You are on page 1of 15

‫متنهای منتشر نشده‬

‫تایشا آبالر‬
‫برگردان‪ :‬مصطفی نصیری‬

‫(فصل هفتم)‬
‫ایستگاه ویکام‬
‫ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود‪ ,‬نسخه خام و‬
‫اولیه ترجمه متن اصلی است‪ .‬به دلیل اشتیاق عالقهمندان‬
‫به اثار کاستاندا و گروهش‪ ,‬همزمان که ترجمه فصل به فصل‬
‫ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم‪ ,‬متن ترجمه شده را‬
‫هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم‪ .‬با پایان‬
‫یافتن ترجمه کل ک تاب‪ ,‬بازبینی و ویراستاری ان را انجام‬
‫خواهم داد‪ .‬پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون‬
‫بازبینی نشده‪ ,‬ممکن است ایراداتی داشته باشد‪ .‬برای همین‬
‫خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید‪,‬‬
‫پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار‬
‫نسخه اصلی کل ک تاب‪ ,‬اصالح و ویرایش صورت گیرد‪.‬‬
‫پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر‪:‬‬
‫‪www.mostafanasiri.com‬‬
‫یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید‪:‬‬
‫‪T.me/mostafanasiiri‬‬
‫ایستگاه ویکام‬
‫خوب نخوابیده بودم‪ .‬خوابهای ی که شب قبل دیدم به قدری واضح به نظر‬
‫میرسیدند که انگار در واقعیت اتفاق افتاده بودند‪ .‬وقتی بیدار شدم‪ ،‬هنوز احساس‬
‫خستگی میکردم‪ ،‬چون که کل شب را در کوهها راه رفته بودم‪ .‬زمان صرف صبحانه‬
‫از کارلوس خواستم تا بگوید که کجا میرویم و وقتی به ان جا رسیدیم‪ ،‬چه چیزی‬
‫در انتظارم است‪.‬‬
‫کارلوس با لحن و حالت بیاحساسی گ فت‪« :‬فقط میتوانم بگویم که میخواهم تو‬
‫را به دیدن یک عده ببرم‪ .‬نمیتوانم پیشبینی کنم وقتی به مهمانی رسیدیم‪ ،‬چه‬
‫چیزی در انتظار ماست‪ .‬معلوم نیست چه نیروهای ی در انتظار ما هستند»‪.‬‬
‫«مهمانی؟ کدام مهمانی؟»‬
‫کارلوس‪ ،‬در حالی که با اشاره از پیشخدمت میخواست که صورت حساب را‬
‫بیاورد‪ ،‬گ فت‪« :‬یک مهمانی که بیشتر مثل جلسه است»‪.‬‬
‫گ فتم‪« :‬پس بهتر است لباس مناسب بپوشم»‪.‬‬
‫وقتی کارلوس داشت پول صبحانه را حساب میکرد‪ ،‬با عجله به اتاقم رفتم تا لباس‬
‫عوض کنم‪ .‬تنها لباس شیک و مناسبی که در چمدانم پیدا کردم‪ ،‬یک دامن ک تان‬
‫کرم رنگ و یک پیراهن بدون استین بود‪ .‬اینها را از پولی خریده بودم که نلیدا برایم‬
‫گذاشته بود‪ .‬لباسها را چند دقیقه قبل از حرک تم‪ ,‬درون کیف گذاشته بودم و ً‬
‫اصال‬
‫فکرش را نمیکردم که یک روز قرار است انها را بپوشم‪ .‬وقتی اماده شدم‪ ،‬با عجله‬
‫بیرون امدم‪ .‬کارلوس کنار ماشین منتظر بود و داشت روغن ماشین را وارسی میکرد‪.‬‬
‫با لحنی که هیجان در ان موج میزد‪ ،‬پرسیدم‪« :‬مهمانی قرار است کجا باشد؟»‬
‫در حالی که در کاپوت را میبست‪ ،‬جواب داد‪« :‬شهر یاکوی ی (سرخپوستنشین)‬
‫قبال هم گ فتم که دوست دارم با چند نفر که میشناسم مالقات کنی‪ .‬به‬ ‫باکوم‪ً .‬‬
‫افتخارت جلسه تشکیل دادهاند»‪.‬‬
‫«به افتخار من؟ من که تا حاال این ادمها را ندیدهام‪ .‬مگر نه؟»‬
‫«بله درست است‪ .‬ولی انها مشتاق دیدارت هستند»‬
‫اصال کی وقت کردی این جماعت را‬ ‫«چرا؟ مگر از من چیزی به انها گ فتهای؟ ً‬
‫ببینی؟»‬
‫ً‬
‫از وقتی به این طرف مرز امده بودیم‪ ،‬دائما با هم وقت میگذراندیم‪ .‬به همین خاطر‬
‫مطمئنم کسی دیگر را مالقات نکرده بود‪ .‬البته شاید شبانه از اتاق بیرون رفته و این‬
