Professional Documents
Culture Documents
درد دل ندا با عایشه
درد دل ندا با عایشه
شادی (که دوسال از ندا بزرگتر بود و او نیز تخصص خود را در روانپزشکی در یکی از
شفاخانههای استرالیایی به پایان رسانده بود) ،از او خواستگاری کرد .ندا که 62سال داشت پذیرفت
و با هم ازدواج کردند .ماههای اول زندگی شان تا اندازهای به خوبی و خوشی سپری شد .دیری
نگذشت که مشکالت آغاز شد و افزایش یافت و بهار زندگی شان به سرعت وارد فصل خزانی طوالنی
شد.
ندا روزی زودتر از سر وظیفه به خانه برگشت .هنوز شادی نیامده بود .وارد اتاق کتابخانه
شد .دفتر و قلم را برداشت و شروع کرد به نوشتن:
.3هنگام سپری کردن عادت ماهوار ،اندکی ناآرام و بیقرارم ،اما به من توجه نمیکند .در حالی
.5به اسباب و وسایلم ارزش نمیدهد .دستبند دوهزار دیناریی که مادرم به من هدیه داده
بود ،شکست و از او خواستم تا آن را ببرد و درست کند ،اما ماههاست که همچنان روی کمد
جلو چشمانش گذاشته است و هرگاه برای او یادآوری میکنم ،امروز و فردا میکند!
1
.2خودخواه است .گاهی هر دوی ما دیر از سر کار بازمیگردیم و غذایی در خانه نیست،
.7وقتهایی که با من سپری میکند ،هوش و حواس او جای دیگری است .جسما با من است
.11هرگاه حرفهایم به درازا بکشد ،وسط حرفم میپرد و از من میخواهد سخنم را کوتاه کنم
.11خستهام کرده است! دردآورتر اینکه با این همه بیپروایی به من ،با زنان همکار خود برخورد
دوستانه و مهربانانه دارد و خوشطبعی میکند! اگر دو دقیقه دیرتر برسم و در موتر منتظرم
بماند ،تند و عصبانی میشود ،اما باری یکی از زنان همکارش پانزده دقیقه من و او را در
ماشین منتظر نگهداشت و پس از این که آمد عذرخواهی کرد ،او در جوابش گفت« :نه نه!
حرفی نیست»!
.16باری غیرت زنانگیام باعث شد تا گوشیاش را بردارم و از جای او به سکرترش پیام بفرستم
که دیگر پیام «صبح بهخیر» و «شب بهخیر» نفرستد .پس از این که خبر شد ،خشمگین
شد و چند روز با من حرف نزد و گوشیاش را رمز داد تا بازکرده نتوانم.
6
.14غیرتم را با بدبینی و بدگمانی پاسخ میدهد و فکر میکند میخواهم با همکارانش رابطه
.15زمانی که کارمند منزل ما به رخصتی میرود ،در کارهای خانه همکاری نمیکند .در حالی
که پستهای فراوانی از حقوق و مظلوم بودن زنان مینویسد! به حمام میرود و دوش
میگیرد ،اما اسباب و وسایل خود را جمع و حمام را تمیز نمیکند و انتظار دارد من این
.12اخیرا سیگار میکشد و از بوی دهانش به تنگ آمدم .حوصلهام سر رفته و چیزهای بسیار
ناچیز برایم تحملناپذیر شده است .چرا همانگونه که به دیگران خودآرایی میکند برای من
نمیکند؟
.18بدترین کار شادی این است که با مردم دوستانه و مهربانانه برخورد میکند ،اما با من
بیمهری و نامهربانی میکند« .میکند با خویش خود بیگانگی * با غریبان آشنایی میکند»
و برای توجیه عملکرد خود در ارتباط با من و مردم میگوید سرم شلوغ است و مشکالت
زندگی فراوان ،اما به عنوان یک روانپزشک چارهای از برخورد نیکو با مردم ندارم.
.19سیاهکاریهای در زندگی شخصی خود دارد که از گفتن آن میشرمم ،چرا که برایش بسیار
افت دارد.
.61از بس به او بیعالقه شدم ،از رابطهی زناشویی هم متنفر شدم و فکر میکنم کار ناروایی
میکنم!
3
.61از کبر و غروری که دارد به ضعفهای خود در مقابل من اعتراف نمیکند .به جای آن،
.66دیگر میل و عالقهاش به من اهمیتی ندارد .تالش میکنم در همه چیز با او مخالفت کنم و
خواستم از او جدا شوم ،اما به من گفت از چیزهایی که برایم خریده است و به نام من نکرده
است ،کوتاه نمیآید و دست بردار نیست.
