Professional Documents
Culture Documents
فروهر 3
فهرست
آغاز سخن5.........................................................................................................
هدایت انسانسوز11...............................................................................................
معانی عارفانهها :انبار ،گندم ،موش11.....................................................................
عکس و حقیقت55................................................................................................
فرق اثاث و اصول55..............................................................................................
عکس ،عشق ،شرم75.............................................................................................
خدا و فهم عرفان75...............................................................................................
عکس یا نشانه ،ابزار سالک و رهرو51....................................................................
عشق و فهم معنای آن57........................................................................................
شرم و فهم معنای آن58.........................................................................................
معنای طامات و شطح55........................................................................................
شرحی بر محبّت75................................................................................................
ریشۀ عرفان و اسطورۀ کهن زن خدایی در فرهنگ ایران باستان185...........................
شرح حجاب در خِرد عارف115...............................................................................
فهم حقیقت ابلیس و شیطان117.................................................................................
شعور فرشتگان در شناخت آدم117...........................................................................
فهم معرفت و معرفتبازی171..................................................................................
شرح صوفی ،درویش ،فقیه و عارف175...................................................................
منصور ،زندگینامه و راز اناالحقّ گفتن او151............................................................
فهم خیّرات ،خمیرۀ خیر میخواهد175.....................................................................
حرمت تن آدمی از نگاه عرفا117.............................................................................
عارف و زن111.......................................................................................................
فهم کالم عارف138................................................................................................
پایان سخن117........................................................................................................
فروهر 4
روزی ،در پَستوی اتاقِ پدربزرگم ،ورقی فرسوده یافتم ،به خط
پدربزرگم؛ کوچک بودم ،به سختی نوشته را خواندم .اما هیچ
معنائی فهم نکردم .مگر روزی که ،زخم جهل را ،در جانِ خویش
دانستم.
پدربزرگم نوشته بود :تا زمانیکه باغِ وجودِ خود را ،مأوای
درازگوشان کردهای ،پَرندۀ جانت ،شعورِ هیچ پروازی را ،فهم
نخوهدکرد.
فروهر 5
آغاز سخن
من این نوشتهها را برای تو -نوۀ عزیزم -به یادگار میگذارم ،تا بدانی
که دانستنی هم ،برای فهم؛ در این جهان وجود دارد؛ که آن نیز ،جز،
وجودِ خودِ تو ،هیچ نیست .فرزند! بدجوری گرفتار جماعتی شدهام ،که
گمان میکنند تنها موجودی هستم ،که با هضم من در خود ،کتاب
مقاصدشان تکمیل خواهد شد .به زور میخواهند مرا به بهشتی ببرند که
خودشان آنجا را ندیدهاند! میدانم که اگر چراغی از شعور ،در دستشان
باشد ،سایههای فریب ،محو خواهند شد .اما این جماعت ،اصالً نور را
نمیشناسند .برای فهمِ خدایِ جانت ،که همان توسعۀ شعورِ انسانی توست
در جانِ خودِ تو ،و برای شناختِ کرامتِ انسان ،محتاجِ هیچ تشریفات
وکتاب و دفتری نیستی .کسی که با وعدههای بی پایه و اساس و اثبات نشدۀ
خود ،ترا به فهم خالقی که درآسمانهاست هدایت کند ،میخواهد ترا،
شریک حماقتهای ناتمام خودکند.
آن عرفانی که درطول زمان ،به تو تعلیم دادهاند و میدهند ،مُهمالتی
بیش نیست .آن مطالبِ بی پایه و بیریشه ،هیچ ربطی به خِردِ عارفانه ندارد؛
که لبخند هیچ سیاستمداری ،بوی صلح نمیدهد؛ و دعای هیچ ملّایی،
فروهر 6
شکمِ گرسنگانِ خاک را سیر نکرده است .اگر به آدمها میاندیشی ،فقط
انسان باش!
عرفان فقط خوشاندیشی است فرزند؛ و ربطی به کتاب و
کتابهای هیچ دینی ندارد؛ و اصالً خردِ عرفانی را ،با دین و
دینمداران کاری نیست.
سیر و سلوک در کائنات و طبقات آسمانی و عروجِ روحانی و تعابیری
همانند این معانی ،همه ،سخنانی بی سر و ته ،و بیمحتوایی هستند ،که برای
اثباتشان ،هیچ دلیل عقالنی وجود ندارد؛ الّا آن دالیلی که به حیلۀ مَغلَطه و
سَفسَطه ،جان ترا زخمی خواهدکرد .تو به هیچ عروجی در طبقات آسمان
فکر نکن! سعی کن به طَبَقِ این زمینی که در آن حیات داری ،بیندیشی.
طبقاتِ آسمان را ،به آن کسانی واگذار که در شعور محدود خویش
سرگردانند .اندیشۀ برآن امور ،ترا به خدای درونت نخواهد رساند .بیهوده
خود را معطّل آن نوشتههای بی پایه و اساسِ پر از مغلطه و سفسطه مکن.
هزاران واژۀ گوناگون و سرگیجهآور ،در تاریخِ بشری برای فهم خدایی
خلق شده است ،که اگر بخواهی برای فهم این واژهها ،قد عَلَم کنی ،قامت
انسانیات ،در زیر این معانیِ فسیل ،خُرد خواهد شد .آن خدایی که در تو
سِیر میکند ،نه تفسیر میخواهد و نه تعبیر؛ فقط ،فهمِ وجودِ خودِ ترا،
میخواهد؛ آن وجودی ،که باید به بودنِ خود ،و هستِ خود ،یقین داشته
باشد.
فرزند! به هوش باش! من اینها که میگویم ،نمیخواهم تا تو ،کینۀ
قومی را ،و نفرتِ از جمعی را ،در نهادِ خویش بارور کنی؛ که هیچ انسانی،
فروهر 7
حق ندارد ،به قدر ذرّهای ،شَرّ در جان خود حبس کند .من اینها نوشتم و
مینویسم ،تا کینهها ،بغضها و جهالتِ ترا ،درمانی باشد؛ تا تو به فهمِ
خویش برسی؛ که کینهها و عداوتها و جهلها و بغضها ،چهها که با
آدمیان نمیکنند و نکردهاند .مبادا خواندن این نوشتهها ،جان ترا زخمی
کند؛ مبادا در جانِ خِردِ انسانیات ،شرّی از کسی یا قومی دهان باز کند.
بدان که یک قطرۀ شّر ،اقیانوسی از خیرِ جانِ ترا ،آلودۀ خود خواهد
کرد .من اینها نوشتم ،تا بدانی که نبودِ خِرَد و شعورِ تحلیلی در جانِ آدمی،
چه طاعونی خانمانسوز ،میتواند باشد .هوشیار باش! مبادا به خواندن این
نوشتهها ،کینۀ کسی را ،و نفرت و عداوت از کسی را ،در جان خویش مأوا
دهی؛ که هر لکۀ شَرّی در جانت ،ترا به هِزار قواره ،از ذرّههای خدای
وجودت دور خواهد کرد.
بدان که ذَرّاتِ خیر را ،هیچ سَرِ آشتی با اشرار نیست؛ که
شاهینِ خِرد را ،جز به قوّتِ خیر ،اِذنِ عروج ندادهاند.
اینها گفتم ،تا بدانی ،که دانستنی به غیر آنچه در تو کِشت میکنند،
در این عالَمِ الیتناهی وجود دارد .همانقدر که بالهت را کرانهای نیست،
بدانکه برای خَیرّاتِ جان تو نیز ،حدودی نمیتوان قائل شد؛ که عظمتِ
نیکی در وجود انسان ،بسی بیشتر از وسعتِ شرّ است .من اینها میگویم ،تا
تو با خویشتن خود آشتی نمائی؛ نه اینکه برای قَهرِ با خود ،قد عَلَم کنی.
اگر به قدرِ ذرّهای ،شّر در اعمال تو بماند ،بخش وسیعی از خَیّراتِ جان
انسانیات را قربانی خود خواهد کرد؛ و ترا از دوست داشتنِ ذرّات
الیَتَجّزایِ خدایِ جانت ،مُنفَک خواهد نمود .پس مراقب سالمتی خِرد و
فروهر 8
عقل خود باش ،تا انگلِ بیشعوری را ،مجالی برای بقا در تو نماند؛ که
انسان ،جز خِرد و اندیشه ،هیچ نیست .باید که مضامینِ مندرج در این
نوشتهها ،ترا به نیکی بنشاند؛ نه اینکه به پلیدیها حواله دهد .من اینها
نگفتم که تو با خویشتن غریبی کنی؛ گفتم تا تو ،با فهم این معانی ،به فهمِ با
خویشتن ،آشناتر شوی .سعی کن بعد از من ،این کتابِ اخالق را و این
نوشتهها را ،بارها و بارها بخوانی و بخشهایی را ملکۀ ذهن خود نمائی.
شاید در آینده ،بر این گفتهها و معانی ،خودت نیز ،اضافاتی بیفزایی تا
ثمری بهتر ،در جان خود فهم کنی؛ که این نوشتهها ،همه ودیعهای است در
من؛ و من این ودیعه را به تو سپردم ،تا تو نیز به کسانِ خویش بسپاری .من
آنچه را که آموخته بودم تا بِدان بیندیشم ،نوشتم .بِدان که بیش از این
نوشتهها ،بسیار بوده وهست؛ که من نمیدانم و ندانستم ،تا ترا از آنها نیز با
خبرکنم .و هیچ تعصّبی در صِحّت و سُقم این نوشتهها ندارم .هرکسی بعد از
من ،این نوشتهها را فهم میکند ،میتواند در قبول یا رَدِّ آن ،مختار باشد .اما
ترا با شوخشمارانِ نقّاد ،و مُفسِّرانِ شیّادِ حَرّاف ،هیچ کاری نباشد؛ که اینان،
مدالِ هویّتِ خود را ،در قربانی کردنِ جانِ دیگران ،جستوجو میکنند.
این نوشتهها را ،نه نقدی است و نه تفسیری .مغرضان ،و به خصوص متولّیان
ادیان ،اگر به فهمِ این نوشتهها برسند ،این نوشتهها را سَلّاخی خواهند کرد؛
و دارندۀ آن را بر اساسِ متونِ مقدّسشان ،مستوجب مرگ خواهند دانست.
امّا ،شاید روزی برسد،که انسان خردمندی ،نظری مفیدتر ،برآن بیفزایدکه
شأن انسانیِ او ،اقتضا میکند ،نه تعصّبِ آدمی او.
فروهر 9
امّا فرزندم ،از نظرِ من ،شیوۀ هر دو گروه ،نارَسا و نارواست .من انسانم،
و همینم که هستم و بودم؛ وآنچه نوشتم ،نیز همین است که تو میخوانی .و
هیچ کس چون من ،نه میآید و نه خواهد آمد .من ،که پدر بزرگِ تو
هستم و انسانم نام دادهاند ،خود ،یک کتابِ منحصر به فرد ،در هستی بودم،
آفریده شدم برای مُردن ،و دیگر چون منی ،نه آمده و نه خواهد آمد.
نوشتههای من نیز ،چون خودِ من هستند .مکتبِ پدر بزرگِ تو ،جز اخالق،
هیچ نیست؛ و اخالق نیز ،جز اقدام به عمل نیک ،هیچ نیست؛ و داشتنِ
اخالق ،فعلِ خَیِّرات است ،که دیگران را ،و همۀ موجودات را ،از فهمِ آن
افعال ،نشاطی انسانی حاصل شود .این نوشتهها را نوشتم برای تو نورِ دیدهام؛
تا ترا به فهمِ انسانیات هدایت کنم.
پدربزرگم میگفت:
بدان! و بفهم فرزندم ! خِرَدی که شعور خویش را غرباال کارده
است ،هیچ زمان ،فریب مُهمَالت را نخواهد خورد .شعور بی مقدارِ
این جماعتِ اهللپرست ،برای فهمِ درستی امورِ جهان ،تربیات نشاده
است .برای همین ،مدام سعی دارناد ،باا خَلاقِ جهاانی دیگار -کاه
افسار آن جهان را نیز ،به دست قدّیسینِ خودساخته ،سپردهاناد -در
رفا ِ مجهااوالت و ناکااامیهااای شااعورِ ذلیاالشااان ،در ساارگردانیِ
تعریف نشدهای ،آرامش موهوم خویش را جستوجاو کنناد؛ کاه
در فه امِ آن نیااز بساای عاجزنااد .ایاان آدمهااا ،معضااالتِ ناشاای از
فروهر 11
درماندگی خود را ،به دستِ مَشیّت و قضا و قادر و تقادیر ،حوالاه
کردهاند .و تمایالتِ انسانی خود را ،به بهشتی حوالاه دادهاناد ،کاه
خود ،در خَلق آن مکانِ نامعلوم ،نقشی خاونباار دارناد .هُاوشدار
فرزندم! که همواره بنای آشیانۀ شعورِ خود را ،بر خِارد و احسااسِ
انسانی استوار کنی؛ که احساس ،به تنهائی ،جان ترا فریاب خواهاد
داد؛ همانگونه که خِرد به تنهائی ،هویّتِ انسانی ترا ،بازیچۀ کبر و
غرور خویش خواهد نمود .هایچ احساسای را بادون خِارد ،و هایچ
خِردی را ،بدون احساس انسانی ،در جانِ خود ،بارور مکن .حسّای
که در حمایت خِرد نباشد ،و خِردی که در حمایت حسِّ انسانی تو
نباشد ،خُورۀ تمامی قوامِ جانِ انسانیات خواهد شد.
پدر بزرگ ( میثرا اَشوان )
فروهر 11
هدایت انسانسوز
مولوی میفرماید:
مااا در ایان انبااار ،گناادم میکنیم
گناادم جماا آماده گُااام میکنیاام
مینیندیشیاام آخاار ماااا به هااوش
کین خلل در گندم است ازمکر موش
(مااوش بااا انبار ما آن میکنااااد)
(در فنی ،انبااااار ما خون میکناد)
اوّل ای جاااان ،دفا شّارِ ماااوش کن
وانگهااان در جما ِ گندم ،جوش کن
(تااا که نور صبحِ جااان ،سر بارزند)
(آن کریهِ کرکسِ تَن ،پااار زناد)
فروهر 42
(آن ابیات که در میان پرانتزها قرارگرفته ،به موالنا تعلق ندارد و خود
اضافه نمودم تا برای فهمِ بیشتر ،کمک حالِ معنا در این نوشته باشد).
توجّه داشته باش در ابیات فوق ،ما سه گزینۀ مهّم داریم؛ کاه عبارتناد از:
انبار ،گندم و موش.
در معانیِ عارفانهها ،به فهمِ آن سه واژۀ خوب ،نظار باه تفحّاص
کن.
انبار ،همین جان و تنِ من و توست؛ که بدین شکلِ حاضار ،در ایان هساتی
حضوردارد؛ و من و تو را ،به شمایلی که در آن هستیم ،شکل داده است.
و گندم ،اندوخته هاا و کساب علاوم مختلاف اسات؛ و شااملِ علاوم و
فهمی است که در این انبار ذخیره میشود .یعنی ،در خردِ انساانیِ انساان؛ تاا
هویّت حقیقی آدمی را ،باه مرحلاۀ انساانی صاعود دهاد؛ کاه بای فهامِ ایان
اندوخته ها ،انسان را معنایی نیست؛ که آدم ،جز جسدی مُتعفِّن ،هیچ نخواهد
بود.
و موش ،آن عناصر بیمار و منحرفی است که بر اثر تربیات ،باا تَشاکّلِ
ویااژهای در شااعور آدمهااا ،پَرسااه ماایزنااد؛ و همااۀ حقیق ایِ مااا را در خااود
میخورد؛ و قربانی خود میکند .ایان ماوشهاا ،چیازی جاز تربیاتِ غلاط و
باورهای غلط ،هیچ نیست.
این موش ها ،در تن و جان ما ،و در معنویّت درونِ انسانیِ ما ،برای خاود،
هویتّیِ مستقل ترتیب دادهاند؛ که گاهی همۀ ما را ،به حیلۀ خاود ،هادایت و
تفتیش می کنند .اگر ما ،به معدوم کردن موش هاا فهمای نداشاته ،و خاود را
فروهر 43
برای نابودی آنها ،تجهیز نکرده باشیم ،در حیله های هزار رنگ آنان ،رنگ
خواهیم باخت(.موش ها ،همۀ آن باورهائی هستند که هساتیِ ماا را در خاود
فرو بردهاند .این موشها ،جانورانی هستند که هستی ماا را در خاود تعریاف
میکنند .آن بیشعوری ،که ترا گفتم ،یکی از بزرگترین و فرباهتارین ایان
موشهاست).
بیشعوری ،بزرگترین جانورِ جانِ آدمیان اسات؛ کاه اگار باه
خالصی از دست آنان تجهیز نشویم ،باه بادترین شاکلِ ممکان در
قیدِ قربانی شدن آنان گرفتار خواهیم شد؛ و نخواهیم توانست خِرد
را -که بزرگ ترین مأوای شعور انسانی است -در خاود ،باه تعاالی
بکشیم و وارسته سازیم.
ایاان ماازدورانِ مااوذیِ ماازوّر ،کااه در جااایجااایِ جااان مااا ،باارای خااود
تشکیالت وسیعی تدارک دیده اند ،همه به سِالحِ فریبندۀ توجیهِ امور ،تجهیز
شدهاند .یعنی تجهیز شده به خطرناکترین سِالحِ ممکنی که میتواناد جاانِ
ما را و همۀ ما را قربانی خود کند .کاه ماوشهاا را ،هایچ توضایحی درماان
نمیکند .همۀ خوراک این موشان را توجیه ،تدارک میبیند نه توضیح.
بیشعوری ،هیچ زمان نمیتواند امور را توضیح دهد .چرا که برای
توضیح دادن ،به مدارکِ محکمهپسندِ انسانی ،نیاز است .کسی که
بیشعوری را در خود فلج میکند ،همواره برای اِبراز امور ،از شعورِ
توسعهیافتۀ توضیحی خود ،کمک میگیرد ،نه از تعالیم حافظۀ توجیهی
خود.
فروهر 44
همین توجیه معناهاست که من ،به آنها بیشعوری میگویم .این
بیشعوری ،چنان در خوردنِ اندوختههای همۀ تنِ انسان ،تبحّر کسب کرده
که فهمِ آن غیرممکن است.
عناصرِ بیشعوری ،هایچ هیبات مشخّصای ندارند،کاه بتاوان آنهاا را باه
تعریف کشید.
در جانِ ما ،جانورانی هستند ،که به هزار رنگ ،تکثیر میشوند.چنان در
کارِ خویش ،خستگی ناپذیرند ،که مَنیّتِ منِ انسانِ حقیقی را ،در خود،
تغییر ماهیِت داده ،و مرا -و همۀ ما را -به نف خویش مصادره میکنند.
موشها را ،مولوی در جایجای مثنوی ،به تعابیر و عناوین گوناگون
ذکر کرده و انسان را ،به فهم آنها ،و حذف نمودن آنها ،سفارش و
هدایت نموده است .کسی که شعورِ تربیت شدۀ توأم با عِلم را ،در جانِ
خود روانه کرده است ،نمیتواند به فهمِ این موشها ،ادراک و فهمی
نداشته باشد .بیتوجهی به این همزادهای در ما نشسته ،یکی از اموری است
که باید به فهم آنان چارهای بیابیم .اَبَر بیشعورانِ بزرگِ تاریخ ،در قبوالندنِ
نوعِ فرزندانِ نادرست خود در جانِ ما ،بسیار تَبَحُّر دارند؛ و مدام با متوسّل
شدن به مضامینِ دینی و اخالقی خودساخته ،جان انسانها را نشانه رفتهاند.
دروغهای کالن خود را ،کتابِ اخالق نام دادهاند .و اعتبار کالم خود را ،به
پشتوانۀ اللّهی که درآسمانها مکانش دادهاند ،ممهور نمودهاند .این
همزادهای در ما نشسته ،چنان از غفلت ،ناآگاهی و ندانستههای ما ،به نف
خود سود میبرند ،که مَنیّت انسانیِ ما ،همواره نمیتواند ،بی حضور آنان،
هویّتِ حقیقی خود را تعریف کند.گاهی در جان ما ،این خوشنیامدنها،
فروهر 45
دوستنداشتنها ،و نخواستنها و خواستنها ،دوستداشتنها و خوش
آمدنها ،چنان در هم در آمیختهاند که تفکیکِ درستی و نادرستی آنها،
امری بسیار مشکل شده است .که همۀ اینها ،از فرمانِ آن همزادها ،یا
موشها ،تبعیّت میکنند که همه نیز ،در میان ما ،در درون ما ،در معنویّت
ما ،در همۀ بودِ ما و جان ما ،در جریانند و هزاران چون من و هزاران چون
عینِ خودِ واقعیِ ما را ،به سیر و سیاحت در معنویّت جانمان مشغول
کردهاند .و هزاران چون تو ،در تو ،و در درونت زندگی میکنند که ترا ،به
فهمِ آنان فهمی نیست؛ و ترا هیچ فهمی به جَعلِ این هویّتِ در تو نشسته،
نیست.
مانند تویِ گریان ،تویِ حریص ،تویِ تندخو ،تویِ بدخُلق ،تویِ حسود،
تویِ سودجو ،تویِ مهربان ،تویِ عاشق ،تویِ تیزهوش ،تویِ مکّار ،تویِ
زیرک ،تویِ ساده ،تویِ خَلّاق ،تویِ بدبین ،تویِ مغرور ،تویِ خَیّر ،تویِ
شرور ،تویِ نیک ،تویِ بد ،و تویِ ...و تویِ ...و تویِ ...و هزاران تویی
چون تو ،هر یک با نام تو ،در تو ،زندگی میکنند ،که هر یک را به کاری
گماردهاند ،که به آن مشغولند و خویش را ،و خود را ،شریک و مالکِ تنِ
تو ،و جانِ تو کردهاند؛ و ترا -که امروز اینگونه هستی -شکل دادهاند.
هزاران چون توئی ،در تو ،و در باورهای تو ،و در هستیِ هست تو ،در سیر
و سیاحت به سر میبرند .و در کُنهِ هویّتِ تو ،جای خوش کردهاند و خود
را مالکِ تو میدانند ...همۀ آنان که ،به مانند خود تو ،در تو هستند ،خود را
و همۀ باطل خود را در تن و جانِ واقعی تو ،و وجود تو ،و در خِرد و منزلت
انسانی تو ،و در شخصیّت تو ،و در هویّت تو ،به هویّت نشاندهاند؛ که همه
فروهر 46
نیز نام ترا و حِسّ انسانی ترا ،با خود به همراه دارند .آنان خود را مالک تو و
همۀ تو میدانند؛ و گاهی ،تشخیص میان تویِ اصل وآن بدلها -که در تو
نهان شدهاند -کاری بس سخت و گاهی غیر ممکن است؛ و چنان چون تو
مینمایند ،که فهم واقعی ترا از تو ،حتّی برای خودِ تو نیز ،دشوار نمودهاند.
با تو کاری کردهاند ،که تو باور کردهای که آنان که در تو هستند نیز ،همه
توئی و همه خود توست.
در صورتی که ،هیچیک از آنان ،به تو و منزلت انسانی تو ،ربطی ندارناد
فرزند! و اصالً ،به هست تمامی تو ،مربوط نیستند .آن موشانِ تعلیمدیده ،باه
تو میآموزند که اماور را ایانگوناه بایاد فهام کنای؛ و تاو نیاز اماور را ،در
تعریفی بیان می کنی ،که ترا بدان تعلیم دادهاند .تو باور کرده ای که تعریفای
جز این تعاریف در تو نباید باشد و نیست؛ که ترا به باور آن نشانده اند .به تو
آموخته اند که خِرد خود را اینگونه ،در ارتباط با فهمِ دین ،مذهب ،اخاالق
و دیگر باورهایت به کاار گیاری؛ و تاو نیاز در طاول زماان حیاتات ،چناین
میکنی؛ و به تو مشق دادهاند که در فهمِ معانی،آن باشی که آنان ،ترا تعلیم
داده و میدهند .به تو تعلیم می دهند این بخش و اینان را مقدّس فهام کنای،
وآن بخااش را کااافر؛ گروهاای را مرتااد و جمعاای را مشاارک؛ عاادهای را
نادرست ،و کسانی را خائن؛ افرادی را نابکاار ،و دساته ای را اشارار؛ و بادتر
اینکه ،اینان را حقیقی ،و آنان را ناحق و باطل!
این موذیان مزوّر ،حتّی دوست داشتن را ،و عشق ورزیادن را در تاو ،باه
گونهای به تعریف میکشند که فهمِ خِاردِ تارا ،در طاول زماان ،بادان تعلایم
دادهاند؛ و به توآموختهاند که دوست داشتن را ،آنگونه باید فهام کنای کاه
فروهر 47
آنان به تو آموخته اند ،نظافت را ،و خوابیدن را ،و پوشیدن را ،و خاوردن را،
و خندیدن را ،و گریستن را ،و تعهّد داشتن را ،و همۀ ترا ،حتّی فهامِ رواباطِ
انسانی تو ،در انتخاابِ جفات و همبساترت را! هماه را ،باه قادرِ فهامِ هماان
موشانِ درونِ تو ،در تو و به تو حواله می کنند؛ نه آنگونه که منزلتِ انساانیِ
تو ،باید فهم کند؛ و باید فهم کنی .کینه ها ،عداوت ها ،خشم ها ،شوربختی ها
و بسیاری دیگر را ،آنگونه در تو تعریف میکنند که خود میخواهند.
این موشها را ،گاه در اوراقی تقدّس یافته ،باه تاو عرضاه مایدارناد؛ تاا
مگر باورهای تو و من را ،در فهم به عملی ،قان کنند؛ و باه مان و تاو تعلایم
می دهند؛ که به غیر از این نیز ،باه هایچ فهمای در عاالَم ،حاقِّ فهام ناداریم.
چنانت میکنند که اگر به غیر این عمل کنای ،واعظاانِ ماروّجِ مکّاارِ قاانونِ
نظمِ الیتغیِّرِ خدایانِ در زمین ،به حکمِ کتاابِ مقدّشاان -کاه معیااری اسات
برای ریختن خون مان و تاو -ماا را درآتاشِ جهانَّمِ جهالِ خاویش ،کبااب
خواهنااد کاارد؛ و سَارِمان را ،قربااانی س انّت ابااراهیمِ خااود خواهنااد نمااود؛ و
جانمان را بار اسااسِ هماان قاانونِ کهناۀ از پایش تادارک دیاده شاده ،در
سیاه چالِ بیشعوری خویش ،به صلیب خواهند کشید؛ که من و تاو را ،هایچ
مجالی برای گریز از این گردونۀ مُهلِک نمیماند .و همۀ جان ما را ،در گارو
هزاران موشِ نابکار ،به گورستانی مبدّل میکنند ،که هایچ فهمای از منزلات
انسانیمان ،برای فهم ،باقی نمینماند.
این حیلهها که در جانِ همۀ ما روانه کردهاند ،هماه در صاورت
لزوم ،برای اَبزار کردنِ مان و توسات؛ بارای مقاصاد متولّیاانی کاه
فروهر 48
مناف شان ،در اَخته شدنِ من و تو خالصه شده است؛ تاا بتوانناد ماا
را ،از ما تهی کنند؛ تا مگر سودِ خویش حاصل نمایند.
عزیز پدر! اگر خِرَدخوران دنیا را ،با خِردورزان آن مقایسه کنی ،گوئی
هیبتِ جانورانِ ماقبل تاریخ را ،در کنارِ دانۀ ارزنی کوچک ،به مقایسه
کشیدهای!
خِرَدت را تربیت کن! تا در قِلّتنشستگان را فهم کنی .یقین داشته باش
که روزی تمامی ماموتهای زمین ،منقرض خواهند شد! تو ،دانههای پنهان
را دریاب! که قرنهاست در خاک ،همواره در شوقِ نَمّوی انسانی نهان
شدهاند.
این متولّیانِ دین ،تعالیمشان طوری است،که ما را ،از این وَهم و
بیماری ،که در ما نشاندهاند ،هیچ ادراک و فهمی ،برای خالصی باقی
نمانده است .گفتم که انبار در مَثَل ،تن و جانِ من و توست؛ و هویّتِ من و
توست؛ و همۀ من و توست؛ و گندم به معنای همۀ آنچه در طول حیات
خود ،از همگان و همۀ امور ،فهم میکنیم و کردهایم؛ چه خوب و چه بد! و
موشها ،نابکارانی هستند که آن گرفتهها را به نف خویش مصادره میکنند.
آنچه در جانِ ما مینشیند ،همه ،گندم است .گندمی که در اُسطورههای
دینی ،به خاطر آن از بهشتِ ،طرد شدهایم .مطرود شدنِ انسان ،همواره به
خاطرِ فهم اوست .هر دانۀ گندم ،به منزلۀ اندوختهای است که ما را به فهم
میرساند .میلیونها دانۀ گندم ،در طول عمرمان ،در تن و جانِ من و تو
ذخیره میشود؛ که همه ،ناشی از فهمِ ما ،و ادراک ما از اموری است که در
پیرامون ما سیر میکنند؛ که همه را در سایۀ خِرد و حس ،فهم میکنیم .و
فروهر 49
چون این ذخائر را ،به درون خود حواله میکنیم ،اگر خِردی پُرشعور ،و
شعوری پُر خِرد و تربیتشده در ما نباشد ،روزگار انسانیِ ما ،در حیله و
مکر آن موشها ،تباه خواهد شد .باید که مواظب حضور جمعیّت آن
موشهای درونِ خود باشیم؛ که از دوران کودکی ،در جانِ ما پنهان
کردهاند؛ و امروز ،همان موشها ،بالغانی قدّارهبند شدهاند؛ که همۀ انسانی ما
را در تفتیش خود به حبس کشیدهاند .درست مانند آن خودکامگان تاریخ،
که اَبَر بیشعورانی هستند که با همکاری ایادی بیشعور دستآموز خود،
جماعتی کثیر را در حبسهای خفقانآور تَمنیّاتِ خود ،گرفتار کردهاند.
خوردنِ اَفهام نابالغِ کودکِ درون ما ،برای موشهای بالغ شده از دوران
کودکی در ما ،امری بسیار عادی است .این مَکّاران ،به مَحض ِفهمِ ورودِ
تازهواردی به تن و جانِ ما ،گِردِ او را میگیرند و به سختی ،او را تحت
آزمایش خود قرار داده و از غربالِ گزینشِ خود عبور میدهند .اگر آن
تازهواردِ بیچاره ،با معیارهای گرفته شده ،و آموخته و تربیت شدۀ گذشتۀ
آنها ،سنخیّتی نداشته باشد ،به سرعتی غیر قابل باور ،دقیقاً همچون اعمال
متولّیان دین ،در گورستان جهل خویش ،به خاک میسپارند؛ و هزاران
توجیهِ مُهمَل را ،در خِردِ تو و من ،و در شعورِ انسانیِ من و تو فرو
میریزند؛ تا ترا و مرا ،به این باور بکَشَند ،که با قتلِ این تازهوارد ،ما را ،از
چنگالِ نابکاری خوفناک ،که قصدِ بر هم زدن آرامشِ ما را داشته ،خَالص
کردهاند .و تو ،اگر در فهمِ خویش ،بالغ نشده باشی ،فریبِ توجیهِ مُهمَلِ آن
موشها را خواهی خورد؛ و تو ،باور خواهی کرد که خود را از چنگال
حماقت و جهلی کالن ،خالص کردهای .تعصّب در امور ،بزرگترین
فروهر 51
ابزارِ موشها ،برای انهدام شعور انسانی ماست .بارها گفتهام که هیچ
گوسالهای درصحرا ،علفهای سمّی را نمیخورد؛ الّا آدم! که به خوردنِ
هر سَمّی ،زیرکانه تعلیم داده شده است .مراقب کتابهائی باش که مدام
ترا ،بِدانها مشق میدهند .برای فهمِ معانیِ عارفانه ،نباید کسی و یا کتابی از
آسمانی بیاید تا ما را به فهمِ امور هدایت کند .همۀ اَفهام در زیر پاهای خودِ
توست؛ اگر خوب دیدن را بیاموزی ،نه تماشا کردن را ،آن زمان خواهی
توانست به خنجرِ فهمِ خویش ،سرِ موشهای درون خود را قط کنی؛ و
دروازۀ فهمِ حقیقی را ،به روی جانت بگشایی .معانیِ جوشیده از لغات ،که
در قلم و زبان عُرفای راستین ،به گونۀ شعر و نثر بر جای مانده است را،
زیرکانه فهم کن .که اگر این دروازه بر روی کسی گشوده شود ،دیگرکار
تمام است .کتابِ اخالقِ انسانی ،تنها کتابی است که عرفا را بر آن فهم
است .کتابِ اخالق ،آن نیست که به ما تعلیم دادهاند .کتاب اخالق ،یعنی
تمام تجربیّاتی که در طول قرون و اعصار از گذشتگان ما ،به ما ،به ارث
رسیده است؛ مانندِ این مفهوم که دزدی ،امری نکوهیده و زشت است .و
تجاوز به حریم هر موجودی درست نیست .دروغ ،باطل است .فهمِ این
مفاهیم ،کلید اخالق محسوب میشود .تا میتوانی دوست بدار و همیشه
عاشق باش! و دستگیرِ همه و همۀ عناصر هستی .زیبائی را دوست بدار و
زیبارویانِ معنوی را بیشتر! آرامش دیگران را ،همچون آرامشِ خویش
محترم شمار .کتابِ اخالق از نظر عرفا ،یک صفحه بیش نیست؛ و آن یک
صفحه نیز ،به قدرِ کف دستی است ،که اگر آن را کشف و فهم کنی ،به
فروهر 51
حتم ،به کرامت انسانی خود نائل آمدهای .که دوست داشتن و عشق
ورزیدن ،سرلوحۀ آن است.