‫ادمها را دیده باشد‪ .‬شاید هم کسی با او تماس گرفته یا به او پیامی داده‪ .‬این فکرها‪،‬‬
‫من را دچار دلهره عجیبی کرد‪ .‬کالرا‪ ،‬نلیدا‪ ,‬اقای ابالر و البته امیلیتو تنها کسانی‬
‫بودند که در مکزیک مالقات کرده بودیم و من مطمئن بودم که اینها ادمهای ی‬
‫نبودند که اهل جلسه رفتن باشند‪.‬‬
‫با شور و شوق گ فتم‪« :‬برای دیدن انها لحظهشماری میکنم‪ .‬راستی! ظاهرم چطور‬
‫است؟»‬
‫کارلوس نگاهی به سر تا پای من انداخت و پرسید‪« :‬ببینم ک فش مناسب پیادهروی‬
‫نداری؟»‬
‫جواب دادم‪« :‬ک فش ورزشی با این لباسها جور در نمیاید»‪.‬‬
‫پوشیدن ک فش مخصوص پیادهروی ظاهرم را خراب میکرد‪ .‬متوجه شدم که حاضرم‬
‫به هر قیمتی این ادمها را جذب خودم کنم‪ .‬حتی حاضر بودم برای تحت تاثیر قرار‬
‫اصال راحت نبودند‪ .‬مساله این بود که میخواستم‬ ‫دادن انها صندلهای ی بپوشم که ً‬
‫در جلسه زیبا و موقر به نظر برسم و نه این که با ان لباسهای شیک در صحرا‬
‫ً‬
‫احتماال در خانه کسی‬ ‫پیادهروی کنم‪ .‬از این گذشته‪ ،‬کارلوس گ فته بود که جلسه‬
‫برگزار میشود و ما قرار است با ماشین به انجا برویم و من ً‬
‫اصال فکر پیادهروی هم‬
‫به ذهنم نرسیده بود‪.‬‬
‫کارلوس رو به من کرد و گ فت‪« :‬خیلی خوب! بیا راه بیفتیم»‬
‫طوری سوار ماشین شدم که دامنم چروک نیفتد‪ .‬شهر گوایماس را ترک کردیم و به‬
‫سوی جنوب شرق‪ ،‬یعنی روستاهای مردم یاکی‪ ،‬راه افتادیم‪ .‬معلوم بود که کارلوس‬
‫بارها در این جادهها رانندگی کرده بود‪ ،‬زیرا ماشین را سر پیچها با تسلط کامل‬
‫کنترل میکرد‪ .‬البته گاهی هم که به یکی از پیچها میرسید‪ ،‬نفسش را از ترس شاخ‬
‫به شاخ شدن با یک ون یا اتوبوس نگه میداشت‪ .‬در کنار جاده صلیبهای چوبی‬
‫برافراشته شده بودند‪ .‬گاهی هم منظره یک قبر با گلهای پژمرده توجه ما را به‬
‫خودش جلب میکرد‪ .‬این صلیبها و قبرها از نگونبختی ادمهای بدشانسی حکایت‬
‫میکردند که در مسیر به خاطر چپ شدن ماشین یا تصادف جانشان را از دست‬
‫داده بودند‪ .‬تعداد این مقبرههای مرمری هر لحظه زیادتر میشد و من را مضطربتر‬
‫میکرد‪ .‬به روستای کوچکی با خانههای ی از خشت رسیدیم‪ِ .‬در این خانهها به‬
‫اتاقهای ی تاریک باز میشد‪ ،‬اتاقهای ی که بیشتر شبیه غار بودند‪ .‬در یکی از‬
‫حیاطهای بیحصار‪ ،‬جوجه چاق سفیدی به چشم میخورد که دو مرغ سیاهرنگ‬
‫کوچک سر به سرش میگذاشتند‪ .‬کنار یکی از خانهها‪ ،‬یک خودروی زنگزده و‬
‫بدون الستیک دیدم‪ .‬این خودرو بر اثر تصادف به این روز افتاده بود و از وقتی که‬
‫رهایش کرده بودند‪ ،‬دیگر از جایش تکان نخورده بود‪.‬‬
‫از کارلوس پرسیدم‪« :‬این روستا مال یاکیهاست؟»‬
‫کارلوس گ فت‪« :‬نه! اسمش ایمپالم است‪ .‬دهکدههای یاکی جلوتر هستند‪ .‬روستای‬
‫باکوم‪ ،‬یعنی مقصد ما‪ ،‬یکی از هشت دهکده یاکی است‪ .‬انها میگویند زمینش‬
‫مقدس است‪ .‬توی ک تاب راهوم نوشته که قبل از امدن اسپانیای یها ساخته شده»‪.‬‬
‫«ک تاب راهوم؟»‬
‫« ک تاب تاریخ یاکیهاست که لیستی از اتفاقات مهم در ان ثبت شده‪ .‬ک تاب از چهار‬
‫مرد سرشناس اسم برده که مردم را فراخواندند‪ ،‬دور هم جمع کردند و به ناحیه‬
‫یاکیها بردند‪ .‬این مردم از کابورا‪ ،‬در ناحیه کوکاراکی کریک‪ ،‬به تاکاالییم‪ ،‬یعنی‬
‫شمالیترین بخش گوایماس حرکت کردند‪ .‬زمانی که چهار مرد بزرگ به همراه مردم‬
‫پا به مرزهای ناحیه میگذاشتند‪ ،‬برایشان موعظه میکردند یا اواز میخواندند و با‬
‫این کار‪ ،‬قلمروی یاکیها را توضیح میدادند‪ .‬بعد‪ ،‬به هشت شهر رسیدند‪ .‬یاکیها‬
