪ ،‬کاه مان بار وحادانیّت‬
‫تمامش‪ ،‬هزاران بار در روز شهادت دادهام و میدهم‪ .‬و این شارک‬
‫است بر وحدانیّت او و شرک است بر هستی او؛ که وحدت او‪ ،‬بار‬
‫جمی هستی‪ ،‬اکمل است‪ .‬چرا شمایان‪ ،‬مرا به فهم خدایانی‪ ،‬حکام‬
‫مینمایید تا مشرکم کنید؟ خدا‪ ،‬واحد اسات و بار هماۀ پدیادههاا‪،‬‬
‫مَستور و در جان همۀ پدیدهها مشغول؛ جاز در جاان شامایان‪ ،‬کاه‬
‫فروهر ‪181‬‬
‫مَظهر تمام و مُجَسَّمِ کمال شَرّید! خدا منم و در من است؛ و مان در‬
‫او و او در من؛ و من اویم و او عین من است؛ پس مان‪« ،‬انااالحقّم»!‬
‫(هیچ شعور تربیت شدهای را نمیشناسام‪ ،‬کاه باه ساخنانِ گزیاده‪،‬‬
‫مزیّن نشدهباشد‪ .‬گزیدهترین سخنی کاه شانیدهام اساتدالل منصاور‬
‫است برای فهم وحدت خدا)‬
‫بهیکباره‪ ،‬سکوتی مرگبار‪ ،‬در فضا حاکم شد‪ .‬همه گیج و‬
‫منگ مانده بودند و سکوت پر همهمهای‪ ،‬ناباورانه بر محکمه‪،‬‬
‫مستولی شده بود‪ .‬استدالل منصور حلقوم متولّیان «اهلل» را پاره کرده‬
‫بود‪ .‬فریادِ جگرخراش قاضیالقضات و تالوت آیات در ردّ شیطان‬
‫باال گرفت‪ .‬قاضی فریاد کشید‪ :‬ببندید درها را که روح مجسّم‬
‫شیطان هم اوست!‬
‫بندگانِ اهلل و رسول اهلل را از شَرِّ این شایطان برهانیاد؛ و از محکماه باه در‬
‫کنید؛ تا بر کفرگویی او‪ ،‬عذاب اهلل بر سرمان فرو نریزد؛ که قیامات نزدیاک‬
‫است‪ .‬و گفت و گفت و گفت!‬
‫اما‪ ،‬قاضی نگفت که فهم وحدانیت خدا‪ ،‬مَنوط به شناخت خیر و شَارّ‪ ،‬و‬
‫خوب و بد امور خدا در هستی است‪ .‬جارچیاان مُازدور و زنازادگاان مَحارَم‬
‫دین‪ ،‬سینهدَران و واویالگویان‪ ،‬خود را به شتاب‪ ،‬باه صاحن حیااط محکماه‬
‫رساندند؛ و در شایونی کاه در قَاوارۀ تانِ هامایناان دوختاه شاده باود‪ ،‬جاار‬
‫میزدند که ای مردم! به هاوش باشاید کاه قیامات نزدیاک اسات! کاه ایان‬
‫فروهر‬ ‫‪182‬‬
‫مشارک‪ ،‬در محضاار قاضاای شاهادت داد کااه اهلل‪ ،‬در فضااوالت و نجاسااات‬
‫است!‬
‫اما‪ ،‬آناان نگفتناد کاه منصاور‪ ،‬چگوناه و چارا‪ ،‬خادای را در فضاوالت‬
‫میبیند؟ غوغائی باود و قیاامتی‪ .‬درهاا بساته شاد‪ .‬و نامحرماان را از محکماه‬
‫بیرون راندند‪ .‬شهر به لحظهای پر شد از نَقلِ منصور‪ .‬و دَم به دَم‪ ،‬کوچههاای‬
‫اطراف محکمه پر میشد از جماعتی که قتلِ منصور را در هوارهاای مُمتَاد‪،‬‬
‫تکبیر میگفتند؛ کاه ایان نیاز‪ ،‬باه تحریاک مُلّایاان و متولّیاان «اهلل» صاورت‬
‫میگرفت؛ پاسی چند به نماز ظهر نمانده بود‪ ،‬که قاضی باا رگهاای متاوّرم‬
‫در گااردن‪ ،‬بااا فحّاشاای و فریادهااای دلخااراش‪ ،‬کااه مَجااال سااخن بااه کااس‬
‫نمیداد‪ ،‬نعره میزد و بیراه میگفت که ای زندیقِ مُرتد! نجاس! مرتادتر از‬
‫توی شیطان‪ ،‬هیچ نیست! قاضی و مُفتیاانِ در رکااب‪ ،‬و کاساهلیساانِ محضارِ‬
‫اهلل‪ ،‬چنان فضا را رعبآور کرده بودند‪ ،‬که سخن کس‪ ،‬به کس نمیرساید؛‬
‫چه رسد به سخنانِ پر از درد و خِرد منصور که مدام میگفت‪« :‬شهادت مای‬
‫دهم خدا یکی است و جز او هیچ نیسات و مان نیاز جزئای از اویام و هام‪،‬‬
‫اویم و خود اویم و او‪ ،‬من است‪ ،‬و من‪ ،‬اویم‪».‬‬
‫همان دم‪ ،‬در نعرههای قاضی‪ ،‬حکم بر جلّادان قرائات شاد‪ ،‬کاه او را در‬
‫صحن محکمه سلّاخی کنند و اوّل زبانش را از حلق بیرون کشاند‪ ،‬تاا دیگار‬
‫سخنی نگوید و بعد با تبر‪ ،‬مُثلهاش کردند‪ ،‬تا مبادا راز کالنِ حقیقت را‪ -‬کاه‬
‫به توسّط متولّیان دین باه سارقت رفتاه اسات‪ -‬منصاور افشاا کناد‪ .‬سالّاخان‪،‬‬
‫چونینش کردند و زبانش بریدند و تنِ تکّهتکّه شدهاش را‪ ،‬کشاانکشاان‪ ،‬در‬
‫میدان شهر‪ ،‬سَر و تَه‪ ،‬به دار آویختند‪ ،‬تا دیگر سخن به حق نگوید‪.‬‬
‫فروهر ‪183‬‬
‫منصور را‪ ،‬سلّاخی کردند تا مبادا عوام و خواصّ مطی ‪ ،‬در فهام ساخنان‬
‫منصااور‪ ،‬اندیشااهای کننااد؛ کااه باار اساااس سااخنان منصااور‪ ،‬دیگاار کساای‬
‫نمیتوانست به حکم خدای خود‪ ،‬خدای دیگر آدمیاان را گاردن بزناد؛ کاه‬
‫خدا در آن پدیده نیز حضور دارد‪.‬‬
‫دیگر نمیشد دزدی را گردن زد‪ .‬چرا که خدا در جاان دزد نیاز حضاور‬
‫دارد!‬
‫دیگر نمیشد به هیچ موجودی تَعَرّض کرد که خدا در او نیز هست‪.‬‬
‫دیگر نمیشد برده فروشی کرد‪ ،‬و تن پُرخُدای آناان را باه شالّاق بسات؛‬
‫که خدا در زیر پوست و گُردۀ شلّاقخوران نیز حضور دارد‪.‬‬
‫دیگر نمیشد زنانِ تن دریغ نما از قاضیان را‪ ،‬سنگسار کرد؛ کاه خادا‪ ،‬در‬
‫تن آنان نیز جای دارد‪.‬‬
‫دیگر نمیشد رباخواری کرد؛ که خادا‪ ،‬در ساکّههاای رِباا‪ ،‬نهاان گشاته‬
‫است‪.‬‬
‫دیگر نمیشد افترا زد؛ که خدا در تَنِ افتراخورده نهان شده است‪.‬‬
‫دیگر نمیشد به دروغ سخنی گفت؛ که خدا در کلمات دروغ نیز‪ ،‬نهاان‬
‫گشته است‪.‬‬
‫دیگر نمیشد هیچ انسانی را به کنیزی و غالمای گرفات و از تَانِ آناان و‬
‫منزلت انسانی آنان‪ ،‬به جُرم غالمی و کنیزی‪ ،‬که به احکام شرع مُوَجّه شاده‬
‫است‪ ،‬سود برد؛ که در تن آنان نیز خدایی نهان شده است‪.‬‬
‫دیگر نمی شد به هیچ آفریادهای درآفارینش تعارّض کارد؛ کاه خادا در‬
‫تعرّضشوندهها و تعرّض شدههایش نیز نهان شده است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪184‬‬
‫فرزند! مرگِ چنین مَصدَری‪ ،‬مرگِ حقیقت بود!‬
‫منصور میخواست بگوید که خدا‪ ،‬ابزار قضاوت نیست که خادا‪ ،‬خاود‪،‬‬
‫عین قضاوت هستی است‪.‬‬
‫منصور گفت‪ ،‬که خدای هر پدیاده‪ ،‬مخاتصّ خاود آن پدیاده اسات؛ و‬
‫نمیشود به شمشیر یک خدا‪ ،‬دیگر خدایانِ نهفته درآفرینش را‪ ،‬گردن زد‪.‬‬
‫منصور گفت‪ :‬ما حقّ نداریم به حُکمِ اَحکامِ یک کتاب‪ ،‬همۀ کتابهاای‬
‫عالَم را به آتش بکشیم‪.‬‬
‫و گفت‪ :‬ما حقّ ناداریم باه حُکام یاک معناا و تفسایر یاک کاالم‪ ،‬هماۀ‬
‫کالمهای عالَم را مردود بدانیم؛ که در همۀ آنان نیز خدا هست‪.‬‬
‫ما حقّ نداریم به حُکمِ یک سُنّت‪ ،‬همۀ سُنَنِ عاالَم را منساوخ کنایم؛ کاه‬
‫خدا در آنان نیز حضور دارد‪.‬‬
‫ما حقّ نداریم برای بها دادن به یک قلم‪ ،‬همۀ قلمهای عالَم را خُرد کنیم؛‬
‫که خدا در هر قلمی حضور دارد‪.‬‬
‫ما حقّ نداریم به بهشت و جهنّمی‪ ،‬که خود بدان معتقدیم‪ ،‬به زور و جبر‪،‬‬
‫دیگران را نیز‪ ،‬شریک کنیم‪.‬‬
‫و گفت‪ :‬ما حقّ نداریم حقِّ خویش را برحقِّ دیگرپدیدهها مُقدّم بداریم‪.‬‬
‫ما حقّ نداریم به جز خدای خودمان‪ ،‬با خدای کسی‪ ،‬به ساخن برخیازیم؛‬
‫چرا که نه ما به فهم زبان او قادریم‪ ،‬و نه او‪ ،‬به فهم حضور ما‪ ،‬مُادرِک؛ کاه‬
‫خدای هر آفریدهای مُختصِّ خود او‪ ،‬و از آنِ اوست‪.‬‬
‫ما حقّ نداریم خدای خود را به دیگران تحمیل کنیم؛ که فهم خدای هار‬
‫پدیدهای در عالَم‪ ،‬بهقدر حضور او درآفرینشِ آن مخلوق است‪.‬‬
‫فروهر ‪185‬‬
‫منصور میخواست به ملّایان و مُفتیان و شیوخ تَانبااره بگویاد‪ ،‬کاه هماۀ‬
‫هستیِ هستِ من‪ ،‬با هستیِ هستِ او‪ ،‬یکی است‪ ،‬و هیچ تمایزی بینِ من و او‪،‬‬
‫با همۀ بودِ من نیست‪ .‬و همۀ مخلوقات عالَم نیز‪ ،‬چه آنانکاه باا مَنَناد‪ ،‬و چاه‬
‫آنانکه با من نیستند‪ ،‬چونینند‪ .‬و همه از اویند‪ ،‬و او‪ ،‬در همه ادغام‪.‬‬
‫او گفت‪ ،‬این شامایان هساتید کاه در آخاورِ فهامِ شاریعتِ جَعّالِتاان‪ ،‬باه‬
‫وحدانیّت الیزال او نائل نیستید؛ و خدا را در کفّه مَطام ِ خود‪ ،‬به رأیالعاین‪،‬‬
‫به تفسیر و حراج نهادهاید‪.‬‬
‫منصور گفت‪ ،‬منصور یکی است و خدای منصورحلّاج هم‪ ،‬یکی اسات؛‬
‫درست چون خود او؛ او‪ ،‬هیچکس را در فهم این خدا شریک نخواهد کرد‪.‬‬
‫و نوشتهاند‪ ،‬لحظاهای را کاه خاواهر منصاور‪ ،‬کاه باانویی فرهیختاه و باا‬
‫فضیلت بود‪ ،‬به قتلگاه منصور رسید‪.‬‬
‫و گفتهاند که نیمتنش برهناه باوده‪ ،‬ساینه چااک و پریشاان احاوال‪ ،‬و در‬
‫سوگ منصور‪ ،‬پریشان حال و غضبناک‪.‬‬
‫پرسیدندش که این چه حال است ای زن‪ ،‬که نیمی از تنات برهناه و نایمِ‬
‫دیگرت را در حجاب کردهای؟‬
‫فریاد زد وگفت‪:‬‬
‫سوگند به منصور‪ ،‬که این نیمِ عریانِ تنم‪ ،‬از آنِ مردی است کاه‬
‫اینک بر بلنادای آن دار خفتاه‪ ،‬و از پاکاان اسات؛ و ایان نیماۀ در‬
‫پوششم را‪ ،‬مَحرمی نمی بینم‪ ،‬تا خویش را از او‪ ،‬بااز نپوشاانم؛ کاه‬
‫پوششَ تنِ من‪ ،‬نه از طهارتهاست‪ ،‬کاه از پلیادیهاسات؛ کاه در‬
‫جانِ شما ناپاکان رخنه کرده است‪ .‬و گفت‪:‬که نیمۀ پوشیدۀ مان از‬
‫فروهر‬ ‫‪186‬‬
‫آن شمایان است‪ ،‬کاه جاانتاان در چنگاال عفریات جهال گرفتاار‬
‫است‪.‬‬
‫به درستی که خواهرِ چنان افضلِ بر دار رفتهای‪ ،‬باید که به‬
‫چنین کالم سنجیدهای مُزَیَّن شده باشد‪.‬‬
‫هیچ ناالیقی را ندیدمکه بالهتی در قفای جانش‪ ،‬نهان نشده‬
‫باشد‪.‬‬
‫فرزندم! تاریخ را‪ ،‬حماقت ناالیقان‪ ،‬فربه کرده است‪ .‬پیروانِ‬
‫منصور را در اندک زمانی‪ ،‬چنان تار و مار و قتل عام کردند‪ ،‬که‬
‫دیگر تاریخ را و کسی را از منصور خبری نماند‪ .‬و جسارت‬
‫صحبت از منصور‪ ،‬برای همیشه در زندانِ ترس‪ ،‬به حبس کشیده‬
‫شد‪ .‬و تمامی آثار و نوشتههای او را در اندکمدتی‪ ،‬جم آوری و‬
‫طعمۀ حریق کردند‪ .‬و هرکسی تحتِ هر شرایطی‪ ،‬از منصور‬
‫میگفت‪ ،‬در دَم او را‪ ،‬اعدام میکردند‪.‬‬
‫منصور گفت‪ :‬همۀ پدیدههای هستی‪ ،‬آیااتی از آیاات خداوناد هساتند و‬
‫هیچکس حقّ ندارد کلمۀ «آیتاهلل» را در حبسِ تنِ خود به گروگان ببارد و‬
‫در پرتو این نام‪ ،‬برای خود و امیال پلیدِ خود‪ ،‬کتاب فتوا عَلَم کند‪.‬‬
‫چرا که همۀ مخلوقات عالَم‪ ،‬در هر مقامی و منصبی که باشند‪،‬‬
‫آیتی از آیات خدایند؛ و خدای هر پدیدهای ‪-‬ولو این پدیده از‬
‫فضوالت باشد‪ -‬باز‪ ،‬آیتی از آیات اوست‪.‬‬
‫فروهر ‪187‬‬
‫و نیز‪ ،‬همۀ پدیدههای عالَم‪ ،‬حجّت اویند و کسی حقّ ندارد القاب عماوم‬
‫را‪ ،‬که مُتعلّق به همگانِ هستیِ هست‪ ،‬است‪ ،‬در چهاردیواری مَطام خود‪ ،‬به‬
‫یغما بَرَد‪ ،‬تا در کمین آن نام‪ ،‬باه غاارت اندیشاه و جاان خِاردورزان‪ ،‬حُکامِ‬
‫جهاد وکشتار عَلَم کند‪.‬‬
‫منصور گفت‪ :‬بهشت و جهنّمِ مرا‪ ،‬باه خادایم واگاذار کنیاد کاه در «اهلل»‬
‫شمایان‪ ،‬صالحیت آن نیست که قوۀ فهم مرا از خدایم‪ ،‬فهم کند‪ .‬که جهانّم‬
‫و بهشت من‪ ،‬نه آن است که شمایان میگویید‪ .‬بلکه آن است که خود‪ ،‬فهم‬
‫میکنم‪.‬‬
‫منصور گفت‪ :‬هیچ خباثتی‪ ،‬بدون تمایل و رضایت شیطان تغییر‬
‫نمیکند؛ و تا جهان باقی است‪ ،‬بعید میدانم که شیطان به چنین‬
‫رذالتی تن در دهد؛ که همۀ خود را‪ ،‬در اختیار مخلوقی بشرنام‬
‫قرار دهد‪.‬‬
‫منصور گفت‪ :‬هیچ حقّی ندیدم‪ ،‬که در او باطلی نباشد و هیچ‬
‫باطلی ندیدم‪ ،‬که نَفَس حقّ در او‪ ،‬مُستَتِر نگشته باشد‪.‬‬
‫فرزندم! بدانکه حقّ را در این جهان‪ ،‬کیفیّتی است که باطل را‬
‫در او شوقی نیست؛ و باطل را در آفرینش‪ ،‬ذوقی‪ ،‬که حقّ را از‬
‫دخول در آن من کردهاند‪.‬‬
‫آری فرزند عزیزم! وقتی در جامعهای‪ ،‬جیرهبندی افکار‪،‬‬
‫اجباری شد‪ ،‬تالش برای تَبَلورِ یک اندیشۀ نو‪ ،‬سخنی بیهوده بیش‬
‫نیست!‬
‫فروهر‬ ‫‪188‬‬
‫زین پس‪ ،‬این غزل حافظ‪ -‬شمسالّدین محمّد شایرازی را‪ ،‬بایاد کاه‪ ،‬باه‬
‫عمقِ جان فهم کنی که گفته است‪:‬‬
‫سالهاا دل‪ ،‬طلابِ جاامِ جام از ماا مایکارد‬
‫آنچااه خااود داشاات‪ ،‬ز بیگانااه تمنّ اا ماایکاارد‬
‫گوهری‪ ،‬در صدف کُاون مکاان حیاران باود‬
‫طلااب از گاامشاادگانِ ل ابِ دریااا ماایکاارد‬
‫بَااد دلاای ! در همااه احااوال‪ ،‬خاادا بااا او بااود‬
‫او نماایدیاادش و از دور « خاادایا »! ماایکاارد‬
‫‪.....‬‬
‫گفت ‪ « :‬آن یاار »‪ ،‬کازو گشات سارِ دار بلناد‬
‫جرمش این بود ‪ ،‬کاه اسارار هویادا مایکارد‬
‫آنکه در غنچاۀ دل ‪ ،‬راز حقیقات باه نهفات‬
‫ورقِ خطبااۀ ایاان نکتااه ‪ ،‬مُحَشّااا ماایکاارد‬
‫گفتم این جام جهانبین به تاو‪ ،‬کِای داد حکایم‬
‫گفت آن روز ‪،‬کاه ایان گنباد میناا مایکارد‬

‫فرزند! متولّیان ادیان‪ ،‬در بسیاری از نُسَخ‪ ،‬بعضی از معانی غزلِ حاافظ را‪،‬‬
‫به توسّط کاتبان خود تحریف کردهاند‪ .‬باید به ادبیّاات و اصاطالحات زماانِ‬
‫حافظ آشنا بود تا در فهم معانی کلماتش‪ ،‬راه به مقصاود بُارد‪ .‬باه مانناد ایان‬
‫بیت‪ ،‬که کلمۀ صحیح آن این است‪:‬‬
‫«بَددلی در همه احوال‪ ،‬خدا با او بود»‬
‫که بیشتر نوشتهاند‪:‬‬
‫فروهر ‪189‬‬
‫«بیدلی در همه احوال خدا با او بود»‬
‫باید دانست که هیچ بیدلی را‪ ،‬فهم دل نیست‪ .‬باید دلی داشت تا آن دل‪،‬‬
‫گرفتار بدی و یا خوبی گردد‪ .‬کلمۀ بددل‪ ،‬در دوران حافظ باه کسای گفتاه‬
‫میشده که جانش‪ ،‬قرین روشنایی نبوده و در جهل باه سار مایبارده اسات‪.‬‬
‫امروز‪ ،‬این واژه‪ ،‬باه انساانهاای بادبین و بیماار گفتاه مایشاود‪ .‬بیات فاوق‪،‬‬
‫مستیقماً اشاره به ناوع تفکّار و جهاانبینای وسای و خادافهمی منصاور دارد‪.‬‬
‫گویی‪ ،‬حافظ از منصور میپرسد که ای منصور! این جام جهانبین را و ایان‬
‫شعورِ اکمل را‪ ،‬و این روشنبینی را‪ ،‬و این فهم را‪ ،‬و وارستگی را‪ ،‬چه زمانی‬
