You are on page 1of 15

‫متنهای منتشر نشده‬

‫تایشا آبالر‬
‫برگردان‪ :‬مصطفی نصیری‬
‫ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود‪ ,‬نسخه خام و‬
‫اولیه ترجمه متن اصلی است‪ .‬به دلیل اشتیاق عالقهمندان‬
‫به اثار کاستاندا و گروهش‪ ,‬همزمان که ترجمه فصل به فصل‬
‫ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم‪ ,‬متن ترجمه شده را‬
‫هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم‪ .‬با پایان‬
‫یافتن ترجمه کل ک تاب‪ ,‬بازبینی و ویراستاری ان را انجام‬
‫خواهم داد‪ .‬پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون‬
‫بازبینی نشده‪ ,‬ممکن است ایراداتی داشته باشد‪ .‬برای همین‬
‫خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید‪,‬‬
‫پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار‬
‫نسخه اصلی کل ک تاب‪ ,‬اصالح و ویرایش صورت گیرد‪.‬‬
‫پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر‪:‬‬
‫‪www.mostafanasiri.com‬‬
‫یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید‪:‬‬
‫‪T.me/mostafanasiiri‬‬
‫یادداشت نویسنده‬
‫در کار قبلیام گذر ساحران‪ ،‬توصیف کردم که توسط زنی به نام کالرا مندز با سنت‬
‫ساحران اشنا شدهام‪ .‬او به گروهی از ساحران به رهبری دونخوان ماتوس تعلق‬
‫داشت‪ .‬اموزش من تحت سرپرستی وی از دو بخش تشکیل شده بود‪ :‬نخست‪،‬‬
‫ناچار شدم با استفاده از یک روش تنفس‪ ,‬انرژی به دام افتاده گذشته را از طریق‬
‫مرور دوباره کل زندگیام بازیابی کنم‪ .‬سپس‪ ،‬یک سری حرکات جادوی ی و‬
‫حالتهای ی که برای تقویت کالبد انرژی یا دو برابر شدن ان طراحی شده بودند‪ ،‬به‬
‫من یاد دادند‪ .‬پس از یک تالش ناموفق برای مالقات با سایر اعضای گروه دونخوان‬
‫و از طریق دستکاری عمدی ادراک که به عنوان گذر ساحران نامیده میشود‪،‬‬
‫دستورالعملهای بیشتری به من داده شد تا انرژی بدن خود را تثبیت کنم‪ .‬به همین‬
‫منظور‪ ،‬ماههای زیادی را در یک خانه درختی‪ ،‬واقع در بیشهای مقابل خانه کالرا‬
‫گذراندم‪ .‬این مرحله از اموزش من با سرپرستی امیلیتو هدایت شد‪ .‬او مرا وادار به‬
‫مرور دوباره کرد و از من خواست تا تکنیکهای مشاهده خاصی را انجام دهم؛‬
‫همچنین مهارتهای درختنوردی‪ ،‬پیادهروی و رویا دیدن مرا اصالح کرد که در ان‬
‫زمان برای درک تمامیت من بود‪.‬‬
‫هنگامی که کالبد انرژی من با یک پیکربندی ادراکی جدید یعنی موجود جدیدی در‬
‫جهان اشنا شد‪ ،‬امیلیتو پیشنهاد کرد که برای ادامه تحصیالت اکادمیک خود به‬
‫لسانجلس برگردم‪ .‬او به من اطمینان داد که این امر برای ایجاد تعادل در سوی‬
‫چپ و سوی راست وجود من ضروری است‪.‬‬
‫فصل اول‪ :‬معنای زندگی‬
‫پس از کنفرانس روشهای تحقیق انسانشناسی‪ ،‬سواالت زیادی برای من بی پاسخ‬
‫مانده بود‪ .‬بعد از ظهر‪ ،‬برای روشن کردن برخی نکات مطرح شده توسط استاد‪ ،‬به‬
‫استادیار مراجعه کردم‪ .‬وقتی وارد دفتر شدم‪ ،‬استادیار را پشت میزش یافتم که در‬
‫حال خوردن پسته بود‪ .‬او ً‬
‫عمدا پوستهها را از پنجره به بیرون پرتاب میکرد و ان ها‬
‫را بهسمت دانشجویان بیخبر که روی چمنها نشسته بودند‪ ,‬نشانه میگرفت‪ .‬من‬
‫یکبار زیر همان پنجره روی پلههای ساختمان نشسته بودم که چیزی باالی سرم‬