‫معتقدند که این اوازهای قدیمی‪ ،‬مطمئنترین منبع برای تعیین مرزها و شهرهایشان‬
‫هستند‪.».‬‬
‫پرسیدم‪« :‬هفت شهر دیگر کدامها هستند؟»‬
‫گ فت‪« :‬کوکوریت‪ ،‬ویکام‪ ،‬توریم‪ ،‬پاتوم‪ ،‬کاهوم‪ ،‬هویریویس و بلم که ً‬
‫قبال شش‬ ‫ِِ‬
‫مایل از رودخانه دور بودند‪ .‬ولی از قرن نوزدهم مسیر اصلی رودخانه یاکی که‬
‫پایینتر از پاتوم بود‪ ،‬تغییر کرد و شهر ِب ِلم بدون اب ماند‪ .‬هویریویس و کاهوم هم‬
‫با کمبود اب دست و پنجه نرم میکردند»‬
‫«چه بالی ی سر شهرهای دیگر امد؟»‬
‫«مردم شهرهای دیگر مجبور شدند کوچ کنند‪ .‬اهالی پاتوم به بعضیها زمین دادند و‬
‫بقیه هم یا به ایمپالم رفتند یا دنبال محل زندگی جدید بودند‪ .‬به خاطر حمله‬
‫مکزیکیها‪ ،‬بیشتر یاکیهای باکوم ترک وطن کردند و رفتند جاهای دیگر‪ .‬انها اسم‬
‫شهرهای قبلیشان را روی مکان جدید میگذاشتند‪ .‬همین ماجرا برای ویکام هم تکرار‬
‫شد‪ .‬یک شهر جدید به اسم ایستاسیون ویکام در کنار شهر قدیمی درست شد که‬
‫حاال خط اهن از ان میگذرد‪ .‬البته بیشتر مردم شهر مکزیکی هستند»‪.‬‬
‫از چند روستای دیگر عبور کردیم‪ .‬بیشتر خانههای خشتی‪ ،‬سقف کوتاهی داشتند و‬
‫حیاط انها با پرچینهای ی از شاخههای خمیده ساخته شده بود‪ .‬در یکی از این‬
‫روستاها زن چاقی را دیدیم که شالی به سر داشت و جلوی ورودی روستا ایستاده‬
‫بود‪ .‬این زن مشغول تماشای ماشینهای ی بود که یکی یکی از جاده میگذشتند‪.‬‬
‫نزدیک خانه زن‪ ،‬دو االغ خاکستری با تنهای خاکالود به چشم میخوردند‪ .‬االغها‬
‫را با طناب به یک تکه چوب االچیق بسته بودند‪ .‬یک پیرمرد‪ ،‬که توان باال رفتن از‬
‫تپه نداشت‪ ،‬مشغول ُهل دادن گاری چهار چرخی پر از کود حیوانی بود‪ .‬هر طرف‬
‫را که نگاه میکردیم‪ ،‬یک گروه مرد میدیدیم که کنار جاده ایستاده بودند و انگار‬
‫انتظار اتوبوس یا کامیونی را میکشیدند که قرار بود انها را به گوایماس ببرد‪ .‬وقتی از‬
‫کنارشان عبور میکردیم‪ ،‬به ما سالم میدادند‪ .‬یک سگ جربدار (نوعی بیماری)‬
‫برای ما واقواق کرد و وقتی سرعتمان را کم کردیم‪ ،‬دنبال ماشین دوید‪ .‬بعد گاز‬
‫دادیم و سگ را در میان گرد و غبار ماشین تنها گذاشتیم‪ .‬نزدیک ظهر‪ ،‬کارلوس به‬
‫طرف یک جاده فرعی تغییر مسیر داد‪ .‬در هوای گرم روی جاده پر از غبار پیش رفتیم‬
‫و به روستای ی با خانههای خشتی رسیدیم‪ .‬خانهها به طور نامنظم کنار هم ساخته‬
‫شده بودند و خیابانکشی مشخصی به چشم نمیخورد‪ .‬سقف بعضی از این خانهها‬
‫با شیروانیهای شیاردار پوشیده شده بود و دیوارهای خشتی داشتند‪ .‬خانهها به هم‬
‫چسبیده بودند و هر کدام چهار یا پنج اتاق داشتند‪ .‬این خانهها مناسب خانوادههای‬
‫پر جمعیت بود‪ .‬البته بعضی از این خانهها هم توسط یک پرچین چوبی از هم جدا‬
‫شده بودند‪.‬‬
‫در حالی که داشتم برای جلوگیری از ورود گرد و خاک شیشه را باال میکشیدم‪،‬‬
‫پرسیدم‪« :‬این جا محل زندگی سرخپوستهای یاکی است؟»‬
‫کارلوس با دست به ان طرف جاده اشاره کرد و گ فت‪« :‬نه‪ .‬روستای یاکیها ان طرف‬
‫است‪ .‬یاکیها پشت پرچینهای ی که ً‬
‫قبال توی راه دیدیم‪ ،‬زندگی میکنند‪ .‬این جای ی‬
‫که میبینی مال مکزیکیها‪ ،‬یا به قول یاکیها‪ ،‬مردم یوری است»‪.‬‬
‫کارلوس برایم توضیح داد که خانه مکزیکیها در ایستاسیون ویکام‪ ,‬اصولیتر از‬
‫خانههای ان طرف جاده ساخته شده است‪ .‬این خانهها سقفهای سیمانی دارند و‬
