Professional Documents
Culture Documents
بوف کور
بوف کور
=========================================================
در اختیار txtتایل دارند آثار فارسی را که قانون حق نشر شامل آن ها نی شود به صورت
تایل دارید با ما هکاری داشته باشید و کتاب مورد علقه خود را در کتابانه قرار دهید می
توانید با ما به آدرس
=========================================================
بوف کور
در زندگی زخهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد
.و میتاشد
این دردها را نیشود به کسی اظهار کرد ،چون عموما عادت دارند که این
و اگر کسی بگوید یا بنویسد ،مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان
سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر
هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط
شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مدره است -ولی افسوس
که تاثی این گونه دارو ها موقت است و با ی تسکی پس از مدتی بر شدت درد
.میافزاید
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ،این انعکاس سایهء روح
که در حالت اغماء و برزخ بی خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی
خواهد برد؟
من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق
افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نواهم کرد و نشان شوم
آن تا زنده ام ،از روز ازل تا ابد تا آنن که خارج از فهم و ادراک بشر است
زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد -زهرآلود نوشتم ،ولی می خواستم بگوی
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست ،آنچه را که از ارتباط وقایع
،در نظرم مانده بنویسم ،شاید بتوان راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه
فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصل خودم بتوان باور بکنم -چون برای
من هیچ اهیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میتسم که
و فهمیدم که تا مکن است باید خاموش شد ،تا مکن است باید افکار خودم
را برای خودم نگهدارم و اگر حال تصمیم گرفتم که بنویسم ،فقط برای
.خودم را بت بشناسم
این مردمی که شبیه من هستند ،که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا
دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای
،مسخره کردن و گول زدنن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم
می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
،من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است
آفتاب نبود ،بلکه فقط یک پرتو گذرنده ،یک ستارهء پرنده بود که بصورت
-بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد
سه ماه -نه ،دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم ،ولی
من است؟
،نه ،اسم او را هرگز نواهم برد ،چون دیگر او با آن اندام اثیی
.دنیای پست درنده نیس -نه ،اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم
-بردم -زندگی من تام روز میان چهار دیوار اتاقم می گذشت و می گذرد
تام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود -ههء وقتم وقف
نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ،برای
از حسن اتفاق خانه ام بیون شهر ،در یک مل ساکت و آرام دور از
آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده -اطراف آن کامل مزا و دورش
خرابه است .فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا
است و شهر شروع می شود .نی دان این خانه را کدام منون یا کج سلیقه
در عهد دقیانوس ساخته ،چشمم را که می بندن نه فقط ههء سوراخ سنبه هایش
.پیش چشمم مسم می شود ،بلکه فشار آنا را روی دوش خودم حس می کنم
.خانه ایکه فقط روی قلمدانای قدی مکن است نقاشی کرده باشند
،ههء اینها را بسایهء خودم که روی دیوار افتاده است توضیح بدهم -آری
پیشت برای فقط یک دلوشکنک مانده بود .میان چهار دیوار اطاقم روی
،اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم ،بعد از آنکه او را دیدم اصل معنی
چیزیکه باورنکردنی است نی دان چرا موضوع ملس ههء نقاشیهای من
از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است .هیشه یک درخت سرو می کشیدم
،که زیرش پیمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده
چنباته نشسته و دور سرش شاله بسته بود و انگشت سبااه دست چپش
را بالت تعجب به لبش گذاشته بود - .روبروی او دختی با لباس سیاه
بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد -چون میان آنا یک جوی آب
فاصله داشت -آیا این ملس را من سابقا دیده بوده ام ،یا در خواب به من
و غریب تر آنکه برای این نقش مشتی پیدا میشد و حتی بتوسط عموی از
.میفرستاد
حال قضیه ای باطرم آمد -گفتم :باید یادبودهای خودم را بنویسم ،ولی
این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر هی
اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم -دوماه پیش ،نه ،دو ماه و چهار روز
-میگذرد .سیزدهء نوروز بود .ههء مردم بیون شهر هجوم آورده بودند
من پنجرهء اطاقم را بسته بودم ،برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ،نزدیک
غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عموی وارد شد -یعنی خودش
جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود .گویا ناخدای کشتی بود ،تصور کردم
شاید کار تارتی با من دارد ،چون شنیده بودم که تارت هم می کند -برحال
عموی پیمردی بود قوزکرده که شالهء هندی دور سرش بسته بود ،عبای
،زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود
یه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد .ریش کوسه اش را که از زیر
شال گردن بیون آمده بود می شد دانه دانه شرد ،پلک های ناسور سرخ
عکس من روی آینهء دق افتاده باشد -من هیشه شکل پدرم را پیش خودم
هی جور تصور می کردم ،بحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد -من
،بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تیه بکنم ،چراغ را روشن کردم
رفتم در پستوی تاریک اطاقم ،هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوان
چیزی باب دندان او پیدا کنم ،اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم
نی رسد ،چون نه تریاک برای مانده بود و نه مشروب -ناگهان نگاهم
ببالی رف افتاد -گویا بن الام شد ،دیدم یک بغلی شراب کهنه که بن
-ارث رسیده بود -گویا بناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند
بالی رف بود ،هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصل بکلی یادم
رفته بود ،که چنی چیزی در خانه هست .برای اینکه دستم به رف برسد
چهارپایه ای را که آنا بود زیر پای گذاشتم ولی هی که آمدم بغلی را
صحرای پشت اطاقم پیمردی قوزکرده ،زیر درخت سروی نشسته بود و
یک دخت جوان ،نه -یک فرشتهء آسانی جلو او ایستاده ،خم شده بود
و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد ،در حالی که پیمرد
دخت درست در مقابل من واقع شده بود ،ولی بنظر می آمد که هیچ
متوجه اطراف خودش نی شد .نگاه می کرد ،بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند
مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود ،مثل اینکه بفکر شخص
غایبی بوده باشد -از آنا بود که چشمهای مهیب افسونگر ،چشمهایی
،که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند ،چشمهای مضطرب ،متعجب
مرا تا آناییکه فکر بشر عاجز است بودش می کشید -چشمهای مورب
طبیعی دیده بود که هر کسی نی توانست ببیند؛ گونه های برجسته ،پیشانی
مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولنی جدا شده ولی هنوز سی نشده
بود .موهای ژولیدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و
مردمان معمولی نیست ،اصل خوشگلی او معمولی نبود ،او مثل یک منظرهء
رویای افیونی به من جلوه کرد ...او هان حرارت عشقی مهر گیاه را در من
سینه ،کپل و ساق پاهایش پایی می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش
جفتش بیون کشیده باشند -مثل مادهء مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا
.کرده باشند
لباس سیاه چی خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ،وقتی که
مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییی بکند ،مثل انعکاس خنده ای بود
من در حالی که بغلی شراب دستم بود ،هراسان از روی چهارپایه پایی
جستم -نی دان چرا می لرزیدم -یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود ،مثل
اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم -بغلی شراب را زمی گذاشتم
نی دان -و سرم را میان دو دستم گرفتم -چند دقیقه طول کشید؟
بغلی شراب را برداشتم ،وارد اطاق شدم ،دیدم عموی هینکه بودم آمدم
رفته و لی در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود -اما زنگ خندهء خشک
هوا تاریک می شد ،چراغ دود می زد ،ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در
خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود -زندگی من از این لظه تغیی
،کرد -بیک نگاه کافی بود ،برای اینکه آن فرشتهء آسانی ،آن دخت اثیی
.تا آنایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثی خودش را در من می گذارد
در این وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبل
می آمد ،مثل اینکه روان من در زندگی پیشی در عال مثال با روان او
این پیش آمد وحشت انگیز که باولی نگاه بنظر من آشنا آمد ،آیا هیشه دو نفر
مرموزی میان آنا وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را
بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیمرد -این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را
تام شب را باین فکر بودم .چندین بار خواستم بروم از روزنهء دیوار
نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیمرد ترسیدم ،روز بعد را بمی فکر
بودم .آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالخره
با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم
،ولی هی که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک
مانند هان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود -اصل
بکلی مسدود و از جنس آن شده بود ،مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته
است -چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت
میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمتین نشانه ای از روزنهء
دیوار دیده نی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود -یکپارچه
.سرب شده بود
آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود ،از این ببعد
،مانند روحی که در شکنجه باشد ،هر چه انتظار کشیدم -هر چه کشیک کشیدم
،هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت -.تام اطراف خانه مان را زیر پا کردم
نه یک روز ،نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که
به مل جنایت خود برمی گردند،هر روز طرف غروب مثل مرغ
سرکنده دور خانه مان می گشتم ،بطوریکه ههء سنگها و ههء ریگهای
از کسانی که آنا دیده بودم پیدا نکردم -آنقدر شبها جلو مهتاب زانو
،بزمی زدم ،از درختها ،از سنگها ،از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد
اثری از او ندیدم -اصل فهمیدم که ههء این کارها بیهوده است ،زیرا او
نی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد -مثل آبی
مادی ،دستهای آدمی آن را ندوخته بود -او یک معمولی نبوده و دستهای
ههء اینها را فهمیدم ،این دخت ،نه این فرشته ،برای من سرچشمهء تعجب
و الام ناگفتنی بود .وجودش لطف و دست نزدنی بود .او بود که حس
پرستش را در من تولید کرد .من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ،یکنفر آدم
یک سد نناک از وقتی او را گم کردم ،از زمانیکه یک دیوار سنگی ،
بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد ،حس کردم که زندگیم
برای هیشه بیهوده و گم شده است .اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی
از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برای نداشت؛ زیرا او مرا که
ندیده بود ،ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود
که ههء مشکلت فلسفی و معماهای الی را برای حل کند -بیک نگاه او
از این ببعد بقدار مشروب و تریاک خودم افزودم ،اما افسوس بای
اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ،بای اینکه
،فراموش بکنم ،روزبروز ،ساعت بساعت ،دقیقه بدقیقه فکر او ،اندام او
می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود .از میان روزنهء پستوی
اطاقم ،مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته ،از میان سوراخ
هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم ،نی دان چرا
می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب ،درخت سرو ،و بتهء گل نیلوفر
را پیدا کنم -هان طوری که بتیاک عادت کرده بودم ،هانطور باین گردش
در تام راه عادت داشتم ،مثل این که نیویی مرا به این کار وادار می کرد.