این پریشانحالیهای خود را با برخی از دوستان خود در میان گذشتم ،به امید این که راه
حلی برایم نشان دهند ،اما متوجه شدم که آنان هم به پیمانهای هرچند متفاوت از این پریشانیها
رنج میبرند و با این بدبختیها گرفتار هستند.
اما درگذشته نام «عایشه» به گوشم خورده بود و شنیده بودم که داستان ازدواج او با محمد
(صلی اهلل علیه وسلم) با جامعه و جهان ما به کلی متفاوت بوده است.
اکنون به یاد عایشه افتادم و به کتابهای سیرت بازگشتم تا با او درد دل کنم .اما از آن
جایی که با سطح واالی اخالق او و شوهرش آشنایی داشتم ،از شرم از شرح برخی از جزئیات زندگی
خود صرف نظر کردم.
برای مقایسهی زندگی خود با زندگی او ،مشکالت زندگی خود را یک به
یک با او در میان گذاشتم
اکنون گفتگوی فرضی میان ندا و عایشه آغاز میشود .در این گفتگو برخی از احادیث
امالمؤمنین عایشه رضی اهلل عنها با زبانی ساده ،با اندکی اضافات مطرح شده است .در عین حالی
که احادیث پیامبر صلی اهلل علیه وسلم با امانت تمام و بدون هیچ کاهش و افزایشی آورده شده است.
گفتنی است که منابع احادیث در پاورقی آورده میشود و هیچ حدیث ضعیفی در این گفتگو نقل
4
نشده است .پس شایسته نیست اعتراض شود که ما چیزهایی به سیرت نسبت میدهیم که اساسی
ندارد.
-بلی.
-بلی.
-ندا با خود گفت :رابطهی شادی با من سرد شده است .دیری است با من ابراز محبت
نمیکند و فکر میکنم دیگر مرا دوست ندارد .سپس پرسید:
ندا با خود گفت :باری بیمار شدم ،اما به من اعتنا و توجه چندانی نکرد .سپس
پرسید:
5
-مهر و عطوفت ویژهای نشان میداد؛ دست خود را بر جای درد مینهاد و دعا
3 میکرد.
ندا با خود گفت :هنگام سپری کردن عادت ماهوار ،اندکی ناآرام و بیقرارم،
اما شادی به من توجه نمیکند ،در حالی که به عنوان یک روانپزشک وضعیت
روانیام را درک میکند! و پرسید:
.3آیا پیامبر در عادت ماهوار به شما توجه میکرد؟
-در این روزها ،از هر زمان دیگری مهربانتر بود :زمانی که چیزی مینوشیدم،
ظرف را به پیامبر میدادم ،قصدا دهان خود را جای دهانم میگذاشت ،گوشت
میخوردم ،سپس به پیامبر میدادم ،قصدا دهان خود را جای دهان من
مینهاد 4و این گونه از من دلجویی میکرد.
-باری حج میکردم و دچار عادت ماهوار شدم و به خاطر خراب شدن حج خود
گریه کردم ،پیامبر برایم گفت« :این چیزی است که اهلل بر تمام دختران آدم
5 مقدر کرده است» و سپس کاری را که باید بکنم به من یاد دادند.
2
ایستاد شدند ،من پشت سر شان ایستادم و سرم را روی شانهی شان و رخسارم
را بر رخسار ایشان نهادم و ایشان با چادر خود مرا پوشیدند .مدتی بعد از من
پرسیدند« :بس است؟» برای شان گفتم :یا رسول اهلل عجله نکنید .به خاطر
من ایستاده ماندند .پس از مدتی باز پرسیدند« :بس است؟» گفتم :عجله نکنید
2 یا رسول اهلل .همان گونه ایستاده ماندند تا من خود بازگشتم و بسنده کردم.
این این روی ،برای تمام مردم آموختم که ذوق و عالقهی دختران خردسال را
نادیده نگیرند« :قدر دختر کم سن و سال و بازیگوش را بدانید» 7تا این اخالق
زیبا را در زندگی خود تمثیل کنند.
-پیامبر مرا در سن خردسالی به همسری گرفتند .برای همین با دختران هم
سن و سال خود با عروسکها بازی میکردیم .آنان از پیامبر میشرمیدند و
زمانی که ایشان را میدیدند ،پنهان میشدند 8.اما پیامبر آنان را به نزد من
میفرستادند و غیر مستقیم میگفتند :راحت باشید و بازی خود را بکنید.
