You are on page 1of 55

‫‪RIGHT CLICK AND SELECT RIGHT TO LEFT DOCUMENT‬‬

‫=========================================================‬

‫تلش دارد تا با کمک افرادی که)‪ (http://www.banitak.com/library‬کتابانه دییتال بانی تک‬

‫در اختیار ‪ txt‬تایل دارند آثار فارسی را که قانون حق نشر شامل آن ها نی شود به صورت‬

‫هگان قرار دهد‪.‬در صورتی که‬

‫تایل دارید با ما هکاری داشته باشید و کتاب مورد علقه خود را در کتابانه قرار دهید می‬

‫توانید با ما به آدرس‬

‫‪.‬تاس بگیید ‪library@banitak.com‬‬

‫=========================================================‬

‫کتاب‪ :‬بوف کور‬ ‫عنوان‬

‫نویسنده ‪ :‬صادق هدایت‬

‫تاریخ نشر ‪ :‬آذر ‪82‬‬

‫تایپ ‪ :‬لیل اکبی‬

‫بوف کور‬

‫در زندگی زخهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته در انزوا می خورد‬

‫‪.‬و میتاشد‬

‫این دردها را نیشود به کسی اظهار کرد‪ ،‬چون عموما عادت دارند که این‬

‫دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند‬

‫و اگر کسی بگوید یا بنویسد‪ ،‬مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان‬

‫سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تسخر آمیز تلقی بکنند ‪-‬زیرا بشر‬

‫هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط‬

‫شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مدره است‪ -‬ولی افسوس‬

‫که تاثی این گونه دارو ها موقت است و با ی تسکی پس از مدتی بر شدت درد‬

‫‪.‬میافزاید‬

‫آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی ‪ ،‬این انعکاس سایهء روح‬

‫که در حالت اغماء و برزخ بی خواب و بیداری جلوه می کند کسی پی‬

‫خواهد برد؟‬

‫من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق‬

‫افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نواهم کرد و نشان شوم‬

‫آن تا زنده ام‪ ،‬از روز ازل تا ابد تا آنن که خارج از فهم و ادراک بشر است‬
‫زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد‪ -‬زهرآلود نوشتم‪ ،‬ولی می خواستم بگوی‬

‫‪.‬داغ آنرا هیشه با خودم داشته و خواهم داشت‬

‫من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست‪ ،‬آنچه را که از ارتباط وقایع‬

‫‪،‬در نظرم مانده بنویسم‪ ،‬شاید بتوان راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه‬

‫فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصل خودم بتوان باور بکنم ‪ -‬چون برای‬

‫من هیچ اهیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند‪-‬فقط میتسم که‬

‫فردا بیم و هنوز خودم را نشناخته باشم‪ -‬زیرا در طی تربیات زندگی‬

‫باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود دارد‬

‫و فهمیدم که تا مکن است باید خاموش شد‪ ،‬تا مکن است باید افکار خودم‬

‫را برای خودم نگهدارم و اگر حال تصمیم گرفتم که بنویسم ‪ ،‬فقط برای‬

‫اینست که خودم را به سایه ام معرفی کنم ‪ -‬سایه ای که روی دیوار خیده و‬

‫مثل این است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تامت می بلعد ‪-‬برای‬

‫اوست که می خواهم آزمایشی بکنم‪ :‬ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بت‬

‫بشناسیم‪ .‬چون از زمانی که ههء روابط خودم را با دیگران بریده ام می خواهم‬

‫‪.‬خودم را بت بشناسم‬

‫افکار پوچ!‪-‬باشد‪ ،‬ولی از هر حقیقتی بیشت مرا شکنجه می کند ‪ -‬آیا‬

‫این مردمی که شبیه من هستند‪ ،‬که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا‬

‫دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای‬

‫‪،‬مسخره کردن و گول زدنن بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم‬

‫می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟‬

‫‪،‬من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است‬

‫‪.‬باید خودم را بش معرفی بکنم‬


‫‪......................................‬‬
‫در این دنیای پست پر از فقر و مسکنت ‪ ،‬برای نستی بار گمان کردم‬

‫که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید ‪ -‬اما افسوس‪ ،‬این شعاع‬

‫آفتاب نبود‪ ،‬بلکه فقط یک پرتو گذرنده‪ ،‬یک ستارهء پرنده بود که بصورت‬

‫یک زن یا فرشته بن تلی کرد و در روشنایی آن یک لظه ‪ ،‬فقط یک ثانیه‬

‫ههء بدبتیهای زندگی خودم را دیدم و بعظمت و شکوه آن پی بردم و‬

‫‪-‬بعد این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد‬

‫‪.‬نه ‪ ،‬نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگهدارم‬

‫سه ماه ‪ -‬نه‪ ،‬دو ماه و چهار روز بود که پی او را گم کرده بودم‪ ،‬ولی‬

‫یادگار چشم های جادویی یا شرارهء کشنده چشمهایش در زندگی من هیشه‬

‫ماند ‪-‬چطور می توان او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته بزندگی‬

‫من است؟‬
‫‪،‬نه‪ ،‬اسم او را هرگز نواهم برد‪ ،‬چون دیگر او با آن اندام اثیی‬

‫باریک و مه آلود‪ ،‬با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن‬

‫زندگی من آهسته و دردناک می سوخت و میگداخت‪ ،‬او دیگر متعلق باین‬

‫‪.‬دنیای پست درنده نیس‪ -‬نه‪ ،‬اسم او را نباید آلوده بچیزهای زمینی بکنم‬

‫بعد از او من دیگر خودم را از جرگهء آدم ها‪ ،‬از جرگهء احق ها و‬

‫خوشبخت ها بکلی بیون کشیدم و برای فراموشی بشراب و تریاک پناه‬

‫‪-‬بردم‪ -‬زندگی من تام روز میان چهار دیوار اتاقم می گذشت و می گذرد‬

‫‪.‬سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است‬

‫تام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود‪ -‬ههء وقتم وقف‬

‫نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک می شد و شغل مضحک‬

‫نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم ‪ ،‬برای‬

‫‪.‬اینکه وقت را بکشم‬

‫از حسن اتفاق خانه ام بیون شهر‪ ،‬در یک مل ساکت و آرام دور از‬

‫آشوب و جنجال زندگی مردم واقع شده ‪ -‬اطراف آن کامل مزا و دورش‬

‫خرابه است‪ .‬فقط از آن طرف خندق خانه های گلی توسری خورده پیدا‬

‫است و شهر شروع می شود‪ .‬نی دان این خانه را کدام منون یا کج سلیقه‬

‫در عهد دقیانوس ساخته‪ ،‬چشمم را که می بندن نه فقط ههء سوراخ سنبه هایش‬

‫‪.‬پیش چشمم مسم می شود‪ ،‬بلکه فشار آنا را روی دوش خودم حس می کنم‬

‫‪.‬خانه ایکه فقط روی قلمدانای قدی مکن است نقاشی کرده باشند‬

‫باید هه ء اینها را بنویسم تا ببینم که بودم مشتبه نشده باشد‪ ،‬باید‬

‫‪،‬ههء اینها را بسایهء خودم که روی دیوار افتاده است توضیح بدهم ‪ -‬آری‬

‫پیشت برای فقط یک دلوشکنک مانده بود‪ .‬میان چهار دیوار اطاقم روی‬

‫‪،‬قلمدان نقاشی می کردم و با این سرگرمی مضحک وقت را می گذرانیدم‬

‫‪،‬اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم‪ ،‬بعد از آنکه او را دیدم اصل معنی‬

‫‪ ،‬مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد ‪ -‬ولی چیزی که غریب‬

‫چیزیکه باورنکردنی است نی دان چرا موضوع ملس ههء نقاشیهای من‬

‫از ابتدا یک جور و یک شکل بوده است‪ .‬هیشه یک درخت سرو می کشیدم‬

‫‪،‬که زیرش پیمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده‬

‫چنباته نشسته و دور سرش شاله بسته بود و انگشت سبااه دست چپش‬

‫را بالت تعجب به لبش گذاشته بود‪ - .‬روبروی او دختی با لباس سیاه‬

‫بلند خم شده به او کل نیلوفر تعارف میکرد‪ -‬چون میان آنا یک جوی آب‬

‫فاصله داشت ‪ -‬آیا این ملس را من سابقا دیده بوده ام‪ ،‬یا در خواب به من‬

‫الام شده بود؟ نی دان‪ ،‬فقط می دان که هر چه نقاشی می کردم هه اش‬


‫هی ملس و هی موضوع بود‪ ،‬دستم بدون اراده این تصویر را می کشید‬

‫و غریب تر آنکه برای این نقش مشتی پیدا میشد و حتی بتوسط عموی از‬

‫این جلد قلمدانا بندوستان می فرستادم که می فروخت و پولش را برای‬

‫‪.‬میفرستاد‬

‫‪ -‬این ملس در عی حال بنظرم دور و نزدیک میآمد‪،‬درست یادم نیست‬

‫حال قضیه ای باطرم آمد‪ -‬گفتم ‪ :‬باید یادبودهای خودم را بنویسم‪ ،‬ولی‬

‫این پیش آمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر هی‬

‫اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم ‪ -‬دوماه پیش‪ ،‬نه‪ ،‬دو ماه و چهار روز‬

‫‪ -‬میگذرد‪ .‬سیزدهء نوروز بود‪ .‬ههء مردم بیون شهر هجوم آورده بودند‬

‫من پنجرهء اطاقم را بسته بودم‪ ،‬برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم ‪ ،‬نزدیک‬

‫غروب گرم نقاشی بودم یکمرتبه در باز شد و عموی وارد شد‪ -‬یعنی خودش‬

‫گفت که عموی من است‪ ،‬من هرگز او را ندیده بودم ‪ ،‬چون از ابتدای‬

‫جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود‪ .‬گویا ناخدای کشتی بود‪ ،‬تصور کردم‬

‫شاید کار تارتی با من دارد‪ ،‬چون شنیده بودم که تارت هم می کند ‪ -‬برحال‬

‫عموی پیمردی بود قوزکرده که شالهء هندی دور سرش بسته بود‪ ،‬عبای‬

‫‪ ،‬زرد پاره ای روی دوشش بود و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود‬

‫یه اش باز و سینهء پشم آلودش دیده می شد‪ .‬ریش کوسه اش را که از زیر‬

‫شال گردن بیون آمده بود می شد دانه دانه شرد‪ ،‬پلک های ناسور سرخ‬

‫و لب شکری داشت ‪ -‬یک شباهت دور و مضحک با من داشت‪ .‬مثل اینکه‬

‫عکس من روی آینهء دق افتاده باشد ‪ -‬من هیشه شکل پدرم را پیش خودم‬

‫هی جور تصور می کردم‪ ،‬بحض ورود رفت کنار اطاق چنباته زد‪ -‬من‬

‫‪،‬بفکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تیه بکنم‪ ،‬چراغ را روشن کردم‬

‫رفتم در پستوی تاریک اطاقم‪ ،‬هر گوشه را وارسی کردنتا شاید بتوان‬

‫چیزی باب دندان او پیدا کنم‪ ،‬اگر چه می دانستم که در خانه چیزی به هم‬

‫نی رسد‪ ،‬چون نه تریاک برای مانده بود و نه مشروب ‪ -‬ناگهان نگاهم‬

‫ببالی رف افتاد ‪ -‬گویا بن الام شد‪ ،‬دیدم یک بغلی شراب کهنه که بن‬

‫‪ -‬ارث رسیده بود ‪ -‬گویا بناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند‬

‫بالی رف بود‪ ،‬هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم ف اصل بکلی یادم‬

‫رفته بود ‪،‬که چنی چیزی در خانه هست‪ .‬برای اینکه دستم به رف برسد‬

‫چهارپایه ای را که آنا بود زیر پای گذاشتم ولی هی که آمدم بغلی را‬

‫بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیون افتاد ‪ -‬دیدم در‬

‫صحرای پشت اطاقم پیمردی قوزکرده ‪ ،‬زیر درخت سروی نشسته بود و‬

‫یک دخت جوان‪ ،‬نه ‪ -‬یک فرشتهء آسانی جلو او ایستاده‪ ،‬خم شده بود‬
‫و با دست راست گل نیلوفر کبودی به او تعارف می کرد‪ ،‬در حالی که پیمرد‬

‫‪.‬ناخن انگشت سبابهء دست چپش را میجوید‬

‫دخت درست در مقابل من واقع شده بود‪ ،‬ولی بنظر می آمد که هیچ‬

‫متوجه اطراف خودش نی شد‪ .‬نگاه می کرد‪ ،‬بی آنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند‬

‫مدهوشانه و بی اراده ای کنار لبش خشک شده بود‪ ،‬مثل اینکه بفکر شخص‬

‫غایبی بوده باشد ‪ -‬از آنا بود که چشمهای مهیب افسونگر‪ ،‬چشمهایی‬

‫‪،‬که مثل این بود که بانسان سرزنش تلخی می زند‪ ،‬چشمهای مضطرب‪ ،‬متعجب‬

‫تدیدکننده و وعده دهندهء او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گویهای‬

‫براق پرمعنی مزوج و در ته آن جذب شد ‪ -‬این آینهء جذاب ههء هستی‬

‫مرا تا آناییکه فکر بشر عاجز است بودش می کشید ‪ -‬چشمهای مورب‬

‫ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت‪ ،‬در عی حال‬

‫میتسانید و جذب می کرد‪ ،‬مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماوراء‬

‫طبیعی دیده بود که هر کسی نی توانست ببیند؛ گونه های برجسته‪ ،‬پیشانی‬

‫بلند‪ ،‬ابروهای باریک به هم پیوسته‪ ،‬لبهای گوشتالوی نیمه باز‪ ،‬لبهاییکه‬

‫مثل این بود تازه از یک بوسهء گرم طولنی جدا شده ولی هنوز سی نشده‬

‫بود‪ .‬موهای ژولیدهء سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و‬

‫یک رشته از آن روی شقیقه اش چسبیده بود ‪ -‬لطافت اعضا و بی اعتنایی‬

‫اثیی حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت می کرد‪ ،‬فقط یک دخت‬

‫‪.‬رقاص بتکدهء هند مکن بود حرکات موزون او را داشته باشد‬

‫حالت افسرده و شادی غم انگیزش هه ء اینها نشان میداد که او مانند‬

‫مردمان معمولی نیست‪ ،‬اصل خوشگلی او معمولی نبود‪ ،‬او مثل یک منظرهء‬

‫رویای افیونی به من جلوه کرد‪ ...‬او هان حرارت عشقی مهر گیاه را در من‬

‫‪ ،‬تولید کرد‪ .‬اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه‪ ،‬بازو ‪ ،‬پستانا‬

‫سینه‪ ،‬کپل و ساق پاهایش پایی می رفت مثل این بود که تن او را از آغوش‬

‫جفتش بیون کشیده باشند ‪ -‬مثل مادهء مهر گیاه بود که از بغل جفتش جدا‬

‫‪.‬کرده باشند‬

‫لباس سیاه چی خورده ای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود ‪ ،‬وقتی که‬

‫من نگاه کردم گویا می خواست از روی جویی که بی او و پیمرد فاصله‬

‫داشت بپرد ولی نتوانست‪ ،‬آنوقت پیمرد زد زیرخنده‪ ،‬خندهء خشک و‬

‫زننده ای بود که مو را به تن آدم راست می کرد‪ ،‬یک خندهء سخت دورگه و‬

‫مسخره آمیز کرد بی آنکه صورتش تغییی بکند ‪ ،‬مثل انعکاس خنده ای بود‬

‫‪.‬که از میان تی بیون آمده باشد‬

‫من در حالی که بغلی شراب دستم بود‪ ،‬هراسان از روی چهارپایه پایی‬
‫جستم ‪ -‬نی دان چرا می لرزیدم ‪ -‬یک نوع لرزه پر از وحشت و کیف بود‪ ،‬مثل‬

‫اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم ‪ -‬بغلی شراب را زمی گذاشتم‬

‫نی دان‬ ‫‪-‬و سرم را میان دو دستم گرفتم ‪ -‬چند دقیقه طول کشید؟‬

‫بغلی شراب را برداشتم‪ ،‬وارد اطاق شدم ‪ ،‬دیدم عموی‬ ‫هینکه بودم آمدم‬

‫رفته و لی در اطاق را مثل دهن مرده باز گذاشته بود ‪ -‬اما زنگ خندهء خشک‬

‫‪.‬پیمرد هنوز توی گوشم صدا می کرد‬

‫هوا تاریک می شد‪ ،‬چراغ دود می زد‪ ،‬ولی لرزهء مکیف و ترسناکی که در‬

‫خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود ‪ -‬زندگی من از این لظه تغیی‬

‫‪،‬کرد ‪ -‬بیک نگاه کافی بود‪ ،‬برای اینکه آن فرشتهء آسانی ‪،‬آن دخت اثیی‬

‫‪.‬تا آنایی که فهم بشر از ادراک آن عاجز است تاثی خودش را در من می گذارد‬

‫در این وقت از خود بی خود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبل‬

‫می دانسته ام‪.‬شرارهء چشمهایش‪ ،‬رنگش‪ ،‬بویش‪ ،‬حرکاتش هه بنظر من آشنا‬

‫می آمد‪ ،‬مثل اینکه روان من در زندگی پیشی در عال مثال با روان او‬

‫‪.‬هجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم‬

‫می بایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم‪.‬هرگز نی خواستم او را لس‬

‫‪.‬بکنم‪ ،‬فقط اشعهء نامریی که از تن ما خارج و به هم آمیخته می شد کافی بود‬

‫این پیش آمد وحشت انگیز که باولی نگاه بنظر من آشنا آمد‪ ،‬آیا هیشه دو نفر‬

‫عاشق هی احساس را نی کنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند‪ ،‬که رابطهء‬

‫مرموزی میان آنا وجود داشته است؟ در این دنیای پست یا عشق او را‬

‫می خواستم و یا عشق هیچکس را ‪ -‬آیا مکن بود کس دیگری در من تاثی‬

‫بکند؟ ولی خندهء خشک و زنندهء پیمرد‪ -‬این خندهء مشئوم رابطهء میان ما را‬

‫‪.‬از هم پاره کرد‬

‫تام شب را باین فکر بودم‪ .‬چندین بار خواستم بروم از روزنهء دیوار‬

‫نگاه بکنم ولی از صدای خندهء پیمرد ترسیدم‪ ،‬روز بعد را بمی فکر‬

‫بودم‪ .‬آیا می توانستم از دیدارش بکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالخره‬

‫با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سر جایش بگذارم‬

‫‪،‬ولی هی که پردهء جلو پستو را کنار زدم و نگاه کردم دیوار سیاه تاریک‬

‫مانند هان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود ‪ -‬اصل‬

‫هیچ منفذ و روزنه ای به خارج دیده نی شد‪ -‬روزنه چهارگوشهء دیوار‬

‫بکلی مسدود و از جنس آن شده بود‪ ،‬مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته‬

‫است‪ -‬چهارپایه را پیش کشیدم ولی هرچه دیوانه وار روی بدنهء دیوار مشت‬

‫میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه می کردم کمتین نشانه ای از روزنهء‬

‫دیوار دیده نی شد و به دیوار کلفت و قطور ضربه های من کارگر نبود ‪ -‬یکپارچه‬
‫‪.‬سرب شده بود‬

‫آیا میتوانستم بکلی صرف نظر کنم؟ اما دست خودم نبود‪ ،‬از این ببعد‬

‫‪،‬مانند روحی که در شکنجه باشد‪ ،‬هر چه انتظار کشیدم ‪ -‬هر چه کشیک کشیدم‬

‫‪،‬هر چه جستجو کردم فایده ای نداشت‪ -.‬تام اطراف خانه مان را زیر پا کردم‬

‫نه یک روز‪ ،‬نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز مانند اشخاص خونی که‬

‫به مل جنایت خود برمی گردند‪،‬هر روز طرف غروب مثل مرغ‬

‫سرکنده دور خانه مان می گشتم‪ ،‬بطوریکه ههء سنگها و ههء ریگهای‬

‫اطراف آن را می شناختم‪ .‬اما هیچ اثری از درخت سرو‪ ،‬از جوی آب و‬

‫از کسانی که آنا دیده بودم پیدا نکردم ‪ -‬آنقدر شبها جلو مهتاب زانو‬

‫‪،‬بزمی زدم‪ ،‬از درختها‪ ،‬از سنگها‪ ،‬از ماه که شاید او به ما نگاه کرده باشد‬

‫استغاثه و تضرع کرده ام و ههء موجودات را به کمک طلبیده ام ولی کمتین‬

‫اثری از او ندیدم ‪ -‬اصل فهمیدم که ههء این کارها بیهوده است‪ ،‬زیرا او‬

‫نی توانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد ‪-‬مثل آبی‬

‫که او گیسوانش را با آن شستشو می داده بایستی از یک چشمهء منحصربفرد‬

‫ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد‪ .‬لباس او از تاروپود ابریشم و پنبهء‬

‫مادی ‪ ،‬دستهای آدمی آن را ندوخته بود ‪ -‬او یک‬ ‫معمولی نبوده و دستهای‬

‫‪،‬وجود برگزیده بود‪ -‬فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده‬

‫مطمئن شدم اگر آب معمولی برویش می زد صورتش می پلسید و اگر با‬

‫انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را می چید انگشتش مثل ورق‬

‫‪.‬گل پژمرده می شد‬

‫ههء اینها را فهمیدم ‪،‬این دخت ‪ ،‬نه این فرشته‪ ،‬برای من سرچشمهء تعجب‬

‫و الام ناگفتنی بود‪ .‬وجودش لطف و دست نزدنی بود‪ .‬او بود که حس‬

‫پرستش را در من تولید کرد‪ .‬من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه ‪ ،‬یکنفر آدم‬

‫‪.‬معمولی او را کنفت و پژمرده می کرد‬

‫یک سد نناک‬ ‫از وقتی او را گم کردم ‪ ،‬از زمانیکه یک دیوار سنگی ‪،‬‬

‫بدون روزنه بسنگینی سرب جلو من و او کشیده شد‪ ،‬حس کردم که زندگیم‬

‫برای هیشه بیهوده و گم شده است‪ .‬اگر چه نوازش نگاه و کیف عمیقی‬

‫از دیدنش برده بودم یکطرفه بود و جوابی برای نداشت؛ زیرا او مرا‬ ‫که‬

‫ندیده بود‪ ،‬ولی من احتیاج باین چشمها داشتم و فقط یک نگاه او کافی بود‬

‫که ههء مشکلت فلسفی و معماهای الی را برای حل کند ‪ -‬بیک نگاه او‬

‫‪.‬دیگر رمز و اسراری برای وجود نداشت‬

‫از این ببعد بقدار مشروب و تریاک خودم افزودم‪ ،‬اما افسوس بای‬

‫اینکه این داروهای ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند ‪ ،‬بای اینکه‬
‫‪ ،‬فراموش بکنم‪ ،‬روزبروز ‪ ،‬ساعت بساعت ‪ ،‬دقیقه بدقیقه فکر او ‪ ،‬اندام او‬

‫‪.‬صورت او خیلی سخت تر از پیش جلوم مسم می شد‬

‫چگونه می توانستم فراموش بکنم؟ چشمهای که باز بود و یا رویهم‬

‫می گذاشتم در خواب و در بیداری او جلو من بود‪ .‬از میان روزنهء پستوی‬

‫اطاقم‪ ،‬مثل شبی که فکر و منطق مردم را فرا گرفته‪ ،‬از میان سوراخ‬

‫‪.‬چهارگوشه که به بیون باز می شد دای جلو چشمم بود‬

‫آسایش بن حرام شده بود‪ ،‬چطور می توانستم آسایش داشته باشم؟‬

‫هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گردش بروم‪ ،‬نی دان چرا‬

‫می خواستم و اصرار داشتم که جوی آب‪ ،‬درخت سرو‪ ،‬و بتهء گل نیلوفر‬

‫را پیدا کنم ‪ -‬هان طوری که بتیاک عادت کرده بودم ‪ ،‬هانطور باین گردش‬

‫در تام راه‬ ‫عادت داشتم ‪ ،‬مثل این که نیویی مرا به این کار وادار می کرد‪.‬‬

‫هه اش بفکر او بودم ‪ ،‬بیاد اولی دیداری که از او کرده بودم و می خواستم‬

‫ملی که روز سیزده بدر او را آنا دیده بودم پیدا کنم‪ -.‬اگر آنا را‬

‫پیدا می کردم ‪ ،‬اگر می توانستم زیر آن درخت سرو بنشینم حتما در زندگی‬

‫من آرامشی تولید می شد ‪ -‬ولی افسوس بز خاشاک و شن داغ و استخوان‬

‫دندهء اسب و سگی که روی خاکروبه ها بو می کشید چیز دیگری نبود‪ -‬آیا‬

‫من حقیقتا با او ملقات کرده بودم؟‪-‬هرگز ‪ ،‬فقط او را دزدکی و پنهانی‬

‫از یک سوراخ ‪ ،‬از یک روزنهء بدبت پستوی اطاقم دیدم ‪ -‬مثل سگ‬

‫گرسنه ای که روی خاکروبه ها بو می کشد و جستجو می کند ‪ ،‬اما هی که از‬

‫دور زنبیل می آورند از ترس میود پنهان می شود ‪ ،‬بعد برمی گردد که‬

‫تکه های لذیذ خودش را در خاکروبهء تازه جستجو بکند‪ .‬منهم هان حال را‬

‫داشتم ‪ ،‬ولی این روزنه مسدود شده بود ‪ -‬برای من او یک دسته گل تر و‬

‫‪.‬تازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند‬

‫شب آخری که مثل هر شب بگردش رفتم ‪ ،‬هوا گرفته و بارانی بود و مه‬

‫رنگ ها و‬ ‫غلیظی در اطراف پیچیده بود ‪ -‬در هوای بارانی که از زنندگی‬

‫بی حیایی خطوط اشیا میکاهد ‪ ،‬من یکنوع آزادی و راحتی حس می کردم و‬

‫مثل این بود که باران افکار تاریک مرا می شست ‪ -‬در این شب آنچه که‬

‫‪،‬نباید بشود شد ‪ -‬من بی اراده پرسه می زدم ولی در این ساعت های تنهایی‬

‫در این دقیقه ها که درست مدت آن یادم نیست خیلی سخت تر از هیشه‬

‫صورت هول و مو او مثل این که از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد صورت‬