ملی که روز سیزده بدر او را آنا دیده بودم پیدا کنم -.اگر آنا را
پیدا می کردم ،اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی
دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود -آیا
از یک سوراخ ،از یک روزنهء بدبت پستوی اطاقم دیدم -مثل سگ
دور زنبیل می آورند از ترس میود پنهان می شود ،بعد برمی گردد که
تکه های لذیذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند .منهم هان حال را
شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ،هوا گرفته و بارانی بود و مه
بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ،من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و
مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست -در این شب آنچه که
،نباید بشود شد -من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی
در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از هیشه
صورت هول و مو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت
بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر
.بود
روی عادت ،از روی حس مصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که
.رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ،هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته
ولی نی دان چرا بی اراده چشمم کبیت زدم که جای کلید را پیدا کنم
بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ،دو چشم درشت سیاه
که میان صورت مهتابی لغری بود ،هان چشم هایی را که بصورت انسان
،خیه میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم ،اگر او را سابق بر این ندیده بودم
می شناختم-نه ،گول نورده بودم .این هیکل سیاهپوش او بود -من
مثل وقتی که آدم خواب می بیند ،خودش می داند که خواب است و می خواهد
-بیدار بشود اما نی تواند .مات و منگ ایستادم ،سر جای خودم خشک شدم
آمدم ،کلید را در قفل پیچاندم ،در باز شد ،خودم را کنار کشیدم -او مثل
کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ،از دالن تاریک گذشت .در
اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم .دستپاچه چراغ را
روشن کردم ،دیدم او رفته روی تتخواب من دراز کشیده .صورتش در
سایه واقع شده بود .نی دانستم که او مرا می بیند یا نه ،صدای را می توانست
بشنود یا نه ،ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت .مثل این بود
آیا ناخوش بود ،راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر
خوابگرد آمده بود -در این لظه هیچ موجودی حالتی را که طی کردم
نی تواند تصور کند -یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم -نه ،گول
نورده بودم .این هان زن ،هان دخت بود که بدون تعجب ،بدون یک
کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ هیشه پیش خودم تصور می کردم که
ژرف بی پایان را داشت چون باید بواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنی
داشت .صورتش یک فراموشی گیج کنندهء ههء صورتای آدم های دیگر را
سست شد -در این لظه تام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت
،چشم های درشت ،چشمهای بی اندازه درشت او دیدم ،چشم های تر و براق
مثل گوی الاس سیاهی که در اشک انداخته باشند-در چشم هایش -در
چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متاکمی را که جستجو می کردم پیدا
کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ،مثل این بود که
قوه ای را از درون وجودم بیون می کشند ،زمی زیر پای میلرزید و اگر
قلبم ایستاد ،جلو نفس خودم را گرفتم ،میتسیدم که نفس بکشم و او
داشت ،مثل این مانند ابر یا دود ناپدید بشود ،سکوت او حکم معجز را
بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند ،از این دم ،از این ساعت
که هه کس نی تواند ببیند ،مثل اینکه مرگ را دیده باشد ،آهسته بم
صورت او هان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود
که تکیده تر و لغرتر شده بود .هی طور دراز کشیده بود ناخن انگشت
سبابهء دست چپش را می جوید -رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه
نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ،بازو و دو طرف سینه و تام تنش
.پیدا بود
بود .اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور
باید بیک موسیقی دور آسانی و ملی عادت داشته باشد از صدای من
.متنفر بشود
تا چیزی برایش پیدا کنم -اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم
نیسد -اما مثل اینکه به من الام شد ،بالی رف یک بغلی شراب کهنه که
از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم-چهارپایه را گذاشتم -بغلی شراب را
پایی آوردم -پاورچی پاورچی کنار تتخواب رفتم ،دیدم مانند بچهء
خسته و کوفته ای خوابیده بود .او کامل خوابیده بود و مژه های بلندش
مثل ممل بم رفته بود -سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لی
برای اولی بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد .چون دیدم
این چشم ها بسته شده ،مثل اینکه سلتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی
که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد ،کمی آرام گرفت .صندلی خودم
-را آوردم ،کنار تت گذاشتم و بصورت او خیه شدم -چه صورت بچه
گانه ،چه حالت غریبی! آیا مکن بود که این زن ،این دخت ،یا این فرشتهء
عذاب (چون نی دانستم چه اسی رویش بگذارم) آیا مکن بود که این
ببوسم-نیدان چرا دست لرزان خودم گیسوان سنگی سیاهش متصاعد می شد
را بلند کردم .چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم -زلفی
-که هیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود-بعد انگشتان را در زلفش فرو بردم
موهای او سرد و نناک بود-سرد ،کامل سرد .مثل اینکه چند روز
میگذشت که مرده بود-من اشتباه نکرده بودم ،او مرده بود.دستم را از
توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم -کمتین تپشی احساس
نی شد ،آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم ،ولی کمتین اثر از زندگی در او
...وجود نداشت
و سردی مرگ را از او بگیم شاید باین وسیله بتوان روح خودم را در
نر و مادهء مهر گیاه بم چسبیده بودی ،اصل تن او مثل تن مادهء مهر گیاه
بود که از نر خودش جدا کرده باشند و هان عشق سوزان مهر گیاه را
تگرگ سرد شده بود .حس می کردم که خون در شریان منجمد میشد و این
می کرد -ههء کوششهای من بیهوده بود ،از تت سرما تا ته قلب نفوذ
پایی آمدم ،رختم را پوشیدم.نه ،دروغ نبود ،او اینجا در اطاق من ،در
تا زنده بود ،تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود ،فقط یادگار
چشمش مرا شکنجه می داد ،ولی حال بی حس و حرکت ،سرد و با چشم های
این هان کسی بود که تام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصل
نداشت از میان لباس سیاه چی خورده اش آهسته بیون آمد ،از میان
جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت ،گویا
-سایهء مرا هم با خودش برد .ولی تنش بی حس و حرکت آنا افتاده بود
عضلت نرم و لس او ،رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند
تیه شده بود -من زیر زمی و خوراک لذیذی برای کرم ها و موشهای
در این اطاق فقی پر از نکبت و مسکنت ،در اطاقی که مثل گور بود ،در میان
تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء دیوارها فرو رفته
یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببم -بود .بایستی
با مردهء او -بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام -یک مرده .یک مردهء
در این لظه افکارم منجمد شده بود ،یک زندگی منحصر بفرد عجیب در
،من تولید شد.چون زندگیم مربوط بمهء هستیهایی میشد که دور من بودند
با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی
فکر و خیالی بنظرم غی طبیعی نی آمد -من قادر بودم بآسانی برموز
نقاشی های قدیی ،باسرار کتابای مشکل فلسفه ،بماقت ازلی اشکال و
انواع پی ببم .زیرا در این لظه من در گردش زمی و افلک ،در نشو و
در اینجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ،به یک وسواس خود
پناهنده می شود :عرق خور میود مست می کند ،نویسنده می نویسد ،حجار
قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی
بیچاره بودم ،یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر
شاهکار بشود ؟ اما در تام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس
می کردم ،یکجور ویر و شور مصوصی بود ،می خواستم این چشمهایی که
.برای هیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم
این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم ،یعنی دست خودم
نبود .آنم وقتی که آدم با یک مرده مبوس است -هی فکر شادی
بالخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم ،دو شعدان آوردم و بالی
سر او روشن کردم -جلو نور لرزان شع حالت صورتش آرامت شد و در
سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیی بودش گرفت -کاغذ و لوازم
می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده مکوم به تزیه و نیستی
بود ،این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش
بکشم ،روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم -.هان خطوطی که از این
باشد ولی باید تاثی بکند و روحی داشته باشد ،اما من که عادت به نقاشی
چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حال باید فکر خودم را بکار بیندازم و
***************************
،زنده شده ،عشق من در کالبد او روح دمیده -اما از نزدیک بوی مرده
بوی مردهء تزیه شده را حس می کردم -روی تنش کرم های کوچک در هم
.کردند -او کامل مرده بود ولی چرا ،چطور چشمهایش باز شد؟ نیدان
-نیخواهم کسی این پرسش را از من بکند ،ولی اصل کار صورت او
نه ،چشمهایش بود و حال این چشمها را داشتم ،روح چشمهایش را روی
من نی خورد ،این تنی که مکوم به نیستی کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد
و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمی بود! حال از این ببعد او در اختیار من
مایل بودم می توانستم چشم هایش بود ،نه من دست نشاندهء او .هر دقیقه که
هر چه تامت بردم در قوطی حلبی خودم که را ببینم -نقاشی را با احتیاط
،شب پاورچی پاورچی می رفت .گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود
صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ،شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری
خواب میدید ،شاید گیاه ها میوییدند -در این وقت ستاره ای رنگ پریده
پشت توده های ابر ناپدید می شدند .روی صورت نفس ملی صبح را حس
کرده بود! اول بیال رسید او را در اطاق خودم چال بکنم ،بعد فکر ردم
او را ببم بیون و در چاهی بیندازم ،در چاهی که دور آن گل های نیلوفر
کبود روییده باشد-اما ههء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر ،چقدر زحت
اصل زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او ،هرگز ،هرگز هیچ کس از
بیفتد -او آمده بود در اطاق من ،جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده
بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده
نشود -بالخره فکری به ذهنم رسید :اگر تن او را تکه تکه می کردم و در
چدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیون -دور ،خیلی دور
این دفعه دیگر تردید نکردم ،کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم
داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت
او را در میان خودش مبوس کرده بود -تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود
پاره کردم -مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم
جلوه کرد ،بعد سرش را جدا کردم -چکه های خون لته شدهء سرد از گلویش
در چدان جا دادم و لباسش هان لباس سیاه را رویش کشیدم -در چدان
-هینکه فارغ شدم نفس راحتی را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم
کشیدم ،چدان را برداشتم وزن کردم ،سنگی بود ،هیچوقت آنقدر احساس
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود .از اطاقم بیون رفتم
دیاری دیده نی شد .کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود
قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود .صورتش را پیمردی
که با شال گردن پنی پیچیده بود دیده نی شد -آهسته نزدیک او رفتم
هنوز چیزی نگفته بودم ،پیمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه
اگه حال خواستی من خودم حاضرم هان -یه کالسکهء نعش کش هم«-
میلرزید .من با دست اشاره بسمت خانه ام قهقه خندید بطوریکه شانه هایش
در است که بآن دو اسب سیاه لغر مثل تشریح بسته شده بود -پیمرد
،قوزکرده آن بال روی نشیمن نشسته بود و یک شلق بلند در دست داشت
ولی اصل برنگشت بطرف من نگاه بکند -من چدان را بزحت در درون
کالسکه گذاشتم که میانش جای مصوصی برای تابوت بود .خودم هم
رفتم بال میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا
.مکم نگهداشتم
در هوا صدا کرد ،اسبها نفس زنان براه افتادند ،از بینی آنا بار شلق
ملی بر می داشتند -دستهای لغر آنا مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش
را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی
بآهنگ مصوصی متن بود -یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای
مردهء او ،نعش او ،مثل این بود که هیشه این وزن روی سینهء مرا فشار
می داده .مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود .کالسگه با سرعت و راحتی
-کوههای بریده بریده ،درخت های عجیب و غریب توسری خورده ،نفرین
باشد شبیه بود .نی دان دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت
را تا قلب انسان انتقال می دادند .مثل این بود که هرگز یک موجود زنده
نی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد ،شاید برای سایهء موجودات
جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و
پشت آنا خانه های پست و بلند ،بشکلهای هندسی ،مروطی ،مروط ناقص
غلیظ ناپدید شد -ابرهای سنگی باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند
مانند کرد و غبار ویلن و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود .و ن ن باران
بعد از آنکه مدتا رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش
پشت کوه یک موطهء خلوت ،آرام و باصفا بود ،یک جایی که هرگز
ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور
من نبود -روی زمی از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود ،بنظر
میآمد که تاکنون کسی پایش را در این مل نگذاشته بود -من چدان را
دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ،دو قران و یک عباسی من
:بیشت توی جیبم نبود .کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت
بری هینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چدون
نشیمن خود پایی جست .من چدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء
هینجا خوبه؟-
مشغول کندن شد .من چدان را زمی گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده
بودم .پیمرد با پشت خیده و چالکی آدم کهنه کاری مشغول بود ،در ضمن
کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند
:شد و گفت
،من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم .دوقران و یک عباسی بیشت نداشتم
نی خواد ،قابلی نداره .من خونتونو بلدم هان -وانگهی عوض -
! مزدم من یک کوزه پیدا کردم ،یه گلدون راغه ،ماله شهر قدی ری هان
.بعد با هیکل خیده قوز کرده اش می خندید ! بطوریکه شانه هایش می لرزید
کوزه را که میان دستمال چروکی بسته بود زیر بغلش گرفته بود و
.بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالکی مصوصی بالی نشیمن قرار گرفت
شلق در هوا صدا کرد ،اسبها نفس زنان براه افتادند ،صدای زنگوله گردن آنا
.در هوای مرطوب به آهنگ مصوصی متن بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپدید شد
هینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم ،مثل اینکه بار سنگینی از روی سینه ام
را فرا گرفت -دور خودم را برداشته شد و آرامش گوارایی سرتا پای
.نگاه کردم :اینجا موطه کوچکی بود که میان تپه ها و کوههای کبود گی کرده بود
روی یکرشته کوه آثار و بناهای قدیی با خشت های کلفت و یک رودخانه خشک
من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم این چشمهای درشت وقتی که
از خواب زمینی بیدار می شد جایی به فراخور ساختمان و قیافه اش پیدا می کرد
،برداشتم و میان گودال گذاشتم -گودال درست باندازه چدان بود ،مو نیزد
.ولی برای آخرین بار خواستم فقط یک بار در آن -در چدان نگاه کنم
در چدان را باز کردم -اما وقتی که گوشه لباس سیاه او را پس زدم
درشت سیاه دیدم که بدون حالت رک زده بن نگاه می کرد و زندگی من
بتعجیل در چدان را بستم و خاک رویش ریتم بعد با لگد خاک را
کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم ،مکم کردم ،رفتم از بته های نیلوفر
را انام دادم بعد قلبه سنگ و شن آورم و رویش پاشیدم تا اثر قب این کار
پاره و خون لته شده سیاهی به آن چسبیده بود ،دو مگس زنبور
که درهم می لولیدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما
می دوانید و غلیظ تر می شد .بطوریکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای
نزدیک غروب بود ،ن ن باران می آمد ،من بی اراده چرخ کالسکه
را میان خون دله شده دیده بودم ،در شب تاریکی ،درشت عمیقی
که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ،چون دو چشمی
که بنزله چراغ آن بود برای هیشه خاموش شده بود و دراینصورت
،سکوت کامل فرمانروایی داشت ،بنظرم آمد که هه مرا ترک کرده بودند
-بی من و تاریکی عمیقی که در روح من پایی آمده بود تولید شده بود
این سکوت یکجور زبانی است که ما نی فهمیم ،از شدت کیف سرم گیج رفت ؛
،خودم حس کردم ؛ رفتم در قبستان کنار جاده روی سنگ قبی نشستم
سرم را میان دو دستم گرفتم و بال خودم حیان بودم -ناگهان صدای
خنده خشک زننده ای مرا بودم آورد ،روی را برگردانیدم و دیدم هیکلی
که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود پلوی نشسته بود و چیزی
،مثل امروز رفتم یه قب بکنم این گلدون از زیر خاک دراومد -
،میدونی گلدون راغه ،مال شهر قدی ری هان ؟ اصل قابلی نداره
-هی بغل ،من یه کالسکه نعش کش دارم بیا ترو به خونت برسون هان ؟
کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد -از زور خنده شانه هایش
.می لرزید ،من کوزه را بردشتم و دنبال هیکل قوز کرده پیمرد راه افتادم
سرپیچ جاده یک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سیاه لغر ایستاده بود
درون کالسکه میان جای مصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز
کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ،برای اینکه اطرافم را بتوان
.ببینم کوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم
شلق در هوا صدا کرد ،اسبها نفس زنان براه افتادند .خیزهای
مرطوب به آهنگ مصوصی متن بود -از پشت ابر ستاره ها
مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دله شده سیاه بیون
را فراگرفت ،فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای سرتاپای
کج و کوله مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه مبادا بلغزند
متوک سیاه کنار جاده رنج کشیده بودند .ولی بدنه دیوار
از خود این خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی
بود گویا بوی مرده هیشه بسم من فرو رفته بود و هه عمرم
کوزه را روی میز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ،هان قوطی حلبی
که غلکم بود و در پستوی اطاقم قای کرده بودم برداشتم آمدم دم
،بیون آوردم ،مقابله کردم ،با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت
مثل اینکه عکس یکدیگر بودند -هر دو آنا یکی و اصل کار
یک نقاش بدبت روی قلمدانساز بود -شاید روح نقاش کوزه
روی کاغذ بود ،در صورتیکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف
قیافه تودار نه ،باورکردنی نبود ،هان چشمهای درشت بیفکر ،هان
،شده بود .زیر گلهای نیلوفر کبود ،در میان خون غلیظ
من خودم را تا این اندازه بدبت و نفرین زده گمان نیکردم ،ولی
این کوزه را صدها شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده بود
آبادی های ویران ،که با خشت و زین ساخته شده بود مردمانی
،میان این مردمان یکنفر نقاش فلک زده ،یکنفر نقاش نفرین شده
جع کنم و فقط دود اثیی تریاک بود که میتوانست افکار مرا
هرچه تریاک برای مانده بود کشیدم تا این افیون غریب هه مشکلت
.بود
-خستگی گوارا ویا امواج لطیفی بود که از تنم به بیون تراوش میکرد
* * * * * * * * * * * * * * * *
من بیدار بودم ،حس میکردم که تنم داغ است و لکه های خون
به عبا و شال گردن چسبیده بود ،دستهای خونی بود .اما
،در من تولیأ شده بود که شدید تر از فکر مو کردن آثار خون بود
مدتا بود که منتظر بودم بدست داروغه بیفتم .ولی تصمیم داشتم
شده بود ،میخواستم این دیوی که مدتا بود درون وظیفه اجباری
* * * * * * * * * * * * * * * *
لکه های خون را مو بکنم ولی قبل از اینکه بدست آنابیفتم یک
میخواهم پیش از آنکه بروم دردهایی که مرا خرده خرده مانند خوره
یا سلعه گوشه این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم -.چون باین
وسیله بت میتوان افکار خودم را مرتب و منظم بکنم -آیا مقصودم
بوده است از دست داده ام ،گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه
پاره ها ی مرا بواند ،میخواهد هفتاد سال سیاه هم نواند -من فقط
-برای این احتیاج بنوشت که عجالتا برای ضروری شده است مینویسم
-متاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم ،به سایه خودم ارتباط بدهم
این سایه شومی که جلو روشنایی پیه سوز رویدیوار خم شده و مثل این است که آنچه که
فقط با سایه خودم خوب میتوان حرف بزن ،اوست که مرا وادار برف زدن
:نه ،شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده باو بگوی
بیون نگاه بکنم ،در آینه بودم نگاه کنم .چون هه جا سایه های مضاعف
خودم را میبینم -اما برای اینکه بتوان زندگی خودم را برای سایه خیده ام
شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم -او ،چقد ر حکایتهایی راجع به ایام
سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمتین اثر از حقیقت
وجود خواهد داشت یا نه -این را دیگر نی دان -من نیدان کجا هستم و
این تکه آسان بالی سرم ،یا این چند وجب زمینی که رویش نشسته ام مال نیشابور
.یا بلخ و یا بنارس است -در هر صورت من بیچ چیز اطمینان ندارم
دید چشمهای روی سطح اشیاء متلفساییده شده -این قشر نازک و سختی
-به ثقل و ثبوت که روح پشت آن پنهان است ،حال هیچ چیز باور نی کنم
اشیاء بقایق آشکار و روشن هی الن هم شک دارم -نیدان اگر انگشتان را
به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزن و از او بپرسم :آیا ثابت و مم هستی در
صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه.آیا من یک موجود مزا
.و مشخص هستم .؟ نیدان -ولی حالکه در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم
.نه ،آن (من) سابق مرده است ،تزیه شده ،ولی هیچ سد و مانعی بی ما وجود ندارد
باید حکایت خودم را نقل بکنم ولی نیدان باید از کجا شروع کرد -سرتاسر زندگی
قصه و حکایت است .باید خوشه انگور را بفشارم و شیه آنرا قاشق قاشق
از کجا باید شروع کرد ؟ چون هه فکر هایی که عجالتا در کله ام
میجوشد ،مال هی الن است .ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد -یک اتفاق
.پیش باشد
-گذشته ،آینده ،ساعت ،روز ،ماه و سال هه جلو م نقش می بندد
-پوچ چیزدیگری نیست -فقط برای مردمان معمولی ،برای رجاله ها
حد معینی دارد ،مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع
است ،در صورتی که میان تنم هیشه یک شعله میسوزد و مرا مثل شع
.آب میکند
نه ،اشتباه میکنم -مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه دیگدان افتاده و
تازه مانده ،فقط از دود و دم دیگران خفه شده .اطاقم مثل هه اطاقها با خشت و
آجر روی خرابه هزاران خانه های قدیی ساخته شده ،بدنه سفید
کرده و یک حاشیه کتیبه دارد -درست شبیه مقبه است -کمتین حالت
و جزئیات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بودش مشغول
بکند ،مثل کار تنک کنج دیوار .چون از وقتی که بستی شده ام بکارهای
کمت رسیدگی میکنند -میخ طویله ای که بدیوار کوبیده شده جای ننوی
.من و زن بوده و شاید بعدها هم وزن بچه های دیگر را متحمل شده است
موجوداتی که سابق بر این در این اطاق بوده اند اتشمام میشود ،بوریکه
تا کنون هیچ جریان و باد ینتوانسته است این بوهای سج و تنبل و غلیظ ر
سوخته ،بوی پیاز داغ ،بوی جوشانده ،بوی پنیک و مامازی بچه ،بوی
مرده یا در حال نزع که هه آنا هنوز زنده هستند و علمت مشخثه خود
نگه داشته اند .خیلی بوهای دیگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم
یکی از آنا رو بیاط خودمان باز میشود و دیگری رو بکوچه است -از
هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده ،و مدرسه و کاروانسرا
دارد -شهری که بزرگتین شهر دنیا بشمار میآید ،پشت اطاق من نفس
.این دو دریچه مرا با دنیای خارج ،با دنیای رجاله ها مربوط میکند
.ربطی ندارد
از تام منظره شهر دکان قصابی حقیی جلو دریچه اطاق من است که
آنا منتهی بسم شده ،مثل اینکه مطابق یک قانون وحشی دستهای آنا
فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان را بریده و در روغن داغ
شده ؛ جلو دکان میآوردن .مرد قصاب دست چرب خود را بریش حنا بسته اش
میکشد ،اول لشه گوسفندها را با نگاه خریداری ورانداز میکند ،بعد دو تا
از آنا را انتاب میکند ،دنبه آنا را با دستش وزن میکند ،بعد میبد
میکند ،دست مالی میکند ،بعد یک گز لیک دسته استخوانی برمیدارد تن
،پن است .توی سفره او یک دستغاله ،دو تا نفل ،چند جور مهره رنگی
؛ یک گازانب زنگ زده ،یک آب دوات کن ،یک یک گز لیک ،یک تله موش
شانه دندانه شکسته ،یک بیلچه و یک کوزه لغابی گذاشته که رویش را
کرده ام ،هیشه با شال گردن چرک ،عبای ششتی ،یه باز که از میان او
اي« مرد در آنا بوده است .پشت این کله مازویی و تراشیده او که
و احقانه ای مثل علف هرزه روییده است ؟ گویا سفره روبروی پیمرد و
بساط خنزر پنزر او با زندگیش رابطه مصوص دارد .چند بار تصمیم
.گرفتم بروم با او حرف بزن و یا چیزی از بساطش برم ،اما جرات نکردم
دایه ام به من گفت این مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط هی یکدانه کوزه را برای
.درمیآورد
اینها رابطه من با دنیای خارجی بود ،اما از دنیای داخلی :فقط دایه ام
و یک زن لکاته برای مانده بود .ولی ننجون دایه او هم هست ،دایه هردومان
هردومان را باهم شی داده بود .اصل مادر او مادر من هم بود -چون من
و مادر او آن زن بلند بال که موهای خاکستی داشت اصل ماد رو پدرم را ندیده ام
مرا بزرگ کرد .مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای
از پدر و مادرم چند جور حکایت شنیده ام ،فقط یکی از این حکایتها که
ننجون برای نقل کرد ،پیش خودم تصور می کنم باشد -ننجون برای گفت
که :پدر و عموی برادر دوقلو بوده اند ،هردو آنا یک شکل ،یک قیافه و
یک اخلق داشته اند و حتی صدایشان یکجور بوده بطوری که تشخیص آنا از یکدیگر کار
ناخوش میشده دیگری هم ناخوش میشده است -بقول مردم مثل سیبی که
نصف کرده باشند -بالخره -هردوی آ«ها شغل تارت را پیش می گیند و
در سن بیست سالگی بندوستان میوند و اجناس ری را از قبیل پارچه های متلف
،مثل :منیه ،پارچه گلدار ،پارچه پنبه ای ،جبه ،شال ،سوزن ،ظروف سفالی
پدرم در شهر بنارس بوده و عموی را بشهرهای دیگر هند برای کارهای
،تارتی میفرستاده -بعد از مدتی پدرم عاشق یک دخت باکره بوگام داسی
رقاص معبد لینگم میشود .کار این دخت رقص مذهبی جل بت بزرگ لینگم
،و خدمت بتکده بوده است -یک دخت خونگرم زیتونی با پستانای لیمویی
.سرخ میگذاشته
حال میتوان پیش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ،یعنی مادرم
با ساری ابریشمی رنگی زر دوزی ،سینه باز ،سربند دیبا ،گیسوی سنگی
سیاهی که مانند شب ازلی تاریک و در پشت سرش گره زده بود ،النگوهای
درشت سیاه خار و مورب ،دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که
بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا میقصیده -یک آهنگ ملی و
-و جعع شده بوده و بوسیله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگیز
حرکات مقدس -بوگام داسی مثل برگ گل باز میشده ،لرزشی بطول شانه
و بازوهایش میداده ،خم میشده و دوباره جع میشده است ،این حرکات که
مفهوم مصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف میزده است ،چه تاثیی
مکن است در پدرم کرده باشد -مصوصا بوی عرق گس و یا فلفلی او
که ملوط با عطر موگرا و روغن صندل میشده ،بفهوم شهوتی این منظره
می افزوده است -عطری که بوی شیه درخت های دوردست را دارد و
باحساسات دور و خفه شده جان میدهد -بوی مری دوا ،بوی دواهایی
سرزمینی که پر از معنی و آداب و رسوم قدی است لبد بوی جوشانده های
-مرا میداده .هه این ها یادگارهای دور و کشته شده پدرم را بیدار کرده
پدرم بقدری شیفته بوگام داسی میشود که بذهب دخت رقاص -بذهب
.بیون م یکنند
من تازه بدنیا آمده بودم که عموی از مسافرت خود به بنارس برمیگردد
،یکدل ولی مثل اینکه سلیقه و عشق او هم با سلیقه پدرم جور در میآمده
کشف میشود مادرم میگوید که هردو آنا را ترک خواهد کرد ،مگر باین
طبیعتا فریا د میزند ،آنوقت مارافسا در اطاق را باز میکند و دیگری را
قبل از اینکه آنا را در سیاه چال بیندازند پدرم از بوگام داسی خواهش
میکند که یکبار دیگر جلو او برقصد ،رقص مقدس معبد را بکند ،او هم
قبول میکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنایی مشعل با حرکات
پر معنی موزون و لغزنده میقصد و مثل مارناگ پیچ و تاب میخورد -بعد
اظطراب انگیز ،یک ناله ملوط با خنده چندشناکی بلند میشود ،یک فریاد
در را باز می کنند عموی از اطاق بیبون میآید -ولی صورتش دیوانه وار
پی و شکسته و موهای سرش از شدت بیم و هراس ،صدای لغزش سوت
بدنش مرکب بوده از یک گردن دراز که متنهی بي :برجستگی شبیه بقاشق
میشود -مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عموی میشود -یک چیز
وحشتناک معلوم نیست کسیکه بعد از آزمایش زنده مانده پدرم یا عموی
.بوده است
چون در نتیجه این آزمایش اختلل فکری برایش پیدا شده بوده زندگی
سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نیشناخته .از این رو تصور
کرده اند که عموی بوده است -آیا هه این افسانه مربوط بزندگی من
نیست ،یا انعکاس این خنده چندش انگیز و وحشت این آزمایش تاثی خودش
-از این ببعد من بز ي :نانور زیادی و بیگانه چیز دیگری نبوده ام
بالخره هو یآ پدرم برای کارهای تارتی خودش با بوگام داسی بشر ری
.زهر دندان ناگ ،مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام میسپارد
یک بوگام داسی چه چیز بتی می تواند برسم یادگار برای بچه اش بگذارد ؟
! داده است
آیا مادرم زنده است ؟ شاید الن که من مشغول نوشت هستم او در میدان
یک شهر دوردست هند ،جلو روشنایی مشعل مثل مار پیچ و تاب میخورد
و میقصد -مثل اي«که مار ناگ او را گزیده باشد ،و زن و بچه و مردهای
،کنجکاو و لت دور او حلقه زده اند ،در حال:ه پدر یا عموی با موهای سفید
قوزکرده ،کنار میدان نشسته باو نگاه میکند و یاد سیاه چال ،صدای
برق میزند ،گردنش مثل کفچه میشود و خطی که شبیه عینک است
ننجون دخت عمه ام ،هی زن لکاته مرا هم شی میداده است .و من زیر
دست عمه ام آن زن بلند بال که موهای خاکستی روی پیشانیش بود ،در هی
از وقتی که خودم را شناختم ،عمه ام را بای مادر خودم گرفتم و -
یعنی مبور شدم او را بگیم ؛ فقط یکبار این دخت خودش را بن تسلیم
-کرد ،هیچوقت فراموش نواهم کرد .آنم سر بالی مادر مرده اش بود
خیلی از شب گذشته بود ،من برای آخرین وداع هینکه هه اهل خانه
بواب رفتند با پیاهن وزیر شلواری بلند شدم ،در اطاق مرده رفتم .دیدم
دو شع کافوری بالی سرش میسوخت .یک قرآن روی شکمش گذاشته
بودند برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند -پارچه روی صورتش را
که پس زدم عمه ام را با آن قیافه با وقار و گینده اش دیدم .مثل اینکه هه
علقه های زمینی در صورت او بتحلیل رفته بود .یک حالتی که مرا وادار
-بکرنش میکرد .ولی در عی حال مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبیعی آمد
لبخند تسخر آمیزی که گوشه لب او خشک شده بود .خواستم دستش را
هی لته که حال زن است وارد شد و روبروی مادر مرده ،مادرش با چه
تکلیفم را نیدانستم ،مرده با دندانای ریک زده اش مثل این بود که ما را
-بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود -مسخره کرده بود
ماور پس رفت و شوهر عمه ام ،پدر هی لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد
.اتاق شد
.خنده خشک و زننده چندش انگیزی کرد .مو بت آدم راست میشد
بطوریکه شانه هایش تکان میخورد ،ولی بطرف ما نگاه نکرد .من از زور
خجالت میخواستم به زمی فرو روم ،و اگر میتوانستم یک سیلی مکم بصورت
مرده میزدم که بالت تسخر بانگاه می کرد .چه ننگی ! هراسان از
اطاق ماور بیون دویدم -برای خاطر هی لکاته -شاید اینکار را جور کرده بود
با وجود اینکه خواهر برادر شیی بودی ،برای اینکه آبروی آنا بباد
چون این دخت باکره نبود ،این مطلب را هم نیدانستم -من اصل
و لت نشد .میگفت ( :بی نازم ).مرا اصل بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ
،را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابید .مثل بید بودش میلرزید
که من آنطرف اطاق روی زمی میخوابیدم -کی باور میکند ؟ دو ماه ،نه ،دو ماه
.و چهار روز دور از او روی زمی خوابیدم و جرات نی کردم نزدیکش بروم
،او قبل دستمال پرمعنی را درست کرده بود ،خون کبوتر به آن زده بود
نگهداشته بود برای اینکه بیشت مرا مسخره بکند -آنوقت هه بن تبیک
میگفتند -بم چشمک میزدند ،و لبد توی دلشان میگفتند (یارو دیشب
قلعه رو گرفته ؟) و من بروی مبارکم نیآوردم -بن می خندیدند ،بریت
.من میخندیدند .با خودم شرط کرده بودم که روزی هه اینها را بنویسم
بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شاید بعلت
اینکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تت اختیار من گذاشته بود
از من بدش میآمد ،شاید میخواست آزاد باشد .بالخره یکشب تصمیم