‫به تو دادهاند؟ منصور میفرماید‪ :‬آن روز‪ ،‬همۀ ایانهاا باه مان دادهاناد‪ ،‬کاه‬
‫آفرینندۀ این گنبد مینا‪ ،‬آفرینش خاود را پای مای ریخات؛ هماۀ ایان شاعورِ‬
‫انسانی‪ ،‬همان روز در من به ودیعه نهاده شده است؛ و مرا سعادتی به فهم آن‬
‫بوده‪ .‬ووو‪. ...‬‬
‫فرزندم! مُحَشّا‪ ،‬حاشیهنویسی بر حقیقتِ هستی است؛ و منصور بار کتااب‬
‫حقیقتِ هستی‪ ،‬که کسی جز خود او نبود‪ ،‬حاشیهای بَس گاران نوشات‪ .‬کاه‬
‫هرکسی را به فهم آن شعوری نیست‪.‬‬
‫بیشترِ داشتههای حافظ را‪ ،‬با عمق جان بخوان و فهم کن! که ایان عاارفِ‬
‫وارستۀ مِهرپرست و زرتشتشناس‪ ،‬در بیشترِ نوشتههاایش‪ ،‬رازهاا در جاوهر‬
‫قلم خود نهان کرده است‪ .‬که از ترس دینمداران مُدرّسِ کتابِ اهلل‪ ،‬هماه را‬
‫در لفافۀ ایماء و اشارۀ دینی و مذهبی‪ ،‬بیان نموده است‪ .‬چنان با زیرکای واژۀ‬
‫سَلیمان را در غزلیّاتش‪ ،‬به سُلیمان مُبدّل کرده است که باور کردنای نیسات!‬
‫فروهر‬ ‫‪191‬‬
‫و چنان معنائی از این کلمه در غزلیّاتش استخراج میکند کاه فقاط شایساتۀ‬
‫نبوغِ خِرد خودِ حافظ است‪.‬‬
‫عرفاننشستگان را‪ ،‬سواد و فهم الزم است فرزند‪ ،‬نه اطواری بر جانماز!‬
‫عارفِ بیسواد‪ ،‬تفنگِ بیفشنگ است؛ و تفنگِ بیفشنگ‪ ،‬جاز چمااق‪،‬‬
‫هیچ نیست!‬
‫جانِ عارف‪ ،‬حقیقتی است سرشار از شعور و فهم‪.‬‬
‫همۀ آنان که در تاریخ به لقب «کبیر» و «رهبر» و هر لقب دهاان پُار کُان‬
‫دیگری‪ ،‬مُفتَخَر شدهاند‪ ،‬جَلّاادانی بودناد و هساتند کاه خاون هازاران انساان‬
‫بیگناه را بر خااک ریختاهاناد‪ .‬و هازاران کاودک را یتایم کردناد‪ .‬و زناان‬
‫بیشماری را بیوه؛ تا نیّاتِ پلیدِ خود را‪ ،‬در لباس قدّیسان‪ ،‬به ثبت برسانند‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫متأسفانه‪ ،‬شعور وحواسِ عوام و خواصِّ خودباخته را‪ ،‬به فهمِ‬
‫تاریخ‪ ،‬تربیت نکردهاند‪ .‬برای همین است که آدمها‪ ،‬مُدام برای‬
‫حماقتهای خود قربانی میدهند؛ و خواهند داد‪ .‬چرا که جهالت‪،‬‬
‫با خون این جماعت‪ ،‬عجین شده است‪ .‬و تا جهان باقی است‬
‫حماقتِ تودهها‪ ،‬دگرگون نخواهدشد‪ .‬این قومِ اهللفروش‪ ،‬از خدا‪،‬‬
‫خِشتی ساختهاند‪ ،‬تا جِرزهای جهالت خود را بَنّائی کنند‪ .‬حسِّ‬
‫ادراکِ خدا‪ ،‬فهمی است در نهاد انسان‪ ،‬که به مشقِ هیچ کتابی‬
‫محتاج نیست‪.‬‬
‫فروهر ‪191‬‬
‫عظمتِ فهمِ خدا را‪ ،‬میزان و اندازۀ رشدِ اخالقِ آدمی‪ ،‬رقم میزند‪ ،‬نه‬
‫حجمِ کالنِ تفاسیر‪ .‬هرقدر اخالق تو‪ ،‬وارستهتر و واالتر باشد‪ ،‬به همان‬
‫میزان‪ ،‬خدایت نیز بزرگتر و الیتناهیتر و درستتر خواهد بود‪.‬‬
‫خدا را تدریس نمی کنند! این اخالق و تربیتِ خصائص انسانی است کاه‬
‫باید تدریس شود‪ ،‬تا ترا‪ ،‬با توآشنا کند‪ .‬نه اینکه ترا‪ ،‬به قبول کتاب خادائی‬
‫نامرئی‪ ،‬که گویند در آسمانهاست‪ ،‬هدایت نماید‪ .‬آناان کاه کتااب خادای‬
‫آسمانها را تدریس میکنند‪ ،‬ترا از اخالق انسانیات در زمین‪ ،‬تهی خواهند‬
‫کرد‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫این را بدانکه با دین‪ ،‬به اخالق نخواهی رسید‪ .‬اما اگر فهم‬
‫اخالق را پیشۀ دروس خود کنی‪ ،‬به حتم‪ ،‬به خدائی بیکران و‬
‫سرشار از لطف‪ ،‬در جان خود‪ ،‬خواهی رسید؛ که همۀ ترا‪ ،‬در تو‪،‬‬
‫به ثمری انسانی خواهد نشاند‪.‬‬
‫تو نیز فرزندم! خوب ببین و بیندیش! آنانی که در قرون و‬
‫اعصارِ مُتمادی‪ ،‬ترا وادار میکنند‪ ،‬تا مُهمالتِ به هم بافتۀ آنان را‪،‬‬
‫یک حقیقتِ محض‪ ،‬تصوّر کنی‪ ،‬خوب میدانند که چطور‬
‫میتوانند ترا به وحشیانهترین اعمالِ ضدِّ انسانی‪ ،‬تحریک و هدایت‬
‫کنند؛ تا بی آنکه کسی را بشناسی‪ ،‬به خون او تشنه شوی؛ و سر از‬
‫تن او جدا کنی‪ .‬سربازان را در جبهههای جنگ تماشا کن؛ حتّی‬
‫برای یکبار‪ ،‬همدیگر را ندیدهاند و نام یکدیگر را هم نمیدانند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪192‬‬
‫ببین چگونه به خاطر فقر و نبودِ اخالق در خود‪ ،‬شکم یکدیگر‬
‫را‪ ،‬با سرنیزههای زهرآگین‪ ،‬پاره میکنند؛ و اصالً لحظهای به این‬
‫فکر نمیکنند که این کشتهشدگان بیچاره‪ ،‬همچون خود آنان‬
‫انسانند؛ مادری دارند‪ ،‬همسری‪ ،‬پدری‪ ،‬فرزندی‪ ،‬خواهری و‬
‫برادری؛ و مَنزلتی به نام «انسان»‪ .‬به نام وطنپرستی و به نام دین و به‬
‫نام اهلل‪ ،‬و هزار مُهمل دیگر‪ ،‬یکدیگر را‪ ،‬تکّهپاره میکنند؛ و از‬
‫اینکه به تکلیف خویش عمل کردهاند‪ ،‬بر دیگران فخر میفروشند‬
‫و سجدۀ شکر به جای میآورند! این را بدان! تا سربازان در‬
‫جبهههای جنگ قطعهقطعه نشوند‪ ،‬ژنرالهای بیشعور‪ ،‬مدال‬
‫نخواهند گرفت؛ و تا سربازان کشته نشوند‪ ،‬به مدالها و مَدارجِ‬
‫رنگینِ صاحبمنصبان‪ ،‬افزوده نخواهد شد‪.‬‬
‫پدربزرگم همیشه میگفت‪:‬‬
‫فرزندم! مهمترین عنوانی که هندوها را از ایرانیان قابل تفکیک‬
‫کرده است‪ ،‬در این معنا نهفته است که‪« :‬در هندوستان‪ ،‬گاوانشان‬
‫مقدّسند‪ ،‬ولی در ایران ما‪ ،‬مقدّسینمان‪ ،‬شباهت عجیبی به گاو‬
‫دارند!»‬
‫عزیز پدر! ای کاش آدمها‪ ،‬هرکاری که میخواستند‪ ،‬می کردند؛ اِلّا یک‬
‫کار؛ و آن «باه خاود دروغ گفاتن» اسات‪ .‬متأسافانه ایان خصوصایّت‪ ،‬جازو‬
‫الینفکّ تعلیمات مُقدّس ادیان ابراهیمی است‪ .‬باه خصاوص مکتابِ سیاسای‬
‫فروهر ‪193‬‬
‫تشیّ ‪ ،‬که دروغگوئی را در سایۀ کتابهای شرعی خود‪ ،‬مُوَجّه نماوده‪ .‬اگار‬
‫این آدم ها‪ ،‬میتوانستند به خود دروغ نگویند‪ ،‬آنوقت میدیادی کاه تماام‬
‫ناکامیها و همۀ بدبختیها‪ ،‬به لحظهای‪ ،‬برای همیشاه تماام مایشاد‪ .‬ولای‬
‫مگر میشود به خود دروغ نگفت؟ اهلل‪ ،‬در کتاب مقدّساش‪ ،‬باه اهال تشایّ‬
‫سفارش کرده است که تَقیّه کنند؛ و به خاطر مناف شخصی خود‪ ،‬به همگاان‬
‫دروغ بگویند‪ .‬من نمیدانم این چه خدائی است‪ ،‬که به مخلوقِ خود‪ ،‬درس‬
‫دروغگااوئی را تعلاایم ماایدهااد و دگربااار در کتاااب خااود‪ ،‬دروغگویااان را‬
‫دشمن خود میداند؟ شارعینِ اینگونه عقاید هم‪ ،‬باا تفسایرهای هازار الاوان‬
‫مُهمل خود‪ ،‬که همه نیز از کتابِ مقدّسشان اساتخراج شاده‪ ،‬در توجیاه ایان‬
‫دروغگااوئیهااا‪ ،‬چااه سااخنهااا کااه نگفتااهانااد و چااه تفساایرهای مُهماال کااه‬
‫ننوشتهاند‪.‬‬
‫اینان میخواهند با توجیه دروغ و دروغگفتن‪ ،‬منااف دنیاوی خاود را‪ ،‬در‬
‫پرتااو دیاان و اهلل عرباایشااان تضاامین کننااد‪ .‬خاادائی را کااه اینااان ساااخته و‬
‫پرداختهاند‪ ،‬به قول خودشان‪ ،‬قاصامِالجَبّاارین اسات؛ و اقتادار و حاکمیّات‬
‫زمینی میخواهد؛ و خادائی کاه اقتادار و حکومات مایخواهاد‪ ،‬بایاد هام‬
‫دروغگو باشد؛ و اِلّا امورش اصالح نمیشاود‪ .‬آن خادائی را کاه مان فهام‬
‫می کنم‪ ،‬اصالً با زمینیان کاری ندارد‪ .‬اینان‪ ،‬با اعطای مَنصبِ والیاتماداری‬
‫به اهلل بر روی کرۀ زمین‪ ،‬قیّومیّت حکومت سیاسی خود را میخواهند‪ .‬خادا‬
‫نه مِیلِ حکومت دارد و نه قَیِّمی برای امور خود در زمین‪ ،‬معیّن کرده است؛‬
‫که متولّی امور او بر زمین باشد‪ .‬این خدای درمانده‪ ،‬از دست اینان چاه بایاد‬
‫بکند‪ ،‬تا اینان‪ ،‬متولّی امور او بر روی زمین نباشند؟ اگر آن بهشتِ عربی که‬
‫فروهر‬ ‫‪194‬‬
‫میگویند و وعده میدهند‪ ،‬اینقدر جَذّابیّت دارد‪ ،‬چرا خودشان به رفاتن در‬
‫آن‪ ،‬از دیگران پیشی نمیگیرند؟!!‬
‫اگر کسی اینقدر در اللّهی که اینان میگویند‪ ،‬غرق شده باشد‪،‬‬
‫چطور میتواند به غیر او نیز مشغول شود؟ یا اینها دروغ‬
‫میگویند‪ ،‬یا اهللشان کَلّاشی بیش نیست!‬
‫کسی که حقیقتاً مشغول خدایی ‪-‬که حدّاقل من میشناسم‪-‬‬
‫بشود‪ ،‬محال است بتواند به غیر او نیز مشغول شود‪ .‬آخر چطور‬
‫میشود‪ ،‬یکی‪ ،‬هم مشغول خدا باشد‪ ،‬و هم به خالیق خدا مشغول‬
‫شود و مفتّش امور شخصی انسانها‪ ،‬در زمین گردد؟‬
‫فهمِ این تضاد‪ ،‬در ظرف خداشناسی من نمیگنجد‪ .‬اگر اینان‪ ،‬حقیقتااً باا‬
‫خدایند‪ ،‬چطور میتوانند یک لحظه بی او شوند‪ ،‬تاا باه خَلاق او نیاز مشاغول‬
‫گردند‪ .‬اگر شدند‪ ،‬باید در خداجوئی آنها‪ ،‬تردید کرد‪ .‬کسای کاه باا خادا‬
‫باشد و همیشه با او‪ ،‬چطور میتواند اینقادر فضاول و مُفاتّشِ اماورِ اطارافِ‬
‫خود شود و آدمهای اطراف خاود را باه زورِ شمشایر‪ ،‬باه اطاعات از دیان‬
‫«اهلل» خود وادار کند‪.‬‬
‫این اللّهی که شلّاق را بار گاردۀ بنادگانش دوساتتار دارد‪ ،‬تاا‬
‫درمان نادانیهای مخلوق خود را‪ ،‬تعلیماات و کتاابِ چناین اللّهای‬
‫بسیار مشکوک است‪.‬‬
‫اللّهی که به جای اصالحِ نقصِ مخلوقِ خود‪ ،‬او را مخلوعِ از‬
‫خود میکند‪ ،‬بر خداییاش تردید باید کرد‪.‬‬
‫فروهر ‪195‬‬
‫خدایی که بندگانش را تحت نام شهادت و جهاد در راه خود‪،‬‬
‫تشویق به مُردن میکند‪ ،‬جز بقای خود‪ ،‬هیچ نمیخواهد!‬
‫خدا‪ ،‬ما را خلق نکرده است تا قربانی خویش کند؛ ما را مخلوق‬
‫از خود کرده است‪ ،‬تا خویش را‪ ،‬قربانی ماا کناد‪ ،‬ناه ماا را قرباانی‬
‫خود!‬
‫پدربزرگم روزی مرا گفت‪ :‬پدرم مرا به مکتب مُلّایی برد‪ ،‬تا‬
‫درس بخوانم و انسان بشوم؛ ملّای نادان مکتب‪ ،‬آنقدر گوشِ‬
‫هوشم را کشید تا درازگوش شدم! و من از مکتب فرارکردم‪ .‬تو‬
‫مراقب باش! تا هیچ ملّائی به کشیدن گوشِ هوشِ تو‪ ،‬مجال عمل‬
‫نیابد؛ تا مبادا درازگوشت کند!‬
‫خوب فهم کن تا چه میگویم! تا متولّیانِ مکّارِ حماقتپرورِ‬
‫ادیان‪ ،‬خردمندان را نخورند‪ ،‬نمیتوانند آروغ بزنند! مراقب باش!‬
‫اینان‪ ،‬منزلتِ انسانیات را‪ ،‬در کاسۀ حماقت خود تِرید نکنند‪ ،‬تا در‬
‫خلوتِ آسودگیِ خود‪ ،‬با خوردنِ تو‪ ،‬آروغ بزنند‪.‬‬
‫این جماعتِ پتیاره‪ ،‬قبل از اینکه مشتاقِ یادگیری باشند‪ ،‬محتاج‬
‫یارگیری هستند؛ تا خون بیشتری را بِمَکَند‪ .‬کسی که با دهانِ‬
‫مَقعَدَش خمیازه میکشد‪ ،‬حرمتِ نَفَسهایِ نایِ انسانیِ خود را‪،‬‬
‫فهم نمیکند!‬
‫فروهر‬ ‫‪196‬‬
‫خدا‪ ،‬کالم نیست! و خدا‪ ،‬کتاب هم نیست! و خدا‪ ،‬کلمات هم‬
‫نیست! و خدا‪ ،‬صفت هم نیست! و خدا‪ ،‬هیچ نیست؛ که فقط‬
‫خداست! که ترا‪ ،‬به حیلههائی‪ ،‬به فهم آن هدایت میکنند‪.‬‬
‫طرحِ شعورِ آدمی‪ ،‬طوری است که فقط باه فهام بخشای از خاود احاطاه‬
‫دارد‪ .‬چنین موجودی‪ ،‬ولو خود را پیامبر هام بخواناد‪ ،‬نخواهاد توانسات باه‬
‫فیضِ فهمِ کلی‪ ،‬نائل آید‪ .‬فریب هیچ کلّاشی را مخور! که ترا به فهمِ خادا‬
‫دعوت میکند‪ ،‬و خود را‪ ،‬مُدرّسِ فهمِ خدا‪ ،‬برای تو قلمداد مینماید‪.‬‬
‫«خدا‪ ،‬نه قابل تعریف است‪ ،‬و نه قابلِ فهمِ اکمل»!‬
‫خدا را‪ ،‬فقط میتوانی در شعور انسانی خود حس کنی‪ .‬همین!‬
‫هرکس به غیر از این باا تاو گفات‪ ،‬بادان کاه دروغگاوئی بایش نیسات‪.‬‬
‫متولّیان مُبَلِّغ «اهلل» بر روی زمین‪ ،‬از دروغگوترینهای زمینند!‬
‫آنانکه برای خدا کتابها نوشتهاند‪ ،‬خود‪ ،‬بزرگترین‬
‫دروغگویانِ تاریخِ بشرند؛ سخنان و کتاب آنان را هیچ باور مکن‪.‬‬
‫به توگفتم بترس از آنانی که با تو‪ ،‬از خدا میگویند؛ و با آنان باش‬
‫که با خدا میگویند‪ .‬تفکیکِ خِردِ عرفان به مبانی نظری‪ ،‬سخنی‬
‫مُهمل است؛ عرفانِ نظری‪ ،‬مهمالت مابعدالطّبیعهای است که‬
‫وارثان و متولّیان دین‪ ،‬ابداع کردهاند تا ترا‪ ،‬در تو‪ ،‬گرفتار کنند‪.‬‬
‫اما عرفان‪ ،‬عمل است؛ من ترا به فهم این معنا‪ ،‬هدایت میکنم‪.‬‬
‫خردی که قابلیّت عمل نداشته باشد‪ ،‬شعورِ نظریاش خللپذیر‬
‫فروهر ‪197‬‬
‫است‪ .‬آن عرفانی که در اعمال تو‪ ،‬هویدا نباشد‪ ،‬بیان نظریاش‪،‬‬
‫مُهملی بیش نیست‪.‬‬
‫این متولّیان «اهلل» بر روی زمین‪ ،‬همان جماعات دروغگاوی انساانکُشای‬
‫هستند که میخواهند‪ ،‬با به تعریف و تفسیرکشایدن ماهیّات نظاری «اهلل»‪ ،‬در‬
‫کتاب اهللسازشان و کتابهای دینی خود‪ ،‬معنای انساانی تارا‪ ،‬در تاو‪ ،‬ناتماام‬
‫گذارند‪.‬‬
‫اینان در امور فریبکارانۀ خود‪ ،‬بسیار زیرک و مَشقآموختاهاناد‪ .‬کااری‬
‫با تو میکنند که باور خواهی کرد‪ ،‬باورآنان را!‬
‫یقین کن که بزرگترین مُدرّسان مَغلَطِه‪ ،‬متولّیان ادیان هستند؛ کاه بارای‬
‫تحمیلِ مُهمالتشان در جان و خِرد ما‪ ،‬از هیچ عملی‪ ،‬رویگردان نیستند‪.‬‬
‫هر ابزاری که تو تصوّر کنی‪ ،‬هدف اینان را توجیه میکند‪.‬‬

‫فهمِ خَیّرات‪ ،‬خمیرة خیر میخواهد!‬

‫سعی کن خمیرۀ جانت را خَیِّر کنی؛ و بارای تحقّاق چناین امار مشاکلی‪،‬‬
‫باید که بیاموزی‪ ،‬کاه هایچ ساخنی را‪ ،‬بادون فهام چرائای و چگوناۀ آن‪ ،‬از‬
‫کسی باور نکنی؛ مبادا چرائایهاا را‪ ،‬بادون ادراکِ چگاونگیهاا‪ ،‬باه درون‬
‫خِردت هدایت کنی‪ .‬همۀ دروغگویان تااریخ‪ ،‬بارای موّجاه نماودن اعماال‬
‫خود‪ ،‬شمایلی در هِیبَتِ خیر‪ ،‬نمایان میکنند؛ آنقدر که تاو فریاب آناان را‪،‬‬
‫به یقین خواهی دید‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪198‬‬
‫فهم کن! که تحت هر نام‪ ،‬لقب‪ ،‬کتاب و ‪ ،...‬انسان خَیّرِ در‬