فهم مهّم است ،نه دانستن! که بینشِ آدمی ،بر دانشِ او مقدّم
است .کتابِ دایرهالمعارف ،دانستهترینِ دانستهها را در خود دارد؛ اما به
خود هیچ فهمی ندارد .به فهمِ خود رسیدن ،یعنی فهمِ همان یک کفِ
دست نوشتهای که از معانی کلیدی حاصل میشود؛ که اگر نورِ آن معانی
را -که از حقیقتِ واقعیّتی جدا شدهاند -فهم کنی ،دیگر هیچ مُهمَلی در
جانَ تو ،باقی نخواهد ماند .موشهای درون ما ،نمیگذارند که ما به واقعیّتِ
منفکِّ از حقیقتِ درونِ خودمان راه یابیم ،و خودِ حقیقیِ خودمان را فهم
کنیم .که اگر فهم کنیم ،باید همۀ این موشها ،جان ما را ترک کنند .پس،
طبیعی است این غارتگرانِ جانِ ما ،نخواهند گذاشت تا ما ،از زیرِ یوغِ
استعمارِ آنان جان سالم بدر ببریم .هستند کسانی که در تقویت این موشها
در ما ،به سودهای کالن میرسند؛ و مناف خود ما را ،در ما حبس میکنند.
اینان ،خوب میدانند که با ما چگونه عمل کنند تا ما ،به قتل این موشها،
هیچ فهمی نکنیم .ما را از مجهوالت ،به زیرکترین شکل ممکن
میترسانند ،تا سود خود حاصل کنند .یکی از آن مجهوالت و چرائیها،
مرگ و آخرت است.
ناخلفانِ تاریخ ،به خاطرِ ترسِ تو از مرگ است ،که ترا در زمانِ
حیاتت ،مقتولِ عقایدِ خود میکنند؛ و تعاریفی برای بعد از مرگِ
تو ،عَلَم کردهاند ،تا ترا به وعدههای بیهودۀ خویش ،در اسارت
خود حبس کنند.
فروهر 52
آن سوداگرانِ دین و دنیا ،عُرفا را ،از این نظر قِطعهقِطعه میکنندکه
عرفا ،ما را به مبارزه با این موشهای درونمان هدایت میکنند .متولّیانِ
دین ،مهلکترین ویروس تباهی بشرند .و بزرگترین کُلُونیِ پرورشِ موشِ
جان انسانها هستند! بسیار مراقب این موشهای عینی و حقیقی باش .این
موشهای فَربِه و حیلهگر ،چنان توجیهات قابل قبول ،و چنان دالیلِ
مَحکمهپسندی را ،در لَفافۀ مغلطه ،در جان ما روانه میکنند که ما ،باور
میکنیم همۀ باورهای در خود را ،که به ما ارزانی داشتهاند .باید که در
کشاکش میان بودنها و شدنهای خود ،به فهمی بالغانه رسیده باشی؛ تا
خود را به فهمِ حماقتها ،تجهیز نمایی؛ که فریب دادنِ کودکِ نابالغِ
جانت ،برای جماعت خِرَدخور ،سادهترین اَبزاری است برای استحمار! تا
جانِ انسانیات را ،به گورستان بیشعوری ،هدایت کنند .برای فهم درست
عرفان ،باید که خوشاندیش باشی؛ اصالً ،عرفان چیزی جز خوشاندیشی
نیست! عرفان و خردِ عرفانی ،کاری با خدا ندارد؛ و کاری با دین و
دینمداران ندارد .بلکه بسیار نیز از این جماعت گریزان است .عرفان به تو
میآموزد تا تو ،از واژهها ،تعابیر و معانی تازهای استخراج کنی؛ و معانی را،
جورِ دیگری فهم کنی ،نه آنگونه که تا امروز به تو آموختهاند و
میآموزند .باید که به درستی ،با معانی آشنا شوی؛ که مواردی چند از این
واژهها را در ذیل ،نقل میکنم تا ذهن تو ،به فهم درست معانی هدایت شود.
نوشتم که هر واژهای را تعریفی است؛ و هر تعریفی را معنایی؛ و هر معنایی
را معرفتی است .فهمِ آن معرفتی را داشته باش که با زمان خود تو هماهنگ
باشد .خرد فسیل شده ،توان تعالی بخشیدن به تو را ندارد.
فروهر 53
پدربزرگم میگفت :خدا ،چیزی جز یک واژۀ اشباع و اشباح شده در
ذهن تودههای ضعیف نیست؛ که این تودۀ بدبختِ در خود مانده ،با توسّل
به آن ،خود را ،از مصائب ناشی از ضعفها و نادانیها خالصی میبخشند.
پندار ،گفتار و کردار به ظاهر نیک و فریبندۀ حکّام مذهبی و اقویای در
سلطنت نشسته ،که همه نیز ،از واعظین و بنیانگذاران قانون ،برای ضُعفا
هستند ،به من ثابت کرده است که همۀ این وعدهها و سخنها ،که در طول
تاریخ ،توسّط این دو تودۀ آدمخور ،در ذهن عموم جامعه رسوخ داده شده،
دروغهای بزرگی بیش نیست؛ تا بدین وسیله ،قشرِ عوامِ بدبختِ الیقِ
استعمار و استثمار و استحمار را در سیطرۀ بردگی خود حفظ کنند .خوب
ببین و بیندیش! آنانکه در قرون و اعصار متمادی ما را وادار کردند تا
مهمالت به هم بافتۀ آنان را ،یک حقیقت محض تصوّر کنیم ،خوب
میدانند که چطور میتوانند با جانور بیشعوری خود ،ما را به وحشیانهترین
اَعمال ضدِّ انسانی بر علیه یکدیگر ،تحریک کنند؛ تا بی آنکه همدیگر را
بشناسیم ،به خون هم تشنه شویم ،و سر از تن هم نوع خود جدا کنیم.
سربازان را در جبهههای جنگ تماشاکن که چگونه با آموزههای تودهای
بیشعور ،انگلهای جان سرشار از بیشعوری خود را خوراک میرسانند.
این تباهکاران ،تعلیم دیدهاند تا انسانزدائی کنند و جان همنوع خود را غرق
در خون کنند .این سربازان ،حتّی برای یک بار همدیگر را ندیدهاند و نام
یکدیگاااار را هم نمیدانند .ببین چگونه شکمهای همدیگر را با سرنیزههای
زهرآگین پاره میکنند و اصالً لحظهای به این فکر نمیکنند که این
کشتهشدگان بیچاره ،همچون خودِ آنان ،انسانی به تمامند؛ مادری دارند؛
فروهر 54
همسری و پدری و فرزندی؛ خواهری و برادری؛ و منزلتی به نام انسان؛ و
حسّی به قاعدۀ انسانی .اینان ،به نام وطن پرستی و به نام دین ،و به نام اهلل ،و
هزار عناوین دیگر ،تشنۀ خون هم شدهاند .این را بدان ،تا سربازان در
جبهههای جنگ ،قطعهقطعه نشوند ،هیچ ژنرال بیشعوری مدال نخواهد
گرفت! مراقب باش که به سربازیِ هیچ ژنرالی منصوبت نکنند! بسیار فهم
کن که منزلت انسانی خود را تحت هیچ شرایطی ،قربانی تعاریفِ مهمل
واعظانی نکنی که جز بردگی تو ،هیچ نمیخواهند .بار عاطفی خدا ،در
شعور تو ،قویترین ابزاری است که میتواند انسان را در گرداب جانش
غرق کند؛ اگر تو ،به غلط ،فهم خدا کنی .مراقب باش تا از قویترین ابزار
در جان نشستهات که معنویّت نام دادهاند ،تیغی تدارک نبینند تا همۀ ترا،
قربانی مطام ناتمام خود کنند.
هر کسی ترا به نام خدا و کتاب خدا ،به کُشتن همنوعت تشویق
میکند ،در خدا فهمیاش ،تردید کن! که اگر ترا به پرستش
چنین خدائی مشغول کردندکه ریختن خون انسانها را مباح
میداند ،مجال بتپرستی تو ،تقویت خواهد شد .سخن اینان ،برای
نقرهداغ کردن تو ،سخن اللّهی است که فهم حضور آن اهلل ،برای
تو غیرممکن است .و تو هیچ زمان نخواهی توانست از اهلل ،صحّت
و سقم آن احکام را-که متولّیانش بر تو جاری میکنند-
جویاشوی .ترا به قَدّارۀ اللّهی گردن میزنندکه هیچ زمان حضور او
را به شعور انسانی خود ،در زمین فهم نخواهی کرد .هرجا که
فروهر 55
شنیدی و دیدی که میخواهند خدا را با تفسیر به خورد تو بدهند،
بدان که میخواهند ترا از تو ،دور کنند و از تو بَردهای بسازند .فهم
و درک خدا ،همانقدر راحت و ساده است ،که فهم گرسنگی و
تشنگی .خدا را با تفاسیر نمیتوان به فهم کشید .خدا را زمانی
خواهی شناخت ،که خودِ انسانیات را ،عمیقاً فهم کرده باشی.
این جماعت ،همان کسانند که مدّعی هستند قرآن برای طبقۀ ضعیف و
بیسواد و محروم مکّه آمده است؛ که حتّی شعوری به فهم خود نیز نداشتند.
کتابی که برای هدایتِ یک همچون طبقهای آمده است که سوادش در
شمارش اعداد به اندازۀ انگشتان دستش نبوده و از خواندن و نوشتن و کتاب
نیز هیچ بهرهای نداشته و نداشت ،این همه تفسیر از این کتاب ،از کجا ناشی
شده و میشود؟ که فقط کسی چون ابنعربی ،پانصد جلد کتاب و به
روایتی بیش از هفتصدصد جلد کتاب برای شناختِ آن خدا به نگارش
درآورده است .خدایی که با این همه کتاب و نوشتهها قابل فهم نباشد ،چه
حاصلی برای من و تو دارد؟! از معنای باطنیِ قرآن گرفته تا معنی ظاهری
آن ،و هزاران سخن دیگر ،که این جماعت ،در شعور انسانی ما جای
میدهند .تحمیل همۀ این نوشتهها به من و تو ،ناشی از بیشعوری آدمهایی
است ،که هیچ شعوری به بیشعوری خویش ندارند!
عربی که یک آلت تناسلی دارد و دهها زن به اسارت گرفته در
خانه؛ چنین جرثومۀ بیقوارهای که فهم ایام هفته را ،در شمارش
تعداد همخوابگیاش با زنان نظم میداده است ،چه شعوری از
فروهر 56
معنای باطنی الفاظ ،در کَلّۀ ناقص خود ذخیره دارد .که به خود
اجازه میدهد ،مرا به منزلت انسانیام هدایت کند.
قومی سرشار از جهل ،که جز عیّاشی و زنبارگی و غارت و
کشتار یکدیگر ،عملی را فهم نمیکردند؛ چه شد که به یکباره،
شارح مفاهیم باطنی الفاظ ،برای دیگر ملل متمدّن شدند؟ اینها
مهمالتی است که به زور شمشیر در طول تاریخ در باور ملّتها
نشانده شده است؛ تا مگر یِکّهتاز غارتِ ملل و هویّت انسانی آنان
شوند .حتماً ذخیرۀ معانی باطنی در الفاظ قرآن ،نیز یکی از برکات
و معجزات اهلل عرب است .هرجا کم میآورند و از مبانی تحلیل
خِرد دور میشوند ،از مصلحت ،مشیّت ،تقدیر ،قضا و قدر ،معجزه
و هزاران الفاظ چون اینها سود میبرند؛ تا مگر مخاطب خود را،
در دام حماقت خود گرفتار کنند .ملّتِ در نهایت بَدَوی ،که فهم از
نظافت را فهم نمیکرده ،به یکباره ،شارح اصولِ نظافت ،در میان
دیگر مللی میشوند که آن ملّت ،خود ،وارث بزرگترین تمدّن
از تبار گذشتۀ خود بوده است.
فروهر 57
عکس و حقیقت
«اصول» مثل یک ساختمان می ماند ،کاه ماا آن را بار مباانی یاک نقشاۀ
مهندسی ساختهایم ،با بخشهائی چون آشپزخانه ،اتاقِ خواب و حماام و ،...
فروهر 59
ولی «اثاث» ،مانند ادوات و ابزار و اشیایی است که بارای زنادگی در داخال
این اتاقها کناار هام چیادهایام .اصاول ،غیرقابال تغییار اسات ،امّاا اثااث را
میتوان بر مبانی ذوق و سلیقه ،مرتباً جابهجا کرد و تغییر داد و هیچ خسارتی
به اصاول نمایزناد .هماۀ آنهاا کاه اصاولشاان ،مشاکل بنیاادی دارد ،هار
چیدمانی که در داخال اصاول آنهاا باه کاار گرفتاه شاود ،باه هایچ دردی
نمیخورد .بزک کردن ویرانه ،تلف کردن وقت و سرمایه است .هر مکتبای
سعی میکند مبانی خرد را به خود اختصاص دهد و متولّی آن شود؛ و خاود
را بانی و نگهبان خِرد در جهان ،معرفی کند .این کالم که امروزه در ارتبااط
با خرد عرفانهها میگویند ،بسیار مهمل است .خاردورزی و خردگرائای ،باه
هیچ کتاب دینی مربوط نیست و نمیشود .بشر در طول تاریخ ،برای تعالی و
تکامل خود ،هایچ راهای جاز بهاره گارفتن از خارد ،نداشاته اسات .و دیان،
بزرگترین مان ِ تعالی خرد ،در سیر تکامل بشر ،در طول تاریخ بوده اسات.
همۀ آنان کاه ساعی دارناد تفکّار عارفاناه را در سافرۀ دیان پارورش داده و
تریدکنند ،مهملگویان تمام عیارِ تاریخند.
دین را عداوتی دیرین با خِرد است .آشتی میاان ایان دو -تاا جهاان بااقی
است -امکان پذیر نیست.
مسیح ،از وجود کتابی به نام «انجیل» بیاطالع است! و اصالً مسیح ،آیه و
کتابی از طرف خدایی نامریی ،برای نوع بشر نیاورده است؛ تا بدان کتاب،
نام «انجیلِ مقدّس» داده باشد .همۀ این نابکاریها را ،نابکارانی عَلَم
کردهاند ،که بردگی من و تو را ،در برگبرگ چنین کتابهایی
جستوجو میکنند.
فروهر 61
پدربزرگم میگفت:
مشروعیّت هر دینی ،در اذهان عموم ،به دروغهای کُلُفتی است
که درآستین خود ،نهان کرده است .بزرگترین دروغ ادیان،
قدّیسپروری است فرزند ،که مشروعیّت این قداست را ،از
خدایان مخلوق ادیان ،کسب کردهاند ،تا منِ انسان را ،از هر
سئوالی در ارتباط با چرائیها باز دارد.
فرزندم! کلماتی چون «مُرتد» و «مُحارب با خدا» ،همه ،اتّهام و
جرمی است که متولّیان ادیان ،برای حفاطت از کتابهای خود
ابداع کردهاند؛ که از آسمانی نامرئی نازل شدهاند .این کتابها ،به
دلیل عدم توانِ مراقبت از خود در مقابل منطق علم ،با متوسّل شدن
به این واژگان ،مشروعیّت خود را ،در خردِ جمعی جامعه ،قوام
میبخشند .این طبیعی است که هر اعتقادی که منطقش بیمار باشد،
برای تثبیت خود ،به چماق متوسّل خواهد شد .حقّانیّت هر
عقیدهای را ،در قیاس با این سخن که ترا گفتم ،میتوانی داوری
کنی .خردی که نکاحِ با خویش را فهم میکند ،جز به عروس
شعور ،تن به هیچ وصلت دیگری نخواهد داد.
کاهنان و خاخامهای جانی یهود ،به توطئۀ «اَلُوه» و «یَهُوَه» ،در
طول تاریخ ،آنقدر دروغ در حلقِ جامعۀ بشری فروکردهاند ،که
تشخیص صحّت و سقم هر کالم عقالنی را از شعور آدمیان
فروهر 61
گرفتهاند .به هر میزان که شعور آدمی توسعه مییابد ،شعارها
کوتاهتر میشود .هر علمی که برای بَزکِ قامت دین ،اختصاص
مییابد ،ذلّتِ انسان را تشدید خواهد کرد.
فریبِ توجیهگران مغلطهگو را مخور! که با فرو کردن قالبهای
علمی در حلق دین ،مدام سعی دارند ،صغارت این صغیر در خاک
مانده را ،موجّه جلوه دهند .کتابِ دین ،افساری است که ترا به
خندق جهل فرو خواهد کشید .همۀ آنان که سعادت و فضیلت
انسان را طلب میکنند ،دین را برای هدایت تودهها ،عَلَم نمیکنند.
در طول تاریخ ،همۀ ادیان ابراهیمی ،توسعۀ فضیلتِ شعورِ انسان را
قربانی بقای خود کردهاند .حذرکن! از کسانی که ترا ،با تعالیم
کتاب ادیان به رستگاری میخوانند.
بدان که ،اگر مهمالت ادیان را ،که همه ،ریشه در دل اَلوُه،
یَهُوَه و قوم یهود دارند را ،در مجموعهای صد هزار صفحهای
گردآوری کنند ،باز خروارها ناگفته ،از مهمالت اینان بر جای
خواهد ماند .روزی خواهد رسید که یا دین به مرگ قطعی خرد
فرمان خواهد داد ،یا خرد ،به خالصی از اسارت دین تجهیز
خواهد شد .قبالً گفتم ،من ،هیچ عارفی را ،در تاریخ نمیشناسم،
که فقیهی را مصلوب کرده باشد؛ همواره این فُقها بودند ،که به
فروهر 62
حیلۀ احکام مجعول ،عارفان را در فتواهای خود ،شم آجین
کردهاند.
فرزند عزیزم! شکار مروارید حقیقی ،جز به دریائی پهناور ،در
هیچ برکهای امکان پذیر نیست .مراقب باش! تا ترا به برکهای
مشغول نکنند ،تا گنجِ عظیمِ اقیانوس جانت را ،به یغما برند.
ناخدای جان خویش باش ،تا سُکّانِ کشتی خویش را ،در خود
هدایت کنی .که هیچ فضیلتی ،بدون اُذنِ رذیلت ،مصلوب
نمیشود .وقتی متولّیانِ سیاست و دین ،فضیلتها را ،جواز دفن
صادر میکنند ،به حتم ،گورکَنانشان را ،رَذیلتپیشگانِ کفن در
کف ،عهدهدارخواهند بود .حذرکن از این جماعت ،که شّر
تمامند!
پدربزرگم میگفت:
همۀ آن کسانی که آموختهاند مدام ،از خزائن مهمالت خود
مایه گذارند ،باالخره ،روزی و در جائی مجبور خواهند شد ،تاوانِ
خردِ به حقارت کشیدۀ خود را جبران کنند.
همیشه ترا گفتهام و باز تکرار میکنم ،که سخنِ شایسته ،الیق اَبله نیست.
درستی و صالبت گفتار را در کسانی فهم بایدکرد ،که منزلت انسانی خود
را فهم میکنند؛ و معیارِ وسعتِ شعور را هم ،عُقالی محقّق ،تعیین میکنند،
نه فقهای مُبلَّغ!
فروهر 63
تا میتوانی از کسانی که نام فقیهِ دینی بر خود نهادهاند ،دور شو .اینان
همان کسانی هستند ،که همیشه در زیر تشکچۀ خود ،قلّادهای برای گلوگاه
خِرد ِتو ،و شعور انسانی تو ،پنهان کردهاند .هر نیایشی که اینان به تو
میآموزند ،خدای ترا ،در توکوچکتر ،و ذلیلتر میکند .به خدائی کرنش
مکن که منزلت انسانی تو ،در او حضور ندارد.
فرزندم! وقتی در روزگار من و تو میشود حماقت را در سختترین
عناصر طبیعت حکّاکی کرد ،دیگر جائی برای فریاد بلوغِ خِرد ،باقی
نخواهد ماند .مراقب باش در جان انسانی تو ،حماقت را حکّاکی نکنند .که
هیچ االغی ،فهمی بر پاالنی که بر گُردۀ او مینهند ،ندارد .امّا اگر ،بیضۀ او
را لمس کنی ،لگدی به قدر دو قامت خود ،پرتاب میکند! بیشترِ آدمیان نیز
چنینند و همینکه ،سخنان سنجیده را ،در شعورشان سوار میکنی ،هیچ
فهمی بر آن کالم ،ابراز نمیکنند .امّا اگر سخنی به قاعدۀ بیضهای
درگوششان خُرد کنی ،به قدر دو قامت خود ،از جای میجهند! و ذوقی
گران از خود ،به نمایش میکشند .به خاطر همین کورفهمیهاست که در
این کرۀ خاکی ،همواره ،قلیلی سیّاس حیلهگر ،از کثرتی کالن ،سواری
میگیرند.
برای انسانِ مُدرِک ،پیالهای از فهم ،او را ،به اقیانوسی از اَفهام
هدایت میکند .و نادان را ،اگر ،در ساحل ِچنین گسترۀ فهمی پیاده
کنی ،جز به بازی کودکانه در ماسههای جهل ،رغبتی نخواهد بود.
که هیچ زمان ،کثرت جاهالن را ،پایانی نیست .چرا که کسب
فروهر 64
شعور ،به زحمتی کالن نیازمند است ،که این سختی ،در حوصلۀ
ابله نمیگنجد.
بدان فرزندم! دوست داشتن ،تنها مزرعهای است ،که اگر بالغانه
هَرَسش کنی ،هر روز محصول بهتری خواهد داد .فراموش مکن!
عشق اگر بالغانه باشد ،خراشی در جان آدمی میزند ،که از هر
شیارش ،هزاران تخمِ دوست داشتن ،سر از خاکِ جان ،به در
میکند .این مطلب را عمیقاً فهم کن؛ دینی که داعیۀ حکومت بر
سر داشته باشد ،سرهای زیادی را برای بقای خود از تن جدا
خواهد کرد.
فرزندم! جهالت از زمانی در جان آدمیان ریشه دوانده است،
که آدمیان برای توجیه ندانستههای خود ،دستهایشان را به
آسمان بلند کردند ،تا موجودی نامرئی ،برای رهائی از
نادانیهایشان ،آنان را یاری دهد .دینی که با احکام آسمانی
خود ،از قبل ،ترا در خود تعریف کرده است ،هویّت زمینی ترا فهم
نخواهد کرد؛ و کسی که جسارت سلّاخی کردن دین را در خود
فهم نمیکند ،نمیتواند سخنان کلیدی را فهم کند .دین،
بزرگترین مان ِ اصالحِ شعور تو ،در ارتباط با بلوغِ انسانی توست.
فرزندم! نزدیکترین همسایه به دانائی ،آرامش است؛ که در
جانِ تربیت شدۀ تو مأوا دارد .اگر آرامشِ خود را در امور از دست
فروهر 65
بدهی ،به حتم ،خِردت خللپذیر خواهد شد .مبادا حرمت همسایۀ
جان خویش را ،قربانی بیشعوری خود کنی!
فرزند! تا زمانی که دین در جان آدمی ،یکّهتازِ هویّت اوست،
هیچ معنای انسانی در شعور او ،به بار نخواهد نشست؛ که همواره،
دین در کسوتِ شعور ،بیشعوری را تعلیم میدهد .هر مکتبی که
برای ترویج نیکی ،سخن از آسمانی نامرئی به میان میکشد،
مهملگوئی بیش نیست .هیچ ناپیدائی ،نمیتواند پیدائی را هدایت
کند؛ هیچ در غیب نشستهای را ،غیرتی به شعور نیست ،تا فهمِ
عینیّت تو کند .دلی بزرگ داشتن ،بر دلی بَزَک شده مقدّم است؛
دل خویش را بزرگ گردان ،تا هیچ بَزَکی ترا فریب ندهد!
بدانکه ،جامعهای به سعادت و شعور بالغانه و همزیستی سالم
نایل میشود ،که جماعتش به حرمتِ ِقلم و کاغذ ،بیش از اماکن
متبرّکه ،تعلیم دیدهاند .کسی که عمر خویش را به کرنش کردن
در برابر همنوعی چون خود ،مشغول میکند ،بت پرستیاش هنوز
پا برجاست .حذرکن از کسانی که ترا به زیارتِ کسی ،یا کسانی
میکشند ،که جنسی از همنوعِ خود تواَند.
فرزند! همیشه در محضر کسانی به ادب بنشین ،که کرامت
انسانی ترا ،به تو ،تعلیم میدهند .خردی که مشغولِ موجوداتِ
آسمانی شد ،فهمِ انسانی خود را از یاد خواهد برد .هیچ موجودی
فروهر 66
به قدرِ شعورِ انسانی تو ،ارزش تکریم ندارد .خردِ خویش را
دریاب! که تخم بیشعوری در هر خمیرهای سبز میشود .و چون
سبز شد ،همۀ جانِ ترا در اسارتِ خویش ،قفل خواهد کرد.
فرزندم! قدرت ،کِبر ترا اغنا میکند ،و ثروت ،غرور ترا .به
دنبال مقصودی باش،که احساس انسانی ترا آرام میکند ،نه نَفسِ
موشهای درونت را .که نه قدرت ،و نه ثروت ،ترا از گرداب
جهلِ در جانِ تو نشسته ،خالص نخواهند کرد .خالصی تو ،منوط
به شعوری است که فرمان آن را ،خرد تربیت شدۀ پُرشعور تو،
هدایت میکند .تنها کسانی حقارتِ بیشعوری را میپذیرند ،که
مشق جهالت ،تعلیم میبینند .مبادا پای خود را در مکتبی بگذاری
که جان انسانی ترا ،به جانور بیشعوری تحویل میدهد .مراقب
باش! تا مبادا ،مقابل کسانی قرار گیری که با شوری پُر وسواس ،در
اجرای قوانین ،حکم میرانند .اینان با کسب مجوّزی ،در نقش
مجری قوانین ،سعی دارند مَنویّات انسانزدائی خود را ،با متوسّل
شدن به قانون ،موجّه جلوه دهند؛ که خطرناکترین این مجریان
را ،متولّیان دین شکل دادهاند ،که مَالتی از خدا را ،در احکامِ
صادرۀ خود ،بَنّائی میکنند .متواض باش! امّا نه آنقدر که تکبّر
خود را ،در پسِ آن نهان کنی .بدانکه گاهی کبر و غرور ،با تو
آن میکنند که تو ،در فهمِ رابطهای سالم با اطرافیانت ،دچار کسب
فروهر 67
تمجید از آنان میشوی؛ و این ،دقیقاً ،همان لحظهای است ،که تو
برای همیشه ،حقیقت انسانی خود را ،قربانی قضاوت دیگران
میکنی.
سه اصلی که در این نوشته ،ترا به فهم آنان هدایت میکنم ،هر یک،
قویترین پایه ،برای توسعۀ شعور انسانی تو خواهد بود؛ اوّل ،فهمِ عکس
است؛ دوم ،فهم عشق است؛ و سوم فهمِ شرم است .کسی که این سه معنا را
در خود فهم کرده باشد ،در درستی خرد انسانی او تردید مکن .درستی و
فهم مابقی امور ،به سالمتی این سه اصل بر میگردد .این چند معانی که ترا
مَثَل میزنم ،جزو آن هزاران الفاظی است ،که تا امروز خلق شده است .باید
فهم کنی که آن معانی و آن الفاظ را ،خودِ تو نیز ،میتوانی به شیوهای نو،
تعریف کنی ،و برای آنها ،معنایی نو ،در ذهن ،و خرد خود ،خلق نمایی.
صدها واژه ،در کتابهای عرفان ،در این خصوص ،جم آوری شده ،که
تو میتوانی از دل آنها ،معانی نویی استخراج کنی؛ که مطابق با زمان و
دوران تو ،و فرهنگ زمانۀ خود تو باشد .هیچ لزومی ندارد ،تا خود را مقیّد
کنی ،با معناهایی که آنها به تو دادهاند ،خود را منطبق نمایی .این چند
نمونه واژه ،که ترا نقل میکنم ،نمونهای از آن واژههاست ،که در
کتابهای عرفانی ،به شیوهای دیگر ،از آنها تعریف شده است.
فروهر 68
خدا ،ذَرّات خالق توست؛ که فهم حضور او در ما ،به دلیل ضعف
علمی ،فعالً مجهول است .و این ذرّات ،در همۀ جانِ هستی حضور دارد.
مبادا تصوّر کنی که خدا ،موجودی یکّه و تنها ،با شمایل و هیبتی خاص ،در
جایی از کهکشان ،بر تختی نشسته است ،و بر همۀ امور جهان نظارت دارد.
و بر همۀ هستیِ هست ،حکم میکند و موجوداتی به نام جن و پری و
عزرائیل و جبرائیل و غیره نیز ،تحت اوامر او ،مجریان احکام او در هستی و
زمین هستند .و آن موجودات نامریی نیز ،مدام ،هستی را رصد میکنند؛ و
اخبار هستی و کهکشان را ،به هرکم و کیفِ ممکن ،مدام به اطالع اهلل یا آن
خدا برسانند .خدا ،ذرّاتی است که روزی انسانها ،به فهم آن نایل خواهند
شد.
پس بدانکه :خدای عارف ،خدای دیگری است؛ به نظر عارف ،هستی
از دو نیمۀ مجزای خالقی واحد آفریده شده است .که نیمی از آن ،خیر ،و
نیم دیگر ،شَرّ است؛ که حضور این دو صفت ،در تمامی آفرینش او،
همچون خود او ،نمایان و محسوس است .این دو الزم و ملزوم همدیگرند،
نیمی از تو را ،و همۀ هستی را ،خالق خیر ،عینیّت بخشیده و نیم دیگرش را،
خالق شّر .تا من و تو ،و همۀ عالم ،این باشیم ،که هستیم .اگر ترا ،فقط،
خالق خیر میآفرید ،موجودی دور از فهم میگشتی؛ ناقص و ناتمام! و اگر
خالق شرّ ،ترا میآفرید ،باز چنان بودی که گفتم .اگر آفرینش تو ،بر اساس
فروهر 69
حکمِ یکی از این دو رقم زده میشد ،تو از فهمِ آن نیمۀ دیگر ،غافل
میشدی .هیچ خیری ،نمیتواند میل شرّ کند؛ و هیچ شرّی نمیتواندکه به
میل خیر نائل آید .امّا پیکری واحدند در وحدت ذرّهای؛ که هر یک ،در
نیمۀ خود ،اکمل و تمامند .بی نقص و عیب و در کمال و تمام .خیر ،خیرِ
مطلق است؛ و شرّ ،شرِّ مطلق .توی انسان ،در آفرینشت به فهم هر دو ،بالغی.
این از مهمّاتِ آفرینشِ تویِ انسان است .درون تو نیز ،نیمی شرّ است و نیمی
دیگر خیر؛ تو ،حُکماً ،نیمۀ خیر را ،که کتاب اخالق در آن است ،برگزین!
با فهم این معنا ،که درونت شرّی هم حضور دارد که بودش الزمۀ فهمِ خیر
در جان توست .این دو هستِ حتمی ،بر یک تخت ،حکمی به نام خدائی
دارند و بر یک کالبدند؛ و هر یک ،بر فهم خویشتنِ خود استوار .نه شرّ ،بی
حضور خیر ،تواند زیستن؛ و نه خیر را ،بی وصلت شرّ ،دوام و بقاست.
ذرّات هر دوی اینان در آفرینش هستی به یک قاعدهاند .تمام شدن ،یا
مرگِ موجودی زنده در هستی ،منوط به تمام شدن یکی از این وجوه ذرّات
خیر و شَرّ در جان آن موجود است؛ که او را به تمام شدن هدایت میکند.
این دو نیمه ،به فهمِ حضور یکدیگر درکنار هم ،فهمی به کمال دارند؛ که
این فعالً ،سِرّی سَر به مهر است .که عمیق شدن به فهم آن ،فعالً ترا به جهل
خواهد کشاند .آن خیری که شرّ را نمیپذیرد؛ و شرّی که خیر را
نمیپذیرد ،قطعاً بقای خود را تمام شده خواهد دید .به یاد داشته باش که
مبادا ،خِردِ خود را ،با آن مضامین ،به تنگنا بکشانی ،که خرد تو ،برای
نجات توست ،از دستِ خودِ تو! و فهم عینیّات حول و حوش تو .بدان که
بود و نبودِ خدایی بیرون از تو ،و چگونگی تعریف او ،و نوعِ شمایل او ،در
فروهر 71
هستِ فعلی تو ،هیچ تأثیری ندارد .چرا که ،به هیچ ترفند مادّی و معنوی،
فعالً به فهمِ چنان خدایی ،نائل نخواهیم شد .پس بیهوده خود را گرفتارِ
مهمالت مکن! ترا این فهم کفایت میکند که ،آفرینش تو بر اثر یک
احتمال ،در رَحِمِ زنی به نمود نشست ،که مادر توست؛ همین!
این مطلب که میگویم ،مهمّ است؛ به این توجّه کن!
پدربزرگم میگفت :فرزندم! همیشه سعی کن که با خدا
بگوئی ،نه از خدا .یعنی از خودت بگوئی ،نه خارج از خودت.
بترس از کسانی که مدام از خدا میگویند! از همۀ آنان که از خدا
میگویند ،سخت حذرکن! که اینان بسیار مُزوّرند .خدائی که فهمِ
حضورِ عینیاش ،جز در خود تو ،هیچ نیست ،وصفش و نقلش،
تحت هر شرایطی ،دورغی بیش نیست .آنانکه از خدایی خارج از
جان تو نقل میکنند ،از خود ،به جز شرّ ،هیچ ندارند .بدانکه ،آن
دسته و گروه و آن کسانی که سعی دارند ،تا با خدا ،با تو بگویند،
به حتم ،ترا به خیر و شرّ ِاین جهان آگاه میکنند؛ و آنان که ،با تو،
از خدا میگویند ،میخواهند ترا ،از خودِ تو ،بیخود کنند؛ و از
تو ،شرّی بسازند که تو ،هیچ فهم خود نکنی! همیشه ،با کسانی
باشکه با خدا میگویند ،نه از خدا .مالک فهمِ این دو نیز ،این
است :آنان که از خدا میگویند ،زَر و زُور و تزویرشان عیان است.