تصمیم خودم را عملی کردم .اما بعد از گرفتم که بزور پلویش بروم
بواب و غلت بزن .تنها خواب راحتی که کردم هان شب بود -از آن
شبها وقتیکه وارد خانه میشدم ،او هنوز نیامده بود ،نیدانستم که آمده
مکوم به مرگ بوده ام .خواستم بر وسیله ای شده با فاسق های او رابطه پیدا بکنم
،این را دیگر کسی باور نواهد کرد -از هرکسیکه شنیده بودم خوشش میآمد
،کشیک میکشیدم ؛ میفتم هزار جور خفت و مذلت بودم هوار میکردم
،میآوردم آنم چه فاسق هایی :سیابی فروش ،فقیه ،جگرکی ،رییس داروغه
کله پز بودند .هه آنا را بن ترجیح میداد -با چه خفت و خواری خودم
را کوچک و ذلیل میکردم کسی باور نواهد کرد .می ترسیدم زن از دستم
چطور میتوانستم رفت و اخلق رجاله ها را یاد بگیم ؟ حال میدان آنا
را دوست داشت چون بی حیا ،احق و متعفن بودند .عشق او اصل با کثافت
و مرگ توام بود -آیا حقیقتا من مایل بودم با او بواب ،آیا صورت
ظاهر او مرا شیفته خود کرده بود یا تنفر او از من ،یا حرکات و اطوارش
بیکی کرده بودند ؟ نه ،نیدان .تنها یک چیز را میدان :این زن .این لکاته
این جادو ،نیدان چه زهری در روح من ،در هستی من ریته بود که
.نه تنها او را میخواستم ،بلکه تام ذرات تنم ،ذرات تن او را لزم داشت
گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنا وجود نداشته باشد ،آرزو میکردم که
یک زمی لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسانی هه این رجاله ها که پشت دیوار
اطاقم نفس میکشیدند ،دوندگی می کردند و کیف می کردند ،هه را میتکانید
آیا آنوقت هم هر جانور دیگر ،یک مار هندی ،یک اژدها را بن ترجیح نیداد ؟
مثل این بود که این لکاته از شکنجه من کیف و لذت میبد ،مثل اینکه دردی که مرا
،خانه نشی شدم -مثل مرده متحرک .هیچکس از رمز میان ما خب نداشت
دایه پیم که مونس مرگ تدریی من شده بود بن سرنش میکرد -برای
روز به روز تراشیده شدم ،خودم را که د رآینه نگاه میکردم گونه های
سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم -تنم پرحرارت و چشمهای
از این حالت جدید خودم کیف می کردم و درچشمهای غبار مرگ را دیده
با عمامه شیو شکری و سه قبضه ریش وارد شد .او افتخار می کرد
دوای قوت باه به پدر بزرگم داده ،خاکه شی و نبات حلق من ریته و
فلوس بناف عمه ام بسته است .باری ،هینکه آمد سر پائی من نشست
و روزی دومرتبه بور کندر و زرنیخ بدهم – چند نسخه بلند بال هم بدایه ام
،پرزوفا ،زیتون ،رب سوس ،کافور ،پر سیاوشان ،روغن های بابونه
حال بدتر شده بود ؛ فقط دایه ام ،دایه او هم بود ،با صورت پی و موهای
خاکستی گوشه اطاق ،کنار بالی من می نشست ،به پیشانیم آب سرد می زد
هم برای قصه نقل می کرد – بنظرم می آمد که این قصه ها سن مرا به عقب
می برد و حالت بچگی درمن تولید می کرد .چون مربوط به یادگارهای آن
دوره بوده است وقتیکه خیلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زن توی ننو
پلوی هم خوابیده بودی .یک ننوی دو نفره .درست یادم هست هی
نی شود تصور کرد و گیو دارهای این متلها را با کیف و اضطراب
گویا حرکات ،افکار ،آرزوها و عادات مردمان پیشی که بتوسط این متلها
.به نسلهای بعد انتقال داده شده ،یکی از واجبات زندگی بوده است
،هزاران سال است که هی حرفها را زده اند .هی جاعها را کرده اند
،هی گرفتاریهای بچگانه را داشته اند .آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک
یک متل باور نکردنی و احقانه نیست ؟ آیا من فسانه و قصه خودم
آرزوهائیکه بان نرسیده اند .آرزوهائیکه هر متل سازی مطابق روحیه مدود
– کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بواب – خواب راست بی دغدغه
بیدار که می شد م روی گونه های سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی
– شده بود –تنم داغ بود و سرفه می کردم – چه سرفه های عمیق ترسناکی
سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیوی می آمد ،مثل سرفه
درست یادم است هوا بکلی تاریک بود ،چند دقیقه درحال اغما بودم قبل از اینکه
خواب ببد با خودم حرف می زدم – در این موقع حس می کردم حتم داشتم که
بچه شده بودم و در ننو خوابیده بودم .حس کردم کسی نزدیک من است ،خیلی وقت
بود هه اهل خانه خوابیده بودند .نزدیک طلوع فجر بود و ناخوشها می دانند در
این موقع مثل این است که زندگی از سر حد دنیا بیون کشیده می شود .قلبم
،بشدت می تپید ،ولی ترسی نداشتم ،چشمهای باز بود ولی کسی را نی دیدم
چون تاریکی خیلی غلیظ و متاکم بود – چند دقیقه گذشت یک فکر ناخوش
برای آمد با خودم گفتم :شاید اوست .درهی لظه حس کردم که دست
– سرم را روی زانویش گذاشته بود ،مثل بچه ها مرا تکان می داده
دای چشم براه زن بودم ولی او هرگز نی آمد .آیا از دست او نبود
که به این روز افتاده بودم؟ شوخی نیست ،سه سال ،نه ،دوسال و
،چهار ماه بود ،ولی روز و ماه چیست ؟ برای من معنی ندارد
بستی شده بودم ،در یک دنیای غریب و باور نکردنی بیدار شده بودم
.این تصویرها زندگی مصوص به خود داشتند ،آزادانه مو و دوباره پدیدار می شدند
،گویا اراده من در آنا موثر نبود .ولی این مطلب مسلم هم نیست
این موقع خودم را نشناخته بودم و دنیا آنطوری که تاکنون تصور می کردم
مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بایش تاریکی شب فرمانروائی داشت
را باختیار خودش می گذاشتم بوسیله تریک مهول و ناشناسی خود بود بکار
.می افتاد ،بی آنکه بتوان درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم
.این احساس از دیر زمانی در سن من پیدا شده بود که زنده زنده تزیه می شد م
نه تنها جسمم ،بلکه روحم هیشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند
اغلب با یک نفر که حرف می زدم ،یا کاری می کردم ،راجع به موضوع های
گوناگون داخل بث می شدم ،در صورتیکه حواسم جای دیگری بود بفکر
خودم بودم و توی دل به خودم ملمت می کردم .یک توده در حال فسخ
...و تزیه بود .گویا هیشه اینطور بوده و خواهم بود یک ملوط نا متناسب عجیب
میانشان زندگی می کردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری ،یک شباهت
.اسش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسی باین خوبی رویش نی افتاد
و بودم دروغ می گفتم -.من هیشه از روز ازل او را لکاته نامیده ام
ولی این اسم کشش مصوصی داشت اگر او را گرفتم برای این بود که اول
او بطرف من آمد .آنم از مکر و حیله اش بود .نه ،هیچ علقه ای بن نداشت
اصل چطورمکن بود او بکسی علقه پیدا بکند ؟یک زن هوس باز که یک –
مرد را برای شهوترانی ،یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن
لزم داشت – گمان نی کنم که او باین تثلیت هم اکتفا می کرد .ولی مرا
قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود .ودرحقیقت بت از این نی توانست
انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود –چون یک شباهت مو و
گمان می کردم که یکجور تشعشع یا هاله ،مثل هاله ای که دور انبیاء میکشند
میان بدن موج میزد و هاله میان بدن او را لبد هاله رنور و ناخوش من می طلبید
حال که بت شد ،تصمیم گرفتم بروم .بروم خود را گم بکنم ،مثل سگ خوره گرفته
که میداند باید بید .مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند .صبح زود بلند
شدم ،دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوریکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار
،کردم ،از نکبتی که مرا گرفته بود گریتم ،بدون مقصود معینی از میان کوچه ها
بی تکلیف از میان رجاله هائی که هه آنا قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت
می دویدند گذشتم من احتیاجی بدیدن آنا نداشتم چون یکی از آنا ناینده باقی دیگرشان بود
.
.هه آنا یک ذهن بودند که یک مشت روده بدنبال آن آویته و منتهی بآلت تناسبیشان می شد
ناگهان حس کردم که چالک تر و سبکت شده ام ،عضلت پاهای بتندی و جلدی مصوصی
که تصورش را نی توانستم بکنم براه افتاده بود .حس می کردم که از
هه قیدهای زندگی رسته ام – شانه های را بال انداختم ،این حرکت
طبیعی من بود ،در بچگی هر وقت از زیر بار زحت و مسئولیتی آزاد
آفتاب بال می آمد و می سوزانید .در کوچه های خلوت افتادم ،سر راهم
،خانه های خاکستی رنگ باشکال هندسی عجیب و غریب :مکعب ،منشور
مروطی با دریچه های کوتاه و تاریک دیده می شد .این دریچه ها بی درو بست
بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند .مثل این بود که هرگز یک موجود ،
.خورشید مانند تیغ طلئی ،از کنار سایه دیوار میتاشید و بر می داشت
گنگ بود مثل اینکه هه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ،قانون
هزاران دهن مکند عرق تن مرا بیون می کشید .بته های صحرا
،زیر آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند .خورشید مثل چشم تب دار
پرتو سوزان خود را از ته آسان نثار منظره خاموش و بیجان می کرد .ولی
خاک و گیاه های اینجا بوی مصوصی داشت ،بوی آن بقدری قوی بود
که از استشمام آن بیاد دقیقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات
و کلمات آنزمان را در خاطرم مسم کرد ،بلکه یک لظه آن دوره را
در خودم حس کردم ،مثل اینکه دیروز اتفاق افتاده بود .یک نوع
ای متولد شده بودم .این احساس یک خاصیت مست کننده داشت
در صحرا خارها ،سنگها ،تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی
یاد روزهای دور دست خودم افتادم ولی هه این یاد بودها
.بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن یادگار باهم زندگی مستقلی داشتند
میان من و آنا گرداب عمیقی کنده شده بود .حس می کردم که امروز
– سرو بیشت فاصله پیدا کرده بودند ،تپه ها خشکت شده بودند
.نفر آدمی را داشت که سابق برین با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود
خود بود بسته می شد و فقط سایه های لرزان دیوار هائی که زاویه
.آنا مو شده بود مانند کنیزان و غلمان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند
خشک و سخت کوه مرا بیاد دایه ام انداخت ،نی دان چه رابطه ای بی
آنا وجود داشت .از کنار کوه گذشتم ،در یک موطه کوچک و با
صفائی رسیدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالی کوه یک قلعه بلند
.در سایه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خیه شده بودم
بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خواب نواهد برد –یکجور
ترس بیجا برای تولید شده بودکه کوزه خواهد افتاد ،بلند شدم که جای
پلکهای چشمم را بم فشار دادم ،اما بیال رسید که دایه ام بلند شده
بن نگاه می کند مشتهای خود را زیر لاف گره کردم ،اما هیچ اتفاق
)بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که میخواند ( :صفر ابره شاتوت ؟
،نه ،زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود .روشنائی زیادتر میشد
چشمهای را که باز کردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که
بنظرم آمد خواب دیشب آنقدر دور و مو شده بود مثل اینکه چند سال قبل وقتیکه
بچه بودم دیده ام .دایه ام چاشت مرا آورده ،مثل این بود که صورت دایه ام
،روی یک آینه دق منعکس شده باشد ،آنقدر کشیده و لغر بنظرم جلوه کرد
بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود .انگاری که وزن سنگینی صورتش
.با اینکه ننجون می دانست دود غلیان برای بد است باز هم در اطاقم غلیان می کشید
اصل تا غلیان نیکشید سر دماغ نی آمد .از بسکه دایه ام از خانه اش از
عروسش و پسرش برای حرف زده بود ،مرا هم با کیفهای شهوتی خودش شریک
کرده بود – چقدر احقانه است ،گاهی بیجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دایه ام