‫خَیِّرات نشسته‪ ،‬جان آدمیانِ دیگر را‪ ،‬در کاسۀ پُر خون خود ترید‬
‫نمیکند تا نیّات خود را‪ ،‬و خدای خود را‪ ،‬در بوی خون‪ ،‬استشمام‬
‫نماید‪.‬‬
‫پدربزرگم میفرمود‪:‬‬
‫اللّهی که برای ماندگاری خود‪ ،‬با خون آدمیان‪ ،‬دفتر بقای خود‬
‫را نظم میدهد‪ ،‬یک جایش لَنگ میزند‪.‬‬
‫هیچ انسانِ در خَیِّرات نشستهای‪ ،‬آدمیان را‪ ،‬قربانیِ اهلل و شیطان‬
‫و یا هر پدیدۀ دیگری نمیکند؛ و منزلتِ خدا را نیز‪ ،‬در خیسی‬
‫خون آدمیان‪ ،‬غسل نمیدهد‪.‬‬
‫فرزندم! بیشعوران دینی‪ ،‬موجوداتِ بسیار خطرناکی هستند؛‬
‫که از دو عنصرِ «اهلل و شیطان»‪ ،‬ابزاری ساختهاند تا مخالفان خود را‬
‫ترور کنند؛ تا هرچه بیشتر‪ ،‬از مناف ِ سَرورَیشان حفاظت نمایند‪.‬‬
‫این جماعتِ اَبَربیشعورِ تاریخ‪ ،‬با تملّک خدا‪ ،‬و بیزاری جُستن از‬
‫شیطان‪ ،‬وسیلهای مُهلِک‪ ،‬برای رسیدن به نیّاتِ شُوم و غیرِ انسانی‬
‫خود تدارک دیدهاند‪ ،‬تا انسانها را‪ ،‬در کشتارگاهِ مناف ِ دنیویِ‬
‫خود‪ ،‬سَلّاخی کنند‪.‬‬
‫بدانکه بیشعوری و فریب‪ ،‬جانوری است غریب؛ که تا امروز‪،‬‬
‫جان و دودمانِ میلیونها انسان را‪ ،‬به فجی ترین شکلِ ممکن‪ ،‬از هم‬
‫فروهر ‪199‬‬
‫دریده است‪ .‬و مُدرّسین بیشعوری‪ ،‬هیچ نیستند؛ مگر متولّیانِ ادیانِ‬
‫ابراهیمی در جهان!‬
‫دَفنِ فضلیت‪ ،‬جز به حیلۀ جانورِ رَذیلَت‪ ،‬امکانپذیر نیست؛ کاه‬
‫عصارۀ این رذیلت را‪ ،‬از جاانِ متولّیاانِ ادیاانِ ابراهیمای‪ ،‬باه وفاور‬
‫میتوانی استخراج کنی‪.‬‬
‫هیچکس‪ ،‬هیچزمان نخواسته تا ماهیّت بیشعوری‪ ،‬فریاب‪ ،‬و دروغ را‪ ،‬از‬
‫دل تاریکِ تاریخِ جان آدمیان‪ ،‬استخراج کند‪ .‬و آنانی که محقّقِ این حقاایقِ‬
‫تاریخی بودند‪ ،‬به شدیدترین وجه ممکن‪ ،‬توسّطِ مَحاکِمِ پُار بَازَکِ جاانورِ‬
‫بیشعوری و فریب‪ ،‬دریده شدهاند‪ .‬و یا‪ ،‬توسّطِ دستآموزان بیخِاردِ آناان‪،‬‬
‫در معابر عمومی شهر ترور گشتهاند‪.‬‬
‫رسمِ دیرینِ این فریبکاران‪ ،‬جز این نیست و نبوده‪ ،‬کاه هماواره باه تیاغِ‬
‫تیزِ دین‪ ،‬خون آدمیان را‪ ،‬بر خاک جاری کنند‪.‬‬
‫تو‪ ،‬هیچ زمان نخواهی توانست تا حماقتِ توده مردم نابالغ را دگرگاون‬
‫کنی؛ چرا که‪ ،‬پیاروان شارّ‪ ،‬بسای فاراوانتار از پیاروان خیرناد‪ .‬فهام خادا و‬
‫دوستی با او‪ ،‬به رنجی کالن محتاج اسات؛ کاه جاز باه شافاعت و زحمات‬
‫جان‪ ،‬قابل فهم نخواهد بود و نیست‪.‬‬
‫جانت را شفاف کن! تاا دورتارینهاای درونات را فهام کنای‪ .‬بادانکاه‬
‫مُحرّکِ دوست داشتن و مهر ورزیدن و فرهیختگی‪ ،‬شفّافیّت است‪ .‬امّاا فهامِ‬
‫شرّ و دوستی با شرّ‪ ،‬بیزحمت حاصل شاود؛ زیارا هماین کاه باه حماقات و‬
‫جهالت خود و خودخواهیهای خود‪ ،‬مَجال جوالن دادی‪ ،‬در جرگۀ فدائیان‬
‫اَشرار‪ ،‬ثبت میشوی‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪211‬‬
‫در گردونۀ چنین بالهتی‪ ،‬عدّهای از اَشرار‪ ،‬ترا به سود دُنیَاوی کاالن هام‬
‫می رسانند؛ و گاه حتّی امام و پیشوایت می کنند؛ و خودِ مقتدائی ترا به عهده‬
‫می گیرند؛ آنقدر‪ ،‬که تو خود‪ ،‬باور خواهی کارد‪ ،‬کاه ناورِ خادا و خیار‪ ،‬از‬
‫بطاان تااو طلااوع کاارده اساات! امّاا در اصاال‪ ،‬در تااو‪ ،‬دروغاای باازرگ نهااان‬
‫کردهاند‪ ،‬که همۀ ترا در خود‪ ،‬چرخ کرده است‪ .‬چنانکه در تاریخ میبینای‬
‫و دیدهای‪ ،‬که بعضی از این خونریزان را‪ ،‬به جایگاهی رساندهاند‪ ،‬که فهام‬
‫حقیقتِ اعماال غیار انساانی آناان‪ ،‬جرمای بازرگ و نابخشاودنی محساوب‬
‫میشود‪ .‬به خصوص اگر این تقدّسیافتگان‪ ،‬لبااس دیان هام‪ ،‬بار تان کارده‬
‫باشند‪ ،‬دیگر به هیچ عنوان نمیتاوان و نمایتاوانی‪ ،‬حقیقاتِ هویّاتِ آناان را‬
‫برای خود تحلیل کنی‪ .‬چرا که ترا‪ ،‬به جرم اهانت باه مقدّساات‪ ،‬در یکای از‬
‫این سه گروه محکومینِ به فنا‪ ،‬جای میدهند؛ ناکثین (عهد شاکن نسابت باه‬
‫فرمان اهلل)‪ ،‬مارقین (خارج شونده از فرمان اهلل) و یا قاسطین (ستمکار به اهلل)؛‬
‫که البتّه خودِ متولّیانِ ادیان‪ ،‬خالق این واژگان هستند و باه اساتناد حکام ایان‬
‫واژگان‪ ،‬خونت را‪ ،‬برای ریختن بر هر خاکی‪ ،‬مباح خواهند کرد‪.‬‬
‫فرزندم! خداوند‪ ،‬به هیچ گروهی و تحت هیچ نامی‪ ،‬کشتار‬
‫بندگان خود را تفویض نمیکند و نکرده است‪ .‬او آفریدههای‬
‫خود را‪ ،‬در هر کِسوَت و لباس و اعتقاد و شمایلی دوست دارد؛‬
‫چرا که همۀ اینان از ذرّاتِ ذرۀ خود اویند‪ .‬کافر و مُرتد و مشرک‬
‫و دهها واژۀ دیگر‪ ،‬الفاظی هستندکه توسط همین دکّاندارانِ‬
‫مُتقلّبِ دینِ سلطهگر‪ ،‬از زبان خدا‪ ،‬جعل شده است‪ ،‬تا کشتار‬
‫فروهر ‪211‬‬
‫آدمیان را‪ ،‬مُوجّه جلوه دهند‪ .‬این مُزوّران‪ ،‬آنقدر خدای‬
‫خودساخته و پرداختۀ ذهن خود را‪ ،‬در آسیاب معابد‪ ،‬حَلّاجی‬
‫کردهاند که تو‪ ،‬باور نخواهی کرد‪ ،‬که این خدا‪ ،‬آن خدائی نیست‪،‬‬
‫که با تو هست؛ بلکه این تویی که به خدای حلّاجی شدۀ آنان‪،‬‬
‫محتاج هستی‪ .‬کاری با تو میکنند‪ ،‬تا باورکنی این تویی‪ ،‬که به‬
‫چنان خدائی‪ ،‬باید محتاج باشی‪.‬‬
‫مبادا شعورِ راستینِ خدافهمیتان را‪ ،‬به بازی گیرند‪ .‬خدا‪ ،‬ذَرّاتی‬
‫است که همۀ ما را‪ ،‬و هستی را‪ ،‬در خود‪ ،‬به تَجَلّی کشیده است؛‬
‫جان من و تو‪ ،‬مأوای ذرّات اوست‪ .‬مبادا به جانی که مأوای ذرّات‬
‫اوست‪ ،‬ذرّهای زِریّات‪ ،‬حواله کنی! که همۀ هستی‪ ،‬محضرِ بیمثالِ‬
‫خداست‪ ،‬در محضری بیمثال‪ ،‬مَثَل نمیزنند‪.‬‬
‫کسی خادمِ حَرم میشود‪ ،‬که شوق به معشوق را‪ ،‬به ذوقی‬
‫جبران کند‪ .‬خدا‪ ،‬باورِ حیات توست‪ ،‬نه جوهرۀ مَمات تو‪ ،‬که خدا‪،‬‬
‫برای توست؛ نه تو برای خدا! که هیچکمال اَصلحی‪ ،‬محتاج‬
‫مُصلحی نیست‪ .‬تو‪ ،‬مخلوق خدایی؛ بدانکه‪ ،‬هیچ مخلوقی‪ ،‬بندۀ‬
‫خالق خود نمیشود‪.‬‬
‫نه مُوَحّد بودن مَزیّتی است‪ ،‬و نه کافر بودن‪ ،‬مستوجب عذاب‪.‬‬
‫این مزوّران حیلهگر‪ ،‬واژگانی در طول زمان‪ ،‬در اذهان عموم مردم‬
‫پرورش دادهاند‪ ،‬و به باور نشاندهاند‪ ،‬که تا امروز‪ ،‬به واسطۀ همان‬
‫فروهر‬ ‫‪212‬‬
‫واژهها‪ ،‬توانستهاند‪ ،‬سر میلیونها انسان را از تن جدا کنند‪ ،‬تا مگر‬
‫کیسۀ حوائجِ خود را‪ ،‬و حَواریّون خود را پُرکنند؛ و کرامت‬
‫انسانها را به نف خویش‪ ،‬مصادره نمایند‪ .‬خدا‪ ،‬کشتارگاه ندارد‬
‫فرزند! که سَلّاخ پرورش دهد‪.‬‬
‫عزیز پدر! اگر حقیقتاً میخواهی به بهشت بروی‪ ،‬سعی کن‬
‫برای همیشه جهنّم را فراموش کنی! ترسی که جهنّم در ما شکل‬
‫دادهاست‪ ،‬مجال فهم بهشت را در ما‪ ،‬به تباهی کشاندهاست‪.‬‬
‫حقیقتِ فهم را جایی جستوجو کن‪ ،‬که معلّمانش‪ ،‬لعن به شیطان‬
‫را تعلیم نمیدهند‪.‬‬
‫این معابد خدایان بینالنّهرین و متولّیانشان هستند‪ ،‬که با‬
‫پرورش قصّابانِ خونآشام‪ ،‬آدمیان را در محرابِ معابد خود‪ ،‬ذبح‬
‫میکنند‪ .‬همۀ موجودات هستی‪ ،‬که به اِذن آن آفرینندهای که من‬
‫میشناسم‪ ،‬به شرفِ آفرینشِ مُشَرَّف شدهاند‪ ،‬هیچ گزینشی در‬
‫خلقتشان منظور نشده است‪ .‬همۀ آنانکه هستی را و موجودات‬
‫هستی را‪ ،‬و مرا‪ ،‬و ترا‪ ،‬برای سود خویش‪ ،‬گزینش میکنند‪ ،‬خدا‬
‫را‪ ،‬و ذرّات خدا را‪ ،‬در دام طَمَ ِ خویش‪ ،‬به اسارت کشیدهاند‪.‬‬
‫خدا‪ ،‬هیچکس و هیچ موجودی را‪ ،‬گزینش نمیکند‪ ،‬و نکرده‬
‫است‪ .‬هیچکس حقّ ندارد با تملّک عنوانی و با توسّل به آیات‬
‫فروهر ‪213‬‬
‫کتابی و متون خودساختهای‪ ،‬منزلتِ آفرینشِ موجودیرا‪ ،‬در‬
‫هستی‪ ،‬گزینش کند‪.‬‬
‫هوشیارباش! بهترینِ اندیشهها‪ ،‬آن اندیشهای است که از ریختن‬
‫خون موجودی‪ ،‬و آزار موجودی‪ ،‬تحت هر شرایطی‪ ،‬به شدّت‬
‫حذرکرده است‪.‬‬
‫تااا ماایتااوانی از واژهپااردازان خداساااز‪ ،‬دور شااو؛ اینااان خااونِ‬
‫گرانبهای ترا‪ ،‬و اندیشۀ انسانی تارا‪ ،‬و خِاردِ نیاک تارا‪ ،‬باا سااطورِ‬
‫واژههای اختراعی خود‪ ،‬گردن خواهند زد‪.‬‬
‫مراقب خاود بااش! کاه اهللِ ایناان‪ ،‬از آشاامیدن خاون آدمیاان و‬
‫موجودات عالَم‪ ،‬هیچزمان سیر نمیشود و نخواهد شد‪.‬‬
‫فرزندم! خدا‪ ،‬ذرّاتِ الیتغیّر و الیتجزّایی است‪ ،‬که همۀ هستی‬
‫را احاطه کرده است؛ وحدت او‪ ،‬در کثرت اوست و کثرت او‪ ،‬در‬
‫وحدت او‪ .‬همین و همین! جز این‪ ،‬از خدا هیچ مَدان‪ ،‬که نخواهی‬
‫دانست‪ .‬آن خدائی که به حیلۀ او‪ ،‬روح انسانی ترا زخم میزنند‪،‬‬
‫زائیدۀ خِردِ علیلِ شیّادانی است‪ ،‬که در طولِ تاریخ‪ ،‬در کمال‬
‫بیشعوری‪ ،‬به خالیکردن جیب مادّی و هویّت انسانیتو‪ ،‬قد عَلَم‬
‫کردهاند‪ .‬خدا‪ ،‬اکمل ذرّات است‪ ،‬که جان حیات را تجسّم بخشیده‬
‫است؛ نه جَلّاد اکبر‪ ،‬که جان مخلوق را‪ ،‬به شَلّاقِ خود‪ ،‬دَر کَشَد‪.‬‬
‫که خدا‪ ،‬به نیّت آفرینشش‪ ،‬از قَبلِ خِلقَت‪ ،‬وقوف کمال و تمام‬
‫فروهر‬ ‫‪214‬‬
‫داشته است و دارد‪ .‬و اگر خدا‪ ،‬نمیخواست و اراده نمیکرد‪،‬‬
‫اصالً‪ ،‬آن تودۀ مورد ظلم واق شده را خلق نمیکرد‪ ،‬تا اینچنین‪،‬‬
‫امروز به کشتن آنان‪ ،‬به دست متولّیان دروغینش در زمین حکمی‬
‫دهد‪.‬‬
‫فقط کافی است ترا به واژۀ «مُحارباه باا اهللِ» خاود‪ ،‬مفتخرکنناد‪،‬‬
‫آنوقت ریختنِ خونت‪ ،‬بر سنگفرش هار خیاباانی‪ ،‬مبااح خواهاد‬
‫بود‪.‬‬
‫در محکمۀ متولّیان دین‪ ،‬محاربه با خدا‪ ،‬مادّه قانونی است‬
‫دستنویسِ خود ملّایان‪ ،‬که هر انسانی‪ ،‬بدون شکایتِ شاکی‪،‬‬
‫مجرم‪ ،‬و حقِّ حیات‪ ،‬از وی سلب میشود‪.‬‬
‫ببین چگونه در طول قرنها‪ ،‬هماه سااله میلیاونهاا حیاوان بایگنااه را در‬
‫سرزمین عربستان سر میبُرند و در شنزارِ بیبرکت آن سرزمینِ بی هویّت و‬
‫بیتاریخ‪ ،‬رها میکنند‪ .‬اهللِ ایناان گاویی‪ ،‬بادون طعام خاون و رناگ خاون‪،‬‬
‫امورش اصالح نمیشود‪ .‬و صدها سخن سَفسطه و مَغلطاه نیاز‪ ،‬بارای اعماالِ‬
‫خود ابداع کردهاند‪.‬‬
‫متولّیان اهلل بر روی زمین‪ ،‬برای این عمل کثیاف خاود‪ ،‬در طاول تااریخ‪،‬‬
‫هزاران دلیل و مدرکِ عوامفریبانه در گنجۀ فریبِ خود انبارکردهاناد‪ .‬بارای‬
‫همین است که بارها خمینی در سخنانش می گفت که درخات اساالم خاون‬
‫میخواهد! مردم‪ ،‬در فهم کالم خمینی‪ ،‬جاهل بودند‪ .‬چارا کاه او قویّااً فهام‬
‫کرده بود که تمام آدمیان و همه آفریدههای عالَم‪ ،‬خلق شدهاند تا اهللِ عارب‬
‫فروهر ‪215‬‬
‫را زنده نگه دارند‪ .‬انسان برای اهللِ عرب وسیلهای است تا قَاوام او را تضامین‬
‫کند؛ نه اینکه دوامِ انسانی خود را متعالی نماید‪.‬‬
‫خدا در توست؛ و با توست؛ و چون تو مُردی‪ ،‬خدایت نیز با تو‬
‫خواهد مُرد!‬
‫آنکه میماند‪ ،‬هستی است‪ ،‬که مرا و ترا و هیچکس را به فهم‬
‫آن‪ ،‬نه فهمی خواهد بود و نه فهمی تواند بود‪ .‬خود را فهم کن‪ ،‬تا‬
‫ذرّات او را در خود ادراک کنی‪ .‬این فهم‪ ،‬یعنی توسعۀ شعور در‬
‫تو فرزند!‬
‫تو فقاط اجاازه داری تاا کتااب اخاالقِ جانات را‪ ،‬باه کماال و‬
‫جماال‪ ،‬فهام کنای‪ ،‬ناه غیار ایان فرزناد! آن خادایی را‪ ،‬کاه باا آن‬
‫تعاریف‪ ،‬در اندیشۀ تو‪ ،‬رسوخ میدهند‪ ،‬از هیچکس پاذیرا مبااش؛‬
‫که خدا‪ ،‬نه قابل تعریف است‪ ،‬نه قابل فهام و ناه قابال وصاف‪ .‬تاو‬
‫فقط میتوانی تا حادّی در ساایۀ تعاالیم اخاالق‪ ،‬باه منزلات شاعور‬
‫انسانی خود نائل آیی و وجودِ هستِ خاود را‪ ،‬در هساتی‪ ،‬باه فهام‬
‫بکشی‪.‬‬
‫خدای درون خود را فهم کن فرزند؛ که خدای بیرون از تو‪،‬‬
‫قابل فهم نیست و خدای درون تو نیز‪ ،‬همان شَرّیّات وخَیّراتی است‬
‫که از آن‪ ،‬با تو‪ ،‬بسیارگفتهام‪ ،‬و باز‪ ،‬خواهم گفت‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪216‬‬
‫فرزندم‪ ،‬بِدان! خیر‪ ،‬اموری است که اوّل خودِ ترا‪ ،‬از آن لذّتی‬
‫کالن حاصل میشود‪ ،‬و بعد‪ ،‬دیگر پدیدهها را از وجود آن عمل‪،‬‬
‫آرامش‪ .‬و شَرّ‪ ،‬اموری است‪ ،‬که اوّل ترا در رنج افکند‪ ،‬و بعد‬
‫اطرافیان را‪ .‬مراقب باش! که اگر میان این دو آمیزشی در تو حاصل‬
‫شود‪ ،‬دیگر نخواهی دانست که شرّت چیست و خیر تو در چه چیز‪.‬‬
‫شرِّ تو‪ ،‬لذّتی به تو خواهد داد‪ ،‬که دیگران را‪ ،‬از آن لذّت که در‬
‫توست‪ ،‬عذابی گران حاصل خواهد بود‪.‬‬
‫وقتی که فهم کردی‪ ،‬طعامی که بر تو شیرین اسات‪ ،‬و بار دیگاران تلاخ‪،‬‬
‫بدان که‪ ،‬در این امر‪ ،‬شرّ و خیر تو‪ ،‬در هام آمیختاه اسات؛ و تاو ساخت‪ ،‬در‬
‫این فهم و عمل خود‪ ،‬به خطا رفته ای‪ .‬به خود بازگرد و خود را دوبااره فهام‬
‫کن؛ و خدای درونت را‪ ،‬و خود را‪ ،‬و شعور انسانیات را‪ ،‬دوباره فهم کن‪.‬‬
‫سعی کن تا آنجا که قُوّتی در تو هست؛ و توانی در کرامتِ انساانی ات‪،‬‬
‫همواره خَیّرات را برگزینی؛ که آرامش و منزلت انسانی تو‪ ،‬در همین اسات‪.‬‬
‫شرّ‪ ،‬همۀ آرامش ترا از تو‪ ،‬به سرقت خواهد برد‪ .‬تاا روزی کاه‪ ،‬جاانِ باه‬
‫امانت گرفتهات را‪ ،‬در این کالبد ماادّی‪ ،‬باه خااک مایساپارند‪ ،‬باا‬
‫خیر‪ ،‬اُلفَتی داشته باش‪ ،‬که شارّ را‪ ،‬باه ورود در آن‪ ،‬مجاالی نماناده‬
‫باشد‪.‬‬
‫فرزندم! قرنها‪ ،‬جدال میان عرفا و فقها‪ ،‬بر سر همین یک کالم‬