‫حتی بعضی خانهها‪ ،‬از رادیو و تلویزیون استفاده میکنند‪ .‬بعضی از مردم هم‬
‫دوچرخه یا ماشین و کامیون دارند‪.‬‬
‫«خانه یاکیها چطور؟»‬
‫جواب داد‪« :‬ک ف خانه یاکیها خاکی است‪ .‬نه برق دارند و نه اب لولهکشی‪ .‬ابشان‬
‫را از چاهها بیرون میکشند‪ .‬گاهگداری هم با پیتهای بنزین از نهرهای کشاورزی اب‬
‫میگیرند‪».‬‬
‫گ فتم‪« :‬انگار این جا هم مثل شهرها به دو دنیای این طرف جاده و ان طرف جاده‬
‫تقسیم میشود‪ .‬بعضیها دارا به دنیا میایند و بعضیها هم ندار»‪.‬‬
‫کارلوس گ فت‪« :‬ناف دنیا را با تفاوت و اختالف بریدهاند‪ .‬انگار که زندگی بشر با این‬
‫چیزها عجین شده‪ .‬حتی زبان ما‪ ،‬که پایه ان تضاد است‪ ،‬از این تفاوتها ساخته‬
‫شده‪ .‬هستی ما در این دنیا بر مدار تقابلهای ی مثل روز و شب یا زن و مرد شکل‬
‫گرفته است»‪.‬‬
‫به لیست تقابلهای دوتای ی کارلوس‪ ،‬هاتداگ و همبرگر را هم اضافه کردم‪ .‬نگاه‬
‫تمسخرامیزی به من انداخت‪ .‬برایش تعریف کردم که وقتی بچه بودم‪ ،‬در روزهای‬
‫گرم تابستان با برادرهای خودم به صورت برهنه‪ ,‬اطراف ابپاش چمنهای حیاط‬
‫میدویدیم‪ .‬برادرهایم مسخرهام میکردند که مثل انها هاتداگ ندارم‪ .‬میگ فتند من‬
‫همبرگر دارم! وقتی اصرار میکردم که همبرگر بهتر از هاتداگ است‪ ،‬برای اثبات‬
‫ادعایشان با ادرارشان شروع میکردند به رسم یک دایره کامل‪ .‬اما وقتی دیدند مثل‬
‫انها چنین توانای یای ندارم‪ ،‬به من میخندیدند و میگ فتند من فقط میتوانم در‬
‫دستشوی ی ادرار کنم‪.‬‬
‫در ادامه گ فتم‪« :‬برادرهایم به من ثابت کردند که چیز مهمی کم دارم و نصفه هستم‪.‬‬
‫تصور خندههایشان هنوز هم ازارم میدهد‪ .‬حس میکردم خدا سرم کاله گذاشته که‬
‫مرا مرد نیافریده است»‪.‬‬
‫کارلوس با خنده جواب داد‪« :‬فکر نمیکنم هاتداگ بهتر از همبرگر باشد‪ .‬حرفهای‬
‫حق به جانب مردم تو را قانع کرده که پسرها بهتر از دخترها هستند‪ ،‬چون پدر و‬
‫مادرها انها را بیشتر از دخترها دوست دارند‪ .‬با این که مردها زمان تولد امتیازات‬
‫جسمی دارند‪ ،‬برتری انها ذاتی نیست»‪.‬‬
‫یادم میاید کالرا هم مثل کارلوس به من قوت قلب میداد و میگ فت‪« :‬رحم زن‪،‬‬
‫زندگیبخش است‪ .‬چون که توان ساختن دارد‪ ،‬میتواند منبع نیرو باشد و ناممکن‬
‫را ممکن سازد‪ .‬اگر کورکورانه حرفهای دیگران را قبول کنی و فکر کنی که پایینتر از‬
‫مردها هستی‪ ،‬فقط حماقت خودت را ثابت کردهای‪ .‬عوضش باید به توانای ی خودت‬
‫فکر کنی‪ .‬زنانگی تو نقطه قوت توست‪ ،‬چون منشا حیات است»‪.‬‬
‫چند بچه کوچک با هیجان ماشین را دنبال کردند و چند سنگریزه هم سمتش‬
‫انداختند‪ .‬کارلوس ماشینش را جلوی خانهای که ورودیاش با پردههای ابیرنگ‬
‫پوشیده شده بود‪ ،‬پارک کرد‪ .‬بچهها فو ًرا دور ماشین جمع شدند و با مشت و لگد‬
‫به جان الستیکها افتادند‪ .‬بعضیهای دیگر هم از دور با چشمهای خیره‪ ،‬ما را که‬
‫در حال پیاده شدن بودیم‪ ،‬تماشا میکردند‪.‬‬
‫در حالی که سعی میکردم به چشمهای خیره بچهها نگاه نکنم‪ ،‬از کارلوس پرسیدم‪:‬‬
‫«مهمانی اینجاست؟»‬
‫کارلوس سری تکان داد و گ فت‪« :‬نه‪ .‬باید اول احوال چند دوست قدیمیام را‬
‫بپرسم‪ .‬همیشه به من لطف داشتهاند»‪.‬‬
‫زنی که یک پیراهن گلدوزیشده‪ ،‬دامن کهنه بلند ابیرنگ و پیشبند قهوهای به تن‬
‫داشت‪ ،‬برای استقبال از ما بیرون امد‪ .‬پوست تیره و صافی داشت و چشمهای سیاه‬
‫و مهربانش میدرخشیدند‪ .‬کارلوس‪ ،‬زن را معرفی کرد و گ فت نامش دونا مرسدس‬
