Professional Documents
Culture Documents
فصل 7 - ایستگاه ویکام
فصل 7 - ایستگاه ویکام
تایشا آبالر
برگردان :مصطفی نصیری
(فصل هفتم)
ایستگاه ویکام
ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود ,نسخه خام و
اولیه ترجمه متن اصلی است .به دلیل اشتیاق عالقهمندان
به اثار کاستاندا و گروهش ,همزمان که ترجمه فصل به فصل
ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم ,متن ترجمه شده را
هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم .با پایان
یافتن ترجمه کل ک تاب ,بازبینی و ویراستاری ان را انجام
خواهم داد .پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون
بازبینی نشده ,ممکن است ایراداتی داشته باشد .برای همین
خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید,
پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار
نسخه اصلی کل ک تاب ,اصالح و ویرایش صورت گیرد.
پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر:
www.mostafanasiri.com
یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید:
T.me/mostafanasiiri
ایستگاه ویکام
خوب نخوابیده بودم .خوابهای ی که شب قبل دیدم به قدری واضح به نظر
میرسیدند که انگار در واقعیت اتفاق افتاده بودند .وقتی بیدار شدم ،هنوز احساس
خستگی میکردم ،چون که کل شب را در کوهها راه رفته بودم .زمان صرف صبحانه
از کارلوس خواستم تا بگوید که کجا میرویم و وقتی به ان جا رسیدیم ،چه چیزی
در انتظارم است.
کارلوس با لحن و حالت بیاحساسی گ فت« :فقط میتوانم بگویم که میخواهم تو
را به دیدن یک عده ببرم .نمیتوانم پیشبینی کنم وقتی به مهمانی رسیدیم ،چه
چیزی در انتظار ماست .معلوم نیست چه نیروهای ی در انتظار ما هستند».
«مهمانی؟ کدام مهمانی؟»
کارلوس ،در حالی که با اشاره از پیشخدمت میخواست که صورت حساب را
بیاورد ،گ فت« :یک مهمانی که بیشتر مثل جلسه است».
گ فتم« :پس بهتر است لباس مناسب بپوشم».
وقتی کارلوس داشت پول صبحانه را حساب میکرد ،با عجله به اتاقم رفتم تا لباس
عوض کنم .تنها لباس شیک و مناسبی که در چمدانم پیدا کردم ،یک دامن ک تان
کرم رنگ و یک پیراهن بدون استین بود .اینها را از پولی خریده بودم که نلیدا برایم
گذاشته بود .لباسها را چند دقیقه قبل از حرک تم ,درون کیف گذاشته بودم و ً
اصال
فکرش را نمیکردم که یک روز قرار است انها را بپوشم .وقتی اماده شدم ،با عجله
بیرون امدم .کارلوس کنار ماشین منتظر بود و داشت روغن ماشین را وارسی میکرد.
با لحنی که هیجان در ان موج میزد ،پرسیدم« :مهمانی قرار است کجا باشد؟»
در حالی که در کاپوت را میبست ،جواب داد« :شهر یاکوی ی (سرخپوستنشین)
قبال هم گ فتم که دوست دارم با چند نفر که میشناسم مالقات کنی .به باکومً .
افتخارت جلسه تشکیل دادهاند».
«به افتخار من؟ من که تا حاال این ادمها را ندیدهام .مگر نه؟»
«بله درست است .ولی انها مشتاق دیدارت هستند»
اصال کی وقت کردی این جماعت را «چرا؟ مگر از من چیزی به انها گ فتهای؟ ً
ببینی؟»
ً
از وقتی به این طرف مرز امده بودیم ،دائما با هم وقت میگذراندیم .به همین خاطر
مطمئنم کسی دیگر را مالقات نکرده بود .البته شاید شبانه از اتاق بیرون رفته و این
ادمها را دیده باشد .شاید هم کسی با او تماس گرفته یا به او پیامی داده .این فکرها،
من را دچار دلهره عجیبی کرد .کالرا ،نلیدا ,اقای ابالر و البته امیلیتو تنها کسانی
بودند که در مکزیک مالقات کرده بودیم و من مطمئن بودم که اینها ادمهای ی
نبودند که اهل جلسه رفتن باشند.
