Professional Documents
Culture Documents
تایشا آبالر
برگردان :مصطفی نصیری
ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود ,نسخه خام و
اولیه ترجمه متن اصلی است .به دلیل اشتیاق عالقهمندان
به اثار کاستاندا و گروهش ,همزمان که ترجمه فصل به فصل
ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم ,متن ترجمه شده را
هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم .با پایان
یافتن ترجمه کل ک تاب ,بازبینی و ویراستاری ان را انجام
خواهم داد .پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون
بازبینی نشده ,ممکن است ایراداتی داشته باشد .برای همین
خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید,
پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار
نسخه اصلی کل ک تاب ,اصالح و ویرایش صورت گیرد.
پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر:
www.mostafanasiri.com
یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید:
T.me/mostafanasiiri
یادداشت نویسنده
در کار قبلیام گذر ساحران ،توصیف کردم که توسط زنی به نام کالرا مندز با سنت
ساحران اشنا شدهام .او به گروهی از ساحران به رهبری دونخوان ماتوس تعلق
داشت .اموزش من تحت سرپرستی وی از دو بخش تشکیل شده بود :نخست،
ناچار شدم با استفاده از یک روش تنفس ,انرژی به دام افتاده گذشته را از طریق
مرور دوباره کل زندگیام بازیابی کنم .سپس ،یک سری حرکات جادوی ی و
حالتهای ی که برای تقویت کالبد انرژی یا دو برابر شدن ان طراحی شده بودند ،به
من یاد دادند .پس از یک تالش ناموفق برای مالقات با سایر اعضای گروه دونخوان
و از طریق دستکاری عمدی ادراک که به عنوان گذر ساحران نامیده میشود،
دستورالعملهای بیشتری به من داده شد تا انرژی بدن خود را تثبیت کنم .به همین
منظور ،ماههای زیادی را در یک خانه درختی ،واقع در بیشهای مقابل خانه کالرا
گذراندم .این مرحله از اموزش من با سرپرستی امیلیتو هدایت شد .او مرا وادار به
مرور دوباره کرد و از من خواست تا تکنیکهای مشاهده خاصی را انجام دهم؛
همچنین مهارتهای درختنوردی ،پیادهروی و رویا دیدن مرا اصالح کرد که در ان
زمان برای درک تمامیت من بود.
هنگامی که کالبد انرژی من با یک پیکربندی ادراکی جدید یعنی موجود جدیدی در
جهان اشنا شد ،امیلیتو پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیالت اکادمیک خود به
لسانجلس برگردم .او به من اطمینان داد که این امر برای ایجاد تعادل در سوی
چپ و سوی راست وجود من ضروری است.
فصل اول :معنای زندگی
پس از کنفرانس روشهای تحقیق انسانشناسی ،سواالت زیادی برای من بی پاسخ
مانده بود .بعد از ظهر ،برای روشن کردن برخی نکات مطرح شده توسط استاد ،به
استادیار مراجعه کردم .وقتی وارد دفتر شدم ،استادیار را پشت میزش یافتم که در
حال خوردن پسته بود .او ً
عمدا پوستهها را از پنجره به بیرون پرتاب میکرد و ان ها
را بهسمت دانشجویان بیخبر که روی چمنها نشسته بودند ,نشانه میگرفت .من
یکبار زیر همان پنجره روی پلههای ساختمان نشسته بودم که چیزی باالی سرم
فرود امد .فکر کردم فضله کبوترهای ی است که روی حفاظ پشتبام مینشینند ،اما
با بررسی دقیقتر ،متوجه شدم انچه که مرا مورد اصابت قرار داده بود ،فضله
کبوتر نبوده ,بلکه پوستههای پسته بوده است .حاال فهمیدم ان پوستهها از کجا
امده بودند.