‫بی حرکت و بی حالتش مثل نقاشی های روی جلد قلمدان جلو چشمم ظاهر‬

‫‪.‬بود‬

‫وقتی که برگشتم گمان می کنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی‬


‫در هوا متاکم بود‪ ،‬بطوری که درست جلو پای را نی دیدم‪ .‬ولی از‬

‫روی عادت ‪ ،‬از روی حس مصوصی که در من بیدار شده بود جلو در خانه ام که‬

‫‪.‬رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش ‪ ،‬هیکل زنی روی سکوی در خانه ام نشسته‬

‫ولی نی دان چرا بی اراده چشمم‬ ‫کبیت زدم که جای کلید را پیدا کنم‬

‫بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد و دو چشم مورب ‪ ،‬دو چشم درشت سیاه‬

‫که میان صورت مهتابی لغری بود ‪ ،‬هان چشم هایی را که بصورت انسان‬

‫‪،‬خیه میشد بی آنکه نگاه بکند شناختم‪ ،‬اگر او را سابق بر این ندیده بودم‬

‫می شناختم‪-‬نه‪ ،‬گول نورده بودم ‪.‬این هیکل سیاهپوش او بود ‪ -‬من‬

‫مثل وقتی که آدم خواب می بیند ‪ ،‬خودش می داند که خواب است و می خواهد‬

‫‪-‬بیدار بشود اما نی تواند‪ .‬مات و منگ ایستادم ‪ ،‬سر جای خودم خشک شدم‬

‫کبیت تا ته سوخت و انگشتهای را سوزانید‪ ،‬آنوقت یک مرتبه بودم‬

‫آمدم‪ ،‬کلید را در قفل پیچاندم ‪ ،‬در باز شد‪ ،‬خودم را کنار کشیدم ‪-‬او مثل‬

‫کسیکه راه رابشناسد از روی سکو بلند شد ‪ ،‬از دالن تاریک گذشت ‪.‬در‬

‫اطاقم را باز کرد و منهم پشت سر او وارد اطاقم شدم‪ .‬دستپاچه چراغ را‬

‫روشن کردم‪ ،‬دیدم او رفته روی تتخواب من دراز کشیده‪ .‬صورتش در‬

‫سایه واقع شده بود‪ .‬نی دانستم که او مرا می بیند یا نه‪ ،‬صدای را می توانست‬

‫بشنود یا نه ‪ ،‬ظاهرا نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت‪ .‬مثل این بود‬

‫‪.-‬که بدون اراده آمده بود‬

‫آیا ناخوش بود‪ ،‬راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر‬

‫خوابگرد آمده بود ‪ -‬در این لظه هیچ موجودی حالتی را که طی کردم‬

‫نی تواند تصور کند ‪ -‬یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم ‪ -‬نه‪ ،‬گول‬

‫نورده بودم‪ .‬این هان زن ‪ ،‬هان دخت بود که بدون تعجب ‪ ،‬بدون یک‬

‫کلمه حرف وارد اطاق من شده بود؛ هیشه پیش خودم تصور می کردم که‬

‫اولی برخورد ما هی طور خواهد بود‪.‬این حالت برای حکم یک خواب‬

‫ژرف بی پایان را داشت چون باید بواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنی‬

‫‪،‬خوابی را دید و این سکوت برای حکم یک زندگی جاودانی را داشت‬

‫‪.‬چون در حالت ازل و ابد نی شود حرف زد‬

‫برای من او در عی حال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش‬

‫داشت‪ .‬صورتش یک فراموشی گیج کنندهء ههء صورتای آدم های دیگر را‬

‫برای میآورد ‪ -‬بطوریکه از تاشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهای‬

‫سست شد‪ -‬در این لظه تام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت‬

‫‪ ،‬چشم های درشت ‪ ،‬چشمهای بی اندازه درشت او دیدم‪ ،‬چشم های تر و براق‬

‫مثل گوی الاس سیاهی که در اشک انداخته باشند‪-‬در چشم هایش‪ -‬در‬
‫چشمهای سیاهش شب ابدی و تاریکی متاکمی را که جستجو می کردم پیدا‬

‫کردم و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطه ور شدم ‪ ،‬مثل این بود که‬

‫قوه ای را از درون وجودم بیون می کشند‪ ،‬زمی زیر پای میلرزید و اگر‬

‫‪.‬زمی خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم‬

‫قلبم ایستاد ‪ ،‬جلو نفس خودم را گرفتم ‪ ،‬میتسیدم که نفس بکشم و او‬

‫داشت ‪ ،‬مثل این‬ ‫مانند ابر یا دود ناپدید بشود‪ ،‬سکوت او حکم معجز را‬

‫بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند‪ ،‬از این دم‪ ،‬از این ساعت‬

‫اینکه یک چیز غیطبیعی‬ ‫و یا ابدیت خفه می شدم ‪ -‬چشمهای خستهء او مثل‬

‫که هه کس نی تواند ببیند ‪ ،‬مثل اینکه مرگ را دیده باشد ‪ ،‬آهسته بم‬

‫رفت‪ ،‬پلکهای چشمش بسته شد و من مانند غریقی که بعد از تقل و جان‬

‫کندن روی آب می آید از شدت حرارت تب بودم لرزیدم و با سر آستی‬

‫‪.‬عرق روی پیشانیم را پاک کردم‬

‫صورت او هان حالت آرام و بی حرکت را داشت ولی مثل این بود‬

‫که تکیده تر و لغرتر شده بود‪ .‬هی طور دراز کشیده بود ناخن انگشت‬

‫سبابهء دست چپش را می جوید‪ -‬رنگ صورتش مهتابی و از پشت رخت سیاه‬

‫نازکی که چسب تنش بود خط ساق پا ‪ ،‬بازو و دو طرف سینه و تام تنش‬

‫‪.‬پیدا بود‬

‫برای این که او را بت ببینم من خم شدم‪ ،‬چون چشمهایش بسته شده‬

‫بود ‪ .‬اما هرچه بصورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من بکلی دور‬

‫است‪ -‬ناگهان حس کردم که من بیچوجه از مکنونات قلب او خب نداشتم‬

‫‪.‬و هیچ رابطه ای بی ما وجود ندارد‬

‫خواستم چیزی بگوی ولی ترسیدم گوش او ‪ ،‬گوشهای حساس او که‬

‫باید بیک موسیقی دور آسانی و ملی عادت داشته باشد از صدای من‬

‫‪.‬متنفر بشود‬

‫بفکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنه اش باشد ‪ ،‬رفتم در پستوی اطاقم‬

‫تا چیزی برایش پیدا کنم ‪-‬اگر چه می دانستم که هیچ چیز در خانه به هم‬

‫نیسد‪ -‬اما مثل اینکه به من الام شد‪ ،‬بالی رف یک بغلی شراب کهنه که‬

‫از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم‪-‬چهارپایه را گذاشتم‪ -‬بغلی شراب را‬

‫پایی آوردم‪ -‬پاورچی پاورچی کنار تتخواب رفتم‪ ،‬دیدم مانند بچهء‬

‫خسته و کوفته ای خوابیده بود‪ .‬او کامل خوابیده بود و مژه های بلندش‬

‫مثل ممل بم رفته بود‪ -‬سربغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لی‬

‫‪.‬دندان های کلید شده اش آهسته در دهن او ریتم‬

‫برای اولی بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد‪ .‬چون دیدم‬
‫این چشم ها بسته شده‪ ،‬مثل اینکه سلتونی که مرا شکنجه می کرد و کابوسی‬

‫که با چنگال آهنیش درون مرا می فشرد‪ ،‬کمی آرام گرفت‪ .‬صندلی خودم‬

‫‪-‬را آوردم ‪ ،‬کنار تت گذاشتم و بصورت او خیه شدم ‪ -‬چه صورت بچه‬

‫گانه‪ ،‬چه حالت غریبی! آیا مکن بود که این زن‪ ،‬این دخت ‪ ،‬یا این فرشتهء‬

‫عذاب (چون نی دانستم چه اسی رویش بگذارم) آیا مکن بود که این‬

‫زندگی دوگانه را داشته باشد؟آنقدر آرام ‪ ،‬آنقدر بی تکلف؟‬

‫حال من می توانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نناکی که از‬

‫ببوسم‪-‬نیدان چرا دست لرزان خودم‬ ‫گیسوان سنگی سیاهش متصاعد می شد‬

‫را بلند کردم‪ .‬چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم ‪ -‬زلفی‬

‫‪-‬که هیشه روی شقیقه هایش چسبیده بود‪-‬بعد انگشتان را در زلفش فرو بردم‬

‫موهای او سرد و نناک بود‪-‬سرد‪ ،‬کامل سرد‪ .‬مثل اینکه چند روز‬

‫میگذشت که مرده بود‪-‬من اشتباه نکرده بودم‪ ،‬او مرده بود‪.‬دستم را از‬

‫توی پیش سینهء او برده روی پستان و قلبش گذاشتم ‪ -‬کمتین تپشی احساس‬

‫نی شد‪ ،‬آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم‪ ،‬ولی کمتین اثر از زندگی در او‬

‫‪...‬وجود نداشت‬

‫خواستم با حرارت تن خودم او را گرم بکنم ‪ ،‬حرارت خود را باو بدهم‬

‫و سردی مرگ را از او بگیم شاید باین وسیله بتوان روح خودم را در‬

‫کالبد او بدمم‪-‬لباسم را کندم رفتم روی تتخواب پلویش خوابیدم‪-‬مثل‬

‫نر و مادهء مهر گیاه بم چسبیده بودی ‪ ،‬اصل تن او مثل تن مادهء مهر گیاه‬

‫بود که از نر خودش جدا کرده باشند و هان عشق سوزان مهر گیاه را‬

‫داشت‪-‬دهنش گس و تلخ مزه ‪ ،‬طعم ته خیار را می داد‪ -‬تام تنش مثل‬

‫تگرگ سرد شده بود‪ .‬حس می کردم که خون در شریان منجمد میشد و این‬

‫می کرد‪ -‬ههء کوششهای من بیهوده بود‪ ،‬از تت‬ ‫سرما تا ته قلب نفوذ‬

‫پایی آمدم ‪ ،‬رختم را پوشیدم‪.‬نه‪ ،‬دروغ نبود‪ ،‬او اینجا در اطاق من ‪ ،‬در‬

‫!تتخواب من آمده تنش را بن تسلیم کرد‪.‬تنش و روحش هر دو را بن داد‬

‫تا زنده بود‪ ،‬تا زمانی که چشم هایش از زندگی سرشار بود‪ ،‬فقط یادگار‬

‫چشمش مرا شکنجه می داد‪ ،‬ولی حال بی حس و حرکت‪ ،‬سرد و با چشم های‬

‫!بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد‪ -‬با چشمهای بسته‬

‫این هان کسی بود که تام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصل‬

‫زندگی من مستعد بود که زهر آلود بشود و من بز زندگی زهرآلود‬

‫زندگی دیگری را نی توانستم داشته باشم‪-‬حال اینجا در اطاقم تن و سایه اش‬

‫را بن داد‪-‬روح شکننده و موقت او که هیچ رابطه ای با دنیای زمینیان‬

‫نداشت از میان لباس سیاه چی خورده اش آهسته بیون آمد‪ ،‬از میان‬
‫جسمی که او را شکنجه می کرد و در دنیای سایه های سرگردان رفت‪ ،‬گویا‬

‫‪-‬سایهء مرا هم با خودش برد‪ .‬ولی تنش بی حس و حرکت آنا افتاده بود‬

‫عضلت نرم و لس او‪ ،‬رگ و پی و استخون هایش منتظر پوسیده شدن بودند‬

‫تیه شده بود‪ -‬من‬ ‫زیر زمی‬ ‫و خوراک لذیذی برای کرم ها و موشهای‬

‫در این اطاق فقی پر از نکبت و مسکنت‪ ،‬در اطاقی که مثل گور بود‪ ،‬در میان‬

‫تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنهء دیوارها فرو رفته‬

‫یک شب بلند تاریک سرد و بی انتها در جوار مرده بسر ببم‬ ‫‪-‬بود‪ .‬بایستی‬

‫با مردهء او‪ -‬بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است تا من بوده ام‪ -‬یک مرده‪ .‬یک مردهء‬

‫‪.‬رد و بی حس و حرکت در اطاق تاریک با من بوده است‬

‫در این لظه افکارم منجمد شده بود‪ ،‬یک زندگی منحصر بفرد عجیب در‬

‫‪،‬من تولید شد‪.‬چون زندگیم مربوط بمهء هستیهایی میشد که دور من بودند‬

‫بمهء سایه هایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق و جدایی ناپذیر‬

‫با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بوسیلهء رشته های نامریی‬

‫جریان اضطرابی بی من و ههء عناصر طبیعت برقرار شده بود ‪ -‬هیچگونه‬

‫فکر و خیالی بنظرم غی طبیعی نی آمد‪ -‬من قادر بودم بآسانی برموز‬

‫نقاشی های قدیی ‪ ،‬باسرار کتابای مشکل فلسفه ‪ ،‬بماقت ازلی اشکال و‬

‫انواع پی ببم‪ .‬زیرا در این لظه من در گردش زمی و افلک‪ ،‬در نشو و‬

‫نای رستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم‪ ،‬گذشته و آینده ‪ ،‬دور و‬

‫‪.‬نزدیک با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود‬

‫در اینجور مواقع هر کس بیک عادت قوی زندگی خود ‪ ،‬به یک وسواس خود‬

‫پناهنده می شود‪ :‬عرق خور میود مست می کند ‪ ،‬نویسنده می نویسد‪ ،‬حجار‬

‫سنگ تراشی می کند و هرکدام دق دل و عقدهء خودشانرا بوسیلهء فرار در مرک‬

‫قوی زندگی خود خالی میکنند و در این مواقع است که یکنفر هنرمند حقیقی‬

‫می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد‪ -‬ولی من ‪ ،‬من که بی ذوق و‬

‫بیچاره بودم‪ ،‬یک نقاش روی جلد قلمدان چه می توانستم بکنم؟ با این تصاویر‬

‫خشک و براق و بی روح که هه اش بیک شکل بود چه می توانستم بکشم که‬

‫شاهکار بشود ؟ اما در تام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس‬

‫می کردم‪ ،‬یکجور ویر و شور مصوصی بود ‪ ،‬می خواستم این چشمهایی که‬

‫‪.‬برای هیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگهدارم‬

‫این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم‪ ،‬یعنی دست خودم‬

‫نبود‪ .‬آنم وقتی که آدم با یک مرده مبوس است ‪ -‬هی فکر شادی‬

‫‪.‬مصوصی در من تولید کرد‬

‫بالخره چراغ را که دود می کرد خاموش کردم‪ ،‬دو شعدان آوردم و بالی‬
‫سر او روشن کردم ‪ -‬جلو نور لرزان شع حالت صورتش آرامت شد و در‬

‫سایه روشن اطاق حالت مرموز و اثیی بودش گرفت ‪ -‬کاغذ و لوازم‬

‫آمدم کنار تت او ‪-‬چون دیگر این تت مال او بود‬ ‫‪-‬کارم را برداشتم‬

‫می خواستم این شکلی که خیلی آهسته و خرده خرده مکوم به تزیه و نیستی‬

‫بود‪ ،‬این شکلی که ظاهرا بی حرکت و بیک حالت بود سر فارغ از رویش‬

‫بکشم ‪ ،‬روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط کنم ‪-.‬هان خطوطی که از این‬

‫صورت در من موثر بود انتخاب بکنم‪ -.‬نقاشی هرچند متصر و ساده‬

‫باشد ولی باید تاثی بکند و روحی داشته باشد ‪ ،‬اما من که عادت به نقاشی‬

‫چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حال باید فکر خودم را بکار بیندازم و‬

‫***************************‬

‫‪،‬زنده شده ‪ ،‬عشق من در کالبد او روح دمیده ‪ -‬اما از نزدیک بوی مرده‬

‫بوی مردهء تزیه شده را حس می کردم ‪ -‬روی تنش کرم های کوچک در هم‬

‫‪-‬میلولیدند و دو مگس زنبور طلیی دور ا و جلو روشنایی شع پرواز می‬

‫‪.‬کردند‪ -‬او کامل مرده بود ولی چرا‪ ،‬چطور چشمهایش باز شد؟ نیدان‬

‫‪.‬آیا در حالت رویا دیده بودم‪ ،‬آیا حقیقت داشت‬

‫‪-‬نیخواهم کسی این پرسش را از من بکند‪ ،‬ولی اصل کار صورت او‬

‫نه‪ ،‬چشمهایش بود و حال این چشمها را داشتم ‪ ،‬روح چشمهایش را روی‬

‫من نی خورد‪ ،‬این تنی که مکوم به نیستی‬ ‫کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد‬

‫و طعمهء کرم ها و موشهای زیرزمی بود! حال از این ببعد او در اختیار من‬

‫مایل بودم می توانستم چشم هایش‬ ‫بود‪ ،‬نه من دست نشاندهء او‪ .‬هر دقیقه که‬

‫هر چه تامت بردم در قوطی حلبی خودم که‬ ‫را ببینم ‪ -‬نقاشی را با احتیاط‬

‫‪.‬جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم‬

‫‪،‬شب پاورچی پاورچی می رفت‪ .‬گویا باندازهء کافی خستگی در کرده بود‬

‫صداهای دور دست خفیف بگوش می رسید ‪ ،‬شاید یک مرغ یا پرندهء رهگذری‬

‫خواب میدید ‪ ،‬شاید گیاه ها میوییدند‪ -‬در این وقت ستاره ای رنگ پریده‬

‫پشت توده های ابر ناپدید می شدند‪ .‬روی صورت نفس ملی صبح را حس‬

‫‪.‬کردم و در هی وقت بانگ خروس از دور بلند شد‬

‫آیا با مرده چه می توانستم بکنم؟ با مرده ای که تنش شروع به تزیه شدن‬

‫کرده بود! اول بیال رسید او را در اطاق خودم چال بکنم‪ ،‬بعد فکر ردم‬

‫او را ببم بیون و در چاهی بیندازم ‪،‬در چاهی که دور آن گل های نیلوفر‬

‫کبود روییده باشد‪-‬اما ههء این کارها برای این که کسی نبیند چقدر فکر‪ ،‬چقدر زحت‬

‫و تردستی لزم داشت! بعلوه نی خواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد ‪ ،‬ههء‬


‫‪،‬اینکارها را می بایست به تنهایی و بدست خودم انام بدهم‪-‬من بدرک‬

‫اصل زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت؟ اما او‪ ،‬هرگز‪ ،‬هرگز هیچ کس از‬

‫مردمان معمولی ‪ ،‬هیچکس بغی از من نی بایستی که چشمش بردهء او‬

‫بیفتد‪ -‬او آمده بود در اطاق من ‪ ،‬جسم سرد و سایه اش را تسلیم من کرده‬

‫بود برای این که کس دیگری او را نبیند برای این که به نگاه بیگانه آلوده‬

‫نشود ‪ -‬بالخره فکری به ذهنم رسید‪ :‬اگر تن او را تکه تکه می کردم و در‬

‫چدان کهنهء خودم می گذاشتم و با خود می بردم بیون‪ -‬دور ‪ ،‬خیلی دور‬

‫‪.‬از چشم مردم و آن را چال می کردم‬

‫این دفعه دیگر تردید نکردم ‪ ،‬کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم‬

‫داشتم آوردم و خیلی با دقت اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت‬

‫او را در میان خودش مبوس کرده بود ‪ -‬تنها چیزیکه بدنش را پوشانده بود‬

‫پاره کردم‪ -‬مثل این بود که او قد کشیده بود چون بلندتر از معمول بنظرم‬

‫جلوه کرد‪ ،‬بعد سرش را جدا کردم ‪ -‬چکه های خون لته شدهء سرد از گلویش‬

‫بیون آمد ‪ ،‬بعد دست ها و پاهایش را بریدم و ههء تن او را با اعضایش مرتب‬

‫در چدان جا دادم و لباسش هان لباس سیاه را رویش کشیدم ‪ -‬در چدان‬

‫‪ -‬هینکه فارغ شدم نفس راحتی‬ ‫را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم‬

‫کشیدم ‪ ،‬چدان را برداشتم وزن کردم ‪ ،‬سنگی بود‪ ،‬هیچوقت آنقدر احساس‬

‫خستگی در من پیدا نشده بود ‪ -‬نه هرگز نی توانستم چدان را بتنهایی‬

‫‪.‬با خودم ببم‬

‫هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود‪ .‬از اطاقم بیون رفتم‬

‫تا شاید کسی را پیدا کنم که چدان را هراه من بیاورد‪-‬در آن حوالی‬

‫دیاری دیده نی شد‪ .‬کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مه آلود‬

‫قوزی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود‪ .‬صورتش را‬ ‫پیمردی‬

‫که با شال گردن پنی پیچیده بود دیده نی شد ‪ -‬آهسته نزدیک او رفتم‬

‫هنوز چیزی نگفته بودم‪ ،‬پیمرد خندهء دورگهء خشک و زننده ای کرد بطوریکه‬

‫‪ :‬موهای تنم راست شد و گفت‬

‫اگه حال خواستی من خودم حاضرم هان‪ -‬یه کالسکهء نعش کش هم‪«-‬‬

‫دارم ‪ -‬من هر روز مرده ها رو می برم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها ‪ ،‬من‬

‫تابوت هم میسازم ‪ ،‬باندازهء هرکسی تابوت دارم بطوریکه مو نیزنه‪ ،‬من‬

‫‪!...‬خودم حاضرم ‪ ،‬هی الن‬

‫میلرزید‪ .‬من با دست اشاره بسمت خانه ام‬ ‫قهقه خندید بطوریکه شانه هایش‬

‫‪ :‬کردم ولی او فرصت حرف زدن بن نداد و گفت‬

‫»‪.‬لزم نیس‪ ،‬من خونهء تو رو بلدم‪ ،‬هی الن هان ‪«-‬‬


‫از سر جایش بلند شد من بطرف خانه ام برگشتم ‪ ،‬رفتم در اطاقم و چدان‬

‫مرده را بزحت تا دم در آوردم‪ .‬دیدم یک کالسکهء نعش کش کهنه و اسقاط دم‬

‫در است که بآن دو اسب سیاه لغر مثل تشریح بسته شده بود ‪ -‬پیمرد‬

‫‪،‬قوزکرده آن بال روی نشیمن نشسته بود و یک شلق بلند در دست داشت‬

‫ولی اصل برنگشت بطرف من نگاه بکند ‪ -‬من چدان را بزحت در درون‬

‫کالسکه گذاشتم که میانش جای مصوصی برای تابوت بود‪ .‬خودم هم‬

‫رفتم بال میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبهء آن گذاشتم تا‬

‫بتوان اطراف را ببینم ‪ -‬بعد چدان را روی سینه ام لغزانیدم و با دو دستم‬

‫‪.‬مکم نگهداشتم‬

‫در هوا صدا کرد ‪ ،‬اسبها نفس زنان براه افتادند ‪ ،‬از بینی آنا بار‬ ‫شلق‬

‫نفسشان مثل لولهء دود در هوای بارانی دیده می شد و خیزهای بلند و‬

‫ملی بر می داشتند ‪ -‬دستهای لغر آنا مثل دزدی که طبق قانون انگشتهایش‬

‫را بریده و در روغن داغ فرو کرده باشند آهسته بلند و بی صدا روی‬

‫زنگوله های گردن آنا در هوای مرطوب‬ ‫زمی گذاشته می شد ‪ -‬صدای‬

‫بآهنگ مصوصی متن بود ‪ -‬یک نوع راحتی بی دلیل و نا گفتنی سرتا پای‬

‫مرا گرفته بود‪ ،‬بطوری که از حرکت کالسکهء نعش کش آب تو دل تکان‬

‫‪.-‬نیخورد ‪ -‬فقط سنگینی چدان را روی قفسهء سینه ام حس میکردم‬

‫مردهء او‪ ،‬نعش او ‪ ،‬مثل این بود که هیشه این وزن روی سینهء مرا فشار‬

‫می داده‪ .‬مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود‪ .‬کالسگه با سرعت و راحتی‬

