Professional Documents
Culture Documents
تراشههای کوبا، ترجمهٔ سودابه اشرفی، بارو
تراشههای کوبا، ترجمهٔ سودابه اشرفی، بارو
تراشههای کوبا
تراشـههای کوبا
هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
ٔ
ترجمه
سودابه اشرفی
تراشههای کوبا؛
هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
ٔ
ترجمه سودابه اشرفی
بارو
با همکاری کتابخانۀ بابل
زمستان 140۲
web: www.baru.ir
email: baru@baru.ir
instagram: baru.ir
telegram: Baruwiki
فهرست
15
انسان ،گرگ و جنگل نو
«قصد داشتم قبًال بهت بگم دیوید ،اما نمیخواستم زودتر از موقع بفهمی .من دارم
میرم .آن طور که دیهگو گفت ،دارم میرم ،لحن خوبی نداشت .انگار داشت تا همیشه
خاطره آن را
ٔ خاطره آن خالی میکرد و
ٔ کشورش را میگذاشت و میرفت .خودش را از
از خودش .فارغ از اینکه اصًال هدفش چه بود ،نقش یک خائن را به جان میخرید».
گرگ ،جنگل و انسان نوِ ،س ِنل پاز
۱
من نمیخواستم به کوبا برگردم .یک ذره هم برایم مهم نبود که چه به سر
جایی که ادای کشور را در میآورد بیاید .دلم نمیخواست حتا یک کلمٔه
دیگر راجع به کوبا بشنوم ،نه در ایمیلهایم ،نه درخبرها ،نه در جکها،
نه در ت َو ُهم اصالحاتی که حتا به دل مردم هم راه پیدا نمیکرد چه برسد به
پاپ لهستانی در میدان انقالب ،نه در
خیابانها؛ حتا بعد از التماسهای ِ
تراشههای کوبا
Havanada.1؛ ترکیبی از دو کلمۀ «هابانا» (هاوانا) و «نادا» که در اسپانیایی یعنی «هیچ» .ــ م.
18
ایمیلم «توتفرنگیوشکالت نیستم@جیمیل.کام» دست دیپلماتها و
کارمندان کنسولگری افتاد برای فرستادن پروپاگاندای پیروزیهای کشور؛
هشت روز در هفته! خیلی طول نکشید و تقریبا ً بدون آن که حواسم باشد
دیدم بلیط خریدهام و سوار هواپیما هستم.
برای اولین بار در قرن و هزارٔه جدید زیر تصویر عظیم فیدل در هوای
تراشههای کوبا
شرجی ،و تعریف او از اوجِ انقالبی که حاال پنجاه ساله است :هرچیزی
را که باید عوض کرد ،عوض کنید ...معنای این لحظٔه تاریخی ...هرگز با
19 دروغ یا نقض اصول اخالقی ...و غیرههای مضحک دیگر.
این امکان هست که من اعضای صورت فیدل را از خاطرهام پاک
کرده باشم :انگشت اشارهای که از هر زاویهای به شقیقههای تو نشانه
میرفت ،با نطقهای آلوده به اختناقش .یک لحظه فکر کردم شاید در
هواپیما مردهام ،و برای تنبیه ،در میان معنایی بومی از گم شدن ،زنده
میشوم ،اما در بیست سال گذشته .بین ۱۹۹۱تا .۲۰۱۱
«پایتخت به همٔه کوباییها خوشآمد میگوید!» مرد سیاهپوست این
جمله را تف میکند .با شکوه است حتا در یونیفرم نایلونی که حال و هوای
یک ِدیرنشین افسرده از وزارت کشور را به او بخشیده است .او عرق میکند.
من عرق میکنم .ما عرق میکنیم .دستور زبان بدون آپارتاید .من حاال اینجا
هستم ،پلک میزنم ،راه برگشتی وجود ندارد .کابوسی در بیداری.
«متشکرم ،رفیق ».با طعنه به او لبخند میزنم و ناگهان ترس برم میدارد
ال در کوبا نیستم ،شاید دوباره تظاهر میکنم ،ادا و اطواری که که نکند اص ً
با زبان شروع شده است .همانطور که چمدانم را به طرف تابلو خروج
می ِ
کشم ،این جمله در مغزم فرو میرود» :یا مسیح ،دیهگو! این طلس ِم به
وطنم بر میگردم ،دیگر چه بالیی بود که اسیرش شدی؟«
)۱۹۱۰-۱۹۷۶( José Lesama Lima.1؛ نویسنده و شاعر کوبایی .ــ م. 20
من ترجیح دادم بقیٔه آن دهٔه دهشتناک را از ذهنم پس بزنم .ترک
درد همهچیز و همهکس خیلی سخت بود .ترک ژرمن با آن استعدادبی ِ
شگرف خودخواهی .صمیمیت و همدلی نانسی و گم شدنش در افسردگی
ناشی از رفتار مردهایی که بعد از همآغوشی او را ترک میکردند .برونوی
مضطرب ،خدای منهپوله کردن ،بیرحم ،پشت نقاب عالقه به جنس
مخالف ،در پستوی کمونیستیاش .اسماعیل خبرچین :در واقع ضدخبر!
ِ
دیوید من :دیوید آلوارز ،پناه برده به و دیوید ،یک شکست خوردٔه کامل.
ِ
وحشت «دورٔه ویژه». رویاهای دیهگو در مقابل
ِ
قاچاق چاپ نشده ،واقعا ً «چاپنشده» بود. در واقع فقط یکی از آن آثار
بقیٔه «اصل»ها در ژورنال کتابخانٔه ملی آمده بودند .اما این کا ِر بخصوص،
نه .غیرمنتظره .نسخٔه نهایی چاپ نشده ،با دستخط خود استاد .شاید تنها
ِ
بخش ادبیات «چاپنشدٔه جزیره ،اگر چهار صفحٔه گم شده از «خاطرات
مبارزاتی» حوزه مارتی و یا صفحات سرقتشدٔه خاطرات بولیوی چهگوارا
را به حساب نیاوریم.
بدون اینکه کسی به ارزش واقعی این اثر پی ببرد گذاشتمش بین
نامههای خانوادگی و از گمرک ردش کردم؛ همانطور که از کوبا به قصد
پراگ خارجش کرده بودم .از این بابت باید از کیف دیپلمات چک تشکر
ِ
آوردن تکههای دیوار کنم .دسامبر ،۱۹۹۱همانزمانی که وقت سوغات
برلین برای مافیای سوسیالیست /بوروکرات یا حداقل مدیران آنها بود.
آن را با خودم بردم به کتابخانٔه ملی که دقیقا ً طرف راست میدان انقالب
قرار دارد .به سالن اصلی .برنامهام این بود که ادعا کنم «تصادفاً» در کتابخانٔه
نیویورک به آن برخوردهام و بزرگوارانه آن را به شما «اهدا» میکنم .و
تمام! احساس گناه ،برطرف! توبٔه کرم ابریشمی که میمیرد تا به بهشت
تراشههای کوبا
برود ،با علم به این که هرگز به پروانه تبدیل نخواهد شد .و درست قبل از
تقاضای دیدا ِر مدیر کتابخانه و تحویل خبر خوش ،از روی کنجکاوی سر
21 از دستشویی کافهتریا در زیرزمین در آوردم؛ پاتوق آشنای دوران نوجوانیم.
بهمحض اینکه در را باز کردم فضای ماتمزده مثل یک ضربه بود.
از آن فضای لوکس مسحورکنندٔه دوران نوجوانیام خبری نبود .از آن
فضای شهوتآلود .جایی که میتوانستی ساعتها زیر نگاه یک قلچماق
کتابخوان که دنبالت افتاده بنشینی؛ از همان نوع مخاطبهایی که
کورتازار 1خیلی دوست میداشت .از آن جاهایی که میتوانستی از دیدن
تعداد نظامیانی که حاضر بودند زیپ شلوارشان را در مقابل اولین مردی
که زانو بزند پایین بکشند ،شاخ در بیاوری .در حال زمزمٔه سرودی ،خیره به
سقفی خیالی با ادای شاشیدن ،و رسیدن به خاموشترین اورگاسم انقالبی.
کوتاه کنم ،جایی که میتوانستی عطش منی خود را ،بین وزارت کشور و
ارتش به طور رایگان بنشانی .من عادت داشتم اینها را با تمثیلهایی از
قبیل «عشقهای خاردار»« ،آزادی روی مزرعٔه مین» یا «سدهای شکسته»
بنامم .فسق و فجوری همانقدر شگفتانگیز که ممنوع ،آیهای الهی و
ظالمانه ،امیالی هذیانزده که هیچ کارناوال همجنسگرای نیویورکی به
گردش نمیرسید.
کافهتریا برهوت بود .چراغهای مهتابی یا دائم چشمک میزدند یا کام ً
ال
از کار افتاده بودند .بوی گه میآمد .دقیقا ً گه :سطل آشغالها سرریز از روزنامه.
نه هیچ خبری از تصویرهای گرافیتی از آلتهای تناسلی بود ،نه شماره هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
تلفنهایی که با مداد روی دیوارها نوشته میشد .در لولههای زنگزده ،آب
نبود .از کولر هم خبری نبود اما زنی سیاهپوست روی چهارپایهای قوز کرده،
مراقب بود کسی روی زمینِ گرانیت نشاشد ،و در ازای تماشای شاشیدنت،
تقاضای سکهای پول میکرد و ترجیحا ً هر پولی به جز پزوی کوبایی.
.1خولیو کورتاثار مخاطبان ادبیات را به دو دستۀ فعال و منفعل تقسیمکرده بود و معتقد بود
گروه اولکه مردها هستند در روایت و نقد دخالت میکنند و گروه دومکه زنها ،نقد و نظری
از خود ندارند و خوانندهای ساکت و بهقولی آمادهخور هستند .این نظریه مطرود گشته و به
سکسیستی بودن متهم شده است .ــ م.
22
تحقیرشده ،از آن زیرزمینِ مردٔه ماتریالیس ِم علمی بیرون آمدم .به
زحمت از پلههای غرور از دست داده باال رفتم و فقط وقتی به اشتباهم
پی بردم که به سالن مطالعه رسیدم .کلید حل معما روی دیواری بود
که بر اتاق مسلط بود .انگار برای شاگردان مدارس ابتدایی آن را تزیین
کرده باشند :جدول برنامه ،توصیههای طب گیاهی ،فعالیتهای این ماه،
رکورد حاضر غایب ،پروژههای آینده ،بریدٔه مجلهها ،اشعاری از آیههایی
از حضرت مارتی و غیرههای انسانشناسانه .دستنوشتٔه لزاما لیمای من
حقش نبود که در این مکان غمانگیز رها شود.
کتابخانه مثل یک کلوپ شبانٔه خلوت بود ،مثل موزه ،خناقی در گلو،
با این که مکانی عمومی بود .کارمندان کارگزینی کسلکنندهای که احتماالً
نمیدانستند چطور از گنج چاپنشدٔه من ،نگهداری کنند .اگر هم تصمیمم
قبل از ترک کوبا تغییر کند میتوانم برگردم و گناهم را جبران کنم .اگر
لزاما لیما توانسته بیست سال صبر کند تا به وطن برگردد چند ساعت دیگر
هم میتواند .مردههای جاودان عجلهای ندارند ،مثل زندههای میانمایه .و
من میخواستم از هفتهای که هاوانا موقتا ً و فقط برای من درهایش را باز
میکند ،کمال استفاده را بکنم.
۳
نقش فلزی چه ،مصلوب روی ساختمان وزارت کشور ،حاال همراه شده
بود با نقش کامیلو سینفوئگوس روی ساختمان مخابرات .میان آنها
کارگران با باالتنههای لخت انگشتشان را به سوی ابروهای پاچهبزی حوزه
مارتی مرمری که به شدت شبیه ابروهای من بود ،نشانه رفته بودند .کوبا
در برابر فروپاشی مقاومت کرده بود .هرچه رهبرانش پیرتر ،شهدایش
تراشههای کوبا
برجستهتر.
از گالری رد شدم و رفتم به بالکن ،باالی ساختمان یادبود مارتی ،زیر
23 آفتابی که مدام روی سر جزیره میکوبید .قیمت ورودی ساختمانی را که
مشهورترین یادبود ضد امپریالیسم جهانی را محافظت میکرد با ارز قوی
پرداختم .حالت خفگیام را در آسانسوری که حتا یک متر هم کمتر از
صد 1نبود ،پنهان کردم.
خیلی زود رسیدم باال (آسانسور مدرنِ ،
اودس بود) ،در حالی که
نفسنفس میزدم و در گوشم به خاطر تغییر فشار هوا چکش میزدند.
بعد ،قبل از این که از الی میلههای بالکن رصدخانٔه مث ً
ال مقدس ،بیرون
را تماشا کنم ،چند دقیقهای نشستم و نفسی تازه کردم؛ قبل از این که
دچار مضحکٔه غش کردن میان توریستهای بلیویایی با دوربینها و
ِ
گوآیابرا2های ارتشی ،بشوم. فلشهاشان ،و رهبران تور ،با
سرانجام سرم را باال کردم .آن زیر بود .آن فاحشٔه گرانبها .شهر
گمشده .شهری که به طور متناقضی ،در کتابهای تاریخ کمتر عوض
سبُر و یخزده .مبهوت از آن همه لفاظی
شده بود .چشمانداز شهری نف
یکپارچهسازی سیستم .هاوانای بیباک جدید.