رکس جونز را هنگامی که گرفتار نیرنگهایش شده بود ,دیدم که از خجالت سرخ
شد .با خودم فکر کردم او چقدر بیچاره است .لبخندی خجالتزده و رفتاری
کودکانه و حسی عمومی داشت که کالرا مندز از ان بهعنوان سندرم کودک بیچاره
یاد کرده بود .وی خاطرنشان کرده بود که همه ما تحت فرمان اجتماعی و
روانشناختی کار میکنیم که باید در صورت امکان در قالب کودک بیچاره ،خود را
در نظر گرفته و نشان دهیم .زمانی که او این موضوع را به من گ فت ،بیاندازه از
ان ناراحت شدم و بحث کردم ،اما پس از تجزیه و تحلیل بیشتر مجبور شدم اعتراف
کنم که خودم دوست داشتم یک بیچاره محسوب شوم .نه تنها رکس جونز ,بلکه
کسی را هم پیدا نکردهام که در ان گروه قرار نگیرد.
به رکس جونز گ فتم :امیدوارم مزاحمتی برای شما ایجاد نکنم ،اما در کنفرانس امروز
مواردی مطرح شد که دوست دارم با شما در مورد انها بحث کنم .البته اگر خیلی
سرتان شلوغ نیست.
رکس جونز با فشار دادن پا ،صندلی چرخان خود را از پنجره دور کرد و با اشاره به
صندلی گ فت:
چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟
متوجه شدم که او یک نگاه به خط دامنم انداخت که وقتی نشستم باال امد.
دامنم را تا روی زانوها کشیدم و گ فتم :من نمیفهمم که انسانشناسان چگونه
میتوانند بدانند که در فرهنگ بیگانه چه میگذرد ,وقتی حتی به ان زبان صحبت
نمیکنند.
رکس جونز لبخندی عصبی زد ،اما انقباض گونه رنگ پریده او بیحوصلگیاش را
فاش کرد .او سخنان خود را اینگونه بیان کرد :متخصصان انسانشناسی روشی را
به نام «مشاهده مشارک تی» انجام میدهند؛ او به ساعت خود نگاه کرد تا اندازهگیری
کند که چقدر تا پایان ساعت اداری خود وقت دارد.
-انسانشناس حوزهی عملی ,در فعالیتهای جامعهای که در ان تحصیل میکند
شرکت میکند .او یادداشتهای فراوانی بر میدارد و هر انچه مرتبط با کارش است
را ثبت و ضبط میکند و هنگام بازگشت از حوزه ،ان را در چارچوب نظریه خود
تجزیه و تحلیل میکند .بهعبارت دیگر ،او از دادههای خود برای ازمایش فرضیهای
که برای اثبات ان استفاده کرده ,استفاده میکند.
-ایا میگویید که انسانشناس از قبل میداند چه نوع دادهای را میخواهد قبل از
رفتن به حوزه جدا کند؟ این تعصب نیست؟
رکس جونز صندلی خود را کمی به سمت میز چرخاند و عینک لبهدارش را با دقت
روی هر گوش تنظیم کرد .این تعصب نیست این روش انسانشناس است! .در
حالی که بهسمت من متمایل میشد ادامه داد و گ فت :برای اینکه انسانشناسی,
علمی باشد ،باید از روش علمی که همان ازمایش فرضیه است پیروی کند .یافتههای
ان باید جهت اثبات باز باشد.
پرسیدم :منظورت چیست ؟
-یعنی اگر یک فعال عرصه دیگر در یک زمینه مشابه ,دادههای مشابه را جمعاوری
کند ،همان نتایج را بهدست میاورد.
من پرسیدم :اما در مورد لوئیس و کدفیلد در تپوزالن چطور؟
من به یک مورد کالسیک اشاره داشتم که در ان دو نفر از پژوهشگران
انسانشناسی که در یک جامعه روستای ی در مکزیک تحقیق میکردند ,نتایج ً
کامال
متفاوتی را بهدست اورده بودند؛ بنابراین این مورد نشان میداد که تکرار ،اگرچه
از لحاظ نظری توصیه میشود ،اما در عمل ممکن است اجرای ی نباشد.
رکس جونز گ فت :این یک مورد خاص بود؛ این فقط ثابت میکند که پژوهشگران
به همان چیزها نگاه نمیکردند ،یا هنگام مستندسازی انها به اندازه کافی کار خود
را دقیق انجام نمیدادند .حرف من دقیقا همین است :علوم اجتماعی مستندات
دقیق را در بر میگیرد.