‫اطراف من یک چشم انداز‬ ‫مصوصی از کوه و دشت و رودخانه می گذشت‪،‬‬

‫‪.‬جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم‬

‫‪ -‬کوههای بریده بریده ‪ ،‬درخت های عجیب و غریب توسری خورده ‪ ،‬نفرین‬

‫زده از دو جانب جاده پیدا که از لبلی آن خانه های خاکستی رنگ‬

‫منشور و با پنجره های کوتاه و تاریک بدون‬ ‫باشکال سه گوشه‪ ،‬مکعب و‬

‫شییه دیده می شد ‪ -‬این پنجره ها بچشمهای گیج کسی که تب هذیانی داشته‬

‫باشد شبیه بود‪ .‬نی دان دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت‬

‫را تا قلب انسان انتقال می دادند‪ .‬مثل این بود که هرگز یک موجود زنده‬

‫نی وانست در این خانه ها مسکن داشته باشد‪ ،‬شاید برای سایهء موجودات‬

‫‪.‬اثیی این خانه ها درست شده بود‬

‫گویا کالسگه چی مرا از جادهء مصوصی و یا از بیاهه می برد‪ ،‬بعضی‬

‫جاها فقط تنه های بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و‬

‫پشت آنا خانه های پست و بلند ‪ ،‬بشکلهای هندسی ‪ ،‬مروطی ‪ ،‬مروط ناقص‬

‫با پنجره های باریک و کج دیده می شد که گل های نیلوفر کبود از لی آنا‬


‫در آمده بود و از در و دیوار بال می رفت‪ .‬این منظره یکمرتبه پشت مه‬

‫غلیظ ناپدید شد ‪ -‬ابرهای سنگی باردار قلهء کوهها را در میان گرفته میفشردند‬

‫مانند کرد و غبار ویلن و بی تکلیف در هوا پراکنده شده بود‬ ‫‪ .‬و ن ن باران‬

‫بعد از آنکه مدتا رفتیم نزدیک یک کوه بلند بی آب و علف کالسگهء نعش کش‬

‫و بلند شدم‬ ‫‪.‬نگهداشت من چدان را از روی سینه ام لغزانیدم‬

‫پشت کوه یک موطهء خلوت ‪ ،‬آرام و باصفا بود‪ ،‬یک جایی که هرگز‬

‫ندیده بودم و نی شناختم ولی بنظرم آشنا آمد مثل اینکه خارج از تصور‬

‫من نبود ‪ -‬روی زمی از بته های نیلوفر کبود بی بو پوشیده شده بود‪ ،‬بنظر‬

‫میآمد که تاکنون کسی پایش را در این مل نگذاشته بود ‪ -‬من چدان را‬

‫‪ :‬روی زمی گذاشتم ‪ ،‬پیمرد کالسگه چی رویش را برگرداند و گفت‬

‫اینجا شاعبدالعظیمه ‪ ،‬جایی بت از این برات پیدا نیشه ‪ ،‬پرنده‪-‬‬

‫‪!...‬پر نیزنه هان‬

‫دست کردم جیبم کرایهء کالسگه چی را بپردازم ‪ ،‬دو قران و یک عباسی‬ ‫من‬

‫‪ :‬بیشت توی جیبم نبود ‪ .‬کالسگه چی خندهء خشک زننده ای کرد و گفت‬

‫قابلی نداره‪ ،‬بعد می گیم‪.‬خونت رو بلدم‪ ،‬دیگه با من کاری نداشتی‪« -‬‬

‫هان؟ هینقدر بدون که در قب کنی من بی سررشته نیستم هان؟ خجالت نداره‬

‫بری هینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال باندازهء چدون‬

‫»‪.‬برات می کنم و می روم‬

‫تصورش را بکنم از‬ ‫ِرمرد با چالکی مصوصی که من نی توانستم‬


‫پ‬

‫نشیمن خود پایی جست‪ .‬من چدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنهء‬

‫‪ :‬درختی که پلوی رودخانهءخشکی بود او گفت‬

‫هینجا خوبه؟‪-‬‬

‫و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که هراه داشت‬

‫مشغول کندن شد‪ .‬من چدان را زمی گذاشتم و سرجای خودم مات ایستاده‬

‫بودم‪ .‬پیمرد با پشت خیده و چالکی آدم کهنه کاری مشغول بود ‪ ،‬در ضمن‬

‫کند و کو چیزی شبیه کوزهء لعابی پیدا کرد آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند‬

‫‪ :‬شد و گفت‬

‫! اینهم گودال هان ‪ ،‬درس باندازه چدونه ‪ ،‬مو نیزنه هان‬

‫‪ ،‬من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم ‪ .‬دوقران و یک عباسی بیشت نداشتم‬

‫‪ :‬پیمرد خنده خشک چندش انگیزی کردو گفت‬

‫نی خواد ‪ ،‬قابلی نداره ‪ .‬من خونتونو بلدم هان ‪ -‬وانگهی عوض ‪-‬‬

‫! مزدم من یک کوزه پیدا کردم ‪ ،‬یه گلدون راغه ‪ ،‬ماله شهر قدی ری هان‬

‫‪ .‬بعد با هیکل خیده قوز کرده اش می خندید ! بطوریکه شانه هایش می لرزید‬
‫کوزه را که میان دستمال چروکی بسته بود زیر بغلش گرفته بود و‬

‫‪ .‬بطرف کالسکه نعش کش رفت و با چالکی مصوصی بالی نشیمن قرار گرفت‬

‫شلق در هوا صدا کرد ‪ ،‬اسبها نفس زنان براه افتادند ‪ ،‬صدای زنگوله گردن آنا‬

‫‪.‬در هوای مرطوب به آهنگ مصوصی متن بود و کم کم پشت توده مه از چشم من ناپدید شد‬

‫هینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم ‪ ،‬مثل اینکه بار سنگینی از روی سینه ام‬

‫را فرا گرفت ‪ -‬دور خودم را‬ ‫برداشته شد و آرامش گوارایی سرتا پای‬

‫‪ .‬نگاه کردم ‪ :‬اینجا موطه کوچکی بود که میان تپه ها و کوههای کبود گی کرده بود‬

‫روی یکرشته کوه آثار و بناهای قدیی با خشت های کلفت و یک رودخانه خشک‬

‫‪.‬در آن نزدیکی دیده می شد‪ - .‬این مل دنج‪ ،‬دورافتاده و بی سروصداا بود‬

‫من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم این چشمهای درشت وقتی که‬

‫از خواب زمینی بیدار می شد جایی به فراخور ساختمان و قیافه اش پیدا می کرد‬

‫وانگهی می بایستی که او دور از سایر مردم ‪ ،‬دور از مرده دیگران باشد‬

‫هانطوریکه در زندگیش دور از زندگی دیگران بود‪ .‬چدان را با احتیاط‬

‫‪ ،‬برداشتم و میان گودال گذاشتم ‪ -‬گودال درست باندازه چدان بود ‪ ،‬مو نیزد‬

‫‪ .‬ولی برای آخرین بار خواستم فقط یک بار در آن ‪ -‬در چدان نگاه کنم‬

‫دور خودم را نگاه کردم دیاری دیده نی شد ‪ ،‬کلید را از جیبم درآوردم و‬

‫در چدان را باز کردم ‪ -‬اما وقتی که گوشه لباس سیاه او را پس زدم‬

‫در میان خون دله شده و کرمهایی که در هم می لولیدند دور چشم‬

‫درشت سیاه دیدم که بدون حالت رک زده بن نگاه می کرد و زندگی من‬

‫‪.‬ته این چشمها غرق شده بود‬

‫بتعجیل در چدان را بستم و خاک رویش ریتم بعد با لگد خاک را‬

‫کبود بی بو آوردم و روی خاکش نشا کردم‬ ‫‪ ،‬مکم کردم ‪ ،‬رفتم از بته های نیلوفر‬

‫را انام دادم‬ ‫بعد قلبه سنگ و شن آورم و رویش پاشیدم تا اثر قب این کار‬

‫‪ .‬که خودم هم نی توانستم قب او را از باقی زمی تشخیص بدهم‬

‫‪ ،‬دیدم لباسم خاک آلود‬ ‫‪ ،‬کارم که تام شد نگاهی بودم انداختم‬

‫پاره و خون لته شده سیاهی به آن چسبیده بود ‪ ،‬دو مگس زنبور‬

‫طلیی دورم پرواز می کردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود‬

‫که درهم می لولیدند خواستم لکه خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما‬

‫هرچه آستینم را با آب دهن تر می کردم و رویش می مالیدم لکه خون بدتر‬

‫می دوانید و غلیظ تر می شد‪ .‬بطوریکه بتمام تنم نشد می کرد و سرمای‬

‫‪ .‬لزج خون را روی تنم حس کردم‬

‫نزدیک غروب بود ‪ ،‬ن ن باران می آمد ‪ ،‬من بی اراده چرخ کالسکه‬

‫نعش کش را گرفتم و راه افتادم هینکه هوا تاریک شد جای چرخ‬


‫و بی اراده‬ ‫کالسکه نعش کش را گم کردم ‪ ،‬بی مقصد ‪ ،‬بی فکر‬

‫در تاریکی غلیظ متاکم آهسته راه افتادم و نی دانستم که بکجا‬

‫خواهم رسید چون بعداز او ‪ ،‬بعد از اینکه آن چشمهای سیاه درشت‬

‫را میان خون دله شده دیده بودم ‪ ،‬در شب تاریکی ‪ ،‬درشت عمیقی‬

‫که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه می رفتم ‪ ،‬چون دو چشمی‬

‫که بنزله چراغ آن بود برای هیشه خاموش شده بود و دراینصورت‬

‫‪ .‬برای یکسان بود که بکان و ماوایی برسم یا هرگز نرسم‬

‫‪ ،‬سکوت کامل فرمانروایی داشت ‪ ،‬بنظرم آمد که هه مرا ترک کرده بودند‬

‫‪ ،‬بوجودات بی جان پناه بردم ‪ .‬رابطه ای بی من و جریان طبیعت‬

‫‪ -‬بی من و تاریکی عمیقی که در روح من پایی آمده بود تولید شده بود‬

‫این سکوت یکجور زبانی است که ما نی فهمیم ‪ ،‬از شدت کیف سرم گیج رفت ؛‬

‫حالت قی بن دست داد و پاهای سست شد‪ .‬خستگی بی پایانی در‬

‫‪ ،‬خودم حس کردم ؛ رفتم در قبستان کنار جاده روی سنگ قبی نشستم‬

‫سرم را میان دو دستم گرفتم و بال خودم حیان بودم ‪ -‬ناگهان صدای‬

‫خنده خشک زننده ای مرا بودم آورد ‪ ،‬روی را برگردانیدم و دیدم هیکلی‬

‫که سرورویش را با شال گردن پیچیده بود پلوی نشسته بود و چیزی‬

‫‪ :‬در دستمال بسته زیر بغلش بود ‪ ،‬رویش را بن کرد و گفت‬

‫حتما تو می خواسی شهر بری ‪ ،‬راهو گم کردی هان ؟ ‪-‬‬

‫‪ .‬لبد با خودت میگی این وقت شب من تو قبسون چکار دارم‬

‫‪ ،‬اما نتس ‪ ،‬سرو کار من با مرده هاس ‪ ،‬شغلم گورکنیس ‪-‬‬

‫بد کاری نیس هان ؟ من تام را ه و چاههای اینجارو بلدم‬

‫‪ ،‬مثل امروز رفتم یه قب بکنم این گلدون از زیر خاک دراومد ‪-‬‬

‫‪ ،‬میدونی گلدون راغه ‪ ،‬مال شهر قدی ری هان ؟ اصل قابلی نداره‬

‫‪.‬من این کوزه رو بتو میدم بیادگار من داشته باش‬

‫‪ -‬هرگز ‪ ،‬قابلی نداره ‪ ،‬من تو رو می شناسم ‪ .‬خونت رو هم بلدم ‪-‬‬

‫‪ -‬هی بغل ‪ ،‬من یه کالسکه نعش کش دارم بیا ترو به خونت برسون هان ؟‬

‫‪.‬دو قدم راس‬

‫کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد‪ -‬از زور خنده شانه هایش‬

‫‪ .‬می لرزید ‪ ،‬من کوزه را بردشتم و دنبال هیکل قوز کرده پیمرد راه افتادم‬

‫سرپیچ جاده یک کالسکه نعش کش لکنته با دو اسب سیاه لغر ایستاده بود‬

‫پیمرد با چالکی مصوصی رفت بالی نشیمن نشست و من هم رفتم ‪-‬‬

‫درون کالسکه میان جای مصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز‬

‫کشیدم و سرم را روی لبه بلند آن گذاشتم ‪ ،‬برای اینکه اطرافم را بتوان‬
‫‪ .‬ببینم کوزه را روی سینه ام گذاشتم و با دستم آنرا نگهداشتم‬