-باری اسباببازیهایم را دیدند و پرسیدند« :اینها چیست عایشه؟» گفتم:
اسباببازی است .در میان شان اسب بالداری دیدند و پرسیدند« :این چیزی
که در میان شان دیده میشود چیست؟» گفتم :اسب است .گفتند « :روی آن
چیست؟» گفتم :بالهای آن .فرمودند« :اسب بالدار؟!» .گفتم :مگر نشنیدید
که سلیمان اسبهای بالدار داشت؟ پیامبر خندیدند تا جایی که دندانهای
9 کرسی شان دیده شد.
.2این روایت را امام طحاوی در مشکل األثار آورده و شعیب ارناؤوط اسناد را صحیح دانسته است.
.7به روایت بخاری ( )5191و مسلم (.)896
.8به روایت بخارى (.)5779
.9به روایت ابوىاود (.)4936
7
-یعنی نوجوانی خود را با پیامبر سپری کردید؟
-بلی .من در زندگی خود چیزهای زیادی از پیامبر آموختم .با قلب و روان آرام
و مطمئن بازی و شوخی میکردم ،میآموختم و عبادت میکردم .پیامبر تا
زمانی که جوان شدم همچنان به ذوق و عالقهام توجه ویژه داشتند.
ندا با خود گفت :شادی به اسباب وسایلم ارزش نمیدهد .دستبند دوهزار دیناریی
که مادرم به من هدیه داده بود ،شکست و از او خواستم تا آن را ببرد و درست کند ،اما
ماههاست که همچنان روی کمد جلو چشمانش گذاشته است و هرگاه برای او یادآوری
میکنم ،امروز و فردا میکند! سپس پرسید:
ندا با خود گفت :خوادخواه است؛ گاهی هر دوی ما دیر از سر کار بازمیگردیم و
غذایی در خانه نیست ،دوستانش او را دعوت میکنند و میرود و به من فکر نمیکند.
سپس پرسید:
8
.2آیا گاهی پیامبر در خوردن و نوشیدن خود را بر شما ترجیح میداد؟
-عایشه با تعجب به ندا دید و گفت :هرگز! همسایهای از فارس داشتیم که
غذاهای خوشمزه آماده میکرد .برای پیامبر غذا آماده کرد و سپس به دنبال
شان آمد .پیامبر فرمودند :عایشه هم با من بیاید؟ گفت :نه .سپس پیامبر
فرمودند :پس من هم نمیتوانم دعوت شما را بدون عایشه بپذیرم .دوباره ایشان
را دعوت کرد و پیامبر فرمودند :عایشه هم دعوت است؟ گفت :نه .پیامبر
فرمودند :پس من هم نمیآید .برای بار سوم پیامبر را دعوت کرد ،باز پیامبر
پرسیدند :عایشه هم دعوت است؟ گفت :بلی .این جا بود که با پیامبر به خانهی
11 همسایهی خود رفتیم.
-خوب چرا به تنهایی به مهمانی نرفتند؟
-چون میدانستند من این غذا را دوست دارم و در آن زمان غذا کم داشتیم.
دوست داشتند همدرد باشیم ،یا با هم بخوریم و یا هم با هم گرسنه بمانیم.
-ندا سخت متأثر شد و به فکر فرورفت و پرسید :چرا غذا در نزد شما کم بود؟
-مالها و هدیهها و غذاهایی به خانهی پیامبر صلی اهلل علیه وسلم آورده میشد،
اما به مستمندان و اهل صُفه میدادند و صبر پیشه میکردند و من هم با ایشان
صبر میکردم .چگونه صبر نکنم وقتی میبینم بدون من نان نمیخورد و به
مهمانی نمیرود؟!
9
ببخشید که این سوال را میپرسم :شما با این جوانی و زیبایی که دارید،
آیا هرگز آرزو کردید به شما فرصت داده شود دور از پیامبر زندگی مرفهتر
و آسودهتری داشته باشید؟
یعنی چه؟!
آیا به جدا شدن از ایشان فکر کردهاید؟
-جدا شدن؟! عایشه خندید و گفت:
-بیا که داستانی به تو تعریف کنم :من و همسران پیامبر از پیامبر مال و متاع
دنیا خواستیم و پافشاری کردیم .هرکدام از غیرت و محبتی که به پیامبر
داشتیم میخواستیم ایشان را از خود کنیم .باری از سر غیرت و محبت به مکر
و دسیسه روی آوردیم .پیامبر خبر و خشمگین شدند و یک ماه با ما قهر کردند.