‫فرود امد‪ .‬فکر کردم فضله کبوترهای ی است که روی حفاظ پشتبام مینشینند‪ ،‬اما‬
‫با بررسی دقیقتر‪ ،‬متوجه شدم انچه که مرا مورد اصابت قرار داده بود‪ ،‬فضله‬
‫کبوتر نبوده‪ ,‬بلکه پوستههای پسته بوده است‪ .‬حاال فهمیدم ان پوستهها از کجا‬
‫امده بودند‪.‬‬
‫رکس جونز را هنگامی که گرفتار نیرنگهایش شده بود‪ ,‬دیدم که از خجالت سرخ‬
‫شد‪ .‬با خودم فکر کردم او چقدر بیچاره است‪ .‬لبخندی خجالتزده و رفتاری‬
‫کودکانه و حسی عمومی داشت که کالرا مندز از ان بهعنوان سندرم کودک بیچاره‬
‫یاد کرده بود‪ .‬وی خاطرنشان کرده بود که همه ما تحت فرمان اجتماعی و‬
‫روانشناختی کار میکنیم که باید در صورت امکان در قالب کودک بیچاره‪ ،‬خود را‬
‫در نظر گرفته و نشان دهیم‪ .‬زمانی که او این موضوع را به من گ فت‪ ،‬بیاندازه از‬
‫ان ناراحت شدم و بحث کردم‪ ،‬اما پس از تجزیه و تحلیل بیشتر مجبور شدم اعتراف‬
‫کنم که خودم دوست داشتم یک بیچاره محسوب شوم‪ .‬نه تنها رکس جونز‪ ,‬بلکه‬
‫کسی را هم پیدا نکردهام که در ان گروه قرار نگیرد‪.‬‬
‫به رکس جونز گ فتم ‪ :‬امیدوارم مزاحمتی برای شما ایجاد نکنم‪ ،‬اما در کنفرانس امروز‬
‫مواردی مطرح شد که دوست دارم با شما در مورد انها بحث کنم‪ .‬البته اگر خیلی‬
‫سرتان شلوغ نیست‪.‬‬
‫رکس جونز با فشار دادن پا‪ ،‬صندلی چرخان خود را از پنجره دور کرد و با اشاره به‬
‫صندلی گ فت‪:‬‬
‫چه کاری میتوانم برای شما انجام دهم؟‬
‫متوجه شدم که او یک نگاه به خط دامنم انداخت که وقتی نشستم باال امد‪.‬‬
‫دامنم را تا روی زانوها کشیدم و گ فتم‪ :‬من نمیفهمم که انسانشناسان چگونه‬
‫میتوانند بدانند که در فرهنگ بیگانه چه میگذرد‪ ,‬وقتی حتی به ان زبان صحبت‬
‫نمیکنند‪.‬‬
‫رکس جونز لبخندی عصبی زد‪ ،‬اما انقباض گونه رنگ پریده او بیحوصلگیاش را‬
‫فاش کرد‪ .‬او سخنان خود را اینگونه بیان کرد‪ :‬متخصصان انسانشناسی روشی را‬
‫به نام «مشاهده مشارک تی» انجام میدهند؛ او به ساعت خود نگاه کرد تا اندازهگیری‬
‫کند که چقدر تا پایان ساعت اداری خود وقت دارد‪.‬‬
‫‪ -‬انسانشناس حوزهی عملی‪ ,‬در فعالیتهای جامعهای که در ان تحصیل میکند‬
‫شرکت میکند‪ .‬او یادداشتهای فراوانی بر میدارد و هر انچه مرتبط با کارش است‬
‫را ثبت و ضبط میکند و هنگام بازگشت از حوزه‪ ،‬ان را در چارچوب نظریه خود‬
‫تجزیه و تحلیل میکند‪ .‬بهعبارت دیگر‪ ،‬او از دادههای خود برای ازمایش فرضیهای‬
‫که برای اثبات ان استفاده کرده‪ ,‬استفاده میکند‪.‬‬
‫‪-‬ایا میگویید که انسانشناس از قبل میداند چه نوع دادهای را میخواهد قبل از‬
‫رفتن به حوزه جدا کند؟ این تعصب نیست؟‬
‫رکس جونز صندلی خود را کمی به سمت میز چرخاند و عینک لبهدارش را با دقت‬
‫روی هر گوش تنظیم کرد‪ .‬این تعصب نیست این روش انسانشناس است!‪ .‬در‬
‫حالی که بهسمت من متمایل میشد ادامه داد و گ فت‪ :‬برای اینکه انسانشناسی‪,‬‬
‫علمی باشد‪ ،‬باید از روش علمی که همان ازمایش فرضیه است پیروی کند‪ .‬یافتههای‬
‫ان باید جهت اثبات باز باشد‪.‬‬
‫پرسیدم‪ :‬منظورت چیست ؟‬
‫‪-‬یعنی اگر یک فعال عرصه دیگر در یک زمینه مشابه‪ ,‬دادههای مشابه را جمعاوری‬
‫کند‪ ،‬همان نتایج را بهدست میاورد‪.‬‬
‫من پرسیدم ‪ :‬اما در مورد لوئیس و کدفیلد در تپوزالن چطور؟‬
‫من به یک مورد کالسیک اشاره داشتم که در ان دو نفر از پژوهشگران‬