با شور و شوق گ فتم« :برای دیدن انها لحظهشماری میکنم .راستی! ظاهرم چطور
است؟»
کارلوس نگاهی به سر تا پای من انداخت و پرسید« :ببینم ک فش مناسب پیادهروی
نداری؟»
جواب دادم« :ک فش ورزشی با این لباسها جور در نمیاید».
پوشیدن ک فش مخصوص پیادهروی ظاهرم را خراب میکرد .متوجه شدم که حاضرم
به هر قیمتی این ادمها را جذب خودم کنم .حتی حاضر بودم برای تحت تاثیر قرار
اصال راحت نبودند .مساله این بود که میخواستم دادن انها صندلهای ی بپوشم که ً
در جلسه زیبا و موقر به نظر برسم و نه این که با ان لباسهای شیک در صحرا
ً
احتماال در خانه کسی پیادهروی کنم .از این گذشته ،کارلوس گ فته بود که جلسه
برگزار میشود و ما قرار است با ماشین به انجا برویم و من ً
اصال فکر پیادهروی هم
به ذهنم نرسیده بود.
کارلوس رو به من کرد و گ فت« :خیلی خوب! بیا راه بیفتیم»
طوری سوار ماشین شدم که دامنم چروک نیفتد .شهر گوایماس را ترک کردیم و به
سوی جنوب شرق ،یعنی روستاهای مردم یاکی ،راه افتادیم .معلوم بود که کارلوس
بارها در این جادهها رانندگی کرده بود ،زیرا ماشین را سر پیچها با تسلط کامل
کنترل میکرد .البته گاهی هم که به یکی از پیچها میرسید ،نفسش را از ترس شاخ
به شاخ شدن با یک ون یا اتوبوس نگه میداشت .در کنار جاده صلیبهای چوبی
برافراشته شده بودند .گاهی هم منظره یک قبر با گلهای پژمرده توجه ما را به
خودش جلب میکرد .این صلیبها و قبرها از نگونبختی ادمهای بدشانسی حکایت
میکردند که در مسیر به خاطر چپ شدن ماشین یا تصادف جانشان را از دست
داده بودند .تعداد این مقبرههای مرمری هر لحظه زیادتر میشد و من را مضطربتر
میکرد .به روستای کوچکی با خانههای ی از خشت رسیدیمِ .در این خانهها به
اتاقهای ی تاریک باز میشد ،اتاقهای ی که بیشتر شبیه غار بودند .در یکی از
حیاطهای بیحصار ،جوجه چاق سفیدی به چشم میخورد که دو مرغ سیاهرنگ
کوچک سر به سرش میگذاشتند .کنار یکی از خانهها ،یک خودروی زنگزده و
بدون الستیک دیدم .این خودرو بر اثر تصادف به این روز افتاده بود و از وقتی که
رهایش کرده بودند ،دیگر از جایش تکان نخورده بود.
از کارلوس پرسیدم« :این روستا مال یاکیهاست؟»
کارلوس گ فت« :نه! اسمش ایمپالم است .دهکدههای یاکی جلوتر هستند .روستای
باکوم ،یعنی مقصد ما ،یکی از هشت دهکده یاکی است .انها میگویند زمینش
مقدس است .توی ک تاب راهوم نوشته که قبل از امدن اسپانیای یها ساخته شده».
«ک تاب راهوم؟»
« ک تاب تاریخ یاکیهاست که لیستی از اتفاقات مهم در ان ثبت شده .ک تاب از چهار
مرد سرشناس اسم برده که مردم را فراخواندند ،دور هم جمع کردند و به ناحیه
یاکیها بردند .این مردم از کابورا ،در ناحیه کوکاراکی کریک ،به تاکاالییم ،یعنی
شمالیترین بخش گوایماس حرکت کردند .زمانی که چهار مرد بزرگ به همراه مردم
پا به مرزهای ناحیه میگذاشتند ،برایشان موعظه میکردند یا اواز میخواندند و با
این کار ،قلمروی یاکیها را توضیح میدادند .بعد ،به هشت شهر رسیدند .یاکیها
معتقدند که این اوازهای قدیمی ،مطمئنترین منبع برای تعیین مرزها و شهرهایشان
هستند.».