هیچ متموّل حاکمی نمیتواند با خدا بگوید ،مگر از خدا گفتن را،
فروهر 71
پیشۀ خود کند .کسی که با خدا بگوید ،نه زر دارد و نه زور و نه
حاکمیت و نه تزویر .با خداگویان ،عالمانی هستند که سود
خَیّراتشان به بشریّت ،بسیار بوده است؛ و دین را و دینمداران را
برای همیشه دفن کردهاند .به هوش باش که ترا چه گفتم! فریب
چرب زبانی از خداگویان را مخور؛ که شِقّ شّرِ اینان ،بر نیمۀ
خیرشان غالب است.
عکس ،ابزاری است که عارف ،ارزانی سالک ،یا خواهان معرفت و یا
رهرو طالب میکند ،تا شاید به فهم سرگشتگی خود غلبه نماید .درست به
مانند این نوشتهها ،که من ترا به یادگار میگذارم .همۀ این نوشتهها ،عکسی
است از پدربزرگ تو ،برای تو ،تا ترا با توآشنا کند؛ تا مگر حقیقت خود را
در خود به کمک این نوشتهها پیداکنی .سالک یا طالب معرفت و شعور
علم ،آنقدرآن عکس را با خود میبرد ،تا به جنس خِرَدِ دارندۀ آن عکس،
یا آن پیامدار ،فهیم گردد؛ و با فهمِ جنسِ مالکِ عکس ،در اصل ،به اصل
خود ،نایل میشود .عکس برای سالک ،کلیدِ گشایش و راهنمایی است،
برای رسیدن به راز و رمزهای درون خود او؛ که در خود ،به دنبال آن
میگردد؛ تا شعور خود را برای رسیدن به حقیقت درونش تربیت کند .تا
بتواند با خود و بیرون از خود ،رابطۀ سالم برقرار کند .گاهی ،سالک،
فروهر 72
سرگردان خود میشود .این سرگردانی ،برای سالک ،شروعی برای فهم
خود اوست از خود او؛ تا خود را ،در خود ،پیدا کند .و جز خود را ،هیچ
نبیند و هر طرف برود ،خود را فهم کند ،نه غیر خود را .سالک در مرحلۀ
سرگشتگی و حیرانی ،هر زمان ،به خود نزدیک میشود ،خود را همچون
سراب ،محو بیند؛ و چون باز به جانبی نظر کند ،گمان برد که جانِ مطلوب
او در آن جاست؛ باز به آن سو روان شود ،و چون به آنجا میرسد ،باز به
سانِ سرابی ،خود را محو بیند و خویش را تنها و تهی ،در برهوت خویشتن،
درمانده خواهد دید .آنقدر شَود و رود ،تا به فنای رذائلِ درون خود نایل
آید .درست همچون اسطورۀ هاجر .او ،در سرابِ فهمِ خلقتِ خویش ،به
دنبال هویّتش ،مدام ،در صفا و مروۀ درون خود ،در تالطم و تالش است؛
شاید که زاللیِ آب درون خویش را ،که همان فهمِ حضور خود اوست در
خود او ،در این جهان فهم کند .و حقیقت خود را ،از واقعیّت خود ،فهم
نماید .اما عارف ،از این سعی ،گذشته است .عامی ،حیران خود است ،برای
ماندن در خاک؛ و برای به دست آوردن همه ،جز خود .سرگشتگی عامی،
ناشی از جهل اوست؛ از ترس ندیدن حضور خویش در جم .اما عارف،
بیمیل به جم است؛ از آن که جم را ،بر حضور خودِ خویشتنش مانعی
میبیند .عارف به خود میرسد ،تا خود را از جم بیرون کشد .اما
عامی ،مدام در تالش است تا جم او را باور کند.
ای به عکس خویااش محتاااج از همه
خویش را بشنااااس ،در جما رَماه
هیچ نبود عکس ،جز خویشت همه
فروهر 73
خویش تو نبااود میاااان ایان رمه
ای تن و جاااان تااو منفک از هماه
کن باارون ،هم خویش از جم رمه
رو رو از خااود ،تا نبینی این همه
قاطااار و استاار ،االغاان و رمااه
در گلستاااان می چَاارد گوسالههاااا
هم ببیناااای رنگ رنگ از اللههااا
گاو چاااه بینی دیدهام! هُشدار هوش
خااار بگیارد دَم به دَم آوای هُش
هُششناسِ جااان خود بااش ،ای پسار
تااا نگردی در میااان خااویش گَر
تااو بشاو جاان پادر ،صیادِ خویش
تااا شااناسای عیبهااای جااان ریش
من بااه کُنه جاااانِ جان ،خو کرده ام
قااامت گُال روی تااو باو کرده ام
زآن بااه جانت نکتااهها جاااری کنم
جااااانِ شیرین تارا ،یاری کنم
سالکان بر خااویش عکسی میزننااد
عارفاااان هم عکسهاا از خود کَنَنااد
تااا نیی رهاارو ،نمیگیری پیااااام
خاااوش نلغاازد تیغِ زنگار از نیام
فروهر 74
تیااغ چااون برّاق شاد ،لغاازان شاود
خونکَشِ میااادانِ رزمِ جاااان شود
گویمت زنگاره از تااان پاک کاان
زنگ تیغت پاااک هم ،با تاک کاان
گویمت زنگار جاناای ،خاماای است
تیاااغ زنگاره بااُود در کام ،پَساات
آن عاادد کو صفاار را نشناختااه
معنااای خااود بعدِ نُه ،در باختاااه
رو به جااان خویاش چناگالی بازن
چرکهااای کهناه کَن از جاان و تن
رو شااناس آن جااانِ اعداد وجاود
تاااا نشینااد جاان تو تاکِ ساجود
من تو را تعریف و معناای کاارده ام
هاام تهی از حرف و یعنای کرده ام
خیااز و بنمایام طریاق اصاال را
تااا بگویاام ریشههااای وصل را
آن کاه اصلِ اصال را معنای کنااد
بی هااوا در گفته کِی یعنای کنااد
بی هااوا ،نی کن تاو معنی ،خویش را
کم باده رنجی دل پر ریش را
هاارکساای را حظِّ معنااا در سر است
فروهر 75
خوشنشیانِ ساحالِ بااغ و بَااار است
گر تاااوکردی فهاامِ آهاااوی خُتَن
خااوش شناااسی عطار را از بوی تن
دیگاااااار از تاااو ،میل این و آن رود
جمله میگَااااردی همانیکاااه شااود
بی خاارد را فهامِ معنااا ،همچاو دود
هست معناااا در حریااام ملک بااااود
رو درِ حسّ و خااااارد را باااز کاان
وانگهان در ملک جااان پاارواز کاان
تا که هستت جانِ گوش و جانِ هوش
رو بااه عَاارِّ استااران مسپاااار گااوش
آن معانااای که ،خباااار از یاااار داد
فکاار بیکار تاااو را ،صااد کااار داد
رو ،شاااناس عکاس رخ خود در نهان
ای تاااو تیاااار آخرینااام در کمااان
بعد از مرحلۀ فهمِ عکس و معنای آن ،که به کمک معشوق و به همّت
خود ،در خود ،کشف میکنی ،و به آن ،ادراک و فهم مییابی ،که شامل
همه اکتسابات درستی است که در تو رشد مییابد ،زمان جاری شدن عشق
بر تصاویر و گرفتهها ،در تو ،فرا میرسد .از این به بعد ،تو شعور
عاشقانههایت را با آنان ،مشق خواهی کرد .مشق این عاشقانهها ،اگرچه با
کِرمی در خاک باشد ،یا پریپیکری از جنس خود تو؛ مهم این است که
فروهر 76
حضورِ همۀ هستی را در خود ،محترم بشماری و دوستشان بداری ،و با
آنان به مسرّت و ذوق و شوق تماس داشته باشی .تا مگر به کرامتِ خلقت
خود در هستی ،فهم یابی.
فرزند! عشق ،از اَفهام خواصّ است؛ عوام را ،برآن حواسی نیست .عشاق،
فهم عمیق موضوعاتی است که در تو شاکل مایگیارد .حتّای اگار توجّاه و
نظرتو ،و میل تو ،به سوی انسانی از جنس خاود تاو باشاد .عاامی ،در قالاب
عشق ،با اطوار خود سعی دارد به رف حوائج روزمرّه مشغول شود .و عارف،
عشق را برمیگزیند ،تا دوام انسانی خویش را قوام و معنا دهد .عشق ،ارتباط
حقیقی با ذات یک موجود است .سعی کن به آنچه درتو نهان کردهاند ،باه
دید تردید بنگری؛ باشد که ،به خِرَدی بالغ در جانِ خود ،فهیم گاردی .اگار
در این راه ،از شوریدن بر علیه باورهاای درون خاود ،هاراس داشاته باشای،
بزرگی روح خود را از دست خواهی داد.
فهمِ عشق ،غربال شدن میخواهد؛ تمیز شدن مایخواهاد؛ شافاف شادن
میخواهد؛ بدون غش شدن میخواهد؛ زالل شدن میخواهد؛ و در نهایات،
سفید شدن میخواهد.
عاشق شدن ،برای عارف ،یک ضرورتِ حقیقی است .عشاقِ فهامِ اماور،
در جان خود توست .آنکه چشیدن مازّهای را از کاودکی نیاموختاه اسات،
فروهر 77
فهمِ طعم نخواهد کرد .شعورِ عاشقانههایت را بیهاوده خارج ناالیقاان مکان!
که ترا بسیار طعنه خواهند زد .تعاریفی که عامی از عشاق در ذهان دارد ،آن
نیست که باید باشد .برای همین ،قادر نیست عمق و ذات امور را فهام کناد.
بخوان ،بدان ،ادراک کن ،وآنگاه بستر جانت را ،آغشتۀ فهمی کن ،تا خِرد
عاشقانههایت پَروار شوند .اگر برای فهمِ امور ،مُصَدِّقی درون خاود نداشاته
باشی ،و اگر مزاج تو مستعدّ پذیرش و قبول مطلبی نباشد ،ممکن نیسات کاه
گیرنده شوی .مَصَدِّقِ عشاق ،معرفات اسات بار معشاوق؛ و معشاوق،
نهایت توست در خود تاو .اگرچاه ایان معشاوق ،جماالِ پساندیدۀ
مخلوقی نیز باشد ،که خِلقت را به خَلق او ،شوقی و ذوقی به کمال
بوده است.
عشق ،ثمرۀ معرفت است؛ معرفت در جان ما ،برای فهم همۀ ما از همۀ
ماست .آن که معرفتی ندارد ،عشق او باطل است .عشقی که از معرفت
برنخیزد ،به کمال ،راه نخواهد یافت؛ و در مرحلۀ دوست داشتن و تعلِّقات و
حوائج روزمرّه ،میماند .بشر ،با غریزه زنده است؛ و آدم ،با حوائج و
تعلّقات و با کمی دوست داشتن .اما فقط ،انسان است که به مرحلۀ عشق
میرسد .تکامل شعور انسان ،جز به ابزار عشق میسّر نخواهد بود .کسی که
به عشق تجهیز شده باشد ،عالم را در خود میبیند ،و خود را در عالَم.
تااارا ،تو آن شنو هر چه بسرودم
هر چه میگویم ،تو آن با جان شنو
لب فرو بندم ،نگویم عشق چیست
گر نبندم ،چون کنم ،کِی اوش کیست
فروهر 78
مو گشودم من به دردِ عشق در
سبو نوع نتوانم کنم شرح
در سبو او من و ،من ،اوی اویم
خود چه باشم گر نگردم زیر و رو
گوش بسپار ای به جان دستور تو
تو شور ای به حرف آخرینم
همه در عشق پنهان است و پیدا
رمه در جم عشق، نبود لیک
آیینه دار عشق را نمایی گر
بی شمار خویشِ مینماید بر تو
بیآیینهای است درد ما ،آن درد
کیست آن بیآینه ،خود دیده ،کیست ؟
تو حیران از همه ای به تن پوشِ
پیرهن ،جان از همه وادَر از تن
خوشِ خاکستر است عشق گرمای
اندر بستر است آتش بی حضور
آتشی آن گرمی حضور تو
آن خَشی نماد خاکستر هم ز
رو به عشق ،آیینه ساز آن روی را
موی را آن طلعت ببینی تا
در خیل تو توأم شوق من همان
فروهر 79
ویل تو در من همان دردم همه
فهمِ عشق ،از خود برونت میبَرد
میبَرد من نمیدانم که چونت
روشن شود ترا فهمِ آن عشق ار
میل این و آن جمله رود از تو
چون به فهم عشق روشن شد نظر
بصر ببندی جمله عالَم را در
والست شور عشق و معرفت کُونِ
بستان ،که این عین لقاست این وال
است مجم آن مطلق عشق دُرد
بی محبت ،عشق ،دندان لَق است
بر حال خود معرفت نیابی چون
قال خود باز فهمی کِی توانی
قال هر دو قال ما و قال فقهی،
این یکی در اسفل و آن در کمال
هوشهاست قال عارف ،قالِ فهمِ
دردِ نوشهاست قالِ فقهی ،قالِ
ما شنو به جانِ گوش ،قالِ هم
تا شوی قابل به دریا ،در شنو
فروهر 81
چون عاشق را و معشوق را و عاشقانهها را ادراک کردی ،قویّاً کتاب
شرم را ،مُدرّس جان خود کن ،تا از داشتههایت نگهبانی کند؛ اگر شرم را،
از خود دور کنی ،شَرّی گران در جانت دهان باز خواهد کرد .شرم ،کلید
رستگاری توست در خودِ تو ،اما نه آن شرمی که به جانِ بی جانِ عوام ،راه
یافته است .در وجدان انسانی تو ،شرم ،حریم محکمۀ جان توست .عاشق را
قید و بندی و باورِ ناروایی نیست؛ تا آن باورها ،او را هدایت کند .هر چه
هست ،خودِ خودِ توست .پس برای غربال و حفظ و تمیزی آنچه در خود
داری ،به محکمهای در جان خویش محتاج خواهی بود؛ و آن محکمه و
قاضی ،کلید و کتابی جز شرم در تو نخواهد بود .کنترل بر خود داشتن،
محتاج فهم معنای شرم است .اگر اعمال خود را با شرم عجین نکنی ،بیپروا
خواهی شد .بیپروایی میتواند زخمی گران ،بر جان انسانیات حواله کند.
از آنچه میکنی و میگویی ،مبادا حریم مخلوقی را مورد تعرّض قرار
دهی .اما تا میتوانی باورهای آنان را به چالش با خود بِکَش .آنجا که
درمانده میشوند ،رهایشان کن؛ تا آزاری بر جان آنان روانه نکرده باشی.
شرمِ حقیقی ،کیفیّت حالتی است از حاالت خَفیّۀ معنوی در جان انسانها؛
که بعد از به تکامل رسیدن شعورِ آدمی در جان وی نمود پیدا میکند.
شرم را دو حالت است فرزند:
فروهر 81
یا قائم به ذاتِ ذرّات خیر در جان ماست؛ همچون شرمِ نخبگان و
وارستگان و صاحبانِ معرفت و عرفای واصل شده به حقیقت ،که در
نهانشان ،ذرّاتی است ،که هر کس را به فهم آن ذرّه ،راه نیست.
و یا شرمیکه ،قائم به تربیت ظاهر است .و آن شرمی است که فهمش
مسبوق به تربیت فرد بر موازین باورهای اجتماعی است؛ که دین و مذهب
و تربیت قومی ،آن را شکل میدهند.
صورت اولِ شرم را ،به تعالی رسیدن شعور انسانی ،و درایت در محققی،
مُحَقَّق میسازد؛ و این حاصل نشود ،مگر به مطالعۀ علوم مختلفه؛ و نور
معرفتی که در جان ما روشن خواهد شد ،که بر خرد ،تابیده شود .و در
اعماق شعور انسانی ما جای میگیرد.
صورت دوم شرم ،مکتسب به تربیت ظاهر است؛ که باورهای قومی و
فرهنگی ،آن را هیبتی دهد.
شرمِ قائم به ذات را ،عرفا و خردمندان و وارستگان حقیقی فهم کنند؛ و
شرمِ ناشی از تربیت را ،تشویقِ عوامالنّاس تقویت مینماید.
آن شرمی که ناشی از فرهنگ قومی است ،متعلّق به عوام است؛ و ترس از
نگاه خالیق ،صاحبالعنان آن شرم است؛ که این شرم باطل است( .شرمی
که مسبوق و مقیّد به چشم اطرافیان باشد ،فاقد اعتبار است).
اما شرمِ به ذات ،شرمِ از خویشتن است ،نه ازکس دیگر .که از خویشتنِ
خویش ،برحسب عملی حذر کنیم؛ و خود را مقیّد به رعایت اموری
میکنیم تا شرّ را در آن دخل و تصرّفی نباشد؛ این ،در افهامِ عاقالن ،ظهور
فروهر 82
مییابد .که این در اصل ،فهمِ حقیقتِ خودِ ماست ،از اعمالِ خودِ ما ،در
خود ما .که فقط در خود ما ،شکل گرفته است.
این کیفیّت حالت ،در آدمیان ،بسیار نادر است .این کیفیّت حالت را
فقط ،در انسانها میتوان یافت .که بر خود معرفت دارند .عوام را بر این
حظِّ اکمل فهمی نیست .آنان که به شرمی ذاتی ،در خود نایل نشدهاند ،اگر
بر مسند قدرتی سوار شوند ،موجوداتِ بسیار خطرناکی از آنان ساخته
میشود .این تودۀ در خود گمگشته ،اَعمال رذیالنۀ خود را با چنان
توجیهات محکمهپسندی اِعمال میکنند ،که هیچ توضیحی را توان در
افتادن با آنان نخواهد بود .عموماً عوام ،در چنگ چنین جماعتی ،چشم و
گوش بسته اسیر میشوند .و برای نیّات آنان ،خود را ،حتّی آمادۀ هر خطری
میکنند.
عامی ،حذر کند از شرم ،تا به مَذِمّتی دچار نشود؛ و عارف،
حذر کند از شرم ،تا به ذِلّت شَرّ ،مبتال نشود.
فرزندم! برای متعالی شدن باید مدام در تالش بود .آدم ،موجود ضعیف و
نادانی است که شعورش همواره در کاستی است .تا فهم و درد فهم را به
جان نخری ،جانت به جانان نمیرسد .بهترین تندیسهای ماندگار ،از
سنگهایی تراش میخورند ،که در تحمّل پتک و تیشه ،صبورانه استقامت
میکنند .تا زمانی که غربال نشوی ،غرق آب نخواهی شد.
هیچ عضوی از تنت را پاک نکن ،اما پاکشان گردان! تا به فهم حقیقی
خود در تنت ،واصل شوی.
فروهر 83
فهم کن! آن خِرَدی از شکاف جهل خواهدگریخت ،که انعطاف الزم
را ،برای گذر از این شکاف ،مشق دیده است.
هر خردی که حضور انسانی خود را محترم نمیشمارد ،ارزش
ابراز ندارد .اگر بیاموزی که برای ابراز مَنویّات خِرَدت ،جایگاهی
در خور شأن تدارک ببینی ،آن وقت شعورِ انسانیات محترم
شمرده خواهد شد .کالم ،سند هویّت واقعی آدمی است .هر زمان
که سند هویّتت را ،مخدوش کردی ،شعور انسانیات باطل خواهد
شد .بدان که سخن نزده را ،همیشه میتوان زد ،اما وقتی زدی ،به
آن کالم ،متعهّد باش .موجودی که فهمِ تعهّد انسانی نمیکند،
عشق را ،فهم نکرده است .بدان که ،مرحلۀ نهائی عشق ،که در آن
تمام میشوی ،هیچ نیست مگر تعهّد دائم تو به معشوق ،که همان
حرمت توست به ذَرّات ذَاتآفرینشیکه ترا و همه را شکل داده
است .راز خَفیّۀ فنا ،همه ،در تعهّدِ به معشوق ،نهان شده است که
کرامت انسانی تو ،و شعور تربیت شدۀ تو ،آن را هدایت میکند .و
معشوق ،جز خود تو ،و کرامت انسانی تو ،هیچ نیست.
پدر بزرگم میگفت:
اگر بیاموزی که همواره گورستانی در وجودت ،برای به
خاکسپاری اشتباهات کسانی که در کنار تو ،و برای تو ماندهاند،
داشته باشی ،بدانکه مقام انسانیات ،همواره دوامی بامعنی و بالغانه
فروهر 84
خواهدیافت .و به یاد داشته باش،که هیچگاه ،خطاهای آدمیان را،
با معیارهای دینی پاسخ مگوی! از معیارهای آفریده شده در
کتابهای -به اصطالح -مقدّسین ،بسیار حذرکن! که ترا در قالبی
فرو میبرند ،که حقیقت خود را به عنوان یک انسان از دست
خواهی داد .من دیدهام ،که وارثین دین و متولّیان ادیان ،در طول
تاریخ ،چگونه ،منزلت انسانیام را با اوراقِ کتابهای
دستنویسشان جرّاحی کردند.
اگر مراحل تعالی تو ،در این سه معنا که ترا گفتم ،تکمیل شود ،همۀ تو
در تو ،به تعریفی انسانی شکل خواهد گرفت؛ و چون به همۀ آنچه که با تو
گفتم رسیدی ،کتاب «طامات» و «شطح» ،در جان تو شکل میگیرد و قابل
خواندن خواهی شد .نه تنها خود ،به خواندن آن مشغول میشوی ،که
اطرافیانت تو نیز ،از برکت این کتابِ در تو ،سود خواهند برد.
«طامات» ،درکتب لغت ،به معنایِ باالیِ ساخت و پراکناده گاوئی ،نقال
شده است .اما در مضامینِ عرفا ،این معناا ،بسایار پیچیادهتار مایشاود .یعنای
سخنانی به ظاهر گزافه و بیهوده ،ولای در بااطنِ معناا ،شاکّی بار درساتیِ آن
معانی نباید داشت؛ و قابل انکار و گزافه نیست .اگر به فهمِ عماقِ معاانی در
کالم عرفا ،عنایتِ نظر داشاته باشای ،خاواهی دیاد کاه در معاانیِ آن ،هایچ
فروهر 85
گزافاهای نیساات ،بلکااه معنااا در بیااانشاان ،واقعیّتاای مُنفَااک ،از حقیقتاای پاار
معناست ،که شعور انسانی را قنداق کرده است.
بیشعوران را به فهمِ این شعور ،فهمی نیست .به معنای ایان جملاه توجّاه
داشته باش که ترا میگویم:
کاش شعورِ کالنی بود ،که به یاری اش ،این اندوهِ ناتمامِ نشسته
در جانم را ،روانۀ کهکشانها میکردم تا مگر ذرّات هساتی را ،در
بنبستِ فهمِ رنج هایم به ادب بنشانم؛ که مان ،ناه از بهرِکسابِ ناام
آمدهام؛ و نه از بَهرِ سودِ کام .آمادهام -گاویی آمادهام -تاا رنجای
ناتمااام را ،کمااال بخشاام! چاارا چنااین آفریااده شاادم؟ تااا در ایاان
بیکرانگیِ ذرّات ،شریکِ تنهائیهای خویش شوم.
و باز اینکه :اگر همگان را همچون حالج ،بر امور ،فهمی بود،
فساد ،جهان را لبریز میکرد!
این جمالت ،بسیار قوی و پرمعنایند؛ و در شعورِ هر کدام از این
جمالت ،دنیائی از رازِ معانی نهان شده است .بدان که همۀ معانی عالَم ،در
ذرّاتی ،معنا شده است؛ که من و تو نیز جزئی از آنیم« .طامات ،در اصل،
ذوقی است که از فهمِ درکِ عمقِ معانی در جانِ آدمی شکل
میگیرد».
آنان که به فهمِ عمیاقِ معاانی ،شَارَفِ حضاور مای یابناد ،طاماات گویاانِ
بزرگی خواهند شد .سخنان گزیده و معانی توسعه یافته ،در لحنِ کالم و قلم
آنان فریاد میزند؛ تو گوئی که واژگان را ،و هویّت واژگان را ،باه خاادمیِ
فروهر 86
معانی ،استخدام کرده اند .صالبتی در بیاانشاان نهفتاه اسات کاه سرشاار از
سخاوتِ معناهاست .و سخاوتی در بیانشان نهان شده اسات کاه از صاالبتِ
شعورشان حکایت می کند .فهمِ کالمِ طاماتگویان ،به خِرَدی غرباال شاده،
محتاج است؛ که هرکسی را به فهمِ این معنا ،شعوری نیست.
اگر شعورِ تنِ آدمی ات غربال نشده باشد ،و جانورِ بایشاعوری
را ،از تنِ خویش بیرون نکرده باشی ،به فیضِ فهمِ عمقِ معانیِ نهفته
در جمالتِ طاماتگویان ،فهمی نخواهی داشت.
و شَطح را ،در کتب لغت ،تعابیر مختلفی کرده اند ،که با تعاریف عرفاای
حقیقی ،بسیار متفاوت و متفرّق است؛ که خواهم گفت.
شطح ،در کتب لغت ،به معنای بیان رمز و رازی است ،که هار کسای را
به درک آن معانی ،فهمی نیست .فقط خواصِّ تعلیم دیدۀ خوش انادیش ،در
فهم آن معانی تَبحّر دارند .در ظاهر ،بوی خودپسندی فرد را ،ازآن استشامام
خواهی کرد؛ ولی در اصل ،این گونه نیست .رمزِ فهمِ شاطح ،در ایان معاانی
نهان شده است؛ توجّه کن!
مَن ،مَن است؛ و غیرِ مان ،هایچ نیسات .باه ایان کاالم کاه گفاتم خاوب
بیندیش چه گفتم.
کلمۀ من ،رازِ بزرگِ انسان است؛ از هویّتِ خودِ او در هستی .اگر فردی
مرتباً ،خود را ،من ،خطاب کند ،و حاضر نباشد خود را ،ماا ،خطااب کناد و
خود را از جمعی بداند ،و حاضر به قبول جمعی نباشد کاه از پایش ،منزلاتِ
انسانی او را تعریف کرده است ،به حَاتم ،هویّاتِ انساانی خاویش را عمیقااً
فروهر 87
فهم کرده است .تو ،این تعریفِ نو را از مَنیّتِ منِ انسان ،به گوشِ جانِ خود
فهم کن.
متولّیان دین و مکاتبِ دینی ،سعی دارندکه منِ مرا ،به ما ،مُبَدَّل کنند .مرا
از اُمّتِ اسالم می دانند .من ،امّت خویشام ،ناه امّات اساالم! و جمعای ساعی
دارند که منِ مرا ،زاییدۀ مکتبی خاص نمایند؛ و گروهی نیز هستند که منیّت
انسان را ،به قبولِ عقایدِ هر دسته ،گروه و حزبی اجبار مای کنناد؛ کاه اینهاا،
همۀ منِ خود را ،و منیّتِ خود را ،به اشتراک نهادهاند؛ که اینان ،نمایتوانناد
من و منیّتِ حقیقی ترا تعریف کنند.
عارف را ،نه حزبی است و نه گروهی و نه دسته ای؛ تاا باا تعلّاق
یافتن به آن جماعت وگروه ،هویّتِ انسانی خود را به تعریف کشد.
عااارفِ شااطحگااو ،فقااط از منیّاتِ خااود ،و از «ماان» بااودنِ خااود ،سااخن
میگوید ،که این من و منیّت ،اصلِ فهمِ ذاتِ خلقتِ اوست در هستی.
عارف ،از هستِ بودِ خویش ،سراغِ هستِ شُدِ خویش را میگیرد.
شوقِ بزرگِ عارف ،همین «من» گفتنِ اوست ،برای «شدن».
شطح ،یعنی بیاانِ شاوقِ خاویش باه خاویش اسات؛ بارای فهامِ
خویشتن!
آنچه متولّیانِ دین و احزاب را ،به غَضَب نشاانده اسات ،هماین از منیّاتِ
من گفتنِ عارف است؛ که جانِ بسیاری از عرفا را ،در طول تاریخ ،به خنجرِ
متولّیانِ دین ،از هم دریده است.
همچون عین القُضّات،که شم آجینش کردند؛ و همچون منصور حاالجِ
بیضاوی ،که مُثله و مصلوبش نمودند؛ و بسیاری دیگر.
فروهر 88
همۀ سعی متولّیانِ دین بر ایان اسات کاه منیّات ِمان ِانساان هاا را ،قرباانیِ
مکتبِ خودکنند که به چوپانی آنان ،دل مشغول کردهاند.
متولّیانِ دین،کاری کرده اند که کسی را به فهامِ مان باودنِ خاود ،فهمای
نمانده است .اینان ،گلّه ای چهارپا میخواهناد ،کاه در اطاعات و چریادن و
سکوتشان ،تردید نمیکنناد .ایان جماعات ،آنقادر از قابح و زشاتی مان
گفتن فرد ،در کتب و تعالیمِ خود سخن به میان کشیدهاند ،کاه اماروز ،بااور
بسیاری بر این است که من گفتن ،عین تکبّر اسات و عاین خودخاواهی .در
صورتی که اگر تاو ،باه مان باود ِن خاود فهمای نداشاتی باشای ،هایچ زماان
نمی توانی به هویّتِ منِ حقیقی خود فهمی یابی .تو «منی» ،و جز این منِ تاو،
هیچ جمعی نمی تواند تارا باا منیّتات آشانا کناد؛ اال منیّات تاو ،کاه در جاا ِن
توست.
اینان ،همگان را به حیله های آسمانی خاود ،اجباارکرده اناد؛ تاا همگاان،
خود را ،به دامِ واژۀ «ما» بیندازند؛ و کسی که ما میشود ،باه حاتم ،از طارفِ
متولّیانِ دین ،تکفیر نخواهد شاد؛ و از اتّهامااتِ هازار رناگِ آناان ،در اماان
می ماند؛ و همواره دیده ام که متولّیان دیان ،مادام هاوار مایزنناد کاه «مان»
گفتن ،شیطانی است .و با ایان حیلاۀ کثیاف ،فارد را ،باه خودخاواهی ماتّهم
میکنند و نمی گذارند فرد به هویّتِ من بودن خود در خلقات ،فهمای یاباد؛
تا مبادا ،آرامشِ مناف ِ آناان را در هام ریازد .ایان را توجّاه داشاته بااش کاه
هیچگاه ،من ،نمیتواند ما بشود؛ من ،من است و ما ،ما!
فروهر 89
کسی که ترا به جم ِ «ما» بودن فرا میخواناد ،مایخواهاد تارا از منیّاتِ
انسانی خویش ،به دور اندازد ،تا ترا در خود ،و عقاید خاود ،حال کناد .تاو
باید که من باشی؛ تا خود را ،و همۀ خود را ،باور کنی.
تا زمانی که انسان ،من بودنِ خود را فهم نکرده است ،نمیتواند
فهمی از خودِ واقعی ،و منیّتِ خود ،ارائه نماید.
کسی که «ما» میشود ،اجبار دارد تا بر اساس تفکّرِ جمعی ،هویّتِ
انسانی خود را تعریف کند .یک چنین موجودی نمیتواند منفرد و مجزّا،
در هویّتِ خود ،کنکاش کرده و عقاید خود را بر اساس منیّتِ فردی خود،
ابراز نماید.
«شَطَحیّات» ،گفتاری است که بر مبانی شرعِ متولّیانِ دین اساتوار نیسات،
اما برای تعالی و فهمِ جانِ آدمی ،الزم محض است؛ این گونه گفتاار ،خشامِ
متولّیانِ دین را برانگیختاه اسات؛ چارا کاه ،تنهاا گروهای کاه متولّیاانِ دیان
نمیتوانند آنان را در کنترل خود داشته باشند ،کسانی هستند که در فهمِ مانِ
خود مُتبحّر شدهاند.
کسی که از من گفتنِ به خود ،ترس دارد ،به حتم در فهمِ
حقیقتِ خویش تردید کرده است .تو ،بر خویش تردید مکن ،که
منِ تو ،هویّتِ همۀ بودِ توست؛ که خلقت ،ترا به هیبتِ منِ حاضرِ
تو ،آفریده است ،نه در قالبِ مائی ،که به اشتراک نهاده شده است.
حرمتِ منزلتِ واقعی انسان در خلقت ،به «من» بودن اوست؛ نه به ما
شدن او .من -که پدر بزرگ توأم -اینها را برای تو نوشتم ،نه برای کس
دیگر .من عاشق خویشم! من ،خود را بسیار دوست دارم؛ من ،ذرّاتِ جانِ
فروهر 91
خویش را ستایش میکنم .و من ،چنین میگویم نه کس دیگر .و این منم،
که من بودنِ خویش را ،باور کردهام .مَنِ مَن ،همۀ خلقت است ،و خلقت،
همۀ منِ من است.
فرزند! این مَنی که از آن سخن میگویم ،خودپسندی نیست.
این «مَن» که ترا میگویم ،خوددوستی است ،نه خودپسندی.
فرقِ معنا میان این دو ،بسیار است .مَنی که به خودپسندی مبتال شد،
شرارتِ او شعله میکشد؛ و مَنی که به خوددوستی فهم مییابد ،خَیِّرات او،
شکوفا میشود .رازِ «اناالحق» گفتنِ منصور هم -که خود حقیقتی است
درست -ناشی از خوددوستی او بوده نه خودپسندی او( .درستی معنای
اناالحق گفتنِ منصور را نیز در این نوشتهها جای دادهام).
اگر تو ،من بودنِ خود را فهم کنی ،هیچکس نمیتواند ترا ،طعمۀ جانورِ
بیشعوریِ خود کند؛ و از تو گوسفندی بسازد؛ و خود به چوپانی و قصابیِ
تو ،مشغول شود.