‫انسانشناسی که در یک جامعه روستای ی در مکزیک تحقیق میکردند‪ ,‬نتایج ً‬
‫کامال‬
‫متفاوتی را بهدست اورده بودند؛ بنابراین این مورد نشان میداد که تکرار‪ ،‬اگرچه‬
‫از لحاظ نظری توصیه میشود‪ ،‬اما در عمل ممکن است اجرای ی نباشد‪.‬‬
‫رکس جونز گ فت‪ :‬این یک مورد خاص بود؛ این فقط ثابت میکند که پژوهشگران‬
‫به همان چیزها نگاه نمیکردند‪ ،‬یا هنگام مستندسازی انها به اندازه کافی کار خود‬
‫را دقیق انجام نمیدادند‪ .‬حرف من دقیقا همین است‪ :‬علوم اجتماعی مستندات‬
‫دقیق را در بر میگیرد‪.‬‬
‫من به او یاداوری کردم که در فرهنگ خودمان توافق در مورد یک موضوع مشخص‪,‬‬
‫برای دو نفر چقدر دشوار بود‪ ،‬حتی اگر این موضوع برای هر دو اشنا بود‪ .‬شرایطی‬
‫که توافق در مورد مشکالت موجود در فرهنگی بیگانه را تقری ًبا معجزه میکرد‪.‬‬
‫من اشاره کردم‪ :‬انسانشناسان قبل از دانشمند بودن‪ ,‬مردم هستند‪ .‬بنابراین در‬
‫حالی که انها مشارکت و مشاهده میکنند‪ ،‬ایا از نظر احساسی درگیر در زندگیای‬
‫نیستند که همه چیز ان بیگانه است؟ ایا انها با توجه به تجربیات گذشته خود‬
‫احساسات‪ ،‬عقاید و تفسیرهای ی از وقایع نخواهند داشت؟‬
‫تصاویری از غاری در شمال مکزیک به ذهنم خطور کرد‪ ،‬جای ی که ماهها در ان‬
‫زندگی کرده بودم و تجربیات گذشته خود را در فرایندی به نام مرور دوباره تجربه‬
‫کردم‪ .‬به یاد اوردم که چقدر برای من و معلمم کالرا مندز‪ ،‬کنار امدن با هر چیزی‬
‫از جمله سندرم کودک بیچاره‪ ،‬دشوار بود‪.‬‬
‫او از منظر سنت ساحری که برای من غیر قابل درک بود نگاه میکرد و من همه چیز‬
‫را از منظر قابل پیشبینی تحصیالت طبقه متوسط خود میدیدم‪ .‬ما در اشپزخانه او‬
‫بحث های شدیدی داشتیم‪ .‬اختالفاتی که نتیجه سوءتفاهم ها بود‪ ،‬زیرا دنیا را کام ًال‬
‫با شرایط یکسان نمیدیدیم‪.‬‬
‫رکس جونز زمانی که در افکارم غرق شده بودم‪ ،‬با فروتنی لبخند زد و به نظر میرسید‬
‫ان را گیج کننده تعبیر کرده است‪.‬‬
‫شما موضوع را نمیفهمید‪ .‬دقی ًقا به همین دلیل است که انسانشناسان باید از یک‬
‫روش دقیق که از پیش انتخاب شده پیروی کنند‪ .‬پژوهشگران در تحقیقات میدانی‬
‫باید از انجام تفسیرهای ذهنی خودداری کنند و به ثبت حقایق عینی اک تفا کنند‪ .‬به‬
‫جامعهشناسان زیر نگاه کنید‪ .‬او به بخش جمعیتشناسی اشاره میکرد که دفاتر‬
‫کارشان در طبقه دوم بود‪ .‬در مقطعی از تاریخ دانشگاه‪ ،‬انسانشناسی بخشی از‬
‫گروه جامعهشناسی بوده است‪ .‬اما اکنون انها افتخار میکنند که مستقل هستند‪,‬‬
‫اما به نظر میرسد از نظر روششناسی خیلی مستقل نیستند‪ .‬تا حدی به دلیل ترس‬
‫از تبدیل شدن به یک اموزگار سختگیر بود که باعث شد من انسانشناسی را به‬
‫عنوان شغل انتخاب کنم‪ .‬هنوز هوای رمانتیسم داشتم؛ حسی خاص از‬
‫ماجراجوی یهای باقی مانده از قصههای مسافران قرن نوزدهم که انسانشناسی‬
‫مدرن ریشه در ان دارد‪ .‬با وجود تالشهای پژوهشگران میدانی برای طبقهبندی‬
‫همه چیز از طریق روش علمی‪ ،‬انسانشناسی هنوز پتانسیل کشف ناشناخته و عبور‬
‫از مرزهای مفهومی را داشت‪.‬‬
‫من با فشار دادن قلمم خواستم که در صورت نیاز به یادداشت برداری‪ ،‬ان را اماده‬
‫کنم و پرسیدم‪ :‬درباره جامعهشناسان چطور؟‬
‫همانطور که میدانیم جامعهشناسی به میزان قابل اعتماد بودن مجموعه‬