‫شلق در هوا صدا کرد ‪ ،‬اسبها نفس زنان براه افتادند‪ .‬خیزهای‬

‫بلند و ملی برمی داشتند‪ .‬پاهای آنا آهسته و بی صدا روی‬

‫زمی گذاشته می شد‪ .‬صدای زنگوله گردن آنا در هوای‬

‫مرطوب به آهنگ مصوصی متن بود ‪ -‬از پشت ابر ستاره ها‬

‫مثل حدقه چشمهای براقی که از میان خون دله شده سیاه بیون‬

‫آمده باشند روی زمی را نگاه می کردند ‪ -‬آسایش گوارایی‬

‫را فراگرفت ‪ ،‬فقط گلدان مثل وزن جسد مرده ای‬ ‫سرتاپای‬

‫روی سینه مرا می فشرد ‪ -‬درختهای پیچ در پیچ با شاخه ها ی‬

‫کج و کوله مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه مبادا بلغزند‬

‫و زمی بورند ‪ ،‬دست یکدیگر را گرفته بودند ‪ .‬خانه های‬

‫پنجره های‬ ‫عجیب و غریب به شکلهای بریده بریده هندسی با‬

‫متوک سیاه کنار جاده رنج کشیده بودند‪ .‬ولی بدنه دیوار‬

‫از خود‬ ‫این خانه مانند کرم شبتاب تعشع کدر و ناخوشی‬

‫‪ ،‬متصاعد می کرد ‪ ،‬درختها بالت ترسناکی دسته دسته ‪ ،‬ردیف ردیف‬

‫می گذشتند و از پی هم فرار می کردن ولی بنظر می آمد که ساقه‬

‫‪ .‬نیلوفرها توی پای آنا می پیچند و زمی می خورند‬

‫مرا گرفته‬ ‫بوی مرده ‪ ،‬بوی گوشت تزیه شده هه جان‬

‫بود گویا بوی مرده هیشه بسم من فرو رفته بود و هه عمرم‬

‫من در یک تابوت سیاه خوابیده بوده ام و یکنفر پیمرد قوزی که‬

‫‪.‬صورتش را نی دیدم مرا میان مه و سایه های گذرنده می گرداند‬

‫کالسکه نعش کش ایستاد ‪ ،‬من کوزه را برداشتم و از کالسکه‬

‫‪ ،‬پایی جستم ‪ .‬جلو در خانه ام بودم ‪ ،‬بتعجیل وارد اتاقم شدم‬

‫کوزه را روی میز گذاشتم رفتم قوطی حلبی ‪ ،‬هان قوطی حلبی‬

‫که غلکم بود و در پستوی اطاقم قای کرده بودم برداشتم آمدم دم‬

‫در که بای مزد قوطی را به پیمرد کالسکه چی بدهم ‪ ،‬ولی او‬

‫‪ -‬غیبش زد ه بود ‪ ،‬اثری از آثار او کالسکه اش دیده نی شد‬

‫دوباره مایوس باطاقم برگشتم ‪ ،‬چراغ را روشن کردم ‪ ،‬کوزه‬

‫را از میان دستمال بیون آوردم ‪ ،‬خاک روی آن را با آستینم‬

‫پاک کردم ‪ ،‬کوزه لعاب شفاف قدیی بنفش داشت که برنگ‬

‫زنبور طلیی خرد شده درآمده بود و یکطرف تنه آن بشکل‬

‫‪ ...‬لوزی حاشیه ای از نیلوفر کبود رنگ داشت و میان آن‬

‫میان حاشیه لوزی صورت او ‪ ...‬صورت زنی کشیده‬


‫‪ ،‬شده بود که چشم هایش سیاه درشت ‪ ،‬درشت تر از معمول‬

‫چشمهای سرزنش دهنده داشت ‪ ،‬مثل اینکه از من گناه های‬

‫‪ .‬پوزش ناپذیری سر زده بود که خودم نی دانستم‬

‫‪ ،‬چشمهای افسونگر که در عی حال مضطرب و متعجب‬

‫تدید کننده و وعده دهنده بود ‪ .‬این چشمها می ترسید‬

‫و جذب می کرد و یک پرتو ماوراء طبیعی مست کننده در‬

‫‪ ،‬ته آن می درخشید ‪ .‬گونه های برجسته ‪ ،‬پیشانی بلند‬

‫ابروهای باریک بم پیوسته ‪ ،‬لبهای گوشتالوی نیمه باز و‬

‫‪ .‬موهای نامرتب داشت که یک رشته از آن روی شقیقه هایش چسبیده بود‬

‫تصویری را که دیشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی‬

‫‪ ،‬بیون آوردم ‪ ،‬مقابله کردم ‪ ،‬با نقاشی کوزه ذره ای فرق نداشت‬

‫مثل اینکه عکس یکدیگر بودند ‪ -‬هر دو آنا یکی و اصل کار‬

‫یک نقاش بدبت روی قلمدانساز بود ‪ -‬شاید روح نقاش کوزه‬

‫در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او‬

‫درآمده بود ‪ .‬آنا را نی شد از هم تشخیص داد فقط نقاشی من‬

‫روی کاغذ بود ‪ ،‬در صورتیکه نقاشی روی کوزه لعاب شفاف‬

‫قدیی داشت که روح مرموز ‪ ،‬یک روح غریب غی معمولی با این‬

‫‪ -‬تصویر داده بود و شراره روح شروری در ته چشمش میدرخشید‬

‫قیافه تودار‬ ‫نه ‪ ،‬باورکردنی نبود ‪ ،‬هان چشمهای درشت بیفکر ‪ ،‬هان‬

‫‪.‬و در عی حال آزاد ! کسی نی تواند پی ببد که چه احساسی بن دست داد‬

‫می خواستم از خودم بگریزم ‪ -‬آیا چنی اتفاقی مکن بود ؟‬

‫تام بدبتیهاي زندگی ام دوباره جلو چشمم مسم شد ‪ -‬آیا‬

‫فقط چشمهای یکنفر در زندگیم کافی نبود ؟ حال دونفر با هان‬

‫‪ ،‬چشمها ‪ ،‬چشمهاییکه مال او بود بن نگاه می کردند ! نه‬

‫قطعا تمل ناپذیر بود ‪ -‬چشمی که خودش آنا نزدیک کوه‬

‫کنار تنه درخت سرو ‪ ،‬پلوی رودخانه خشک باک سپرده‬

‫‪ ،‬شده بود ‪ .‬زیر گلهای نیلوفر کبود ‪ ،‬در میان خون غلیظ‬

‫درمیان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند‬

‫و ریشه گیاهان بزودی در حدقه آن فرو میفت که شیه اش را بکد حال‬

‫! بازندگی قوی سرشار بن نگاه میکرد‬

‫من خودم را تا این اندازه بدبت و نفرین زده گمان نیکردم ‪ ،‬ولی‬

‫بواسطه حس جنایتی که در من پنها ن بود ‪ ،‬در عی حال خوشی‬

‫بی دلیلی ‪ ،‬خوشی غریبی بن دست داد ‪ -‬چون فهمیدم که یکنفر‬


‫هدرد قدیی داشته ام ‪ -‬آیا این نقاش قدی ‪ ،‬نقاشی که روی‬

‫این کوزه را صدها شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده بود‬

‫هدرد من نبود ؟ آیا هی عوال مرا طی نکرده بود ؟‬

‫تا این لظه من خودم را بدبت ترین موجودات می دانستم‬

‫ولی پی بردم زمانی که روی آن کوه ها در ‪ ،‬آن خانه ها و‬

‫آبادی های ویران ‪ ،‬که با خشت و زین ساخته شده بود مردمانی‬

‫زندگی می کردند که حال استخوان آنا پوسیده شده و شاید ذرات‬

‫‪ -‬قسمت های متلف تن آنا در گلها ی نیلوفر کبود زندگی میکرد‬

‫‪ ،‬میان این مردمان یکنفر نقاش فلک زده ‪ ،‬یکنفر نقاش نفرین شده‬

‫شاید یکنفر قلمدان ساز بدبت مثل من وجود داشته ‪ ،‬درست‬

‫مثل من ‪ -‬و حال پی بردم ‪ ،‬فقط می توانستم بفهمم که او هم‬

‫در میان دو چشم درشت سیاه میسوخته و میگداخته ‪ -‬درست مثل‬

‫‪ .‬من ‪ -‬هی بن دلداری میداد‬

‫بالخره نقاشی خودم را پلوی نقاشی کوزه گذاشتم ‪ ،‬بعد رفتم‬

‫منقل مصوص خودم را درست کردم ‪ ،‬آتش که گل انداخت‬

‫‪ -‬چند پک وافور کشیدم و در عال‬ ‫آوردم جلوی نقاشیها گذاشتم‬

‫خلسه بعکسها خیه شدم ‪ ،‬چون میخواستم افکار خودم را‬

‫جع کنم و فقط دود اثیی تریاک بود که میتوانست افکار مرا‬

‫‪ .‬جع کند و استاحت فکری برای تولید بکند‬

‫هرچه تریاک برای مانده بود کشیدم تا این افیون غریب هه مشکلت‬

‫و پرده هایی که جلو چشم مرا گرفته بود ‪ ،‬این هه یادگارهای‬

‫دوردست و بیش از انتظار بود ‪ :‬کم کم افکارم ‪ ،‬دقیق‬

‫بزرگ و افسون آمیز شد ‪ ،‬در یک حالت نیمه خواب و‬

‫‪ .‬نیمه اغما فرورفتم‬

‫بعد مثل این بود که فشار و وزن روی سینه ام برداشته‬

‫شد ‪ .‬مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و‬

‫آزادانه دنبال افکارم که بزرگ ‪ ،‬لطیف و مو شکاف شده‬

‫بود پرواز می کردم ‪ -‬یک جور کیف عمیق و ناگفتنی‬

‫‪ .‬سرتاپای را فراگرفت ‪ .‬از قید بار تنم آزاد شده بودم‬

‫‪ -‬یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا‬

‫بعد دنباله افکارم از هم گسیخته و در این رنگها و اشکال حل‬

‫میشد ‪ -‬در امواجی غوطه ور بودم که پر از نوازشهای‬

‫اثیی بود ‪ .‬صدای قلبم را میشنیدم ‪ ،‬حرکت شریان‬


‫را حس میکردم ‪ .‬این حالت برای من پر از معنی و کیف‬

‫‪.‬بود‬

‫از ته دل میخواستم و آرزو می کردم که خودم را تسلیم خواب‬

‫فراموشی بکنم ‪ .‬اگر این فراموشی مکن میشد ‪ ،‬اگر‬

‫میتوانست دوام داشته باشد ‪ ،‬اگر چشمهای که بم میفت‬

‫در وراء خواب آهسته در عدم صرف میفت و هستی خودم‬

‫‪ ،‬را احساس ني کردم ‪ ،‬اگر مکن بود در یک لکه مرکب‬

‫در یک آهنگ موسیقی با شعاع رنگی تام هستی م مزوج‬

‫میشد و بعد از این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید‬

‫‪ .‬که بکلی مو و ناپدید میشد بآرزوی خود رسیده بودم‬

‫کم کم حالت خودی و کرختی بن دست داد ‪ ،‬مثل یکنوع‬

‫‪-‬خستگی گوارا ویا امواج لطیفی بود که از تنم به بیون تراوش میکرد‬

‫بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا میفت ‪ .‬متدرجا‬

‫حالت و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده ‪ ،‬فراموش شده‬

‫‪ -‬نه تنها میدیدم بلکه‬ ‫زمان بچگی خودم را میدیدم‬

‫‪ ،‬در این گیو دارها شرکت داشتم و آنا را حس میکردم‬

‫لظه به لظه کوچکت و بچه تر میشدم بعد ناگهان افکارم‬

‫مو و تاریک شد ‪ ،‬بنظرم آمد که تام هستی من سر یک چنگل‬

‫باریک آویته شده و درته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم‬

‫بعد از سر چنگک رها شدم ‪ .‬میلغزیدم و دور ‪-‬‬

‫میشدم ولی بیچ مانعی برنی خوردم ‪ -‬یک پرتگاه بی پایان‬

‫‪ -‬بعد از آن پرده های مو و پاک‬ ‫در یک شب جاودانی بود‬

‫‪-‬یک لظه فراموشی‬ ‫شده پی در پی جلو چشمم نقش میبست‬

‫مض را طی کردم ‪ -‬وقتیکه بودم آمدم یک مرتبه خودم را‬

‫در اطاق کوچکی دیدم و بوضع مصوصی بودم که بنظرم‬

‫‪.‬غریب می آمد و در عی حال برای طبیعی بود‬

‫* * * * * * * * * * * * * * * *‬

‫در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم میط و وضع آنا‬

‫کامل بن آشنا و نزدیک بود ‪ ،‬بطوری که بیش از زندگی و‬

‫میط سابق خودم بآن انس داشتم ‪ -‬مثل اینکه انعکاس‬

‫زندگی حقیقی من بود ‪ -‬یک دنیای دیگر ولی بقدی بن‬

‫نزدیک و مربوط بود که بنظرم میآمد در میط اصلی خودم‬


‫برگشته ام ‪ -‬در یک دنیای قدیی اما در عی حال نزدیکت‬

‫‪ .‬و طبیعی تر متولد شده بودم‬

‫هواهنوز گرگ و میش بود ‪ .‬یک پیه سوز سرطاقچه اطاقم‬

‫‪ ،‬یک رختخواب هم گوشه اطاق افتاده بود ولی‬ ‫میسوخت‬

‫من بیدار بودم ‪ ،‬حس میکردم که تنم داغ است و لکه های خون‬

‫به عبا و شال گردن چسبیده بود ‪ ،‬دستهای خونی بود ‪ .‬اما‬

‫و هیجان مصوصی‬ ‫با وجود تب و دوار سر یکنوع اضطراب‬

‫‪ ،‬در من تولیأ شده بود که شدید تر از فکر مو کردن آثار خون بود‬

‫قوی تر از این بود که داروغه بیاید و مرا دستگی کند ‪ -‬وانگهی‬

‫مدتا بود که منتظر بودم بدست داروغه بیفتم ‪ .‬ولی تصمیم داشتم‬

‫که قبل از دستگی شدن پیاله شراب زهرآلود را که سر رف بود بیک‬

‫‪ -‬این احتیاج نوشت بود که برای یکجور‬ ‫جرعه بنوشم‬

‫شده بود ‪ ،‬میخواستم این دیوی که مدتا بود درون‬ ‫وظیفه اجباری‬

‫مرا شکنجه میکرد بیون بکشم ‪ ،‬میخواستم دل پری‬

‫خودم را روی کاغذ بیاورم ‪ -‬بالخره بعد از اندکی‬

‫‪ :-‬تردید پیه سوز را جلو کشیدم و اینطور شروع کردم‬

‫* * * * * * * * * * * * * * * *‬

‫‪ .‬من هیشه گمان میکردم که خاموشی بتین چیزها است‬

‫گمان میکردم که بت است آدم مثل بوتیمار کنار دریا‬

‫بال و پر خود را بگستاند و تنها بنشیند ‪ -‬ولی حال‬

‫دیگر دست خودم نیست چون آنچه که نباید بشود شد‬

‫کی میداند ‪ ،‬شاید هی الن یا یک ساعت دیگر ‪-‬‬

‫‪ -‬یک دسته گزمه مست برای دستگی کردن بیایند‬

‫‪ ،‬من هیچ مایل نیستم که لشه خودم را نات بدهم‬

‫بعلوه جای انکار هم باقی نانده ‪ ،‬برفرض هم که‬

‫لکه های خون را مو بکنم ولی قبل از اینکه بدست آنابیفتم یک‬

‫پیاله از آن بغلی شراب ‪ ،‬از شراب موروثی خودم که سر رف‬

‫گذاشته ام خواهم خورد ‪.‬حال میخواهم سرتاسر زندگی خودم را مانند‬

‫‪ ،‬خوشه انگور در دستم بفشارم و عصاره آنرا ‪ ،‬نه ‪ ،‬شراب آنرا‬

‫قطره قطره در گلوی خشک سایه ام مثل آب تربت بچکان ‪ .‬فقط‬

‫میخواهم پیش از آنکه بروم دردهایی که مرا خرده خرده مانند خوره‬

‫یا سلعه گوشه این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم ‪-.‬چون باین‬
‫وسیله بت میتوان افکار خودم را مرتب و منظم بکنم ‪ -‬آیا مقصودم‬

‫نوشت وصیت نامه است ؟ هرگز ‪ ،‬چون نه مال دارم که دیوان‬

‫بورد و نه دین دارم که شیطان ببد ‪،‬وانگهی چه چیزی روی‬

‫زمی میتواند برای کوچکتین ارزش را داشته باشد ‪ - .‬آنچه که زندگی‬

‫بوده است از دست داده ام ‪ ،‬گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه‬

‫من رفتم ‪ ،‬بدرک ‪ ،‬میخواهد کسی کاغذ‬

‫پاره ها ی مرا بواند ‪ ،‬میخواهد هفتاد سال سیاه هم نواند ‪ -‬من فقط‬

‫‪ -‬برای این احتیاج بنوشت که عجالتا برای ضروری شده است مینویسم‬

‫من متاجم ‪ ،‬بیش از پیش‬

‫‪ -‬متاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم ‪ ،‬به سایه خودم ارتباط بدهم‬

‫این سایه شومی که جلو روشنایی پیه سوز رویدیوار خم شده و مثل این است که آنچه که‬

‫! مینویسم بدقت میخواند و میبلعد ‪ -‬این سایه حتما بت از من میفهمد‬

‫فقط با سایه خودم خوب میتوان حرف بزن ‪ ،‬اوست که مرا وادار برف زدن‬

‫‪ ،‬میکند ‪ ،‬فقط او می تواند مرا بشناسد او حتما می فهمد ‪ ...‬میخواهم عصاره‬

‫‪ :‬نه ‪،‬شراب تلخ زندگی خودم را چکه چکه در گلوی خشک سایه ام چکانیده باو بگوی‬

‫این زندگی من است !هر کس دیروز مرا دیده ‪ ،‬جوان شکسته و‬

‫‪ ،‬ناخوشیدیده است ولی امروز پیمرد قوزی می بیند که موهای سفید‬

‫چشمهای واسوخته و لب شکری دارد ‪ .‬من میتسم از پنجره اطاقم به‬

‫بیون نگاه بکنم ‪ ،‬در آینه بودم نگاه کنم ‪ .‬چون هه جا سایه های مضاعف‬

‫خودم را میبینم ‪ -‬اما برای اینکه بتوان زندگی خودم را برای سایه خیده ام‬

‫شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم ‪ -‬او ‪ ،‬چقد ر حکایتهایی راجع به ایام‬

‫طفولیت ‪،‬راجع بعشق ‪ ،‬جاع ‪ ،‬عروسی و مرگ وجود دارد و هیچکدام‬

‫حقیقت ندارد ‪ -‬من از قصه ها و عبارت پردازی خسته شده ام ‪ .‬من‬

‫سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیادر آن کمتین اثر از حقیقت‬

‫وجود خواهد داشت یا نه ‪ -‬این را دیگر نی دان ‪ -‬من نیدان کجا هستم و‬

‫این تکه آسان بالی سرم ‪ ،‬یا این چند وجب زمینی که رویش نشسته ام مال نیشابور‬

‫‪ .‬یا بلخ و یا بنارس است ‪ -‬در هر صورت من بیچ چیز اطمینان ندارم‬

‫من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جور بور شنیده ام و از بسکه‬

‫دید چشمهای روی سطح اشیاء متلفساییده شده ‪ -‬این قشر نازک و سختی‬

‫‪ -‬به ثقل و ثبوت‬ ‫که روح پشت آن پنهان است ‪ ،‬حال هیچ چیز باور نی کنم‬

‫اشیاء بقایق آشکار و روشن هی الن هم شک دارم ‪-‬نیدان اگر انگشتان را‬

‫به هاون سنگی گوشه حیاطمان بزن و از او بپرسم ‪:‬آیا ثابت و مم هستی در‬

‫صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه‪.‬آیا من یک موجود مزا‬
‫‪ .‬و مشخص هستم ‪.‬؟ نیدان ‪ -‬ولی حالکه در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم‬

‫‪.‬نه ‪ ،‬آن (من) سابق مرده است ‪ ،‬تزیه شده ‪ ،‬ولی هیچ سد و مانعی بی ما وجود ندارد‬

‫باید حکایت خودم را نقل بکنم ولی نیدان باید از کجا شروع کرد ‪ -‬سرتاسر زندگی‬

‫قصه و حکایت است ‪ .‬باید خوشه انگور را بفشارم و شیه آنرا قاشق قاشق‬

‫‪ .‬در گلوی خشک این سایه پی بریزم‬

‫از کجا باید شروع کرد ؟ چون هه فکر هایی که عجالتا در کله ام‬

‫میجوشد ‪ ،‬مال هی الن است ‪ .‬ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد ‪ -‬یک اتفاق‬

‫دیروز مکن است برای من کهنه تر و بی تاثیتر از یک اتفاق هزار سال‬

‫‪ .‬پیش باشد‬

‫شاید از آناییکه هه روابط من با دنیای زنده ها بریده شده ‪ ،‬یادگارهای گذشته‬

‫‪-‬گذشته ‪ ،‬آینده ‪ ،‬ساعت ‪ ،‬روز ‪ ،‬ماه و سال هه‬ ‫جلو م نقش می بندد‬

‫برای یکسان است ‪ .‬مراحل متلف بچگی و پیی برای من جز حرفهای‬

‫‪ -‬پوچ چیزدیگری نیست ‪ -‬فقط برای مردمان معمولی ‪ ،‬برای رجاله ها‬

‫رجاله تشدید هی لغت را میجستم ‪ ،‬برای رجاله ها که زندگی آنا موسم و‬

‫حد معینی دارد ‪ ،‬مثل فصلهای سال و در منطقه معتدل زندگی واقع‬

‫داشته مثل اینست که در یک منطقه سردسی و در تاریکی جاودانی گذشته‬

‫است ‪ ،‬در صورتی که میان تنم هیشه یک شعله میسوزد و مرا مثل شع‬

‫‪.‬آب میکند‬

‫میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور‬

‫‪ ،‬زندگی و افکار من کشیده ‪ ،‬زندگی من مثل شع خرده خرده آب میشود‬

‫نه ‪ ،‬اشتباه میکنم ‪ -‬مثل یک کنده هیزم تر است که گوشه دیگدان افتاده و‬

‫بآتش هیزمهای دیگر برشته و زغال شده ‪ ،‬ولی نه سوخته است و نه تر و‬

‫تازه مانده ‪ ،‬فقط از دود و دم دیگران خفه شده ‪ .‬اطاقم مثل هه اطاقها با خشت و‬

‫آجر روی خرابه هزاران خانه های قدیی ساخته شده ‪ ،‬بدنه سفید‬

‫کرده و یک حاشیه کتیبه دارد ‪ -‬درست شبیه مقبه است ‪ -‬کمتین حالت‬

‫و جزئیات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بودش مشغول‬

‫بکند ‪ ،‬مثل کار تنک کنج دیوار ‪ .‬چون از وقتی که بستی شده ام بکارهای‬

‫کمت رسیدگی میکنند ‪ -‬میخ طویله ای که بدیوار کوبیده شده جای ننوی‬

‫‪ .‬من و زن بوده و شاید بعدها هم وزن بچه های دیگر را متحمل شده است‬

‫کمی پایی میخ از گچ دیوار یک تته ور آمده و از زیرش بوی اشیاء و‬

‫موجوداتی که سابق بر این در این اطاق بوده اند اتشمام میشود ‪ ،‬بوریکه‬

‫تا کنون هیچ جریان و باد ینتوانسته است این بوهای سج و تنبل و غلیظ ر‬

‫‪ ،‬پراکنده بکند ‪ :‬بوی عرق تن ‪ ،‬بوی ناخوشیهای قدیی ‪ ،‬بوهای دهن‬


‫بوی پا ‪ ،‬بوی تن شاش ‪ ،‬بوی روغن خراب شده ‪ ،‬حصی پوسیده و خاگینه‬

‫سوخته ‪ ،‬بوی پیاز داغ ‪ ،‬بوی جوشانده ‪ ،‬بوی پنیک و مامازی بچه ‪ ،‬بوی‬

‫اطاق پسری که تاز ه تکلیف شده ‪ ،‬بارهاییکه از کوچه آمده و بوهای‬

‫مرده یا در حال نزع که هه آنا هنوز زنده هستند و علمت مشخثه خود‬

‫نگه داشته اند ‪ .‬خیلی بوهای دیگر هم هست که اصل و منشاء آها معلوم‬

‫‪ .‬نیست ولی اثر خود را باقی گذاشته اند‬

‫‪ .‬اطاقم یک پستوی تاریک و دو دریچه با خارج ‪ ،‬با دنیای رجاله ها دارد‬

‫یکی از آنا رو بیاط خودمان باز میشود و دیگری رو بکوچه است ‪ -‬از‬

‫آنا مرا مربوط به شهر ری میکند ‪ -‬شهری که عروس دنیا مینامند و‬

‫هزاران کوچه پس کوچه و خانه های توسری خورده ‪ ،‬و مدرسه و کاروانسرا‬

‫دارد ‪ -‬شهری که بزرگتین شهر دنیا بشمار میآید ‪ ،‬پشت اطاق من نفس‬

‫میکشد و زندگی میکند‪ .‬اي«جا گوشه اطاقم وقتی که چشمهای را بم‬

‫میگذارم سایه های مو و ملوط شهر ‪ :‬آنچه که در من تاثی کرده با‬

‫‪.‬کوشکها ‪ ،‬مسجدها و باغهایش هه جلو چشمم مسم میشود‬

‫‪ .‬این دو دریچه مرا با دنیای خارج ‪ ،‬با دنیای رجاله ها مربوط میکند‬

‫ولی در اطاقم ي‪ :‬آینه بدیوار است که صورت خودم را در آن می بینم و‬

‫در زندگی مدود من آینه مهمت از دنیای رجاله ها اتس که با من هیچ‬

‫‪.‬ربطی ندارد‬

‫از تام منظره شهر دکان قصابی حقیی جلو دریچه اطاق من است که‬

‫روزی دو گوسفند بصرف میساند ‪ -‬هردفعه که از دریچه به بیون نگاه‬

‫‪ -‬میکنم مرد قصاب را می بینم ‪ ،‬هر روز دو یابوی سیای لغر‬

‫یابوهای تب لزمی که سرفه های عمیق خشک میکنند و دستهای خشکیده‬

‫آنا منتهی بسم شده ‪ ،‬مثل اینکه مطابق یک قانون وحشی دستهای آنا‬

‫فرو کرده اند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان‬ ‫را بریده و در روغن داغ‬

‫شده ؛ جلو دکان میآوردن ‪ .‬مرد قصاب دست چرب خود را بریش حنا بسته اش‬

‫میکشد ‪ ،‬اول لشه گوسفندها را با نگاه خریداری ورانداز میکند ‪ ،‬بعد دو تا‬

‫از آنا را انتاب میکند ‪ ،‬دنبه آنا را با دستش وزن میکند ‪ ،‬بعد میبد‬

‫و به چنگک دکانش میآویزد ‪ -‬یابوها نفس زنان براه می افتند ‪ .‬آنوقت‬

‫قصاب این جسدهای خون آلود را با گردن ها بریده ‪ ،‬چشمهای رک زده‬

‫و پلکهای خون آلود که زا میان کاسه سر کبودشان در آمده است نوازش‬

‫میکند ‪ ،‬دست مالی میکند ‪ ،‬بعد یک گز لیک دسته استخوانی برمیدارد تن‬

‫آنا را بدقت تکه تکته میکند و گوشت لم را با تبسم بشتیانش‬

‫یکجور‬ ‫می فروشد‪ .‬تام اینکارها را با چه لذتی انام میدهد ! من مطمئنم‬


‫کیف و لذت هم میبد ‪ -‬آن سگ زرد گردن کلفت هم که مله مان را‬

‫قرق کرده و هیشه با گردن کج و چشمهای بیگناه نگاه حسرت آمیز‬

‫بدست قصاب میکند ‪ ،‬آن سگ هم هه اینها را میأاند ‪ -‬آن سگ هم میداند‬

‫! که قصاب از شغل خودش لذت میبد‬

‫کمی دورتر زیر یک اطاقی ‪ ،‬پیمرد عجیبی نشسته که جلویش بساطی‬

‫‪ ،‬پن است ‪ .‬توی سفره او یک دستغاله ‪ ،‬دو تا نفل ‪ ،‬چند جور مهره رنگی‬

‫؛ یک گازانب زنگ زده ‪ ،‬یک آب دوات کن ‪ ،‬یک‬ ‫یک گز لیک ‪ ،‬یک تله موش‬

‫شانه دندانه شکسته ‪ ،‬یک بیلچه و یک کوزه لغابی گذاشته که رویش را‬

‫دستمال چک انداخته ‪ .‬ساعتها ‪ ،‬روزها ‪ ،‬ماه ها من ا زپشت دریچه باو نگاه‬

‫کرده ام ‪ ،‬هیشه با شال گردن چرک ‪ ،‬عبای ششتی ‪ ،‬یه باز که از میان او‬

‫پشم ها یسفید سینه اش بیون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سج‬

‫و بیحیایی آنرا میخورد و طلسمی که ببازویش بسته بي‪ :‬حلت نشسته‬

‫‪ -‬است ‪ .‬فقط شبهای جعه با دندانای زرد و افتاده اش قرآن میخواند‬

‫گویا از هی راه نان خودش را در میآورد ؛ چون من هرگز ندیده ام کسی‬

‫از او چیزی برد‪ -‬مثل اینست که در کابوسهایی که دیده ام اغلب صورت‬

‫اي« مرد در آنا بوده است ‪ .‬پشت این کله مازویی و تراشیده او که‬

‫دورش عمامه شی و شکری پیچیده ‪ ،‬پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سج‬

‫و احقانه ای مثل علف هرزه روییده است ؟ گویا سفره روبروی پیمرد و‬

‫بساط خنزر پنزر او با زندگیش رابطه مصوص دارد‪ .‬چند بار تصمیم‬

‫‪ .‬گرفتم بروم با او حرف بزن و یا چیزی از بساطش برم ‪ ،‬اما جرات نکردم‬

‫دایه ام به من گفت این مرد در جوانی کوزه گر بوده و فقط هی یکدانه کوزه را برای‬

‫خودش نگه داشته و حال از خرده فروشی نان خودش را‬

‫‪.‬درمیآورد‬

‫اینها رابطه من با دنیای خارجی بود ‪ ،‬اما از دنیای داخلی ‪ :‬فقط دایه ام‬

‫و یک زن لکاته برای مانده بود ‪ .‬ولی ننجون دایه او هم هست ‪ ،‬دایه هردومان‬

‫بلکه ننجون‬ ‫است ‪ -‬چون نه تنها من و زن خویش و قوم نزدیک بودی‬

‫هردومان را باهم شی داده بود‪ .‬اصل مادر او مادر من هم بود ‪ -‬چون من‬

‫و مادر او آن زن بلند بال که موهای خاکستی داشت‬ ‫اصل ماد رو پدرم را ندیده ام‬

‫مرا بزرگ کرد ‪ .‬مادر او بود که مثل ماردم دوستش داشتم و برای‬

‫‪ .‬هی علقه بود که دختش را بزنی گرفتم‬

‫از پدر و مادرم چند جور حکایت شنیده ام ‪ ،‬فقط یکی از این حکایتها که‬

‫ننجون برای نقل کرد ‪ ،‬پیش خودم تصور می کنم باشد ‪ -‬ننجون برای گفت‬

‫که ‪ :‬پدر و عموی برادر دوقلو بوده اند ‪ ،‬هردو آنا یک شکل ‪ ،‬یک قیافه و‬
‫یک اخلق داشته اند و حتی صدایشان یکجور بوده بطوری که تشخیص آنا از یکدیگر کار‬

‫آسانی نبوده است ‪ .‬علوه بر این یک رابطه معنوی و حس‬

‫هدردی هم بی آنا وجود داشته ‪ ،‬باین معنی که اگر یکی از آنا‬

‫ناخوش میشده دیگری هم ناخوش میشده است ‪ -‬بقول مردم مثل سیبی که‬

‫نصف کرده باشند ‪ -‬بالخره ‪ -‬هردوی آ«ها شغل تارت را پیش می گیند و‬

‫در سن بیست سالگی بندوستان میوند و اجناس ری را از قبیل پارچه های متلف‬

‫‪ ،‬مثل ‪ :‬منیه ‪ ،‬پارچه گلدار ‪ ،‬پارچه پنبه ای ‪ ،‬جبه ‪ ،‬شال ‪ ،‬سوزن ‪ ،‬ظروف سفالی‬

‫‪ .‬گل سرشور و جلد قلمدان بندوستان میبدند و میفروختند‬

‫پدرم در شهر بنارس بوده و عموی را بشهرهای دیگر هند برای کارهای‬

‫‪ ،‬تارتی میفرستاده ‪ -‬بعد از مدتی پدرم عاشق یک دخت باکره بوگام داسی‬

‫رقاص معبد لینگم میشود‪ .‬کار این دخت رقص مذهبی جل بت بزرگ لینگم‬

‫‪ ،‬و خدمت بتکده بوده است ‪ -‬یک دخت خونگرم زیتونی با پستانای لیمویی‬

‫چشمهای درشت مورب ‪ ،‬ابروهای باریک بم پیوسته ‪ ،‬که میانش را خال‬

‫‪ .‬سرخ میگذاشته‬

‫حال میتوان پیش خودم تصورش را بکنم که بوگام داسی ‪ ،‬یعنی مادرم‬

‫با ساری ابریشمی رنگی زر دوزی ‪ ،‬سینه باز ‪ ،‬سربند دیبا ‪ ،‬گیسوی سنگی‬

‫سیاهی که مانند شب ازلی تاریک و در پشت سرش گره زده بود ‪ ،‬النگوهای‬

‫مج پا و مچ دستش ‪ ،‬حلقه طلیی که از پره بینی گذرانده بود ‪ ،‬چشمهای‬

‫درشت سیاه خار و مورب ‪ ،‬دندان های براق با حرکات آهسته موزونی که‬

‫بآهنگ سه تار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا میقصیده ‪ -‬یک آهنگ ملی و‬

‫یکنواخت که مردهای لت شاله بسته میزده اند ‪ -‬آهنگ پر معنی که هه‬

‫اسرار جادوگری و خرافات و شهوت ها و دردهای مردم هند در آن متصر‬

‫‪ -‬و جعع شده بوده و بوسیله حرکات متناسب و اشارات شهوت انگیز‬

‫حرکات مقدس ‪ -‬بوگام داسی مثل برگ گل باز میشده ‪ ،‬لرزشی بطول شانه‬

‫و بازوهایش میداده ‪ ،‬خم میشده و دوباره جع میشده است ‪ ،‬این حرکات که‬

‫مفهوم مصوصی در بر داشته و بدون زبان حرف میزده است ‪ ،‬چه تاثیی‬

‫مکن است در پدرم کرده باشد ‪ -‬مصوصا بوی عرق گس و یا فلفلی او‬

‫که ملوط با عطر موگرا و روغن صندل میشده ‪ ،‬بفهوم شهوتی این منظره‬

‫می افزوده است ‪ -‬عطری که بوی شیه درخت های دوردست را دارد و‬

‫باحساسات دور و خفه شده جان میدهد ‪ -‬بوی مری دوا‪ ،‬بوی دواهایی‬

‫که در اطاق بچه داری نگهمیدارند و از هن میآید ‪ -‬روغن های ناشناس‬

‫سرزمینی که پر از معنی و آداب و رسوم قدی است لبد بوی جوشانده های‬

‫‪ -‬مرا میداده ‪ .‬هه این ها یادگارهای دور و کشته شده پدرم را بیدار کرده‬
‫پدرم بقدری شیفته بوگام داسی میشود که بذهب دخت رقاص ‪ -‬بذهب‬