شبیه هزارتویی بولدوز شده ،جدولی بیمعما؛ اولین نسل هاواناتاری،
که دیگر از خط تولید کارخانه خارج شده بود ،شاید .کاملترین چشمانداز
برای پخش و پال کردن نوشتههایی که در طول چهار دورٔه پنجسالٔه
خاکستری تبعید ،عزیز داشته بودم .کاملترین جا برای این که لزاما هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
لیما را تا جایی که میتوانم ،پرت کنم .شاید یک هاوانایی فرهیخته یا
بیسواد بتواند چند بلوک یا چند کیلومتر آن طرفتر کشفش کند؛ در
پارک لنون یا پارک لنین .به هرحال کس دیگری در کوبا و در این برهه از
زمان ،پرگویی حوزه لزاما لیما را نمیفهمد چه برسد به اداهای طعنهآمیز
همجنسگرایانهاش ،آن هم نه در زمان وبا بلکه در دوران اشتراکی.
میتوانست اینگونه دیده شود :نثر در باد ،پراکنده در دست سرنوشت،
ِزپ ِل ِن مفهوم دوگانگی ،شکافندٔه اتمسفر خفقانآور شهر سابقم .معادلهای
.1اشاره به بنای یادبود حوزه مارتیست در میدان انقالب که دقیق ًا صد متر بلندی دارد.
.2پیراهن رسمی و سنتی مردان کوبایی. 24
که بیشتر از آنکه هواشناسانه باشد ،غایتشناسانه بود .به نظر خیلی
فیلسوفانه میآمد؛ با این حال میتوانست به ُگه کشیده شود :تصور کنید ،با
پتانسیلی که یک هابانایی دارد ،به طریقی شاعرانه کون خود را با نثر اوپیانو
لیساریو پاک کند .سرنوشتی بیارزش و خندهدار در بند ایدئولوژی زمینی
و توتالیتر .بعد از نیم ساعت کلنجار رفتن با خودم متوجه شدم که پروژهام
غیرقابل انجام است؛ بهمحض اینکه فهمیدم پنجرههای بالکن رصدخانه
غیرقابل نفوذ هستند؛ درست مثل بهشت محل سکونت شخصیتهای
حوزه لزاما لیما.
۴
شبهای هاوانا میتواند با پرتویی ظالمانه بتابد؛ کمتر ،اگر کنار دریا
باشی ،دردآور ،اگر شصت ساله باشی و در بخش سوم و آخر زندگیات ،و
تا به حال یک روز هم روی دیوار سیمانی َم ِلکون که به زیبایی و نرمی فلس
ماهی میماند ،ننشسته باشی.
تنها .تنهایی امتیاز بزرگیست .آخرین شاهد یک بیرحمی بودن.
سردفتر بودن ،بایگان بودن ،جاسوس بودن .به خودم میگویم« :اص ً
ال دلم
تراشههای کوبا
اگر تلفن ژرمن وعدٔه سرخرمن نباشد( ،کس دیگری آمدن من را به او
خبر داده بود ).باید به همین زودیها پیدایش بشود.
دستفروش دورهگرد همهچیز میفروشد .بادام زمینی ،شیر-کارامل،
ذرت ،نان ،دیویدی با اجازٔه قانونی برای تکثیر ،تقویم سال ،۲۰۱۲
تنباکوی مارکدارِ ،سحر و جادو با اعتبار یکشبه ،حتا گلهای شیشهای با
المپی سه ولتی که وسط آن روشن میشود .خیلی ارزان! بدون بستهبندی
خاصی .همه آماده برای این که روز بعد دوباره زیر نور ضعیف همان
خیابانی که در آن دور ریخته شده بودند ،خریده شوند .میتوانستی برای
خودت یک زنگ کلیسا که خارج میزند بخری یا یک عکس سیاه و
سفید افتضاح که با دوربینی افتضاحتر گرفته شده .و البته سکس که از
همه رنگ و قیمت برای فروش هست؛ با هر واحد پول و با هر گویشی،
از فقیرانه تا لوکس.
دسامبر سعی میکرد لباس زمستانی به تن کند و تلفن ژرمن ظاهرا ً هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
سرکاری نبود .او دقیقا ً مثل «ریپِر» در یک شب بیمهتاب ،سر ساعت ده
و ده دقیقه رسید .عادت داشت قرارهایش را طوری بگذارد که ساعت و
دقیقه آن قرینه باشند و حاصل جمع آنها در ارتباط با حادثهای خاص در
زندگی طرفی که با او قرار داشت .در رابطه با من 10+۱۰مساوی بود با
بیست سال تبعید.
از دور پیدایش شد ،با لبخند .ژرمن هیچ چیزش به ژرمنها نمیرفت و
کام ً
ال سر و ریخت کارائیبی داشت با حالتی توام از حرامزادگی و حماقت
که تا خودش را در بغل من انداخت تبدیل شد به اخم .همدیگر را بغل
کردیم .او گریه کرد .مثل یک بچه هقهق کرد .من مقتصدانه فقط یک 26
قطره اشک ریختم؛ فقط یک قطره برای آدم بدبینی که به یاد داشتم و حاال
چنین احساساتی شده بود.
ُ
تا آخر شب نتوانست خود را جمع و جور کند .چیز دیگری ماوراء به
همریختگی او ،به جز دیدار ما و خصوصیات ضعیف او وجود داشت.
زززبانش میگرفت .در طول گفتوگو همین طور قرص باال میانداخت.
به او گفتم برایش قرصهای گیاهی میفرستم .سربه سرش گذاشتم:
طب گیاهی برای همجنسگراها .اما هیچ کداممان حتا لبخند هم نزدیم.
نمیدانستم برای او متأسف بودم چون برندهای نه خیلی خوشحال بود ،یا
دروغگویی خودستا .ژرمن قسم خورد که آثارش را همه جا ،در کوبا و
ِ
دشمنان هنرمندش خارج از کشور به نمایش گذاشته است .اما حسادت
است که باعث شده او کاندید جایزٔه «ملی» نشود .جایزهای که هرسال
به هنرمندانی داده میشد که با سکوت خود در مقابل دیکتاتوری دولتی
پایانناپذیر ،بهای آن را میپرداختند.
تظاهر کردم که باور میکنم او بعد از من عاشق هیچ مرد دیگری
نشده است و فقط مشغول ِزنا با پرولتاریای منحط (و با گالریداران
چپ اروپایی) بوده است .او یک الدای کهنه داشت که خودش هیچوقت
آن را نمیراند .استودیویی داشت که کمی در آن نقاشی و حتا کمتر
مجسمهسازی میکرد.
مقدار زیادی پادتنِ اچآیوی در خونش داشت بدون کوچکترین
عالئمی از ایدز در ظرف ده سال« .ممممممتشکر از پدر کوبا» ،بدون این
که اص ً
ال قصد کنایه زدن داشته باشد .به هرحال این دولت بود که با توجه
به تحریم از جانب کشور جدید من ،دارو را از هر کشوری که میتوانست
وارد میکرد.
تراشههای کوبا
ِ
کوچک یادبود قربانیان انفجار یو اس اس ِمین که نه تنها کنار اسکلت
عقاب امپراطوری را از دست داده بود بلکه کبوتر صلح پیکاسو را هم،
27 خداحافظی میکردیم که ژرمن دندان مصنوعیاش را درآورد و نشانم داد.
انگار که یک شیء خارجی و بیهویت بود« :نگاه کن دددددیههههههگو،
لعنتی!» و بعد بدون لکنت گریه کرد.
پیش از آن که معشوق سابق ،مبدل به دوست سابق ،مبدل به هیچکس
سابق ،در خیابان پاسئو و در ِمهی که به میدان انقالب میرسید و دور
سیمهای برق و نخلها میپیچید ،گم شود ،شماره تلفن نانسی همسایه/
خبرچین عزیزمان را به من داد« :اااااگر میخوای زززززنگ بززززنی ،زودتر
بببببزن! ججججججنده خانم ببببیست ساله که تهدید به خودککککککشی
میییییکنه».
۵
او تا به حال از بوئناویستا به پوگولوتی ،بعد به پوئنتاس گراندس ،از آنجا
به سنلیوپولدو ،مویانو و التان نقل مکان کرده است« .نانسی اینطوریه
دیگه!»
از خودش با ضمیر سوم شخص حرف میزد« .اگر دائم حرکت نکنه
مثل ویزگیگ 1دق میکنه ».به نظرم خسته اما دوستداشتنی میرسید.
«آی آی ...دیهگوی کوچولو ،میدونی ،نانسی دائم خونهشو عوض
میکنه چون میخواد نانسی رو نبینه و کاری به کارش نداشته باشه .تو هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
چی؟ کجا بودی این مدت؛ در حال زندگی در دنیای واقعی؟»
از سفرهایم به نیمی از امریکا و اروپا برایش گفتم .چشمهاش هیچ
برقی نزد .درست مثل این بود که موضوع یک سفرنامٔه کسل کننده را برای
او تعریف میکردم که کسی در آن واقعا ً جایی نمیرفت .عدم اشتیاقش را
با سیاست پنهان کرد .نمیخواست بار سنگین یک کوبایی بدون پاسپورت
را روی دوشم بگذارد .نانسی لبخند میزد و دندانهای شکستهاش نمایان
میشد .با همان اعتماد به نفس یک کالوینیست صادق در نیمههای دهٔه
۶
شمارٔه هفترقمی دیوید همان شمارٔه سال ۲۰۰۹بود .همانطور که
شمارهاش را میگرفتم با خودم فکر کردم بد نیست از آنجا که همان بیست
سال پیش هم مخالف خروج اثر «چاپنشده» بود ،آن را به طور خصوصی
به خود او بدهم( .او تنها کوباییای است که میتوانم جرمم را نزدش
اعتراف کنم). 30
آپارتمانش در مجتمع مسکونی تقاطع خیابان اینفانتا و مانگالر بود
که به سبک معماری یوگسالو بازسازی شده بود .تنها ساختمانی که از
سطح آسفالت خیابان باالتر بود .دیوید در طبقٔه چهاردهم آپارتمانش
با منظرهای ۳۶۰درجه ،در حالی که پیراهنی کارگری ،شلوار کوتاه و
صندل پوشیده بود منتظرم بود .هیچ تدارک خاصی ندیده بود .هیچ
اتفاق خاصی نیفتاد؛ انگار که همین دیروز همدیگر را دیده باشیم .هیچ
احساسی نداشتم .حداقل احساسم هیچ از آن که در زیرزمین اجارهای
منهتن داشتم ،بهتر نبود.
جمعه بود .آخر هفته باید به ایاالت متحده بر میگشتم .عمدا ً دیدار
با او را گذاشتم برای آخر .میترسیدم در دیوید هم همان زشتیها و
پلشتیهایی را که در مکانها و آدمها دیده بودم ،ببینم .میترسیدم کشف
کنم که هیچوقت دوستش نداشتهام .میترسیدم شک کنم این منم که
مردهام همانطور که قب ً
ال موقع پیاده شدن از هواپیمای دولتی کوبانا ،شک
کرده بودم.
در طول هفته فقط توریستبازی کرده بودم .یک روز را در سواحل
ِ
وارادرو گذارندم (فاضالبی لزج از برلوسکونیها) .یک روز در سفر به
وینیالس و تماشای باغ ارکیده و صخرههای دایناسوری گذشت .بعد هاوانای
قدیم ،که خیلی پیش از این که من کوبا را ترک کنم ،میراث جهانی یونسکو
شده بود در کنار کشتیهای مسافربری فرانسوی و مخلفات دیگر ....و قبل
توگذاری کردم
از اینکه خورشید در گلوی تنگ خلیخ غرق بشود ،گش
در هتلهای لوکس و رستورانهای کوچک نیمهخصوصی ،که به صحنه
تئاتری میمانند پر از انسان نوی سرمایهدار آینده (همان شخصیتهای
تراشههای کوبا
.1ضیافت شامی که در رمان بهشت نوشتٔه لزاما لیما توصیف شده است و سنل پاث در
نمایشنامهاش به آن اشاره میکند .این اشاره در فیلم توت فرنگی و شکالت هم آمده است
و حکایت از فرهنگ غذایی و دوران طالیی کوبا دارد.
32
مرا نشناختند .دستهای مجله خریدم ،و به رئیس کانون نویسندگان کوبا
برخوردم که شنیده بودم تازگیها به مقام باالیی در کمیتٔه حزب کمونیست
ارتقا پیدا کرده.
۷
شام لزامایی یک موفقیت کامل بود (البته همٔه آنها هستند به جز
تراشههای کوبا
گورباباش ،درست بود :کسی باید گریه میکرد .تب .از پلهها رفتم هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
پایین و از در بیرون .نور صبح روی تقاطع اینفانتا و مانگالر افتاده بود.
تاکسی توریستی سوار شدم و فورا ً کنار دست راننده خوابم برد.
مهماندار دورگٔه هواپیما با لبخند به این کوئییر بیوطن کمک کرد
که درست موقع بستن درهای هواپیما کمربندش را ببندد -درست زمانی
که وقت آن بود تا برای همیشه خودم را از کوبا تهی کنم .صدای موتور
کرکننده بود .چه اسرارآمیز ،چه معجزهآسا ،چه گند.