‫اطالعاتش بستگی دارد‪ .‬تکنیکها بر توانای ی تایید یافتههایشان استوار شدهاند‪،‬‬
‫برای همین انها از تجزیه و تحلیل اماری‪ ،‬نظرسنجیها و مصاحبههای‬
‫عمیق استفاده میکنند تا از پاسخ مطمئن شوند‪ .‬انسانشناسی باید روش و اصول‬
‫خود را کپ ی کند‪ ,‬زیرا همانطور که خودتان اشاره کردید در جای ی که همه چیز بیگانه‬
‫است‪ ,‬راستی ازمای ی اهمیت زیادی پیدا میکند‪.‬‬
‫متوجه شدم که چشم سرگردان رکس به سمت پاهایم بر میگردد‪ .‬نگاه خشمگینی‬
‫به او انداختم كه كالرا مندز‪ ،‬قهرمان زنان‪ ،‬به ان افتخار میكرد‪ .‬من همیشه تصور‬
‫میکردم که وضعیت اسیبپذیر زنان یک وضعیت طبیعی ناشی از ترکیب‬
‫بیولوژیکی انها است‪ ,‬اما کالرا از همان ابتدا نتیجه دیگری گرفته بود‪.‬‬
‫او گ فته بود‪ :‬بیولوژی پاهای من! لیسزدن تخمهای مردان و خادم انها بودن‬
‫حاصل هیچ بیولوژی نیست‪ ,‬بلکه دستورات هیپنوتیزمی فرهنگ مردساالرانه‬
‫ماست‪.‬‬
‫من از شنیدن سخنان او در ان زمان شگ فتزده شدم‪ .‬پس از ماهها گوشدادن به‬
‫اندرزهای کالرا دربارهی وضعیت زنان و غوطهور شدن در عملی بهنام مرور دوباره؛‬
‫شروع به دیدن روشنتر وضعیت رقتانگیزی کردم که زنان جامعه با ان دست‬
‫بهگریبان بودند‪ .‬روشن است که ما زنان برای موفقیت در هر کاری باید دو برابر‬
‫مردان بجنگیم‪ .‬یکبار در حق خودمان و بار دیگر برای غلبه بر میل قدرتمندی‬
‫که فرهنگ مردانه به ما تحمیل کرده است‪.‬‬
‫به من گ فتند كه یكی از دالیل حضور من در دانشگاه و پرورش نیروی استدالل این‬
‫بود كه بتوانم نظرات مسلم دربارهی نقشهای زنان را بفهمم و ارزیابی كنم و با این‬
‫كار خود را از تسلط هیپتونیزمی انها رها كنم‪ .‬در حالی که موضوع بحث را جمع‬
‫میکردم گ فتم‪ :‬فردی که برای پژوهش در مورد یک فرهنگ بیگانه میاید‪ ,‬میتواند‬
‫سالها بدون اگاهی در مورد انچه که میبیند یا کاری که مردم انجام میدهند‪ ,‬با‬
‫سوءبرداشت در این زمینه فعالیت کند‪ .‬این اتفاق برای شمار زیادی از پژوهشگران‬
‫و کارکنان گروه صلح رخ داده است‪.‬‬
‫رکس گ فت‪ :‬من میدانم انسانشناسان میدانی و گروه صلح بسیار زیرک هستند‪.‬‬
‫انها میدانند چه زمانی کسی به انها خیانت میکند‪.‬‬
‫‪-‬اگر انسانشناس بخواهد به افرادی که با انها زندگی میکند کمک کند چه؟ چه‬
‫میشود چنان درگیر فرهنگ بیگانه شود که بیطرف ماندن برای او غیرممکن باشد؟‬
‫داشتم به حوادثی که تحتنظر کالرا و همکارانش اتفاق افتاده بود فکر میکردم و‬
‫اینکه چگونه او هرگز نمیتواند جهانبینی خود را با استفاده از تئوریهای‬
‫انسانشناسی یا روش علمی به درستی شرح دهد‪.‬‬
‫رکس گ فت‪ :‬پس او دیگر یک انسانشناس نیست‪ ،‬او بهسادگی یک مددکار‬
‫اجتماعی یا یک فرد خوب است‪ ،‬یا بدتر از ان‪ ،‬بومی شده است‪ .‬وی برای بازگشت‬
‫به نقطه عزیمت‪ ،‬موارد مختلفی را ذکر کرد که در ان انسانشناس بومی شده بود‪.‬‬
‫اولین حادثه مربوط به یک پژوهشگر بود که در بین سرخپوستان ناواهو کار‬
‫میکرد‪ .‬هنگام پژوهش در مورد فرقهی پیوت‪ ،‬با استفاده از روش مشاهدهی‬
‫مشارک تی‪ ،‬غنچههای پیوت (نوعی کاک توس) را بیش از حد مصرف کرد تا بیطرف‬
‫باقی بماند‪ .‬او الهاماتی از روح بزرگ داشت‪ ،‬پیامهای بیشماری دریافت کرد و‬
‫هنگامی که از حالت توهمزای خود خارج شد‪ ،‬ایین خود را اغاز کرد‪.‬‬