‫است‪ .‬زن‪ ،‬در حالی که لبخندی گرم بر لب داشت‪ ،‬با من دست داد‪ .‬بعد‪ ،‬پردهها‬
‫را کنار زد و ما را به داخل خانه دعوت کرد‪ .‬اتاق نیمه تاریک بود‪ ،‬دیوارهای‬
‫گچکاریشده داشت و ک ف سیمانی ان‪ ،‬تازه اب و جارو شده بود‪ .‬جذابیت و‬
‫صمیمیت خانه من را شگ فتزده کرد‪ .‬پرده قرمزی که جلوی پنجرهها زده‬
‫بودند‪،‬اتاق را با یک نور شاد و کمرنگ روشن میکرد‪ .‬از الی در باز یکی از اتاقها‪،‬‬
‫تختی اهنی دیده میشد که مثل تخت ارتشیها با دقت مرتب شده بود‪ .‬کنار تخت‬
‫یک کمد بود و روی ان یک محراب کوچک به چشم میخورد‪ .‬در کنار اینها‪ ،‬صلیبی‬
‫دیدم که یک تسبیح دورش انداخته بودند و کمی ان طرفتر‪ ،‬تصویری از بانوی‬
‫گوادالوپ گذاشته بودند‪ .‬روبروی این تصویر‪ ،‬عکس قابگرفته مرد جوانی قرار‬
‫داشت‪ .‬محراب را با گل پوشانده بودند و دو شمع در اطراف ان روشن بود‪ .‬تنها‬
‫چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که یک نفر همین اواخر مرده‪ ،‬چون همه چیز‬
‫شبیه یادبود یکی از اعضای فقید خانواده به نظر میرسید‪.‬‬
‫روی یک کاناپه قرمز رنگ و زهوار در رفته نشستیم‪ .‬احساس کردم بدنم درون یک‬
‫تخته سنگ گیر کرده‪ .‬فنرهای کاناپه پشتم را اذیت میکرد‪ ،‬اما خجالت میکشیدم‬
‫که بلند شوم و جای دیگری بنشینم‪ .‬دخترهای ان خانم‪ ،‬که یکی هشت ساله و‬
‫دیگری ده ساله بود‪ ،‬گاهی از پشت پرده ابی نگاهی دزدکی به ما میانداختند و با‬
‫یک حالت عصبی لبخند میزدند‪ .‬کارلوس در حین این که با دونا صحبت میکرد‪،‬‬
‫مشغول قایم باشک بازی با دخترها هم بود‪ .‬بعد میزبان خیلی سریع به اسپانیای ی‬
‫چیزی گ فت که من متوجه نشدم‪.‬‬
‫کارلوس‪ ،‬حرفش را برای من ترجمه کرد‪« :‬دونا میگوید بنی رفته از مغازه چیزی‬
‫بگیرد و به زودی برمیگردد»‬
‫پرسیدم‪« :‬مگر از امدن ما خبر داشت؟»‬
‫کارلوس جواب داد‪«:‬انگار یک نفر ماشین را سر راه دیده و به او خبر داده‪ .‬خودم‬
‫هم مثل همیشه دوست داشتم سری به او بزنم»‪.‬‬
‫خیلی مشتاق بودم که بنی‪ ،‬پسر جوان دونا مرسدس را مالقات کنم‪ .‬کارلوس برای‬
‫من تعریف کرده بود که بنی بیست سال دارد و وقتی کارلوس برای کار کشاورزی به‬
‫ویکام میاید‪ ،‬پیش بنی میماند‪ .‬البته کارلوس وقتی انجا میماند که بنی برای کار‬
‫روی کانالهای ابی دولت مکزیک به مزرعه نرفته باشد‪ .‬بنی برادر بزرگ ترش را در‬
‫حادثه ریزش تونل ازدست داده بود‪.‬‬
‫پچپچکنان از کارلوس پرسیدم‪« :‬این همان بنی است که دوش میخواست؟»‬
‫کارلوس سرش را به نشانه تایید تکان داد‪ .‬وقتی داشتیم از گوایماس میامدیم‪،‬‬
‫داستان رویای بنی برای زندگی در امریکا را برای من تعریف کرد‪ .‬بنی از کارلوس‬
‫خواهش کرده بود که او را در صندوق عقب ماشین پنهان کند و قاچاقی به ان طرف‬
‫مرز ببرد‪ .‬کارلوس درخواستش را رد کرده بود‪ ،‬ولی این کار لطمهای به دوستیشان‬
‫وارد نکرده بود‪ .‬بنی احساس میکرد که سرنوشت با او یار نبوده‪ ،‬چون که در سمت‬
‫فقیرنشین ریو براوو به دنیا امده بود‪ .‬کارلوس میگ فت یکی از چیزهای ی که بنی‬
‫حسرتش را میخورد‪ ،‬این است که مادرش در زمان حاملگی به شهر توسکان رفته‬
‫بوده و اگر انجا وضع حمل میکرد‪ ،‬بنی اکنون شهروند امریکا بود‪ .‬بنی همیشه‬
‫درباره رفتن به بخش شمالی مرز با کارلوس حرف میزد‪ .‬حتی الف زده بود که دو بار‬
‫به اریزونا رفته ولی پلیس او را گرفته و فرستاده این طرف مرز‪ .‬او از نوع ماشین‬
‫امریکای یها‪ ،‬خانههای بزرگ انها و پاساژهای بزرگ شهر فونیکس برای کارلوس‬