پس از آن آیتی در قرآن نازل شد و به ما اختیار داد که اگر میخواهید با پیامبر
با همین زندگی ساده بسازید و اگر میخواهید طالق بگیرید و از پیامبر با
دریافت تحفه و دستاویز دنیا جدا شوید .پیامبر از من آغاز کردند و گفتند« :ای
عایشه! میخواهم مطلبی را با تو در میان گذارم و دوست دارم در جواب آن
عجله نکنی و اول با پدر و مادر مشورت کنی» گفتم :چه مطلبی؟ پیامبر این
آیات را تالوت کردند﴿ :يا أَيُّ َها النَّبِ ُّي قُل أِّلَ ْزو ِ
الدنْ يَا َوِزينَتَ َها ك إِن ُكنتُ َّن تُ ِر ْد َن ال َ
ْحيَا َة ُّ اج َ َ َ
الد َار ْاخآ ِر َرَة فَِن َّن
احا َج ِم ًيًل َوإِن ُكنتُ َّن تُ ِر ْد َن اللَّهَ َوَر ُسولَهُ َو َّ ُس أر ْح ُك َّن َس َر ً
أع ُك َّن َوأ َ
فَ تَ َعالَْي َن أ َُمت ْ
يما /ای پیغمبر! به همسران خود بگو :اگر شما ِ اللَّه أَع َّد لِلْمح ِسن ِ ِ
َج ًرا َعظ ً ات من ُك َّن أ ْ َ َ ُْ َ
زندگی دنیا و زرق و برق آن را میخواهید ،بیایید تا به شما هدیّهای مناسب
بدهم و شما را به طرز نیکویی رها سازم .و امّا اگر شما خدا و پیغمبرش و
سرای آخرت را میخواهید (و به زندگی ساده از نظر مادی ،و احیاناً
11
محرومیّتها قانع هستید) خداوند برای نیکوکاران شما پاداش بزرگی را آماده
ساخته است[ ﴾.األحزاب]69-68 :
پیامبر آیات را تمام کرد و منتظر ماند تا با پدر و مادرم مشورت کنم و فعال
چیزی نگویم.
برای شان گفتم« :آیا برای ماندن و نماندن با شما با پدر و مادرم مشورت کنم؟!
من اهلل و پیامبر و سرای آخرت را انتخاب میکنم» .پیامبر با این پاسخ
خوشحال شدند.
«آیا برای ماندن و نماندن با شما با پدر و مادرم مشورت کنم؟!»
چه سخنان جانبخش و روحنوازی!
ندا از عشق و عالقهی وصفناپذیر این دو زوج ،که گویا یک جان در دو جسم
بودند ،سخت متأثر شد.
ندا به خاطر آورد که از شادی تقاضای جدایی کرد ،اما شادی به کنایه گفت که
هرگز از وسایلی که برایم خریده است و به نامم نکرده است ،نمیگذرد .بنابراین ندا به
خاطر این وسایل با شادی است نه از روی عشق و عالقه .در حالی که به عایشه اختیار
داده شد که از پیامبر جدا شود و به زیب و زینت دنیا دست یابد ،اما بیتردد پیامبر را
اختیار کرد.
ندا با خود گفت :وقتهایی که شادی با من سپری میکند ،هوش و حواس او جای
دیگری است و به من توجه ندارد .جسما با من است و روحا و قلبا جایی دیگر .سپس
پرسید:
11
.7پیامبر وظایف و مصروفیتهای فراوان داشتند ،آیا احساس میکردی با
شوق و ذوق و عالقه با توست؟
-زمانی که با من بود ،به گونهی شایسته و بایسته و با جسم و جان به من توجه
میکرد .از هر فرصت برای حرف زدن و ابراز عالقه به من استفاده میکرد.
شیرینکاریهایش مرا کشته بود .برای همین احادیث زیادی از ایشان روایت
کردهام .چون من در متن زندگی ایشان بودم نه در حاشیه.
-زمانی که در عادت ماهوار بودم ،به جای این که از من دور شود ،در آغوش من
11 قرآن میخواند.
ندا این صحنهی زیبا را تصور کرد .صحنهای که پیامبر سر در آغوش عایشه نهاده
و با آواز زیبای خود قرآن میخواند و عایشه موهای پیامبر را دست میکشد و به قرآن
گوش میدهد .اوج محبت و همگرایی!