پرسیدم« :هفت شهر دیگر کدامها هستند؟»
گ فت« :کوکوریت ،ویکام ،توریم ،پاتوم ،کاهوم ،هویریویس و بلم که ً
قبال شش ِِ
مایل از رودخانه دور بودند .ولی از قرن نوزدهم مسیر اصلی رودخانه یاکی که
پایینتر از پاتوم بود ،تغییر کرد و شهر ِب ِلم بدون اب ماند .هویریویس و کاهوم هم
با کمبود اب دست و پنجه نرم میکردند»
«چه بالی ی سر شهرهای دیگر امد؟»
«مردم شهرهای دیگر مجبور شدند کوچ کنند .اهالی پاتوم به بعضیها زمین دادند و
بقیه هم یا به ایمپالم رفتند یا دنبال محل زندگی جدید بودند .به خاطر حمله
مکزیکیها ،بیشتر یاکیهای باکوم ترک وطن کردند و رفتند جاهای دیگر .انها اسم
شهرهای قبلیشان را روی مکان جدید میگذاشتند .همین ماجرا برای ویکام هم تکرار
شد .یک شهر جدید به اسم ایستاسیون ویکام در کنار شهر قدیمی درست شد که
حاال خط اهن از ان میگذرد .البته بیشتر مردم شهر مکزیکی هستند».
از چند روستای دیگر عبور کردیم .بیشتر خانههای خشتی ،سقف کوتاهی داشتند و
حیاط انها با پرچینهای ی از شاخههای خمیده ساخته شده بود .در یکی از این
روستاها زن چاقی را دیدیم که شالی به سر داشت و جلوی ورودی روستا ایستاده
بود .این زن مشغول تماشای ماشینهای ی بود که یکی یکی از جاده میگذشتند.
نزدیک خانه زن ،دو االغ خاکستری با تنهای خاکالود به چشم میخوردند .االغها
را با طناب به یک تکه چوب االچیق بسته بودند .یک پیرمرد ،که توان باال رفتن از
تپه نداشت ،مشغول ُهل دادن گاری چهار چرخی پر از کود حیوانی بود .هر طرف
را که نگاه میکردیم ،یک گروه مرد میدیدیم که کنار جاده ایستاده بودند و انگار
انتظار اتوبوس یا کامیونی را میکشیدند که قرار بود انها را به گوایماس ببرد .وقتی از
کنارشان عبور میکردیم ،به ما سالم میدادند .یک سگ جربدار (نوعی بیماری)
برای ما واقواق کرد و وقتی سرعتمان را کم کردیم ،دنبال ماشین دوید .بعد گاز
دادیم و سگ را در میان گرد و غبار ماشین تنها گذاشتیم .نزدیک ظهر ،کارلوس به
طرف یک جاده فرعی تغییر مسیر داد .در هوای گرم روی جاده پر از غبار پیش رفتیم
و به روستای ی با خانههای خشتی رسیدیم .خانهها به طور نامنظم کنار هم ساخته
شده بودند و خیابانکشی مشخصی به چشم نمیخورد .سقف بعضی از این خانهها
با شیروانیهای شیاردار پوشیده شده بود و دیوارهای خشتی داشتند .خانهها به هم
چسبیده بودند و هر کدام چهار یا پنج اتاق داشتند .این خانهها مناسب خانوادههای
پر جمعیت بود .البته بعضی از این خانهها هم توسط یک پرچین چوبی از هم جدا
شده بودند.
در حالی که داشتم برای جلوگیری از ورود گرد و خاک شیشه را باال میکشیدم،
پرسیدم« :این جا محل زندگی سرخپوستهای یاکی است؟»
کارلوس با دست به ان طرف جاده اشاره کرد و گ فت« :نه .روستای یاکیها ان طرف
است .یاکیها پشت پرچینهای ی که ً
قبال توی راه دیدیم ،زندگی میکنند .این جای ی
که میبینی مال مکزیکیها ،یا به قول یاکیها ،مردم یوری است».
کارلوس برایم توضیح داد که خانه مکزیکیها در ایستاسیون ویکام ,اصولیتر از
خانههای ان طرف جاده ساخته شده است .این خانهها سقفهای سیمانی دارند و
حتی بعضی خانهها ،از رادیو و تلویزیون استفاده میکنند .بعضی از مردم هم
دوچرخه یا ماشین و کامیون دارند.