‫داستانسرای ی کرده بود‪ .‬یک روز که کارلوس از کار روی مزرعه برگشته بود‪ ،‬بنی را‬
‫میبیند که روی یک چاله پر از اب ایستاده‪ .‬بنی باز هم از کارلوس میخواهد که او‬
‫را در صندوق عقب پنهان کند و فردای ان روز او را با خودش به امریکا ببرد‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬بنی گ فته بود‪« :‬حاضرم یک دست و پایم را بدهم تا یک دوش درست و‬
‫حسابی داشته باشم»‪.‬‬
‫کارلوس جواب داده بود که نمیتواند او را به ان طرف مرز ببرد‪ ،‬ولی میتواند ارزوی‬
‫دومش‪ ،‬یعنی داشتن حمام و دوش‪ ،‬را براورده سازد‪ .‬بنی حسابی تعجب کرده بود‪،‬‬
‫چون فکر میکرد درست کردن دوش از محاالت باشد‪.‬‬
‫کارلوس به او گ فته بود‪« :‬کاری ندارد که‪ .‬وقتی بچه بودم به بابابزرگم کمک میکردم‬
‫تا در مزرعه دوش بسازد‪ .‬دوست دارم یکی از ان دوشها را برای تو دست و پا کنم»‪.‬‬
‫کارلوس برای بنی روش ساخت دوش را توضیح داده بود‪« :‬اول باید یک لوله اب به‬
‫مخزن پشت خانه وصل کنی‪ .‬بعد با چند تا قرقره و البته با کمک گرفتن از جاذبه‬
‫زمین‪ ،‬اب را داخل مخزن کوچک اشپزخانه بریزی‪ .‬با زنجیری که به تکمه مخزن‬
‫وصل شده‪ ،‬میتوانی اب را به لوله دوش برسانی‪ .‬انقدر اب روی سرت ریخته میشود‬
‫که حسابی خیس شوی‪ .‬اگر جای تو بودم‪ ،‬یک حصار چوبی هم دور محوطه دوش‬
‫میساختم تا کسی من را نبیند و از یک تشت هم استفاده میکردم تا بتوانم ابی را‬
‫که داخلش ریخته باز هم استفاده کنم»‪.‬‬
‫جدا خل و چل هستی! این دیگر چه‬ ‫بعد از شنیدن این حرفها‪ ،‬بنی گ فته بود‪« :‬تو ً‬
‫جور دوشی است؟ حاال که این جور شد‪ ،‬ترجیح میدهم در کانال اب مزرعه حمام‬
‫کنم»‪.‬‬
‫کارلوس از شنیدن این حرفها خشکش زده بود‪ .‬بنی حمام مورد نظرش را این گونه‬
‫برایش تصویر کرده بود‪« :‬دوست دارم در یک حمام کاشیکاریشده دوش بگیرم که‬
‫یک ِدر شیشهای با طرح چند قوی خوشگل داشته باشد‪ ،‬درست مثل ان چیزی که‬
‫توی عکس مجله گاردین دیدم‪ .‬میخواهم حمامم لولهکشی درست و درمان داشته‬
‫باشد‪ ،‬از ان لولههای ی که همیشه اب سرد و گرم دارند»‪.‬‬
‫کارلوس گ فته بود هرگز فکر نمیکرد که تصوراتش تا این اندازه از رویاهای بنی فاصله‬
‫داشته باشد‪« :‬فهمیدم که از اول هم حق با بنی بود‪ .‬امکان نداشت بتوانیم چنین‬
‫حمامی انجا بسازیم»‪.‬‬
‫از کارلوس پرسیده بودم‪« :‬حاال دوستیتان هنوز هم سر جایش است؟»‬
‫«بله‪ .‬اما از نظر بنی‪ ،‬تمام ان لباسهای ی که برای خواهرانش سوغات میاوردم و‬
‫تمام ان رادیوها و تلویزیونهای ی که به خانوادهاش هدیه میدادم‪ ،‬ناکافی بود» ‪.‬‬
‫در این لحظه که داستان کارلوس را در ذهنم مرور میکردم‪ ،‬پرده ابیرنگ کنار رفت‬
‫و یک مرد جوان بلند قد با لبخندی دلربا وارد خانه شد‪ .‬یک شلوار لیوایز امریکای ی‬
‫و کت چرم پوشیده بود و کاله بیسبال به سر داشت‪ .‬کارلوس را در اغوش کشید و‬
‫به نشانه احترام با ک ف دستش ارام روی پشت او کوبید‪ .‬بعد نگاهش به من افتاد‬
‫که روی کاناپه نشسته بودم و وقتی به همدیگر معرفی شدیم‪ ،‬لبخندی امیخته به‬
‫شرم تحویلم داد‪ .‬بعد از این که دو یا سه جمله انگلیسی بین ما رد و بدل شد‪ ،‬به‬
‫نظر میرسید که اندوخته زبان انگلیسی بنی ته کشیده باشد و به همین خاطر‬
‫گ فتگوهای بعدی به زبان اسپانیای ی ادامه پیدا کرد‪.‬‬
‫از شکاف پرده‪ ،‬دخترها را میدیدم که سرگرم بازی بودند‪ .‬دونا مرسدس من را به‬