من به او یاداوری کردم که در فرهنگ خودمان توافق در مورد یک موضوع مشخص,
برای دو نفر چقدر دشوار بود ،حتی اگر این موضوع برای هر دو اشنا بود .شرایطی
که توافق در مورد مشکالت موجود در فرهنگی بیگانه را تقری ًبا معجزه میکرد.
من اشاره کردم :انسانشناسان قبل از دانشمند بودن ,مردم هستند .بنابراین در
حالی که انها مشارکت و مشاهده میکنند ،ایا از نظر احساسی درگیر در زندگیای
نیستند که همه چیز ان بیگانه است؟ ایا انها با توجه به تجربیات گذشته خود
احساسات ،عقاید و تفسیرهای ی از وقایع نخواهند داشت؟
تصاویری از غاری در شمال مکزیک به ذهنم خطور کرد ،جای ی که ماهها در ان
زندگی کرده بودم و تجربیات گذشته خود را در فرایندی به نام مرور دوباره تجربه
کردم .به یاد اوردم که چقدر برای من و معلمم کالرا مندز ،کنار امدن با هر چیزی
از جمله سندرم کودک بیچاره ،دشوار بود.
او از منظر سنت ساحری که برای من غیر قابل درک بود نگاه میکرد و من همه چیز
را از منظر قابل پیشبینی تحصیالت طبقه متوسط خود میدیدم .ما در اشپزخانه او
بحث های شدیدی داشتیم .اختالفاتی که نتیجه سوءتفاهم ها بود ،زیرا دنیا را کام ًال
با شرایط یکسان نمیدیدیم.
رکس جونز زمانی که در افکارم غرق شده بودم ،با فروتنی لبخند زد و به نظر میرسید
ان را گیج کننده تعبیر کرده است.
شما موضوع را نمیفهمید .دقی ًقا به همین دلیل است که انسانشناسان باید از یک
روش دقیق که از پیش انتخاب شده پیروی کنند .پژوهشگران در تحقیقات میدانی
باید از انجام تفسیرهای ذهنی خودداری کنند و به ثبت حقایق عینی اک تفا کنند .به
جامعهشناسان زیر نگاه کنید .او به بخش جمعیتشناسی اشاره میکرد که دفاتر
کارشان در طبقه دوم بود .در مقطعی از تاریخ دانشگاه ،انسانشناسی بخشی از
گروه جامعهشناسی بوده است .اما اکنون انها افتخار میکنند که مستقل هستند,
اما به نظر میرسد از نظر روششناسی خیلی مستقل نیستند .تا حدی به دلیل ترس
از تبدیل شدن به یک اموزگار سختگیر بود که باعث شد من انسانشناسی را به
عنوان شغل انتخاب کنم .هنوز هوای رمانتیسم داشتم؛ حسی خاص از
ماجراجوی یهای باقی مانده از قصههای مسافران قرن نوزدهم که انسانشناسی
مدرن ریشه در ان دارد .با وجود تالشهای پژوهشگران میدانی برای طبقهبندی
همه چیز از طریق روش علمی ،انسانشناسی هنوز پتانسیل کشف ناشناخته و عبور
از مرزهای مفهومی را داشت.
من با فشار دادن قلمم خواستم که در صورت نیاز به یادداشت برداری ،ان را اماده
کنم و پرسیدم :درباره جامعهشناسان چطور؟
همانطور که میدانیم جامعهشناسی به میزان قابل اعتماد بودن مجموعه
اطالعاتش بستگی دارد .تکنیکها بر توانای ی تایید یافتههایشان استوار شدهاند،
برای همین انها از تجزیه و تحلیل اماری ،نظرسنجیها و مصاحبههای
عمیق استفاده میکنند تا از پاسخ مطمئن شوند .انسانشناسی باید روش و اصول
خود را کپ ی کند ,زیرا همانطور که خودتان اشاره کردید در جای ی که همه چیز بیگانه
است ,راستی ازمای ی اهمیت زیادی پیدا میکند.