«خانه یاکیها چطور؟»
جواب داد« :ک ف خانه یاکیها خاکی است .نه برق دارند و نه اب لولهکشی .ابشان
را از چاهها بیرون میکشند .گاهگداری هم با پیتهای بنزین از نهرهای کشاورزی اب
میگیرند».
گ فتم« :انگار این جا هم مثل شهرها به دو دنیای این طرف جاده و ان طرف جاده
تقسیم میشود .بعضیها دارا به دنیا میایند و بعضیها هم ندار».
کارلوس گ فت« :ناف دنیا را با تفاوت و اختالف بریدهاند .انگار که زندگی بشر با این
چیزها عجین شده .حتی زبان ما ،که پایه ان تضاد است ،از این تفاوتها ساخته
شده .هستی ما در این دنیا بر مدار تقابلهای ی مثل روز و شب یا زن و مرد شکل
گرفته است».
به لیست تقابلهای دوتای ی کارلوس ،هاتداگ و همبرگر را هم اضافه کردم .نگاه
تمسخرامیزی به من انداخت .برایش تعریف کردم که وقتی بچه بودم ،در روزهای
گرم تابستان با برادرهای خودم به صورت برهنه ,اطراف ابپاش چمنهای حیاط
میدویدیم .برادرهایم مسخرهام میکردند که مثل انها هاتداگ ندارم .میگ فتند من
همبرگر دارم! وقتی اصرار میکردم که همبرگر بهتر از هاتداگ است ،برای اثبات
ادعایشان با ادرارشان شروع میکردند به رسم یک دایره کامل .اما وقتی دیدند مثل
انها چنین توانای یای ندارم ،به من میخندیدند و میگ فتند من فقط میتوانم در
دستشوی ی ادرار کنم.
در ادامه گ فتم« :برادرهایم به من ثابت کردند که چیز مهمی کم دارم و نصفه هستم.
تصور خندههایشان هنوز هم ازارم میدهد .حس میکردم خدا سرم کاله گذاشته که
مرا مرد نیافریده است».
کارلوس با خنده جواب داد« :فکر نمیکنم هاتداگ بهتر از همبرگر باشد .حرفهای
حق به جانب مردم تو را قانع کرده که پسرها بهتر از دخترها هستند ،چون پدر و
مادرها انها را بیشتر از دخترها دوست دارند .با این که مردها زمان تولد امتیازات
جسمی دارند ،برتری انها ذاتی نیست».
یادم میاید کالرا هم مثل کارلوس به من قوت قلب میداد و میگ فت« :رحم زن،
زندگیبخش است .چون که توان ساختن دارد ،میتواند منبع نیرو باشد و ناممکن
را ممکن سازد .اگر کورکورانه حرفهای دیگران را قبول کنی و فکر کنی که پایینتر از
مردها هستی ،فقط حماقت خودت را ثابت کردهای .عوضش باید به توانای ی خودت
فکر کنی .زنانگی تو نقطه قوت توست ،چون منشا حیات است».
چند بچه کوچک با هیجان ماشین را دنبال کردند و چند سنگریزه هم سمتش
انداختند .کارلوس ماشینش را جلوی خانهای که ورودیاش با پردههای ابیرنگ
پوشیده شده بود ،پارک کرد .بچهها فو ًرا دور ماشین جمع شدند و با مشت و لگد
به جان الستیکها افتادند .بعضیهای دیگر هم از دور با چشمهای خیره ،ما را که
در حال پیاده شدن بودیم ،تماشا میکردند.
در حالی که سعی میکردم به چشمهای خیره بچهها نگاه نکنم ،از کارلوس پرسیدم:
«مهمانی اینجاست؟»
کارلوس سری تکان داد و گ فت« :نه .باید اول احوال چند دوست قدیمیام را
بپرسم .همیشه به من لطف داشتهاند».