‫رکس در حالی که بهدنبال پیپ خود بود یاداوری کرد که‪ :‬و در مورد بث واسرمن‪،‬‬
‫پژوهشگر حرفهای در ساموا فراموش نکنید‪.‬‬
‫‪-‬ایا او مانند مارگارت مید یکی از دانشجویان بواس بود؟ او سرش را تکان داد‪ .‬من‬
‫احساس واضحی داشتم که او دارد من را به سخره میگیرد‪.‬‬
‫جرات کردم و پرسیدم‪ :‬چه اتفاقی برای بث واسرمن افتاد؟‬
‫‪-‬او برای جمعاوری اطالعات برای رسالهی دک ترای خود در مورد اداب و رسوم جنسی‬
‫و تشریفات ازدواج به ساموا رفت‪ .‬او بیطرفی خود را کنار گذاشت و اگر متوجه‬
‫منظورم میشوید‪ ،‬مشارک تش فراتر از حد ضروری بود‪.‬‬
‫رکس ژست وقیحانهای بهخود گرفت که هیچ شکی در ماهیت درگیری بث واسرمن‬
‫در میان ساموئیها باقی نگذاشت‪.‬‬
‫با اگاهی از اینکه داستان به خوبی پایان نخواهد یافت از او پرسیدم‪ :‬چه اتفاقی‬
‫برای او افتاد؟‬
‫رکس دسته پیپ خود را بهسمت من حرکت داد و انگار که کودکی را سرزنش میکند‪،‬‬
‫گ فت‪ :‬او عاشق یک شاهزادهی پلینزی شد‪ ،‬او تابوها را شکست و شفادهنده او را‬
‫لعنت کرد‪ .‬اگر مداخلهی وزیر جادوی سفید نبود‪ ،‬تقری ًبا در اثر زایمان میمرد‪ .‬بث‬
‫بیاعتبار از ان جزیره رفت و هرگز پژوهش خود را بهپایان نرساند‪.‬‬
‫سکوت در اتاق حاکم شد‪ .‬رکس به من نگاه کرد تا واکنشم را ببیند‪.‬‬
‫سرسختانه گ فتم‪ :‬من هنوز قانع نشدهام‪ .‬فکر میکنم کل رویکرد به انسانشناسی‬
‫اشتباه است‪ .‬برای فهمیدن چیزی باید بیش از مشاهده ساده را انجام دهید‪ .‬شما‬
‫باید درگیر شوید‪.‬‬
‫رکس پیپ خود را از دهانش بیرون اورد‪ ،‬ان را برگرداند و ان را به لبه زیرسیگاری‬
‫زد‪ .‬هیچی بیرون نیامد‪ .‬من فهمیدم که او از پیپ به عنوان دارونما استفاده میکرد‬
‫تا به او کمک کند سیگار کشیدن را ترک کند یا شاید متمایزتر جلوه کند‪.‬‬
‫او به من یاداوری کرد‪ :‬الزم نیست یک سیب را بچشی تا بدانی قرمز است‪.‬‬
‫من جواب دادم‪ :‬اما از کجا میدانید سیب چیست‪ ،‬مگر اینکه ان را گاز بگیرید‪.‬‬
‫واقعا هسته انسانشناسی در زمینه مطالعه‬‫اگر با یک کیسه فرضیه به میدان بروید‪ً ،‬‬
‫انسان‪ ،‬به انچه که باور دارد‪ ،‬چگونگی احساس و فکر او و اینکه چطور با جهان‬
‫پیوند برقرار میکند را تجربه نخواهید کرد‪.‬‬
‫رکس لبهایش را گاز گرفت و پیپ را دوباره در دهانش گذاشت‪ .‬به نظر میرسید‬
‫که صبرش تمام شده است‪.‬‬
‫‪-‬شما سواالتی میپرسید که به حوزهی فلسفه تعلق دارند‪ .‬اگر میخواهید در مورد‬
‫معنای زندگی بدانید‪ ،‬در بخش اشتباهی هستید‪ .‬با این همه‪ ،‬دوست من کارلوس‬
‫میتواند به برخی از سوالهای شما پاسخ دهد‪ .‬او کاراموز یک شمن مکزیکی است‪.‬‬
‫دستیار اموزشی که پشت میز جلوی ی نشسته بود‪ ،‬وقتی نامش را شنید‪ ،‬ک تابی را که‬
‫میخواند روی میز گذاشت و به سمت رکس برگشت‪.‬‬
‫رکس گ فت‪ :‬او میخواهد در مورد معنای زندگی بداند‪ ،‬من حتی نمیتوانم به شوخی‬
‫به پرسشهای او پاسخ دهم‪ ،‬بنابراین او را به شما میسپارم‪.‬‬
‫دوباره به ساعت نگاه کرد و گ فت‪ :‬عالوه بر این‪ ،‬من دیرم شده است‪ .‬باید با ماشین‬
‫تا گاردنیا رانندگی کنم‪.‬‬
‫رکس کیف خود را با چند برگه امتحان پر کرد و با عجله از اتاق خارج شد‪.‬‬
‫پرسیدم در گاردنیا چه خبر است که او با شتاب رفت؟ و صندلی را به سمت کارلوس‬
‫چرخاندم‪.‬‬
‫کارلوس به ارامی گ فت‪ :‬رکس دوست دارد قمار کند و گاردنیا تنها مکان در نزدیکی‬