متوجه شدم که چشم سرگردان رکس به سمت پاهایم بر میگردد .نگاه خشمگینی
به او انداختم كه كالرا مندز ،قهرمان زنان ،به ان افتخار میكرد .من همیشه تصور
میکردم که وضعیت اسیبپذیر زنان یک وضعیت طبیعی ناشی از ترکیب
بیولوژیکی انها است ,اما کالرا از همان ابتدا نتیجه دیگری گرفته بود.
او گ فته بود :بیولوژی پاهای من! لیسزدن تخمهای مردان و خادم انها بودن
حاصل هیچ بیولوژی نیست ,بلکه دستورات هیپنوتیزمی فرهنگ مردساالرانه
ماست.
من از شنیدن سخنان او در ان زمان شگ فتزده شدم .پس از ماهها گوشدادن به
اندرزهای کالرا دربارهی وضعیت زنان و غوطهور شدن در عملی بهنام مرور دوباره؛
شروع به دیدن روشنتر وضعیت رقتانگیزی کردم که زنان جامعه با ان دست
بهگریبان بودند .روشن است که ما زنان برای موفقیت در هر کاری باید دو برابر
مردان بجنگیم .یکبار در حق خودمان و بار دیگر برای غلبه بر میل قدرتمندی
که فرهنگ مردانه به ما تحمیل کرده است.
به من گ فتند كه یكی از دالیل حضور من در دانشگاه و پرورش نیروی استدالل این
بود كه بتوانم نظرات مسلم دربارهی نقشهای زنان را بفهمم و ارزیابی كنم و با این
كار خود را از تسلط هیپتونیزمی انها رها كنم .در حالی که موضوع بحث را جمع
میکردم گ فتم :فردی که برای پژوهش در مورد یک فرهنگ بیگانه میاید ,میتواند
سالها بدون اگاهی در مورد انچه که میبیند یا کاری که مردم انجام میدهند ,با
سوءبرداشت در این زمینه فعالیت کند .این اتفاق برای شمار زیادی از پژوهشگران
و کارکنان گروه صلح رخ داده است.
رکس گ فت :من میدانم انسانشناسان میدانی و گروه صلح بسیار زیرک هستند.
انها میدانند چه زمانی کسی به انها خیانت میکند.
-اگر انسانشناس بخواهد به افرادی که با انها زندگی میکند کمک کند چه؟ چه
میشود چنان درگیر فرهنگ بیگانه شود که بیطرف ماندن برای او غیرممکن باشد؟
داشتم به حوادثی که تحتنظر کالرا و همکارانش اتفاق افتاده بود فکر میکردم و
اینکه چگونه او هرگز نمیتواند جهانبینی خود را با استفاده از تئوریهای
انسانشناسی یا روش علمی به درستی شرح دهد.
رکس گ فت :پس او دیگر یک انسانشناس نیست ،او بهسادگی یک مددکار
اجتماعی یا یک فرد خوب است ،یا بدتر از ان ،بومی شده است .وی برای بازگشت
به نقطه عزیمت ،موارد مختلفی را ذکر کرد که در ان انسانشناس بومی شده بود.
اولین حادثه مربوط به یک پژوهشگر بود که در بین سرخپوستان ناواهو کار
میکرد .هنگام پژوهش در مورد فرقهی پیوت ،با استفاده از روش مشاهدهی
مشارک تی ،غنچههای پیوت (نوعی کاک توس) را بیش از حد مصرف کرد تا بیطرف
باقی بماند .او الهاماتی از روح بزرگ داشت ،پیامهای بیشماری دریافت کرد و
هنگامی که از حالت توهمزای خود خارج شد ،ایین خود را اغاز کرد.
رکس در حالی که بهدنبال پیپ خود بود یاداوری کرد که :و در مورد بث واسرمن،
پژوهشگر حرفهای در ساموا فراموش نکنید.
-ایا او مانند مارگارت مید یکی از دانشجویان بواس بود؟ او سرش را تکان داد .من
احساس واضحی داشتم که او دارد من را به سخره میگیرد.