‫پرچین پشت خانه برد که از شاخههای خمیده ساخته شده بود‪ .‬یک اشپزخانه هم‬
‫انجا بود‪ .‬قابلمههای غذا را روی یک ردیف سنگ چیده بودند‪ .‬در گوشه دیگر‪ ،‬یک‬
‫مخزن اب به چشم میخورد‪ .‬کل منطقه را به دقت وارسی کردم‪ .‬میخواستم ببینم‬
‫ایا میشود اینجا حمام ساخت یا نه‪ .‬به اندازه کافی جا وجود داشت‪ ،‬اما خبری از‬
‫لولهکشی نبود‪ .‬یک لحظه حمام زیبای کالرا را تصور کردم که اب به طرز رمزالودی‬
‫در ک ف ان جاری میشد‪ .‬اب این حمام از یک چشمه اب طبیعی میامد‪ .‬اما در‬
‫اطراف خانه بنی اب جاری پیدا نمیشد‪ .‬البته اب را با سطل از چاه بیرون‬
‫میکشیدند‪ ،‬چاهی که ذخیره ان محدود بود‪ .‬متوجه شدم که نمیتوانیم این جا‬
‫حمام بسازیم‪ .‬مردم منطقه باید تن به نوسازی میدادند‪.‬‬
‫بعد از یک گ فتگوی دوستانه‪ ،‬بلند شدیم و از انها خداحافظی کردیم‪ .‬بنی مقداری‬
‫از راه را همراه ما امد‪ .‬میگ فت به این دلیل که جادهها عالمتگذاری نشده بودند‪،‬‬
‫باید به ما ادرس راه را بدهد وگرنه گم میشویم‪ .‬از طرف دیگر‪ ،‬دوست داشت باکوم‬
‫را ببیند که محل زندگی دای ی محبوبش بود‪ .‬در طول مسیر‪ ،‬بنی جلو نشسته بود و‬
‫با کارلوس صحبت میکرد‪ .‬حدس میزدم که کارلوس داشت عصبی میشد‪.‬‬
‫دستهایش را طوری به فرمان لرزان چسبانده بود که شکل مشت گرهکرده پیدا کرده‬
‫بودند‪ .‬اول فکر میکردم به خاطر امدن بنی ناراحت است‪ ،‬اما بعدش متوجه شدم‬
‫که عصبی شدنش به پیشبینی سرنوشتمان ربط داشت‪.‬‬
‫من هم احساس خوبی نداشتم‪ .‬بعد از این که کمی زندگیم را در ذهنم مرور کردم‪،‬‬
‫اصال اجتماعی نیستم و انقدر انعطافناپذیرم که هرگز‬ ‫به این نتیجه رسیدم که ً‬
‫نتوانستهام خودم را به دیوانگی بزنم تا کمی در جمع راحتتر باشم‪ً .‬‬
‫قبال دالیل‬
‫خوبی برای دوری از مردم و امورات انها داشتم‪ .‬کالرا و امیلیتو به من گ فته بودند که‬
‫مسحور فریبندگی روابط اجتماعی نشوم‪.‬‬
‫کالرا با ان صراحت لهجه همیشگیاش به من گ فته بود‪« :‬تنها هنر مرد‪ ,‬گول زدن‬
‫زن است‪ .‬مردها‪ ،‬زنها را فقط برای این میخواهند که کرمهای شبتاب را در‬
‫بدنشان بگذارند»‪.‬‬
‫با کنجکاوی پرسیده بودم‪« :‬منظورت چیست؟»‬
‫کالرا در جواب گ فته بود که وقتی زن و مرد امیزش میکنند‪ ،‬مرد انرژی خود را در‬
‫بدن زن جا میگذارد‪ .‬من اسم این انرژی را کرم شبتاب میگذارم‪ .‬این کرمهای‬
‫شبتاب‪ ،‬از انرژی زن تغذیه میکنند و کاری میکنند که مرد‪ ،‬زن را با جدیت و‬
‫علیرغم میل و اگاهیاش‪ ،‬تصاحب کند‪ .‬جادوگرها‪ ،‬هرگز انرژی جنسی خود را هدر‬
‫نمیدهند‪ ،‬بلکه ان را ذخیره میکنند تا در زمان رویا و یا کمین و شکار استفاده‬
‫کنند‪.‬‬
‫«رویابینی و کمین و شکار‪ ،‬به انرژی زیادی نیاز دارند‪ .‬نیروی جنسی اصلیترین‬
‫انرژی ماست‪ .‬به همین خاطر نباید ان را صرف کسی کنیم که برای ما اهمیتی ندارد»‪.‬‬
‫کالرا میگ فت مردها‪ ,‬زنان را هیپنوتیزم کردهاند تا انرژی انها را در اختیار بگیرند‪ .‬زن‬
‫تنها با تجرد و مرور دوباره زندگی‪ ،‬میتواند انرژی خود را از چنگال و کنترل مرد رها‬
‫سازد‪.‬‬
‫ناگهان وارد یک جاده بیابانی شدیم و نزدیک بود با یک کاک توس غولپیکر که کنار‬
‫جاده افتاده بود‪ ،‬تصادف کنیم‪ .‬از این جا به بعد راه پر از دستانداز بود‪ .‬پنجره‬
‫ماشین را باال زدم تا گرد و خاک داخل ماشین نیاید‪ .‬از شیشه ماشین که یک مشت‬
‫حشره به ان چسبیده بودند‪ ،‬به دقت جاده را میپاییدم‪ .‬انتظار داشتم یکی از ان‬
‫قصرهای ی را ببینم که کالرا توصیف کرده بود‪ ،‬یکی از انهای ی که اطرافش را‬