‫است که «فقیه‪ ،‬خدا را تعریف میکند‪ ،‬اما عارف‪ ،‬خدا را‪ ،‬در‬
‫فروهر ‪217‬‬
‫شعورِ حسِّ خویش فهم مینماید‪ ،‬و تعریفی بر آن جایز نمیداند‪».‬‬
‫که خدای عارف‪ ،‬فقط‪ ،‬از آنِ خود اوست‪ ،‬و خدای فقیه‪ ،‬متعلّق به‬
‫همگان است؛ که عارف‪ ،‬خدا را اینگونه فهم کردهاست‪ ،‬نه‬
‫آنگونه که در تعاریف فقها تفسیر شدهاست‪ .‬و خدای فقیه‪ ،‬متاعی‬
‫است که در دُکّان او برای فروش عرضه شده است‪ .‬فقیه‪ ،‬ترا‪ ،‬در‬
‫تو‪ ،‬با جمالتِ مُهملی که خلق کرده است‪ ،‬محبوسِ خود میکند و‬
‫عارف‪ ،‬درهای زندان درون ترا‪ ،‬برای فرار تو از جهل‪ ،‬میشکند‪.‬‬
‫فقیه‪ ،‬ترا‪ ،‬در حبس تعاریفِ پُر از مَغلطۀ خود گرفتار میکند‪ ،‬تا تو‬
‫بودنت را‪ ،‬بدون کتاب دستنویس او‪ ،‬و الفاظ و معانی او‪ ،‬فهم‬
‫نکنی‪ .‬اما عارف ترا‪ ،‬برای رسیدنِ به فهمِ منزلت انسانیات در‬
‫آفرینش‪ ،‬کمک میکند‪ .‬و در همیشۀ تاریخ نیز‪« ،‬این فُقها بودند‪،‬‬
‫که با دستگاه عریض و طویل حکومتی خود ‪-‬که جایگاهی محکم‬
‫در دل عوام دارد‪ -‬به اَشکال مختلف‪ ،‬عرفا را قربانی احکام جابرانۀ‬
‫و جائرانۀ خود کردهاند‪».‬‬
‫تا امروز‪ ،‬تاریخ به یاد ندارد‪ ،‬که فقیهی به دست عارفی‪،‬‬
‫سَلّاخی شده باشد؛ امّا بسیار از این فُقها بودهاند و هستند‪ ،‬که در‬
‫تمامی تاریخ‪ ،‬عرفا را‪ ،‬مصلوبِ عقایدِ کتابِ جهلِ خود کردهاند‪.‬‬
‫فرزندم! خدا‪ ،‬خواندنی نیست‪ ،‬نوشتنی نیست‪ ،‬تفسیرکردنی‬
‫نیست‪ ،‬صفتدادنی نیست‪ ،‬صفتپذیر نیست‪ ،‬خدا جَلّاد نیست‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪218‬‬
‫خدا‪ ،‬کورۀ آدمسوزی ندارد‪ .‬این کورۀ آدمسوزی‪ ،‬کورۀ جهل و‬
‫نادانی ماست که در ماست‪ .‬خدا‪ ،‬به کسی پاداش نمیدهد؛ که همه‬
‫پاداشهای خدا‪ ،‬از روز نخستین خلقت‪ ،‬بر خاکِ تنِ من و تو‪ ،‬پَهن‬
‫و حکّ شده است‪ .‬اگر تو‪ ،‬با شعور انسانی خود‪ ،‬آنرا‪ ،‬جستوجو‬
‫کنی؛ که همۀ آن پاداشها‪ ،‬در خودِ توست‪ .‬پس در پی خود باش؛‬
‫و مطمئن باش‪ ،‬آن را خواهی جست!‬
‫این کُرۀ ذرّهبینیِ در هستی‪ ،‬در این منظومۀ عظیمِ شمسی‪ ،‬کاه مان و تاو‪،‬‬
‫در آن‪ ،‬به حیات عینی رسیده ایم‪ ،‬که کلّ حجم آن در هستی‪ ،‬به قدر غباری‬
‫محسوب نمیشود‪ ،‬و باز‪ ،‬مقیاسِ قوارۀ منِ انساان در مقایساه باا کُارۀ زمینای‬
‫که در آن خلق شدهام‪ ،‬نسبت به این کاره زماین‪ ،‬و هماه‪ ،‬در قیااس باا تماام‬
‫هستی‪ ،‬که در آن‪ ،‬سرگردان هستیم‪ ،‬به هایچ هام محساوب نمایشاود؛ ایان‬
‫موجااود ناپیاادای میکروسااکوپیِ ناااچیز در هسااتی‪ ،‬کااه بشاار و آدم‪ ،‬نااامش‬
‫دادهاند‪ ،‬چرا خود را‪ ،‬محور آفرینش تصوّر میکند؟ اگار کارۀ زماین را‪ ،‬در‬
‫ذهن خود‪ ،‬به یک تو ِ کوچک پیناگ پُنگای تشابیه کنای‪ ،‬انادازه فضاای‬
‫منظومۀ شمسی‪ ،‬فقط در مقایسه با زمین‪ ،‬شاید باه قادر یاک میلیاون میلیاارد‬
‫برابرکرۀ زمین است؛ و شاید هم بسیار بیشتر‪ .‬که مرا به فهم این ارقاام فهمای‬
‫نیست‪ .‬حجم به این پرعظمت را‪ ،‬در ذهن خود‪ ،‬میتوانی فهم کنی؟‬
‫حال‪ ،‬اگر تَن یک انسان را با عظمت قوارۀ کرۀ زمین مقایساه کنای‪ ،‬چاه‬
‫میبینی؟ میتوانی بفهمی که چه می گاویم؟ تاا چاه رساد باه مقایساۀ قاوارۀ‬
‫انسان با منظومۀ شمسی؛ با کهکشان راه شیری و کلِّ نظام هستی!‬
‫فروهر ‪219‬‬
‫اصالً در این قیاس‪ ،‬چیزی هم میبینی؟ اصالً چیزی باه ناام آدم‪ ،‬در ایان‬
‫هستی‪ ،‬و در این کهکشان غیر قابل تصوّر با این وسعت ناپیدا‪ ،‬فهم میکنی؟‬
‫آخر‪ ،‬این آدمِ ناقابلِ ناقصِ در خود مانده‪ ،‬باا ایان شاعورِ خاامِ سرشاار از‬
‫بیشعوری‪ ،‬چطور و چگونه خود را‪ ،‬محور آفرینش میداند و می پندارد؟ و‬
‫آفرینش و هستی را‪ ،‬آنهم‪ ،‬تمام هستی را‪ ،‬از آنِ خود مایخواناد؟ و بارای‬
‫راز خلقت خود‪ ،‬به کتابی و کتاب هائی اعتقاد دارد‪ ،‬که میگوید‪ ،‬از طارف‬
‫اهلل‪ ،‬و از آسمانها بر او نازل شده است‪ .‬کادام آسامان؟ آسامانی در هساتی‬
‫وجود ندارد‪ ،‬که کتابی از آن بر من و تو نازل شده باشد‪ .‬جایگاه نازول ایان‬
‫کُتب نیز دروغی بیش نیست! در این هستی بیکران‪ ،‬آسمانی وجاود نادارد؛‬
‫این آسمان زائیدۀ ذهنِ ذلیلِ بشر است‪ .‬آن چه هست همه فضاست؛ کاه مان‬
‫و تو‪ ،‬و این کُرۀ درمانده‪ ،‬در آن سرگردانیم!‬
‫چگونه میشود یقین کرد که این کتابهاا‪ ،‬هماه‪ ،‬خاط و نوشاتۀ اللّهای‬
‫است که به الیتناهی بیمُنتَهایِ هستی‪ ،‬فهم دارد؛ که اهلل را خطّای نیسات‪ ،‬تاا‬
‫کتابی داشته باشد! این کارخانۀ مغلطهساز بشر است که در طاول تااریخ‪ ،‬باه‬
‫مهملگوئی انس گرفته است‪.‬‬
‫خدا‪ ،‬خودِ تو هستی‪ .‬خدا را‪ ،‬و خود را‪ ،‬فقط باید‪ ،‬در خیّرات و‬
‫شَرّیّاتِ معنوی جان و تنت‪ ،‬فهم کنی‪.‬‬
‫هرکسی‪ ،‬تحت هر نامی‪ ،‬اگر در این خاک‪ ،‬خود را مُدرّسِ‬
‫خدا میخواند و خواند‪ ،‬شیّادی است بس دروغگو‪ ،‬که منزلتِ‬
‫انسانی و اخالقِ انسانی ترا نشانه رفته است‪ .‬هیچ خدائی در هستی‪،‬‬
‫تحت عنوانی که متولّیان دین اختراع کردهاند‪ ،‬وجود خارجی‬
‫فروهر‬ ‫‪211‬‬
‫ندارد‪ .‬خدا در توست و با توست‪ .‬هر میزان که شعور خود را ارتقاء‬
‫دهی‪ ،‬به همان میزان‪ ،‬خدایت نیز بزرگتر خواهد شد‪ ،‬و توقّعات‬
‫تو از خدائی نامرئی در آسمانها کاهش خواهد یافت‪ .‬کتاب‬
‫اخالق‪ ،‬تنها کتابِ فطرت همۀ ماست در ما؛ که در طول تاریخ در‬
‫تو و تبار تو‪ ،‬و همۀ ما‪ ،‬نهادینه شده است و این کتاب‪ ،‬حاصل رنج‬
‫پدران و مادران و همۀ تاریخ من و توست‪ .‬تا همۀ ما را به فهم خیر‬
‫و شرّهای آموخته هدایت کند‪.‬‬
‫تجربیّات و اَفهام‬ ‫ذرّهذرّۀ‬ ‫کتابِ اخالق‪ ،‬کتابی است که از‬
‫گذشتگانمان‪ ،‬تا به امروز برای ما به یادگار مانده است‪ .‬این کتاب را بسیار‬
‫باید حرمت کنی‪.‬‬
‫این درستترین کتابی اسات کاه خادای تاو نوشاته اسات‪ .‬ایان موجاودِ‬
‫آدمنام‪ ،‬بر اثر تلقیناتِ آدمساوزِ ایان متولّیاان دروغگاوی اهلل بار خااک‪ ،‬باه‬
‫شکلی در آمده است که همۀ هویّت خِردِ خود را به باوری غلاط ساوق داده‬
‫است‪ .‬و فهم خود را در خود‪ ،‬فراموش کرده است‪.‬‬
‫نه از مرگ هراسای داشاته بااش و ناه از زناده باودن مغارور! مان و تاو‪،‬‬
‫آمدهایم تا مرگ را تجرباه کنایم‪ .‬کاه مارگ‪ ،‬هایچ هراسای در خاود نهاان‬
‫نکرده است‪ .‬آنقدر که حیاات‪ ،‬هراساناک اسات‪ ،‬مارگ را‪ ،‬هایچ هراسای‬
‫ندارد‪ .‬هر زندهای آمده است‪ ،‬تا خوراکِ مرگ باشد؛ همین! اگر قارار باود‬
‫که موجودی نمیرد‪ ،‬اصالً به دنیا نمیآمد‪ .‬آمدن برای نماندن است‪ .‬خاود را‬
‫فروهر ‪211‬‬
‫کامالً آمدۀ رفتن کن‪ ،‬که باید بروی! پُر دوامترین بقای هساتی را باه مارگ‬
‫ارزانی کردهاند‪ .‬مرگ‪ ،‬از هر زندهای زندهتر است‪.‬‬
‫فریبِ مدّعیانِ مُتَمَلِّکِ حقیقت را‪ ،‬و یابندگانِ حقیقت را‪ ،‬در هر‬
‫لباسی که باشند‪ ،‬مخور! هرکسی که ترا‪ ،‬به فهم ایان معنایِ سَار باه‬
‫مُهر نوید میدهد‪ ،‬دروغگویی است شیّاد‪ ،‬کاه مایخواهاد تارا‪ ،‬در‬
‫تو‪ ،‬قربانی خود کند‪ .‬تنها حقیقتی که در هستیِ هست وجاود دارد‪،‬‬
‫حضورِ خود توست در خودِ تو‪.‬‬
‫پیش از آنکه به بیرون از خود‪ ،‬متمرکاز شاوی و باه دنباال چرائایهاای‬
‫بیرون از خود‪ ،‬رهسپار شوی‪ ،‬به کشاندن تن و معنویّت خاویش باه آرامشای‬
‫باش‪ ،‬که نجاتت در این معنا است‪ .‬خود را‪ ،‬بیش از هر پدیادهای بااور کان؛‬
‫چرا که تو‪ ،‬فقط‪ ،‬یک باار در هساتی خلاق شادهای‪ ،‬و بارای همیشاه نیاز‪ ،‬از‬
‫صفحۀ هستی‪ ،‬محو خواهی شد‪ .‬و راه بازگشت به جهانی که در آن هساتی‪،‬‬
‫وجود ندارد‪.‬‬
‫بدان که مرگ زندهتر از هر زندهای است! چرا که خورندۀ همۀ‬
‫هستی است که ما آن را‪ ،‬زنده مینامیم؛ تا زمانی که مرگ‪ ،‬تا ذرۀ‬
‫آخِرِ هستی را در کام خود نَبَلعَد‪ ،‬جاودانه نخواهد شد‪ .‬مرگ‪،‬‬
‫زندهای است که مردگان را میخورد‪ ،‬نه اینکه زندگان در کام‬
‫مرگ میروند‪ .‬جاوید‪ ،‬جز مرگ‪ ،‬هیچ نیست‪ .‬آنان که مرگ را‪،‬‬
‫به نیستی تعبیر کردهاند‪ ،‬بسیار به خطا رفتهاند؛ که در مرگ‪ ،‬جز‬
‫حقیقتِ هستی‪ ،‬هیچ نیست‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪212‬‬
‫این دینتباران‪ ،‬آنقدر مُهمالت و توجیهاتِ به ظاهر‬
‫محکمهپسند‪ ،‬در کتابهایشان ابداع و نوشته و گردآوری‬
‫کردهاند‪ ،‬که به محض صدور یک اندیشۀ نو توسّط خردمندی در‬
‫جامعه و اشاعۀ آن در میان تودههای بدبخت و جاهل جامعه‪ ،‬گاه‬
‫یکی و گاه چندی از آن سگانِ هارِ توجیهی مُندَرَج در متون دینی‬
‫خود را‪ ،‬به جان گوینده و نویسندۀ آن خِرَد میاندازند؛ تا این قلم‬
‫نو‪ ،‬اندیشۀ نو‪ ،‬خِرد نو‪ ،‬ادراک نو‪ ،‬و تحلیل نو را‪ ،‬به وقیحترین‬
‫شکل ممکن‪ ،‬تکّهپاره کنند‪ .‬اینان با اذهان عموم عوام و خواصِّ‬
‫تعلیمدیدۀ خود کاری کردهاند‪ ،‬که گریز ِ از جوار خردمندان‪ ،‬جزو‬
‫دروس الینفکِّ این جماعتِ بیشعور شده است؛ و گریز از‬
‫فاضالن و فاضلکُشی در فرهنگ تودههای دین زده‪ ،‬به قانونی‬
‫مُدَوَّن تبدیل شده است‪ .‬این جماعتِ بیشعور‪ ،‬با فریب اذهانِ‬
‫عمومی در طول تاریخ‪ ،‬پایگاهی خدائی برای خود‪ ،‬تدارک‬
‫دیدهاند‪ ،‬تا ترا‪ ،‬و همۀ ما را‪ ،‬قربانی توهّماتِ آسمانی خود کنند‪ .‬هر‬
‫هنری که در خدمت توسعۀ بیشعوری باشد‪ ،‬به پشیزی نمیارزد‪.‬‬
‫هنر اینان‪ ،‬همه برای توسعۀ بیشعوری است‪.‬‬
‫این مساجد و کلیساهای پرطمطراق‪ ،‬همه‪ ،‬جایگاه جهلپروری‬
‫و سِفلِهپروری است‪ .‬خدا را در چهار دیواریهای گِلی و خشتی‬
‫عبادت نمیکنند!‬
‫فروهر ‪213‬‬
‫اگر روزی خدایت را فهم کردی‪ ،‬بدانکه‪ ،‬خدا‪ ،‬در کعبۀ جانِ‬
‫خود توست؛ نه در شنزار برهوت تازیان‪.‬‬
‫سعی کن‪ ،‬در نظافتِ اتاقِ جانت‪ ،‬همّتی به کمال داشته باشی‪ ،‬نه‬
‫در رواق آن اماکن جهلپرور‪ ،‬طلب بخشش! که تعالیم اینان‬
‫طوری است‪ ،‬که جماعتکثیری را‪ ،‬مدام برای گناهان ناکردهای‪،‬‬
‫چشم به اشک مینشانند‪ ،‬تا سود کالن خود را ابتیاع کنند‪ .‬مدرّسین‬
‫و سازندگان این اماکنِ مُهمل‪ ،‬جز به حیلۀ تقدّس‪ ،‬هیچ ابزاری‬
‫برای خالیکردن جیب من و تو‪ ،‬در آستینِ تزویر خویش نهان‬
‫نکردهاند‪ .‬بسیار حذرکن از اماکنی‪ ،‬که نامی به تَقّدُس‪ ،‬به خود‬
‫اختصاص دادهاند! که کرامتِ انسانی تو‪ ،‬بسی واالتر از این اماکن‬
‫دروغین است‪ .‬متولّیان این اماکنِ به اصطالح مقدّس‪ ،‬خود‪،‬‬
‫بزرگترین دروغپردازانِ تاریخِ بشرند‪.‬‬
‫خدائی که‪ ،‬خطای ترا‪ ،‬با ساتادن ساکّهای در ناذورات‪ ،‬نادیاده‬
‫میگیرد‪ ،‬در فهم منزلت خداییاش مشکوک باش!‬
‫آن خدائی که‪ ،‬خود را در چهاردیواریهای معابد و کنیسهها و‬
‫مسااجد و کلیسااها‪ ،‬باه حابس کشایده اسات‪ ،‬از فهام کاالنِ خِااردِ‬
‫مَخلوقِ خویش‪ ،‬در هراس است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪214‬‬
‫این اماکنِ دستساز‪ ،‬بزرگترین قُلَّاکِ اَبَربایشاعورانِ همیشاۀ‬
‫تاااریخ اساات‪ .‬تاارا نصاایحت ماایکاانم بااه گریااز از ایاان اماااکن‬
‫بیشعورپرور؛ که نادانی این جماعتِ جاهلپرور را‪ ،‬پایانی نیست!‬
‫آن جماعتی که‪ ،‬به نیّت زیارت مقبارهای پوسایده‪ ،‬باه فاروختنِ‬
‫تنها بزغالۀ معاش خود‪ ،‬تالش بیوقفه میکند‪ ،‬معانی کتاب شاعور‪،‬‬
‫را فهم نخواهد کرد‪.‬‬
‫اینان آموختهاند‪ ،‬تا نیاموزند!‬
‫اینان‪ ،‬تعلیم دیدهاند‪ ،‬تا مُتَعَلِّم نشوند‪.‬‬
‫جهلِ خُرناسهکِشِ این جماعتِ نادان‪ ،‬به فهم بیداری‪ ،‬حوصلهای ندارد!‬
‫بیهوده خویش را‪ ،‬همچون پدربزرگت‪ ،‬در کاسۀ جهلِ اینان تِرید مکان‪،‬‬
‫که بسیار درد خواهی کشید‪ .‬اینان‪ ،‬انسان را گلّۀ احشام خود تصوّر میکنند‪.‬‬
‫مانند عیسی‪ ،‬که خود را چوپان گلّه میدانسات؛ و محمّاد‪ ،‬کاه انساانهاا را‪،‬‬
‫امّت خود میگفت‪ ،‬یعنی گلّۀ شتر خود قلمداد میکرد‪.‬‬
‫هر ابزاری در دست اینان‪ ،‬توجیهی است تا به مقصدِ مقصودشان هادایت‬
‫کند‪ .‬حتّی اگر این ابزار‪ ،‬خادا و اهلل باشاد‪ .‬باا هار وسایلهای‪ ،‬اهادافشاان را‬
‫توجیه مینمایند‪ .‬هر کاری میکنند‪ ،‬تا من و تو ‪ ،‬یقین کنیم کالم آناان را‪ .‬و‬
‫چنین کردهاند در طول تاریخ‪ ،‬که من‪ ،‬نه آخِرینم و نه اوّلین آن‪ .‬چاه سَارها‬
‫که از جور اینان از تن جدا نشده است‪ ،‬و چه جان ها‪ ،‬که باه شاقاوت ایناان‪،‬‬
‫تکّهتکّه نگشته است‪.‬‬
‫فروهر ‪215‬‬
‫من‪ ،‬هیچ جانوری را در هستی نمیشناسم که به سِالح زبان و‬
‫بیان‪ ،‬موجودی را مصلوب کرده باشد؛ اِلّا زبان و بیان متولّیان دین؛‬
‫که عِفریتِ کالمشان‪ ،‬گورستانِ وسی خردمندان است‪.‬‬
‫گوئی هیچ خردی‪ ،‬بدون مُهرِ متولّیان دین‪ ،‬در این سرزمین به‬
‫اعتبار نمینشیند‪ .‬هر خردی که تعریفِ هویّتِ حیاتِ خود را‪ ،‬از‬
‫احکامِ دین اخذ میکند‪ ،‬کتابِ منزلت خود را دفن کرده است‪.‬‬
‫تعالی و تمدّن انسان‪ ،‬باید که خود را مدیون کسانی بداند‪ ،‬که از‬
‫حیلۀ کتاب و کتابهای دینمداران‪ ،‬بدور ماندهاند‪.‬‬