‫اینجاست که قمار قانونی است‪ .‬در یکی از همین روزها‪ ,‬او حتی ناچار میشود‬
‫کمکهزینه پژوهش خود در مورد نپال را شرط ببندد‪ .‬این خط و این نشان!‬
‫کارلوس موهای سیاه و مجعد‪ ،‬صورتی مهربان‪ ،‬خندان و درخشش شیطنتامیزی‬
‫در چشمان تیره و روشن خود داشت‪ .‬احساس اشفتهای داشتم که ً‬
‫قبال او را دیده‬
‫بودم‪ .‬نه تنها در بخش انسانشناسی‪ ,‬بلکه در جای ی دیگر و اینکه ما با پیوندی‬
‫نامرئی متحد شدهایم‪ .‬اما هر چقدر تالش کردم‪ ،‬یادم نمیامد که کجا و چه زمانی‬
‫یکدیگر را مالقات کردهایم‪.‬‬
‫کارلوس به جلو خم شد و مشتاقانه به من نگاه کرد‪ ،‬گوی ی او هم نوعی دژاوو را‬
‫تجربه کرده است‪ .‬او بهطور واضحی اگاه از این کلیشه گ فت‪ :‬ایا ً‬
‫قبال یکدیگر را‬
‫مالقات نکردهایم؟‬
‫حتی اگر این اصطالح (دژاوو) از دهانم بیرون پریده باشد‪ ،‬به قدری کالسیک بود‬
‫که حالت دفاعی پیدا کردم‪.‬‬
‫ً‬
‫احتماال من را در سالنها دیدهاید‪.‬‬ ‫گ فتم‪:‬‬
‫گ فت‪ :‬امممم‪ .‬شاید‪ ,‬و نگاهی اندیشمندانه به من انداخت‪.‬‬
‫نگاه او در حقیقت من را به یاد شیوهای میانداخت که هیپنوتیزورها برای کنترل‬
‫بیمار استفاده میکنند‪.‬‬
‫با لحنی دوستانه گ فت‪ :‬شما برای نگرانی در مورد معنای زندگی زیادی جوان و زیبا‬
‫هستید‪ .‬بهنظر نمیرسد بیشتر از نوزده یا بیست سال سن داشته باشید‪ .‬چرا‬
‫پرسشهای دشوار را به فیلسوفان خردمند نسپاریم؟‬
‫گ فتم‪ :‬بیست و دو ساله هستم و بهمعنای زندگی بسیار عالقهمند هستم‪ .‬با اینکه‬
‫از اظهارات زنستیزانه ازار زیادی دیدم‪ ,‬احترام گذاشتم‪ .‬معنای همه اینها چیست؟‬
‫عالوه بر زبالههای ی که هر روز درون وجودمان میریزیم‪ ,‬باید چیز دیگری وجود‬
‫داشته باشد که به زیستن معنا بدهد‪ .‬چون در حال صحبتکردن دستانم را تکان‬
‫میدادم‪ ,‬به ظرف شیشهای گیره کاغذی که روی میز او بود‪ ،‬ضربه زدم و انداختم‪.‬‬
‫انها روی کاغذهایش ریختند‪ ,‬اما کارلوس تظاهر کرد که متوجه نشده است‪.‬‬
‫در حالی که به سمت من خم میشد گ فت‪ :‬من به نگرانیهای شما احترام میگذارم‪.‬‬
‫مشکل اینجاست که اک ثر مردم عالقهمند به درک معنای چیزی غیر از عشق‬
‫نیستند‪.‬‬
‫گ فتم‪ :‬من مخالفم‪ .‬جویندگان و واسطهها چطور؟ انها همیشه بهدنبال پاسخ‬
‫پرسشهای اساسی هستند‪.‬‬
‫درست است‪ .‬اما به نظر من‪ ,‬کسانی که گورو نامیده میشوند‪ ,‬چندان به تحقیقات‬
‫فلسفی ایمان ندارند‪ ,‬بلکه تالش میکنند تجربیات خود را تشدید کنند‪ .‬انها دقی ًقا‬
‫بهدلیل خستگی از زندگی‪ ,‬در جستوجوی معنای زندگی هستند‪ .‬اگر انها با لذت‬
‫زندگی میکردند‪ ،‬عالقه چندانی بهیافتن معنا نداشتند‪.‬‬
‫این احساس را داشتم که جزو گروهی هستم که زندگیشان طعمی ندارد‪.‬‬
‫با چشمکی گ فت‪ :‬بیست سال دیگر زندگی کن و سپس برگرد؛ پس از ان میتوانیم‬
‫در مورد معنای زندگی صحبت کنیم‪.‬‬
‫مخالفت کردم که‪ :‬در طی بیست سال‪ ،‬جهان میتواند تغییرات زیادی کند‪ .‬ایا‬
‫منظورتان تجربه سخت زندگی با این شدت است؟‬
‫از قیافه رنجور او فهمیدم که جیغ میکشیدم (در حال حرف زدن)‪ .‬نمیدانم چرا مثل‬
‫دیوانهها شده بودم‪ .‬نسیمی از هوای تازه از پنجره وزید و برگه امتحانات کارلوس را‬
‫روی میز انداخت‪ .‬نفس عمیقی کشیدم تا ارام شوم‪.‬‬