‫درختهای کهور احاطه کرده بودند‪ .‬اما تنها چیزی که دیدم یک مشت خانه کاهگلی‬
‫بود‪ ،‬از ان خانههای ی که فقط در این منطقه پیدا میشود‪.‬‬
‫کارلوس ماشین را در کنار یک جاده شنی نگه داشت‪.‬‬
‫«هنوز به انجا نرسیدهایم؟ من که جای مناسب مهمانی نمیبینم»‪.‬‬
‫کارلوس گ فت‪« :‬بنی اینجا پیاده میشود‪ .‬خانه دای یاش اینجاست»‪.‬‬
‫از بنی خداحافظی کردیم و قول دادیم فردا به دیدن او بیاییم‪ .‬کارلوس قصد داشت‬
‫بعد از برگشتن از مهمانی دوباره پیش بنی برویم تا با هم به دنبال ماسکهای‬
‫پاسکوال بگردیم‪ .‬میخواستیم این ماسکها را به موزه دانشکده مردمشناسی اهدا‬
‫کنیم‪ .‬بعد‪ ،‬بنی دستی روی کاپوت ماشین کشید‪ ،‬انگار که داشت از ماشین‬
‫خداحافظی میکرد‪ .‬بعد از خداحافظی به راهمان ادامه دادیم‪ .‬چند مایل جلوتر‪ ،‬به‬
‫دیواره عظیمی از بوتههای بیابانی رسیدیم و همانجا نگه داشتیم‪.‬‬
‫کارلوس‪ ،‬در حال پیاده شدن گ فت‪« :‬وقت پیادهروی است»‪.‬‬
‫با شنیدن این جمله کمی دچار اظطراب شدم‪ ،‬چون که راه رفتن با ان صندلها در‬
‫بیابان کار سختی بود‪ .‬به هر حال پیادهروی را شروع کردیم‪ .‬راستش کارلوس‬
‫پیادهروی را شروع کرد و من کشانکشان‪ ،‬مثل یک قاطر چالق دنبالش راه افتادم‪.‬‬
‫دامن ک تانم حسابی خاکی شده بود و بازوهایم از فرط خاراندن پوستپوست شده‬
‫بودند‪.‬‬
‫بعد از بیست دقیقه پیادهروی‪ ،‬به کارلوس گ فتم‪« :‬باید جورابهایم را در بیاورم‪ .‬نخ‬
‫جوراب خیلی ظریف است و پاره میشود‪ .‬دوست ندارم با جوراب سوراخ سوراخ به‬
‫مهمانی برسم»‪.‬‬
‫کارلوس موافقت کرد‪ .‬پشت یک درخت خشک تنومند رفتم و جورابها را از پایم‬
‫در اوردم‪ .‬از این فرصت هم استفاده کردم و با خیال راحت کار دستشوی یام را انجام‬
‫دادم‪ .‬جوراب را داخل کیفم چپاندم و خودم را به کارلوس رساندم‪ .‬کارلوس ایستاده‬
‫بود و داشت به یک کاک توس نگاه میکرد‪ .‬نمیدانستم کجا قرار است برویم‪ .‬تنها‬
‫میتوانستم دنبال کارلوس بروم که با ان پیراهن استین بلند‪ ،‬شلوار لیوایز و‬
‫پوتینهایش خونسرد و ارام جلوه میکرد‪ .‬به چابکی پاهایش‪ ،‬که روی ان زمین‬
‫سخت با مهارت قدم میگذاشت حسادت میکردم‪ .‬سر راه‪ ،‬کارلوس شاخه خاردار‬
‫بوتهها را گاهی با دستش کنار میزد تا راحتتر پیش برویم‪.‬‬
‫از کارلوس پرسیدم‪ «:‬میشود برگردیم داخل ماشین تا من ک فش عوض کنم»‪.‬‬
‫البته خودم هم میدانستم که این ایده شدنی نبود‪ .‬فقط دوست داشتم این مسیر‬
‫سخت زودتر به اخر برسد‪ .‬دوست داشتم به یک هتل بروم و کنار استخر هتل و در‬
‫حالی که باالی سرم یک سایبان چتری قرار دارد‪ ،‬نوشیدنی خنکم را بنوشم‪.‬‬
‫غرق این افکار بودم که کارلوس با تحکم جواب سئوالم را داد‪« :‬نخیر‪ .‬نمیتوانیم‬
‫برگردیم سمت ماشین‪ .‬االن همه منتظر ما هستند‪ .‬به اندازه کافی دیر کردهایم»‪.‬‬
‫با شنیدن این لحن‪ ،‬اوقاتم تلخ شد‪.‬‬
‫ً‬
‫بعد‪ ،‬کارلوس با اطمینان گ فت‪« :‬تقریبا رسیدیم»‪.‬‬
‫وقتی که بوی دود به مشامم خورد‪ ،‬قدمهایم تندتر شد‪ .‬میدانستم خانههای ی در‬
‫این نزدیکی هستند‪ .‬شکمم به قار و قور افتاده بود و حسابی گرسنهام شده بود‪.‬‬
‫داشتم به این فکر میکردم که ایا میتوانم یک غذای مفصل بخورم یا این که‬
‫دستکم با یک میانوعده ساده خودم را ارام کنم‪ .‬صدای کارلوس رشته افکارم را‬
‫پاره کرد‪.‬‬
‫«فکر کنم مهمانی را شروع کردهاند‪ .‬عجله کن‪ .‬همه منتظرند‪.‬‬

You might also like