‫متولّیان ادیان‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬جسم و جان انسانی انسانها را‪،‬‬
‫به گونهای تقطی و تقسیم کردهاند‪ ،‬که همگان را باور بر این است‪،‬‬
‫که حرمت اجزاء تَنِ آدمی از هم مُنفَکّ است‪ .‬در صورتی که همۀ‬
‫اجزاء انسانی انسان‪ ،‬نسبت به هم‪ ،‬هیچ مزیّتی بر هم ندارند‪ .‬و ذهنِ‬
‫ترا به گونهای پرورش میدهند‪ ،‬که تو باور کنی که هر عضوی از‬
‫تنِ تو‪ ،‬یا معنائی به خیر‪ ،‬و یا معنائی به شرّ دارند‪ .‬بخشی از تَنِ ترا‪،‬‬
‫در صندوق شرّیّاتِ خودساختۀ خود‪ ،‬قفل کردهاند و بخشی از ترا‬
‫و تن ترا‪ ،‬در ایوان تمجید خودساختۀ خود‪ ،‬فرو نشاندهاند‪ .‬همۀ آن‬
‫اعضائی که در تن تو‪ ،‬توسط این جماعت آدمخور در صندوق‬
‫شرّیّات‪ ،‬نشانده شده‪ ،‬و نامشانرا‪ ،‬در اوراق شرّیّاتِ خودساختۀ‬
‫خود‪ ،‬در حبس کشیدهاند‪ ،‬آن اعضائی هستند که لذّات جهانی ترا‬
‫فروهر‬ ‫‪216‬‬
‫و حیات ترا‪ ،‬و هستِ ترا‪ ،‬و بود ترا‪ ،‬و همۀ ترا‪ ،‬و آرامش ترا‪ ،‬در‬
‫حریم خویش تیمار میکنند‪ .‬و همۀ آن به تائید نشاندگانِ مورد‬
‫حرمت ظاهری‪ ،‬اعضائی هستند‪ ،‬که ترا در تو‪ ،‬برای پذیرش‬
‫حماقتهای تحمیلی آنان‪ ،‬آمادهتر میکنند‪.‬‬

‫حُرمتِ تَنِ آدمی از نگاه عرفا‬

‫خاطرهای دارم بس آموزنده و پر معنا‪ ،‬که ترا به فهم آن دعوت میکنم‪.‬‬


‫پدربزرگم مایفرماود‪ :‬پسارجان! آدمهاا در گاردابِ چهاار عمال اصالی‬
‫گرفتار هستند؛ که گاه در فهم این چهار عمل نیز‪ ،‬مشکلِ بسیار دارند! و آن‪،‬‬
‫این اسات کاه‪ :‬مایخورناد‪ ،‬باه دستشاوئی مایروناد‪ ،‬بساتر تَمنّیاات جنسای‬
‫میطلبند و آنگاه میخوابند‪.‬‬
‫امّا انسان‪ ،‬به غیر از این چهار عمل اصلی‪ ،‬یک بُعد دیگر هام دارد‪ ،‬و آن‬
‫اندیشه و خرد اوست؛ که در کمتر کسی پرورش داده شده است‪ .‬سعی کان‬
‫تا تو‪ ،‬در مرحلۀ اوّل‪ ،‬خرد و اندیشه را پَروار کنی؛ و بَعد باه آن چهاار عمال‬
‫اصلی مشغول شوی‪ ،‬که آنها نیز از مُهمِّ حیات بشری است‪ .‬فهم این مطلاب‬
‫کمی سخت به نظر میآید؛ ولی شدنی است‪.‬‬
‫پدربزرگم‪ ،‬آلتِ تناسلی را‪ ،‬همانقدر حرمت مینهاد که انگشت را‪ ،‬کاه‬
‫لب را‪ ،‬که دهان را و دیگر اعضا را‪ .‬این خاطره‪ ،‬مربوط به یازده سالگی مان‬
‫است‪ .‬روزی‪ ،‬دختردائی من که چهارسال بیشتر نداشت ‪ -‬اماروز همسار مان‬
‫فروهر ‪217‬‬
‫است‪ -‬بدون شلوار‪ ،‬از دستشوئی به اتاق دوید و زنداییام‪ ،‬با تَشَر به ایشان‬
‫گفت‪ :‬خجالت نمیکشی؟! بیا‪ ،‬شلوارت را بپوش‪ .‬بباین کجایات پیداسات؟!‬
‫پدربزرگم که در گوشۀ اتاق نشسته بود و روزنامه میخواند‪ ،‬سَری بلنادکرد‬
‫و گفت عروس! (به زن دایی همیشه عروس میگفت) خجالات و زشاتیهاا‪،‬‬
‫در خِرد مان و توسات عروسام! او کاودکی پااک اسات‪ ،‬و هناوز ناامی بار‬
‫داشتههای فهم خود نداده است‪ .‬این بچاه را‪ ،‬در ارتبااط باا اعضاای تانش‪،‬‬
‫آلودۀ گناه مکن! که این عضو‪ ،‬که در تن او آفریده شده‪ ،‬شریفترین عضو‬
‫آفرینش اوست‪ .‬چرا او را از شریفتارین عضاو وجاودش مُتَنَفِّار مایکنای؟‬
‫برهنگیِ عورت‪ ،‬خجالات نادارد! خجالات‪ ،‬واژهای اسات‪ ،‬کاه ماا بایاد‪ ،‬باه‬
‫ناپاکیهای خِردِ نابالغ خود بدهیم‪ .‬خجالت را‪ ،‬آن کساان بِکَشاند‪ ،‬کاه پاولِ‬
‫یَراقآالتِ اسبشان‪ ،‬خونبهای کسانی چون من و توست عروسم!‬
‫مکثاای کاارد و ادامااه داد‪ :‬عااروس عزیاازم! آیااا تااو‪ ،‬ایاان گااوهرِ پاااک و‬
‫دوستداشتنی را‪ ،‬از مَجرای ناپاک خود‪ ،‬به جهان آورده ای؟ آیا آن عضاو‬
‫تو‪ ،‬خجالتکدۀ تن و جان توست؟ کاه کاودک را‪ ،‬ایان چناین باه مَاذَمّتی‪،‬‬
‫شرمندۀ عضو شریفش میکنی؟ دوباره مکثای کارد‪ ،‬نگااهی باه دختردایای‬
‫انداخت ‪-‬که مضطرب در میان اتاق ایستاده بود‪ -‬به لبخندی‪ ،‬با دسات باه او‬
‫اشاره آمدن نمود و دختردائی را صدا کرد‪ ،‬و بروی پاای خاود نشااند‪ ،‬و باه‬
‫آرامی‪ ،‬شلوار را به پای او پوشاند‪ .‬بوسهای به گونۀ او زد‪ ،‬و گفت‪ :‬عزیز بابا!‬
‫ممکن است ساردت شاود؛ بهتار اسات شالوارت را بپوشاانم‪ .‬و گفات‪ :‬تاو‪،‬‬
‫زیباترینها‪ ،‬بارای پادربزرگ هساتی‪ .‬و او را بارای باازیکاردن‪ ،‬از آغاوشِ‬
‫خود‪ ،‬جدا کرد‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪218‬‬
‫در کتاااب اینااان‪ ،‬یکاای از آن ممنوعاااتِ مُسااتحقِّ شَ الّاق و دوزخ‪ ،‬آلاات‬
‫تناسلیِ مردان و زنان است! این جماعت دَجّالۀ‪،‬آلت تناسلی ترا‪ ،‬به حیلههای‬
‫کتابِ باه اصاطالح آسامانی خاود‪ ،‬در صاندوقچۀ شارّیّات خاود باه حابس‬
‫کشیدهاند و لذّت ترا ‪-‬که آفرینش در تو تَعبیه کرده است ‪ -‬باا توجیاههااتِ‬
‫مُهملِ هزار رنگ در رنگ خود‪ ،‬چنان در وحشتِ آخِرَتی گرفتار میکنناد‪،‬‬
‫که تو‪ ،‬از فهم استفادۀ درست از آن عضو‪ ،‬به غفلت میمانی‪ .‬و تارا باه ایان‬
‫باور میکشانند که آلت تناسلیات‪ ،‬گناهی گران در تن توست؛ که بایاد‪ ،‬از‬
‫آن بسیار گریزان باشای‪ .‬و هار عضاوی از تارا‪ ،‬باه واساطۀ ارزشهاای خاود‬
‫ساختۀ خود‪ ،‬لقبی و نامی ویژه دادهاند؛ و هار عضاوی از تارا‪ ،‬باه مقاامی در‬
‫خور استفادۀ برای خود‪ ،‬نامگذاری کردهاند‪ ،‬تاا تاو نتاوانی حقیقات انساانی‬
‫خااود را‪ ،‬باارای خااود‪ ،‬بااه تعریااف بکشاای‪ .‬حرماات چشاامان تارا‪ ،‬بااا منزلاات‬
‫دستهایت‪ ،‬و حرمت دستهایت را‪ ،‬با منزلتِ لابهایات‪ ،‬و مقاام هار پاای‬
‫ترا‪ ،‬و پاهای ترا‪ ،‬و آلت تناسلی ترا‪ ،‬با زبانت‪ ،‬و زبانت را‪ ،‬با ابروانات‪ ،‬بسایار‬
‫از هم مُنفَکّ کردهاند‪ ،‬تا مگر بتوانند‪ ،‬در تفکیک این نامگذاریهاا‪ ،‬تارا در‬
‫قفسِ فریبِ خود‪ ،‬زندانی کنند؛ و با این حیلهها‪ ،‬گنااهی گاران در جاان تاو‬
‫فرو کنند؛ برای روزی که‪ ،‬میانِ تاو و اهلل‪ ،‬پاا در میاانی نمایناد‪ ،‬و واساطهای‬
‫شوند‪ ،‬تا تو باور کنی که بی بخشش این گناهان از سوی اهلل‪ ،‬راه به صواب‬
‫و ثواب نخواهی برد؛ که جادوی این بخشش نیز‪ ،‬فقط در دست خاود آناان‬
‫است‪.‬‬
‫باادان! کااه هاایچ تفاااوتی میااان آلاات تناساالی تااو بااا زباناات‪ ،‬و زباناات بااا‬
‫لبهایت‪ ،‬و لبهایات باا چشامانت‪ ،‬و چشامانت باا انگشاتانت‪ ،‬و میاان هار‬
‫فروهر ‪219‬‬
‫عضوی دیگری که در توست‪ ،‬وجود ندارد‪ .‬بدان و خوب فهم کن! حرمات‬
‫زبانت‪ ،‬همانقدر پر بهاست که آلت تناسلی ات! مبادا میان اعضای تن خاود‪،‬‬
‫بر اساس قرائت این جماعت آدمخور‪ ،‬تفکیک قائل شوی‪ .‬حرمت مهندسی‬
‫انگشتان تو در آفرینش‪ ،‬همانقدر ارزشمند و مهمّ است که آلت تناسلی تو‪،‬‬
‫در خلقت‪ ،‬در منزلت واالی خویش است‪ .‬استفادۀ از آنهاا را‪ ،‬و چگاونگی‬
‫استفاده از آنها را‪ ،‬و درستی استفاده از آنها را‪ ،‬و چرائی اساتفاده از آنهاا‬
‫را‪ ،‬باید که‪ ،‬درست و انساانی بیااموزی‪ .‬ایان اسااس فهام تاو باشاد‪ ،‬از هماۀ‬
‫جوارح تنی که ترا‪ ،‬در این هستی معنا داده است‪.‬‬
‫اگر در آفرینش‪ ،‬انگشتانت را و دستهایت را ‪ ،‬برای زخمزدن بر دیگار‬
‫پدیدههای هستی‪ ،‬خلق کاردهاناد‪ ،‬بادان کاه آلات تناسالیات را نیاز‪ ،‬بارای‬
‫تجاوز به حریم انسانی دیگران آفریادهاناد‪ .‬و قطعااً مایدانای کاه ایانگوناه‬
‫نیست‪.‬‬
‫چون دانستی و فهم کردی‪ ،‬که هر عضو تان تارا‪ ،‬بارای تکامال منزلات‬
‫انسانی ات خلق کردهاناد‪ ،‬هایچ شارّی از آناان در تاو نخواهاد ماناد؛ و هماۀ‬
‫اعضایت‪ ،‬خیری خواهند شد‪ ،‬که ترا به خَیِّرات جانت‪ ،‬هدایت خواهند کرد‪.‬‬
‫هیچ شرّی‪ ،‬با هیچیک از اعضای تن تو‪ ،‬در جانت آفریاده نشاده اسات‪،‬‬
‫تا تو بخشی را به زشتی یاد کنی و بخشی را به نیکی‪ .‬خیار و شارّ جاان تاو و‬
‫اعضاء تو به یک اندازه خلق شادهاناد‪ .‬هماۀ تاو باا هماۀ تاو‪ ،‬محتارم اسات‪،‬‬
‫مشروط برآن که حرمت انسانی خویش را با تماام اعضاایت در هساتی فهام‬
‫کنی‪ .‬و تعریفی انسانی برای هر یک در خِردِ خود داشته باشای‪ .‬تاا خاود را‪،‬‬
‫در طَبَق اخالقای انساانی‪ ،‬ادب کنای‪ .‬کتاابِ اخاالق را هایچگااه از آغاوشِ‬
‫فروهر‬ ‫‪221‬‬
‫خویش جدا نکن! اصول و اساسِ تنِ تو‪ ،‬در خلقت بر این معنا است‪ ،‬که هار‬
‫عضوی که در تن تو‪ ،‬تربیت نگردد‪ ،‬مانند حیاوان درنّادهای‪ ،‬جاوارحِ دیگار‬
‫اعضای تن ترا‪ ،‬پارهپاره خواهد کرد‪.‬‬
‫کلید رستگاری تو ‪ ،‬در تربیتی است که در خود‪ ،‬و در جان خود‪،‬‬
‫خواهی نشاند‪ .‬کرامتِ اعضای تن تو‪ ،‬زمانی در تو شکل میگیرد‪ ،‬که‬
‫حرمت و وظائف هر یک از اعضای تن خود را‪ ،‬عمیقاً فهم کنی‪ .‬حرمت‬
‫مَجرای فضوالتِ تنِ خود را نیز بسیار فهم کن! این از مُهمّات است‬
‫که میگویم! که بی نظام پیچیدۀ دستگاه گوارشی‪ ،‬عمر تو‪ ،‬به روزی دوام‬
‫نخواهد یافت‪ .‬بر هر عضوی که در تن توست؛ و کسی به زشتی از او یاد‬
‫میکند‪ ،‬خردمندانه بر آن عضو تعقّل کن! که هیچ عضوی به عَبَح در جان‬
‫من و تو تعبیه نشده است‪ ،‬تا من و تو بخواهیم‪ ،‬با حبس آن عضو‪ ،‬کتاب‬
‫آسمانی متولّیان دین را راضی نگاه داریم‪ .‬تو فقط خویش را راضی کن!‬
‫رضایتی که دل و خِرد تو‪ ،‬به کمال از آن‪ ،‬حمایت کند‪ .‬من‪ ،‬هیچ خدای‬
‫راستینی را سراغ ندارم که به قدّارهای آتشین‪ ،‬مخلوق خود را چوپانی کرده‬
‫باشد‪ .‬من هیچ مهربانی ندیدهام که به شَلّاق و قدّارۀ نامهربانی‪ ،‬خیال مهربانی‬
‫داشته باشد؛ و در آخِر نیز خود را بخشنده و مهربان قلمداد نماید‪ .‬یا بالهت‬
‫من گسترده است و یا حماقت تعلیمات اینان ناتمام! مبادا حرمت اعضاء تن‬
‫خود را قربانی کتابهای به اصطالح آسمانی اینان کنی‪ .‬که هیچ کتابی از‬
‫آسمان بر من و تو فرستاده نشده است و نخواهد شد‪.‬‬
‫همۀ این سخنان‪ ،‬مُهملی است تا من و تو را در کشتارگاه متولّیاان دیان و‬
‫دینمداران سَلّاخی کنند‪.‬‬
‫فروهر ‪221‬‬
‫اینان‪ ،‬اعضاء ترا تقطی کردهاند‪ ،‬تا تاو‪ ،‬مَجاال فهام خاویش را و منزلات‬
‫انسانی خویش را نداشته باشی؛ و خود را فهم نکنی‪ ،‬تاا هماۀ تارا‪ ،‬باا تاو‪ ،‬باه‬
‫غارت ببرند‪ .‬تو به درستی و تکامل خاویش در آفارینش‪ ،‬همّتای باه تماام و‬
‫کمال داشته باش‪ .‬من و تو‪ ،‬بی اهلل‪ ،‬اگر خِردی داشته باشیم‪ ،‬فهم زنادگی و‬
‫زنده بودن خود را‪ ،‬در خود‪ ،‬قابل تعریف خواهیم کرد‪.‬‬
‫تا میتوانی از متولّیان دین و کتاب آسمانی آنها فرارکن! که‬
‫نه آن خدایان و نه اینکتابها‪ ،‬هیچیک‪ ،‬بودن و شدن ترا‪ ،‬در‬
‫هستی‪ ،‬قابل تعریف و فهم نکرده است و نخواهد کرد‪.‬‬
‫آنچه گفتم‪ ،‬زاییدۀ تجربۀ قرنها مرارت و تنگی و سختیهای تباار مان و‬
‫توست که امروز همه در این خاک و سرزمین خفتهاند‪ .‬سه هازار و انادی‬
‫سال است که خاخامهای یهودی‪ ،‬مقاام و منزلات انساانی ماا را باه‬
‫ابراهیم و تبار ابراهیم کرایه دادهاند‪ ،‬تا هر چه میخواهناد باا ماا‪ ،‬و‬
‫هویّت انسانی ما بکُنند‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫فرزند! انسانی که باا آلات تناسالی خاود سارِ آشاتی نادارد‪ ،‬در‬
‫گردش خونش تردیدکن! و میگفات‪ :‬مَهبِلای کاه از میال انساانی‬
‫مرطوب نمیشود‪ ،‬فاضالبی بیش نیست‪.‬‬
‫مغزی که در کاسۀ سرِ تو‪ ،‬به پادشاهی جانت گماشتهاناد‪ ،‬اگار خاوراک‬
‫سالمی در آن تِرید نکنی‪ ،‬بِدان که به الشهخواری‪ ،‬عادت خواهد کرد‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪222‬‬
‫مبادا روزی منزلت و بهای تمام اعضای تن خود را و تاکتاک اعضاای‬
‫خود را‪ ،‬با معیار کتاب متولّیان دین ابراهیمی محک بزنی! لذّت آفریده شده‬
‫از آلت تناسلیت را‪ ،‬به همان میزان حرمت بگذار که لذّت از تناول خوراک‬
‫را با زبان خویش فهم میکنی‪.‬‬
‫هیچ بی قوارگی‪ ،‬در تن تو تعبیه نشده است‪ ،‬تا تو باه تفکیاک هار یاک‪،‬‬
‫مقامی ویژه برای آنان ابتیاع کنی‪ .‬همه تنِ تو‪ ،‬و جوارح تو‪ ،‬برابر و یکساان‬
‫و دوستداشتنی و عزیز وگرامای و محتارم هساتند‪ .‬از هار یاک از اعضاای‬
‫دوستداشتنی تن خود‪ ،‬در مکان و زمانی معیّن‪ ،‬به نحوی درسات و انساانی‬
‫استفاده کن؛ تا قرین لاذّتی انساانی شاوی‪ .‬اگار چناین کنای‪ ،‬دیگار‪ ،‬در پای‬
‫شهوت تن‪ ،‬خود را تباه نخواهی کرد‪ ،‬همانقدر که گرسنگی را‪ ،‬به خوردن‬
‫خوراکی در تنت آرام میکنی‪ ،‬با نَفَس نَفسانی جان خود نیز چناان خاواهی‬
‫کرد‪ .‬بی آنکه در این امر به خطا بروی‪.‬‬
‫در هیچجای عالم‪ ،‬چه در قارۀ بزرگ آمریکا و چه در آسیای دور و چاه‬
‫در اروپا‪ ،‬هیچ پیامبری از طرف خدا به این کرۀ خاکی فرستاده نشده اسات‪،‬‬
‫تا حماقت آدمیان را درمان کند‪ .‬اِلّا در بینالنّهرین! که خاخامهاای یهاود‪ ،‬باا‬
‫تدوین متون دینی خود‪ ،‬از چهار هزار سال پایش باه ناام اباراهیم تاا اماروز‪،‬‬
‫جان آدمیان را به شَلّاق خدایی که در ناکجاآبادی نامرئی سیر میکند‪ ،‬کبود‬
‫کردهاند‪.‬‬
‫سااخنان کلیاادی را‪ ،‬فقااط‪ ،‬کتااابکااارانِ مزرعااۀ خِاارد‪ ،‬فهاام‬
‫میکنند‪ .‬همیشه گفتهام و باز تکرار میکانم‪ ،‬کاه ساخنان شایساته‪،‬‬
‫الیق ابله نیست‪ .‬قاوّت درک معاانی را‪ ،‬کسای فهام مایکناد‪ ،‬کاه‬