جرات کردم و پرسیدم :چه اتفاقی برای بث واسرمن افتاد؟
-او برای جمعاوری اطالعات برای رسالهی دک ترای خود در مورد اداب و رسوم جنسی
و تشریفات ازدواج به ساموا رفت .او بیطرفی خود را کنار گذاشت و اگر متوجه
منظورم میشوید ،مشارک تش فراتر از حد ضروری بود.
رکس ژست وقیحانهای بهخود گرفت که هیچ شکی در ماهیت درگیری بث واسرمن
در میان ساموئیها باقی نگذاشت.
با اگاهی از اینکه داستان به خوبی پایان نخواهد یافت از او پرسیدم :چه اتفاقی
برای او افتاد؟
رکس دسته پیپ خود را بهسمت من حرکت داد و انگار که کودکی را سرزنش میکند،
گ فت :او عاشق یک شاهزادهی پلینزی شد ،او تابوها را شکست و شفادهنده او را
لعنت کرد .اگر مداخلهی وزیر جادوی سفید نبود ،تقری ًبا در اثر زایمان میمرد .بث
بیاعتبار از ان جزیره رفت و هرگز پژوهش خود را بهپایان نرساند.
سکوت در اتاق حاکم شد .رکس به من نگاه کرد تا واکنشم را ببیند.
سرسختانه گ فتم :من هنوز قانع نشدهام .فکر میکنم کل رویکرد به انسانشناسی
اشتباه است .برای فهمیدن چیزی باید بیش از مشاهده ساده را انجام دهید .شما
باید درگیر شوید.
رکس پیپ خود را از دهانش بیرون اورد ،ان را برگرداند و ان را به لبه زیرسیگاری
زد .هیچی بیرون نیامد .من فهمیدم که او از پیپ به عنوان دارونما استفاده میکرد
تا به او کمک کند سیگار کشیدن را ترک کند یا شاید متمایزتر جلوه کند.
او به من یاداوری کرد :الزم نیست یک سیب را بچشی تا بدانی قرمز است.
من جواب دادم :اما از کجا میدانید سیب چیست ،مگر اینکه ان را گاز بگیرید.
واقعا هسته انسانشناسی در زمینه مطالعهاگر با یک کیسه فرضیه به میدان برویدً ،
انسان ،به انچه که باور دارد ،چگونگی احساس و فکر او و اینکه چطور با جهان
پیوند برقرار میکند را تجربه نخواهید کرد.
رکس لبهایش را گاز گرفت و پیپ را دوباره در دهانش گذاشت .به نظر میرسید
که صبرش تمام شده است.
-شما سواالتی میپرسید که به حوزهی فلسفه تعلق دارند .اگر میخواهید در مورد
معنای زندگی بدانید ،در بخش اشتباهی هستید .با این همه ،دوست من کارلوس
میتواند به برخی از سوالهای شما پاسخ دهد .او کاراموز یک شمن مکزیکی است.
دستیار اموزشی که پشت میز جلوی ی نشسته بود ،وقتی نامش را شنید ،ک تابی را که
میخواند روی میز گذاشت و به سمت رکس برگشت.
رکس گ فت :او میخواهد در مورد معنای زندگی بداند ،من حتی نمیتوانم به شوخی
به پرسشهای او پاسخ دهم ،بنابراین او را به شما میسپارم.
دوباره به ساعت نگاه کرد و گ فت :عالوه بر این ،من دیرم شده است .باید با ماشین
تا گاردنیا رانندگی کنم.
رکس کیف خود را با چند برگه امتحان پر کرد و با عجله از اتاق خارج شد.
پرسیدم در گاردنیا چه خبر است که او با شتاب رفت؟ و صندلی را به سمت کارلوس
چرخاندم.
کارلوس به ارامی گ فت :رکس دوست دارد قمار کند و گاردنیا تنها مکان در نزدیکی
اینجاست که قمار قانونی است .در یکی از همین روزها ,او حتی ناچار میشود
کمکهزینه پژوهش خود در مورد نپال را شرط ببندد .این خط و این نشان!