در هنگام بیانِ شَطح ،توسط شَطّاح ،که وجدی خاص بر او غالب
میشود ،و شوقی کالن ،جانِ عارف را ،در خود میگیرد ،و سخنانی بر زبان
جاری میکند که در ظاهر غریب است ،ولی در باطن ،عینِ فهمِ خلقتِ
درست اوست .که تحویلِ این مضامین بر عوام ،بسیار خطرناک است؛ فهمِ
این مبانی ،مختصِّ خواص است ،نه عوام .هیچ رازی ،از آسمان به زمین
نمیآید و نخواهد آمد .آنچه هست ،در زیرِ پای تو است؛ و ذرّاتِ حاکم
در هستی ،که همۀ خالق هستیاند ،و همۀ ما را ،و من را ،به فهمِ خویش
اجبار کرده است ،همه ،از ذات اکملی است ،که در ذرّه ذرۀ هستی ،متبلور
فروهر 91
گشته است؛ که باید به فهمِ آن ،فهیم باشیم .و این میسّر نخواهد شد ،مگر
اینکه به فهم ذرّاتِ خودمان در خودمان رسیده باشیم .اگر کسی به تو
گفت که من رازها از آسمان آوردهام ،بدان که ،مهملگوئی بیشعور ،بیش
نیست؛ که به سواری گرفتن از تو ،قد عَلَم کرده است .همیشه به یاد داشته
باش که هیچ ،از آسمان نازل نشده است و نخواهد شد؛ که آسمان ،خود،
زمین است ،و زمین ،عینِ آسمان؛ که آسمان ،همه ،فضائی است که از
ذرّاتی الیتجّزا ،به خلقتش حکمِ قرار صادر کردهاند؛ و به چرایی آن ،ما را
هیچزمان فهمی نخواهد بود .همۀ خودِ تو در تو ،رازی است به وسعت
کهکشانها ،که در خودِ تو ،نهان شده است .سعی کنید به آن برسید ،نه غیر
آن .در خارج از تو ،هیچ وجود ندارد ،اگر تو ،منِ خود نباشی .و اگر به فهمِ
این فهم ،فهم نیابی ،نمیتوانی خدای جانت را آنگونه که هست ادراک
کنی .خدا را تعلیم نمیدهند .مراقب باش تا خدای جانت را ،به مشقِ دین و
مذهب ،در حَلقت فرو نکنند! که این عقاید ،تعلیمِ شیّادانی است که منیّتِ
ترا ،بیدوام و بیقوام خواهند کرد .که خدا ،تعلیم دادنی نیست .خدا ،حِس
و خِردی است ،که همۀ شعورِ انسانی ما و همۀ موجوداتِ عالَم ،بدان شکل
گرفته است .که خدا ،در ذاتِ ذرّاتِ همۀ مخلوقات عالَم جاری است؛ که
تو خود نیز ،یکی از این مخلوقات «هستیِ هست» ،هستی!
فرزندم! حقیقت را جائی جستوجو کن که هیچ قَدّارهای،
غَالفِ خویش را ،برای نیّاتِ مالکانش ،ترک نمیکند.
وقتی متولّیان دین و احکامِ دستنویسِ آنان ،جانِ انسانها را،
انبارِ دروغهایِ پروار شدۀ کُلفتِ خود کردهاند ،به هوش باش! تا
فروهر 92
شعورِ انسانیات ،در چنین ورطهای ،قربانی توهّمات آسمانی نشود،
که جز کُرات و فضا ،هیچ در او نیست .که عمری است متولّیانِ
دین ،به حیلههای بهشتی موهوم ،زمین را ،در فریبِ خود ،به
جهنّمی مُبدّل کردهاند .به هوش باش! که حقیقتِ شعور ِخِردِ
انسانی ،در آن نوشتههائی نیست که تا امروز در بیشتر کتابها،
ثبت کردهاند .حقیقتی که تو باید فهم کنی ،همواره در ناگفتههایی
است که کمتر کسی در قرون و اعصار ،جسارت بیان آن را به
خود داده است .که بزرگترین دروغهای تاریخ بشر ،در انحصارِ
متولّیانِ ادیان است؛ که مصیبتِ افشای این دروغها ،به قدری
خطرناک است ،که بسیاری از بزرگان صاحب خِرد ،در طولِ
تاریخ ،جان خود را بر سر افشای این دروغها ،از دست دادهاند.
اوراقِ تاریخ را ،سرخی خونِ خِردمندان ،رنگ داده است .متولّیانِ
دین ،بزرگترین جانیانِ خوشپوشی هستند که برای بریدنِ سَرِ
انسانها ،نیاز به هیچ مجوز زمینی ندارند .آنان مجوز خویش را از
خدایی نادیدنی گرفتهاند؛ خدایی که تنها با این قدّارهبندان سخن
میگوید و شعورِ انسانی ترا ،یارای درک و رسیدن به چنین
خدایی نیست!!
فروهر 93
وَزَغی که به گنداب خُو گرفته است ،زُاللی بِرکهای شفاف را
فهم نخواهد کرد .زِریّات را ،اگرچه زَر اندود کنند ،به زینتِ
زیوری ،مُزیّن نخواهد شد.
خوب فهم کن تا چه میگویم! من ،مَخلوقِ خدایم ،نه بندۀ خدا؛
که هیچ مخلوقی ،بندۀ خالقِ خویش نمیشود!
قوانینِ مالیان و متولیّان دین ،احکامی است از ناکجاآباد ،که تو ،هیچ
فهمی از آن دیار ،در خِرد انسانیات سُراغ نخواهی داشت .اینان خود را ،در
کمالِ وقاحت ،مجری قوانینی میخوانند ،که حاکم آن قوانین ،در جائی
ازکهکشانها مستقر شده است؛ که ترا و مرا و هیچ کس دیگر را ،به هویّت
حقیقی آن جایگاه ،ادراکی نیست؛ و تو ،هیچ زمان به فهمِ این حقیقتِ
انسانی در خود ،نخواهی رسید؛ که این موجودِ بی شمایلِ در پَردۀ سِترِ
هستی نهفته -که اهللاش نام دادهاند -چگونه ترا و مرا ،به دست متولّیان جبّار
خود ،به قبول نیّاتِ خود حکم میکند؟ که همۀ آن متولّیان نیز ،چون من و
تو ،جماعتی از جنس بشرند .چگونه نقصِ آفرینشِ این اهلل را ،مخلوقِ
ناقصی -که خود او خلق کرده است -میتواند سامان دهد؟ متولّیان ادیان،
در طولِ زمان بزرگترین کارخانۀ دروغپردازی را در اذهانِ آدمیان
احداث کردهاند؛ و هزاران هزار جانورِ دروغساز بیشعور را ،چنان
درکارخانۀ خِرَد انسانی ما ،به کار گماردهاند ،که خالصی ما از چنگال این
گماشتگانِ مزدور ،امری مُحال به نظر میرسد.
فروهر 94
من یقین دارم که اگر تاودۀ احماقِ جامعاهای درکثارت نباشاد،
هیچزمان اندیشۀ خودکامگی ،وَلو مذهبی ودینی ،نمی تواناد بارآن
حاکمیّت یابد.
کثرت نادانان جامعۀ من و تو ،به قدری زیاد است که باورکردنی نیسات!
حِماقتِ این کثرتِ در جهل نشسته را فهم کان؛ کاه چگوناه وقتای چراغای
روشن می شود ،بر محمّد و آل او صلوات می فرستند؛ و عجیاب تار ایانکاه
اصرار دارند تا به دیگران نیز بقبوالنند که به آنچه شما فهم نمی کنید ،ما باه
اِذن آن اهلل که در آسمان هاست ،در زمین نائل شده ایم؛ و اصرار دارند به هر
وسیلۀ ممکنی به همگان بقوالنند کاه ایان کَاس و کَساانِ در خااک ماناده،
همه ،مُدرِّسِ رستگاری ما هستند؛ و فقاط اینانناد کاه وارثاان راساتین اهلل بار
زمینند؛ و همۀ ما را نیز ،بدون قید و شرط ،ملزم میدانند که باه ایان متولّیاان
اهلل ،سر تعظیم فرود آوریم؛ و خیاالِ هار تَفَحُّصای را نیاز ،در خصاوصِ ایان
متولّیان اهلل بر زمین ،ازسَر به در کنیم.
فرزندم! هیچزمان به ریسمانی اعتماد مکن که نمیتواناد تارا از چااهی باه
در کند .در چاهِ بیشعوری افتاده را ،جز باه ریسامانِ شاعور ،نجااتی نیسات.
ملّتی که هنوز ،حتّی نتوانسته ابتداییترین خِصالِ حیوانی خاود را باه صافات
انسانی نزدیک کند ،واداشتنشاان باه پاذیرش خِاردی آزاداندیشاانه ،زمیناۀ
انقراضِ آن توده را در جمی جهات ،تسری خواهد بخشید.
مگر میشود در جهانی که من و تو وارث آنیم ،بدون دروغ
گفتن حکومت کرد؟! خمیرمایۀ حکومت ،بر دروغ ،ریا ،تزویر،
فروهر 95
خُدعه و کشتارِ آدمیان استوار شده است .و دردناکتر اینکه ،این
دروغها ،لباس دین نیز به بَر کردهاند.
ملّتی که در فهمِ دروس مُقلّدانه ،تعالیم هزار و چندصد ساله دیده اسات،
چطور میتواند دموکراسی را تعریف کند و اَنوارِ شفافِ شاعور را ،در خِاردِ
خویش به فهم کشد؟
فرزندم! هر قدر تزریقِ شعارهای انقالبی ،توسّطِ حُکّاام و رهبارانِ دینای،
بر یک ملّت ،کلیدیتر باشد ،توقّا ِ بادبختی آناان را بیشاتر بایاد داشات .در
تاریخ خواهی خواند که وعدۀ به بهشت بردن این مردم توسط خمینی ،چاه
جهنّمی در این مملکت به پا نمود.
برای یک نظامِ تکفکر وخودکاماه ،تحقیارِ شاعورِ عُقَاال ،الزم
است؛ تا بقای او را در مقابلِ هر اندیشاۀ ناوئی تضامین کناد .مگار
میشود در جایی که فرماان خودکاماهای حُکام مایکناد ،مجاال
سخن ،به مُحقّق داد؟ مستبد ،مُبَلِّغ میخواهد ،نه مُحَقِق!
وقتی در جامعهای زنادگی مایکنای کاه از میاان قاویتارین ساخنوران،
آلوده ترین را برای قلبِ حقیقیِ مفاهیم ،انتخاب میکنند ،تاا دیاواری شاوند
در مقابل تو و دانشمندان مُتعَقِّلِ حقیقی جامعه ات؛ در خفاا زیساتن ،در خفاا
گفتن ،از خفا نگریستن و در خفاا مانادن ،بارای یاک خردمناد واقعای الزم
حتمی است؛ و اال باید که در انتظار قلاب شادن خاود و تخریابِ شخصایّتِ
خویش ،به دست همان سخنورانِ منتخب و برگزیده باشی .انساان هاایی کاه
در طول زمان ،در قالبِ ادیان و مذاهب مختلف ،به اَشکالِ ویاژه ای ،تقادّسِ
الهی می یابند ،مجال هرگونه تفحّص و تحقیق را از خود سالب مای کنناد؛ و
فروهر 96
باید گفت که تقدّسیافتههای چنین مجموعهای ،قابل تَفَحُّص نیستند؛
چرا که وقتی ،امری ،رنگِ الهی به خود میگیرد ،در اذهانِ فرهنگیِ جوام ،
مُبَرّا از نقص میشود و بیشتر ،معصومیّتشان مطرح میشود ،تا وجوه انسانی
و خاکی آنها.
این بزرگترین خطری است که میتواند اصالحِ تفکّرِ بشری را ،گرفتار
خود کند .کسی که خارد و شاعورش ،اَبازاری مایشاود بارای شاعار دادن،
چطور میتواند به تعالی خِردِ خود ،پی ببرد؟ وقتی ما اجازه میدهیم شعارها
ذهن ما را پُر کنند ،چه توقعی داریام تاا خِارد ،بتواناد شاعور ماا را باه بلاوغ
برساند؟
عزیز پدر! حماقت پَروران دو گروهند؛ که هار دو ،در دلِ دیان
جای گرفته اند؛ که ترا به گریز از آناان ساخت نصایحت مایکانم.
اینان ،یا عوامِ دلبسته اند و یا خواصِّ وابسته؛ اوّلای در چناگِ جهال
اسیر است و دومی در بسترِ بیشاعوری گرفتاار! خطار ایان دومای،
بسی بیشتر از خطرِ اوّلی است.
فرزندم! چون عشق در تو بالغ شد ،و شکل درستی یافت ،شکوفۀ محبت،
در تو شکوفا خواهد شد که ترا به شرح مختصاری از فهام محبات ،هادایت
میکنم.
فروهر 97
شرحی بر محبّت
محبّت ،در دو معنا قابل نقال اسات :محبات نظار ،و محبات بَصَار؛ نظار،
چشمِ درون آدمی است؛ و بصر ،چشمِ ظااهر و ماادّی آدمای اسات .هار دو
اینها ،الزمۀ تعالیِ جانِ توست.
آنکه ،محبتِ قائم به نظر را ادراک می کناد ،فهامِ هساتی بار او جااری
شود؛ و این مختصِّ عرفای عالِم است؛ که هم خود را فهم مای کنناد ،و هام
عالَم را در خود میبینند ،و هم خود را در عالَم ،معنا میبخشند.
اما آنکه محبت بصر را برمیگزیند ،فقط خود را در خود سیر میکند.
یعنی فقط خود را ،در ارتباط با خود فهم میکند؛ و امور شخصی خود را
سامان میدهد .اما به دلیلِ ضعفِ عِلم در خود ،به فهمِ تمامِ هستی ،فهیم
نمیگردد؛ تا خود را نیز در هستی ببیند .و هستی را نیز در خود فهم کند.
محبتِ قائم به نظر ،به تربیت و علومِ مختلف محتاج است؛ اما محبتِ
بصری ،فقط به تربیت انسانی نیاز دارد؛ که چندان محتاج علم نیست .که این
مقام ،مقامِ سالک است.
همۀ آنان که به نظری خوش ،مُزیّن شدهاند ،عارفانی به تمام هستند.
عرفان ،نه موی بلند میخواهد و نه ریش بلند! نه کشکول و نه تبرزین؛ نه
خانگاه برای عربدهکشی؛ و نه اطوار شعبدهای که به آنها ،کرامت
میگویند .کرامت ،در شعورِ توسعه یافتۀ انسانی توست فرزند! نه در
عملیّاتِ شعبدهبازانهای که هر شعبدهبازی را ،توان اجرای آن است.
فروهر 98
اینگونه اطوار ،همه ناشی از جهل و فریبِ این جماعت است ،که از
گذشتههای دور ،در این دیار ،مرسوم بوده است .شاهانِ صفویّه و اقمار
جاهلِ قبل و بعدِ آنان نیز ،در اشاعۀ این امور نقش داشتهاند.
این بیخردانِ در مسندِ قدرت نشسته ،چون نمیتوانستند فهمِ حقیقتِ
مطلب کنند ،برای فریبِ جماعت ،ظاهرِ خود را بَزَک میکردند ،تا جماعت
را به فریبِ دینی خود ،قربانی مَطام ِ دنیوی خود کنند.
کار عارف این است که میخواهد ترا ،به فهمِ خودت سوق دهد؛ تا
مگر ترا از یوغ بندگی و جهالت ،خالص کند .عارف میخواهد ترا به
آزادگی انسانیات واقف گرداند .برای همین است که قرنهاست میان فُقَها
و عُرَفا ،جدالی ناتمام در جریان است؛ چرا که فقیه همواره میخواهد که
ترا ،در بنبست مُقلّدانۀ خود محبوس کند ،ولی عارف تالش دارد تا ترا ،از
این بنبستِ جُمودِ فکری رهائی بخشد و آزادگی انسانیات را ،به تو
بازگرداند .عارف به تو چگونه اندیشدن میآموزد ،و فقیه ترا به اینگونه
اندیشیدن هدایت میکند .
تنها ،کسانی قادر به پرورشِ خِردِ پُرشعور و پایدارِ در خود هستند ،که به
هوشِ تربیتشدهای تجهیز شده باشند .شعورِ خویش را تربیت کن فرزند ،تا
شجاعت یادگیری تو ،پَروارتر شود.
هوشِ تربیت شده ،یعنی اینکه تا میتوانی چرائیهای اندیشهات را باال
برده و توسعه دهی؛ و برای هر سؤالی که در ذهن داری تا میتوانی جوابی
محکمهپسندِ انسانی پیداکنی ،نه توجیهات آدمپسندانۀ عوامانه؛ تا مگر
تشنگی شعورِ انسانی خود را درمان کنی؛ که خالصی جان تو از چنگِ
فروهر 99
جانورانِ بیشعوری که در تو ،مأواء گزیدهاند ،جز به فهمِ معانیِ درستِ
خِرد ،حاصل نخواهد شد؛ و خرد ،فقط با کشف مجهوالت ،پروار میشود.
متولّیانِ عموم ادیانِ جهان ،به ترفندهای مزوّرانه ،سعی دارند تا مفاهیمِ ذهنی
مخاطبانِ خود را شرطی کنند ،تا آنها را در قالبِ دلخواهِ خود هدایت
نمایند .کسی که شرطی شده ،هیچ سؤالی در ذهن خود ،برای شعورِ
انسانیاش ،نخواهد داشت .برای متولّیانِ دین ،آدمها هر قدر کلیشهایتر
باشند ،بهرهکشی از آنها آسانتر است .آیا هیچ شده است حتّی برای یک
بار از خودِ انسانیات سؤال کنی که چرا به این باورها که در جان توست،
تا این حد ،پای بند هستی؟ و چرا به چنین باورهائی که بارِ بسیار سنگین
عاطفی نیز در تو نهان کرده است ،مقیّد شدهای؟ واقعاً چرا این آدمها،
اینقدر به خاطر باورهای درونشان -که هیچ خردی بر آن ندارند -خود را،
آویزانِ خود کردهاند؟ چرا تا این حد در قید و بند خرافهها و مضامینِ
مابعدالطّبیعه غرق شدهاند؟ که هیچ تعریف عقالنی برای آن باورها در خِردِ
انسانی خود سُراغ ندارند؛ تا جایی که حتّی از فهمِ خودِ انسانیشان ،که در
خاک است ،نیز ،غافل شده؛ به اَبزاری مشروط ،مبدّل گشتهاند؛ و اینک
برای متولّیان دین ،بازیچهای بیش نیستند.
فرزندم! شرطی شدن ،نوعی توطئۀ مُخرّب بر علیه خود است .آدمها،
گاهی بر علیه خود نیز توطئه میکنند .شرطی شدن نیز یکی از ابزارهای
توطئه برعلیه خود است .بیشترین این توطئهها ،توسط متولّیان ادیان در جان
آدمها تقویت میشود .معنی شرطی شدن مخاطب را ،توسط متولّیانِ دین،
بازگو میکنم ،تا بیشتر به فهمِ مطلب نزدیک شوی .به عنوان مثال ،در خرد
فروهر 111
انسانی و شعور فطری تو ،از نجابت ،یک تعریف کلیشهای از زمانهای دورِ
تاریخ ،تخلیه کردهاند که منظورِ نظرِ آنان بوده است .دین در تعریف از
نجیب ،معیاری را بر تو تلقین کرده است ،که با مضامینِ اخالق ،بسیار
متفاوت است؛ که تو به مرورِ زمان به آن تلقین ،بسیار مقیّد شدهای؛ اگر در
قالب آن تعریف ،جا گرفتی ،به تو نجیب میگویند و اگر جا نگرفتی،
میروی در قالب نانجیبی! که تعریفِ آن را نیز ،از قبل ،در شعورِ انسانیات
حکّ کردهاند؛ و باز اینکه ،کسی میتواند به بهشت برود ،که این امور را
به انجام رسانده باشد؛ وگرنه ،به جهنّم خواهد رفت! از بهشت و از جهنم
نیز ،قبالً در کتابِ شعورِ انسانیات ،معنای ویژهای حکّاکی کردهاند .بخشی
از این الفاظِ کاشته شده در تو ،بار منفی دارد و بخشی دیگر بار مثبت؛ که
هر دو ،چه مثبت و چه منفی ،در هویّت انسانی تو ،نقشی حیاتی بازی
میکنند( .خوراک موشان درون ،همین معیارهاست که در جان آدمیان
نشاندهاند) .متولّیانِ دین ،از این بار منفی و مثبت که در تو نهادینه کردهاند،
در زمانهای متفاوت و در شرایطِ گوناگون ،بهرهکشی میکنند؛ بی آنکه
تو ،متوجّه شوی؛ و گاهی خودِ تو نیز ،از اینکه دقیقاً در آن قالب جا
افتادهای ،احساس مسرّت میکنی .این شیّادانِ انسانسوز ،قبالً این واژهها را
آنقدر از کودکی در تو ،طبقِ سلیقۀ خود ،تخلیه و پروار کردهاند که تو
نخواهی توانست برای آن واژههای خُفتهْ در جانت ،تعریفی انسانی و
محکمهپسند ،سوای آنچه که آنان تعلیم دادهاند ،استخراج کنی.
این نجیب است؛ آن نانجیب است! این المذهب است و آن متدیّن
است؛ آن بد است ،این خوب است؛ آن خودی است و این غیرخودی؛ و
فروهر 111
هزاران از این باورهای شرطی ،که ذهنت پر میشود از این باورهای مثبت و
منفی؛ طوری میشوی که دیگر خودت ،و خود انسانیات ،برای همیشه
فراموش میشود و منِ خود را گم میکنی؛ جانت ،ابزاری میشود برای
باورهای مثبت و منفی ،که به تو دیکته شده است .تعریفی جز آنچه آنان،
در تو ساختهاند ،هرگز فهم نخواهی کرد .میگویند این سُنّی است ،این
یهودی است؛ آن مسیحی وآن دیگری زرتشتی است؛ این فرد مسئله دارد،
آن ضِدّ انقالب است؛ این ضدّ اسالم است و هزاران هزار از این واژهها را،
ناخودآگاه ،در شعورِ انسانی تو ،به بار مینشانند؛ و ترا به باورهای ضد و
نقیضی مبتال میکنند که به محضِ شنیدن یکی از آن واژهها و معانی ،به
صورت خودکار ،از خود واکنش نشان خواهی داد و میدهی؛ بی آن که از
معانی و تعریفِ واقعی و فهمِ واقعیِ این واژهها درخود مطّل باشی .به تو از
قبل تعلیم دادهاند که اگر کافری را بکشی ،به بهشتِ اهلل خواهی رفت.
فرزند! وقتی به خود اجازه ندادی که مانند دیگران بیندیشی ،اطمینان
داشته باش در کشف و مکاشفۀ افکار ،و عواطف و خِرَدی نو موفّق خواهی
بود .این ،همان «مَنْ» بودن توست ،که اگر به فهم آن فهم یافتی ،فریب
نخواهی خورد .خطرِ فاجعۀ افکارِ بردهپروری مدرّسینِ ادیان ،کم از
خطر سیاسیّونِ ورّاج نیست! چرا که اوّلی ،خِرَدِ معنوی و انسانی ترا
به اسارت خود کشیده است ،و آن دیگری ،ادراک انسانی ترا ،در
جهنّم خود قربانی خواهد کرد .ترا سفارش اکید میکنم ،که جانِ
انسانیات را از تفنگِ ننگِ این دو تیرۀ اَبَر بیشعورِ تاریخ دورکنی .بدان
فروهر 112
که هیچ قانونِ کلیدی را ،در هستی نمیتوانی سُراغ بگیری که خِرَدی
اکمل در قَفای آن حکم نکرده باشد.
اما همۀ قوانینِ فرمایشی در جوام قانونگذاری بشر ،ناشی از مِیلِ
سَیّاسان و متولّیان ادیانی است که استعمار تودهها را ،مُقدّم بر نجاتِ آنان از
جهالت میدانند .در دنیای امروز ،شرطی کردنِ اندیشۀ آدمها را ،به اَشکالِ
متفاوت ،تدریس میکنند .فهمیدنِ مشقِ باطلِ اینان ،به شعوری کالن محتاج
است .هیچ کتاب مشروطی ،قادر نیست ،خردمند پرورش دهد؛ و باز هیچ
شعورِ مشروطی ،نمیتواند بر اریکۀ خِرَد انسانی ،صعود کند .موجودیّتِ آدم
در جهان ،در محاصرۀ جهلی خفقانآور گرفتار شده و او را مجبور نموده
است آنگونه بیندیشد که میخواهند ،نه آنچنان که باید بداند .گویی قالبی
را به آدمیان تحمیل کردهاند ،که ناخودآگاه ،ملزم شوند تا به نوعی
اشتراکاندیشی عمومی ،عادت نمایند .اشتراکاندیشی ،فهمِ «مَنیّتِ منِ» تو
را ،فهم نمیکند.
آدمی تا زمانیکه ،به مُصدّقِ طلبِ خود ،فهم ندارد ،نمیتواند مطلوب را
تعریف کند.
اوّل به فهمِ طلبِ خود واصل شو؛ آنگاه که واصل شدی ،خواهی
توانست مطلوب را در خود تعریف کنی ،نه اینکه تفسیر نمائی.
اگر ما نتوانیم به شعوری درست و قابل تعریف تجهیز شویم ،قادر
نخواهیم بود برای تعاریفِ مفاهیمِ ذهنی خود ،دالئلِ محکمهپسندانهای ارائه
دهیم .کسانی قادرند خِرد خود را پرورش دهند ،که خوب دیدن را فهم
کردهاند ،نه تماشا کردن را.
فروهر 113
همۀ آنانی که خود را به عدمِ قبولِ اِفهام نو مقیّد میکنند ،از آن دسته
آدمهائی هستند که نمیخواهند درد کشیدنِ ناشی از فهمِ مضامینِ نو را،
تجربه کنند.
پدربزرگم میگفت:
مبانی شعورِ بصرِآدمی ،زمانی اصالح میشود ،که به معانی
نشسته در خِرَد ،پاسخی در خورِ منزلت ،ارزانی کند؛ و شعورِ
بصری ،زمانی در هیبتِ درست شکل مییابد ،که تماشا کردن
صِرف را ،به دیدنی محقّقانه تبدیل نماید.
خوبدیدن را دُرست بیاموز! تا به درستشنیدن نیز عادت کنی .با
اطمینان میگویم ،جایگاهِ رفی انسانی ،متعلّق به کسانی است ،که برای فهمِ
یک معنا ،هزاران داشتۀ خود را از دست دادهاند.
فرزندم! زیباترین هنرها ،خوشاندیشی است .نقّاشی ،شعر،
مجسّمهسازی ،موسیقی و دیگر صنای ِ هنری ،همه برای تکامل توست .اگر
خِرَدِ موجودِ در این صنای ِ هنری ،نتواند ترا به فهمِ جهان و هر آنچه در
اوست سوق دهد ،به هیچ دردی نمیخورند .هنرمند ،باید که سنّتشکن
باشد ،و به جنگ باورهای زیانبارِ زمانِ خود قیام کند؛ و اِلّا ارائۀ هر اثر
هنری -از هر هنرمندی -دوام و قوام ماندگاری نخواهد داشت .یکی از
دالئلِ مهمِّ ماندگاری بعضی از آثارِ هنری ،از دیرباز تا امروز ،ناشی از
حضور معنویّتی است که در جان آن هنرها نهان شده است؛ که اندیشهای
کالن در نهان خود دارند .اگر هنری فاقدِ روحِ معنویّت باشد ،نمیتواند در
طولِ قرون و اعصار ،خود را در حافظۀ آیندگان ثبت کند .برای به فهم
فروهر 114
کشیدن سنّتها ،باید هویّتشان را به چالش کشید؛ تا مُهمالت را از جانِ
آنها بزدایی؛ و مانده را نیز در خِرَدی پرورش یافته به تعالیِ در خود،
دعوت نمایی.
هنرِ خردمند در این است که فسیل را تشریح میکند ،نه ستایش! هنرِ
عارف نیز ،جهت دادن ،به اندیشۀ توست ،برای فهم و پرورش خِرد و شعور
در تو؛ و تالشِ فقیه ،برای متوقّف کردن اندیشۀ توست از حرکت .قبالً
گفتم که عارف ،چگونه اندیشیدن ،به تو میدهد؛ و فقیه به تو ،این
طور اندیشیدن! و ترا مقیّد به تبعیّت از خود مینماید .هنر عارف،
ساختن آرزوست برای غیرِ خود؛ نه آرزومندِ آرزویی در خود.
رسالتِ عارف ،انتقالِ حقیقیِ مفاهیم و الفاظ است به اذهان ،نه
بَزَک کردن اذهان با مهمالت .آنچه را که فقیه سعی در پنهان
کردن آن دارد ،عارف به عیان کردنش تالش میکند.
وقتی تعلیم ببینی و به تو بیاموزند که زندگی حقیقی ،جز در شکمِ
نهنگها مُیَسَّر نخواهد بود ،بی هیچ تردیدی خود را به شتاب ،به شکمِ
نهنگها پرتاب خواهی کرد؛ تا به سعادتِ تعلیم گرفتۀ خود برسی .مراقبِ
تعالیمی باش که به تو تحمیل و داده میشود .همانقدر که بین فقیر و گدا،
فرقِ معنا وجود دارد ،میان آنچه که من میدانم و این خَلق ،فرقِ فاحشی
است .ما ،دهندگانیم که به فقر افتادهایم ،و آنان ،گدایانی که طعم فقر را
فهم نکردهاند.
فروهر 115
فرزندم! هیچ حقّی ندیدم که در او باطلی نباشد ،و هیچ باطلی
ندیدم ،که نَفَسِ حقّ در او ،مُستَتِر نشده است .بدان که ،حقّ را ،در
این جهان ،کیفیتی است ،که باطل را در او ،شوقی نیست ،و باطل
را در آفرینش ،حقیقتی است ،که حقّ را ،به تصرّفِ آن مجالی
نمانده است.
محبّت ،برای این جماعت آدمخورِ دینی ،حوریان آلت در بغل گرفتۀ
بهشتی است .و خوف ،هیزم جهنمی است که همه را نیز ،خود آنها و
کتابهایشان خلق کرده است .مگر اینها ،همان قوم نیستند که هزاران
منصور را ،تا به حال ،ذبح کردهاند .منصور حالج -که روحش قرین
رحمت خَیّرات باد -با تکریم و احترامی خاص ،از کنار فضوالت خود و
حیوانات میگذشت و هر نجاستی را که متولّیان دینی در آفرینش ،خلق
کردهاند ،منصور آن نجاست را به احترام مینگریست.
فرزند! وقتی در جامعهای ،جیرهبندی افکار ،اجباری شد،
نگرانی برای تبلورِ یک اندیشۀ نو ،سخنی بیهوده بیش نیست .کسی
که ارزشِ یک بوستانِ پر طراوت و اعجابانگیز را ،فقط در سایۀ
درختانش میبیند ،ارزشِ واقعی جایگاهی را که در آن ایستاده
است ،هیچ زمان درک نخواهد کرد.
تودۀ کثیرِ احمقها ،تنها قشری محسوب میشوند که آزادی عمل را به
خود اختصاص دادهاند ،بی آنکه مسئولیّتی برای عواقبِ اَعمالِ خویش
احساس کنند .بیچارهْ فاضالن! که حتّی اندیشیدنِ بر اندیشههایشان ،چنان
فروهر 116
عرصۀ عمل را بر آنان تنگ کرده است که جز خموشی و عزلتگزینی،
چارهای بر بیچارگی خویش نمیبینند .بدان! در جهانی که لذّتِ اندیشیدن
فراموش شده است ،به دنبال تفکّرِ نو رفتن ،بسیار گران تمام خواهد شد .و
بدان که هیچ خباثتی بدون تمایل و رضایت شَرّ ،تغییر نخواهد کرد؛ و تا
جهان باقی است ،بعید میدانم که اَشرارِ جانمان ،به چنین تغییری تن در
دهند .سعی کن به حریم رَذیلتِ اَشرارِ جانِ خود ،شعوری بالغانه یابی ،تا
نتوانند به هیچ حیلهای ،ترا در خندقِ شَرّیاتِ خویش قربانی کنند .گاهی
برای بَرنده شدنِ یک نفر ،هزاران انسان ،بازنده و متضرّر میشوند .خود را
وارد گودِ هیچ بازیای مکن ،تا مجبور به بُرد و باختِ در آن نشوی؛ که نه
برنده شدنت ترا رستگار خواهد نمود و نه باخت تو؛ که هر دو ،ترا ذلیلِ
خویش خواهد کرد .مراقب باش! که سودِ بازیها ،فقط نصیبِ کسانی
خواهد شد ،که متولّی میدانِ بازی هستند.
عزیز پدر! هر انسانی که درونِ خویش ،احساسِ کفایت کرد ،محتاجِ
شکستِ هیچکس و هیچ چیز نخواهد بود .کسی به بُرد و باخت میاندیشد
که نوزاد درونش ،به بلوغی معنوی نرسیده است .با هیچکس بر سر اثبات
موضوعی جدال مکن! کسی که فهم را فهم نمیکند ،عقیمِ هویّتِ خویش
است .ارتباط با چنین موجودی ،کرامت انسانی ترا تباه خواهد کرد و ترا
قربانی بیشعوری خویش خواهد نمود .باید توجه داشت که مبانی عرفان در
ایران ،به گذشتههای دور برمیگردد؛ و اصوالً ،عرفان ربطی به اسالم و
ادیان ابراهیمی ندارد .باید توجّه داشت این متولّیان ادیان ابراهیمی بودند که
همواره سعی کردهاند عرفان و خرد عارفانه را ،به تشکیالت دینی خود
فروهر 117
منطبق نمایند و آن را به خورد پیروانشان بدهند .نمونۀ بارز آن ،آئین
«میترائیسم» از ایران کهن است؛ که شرح آن بیان میشود.
هوشیار باش! فرهنگ نمایشی و تبلیغاتی ،نمیتواند خرد ترا پرورش
دهد .به تو سفارش میکنم ،اگر روزی کسی را یافتی ،که در شعورِ او
تردید نمیکنی ،مبادا او را رها کنی؛ که یک شعور بالغ ،همچون شانسی
است که فقط یکبار ،درِ خانۀ وجودت را خواهد زد .اگر جوابش کردی،
این تو هستی که ضرر خواهی کرد.
