You are on page 1of 5

‫‪ -523‬زندگينامه ى امام احمد بن حنبل‬

‫تولد و نام وي‪:‬‬

‫ــ نام ايشان احمد بن محمد بن حنبل شيباني است‪ .‬تبارش به بصره بازمي گردد‪ .‬در سال ) ‪ ( 164‬هـ در بغداد به‬
‫دنيا آمد و پدرش را در کودکي از دست داد‪ .‬بنابراين تحت سرپرستي مادر و يتيم بزرگ شد‪.‬‬

‫تأمل‪ :‬يتيمي که در زندگي به موفقيت دست مي يابد‪:‬‬


‫ــ امام احمد ــ رحمه ال ــ در جستجوي علم و دانش بزرگ مي شد‪ .‬فراگيري حديث را در سن ده سالگي آغاز‬
‫نمود‪ .‬به قصد دانش و علم آموزي بار سفر را در بيست سالگي بربست و عده اي از علما را ملقات کرد‪ ،‬از جمله‪:‬‬
‫طان و يزيد بن هارون در بصره‪.‬‬
‫امام شافعي در مكه‪ ،‬يحيى ق ّ‬

‫به همراه يحيى بن ُمعين از عراق بسوي يمن عزيمت نمود‪ ،‬وقتي به مکه رسيدند‪ ،‬عبد الرزاق صنعاني‪ ،‬يکي از‬
‫علماي يمن ديدار کردند و يحيى بن معين به امام احمد گفت‪ :‬اين هم امام اي احمد‪ ،‬ديگر نيازي نيست که به يمن‬
‫سفر کنيم‪ .‬امام احمد پاسخ داد‪ :‬من نيت کردم که به قصد يمن مسافرت کنم‪ .‬سپس عبدالرزاق به يمن بازگشت و آن‬
‫دو نيز به او پيوستند‪ .‬امام احمد به مدت ده ماه را در يمن ماند و سپس با پاي پياده به سوي عراق بازگشت‪.‬‬
‫وقتي بازگشت آثار خستگي سفر را در وي ديدند و به او گفتند‪ :‬چه برسرت آمده است؟ و امام احمد پاسخ داد‪ :‬اين‬
‫حال و روز در برابر بهره اي که از عبدالرزاق برگرفتيم چيزي به شمار نمي آيد‪.‬‬

‫* از بلندي همت امام احمد همين بس که در مورد وقتي کودکي بيش نبود مي گويد‪ :‬پيش آمده است که براي کسب‬
‫حديث صبح خيلي زود و پيش از نماز صبح خواسته ام که به مسجد بروم و مادرم لباسم را گرفته و گفته است‪:‬‬
‫صبر کن تا مؤذن اذان را بگويد‪.‬‬

‫ستايش ساير علمـا از امـام احمـد‪:‬‬

‫*عبد الرزاق استاد امام احمد‪ :‬هرگز کسي را داناتر)به احکام شرعي( و پارساتر از احمد نديده ام‪.‬‬
‫* گفته شده‪ :‬اگر کسي را ديديد که امام احمد را دوست مي دارد‪ ،‬بدانيد که او طرفدار و صاحب سنت است‪.‬‬
‫* امام شافعي که يکي از اساتيد امام احمد بود مي گويد‪ :‬از بغداد بيرون آمدم و در آن کسي را بهتر يا داناتر و عالم‬
‫تر به علم دين از احمد بن حنبل برجاي خود نگذاشتم‪.‬‬
‫* يحيى بن معين‪ :‬مردم دوست دارند مانند احمد بن حنبل شوند! به خدا‪ ،‬هرگز‪ .‬کار ما يا هيچ کس ديگر نيست که‬
‫بتواند که چون احمد بوده يا بر طريقه ي وي تاب آوريم‪.‬‬
‫* امام احمد يک ميليون حديث؛ مجموعه ي روايات واسانيد و طرق آن ها‪ ،‬را ازبر داشت‪.‬‬
‫* در مورد حفظ احاديث توسط امام احمد‪ ،‬به پسرش مي گويد‪ :‬حديث را بر من بخوان و من اسانيد آن را به تو‬
‫خواهم گفت‪ ،‬يا اسانيد را بگو تا حديث را به تو بگويم‪.‬‬