کارلوس موهای سیاه و مجعد ،صورتی مهربان ،خندان و درخشش شیطنتامیزی
در چشمان تیره و روشن خود داشت .احساس اشفتهای داشتم که ً
قبال او را دیده
بودم .نه تنها در بخش انسانشناسی ,بلکه در جای ی دیگر و اینکه ما با پیوندی
نامرئی متحد شدهایم .اما هر چقدر تالش کردم ،یادم نمیامد که کجا و چه زمانی
یکدیگر را مالقات کردهایم.
کارلوس به جلو خم شد و مشتاقانه به من نگاه کرد ،گوی ی او هم نوعی دژاوو را
تجربه کرده است .او بهطور واضحی اگاه از این کلیشه گ فت :ایا ً
قبال یکدیگر را
مالقات نکردهایم؟
حتی اگر این اصطالح (دژاوو) از دهانم بیرون پریده باشد ،به قدری کالسیک بود
که حالت دفاعی پیدا کردم.
ً
احتماال من را در سالنها دیدهاید. گ فتم:
گ فت :امممم .شاید ,و نگاهی اندیشمندانه به من انداخت.
نگاه او در حقیقت من را به یاد شیوهای میانداخت که هیپنوتیزورها برای کنترل
بیمار استفاده میکنند.
با لحنی دوستانه گ فت :شما برای نگرانی در مورد معنای زندگی زیادی جوان و زیبا
هستید .بهنظر نمیرسد بیشتر از نوزده یا بیست سال سن داشته باشید .چرا
پرسشهای دشوار را به فیلسوفان خردمند نسپاریم؟
گ فتم :بیست و دو ساله هستم و بهمعنای زندگی بسیار عالقهمند هستم .با اینکه
از اظهارات زنستیزانه ازار زیادی دیدم ,احترام گذاشتم .معنای همه اینها چیست؟
عالوه بر زبالههای ی که هر روز درون وجودمان میریزیم ,باید چیز دیگری وجود
داشته باشد که به زیستن معنا بدهد .چون در حال صحبتکردن دستانم را تکان
میدادم ,به ظرف شیشهای گیره کاغذی که روی میز او بود ،ضربه زدم و انداختم.
انها روی کاغذهایش ریختند ,اما کارلوس تظاهر کرد که متوجه نشده است.
در حالی که به سمت من خم میشد گ فت :من به نگرانیهای شما احترام میگذارم.
مشکل اینجاست که اک ثر مردم عالقهمند به درک معنای چیزی غیر از عشق
نیستند.
گ فتم :من مخالفم .جویندگان و واسطهها چطور؟ انها همیشه بهدنبال پاسخ
پرسشهای اساسی هستند.
درست است .اما به نظر من ,کسانی که گورو نامیده میشوند ,چندان به تحقیقات
فلسفی ایمان ندارند ,بلکه تالش میکنند تجربیات خود را تشدید کنند .انها دقی ًقا
بهدلیل خستگی از زندگی ,در جستوجوی معنای زندگی هستند .اگر انها با لذت
زندگی میکردند ،عالقه چندانی بهیافتن معنا نداشتند.
این احساس را داشتم که جزو گروهی هستم که زندگیشان طعمی ندارد.
با چشمکی گ فت :بیست سال دیگر زندگی کن و سپس برگرد؛ پس از ان میتوانیم
در مورد معنای زندگی صحبت کنیم.
مخالفت کردم که :در طی بیست سال ،جهان میتواند تغییرات زیادی کند .ایا
منظورتان تجربه سخت زندگی با این شدت است؟
از قیافه رنجور او فهمیدم که جیغ میکشیدم (در حال حرف زدن) .نمیدانم چرا مثل
دیوانهها شده بودم .نسیمی از هوای تازه از پنجره وزید و برگه امتحانات کارلوس را
روی میز انداخت .نفس عمیقی کشیدم تا ارام شوم.