37
اسپینتا
ِ خورتنسیا
متولد ۱۹۷۶
39
محدودۀ جنگیری
مگس مثل سایٔه یک تکه آشغال ،زیر چراغ نئونی که حاال بر اثر مرور زمان
کدر شده بود ،پیدایش شد .روی دماغ پیرمردی که همان نزدیکی نشسته
ِ
دست او دوباره به هوا فرستاده شود ،و بود شیرجه زد تا با حرکت تند
بالخره روی گه سگ ،میان ریلهای راهآهن فرود بیاید.
پسربچه گفت:
«مامان ،باید منتظر بشیم قطار پر بشه بعدا ً سوار بشیم ،درسته؟»
قبل از این که به بستنی که حاال روی انگشتانش میچکید لیس بزند،
مگس نشست روی آن.
«مامان نگاه کن ،مگسه نمیتونه پرواز کنه!»
مادر بچه به مگس که حاال روی ژلٔه صورتی رنگ ،دست و پا میزد
نگاه کرد و بعد با انگشتانش آن را برداشت و پرت کرد وسط ریل.
«بچه جون ،ریختی رو تمام سر تا پات!»
مادر انگشتهای بچه را با انگشتهای خود تمیز کرد .پسر قیف
بستنی را به دست دیگرش داد و شروع کرد به خوردن .چشمها را روی
تراشههای کوبا
هم فشار داد و زبانش را فرو کرد در بستنی تا هرچه زودتر تمامش کند.
«شکالتی بهتره».
مادر گفت:
41
«مزههای مختلف فقط تو خیال توان؛ وجود خارجی ندارن».
بچه روی ساک نشست و خیره شد به مگس که حاال روی زمین
سیمانی پیچ و تاب میخورد .با دست دیگرش که بوی توتفرنگی میداد
رفت که بال مگس را بگیرد و بلندش کند .مگس سریع خودش را جمع و
جور کرد و راه افتاد روی انگشتهای پسربچه.
«نگاه کن مامان ،زندهست».
«تو هم با این کارات».
زن ،پسربچه را نگاه نمیکرد .به همانجایی خیرمانده بود که پیش از
مرد خاکستری پوش ساعتها همان جا ایستاده بود و تکان نخورده آنِ .
بود .هر از گاهی دستگاهی را بیرون میآورد و در آن حرفی میزد یا به
حرفی که گفته شده بود جواب میداد .سرش را از جهتی به جهت دیگر
میچرخاند و به چیزی نگاه میکرد که زن نمیدید.
سکوی قطار تقریبا ً خالی بود .شاید فقط ده دوازده نفر منتظر قطار
بودند .بقیه خسته از انتظار ،رفته بودند .مرد میدانست که زن به او نگاه
میکند و هر از چندی به کفشهای او خیره میشود .بعد از مدتی مرد
یونیفرم پوش دیگری از راه رسید .به هم سالم نظامی دادند و دستگاهها را
با هم معاوضه کردند .مرد نزدیک زن آمد. هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
«کجا داری میری؟»
«هرجا که قطار بره».
مرد انگشتهایش را کشید زیر دماغ و به رانهای زن نگاه کرد.
«میتونم کمکی بهت بکنم؟»
«میتونی یه قطار برام پیدا کنی».
همانطور که هنوز به رانهای زن نگاه میکرد ،چیزی راجع به موهاش
گفت .موهای او در واقع بیآرایش و به هم ریخته بود .ته سیگارش روی
بریدههای نور افتاد.
«زنهایی که سیگار میکشن ،جالبند». 42
«و نفس بدبویی دارن».
دست مرد زیر دماغش بود و نگاه زن روی کفشهای او .نمیتوانست
بفهمد کفش مرد سوراخ بود یا فقط شکافته بود.
«بهتره بری خونه .دیره و فکر کنم بچهت هم گرسنه باشه».
«بچهم سفر دوست داره».
نمیتوانست معمای کفش را حل کند .مرد تا این لحظه خوب توانسته
بود آن را پنهان کند.
«زنهای خوشگل نباید تنها سفر کنن».
«من با پسرم هستم و خوشگل هم نیستم».
«اما یه چیزی داری»....
«همٔه زنها این موقع شب یه چیزی دارن».
«ببین ،من میتونم ببرمت خونه».
زن به خط شلوار مرد نگاه کرد که از باال میآمد تا پایین و کمکم باالی
کفش ناپدید میشد .آهار زده نبود ،هرچند که مرد ،جوانتر از آن بود که
چیزی راجع به آهار زدن بداند.
«توالت رو به من نشون میدی؟»
زن بدون این که چشمهاش را از جایی که بود بردارد به پسربچه اشاره
کرد و به ساک« :خودت میدونی چکار کنی».
بچه همان طور که هنوز ته ماندٔه بستنی را لیس میزد سرش را به
عالمت تأیید تکان داد .نشست روی ساک و پاهایش را از هم باز کرد.
هرکدام را از یکی از دستٔه ساک رد کرد و بعد بند آن را روی شانه انداخت.
وقتی سرش را بلند کرد مادرش به همراه مرد به طرف ساختمان ایستگاه
میرفتند.
تراشههای کوبا
«دَرو بپا!»
43 زن گفت و رفت توی توالت .سعی کرد از زیر در ،کفش مرد را نگاه
کند اما چیزی پیدا نبود .شروع کرد یواش یواش به پایین کشیدن شلوارش.
مرد پرسید:
«شوهر داری؟»
«فکر نکنم آدم با لیس زدن حامله بشه».
مرد تعجب کرد .چیز خجالتآوری تو فضای بین آنها نبود اما تا به
حال فقط به رانهای زن نگاه کرده بود .گفت:
«آدم میتونه بدون اینکه ازدواج کنه بچه درست کنه».
«سکس مثل این میمونه که مزدوج باشی ،حتا اگر چند ثانیه طول
بکشه».
مرد صدای شاشیدن پر زور و شتاب زن را شنید .انگار میخواست
کاسٔه توالت را بشکند .میان رانهای زن چیزی بود که برای زبان او خیس
شده بود ،لبهای درشت و داغ ،و واژنی سخاوتمند با رایحهای تازه.
«بیا تو .یه زن هیچوقت بیهدف از مردی نمیخواد که دنبالش بره».
مرد نمیدانست چطور رفتار کند .پاهایش میلرزید .هیچوقت در
موقعیتی اینگونه قرار نگرفته بود .نفس عمیقی کشید و رفت تو.
بهمحض اینکه وارد شد ،زن دست در شلوار او کرد و آلتش را که شبیه
نوک صورتی آن مثل یک تکه گوشت لرزان بود ،بیرون کشید .سوراخ ِ هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
حشرهای در تله افتاده بود .زن ،زبانش را روی آن کشید .چشمها را روی
هم فشار داد و شروع به مکیدنی وحشیانه کرد.
«اگه میخوای تو دهنم بیای بیست پزو بیشتر باس بدی!»
انگار تکهای یخ راه گلوی مرد را بسته بود و نمیگذاشت حرف بزند.
به زن نگاه کرد که روی توالت نشسته بود .شلوارش تا نیمه پایین بود و
رانها روی نشیمن توالت پهن شده بود .موهایش ریخته بود روی صورت.
مرد همان طور که آلتش تا گلوی او فرو رفته بود ،آرام سر او را نوازش
کرد و گفت:
«اگه باهام ور بری»... 44
آرزو کرد همٔه پولهای جهان در جیبش بود .بدون فکر ،یکی از
پاهایش را باال کشید -همانی را که مدام در سایه پنهان میکرد .زن برق
کفش را دید اما با سوراخی در جلو .سرش را عقب کشید و بدون این که
چشمها را از آلت او بردارد روی زمین تف کرد.
«نگو که پول نداری».
مرد فورا ً دستش را توی جیب کرد.
«فقط پونزده پزو دارم».
زن پول را از دست مرد قاپید.
«به هیشکی نمیتونی این روزا اعتماد کنی .خودت کارتو تموم کن».
پشت به مرد شلوارش را باال کشید.
«هی خانم ،نمیتونی منو اینجوری ول کنی»...
زن برگشت به طرف او .برای اولین بار مرد خوب توی صورت او نگاه
کرد .از دیدن چشمهای زردش ،پر از ترس شد.
«تو همین االن سر من کاله گذاشتی ،طلبکارم هستی؟»
بیرون ،پسربچه هنوز داشت مگس را که در حال جان کندنهای آخر
بود ،تماشا میکرد .زن جلو او زانو زد و قبل از این که ببوسدش ،تف کرد
روی زمین.
45
خورخه آلبرتو آ گیار دیاث
متولد ۱۹۶۶
داستاننویس ،ویراستار ،شاعر ،روزنامهنگار آزاد و مربی ادبی .او سردبیر مجله
ادبی دیجیتال Cacharrosاست .بیشتر مقاالت او در وب سایت Cubanet
(میامی ،ایاالت متحد آمریکا) جمع آوری شده است .او اکنون به عنوان یک
راهب بودایی تبتی در اسپانیا زندگی میکند.
تراشههای کوبا
47
ِففیتا و دیوار برلین
کنم ،میخندید.
.1خوشحال هرچند ،گاه افسرده -در عین حال بازیای ست که نویسنده با حرف اول نام
49 خود در ساختن کلمه کرده است.
مدتی به ففیتا کمک میکردم که یک بازار سیاه خمیردندان راه بیندازد.
یکی از جوانهای محل ،آنها را از کارخانه میدزدید و ففیتا در ایستگاه
قطار میفروختشان .اینطوری چند پزویی میساختیم.
ما همه پذیرفته بودیم که باید بدزدیم .دزدی کنیم تا گرسنه نمانیم.
دولت ،ما را به گروهی مجرم تبدیل کرده بود و ما فکر میکردیم اگر چند
سکه در جیبمان باشد ،قهرمانیم .ما عطر با تخفیف ،پودر شیر ،کنسرو
گوشت روسی و هرچیز دیگری که گیرمان میآمد را میفروختیم.
من هر از گاهی کون ففیتا را با شیر خودم پر میکردم .دوست داشتم
شیرم را روی هر کون چاق و بزرگ بریزم .اما اگر سیاه بود که دیگر چه
بهتر .او هم خیلی دوست داشت؛ آنقدر که برایش التماس میکرد .تا وقتی
که دیگر نا نداشتم .آن وقت بود که میگفت:
«تو راحت باش ددی .من میرم برات یک تیکه استیک کوچولو درست
کنم».
و نیمساعت بعد دوباره میخواست .من هم دوباره آماده بودم .شق و
بلند و پرزور .مثل یک مخلوط کن آمریکایی کار میکردم .اما بعد ،سن و
سال به سراغم آمد .آلتم چروکید و مثل یک قاب دستمال از وسط پاهایم
آویزان شد .االن دیگر حتا به سختی تکان میخورم که خودش داستان هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
دیگری دارد .آن وقتها من فقیر و خوشحال بودم و یک ففیتایی با کون
تنگ سیاه وجود داشت .چنان مرا میلیسید که ممکن نبود کسی باور کند.
«بذارش اینجا ددی .تو دهن کوچیکم .شیر زن پیرت رو بده .لوسم
کن ،ددی».
مردم باید شب و روز با سروصدای ما کنار میآمدند.
«درشو بذار ،منحرف!»
ِ
«پیرزن بچه باز ،یه کم غرور داشته باش!»
«ففیتا ،تو چطور میتونی با یه پسربچٔه کثافت سفید بخوابی؟ خوک پیر!»
من تازه بیست و چهار ساله شده بودم و هر سال خستهتر .کفشهایم 50
سوراخ بود .لباسهایم کهنه .شبها نظافتچی بودم و روزها زمین
ساختمانی را در خیابان ِرئینا تمیز میکردم .هفتهها میگذشتند و من
با حمل آن پورفولیوی سنگینی که رمان پورنم را در آن نگه میداشتم،
استخوانیتر میشدم.
«بذار مردم هرچی میخوان بگن ،ددی .یکی از همین روزا تو یه
رماننویس مشهور میشی .یک عالمه زن دور و برت خواهند بود .من
عشق تو خواهم بود و کلی با دخترهای سفیدی که دورت جمع میشن،
بهمون خوش خواهد گذشت».
«درسته ففیتا .من ،تو و یه دختر خوشمزٔه سفید .سه تایی با هم زندگی
خواهیم کرد .یه روزی ما از این آشغالدونی میریم بیرون».
اتاق ففیتا خیلی درب و داغون بود .دیوارهایش سوراخ سوراخ .از
ترکهای سقف نور میآمد داخل .یک آشپزخانه ،و بدون توالت و حمام.
ما در یک لگن پالستیکی میشاشیدیم و میریدیم .وقتی میخواستیم
دوش بگیریم باید در پاسیو برای حمام کثیف اشتراکی صف میبستیم.
تنها پسر ففیتا در دریا غرق شده بود .هر از چندی تنها عکسی که از او
داشت را نشانم میداد .شوهرش در همان ماجراهای سالهای هشتاد و در
زمان وقایع قایقهای ماریل 1کوبا را ترک کرده بود.