زنی که یک پیراهن گلدوزیشده ،دامن کهنه بلند ابیرنگ و پیشبند قهوهای به تن
داشت ،برای استقبال از ما بیرون امد .پوست تیره و صافی داشت و چشمهای سیاه
و مهربانش میدرخشیدند .کارلوس ،زن را معرفی کرد و گ فت نامش دونا مرسدس
است .زن ،در حالی که لبخندی گرم بر لب داشت ،با من دست داد .بعد ،پردهها
را کنار زد و ما را به داخل خانه دعوت کرد .اتاق نیمه تاریک بود ،دیوارهای
گچکاریشده داشت و ک ف سیمانی ان ،تازه اب و جارو شده بود .جذابیت و
صمیمیت خانه من را شگ فتزده کرد .پرده قرمزی که جلوی پنجرهها زده
بودند،اتاق را با یک نور شاد و کمرنگ روشن میکرد .از الی در باز یکی از اتاقها،
تختی اهنی دیده میشد که مثل تخت ارتشیها با دقت مرتب شده بود .کنار تخت
یک کمد بود و روی ان یک محراب کوچک به چشم میخورد .در کنار اینها ،صلیبی
دیدم که یک تسبیح دورش انداخته بودند و کمی ان طرفتر ،تصویری از بانوی
گوادالوپ گذاشته بودند .روبروی این تصویر ،عکس قابگرفته مرد جوانی قرار
داشت .محراب را با گل پوشانده بودند و دو شمع در اطراف ان روشن بود .تنها
چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که یک نفر همین اواخر مرده ،چون همه چیز
شبیه یادبود یکی از اعضای فقید خانواده به نظر میرسید.
روی یک کاناپه قرمز رنگ و زهوار در رفته نشستیم .احساس کردم بدنم درون یک
تخته سنگ گیر کرده .فنرهای کاناپه پشتم را اذیت میکرد ،اما خجالت میکشیدم
که بلند شوم و جای دیگری بنشینم .دخترهای ان خانم ،که یکی هشت ساله و
دیگری ده ساله بود ،گاهی از پشت پرده ابی نگاهی دزدکی به ما میانداختند و با
یک حالت عصبی لبخند میزدند .کارلوس در حین این که با دونا صحبت میکرد،
مشغول قایم باشک بازی با دخترها هم بود .بعد میزبان خیلی سریع به اسپانیای ی
چیزی گ فت که من متوجه نشدم.
کارلوس ،حرفش را برای من ترجمه کرد« :دونا میگوید بنی رفته از مغازه چیزی
بگیرد و به زودی برمیگردد»
پرسیدم« :مگر از امدن ما خبر داشت؟»
کارلوس جواب داد«:انگار یک نفر ماشین را سر راه دیده و به او خبر داده .خودم
هم مثل همیشه دوست داشتم سری به او بزنم».
خیلی مشتاق بودم که بنی ،پسر جوان دونا مرسدس را مالقات کنم .کارلوس برای
من تعریف کرده بود که بنی بیست سال دارد و وقتی کارلوس برای کار کشاورزی به
ویکام میاید ،پیش بنی میماند .البته کارلوس وقتی انجا میماند که بنی برای کار
روی کانالهای ابی دولت مکزیک به مزرعه نرفته باشد .بنی برادر بزرگ ترش را در
حادثه ریزش تونل ازدست داده بود.
پچپچکنان از کارلوس پرسیدم« :این همان بنی است که دوش میخواست؟»
کارلوس سرش را به نشانه تایید تکان داد .وقتی داشتیم از گوایماس میامدیم،
داستان رویای بنی برای زندگی در امریکا را برای من تعریف کرد .بنی از کارلوس
خواهش کرده بود که او را در صندوق عقب ماشین پنهان کند و قاچاقی به ان طرف
مرز ببرد .کارلوس درخواستش را رد کرده بود ،ولی این کار لطمهای به دوستیشان
وارد نکرده بود .بنی احساس میکرد که سرنوشت با او یار نبوده ،چون که در سمت
فقیرنشین ریو براوو به دنیا امده بود .کارلوس میگ فت یکی از چیزهای ی که بنی
حسرتش را میخورد ،این است که مادرش در زمان حاملگی به شهر توسکان رفته
بوده و اگر انجا وضع حمل میکرد ،بنی اکنون شهروند امریکا بود .بنی همیشه
درباره رفتن به بخش شمالی مرز با کارلوس حرف میزد .حتی الف زده بود که دو بار
به اریزونا رفته ولی پلیس او را گرفته و فرستاده این طرف مرز .او از نوع ماشین
امریکای یها ،خانههای بزرگ انها و پاساژهای بزرگ شهر فونیکس برای کارلوس
داستانسرای ی کرده بود .یک روز که کارلوس از کار روی مزرعه برگشته بود ،بنی را
میبیند که روی یک چاله پر از اب ایستاده .بنی باز هم از کارلوس میخواهد که او
را در صندوق عقب پنهان کند و فردای ان روز او را با خودش به امریکا ببرد.