پدربزرگم میگفت:
فرزندم! خرد توسعهیافتۀ بالغ را ،به سختی میتوان به دست
آورد؛ این مضامین فرمایشی و نمایشی است که در حَراجی هر
گذری ،به بهای پشیزی به تو اعطاء میکنند .کتابهای دین و
مذهب را ،در بازار کتاب ،خوب فهم کن و به مَبلَغ و بهای عرضه
شدۀ پشت جلد آنها توجّه داشته باش ،بهائی که برای این کتابها
معیّن کردهاند ،به قدر یک دهم قیمت واقعی آنان است .این
جماعت ،با عرضۀ این کتابها ،میخواهند ،شعور انسانی ترا در
طول زمان به سرقت ببرند .واِلّا هیچ کتاب بیست تومانی را ،به دو
برده تومان نمیتوان فروخت .کتابی که بیست تومان هزینه چا
است ،چگونه میشود به دو تومان ،در بازار کتاب عرضه کرد؟
فروهر 118
و میفرمودند :کتابی ارزشمند است که بیست تومان هزینۀ
برده باشد ،ولی شما حتّی ،به دویست تومان هم ،نتوانید آنرا چا
ابتیاع کنید و به دست بیاورید.
عزیز پدر! هر انسان خوشاندیشی که از جان آدمیان پاسداری میکند،
بر روی این کرۀ خاکی ،در هر لباس و مرام و دین و مذهبی ،حتماً و حُکماً
عارف است .یعنی صاحب معرفت است .و مالک خوشاندیشی چیزی
نیست مگر ،حفظ حریم انسانیِ انسانها؛ و نگاه داشتن حرمت همۀ
موجودات .عرفانی که در کتابهای گذشتۀ ما ،از آن صحبت میشود،
چیزی نیست مگر پنهانکاری ،که همه نیز ،از ترس قدّارهبندان دین بوده
است .امروز ،زمان پنهانکاری نیست .شفّاف بگو تا سخنت به روشنی فهم
شود!
ریشۀ بنیاد عرفان ،به مرام مِهرپرستی ،در سرزمین ایران و هندِ کهن باز
میگردد .اندیشمندان و خردورزان تاریخ ،همیشه از ترس متولّیان جلّاد
ادیان ،نمیتوانستند مطالب را شفّاف بگویند ،الجرم متوسّل به رمزگوئی و
ایماءنگاری میشدند .و در لَفافِه سخن گفتن ،و دو پهلو نوشتن را پیشۀ خود
کردند ،تا از شَّر مُفَتّشین دین ،در امان باشند .ادیان ،هیچ زمان جامعۀ انسانی
را ،راحت نگذاشته و این تودۀ جحود و متقلّب ،به همدستی خاخامهای
فروهر 119
جهود ،خون آدمیان را در طول تاریخ بر خاک روانه کردهاند .ریشۀ عرفان
به قبل از هجوم تازیان باز میگردد؛ اما هجوم تازیان به این مرز و بوم ،این
شیوه از گفتار را در ادبیّات ما ،هر چه بیشتر پنهانترکرد.
مِهر ،میثرا ،میترا و مسیحا ،در اصل یک کلمه هستند .در طول تاریخ،
کلمه مِهر به دلیل سفرهای فرهنگی در بین ملل ،به تلفّظهای گوناگون
تبدیل شده؛ و این واژه ،در دورۀ هخامنشیان ،رایجترین واژه بوده .آئین و
دین مهرگرائی ،از زبان و فرهنگ هند ،در حدود 1هزار سال پیش وارد
زبان و فرهنگ آریائیها شد ،و آئین رسمی ایرانیان گردید .قبل از زرتشت،
یا زِرتَشتا یا زِریاتشتا (زِراتشتا یعنی مِجمَر یا سینی پر از طال وآتش) و در
آئین میترا یا مهر« ،میثرا» ،زنی است که یگانه نمایندۀ «بُکا» -خدای جهان
بر روی زمین -است .سه هزار و اندی سال پیش ،میترا درآئین زرتشت،
یکی از فرشتگان اهورامزدا بر روی زمین شده .میترا ،فرشتۀ عهد و پیمان،
نور و دوستی و مهربانی است .نام میترا ،در «وِدا» ،درآئین هندی به نام
«وارونا» آمده است .این وارونا همان واژهای است که امروز در ایتالیا،
شهری به همین نام وجود دارد؛ و به آن وِرُونا میگویند ،چرا که در حدود
1588سال قبل ،مراسم و آئین میتراپرستی ،از طریق ایران و لشکریان ایرانی،
در یونان باستان ریشه دواند و به عنوان یک دین رسمی در یونان ،و بعد هم
در روم ،و آنگاه در اندک مدتی در تمام اروپا و از آنجا تا انگلستان رفت
و به عنوان یک دین رسمی در اروپا پذیرفته شد.
تا زمانی که دین ناصری ،یعنی دین فرزند مریم؛ وارد یونان و روم شد و
به اسم مسیح ،تغییر نام گرفت ،میتراپرستی ،دین رسمی اروپا بود .واژۀ
فروهر 111
«مسیح» ،در زبان اروپائی همان میثرا است .وکلمه مسیح نیز در اصل مسیحا
می باشد نه مسیح.
مسیح ،در فرهنگ یونان باستان ،هیچ معنائی ندارد و «مسیحا» درست
است.
ادامهدهندگان و بازماندگان آئین مهرپرستی ،امروز در کشورهای
اروپایی ،و دیگر کشورهای دنیا ،در اصل ،همین جماعت «فرماسونر»
میباشند؛ که امروز دنیا را در کنترل خود دارند .میترا در زبانهای سُریانی،
کَلدانی ،فینیقی و پهلویِ هخامنشی در ایران باستان ،میثرا (مِ یِح رَا) گفته
میشد؛ و بعد از ورود به اروپا ،با حفظ معانی خود در کلِّ زبان اروپائیان،
مسیحا (مَ سِ حا) شد .بد نیست بدانی ،تولّد میترا ،برابر است با 15دسامبر،
که ناصریها (یا مسیحیان) آن را روز تولّد مسیح میدانند .و ایّام عید
آنهاست .و در اروپا ،این روز را عید میگیرند .در اصل ،این روز ،زاد روز
تولّدِ مهر یا میترا یا میثرا است ،که در اساطیر پرمعنای ایرانزمین ،میترا در
آن روز ،به ارادۀ صاعقهای ،از دلِ سنگی در غاری زاده شده است .یا بهتر
است بگوئیم میترا ،فرزند و زادۀ سنگ است ،که به آن «سنگوا» نیز
میگویند .یعنی کسی که از سنگ جدا شده یا زاده شده است( .میترا ،در
اصل ،خانمی به نام سنگوا است .یعنی از سنگ جدا شده .و این نام چقدر
برازندۀ زن است .اعظم خدایان اساطیری ایران باستان از جماعت نسوان و
زنان هستند .درست بر خالف ادیان سامی ،که همه نرینه هستند؛ و قهّار و
آدمکش؛ به جز چند خدا ،که آنها هم به اعراب تعلّق نداشتند .بعدها جزو
بتان اعراب شدند) .این تمثیل در اساطیر ما ایرانیها ،چقدر زیباست که زن
فروهر 111
را از نور خلق میکنند و هویّت او را از سختی سنگی ،به او هدیه میدهند،
تا تمامی شدائد و سختیها را ،در طول تاریخ متحمّل گردد .زن در اساطیر
ما ،موجودی جم الجم است؛ (جم الجم ،یعنی موجودیّتی که خشونت و
لطافت را با هم در خود مجتم کرده است .و خیر و شرِّ جان او برابر است.
درست همچون خدایان) .زن ،موجودی است که مرد را ،نه تنها به فهم آن
ادراکی نیست ،بلکه ،از چند و چون فهمِ زن نیز بیبهره است .اساطیر ایران
در ارتباط با زن ،بسی پرمعنا است .زن در فرهنگ گذشته ما ،یکی از چهار
عنصر آفریده شدۀ هستی بوده است؛ یعنی آب ،باد ،خاک،آتش .میترا یا
جنس زن ،از عنصر چهارم ،یعنی آتش به دنیا آمده است؛ نه همچون
روایتهای مذهبیِ کتابهای ادیان ابراهیمی ،از پهلوی چپ مرد زاده شده
و بعد هم مرد را فریب داده باشد.
زن ،در متون فرهنگ آریائی ،تکامل دهندۀ مرد است ،نه اغواکنندۀ او.
در فرهنگ گذشتۀ ما ،زن ،حافظ و نگهبان عورت است ،نه قابض آن؛ و
محافظ مرد است ،نه متخاصم به او!
زن ،در لطافت ،بسان حریری نازکتر از برگِ گل ،و در تحمّل شدائد،
بسان سنگی خاراست؛ اسطورههای ما نیز در فهم زن هیچ کم نداشتهاست.
روز تولّد مسیح در اروپا ،اصالً ربطی به تولّدِ عیسی ،فرزند مریم یهودی
ندارد ،که در اورشلیم زاده و به مسیح معروف شده است .بیست و پنج
دسامبر ،یعنی روز تولّد آفتاب است .مسیح ،یک پیامبر یهودی است و هیچ
ربطی به اروپائیها ندارد ،او فرزند یک زن یهودی بنام مریم است .و از
خاک اورشلیم است ،با موهای سیاه و هیکلی کامالً درشت و گندمگون ،و
فروهر 112
با چشمان سیاه از نژاد یهودیهای بنیاسرائیل است .تصویری که اروپائیان،
امروز از مسیح ،در ذهن من و تو ،شکل دادهاند ،چیز دیگری است .مسیح،
در اروپا ،آدمی است با موهای بور و اندامی نحیف و چشمانی آبی که با
گزینههای فرهنگی اروپائیان منطبق است ،و ربطی به شمایل فرزند
یهودیزادۀ مریم ندارد .جالب اینجاست که مردم خاورمیانه و آسیا نیز،
مسیح را با همان شمایل اروپایی پذیرفتهاند .اروپائیان در طول تاریخ ،برای
هویّت بخشیدن به ماهیّت مذهبی و دینی خود ،گزینهای جز فرزند ناصری
نداشتند و ندارند تا هویّت دینی خود را به نوعی در جهان عرضه کنند؛ بر
اساس همین طرز فکر و فرهنگ است که عیسی ،به یکباره به پیامبر
اروپائی ،تغییر ماهیّت داده است و کامالً یک شمایل اروپائی گرفته و از
نژاد اروپائی شده است .حتّی یک شمایل از مسیح ،در کشورهای آسیایی
نیز نمیتوانی پیدا کنی که مسیح چهرۀ آسیایی داشته باشد .در صورتی که
اصالً اینطور نیست و این یک جعل تاریخی به تمام معناست .و دقیقاً خالف
آن است که نمایش میدهند .اروپائیان ،در طول تاریخ ،ادیان موحّدی
نداشتند و اصالً موحّد نبودند .فقط ایرانیان بودند که از 1هزار سال قبل ،به
توحید و یگانگی آفریدگار اعتقاد داشتند .ایرانیان اوّلین قوم تاریخ بشری
هستند که یکتایی خدا را در فرهنگ خود واردکردند؛ در ضمن این مطلب
را هم فراموش نکنید که «خدا» و «اهلل» ،هیچ ربطی به هم ندارند .خدا یک
آفریدگار ایرانی ،و زائیدۀ اندیشۀ ایرانی است و سر و کارش با خرد و
اندیشه و گل و باغ و بوستان است؛ و اهلل ،یک خدای عربی است ،و سر و
کارش با کشتار و تجاوز و غارت و سوسمار و عقرب است .اهلل عرب ،به
فروهر 113
آنان که او را میپرستند ،جایزه و پاداش میدهد؛ و به آنانکه به سخنانش
بیتوجهی میکنند ،قدّاره و شمشیر و آتش حواله میکند .خدای ایرانیان ،تا
آنجا که من فهم کردهام ،جز ارزانی مهربانی و لطف ،با آفریدۀ خود هیچ
نمیکند .توجّه داشته باش برای اینکه به اراده و فهم خدای هر قومی پی
ببری ،در درجۀ اول ،به شرایط جغرافیائی و اقلیمی محل تولّد آن خدا توجّه
کن! ببین که آن خدا در کجا تولّد یافته ،و در چه سرزمینی زاده شده ،و
شرایط آفرینش او در چه محیطی بوده است .در چنین وض و شرایطی
میتوانی به ماهیّت حرکت و ارادۀ چنین خدائی ،در ارتباط با انسانها پی
ببری .محلِّ تولّد خدا ،خیلی مهّم است! ببین آیا در محیط و محلّی سرسبز
تولّد یافته که پر از گل و گیاه و پرندگان رنگارنگ است؛ و یا در کوهستان
سترگ و زیبا و استوار؟ -مانند محلّ تولّد بودا -و یا مانند «اهلل» عرب در
بیابانِ شنزار و برهوت که پُر از سوسمار و عقرب و مار است؟ ماهیّت
احکام و دستورات خداها و فرمان آنها ،بر اساس و شرایط محیط تولّدشان
تنظیم و تدوین میشود .زرتشت در سرزمینی پرورش یافت ،که همه جا
سبزهزار بوده است ،و پر از درختان و گلهای باطراوت و سرسبز .طبیعی
بوده است که بگوید« :پندار نیک»« ،گفتار نیک» و «کردار نیک» .و اهلل
عرب نیز زادۀ بیابانی برهوت و شنزار و بیبرکت است؛ طبیعی است که
احکام الهیاش بر سیاق« :کشتار نیک» و «قتل نیک» و «غارت نیک» استوار
باشد! برای اینکه در سرزمین عربستان ،یکدیگر را میخوردند ،تا بتوانند
به بقای خود معنا بخشند .اگر چند سخن گزیده هم ،در بیان آن «اهلل عرب»
پیدا میشود ،باید مدیون آن مُغبَچّۀ فراری از ایران بود که نامش «روزبه»
فروهر 114
بوده ،یا همان «سلمان فارسی» خائن ،که برای خالی نبودن کتاب محمّد ،در
دهان اهلل عرب ،کلمات قصار گذاشته است .و الّا موجودی شنی همچون
سوسمار ،چه میداند گل رُز چیست! او میخواهد از شرّ گرما و دشمن،
خود را در گودالی از شن نهان کند و حشرات بیابان را تناول نماید .آن
اللّهی که احکامش را به جبر شمشیر توسعه میدهد و تشنگی ناشی از تَعَرّقِ
تبلیغش را ،با خون آدمیان و ادرار و خون شتران تسلّی میدهد؛ چنین اللّهی،
به حتم ،انسان را برای دوام خود میخواهد ،نه خود را برای بقای انسان! برو
و خدائی را دوست بدار ،که بتوانی بدون تفسیر و مهمالت ،او را فهم کنی.
آن اللهی که زبانش ،کتابش ،و پیامش را ،بدون تفسیر متولّیان شیّادش،
نمیتوان فهم کرد ،به هیچ دردی نمیخورد! اللّهی که در طول هزار و
چهارصد سال ،قابل فهم نشده ،بعد از این نیز قابل فهم نخواهد بود .اللّهی
که اهدافش ،هنوز بعد از هزار و چهارصد و اندی سال ،تحقّق نیافته ،بعد از
این نیز مُحَقَّق نخواهد شد .اللّهی که در طول زمان ،با احکامش ،جز
مزاحمت برای بشریّت ،هیچ نکرده است ،چگونه میتواند ،به یکباره
مُصلح بشریّت از کار در آید؟ این «اهلل» تازیان ،تا امروز ،چه خدمتی به
بشریّت کرده است؟ ،جز سوزاندن تمدّن بشریّت و کتابها ،ویران کردن
شهرها و آدمسوزیها و کشتارهای پی در پی ،از انسانها و حیوانات .آیا
کشتار و سر بریدن ساالنۀ حداقل سه میلیون حیوان بیزبان ،در مکّه،
گواهی بر نوعِ خِرَدِ «اهلل» تازیان نیست که با هزار مهمل تو در تو ،متولّیانِ
داللش ،سعی در اثبات آن دارند.
فروهر 115
برو و آن خدائی را دوست بدار که از ترس «اهلل» تازیان ،در
پستوی تاریخ نهان شده است! که بتِ هویّتیافتۀ تازیان ،همۀ
خدایان را گردن زده است ،تا خود را ،یکّهتازِ میدانِ جانِ آدمیان
کند.
حجاب برای زینتِ تن آدمی است ،تا او را در هستی ،شکیل کند .و
عریانیِ بیقوارۀ تن او را زینت بخشد .نه وسیلهای برای اسارتِ تن آدمی،
که به حُکمی فرمایشی عَلَمش کردهاند .حجاب پوششی است در الوان
رنگارنگ ،که برهنگی تن انسان را ،و لُختی تن او را ،به شمایلی دلنشین به
نمایش میکشد .حجاب ،آن پوششی نیست که اینان ترا به قبول آن اجبار
میکنند .ناموزونی تنآدمی را ،به هیچ حیلهای نمیتوان زیبا کرد ،اِلّا به
حیلۀ لباسی که در طرح و شمایلی زیبا عرضه میشود .پوشش و لباس،
حکمی نیست که اسالم مبتکر آن باشد .قرنهاست که جامعۀ انسانی به فهم
این نیاز رسیده است .این دستورات که در باب حجاب اسالمی میخوانی و
میدانی ،همه ناشی از بی بند و باری مُشتی عربِ زنباره بوده ،که فواحشش
و انسانهای آزادۀ کنیزشده درآن دیار ،طبق سنّت عربی ،به اجبار ،مُدام در
محلّات و اماکن عمومی نیمه عریان و برهنه ،مجبور به تردّد بودند .و
مردانشان نیز از پوششی انسانی برخوردار نبودند .همۀ انسانها در این کرۀ
فروهر 116
خاکی ،پوششی در خور انسانی داشتند؛ و دارند .این ربطی به اسالم ندارد.
روسری و چادر و مَقنَعِه و مانتو ،پوشش و حجاب نیست .همۀ این احکام
جعلی ،حُکمی است که حاکمیّت ،برای اقتدارخود ،به رعایت و اطاعتِ آن
فرمان داده است .حجاب ،پوششی است که آدمی را به زیباترین شکل
ممکن در خود جای میدهد ،نه انسان را بیقوارهتر کند .پوشش باید که در
آدمی ،انبساط خاطر خلق کند ،نه اینکه آدمی را در خود به اسارت کشد و
روحیۀ معنوی جان انسان را دچار یأس از زیستن نماید.
فرزندم! این تمثیلی است که ترا میگویم .در حقیقتِ خلقت ،چنین
امری ،فاقد اعتبار است .این تقسیمات که ترا میگویم ،همه ،زائیدۀ ذهن
بشری است و حقیقت ندارد .اما شعوری که در این تمثیل جاری است،
برتحلیل خِرد و ادراک انسانی تو ،کارگر خواهد بود.
جمال ،ظاهر آفرینش خداست ،در ما و در هستی ،و جمال همۀ ظواهر
خداست در هستی.
جالل ،تَحّکُمِ بیکران خداست در خلقت .خشونتها و عذابهای
خداست در هستی.
و کمال ،وجهۀ خیرات و شرّیات خداست در ما و در همۀ هستی.
فروهر 117
آنچه از چند و چون فرشتگان در کتابهای ادیان نقل شده است و
همینطور از چگونگی آفرینش آدمی ،و طرد او از بهشت ،قطعاً نمیتوان
به صِرف این کتابهای پُر از اوهام ،به قضاوت در رابطه با این معنا
نشست؛ که عرفای واقعی را ،یا بر بسط این امور اجازۀ شرح نبوده ،و یا بر
افشای سِرَّش ،سِالح صواب .همۀ آنان ،کنایهای زده و گذشتهاند .آنطوری
که از دیوانهای عهد عتیق ادیان ،استنباط میشود ،آفرینشِ سرشت هر
فرشتهای ،به بخشی از یک واحد مطلق مربوط است .چرا که هر فرشته را
نامی واحد ،و هیبتی واحد ،و مسئولیّتی و هویتّی واحد ،در هستی رقم
زدهاند؛ به صورتی که هر فرشته ،بر جمی خویش قائم ،ولی در فهم دیگر
امور ،متّکی به ذات آفریدگار است ،فرشتگان ،نه به تحلیل خویش واقفند،
نه بر فهم امور ِآفرینش کامل ،آنان مطی ِ مطلقِ خالقند .در چنین
مجموعهای ،انسان که نحوۀ آفرینش او ،قبل از به فعل رسیدن ،فقط در ذاتِ
حکمت کمال خالق ،نقش داشته ،فرشتگان را ،چگونه برکُنهِ حکمتِ
آفرینشِ انسان ،در ذات خالق ،آگاهی بوده است؟ و آنهم ،به کُنهِ خلقتی
که هنوز آفرینش آن ،بر عینیّت انسانِ حاضر ،دوام نیافته بود .ماندهام که
چگونه فرشتگان بر این حکمتِ نهفته در ذاتِ یک کمالِ مطلق ،فهم
داشتند ،تا حُکم ،بر نادرستیِ این آفرینش که «بشر» نام دادندش بدهند ،و
خالق را ،به غلط بودن آفرینش بشر ،هشدار دهند .در صورتی که همۀ
پدیدههای هستیِ هست ،بعد از پایانِ آفرینشِ فرشتگان تحقّق یافته است .به
راستی چرا فرشتگان ،طبق امریۀ اهلل ،بعد از مخالفتشان با اهلل ،در خصوص
خلقت بشر ،به خلقتِ بشر قوام دادند و هیچ نکردند و نگفتند ،و فقط
فروهر 118
اطاعت کردند؟ چه شد که بعدها ،با بشر که اشرفِ مخلوقات گفتندش ،این
چنین به جدال برخاستند .بطالن و بیثمری آفرینشِ بشر را ،فرشتگان،
چگونه پیشبینی کرده بودند؟ آیا مگر این شعور ،فقط در کُنهِ ذات خالق
نبوده است؟ مگر «اهلل» به این بطالن و خسران در بشر واقف نبوده است؟ آیا
مگر حُکمِ خالق ،که ارادهاش ،به نِمودِ بشر بوده ،در سرشت فرشتگان نیز
منظور بوده است؟ که به نادرستی آفرینش آدم ،در خلقت ،به اهلل هشدار
دادهاند! آیا مگر شعور فرشتگان که خود مخلوق خالقند ،بر خَلق برتری
داشته است؟ در صورتیکه فرشتگان ،هر یک به طور منفرد ،بر یک
حِکمت واحد آفریده شدهاند ،و بر کل آفرینش ،فهمِ شعور ندارند؛ نه
تحلیلشان در امور ،بر حریمِ صحّت است ،و نه فهمشان ،به غیر خالق،
مصوّر .همۀ آنها ،قائم به یک بُعدند ،یا شرِّ مطلقند؛ و یا خیر محض.
مخلوقی که بر جمی ِ جم الجم هستی -که در واق ،خود همان خالق
است -احاطۀ فهم ندارد ،چگونه در بدی و خوبی خلقتِ مخلوقی چون
آدم ،تحلیل و فهم میتوانسته داشته باشد؟ که بتواند به خالق ،نادرستی
خلقت آدم را هشدار دهد .او که بعداً ،به حکم خالق ،خود نیز بخش
عظیمی از آن مخلوقِ آدمنام ،شده است ،چطور میتوانسته بر خیر و شرِّ
آدم -آنهم قبل از خلقت او -فعل قضاوت ،جاری کند؟
فروهر 119
شعور فرشتگان ،در شناختِ آدم
آیا شعور فرشتگانِ مخلوقِ آن خالق ،در شناختِ آدم ،افزونتر از فهمِ
خالق بر خلقت آدم بوده است؟
گفتهاند ،روزی که آفرینشِ آدم ،به امر «اهلل» ،عینیّت یافت ،اراده بر این
بوده که همۀ فرشتگان ،که مخلوقِ آن اهلل هستند ،اعم از اَشرار و اَبرار و
خیّرات ،همه ،بر این بشرِ مخلوق سجده کنند .حال پرسش این است که:
این آدم ،در زمان خلقت ،چند ساله خلق شده بود؟ و در چه سنّی شکل
گرفت؟ کودک بود؟ جوان بود؟ پیر بود؟ در روز نخست ،چه هیبت و
شمایلی داشته است؟ حوّا نیز باید چنین بوده باشد .و باز اینکه آیا مگر در
فهم ما ،کسی که سجده میکند ،آنچه در نهان و برون دارد ،به
سجدهشوندۀ خود تقدیم نمیکند؟ به معنای دیگر ،فرشتگان با این کُرنش
خود به آدم ،هر آنچه داشتند به فرمان خالق ،به آدم اِعطاکردند .یعنی
خویش را ،از خویش خالی کردند ،تا آدمنامی را پر کنند از خود؛ و تجسّم
عینی بخشند .فرشتۀ زیبایی با کُرنشش ،زیبایی خویش را ،و فرشتۀ نطق و
کالم ،نطق وکالمش را ،و فرشتۀ تعقّل و تناسب ،تناسب و فهم و خِردش
را ،و فرشتگان اشرار نیز همه ،چنین کردند و همۀ فرشتگان ،هر آنچه از
خیر و شَر داشتند ،بر خلقتِ آدمی ،جاری کردند .به همین ترتیب ،همۀ
فرشتگان اهلل ،و مقرّبان کمالِ قربِ اهلل ،تکتک ،خویش را بر آدمی اِعطا
فرمودند ،الّا شیطان ،که خصال شیطنت خود را ،به آدمی نبخشید .و اگر
شیطان نیز به چنین ننگی تن در میداد ،و به پاس عشق «اهلل» ،به خلقت
آدمنامش ،آنچه داشت ،به آدم میداد .و به خواست «اهلل» ،جامۀ عمل
فروهر 121
میپوشاند ،دیگر آدمی ،نقشی ازکمال و جمال و جالل «اهلل» میشد؛ دیگر
این نمیشد که امروزه هست .پس آدم ،صورتی از مثالِ خودِ اهلل میشد؛
بی کم و کاست .و آدم ،رقیبی میشد ،در مقابل خالقی واحد! در اصل،
انسان ،خودِ خدا میشد ،در مقابل خالق خود .که شیطان را در به ثمر
نرسیدن آن نقشی عظیم بوده؛ شیطان ،خود ،سرشار از عشق اهلل خود بوده .و
بیش از هر فرشتۀ دیگر ،به عشق اهلل آمیختهتر .شیطان ،عشق اهلل را ،بر دل
همیمیپرورید .و قبول هر رقیبی را ،بر وجودِ فیّاضِ عشقِ خویش ،مطرود
میدانست؛ تا مبادا ،یگانگی عشقِ خالق را ،در این خلوتِ ملکوتی ،مکدّر
نماید .اگر به چنین فهمی نائل شویم ،باید بگوییم شیطان ،تنها فرشتۀ مخلوقِ
اهلل است که به فهم غیرِ خویش نیز ،واقف بوده است .و این حکمتِ فهم را
نیز ،خود «اهلل» ،در نهاد شیطان ،آفریده است .بر اساس این فهم ،پس ،به
حتم ،به افعال آفرینندۀ خود ،باید واقف بوده باشد و بر او ،و بر حکمتِ
خلقتِ خود ،فهمِ جمی ،داشته است .و به غیر این نیز نمیتواند باشد و
نیست .اگر به غیر این باشد ،به نقص «اهلل» ،گواهی دادهایم .خدائی که بر
فعل و اعمال مخلوقِ خود فهیم نباشد ،قطعاً چنین خدایی تمام و کامل
نیست .مگر میشود خالقی ،مخلوقِ خویش را ،به طورکامل ،از جمی
جهات ،فهم نکند؟ گویند شیطان ،از امر معشوقِ خویش -که خالق اوست-
سر باز زد و گفته است :من بر این موجود ،که همۀ تو ،در او ،در حال تجلّی
است ،سجده نخواهم کرد! و گفته که من ،چگونه توانم ،تمامی شیطنت
خویش را ،برآدم اِعطا کنم ،و او را «اللّهی» دیگر سازم ،که مرا ،یک
معشوق ،کفایت کند برای ابد؛ که آنهم توئی! و گفته که قَوام من ،به
فروهر 121
عشق تو ،دوام یافته است و بس .که نتوانم ،دو عشق را ،بر وجود خویش
تحمّل کنم؛ و چون «اهلل» که بر آخرین مخلوق هستیِ هستِ خود ،ذوقی
عظیم و شوقی وافر داشت ،از سرپیچی شیطان ،به خشم برنجید و طرد او
کرد( .اهلل ،اینجا ،درست به مانند نَفس انسانی عمل کرده است) آیا این فعل از «اهلل»،
قابل تصوّر است که خالق این هستی بیکران است؟ ما نباید صفات انسانی
خود را ،در ذات خدا دخیل دهیم .آیا این تداخل صفات انسانی ما ،در
کمال خالق ،و آفرینش نیست؟ خدا را نَفسی نیست ،که بر سیاق آن
نَفس ،مُدام ،تغییر خُلق دهد ،و احکام اَزَلی خود را مُکَدَّر نماید.
خدا بر جمی افعال شیطان ،باید از بَدو خلقت فهمی به کمال داشته
باشد و باید میدانسته که شیطان ،از امر او ،در این خصوص،
سرپیچی خواهد کرد .اگر نمیدانسته ،بر کمال شعور مطلق او
تردید باید کرد .آدمی را گفتهاند که اشرف مخلوقات است ،به گمانم،
آدمی بیشتر ،اشرف آفرینش است ،تا اشرف مخلوقات .اشرف به معنای
آخرین مخلوق اگر باشد ،به راستیِ معنا ،نزدیکتر است ،تا به کمال آدمی
در آفرینش .آدم چگونه با این خصال خبیثه که در خود دارد ،میتواند
اشرفِ کمالِ مخلوقات باشد؟ شاید بتوان گفت که آفرینشِ او به دیگر
آفریدهها اشرف است ،نه بر هستی بیکران مقدّم .آدم ،آخِرین پدیدۀ
مُجَسَّمِ حکمتِ خداوند است در هستیِ هست .اگر آدم را اشرفیّتی بود ،بر
شرفِ آفرینشِ خود ،ارج مینهاد .ولی ما در عمل ،دیدهایم که دَدمنشی
آدمی ،در طول تاریخ ،از قابیل تا به من و تو ،شرّیّاتش ،به خاطر عدم فهم از
شیطنت ،به همۀ مخلوقات ،رجحان داشته است ،تا اشرفیّتش در امور .آدمی
فروهر 122
در خلقتِ سرشار از فهمِ شگفتانگیزِ هستی ،که در جریانِ هستی ،حکّ
شده است ،به نقطۀ کوری میماند ،که در هویّت خویش مشکوک مانده
است.
در جمی کتابهای ابراهیمی و بعضاً غیر الهی ،خالء فقدان فهم آدمی
را ،از خود ،به اَشکال متفاوتی ترسیم کردهاند .اوّلین فقدانِ فهمِ آدمی از
خود ،طرد او از بهشت است ،به جرم تناول گندم یا سیب ،که این ،میلی
نیست ،جز گرایش آدم ،به آلت تناسلیِ زایشِ حوّا! چرا فریبِ آدم را ،از
خویش ،به شیطان نسبت دادهاند؟ گویی شعور چراییهای هستی ،در ذات
بشر ،عصیانِ اهلل را بر علیه او رقم زده است.
و آیا قبل از تجسّم عینی حوّا ،و فریب آدم به حیلۀ او ،و طرد
آدم از بهشت ،همه از قبل ،در کُنهِ آفرینشِ خالق ،محرز نبوده
است؟ اگر نباشد ،این از نقصِ اکملِ اهلل است ،به نوع آفرینش منِ
مخلوق ،که آفریدۀ اویم.
چرا خلقتِ حوّا ،قَرین فریب آدم شد؟ مگر نه اینکه نقل است حوّا
خود ،از بطن آدم به وجود آمده است ،و پارۀ تن خودِ آدم است؟ در اصل،
می شود گفت که آدم عاشق خویش شد .در این میان ،آدم چرا شیطان را
شریک نقص خلقت خود قلمداد میکند؟ طبق سرودههای ادیان ابراهیمی،
گذشته از همۀ این امور ،اگر حوّا از دندۀ چپ مرد خلق شده باشد ،بر قیاس
علم «دی ان ان» ،کروموزوم مُستخرجه از تن مرد ،باید عین همان مرد خلق
شده باشد ،نه در هیبت یک زن!
فروهر 123
اگر شیطان نمیخواست در آنچه داشت ،شریکی قائل شود ،آیا
مستوجب خشم معشوق است؟
آیا به جرم این عدم تفویض خود به دیگری،که آدم نامش دادهاند،
مستوجب عقوبت است؟
شیطان را ،عشقِ سیّالِ غیر قابل انشقاقِ «اهلل» ،احاطه ساخته است.
موجودی چون شیطان ،که مغروق در مُطلقی واحد است ،چگونه میتواند
اختیار عشق خویش را به مخلوقی دیگر واگذار کند؟
چرا اهلل ،شیطان را به چنین عشقی تجهیز کرده ،که او را از هر انشقاقی از
خود ،مُنفَک نموده است؟ مگر «اهلل» به خلقت دیگر خود ،که آدم نام داده
است ،واقف نبود؟ تا دیگر بار ،هم شیطان را ،و آدم را ،به جرمی ،که خود
برآن واقف بوده ،به قهر از خویش ،طرد نماید؟ چرا اصالً در آفرینش بشر،
حکمتِ «اهلل» ،به آفرینش نر ،دوام یافت؟ و چرا بر صفحۀ هستیِ هست،
شمایل آدم را ،به صورت نرینه ،قوام داده است؟ و چرا حوّا را در شمایل
مادینه؟ آیا نمیشد ،آدم از بطن حوّا ،خلق شود؟ و حوّازاده،آدم بشود؟ و
آدم از بطن حوّا خلق گردد؟ عموماً ،مادّگان زایندهاند نه نرها!
آیا نمیتوان گفت که هویّتِ آدم ،در اصل ،مادینه است ،و
هویّت حوّا نرینه؟!