«حرومزاده حتا یه نامه هم ننوشته تا به حال».
ففیتا به گذشته فکر میکرد و گریه میکرد.
من معموالً وقتهایی میآمدم که انتظارم را نداشت .بعضی وقتها
روی نیمکت پوسیدهاش ولو شده بود .عرق کرده از هوای داغ ،چشمهای
ی ِمیلی برای آشپزی یا حتا زندگی کردن.
پر از اشک و ب
«کا ِر احمقانهای کرد ،اما باید میرفت».
تراشههای کوبا
.1بندر ماریل محل مهاجرت دستهجمعی از کوبا در پی اعالم آزادی ترک کشور از طرف
51 فیدل کاسترو.
«هیچ آیندهای تو این کشور برای جوونا نیست».
«نه ففیتا ما حتا یه کشور هم نیستیم؛ ما یه اشتباهیم».
برای پیادهروی تو محله بیرون میرفتیم .سعی میکردم سرحالش بیارم.
«هی دختر ،تو باید به زندگی ادامه بدی .یادت باشه ویرجیلیو پانیرا1چی
گفته :ممکنه منو بکشند اما درحالی که دارم خوش میگذرونم».
میخندید و پستانهای پیر و کون بزرگش را به من نشان میداد.
بعد میگفت اگر این کونیای که این حرف را زده پیدا کند ،آخ ِر
کونیگری او خواهد بود.
بعضی وقتها با من بیرون میآمد و بعضی وقتها حتا نمیتوانستم از
در خانه بیرون بکشمش .روی تشکمان که پر از کثافت مایعات و بدبختی
بود گلوله و منتظر مرگ میشد.
«این راهش نیست ،عزیز دلم!»
«ما ُمردیم ددی ،اما همچنان باید منتظر مرگ باشیم».
همسایهها در پاسیو دعوا میکردند .به موسیقی گوش میدادند .دامینو
بازی میکردند و راجع به بیسبال حرف میزدند .و اما من و ففیتا ته دنیا
بودیم .لخت و از دست رفته.
هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
هر وقت از النهخرابٔه ففیتا بیرون میآمدیم همه به ما خیره میشدند.
پسرهای سفید تف میکردند و سیاهها با ظن به من نگاه میکردند .زنها
ترانهای مسخره میخواندند یا زیرلبی متلک میگفتند .اما من و ففیتا به
راهمون ادامه میدادیم از کوچٔه گلوریا ،کورالس ،آپوداکا تا خود اگیدو.
دست هم را میگرفتیم و مثل تازه عروس و داماد ،همدیگر را میبوسیدیم.
اینجوری دوست داشتیم بار سنگین چیزها را کم کنیم.
«بزن بریم کنار بندر ،ددی».
با شکم خالی همدیگر را میگائیدیم .بعد یک روز نان و پاستا هم
در ایستگاه ناپدید شد .حتا برای آنهایی هم که پولی داشتند چیزی برای
خریدن نبود .بیشتر وقتها ما برنج خالی میخوردیم .ففیتا باقیماندٔه شب
قبل را نگه میداشت و روز بعد آن را با آب برای صبحانه میخوردیم .شکر
یک قل ِم لوکس شده بود.
و روزها گذشتند .و امید ما هم رفت .و من حتا یک خط ،دیگر از
رمان پورنم را ننوشتم.
در یکی از تعطیالت آخر هفته به خانٔه ففیتا نرفتم .مریض بودم .حتا
نای پیاده رفتن به ِهسوس ماریا1را هم نداشتم .سه روز در رختخواب با
سوپی که فقط آب داغ بود ،به اخبار گوش دادم .روح و بدنم مریض بود.
مریض از تاریخ .مریض از ترس.
مردم منتظر اتفاق بزرگی بودند .حاال راجع به آزادی حرف میزدند.
ما نمیدانستیم ِکی مردم عاصی وحشی خیابانها را پر میکنند .به ما یاد
تراشههای کوبا
داده بودند که مثل سگهایی مطیع باشیم و از ترس دممان الی پاهایمان
رفتم به اتاق ففیتا .شهرداری نوار زرد کشیده بود .همسایهها همه را
برایم تعریف کردند .برایم آب و قهوه آوردند .همان اطراف پاسیو مدتی
پرسه زدم.
او شنبه بعد از ظهر مرده بود .از آنجا که کسی را نداشت ،همان روز
دفنش کرده بودند .تو رختخواب مرده بوده .یکی از پیرزنها کالسور
نوشتههایم را داد دستم و گفت: هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
«با اینا پیداش کردند .گمونم داشته میخونده وقتی مرده».
آن شب رفتم به ایستگاه قطار .نان و پاستا دوباره آمده بود اما من
گرسنه نبودم و صف هم خیلی طوالنی بود .سه تا مرد دعواشان شده بود و
تنه زدند به زن حاملهای که از زو ِر استفراغ نزدیک بود جنینش بیرون بیفتد.
نشستم به تماشای واگنها .از خودراضی .بیمصرف .همٔه قطارها تا
اطالع ثانوی از کار باز ایستاده بودند.
همٔه مردم مدام میگفتند دولت همین روزها سرنگون میشود .شب
که به رختخواب رفتم با خودم فکر کردم اگر االن ففیتا زنده بود همچنان 56
سکس میکردیم و او میتوانست پایان داستانی را که آن موقع سیساله
بود ،ببیند.
آن موقع سیسال زیاد بود .االن به نظر نمیرسد.
سروکلٔه یک شعار جدید پیدا شد .روی دیوارها ،روی حصارها ،روی
ساختمانها ،روی اتوبوسها ،همه جا :سیویکسال و رو به جلو.
و مردم لبخند میزدند و منتظر میشدند.
و من بدون ترس از مسخرهشدن و سانسور ،درست زیر یکی از آن
پالکاردها نوشتم :دوستت دارم ففیتا ،ایدئولوژیها میمیرند ،عشق
جاودانه است.
58
رائول فلورس
متولد ۱۹۷۷
59
روزهای رقص
در عوض کردن موضوع شاهکار است .اما من زود خسته میشوم.
وقتی کنتس به صحنه برمیگردد ،میگویم:
65 «من میرم برقصم».
«ما هم باهات میآییم ».قشنگ معلوم است که آدرین میخواهد از
تلهاش در برود.
گیتاریست تکٔه فراموش نشدنی سولو در ترانٔه «دود روی آب» را
ِ
ژست ایان گیالن مینوازد .خواننده پشت سرش با عینک دودی با بهترین
میخواند .ما میرقصیم در حینی که او گلوی خود را در جستوجو برای
روحی که از دست رفته ،پاره میکند.
دود روی آب ،پسر خوشبخت ،با هم بیایید و قلب دردآلود امشب .ما
با همهچیز میرقصیم .ما ماشینهای غیرقابل توقف جوانی ،و هیجان اسیر
در زمانی که مال ما نیست اما به دلیلی نتوانستهایم از آن فرار کنیم .یک
زمان گم شدٔه سخت ،یک نمایش َس ُبک ،امبر ویولت ،خلع سالح اتمی.
«میکنی این کارو برام؟»
«البته که نمیکنم .فکر میکنی من کیام؟ آرنولد ترمینیتر؟»
«پس من میرم .خسته شدم .ممنون برای هیچی؟»
ما را میبوسد و میرود .در جمعیت گم میشود ،سایهای در بعدازظهری
از دود سیگار .نیکوتین و علف برای ژانت ،که ما را میگذارد میرود.
تصنیفی عاشقانه برای پستانهای گالبی شکل و چشمهای ستارهمانند
ترکی او .گروه کنتس غرق در ترانٔه گروه پروانٔه فلزی ،این ِا گادا-دا- هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
ویدا 1و ما که بقیٔه هجده دقیقٔه باقی مانده را استراحت میکنیم.
آدرین میپرسد« :یه آبجوی دیگه میخوای؟»
میرویم که آبجو بخریم .تاریکی ما را همچون ارواحی درگذشته
میپوشاند .دود میرود در چشمهامان و شاید یک وقتی ما را گریه بیندازد
اما نه حاال .برای گریه وقت هست .اما نه این وقت.
با چند تا قوطی آبجو بر میگردیم سر میزمان .آدرین میگوید:
In-A-Gadda-Da-Vida .1؛ «این ِا گادا دا ویدا» تنها ترانٔه مشهور گروه “پروانٔه فلزی"
که در حین مستی و در 17دقیقه نواخته شده بود و بانی گسترش موسیقی راک شد .نام
اصلی این ترانه ،این ِا گاردن آو الیف بوده است. 66
«خیلی خوبه ».و من فکر میکنم انگار در کشور دیگری هستم.
استودیو ،۵۴یا پاریس ،مولن روژ .یک جای دیگر .نمیدانم کجا و اهمیتی
هم نمیدهم .میگویم:
«فقط علف کم داریم ».شاید فقط برای این که حرفی زده باشم.
مدتهاست که چیزی نکشیدهام .خماری میدود در رگهایم و فکر
میکنم باید یک چیزی بکشم تا دوباره سرحال بیایم.
«شما کوباییها چی میزنید؟» انگار یک جور نگاه آریاگونه در
چشمهایش بود.
«هرچی گیرمون بیاد ».شانههایم را باال انداختم.
از توی کیف پولش ،کیسٔه پالستیکی کوچکی که محتویاتش پیداست
را میگذارد روی میز.
«من تو آلمان اینو مصرف میکنم ».دو تا خط از پودر صورتی روی میز
یبُرد .یک بیست دالری از کیفش در میآورد و لوله میکند؛ میدهد به
م
دستم .من یک خط میکشم باال و بعد میدهم به او .اول هیچ چیزی حس
نمیکنم اما بعد از پنج ثانیه انگار موتور سیکلتی با سرعت در رگهای
قلبم میراند .یک ترانه حسهای مرا زنده میکند ،هفت ماه چشمهایم را
سوراخ میکنند و سه عقربه ،ساعتهای رفته و دقیقههای بازیافته را بر
میگردانند.
«این چی بود ،پسر؟»
«نپرس! حالت خوب نیست؟»
«از این بهتر نمیشه ».آدرین باقی گرد را میگذارد در کیسه .کنتس
روی صحنه ترانهاش را تمام میکند و ما آبجومان را.
با اجرای «راه را به من نشان بده» ،از پیتر فرمپتون کنسرت را میبندند،
تراشههای کوبا
فکر میکنم بله ،اما توضیح دادنش نتیجهای ندارد .برای من درکی
طبیعیست .به تو ربطی ندارد .به من مربوط است .به همٔه ما مربوط است.
69 اشتراکی ،بَدَ وی.
Tell me is something eluding you, sunshine? Is this not what you
expected to see? If you’d like to find out what’s behind these cold
eyes you’ll just have to claw your way through the disguise1
پینک فلوید« ،شخص ًا ».ال فالکا با ظرف آب بر میگردد.
«فکر کردم شاید شماها هم تشنهتان باشد .خودم داشتم از تشنگی
پس میافتادم».
از او تشکر میکنیم.
If you should go skating on the thin ice of modern life dragging
behind you the silent reproach of a million tear-stained eyes don’t be
surprised when a crack in the ice appears under your feet2
بعد گفت:
«بیست و چهار سالگی خیلی حس بدیه».
آدرین به او گوش میکند؛ من بقیهاش را از حفظم .همان نطق را تکرار
خواهد کرد و همان تقاضا .آدرین گوش میکند و هیچ جا نمیگوید،
نمیفهمم؛ حتا یکبار .به نظر میرسد اینبار خیلی هم خوب میفهمد.
ال فالکا میگوید« :من نمیخوام بیستوچهار ساله بشم ».و بعد هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
میرود به اتاقش.
«خاموشش کن بابا دیگه .بسه پینک فلوید .نیروانا بذار ِ .پرل جم ،آف
اسپرینگ ،آشغال ،هرچی که میخوای ،یه چیزی که بشه باهاش برقصیم.
71 هرچی به جز پینک فلوید».
ژانت میخواهد برقصد.
«و تولد بیستوچهارسالگیت .میخوای جشن بگیری؟»
داد میزند« :میخوام تا نودوهفتسالگی زندگی کنم .میخوام برقصم.
یه چیز شاد بذار ،لعنتی!»
بعد رو به هر دو ما« :شماها نمیتونید تصور کنید چه حالیه .باید
امتحان کنید .بهتر از مواده .بهتر از اورگاسم .ضربانتونو تا ۲۲۰باال
میبره .میبره ،مطمئن ًا .خدارو شکر که خالی بود».
بعد میرود که از همسایه رام بگیرد.
آدرین تمام این مدت با لبخندی یخزده در نگاهش ،به جایی در فضا
خیره مانده.
میپرسم« :ممکن بود شلیک کنی؟»
جواب نمیدهد .فقط کف دست چپش را به من نشان میدهد :شش
گلولٔه کرومی .شش مرگ سربی درخشان.
با کمی مکث میگوید« :سؤال اینجاست که آیا او این کار را میکرد
یا نه؟»
چیزی نمیگویم .وقتی ال فالکا با نیم بطری شراب برمیگردد ،به او
هم چیزی نمیگویم .با خودم فکر میکنم چیزها همانی هستند که آدمها هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
ِ
کردن میخواهند باشند .لحظاتی هستند برای تجربٔه سکوت ،برای حس
سرمای شب روی قدمها ،اما آن لحظهها میگذرند و کسی به یادشان
نمیآورد .هیچکس.