‫فروهر ‪223‬‬
‫منزلت انسانی‪ ،‬و شعور انسانی او‪ ،‬تربیت شده است‪ .‬من هیچ مثلّاحِ‬
‫مقدّسی در هستی سراغ ندارم‪ ،‬که باه قادر مثلّاح «پنادار‪ ،‬گفتاار و‬
‫کااردار نیااک»‪ ،‬آدماای را‪ ،‬از داالن رسااتگاری عبااور داده باشااد‪.‬‬
‫اندوهی که امروز‪ ،‬جامعۀ مرا کفنپوش کرده است‪ ،‬مرگ فضاائل‬
‫کلیدی است؛ که روزگاری در سطرسطرِ کتاب خِردِ این سارزمین‬
‫جای داشت‪ .‬این طبیعی است‪ ،‬وقتی ملّتی‪ ،‬رذیلتهای خاود را‪ ،‬در‬
‫لباس فضیلت میبیند‪ ،‬نمیتواند کرامتِ انسانیِ خاود را فهام کناد‪.‬‬
‫دروغ‪ ،‬ریا و تزویر‪ ،‬عملی وقیح و بیشرمانه است؛ ملّتی کاه آلاودۀ‬
‫این تبهکاری شده باشد‪ ،‬ناخودآگاه دروغگوئی را‪ ،‬نوعی فضایلتِ‬
‫اخالقاای قلمااداد خواهااد کاارد‪ .‬شاایوع ماارگِ فضااائل‪ ،‬در جامعااه‪،‬‬
‫هنگامی آغاز میشود‪ ،‬که نهالِ دروغ را در جاان آدمیاانش غَارس‬
‫میکنند‪ .‬امروز‪ ،‬بیشترینِ مدرّسینِ تعالیمِ اخالق در این جامعه‪ ،‬کاه‬
‫در مَسندِ تبلیغ نشستهاند‪ ،‬کتاب دروغ و ریا را‪ ،‬به شایواترین شاکل‬
‫ممکن‪ ،‬تدریس میکنند‪.‬‬
‫فقهِ ادیانِ بینالنّهرین و خاورمیانه‪ ،‬ابزاری است که مهمالت را‪،‬‬
‫توجیه میکند‪ .‬هیچزمان خود را در حصارِ این فرومایگان‪ ،‬به فهام‬
‫نکش! که خدای اینان دَلّالهای است سوداگر‪ ،‬که با خاونِ آدمیاان‪،‬‬
‫تیمچۀ به خون نشستۀ خود را‪ ،‬بَزَک میکند‪ .‬همیشه از خدای خود‬
‫بخواه‪ ،‬تا ترا از شرِّ طرفدارانِ «اهلل» حفظ کند! که هایچ سَامّی در‬
‫فروهر‬ ‫‪224‬‬
‫هستی‪ ،‬به قدرِ تَملّک خدا‪ ،‬برای شعور انسانها‪ ،‬خطرنااک نیسات‪.‬‬
‫پس مراقب خود باش! که تا میتاوانی باا خِردتات آشاتی کنای؛ و‬
‫تنت را دوست داشته باشی؛ و لذّت خیرِ تنات را تاأمین کنای؛ کاه‬
‫همۀ خَیِّراتِ تو‪ ،‬در این تنِ مادّی نهان شده است؛ که خاردِ تربیات‬
‫شده‪ ،‬توان فهمِ درستیها را دارد‪ .‬خردت را تربیت کان‪ ،‬تاا انساان‬
‫شدن خویش را فهم کنی‪.‬‬
‫من‪ ،‬هرجا باشم‪ ،‬همیشه شعورم را‪ ،‬در آغاوش گرفتاه ام‪ .‬دوری‬
‫کن از کسانی که شعورِ خاود را‪ ،‬در پساتویِ مُاتَعَفِّنِ حماقاتشاان‬
‫زندانی کردهاند‪ .‬کسی که شعورِ خود را‪ ،‬هماراه نداشاته باشاد‪ ،‬باه‬
‫حتم‪ ،‬قدّارهای به خون نشسته‪ ،‬در بغل خواهد گرفت‪.‬‬

‫عارف و زن‬

‫به این ظرافت معنا نیز‪ ،‬فهم کن تا مگر‪ ،‬به عضو تناسلی در زنان‪ ،‬به دید‬
‫خِرد و حُرمت بنگری؛ که چگونه در یک نظام دقیق مهندسی که ریشه در‬
‫قاعدۀ ریاضیّات دارد‪ ،‬جایگاه آفرینش من و تو را‪ ،‬در خود مهیّا کرده است‪.‬‬
‫شعور ما‪ ،‬همواره در ارتباط با اموری است که به تجربههای ما‬
‫مربوط است‪ .‬من ایمان دارم‪ ،‬تا زمانیکه‪ ،‬ادارۀ جهان را به دست‬
‫زنان نسپردهاند‪ ،‬جهان روی خوش نخواهد دید‪( .‬البته زنانی که‬
‫فروهر ‪225‬‬
‫جامعۀ مردانۀ زنستیز‪ ،‬از آنان‪ ،‬آدمهایی عاری از هویّتِ انسانی و‬
‫جنسیتیِ زنانه نساخته باشد!)‬
‫امّا توجّه داشته باش که تو‪ ،‬در جامعهای زندگی میکنی که‬
‫طبق تعلیمات دینی و فرهنگ تربیتی آن‪ ،‬اگر به زنان و دختران‪،‬‬
‫اظهارِ لطفِ انسانی کردی‪ ،‬با شَکّ و تردید از تو گریزان میشوند‪.‬‬
‫تو‪ ،‬مراقب باش‪ ،‬تا مبادا ادبِ مِهرِ خود را در چنین جائی‪ ،‬بیهوده‬
‫هَدر دهی‪ ،‬که بدنام خواهی شد‪ .‬زنان را بسیار حرمت کن‪ ،‬امّا در‬
‫دوست داشتنشان‪ ،‬بسیار محتاط باش! فطرتِ این مخلوق ظریف‪،‬‬
‫طوری است که اگر در کنارشان باشی‪ ،‬به تو‪ ،‬امان نامۀ ماندن دائم‬
‫با خود را‪ ،‬اِعطاء میکنند؛ امّا اگر طالب آنان شوی‪ ،‬طلعتِ طالعت‬
‫را تباه خواهند کرد‪.‬‬
‫امّا‪ ،‬مُدام محبّتِ توأمِ با احترامِ به آنان را‪ ،‬در خود مشق کن؛ تا‬
‫مگر مَجال فهم خود را در خود‪ ،‬تقویت کنی‪ .‬به یاد داشته باش‪،‬‬
‫منزلت انسانی خود را‪ ،‬جائی عرضه کنی‪ ،‬که ارزش خرج کردن‬
‫دارد‪ ،‬و سرمایۀ انسانیات را‪ ،‬جائی ارائه نما‪ ،‬که بهای آنرا فهم‬
‫میکنند‪.‬‬
‫زنان به یقین‪ ،‬به سالمت کرامت انسانی خود‪ ،‬بیشتر فهیم هستند‪ ،‬تا‬
‫مردان‪ .‬چرا که هیچکس‪ ،‬در هیچجا‪ ،‬نمیتواند‪ ،‬فقط یک مورد حُکمی از‬
‫زنان‪ ،‬نقل کند‪ ،‬که جامعهای را با آن حکم‪ ،‬به تباهی کشیدهاند‪ .‬آنانکه‪،‬‬
‫فروهر‬ ‫‪226‬‬
‫زنان را به نقص عقل متّهم میکنند‪ ،‬خود‪ ،‬ناقضان بزرگ کرامت انسانند‪.‬‬
‫هوشیار باش! که لطافت حریرین جان زنان‪ ،‬تنها بستری است‪ ،‬که ترا به‬
‫منزلت انسانیات هدایت خواهدکرد‪ .‬مبادا در فهمِ کرامت زنان عاجز شوی؛‬
‫که در سیر تعالی خویش‪ ،‬ناقص خواهی ماند‪ .‬خون عادت ماهانه در زنان‪،‬‬
‫شریفترین خونی است که از تن آنان دف میشود‪ .‬در چنین روزهایی‪،‬‬
‫بیش از پیش‪ ،‬زنان را محترم شمار‪ ،‬که در این زمان‪ ،‬منزلت انسانی این‬
‫موجودات بیهمتا‪ ،‬بسیار تنها میشود‪ .‬عضوی که هر ماهه‪ ،‬خونی مبارک را‬
‫در جان این آفریدۀ بیهمتا پرورش میدهد‪ ،‬خونی است که روزگاری‬
‫سفرۀ خوراکِ من و تو بوده است برای آفرینش‪ .‬بِدان که جماعت شریف‬
‫نسوان‪ ،‬گُالن خوشبوی زمین‪ ،‬و فرشتگانِ بارگاه معنویّت خلقت هستند‪.‬‬
‫طالب آنان مباش؛ امّا در حرمت نهادن به آنان‪ ،‬جهد کن‪.‬‬
‫مبادا به این آفریدۀ پرعظمت بی همتا ‪-‬که زن نامش دادهاند‪،‬‬
‫یعنی زنده بودن و زندگی‪ -‬به دیدِ حقارت بنگری؛ که هیچ پلیدی‬
‫و زشتی در آفرینش آنان راه ندارد‪ .‬که زن شریک خلقت است در‬
‫هستی‪ .‬بدان و بفهم! که در نظام این گردش بیهمتای هستی‪ ،‬زن‪،‬‬
‫اعجابانگیزترین موجود آفرینش است‪ .‬جز این معنا را که از زن‬
‫گفتم‪ ،‬هیچ در فهمِ خردِ خود‪ ،‬جای مَده‪ .‬قویّاً از تو میخواهم‪،‬‬
‫حرمت زن را‪ ،‬به خاطرِ حضورِ بَطنی که در آنهاست ‪-‬که من و تو‬
‫را‪ ،‬در خود بارور کرده است‪ -‬چنان در خِرد انسانی خویش‪ ،‬به‬
‫فروهر ‪227‬‬
‫یقین بنشانی که هویّت ترا‪ ،‬جز عبادت او‪ ،‬توانی به جان نمانده‬
‫باشد‪.‬‬
‫اگر روزی‪ ،‬کسی‪ ،‬ترا‪ ،‬به زشتگویی این عضوِ بیهمتا در‬
‫زنان‪ ،‬ترغیب کرد‪ ،‬بی هیچ تَعقّلی‪ ،‬در شعور انسانی او تردید کن!‬
‫فرزند! آنچه اخالقِ جماعتِ زنان را به تباهی کشیده است‪،‬‬
‫میل به کامجویی ناتمام در مردانِ تربیت نشده است؛ که بیشتر نیز‬
‫در سایۀ تعالیم دین ابراهیمیان پرورش یافتهاند‪ .‬هیچ حَربهای‪ ،‬در‬
‫میان زنان و دختران در بندِ خرافات و اوهام دینی‪ ،‬و دیگر اقشار‬
‫مختلف جامعه‪ ،‬به قدر آگاهی و تعالیم جنسی و سکسی‪ ،‬برای‬
‫مقابلۀ با دین و مهمالت دینی مؤثر نیست‪ .‬و هیچ شَلّاقی به قدر‬
‫آموزشهای درست جنسی‪ ،‬تن نابالغ جامعۀ دینزده را‪ ،‬کبود‬
‫نخواهد کرد‪.‬‬
‫امکان ندارد بدون نشر اطالعاتِ درستِ روابطِ جنسی در میان‬
‫جوام ‪ ،‬آزادی و حُرّیّت انسان‪ ،‬تضمین شود‪ .‬تنها راه نجات از‬
‫بنبست جهل و نادانی ‪-‬که همه نیز ناشی از تعلیمات مُهمل دین و‬
‫کتابداران دینی است؛ و ترس از اهلل‪ ،‬قویّاً آن را حمایت میکند‪-‬‬
‫فهمِ تعالیم انسانی توأم با اخالق‪ ،‬در امور جنسی است‪.‬‬
‫باید تعالیم جنسی و سکس را به طور ریشهای در جان جامعه‬
‫تزریق‪ ،‬و در شعور انسانی به بار نشاند‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪228‬‬
‫تا زمانیکه‪ ،‬حُرّیّت و حُرمَت انسانی زنان‪ ،‬از چنگالِ حریصِ‬
‫مردانِ تربیت شده در مکتبِ ادیان‪ ،‬خالص نشود‪ ،‬هیچگاه متولّیان‬
‫دین و دینمداران‪ ،‬با نوع تعلیماتشان اجازه نخواهند داد‪ ،‬تا زنان‬
‫در فهمِ حریمِ انسانی خود‪ ،‬به داشتههایی سالم تربیت شوند‪ .‬در‬
‫کمالِ تأسف باید بگویم که بسیاری از زنان‪ ،‬به خاطر تعالیم این‬
‫جماعت‪ ،‬خود نیز‪ ،‬بر شعورِ اکملِ آفرینش خود‪ ،‬فهمی به کمال‬
‫ندارند؛ و مَنیّت انسانی ِ واالی خود را‪ ،‬حَراجِ بَزَکهایِ نمایشی‬
‫کردهاند‪ .‬ولی علیرغم همۀ اینان که ترا گفتم‪ ،‬باز ترا‪ ،‬به فهمِ‬
‫حرمتِ حضور آنان سفارش میکنم؛ حتّی‪ ،‬به نادانترینِ آنها‪،‬‬
‫حرمتی به کمال داشته باش؛ که جهلِ این جماعتِ شریف نیز‪،‬‬
‫ناشی از تربیتی است که در طول تاریخ‪ ،‬در جانشان روانه‬
‫کردهاند‪ .‬آنان را گناهی نیست تا ترا‪ ،‬حکمی مبنی بر بیحرمتی‬
‫کردن به آنان باشد‪ .‬خواستند‪،‬که اینان چنین باشند‪ ،‬و اینان نیز‬
‫شدند!‬
‫ظرافت این سخن را نیز در پایانِ کالمِ پدربزرگ خود فهم کن‪،‬‬
‫تا ترا چه میگویم؛ هر زمان که اراده کردی‪ ،‬تا به عمقِ صِدقِ‬
‫عالقۀ زنان به خود‪ ،‬فهم یابی‪ ،‬باید که‪ ،‬زُاللیِ عاطفۀ آنان را‪ ،‬در‬
‫کاسۀ مَحَک امتحان خود فروکنی‪ .‬از زنان‪ ،‬داشتهای درخواست‬
‫کن‪ ،‬که ریشه در باورِ زنانۀ آنان دارد‪ .‬وسعتِ عالقه و اعتمادِ زنان‬
‫فروهر ‪229‬‬
‫به تو‪ ،‬در اجابت قبولِ ورود تو‪ ،‬به اتاقِ ممنوعۀ آنان است‪ .‬دعوتِ‬
‫ورود تو‪ ،‬به اتاقِ ممنوعۀ آنان‪ ،‬به معنای کمالِ اعتماد و عالقۀ آنان‬
‫به توست؛ و اِلّا‪ ،‬هر میزان و قدر‪ ،‬که درخواست تو از زنان‪،‬‬
‫ممنوعترباشد‪ ،‬عمق باور آنان به تو‪ ،‬ناپایدارتر خواهد بود‪ .‬که‬
‫خِصلتِ به عادت نشستۀ در جانِ آفرینشِ زنان‪ ،‬به قاعدهای است‪،‬‬
‫که این مخلوق‪ ،‬بیشتر‪ ،‬با نَغَماتِ عاطفی‪ ،‬نَفس عاشقانۀ خود را‬
‫سیراب میکند‪ .‬میان پای زنان‪ ،‬و آلت تناسلی آنان‪ ،‬بزرگترین‬
‫کتاب‪ ،‬برای فهم آنان است‪ .‬قویترین کلیدِ ورود به اتاقِ ممنوعۀ‬
‫جانِ زنان‪ ،‬اهداء آلت تناسلیشان به توست‪ .‬زنی که آلت تناسلی‬
‫خود را‪ ،‬در اختیار تو میگذارد‪ ،‬کلیدِ همۀ جانِ خود را‪ ،‬به تو‬
‫اهداء کرده است‪ .‬در حفظ این کلید‪ ،‬بسیار انسانی رفتارکن‪.‬‬
‫امّا ناگفته نماند که‪ ،‬دروغهای عاطفی زنان‪ ،‬همانقدر برای جانِ‬
‫انسانی تو مهلک است‪ ،‬که اِبرازِ عواطفِ بیخردانۀ تو به آنان؛ این‪،‬‬
‫اَبزار مُخرِّبی است‪ ،‬که جان زنان را به آتش میکشد؛ که نشئۀ‬
‫عشقِ مَرد را‪ ،‬گرمی بستری‪ ،‬به خماری میکشد؛ و خماری نشئۀ‬
‫عشقِ در زنان را‪ ،‬گریز از همآغوشی‪ ،‬دوام میبخشد‪ .‬که زنان‬
‫دوستداشتنیترین موجودات خلقتند؛ مشروط به اینکه تو‪،‬‬
‫دوست داشتن را فهم کرده باشی‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪231‬‬
‫امّا اگر‪ ،‬ترا ظرافتی به فهمِ اعمال آنان نباشد‪ ،‬با گرفتار کردنِ‬
‫عاطفی تو در خود‪ ،‬همۀ ترا‪ ،‬چنان در تو‪ ،‬حیران میکنند‪ ،‬که تو‪،‬‬
‫غریبانه از فهمِ خود‪ ،‬در اندک زمانی بازخواهی ماند‪.‬‬
‫زنان را بسیار حرمت بدار‪ ،‬امّا مراقب باش‪ ،‬تا در پوست آنان‬
‫فرو نروی! که رهایی از چنگ عواطفِ پُر از مِهرِ آنان‪ ،‬ناممکن‬
‫خواهدبود‪ .‬هر ذرّۀ مِهرِ آنان‪ ،‬خرواری است‪ ،‬که ترا در تو‪ ،‬دفن‬
‫خواهد کرد‪.‬‬
‫ترا نصیحت میکنم به این که‪ ،‬مِهر خویش را به زنان‪ ،‬با‬
‫حُرمَت‪ ،‬عَجین کنی‪ ،‬تا همواره آنان‪ ،‬به تعهّد خویش با تو‪ ،‬پایدار‬
‫باشند‪ .‬حریمِ حرمتِ زنان را‪ ،‬چنان در خود فهم کن‪ ،‬که هیچگاه‬
‫مجبور به تندخوئی با آنان نشوی؛ که زنان‪ ،‬مالکین حقیقی‬
‫آفرینشند‪ .‬مبادا با کارگاه خالق خود‪ ،‬بدخُلقی کنی!‬

‫فهم کالم عارف‬

‫عزیز دلبندم! سخنان نزده را‪ ،‬تو مالکی‪ ،‬آنگاه که زدی‪،‬‬


‫مستأجر گفتۀ خود خواهی شد‪ .‬پس مراقب کالم خود باش‪ ،‬تا‬
‫مالکیّت خود را قربانی گفتههایت نکنی‪ .‬سخنانت را به کسانی‬
‫فروهر ‪231‬‬
‫عرضه کن‪ ،‬که تحمیلی جاهالنه بر تو روا نخواهند کرد‪ .‬قوارۀ فهم‬
‫هر گوشی‪ ،‬به قاعدۀ شعوری است که در کاسۀ سرِ او نهان شده‬
‫است؛ که شعور تربیتنشده را‪ ،‬گوشی نیست تا راه به خِرد بَرَد‪.‬‬
‫عزیز پدر! خوشی‪ ،‬حِسی است ناپایدار و عقیم‪ ،‬که ترا مشغول‬
‫خود خواهد کرد؛ همانگونه که بدی‪ ،‬حسّی است زخمخورده و‬
‫ناخوشایند‪ ،‬که ترا درماندۀ خود میکند‪ .‬تو‪ ،‬کار انسانی خود کن؛‬
‫که نه حسِّ خوشبختی و نه حسِّ بدبختی‪ ،‬کرامت انسانی ترا‪ ،‬در‬
‫تو‪ ،‬تعریف نمیکنند‪ .‬ترا‪ ،‬آرامشی به تعریف میکشد‪ ،‬که‬
‫ماندگاری آنرا‪ ،‬در هنگامۀ پیری فهم خواهی کرد‪.‬‬
‫فرزند دلبندم! به این نکتۀ مهّم‪ ،‬که ترا به فهم آن هدایت میکنم‪ ،‬به‬
‫خِرَدی بالغ نظرکن‪ ،‬که زبانِ عارفان‪ ،‬زبانِ ویژهای است‪ ،‬مُنفکِّ از‬
‫داشتههای تو و همه‪ .‬زبانِ عارفان‪ ،‬ویژگی خود را دارد‪ .‬کسی که عشق را‬
‫فهم نکرده باشد و معشوق را‪ ،‬نمیتواند فهم کالم عارف کند‪.‬‬
‫عارف و خِردِ او مُنفرِد است؛ و مُختصّ خود او‪ .‬سخنش‪ ،‬و معنای‬
‫کالمش‪ ،‬به جائی متّصل است‪ ،‬که فقط خود او و مَحارمش‪ ،‬در فهمِ آن‬
‫مأوا‪ ،‬حضور دارند‪ ،‬نه کس دیگر‪ .‬سخنِ عارف‪ ،‬فقط‪ ،‬برای اهلش‬
‫بامعناست‪ .‬غیر اهل را‪ ،‬اهلیّتی نیست تا فهمِ هیبتِ معنای کالمِ عارف کند‪.‬‬
‫خدای عارف‪ ،‬خدای ویژه است‪ ،‬مختصّ خود او‪ ،‬که هیچکس را به فهم‬
‫آن فهمی نیست؛ جز خود او‪ ،‬که با اوست‪ ،‬و اوست که با عارف است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪232‬‬
‫خدائی که در جمعی به اشتراک گذاشته میشود‪ ،‬ترا مُقیّد به‬