واقعا میخواهید در مورد معنای زندگی بدانید ،باید با اینکارلوس گ فت :اگر ً
سرخپوست یاکوی ی که من با او کار میکنم اشنا شوید .او دربارهی زندگی و معنای
ان چیزهای زیادی میداند .در واقع ،او یکی از خردمندترین افرادی است که من
تاکنون با او مالقات کردهام .شاید بتوانیم زمانی به مکزیک برویم و شما را به او
معرفی کنم.
با شنیدن این حرف ،دلهره شدیدی را تجربه کردم و خیس عرق شدم و حواسم به
طور کامل جمع شد .شاید کارلوس فقط در حال مکالمه مودبانه بود یا شاید سعی
داشت نوعی سفر را به من پیشنهاد کند .در هر صورت ،من یک احساس ناراحتی
عمیق داشتم .رفتن به مکزیک با کالرا مندز یک چیز بود ,اما رفتن با یک مرد
عجیب چیزی دیگر .بدترین چیز این بود که به بدترین شکل ممکن می خواستم به
مکزیک برگردم.
به کارلوس نگاه کردم و سعی کردم معنی ان را کشف کنم .برای لحظهای فکر کردم
او کوچک شده و به فاصله دوری رفته است .انگار داشتم از انتهای یک تونل
طوالنی او را تماشا میکردم .همچنان که به او خیره شده بودم ,ناگهان یادم امد که
قبال کجا او را دیده بودم .من یکبار رویای ی از دیدار ساحران در مکزیک داشتم.ً
یکی از انها یک التین جوان با موهای فرفری و تیره بود که شباهت زیادی به
شخصی داشت که اکنون با من صحبت میکرد.
هرچه بیشتر به کارلوس نگاه میکردم ،این ظن پنهانی درونم بیشتر میشد .بدون
وجود یک بنیان منطقی ،اطمینان یافتم که کارلوس مرد جوان رویای من ،ناوال
جدید است .یادم امد که به من گ فتند وقتی با قصد پیوند برقرار میکنی ,تو را به
مکزیک هدایت میکند و در انجا با سایر اعضای گروه فعلی ناوال که منتظرت
هستند ,مالقات میکنی .سعی کردم بهیاد بیاورم که اعضای دیگر چه کسانی هستند,
اما مطمئن بودم که بهجزء کالرا ،نلیدا و موجودی عجیب شبیه به پرنده که امیلیتو
نامیده میشد ،هرگز با انها دیداری نداشتهام .وقتی فهمیدم اقامتم در لسانجلس
تقریبا انها را از حافظه من زدوده است ,شوکه شدم .اشتیاق زیاد من به
فعالیتهای روزمره و تحصیل در دانشگاه باعث فراموشی من شده بود .فراموشی
تاریکی که مرا احاطه کرده بود ,بهحدی متراکم بود که مدت زمانی که در مکزیک
گذرانده بودم مبهم و رویای ی شد؛ گوی ی که هرگز اتفاق نیفتاده است.
با این حال ،اگر چیزی وجود داشت که از ان اطمینان داشتم دستور صریحی بود
که به من داده بودند تا قبل از کسب دوباره اقتدار ,به مکزیک برنگردم یا دنبال
کسی نباشم .و وقتی ان زمان فرا رسید ،من باید از یک جو شانس استفاده کنم تا
اقتدار به من پیشکش شود .ممکن است در بسته شود یا شاید هرگز دوباره باز
نشود .وقتی موجی از خاطرات بهمن هجوم اورد ،احساس کردم گوشهایم زنگ
میخورند و سرگیجهی عمیقی را تجربه کردم .میخواستم فرار کنم با این همه ،خودم
شنیدم که میگ فتم :دوست دارم به مکزیک بروم -با صدای ی که بهسختی
میتوانست صدای من باشد ،زیرا از انتهای یک تونل طوالنی بود.
سرم را بلند کردم و متوجه شدم که کارلوس نیز گیج شده است .از حالت او کامالً
مشهود بود که انتظار نداشته که دعوتش را جدی بگیرم ،چه رسد به اینکه جواب
مشخصی به او بدهم.
کارلوس با نگرانی واقعی پرسید :خوبی؟
گ فتم :کامال خوب هستم و سرم را تکان دادم.