73
خورخه انریکه الخه
متولد ۱۹۷۹
داستاننویس ،ویراستار و منتقد ادبی .او دارای مدرک لیسانس بیوشیمی از
مجله دیجیتال The Revolution
ٔ دانشگاه هاواناست .او هماکنون سردبیری
Evening Postرا به عهده دارد و سالها سردبیر مجالت ادبی Hypermediaو
El Cuenteroبوده است .او ساکن هاواناست.
تراشههای کوبا
75
پسگفتار با سوپرقهرمان و فیدل
از داخل ماشین ،ساختمانهای مسکونی خرابه و نمای محله مثل قبرستانی
صنعتیست .در چند مایلِ آخر به هیپهاپ گوش میکنم :لوس آلدینوس.
کوچههای خاکی .میرانم و بعد کنار یک حصار فلزی شکسته میزنم
کنار .طرحی را که کسی برایم کشیده بود ،الی نقشههای مناطق شمال
نیوجرسی ،دوباره چک میکنم .عالمت ضربدر با جایی که هستم مطابقت
دارد .همینجاست.
از بیرون شبیه انبار یا گاراژیست که به دیوارهایش گلوله پاشیده باشند.
قبل از این که بروم داخل ،دور و برم را میپایم .چند درخت .یک سطل
آشغال خیابانیِ .
افق خاکستری .تا کیلومترها هیچکس نیست .داخل ،نور
چراغ از سوراخها روی الیههای گرد وخاک و زنگزدگیها پاشیده .کابل
و زنجی ِر از سقف آویزان.
صدایی میگوید« :این عقب!»
روی تایرهای کهنه نشسته است .در دستش همان نقشهای را
تراشههای کوبا
نگذشت که ولزکو مورد توجه قرار گرفت .خیلی زود به مقام کاپیتان ارتقا
که هیچگاه از قدرتش در خدمت شیطان استفاده نکرده است .اخیر ًا فقط
ولزکو هر از چندی آرام حرف میزند ،با نگرانی و خطی از غم روی صورتش.
مکثهای طوالنی میکند و تقاضا میکند که ضبط صوت را متوقف کنم.
«باید بدونی که من همه چیرو به تو نخواهم گفت».
به او گوشزد میکنم که االن وقتش است .تنها شانس .قبول میکند. هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
مشقتی در صورت اوست که چند سال پیرتر نشانش میدهد.
اصرار میکنم« :به آینده فکر کن ،به اونهمه جوون کوبایی».
«نه! بعضی از این رازها رو با خودم به گور میبرم .من همٔه شکستهام
رو جدی میگیرم اما مسئولیتهام رو هم همینطور .شاید بعضی جوونهای
مشکل اوناست .من کوچکترین اهمیتی نمیدم».
ِ امروزی نفهمند.
روزی فیدل گفت ،فالنی ،اسم مرد جوان را به یاد نمیآورد ،باید ترفیع
بگیرد و فور ًا گرفت.
سرهنگ ولزکو حتا از آن مرد هم به فیدل نزدیکتر شده بود .او عملیاتی 82
مخفی به عهده داشت :توقف زمان ،هرگاه که کاماندانته با یک اشاره
دستور بدهد .یادش نمیآید چند بار این کار در طول نطقهای طوالنی و
عملیات بیشمار تکرار شد .فیدل نفسی میکشید و تاملی میکرد تا فکر
کند ،دنبال آماری بگردد یا به سادگی ،نطقش را تمام کند بدون این که
حرفی زده باشد .مجسمههای فراوان جلو او جمع میشدند.
او در زندگی خصوصی هم از توقف زمان استفاده میکرد .برای
خوابیدن بیرون از زمان و از دست ندادن وقت مفیدی که میتوانست
زیر دریایی،
صرف خواندن کند .برای شکار ماهیای که در سیاحتهای ِ
از دستش لیز خورده بود .برای شوخیها و هوسهای بیپایانی که ولزکو
کمکم یاد گرفت که انتظارشان را داشته باشد.
یک روز فیدل بستهای به او داد .ولزکو از درون بسته پارچهای بیرون
کشید که از هر طرف نگاه میکردی رنگی متفاوت داشت.
«یونیفرم جدیدت .بپوشش .من صورتمو برمیگردونم اگه میخوای».
«نیازی نیست ،کاماندانته»....
همانجا یونیفرمش را که لباسی سرتاسری و آبی بود با کمربندی قرمز،
یک جفت کفش سفید و کالهنقابی که چشمها و دماغش را میپوشاند،
به او داد .خیلی تنگ بود .پارچٔه نایلونی باعث شده بود عضالت قلمبهاش
بیرون بزنند .احساس مسخرهای داشت .از ورای ماسک دید که فیدل با
رضایت سرتاپای او را برانداز میکند.
«خودم دستور دوختش رو دادم .از رنگای پرچم خودمون .باید افتخار
کنی ،سرهنگ».
بعد ،یک مراسم دونفره .فیدل مدال سوپرقهرمان را که مخصوص
تراشههای کوبا
دیده شدن بزرگ کرد و چیزها را کنار هم گذاشت .در عین حالی که مردم
شروع به گفتوگو میکردند ،ناگهان ماجرا به یک راز بزرگتر تبدیل شد.
85 ِ
هدف اول دانستن حقیقت بود ،هدف دوم پیدا کردن و ضبط آن بود. اگر
ولزکو میگوید:
«ببخشید ،اما من چیز بیشتری برای گفتن ندارم».
88
لیین ّ
کاراثانا الئو
متولد ۱۹۸۰
89
چراغهای هاوانا
برای درمان دونمایگیای که در ژرفای روح کسی خانه کرده است ،باید اصل وجود او
را مورد حمله قرار داد .در واقع او خود این را خوب میفهمد و از همین روست که هرگز
شما را به این دلیل که خواستار خودنابودی او به روش شما و نه او هستید ،نمیبخشد.
اشکها و قدیسها
1
امیل چیوران
دوازده سالم بود که برای اولین بار سیگار میان لبهایم گذاشتم .اِلینا
آنها را از مادربزگش میدزدید ،میگذاشت تو جعبٔه مدادهاش و میآورد
مدرسه .در اتاق ناهارخوری سیگار میکشیدیم .دوتایی با هم ،دود را از
دماغ و دهنمان بیرون میدادیم .بعد ته سیگارها را در کاغدهای دفترچه
میپیچیدیم و میانداختیم روی پشت بام.
تا مدتها اینطوری سیگار میکشیدیم ،پنهان از همه ،و از هرکس که
میتوانستیم کش میرفتیم .بعضی وقتها اگر سیگار طعمدار میخواستیم
تراشههای کوبا
خاطر این عادتم توبیخ کنند .بعد از آن زیر نگاههای کنجکاوشان سیگار
میکشیدم .حاال تنها درخواستشان این بود که در نزدیکی آنها سیگار
93 نکشم .به نظرم خواستهای منطقی بود .پذیرفتم .دیگر آزاد شده بودم.
الزم نبود مثل دزدها پنهان شوم تا بتوانم طعم قهؤه صبحم را با طعم
پاپوالر1همراه کنم.
یک ماه بعد به خانٔه او نقل مکان کردم .نسترو در یک پنتهاوس در
ساختمانی قدیمی درست روبروی َم ِلکون زندگی میکرد .همسرش برای
کنفرانس نویسندگان به بخارست رفته بود و هرگز برنگشته بود .نسترو
خودش را برای یکسال ایزوله کرده بود تا این که نمیدانم به چه دلیل
عاشق من شد.
شاید هیکلم در شلوار جین که آنروز بعد از ظهر پوشیده بودم؛ خط
میان پستانهایم ،گونههای برجستهام ،او را به یاد آن پتیاره میانداخت
که در هاوانا رهایش کرده بود-با به جای گذاشتن کمدی پر از پیراهن،
دستهای شعر که به او تقدیم شده بود و سلیقهای که برای کشیدن
سیگارهای نرم داشت.
شاید دالیلش برای فکر کردن به او ته کشیده بود .شاید همه اینها
یا هیچ کدام .شاید در اصل ،ما هر دو همهچیز را از ورای لن ِز نوستالژی
میدیدیم .همان لنزی که اجازه نداده بود کوبا را ترک کنیم؛ کوبا و خیابانها
تراشههای کوبا
وسط راه در اتاق نشیمن ایستاد .سرفهاش گرفته بود .آنقدر سرفه کرد تا
خون باال آورد وسط اتاق .ترس برم داشت .برایش آب آوردم .با دست به
97 پشتش ضربه زدم .آرام پشتش را مالیدم .گفتم تقصیر من بوده که از سیگار
خودم به او دادم .او تسکینم داد که دود از «لولٔه اشتباهی» پایین رفته و
تقصیر من نبوده.
اما سرفهها برگشتند با خونریزی بیشتر .بالخره قانع شد که با پدرم
تماس بگیرد .پدرم دوست نداشت که به دیدن ما بیاید .به نظر آنها خانٔه
ما مثل یک زیرسیگاری بزرگ بود .وقتی به مطبش رفتیم ،به نظرم نگران
میرسید اما سر به سر من نگذاشت .مثل یک دکتر حرفهای رفتار کرد.
دستور عکسبرداری و آزمایش داد و قرار بعدی را گذاشتیم.
چند روز بعد رفتیم به مطب .پدرم با ما خیلی مهربان بود .از او بعید
بود .خودش و دکتر دیگری آمدند و از من خواستند در اتاق انتظار بمانم.
سیگاری روشن کردم تا زمان بگذرد اما پرستاری آمد به طرفم« :نمیتونی
تو بیمارستان سیگار بکشی باید بری بیرون تو حیاط».
انگار که من خودم هزارها بار او و همکارانش را ندیده بودم که تو
دستشویی ،تو رختکن ،تو کافهتریا و یا تو پاسیو سیگار بکشند.
رفتم بیرون توی پارک .روزنامهای از دکٔه روزنامهفروشی خریدم .نشستم
روی نیمکتی که سیگارم را با آرامش تمام کنم .مردی که چند خودکار در
جیب پیراهن و کیفی در دست داشت ،آمد و نشست آن سر نیمکت .سیگارم
را تازه تمام کرده بودم و هنوز روی زمین خاموش و روشن میشد با فیلتر هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
زرد ماتیکیِ .
مرد خودکار در جیب ،به من نگاه کرد و لبخند زد .دندانهای
سیاهش پیدا شد .با ترس رویم را برگرداندم و سرم را انداختم روی روزنامه.
مرد کیفش را گذاشت روی زمین و دوباره به من نگاه کرد.
پشت روزنامه پنهان شده بودم و حرکاتش را از گوشٔه چشم میپائیدم.
دیدم که کیفش را باز کرد و دستش را برد تو .وقتی بیرون آورد ،سیگارم
در میان انگشتانش بود .پک حریصانهای زد .به ناخنهای سیاهش زل زدم
و انگشتان زردش .بعد به انگشتهای خودم نگاه کردم .زرد نبودند اما به
شدت بوی نیکوتین میدادند .آیا دندانهای من هم زرد بودند؟
آینهای از کیفم درآوردم و به دندانهام نگاه کردم .کمی زرد بودند .به 98
دهان مرد فکر کردم که حاال روی فیلتر سیگاری که با ماتیک من لکهدار
شده بود و حتما ً طعم پاپوالر ،خاک ،ماتیک و من را میداد ،پک میزد.
احساس کردم این مجموعه با دندانهای کرمخورده ،دهان اوست که روی
دهان من است .با حال تهوع ایستادم و بعد برگشتم به طرف بیمارستان.
نسترو در آستانٔه دفتر پدرم ایستاده بود و با او صحبت میکرد.
با نگرانی پرسیدم« :خب؟ چیه نتیجه؟»
او چیزی نگفت و پدرم به حرف زدن راجع به دعوت ما به شام در
خانهشان ادامه داد ،که خیلی عجیب بود .تو فکر رفته بودم که چطور
ناگهان با ما اینقدر مهربان شده .دست نسترو را کشیدم و به طرف در
خروجی بردم.
در دستش پاکتی بود که نتیجٔه آزمایشها در آن بود.
«لعنتی نسترو! جون بکن بگو چته دیگه».
«بیماری نوستالژی .بیماری نوستالژی دارم .بزن بریم خونه .خستهام».
و آنقدر غمگین به نظر میرسید که دیگر اصرار نکردم.
وقتی به خانه رسیدیم گفت میخواهد دوش بگیرد .مرا بوسید و در را
قفل کرد .فورا ً رفتم سراغ پاکت .عکس را کشیدم بیرون و زیر نور به آن
نگاه کردم .رفتم پشت پنجره که روشنتر بود اما باز هم نتوانستم به جز دو
لکٔه سیاه که شکل شاخههایی عظیم بودند ،چیزی ببینم .نتیجٔه آزمایشها
را روی کاغذها دیدم .درد ،همان دردی که نسترو راجع به آن صحبت
کرده بود سراسر بدنم را گرفت.
افتادم روی زمین ،چشمام پر از اشک شد و دهانم پر از آبی غلیظ.