‫تعریفی واحد از خود خواهد کرد‪ ،‬و خِردِ تحلیلی ترا از فهمِ‬
‫خویش‪ ،‬به کاستی خواهد نشاند‪ .‬تو‪ ،‬خدای خویش را آنگونه‬
‫تعریف کن که فهم میکنی‪ ،‬نه آنگونه که ترا تعلیم میدهند‪.‬‬
‫خدای تو‪ ،‬مُختصِّ خود ِتوست؛ و خدای من‪ ،‬مُختصِّ خودِ من‪.‬‬
‫خدائی که به ضربِ تعلیمات‪ ،‬فهم میشود‪ ،‬به حتم‪ ،‬به کتابی‬
‫محتاج خواهد بود‪ ،‬که از قبل‪ ،‬همۀ منزلت انسانی ترا در خود‪ ،‬به‬
‫تعریف کشیده است‪ .‬خدائی که مُدام در تعاریف مکتبی‪ ،‬تکرار‬
‫میشود‪ ،‬ماهیّتِ مُوَحّدیِ خود را‪ ،‬از دست داده است‪.‬‬
‫نابی خِرد را‪ ،‬دین تکمیل نمیکند فرزند! که دین‪ ،‬تَحمیلی‬
‫است بر شعور انسانی تو‪ ،‬که خِرد انسانی ترا‪ ،‬خَرج خویش خواهد‬
‫کرد‪.‬‬
‫کسی که منزلتِ خدای جان خود را‪ ،‬در کالم غیر‪ ،‬جستوجو‬
‫میکند‪ ،‬در خدافهمیاش تردید کن‪.‬‬
‫خدا را‪ ،‬با جانِ مادّیات فهم کن‪ ،‬که در آن‪ ،‬خِرد‪ ،‬و حسِّ‬
‫انسانی ترا‪ ،‬نهان کردهاند؛ اگر به چنین فهمی نرسی‪ ،‬عصارۀ خَیّر‬
‫جان انسانیات‪ ،‬شکوفا نخواهد شد؛ و بدونِ تقویتِ شعورِ جانت‪،‬‬
‫به فهم شعاعِ وسی ِ حریمِ انسانیات‪ ،‬نائل نخواهی شد؛ که عُرفا به‬
‫شکارِ بیشعوری مشغولند‪ ،‬نه به تقویتِ آن مأمور! کلیدِ گشایشِ‬
‫فروهر ‪233‬‬
‫دروازۀ همۀ ندانستههای معنوی و مادّی تو‪ ،‬در گرو خِرد است‪ ،‬که‬
‫بِنای آنرا‪ ،‬از مصالح مادّی‪ ،‬بَناّئی کردهاند‪ .‬بی حضورِ اصالح و‬
‫تربیت این خِردِ مادّی‪ ،‬هیچ در تو‪ ،‬مُتَبَلوِر نخواهد شد‪ .‬بسیار‪ ،‬در‬
‫نظافتِ چشم و گوش این خِرد ‪ ،‬هشیار باش!‬
‫این همه مبانیِ پیچ در پیچ‪ ،‬در کالم عارفانهها‪ ،‬و واژهتراشیهای‬
‫جورواجور که در کُتُبِ به اصطالح عرفا‪ ،‬نوشتهاند‪ ،‬ترا گیج خویش خواهد‬
‫کرد‪ .‬بیهوده خود را‪ ،‬وقف آن مُهمالت مکن! برای فهم خدا‪ ،‬در کمال‬
‫سادگی و شفافیّت و مستقیم باید رفت‪ ،‬نه پیچ در پیچ! دکّانداران دین‪،‬‬
‫هزاران واژۀ کالفِ سر در گم‪ ،‬در نوشتههایشان‪ ،‬برای هضمِ اهلل در تو‪،‬‬
‫ابداع کردهاند که هیچیک ترا‪ ،‬به فهم خدایت هدایت نمیکند‪ .‬خدا‪ ،‬دقیقاً‬
‫در جان توست فرزند‪ ،‬اگر تو‪ ،‬چشم و گوشِ خِردت را‪ ،‬به خوبی شُسته‬
‫باشی‪ .‬پس‪ ،‬چشمها و گوشهای جانت را به خوبی بِشُوی‪ ،‬تا در فهم او‪،‬‬
‫مُنَوَّر شوی؛ تا مگر در پرتو این نظافت‪ ،‬ادراکِ امورِ هستی در تو‪ ،‬مُنوَّر‬
‫شود‪.‬‬
‫بدانکه‪ ،‬همۀ ذَرّاتِ حاکم در جان تو‪ ،‬آئینهای است‪ ،‬که‬
‫شمایل خدایت را‪ ،‬در تو‪ ،‬نمایان خواهد کرد‪ ،‬و ترا‪ ،‬در او‪،‬‬
‫منعکس‪.‬‬
‫این شیّادانِ اَبَربیشعورِ عرفانباز‪ ،‬قبل از اینکه به جان انسانی خود‬
‫حُرمتی نهند‪ ،‬نهنگی شدهاند‪ ،‬تا تمامی منزلت انسانی ترا‪ ،‬قربانی مهمالت بی‬
‫پایه و اساس خود کنند‪ .‬وقت گرانبهای خود را‪ ،‬هیچگاه با خواندن مطالب‬
‫فروهر‬ ‫‪234‬‬
‫اینان‪ ،‬هدر مده‪ .‬اینان‪ ،‬خود‪ ،‬هَدَرشُدِگانی هستند که در پیِ قربانی کردنِ‬
‫دیگرانند‪.‬‬
‫دلبند پدر! تحریر کتبی که مربوط به مبانی و اصول و عقاید عرفانِ‬
‫اسالمی است‪ ،‬و همینطور دیگر علوم‪ ،‬همه‪ ،‬از اواخر قرن دوم که فضای‬
‫سیاسیِ کشورهای تحت ظلم و فشار اعراب‪ ،‬کمکم نَفَسی تازه میکردند‪،‬‬
‫صورت پذیرفته است‪ .‬ترجمۀ کتب یونانی‪ ،‬بخصوص در مملکت‬
‫عربزدهای چون ایران‪ ،‬همه ناشی از این امر است که ترا میگویم‪:‬‬
‫علّت استفاده و ترجمه از کتب یونانی‪ ،‬عمدتاً در این بوده است‪ ،‬که‬
‫کتب علوم یونانی‪ ،‬به نوعی ریشۀ در فرهنگ ایران باستان داشته و دارد؛ چه‬
‫در زمینۀ مطالب عرفانی و چه در زمینۀ دیگر علوم‪.‬‬
‫توسعۀ شعورِ طالبانِ علم و معرفت‪ ،‬که به خاطر جور و کشتار اعراب‪،‬‬
‫نزدیک به چهار نسل‪ ،‬از فهم امور‪ ،‬دور مانده بودند‪ ،‬با ترجمۀ کتب دیگر‬
‫ملل که هنوز‪ ،‬دودمان فرهنگیشان‪ ،‬به دست اعراب‪ ،‬بر باد نرفته بود‪،‬‬
‫آغازگردید‪ .‬تازیان‪ ،‬هیچزمان نتوانستند فرهنگ یونان را به مانند ایران و‬
‫خاور میانه‪ ،‬به آتش بکشند و از میان بردارند‪ ،‬تا قرآنشان را در همۀ امور‬
‫حاکم کنند‪ .‬همین امر باعح شده‪،‬که ملل خاورمیانه‪ ،‬بعد از نابودی کتب و‬
‫فرهنگشان به دست تازیان‪ ،‬برای بقای علمی خود‪ ،‬به کتبِ یونانیان متوسّل‬
‫شوند‪.‬‬
‫این مطلب را خوب فهم کن تا چه میگویم‪ :‬علّت عمدۀ ترجمۀ این‬
‫کتب‪ ،‬در این بوده است که اعراب مهاجم و آدمکش‪ ،‬در ممالکِ تحت‬
‫تصرّف خود از جمله ایران‪ ،‬کتابی بر جای نگذاشتند تا مرجعی و منبعی‬
‫فروهر ‪235‬‬
‫شود برای مطالعۀ اهل علم؛ دقیقاً به مانند حشرات سرزمینشان‪ ،‬تمامی‬
‫کتابها را از هم دریدند و به آتش کشیدند؛ و دیگر کتابی نمانده بود تا‬
‫کسی را به مطالعۀ آن هدایت کنند‪ .‬از قرن دوم بود که با آرام شدن‬
‫کشتارها‪ ،‬شورِ یادگیری و آموزش‪ ،‬دوباره در بخشهائی از جامعۀ تحت‬
‫نفوذ اعراب شکل گرفت؛ و جوانۀ علم و معرفت‪ ،‬در سطوح مختلف‬
‫جامعه شکوفا شد‪.‬‬
‫این شکوفائی‪ ،‬در زمانی روی داده بود که بیشتر ملل ‪ -‬به غیر از‬
‫ایرانیان‪ -‬تمامی مظاهر فرهنگی خود را‪ ،‬قربانی اعراب کرده بودند‪.‬‬
‫نه از زبانشان نشانی مانده بود‪ ،‬و نه از کتب و مناب فرهنگیشان‬
‫اثری‪ .‬همۀ ابعاد فرهنگی مللِ شکست خورده‪ ،‬به زبان و ادبیاتِ‬
‫عرب‪ ،‬رقم خورده بود و خورده است‪ .‬و امروز‪ ،‬همۀ آن مللِ‬
‫تصرّف شده‪ ،‬به زبان عربی سخن میگویند‪ ،‬اِلّا ایرانیان؛ که تا‬
‫حدود زیادی‪ ،‬در حفظ فرهنگ خود پایداری کردند‪(.‬اگرچه به‬
‫واسطۀ استیالی جابرانۀ تازیان‪ ،‬خطِّ ایرانیان‪ ،‬از پارسۀ میانه‪-‬‬
‫پَهلَوی‪ -‬و اوستایی که با ‪ 11‬حرف‪ ،‬از کاملترین نگارشها به‬
‫شمار میرفت‪ ،‬با تغییراتی مواجه شد‪ ،‬امّا برخالف تصوّر عامّه‪،‬‬
‫الفبای فارسی پس از تسلّط اعراب‪ ،‬عربی نبود‪ ،‬بلکه‪ ،‬نوع تکامل‬
‫یافته از خط پَهلوَی و اوستایی بود‪ ).‬که نتیجۀ آن نیز‪ ،‬همین مختصر‬
‫شعور ادبی و علمی است که برای ما به یادگار مانده است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪236‬‬
‫بر اساس همین امر است که بیشتر نوشتهها و کتب را‪ ،‬در میان ملل‬
‫اسالمی و ایران‪ ،‬به زبان عربی می بینی‪ .‬چه آن کتبی که فلسفی و عرفانی‬
‫هستند‪ ،‬و چه آن کتابها که به علم پزشکی و دیگر علوم مربوط است‪ .‬در‬
‫ایرانِ آن دوران‪ ،‬تمامی مظاهر و روابط اداری و فرهنگی و ادبیات‪ ،‬به جبر‬
‫حکومت‪ ،‬باید که به زبان عربی نوشته میشد‪ .‬امّا در میان تودۀ مردمِ کوچه‬
‫و بازار‪ ،‬شرایط و اوضاع‪ ،‬شکل دیگری داشت‪ .‬مردم آن روزگار‪ ،‬علیرغم‬
‫تمام این فشارهای خانمانسوز‪ ،‬دست از فرهنگ و زبان مادری خود‪،‬‬
‫برنمیداشتند و همواره‪ ،‬بر خالف فشار و تحکّمِ متولّیانِ عربساز در ایران‪،‬‬
‫مردم‪ ،‬در سختترین شرایط ممکن‪ ،‬به حفظ زبان مادری خود‪ ،‬همّتی به‬
‫کمال داشتند‪.‬‬
‫همین نیش فرهنگی مردم به سمت حکومتها‪ ،‬باعح پیدایشِ شاهنامۀ‬
‫فردوسی شد‪ .‬و هنوز که هنوز است‪ ،‬متولّیان دینِ اسالم و مذاهب وابسته به‬
‫آن در ایران‪ ،‬با غیظ به شاهنامه مینگرند‪.‬‬
‫تا اواخر قرن سوم‪ ،‬فارسینویسی و استفاده از لغات و کلمات فارسی در‬
‫ایران‪ ،‬به سختی و دزدانه اِعمال میشد‪ .‬میتوانم به جرأت بگویم‪ ،‬دوران‬
‫حکومت پهلوی‪ ،‬یکی از بهترین دوران ملّت ایران‪ ،‬در نگارش خط‪ ،‬زبان و‬
‫ادبیّاتِ پارسی بود‪ .‬و حذف واژههای عربی از متون و زبان فارسی تا‬
‫حدودی رونق گرفته بود‪ .‬اگر توجّه کنی‪ ،‬حتّی من‪ ،‬که پدربزرگ تو‬
‫هستم‪ ،‬نتوانستهام خود را از بندِ واژههای عربی در نوشتن خَالص کنم‪ .‬این‬
‫به آتشکشان فرهنگ‪ ،‬در طول تاریخ‪ ،‬با سنّت ایران و ایرانی‪ ،‬کاری کرده‬
‫است‪ ،‬که نمیتوانیم خود را از زنجیر اسارت ِ فرهنگ عرب‪ ،‬رهائی بخشیم‪.‬‬
‫فروهر ‪237‬‬
‫همۀ مبانی‪ ،‬در کلِّ امور قضائی کشور ایران‪ ،‬مَملُوِّ از واژههای عربی‬
‫است‪ .‬با حضور جمهوری اسالمی‪ ،‬این فاجعۀ فرهنگسوز‪ ،‬هرچه بیشتر‬
‫قوّت یافته است‪ .‬بر اساسِ جبرِ تازیان‪ ،‬و این شگرد فرهنگی‪ ،‬تو کمتر کتابی‬
‫را از گذشتههای دور‪ ،‬به زبان پارسی میتوانی فهم کنی‪ .‬بیشتر کتب‪ ،‬که نه‬
‫تنها تاریخ و ادبیّات و عرفان‪ ،‬بلکه همۀ علوم ما به نوعی‪ ،‬به زبان عربی‬
‫نگاشته شده است‪.‬‬
‫این جماعتِ به ظاهر ادیب را‪ ،‬اگر فهمی به اصل تاریخ بود‪ ،‬به‬
‫حتم‪ ،‬شعورشان تربیت میشد‪ .‬ولی افسوس‪ ،‬که غم نان‪ ،‬جان‬
‫انسانیشان را‪ ،‬قربانی حماقتشان کرده است‪.‬‬
‫اوّلین مبانی به اصطالح عارفانهها را‪ ،‬میتوان‪ ،‬از زمان رابعۀ عَدَویّه ‪-‬که‬
‫وفاتش به سال ‪ 155‬هجری است‪ -‬باز یافت؛ یعنی اواخر قرن دوم‪ .‬بعد از آن‬
‫روزگار بود که کمکم‪ ،‬نگارش مبانی عرفانی بر اساس متون یونانی و غیر‬
‫ممالک یونانی و هندی‪ ،‬در ایران شکل گرفت؛ تا قرن هفتم که زمانِ‬
‫ابنعربی است‪ .‬این قرن‪ ،‬یکی از سیاهترین دوران سانسور عقیدتی در ایران‬
‫بود‪ .‬و زمان شومِ نشرِ عقاید جبریّون بود که از آن برایت قبالً نوشتم‪.‬‬
‫آنطور که نوشتهاند‪ ،‬ابنعربی قرن هفتمی‪ ،‬که او را از اولیااهلل میدانند‪،‬‬
‫نزدیک به ‪ 588‬تا ‪ 588‬جلد مقاله و کتاب در خصوص عرفان نوشته است‪،‬‬
‫که همه در اثبات حاالت عرفا و عرفان‪ ،‬وحدت وجود و کثرت وجود‪،‬‬
‫ذات اَبَدی و اَزَلی و هزاران مُهمل دیگر است‪ .‬چنانچه من جَسته و گریخته‬
‫از مطالب او و دیگرانی چون او‪ ،‬خواندهام‪ ،‬این آدم‪ ،‬تمام هَمّ خود را برای‬
‫فهم و اثبات نظری خدا و عرفان نظری معطوف کرده است‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪238‬‬
‫فرزندم! ما را‪ ،‬نه عرفان نظری هست‪ ،‬و نه عرفان عَملی‪ .‬بدانکه‬
‫عرفان‪ ،‬عِلمی است که از خِردی غَربال شده و تمیز‪ ،‬برای فهم امور‬
‫حاصل میشود؛ خواه این فهم‪ ،‬مُختصِّ به فهم معنویّت باشد‪ ،‬و یا‬
‫امور مادّیِ این جهان‪ .‬آن تقسیمات‪ ،‬مهمالتی بیش نیستند‪ ،‬که‬
‫عرفانبازان مُتداول کردهاند‪ .‬خدایی که با ‪ 588‬جلد کتاب قابل‬
‫فهم نباشد‪ ،‬به پشیزی نمیارزد!‬
‫اگر فقط یک جلد از کتابهای ابنعربی را (کتابهای مابقی این‬
‫جماعت بماند) بخوانی‪ ،‬از تکرار سرگیجهآور مضامین و معانی تکراری‬
‫آنها در فهم خدا‪ ،‬از منزلت و کرامت انسانی خود متنفّر و مُنزَجِر خواهی‬
‫شد‪ .‬آنقدر کلمات جورواجور و الوان را برای فهمِ اهلل‪ ،‬در هم آمیختهاند‬
‫که تو اصالً فراموش خواهی کرد‪ ،‬که خدا‪ ،‬برای توست نه تو‪ ،‬برای‬
‫خدا! خدائی که من میدانمش‪ ،‬مخلوقِ خویش را در ذِلّت‪ ،‬فهم‬
‫نمیکند؛ بلکه عزّتِ مخلوقِ خویش را‪ ،‬در علّتِ بیکرانِ خود‬
‫جستوجو میکند‪ .‬این مهملگوی مُفسّرِ پرچانۀ به اصطالح عارف نام‪،‬‬
‫عُرَفای پیش از خود را مقبول نظر نمیداند و به بخش زیادی از عقاید آنها‬
‫ایراد نیز میگیرد و آنها را ردِّ مطلب میکند‪ .‬عدّهای هم آمدهاند و برای‬
‫سخنان این اِبنعربیِ مهملگو و نظرات بی پایه و اساس او‪ ،‬شرح و تفسیر‬
‫مینگارند‪ ،‬تا عوام خام‪ ،‬و خواصِّ مُتظاهر را‪ ،‬در اقیانوس مهمالت او غرق‬
‫کنند‪.‬‬
‫فروهر ‪239‬‬
‫این موجودات‪ ،‬هیچ فهم نمیکنند‪ ،‬که جهان قبل از اسالم‪،‬‬
‫تمدّنی شگرف‪ ،‬علومی وارسته و دانشی گسترده داشته است‪ .‬این‬
‫جماعت خودباخته‪ ،‬طوری وانمود میکنند که گوئی آفرینش‬
‫جهان‪ ،‬و هستی و تمدّن انسان‪ ،‬همه‪ ،‬منوط به این ‪ 1188‬سال پس از‬
‫ظهور اسالم است که با قدّارۀ تازیان‪ ،‬عَلَم شده است‪.‬‬
‫بدان فرزند! این جماعت‪ ،‬علیرغم تبلیغات هزار و چهارصد‬
‫سالۀ خود‪ ،‬جز به ویرانیِ تمدّن ملل‪ ،‬همّتی به غیر نداشتند‪ .‬اگر به‬
‫فهم این حقیقت تاریخی نرسی‪ ،‬جانت در گرداب مهمالت اینان‪،‬‬
‫مُتوَرِّم خواهد شد‪ .‬در قبل ترا گفتم که ساختن چند پل و مسجد و‬
‫مَنارِه و تکیه‪ ،‬کتاب تمدّن نیست‪ .‬تمدّن‪ ،‬به خردی توسعه یافته‬
‫محتاج است‪ ،‬که ملّتِ ما را از آن‪ ،‬نصیبی نیست‪.‬‬
‫همۀ قُوّتِ این جماعتِ درمانده‪ ،‬بر این است‪ ،‬تا از میانِ‬
‫تاریکی پُر خونِ تاریخِ تبارِ خود‪ ،‬مبانی مُهملی برای عرفانِ اسالمی‬
‫خودساخته‪ ،‬استخراج کنند‪ ،‬تا هویّتِ بی شعور خود را‪ ،‬مطرح‬
‫نمایند‪.‬‬
‫اگر صد بار‪ ،‬کتابی از کتابهای ابنعربی را مطالعه کنی‪ ،‬جز به تعالیم‬
‫بیشعوری به هیچ‪ ،‬نخواهی رسید! کلمات‪ ،‬جمالت‪ ،‬اصطالحات عربی و‬
‫تفسیر آن کلمات‪ ،‬و به تعریف کشیدن آن واژهها‪ ،‬و در حلق خِرَد فرو‬
‫کردنِ مبانی و فهم اهللپرستی در آن نوشتهها‪ ،‬طوری است که گور کرامت‬
‫فروهر‬ ‫‪241‬‬
‫انسانی ترا خواهدکَند‪ .‬صدها واژۀ جورواجور را در اَشکال مختلف‪ ،‬و تعابیر‬
‫گوناگون‪ ،‬روانۀ خِرد انسانی تو میکند تا ترا به قبول مهمالت خویش وادار‬
‫نماید‪ .‬و در نهایت‪ ،‬با خستهکردن فهمِ و شعور انسانی تو‪ ،‬ترا قربانی‬
‫بیشعوری خود میکند‪ .‬این فوقِ اَبَربیشعورِ تاریخِ به اصطالح عرفان‪،‬‬
‫هیچجا از منزلت انسانی تو‪ ،‬و هویّتِ هستِ تو‪ ،‬سخنی به میان نمیآورد؛ و‬