آیا گرایش جمال «اهلل» ،و جالل «اهلل» ،بیشتر بر مادّگی ،معطوف نبوده
است؟
و آیا چون خودِ اهلل را ،زایندگی است ،و خلقت ،به زایندگی استوار
است ،نمیشود یقین کرد این آدم است ،که مادینه باید باشد ،و این حوّا
فروهر 124
است که در اصل نرینه باید میبود؟ و آنگاه ،آلتی برای زایش به مانند
شمایل گندم در هیبت او استوار کرد ،که گذرگاه زایش من و توست .آدمِ
ابوالبشر ،با تناول گندمِ حوّا ،مطرودِ از بهشت شد .و آیا گندم ،نمیتواند
همین آلت تناسلی جفت او باشد؟
چرا آدمی که در اوّلین پگاه آفرینش ،طعم مخلوقیِ خود را در خود
چشیده بود ،مطرود حقّ واق شد؟
اهلل ،یَهُوَه،گاد ،1با طرد آدم ،از بهشت ،که جز حَرَمِ فهم و ادراک و
تحلیل ،هیچ نمیتواند باشد ،چرا رنجش خاطر خود را ،از آفریدۀ خویش،
ابراز کرده است؟ مگر داشتههای آن «اهلل» ،بر سیاقِ نفسِ بشر است؟ مگر
اهلل ،با خلقت آدم ،نمیدانست که او از فرمانش سر باز خواهد زد؟ اگر
نمیدانسته ،باید به کمال این «اهلل» ،و بر خدائی او مشکوک شد .چرا باید
آن وحدت واحد هستِ هستی ،به خُرد غباری به نام آدم ،به نَفس غضب
حکم راند؟
چرا اهلل ،گناه طرد آدم از بهشت را ،که در اصل ،طرد آدم از خود «اهلل»
است را ،به واالترین عاشق وجود الیزال خود ،یعنی شیطان نسبت میدهد؟
چرا؟
و دیگر بار ،چرا عدّهای از مخلوقات مطرودِ از بهشت خود را در زمین،
به نام ناجی و پیامبر ،وکیل خویش میکند؟ و آنان را کتابی عنایت
میفرماید تا نقصی که در بهشت ،خود او قادر به درمان آن نشده ،به
مداوای آن مأمور شوند؟
1
-God
فروهر 125
آیا این شیطانِ مُهرِ لعن خورده ،همان مُقرّبی نیست که همۀ
وجودش سرشار از عشق «اهلل» است؟ و در شیطان هیچ نیست ،اِلّا
حضور عشقِ خالق ،که همه اوست؛ و هیچ نیست جز خدا .هیچ
پدیدهای به قدر شیطان ،به عشق «اهلل» تجهیز نبوده است .رشک او
بر آدم ،از شدّت شوقش به خالق ،ناشی شده است ،نه از سرِ
عنادش بر «اهلل» .و سر از اطاعت «اهلل» پیچیدنش را ،نه برای عصیان،
که به ادراک فهم فزونش به «اهلل» باید منظورکرد.
تعبیر امروز ما از شیطان ،باید همان عدم فهم ما از شیطنت باشد.
«اهلل» ،آدم را برای خود آفرید؛ ولی آدم ،حوّای درون خود را،
برای خود برگزید .آیا آدم ،بیشتر مُستحقّ لعن نیست تا شیطان؟
حوّا ،پارۀ وجود جسمانی آدم است .و این بِدان معناست که
آدم خود را برگزیده است،نه «اهلل» را!
فهمِ آدم برحوّای درون خود ،بیشتر از توجّه او ،بر «اهلل» است.
اینها که ترا گفتم ،همه ،تحلیلی بود که از دادههای ادیان ابراهیمی اخذ
کردهام؛ که همه ،در طول تاریخ ،بر ما ،و تبار ما تحمیل شده است .بدانکه
بهشت ،جز باغ فهم هیچ نیست؛ و جهنم ،جز گودال جهل هیچ
نیست!
اگر آدمی به نقص و جهل خود ،در آفرینش اقرارکند ،به حتم،
طعمِ فهم را ،خواهد چشید؛ که جهلِ بشر ،او را ،از فهمِ به خود،
فروهر 126
مُنفَکَّش کرده است .و چون نتوانسته به جهل خود اقرار کند ،از
انوار فهم ،غافل شده است .عرفای حقیقی را ،از آن روی ،توجّه به
شرّ ،بیشتر است ،که ادراکِ شرّ را ،مایۀ نجات خیر میدانند.
اگر آدمی را ،بر جهل خویش اقراری بود ،بی شکّ ،بر فهم،
پیشی میگرفت و آنگاه ،فهمِ خودِ خویشش ،مُیّسر میشد.
این که گفتم« ،اهلل» آدم را برگزید ،و آدم ،حوّای درون خود را ،بی هیچ
تردیدی ،باید «اهلل» ،بر این حکمت نیز آگاه بوده باشد .نمیتوانسته آگاه
نباشد .اگر بر این نیّت آدم ،که خود ،خالق اوست ،آگاه نباشد ،بر«اهلل»
بودنش مشکوک باید بود.
ادراکِ حقیقتِ خدا را در ما ،فهمِ درستِ از شیطان و شیطنت،
معیّن میکند.
این تشویق و محبّتِ غیر قابل باور شیطان به آدم و حوّا ،در ارتباط با
خوردن گندم یا سیب ،که میوۀ دانائی نام داشته ،حقیقتاً در متون ادیان ،قابل
تعمّق است .خوردن آن سیب یا گندم ،توسط آدم و حوّا ،در متون تاریخ
ادیان و شیوۀ طرد آدم و حوّا از بهشت ،یکی از تناقضات قابل تعمّق ،در
رابطه با شکل نگرش «اهلل» و «یَهُوَه» و «گاد» ،به نوعِ مخلوقِ انساننامِ خود
است.
شیطان ،حوّا و آدم را ،به خوردن میوهای تشویق کرد ،که از نظر خالق،
درخت ممنوعۀ دانائی بوده است .چگونه و چرا ،یهوه و اهلل و الوهه ،آفریدۀ
خود را از خوردن میوۀ درختی باز داشته است ،که او را به دانائی هدایت
فروهر 127
میکرده است؟ وقتی دانائی میتواند شعور موجودی را توسعه دهد ،چرا
باید به توسعۀ چنین مهمّی ،فرمان به ممنوعیت بدهد؟ وقتی خوردن از
میوهای میتوانسته در پرورش خِردِ مخلوقی نوپا ،به نام «آدم» کارگر شود،
چرا خالق را حکم به من آن بوده است؟ طبیعتاً خوردن از چنان پدیدهای
میتوانسته ،مخلوق را از کودنی برهاند .رها شدن موجودی از کودنی،
میتواند او را به فهمی معقول هدایت کند؛ تا هرچه بیشتر ،بر خالق خود
فهم کند و او را بیشتر مورد ستایش خود قرار دهد .اما چرا خالق
نمیخواسته مخلوق او ،به دانائی ،فهمی داشته باشد؟ چرا ،شیطان در تالش
انتقال دانایی ،برای توسعۀ خرد آدم ،این همه حیله به کار بسته است ،تا او را
به خوردن از این محصول راضی کند؟
گوئی ،شیطان بهتر ،به منزلت آفرینش آدم و حوّا ،توجّه داشته است ،تا
آن «اهلل»! گوئی شیطان بیشتر از اهلل ،طالب رشد عقالنی و تعالی آدم و حوّا
بوده تا خالق این موجود! این چگونه میشود ،که خالقی ،مخلوق خود را
در کودنی دوستتر دارد ،اما ،غیری ،به نام شیطان ،که خود نیز مخلوقی
بیش نیست ،مخلوقِ همان خالق را ،دوستتر دارد؟ و کرامت شعور او را
بیشتر مدّ نظر قرار داده است ،تا خالق آن موجود؟!
این نکته نیز قابل توجّه است که:
موجودی به نام شیطان ،بعد از مورد غضب قرار گرفتن از طرف خالق
خود ،در بهشت چه میکرده است؟ اصالً باید پرسید که وجود موجودی
غضب شده و مطرود -به نام شیطان -در بهشت ،چه معنائی دارد ،تا
برگزیدهای بشر نام را ،که مورد شوق خالق بوده ،فریب دهد ،و بر علیه
فروهر 128
خالق خود توطئه نماید؟ و خالق ،از این توطئه ،هیچ نمیدانسته؟! این چه
خالقی است که از رفتار مخلوق خود ،تا این حد ،بیخبر مانده است؟! و
زمانی مطّل میشود ،که کار از کار گذشته است .و جالب اینجاست که
فریبخورده را ،تنبیه و طرد میکند .و فریبدهنده را صاحب کرامت
مینماید!
نقص این موجود بشرنام ،در خلقت چه بوده است ،که به این راحتی،
فریب شیطان را میخورد ،اما از خالق خود اطاعت نمیکند؟ و از طرفی
باید گفت نقصی که خالق برای خَلقِ این مخلوق داشته ،در چه چیز بوده که
او را مُستعدّ فریب خوردن آفریده است؟ این چه خالقی است که در فهم
اعمال مخلوق خود – شیطان -تا این حد در نادانی و عجز به سر میبرده؟!
طبق مضامین ادیان ابراهیمی ،بهشت ،مأوای برگزیدگان و صالحان و
وارستگان است ،حضور دائمی شیطان در چنین مکانی ،برای فریب
برگزیدهترین مخلوقِ خالق ،چه تعریفی میتواند داشته باشد؟
در صورتیکه طبق متون به اصطالح مقدّسِ همان ادیان ،شیطان ،به
خاطر سجده نکردن به آدم ،و نافرمانی از خالق ،پیشتر ،از محضر خالق،
برای همیشه طرد شده بود .چگونه میشود ،طردشدهای اجازۀ ورود به
بهشت داشته باشد؟ و این موجود غضبشده ،چگونه به راحتی به بهشت
وارد میشده است تا آدم و حوّا را فریب دهد؟
بنا به گفتۀ متولّیان دینِ یَهُوَه و اهلل و گاد ،بهشت ،مختصّ خالصان و
مخلصان به کمال رسیده است؛ شیطان چگونه میتوانسته به بهشت وارد
شده ،و به گشتوگذار مشغول شود؟ و کسی را با وی کاری نباشد؟ البتّه،
فروهر 129
اگر این سئوالها را با متولّیان ادیان ابراهیمی مطرح کنی ،حَلقِ ترا با
مهمالت خود ،جِر خواهند داد ،و به تو خواهند گفت ،که این بهشت ،آن
بهشتی نبوده که پس از پایان جهان به آن وارد میشویم! و یا اینکه ،این
معنا ،از اسرار الهی است ،و بشر را به فضولی در این معانی مجالی نیست! که
فقط خود خالق ،بر این امرِ کتمانشده ،واقف است .و هزاران مُهمَل دیگر
را روانۀ جان انسانی تو میکنند؛ و خرد ترا با صدها دستور ،مَشیَّت و قضا و
قَدَر و تقدیر و مصلحت ،به بیراهه خواهند کشاند .و از کتب مهمل خود،
تار عنکبوتی در جان تو خواهند تنید؛ تا تو را در تو ،حبس کنند .و در
نهایت نیز ،ترا ،به جُرم کفر ورزی و دخالت در نظام هستی و اهلل و یهوه و
گاد ،تکفیر ،و حکم ارتدادت را به امضاء خواهند کشید.
متولّیان ادیان را ،نه با خِرَد کاری است ،و نه با خردمندان،
مجالی برای سخن .اینان سَفیهانی را چوپانی میکنند که در سایۀ
وجود همان سُفَها ،مجالِ فرمانروایی یافتهاند .اگر بهشت را ،شیطان
نیز بعد از طرد خود از پیشگاه اهلل ،فهم کرده است ،آن هم بعد از مورد
غضب قرارگرفتن ،باید پذیرفت که شیطان نیز علیرغم تبلیغات متولّیان
ادیان ابراهیمی ،همچنان از مُقَرّبین درگاه آن اهلل و یهوه و گاد میباشد .و
این معنا ،با نوع تعلیماتی که ادیان به ما تحمیل میکنند ،بسیار مغایرت دارد.
و اصالً این شیطان چگونه میتوانسته به زبان عبری ،یا عربی ،با آدم و حوّا
به سخن بنشیند؟ در جائی که برای خِرد یک مُحقّق واق بین -که با حقایق
هستی سر وکار دارد -این سئوال همواره بیجواب خواهد ماند .در جائی
که نقطهگذاری بر حروف زبان عرب ،خود به هزار و چهارصد سال قبل باز
فروهر 131
میگردد ،و پیداش زبان عبری و عربی و سامی ،به حدود سه تا چهارهزار
سال قبل میرسد ،چگونه میشود تا مهمالت را برای خِرَدی توسعهیافته ،از
آخور افسانهها و اسطورهها ،به عنوان یک اصل عقالنی ،ترخیص کرد ،و
در قنداقی از فریب ،در حلقِ جماعتِ پرشعور فرو برد؟ در حیرتم ،از
کسانی که با انسان خواندن خویش ،مدام ،از کهنۀ حیضِ متولّیان دین و
ادیان ،لباس پلوخوری برای خود ،خیّاطی میکنند! من این تحلیلها را
بر اساس روایات کتب ادیان ابراهیمی بیان کردم .خود بر این باور
نیستم که در مکانی و بهشتی و جائی ،اللّهی ،انسان را در این هیبتِ
حاضر ،خلق کرده؛ و آنگاه او را به آن شیوه که در ادیان
ابراهیمی بیان میشود ،از خود طرد نموده باشد .خلقت انسان ،از
ازل ،به بَرکتِ وجودِ ذَرّاتی است که آن ذَرّات ،همۀ هستی را
شکل داده است ،تا همۀ پدیدهها به نرمی به تکامل برسند.
فرزند! سعی کن به شیطنت خویش واصل شوی؛ تا به معبودِ
درون خود ،ادراک و فهم یابی .شیطنت را در خویش فهم کن؛ تا
خیر جانت را فهم و معنا نمایی!
عارف ،اگر فهمِ حق را طالب است ،باید که به شیطان ،تأسّی
جوید! شیطانی که مجال فهم عشق را ،به خاطر عشق خود به خدا،
از او سلب کرده است .عارف ،اگر نتواند با شیطان دوستی کند ،نه
فروهر 131
تنها به قُربِ با خویش ،که به عشق بیکران خدا ،که در اصل ،جان
خود اوست ،نیز نائل نخواهد شد.
باید که شیطنت را فهم کرد؛ باید که شیطنت را ادراک کرد؛ و
آنگاه که اینها ،همه در ما ،مُجتَمَ شدند ،به کمال خواهیم رسید.
و چون رسیدیم ،همچون میوهای از شاخۀ جهل ،به صحن باغِ فهم،
فرو خواهیم افتاد .که همان بهشتِ حضورِ حقیقیِ ما خودِ ماست،
در خودِ ما .خِردی تربیت شده ،در این معنا نهفته است ،که شیطان
و ابلیس را ،چون داشتههای درون خویش ،محترم بشماری .و به
خود اجازه ندهی که شیطان را به عنوان عنصری زائد درخود ،مدام
مورد لعن قراردهی.
لعنِ شیطان ،خطایی است که چون در تو شکل گرفت ،از فهم
نیمۀ دیگر خود ،که همان خدای خیر درون توست ،بسیار غافل
خواهی شد.
پدربزرگم میگفت:
ترسی که جهنم شیطان در ما شکل داده است ،مجال فهم
بهشت را در ما به تباهی کشانده است.
فرزندم! حقیقت فهم را جایی جستوجوکن که مُعلّمانش ،لعن
به شیطان را ،تعلیم نمیدهند.
فروهر 132
عوام با لعن شیطان ،حضور خدا را در خود منکر میشوند .این
بُهتان است بر حُبّ خدای در خلقت ،که همۀ آن محبّت ،در جان
شیطان نیز هست .سالک در جستجوی شیطان است در خود؛ به
خاطر قرب عشق عظیمی که از خدا در نهان شیطان ،نقش بسته
است .چرا که ،هیچ کسی را توان فهم عشق خدا و کمال خدا
نیست.
تا زمانی که شیطان را ،که مظهر شرّش گفتهاند ،دوست نداشته باشی،
خیر را که مظهر خیّرات است ،فهم نخواهی کرد؛ و عکس آن نیز صادق
است .اگر این دو را فهم نکنی ،به فهم مطلقِ خدای جانت فهیم نخواهی
شد.
پدربزرگم میگفت:
با فحّاشیکردن به شیطان و اهریمن ،میخواهند ،ترا از حقیقت
فهم آفرینش و آفرینشت ،دور کنند .تا زمانی که شّرِ درونِ خویش
را ادراک نکردهای ،و به دوستی با او تن در ندادهای ،لذّت خیر را
فهم نخواهی کرد .زمانی به فهمِ حقیقی خدای جانت نائل خواهی
آمد ،که دوستیِ با شیطان را ،پیشۀ همیشۀ خود کنی؛ که این رسم
عرفای راستین است .خدایان مندرج در کتابهای بینالنّهرین،
خدایان مزاحمی هستند که ترا از فهمِ حقیقت خدای حقیقیات
دور میکنند؛ که در اصل ،فهمِ خودِ توست از تو .آنقدر ترا به
فروهر 133
تعقیبِ شیطان تشویق میکنند تا تو ،خدای خویش را در خود،گم
کنی!
فرزندم! تو تعقیب شیطان را رها کن و به تعقیب خدای درونت
مشغول باش .خردی که صاحب شعور شد ،هیچ زمان شعار
نمیدهد .آن شیطانی که به ما تعلیم میدهند ،دکّانی است که
حوائج مُلّایان را مهیّا میکند .شیطان را در هستی ،شریک اعمال
خالقی کردهاند که خودِ آن آفرینده ،خالق آن شیطان است .با
خدا ،کاری کردهاند که گوئی خدا را توانِ ادب کردن مخلوقی
چون شیطان نیست .و مدام به آفریدههای آدم نامش ،هشدار
حضور شیطان را جار میزنند .خدائی که در ادب کردن مخلوقِ
خود ،به عجز مانده باشد ،چه قُوّتی در رف حوائج کثیرۀ مَنِ انسان،
در توانِ خود دارد؟ مرا به چنین خدای مُنفعلی که در ادب کردن
مخلوق خود ،درمانده است ،هیچ نیازی نیست.
فرزندم! با درفش و سنگ و چوب و چماق ،در پی شیطان
مباش ،تا او را از خود فراری دهی .شیطان را ،به مهربانی صدا کن،
و در کنارت بنشان ،و به ادب ،آنچه از او در توست ،به مهربانی
در کَفَش بگذار ،و او را به سرمنزل خویش راهی کن ،تا بداند که
ترا هیچ نیازی ،به دادههای او نیست .تا ترا ،به ترسِ خویش ،از
فروهر 134
خَیّراتِ جانت ،مُنفَک کند .و با شیطان ،دوستی کن! تا فهمِ پوستِ
خود کنی ،که در زیر آن پوست ،همۀ جان انسانی توست.
حدود فهمِ عرفان را ،دو معنا معیّن میکند ،یکی گریز از
خونریزی تحت هر نام و عنوانی ،و دیگری عشقورزی به همۀ
موجوداتی که با تو در این هستی ،به تعالی میرسند.
در اینکه خدا واحد است ،مشکوک مباش ،اما با حکمی تفکیک
ناشده .همانطور که شّر را ،اذن دخول ،در جان خیر نیست؛ خیر را هم،
حُکمی دالّ بر ،تغییر شّر نمیباشد .فهم وحدانیّت خدا ،برای کسی که
شعوری در او نیست ،بسیارسخت است .برای همین است که در طول
تاریخ ،این همه کژفهمیها ،اوراق حیات بشر را ،مخدوش کرده است .شرّ،
مخلوقِ خدا نیست ،بلکه نیمۀ خود خداست! همانگونه که خیر ،نیمۀ دیگر
خالق است( .فرزند! اینها که میگویم همۀ معناست ،هیچ کس نمیداند که
خدا کیست؟ و این هستی چگونه خلق شده است؟ و شیطان نامی کیست؟ و
اصالً هستی چیست؟ هیچ سخنی از زبانِ ادیان ،در این مراودات ،قابل قبول
نیست .خرد توسعه یافته را ،با مهمالت نمیتوان به بَزَک کشید).
در کتاب ادیان به ما میآموزند که خدا بر هرچه هست ،غالب و قالب
است .یعنی در هویّت هر پدیدهای حضور ذاتی دارد .چگونه است که این
حضور ذاتی ،گاه در متون ادیان ،صوری و ظاهری میشود؟ مگر میشود
که خدا از روز ازل – خلقت -نداند ،و بر فعلِ شیطان آگاه نباشد ،که بر
آدم سجده نخواهد کرد ،تا اینچنین ،به طردش حکم نکند؟ آن خدا ،که از
او میگویند ،کثیراالضداد و جم الجم است ،مانند انسان نیست ،که هر از
فروهر 135
گاهی ،بر مصلحتی ،حکمی را تنفیذ و یا لغو کند .او احکام خود را ،در
ازل ،برای ابد ،تمام کرده است؛ خدا در جمی امور ،در فهم خویش ،فهیمتر
از هر فهیمی است.
هیچ نزاعی میان خدای شّر ،و خدای خیر وجود ندارد؛ این دو،
واحدند ،در یک کالبد .اگر چنین نبود جهان هستی قوام و دوامی
اینچنین دقیق نمیگرفت .افسانهپردازیهای بیهوده ادیان را باید به
خود آنها وا گذاشت.
من نمیفهمم که این «اهلل» بینالنّهرین ،چگونه اللّهی است ،که مخلوق
شیطان نامش ،از فرمانِ او سر باز میزند؟ اگر آن اهلل میدانست که شیطان،
از فرمانِ ازلی و ابدی وی ،سرپیچی خواهد کرد ،چرا باید به چنین موجود
لجوجی ،حکم آفرینش میداد؟ و اگر باز نمیدانست که روزی ،شیطان
نافرمانی خواهد کرد ،باید که بر احاطۀ فهم او و آفرینشش ،مشکوک بود.
این چه خدائی است که نمیداند فعل و عمل مخلوقش ،بَعد خلقت ،چگونه
خواهد شد؟! بدانکه هیچ مصلحتی در میان نمیتواند باشد .نظام پیچیدۀ
آفرینش را ،احکام مصلحتی اداره نمیکند .خدا ،صفات انسانی
ندارد ،که به خاطر تربیت غلط فرزند خود ،آفریدۀ خود را -که به او نام
ابلیس دادهاند -از جوار خود بیرون کند .در این کهکشان الیتناهی که نه بر
خلقتش فهمی هست ،و نه بر قوامش شعوری ،آلوده کردن خدا ،به ذهنیّتی
انسانی ،نادرست است .خدا را به خود واگذار! و خود را دریاب ،تا مگر
خَیرّات درونت را بارور کنی و شاید ،به فهمِ انسانی خود نائل آیی .عمری
است که سردمداران دینی ،مصلحت و مَشیّت و تقدیر و قضا و قدر را،
فروهر 136
چماقی کردهاند ،تا ما را در فهم خودمان از خودمان ،بیخود کنند .هرجا
که شعورِ تربیت نشدۀ آنان ،قادر به پاسخگوئی محکمهپسند از امور نیست،
مصلحت را و مشیّت را و تقدیر را ،و قضا و قدر را چماقی میکنند تا بر
فرق اندیشۀ ما ،و خِرد ما ،حواله کنند ،تا سؤاالت بالغ ما را فلج نمایند .خدا
را ،در بیرون از خود نمیتوان شناخت و هستی را با مصلحت و مشیّت و
تقدیر و قضا و قدر ،نمیتوان اداره کرد .این نظام پیچیدۀ غرق در مبانی
عِلمی را ،خاخامهای اوباش یهود ،رقم نزدهاند ،تا ملّایانِ کلّاش
مسلمان ،آن را تدریس کنند .خدا را ،رَگی نیست ،گوشت و پوست و
استخوانی نیست ،تا خونی همچون خون انسان و جانوران ،در رگهایش
سیرکند .و او ،هر دم به مصلحتی تن به رضایتی دهد .ما خدا را ،بر اساس
جهل و حماقتِ ذلّت بارِ فهمِ خود ،تَصَوّر میکنیم .اما ،فهمِ از خدا را،
آنقدر پائین کشیدهایم تا به اندازۀ قوارۀ حقیر خودمان کنیم .متولّیان دین،
این را جزو تربیت آدمیان کردهاند تا سُودِ خویش را مُهیّا کنند .آدمیان
جاهل ،هرآنچه را که فهم نمیکند ،آنقدر خالصه و کوچک میکنند ،تا
به قامتِ ذلیلِ خود برسانند.
شیطان ،از جهنّمی ناشی از جهلِ آدمی ،بیرون آمده است .اِفهامِ
نادرست از مَمات ،و جهلِ به خیّرات ،اَشرار را پُر از حیات کرده
است .این ،ما آدمیان هستیم که فهمِ میان خیر و شرّ را ،در هستیِ هست،
فهم نمیکنیم .و اِلّا این دو ،نه هیچ شیطانی را -بدان معنا ،که ما در اوراق
میخوانیم -خلق کردهاند ،و نه شرّی مطلق ،در تدوین هستیِ مخلوق ،که
مدام ما آدمیان را ،از آن میترسانند.
فروهر 137
حذرکن از روایتهای نسنجیده از زبان خدا ،اگر روزی
آدمیان ،بتوانند دست از سر شیطان بردارند و مشغول خود شوند،
شاید آن روز ،امیدی برای رهائیشان از چنگال جهلی که گرفتار
آن شدهاند ،باشد.
سعی کن پیش از آنکه پاپیچ خدا شوی ،و در چند و چون او
گرفتار ،گریبان خود را بگیری؛ تا ،تویِ در تو نشستۀ خود را ،فهم
کنی فرزند! مراقب باش که خدا را شریک تَرَقُّص افکار نسنجیدۀ
خود نکنی .دست از سر خدا بردار! که او سالهاست ،دست از سر
همۀ مخلوقاتِ خود برداشته است .تو ،سعی کن تا به خود دست
یابی ،قبل از اینکه که از دست بروی!
پدربزرگم میگفت:
صوفی ،ولگردی است یاوهسرا ،که بیخِردی خاویش را از هساتی ،در
کاسۀ موجاودی آسامانی و ناامرئی تِریاد کارده اسات .صاوفی ،خادا را در
بنبست تنگنای بایشاعوری خاود و در احکاام آن موجاود ناامرئی گرفتاار
نموده است؛ و این طریق برای انسان ،جاهل شدن به خویشاتن اسات و دور
شدن از منزلت خدای جان توست .صوفی ،با مُتوسّل شدن باه کتاب شارع،
میخواهد تا مگر هستی را شرح دهد.
میفرمودند :کسی که با مهمالت ،برای اثبات اکملی الیتنااهی،
تالش دارد ،کَلّاشی بیش نیست!
و درویش ،موجودی است در خودمانده و بیچاره ،که حماقات خاود
را ،با حواله کردن به مَشیّت و تقدیر و قضا و قَدَر ،سامان مایدهاد .و بارای
مُوجّه نمودن اعمال تکدّیگرانۀ خود ،هستی انسانی خود را ،در جان خاود،
قربانیِ تقدیر نموده است .و شعور کالن انسانی خاود را ،قرباانی توهّماات و
جهلِ خویش کرده و با الاواحِ نصاایحِ مُبتَاذَلِ خاود ،ماا را ،باه تارک دنیاا و
دنیاگریزی تشویق میکند؛ تا مگر افکار جبریّون را که مبتنی بر قضاا و قادر
و مشیّت و تقدیراست ،با کرامت انسانی انسان معاوضه نماید.
و فقیااه ،مفسّاری اساات کَلّااش و حَارّاف و دروغگااو ،کااه بااا مَغلطااه و
سَفسطههای تعلیمیافته از مبانی قرآن و سنّت و حدیح ،انساان را ،در معاملاۀ
فروهر 166
بهشتی موهوم -کاه تکیاه بار تفاسایر هازار رناگ او دارد -کرامات انساانی
وآزادگی انسان را ،قربانی اَبَربیشعوری خود کارده اسات .و باه ارزانتارین
بهای ممکن ،انسان را به حراج نهاده است؛ تا اعمال رذیالنۀ اَبَربیشعور خود
را ،که متکّی به سنّت خودسااخته اوسات ،توجیاه کناد .و بناا باه مُقتضایّات
زمان ،خدا را ،در دکّانِ مناف خویش به فروش برساند ،تاا ساود خاویش باه
دست آورد.
و عارف ،نکتهسنجی است خردورز و فهیم و ظریف انادیش؛ کاه هماۀ
مُهمَلسُرایان بیشعور را ،و اَبَربیشعوران تاریخ را ،باه ابازارِ خِاردِ خاود ،باه
تنبیه کشیده است .بدانکه رسالتِ خِردِ انسانی انسان ،در شعور عارف ،جای
گرفته است .عارف را نه مرزی و نه رنگی و نه نژادی و نه مکتبی و نه دینای
است .عارف تالش دارد ،تا مگر ،معرفت درون خاویش را و شاعور انساانی
خویش را ،از کتابِ آفرینشش ،استخراج و فهم کند.
بدان فرزند! هیچ مکتبی ما را ،باه رساتگاری هادایت نخواهاد کارد ،اِلّاا
خِرَدِ تربیت و تعلیم گرفتۀ انسانی ما ،که به شعوری توسعه یافته ،نائال آماده
است .که همۀ اینها نیز ،در جان خودِ انسان نهان شده است.
پدربزرگم میگفت:
هر زمان که خواستی وساعت شعورِکسای را ،مَحَاک بزنای ،باه
تفنگ فهم خویش ،غزال باورهای او را ،نشانه بارو .اگار رمید،کاه
رمیده است ،و اگر نرمید ،او را در بهشتِ جانِ خویش ،چنان تیمار
کن ،که هیچ زمان ،غربت نرمیدنِ خویش را ،فهم نکند؛ کاه اتااقِ
فروهر 167
ممنوعۀ انسانها ،تنها مکانی است،که وسعتِ بُلوغِ آنان را ،عریاان،
ادراک خواهی کرد! هوشیار باش تا آن کساان را نشاانه روی ،کاه
فهمی در چنتۀ انسانی خود ذخیره کرده اند؛ شاید که ذَرّهای امیاد
به نجاتشان از چنگالِ بیشعوری مانده باشد.
این جماعت درماندۀ در خود مانده ،همه دروغگویانی هستند ،که ناه بار
محبّتشان اعتمادی است؛ و نه در بصیرتشان ثمری! جهل و کیناه و بغاض
و غیض و دروغ ،اساس هویّت آنان را شکل میدهد .و اَشرار جاانشاان ،باه
اَشکالِ متفاوت ،در زخمزدن به منزلت انسانی تو ،تعلیم دیده است.
این جماعتِ دروغزن ،در اِبراز بیمهری و دروغ ،مشقها دیادهاناد .و در
فهمِ تعهّدات ناشی از بیان کالم خود ،شعوری بر اعمال خود ندارد.
همواره نادایِ دوساتداشاتن تارا سَار مایدهناد ،و کاارِ شارورانۀ خاود
میکنند.
این فهم را در جان خود حَکّ کن :آنان که بیشتر ،مدعی دوست داشاتن
تو هستند ،خطرِ به زخمکشیدنِ جان انسانی ترا ،بیشتر در آستین خاود نهاان
کردهاند .دوستداشتن آدمها ،تزویری کالن است ،برای رسیدن به مایحتاج
و نیازهای خودشان.
این مردم ،جز به دروغ ،هیچ نمیگویند ،و هیچ نمیدانناد .ساینۀ خاویش
را بر محبّت تو چاک میکنند ،و چون ترا ،به بااورِ مِهار خاود کشااندند ،در
وقاحتی تمام ،ترا قربانی بیشعوری خود میکنند.آنگونه که انگار تو ،هایچ
زمان ،حضوری انسانی ،در جانِ آنان نداشتی.
فروهر 168
بخصوص ،محبّتِ جماعتِ نسوان ،که مِهرشان ،بر اساس مُهرشاان اسات.
تا آنجا ،ترا مورد تکریم و محبّتِ خود قارار مایدهناد ،کاه منااف آناان را
مرتف میکنی .مناف که رفت ،محبّت آنان نیاز مایرود .و تاو تنهاا خاواهی
ماند! سعی کن تا نیک بیاموزی که عمرِ گران خود را ،باه ارزانای باه حاراج
مگذاری ،مگر با انسانها؛ اما هیچ زمان ،حرمتِ به زنان را ،با محبّتِ به آنان،
در هم میامیز؛ که معنای این دو فهم ،با هم ،بسیار متفاوت است .حرمات باه
زنان ،کرامت انسانی ترا تقویت خواهد کرد؛ اما محبّت به آنان ،تارا گرفتاار
خود تو ،خواهد کرد.
پدربزرگم میگفت:
حرمتِ به زنان ،کلید رستگاری شعورِ انسانی توست فرزنادم؛ و
محبّت به زنان ،شروعِ شَرارتهای تو خواهد بود.
دوست داشتن را ،از کسی پذیرا باش ،که خِردی کثیر ،در جان
انسانی خویش ،ذخیره کرده است .و تو ،در شعور متعالی او تردیاد
نمیکنی .اگر روزی به یقین ،در میاان جماعاتِ نساوان ،باه چناین
موجودی فهم یافتی ،هیچ زمان ،از عبادت او غافل مشو! که چناین
موجودِ زاللی ،منزلت ترا در تو ،تقویت خواهد کرد.
فرزند! چانهزنیهای عاطفی آدمیان را ،هیچ زمان در ارتبااط باا
خود ،باور مکن؛ که اینان ،دَلّالههایی هساتند ،کاه چاون باه مطاام
خااویش دساات یافتنااد ،هساتِ انسااانی تاارا ،قربااانی پَساتِ خااویش
میکنند .ولی حُرمت بر کالم آنان را ،فراموش مکن ،اما به دولاتِ
فروهر 169
انسانیِ شعورشان ،مشکوک باش .مگر اعتماد بر کالمِ آن جما ِ در
قِلّت مانده را ،که در کسوت انسانی آنان ،تردید نمیکنی.
این جماعتی که تو ،در میانِ آنانی ،همه ،به یائسگی خِرد ،مبتال
هستند! توجانِ خویش را ،به باانوی خِارد مشاغول کان؛ کاه ناوزادِ
شعور را ،در بطن خویش پرورش میدهد.
فرزندم! به یاد داشته باش ،که هیچ سؤالِ کوچکی را ،در فهم
کسی حقیر نشماری ،که کتابِ قطورِ خِرد را ،همین سؤاالتِ
شیرخواره ،به بلوغی بالغانه کشاندهاند .خوب فهم کن ،تا شعور
خویش را تقویت کنی.