ِ
هالیوود سیگار میخواستم .روی میز چشمم به پاپوالر خودم افتاد؛ کنار
نسترو در جعبٔه آبی رنگ ،آبی مثل نوستالژی .بوش کردم .گذاشتم میان
تراشههای کوبا
101
اریک خ .موتا
متولد ۱۹۷۵
103
آن زامبی متعلق به فیدل است!
عالمتی به رنگ قرمز و سیاه ته کوچه است .ترکهای دیوار و چند آجر
بیرون زده از خانه هم قابل دیدن است .آسفالت قدیمی و رها شدٔه خیابان،
چالههای باقی مانده از شکوه نسبی گذشته را به رخ میکشد .گیاههان
دیوارهای زندان خود را هل دادهاند و آمدهاند بیرون ،به پیادهرو .همهچیز
در محله آرام است.
در چندمتری خانه سایهای آرام روی آسفالت راه میرود .به طرف
خیابان اصلی و چند بلوک آنطرفتر ،سر ایستگا ِه تنها دو خط اتوبوسی
که از این محله رد میشوند .پی ۲و .۱۷۴
آرام راه میرود .عجیب و انگار به زور پاها را به دنبال خود میکشد.
حرکاتش تقریبا ً خندهدار است .بعضی وقتها سرش به چپ و راست
تلوتلو میخورد ،انگار که دنبال تعادل میگردد .بعضی وقتها مست به
نظر میرسد .انگار کنترل بدنش را ندارد و هر لحظه ممکن است روی
پیادهرو بیفتد .نه مثل بچهای که بزرگتر از سنش به نظر بیاید یا مث ً
ال یک
الکلی از دست رفته .پوستش چروکیده و در حال پوسیدن است .زخمهای
تراشههای کوبا
فکر کردم خودم زنگ بزنم از آنها بپرسم .بعضی وقتها به این بیو-
نشتها نمیشود اعتماد کرد .میترسم از دستشان در رفته باشد .به
جز یک زامبی چه محصول بیوی دیگر میتواند از دست سازمانی مثل
سیدیآیزد فرار کند؟ چه نوع زامبیای میتواند چنین خسارتی ببار
تراشههای کوبا
بیاورد؟
اما زنگ نمیزنم .در طول سالها یاد گرفتهام :هرگز داوطلب نشو .اگر
111 نمیخواهند تلفن کنند ،بهت ِر من .من همچنان میتوانم سر ماه حقوقم را
از عابربانک بگیرم .احتیاجی ندارم کار داوطلبانه بکنم .استراحت میکنم.
حداقل این چیزی بود که اوایل فکر میکردم .اما دلم میخواهد کاری
انجام بدهم .دارم از بیکاری دق میکنم .میخواهم کاری مفید انجام
بدهم .از کسالت دارم مشاعرم را از دست میدهم .هنوز هم از پنج صبح
بیدارم .هر روز .با این که جایی برای رفتن ندارم.
مردک خیلی عجیب به نظر میرسد .زیادی ساکت .اما پوستش سالم
است .خیلی آهسته راه میرود اما نه مثل زامبیها دست و پا چلفتی .او هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
آدم است .یا حداقل زنده .من به اندازٔه کافی با زامبیها بودهام که بتوانم
سریع تشخیص بدهم.
«تانک آب تو خونه دارین؟» صدایش مکانیکیست.
«دوتا .یکی رو پشت بوم یکی تو زیرزمین».
مادرم جلو او ایستاده در حالی که او دفترچٔه گزارش بازرسی را بغل
کرده -من با تمام مدرک فوقلیسانسم در بیوشیمی هنوز نفهمیدهام این
دفترچه به چه درد میخورد.
Aedes aegypti .1؛ پشههای ناقل بیماریهای دنگه ،تب زرد ،زیکا و بیماریهای دیگر
مناطق استوایی. 112
«کوزٔه آب متبرک؟»
«نه».
این آدم یک مشکلی دارد .هر دفعه که سوالی میکند ،به نظر میرسد
آماده است جوابت را یادداشت کند اما نمیکند .همٔه سوالهایش
معمولیست .همان سوالهای همیشگی از زمانی که علیه پشهها اعالم
جنگ کردهاند .فقط همین ،به جای این که بپذیرند که دنگه خطر جدی
دارد .ما همیشه برای خودمان ،تحقیق در مورد دشمن را خیلی خوب
انجام دادهایم .با این حال ،یک چیزی در این یکی مأمور فرق دارد .همٔه
سوالهای درست را میکند اما با لحنی مکانیکی و یکنواخت .ممکن هم
هست طبیعی باشد .به هرحال این مامورها از آن تیپهای کاریزماتیک
نیستند .وقتی ما جواب میدهیم ،نوک قلمش را میگذارد روی کاغذ اما
هرگز چیزی نمینویسد .حتا تظاهر به نوشتن هم نمیکند .به سادگی،
نمینویسد .انگار که نوشتن چیزی کهن باشد ،خاطرهای انتزاعی که زیر
ناخودآگاهش مدفون شده است.
عجیب .خیلی عجیب .بخصوص که من این شکل از نقص را در این
موتورها قب ً
ال سر کار دیدهام .به اندازهای که ممکن نیست از زیر نظرم در
بروند .یک واکنش معمولی بود وقتی که آزمایششان میکردیم .زامبی .اما
این مرد شبیه زامبی نیست .حرف میزند ،با اینکه هنوز یک جملٔه کامل
از دهانش در نیامده.
«تو خونه ،گل تو گلدون آب؟»
«بستگی به گلش داره».
علیرغم چشمغره رفتن مادرم ،حرف مرد را قطع میکنم.
میدانم دارم چکار میکنم .اگر درست فکر کرده باشم ،نمیتواند به
تراشههای کوبا
جملههای اینجوری واکنش نشان بدهد .با تمام قلبم آرزو میکنم اشتباه
کرده باشم .مادرم اما از این دخالتم خوشش نیامده.
113 «این چه کاریه ،رافائل؟ نمیبینی رفیق عجله دارن؟»
جملهاش انگار که در هوا یخ میزند .رفیق بازرس مبارزه علیه دنگه،
مثل یک شکارچی به طرف من میآید .با چشمهای سفید ،دهان کفکرده
میغرد و با نگاهی خالی به طرف من حمله میکند.
داد میزنم« :پانچیتو ،مامان رو از اینجا ببر بیرون!»
برادرم سریع از اتاق میپرد بیرون .شانههای مادرم را میگیرد و به
سختی از سر راه زامبی کنار میبرد .پانچیتو همیشه سرعت عمل داشت
اگر الزم بود .او اص ً
ال آنطور که همه فکر میکنند تنبل نیست .در این
فرصت ،من از تیررس زامبی فرار کردهام .با لگد به پشت پایش میزنم.
الزم نیست خیلی سخت بزنم .زامبیها تعادل درست و حسابی ندارند.
در بخش امنیت سیدیآیزد مدام به آنها لگد میزنند .بدنش محکم روی
زمین میخورد.
باید سریع عمل کنیم .جان همه در خطر است .فقط یک گاز ،یک
آب دهان ،چند نفر را در خانواده به زامبی تبدیل میکند .بعد طولی
قطره ِ
نمیکشد که از خانوادهات چیزی باقی نمیماند.
داد میزنم:
«پانچیتو ،پاتو زود بذار روش .نذار بلند بشه».
مادرم وحشیانه جیغ میکشد .من و پانچیتو با فشار دادن شانههای هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
زامبی روی زمین نگهش داشتهایم .زورمان نمیرسد کام ً
ال مهارش کنیم.
او میغرد .زورش به مراتب بیشتر از ماست .کمکم روی پاهاش
میایستد .کم مانده که در جنگ با جاذبٔه زمین برنده شود .مادرم همچنان
جیغ میکشد.
اما مادربزرگم ساکت است .تلویزیون هنوز روشن است با این که
هیچکس جلو تازهترین واردات ما از جمهوری چین ننشسته است.
مادربزرگم همیشه اهل عملترین فرد خانواده بوده است .بدون
کوچکترین صدایی از روی صندلی محبوبش بلند شده و آهسته (در سن
او دلیلی به تند حرکت کردن نیست) به طرف اتاقش میرود .در حالیکه 114
زامبی میرود که دوباره سر پا بایستد مادربزرگ ظاهر میشود .ما همچنان
با آویزان شدن به شانههای زامبی سعی در شکست دادن او داریم اما موفق
نمیشویم حرکات سربی او را متوقف کنیم .صدای اخبار تلویزیون ملی
کوبا از ناهارخوری میآید .زامبی هنوز کسی را گاز نگرفته است.
مادربزرگ یک عصای سنگین قدیمی در دست دارد .همان چیز
ترسناکی که پدربزرگ خدابیامرز دستش میگرفت .چوب سدر با دستٔه
آهنی .همانی که وحشت به تن اوباش محله انداخته بود وقتی که فکر کرده
بودند با یک پیرمرد بیدفاع طرفند .یک یادگاری از زمانی که چیزها از
ایاالت متحده وارد میشد نه شوروی.
مادرم عاقبت از جیغ کشیدن دست برداشته .زامبی میغرد .صدای
ضربٔه مادربزرگ انگار در فضایی خالی میپیچد .خون منعقد شده روی در
و دیوار میپاشد .صدای خرد شدن استخوانهای سرش میآید .مادربزرگ
سرجا خشکش زده .عصا در هوا مانده .او شکل یک سامورایی در فیلمهای
آکیرا کوروساوا شده است.
زامبی بیصدا و بیحرکت روی زمین افتاده.
مادرم به خودش آمده:
«برو درو ببند».
پانچیتو میدود که در را ببندد.
«رافائل ،تو که با زامبیها کار میکنی بگو ببینم موضوع این مردههای
زندهای که حرف میزنن دیگه چیه؟»
نه تنها حرف میزنند بلکه تو چشمهات هم نگاه میکنند و پوستشان
هم سالم است ،حتا اگر آنها هم خون منعقد شده داشته باشند .خیلی بدم
میآید وقتی اینطور مواقع همه چشم به من دارند که وضعیت را برایشان
تراشههای کوبا
توضیح این مشکل برای اطرافیان خیلی کار آسانی نیست .درک
نخواهند کرد .زامبیها چیز بیشتری از مردههای زندهاند .سیستمهای
زیستی .مخزنی از فرمی از زندگی که ما هنوز نتوانستهایم آنها را ریشهکن
کنیم :ویروسها .هنوز هیچکس مطمئن نیست که آیا آنها موجودات زنده هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
هستند یا ماشینهای اورگانیک .ما یاد گرفتهایم که چطور با شکارچیان
قویتر و سریعتر مبارزه کنیم اما هنوز نتوانستهایم کوچکترین دشمنان
بدن ،ویروس آنفلوآنزا یا ایدز را نابود کنیم.
حاال ویروس ِزد از همه جلو زده .کنترل بدن ما را به دست گرفته،
میکشد یا دیانای بدن انسان را به ماشین تغییر میدهد .ویروس ِزد واگیر
دارد .و حاال یاد گرفته خود را تطبیق بدهد.
میگویم:
«تقصیر ماست ».وقتی این را میگویم هالهای از سکوت میافتد روی
همه .انگار واقعا ً بخواهند به حرفم توجه کنند. 116
ِ
«سرُمی ساختیم که بهشون کمک میکنه تطبیق بدن خودشونو».
سرم .تمام مدت این سرم بوده .ما نتوانستیم واکسن بسازیم .مقاومت
ویروس ِزد پنج برابر بیشتر از سرماخوردگی بود .تصمیم گرفتیم اکوسیستم
ویروس را تغییر بدهیم .خود زامبی را .ما میخواستیم زامبیای خلق کنیم
که کمتر حریص باشد و بیشتر قابل کنترل .مثل همان افسانٔه هائیتیها،
بوکر .زامبیهای همراهی که آسانتر فرمان ببرند .زامبیهای انقالبی.
شیمی مغزشان را عوض کردیم تا با توسعٔه حواس اصلی مثل بویایی،
بینایی و المسه ،بتوانند کارهای حیاتی را سریعتر انجام بدهند .مدیریت
اشتهای غیرقابل کنترشان که در همٔه نمونههای امریکای شمالی ،اروپا و
ژاپن هم وجود داشت ،مؤثر بود .خالصه ما فکر کردیم که میتوانیم آنها
را تحت کنترل بیشتری بگیریم.
«اشتباه میکردیم .میخواستیم از اونا برده بسازیم اما درعوض ،به
ویروس ِزد قدرت دادیم تا خودشو با ما تطبیق بده».
«اما چرا؟ چرا میخوان مثل ما باشن؟»
«این طبیعیه که حیوونا بخوان مثل شکارچیهاشون بشن .اینطوری
بقای خودشونو تضمین میکنن».
«ما؟ شکارچی زامبی؟ حاال دیگه پاک عقلتو از دست دادی برادر.
اخبارو نگاه نمیکنی؟ همه در تمام دنیا دارن از دست زامبیها فرار
میکنن .اونا شکارچیان نه ما!»
«ما بهشون شلیک میکنیم ،آتیششون میزنیم ،زندانیشون میکنیم ،تو
سیآیدیزد مثل خوک آزمایشگاهی ازشون استفاده میکنیم .ما بزرگترین
تهدید اوناییم ،قبول کنی یا نه .و سرم بهشون قدرت داد که مثل ما بشن.