‫واقعا میخواهید در مورد معنای زندگی بدانید‪ ،‬باید با این‬‫کارلوس گ فت‪ :‬اگر ً‬
‫سرخپوست یاکوی ی که من با او کار میکنم اشنا شوید‪ .‬او دربارهی زندگی و معنای‬
‫ان چیزهای زیادی میداند‪ .‬در واقع‪ ،‬او یکی از خردمندترین افرادی است که من‬
‫تاکنون با او مالقات کردهام‪ .‬شاید بتوانیم زمانی به مکزیک برویم و شما را به او‬
‫معرفی کنم‪.‬‬
‫با شنیدن این حرف‪ ،‬دلهره شدیدی را تجربه کردم و خیس عرق شدم و حواسم به‬
‫طور کامل جمع شد‪ .‬شاید کارلوس فقط در حال مکالمه مودبانه بود یا شاید سعی‬
‫داشت نوعی سفر را به من پیشنهاد کند‪ .‬در هر صورت‪ ،‬من یک احساس ناراحتی‬
‫عمیق داشتم‪ .‬رفتن به مکزیک با کالرا مندز یک چیز بود‪ ,‬اما رفتن با یک مرد‬
‫عجیب چیزی دیگر‪ .‬بدترین چیز این بود که به بدترین شکل ممکن می خواستم به‬
‫مکزیک برگردم‪.‬‬
‫به کارلوس نگاه کردم و سعی کردم معنی ان را کشف کنم‪ .‬برای لحظهای فکر کردم‬
‫او کوچک شده و به فاصله دوری رفته است‪ .‬انگار داشتم از انتهای یک تونل‬
‫طوالنی او را تماشا میکردم‪ .‬همچنان که به او خیره شده بودم‪ ,‬ناگهان یادم امد که‬
‫قبال کجا او را دیده بودم‪ .‬من یکبار رویای ی از دیدار ساحران در مکزیک داشتم‪.‬‬‫ً‬
‫یکی از انها یک التین جوان با موهای فرفری و تیره بود که شباهت زیادی به‬
‫شخصی داشت که اکنون با من صحبت میکرد‪.‬‬
‫هرچه بیشتر به کارلوس نگاه میکردم‪ ،‬این ظن پنهانی درونم بیشتر میشد‪ .‬بدون‬
‫وجود یک بنیان منطقی‪ ،‬اطمینان یافتم که کارلوس مرد جوان رویای من‪ ،‬ناوال‬
‫جدید است‪ .‬یادم امد که به من گ فتند وقتی با قصد پیوند برقرار میکنی‪ ,‬تو را به‬
‫مکزیک هدایت میکند و در انجا با سایر اعضای گروه فعلی ناوال که منتظرت‬
‫هستند‪ ,‬مالقات میکنی‪ .‬سعی کردم بهیاد بیاورم که اعضای دیگر چه کسانی هستند‪,‬‬
‫اما مطمئن بودم که بهجزء کالرا‪ ،‬نلیدا و موجودی عجیب شبیه به پرنده که امیلیتو‬
‫نامیده میشد‪ ،‬هرگز با انها دیداری نداشتهام‪ .‬وقتی فهمیدم اقامتم در لسانجلس‬
‫تقریبا انها را از حافظه من زدوده است‪ ,‬شوکه شدم‪ .‬اشتیاق زیاد من به‬
‫فعالیتهای روزمره و تحصیل در دانشگاه باعث فراموشی من شده بود‪ .‬فراموشی‬
‫تاریکی که مرا احاطه کرده بود‪ ,‬بهحدی متراکم بود که مدت زمانی که در مکزیک‬
‫گذرانده بودم مبهم و رویای ی شد؛ گوی ی که هرگز اتفاق نیفتاده است‪.‬‬
‫با این حال‪ ،‬اگر چیزی وجود داشت که از ان اطمینان داشتم دستور صریحی بود‬
‫که به من داده بودند تا قبل از کسب دوباره اقتدار‪ ,‬به مکزیک برنگردم یا دنبال‬
‫کسی نباشم‪ .‬و وقتی ان زمان فرا رسید‪ ،‬من باید از یک جو شانس استفاده کنم تا‬
‫اقتدار به من پیشکش شود‪ .‬ممکن است در بسته شود یا شاید هرگز دوباره باز‬
‫نشود‪ .‬وقتی موجی از خاطرات بهمن هجوم اورد‪ ،‬احساس کردم گوشهایم زنگ‬
‫میخورند و سرگیجهی عمیقی را تجربه کردم‪ .‬میخواستم فرار کنم با این همه‪ ،‬خودم‬
‫شنیدم که میگ فتم‪ :‬دوست دارم به مکزیک بروم ‪ -‬با صدای ی که بهسختی‬
‫میتوانست صدای من باشد‪ ،‬زیرا از انتهای یک تونل طوالنی بود‪.‬‬
‫سرم را بلند کردم و متوجه شدم که کارلوس نیز گیج شده است‪ .‬از حالت او کامالً‬
‫مشهود بود که انتظار نداشته که دعوتش را جدی بگیرم‪ ،‬چه رسد به اینکه جواب‬
‫مشخصی به او بدهم‪.‬‬
‫کارلوس با نگرانی واقعی پرسید‪ :‬خوبی؟‬