-عایشه گفت :ما حتی وقت غسل کردن با هم شوخی و شادمانی داشتیم .از یک
ظرف غسل میکردیم ،برای برداشتن آب به شوخی از هم پیشی میگرفتیم،
من برایش میگفتم :اجازه بده! اجازه بده! او برای من میگفت :به من فرصت
بده! به من فرصت بده! 16با انس و الفت و شادمانی و شوخطبعی تمام.
-عایشه لبخند زد و سپس گفت :باری با او به سفر رفتم ،البته هنوز چاق نشده
بودم ،پیامبر به یاران خود فرمود« :پیش بروید و [ما را تنها بگذارید]» ،آنان
16
پیش شدند .سپس گفت« :بیا با هم مسابقه بدهیم» .با او مسابقه دادم و برنده
شدم.
پس از مدتی که کالن و چاق شدم و آن مسابقه را فراموش کردم ،با پیامبر به
سفر رفتم .به یاران خود گفت« :پیش شوید» ،آنان پیش رفتند .سپس به من
گفت« :بیا با هم مسابقه بدهیم» .گفتم :من با این حال و روز چگونه با شما
مسابقه بدهم؟ گفت« :باید مسابقه بدهی!» .با او مسابقه دادم و از من پیشی
13 گرفت و پس از آن با خنده به من فرمود« :این به آن سربهسر».
ندا با خود گفت :شادی مشکالت کاری خود را به درون خانه میکشاند ،سپس
پرسید:
ندا با خود گفت :اما شادی خوشیهایش را با من شریک نمیکند .سپس پرسید:
13
-بدون شک .به عنوان نمونه ،باری پیامبر صلی اهلل علیه وسلم با چهرهی خرم و
خندان به خانه آمدند و فرمودند« :آیا خبر شدی که پیشتر مجزز ،زید بن
حارثه و اسامه بن زید را دید و گفت این پاها به هم پیوند دارد» 14.یعنی پیامبر
خوشحال و خندان بود که قیافهشناس از پاهای زید و پسرش اسامه به پیوند
ایشان پی برد .در حالی که چهرهی زید و فرزندش پوشیده بود و پای اسامه به
خاطر مادرش سیاه و پاهای زید سفید بود.
ندا با خود گفت :هرگاه پرحرفی کنم ،وسط حرفم میپرد و از من میخواهد سخنم
را کوتاه کنم و در برابر پرسشهای بسیارم ناشکیبایی نشان میدهد .سپس پرسید:
14
آیت) عرضهی اعمال است ،اما اگر در حساب با کسی سختگیری شود ،نابود
15 میگردد».
از این که دوستدار علم و دانش بودم ،خوشحال بودند .دهها و صدها مسئله را
از ایشان پرسیدم که در احادیث ثبت و ضبط است ،با حوصلهمندی تمام
پرسشهایم را پاسخ میداد .از پرسشهای بسیارم ناراحت نمیشد و سوالهایم
را ناچیز نمیشمرد.
ندا با خود گفت :شادی خستهام کرده است! خیلی زود در برابر من واکنش نشان
میدهد و عصبانی میشود .در حالی که با زنان همکار خود برخورد دوستانه و مهربانانه
دارد و خوشطبعی میکند! سپس پرسید:
15
-هرگز .عایشه لبخند زد و گفت :باری برایم گفت« :من میدانم چه وقت از من
خوشنودی و چه وقت ناخوشنود» .من گفتم :از کجا میدانید؟ فرمود« :زمانی
که از من خوشنود باشی ،میگویی :نه به خدای محمد ،اما اگر ناخوشنود
باشی ،میگویی :نه به خدای ابراهیم» .گفتم :بلی سوگند به اهلل چنین است.
اما فقط نام شما را به زبان نمیآورم .به این معنا که فقط نام تان را به زبان
17 نمیگویم و محبت شما در دلم پایدار و استوار است و متزلزل نمیشود.
چه چیز باعث ناراحتی تو میشد؟
-غیرت زنانگی.
-تا این حد دوستش داری؟! غیرتات به جوش میآید و میخواهی او را از خود
کنی؟!
-چگونه با اخالق واالیش تا این حد دوستش نداشته باشم؟! پیامبر در یکی از
شبهایی که نوبت من بود ،در کنارم دراز کشید .پس از این که فکر کرد
خوابیدم ،به آرامی برخاست و کفشهای خود را پوشید و بیرون شد .به سرعت
دنبالش کردم تا ببینم پیش کدام همسرش میرود .ناگهان متوجه شدم که به
گورستان بقیع رفت ،جایی که یارانش در آن دفن بودند .زمانی که خواست
برگردد ،به سرعت دویدم و خود را به خانه رساندم تا متوجه نشود که تعقیبش
میکردم .زمانی که به خانه آمد ،نفسهای تندم را دید و دلیل آن را پرسید.