‫از مَنیّت انسانی تو‪ ،‬بسیار هراسناک است‪ .‬گوئی جز محمّد و کتاب و سنّت‬
‫او و وارثان او‪ ،‬هیچ مَنیّت انسانی‪ ،‬در این عالَم وجود خارجی ندارد‪ .‬تمامی‬
‫تالش خود را‪ ،‬معطوفِ اثباتِ فهمِ عرفانی کرده است‪ ،‬که نهایت فهمِ در‬
‫آن‪ ،‬رساندن تو‪ ،‬به محمّد و قرآن اوست؛ تا ترا‪ ،‬به آسمانی بودنِ محمّد و‬
‫تبار او هدایت کند‪.‬‬
‫دقّت داشته باش فرزندم تا ترا چه میگویم! کسانی چون گالیله و انیشتن‬
‫و غیره‪ ،‬به یک صفحه نوشته‪ ،‬خِرد انسان را در فهمِ هستی دگرگون کردند؛‬
‫نه با ‪ 588‬جلد مقاله و کتاب‪ .‬و نیوتُن‪ ،‬در یک صفحه‪ ،‬بینش انسان را در‬
‫ارتباط با مبانی علمی تغییر داد‪ .‬اما‪ ،‬این اَبَربیشعورِ فوقِ تصوّرِ آدمی‪ ،‬با ‪588‬‬
‫جلد کتاب و مقاله‪ ،‬بعد از قرنها‪ ،‬رسالتی جز مُعَطَّلکردن آدمیان‪ ،‬هیچ در‬
‫خِردِ ذلیل خود‪ ،‬فهم نمیکند‪ .‬این مالک حماقت‪ ،‬جماعتی نوفهم و نوآموز‬
‫را‪ ،‬در صفِ طویل بیشعوری خود‪ ،‬درماندۀ نوشتههایش کرده است؛ تا‬
‫مبادا کسی را جسارتی برای تحلیل امور بماند؛ تا مبادا کسی دست از سَرِ‬
‫یَهُوَۀ یَهودِ مهملگو بردارد‪ .‬اینان‪ ،‬هیچزمان‪ ،‬به فهم انسان‪ ،‬فهمی نخواهند‬
‫داشت‪ .‬وارثانِ چنین کسان نیز‪ ،‬چون خود آنان‪ ،‬در بافتنِ مهمالت در شعور‬
‫آدمیان‪ ،‬به تَبَحُّر رسیدهاند‪ .‬اینان‪ ،‬فهمِ خدایی بدین شفّافی را‪ ،‬در گردابِ‬
‫فروهر ‪241‬‬
‫گِلآلودۀ مفاهیمِ پیچدرپیچ خود‪ ،‬گِلاندود کردهاند‪ .‬این درماندۀ دریوزۀ‬
‫بدبخت‪ ،‬خود را در اثبات امری جِر میدهد‪ ،‬که میلیونها سال قبل‪ ،‬در جان‬
‫آفرینش‪ ،‬به اثبات رسیده است‪ .‬این جانورانِ خودعرضهکن‪ ،‬برای اثبات‬
‫خود‪ ،‬حقایق را اِسقاطِ مَحض میکنند‪ .‬و عوام درمانده‪ ،‬و خواصِّ خواهنده‬
‫را‪ ،‬چنان در اباطیل پُرمَغلطۀ خود گرفتار نمودهاند‪ ،‬که گوئی جز اینان‪،‬‬
‫هیچکس را به فهم خدا‪ ،‬فهمی نخواهد بود‪.‬‬
‫فرزندم! همه شُهودات و مشهودات‪ ،‬خلّاقیّتها‪ ،‬چند و چونها و‬
‫چراییها‪ ،‬جز به توسعۀ خرد‪ ،‬راه به جایی نمیبرند‪ .‬برای فهم خدا نیز‪ ،‬اگر‬
‫خِردی در ما نبود‪ ،‬اینگونه در فهمِ چراییاش درماندۀ او نمیشدیم‪ .‬همۀ‬
‫استدالل ما‪ ،‬و چراییهای ما‪ ،‬و همۀ ما‪ ،‬بر اساس تربیت و توسعۀ شعوری‬
‫است‪ ،‬که از خردِ ما‪ ،‬سرچشمه میگیرد؛ و ما را‪ ،‬به فهم خودمان از خودمان‬
‫و جهانِ بیرون از خودمان میکَشَد؛ وَ اِلّا‪ ،‬موجودِ مجنون را‪ ،‬چه به‬
‫معقوالت علمی و مباحح؟! این جماعت عرفانباز‪ ،‬اصالً منکر حضورِ خِرد‬
‫هستند‪.‬‬
‫تا زمانی که انسان‪ ،‬خِرد مادّی خود را توسعه نداده‪ ،‬و در تربیت‬
‫شعور خود‪ ،‬به فهم نرسیده است‪ ،‬به معنویّت درون خود‪ ،‬فهمی‬
‫نخواهد یافت‪ .‬خدایی که اینان خلق کردهاند‪ ،‬فهم ترا‪ ،‬به وَهم‬
‫میکَشد‪.‬‬
‫خدا‪ ،‬خرد آدمی‪ ،‬و اخالق آدمی است‪ ،‬که با او زاده شده اسات! باه هار‬
‫میزان که پهنۀ خِردِ آدمای وساعت ماییاباد‪ ،‬خادایش نیاز‪ ،‬باه هماان میازان‬
‫گسترده و وسی میشود‪ .‬خدای من‪ ،‬اهللِ عرب نیسات‪ .‬مان باه هایچ خادایی‬
‫فروهر‬ ‫‪242‬‬
‫خارج از جانم‪ ،‬نیازی ندارم‪ .‬متوسّل شدن به «نمیدانم کجاآباادی ناامرئی»‪،‬‬
‫کااه مُتعلّاق بااه عااوام اساات‪ ،‬دردی از ماان دوا نماایکنااد‪ .‬چااه ایاان عااوام‪ ،‬از‬
‫مَاادرَکداران باشاند‪ ،‬چااه از قاطرسااوارانِ پاااالندوزِ در مَنصَاب نشسااته! آن‬
‫خدایی که این جماعت مَشق میکُنند‪ ،‬نمیتواند خدای من باشد؛ خدای من‬
‫حِسِّ توأم با خِردی است‪ ،‬کاه مارا‪ ،‬در ایان الیتنااهی بایکارانِ هساتی‪ ،‬باه‬
‫جدال با فهم هویّتم کشیده اسات‪ .‬آن خادایی را کاه مان فهام کاردهام‪ ،‬در‬
‫معابدی کپک بسته‪ ،‬زندانی نمیشاود‪ .‬خادای مان‪ ،‬در مَثَال‪ ،‬ماننادِ پرنادهای‬
‫است که مرا به اوجِ فهمی از من‪ ،‬هدایت میکُند‪ ،‬نه باه اطاعات‪ ،‬و کُارنِش‬
‫خود مجبور!‬
‫خدایی که مرا به فهم اطاعت از خاود مایخواناد‪ ،‬خادایی اسات کاه در‬
‫حقارتِ پرذلّتِ خود‪ ،‬به خودفروشی خود مشغول است‪ .‬آن انساانی وارساته‬
‫است‪ ،‬که خدایش را‪ ،‬در جاان خاویش فهام کارده اسات‪ .‬آن خادایی کاه‬
‫فهمش به هزاران تفسیر و کتاب محتاج باشد‪ ،‬دکّانداری است که به معاملاۀ‬
‫با من نشسته است‪ .‬من سعی میکنم عارفاناه بیندیشام ناه شاارحانه‪ .‬خادا را‬
‫تدریس نمیکنند‪ .‬آنان که خدا را تدریس میکنناد‪ ،‬کَلّاشاانی هساتند‪ ،‬کاه‬
‫شعورِ انسان را‪ ،‬برای فهمِ آفرینشش کوتاه کاردهاناد‪ .‬تماامی تاالش خادای‬
‫من‪ ،‬در این است‪ ،‬تا فهم را‪ ،‬در مان‪ ،‬باه اوج کَشَاد؛ ناه خاود را در مان‪ ،‬باه‬
‫تثبیت‪ .‬تا مگر‪ ،‬منِ انسان را‪ ،‬به باور خودم برساند؛ نه مرا به بندگی خودش!‬
‫آن خدایی که‪ ،‬ذرّاتِ هستی‪ ،‬در او‪ ،‬سِیر میکنند‪ ،‬مجالی بارای‬
‫طلب بندگی از مخلوقِ خود‪ ،‬نخواهد داشت‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫فروهر ‪243‬‬
‫تنی که‪ ،‬در قنداق مکتبی به بلوغ میرسد‪ ،‬شاعور انساانی خاود‬
‫را‪ ،‬بارور و باور نخواهدکرد‪ .‬چرا که همۀ مَکاتب‪ ،‬آدمیان را بارای‬
‫مَطام خود‪ ،‬پَروار میکنند‪ ،‬تا آنان را‪ ،‬به هنگام نیاز‪ ،‬برای مقاصاد‬
‫خود‪ ،‬قربانی کنند‪ .‬و من‪ ،‬ساخت بااور دارم ‪ -‬باه بااور پادربزرگ‬
‫عزیزم‪ -‬که همۀ جان مرا‪ ،‬در هالۀ خِارد خاود‪ ،‬در آغاوش کشایده‬
‫است‪.‬‬
‫فرزندم! تنگدستیِ مالی‪ ،‬به مراتب‪ ،‬قابل اغماضتر از دردی اسات‪ ،‬کاه‬
‫تودهای سَیّاسِ خدافروش در جهان‪ ،‬مُدام‪ ،‬آدمیاان را در تناورِ جهالِ خاود‪،‬‬
‫تَف میدهند‪ ،‬تا به آنان چیزی بیاموزند که دراصل‪ ،‬هیچ اسات‪ .‬مباادا بارای‬
‫گریز از تنگدستیِ مالی‪ ،‬دستهای خود را آلودۀ خطایی کنی‪ ،‬تا به خاک‬
‫کُرنِش فرود آید‪.‬‬
‫پدربزرگم میگفت‪:‬‬
‫فرزندم! همۀ آنانی که‪ ،‬برای انتقال مفاهیم ذهنی خود‪ ،‬از شَلّاق‪،‬‬
‫مَدَد میجویند‪ ،‬میخواهند مهمالتشان را‪ ،‬در تو و نسل تو تثبیات‬
‫کنند‪ .‬هوش دار! که هیچزمان‪ ،‬در تقابال باا آناان‪ ،‬شاعور و منزلاتِ‬
‫انسانی خود را‪ ،‬در اختیار آنان قرار نادهی‪ ،‬کاه منزلاتِ انساانی ات‬
‫عقیم خواهد شد‪ .‬بادان و فهام کان کاه هار تَفکّاری‪ ،‬کاه مفااهیم‬
‫مَحکمهپسندِ انسانی در خود ذخیاره کارده باشاد‪ ،‬باه هایچ شَالّاقی‬
‫محتاج نیست‪ .‬هر عقیدۀ صالحی‪ ،‬به جز صُلح‪ ،‬در جانِ خود‪ ،‬بارور‬
‫فروهر‬ ‫‪244‬‬
‫نمیکند‪ .‬هر عقیدهای که به ضرب قَدّاره و چمااق‪ ،‬باه تاو تحمیال‬
‫میشود‪ ،‬قُلدُری بیش نیست‪ .‬و هر دینی که آغشتۀ خون شده باشد‪،‬‬
‫در صداقتش تردید کن‪ .‬آنانکه خَیِّرات را فهم کردهاند‪ ،‬از تیمچاۀ‬
‫اشرار‪ ،‬گذر نمیکنند‪ .‬هر مکتبی‪ ،‬کاه باوی خاون از آن استشامام‬
‫نمیکنی‪ ،‬به حقّانیّتش یقین داشته باش‪.‬‬
‫فرزندم! بدون بایبهاا کاردنِ جاانِ آدمیاان‪ ،‬بار کرسای قُادرت‬
‫نشستن‪ ،‬امکانپذیر نیست! و قدرت‪ ،‬تنها جانوری است‪ ،‬که جز باه‬
‫نشئۀ خون‪ ،‬قوامی بر بقای خود‪ ،‬فهم نمیکند‪.‬‬
‫مراقب باش تا از خدا‪ ،‬اوزانی برای ترازوی مَطام ِ دنیاوی خاود تادارک‬
‫نبینی! خدا را فقط در کنارت داشته باش بارای دوسات داشاتن‪ ،‬تاا نااظر تاو‬
‫باشد‪ ،‬نه وکیل تو در امور‪ .‬فراموش نکن که هیچگاه نام خدا را‪ ،‬برای معاملۀ‬
‫دنیای خود به زبان جاری نکنی؛ کاه پادربزرگ مایفرماود‪ :‬اگار در خارج‬
‫کردن خدای درونت بیپروا شدی‪ ،‬همۀ خود بودنِ خاودِ انساانی ات را‪ ،‬در‬
‫اندک زمانی از دست خواهی داد‪ .‬فقط خدا میداندکه این متولّیاان و بانیاان‬
‫دینی در طول تاریخ‪ ،‬چقدر انساان را باه بهاناۀ بهشاتِ موهاوم خاود‪ ،‬گاروه‬
‫گروه روانۀ جهنّم کردهاند و میکنند! بعد از من سخت مراقب خود باش! تاا‬
‫چشم به هم زنی‪ ،‬کاری با تو میکنند که ترس ازآخرت دودمان انسانی تارا‬
‫به تباهی نشانَد‪ .‬و ترا به گونهای در کالفِ ترسِ از آخرت میپیچند‪ ،‬که تاو‬
‫مجبور میشوی برای فرار از چنگال این ترسها‪ ،‬به دامانِ خودِ متولّیان دینی‬
‫پناه ببری که از آسمانی نامرئی اداره میشود‪.‬‬
‫فروهر ‪245‬‬
‫همیشه سعی کن کتاب اخاالق را در صاندوقچۀ جانات‪ ،‬حفاظ کنای‪ .‬از‬
‫مفسّرین کتاب ادیان و کتاب به اصطالح مقدّس اینان‪ ،‬تا میتوانی فارارکن!‬
‫که اگر فرار نکنی‪ ،‬ترا به موجودی حقیر مُبدّل خواهند کرد و ترا‪ ،‬در نکبتی‬
‫میاندازند که خود میخواهند‪ .‬هیچ آخرت و جهنّم و بهشتی وجاود نادارد!‬
‫هیچ سخنی را از اینان باور مکن‪ ،‬اِلّا خودت را‪ ،‬که پای در این خاک داری؛‬
‫که بزرگترین باور این هستیِ هسات‪ ،‬حضاور خاودِ تاو‪ ،‬در خاودِ توسات؛ و‬
‫بزرگترین باورها‪ ،‬بر روی زمین‪ ،‬خود توست که وجودی سرشار از زنادگی‬
‫است‪ .‬بسیار مراقب خود باش تا مبادا ترا از فهم حقایق محروم کنند‪ .‬تو برای‬
‫فهم خویشتن آماده شو؛ مبادا به زَهرِگَندِ کسای آلاوده شاوی! فریابِ ظااهر‬
‫اینان را مخور! در میان اینان‪ ،‬نظریّه پردازانی پَروار شده اند کاه خطرشاان باه‬
‫مراتب‪ ،‬هزاران بار بیشتر از بانیان بنیانگذار اوّلیّۀ دین است‪ .‬فریب تفسایرهای‬
‫اینان را مخور؛ این سخن راخوب فهم کن! همیشه‪ ،‬اینمهمالت هساتند کاه‬
‫به تفسیر محتاجند‪ .‬هیچ مطلب شفّافی به تفسیر محتاج نیسات‪ .‬هرجاا دیادی‬
‫مطلبی را تفسیر میکنناد‪ ،‬یقاین داشاته بااش کاه مهملای در نهاان دارد‪ ،‬کاه‬
‫میخواهند با تفسیر کردن‪ ،‬در جان تو‪ ،‬جای دهند‪ .‬اگر میزانِ شاعور و رشاد‬
‫فرهنگی ات را‪ ،‬به درجهای برسانی که به خودت جوابگاو باشای‪ ،‬خاواهی‬
‫دانست که من چه میگویم‪ .‬مراقب باش تا مبادا خِردت را‪ ،‬برای فهم اماور‪،‬‬
‫به تفاسیری هدایت کنند‪ ،‬که خود‪ ،‬مُدرّس و مخلوقِ آن تفسیرها هستند!‬
‫پدربزرگم میگفت‪ :‬اگر روزی‪ ،‬به فهمِ درستیهای درون خود‬
‫نائل گشتی‪ ،‬هیچ زیبایی را به تسخیرِ قلب تو‪ ،‬مجالی نخواهد ماناد‪.‬‬
‫فروهر‬ ‫‪246‬‬
‫که داورانِ دَرگَه خِرد را‪ ،‬جز به فهمِ درساتیهاا‪ ،‬میلای باه صادور‬
‫حُکم نیست‪.‬‬

‫پایان سخن‬

‫فرزند عزیزم! جانم سالهاست که لبریز پدربزرگی شده است‪ ،‬که جز به‬
‫دلتنگی او‪ ،‬هیچ عادتی را‪ ،‬باور نمیکنم‪ .‬چرا که من‪ ،‬به هر شاهر و دیاار و‬
‫خانهای‪ ،‬حضور مهربان‪ ،‬و شمایل دوستداشتنی او را در خود‪ ،‬فهم میکنم؛‬
‫و فهمِ او را‪ ،‬و همۀ بودِ او را‪ ،‬در باورِ خویش‪ ،‬باه یقاین نشااندهام‪ .‬و عفریات‬
‫تنهایی را‪ ،‬به مِیمَنتِ حضورِ پُر مِهرِ او در خود‪ ،‬و با خاود باه خااک خاواهم‬
‫سپرد‪.‬‬
‫نوردیدۀ عزیزم! بدانکه‪ ،‬همۀ این کتاب را‪ ،‬باا دو انگشات‪ ،‬در مادت دو‬
‫سال تایپ کردهام! نمیتوانستم به هیچکس اعتماد کنم‪ .‬خاود نیاز بخشای را‬
‫ویرایش و تدوین کردم‪ ،‬و خود نیز بارای تاو عزیازم نظام دادم‪ .‬و باه دسات‬
‫خود نیز‪ ،‬این کتاب را شخصاً صحّافی نمودم‪ ،‬تا به یادگاار بارای تاو عزیازم‬
‫بماند‪ .‬دوست گارانقادری نیاز‪ ،‬بادون اطاالع از مباانی و محتاوای کتااب‪،‬‬
‫زحمت تکثیر آنرا برای من تدارک نمود‪ .‬بقیاۀ اهالِ منازل‪ ،‬تاا ایان لحظاه‪،‬‬
‫هیچکدام‪ ،‬از محتوای این نوشتهها خبر ندارند؛ و هیچیک از خاانواده نیاز از‬
‫محتوای این نوشتهها مُطّل نیستند!‬
‫دلبند پدر! هرچه داشتم ‪-‬که برای کِشتِ فهم در تو الزم بود‪ -‬بر تو عیان‬
‫کردم‪ ،‬و هرچه از پدربزرگم گرفته بودم‪ ،‬در تویِ تو‪ ،‬باه ودیعاه نهاادم‪ .‬ایان‬
‫فروهر ‪247‬‬
‫تویی که یا به فهم خویشِ خود خواهی رسید‪ ،‬و یا در جهلِ همیشاۀ خاویش‬
‫خواهی ماند! همانطور که من در تمامِ طول عمرم‪ ،‬نتوانستم پادربزرگم را ‪-‬‬
‫که جدِّ بزرگ توست‪ -‬فراموش کنم‪ ،‬تو نیز چنین کن تا همیشه معنویّتِ دو‬
‫پدربزرگ را‪ ،‬در جانِ خود فهم کنی‪ .‬تو عزیازم‪ ،‬حقیقایتارین نگاارهای‪،‬‬
‫که نگار ما را‪ ،‬در نگین گرفته است‪.‬‬
‫فرزند! هیچ مُسَکِّنی ‪ ،‬به قدر زیبائی گیساوان دوشایزهای‪ ،‬کاه در کجااوۀ‬
‫کولیوَشِ شانهای سفر میکند‪ ،‬دل دردمنادی را‪ ،‬در سُافرۀ سَافَر‪ ،‬باه مَارهَمِ‬
‫اعجاز خود‪ ،‬دوا نکرده است؛ که تو‪ ،‬به درمان ِدردِ من خلق شادی؛ مباارک‬
‫باد این خلقت زیبندهات! که گوئی‪ ،‬ظرافت پُرمَالحتِ بیهمتای خاود را‪ ،‬از‬
‫معبدِ خدایان به ارث برده است‪ .‬من که پدر بزرگ توأم‪ ،‬و پدربزرگ مان ‪-‬‬
‫که جَادِّ توسات‪ -‬هار دو باه تاو‪ ،‬مشاقِ عشاق و دوساتداشاتن دادهایام؛ تاا‬
‫مهروَرزی را در جان تو‪ ،‬تداوم بخشیم‪ .‬عمرت پُر بار باد و جانات شافّاف؛ و‬
‫همۀ وجودت سرشار از خَیرّات باد فرزند! خدای جانِ من‪ ،‬همۀ هست و باود‬
‫و شدِ ترا‪ ،‬در کَنَفِ رحمتِ الیزالِ خود‪ ،‬برای تکاملِ خَیارّات‪ ،‬نگهادار بااد!‬
‫تو نیز بعد از ما چنان کن‪ ،‬که ما با تو‪ ،‬به انجام رساندیم‪ .‬بوساههاای لبریاز از‬
‫عشقِ در اشک نشستۀ مرا‪ ،‬در چهرۀ مهربان خود‪ ،‬هماواره باه یادگاار داشاته‬
‫باش‪.‬‬
‫تمام‬
‫پدربزرگ «میثرا اَشوان»‬
‫پائیز سال‪1355-1371‬‬

You might also like