باید برم سرکار .باید بهشون بگم .باید یه نمونهشونو بررسی کنیم»....
تراشههای کوبا
120
آمل اچهواریا پرز
متولد ۱۹۷۴
121
تراشههای کوبا
کردند که ناهار بمانم و چند گیالس با هم بزنیم .زیاد خوردیم .از روی مستی
فکر کردیم کمی حال کنیم اما خراب شد خیلی.
123
استفراغ ،آسپرینِ ،
بولرو 1اشک و تانگو .سه تایی لخت ،به هم پیچیده،
تو یک آپارتمان دربسته .هیچکدام بیاد نمیآوریم یا نمیخواهیم به یاد بیاوریم
که چرا گریه کردیم .شاید برای دوستانمان که تازه از کشور رفته بودند یا
شاید میخواستیم با واقعیت روبرو بشویم.
مهاجرت ده سال بود که روح ما را میخورد و شاید در این لحظه به
یکباره تلنگری سخت زده بود .میخواستیم تغییرش دهیم اما نمیدانستیم
چهطور .هقهق کردیم .میان جمع بودیم اما تنها .شاید همین بود .شاید هم
به خاطر این که میدانستیم دیر یا زود ما هم باید برویم .شاید هم برای این
که میدانستیم تغییراتی که ما میخواستیم هرگز از راه نمیرسید.
دیگرهیچوقت راجع به آن روز حرف نزدیم که چندتا احمق به نظر
نرسیم .با این حال ،بعضی وقتها با خودم فکر میکنم اگر اینقدر افسرده
نبودیم چه اتفاقی بین ما سه نفر میافتاد .اما این را هم میدانم که با دو زن
دوست شدهام که اینهمه همدیگر را دوست داشتند و پشت هم بودند.
آنقدر که آدم قلبش به شوق و درد میآمد .ما همدیگر را سربازان خوب خدا
صدا میکردیم .به همین دلیل هر وقت مشکلی داشتیم میرفتیم سراغ هم.
بخصوص وقتی که هنری و اورلندو میآمدند و ترتیب هرچه در خانه داشتم
را میدادند .آشپزخانٔه وانیا و ایدیت همیشه پر از غیرمنتظرهها ،و به روی هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
من باز بود.
امروز اورلند و هنری خانٔه من هستند .مثل همیشه تمام تخت را اشغال
ِ
خرس عروسکی نرمی که روی بالشم کردهاند .خودشان را میاندازند روی
است .زنم ،یانیِ ،تدی صداش میزند .اما من و هنری و اورلندو یواشکی،
هانی صداش میکنیم .خرسی عسلی رنگ با پشمهای نرم .اما خب ،هانی
فقط یک لقب است .در واقعیت پشم خرس اورلندو را یاد آنجای ِجیمی
میاندازد ،هنری را یاد آنجای پرمو و نرم تانیا ،و من ،خب هروقت که
بعد لبخند میزند .هنری بلد نیست درست واکنش نشان بدهد .مردم
میگویند زود جوش میآورد .اما من و اورلندو اینطور فکر نمیکنیم.
125 هنری پسر خوبیست .اگر با کلمات خودش بخواهم بگویم« :یه پسر
لندهور با یه قلب لطیف زنانه ».هنری خرس را از دست اورلندو در
میآورد و با خونسردی میگوید« :شاعر عزیزم ،عزیزترین عکاس ،نون
قندی کوچولو ،هر چهقدر میتونی غصه بخور ،هرچهقدر دلت میخواد.
برات خوبه .نتیجهشو میبینی .باور کن میبینی .مردم میبینن و هیچکس
هم فکر نمیکنه ،قطعهای هنریه .همه چی رو رها میکنی و هرچی بسازی
زندگی خودته .همه رو با هم قاطی میکنی و روی کاغذ باال میاری .به هیچ
جا احساس تعلق نمیکنی .ما تنهاییم .به گا رفته و مرده .یه شهر یا کشور
ساخت بزرگ نیست .پاریس ،آمریکا ،لندن .چیان؟ ِ چیزی به جز یک
استعاره .همین قدر واقعی .برگرد به رَ ِحم ِجیمی اگه میخوایُ .
سر بخور
تو واژنش .تخمدوناشو گاز بگیر و همونجا بخواب .برو تو رحمش .اما
تو سوراخهای دیگه هم برو .هیچوقت به جایی وابسته نشو .میشنوی چی
میگم ،ا َ ِمل؟ دارم بهت میگم خیلی سالمه این کار .واقعا ً سالم .اما مراقب
باش ،تو زن داری».
این بود که یک جرقهای روشن کردهاند .بعد نمیدان م ـــ شاید باید روی
.1دوبار پشت سرهم خواندن نام کسی نشانه از مِ هر در فرهنگ کوبایی. 128
میپرسم« :خالی کردن گلوله تو مغز چیزی؟»
چشمک میزند و میگوید تا حدی بُردم اما نه کامل.
اورلندو میگوید« :عروسک کوچولوی قهوهای من ،هنر هیچچیز
نیست مگر چند تا قرص مسهل .نه زیاد؛ همینقد که کمکت کنه برینی
و حسابی تمیز بشی .املامل اگر هفتتیری شلیک میکنی ،کسی باید
بمیره .باید سرشو هدف بگیری».
به جای حرف زدن سعی میکنم گوش کنم .میخواهم میزان دروغ و
واقعیت را از صدایشان حدس بزنم .تلفن میکنند ،میگویند که نمیآیند
چون دایرٔه بیهودٔه این کشور فرسودهشان کرده.
میترسم .وقتی تلفن زنگ میزند ،زانوهایم شل میشوند .بدنم
میلرزد .همهاش به خاطر یک کلمه :روزمرهگی .تنها شنیدنش کافیست
که مرا به یاد پوچی آیندهام بیندازد .دور نیست .بعد از تلفن آنها ،بولرو،
تانگو ،الکل و گریه کارم را میسازد .هیچکاری نمیتوانم بکنم .هیچ
میشوم .نوزادی میشوم که پرتم کرده باشند روی آسفالت داغ خیابان.
لخت .نوزادی که پوست و گوشت و استخوان دارد و زیر پای مردم، هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
خاک ،آشغال ،آب دهان و ته سیگار افتاده است.
هر روزی که از این تلفنها نمیشود ،طوری میگذرد که انگار روی
چمنِ تازه است .انگار که من و یانی روی آن دراز کشیدهایم و عشقبازی
میکنیم .نه یکبار ،نه دوبار ،نه سهبار ،هزاربار ،یک میلیون بار .انگار
که تصمیم گرفته باشم مدتی ول بگردم ،تو سایه برینم و به خواب بروم.
آرامش .هیچ چیزی به جز آرامش روی این فرش نرم که از تلفن نکردن
اورلندو و هنری بافته شده نمیخواهم.
اما تلفن میکنند .و پاهایم میلرزند .در مقابل روز .در مقابل زندگی،
دور خیلی دور ،خیلی دورتر از چمن سبز بیپایان .اورلندو و هنری تقریبا ً با 130
هم در یک آن حرف میزنند .به هردو فرصت میدهم .میگویم اگر جواب
ندادم نگران نشوند .همیشه به آنها میگویم که تلفنم از این مدلهای
آن واحد حرف بزنم.جدید است و میتوانم با هردو آنها در ِ
«ا ُ ،هستی؟»
«آره ،املامل».
«اچ ،هستی؟»
«البته ،عزیزم».
«املامل زنگ زدم بگم امروز بعد از ظهر نمیآم».
«املامل زنگ زدم بگم امروز بعد از ظهر نمیآم».
تمام تخت مال خودم است .با غمانگیزی تمام .اتاق هم همینطور.
با غمانگیزی تمام .تدی-هانی ،فقط تدی خواهد بود .خرس پشمالوی
عسلی خودم .خرس یانی .روز فرق خواهد داشت .این یک تلفن
هشداردهنده است.
«هی ،خدای خوبیها ،هنوز هستی؟ عزیزم ،هنوز هستی؟ چیزی بگو.
حرف بزن عروسک من .جوابم را بده عزیزم».
«کی میآی؟»
«میدونی ،زود».
«کی ،کی ،خواهش میکنم».
«زود .خواهی دید .به هانی سالم برسون .به یانی سالم برسون».
اورلندو توی دفترچٔه یادداشتم نوشت :از صفر شروع کن .دوباره و
تراشههای کوبا
دوباره .دایرٔه ادبی .هر ده سال .دوباره و دوباره .از صفر شروع کن».
اورلندو فکر میکند این واقعیت زندگی ماست .یک واقعیت غیرواقعی.
131 "املامل ،همهچیز بین دو پلک زدن اتفاق میافته .کلیپ واقعیت،
تکرار عکسهای غیرواقعی ،یک حلقه فیلم از عکسهایی که ده سال دوام
میآرن که با حلقٔه دیگری که ده سال قراره دوام بیاره ،جایگزین بشه .بعد،
همٔه اون کاری که تو میتونی انجام بدی اینه که سال جدیدی رو از صفر
شروع کنی ،در آخر ،همون سالیه که هر سال همون دور رو تکرار میکنه".
به کتابخانه گیر کرد .دفترچه یادداشت افتاد روی زمین و باز شد« :زمانه،
خشونت میطلبد اما ما فقط سقط جنین انفجار را دریافت میکنیم».
133 بیشتر از این در آن دفترچه بود که از هنری آورده بودم .بیشتر بود .انگار
که شوق در حال فرار ،سوخته بود ،انگار که ما هیچ راهی نمیتوانستیم
پیشنهاد کنیم که کار را یکروزه تمام کند .و واقعاً ،من این هستم .هیچ
به جز یک «سرباز خوب» .من آن کسی هستم که موقع فرار سوخته است.
مضطرب به چپ و راست نگاه میکنم .انرژی را احساس میکنم .به طرف
پنجره میروم .ورقبازی میکنند .طبقه روی طبقه .و باد اصرار دارد بین
آرامش و آرامش بوزد .بعضی وقتها شدید ،مثل طوفان .خدای بزرگ،
هنری ،بقیهش کو؟ محض رضای خدا ،اورلندو ،بقیهش کو؟
تلفن زنگ میزند .زانوهام دوباره میلرزد .هنری است .اورلندو است.
«املامل ،دم پنجرهای؟ دم پنجره وایسادی ،پسرکم؟»
نه میتوانم حرف بزنم نه حرکت کنم.
«نگرانتم ،عزیز .به اورلندو زنگ زدم راجع به تو حرف زدیم .هستی؟»
«سرکارم نذار .االن به امریکایی کوچولومون زنگ زدم و کلی ،طوالنی
حرف زدیم .هستی؟»
«آره».
«یانی و هانی هم هستن؟»
«فع ً
ال که هستن».
«منظورت چیه؟ محض رضای خدا از دم پنجره برو کنار .از دم پنجرٔه هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
لعنتی برو کنار ،برو پایین تو خیابون».
«موفق باشی عزیزم ،خودت میدونی چهکار باید بکنی».
«مراقب باش ،املامل .مراقب باش اتفاقی برای یانی نیفته .میدونی
چقد خوش شانسی؟ بهترین دختر دنیاس».
«یانییانی دوست داشتنیترین و منطقیترین دختر دنیاس .تو چشماش
نگا کن .به حرفاش گوش کن ،محض رضای خدا .بعدش برو پایین تو
خیابون .برو .خواهش میکنم برو».
«باشه».
«تو پسر خوبی هستی .میدونستی؟ ما شانس آوردیم با تو دوستیم». 134
«بدون اتاق تو چه غلطی میکردیم .بدون دیدارامون؟ باید شکر کنیم
واسه دیدارامون».
«ساکتی».
«شاید بهتره».
«باید شروع کرده باشی به نوشتن».
«خداحافط .از دم اون پنجره برو کنار و شروع کن .چاو ،چاو،
نا َمور».
مو
«آدیوس ،عروسک کوچولوی من».
«چاو ،چاو ،ژ َتم».
«وقتی لهو و لعبت تموم شد آواز بخون .نه خیلی خارج البته .برات
خوبه .بعد به همٔه حرفای زنت گوش کن .ببین چی میخواد».
135 یانی هنوز در رختخواب دراز کشیده .تمام تخت را اشغال کرده.
یانی با تدی -هانی .من به حرفهای ه فکر میکنم ،به حرفهای ا ُ ،به
دفترچه یادداشت ،به دوربین .روزمرهگی ،خشونت ،انفجارهای نارس،
استعاره ،سرخط خبرِ ،
ضدواقعیت ،قهرمان ،بیزمانی ،وحشت .نقش ما
در این همه چیست؟ طرحهای روی بوم؟ طرح و نه بیشتر؟
یانی میگوید« :بذار برای بعدا ً».
بعد آنقدر روی تخت میغلطیم که چیزی به جز به همریختگی باقی
نمیماند .زبان ،فالوسُ ،کس ،آب دهان .در حال مرگیم.
یانی که هنوز نفسش تنگ است میگوید« :برو کیف پولت رو بیار.
منم هرچی دارم میذارم».