بعد ،بنی گ فته بود« :حاضرم یک دست و پایم را بدهم تا یک دوش درست و
حسابی داشته باشم».
کارلوس جواب داده بود که نمیتواند او را به ان طرف مرز ببرد ،ولی میتواند ارزوی
دومش ،یعنی داشتن حمام و دوش ،را براورده سازد .بنی حسابی تعجب کرده بود،
چون فکر میکرد درست کردن دوش از محاالت باشد.
کارلوس به او گ فته بود« :کاری ندارد که .وقتی بچه بودم به بابابزرگم کمک میکردم
تا در مزرعه دوش بسازد .دوست دارم یکی از ان دوشها را برای تو دست و پا کنم».
کارلوس برای بنی روش ساخت دوش را توضیح داده بود« :اول باید یک لوله اب به
مخزن پشت خانه وصل کنی .بعد با چند تا قرقره و البته با کمک گرفتن از جاذبه
زمین ،اب را داخل مخزن کوچک اشپزخانه بریزی .با زنجیری که به تکمه مخزن
وصل شده ،میتوانی اب را به لوله دوش برسانی .انقدر اب روی سرت ریخته میشود
که حسابی خیس شوی .اگر جای تو بودم ،یک حصار چوبی هم دور محوطه دوش
میساختم تا کسی من را نبیند و از یک تشت هم استفاده میکردم تا بتوانم ابی را
که داخلش ریخته باز هم استفاده کنم».
جدا خل و چل هستی! این دیگر چه بعد از شنیدن این حرفها ،بنی گ فته بود« :تو ً
جور دوشی است؟ حاال که این جور شد ،ترجیح میدهم در کانال اب مزرعه حمام
کنم».
کارلوس از شنیدن این حرفها خشکش زده بود .بنی حمام مورد نظرش را این گونه
برایش تصویر کرده بود« :دوست دارم در یک حمام کاشیکاریشده دوش بگیرم که
یک ِدر شیشهای با طرح چند قوی خوشگل داشته باشد ،درست مثل ان چیزی که
توی عکس مجله گاردین دیدم .میخواهم حمامم لولهکشی درست و درمان داشته
باشد ،از ان لولههای ی که همیشه اب سرد و گرم دارند».
کارلوس گ فته بود هرگز فکر نمیکرد که تصوراتش تا این اندازه از رویاهای بنی فاصله
داشته باشد« :فهمیدم که از اول هم حق با بنی بود .امکان نداشت بتوانیم چنین
حمامی انجا بسازیم».
از کارلوس پرسیده بودم« :حاال دوستیتان هنوز هم سر جایش است؟»
«بله .اما از نظر بنی ،تمام ان لباسهای ی که برای خواهرانش سوغات میاوردم و
تمام ان رادیوها و تلویزیونهای ی که به خانوادهاش هدیه میدادم ،ناکافی بود» .
در این لحظه که داستان کارلوس را در ذهنم مرور میکردم ،پرده ابیرنگ کنار رفت
و یک مرد جوان بلند قد با لبخندی دلربا وارد خانه شد .یک شلوار لیوایز امریکای ی
و کت چرم پوشیده بود و کاله بیسبال به سر داشت .کارلوس را در اغوش کشید و
به نشانه احترام با ک ف دستش ارام روی پشت او کوبید .بعد نگاهش به من افتاد
که روی کاناپه نشسته بودم و وقتی به همدیگر معرفی شدیم ،لبخندی امیخته به
شرم تحویلم داد .بعد از این که دو یا سه جمله انگلیسی بین ما رد و بدل شد ،به
نظر میرسید که اندوخته زبان انگلیسی بنی ته کشیده باشد و به همین خاطر
گ فتگوهای بعدی به زبان اسپانیای ی ادامه پیدا کرد.