‫لینگم میگورد ولی پس زا چندی که دخت آبست میشود او را از خدمت معبد‬

‫‪.‬بیون م یکنند‬

‫من تازه بدنیا آمده بودم که عموی از مسافرت خود به بنارس برمیگردد‬

‫‪ ،‬یکدل‬ ‫ولی مثل اینکه سلیقه و عشق او هم با سلیقه پدرم جور در میآمده‬

‫نه صد دل عاشق مادر من میشود و بالخره او را گول میزند ‪ ،‬چون شباهت‬

‫ظاهری و معنوی که با پدرم داشته اینکار را آسان میکند ‪ .‬هینکه قضیه‬

‫کشف میشود مادرم میگوید که هردو آنا را ترک خواهد کرد ‪ ،‬مگر باین‬

‫شرط که پدر و عموی آزمایش مارناگ را بدهند و هرکدام از آنا که زنده‬

‫‪.‬بانند باو تعلق خواهد داشت‬

‫آزمایش از این قرار بوده که پدر و عموی را بایستی در یک اطاق تاریک‬

‫مثل سیاه چال با یک مارناگ بیندازند و هر یک از آنا که او را مار گزید‬

‫طبیعتا فریا د میزند ‪ ،‬آنوقت مارافسا در اطاق را باز میکند و دیگری را‬

‫‪.‬نات میدهد و بوگام داسی باو تعلق میگید‬

‫قبل از اینکه آنا را در سیاه چال بیندازند پدرم از بوگام داسی خواهش‬

‫میکند که یکبار دیگر جلو او برقصد ‪ ،‬رقص مقدس معبد را بکند ‪ ،‬او هم‬

‫قبول میکند و به آهنگ نی لبک مار افسا جلو روشنایی مشعل با حرکات‬

‫پر معنی موزون و لغزنده میقصد و مثل مارناگ پیچ و تاب میخورد ‪ -‬بعد‬

‫پدر و عموی را در اطاق مصوصی با مارناگ میاندازند ‪ -‬عوض فریاد‬

‫اظطراب انگیز ‪ ،‬یک ناله ملوط با خنده چندشناکی بلند میشود ‪ ،‬یک فریاد‬

‫در را باز می کنند عموی از اطاق بیبون میآید ‪ -‬ولی صورتش‬ ‫دیوانه وار‬

‫پی و شکسته و موهای سرش از شدت بیم و هراس ‪ ،‬صدای لغزش سوت‬

‫مار خشمگی که چشمهای گرد و شرربار و دندنای زهر آگی داشته و‬

‫بدنش مرکب بوده از یک گردن دراز که متنهی بي‪ :‬برجستگی شبیه بقاشق‬

‫میشود ‪ -‬مطابق شرط و پیمان بوگام داسی متعلق به عموی میشود ‪ -‬یک چیز‬

‫وحشتناک معلوم نیست کسیکه بعد از آزمایش زنده مانده پدرم یا عموی‬

‫‪ .‬بوده است‬

‫چون در نتیجه این آزمایش اختلل فکری برایش پیدا شده بوده زندگی‬

‫سابق خود را بکلی فراموش کرده و بچه را نیشناخته ‪ .‬از این رو تصور‬

‫کرده اند که عموی بوده است ‪ -‬آیا هه این افسانه مربوط بزندگی من‬

‫نیست ‪ ،‬یا انعکاس این خنده چندش انگیز و وحشت این آزمایش تاثی خودش‬

‫را در من نگذاشته و مربوط به من نیشود ؟‬

‫‪ -‬از این ببعد من بز ي‪ :‬نانور زیادی و بیگانه چیز دیگری نبوده ام‬
‫بالخره هو یآ پدرم برای کارهای تارتی خودش با بوگام داسی بشر ری‬

‫‪ .‬رمیگردد و مرا می آورد بدست خواهرش که عمه من باشد میسپارد‬

‫دایه ام گفت وقت خداحافظی مادرم یک بغلی شراب ارغوانی که در آن‬

‫‪.‬زهر دندان ناگ ‪ ،‬مار هندی حل شده بود برای من بدست عمه ام میسپارد‬

‫یک بوگام داسی چه چیز بتی می تواند برسم یادگار برای بچه اش بگذارد ؟‬

‫شراب ارغوانی ‪ ،‬اکسی مرگ که آسودگی هیشگی میبخشد ‪ -‬شاید او هم‬

‫‪ -‬زندگی خودش را مثل خوشه انگور فشرده و شرابش را بن بشیده بود‬

‫از هان زهری که پدرم را کشت ‪ -‬حال می فهمم چه سوغات گرانبهایی‬

‫! داده است‬

‫آیا مادرم زنده است ؟ شاید الن که من مشغول نوشت هستم او در میدان‬

‫یک شهر دوردست هند ‪ ،‬جلو روشنایی مشعل مثل مار پیچ و تاب میخورد‬

‫و میقصد ‪ -‬مثل اي«که مار ناگ او را گزیده باشد ‪ ،‬و زن و بچه و مردهای‬

‫‪ ،‬کنجکاو و لت دور او حلقه زده اند ‪ ،‬در حال‪:‬ه پدر یا عموی با موهای سفید‬

‫قوزکرده ‪ ،‬کنار میدان نشسته باو نگاه میکند و یاد سیاه چال ‪ ،‬صدای‬

‫سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند می گید ‪ ،‬چشمهایش‬

‫برق میزند ‪ ،‬گردنش مثل کفچه میشود و خطی که شبیه عینک است‬

‫‪.‬پشت گردنش برنگ خاکستی تیه نودار می شود‬

‫برحال ‪ ،‬من بچه شیخوار بودم که در بغل هی ننجون گذاشتندم و‬

‫ننجون دخت عمه ام ‪ ،‬هی زن لکاته مرا هم شی میداده است ‪ .‬و من زیر‬

‫دست عمه ام آن زن بلند بال که موهای خاکستی روی پیشانیش بود ‪ ،‬در هی‬

‫‪ .‬خانه با دختش بزرگ شدم‬

‫از وقتی که خودم را شناختم ‪ ،‬عمه ام را بای مادر خودم گرفتم و ‪-‬‬

‫او را دوست داشتم بقدری که دختش ‪ ،‬هی خواهر شیی‬

‫‪.‬خودم را بعدها چون شبیه او بود بزنی گرفتم‬

‫یعنی مبور شدم او را بگیم ؛ فقط یکبار این دخت خودش را بن تسلیم‬

‫‪ -‬کرد ‪ ،‬هیچوقت فراموش نواهم کرد ‪ .‬آنم سر بالی مادر مرده اش بود‬

‫خیلی از شب گذشته بود ‪ ،‬من برای آخرین وداع هینکه هه اهل خانه‬

‫بواب رفتند با پیاهن وزیر شلواری بلند شدم ‪ ،‬در اطاق مرده رفتم ‪ .‬دیدم‬

‫دو شع کافوری بالی سرش میسوخت‪ .‬یک قرآن روی شکمش گذاشته‬

‫بودند برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند ‪ -‬پارچه روی صورتش را‬

‫که پس زدم عمه ام را با آن قیافه با وقار و گینده اش دیدم ‪ .‬مثل اینکه هه‬

‫علقه های زمینی در صورت او بتحلیل رفته بود‪ .‬یک حالتی که مرا وادار‬

‫‪ -‬بکرنش میکرد‪ .‬ولی در عی حال مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبیعی آمد‬
‫لبخند تسخر آمیزی که گوشه لب او خشک شده بود ‪ .‬خواستم دستش را‬

‫ببوسم و از اطاق خارج شوم ‪ ،‬ولی روی را که برگردانیدم با تعجب دیدم‬

‫هی لته که حال زن است وارد شد و روبروی مادر مرده ‪ ،‬مادرش با چه‬

‫حرارتی خودش را بن چسبانید ‪ ،‬مرا بسوی خودش می کشید و چه بوسه های‬

‫آبداری از من کرد ! من از زور خجالت میخواستم بزمی فرو بروم ‪ .‬اما‬

‫تکلیفم را نیدانستم ‪ ،‬مرده با دندانای ریک زده اش مثل این بود که ما را‬

‫‪ -‬بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود‬ ‫‪ -‬مسخره کرده بود‬

‫من بی اختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم ‪ ،‬ولی در هی لظه پرده اطاق‬

‫ماور پس رفت و شوهر عمه ام ‪ ،‬پدر هی لکاته قوز کرده و شال گردن بسته وارد‬

‫‪.‬اتاق شد‬

‫‪.‬خنده خشک و زننده چندش انگیزی کرد‪ .‬مو بت آدم راست میشد‬

‫بطوریکه شانه هایش تکان میخورد ‪ ،‬ولی بطرف ما نگاه نکرد ‪ .‬من از زور‬

‫خجالت میخواستم به زمی فرو روم ‪ ،‬و اگر میتوانستم یک سیلی مکم بصورت‬

‫مرده میزدم که بالت تسخر بانگاه می کرد‪ .‬چه ننگی ! هراسان از‬

‫اطاق ماور بیون دویدم ‪ -‬برای خاطر هی لکاته ‪ -‬شاید اینکار را جور کرده بود‬

‫‪ .‬تا مبور بشوم او را بگیم‬

‫با وجود اینکه خواهر برادر شیی بودی ‪ ،‬برای اینکه آبروی آنا بباد‬

‫‪ .‬نرود ؛ مبور بودم که او را بزنی اختیار کنم‬

‫چون این دخت باکره نبود ‪ ،‬این مطلب را هم نیدانستم ‪ -‬من اصل‬

‫نتوانستم بدان ‪ -‬فقط بن رسانده بودند ‪ -‬هان شب عروسی وقتی که‬

‫توی اطاق تنها ماندی من هر چه التماس درخواست کردم ‪ ،‬برجش نرفت‬

‫و لت نشد‪ .‬میگفت ‪( :‬بی نازم ‪ ).‬مرا اصل بطرف خودش راه نداد ؛ چراغ‬

‫‪ ،‬را خاموش کرد و رفت آنطرف خوابید ‪ .‬مثل بید بودش میلرزید‬

‫انگاری که او را در سیاه چال با یک اژدها انداخته بودند ‪ -‬کسی باور نیکند‬

‫یعنی باورکردنی هم نیست ‪ .‬او نگذاشت که من یک ماچ از لپهایش‬

‫بکنم ‪ .‬شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمی خوابیدم‬

‫و شبهای بعد هم از هی قرار ‪ ،‬جرات نیکردم ‪ -‬بالخره مدتا گذشت‬

‫که من آنطرف اطاق روی زمی میخوابیدم ‪ -‬کی باور میکند ؟ دو ماه ‪ ،‬نه ‪ ،‬دو ماه‬

‫‪ .‬و چهار روز دور از او روی زمی خوابیدم و جرات نی کردم نزدیکش بروم‬

‫‪ ،‬او قبل دستمال پرمعنی را درست کرده بود ‪ ،‬خون کبوتر به آن زده بود‬

‫نیدان ‪ .‬شاید هان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش‬

‫نگهداشته بود برای اینکه بیشت مرا مسخره بکند ‪ -‬آنوقت هه بن تبیک‬

‫میگفتند ‪ -‬بم چشمک میزدند ‪ ،‬و لبد توی دلشان میگفتند (یارو دیشب‬
‫قلعه رو گرفته ؟) و من بروی مبارکم نیآوردم ‪ -‬بن می خندیدند ‪ ،‬بریت‬

‫‪ .‬من میخندیدند ‪ .‬با خودم شرط کرده بودم که روزی هه اینها را بنویسم‬

‫بعد از آنکه فهمیدم او فاسق های جفت و تاق دارد و شاید بعلت‬

‫اینکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تت اختیار من گذاشته بود‬

‫از من بدش میآمد ‪ ،‬شاید میخواست آزاد باشد ‪ .‬بالخره یکشب تصمیم‬

‫تصمیم خودم را عملی کردم ‪ .‬اما بعد از‬ ‫گرفتم که بزور پلویش بروم‬

‫کشمکش سخت او بلند شد و رفت و من فقط خود را راضی کردم آن شب‬

‫در رختخوابش که حرارت تن او بسم او فرو رفته بود و بوی او را میداد‬

‫بواب و غلت بزن ‪ .‬تنها خواب راحتی که کردم هان شب بود ‪ -‬از آن‬

‫‪.‬شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد‬

‫شبها وقتیکه وارد خانه میشدم ‪ ،‬او هنوز نیامده بود ‪ ،‬نیدانستم که آمده‬

‫‪ ،‬است یا نه ‪ -‬اصل نیخواستم که بدان ‪ -‬چون من مکوم به تنهایی‬

‫مکوم به مرگ بوده ام ‪ .‬خواستم بر وسیله ای شده با فاسق های او رابطه پیدا بکنم‬

‫‪ ،‬این را دیگر کسی باور نواهد کرد ‪ -‬از هرکسیکه شنیده بودم خوشش میآمد‬

‫‪ ،‬کشیک میکشیدم ؛ میفتم هزار جور خفت و مذلت بودم هوار میکردم‬

‫با آنشخص آشنا ؛ تلقش را میگفتم و او را برایش غر میزدم و‬

‫‪ ،‬میآوردم آنم چه فاسق هایی ‪ :‬سیابی فروش ‪ ،‬فقیه ‪ ،‬جگرکی ‪ ،‬رییس داروغه‬

‫مقنی ‪ ،‬سوداگر ‪ ،‬فیلسوف که اسها و القابشان فرق میکرد ‪ ،‬ولی هه شاگرد‬

‫کله پز بودند ‪ .‬هه آنا را بن ترجیح میداد ‪ -‬با چه خفت و خواری خودم‬

‫را کوچک و ذلیل میکردم کسی باور نواهد کرد ‪ .‬می ترسیدم زن از دستم‬

‫در برود ‪ .‬میخواستم طرز رفتار ‪ ،‬اخلق و دلربایی را از فاسقهای زن یاد‬

‫بگیم ولی جاکش بدبتی بودم که هه احقها بریشم می خندیدند ‪ -‬اصل‬

‫چطور میتوانستم رفت و اخلق رجاله ها را یاد بگیم ؟ حال میدان آنا‬

‫را دوست داشت چون بی حیا ‪ ،‬احق و متعفن بودند ‪ .‬عشق او اصل با کثافت‬

‫و مرگ توام بود ‪ -‬آیا حقیقتا من مایل بودم با او بواب ‪ ،‬آیا صورت‬

‫ظاهر او مرا شیفته خود کرده بود یا تنفر او از من ‪ ،‬یا حرکات و اطوارش‬

‫بود و یا علقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و یا هه اینها دست‬

‫بیکی کرده بودند ؟ نه ‪ ،‬نیدان ‪ .‬تنها یک چیز را میدان ‪ :‬این زن ‪ .‬این لکاته‬

‫این جادو ‪ ،‬نیدان چه زهری در روح من ‪ ،‬در هستی من ریته بود که‬

‫‪ .‬نه تنها او را میخواستم ‪ ،‬بلکه تام ذرات تنم ‪ ،‬ذرات تن او را لزم داشت‬

‫فریاد میکشید که لزم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره‬

‫گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنا وجود نداشته باشد ‪ ،‬آرزو میکردم که‬

‫یک زمی لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسانی هه این رجاله ها که پشت دیوار‬
‫اطاقم نفس میکشیدند ‪ ،‬دوندگی می کردند و کیف می کردند ‪ ،‬هه را میتکانید‬

‫‪ .‬و فقط من و او میماندی‬

‫آیا آنوقت هم هر جانور دیگر ‪ ،‬یک مار هندی ‪ ،‬یک اژدها را بن ترجیح نیداد ؟‬

‫آرزو می کردم که یک شب را با او بگذران و با هم در آغوش هم میمردی ‪ -‬بنظرم‬

‫‪ .‬می آید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود‬

‫مثل این بود که این لکاته از شکنجه من کیف و لذت میبد ‪ ،‬مثل اینکه دردی که مرا‬

‫میخورد کافی نبود ‪ -‬بالخره من از کار و جنبش افتادم و‬

‫‪ ،‬خانه نشی شدم ‪ -‬مثل مرده متحرک ‪ .‬هیچکس از رمز میان ما خب نداشت‬

‫دایه پیم که مونس مرگ تدریی من شده بود بن سرنش میکرد ‪ -‬برای‬

‫‪ :‬خاطر هی لکاته پشت سرم ‪ ،‬اطراف خودم می شنیدم که در گوشی به هم می گفتند‬

‫این زن بیچاره چطور تمل این شرور و دیوونه رو میکنه ؟ حق بانب‬

‫‪ .‬آنا بود ‪ ،‬چون تا درجه ای که من ذلیل شده بودم باورکردنی نبود‬

‫روز به روز تراشیده شدم ‪ ،‬خودم را که د رآینه نگاه میکردم گونه های‬

‫سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم ‪ -‬تنم پرحرارت و چشمهای‬

‫‪ .‬حالت خار و غم انگیزی بود گرفته بود‬

‫از این حالت جدید خودم کیف می کردم و درچشمهای غبار مرگ را دیده‬

‫‪ .‬بودم ‪ ،‬دیده بودم که باید بروم‬

‫‪ ،‬بالخره حکیم باشی را خب کردند ‪ ،‬حکیم رجاله ها‬

‫‪ .‬حکیم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود‬

‫با عمامه شیو شکری و سه قبضه ریش وارد شد ‪ .‬او افتخار می کرد‬

‫دوای قوت باه به پدر بزرگم داده ‪ ،‬خاکه شی و نبات حلق من ریته و‬

‫فلوس بناف عمه ام بسته است ‪ .‬باری ‪ ،‬هینکه آمد سر پائی من نشست‬

‫نبضم را گرفت ‪ ،‬زبان را دید ‪ ،‬دستورداد شیماچه الغ و ماشعی بورم‬

‫و روزی دومرتبه بور کندر و زرنیخ بدهم – چند نسخه بلند بال هم بدایه ام‬

‫‪ :‬داد که عبارت بود از جوشانده و روغن های عجیب و غریب از قبیل‬

‫‪ ،‬پرزوفا‪ ،‬زیتون ‪ ،‬رب سوس ‪ ،‬کافور ‪ ،‬پر سیاوشان ‪ ،‬روغن های بابونه‬

‫‪ .‬روغن غاز ‪ ،‬تم کتان ‪ ،‬تم صنوبر و مزخرفات دیگر‬

‫حال بدتر شده بود ؛ فقط دایه ام ‪ ،‬دایه او هم بود ‪ ،‬با صورت پی و موهای‬

‫خاکستی گوشه اطاق ‪ ،‬کنار بالی من می نشست ‪ ،‬به پیشانیم آب سرد می زد‬

‫و جوشانده برای می آورد ‪ .‬از حالت و اتفاقات بچگی من و آن لکاته‬

‫صحبت می کرد ‪ .‬مثل او بن گفت ‪ :‬که زن از توی ننو عادت داشته‬

‫هیشه ناخن چپش را می جویده ‪ ،‬بقدری می جویده که زخم می شده و گاهی‬

‫هم برای قصه نقل می کرد – بنظرم می آمد که این قصه ها سن مرا به عقب‬
‫می برد و حالت بچگی درمن تولید می کرد ‪ .‬چون مربوط به یادگارهای آن‬

‫دوره بوده است وقتیکه خیلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زن توی ننو‬

‫پلوی هم خوابیده بودی ‪.‬یک ننوی دو نفره ‪ .‬درست یادم هست هی‬

‫قصه ها را می گفت ‪ .‬حال بعضی از قسمتهای این قصه ها که سابق بر‬

‫‪ .‬این باور نی کردم برای امر طبیعی شده است‬

‫‪ ،‬چون ناخوشی دنیای جدیدی در من تولید کرد ‪ ،‬یک دنیای ناشناس‬

‫مو و پر از تصویرها و رنگها و میلهائی که در حال سلمت‬

‫نی شود تصور کرد و گیو دارهای این متلها را با کیف و اضطراب‬

‫ناگفتنی در خودم حس می کردم – حس می کردم که بچه شده ام و‬

‫‪ ،‬هی الن که مشغول نوشت هستم ‪ ،‬در احساسات شرکت می کنم‬

‫‪ .‬هه این احساسات متعلق به الن است و مال گذشته نیست‬

‫گویا حرکات ‪ ،‬افکار ‪ ،‬آرزوها و عادات مردمان پیشی که بتوسط این متلها‬

‫‪ .‬به نسلهای بعد انتقال داده شده ‪ ،‬یکی از واجبات زندگی بوده است‬

‫‪ ،‬هزاران سال است که هی حرفها را زده اند ‪.‬هی جاعها را کرده اند‬

‫‪ ،‬هی گرفتاریهای بچگانه را داشته اند ‪ .‬آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک‬

‫یک متل باور نکردنی و احقانه نیست ؟ آیا من فسانه و قصه خودم‬

‫‪ .‬را نی نویسم ؟ قصه فقط یک را فرار برای آرزوهای ناکام است‬

‫آرزوهائیکه بان نرسیده اند ‪ .‬آرزوهائیکه هر متل سازی مطابق روحیه مدود‬

‫‪ .‬و موروثی خودش تصور کرده است‬

‫– کاش می توانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بواب – خواب راست بی دغدغه‬

‫بیدار که می شد م روی گونه های سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی‬

‫– شده بود –تنم داغ بود و سرفه می کردم – چه سرفه های عمیق ترسناکی‬

‫سرفه هائی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده تنم بیوی می آمد ‪ ،‬مثل سرفه‬

‫‪ .‬یا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب می آوردند‬

‫درست یادم است هوا بکلی تاریک بود ‪ ،‬چند دقیقه درحال اغما بودم قبل از اینکه‬

‫خواب ببد با خودم حرف می زدم – در این موقع حس می کردم حتم داشتم که‬

‫بچه شده بودم و در ننو خوابیده بودم ‪ .‬حس کردم کسی نزدیک من است ‪،‬خیلی وقت‬

‫بود هه اهل خانه خوابیده بودند ‪ .‬نزدیک طلوع فجر بود و ناخوشها می دانند در‬

‫این موقع مثل این است که زندگی از سر حد دنیا بیون کشیده می شود ‪.‬قلبم‬

‫‪ ،‬بشدت می تپید ‪ ،‬ولی ترسی نداشتم ‪ ،‬چشمهای باز بود ولی کسی را نی دیدم‬

‫چون تاریکی خیلی غلیظ و متاکم بود – چند دقیقه گذشت یک فکر ناخوش‬

‫برای آمد با خودم گفتم ‪ :‬شاید اوست‪ .‬درهی لظه حس کردم که دست‬

‫‪ .‬خنکی روی پیشانی سوزان گذاشته شد‬


‫بودم لرزیدم ؛ دو سه بار از خودم پرسیدم ‪ :‬آیا این دست عزرائیل‬

‫‪ :‬نبوده است ؟ و به خواب رفتم – صبح که بیدار شدم دایه ام گفت‬

‫دختم (مقصودم زن ‪ ،‬آن لکاته بود) آمده بود بر سر بالی من و‬

‫– سرم را روی زانویش گذاشته بود ‪ ،‬مثل بچه ها مرا تکان می داده‬

‫گویا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بوده ‪ ،‬کاش در هان‬

‫‪ ،‬لظه مرده بودم – شاید آن بچه ای که آبست بوده مرده است‬

‫‪ .‬آیا بچه او بدنیا آمده بوده ؟من نی دانستم‬

‫‪ ،‬در این اطاق که هر دم برای من تنگت و تاریکت از قب می شد‬

‫دای چشم براه زن بودم ولی او هرگز نی آمد ‪.‬آیا از دست او نبود‬

‫که به این روز افتاده بودم؟ شوخی نیست ‪ ،‬سه سال ‪ ،‬نه ‪ ،‬دوسال و‬

‫‪ ،‬چهار ماه بود ‪ ،‬ولی روز و ماه چیست ؟ برای من معنی ندارد‬

‫برای کسی که در گور است زمان بی معنی است – این اتاق‬

‫مقبه زندگی و افکارم بود –هه دوندگیها ‪ ،‬صداها و هه تظاهرات‬

‫زندگی دیگران ‪ ،‬زندگی رجاله ها که هه شان جسما و روحا یک جور‬

‫ساخته شده اند ‪ ،‬برای من عجیب و بی معنی شده بود – از وقتیکه‬

‫بستی شده بودم ‪ ،‬در یک دنیای غریب و باور نکردنی بیدار شده بودم‬

‫‪ ،‬و احتیاجی بدنیای رجاله ها نداشتم ‪ .‬یک دنیائی که در خودم بود‬

‫یک دنیای پر از مهولت و مثل این بود که مبور بودم ‪ ،‬هه‬

‫سنبه های آنرا سرکشی و وارثی بکنم‬ ‫‪ .‬سوراخ‬

‫شب موقعیکه وجود من در سر حد دو دنیا موج می زد ‪ ،‬کمی قبل‬

‫از دقیقه ای که در یک خواب عمیق و تی غوطه ور بشوم خواب می دیدم‬

‫بیک چشم بم زدن من زندگی دیگری به غی از زندگی خودم را –‬

‫‪ .‬طی می کردم در هوای دیگر نفیس می کشیدم و دور بودم‬

‫مثل اینکه می خواستم از خودم بگریزم و سرنوشتم را تغیی بدهم‬

‫– چشمم را که می بستم دنیای حقیقی خودم به من ظاهر می شد–‬

‫‪ .‬این تصویرها زندگی مصوص به خود داشتند ‪ ،‬آزادانه مو و دوباره پدیدار می شدند‬

‫‪ ،‬گویا اراده من در آنا موثر نبود ‪.‬ولی این مطلب مسلم هم نیست‬

‫مناظریکه جلو من مسم می شد خواب معمولی نبود ‪ ،‬چون هنوز‬

‫خواب نبده بود ‪.‬من در سکوت و آرامش ‪ ،‬این تصویرها را از‬

‫هم تفکیک می کردم و با یکدیگر می سنجیدم ‪.‬بنظرم می آمد که تا‬

‫این موقع خودم را نشناخته بودم و دنیا آنطوری که تاکنون تصور می کردم‬

‫مفهوم و قوه خود را از دست داده بود و بایش تاریکی شب فرمانروائی داشت‬

‫‪ .‬چون بن نیاموخته بودند که بشب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم –‬


‫من نی دان د راین وقت آیا بازوی بفرمان بود یا نه –گمان می کردم اگر دستم‬

‫را باختیار خودش می گذاشتم بوسیله تریک مهول و ناشناسی خود بود بکار‬

‫‪ .‬می افتاد ‪،‬بی آنکه بتوان درحرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم‬