‫عفت نفس امام احمد‪:‬‬

‫* وقتي که براي کسب علم به مسافرت مي رفت هيچ پولي نداشت‪ .‬از طريق حمل کال بر شتران و الغ از اين جا‬
‫و آنجا درهم درهم پول جمع مي کرد تا بواسطه ي آن گذران نموده و صبح ها بتواند به کسب دانش پرداخته و از‬
‫سوال و گدايي از ديگران بدور بماند و عفت نفس خويش را حفظ نمايد‪) .‬عفت نفس و کسب علم(‬

‫اکراه امـام احمد از آوازه و ستايش‪:‬‬

‫* يکبار عمويش نزد او آمد و امام احمد اندوهگين بود‪ .‬عمويش پرسيد‪ :‬ترا چه شده است؟ امام احمد پاسخ داد‪:‬‬
‫خوشا آنکه خداوند او را گمنام گردانيد‪ ) .‬يعني شهرت و آوازه نداشته و جز خدا کسي او را نشناسد(‪.‬‬
‫* همچنين گفته است‪ :‬مي خواهم که در ميان کوه هاي مکه باشم تا کسي مرا نشناسد‪.‬‬
‫* و هرگاه که در راهي مي رفت خوش نداشت کسي دنبال او بيايد‪.‬‬

‫عمل به علم‪:‬‬

‫* امام احمد مي گويد حديثي را ننگاشته ام مگر آنکه بدان عمل نموده باشم‪ .‬تا آنجا که پيامبر صلى ال عليه و سلم‬
‫حجامت نموده و مزد حجام را داده بود و امام احمد نيز حجامت کرد و مزد حجام را پرداخت نمود‪.‬‬

‫اخلق و آداب امـام احمـد‪:‬‬


‫* در محضر درس امام پانصد هزار طالب علم حاضر مي شدند‪ .‬پانصد نفر به نگارش علوم پرداخته و بقيه به ادب‬
‫و اخلق و سلوک وي مي نگريستند‪.‬‬
‫* يحيى بن معين مي گويد‪ :‬کسي از همچون احمد نديده ام‪ ،‬پنجاه سال با او بوديم و نديديم به خاطر تمام خير و‬
‫نيکي هايي که داشت بر ما فخر نمايد‪.‬‬
‫* امام احمد به فقرا مي رسيد‪ .‬فردي بردبار بود و در وي عجله راهي نداشت‪ .‬بسيار فروتن بود و طمأنينه و‬
‫وقارش مايه ي بلندي مقامش بود‪.‬‬
‫* مردي به امام احمد گفت‪ :‬جزاك ال عن السلم خيرًا‪ .‬يعني‪» :‬خداوند اسلم را بواسطه ي تو بي نياز کند‪ «.‬امام‬
‫احمد پاسخ داد‪ :‬بلکه خداوند مرا به واسطه ي اسلم بي نياز کند‪ .‬من که هستم؟ من چه هستم؟‬
‫* امام احمد بسيار صاحب شرم‪ ،‬بخشتده ترين کس و با ادب و خوشرفتارترين مردم بود‪ .‬از او جز اظهارنظر در‬
‫مورد احاديث و ذکر صالحان چيزيي شنيده نمي شد‪ .‬آرامش و وقاري خاص و گفتاري نيکو داشت‪.‬‬

‫عبادت امام احمـد بن حنبل‪:‬‬

‫* در شبانه روز سيصد رکعت نماز مي گزارد‪ .‬پس از آنکه زنداني شد و او را مضروب ساختند‪ ،‬نمي توانست‬
‫بيشتر از يکصد و پنجاه رکعت بگزارد‪.‬‬
‫* هر هفته يکبار قرآن را ختم مي کرد‪.‬‬
‫* کسي مي گفت‪ :‬من احمد بن حنبل را زماني که پسربچه اي بود مي شناختم و او شب ها را با نماز زنده مي‬
‫داشت‪.‬‬
‫* عبادت و زهد و خوف ايشان چنان بود که چون از مرگ سخن مي گفت از ذکر و ياد آن نفسش بند مي آمد‪.‬‬
‫* امام مي گفت‪ :‬خوف خورد و نوش را از من بازمي دارد و زمانيکه مرگ را به ياد مي آورم تمام مسائل دنيا‬
‫براي من آسان و ناچيز مي شود‪.‬‬
‫* روزهاي دوشنبه و پنجشنبه و ايام البيض را روزه مي گرفت‪ ،‬و زمانيکه تنگدست و بي چيز از زندان بازگشت‪،‬‬
‫تا هنگام مرگ روزه را ملزم وهمراه بود‪.‬‬
‫* دوبار با پاي پياده به سفر حج رفت‪.‬‬
‫* در بيماري منتهي به وفاتش‪ ،‬خون بسياري از او رفت‪ .‬طبيبي که او را معالجه مي کرد‪ ،‬گفت‪ :‬خوف قلب اين‬
‫مرد را شکافته است‪.‬‬