در آغاز از جواب فرار کردم و سپس حقیقت را گفتم .برایم گفت که جبریل
خبر آورد که اهلل دستور میدهد برای مردههای بقیع دعا کنم .از این که مبادا
12
من بیدارخواب شوم ،به آرامی برخاست و بیرون شد .سپس از ایشان پرسیدم
18 که هرگاه به گورستان رفتم چه بخوانم ،ایشان هم به من تعلیم دادند.
ندا خواست از برخورد پیامبر با غیرت عایشه بپرسد ،و از شرم نخواست از رابطهی
شادی با زنان همکارش پرده بردارد .سپس گفت:
برخورد پیامبر با غیرتات در برابر همسران دیگر شان چگونه بود؟ .16
-عایشه لبخند زد و گفت :روزی پیامبر یاران خود را به خانهام دعوت کرده بود،
امسلمه کاسهای پر از غذا برای پیامبر و مهمانان شان آورد ،من از غیرت با
سنگ کاسه را شکستم.
-ندا شگفت زده شد و پرسید :پیامبر چه کردند؟!
-عایشه گفت :کاسهی دونیم شده را با غذاها برداشتند و برای یاران خود گفتند:
«بخورید ،مادر شما سر غیرت آمد؛ بخورید ،مادر شما سر غیرت آمد» .منظور
شان من بودم .سپس پیامبر کاسهای از کاسههایم برداشتند و به ام سلمه
19 دادند.
-به همین سادگی مسئله تمام شد؟!
-بلی.
-ترا نزدند؟!
-عایشه لبخند زد و گفت :مرا نزد؟! پیامبر در تمام عمر خود روی زن و خادم و
هیچ انسانی دست بلند نکردند ،مگر در جهاد.
17
آیا در حضور پیامبر آزادی داشتی و کاری را که دوست داشتی به .13
راحتی انجام داده میتوانستی؟
-عایشه لبخند زد و گفت :باری غذایی آماده کردم و سوده همسر پیامبر هم در
خانهام نشسته بود ،پیامبر هم حضور داشتند .برای سوده گفتم :بخور .گفت:
اشتها ندارم و نمیخورم .گفتم :بخور وگرنه غذا را به رویت میمالم ،او نخورد.
من هم غذاها را به رویش مالیدم .پیامبر خندیدند .سوده هم غذاها را گرفت و
61 به روی من مالید .پیامبر هم میخندیدند.
ندا با خود گفت :شادی غیرتم را با بدبینی و بدگمانی پاسخ میدهد و فکر میکند
دوست دارم با همکارانش رابطه برقرار کنم و به آنان میل و عالقه دارم! سپس پرسید:
.61به روایت امام هیثمى رایت کرده و وادعی در صحیح المسند ( )1581صحیح دانسته است.
.61به روایت بخارى ( )6221و مسلم (.)6771
18
پس از آن اهلل بیگناهیام را روشن کرد.
ندا با خود گفت :زمانی که کارمند منزل به رخصتی میرود ،در کارهای خانه
همکاری نمیکند .در حالی که پستهای فراوانی از حقوق و مظلوم بودن زنان مینویسد!
سپس پرسید:
ندا حیران ماند و وضعیت پیامبر را تصور کرد در حالی که همسر خود را در کارهای
خانه با فروتنی و محبت کمک میکند.
ندا با خود گفت :شادی اخیرا سیگار میکشد و از بوی دهانش به تنگ آمدم.
حوصلهام سر رفته و چیزهای بسیار ناچیز برایم تحملناپذیر شده است .چرا همان گونه
که به دیگران خودآرایی میکند برای من نمیکند؟ سپس پرسید:
آیا پیامبر خود را برایت میآراستند و به بوی بدن خود توجه .12
داشتند ،همان گونه که با مردم این کارها را میکردند؟
-زمانی که با خانه میآمدند ،مسواک میزدند تا بوی خوش دهان شان را
66 استشمام کنم.
19
ندا شگفت زده شد .مردی به خانهی خود میآید ،اما چنان آمادگی میگیرد که
گویا به جلسه میرود و با آدم مهمی مالقات دارد.