از شکاف پرده ،دخترها را میدیدم که سرگرم بازی بودند .دونا مرسدس من را به
پرچین پشت خانه برد که از شاخههای خمیده ساخته شده بود .یک اشپزخانه هم
انجا بود .قابلمههای غذا را روی یک ردیف سنگ چیده بودند .در گوشه دیگر ،یک
مخزن اب به چشم میخورد .کل منطقه را به دقت وارسی کردم .میخواستم ببینم
ایا میشود اینجا حمام ساخت یا نه .به اندازه کافی جا وجود داشت ،اما خبری از
لولهکشی نبود .یک لحظه حمام زیبای کالرا را تصور کردم که اب به طرز رمزالودی
در ک ف ان جاری میشد .اب این حمام از یک چشمه اب طبیعی میامد .اما در
اطراف خانه بنی اب جاری پیدا نمیشد .البته اب را با سطل از چاه بیرون
میکشیدند ،چاهی که ذخیره ان محدود بود .متوجه شدم که نمیتوانیم این جا
حمام بسازیم .مردم منطقه باید تن به نوسازی میدادند.
بعد از یک گ فتگوی دوستانه ،بلند شدیم و از انها خداحافظی کردیم .بنی مقداری
از راه را همراه ما امد .میگ فت به این دلیل که جادهها عالمتگذاری نشده بودند،
باید به ما ادرس راه را بدهد وگرنه گم میشویم .از طرف دیگر ،دوست داشت باکوم
را ببیند که محل زندگی دای ی محبوبش بود .در طول مسیر ،بنی جلو نشسته بود و
با کارلوس صحبت میکرد .حدس میزدم که کارلوس داشت عصبی میشد.
دستهایش را طوری به فرمان لرزان چسبانده بود که شکل مشت گرهکرده پیدا کرده
بودند .اول فکر میکردم به خاطر امدن بنی ناراحت است ،اما بعدش متوجه شدم
که عصبی شدنش به پیشبینی سرنوشتمان ربط داشت.
من هم احساس خوبی نداشتم .بعد از این که کمی زندگیم را در ذهنم مرور کردم،
اصال اجتماعی نیستم و انقدر انعطافناپذیرم که هرگز به این نتیجه رسیدم که ً
نتوانستهام خودم را به دیوانگی بزنم تا کمی در جمع راحتتر باشمً .
قبال دالیل
خوبی برای دوری از مردم و امورات انها داشتم .کالرا و امیلیتو به من گ فته بودند که
مسحور فریبندگی روابط اجتماعی نشوم.
کالرا با ان صراحت لهجه همیشگیاش به من گ فته بود« :تنها هنر مرد ,گول زدن
زن است .مردها ،زنها را فقط برای این میخواهند که کرمهای شبتاب را در
بدنشان بگذارند».
با کنجکاوی پرسیده بودم« :منظورت چیست؟»
کالرا در جواب گ فته بود که وقتی زن و مرد امیزش میکنند ،مرد انرژی خود را در
بدن زن جا میگذارد .من اسم این انرژی را کرم شبتاب میگذارم .این کرمهای
شبتاب ،از انرژی زن تغذیه میکنند و کاری میکنند که مرد ،زن را با جدیت و
علیرغم میل و اگاهیاش ،تصاحب کند .جادوگرها ،هرگز انرژی جنسی خود را هدر
نمیدهند ،بلکه ان را ذخیره میکنند تا در زمان رویا و یا کمین و شکار استفاده
کنند.
«رویابینی و کمین و شکار ،به انرژی زیادی نیاز دارند .نیروی جنسی اصلیترین
انرژی ماست .به همین خاطر نباید ان را صرف کسی کنیم که برای ما اهمیتی ندارد».
کالرا میگ فت مردها ,زنان را هیپنوتیزم کردهاند تا انرژی انها را در اختیار بگیرند .زن
تنها با تجرد و مرور دوباره زندگی ،میتواند انرژی خود را از چنگال و کنترل مرد رها
سازد.
ناگهان وارد یک جاده بیابانی شدیم و نزدیک بود با یک کاک توس غولپیکر که کنار
جاده افتاده بود ،تصادف کنیم .از این جا به بعد راه پر از دستانداز بود .پنجره
ماشین را باال زدم تا گرد و خاک داخل ماشین نیاید .از شیشه ماشین که یک مشت
حشره به ان چسبیده بودند ،به دقت جاده را میپاییدم .انتظار داشتم یکی از ان
قصرهای ی را ببینم که کالرا توصیف کرده بود ،یکی از انهای ی که اطرافش را
درختهای کهور احاطه کرده بودند .اما تنها چیزی که دیدم یک مشت خانه کاهگلی
بود ،از ان خانههای ی که فقط در این منطقه پیدا میشود.