‫‪ ،‬اگر دای هه تنم را مواظبت نی کردم و بی اراده متوجه آن نبودم‬

‫‪ .‬قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هیچ انتظارش را نداشتم‬

‫‪.‬این احساس از دیر زمانی در سن من پیدا شده بود که زنده زنده تزیه می شد م‬

‫نه تنها جسمم ‪ ،‬بلکه روحم هیشه با قلبم متناقض بود و باهم ساز ش نداشتند‬

‫هیشه یکنوع فسخ و تزیه غریبی را طی می کردم – گاهی فکر–‬

‫چیزهائی را می کردم که خودم نی توانستم باور کنم ‪ .‬گاهی حس ترحم‬

‫‪ .‬در من تولید می شد ‪ .‬در صورتیکه عقلم به من سرزنش می کرد‬

‫اغلب با یک نفر که حرف می زدم ‪ ،‬یا کاری می کردم ‪ ،‬راجع به موضوع های‬

‫گوناگون داخل بث می شدم ‪ ،‬در صورتیکه حواسم جای دیگری بود بفکر‬

‫خودم بودم و توی دل به خودم ملمت می کردم ‪ .‬یک توده در حال فسخ‬

‫‪ ...‬و تزیه بود ‪.‬گویا هیشه اینطور بوده و خواهم بود یک ملوط نا متناسب عجیب‬

‫چیزیکه تمل ناپذیر است حس می کردم از هه این مردمی که می دیدم و‬

‫میانشان زندگی می کردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری ‪ ،‬یک شباهت‬

‫مو و دور و درعی حال نزدیک مرا به آنا مر بوط می کرد‪.‬هی‬

‫– احتیاجات مشتک زندگی بود که از تعجب من می کاست‬

‫شباهتی که بیشت از هه بن زجر می داد این بود که رجاله ها هم‬

‫مثل من از این لکاته ‪ ،‬از زن خوششان می آمد و او هم بیشت به آنا‬

‫‪.‬راغب – حتم دارم که نقصی در وجود یکی از ما بوده است‬

‫‪ .‬اسش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسی باین خوبی رویش نی افتاد‬

‫نی خواهم بگوی زن چون خاصیت زن و شوهری بی ما وجود نداشت‬

‫و بودم دروغ می گفتم ‪ -.‬من هیشه از روز ازل او را لکاته نامیده ام‬

‫ولی این اسم کشش مصوصی داشت اگر او را گرفتم برای این بود که اول‬

‫او بطرف من آمد ‪.‬آنم از مکر و حیله اش بود ‪ .‬نه ‪ ،‬هیچ علقه ای بن نداشت‬

‫اصل چطورمکن بود او بکسی علقه پیدا بکند ؟یک زن هوس باز که یک –‬

‫مرد را برای شهوترانی ‪ ،‬یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن‬

‫لزم داشت – گمان نی کنم که او باین تثلیت هم اکتفا می کرد ‪.‬ولی مرا‬

‫قطعا برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود ‪ .‬ودرحقیقت بت از این نی توانست‬

‫انتخاب بکند اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود –چون یک شباهت مو و‬

‫دور با خودم داشت ‪ .‬حال او را نه تنها دوست داشتم ‪،‬بلکه هه ذرات‬

‫تنم او را می خواست ‪ .‬مصوصا میان تنم ‪ ،‬چون نی خواهم احساسات‬


‫– حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علقه و الیات پنهان کنم‬

‫‪ .‬چون هوزوارشن ادبی بدهنم مزه نی کند‬

‫گمان می کردم که یکجور تشعشع یا هاله ‪ ،‬مثل هاله ای که دور انبیاء میکشند‬

‫میان بدن موج میزد و هاله میان بدن او را لبد هاله رنور و ناخوش من می طلبید‬

‫‪ .‬و با تام قوا بطرف خودش می کشید‬

‫حال که بت شد ‪ ،‬تصمیم گرفتم بروم ‪.‬بروم خود را گم بکنم ‪ ،‬مثل سگ خوره گرفته‬

‫که میداند باید بید ‪.‬مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان می شوند ‪.‬صبح زود بلند‬

‫شدم ‪ ،‬دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوریکه کسی ملتفت نشود از خانه فرار‬

‫‪ ،‬کردم ‪ ،‬از نکبتی که مرا گرفته بود گریتم ‪ ،‬بدون مقصود معینی از میان کوچه ها‬

‫بی تکلیف از میان رجاله هائی که هه آنا قیافه طماع داشتند و دنبال پول و شهرت‬

‫می دویدند گذشتم من احتیاجی بدیدن آنا نداشتم چون یکی از آنا ناینده باقی دیگرشان بود‬
‫‪.‬‬
‫‪ .‬هه آنا یک ذهن بودند که یک مشت روده بدنبال آن آویته و منتهی بآلت تناسبیشان می شد‬

‫ناگهان حس کردم که چالک تر و سبکت شده ام ‪ ،‬عضلت پاهای بتندی و جلدی مصوصی‬

‫که تصورش را نی توانستم بکنم براه افتاده بود ‪.‬حس می کردم که از‬

‫هه قیدهای زندگی رسته ام – شانه های را بال انداختم ‪ ،‬این حرکت‬

‫طبیعی من بود ‪ ،‬در بچگی هر وقت از زیر بار زحت و مسئولیتی آزاد‬

‫می دادم‬ ‫‪ .‬می شد م هی حرکت را انام‬

‫آفتاب بال می آمد و می سوزانید ‪ .‬در کوچه های خلوت افتادم ‪ ،‬سر راهم‬

‫‪ ،‬خانه های خاکستی رنگ باشکال هندسی عجیب و غریب ‪ :‬مکعب ‪ ،‬منشور‬

‫مروطی با دریچه های کوتاه و تاریک دیده می شد ‪ .‬این دریچه ها بی درو بست‬

‫بی صاحب و موقت به نظرمی آمدند ‪ .‬مثل این بود که هرگز یک موجود ‪،‬‬

‫‪ .‬زنده نی توانست در این خانه ها مسکن داشته باشد‬

‫‪ .‬خورشید مانند تیغ طلئی ‪ ،‬از کنار سایه دیوار میتاشید و بر می داشت‬

‫کوچه ها بی دیوارهای کهنه سفید کرده متد می شدند ‪ ،‬هه جا آرام و‬

‫گنگ بود مثل اینکه هه عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان ‪ ،‬قانون‬

‫سکوت را مراعات کرده بودند ‪ .‬می آمد که در هه جا اسراری پنهان‬

‫‪ .‬بود ‪ ،‬بطوریکه ریه های جرئت نفس کشیدن را نداشتند‬

‫یکمرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شده ام – حرارت آفتاب با‬

‫هزاران دهن مکند عرق تن مرا بیون می کشید ‪ .‬بته های صحرا‬

‫‪ ،‬زیر آفتاب تابان برنگ زرد چوبه در آمده بودند ‪.‬خورشید مثل چشم تب دار‬

‫پرتو سوزان خود را از ته آسان نثار منظره خاموش و بیجان می کرد ‪.‬ولی‬

‫خاک و گیاه های اینجا بوی مصوصی داشت ‪ ،‬بوی آن بقدری قوی بود‬

‫که از استشمام آن بیاد دقیقه های بچگی خودم افتادم – نه تنها حرکات‬
‫و کلمات آنزمان را در خاطرم مسم کرد ‪ ،‬بلکه یک لظه آن دوره را‬

‫در خودم حس کردم ‪ ،‬مثل اینکه دیروز اتفاق افتاده بود ‪ .‬یک نوع‬

‫سرگیجه گوارا بن دست داد ‪ ،‬مثل اینکه دوباره در دنیای گمشده‬

‫ای متولد شده بودم ‪ .‬این احساس یک خاصیت مست کننده داشت‬

‫– و مانند شراب کهنه شیین در رگ و پی من تاته وجودم تاثی کرد‬

‫در صحرا خارها ‪ ،‬سنگها ‪ ،‬تنه درختها وبته های کوچک کاکوتی‬

‫‪ .‬را می شناختم – بوی خودمانی سبزه ها را می شناختم‬

‫یاد روزهای دور دست خودم افتادم ولی هه این یاد بودها‬

‫‪ .‬بطرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن یادگار باهم زندگی مستقلی داشتند‬

‫در صورتیکه من شاهد دور و بیچاره ای بیش نبودم و حس می کردم که‬

‫میان من و آنا گرداب عمیقی کنده شده بود ‪.‬حس می کردم که امروز‬

‫دل تی و بته های عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند ‪ ،‬درختهای‬

‫– سرو بیشت فاصله پیدا کرده بودند ‪ ،‬تپه ها خشکت شده بودند‬

‫موجودی که آنوقت بودم دیگر وجود نداشت و اگر حاضرش می کردم و‬

‫با او حرف می زدم نی شنید و مطالب مرا نی فهمید ‪ .‬صورت یک‬

‫‪ .‬نفر آدمی را داشت که سابق برین با او آشنا بوده ام ولی از من و جزومن نبود‬

‫دنیا به نظرم یک خانه خالی و غم انگیز آمد و در سینه ام اظطرابی‬

‫دوران می زد مثل اینکه حال مبور بودم با پای برهنه هه اطاقهای‬

‫این خانه را سرکشی کنم – از اطاقهای تو در تو می گذشتم ‪ ،‬ولی‬

‫زمانی که باطاق آخر در مقابل آن لکاته می رسیدم ‪ ،‬درهای پشت سرم‬

‫خود بود بسته می شد و فقط سایه های لرزان دیوار هائی که زاویه‬

‫‪ .‬آنا مو شده بود مانند کنیزان و غلمان سیاه پوست در اطراف من پاسبانی می کردند‬

‫نزدیک نر سورن که رسیدم جلوم یک کوه خشک خالی پیدا شد ‪ .‬هیکل‬

‫خشک و سخت کوه مرا بیاد دایه ام انداخت ‪ ،‬نی دان چه رابطه ای بی‬

‫آنا وجود داشت ‪ .‬از کنار کوه گذشتم ‪ ،‬در یک موطه کوچک و با‬

‫صفائی رسیدم که اطرافش را کوه گرفته بود و بالی کوه یک قلعه بلند‬

‫‪ .‬که با خشت های وزین ساخته بودند دیده می شد‬

‫‪ .‬در سایه روشن اطاق بکوزه آب که روی رف بود خیه شده بودم‬

‫بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خواب نواهد برد –یکجور‬

‫ترس بیجا برای تولید شده بودکه کوزه خواهد افتاد ‪ ،‬بلند شدم که جای‬

‫کوزه را مفوظ کنم ‪ ،‬ولی بواسطه تریک مهولی که خودم ملتفت‬

‫نبودم دستم را عمدا بکوزه خورد ‪ ،‬کوزه افتاد و شکست ‪ ،‬بالخره‬

‫پلکهای چشمم را بم فشار دادم ‪ ،‬اما بیال رسید که دایه ام بلند شده‬
‫بن نگاه می کند مشتهای خود را زیر لاف گره کردم ‪ ،‬اما هیچ اتفاق‬

‫فوق العاده ای رخ نداده بود ‪ .‬در حالت اغما صدای در کوچه‬

‫را شنیدم ‪ ،‬صدای پای دایه ام را شنیدم که نعلینش بزمی میکشید و‬

‫‪ .‬رفت نان و پنی را گرفت‬

‫)بعد صدای دور دست فروشنده ای آمد که میخواند ‪( :‬صفر ابره شاتوت ؟‬

‫‪ ،‬نه ‪ ،‬زندگی مثل معمول خسته کننده شروع شده بود ‪ .‬روشنائی زیادتر میشد‬

‫چشمهای را که باز کردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که‬

‫‪ .‬از دریچه اطاقم بسقف افتاده بود میلرزید‬

‫بنظرم آمد خواب دیشب آنقدر دور و مو شده بود مثل اینکه چند سال قبل وقتیکه‬

‫بچه بودم دیده ام ‪ .‬دایه ام چاشت مرا آورده ‪ ،‬مثل این بود که صورت دایه ام‬

‫‪،‬روی یک آینه دق منعکس شده باشد ‪ ،‬آنقدر کشیده و لغر بنظرم جلوه کرد‬

‫بشکل باور نکردنی مضحکی در آمده بود ‪ .‬انگاری که وزن سنگینی صورتش‬

‫‪ .‬را پایی کشیده بود‬

‫‪ .‬با اینکه ننجون می دانست دود غلیان برای بد است باز هم در اطاقم غلیان می کشید‬

‫اصل تا غلیان نیکشید سر دماغ نی آمد ‪ .‬از بسکه دایه ام از خانه اش از‬

‫عروسش و پسرش برای حرف زده بود ‪ ،‬مرا هم با کیفهای شهوتی خودش شریک‬

‫کرده بود – چقدر احقانه است ‪ ،‬گاهی بیجهت بفکر زندگی اشخاص خانه دایه ام‬

‫– میافتادم ولی نیدان چرا هر جور زندگی و خوشی دیگران دل را بم می زند‬

‫‪ .‬در صورتیکه میدانستم زندگی من تام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش می شود‬

‫‪ ،‬بن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احقها و رجاله ها بکنم ‪ ،‬که سال بودند‬

‫خوب میخوردند ‪ ،‬خوب می خوابیدند و خوب جاع می کردند و هر گز ذره ای از‬

‫دردهای مرا حس نکرده بودند و بالای مرگ هر دقیقه بسر و صورتشان ساییده نشده بود ؟‬

‫‪ .‬ننجون مثل بچه ها با من رفتار می کرد ‪ .‬میخواست هه جای مرا ببیند‬

‫من هنوز از زن رو در واسی داشتم ‪ .‬وارد اطاقم که میشدم روی خلط خودم‬

‫‪ .‬را که در لگن انداخته بودم ‪ ،‬می پوشاندم – موی سر و ریشم را شانه می کردم‬

‫– شبکلهم را مرتب می کرد م ‪ .‬ولی پیش دایه ام هیچ جور رو در واسی نداشتم‬

‫چرا این زن که هیچ رابطه ای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود ؟‬

‫‪ .‬یادم است در هی اطاق روی آب انبار زمستان ها کرسی می گذاشتند‬

‫من و دایه ام با هی لکانه دور کرسی میخوابیدی ‪ .‬تاریک روشن چشمهای باز میشد‬

‫‪ .‬نقش پرده گلدوزی که جلو در آویزان بود در مقابل چشمم جان می گرفت‬

‫چه پرده عجیب ترسناکی بود ؟ رویش یک پی مرد قوز کرده شبیه جوکیان هند شاله‬

‫بسته زیر یک درخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سه تار در دست داشت و یک‬

‫دخت جوان خوشگل مانند بوگام داسی رقاصه بتکده های هند ‪ ،‬دستهایش را زنی‬
‫کرده بودند و مثل این بود که مبور است جلو پیمرد برقصد – پیش خودم‬

‫تصور می کردم شاید این پیمرد را هم دریک سیاه چال با یک مارناگ انداخته بودند‬

‫‪ .‬که باین شکل در آمده بود و موهای سروریشش سفید شده بود‬

‫از این پرده های زردوزی هندی بود که شاید پدر یا عموی از مالک دور‬

‫فرستاده بودند – باین شکل که زیاد دقیق میشدم میتسیدم ‪.‬دایه ام را خواب آلود‬

‫بیدارمی کردم ‪ ،‬او با نفس بد بو و موهای خشن سیاهش که بصورت مالیده می شد‬

‫مرا بودش می چسباند – صبح که چشمم باز شد او ‪ ،‬بمان شکل در نظرم‬

‫‪ .‬جلوه کرد ‪ .‬فقط خطهای صورتش گودتر و سخت تر شده بود‬

‫‪ .‬اغلب برا ی فراموشی ‪ ،‬برا ی فرار از خودم ‪ ،‬ایام بچگی خودم را بیاد می آورم‬

‫– برای اینکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس نکنم – حس بکنم که سالم‬

‫هنوز حس می کردم که بچه هستم و برای مرگم ‪ ،‬برای معدوم شدن یک نفس‬

‫– دومی بود که بال من ترحم میاورد ‪ ،‬بال این بچه ای که خواهد مرد‬

‫‪ ،‬در مواقع ترسناک زندگی خودم ‪ ،‬هینکه صورت آرام دایه ام را می دیدم‬

‫صورت رنگ پریده ‪ ،‬چشمهای گود و بیحرکت و کدر و پره های نازک بینی و‬

‫– پیشانی استخوانی پن او را که میدیدم ‪ ،‬یادگارهای آنوقت درمن بیدار می شد‬

‫یک خال گوشتی روی شقیقه ام بود که رویش مو در آورده بود – گویا فقط‬

‫امروز متوجه خال او شد م‪ ،‬فقط پیشت که بصورتش نگان می کردم اینطور‬

‫‪ .‬دقیق نی شدم‬

‫‪ .‬اگر چه ننجون ظاهرا تغیی کرده بود ولی افکارش بال خود باقی مانده بود‬

‫فقط بزندگی بیشت اظهار علقه می کرد و از مر گ می ترسید ‪ ،‬مکس هائی‬

‫که اول پائیز باطاق پناه می آوردند ‪ .‬اما زندگی من در هر روز و هر دقیقه‬

‫عوض می شد ‪ .‬بنظرم می آمد که طول زمان و تغییاتی که مکن بود آدمها‬

‫در چندین سال انام بکنند ‪ ،‬برای من این سرعت سیو جریان هزاران بار‬

‫مضاعف و تند تر شده بود ‪ .‬در صورتیکه خوشی آن بطور معکوس‬

‫بطرف صفر میفت و شاید از صفر هم تاوز میکر – کسانی هستند که‬

‫از بیست سالگی شروع به جان کندن می کنند در صورتیکه بسیاری از مردم‬

‫فقط درهنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تام بشود‬

‫‪ .‬خاموش می شوند‬

‫ظهر که دایه ام ناهار را آورد ‪ ،‬من زدم زیر کاسه آش ‪ ،‬فریاد کشیدم ‪ ،‬با تام‬

‫قوای فریاد کشیدم ‪ ،‬هه اهل خانه آمدند جلو اطاقم جع شدند ‪ .‬آن لکاته هم آمد‬

‫‪ .‬و زود رد شد ‪ .‬بشکمش نگاه کردم ‪ ،‬بال آمده بود ‪ .‬نه ‪ ،‬هنوز نزائیده بود‬

‫رفتند حکیم باشی را خب کردند – من پیش خودم کیف میکردم که اقل این‬

‫‪ .‬احقها را بزحت انداخته ام‬


‫حکیم باشی به سه قبضه ریش آمد دستور داد که من تریاک بکشم ‪ .‬چه داروی‬

‫‪ ،‬گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود ! وقتیکه تریاک میکشیدم ؛ افکارم بزرگ‬

‫لطیف ‪ ،‬افسون آمیز و پران میشد – در میط دیگری ورای دنیای معمولی سی‬

‫‪ .‬وسیاحت می کردم‬

‫خیالت و افکارم از قید ثقیل و سنگینی چیزهایی زمینی و آزاد می شد و بسوی‬

‫سپهر آرام و خاموشی پرواز می کرد – مثل اینکه مرا روی بالای شبهره طلئی‬

‫گذاشته بودند و در یک دنیای تی و درخشان که بیچ مانعی برنیخورد‬

‫گردش می کردم ‪ .‬بقدری این تاثی عمیق و پر کیف بود که از مرگ‬

‫‪ .‬هم کیفش بیشت بود‬

‫از پای منقل که بلند شدم ‪ ،‬رفتم دریچه رو بیاطمان دیدم دایه ام جلو آفتاب‬

‫نشسته بود ؛ سبزی پاک می کرد ‪ .‬شنیدم به عروسش گفت ‪ :‬هه مون‬

‫دل ضعفه شدی ؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه !) گویا حکیم باشی‬

‫‪ .‬بانا گفته بود که من خوب نی شوم‬

‫‪-‬‬ ‫! اما من هیچ تعجبی نکردم ‪ .‬چقدر این مردم احق هستند‬

‫هینکه یک ساعت بعد برای جوشانده آورد ؛ چشمانش از زور گریه سرخ شده‬

‫بود و باد کرده بود – اما روبروی من زورکی لبخند زد – جلومن بازی‬

‫در می آوردند ‪ ،‬آنم چقدر ناشی ؟ بیالشان من خودم نیدانستم ؟ ولی چرا‬

‫این زن بن اظهار علقه می کرد ؟ چرا خودش را شریک درد من می دانست ؟‬

‫یکروز باو پول داده بودند و پستانای ور چروکیده سیاهش را مثل دولچه توی‬

‫لپ من چپانده بود – کاش خوره به پستانایش افتاده بود ‪ .‬حال که‬

‫پستانایش را میدیدم ‪ ،‬عقم می نشست که آنوقت با اشتهای هر چه تامت‬

‫شیه زندگی او را می مکیدم و حرارت تنمان در هم داخل میشده ‪ .‬او تام تن مرا‬

‫دستمال می کرد و برای هی بود که حال هم با جسارت مصوصی که مکن‬

‫است یک زن بی شوهر داشته باشد ‪ ،‬نسبت به من رفتار می کرد ‪ .‬بمان چشم‬

‫بچگی بن نگاه می کرد ‪ ،‬چون یک وقتش مرا لب چاهک سرپا می گرفته ‪ .‬کی‬

‫می داند شاید بامن طبق هم میزده مثل خواهر خوانده ای که زنا برای خودشان‬

‫‪ .‬انتخاب می کنند‬

‫! حال هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زیر و رو و بقول خودش تر و خشک می کرد‬

‫اگر زن ‪ ،‬آن لکاته بن رسیدگی می کرد ‪ ،‬من هرگز ننجون را به خودم راه –‬

‫نیدادم ‪ ،‬چون پیش خودم گمان می کردم دایره فکر و حس زیبائی زن بیش از دایه ام‬

‫‪ .‬بود و یا اینکه فقط شهوت این حس شرم و حیا را برای من تولید کرده بود‬

‫از این جهت پیش دایه ام کمت رو در واسی داشتم و فقط او بود که بن رسیدگی‬

‫‪ .‬می کرد – لبد دایه ام معتقد بود که تقدیر اینطور بوده ‪ ،‬ستاره اش این بوده‬
‫‪ ،‬بعلوه او از ناخوشی من سوء استفاده می کرد و هه درددلای خانوادگی تفريات‬

‫جنگ و جدالا و روح ساده موذی و گدامنش خودش را برای من شرح می داد و دل‬

‫پری که از عروسش داشت مثل اینکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت‬

‫‪ ،‬به او دزدیده بود ‪ ،‬با چه کینه ای نقل می کرد ! باید عروسش خوشگل باشد‬

‫من از دریچه رو به حیاط او را دیده ام ‪ ،‬چشمهای میشی ‪ ،‬موی بور و دماغ‬

‫‪ .‬کوچک قلمی داشت‬

‫دایه ام گاهی از معجزات انبیاء برای صحبت می کرد ؛ بیال خودش می خواست‬

‫‪ .‬مرا به این وسیله تسلیت بدهد ‪ .‬ولی من بفکر پست و حاقت او حسرت می بردم‬

‫) گاهی برای خب چینی می کرد ‪ ،‬مثل چند روز پیش بن گفت که دختم ( یعنی آن لکاته‬

‫‪.‬بساعت خوب پیهن قیامت برای بچه میدوخته ‪ ،‬برای بچه خودش‬

‫بعد مثل اینکه او هم می دانست بن دلداری داد ‪ .‬گاهی میود برای از در و هسایه دوا‬

‫درمان می آورد ‪ ،‬پیش جادو گر ‪ ،‬فالگی و جام زن می رود ‪،‬سر کتاب باز می کند‬

‫‪ .‬و راجع به من با آنا مشورت می کند‬

‫چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش یک کاسه آورد که در آن پیاز ‪ ،‬برنج و روغن خراب‬

‫شده بود – گفت اینها را بنیت سلمتی من گدائی کرده و هه این گندو کثافتها را دزدکی‬

‫‪ .‬بورد من می داد‪ .‬بلفاصله هم جوشانده های حکیم باشی را بناف من می بست‬

‫هان جوشانده های بی پیی که برای تویز کرده بود ‪ :‬پر زوفا ‪ ،‬رب سوس ‪ ،‬کافور‬

‫پر سیاوشان ‪ ،‬بابونه ‪ ،‬روغن غاز ‪ ،‬تم کتان ‪ ،‬تم صنوبر ‪ ،‬نشاسته ‪ ،‬خاکه شیه و هزار‬

‫‪ ....‬جور مزخرف دیگر‬

‫‪ .‬چند روز پیش یک کتاب دعا بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجاله ها بدرد من نیخورد‬

‫چه احتیاجی بدروغ و دونگهای آنا داشتم ‪ ،‬آیا من خودم نتیجه یک رشته سلهای گذشته نبودم‬

‫و تربیان موروثی آنا در من باقی نبود ؟ آیا گذشته در خود من نبود ؟ ولی هیچ وقت نه‬

‫مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و اخ و تف انداخت و دول راست شدن در مقابل یک قادر‬

‫متعال و صاحب اختیار مطلق که باید بزبان عربی با او اختلط کرد در من تاثیی نداشته است‬
‫‪.‬‬
‫اگر چه سابق برین ‪ ،‬وقتی سلمت بودم چند بار اجبارا بسجد رفته ام و سعی می کردم‬