وقتی به خودم امدم ،به خودم گ فتم که فقط یک نگاه گذرا از یک چهره داشتم و
ان رویا از عزیمت ناوال ,انقدر گذرا بود که ممکن است در مورد این مرد جوان گیج
شده باشم .بیشتر اوقات ،به نظر میرسید که او همان شخص نیست .با این وجود،
علیرغم تردیدهای منطقی من ،توسط یک نیروی ناشناخته هدایت شدم .مطمئن
بودم که اگر کارلوس همان مرد رویای من بود ،فقط میتوانستم ان را در مکزیک
بدانم و اگر اکنون اقدام نمیکردم ،هرگز فرصتی دیگر پیدا نمیکردم.
تکرار کردم :من میخواهم به مکزیک بروم.
کارلوس با نگرانی گ فت :خوب ،خیلی عالی خواهد شد و گیرههای کاغذی را که
ریخته بودم جمع کرد .ما یک زمانی این کار را انجام خواهیم داد.
من واقعا میخواهم بروم .چه موقع میتواند زمان خوبی باشد؟
کارلوس با تردید گ فت :من اخر هر دو هفته به سونورا میروم.
-خیلی خوب .اخر هفته اینده چطور؟ من امتحاناتم را تا ان زمان تمام کردهام.
کارلوس که سعی میکرد عقب بکشد گ فت :واوووو ،نه اینقدر فوری.
فکر نمیکنید بهجای فرار به مکزیک ،باید اول برویم سینما یا شام بخوریم؟ از این
گذشته ،ما زیاد همدیگر را نمیشناسیم.
گ فتم :فیلمها منرا خسته میکنند و هرگز در رستورانها غذا نمیخورم .عالوه بر این
مایلم با این جادو-درمانگر خردمند که کار میکنید دیدار کنم .قول میدهم برای او
مزاحمت ایجاد نکنم.
فهمیدم که کارلوس از اصرار من ناراحت شده بود ،اما همچنین کنجکاوی او
برانگیخته شده بود .به نظر میرسید که او احتماالت را در نظر میگرفت ,اما ً
بعدا
نظرش را تغییر داد.
واقعا نمی توانم اجازه دهم کسی پیرمرد را مایوس کند ,به ویژه یک زن جوان.گ فتً :
ایا اسپانیای ی صحبت میکنید؟
بدون تردید دروغ گ فتم که :بله ،میکنم.
شگ فتزده به نظر میرسید.
این ایده خوبی نیست .نمیدانم چرا در وهله اول به ان اشاره کردم .بیایید تمام این
چیزها را فراموش کنیم.
با اشتیاق گ فتم :ایده خوبی است ،ان را به عنوان یک قرار مالقات با سرنوشت
تصور کنید.
کارلوس دوباره مردد شد.
پیشنهاد کردم :چطور است از او بپرسید که ایا میتوانید دوستی از دانشگاه بیاورید؟
یک دانشجوی همکار انسانشناسی .چه مشکلی دارد؟ اگر او نه بگوید ،ما این
موضوع را فراموش میکنیم .سوال کردن مشکلی ندارد .چی برای از دست دادن
داری؟
کارلوس با خیالی اسوده اهی کشید ،گوی ی راهی برای نجات پیدا کرده است .او
مطمئن بود که سرخپوست درمانگر یاکوی ی مایل به مالقات با زن جوانی از ایاالت
متحده نیست.
او موافقت کرد و گ فت :باشد ،از او میپرسم که ایا میتوانم شخصی را بیاورم .اگر
او موافقت کند ،با شما تماس میگیرم و منرا در نوگالس مالقات خواهید کرد.
شماره تلفنم را روی یک کاغذ نوشتم و به او دادم .وقتی ان را در جیبش قرار داد،
دیدم .زمانی که از اتاق خارج شدم ،اطمینان داشتم که او هرگز درباره من به
درمانگر سرخپوست چیزی نخواهد گ فت و همچنین از شمارهی تلفن استفاده
نخواهد کرد .اواخر هفته بعد ،تماس تلفنی غیر منتظرهای دریافت کردم.