کارلوس ماشین را در کنار یک جاده شنی نگه داشت.
«هنوز به انجا نرسیدهایم؟ من که جای مناسب مهمانی نمیبینم».
کارلوس گ فت« :بنی اینجا پیاده میشود .خانه دای یاش اینجاست».
از بنی خداحافظی کردیم و قول دادیم فردا به دیدن او بیاییم .کارلوس قصد داشت
بعد از برگشتن از مهمانی دوباره پیش بنی برویم تا با هم به دنبال ماسکهای
پاسکوال بگردیم .میخواستیم این ماسکها را به موزه دانشکده مردمشناسی اهدا
کنیم .بعد ،بنی دستی روی کاپوت ماشین کشید ،انگار که داشت از ماشین
خداحافظی میکرد .بعد از خداحافظی به راهمان ادامه دادیم .چند مایل جلوتر ،به
دیواره عظیمی از بوتههای بیابانی رسیدیم و همانجا نگه داشتیم.
کارلوس ،در حال پیاده شدن گ فت« :وقت پیادهروی است».
با شنیدن این جمله کمی دچار اظطراب شدم ،چون که راه رفتن با ان صندلها در
بیابان کار سختی بود .به هر حال پیادهروی را شروع کردیم .راستش کارلوس
پیادهروی را شروع کرد و من کشانکشان ،مثل یک قاطر چالق دنبالش راه افتادم.
دامن ک تانم حسابی خاکی شده بود و بازوهایم از فرط خاراندن پوستپوست شده
بودند.
بعد از بیست دقیقه پیادهروی ،به کارلوس گ فتم« :باید جورابهایم را در بیاورم .نخ
جوراب خیلی ظریف است و پاره میشود .دوست ندارم با جوراب سوراخ سوراخ به
مهمانی برسم».
کارلوس موافقت کرد .پشت یک درخت خشک تنومند رفتم و جورابها را از پایم
در اوردم .از این فرصت هم استفاده کردم و با خیال راحت کار دستشوی یام را انجام
دادم .جوراب را داخل کیفم چپاندم و خودم را به کارلوس رساندم .کارلوس ایستاده
بود و داشت به یک کاک توس نگاه میکرد .نمیدانستم کجا قرار است برویم .تنها
میتوانستم دنبال کارلوس بروم که با ان پیراهن استین بلند ،شلوار لیوایز و
پوتینهایش خونسرد و ارام جلوه میکرد .به چابکی پاهایش ،که روی ان زمین
سخت با مهارت قدم میگذاشت حسادت میکردم .سر راه ،کارلوس شاخه خاردار
بوتهها را گاهی با دستش کنار میزد تا راحتتر پیش برویم.
از کارلوس پرسیدم «:میشود برگردیم داخل ماشین تا من ک فش عوض کنم».
البته خودم هم میدانستم که این ایده شدنی نبود .فقط دوست داشتم این مسیر
سخت زودتر به اخر برسد .دوست داشتم به یک هتل بروم و کنار استخر هتل و در
حالی که باالی سرم یک سایبان چتری قرار دارد ،نوشیدنی خنکم را بنوشم.
غرق این افکار بودم که کارلوس با تحکم جواب سئوالم را داد« :نخیر .نمیتوانیم
برگردیم سمت ماشین .االن همه منتظر ما هستند .به اندازه کافی دیر کردهایم».
با شنیدن این لحن ،اوقاتم تلخ شد.
ً
بعد ،کارلوس با اطمینان گ فت« :تقریبا رسیدیم».
وقتی که بوی دود به مشامم خورد ،قدمهایم تندتر شد .میدانستم خانههای ی در
این نزدیکی هستند .شکمم به قار و قور افتاده بود و حسابی گرسنهام شده بود.
داشتم به این فکر میکردم که ایا میتوانم یک غذای مفصل بخورم یا این که
دستکم با یک میانوعده ساده خودم را ارام کنم .صدای کارلوس رشته افکارم را
پاره کرد.
«فکر کنم مهمانی را شروع کردهاند .عجله کن .همه منتظرند.