‫گ فتم‪ :‬کامال خوب هستم و سرم را تکان دادم‪.‬‬
‫وقتی به خودم امدم‪ ،‬به خودم گ فتم که فقط یک نگاه گذرا از یک چهره داشتم و‬
‫ان رویا از عزیمت ناوال‪ ,‬انقدر گذرا بود که ممکن است در مورد این مرد جوان گیج‬
‫شده باشم‪ .‬بیشتر اوقات‪ ،‬به نظر میرسید که او همان شخص نیست‪ .‬با این وجود‪،‬‬
‫علیرغم تردیدهای منطقی من‪ ،‬توسط یک نیروی ناشناخته هدایت شدم‪ .‬مطمئن‬
‫بودم که اگر کارلوس همان مرد رویای من بود‪ ،‬فقط میتوانستم ان را در مکزیک‬
‫بدانم و اگر اکنون اقدام نمیکردم‪ ،‬هرگز فرصتی دیگر پیدا نمیکردم‪.‬‬
‫تکرار کردم‪ :‬من میخواهم به مکزیک بروم‪.‬‬
‫کارلوس با نگرانی گ فت‪ :‬خوب‪ ،‬خیلی عالی خواهد شد و گیرههای کاغذی را که‬
‫ریخته بودم جمع کرد‪ .‬ما یک زمانی این کار را انجام خواهیم داد‪.‬‬
‫من واقعا میخواهم بروم‪ .‬چه موقع میتواند زمان خوبی باشد؟‬
‫کارلوس با تردید گ فت‪ :‬من اخر هر دو هفته به سونورا میروم‪.‬‬
‫‪-‬خیلی خوب‪ .‬اخر هفته اینده چطور؟ من امتحاناتم را تا ان زمان تمام کردهام‪.‬‬
‫کارلوس که سعی میکرد عقب بکشد گ فت‪ :‬واوووو‪ ،‬نه اینقدر فوری‪.‬‬
‫فکر نمیکنید بهجای فرار به مکزیک‪ ،‬باید اول برویم سینما یا شام بخوریم؟ از این‬
‫گذشته‪ ،‬ما زیاد همدیگر را نمیشناسیم‪.‬‬
‫گ فتم‪ :‬فیلمها منرا خسته میکنند و هرگز در رستورانها غذا نمیخورم‪ .‬عالوه بر این‬
‫مایلم با این جادو‪-‬درمانگر خردمند که کار میکنید دیدار کنم‪ .‬قول میدهم برای او‬
‫مزاحمت ایجاد نکنم‪.‬‬
‫فهمیدم که کارلوس از اصرار من ناراحت شده بود‪ ،‬اما همچنین کنجکاوی او‬
‫برانگیخته شده بود‪ .‬به نظر میرسید که او احتماالت را در نظر میگرفت‪ ,‬اما ً‬
‫بعدا‬
‫نظرش را تغییر داد‪.‬‬
‫واقعا نمی توانم اجازه دهم کسی پیرمرد را مایوس کند‪ ,‬به ویژه یک زن جوان‪.‬‬‫گ فت‪ً :‬‬
‫ایا اسپانیای ی صحبت میکنید؟‬
‫بدون تردید دروغ گ فتم که‪ :‬بله‪ ،‬میکنم‪.‬‬
‫شگ فتزده به نظر میرسید‪.‬‬
‫این ایده خوبی نیست‪ .‬نمیدانم چرا در وهله اول به ان اشاره کردم‪ .‬بیایید تمام این‬
‫چیزها را فراموش کنیم‪.‬‬
‫با اشتیاق گ فتم‪ :‬ایده خوبی است‪ ،‬ان را به عنوان یک قرار مالقات با سرنوشت‬
‫تصور کنید‪.‬‬
‫کارلوس دوباره مردد شد‪.‬‬
‫پیشنهاد کردم‪ :‬چطور است از او بپرسید که ایا میتوانید دوستی از دانشگاه بیاورید؟‬
‫یک دانشجوی همکار انسانشناسی‪ .‬چه مشکلی دارد؟ اگر او نه بگوید‪ ،‬ما این‬
‫موضوع را فراموش میکنیم‪ .‬سوال کردن مشکلی ندارد‪ .‬چی برای از دست دادن‬
‫داری؟‬
‫کارلوس با خیالی اسوده اهی کشید‪ ،‬گوی ی راهی برای نجات پیدا کرده است‪ .‬او‬
‫مطمئن بود که سرخپوست درمانگر یاکوی ی مایل به مالقات با زن جوانی از ایاالت‬
‫متحده نیست‪.‬‬
‫او موافقت کرد و گ فت‪ :‬باشد‪ ،‬از او میپرسم که ایا میتوانم شخصی را بیاورم‪ .‬اگر‬
‫او موافقت کند‪ ،‬با شما تماس میگیرم و منرا در نوگالس مالقات خواهید کرد‪.‬‬
‫شماره تلفنم را روی یک کاغذ نوشتم و به او دادم‪ .‬وقتی ان را در جیبش قرار داد‪،‬‬
‫دیدم‪ .‬زمانی که از اتاق خارج شدم‪ ،‬اطمینان داشتم که او هرگز درباره من به‬
‫درمانگر سرخپوست چیزی نخواهد گ فت و همچنین از شمارهی تلفن استفاده‬
‫نخواهد کرد‪ .‬اواخر هفته بعد‪ ،‬تماس تلفنی غیر منتظرهای دریافت کردم‪.‬‬

You might also like