«چرا؟»
«میخوام کمکت کنم .به خودم کمک کنم .ممکنه تو رو بهتر از خودم
بشناسم .روزنامه و قیچی الزم داریم .ما چی هستیم اگه فقط یک طرح
نیستیم .فردا میریم بیرون و هرچی روزنامه میتونیم بخریم ،میخریم .چرا
نریم زیر درخت سیبا تو پارک ال ِف ِ
راترنیداد».
صورت اورلند ظاهر میشود .روی الیٔه سطحی ذهنم و درست آنطرف
در ،خم میشود و سرش را میکند تو .با فکرش صورتم سرخ میشود.
میتواند این راز را نگهدارد؟ اگر اینجا بود میگفت« :نمیدونم اگه بتونم، هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
املامل .من فقط دلم میخواد باالی این شهر بال در بیارم و روی سر همه
پرواز کنم و خبر بدم که برن به پارک ال فراترنیداد ،اما نمیدونم چرا؟ فقط
برو .اما کی حرف منو قبول میکنه ،اگر همهچیز ضدواقعیت خالصه؟
صورت اورلندو از زیر آستین پولوورم باال میآید و لبخند میزند:
«پسرک ،امریکایی کوچولو و من درست میگفتم».
روی هم شصت پزو جمع میکنیم .سر راه پارک چهل روزنامه و شش
مجله میخریم .وقتی رسیدیم زیر یک درخت عظیم سیبا نشستیم.
یانی قیچی را به طرف من میگیرد:
«اینو بگیر». 136
«چه کار باید بکنم؟»
«هرچی دلت میخواد بِبُر».
دستٔه روزنامهها و مجالت را بین ما تقسیم میکند.
«هرکاری خودت میخوای بکن .مجبور نیستی از رو دست من نگا
کنی».
شروع میکنم به قیچی کردن شکلهای عجیب و غریب .عکسهارو
از وسط ،عنوانها ،کلی مطالب بیمعنی ،تا یادم میافتد به اولین حرکتی
که بر اثر توهم دیده بودم :معلم آمادگی ما چند کاغذ آبی رنگ را روی
هم گذاشت و از وسط آنها زنجیرهای از مردهای کوچک آبیرنگ قیچی
کرد .بعد تعدادی ورق روزنامه به ما داد تا همان کار را تمرین کنیم.
تماشای دستان کوچک و لرزان ما موقع کاشت این بدنهای گروتسک زیر
پوششی از جوهر سیاه و قرمز و تصاویری از بالیای طبیعی ،سرمقالهها،
رهبران ،مجرمان ،عنوانها ،کارتون و جنگ مسلحانه ،خندهدار بود.
هم ،مشتهای وصل شده به هم ،تفنگ در دست با بشکههای باروت یکی
بعد از دیگری ،عصبانی ،گویی که آمادٔه جنگ.
137 نمیخواهم به یانی نگاه کنم .صدای چقچق قیچیش را میشنوم.
میخواهم غافلگیرش کنم .میخواهم طرحهای او مرا غافلگیر کند.
صفحه بعد از صفحه .اما واقعا ً سخت است .اینها تنها صفحات روزنامه
نیست که قیچی میکنم .هر خبر ،هر مقاله ،هر تصویر یک ضربه است.
ضربهای که مرا وادار میکند که با چرخشی به آپارتمان وانیا و ایدیت پرت
شوم؛ لخت ،درحال ریزش ،غرق در بولرو ،خاطرات ،الکل و تانگو .ما
هیچوقت دیگر راجع به آن روز حرف نزدیم .ما هیچوقت دیگر راجع به
این حرف نزدیم که با وجود تحمل هزاران ضربه ،گوشٔه رینگ افتادهایم.
ما سه سرباز خوب خدا بودیم اما فقط برای نشان دادن زخمپذیریمان.
به دلیل همین زخمپذیری بود که واقعیت به واقعیت ما خزید ،یا
ِ
ضدواقعیت به واقعیت ما .چهطور یک بار و برای همیشه تنظیمش کنیم؟
چطور به آن شلیک کنیم؟ اینها پرسشهای نهایی ،حداقل پرسشهای
نهایی من بودند .گویی بریدن یک زنجیرٔه طوالنی از انسان دوباره به
توهمی تبدیل خواهد شد ،صفحٔه اول یک روزنامه در دست من به بوسهای
تکراری میان آدم کوچولوها تبدیل شد .برهنه هم بریدم .پستان به پستان،
شق به شق .زنجیر را بسته و باز کردم تا بدنها به طور کامل یکدیگر را
لمس کنند .اورجی آدمهای کاغذی .گرهای از پستان ،ران ،زبان و کیر.
گاییدن بیپایان ،شاید یک برادری کامل و واقعی. هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
چقچق مدام قیچی یانی تشویقآمیز است .گفته بود هرچه میخواهم
ببرم بدون این که به دست او نگاه کنم .اما هجوم انرژی وقتی که حضور
اورلندو و هنری را حس میکنم وادارم میکند که پنهانی به او نگاه کنم.
«به تو کمک کنم .به خودم کمک کنم».
یانی گفته بود میخواهد در آن واحد هم به من کمک کند هم به
خودش .از همان اول میدانست چه میخواهد .او هم آدم کوچولو بریده
است .از همان اول که نشستیم در پارک .به او میگویم که عدهای دورمان
جمع شدهاند.
کولهاش را باز میکند« :کمک کن اینارو پخش کنیم». 138
هنوز کلی روزنامه و قیچی اضافه داریم .مجلهها هنوز دست
نخوردهاند .به آنها میگوییم که قیچی را شریکی استفاده کنند ،اما روزنامه
به همه میرسد .از آنها میخواهیم که بدون این که از روی دست همدیگر
نگاه کنند هرچه میخواهند ببرند ،مگر این که هیچ ایدهای از خود نداشته
باشند .برخی ترجیح میدهند از روی دست دیگری نگاه کنند .بعضیها
قیچی میخواهند از جمله ،وانیا و ایدیت.
«عجب تصادفی! کجا میرفتید؟»
قیچی را به طرفشان میگیرم.
ایدیت دست وانیا را رها میکند« :همینجا».
با من دست میدهد و روبوسی میکند و بعد با یانی.
وانیا میپرسد« :چرا از طریق دوستت اورلندو به همه خبر ندادی؟» و
صورتم را میبوسد و به یانی سالم میکند« :با این بریدهها چکار خواهیم
کرد؟»
«تا ببینیم».
وانیا و ایدیت حتا فرصت نشستن پیدا نمیکنند .دو افسر پلیس از میان
جمعیت زیر درخت سیبا راه خود را باز میکنند.
«مسئول این بساط کیه؟»
جواب میدهم« :هیشکی .من بیکار بودم اومدم پارک با چندتا روزنامه
و قیچی .مردم خودشون جمع شدن .شاید اونام بیکار بودن».
مردم فورا ً دست از قیچی کردن میکشند .بعضیها تا پلیس سرش
گرم است ،در میروند .آزادند همانطور که آمدند بروند.
«کی قیچی و کاغذ آورده؟»
«من».
تراشههای کوبا
بشنوم که یقین دارند کار ،کار من است ،من کسیام که ترتیب همهچیز را
141 .1سبزه.
دادهام و نیمساعت نمیکشد که جمعیت پراکنده خواهد شد .به ماشینشان
اشاره میکنند .آنکه جوانتر است میپرسد که با وانیا و ایدیت چه باید
بکنند.
«کاری از دستمون بر نمیآد».
و درست میگفتند .غیرممکن بود بشود آنها را دستگیر کرد.
جمعیت راه باز میکند .پلیس کارت شناسایی مرا همراه چندتا از
آدمکها و یکی از روزنامهها ضبط میکند .یک نگاه سریع به جمعیت
میکنند و روی هیس کشیدن هنری ،لبخند اورلندو ،چشمهای درشتیانی و
بوسٔه طوالنی وانیا و ایدیت که هنوز ادامه دارد ،مکث میکنند.
سوار میشویم .جمعیت بر میگردد به طرف ماشین .اجازه نمیدهند
از چشمشان دور شود .افسر جوانتر پشت فرمان است .اول به من نگاه
میکند بعد به همکارش .یک طلق ضخیم میان ماست .آرام صحبت
میکنند و افسر مسنتر با ایما و اشاره.
صدای جیغ تایرها میآید .برای رفتن به کالنتری باید پارک را دور
بزنیم .وانیا و ایدیت از جمعیت فاصله میگیرند و دست در دست ،دور
درخت سیبا میچرخند و ماشین ما را زیر نظر دارند .تعقیبمان میکنند.
میدانند که افسرها هم آنها را در آینه نگاه میکنند .میایستند .همدیگر را هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
بغل میکنند طوالنی و از آن خاطرٔه کدری در ذهن من میماند و شاید در
ذهن افسرها هم.
چهطور میشود سر واقعیت را زیر گیوتین گذاشت ،تکهتکهاش کرد
و دوباره با نظم دیگری کنار هم چید؟ این سؤال ابدی من است .مثل یک
تومور مغزی توی کلهام نشسته است ،یک تومور لعنتی که همٔه فضا را
اشغال کرده .روزهایی است که هرکاری میکنم نمیتوانم فراموشش کنم.
به هنری و اورلندو زنگ زدم .میترسم .هر روز صبح کسی یک سری
آدمک د ِم در خانهام میگذارد .من طبقٔه پنجم زندگی میکنم و هیچکسی 142
هیچچیز نمیبیند .هیچکس چیزی نمیداند .درست دم در خانه ظاهر
میشوند .من یک قهرمان لعنتی نیستم .از آنجا میدانم که از وقتی کالنتری
را ترک کردهام هیچکس کار مرا در پارک ادامه نداده .پس چه کسی میتواند
باشد .چه کسی آدمکها را دم در خانهام میگذارد.
وانیا و ایدیت نیستند .خودشان میگویند .یک ماهی میشود که
برایشان قلبهای تیرخورده و گل میفرستند .هیچکس چیزی ندیده.
ایدیت نمیداند چه باید بکند .وانیا دیگر تحملش را ندارد .یک بلیط برای
کانادا دارد ،یک طرفه .میداند که تا مدتهای طوالنی نمیتوانند یکدیگر
را ببینند .من میترسم؛ خیلی هم میترسم.
شروع کردهام به یادداشت برداشتن ،خط زدن مثل دیوانهها ،هیچچیز
را نمیگذارم از زیر دستم در برود .حاال چیزی از سه سرباز خوب خدا باقی
نمانده .میخواستیم باری را با خود حمل کنیم که در دستمان منفجر
شد .تکههایمان به هوا پرتاب شد .ما خردههایی هستیم که که به سختی
میتوان در کوبا دوباره کنار هم چیدشان .ما تراشهایم.
با یک مشت تراشه چه میتوان ساخت؟ هیچ .هنری ،اورلندو و یانی
چیز دیگری میگویند.
«یه چیزی با این آشغاال درست میکنیم ،خیلی کارا با این خرابهها
میشه کرد ،خواهی دید عروسک کوچولوی تراشهای ،همه چی برات
روشنتر میشه .نمیخواد حاال مث یه دیوونٔه حرومزادٔه به گا رفته ،رفتار
کنی .میدونی هرجا بری همینه .همین وضعیت منتظرت نشسته .همهچی
قصهست ،استعارهِ .ننِه 1با من حرف بزن .بذار کمکت کنم .یخ نزن .من
کمکت میکنم تا همٔه آدمکهایی رو که دم خونت میذارن جمع کنی.
میبینی که به یه دردی میخورن».
تراشههای کوبا
143 .1نینی.
پاهاش .همانطور که به آدمکهایی که دم در گذاشته بودند نگاه میکنم،
او پچپچ میکند« ،امل».
«اص ً
ال نمیدانم چه اتفاقی داره میافته».
«خسته به نظر میرسی .زیر چشات گود افتاده .ول کن همه رو .بیا
اینجا .من بعدا ً برات بیشتر توضیح میدم».
نگاهش میکنم .با خرس بازی میکند .به نظر میآید تدی-هانی از
بازی خوشش میآید .یانی مینشاندش روی شکم .آرام نوازشش میکند؛ آن
قدر تا یکی از دستهایش میافتد .خود به خود .روی پوست من میخزد.
"بیا اینجا ".یانی به دامم میاندازد .و ما روی تخت میغلطیم تا وقتی که
چیزی به جز آشفتگی باقی نمیماند .زبان ،آلت ،عرقُ ،کس ،آب دهان .یک
بار ،دوبار ،سه بار .چیزی نمانده که بمیریم.
یانی بین بریدههای نفس میگوید« :هیچ نظمی در تراشهها وجود نداره.
س ِر سه سرباز خوب خدا چی میآد؟ من چی؟ اورلندو ،هنری؟ ِن ِنه ،تو همٔه
داستانو میدونی».
برای یانی همهچیز از اول روشن بود .آشفتگی ،درد ،کسالت ،مرگ،
بازی ،وحشت .ما ،وانیا ،من و ایدیت بودیم .ما ،اورلندو ،هنری ،من و یانی هشت داستان کوتاه از نویسندگان معاصر کوبا
بودیم .ما با واقعیت روبرو بودیم .تنها .مثل خیلیها .سرگردان روی هیچ،
همیشه در معرض فرورفتن در زمین .در محاصرٔه مردم در میان شهری
شلوغ اما با هیچچیز و هیچکس .ما واقعا ً تنها بودیم .مثل مردهها.