ندا با خود گفت :کار به جایی رسیده که نبودنش را ترجیح میدهم! سپس پرسید:
روشن است که به پیامبر بسیار وابسته بودی ،آیا این وابستگی به .17
اندازهای بود که دوری شان را تحمل کرده نتوانی؟
-شبی از شبها برایم گفتند« :عایشه! اجازه بده امشب با خدایم راز و نیاز کنم»،
برای شان گفتم« :قسم به خدا که دوست دارم در کنارم باشی و در عین حال
دوست دارم آنچه شما دوست دارید» .سپس برخاست و وضو ساخت و به نماز
63 پرداخت.
ندا با خود گفت :شادی خود را برای مردم خیرخواه و نرمخو و بردبار نشان میدهد،
اما زمانی که به من میرسد تمام این حرفها را فراموش میکند و برای توجیه این
عملکرد خود میگوید مصروف هستم و مشکالت زندگی فراوان است .سپس پرسید:
61
ندا با خود گفت :شادی زشتکاریهایی در زندگی شخصی خود دارد که از گفتن
آن میشرمم ،چرا که برایش بسیار افت دارد .سپس پرسید:
ندا با خود گفت :از بس به او بیعالقه شدم ،از روابطهی زناشویی با او نیز متنفر
شدم و فکر میکنم کار ناروایی میکنم! سپس پرسید:
61
است؟ اهلل ما را «غافالت/پاکدل» خوانده است .میدانی چرا؟ چون از پاکیزگی
و عفتپیشگی رابطهی نامشروع به ذهن ما خطور نمیکند.
تا جایی که هرگاه به خانهام میرفتم ،خانهای که پیامبر و پدرم در آن دفن
شدند ،چادر خود را میکشیدم و با خود میگفتم :شوهر و پدرم هستند .اما
زمانی که عمر با آنان در آن جا دفن شد ،سوگند به اهلل هرگز به آن جا نرفتم،
مگر این که از شرم عمر چادرم بر من پیچیده بود!
ندا دریافت که با انسانی متوازن و تربیت یافته در خاندان نبوت حرف میزند و
متوجه شد که نگاه اسالم به «آمیزش جنسی» با نگاه جاهلیت مدرن کامال متفاوت است.
عایشه ادامه داد و گفت :پیامبری که با ادب تمام و برای تعلیم مردم به مسایل
جنسی میان زن و شوهر میپرداخت و خودش از حالل شرمی نداشت ،همان
پیامبر از توضیح جزئیات این مسایل برای زنان میشرمید .باری زنی در حضور
من از چگونگی غسل از عادت ماهوار پرسید ،پیامبر برای شان کیفیت غسل را
بیان کردند و سپس فرمودند« :اندکی پنبه بردار و خود را با آن پاک کن» ،آن
زن گفت :چگونه پاک کنم؟ پیامبر فرمودند :خود را با آن پاک کن .باز پرسید:
چگونه؟ فرمودند« :سبحان اهلل! پاک کن!» پیامبر از شرم برایش نگفتند که
پنبه را در جایی که خون میآید بگذار .من آن زن را گوشه کردم و برایش
65 گفتم :خون خود را با آن پاک کن.
66
ندا با خود گفت :از کبر و غروری که دارد به ضعفهای خود در مقابل من اعتراف
نمیکند .به جای آن ،هرگاه میخواهد ضعیف جلوه کند ،بزرگنمایی میکند ،سپس
پرسید:
63
آیا سفارش کردی در کنار شان دفن شوی؟
-آرزو داشتم .اما عمر را ترجیح دادم .زمانی که عمر زخمی شد ،نزد من آمدند
و من میگریستم ،برایم گفتند« :عمر از شما میخواهد اجازه دهید در کنار
یاران خود دفن شود» یعنی با همسر و پدرم دفن شود .گفتم« :سوگند به اهلل
که این جا را برای خود اختصاص داده بودم ،اما عمر را برخود ترجیح میدهم».
ندا با خود گفت :دیگر میل و عالقهی شادی به من اهمیتی ندارد .تالش میکنم
در همه چیز با او مخالفت کنم و هیچ شباهتی با او نداشته باشم ،سپس پرسید:
64
«دوستداشتهترین کار نزد اهلل پایدارترین آنهاست ،اگرچند کم باشد( .به
67 روایت بخاری) من هم اگر کار نیکی کردم ،بر آن پایدار و استوار میمانم.
ندا با خود گف :هرچند روانپزشک هستم ،اما با شادی آرامش درونی و روانی
ندارم!