‫اما چشمم روی کاشی های لعابی و که قلب خودرا با سایر مردم جور و هم آهنگ بکنم ‪.‬‬

‫نقش و نگاردیوار مسجد که مرا در خوابای گوارا می برد و بی اختیار به این وسیله راه‬

‫گریزی برای خودم پیدا می کردم خیه می شدم – در موقع دعا کردن چشمهای خودم را‬

‫می بستم و کف دستم را جلو صورت می گرفتم – در این شبی که برای خودم ایاد کرده‬

‫‪ .‬بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار می کنند ‪ ،‬من دعا می خواند م‬

‫ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود ‪ ،‬چون من بیشت خوشم می آمد با یک نفر دوست یا‬

‫‪ .‬آشنا حرف بزن تا با خدا ‪ ،‬با قادر متعال !چون خدا از سرمن زیاد تر بود‬
‫زمانی که در یک رختخواب گرم و نناک خوابیده بودم هه این مسائل برای باندازه جوی‬

‫ارزش نداشت و دراین موقع نی خواستم بدان که حقیقتا خدائی وجود دارد یا اینکه فقط‬

‫مظهر فرمانروایان روی زمی است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایات‬

‫خود تصور کرده اند ‪ .‬تصویر روی زمی را بآسان منعکس کرده اند – فقط می خواستم‬

‫بدان که شب را به صبح می رسان یا نه – حس می کردم در مقابل مرگ ‪ ،‬مذهب و ایان‬

‫– و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریبا یکجور تفریح برای اشخاص تندرست و خوشبخت بود‬

‫در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالت جانگدازی کی طی می کردم ‪ ،‬آنچه را جع به کیفر‬

‫‪ .‬و پاداش روح و روز رستاخیز بن داده بودند ‪ ،‬در مقابل ترس از مرگ هیچ تاثیی نداشت‬

‫نه ‪ ،‬ترس از مرگ گریبان مرا ول نی کرد – کسانی که درد نکشیده اند این کلمات را نی‬

‫– فهمند‬

‫به قدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکتین لظه خوشی جبان ساعتهای دراز‬

‫‪ .‬خفقان و اضطراب را می کرد‬

‫میدیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هر گونه مفهوم و معنی بود – من میان‬

‫رجاله ها یک نژاد مهول و ناشناس شده بود ‪ ،‬بطوری که فراموش کرده بودند که سابق بر این‬

‫جزو دنیای آنا بوده ام ‪ .‬چیزی که وحشتناک بود حس می کردم که نه زنده زنده هستم و نه‬

‫مرده مرده ‪ ،‬فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از‬

‫فراموشی‬

‫‪ .‬و آسایش مرگ استفاده می کردم‬

‫سر شب از پای منقل تریاک که بلند شدم از دریچه اطاقم به بیون نگاه کردم ‪ ،‬یک درخت‬

‫سیاه با در دکان قصابی که تته کرده بودند ‪.‬پیدا بود – سایه های تاریک ‪ ،‬درهم مسلوط‬

‫شده بودند حس می کردم که هه چیز تی و موقت است ‪.‬آسان سیاه و قی اندود مانند‬

‫‪ .‬چادر کهنه سیاهی بود که بوسیله ستاره های بیشمار درخشان سوارخ سوراخ شده باشد‬

‫درهی وقت صدای اذان بلند شد ‪ .‬یک اذان بی موقع بود گویا زنی ‪ ،‬شاید آن لکاته‬

‫مشغول زائیدن بود ‪ ،‬سرخشت رفته بود ‪ .‬صدای ناله سگی از لبلی اذان صبح‬

‫شنیده می شد ‪ .‬من با خودم فکر کردم ‪ ( :‬اگر راست است که هر کسی یک ستاره‬

‫روی اسان دارد ‪،‬ستاره من باید دور ‪ ،‬تاریک و بی معنی باشد – شاید اصل من ستاره نداشته‬

‫)! ام‬

‫در این وقت صدای یکدسته گزمه مست از توی کوچه بلند شد که میگذشتند و‬

‫‪ :‬شوخی های هرزه با هم می کردند ‪ .‬بعد دستجمعی زدند زیر آواز و خواندند‬

‫بیا بری تا می خوری‬

‫شراب ملک ری خوری‬

‫حال نوری کی بوری ؟‬

‫‪ ،‬من هراسان خودم را کنار کشیدم ‪ ،‬آواز آنا در هوا بطور مصوصی می پیچید‬
‫‪ ...‬کم کم صدایشان دور و خفه شد ‪ .‬نه ‪ ،‬آنا بامن کاری نداشتند ‪ ،‬آنا نیدانستند‬

‫دوباره سکوت و تاریکی هه جا را فرا گرفت – من پیه سوز اطاقم را روشن‬

‫نکردم ‪ ،‬خوشم آمد که در تاریکی بنشینم – تاریکی ‪ ،‬این ماده غلیظ سیال که در‬

‫هه جا و در هه چیز تراوش میکند ‪ .‬من بان خو گرفته بودم ‪ .‬درتاریکی‬

‫بودکه افکار گم شده ام ‪ ،‬ترسهای فراموش شده ‪ ،‬افکار مهیب باور نکردنی که‬

‫‪ ،‬نی دانستم در کدام گوشه مغزم پنهان شده بود ‪ ،‬هه از سر نو جان می گرفت‬

‫راه میافتاد و بن دهن کجی میکرد – کنج اطاق ‪ ،‬پشت پرده ‪ ،‬کنار در ‪ ،‬پر از‬

‫‪ .‬این افکار و هیکلهای بی شکل و تدید کننده بود‬

‫آنا کنار پرده یک هیکل ترسناک نشسته بود تکان نی خورد ‪ ،‬نه غمناک بود و نه‬

‫خوشحال ‪ .‬هر دفعه که بر می گشتم توی تم چشمم نگاه می کرد – بصورت‬

‫او آشنا بودم ‪ ،‬مثل این بود که در بچگی هی صورت را دیده بودم –یکروز سیزده‬

‫به در بود ‪ ،‬کنار نر سورن من به بچه ها سرمامک بازی میکردم ‪ ،‬هی صورت‬

‫بنظرم آمد ه بود که با صورتای معمولی دیگر که قد کوتاه و مضحک و بی خطر‬

‫داشتند ‪ ،‬بن ظاهر شده بود ‪ ،‬صورتش شبیه هی مرد قصاب روبروی دریچه‬

‫اطاقم بود ‪ .‬گویا این شخص در زندگی من دخالت داشته است و اورا زیاد‬

‫‪ ...‬دیده بودم – گویا این سایه هزاد من بود و در دایره مدود زندگی من واقع شده بود‬

‫‪ .‬هینکه بلند شدم پیه سوز را روشن بکنم آن هیکل هم خود بود مو و ناپدید شد‬

‫– رفتم جلوی آینه بصورت خودم دقیق شدم ‪ ،‬تصویری که نقش بست بنظرم بیگانه آمد‬

‫باور کردنی و ترسناک بود ‪ .‬عکس من قوی تر از خودم شده بود و من مثل تصویر‬

‫‪ .‬روی آینه شده بودم – بنظرم آمد نی توانستم تنها با خودم در یک اطاق بان‬

‫‪ .‬می ترسیدم اگر فرار بکنم او دنبال کند ‪ ،‬مثل دو گربه که برای مبارزه روبرو می شوند‬

‫اما دستم را بلند کردم ‪ ،‬جلو چشمم گرفتم تا در چاله کف دستم شب جاودانی را تولید بکنم‬
‫‪.‬‬
‫اغلب حالت وحشت برای کیف و مستی خاصی داشت بطوری که سرم گیج می رفت‬

‫وزانوهای سست می شد و می خواستم قی بکنم ‪ .‬ناگهان ملتفت شدم که روی پاهای ایستاده بودم‬
‫‪.‬‬
‫این مسئله برای غریب بود ‪ ،‬معجزه بود – چطور من می توانستم روی پاهای ایستاده باشم ؟‬

‫بنظرم آمد اگر یکی از پاهای را تکان می دادم تعادل از دست می رفت ‪ ،‬یکنوع حالت‬

‫‪ .‬سرگیجه برای پیدا شده بود – زمی و موجوداتش بی اندازه از من دور شده بودند‬

‫بطور مبهمی آرزوی زمی لرزه یا یک صاعقه آسانی می کردم برای اینکه بتوان مددا‬

‫‪ .‬در دنیای آرام و روشنی بدنیا بیای‬

‫‪ :‬وقتی که خواستم در رختخواب بروم چند بار با خودم گفتم‬

‫– مرگ ‪ ...‬مرگ ‪ )...‬لب های بسته بود ‪ ،‬ولی از صدای خودم ترسیدم (‬

‫اصل جرات سابق از من رفته بود ‪ ،‬مثل مگسهایی شده بودم که اول پائیز باطاق هجوم‬
‫‪ .‬می آوردند ‪ ،‬مگسهایی خشکیده و بی جان که از صدای وز وز بال خودشان میتسند‬

‫مدتی بی حرکت یک گله دیوار کز می کنند ‪ ،‬هینکه پی می برند که زنده هستند‬

‫‪ .‬خودشان را بی مابا بدر و دیوار می زنند و مرده آنا در اطراف اطاق می افتد‬

‫پلکهای چشمم که پایی می آمد ‪ ،‬یک دنیای مو جلوم نقش می بست ‪ .‬یک‬

‫‪.‬دنیایی که هه اش را خودم ایاد کرده بودم و با افکار و مشاهدات وفق میداد‬

‫‪ .‬در هر صورت خیلی حقیقی تر و طبیعی تر از دنیای بیداری بود‬

‫مثل اینکه هیچ مانع و عایقی در جلو فکر و تصورم وجود نداشت ‪ ،‬زمان و مکان‬

‫تاثی خود را از دست می دادند ‪ -‬این حس شهوت کشته شده که خواب‬

‫زاییده آن بود ‪ ،‬زاییده احتیاجات نایي من بود ‪.‬اشکال و اتفاقات باور نکردنی‬

‫‪ ،‬ولی طبیعی جلو من مسم می کرد‪ .‬و بعد از آنکه بیدار می شدم‬

‫در هان دقیقه هنوز بوجود خودم شک داشتم ‪ ،‬از زمان و مکان خودم بیخب‬

‫بودم ‪ -‬گویا خوابایی که می دیدم هه اش را خودم درست کرده بودم و‬

‫‪ .‬تعبی حقیقی آنرا می دانسته ام‬

‫از شب خیلی گذشته بود که خواب برد‪ .‬ناگهان دیدم در کوچه های شهر‬

‫‪،‬ناشناسی که خانه های عجیب و غریب باشکال هندسی ‪ ،‬منشور ‪ ،‬مروطی‬

‫مکعب با دریچه های کوتاه و تاریک داشت و بدر و دیوار آنا بته نیلوفر پیچیده‬

‫بود ‪ ،‬آزادانه گردش می کردم و براحتی نفس می کشیدم ‪ .‬ولی مردم این‬

‫‪ ،‬شهر برگ غریبی مرده بودند‪ .‬هه سرجای خودشان خشک شده بودند‬

‫دو چکه خون از دهنشان تا روی لباسشان پایی آمده بود ‪ .‬بر کسی دست‬

‫‪.‬میزدم ‪ ،‬سرش کنده میشد میافتاد‬

‫جلو یک دکان قصابی رسیدم دیدم مردی شبیه پیمرد خنزر پنزری جلو‬

‫خانه مان شال گردن بسته بود و یک گز لیک در دستش بود و چشمهای‬

‫سرخ مثل اینکه پلک آنا را بریده بودند بن خیه نگاه می کرد ‪ ،‬خواستم‬

‫گزلیک را از دستش بگیم ‪ ،‬سرش کنده شد بزمی افتاد ‪ ،‬من از شدت ترس‬

‫پا گذاشتم به فرار ‪ ،‬در کوچه ها می دویدم هرکسی را می دیدم سرجای خودش‬

‫خشک شده بود ‪ -‬می ترسیدم پشت سرم را نگاه بکنم ‪ ،‬جلو خانه پدر زن که‬

‫رسیدم برادر زن ‪ ،‬برادر کوچک آن لکاته روی سکو نشسته بود ‪ ،‬دست کردم‬

‫از جیبم دو تا کلوچه درآوردم ‪ ،‬خواستم بدستش بدهم ولی هینکه او را لس کردم‬

‫‪ .‬سرش کنده شد بزمی افتاد ‪ .‬من فریاد کشیدم و بیدار شدم‬

‫هوا هنوز تاري‪ :‬روشن بود ‪ ،‬خفقان قلب داشتم ؛ بنزرم آمد که سقف‬

‫روی سرم سنگینی میکرد ‪ ،‬دیوارها بی اندازه ضخیم شده بود و سینه ام‬

‫میخواست بتکد ‪ .‬دید چشمم کدر شده بود ‪.‬مدتی بال وحشت زده بتیهای‬

‫‪ .‬اطاق خیه شده بودم ‪ ،‬آنا را میشمردم و دوباره از سرنو شروع می کردم‬
‫هینکه چشمم را بم فشار دادم صدای درآمد ‪ ،‬ننجون آمده بود اطاقم‬

‫را جارو بزند ‪ ،‬چاشت مرا گذاشته بود در اطاق بالخانه ‪ ،‬من رفتم بالخانه‬

‫‪ ،‬جلو ارسی نشستم ‪ ،‬از آن بال پیمرد خنزرپنزری جلو اطاقم پیدا نبود‬

‫فقط از ضلع چپ ‪ ،‬مرد قصاب را میدیدم ‪ ،‬ولی حرکات او که از دریچه‬

‫اطاقم ترسناک ‪ ،‬سنگی ‪ ،‬سنجیده بنظرم میامد ؛ از این بال مضحک و بیچاره‬

‫جلوه میکرد ‪ ،‬مثل چیزیکه این مرد نباید کارش قصابی بوده باشد و بازی‬

‫درآورده بود ‪ -‬یابوهای سیاه لغر را که دوطرفشان دو لش گوسفند آویزان‬

‫بود و سرفه های خشک و عمیق میکردند آوردند ‪ .‬مرد قصاب دست چربش‬

‫را بسبیلش کشید ‪ ،‬نگاه خریداری بگوسفندها انداخت و دوتا از آنا را‬

‫بزحت برد و بچنگک دکانش آویت ‪ -‬روی ران گوسفندها را نوازش میکرد‬

‫لبد دیشب هم که دست بت زنش میمالید یآد گوسفندها میافتاد و فکر میکرد که‬

‫‪.‬اگر زنش را میکشت چقدر پول عایدش میشد‬

‫‪ ،‬جارو که تام شد باطاقم برگشتم و یک تصمیم گرتفم ‪ -‬تصمیم وحشتناک‬

‫رفتم در پستوی اطاقم گزلیک دسته استخوانی را که داشتم از توی مری‬

‫درآوردم ‪ ،‬با دامن قبای تیغه آنرا پاک کردم و زیرمتکای گذاشتم ‪ -‬این‬

‫تصمیم را از قدی گرفته بودم ‪ -‬ولی نیدانسنتم چه در حرکات مرد قصاب‬

‫بود وقتیکه ران گوسفندها را تکه تکه میبیدند ‪ ،‬وزن میکرد ‪ ،‬بعد نگاه تسی آمیز‬

‫‪ .‬می کرد که منهم بی اختیار حس کردم که میخواستم از او تقلید بکنم‬

‫لزم داشتم که این کیف را بکنم ‪ -‬از دریچه اطاقم میان ابرها یک سوراخ‬

‫کامل آبی عمیق روی آسان پیدا بود ‪ ،‬بنظرم آمد برای اینکه بتوان بآنا برسم‬

‫باید از یک نردبان خیلی بلند بال بروم ‪ .‬روی کرانه آسان را ابرهای زرد‬

‫‪.‬غلیظ مرگ آلود گرفته بود ‪ ،‬بطوریکه روی هه شهر سنگینی می کرد‬

‫یک هوای وحشتناک و پر از کیف بود ‪ ،‬نی دان چرا من بطرف زمی خم ‪-‬‬

‫میشدم ‪ ،‬هیشه در این هوا بفکر مرگ میافتادم ‪ .‬ولی حال که مرگ با صورت‬

‫‪ ،‬خونی و دستهای استخوانی بیخ گلوی را گرفته بود ‪ ،‬حال فقط تصمیم گرفته بودم‬

‫!که این لکاته را هم با خودم ببم تا بعد از من نگوید ‪ :‬خدا بیامرزدش ‪ ،‬راحت شد‬

‫در این وقت از جلو دریچه اطاقم یک تابوت میبدند که رویش ار سیاه کشیده بودند و‬

‫بالی تابوت شع روشن کرده بودند ‪ :‬صدای (لاله الال) مرا متوجه کرد‬

‫هه کاسب کارها و رهگذران از راه خودشان برمیگشتند و هفت قدم دنبال ‪-‬‬

‫تابوت میفتند ‪ .‬حتی مرد قصاب هم آمد برای ثواب هفت قدم دنبال تابوت رفت و به دکانش‬

‫‪ .‬برگشت‬

‫ولی پیمرد بساطی از سر سفره خودش جم نورد ‪ .‬هه مردم چه صورت جدی‬

‫‪ -‬بودشان گرفته بودند ! شاید یاد فلسفه مرگ و آن دنیا افتاده بودند‬
‫‪ ،‬دایه ام که برای جوشانده آورد دیدم اخش درهم بود‬

‫‪-‬دانه های تسبیح بزرگی که دستش بود می انداخت و با خودش ذکر می کرد‬

‫)‪ ...‬بعد نازش را آمد پشت در اطاق من بکمرش زد و بلند بلند تلوت می کرد (اللهم‪،‬اللهم‬

‫مثل اینکه من مامور آمرزش زنده ها بودم ! ولی تام این مسخره بازیها‬

‫در من هیچ تاثیی نداشت ‪ .‬برعکس کیف می کردم که رجاله ها هم‬

‫‪ -‬اگر چه موقتی و دروغی اما اقل چند ثانیه عوال مرا طی می کردند‬

‫آیا اطاق من یک تابوت نبود ‪ ،‬رختخواب سردتر و تاریکت از گور نبود؟‬

‫‪ ،‬گاهی فکر می کردم آنچه را که می دیدم‬

‫کسانیکه دم مرگ هستند آنا هم می دیدند ‪ .‬اضطراب و هول وهراس‬

‫و میل زندگی درمن فروکش کرده بود از دور ریت عقاید ی که به من تلقی شده‬

‫بود آرامش مصوصی در خود حس می کردم ‪ -‬تنها چیزی که از‬

‫من دلوئی می کرد امید نیستی‬

‫پس از مرگ بود ‪ -‬فکر زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد‬

‫من هنوز باین دنیائی که در آن زندگی می کردم ‪ ،‬انس نگرفته بودم‪-‬‬

‫‪ ،‬دنیای دیگر بچه درد من میخورد ؟ حس می کردم که این دنیا برای من نبود ‪،‬‬

‫برای یکدسته آدمهای بی حیا ‪ ،‬پررو ‪ ،‬گدامنش ‪ ،‬معلومات فروش‬

‫چاروادار و چشم ودل گرسنه بود ‪ -‬برای کسانی که بفراخور دنیا آفریده‬

‫شده بود ند واز زورمندان زمی و آسان مثل سگ گرسنه جلو دکان قصابی که‬

‫برای یک تکه لثه دم می جنباندند گدائی می کردند و تلق می گفتمد ‪-‬فکر‬

‫زندگی دوباره مرا می ترساند و خسته می کرد ‪-‬نه ‪ ،‬من احتیاجی به‬

‫‪ -‬بدیدین این هه دنیاهای قی آور و این هه قیافه های نکبت بار نداشتم‬

‫مگر خدا آنقدر ندیده بدیده بود که دنیاهای خودش را بچشم ؟ ‪ -‬اما‬

‫من تعریف دروغی‬

‫‪ ،‬نی توان بکنم و در صورتی که دنیای جدیدی را باید طی کرد‬

‫‪ .‬آرزومند بودم که فکر و احساسات کرخت و کند شده می داشتم‬

‫بدون زحت نفس می کشیدم‬

‫و بی آنکه احساس خستگی کنم ‪ ،‬می توانستم در سایه ستونای یک‬

‫معبد لینگم برای خودم زندگی را بسر ببم ‪ -‬پرسه می زدم بطوری که آفتاب‬

‫‪ .‬چشمم را نی زد ‪ ،‬حرف مردم وصدای زندگی گوشم را می خراشید‬


‫‪.....................................‬‬
‫هر چه بیشت در خودم فرو می رفتم ‪ ،‬مثل جانورانی که زمستان‬

‫در یک سوراخ پنهان می شوند ‪ ،‬صدای دیگران را با گوشم می شنیدم و‬

‫صدای خودم را در گلوی می شنیدم ‪ -‬تنهایی و انزوائی که پشت سرم‬

‫پنهان شده بود مانند شبهای ازلی و‬


‫غلیظ و متاکم بود ‪ ،‬شبهائی که تاریکی چسبنده ‪ ،‬غلیظ و مسریدارند و‬

‫منتظرند روی سر شهرهای خلوت که‬

‫پر از خوابای شهوت و کینه است فرود بیایند ‪ -‬ولی من در مقابل‬

‫این گلوئی که برای خودم بودم بیش‬

‫از یکنوع اثبات مطلق و منون چیز دیگری نبودم ‪ -‬فشاری که در‬

‫موقع تولید مثل دونفر را برای دفع تنهایی به هم می چسباند در‬

‫نتیجه هی جنبه جنون آمیزاست که در هر کس وجود دارد و با تاسفی‬

‫آمیخته است که آهسته به سوی عمق مرگ متمایل‬

‫می شود ‪....‬تنها مرگ است که دروغ نی گوید !حضور مرگ‬

‫هه موهومات را نیست و نابود می‬

‫کند ‪ .‬مابچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی‬

‫نات می دهد ‪ ،‬و درته زندگی اوست‬

‫که ما را صدا می زند و به سوی خودش می‬

‫خواند ‪ -‬در سن هائی که ما هنوز زبان مردم را‬

‫نی فهمیم اگر گاهی در میان بازی مکث می‬

‫کنیم ‪ ،‬برای این است که صدای مرگ را بشنوی ‪ .....‬و درتام مدت‬

‫زندگی مرگ است که به ما اشاره می کند ‪ -‬آیا برای کسی اتفاق نیفتاده که‬

‫ناگهان و بدون دلیل‬

‫به فکر فرو برود و بقدری در فکر غوطه ور بشود که از زمان و مکان خود ش‬

‫بیخب بشود و نداند که فکر چه چیز را می کند ؟ آنوقت بعد باید کوشش‬

‫‪ -‬بکند برای این که بوضعیت و دنیای ظاهری خودش دوباره آگاه و آشنا بشود‬

‫و‬ ‫این صدای مرگ است ‪.‬درین رختخواب نناکی که بوی عرق گرفته بود‬

‫وقتی که پلکهای چشمم سنگی می شد و می خواستم خودم را تسلیم نیستی و‬

‫ام ‪ ،‬از‬ ‫شب جاودانی بکنم ‪ ،‬هه یادبودهای گمشده و ترس های فراموش شده‬

‫سر جان می گرفت ‪ :‬ترس اینکه پرهای متکا تیغه خنجر بشود ‪ -‬دگمه‬

‫سته ام بی اندازه بزرگ باندازه سنگ آسیا بشود ‪-‬ترس اینکه تکه نان لواشی‬

‫که بزمی میافتد مثل شیشهبشکند ‪-‬دلواپسی اینکه اگرخواب ببد روغن پیه سوز‬

‫بزمی بریزد و شهر آتش بگید ‪ ،‬وسواس اینکه پاهای سگ جلو دکان قصابی مثل‬

‫سم اسب صدا بدهد ‪،‬هول و هرا س اینکه صدای ببد و هر چه فریاد بزن کسی‬

‫بدادم نرسد ‪...‬من آرزو می کردم بچگی خودم را بیاد بیاورم ‪ ،‬اما وقتی که‬

‫میامد و آنرا حس می کردم مثل هان ایام سخت ودردناک بود !سرفه هائی که‬

‫صدای سرفه یا بوهای سیاه لغر جلو دکان قصابی را میداد ‪ ،‬و تدید دائمی مرگ‬

‫که هه افکار او را بدون امید برگشت لگد مال می کند و میگذرد بدون بیم وهراس‬
‫نبود ‪.‬نیدان دیوارهای اطاقم چه تاثی زهر آلودی با خودش داشت که افکار مرا‬

‫مسموم می کرد ‪ -‬من حتم داشتم که پیش از مرگ یکنفر دیوانه زنیی درین‬

‫اطاق بوده ‪ ،‬نه تنها دیوارهای اطاقم ‪ ،‬بلکه منظره بیون و هه و هه دست بیکی‬

‫کرده بودند برا ی این افکار را در من تولید بکنند ‪!.‬چند شب پیش هینکه در شاه نشی حام‬

‫لباسهای را کند م افکارم عوض شد ‪ .‬استاد حامی که آب روی سرم می ریت‬

‫مثل این بود که افکار سیاهم شسته می شد ‪.‬در حام سایه خودم را بدیوار خیس‬

‫عرق کرده دیدم ‪.‬به تن خودم دقت کردم ‪ ،‬ران ‪ ،‬ساق پا و میان تنم یک حالت شهوت انگیز‬