.در صورتیکه میدانستم زندگی من تام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود
،بن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احقها و رجاله ها بکنم ،که سال بودند
دردهای مرا حس نکرده بودند و بالای مرگ هر دقیقه بسر و صورتشان ساییده نشده بود ؟
من هنوز از زن رو در واسی داشتم .وارد اطاقم که میشدم روی خلط خودم
.را که در لگن انداخته بودم ،می پوشاندم – موی سر و ریشم را شانه می کردم
– شبکلهم را مرتب می کرد م .ولی پیش دایه ام هیچ جور رو در واسی نداشتم
چرا این زن که هیچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟
من و دایه ام با هی لکانه دور کرسی میخوابیدی .تاریک روشن چشمهای باز میشد
.نقش پرده گلدوزی که جلو در آویزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت
چه پرده عجیب ترسناکی بود ؟ رویش یک پی مرد قوز کرده شبیه جوکیان هند شاله
بسته زیر یک درخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سه تار در دست داشت و یک
دخت جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ،دستهایش را زنی
کرده بودند و مثل این بود که مبور است جلو پیمرد برقصد – پیش خودم
تصور می کردم شاید این پیمرد را هم دریک سیاه چال با یک مارناگ انداخته بودند
.که باین شکل در آمده بود و موهای سروریشش سفید شده بود
از این پرده های زردوزی هندی بود که شاید پدر یا عموی از مالک دور
فرستاده بودند – باین شکل که زیاد دقیق میشدم میتسیدم .دایه ام را خواب آلود
بیدارمی کردم ،او با نفس بد بو و موهای خشن سیاهش که بصورت مالیده می شد
.اغلب برا ی فراموشی ،برا ی فرار از خودم ،ایام بچگی خودم را بیاد می آورم
هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ،برای معدوم شدن یک نفس
– دومی بود که بال من ترحم میاورد ،بال این بچه ای که خواهد مرد
،در مواقع ترسناک زندگی خودم ،هینکه صورت آرام دایه ام را می دیدم
صورت رنگ پریده ،چشمهای گود و بیحرکت و کدر و پره های نازک بینی و
یک خال گوشتی روی شقیقه ام بود که رویش مو در آورده بود – گویا فقط
.دقیق نی شدم
.اگر چه ننجون ظاهرا تغیی کرده بود ولی افکارش بال خود باقی مانده بود
که اول پائیز باطاق پناه می آوردند .اما زندگی من در هر روز و هر دقیقه
در چندین سال انام بکنند ،برای من این سرعت سیو جریان هزاران بار
بطرف صفر میفت و شاید از صفر هم تاوز میکر – کسانی هستند که
از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتیکه بسیاری از مردم
فقط درهنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تام بشود
.خاموش می شوند
ظهر که دایه ام ناهار را آورد ،من زدم زیر کاسه آش ،فریاد کشیدم ،با تام
قوای فریاد کشیدم ،هه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جع شدند .آن لکاته هم آمد
.و زود رد شد .بشکمش نگاه کردم ،بال آمده بود .نه ،هنوز نزائیده بود
رفتند حکیم باشی را خب کردند – من پیش خودم کیف میکردم که اقل این
،گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتیکه تریاک میکشیدم ؛ افکارم بزرگ
لطیف ،افسون آمیز و پران میشد – در میط دیگری ورای دنیای معمولی سی
.وسیاحت می کردم
سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اینکه مرا روی بالای شبهره طلئی
از پای منقل که بلند شدم ،رفتم دریچه رو بیاطمان دیدم دایه ام جلو آفتاب
نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد .شنیدم به عروسش گفت :هه مون
دل ضعفه شدی ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گویا حکیم باشی
- ! اما من هیچ تعجبی نکردم .چقدر این مردم احق هستند
هینکه یک ساعت بعد برای جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گریه سرخ شده
بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی
در می آوردند ،آنم چقدر ناشی ؟ بیالشان من خودم نیدانستم ؟ ولی چرا
یکروز باو پول داده بودند و پستانای ور چروکیده سیاهش را مثل دولچه توی
لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانایش افتاده بود .حال که
شیه زندگی او را می مکیدم و حرارت تنمان در هم داخل میشده .او تام تن مرا
بچگی بن نگاه می کرد ،چون یک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته .کی
می داند شاید بامن طبق هم میزده مثل خواهر خوانده ای که زنا برای خودشان
.انتخاب می کنند
اگر زن ،آن لکاته بن رسیدگی می کرد ،من هرگز ننجون را به خودم راه –
نیدادم ،چون پیش خودم گمان می کردم دایره فکر و حس زیبائی زن بیش از دایه ام
.بود و یا اینکه فقط شهوت این حس شرم و حیا را برای من تولید کرده بود
از این جهت پیش دایه ام کمت رو در واسی داشتم و فقط او بود که بن رسیدگی
.می کرد – لبد دایه ام معتقد بود که تقدیر اینطور بوده ،ستاره اش این بوده
،بعلوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و هه درددلای خانوادگی تفريات
جنگ و جدالا و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و دل
پری که از عروسش داشت مثل اینکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت
،به او دزدیده بود ،با چه کینه ای نقل می کرد ! باید عروسش خوشگل باشد
دایه ام گاهی از معجزات انبیاء برای صحبت می کرد ؛ بیال خودش می خواست
.مرا به این وسیله تسلیت بدهد .ولی من بفکر پست و حاقت او حسرت می بردم
) گاهی برای خب چینی می کرد ،مثل چند روز پیش بن گفت که دختم ( یعنی آن لکاته
.بساعت خوب پیهن قیامت برای بچه میدوخته ،برای بچه خودش
بعد مثل اینکه او هم می دانست بن دلداری داد .گاهی میود برای از در و هسایه دوا
درمان می آورد ،پیش جادو گر ،فالگی و جام زن می رود ،سر کتاب باز می کند
چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه آورد که در آن پیاز ،برنج و روغن خراب
شده بود – گفت اینها را بنیت سلمتی من گدائی کرده و هه این گندو کثافتها را دزدکی
هان جوشانده های بی پیی که برای تویز کرده بود :پر زوفا ،رب سوس ،کافور
پر سیاوشان ،بابونه ،روغن غاز ،تم کتان ،تم صنوبر ،نشاسته ،خاکه شیه و هزار
.چند روز پیش یک کتاب دعا بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نیخورد
چه احتیاجی بدروغ و دونگهای آنا داشتم ،آیا من خودم نتیجه یک رشته سلهای گذشته نبودم
و تربیان موروثی آنا در من باقی نبود ؟ آیا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هیچ وقت نه
مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداخت و دول راست شدن در مقابل یک قادر
متعال و صاحب اختیار مطلق که باید بزبان عربی با او اختلط کرد در من تاثیی نداشته است
.
اگر چه سابق برین ،وقتی سلمت بودم چند بار اجبارا بسجد رفته ام و سعی می کردم
اما چشمم روی کاشی های لعابی و که قلب خودرا با سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم .
نقش و نگاردیوار مسجد که مرا در خوابای گوارا می برد و بی اختیار به این وسیله راه
گریزی برای خودم پیدا می کردم خیه می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را
می بستم و کف دستم را جلو صورت می گرفتم – در این شبی که برای خودم ایاد کرده
.بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار می کنند ،من دعا می خواند م
ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود ،چون من بیشت خوشم می آمد با یک نفر دوست یا
.آشنا حرف بزن تا با خدا ،با قادر متعال !چون خدا از سرمن زیاد تر بود
زمانی که در یک رختخواب گرم و نناک خوابیده بودم هه این مسائل برای باندازه جوی
ارزش نداشت و دراین موقع نی خواستم بدان که حقیقتا خدائی وجود دارد یا اینکه فقط
مظهر فرمانروایان روی زمی است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایات
خود تصور کرده اند .تصویر روی زمی را بآسان منعکس کرده اند – فقط می خواستم
– و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریبا یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود
در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالت جانگدازی کی طی می کردم ،آنچه را جع به کیفر
.و پاداش روح و روز رستاخیز بن داده بودند ،در مقابل ترس از مرگ هیچ تاثیی نداشت
نه ،ترس از مرگ گریبان مرا ول نی کرد – کسانی که درد نکشیده اند این کلمات را نی
– فهمند
به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکتین لظه خوشی جبان ساعتهای دراز
میدیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من میان
رجاله ها یک نژاد مهول و ناشناس شده بود ،بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر این
جزو دنیای آنا بوده ام .چیزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه
مرده مرده ،فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از
فراموشی
سر شب از پای منقل تریاک که بلند شدم از دریچه اطاقم به بیون نگاه کردم ،یک درخت
سیاه با در دکان قصابی که تته کرده بودند .پیدا بود – سایه های تاریک ،درهم مسلوط
شده بودند حس می کردم که هه چیز تی و موقت است .آسان سیاه و قی اندود مانند
.چادر کهنه سیاهی بود که بوسیله ستاره های بیشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد
درهی وقت صدای اذان بلند شد .یک اذان بی موقع بود گویا زنی ،شاید آن لکاته
مشغول زائیدن بود ،سرخشت رفته بود .صدای ناله سگی از لبلی اذان صبح
شنیده می شد .من با خودم فکر کردم ( :اگر راست است که هر کسی یک ستاره
روی اسان دارد ،ستاره من باید دور ،تاریک و بی معنی باشد – شاید اصل من ستاره نداشته
)! ام
در این وقت صدای یکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که میگذشتند و
:شوخی های هرزه با هم می کردند .بعد دستجمعی زدند زیر آواز و خواندند
،من هراسان خودم را کنار کشیدم ،آواز آنا در هوا بطور مصوصی می پیچید
...کم کم صدایشان دور و خفه شد .نه ،آنا بامن کاری نداشتند ،آنا نیدانستند
نکردم ،خوشم آمد که در تاریکی بنشینم – تاریکی ،این ماده غلیظ سیال که در
بودکه افکار گم شده ام ،ترسهای فراموش شده ،افکار مهیب باور نکردنی که
،نی دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ،هه از سر نو جان می گرفت
راه میافتاد و بن دهن کجی میکرد – کنج اطاق ،پشت پرده ،کنار در ،پر از
آنا کنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود تکان نی خورد ،نه غمناک بود و نه
او آشنا بودم ،مثل این بود که در بچگی هی صورت را دیده بودم –یکروز سیزده
به در بود ،کنار نر سورن من به بچه ها سرمامک بازی میکردم ،هی صورت
داشتند ،بن ظاهر شده بود ،صورتش شبیه هی مرد قصاب روبروی دریچه
اطاقم بود .گویا این شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زیاد
...دیده بودم – گویا این سایه هزاد من بود و در دایره مدود زندگی من واقع شده بود
.هینکه بلند شدم پیه سوز را روشن بکنم آن هیکل هم خود بود مو و ناپدید شد
– رفتم جلوی آینه بصورت خودم دقیق شدم ،تصویری که نقش بست بنظرم بیگانه آمد
باور کردنی و ترسناک بود .عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر
.روی آینه شده بودم – بنظرم آمد نی توانستم تنها با خودم در یک اطاق بان
.می ترسیدم اگر فرار بکنم او دنبال کند ،مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می شوند
اما دستم را بلند کردم ،جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را تولید بکنم
.
اغلب حالت وحشت برای کیف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گیج می رفت
وزانوهای سست می شد و می خواستم قی بکنم .ناگهان ملتفت شدم که روی پاهای ایستاده بودم
.