همۀ آنان که خدا را پرستش میکنند ،ترس از پرستش خدا،
خدادوستیشان را ،خللپذیر کرده است .هیچگاه از خدا مترس!
فهم خدا ،گواراتر از آن است که جانت را به ترس از او بنشانی.
اگر خدای جان خود را دوست داشته باشی ،یقین کن که به
حرمتِ فهمِ او ،در خود ،آلودۀ هیچ پلیدیای ،نخواهی شد .و چون
آلودۀ پلیدیها نشدی ،منشأ خیر خواهی شد ،و وجودت ،همه
سرشار از خَیرّات خواهد شد.
خدا را پرستش نمیکنند فرزند! خدا را فقط باید دوست
داشت .همۀ آنانکه پرستش خدا را پیشۀ خود کردهاند ،خدا را در
زیر خروارها سنگ و خاک معابد خودساخته ،به گور سپردهاند.
فروهر 171
خدا ،هیچ کاری برای تو نمیکند و نخواهدکرد؛ تا تو خود را،
قربانی اوکنی .خدا عنصرِ آزمون و خطا نیست؛ که امری را نابهجا
به انجام رسانده باشد ،که بعد از گذشتِ سنواتی چند ،برای اصالحِ
خطای خود ،تجدیدنظر کند .چلچلهای که به ایوان خِرد خوگرفته
است ،تخم خویش را ،در زنبیل هیچ بیشعوری ،به جوجه نخواهد
نشاند .خِرد ،از تو خواهد گریخت ،اگر تو خود را ،به گذر از بازار
بیشعوران عادت دهی .که حماقت را ،به خروار میشود از هر
نجیبخانهای به رایگان ابتیاع کرد .اما مثقالی از شعور را ،حتّی به
بهای جان ،نمیتوان ،از چنگ کیمیاگر خرد ،به در کنی .جان
خویش را قربانی خِرد خویش کن ،قبل از اینکه ترا ،قربانی کیشی
کنند.
فرزندم! زِریّات را نمیشود ،با بَزَکی زَراَندوده ،در تیمچۀ
خِردورزان ،به عَرضۀ فروش نهاد .زَر باش! تا در بازارِ اَفضالن ،به
فهمِ بهای تو ،حیران شوند .لیاقت ترا در امور ،شایستگی تو ،محک
خواهد زد .هرقدر در فهم مسائل الیقتر شوی ،شایستگی رشد تو
در امور ،مُحرَزترخواهد بود.
پدر بزرگم میفرمود:
فرزندم! فراوانی دوستان ،ناشی از ولگردی عاطفی آدمی است!
انگشتشمار دوستانی گزیده ،کاه تاوانِ پُرکاردنِ خاالءِ جاانِ تارا
فروهر 171
دارند ،بسی پُربَهاترند .به داشتن کسانی کثیر ،که وقتِ گارانبهاای
ترا تلف میکنند .فهم جماعتِ قلیلی که خردی در کف دارند ،باه
هیاهوی کثرتی نادان مُقدّم است.
فرزند! متولّیان ادیان ،در بسیاری از نُسَخ ،بعضی از معانی غزلِ حاافظ را،
به توسّط کاتبان خود تحریف کردهاند .باید به ادبیّاات و اصاطالحات زماانِ
حافظ آشنا بود تا در فهم معانی کلماتش ،راه به مقصاود بُارد .باه مانناد ایان
بیت ،که کلمۀ صحیح آن این است:
«بَددلی در همه احوال ،خدا با او بود»
که بیشتر نوشتهاند:
فروهر 189
«بیدلی در همه احوال خدا با او بود»
باید دانست که هیچ بیدلی را ،فهم دل نیست .باید دلی داشت تا آن دل،
گرفتار بدی و یا خوبی گردد .کلمۀ بددل ،در دوران حافظ باه کسای گفتاه
میشده که جانش ،قرین روشنایی نبوده و در جهل باه سار مایبارده اسات.
امروز ،این واژه ،باه انساانهاای بادبین و بیماار گفتاه مایشاود .بیات فاوق،
مستیقماً اشاره به ناوع تفکّار و جهاانبینای وسای و خادافهمی منصاور دارد.
گویی ،حافظ از منصور میپرسد که ای منصور! این جام جهانبین را و ایان
شعورِ اکمل را ،و این روشنبینی را ،و این فهم را ،و وارستگی را ،چه زمانی
به تو دادهاند؟ منصور میفرماید :آن روز ،همۀ ایانهاا باه مان دادهاناد ،کاه
آفرینندۀ این گنبد مینا ،آفرینش خاود را پای مای ریخات؛ هماۀ ایان شاعورِ
انسانی ،همان روز در من به ودیعه نهاده شده است؛ و مرا سعادتی به فهم آن
بوده .ووو. ...
فرزندم! مُحَشّا ،حاشیهنویسی بر حقیقتِ هستی است؛ و منصور بار کتااب
حقیقتِ هستی ،که کسی جز خود او نبود ،حاشیهای بَس گاران نوشات .کاه
هرکسی را به فهم آن شعوری نیست.
بیشترِ داشتههای حافظ را ،با عمق جان بخوان و فهم کن! که ایان عاارفِ
وارستۀ مِهرپرست و زرتشتشناس ،در بیشترِ نوشتههاایش ،رازهاا در جاوهر
قلم خود نهان کرده است .که از ترس دینمداران مُدرّسِ کتابِ اهلل ،هماه را
در لفافۀ ایماء و اشارۀ دینی و مذهبی ،بیان نموده است .چنان با زیرکای واژۀ
سَلیمان را در غزلیّاتش ،به سُلیمان مُبدّل کرده است که باور کردنای نیسات!
فروهر 191
و چنان معنائی از این کلمه در غزلیّاتش استخراج میکند کاه فقاط شایساتۀ
نبوغِ خِرد خودِ حافظ است.
عرفاننشستگان را ،سواد و فهم الزم است فرزند ،نه اطواری بر جانماز!
عارفِ بیسواد ،تفنگِ بیفشنگ است؛ و تفنگِ بیفشنگ ،جاز چمااق،
هیچ نیست!
جانِ عارف ،حقیقتی است سرشار از شعور و فهم.
همۀ آنان که در تاریخ به لقب «کبیر» و «رهبر» و هر لقب دهاان پُار کُان
دیگری ،مُفتَخَر شدهاند ،جَلّاادانی بودناد و هساتند کاه خاون هازاران انساان
بیگناه را بر خااک ریختاهاناد .و هازاران کاودک را یتایم کردناد .و زناان
بیشماری را بیوه؛ تا نیّاتِ پلیدِ خود را ،در لباس قدّیسان ،به ثبت برسانند.
پدربزرگم میگفت:
متأسفانه ،شعور وحواسِ عوام و خواصِّ خودباخته را ،به فهمِ
تاریخ ،تربیت نکردهاند .برای همین است که آدمها ،مُدام برای
حماقتهای خود قربانی میدهند؛ و خواهند داد .چرا که جهالت،
با خون این جماعت ،عجین شده است .و تا جهان باقی است
حماقتِ تودهها ،دگرگون نخواهدشد .این قومِ اهللفروش ،از خدا،
خِشتی ساختهاند ،تا جِرزهای جهالت خود را بَنّائی کنند .حسِّ
ادراکِ خدا ،فهمی است در نهاد انسان ،که به مشقِ هیچ کتابی
محتاج نیست.
فروهر 191
عظمتِ فهمِ خدا را ،میزان و اندازۀ رشدِ اخالقِ آدمی ،رقم میزند ،نه
حجمِ کالنِ تفاسیر .هرقدر اخالق تو ،وارستهتر و واالتر باشد ،به همان
میزان ،خدایت نیز بزرگتر و الیتناهیتر و درستتر خواهد بود.
خدا را تدریس نمی کنند! این اخالق و تربیتِ خصائص انسانی است کاه
باید تدریس شود ،تا ترا ،با توآشنا کند .نه اینکه ترا ،به قبول کتاب خادائی
نامرئی ،که گویند در آسمانهاست ،هدایت نماید .آناان کاه کتااب خادای
آسمانها را تدریس میکنند ،ترا از اخالق انسانیات در زمین ،تهی خواهند
کرد.
پدربزرگم میگفت:
این را بدانکه با دین ،به اخالق نخواهی رسید .اما اگر فهم
اخالق را پیشۀ دروس خود کنی ،به حتم ،به خدائی بیکران و
سرشار از لطف ،در جان خود ،خواهی رسید؛ که همۀ ترا ،در تو،
به ثمری انسانی خواهد نشاند.
تو نیز فرزندم! خوب ببین و بیندیش! آنانی که در قرون و
اعصارِ مُتمادی ،ترا وادار میکنند ،تا مُهمالتِ به هم بافتۀ آنان را،
یک حقیقتِ محض ،تصوّر کنی ،خوب میدانند که چطور
میتوانند ترا به وحشیانهترین اعمالِ ضدِّ انسانی ،تحریک و هدایت
کنند؛ تا بی آنکه کسی را بشناسی ،به خون او تشنه شوی؛ و سر از
تن او جدا کنی .سربازان را در جبهههای جنگ تماشا کن؛ حتّی
برای یکبار ،همدیگر را ندیدهاند و نام یکدیگر را هم نمیدانند.
فروهر 192
ببین چگونه به خاطر فقر و نبودِ اخالق در خود ،شکم یکدیگر
را ،با سرنیزههای زهرآگین ،پاره میکنند؛ و اصالً لحظهای به این
فکر نمیکنند که این کشتهشدگان بیچاره ،همچون خود آنان
انسانند؛ مادری دارند ،همسری ،پدری ،فرزندی ،خواهری و
برادری؛ و مَنزلتی به نام «انسان» .به نام وطنپرستی و به نام دین و به
نام اهلل ،و هزار مُهمل دیگر ،یکدیگر را ،تکّهپاره میکنند؛ و از
اینکه به تکلیف خویش عمل کردهاند ،بر دیگران فخر میفروشند
و سجدۀ شکر به جای میآورند! این را بدان! تا سربازان در
جبهههای جنگ قطعهقطعه نشوند ،ژنرالهای بیشعور ،مدال
نخواهند گرفت؛ و تا سربازان کشته نشوند ،به مدالها و مَدارجِ
رنگینِ صاحبمنصبان ،افزوده نخواهد شد.
پدربزرگم همیشه میگفت:
فرزندم! مهمترین عنوانی که هندوها را از ایرانیان قابل تفکیک
کرده است ،در این معنا نهفته است که« :در هندوستان ،گاوانشان
مقدّسند ،ولی در ایران ما ،مقدّسینمان ،شباهت عجیبی به گاو
دارند!»
عزیز پدر! ای کاش آدمها ،هرکاری که میخواستند ،می کردند؛ اِلّا یک
کار؛ و آن «باه خاود دروغ گفاتن» اسات .متأسافانه ایان خصوصایّت ،جازو
الینفکّ تعلیمات مُقدّس ادیان ابراهیمی است .باه خصاوص مکتابِ سیاسای
فروهر 193
تشیّ ،که دروغگوئی را در سایۀ کتابهای شرعی خود ،مُوَجّه نماوده .اگار
این آدم ها ،میتوانستند به خود دروغ نگویند ،آنوقت میدیادی کاه تماام
ناکامیها و همۀ بدبختیها ،به لحظهای ،برای همیشاه تماام مایشاد .ولای
مگر میشود به خود دروغ نگفت؟ اهلل ،در کتاب مقدّساش ،باه اهال تشایّ
سفارش کرده است که تَقیّه کنند؛ و به خاطر مناف شخصی خود ،به همگاان
دروغ بگویند .من نمیدانم این چه خدائی است ،که به مخلوقِ خود ،درس
دروغگااوئی را تعلاایم ماایدهااد و دگربااار در کتاااب خااود ،دروغگویااان را
دشمن خود میداند؟ شارعینِ اینگونه عقاید هم ،باا تفسایرهای هازار الاوان
مُهمل خود ،که همه نیز از کتابِ مقدّسشان اساتخراج شاده ،در توجیاه ایان
دروغگااوئیهااا ،چااه سااخنهااا کااه نگفتااهانااد و چااه تفساایرهای مُهماال کااه
ننوشتهاند.
اینان میخواهند با توجیه دروغ و دروغگفتن ،منااف دنیاوی خاود را ،در
پرتااو دیاان و اهلل عرباایشااان تضاامین کننااد .خاادائی را کااه اینااان ساااخته و
پرداختهاند ،به قول خودشان ،قاصامِالجَبّاارین اسات؛ و اقتادار و حاکمیّات
زمینی میخواهد؛ و خادائی کاه اقتادار و حکومات مایخواهاد ،بایاد هام
دروغگو باشد؛ و اِلّا امورش اصالح نمیشاود .آن خادائی را کاه مان فهام
می کنم ،اصالً با زمینیان کاری ندارد .اینان ،با اعطای مَنصبِ والیاتماداری
به اهلل بر روی کرۀ زمین ،قیّومیّت حکومت سیاسی خود را میخواهند .خادا
نه مِیلِ حکومت دارد و نه قَیِّمی برای امور خود در زمین ،معیّن کرده است؛
که متولّی امور او بر زمین باشد .این خدای درمانده ،از دست اینان چاه بایاد
بکند ،تا اینان ،متولّی امور او بر روی زمین نباشند؟ اگر آن بهشتِ عربی که
فروهر 194
میگویند و وعده میدهند ،اینقدر جَذّابیّت دارد ،چرا خودشان به رفاتن در
آن ،از دیگران پیشی نمیگیرند؟!!
اگر کسی اینقدر در اللّهی که اینان میگویند ،غرق شده باشد،
چطور میتواند به غیر او نیز مشغول شود؟ یا اینها دروغ
میگویند ،یا اهللشان کَلّاشی بیش نیست!
کسی که حقیقتاً مشغول خدایی -که حدّاقل من میشناسم-
بشود ،محال است بتواند به غیر او نیز مشغول شود .آخر چطور
میشود ،یکی ،هم مشغول خدا باشد ،و هم به خالیق خدا مشغول
شود و مفتّش امور شخصی انسانها ،در زمین گردد؟
فهمِ این تضاد ،در ظرف خداشناسی من نمیگنجد .اگر اینان ،حقیقتااً باا
خدایند ،چطور میتوانند یک لحظه بی او شوند ،تاا باه خَلاق او نیاز مشاغول
گردند .اگر شدند ،باید در خداجوئی آنها ،تردید کرد .کسای کاه باا خادا
باشد و همیشه با او ،چطور میتواند اینقادر فضاول و مُفاتّشِ اماورِ اطارافِ
خود شود و آدمهای اطراف خاود را باه زورِ شمشایر ،باه اطاعات از دیان
«اهلل» خود وادار کند.
این اللّهی که شلّاق را بار گاردۀ بنادگانش دوساتتار دارد ،تاا
درمان نادانیهای مخلوق خود را ،تعلیماات و کتاابِ چناین اللّهای
بسیار مشکوک است.
اللّهی که به جای اصالحِ نقصِ مخلوقِ خود ،او را مخلوعِ از
خود میکند ،بر خداییاش تردید باید کرد.
فروهر 195
خدایی که بندگانش را تحت نام شهادت و جهاد در راه خود،
تشویق به مُردن میکند ،جز بقای خود ،هیچ نمیخواهد!
خدا ،ما را خلق نکرده است تا قربانی خویش کند؛ ما را مخلوق
از خود کرده است ،تا خویش را ،قربانی ماا کناد ،ناه ماا را قرباانی
خود!
پدربزرگم روزی مرا گفت :پدرم مرا به مکتب مُلّایی برد ،تا
درس بخوانم و انسان بشوم؛ ملّای نادان مکتب ،آنقدر گوشِ
هوشم را کشید تا درازگوش شدم! و من از مکتب فرارکردم .تو
مراقب باش! تا هیچ ملّائی به کشیدن گوشِ هوشِ تو ،مجال عمل
نیابد؛ تا مبادا درازگوشت کند!
خوب فهم کن تا چه میگویم! تا متولّیانِ مکّارِ حماقتپرورِ
ادیان ،خردمندان را نخورند ،نمیتوانند آروغ بزنند! مراقب باش!
اینان ،منزلتِ انسانیات را ،در کاسۀ حماقت خود تِرید نکنند ،تا در
خلوتِ آسودگیِ خود ،با خوردنِ تو ،آروغ بزنند.
این جماعتِ پتیاره ،قبل از اینکه مشتاقِ یادگیری باشند ،محتاج
یارگیری هستند؛ تا خون بیشتری را بِمَکَند .کسی که با دهانِ
مَقعَدَش خمیازه میکشد ،حرمتِ نَفَسهایِ نایِ انسانیِ خود را،
فهم نمیکند!
فروهر 196
خدا ،کالم نیست! و خدا ،کتاب هم نیست! و خدا ،کلمات هم
نیست! و خدا ،صفت هم نیست! و خدا ،هیچ نیست؛ که فقط
خداست! که ترا ،به حیلههائی ،به فهم آن هدایت میکنند.
طرحِ شعورِ آدمی ،طوری است که فقط باه فهام بخشای از خاود احاطاه
دارد .چنین موجودی ،ولو خود را پیامبر هام بخواناد ،نخواهاد توانسات باه
فیضِ فهمِ کلی ،نائل آید .فریب هیچ کلّاشی را مخور! که ترا به فهمِ خادا
دعوت میکند ،و خود را ،مُدرّسِ فهمِ خدا ،برای تو قلمداد مینماید.
«خدا ،نه قابل تعریف است ،و نه قابلِ فهمِ اکمل»!
خدا را ،فقط میتوانی در شعور انسانی خود حس کنی .همین!
هرکس به غیر از این باا تاو گفات ،بادان کاه دروغگاوئی بایش نیسات.
متولّیان مُبَلِّغ «اهلل» بر روی زمین ،از دروغگوترینهای زمینند!
آنانکه برای خدا کتابها نوشتهاند ،خود ،بزرگترین
دروغگویانِ تاریخِ بشرند؛ سخنان و کتاب آنان را هیچ باور مکن.
به توگفتم بترس از آنانی که با تو ،از خدا میگویند؛ و با آنان باش
که با خدا میگویند .تفکیکِ خِردِ عرفان به مبانی نظری ،سخنی
مُهمل است؛ عرفانِ نظری ،مهمالت مابعدالطّبیعهای است که
وارثان و متولّیان دین ،ابداع کردهاند تا ترا ،در تو ،گرفتار کنند.
اما عرفان ،عمل است؛ من ترا به فهم این معنا ،هدایت میکنم.
خردی که قابلیّت عمل نداشته باشد ،شعورِ نظریاش خللپذیر
فروهر 197
است .آن عرفانی که در اعمال تو ،هویدا نباشد ،بیان نظریاش،
مُهملی بیش نیست.
این متولّیان «اهلل» بر روی زمین ،همان جماعات دروغگاوی انساانکُشای
هستند که میخواهند ،با به تعریف و تفسیرکشایدن ماهیّات نظاری «اهلل» ،در
کتاب اهللسازشان و کتابهای دینی خود ،معنای انساانی تارا ،در تاو ،ناتماام
گذارند.
اینان در امور فریبکارانۀ خود ،بسیار زیرک و مَشقآموختاهاناد .کااری
با تو میکنند که باور خواهی کرد ،باورآنان را!
یقین کن که بزرگترین مُدرّسان مَغلَطِه ،متولّیان ادیان هستند؛ کاه بارای
تحمیلِ مُهمالتشان در جان و خِرد ما ،از هیچ عملی ،رویگردان نیستند.
هر ابزاری که تو تصوّر کنی ،هدف اینان را توجیه میکند.
سعی کن خمیرۀ جانت را خَیِّر کنی؛ و بارای تحقّاق چناین امار مشاکلی،
باید که بیاموزی ،کاه هایچ ساخنی را ،بادون فهام چرائای و چگوناۀ آن ،از
کسی باور نکنی؛ مبادا چرائایهاا را ،بادون ادراکِ چگاونگیهاا ،باه درون
خِردت هدایت کنی .همۀ دروغگویان تااریخ ،بارای موّجاه نماودن اعماال
خود ،شمایلی در هِیبَتِ خیر ،نمایان میکنند؛ آنقدر که تاو فریاب آناان را،
به یقین خواهی دید.
فروهر 198
فهم کن! که تحت هر نام ،لقب ،کتاب و ،...انسان خَیّرِ در
خَیِّرات نشسته ،جان آدمیانِ دیگر را ،در کاسۀ پُر خون خود ترید
نمیکند تا نیّات خود را ،و خدای خود را ،در بوی خون ،استشمام
نماید.
پدربزرگم میفرمود:
اللّهی که برای ماندگاری خود ،با خون آدمیان ،دفتر بقای خود
را نظم میدهد ،یک جایش لَنگ میزند.
هیچ انسانِ در خَیِّرات نشستهای ،آدمیان را ،قربانیِ اهلل و شیطان
و یا هر پدیدۀ دیگری نمیکند؛ و منزلتِ خدا را نیز ،در خیسی
خون آدمیان ،غسل نمیدهد.
فرزندم! بیشعوران دینی ،موجوداتِ بسیار خطرناکی هستند؛
که از دو عنصرِ «اهلل و شیطان» ،ابزاری ساختهاند تا مخالفان خود را
ترور کنند؛ تا هرچه بیشتر ،از مناف ِ سَرورَیشان حفاظت نمایند.
این جماعتِ اَبَربیشعورِ تاریخ ،با تملّک خدا ،و بیزاری جُستن از
شیطان ،وسیلهای مُهلِک ،برای رسیدن به نیّاتِ شُوم و غیرِ انسانی
خود تدارک دیدهاند ،تا انسانها را ،در کشتارگاهِ مناف ِ دنیویِ
خود ،سَلّاخی کنند.
بدانکه بیشعوری و فریب ،جانوری است غریب؛ که تا امروز،
جان و دودمانِ میلیونها انسان را ،به فجی ترین شکلِ ممکن ،از هم
فروهر 199
دریده است .و مُدرّسین بیشعوری ،هیچ نیستند؛ مگر متولّیانِ ادیانِ
ابراهیمی در جهان!
دَفنِ فضلیت ،جز به حیلۀ جانورِ رَذیلَت ،امکانپذیر نیست؛ کاه
عصارۀ این رذیلت را ،از جاانِ متولّیاانِ ادیاانِ ابراهیمای ،باه وفاور
میتوانی استخراج کنی.
هیچکس ،هیچزمان نخواسته تا ماهیّت بیشعوری ،فریاب ،و دروغ را ،از
دل تاریکِ تاریخِ جان آدمیان ،استخراج کند .و آنانی که محقّقِ این حقاایقِ
تاریخی بودند ،به شدیدترین وجه ممکن ،توسّطِ مَحاکِمِ پُار بَازَکِ جاانورِ
بیشعوری و فریب ،دریده شدهاند .و یا ،توسّطِ دستآموزان بیخِاردِ آناان،
در معابر عمومی شهر ترور گشتهاند.
رسمِ دیرینِ این فریبکاران ،جز این نیست و نبوده ،کاه هماواره باه تیاغِ
تیزِ دین ،خون آدمیان را ،بر خاک جاری کنند.
تو ،هیچ زمان نخواهی توانست تا حماقتِ توده مردم نابالغ را دگرگاون
کنی؛ چرا که ،پیاروان شارّ ،بسای فاراوانتار از پیاروان خیرناد .فهام خادا و
دوستی با او ،به رنجی کالن محتاج اسات؛ کاه جاز باه شافاعت و زحمات
جان ،قابل فهم نخواهد بود و نیست.
جانت را شفاف کن! تاا دورتارینهاای درونات را فهام کنای .بادانکاه
مُحرّکِ دوست داشتن و مهر ورزیدن و فرهیختگی ،شفّافیّت است .امّاا فهامِ
شرّ و دوستی با شرّ ،بیزحمت حاصل شاود؛ زیارا هماین کاه باه حماقات و
جهالت خود و خودخواهیهای خود ،مَجال جوالن دادی ،در جرگۀ فدائیان
اَشرار ،ثبت میشوی.
فروهر 211
در گردونۀ چنین بالهتی ،عدّهای از اَشرار ،ترا به سود دُنیَاوی کاالن هام
می رسانند؛ و گاه حتّی امام و پیشوایت می کنند؛ و خودِ مقتدائی ترا به عهده
می گیرند؛ آنقدر ،که تو خود ،باور خواهی کارد ،کاه ناورِ خادا و خیار ،از
بطاان تااو طلااوع کاارده اساات! امّاا در اصاال ،در تااو ،دروغاای باازرگ نهااان
کردهاند ،که همۀ ترا در خود ،چرخ کرده است .چنانکه در تاریخ میبینای
و دیدهای ،که بعضی از این خونریزان را ،به جایگاهی رساندهاند ،که فهام
حقیقتِ اعماال غیار انساانی آناان ،جرمای بازرگ و نابخشاودنی محساوب
میشود .به خصوص اگر این تقدّسیافتگان ،لبااس دیان هام ،بار تان کارده
باشند ،دیگر به هیچ عنوان نمیتاوان و نمایتاوانی ،حقیقاتِ هویّاتِ آناان را
برای خود تحلیل کنی .چرا که ترا ،به جرم اهانت باه مقدّساات ،در یکای از
این سه گروه محکومینِ به فنا ،جای میدهند؛ ناکثین (عهد شاکن نسابت باه
فرمان اهلل) ،مارقین (خارج شونده از فرمان اهلل) و یا قاسطین (ستمکار به اهلل)؛
که البتّه خودِ متولّیانِ ادیان ،خالق این واژگان هستند و باه اساتناد حکام ایان
واژگان ،خونت را ،برای ریختن بر هر خاکی ،مباح خواهند کرد.
فرزندم! خداوند ،به هیچ گروهی و تحت هیچ نامی ،کشتار
بندگان خود را تفویض نمیکند و نکرده است .او آفریدههای
خود را ،در هر کِسوَت و لباس و اعتقاد و شمایلی دوست دارد؛
چرا که همۀ اینان از ذرّاتِ ذرۀ خود اویند .کافر و مُرتد و مشرک
و دهها واژۀ دیگر ،الفاظی هستندکه توسط همین دکّاندارانِ
مُتقلّبِ دینِ سلطهگر ،از زبان خدا ،جعل شده است ،تا کشتار
فروهر 211
آدمیان را ،مُوجّه جلوه دهند .این مُزوّران ،آنقدر خدای
خودساخته و پرداختۀ ذهن خود را ،در آسیاب معابد ،حَلّاجی
کردهاند که تو ،باور نخواهی کرد ،که این خدا ،آن خدائی نیست،
که با تو هست؛ بلکه این تویی که به خدای حلّاجی شدۀ آنان،
محتاج هستی .کاری با تو میکنند ،تا باورکنی این تویی ،که به
چنان خدائی ،باید محتاج باشی.
مبادا شعورِ راستینِ خدافهمیتان را ،به بازی گیرند .خدا ،ذَرّاتی
است که همۀ ما را ،و هستی را ،در خود ،به تَجَلّی کشیده است؛
جان من و تو ،مأوای ذرّات اوست .مبادا به جانی که مأوای ذرّات
اوست ،ذرّهای زِریّات ،حواله کنی! که همۀ هستی ،محضرِ بیمثالِ
خداست ،در محضری بیمثال ،مَثَل نمیزنند.
کسی خادمِ حَرم میشود ،که شوق به معشوق را ،به ذوقی
جبران کند .خدا ،باورِ حیات توست ،نه جوهرۀ مَمات تو ،که خدا،
برای توست؛ نه تو برای خدا! که هیچکمال اَصلحی ،محتاج
مُصلحی نیست .تو ،مخلوق خدایی؛ بدانکه ،هیچ مخلوقی ،بندۀ
خالق خود نمیشود.
نه مُوَحّد بودن مَزیّتی است ،و نه کافر بودن ،مستوجب عذاب.
این مزوّران حیلهگر ،واژگانی در طول زمان ،در اذهان عموم مردم
پرورش دادهاند ،و به باور نشاندهاند ،که تا امروز ،به واسطۀ همان
فروهر 212
واژهها ،توانستهاند ،سر میلیونها انسان را از تن جدا کنند ،تا مگر
کیسۀ حوائجِ خود را ،و حَواریّون خود را پُرکنند؛ و کرامت
انسانها را به نف خویش ،مصادره نمایند .خدا ،کشتارگاه ندارد
فرزند! که سَلّاخ پرورش دهد.
عزیز پدر! اگر حقیقتاً میخواهی به بهشت بروی ،سعی کن
برای همیشه جهنّم را فراموش کنی! ترسی که جهنّم در ما شکل
دادهاست ،مجال فهم بهشت را در ما ،به تباهی کشاندهاست.
حقیقتِ فهم را جایی جستوجو کن ،که معلّمانش ،لعن به شیطان
را تعلیم نمیدهند.
این معابد خدایان بینالنّهرین و متولّیانشان هستند ،که با
پرورش قصّابانِ خونآشام ،آدمیان را در محرابِ معابد خود ،ذبح
میکنند .همۀ موجودات هستی ،که به اِذن آن آفرینندهای که من
میشناسم ،به شرفِ آفرینشِ مُشَرَّف شدهاند ،هیچ گزینشی در
خلقتشان منظور نشده است .همۀ آنانکه هستی را و موجودات
هستی را ،و مرا ،و ترا ،برای سود خویش ،گزینش میکنند ،خدا
را ،و ذرّات خدا را ،در دام طَمَ ِ خویش ،به اسارت کشیدهاند.
خدا ،هیچکس و هیچ موجودی را ،گزینش نمیکند ،و نکرده
است .هیچکس حقّ ندارد با تملّک عنوانی و با توسّل به آیات
فروهر 213
کتابی و متون خودساختهای ،منزلتِ آفرینشِ موجودیرا ،در
هستی ،گزینش کند.
هوشیارباش! بهترینِ اندیشهها ،آن اندیشهای است که از ریختن
خون موجودی ،و آزار موجودی ،تحت هر شرایطی ،به شدّت
حذرکرده است.
تااا ماایتااوانی از واژهپااردازان خداساااز ،دور شااو؛ اینااان خااونِ
گرانبهای ترا ،و اندیشۀ انسانی تارا ،و خِاردِ نیاک تارا ،باا سااطورِ
واژههای اختراعی خود ،گردن خواهند زد.
مراقب خاود بااش! کاه اهللِ ایناان ،از آشاامیدن خاون آدمیاان و
موجودات عالَم ،هیچزمان سیر نمیشود و نخواهد شد.
فرزندم! خدا ،ذرّاتِ الیتغیّر و الیتجزّایی است ،که همۀ هستی
را احاطه کرده است؛ وحدت او ،در کثرت اوست و کثرت او ،در
وحدت او .همین و همین! جز این ،از خدا هیچ مَدان ،که نخواهی
دانست .آن خدائی که به حیلۀ او ،روح انسانی ترا زخم میزنند،
زائیدۀ خِردِ علیلِ شیّادانی است ،که در طولِ تاریخ ،در کمال
بیشعوری ،به خالیکردن جیب مادّی و هویّت انسانیتو ،قد عَلَم
کردهاند .خدا ،اکمل ذرّات است ،که جان حیات را تجسّم بخشیده
است؛ نه جَلّاد اکبر ،که جان مخلوق را ،به شَلّاقِ خود ،دَر کَشَد.
که خدا ،به نیّت آفرینشش ،از قَبلِ خِلقَت ،وقوف کمال و تمام
فروهر 214
داشته است و دارد .و اگر خدا ،نمیخواست و اراده نمیکرد،
اصالً ،آن تودۀ مورد ظلم واق شده را خلق نمیکرد ،تا اینچنین،
امروز به کشتن آنان ،به دست متولّیان دروغینش در زمین حکمی
دهد.
فقط کافی است ترا به واژۀ «مُحارباه باا اهللِ» خاود ،مفتخرکنناد،
آنوقت ریختنِ خونت ،بر سنگفرش هار خیاباانی ،مبااح خواهاد
بود.
در محکمۀ متولّیان دین ،محاربه با خدا ،مادّه قانونی است
دستنویسِ خود ملّایان ،که هر انسانی ،بدون شکایتِ شاکی،
مجرم ،و حقِّ حیات ،از وی سلب میشود.
ببین چگونه در طول قرنها ،هماه سااله میلیاونهاا حیاوان بایگنااه را در
سرزمین عربستان سر میبُرند و در شنزارِ بیبرکت آن سرزمینِ بی هویّت و
بیتاریخ ،رها میکنند .اهللِ ایناان گاویی ،بادون طعام خاون و رناگ خاون،
امورش اصالح نمیشود .و صدها سخن سَفسطه و مَغلطاه نیاز ،بارای اعماالِ
خود ابداع کردهاند.
متولّیان اهلل بر روی زمین ،برای این عمل کثیاف خاود ،در طاول تااریخ،
هزاران دلیل و مدرکِ عوامفریبانه در گنجۀ فریبِ خود انبارکردهاناد .بارای
همین است که بارها خمینی در سخنانش می گفت که درخات اساالم خاون
میخواهد! مردم ،در فهم کالم خمینی ،جاهل بودند .چارا کاه او قویّااً فهام
کرده بود که تمام آدمیان و همه آفریدههای عالَم ،خلق شدهاند تا اهللِ عارب
فروهر 215
را زنده نگه دارند .انسان برای اهللِ عرب وسیلهای است تا قَاوام او را تضامین
کند؛ نه اینکه دوامِ انسانی خود را متعالی نماید.
خدا در توست؛ و با توست؛ و چون تو مُردی ،خدایت نیز با تو
خواهد مُرد!
آنکه میماند ،هستی است ،که مرا و ترا و هیچکس را به فهم
آن ،نه فهمی خواهد بود و نه فهمی تواند بود .خود را فهم کن ،تا
ذرّات او را در خود ادراک کنی .این فهم ،یعنی توسعۀ شعور در
تو فرزند!
تو فقاط اجاازه داری تاا کتااب اخاالقِ جانات را ،باه کماال و
جماال ،فهام کنای ،ناه غیار ایان فرزناد! آن خادایی را ،کاه باا آن
تعاریف ،در اندیشۀ تو ،رسوخ میدهند ،از هیچکس پاذیرا مبااش؛
که خدا ،نه قابل تعریف است ،نه قابل فهام و ناه قابال وصاف .تاو
فقط میتوانی تا حادّی در ساایۀ تعاالیم اخاالق ،باه منزلات شاعور
انسانی خود نائل آیی و وجودِ هستِ خاود را ،در هساتی ،باه فهام
بکشی.
خدای درون خود را فهم کن فرزند؛ که خدای بیرون از تو،
قابل فهم نیست و خدای درون تو نیز ،همان شَرّیّات وخَیّراتی است
که از آن ،با تو ،بسیارگفتهام ،و باز ،خواهم گفت.
فروهر 216
فرزندم ،بِدان! خیر ،اموری است که اوّل خودِ ترا ،از آن لذّتی
کالن حاصل میشود ،و بعد ،دیگر پدیدهها را از وجود آن عمل،
آرامش .و شَرّ ،اموری است ،که اوّل ترا در رنج افکند ،و بعد
اطرافیان را .مراقب باش! که اگر میان این دو آمیزشی در تو حاصل
شود ،دیگر نخواهی دانست که شرّت چیست و خیر تو در چه چیز.
شرِّ تو ،لذّتی به تو خواهد داد ،که دیگران را ،از آن لذّت که در
توست ،عذابی گران حاصل خواهد بود.
وقتی که فهم کردی ،طعامی که بر تو شیرین اسات ،و بار دیگاران تلاخ،
بدان که ،در این امر ،شرّ و خیر تو ،در هام آمیختاه اسات؛ و تاو ساخت ،در
این فهم و عمل خود ،به خطا رفته ای .به خود بازگرد و خود را دوبااره فهام
کن؛ و خدای درونت را ،و خود را ،و شعور انسانیات را ،دوباره فهم کن.
سعی کن تا آنجا که قُوّتی در تو هست؛ و توانی در کرامتِ انساانی ات،
همواره خَیّرات را برگزینی؛ که آرامش و منزلت انسانی تو ،در همین اسات.
شرّ ،همۀ آرامش ترا از تو ،به سرقت خواهد برد .تاا روزی کاه ،جاانِ باه
امانت گرفتهات را ،در این کالبد ماادّی ،باه خااک مایساپارند ،باا
خیر ،اُلفَتی داشته باش ،که شارّ را ،باه ورود در آن ،مجاالی نماناده
باشد.
فرزندم! قرنها ،جدال میان عرفا و فقها ،بر سر همین یک کالم
است که «فقیه ،خدا را تعریف میکند ،اما عارف ،خدا را ،در
فروهر 217
شعورِ حسِّ خویش فهم مینماید ،و تعریفی بر آن جایز نمیداند».
که خدای عارف ،فقط ،از آنِ خود اوست ،و خدای فقیه ،متعلّق به
همگان است؛ که عارف ،خدا را اینگونه فهم کردهاست ،نه
آنگونه که در تعاریف فقها تفسیر شدهاست .و خدای فقیه ،متاعی
است که در دُکّان او برای فروش عرضه شده است .فقیه ،ترا ،در
تو ،با جمالتِ مُهملی که خلق کرده است ،محبوسِ خود میکند و
عارف ،درهای زندان درون ترا ،برای فرار تو از جهل ،میشکند.
فقیه ،ترا ،در حبس تعاریفِ پُر از مَغلطۀ خود گرفتار میکند ،تا تو
بودنت را ،بدون کتاب دستنویس او ،و الفاظ و معانی او ،فهم
نکنی .اما عارف ترا ،برای رسیدنِ به فهمِ منزلت انسانیات در
آفرینش ،کمک میکند .و در همیشۀ تاریخ نیز« ،این فُقها بودند،
که با دستگاه عریض و طویل حکومتی خود -که جایگاهی محکم
در دل عوام دارد -به اَشکال مختلف ،عرفا را قربانی احکام جابرانۀ
و جائرانۀ خود کردهاند».
تا امروز ،تاریخ به یاد ندارد ،که فقیهی به دست عارفی،
سَلّاخی شده باشد؛ امّا بسیار از این فُقها بودهاند و هستند ،که در
تمامی تاریخ ،عرفا را ،مصلوبِ عقایدِ کتابِ جهلِ خود کردهاند.
فرزندم! خدا ،خواندنی نیست ،نوشتنی نیست ،تفسیرکردنی
نیست ،صفتدادنی نیست ،صفتپذیر نیست ،خدا جَلّاد نیست،
فروهر 218
خدا ،کورۀ آدمسوزی ندارد .این کورۀ آدمسوزی ،کورۀ جهل و
نادانی ماست که در ماست .خدا ،به کسی پاداش نمیدهد؛ که همه
پاداشهای خدا ،از روز نخستین خلقت ،بر خاکِ تنِ من و تو ،پَهن
و حکّ شده است .اگر تو ،با شعور انسانی خود ،آنرا ،جستوجو
کنی؛ که همۀ آن پاداشها ،در خودِ توست .پس در پی خود باش؛
و مطمئن باش ،آن را خواهی جست!
این کُرۀ ذرّهبینیِ در هستی ،در این منظومۀ عظیمِ شمسی ،کاه مان و تاو،
در آن ،به حیات عینی رسیده ایم ،که کلّ حجم آن در هستی ،به قدر غباری
محسوب نمیشود ،و باز ،مقیاسِ قوارۀ منِ انساان در مقایساه باا کُارۀ زمینای
که در آن خلق شدهام ،نسبت به این کاره زماین ،و هماه ،در قیااس باا تماام
هستی ،که در آن ،سرگردان هستیم ،به هایچ هام محساوب نمایشاود؛ ایان
موجااود ناپیاادای میکروسااکوپیِ ناااچیز در هسااتی ،کااه بشاار و آدم ،نااامش
دادهاند ،چرا خود را ،محور آفرینش تصوّر میکند؟ اگار کارۀ زماین را ،در
ذهن خود ،به یک تو ِ کوچک پیناگ پُنگای تشابیه کنای ،انادازه فضاای
منظومۀ شمسی ،فقط در مقایسه با زمین ،شاید باه قادر یاک میلیاون میلیاارد
برابرکرۀ زمین است؛ و شاید هم بسیار بیشتر .که مرا به فهم این ارقاام فهمای
نیست .حجم به این پرعظمت را ،در ذهن خود ،میتوانی فهم کنی؟
حال ،اگر تَن یک انسان را با عظمت قوارۀ کرۀ زمین مقایساه کنای ،چاه
میبینی؟ میتوانی بفهمی که چه می گاویم؟ تاا چاه رساد باه مقایساۀ قاوارۀ
انسان با منظومۀ شمسی؛ با کهکشان راه شیری و کلِّ نظام هستی!
فروهر 219
اصالً در این قیاس ،چیزی هم میبینی؟ اصالً چیزی باه ناام آدم ،در ایان
هستی ،و در این کهکشان غیر قابل تصوّر با این وسعت ناپیدا ،فهم میکنی؟
آخر ،این آدمِ ناقابلِ ناقصِ در خود مانده ،باا ایان شاعورِ خاامِ سرشاار از
بیشعوری ،چطور و چگونه خود را ،محور آفرینش میداند و می پندارد؟ و
آفرینش و هستی را ،آنهم ،تمام هستی را ،از آنِ خود مایخواناد؟ و بارای
راز خلقت خود ،به کتابی و کتاب هائی اعتقاد دارد ،که میگوید ،از طارف
اهلل ،و از آسمانها بر او نازل شده است .کادام آسامان؟ آسامانی در هساتی
وجود ندارد ،که کتابی از آن بر من و تو نازل شده باشد .جایگاه نازول ایان
کُتب نیز دروغی بیش نیست! در این هستی بیکران ،آسمانی وجاود نادارد؛
این آسمان زائیدۀ ذهنِ ذلیلِ بشر است .آن چه هست همه فضاست؛ کاه مان
و تو ،و این کُرۀ درمانده ،در آن سرگردانیم!
چگونه میشود یقین کرد که این کتابهاا ،هماه ،خاط و نوشاتۀ اللّهای
است که به الیتناهی بیمُنتَهایِ هستی ،فهم دارد؛ که اهلل را خطّای نیسات ،تاا
کتابی داشته باشد! این کارخانۀ مغلطهساز بشر است که در طاول تااریخ ،باه
مهملگوئی انس گرفته است.
خدا ،خودِ تو هستی .خدا را ،و خود را ،فقط باید ،در خیّرات و
شَرّیّاتِ معنوی جان و تنت ،فهم کنی.
هرکسی ،تحت هر نامی ،اگر در این خاک ،خود را مُدرّسِ
خدا میخواند و خواند ،شیّادی است بس دروغگو ،که منزلتِ
انسانی و اخالقِ انسانی ترا نشانه رفته است .هیچ خدائی در هستی،
تحت عنوانی که متولّیان دین اختراع کردهاند ،وجود خارجی
فروهر 211
ندارد .خدا در توست و با توست .هر میزان که شعور خود را ارتقاء
دهی ،به همان میزان ،خدایت نیز بزرگتر خواهد شد ،و توقّعات
تو از خدائی نامرئی در آسمانها کاهش خواهد یافت .کتاب
اخالق ،تنها کتابِ فطرت همۀ ماست در ما؛ که در طول تاریخ در
تو و تبار تو ،و همۀ ما ،نهادینه شده است و این کتاب ،حاصل رنج
پدران و مادران و همۀ تاریخ من و توست .تا همۀ ما را به فهم خیر
و شرّهای آموخته هدایت کند.
تجربیّات و اَفهام ذرّهذرّۀ کتابِ اخالق ،کتابی است که از
گذشتگانمان ،تا به امروز برای ما به یادگار مانده است .این کتاب را بسیار
باید حرمت کنی.
این درستترین کتابی اسات کاه خادای تاو نوشاته اسات .ایان موجاودِ
آدمنام ،بر اثر تلقیناتِ آدمساوزِ ایان متولّیاان دروغگاوی اهلل بار خااک ،باه
شکلی در آمده است که همۀ هویّت خِردِ خود را به باوری غلاط ساوق داده
است .و فهم خود را در خود ،فراموش کرده است.
نه از مرگ هراسای داشاته بااش و ناه از زناده باودن مغارور! مان و تاو،
آمدهایم تا مرگ را تجرباه کنایم .کاه مارگ ،هایچ هراسای در خاود نهاان
نکرده است .آنقدر که حیاات ،هراساناک اسات ،مارگ را ،هایچ هراسای
ندارد .هر زندهای آمده است ،تا خوراکِ مرگ باشد؛ همین! اگر قارار باود
که موجودی نمیرد ،اصالً به دنیا نمیآمد .آمدن برای نماندن است .خاود را
فروهر 211
کامالً آمدۀ رفتن کن ،که باید بروی! پُر دوامترین بقای هساتی را باه مارگ
ارزانی کردهاند .مرگ ،از هر زندهای زندهتر است.
فریبِ مدّعیانِ مُتَمَلِّکِ حقیقت را ،و یابندگانِ حقیقت را ،در هر
لباسی که باشند ،مخور! هرکسی که ترا ،به فهم ایان معنایِ سَار باه
مُهر نوید میدهد ،دروغگویی است شیّاد ،کاه مایخواهاد تارا ،در
تو ،قربانی خود کند .تنها حقیقتی که در هستیِ هست وجاود دارد،
حضورِ خود توست در خودِ تو.
پیش از آنکه به بیرون از خود ،متمرکاز شاوی و باه دنباال چرائایهاای
بیرون از خود ،رهسپار شوی ،به کشاندن تن و معنویّت خاویش باه آرامشای
باش ،که نجاتت در این معنا است .خود را ،بیش از هر پدیادهای بااور کان؛
چرا که تو ،فقط ،یک باار در هساتی خلاق شادهای ،و بارای همیشاه نیاز ،از
صفحۀ هستی ،محو خواهی شد .و راه بازگشت به جهانی که در آن هساتی،
وجود ندارد.
بدان که مرگ زندهتر از هر زندهای است! چرا که خورندۀ همۀ
هستی است که ما آن را ،زنده مینامیم؛ تا زمانی که مرگ ،تا ذرۀ
آخِرِ هستی را در کام خود نَبَلعَد ،جاودانه نخواهد شد .مرگ،
زندهای است که مردگان را میخورد ،نه اینکه زندگان در کام
مرگ میروند .جاوید ،جز مرگ ،هیچ نیست .آنان که مرگ را،
به نیستی تعبیر کردهاند ،بسیار به خطا رفتهاند؛ که در مرگ ،جز
حقیقتِ هستی ،هیچ نیست.
فروهر 212
این دینتباران ،آنقدر مُهمالت و توجیهاتِ به ظاهر
محکمهپسند ،در کتابهایشان ابداع و نوشته و گردآوری
کردهاند ،که به محض صدور یک اندیشۀ نو توسّط خردمندی در
جامعه و اشاعۀ آن در میان تودههای بدبخت و جاهل جامعه ،گاه
یکی و گاه چندی از آن سگانِ هارِ توجیهی مُندَرَج در متون دینی
خود را ،به جان گوینده و نویسندۀ آن خِرَد میاندازند؛ تا این قلم
نو ،اندیشۀ نو ،خِرد نو ،ادراک نو ،و تحلیل نو را ،به وقیحترین
شکل ممکن ،تکّهپاره کنند .اینان با اذهان عموم عوام و خواصِّ
تعلیمدیدۀ خود کاری کردهاند ،که گریز ِ از جوار خردمندان ،جزو
دروس الینفکِّ این جماعتِ بیشعور شده است؛ و گریز از
فاضالن و فاضلکُشی در فرهنگ تودههای دین زده ،به قانونی
مُدَوَّن تبدیل شده است .این جماعتِ بیشعور ،با فریب اذهانِ
عمومی در طول تاریخ ،پایگاهی خدائی برای خود ،تدارک
دیدهاند ،تا ترا ،و همۀ ما را ،قربانی توهّماتِ آسمانی خود کنند .هر
هنری که در خدمت توسعۀ بیشعوری باشد ،به پشیزی نمیارزد.
هنر اینان ،همه برای توسعۀ بیشعوری است.
این مساجد و کلیساهای پرطمطراق ،همه ،جایگاه جهلپروری
و سِفلِهپروری است .خدا را در چهار دیواریهای گِلی و خشتی
عبادت نمیکنند!
فروهر 213
اگر روزی خدایت را فهم کردی ،بدانکه ،خدا ،در کعبۀ جانِ
خود توست؛ نه در شنزار برهوت تازیان.
سعی کن ،در نظافتِ اتاقِ جانت ،همّتی به کمال داشته باشی ،نه
در رواق آن اماکن جهلپرور ،طلب بخشش! که تعالیم اینان
طوری است ،که جماعتکثیری را ،مدام برای گناهان ناکردهای،
چشم به اشک مینشانند ،تا سود کالن خود را ابتیاع کنند .مدرّسین
و سازندگان این اماکنِ مُهمل ،جز به حیلۀ تقدّس ،هیچ ابزاری
برای خالیکردن جیب من و تو ،در آستینِ تزویر خویش نهان
نکردهاند .بسیار حذرکن از اماکنی ،که نامی به تَقّدُس ،به خود
اختصاص دادهاند! که کرامتِ انسانی تو ،بسی واالتر از این اماکن
دروغین است .متولّیان این اماکنِ به اصطالح مقدّس ،خود،
بزرگترین دروغپردازانِ تاریخِ بشرند.
خدائی که ،خطای ترا ،با ساتادن ساکّهای در ناذورات ،نادیاده
میگیرد ،در فهم منزلت خداییاش مشکوک باش!
آن خدائی که ،خود را در چهاردیواریهای معابد و کنیسهها و
مسااجد و کلیسااها ،باه حابس کشایده اسات ،از فهام کاالنِ خِااردِ
مَخلوقِ خویش ،در هراس است.
فروهر 214
این اماکنِ دستساز ،بزرگترین قُلَّاکِ اَبَربایشاعورانِ همیشاۀ
تاااریخ اساات .تاارا نصاایحت ماایکاانم بااه گریااز از ایاان اماااکن
بیشعورپرور؛ که نادانی این جماعتِ جاهلپرور را ،پایانی نیست!
آن جماعتی که ،به نیّت زیارت مقبارهای پوسایده ،باه فاروختنِ
تنها بزغالۀ معاش خود ،تالش بیوقفه میکند ،معانی کتاب شاعور،
را فهم نخواهد کرد.
اینان آموختهاند ،تا نیاموزند!
اینان ،تعلیم دیدهاند ،تا مُتَعَلِّم نشوند.
جهلِ خُرناسهکِشِ این جماعتِ نادان ،به فهم بیداری ،حوصلهای ندارد!
بیهوده خویش را ،همچون پدربزرگت ،در کاسۀ جهلِ اینان تِرید مکان،
که بسیار درد خواهی کشید .اینان ،انسان را گلّۀ احشام خود تصوّر میکنند.
مانند عیسی ،که خود را چوپان گلّه میدانسات؛ و محمّاد ،کاه انساانهاا را،
امّت خود میگفت ،یعنی گلّۀ شتر خود قلمداد میکرد.
هر ابزاری در دست اینان ،توجیهی است تا به مقصدِ مقصودشان هادایت
کند .حتّی اگر این ابزار ،خادا و اهلل باشاد .باا هار وسایلهای ،اهادافشاان را
توجیه مینمایند .هر کاری میکنند ،تا من و تو ،یقین کنیم کالم آناان را .و
چنین کردهاند در طول تاریخ ،که من ،نه آخِرینم و نه اوّلین آن .چاه سَارها
که از جور اینان از تن جدا نشده است ،و چه جان ها ،که باه شاقاوت ایناان،
تکّهتکّه نگشته است.
فروهر 215
من ،هیچ جانوری را در هستی نمیشناسم که به سِالح زبان و
بیان ،موجودی را مصلوب کرده باشد؛ اِلّا زبان و بیان متولّیان دین؛
که عِفریتِ کالمشان ،گورستانِ وسی خردمندان است.
گوئی هیچ خردی ،بدون مُهرِ متولّیان دین ،در این سرزمین به
اعتبار نمینشیند .هر خردی که تعریفِ هویّتِ حیاتِ خود را ،از
احکامِ دین اخذ میکند ،کتابِ منزلت خود را دفن کرده است.
تعالی و تمدّن انسان ،باید که خود را مدیون کسانی بداند ،که از
حیلۀ کتاب و کتابهای دینمداران ،بدور ماندهاند.
متولّیان ادیان ،در طول تاریخ ،جسم و جان انسانی انسانها را،
به گونهای تقطی و تقسیم کردهاند ،که همگان را باور بر این است،
که حرمت اجزاء تَنِ آدمی از هم مُنفَکّ است .در صورتی که همۀ
اجزاء انسانی انسان ،نسبت به هم ،هیچ مزیّتی بر هم ندارند .و ذهنِ
ترا به گونهای پرورش میدهند ،که تو باور کنی که هر عضوی از
تنِ تو ،یا معنائی به خیر ،و یا معنائی به شرّ دارند .بخشی از تَنِ ترا،
در صندوق شرّیّاتِ خودساختۀ خود ،قفل کردهاند و بخشی از ترا
و تن ترا ،در ایوان تمجید خودساختۀ خود ،فرو نشاندهاند .همۀ آن
اعضائی که در تن تو ،توسط این جماعت آدمخور در صندوق
شرّیّات ،نشانده شده ،و نامشانرا ،در اوراق شرّیّاتِ خودساختۀ
خود ،در حبس کشیدهاند ،آن اعضائی هستند که لذّات جهانی ترا
فروهر 216
و حیات ترا ،و هستِ ترا ،و بود ترا ،و همۀ ترا ،و آرامش ترا ،در
حریم خویش تیمار میکنند .و همۀ آن به تائید نشاندگانِ مورد
حرمت ظاهری ،اعضائی هستند ،که ترا در تو ،برای پذیرش
حماقتهای تحمیلی آنان ،آمادهتر میکنند.
عارف و زن
به این ظرافت معنا نیز ،فهم کن تا مگر ،به عضو تناسلی در زنان ،به دید
خِرد و حُرمت بنگری؛ که چگونه در یک نظام دقیق مهندسی که ریشه در
قاعدۀ ریاضیّات دارد ،جایگاه آفرینش من و تو را ،در خود مهیّا کرده است.
شعور ما ،همواره در ارتباط با اموری است که به تجربههای ما
مربوط است .من ایمان دارم ،تا زمانیکه ،ادارۀ جهان را به دست
زنان نسپردهاند ،جهان روی خوش نخواهد دید( .البته زنانی که
فروهر 225
جامعۀ مردانۀ زنستیز ،از آنان ،آدمهایی عاری از هویّتِ انسانی و
جنسیتیِ زنانه نساخته باشد!)
امّا توجّه داشته باش که تو ،در جامعهای زندگی میکنی که
طبق تعلیمات دینی و فرهنگ تربیتی آن ،اگر به زنان و دختران،
اظهارِ لطفِ انسانی کردی ،با شَکّ و تردید از تو گریزان میشوند.
تو ،مراقب باش ،تا مبادا ادبِ مِهرِ خود را در چنین جائی ،بیهوده
هَدر دهی ،که بدنام خواهی شد .زنان را بسیار حرمت کن ،امّا در
دوست داشتنشان ،بسیار محتاط باش! فطرتِ این مخلوق ظریف،
طوری است که اگر در کنارشان باشی ،به تو ،امان نامۀ ماندن دائم
با خود را ،اِعطاء میکنند؛ امّا اگر طالب آنان شوی ،طلعتِ طالعت
را تباه خواهند کرد.
امّا ،مُدام محبّتِ توأمِ با احترامِ به آنان را ،در خود مشق کن؛ تا
مگر مَجال فهم خود را در خود ،تقویت کنی .به یاد داشته باش،
منزلت انسانی خود را ،جائی عرضه کنی ،که ارزش خرج کردن
دارد ،و سرمایۀ انسانیات را ،جائی ارائه نما ،که بهای آنرا فهم
میکنند.
زنان به یقین ،به سالمت کرامت انسانی خود ،بیشتر فهیم هستند ،تا
مردان .چرا که هیچکس ،در هیچجا ،نمیتواند ،فقط یک مورد حُکمی از
زنان ،نقل کند ،که جامعهای را با آن حکم ،به تباهی کشیدهاند .آنانکه،
فروهر 226
زنان را به نقص عقل متّهم میکنند ،خود ،ناقضان بزرگ کرامت انسانند.
هوشیار باش! که لطافت حریرین جان زنان ،تنها بستری است ،که ترا به
منزلت انسانیات هدایت خواهدکرد .مبادا در فهمِ کرامت زنان عاجز شوی؛
که در سیر تعالی خویش ،ناقص خواهی ماند .خون عادت ماهانه در زنان،
شریفترین خونی است که از تن آنان دف میشود .در چنین روزهایی،
بیش از پیش ،زنان را محترم شمار ،که در این زمان ،منزلت انسانی این
موجودات بیهمتا ،بسیار تنها میشود .عضوی که هر ماهه ،خونی مبارک را
در جان این آفریدۀ بیهمتا پرورش میدهد ،خونی است که روزگاری
سفرۀ خوراکِ من و تو بوده است برای آفرینش .بِدان که جماعت شریف
نسوان ،گُالن خوشبوی زمین ،و فرشتگانِ بارگاه معنویّت خلقت هستند.
طالب آنان مباش؛ امّا در حرمت نهادن به آنان ،جهد کن.
مبادا به این آفریدۀ پرعظمت بی همتا -که زن نامش دادهاند،
یعنی زنده بودن و زندگی -به دیدِ حقارت بنگری؛ که هیچ پلیدی
و زشتی در آفرینش آنان راه ندارد .که زن شریک خلقت است در
هستی .بدان و بفهم! که در نظام این گردش بیهمتای هستی ،زن،
اعجابانگیزترین موجود آفرینش است .جز این معنا را که از زن
گفتم ،هیچ در فهمِ خردِ خود ،جای مَده .قویّاً از تو میخواهم،
حرمت زن را ،به خاطرِ حضورِ بَطنی که در آنهاست -که من و تو
را ،در خود بارور کرده است -چنان در خِرد انسانی خویش ،به
فروهر 227
یقین بنشانی که هویّت ترا ،جز عبادت او ،توانی به جان نمانده
باشد.
اگر روزی ،کسی ،ترا ،به زشتگویی این عضوِ بیهمتا در
زنان ،ترغیب کرد ،بی هیچ تَعقّلی ،در شعور انسانی او تردید کن!
فرزند! آنچه اخالقِ جماعتِ زنان را به تباهی کشیده است،
میل به کامجویی ناتمام در مردانِ تربیت نشده است؛ که بیشتر نیز
در سایۀ تعالیم دین ابراهیمیان پرورش یافتهاند .هیچ حَربهای ،در
میان زنان و دختران در بندِ خرافات و اوهام دینی ،و دیگر اقشار
مختلف جامعه ،به قدر آگاهی و تعالیم جنسی و سکسی ،برای
مقابلۀ با دین و مهمالت دینی مؤثر نیست .و هیچ شَلّاقی به قدر
آموزشهای درست جنسی ،تن نابالغ جامعۀ دینزده را ،کبود
نخواهد کرد.
امکان ندارد بدون نشر اطالعاتِ درستِ روابطِ جنسی در میان
جوام ،آزادی و حُرّیّت انسان ،تضمین شود .تنها راه نجات از
بنبست جهل و نادانی -که همه نیز ناشی از تعلیمات مُهمل دین و
کتابداران دینی است؛ و ترس از اهلل ،قویّاً آن را حمایت میکند-
فهمِ تعالیم انسانی توأم با اخالق ،در امور جنسی است.
باید تعالیم جنسی و سکس را به طور ریشهای در جان جامعه
تزریق ،و در شعور انسانی به بار نشاند.
فروهر 228
تا زمانیکه ،حُرّیّت و حُرمَت انسانی زنان ،از چنگالِ حریصِ
مردانِ تربیت شده در مکتبِ ادیان ،خالص نشود ،هیچگاه متولّیان
دین و دینمداران ،با نوع تعلیماتشان اجازه نخواهند داد ،تا زنان
در فهمِ حریمِ انسانی خود ،به داشتههایی سالم تربیت شوند .در
کمالِ تأسف باید بگویم که بسیاری از زنان ،به خاطر تعالیم این
جماعت ،خود نیز ،بر شعورِ اکملِ آفرینش خود ،فهمی به کمال
ندارند؛ و مَنیّت انسانی ِ واالی خود را ،حَراجِ بَزَکهایِ نمایشی
کردهاند .ولی علیرغم همۀ اینان که ترا گفتم ،باز ترا ،به فهمِ
حرمتِ حضور آنان سفارش میکنم؛ حتّی ،به نادانترینِ آنها،
حرمتی به کمال داشته باش؛ که جهلِ این جماعتِ شریف نیز،
ناشی از تربیتی است که در طول تاریخ ،در جانشان روانه
کردهاند .آنان را گناهی نیست تا ترا ،حکمی مبنی بر بیحرمتی
کردن به آنان باشد .خواستند،که اینان چنین باشند ،و اینان نیز
شدند!
ظرافت این سخن را نیز در پایانِ کالمِ پدربزرگ خود فهم کن،
تا ترا چه میگویم؛ هر زمان که اراده کردی ،تا به عمقِ صِدقِ
عالقۀ زنان به خود ،فهم یابی ،باید که ،زُاللیِ عاطفۀ آنان را ،در
کاسۀ مَحَک امتحان خود فروکنی .از زنان ،داشتهای درخواست
کن ،که ریشه در باورِ زنانۀ آنان دارد .وسعتِ عالقه و اعتمادِ زنان
فروهر 229
به تو ،در اجابت قبولِ ورود تو ،به اتاقِ ممنوعۀ آنان است .دعوتِ
ورود تو ،به اتاقِ ممنوعۀ آنان ،به معنای کمالِ اعتماد و عالقۀ آنان
به توست؛ و اِلّا ،هر میزان و قدر ،که درخواست تو از زنان،
ممنوعترباشد ،عمق باور آنان به تو ،ناپایدارتر خواهد بود .که
خِصلتِ به عادت نشستۀ در جانِ آفرینشِ زنان ،به قاعدهای است،
که این مخلوق ،بیشتر ،با نَغَماتِ عاطفی ،نَفس عاشقانۀ خود را
سیراب میکند .میان پای زنان ،و آلت تناسلی آنان ،بزرگترین
کتاب ،برای فهم آنان است .قویترین کلیدِ ورود به اتاقِ ممنوعۀ
جانِ زنان ،اهداء آلت تناسلیشان به توست .زنی که آلت تناسلی
خود را ،در اختیار تو میگذارد ،کلیدِ همۀ جانِ خود را ،به تو
اهداء کرده است .در حفظ این کلید ،بسیار انسانی رفتارکن.
امّا ناگفته نماند که ،دروغهای عاطفی زنان ،همانقدر برای جانِ
انسانی تو مهلک است ،که اِبرازِ عواطفِ بیخردانۀ تو به آنان؛ این،
اَبزار مُخرِّبی است ،که جان زنان را به آتش میکشد؛ که نشئۀ
عشقِ مَرد را ،گرمی بستری ،به خماری میکشد؛ و خماری نشئۀ
عشقِ در زنان را ،گریز از همآغوشی ،دوام میبخشد .که زنان
دوستداشتنیترین موجودات خلقتند؛ مشروط به اینکه تو،
دوست داشتن را فهم کرده باشی.
فروهر 231
امّا اگر ،ترا ظرافتی به فهمِ اعمال آنان نباشد ،با گرفتار کردنِ
عاطفی تو در خود ،همۀ ترا ،چنان در تو ،حیران میکنند ،که تو،
غریبانه از فهمِ خود ،در اندک زمانی بازخواهی ماند.
زنان را بسیار حرمت بدار ،امّا مراقب باش ،تا در پوست آنان
فرو نروی! که رهایی از چنگ عواطفِ پُر از مِهرِ آنان ،ناممکن
خواهدبود .هر ذرّۀ مِهرِ آنان ،خرواری است ،که ترا در تو ،دفن
خواهد کرد.
ترا نصیحت میکنم به این که ،مِهر خویش را به زنان ،با
حُرمَت ،عَجین کنی ،تا همواره آنان ،به تعهّد خویش با تو ،پایدار
باشند .حریمِ حرمتِ زنان را ،چنان در خود فهم کن ،که هیچگاه
مجبور به تندخوئی با آنان نشوی؛ که زنان ،مالکین حقیقی
آفرینشند .مبادا با کارگاه خالق خود ،بدخُلقی کنی!
پایان سخن
فرزند عزیزم! جانم سالهاست که لبریز پدربزرگی شده است ،که جز به
دلتنگی او ،هیچ عادتی را ،باور نمیکنم .چرا که من ،به هر شاهر و دیاار و
خانهای ،حضور مهربان ،و شمایل دوستداشتنی او را در خود ،فهم میکنم؛
و فهمِ او را ،و همۀ بودِ او را ،در باورِ خویش ،باه یقاین نشااندهام .و عفریات
تنهایی را ،به مِیمَنتِ حضورِ پُر مِهرِ او در خود ،و با خاود باه خااک خاواهم
سپرد.
نوردیدۀ عزیزم! بدانکه ،همۀ این کتاب را ،باا دو انگشات ،در مادت دو
سال تایپ کردهام! نمیتوانستم به هیچکس اعتماد کنم .خاود نیاز بخشای را
ویرایش و تدوین کردم ،و خود نیز بارای تاو عزیازم نظام دادم .و باه دسات
خود نیز ،این کتاب را شخصاً صحّافی نمودم ،تا به یادگاار بارای تاو عزیازم
بماند .دوست گارانقادری نیاز ،بادون اطاالع از مباانی و محتاوای کتااب،
زحمت تکثیر آنرا برای من تدارک نمود .بقیاۀ اهالِ منازل ،تاا ایان لحظاه،
هیچکدام ،از محتوای این نوشتهها خبر ندارند؛ و هیچیک از خاانواده نیاز از
محتوای این نوشتهها مُطّل نیستند!
دلبند پدر! هرچه داشتم -که برای کِشتِ فهم در تو الزم بود -بر تو عیان
کردم ،و هرچه از پدربزرگم گرفته بودم ،در تویِ تو ،باه ودیعاه نهاادم .ایان
فروهر 247
تویی که یا به فهم خویشِ خود خواهی رسید ،و یا در جهلِ همیشاۀ خاویش
خواهی ماند! همانطور که من در تمامِ طول عمرم ،نتوانستم پادربزرگم را -
که جدِّ بزرگ توست -فراموش کنم ،تو نیز چنین کن تا همیشه معنویّتِ دو
پدربزرگ را ،در جانِ خود فهم کنی .تو عزیازم ،حقیقایتارین نگاارهای،
که نگار ما را ،در نگین گرفته است.
فرزند! هیچ مُسَکِّنی ،به قدر زیبائی گیساوان دوشایزهای ،کاه در کجااوۀ
کولیوَشِ شانهای سفر میکند ،دل دردمنادی را ،در سُافرۀ سَافَر ،باه مَارهَمِ
اعجاز خود ،دوا نکرده است؛ که تو ،به درمان ِدردِ من خلق شادی؛ مباارک
باد این خلقت زیبندهات! که گوئی ،ظرافت پُرمَالحتِ بیهمتای خاود را ،از
معبدِ خدایان به ارث برده است .من که پدر بزرگ توأم ،و پدربزرگ مان -
که جَادِّ توسات -هار دو باه تاو ،مشاقِ عشاق و دوساتداشاتن دادهایام؛ تاا
مهروَرزی را در جان تو ،تداوم بخشیم .عمرت پُر بار باد و جانات شافّاف؛ و
همۀ وجودت سرشار از خَیرّات باد فرزند! خدای جانِ من ،همۀ هست و باود
و شدِ ترا ،در کَنَفِ رحمتِ الیزالِ خود ،برای تکاملِ خَیارّات ،نگهادار بااد!
تو نیز بعد از ما چنان کن ،که ما با تو ،به انجام رساندیم .بوساههاای لبریاز از
عشقِ در اشک نشستۀ مرا ،در چهرۀ مهربان خود ،هماواره باه یادگاار داشاته
باش.
تمام
پدربزرگ «میثرا اَشوان»
پائیز سال1355-1371