ندا از شرم از وضعیت درونی و روانی عایشه نپرسید .چرا که این پرسش خندهدار
به نظر میرسد از کسی که عروه پسر زبیر (برادرزدادهاش) در بارهی او میگوید« :من با
عایشه زندگی کردم .از او دانشمندتر به قرآن ،میراث ،حدیث ،شعر ،روایت ،تاریخ ،نسب،
قضاوت ،طب و ...ندیدم .از او پرسیدم :خاله! طب را از کجا آموختی؟! گفت :بیمار میشدم،
برایم دارو سفارش میکردند ،دیگران بیمار میشدند و برای شان دارو تجویز میشد ،از
مردم میشنیدم که به یکدیگر دارو سفارش میکنند ،من هم حفظ میکردم (و این گونه
68
با طب آشنا شدم».
*****
65
این پیامبر که بوده است که از دختری به سن عایشه ،چنین شخصیتی
نیرومند و دانا و توانا ساخته است؟!
ندا کتاب را بست و از اتاق کتابخانه بیرون شد و در سالُن خانهی خود قدم
میزد .با این که روپوش ارزشمندی پوشیده بود ،احساس سردی میکرد .چرا
که بخاری از دیری به این سو از کار افتاده است و شادی به طمع این که من
از پول خود آن را جور کنم ،آن را جور نکرده است .ندا هم با دیدن این
نامردی ،از بخاری چشمپوشی کرد و آن را جور نکرد.
به آشپزخانه رفت و چشمش به روی میز افتاد ،متوجه شد که شادی به
تنهایی غذا خورده است و برای او غذا نگرفته است.
به اتاق خواب آمد ،دستبند همچنان روی کمد به شادی نگاه میکند تا آن را
جور کند .شادی گوشی در دست خواب شده بود و خر و پوف میکرد.
ندا بر تختخواب دراز کشید و با خود گفت :کاش این گفتگو تمام نمیشد و او
هم مانند عایشه زندگی میکرد!
*****
این بود داستان ندا ،داستانی که از وضعیت بسیاری از زنان جهان کنونی پرده
برمیدارد .این داستان را برای شماری از برادران و خواهران حکایت کردم ،یکی از
خواهران گفت :من از مدتها به این طرف به عنوان مشاور خانوادگی کار میکنم ،به شما
گفته میتوانم که مشکالت بیست و سه گانهای که شما به آنها پرداختید ،تمام مشکالت
زناشویی امروز را خالصه میکند.
62
و ناپسند وانمود میکند؛ آدم از اعتراض پلیدی به پاکیزگی و از خردهگیری ناکامی از
کامیابی حیرتزده میشود!
هرگاه مسئلهای از مسایل دینی را شبهه پنداشتید ،نیم جان شدهاید ،و هرگاه
تالش کردید با معیارهای دشمنان خود به آن پاسخ دهید ،کار تان تمام و جنازهی تان
خوانده شده است!
پیامبر با عایشه که خردسال بود ازدواج کردند ،استعدادهای او را رشد دادند و او
را توانمندترین زن جهان ساختند ،زنی با روح و روان آرام ،خاطرآسوده ،نیرومند ،با ایمان
و راهیافته و خوشنود .در خردسالی بدو علم و دانش آموختند ،اهلل بدو عمر طوالنی داد و
این گونه علم و دانش او جهانی و جاودانی شد.
هدف ما این نبود تا مسئلهی ازدواج دختران خردسال را در شرایط امروزی بررسی
کنیم و نه هم خواستیم مطلب ازدواج پیامبر را با عایشه به گونهی همه جانبه بررسی
کنیم و به تمام پرسشها پاسخ دهیم .با این نوشتار خواستیم به بعد درونی و روانی عایشه
67
در خانهی پیامبر و نوع تعامل پیامبر با عایشه بپردازیم تا حقیقت جاهلیت مدرن و
رسانههایی آشکار شود که زن و روح و روان او را نابود کردند و با این همه میآیند و به
زیباترین و پاکیزهترین ازدواج در جهان زباندرازی میکنند!
ازدواج پیامبر با عایشه ،مایهی فخر و مباهات است .ما به این ازدواج افتخار میکنیم
و آن را به رخ جهان سردرگم و سرگردان امروز میکشیم .با این ازدواج بشریت را از
ورطهی نادانی و گمراهی به شاهراه علم و روشنایی رهنمون میشویم و آثار جاهلیت
مدرن را از خانواده و جامعه میزداییم.
از اهلل به دعا میخواهیم زندگی خانوادگی ما را مانند زندگی پیامبر با عایشه
بگرداند.
68