این مسئله برای غریب بود ،معجزه بود – چطور من می توانستم روی پاهای ایستاده باشم ؟
بنظرم آمد اگر یکی از پاهای را تکان می دادم تعادل از دست می رفت ،یکنوع حالت
.سرگیجه برای پیدا شده بود – زمی و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند
بطور مبهمی آرزوی زمی لرزه یا یک صاعقه آسانی می کردم برای اینکه بتوان مددا
– مرگ ...مرگ )...لب های بسته بود ،ولی از صدای خودم ترسیدم (
اصل جرات سابق از من رفته بود ،مثل مگسهایی شده بودم که اول پائیز باطاق هجوم
.می آوردند ،مگسهایی خشکیده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان میتسند
.خودشان را بی مابا بدر و دیوار می زنند و مرده آنا در اطراف اطاق می افتد
پلکهای چشمم که پایی می آمد ،یک دنیای مو جلوم نقش می بست .یک
مثل اینکه هیچ مانع و عایقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ،زمان و مکان
زاییده آن بود ،زاییده احتیاجات نایي من بود .اشکال و اتفاقات باور نکردنی
،ولی طبیعی جلو من مسم می کرد .و بعد از آنکه بیدار می شدم
در هان دقیقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ،از زمان و مکان خودم بیخب
از شب خیلی گذشته بود که خواب برد .ناگهان دیدم در کوچه های شهر
مکعب با دریچه های کوتاه و تاریک داشت و بدر و دیوار آنا بته نیلوفر پیچیده
بود ،آزادانه گردش می کردم و براحتی نفس می کشیدم .ولی مردم این
،شهر برگ غریبی مرده بودند .هه سرجای خودشان خشک شده بودند
دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایی آمده بود .بر کسی دست
جلو یک دکان قصابی رسیدم دیدم مردی شبیه پیمرد خنزر پنزری جلو
خانه مان شال گردن بسته بود و یک گز لیک در دستش بود و چشمهای
سرخ مثل اینکه پلک آنا را بریده بودند بن خیه نگاه می کرد ،خواستم
گزلیک را از دستش بگیم ،سرش کنده شد بزمی افتاد ،من از شدت ترس
پا گذاشتم به فرار ،در کوچه ها می دویدم هرکسی را می دیدم سرجای خودش
خشک شده بود -می ترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم ،جلو خانه پدر زن که
رسیدم برادر زن ،برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود ،دست کردم
از جیبم دو تا کلوچه درآوردم ،خواستم بدستش بدهم ولی هینکه او را لس کردم
هوا هنوز تاري :روشن بود ،خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف
روی سرم سنگینی میکرد ،دیوارها بی اندازه ضخیم شده بود و سینه ام
میخواست بتکد .دید چشمم کدر شده بود .مدتی بال وحشت زده بتیهای
.اطاق خیه شده بودم ،آنا را میشمردم و دوباره از سرنو شروع می کردم
هینکه چشمم را بم فشار دادم صدای درآمد ،ننجون آمده بود اطاقم
را جارو بزند ،چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالخانه ،من رفتم بالخانه
،جلو ارسی نشستم ،از آن بال پیمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پیدا نبود
اطاقم ترسناک ،سنگی ،سنجیده بنظرم میامد ؛ از این بال مضحک و بیچاره
جلوه میکرد ،مثل چیزیکه این مرد نباید کارش قصابی بوده باشد و بازی
بود و سرفه های خشک و عمیق میکردند آوردند .مرد قصاب دست چربش
را بسبیلش کشید ،نگاه خریداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنا را
بزحت برد و بچنگک دکانش آویت -روی ران گوسفندها را نوازش میکرد
لبد دیشب هم که دست بت زنش میمالید یآد گوسفندها میافتاد و فکر میکرد که
درآوردم ،با دامن قبای تیغه آنرا پاک کردم و زیرمتکای گذاشتم -این
بود وقتیکه ران گوسفندها را تکه تکه میبیدند ،وزن میکرد ،بعد نگاه تسی آمیز
لزم داشتم که این کیف را بکنم -از دریچه اطاقم میان ابرها یک سوراخ
کامل آبی عمیق روی آسان پیدا بود ،بنظرم آمد برای اینکه بتوان بآنا برسم
باید از یک نردبان خیلی بلند بال بروم .روی کرانه آسان را ابرهای زرد
.غلیظ مرگ آلود گرفته بود ،بطوریکه روی هه شهر سنگینی می کرد
یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود ،نی دان چرا من بطرف زمی خم -
میشدم ،هیشه در این هوا بفکر مرگ میافتادم .ولی حال که مرگ با صورت
،خونی و دستهای استخوانی بیخ گلوی را گرفته بود ،حال فقط تصمیم گرفته بودم
!که این لکاته را هم با خودم ببم تا بعد از من نگوید :خدا بیامرزدش ،راحت شد
در این وقت از جلو دریچه اطاقم یک تابوت میبدند که رویش ار سیاه کشیده بودند و
بالی تابوت شع روشن کرده بودند :صدای (لاله الال) مرا متوجه کرد
هه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برمیگشتند و هفت قدم دنبال -
تابوت میفتند .حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش
.برگشت
ولی پیمرد بساطی از سر سفره خودش جم نورد .هه مردم چه صورت جدی
-بودشان گرفته بودند ! شاید یاد فلسفه مرگ و آن دنیا افتاده بودند
،دایه ام که برای جوشانده آورد دیدم اخش درهم بود
-دانه های تسبیح بزرگی که دستش بود می انداخت و با خودش ذکر می کرد
) ...بعد نازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلوت می کرد (اللهم،اللهم
مثل اینکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولی تام این مسخره بازیها
-اگر چه موقتی و دروغی اما اقل چند ثانیه عوال مرا طی می کردند
و میل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ریت عقاید ی که به من تلقی شده
پس از مرگ بود -فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد
،دنیای دیگر بچه درد من میخورد ؟ حس می کردم که این دنیا برای من نبود ،
چاروادار و چشم ودل گرسنه بود -برای کسانی که بفراخور دنیا آفریده
شده بود ند واز زورمندان زمی و آسان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که
زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد -نه ،من احتیاجی به
-بدیدین این هه دنیاهای قی آور و این هه قیافه های نکبت بار نداشتم
مگر خدا آنقدر ندیده بدیده بود که دنیاهای خودش را بچشم ؟ -اما
معبد لینگم برای خودم زندگی را بسر ببم -پرسه می زدم بطوری که آفتاب
از یکنوع اثبات مطلق و منون چیز دیگری نبودم -فشاری که در
کنیم ،برای این است که صدای مرگ را بشنوی .....و درتام مدت
زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند -آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که
به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش
بیخب بشود و نداند که فکر چه چیز را می کند ؟ آنوقت بعد باید کوشش
-بکند برای این که بوضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود
و این صدای مرگ است .درین رختخواب نناکی که بوی عرق گرفته بود
ام ،از شب جاودانی بکنم ،هه یادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده
سر جان می گرفت :ترس اینکه پرهای متکا تیغه خنجر بشود -دگمه
سته ام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسیا بشود -ترس اینکه تکه نان لواشی
که بزمی میافتد مثل شیشهبشکند -دلواپسی اینکه اگرخواب ببد روغن پیه سوز
بزمی بریزد و شهر آتش بگید ،وسواس اینکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل
سم اسب صدا بدهد ،هول و هرا س اینکه صدای ببد و هر چه فریاد بزن کسی
بدادم نرسد ...من آرزو می کردم بچگی خودم را بیاد بیاورم ،اما وقتی که
میامد و آنرا حس می کردم مثل هان ایام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که
صدای سرفه یا بوهای سیاه لغر جلو دکان قصابی را میداد ،و تدید دائمی مرگ
که هه افکار او را بدون امید برگشت لگد مال می کند و میگذرد بدون بیم وهراس
نبود .نیدان دیوارهای اطاقم چه تاثی زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا
مسموم می کرد -من حتم داشتم که پیش از مرگ یکنفر دیوانه زنیی درین
اطاق بوده ،نه تنها دیوارهای اطاقم ،بلکه منظره بیون و هه و هه دست بیکی
کرده بودند برا ی این افکار را در من تولید بکنند !.چند شب پیش هینکه در شاه نشی حام
مثل این بود که افکار سیاهم شسته می شد .در حام سایه خودم را بدیوار خیس
عرق کرده دیدم .به تن خودم دقت کردم ،ران ،ساق پا و میان تنم یک حالت شهوت انگیز
ناامید داشت .سایه آنا هم مثل دهسال پیش بود مثل وقتیکه بچه بودم .سر بینه که لباسم
را پوشیدم ،حرکات قیافه و افکارم دوباره عوض شد .مثل اینکه در میط و دنیای جدیدی
داخل شده بودم ،مثل اینکه در هان دنیائی که از آن متنفر بودم دوباره
روی قلمدانی که با آن مشغول نوشت هستم اغلب باین نقش که نگاه می کنم مثل
شاید هی نقاش مرا وادار به نوشت می کند -یک درخت سروکشیده که زیرش
پیمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چباته زد ه بالت تعجب انگشت
درین وقت جسمم فکر می کرد ،جسمم خواب میدید ،تریاک روح نباتی ،روح
بطی عالرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود ؟ ولی هینطور که جلو منقل
و سفره چرمی چرت می زدم و عبا روی کول بود نی دان چرا یاد پیمرد
،برای تولید وحشت می کرد .بلند شد م عبا را دور انداختم ،رفتم جلو آینه
از صورت خودم خوشم آمد یکجور کیف شهوتی از خودم میبدم ؛ جلو
) !...و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در میاید یا اصل اشک در نیاید
منتظر چه هستی ...هنوز چه توقعی داری ؟ مگر بغلی شراب توی پستوی
.تو احقی ...من با هوا حرف می زدم !..افکاریکه برای میامد بم مربوط نبود
.آنچه که در تاریکی شبها گم شده است ،یک حرکت مافوق بشر مرگ بود
دایه ام منقل را برداشت و باگامهای شرده بیون رفت ،من عرق روی
پیشانی خودم را پاک کردم .بعد نی دان این ترانه را کجاشنیده بودم و
هیشه قبل از ظهور بران بدل اثر می کرد و اضطراب مصوصی در
.گویا این حالت مربوط به ناخوشی بود .برای این بود که فکرم ضعیف شده بود
دایه ام یک چیز ترسناک برای گفت .قسم به پی و پیغمب می خورد که دیده است
که پیمرد خنزر پنزر شبها می آید در اطاق زن و از پشت در شنیده بود که لکاته
باو میگفته :شال گردنتو واکن .هیچ فکرش را نیشود کرد -پریروز یا
پس پریروز بود وقتی که فریاد زدم وزن آمده بود لی در اطاقم خودم دیدم ،بچشم
خودم دیدم که جای دندانای چرک ،زرد و کرم خورده پیمرد که از لیش آیت
اصل چرا این مرد از وقتیکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پیداش شد ؟یاد م هست
از میان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ،یک خنده زننده خشک کرد که مو
،بت آدم راست میشد و گفت :آیا ندیده میخری ؟ این کوزه قابلی نداره هان
با لن مصوصی گفت :قابلی نداره خیشو ببینی .ننجون برای خبش
را آورده بود ،بمه گفته بود ...بایک گدای کثیف ! دایه ام گفت رختخواب
زن شپش گذاشته بود و خودش هم بمام رفته -آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لیش
آیه های عربی بیون میامد روی صورت زن دیده بودم .هی زن که مرا
به خودش راه نیداد که مرا تقی میکرد ولی با وجود هه اینها او را دوست داشتم .با تام