‫ناامید داشت ‪.‬سایه آنا هم مثل دهسال پیش بود مثل وقتیکه بچه بودم ‪ .‬سر بینه که لباسم‬

‫را پوشیدم ‪ ،‬حرکات قیافه و افکارم دوباره عوض شد ‪.‬مثل اینکه در میط و دنیای جدیدی‬

‫داخل شده بودم ‪ ،‬مثل اینکه در هان دنیائی که از آن متنفر بودم دوباره‬

‫‪ .‬بدنیا آمده بودم‬


‫‪..................................‬‬
‫زندگی من بنظرم هانقدر غی طبیعی ‪ ،‬نامعلوم و باور نکردنی می آمد که نقش‬

‫روی قلمدانی که با آن مشغول نوشت هستم اغلب باین نقش که نگاه می کنم مثل‬

‫‪ .......‬این است که بنظرم آشنا می آید ‪.‬شاید برای هی نقاش است‬

‫شاید هی نقاش مرا وادار به نوشت می کند ‪-‬یک درخت سروکشیده که زیرش‬

‫پیمردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان چباته زد ه بالت تعجب انگشت‬

‫‪ .‬سبابه دست چپش را بدهنش گذاشته‬


‫‪.................................‬‬
‫‪.‬پای بساط تریاک هه افکار تاریکم را میان دود لطیف آسانی پراکنده کرد م‬

‫درین وقت جسمم فکر می کرد ‪ ،‬جسمم خواب میدید ‪،‬تریاک روح نباتی ‪،‬روح‬

‫بطی عالرکت نباتی را در کالبد من دمیده بود ؟ ولی هینطور که جلو منقل‬

‫و سفره چرمی چرت می زدم و عبا روی کول بود نی دان چرا یاد پیمرد‬

‫خنزری پنزری افتاد م ‪ .‬این فکر‬

‫‪ ،‬برای تولید وحشت می کرد ‪ .‬بلند شد م عبا را دور انداختم ‪،‬رفتم جلو آینه‬

‫از صورت خودم خوشم آمد یکجور کیف شهوتی از خودم میبدم ؛ جلو‬

‫‪ ....‬آینه بودم میگفتم ‪ ( :‬درد تو آنقدر عمیق است که ته چشم گی کرده‬

‫)‪ !...‬و اگر گریه بکنی یا اشک از پشت چشمت در میاید یا اصل اشک در نیاید‬

‫بعد دوباره می گفتم تو احقی چرا زودتر شر خودت را نی کنی ؟‬

‫منتظر چه هستی ‪ ...‬هنوز چه توقعی داری ؟ مگر بغلی شراب توی پستوی‬

‫‪ ...‬اطاقت نیست ؟‪ ...‬یک جرعه بنوش و دبروکه رفتی !‪ ..‬احق‬

‫‪ .‬تو احقی ‪ ...‬من با هوا حرف می زدم !‪..‬افکاریکه برای میامد بم مربوط نبود‬

‫‪ .‬آنچه که در تاریکی شبها گم شده است ‪ ،‬یک حرکت مافوق بشر مرگ بود‬

‫دایه ام منقل را برداشت و باگامهای شرده بیون رفت ‪ ،‬من عرق روی‬
‫پیشانی خودم را پاک کردم ‪ .‬بعد نی دان این ترانه را کجاشنیده بودم و‬

‫‪ :‬با خودم زمزمه کردم‬

‫‪ ،‬بیا بری تا می خوری (‬

‫‪ ،‬شراب ملک ری خوری‬

‫)حال نوری کی بوری ؟‬

‫هیشه قبل از ظهور بران بدل اثر می کرد و اضطراب مصوصی در‬

‫‪ ،‬من تولید میشد ‪.‬در ین وقت از خودم می ترسیدم ‪ ،‬از هه کس می ترسیدم‬

‫‪ .‬گویا این حالت مربوط به ناخوشی بود ‪ .‬برای این بود که فکرم ضعیف شده بود‬

‫دایه ام یک چیز ترسناک برای گفت ‪ .‬قسم به پی و پیغمب می خورد که دیده است‬

‫که پیمرد خنزر پنزر شبها می آید در اطاق زن و از پشت در شنیده بود که لکاته‬

‫باو میگفته ‪ :‬شال گردنتو واکن ‪ .‬هیچ فکرش را نیشود کرد ‪ -‬پریروز یا‬

‫پس پریروز بود وقتی که فریاد زدم وزن آمده بود لی در اطاقم خودم دیدم ‪ ،‬بچشم‬

‫خودم دیدم که جای دندانای چرک ‪ ،‬زرد و کرم خورده پیمرد که از لیش آیت‬

‫‪ -‬عربی بیو ن می آمد روی لپ زن بود‬

‫اصل چرا این مرد از وقتیکه من زن گرفته ام جلو خانه ما پیداش شد ؟یاد م هست‬

‫‪ .‬هان روز که رفتم سر بساط پی مرد قیمت کوزه اش را پرسیدم‬

‫از میان شال گردن دو دندان کرم خورده اش ‪،‬یک خنده زننده خشک کرد که مو‬

‫‪ ،‬بت آدم راست میشد و گفت ‪ :‬آیا ندیده میخری ؟ این کوزه قابلی نداره هان‬

‫با لن مصوصی گفت ‪ :‬قابلی نداره خیشو ببینی ‪.‬ننجون برای خبش‬

‫را آورده بود ‪ ،‬بمه گفته بود ‪ ...‬بایک گدای کثیف ! دایه ام گفت رختخواب‬

‫زن شپش گذاشته بود و خودش هم بمام رفته ‪-‬آری جای دو تا دندان زرد کرم خورده که از لیش‬

‫آیه های عربی بیون میامد روی صورت زن دیده بودم ‪.‬هی زن که مرا‬

‫به خودش راه نیداد که مرا تقی میکرد ولی با وجود هه اینها او را دوست داشتم‪ .‬با تام‬

‫وجود اینکه تا کنون نگذاشته بود یکبار روی لبش را ببوسم !‪.‬بیش از این مکن‬

‫نیست ‪ ....‬تمل ناپذیر است‪ ....‬ناگهان ساکت شدم ‪.‬بعد با حالت شرده و بلند با لن تسخر‬

‫‪ :‬آمیز میگفتم‪ ( :‬بیش ازین ‪)..‬بعد اضافه میکردم‬

‫من احقم ) در این وقت یک چیز باور نکردنی دیدم ‪ .‬در باز شد و آن لکاته آمد ‪.‬معلوم (‬

‫‪ .‬میشود که گاهی بفکر من میافتد ‪ -‬باز هم جای شکرش باقی است‬

‫فقط می خواستم بدان آیا میدانست که برای خاطر اوبود که من میمردم ‪ .‬این لکاته که وارد‬

‫اطاقم شد افکار بدم فرار کرد ‪.‬نیدان چه اشعه ای از وجودش ‪ ،‬از حرکتش‬

‫تراوش میکرد که بن تسکی میداد آیا این هان زن لطیف ‪ ،‬هان دخت ظریف‬

‫اثیی بود که لباس سیاه چی خورده می پوشید و کنار نر سورن با هم سرمامک باز ی‬

‫میکردی ‪.‬تا حال که باو نگاه میکردم درست متوجه نیشدم ‪ .‬راستش از صورت او‪ ،‬از چشمهای او‬
‫خجالت می کشیدم ‪ .‬زنی که بمه کس تن در میداد ال بن و‬

‫من فقط خودم را بیاد بود موهوم بچگی او تسلیت میداد م‪ .‬آنوقتی که یک صورت ساد ه‬

‫بچگانه ‪ ،‬یک حالت مو گذرنده داشت و هنوز جای دندان پی مردخنزری سر گذر‬

‫روی صورتش دیده نیشد ‪ -‬نه این هانکس نبود ‪.‬او به طعنه پرسید که ( حالت چطوره ؟) من‬

‫( آیا تو آزاد نیستی ) آیا هر چی دلت می خواد‬ ‫جوابش دادم ‪:‬‬

‫نیکنی ‪ -‬بسلمتی من چکارداری ؟او در را بم زد و رفت ‪ .‬اصل برنگشت بن نگاه بکنه ‪ .‬او هان‬

‫زنی که گمان می کرد م عاری از هر گونه احساسات است از‬

‫این حرکت من رنید ‪.‬چند بار خواستم بلند شوم بروم روی دست و پایش بیفتم گریه بکنم پوزش‬

‫‪ .‬بواهم ‪ .‬چند دقیقه ‪ ،‬چند ساعت ‪،‬یا چند قرن گذشت نیدان‬

‫مثل دیوانه ها شده بودم و از خودم کیف می کرد م ‪ .‬یک خدا شده بودم ‪،‬از خدا هم بزرگت‬

‫شده بودم ‪.‬ولی او دوباره برگشت بلند شدم دامنش را بوسیدم و در حالت گریه‬

‫و سرفه بپایش افتادم صورت را بساق پای او مالیدم و چند بار باسم اصلیش اورا‬

‫( لکاته ‪...‬لکاته ) ‪ .‬آنقدر گریه کردم‬ ‫صدا زدم ‪ .‬اما در ته قلبم می گفتم‬

‫نیدان چقدر وقت گذشت هینکه بودم آمدم دیدم او رفته ‪ .‬از سر جای تکان‬

‫نی خوردم هانطور خیه مانده بودم ‪ .‬وقتی که دایه ام یک کاسه آش جو و ترپلو جوجه‬

‫برای آورد از زور ترس و وحشت عقب رفت و سینی ازدستش افتاد ‪ .‬بعد بلند شد م سر فتیله را‬

‫‪ .‬با گلگی زدم و رفتم جلوی آینه دوده هارا به صورت خودم مالیدم‬

‫چه قیافه ترسناکی ! با انگشت پای چشمم را می کشیدم ول می کردم ‪ ،‬دهنم را میدرانیدم ‪،‬‬

‫‪ .‬توی لپ خودم باد می کردم ‪ .‬هه این قیافه ها درمن و مال من بود ند‬

‫شکل پیمرد قاری ‪ ،‬شکل قصاب ‪ ،‬شکل زن ‪ ،‬هه اینها را خودم دیدم ‪.‬شاید‬

‫فقط در موقع مرگ قیافه ام از قید این وسواس آزاد می شد و حالت طبیعی که باید داشته‬

‫باشد بودش می گرفت ‪:‬ولی آیا درحالت آخری هم حالتی که دائما اراده تسخر آمیز من روی‬

‫صورت حک کرده بود ‪،‬علمت خودش را سخت تر و عمیق تر باقی‬

‫‪ .‬نی گذاشت ؟یکمرتبه زدم زیر خنده ‪ ،‬چه خنده خراشیده زننده و ترسناکی بود‬

‫‪ ،‬یک تکه از جگرم روی آینه افتاد‪.‬هی که‬ ‫هی وقت بسرفه افتادم و یک تکه خلط خونی‬

‫برگشتم ‪ ،‬دیدم ننجون بارنگ پریده مهتابی ‪ ،‬موهای ژولیده یک کاسه آش جو از‬

‫‪ .‬هان آشی که برای آورده بودند روس دستش بود و بن مات نگاه می کرد‬

‫وقتی خواستم بواب ‪،‬دور سرم یک حلقه آتشی فشار میداد ‪.‬دستم را‬

‫رویتنم میمالیدم و درفکرم اعضای بدن را ‪ :‬ران ‪ ،‬ساق پا ‪ ،‬بازوو هه آنا را با اعضای تن‬

‫‪ .‬زن مقایسه می کردم‬

‫از تسم خیلی قوی تر بود ‪ ،‬چون صورت یک احتیاج را داشت ‪.‬حس کردم که می خواستم او نزدیک‬

‫من باشد ‪.‬یادم افتاد ‪ ،‬نه ‪ ،‬یکمرتبه بن الام شد که یک بغلی شراب‬

‫در پستوی اطاقم دارم ‪ ،‬شرابی که زهر دندان ناگ درآن حل شده بود و بایک جرعه آن هه‬
‫کابوسهای زندگی نیست و نابود می شد ‪ ...‬ولی آن لکاته ‪..‬؟ این کلمه‬

‫مرا بیشت باو حریص میکرد ‪ ،‬بیشت او را سرزند هو پر حرارت بن جلوه میداد ‪.‬آیا برای هیشه‬

‫مرا مروم کرده بودند ؟ برای هی بودکه حس ترسناک تری درمن پیدا‬

‫شده بود ‪.‬نیدان چرا مرد قصاب روبروی دریچه اطاقم افتاده بود که آستینش را بال میزد ‪،‬‬

‫بسم ال میگفت و گوشتها را میبید ‪.‬از توی رختخواب بلند شدم ‪،‬آستینم را بال‬

‫‪ .‬زدم و گز لیک دسته استخوانی را که زیر متکای گذاشته بودم برداشتم‬

‫قوزکردم و یک عبای زرد هم روی دوشم انداختم ‪.‬بعد سروروی را با شال گردن پیچیدم‬

‫که احالت مرد خنزری پنزری در من پیدا شده بود ‪.‬بعد پاورچی بطرف اطاق زن رفتم ‪.‬اطاقش‬

‫‪ :‬تاریک بود ‪ ،‬در را آهسته باز کردم ‪.‬بلند بلند با خودش میگفت‬

‫شال گردنتو وا کن ‪ .‬رفتم دم رختخواب ‪،‬سرم را جلو نفس گرم و ملی او گرفتم ‪.‬دقت کرد م که‬

‫ببینم آیا در اطاق او مرد دیگری هم هست ‪.‬ولی او تنها بود ‪ .‬نسبت‬

‫به احساس شرم کرده بودم که چرا به افتا زده بودم ‪.‬این احساس دقیقه ای بیش‬

‫طول نکشید ‪،‬چون در هینوقت از بیون در صدای عطسه آمد و یک خند ه خفه و‬

‫مسخره آمیز که مو را بت آدم راست می کرد شنیدم ‪.‬اگر صب نیامده بود هان طوریکه تصمیم‬

‫گرفته بودم هه گوشت تن اورا تکه تکه میکردم ‪ ،‬می دادم بقصاب جلو خانه امان‬

‫‪ .‬تا بردم بفروشد و یک تکه از گوشت رانش را می دادم به پیمرد قاری که بورد‬

‫‪ .‬اگر او نیخندید اینکار را میبایسی شب انام میدادم که چشمم در چشم آن لکاته نیافتاد‬

‫بالخره از کنا ررختخوابش یک تکه پارچه که جلو پای را گرفته بود برداشتم و هراسان بیون‬

‫‪ .‬دویدم ‪.‬در اطاق خودم برگشتم جلو پیه سوز دیدم که پیهن او را برداشته ام‬

‫آنرا بوئیدم ‪ ،‬میان پاهای گذاشتم و خوابیدم ‪.‬صبح زود از صدای داد و بیداد زن بلند شد‬

‫م که سر گم شد ن پیاهن دعوا راه انداخته بود و تکرار می کرد‬

‫یه پیهن نو نالون ) ‪ .‬ولی اگر خون هم راه میافتاد من حاضر نبودم که (‬

‫یک پیاهن کهنه زن را نداشتم ؟ننجون که شی ماچه الغ‬ ‫حق‬ ‫آنرا برگردان آیا من‬

‫و عسل و نان تافتون برای آورد ‪ .‬بعد ابرویش را بال کشید و گفت گاس برا دم‬

‫‪ ،‬دست بدرد بوره ! ننجون بال شاکی و رنیده گفت ‪ :‬آره دختم‬

‫‪ .‬یعنی آن لکاته ) صبح سحری می گه پیهن منو دیشب تو دزدیدی (‬

‫‪ ...‬منکه نی خوام مشغول ذمه شا باشم ‪ -‬اما دیروز زنت لک دیده بود‬

‫ما میدونستیم که بچه ‪ ....‬خودش میگفت تو حوم آبست شده ‪ ،‬شب رفتم‬

‫کمرش رو مشت ومال بدم دیدم رو بازوش گل گل کبود بود ‪.‬دوباره گفت هیچ‬

‫میدونستی خیلی وقت زنت آبست بوده ؟ من خندیدم و گفتم ‪:‬لبد شکل بچه شکل‬

‫پیمرد قارییه ‪ .‬بعد ننجون بالت متغی از در خارج شد ‪.‬نه هرگز مکن نبود‬

‫‪ ،‬که بچه برروی من جنبیده باشد ‪ .‬بعد از ظهر در اطاقم باز شد برادر کوچکش‬

‫برادر کوچک لکاته در حالیکه ناخونش را میجوید وارد شد ‪.‬وارد اطاق که شد با‬
‫متعجب بن نگاه کرد و گفت ‪ :‬شاه جون میگه حکیم باشی گفته تومیمیی‬ ‫‪ ،‬چشمهای‬

‫از شرت خلص میشم ‪ .‬مگه آدم چطورمیمیه ؟من گفتم‪ :‬بش بگو من خیلی وقته‬

‫‪ .‬که مرده ام ‪.‬شاه جون گفت ‪ :‬اگه بچه ام نیفتاده بود هیه این خونه مال ما میشد‬

‫در این وقت می فهمیدم که چرا مرد قصاب از‬

‫روی کیف گزلیک دسته استخوانی را روی ران گوسفند پاک می کرد ‪.‬بالخره میفهمم‬

‫که نیمچه خدا شده بودم ‪ ،‬ماورای هه احتیاجات پست و کوچک مرد م بودم ‪ ،‬جریان‬

‫ابدیت را در خودم حس می کردم ‪ -‬ابدیت چیست ؟برای من ابدیت عبارت بود‬

‫از این بود که کنار نر سورن با آن لکاته سرمامک بازی بکنم و فقط یک لظه چشمهای‬

‫را ببند م و سرم را در دامن او پنهان کنم ‪.‬در این اطاق که هر لظه مثل قب تنگت‬

‫و تاریکت می شد ‪ ،‬شب با سایه های وحشتناکش مرا احاطه کرده بود ‪.‬سایه من خیلی‬

‫پررنگ تر ودقیق تر از جسم حقیقی من بدیوار افتاده بود ‪ .‬دراین وقت شبیه جغد شده‬

‫بودم ولی ناله های من در گلو گی کرده بود ‪.‬یک شب تاریک وساکت ‪ ،‬مثل شبی که‬

‫‪ ،‬سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته بود ‪ .‬با هیکلهای ترسناک که از درو دیوار‬

‫‪ .‬از پشت پرده ‪ ،‬بن دهن کجی میکردند ‪.‬مرگ آهسته آواز خودش را زمزمه میکرد‬

‫مثل یکنفر لل که هر کلمه ر امبور است تکرار بکند و هینکه یک فرد شعر را بآخر‬

‫میساند دوبار از سر نو شروع می کند ‪.‬هنوز چشمهای بم نرفته بود که یکدسته گزمه‬

‫‪ :‬مست از پشت اطاقم رد می شد ند و دسته جعی می خواندند‬

‫بیا بری تا می خوری‬

‫شراب ملک ری خوری‬

‫حال نوری کی بوری ؟‬

‫‪ .‬با خودم گفتم ‪ :‬در صورتیکه آخرش بدست داروغه خواهم افتاد‬

‫‪ ،‬ناگهان یک قوه مافوق بشر در خودم حس کردم ‪ :‬پیشانیم خنک شد‬

‫بلند شد معبای زردی که داشتم روی دوشم انداختم ‪ ،‬شال گردن را دوسه بار‬

‫دور سرم پیچیدم ‪ ،‬و پاورچی به اطاق آن لکاته رفتم ‪-‬دم در که رسیدم اطاق‬

‫‪ :‬در تاریکی غلیظی غرق شده بود ‪ .‬بدقت گوش دادم صدایش راشنیدم میگفت‬

‫‪ :‬اومدی شال گردنتو واکن ! من کمی ایست کردم دوباره شنیدم که گفت‬

‫‪ .‬شال گردنتو وا کن !من آهسته وارد اطاق شد م عبا و شال گردن را برداشتم‬

‫لت شدم ولی نیدان چرا هینطور که گزلیک دسته استخوانی در دستم بود در‬

‫‪ .‬رختخواب رفتم ‪ ،‬حرارت رختخوابش مثل این بود که جان تازه ای بکالبد من دمید‬

‫مثل یک جانور درنده به او حله کردم و گرسنه باو حله‬

‫‪ .‬کردم و درته دل از او اکراه داشتم ‪ ،‬بنظرم میمامد که حس عشق و کینه با هم توام بود‬

‫او مرا میان خودش مبوس کرد ‪ -‬عطر سینه اش مست کننده بود ‪ ،‬گوشت‬

‫بازویش که دور گردن پیچیده گرمای لطیفی داشت ‪ ،‬حس می کردم که مرا مثل طعمه‬
‫‪ .‬در درون خودش می کشید ‪ -‬احساس ترس و کیف بم آمیخته شده بود‬

‫‪.‬در میان این فشار گوارا عرق می ریتم و از خود بی خود شده بود م‬

‫! خواستم خودم را نات بدهم ‪ ،‬ولی کمتین حرکت برای غی مکن بود‬

‫گمان کردم دیوانه شده است ‪ .‬در میان کشمکش دستمرا بی اختیار تکان دادم‬

‫و حس کردم گزلیکی که در دستم بود بیک جای تن او فرورفت ‪ .‬مایع گرمی‬

‫روی صورت ریت او فریاد کشید و مرا رها کرد ‪ -‬دستم آزاد شد بت او مالید م‬

‫‪ .‬کامل سرد شده بود او مرده بود ‪.‬در این بی بسرفه افتادم ولی این سرفه نبود‬

‫من هراسان عبای را رو کول انداختم و به اطاق خودم رفتم ‪ .‬جلوی نور‬

‫پیه سوز مشتم را باز کردم دیدم چشم او میان دستم بود و تام تنم غرق خون‬

‫‪ -‬شده بود ‪.‬رفتم جلوی آینه ولی از شدت ترس دستهای را جلو صورت گرفتم‬

‫دیدم شبیه نه اصل پیمرد خنزری شده بودم ‪ .‬موهای سر وریشم مثل موهای سر‬

‫و صورت کسی بود که زند ه از اطاقی بیون‬

‫‪ ،‬بیاید که یک مارناگ در آنا بوده ‪ -‬هه سفید شد ه بود ‪ ،‬لبم مثل لب پیمرد دریده بود‬

‫چشمهای بدون مژه ‪ ،‬یکمشت موی سفید از سینه ام بیون زده بود و روح تازه ای در‬

‫تن من حلول کرده بود ‪ .‬اصل طور دیگر فکر می کردم ‪.‬هینطورکه دستم را‬

‫جلوی صورت گرفته بودم بی اختیار زدم زیر خنده ‪،‬یک خند ه سخت تر از اول که‬

‫وجود مرا بلرزه انداخت ‪ .‬خنده عمیقی که معلوم نبود از کدام چاله گمشده بدن‬

‫بیون میامد ‪ .‬من پیمرد خنزری شده بودم ‪.‬از شد ت اضطراب ‪ ،‬مثل این بود که‬

‫‪ ،‬از خواب عمیقی بیدار شده باشم چشمهای را مالندم ‪ .‬در هان اطاق سابق خودم بودم‬

‫تاریک روشن بود و ابرو میغ روی شیشه ها را گرفته بود ‪-‬در منقل روبروی گلهای آتش‬

‫تبدیل به خاکست سرد شد ه بود و بیک فوت بند بود ‪.‬اولی چیزی که جستجو کردم گلدان‬

‫‪.‬راغه بود که در قبستان از پیمرد کالسکه چی گرفته بودم ولی گلدان روبروی من نبود‬

‫نگاه کردم دیدم دم در یکنفر با سایه خیده ‪ ،‬نه ‪ ،‬این شخص یک پیمرد قوزی بودکه‬

‫سرو رویش را با شال گردن پیچیده بود و چیزی را بشکل کوزه از دستمال‬

‫خشک و زننده ای می کرد که مو بت آدم‬ ‫چرکی بسته زیر بغلش گرفته بود ‪-‬خنده‬

‫‪ .‬راست می ایستاد ‪.‬هی که خواستم از جای بلند شوم از در اطاق بیون رفت‬

‫من بلند شد م ‪ ،‬خواستم بدنبالش بدوم و آن کوزه ‪ ،‬آن دستمال بسته را از او بگیم‬

‫ولی پیمرد با چالکی مصوصی دور شده بود و من برگشتم پنجره رو به کوچه‪-‬‬

‫اطاقم راباز کردم ‪-‬هیکل خیده پیمرد را در کوچه دیدم که شانه هایش از شدت‬

‫‪ ،‬خند ه می لرزد و آن دستمال بسته مه ناپدید شد ‪ .‬من برگشتم بودم نگاه کردم‬

‫دیدم لباسم پاره ‪ ،‬سرتا پای آلوده به خون دله شده بود ‪ ،‬دومگس زنبور طلئی دورم‬

‫‪ -‬پرواز می کردند و کرم های سفید کوچک روی تنم درهم میلولیدند‬

‫‪ .‬و ‪ ،‬وزن مرده ای روی سینه ام فشار میداد‬


‫تام‬

You might also like