‫گوشه هايي از زندگاني او‪:‬‬

‫* امام احمد بن حنبل به يکي از پسران امام شافعي برخورد و به او گفت‪ :‬پدرت يکي از شش کسي است که وقت‬
‫سحر برايشان دعا مي کنم‪.‬‬
‫* از امام احمد پرسيدند‪:‬‬
‫چه ميزان حديث کافي است تا از فرد فتوا گرفته شود؟ يکصد هزار؟‬
‫امام گفت‪ :‬خير‪.‬‬
‫فرد پرسيد‪ :‬دويست هزار حديث ؟‬
‫امام پاسخ داد‪ :‬خير‪.‬‬
‫پرسيد‪ :‬سيصد هزار حديث ؟‬
‫امام گفت‪ :‬خير‪.‬‬
‫فرد پرسيد‪ :‬چهارصدهزار حديث؟‬
‫پاسخ داد‪ :‬خير‪.‬‬
‫آن شخص پرسيد‪ :‬پانصد هزار حديث؟‬
‫امام پاسخ داد‪ :‬اميدوارم‪.‬‬

‫زندگي مشترک ايشان‪:‬‬

‫وقتي ايشان ازدواج نمود‪ ،‬چهل سال سن داشت‪ .‬در مورد همسرش مي گويد‪ :‬بيست سال باهم بوديم و ميان ما بر‬
‫سر يک کلمه هم اختلف نيافتاد‪.‬‬

‫فتنه اي که امام در برابرش ايستادگي نمود‪:‬‬


‫وقتي مأمون مردم را برگفته ي مخلوق بودن قرآن گرد مي آورد‪ ،‬بسياري از علما و قضات با اکراه به حرف وي‬
‫گردن نهادند ولي امام احمد و چند نفر معدود پيوسته پرچم سنت و دفاع از اعتقاد اهل سنت و جماعت را افراشته‬
‫نگاه داشتند‪.‬‬

‫ابوجعفر انباري تعريف مي کند که‪ :‬وقتي امام احمد بن حنبل به سوي مأمون برده شد‪ ،‬من از آن آگاه شده و از‬
‫فرات عبور کرده و او را ديدم که در خان )كاروانسرا( نشسته بود‪ .‬بر او سلم نمودم و او گفت‪ :‬يا اباجعفر‪ ،‬به‬
‫زحمت افتادي؟ گفتم‪ :‬اين زحمت نيست‪.‬‬
‫به او گفتم‪ :‬اي شما که اکنون بزرگ اين مردم هستيد‪ ،‬مردم از شما پيروي مي کنند‪ .‬قسم به خدا که چنانچه سخن‬
‫اينان را اجابت نمايي مردم بسياري به تبعيت از شما اجابت مي کنند و اگر اجابت نکني‪ ،‬مردم بسياري امتناع‬
‫خواهند نمود‪ .‬با اين حال اگر اين مرد هم شما را نکشد‪ ،‬به هر حال خواهي مرد و از مرگ گريزي نيست‪ .‬پس از‬
‫خدا بترس و چيزي از سخنشان را مپذير‪.‬‬

‫آنگاه امام احمد به گريه افتاد و مي گفت‪ :‬ما شاء ال‪ ،‬ما شاء ال‪ .‬سپس امام احمد به سوي مأمون برده شد و به او‬
‫گفتند که خليفه در صورت نپذيرفتن سخنش؛ که قرآن مخلوق است‪ ،‬ايشان را به کشتن تهديد کرده است‪ .‬امام احمد‬
‫روي نياز و دعا به سوي خداوند کرده و از او خواست تا او را با خليفه روبرو نسازد‪ .‬در همين زمان و در‬
‫مسيرش قبل از رسيدن به خليفه خبر مرگ مأمون به او رسيد‪ .‬امام را به بغداد بازگردانده و در آنجا به زندان‬
‫افکندند‪ .‬بعد از آن معتصم به خلفت رسيد و او نيز امام احمد را آزار داد‪.‬‬

‫از جمله مطالبي که در مورد بازجويي معتصم بيان مي شود‪ ،‬آن است که معتصم امام احمد را احضار کرد و بر‬
‫درگاهش مثل روز عيد مردم بسياري گرآمده بودند و در مجلسش بساطي را انداخته و يک کرسي نيز قرار داده‬
‫بودند تا بر آن بنشيند‪ .‬سپس گفت‪ :‬احمد بن حنبل را بياوريد‪ .‬او را آوردند و وقتي مقابل او ايستاد بر او سلم نمود و‬
‫گفت‪ :‬اي احمد‪ ،‬سخن بگو و نترس‪ .‬امام احمد پاسخ داد‪ :‬وال که بر تو وارد شدم درحاليکه به اندازه ي ذره اي‬
‫ترس در قلبم نيست‪ .‬معتصم گفت‪ :‬در مورد قرآن چه مي گويي؟‬
‫جْرُه‬‫ك َفَأ ِ‬
‫جاَر َ‬
‫سَت َ‬
‫نا ْ‬
‫شِركي َ‬
‫ن اْلُم ْ‬
‫حٌد ِم َ‬
‫ن َأ َ‬
‫فرمود‪ :‬كلم خداوند قديم و غير مخلوق است‪ ،‬خداوند متعال مي فرمايد‪َ } :‬وإ ْ‬
‫ل { يعني‪» :‬و اگر يكى از مشركان از تو پناه خواست پناهش ده تا كلم خدا را بشنود‪] «...‬توبه‪:‬‬ ‫سَمَع َكلَم ا ِ‬
‫حّتى َي ْ‬
‫َ‬
‫‪[6‬‬

‫عّلَم‬
‫ن* َ‬
‫حَم ْ‬
‫معتصم پرسيد‪ :‬آيا دليل ديگري جز اين داري ؟ گفت‪ :‬آري‪ ،‬فرمايش پروردگار متعال که‪ } :‬الّر ْ‬
‫ن {‪] .‬رحمن‪ [ 2 ،1 :‬يعني‪] » :‬خداى[ رحمان * قرآن را ياد داد‪ ،«.‬و نفرموده است‪" :‬الرحمن خلق القرآن"‬ ‫الُقْرآ ْ‬
‫حِكيم { ] يس‪[ 2 ،1 :‬‬ ‫ن اْل َ‬
‫يعني‪ :‬خداي رحمن که قرآن را بيافريد و فرموده ي باري تعالى که‪ } :‬يس * والُقـْرآ ِ‬
‫يعني‪» :‬يس]‪/‬ياسين[* سوگند به قرآن حكيم‪ ،«.‬و نفرموده است‪" :‬يس والقرآن المخلوق"‪.‬‬
‫معتصم گفت‪ :‬او را به زندان بياندازيد‪ .‬مردم همگي پراکنده گشتند‪.‬‬

‫براي فرداي همانروز معتصم باز بر كرسي خويش نشست و گفت‪ :‬احمد بن حنبل را بياوريد‪ .‬مردم جمع شدند و در‬
‫بغداد غلغله افتاد‪ .‬او را آوردند و مقابل معتصم قرار دادند و شمشيرها را از غلف بيرون کشيدند و نيزه ها را به‬
‫سمتش گرفته و سپرها را به تن کرده و تازيانه ها را آماده ساخته بودند‪ .‬معتصم از او خواست تا نظرش را در‬
‫مورد قرآن بيان کند؟‬
‫گفت‪ :‬مي گويم که آن مخلوق نيست‪.‬‬
‫معتصم فقها وقضات بسياري را به مدت سه روز براي مناظره با وي در حضور خود گردآورده بود‪ .‬امام احمد با‬
‫آنان مناظره مي نمود و دليل قاطعي را بر آنان عرضه کرده و مي فرمود‪ :‬من کسي هستم که علم و دانشي را‬
‫آموخته ام و در آن چنين چيزي را نديده ام‪ .‬براي من چيزي از کتاب خدا و سنت رسول خدا ــ صلى ال عليه و سلم‬
‫ــ بياوريد تا من نيز آن را بپذيرم‪.‬‬

‫هرچه با وي مناظره کردند و او را به مخلوق بودن قرآن وادار مي ساختند مي گفت‪ :‬چگونه چيزي را که گفته نشده‬
‫بگويم)بپذيرم(؟ معتصم گفت‪ :‬احمد بر ما چيره گشت‪.‬‬
‫از جمله متعصبين و مخالفين امام احمد‪ ،‬محمد بن عبد الملك زيات وزير معتصم‪ ،‬و احمد بن ُدواد قاضي‪ ،‬و بشر‬
‫مريسي بودند‪ .‬اين افراد از معتزله بودند که به مخلوق بودن قرآن اعتقاد داشتند‪ .‬ابن ُدواد و بشربه خليفه گفتند‪ :‬او‬
‫را بکش تا از دستش آسوده گرديم‪ .‬اين شخص کافر گمراه کننده است‪.‬‬
‫خليفه پاسخ داد‪ :‬من چنين عهد کرده ام که او را با شمشير نکشم و دستور به قتل او بوسيله ي شمشير را نيز ندهم‪.‬‬
‫گفتند‪ :‬با شلق او را بزنيد‪ .‬معتصم به امام گفت‪ :‬قسم به خويشاونديم با رسول ال ــ صّلى ال عليه وسلم ــ که يا ترا‬
‫شلق خواهم زد و يا سخن مرا خواهي پذيرفت‪ .‬اين گفته ي او نيز امام را نترسانيد‪ .‬معتصم گفت‪ :‬دو نفر از‬
‫جلدان حاضر شوند‪ .‬معتصم به يکي از آنان گفت‪ :‬با چند شلق او را از پاي در مي آوري؟‬
‫گفت‪ :‬با ده ضربه‪ .‬گفت‪ :‬او را ببريد‪ .‬لباس هاي امام را از تنش بيرون آورده و دستانش را با ريسمان هايي تازه‬
‫محکم ساختند‪.‬‬
‫وقتي شلق ها را آوردند معتصم آن ها را بررسي کرده و گفت‪ :‬اين ها را عوض کنيد‪ .‬و آنگاه به جلدها گفت‪:‬‬
‫پيش آييد‪ .‬وقتي ضربه شلق را بر امام احمد فرود آوردند‪ ،‬گفت‪ :‬بسم ال‪ .‬با ضربه ي دوم گفت‪ :‬ل حول ول قوًة إ ّ‬
‫ل‬
‫ل َما‬‫صيَبَنا إ ّ‬
‫ن ُي ِ‬
‫ل َل ْ‬
‫بال‪ .‬با ضربه ي سوم گفت‪ :‬قرآن كلم خداوند و غير مخلوق است‪ .‬با چهارمين ضربه گفت‪ُ } :‬ق ْ‬
‫ل َلَنا { يعني‪ » :‬بگو جز آنچه خدا براى ما مقرر داشته هرگز به ما نمىرسد ‪] «...‬توبه‪[51 :‬‬
‫با ُ‬
‫َكَت َ‬

‫همينگونه يکي از مردان پيش آمده و دو ضربه شلق بر او مي زد‪ ،‬معتصم نيز او را تشويق مي کرد تا محکم تر‬
‫تازيانه بزنند و سپس آن مرد کنار رفته و ديگري مي آمد و دو ضربه ي ديگر تازيانه مي زد‪ .‬وقتي نوزده ضربه‬
‫شلق وارد آوردند‪ ،‬معتصم برخاست و نزد امام رفته و گفت‪ :‬اي احمد‪ ،‬براي چه خود را به کشتن مي دهي؟ قسم‬
‫به خدا که من دلسوز تو هستم‪.‬‬
‫امام احمد مي گويد‪ :‬با قبضه ي شمشيرش بر من مي زد و مي گفت‪ :‬تو مي خواهي بر همه ي اينان چيره شوي و‬
‫حرف خودت را به کرسي بنشاني؟ بعضي از حاضران مي گفتند‪ :‬واي بر تو! خليفه بر سرت ايستاده است‪ .‬ديگري‬
‫مي گفت‪ :‬امير المؤمنين‪ ،‬خونش بر گردن من بگذار تا او را بکشم‪ .‬کساني مي گفتند‪ :‬يا اميرالمؤمنين‪ ،‬او روزه‬
‫است و تو در آفتاب ايستاده اي‪ .‬بار ديگر به من گفت‪ :‬واي بر تو اي احمد‪ ،‬اکنون چه مي گويي ؟ من نيز گفتم‪:‬‬
‫چيزي از کتاب خدا و سنت رسول ال ــ صّلى ال عليه وسلم ــ برايم بياوريد تا بدان گردن نهم‪.‬‬
‫اينبار خليفه برگشت سرجايش و به جل گفت‪ :‬پيش بيا‪ .‬و او را تشويق کرد تا کتک و تازيانه شکنجه اش کند‪.‬‬

‫امام احمد تعريف مي کند‪ :‬بيهوش شدم‪ .‬سپس به هوش آمدم و ديدم که بندها را از من گشاده اند و برايم شرابي‬
‫اوردند و گفتند‪ :‬بنوش و استفراغ کن‪ .‬گفتم‪ :‬نمي خواهم روزه ام را بشکنم‪ .‬آنگه مرا به منزل اسحاق بن ابراهيم‬
‫بردند‪ ،‬براي نماز ظهر آماده شده و ابن سماعه پيش افتاد و نماز گزارد‪ .‬وقتي از نماز فارغ شد به من گفت‪ :‬مناز‬
‫گزاردي و خون در جامه هايت جاري است‪ .‬پاسخش دادم‪ :‬حضرت عمر ــ رضي ال عنه ــ نيز نماز مي گزارد و‬
‫از او خون مي رفت‪.‬‬

‫وقتي که واثق پس از معتصم به قدرت رسيد‪ ،‬به امام احمد بن حنبل هيچ گونه تعرضي ننمود جز آنکه فرستاده اي‬
‫بسويش روانه کرد که‪ :‬درهيچ شهري با من ساکن مشو‪ ،‬و گفته اند‪ :‬به او فرمان داد تا از خانه اش خارج نشود‪.‬‬
‫امام احمد هربار در مکاني مخفي مي گرديد‪ .‬سپس در منزلش ماندگار شد و چندين ماه در آن جا پنهان شد تا زمان‬
‫فوت واثق‪.‬‬
‫پس از واثق نوبت خلفت متوکل شد‪ .‬متوکل عقيده ي خلف مأمون و معتصم داشت و آنان را بخاطر عقيده يشان‬
‫در مورد آفريده بودن قرآن طعن و تکذيب مي نمود‪ .‬و از جدال و مناظره نهى کرده و متخلفان را مجازات مي‬
‫نمود‪ .‬او به بيان روايت احاديث فرمان داده و خداوند بواسطه ي او سنت پيامبر صلي ال عليه و سلم را آشکار‬
‫ساخت و بدعت را ميراند و آن همه غم و اندوه را از روي مردم برداشت و تاريک و ظلمت آن زمان را نوراني‬
‫کرد‪ .‬متوکل تمام کساني را که بخاطر امتناع از قائل شدن به مخلوق بودن قرآن اسير بودند آزاد ساخت و آن عذاب‬
‫و بدبختي را از زندگي مردم رفع نمود‪.‬‬
‫* يکي از جلدان پس از توبه اش گفته است‪ :‬من امام احمد را هشتاد ضربه شلق زدم که اگر آن را بر فيل وارد‬
‫مي آوردم هلک مي شد‪.‬‬

‫در آخر بايد بگوييم که خداوند رحم کند بر اين امام بزرگوار‪ ،‬امام احمد بن حنبل‪ ،‬را که در فلکت و درد با صبر و‬
‫در شادي و سرور با شکر‪ ،‬بردباري نمود و مانند يک کوه استوار چنين بر موضع ايماني اش ايستادگي کرد و‬
‫نمونه اي براي ثبات و استواري بر حق را برايمان به جا نهاد‪.‬‬

‫ترجمه‪ :‬مسعود‬
‫مصدر‪ :‬سايت نوار اسلم‬
‫‪IslamTape.Com‬‬

You might also like