وجود اینکه تا کنون نگذاشته بود یکبار روی لبش را ببوسم !.بیش از این مکن
نیست ....تمل ناپذیر است ....ناگهان ساکت شدم .بعد با حالت شرده و بلند با لن تسخر
من احقم ) در این وقت یک چیز باور نکردنی دیدم .در باز شد و آن لکاته آمد .معلوم (
فقط می خواستم بدان آیا میدانست که برای خاطر اوبود که من میمردم .این لکاته که وارد
اطاقم شد افکار بدم فرار کرد .نیدان چه اشعه ای از وجودش ،از حرکتش
تراوش میکرد که بن تسکی میداد آیا این هان زن لطیف ،هان دخت ظریف
اثیی بود که لباس سیاه چی خورده می پوشید و کنار نر سورن با هم سرمامک باز ی
میکردی .تا حال که باو نگاه میکردم درست متوجه نیشدم .راستش از صورت او ،از چشمهای او
خجالت می کشیدم .زنی که بمه کس تن در میداد ال بن و
من فقط خودم را بیاد بود موهوم بچگی او تسلیت میداد م .آنوقتی که یک صورت ساد ه
بچگانه ،یک حالت مو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پی مردخنزری سر گذر
روی صورتش دیده نیشد -نه این هانکس نبود .او به طعنه پرسید که ( حالت چطوره ؟) من
نیکنی -بسلمتی من چکارداری ؟او در را بم زد و رفت .اصل برنگشت بن نگاه بکنه .او هان
این حرکت من رنید .چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پایش بیفتم گریه بکنم پوزش
.بواهم .چند دقیقه ،چند ساعت ،یا چند قرن گذشت نیدان
مثل دیوانه ها شده بودم و از خودم کیف می کرد م .یک خدا شده بودم ،از خدا هم بزرگت
شده بودم .ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت گریه
و سرفه بپایش افتادم صورت را بساق پای او مالیدم و چند بار باسم اصلیش اورا
( لکاته ...لکاته ) .آنقدر گریه کردم صدا زدم .اما در ته قلبم می گفتم
نیدان چقدر وقت گذشت هینکه بودم آمدم دیدم او رفته .از سر جای تکان
نی خوردم هانطور خیه مانده بودم .وقتی که دایه ام یک کاسه آش جو و ترپلو جوجه
برای آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سینی ازدستش افتاد .بعد بلند شد م سر فتیله را
.با گلگی زدم و رفتم جلوی آینه دوده هارا به صورت خودم مالیدم
چه قیافه ترسناکی ! با انگشت پای چشمم را می کشیدم ول می کردم ،دهنم را میدرانیدم ،
.توی لپ خودم باد می کردم .هه این قیافه ها درمن و مال من بود ند
شکل پیمرد قاری ،شکل قصاب ،شکل زن ،هه اینها را خودم دیدم .شاید
فقط در موقع مرگ قیافه ام از قید این وسواس آزاد می شد و حالت طبیعی که باید داشته
باشد بودش می گرفت :ولی آیا درحالت آخری هم حالتی که دائما اراده تسخر آمیز من روی
.نی گذاشت ؟یکمرتبه زدم زیر خنده ،چه خنده خراشیده زننده و ترسناکی بود
،یک تکه از جگرم روی آینه افتاد.هی که هی وقت بسرفه افتادم و یک تکه خلط خونی
برگشتم ،دیدم ننجون بارنگ پریده مهتابی ،موهای ژولیده یک کاسه آش جو از
.هان آشی که برای آورده بودند روس دستش بود و بن مات نگاه می کرد
وقتی خواستم بواب ،دور سرم یک حلقه آتشی فشار میداد .دستم را
رویتنم میمالیدم و درفکرم اعضای بدن را :ران ،ساق پا ،بازوو هه آنا را با اعضای تن
از تسم خیلی قوی تر بود ،چون صورت یک احتیاج را داشت .حس کردم که می خواستم او نزدیک
در پستوی اطاقم دارم ،شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بایک جرعه آن هه
کابوسهای زندگی نیست و نابود می شد ...ولی آن لکاته ..؟ این کلمه
مرا بیشت باو حریص میکرد ،بیشت او را سرزند هو پر حرارت بن جلوه میداد .آیا برای هیشه
مرا مروم کرده بودند ؟ برای هی بودکه حس ترسناک تری درمن پیدا
شده بود .نیدان چرا مرد قصاب روبروی دریچه اطاقم افتاده بود که آستینش را بال میزد ،
بسم ال میگفت و گوشتها را میبید .از توی رختخواب بلند شدم ،آستینم را بال
قوزکردم و یک عبای زرد هم روی دوشم انداختم .بعد سروروی را با شال گردن پیچیدم
که احالت مرد خنزری پنزری در من پیدا شده بود .بعد پاورچی بطرف اطاق زن رفتم .اطاقش
:تاریک بود ،در را آهسته باز کردم .بلند بلند با خودش میگفت
شال گردنتو وا کن .رفتم دم رختخواب ،سرم را جلو نفس گرم و ملی او گرفتم .دقت کرد م که
ببینم آیا در اطاق او مرد دیگری هم هست .ولی او تنها بود .نسبت
به احساس شرم کرده بودم که چرا به افتا زده بودم .این احساس دقیقه ای بیش
طول نکشید ،چون در هینوقت از بیون در صدای عطسه آمد و یک خند ه خفه و
مسخره آمیز که مو را بت آدم راست می کرد شنیدم .اگر صب نیامده بود هان طوریکه تصمیم
گرفته بودم هه گوشت تن اورا تکه تکه میکردم ،می دادم بقصاب جلو خانه امان
.تا بردم بفروشد و یک تکه از گوشت رانش را می دادم به پیمرد قاری که بورد
.اگر او نیخندید اینکار را میبایسی شب انام میدادم که چشمم در چشم آن لکاته نیافتاد
بالخره از کنا ررختخوابش یک تکه پارچه که جلو پای را گرفته بود برداشتم و هراسان بیون
.دویدم .در اطاق خودم برگشتم جلو پیه سوز دیدم که پیهن او را برداشته ام
آنرا بوئیدم ،میان پاهای گذاشتم و خوابیدم .صبح زود از صدای داد و بیداد زن بلند شد
یه پیهن نو نالون ) .ولی اگر خون هم راه میافتاد من حاضر نبودم که (
یک پیاهن کهنه زن را نداشتم ؟ننجون که شی ماچه الغ حق آنرا برگردان آیا من
و عسل و نان تافتون برای آورد .بعد ابرویش را بال کشید و گفت گاس برا دم
،دست بدرد بوره ! ننجون بال شاکی و رنیده گفت :آره دختم
...منکه نی خوام مشغول ذمه شا باشم -اما دیروز زنت لک دیده بود
ما میدونستیم که بچه ....خودش میگفت تو حوم آبست شده ،شب رفتم
کمرش رو مشت ومال بدم دیدم رو بازوش گل گل کبود بود .دوباره گفت هیچ
میدونستی خیلی وقت زنت آبست بوده ؟ من خندیدم و گفتم :لبد شکل بچه شکل
پیمرد قارییه .بعد ننجون بالت متغی از در خارج شد .نه هرگز مکن نبود
،که بچه برروی من جنبیده باشد .بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش
برادر کوچک لکاته در حالیکه ناخونش را میجوید وارد شد .وارد اطاق که شد با
متعجب بن نگاه کرد و گفت :شاه جون میگه حکیم باشی گفته تومیمیی ،چشمهای
از شرت خلص میشم .مگه آدم چطورمیمیه ؟من گفتم :بش بگو من خیلی وقته
.که مرده ام .شاه جون گفت :اگه بچه ام نیفتاده بود هیه این خونه مال ما میشد
روی کیف گزلیک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک می کرد .بالخره میفهمم
که نیمچه خدا شده بودم ،ماورای هه احتیاجات پست و کوچک مرد م بودم ،جریان
از این بود که کنار نر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط یک لظه چشمهای
را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم .در این اطاق که هر لظه مثل قب تنگت
و تاریکت می شد ،شب با سایه های وحشتناکش مرا احاطه کرده بود .سایه من خیلی
پررنگ تر ودقیق تر از جسم حقیقی من بدیوار افتاده بود .دراین وقت شبیه جغد شده
بودم ولی ناله های من در گلو گی کرده بود .یک شب تاریک وساکت ،مثل شبی که
،سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود .با هیکلهای ترسناک که از درو دیوار
.از پشت پرده ،بن دهن کجی میکردند .مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه میکرد
مثل یکنفر لل که هر کلمه ر امبور است تکرار بکند و هینکه یک فرد شعر را بآخر
میساند دوبار از سر نو شروع می کند .هنوز چشمهای بم نرفته بود که یکدسته گزمه
.با خودم گفتم :در صورتیکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد
بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم ،شال گردن را دوسه بار
دور سرم پیچیدم ،و پاورچی به اطاق آن لکاته رفتم -دم در که رسیدم اطاق
:در تاریکی غلیظی غرق شده بود .بدقت گوش دادم صدایش راشنیدم میگفت
:اومدی شال گردنتو واکن ! من کمی ایست کردم دوباره شنیدم که گفت
.شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شد م عبا و شال گردن را برداشتم
لت شدم ولی نیدان چرا هینطور که گزلیک دسته استخوانی در دستم بود در
.رختخواب رفتم ،حرارت رختخوابش مثل این بود که جان تازه ای بکالبد من دمید
.کردم و درته دل از او اکراه داشتم ،بنظرم میمامد که حس عشق و کینه با هم توام بود
او مرا میان خودش مبوس کرد -عطر سینه اش مست کننده بود ،گوشت
بازویش که دور گردن پیچیده گرمای لطیفی داشت ،حس می کردم که مرا مثل طعمه
.در درون خودش می کشید -احساس ترس و کیف بم آمیخته شده بود
.در میان این فشار گوارا عرق می ریتم و از خود بی خود شده بود م
! خواستم خودم را نات بدهم ،ولی کمتین حرکت برای غی مکن بود
گمان کردم دیوانه شده است .در میان کشمکش دستمرا بی اختیار تکان دادم
روی صورت ریت او فریاد کشید و مرا رها کرد -دستم آزاد شد بت او مالید م
.کامل سرد شده بود او مرده بود .در این بی بسرفه افتادم ولی این سرفه نبود
من هراسان عبای را رو کول انداختم و به اطاق خودم رفتم .جلوی نور
پیه سوز مشتم را باز کردم دیدم چشم او میان دستم بود و تام تنم غرق خون
-شده بود .رفتم جلوی آینه ولی از شدت ترس دستهای را جلو صورت گرفتم
دیدم شبیه نه اصل پیمرد خنزری شده بودم .موهای سر وریشم مثل موهای سر
،بیاید که یک مارناگ در آنا بوده -هه سفید شد ه بود ،لبم مثل لب پیمرد دریده بود
چشمهای بدون مژه ،یکمشت موی سفید از سینه ام بیون زده بود و روح تازه ای در
تن من حلول کرده بود .اصل طور دیگر فکر می کردم .هینطورکه دستم را
جلوی صورت گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده ،یک خند ه سخت تر از اول که
وجود مرا بلرزه انداخت .خنده عمیقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدن
بیون میامد .من پیمرد خنزری شده بودم .از شد ت اضطراب ،مثل این بود که
،از خواب عمیقی بیدار شده باشم چشمهای را مالندم .در هان اطاق سابق خودم بودم
تاریک روشن بود و ابرو میغ روی شیشه ها را گرفته بود -در منقل روبروی گلهای آتش
تبدیل به خاکست سرد شد ه بود و بیک فوت بند بود .اولی چیزی که جستجو کردم گلدان
.راغه بود که در قبستان از پیمرد کالسکه چی گرفته بودم ولی گلدان روبروی من نبود
نگاه کردم دیدم دم در یکنفر با سایه خیده ،نه ،این شخص یک پیمرد قوزی بودکه
سرو رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را بشکل کوزه از دستمال
خشک و زننده ای می کرد که مو بت آدم چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود -خنده
.راست می ایستاد .هی که خواستم از جای بلند شوم از در اطاق بیون رفت
من بلند شد م ،خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ،آن دستمال بسته را از او بگیم
ولی پیمرد با چالکی مصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچه-
اطاقم راباز کردم -هیکل خیده پیمرد را در کوچه دیدم که شانه هایش از شدت
،خند ه می لرزد و آن دستمال بسته مه ناپدید شد .من برگشتم بودم نگاه کردم
دیدم لباسم پاره ،سرتا پای آلوده به خون دله شده بود ،دومگس زنبور طلئی دورم
-پرواز می کردند و کرم های سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند