You are on page 1of 900

‫هری پاتر و جام آتش‬

‫‪4‬‬
‫جی‪ .‬کی‪ .‬رولینگ‬

‫‪PlanetBooks.ir‬‬
‫فصل اول‪ :‬خانه ریدل‬

‫اهالی دهکده لیتل هنگلتون (‪ )Little Hangleton‬هنوز آنجا را به نام خانه ریدل‬
‫میشناختند اما از زمان سکونت خانواده ریدل در آنجا سالها میگذشت‪ .‬خانهی ریدل‬
‫باالی تپهای مشرف به دهکده بود‪ .‬بعضی از پنجرههای آن تخته کوب شده و قسمتهایی‬
‫از سفالهای شیروانی آن افتاده بود‪ .‬ساقههای پیچک از هر سو روی نمای ساختمان‬
‫گسترده بود‪ .‬خانه ریدل روزگاری قصر زیبا و باشکوهی بود و تا شعاع چندین کیلومتری‬
‫خانهای با آن شکوه و عظمت به چشم نمیخورد درحالیکه اکنون خانهای نمور‪ ،‬ویران و‬
‫متروک بود‪.‬‬

‫ازنظر همه اهالی دهکده لیتل هنگلتون این خانه قدیمی ترسناک و چندشآور بود‪ .‬نیمقرن‬
‫پیش حادثهی عجیب و وحشتناکی در آن به وقوع پیوسته بود و هنوز اهالی سالخورده‬
‫دهکده هرگاه موضوعی برای گفتگو نمییافتند آن حادثه را پیش میکشیدند‪ .‬این ماجرا‬
‫را بارها بازگو کرده و به آن شاخ و برگ داده بودند چنانکه دیگر هیچکس اطمینان نداشت‬
‫حقیقت امر چه بوده است‪.‬‬

‫بااینحال در همه روایتها ماجرا از یک جا آغاز میشد‪ :‬پنجاه سال پیش‪ ،‬در سپیدهدم‬
‫یکی از روزهای دلپذیر تابستان‪ ،‬در روزگاری که خانه ریدل هنوز باعظمت و شکوهمند بود‬
‫خدمتکاری به سالن پذیرایی رفت و با اجساد هر سه عضو خانواده ریدل روبهرو شد‪.‬‬
‫خدمتکار شیونکنان از تپه پایین دوید و بهسوی دهکده شتافت و بدین ترتیب بسیاری‬
‫از اهالی دهکده را از خواب ناز بیدار کرد‪ .‬خدمتکار به هر که میرسید میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬با چشمان باز افتادن اونجا! تنشون مثل یخ سرده! هنوز همون لباسایی که دیشب سر‬
‫شام پوشیده بودن تنشونه !‬

‫پلیس را خبر کردند‪ .‬همه اهالی دهکده که آثار هیجان در چهرههایشان نمایان بود از روی‬
‫کنجکاوی و تعجب جمع شدند‪ .‬هیچکس به خود زحمت نمیداد که برای خانواده ریدل‬
‫ابراز تأسف کند زیرا آنها بسیار منفور بودند‪ .‬آقا و خانم ریدل بسیار ثروتمند‪ ،‬خودخواه و‬
‫گستاخ بودند و تام‪ ،‬پسر میانسالشان از آن دو بدتر بود‪ .‬امکان نداشت سه نفر که صحیح‬
‫و سالم بودند همه در یکشب به مرگ طبیعی مرده باشند‪.‬‬

‫آن شب «مرد سربدار»‪ ،‬کافهی دهکده‪ ،‬درآمد چشمگیری داشت‪ .‬همهی اهالی دهکده به‬
‫آنجا رفته بودند تا به بحث دربارهی این جنایت بپردازند‪ .‬وقتی آشپز خانواده ریدل با شور‬
‫و هیجان خود را به جمع آنها رساند پاداش دوری از خانه گرمونرمشان را گرفتند‪ .‬ناگهان‬
‫سکوت سنگینی بر فضای کافه حاکم شد و آشپز اعالم کرد که مردی به نام فرانک‬
‫برایس (‪ )Frank Bryce‬دستگیر شده است‪ .‬چند نفر یکصدا گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬فرانک؟ امکان نداره!‬

‫فرانک برایس باغبان خانواده ریدل بود که تکوتنها در کلبه مخروبهای در باغ خانه ریدل‬
‫زندگی میکرد‪.‬‬

‫وقتی از جنگ برگشت پایش معلول بود و از شلوغی و سروصدا بدش میآمد و از همان‬
‫زمان در خانه ریدل مشغول به کار شد‪.‬‬

‫همه در تکاپو بودند که برای آشپز نوشابه سفارش بدهند و جزییات واقعه را از زبان او‬
‫بشنوند‪ .‬آشپز پس از نوشیدن چهارمین لیوان نوشابه رو به روستاییان مشتاق کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬همیشه فکر میکردم آدم عجیبیه‪ .‬از اون آدمای نچسب بود‪ .‬وقتی بهش چایی تعارف‬
‫میکردم باید صد دفعه میگفتم تا قبول میکرد‪ .‬اصالً نمیخواست با آدم قاطی بشه‪.‬‬

‫زنی که کنار پیشخوان ایستاده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرچی باشه فرانک توی جنگ خیلی سختی کشیده بود‪ .‬برای همین همیشه دلش‬
‫میخواست در آرامش باشه‪ .‬دلیلی نداره که حاال‪...‬‬

‫آشپز با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس فکر میکنی کی کلید در پشتی رو داشت؟ تا اون جایی که یادمه یه کلید اضافی‬
‫توی اتاق باغبون آویزون بود! دیشب هیچ کدوم از درها بهزور باز نشده! اما وقتی همه ما‬
‫خواب بودیم فرانک می تونسته َشلون شلون خودشو از پلهها بکشه باال‪...‬‬

‫روستاییان با شک و تردید به هم نگاه کردند‪ .‬مردی با صدای خرناس مانند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست می گه‪ ،‬به قیافهشم میاومد خالفکار باشه‪.‬‬

‫صاحب کافه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر من که جنگ باعث شده بود اون قدر عجیب غریب بشه‪.‬‬

‫زنی که هیجانزده شده بود از گوشهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یادته‪ ،‬دات‪ ،‬یادته بهت میگفتم خوشم نمییاد با فرانک درگیر بشم؟‬

‫دات با حرارت سرش را به نشان تأیید تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی اخالقش گند بود‪ .‬یادمه اون وقتا که بچه بود‪...‬‬

‫صبح روز بعد کسی در دهکده نبود که دربارهی قتل ریدلها به دست فرانک برایس تردید‬
‫داشته باشد‪.‬‬
‫اما در کالنتری تاریک و دلگیر شهر گریت هنگلتون (‪ )Great Hangleton‬در مجاور دهکده‪،‬‬
‫فرانک لجوجانه تکرار میکرد که بیگناه است‪ .‬او بارها گفت که در روز مرگ خانواده ریدل‬
‫فقط یک پسر غریبهی نوجوان را با موی مشکی و چهرهی رنگپریده در نزدیکی خانه آنها‬
‫دیده است‪ .‬هیچیک از اهالی دهکده چنین پسری را ندیده بودند و مأموران پلیس‬
‫اطمینان داشتند که این موضوع ساختهوپرداخته فرانک است‪.‬‬

‫اما درست هنگامیکه اتهام فرانک بسیار جدی به نظر میرسید گزارش اجساد خانوادهی‬
‫ریدل رسید و همهچیز را تغییر داد‪.‬‬

‫مأمورین پلیس گزارشی به آن عجیبی نخوانده بودند‪ .‬گروهی از پزشکان پس از معاینه‬


‫اجساد به این نتیجه رسیده بودند که هیچیک از ریدلها مسموم نشدهاند‪ ،‬با چاقو مجروح‬
‫نشدهاند‪ ،‬به ضرب گلوله به قتل نرسیدهاند و خفه نشدهاند‪ .‬بر طبق این گزارش (و به‬
‫تشخیص گروه پزشکان) هیچیک از آنها هیچگونه آسیبی ندیده بودند‪ .‬درواقع‪ ،‬در ادامه‬
‫گزارش که از حیرت و شگفتی پزشکان حکایت میکرد نوشته بود که خانواده ریدل در کمال‬
‫سالمت و صحت بوده و فقط همه باهم مردهاند‪ .‬پزشکان (که گویی خود را موظف‬
‫میدانستند عیب و علتی در جسدها پیدا کنند) اظهار داشته بودند که در چهرهی هر سه‬
‫نفر آثار ترس و وحشت بهخوبی مشهود است؛ اما به گفته مأمورین ناکام پلیس چه کسی‬
‫شنیده است که سه نفر باهم از وحشت بمیرند؟‬

‫ازآنجاکه مأمورین مدرکی برای اثبات قتل ریدلها در دست نداشتند بهناچار فرانک را آزاد‬
‫کردند‪ .‬اجساد ریدلها در حیاط کلیسای لیتل هنگلتون دفن کردند و قبر آنها تا مدتها‬
‫موردتوجه افراد کنجکاو بود‪ .‬فرانک برایس در آن فضای شبههانگیز به کلبهاش در باغ‬
‫ریدلها بازگشت و باعث حیرت اهالی شد‪.‬‬

‫دات در کافه مرد سربدار گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من کاری ندارم که مأمورین پلیس چی گفتن‪ ،‬من که میگم کار خودشه‪ .‬اگر یه ذره ادب‬
‫و نزاکت سرش میشد ازاینجا میرفت‪ ،‬هرچی باشه اون میدونه که ما فکر میکنیم‬
‫خودش اونا رو کشته‪.‬‬

‫اما فرانک ازآنجا نرفت‪ .‬همآنجا ماند تا باغبان خانوادهی دیگری باشد که به خانه ریدلها‬
‫نقلمکان کردند‪ .‬سپس باغبان خانوادهی بعدی شد‪ ...‬هیچ خانوادهای مدت زیادی در آن‬
‫خانه ماندگار نشدند‪ .‬شاید تا حدودی به علت حضور فرانک بود که همه صاحبان جدید‬
‫خانه ازآنجا بدشان میآمد‪ .‬بدین ترتیب خانه ریدلها خالی از سکنه ماند و رو به ویرانی‬
‫گذاشت‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫صاحب کنونی خانه ریدل که مردی ثروتمند بود نه در آنجا سکونت داشت و نه از آن‬
‫استفاده دیگری میکرد‪ .‬اهالی دهکده میگفتند خانه را برای «امور مالیاتی» نگه داشته‬
‫است اما هیچکس بهدرستی نمیدانست که این امور چه میتواند باشد‪ .‬امروز‬
‫هفتادوهفتسالگی فرانک نزدیک بود‪ .‬گوشش سنگین شده بود و پای معلولش دردناکتر‬
‫از همیشه بود‪ .‬در هوای خوب و آفتابی پای بوتههای گل میپلکید بااینحال علفهای‬
‫هرز چنان رشد کرده بودند که چیزی نمانده بود هم قد خودش بشوند‪.‬‬

‫البته تنها علفهای هرز نبودند که او را به مبارزه میطلبیدند‪ .‬پرتاب سنگ به سمت پنجرهی‬
‫خانه ریدل برای پسربچههای دهکده یک عادت شده بود‪ .‬آنها با دوچرخه از روی‬
‫چمنهایی رد میشدند که فرانک با کار و تالشی پیگیر آنها را مرتب و یکدست نگه‬
‫میداشت‪ .‬یک یا دو بار وارد ساختمان قدیمی خانه شده بودند تا او را به مبارزه بطلبند‪.‬‬
‫آنها میدانستند که او نسبت به خانه و باغ احساس مسئولیت میکند‪ ،‬از آزار و اذیت او‬
‫لذت میبرند‪ .‬او لنگانلنگان به سویشان میرفت و درحالیکه عصایش را در هوا تکان‬
‫میداد خسخس کنان بر سرشان فریاد میکشید؛ اما به عقیدهی فرانک علت آزار و اذیت‬
‫بچهها این بود که آنها نیز مانند والدین و اجدادشان او را قاتل میپنداشتند‪ .‬بدین‬
‫ترتیب وقتی در یکی از شبهای ماه اوت از خواب پرید و با صحنه عجیبی در آن خانه‬
‫روبرو شد تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که پسربچهها برای مجازات او یکقدم‬
‫فراتر رفتهاند‪.‬‬

‫فرانک در اثر درد شدید پایش از خواب پرید‪ .‬درد پایش شدیدتر از هر زمان دیگر در دوران‬
‫سالخوردگیاش بود‪ .‬از جایش برخاست و لنگلنگان از پلههای آشپزخانه پایین رفت تا‬
‫دوباره کیسه آب جوشش را پر کند و درد زانوی انعطافناپذیرش را التیام بخشد‪ .‬وقتی‬
‫کنار ظرفشویی ایستاده بود و در کتری آب میریخت سرش را بلند کرد و به خانه ریدل‬
‫نگاهی انداخت‪ .‬در پنجرههای باالیی خانه نوری سوسو میزد‪ .‬فرانک بالفاصله فهمید چه‬
‫پیش آمده است‪ .‬پسربچهها دوباره وارد ساختمان شده بودند و نوری که از دور سوسو‬
‫میزد نشان میداد که در آنجا آتش روشن کردهاند‪.‬‬

‫فرانک تلفن نداشت اما گذشته از آن به مأمورین پلیس بدگمان بود‪ .‬از همان وقتیکه‬
‫مأمورین پلیس برای بازجویی درباره مرگ خانواده ریدل او را بازداشت کرده بودند به آنها‬
‫ً‬
‫فورا کتری را کنار گذاشت و با بیشترین سرعتی که پای معلولش اجازه‬ ‫بدگمان شده بود‪.‬‬
‫میداد از پلهها باال رفت‪ ،‬لباسهایش را پوشید و دوباره به آشپزخانه برگشت‪ .‬از قالب‬
‫کنار در کلبه کلید زنگار گرفتهای را برداشت‪ .‬سپس عصایش را که به دیوار تکیه داشت به‬
‫دست گرفت و از کلبهاش بیرون رفت‪.‬‬

‫در ورودی و پنجرههای خانه ریدل هیچیک بهزور باز نشده بودند‪ .‬لنگلنگان خانه را دور‬
‫زد و به در پشتی خانه رسید که در زیر پیچکها کامالً ازنظر مخفی مانده بود‪ .‬کلید قدیمی‬
‫را درآورد و بیسروصدا در را باز کرد‪.‬‬

‫وارد آشپزخانهی غار مانند خانه شد‪ .‬آشپزخانه تاریک بود و بااینکه فرانک سالها به آنجا‬
‫قدم نگذاشته بود میدانست دری که به هال باز میشد کجاست‪ .‬بوی گند مشامش را پر‬
‫کرد‪ .‬گوشهایش را تیز کرد بلکه از طبقه باال صدایی بشنود و کورمالکورمال به سمت در‬
‫هال رفت‪ .‬وارد هال شد که به دلیل وجود پنجرههای بزرگ و مشبک در دو طرف در ورودی‬
‫آن کمی روشنتر از آشپزخانه بود‪ .‬از پلهها باال رفت‪ .‬خوشبختانه گردوخاک قطوری که‬
‫روی پلههای سنگی نشسته بود صدای برخورد پا و عصایش با پلهها را خفه میکرد‪.‬‬

‫وقتی به باالی پلهها رسید به سمت راست نگاه کرد و بالفاصله فهمید مهاجمین کجا‬
‫هستند‪ .‬در انتهای راهرو دری نیمهباز بود و از الی در نور شعلههای آتش که بر روی سنگ‬
‫کف راهرو میتابید بخشی باریک و طویلی از زمین تیره را به رنگ طالیی درآورده بود‪.‬‬
‫فرانک محکم به عصایش چنگ زد و آهسته به در نزدیک و نزدیکتر شد‪ .‬وقتی هنوز چند‬
‫قدم با در ورودی اتاق فاصله داشت توانست بخش باریکی از اتاق را که از الی در نمایان‬
‫بود ببیند‪ .‬اکنون شعلههای آتش را میدید که در بخاری دیواری زبانه میکشید‪ .‬از دیدن‬
‫آن صحنه متحیر شد‪ .‬مردی در اتاق شروع به صحبت کرد و فرانک بیحرکت ایستاد و‬
‫سراپا گوش شد‪.‬‬

‫مرد با صدایی که از هول و هراسی در آن نهفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه بازم میل دارین یه ذره دیگه تو بطری هست‪ ،‬سرورم‪.‬‬

‫صدای دیگری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه برای بعد‪.‬‬

‫این صدای زیر عجیب و گوشخراش نیز صدای یک مرد و بسیار سرد و بیروح بود‪ .‬حالتی‬
‫که در صدای دوم بود باعث شد موهای پشت گردن فرانک سیخ شود‪ .‬مرد دوم گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دمباریک منو ببر جلو که به آتیش نزدیکتر باشم‪.‬‬

‫فرانک گوش راستش را جلوتر برد تا بهتر بشنود‪ .‬صدای برخورد یک بطری با سطح سخت‬
‫چیزی به گوش رسید سپس صدای خفیف و گوشخراش کشیده شدن پایه صندلی روی‬
‫کف اتاق بلند شد‪ .‬فرانک در یکلحظه مرد کوچک اندامی را دید که پشتش به در بود و‬
‫صندلی را به سمت بخاری میکشید‪ .‬پشت سرش طاس بود و شنل سیاه و بلندی به تن‬
‫داشت‪ .‬آنگاه دوباره مرد به کناری رفت و ازنظر ناپدید شد‪ .‬صدای بیروح گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نجینی (‪ )Nagini‬کجاست؟‬

‫مرد اولی با نگرانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ن‪ ...‬نمی دونم‪ ،‬سرورم‪ .‬مثلاینکه رفت توی خونه یه گشتی بزنه ‪...‬‬

‫مرد دومی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما باید قبل از خواب زهرشو برام بگیری‪ .‬قبل از اینکه صبح بشه باید غذا‬ ‫‪ -‬دمباریک‪،‬‬
‫بخورم‪ .‬این سفر خیلی منو خسته کرد‪.‬‬

‫فرانک به ابروهایش چینی انداخت و گوش سالمش را به در نزدیکتر کرد‪ .‬حواسش را‬
‫جمع کرده بود که بهتر بشنود‪ .‬لحظهای سکوت برقرار شد و بعد مردی که دمباریک نام‬
‫داشت شروع به صحبت کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرور من‪ ،‬می شه بگین چند وقت قراره اینجا بمونیم؟‬

‫صدای بیروح گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫نسبتا راحتیه‪ .‬فعالً نمی تونیم نقشمونو عملی کنیم‪.‬‬ ‫‪ -‬یک هفته‪ .‬شایدم بیشتر‪ .‬اینجا جای‬
‫اجرای نقشه قبل از تموم شدن جام جهانی کوئیدیچ کار احمقانهایه‪.‬‬

‫فرانک دست پینهبستهاش را در گوشش فروکرد و چرخاند‪ .‬بیتردید ترشحات گوشش‬


‫باعث شده بود کلمه «کوئیدیچ» را بشنود که درواقع اصالً کلمه نبود‪.‬‬

‫‪ -‬جا‪ ...‬جام جهانی کوئیدیچ‪ ...‬سرور من؟‬


‫این صدای دمباریک بود‪( .‬فرانک انگشتش را محکمتر در کوشش چرخاند‪ ).‬دمباریک ادامه‬
‫داد‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید سرورم‪ ...‬اما من سر در نمیارم‪ ...‬چرا باید تا آخر جام جهانی کوئیدیچ صبر کنیم؟‬

‫‪ -‬برای اینکه همه جادوگرها از همه جای دنیا سرازیر شدن اینجا‪ ،‬احمق‪ ،‬اآلن همهی‬
‫فضولباشیهای وزارت سحر و جادو در حال آماده باشن‪ .‬منتظرن که یه چیز غیرعادی‬
‫ببینن‪ .‬تمام مدت دارن دوباره و سهباره هویت جادوگرها رو کنترل می کنن‪ .‬تمام فکر و‬
‫ذکرشون برقراری امنیت و آرامشه تا یه وقت مشنگها متوجه چیزی نشن‪ .‬برای همین‬
‫باید صبر کنیم‪.‬‬

‫فرانک دیگر برای تمیز کردن گوشش تالشی نمیکرد‪ .‬او بهوضوح کلمهی «مشنگها» و‬
‫«وزارت سحر و جادو» را شنیده بود‪ .‬کامالً روشن بود این کلمات رمزی هستند و تا جایی‬
‫که فرانک میدانست فقط دو گروه از افراد رمزی صحبت میکردند‪ :‬جاسوسها و مجرمین‪.‬‬
‫فرانک بار دیگر عصایش را در دستش فشرد و دوباره سراپا گوش شد‪ .‬دمباریک آهسته‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عالیجناب‪ ،‬پس دیگه تصمیمتونو گرفتین؟‬

‫صدای بیروح که اکنون حالت تهدیدآمیزی به خود گرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه که تصمیممو گرفتم‪.‬‬

‫لحظهای هر دو ساکت ماندند و بعد دمباریک شروع به صحبت کرد‪ .‬کلمات باعجله از‬
‫دهانش خارج میشد گویی میخواست پیش از آنکه کنترل اعصابش بر هم بخورد‬
‫حرفش را بزند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرور من‪ ،‬می تونیم نقشه رو بدون هری پاتر عملی کنیم‪.‬‬

‫دوباره هر دو ساکت شدند و این بار مدتی طوالنیتر و بعد‪...‬‬


‫مرد دومی به نرمی و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بدون هری پاتر؟ که اینطور‪...‬‬

‫دمباریک که صدای جیغ مانند شده و لحظهبهلحظه بلندتر میشد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرورم‪ ،‬یه وقت فکر نکنین پسره برام اهمیتی داشته که این حرفو زدم‪ .‬پسره اصالً برام‬
‫مهم نیست‪ ،‬اصالً! فقط برای این گفتم که اگه میشد از یه جادوگر یا ساحره دیگه‪ ...‬حاال‬
‫هرکی میخواد باشه ‪ ...‬اگه میشد از یکی دیگه استفاده کنیم نقشهمون خیلی زودتر عملی‬
‫میشد! اگر فقط به من اجازه بدین که مدت کوتاهی از شما دور بشم در عرض دو روز‬
‫میتونم یکی رو که مناسبتر باشه پیدا کنم و برگردم‪ .‬آخه خودتون که میدونین من خیلی‬
‫خوب میتونم تغییر شکل بدم‪...‬‬

‫‪ -‬میتونیم از یه جادوگر دیگه استفاده کنیم‪ .‬درسته‪...‬‬

‫دمباریک که گویی باری از دوشش برداشته شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرورم‪ ،‬اینطور ی خیلی بهتره‪ .‬انگشت گذاشتن روی هری پاتر کارمونو خیلی مشکل‬
‫میکنه چون اون تحت محافظت شدیده‪...‬‬

‫‪ -‬پس برای همین میخوای بری و بهجای اون یکی دیگه رو برام پیدا کنی؟ عجیبه ‪ ...‬نکنه‬
‫پرستاری از من خیلی برات خستهکننده شده؟ نکنه پیشنهاد عوض کردن نقشه برای اینه‬
‫که بتونی منو بذاری و بری؟‬

‫‪ -‬سرورم‪ ،‬من‪ ...‬من اصالً دلم نمیخواد از پیش شما برم‪ ...‬اصالً‪...‬‬

‫مرد دوم آهسته زمزمه کرد‪:‬‬


‫‪ -‬به من دروغ نگو! دمباریک‪ ،‬من میدونم! تو از برگشتن پیش من پشیمونی‪ .‬از دیدن من‬
‫چندشت میشه؛ وقتی بهم دست میزنی بدنت می لرزه‪ ،‬من همهی این چیزا رو میبینم‬
‫‪...‬‬

‫‪ -‬نه! عالیجناب‪ ،‬وفاداری من به شما‪...‬‬

‫‪ -‬وفاداری تو فقط از روی بزدلیه‪ .‬اگه جای دیگهای رو داشتی اینجا نمیاومدی‪ .‬من هر‬
‫چند ساعت یکبار باید غذا بخورم‪ .‬بدون تو چطوری میتونم دوام بیارم؟ اگه تو بری کی‬
‫برام زهر نجینی رو بگیره؟‬

‫‪ -‬ولی سرورم‪ ،‬به نظر من شما خیلی قویتر شدین‪...‬‬

‫مرد دومی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دروغگو! من اصالً قوی نشدم‪ .‬اگه دو سه روز تنها بمونم همین یه ذره نیرویی که در اثر‬
‫مراقبتهای مسخره تو گرفتم از بین میره‪ .‬ساکت!‬

‫دمباریک که از وحشت جمالت نامفهومی را بریدهبریده بیان میکرد بالفاصله ساکت شد‪.‬‬
‫تا چند لحظه بعد‪ ،‬فرانک جز صدای ترق و توروق آتش صدای دیگری نشنید‪ .‬آنگاه مرد‬
‫دوم با صدایی که بهزحمت شنیده میشد زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همونطوری که قبالً هم بهت گفتم به دالیل خاصی میخوام از این پسره استفاده کنم و‬
‫امکان نداره از کس دیگهای استفاده کنم‪ .‬سیزده سال آزگار صبر کردم‪ ،‬چند ماه دیگهم‬
‫روش ‪ ...‬و اما در مورد اقدامات امنیتی که برای محافظت از این پسره وجود داره باید بگم‬
‫که مطمئنم که نقشهام عملی میشه‪ .‬تنها چیزی که الزم داریم اینه که تو یه ذره شجاعت‬
‫به خرج بدی‪ ،‬دمباریک و میدونم که شجاعت به خرج میدی‪ .‬مگر اینکه بخوای طعم‬
‫شدیدترین تنبیه لرد ولدرمورتو بچشی‪...‬‬

‫دمباریک که دیگر وحشت در صدایش موج میزد گفت‪:‬‬


‫‪ -‬سرور من‪ ،‬بگذارین من حرفم را بزنم! در طول سفرمون خیلی این نقشه رو بررسی کردم‪...‬‬
‫سرورم‪ ...‬گم شدن برتا جورکینز (‪ )Bertha Jorkins‬مدت زیادی مخفی نمیمونه‪ .‬اگه به‬
‫اجرای نقشه ادامه بدیم‪ ...‬اگه من یه طلسم دیگه بکنم‪...‬‬

‫‪ -‬اگه؟ اگه؟ دمباریک‪ ،‬اگه مطابق نقشه پیش بری وزارتخونه هیچوقت نمیفهمه که یه‬
‫نفر دیگه هم گمشده‪ .‬باید بدون جروبحث و با آرامش کامل این کارو بکنی‪ .‬ایکاش خودم‬
‫میتونستم‪ ...‬ولی حیف که در شرایط فعلی‪ ...‬بس کن دیگه دمباریک‪ ،‬فقط یه مانع دیگه‬
‫مونده‪ .‬اگه این مانعم از سر راهمون برداریم هری پاتر تو چنگمونه‪ .‬من که ازت نخواستم‬
‫خودت بهتنهایی این کارو انجام بدی‪ .‬تا اون موقع خادم وفادارم دوباره بهمون ملحق‬
‫شده‪...‬‬

‫دمباریک که ذرهای از ناراحتیاش در صدایش منعکس نشده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خادم وفادار شما منم‪.‬‬

‫‪ -‬دمباریک‪ ،‬من کسی رو میخوام که مغزش خوب کار کنه‪ ،‬کسی که وفاداریش به من‬
‫ذرهای خدشهدار نشده باشه؛ اما متأسفانه تو هیچ کدوم از این خصوصیاتو نداری‪.‬‬

‫دمباریک که اکنون دیگر ناراحتی در صدایش محسوس بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من شما رو پیدا کردم‪ ...‬این من بودم که شما رو پیدا کردم‪ .‬این من بودم که برتا جورکینز‬
‫رو پیش شما آوردم ‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا میخندید گفت‪:‬‬ ‫مرد دوم که‬

‫ً‬
‫واقعا بینظیر بود‪ .‬اصالً فکرشم نمیکردم که بتونی چنین کاری‬ ‫‪ -‬درسته‪ ،‬دمباریک‪ ،‬کارت‬
‫بکنی‪ .‬البته اگه راستشو بخوای باید بگم وقتی برتا رو آوردی خودتم نمیدونستی چقدر به‬
‫درد میخوره‪ ،‬درسته؟‬

‫‪ -‬من‪ ...‬من‪ ...‬میدونستم که اون به درد بخوره سرورم‪.‬‬


‫صدای بیروح که این بار وحشیانه میخندید گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا ارزشمند بود‪ .‬بدون اون اطالعات امکان‬ ‫‪ -‬ای دروغگو! البته اقرار میکنم که اطالعاتش‬
‫نداشت بتونیم نقشه مونو طرح کنیم‪ ،‬برای همینم تو پاداش میگیری‪ ،‬دمباریک‪ .‬بهت‬
‫اجازه میدم که نقش بسیار مهمی رو برام ایفا کنی‪ ...‬خیلی از پیروانم حاضرن دست‬
‫راستشونو از دست بدن و این نقشو برام ایفا کنن‪...‬‬

‫دمباریک که بار دیگر وحشتزده شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جدی میگین‪ ...‬سرورم؟ چه نقشی؟‬

‫‪ -‬دمباریک‪ ،‬اگه بگم که مزش از بین میره‪ .‬نقش تو در آخرین مرحلهست‪ ...‬قول میدم‬
‫که تو هم مثل برتا جورکینز این افتخار رو داشته باشی که به دردم بخوری‪.‬‬

‫دمباریک که گویی دهانش ناگهان خشک شده بود با صدای دورگه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما‪ ...‬شما‪ ...‬می خواین‪ ...‬منم‪ ...‬بکشین؟‬

‫صدای بیروح با مالیمت و نرمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دمباریک‪ ،‬دمباریک‪ ،‬آخه برای چی تورو بکشم؟ من مجبور شدم برتا جورکینز رو بکشم‪.‬‬
‫بعدازاینکه اون سؤاال رو ازش پرسیدم دیگه به هیچدردی نمیخورد‪ ،‬کامالً بیمصرف شد‬
‫بود‪ .‬اگه برمیگشت به وزارتخونه و به همه میگفت که توی تعطیالت تو رو دیده‪،‬‬
‫کنجکاوی همه رو تحریک میکرد‪ .‬آخه جادوگرایی که ازنظر همه مردهن حواسشونو خوب‬
‫جمع میکنن که توی کافههای کنار جاده با ساحرههای وزارت سحر و جادو روبهرو نشن‪...‬‬

‫دمباریک بسیار آهسته چیزی گفت که فرانک صدایش را نشنید اما با حرف خود مرد دوم‬
‫را به خنده انداخت‪ ،‬خندهای خشک و تصنعی که بهاندازهی صدایش سرد و بیروح بود‪.‬‬
‫مرد دوم گفت‪:‬‬
‫‪ -‬باید حافظهشو پاک میکردیم؟ ولی یه جادوگر قدرتمند میتونه طلسمای حافظه رو‬
‫بشکنه‪ .‬مگه خودت ندیدی؟ منم وقتی داشتم ازش سؤال میکردم همین کارو کردم‪.‬‬
‫دمباریک‪ ،‬استفاده نکردن از اطالعاتی که من از حافظهاش بیرون کشیده بودم توهین به‬
‫حافظهاش بود‪.‬‬

‫فرانک هنوز پشت در ایستاده بود و وقتی به خود آمد متوجه شد آن دستش که به عصا‬
‫چنگ زده بود خیس عرق شده است‪ .‬مردی که صدای سرد و بیروح داشت یک زن را‬
‫کشته بود‪ .‬او بدون ذرهای پشیمانی درنهایت خشنودی دربارهی این موضوع صحبت‬
‫میکرد‪ ...‬پسری که هری پاتر نام داشت‪ ...‬هر که بود‪ ...‬جانش درخطر بود‪...‬‬

‫فرانک میدانست باید چه بکند‪ .‬اکنون لحظهای از عمرش فرارسیده بود که باید به‬
‫مأمورین پلیس مراجعه میکرد‪ .‬باید آهسته و بیسروصدا از خانه بیرون میخزید و‬
‫یکراست به باجه تلفن دهکده میرفت؛ اما صدای بیروح دوباره شروع به صحبت کرد و‬
‫فرانک همانجا ایستاد‪ .‬سراپا گوش شد گویی سر جایش میخکوب شده بود‪.‬‬

‫‪ -‬فقط یه طلسم دیگه‪ ...‬خادم وفادارم توی هاگوارتزه‪ ...‬دمباریک‪ ،‬هری پاتر بهخوبی‬
‫خودمه‪ ...‬تصمیمم قطعیه‪ .‬دیگه با من جروبحث نکن‪ ...‬صبر کن‪ ،‬ببینم‪ ...‬مثلاینکه صدای‬
‫نجینی رو شنیدم‪...‬‬

‫آنگاه صدای مرد دوم تغییر کرد و از دهانش صداهایی درآورد که فرانک پیش از آن‬
‫نشنیده بود‪ .‬او بیوقفه فش فش و فیس فیس میکرد‪ .‬فرانک گمان کرد او دچار نوعی‬
‫حمله صرع و یا سکته شده است‪.‬‬

‫در همان وقت فرانک صدای حرکت چیزی را در راهرو تاریک پشت سرش شنید‪ .‬برگشت‬
‫و پشت سرش را نگاه کرد و از ترس سر جایش میخکوب شد‪.‬‬

‫چیزی روی زمین راهرو تاریک میخزید و به سویش میآمد‪ .‬وقتی نزدیکتر شد و به‬
‫قسمتی از راهرو رسید که از نور آتش بخاری دیواری روشن بود فرانک متوجه شد که یک‬
‫مار غولپیکر است و طول آن دستکم به سه متر و نیم میرسد‪ .‬بدن موجی شکل مار که‬
‫روی زمین میخزید و جلو میآمد در مسیر حرکتش روی کف راهرو خاک گرفته رد پهنی‬
‫بهجا میگذاشت‪ .‬فرانک از وحشت سر جایش خشک شده بود و لحظهای از مار چشم‬
‫برنمیداشت‪ .‬مار لحظهبهلحظه به او نزدیکتر میشد‪ ...‬چه باید میکرد؟ تنها راه گریزش‬
‫رفتن به داخل اتاقی بود که آن دو مرد در آن نقشه جنایتی را طراحی میکردند‪ .‬اگر هم‬
‫سر جایش باقی میماند بیتردید طعمه مار میشد‪...‬‬

‫اما پیش از آنکه فرانک بتواند تصمیم بگیرد مار به او رسید و بهطور باورنکردنی و‬
‫معجزهآسایی از کنارش گذشت‪ .‬مار به دنبال صدای فش فش مرد دوم رفت و پس از چند‬
‫لحظه انتهای دمش که خطوخالی شبیه به الماس داشت از الی در به درون اتاق خزید و‬
‫ناپدید شد‪.‬‬

‫قطرات عرق بر روی پیشانی فرانک نشسته بود و آن دستش که عصا را نگه میداشت‬
‫میلرزید‪.‬‬

‫مرد بیروح در داخل اتاق به صدای فش فش خود ادامه دارد و فکر عجیبی به ذهن فرانک‬
‫خطور کرد‪ ...‬آن مرد میتوانست به زبان مارها حرف بزند‪...‬‬

‫فرانک نمیدانست در اتاق چه میگذرد‪ .‬در آن لحظه آرزو میکرد میتوانست با کیسه آب‬
‫جوش به رختخواب برگردد‪ .‬مشکلش این بود که پایش یارای حرکت نداشت‪ .‬همانطور‬
‫که با بدن لرزان ایستاده بود میکوشید بر خود مسلط شود صدای بیروح بار دیگر به زبان‬
‫عادی شروع به صحبت کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دمباریک‪ ،‬نجینی یه خبر جالب برامون آورده‪.‬‬

‫‪ -‬جدی میگین سرورم؟‬

‫‪ -‬نجینی میگه یه مشنگ پیر درست پشت در اتاق وایساده و همهی حرفامونو میشنوه‪.‬‬
‫فرانک فرصتی برای پنهان شدن نداشت‪ .‬صدای پایی به گوش رسید و لحظهای بعد در‬
‫اتاق کامالً باز شد‪.‬‬

‫یک مرد طاس قدکوتاه و ریزنقش با موهای جوگندمی‪ ،‬بینی نوکتیز و چشمهای ریز و‬
‫براق در مقابل فرانک ایستاده بود‪.‬‬

‫‪ -‬دعوتش کن بیاد تو‪ ،‬دمباریک‪ ،‬ادبت کجا رفته؟‬

‫صدای بیروح از طرف مبل یک نفره قدیمی میآمد که جلوی بخاری دیواری بود؛ اما فرانک‬
‫نمیتوانست او را ببیند‪ .‬مار همچون سگ دستآموز هراسانگیزی روی قالیچهی‬
‫پوسیدهی جلوی بخاری دیواری چنبره زده بود‪.‬‬

‫دمباریک با اشاره دست او را به داخل اتاق دعوت کرد‪ .‬فرانک که هنوز سراپا میلرزید‬
‫عصایش را محکمتر گرفت و لنگلنگان از آستانهی در گذشت‪.‬‬

‫نور آتش تنها منبع روشنایی اتاق بود و سایههای دراز و رعبانگیزی به درودیوار‬
‫میانداخت‪ .‬فرانک به پشت مبل نگاه کرد‪ .‬به نظرش رسید که مرد بیروح از خادمش نیز‬
‫کوتاهتر است زیرا حتی سرش از پشت مبل معلوم نبود‪ .‬مرد بیروح گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو همه حرفامونو شنیدی‪ ،‬مشنگ؟‬

‫فرانک اکنون که دیگر وارد اتاق شده بود و ناچار بود واکنشی از خود نشان بدهد احساس‬
‫میکرد دل و جرئت بیشتری پیدا کرده است‪ ،‬درست مثل آن روزها شده بود که در جبهه‬
‫میجنگید‪ .‬فرانک جسورانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منو چی صدا کردی؟‬

‫صدای بیروح با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهت گفتم مشنگ‪ .‬معنیش اینه که تو جادوگر نیستی‪.‬‬


‫فرانک با صدایی محکمتر از قبل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من نمیدونم منظورت از جادوگر چیه‪ .‬تنها چیزی که میدونم اینه که امشب حرفایی‬
‫شنیدم که برای مأمورین پلیس خیلی جالبه‪ .‬تو یه نفر رو کشتی و بازم میخوای آدم‬
‫بکشی‪.‬‬

‫ناگهان فکری به ذهن فرانک رسید و بالفاصله اضافه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬در ضمن بگذار این هم بهت بگم که همسرم میدونه من اومدم اینجا‪ .‬اگه من برنگردم‪...‬‬

‫صدای بیروح به آرامیگفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو همسر نداری‪ ،‬هیچکسم نمیدونه تو اینجایی‪ .‬تو به هیچکس نگفتی که میخوای‬
‫بیای اینجا‪.‬‬

‫مشنگ‪ ،‬به لرد ولدرمورت دروغ نگو‪ ...‬چون اون میفهمه‪ ...‬همیشه میفهمه‪...‬‬

‫فرانک با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست میگی؟ تو لردی؟ ولی به رفتارت نمییاد‪ ،‬سرورم‪ .‬پس چرا برنمیگردی و مثل یه‬
‫مرد با من روبرو نمیشی‪ ،‬هان؟‬

‫صدای بیروح که باوجود ترق و توروق آتش بخاری بهزحمت شنیده میشد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من مرد نیستم‪ ،‬مشنگ‪ .‬من مافوق یک مردم‪ .‬ولی خب‪ ...‬حق با توست‪ .‬باید باهات‬
‫روبرو بشم‪.‬‬

‫دمباریک‪ ،‬بیا صندلی منو برگردون‪.‬‬

‫خادم نالهای کرد و از جایش تکان نخورد‪.‬‬

‫‪ -‬دمباریک‪ ،‬مگه نشنیدی چی گفتم؟‬


‫مرد قدکوتاه با چهرهای درهمکشیده جلو رفت گویی حاضر بود هر کاری بکند غیر از نزدیک‬
‫شدن به اربابش و قالیچهای که مار بر روی آن چنبره زده بود‪ .‬آنگاه شروع به برگرداندن‬
‫مبل کرد‪ .‬وقتی پایه مبل به قالیچه گیر کرد مار سر سهگوشش را باال آورد و آهسته فش‬
‫فش کرد‪.‬‬

‫سرانجام مبل روبروی فرانک قرار گرفت و او چیزی را که بر روی آن نشسته بود دید‪.‬‬
‫عصایش به زمین افتاد و شترقی صدا کرد‪ .‬فرانک دهانش را باز کرد و از ته دل فریاد‬
‫کشید‪ .‬صدای فریادش چنان بلند بود که وقتی آن موجود چوبدستیاش را بلند کرد و زیر‬
‫لب چیزی گفت فرانک صدایش را نشنید‪ .‬آنگاه نور سبزرنگی جلوی چشمانش درخشید‪،‬‬
‫صدای خشخشی آمد و فرانک برایس بر روی زمین افتاد‪ .‬پیش از آنکه بدنش به زمین‬
‫برخورد کند مرده بود‪.‬‬

‫سیصد کیلومتر آنطرفتر پسری به اسم هری پاتر با تکان شدیدی از خواب پرید‪.‬‬
‫فصل دوم‪ :‬جای زخم‬

‫هری به پشت روی تختخوابش افتاده بود و چنان بریدهبریده نفس میکشید گویی‬
‫مسافتی را دویده بود‪.‬‬

‫خواب بسیار روشن و واضحی دیده بود‪ .‬وقتی از خواب پرید با هر دو دستش صورتش را‬
‫گرفته بود‪ .‬جای زخم قدیمی روی پیشانیاش که شبیه به صاعقه بود در زیر انگشتانش‬
‫چنان میسوخت که انگار کسی سیم گداختهای روی آن میفشرد‪.‬‬

‫بلند شد و در رختخوابش نشست‪ .‬هنوز یک دستش روی پیشانیاش بود‪ .‬دست دیگرش‬
‫را دراز کرد و در تاریکی عینکش را از روی میز کنار تختش برداشت و به چشم زد‪ .‬تصویر‬
‫اتاقش واضح و روشن شد‪ .‬نور نارنجی کمرنگ چراغهای خیابان که از البهالی پرده‬
‫میتابید کمی فضای اتاق را روشن کرده بود‪.‬‬

‫هری جای زخمش را فشار داد‪ .‬هنوز دردناک بود‪ .‬چراغ کنار تختش را روشن کرد و‬
‫چهاردستوپا از تخت پایین آمد‪ .‬از عرض اتاق گذشت‪ ،‬در کمد را باز کرد و در آینهی داخل‬
‫کمد صورتش را نگاه کرد‪ .‬پسر الغر چهاردهسالهای در آنسوی آینه به او خیره شده بود‪.‬‬
‫چشمهای سبز روشنش در زیر موهای مشکی نامرتبش گیج و مبهوت به نظر میرسید‪ .‬او‬
‫در آینه با دقت جای زخم صاعقه مانندش را معاینه کرد‪ .‬حالت آن طبیعی بود اما هنوز‬
‫تیر میکشید‪.‬‬
‫هری سعی کرد خوابی را که دیده بود به یاد آورد‪ .‬خیلی واقعی به نظر میرسید‪ ...‬در خواب‬
‫سه نفر را دیده بود که دو نفر از آنها را میشناخت اما دیگری ناشناس بود‪ ...‬فکرش را‬
‫کامالً متمرکز کرد و کوشید خوابش را به یاد آورد‪.‬‬

‫تصویر کمنور اتاق تاریکی در برابر چشمهایش پدیدار شد‪ ...‬یک مار روی قالیچهی جلوی‬
‫بخاری دیواری بود‪ ...‬مرد قدکوتاهی به نام پیتر با نام مستعار دمباریک‪ ...‬و یک صدای‬
‫سرد و بیروح‪ ...‬صدای لرد ولدمورت‪ .‬با یادآوری آن صحنه گویی تکه یخی لغزید و در‬
‫شکمش فروافتاد‪...‬‬

‫چشمهایش را بست و سعی کرد قیافهی ولدمورت را به خاطر آورد؛ اما غیرممکن بود‪...‬‬
‫تنها چیزی که به یاد داشت این بود که وقتی صندلی ولدمورت برگشت و هری او را روی‬
‫صندلی دید تمام بدنش از وحشت منقبض شد و از خواب پرید‪ ...‬شاید هم درد‬
‫پیشانیاش باعث شده بود از خواب بپرد‪...‬‬

‫آن پیرمرد که بود؟ اطمینان داشت که در خواب یک پیرمرد را دیده است‪ .‬هری او را هنگام‬
‫به زمین افتادن دید‪ .‬تصویر در برابر چشمانش تیرهوتار میشد‪ .‬هری با دست جلوی‬
‫پیشانیاش را گرفت بلکه بتواند تصویر آن اتاق تاریک را بیشتر در ذهنش نگه دارد اما‬
‫این کار درست مثل این بود که بخواهد مشتی آب را در دستهایش‬

‫نگه دارد‪ .‬هر چه بیشتر میکوشید جزئیات تصویر با سرعت بیشتر ی از خاطرش محو‬
‫میشد‪ ...‬دمباریک و ولدمورت درباره شخصی که به قتل رسانده بودند حرف میزدند اما‬
‫هری نام آن شخص را به خاطر نمیآورد‪ ...‬آنها نقشهی قتل دیگری را طرحریزی‬
‫میکردند‪ ...‬نقشهی قتل هری را‪...‬‬

‫هری دستش را از روی صورتش برداشت‪ ،‬چشمهایش را باز کرد و به گوشه و کنار‬
‫ً‬
‫اتفاقا اشیاء‬ ‫اتاقخوابش خیره شد گویی انتظار داشت در آنجا چیز غیرعادیای ببیند‪.‬‬
‫غیرعادی متعددی در اتاقش بود‪ .‬یک صندوق چوبی بزرگ در پایین تختش بود‪ .‬در صندوق‬
‫باز بود و در آن یک پاتیل‪ ،‬یک جاروی دستهبلند‪ ،‬چند ردای سیاه و کتابهای جادویی‬
‫جورواجور به چشم میخورد‪ .‬روی میزتحریرش یک قفس پرندهی بزرگ و خالی قرار داشت‬
‫که جغد سفیدش‪ ،‬هدویگ‪ ،‬همیشه در آن مینشست‪ .‬در قسمتی از سطح میزتحریر که‬
‫توسط هدویگ اشغال نشده بود حلقههای کاغذ پوستی اینجاوآنجا به چشم میخورد‪.‬‬
‫کنار تختش روی زمین کتابی که دیشب قبل از خواب سرگرم خواندن آن بود با صفحات‬
‫باز افتاده بود‪ .‬همهی تصویرهای کتاب متحرک بودند‪.‬‬

‫افرادی که رداهای نارنجی پررنگ به تن داشتند سوار بر جاروی پرنده از اینسو به آنسوی‬
‫تصویر میرفتند و توپ سرخرنگی را به هم پاس میدادند‪.‬‬

‫هری بهطرف کتاب رفت و آن را برداشت و به تصویر خیره شد‪ .‬یکی از جادوگرها توپ را‬
‫به درون حلقهای در ارتفاع پانزده متری پرتاب کرد و یک گل تماشایی را به ثمر رساند‪.‬‬
‫هری کتاب را محکم بست‪ .‬در آن لحظه حتی کوئیدیچ که ازنظر هری بهترین ورزش دنیا‬
‫بود هم نمیتوانست حواس او را پرت کند‪ .‬کتاب پرواز با تیم کنونز را روی میز کنار تختش‬
‫گذاشت‪ .‬آنگاه به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد تا نگاهی به خیابان بیندازد‪.‬‬

‫سپیدهدم روز یکشنبه بود و در آن ساعت پریوت درایو درست مثل هر خیابان خوشنام‬
‫دیگر حومهی شهر به نظر میرسید‪ .‬پردهی همهی خانهها کشیده بود‪ .‬تا آنجا که چشم‬
‫هری در تاریکی تشخیص میداد در خیابان پرنده پر نمیزد‪ .‬حتی یک گربه هم در خیابان‬
‫نبود‪.‬‬

‫اما‪ ...‬اما‪ ...‬هری دوباره با بیقراری به سمت تختش رفت و روی آن نشست‪ .‬دوباره‬
‫انگشتش را روی جای زخمش کشید‪ .‬این درد پیشانیاش نبود که او را آزار میداد‪ .‬هری‬
‫با درد و جراحت نامأنوس نبود‪ .‬یک بار تمام استخوانهای دست راستش از بین رفت و‬
‫او درد طاقتفرسای رویش استخوانهای دستش را در طول یکشب تحمل کرد‪ .‬مدتی‬
‫پسازآن حادثه یک نیش سی سانتیمتری زهرآلود در همان دستش فرورفت‪.‬‬

‫همین سال گذشته هنگام پرواز با جاروی پرندهاش از ارتفاع پانزده متری سقوط کرد‪ .‬او‬
‫به حوادث و جراحتهای عجیبوغریب عادت داشت‪ .‬برای کسی که وارد مدرسهی علوم‬
‫و فنون جادوگری هاگوارتز شده بود و همهی دردسرها را به خود جذب میکرد مواجهه با‬
‫اینگونه حوادث اجتنابناپذیر بود‪.‬‬

‫آنچه هری را میآزرد این بود که آخرین بار سوزش زخمش به دلیل نزدیک بودن ولدمورت‬
‫ایجاد شده بود‪ ...‬اما اکنون ‪ ...‬امکان نداشت ولدمورت آنجا باشد‪ .‬امکان نداشت ولدمورت‬
‫در پریوت درایو کمین کرده باشد‪ ...‬محال بود‪.‬‬

‫هری در سکوت اتاق گوشش را تیز کرد‪ .‬آیا انتظار شنیدن صدای غژغژ پله یا خشخش‬
‫یک شنل را داشت؟ با شنیدن صدای خروپف بلند پسرخالهاش دادلی از اتاق مجاور از جا‬
‫پرید‪.‬‬

‫هری به خود آمد‪ .‬رفتارش احمقانه بود‪ .‬غیر از خودش و عمو ورنون و خاله پتونیا و دادلی‬
‫هیچکس دیگری در خانه نبود‪ .‬آنها نیز در آن لحظه بدون هیچ دغدغهای به خواب آرام‬
‫و شیرین فرورفته بودند‪.‬‬

‫هری خانوادهی دورسلی را هنگام خواب بیشتر از سایر اوقات دوست داشت زیرا در زمان‬
‫بیداری هیچ کمکی به او نمیکردند‪ .‬عمو ورنون و خاله پتونیا و دادلی تنها خویشاوندان‬
‫هری بودند‪ .‬آنها مشنگ (غیر جادویی) بودند و از جادو و جادوگری بهشدت بدشان‬
‫میآمد و این بدین معنا بود که هری در خانهی آنها همانقدر ارزش و احترام داشت که‬
‫یک سبد پر از آشغال‪ .‬آنها برای توجیه غیبتهای طوالنی هری در طول سه سال تحصیلی‬
‫گذشته در هاگوارتز به همه گفته بودند که او به مرکز امنیتی سنت بروتوس ویژهی پسران‬
‫مجرم ناسازگار رفته است‪ .‬آنها بهخوبی واقف بودند که هری جادوگر زیر سن قانونی‬
‫محسوب میشود و در خارج از مدرسه اجازهی استفاده از سحر و جادو را ندارد بااینحال‬
‫هر بار مشکلی در خانه پیش میآمد او را مقصر میدانستند‪.‬‬

‫هری بههیچوجه نمیتوانست به آنها اعتماد کند یا دربارهی زندگیاش در دنیای جادویی‬
‫با آنها حرف بزند‪ .‬به فکرش رسید که وقتی دورسلیها بیدار شدند به سراغشان برود و‬
‫دربارهی سوزش جای زخمش با آنها صحبت کند یا نگرانیاش از بابت ولدمورت را با‬
‫آنها در میان بگذارد اما حتی از تصور چنین کاری به خنده افتاد‪ .‬درواقع این ولدمورت‬
‫بود که باعث شده بود هری ناچار شود با دورسلیها زندگی کند‪ .‬اگر ولدمورت نبود جای‬
‫زخم صاعقه مانند هم روی پیشانی هری نبود‪ ،‬اگر ولدمورت نبود هری هنوز پدر و مادر‬
‫داشت ‪...‬‬

‫شبی که ولدمورت به خانهی پدر و مادر هری رفت و آن دو را به قتل رساند هری یکساله‬
‫بود‪.‬‬

‫ولدمورت‪ ،‬قدرتمندترین جادوگر تبهکار قرن‪ ،‬در طول یازده سال روزبهروز نیرومندتر شده‬
‫بود‪ .‬او پس از کشتن والدین هری چوبدستیاش را به سمت هری نشانه گرفت و‬
‫طلسمی را به کاربرد که در طول اوجگیری قدرتش با استفاده از آن بسیاری از جادوگران و‬
‫ساحرههای بزرگسال را از پا انداخته بود؛ اما طلسم ولدمورت به طرز اعجابانگیزی خنثی‬
‫شد و بهجای کشتن هری بهسوی خودش بازگشت‪ .‬هری زنده ماند و جز زخم صاعقه‬
‫مانند روی پیشانیاش هیچ صدمهی دیگری ندید؛ اما ولدمورت تبدیل به موجودی شد‬
‫که بهزور زنده بود‪.‬‬

‫قدرتش از بین رفت‪ ،‬زندگیاش رو به تباهی گذاشت و ناپدید شد‪ .‬ترس و وحشتی که‬
‫سالها بر جامعهی مخفی جادوگران حاکم بود از میان رفت‪ .‬پیروان ولدمورت پراکنده‬
‫شدند و هری پاتر مشهور و سرشناس شد‪.‬‬

‫وقتی هری در سالروز یازدهسالگیاش فهمید که جادوگر است مات و متحیر شد اما از آن‬
‫عجیبتر این بود که در دنیای مخفی جادوگران همه با نام او آشنا بودند و این مایهی‬
‫عذابش میشد‪ .‬وقتی وارد هاگوارتز شد به هر جا میرفت سرها به سویش میچرخید و‬
‫از پشت سرش صدای پچپچ دانشآموزان را میشنید؛ اما اکنون دیگر به این وضعیت‬
‫عادت کرده بود‪ .‬در پایان تابستان امسال قرار بود چهارمین سال تحصیلش در هاگوارتز را‬
‫آغاز کند و برای برگشتن به قلعه روزشماری میکرد‪.‬‬
‫اما هنوز دو هفته دیگر مانده بود‪ .‬بار دیگر با ناامیدی به گوشه و کنار اتاقش نگاه کرد و‬
‫چشمش به کارتهایی افتاد که دو نفر از بهترین دوستانش برای تبریک سالروز تولدش‬
‫در آخر ماه ژوئیه برایش فرستاده بودند‪ .‬اگر برای آنها دربارهی درد و سوزش جای زخمش‬
‫مینوشت چه میگفتند؟‬

‫بالفاصله صدای وحشتزدهی هرمیون گرنجر در گوشش پیچید که میگفت‪« :‬جای زخمت‬
‫درد میکنه؟ هری یه وقت این موضوعو سرسری نگیریها‪ ...‬برای پروفسور دامبلدور نامه‬
‫بنویس! منم میرم ببینم کتاب انواع بیماریهای جادویی رایج چیزی نوشته یا نه ‪ ...‬ممکنه‬
‫دربارهی اثر زخم طلسمها چیزی داشته باشه ‪»...‬‬

‫بله‪ ،‬هرمیون چنین پیشنهادی میکرد‪ :‬یکراست به سراغ مدیر مدرسهی ها گوارتز برو و‬
‫در این میان به کتابی مربوط با موضوع مراجعه کن‪ .‬هری از پنجره بیرون را نگاه کرد و به‬
‫آسمان تیرهی نیلیرنگ خیره شد‪.‬‬

‫شک داشت که در آن وضعیت مطالعهی کتابها فایدهای به حالش داشته باشد‪ .‬تا آنجا‬
‫که میدانست خودش تنها کسی بود که از طلسم جادوگری مانند ولدمورت جان سالم به‬
‫در برده بود؛ بنابراین پیدا کردن عوارض ناراحتیاش در فهرست کتاب انواع بیماریهای‬
‫جادویی رایج بسیار غیرمحتمل بود اما دربارهی اطالع دادن به مدیر مدرسه ‪ ...‬مشکل‬
‫اینجا بود که هری نمیدانست دامبلدور در تعطیالت تابستان به کجا میرود‪ .‬لحظهای‬
‫دامبلدور را با ریش بلند سفید‪ ،‬ردای بلند و کاله نوکتیز و جادوگریاش مجسم کرد که در‬
‫ساحل یکی از دریاها دراز کشیده و به بینی قوزدار و کشیدهاش کرم ضد آفتاب میمالد و‬
‫از تصور چنین صحنهای خنده بر لبش نشست‪ .‬البته هری اطمینان داشت که هدویگ‪،‬‬
‫دامبلدور را‪ ،‬هر جا که باشد‪ ،‬پیدا میکند‪ .‬سابقه نداشت جغد هری در رساندن نامهها‪،‬‬
‫حتی نامههای بدون آدرس‪ ،‬درمانده باشد؛ اما برای او چه باید مینوشت؟‬

‫پروفسور دامبلدور عزیز‪ ،‬ببخشید که مزاحمتان شدم ولی میخواستم به اطالعتان برسانم‬
‫که امروز صبح جای زخمم درد گرفت‪ .‬ارادتمند شما‪ ،‬هری پاتر!‬
‫چنین نامهای هرچند که هنوز از ذهنش خارج نشده بود مضحک به نظر میرسید‪.‬‬

‫هری سعی کرد واکنش دوست خوب دیگرش رون ویزلی را مجسم کند‪ .‬بالفاصله صورت‬
‫پر کک مک و بینی کشیدهی رون در برابر چشمهای هری پدیدار شد که مات و متحیر به‬
‫او نگاه میکرد و میگفت‪« :‬جای زخمت درد گرفت؟ ولی امکان نداره اسمشونبر نزدیکت‬
‫باشه‪ ،‬نه؟ منظورم اینه که ‪ ...‬اگه نزدیکت بود میفهمیدی‪ ،‬درسته؟ سعی میکرد یه جوری‬
‫کلکتو بکنه‪ ،‬نه؟ راستش نمیدونم چی بگم‪ ،‬هری‪ .‬ممکنه تیر کشیدن گاه و بی گاه اثر زخم‬
‫طلسما عادی باشه ‪ ...‬حاال من از بابام میپرسم ‪»...‬‬

‫آقای ویزلی جادوگر متشخص و کارآمدی بود که در بخش سوءاستفاده از محصوالت‬


‫مشنگی در وزارت سحر و جادو کار میکرد؛ اما تا آنجا که هری میدانست در زمینهی انواع‬
‫طلسم و نفرین تخصصی نداشت‪ .‬درهرصورت‪ ،‬هری بههیچوجه مایل نبود همهی اعضای‬
‫خانوادهی ویزلی بفهمند که او برای سوزش چنددقیقهای جای زخمش آنقدر پریشان شده‬
‫است‪ .‬خانم ویزلی بیشتر از هرمیون دستپاچه میشد‪ .‬فرد و جرج‪ ،‬برادرهای‬
‫شانزدهسالهی دوقلوی رون نیز احتماال ً گمان میکردند هری خودش را باخته است‪ .‬هری‬
‫خانوادهی ویزلی را بیشتر از هر خانوادهی دیگری در دنیا دوست داشت و قرار بود یکی‬
‫از همین روزها هری را به خانهشان دعوت کنند (رون چیزی دربارهی جام جهانی کوئیدیچ‬
‫گفته بود)‪ .‬نمیخواست در تمام مدتی که در نزد آنها بود به پرسشهای حاکی از نگرانی‬
‫آنها دربارهی جای زخمش جواب بدهد‪.‬‬

‫هری بندانگشتهایش را ماساژ داد‪ .‬در آن لحظه بیش از هر چیز نیاز داشت با کسی‬
‫حرف بزند (و یادآوری این موضوع برایش شرمآور بود)‪ ،‬با کسی مثل پدر و مادر‪ ...‬نیاز به‬
‫جادوگر بزرگسالی داشت که بتواند بدون خجالت مشکلش را با او در میان بگذارد و‬
‫نظرش را بپرسد‪ ...‬کسی که او را دوست داشته باشد و از جادوی سیاه سر دربیاورد‪...‬‬

‫آنگاه جواب معمایش را یافت‪ .‬جوابش چنان ساده و بدیهی بود که هری از اینکه بالفاصله‬
‫به یادش نیفتاده بود حیرتزده شد‪ ...‬مشکلگشای او سیریوس بود‪.‬‬
‫هری از تختش پایین پرید و باعجله پشت میزتحریرش نشست‪ .‬یک حلقه کاغذ پوستی‬
‫جلو کشید‪ ،‬قلم پر عقابیاش را در مرکب فروبرد و نوشت‪« :‬سیریوس عزیز»‪ .‬آنگاه لحظهای‬
‫درنگ کرد‪ .‬به دنبال کلمات مناسبی میگشت که بهوسیلهی آنها مشکلش را بهروشنی‬
‫بیان کند‪ .‬هنوز از اینکه از اول به یاد سیریوس نیفتاده بود در حیرت بود؛ اما چندان هم‬
‫تعجب نداشت زیرا همین دو ماه پیش فهمیده بود که سیریوس پدرخواندهاش است‪.‬‬

‫عدم حضور سیریوس در زندگی هری دلیل خاصی داشت‪ .‬سیریوس تا دو ماه پیش در‬
‫آزکابان بود‪.‬‬

‫آزکابان زندان رعبانگیز جادوگرها بود که موجوداتی به نام دیوانهساز نگهبان آن بودند‪.‬‬
‫این موجودات خبیث و پلید فاقد قدرت بینایی و مکندهی روح بودند و وقتی سیریوس از‬
‫زندان فرار کرد برای یافتن او به هاگوارتز آمدند؛ اما سیریوس بیگناه بود‪ .‬سیریوس به‬
‫اتهام قتلهایی زندانی شده بود که دمباریک یکی از طرفداران ولدمورت مرتکب آنها‬
‫شده بود و در حال حاضر همه او را مرده میپنداشتند؛ اما هری و رون و هرمیون‬
‫میدانستند که او زنده است‪ .‬آنها سال گذشته با دمباریک روبهرو شده بودند اما تنها‬
‫کسی که حرف آنها را باور کرد پروفسور دامبلدور بود‪.‬‬

‫در طول یک ساعت استثنایی و باشکوه‪ ،‬هری گمان میکرد که برای همیشه از دورسلیها‬
‫جدا میشود زیرا سیریوس به او گفته بود بهمحض اینکه بیگناهیاش ثابت شود هر ی‬
‫میتواند به خانهی او برود و تا ابد با او زندگی کند‪.‬‬

‫بااینکه سیریوس نتوانست در کنار هری باشد وجودش برای هری مفید واقع شد‪ .‬اگر‬
‫سیریوس نبود هری نمیتوانست وسایل مدرسهاش را به اتاقخوابش بیاورد‪ .‬پیش از آن‬
‫دورسلیها چنین اجازهای به او نمیدادند‪ .‬اصرار دورسلیها به محدود و محروم نگهداشتن‬
‫هری بهعالوهی ترسشان از قدرتهای خارقالعادهی او باعث شده بود که در تابستان‬
‫سالهای گذشته صندوق مدرسهی هری را در انبار زیر پله بگذارند و در آن را قفل کنند؛ اما‬
‫از زمانی که فهمیدند یک جانی خطرناک پدرخواندهی هری است رفتارشان بهکلی تغییر‬
‫کرد‪ .‬هری فراموش کرده بود به آنها بگوید که سیریوس بیگناه است‪.‬‬

‫از زمانی که هری به پریوت درایو برگشته بود تا آنوقت دو نامه از سیریوس به دستش‬
‫رسیده بود؛ اما سیریوس هیچیک از نامهها را با جغد نفرستاده بود (ارسال نامه با جغدها‬
‫روش عادی جادوگران برای فرستادن نامه بود)‪ .‬هر دو نامه را پرندههای بزرگ و رنگارنگ‬
‫استوایی به دست هری رسانده بودند‪ .‬هدویگ از ورود آن مهاجمین پرزرقوبرق خشنود‬
‫نشد و با اکراه به آنها اجازه داد که پیش از بازگشت از ظرف آبش بنوشند‪ .‬هری برخالف‬
‫هدویگ از آنها خوشش آمده بود‪ .‬آن دو پرنده او را به یاد درختان نخل و شنهای‬
‫سفید ساحلی میانداختند و آرزو میکرد سیریوس هر جا که بود خوش و خرم باشد‬
‫(ازآنجاکه ممکن بود کسی مخفیانه نامهها را بخواند سیریوس محل اقامتش را به هری‬
‫نگفته بود)‪.‬‬

‫بعید بود که دیوانهسازها بتوانند مدت زیادی در آفتاب شدید دوام بیاورند‪ .‬شاید سیریوس‬
‫هم به همین دلیل به جنوب رفته بود‪ .‬نامههای سیریوس که اکنون در حفرهای زیر‬
‫کفپوش شل اتاق در زیر تخت هری پنهان بود نشان میداد که او شاد و راحت است‪ .‬او‬
‫در هر دو نامه به هری یادآوری کرده بود که هرگاه به کمکش نیاز داشت با او تماس بگیرد‬
‫و هری اکنون به کمکش نیاز داشت ‪...‬‬

‫نور کمرنگی که پیش از طلوع خورشید پدیدار میشود اتاق را روشنتر کرده بود و به نظر‬
‫میرسید نور چراغ ضعیفتر شده است‪ .‬سرانجام وقتی خورشید طلوع کرد و انوار‬
‫طالییاش بر دیوار اتاق تابید و صدای جنبوجوشی از اتاق عمو ورنون و خاله پتونیا به‬
‫گوش رسید هری کاغذهای پوستی مچاله شده را از روی میز جمع کرد و بار دیگر نامهاش‬
‫را خواند‪.‬‬

‫سیریوس عزیز‪،‬‬
‫از نامهای که برام نوشتی متشکرم‪ .‬اون پرنده خیلی بزرگ بود و بهزحمت از پنجره وارد‬
‫اتاقم شد‪ .‬اینجا همهچیز مثل قبله‪ .‬برنامهی رژیم غذایی دادلی درست پیش نمیره‪ .‬دیروز‬
‫وقتی داشت چند تا پیراشکی رو دزدکی به اتاقش میبرد خاله مچشو گرفت‪ .‬بهش گفتن‬
‫اگه یه بار دیگه از این کارها بکنه پول توجیبی شو قطع میکنن‪ .‬خالصه دادلی عصبانی‬
‫شد و پلیاستیشنشو از پنجره بیرون انداخت‪ .‬پلیاستیشن یه جور دستگاه کامپیوتریه که‬
‫بازیهای مختلفی داره‪ .‬خیلی مسخرهس! آخه هنوز قسمت سوم بازی جدیدشو نگرفته‬
‫که سرش گرم بشه‪ .‬من حالم خوبه و کامالً راحتم‪ .‬آخه دورسلیها از این وحشت دارن که‬
‫سروکلهی تو پیدا بشه و همه شونو تبدیل به خفاش کنی‪ .‬امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد‪.‬‬
‫جای زخمم دوباره درد گرفت‪ .‬آخرین باری که جای زخمم درد گرفت زمانی بود که ولدمورت‬
‫توی هاگوارتز بود؛ اما گمون نکنم اآلن این دورو اطراف باشه‪ ،‬درسته؟ تا حاال شنیدی که‬
‫جای زخم طلسمها بعد از چند سال به درد و سوزش بیفتند؟ همینکه هدویگ برگرده این‬
‫نامه رو برات میفرستم‪ .‬آخه رفته شکار و هنوز نیامده‪ .‬سالم منو به کجمنقار برسون‪.‬‬

‫هری‪.‬‬

‫هری به خود گفت‪« :‬آره‪ ،‬اینطوری بهتره‪ ».‬دلیلی نداشت خوابش را برای سیریوس‬
‫بنویسد‪ .‬نمیخواست سیریوس تصور کند که او آشفته و نگران است‪ .‬کاغذ پوستی را تا‬
‫کرد و روی میزش گذاشت که وقتی هدویگ برگشت آن را بفرستد‪ .‬آنگاه از جایش‬
‫برخاست و کشوقوسی به بدنش داد‪ .‬بار دیگر در کمدش را باز کرد و بدون آنکه به آینه‬
‫نگاه کند لباس پوشید تا برای صرف صبحانه به طبقهی پایین برود‪.‬‬
‫فصل سوم‪ :‬دعوت‬
‫وقتی هر ی به آشپزخانه رفت هر سه عضو خانواده دورسلی دور میز نشسته بودند‪.‬‬

‫هنگامیکه هر ی وارد شد و نشست هیچیک از آنها به او نگاه نکردند‪ .‬صورت بزرگ و‬


‫سرخ عمو ورنون پشت روزنامهی «دیلی میل»‬

‫پنهان شده بود‪ .‬خاله پتونیا که لبهایش را محکم بر روی دندانهای اسبیاش میفشرد‬
‫داشت یک گریپفروت را به چهار قسمت تقسیم میکرد‪.‬‬

‫دادلی ناراحت و عبوس بود و به نظر میرسید نسبت به قبل جای بیشتری را اشغال کرده‬
‫است‪ .‬با توجه به اینکه او قبالً یکطرف میز آشپزخانه را اشغال میکرد کامالً مشخص بود‬
‫که در مدتی کوتاه بیشازاندازه چاق شده است‪ .‬وقتی خاله پتونیا یکچهارم گریپفروت‬
‫را بدون ذرهای شکر در بشقاب دادلی گذاشت و با حالتی عصبی گفت‪« :‬بفرمایین‪،‬‬
‫دیدی (مخفف دادلی) جونم‪ ».‬دادلی به او چپچپ نگاه کرد‪ .‬از وقتی دادلی با گزارش پایان‬
‫سالش برای گذراندن تابستان به خانه برگشته بود آب خوش از گلویش پایین نرفته بود‪.‬‬

‫عمو ورنون و خاله پتونیا مثل همیشه موفق شدند برای نمرات بدش عذر موجهی پیدا‬
‫کنند‪ .‬خاله پتونیا همیشه اصرار داشت که دادلی پسر فوقالعاده بااستعدادی است اما‬
‫متأسفانه آموزگارهایش او را درک نمیکنند‪ .‬عمو ورنون نیز میگفت‪« :‬من که هیچوقت‬
‫دلم نمیخواست پسرم از اون بچههای خر خون و نازناز ی باشه‪ ».‬بخشی از گزارش پایان‬
‫سال به انتقاد از قلدریهای دادلی اختصاص داشت اما عمو ورنون و خاله پتونیا به این‬
‫قسمت توجه چندانی نشان ندادند‪ .‬فقط خاله پتونیا با چشمهای پر از اشک گفت‪« :‬درسته‬
‫که این بچهیه ذره شلوغ و شاد و شنگوله اما آزارش به مورچه هم نمی رسه‪».‬‬

‫بااینهمه‪ ،‬در انتهای گزارش بخش بسیار جالبی از اظهارنظر پرستار مدرسه را گلچین کرده‬
‫بودند که حتی عمو ورنون و خاله پتونیا هم نتوانستند آن را توجیه کنند‪ .‬خاله پتونیا‬
‫هقهقکنان میگفت که استخوانبندی دادلی درشت است و چاقیاش فقط پف است‪.‬‬
‫او اصرار داشت که دادلی در سن رشد است و بدنش به مقدار زیادی غذا نیاز دارد؛ اما‬
‫گذشته از همهی این حرفها‪ ،‬واقعیت این بود که در هیچیک از فروشگاههایی که پوشاک‬
‫مدرسه را میفروختند شلوارکی بهاندازهی دادلی پیدا نمیشد‪ .‬پرستار مدرسه فهمیده بود‬
‫خاله پتونیا (که هنگام بررسی اثرانگشت روی دیوارهای تمیز خانهیا هنگام زیر نظر گرفتن‬
‫آمدوشد همسایهها بیاندازه تیزبین بود) از دیدن چه چیز ی اجتناب میورزد و آن این‬
‫بود که نهتنها دادلی نیاز ی به تغذیهی اضافی نداشت بلکه ازنظر وزن و ابعاد بدن‬
‫بهاندازهی یک بچه نهنگ آدمخوار شده بود‪.‬‬

‫خالصه بعد از دادوبیداد و بگومگوهایی که کف اتاق هر ی را به لرزه درآورد و بعدازآنکه‬


‫خاله پتونیا مثل ابر بهار اشک ریخت سرانجام رژیم غذایی جدید تصویب شد‪ .‬برنامهی‬
‫غذایی روزانهی دادلی را که پرستار مدرسه اسملتینگ فرستاده بود روی در یخچال‬
‫چسباندند‪ .‬خوراکیهای محبوب دادلی (مثل نوشابههای گازدار‪ ،‬کیک‪ ،‬انواع شکالت و‬
‫همبرگر) را از یخچال درآوردند و در عوض آن را با انواع میوه و سبزیجات یا به قول عمو‬
‫ورنون با «غذای خرگوش» پر کردند‪ .‬خاله پتونیا اصرار داشت که همهی خانواده طبق‬
‫برنامهی غذایی دادلی غذا بخورند تا دادلی احساس ناراحتی نکند‪ .‬خاله پتونیا یکچهارم‬
‫گریپفروت را نیز به هر ی داد‪ .‬هر ی بالفاصله متوجه شد که گریپفروتش خیلی کوچکتر‬
‫از گریپفروت دادلی است‪ .‬از قرار معلوم ازنظر خاله پتونیا بهترین راه برای تقویت روحیهی‬
‫دادلی این بود که دادلی مطمئن شود که خودش دستکم بیشتر از هر ی میخورد‪.‬‬

‫اما خاله پتونیا نمیدانست در حفرهی زیر کفپوش شل طبقهی باال چه چیزهایی پنهان‬
‫شده است‪ .‬او بههیچوجه نمیدانست که هر ی طبق برنامهی غذایی دادلی پیش نمیرود‪.‬‬
‫هر ی بهمحض اینکه فهمید در طول تابستان باید با خوردن هویج رنده شده زنده بماند‬
‫هدویگ را نزد دوستانش فرستاد و از آنها تقاضای کمک کرد‪ .‬آنها نیز به نحو احسن‬
‫به تقاضای او پاسخ گفتند‪ .‬هدویگ با یک بستهی بزرگ پر از غذاهای سبک و فاقد شکر‬
‫(زیرا والدین هرمیون دندانپزشک بودند) از خانهی هرمیون برگشت‪ .‬هاگرید‪ ،‬شکاربان‬
‫ها گوارتز‪ ،‬یک کیسهی بزرگ از کیک کشمشی دستپخت خودش را برای هر ی فرستاد‬
‫(اما هر ی به آنها لب نزد زیرا بهاندازهی کافی دستپخت هاگرید را چشیده بود)‪ .‬خانم‬
‫ویزلی همراه ب ِا ارول‪ ،‬جغد خانوادگیشان‪ ،‬یک کیک میوهای بزرگ و تعدادی پیراشکی‬
‫جورواجور فرستاد‪ .‬پنج روز تمام طول کشید تا خستگی سفر از تن ارول بیچاره که پیر و‬
‫ضعیف بود بیرون رفت‪ .‬هر ی در روز تولدش (که دورسلیها بهکلی آن را نادیده گرفتند)‬
‫چهار کیک بزرگ از سوی رون‪ ،‬هرمیون‪ ،‬هاگرید و سیریوس دریافت کرد‪ .‬هنوز دو کیک‬
‫تولد دستنخورده مانده بود و هر ی که میخواست زودتر به طبقهی باال برود و صبحانهی‬
‫درستوحسابی بخورد بدون هیچ شکایتی شروع به خوردن گریپفروت کرد‪.‬‬

‫عمو ورنون روزنامهاش را کنار گذاشت و با دلخور ی بینیاش را باال کشید‪ .‬به ربع‬
‫گریپفروت خودش نگاهی انداخت و غرولند کنان به خاله پتونیا گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همه ش همینه؟‬

‫خاله پتونیا نگاه معنیداری به او کرد و با سرش به دادلی اشاره کرد که حاال گریپفروت‬
‫خودش را تا آخر خورده بود و با چشمهای ریز خوک مانندش با ناراحتی به گریپفروت‬
‫هر ی چشم دوخته بود‪.‬‬

‫عمو ورنون آه عمیقی کشید و باعث شد سبیلهای پرپشتش به هم بریزد‪ .‬سپس قاشقش‬
‫را برداشت‪.‬‬

‫زنگ در به صدا درآمد‪ .‬عمو ورنون از روی صندلیاش بلند شد و به سمت هال رفت‪ .‬دادلی‬
‫همینکه دید حواس مادرش به کتر ی معطوف شده است فرصت را غنیمت شمرد و‬
‫بهسرعت برق باقیماندهی گریپفروت عمو ورنون را کش رفت‪.‬‬

‫هر ی صدای گفتگویی را از سمت در شنید‪ .‬بعد صدای خندهی کسی و بالفاصله جواب تند‬
‫عمو ورنون به گوش رسید‪ .‬آنگاه در خانه بسته شد و هر ی صدای پاره شدن کاغذی را از‬
‫سمت هال شنید‪.‬‬

‫خاله پتونیا قور ی را روی میز گذاشت و با کنجکاوی به اطرافش نگاه کرد تا بفهمد عمو‬
‫ورنون برای چه معطل شده است‪ .‬کنجکاویاش دیر ی نپایید و یک دقیقهی بعد عمو‬
‫ورنون به آشپزخانه برگشت‪ .‬از شدت خشم چهرهاش کبود شده بود‪ .‬با عصبانیت به هر ی‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آهای‪ ،‬تو! زودباش بیا توی اتاق نشیمن ببینم‪.‬‬

‫هر ی که نمیدانست این بار چه خطایی از او سر زده است مات و متحیر از جایش برخاست‬
‫و به دنبال عمو ورنون به اتاق مجاور رفت‪ .‬عمو ورنون در را محکم پشت سرش بست‪.‬‬

‫عمو ورنون به سمت بخار ی دیوار ی رفت و چنان به سمت هر ی برگشت گویی میخواست‬
‫حکم توقیف او را اعالم کند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬که اینطور؛ که اینطور!‬

‫هر ی خیلی مشتاق بود که از او بپرسد «مگر چه شده است» اما بهتر دید که صبح اول‬
‫وقت اعصاب عمو ورنون را تحریک نکند بهخصوص که در محدودیت غذایی شدیدی به‬
‫سر میبرد؛ بنابراین به این نتیجه رسید که مؤدبانه قیافهی حیرتزده به خود بگیرد‪.‬‬

‫عمو ورنون یک کاغذ نامه ارغوانی را جلوی هر ی تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این همین اآلن رسید‪ .‬یه نامه ست که به تو مربوط میشه‪.‬‬

‫هر ی گیج و سردرگم شده بود‪ .‬چه کسی برای عمو ورنون نامه فرستاده و در آن دربارهی‬
‫هر ی نوشته بود؟ چه کسی را میشناخت که نامهاش را بهوسیلهی پستچی بفرستد؟‬

‫عمو ورنون به هر ی چشمغره رفت و با صدای بلند شروع به خواندن نامه کرد‪:‬‬

‫آقا و خانم دورسلی عزیز‪،‬‬

‫متأسفانه سعادت آشنایی با شما را نداشتهام اما مطمئنم که هر ی مطالب زیادی را دربارهی‬
‫پسرم رون برایتان بازگو کرده است ‪.‬‬

‫شاید هر ی به اطالعتان رسانده باشد که مسابقهی جام جهانی کوئیدیچ دوشنبهشب‬


‫هفتهی آینده برگزار میشود و شوهرم آرتور از طریق یکی از دوستانش در ادارهی ورزش و‬
‫تفریحات جادویی وزارت سحر و جادو موفق به تهیهی بلیت شده است‪.‬‬
‫ازآنجاکه ممکن است در طول عمر هرکسی چنین فرصتی یکبار بیشتر پیش نیاید‬
‫امیدوارم اجازه بدهید که هر ی را با خود به تماشای این مسابقه ببریم‪ .‬بعد از سی سال‬
‫این اولین بار است که انگلستان میزبان جام جهانی کوئیدیچ است و تهیهی بلیت کار‬
‫چندان آسانی نیست‪ .‬اگر هر ی بتواند بقیه تعطیالت تابستان را در خانه ما بماند بینهایت‬
‫خوشحال میشویم و در پایان تعطیالت او را صحیح و سالم به ایستگاه میرسانیم تا به‬
‫مدرسه بازگردد‪.‬‬

‫اگر هر ی جواب این نامه را در اسرع وقت به روش عادی برایمان بفرستد بهتر است زیرا‬
‫پستچی مشنگها هیچوقت به خانهی ما نیامده و گمان نمیکنم از محل خانهمان اطالعی‬
‫داشته باشد‪ .‬امیدوارم هرچه زودتر بتوانیم هر ی را مالقات کنیم ‪.‬‬

‫ارادتمند شما مالی ویزلی‬

‫پینوشت‪ :‬امیدوارم تعداد تمبرهایی که به نامه میزنیم کافی باشد‪.‬‬

‫عمو ورنون بعد از خواندن نامه چیز دیگر ی را از جیب پیراهنش درآورد و غرولند کنان‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینو ببین‪.‬‬

‫عمو ورنون پاکت نامهی خانم ویزلی را باال گرفت و هر ی بهزحمت توانست جلوی خندهاش‬
‫را بگیرد‪ .‬غیر از مربعی به ضلع ‪ 5.2‬سانتیمتر در روی پاکت نامه که خانم ویزلی در آن‬
‫آدرس خانهی دورسلیها را با خط بسیار ریز نوشته بود بقیهی پاکت نامه پوشیده از تمبر‬
‫بود‪.‬‬

‫هر ی با حالتی که گویی هرکسی ممکن است مرتکب اشتباه خانم ویزلی شود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبه‪ ،‬بهاندازهی کافی تمبر زده‪.‬‬

‫چشمهای عمو ورنون برقی زد و درحالیکه دندانهایش را برهم میفشرد گفت‪:‬‬


‫‪ -‬پستچی تعجب کرده بود‪ .‬خیلی دلش میخواست بدونه این نامه از کجا اومده‪ .‬برای‬
‫ً‬
‫حتما به نظرش مسخره بوده دیگه‪.‬‬ ‫همینم زنگ زد‪.‬‬

‫هر ی حرفی نزد‪ .‬شاید عصبانیت بیشازاندازهی عمو ورنون از دیدن آنهمه تمبر روی‬
‫پاکت نامه عجیب به نظر برسد اما هر ی که مدتی با دورسلی ها زندگی کرده بود بهخوبی‬
‫میدانست که چرا آنها از مشاهده چیزهایی که ذرهای غیرعادی به نظر برسند آنقدر‬
‫ناراحت و عصبانی میشوند‪ .‬آنها از این وحشت داشتند که کسی بفهمد آنها با افرادی‬
‫مانند خانم ویزلی ارتباط دارند (هرچند که این ارتباط بسیار جزئی بود‪).‬‬

‫هر ی میکوشید قیافهاش عادی به نظر برسد و عمو ورنون همچنان به او چپچپ نگاه‬
‫میکرد‪ .‬اگر هر ی حرف احمقانهای نمیزد و رفتار نابجایی نمیکرد ممکن بود بتواند از‬
‫لذتبخشترین فرصت عمرش بهرهمند شود‪ .‬او منتظر ماند تا عمو ورنون شروع به صحبت‬
‫کند اما او فقط به هر ی چشمغره میرفت‪ .‬سرانجام هر ی تصمیم گرفت سکوت را بشکند‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس‪ ...‬باالخره می تونم برم؟‬

‫صورت بزرگ و برافروخته عمو ورنون منقبض شد و موهای سبیل پرپشتش تکان خورد‪.‬‬
‫هر ی میتوانست حدس بزند که در پشت آن چهرهی غضبناک چه میگذرد‪ .‬کشمکش‬
‫ناخوشایندی میان دو خواستهی اساسی عمو ورنون درگرفته بود‪ .‬اگر به هر ی اجازهی رفتن‬
‫میداد او را خوشحال میکرد و این چیز ی بود که عمو ورنون سیزده سال تمام با آن مبارزه‬
‫کرده بود‪ .‬از سوی دیگر اگر به او اجازه میداد بقیهی تعطیالت را نزد خانوادهی ویزلی‬
‫بماند برخالف انتظارش دو هفته زودتر از شر او خالص میشد‪ .‬عمو ورنون از حضور هر ی‬
‫در خانهاش متنفر بود‪ .‬شاید برای آنکه بیشتر فرصت فکر کردن داشته باشد بار دیگر به‬
‫نامهی خانم ویزلی نگاه کرد‪ .‬با انزجار به امضای خانم ویزلی در پایین نامه نگاهی انداخت‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال این زن کی هست؟‬


‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قبالً دیدینش‪ .‬مادر دوستمه‪ .‬همون که آخر ترم پیش به ایستگاه هاگ‪ ...‬قطار‬
‫مدرسهمون اومده بود‪.‬‬

‫چیز ی نمانده بود کلمه «هاگوارتز» از دهانش بپرد و همین برای عصبانی کردن عمو ورنون‬
‫کافی بود‪ .‬در خانهی دورسلیها هیچکس نام مدرسهی هر ی را بر زبان نمیآورد‪.‬‬

‫عمو ورنون سرش را باال گرفت و قیافهاش درهم رفت گویی سعی میکرد چیز ناخوشایندی‬
‫را به خاطر بیاورد‪ .‬سرانجام با غرولند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همون زن خپله؟ که چند تا بچهی قد و نیم قد مو قرمز داشت؟‬

‫هر ی اخم کرد‪ .‬ازنظر هر ی عمو ورنون خیلی بیانصاف بود که خانم ویزلی را «خپل» خطاب‬
‫میکرد درحالیکه پسر خودش توانسته بود به وضعیتی که از سن سهسالگی او را تهدید‬
‫میکرد برسد و رشد عرضیاش بسیار بیشتر از رشد طولیاش باشد‪.‬‬

‫عمو ورنون بار دیگر به نامه نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬کوئیدیچ ‪ ...‬کوئیدیچ ‪ ...‬این دیگه چه کوفتیه؟‬

‫هر ی برای دومین بار رنجیدهخاطر شد و بسیار کوتاه و مختصر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه نوع ورزشه‪ .‬بازیکنا موقع باز ی سوار جارو‪...‬‬

‫عمو ورنون با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی خب ‪ ...‬خیلی خب!‬

‫هر ی در کمال خرسندی آثار مبهم ترس را در چهرهی او میدید‪ .‬کامالً مشخص بود که‬
‫تحمل شنیدن کلمه «جاروی پرنده» را در اتاق نشیمنش ندارد‪ .‬بار دیگر با خواندن نامه‬
‫خود را مشغول کرد‪ .‬هر ی از حرکت لبهایش فهمید که جملهی «جواب این نامه را در‬
‫اسرع وقت به روش عادی برایمان بفرستد» را میخواند‪.‬‬
‫عمو ورنون اخمهایش را درهم کشید و با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورش از روش عادی چیه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورش روش عادی خودمونه‪...‬‬

‫و پیش از آنکه عمو ورنون حرفش را قطع کند ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی پست جغدی‪ ،‬پست عادی جادوگرها‪.‬‬

‫عمو ورنون چنان خشمگین شد که گویی هر ی فحش زنندهای را بر زبان آورده بود‪.‬‬
‫درحالیکه از خشم میلرزید با نگرانی نگاه سریعی به پنجره انداخت‪ .‬انگار انتظار داشت‬
‫همسایهها پشت شیشهی پنجره‪ ،‬فالگوش ایستاده باشند‪ .‬سپس با چهرهای برافروخته‬
‫از خشمی ناگهانی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چند دفعه باید بهت بگم که توی این خونه دربارهی این چیزهای غیرعادی حرف نزن؟‬
‫اینطوری به من نگاه نکن‪ .‬همین لباسایی که تنت کردی لباساییه که من و پتونیا به توی‬
‫نمکنشناس دادیم ‪...‬‬

‫هر ی با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته بعدازاینکه برای دادلی کوچیک شد‪.‬‬

‫بلوز ی که هر ی به تن داشت چنان برایش گشاد بود که بهناچار آستینش را پنج بار تا زده‬
‫بود تا دستش از آن دربیاید و بلندی آن به زانویش میرسید و شلوار جین گشاد و گندهاش‬
‫را میپوشاند‪.‬‬

‫عمو ورنون که از خشم میلرزید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چه طرز حرف زدنه؟‬


‫هر ی دیگر تاب تحمل نداشت‪ .‬دیگر دورانی که مجبور بود از تکتک دستورهای مسخرهی‬
‫دورسلی ها اطاعت کند به سر رسیده بود‪ .‬او طبق برنامهی رژیم غذایی دادلی غذا نمیخورد‬
‫و حتیالمقدور اجازه نمیداد عمو ورنون مانع رفتنش به مسابقهی نهایی جام جهانی‬
‫کوئیدیچ شود‪.‬‬

‫هر ی نفس عمیق و آرامی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬پس من نمی تونم مسابقهی جام جهانی رو ببینم‪ .‬حاال‪ ،‬می تونم برم؟ نامهای که‬
‫برای سیریوس نوشتم نیمهکاره مونده‪ .‬میخوام زودتر برم و تمومش کنم‪ .‬پدرخونده مو‬
‫که میشناسین‪...‬‬

‫تیرش به هدف خورده بود‪ .‬اکنون هر ی خونی را که بهصورت عمو ورنون میدوید مشاهده‬
‫میکرد‪.‬‬

‫صورتش درست مثل بستنی شاهتوتی شده بود که آن را هم زده باشند‪ .‬عمو ورنون سعی‬
‫کرد خود را آرام نشان دهد اما هر ی ترس و واهمه را در چشمهای ریزش میدید‪ .‬عمو‬
‫ورنون با آرامشی ساختگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دار ی ‪ ...‬دار ی براش نامه مینویسی؟‬

‫هر ی با حالتی خودمانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬آخه خیلی وقته که ازم خبر نداره‪ ،‬خودتون که میدونین اگه ازم بیخبر باشه یه وقت‬
‫فکر می کنه مشکلی برام پیش اومده‪.‬‬

‫هر ی دیگر چیز ی نگفت و منتظر ماند تا از تأثیر جمالتش لذت ببرد‪ .‬او کمابیش میدانست‬
‫در زیر موهای پرپشت و تیره و مرتب عمو ورنون چه میگذرد‪ .‬اگر مانع نامه نوشتن هر ی‬
‫به سیریوس میشد امکان داشت سیریوس فکر کند با هر ی بدرفتار ی کردهاند‪ .‬اگر به هر ی‬
‫اجازه نمیداد به جام جهانی کوئیدیچ برود او این موضوع را برای سیریوس مینوشت و‬
‫سیریوس میفهمید که با هر ی بدرفتار ی کردهاند‪ .‬عمو ورنون فقط یکراه در پیش رو‬
‫داشت‪ .‬هر ی بهخوبی میتوانست فکر او را بخواند درست مثل این بود که صورت‬
‫سبیلویش شفاف شده باشد‪ .‬هر ی سعی کرد لبخند نزند و حالت عادی چهرهاش را حفظ‬
‫کند‪ ...‬و آنگاه‪...‬‬

‫‪ -‬باشه‪ .‬بهت اجازه میدم که به این مسابقهی مسخره‪ ...‬مسابقهی احمقانه بر ی ‪ ...‬چه می‬
‫دونم همین جام جهانی دیگه ‪ ...‬برای این ‪ ...‬این ‪ ...‬ویزلیها نامه بنویس و بهشون بگو‬
‫که باید بیان دنبالت‪ ،‬فهمیدی؟ من وقت ندارم تو رو از اینور مملکت به اون ور مملکت‬
‫ببرم‪ .‬میتونی بقیهی تعطیالتم همونجا بمونی‪ .‬حاال میتونی به پدر‪ ...‬پدرخونده ت‪...‬‬
‫بگی‪ ...‬بگی که‪ ...‬بگی که دار ی میر ی‪.‬‬

‫هر ی با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪.‬‬

‫هر ی درحالیکه سعی میکرد از خوشحالی جستوخیز نکند برگشت و به سمت در اتاق‬
‫نشیمن رفت‪ .‬او میتوانست برود‪ ...‬میتوانست به خانهی ویزلیها برود‪ .‬میتوانست‬
‫مسابقهی نهایی جام جهانی کوئیدیچ را تماشا کند!‬

‫وقتی از اتاق نشیمن بیرون رفت و وارد هال شد چیز ی نمانده بود که به دادلی بخورد‪.‬‬
‫احتماال ً دادلی به خیال اینکه عمو ورنون با هر ی دعوا خواهد کرد از پشت در اتاق دزدکی‬
‫به حرفهایشان گوش میداده است‪.‬‬

‫او از دیدن هر ی که به پهنای صورتش میخندید جا خورد‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجب صبحونه ی فوقالعادهای بود‪ ،‬من که دارم میترکم‪ .‬تو چی؟‬

‫هر ی که به قیافهی مات و مبهوت دادلی میخندید از پلهها سهتایکی باال رفت و خود را‬
‫به اتاقش رساند‪.‬‬
‫پیش از هر چیز چشمش به هدویگ افتاد که بازگشته بود‪ .‬روی قفسش نشسته بود و با‬
‫چشمهای درشت کهرباییرنگش به هر ی نگاه میکرد‪ .‬از طرز باز و بسته کردن منقارش‬
‫فهمید که از چیز ی ناراحت شده است‪.‬‬

‫آنچه موجب ناراحتی هدویگ شده بود بالفاصله خود را نشان داد‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخ!‬

‫چیز ی شبیه به یک توپ تنیس کوچک خاکستر ی به یکطرف سر هر ی برخورد کرده بود‪.‬‬
‫هر ی با عصبانیت سرش را ماساژ داد و سرش را بلند کرد تا ببیند چه چیز ی به سرش‬
‫خورده است‪ .‬چشمش به یک جغد کوچک و ظریف افتاد که در کف دستش جا میگرفت‬
‫و مثل جرقههای آتشبازی با شور و هیجان دور اتاق ویژویژ میکرد‪ .‬هر ی متوجه شد که‬
‫جغد کوچک نامهای را جلوی پایش انداخته است‪ .‬هر ی خم شد و نامه را برداشت‪.‬‬
‫بالفاصله دستخط رون را شناخت و پاکت نامه را پاره کرد‪ .‬در داخل پاکت یک یادداشت‬
‫بود‪.‬‬

‫از خطوط کجومعوج آن معلوم بود که رون آن را باعجله نوشته است‪.‬‬

‫هر ی! بابا بلیت گرفته! دوشنبهشب ایرلند و بلغارستان باز ی میکنن‪ .‬مامان برای مشنگها‬
‫نامه نوشته که اجازه بدن پیش ما بمونی‪ .‬شاید تا حاال نامه به دستشون رسیده باشه ‪...‬‬
‫چون نمی دونم سرعت پست مشنگی چه قدره این یادداشتو با خر برات میفرستم ‪.‬‬

‫هر ی به کلمهی «خر» چشم دوخت و بعد سرش را بلند کرد و به جغد کوچک نگاه کرد که‬
‫در آن لحظه دور چراغ سقف میچرخید‪ .‬آن پرنده بههیچوجه به خر شباهت نداشت‪.‬‬
‫شاید نتوانسته بود خط رون را درست بخواند‪ .‬او به خواندن ادامه داد‪:‬‬

‫چه مشنگها اجازه بدن چه اجازه ندن ما میایم دنبالت‪ .‬حیفه که جام جهانی رو از دست‬
‫بدی‪ .‬مامان و بابام فکر کردن بهتره اول وانمود کنن که اجازهی اونا براشون مهمه‪ .‬اگه‬
‫جوابشون مثبت بود فور ی یه نامه با خر برام بفرست که ما ساعت پنج بعدازظهر یکشنبه‬
‫بیایم دنبالت‪ .‬اگه هم جوابشون منفی بود فور ی خرو بفرست بیاد‪ .‬درهرحال ما ساعت‬
‫پنج بعدازظهر روز یکشنبه میایم دنبالت ‪.‬‬

‫ً‬
‫رسما کارشو شروع کرده‪ .‬توی سازمان همکاریهای‬ ‫هرمیون امروز بعدازظهر میرسه‪ .‬پرسی‬
‫جادویی بینالمللی کار میکنه‪ .‬یادت باشه تا وقتی اینجایی یک کلمه دربارهی کشورهای‬
‫خارجی حرف نزنی وگرنه از زندگی سیر میشی‪.‬‬

‫به امید دیدار رون‬

‫جغد کوچک اکنون ارتفاعش را کم کرده بود و دیوانهوار باالی سر هری جیرجیر میکرد‪.‬‬
‫هری گمان میکرد علت آنهمه هیجان این باشد که توانسته است نامه را درست به‬
‫مقصد برساند و از انجام کارش به خود میبالد‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آروم بگیر‪ ،‬بابا! بیا اینجا‪ .‬باید جواب نامه رو ببر ی‪.‬‬

‫جغد پر زد و روی قفس هدویگ نشست‪ .‬هدویگ سرش را بلند کرد و با انزجار به آن نگاه‬
‫کرد گویی میخواست بگوید اگر جرئت دار ی یکقدم جلوتر بیا‪.‬‬

‫هر ی بار دیگر قلم پرعقابیاش را به دست گرفت‪ ،‬یک تکه کاغذ پوستی سفید برداشت و‬
‫روی آن نوشت‪:‬‬

‫رون‪ ،‬همه چی رو به راهه‪ .‬مشنگها اجازه دادن که بیام‪ .‬فردا ساعت پنج بعدازظهر‬
‫میبینمت‪.‬‬

‫قربان تو هر ی‬
‫هر ی کاغذ را تا کرد تا کوچک شد و با زحمت فراوان آن را به پای جغد بست که از فرط‬
‫هیجان باال و پایین میپرید؛ همینکه یادداشت را محکم به پایش بست جغد پر زد و‬
‫رفت‪ .‬از پنجره خارج شد و ازنظر ناپدید گشت‪.‬‬

‫هر ی بهطرف هدویگ برگشت و از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬حال و حوصلهی یه سفر دور و درازو دار ی؟‬

‫هدویگ با غرور و متانت هوهو کرد‪ .‬هر ی نامهاش را برداشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میتونی این نامه رو به دست سیریوس برسونی؟ پس صبر کن تا تمومش کنم‪.‬‬

‫هر ی تای نامه را باز کرد و باعجله یک پینوشت در پایین آن نوشت‪:‬‬

‫من دارم میرم خونهی ویزلیها و تا آخر تابستون اونجا میمونم‪ .‬اگر خواستی با من تماس‬
‫بگیر ی اونجام‪ .‬بابای رون برامون بلیت جام جهانی رو گرفته!‬

‫نامه به پایان رسید و هر ی آن را به پای هدویگ بست‪ .‬هدویگ آرامتر از همیشه ایستاده‬
‫بود گویی میخواست نشان بدهد که یک جغد نامهرسان واقعی چه گونه باید رفتار کند‪.‬‬
‫هر ی به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من دارم میرم خونهی رون ویزلی‪ .‬وقتی برگشتی بیا اونجا‪.‬‬

‫هدویگ با مهربانی به دست هر ی نوک زد‪ ،‬سپس بالهای بزرگش را باز کرد و پروازکنان‬
‫از پنجره بیرون رفت ‪.‬‬

‫هر ی آنقدر آن را نگاه کرد تا ازنظرش ناپدید شد‪ .‬سپس به زیر تختش خزید‪ ،‬کفپوش‬
‫شل زیر تختش را برداشت و یک تکهی بزرگ از کیک تولدش را کند‪ .‬همانجا روی زمین‬
‫نشست و با لذتی وصفناپذیر شروع به خوردن آن کرد‪ .‬او میتوانست کیک بخورد‬
‫درحالیکه دادلی چیز ی جز گریپفروت برای خوردن نداشت‪ ،‬آن روز تابستانی دلپذیر ی‬
‫بود‪ ،‬فردا قرار بود از پریوت درایو برود‪ ،‬جای زخمش بدون هیچ درد و سوزشی کامالً عادی‬
‫بود و قرار بود به تماشای جام جهانی کوئیدیچ برود‪ .‬در آن لحظه هیچچیز نمیتوانست او‬
‫را نگران و ناراحت کند‪ ،‬حتی لرد ولدمورت‪.‬‬
‫فصل چهارم‪ :‬بازگشت به پناهگاه‬

‫تا ساعت دوازده بعدازظهر روز بعد هر ی وسایل مدرسه و سایر وسایل ارزشمندش (ازجمله‬
‫شنل نامرئی که از پدرش به ارث برده بود‪ ،‬جاروی پرندهای که سیریوس برایش خریده بود‪،‬‬
‫نقشهی سحرآمیز هاگوارتز که فرد و جرج ویزلی سال گذشته به او داده بودند) را در‬
‫صندوقش گذاشته بود‪ .‬او همهی غذاها را از حفرهی مخفی زیر کفپوش شل اتاقش‬
‫برداشته و چند بار به همهی سوراخ سنبههای اتاقش سرک کشیده بود که کتابهای‬
‫جادویی یا قلم پر ی را جا نگذاشته باشد‪ .‬جدول روزهای باقیمانده تا اول سپتامبر را که‬
‫روزبهروز باعالقه آنها را خط میزد نیز از دیوار کنده بود‪.‬‬

‫فضای خانهی شمارهی چهار پریوت درایو بسیار پرتنش بود‪ .‬تصور ورود یک گروه جادوگر‬
‫به خانهی دورسلیها آنها را نگران و عصبی کرده بود‪ .‬وقتی هر ی به عمو ورنون اطالع‬
‫داد که ویزلیها در ساعت پنج بعدازظهر روز بعد به دنبالش میآیند عمو ورنون حسابی‬
‫وحشتزده شد و بالفاصله با صدای خرناس مانندی گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم بهشون گفته باشی که لباس درستوحسابی بپوشن‪ .‬آخه من خودم دیدم که‬
‫شماها چهجور ی لباس میپوشین‪ .‬امیدوارم محبت کنن و لباس عادی بپوشن‪ .‬همین‪.‬‬

‫دل هر ی به شور افتاد‪ .‬به یاد نداشت که آقا یا خانم ویزلی را با لباسهایی دیده باشد که‬
‫ازنظر دورسلیها عادیاند‪ .‬فرزندانشان گاهی اوقات در تعطیالت لباس مشنگی‬
‫میپوشیدند اما آقا و خانم ویزلی همیشه رداهای بلندی به تن داشتند که همگی کموبیش‬
‫کهنه و بیرنگورو بودند‪ .‬اینکه همسایهها چه فکر میکردند اصالً برای هر ی اهمیتی‬
‫نداشت‪ .‬ناراحتی او این بود که اگر ویزلیها با لباس جادوگر ی ظاهر میشدند و کابوس‬
‫وحشتناک دورسلیها به حقیقت میپیوست ممکن بود عمو ورنون بسیار گستاخانه با‬
‫آنها برخورد کند‪.‬‬

‫عمو ورنون بهترین کتوشلوارش را پوشید‪ .‬شاید خیلیها تصور کنند که او برای‬
‫خوشامدگویی به میهمانان آماده شده بود اما هر ی میدانست که عمو ورنون میخواهد‬
‫با ابهت و ترسناک به نظر برسد‪.‬‬

‫دادلی الغرتر از قبل به نظر میرسید نه بهاینعلت که رژیم غذاییاش سرانجام اثر کرده بود‬
‫بلکه از شدت ترس چنین به نظر میرسید‪ .‬دفعه قبل که دادلی با یک جادوگر بزرگ جثه‬
‫روبهرو شد یک دم فردار خوکی درآورد که پشت شلوارش را سوراخ کرد و بیرون آمد‪ .‬عمو‬
‫ورنون و خاله پتونیا ناچار شدند او را به یک بیمارستان خصوصی در لندن ببرند و‬
‫بهوسیلهی عمل جراحی آن را بردارند‪ .‬خالصه تعجبی نداشت که دادلی درحالیکه با دو‬
‫دست باسنش را گرفته بود میدوید و یکوری از این اتاق به آن اتاق میرفت تا هدف‬
‫قبلی را در معرض دید دشمن قرار ندهد‪.‬‬

‫آن روز در سکوت کامل نهار خوردند‪ .‬دادلی از نهار آن روز (که پنیر َدلمه و کرفس خردشده‬
‫بود) شکایتی نکرد‪ .‬خاله پتونیا که اصالً غذا نخورد‪ .‬دستبهسینه نشسته بود و لبهایش‬
‫را طور ی برهم میفشرد انگار داشت زبانش را میجوید‪ ،‬انگار داشت جمالت تند و گزندهای‬
‫را که دلش میخواست نثار هر ی کند‪ ،‬میجوید و فرومیداد‪ .‬عمو ورنون با بداخالقی از‬
‫آنسوی میز به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با ماشین میان دیگه‪ ،‬نه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ ِِ-‬ا‪...‬‬
‫هر ی به این موضوع فکر نکرده بود‪ .‬ویزلیها برای بردن او چطور به آنجا میآمدند؟ آنها‬
‫دیگر اتومبیل نداشتند‪ .‬اتومبیل فورد آنجلیای سابقشان اکنون در جنگل ممنوع هاگوارتز‬
‫آزاد و رها پرسه میزد؛ اما در سال گذشته آقای ویزلی اتومبیل وزارت سحر و جادو را امانت‬
‫گرفته بود‪ .‬شاید امروز هم چنین قصدی داشت‪ .‬هر ی گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬به گمانم بله‪.‬‬

‫عمو ورنون باخشم و غضب نفسش را بیرون داد‪ .‬در شرایط عادی عمو ورنون بیبروبرگرد‬
‫از هر ی میپرسید که آقای ویزلی چه نوع اتومبیلی سوار میشود زیرا عادت داشت از روی‬
‫مدل و قیمت اتومبیل دربارهی صاحبش قضاوت کند؛ اما حتی اگر آقای ویزلی یک فرار ی‬
‫داشت هر ی تردید داشت که عمو ورنون نسبت به او نظر خوبی پیدا کند‪.‬‬

‫هر ی بیشتر بعدازظهر را در اتاقش گذراند‪ .‬تحمل دیدن خاله پتونیا را نداشت زیرا او هر‬
‫چند لحظه یکبار از الی پردهی تور ی طور ی به خیابان نگاه میکرد انگار یک کرگدن فرار ی‬
‫آن اطراف بود‪ .‬سرانجام در ساعت یک ربع به پنج هر ی به طبقه پایین رفت و وارد اتاق‬
‫نشیمن شد‪.‬‬

‫خاله پتونیا بیاختیار کوسنها را صاف و مرتب میکرد‪ .‬عمو ورنون وانمود میکرد که‬
‫روزنامه میخواند اما چشمش روی یک نقطه از آن ثابت مانده بود‪ .‬هر ی اطمینان داشت‬
‫که او گوشهایش را تیز کرده و منتظر شنیدن صدای اتومبیل از پشت در خانهشان است‪.‬‬
‫دادلی روی یکی از مبلها نشسته بود و دستهای گوشتالویش را زیر باسنش گذاشته‬
‫بود‪ .‬هر ی تاب تحمل آن فضای پراضطراب را نداشت‪ .‬از اتاق بیرون رفت و روی پلههای‬
‫هال نشست‪ .‬چشمش به ساعتش بود و قلبش از شدت هیجان و اضطراب تند تند در‬
‫سینه میتپید‪.‬‬

‫ساعت پنج شد و از پنج گذشت‪ .‬عمو ورنون که با آن کتوشلوار کمی عرق کرده بود در‬
‫ً‬
‫فورا سرش را به داخل‬ ‫ورودی را باز کرد‪ .‬از الی در به باال و پایین خیابان نگاهی انداخت و‬
‫آورد‪ .‬غرولند کنان به هر ی گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اینا که دیر کردن!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬شاید‪ ...‬شاید توی راه بندون گیر کردن‪.‬‬

‫پنج و ده دقیقه شد‪ ...‬پنج و ربع شد‪ ...‬کمکم دل هر ی داشت به شور میافتاد‪ .‬در ساعت‬
‫پنج و نیم صدای خاله پتونیا و عمو ورنون را شنید که در اتاق نشیمن پچپچ میکردند و‬
‫میگفتند‪:‬‬

‫‪ -‬یه ذره مالحظه ندارن‪.‬‬

‫‪ -‬شاید ما میخواستیم جایی بریم‪.‬‬

‫‪ -‬اگر دیر برسن ممکنه توقع داشته باشن شام نگهشون داریم‪.‬‬

‫‪ -‬هیچم از این خبرا نیست‪.‬‬

‫عمو ورنون بعد از گفتن این جمله از جایش برخاست و در اتاق نشیمن شروع به قدم زدن‬
‫کرد‪ .‬هر ی صدای گامهایشان را میشنید‪ .‬عمو ورنون ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی اومدن پسره رو تحویلشون میدیم که برن‪ .‬نباید اینجا معطل بشن‪ .‬البته اگه‬
‫ً‬
‫حتما اشتباه کردن و امروز نمیان‪ .‬باور کن این جور افراد اصالً به وقتشناسی اهمیت‬ ‫بیان‪.‬‬
‫نمیدن‪ .‬شایدم سوار یه اتل قراضه شدن که وسط راه زهوارش در رفته‪.‬‬

‫آ‪...‬خ!‬

‫هر ی از جا پرید‪ .‬از اتاق نشیمن صدای وحشتزدهی دورسلیها میآمد که با دستپاچگی‬
‫میدویدند‪ .‬آنگاه دادلی با چهرهی وحشتزده در را باز کرد و خود را به درون هال انداخت‪.‬‬
‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟ چه خبره؟‬


‫اما دادلی قادر به حرف زدن نبود‪ .‬همانطور که با دو دست باسنش را نگه داشته بود مثل‬
‫اردک دوید و به آشپزخانه رفت‪ .‬هر ی باعجله به اتاق نشیمن رفت‪.‬‬

‫از داخل دودکش مسدود شدهی بخار ی دیوار ی صدای گرمپ گرمپ و تلق تولوق میآمد‪.‬‬
‫یک کندهی گداختهی مصنوعی بر روی منقل بخار ی دیوار ی خودنمایی میکرد‪.‬‬

‫خاله پتونیا که عقب عقب رفته و به دیوار چسبیده بود با هول و هراس به بخار ی نگاه‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این صدا چیه؟ ورنون این صدا چیه؟‬

‫آنها لحظهای دیگر با شک و تردید به همان حال باقی ماندند‪ .‬از درون دودکش مسدود‬
‫بخار ی دیوار ی صدای حرف میآمد‪.‬‬

‫‪ -‬آخ! فرد‪ ،‬نیا‪ ،‬برگرد‪ ،‬مثلاینکه اشتباهی پیش اومده‪ ...‬به جرج بگو ن‪ ...‬آخ! جرج‪ ،‬اینجا‬
‫جا نیست‪.‬‬

‫زود برگرد و به رون بگو‪...‬‬

‫‪ -‬بابا‪ ،‬شاید هر ی صدامونو بشنوه‪ ،‬شاید بتونه مارو از اینجا دربیاره‪.‬‬

‫از پشت منقل برقی بخار ی دیوار ی صدای مشت کوبیدن میآمد‪.‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬هر ی‪ ،‬صدامونو میشنوی؟‬

‫خاله پتونیا و عمو ورنون مثل یک جفت گرگ زخمخورده برگشتند و به هر ی نگاه کردند‪.‬‬
‫عمو ورنون با‬

‫عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چه وضعیه؟ اینجا چه خبر شده؟‬

‫هر ی بهزحمت جلوی خندهی شدیدش را گرفت و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬اونا با پودر پرواز اومدن‪ .‬آخه اونا میتونن از طریق آتیش جابهجا بشن‪ .‬ولی شما راه‬
‫دودکشو بستین‪...‬‬

‫صبر کنین‪...‬‬

‫هر ی به بخار ی دیوار ی نزدیک شد و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬آقای ویزلی‪ ،‬صدای منو میشنوین؟‬

‫صدای گرمپ گرمپ قطع شد‪ .‬یک نفر از داخل دودکش گفت‪« :‬هیس»‪.‬‬

‫‪ -‬آقای ویزلی‪ ،‬من هر یام‪ ...‬راه دودکش بسته است‪ .‬نمی تونین از اینجا وارد خونه بشین‪.‬‬

‫صدای آقای ویزلی به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لعنت به این شانس! آخه برای چی راه دودکشو بستن؟‬

‫‪ -‬آخه منقل برقی خریدن‪ .‬منقل الکتریکی‪.‬‬

‫آقای ویزلی با شور و هیجان گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما ببینمش‪...‬‬ ‫‪ -‬جدی میگی؟ گفتی الکتریکی؟ دوشاخه هم داره؟ وای خداجون‪ ،‬باید‬
‫بذارین فکر کنم ببینم‪َ ...‬ای ‪ ...‬تویی رون؟‬

‫صدای رون نیز به صداهای دیگر اضافه شد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا چی کار میکنین؟ مشکلی پیش اومده؟‬

‫صدای فرد به گوش رسید که با نیش و کنایه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬هیچ مشکلی پیش نیومده‪ .‬ما خودمون میخواستیم به این روز بیفتیم‪.‬‬

‫صدای جرج که تودماغی شده بود و به نظر میرسید بینیاش به دیوار دودکش فشرده‬
‫شده است گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونی چهقدر داره بهمون خوش میگذره‪.‬‬


‫آقای ویزلی با صدای خفهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬بچهها‪ ،‬بذارین فکر کنم ببینم چهکار باید بکنیم‪ ...‬آره‪ ...‬تنها راهش همینه‪ ...‬عقب‬
‫وایسا هر ی‪.‬‬

‫هر ی عقب عقب رفت تا به کاناپه رسید؛ اما عمو ورنون جلو رفت و نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬صبر کن ببینم! چی کار میخوای بکنی‪...‬‬

‫بوم !‬

‫منقل برقی به آنسوی اتاق پرتاب شد‪ .‬دیوارهی دودکش منفجر شد‪ .‬آقای ویزلی و فرد و‬
‫جرج و رون با کوهی از پارهآجر و خردهسنگ به درون اتاق پرتاب شدند‪ .‬خاله پتونیا جیغ‬
‫زد و از پشت روی میز چایخوری افتاد اما قبل از آنکه به زمین بیفتد عمو ورنون او را‬
‫گرفت و با دهان باز به ویزلیها که همگی از دم موی قرمز داشتند و به فرد و جرج که‬
‫مثل سیب از وسط نصف شده بودند خیره شد‪ .‬آقای ویزلی عینکش را صاف کرد و‬
‫دودههای نشسته بر ردای سبز بلندش را پاک کرد و سپس عینکش را باال زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینطوری بهتر شد‪ .‬شما باید خاله و شوهرخالهی هر ی باشین!‬

‫آقای ویزلی که مردی الغر و بلندقامت و طاس بود بهطرف عمو ورنون رفت و دستش را‬
‫دراز کرد تا با او دست بدهد اما عمو ورنون چند قدم عقب رفت و خاله پتونیا را نیز با خود‬
‫کشید و برد‪ .‬زبان عمو ورنون بند آمده بود‪ .‬بهترین کتوشلوارش خاکی و کثیف شده بود‪،‬‬
‫گردوخاک بر مو و سبیلش نشسته بود و به نظر میرسید سی سال پیرتر شده است‪.‬‬

‫آقای ویزلی دستش را پایین آورد و به بخار ی دیوار ی منفجرشدهی پشت سرش نگاهی‬
‫انداخت و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا متأسفم که اینطور شد‪ .‬همهاش تقصیر منه‪ .‬اصالً فکرشو نکرده بودم که ممکنه‬ ‫‪-‬‬
‫نتونیم از اینور دربیایم‪ .‬آخه میدونین‪ ،‬من بخار ی دیوار ی شما رو وارد شبکهی پرواز‬
‫کردم‪ ،‬البته فقط برای امروز بعدازظهر‪ ...‬تا بتونیم هر ی رو با خودمون ببریم‪ .‬آخه اگه‬
‫راستشو بخواین بخار ی دیوار ی مشنگها نباید وارد شبکه بشه‪ ...‬اما من با هیئت نظارت‬
‫بر پرواز تماس گرفتم و اونا کارو برام ردیف کردن‪ .‬توی یک چشم به هم زدن براتون‬
‫درستش میکنم‪ ،‬اصالً نگران نباشین؛ اما باید آتیش روشن کنم و بچهها رو بفرستم خونه‪.‬‬
‫بعد بخار ی دیواریتونو درست میکنم و خودمو غیب میکنم‪.‬‬

‫هر ی حاضر بود شرط ببندد که دورسلیها معنی یک کلمه از حرفهای آقای ویزلی را‬
‫نفهمیدهاند‪ .‬آنها هنوز هاج و واج بودند و با دهان باز به آقای ویزلی نگاه میکردند‪ .‬خاله‬
‫پتونیا تلوتلو خورد و پشت سر عمو ورنون ایستاد‪ .‬آقای ویزلی با خوشرویی به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم هر ی‪ ،‬صندوقت آماده ست؟‬

‫هر ی خندهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬طبقهی باالست‪.‬‬

‫فرد بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس ما میریم صندوقتو میاریم‪.‬‬

‫آنگاه چشمکی به هر ی زد و همراه با جرج از اتاق بیرون رفت‪ .‬آن دو میدانستند اتاق‬
‫هر ی کجاست زیرا یکبار در نیمههای شب او را از اتاق فرار ی داده بودند‪ .‬هر ی حدس‬
‫میزد که فرد و جرج میخواهند دادلی را ببینند چون هر ی خیلی از او برایشان حرف زده‬
‫بود‪.‬‬

‫آقای ویزلی که میخواست آن سکوت وحشتناک را بشکند دستهایش را کمی تکان داد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب ‪ ...‬عجب ‪ ...‬عجب ‪ ...‬خونهی قشنگی دارین‪.‬‬

‫آن اتاق که همیشه از تمیز ی برق میزد اکنون پر از آجرپاره و خردهسنگ بود و به همین‬
‫دلیل تعریف آقای ویزلی برای دورسلیها قابلهضم نبود‪ .‬صورت عمو ورنون بار دیگر از‬
‫خشم سرخ شد و خاله پتونیا بار دیگر شروع به جویدن زبانش کرد‪ .‬آن دو چنان ترسیده‬
‫بودند که جرئت حرف زدن نداشتند‪.‬‬

‫آقای ویزلی به اطرافش نگاه کرد‪ .‬او عاشق اسباب و اثاثیهی مشنگها بود‪ .‬هر ی از قیافهی‬
‫آقای ویزلی فهمید که چهقدر دلش میخواهد جلو برود و به تلویزیون و ویدیو نگاهی‬
‫بیندازد‪ .‬آقای ویزلی با زیرکی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایناهم الکتریکیان؟ بله‪ ،‬بله‪ ،‬دوشاخه شو دیدم‪.‬‬

‫سپس رو به عمو ورنون کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من کلکسیون دوشاخه دارم‪ .‬کلکسیون باتر ی هم دارم‪ .‬تعداد باتریهایی که جمع کردم‬
‫خیلی زیاده‪.‬‬

‫همسرم فکر میکنه من دیوونم اما خب‪ ...‬چه میشه کرد‪.‬‬

‫کامالً مشخص بود که عمو ورنون هم فکر میکند او دیوانه است‪ .‬او آهسته خود را کمی‬
‫به سمت چپ کشید تا خاله پتونیا کامالً در پشتش پنهان باشد گویی گمان کرده بود‬
‫هرلحظه ممکن است آقای ویزلی به آنها حملهور شود‪.‬‬

‫ناگهان دادلی وارد اتاق شد‪ .‬هر ی صدای برخورد صندوقش با پلهها را شنید و بالفاصله‬
‫متوجه شد که دادلی از شنیدن این صدا ترسیده و از آشپزخانه به آنجا آمده است‪ .‬دادلی‬
‫در امتداد دیوار جلو رفت و بدون آنکه نگاه وحشتزدهاش را از آقای ویزلی بردارد سعی‬
‫کرد پشت پدر و مادرش پنهان شود‪ .‬بااینکه هیکل عمو ورنون برای پنهان کردن خاله‬
‫پتونیای استخوانی کافی بود برای پنهان کردن دادلی کوچک به نظر میرسید‪.‬‬

‫آقای ویزلی بار دیگر دل به دریا زد بلکه این بار باب صحبت را بگشاید و گفت‪:‬‬

‫‪ ِِ-‬ا‪ ...‬هر ی ‪ ...‬این باید پسرخالهت باشه‪ ،‬نه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بله‪ ،‬این دادلیه‪.‬‬

‫ً‬
‫فورا بهجای دیگر ی نگاه کردند‪ .‬هرلحظه ممکن بود‬ ‫هر ی و رون نگاهی ردوبدل کردند و‬
‫قهقههی خنده را سر بدهند‪ .‬دادلی هنوز با دو دستش به باسنش چنگ زده بود انگار‬
‫میترسید باسنش بیفتد‪ .‬کامالً مشخص بود که آقای ویزلی از مشاهدهی رفتار دادلی‬
‫متعجب شده است و از صحبتهای بعدیاش معلوم بود همانطور که دورسلیها آقای‬
‫ویزلی را دیوانه میپنداشتند آقای ویزلی نیز گمان میکرد دادلی دیوانه است با این تفاوت‬

‫که بهجای ترس‪ ،‬احساس ترحمش برانگیخته شده بود‪ .‬او با مهربانی به دادلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تعطیالت بهت خوش میگذره‪ ،‬دادلی؟‬

‫دادلی صدایی شبیه به زوزه از خود درآورد‪ .‬هر ی متوجه شد که دادلی باسن بزرگش را‬
‫محکمتر گرفته است ‪.‬‬

‫فرد و جرج صندوق هر ی را به اتاق نشیمن آوردند‪ .‬همینکه وارد اتاق شدند به اطراف‬
‫نگاهی کردند و نگاهشان لحظهای روی دادلی متوقف ماند‪ .‬آنگاه خندهای شیطانی بر‬
‫لبهای یکشکلشان نشست‪ .‬آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسیار خب ‪ ...‬بهتره زودتر کارمونو شروع کنیم‪.‬‬

‫او آستینهای ردایش را باال زد و چوبدستیاش را درآورد‪ .‬چشم هر ی به دورسلیها افتاد‬


‫که هر سه باهم به عقب رفتند و به دیوار پشت سرشان چسبیدند‪.‬‬

‫آقای ویزلی چوبدستیاش را بهطرف حفرهی پشت سرش گرفت و گفت‪« :‬بیافروز!»‬
‫بالفاصله شعلههای آتش در بخار ی دیوار ی زبانه کشید گویی چند ساعت بود که آن را‬
‫روشن کرده بودند‪ .‬آقای ویزلی کیسهای از جیبش درآورد و بند آن را باز کرد و مقدار ی‬
‫پودر از داخل آن برداشت و در آتش ریخت‪ .‬بالفاصله شعلههای آتش زبانه کشید و به‬
‫رنگ سبز درآمد‪ .‬آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا‪ ،‬فرد‪ ،‬اول تو برو‪.‬‬


‫‪ -‬اومدم‪ ...‬ای وای‪ ...‬یه لحظه صبر کنین‪...‬‬

‫یک بسته شکالت از جیب فرد درآمده و بر روی زمین افتاده بود‪ .‬تافیهای بزرگ درون آن‬
‫که کاغذهای رنگارنگ داشتند روی زمین پخش شده بودند‪ .‬فرد باعجله تافیها را از روی‬
‫زمین جمع کرد و در جیبش ریخت‪ .‬آنگاه لبخندزنان برای دورسلیها دست تکان داد و‬
‫یکراست به درون آتش رفت و فریاد زد‪:‬‬

‫«پناهگاه!» خاله پتونیا بر خود لرزید و نفسش در سینه حبس شد‪ .‬سپس صدای ویژ ی به‬
‫گوش رسید و فرد ناپدید شد‪ .‬آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬حاال تو برو‪ ،‬جرج‪ ،‬صندوقم با خودت ببر‪.‬‬

‫هر ی در بردن صندوق به درون آتش به جرج کمک کرد و آن را برگرداند تا جرج بهتر بتواند‬
‫آن را نگه دارد‪.‬‬

‫جرج نیز فریاد زد‪« :‬پناهگاه!» و بالفاصله ناپدید شد‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال نوبت توست‪ ،‬رون‪.‬‬

‫رون با خوشرویی از دورسلیها خداحافظی کرد‪ .‬سپس به هر ی خندید و وارد آتش شد‬
‫و فریاد زد‪:‬‬

‫«پناهگاه!» او نیز بالفاصله ناپدید شد‪.‬‬

‫اکنون فقط آقای ویزلی و هر ی باقیمانده بودند‪ .‬هر ی به دورسلیها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس فعالً خداحافظ‪.‬‬

‫آنها جوابش را ندادند‪ .‬هر ی به سمت آتش رفت اما همینکه به انتهای قالیچهی جلوی‬
‫بخار ی دیوار ی رسید آقای ویزلی شانهاش را گرفت و او را نگه داشت‪ .‬او با تعجب به‬
‫دورسلیها نگاه کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هر ی با شما خداحافظی کرد‪ .‬مگه نشنیدین؟‬

‫هر ی زیر لب به آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مهم نیست‪ .‬باور کنین اصالً برام مهم نیست‪.‬‬

‫اما آقای ویزلی شانهی هر ی را رها نکرد و با اندکی رنجش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خواهرزاده تون تابستون سال دیگه برمیگردهها! مطمئنم که دلتون میخواد باهاش‬
‫خداحافظی کنین‪.‬‬

‫عمو ورنون از خشم بر خود لرزید‪ .‬مردی که نیمی از دیوار سالن نشیمنشان را ویران کرده‬
‫بود میخواست به او ادب و نزاکت بیاموزد و این برای عمو ورنون خیلی گران تمام شد‪.‬‬

‫اما عمو ورنون نگاه سریعی به چوبدستی آقای ویزلی انداخت که هنوز در دستش بود و‬
‫با انزجار گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فعالً خداحافظ‪.‬‬

‫هر ی گفت‪« :‬به امید دیدار» و پایش را به درون آتش گذاشت که همچون نفس گرم و‬
‫مطبوع بود‪ .‬در همان لحظه صدایی شبیه استفراغ کردن کسی را از پشت سرش شنید و‬
‫بالفاصله خاله پتونیا شروع به جیغ کشیدن کرد‪.‬‬

‫هر ی روی پاشنهی پا چرخید‪ .‬دادلی دیگر پشت سر والدینش نایستاده بود‪ .‬او کنار میز‬
‫چایخوری روی زمین زانو زده بود و روی یک شیء سی سانتیمتری لزج و جگر ی که از‬
‫دهانش بیرون آمده بود استفراغ میکرد‪.‬‬

‫هر ی که هاج و واج مانده بود لحظهای بعد متوجه شد که آن شیء سی سانتیمتری زبان‬
‫دادلی است‪ .‬در کنار دادلی کاغذ مچاله شده و خوشرنگ یک تافی افتاده بود‪.‬‬

‫خاله پتونیا خود را بر روی زمین کنار دادلی انداخت و نوک زبان متورم و دراز دادلی را در‬
‫دست گرفت‪.‬‬
‫چنانکه انتظار میرفت دادلی نعرهی بلندی زد‪ ،‬کلمات نامفهومی از دهانش خارج شد و‬
‫سعی کرد مادرش را از خود دور کند‪ .‬عمو ورنون با دستپاچگی دستهایش را تکان میداد‬
‫و نعره میزد به همین دلیل آقای ویزلی ناچار شد فریاد بزند تا او حرفش را بشنود‪ .‬آقای‬
‫ویزلی به سمت دادلی رفت و چوبدستیاش را به سمت او گرفت و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬نگران نباشین‪ ،‬خودم درستش میکنم‪.‬‬

‫اما خاله پتونیا که بلندتر از قبل جیغ میکشید خود را روی دادلی انداخت تا بدینوسیله‬
‫او را از دسترس آقای ویزلی دور نگه دارد‪ .‬آقای ویزلی با درماندگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیز ی نیست‪ ،‬باور کنین این یه مسئلهی خیلی سادهست‪ .‬همهاش در اثر اون تافیه‪...‬‬
‫پسرم فرد‪ ...‬خیلی شوخ طبعه‪ ...‬نگران نباشین این فقط یه افسون بزرگ کنندهست‪ ...‬به‬
‫نظر من که غیرازاین نمیتونه باشه‪...‬‬

‫خواهش میکنم اجازه بدین‪ ...‬من میتونم درستش کنم‪...‬‬

‫اما دورسلیها که کارشان از دلگرمیدادن گذشته بود وحشتزدهتر شدند‪ .‬خاله پتونیا‬
‫دیوانهوار گریه میکرد و چنان زبان دادلی را میکشید گویی میخواست آن را از حلقومش‬
‫بیرون بکشد‪ .‬به نظر میرسید دادلی در اثر بزرگی بیاندازهی زبانش و کندوکاو خاله پتونیا‬
‫با آن در حال خفه شدن است‪ .‬عمو ورنون که کنترلش را بهکلی از دست داده بود یک‬
‫مجسمهی چینی را از روی بوفه برداشت و آن را باقدرت بهطرف آقای ویزلی پرتاب کرد؛‬
‫اما آقای ویزلی با عصبانیت چوبدستیاش را در هوا تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بس کنین دیگه‪ ،‬من میخوام کمکتون کنم‪.‬‬

‫عمو ورنون مثل یک ببر زخمخورده مجسمهی چینی دیگر ی را برداشت‪ .‬آقای ویزلی که‬
‫چوبدستیاش را به سمت عمو ورنون گرفته بود فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی تو برو‪ ،‬برو دیگه! من خودم درستش میکنم!‬


‫هر ی نمیخواست از تماشای آن صحنهی جالب محروم شود اما دومین مجسمهای که‬
‫عمو ورنون پرتاب کرد از کنار گوش چپش رد شد و برای همین ترجیح داد که کار را به‬
‫آقای ویزلی بسپارد و زودتر برود‪ .‬هر ی به درون آتش رفت و قبل از آنکه بگوید‪« :‬پناهگاه!»‬
‫برگشت و پشت سرش را نگاه کرد‪ .‬آخرین صحنهای که دید این بود که آقای ویزلی سومین‬
‫مجسمهی عمو ورنون را در دستش منفجر کرد‪ ،‬خاله پتونیا همچنان فریاد میزد و روی‬
‫نیمتنهی دادلی خم شده بود و زبان دادلی همچون یک اژدرمار بزرگ و چسبناک روی‬
‫زمین میغلتید‪ .‬لحظهای بعد با سرعت زیادی به دور خود چرخید و تصویر اتاق نشیمن‬
‫دورسلیها در میان شعلههای سبزرنگ آتش تیرهوتار شد‪.‬‬
‫فصل پنجم‪ :‬جیببرهای جادویی ویزلی‬

‫هر ی دستهایش را به دو طرف بدنش چسبانده بود و لحظهبهلحظه با سرعت بیشتری‬


‫به دور خود میچرخید‪ .‬تصویر تار بخاریهای دیوار ی متعدد با سرعت از جلوی‬
‫چشمهایش میگذشتند‪ .‬کمکم حالت تهوع پیدا کرد و ناچار شد چشمهایش را ببندد‪.‬‬
‫سرانجام وقتی سرعتش کم و کمتر شد‪ .‬دستهایش را جلو برد تا با صورت از بخاری‬
‫آشپزخانهی ویزلیها روی زمین نیفتد‪.‬‬

‫فرد دستش را دراز کرد تا هر ی را از جایش بلند کند و با شور و شوق پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬خوردش؟‬

‫هر ی صاف ایستاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬حاال اون چی بود؟‬

‫فرد با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪« -‬تافی زبون دراز کن» بود‪ .‬من و جرج اختراعش کردیم‪ .‬از اول تابستون تا حاال دنبال‬
‫یکی میگشتیم که امتحانش کنیم‪...‬‬

‫صدای شلیک خنده در آشپزخانهی کوچک پیچید‪ .‬هر ی سرش را برگرداند و چشمش به‬
‫رون و جرج افتاد که همراه با دو جوان مو قرمز دیگر پشت میز نشسته بودند‪ .‬هر ی بااینکه‬
‫قبالً آنها را ندیده بود بالفاصله حدس زد آن دو چه کسانی باید باشند‪ .‬آن دو بیل و‬
‫چارلی دو پسر بزرگتر خانوادهی ویزلی بودند‪.‬‬

‫جوان مو قرمز ی که به هر ی نزدیکتر بود خندید و دستش را دراز کرد تا با هر ی دست‬


‫بدهد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه طور ی‪ ،‬هر ی؟‬

‫وقتی هر ی با او دست داد متوجه شد که کف دستش پر از پینه و تاول است و بالفاصله‬


‫فهمید آن جوان‪ ،‬چارلی است که در رومانی با اژدها کار میکند‪ .‬چارلی از رون و پرسی که‬
‫هر دو دراز و دیالق بودند کوتاهتر و چاقتر و هم هیکل دوقلوها بود‪ .‬صورت پهن و‬
‫مهربانش چنان آفتابسوخته و پر از کک مک بود که برنزه به نظر میرسید‪ .‬هیکلش‬
‫عضالنی بود و روی یکی از بازوهایش اثر سوختگی وسیع و براقی به چشم میخورد‪.‬‬

‫بیل نیز لبخندزنان از جایش برخاست و با هر ی دست داد‪ .‬هر ی از دیدن قیافهی او‬
‫شگفتزده شد‪ .‬هر ی میدانست که بیل برای بانک گرینگوتز کار میکند و قبالً در ها گوارتز‬
‫سرپرست دانشآموزان بوده است به همین دلیل همیشه بیل را یک «پرسی چند سال‬
‫بزرگتر» مجسم کرده بود‪ .‬تصور میکرد او هم مانند پرسی رئیس مآب و مخالف هرگونه‬
‫قانونشکنی است؛ اما در آن لحظه بهترین عبارتی که برای توصیف بیل پیدا کرد آرام و‬
‫خونسرد بود‪ .‬او قد بلندی داشت و موی بلندش را از پشت بسته بود‪ .‬در یکی از‬
‫گوشهایش گوشوارهای به چشم میخورد که چیز ی شبیه دندان نیش از آن آویزان بود‪.‬‬
‫اگر با همان لباسهایی که به تن داشت به یک کنسرت آهنگهای جوانانه میرفت‬
‫بههیچوجه غیرعادی به نظر نمیرسید جز اینکه چکمههایش بهجای چرم از پوست اژدها‬
‫درست شده بود‪.‬‬

‫پیش از آنکه کسی حرف دیگر ی بزند صدای ّ‬


‫پاق خفیفی به گوش رسید و آقای ویزلی کنار‬
‫جرج ظاهر شد‪ .‬هر ی هیچگاه او را چنان خشمگین ندیده بود‪ .‬او فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬اصالً کار بامزهای نکردی‪ ،‬فرد‪ .‬اون چه کوفتی بود که به اون بچه مشنگ دادی؟‬
‫بار دیگر خندهای شیطانی بر لب فرد نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که اونو بهش ندادم‪ ...‬فقط انداختمش‪ ...‬خودش ورش داشت و خوردش‪ .‬تقصیر‬
‫خودش بود‪ .‬من که نگفته بودم اونو بخوره‪.‬‬

‫آقای ویزلی با عصبانیت فریاد زد‪:‬‬

‫ً‬
‫مخصوصا اونو انداختی! می دونستی رژیم داره و بیبروبرگرد اونو میخوره‪.‬‬ ‫‪ -‬تو‬

‫جرج مشتاقانه پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬زبونش چه قدر دراز شد؟‬

‫‪ -‬آقای ویزلی با خشم و غضب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی باالخره پدر و مادرش رضایت دادن که زبونشو کوچیک کنم یه متر و یه چارک شده‬
‫بود‪.‬‬

‫هر ی و برادران ویزلی از خنده رودهبر شدند‪ .‬آقای ویزلی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬خنده نداره ! این کارها رابطهی جادوگرها و مشنگها رو به هم میزنه‪ .‬من نصف عمرمو‬
‫صرف مبارزه با مشنگ آزاری کردهام درحالیکه بچههای خودم‪...‬‬

‫فرد با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای مشنگ بودنش نبود که اونو بهش دادیم!‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬واسهی این بهش دادیم چون خیلی عوضیه و زیادی قلدر ی میکنه‪ ،‬مگه نه هر ی؟‬

‫هر ی باحالتی جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست میگه‪ ،‬آقای ویزلی‪.‬‬

‫آقای ویزلی با عصبانیت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬موضوع این نیست‪ ...‬حاال صبر کنین‪ ،‬اگه به مامانتون نگفتم‪...‬‬

‫صدایی از پشت سر آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی رو به من نگفتی؟‬

‫این صدای خانم ویزلی بود که همان وقت وارد آشپزخانه شد‪ .‬او زن فربه و کوتاهقامتی‬
‫بود که چهرهی بسیار مهربانی داشت و در آن لحظه با سوءظن چشمهایش را تنگ کرده‬
‫بود‪ .‬همینکه چشمهایش به هر ی افتاد لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم هر ی جون‪.‬‬

‫سپس دوباره نگاهش متوجه شوهرش شد و گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬چی رو میخواستی به من بگی‪ ،‬آرتور؟‬

‫آقای ویزلی مردد ماند‪ .‬هر ی میدانست که آقای ویزلی باوجود عصبانیت شدیش نسبت‬
‫به فرد و جرج خیال نداشت ماجرا را برای خانم ویزلی بازگو کند‪ .‬آقای ویزلی با نگرانی به‬
‫همسرش نگاه میکرد و ساکت بود‪ .‬آنگاه دو دختر وارد آشپزخانه شدند و پشت سر خانم‬
‫ویزلی ایستادند‪ .‬یکی از آنها که موهای پرپشت قهوهای داشت و دندانهای پیشینش‬
‫کمی بزرگ بود‪ ،‬هرمیون گرنجر‪ ،‬دوست هر ی و رون بود‪ .‬دختر دیگر که موی قرمز ی داشت‬
‫و ریزنقش بود جینی‪ ،‬خواهر کوچک رون بود‪ .‬هر دو به هر ی لبخند زدند و او نیز در جواب‬
‫به آنها لبخند زد‪ .‬جینی که از زمان اولین مالقاتش با هر ی در پناهگاه شیفتهی او شده‬
‫بود با مشاهدهی لبخند او سرخ شد‪.‬‬

‫خانم ویزلی باحالتی تهدیدآمیز تکرار کرد‪:‬‬

‫‪ -‬چی رو نگفتی‪ ،‬آرتور؟‬

‫آقای ویزلی منمن کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیز مهمی نبود‪ ،‬مالی‪ ...‬فرد و جرج‪ ...‬من خودم دعواشون کردم‪...‬‬
‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دفعه چه دستهگلی به آب دادن؟ فقط امیدوارم مربوط به جیببرهای جادویی‬


‫ویزلیها نباشه که‪...‬‬

‫هرمیون که در آستانهی در آشپزخانه ایستاده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬نمیخوای محل خواب هر ی رو بهش نشون بدی؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودش میدونه کجا باید بخوابه‪ .‬پارسال توی اتاق خودم ‪...‬‬

‫هرمیون نگاه معنیداری کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین همه مون بریم‪.‬‬

‫دوزار ی رون افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان‪ ،‬باشه بریم‪.‬‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬مام میایم‪.‬‬

‫خانم ویزلی با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما همینجا تشریف داشته باشین‪.‬‬

‫هر ی و رون آهسته از آشپزخانه بیرون آمدند و همراه با هرمیون و جینی از راهروی باریک‬
‫گذشتند و از پلکان زهوار دررفتهی خانه باال رفتند که به شکل زیگزاگی تا باالترین طبقه‬
‫ادامه داشت‪ .‬هنگام باال رفتن از پلهها هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬جیببرهای جادویی ویزلیها دیگه چه صیغهایه؟‬

‫رون و جینی خندیدند اما هرمیون نخندید‪ .‬رون آهسته گفت‪:‬‬


‫‪ -‬مامانم وقتی اتاق فرد و جرجو تمیز میکرد یه عالمه برگهی سفارش پیدا کرد‪ .‬یه فهرست‬
‫بلندباال از چیزایی که اختراع کردن و قیمت هرکدوم‪ ...‬خودت که اونا رو میشناسی‪ ،‬وسایل‬
‫شوخی اختراع کردن‪.‬‬

‫چوبدستیهای تقلبی و آبنباتهای مشکلساز و خیلی چیزای دیگه‪ .‬کارشون حرف‬


‫نداره‪ .‬من فکرشم نکرده بودم که اونا توی این مدت مشغول اختراع اینجور چیزا بودن‪.‬‬

‫جینی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اآلن چندساله که همیشه از توی اتاقشون صدای انفجار و تق و توق مییاد ولی توی این‬
‫مدت ما اصالً به فکرمون نرسید که اونا دارن یه چیزایی درست میکنن‪ .‬همیشه فکر‬
‫میکردیم از سروصدا درآوردن خوششون مییاد‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تنها اشکالش اینه که بعضی از این وسایل‪ ،‬یعنی همهشون خطرناکن‪ .‬فرد و جرج تصمیم‬
‫داشتن این وسایلو توی هاگوارتز بفروشن و پول دربیارن ولی وقتی مامانم فهمید اونقدر‬
‫عصبانی شد که کارد میزدی خونش درنمیاومد‪ .‬بهشون گفت دیگه حق ندارن از این‬
‫چیزا درست کنن و بعدشم همهی برگههای سفارشو سوزوند‪ .‬خالصه خیلی از دستشون‬
‫شاکیه‪ .‬آخه توی امتحانات سمج اون امتیاز ی رو که مامانم توقع داشت نگرفتن ‪.‬‬

‫سمج عالمت اختصار ی امتحانات سطوح مقدماتی جادوگر ی بود که دانشآموزان ها گوارتز‬
‫در سن پانزدهسالگی در آن شرکت میکردند‪.‬‬

‫جینی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بعدشم یه جاروجنجال حسابی راه افتاد سر اینکه مامان میگفت اونام مثل بابام باید‬
‫توی وزارت سحر و جادو کار کنن ولی فرد و جرج گفتند که قصد دارن یه مغازهی وسایل‬
‫شوخی باز کنن‪.‬‬
‫در همان وقت در ی در پاگرد دوم باز شد و سر پرسی با عینک قاب شاخی و چهرهی عبوس‬
‫از الی در بیرون آمد‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬پرسی‪.‬‬

‫پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬هر ی‪ .‬ببینم کیه که اینقدر سروصدا میکنه؟ من اینجا دارم کار میکنم‪ ،‬باید زودتر‬
‫گزارش اداره رو تموم کنم‪ .‬اگه بخواین یکسره تاالپ و تولوپ از پلهها باال و پایین برین‬
‫که من نمیتونم کارمو انجام بدم‪.‬‬

‫رون با دلخور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما تاالپ و تولوپ نکردیم‪ .‬داشتیم از پلهها باال میرفتیم‪ .‬حاال اگه مزاحم فعالیتهای‬
‫فوق سر ی وزارت سحر و جادو شدیم ما رو ببخشین‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گزارشت دربارهی چیه؟‬

‫پرسی با غرور و تکبر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دارم برای سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی گزارش مینویسم‪ .‬داریم تالش‬
‫میکنیم که معیار ی برای ضخامت پاتیلها تعیین کنیم‪ .‬بعضی از این پاتیلهای خارجی‬
‫وارداتی خیلی نازکند‪ .‬موارد نشتی پاتیلها افزایش داشته و به میزان سه درصد در سال‬
‫رسیده‪...‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باور کن این گزارش دنیا رو متحول میکنه‪ .‬به نظر من که نشت پاتیلها خبر دستاول‬
‫روزنامهی پیام امروز میشه‪.‬‬

‫پرسی رنگبهرنگ شد و با حرارت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬ممکنه به نظر تو خندهدار باشه‪ ،‬رون‪ ،‬ولی اگه یه قانون بینالمللی در این زمینه تدوین‬
‫نشه بازار پر میشه از پاتیلهای زپرتی خطرناک‪...‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬آره باباجون تو راست میگی‪.‬‬

‫رون این را گفت و از پلهها باال رفت‪ .‬پرسی هم در اتاقش را به هم کوبید‪ .‬وقتی هر ی و‬
‫هرمیون و جینی به دنبال رون سه پاگرد دیگر را پشت سر گذاشتند صدای دادوفریاد بلندی‬
‫از آشپزخانه به گوش رسید‪.‬‬

‫از قرار معلوم آقای ویزلی ماجرای تافیها را به خانم ویزلی گفته بود‪.‬‬

‫اتاقخواب رون در باالترین طبقهی خانه بود و با آخرین بار ی که هر ی به آن رفته بود فرق‬
‫چندانی نکرده بود‪ .‬همان پوسترها از تیم کوئیدیچ محبوب رون که چادلی کنونز نام داشت‬
‫پهلوبهپهلوی هم تمام دیوارهای اتاق را پوشانده بودند و حتی روی سقف شیبدار اتاق‬
‫نیز به چشم میخوردند‪ .‬در تنگ ماهی روی لبهی پنجره که زمانی پر از تخم قورباغه بود‬
‫حاال یک قورباغهی بسیار بزرگ نشسته بود‪ .‬خالخالی‪ ،‬موش سابق رون دیگر در آنجا نبود‬
‫و بهجای آن جغد خاکستر ی کوچکی که نامهی رون را به پریوت درایو آورده بود در یک‬
‫قفس کوچک دیوانهوار باال و پایین میپرید و جیرجیر میکرد‪ .‬رون یکوری یکوری از‬
‫میان دو تخت از چهار تختی که درون اتاق جا داده بودند رد شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خفه شو‪ ،‬خر‪.‬‬

‫سپس رو به هر ی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فرد و جرجم پیش ما میخوابن چون بیل و چارلی توی اتاق اونان‪ .‬پرسی هیچکسو تو‬
‫اتاقش راه نمیده چون کار داره‪.‬‬

‫هر ی از رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬راستی‪ ،‬چرا این جغده رو خر صدا میکنی؟‬

‫جینی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬مسخرهبازی درمیاره‪ .‬اسم کاملش خرچاله (خرچال به معنی مرغابی بزرگ‪ ،‬غاز و هوبره است‪.‬‬
‫(فرهنگ فارسی محمدمعین) م‪.).‬‬

‫رون به طعنه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این منم که مسخرهبازی درمیارم‪ .‬خرچال اصالً اسم مسخرهای نیست‪.‬‬

‫سپس رو به هر ی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جینی خرچال صداش میکرد‪ .‬میگفت اسم بامزهایه‪ .‬بعدش که من خواستم اسمشو‬
‫عوض کنم دیگه دیر شده بود‪ .‬هرچی صداش میکردم اعتنا نمیکرد‪ .‬برای همین خر‬
‫صداش میکنم‪ .‬از بس ارول و هرمسو اذیت میکنه مجبور شدم بیارمش باال‪ .‬بدبختی‬
‫اینه که خود منم اذیت میکنه‪.‬‬

‫خرچال با خوشحالی دور قفسش چرخی زد و با صدای زیرش هوهو کرد‪ .‬هر ی دیگر رون‬
‫را بهخوبی شناخته بود و اینگونه حرف زدنش را جدی نمیگرفت‪ .‬رون دائم از موشش‬
‫خالخالی هم مینالید اما زمانی که همه فکر میکردند کجپا‪ ،‬خالخالی را خورده است‬
‫بیاندازه ناراحت و افسرده شد‪ .‬کجپا گربهی هرمیون بود‪ .‬هر ی از هرمیون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کجپا کجاست؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما توی باغه‪ .‬خیلی دوست داره دنبال جنهای خاکی بدوه‪ .‬آخه تا حاال جن خاکی‬ ‫‪-‬‬
‫ندیده بود‪.‬‬

‫هر ی روی یکی از تختها نشست و به بازیکنان تیم چادلی کنونز نگاه کرد که در پوستر‬
‫روی سقف از اینسو به آنسو پرواز میکردند‪ .‬هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه پرسی خیلی کارشو دوست داره‪.‬‬

‫چهرهی رون درهم رفت و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬دوست داره؟ اگه از بابام حساب نمیبرد باور کن دیگه خونه هم نمیومد‪ .‬وسواس داره‪.‬‬
‫خدا نکنه که حرف رئیسش بیاد وسط‪ .‬یکسره میگه آقای کرواچ اینجور‪ ،‬آقای کرواچ‬
‫اونجور‪ ،‬آقای کرواچ به من گفت‪ ...‬من به آقای کرواچ گفتم‪ ...‬همین روزها نامزدیشونو‬
‫اعالم می کنن!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬تابستون بهت خوش گذشت؟ خوراکیها به دستت رسید؟‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬دستتون درد نکنه‪ .‬اون کیکها جونمو نجات دادن‪.‬‬

‫‪ -‬راستی‪ ،‬چه خبر از‪...‬‬

‫رون حرفش را ناتمام گذاشت زیرا هرمیون به او چشمغره رفته بود‪ .‬هر ی میدانست که‬
‫رون میخواهد دربارهی سیریوس سؤال کند‪ .‬رون و هرمیون برای فرار ی دادن سیریوس‬
‫از چنگ وزارت سحر و جادو تالش فراوانی کرده بودند و بهاندازهی خود هر ی به‬
‫پدرخواندهاش عالقه داشتند؛ اما گفتگو دربارهی سیریوس در حضور جینی عاقالنه نبود‪.‬‬
‫غیر از هر ی و رون و هرمیون و پروفسور دامبلدور هیچکس او را بیگناه نمیدانست و از‬
‫ماجرای فرار او خبر نداشت‪ .‬جینی با کنجکاوی به هر ی و رون نگاه میکرد و هرمیون برای‬
‫اینکه حواس او را پرت کند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه دعواشون تموم شده‪ .‬چطوره بریم پایین و برای آماده کردن شام به مامانت‬
‫کمک کنیم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬بریم‪.‬‬

‫هر چهار نفر از اتاق رون بیرون آمدند و به طبقهی پایین رفتند‪ .‬وقتی به آشپزخانه رسیدند‬
‫خانم ویزلی که پکر به نظر میرسید گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یازده نفر ی اینجا جا نمیشیم‪ .‬توی باغ شام میخوریم‪ .‬دخترها بشقابها رو میبرین‬
‫ً‬
‫لطفا کارد و‬ ‫توی باغ؟ چارلی و بیل دارن میزها رو جفتوجور میکنن‪ .‬شما دو تا هم‬
‫چنگالهارو ببرین‪.‬‬

‫خانم ویزلی جملهی آخر را به هر ی و رون گفت و چوبدستیاش را کمی محکمتر از آنکه‬
‫میخواست بهطرف سیبزمینیهای داخل ظرفشویی تکان داد‪ .‬سیبزمینیها مثل‬
‫گلولهی تفنگ از پوستشان درآمدند و پس از برخورد به درودیوار کمانه کردند‪ .‬خانم ویزلی‬
‫گفت‪« :‬ای داد بیداد!» و بالفاصله چوبدستیاش را به سمت خاکانداز گرفت‪ .‬خاکانداز‬
‫بالفاصله جلو پرید و شروع به جمعآوری سیبزمینیها از روی زمین کرد‪.‬‬

‫خانم ویزلی درحالیکه قابلمه و ماهیتابه را از کابینت درمیآورد با خشم و ناراحتی گفت‪:‬‬
‫«امان از دست این دو تا!» هر ی میدانست که خانم ویزلی دربارهی فرد و جرج صحبت‬
‫میکند‪ .‬خانم ویزلی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم آخرش چه بالیی به سرشون میاد‪ .‬نه هدفی دارن نه هیچی تنها کار ی که خوب‬
‫بلدن اینه که دردسر درست کنن‪...‬‬

‫خانم ویزلی یک قابلمهی بزرگ را روی میز آشپزخانه گذاشت و شروع کرد به چرخاندن‬
‫چوبدستیاش در باالی قابلمه‪ .‬سس غلیظی از انتهای چوبدستی به درون قابلمه ریخت‪.‬‬
‫او با ناراحتی قابلمه را روی اجاق گذاشت و بار دیگر چوبدستیاش را تکان داد تا آن را‬
‫روشن کند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اصالً انگار مغز تو کلهشون نیست‪ .‬همینطوری دارن عمرشونو تلف میکنن‪ .‬اگه به‬
‫خودشون نیان یکی از همین روزها بدجور ی توی دردسر میافتن‪ .‬اگه همهی جغدهایی‬
‫رو که هاگوارتز برای خطاهای بقیهی بچهها برام فرستاده حساب کنی تعدادشون به پای‬
‫جغدهایی نمیرسه که واسه کارهای این دوتا میفرستن‪ .‬اگه همینجوری پیش برن‬
‫آخرش از ادارهی استفادهی نامناسب از سحر و جادو سر درمیارن‪.‬‬
‫خانم ویزلی چوبدستیاش را به سمت کشوی کارد و چنگالها گرفت و تکان داد‪ .‬کشو‬
‫بهسرعت باز شد و وقتی چندین کارد از آن بیرون پریدند و به آنسوی آشپزخانه به پرواز‬
‫درآمدند هر ی و رون جاخالی دادند‪.‬‬

‫خاکانداز سیبزمینیها را دوباره در ظرفشویی انداخت و کاردها با سرعت به سمت آن‬


‫رفتند و شروع به خرد کردن آنها کردند‪ .‬خانم ویزلی چوبدستیاش را روی کابینت‬
‫گذاشت و چند قابلمهی دیگر را از کابینت درآورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم کجای کارمون اشتباه بوده‪ .‬اآلن چندساله که همین آشه و همین کاسه‪ .‬آخه‬
‫اصالً به حرف آدم گوش‪ ...‬اه‪ ...‬عجب گیر ی افتادم!‬

‫همینکه خانم ویزلی چوبدستیاش را برداشت صدای سوت بلندی از آن درآمد و تبدیل‬
‫به یک موش پالستیکی گنده شد‪ .‬خانم ویزلی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬اینم از اون چوبدستیهای تقلبی شونه‪ .‬چند دفعه باید به این دوتا بگم اینارو جلوی‬
‫دست من نگذارین؟ خانم ویزلی چوبدستی خودش را برداشت و همینکه به سراغ‬
‫قابلمهی روی اجاق رفت متوجه شد که سس سوخته است‪.‬‬

‫رون باعجله از کشوها یکمشت کارد و چنگال برداشت و به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا بریم‪ .‬بریم به بیل و چارلی کمک کنیم‪.‬‬

‫آن دو خانم ویزلی را تنها گذاشتند و از در پشتی به حیاط رفتند‪.‬‬

‫هنوز چند قدم پیش نرفته بودند که چشمشان به کجپا‪ ،‬گربهی حنایی هرمیون افتاد که‬
‫پاهایش منحنی و کج بود‪ .‬کجپا بهسرعت از باغ بیرون دوید‪ .‬دم پهن و پشمالویش را‬
‫باال گرفته بود و با سرعت دنبال چیز ی میدوید که به نظر میرسید یک سیبزمینی گلآلود‬
‫پادار باشد‪ .‬هر ی بالفاصله آن موجود را که یک جن خاکی بود شناخت‪ .‬قد آن به یک‬
‫وجب هم نمیرسید و پاهای کوچک و شاخ مانندش هنگام دویدن تاپتاپ صدا میکرد‪.‬‬
‫جن خاکی مثل برق از حیاط رد شد و خود را به داخل یک لنگه چکمهی بلند الستیکی‬
‫انداخت که جلوی در افتاده بود‪ .‬وقتی کجپا پنجهاش را به داخل چکمه فروکرد هر ی صدای‬
‫قهقههی دیوانهوار جن خاکی را شنید‪ .‬در این میان صدای بلند برخورد دو چیز در سمت‬
‫دیگر ساختمان به گوش رسید‪ .‬وقتی وارد باغ شدند منبع صدا را یافتند‪ .‬بیل و چارلی‬
‫چوبدستیهایشان را درآورده بودند و با آنها دو میز رنگ و رو رفته را در هوا بهصورت‬
‫معلق نگه داشته بودند‪ .‬میزها با خشونت به هم میخوردند و هر یک میکوشید میز دیگر‬
‫را از میدان به در کند‪ .‬فرد و جرج با خوشحالی باال و پایین میپریدند؛ جینی میخندید و‬
‫هرمیون که از قرار معلوم نمیدانست باید بخندد یا باید نگران باشد در حاشیهی باغ کنار‬
‫پرچین میپلکید‪.‬‬

‫میز بیل محکم به میز چارلی خورد و یک پایهی آن شکست‪ .‬در همان وقت صدای تلق و‬
‫تولوقی از باالی سرشان به گوش رسید و همه سرشان را بلند کردند‪ .‬پرسی سرش را از الی‬
‫پنجرهای در طبقهی دوم بیرون آورد و نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬میشه تمومش کنین؟‬

‫بیل که به پهنای صورتش میخندید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬پرسی‪ .‬ضخامت ته پاتیلها چطور پیش میره؟‬

‫‪ -‬افتضاحه‪.‬‬

‫پرسی این را گفت و محکم پنجره را به هم کوبید‪ .‬بیل و چارلی کرکر خندیدند و میزها را‬
‫پهلوبهپهلو روی چمنهای باغ گذاشتند‪ .‬بیل با یک حرکت چوبدستیاش پایهی میز را‬
‫چسباند و با سحر و افسون یک رومیز ی از غیب ظاهر کرد و روی میزها انداخت‪.‬‬

‫در ساعت هفت میزها لبریز از انواع و اقسام غذاهای رنگین و خوش آب و رنگ خانم‬
‫ویزلی بود‪ .‬آسمان صاف و الجوردی بود و هر ‪ ٩‬عضو خانوادهی ویزلی با هر ی و هرمیون‬
‫دور میز نشسته بودند‪ .‬برای کسی که در طول تابستان با کیکهای بیات تغذیه شده بود‬
‫این میز مثل بهشت بود‪ .‬هر ی که ترجیح میداد بیشتر شنونده باشد تا گوینده برای خود‬
‫پیراشکی گوشت و مرغ‪ ،‬سیبزمینی آب پز و ساالد کشید و مشغول خوردن شد‪.‬‬
‫پرسی در انتهای میز دربارهی گزارش ضخامت ته پاتیلها با پدرش صحبت میکرد و‬
‫میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬به آقای کرواچ گفتهام تا سهشنبه آمادهش میکنم‪ .‬انتظار نداره به این زودی بتونم‬
‫تمومش کنم ولی من از پسش برمیام‪ .‬وقتی بفهمه بهموقع تمومش کردم خیلی خوشحال‬
‫میشه‪ .‬آخه این روزها کارهای اداره خیلی زیاده چون باید مقدمات الزمو برای برگزار ی‬
‫مسابقه جام جهانی آماده کنیم‪ .‬ادارهی ورزش و تفریحات جادویی اونطور که بایدوشاید‬
‫حمایتمون نمیکنه‪ .‬لودو بگمن‪...‬‬

‫آقای ویزلی با مالیمت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من لودو رو خیلی دوست دارم‪ .‬اون بود که بلیتهای به اون خوبی رو برای تماشای‬
‫مسابقهی نهایی واسهمون گرفت‪ .‬آخه یه بار من یه لطفی در حقش کردم اونم میخواست‬
‫جبران کنه‪ .‬یه بار برادرش‪ ،‬اوتو‪ ،‬توی دردسر افتاده بود‪ .‬یه ماشین چمنزنی بود که‬
‫نیروهای خارقالعادهای داشت‪ ...‬خالصه من قضیه رو براش ماستمالی کردم‪.‬‬

‫پرسی باحالتی تحقیرآمیز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬درسته که بگمن دوست داشتنیه ولی من نمیفهمم چطور ی تونسته رئیس اداره‬
‫بشه‪ ...‬اونو با آقای کرواچ مقایسه کنین! امکان نداره که یکی از کارمندهای اداره گم بشه‬
‫و آقای کرواچ برای پیدا کردنش تالش نکنه‪ .‬میدونستین اآلن بیشتر از یه ماهه که از‬
‫برتا جورکینز هیچ خبر ی نشده؟ میدونستین برای گذروندن تعطیالت رفته به آلبانی و‬
‫دیگه هیچ خبر ی ازش نشده؟‬

‫آقای ویزلی اخمهایش را درهم کشید و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا از بگمن سراغشو گرفتم ولی اون گفت برتا قبل از اینم چند بار گم شده‪.‬‬ ‫‪ -‬آره‪،‬‬
‫بااینحال اگه یکی از کارمندهای من گم میشد نگران میشدم‪...‬‬

‫پرسی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬قبول دارم که برتا آدم بیعرضهایه‪ .‬شنیدم اآلن چندساله که از این اداره به اون اداره‬
‫پاسش میدن‪ .‬دردسر ی که درست میکنه بیشتر از کاریه که انجام میده‪ ...‬اما خب چه‬
‫فرقی میکنه‪ ...‬بگمن باید بگرده پیداش کنه‪ .‬آقای کرواچ بهش عالقهی خاصی داره‪ .‬یه‬
‫زمانی توی ادارهی ما کار میکرده و به گمونم آقای کرواچ بهش عالقهمند شده‪ ...‬ولی بگمن‬
‫ً‬
‫حتما نقشه رو اشتباه خونده و بهجای آلبانی رفته استرالیا‪.‬‬ ‫قضیه رو شوخی گرفته‪ .‬میگه‬

‫پرسی آه عمیقی کشید‪ ،‬جرعهای از نوشابهاش نوشید و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬ما توی ادارهی همکار ی جادویی بینالمللی بهاندازهی کافی کار داریم‪ .‬دیگه نمیتونیم‬
‫دنبال کارمندهای گمشدهی ادارههای دیگه بگردیم‪ .‬خودتون که میدونین‪ ،‬بعد از برگزار ی‬
‫مسابقهی جام جهانی یه پروژهی عظیم دیگه رو باید سروسامون بدیم‪.‬‬

‫او باحالتی خودنمایانه صدایش را صاف کرد و به هر ی‪ ،‬رون و هرمیون در آنسوی میز‬
‫نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودتون میدونین که منظورم چیه‪ ،‬بابا‪ .‬همونی که فوق س ّریه‪.‬‬

‫رون به پرسی چپچپ نگاه کرد و آهسته به هر ی و هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از وقتی رفت سر کار تا حاال همهش میخواد کار ی کنه که ما ازش بپرسیم این مسئلهی‬
‫ً‬
‫حتما میخوان پاتیلهایی رو که ضخامت تهشون زیاده در معرض دید‬ ‫فوق سری چیه‪.‬‬
‫عموم بگذارن‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا پدیدهی‬ ‫در وسط میز خانم ویزلی با بیل دربارهی گوشوارهاش جروبحث میکرد که‬
‫جدیدی بود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪... -‬با اون نیش وحشتناکی که ازش آویزونه! بیل‪ ،‬توی بانک بهت هیچی نمیگن؟‬

‫بیل با شکیبایی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مامان‪ ،‬وقتی من هر شب با یه عالمه گنجینهی گرانبها میام خونه کارکنای بانک دیگه‬
‫کار ی به لباس پوشیدنم ندارن‪.‬‬
‫خانم ویزلی با مهربانی چوبدستیاش را چرخاند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موهاتم خیلی مسخره شده عزیزم‪ .‬اگه بذار ی یه ذره مرتبش کنم‪...‬‬

‫جینی که کنار بیل نشسته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از موهاش خوشم میاد‪ .‬امّ ل باز ی درنیار‪ ،‬مامان‪ .‬تازه‪ ،‬مگه موهای دامبلدور از اینم‬
‫بلندتر نیست‪...‬‬

‫فرد و جرج و چارلی‪ ،‬در کنار خانم ویزلی با شور و حرارت دربارهی جام جهانی گفتگو‬
‫میکردند‪ .‬چارلی که دهانش پر از سیبزمینی بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایرلند برنده میشه‪ .‬توی مرحلهی نیمهنهایی پرو رو سوراخ کرد‪.‬‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی بلغارستان ویکتور کرامو داره‪.‬‬

‫چارلی مختصر و مفید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کرام یه بازیکن خوبه‪ ،‬ایرلند هفتتا بازیکن خوب داره‪ .‬ایکاش انگلیسم میاومد باال‪.‬‬
‫آبروریز ی کردن‪.‬‬

‫‪ -‬افتضاح بود‪.‬‬

‫هر ی که از محبوس ماندنش در پریوت درایو و جدایی از دنیای جادویی در آن روزهای‬


‫بهیادماندنی بیش از همیشه در حسرت بود با شور و شوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مگه چی شده؟‬

‫هر ی عاشق کوئیدیچ بود‪ .‬هر ی از سال اولی که وارد هاگوارتز شد در مقام جستوجوگر‬
‫در تیم کوئیدیچ گریفیندور باز ی میکرد‪ .‬او یک جاروی پرندهی آذرخش داشت که یکی از‬
‫بهترین جاروهای مسابقه در جهان بود‪.‬‬
‫چارلی با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به ترنسیلونیا باختن‪ .‬سیصد و نود به صفر‪ .‬خیلی بد باز ی کردن‪ .‬ولز هم به اوگاندا باخت‪.‬‬
‫لوزامبورگم اسکاتلندو لوله کرد‪.‬‬

‫قبل از خوردن دسر (که بستنی توتفرنگی خانگی بود) آقای ویزلی با سحر و افسون چندین‬
‫شمع بر فراز میز روشن کرد‪ .‬هنگامیکه از خوردن غذا و دسر فارغ شدند شمعها کوتاه‬
‫شده بودند و باالی میز پتپت میکردند‪ .‬بوی چمن باغ و رایحهی دلانگیز پیچ‬
‫امینالدوله فضای اطرافشان را عطرآگین کرده بود‪ .‬هر ی که حسابی غذا خورده بود و‬
‫احساس آرامش سراپای وجودش را فرا گرفته بود به چند جن خاکی که از الی بوتههای‬
‫گل سرخ بیرون پریدند نگاه کرد‪ .‬کجپا با سرعت دنبال آنها میدوید و آنها دیوانهوار‬
‫میخندیدند‪.‬‬

‫رون به اعضای خانوادهاش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد همه سرگرم گفتگو هستند بسیار‬
‫آهسته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راستی‪ ،‬از سیریوس چه خبر؟ ازش خبر ی شده؟‬

‫هرمیون به اطرافش نگاهی انداخت و گوشش را تیز کرد‪ .‬هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬دو بار نامه فرستاده‪ .‬مثلاینکه رو به راهه‪ .‬همین پریروز جواب نامه شو فرستادم‪.‬‬
‫ممکنه تا وقتی اینجام نامهش برسه‪.‬‬

‫هر ی علت نامه نوشتنش به سیریوس را به یاد آورد و میخواست درد پیشانیاش و خوابی‬
‫که او را برآشفته بود برای رون و هرمیون بازگو کند‪ ...‬اما نمیخواست در آن شرایط آنها‬
‫را نگران و دلواپس کند بهخصوص که خودش هم در آن لحظات خوشحال و لبریز از‬
‫آرامشی ژرف بود‪.‬‬

‫خانم ویزلی به ساعت مچیاش نگاه کرد و بیمقدمه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬وای‪ ،‬ببینین ساعت چنده! همه تون اآلن باید خواب باشین‪ .‬مگه فردا نمیخواین پیش‬
‫از سحر بیدار بشین‪ .‬زود باشین برین بخوابین‪ .‬هر ی‪ ،‬من فردا میرم کوچهی دیاگون که‬
‫وسایل بچهها رو بخرم اگه تو هم فهرست وسایلتو به من بدی وسایل تو رو هم میخرم‪.‬‬
‫ممکنه بعد از جام جهانی دیگه فرصتی باقی نمونه‪.‬‬

‫دفعه قبل مسابقه نهایی پنج روز طول کشید‪.‬‬

‫هر ی با شور و هیجان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اووَ ه! کاشکی این دفعه هم همینقدر طول بکشه‪.‬‬

‫پرسی باحالتی خودخواهانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا نکنه! اگه من پنج روز سر کارم نرم خدا میدونه کازیهم چه قدر پر میشه‪.‬‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ممکنه یکی دوباره تاپالهی اژدها توش بندازه‪ ،‬درسته؟‬

‫پرسی که تا بناگوش سرخ شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون یه نمونه کود بود که از نروژ فرستاده بودن‪ .‬مسئله اصالً شخصی نبود!‬

‫در همان وقت همه از سر میز بلند شدند و فرد زیر لب به هر ی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا کامالً شخصی بود‪ .‬ما براش فرستاده بودیم‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫فصل ششم‪ :‬رمزتاز‬

‫وقتی خانم ویزلی هر ی را که روی تختی در اتاق رون خوابیده بود تکان داد و از خواب‬
‫بیدار کرد هر ی گمان میکرد هنوز درستوحسابی به خواب نرفته است‪ .‬خانم ویزلی به‬
‫سمت رون رفت که او را نیز بیدار کند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی جون‪ ،‬وقت رفتنه‪.‬‬

‫هر ی کورمالکورمال عینکش را برداشت و به چشم زد و در رختخواب نشست‪ .‬هنوز هوا‬


‫تاریک بود‪.‬‬

‫وقتی خانم ویزلی رون را بیدار کرد رون کلمات نامفهومی را جویدهجویده بر زبان آورد‪.‬‬
‫هر ی در پایین مالفهاش دو هیکل پیچیده در مالفه را دید که از جایشان برخاستند‪ .‬فرد‬
‫با موی ژولیده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقت رفتنه؟‬

‫هر چهار نفر چنان خوابآلود بودند که بدون هیچ حرفی درحالیکه پشت سر هم خمیازه‬
‫میکشیدند و به بدنشان کشوقوس میدادند‪ ،‬لباسهایشان را پوشیدند و به آشپزخانه‬
‫رفتند‪.‬‬

‫خانم ویزلی مشغول هم زدن دیگ بزرگی بر روی اجاق بود و آقای ویزلی سر میز نشسته‬
‫بود و طومار بلندباالی بلیتها را وارسی میکرد‪ .‬همینکه چشمش به پسرها افتاد‬
‫دستهایش را انداخت و طور ی ایستاد که بهخوبی بتوانند لباسهایش را ببینند‪ .‬او چیز ی‬
‫شبیه به ژاکت گلف به تن داشت با یک شلوار جین گشاد و بزرگ که به تنش زار میزد و‬
‫با یک کمربند چرمی آن را به کمرش نگه داشته بود‪ .‬با دلواپسی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چطوره؟ قراره با لباس ّ‬


‫مبدل بریم‪ .‬هر ی‪ ،‬من شبیه مشنگها شدم؟‬

‫هر ی لبخندی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬خیلی شبیه اونا شدین‪.‬‬

‫جرج که نتوانست جلوی خمیازهاش را بگیرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس بیل و چارلی و پر‪ ...‬پر‪ ...‬پرسی کجان؟‬

‫خانم ویزلی دیگ بزرگ را روی میز گذاشت و با یک مالقه در کاسهها حلیم ریخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونا خودشونو اونجا ظاهر میکنن‪ .‬برای همین میتونن بیشتر بخوابن‪.‬‬

‫هر ی میدانست که ظاهر شدن کار مشکلی است‪ .‬برای این کار باید در یکجا غیب‬
‫میشدند و بالفاصله در مکان دیگر ی خود را ظاهر میکردند‪ .‬فرد کاسهی حلیمش را جلو‬
‫کشید و با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس هنوز خوابن؟ چرا ما نمیتونیم خودمونو ظاهر کنیم؟‬

‫خانم ویزلی با بیحوصلگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای اینکه شما هنوز سنتون کمه و هنوز امتحانشو ندادین‪ .‬پس این دخترها کجا‬
‫موندن؟‬

‫خانم ویزلی با دستپاچگی از آشپزخانه بیرون رفت و آنها صدای پایش را هنگام باال رفتن‬
‫از پلهها شنیدند‪.‬‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬کسی که بخواد ظاهر بشه باید امتحان بده؟‬

‫آقای ویزلی بلیتها را تا کرد و در جیب شلوار جینش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ .‬سازمان حملونقل جادویی دیروز مجبور شد دو نفرو که بدون گواهینامه ظاهر شده‬
‫بودن جریمه کنه‪ .‬غیب و ظاهر شدن کار آسونی نیست اگه کسی نتونه این کارو درست‬
‫انجام بده فاجعه به بار میاد‪ .‬همین دوتایی که گفتم خودشونو تیکه کرده بودن‪.‬‬

‫چهرهی همهی کسانی که دور میز نشسته بودند درهم رفت غیر از هر ی‪ .‬هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ تیکه کرده بودن؟‬

‫آقای ویزلی همانطور که روی حلیمش شیره میریخت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی نصف بدنشونو جا گذاشته بودن‪ .‬خالصه افتاده بودن تو هچل‪ ،‬نه راه پس داشتن‬
‫نه راه پیش‪ .‬ناچار شدن منتظر بمونن تا مسئولین کمیتهی حوادث جادویی برگشتپذیر‬
‫بیان و به دادشون برسن‪ .‬باوجود مشنگهایی که نصفههای بدون اونا رو دیده بودن کلی‬
‫کار دفتر ی باید انجام میشد‪...‬‬

‫ناگهان هر ی یک جفت پا و یک چشم از حدقه درآمده را در پیاده روی پریوت درایو مجسم‬
‫کرد و با حیرت پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬حاال حالشون خوبه؟‬

‫آقای ویزلی چنان که گویی موضوع پیشپاافتادهای بوده است گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی مجبور شدن جریمهی سنگینی بپردازن‪ .‬فکر نمیکنم بعدازاین باعجله این کارو‬
‫انجام بدن‪.‬‬

‫غیب و ظاهر شدن با سمبلکاری جور درنمیاد‪ .‬خیلی از جادوگرهای بزرگسال از خیر این‬
‫کار می گذرن‪ .‬جارو سوار ی رو ترجیح میدن‪ ،‬درسته که سرعتش کمتره اما امنیتش‬
‫بیشتره‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی بیل و چارلی و پرسی از پس این کار برمیان؟‬

‫فرد خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چارلی دو بار امتحان داد‪ .‬بار اول قبول نشد چون از جایی که قرار بود ظاهر بشه هشت‬
‫کیلومتر پایینتر رفت و درست روی سر پیرزن نازنینی ظاهر شد که داشت خرید میکرد‪،‬‬
‫یادتونه؟‬

‫همه هرهر خندیدند و در همان وقت خانم ویزلی به آشپزخانه برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی بار دوم قبول شد‪.‬‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پرسی همین دو هفته پیش امتحان داد‪ .‬از اون وقت تا حاال هرروز صبح توی آشپزخانه‬
‫ظاهر می شه که بگه بلده این کارو انجام بده‪.‬‬

‫آنگاه صدای پایی از راهرو به گوش رسید و لحظهای بعد هرمیون و جینی با چهرههای‬
‫خوابآلود و رنگپریده وارد آشپزخانه شدند‪ .‬جینی که چشمهایش را میمالید روی‬
‫صندلی نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی اینقدر زود بیدارمون کردین؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه یه مقدار ی از راهو باید پیاده بریم‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پیاده؟ یعنی ما باید پیاده به جام جهانی بریم؟‬

‫آقای ویزلی لبخند زد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬نه‪ ،‬اونجا خیلی دوره‪ .‬فقط یه مسافت کوتاهو پیاده میریم‪ .‬موضوع اینه که دورهم جمع‬
‫شدن جادوگرها بدون جلبتوجه مشنگها خیلی سخته‪ .‬ما هروقت بخوایم از جایی‬
‫بهجای دیگه بریم باید حواسمونو جمع کنیم چه برسه به حاال که برای جام جهانی وضعیت‬
‫فوقالعاده پیش اومده‪...‬‬

‫ناگهان خانم ویزلی با خشونت سر جرج فریاد کشید و همه را از جا پراند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جرج!‬

‫جرج با معصومیتی که هیچکس را فریب نمیداد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله؟‬

‫‪ -‬اون چیه توی جیبت؟‬

‫‪ -‬هیچی!‬

‫‪ -‬به من دروغ نگو!‬

‫خانم ویزلی چوبدستیاش را به سمت جیب جرج گرفت و گفت‪« :‬برس به دست!»‬
‫بالفاصله چند شی کوچک رنگارنگ از جیب جرج بیرون آمد‪ .‬جرج سعی کرد آنها را در‬
‫هوا بقاپد اما نتوانست و آنها با سرعت به دست خانم ویزلی رسیدند‪ .‬خانم ویزلی با‬
‫غضب آنها را که از قرار معلوم تافی زبان درازکن بودند باال گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مگه بهتون نگفته بودیم اینا رو از بین ببرین؟ مگه نگفتیم همه رو بندازین دور؟ جیباتونو‬
‫خالی کنین‪ ،‬زود باشین‪ ،‬هردوتاتونو میگم‪.‬‬

‫صحنهی ناخوشایندی بود‪ .‬کامالً معلوم بود که دوقلوها قصد داشتند هرقدر از تافیها را‬
‫که میتوانند دزدکی از منزل خارج کنند اما خانم ویزلی با استفاده از افسون جمعآوری‬
‫همهی آنها را از چنگشان درآورد‪ .‬او پشت سر هم فریاد میکشید‪« :‬برس به دست! برس‬
‫به دست!» و تافیها یکی پس از دیگر ی از جاهای عجیب و غیرقابلتصور مثل آستر کت‬
‫جرج و تای شلوار جی ِن فرد بیرون میآمدند‪ .‬هنگامیکه خانم ویزلی تافیها را دور‬
‫میانداخت‪ ،‬فرد با عصبانیت بر سر او فریاد کشید‪:‬‬

‫‪ -‬شیش ماه زحمت کشیدیم تا اونارو درست کردیم!‬

‫خانم ویزلی جیغزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه جالب! بیخود نبود که امتحانات سمجتون چنگی به دل نمیزد!‬

‫هنگام خداحافظی جو خانه چندان صمیمی به نظر نمیرسید‪ .‬خانم ویزلی هنگامیکه‬
‫گونهی آقای ویزلی را میبوسید هنوز ناراحت و برافروخته بود اما دوقلوها از او عصبانیتر‬
‫بودند‪ .‬آن دو کولهپشتیهایشان را پشتشان انداختند و بدون خداحافظی با مادرشان به‬
‫سمت در حیاط رفتند‪ .‬خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم بهتون خوش بگذره‪.‬‬

‫سپس رو به دوقلوها کرد که از او دور میشدند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای‪ ،‬مواظب رفتارتون باشین‪.‬‬

‫دوقلوها حتی به او نگاه هم نکردند و همانطور به راهشان ادامه دادند‪ .‬خانم ویزلی به‬
‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیل و چارلی و پرسی رو نزدیک ظهر میفرستم‪.‬‬

‫آقای ویزلی همراه با هر ی‪ ،‬رون‪ ،‬هرمیون و جینی پشت سر دوقلوها راه افتادند و از عرض‬
‫حیاط گذشتند‪.‬‬

‫هوا خنک بود و هنوز ماه در آسمان نورافشانی میکرد‪ .‬نور کمرنگی که در سمت راستشان‬
‫در خط افق به چشم میخورد نشان میداد که سحر نزدیک است‪ .‬هر ی که تمام فکرش‬
‫بهجادوگرهایی معطوف شده بود که از سراسر دنیا برای تماشای مسابقهی جام جهانی‬
‫سرازیر میشدند خود را به آقای ویزلی رساند و از او پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬اینهمه جادوگر چطور ی میتونن بدون جلبتوجه مشنگها خودشونو به اونجا‬
‫برسونن؟‬

‫آقای ویزلی آهی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این یه مشکل سازمانی عظیم بود‪ .‬مسئله اینه که حدود صد هزار جادوگر برای تماشای‬
‫جام جهانی یکدفعه سرازیر میشن‪ .‬متأسفانه ما یک مکان جادویی بزرگ برای‬
‫سروسامون دادن به اینهمه جادوگر نداریم‪ .‬البته جاهایی داریم که دور از دسترس‬
‫مشنگها باشه اما فکرشو بکن اگه صد هزار جادوگر بریزن توی کوچهی دیاگون یا سکوی‬
‫نه و سهچهارم چه وضعی پیش میاد‪ .‬برای همین مجبور شدیم یه زمین بایر و دورافتاده‬
‫پیدا کنیم و اقدامات ضد مشنگی رو در حد امکان انجام بدیم‪ .‬اآلن چندماهه که همهی‬
‫کارکنان وزارتخونه دارن روی همین مسئله کار میکنن‪ .‬قبل از هر چیز باید برای ورود‬
‫جادوگرها برنامهریزی میکردیم‪ .‬کسانی که بلیتهای ارزونتر خریدن باید دو هفته قبل‬
‫میاومدن‪ .‬عدهی محدودی هم از وسایل نقلیهی مشنگها استفاده میکنن چون نباید با‬
‫تجمع توی ایستگاههای اتوبوس و قطار راهبندون درست کنیم‪.‬‬

‫خودت که میدونی جادوگرها از کشورهای مختلف دنیا دارن میان‪ .‬بعضیها ظاهر میشن‬
‫و ما باید محل امنی رو برای این کار پیدا میکردیم که دور از چشم مشنگها باشه‪ .‬یه‬
‫جنگل در اون نزدیکی هست که برای غیب و ظاهر شدن جادوگرها در نظر گرفتن‪ .‬کسانی‬
‫که نمیخوان یا نمیتونن غیب و ظاهر بشن باید از رمزتاز استفاده کنن‪ .‬رمزتاز وسیلهایه‬
‫که در یک زمان خاص از پیش تعیینشده جادوگرها رو از محلی به محل دیگهای منتقل‬
‫میکنه‪ .‬در صورت لزوم میتونیم عدهی زیادی رو با رمزتاز جابهجا کنیم‪ .‬دویستتا رمزتاز‬
‫در نقاط مهم و استراتژیکی بریتانیا گذاشتن و رمزتاز ی که باالی تپهی استاوتزهده‬
‫(‪ )Stoatshead‬از همه به ما نزدیکتره‪.‬‬

‫اآلنم داریم به همون جا میریم‪.‬‬


‫آقای ویزلی به تپهی بلند و باریکی در پشت دهکدهی اوتر ی سنت کچپل ( ‪Ottery St‬‬

‫‪ )Catchpole‬اشاره کرد‪ .‬هر ی از روی کنجکاوی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬رمزتاز چه جور چیزیه؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر چیز ی میتونه باشه‪ .‬فقط نباید توجه مشنگها رو جلب کنه چون ممکنه ورش دارن‬
‫و یه گوشهای بندازنش‪ ...‬معموال ً چیزیه که از نظر مشنگها آشغال و به درد نخوره‪...‬‬

‫آنها بهزحمت از جادهی مرطوب و تاریکی که به سمت دهکده میرفت باال رفتند‪ .‬تنها‬
‫صدایی که سکوت پیرامونشان را میشکست صدای قدمهایشان بود‪ .‬وقتی از دهکده‬
‫عبور میکردند هوا آرامآرام رو به روشنی میگذاشت و تیرگی شب جای خود را به آسمانی‬
‫نیلگون میداد‪ .‬دست و پای هر ی یخ کرده بود‪ .‬آقای ویزلی مرتب به ساعتش نگاه میکرد‪.‬‬

‫وقتی از تپه باال میرفتند دیگر نا و رمقی برای حرف زدن نداشتند‪ .‬گاه و بیگاه پایشان در‬
‫سوراخ ناپیدای خرگوشی گیر میکرد و میافتادند‪ .‬گاهی نیز از روی کپههای علف برهم‬
‫انباشته لیز میخوردند‪ .‬هر ی با هر نفسی که میکشید درد شدیدی را در زیر دندههایش‬
‫حس میکرد‪ .‬وقتی باالخره به زمین صاف رسیدند پاهای هر ی دیگر توانایی حرکت‬
‫نداشت‪ .‬آقای ویزلی که به نفسنفس افتاده بود عینکش را از چشم برداشت تا قطرات‬
‫عرق را از سطح شیشهی آن پاک کند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ده دقیقه دیگه مونده‪ ،‬بهموقع خودمونو رسوندیم‪...‬‬

‫هرمیون که پهلویش را محکم گرفته بود آخرین نفر ی بود که به باالی تپه رسید‪ .‬آقای‬
‫ویزلی عینکش را دوباره به چشم زد و درحالیکه با دقت به اطراف نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال فقط باید رمزتازو پیدا کنیم‪ .‬احتماال ً زیاد بزرگ نیست‪ ...‬بیاین بگردیم‪...‬‬

‫آنها پراکنده شدند و در هر سو به جستجو پرداختند؛ اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که‬
‫صدایی سکوت را شکست و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اینجاست‪ ،‬آرتور‪ ،‬اینجاست‪ .‬ما پیدایش کردیم!‬

‫پیکر تیرهی دو شخص بلندقامت در آنسوی تپه نمایان شد‪ .‬آقای ویزلی لبخندزنان به‬
‫سمت مردی که فریاد زده بود رفت و گفت‪« :‬آموس!» بچهها نیز به دنبالش رفتند‪.‬‬

‫آقای ویزلی جلو رفت و با جادوگر ی که با صورت سرخ و سفید و ریش کمپشت قهوهای‬
‫دست داد‪ .‬یک لنگه پوتین گلآلود در دست مرد بود‪ .‬آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬ایشون آقای آموس دیگوریه‪ .‬توی ادارهی ساماندهی و نظارت بر امور موجودات‬
‫جادویی کار میکنه‪ .‬اینم پسرشه‪ ،‬باید سدریکو بشناسین‪ ،‬نه؟‬

‫سدریک دیگور ی هفدهساله و بیاندازه خوشقیافه بود‪ .‬او کاپیتان و جستجوگر تیم‬
‫کوئیدیچ هافلپاف در هاگوارتز بود‪ .‬سدریک به بچهها نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪.‬‬

‫همهی بچهها جواب سالم او را دادند غیر از جرج و فرد که فقط سرشان را تکان دادند‪.‬‬
‫آنها هنوز سدریک را برای شکست دادن تیم گریفیندور در اولین مسابقهی کوئیدیچ سال‬
‫گذشته نبخشیده بودند‪ .‬پدر سدریک پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی پیاده روی داشتین؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای ‪ ...‬نه‪ ،‬خیلی زیاد نبود‪ .‬خونهی ما درست اون طرف دهکدهس‪ .‬شما چی؟‬

‫‪ -‬مجبور شدیم ساعت دو بعد از نیمهشب بیدار بشیم‪ .‬باورکن موقعی که سدریک امتحان‬
‫ظاهر شدن بده من یه نفس راحتی میکشم‪ .‬البته زیادم بد نبود‪ ...‬اگه یه گونی پر از‬
‫گالیونم بهم میدادن حاضر نبودم جام جهانی رو از دست بدم‪ .‬البته قیمت بلیتش دست‬
‫کمی از یک گونی پر از گالیون نداشت؛ اما مثلاینکه من بارم سبکتر از تو بوده‪...‬‬

‫آموس دیگور ی با خوشرویی به هر ی‪ ،‬هرمیون و فرزندان آقای ویزلی نگاه کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬همهشون بچههای خودتن‪ ،‬آرتور؟‬

‫آقای ویزلی به فرزندانش اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫نه‪ ،‬فقط اونایی که موهاشون قرمزه بچههای منن‪ .‬این هرمیون‪ ،‬دوست رونه‪ .‬اینم هریه‪،‬‬
‫یه دوست دیگه‪...‬‬

‫ناگهان چشمهای آموس دیگور ی گرد شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جدی میگی؟ هر ی؟ هری پاتر؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫هر ی به نگاههای کنجکاو مردم در اولین مالقاتشان با او عادت داشت‪ .‬او به نگاههای‬
‫سریع آنها به زخم روی پیشانیاش نیز عادت کرده بود اما هنوز در چنین مواقعی معذب‬
‫میشد‪ .‬آموس دیگور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سدریک خیلی ازت تعریف کرده‪ .‬برای همه مون گفته که پارسال با تیم شما باز ی کرده‪...‬‬
‫من بهش گفتم‪ ...‬سدریک‪ ،‬این از اون خاطراتیه که باید برای نوههات تعریف کنی‪ ...‬آخه‬
‫تو هری پاترو شکست دادی!‬

‫هر ی در جواب او هیچ حرفی برای گفتن نداشت و به همین دلیل ساکت ماند‪ .‬اخمهای‬
‫فرد و جرج دوباره درهم رفت‪ .‬سدریک که شرمنده به نظر میرسید زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابا‪ ،‬هر ی از روی جاروش افتاد‪ .‬بهتون که گفته بودم‪ ...‬اتفاق بدی پیش اومده بود‪...‬‬

‫آموس با مهربانی به پشت سدریک زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی تو نیفتادی‪ ،‬درسته؟ سدریک خیلی شکسته نفسی میکنه‪ .‬خیلی آقاست‪...‬‬
‫کسی که بهتر باز ی کنه برندهست‪ .‬مطمئنم خود هر ی هم اینو قبول داره‪ ،‬درست نمیگم‬
‫هر ی؟ وقتی یکی از روی جاروش میفته‪ ،‬یکی دیگه روی جاروش میمونه‪ .‬کامالً مشخصه‬
‫که کدومشون بهتر میتونه پرواز کنه‪ .‬الزم نیست آدم نابغه باشه تا بتونه اینو تشخیص‬
‫بده‪.‬‬

‫آقای ویزلی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه وقت رفتنه‪ .‬آموس‪ ،‬کس دیگهای هم هست که براش صبر کنیم؟‬

‫آقای دیگور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬دیگه‪ .‬الوگودها اآلن یه هفتهس که اونجان‪ .‬فاوسیت هم بلیت گیرش نیومده‪ .‬فکر‬
‫نمیکنم جادوگر دیگهای این دور و اطراف باشه‪ ،‬نه؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تا جایی که من میدونم جادوگر دیگهای این اطراف نیست‪ .‬خب‪ ،‬یه دقیقه دیگه مونده‪...‬‬
‫بهتره برای رفتن آماده بشیم‪...‬‬

‫آقای ویزلی به هر ی و هرمیون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تنها کار ی که باید بکنین اینه که به رمزتاز دست بزنین‪ ،‬حتی اگه انگشتتونم بهش بزنین‬
‫کافیه‪...‬‬

‫ازآنجاکه هر نه نفر کولهپشتیهای بزرگی با خود آورده بودند بهسختی توانستند همه باهم‬
‫دور لنگه چکمهی کهنهای که در دست آقای دیگور ی بود جمع شوند‪.‬‬

‫سرانجام همه دور چکمه جمع شدند‪ .‬باد خنکی به صورتشان میخورد‪ .‬هیچکس حرفی‬
‫نمیزد‪ .‬ناگهان این فکر به ذهن هر ی خطور کرد که اگر مشنگی در آن لحظه به باالی تپه‬
‫میآمد و آنها را در آن وضعیت میدید چه قدر تعجب میکرد‪ ...‬نه نفر که دو نفرشان‬
‫بزرگسال بودند به یک لنگه چکمهی کهنه چنگ زده بودند و بیحرکت ایستاده بودند‪...‬‬

‫آقای ویزلی که به ساعتش چشم دوخته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یک‪ ،‬دو‪ ،‬سه‪...‬‬


‫بالفاصله جابهجا شدند‪ .‬گویی یک قالب نامرئی به دور کمر هر ی افتاد و او را به سمت جلو‬
‫برد‪ .‬پاهایش از زمین جدا شد و برخورد شانههای رون و هرمیون را که در دو طرفش‬
‫بودند احساس کرد‪ .‬آنها با سرعت جلو میرفتند و صدای زوزهی باد را میشنیدند‪ .‬تصاویر‬
‫اطرافشان به لکههای مبهم و چرخان تبدیل شده بود‪.‬‬

‫انگشت اشارهی هر ی چنان محکم به چکمه چسبیده بود که گویی نیرویی مغناطیسی آن‬
‫را به خود جذب میکرد و سرانجام‪ ...‬پاهایش به زمین خورد‪ .‬رون تلوتلو خورد و روی‬
‫هر ی افتاد و هر دو باهم به زمین افتادند‪ .‬سپس لنگه چکمه کنار سر هر ی افتاد و گرمپی‬
‫صدا کرد‪.‬‬

‫هر ی سرش را بلند کرد و چشمش به آقای ویزلی‪ ،‬آقای دیگور ی و سدریک افتاد که هنوز‬
‫ایستاده بودند‪.‬‬

‫موهایشان در اثر حرکت سریع بههمریخته و آشفته شده بود‪ .‬غیرازآن سه نفر‪ ،‬بقیه روی‬
‫زمین افتاده بودند‪.‬‬

‫یک نفر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پنج و هفت دقیقه‪ ،‬از تپهی استاوتزهد رسیدند‪.‬‬


‫فصل هفتم‪ :‬بگمن و کراوچ‬

‫هر ی دستوپای رون را کنار زد و برخاست‪ .‬آنها در یک صحرای بیآبوعلف وسیع و‬


‫مهآلود فرود آمده بودند‪ .‬در برابرشان دو جادوگر خسته و عبوس ایستاده بودند‪ .‬یکی از‬
‫آنها ساعت طالیی بزرگی در دست داشت و دیگر ی یک حلقهی بزرگ کاغذ پوستی و یک‬
‫قلم پر به دست گرفته بود‪.‬‬

‫هردو به شیوهی مشنگها لباس پوشیده و بسیار ناشیانه عمل کرده بودند‪ .‬مردی که‬
‫ساعت داشت کتوشلوار فاستونی و چکمههای بلندی پوشیده بود که تا باالی رانهایش‬
‫میرسید و همکارش یک دامن اسکاتلندی را با یک پانچو (نوعی باالپوش ضخیم‪ ،‬متداول در‬

‫آمریکای جنوبی) پوشیده بود‪.‬‬

‫آقای ویزلی لنگه چکمه را به دست مردی داد که دامن اسکاتلندی پوشیده بود و او آن را‬
‫در جعبهی بزرگی در کنارش انداخت که جای رمزتازهای مصرفشده بود‪ .‬هر ی به درون‬
‫جعبه نگاهی انداخت و چشمش به یک روزنامهی کهنه‪ ،‬یک قوطی نوشابهی خالی و یک‬
‫توپ فوتبال پاره افتاد‪ .‬آقای ویزلی به مرد دامن پوش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬باسیل (‪.)Basil‬‬

‫باسیل با درماندگی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬سالم‪ ،‬آرتور‪ .‬در حال انجاموظیفه نیستی‪ ،‬نه؟ خوش به حالت‪ ...‬ما از دیشب تا حاال‬
‫اینجاییم‪ .‬بهتره زودتر برین کنار‪ .‬قراره ساعت پنج و ربع عدهی زیادی از بلک فارست‬
‫(‪ )Black Forest‬برسن‪ .‬صبر کن ببینم جاتون کجاست‪ ...‬ویزلی‪ ...‬ویزلی‪...‬‬

‫او به طومار ی که در دست داشت نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید از اینطرف برین‪ .‬حدود چهارصد متر جلوتر وارد اولین قسمت بشین‪ .‬اسم مسئول‬
‫اون قسمت آقای رابرتزه (‪ .)Roberts‬دیگور ی‪ ،‬جای تو توی دومین قسمته‪ .‬اسم مسئولش‬
‫آقای پاینه (‪.)Payne‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ممنونم‪ ،‬باسیل‪.‬‬

‫آقای ویزلی حرکت کرد و با اشارهی دست او بقیه به دنبالش رفتند‪ .‬آنها در صحرای وسیع‬
‫پیش میرفتند‪.‬‬

‫در آن هوای مهآلود درست جلویشان را نمیدیدند‪ .‬بعد از بیست دقیقه پیادهروی یک‬
‫کلبهی سنگی در جلوی یک دروازهی بزرگ پدیدار شد‪ .‬هر ی جنگل تیرهوتاری را که در پهنای‬
‫افق کشیده شده بود در آنسوی دروازه تشخیص داد‪ .‬بر روی زمین وسیع و شیبداری‬
‫که به جنگل منتهی میشد صدها چادر را دید که از دور همچون شبحهای تیره و مهآلود‬
‫به نظر میرسیدند‪ .‬آنها با آقای دیگور ی و سدریک خداحافظی کردند و بهسوی در کلبه‬
‫رفتند‪.‬‬

‫مردی در آستانهی در کلبه ایستاده بود و به چادرها نگاه میکرد‪ .‬هر ی با یک نگاه دریافت‬
‫که او تنها مشنگ واقعی در آن منطقه است‪ .‬همینکه صدای پای آنها را شنید سرش را‬
‫برگرداند و به آنها نگاه کرد‪.‬‬

‫آقای ویزلی با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم!‬
‫مشنگ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪.‬‬

‫‪ -‬شما باید آقای رابرتز باشین‪ ،‬درسته؟‬

‫آقای رابرتز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬درسته‪ .‬اسم شما چیه؟‬

‫‪ -‬من ویزلیام‪ .‬چند روز پیش دوتا چادر رزرو کردم‪.‬‬

‫آقای رابرتز به فهرستی که روی در کلبه چسبیده بود نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما یه جا کنار جنگل‪ ،‬اون باال خواسته بودین‪ .‬فقط یه شب میمونین؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫‪ -‬میخواین همین اآلن پولشو بدین؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما‪.‬‬ ‫‪ -‬بله‪،‬‬

‫آقای ویزلی کمی از کلبه فاصله گرفت و هر ی را به سمت خود کشید‪ .‬یک دسته اسکناس‬
‫مشنگی لوله شده از جیبش درآورد و همانطور که پولها را از هم جدا میکرد به هر ی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کمکم کن‪ ،‬هر ی‪ .‬این یه‪ ...‬یه‪ ...‬ده پوندیه؟ آره‪ ،‬آره‪ ،‬شمارهی کوچیکشو دیدم‪ ...‬پس‬
‫ً‬
‫حتما این پنج پوندیه‪ ،‬آره؟‬

‫هر ی که میدانست آقای رابرتز گوشش را تیز کرده و همهی حرفهای آنها را میشنود‬
‫معذب شد و بسیار آهسته گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بیست پوندیه‪.‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬آره‪ ،‬درسته‪ ...‬نمیفهمم این کاغذهای کوچیک‪...‬‬

‫وقتی آقای ویزلی با اسکناسهای جدا شده به سمت آقای رابرتز برگشت او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خارجی هستین؟‬

‫آقای ویزلی که گیج شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خارجی؟‬

‫آقای رابرتز که باحالتی موشکافانه آقای ویزلی را ورانداز میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما اولین کسی نیستین که اسکناسها رو از هم تشخیص نمیدین‪ .‬دو نفر ده دقیقهی‬
‫پیش اومده بودن و میخواستن سکههای طالیی بهاندازهی قالپاق ماشین بهم بدن‪.‬‬

‫آقای ویزلی که دستپاچه شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جدی میگین؟‬

‫آقای رابرتز سکههای درون یک قوطی حلبی را زیر و رو کرد تا بقیهی پول آقای ویزلی را‬
‫بدهد‪ .‬سپس بهطور ناگهانی به زمینی که چادرها را در آن افراشته بودند نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا هیچوقت اینقدر شلوغ نشده بود‪ .‬صدها نفر از قبل جا رزرو کردن‪ .‬معموال ً مردم‬
‫یکهو از راه میرسن‪ .‬کسی جا رزرو نمیکنه‪...‬‬

‫آقای ویزلی که دستش را دراز کرده بود تا بقیهی پولش را بگیرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جدی میگین؟‬

‫اما آقای رابرتز بقیهی پولش را نداد و درحالیکه به فکر فرورفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مردم از همهجا پا شدن اومدن اینجا‪ .‬همهشون خارجی هستن‪ .‬خیلی اجقوجقیاند‪ .‬یه‬
‫یارو هست که با دامن اسکاتلندی و پانچو میگرده‪.‬‬
‫آقای ویزلی با نگرانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نباید اینجوری لباس میپوشید؟‬

‫آقای رابرتز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار یه جور‪ ...‬یه جور‪ ...‬نمیدونم چی بگم‪ ...‬مثل یه جور گردهمایی بزرگه‪ .‬مثلاینکه‬
‫همهشون همدیگه رو میشناسن‪ ...‬انگار همه باهم قرار گذاشتن که بیان اینجا‪.‬‬

‫در همان وقت جادوگر ی که شلوار گلف پوشیده بود درست کنار در کلبهی آقای رابرتز سبز‬
‫شد‪ .‬بالفاصله چوبدستیاش را به سمت آقای رابرتز گرفت و گفت‪« :‬بفراموش!»‬

‫بالفاصله چشمهای آقای رابرتز به نقطهای خیره ماند‪ ،‬اخمهایش باز شد و آثار سرخوشی‬
‫و بیخیالی در چهرهاش نمایان شد‪ .‬هر ی متوجه شد کسانی که حافظهشان اصالحشده‬
‫به چه حالتی درمیآیند‪ .‬آقای رابرتز با خونسردی به آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بفرمایید‪ ،‬این نقشهی اردوگاه‪ ،‬اینم بقیهی پولتون‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬متشکرم‪.‬‬

‫جادوگر ی که شلوار گلف پوشیده بود همراه آنها به سمت دروازهی بزرگ اردوگاه حرکت‬
‫کرد‪ .‬آثار خستگی در چهرهاش مشهود بود‪ .‬صورتش تهریش داشت و چشمهایش گود‬
‫افتاده بود‪ .‬وقتی از آقای رابرتز بهقدری دور شدند که صدایشان را نمیشنید جادوگر خسته‬
‫به آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با این یارو خیلی مشکل داریم‪ .‬روز ی ده دفعه باید با افسون فراموشی جادوش کنیم تا‬
‫آروم و قرار داشته باشه‪ .‬این لودو بگمن هم که انگار هیچی حالیش نیست‪ .‬یکسره از‬
‫اینور به اونور میره و با صدای بلند دربارهی سرخگون و توپهای بازدارنده داد سخن‬
‫میده‪ .‬اصالً به فکر امنیت ضد مشنگی نیست‪ .‬کاشکی زودتر تموم بشه که من یه نفسی‬
‫بکشم‪ .‬فعالً خداحافظ‪ ،‬آرتور‪.‬‬
‫بالفاصله غیب شد‪.‬‬

‫جینی که تعجب کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مگه آقای بگمن رئیس ادارهی ورزش و تفریحات جادویی نیست؟ اون باید بهتر از‬
‫هرکسی بدونه که جلوی مشنگها نباید از توپهای بازدارنده حرف بزنه‪ ،‬درسته؟‬

‫آقای ویزلی که جلوتر از همه بود از دروازه گذشت و وارد اردوگاه شد‪ .‬آنگاه لبخندزنان‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬باید بدونه؛ اما لودو همیشه در زمینهی اقدامات امنیتی یه ذره‪ ...‬یه ذره بیخیاله‪.‬‬
‫ولی در عوض خیلی پرشور و هیجانه‪ .‬میدونین که یه زمانی توی تیم کوئیدیچ انگلستان‬
‫باز ی میکرده‪ .‬تیم ویمبورن وسپز تا حاال مدافعی بهخوبی لودو نداشته‪.‬‬

‫آنها از میان چادرها گذشتند و از زمین شیبدار و مهآلود باال رفتند‪ .‬بااینکه تمام چادرها‬
‫به نسبت عادی بودند و معلوم بود کوشیدهاند آنها را در حد امکان به چادرهای مشنگها‬
‫شبیه کنند متأسفانه با اضافه کردن دودکش یا زنگولهی ورودی یا بادنما به راه خطا رفته‬
‫بودند؛ اما در گوشه و کنار چادرهایی به چشم میخورد که کامالً جادویی به نظر میرسید‬
‫و هر ی به آقای رابرتز حق میداد که مشکوک شود‪ .‬در میانهی محوطهی شیبدار چادر ی‬
‫از جنس ابریشم راهراه گرانبها دیدند که همچون یک قصر مینیاتور ی به نظر میرسید و‬
‫چندین طاووس زندهی قالدهدار جلوی در ورودی آن خودنمایی میکردند‪ .‬کمی که جلوتر‬
‫رفتند از مقابل یک چادر سهطبقه گذشتند که چندین منارهی کوچک داشت‪ .‬در فاصلهی‬
‫کمی از آن‪ ،‬چادر دیگر ی بود که حیاطی با حوضچه و فواره و ساعت آفتابی در جلوی آن‬
‫قرار داشت‪ .‬آقای ویزلی که لبخندی بر لب داشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬طبق معمول‪ ،‬وقتی همهمون یه جا جمع بشیم خیلی جلبتوجه میکنیم‪ .‬آهان! اینجا رو‬
‫نگاه کنین! اینجا جای ماست‪.‬‬
‫آنها به انتهای محوطهی شیبدار در حاشیهی جنگل رسیده بودند‪ .‬در آنجا محوطهای‬
‫خالی بود و در آن تابلوی کوچکی نصب کرده بودند که روی آن نوشته بود‪« :‬ویظلی»‪.‬‬
‫آقای ویزلی با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا از همهجا بهتره‪ .‬ورزشگاه درست اون طرف جنگله‪ .‬جای ما از همه به ورزشگاه‬
‫نزدیکتره‪.‬‬

‫آقای ویزلی کوله بارش را به زمین گذاشت و با شور و اشتیاق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬اینجا از سحر و جادو خبر ی نیست‪ .‬بگذارین براتون این مسئله رو کامالً روشن کنم‪.‬‬
‫تا وقتی توی زمینهای شمارهدار مشنگها هستیم اجازه نداریم از سحر و جادو استفاده‬
‫کنیم‪ .‬باید آستینارو باال بزنیم و با دستامون این چادرها رو برپا کنیم‪ .‬گمون نمیکنم کار‬
‫سختی باشه‪ ...‬مشنگها همیشه همینطوری چادرشونو درست میکنن‪ .‬هر ی‪ ،‬به نظر تو‬
‫چطور ی باید کارمونو شروع کنیم؟‬

‫هر ی هیچگاه در عمرش به اردوگاه نرفته بود‪ .‬دورسلیها هیچوقت در تعطیالت او را با‬
‫خود نمیبردند و ترجیح میدادند او را نزد خانم فیگ (‪ ،)Figg‬پیرزن همسایه بگذارند‪.‬‬
‫بااینحال هر ی و هرمیون جای بیشتر میخها و تیرکها را پیدا کردند‪ .‬آقای ویزلی هنگام‬
‫استفاده از چکش چنان از خود بیخود شده بود که بهجای کمک‪ ،‬بیشتر جلوی دستوپای‬
‫آنها را میگرفت بااینحال سرانجام توانستند دو چادر دونفرهی رنگورورفته را برپا کنند‪.‬‬

‫همه عقب ایستادند تا از دور به حاصل تالششان نگاه کنند و به تحسین و تمجید آن‬
‫بپردازند‪ .‬امکان نداشت کسی گمان کند که این چادرها به جادوگران تعلق دارد اما هر ی‬
‫با مشاهدهی آنها متوجه شد که چادرها بیشازاندازه کوچکاند زیرا با رسیدن بیل‪ ،‬چارلی‬
‫و پرسی تعداد آنها به یازده نفر میرسید‪ .‬هرمیون که متوجه این موضوع شده بود با‬
‫حیرت و شگفتی به هر ی نگاه کرد؛ اما در همان هنگام آقای ویزلی روی زمین نشست و‬
‫چهار دستوپا وارد یکی از چادرها شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته یه ذره جامون تنگه ولی همهمون جا میشیم‪ .‬بیاین یه نگاهی بهش بندازین‪.‬‬
‫هر ی خم شد و به درون چادر رفت و دهانش از تعجب باز ماند‪ .‬داخل چادر مانند یک‬
‫خانهی سه خوابهی قدیمی بود که هم حمام داشت هم آشپزخانه‪ .‬عجیب آنکه وسایل‬
‫خانه مشابه وسایل خانم فیگ بود‪.‬‬

‫رومبلیهای قالبدوزی شده مبلهای ناجور و لنگهبهلنگهی آن را آراسته بود و در تمام‬


‫خانه بوی گربه میآمد‪.‬‬

‫آقای ویزلی درحالیکه قسمت طاس سرش را با دستمال خشک میکرد نگاهی به چهار‬
‫تختخواب سفر ی داخل اتاقخواب انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط یه شب اینجا میمونیم‪ .‬این چادرو از پرکینز که توی اداره مونه قرض گرفتم‪ .‬بیچاره‬
‫کمردرد گرفته و دیگه نمیاد اردو‪.‬‬

‫آنگاه کتر ی خاکآلود را برداشت و به داخل آن نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬مثلاینکه احتیاج به آب داریم‪...‬‬

‫رون که به دنبال هر ی به داخل چادر آمده بود و از دیدن قسمتهای غیرعادی داخل چادر‬
‫تعجب نکرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬توی نقشهای که مشنگه داد یه جایی شیر آب کشیده‪ .‬اون طرف محوطهست‪.‬‬

‫آقای ویزلی کتر ی و دو قابلمه را به دست او و هر ی و هرمیون داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس شما سه تا برین آب بیارین‪ .‬ما هم میریم برای آتیش چوب جمع کنیم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه برای چی؟ ما که اجاق داریم‪...‬‬

‫آقای ویزلی که از خوشحالی چشمهایش برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬امنیت ضد مشنگی رو فراموش نکن‪ .‬مشنگهای واقعی وقتی چادر میزنن‬
‫غذاشونو بیرون چادر روی آتیش درست میکنن‪ .‬من خودم دیدم‪.‬‬
‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون پس از دیدن چادر دخترها که کمی کوچکتر بود اما بوی گربه‬
‫نمیداد کتر ی قابلمه را برداشتند و به راه افتادند‪.‬‬

‫اکنون که خورشید طلوع کرده و مه صبحگاهی ناپدید شده بود به هر سو نگاه میکردند‬
‫دریایی از چادر میدیدند‪ .‬آهسته از کنار چادرها میگذشتند و با کنجکاوی به اطرافشان‬
‫نگاه میکردند‪ .‬تازه در آن لحظه بود که هر ی متوجه شد تعداد جادوگرها و ساحرهها در‬
‫دنیا چه قدر میتواند زیاد باشد‪ .‬او هرگز به این فکر نیفتاده بود که در کشورهای دیگر هم‬
‫جادوگرانی زندگی میکنند‪.‬‬

‫همسایگانشان در اردوگاه تازه از خواب بیدار شده بودند‪ .‬در خانوادههایی که بچهی کوچک‬
‫داشتند جنبوجوش بیشتری مشاهده میشد‪ .‬هر ی پیش از آن جادوگر یا ساحرهی‬
‫خردسال ندیده بود‪ .‬یک پسر کوچک که دوساله به نظر میرسید جلوی یک چادر هرمی‬
‫شکل خم شده بود و یک چوبدستی در دست داشت‪ .‬با شور و شوق چوبدستی را به‬
‫حلزون بی صدفی در البهالی علفها میزد‪ .‬حلزون بیصدف بزرگ و بزرگتر میشد و مثل‬
‫یک سوسیس باد میکرد‪ .‬وقتی نزدیکتر شدند مادر پسرک شتابان از چادر بیرون آمد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کوین‪ ،‬چند دفعه باید بهت بگم‪ ،‬هان؟ چند دفعه؟ دیگه – به ‪ -‬چوبدستی بابا – دست‬
‫‪ -‬نزن‪ ...‬آخ!‬

‫ساحره پایش را روی حلزون متورم گذاشت و حلزون ترکید‪ .‬صدای دادوفریاد ساحره همراه‬
‫با صدای فریاد کودک را از پشت سرشان میشنیدند که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬حلزونو تلکوندی! حلزونو تلکوندی!‬

‫کمی جلوتر دو ساحرهی خردسال هم سن و سال کوین را دیدند که سوار جاروی پرندهی‬
‫اسباببازی بودند‪ .‬جاروی پرنده بهاندازهای باالتر از زمین پرواز میکرد که شست پای دو‬
‫کودک با علفهای زمین چند سانتیمتر بیشتر فاصله نداشت‪ .‬در همان لحظه یکی از‬
‫جادوگرهای وزارتخانه آن دو کودک را دید و هنگامیکه از کنار هر ی‪ ،‬رون و هرمیون‬
‫میگذشت با حواسپرتی زیر لب گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما پدر و مادرشون هنوز خوابن!‬ ‫‪ -‬نگاه کن توروخدا! توی روز روشن؟!‬

‫اینجا و آنجا جادوگرها و ساحرهها از چادرهایشان بیرون میآمدند تا صبحانهشان را آماده‬


‫کنند‪ .‬بعضی از آنها دزدکی به اطرافشان نگاه میکردند و با استفاده از چوبدستی آتش‬
‫جادویی میافروختند‪ .‬عدهای دیگر با تردید و بدگمانی چوبکبریتی را به جعبهی کبریت‬
‫میکشیدند گویی تردید داشتند کارشان به نتیجه برسد‪.‬‬

‫سه جادوگر آفریقایی که رداهای سفید بلند به تن داشتند گرم صحبت بودند و چیز ی شبیه‬
‫به یک خرگوش را روی آتش سرخی کباب میکردند‪ .‬چند ساحره آمریکایی زیر پارچهی‬
‫پولکدوزی شدهای که مابین چادرهایشان نصب کرده بودند سرگرم گپ زدن بودند‪ .‬روی‬
‫پارچه نوشته بود‪ :‬انجمن ساحرههای سالم‪ .‬هر ی هنگام عبور از کنار چادرها بخشی از‬
‫گفتگوهای درون چادرها را که به زبان بیگانهای بود میشنید و بااینکه حتی یک کلمه از‬
‫حرفها را نمیفهمید متوجه شد که همه سرشار از شور و هیجاناند‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهجا یکهو سبز شد یا چشمهای من عوضی میبینه؟‬

‫چشمهای رون درست میدید‪ .‬آنها وارد قسمتی از محوطه شده بودند که روی همهی‬
‫چادرهایش شبدرهای بلندی روییده بود و به نظر میرسید هر چادر خرمنی از شبدر انباشته‬
‫شده است‪ .‬در چادرهایی که درشان باز بود صورتهای خندان افراد را میدیدند‪ .‬ناگهان‬
‫یک نفر از پشت سر نام آنها را صدا زد‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی! رون! هرمیون!‬

‫این صدای سیموس فینیگان (‪ )Seamus Finnigan‬همکالس سال چهارمی آنها در گروه‬
‫گریفیندور بود‪ .‬او جلوی چادر شبدرپوش شدهشان نشسته بود‪ .‬زنی با موی بلوند روشن‬
‫ً‬
‫ظاهرا مادرش بود و دوست صمیمیاش‪ ،‬دین توماس (‪ )Dean Thomas‬که او نیز در‬ ‫که‬
‫گروه گریفیندور بود کنارش نشسته بودند‪.‬‬

‫وقتی هر ی و رون و هرمیون جلو رفتند تا با آنها احوالپرسی کنند سیموس به پهنای‬
‫صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از تزئین چادرمون خوشتون اومد؟ کارکنان وزارتخونه که زیاد خوششون نیومده‪.‬‬

‫خانم فینیگان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه اشکالی داره که عالقهمونو به تیم محبوبمون نشون بدیم؟ پس اگر چادرهای بلغاریها‬
‫رو ببینین چی میگین‪ .‬نمیدونین باالی چادرهاشون چی آویزون کردن‪.‬‬

‫او با چشمهای سیاه ریز و براقش به هر ی و رون و هرمیون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما طرفدار ایرلندین دیگه؟‬

‫پسازآنکه به او اطمینان دادند که آنها نیز طرفدار تیم ایرلندند دوباره به راه افتادند‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه هم طرفدار ایرلند نبودیم مگه با اون تبلیغاتشون جرئت داشتیم بگیم؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی دلم میخواد بدونم بلغاریها باالی چادرهاشون چی آویزون کردن‪.‬‬

‫هر ی به قسمتی از باالی محوطه اشاره کرد که پرچم سرخ و سفید و سبز بلغارستان به‬
‫اهتزاز درآمده بود و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین بریم یه نگاهی بندازیم‪.‬‬

‫چادرهای آن قسمت را با گیاهان زنده تزئین نکرده بودند‪ .‬باالی تکتک چادرها تصویر‬
‫بزرگ یک جادوگر اخمو با ابروهای پرپشت مشکی و چهرهای مصمم خودنمایی میکرد‪.‬‬
‫تصویر متحرک بود اما غیر از چشمک زدن و اخم کردن کار دیگر ی انجام نمیداد‪ .‬رون‬
‫آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این کرامه‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کی؟‬

‫رون جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬کرام! ویکتور کرام‪ ،‬جستوجوگر تیم بلغارستان!‬

‫هرمیون به همهی تصاویر کرام که چشمک میزدند و اخم میکردند نگاهی انداخت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار خیلی اخمو و بداخالقه‪.‬‬

‫رون سرش را رو به آسمان بلند کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اخمو و بداخالقه؟ چه اهمیتی داره؟ بازیش حرف نداره‪ .‬خیلی هم جوونه‪ .‬خیلی داشته‬
‫باشه هیجده سال‪ .‬اون نابغهس‪ .‬حاال صبر کن تا امشب خودت ببینی‪.‬‬

‫در گوشهی محوطه صف کوتاهی در جلوی شیر آب به چشم میخورد‪ .‬هر ی و رون و‬
‫هرمیون ته صف ایستادند‪ .‬مردی که جلوی آنها ایستاده بود با مرد دیگر ی جروبحث‬
‫میکرد‪ .‬یکی از آنها جادوگر پیر ی بود که پیراهن شب بلند گلدار به تن داشت‪ .‬از قیافهی‬
‫مرد دیگر مشخص بود که مأمور وزارتخانه است‪ .‬او یک شلوار راهراه در دست داشت و‬
‫نزدیک بود از ناراحتی به گریه بیفتد‪ .‬مأمور وزارتخانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آرچی‪ ،‬اینو بپوش‪ .‬اینجوری که نمیشه! اون مشنگه که جلوی دروازهس داره مشکوک‬
‫میشهها‪...‬‬

‫جادوگر پیر با لجاجت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من این لباسو از مغازهی مشنگها خریدم‪ .‬مشنگها از همینا میپوشن دیگه‪.‬‬

‫‪ -‬زنهاشون از اینا میپوشن‪ ،‬آرچی‪ .‬مردهای مشنگ از اینا میپوشن‪.‬‬

‫مأمور وزارتخانه شلوار راهراه را جلوی جادوگر پیر گرفت و تکان داد‪ .‬آرچی با نارضایتی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اینو نمیپوشم‪ .‬دیگه به زندگی خصوصی آدم که نباید کار داشته باشین‪.‬‬

‫هرمیون که داشت از خنده منفجر میشد از صف خارج شد و زمانی برگشت که آرچی‬


‫ظرفش را پر از آب کرده و ازآنجا رفته بود‪.‬‬

‫اکنون که ظرفهایشان پر از آب بود با سرعت کمتری به سمت چادرهایشان میرفتند‪ .‬در‬


‫راه بازگشت به چهرههای آشنای دیگر ی برخوردند‪ .‬بسیار ی از دانشآموزان ها گوارتز را در‬
‫کنار خانوادههایشان دیدند‪ .‬اولیور وود (‪ ،)Oliver Wood‬کاپیتان سابق تیم کوئیدیچ‬
‫گریفیندور که تازه از هاگوارتز فارغالتحصیل شده بود هر ی را به داخل چادرشان برد تا او‬
‫را به پدر و مادرش معرفی کند‪ .‬اولیور با شور و هیجان گفت که بهتازگی با تیم پادلمیر‬
‫یونایتد (‪ )Puddlemer United‬قراردادی امضا کرده و یکی از ذخیرههای آن محسوب‬
‫میشود‪ .‬سپس ارنی مک میالن (‪ )Ernie Mcmilan‬دانشآموز سال چهارمی گروه هافلپاف‬
‫به آنها خوشامد گفت‪ .‬کمی جلوتر چوچانگ (‪ )Cho Chang‬را دیدند‪ .‬او دختر ی زیبا و‬
‫بازیکن جستوجوگر تیم ریونکال (‪ )Ravenclaw‬بود‪ .‬چو به هر ی لبخند زد و برایش دست‬
‫تکان داد‪ .‬هر ی نیز برای چو دست تکان داد و با این کار مقدار ی از آب داخل ظرف روی‬
‫لباسش ریخت‪ .‬هر ی فقط برای اینکه رون را از پوزخند زدن بازدارد باعجله به عدهای‬
‫نوجوان ناشناس اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونارو میشناسی؟ از بچههای هاگوارتز نیستن‪ ،‬نه؟‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫حتما به یکی از مدرسههای خارجی میرن‪ .‬میدونم که غیر از هاگوارتز چند تا مدرسهی‬ ‫‪-‬‬
‫دیگه هست اما تا حاال کسی رو ندیدم که به اون مدرسهها بره‪ .‬بیل یه دوست مکاتبهای‬
‫داشت که به یه مدرسهای توی برزیل میرفت‪ ...‬البته این مال خیلی سال پیشه‪ .‬بیل‬
‫میخواست برای دیدن دوستش به سفر بره اما پدر و مادرم نمیتونستن خرج سفرشو‬
‫تأمین کنند‪ .‬وقتی بیل براش نوشت که نمیتونه به دیدنش بره خیلی بهش برخورد و یه‬
‫کاله نفرین شده برای بیل فرستاد‪ .‬کالهه باعث شد گوشهای بیل کوچیک و مچاله بشه‪.‬‬

‫هر ی خندید اما بااینکه از وجود مدارس جادویی دیگر شگفتزده شده بود ابراز تعجب‬
‫نکرد‪ .‬اکنون که افرادی با ملیتهای گوناگون را میدید در عجب بود که چرا پیش از آن‬
‫به فکرش نرسیده است که هاگوارتز تنها مدرسهی جادوگر ی دنیا نیست‪ .‬هر ی به هرمیون‬
‫نگاهی انداخت اما بهخوبی معلوم بود که او از شنیدن این اخبار تعجب نکرده است‪.‬‬
‫بیتردید هنگام مطالعهی کتابهای مختلف به اخبار مربوط به سایر مدارس جادوگر ی‬
‫برخورده بود‪.‬‬

‫وقتی سرانجام به چادرهای ویزلیها رسیدند جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه قدر دیر کردین‪.‬‬

‫رون ظرف آب را زمین گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چند تا از بچهها رو دیدیم‪ .‬هنوز نتونستین آتیش روشن کنین؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابا داره با کبریتها باز ی میکنه‪.‬‬

‫آقای ویزلی باوجود تالش بیاندازهاش موفق نشده بود آتش روشن کند‪ .‬تعداد زیادی‬
‫چوبکبریت روی زمین جلویش پراکنده شده بود اما به نظر میرسید از فعالیتش لذت‬
‫فراوان میبرد‪ .‬وقتی باالخره توانست یکی از کبریتها را روشن کند دستپاچه شد و با‬
‫شگفتی و حیرت آن را به زمین انداخت‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آقای ویزلی‪ ،‬اجازه بدین کمکتون کنم‪.‬‬

‫هرمیون قوطی کبریت را از او گرفت و طرز استفاده از آن را نشان داد‪ .‬سرانجام آتش‬
‫روشن کردند اما یک ساعت تمام طول کشید تا شعلههای آن برای پختن غذا بهقدر کافی‬
‫گرم شود‪ .‬البته در این مدت صحنههای جالبی را تماشا کردند‪ .‬چادرهای آنها درست در‬
‫کنار یکی از گذرگاههای عمومی محوطه برپا شده بود که به ورزشگاه منتهی میشد‪ .‬اعضای‬
‫وزارتخانه دائم در این گذرگاه در آمدورفت بودند و هر بار صمیمانه با آقای ویزلی‬
‫خوشوبش میکردند‪ .‬آقای ویزلی در تمام این مدت شرححال این افراد را بازگو میکرد‪.‬‬

‫این اطالعات فقط برای هر ی و هرمیون تازگی داشت زیرا فرزندان خودش دربارهی‬
‫وزارتخانه اطالعات زیادی داشتند و این گفتگوها برایشان هیچ جذابیتی نداشت‪ .‬آقای‬
‫ویزلی میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون کاتبرت ماکریج (‪ )Cuthbert Mockrige‬بود‪ .‬رئیس سازمان ارتباطات اجنهست‪...‬‬


‫اینکه داره میاد گیلبرت ویمپله (‪ .)Gilbert Wimple‬توی کمیتهی وردهای تجربیه‪ .‬اآلن چند‬
‫وقته که اون شاخها روی سرشه‪ ...‬سالم‪ ،‬آرنی (‪ ...)Arnie‬این آرنولد پیزگوده ( ‪Arnold‬‬

‫‪ )Peasegood‬متخصص فراموشیه‪ .‬عضو کمیتهی حوادث جادویی برگشتپذیره‪ ...‬اون‬


‫دوتا اسمشون باود (‪ )Bode‬و کراوکره‪ )Croaker( ...‬هردوتاشون نگو و نپرسند‪.‬‬

‫‪ -‬گفتین چی؟‬

‫‪ -‬توی سازمان اسرار کار میکنن‪ ،‬مأمورهای فوق سریاند‪ .‬نمیدونم چی کار میخوان‬
‫بکنن‪...‬‬

‫وقتی باالخره آتش آماده شد مقدار ی تخممرغ و سوسیس را روی آن گذاشتند تا بپزند‪.‬‬
‫در همان وقت بیل و چارلی و پرسی را دیدند که قدمزنان از جنگل به سویشان میآمدند‪.‬‬
‫پرسی با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابا‪ ،‬همین اآلن ظاهر شدیم‪ .‬بهبه‪ ،‬چه نهار ی!‬


‫هنوز غذایشان را تمام نکرده بودند که آقای ویزلی از جایش برخاست و برای مردی که‬
‫جستوخیزکنان به سویشان میآمد دست تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهبه! لودوی عزیز‪ ،‬مرد روز!‬

‫لودو بگمن از تمام افرادی که هر ی آن روز دیده بود بیشتر جلبتوجه میکرد حتی از‬
‫آرچی که لباس شب زنانهی گلداری به تن داشت‪ .‬بگمن یک ردای کوئیدیچ بلند پوشیده‬
‫بود که راههای افقی زرد و مشکی داد‪ .‬عکس یک زنبور درشت روی سینهاش خودنمایی‬
‫میکرد‪ .‬مردی درشتهیکل و عضالنی بود که پا به سن گذاشته بود‪ .‬شکم برجستهاش‬
‫ً‬
‫مطمئنا زمانی که بازیکن کوئیدیچ انگلستان بود‬ ‫باعث میشد ردایش کمیکشیده شود اما‬
‫شکمش به این بزرگی نبوده است‪ .‬بینیاش کج بود (احتماال ً در اثر ضربهی توپ بازدارنده‬
‫شکسته بود) اما چشمهای آبی روشن‪ ،‬موی کوتاه بلوند و پوست سرخ و سفیدش او را‬
‫همچون یک بچهمدرسهای غولپیکر کرده بود‪ .‬طور ی راه میرفت گویی زیر پایش فنر‬
‫داشت‪ .‬از ظاهرش معلوم بود که بیشازاندازه هیجانزده است‪ .‬با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬آرتور‪ ،‬چطور ی پیرمرد؟ عجب روزیه! عجب روز ی! از این بهتر نمیشد‪ .‬معلومه که‬
‫امشب هوا صاف و بی ابره ‪ ...‬همهچیز درست طبق برنامه پیش می ره ‪ ...‬دیگه هیچ‬
‫کار ی برای من نمونده!‬

‫در پشت سر بگمن گروهی از جادوگرهای وزارتخانه که خسته و رنگپریده بودند به‬
‫نقطهای اشاره میکردند که نوعی آتش جادویی شعلهور بود و جرقههای بنفش آن شش‬
‫متر به هوا میرفت‪ .‬آنها باعجله به سمت آثار آتش جادویی حرکت کردند‪.‬‬

‫پرسی از جایش برخاست و دستش را دراز کرد‪ .‬از قرار معلوم نارضایتیاش از روش کار‬
‫بگمن او را از خودنماییاش بازنداشته بود‪ .‬آقای ویزلی خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راستی‪ ،‬این پسرم پرسیه‪ .‬تازه جذب وزارتخونه شده‪ .‬اینم فرده‪ ...‬نه‪ ،‬ببخشید این‬
‫جرجه‪ ...‬اون فرده‪ ...‬بیل‪ ...‬چارلی‪ ...‬رون‪ ...‬اینم دخترم جینیه‪ ...‬این دوست رون‪ ،‬هرمیون‬
‫گرنجره‪ .‬اینم هر ی پاتره‪.‬‬
‫بگمن با شنیدن اسم هر ی اصالً جا نخورد فقط مثل اکثر افراد نگاهش به پیشانی هر ی و‬
‫جای زخمش معطوف شد‪ .‬آقای ویزلی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬اینم لودو بگمنه‪ ،‬میشناسینش که؟ لودو خیلی ما رو شرمنده کرد که بلیتهای‬
‫به این خوبی برامون گرفت‪.‬‬

‫بگمن لبخند زد و دستش را در هوا تکان داد گویی میخواست بگوید کار مهمی نکرده‬
‫است‪ .‬سپس جیبش را تکان داد و صدای جیرینگ جیرینگ آن نشان داد که مقدار زیادی‬
‫سکهی طال در آن است‪ .‬بگمن به آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آرتور‪ ،‬شرطبندی میکنی؟ رادی پانتز با من شرط بسته که اولین گل باز ی رو بلغارستان‬
‫می زنه؛ اما شانس بردن من بیشتره چون سه تا مهاجمهای ایرلند بهترین مهاجمهاییاند‬
‫که تا حاال دیدهام‪ .‬آگاتا تیمز سر نصف سهام کارخونهی مارماهیش شرط بست که مسابقه‬
‫یک هفته طول میکشه‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی جالبه‪ .‬پس منم سر یه گالیون شرط میبندم که ایرلند میبره‪.‬‬

‫لودو بگمن که ناامید شده بود بهخوبی حفظ ظاهر کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه گالیون؟ باشه‪ ،‬باشه‪ .‬هیچکس دیگهای نیست که بخواد شرطبندی کنه؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا هنوز بچهن‪ .‬در ضمن مالی خوشش نمیاد‪...‬‬

‫فرد و جرج همهی پولهایشان را درآوردند و بالفاصله فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما سر سی گالیون و پانزده سیکل و سه نات شرط میبندیم که ایرلند میبره ولی ویکتور‬
‫کرام گوی زرینو میگیره‪ .‬در ضمن اگه ببازیم عالوه بر پولها یه چوبدستی تقلبی هم‬
‫بهتون میدیم‪.‬‬
‫پرسی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نکنه یکی از اون آشغالها رو به آقای بگمن نشون بدین‪.‬‬

‫اما از قرار معلوم چوبدستی تقلبی آنها از نظر بگمن بههیچوجه آشغال نبود‪ .‬درحالیکه‬
‫از هیجان چشمهایش مثل بچهها برق میزد چوبدستی را از دست فرد گرفت‪ .‬وقتی‬
‫چوبدستی قدقد کرد و تبدیل به یک مرغ پالستیکی شد بگمن قاهقاه خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی عالیه! چند سال بود که ندیده بودم یه چوبدستی تقلبی اینقدر شبیه به‬
‫چوبدستیهای واقعی باشه! حاضرم پنج گالیون براش بدم!‬

‫پرسی که انگار از تعجب خشکش زده بود آثار نارضایتی و مخالفت در چهرهاش نمایان‬
‫بود‪.‬‬

‫آقای ویزلی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬من اجازه نمیدم شرطبندی کنین‪ ...‬این پول‪ ،‬همهی پساندازتونه‪ ...‬مامانتون‪...‬‬

‫لودو بگمن لبخندی زد و دوباره جیبش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آرتور‪ ،‬حالگیری نکن دیگه! اینا بزرگ شدن‪ .‬میدونن دارن چی کار میکنن! شما میگین‬
‫ایرلند میبره ولی کرام گوی زرینو میگیره؟ امکان نداره برنده بشین‪ ...‬امکان نداره‪ ...‬پس‬
‫بچهها اگه من بردم عالوه بر مقدار ی که شرط میبندین چوبدستی تقلبی رو هم میدین‬
‫و اگه شما بردین من پنج گالیون اضافه بهتون میدم‪ .‬خوبه؟‬

‫آقای بگمن که خوشحالتر از همیشه به نظر میرسید به سمت آقای ویزلی برگشت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیخوای یه چایی به من بدی؟ دارم دربهدر دنبال بارتی کرواچ میگردم‪ .‬همتای بلغاریم‬
‫از یه چیز ی ناراحته منم یک کلمه از حرفهایش سر در نمیارم‪ .‬اگه بارتی بیاد مشکلمون‬
‫حل میشه‪ .‬اون صد و پنجاه تا زبون بلده‪.‬‬
‫ناخشنودی پرسی جای خود را به هیجان داد و ناگهان تکانی خورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کرواچ؟ تعداد زبونهایی که بلده از دویست تا هم بیشتره‪ .‬زبون مردم دریایی‪،‬‬
‫زبون اجنه‪ ،‬زبون غولهای غارنشین‪...‬‬

‫فرد باحالتی تحقیرآمیز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬زبون غولهای غارنشینو که همه بلدن! تنها کار ی که آدم باید بکنه اینه که اشاره کنه و‬
‫خرناس بکشه‪...‬‬

‫پرسی به فرد چپچپ نگاه کرد و سعی کرد آتش را روشن نگه دارد تا آب کتر ی دوباره به‬
‫جوش بیاید‪.‬‬

‫آقای بگمن در کنار سایرین روی چمن نشست و آقای ویزلی از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬راستی از برتا جورکینز چه خبر؟‬

‫بگمن در کمال آرامش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچی‪ .‬باالخره پیداش میشه‪ .‬بیچاره برتا نه حافظهی درستوحسابی داره نه درست‬
‫میتونه جهتیابی کنه‪ .‬گم شده‪ ،‬حاال خودت میبینی‪ .‬یکی از روزهای ماه اکتبر سروکلهش‬
‫پیدا میشه و میگه من فکر کردم هنوز ماه ژوئیه تموم نشده‪.‬‬

‫پرسی چای آقای بگمن را به دستش داد‪ .‬آقای ویزلی با شک و دودلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظرت بهتر نیست یکی رو بفرستی که دنبالش بگرده؟‬

‫بگمن که باحالتی معصومانه چشمهایش را گرد کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بارتی کرواچ هم دائم داره همینو بهم میگه‪ .‬ولی باور کن تو یه همچین وضعیتی یه نفر‬
‫هم برای ما یه نفره‪ .‬ایناهاش! اینم بارتی‪ ...‬چه حاللزاده بود!‬

‫جادوگر ی که درست در کنار آتش ظاهر شد با لودو بگمن که با ردای زنبور ی قدیمیاش‬
‫روی چمن ولو شده بود زمین تا آسمان فرق داشت‪ .‬بارتی کرواچ مرد میانسال خشک و‬
‫شقورقی بود که کتوشلوار بیعیب و نقص نویی به تن داشت و کروات زده بود‪ .‬فرقی‬
‫که موی کوتاه و جوگندمیاش را به دو قسمت تقسیم میکرد بیاندازه صاف بود و سبیل‬
‫پرمو و باریکش چنان مرتب بود که انگار با یک خط کش آن را صافکرده بود‪ .‬کفشهایش‬
‫ً‬
‫فورا علت تحسین و تمجید پرسی را فهمید‪ .‬او قانون لباس‬ ‫واکسخورده و براق بود‪ .‬هر ی‬
‫پوشیدن به روش مشنگها را چنان خوب و کامل رعایت کرده بود که هرکس او را میدید‬
‫گمان میکرد رئیس یک بانک است‪ .‬حتی عمو ورنون هم اگر او را با آن لباس میدید‬
‫نمیتوانست هویت واقعی او را تشخیص بدهد‪.‬‬

‫لودو با خوشرویی چمنهای کنارش را صاف کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا روی چمن بشین و یه استراحتی بکن‪.‬‬

‫آقای کرواچ که بیقراریاش در صدایش منعکس شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬ممنونم‪ ،‬لودو‪ .‬همهجا دنبالت گشتم‪ .‬بلغاریها اصرار دارن که دوازده تا صندلی دیگه‬
‫به صندلیهای لژ مخصوص اضافه کنیم‪.‬‬

‫بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس از اون وقت تا حاال میخواستن اینو بگن؟ من فکر کردم یارو از من موچین میخواد‪.‬‬
‫لهجهشون خیلی غلیظه‪.‬‬

‫‪ -‬آقای کرواچ!‬

‫پرسی که نفسش بند آمده بود چنان جلوی کرواچ تعظیم کرد که مثل یک گوژپشت شد‬
‫و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬چای میل دارین؟‬

‫کرواچ که از دیدن پرسی تعجب کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬خیلی ممنونم ودربی‪)Weatherby(.‬‬


‫فرد و جرج که سرگرم نوشیدن چای بودند آهسته پوزخند زدند‪ .‬پرسی که تا بناگوش سرخ‬
‫شده بود خود را با کتر ی آب جوش مشغول کرد‪ .‬آقای کرواچ با چشمهای تیزبینش به‬
‫آقای ویزلی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آرتور‪ ،‬با تو هم کار داشتم‪ .‬علی بشیر خیلی داره چونه میزنه‪ .‬میخواد باهات دربارهی‬
‫ممنوعیت استفاده از قالیچههای پرنده حرف بزنه‪.‬‬

‫آقای ویزلی آه عمیقی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همین هفتهی پیش دربارهی این موضوع یه جغد براش فرستادم‪ .‬تا حاالم صد دفعه‬
‫بیشتر بهش گفتم که طبق آییننامهی ادارهی ثبت اجناس افسونپذیر ممنوع‪ ،‬قالیچه‬
‫جزو محصوالت مشنگی بهحساب مییاد ولی مگه گوشش بدهکاره؟‬

‫آقای کرواچ فنجان چای را از دست پرسی گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه بابا! میخواد هر طور شده قالیچههاشو صادر کنه‪.‬‬

‫بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مردم بریتانیا از جاروی پرنده دل نمیکنن‪.‬‬

‫آقای کرواچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬علی میگه جای یه وسیلهی نقلیهی خانوادگی توی بازار خالیه‪ .‬یادمه پدربزرگم یه قالی‬
‫پرنده داشت که دوازده نفر روش جا میشدن‪ .‬البته این موضوع مال زمانیه که قالیچههای‬
‫پرنده تحریم نشده بود‪.‬‬

‫آقای کرواچ طور ی صحبت میکرد گویی میخواست همه بدانند که اجداد او نیز مانند‬
‫خودش مطیع قانون بودهاند‪ .‬بگمن با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرت خیلی شلوغه‪ ،‬بارتی؟‬

‫آقای کرواچ با حالت خشکی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬خیلی‪ .‬لودوی عزیز‪ ،‬سازماندهی به رمزتازهایی که از پنج قاره به اینجا میرسن کار‬
‫سادهای نیست‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به گمونم هردوتون دلتون میخواد زودتر قال این قضیه کنده بشه‪.‬‬

‫بگمن که جا خورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی دار ی میگی؟ من تا حاال توی عمرم اینقدر بهم خوش نگذشته بود‪ ...‬البته یه چیز‬
‫دیگم هست‪ ،‬مگه نه بارتی؟ نه؟ همه چی روبه راهه؟‬

‫آقای کرواچ به بگمن نگاه کرد و ابروهایش را باال برد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قرار شد وقتی جزئیات انجام شد خبرشو اعالم کنیم‪.‬‬

‫بگمن دستش را در هوا تکان داد گویی میخواست پشهها را براند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جزئیات! قطعیه دیگه‪ ،‬مگه نیست؟ مگه امضا نکردن؟ مگه موافقت نکردن؟ سر هر چی‬
‫که بخوای شرط میبندم که بچهها خیلی زودتر از موعد میفهمن که چه خبره‪ .‬آخه قراره‬
‫توی هاگوارتز‪...‬‬

‫آقای کرواچ که میخواست لودو را از ادامهی بحث بازدارد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لودو‪ ،‬باید بریم به دیدن بلغاریها‪ .‬از بابت چای ممنونم ودربی‪.‬‬

‫آقای کرواچ که به فنجان چای لب نزده بود آن را به پرسی داد و منتظر ماند تا بگمن از‬
‫جایش بلند شود‪.‬‬

‫بگمن خود را جمع کرد و از جایش برخاست‪ .‬سکهها در جیبش جیرینگ جیرینگ صدا‬
‫میکردند‪ .‬آخرین جرعهی چایش را نیز نوشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فعالً خداحافظ! جای همه تون توی لژ مخصوص پیش خودمه‪ .‬آخه خودم باز ی رو گزارش‬
‫میکنم‪.‬‬
‫بگمن برایشان دست تکان داد و کرواچ مؤدبانه سرش را خم کرد و هردو ناپدید شدند‪.‬‬

‫فرد بالفاصله پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬بابا‪ ،‬قراره توی هاگوارتز چه اتفاقی بیفته؟ اونا دربارهی چی حرف میزدن؟‬

‫آقای ویزلی لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتش که برسه خودتون میفهمین‪.‬‬

‫پرسی با حالت خشک و رسمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تا زمانی که وزارتخونه صالح ندیده و خبرشو اعالم نکرده جزو اطالعات محرمانه محسوب‬
‫میشه‪ .‬آقای کرواچ کار خوبی کرد که توضیح نداد‪.‬‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬اه‪ ،‬خفه شو ودربی‪.‬‬

‫از بعدازظهر به بعد موج هیجان بر فضای اردوگاه حاکم شد‪ .‬هنگام غروب آفتاب به نظر‬
‫میرسید هوای دمکرده و ساکن تابستانی هم از شرق به حرکت درآمده است‪ .‬سرانجام‬
‫وقتی سیاهی شب همچون پردهای بر فراز سر هزاران جادوگر چشمبهراه گسترده شد‬
‫ً‬
‫ظاهرا وزارتخانه تسلیم سرنوشت شده بود و‬ ‫آخرین نشانههای احتیاطی از میان رفت‪.‬‬
‫دیگر برای از میان بردن نشانههای آشکار سحر و جادو که در هر سو نمایان بود تالشی‬
‫نمیکرد‪.‬‬

‫قدمبهقدم فروشندههای دورهگرد ظاهر میشدند‪ .‬هر یک گاریدستی یا طبقی با خود‬


‫داشتند که لبریز از اجناس غیرعادی بود‪ .‬مدالهای درخشانی داشتند برای طرفداران دو‬
‫تیم که به سینه بزنند و حمایت خود را از تیم محبوبشان نشان بدهند‪ .‬مدال طرفداران‬
‫تیم بلغارستان قرمز بود و مدال طرفدارهای تیم ایرلند سبز‪ .‬مدال هر تیم با صدای‬
‫گوشخراشی نام بازیکنان آن تیم را اعالم میکرد‪ .‬کالههای نوکتیز سبزرنگی داشتند که‬
‫روی آنها شبدر روییده بود‪ .‬شبدرهای روی کالهها موج میزدند و میرقصیدند‪ .‬روی‬
‫ً‬
‫واقعا غرش میکرد‪.‬‬ ‫روسریهای ویژهی طرفداران بلغارستان تصویر شیر ی بود که‬
‫پرچمهای دو کشور را میفروختند که وقتی آنها را تکان میدادند سرود ملی کشور خود‬
‫ً‬
‫واقعا پرواز‬ ‫را مینواختند‪ .‬نمونههای کوچک و ظریفی از جاروی آذرخش داشتند که‬
‫میکردند‪ .‬عروسکهای کوچکی به شکل بازیکنان دو تیم داشتند که وقتی آنها را کف‬
‫دست میگذاشتند قدم میزدند و سرووضعشان را مرتب میکردند‪ .‬این عروسکها برای‬
‫کسانی مناسب بود که به گردآور ی کلکسیون عالقهمند بودند‪.‬‬

‫وقتی سالنهسالنه بهطرف فروشندهها میرفتند که برای خود یادگار ی بخرند‪ ،‬رون به هر ی‬
‫و هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از اول تابستون تا حاال پولمو جمع کردهام برای اینکه امروز بتونم یه خرید درستوحسابی‬
‫بکنم‪.‬‬

‫رون برای خودش یک کاله با شبدرهای رقصان‪ ،‬یک مدال بزرگ سبزرنگ و یک عروسک‬
‫ظریف به شکل ویکتور کرام‪ ،‬جستوجوگر تیم بلغارستان خرید‪ .‬عروسک کوچک کرام کف‬
‫دست رون قدم میزد و همینکه چشمش به مدال سبز رون میافتاد اخمهایش را درهم‬
‫میکشید‪.‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬بچهها! اونارو ببینین!‬

‫هر ی باعجله به سمت یک گاریدستی رفت که پر بود از وسیلهای که به دوربین دوچشمی‬


‫شباهت داشت با این تفاوت که روی آن دکمهها و پیچهای متعدد و عجیبی به چشم‬
‫میخورد‪ .‬جادوگر دورهگرد با شور و شوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دوربین همهچیز بینه‪ ...‬باهاش میتونین هر قسمتی از باز ی رو که بخواین دوباره‬
‫ببینین‪ ...‬میتونین باز ی رو با حرکت آهسته ببینین‪ ...‬اگر هم بخواین گزارش دقیق و‬
‫لحظهبهلحظه باز ی رو با حروف روشن براتون مینویسه‪ ...‬بخرین‪ ...‬دوربین به درد‬
‫بخوریه‪ ...‬دونهای ده گالیونه‪.‬‬
‫رون که با حسرت به دوربین همهچیز بین زل زده بود به کاله شبدر ی رقصانش اشاره کرد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کاشکی اینو نخریده بودم‪.‬‬

‫هر ی باحالتی مصمم به جادوگر دورهگرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سه تا دوربین به من بدین‪.‬‬

‫رون سرخ شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬هر ی‪ .‬چرا خودتو به زحمت مینداز ی؟‬

‫هر ی یک گنجینهی کوچک از پدر و مادرش به ارث برده بود و رون همیشه از اینکه هر ی‬
‫بیشتر از خودش پول در اختیار داشت رنجیدهخاطر میشد‪ .‬هر ی دوربین همهچیز بین‬
‫را به دست رون و هرمیون داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عوضش تا ده سال براتون هدیهی کریسمس نمیخرم‪.‬‬

‫رون به پهنای صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬قبوله‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬دستت درد نکنه هر ی‪ .‬پس منم برنامهی باز ی رو میخرم‪.‬‬

‫وقتی به چادرهایشان برگشتند کیف پولشان بهطور قابلمالحظهای سبکتر از قبل شده‬
‫بود‪ .‬بیل و چارلی و جینی نیز مدالهای سبز خریده بودند و آقای ویزلی یک پرچم ایرلند‬
‫در دست داشت‪ .‬فرد و جرج که همهی پولشان را به بگمن داده بودند یادگار ی نخریده‬
‫بودند‪.‬‬
‫آنگاه صدای ناقوسی از اعماق جنگل به گوش رسید و بالفاصله فانوسهای سبز و سرخی‬
‫در البهالی درختان جنگل روشن شدند و راه رسیدن به ورزشگاه را در سرتاسر جنگل روشن‬
‫کردند‪ .‬آقای ویزلی که مثل بقیه هیجانزده شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه وقت رفتنه! بیاین بریم! راه بیفتین!‬


‫فصل هشتم‪ :‬جام جهانی کوئیدیچ‬

‫آقای ویزلی جلوتر از همه میرفت و بقیه همراه با اجناسی که خریده بودند به دنبالش به‬
‫سمت اعماق جنگل پیش میرفتند‪ .‬فانوسهای دو طرف کورهراه آن را روشن و نورانی‬
‫کرده بود‪.‬‬

‫هزاران نفر بهطور همزمان بهسوی ورزشگاه در حرکت بودند و صدای خنده و فریادهای‬
‫پرشور و گاهی صدای آواز ی از گوشه و کنار به گوش میرسید‪ .‬شور و هیجان بینظیری‬
‫که بر فضا حاکم بود همه را به جنبش و تکاپو وامیداشت‪ .‬هر ی بیاختیار میخندید‪.‬‬
‫بیست دقیقه در جنگل پیش رفتند و در تمام این مدت با صدای بلند حرف زدند و‬
‫خندیدند‪ .‬سرانجام در آنسوی جنگل ورزشگاه عظیم و پهناور ی در مقابلشان پدیدار شد‪.‬‬
‫بااینکه هر ی از دور فقط بخشی از دیوارهای طالیی و درخشان آن را میدید بهجرئت‬
‫میتوانست بگوید که ده کلیسای بزرگ در آن جا میگیرد‪ .‬آقای ویزلی با دیدن چهرهی‬
‫مات و متحیر هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه ورزشگاه صد هزار نفرهست‪ .‬پونصد نفر از مأمورین ویژهی وزارتخونه یک ساله دارن‬
‫روش کار میکنن‪ .‬میلیمتر به میلیمتر شو با افسون «مشنگ دورکن» جادو کردن‪ .‬از اول‬
‫سال تا حاال هر مشنگی که به اینجا نزدیک شده یکهو یاد یک قرار مالقات مهم یا یک کار‬
‫ً‬
‫فورا ازاینجا دور شده‪ ...‬بیچاره مشنگها!‬ ‫ضرور ی افتاده و‬
‫آقای ویزلی جلوتر از همه بهسوی نزدیکترین در ورودی ورزشگاه حرکت کرد‪ .‬جلوی آن در‬
‫نیز مانند سایر ورودیها جادوگرها و ساحرههای زیادی جمع شده بودند و فریاد میزدند‪.‬‬

‫ساحرهای که جلوی در ایستاده بود و بلیتها را بازرسی میکرد با دیدن بلیتهای آنها‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهترین جای ورزشگاه‪ ...‬لژ مخصوص! آرتور‪ ،‬باید مستقیم بر ی باال‪ ،‬باالترین جای‬
‫ورزشگاهه‪.‬‬

‫پلههای ورودی ورزشگاه را با فرشهای ارغوانی رنگ آراسته بودند‪ .‬آنها همراه با جمعیت‬
‫بهسختی از پلهها باال میرفتند‪ .‬هرچه باالتر میرفتند جمعیت کمتر میشد زیرا مردم‬
‫دستهدسته وارد جایگاههای سمت راست و چپ میشدند و سر جایشان مینشستند‪.‬‬
‫آقای ویزلی و همراهانش همچنان از پلهها باال میرفتند تا سرانجام به انتهای پلهها‬
‫رسیدند‪ .‬در باالی پلهها اتاقک کوچکی بود که در باالترین قسمت ورزشگاه و درست در‬
‫وسط تیرهای دروازهی طالیی دو طرف زمین قرار داشت‪ .‬حدود بیست صندلی ارغوانی‬
‫طالکار ی شده در دو ردیف چیده شده بود‪ .‬هر ی و بقیه روی صندلیهای ردیف جلو‬
‫نشستند و منظرهای که هر ی به خواب هم ندیده بود در برابر چشمانشان قرار گرفت‪.‬‬

‫صد هزار جادوگر و ساحره در ردیفهای بیشمار صندلیهای پیرامون زمین بیضیشکل‬
‫جای میگرفتند و مینشستند‪ .‬نور خیرهکنندهی اسرارآمیزی همهجا را دربر گرفته بود و‬
‫ً‬
‫ظاهرا منبع آن خود ورزشگاه بود‪ .‬از آن باال زمین ورزشگاه همچون مخمل سبزرنگی صاف‬
‫و یکدست به نظر میرسید‪ .‬در هر یک از دو سوی زمین سه حلقهی دروازه بر روی تیرهای‬
‫طالییرنگ پانزده متر ی به چشم میخورد‪ .‬درست در مقابل آنها در آنسوی زمین‬
‫تختهسیاه عظیمی همطراز با جایگاه آنها قرار داشت که بر روی آن خطوط طالییرنگی‬
‫بهسرعت ظاهر میشدند گویی یک دست غولپیکر نامرئی آنها را مینوشت و پس از‬
‫چند لحظه پاک میکرد‪.‬‬

‫هر ی با خواندن نوشتههای روی آن فهمید که آنجا محلی برای تبلیغات بازرگانی است‪.‬‬
‫جاروی پرندهی خرمگس‪ ،‬مناسب برای همهی افراد خانواده‪ ،‬جارویی راحت و مطمئن با‬
‫دزدگیر‪ ...‬دستمال همهکارهی سحرآمیز خانم اسکاور (‪ ...)Skower‬چرا درد؟ چرا لک؟‪...‬‬
‫پوشاک جادوگر ی گلدرگز (‪)Gladrags‬؛ لندن‪ ،‬پاریس‪ ،‬هاگزمید‪...‬‬

‫هر ی از تابلوی تبلیغاتی چشم برداشت و به پشت سرش نگاه کرد تا ببیند غیر از خودشان‬
‫چه کسانی به لژ مخصوص آمدهاند‪ .‬غیر از خودشان فقط یک نفر دیگر به لژ مخصوص‬
‫آمده بود‪ .‬موجود عجیب و کوچکی روی صندلی یکی مانده به آخر ردیف پشتی نشسته‬
‫بود‪ .‬پاهایش چنان کوتاه بود که به زمین نمیرسید‪.‬‬

‫موجود عجیب که دستمال آشپزخانهای را مانند ردای بیآستین رومیان باستان به خود‬
‫بسته بود با دو دستش صورتش را پوشانده بود‪ .‬گوشهای دراز و خفاش مانندش بسیار‬
‫آشنا به نظر میرسید‪...‬‬

‫هر ی با ناباور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی!‬

‫موجود عجیب سرش را باال گرفت و از الی انگشتهایش به هر ی نگاه کرد‪ .‬چشمهایش‬
‫درشت و قهوهای و بینیاش درست به شکل و اندازهی یک گوجه بزرگ بود‪ .‬او دابی نبود‬
‫اما بیتردید او نیز مانند دوست هر ی‪ ،‬دابی‪ ،‬یک جن خانگی بود‪ .‬هر ی دابی را از اسارت‬
‫ارباب قدیمیاش‪ ،‬خانوادهی مالفوی‪ ،‬آزاد کرده بود‪.‬‬

‫جن خانگی با صدای جیرجیر مانندی کنجکاوانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید آقا‪ ،‬شما به من گفت دابی؟‬

‫صدای نازک و زیرش از صدای دابی گوشخراشتر بود و هر ی احتمال داد که او یک جن‬
‫خانگی مؤنث باشد‪ .‬هرچند که تشخیص نر و مادگی جنهای خانگی از قیافهشان بسیار‬
‫دشوار به نظر میرسید‪ .‬رون و هرمیون روی صندلیهایشان چرخیدند که او را ببینند‪.‬‬
‫آنها مطالب زیادی را دربارهی دابی از زبان هر ی شنیده بودند اما هیچوقت او را ندیده‬
‫بودند‪ .‬حتی آقای ویزلی نیز با کنجکاوی به پشت سرش نگاه کرد‪.‬‬

‫هر ی به جن خانگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬من شما رو با یه جن خونگی دیگه عوضی گرفتم‪.‬‬

‫بااینکه لژ مخصوص چندان روشن نبود جن خانگی چنان دستهایش را سایبان‬


‫چشمهایش کرده بود انگار نور خیرهکنندهای او را میآزرد‪ .‬جن خانگی با صدای زیر و‬
‫جیرجیر مانندش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی قربان‪ ،‬من دابی رو شناخت! اسم من وینکیه (‪ ،)Winky‬قربان‪ .‬اسم شما چی‪ ،‬قربان؟‬

‫همینکه چشم جن خانگی به جای زخم پیشانی هر ی افتاد چشمهایش بهاندازهی‬


‫بشقابهای میوهخوری بزرگ و گرد شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قربان‪ ،‬شما باید هر ی پاتر بود!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬درسته‪.‬‬

‫جن خانگی با چهرهی مات و مبهوت دستهایش را کمی پایینتر آورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی همیشه از شما حرف زد‪ ،‬قربان!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالش چه طوره؟ از آزادیش راضیه؟‬

‫جن خانگی با تأسف سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬قربان‪ ،‬اصالً قصد جسارت نداشت‪ ،‬اما قربان‪ ،‬به نظر وینکی شما با آزاد کردن دابی‬
‫به او محبت نکرد‪.‬‬
‫هر ی که از شنیدن این حرف جاخورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا؟ مگه چی شده؟‬

‫وینکی با چهرهی غمزده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قربان‪ ،‬فکر آزادی تو کلهی دابی جا خوش کرد‪ ،‬قربان‪ .‬سطح فکر دابی خیلی باالتر از‬
‫موقعیتش شد‪ .‬ولی اون نتونست جایگاهشو عوض کرد‪ ،‬قربان‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی نمی تونه جایگاهشو عوض کنه؟‬

‫وینکی صدایش را پایین آورد و آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬قربان‪ ،‬اون می خواد برای کار ی که می کنه دستمزد بگیره‪.‬‬

‫هر ی که گیج شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دستمزد؟ خب مگه چه اشکالی داره؟‬

‫وینکی با صدای جیرجیر خفهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جنهای خونگی دستمزد نگرفت‪ ،‬قربان‪ .‬نه قربان‪ ،‬نه قربان‪ ،‬اصالً نگرفت‪ .‬قربان‪ ،‬من به‬
‫دابی گفت که رفت برای خودش یه خانوادهی خوب پیدا کرد و سروسامون گرفت‪ .‬ولی‬
‫اون تمام فکر و ذکرش شده کارهایی که برای جنهای خونگی شگون نداشت‪ .‬دابی دلشو‬
‫به این چیزها خوش کرد‪ ...‬بعد من فهمید که خودش تکوتنها مثل یه جن معمولی رفت‬
‫به ادارهی ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبه دیگه‪ ،‬حاال می تونه آزاد و راحت باشه‪.‬‬

‫وینکی که هنوز دستش را پایین نیاورده بود از الی انگشتهایش با قاطعیت گفت‪:‬‬
‫‪ -‬جنهای خونگی نتونست آزاد و راحت بود‪ ،‬هر ی پاتر‪ .‬جنهای خونگی همون کار ی رو‬
‫کرد که ارباب بهش گفت ‪ ...‬هر ی پاتر‪ ،‬من اصالً از بلندی خوشش نیومد‪...‬‬

‫وینکی از لبهی لژ مخصوص پایین را نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی ارباب منو به اینجا فرستاد و من اومد‪.‬‬

‫هر ی اخم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس چرا اربابت تو رو فرستاده این باال؟ مگه نمیدونه تو از بلندی میترسی؟‬

‫وینکی با حرکت سر به صندلی خالی کنارش اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب خواست من جاشو نگه داشت‪ .‬سر ارباب خیلی شلوغ‪ ...‬ایکاش وینکی میتونست‬
‫به چادر اربابش برگشت‪ ،‬هر ی پاتر‪ ،‬ولی وینکی همون کار ی رو کرد که اربابش گفت‪.‬‬
‫وینکی جن خونگی خوب هست‪.‬‬

‫وینکی با ترسولرز نگاه دیگر ی به لبهی لژ انداخت و دوباره با دستهایش صورتش را‬
‫گرفت‪ .‬هر ی رویش را برگرداند و صاف روی صندلیاش نشست‪ .‬رون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس جنهای خونگی این شکلیاند‪ ،‬خیلی عجیب غریبند‪ ،‬نه؟‬

‫هر ی با حرارت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی از اینم عجیبتر بود‪.‬‬

‫رون دوربین همهچیز بینش را برداشت که آن را امتحان کند‪ .‬با آن به جمعیت تماشاگرانی‬
‫که در آنسوی ورزشگاه نشسته بودند نگاه کرد‪ .‬آنگاه پیچ مخصوص تکرار دوربین را‬
‫چرخاند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هی پسر! عجب دوربینی! میتونم کار ی کنم که اون یارو که اون پایینه دوباره دماغشو‬
‫بگیره‪ ...‬یه بار دیگه‪ ...‬هرچند بار که بخوام!‬
‫در این میان هرمیون سرگرم بررسی برنامهی مخملی منگولهدارش بود‪ .‬او با صدای بلند‬
‫خواند‪:‬‬

‫‪ -‬پیش از مسابقه نمایش شگونههای دو تیم برگزار میشود‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجور نمایشها همیشه ارزش دیدنو داره‪ .‬تیمهای ملی موجوداتی از کشورشون میارن‬
‫و به نمایش میگذارن‪.‬‬

‫در طول نیم ساعت افراد دیگر ی نیز به لژ مخصوص آمدند‪ .‬همهی این افراد جادوگران‬
‫سرشناس و مهمی بودند و آقای ویزلی باهمهی آنها دست میداد و احوالپرسی میکرد‪.‬‬
‫پرسی نیز دائم از جا میپرید و میایستاد انگار صندلیاش میخ داشت‪ .‬وقتی کورنیلوس‬
‫فاج‪ ،‬وزیر سحر و جادو وارد شد پرسی چنان تعظیم کرد که عینکش به زمین افتاد و‬
‫ً‬
‫فورا عینکش را برداشت و با‬ ‫شکست‪ .‬پرسی که از این اتفاق بیاندازه شرمنده شده بود‬
‫حرکت چوبدستیاش آن را به شکل قبلش درآورد‪ .‬سپس دوباره روی صندلیاش نشست‬
‫و با حسرت به هر ی نگاه کرد زیرا کورنیلوس فاج همچون یک دوست قدیمی با او صحبت‬
‫میکرد‪ .‬کورنیلوس فاج که از قبل با هر ی آشنا بود باحالتی پدرانه با هر ی دست داد و‬
‫حالش را پرسید‪ .‬آنگاه او را به جادوگرانی که در دو طرفش بودند معرفی کرد‪ .‬او با صدای‬
‫ً‬
‫ظاهرا یک کلمه از حرفها را نمیفهمید گفت‪:‬‬ ‫بلند به وزیر بلغار ی که‬

‫ً‬
‫حتما میشناسینش ‪ ...‬همون پسر ی که‬ ‫‪ -‬این هر ی پاتره‪ .‬باید بشناسینش ‪ ...‬هر ی پاتر‪...‬‬
‫از طلسم اسمشو نبر جون سالم به در برد‪ ...‬میدونین که کی رو میگم‪...‬‬

‫ناگهان چشم وزیر بلغار ی به جای زخم هر ی افتاد و بالفاصله با انگشتش به آن اشاره کرد‬
‫و با شور و هیجان چیزهایی بلغور کرد‪ .‬فاج باحالتی درمانده به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونستم باالخره منظورمو میفهمه‪ .‬آخه میدونی من توی یادگیر ی زبان زیاد استعداد‬
‫ندارم‪ .‬اینجور وقتها بارتی کراوچ به دادم میرسه‪ِ .‬ا‪ ...‬مثلاینکه جن خونگیش براش‬
‫جا گرفته‪ ...‬چه کار خوبی کرده‪ ...‬این فالن فالن شدههای بلغار ی میخواستن همهی‬
‫جاهای خوبو برای خودشون بگیرن‪ ...‬بهبه! لوسیوسم اومد!‬

‫هر ی و رون و هرمیون بالفاصله برگشتند‪ .‬لوسیوس مالفوی‪ ،‬ارباب سابق دابی به همراه‬
‫پسرش دراکو و زنی که احتماال ً مادر دراکو بود بهطرف سه صندلی خالی در ردیف دوم‬
‫میرفتند که درست پشت سر آقای ویزلی بود‪.‬‬

‫هر ی و دراکو مالفوی در همان اولین سفرشان به هاگوارتز باهم دشمن شده بودند‪ .‬دراکو‬
‫پسر ی رنگپریده بود که صورت مثلثی شکل و موی بور داشت و بیاندازه به پدرش شبیه‬
‫بود‪ .‬موی مادرش نیز بلوند روشن بود‪ .‬او زنی قدبلند و الغر بود و اگر قیافهاش را طور ی‬
‫نکرده بود که انگار بوی بدی به مشامش میرسد زن زیبا و خوشقیافهای به نظر میرسید‪.‬‬
‫آقای مالفوی دستش را دراز کرد که با وزیر سحر و جادو دست بدهد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬فاج‪ ،‬حالت چه طوره؟ گمان نمیکنم قبالً با همسر و پسرم آشنا شده باشی‪ .‬این‬
‫همسرم نارسیساست (‪ )Narcissa‬و این پسرم دراکوست‪.‬‬

‫فاج لبخندزنان به خانم مالفوی تعظیم کوتاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از آشنایی تون خوشوقتم‪ .‬اجازه بدین شما رو به آقای اوبالنسک‪ ...‬نه اوبالونسک معرفی‬
‫کنم‪ .‬ایشون وزیر سحر و جادوی بلغارستان هستند و متوجه یک کلمه از حرفهای من‬
‫نمیشن‪ ...‬مهم نیست‪ ...‬بگذارین ببینم دیگه کی اینجاست‪ ...‬آهان‪ ،‬آرتور ویزلی رو که‬
‫میشناسین؟‬

‫لحظهی پرتنشی بود‪ .‬هنگامیکه آقای ویزلی و آقای مالفوی باهم روبهرو شدند هر ی‬
‫آخرین مالقات آن دو را بهروشنی به یاد آورد‪ .‬انگار همین دیروز بود که آن دو در‬
‫کتابفروشی فلوریش و بالتز باهم روبهرو شدند و مالقاتشان به درگیر ی سختی منجر شد‪.‬‬
‫آقای مالفوی با چشمهای خاکستر ی و بیروحش سرتاپای آقای ویزلی را ورانداز کرد و بعد‬
‫نگاهی به صندلیهای ردیف اول انداخت و آهسته گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آرتور‪ ،‬چی فروختی تا تونستی بلیتهای لژ مخصوصو بگیر ی؟ مطمئنم خونهت اینقدر‬
‫نمیارزه‪.‬‬

‫فاج حرف او را نشنید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لوسیوس کمک مالی سخاوتمندانهای به بیمارستان سوانح و امراض جادویی سنت مانگو‬
‫کرده و مهمون منه‪.‬‬

‫آقای ویزلی با لبخندی کامالً تصنعی گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬چه جالب!‬

‫چشم آقای مالفوی به هرمیون افتاد و بالفاصله صورت هرمیون سرخ شد اما او نیز‬
‫مستقیم به چشمهای آقای مالفوی نگاه کرد‪ .‬هر ی بهخوبی میدانست که چه چیز ی باعث‬
‫شد آقای مالفوی لبهایش را برهم فشار بدهد‪ .‬خانوادهی مالفوی همیشه به اصالتشان‬
‫افتخار میکردند‪ .‬درواقع آنها به همهی کسانی که مانند هرمیون مشنگ تبار بودند به‬
‫دیدهی حقارت نگاه مینگریستند‪ .‬بااینحال آقای مالفوی در حضور وزیر سحر و جادو‬
‫جرئت نکرد به هرمیون نیش و کنایه بزند‪ .‬او پوزخندی زد و به آقای ویزلی سر تکان داد‪.‬‬
‫سپس در ردیف صندلیها جلو رفت تا سر جایش بنشیند‪ .‬دراکو نگاه تحقیرآمیزی به هر ی‪،‬‬
‫رون و هرمیون انداخت و روی صندلی بین پدر و مادرش نشست‪.‬‬

‫وقتی هر ی‪ ،‬رون و هرمیون رویشان را به سمت ورزشگاه برگرداندند رون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی عوضیاند‪.‬‬

‫لحظهای بعد لودو بگمن وارد لژ مخصوص شد و درحالیکه چشمهایش از خوشحالی و‬


‫هیجان برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همه حاضرین؟ شروع کنم آقای وزیر؟‬

‫فاج با وقار و طمأنینه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬هر وقت تو حاضر باشی ما هم حاضریم‪.‬‬

‫لودو چوبدستیاش را درآورد و به سمت حنجرهاش گرفت و گفت‪« :‬بطنین!» بالفاصله با‬
‫صدایی بلندتر از صدای هلهلهی تماشاچیان شروع به صحبت کرد‪ .‬صدایش چنان بلند بود‬
‫که به همهی زوایا و گوشه و کنار ورزشگاه میرسید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانمها و آقایان‪ ...‬خوشآمدید! به مسابقهی نهایی چهارصد و بیست و دومین جام‬


‫جهانی کوئیدیچ خوشآمدید!‬

‫تماشاگران دست میزدند و فریاد شوق برمیآوردند‪ .‬هزاران پرچم در هوا به اهتزاز در آمد‬
‫و صدای ناهماهنگ سرودهای ملی فضا را پر کرد‪ .‬آخرین پیام بازرگانی (دانههای متنوع‬
‫برتی بات‪ ...‬با خوردن هر مشت آن دل را به دریا بزنید!) از روی تابلوی تبلیغات که در‬
‫مقابلشان بود پاک شد و این عبارت بر روی آن پدیدار شد‪ :‬بلغارستان‪ :‬صفر‪ ،‬ایرلند‪ :‬صفر‪.‬‬
‫بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬حاال بدون هیچ توضیحی اجازه بدین شگونههای تیم بلغارستان رو بهتون معرفی کنم‪...‬‬

‫تماشاگران سمت راست ورزشگاه که همگی لباسهای سرخ به تن داشتند فریاد شادی سر‬
‫دادند و به تشویق پرداختند‪ .‬آقای ویزلی کمی به جلو خم شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی بلغاریها چی آوردن؟ آهان‪...‬‬

‫ً‬
‫فورا عینکش را برداشت و با ردایش آن را تمیز کرد و گفت‪:‬‬ ‫آقای ویزلی‬

‫‪ -‬پریزاد!‬

‫‪ -‬پریزاد دیگه چیه‪...‬‬

‫در همان لحظه یکصد پریزاد وارد زمین شدند و به سؤال هر ی پاسخ دادند‪ .‬پریزادها‬
‫زنهایی بودند که در زیبایی همتا نداشتند‪ ...‬هر ی بالفاصله متوجه شد که آنها زنهای‬
‫معمولی نیستند اما نمیدانست چه نوع موجوداتی هستند‪ .‬صورتشان مثل قرص ماه و‬
‫پوستشان سفید و شفاف بود‪ .‬موهای طالییشان بلند و درخشان بود و بااینکه باد‬
‫نمیوزید پشت سرشان موج میزد‪ ...‬در همان وقت صدای موسیقی به گوش رسید و‬
‫هر ی را از فکر اینکه پریزاد چه جور موجودی است درآورد‪ .‬درواقع‪ ،‬هر ی از هر فکر و خیالی‬
‫فارغ شده بود‪.‬‬

‫پریزادها شروع به رقصیدن کردند و مغز هر ی همچون کاغذ سفیدی از هر نوع فکر ی پاک‬
‫شد‪ .‬تنها چیز ی که میخواست این بود که رقص آنها را تماشا کند زیرا گمان میکرد ا گر‬
‫آنها رقصشان را متوقف کنند حادثهی بدی پیش میآید‪...‬‬

‫وقتی پریزادها سرعت رقصشان را بیشتر و بیشتر کردند افکار نصفهنیمهای در ذهن‬
‫مغشوش هر ی جان گرفت‪ .‬درست در همان لحظه میخواست دستبهکار‬
‫تحسینبرانگیزی بزند‪ .‬پریدن از لژ مخصوص به زمین ورزشگاه فکر بدی نبود‪ ...‬اما این‬
‫کار چنانکه بایدوشاید خوب و تحسینبرانگیز بود؟‬

‫صدای هرمیون را از فاصلهی بسیار دور شنید که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬هیچ معلومه دار ی چی کار میکنی؟‬

‫صدای موسیقی قطع شد‪ .‬هر ی پلک زد‪ .‬او ایستاده بود و یک پایش را روی لبهی دیوارهی‬
‫لژ مخصوص گذاشته بود‪ .‬در کنار هر ی‪ ،‬رون بیحرکت ایستاده بود‪ .‬حالت بدنش طور ی‬
‫بود که انگار میخواست از روی تختهی پرش به داخل استخر شیرجه بزند‪.‬‬

‫صدای فریادهای خشمآلود در فضای ورزشگاه طنین افکند‪ .‬تماشاگران اعتراض میکردند‬
‫و خواهان برگشتن پریزادها بودند‪ .‬هر ی نیز مانند بقیه معترض بود‪ .‬هر ی تردیدی نداشت‬
‫که طرفدار تیم بلغارستان است و از دیدن شبدر بزرگی که به سینهاش سنجاق شده بود‬
‫تعجب میکرد‪ .‬در این میان رون با قیافهی گیج و مبهوت شبدرهای روی کالهش را‬
‫میکند‪ .‬آقای ویزلی که لبخندی بر لب داشت خم شد و کاله را از دست رون بیرون کشید‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همینکه نمایش ایرلند شروع بشه به کالهت احتیاج پیدا میکنی‪.‬‬


‫اکنون پریزادها در یک سوی زمین صف کشیده بودند و رون که با دهان باز به آنها خیره‬
‫مانده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هان؟‬

‫هرمیون با صدای بلندی نچ نچ کرد‪ .‬سپس از جایش بلند شد و هر ی را سر جایش نشاند‬


‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای بابا! این چه کاریه!‬

‫صدای لودو بگمن به گوش رسید که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬و حاال لطف کنید و به افتخار شگونههای تیم ملی ایرلند چوبدستی هاتونو باال بیارین!‬

‫لحظهای بعد چیز ی شبیه به یک ستارهی دنبالهدار طالیی و سبز پروازکنان وارد زمین شد‬
‫و پسازآنکه یک بار دور ورزشگاه چرخید از وسط نصف شد و دو ستارهی دنبالهدار تشکیل‬
‫داد‪ .‬هر یک بهسوی یکی از دروازههای دو طرف زمین رفتند‪ .‬ناگهان رنگینکمانی بر فراز‬
‫ورزشگاه پدیدار شد و دو توپ نورانی را به هم وصل کرد‪ .‬جمعیت چنان هلهله و شادی‬
‫میکردند که گویی شاهد آتشبازی بودند‪ .‬آنگاه رنگینکمان محو شد و دو توپ آتشین‬
‫بار دیگر درهم آمیختند و به شکل یک شبدر درخشان عظیم درآمدند‪ .‬شبدر عظیم کمکم‬
‫به هوا رفت و بر فراز سر تماشاگران به پرواز در آمد‪ .‬به نظر میرسید باران طالییرنگی بر‬
‫سر و روی تماشاگران میریزند‪...‬‬

‫وقتی شبدر عظیم از باالی لژ مخصوص گذشت و سکههای درشت طال را بر سر و رویشان‬
‫انداخت رون نعره زد‪« :‬بهبه! چه عالی!» هر ی چشمهایش را تنگ کرد و با دقت به شبدر‬
‫عظیم خیره شد‪ .‬آنگاه متوجه شد که شبدر عظیم از تعداد بیشماری مرد ریزنقش ریشدار‬
‫تشکیل شده که هر یک فانوسی به دست دارند که سبز یا طالییرنگ است‪ .‬آقای ویزلی‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اسم اینا لپرکانه (جن کوچکی به شکل پیرمرد ریشدار که جای طالهای نهفته را به هرکسی که بتواند‬

‫او را بگیرد نشان میدهد)‪.‬‬

‫صدای تشویق و هیاهوی جمعیت در فضای ورزشگاه طنین میافکند‪ .‬عدهای از مردم هنوز‬
‫خم شده بودند و باعجله سکههای طال را از زیر صندلیها جمع میکردند‪ .‬رون یک مشت‬
‫سکهی طال در دست هر ی ریخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بفرمایین! اینم پول دوربین همهچیز بین! حاال دیگه باید برام هدیهی کریسمس بخر ی!‬
‫هاهاها!‬

‫ناگهان شبدر عظیم به هزاران نقطهی نورانی پراکنده تبدیل شد و لپرکانها به زمین فرود‬
‫آمدند و درست در نقطهی مقابل پریزادها به حالت چهارزانو روی چمن نشستند و منتظر‬
‫شروع مسابقه ماندند‪.‬‬

‫صدای بگمن در ورزشگاه پیچید‪:‬‬

‫‪ -‬و حاال‪ ،‬خانمها و آقایان‪ ...‬خواهش میکنم به اعضای تیم ملی کوئیدیچ بلغارستان‬
‫خوشامد بگین‪ ...‬دیمیتروف (‪!)Dimitrov‬‬

‫بازیکن سرخپوشی سوار بر جاروی پرنده از یکی از درهای ورودی پایین ورزشگاه با سرعت‬
‫بیرون آمد‪.‬‬

‫صدای تشویق و هیاهوی طرفداران تیم بلغارستان بلند شد‪.‬‬

‫‪ -‬ایوانوا (‪.)Ivanova‬‬

‫بازیکن سرخپوش دیگر ی وارد ورزشگاه شد‪.‬‬

‫‪ -‬زوگراف (‪ !)Zograf‬لوسکی (‪ !)Levski‬ولکانف (‪ !)Vulchanov‬والکف (‪ !)Volkov‬و‪ ...‬کرام!‬

‫رون با دوربینش به کرام نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودشه! خودشه!‬
‫بالفاصله هر ی نیز دوربینش را برداشت و به کرام نگاه کرد‪.‬‬

‫ویکتورکرام جوان الغر ی بود با موی سیاه و چهرهی رنگپریده‪ .‬بینیاش عقابی و ابروهایش‬
‫پرپشت بود‪ .‬درست شبیه یک عقاب غولپیکر بود‪ .‬هیچکس باور نمیکرد که او فقط‬
‫هیجده سال دارد‪.‬‬

‫بار دیگر صدای بگمن به گوش رسید که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬و حاال به بازیکنان تیم ملی کوئیدیچ ایرلند خیرمقدم میگیم‪ ...‬کانلی (‪ !)Connolly‬رایان‬
‫(‪ !)Ryan‬تروی (‪ !)Troy‬مالیت (‪ !)Mullet‬مورن (‪ !)Moran‬کوییگلی (‪ !)Quigley‬و‪ ...‬لینچ‬
‫(‪!)Lynch‬‬

‫هفت بازیکن ایرلندی هم چون هفت لکهی سبزرنگ پروازکنان وارد زمین شدند‪ .‬هر ی‬
‫یکی از پیچهای روی دوربین همهچیز بینش را چرخاند و حرکت بازیکنان را بهقدری کند‬
‫کرد که بتواند واژهی آذرخش را روی دستهی جارویشان و نام هر یک را پشت ردایشان‬
‫بخواند‪ .‬نام هر یک از بازیکنان را با حروف نقرهای درخشان پشت رداهایشان دوخته‬
‫بودند‪ .‬صدای بگمن دوباره در ورزشگاه پیچید‪:‬‬

‫‪ -‬و این هم داور شایان تقدیر مسابقه‪ ،‬حسن مصطفی‪ ،‬رئیس انجمن بینالمللی کوئیدیچ!‬

‫یک جادوگر ریزنقش و الغراندام که سرش کامالً طاس بود اما سبیل بلند و پرپشتش با‬
‫سبیل عمو ورنون برابر ی میکرد با قدمهای بلند وارد زمین شد‪ .‬او ردای طالییرنگی‬
‫پوشیده بود تا با دیوارهای ورزشگاه هماهنگی داشته باشد‪ .‬سوت نقرهایرنگی از زیر‬
‫سبیلش بیرون زده بود‪ .‬با یک دستش صندوق چوبی بزرگی را حمل میکرد و با دست‬
‫دیگرش جاروی پرندهاش را نگه داشته بود‪ .‬وقتی مصطفی سوار جاروی پرنده شد و در‬
‫صندوق را باز کرد هر ی سرعت دوربینش را به حالت عادی برگرداند و با دقت به داور نگاه‬
‫کرد‪ .‬همینکه در صندوق باز شد چهار توپ از داخل آن بیرون آمدند و به هوا رفتند‪:‬‬
‫سرخگون قرمزرنگ‪ ،‬دو بازدارندهی سیاهرنگ و گوی زرین ظریف و بالدار (هر ی قبل از آنکه‬
‫گوی زرین پرواز کند و ازنظر ناپدید شود یکلحظه آن را دید)‪ .‬مصطفی در سوتش دمید‬
‫و به دنبال توپها به هوا پرواز کرد‪.‬‬

‫بگمن فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬شروع شد! سرخگون در دست مالیته! تروی! مورن! دیمیتروف! حاال باز برگشت به دست‬
‫مالیت! تروی! لوسکی! مورن!‬

‫این اولین مسابقهی کوئیدیچی بود که هر ی برای اولین بار در عمرش میدید‪ .‬او دوربینش‬
‫را چنان محکم به چشمش فشار میداد که نزدیک بود عینکش در باالی بینیاش فرو برود‪.‬‬
‫سرعت بازیکنان باورنکردنی بود‪ ...‬مهاجمین با چنان سرعتی سرخگون را به هم پاس‬
‫میدادند که بگمن فرصتی برای گزارش دادن نداشت و فقط نام آنها را بر زبان میآورد‪.‬‬
‫هر ی بار دیگر پیچ سمت راست دوربینش را چرخاند تا باز ی را با دور کند ببیند‪ .‬بعد دکمهی‬
‫«گزارش لحظهبهلحظه» دوربین را فشار داد‪ .‬بالفاصله دور باز ی کند شد و کلمات ارغوانی‬
‫رنگ درخشان بر روی لنز دوربین پدیدار شدند‪ .‬صدای جمعیت گوشش را میآزرد‪ .‬روی‬
‫لنز نوشته بود‪:‬‬

‫«شکلگیری حملهی شاهینوار»‪ .‬هر ی سه مدافع ایرلندی را دید که با فاصلهی بسیار کمی‬
‫از یکدیگر پرواز میکردند‪ .‬تروی‪ ،‬بازیکن وسطی‪ ،‬کمی از مالیت و مورن که در دو طرفش‬
‫بودند جلوتر بود و یکراست به سمت بلغاریها میرفت‪ .‬وقتی به نظر میرسید تروی‬
‫قصد دارد با سرخگون اوج بگیرد ایوانوا‪ ،‬مهاجم بلغار ی را جا گذاشت و سرخگون را به‬
‫مورن پاس داد‪ .‬در همان وقت کلمات دیگر ی روی لنز دوربین پدیدار شد‪« :‬حقهی‬
‫پورسکوف»‪ .‬والکوف‪ ،‬یکی از مدافعان بلغارستان با چماق کوچکش به بازدارندهای که از‬
‫کنارش میگذشت محکم ضربه زد و آن را به مسیر مورن راند‪ .‬مورن جاخالی داد و‬
‫سرخگون از دستش افتاد‪ .‬لوسکی که درست زیر پای او پرواز میکرد آن را گرفت‪...‬‬

‫ناگهان بگمن فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬گل‪ ...‬گل‪ ...‬تروی گل زد! ده ‪ -‬صفر به نفع ایرلند!‬


‫صدای تشویق و فریاد شادی تماشاگران استادیوم را به لرزه درآورد‪ .‬هر ی با دوربینش‬
‫بهسرعت گوشه و کنار زمین را ازنظر گذراند و نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی سرخگون دست لوسکیه!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی اگه باز ی رو با سرعت معمولی تماشا نکنی خیلی از صحنهها رو از دست میدی‪.‬‬

‫هرمیون از خوشحالی دستهایش را در هوا تکان میداد و باال و پایین میپرید‪ .‬تروی از‬
‫خوشحالی دور استادیوم پرواز میکرد‪ .‬هر ی دوربین را پایین آورد و چشمش به لپرکانها‬
‫افتاد که از کنار زمین بار دیگر به هوا پرواز کردند و دوباره به شکل یک شبدر عظیم درآمدند‪.‬‬
‫پریزادها در آنسوی زمین با چهرههای اخمو به آنها نگاه میکردند‪ .‬هر ی که از کار خود‬
‫خشمگین بود پیچ سرعت دوربین را چرخاند تا بهسرعت معمولی برسد و به تماشای‬
‫ادامهی باز ی پرداخت‪.‬‬

‫هر ی با باز ی کوئیدیچ آشنایی کامل داشت و تشخیص میداد که مهاجمین ایرلندی چه‬
‫قدر عالی باز ی میکنند‪ .‬آنها هم چون یک روح در سه کالبد بودند و جایگیریهایشان‬
‫چنان مناسب بود که به نظر میرسید قادر به خواندن فکر یکدیگرند‪ .‬مدالی که روی سینهی‬
‫هر ی بود نام تروی‪ ،‬مالیت و مورن را با صدای بلند و گوشخراش اعالم میکرد‪ .‬پس از‬
‫ده دقیقه ایرلند با به ثمر رساندن دو گل دیگر نتیجه را به سی ‪ -‬صفر رساند و غریو شادی‬
‫طرفداران سبزپوش تیم ایرلند ورزشگاه را به لرزه درآورد‪.‬‬

‫باز ی سرعت بیشتری یافته و خشنتر شده بود‪ .‬والکف و ولکانف‪ ،‬مدافعین بلغارستان با‬
‫تمام نیرو بازدارندهها را به سمت مهاجمین ایرلندی پرتاب میکردند و کمکم مانع‬
‫شکلگیری بسیار ی از حرکتهای زیبای آنها میشدند‪ .‬دو بار آنها را کامالً از هم جدا‬
‫کردند و سرانجام ایوانوا موفق شد به خط حمله نفوذ کند؛ رایان دروازهبان ایرلند را فریب‬
‫دهد و اولین گل بلغارستان را به ثمر برساند‪.‬‬

‫همینکه پریزادها شروع به رقص و پایکوبی کردند آقای ویزلی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬گوشتونو بگیرین!‬

‫هر ی که نمیخواست فکرش از باز ی منحرف شود عالوه بر گرفتن گوشهایش سرش را‬
‫نیز باال گرفت‪.‬‬

‫پس از چند لحظه نیمنگاهی به زمینبازی انداخت و متوجه شد که رقص پریزادها‬


‫پایانیافته‪ ،‬باز ی شروع شده و سرخگون در دست تیم بلغارستان است‪.‬‬

‫بگمن فریاد میزد‪:‬‬

‫‪ -‬دیمیتروف! لوسکی! دیمیتروف! ایوانوا! ببینم‪ ،‬مثلاینکه‪...‬‬

‫کرام و لینچ‪ ،‬بازیکنان جستوجوگر دو تیم با چنان سرعتی از میان مهاجمین گذشتند و‬
‫پایین آمدند که به نظر میرسید بدون چتر نجات از هواپیما پایین پریدهاند‪ .‬هزاران هزار‬
‫تماشاگر با نفس صدادار ی نفسها را در سینه حبس کردند‪ .‬هر ی با دوربینش در مسیر‬
‫سقوط آنها به جستوجو پرداخت بلکه گوی زرین را ببیند‪...‬‬

‫هرمیون که کنار هر ی نشسته بود فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬اآلن به زمین برخورد میکنن!‬

‫تا حدودی حق با هرمیون بود‪ .‬ویکتور کرام در آخرین لحظات دوباره اوج گرفت و در‬
‫مسیر ی مارپیچی باال رفت اما لینچ با صدای گرمپی که در تمام ورزشگاه شنیده شد به‬
‫زمین برخورد کرد‪ .‬طرفداران ایرلند داد و بیداد میکردند‪ .‬آقای ویزلی غرولندی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای احمق! کرام فریبش داد!‬

‫بگمن فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬باز ی متوقف شده و پزشکان متخصص وارد زمین شدن که آیدن لینچ رو معاینه کنن‪.‬‬

‫جینی با دلواپسی روی دیوارهی لژ مخصوص خم شده بود و پایین را نگاه میکرد‪ .‬چارلی‬
‫برای آنکه او را از نگرانی درآورد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬نگران نباش حالش خوب می شه! چیز ی نشده که‪ ...‬فقط زمین خورده! کرام هم همینو‬
‫میخواست!‬

‫هر ی با دستپاچگی دکمهی تکرار و دکمهی گزارش لحظهبهلحظهی دوربینش را فشار داد‪،‬‬
‫پیچ دور کند را نیز کمی چرخاند و از داخل آن نگاه کرد‪ .‬بار دیگر تصویر کرام و لینچ را با‬
‫دور کند تماشا کرد‪ .‬حروف ارغوانی رنگ دوباره روی لنز پدیدار شدند و نوشتند‪« :‬حملهی‬
‫دروغین ورانسکی ‪ -‬تغییر مسیر انحرافی بازیکن جستوجوگر»‪ .‬وقتی کرام بهموقع تغییر‬
‫مسیر داد و اوج گرفت هر ی بهصورت او نگاه کرد و از حالت چهرهاش متوجه شد که کامالً‬
‫متمرکز است و بالفاصله فهمید که کرام اصالً گوی زرین را ندیده و فقط لینچ را به تقلید از‬
‫خودش واداشته است‪ .‬هر ی پیش از آن هیچکس را ندیده بود که بتواند بامهارت کرام‬
‫جارو سواری کند‪ .‬اصالً به نظر نمیرسید که او سوار جاروست‪ .‬چنان مسلط و تیزپرواز بود‬
‫که انگار جارویش تبدیل به یکی از اعضای بدنش شده بود‪ .‬هر ی سرعت حرکت دوربینش‬
‫را به حالت معمولی برگرداند و با آن به کرام نگاه کرد‪ .‬او درست باالی سر لینچ در هوا‬
‫چرخ میزد‪ .‬پزشکان با خوراندن معجونی به او سعی داشتند او را به هوش آورند‪ .‬هر ی‬
‫با دقت به چهرهی کرام نگاه کرد‪ .‬کرام با چشمهای سیاهش اینسو و آنسو را میکاوید‬
‫و در ارتفاع سی متر ی به دنبال گوی زرین میگشت‪ .‬اکنون که لینچ بیهوش شده بود‬
‫کرام فرصت را غنیمت دانسته بود و بدون مزاحمت او در جستوجوی گوی زرین بود‪.‬‬

‫سرانجام لینچ از جایش بلند شد و در برابر هلهلهی پرشور جمعیت سبزپوش سوار جاروی‬
‫آذرخشش شد و بهسرعت اوج گرفت‪ .‬به نظر میرسید بازگشت لینچ به میدان باعث قوت‬
‫قلب طرفداران ایرلند شده است‪.‬‬

‫همینکه مصطفی در سوتش دمید و باز ی ادامه یافت مهاجمین بامهارت بینظیری باز ی‬
‫را ادامه دادند که برای هر ی کامالً تازگی داشت‪.‬‬

‫پس از پانزده دقیقه باز ی سریع و بحرانی‪ ،‬ایرلند با به ثمر رساندن ده گل دیگر خود را باال‬
‫کشید‪ .‬آنها با امتیاز صد و سی به ده پیشتاز بودند و باز ی لحظهبهلحظه خشونتآمیزتر‬
‫میشد‪.‬‬
‫مالیت سرخگون را در دست داشت و با سرعت به سمت دروازهی بلغارستان میرفت تا‬
‫گل دیگر ی را به ثمر برساند اما در همان هنگام زوگراف‪ ،‬دروازهبان بلغارستان با سرعت به‬
‫سمت او پرواز کرد و صدای فریاد و اعتراض طرفداران ایرلند در ورزشگاه پیچید‪ .‬هر ی ندید‬
‫چه اتفاقی افتاد اما صدای سوت بلند و ممتد مصطفی نشان میداد که خطایی انجام‬
‫شده است‪.‬‬

‫بگمن به گزارش خود ادامه داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬و حاال مصطفی به دروازهبان بلغار ی تذکر می ده و برای استفادهی نامناسب از آرنجش‬
‫اونو سرزنش می کنه و‪ ...‬بله‪ ...‬یک پنالتی به نفع ایرلند شکل میگیره‪.‬‬

‫لپرکانها که بعد از خطای زوگراف روی مالیت همچون یک تودهی عظیم زنبور خشمگین‬
‫به هوا رفته بودند بار دیگر به زمین فرود آمدند و با آرایش خود عبارت «هاهاها» را شکل‬
‫دادند‪ .‬پریزادها در آنسوی زمین با خشم و غضب از جا پریدند و با عصبانیت مویشان را‬
‫عقب زدند و شروع به رقصیدن کردند‪.‬‬

‫پسرهای خانوادهی ویزلی و هر ی همه باهم گوششان را گرفتند‪ .‬هرمیون که تحت تأثیر‬
‫پریزادها قرار نمیگرفت لحظهای بعد به هر ی سقلمه زد‪ .‬هر ی برگشت و به او نگاه کرد‪.‬‬
‫هرمیون انگشت هر ی را از گوشش درآورد و درحالیکه کر کر میخندید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬داورو ببین!‬

‫هر ی به زمین نگاه کرد‪ .‬حسن مصطفی درست جلوی پریزادهای رقصان فرود آمده بود و‬
‫رفتار عجیبی داشت‪ .‬او بازو گرفته بود و با شور و هیجان سبیلش را تاب میداد‪ .‬لودو‬
‫بگمن که خندهاش گرفته بود‪:‬‬

‫‪ -‬ای بابا! همینو کم داشتیم! یک نفر باید به داور سیلی بزنه!‬

‫یکی از پزشکان بهسرعت خود را به داور رساند و ازآنجاکه با دو دستش گوشهایش را‬
‫گرفته بود با پا لگدی به ساق پای او زد‪ .‬هر ی با دوربینش به داور نگاه میکرد‪ .‬اکنون او‬
‫به حالت عادی برگشته بود و شرمنده و ناراحت به نظر میرسید‪ .‬با عصبانیت سر پریزادها‬
‫فریاد میکشید‪ .‬پریزادها که دیگر نمیرقصیدند از دستور داور سرپیچی کردند‪ .‬بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگر اشتباه نکرده باشم داور می خواد شگونههای تیم بلغارستانو از زمین اخراج کنه‪...‬‬
‫حاال شاهد حرکتی هستیم که سابقه نداشته‪ ...‬وای‪ ،‬کار داره بیخ پیدا میکنه‪...‬‬

‫درواقع موضوع کامالً جدی شده بود‪ .‬والکف و ولکانف‪ ،‬مدافعین تیم بلغارستان به زمین‬
‫فرود آمده بودند و با خشم و غضب با داور بگومگو میکردند‪ .‬آنها با دست به لپرکانها‬
‫اشاره میکردند که اکنون عبارت «هی هی هی» را شکل داده بودند؛ اما مصطفی به‬
‫جروبحث آن دو اعتنا نمیکرد و با اشارهی انگشتش رو به آسمان از آنها میخواست که‬
‫زودتر پرواز کنند و وقتی آن دو از دستورش اطاعت نکردند دو بار در سوتش دمید‪ .‬بگمن‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دو پنالتی به نفع ایرلند!‬

‫صدای فریاد و هیاهوی اعتراضآمیز بلغاریها بلند شد و بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره والکف و ولکانف هر چه زودتر سوار جاروهاشون بشن‪ ...‬بله مثلاینکه باالخره پرواز‬
‫کردند‪...‬‬

‫حاال تروی سرخگون رو در دست داره‪...‬‬

‫اکنون باز ی وحشیانه و خشونتآمیز شده بود‪ .‬مدافعین هر دو تیم بدون هیچ رحم و‬
‫انصافی به بازدارندهها ضربه میزدند‪ .‬والکف و ولکانف با خشونت چماقشان را در هوا‬
‫تکان میدادند و برایشان اهمیتی نداشت که چماق به بازدارنده برخورد کند یا با سر‬
‫بازیکنان‪ .‬دیمیتروف یکراست به سمت مورن که سرخگون را در دست داشت حملهور شد‬
‫و نزدیک بود او را از جارویش پایین بیندازد‪.‬‬

‫طرفداران تیم ایرلند همچون موج سبزرنگی به پا خاستند و همه باهم فریاد زدند‪:‬‬

‫‪ -‬خطا!‬
‫صدای بگمن که به کمک سحر و جادو در ورزشگاه طنین میافکند فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬خطا! دیمیتروف با یک حملهی عمدی به مورن میخواست اونو سرنگون کنه! و این‬
‫حرکت یک پنالتی دیگه رو برای تیم ملی ایرلند فراهم میکنه‪ ...‬بله‪ ...‬داور هم سوت زد!‬

‫لپرکانها بار دیگر پرواز کردند و این بار به شکل دستی درآمدند که حال توهینآمیز ی‬
‫داشت و به سمت پریزادها قرار گرفته بود‪ .‬پریزادها با دیدن این صحنه کنترل خود را از‬
‫دست دادند‪ .‬با سرعت به سمت لپرکانها رفتند و گلولههای آتشینی را بهسوی آنها پرتاب‬
‫کردند‪ .‬هر ی که با دوربین همهچیز بینش این صحنه را تماشا میکرد متوجه شد که‬
‫پریزادها دیگر زیبایی وصفناپذیرشان را از دست دادهاند‪ .‬صورتهایشان کشیدهتر میشد‬
‫و سرشان به شکل سر عقاب درمیآمد‪ .‬ناگهان بالهای دراز و فلس دار ی از شانهشان‬
‫بیرون زد‪...‬‬

‫آقای ویزلی که در آن جاروجنجال ناچار بود فریاد بزند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬برای همین چیزهاست که کسی نباید تنهایی به دیدن مسابقه بیاد!‬

‫جادوگرهای وزارتخانه چون سیل عظیمی به زمین سرازیر شدند تا لپرکانها و پریزادها را‬
‫از هم جدا کنند اما در این کار چندان موفق نبودند‪ .‬در این میان جنگ و جدال زمینبازی‬
‫در برابر جنگ و جدالی که در میدان مسابقه بر فراز سرشان جریان داشت هیچ بود‪ .‬هر ی‬
‫با دوربینش به اینسو و آنسو میچرخید و سرخگون را که مثل گلولهی توپ با سرعت‬
‫دستبهدست میشد تعقیب میکرد‪...‬‬

‫بگمن همچنان گزارش میداد و میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬لوسکی‪ ...‬دیمیتروف‪ ...‬مورن‪ ...‬تروی‪ ...‬مالیت‪ ...‬ایوانوا‪ ...‬بازهم مورن‪ ...‬مورن‪ ...‬گل‪...‬‬
‫مورن سرخگونو وارد دروازهی بلغارستان کرد!‬
‫اما صدای جیغ گوشخراش پریزادها‪ ،‬صدای انفجارهای مأمورین وزارتخانه و فریادهای‬
‫خشمآلود بلغاریها صدای هلهله و تشویق طرفداران ایرلند را خفه کرد‪ .‬بالفاصله باز ی از‬
‫سر گرفته شد‪ .‬اکنون لوسکی سرخگون را در دست داشت و آن را به دیمیتروف پاس داد‪...‬‬

‫کوییگلی‪ ،‬مدافع ایرلندی با تمام نیرو به توپ بازدارندهای ضربه زد و آن را به سمت کرام‬
‫پرتاب کرد‪ .‬کرام نتوانست بهموقع خود را عقب بکشد و توپ بازدارنده محکم به صورتش‬
‫خورد‪.‬‬

‫صدای غرش غضبآلود جمعیت در ورزشگاه پیچید‪ .‬صورت کرام غرق خون بود و به نظر‬
‫میرسید بینیاش شکسته است اما حسن مصطفی در سوتش ندمید‪ .‬حواس حسن‬
‫مصطفی پرت بود و هر ی کامالً به او حق میداد‪ .‬یکی از پریزادها یک گلولهی آتشین به‬
‫سویش پرتاب کرده و دم جارویش را آتش زده بود‪.‬‬

‫هر ی از اینکه هیچکس متوجه مجروح شدن کرام نشده بود ناراحت بود‪ .‬بااینکه طرفدار‬
‫تیم ملی ایرلند بود کرام را بهترین و شایستهترین بازیکن میدان میدانست‪ .‬کامالً مشخص‬
‫بود که رون نیز احساس مشابهی دارد‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باز ی رو متوقف کنین دیگه‪َ ...‬اه‪ ...‬کرام نمیتونه باز ی کنه‪ .‬نگاش کن!‬

‫هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬لینچو نگاه کن!‬

‫جستوجوگر ایرلندی شیرجه زده بود و با سرعت به سمت زمین پرواز میکرد‪ .‬هر ی‬
‫ً‬
‫واقعا گوی زرین‬ ‫اطمینان داشت که این بار حملهی دروغین ورانسکی در کار نیست و لینچ‬
‫را دیده است‪...‬‬

‫هرمیون جیغ زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اآلن جفتشون میخورن زمین!‬

‫رون فریاد زد‪:‬‬


‫‪ -‬هیچ کدومشون زمین نمیخورن!‬

‫هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬لینچ میخوره زمین!‬

‫حق با هر ی بود‪ .‬لینچ برای دومین بار محکم به زمین خورد و گروهی از پریزادهای‬
‫خشمگین را فرار ی داد‪ .‬چارلی از بچهها پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس گوی زرین کو؟‬

‫هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬گرفتش! کرام گرفتش! باز ی تموم شد!‬

‫کرام دستش را باال گرفته بود و بهآرامی پرواز میکرد‪ .‬ردای سرخرنگش در اثر خونریز ی‬
‫خیس و خونآلود بود و لکهی طالییرنگی در مشتش پروبال میزد‪.‬‬

‫روی تابلوی تبلیغاتی ورزشگاه نوشته بود‪ :‬بلغارستان‪ :‬صد و شصت‪ ،‬ایرلند‪ :‬صد و هفتاد‪.‬‬
‫جمعیت مات و متحیر بودند و هنوز نمیدانستند چه اتفاقی پیش آمده است‪ .‬آنگاه‬
‫بهتدریج صدای جمعیت اوج گرفت درست مثل صدای موتور هواپیمایی که لحظهبهلحظه‬
‫نزدیکتر میشود‪ .‬صدای غرش طرفداران تیم ملی ایرلند بیشتر و بیشتر شد و سرانجام‬
‫صدای فریاد شادی و هلهلهی پرشورشان ورزشگاه را به لرزه درآورد‪.‬‬

‫بگمن که مانند سایر ایرلندیها از پایان غیرمنتظرهی مسابقه جاخورده بود فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬ایرلند برد‪ .‬کرام گوی زرینو گرفت ولی ایرلند برنده شد‪ .‬هیچکس انتظار چنین پایانی رو‬
‫نداشت‪.‬‬

‫رون که از خوشحالی باال و پایین میپرید و دستهایش را در هوا تکان میداد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی گوی زرینو گرفت؟ امتیاز تیم ایرلند صد و شصت امتیاز بیشتر بود‪ .‬عجب‬
‫احمقیه!‬
‫هر ی که در آن جنجال و هیاهو ناچار بود فریاد بزند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونست که نمیتونن خودشونو برسونن‪ .‬مهاجمین ایرلند خیلی خوب بازی‬


‫میکردن‪ ...‬کرام فقط میخواست خودش باز ی رو تموم کنه و خودی نشون بده‪ ،‬همین‪.‬‬

‫کرام در حال فرود آمدن به زمین بود و هرمیون که خم شده بود تا او را تماشا کند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی اون خیلی شجاعت به خرج داد‪ ،‬نه؟ بیچاره انگار خیلی درب و داغون شده‪...‬‬

‫همینکه کرام به زمین فرود آمد گروه پزشکان به سویش شتافتند و با انفجارهای پیدرپی‬
‫در میان لپرکانها و پریزادها راه خود را باز کردند‪ .‬هر ی بار دیگر دوربینش را جلوی چشمش‬
‫گرفت و نگاه کرد‪.‬‬

‫لپرکانها در سرتاسر زمین پخش شده بودند؛ و معلوم نبود در زمین چه میگذرد اما هر ی‬
‫توانست کرام را در میان گروهی از پزشکان تشخیص بدهد‪ .‬چهرهاش از همیشه اخموتر‬
‫بود و هنگامیکه میخواستند صورتش را خشک و تمیز کنند اجازه نداد‪ .‬یارانش دورش‬
‫جمع شده بودند و با یأس و ناامیدی سرشان را تکان میدادند‪.‬‬

‫کمی آنطرفتر بازیکنان ایرلندی در زیر باران طالیی لپرکانها پایکوبی میکردند‪ .‬پرچمهای‬
‫بیشماری در اهتزاز بود و سرود ملی ایرلند از هر سو به گوش میرسید‪ .‬پریزادها دوباره‬
‫زیبایی وصفناپذیرشان را به دست آورده بودند و به شکل قبلشان بازگشته بودند اما‬
‫غمگین و افسرده به نظر میرسیدند‪.‬‬

‫صدای حزنآلودی از پشت سر هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬خب‪ ،‬ما شجاعانه جنگید‪.‬‬

‫هر ی برگشت‪ .‬صدای وزیر سحر و جادوی بلغارستان بود‪ .‬فاج از کوره در رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما انگلیسی بلدی؟! پس چرا گذاشتین که من از صبح تا حاال با علم اشاره باهاتون‬
‫حرف بزنم؟‬
‫وزیر بلغارستان شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب برای اینکه خیلی بامزه بود‪.‬‬

‫بگمن فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬بعد از چرخیدن پر افتخار تیم ایرلند و شگونههاشون به دور ورزشگاه جام جهانی کوئیدیچ‬
‫به لژ مخصوص منتقل میشه!‬

‫ناگهان نور خیرهکنندهای چشم هر ی را زد‪ .‬لژ مخصوص را با نور سحرآمیز خیرهکنندهای‬
‫روشن کرده بودند تا تمام جمعیت بتوانند داخل آن را تماشا کنند‪ .‬هر ی که چشمهایش‬
‫را نیمهباز کرده بود به در لژ مخصوص نگاه کرد‪ .‬دو جادوگر نفسنفس زنان جام طالیی‬
‫بزرگی را به لژ مخصوص آوردند و به دست کورنلیوس فاج دادند‪ .‬فاج هنوز ناراحت بود‬
‫که تمامروز بیهوده با علم اشاره حرف زده بود‪.‬‬

‫بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال به افتخار بازندگان دالور و شجاع مسابقه یک کف بلند بزنین‪ ،‬به افتخار تیم‬
‫بلغارستان!‬

‫آنگاه هفت بازیکن شکستخوردهی تیم بلغارستان از پلهها باال آمدند و وارد لژ مخصوص‬
‫شدند‪ .‬جمعیت با شور و هیجان به تشویق آنها پرداختند و از آنها قدردانی کردند‪ .‬هر ی‬
‫انعکاس نور را در هزاران دوربین همهچیز بین میدید که از همه سو به سمت آنان چرخیده‬
‫بودند‪.‬‬

‫بازیکنان تیم بلغارستان یکی پس از دیگر ی از ردیف صندلیها عبور کردند و با وزیر‬
‫بلغارستان و فاج دست دادند‪ .‬بگمن نام هر یک از بازیکنان را هنگام دست دادن با دو‬
‫وزیر اعالم میکرد‪ .‬کرام که آخرین نفر بود بهسختی مجروح شده بود‪ .‬صورتش خونآلود‬
‫و چشمهایش متورم بود‪ .‬گوی زرین را هنوز در مشتش نگه داشته بود‪ .‬هر ی متوجه شد‬
‫که کرام بر روی زمین ابهت چندانی ندارد‪ .‬هنگام رفتن مثل اردک قدم برمیداشت و‬
‫شانههایش باریک بود‪ .‬یا این حال هنگامیکه بگمن نام کرام را اعالم کرد صدای تشویق‬
‫پرشور جمعیت ورزشگاه را به لرزه درآورد‪.‬‬

‫آنگاه تیم ایرلند وارد شد‪ .‬آیدن لینچ دستهایش را روی شانههای مورن و کانلی انداخته‬
‫بود‪ .‬سقوط دوم او را گیج کرده بود و چشمهایش هنوز حالت عادی نداشت؛ اما هنگامیکه‬
‫تروی و کوییگلی جام را باالی سرشان نگه داشتند به پهنای صورتش خندید و صدای‬
‫هلهلهی جمعیت به اوج خود رسید‪ .‬هر ی از بس کف زده بود دستهایش بیحس شده‬
‫بودند‪.‬‬

‫سرانجام وقتی بازیکنان تیم ایرلند از لژ مخصوص خارج شدند تا بار دیگر سوار بر‬
‫جاروهایشان ورزشگاه را دور بزنند‪ ،‬لینچ هنوز با چهرهی گیج و حیران میخندید‪ ،‬پشت‬
‫جاروی کانلی نشست و محکم کمرش را گرفت‪ .‬بگمن چوبدستیاش را بار دیگر به سمت‬
‫حنجرهاش گرفت و زیر لب گفت‪« :‬بیارام!»‬

‫سپس با صدای دورگهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجب مسابقهای بود! هیچکس انتظار چنین نتیجهای رو نداشت‪ ...‬حیف که خیلی زود‬
‫تموم شد‪ ...‬آره‪...‬‬

‫آره‪ ...‬آره‪ ...‬من بهتون بدهکارم‪ .‬چه قدر باید بدم؟‬

‫فرد و جرج خود را به بگمن رسانده و با دستهای دراز کرده جلوی او ایستاده بودند‪ .‬هر‬
‫دو به پهنای صورتشان میخندیدند‪.‬‬
‫فصل نهم‪ :‬عالمت شوم‬

‫وقتی آهسته از پلههای مفروش ارغوانی رنگ پایین میرفتند آقای ویزلی به فرد و جرج‬
‫گفت‪:‬‬

‫بچهها‪ ،‬به مامانتون نگین که شرطبندی کردین‪.‬‬

‫فرد با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیالتون راحت باشه‪ ،‬بابا‪ .‬ما برای خرج کردن این پول کلی نقشه کشیدیم‪ .‬مگه میذاریم‬
‫این پول توقیف بشه!‬

‫لحظهای به نظر رسید آقای ویزلی میخواهد دربارهی نقشهشان سؤال کند اما بالفاصله به‬
‫این نتیجه رسید که مایل نیست از آن چیز ی بداند‪.‬‬

‫چندی بعد به سیل جمعیتی رسیدند که از ورزشگاه خارج میشدند و بهسوی اردوگاه‬
‫میرفتند‪ .‬هنگامیکه به کورهراه جنگلی رسیدند که با نور فانوسهای دو طرف روشن شده‬
‫بود صدای آوازهای گوشخراشی را از پشت سر میشنیدند‪ .‬لپرکانها پروازکنان از باالی‬
‫سرشان میگذشتند و درحالیکه کر کر میخندیدند فانوسهایشان را تکان میدادند‪ .‬وقتی‬
‫به چادرهایشان رسیدند هیچکس دوست نداشت بخوابد و ازآنجاکه از اطرافشان‬
‫سروصدای زیادی به گوش میرسید آقای ویزلی قبول کرد که همه قبل از رفتن به چادرها‬
‫یک لیوان کاکائوی داغ بنوشند‪ .‬همه با شور و شوق دربارهی مسابقه گفتگو میکردند‪.‬‬
‫آتش این بحث و گفتگو دامن آقای ویزلی را نیز گرفت‪ .‬او دربارهی استفادهی نامناسب از‬
‫آرنج در مسابقه با چارلی مخالف بود‪ .‬هنگامیکه جینی سر میز کوچک به خواب رفت و‬
‫کاکائوی داغش به زمین ریخت آقای ویزلی از همه خواست مرور لحظات تماشایی مسابقه‬
‫را متوقف کنند و زودتر بخوابند‪ .‬هرمیون و جینی به چادر مجاور رفتند و بقیه پس از‬
‫پوشیدن لباس راحت بر روی تختخوابهای سفر ی خوابیدند‪ .‬هنوز از آنسوی اردوگاه‬
‫صدای آوازهای گوشخراش و صدای بنگ عجیبی به گوش میرسیدند‪ .‬آقای ویزلی‬
‫باحالت خوابآلودی زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا رو شکر که اآلن من در حال انجاموظیفه نیستم‪ .‬هیچ خوشم نمیاد برم و به‬
‫ایرلندیها بگم که باید جشن و پایکوبی رو متوقف کنن‪.‬‬

‫هر ی در طبقهی دوم تختخواب سفر ی باالی سر رون دراز کشیده بود و از پشت پارچهی‬
‫چادر به نور فانوس لپرکانها خیره میشد که گاه و بیگاه از باالی چادرشان عبور میکردند‬
‫و برخی از حرکتهای دیدنی و جالب کرام را به خاطر میآورد‪ .‬دلش میخواست هرچه‬
‫زودتر بتواند سوار بر جاروی آذرخشش بشود و حملهی دروغین ورانسکی را تمرین کند‪...‬‬
‫اولیور وود با تمام نمودارهای متحرکش نتوانسته بود بهخوبی و وضوح چگونگی آن حرکت‬
‫را نشان بدهد‪ ...‬هر ی خود را در ردایی تصور کرد که نامش بر پشت آن نقش بسته بود‬
‫و صدای تشویق صد هزار نفر جمعیت و صدای گزارش لودو بگمن در گوشش طنین افکند‬
‫که گفت‪:‬‬

‫«اینم پاتره‪»...‬‬

‫هر ی نفهمید به خواب رفته است یا نه‪ .‬تصور اینکه روز ی بتواند بهخوبی ویکتور کرام پرواز‬
‫کند تبدیل به رؤیاهای شیرین پرواز شده بود که ناگهان صدای فریاد آقای ویزلی را شنید‪.‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬هر ی‪ ،‬زود باشین‪ .‬بلند شین‪ ...‬وضعیت اضطراریه!‬

‫ً‬
‫فورا بلند شد و در رختخوابش نشست‪ .‬سرش به پارچهی باالی چادر خورد و گفت‪:‬‬ ‫هر ی‬

‫‪ -‬چی شده؟‬
‫باوجود خوابآلودگی احساس میکرد که اتفاقی پیش آمده است‪ .‬صداهایی که از اردوگاه‬
‫به گوش میرسید تغییر کرده بود‪ .‬صدای دویدن و جیغهای بلندی را میشنید‪ .‬هر ی از‬
‫تختخواب سفر ی پایین پرید و به سمت لباسهایش رفت اما آقای ویزلی که شلوار جینش‬
‫را روی پیژامهاش پوشیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬هر ی‪ .‬برای لباس عوض کردن وقت نداریم‪ .‬فقط یک ژاکت بردار و از چادر بیا بیرون!‬
‫زود باش!‬

‫هر ی همین کار را کرد و باعجله از چادر خارج شد‪ .‬بالفاصله رون نیز از چادر بیرون آمد‪ .‬در‬
‫نور ضعیف آتشهایی که هنوز روشن مانده بود مردم را میدیدند که با وحشت از چیز ی‬
‫فرار میکردند و به سمت جنگل میدویدند‪ .‬چیز ی که به سمت آنها میرفت جرقههای‬
‫عجیبی از خود خارج میکرد و صدایی شبیه به صدای شلیک توپ به وجود میآورد‪ .‬صدای‬
‫خندههای جنونآمیز و نعرههای مستانه لحظهبهلحظه به آنها نزدیکتر میشد‪ .‬آنگاه نور‬
‫سبز ی روشن شد و صحنه را روشن کرد‪ .‬عدهای جادوگر که همه باهم چوبدستیها را‬
‫بهسوی آسمان گرفته بودند پشتبهپشت هم حرکت میکردند و آهسته در محوطهی‬
‫اردوگاه پیش میآمدند‪.‬‬

‫هر ی چشمهایش را تنگ کرد و به آنها خیره شد‪ ...‬هیچیک از آنها صورت نداشتند‪...‬‬
‫بالفاصله متوجه شد که کاله شنلهایشان را روی سرشان انداختهاند و با نقاب صورتشان‬
‫را پوشاندهاند‪ .‬بر فراز سر این گروه‪ ،‬چهار پیکر کجومعوج در هوا دستوپا میزدند و آثار‬
‫گروتسک (نوعی سبک در نقاشی و مجسمهسازی و‪ ...‬که در آن انسان و حیوان با گل و شاخ و برگ‬

‫میوهها بهطور عجیبوغریبی در هم آمیختهاند‪ ).‬را تداعی میکردند‪ .‬پیکرهای شناور در هوا‬
‫همچون‬ ‫نقابدار‬ ‫جادوگران‬ ‫و‬ ‫بودند‬ ‫خیمهشببازی‬ ‫عروسکهای‬ ‫همچون‬
‫عروسکگردانهایی که با چوبدستی خود نخهایی نامرئی آنها را به حرکت درمیآوردند‪.‬‬
‫در میان پیکرهای شناور دو پیکر از بقیه بسیار کوچکتر بودند‪.‬‬

‫عدهای از جادوگرها خندهکنان به باال اشاره میکردند و به گروه نقابدار میپیوستند‪ .‬هرچه‬
‫جلوتر میرفتند چادرهای بیشتری را زیر دستوپایشان لگدکوب میکردند‪ .‬هر ی یکی دو‬
‫بار جادوگرهای نقابدار را هنگام منفجر کردن چادرهایی دید که سر راهشان قرار داشتند‪.‬‬
‫تعدادی از چادرها آتش گرفته بودند‪ .‬صدای جیغ و فریاد بلندتر میشد‪.‬‬

‫هنگامیکه گروه نقابدار از کنار یکی از چادرهای شعلهور میگذشتند چهرهی افراد شناور‬
‫در آسمان روشن شد و هر ی یکی از آنها را شناخت‪ .‬او آقای رابرتز‪ ،‬مدیر اردوگاه بود‪ .‬به‬
‫نظر میرسید که سه نفر دیگر همسر و فرزندان او باشند‪ .‬یکی از جادوگرهای نقابدار با‬
‫چوبدستیاش خانم رابرتز را سروته کرد‪ .‬لباسخوابش پایین افتاد و زیرشلوار ی زنانهاش‬
‫در معرض دید قرار گرفت‪ .‬زن تقال کرد که خود را بپوشاند و جمعیتی که پایین روی زمین‬
‫ایستاده بودند قهقهی خنده را سر دادند‪.‬‬

‫رون به بچهی مشنگ کوچکتر نگاه میکرد که در ارتفاع هیجده متر ی مثل فرفره به دور‬
‫خود میچرخید و سرش در دو طرف بدنش در نوسان بود‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫خوره‪...‬اه‪َ ،‬اه‪ ...‬حال آدمو به هم میزنن‪.‬‬


‫َ‬ ‫‪ -‬از این کارها حالم به هم می‬

‫جینی و هرمیون درحالیکه ژاکتی را روی لباسخوابشان میپوشیدند باعجله از چادرشان‬


‫بیرون آمدند‪.‬‬

‫آقای ویزلی نیز همراه آنها بود‪ .‬در همان هنگام بیل و چارلی و پرسی که لباسهایشان‬
‫را پوشیده بودند و آستینهایشان را باال زده بودند از چادر بیرون آمدند و‬
‫چوبدستیهایشان را درآوردند‪ .‬آقای ویزلی درحالیکه آستینهایش را باال میزد فریاد‬
‫کشید‪:‬‬

‫‪ -‬ما داریم میریم به مأمورین وزارتخونه کمک کنیم‪ .‬شما هم زودتر برین توی جنگل و از‬
‫هم جدا نشین‪ .‬وقتی سروصداها خوابید خودم میام دنبالتون!‬

‫بیل و چارلی و پرسی زودتر از آقای ویزلی به سمت گروه نقابدار دویدند و آقای ویزلی‬
‫پشت سرشان رفت‪.‬‬
‫مأمورین وزارتخانه از همه سو به سمت منبع آشوب روان بودند‪ .‬جمعیتی که زیر خانوادهی‬
‫رابرتز جمع شده بودند نزدیک و نزدیکتر میشدند‪ .‬فرد دست جینی را گرفت و همانطور‬
‫که او را به سمت جنگل میکشید گفت‪« :‬بیا بریم‪ ».‬هر ی‪ ،‬رون‪ ،‬هرمیون و جرج نیز به‬
‫دنبال آنها حرکت کردند‪ .‬جمعیت زیر پای خانوادهی رابرتز بیشتر از پیش بود‪ .‬آنها‬
‫مأمورین وزارتخانه را میدیدند که میکوشیدند از البهالی جمعیت عبور کنند و خود را به‬
‫ً‬
‫ظاهرا از ترس اینکه‬ ‫گروه نقابدار برسانند اما رسیدن به آنها دشوار به نظر میرسید‪.‬‬
‫خانوادهی رابرتز به زمین سقوط کنند از اجرای هر طلسم و افسونی خوددار ی میکردند‪.‬‬

‫فانوسهای رنگارنگی که کورهراه جنگلی را روشن میکردند دیگر خاموش شده بودند‪ .‬مردم‬
‫در تاریکی بهزحمت از البهالی درختان رد میشدند‪ .‬کودکان گریه میکردند‪ .‬صدای‬
‫فریادهای هراسان و وحشتزده در هوای سرد شبانه از هر سو به گوش میرسید‪ .‬افرادی‬
‫که هر ی قادر به دیدن صورتهایشان نبود باعجله با آنها تنه میزدند و میگذشتند‪ .‬آنگاه‬
‫صدای نعرهی دردآلود رون به گوش رسید‪ .‬هرمیون چنان ناگهانی متوقف شد که هر ی به‬
‫او برخورد کرد‪ .‬هرمیون چوبدستیاش رو درآورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شد؟ رون‪ ،‬تو کجایی؟ َاه‪ ...‬عجب وضعیه‪ ...‬روشن شو!‬

‫چوبدستی هرمیون روشن شد و هرمیون آن را باال گرفت تا کورهراه جنگلی را روشن کند‪.‬‬
‫رون کمی جلوتر روی زمین ولو شده بود و درحالیکه با خشم و ناراحتی از زمین بلند‬
‫میشد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پام گیر کرد به ریشهی درختها‪.‬‬

‫یک نفر با صدای کشدار و خرسندی از پشت سرشان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با پاهای به این گندگی بایدم بیفتی‪.‬‬

‫ً‬
‫فورا برگشتند‪ .‬دراکو مالفوی به یکی از درختان نزدیک آنها تکیه‬ ‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون‬
‫داده بود و آرام و خونسرد به نظر میرسید‪ .‬دستبهسینه ایستاده بود و از البهالی درختان‬
‫به اردوگاه نگاه میکرد‪ .‬رون به مالفوی ناسزایی گفت که هر ی اطمینان داشت جرئت ندارد‬
‫آن را در حضور خانم ویزلی بر زبان بیاورد‪.‬‬

‫مالفوی که چشمهای روشنش برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره زودتر راه بیفتین‪ .‬تو که نمیخوای اونو پیدا کنن؟‬

‫مالفوی با حرکت سر هرمیون را نشان داد‪ .‬در همان لحظه صدای انفجار ی از سمت اردوگاه‬
‫به گوش رسید و نور سبزرنگی چند لحظه درختان اطراف آنها را روشن کرد‪ .‬هرمیون‬
‫باحالتی ستیزه جویانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت از این حرف چی بود؟‬

‫مالفوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گرنجر‪ ،‬اونا دنبال مشنگا میگردن‪ .‬نکنه تو هم دلت میخواد توی هوا سروتهت کنن؟‬
‫دارن میان طرف ما‪ .‬اگه زودتر نزنی به چاک‪ ...‬میتونیم خندهی سیر ی بکنیم‪.‬‬

‫هر ی با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون ساحرهست‪.‬‬

‫مالفوی که خندهی موذیانهای به لب داشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه خودت میدونی پاتر‪ .‬اگه فکر میکنی اونا گندزادههارو تشخیص نمیدن میتونی‬
‫همینجا بمونی‪.‬‬

‫همهی کسانی که در آنجا حضور داشتند میدانستند «گندزاده» فحش رکیک و‬


‫اهانتآمیزی است که به مشنگ زادهها اطالق میشود‪ .‬رون فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬دهن کثیفتو ببند‪ ،‬مالفوی!‬

‫بالفاصله هرمیون آستین رون را گرفت و نگذاشت به سمت مالفوی حملهور شود و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ولش کن‪ ،‬رون‪.‬‬

‫همان هنگام صدای انفجار ی از سمت اردوگاه به گوش رسید که از همهی صداهای قبلی‬
‫بلندتر و وحشتناکتر بود‪ .‬عدهای از افرادی که اطراف آنها بودند از وحشت جیغ زدند‪.‬‬
‫مالفوی کر کر خندید و با لحن کشدارش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه زود میترسن! ببینم‪ ،‬باباتون بهتون گفته توی جنگل قایم بشین؟ خودش کجاست‪...‬‬
‫نکنه رفته مشنگارو نجات بده؟‬

‫هر ی که لحظهبهلحظه خشمگینتر میشد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدر و مادر خودت کجان؟ به صورتشون نقاب زدن و توی اردوگاه پرسه میزنن؟‬

‫مالفوی که هنوز لبخند میزد به سمت هر ی برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب اگر هم این کارو بکنن‪ ،‬من که به تو نمیگم‪ ،‬پاتر‪.‬‬

‫هرمیون با نفرت به مالفوی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها بیاین بریم‪ .‬باید بقیه رو پیدا کنیم‪.‬‬

‫مالفوی پوزخندی زد‪ .‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گرنجر‪ ،‬کلهی وزوزیتو پایین نگهدار که پیدات نکنن‪.‬‬

‫هرمیون‪ ،‬هر ی و رون را بهزور در کورهراه جنگلی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین بریم دیگه‪.‬‬

‫رون با حرارت خاصی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شرط میبندم باباش یکی از اون نقابداراس‪.‬‬

‫هرمیون مشتاقانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه شانس بیاریم‪ ،‬مأمورین وزارتخونه دستگیرش میکنن‪ ...‬ای بابا! پس بقیه کجا رفتن؟‬
‫کورهراه پر از جمعیت بود و همه با نگرانی سرها را برمیگرداندند و به آشوب و بلوای‬
‫اردوگاه نگاه میکردند اما جینی‪ ،‬فرد و جرج در میان آنها نبودند‪.‬‬

‫کمی جلوتر از آنها چند جوان شانزده هفدهساله که لباسخواب به تن داشتند با صدای‬
‫بلند باهم جروبحث میکردند‪ .‬همینکه هر ی و رون و هرمیون به آنها نزدیک شدند‬
‫دختر ی با موهای پرپشت فرفر ی برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬او ا مادام ماکسیم؟ نولوون پغدو (خانم ماکسیم کجاست؟ ما گمش کردیم)‪...‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫ببخشید‪ ...‬چی گفتین؟‬

‫‪ -‬اوه!‬

‫دختر ی که با آنها صحبت کرده بود پشتش را به آنها کرد و وقتیکه از کنارش میگذشتند‬
‫صدایش را شنیدند که گفت‪« :‬آگوارتز»‪ .‬هرمیون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بوباتون (‪.)Beauxbatons‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به گمونم اینا بچههای بوباتون هستن‪ .‬مدرسهی عالی سحر و جادوی بوباتون‪ ...‬من توی‬
‫کتاب ارزیابی آموزش جادوگری در اروپا دربارهش یه چیزایی خوندم‪...‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان‪ ،‬فهمیدم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬گمون نمیکنم فرد و جرج تا اینجاها اومده باشن‪.‬‬

‫سپس چوبدستیاش را درآورد و مثل هرمیون آن را روشن کرد و به باال و پایین کورهراه‬
‫نگاهی انداخت‪ .‬هر ی نیز دستش را در جیب ژاکتش کرد تا او نیز چوبدستیاش را درآورد‬
‫اما چوبدستیاش در جیبش نبود‪ .‬تنها چیز ی که پیدا کرد دوربین همهچیزبینش بود‪.‬‬
‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬نه! باورم نمیشه! چوبدستیمو گم کردم!‬

‫‪ -‬جدی میگی؟‬

‫رون و هرمیون چوبدستیهایشان را جلو آوردند و روی زمین دنبال چوبدستی هر ی‬


‫گشتند‪ .‬هر ی دور و اطرافش را با دقت نگاه کرد اما اثر ی از چوبدستی نبود‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید تو چادر مونده‪.‬‬

‫هرمیون با نگرانی گفت‪ :‬نکنه وقتی دویدیم از جیبت افتاده باشه‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بعید نیست‪...‬‬

‫هر ی در تمام مواقعی که در دنیای جادویی بود به هر جا میرفت چوبدستیاش را با خود‬


‫میبرد‪ .‬اکنون که در چنین وضعیت نابسامانی چوبدستی را با خود نداشت احساس‬
‫ناامنی میکرد‪.‬‬

‫صدای خشخشی هر سه را از جا پراند‪ .‬وینکی‪ ،‬جن خانگی‪ ،‬با تالش و تقال از البهالی‬
‫بوتههای انبوهی که در نزدیکی آنها بود راه خود را باز میکرد‪ .‬طرز راه رفتنش بسیار‬
‫عجیب و غیرعادی بود و کامالً مشخص بود که دچار مشکل شده است‪ .‬درست مثل این‬
‫بود که شخصی نامرئی او را عقب میکشد‪ .‬او همانطور که به جلو خم شده بود و با‬
‫زحمت و تالش میکوشید به دویدن ادامه بدهد با حواسپرتی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬جادوگرهای بدی اون دور و اطراف هست! مردم اون باالباالها توی هوا رفت! وینکی از‬
‫اونا دور ی کرد!‬

‫همچنآنکه نفسنفس میزد و سعی میکرد برخالف جهت نیرویی حرکت کند که او را از‬
‫رفتن بازمیداشت از کورهراه گذشت و البهالی درختان سمت دیگر ناپدید شد‪ .‬رون با‬
‫کنجکاوی وینکی را نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلوم نیست ِچش شده‪ .‬چرا درستوحسابی نمیدوه؟‬

‫هر ی که به یاد دابی افتاده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شرط میبندم بیاجازه داره قایم میشه‪.‬‬

‫وینکی او را به یاد دابی انداخته بود‪ .‬هر بار دابی کار ی انجام میداد که برخالف میل‬
‫خانوادهی مالفوی بود باید خودش را میزد‪ .‬هرمیون با دلخور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونین چیه؟ با جنهای خونگی خیلی بیانصافی میکنن! این بردگیه دیگه! اون آقای‬
‫کراوچ مجبورش کرده بود بیاد باالترین طبقهی ورزشگاه‪ .‬بیچاره چه قدر میترسید!‬
‫همچین جادوش کرده که نتونه جایی بره‪ .‬بااینکه دارن چادرها رو داغون میکنن نمیتونه‬
‫درستوحسابی بدوه! چرا هیچکس فکر ی به حالشون نمی کنه؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب آخه خود جنهای خونگی از زندگیشون راضیاند‪ .‬مگه یادت نیست وینکی پیر توی‬
‫ورزشگاه چی میگفت؟ «جنهای خونگی نتونست آزاد و راحت بود‪ »...‬خودش اینجوری‬
‫راحته‪ .‬دوست داره دائم بهش امرونهی کنن‪...‬‬

‫هرمیون با ناراحتی و عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬آدمایی مثل تو بیعدالتی رو توی جامعه رواج میدن‪ ...‬فقط برای اینکه اونقدر تنبل‬
‫و تن پرورن که ‪...‬‬
‫از حاشیهی جنگل صدای انفجار مهیب دیگر ی به گوش رسید‪ .‬هر ی رون را دید که با‬
‫دلخور ی و نگرانی به هرمیون نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه راه بیفتیم و ازاینجا دور بشیم؟‬

‫شاید مالفوی راست گفته بود‪ .‬شاید جان هرمیون بیشتر از آنها در خطر بود‪ .‬دوباره به‬
‫راه افتادند‪ .‬هر ی بااینکه میدانست چوبدستیاش در جیبش نیست بیهوده در‬
‫جیبهایش جستوجو میکرد‪.‬‬

‫آنها از کورهراه تاریک به عمق جنگل میرفتند و هنوز به دنبال فرد‪ ،‬جرج و جینی‬
‫میگشتند‪ .‬از کنار چند جن گذشتند که روی یک کیسهی طال خم شده بودند و کر کر‬
‫میخندیدند‪ ،‬بیتردید کیسهی طال را در شرطبندی مسابقه برندهشده بودند و از قرار معلوم‬
‫ناآرامی در اردوگاه بههیچوجه روی آنها تأثیر نگذاشته بود‪ .‬کمی که در کورهراه پیش‬
‫رفتند بهجایی رسیدند که نور نقرهایرنگی قسمتی از جنگل را روشن کرده بود‪ .‬وقتی با‬
‫دقت از البهالی درختان با آن قسمت نگاه کردند سه پریزاد زیبا و قدبلند را دیدند که در‬
‫محوطهی خالی از درخت ایستاده بودند‪ .‬دورشان را جادوگران جوانی گرفته بودند که با‬
‫صدای بلند صحبت میکردند‪ .‬یکی از آنها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من سالی صد کیسه طال در میارم‪ .‬من اژدهاکش کمیتهی انهدام موجودات خطرناکم‪.‬‬

‫دوستش فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬دروغ نگو‪ .‬تو که توی پاتیل درزدار ظرف میشوری بیخودی دروغ نگو! من خودم شکارچی‬
‫خونآشامم‪ .‬تا حاال نودتا خونآشام کشتم‪...‬‬

‫جادوگر سوم که جوشهای صورتش حتی در نور ضعیف بدن پریزادها معلوم بود به میان‬
‫حرف او پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همین روزا من جوون ترین وزیر سحر و جادو میشم‪ ،‬حاال خودتون میبینین!‬
‫هر ی زد زیر خنده زیرا جادوگر ی را که صورتش جوش داشت شناخته بود‪ .‬نامش استن‬
‫شانپایک و کمکرانندهی یک اتوبوس سهطبقه به نام اتوبوس شوالیه بود‪ .‬هر ی برگشت‬
‫که این موضوع را به رون بگوید اما بالفاصله حالت چهرهی رون تغییر کرد و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ میدونین من جاروی پرندهای درست کردم که تا سیارهی مشتر ی میره؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای داد بیداد!‬

‫هر ی و هرمیون دستهای رون را محکم گرفتند و او را ازآنجا دور کردند‪ .‬وقتی از پریزادها‬
‫و شیفتگانشان کامالً دور شدند به اعماق جنگل رسیده بودند‪ .‬در آنجا دیگر تنهای تنها‬
‫بودند‪ .‬همهجا ساکت و آرام بود‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثل اینکه می تونیم همینجا منتظر بمونیم‪ .‬اگه یک کیلومتر اون ورتر کسی تکون بخوره‬
‫ازاینجا می تونیم بشنویم‪.‬‬

‫هنوز جملهاش تمام نشده بود که لودو بگمن از پشت درختی در مقابلشان بیرون آمد‪.‬‬
‫هر ی حتی در نور ضعیف چوبدستیها تشخیص میداد که حالت چهرهی بگمن تغییر‬
‫کرده است‪ .‬دیگر صورتش مثل بچهها سرخ و سفید و شاد به نظر نمیرسید‪ .‬دیگر هنگام‬
‫راه رفتن جست وخیز نمیکرد‪ ،‬صورتش رنگپریده و منقبض شده بود‪ .‬با نگرانی پلک‬
‫میزد تا چهرهی آنها را درست ببیند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کی اونجاست؟ شما تک و تنها اینجا چی کار میکنین؟‬

‫آنها با تعجب به هم نگاه کردند‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شلوغ پلوغ شده‪.‬‬

‫بگمن به رون زل زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬
‫‪ -‬توی اردوگاه‪ ...‬چند نفر یه خانوادهی مشنگو گرفتن‪.‬‬

‫بگمن با صدای بلندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای لعنتیها!‬

‫آنگاه با حواسپرتی بیآنکه حرف دیگر ی بزند غیب شد و صدای ترقه مانندی به گوش‬
‫رسید‪.‬‬

‫هرمیون اخم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثل اینکه این آقای بگمن از مرحله پرته‪ ،‬نه؟‬

‫رون به طرف محوطهی خالی از درخت رفت و روی چمن های خشک در زیر درختی‬
‫نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه زمانی مدافع معرکهای بوده‪ .‬وقتی توی تیم ویمبورن وسپز بود تیمشون سه دور‬
‫پشتسرهم قهرمان باز یهای باشگاهی شد‪.‬‬

‫آنگاه رون عروسک ظریف کرام را از جیبش درآورد و روی زمین گذاشت و مدتی به راه‬
‫رفتن آن خیره شد‪ .‬عروسک نیز مانند کرام واقعی موقع راه رفتن مثل اردک قدم‬
‫برمیداشت و شانههایش باریک و افتاده بود‪ .‬بر روی زمین صاف مثل زمانی که سوار بر‬
‫جاروی پرنده بود استثنایی و خارقالعاده به نظر نمیرسید‪.‬‬

‫هر ی گوشش را تیز کرد تا ببیند از سمت اردوگاه صدایی میآمد یا نه؛ اما سکوت همهجا‬
‫را فرا گرفته بود و به نظر میرسید جنجال و آشوب پایان یافته باشد‪ ،‬چند دقیقه بعد‬
‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا کنه بقیه حالشون خوب باشه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالشون خوبه‪.‬‬
‫هر ی کنار رون روی زمین نشست و به عروسک کرام خیره شد که با شانههای فرو افتاده‬
‫از روی برگهای خشک رد میشد‪ .‬آنگاه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکرشو بکن! ممکنه بابات لوسیوس مالفوی رو گرفته باشه‪ .‬همیشه میگفت دلش‬
‫میخواد یه خالفی ازش ببینه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون وقت مالفوی پوزخند زدن یادش میره‪.‬‬

‫هرمیون با دلسوز ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬طفلکی اون مشنگهای بیچاره! اگه نتونن بیان پایین چی؟‬

‫رون به او اطمینان خاطر داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باالخره میارنشون پایین‪ .‬یه راهی پیدا میکنن‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا دیوونگی کردن چون باالخره میدونستن همهی مأمورین وزارت سحر و جادو‬ ‫‪-‬‬
‫امشب اینجان‪.‬‬

‫منظورم اینه که چطور ی میخوان از چنگ مأمورین فرار کنن؟ نکنه نوشیدنی خوردن‪...‬‬
‫شایدم‪...‬‬

‫هرمیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و پشت سرش را نگاه کرد‪ .‬هر ی و رون نیز بالفاصله‬
‫همان سمت را نگاه کردند‪ .‬به نظر میرسید کسی تلوتلو میخورد و به سمت آنها میآید‪.‬‬
‫هر سه گوشهایشان را تیز کردند و درحالیکه به فضای تیرهی پشت درختان خیره شده‬
‫بودند منتظر ماندند؛ اما صدای قدمهای غیرعادی ناگهان متوقف شد‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای!‬
‫جوابی نیامد‪ .‬هر ی از جایش بلند شد و با دقت به پشت درختان نگاه کرد‪ .‬هوا چنان‬
‫تاریک بود که فقط تا چند قدمی را میدید اما احساس میکرد کسی پشت درختان پنهان‬
‫شده است‪ .‬او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کی اون جاست؟‬

‫ناگهان صدایی که پیش از آن در جنگل نشنیده بودند بیمقدمه سکوت را شکست؛ اما‬
‫فریادش هراسان و وحشتزده نبود و به نظر میرسید یک ورد جادویی باشد‪.‬‬

‫‪ -‬مورس موردر!‬

‫آنگاه از محوطهی تاریکی که هری میکوشید در آن چیزی ببیند شیء بزرگ نورانی و سبزی‬
‫به آسمان رفت‪ .‬رون با وحشت از جایش برخاست و به آنچه پدید آمده بود خیره ماند‪.‬‬
‫هری در ابتدا تصور کرد بار دیگر لپرکانها با تجمع خود شکلی درست کردهاند اما بالفاصله‬
‫فهمید آنچه به هوا رفته یک جمجمهی غولپیکر است که یک افعی از دهانش خارج شده‬
‫است‪ .‬به نظر میرسید هزاران ستارهی زمردی کنار هم قرارگرفته و آن تصویر را به وجود‬
‫آوردهاند‪ .‬جمجمه در برابر چشمان آنها باال و باالتر میرفت‪ .‬بخار سبزرنگی آن را احاطه‬
‫کرده بود و همچون صورت فلکی نوظهوری در پهنهی آسمان میدرخشید‪.‬‬

‫ناگهان صدای جیغهای گوشخراشی سکوت جنگل را شکست‪ .‬هر ی علت جیغ و فریاد‬
‫مردم را نمیدانست اما احتماال ً علت آن ظهور جمجمه بود که در آن لحظه بهقدری در‬
‫آسمان باال رفته بود که مانند یک تابلو نئون عظیم تمام جنگل را روشن میکرد‪ .‬هر ی در‬
‫تاریکی به دنبال کسی میگشت که اسکلت را پدید آورده بود اما کسی را نمیدید‪.‬‬

‫دوباره پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کی اون جاست؟‬

‫هرمیون پشت ژاکت هر ی را گرفت و او را عقب عقب دنبال خود کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا بریم‪ ،‬هر ی‪ .‬بجنب دیگه!‬


‫هر ی که از دیدن چهرهی رنگپریده و وحشتزدهی هرمیون هاج و واج مانده بود پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫هرمیون که با تمام نیرویش او را به دنبال خود میکشید غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این عالمت شومه‪ ،‬هر ی! عالمت اسمشونبر!‬

‫‪ -‬عالمت ولدمورت؟‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬بیا بریم!‬

‫هر ی برگشت‪ .‬رون باعجله عروسک کرام را برداشت و هر سه در محوطهی بدون درخت‬
‫پیش رفتند‪ ...‬اما هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که صداهای ترقه مانندی پشت سر‬
‫هم به گوش رسید و بیست جادوگر آنها را محاصره کردند‪.‬‬

‫هر ی چرخی زد و به اطرافشان نگاهی انداخت‪ .‬بالفاصله متوجه شد که همهی آن‬


‫جادوگرها چوبدستی به دست دارند و همه بدون استثناء با چوبدستیهایشان خودش‪،‬‬
‫رون و هرمیون را نشانه گرفتهاند‪ .‬هر ی که فرصت فکر کردن نداشت فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬خم شین‪ ،‬بچهها!‬

‫هر ی در همان لحظه که خودش را روی زمین میانداخت رون و هرمیون را نیز کشید و‬
‫به زمین انداخت‪.‬‬

‫هر بیست جادوگر باهم فریاد زدند‪« :‬بگیج!» و بالفاصله اشعههای نورانی خیرهکنندهای‬
‫پدیدار شد‪.‬‬

‫موهای هر ی چنان تکان میخورد که انگار باد شدیدی میوزید‪ .‬هر ی ذرهای سرش را بلند‬
‫کرد و جرقههای قرمزرنگی را دید که از چوبدستی جادوگران خارج میشدند و پس از‬
‫برخورد با یکدیگر و تنهی درختان کمانه میکردند و در تاریکی شب ناپدید میشدند‪.‬‬
‫ناگهان صدای آشنایی فریاد زد‪:‬‬
‫‪ -‬صبر کنین! صبر کنین! اون پسر منه!‬

‫موهای هر ی از حرکت باز ایستاد و سرش را بلند کرد‪ .‬جادوگران چوبدستیهایشان را‬
‫پایین آورده بودند‪.‬‬

‫هر ی کمی جلوتر رفت و چشمش به آقای ویزلی افتاد که با چهرهی وحشتزده به سمتشان‬
‫میآمد‪ .‬با صدای لرزان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬هر ی‪ ...‬هرمیون‪ ...‬حالتون خوبه؟‬

‫صدای خشک و سردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برو کنار آرتور‪.‬‬

‫این صدای آقای کراوچ بود‪ .‬او و مأمورین حلقهی محاصره را تنگتر میکردند‪ .‬هر ی از‬
‫جایش برخاست و به آنها نگاه کرد‪ .‬صورت آقای کراوچ از خشم منقبض شده بود‪ .‬او با‬
‫عصبانیت به آنها نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کدومتون این کارو کردین؟ کدومتون عالمت شومو درست کردین؟‬

‫هر ی به جمجمهی غولپیکر نگاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما این کارو نکردیم‪.‬‬

‫رون که آرنجش را میمالید با دلخور ی به پدرش نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما هیچ کار ی نکردیم! برای چی میخواستین به ما حمله کنین؟‬

‫آقای کراوچ با چوبدستی رون را نشانه گرفته بود‪ .‬چشمهایش چنان از حدقه بیرون زده‬
‫بود که مثل دیوانهها شده بود‪ .‬با عصبانیت فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬دروغ نگو! شما در حین ارتکاب جرم دستگیر شدین!‬

‫ساحرهای که پیراهن پشمی بلندی به تن داشت آهسته گفت‪:‬‬


‫‪ -‬بارتی! اینا بچهن‪ .‬اصالً بلد نیستن ‪...‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬بگین ببینم کی اون عالمتو درست کرد؟‬

‫هرمیون که میلرزید به سمتی که صدای ناشناس از آنسو بلند شده بود اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونجا بود! یکی پشت اون درختها بود‪ ...‬فریاد زد و یه چیز ی گفت‪ ...‬کلماتش شبیه‬
‫ورد بود‪...‬‬

‫آقای کراوچ با چشمهای ورقلمبیدهاش به هرمیون نگاه کرد و درحالیکه ناباور ی در تمام‬
‫چهرهاش نمایان بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس یکی اونجا وایساده بود‪ ،‬آره؟ بعدشم یه ورد خوند‪ ،‬آره؟ دخترخانم تو خوب میدونی‬
‫که عالمت شوم چطور ی درست میشه‪...‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا غیر از آقای کراوچ سایر مأمورین وزارتخانه انجام چنین عملی را از سوی هر ی‪ ،‬رون‬
‫یا هرمیون بعید میدانستند‪ .‬آنها همینکه حرف هرمیون را شنیدند چوبدستیهایشان‬
‫را به سمتی که هرمیون اشاره کرده بود نشانه گرفتند و با دقت به بررسی آنجا پرداختند‪.‬‬
‫ساحرهای که پیراهن پشمی به تن داشت با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما خودشو غیب کرده‪.‬‬ ‫‪ -‬دیر رسیدیم‪ .‬هر کی بوده‬

‫جادوگر ی که ریش کمپشت قهوهایرنگی داشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گمون نمیکنم خودشو غیب کرده باشه‪ .‬اشعهی بیهوشیمون درست به همون طرف‬
‫رفت‪ ...‬شاید بیهوش شده باشه و بتونیم دستگیرش کنیم‪.‬‬

‫او آموس دیگور ی‪ ،‬پدر سدریک بود که چوبدستیاش را باال گرفته بود و به سمت‬
‫محوطهی تاریک پشت درختان میرفت‪ .‬چند مأمور باهم به او هشدار دادند و گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی مواظب باش‪ ،‬آموس‪.‬‬


‫هرمیون او را دید که از حیرت دستش را روی دهانش گذاشت و در تاریکی ناپدید شد‪.‬‬
‫چند لحظه بعد صدای فریاد او را شنیدند که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬موفق شدیم‪ .‬یه نفر اینجاست! بیهوش شده! ولی‪ ،‬وای خدای بزرگ‪...‬‬

‫آقای کراوچ با ناباور ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬یه نفر اون جاست؟ کیه؟‬

‫آنها صدای تکان خوردن ساقهی بوتهها و خشخش برگها را شنیدند و لحظهی بعد‬
‫آقای دیگور ی برگشت‪ .‬او پیکر سست و بیهوشی را با خود آورده بود‪ .‬هر ی بالفاصله‬
‫دستمال آشپزخانهای را که به بدن آن موجود بستهشده بود شناخت‪ .‬او وینکی بود‪.‬‬

‫آقای دیگور ی جن خانگی آقای کراوچ را جلوی پایش روی زمین گذاشت‪ .‬آقای کراوچ نه‬
‫حرفی زد و نه از جایش تکان خورد‪ .‬همهی مأمورین وزارتخانه به آقای کراوچ خیره شده‬
‫بودند‪ .‬آقای کراوچ مات و مبهوت مانده بود و وقتی با چهرهی رنگپریدهاش به وینکی‬
‫نگاه کرد چشمهایش از شدت خشم برق میزد‪ .‬پس از لحظهای به خود آمد و بریدهبریده‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این‪ ...‬امکان‪ ...‬نداره‪ ...‬نه‪...‬‬

‫از کنار آقای دیگور ی گذشت و با گامهای بلند‪ ،‬خود را به محلی رساند که آقای دیگور ی‬
‫وینکی را پیدا کرده بود‪ .‬آقای دیگور ی با صدای بلندی به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فایدهای نداره‪ ،‬آقای کراوچ‪ .‬هیچکس دیگهای اون جا نیست‪.‬‬

‫اما آقای کراوچ به حرف او توجهی نداشت‪ .‬صدای قدمهایش را میشنیدند که بوتهها را‬
‫کنار میزد و البهالی آنها را جستوجو میکرد‪ .‬آقای دیگور ی با چهرهی گرفته به بدن‬
‫بیهوش وینکی نگاه کرد و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شرم آوره‪ ...‬جن خونگی آقای کراوچ‪ ...‬یعنی‪...‬‬


‫آقای ویزلی آهسته گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا فکر میکنی کار این جن خونگی بوده؟ عالمت شوم‬ ‫‪ -‬بس کن دیگه‪ ،‬آموس‪ .‬تو‬
‫مخصوص جادوگرهاست‪ .‬درست کردنش احتیاج به چوبدستی داره‪.‬‬

‫آقای دیگور ی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا چوبدستی هم داشت‪.‬‬ ‫‪ -‬آره‪ ،‬درسته‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی گفتی؟‬

‫آقای دیگور ی دستش را جلو آورد و یک چوبدستی را به آقای ویزلی نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایناهاش! این توی دستش بود‪ ...‬اون مادهی سوم اصول بهکارگیری چوبدستی رو نقض‬
‫کرده‪ .‬هیچ موجود غیرانسانی مجاز به حمل یا استفاده از چوبدستی نیست‪.‬‬

‫درست در همان لحظه صدای ترقه مانندی به گوش رسید و لودو بگمن کنار آقای ویزلی‬
‫ظاهر شد‪ .‬نفسش بند آمده بود و جهتش را گم کرده بود‪ .‬دور خودش میچرخید و با‬
‫چشمهای از حدقه درآمده به جمجمهی غولپیکر در پهنهی آسمان نگاه میکرد‪ .‬درحالیکه‬
‫نفسنفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عالمت شوم!‬

‫آنگاه تلوتلو خورد و به سمت همکارانش برگشت‪ .‬چیز ی نمانده بود وینکی را لگد کند‪ .‬با‬
‫نگاهی پرسشگر به همکارانش نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کی این کارو کرد؟ دستگیرش کردین؟ بارتی! اینجا چه خبر شده؟‬

‫آقای کراوچ با دست خالی بازگشت‪ .‬صورتش هنوز مثل گچ سفید بود و هنوز گرفته و‬
‫منقبض به نظر میرسید‪ .‬بگمن گفت‪:‬‬
‫‪ -‬کجا رفته بودی‪ ،‬بارتی؟ چرا برای تماشای مسابقه نیومدی؟ جن خونگیت برات جا گرفته‬
‫بود‪ .‬بیچاره داشت از ترس زهرهترک میشد‪...‬‬

‫در همان لحظه چشمش به وینکی افتاد که روی زمین افتاده بود و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬چه بالیی سرش اومده؟‬

‫آقای کراوچ که هنوز بریدهبریده حرف میزد و لبهایش هنگام صحبت بهندرت تکان‬
‫میخورد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کار داشتم‪ ،‬لودو‪ ،‬سرم شلوغ بود‪ ...‬در ضمن اینم بیهوش شده‪...‬‬

‫‪ -‬بیهوش شده؟ منظورت اینه که همکارای خودت بیهوشش کردن؟ آخه چرا‪...‬؟‬

‫ناگهان صورت گرد بگمن باز شد و ابتدا به جمجمهی غولپیکر باالی سرشان نگاه کرد‪.‬‬
‫سپس به وینکی و بعد به آقای کراوچ خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه! وینکی؟ عالمت شومو اون درست کرده؟ اون که بلد نیست! در ضمن اون برای این‬
‫کار احتیاج به چوبدستی داشته‪.‬‬

‫آقای دیگور ی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا اون یه چوبدستی هم داشت‪ .‬لودو‪ ،‬وقتی پیداش کردم این توی دستش بود‪.‬‬ ‫‪-‬‬
‫آقای کراوچ‪ ،‬اگر موافق باشین بهتره ببینیم خودش چی میگه‪.‬‬

‫آقای کراوچ هیچ واکنشی از خود نشان نداد که معلوم شود حرف آقای دیگور ی را شنیده‬
‫است اما آقای دیگور ی که سکوت او را نشانهی رضایتش میدانست چوبدستی خودش‬
‫را به سمت وینکی گرفت و گفت‪:‬‬

‫«بسست!» وینکی تکانی خورد و چشمهای درشت قهوهایرنگش را باز کرد‪ .‬با چهرهی‬
‫گیج و منگ چند بار پلک زد و در برابر جادوگرانی که به او زل زده بودند با بدن لرزان از‬
‫جایش بلند شد و روی زمین نشست‪.‬‬
‫چشمش به پای آقای دیگور ی افتاد و آهسته سرش را بلند کرد‪ .‬هنوز بدنش میلرزید‪.‬‬
‫آنگاه به آسمان نگاه کرد‪ .‬هر ی انعکاس جمجمهی غولپیکر را در چشمهای درشت و براق‬
‫او میدید‪ .‬بهمحض دیدن آن نفسش را در سینه حبس کرد و هراسان به جمعیت‬
‫پیرامونش نگاه کرد و هقهق گریه را سر داد‪ .‬آقای دیگور ی با لحن خشکی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جن! می دونی من کی هستم؟ من یکی از اعضای ادارهی ساماندهی و نظارت بر امور‬


‫موجودات جادوییم!‬

‫وینکی که نفسهایش صدادار شده بود باحالتی نوسانی باالتنهاش را روی زمین به جلو و‬
‫عقب تاب میداد‪ .‬هر ی به یاد دابی افتاد که هرگاه از دستور اربابش سرپیچی میکرد‬
‫همین حرکت را انجام میداد‪ .‬آقای دیگور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جن‪ ،‬چند دقیقه پیش عالمت شوم توی آسمون پدیدار شد‪ ،‬خودتم دار ی میبینی‪ .‬چند‬
‫دقیقه بعد از ظهور عالمت شوم تو رو درست زیر عالمت پیدا کردیم! خواهش میکنم‬
‫توضیح بده!‬

‫وینکی نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من‪ ...‬من‪ ...‬من این کارو نکرد‪ ،‬قربان! من ندونست چطور ی باید این کارو کرد‪ ،‬قربان!‬

‫آقای دیگور ی چوبدستی را در هوا تکان داد و با عصبانیت و خشونت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی پیدات کردم این توی دستت بود!‬

‫همینکه نور سبزرنگ جمجمهی غولپیکر بر چوبدستی افتاد هر ی آن را شناخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون چوبدستی منه!‬

‫همهی کسانی که در آن محوطهی بی درخت حضور داشتند به هر ی نگاه کردند‪ .‬آقای‬


‫دیگور ی با ناباور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی گفتی؟‬
‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون چوبدستی مال منه! از دستم افتاده بود!‬

‫آقای دیگور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از دستت افتاده بود؟ دار ی اقرار میکنی؟ یعنی بعد از درست کردن عالمت از دستت‬
‫افتاد؟‬

‫آقای ویزلی از کوره دررفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مگه نمیدونی دار ی با کی حرف میزنی؟ یعنی به نظر تو ممکنه هر ی پاتر عالمت شومو‬
‫درست کرده باشه؟‬

‫آقای دیگور ی به لکنت افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ...‬ال‪ ...‬البته که نه‪ ...‬ببخشین‪ ...‬یه لحظه نفهمیدم چی دارم میگم‪.‬‬

‫هر ی با انگشت شستش به درختان زیر جمجمهی غولپیکر اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درهرحال من اونجا ننداختمش‪ .‬درست بعدازاینکه وارد جنگل شدیم فهمیدم که‬
‫چوبدستیم گمشده‪.‬‬

‫آقای دیگور ی باحالت غضبناکی به وینکی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس تو اینو پیدا کردی‪ ،‬جن؟ بعدشم از زمین ورش داشتی و خواستی یه کار جالبی‬
‫باهاش بکنی‪ ،‬درسته؟ وینکی که قطرات اشک همچون جویبار ی از دو طرف بینی گرد و‬
‫قلنبه اش سرازیر بود با ناله و جیغ و ویغ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قربان‪ ،‬من‪ ...‬من با اون جادو نکرد! من‪ ...‬من‪ ...‬من فقط اونو از زمین برداشت‪ ،‬قربان!‬
‫من بلد نبود عالمت شومو درست کرد!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اون این کارو نکرده!‬

‫هرمیون از اینکه ناچار شده بود جلوی جادوگران وزارت سحر و جادو صحبت کند معذب‬
‫و عصبی بود بااینحال ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬صدای وینکی نازک و جیرجیر ماننده ولی اون صدایی که ورد جادویی رو فریاد زد خیلی‬
‫بم بود‪.‬‬

‫هرمیون بالفاصله به هر ی و رون نگاه کرد و برای جلب حمایت آنها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اصالً شبیه صدای وینکی نبود‪ ،‬درسته بچهها؟‬

‫هر ی به نشانهی جواب منفی سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬اصالً شبیه نبود‪ .‬اصالً مثل صدای جنهای خونگی نبود‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬صدای یک انسان بود‪.‬‬

‫آقای دیگور ی که چندان تحت تأثیر حرفهای آنها قرار نگرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬حاال معلوم میشه‪ .‬جن‪ ،‬هیچ میدونستی که برای پیدا کردن آخرین طلسم یک‬
‫چوبدستی راه سادهای وجود داره؟‬

‫وینکی بر خود لرزید و دیوانهوار سرش را به نشانهی جواب منفی تکان داد‪ .‬گوشهای‬
‫بزرگش مثل بادبزن تکان میخورد‪ .‬آقای دیگور ی چوبدستی خودش را درآورد و نوک آن‬
‫را به نوک چوبدستی هر ی چسباند و فریاد زد‪« :‬جادوی قبلی پیش!»‬

‫هر ی صدای هرمیون را شنید که از وحشت نفسش را در سینه حبس کرد‪ .‬جمجمهای که‬
‫زبانش یک افعی عظیمالجثه بود از محل تماس دو چوبدستی بیرون میآمد اما به نظر‬
‫میرسید سایهای است که از دود غلیظ خاکستریرنگی تشکیلشده است‪ .‬شبح طلسم‬
‫بود‪.‬‬
‫آقای دیگور ی فریاد زد‪« :‬محو شو!» بالفاصله جمجمه تبدیل به نوارهایی از دود شد و از‬
‫بین رفت‪ .‬آقای دیگور ی که سرشار از وجدی جنونآمیز بود به وینکی که هنوز بهشدت‬
‫میلرزید نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب؟‬

‫وینکی که چشمهایش از وحشت در حدقه میچرخید با ناله و زار ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من این کارو نکرد! من ندونست‪ ...‬ندونست‪ ...‬چطور باید این کارو کرد! من جن خونگی‬
‫خوبی بود! من از چوبدستی استفاده نکرد! من طرز استفاده شو بلد نبود!‬

‫آقای دیگور ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬تو در حین ارتکاب جرم دستگیر شدی‪ ،‬جن! چوبدستی خطاکار در دست تو بوده!‬

‫آقای ویزلی با صدای بلندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آموس‪ ،‬درست فکر کن‪ .‬فقط عدهی انگشتشماری از جادوگرها طرز اجرای این طلسم‬
‫رو بلدن‪ ...‬او این طلسم رو از کجا بلده؟‬

‫آقای کراوچ با خشمی که در صدایش منعکسشده بود خونسردانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید منظور آموس اینه که من به همهی خدمتکارهام یاد دادم که چهجور ی باید عالمت‬
‫شومو درست کنند‪.‬‬

‫سکوت سنگینی بر فضا حاکم شد‪ .‬آموس دیگور ی دستپاچه شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ‪ ...‬نه‪ ...‬من بههیچوجه‪...‬‬

‫آقای کراوچ با عصبانیت و بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو انگشت اتهامت رو به دو نفر در این محوطه نشونه گرفتی که درست کردن عالمت‬
‫شوم از هردوشون بعیده‪ .‬یکی هر ی پاتر و یکی خود من! آموس‪ ،‬اگه اشتباه نکرده باشم‬
‫تو داستان زندگی این پسرو میدونی‪ ،‬نه؟‬
‫آقای دیگور ی که بیاندازه ناراحت و معذب شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ...‬البته‪ ...‬همه ماجراشو میدونن‪...‬‬

‫آقای کراوچ که دوباره چشمهایش از حدقه بیرون زده بود با خشم فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئنم مدارک زیادی رو که در طول یکعمر کار و مأموریت ارائه دادم به خاطر دار ی‪.‬‬
‫اینم باید بدونی که من از جادوی سیاه و شیطانی و همهی کسانی که با این امور سروکار‬
‫دارند بیزارم‪.‬‬

‫آقای دیگور ی صورتش مثل لبو سرخ شده بود و حتی ریش کمپشتش نیز این موضوع را‬
‫پنهان نمیکرد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ‪ ،‬من‪ ...‬من‪ ...‬بههیچوجه منظورم این نبود که شما با این مسئله ارتباط‬
‫دارین!‬

‫آقای کراوچ فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی جن خونگی منو متهم میکنی‪ ،‬درواقع دار ی منو متهم میکنی‪ ،‬دیگور ی! جن‬
‫خونگیه من غیر از من از چه کس دیگهای میتونسته طرز درست کردن عالمت شوم رو‬
‫یاد گرفته باشه؟‬

‫‪ -‬خب‪ ...‬خب‪ ...‬ممکنه یه جایی پیداش کرده باشه‪...‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دقی ً‬
‫قا همینطوره که گفتی‪ ،‬آموس‪ .‬ممکنه یه جایی پیداش کرده باشه‪ ...‬وینکی؟‬

‫آقای ویزلی با مهربانی رو به جن خانگی کرد اما وینکی چنان خود را جمع کرد که انگار او‬
‫نیز سرش فریاد زده بود‪ .‬آقای ویزلی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بگو ببینم‪ ،‬چوبدستی هر ی رو از کجا برداشتی؟‬


‫وینکی لبهی دستمال آشپزخانهاش را چنان محکم چنگ زده بود که پارچهی آن زیر‬
‫انگشتهایش چروک شده بود‪ .‬با صدای جیرجیر مانندش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من‪ ...‬من‪ ...‬من اینو‪ ...‬اینو اونجا پیدا کرد قربان‪ ...‬زیر اون درخته‪...‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیدی آموس؟ اون کسی که عالمت شومو درست کرده بالفاصله خودشو غیب کرده و‬
‫چوبدستی هر ی رو یه گوشه انداخته‪ .‬خیلی ذکاوت به خرج داده که از چوبدستی‬
‫خودش استفاده نکرده‪ .‬چون ممکن بود چوبدستیش بهش خیانت کنه‪ .‬وینکیه بیچاره‬
‫بدشانسی آورده که چند دقیقه بعد از این کار چوبدستی رو پیدا کرده و اونو برداشته‪.‬‬

‫آقای دیگور ی با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه اینطور باشه اون چند قدم با مجرم واقعی فاصله داشته‪ .‬جن؟ تو کسی رو ندیدی؟‬

‫لرزش وینکی شدیدتر از قبل شد‪ .‬با چشمهای درشتش به آقای دیگور ی و سپس به لودو‬
‫بگمن نگاه کرد‪.‬‬

‫آنگاه متوجه آقای کراوچ شد و آب دهانش را قورت داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من هیچکسی رو ندید‪ ،‬قربان‪ ...‬هیچکسی‪...‬‬

‫آقای کراوچ باحالت خشکی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آموس‪ ،‬من اینو خوب میدونم که در شرایط عادی تو میتونی وینکی رو برای بازجویی‬
‫به دفترت ببر ی‪ .‬اما من ازت می خوام این کار رو به من بسپر ی‪.‬‬

‫کامالً مشخص بود که آقای دیگور ی انتظار چنین چیز ی را نداشته است اما هر ی بهخوبی‬
‫میدانست که چون آقای کراوچ در وزارتخانه شخصیت بانفوذی است آقای دیگور ی جرئت‬
‫مخالفت با او را ندارد‪ .‬آقای کراوچ با لحن سردی اضافه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئن باش که اونو تنبیه میکنم‪.‬‬


‫وینکی با چشمهای پر از اشک به آقای کراوچ نگاه کرد و با لکنت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ا‪ ...‬ا‪ ...‬ارباب‪ ...‬ا‪ ...‬ارباب‪ ...‬تو رو خدا‪...‬‬

‫آقای کراوچ که از خشم و غضب زوایای صورتش تیز و چینهای آن عمیقتر شده بود به‬
‫وینکی نگاه کرد‪ .‬هیچ رحم و شفقتی در نگاهش نبود‪ .‬آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی امشب رفتار ی کرد که من هیچ انتظار نداشتم‪ .‬بهش گفته بودم توی چادر بمونه‪.‬‬
‫گفته بودم همونجا باشه تا من برم و به مشکلی که پیش اومده برسم‪ .‬حاال میبینم که از‬
‫دستور من سرپیچی کرده‪ .‬این یعنی لباس!‬

‫وینکی جیغ بنفشی کشید و به پای آقای کراوچ افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه! نه‪ ،‬ارباب! لباس‪ ،‬نه! لباس نه!‬

‫هر ی میدانست که تنها راه آزاد کردن یک جن خانگی هدیه کردن لباس مناسب به اوست‪.‬‬
‫وینکی همانطور که به پای آقای کراوچ افتاده بود چنان به دستمال آشپزخانه چنگ زده‬
‫بود که هرکس او را در آن حال میدید دلش به رحم میآمد‪ .‬هرمیون که چپچپ به آقای‬
‫کراوچ نگاه میکرد نتوانست جلوی خود را بگیرد و با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی اون ترسیده بوده! جن خونگی شما از ارتفاع و بلندی میترسه‪ ...‬اون جادوگرهای‬
‫نقابدار هم چند نفرو توی هوا شناور نگه داشته بودن‪ .‬شما نباید اونو سرزنش کنین‪ .‬اون‬
‫فقط میخواست از جلوی راه اونا دور بشه!‬

‫آقای کراوچ یک قدم عقب رفت‪ .‬طور ی به وینکی نگاه میکرد انگار او چیز کثیف و‬
‫گندیدهای بود که کفشهای واکسخورده و براقش را آلوده میکرد و او میخواست آن را‬
‫از خود دور کند‪ .‬آقای کراوچ سرش را بلند کرد و باحالت خشکی به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جنی که از من سرپیچی کنه به هیچ درد نمیخوره‪ .‬خدمتکار ی که فراموش میکنه نسبت‬
‫به اربابش چه وظیفهای داره و با آبروی اربابش باز ی میکنه به چه دردم میخوره؟‬
‫وینکی چنان زار میزد که صدای هقهقش در محوطهی بیدرخت میپیچید‪ .‬هیچکس‬
‫حرفی نمیزد و جو سنگین و ناراحتکنندهای برقرار شده بود‪ .‬سرانجام آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬اگه اشکالی نداره من بچههارو به چادر برسونم‪ .‬آموس‪ ،‬اون چوبدستی هر چه‬
‫باید نشونمون میداد نشون داد‪ ...‬میشه لطف کنی و اونو به هر ی پس بدی‪...‬‬

‫آقای دیگور ی چوبدستی را به هر ی داد و هر ی آن را در جیبش گذاشت‪ .‬آقای ویزلی به‬


‫آهستگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین بچهها‪ ،‬بیاین بریم‪.‬‬

‫اما هرمیون از جایش تکان نخورد‪ .‬همانجا بیحرکت ایستاد و به جن خانگی زل زد‪ .‬آقای‬
‫ویزلی که بیقراریاش در صدایش مشخص بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون!‬

‫هرمیون برگشت و به دنبال هر ی و رون از محوطهی بیدرخت بیرون رفت و در امتداد‬


‫درختان حرکت کرد‪ .‬همینکه از محدوده بیدرخت خارج شدند هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال چه بالیی به سر وینکی میاد؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪.‬‬

‫هرمیون با خشم و غضب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیدین با وینکیه بیچاره چطور ی رفتار میکردن؟ آقای دیگور ی بهش میگفت «جن»‪...‬‬
‫آقای کراوچ بااینکه میدونه وینکی کار ی نکرده بازم میخواد اخراجش کنه! اصالً براش‬
‫مهم نیست که وینکی چهقدر ترسیده بوده و حاال چهقدر ناراحته‪ ...‬باهاش طور ی رفتار‬
‫میکردند که انگار وینکی آدم نیست! رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب اون آدم نیست دیگه‪.‬‬


‫هرمیون سرش را برگرداند و به رون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته که آدم نیست ولی اونم احساسات داره‪ ...‬رفتارشون نفرت انگیزه‪.‬‬

‫آقای ویزلی با دست به آنها اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منم باهات موافقم‪ ،‬هرمیون‪ .‬ولی اآلن فرصت مناسبی برای تشریح حقوق جنهای‬
‫خونگی نیست‪ .‬باید هرچه زودتر برگردیم به چادر‪ .‬بقیه کجا رفتن؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬توی تاریکی گمشون کردیم‪ .‬بابا‪ ،‬چرا همه از دیدن اون جمجمه عصبانی وحشتزده‬
‫شدن؟‬

‫آقای ویزلی باحالتی عصبی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی به چادر رسیدیم همهچیز رو براتون توضیح میدم‪.‬‬

‫اما وقتیکه به حاشیهی جنگل رسیدند ناچار شدند بهکندی راه بروند‪ .‬عدهی زیادی از‬
‫جادوگران و ساحرهها با چهرههای وحشتزده جمع شده بودند و همینکه آقای ویزلی را‬
‫دیدند جلو آمدند و پرسیدند‪:‬‬

‫‪ -‬اونجا چه خبر بود‪ ،‬آرتور؟‬

‫‪ -‬کی اونو درست کرده؟‬

‫‪ -‬آرتور‪ ...‬اون که برنگشته؟‬

‫آقای ویزلی با نگرانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه که برنگشته‪ .‬هنوز نمیدونیم کی این کارو کرده‪ .‬هر کی بوده خودشو غیب کرده‪.‬‬
‫خب دیگه بگذارین بریم‪ .‬میخوایم بریم بخوابیم‪.‬‬
‫آنگاه آقای ویزلی هر ی‪ ،‬رون و هرمیون را از میان جمعیت رد کرد و همه باهم بهسوی‬
‫اردوگاه رفتند‪.‬‬

‫دیگر همهجا ساکت و آرام شده بود‪ .‬بااینکه هنوز از چندین چادر سوخته دود برمیخاست‬
‫اثر ی از جادوگران نقابدار به چشم نمیخورد‪ .‬چارلی که سرش را از الی یکی از چادرها‬
‫بیرون آورده بود فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬بابا چی شده؟ فرد و جرج و جینی برگشتن ولی بقیه‪...‬‬

‫آقای ویزلی درحالیکه خم شده بود تا وارد چادر شود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آوردمشون‪.‬‬

‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون پشت سر او وارد چادر شدند‪.‬‬

‫بیل کنار میز آشپزخانهی کوچک نشسته بود و مالفهای را روی دست مجروح و خونآلودش‬
‫فشار میداد‪.‬‬

‫پیراهن چارلی از باال تا پایین شکافته بود‪ .‬پرسی نیز بینی خونآلودش را تمیز میکرد‪ .‬فرد‬
‫و جرج و جینی آسیبی ندیده بودند اما بهتزده به نظر میرسیدند‪.‬‬

‫بیل پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬اونی که عالمته رو درست کرده بود دستگیر کردین؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ .‬فقط جن خونگی بارتی کراوچو با چوبدستی هر ی پیدا کردیم‪ .‬ولی هنوز نمیدونیم‬
‫کی عالمت شومو درست کرده‪.‬‬

‫بیل و چارلی و پرسی باهم گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬چی گفتین؟‬
‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چوبدستی هر ی؟‬

‫پرسی که هاج و واج مانده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جن خونگی آقای کراوچ؟‬

‫آقای ویزلی با کمک هر ی‪ ،‬رون و هرمیون آنچه را که در جنگل پیش آمده بود برایشان‬
‫بازگو کرد‪.‬‬

‫در پایان‪ ،‬پرسی با ناراحتی بادی به غبغب انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ حق داره که میخواد از شر اون جن خونگی خالص بشه‪ .‬بااینکه بهش دستور‬
‫اکید داده بوده که توی چادر بمونه فرار کرده‪ ...‬باعث شرمندگی و آبروریز ی جلوی مأمورین‬
‫وزارت خونه شده‪ ...‬اگه میبردنش به ادارهی ساماندهی و نظارت بر امور موجودات‬
‫جادویی چی؟ میدونین چهقدر ناجور میشد؟‬

‫هرمیون با بدخلقی به پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون هیچ کار ی نکرده بود‪ ...‬فقط از شانس بدش بد موقعی به اونجا رسیده بود!‬

‫پرسی از رفتار هرمیون جا خورد‪ .‬او همیشه با پرسی رفتار مؤدبانهای داشت‪ .‬دستکم‬
‫بیشتر از بقیه به او احترام میگذاشت‪ .‬پرسی خود را جمعوجور کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬برای جادوگر ی در مقام و موقعیت آقای کراوچ رفتار جنونآمیز یک جن خونگی‬
‫قابلتحمل نیست‪.‬‬

‫هرمیون فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬رفتارش هیچم جنونآمیز نبود! اون فقط چوبدستی رو از روی زمین برداشته بود!‬

‫رون که کاسهی صبرش لبریز شده بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬بابا یکی به من بگه اون جمجمه چی بود‪ .‬اون که به کسی کار ی نداشت‪ ...‬چرا اینقدر‬
‫گندش میکنن؟‬

‫قبل از آنکه کسی جواب رون را بدهد هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ِ ،‬بهت که گفتم‪ ،‬اون عالمت مخصوص اسمشو نبره‪ .‬من توی کتاب ظهور و سقوط‬
‫جادوی سیاه دربارش خوندم‪.‬‬

‫آقای ویزلی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سیزده سال بود که از عالمت شوم خبر ی نبود‪ .‬معلومه که مردم وحشت میکنن‪ ...‬همه‬
‫میترسیدن مبادا اسمشو نبر برگشته باشه‪.‬‬

‫رون اخم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که سر در نمیارم‪ ...‬اون فقط یه چیز ی توی آسمون بود‪...‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬اسمشو نبر و پیروانش هر بار کسی رو میکشتن عالمت شومو میفرستادن هوا‪.‬‬
‫تو خیلی بچه بودی‪ ،‬نمیدونی مردم از دیدن این عالمت چهقدر وحشت داشتن‪ .‬مثالً‬
‫وقتیکه کسی میآمد خونهش و عالمت شومو باالی خونش میدید بالفاصله میفهمید‬
‫که وقتی وارد خونش بشه با چه صحنهای روبهرو میشه‪ ...‬صحنهای که هیچکس تحمل‬
‫دیدنشو نداره‪ ...‬بدترین اتفاق ممکن‪...‬‬

‫آقای ویزلی بر خود لرزید‪ .‬لحظهای سکوت برقرار شد آنگاه بیل مالفه را از روی دست‬
‫مجروحش برداشت تا ببیند خونش بند آمده است یا نه و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم کی این عالمتو درست کرد ولی هرکی بود با این کارش هیچ کمکی به ما نکرد‪.‬‬
‫مرگ خوارها بهمحض دیدن عالمت ترسیدن و فرار کردن‪ .‬همهشون قبل از اینکه بهشون‬
‫برسیم و نقاباشونو برداریم خودشونو غیب کردن‪ .‬البته ما قبل از اینکه خانوادهی رابرتز به‬
‫زمین سقوط کنن گرفتیمشون‪ .‬اآلنم دارن حافظشونو اصالح میکنن‪.‬‬
‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گفتی مرگ خوارها؟ مرگ خوارها دیگه کی هستن؟‬

‫بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این لقبیه که پیروان اسمشو نبر به خودشون داده بودن‪ .‬امشب دیدیم چند نفرشون‬
‫موندن‪ ...‬البته اینا اون کسانی بودند که پاشون به آزکابان نرسید‪.‬‬

‫آقای ویزلی با دلسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته که بهاحتمالزیاد اونا بودن اما ما نمیتونیم اینو ثابت کنیم‪.‬‬

‫ناگهان رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬بابا‪ ،‬شرط میبندم خودشون بودند‪ .‬ما توی جنگل به دراکو مالفوی برخوردیم و‬
‫خودش بهمون گفت که پدرش یکی از اون نقابدارهای احمقه! همه میدونن که همهی‬
‫مالفویها طرفدار پروپاقرص اسمشو نبر بودن!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی طرفدارهای ولدمورت‪...‬‬

‫همینکه کلمه «ولدمورت» از دهان هر ی خارج شد همه بر خود لرزیدند‪ .‬خانوادهی ویزلی‬
‫نیز مثل اکثر دیگر افراد دنیای جادویی از گفتن نام ولدمورت پرهیز میکردند‪ .‬هر ی ادامه‬
‫داد‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ...‬طرفدارهای اسمشو نبر برای چی مشنگها رو به هوا برده بودند؟ منظورشون‬
‫از این کار چی بود؟ آخه چه فایدهای براشون داشت؟‬

‫آقای ویزلی خندهی تصنعی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فایده؟ هر ی‪ ،‬اونا اینطوری تفریح میکنن‪ .‬اون زمان که اسمشو نبر قدرتمند بود نصف‬
‫بیشتر مشنگ کشیها فقط به خاطر تفریح بود‪ .‬به نظر من که امشب چند گیالس باال‬
‫انداخته بودن و میخواستن یه جور ی به مردم بگن که خیلیهاشون هنوز آزادن‪ .‬امشب‬
‫تجدید میثاق جالبی کردند‪.‬‬

‫آثار نفرت بر چهرهی آقای ویزلی آشکار بود‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا مرگ خوارها بودن پس چرا وقتیکه عالمت شومو دیدن خودشون رو غیب‬ ‫‪ -‬اگه اونا‬
‫کردن؟ باید از دیدنش لذت میبردن‪ ،‬نه؟‬

‫بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا کله تو به کار نمینداز ی‪ ،‬رون‪ .‬اگه اونا همون مرگ خوارها باشن همون کسانی‬
‫هستند که بعد از زوال قدرت اسمشو نبر هزار و یک دروغ سر هم کردن تا از رفتن به‬
‫آزکابان در امان موندن‪ .‬همونایی بودن که میگفتن اسمشو نبر مجبورشون کرده که آدم‬
‫بکشن یا مردمو شکنجه بدن‪ .‬مطمئنم اگه روز ی اسمشو نبر برگرده اونا بیشتر از همه‬
‫وحشتزده میشن‪ .‬وقتیکه اسمشو نبر قدرتشو از دست داد اونا ارتباطشون با اسمشو‬
‫نبرو انکار کردن و زندگی عادیشونو از سر گرفتن‪ ...‬گمون نمیکنم که اسمشو نبر ازشون دل‬
‫خوشی داشته باشه‪.‬‬

‫هرمیون آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس اون کسی که عالمت شومو درست کرد‪ ...‬میخواسته از مرگ خوارها حمایت کنه یا‬
‫میخواسته اونا رو بترسونه و فرار ی بده؟‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما هم مثل تو فقط میتونیم حدس بزنیم؛ اما اینو بدونید که فقط مرگ خوارها طلسم‬
‫عالمت شومو بلد بودن‪ .‬مطمئنم اون کسی که امشب عالمت شومو به هوا فرستاد یه‬
‫روز ی مرگ خوار بوده‪ .‬البته ممکنه حاال دیگه جزو اونا نباشه‪ ...‬بچهها‪ ،‬دیگه خیلی دیره‪.‬‬
‫اگر مادرتون شنیده باشه که اینجا چه اتفاقی افتاده از ترس زهرهترک میشه‪ .‬بهتره چند‬
‫ساعتی بخوابیم و فردا با اولین رمزتاز از اینجا بریم‪.‬‬
‫هر ی با فکر ی مغشوش و ناراحت به تختخواب سفر یاش برگشت‪ .‬ساعت نزدیک سه‬
‫نصف شب بود و او باید احساس خستگی شدید میکرد؛ اما کامالً بیدار و هوشیار بود‪،‬‬
‫بیدار و نگران‪.‬‬

‫سه روز پیش (گرچه به نظر میرسید‪ ،‬همین سه روز پیش بود که) با درد و سوزش ناگهانی‬
‫جای زخمش از خواب پرید؛ و امشب برای اولین بار پس از سیزده سال عالمت لرد‬
‫ولدمورت در آسمان پدیدار شد‪ .‬این حوادث چه معنایی داشتند؟‬

‫به یاد نامهای افتاد که پیش از ترک پریوت درایو برای سیریوس فرستاده بود‪ .‬آیا نامه به‬
‫دست سیریوس رسیده بود؟ چه وقت جواب نامهاش میرسید؟ هر ی به پشت دراز کشیده‬
‫بود و به پارچهی چادر خیره نگاه میکرد؛ اما دیگر رؤیای پرواز ی در کار نبود تا ذهنش‬
‫لحظهای بیاساید و به خواب فرو رود‪ .‬مدتها پس از آنکه صدای خروپف چارلی در چادر‬
‫پیچید هر ی نیز به خواب رفت‪.‬‬
‫فصل دهم‪ :‬ناتوانی وزارتخانه‬

‫چند ساعت بعد آقای ویزلی همه را از خواب بیدار کرد‪ .‬به کمک جادو چادرها را پایین‬
‫آوردند و با بیشترین سرعتی که میتوانستند از محوطهی اردوگاه بیرون رفتند‪ .‬آقای رابرتز‬
‫کنار در کلبهاش ایستاده بود‪ .‬با دیدن آنها دستی تکان داد و سال نو را تبریک گفت‪.‬‬

‫درحالیکه به منطقهی بایر پا میگذاشتند آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالش خوب میشه‪ .‬بعضی وقتها که روی حافظهی کسی کار میکنن تا مدتی گیج‬
‫میشه‪ .‬این اتفاق مهمی بود که باید از حافظهاش پاک میشد‪.‬‬

‫وقتی به محوطهی استقرار پورتکی ها رسیدند سروصدای زیادی بود‪ .‬جمعیت فراوانی از‬
‫جادوگرها بازیل را احاطه کرده بودند و میخواستند که هر چه زودتر از محل دور شوند‪.‬‬
‫آقای ویزلی صحبت سریعی با آقای بازیل کرد و بعد در صف ایستادند‪.‬‬

‫کمی بعد سوار بر الستیک کهنهی اتومبیلی به تپهی استاوتزهد رسیدند‪ .‬آفتاب هنوز طلوع‬
‫نکرده بود‪ .‬پیاده به سمت منزلشان حرکت کردند‪ .‬کسی حرفی نمیزد‪ .‬همه منتظر صرف‬
‫صبحانه بودند‪ .‬تازه وارد کوچهشان شده بودند که صدای فریادی بلند شد‪.‬‬

‫‪ -‬آه خدایا متشکرم‪ .‬متشکرم!‬


‫خانم ویزلی جلوی در خانه انتظار آنها را میکشید و حاال با دیدن آنها به سمتشان‬
‫دوید‪ .‬هنوز دمپاییهای اتاقخوابش پایش بود‪ .‬صورتش رنگپریده به نظر میرسید‪.‬‬
‫روزنامهی صبح را در دست داشت‪.‬‬

‫‪ -‬آرتور خیلی نگران شدم‪ ...‬خیلی ترسیدم‪...‬‬

‫بعد دستهایش را به دور گردن آقای ویزلی انداخت‪ .‬روزنامه از دستش به زمین افتاد‪.‬‬

‫هر ی به روزنامهی روی زمین نگاه کرد و عنوان صفحهی اولش را خواند‪ :‬صحنههای‬
‫وحشت در مسابقات جام جهانی کوئیدیچ‪ .‬عکس سیاهوسفیدی از عالمت شوم را هم که‬
‫بر فراز درختها شناور بود چاپ کرده بودند‪.‬‬

‫حاال خانم ویزلی متوجه بچهها شد‪:‬‬

‫‪ -‬آه‪ ،‬خدای من‪ ،‬شما زندهاین‪...‬‬

‫و در میان حیرت دیگران فرد و جرج را طور ی در آغوش کشید که سرشان به هم خورد‪.‬‬

‫‪ -‬مامان دار ی چی کار میکنی؟‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی میرفتین سرتون داد کشیدم‪ .‬تمام این مدت نگران بودم که اگر اسمشونبر شمارو‬
‫بگیره من چی کار کنم‪ .‬آه فرد‪ ...‬جرج‪...‬‬

‫آقای ویزلی به آرامی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه بسه مالی‪ .‬حال همهی ما کامالً خوبه‪.‬‬

‫و همه را به سمت خانه هدایت کرد‪.‬‬

‫‪ -‬راستی بیل اون روزنامه رو برای من بردار‪ .‬میخوام نگاهی بهش بندازم‪.‬‬
‫وقتی همگی در آشپزخانهی کوچک دورهم جمع شدند و هرمیون برای خانم ویزلی یک‬
‫فنجان چای پررنگ ریخت‪ ،‬بیل روزنامه را به پدرش داد‪ .‬آقای ویزلی به روزنامه نگاه کرد‪.‬‬
‫پرسی هم از روی دوش او به روزنامه نگاه میکرد‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونستم‪ ،‬حدس میزدم‪ .‬اشتباه بزرگ وزارتخانه‪ ...‬مجرمان شناخته نشدند‪ ...‬اهمال‬
‫در حفظ امنیت‪.‬‬

‫جادوهای سیاه‪ ...‬عنانگسیخته آبروریزی ملی‪ ...‬کی این مطلبو نوشته‪ ...‬آه‪ ...‬بله ریتا‬
‫اسکیتر!‬

‫آقای ویزلی حاال به انتهای مقاله رسید‪:‬‬

‫‪ -‬دربارهی من هم نوشتن‪.‬‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کجا؟ اگه اونو میدیدم میفهمیدم که حداقل زندهای‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته مستقی ً‬
‫ما به اسمم اشاره نکردن‪ .‬خب ببین چی نوشته‪ .‬جادوگرهای وحشتزده در‬
‫حاشیهی درختها از وزارت جادو اطمینان خاطر میخواستند اما اطمینان خاطر ی در کار‬
‫نبود‪ .‬یکی از مقامات وزارتخانه بعد از دیده شدن عالمت شوم در محل حادثه بود و اطالع‬
‫داد که کسی آسیبی ندیده؛ اما این مقام حاضر نشد اطالعات بیشتری در اختیارمان‬
‫بگذارد و این در حالی است که گفته میشود ساعتی بعد‪ ،‬چندین جسد را از جنگل بیرون‬
‫بردهاند‪ .‬بله همینطوره!‬

‫آقای ویزلی با عصبانیت روزنامه را به پرسی داد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬هیچکس صدمه ندید‪ .‬مگه قرار بود چه مطلب دیگهای بگم؟ این شایعهست که میگن‬
‫چندین جسد رو از محوطه بیرون بردن‪.‬‬

‫سپس نفس عمیقی کشید‪.‬‬

‫‪ -‬مالی باید یه سر ی به اداره بزنم‪ .‬شاید بتونم کمی از سروصداها رو بخوابونم‪.‬‬

‫پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابا من هم با شما میام‪ .‬آقای کراوچ احتماال ً به گزارش من احتیاج داره‪.‬‬

‫و از آشپزخانه بیرون رفت‪.‬‬

‫خانم ویزلی ناراحت به نظر میرسید‪.‬‬

‫ً‬
‫مطمئنا بدون تو هم‬ ‫‪ -‬آرتور مثالً قراره تو مرخصی باشی‪ .‬این مسئله ربطی به اداره نداره‪.‬‬
‫می تونن کارشون انجام بدن‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مجبورم برم‪ ،‬مالی‪ .‬من اوضاع رو بدتر کردم‪ .‬باید همین حاال لباس بپوشم و برم‪...‬‬

‫هر ی ناگهان رو به خانم ویزلی کرد‪:‬‬

‫‪ -‬هدویگ هنوز با نامه برنگشته؟‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی عزیزم؟ نه ‪ ...‬نه‪ ،‬هیچ پستی نیومده‪.‬‬

‫رون و هرمیون کنجکاوانه به هر ی نگاه کردند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب رون می تونم وسایلمو تو اتاقت بزارم؟!‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره خودم هم باید همین کارو بکنم‪.‬‬


‫و به هرمیون هم گفت با آنها برود‪.‬‬

‫هر سه بهطرف اتاق به راه افتادند‪ .‬وارد شدند و در را بستند‪.‬‬

‫رون بالفاصله پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬موضوع چیه هر ی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه چیز ی هست که هنوز به شما نگفتم‪ .‬روز شنبه وقتی از خواب بیدار شدم جای زخم‬
‫کهنهی روی پیشونیم میسوخت‪.‬‬

‫واکنش رون و هرمیون دقی ً‬


‫قا همانی بود که هر ی پیشبینی میکرد‪ .‬هرمیون بالفاصله‬
‫چند پیشنهاد ردیف کرد‪ .‬اینکه به فالن کتاب مراجعه کند‪ ،‬اینکه با مسئول بهداشت‬
‫هاگوارتز صحبت کند و غیره‪.‬‬

‫رون که تا آن لحظه سکوت کرده بود نظر دیگر ی داشت‪.‬‬

‫‪ -‬اما اون که اونجا نبود مگه نه؟ اسمشو نبرو میگم‪ .‬منظورم اینه که آخرین بار ی که زخم‬
‫پیشونیت سوخت اون تو هاگوارتز بود‪ ،‬مگه نه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئنم که توی پریوت درایو نبوده؛ اما خوابشو میدیدم‪ .‬خواب اون و پیترو ‪ -‬می دونی‬
‫ورم تیل رو میگم‪.‬‬

‫حاال همهش یادم نیست اما داشتن نقشه میکشیدن یکیو‪ ...‬بکشن‪.‬‬

‫نزدیک بود که بگوید داشتند نقشه قتل مرا طراحی میکردند؛ اما حرفی نزد‪ .‬هرمیون‬
‫همین حاال هم بهشدت هول کرده بود‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یه رؤیا بیشتر نبوده‪ .‬یه کابوس‪.‬‬

‫‪ -‬بله ممکنه‪ ،‬اما کمی عجیبه‪ .‬محل زخم من درد میگیره و سه روز بعد مرگ خوارا رژه‬
‫میرن و ولدمورت دوباره تو آسمون پیداش میشه‪.‬‬

‫ران گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیس! اسمشو به زبون نیار!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یادته تریالنی آخر پارسال چی گفت؟‬

‫‪ -‬آه هر ی! قرار نیست به حرفهای اون توجه کنی!‬

‫‪ -‬تو اونجا نبودی‪ ،‬حرفاشو نشنیدی‪ .‬این بار حرفش متفاوت بود‪ .‬بهت گفتم که تو خلسه‬
‫فرورفت؛ و گفت که لرد سیاه دوباره ظهور میکنه‪ ...‬بزرگتر و وحشتناکتر از گذشته؛ و‬
‫میتونه از عهدهش بر بیاد چون خدمتکارش پیششه‪ ...‬اون شب ورم تیل فرار کرد‪.‬‬

‫سکوتی حاکم شد‪.‬‬

‫هرمیون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چرا پرسیدی هدویگ برگشته یا نه‪ ،‬هر ی؟ منتظر نامهای هستی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به سیریوس راجع به سوزش زخمم گفتم‪ .‬منتظرم جوابشو بده‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کار خوبی کردی‪ .‬مطمئنم که سیریوس میدونه چی کار باید کرد‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم هر چی زودتر باهام تماس بگیره‪.‬‬


‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اما نمیدونیم سیریوس کجاست‪ .‬شاید تو آفریقا باشه‪ .‬یا هر جای دیگه‪ .‬معلوم نیست‬
‫چند روز طول میکشه تا هدویگ پیداش کنه‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله میدونم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب حاال اگه موافقین بریم کمی کوئیدیچ باز ی کنیم‪ .‬سه به سه‪ .‬بیل و چارلی و فرد و‬
‫جرج هم باز ی می کنن‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬هر ی اآلن حوصلهی باز ی نداره‪ .‬همهمون خستهایم‪ ،‬بهتره بخوابیم‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه دلم میخواد کوئیدیچ باز ی کنم‪ .‬یه لحظه صبر کن آماده بشم‪.‬‬

‫هرمیون از اتاق بیرون رفت و به نظر رسید زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از دست این پسرها‪.‬‬

‫***‬

‫بیشتر هفته را آقای ویزلی و پرسی در منزل نبودند‪ .‬صبحها قبل از اینکه بقیه از خواب‬
‫بیدار شوند منزل را ترک میکردند و شبها وقتی میآمدند که بقیه شام خورده بودند‪.‬‬

‫یکشنبه شب بود‪ .‬روز بعد باید به هاگوارتز برمیگشتند‪ .‬پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونین این چند روزه چه مصیبتی داشتیم‪ .‬اعتراض پشت اعتراض‪ .‬مجبور بودیم تا‬
‫حد امکان سروصداها رو بخوابونیم‪.‬‬
‫جینی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬اعتراض به چی؟‬

‫پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اعتراض به نبود امنیت توی میدون مسابقه‪ .‬خیلیها اموالشونو از دست دادن‪ .‬چندین‬
‫چادر آتیش گرفته و نابود شده‪.‬‬

‫خانم ویزلی نگاهی به ساعت قدیمی روی دیوار انداخت‪ .‬این ساعت موردعالقهی هر ی‬
‫بود‪ .‬البته زمان را نشان نمیداد؛ اما چیزهای دیگر ی را نشان میداد‪ .‬ساعت یادگار پدربزرگ‬
‫‪ ٩‬عقربه داشت‪ .‬نه عقربهی طال که روی هرکدام نام یکی از اعضای خانوادهی ویزلی نوشته‬
‫شده بود‪ .‬روی صفحهی ساعت عددی نوشته نشده بود‪ ،‬بهجای هر شماره کلماتی از قبیل‬
‫خانه‪ ،‬مدرسه‪ ،‬کار‪ ،‬مسافرت‪ ،‬گمشده‪ ،‬بیمارستان و زندان و بهجای عدد دوازده عبارت خطر‬
‫مرگ نوشته شده بود‪.‬‬

‫حاال هشتتا از نه عقربه کلمهی خانه را نشانه رفته بودند؛ اما عقربهی مخصوص آقای‬
‫ویزلی کلمهی کار را نشان میداد‪ .‬خانم ویزلی آهی کشید‪.‬‬

‫‪ -‬باباتون از زمان اسمشونبر به بعد مجبور نبود تعطیالت آخر هفته رو به اداره بره‪ .‬این‬
‫روزها خیلی ازش کار میکشن‪ .‬اگه یه موقع خونه نیاد برنامهی شامش مختل میشه‪.‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬بابا میخواد جبران اشتباهشو تو مسابقه بکنه‪.‬‬

‫‪ -‬حق ندار ی باباتو به خاطر حرف اون روزنامهنگار سرزنش بکنی!‬

‫بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه بابا حرف نمیزد ریتا بازهم انتقاد میکرد چرا که کسی نبود تا از طرف وزارتخونه‬
‫حرف بزنه! این عادت ریتاست‪ .‬اون هرگز از کسی خوب نمینویسه‪.‬‬

‫باران شروع شده بود‪ .‬هرمیون در بحر کتاب استاندارد طلسمهای سال چهارم فرورفته بود‪.‬‬
‫خانم ویزلی به دوقلوها نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما دو تا دارین چی کار میکنین؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تکالیف مدرسه مونو انجام میدیم‪.‬‬

‫خانم ویزلی در جوابش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حرف بیخود نزن‪ .‬هنوز تو تعطیالت تابستونی هستین‪.‬‬

‫سپس به ساعت نگاه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬خب کمکم باباتون میاد‪.‬‬

‫دقایقی بعد صدای آمدن آقای ویزلی را شنیدند‪.‬‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این هم آرتور‪ .‬اومد‪.‬‬

‫لحظهای بعد آقای ویزلی درحالیکه غذایش را در سینی حمل میکرد وارد اتاق نشیمن‬
‫شد و روی صندلی راحتی نشست‪.‬‬

‫‪ -‬ریتا اسکیتر تمام مدت هفته سعی کرد عیب و ایرادی توی وزارتخونه پیدا کنه‪ .‬حاال‬
‫ناپدید شدن برتا براش موضوع جالبیه‪ .‬فردا تا بخواین تو روزنامه در موردش مطلب‬
‫مینویسه‪ .‬به بگمن گفتم کسی رو دنبال اون بفرسته‪.‬‬

‫پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ چندین هفتهست که میگه‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬کراوچ خیلی شانس آورده که ریتا متوجه موضوع وینکی نشده‪ .‬وگرنه در مورد اینکه جن‬
‫خونگیش با چوبدستیای که عالمت شوم باهاش جادو شده پیدا شده میتونست تا‬
‫بخوای مطلب بنویسه‪.‬‬

‫پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر میکردم همهمون به این نتیجه رسیدیم که جن خونگی عالمتو جادو نکرده‪.‬‬

‫هرمیون با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راستشو بخوای آقای کراوچ باید خیلی خوشحال باشه که در مورد رفتار ظالمانش با جن‬
‫خونگی توی روزنامه مطلبی نوشته نشده‪.‬‬

‫پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین هرمیون یه مقام عالیرتبه مثل آقای کراوچ حق داره از جن خونگیش انتظار اطاعت‬
‫داشته باشه‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگو از بردش‪ .‬برای اینکه به وینکی پولی نمیپردازه‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر میکنم بهتره برین باال و نگاهی به وسایلتون بندازین‪ .‬دقت کنین چیز ی جا نزارین‪.‬‬

‫هر ی وسایلش را برداشت و به اتاق رون رفت‪ .‬پیگ جغد نامهبر رون در قفسش‬
‫سروصدایی به پا کرده بود‪.‬‬

‫قفس هدویگ کنار قفس او هنوز خالی بود‪.‬‬

‫هر ی نگاهی به قفس خالی هدویگ انداخت‪.‬‬

‫‪ -‬بیش از یه هفته میشه که رفته‪ .‬رون تو فکر نمیکنی سیریوسو گرفتن؟‬


‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ...‬اگه اونو میگرفتن تو روزنامه در موردش مینوشتن‪ .‬وزارتخونه خیلی دلش میخواد‬
‫که نشون بده کسی رو گرفته‪.‬‬

‫‪ -‬بله فکر میکنم‪...‬‬

‫‪ -‬بیا اینا رو ببین‪ .‬مامان برات گرفته‪ .‬جورابهاتو هم شسته‪.‬‬

‫و بستهای را به همراه جورابهای شسته شده روی تخت هر ی انداخت‪.‬‬

‫در این زمان ضربهای به در خورد و خانم ویزلی به درون آمد‪ .‬با خود چند دست لباس‬
‫مخصوص هاگوارتز آورده بود‪.‬‬

‫‪ -‬اینها رو بردارین‪ .‬لباسها رو طور ی تا کنین که چروک نشن‪.‬‬

‫‪ -‬مامان شما پیراهن جینی رو برای من گذاشتین‪.‬‬

‫‪ -‬نه مال جینی نیست‪ .‬مال خودته‪ .‬از امسال باید توی هاگوارتز توی مراسم رسمی ردا‬
‫بپوشی‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما دار ی شوخی میکنی‪ .‬من هرگز حاضر نیستم ردا بپوشم‪ .‬هرگز!‬ ‫‪-‬‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اما رون‪ ،‬همه باید این لباسو بپوشن‪ .‬بابات هم تو مهمونیها ردا میپوشه‪.‬‬

‫‪ -‬نه من نمیپوشم‪ ،‬مامان!‬

‫‪ -‬عاقل باش! یعنی چی نمیپوشم؟ تو فهرست مدرسه نوشته که باید ردا داشته باشین‪.‬‬
‫برای هر ی هم یکی خریدم‪ .‬هر ی نشونش بده‪.‬‬
‫هر ی بستهای را که خانم ویزلی خریده بود باز کرد‪ .‬آنقدرها بد نبود‪ ،‬مثل لباسی بود که‬
‫قبل میپوشید با این تفاوت که بهجای سیاه سبز بود‪.‬‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سبز خریدم که به چشمات بیاد‪.‬‬

‫رون به مادرش نگاه کرد‪.‬‬

‫‪ -‬اما لباس هر ی بد نیست‪ .‬چرا مال منو مثل مال اون نخریدین؟‬

‫خانم ویزلی که کمی سرخ شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای اینکه مجبور بودم مال تو رو دستدوم بخرم‪ .‬امکان انتخاب زیادی نداشتم‪.‬‬

‫هر ی نگاهش را به سمت دیگر ی انداخت‪ .‬حاضر بود همهی پولش را به خانم ویزلی بدهد‬
‫اما میدانست که او قبول نخواهد کرد‪.‬‬

‫‪ -‬من هرگز اینو نمیپوشم‪ .‬هرگز!‬

‫رون از حرفش پایین نمیآمد‪.‬‬

‫‪ -‬خیلی خب! پس باید لخت به مدرسه بر ی‪ .‬هر ی یه عکس ازش بگیر‪ .‬میخوام کمی‬
‫بخندم‪.‬‬

‫و از اتاق بیرون رفت‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا هر چی مال منه آشغاله؟‬


‫فصل یازدهم‪ :‬قطار سریعالسیر هاگوارتز‬

‫صبح روز بعد هنگامیکه هر ی از خواب بیدار شد اندوهی را که در پایان تعطیالت گریبانگیر‬
‫همه میشود در فضای خانه احساس میکرد‪ .‬باران همچنان ادامه داشت و قطرههای‬
‫درشت باران با شدت بر شیشهی پنجرهها میخورد‪ .‬هر ی شلوار جین و بلوزش را پوشید‪.‬‬
‫همیشه در قطار سریعالسیر هاگوارتز ردای مدرسه را میپوشیدند‪.‬‬

‫وقتی هر ی همراه با رون‪ ،‬فرد و جرج به پاگرد طبقهی اول رسیدند خانم ویزلی آشفته و‬
‫پریشان به پایین پلهها آمد و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬آرتور‪ ،‬پیغام اضطرار ی از وزارتخونه!‬

‫آقای ویزلی که ردایش را پشت و رو پوشیده بود باعجله از اتاق خوابشان بیرون آمد و‬
‫هر ی به دیوار چسبید تا از کنارش عبور کند‪ .‬او باعجله از پلهها پایین رفت و ناپدید شد‪.‬‬
‫وقتی هر ی و بقیه وارد آشپزخانه شدند خانم ویزلی کشوها و کابینتها را زیر و رو میکرد‬
‫و میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس این قلم پرو کجا گذاشتم‪...‬‬

‫آقای ویزلی جلوی آتش خم شده بود و صحبت میکرد!‬


‫هر ی چشمهایش را بست و دوباره باز کرد تا مطمئن شود اشتباه ندیده است‪ .‬سر آموس‬
‫دیگور ی مثل یک تخممرغ ریشدار درست وسط شعلههای آتش بود‪ .‬شعلههای آتش در‬
‫اطراف سرش زبانه میکشید و او بدون احساس ناراحتی تند تند حرف میزد و میگفت‪:‬‬

‫‪... -‬مشنگهای همسایه صدای دادوبیداد و تلق و تولوقو شنیدن و رفتن دنبال مأمورین‪...‬‬
‫اسمشون چی بود؟ ‪ ...‬آهان مأمورین پلیس‪ .‬آرتور‪ ،‬باید هرچه زودتر خودتو برسونی اونجا‪.‬‬

‫خانم ویزلی که به نفسنفس افتاده بود یک تکه کاغذ پوستی‪ ،‬یک شیشه مرکب و یک‬
‫قلم پر شکسته را در دست آقای ویزلی گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا‪ ،‬آرتور!‬

‫سر آقای دیگور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی شانس آوردیم که من خبردار شدم‪ .‬چون میخواستم چند تا جغد بفرستم زودتر‬
‫به دفترم اومدم و دیدم بچههای قسمت استفادهی نامناسب از سحر و جادو دارن میرن‪...‬‬
‫آرتور‪ ،‬اگه باد به گوش ریتا اسکیتر برسونه‪...‬‬

‫آقای ویزلی در شیشهی مرکب را باز کرد و قلمش را در آن فروبرد و آمادهی نوشتن شد‪.‬‬
‫آنگاه از آقای دیگور ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چشم باباقور ی گفت چی شده؟‬

‫آقای دیگور ی پشت چشمی نازک کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گفت صدای یه مهاجمو از حیاطش شنیده‪ .‬میگفت وقتی داشتن یواشکی جلو میاومدن‬
‫که وارد خونهش بشن سطلهای آشغالش غافلگیرشون کردن‪.‬‬

‫آقای ویزلی که باعجله یادداشت برمیداشت پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬سطلهای آشغال چی کار کردن؟‬


‫‪ -‬تا جایی که من میدونم قشقرق راه انداختن و با سروصدای زیادی آشغاالرو به اطرافشون‬
‫پرت کردن‪ .‬از قرار معلوم وقتی مأمورین پلیس رسیدن یکی از سطل آشغاال هنوز داشته‬
‫سروصدا از خودش درمیاورده‪.‬‬

‫آقای ویزلی با غضب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مهاجمه چی شده؟‬

‫آقای دیگور ی دوباره پشت چشمی نازک کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آرتور‪ ،‬خودت که چشم باباقور ی رو میشناسی‪ .‬آخه کی نصفهشبی دزدکی میره تو حیاط‬
‫ً‬
‫حتما یه گربهی بختبرگشتهای داشته اونجا پرسه میزده و آشغاالرو زیرو رو میکرده‪.‬‬ ‫اون؟‬
‫اگه دست مأمورین استفادهی نامناسب از سحروجادو به چشم باباقور ی برسه کارش‬
‫ساختهس‪ .‬میدونی که سابقهش چقدر خرابه‪ .‬تو باید زودتر بر ی و به یه جرم خفیفتر‪...‬‬
‫حاال هرچی که به ادارهتون مربوط بشه‪ ...‬از این هچل نجاتش بدی‪ .‬مجازات منفجر کردن‬
‫سطل آشغال چیه؟‬

‫آقای ویزلی که هنوز تند تند یادداشت میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬احتماال ً بهش اخطار میدن‪ .‬چشم باباقور ی از چوبدستیش استفاده نکرده؟ به کسی‬
‫حمله نکرده؟‬

‫ً‬
‫حتما از رختخواب پریده بیرون و از پنجره هرچی جلوی دستش بوده طلسم‬ ‫‪ -‬باور کن‬
‫کرده‪ .‬ولی باید ثابت کنن‪ .‬مثلاینکه خسارت مالی و جانی نداشته‪.‬‬

‫آقای ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ .‬پس من میرم‪.‬‬

‫آقای ویزلی کاغذ پوستی را تا کرد و در جیبش گذاشت و باعجله از آشپزخانه بیرون رفت‪.‬‬
‫سر آقای دیگور ی برگشت و به خانم ویزلی نگاه کرد و با آرامش بیشتری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ببخشید که اینجوری شد‪ ،‬مالی‪ ...‬نمیخواستم صبح به این زودی مزاحمتون بشم‪...‬‬
‫ولی باور کن آرتور تنها کسیه که میتونه چشم باباقور ی رو از این هچل دربیاره‪ .‬آخه قراره‬
‫چشم باباقور ی از امروز کار جدیدشو شروع کنه‪ .‬چرا دیشب باید چنین اتفاقی میفتاد‪.‬‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خواهش میکنم‪ ،‬آموس‪ .‬نمیخوای قبل از رفتن یه چیز ی بخور ی؟‬

‫آقای دیگور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬بدم نمیاد یه چیز ی بخورم‪ .‬دستت درد نکنه‪.‬‬

‫خانم ویزلی یکی از نانهای برشتهی کرهدار را از داخل ظرفی بر روی میز برداشت و آن را‬
‫الی انبر آتش گذاشت و جلوی دهان آقای دیگور ی نگه داشت‪ .‬آقای دیگور ی آن را خورد‬
‫و تشکر و کرد و با صدای ترقه مانندی ناپدید شد‪.‬‬

‫هر ی صدای آقای ویزلی را میشنید که باعجله از بیل‪ ،‬چارلی‪ ،‬پرسی و دخترها خداحافظی‬
‫میکرد‪ .‬پنج دقیقه بعد آقای ویزلی در آشپزخانه بود‪ .‬ردایش را درست پوشیده بود و‬
‫موهایش را شانه میزد‪ .‬او به هر ی‪ ،‬رون و دوقلوها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم سال تحصیلی خوبی در پیش داشته باشین‪ .‬من دیگه باید برم‪ .‬مالی‪ ،‬تو‬
‫میتونی بچههارو به ایستگاه کینگزکراس برسونی؟‬

‫آقای ویزلی شنلش را پوشید تا برای غیب کردن خود آماده باشد‪ .‬خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته که میتونم‪ .‬خیالت راحت باشه‪ .‬تو فقط زودتر به داد چشم باباقور ی برس‪.‬‬

‫وقتی آقای ویزلی ناپدید شد بیل و چارلی وارد آشپزخانه شدند‪ .‬بیل پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کسی اسم چشم باباقور ی رو آورد؟ این دفعه دیگه چی کار کرده؟‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گفته که دیشب یکی میخواسته دزدکی وارد خونهش بشه‪.‬‬


‫جرج که سرگرم مالیدن مارماالد به نانش بود به فکر فرورفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مودی (‪ )Moody‬چشم باباقور ی؟ همون خل و چله‪...‬‬

‫خانم ویزلی با حالت سرزنشآمیزی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدرتون برای مودی چشم باباقور ی احترام و ارزش زیادی قائله‪.‬‬

‫وقتی خانم ویزلی ازآنجا بیرون رفت فرد آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب معلومه‪ .‬مگه خود بابا دوشاخه جمع نمیکنه؟ کبوتر با کبوتر‪ ،‬باز با باز‪ ،‬کند همجنس‬
‫با همجنس پرواز‪.‬‬

‫بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مودی در زمان خودش جادوگر بزرگ و سرشناسی بود‪.‬‬

‫چارلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از دوستان قدیمی دامبلدوره‪ ،‬نه؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه خود دامبلدور یه جادوگر عادی نیست‪ .‬میدونم که نابغهست و خیلی سرش میشه‬
‫ولی‪...‬‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چشم باباقور ی کیه؟‬

‫چارلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اآلن بازنشسته شده‪ .‬قبالً توی وزارتخونه کار میکرد‪ .‬یه بار که بابا منو با خودش به‬
‫وزارتخونه برده بود اونجا دیدمش‪ ...‬اون یه کارآگاه بود‪ ...‬یکی از بهترین کارآگاههای زمان‬
‫خودش‪ ...‬جادوگران پلید و تبهکارو میگرفت‪.‬‬
‫چارلی با دیدن چهرهی هاج و واج هر ی اضافه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬با تالش اون نصف سلولهای آزکابان پر شده‪ .‬برای همین خیلیها باهاش دشمن‬
‫شدن‪ ...‬خانوادهی جادوگرهایی که دستگیر شدن دشمن درجه یکشن‪ ...‬شنیدم حاال که‬
‫دیگه سنی ازش گذشته خیاالتی شده‪.‬‬

‫دیگه به هیچکس اعتماد نمیکنه‪ .‬یکسره خیال میکنه جادوگرای پلیدو میبینه‪.‬‬

‫بیل و چارلی تصمیم گرفتند برای بدرقهی بچهها به ایستگاه کینگزکراس بروند اما پرسی‬
‫بعد از عذرخواهیهای فراوان گفت که ناچار است به سر کارش برود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬در حال حاضر نمیتونم زیاد مرخصی بگیرم چون آقای کرواچ کمکم داره به من اعتماد‬
‫میکنه‪.‬‬

‫جرج با قیافهی بسیار جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی چیه‪ ،‬پرسی؟ یکی از همین روزها اسمتو یاد میگیره‪.‬‬

‫خانم ویزلی دل را به دریا زد و با تلفن ادارهی پست سه تاکسی معمولی مشنگها را خبر‬
‫کرد تا آنها را به لندن برسانند‪ .‬وقتی در حیاط خیس ایستاده بودند و رانندههای تاکسی‬
‫شش صندوق سنگین هاگوارتز را به داخل تاکسیها منتقل میکردند خانم ویزلی آهسته‬
‫در گوش هر ی زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬آرتور میخواست از وزارتخونه برامون ماشین بگیره ولی متأسفانه هیچ ماشینی نمونده‬
‫بود‪ ...‬هر ی جون‪ ،‬اینا چرا اینقدر ناراحتن؟‬

‫خرچال صداهای گوشخراشی درمیآورد و هر ی نمیخواست به خانم ویزلی بگوید که‬


‫رانندههای تاکسی مشنگ هیچوقت قفس جغدهای هیجانزده را جابهجا نمیکنند‪ .‬از آن‬
‫بدتر این بود که در صندوق فرد ناگهان باز شد و چندین وسیلهی آتشبازی رطوبتپذیر‬
‫بدون حرارت فیلی باستر بهطور غیرمنتظرهای روشن شدند‪.‬‬
‫بالفاصله کجپا به پای رانندهای که صندوق فرد را حمل میکرد چنگ زد و از پایش باال‬
‫رفت‪ .‬رانندهی بیچاره از ترس و درد از ته دل فریاد کشید‪.‬‬

‫در طول راه همه ناراحت و معذب بودند زیرا همگی با صندوقهایشان پشت تاکسیها‬
‫چسبیده به هم نشسته بودند‪ .‬مدتی طول کشید تا کجپا بعد از شوک وسایل آتشبازی‬
‫آرامش خود را بازیافت و هنگامیکه به لندن رسیدند‪ ،‬دستهای هر ی‪ ،‬رون و هرمیون پر‬
‫از خراش شده بود‪ .‬بااینکه باران شدیدتر از قبل میبارید وقتی در ایستگاه کینگزکراس از‬
‫تاکسی پیاده شدند نفس راحتی کشیدند‪ .‬پسازآنکه با صندوقهای سنگینشان از خیابان‬
‫شلوغ و پر رفتوآمد عبور کردند و وارد ایستگاه کینگزکراس شدند همه مثل موش آب‬
‫کشیده شدند‪.‬‬

‫اکنون دیگر هر ی بهخوبی میدانست که چه گونه باید وارد سکوی نه و سهچهارم شوند‪.‬‬
‫ً‬
‫ظاهرا سخت و‬ ‫کار بسیار سادهای بود‪ .‬تنها کار ی که باید میکردند این بود که از نردهی‬
‫جامدی بگذرند که سکوهای نه و ده را از هم جدا میکرد‪ .‬تنها نکتهی مهم و ضرور ی این‬
‫بود که طور ی از مانع عبور کنند که توجه مشنگها جلب نشود‪ .‬آن روز ناچار بودند گروهی‬
‫از نرده بگذرند‪ .‬ابتدا هر ی و رون و هرمیون رفتند (زیرا باوجود کجپا و خرچال بیشتر از‬
‫بقیه جلبتوجه میکردند)‪ .‬آنها وانمود کردند که با بیخیالی به نرده تکیه دادهاند و باهم‬
‫گپ میزنند و در یکلحظه با حالت یکپهلو از آن گذشتند‪ ...‬بالفاصله سکوی نه و‬
‫سهچهارم در برابرشان پدیدار شد‪.‬‬

‫آنها قطار سریعالسیر هاگوارتز را که یک قطار سرخرنگ با موتور بخار بود در مقابل خود‬
‫دیدند‪ .‬بخار ابر مانندی از آن بیرون میزد و دانشآموزان ها گوارتز با والدینشان که در‬
‫میان بخار قطار به اینسو و آنسو میرفتند هم چون اشباح به نظر میرسیدند‪ .‬جغدها‬
‫در فضای مهآلود با صدای بلند هوهو میکردند و خرچال با شنیدن صدای آنها بلندتر از‬
‫همیشه سروصدا میکرد‪ .‬هر ی و رون و هرمیون جلو رفتند تا کوپهی خالی پیدا کنند و‬
‫سرانجام وسایلشان را در یکی از کوپههای وسطی قطار گذاشتند‪ .‬آنگاه از قطار پایین‬
‫پریدند تا با خانم ویزلی‪ ،‬بیل و چارلی خداحافظی کنند‪.‬‬
‫چارلی که به پهنای صورتش میخندید جینی را در آغوش گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهاحتمالزیاد خیلی زودتر از اون که فکر میکنین همدیگه رو میبینیم‪.‬‬

‫فرد با خوشحالی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی؟‬

‫چارلی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫بعدا میفهمین‪ .‬فقط به پرسی نگین که من این حرفو بهتون زدم‪« .‬تا زمانی که‬ ‫‪ -‬خودتون‬
‫وزارتخونه صالح ندیده و خبرشو اعالم نکرده جزو اطالعات محرمانه محسوب میشه‪».‬‬

‫بیل که دستهایش در جیبش بود با حسرت به قطار نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ .‬ایکاش منم امسال توی هاگوارتز بودم‪.‬‬

‫جرج با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه برای چی؟‬

‫بیل که چشمهایش برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سال تحصیلی جالبی در پیش دارین‪ .‬شاید منم مرخصی بگیرم و برای دیدن یه قسمتش‬
‫بیام‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه قسمت چی؟‬

‫اما در همان وقت صدای سوت قطار به گوش رسید و خانم ویزلی بچهها را به سمت‬
‫درهای قطار راند‪.‬‬

‫هرمیون هنگامیکه از پلهی قطار باال میرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی از زحماتتون ممنونم خانم ویزلی‪ .‬ببخشید که بهتون زحمت دادیم‪.‬‬


‫همه از پلههای قطار باال رفتند و در را بستند‪ .‬آنگاه از پنجره خم شدند تا با خانم ویزلی‬
‫صحبت کنند‪ .‬هر ی نیز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای همهچیز ممنونم‪.‬‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خواهش میکنم بچهها‪ .‬خیلی خوشحال شدم که پیش ما موندین‪ .‬میخواستم برای‬
‫کریسمس دعوتتون کنم ولی‪ ...‬مطمئنم که همهتون ترجیح میدین در تعطیالت کریسمس‬
‫توی هاگوارتز بمونین چون‪ ...‬حاال خودتون میفهمین‪.‬‬

‫رون با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مامان! شما سه تا چی میدونین که ما ازش خبر نداریم؟‬

‫خانم ویزلی لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امشب خودتون میفهمین‪ .‬مطمئن باشین خیلی هیجانانگیز و جالبه‪ .‬خیلی خوب شد‬
‫که مقرراتشو عوض کردن‪...‬‬

‫هر ی و رون و فرد و جرج همهیکصدا پرسیدند‪:‬‬

‫‪ -‬کدوم مقررات؟‬

‫‪ -‬مطمئنم که پروفسور دامبلدور بهتون میگه‪ ...‬مواظب رفتارتون باشین‪ ،‬باشه؟ فرد؟ باشه‪،‬‬
‫جرج؟‬

‫صدای پیستونهای قطار در فضا پیچید و قطار شروع به حرکت کرد‪ .‬هنگامیکه خانم‬
‫ویزلی‪ ،‬بیل و چارلی با سرعت از آنها دور میشدند فرد از پنجرهی قطار فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬به ما بگین توی هاگوارتز چه خبره! اونا چه مقرراتی رو تغییر دادن؟‬

‫اما خانم ویزلی فقط لبخند زد و برایشان دست تکان داد‪ .‬قبل از آنکه قطار پشت پیچ از‬
‫نظر ناپدید شود خانم ویزلی‪ ،‬بیل و چارلی هر سه خود را غیب کردند‪.‬‬
‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون به کوپهشان برگشتند‪ .‬باران چنان شدید بود که دیدن منظرهی بیرون‬
‫پنجره بهراحتی امکانپذیر نبود‪ .‬رون در صندوقش را باز کرد و ردای شب آلبالوییاش را از‬
‫آن بیرون کشید‪ .‬آن را روی قفس خرچال انداخت تا صدای هوهوی بلندش را خفه کند‪.‬‬
‫آنگاه کنار هر ی نشست و با دلخور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگمن داشت میگفت توی هاگوارتز چه خبره‪ .‬یادته؟ توی جام جهانی بود که میخواست‬
‫بگه‪ .‬ولی مادر من چیز ی بهمون نمیگه‪ .‬خیلی دلم میخواد بدونم‪...‬‬

‫‪ -‬هیس!‬

‫هرمیون انگشتش را روی بینی گذاشته بود و با اشاره به کوپهی مجاورشان آنها را دعوت‬
‫به سکوت میکرد‪ .‬هر ی و رون گوشهایشان را تیز کردند و صدای کشدار آشنایی را‬
‫شنیدند که از کوپهی مجاور به گوش میرسید و میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدرم میخواست منو بهجای هاگوارتز به مدرسهی دورمشترانگ بفرسته‪ .‬خیلی این‬
‫مسئله رو سبکسنگین کرد‪ .‬آخه مدیر اونجا رو میشناسه‪ .‬خودتون که میدونین نظر پدرم‬
‫دربارهی دامبلدور چیه‪ .‬مرتیکه عاشق گندزادههاست‪ .‬درحالیکه توی دورمشترانگ جای‬
‫این اراذلواوباش نیست‪ .‬ولی مادرم مخالف رفتن من به اونجاست و میگه راهش خیلی‬
‫دوره‪ .‬پدرم میگه برخورد مدرسهی دورمشترانگ با علم جادوی سیاه خیلی منطقیتر از‬
‫برخورد هاگوارتزه‪ .‬بچههای دورمشترانگ خودِ جادوی سیاهو یاد میگیرن نه دفاع‬
‫مزخرفی رو که به ما یاد میدن‪...‬‬

‫هرمیون از جایش برخاست و پاورچینپاورچین به در کوپه نزدیک شد و آن را بست تا‬


‫صدای مالفوی دیگر به گوششان نرسد‪ .‬آنگاه با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس فکر میکنه دورمشترانگ براش مناسب تره‪ ،‬آره؟ کاشکی رفته بود اونجا‪ .‬اون وقت‬
‫دیگه ما مجبور نبودیم تحملش کنیم‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دورمشترانگ یه مدرسه جادوگر ی دیگهست؟‬

‫هرمیون باحالتی تحقیرآمیز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ .‬مدرسهی بدنامیه‪ .‬بر طبق کتاب ارزیابی آموزش جادوگر ی در اروپا این مدرسه تأکید‬
‫زیادی روی آموزش جادوی سیاه داره‪.‬‬

‫رون که به فکر فرورفته بود با تردید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار دربارهش یه چیزایی شنیدم‪ .‬کجا هست؟ توی کدوم کشوره؟‬

‫هرمیون ابروهایش را باال برد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچکس نمیدونه‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا کسی نمیدونه؟‬

‫هرمیون با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از قدیم مدارس جادوگر ی باهم رقابت داشتن‪ .‬دورمشترانگ و بوباتون همیشه تمایل‬
‫داشتن که محل مدرسهشونو از همه پنهون کنن تا کسی نتونه به اسرارشون پی ببره‪.‬‬

‫رون زد زیر خنده و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولمون کن بابا! دورمشترانگ باید یه جایی به بزرگی هاگوارتز باشه‪ .‬چطور ی میشه یه‬
‫قلعهی گنده رو مخفی کرد؟‬

‫هرمیون با شگفتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی هاگوارتز مخفیه‪ .‬همه اینو میدونن‪ ...‬درواقع همهی کسانی که کتاب تاریخچهی‬
‫هاگوارتز رو خونده باشن میدونن‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬پس یعنی فقط تو میدونی‪ .‬خوب بگو ببینم چطور ی میشه یه جای بزرگ مثل هاگوارتزو‬
‫مخفی کرد؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با جادو‪ .‬اگر مشنگها بهش نگاه کنن یه خرابهی درب و داغون میبینن با یه تابلو که‬
‫روش نوشته‪:‬‬

‫«خطر! وارد نشوید! خطر مرگ!»‬

‫‪ -‬پس از چشم مشنگها دورمشترانگ هم یه جای مخروبهست‪ ،‬نه؟‬

‫هرمیون شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬احتماالً‪ .‬شاید هم مثل ورزشگاه جام جهانی طلسم مشنگ دور کن داشته باشه‪ .‬تازه‪،‬‬
‫برای اینکه جادوگرای خارجی نتونن پیداش کنن نمودار ناپذیرش کردن‪.‬‬

‫‪ -‬چی چی؟‬

‫‪ -‬یعنی اینکه یه جور ی طلسمش کردن که نمیشه نمودارشو روی نقشه کشید‪ .‬میشه‬
‫دیگه‪ ،‬نه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما میشه دیگه‪.‬‬ ‫‪ -‬اگه تو بگی میشه‬

‫هرمیون که به فکر فرورفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی به نظر من دورمشترانگ باید یه جایی طرفهای شمال باشه‪ ،‬جایی که هواش خیلی‬
‫سرده چون کاله خز جزو لباس رسمی مدرسهشونه‪.‬‬

‫رون لبخند رضایتی بر لبش نقشبست و باحالتی خیالبافانه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬وای فکرشو بکنین! اگه ما اونجا بودیم راحت میتونستیم مالفوی رو از یه کوه یخی‬
‫بندازیم و وانمود کنیم اتفاقی افتاده پایین‪ ...‬حیف که مامانش خیلی دوستش داره!‬

‫هرچه قطار به سمت شمال پیش میرفت باران شدیدتر میشد‪ .‬هوا چنان تیره و مهآلود‬
‫بود که در وسط روز فانوسها را روشن کردند‪ .‬چرخدستی خوراکیها تلقتلق کنان در راهرو‬
‫پیش آمد و به کوپهی آنها رسید‪.‬‬

‫هر ی چندین کیک پاتیلی خرید که همه باهم بخورند‪.‬‬

‫در طول بعدازظهر عدهای از دوستانشان ازجمله سیموس فینیگان‪ ،‬دین توماس و نویل‬
‫النگ باتم‪ ،‬به آنها سر زدند‪ .‬نویل پسر ی فراموشکار بود که صورت گردی داشت و‬
‫مادربزرگ سختگیرش او را بزرگ کرده بود‪.‬‬

‫سیموس هنوز مدال ایرلند را به سینه داشت؛ اما به نظر میرسید که جادوی آن ضعیف‬
‫شده است؛ زیرا با صدای ضعیف و خستهای اسم تروی‪ ،‬مالیت و مورن را اعالم میکرد‪.‬‬
‫بعد از نیم ساعت یا بیشتر هرمیون که از گفتگوی بیپایان پسرها دربارهی کوئیدیچ‬
‫خسته شده بود بار دیگر غرق در مطالعهی کتاب افسونهای ویژهی سال چهارم شد و‬
‫سعی کرد افسون جمعآوری را بیاموزد‪.‬‬

‫هنگامیکه همه با شور و اشتیاق لحظهبهلحظهی وقایع جام جهانی را بازگو میکردند نویل‬
‫با حسرت به حرفهایشان گوش میداد‪ .‬او با درماندگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مادربزرگم دوست نداشت بیاد و بلیت نخرید‪ .‬ولی انگار خیلی جالب بوده‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬چه جورم! نویل‪ ،‬اینو ببین‪...‬‬

‫رون صندوقش را که در باالی قفسهی کوپه بود زیر و رو کرد و عروسک ظریف کرام را‬
‫درآورد‪ .‬رون عروسک را کف دست گوشتالوی نویل گذاشت و نویل باحالتی حسادتآمیز‬
‫گفت‪« :‬وای!»‬
‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تازه ما خودشم از نزدیک دیدیم‪ .‬آخه ما توی لژ مخصوص بودیم‪...‬‬

‫‪ -‬البته برای اولین و آخرین بار در عمرت!‬

‫دراکو مالفوی در آستانهی در ایستاده بود‪ .‬کراب و گویل‪ ،‬دوستان درشتهیکل و‬


‫عضالنیاش پشت سر او ایستاده بودند‪ .‬به نظر میرسید هردوی آنها در طول تعطیالت‬
‫دستکم سی سانتیمتر قد کشیدهاند‪ .‬از قرار معلوم آنها صدای رون را از الی در شنیده‬
‫بودند چرا که دین و سیموس در کوپه را پشت سرشان باز گذاشته بودند‪ .‬هر ی با لحن‬
‫سردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گمون نمیکنم شما رو به کوپهمون دعوت کرده باشیم‪.‬‬

‫مالفوی به قفس خرچال اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای ویزلی‪ ...‬اون دیگه چیه؟‬

‫آستینهای ردای شب رون از یکطرف قفس آویزان بود و با هر تکان قطار تاب میخورد‪.‬‬
‫بندهای سدر ی رنگ آن کامالً نمایان بود‪ .‬رون میخواست ردا را از جلوی چشم بردارد اما‬
‫مالفوی با یک حرکت سریع آن را قاپید و بهطرف خود کشید‪ .‬سپس با شور و شعف خاصی‬
‫آن را به کراب و گویل نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬اینو ببینین! ویزلی‪ ،‬تو که خیال ندار ی اینو بپوشی‪ ،‬نه؟ اینکه مال عهد شاه وزوز‬
‫که!‬

‫رون که رنگ چهرهاش به رنگ ردا درآمده بود آن را از دست مالفوی قاپید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حرف مفت نزن‪ ،‬مالفوی!‬

‫مالفوی از خنده ریسه رفت و کراب و گویل قاهقاه احمقانهشان را سر دادند‪ .‬مالفوی گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫حتما میخوای باعث افتخار و سربلندی‬ ‫‪ -‬راستی‪ ...‬تو هم ثبتنام میکنی ویزلی؟‬
‫خونوادهت بشی‪ .‬البته پای پولم وسطه‪ ...‬اگه ببر ی میتونی رداهای آبرومند واسه خودت‬
‫بخر ی!‬

‫رون با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ معلومه از چی حرف میزنی؟‬

‫مالفوی تکرار کرد‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما ثبتنام میکنی‪ ،‬نه؟ امکان نداره چنین فرصتی‬ ‫‪ -‬ثبتنام میکنی یا نه؟ پاتر‪ ،‬تو که‬
‫رو از دست بدی و خودی نشون ندی‪ ،‬نه؟‬

‫هرمیون کتاب افسونهای ویژهی سال چهارم را پایین آورد و از باالی آن با بی حوصلگی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مالفوی‪ ،‬یا درست توضیح بده یا برو پی کارت‪.‬‬

‫لبخند وجدآمیز ی بر چهرهی رنگپریدهی مالفوی نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگین که خبر ندارین‪ .‬ویزلی ناسالمتی پدر و برادرت توی وزارتخونه کار میکنن‪ ،‬تو دیگه‬
‫باید خبر داشته باشی‪ .‬وای خداجون! بابای من خیلی وقت پیش به من گفت‪ ...‬کورنلیوس‬
‫فاج بهش گفته بود‪ .‬آخه پدرم با مقامات باالی وزارتخونه آشناست‪ ...‬ویزلی‪ ،‬نکنه بابات‬
‫از اون کارمندای جزئه‪ ...‬آره‪ ،‬احتماال ً جلوی اون دربارهی مسائل مهم حرف نمیزنن‪...‬‬

‫مالفوی بار دیگر خندید و با دست و کراب و گویل اشاره کرد که بروند و هر سه از کوپه‬
‫خارج شدند‪.‬‬

‫رون از جایش برخاست و در کوپه را پشت سر آنها چنان محکم به هم کوبید که شیشهی‬
‫آن خرد شد؛ هرمیون با حالت سرزنشآمیزی گفت‪« :‬رون!» سپس چوبدستیاش را‬
‫درآورد و زیر لب گفت‪« :‬بترمیم!»‬
‫بالفاصله خردههای شیشه به هم چسبیدند و سر جای اولشان قرار گرفتند‪ .‬رون غرولند‬
‫کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهش می خواد وانمود کنه که خودش همه چی رو میدونه ولی ما هیچی نمیدونیم‪...‬‬
‫پدرم با مقامات باالی وزارتخونه آشناست‪ ...‬بابام اگه اراده کنه ترفیع میگیره‪ ...‬ولی‬
‫خودش کارشو دوست داره‪...‬‬

‫هرمیون به آرامیگفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه! رون‪ ،‬نگذار مالفوی با حرفاش اعصابتو داغون کنه‪.‬‬

‫‪ -‬اون؟! اعصاب منو داغون کنه؟! مگه میتونه!‬

‫رون یک تکه از کیک پاتیلی را برداشت و چنان آن را در مشتش فشرد که خردوخمیر شد‪.‬‬

‫رون تا پایان سفرشان دلخور و ناراحت بود‪ .‬هنگامیکه رداهایشان را میپوشیدند ساکت‬
‫بود و وقتی سرعت قطار کم شد و سرانجام در ایستگاه ظلمانی هاگزمید ایستاد هنوز‬
‫اخمهایش درهم بود‪.‬‬

‫وقتی درهای قطار باز شد صدای غرش رعد در فضا طنین افکند‪ .‬هنگام خروج از قطار‬
‫هرمیون کجپا را زیر شنلش نگه داشت و رون ردای شبش را روی قفس خرچال انداخت‪.‬‬
‫همگی سرها را خم کردند و با چشمان نیمه باز از قطار پیاده شدند‪ .‬باران چنان شدید و‬
‫تند بود که انگار زیر دوش ایستاده بودند‪ .‬همینکه چشم هر ی به هیکل غولپیکر تیرهای‬
‫در آنسوی سکو افتاد نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬هاگرید!‬

‫هاگرید برایش دست تکان دادوفریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬چطور ی هر ی؟ اگه غرق نشدیم توی جشن میبینمت!‬


‫دانشآموزان سال اول همیشه همراه با هاگرید سوار قایق میشدند و از طریق دریاچه به‬
‫هاگوارتز میرفتند‪.‬‬

‫هرمیون که از سرما میلرزید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای! هیچ دلم نمیخواست توی این هوا سوار بشم‪.‬‬

‫آنها در میان جمعیت دانشآموزان بر روی سکوی تاریک ایستگاه ذرهذره جلو میرفتند‪.‬‬
‫صد کالسکهی بی اسب بیرون ایستگاه در انتظارشان بودند‪ .‬هر ی‪ ،‬رون‪ ،‬هرمیون و نویل‬
‫با خرسندی سوار یکی از کالسکهها شدند‪ .‬بالفاصله در کالسکه بسته شد و چند دقیقه بعد‬
‫کاروان کالسکهها شلپشلپ کنان در جادهای که به قلعهی هاگوارتز میرسید روان شد‪.‬‬
‫فصل دوازدهم‪ :‬مسابقات قهرمانی سه جادوگر‬

‫دروازهی قلعه در میان دو مجسمهی گراز نر بالدار قرار داشت‪ .‬کالسکهها از دروازه گذشتند‬
‫و در آن تندباد سهمگین با تکانهای خطرناکی به سمت قلعه پیش رفتند‪ .‬هر ی کنار پنجره‬
‫لمیده بود و در ورای هوای بارانی و مهآلود‪ ،‬سوسوی پنجرههای بیشمار قلعه را میدید‬
‫که اندکاندک نزدیکتر میشدند‪ .‬وقتی کالسکهی آنها در مقابل درهای بزرگ چوب بلوط‬
‫در پایین پلکان سنگی قلعه متوقف شد‪ .‬برق پهنهی آسمان را روشن کرد‪ .‬کسانی که سوار‬
‫کالسکههای جلویی بودند شتابان از پلکان سنگی باال میرفتند و وارد قلعه میشدند‪ .‬هر ی‪،‬‬
‫رون‪ ،‬هرمیون و نویل نیز از کالسکه پایین پریدند و با سرعت از پلکان سنگی باال رفتند و‬
‫تنها زمانی سرشان را باال گرفتند که وارد سرسرای ورودی قلعه شده بودند‪ .‬مشعلهای‬
‫نورانی که سرسرای ورودی را روشن کرده بودند‪ ،‬بر عظمت پلکان مرمر ی شکوهمند آن‬
‫میافزودند‪.‬‬

‫رون سرش را بهشدت تکان داد و قطرههای آب از موهایش به اطراف پاشید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه بارون همینطوری بباره‪ ،‬آب دریاچه باال میاد‪ .‬من که مثل موش آب کشیده‪َ ...‬ای!‬

‫یک بادکنک قرمز پر از آب از سقف روی سر رون افتاد و ترکید‪ .‬رون که از سر و رویش آب‬
‫میچکید‪ ،‬یکپهلو یکپهلو به سمت هر ی رفت‪ .‬بالفاصله بمب آبی دیگر ی از کنار گوش‬
‫هرمیون گذشت و درست جلوی پای هر ی ترکید و باعث شد آب یخ به داخل کفش‬
‫ورزشیاش برود و جورابهایش را خیس کند‪.‬‬
‫همهی کسانی که در اطراف آنها بودند جیغ زدند و همدیگر را هل دادند بلکه بتوانند از‬
‫تیررس بمبها دور شوند‪ .‬هر ی سرش را بلند کرد و در ارتفاع شش متر ی‪ ،‬بدعنق‪ ،‬روح‬
‫مزاحم را دید‪ .‬او مرد کوچک اندامی بود که کاله زنگولهدار و پاپیون نارنجی داشت و در‬
‫آن لحظه صورت پهن و خبیثش کجومعوج به نظر میرسید زیرا حواسش را روی‬
‫هدفگیری بمبهای آبی متمرکز کرده بود‪ .‬ناگهان فریاد صدایی را شنیدند که گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫فورا بیا پایین! زود باش!‬ ‫‪ -‬بدعنق! بدعنق‪،‬‬

‫پروفسور مکگونگال‪ ،‬معاون مدرسه و رئیس گروه گریفیندور‪ ،‬مثل برق از سرسرای بزرگ‬
‫بیرون آمد‪.‬‬

‫پایش روی زمین خیس سرسرای ورودی لغزید و برای آنکه نیفتد‪ ،‬گردن هرمیون را گرفت‬
‫و خود را سرپا نگه داشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخ‪ ،‬منو ببخش دوشیزه گرنجر‪...‬‬

‫هرمیون که نفسش بند آمده بود‪ ،‬گردنش را مالید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خواهش میکنم‪ ،‬پروفسور!‬

‫پروفسور مکگونگال کالهش را مرتب کرد و از پشت عینکش که قاب مربعی داشت‪ ،‬چشم‬
‫غ ّرهای به بدعنق رفت و با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بدعنق زود باش بیا پایین!‬

‫بدعنق کرکر خندید و یک بمب آبی دیگر را بهطرف چند دانشآموز سال پنجم انداخت‪.‬‬
‫آنها نیز فریاد کشیدند و به سرسرای بزرگ پناه بردند‪ .‬بدعنق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که کار ی نکردم! اینا از اول خیس بودن! ای آبدزدکای کوچولو!‬

‫بدعنق شیشکی درکرد و یک بمب آبی را به سمت دانشآموزان سال دومی نشانه گرفت‬
‫که تازه از راه رسیده بودند‪ .‬پروفسور مکگونگال فریاد زد‪:‬‬
‫‪ -‬بدعنق‪ ،‬بهت هشدار میدم‪ ،‬اگه یه بار دیگه تکرار کنی مدیر مدرسه رو صدا میکنم‪...‬‬

‫بدعنق زباندرازی کرد و آخرین بمبهای آبی را به هوا انداخت و با سرعت به سمت پلکان‬
‫مرمر ی پرواز کرد‪ .‬صدای خندهی جنونآمیزی به گوش میرسید‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال بالفاصله به دانشآموزان خیس و آشفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه راه بیفتید‪ ،‬بچهها! بیاین بریم توی سرسرای بزرگ!‬

‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون که پایشان روی زمین سرسرای ورودی لیز میخورد‪ ،‬از لنگه در سمت‬
‫راستی وارد سرسرای ورودی شدند‪ .‬رون زیر لب غرغر میکرد و موی خیس را از پیشانیاش‬
‫کنار میزد‪.‬‬

‫سرسرای بزرگ مثل همیشه زیبا و باشکوه بود‪ .‬آنجا را برای جشن آغاز سال تحصیلی‬
‫آراسته بودند‪.‬‬

‫بشقابها و جامهای طالیی در زیر نور هزاران شمع میدرخشیدند که بر فراز میزها شناور‬
‫بودند‪ .‬دانشآموزان دور چهار میز بلند گروهها نشسته بودند و خوشوبش میکردند‪ .‬در‬
‫باالترین قسمت سرسرای بزرگ‪ ،‬اساتید پشت پنجمین میز رو به دانشآموزان نشسته‬
‫بودند‪ .‬فضای سرسرای بزرگ بسیار گرمتر از بیرون بود‪ .‬هر ی‪ ،‬رون و هرمیون از کنار میزهای‬
‫گروه اسلیترین‪ ،‬گروه ریونکال و گروه هافلپاف گذشتند و همراه با سایر گریفیندوری ها در‬
‫آنسوی سرسرا پشت میز گروه گریفیندور نشستند‪ .‬نیک سربریده‪ ،‬شبح گریفیندور کنار‬
‫آنها بود‪ .‬او به سفیدی مروارید و نیمه شفاف بود و آن شب لباس رسمی همیشگیاش‬
‫را پوشیده بود که یقهی گرد حلقوی آهاردار ایستاده داشت و دو هدف نیک را تأمین‬
‫میکرد‪ .‬یکی اینکه بسیار خوشپوش و خوشقیافه به نظر میرسید و دیگر ی اینکه سر‬
‫نیمه جداشدهاش‪ ،‬دائم از بدنش آویزان نمیشد‪ .‬به آنها لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم بچهها‪.‬‬

‫هر ی که کفشهای ورزشیاش را درآورده بود و آب داخل آنها را خالی میکرد‪ ،‬پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬کی سالم کرد؟ خدا کنه زودتر مراسم گروهبندی تموم بشه‪ .‬دارم از گرسنگی میمیرم‪.‬‬

‫در آغاز هرسال تحصیلی دانشآموزان جدید گروهبندی میشدند و هریک در یکی از چهار‬
‫گروه ها گوارتز جای میگرفتند؛ اما هر ی بعد از سالی که خودش گروهبندی شد‪ ،‬در هیچیک‬
‫از مراسم گروهبندی هاگوارتز حاضر نشده بود و اکنون مشتاق بود که شاهد این مراسم‬
‫باشد‪.‬‬

‫در همان هنگام صدای بریدهبریدهی شخص هیجانزدهای به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬هر ی!‬

‫این صدای کالین کریوی بود‪ .‬او یکی از دانشآموزان سال سوم بود که هر ی را قهرمان‬
‫میدانست‪ .‬هر ی با نگرانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬کالین‪.‬‬

‫‪ -‬هر ی حدس بزن امسال چی شده‪ .‬حدس بزن دیگه! امسال برادرم دنیس هم به هاگوارتز‬
‫اومده!‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬چه خوب!‬

‫کالین که در جایش باال و پایین میپرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونی چقدر هیجانزدهست! خدا کنه توی گریفیندور بیفته‪ .‬هر ی دعا میکنی که اونم‬
‫توی گریفیندور بیفته؟‬

‫ً‬
‫حتما‪.‬‬ ‫‪ -‬آره‪،‬‬

‫هر ی رویش را به سمت رون‪ ،‬هرمیون و نیک سربریده برگرداند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مگه همیشه خواهر و برادرها توی یک گروه نمیافتن؟‬

‫ازآنجاکه همهی خانوادهی ویزلی دانشآموز گروه گریفیندور بودند‪ ،‬هر ی چنین استنباطی‬
‫کرده بود‪.‬‬
‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬همیشه توی یه گروه نمیافتن‪ .‬پروتی پاتیل (‪ )Parvati Patil‬و خواهرش دوقلوهای‬
‫همساناند‪ ،‬ولی پروتی توی گریفیندوره و خواهرش توی ریونکال‪ .‬درحالیکه آدم فکر‬
‫ً‬
‫حتما باید توی یه گروه میافتادن‪.‬‬ ‫میکنه‬

‫هر ی سرش را بلند کرد و به میز اساتید نگاهی انداخت‪ .‬به نظر میرسید تعداد صندلیهای‬
‫خالی از مواقع عادی بیشتر است‪ .‬بیتردید هاگرید هنوز در نظارت بر خشک و تمیز کردن‬
‫سرسرای ورودی بود؛ اما عالوه بر صندلی این دو استاد‪ ،‬یک صندلی دیگر نیز خالی بود و‬
‫هر ی هرچه فکر میکرد به خاطر نمیآورد که آنجا جای کیست‪ .‬هرمیون نیز به میز اساتید‬
‫نگاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس استاد جدید درس دفاع در برابر جادوی سیاهمون کجاست؟‬

‫هیچیک از استادهای این درس بیشتر از سه ترم در مدرسه دوام نیاورده بودند‪ .‬در میان‬
‫آنها پروفسور لوپین‪ ،‬استاد محبوب هر ی بود اما او نیز سال گذشته استعفا داده بود‪.‬‬
‫هر ی همهی اساتید حاضر در سرسرا را از نظر گذراند؛ اما هیچ چهرهی ناشناسی در میان‬
‫آنها نبود‪ .‬هرمیون که نگران شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نکنه استاد پیدا نکردن!‬

‫هر ی با دقت بیشتری به اساتید نگاه کرد‪ .‬پروفسور فلیت ویک کوچک اندام‪ ،‬استاد‬
‫وردهای جادویی روی چندین کوسن نشسته بود‪ .‬در کنارش‪ ،‬پروفسور اسپراوت‪ ،‬استاد‬
‫گیاهشناسی نشسته بود که کالهش روی موهای جوگندمی و سربههوایش کج شده بود‪.‬‬
‫او با پروفسور سینسترا از بخش نجوم صحبت میکرد‪ .‬در کنار پروفسور سینسترا‪ ،‬استاد‬
‫رنگپریدهای با بینی عقابی و موی روغنزده نشسته بود که همان پروفسور اسنیپ‪ ،‬استاد‬
‫معجون ساز ی بود و هر ی از او هیچ دلخوشی نداشت‪ .‬انزجار هر ی نسبت به اسنیپ‪،‬‬
‫تنها با انزجار اسنیپ نسبت به هر ی قابلمقایسه بود‪ .‬اسنیپ از هر ی بیاندازه متنفر بود‪.‬‬
‫سال گذشته که هر ی به سیریوس کمک کرد که جلوی چشمان اسنیپ فرار کند‪ ،‬این تنفر‬
‫به منتهای درجهی خود رسیده بود‪.‬‬

‫اسنیپ و سیریوس از دوران تحصیل خودشان در هاگوارتز باهم دشمن بودند‪.‬‬

‫در سمت دیگر اسنیپ‪ ،‬یک صندلی خالی قرار داشت که هر ی حدس میزد جای پروفسور‬
‫مکگونگال باشد‪ .‬در کنار صندلی خالی‪ ،‬درست در وسط میز اساتید‪ ،‬پروفسور دامبلدور‪،‬‬
‫مدیر مدرسه نشسته بود و ردای زیبا و برازندهی یشمی به تن داشت که بر روی آن نقش‬
‫ماه و ستارههای متعددی گلدوزی شده بود‪.‬‬

‫دامبلدور نوک انگشتان بلند و کشیدهاش را به هم چسبانده و چانهاش را به آنها تکیه‬


‫داده بود و از پشت عینکش که قاب نیمدایرهای داشت‪ ،‬به سقف سحرآمیز سرسرای بزرگ‬
‫چشم دوخته بود‪ .‬به نظر میرسید که غرق تفکر است‪ .‬هر ی نیز سرش را بلند کرد و به‬
‫سقف سحرآمیز نگاهی انداخت‪ .‬سقف سحرآمیز سرسرا را با سحر و افسون‪ ،‬جادو کرده‬
‫بودند تا نشانگر آبوهوای بیرون قلعه باشد‪.‬‬

‫هر ی هیچگاه آن را چنین طوفانی و ناآرام ندیده بود‪ .‬ابرهای تیره در پهنهی آن در تالطم‬
‫بودند و همینکه صدای غرش رعد از بیرون ساختمان به گوش رسید‪ ،‬برقی در سقف‬
‫سحرآمیز پدید آمد‪ .‬رون که کنار هر ی نشسته بود غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬زودباشین گروهبندی رو شروع کنین‪ ،‬بابا‪ .‬اون قدر گرسنهام که می تونم یه‬
‫هیپوگریف (موجودی افسانهای که سر و یال و گردن عقاب و نیمتنهی پایینی اسب را دارد‪ - .‬م‪).‬‬
‫درسته رو بخورم‪.‬‬

‫هنوز جملهی رون تمام نشده بود که درهای سرسرا باز شدند و سکوت بر فضای سرسرا‬
‫حاکم شد‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال صف طویل دانشآموزان سال اول را به سمت باالی سرسرا هدایت‬
‫میکرد‪ .‬خیسی هر ی‪ ،‬رون و هرمیون در برابر خیسی دانشآموزان سال اول هیچ بود‪ .‬به‬
‫نظر میرسید بهجای آنکه سوار بر قایق از دریاچه عبور کنند‪ ،‬شناکنان خود را به قلعه‬
‫رساندهاند‪ .‬همهی آنها از سرما و ترس میلرزیدند‪ .‬صف دانشآموزان سال اول در مقابل‬
‫میز اساتید متوقف شد و همهی آنها رو به سایر دانشآموزان ایستادند‪ .‬تنها یکی از‬
‫دانشآموزان سال اول که از همه ریزنقشتر بود‪ ،‬هنوز در صف دانشآموزان قرار نگرفته‬
‫بود‪ .‬او را در کت پوست موش کور هاگرید پیچیده بودند‪ .‬کت هاگرید چنان برایش بزرگ‬
‫بود که به نظر میرسید او را درون یک چادر خز بزرگ سیاه بستهبندی کردهاند‪ .‬صورت‬
‫کوچکش از یقهی بزرگ کت بیرون آمده بود و با هیجان و شور وصفناپذیری به اطرافش‬
‫نگاه میکرد‪ .‬وقتی سرانجام در کنار سایر همساالن وحشتزدهاش در صف ایستاد‪،‬‬
‫چشمش به کالین کریوی افتاد و هردو دستش را برایش تکان داد‪ .‬آنگاه بیآنکه صدایش‬
‫دربیاید با حرکات لب و دهان به او گفت‪« :‬افتادم توی دریاچه!» از قرار معلوم از این حادثه‬
‫بیاندازه خوشحال و خرسند بود‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال یک سهپایهی کوتاه را جلوی صف دانشآموزان روی زمین گذاشت‪.‬‬


‫روی سهپایه یک کاله جادوگر ی کهنهی کثیف و وصلهدار به چشم میخورد‪ .‬دانشآموزان‬
‫سال اول به آن چشم دوختند‪.‬‬

‫دیگران نیز به کاله نگاه میکردند‪ .‬لحظهای همه ساکت بودند‪ .‬آنگاه شکافی نزدیک لبهی‬
‫کاله مثل دهان باز شد و شروع به خواندن آواز کرد‪:‬‬

‫همان دوران که من بودم جوانتر‬ ‫هزاران سال پیش یا بلکه بیشتر‬

‫زرنگ و همدل و پرکار و نامی‬ ‫چهار جادوگر خوب و گرامی‬

‫هنوزم اسمشان بر هر زبانه‬ ‫که بعد از گردش چرخ زمانه‬

‫نشستند دورهم هریک ز یک جا‬ ‫در این دنیای پرجنجال و غوغا‬

‫هافلپاف عاقل و شیرین زبان بود‬ ‫گریفیندور بیباک از یالن بود‬

‫یکی اسلیترین خودبین و پرالف‬ ‫یکی ریونکال پر عدل و انصاف‬


‫همی کردند فکر بکر از این رو‬ ‫همه هم فکر و هم آواز و هم سو‬

‫که آموزش دهند جادو و پرواز‬ ‫بنا کردند دانشگاه هاگوارتز‬

‫گروهی بهر خود بنیاد کردند‬ ‫همان روز ی که کار آغاز کردند‬

‫میان این چهار استاد بالغ‬ ‫دلیلش گونه گونی سالیق‬

‫ولی ریونکال هوشش بها داد‬ ‫گریفیندور شجاعت ارج بنهاد‬

‫بهمین شرط پذیرش را همین دید‬ ‫هافلپاف سختکوشی میپسندید‬

‫از این رو طالبین جاه بستود‬ ‫ولی اسلیترین قدرت طلب بود‬

‫همی بودند در دنیای فانی‬ ‫ولی تا این چهار استاد بانی‬

‫همه در کار خود استاد بودند‬ ‫گروه خویش را گلچین نمودند‬

‫برفتند از جهان با درد و نقصان‬ ‫ولی روز ی که این گوهرشناسان‬

‫شجاعان را ز رندان واشناسد‬ ‫کدامین ساحر از روی فراست‬

‫گروه دانشآموزان برتر‬ ‫که گوید در هزاران سال دیگر‬

‫مرا از سر راه بادی تند برداشت‬ ‫گریفیندور چو راه چاره را یافت‬

‫شعور و قدرت تشخیص دادند‬ ‫یکایک بانیان عقلم نهادند‬

‫بگویم بی خطا در سر چه دارید‬ ‫اگر من را شما بر سر گذارید‬

‫گروهی مینهم در پیش رویت‬ ‫نگاهی میکنم بر کرد و خویت‬

‫وقتی آواز کاله قاضی تمام شد‪ ،‬صدای هلهله و تشویق در سرسرای بزرگ طنین افکند‪.‬‬
‫هر ی که مانند سایرین برای کاله قاضی کف میزد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬این اون آواز ی نبود که سر گروهبندی ما خوند‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما زندگی یکنواخت و خستهکنندهای داره‪.‬‬ ‫‪ -‬هرسال با سالهای قبل فرق داره‪ .‬بیچاره‬
‫کالهه دیگه!‬

‫ً‬
‫حتما از اول تا آخر سال مشغول سرودن آواز سال بعدشه‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال حلقهی کاغذپوستی بزرگی را باز کرد و طومار بلندی پدیدار شد‪ .‬او به‬
‫دانشآموزان سال اول رو کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسم هرکدومتونو خوندم‪ ،‬بیاین جلو و کالهو روی سرتون بگذارین و روی سهپایه‬
‫بنشینین‪ .‬وقتی کاله اسم گروهتونو اعالم کرد برین و سر میز گروهتون بنشینین‪ ...‬استوارت‬
‫اکرلی (‪!)Stewart Ackerley‬‬

‫پسر ی که تمام بدنش میلرزید جلو آمد و کاله قاضی را روی سرش گذاشت و روی سهپایه‬
‫نشست‪.‬‬

‫کاله فریاد زد‪« :‬ریونکال!» استوارت اکرلی کاله قاضی را از سر برداشت و باعجله به سمت‬
‫میز ریونکال رفت که همهی دانشآموزان با شادمانی او را تشویق میکردند‪ .‬هر ی‬
‫زیرچشمی به چو چانگ‪ ،‬جستوجوگر تیم کوئیدیچ ریونکال نگاهی انداخت که با‬
‫خوشحالی برای استوارت اکرلی کف میزد‪ .‬در یک آن‪ ،‬هر ی تمایل عجیبی برای پیوستن‬
‫به میز ریونکال داشت‪ .‬پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ملکولم بداک (‪!)Malcom Baddock‬‬

‫‪ -‬اسلیترین!‬

‫صدای تشویق و هیاهوی دانشآموزان اسلیترین از میز آنها در آنسوی سرسرا بلند شد‪.‬‬
‫وقتی بداک به میز اسلیترین رفت‪ ،‬هر ی مالفوی را در حال تشویق کردن او میدید‪ .‬هر ی‬
‫نمیدانست آیا بداک خبر دارد که اکثر جادوگران و ساحرههای تبهکار روز ی در گروه‬
‫اسلیترین بودهاند یا نه‪ .‬وقتی ملکولم بداک سر میز اسلیترین مینشست‪ ،‬فرد و جرج او‬
‫را هو کردند‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬النور برنستون (‪!)Eleanor Branstone‬‬

‫‪ -‬هافلپاف!‬

‫‪ -‬اون کالدول (‪!)Owen Cauldwell‬‬

‫‪ -‬هافلپاف!‬

‫‪ -‬دنیس کریوی!‬

‫دنیس که پاهایش به لبهی کت هاگرید گیر میکرد‪ ،‬تلوتلو خورد و جلو آمد‪ .‬درست در‬
‫همان وقت خود هاگرید نیز از در پشت میز اساتید‪ ،‬پاورچینپاورچین وارد سرسرا شد‪ .‬قد‬
‫هاگرید دو برابر افراد عادی و پهنای شانههایش دستکم سه برابر دیگران بود‪ .‬مو و ریش‬
‫بلندش در هم گره خورده بودند‪ .‬آن شب ها گرید بیشازاندازه هشیار و گوشبهزنگ بود‬
‫اما هر ی و رون و هرمیون میدانستند که حالت قیافهای او بسیار غلطانداز شده است زیرا‬
‫ً‬
‫ذاتا خون گرم و مهربان بود‪ .‬وقتی سر جایش در انتهای میز اساتید نشست‪ ،‬به هر ی و‬ ‫او‬
‫بقیه چشمکی زد و به دنیس نگاه کرد که کاله قاضی را بر سرش میگذاشت‪ .‬شکاف نزدیک‬
‫لبهی کاله کامالً باز شد و گفت‪« :‬گریفیندور!» وقتی دنیس کریوی به پهنای صورتش لبخند‬
‫زد و کاله را از سرش برداشت و شتابان به برادرش پیوست‪ ،‬هاگرید نیز همراه با‬
‫دانشآموزان گروه گریفیندور برایش دست زد‪ .‬دنیس خود را روی یکی از صندلیهای‬
‫خالی انداخت و با صدای زیر و جیغ مانندش فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬کالین‪ ،‬من افتادم توی دریاچه! معرکه بود! بعد یه چیز گندهای که توی آب بود منو گرفت‬
‫و دوباره انداخت توی قایق‪.‬‬

‫کالین که بهاندازهی برادرش هیجانزده شده بود گفت‪:‬‬


‫ً‬
‫حتما اون ماهی مرکب گندهی دریاچه بوده‪ ،‬دنیس!‬ ‫‪ -‬راست میگی!‬

‫‪ -‬وای!‬

‫دنیس چنان شاد و هیجانزده بود گویی همه آرزو داشتند در دریاچهی پرتالطم طوفانی‬
‫بیفتند و هیوالیی دریایی غولپیکر آنها را به درون قایق بیندازد اما این افتخار فقط‬
‫نصیب خودش شده بود‪ .‬کالین گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دنیس! دنیس! اون پسره رو میبینی که اونجا نشسته؟ همونی که عینکزده و موهاش‬
‫سیاهه؟ دیدیش؟ میدونی اون کیه‪ ،‬دنیس؟‬

‫هر ی رویش را از آنها برگرداند و به کاله قاضی چشم دوخت که اکنون میخواست گروه‬
‫اما دابز (‪ )Emma Dobbs‬را تعیین کند‪.‬‬

‫گروهبندی دانشآموزان ادامه یافت و همهی پسرها و دخترهای باقیمانده که همگی‬


‫کموبیش آثار ترس و دلهره در چهرههایشان نمایان بود‪ ،‬یکییکی روی سهپایه نشستند و‬
‫به گروه خود پیوستند‪ .‬وقتی پروفسور مکگونگال نام دانشآموزانی را میخواند که‬
‫اسمشان با «ل» شروع میشد‪ ،‬صف دانشآموزان سال اول بسیار کوتاهتر از قبل شده بود‪.‬‬

‫رون که شکمش را مالش میداد‪ ،‬غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬اه‪ ،‬زود باشین بابا!‬

‫هنگامیکه لورا مدلی (‪ )Laura Modly‬در گروه هافلپاف جای گرفت‪ ،‬نیک سربریده به رون‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬گروهبندی خیلی مهمتر از غذاست!‬

‫رون با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای تو که زنده نیستی بایدم مهمتر باشه‪.‬‬


‫در همان وقت ناتالی مکدونالد (‪ )Natalie McDonald‬به گروه گریفیندور پیوست‪ .‬نیک‬
‫سربریده که پابهپای دیگران او را تشویق میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا کنه امسال بچههای گریفیندور خوب و شایسته باشن‪ .‬حیفه که امسال مثل دو سه‬
‫سال پیش برنده نشیم‪.‬‬

‫گروه گریفیندور در سه سال گذشته پشت سرهم جام قهرمانی گروههای گریفیندور را برده‬
‫بود‪.‬‬

‫پروفسور مگ گونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پریچارد‪ ،‬گراهام (‪!)Graham Pritchard‬‬

‫‪ -‬اسلیترین!‬

‫‪ -‬کیرک‪ ،‬اورال (‪!)Orla Quirke‬‬

‫‪ -‬ریونکال!‬

‫سرانجام مراسم گروهبندی یا تعیین گروه کوین ویتبای (‪( )Kevin Whitby‬هافلپاف) خاتمه‬
‫یافت‪ .‬پروفسور مکگونگال کاله و سهپایه را برداشت و از سرسرا بیرون برد‪ .‬رون با شور و‬
‫اشتیاقی وصفناپذیر کارد و چنگالش را برداشت و به بشقاب طالیی که در مقابلش بود‬
‫چشم دوخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه وقتشه!‬

‫پروفسور دامبلدور از صندلیاش بلند شد و ایستاد‪ .‬آغوشش را به روی دانشآموزان گشود‬


‫و به آنها لبخند زد‪ .‬او شروع به صحبت کرد و صدای پرطنینش در سرسرا پیچید‪.‬‬

‫‪ -‬دو سه کلمه بیشتر حرف نمیزنم‪ .‬غذاتونو بخورین! نوش جان!‬

‫بالفاصله بشقابهای خالی روی میز از انواع غذاهای رنگین پر شدند‪ .‬هر ی و رون با‬
‫خوشحالی بشقابهایشان را از غذاهای مختلف پر کردند و مشغول خوردن شدند‪ .‬نیک‬
‫سربریده با قیافهی ماتمزده به آنها نگاه میکرد‪ .‬رون با دهان پر از سیبزمینی سرخکرده‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان‪ ...‬این بهتره‪.‬‬

‫نیک سربریده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شانس آوردین که امشب غذایی برای خوردن هست‪ .‬نمیدونین چند ساعت پیش توی‬
‫آشپزخونه چه خبر بود‪.‬‬

‫هر ی که دهانش پر از استیک بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا؟ مگه چه خبر شده بود؟‬

‫ً‬
‫فورا سرش‬ ‫نیک سربریده با تأسف سرش را تکان داد و سرش بر روی بدنش آویزان شد‪ .‬او‬
‫را روی بدنش صاف کرد و یقهاش را باالتر کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهاش تقصیر بدعنق بود‪ .‬همون جروبحث همیشگی‪ .‬اونم میخواست توی جشن‬
‫شرکت کنه‪ ،‬اصالً چنین چیز ی امکان نداره‪ ،‬خودتون که اونو میشناسین‪ .‬از ادب و نزاکت‬
‫بهرهای نبرده‪ .‬همینکه چشمش به بشقاب غذا بیفته فور ی اونو میندازه‪ .‬ما یه جلسهی‬
‫اشباح تشکیل دادیم‪ .‬راهب چاق میگفت بهتره یه بار بهش فرصت بدیم‪ .‬ولی بارون‬
‫خونآلود مخالفت کرد و به نظر من کارش خیلی عاقالنه بود‪.‬‬

‫بارون خونآلود‪ ،‬شبح اسلیترین‪ ،‬شبحی رنگپریده و سرتاپایش آلوده به قطرههای خون‬
‫نقرهایرنگ بود‪ .‬در هاگوارتز تنها بارون خونآلود قادر به مهار بدعنق بود‪ .‬رون با بدجنسی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از قیافهش معلوم بود که یکی حالشو گرفته‪ .‬توی آشپز خونه چیکار کرده؟‬

‫نیک سربریده شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬طبق معمول همه چی رو بههم زد و همهجارو به هم ریخت و آشوبی به پا کرد‪ .‬به هر‬
‫طرف نگاه میکردی پر از دیگ و قابلمه بود‪ .‬همهی سوپها رو یا روی زمین ریخت یا به‬
‫در و دیوار پاشید‪ ...‬جنهای خونگی بیچاره رو زهرهترک کرد‪.‬‬

‫دنگ! جام طالی هرمیون از دستش افتاد‪ .‬آب کدوحلوایی درون آن آهسته روی رومیز ی‬
‫سفید و تمیز پخش میشد و آن را نارنجی میکرد‪ ،‬اما هرمیون به آن توجهی نکرد و با‬
‫قیافهای هاج و واج از نیک سربریده پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬مگه توی هاگوارتزم جن خونگی هست؟‬

‫نیک سربریده که از تعجب هرمیون جا خورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته که هست‪ .‬تعداد جنهای خونگی اینجا از هر ساختمون دیگه در انگلستان بیشتره‪.‬‬
‫تعدادشون از صدتا بیشتره‪.‬‬

‫‪ -‬پس چرا من تا حاال هیچ کدومشونو ندیدم‪.‬‬

‫نیک سربریده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب آخه اونا که روزها از آشپزخونه بیرون نمیان‪ .‬فقط شبها میان بیرون که نظافت‬
‫کنن‪ ...‬یا به آتیش بخاریها سر بزنن و کارهای دیگه رو انجام بدن‪ ...‬منظورم اینه که تو‬
‫نبایدم اونارو دیده باشی‪ .‬نشونهی جنهای خونگی خوب اینه که هیچکس اونارو نبینه‪.‬‬

‫هرمیون که به نیک سربریده خیره شده بود گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما اونا حقوق میگیرن‪ ،‬نه؟ تعطیلی هم دارن‪ ،‬درسته؟ مرخصی استعالجی و حقوق‬ ‫‪-‬‬
‫بازنشستگی و اینجور چیزها هم دارن‪ ،‬نه؟‬

‫نیک سربریده چنان قهقهه زد که یقهاش کنار رفت و سرش از پوستهی دو سه سانتیمتری‬
‫چسبیده به ماهیچهی شبح مانندش آویزان ماند‪ .‬نیک سربریده بار دیگر سرش را در‬
‫جایش قرار داد و یقهاش را مرتب کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬مرخصی استعالجی و حقوق بازنشستگی؟ جنهای خونگی این چیزها رو نمیخوان!‬

‫هرمیون به غذاهای دستنخوردهاش نگاهی کرد و کارد و چنگالش را روی میز گذاشت‪.‬‬
‫آنگاه بشقابش را کنار زد‪ .‬رون با دهان پر شروع به صحبت کرد و ذرات غذا از دهانش به‬
‫هر ی پاشید و بالفاصله به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫آنگاه لقمهاش را قورت داد و به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بخور بابا! فکر میکنی اگه گرسنگی بکشی به جنهای خونگی مرخصی استعالجی میدن؟‬

‫هرمیون که نفسش تنگ شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این بردگیه‪ .‬این غذاها با زحمت و مشقت یه مشت برده درست شده!‬

‫هرمیون دیگر لب به غذاها نزد‪.‬‬

‫قطرات درشت باران همچنان با شدت به پنجرههای مرتفع و تاریک سرسرا میخورد‪ .‬بار‬
‫دیگر صدای غرش رعد پنجرهها را لرزاند و سقف طوفانی سرسرا برق زد و بشقابهای طال‬
‫را روشن کرد که در آن لحظه از باقیماندهی غذاها خالی شده و با انواع دسرها پر میشدند‪.‬‬
‫ً‬
‫عمدا بشقاب پر از شیرینی میوهای را طور ی تکان داد تا بوی آن به مشام هرمیون‬ ‫رون‬
‫برسد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخ جون‪ ،‬شیرینی میوهای! اینجارو نگاه کن! گاتای شکالتی!‬

‫اما هرمیون نگاهی به رون کرد که بالفاصله او را به یاد پروفسور مکگونگال انداخت و‬
‫ساکت شد‪.‬‬

‫پسازآنکه دسرها را نیز خوردند آخرین ذرات آنها از بشقابهایشان پاک شد و‬


‫بشقابهای تمیز و پاک در مقابلشان برق زدند‪ .‬در همان هنگام پروفسور دامبلدور بار‬
‫دیگر از جایش برخاست‪ .‬بالفاصله صدای گفتگوها و خندهی دانشآموزان که فضای سرسرا‬
‫را پر کرده بود قطع شد و تنها صدایی که در آن لحظه به گوش میرسید صدای زوزهی باد‬
‫و برخورد قطرههای باران با شیشهی پنجرهها بود‪ .‬دامبلدور همهی دانشآموزان را از نظر‬
‫گذراند و لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب حاال که همهمون حسابی سیر و پر شدیم‪...‬‬

‫در این لحظه هرمیون بهشدت هوا را از بینیاش خارج کرد و صدای غرولندی از خود‬
‫درآورد‪ .‬دامبلدور ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خواهش میکنم همه تون به حرفهای من توجه کنین چون میخوام چند نکته رو به‬
‫اطالعتون برسونم‪ .‬آقای فیلچ‪ ،‬سرایدار مدرسه‪ ،‬از من خواسته که بهتون اطالع بدم چند‬
‫مورد به فهرست اشیائی که آوردنشون به داخل قلعه ممنوعه اضافه شده که عبارتاند از‪:‬‬
‫یویوهای جیغکش‪ ،‬بشقابپرندههای نیشدار و بومرنگهای حملهور‪ .‬فهرست کامل اشیاء‬
‫ممنوع شامل چهارصد و سیوهفت مورده که هر کس مایل باشه میتونه به دفتر آقای‬
‫فیلچ مراجعه کنه و از همهی این موارد مطلع بشه‪.‬‬

‫دو طرف لبهای دامبلدور لحظهای منقبض شد و پایین آمد و سپس ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬امسال هم مثل هرسال بهتون یادآور ی میکنم‪ ...‬جنگلی که در محوطهی مدرسهست‬


‫خارج از محدودهی مجاز دانشآموزانه همونطور که دهکدهی هاگزمید خارج از‬
‫محدودهی مجاز دانشآموزان سال اول و دومه‪ .‬بدبختانه این وظیفهی منه که به‬
‫اطالعتون برسونم که مسابقات جام کوئیدیچ امسال برگزار نمیشه‪.‬‬

‫هر ی نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪« :‬چی؟» هر ی به فرد‪ ،‬جرج و یارانش در تیم‬
‫ً‬
‫ظاهرا چنان حیرتزده‬ ‫کوئیدیچ نگاه کرد‪ .‬آنها با دهان باز به دامبلدور نگاه میکردند‪.‬‬
‫شده بودند که نمیتوانستند حرف بزنند‪ .‬دامبلدور ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬علتش رویداد دیگهایه که در ماه اکتبر شروع میشه و تا آخر سال تحصیلی ادامه داره‪.‬‬
‫این رویداد تمام وقت و انرژی اساتید رو به خودش اختصاص میده اما من مطمئنم که‬
‫همهتون از این رویداد لذت زیادی خواهید برد‪ .‬من مفتخرم که بهتون اطالع بدم امسال‬
‫در هاگوارتز‪...‬‬

‫در همان لحظه صدای غرش کرکنندهی رعد به گوش رسید و درهای سرسرا با شدت باز‬
‫شدند‪ .‬مردی در آستانهی در ایستاده بود که به عصای بلندی تکیه داشت و خود را در شنل‬
‫سیاه سفریاش پیچیده بود‪ .‬سقف سحرآمیز سرسرا برقی زد و همهجا روشن شد‪ .‬همهی‬
‫سرها به سمت مرد ناشناس چرخید‪ .‬مرد ناشناس کاله شنل را پایین انداخت و طرهی‬
‫موی جوگندمی یال مانندش را از صورتش کنار زد‪ .‬آنگاه به سمت میز اساتید رفت‪ .‬با هر‬
‫گامی که برمیداشت صدای تقتقی در سرسرا میپیچید‪ .‬او به انتهای میز اساتید رسید و‬
‫آن را دور زد و لنگلنگان بهسوی دامبلدور رفت‪ .‬بار دیگر آذرخشی بر سقف سحرآمیز‬
‫سرسرا پدیدار شد و لحظهای همهجا را روشن کرد‪ .‬نفس هرمیون بند آمد‪.‬‬

‫نور آذرخش همهی برجستگیها و فرورفتگیهای صورت مرد ناشناس را روشن کرد و هر ی‬
‫با حیرت به او نگاه کرد زیرا پیش از آن چنین چهرهای ندیده بود‪ .‬درست مثل صورتی بود‬
‫که شخص ناواردی بر روی چوب فرسودهای کندهکاری کرده باشد بدون آنکه بداند صورت‬
‫انسان چه شکل و ترکیبی دارد‪ .‬تمامصورتش پر از جای زخم بود‪ .‬دهانش شبیه به یک‬
‫بریدگی مورب بود و به نظر میرسید یک تکه از بینیاش کنده شده است؛ اما آنچه قیافهی‬
‫او را ترسناک میکرد چشمهایش بود‪.‬‬

‫یکی از چشمهایش کوچک و سیاه و براق بود؛ اما چشم دیگر بزرگ و گرد بهاندازهی یک‬
‫سکه و به رنگ آبی روشن و شفاف بود‪ .‬چشم آبی بدون آنکه پلک بزند بیوقفه به چپ و‬
‫راست و باال و پایین میچرخید و با چشم عادی هیچ هماهنگی نداشت‪ .‬ناگهان چشم‬
‫آبی چرخید و به سمت پشت سر مرد قرار گرفت طور ی که آنها فقط لکهی سفیدی را در‬
‫حدقهی چشم او میدیدند‪.‬‬

‫مرد ناشناس به دامبلدور رسید و دستش را دراز کرد و با او دست داد‪ .‬دستش نیز مثل‬
‫صورتش پر از جای زخم بود‪ .‬آن دو به گفتوگو پرداختند اما هر ی صدایشان را نمیشنید‪.‬‬
‫ً‬
‫ظاهرا دامبلدور از او چیز ی پرسید و او بیآنکه لبخند بزند با حرکت سر جواب منفی داد و‬
‫حرف دیگر ی زد‪ .‬دامبلدور سرش را تکان داد و با حرکت دستش صندلی خالی سمت‬
‫راستش را نشان داد و مرد را دعوت به نشستن کرد‪.‬‬

‫مرد ناشناس نشست و موی یال مانند جوگندمیاش را از صورتش کنار زد‪ .‬آنگاه یک‬
‫بشقاب سوسیس را جلو کشید و جلوی بینیاش گرفت و با دقت آن را بو کرد‪ .‬سپس یک‬
‫کارد کوچک از جیبش درآورد و در یکی از سوسیسها فروبرد و آن را برداشت و خورد‪.‬‬
‫چشم عادیاش به سوسیسها نگاه میکرد اما چشم آبی هنوز با حرکت تند در حدقه‬
‫میچرخید و دانشآموزان و سرسرا را از نظر میگذراند‪.‬‬

‫سرانجام دامبلدور سکوت سرسرا را شکست و با خشنودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬ایشون پروفسور مودی‪ ،‬استاد جدید درس دفاع در برابر جادوی سیاه مدرسه‬
‫هستن‪.‬‬

‫در شرایط عادی همهی دانشآموزان برای استادهای جدید کف میزدند و بدین ترتیب‬
‫به آنها خوشامد میگفتند؛ اما غیر از خود دامبلدور و هاگرید هیچیک از دانشآموزان و‬
‫اساتید برای پروفسور مودی کف نزدند‪.‬‬

‫پروفسور دامبلدور و هاگرید بالفاصله شروع به کف زدن و تشویق کرده بودند اما صدایشان‬
‫ً‬
‫فورا ساکت شدند‪ .‬به نظر میرسید که سایرین‬ ‫با حالت بدی در سرسرا پیچید و آن دو نیز‬
‫از دیدن قیافهی عجیب و غیرعادی مودی سر جاهایشان خشکشدهاند‪.‬‬

‫هر ی آهسته به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مودی؟ مودی چشم باباقوری؟ همون که بابات امروز صبح به کمکش رفت؟‬

‫رون باحالتی حیرتزده بسیار آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬باید خودش باشه‪.‬‬

‫هرمیون آهسته زمزمه کرد‪:‬‬


‫‪ -‬چه بالیی سرش اومده؟ چه بالیی سر صورتش اومده؟‬

‫رون که باعالقهی خاصی به مودی نگاه میکرد آهسته جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪.‬‬

‫از قرار معلوم استقبال نهچندان گرم حاضرین برای مودی اهمیتی نداشت‪ .‬او بدون توجه‬
‫به پارچ آب کدوحلوایی که در مقابلش بود از داخل شنل سفریاش یک بطر ی کتابی‬
‫درآورد و جرعهی بزرگی از آن نوشید‪.‬‬

‫همینکه دستش را باال برد که جرعهای از آن بنوشد‪ ،‬شنلش چند سانتیمتر باال کشیده‬
‫شد و هر ی توانست از زیر میز چند سانتیمتر از پای چوبی چنگال مانندش را ببیند‪.‬‬
‫دامبلدور بار دیگر صدایش را صاف کرد و به جمعیت دانشآموزان که هنوز با چهرههای‬
‫مبهوت به مودی خیره بودند لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب بچهها‪ ،‬داشتم میگفتم‪ ...‬امسال ما مفتخریم که در طول چند ماه آینده میزبان یک‬
‫رویداد هیجانانگیز باشیم‪ ...‬رویدادی که بعد از یک قرن برای اولین بار برگزار میشه‪ .‬با‬
‫کمال خشنودی به اطالعتون میرسونم که امسال یک دوره از مسابقات قهرمانی سه‬
‫جادوگر در هاگوارتز برقرار میشه‪.‬‬

‫فرد ویزلی با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شوخی میکنین!‬

‫تنشی که پس از ورود مودی در سرسرا حکمفرما بود بهیکباره از میان رفت‪ .‬همهی‬
‫دانشآموزان میخندیدند و دامبلدور که با خرسندی لبخند میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬آقای ویزلی‪ ،‬شوخی نمیکنم‪ ،‬اما توی تابستون یه جوک بامزه شنیدم‪ ...‬یه بار یه غول‬
‫غارنشین‪ ،‬یه عجوزه و یه لپرکان باهم میرن توی یه کافه‪...‬‬

‫پروفسور مکگونگال با صدای بلندی گلویش را صاف کرد و دامبلدور گفت‪:‬‬


‫‪ -‬البته‪ ...‬اآلن زمان مناسبی برای جوک تعریف کردن نیست‪ ...‬خب‪ ،‬داشتم چی میگفتم؟‬
‫آهان‪ ،‬بله‪...‬‬

‫مسابقات قهرمانی سه جادوگر‪ ...‬خب‪ ،‬احتماال ً بعضیهاتون نمیدونین این مسابقات‬


‫چهجوریه بنابراین امیدوارم اونایی که میدونن منو ببخشن که مجبورم توضیح مختصر ی‬
‫دراینباره بدم‪ .‬اونا میتونن به حرفهای من توجه نکنن و راحت باشن‪ .‬اولین بار حدود‬
‫هفتصدسال پیش مسابقات سه جادوگر پایهریزی شد تا میدان رقابتی باشه برای سه‬
‫مدرسهی جادوگر ی بزرگ در عرصهی اروپا که عبارتاند از هاگوارتز‪ ،‬بوباتون و دورمشترانگ‪.‬‬
‫از میان دانشآموزان هر مدرسه یک نفر بهعنوان قهرمان و نمایندهی آن مدرسه انتخاب‬
‫میشد و این سه قهرمان در سه مرحلهی جادویی به رقابت با یکدیگر میپرداختند‪ .‬این‬
‫مسابقات هر پنج سال یکبار و هر بار در یکی از این سه مدرسه برگزار میشد‪ .‬همه عقیده‬
‫داشتند که برگزار ی این مسابقات بهترین راه برای ایجاد ارتباط میان جادوگران و‬
‫ساحرههای جوان کشورهای مختلف با یکدیگر است‪ ...‬تا اینکه آمار مرگومیر چنان باال‬
‫رفت که این سر ی مسابقات ادامه پیدا نکرد‪.‬‬

‫هرمیون با دلواپسی آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬آمار مرگومیر؟‬

‫اما اکثر دانشآموزان در نگرانی هرمیون شریک نبودند‪ .‬بسیار ی از آنها با شور و اشتیاق‬
‫باهم پچپچ میکردند‪ .‬خود هر ی مشتاق بود که اطالعات بیشتری از این مسابقات به‬
‫دست آورد و بههیچوجه نگران مرگومیری نبود که صدها سال پیش به وقوع پیوسته‬
‫بود‪ .‬دامبلدور ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬در صدسال اخیر تالشهای فراوانی برای ازسرگیری این مسابقات انجام شد ولی هیچیک‬
‫از این تالشها موفقیتآمیز نبودند‪ .‬سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی و سازمان‬
‫ورزش و تفریحات جادویی ما به این نتیجه رسیدند که اآلن بهترین فرصت برای تالش‬
‫دیگر ی در این زمینهست‪ .‬ما در طول تابستون تمام تالشمونو به کار بستیم و سخت کار‬
‫کردیم تا مطمئن بشیم این بار هیچکدوم از قهرمانان ما با خطر مرگ مواجه نمیشوند‪.‬‬
‫مدیران دو مدرسهی دورمشترانگ و بوباتون همراه با عدهی انگشتشماری از‬
‫دانشآموزان داوطلب برگزیده شون در ماه اکتبر به مدرسهی ما میان‪ .‬انتخاب سه قهرمان‬
‫مسابقات در شب هالووین انجام میشه‪ .‬یک قاضی عادل و بیطرف از بین داوطلبین‬
‫افرادی رو که شایستگی الزمو دارن انتخاب میکنه تا در این مسابقات رقابت کنن و برای‬
‫افتخار و سربلندی مدرسهشون و همچنین برای هزار گالیون جایزهی نقدی مسابقه نهایت‬
‫تالششونو به کار ببندن‪.‬‬

‫فرد ویزلی در پایین میز گریفیندور نشسته بود و با تصور چنین افتخار و چنین ثروتی شور‬
‫و هیجان وصفناپذیری در چهرهاش نمایان شد‪ .‬او آهسته گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما داوطلب میشم!‬ ‫‪ -‬من‬

‫اما او تنها کسی نبود که خود را در مقام قهرمان ها گوارتز مجسم میکرد‪ .‬هر ی به‬
‫دانشآموزان چهار گروه ها گوارتز نگاه کرد‪ .‬همه یا با حیرت و شگفتی به دامبلدور چشم‬
‫دوخته بودند یا با هیجان و انرژ ی باهم پچپچ میکردند‪ .‬آنگاه دامبلدور دوباره شروع به‬
‫صحبت کرد و همه بار دیگر ساکت شدند‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته من خوب میدونم که همهی شما مشتاقین که خودتون جام سه جادوگرو ببرین و‬
‫مایهی افتخار و سربلندی هاگوارتز بشین‪ ،‬اما مدیران سه مدرسهی شرکتکننده در مسابقه‬
‫و وزارت سحر و جادو باهم توافق کردن که امسال برای داوطلبین محدودیت سنی قائل‬
‫بشیم‪ .‬فقط دانشآموزانی که در محدودهی سنی مجاز باشند میتونن داوطلب بشن‪...‬‬
‫یعنی فقط اونایی که هفده سال یا بیشتر دارن‪...‬‬

‫عدهای از دانشآموزان اعتراض کردند و دوقلوهای ویزلی به خشم آمدند‪ .‬دامبلدور با‬
‫صدای بلندتر ی به صحبتش ادامه داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به عقیدهی ما این محدودیت الزمه چون مراحل این مسابقه هم بسیار پیچیدهست هم‬
‫خطرناکه‪ .‬البته ما اقدامات احتیاطی الزمو انجام دادیم بااینحال احتمال کمی وجود داره‬
‫که دانشآموزان زیر سال ششم و هفتم بتونن این مراحلو با موفقیت پشت سر بگذارند‪.‬‬
‫ً‬
‫شخصا ترتیبی میدم که هیچ دانشآموز زیر محدودهی سنی مجاز نتونه قاضی‬ ‫من خودم‬
‫بیطرفمونو فریب بده و قهرمان ها گوارتز بشه‪.‬‬

‫نگاه دامبلدور روی چهرههای غضبناک فرد و جرج ویزلی متوقف شد و چشمهای آبی‬
‫روشنش برقی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بنابراین ازتون خواهش میکنم اگر هنوز پا به سن هفدهسالگی نگذاشتین‪ ،‬وقتتونو تلف‬
‫نکنین‪.‬‬

‫فرستادگان مدارس دورمشترانگ و بوباتون در ماه اکتبر به اینجا میان و در مدتی طوالنی‬
‫از این سال تحصیلی مهمان ما خواهند بود‪ .‬من مطمئنم که در طول اقامت مهمانان‬
‫خارجیمون شما رسم مهماننوازی رو بهجا میارین و پس از انتخاب قهرمان ها گوارتز‬
‫صمیمانه ازش حمایت میکنین‪ .‬خب دیگه خیلی دیروقته‪ .‬میدونم که همهی شما می‬
‫خواین فردا سر کالسهای درستون هشیار و سرحال باشین‪ .‬وقت خوابه! یاال! بجنبین!‬

‫دامبلدور بار دیگر روی صندلیاش نشست و با مودی چشم باباقور ی شروع به صحبت‬
‫کرد‪ .‬دانشآموزان چون سیل خروشانی به سمت درهای سرسرا سرازیر شدند و صدای‬
‫تاپوتوپ آنها در سرسرا پیچید‪ .‬جرج ویزلی هنوز به جمعیت دانشآموزانی که به سمت‬
‫در سرسرا میرفتند نپیوسته بود و همانجا سر جایش ایستاده بود و به دامبلدور چپچپ‬
‫نگاه میکرد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چهکاری بود که کردن! ما توی ماه آپریل هفده سالمون میشه‪ ،‬چرا نمیتونیم‬
‫شانسمونو امتحان کنیم؟‬

‫فرد که با اخم به میز اساتید نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جلوی منو نمیتونن بگیرن‪ .‬قهرمانها میتونن کارهایی رو انجام بدن که در شرایط عادی‬
‫مجاز به انجامشون نیستن‪ .‬در ضمن جایزهی نقدی هزار گالیونیشم خیلی جالبه!‬
‫رون با نگاه آرزومندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬فکرشو بکنین! هزار گالیون!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین دیگه بچهها! اگه نجنبین باید آخرین نفر ی باشین که از سرسرا بیرون میره‪.‬‬

‫هر ی‪ ،‬رون‪ ،‬هرمیون‪ ،‬فرد و جرج به سمت سرسرای ورودی حرکت کردند‪ .‬فرد و جرج‬
‫دربارهی راههای مختلفی صحبت میکردند که دامبلدور از طریق آنها میتوانست از ورود‬
‫دانشآموزان زیر هفده سال به مسابقهی سه جادوگر جلوگیر ی کند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این قاضی بیطرف کیه که قهرمان هارو انتخاب میکنه؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ .‬ولی هرکی باشه سرشو کاله میذاریم‪ .‬به گمونم چند قطره معجون پیر ی‬
‫کارمونو راه میندازه‪ ،‬جرج‪...‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی دامبلدور میدونه که شما دو تا هنوز هفده سالتون نشده‪.‬‬

‫فرد زیرکانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی اون که قهرمانها رو انتخاب نمیکنه‪ .‬اینجور که بوش میاد همینکه معلوم‬
‫بشه چه کسانی داوطلبن این قاضیه بهترینشونو انتخاب میکنه و اهمیت نمیده سنشون‬
‫چهقدره‪ .‬دامبلدور داره تالش میکنه که مارو از داوطلب شدن منصرف کنه‪.‬‬

‫هنگامیکه از در مخفی پشت یک قالیچهی دیوارکوب وارد شدند و از پلکان باریک دیگر ی‬
‫باال رفتند‪ ،‬هرمیون با دلواپسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی بعضیها توی این مسابقات کشته شدن!‬


‫فرد با بیخیالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره ولی اون مال صدسال پیش بوده‪ .‬تازه مگه نمیگن باز ی اشکنک داره سرشکستنک‬
‫داره؟ آهای‪ ،‬رون‪ ،‬اگه بتونیم از پس محدودیت سنی دامبلدور بربیایم تو دلت میخواد‬
‫داوطلب بشی؟‬

‫رون از هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬تو چی میگی؟ معرکهس‪ ،‬نه؟ اما انگار باید بزرگتر باشیم‪ ...‬من که مطمئن نیستم‬
‫بهاندازهی کافی چیز یاد گرفته باشیم‪...‬‬

‫صدای اندوهناک نویل از پشت فرد و جرج به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما مادربزرگم خیلی دلش میخواد منم‬ ‫‪ -‬من که مطمئنم بهاندازهی کافی بلد نیستم‪.‬‬
‫شرکت کنم‪ .‬همیشه دلش میخواد من یه جور ی باعث افتخار و سرافراز ی خانواده بشم‪.‬‬
‫من فقط باید‪ ...‬آخ!‬

‫پای نویل در یکی از پلههای وسط پلکان فرورفت‪ .‬تعداد اینگونه پلههای انحرافی در‬
‫هاگوارتز کم نبود‪.‬‬

‫بیشتر دانشآموزان سالهای باالتر ناخودآگاه از روی این پلهها میپریدند اما نویل بسیار‬
‫فراموشکار بود‪.‬‬

‫هر ی و رون زیر بغلش را گرفتند و او را بیرون کشیدند‪ .‬یک دست زره و کالهخود که در‬
‫باالی پلکان بود قیژقیژ میکرد و صدای ویژویژ خندهاش به گوش میرسید‪ .‬وقتی از کنار‬
‫آن رد میشدند رون ضربهای به نقاب کالهخود زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مرض! دهنتو ببند دیگه!‬

‫همگی به سمت در ورودی برج گریفیندور رفتند که پشت تابلوی بانویی مخفی بود که‬
‫پیراهن ابریشمی صورتیرنگی به تن داشت‪ .‬وقتیکه به او نزدیک شدند گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اسم رمز؟‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرنده! وقتی طبقه پایین بودیم یکی از ارشدها اسم رمزو به هم گفت‪.‬‬

‫تابلو چرخید و جلو آمد و حفرهای در دیوار نمایان شد‪ .‬همگی از حفره باال رفتند‪ .‬آتش‬
‫مطبوعی سالن عمومی دایرهای شکل برج گریفیندور را گرم کرده بود‪ .‬سالن عمومی پر از‬
‫مبلهای راحتی نرم و میزهای کوچک بود‪ .‬هرمیون پیش از آنکه با بقیه خداحافظی کند‬
‫و به سمت در خوابگاه دخترها برود‪ ،‬نگاه حزنآلودی به شعلههای رقصان آتش انداخت‬
‫و هر ی صدای او را شنید که زیر لب گفت‪« :‬بردگی!»‬

‫هر ی‪ ،‬رون و نویل از آخرین پلکان مارپیچی باال رفتند تا اینکه به خوابگاهشان در باالترین‬
‫قسمت برج رسیدند‪ .‬پنج تختخواب پردهدار با پردههای قرمز آویخته در مقابل دیوارها‬
‫قرار داشت و صندوق صاحبان تختها در پایین هر یک به چشم میخورد‪ .‬دین و توماس‬
‫به رختخواب رفته بودند‪ .‬سیموس مدال ایرلندش را به چوب باالی تختش وصل کرده بود‬
‫و دین پوستر ویکتور کرام را باالی میز کنار تختش به دیوار زده بود‪.‬‬

‫پوستر تیم فوتبال وستهام نیز درست کنار آن بود‪ .‬رون به تصویر فوتبالیستهای ثابت و‬
‫بیحرکت نگاهی انداخت و با تأسف سرش را تکان داد‪ .‬سپس آهی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همشون روانیاند!‬

‫هر ی‪ ،‬رون و نویل لباسهای خوابشان را پوشیدند و به رختخواب رفتند‪ .‬یک نفر (بیتردید‬
‫یک جن خانگی) با استفاده از ماهیتابهی داغ رختخوابهایشان را گرم کرده بود‪ .‬جایشان‬
‫بیاندازه گرم و نرم بود‪.‬‬

‫خوابیدن در آن رختخواب گرم و راحت و شنیدن صدای غرش باد و تندر در خارج از قلعه‬
‫لذتبخش بود‪.‬‬

‫رون با صدای خوابآلودی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬اگه فرد و جرج موفق بشن شاید منم شرکت کنم‪ ...‬مسابقات‪ ...‬از کجا معلوم که نتونیم؟‬

‫هر ی در رختخوابش غلتی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬راست میگی!‬

‫تصاویر خیرهکنندهی گوناگون و متنوعی در ذهن هر ی شکل میگرفتند‪ ...‬او قاضی بیطرف‬
‫را فریب داده بود تا گمان کند او هفدهساله است‪ ...‬هر ی قهرمان ها گوارتز شده بود‪ ...‬او‬
‫در محوطهی مدرسه ایستاده بود و با وجد و سرور دستهایش را در مقابل جمعیت از‬
‫هم بازکرده بود‪ ...‬جمعیت با شادی و هیاهو به تشویق او پرداخته بودند‪ ...‬او در مسابقات‬
‫سه جادوگر برنده شده بود‪ ...‬در میان جمعیت انبوه و مبهم اطرافش چهرهی شفاف‬
‫چوچانگ را میدید که آثار تمجید و تحسین در چهرهاش نمایان بود‪...‬‬

‫هر ی در تاریکی به پهنای صورتش خندید‪ .‬بیاندازه خوشحال بود که رون نمیتواند آنچه‬
‫را خودش میدید ببیند‪.‬‬
‫فصل سیزدهم‪ :‬مودی چشم باباقوری‬

‫صبح روز بعد دیگر هوا توفانی نبود اما سقف سحرآمیز سرسرای بزرگ نشان میداد که‬
‫هوا هنوز ابر ی و گرفته است‪.‬‬

‫هنگامیکه هر ی‪ ،‬رون و هرمیون سر میز صبحانه برنامهی ترم جدیدشان را بررسی‬


‫میکردند ابرهای تیرهوتار بر فراز سرشان در تالطم بودند‪ .‬چند صندلی آنطرفتر‪ ،‬فرد‪،‬‬
‫جرج و لی جردن دربارهی روشهای جادویی گوناگونی بحث میکردند که از طریق آنها‬
‫میتوانستند سنشان را باال ببرند و با حقه و ترفند راه خود را برای شرکت در مسابقهی سه‬
‫جادوگر باز کنند‪.‬‬

‫رون انگشتش را روی ستونی که درسهای روز دوشنبه را نشان میداد پایین برد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسهای امروزمون بدک نیست ‪ ...‬تا ظهر بیرون قلعهایم‪ ...‬گیاهشناسی با هافلپافی ها‬
‫و مراقبت از موجودات جادویی‪َ ...‬اه‪ ...‬بازم که با گروه اسلیترینیم‪...‬‬

‫هر ی که گرفته و ناراحت به نظر میرسید غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امروز بعدازظهر دو جلسه پیشگویی پشت سر هم داریم‪.‬‬

‫هر ی بعد از درس معجونساز ی از پیشگویی بدش میآمد‪ .‬پروفسور تریالنی در تمام مدت‬
‫مرگ هر ی را پیشگویی میکرد و باعث رنجش و آزردگی او میشد‪ .‬هرمیون باعجله روی‬
‫نان برشتهاش کره مالید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بهتر نبود شما هم مثل من این درسو حذف میکردین؟ اون وقت میتونستین درس‬
‫جالبتر و منطقیتری مثل ریاضیات جادویی رو بخونین‪.‬‬

‫رون به هرمیون نگاه کرد که مقدار زیادی مربا روی نان و کرهاش میمالید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شد؟ دوباره که دار ی میخوری!‬

‫هرمیون با غرور و خودپسندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به این نتیجه رسیدم که برای احقاق حقوق جنهای خونگی راههای بهتر ی وجود داره‪.‬‬

‫رون به پهنای صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ...‬ولی گرسنگی هم بهت فشار آورد‪ ،‬نه؟‬

‫ناگهان صدای پرت پرتی از باالی سرشان شنیدند و صد جغد پروازکنان از پنجرههای باز‬
‫سرسرا وارد شدند تا نامهها و بستههای آن روز صبح را تحویل بدهند‪ .‬هر ی بیاختیار‬
‫سرش را بلند کرد اما در میان جغدهای قهوهای و خاکستریرنگ‪ ،‬جغد سفیدی ندید‪.‬‬
‫جغدها دور میزها چرخ میزدند و به دنبال صاحب نامهها و بستهها میگشتند‪ .‬یک جغد‬
‫بزرگ فندقی پروازکنان بهسوی نویل رفت و بستهای را روی پایش انداخت‪.‬‬

‫نویل النگ باتم همیشه چیز ی را در خانه جا میگذاشت‪ .‬جغد عقاب مانند دراکو مالفوی‬
‫در آنسوی سرسرا روی شانهی صاحبش فرود آمد و بستهاش را تحویل داد‪ .‬به نظر‬
‫میرسید طبق معمول پر از شکالت و کیک خانگی باشد‪ .‬هر ی که نمیخواست به احساس‬
‫ناامیدی و یأسی که وجودش را فرامیگرفت توجه کند دوباره سرگرم خوردن حلیمش شد‪.‬‬
‫آیا امکان داشت هدویگ دچار حادثه شده و نامهی هر ی هنوز به دست سیریوس نرسیده‬
‫باشد؟‬

‫در تمام مدتی که از جالیز خیس و گلآلود سبزیجات میگذشتند تا به گلخانه شماره سه‬
‫بروند جریان افکار درهم و آشفته کماکان در ذهن هر ی ادامه داشت‪ .‬پروفسور اسپراوت‬
‫زشتترین گیاهانی را که هر ی به عمرش نظیر آنها را ندیده بود به دانشآموزان نشان‬
‫داد‪ .‬درواقع آنها اصالً مثل گیاهان نبودند و بیشتر به حلزونهای بی صدف سیاه و‬
‫غولپیکری شباهت داشتند که به حالت عمودی از خاک خارج شده بودند‪.‬‬

‫تکتک این گیاهان در جای خود تکان میخوردند و روی همهی آنها تعداد بیشماری‬
‫ً‬
‫ظاهرا پر از مایع بود‪ .‬پروفسور اسپراوت بهتندی‬ ‫برجستگی براق به چشم میخورد که‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا خیارک غده دارن‪ .‬باید فشارشون بدین و چرکشونو بگیرین‪.‬‬

‫سیموس فینیگان با انزجار گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شونو بگیریم؟‬

‫پروفسور اسپراوت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرکشونو‪ ،‬فینیگان‪ ،‬چرک! و خیلی باید دقت کنین چون مایع با ارزشیه و نباید حروم‬
‫بشه‪ .‬باید چرکشونو توی این بطریها بریزین‪ .‬دستکش پوست اژدهاتونو به دست کنین‬
‫چون اگه چرک غلیظ روی پوست بریزه ناجور میشه‪.‬‬

‫فشردن خیارک غدهدار کار ی نفرتانگیز و درعینحال ساده و راحت بود‪ .‬وقتی‬
‫برجستگیهای روی آن را میترکاندند مایع زرد مایل به سبز ی از درون آن بیرون میپاشید‬
‫که بوی نفت میداد‪ .‬بچهها همانطور که پروفسور اسپراوت نشان داده بود مایع درون‬
‫برجستگیها را داخل بطریها ریختند‪ .‬در آخر جلسه چندین لیتر چرک از خیارک های غده‬
‫دار گرفته بودند‪.‬‬

‫پروفسور اسپراوت هنگامیکه در آخرین بطر ی را با چوبپنبه میبست گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانم پامفر ی از دیدن اینا خیلی خوشحال میشه‪ .‬چرک خیارک غدهدار بهترین دارو برای‬
‫درمان جوش غرور جوانی حاد و ریشه داره‪ .‬به درد کسانی میخوره که از جوش صورتشون‬
‫به تنگ اومدن و برای از بین بردنشون دست به هر کار ی میزنن‪.‬‬

‫هانا آبوت‪ ،‬یکی از دانشآموزان هافلپاف با صدای آهسته گفت‪:‬‬


‫‪ -‬مثل ایلویز میجن بیچاره که میخواست با طلسم‪ ،‬جوشهای صورتشو از بین ببره‪.‬‬

‫پروفسور اسپراوت با تأسف سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دخترک احمق! باالخره خانم پامفر ی تونست دماغشو سر جای اولش بگذاره‪.‬‬

‫صدای مبهم زنگ از سمت قلعه به گوش رسید و پایان کالس را اعالم کرد‪ .‬دانشآموزان‬
‫دو گروه از هم جدا شدند‪ .‬هافلپافیها بهسوی قلعه رفتند تا به کالس تغییر شکل بروند و‬
‫گریفیندور یها در جهت مخالف آنها از زمین چمن شیبدار محوطه پایین رفتند تا خود‬
‫را به کلبهی چوبی هاگرید در حاشیهی جنگل ممنوع برسانند‪.‬‬

‫هاگرید بیرون کلبه ایستاده بود و قالدهی فنگ‪ ،‬سگ شکار ی سیاه و بزرگش را در دست‬
‫داشت‪ .‬جلوی پایش چندین صندوق چوبی با درهای باز روی زمین قرار داشت‪ .‬فنگ زوزه‬
‫ً‬
‫ظاهرا میخواست محتویات صندوقها را از نزدیک نگاه کند‪.‬‬ ‫میکشید و تقال میکرد‪.‬‬
‫وقتی هر ی‪ ،‬رون و هرمیون به آنها نزدیک شدند صدای خرخر عجیبی به گوششان رسید‬
‫که گاه و بیگاه با صدای ترکیدن خفیفی همراه میشد‪ .‬هاگرید به آنها خندید و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما دلشون میخواد این موجودات‬ ‫‪ -‬سالم! باید صبر کنین که بچههای اسلیترینم بیان‪.‬‬
‫دم انفجار ی جهنده رو ببینن!‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی گفتی؟‬

‫هاگرید به داخل صندوقها اشاره کرد‪ .‬الوندر براون یک قدم به عقب پرید و گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬ای!‬

‫از نظر هر ی « َای» برای توصیف موجودات دم انفجار ی کافی نبود‪ .‬آنها شبیه به خرچنگ‬
‫دریایی بدون پوستهی بدقوارهای بودند که از عجیبترین نقاط ممکن در بدنشان پاهای‬
‫متعددی بیرون زده بود‪ .‬سرشان بههیچوجه قابلتشخیص نبود‪ .‬به نظر میرسید بدن‬
‫کمرنگ و چندشآورشان بسیار لزج باشد‪ .‬در هر صندوق حدود صد موجود دم انفجار ی‬
‫بود‪ .‬هرکدام حدود پانزده سانتیمتر بودند و از رویهم باال میخزیدند‪ .‬گاهی نیز مثل‬
‫کورها به جدارهی جعبهها برخورد میکردند‪ .‬بوی تند و نامطبوع ماهی گندیده از آنها به‬
‫مشام میرسید‪ .‬گاه و بیگاه جرقهای از انتهای بدن یکی از آنها خارج میشد و از صندوق‬
‫باال میآمد‪ .‬بالفاصله صدای ترق خفهای به گوش میرسید و موجود دم انفجار ی چندین‬
‫سانتیمتر جلو میپرید‪ .‬هاگرید با غرور بادی به غبغب انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تازه از تخم در اومدن‪ .‬اینطوری میتونین خودتون بزرگشون کنین! این کار عملیتون‬
‫حساب میشه!‬

‫صدای سردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی باید بزرگشون کنیم؟‬

‫دانشآموزان اسلیترین از راه رسیدند‪ .‬دراکو مالفوی این سؤال را کرده بود‪ .‬کراب و گویل‬
‫پشت سرش کرکر میخندیدند‪ .‬هاگرید گیج شده بود‪ .‬مالفوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورم اینه که کارشون چیه؟ به چه دردی میخورن؟‬

‫هاگرید که سخت به فکر فرورفته بود دهانش را باز کرد که چیز ی بگوید‪ ،‬اما چند لحظه‬
‫درنگ کرد و بعد با خشونت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مالفوی‪ ،‬این درس جلسهی آینده تونه‪ .‬امروز فقط باید بهشون غذا بدین‪ .‬اینجا چیزای‬
‫مختلفی هست که میتونین همه رو امتحان کنین‪ .‬من خودم قبالً اینارو امتحان نکردم‬
‫چون نمیدونستم از چی خوششون میاد‪.‬‬

‫تخم مورچه و جیگر قورباغه و مار آبی آوردم‪ ...‬یه ذره از هر کدوم بهشون بدین‪.‬‬

‫سیموس زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون از چرک اینم از این‪.‬‬


‫هیچچیز جز عالقهی عمیق هر ی و رون و هرمیون به هاگرید نمیتوانست آنها را وادار‬
‫کند که یکمشت جگر لزج چسبناک قورباغه را بردارند و جلوی موجودات دم انفجار ی‬
‫داخل صندوقها بگیرند تا شاید هوس خوردن به سرشان بزند‪ .‬هر ی تردید داشت که‬
‫کارشان فایده داشته باشد زیرا به نظر نمیرسید موجودات دم انفجار ی اصالً دهان داشته‬
‫باشند‪ .‬ده دقیقه بعد دین توماس فریاد زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخ! خورد به دستم!‬

‫هاگرید با نگرانی بهطرف دین رفت‪ .‬دین با عصبانیت اثر سوختگی روی انگشتش را به او‬
‫نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دمش منفجر شد!‬

‫هاگرید سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬موقع پرتاب منفجر میشن‪.‬‬

‫الوندر براون دوباره گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬ای! َای! هاگرید‪ ،‬اون چیز نوکتیز که روی بدنشه چیه؟‬

‫هاگرید با شور و هیجان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بعضیهاشون مثل زنبور نیشدار ن‪.‬‬

‫الوندر بالفاصله دستش را عقب کشید و هاگرید ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه نرهاشون نیشدار ن‪ ...‬ماده هاشون یه چیز ی رو شیکمشونه که احتماال ً باهاش‬


‫خون میمیکن‪.‬‬

‫مالفوی با نیش و کنایه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال فهمیدم چرا باید اینارو زنده نگه داریم‪ .‬کیه که دلش نخواد یه حیوون خونگی داشته‬
‫باشه که درآنواحد هم بسوزونه هم نیش بزنه هم گاز بگیره؟‬
‫هرمیون با بداخالقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مالفوی‪ ،‬چون اینا حیوونای قشنگی نیستن فکر کردی فایدم ندارن؟ مثالً خون اژدها‬
‫خواص جادویی حیرتانگیزی داره ولی هیچکس دلش نمیخواد یه اژدها توی خونهش‬
‫نگه داره‪ ،‬درسته؟‬

‫هر ی و رون به هاگرید نگاه کردند و خندیدند‪ .‬هاگرید نیز بدون آنکه توجه کسی را جلب‬
‫کند به آنها لبخند زد‪ .‬هاگرید هیچ جانور ی را بهاندازه یک اژدهای خانگی دوست نداشت‬
‫و هر ی و رون و هرمیون از این امر بهخوبی آگاه بودند‪ .‬در اولین سال تحصیلشان در‬
‫هاگوارتز هاگرید در مدت کوتاهی توانسته بود از یک نوزاد اژدهای دندانهدار نروژ ی به‬
‫نام نوربرت نگهدار ی کند‪ .‬او عاشق و شیفتهی موجودات غولپیکر بود و هرچه خطرناکتر‬
‫بودند عشق و عالقهی هاگرید هم به آنها بیشتر بود‪.‬‬

‫یک ساعت بعد که برای صرف ناهار به قلعه بازمیگشتند رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا بهمون رحم کرده که موجودات دم انفجار ی کوچیکن‪.‬‬

‫هرمیون با خشم و غضب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فعالً کوچیکن! همینکه هاگرید بفهمه غذاشون چیه به دو متر هم میرسن‪.‬‬

‫رون موذیانه لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب اگه به درد مداوای دریازدگی یا یه مرض دیگه بخورن که دیگه ریخت و قیافهشون‬
‫مهم نیست‪ ،‬نه؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودتم خوب میدونی که من فقط برای اینکه روی مالفویو کم کنم او نو گفتم‪ .‬اتفاق ًا به‬
‫نظر من حق با اونه‪ .‬بهترین کار ی که میشه کرد اینه که قبل از اینکه بزرگتر بشن و بهمون‬
‫حمله کنن همهشونو زیر پا له کنیم‪.‬‬
‫آنها سر میز گریفیندور نشستند و سرگرم خوردن کباب بره و سیبزمینی سرخکرده شدند‪.‬‬
‫هرمیون چنان تند تند غذا میخورد که هر ی و رون با تعجب به او نگاه کردند‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشین‪ ...‬این روش جدید احقاق حقوق جنهای خونگیه؟ نکنه میخوای یه کار ی کنی‬
‫که بعد غذاها رو باال بیار ی؟‬

‫هرمیون که دهانش پر از جوانه بود با آرامش و وقار گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ .‬میخوام زودتر برم کتابخونه‪.‬‬

‫رون با ناباور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ امروز روز اول مدرسهس! ما که هنوز تکلیفی برای انجام دادن نداریم!‬

‫هرمیون شانههایش را باال انداخت و با ولع به خوردن غذایش ادامه داد گویی چندین‬
‫روز غذا نخورده بود‪.‬‬

‫آنگاه از جا جست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سر شام میبینمتون! فعالً خداحافظ!‬

‫سپس با سرعت از آنجا رفت‪.‬‬

‫هنگامیکه صدای زنگ شروع کالسهای بعدازظهر را اعالم کرد‪ ،‬هر ی و رون به سمت برج‬
‫شمالی حرکت کردند‪ .‬در باالی برج شمالی پلکان مارپیچی باریک و تنگی بود که به نردبان‬
‫نقرهایرنگی منتهی میشد‪ .‬در باالی نردبان دریچهی گردی روی سقف به چشم میخورد‬
‫که به محل زندگی پروفسور تریالنی باز میشد‪.‬‬

‫همینکه به باالی نردبان رسیدند بوی تند و آشنایی که از آتش بخار ی برمیخاست به‬
‫مشامشان رسید‪ .‬پردهها طبق معمول کشیده بود‪ .‬تنها منبع روشنایی آن اتاق گرد و کمنور‬
‫چراغهایی بودند که روی همهی آنها پارچهی قرمزرنگی کشیده شده بود‪ .‬هر ی و رون از‬
‫البهالی صندلیها که روکش آنها چیت گلدار بود گذشتند و از کنار کوسنهای بزرگ‬
‫پفداری که اینجاوآنجا افتاده بود عبور کردند و سر میز همیشگی نشستند‪ .‬صدای مرموز‬
‫پروفسور تریالنی درست از پشت هر ی به گوش رسید و او را از جا پراند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬فرزندان من!‬

‫پروفسور تریالنی زن الغراندام و نحیفی بود که عینک بزرگی به چشم میزد‪ .‬شیشههای‬
‫عینکش چنان بزرگ بود که به نظر میرسید چشمهایش خیلی بزرگتر از حد صورتش‬
‫است‪ .‬او مثل همهی مواقعی که به هر ی نگاه میکرد با چهرهی ماتمزده به او زل زده بود‪.‬‬
‫زنجیرها و خرمهرهها و النگوهایی که به خودش آویخته بود در نور آتش میدرخشیدند‪.‬‬
‫او با صدای حزنآلودی به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی فکرت مشغوله عزیزم‪ ،‬چرا اینقدر نگرانی؟ چشم باطن من از صورت شجاع تو‬
‫فراتر میره و روح بیقرار تو رو میبینه‪ .‬با کمال تأسف باید بهت بگم که نگرانی تو بیاساس‬
‫ً‬
‫واقعا سخت و دشواره‪.‬‬ ‫نیست‪ .‬دوران سختی رو در پیش رو دار ی‪ .‬افسوس‪ ...‬که این دوران‬
‫بدبختانه اون چیز ی که ازش وحشت دار ی به وقوع میپیونده‪ ...‬شاید خیلی زودتر از اون‬
‫که انتظار دار ی‪...‬‬

‫صدایش چنان آهسته شد که به زمزمه شباهت داشت‪ .‬رون به هر ی نگاه کرد‪ .‬هر ی نیز‬
‫مات و مبهوت به رون نگاه کرد‪ .‬پروفسور تریالنی از کنار آن دو گذشت و روی صندلی‬
‫راحتی بزرگ پشتی بلندی در کنار آتش رو به دانشآموزان نشست‪ .‬الوندر براون و پروتی‬
‫پتیل که عالقهی عمیقی به او داشتند روی کوسنهایی نزدیک او نشسته بودند‪ .‬پروفسور‬
‫تریالنی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عزیزان من‪ ،‬دیگه وقتش رسیده که به بررسی ستارگان بپردازیم‪ ،‬به بررسی حرکات سیارات‬
‫که هشدارهای مرموزشونو فقط برای کسانی آشکار میکنن که به پیچوتابهای ظریف‬
‫رقص آسمانها آشنا هستند‪ .‬تقدیر انسانها رو میشه از روی پرتوهای کیهانی کشف کرد‪.‬‬
‫این پرتوها در هم میآمیزند‪...‬‬
‫هر ی نمیتوانست حواسش را به گفتار پروفسور تریالنی متمرکز کند‪ .‬بوی عطر تندی که از‬
‫آتش بخار ی برمیخاست او را گیج و خوابآلود کرده بود‪ .‬او هیچگاه شیفتهی‬
‫پیشگوییهای بیسروته پروفسور تریالنی نشده بود اما نمیتوانست به حرفهای آن‬
‫روزش فکر نکند‪« .‬بدبختانه اون چیز ی که ازش وحشت دار ی به وقوع میپیونده‪ »...‬هر ی‬
‫از یادآور ی آن آزرده شد و حق را به هرمیون داد که پروفسور تریالنی را یک شیاد متقلب‬
‫میدانست‪ .‬هر ی در آن لحظه از هیچچیز وحشت نداشت‪ ...‬مگر اینکه ترسش از دستگیر‬
‫شدن سیریوس را به حساب می آورد‪ ...‬اما پروفسور تریالنی چه میدانست؟ هر ی مدتها‬
‫پیش به این نتیجه رسیده بود که پیشگوییهای پروفسور تریالنی حدس و گمانی بیش‬
‫نیست و جز ترساندن دیگران هیچ نتیجه ای ندارد‪.‬‬

‫البته یک استثناء وجود داشت‪ .‬در پایان ترم سال گذشته او بازگشت مجدد ولدمورت را‬
‫پیشگویی کرد و وقتی هر ی پیشگویی او را برای دامبلدور بازگو کرد خود دامبلدور گفت که‬
‫این یک پیشگویی واقعی بوده است‪...‬‬

‫رون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی!‬

‫‪ -‬چیه!‬

‫هر ی به اطرافش نگاه کرد‪ .‬همهی کالس به او چشم دوخته بودند‪ .‬هر ی روی صندلی‬
‫صاف نشست‪.‬‬

‫گرمای اتاق باعث شده بود او در افکارش غرق شود و چرت بزند‪ .‬پروفسور تریالنی از اینکه‬
‫هر ی به حرفهایش توجه نکرده بود دلخور به نظر میرسید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عزیزم‪ ،‬داشتم میگفتم مثل روز روشنه که تو تحت نفوذ غمانگیز سیارهی مریخ به دنیا‬
‫اومدی‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ببخشید‪ ...‬گفتین تحت نفوذ چی به دنیا اومدم؟‬

‫‪ -‬تحت نفوذ مریخ‪ ،‬عزیزم‪ ،‬سیارهی مریخ!‬

‫پروفسور تریالنی از اینکه هر ی بعد از شنیدن این خبر سر جایش میخکوب نشد‪ ،‬اندکی‬
‫رنجید و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬داشتم میگفتم که بیتردید در لحظهی تولد تو مریخ در مسند قدرت افالک بوده‪ ...‬موی‬
‫سیاهت‪ ...‬قد متوسطت‪ ...‬از دست دادن دلخراش والدینت در دوران نوزادی‪ ...‬همهی‬
‫اینا گواه حرفهای منه‪ .‬عزیزم‪ ،‬تو وسط زمستون متولد شدی‪ ،‬درسته؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬من آخر ماه ژوئیه به دنیا اومدم‪.‬‬

‫رون که خندهاش گرفته بود دستپاچه شد و خندهاش را تبدیل به سرفهی خشک و‬


‫صدادار ی کرد‪.‬‬

‫نیم ساعت بعد همهی دانشآموزان یک نمودار چرخشی پیچیده در دست داشتند و‬
‫میکوشیدند جایگاه سیارات را در زمان تولدشان تعیین کنند‪ .‬کار ی خستهکننده و مستلزم‬
‫مراجعه به جداول زمانبندی و محاسبهی زوایای گوناگون بود‪ .‬پس از مدتی هر ی‬
‫ابروهایش را درهم کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اینجا دوتا نپتون دارم‪ .‬ولی این درست نیست‪ ،‬نه؟‬

‫رون با صدایی بسیار آهسته‪ ،‬صدای زمزمه مانند و پر رمز و راز پروفسور تریالنی را تقلید‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آه‪ ...‬ظهور دو تا نپتون توی آسمون نشون میده که یه کوتولهی عینکی به دنیا میاد‪...‬‬
‫دین و سیموس که در نزدیکی آنها با نمودارهایشان سروکله میزدند با صدای نسبت ًا‬
‫بلندی پوزخند زدند اما صدایشان آنقدر بلند نبود که صدای جیغوویغ هیجانزدهی الوندر‬
‫براون را در خود خفه کند‪ .‬الوندر با شور و هیجان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬پروفسور! نگاه کنین! من یه سیارهی رصد نشده دارم‪ .‬این کدوم سیارهس‪ ،‬پروفسور؟‬

‫پروفسور تریالنی با دقت به نمودار نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این اورانوسه‪ ،‬عزیزم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬الوندر‪ ،‬میشه منم یه نگاهی به اورانوس بندازم؟‬

‫متأسفانه پروفسور تریالنی صدای رون را شنید و شاید همین او را بر آن داشت که در‬
‫پایان جلسه تکالیف زیادی به آنها بدهد‪ .‬او باحالتی بسیار جدی که با شخصیت‬
‫بیخیالش هماهنگی نداشت و بیشتر به حرکات پروفسور مکگونگال شبیه بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید تمام تأثیراتی رو که حرکات سیارات در ماه آینده بر شما خواهد داشت تجزیهوتحلیل‬
‫کنین و با تمام جزئیاتش برام بنویسین‪ .‬دوشنبهی هفتهی دیگه باید تکالیفتونو به من‬
‫تحویل بدین‪ .‬هیچ عذر و بهانهای هم پذیرفته نیست!‬

‫وقتی هر ی و رون به سایر دانشآموزان پیوستند تا از پلهها پایین بروند و برای صرف شام‬
‫خود را به سرسرای بزرگ برسانند رون با دلخور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خفاش پیر بدبخت! نوشتن تکالیفش تا آخر هفته طول میکشه‪...‬‬

‫هرمیون خود را به آنها رساند و با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تکالیفتون خیلی زیاده؟ پروفسور وکتور که اصالً به ما تکلیف نداد‪.‬‬

‫رون با حالت نیشداری گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪...‬؟ آفرین پروفسور وکتور!‬


‫سرانجام به سرسرای ورودی رسیدند‪ .‬بچهها جلوی در سرسرای بزرگ ازدحام کرده بودند‬
‫و میخواستند هر چه زودتر برای صرف شام وارد سرسرا شوند‪ .‬آنها نیز پشت صف طویل‬
‫ایستادند و در همان وقت صدای بلندی را از پشت سرشان شنیدند که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬ویزلی! آهای ویزلی!‬

‫هر ی و رون و هرمیون برگشتند‪ .‬دراکو مالفوی‪ ،‬کراب و گویل با چهرههای راضی و خوشنود‬
‫در مقابلشان ایستاده بودند‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی میگی؟‬

‫مالفوی یک نسخه روزنامهی پیام امروز را در هوا تکان داد و با صدای بلندی که همهی‬
‫حاضرین در سرسرای ورودی میشنیدند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬توی روزنامه اسم باباتو نوشتن‪ .‬گوش کن ببین چی نوشته‪:‬‬

‫«اشتباههای دیگر وزارت سحر و جادو‬

‫گزارش خبرنگار ویژهی پیام امروز‪ ،‬ریتا اسکیتر‪ ،‬حاکی از آن است که مشکالت وزارت سحر‬
‫ً‬
‫اخیرا به علت ناتوانی در نظارت‬ ‫و جادو هنوز به پایان نرسیده است‪ .‬وزارت سحر و جادو که‬
‫بر جمعیت تماشاگران جام جهانی کوئیدیچ به باد انتقادهای شدید گرفته شده است و‬
‫هنوز هیچ توضیحی برای ناپدید شدن یکی از ساحرههای شاغل در وزارتخانه ارائه نداده‬
‫است‪ ،‬دیروز براثر عمل عجیبوغریب آرنولد ویزلی‪ ،‬کارمند ادارهی سوءاستفاده از‬
‫محصوالت مشنگی بار دیگر با وضعیت بغرنجی روبهرو شده است‪».‬‬

‫مالفوی سرش را بلند کرد و با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میبینی ویزلی‪ ،‬حتی اسمشم درست ننوشتن! مثلاینکه بابات اون قدر گمنام و بیاهمیته‬
‫که هیچکس نمیشناسدش!‬

‫اکنون همهی کسانی که در سرسرای بزرگ بودند به حرفهای مالفوی گوش میدادند‪.‬‬
‫مالفوی باحالتی خودنمایانه روزنامه را صاف کرد و به خواندن ادامه داد‪:‬‬
‫«آرنولد ویزلی که دو سال پیش به داشتن یک اتومبیل پرنده متهم شده بود دیروز بر سر‬
‫چندین سطل زبالهی وحشی و متجاوز با مجریان قانون مشنگها (افراد پلیس) درگیر‬
‫شد‪ .‬به نظر میرسد آقای ویزلی به کمک مودی چشم باباقور ی شتافته باشد که س ً‬
‫ابقا‬
‫کارآگاه وزارت سحر و جادو بوده و اکنون بازنشسته شده است‪ .‬او در حال حاضر پیر و‬
‫سالخورده بوده و بهقولمعروف هر را از بر تشخیص نمیدهد‪ .‬جای تعجب نیست که‬
‫وقتی آقای ویزلی به خانهی آقای مودی که دارای تدابیر امنیتی گستردهای است رسید‬
‫متوجه شد که آقای مودی بار دیگر به خطا اعالم خطر کرده است‪ .‬آقای ویزلی ناچار شد‬
‫پیش از فرار از چنگ افراد پلیس حافظهی چند نفر را اصالح کند‪ .‬او از پاسخ دادن به‬
‫پرسش خبرنگار پیام امروز دربارهی علت درگیر ی وزارتخانه در چنین صحنهی اسفبار و‬
‫شرمآوری خوددار ی کرد‪».‬‬

‫مالفوی روزنامه را برگرداند و باال نگه داشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این گزارش عکسم داره‪ ،‬ویزلی! عکس پدر و مادرته که جلوی خونهتون وایستادن‪ .‬البته‬
‫اگه بشه اسمشو خونه گذاشت! خوبه‪ ،‬حاال مامانت یه ذره وزن کم میکنه‪.‬‬

‫تمام بدن رون از خشم میلرزید‪ .‬همه به رون خیره شده بودند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گورتو گم کن! مالفوی! بیا بریم‪ ،‬رون!‬

‫مالفوی پوزخندی زد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا اینقدر خپله یا توی‬ ‫‪ -‬راستی‪ ،‬پاتر تو که امسال مهمونشون بودی بگو ببینم مامانش‬
‫عکس اینجوری افتاده!‬

‫هر ی که همراه با هرمیون از پشت ردای رون را میکشید تا او را از حمله به مالفوی بازدارد‬
‫به مالفوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی مامان خودت چه جوریه؟ قیافهش یه جوریه که انگار زیر دماغش بوی گند ول‬
‫کردن‪ .‬همیشه اینجوریه یا چون تو پیشش بودی اینجوری شده بود؟‬
‫مالفوی که صورت رنگپریدهاش سرخ شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به چه جرئتی به مادر من توهین کردی؟‬

‫‪ -‬دهن گشادتو ببند‪ ،‬مالفوی!‬

‫هر ی این را گفت و رویش را از او برگرداند‪.‬‬

‫بوم!‬

‫چند نفر جیغ کشیدند‪ .‬هر ی عبور سریع چیز سفید و داغی را از نزدیک صورتش احساس‬
‫کرد‪.‬‬

‫بالفاصله دستش را در ردایش فروبرد که چوبدستیاش را درآورد اما پیش از آنکه دستش‬
‫به چوبدستی بخورد صدای انفجار بلندتر ی به گوش رسید و صدای نعرهای در سرسرای‬
‫ورودی پیچید‪.‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬بچه جون‪ ،‬تو این کارو نمیکنی!‬

‫هر ی روی پاشنهی پا چرخید‪ .‬پروفسور مودی لنگلنگان از پلکان مرمر ی سرسرای ورودی‬
‫پایین میآمد‪.‬‬

‫چوبدستیاش را به سمت یک راسوی سفید یکدست نشانه گرفته بود‪ .‬راسو روی زمین‬
‫سنگفرش شدهی سرسرای ورودی درست در همان نقطهای که مالفوی ایستاده بود‬
‫میلرزید‪.‬‬

‫سکوت هراسانگیزی در سرسرای ورودی حاکم شد‪ .‬هیچکس جز مودی از جایش تکان‬
‫نمیخورد‪ .‬مودی رویش را برگرداند و به هر ی نگاه کرد‪ .‬دستکم چشم سالمش به هری‬
‫نگاه میکرد؛ اما چشم دیگرش در حدقه به سمت پشت سرش چرخیده بود‪ .‬مودی غرولند‬
‫کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خورد به تو؟‬
‫صدای مودی بم و خشن بود‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ .‬از کنارم گذشت‪.‬‬

‫مودی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬ولش کن!‬

‫هر ی با چهرهی هاج و واج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی رو ول کنم؟‬

‫مودی با انگشت شستش به پست سرش اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با تو نبودم‪ ...‬با اون بودم!‬

‫کراب که میخواست راسوی سفید را از زمین بردارد در همان حال بیحرکت مانده بود‪ .‬از‬
‫قرار معلوم چشم پرحرکت مودی سحرآمیز بود و میتوانست پشت سرش را ببیند‪ .‬مودی‬
‫لنگلنگان بهسوی کراب و گویل و راسوی سفید رفت‪ .‬راسوی سفید از وحشت جیرجیر کرد‬
‫و دوان دوران بهسوی دخمهها رفت‪ .‬مودی بار دیگر چوبدستیاش را به سمت راسو‬
‫گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیشه بر ی!‬

‫آنگاه راسو سه متر از زمین باال رفت و محکم به زمین افتاد و مثل توپ دوباره کمی باال‬
‫رفت و افتاد‪.‬‬

‫راسو از زمین باال میرفت و دوباره به زمین میافتاد و هر بار بیش از دفعه قبل اوج‬
‫میگرفت‪ .‬وقتی راسو از درد جیرجیر میکرد مودی غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از کسانی که از پشت به حریفشون حمله میکنن هیچ خوشم نمیاد‪ .‬آدمای بزدل و‬
‫ترسوییاند که گندشو در میارن‪ ...‬این کارها ماله اراذل و اوباشه‪...‬‬
‫راسو دوباره به هوا رفت‪ .‬دستوپا و دمش را عاجزانه تکان میداد‪ .‬هر بار که راسو به‬
‫زمین سنگی سرسرا برخورد میکرد و دوباره به هوا میرفت مودی یک کلمه از جملهاش را‬
‫میگفت تا سرانجام جمله تمام میشد‪.‬‬

‫‪ -‬دیگه نبینم از این کارها بکنی ها!‬

‫‪ -‬پروفسور مودی!‬

‫این صدای وحشتزدهی پروفسور مکگونگال بود که با یک بغل کتاب از پلکان مرمر ی‬
‫پایین میآمد‪.‬‬

‫مودی همانطور که راسو را از زمین باال و باالتر میبرد و دوباره به زمین میانداخت با‬
‫آرامش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم پروفسور مکگونگال‪.‬‬

‫پروفسور که از راسو چشم برنمیداشت و نگاهش با راسو باال و پایین میرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دارین چی کار میکنین؟‬

‫‪ -‬تدریس‪.‬‬

‫‪ -‬تدریس! مودی‪ ،‬اون یکی از بچههاست؟‬

‫پروفسور مکگونگال که صدایش میلرزید کتابها از دستش به زمین افتاد‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوهوم‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال فریاد زد و گفت‪« :‬نه!» و دواندوان از پلهها پایین آمد و‬


‫چوبدستیاش را درآورد‪.‬‬

‫لحظهای بعد صدای شترق بلندی به گوش رسید و مالفوی دوباره پدیدار شد‪ .‬مثل یک‬
‫گلوله روی زمین افتاده بود و صورت رنگپریدهاش کامالً سرخ شده بود‪ .‬موهای بورش‬
‫روی صورتش ریخته بود‪ .‬اخمی کرد و از جایش بلند شد‪ .‬پروفسور مکگونگال با درماندگی‬
‫گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما پروفسور‬ ‫‪ -‬مودی‪ ،‬ما هیچوقت برای تنبیه بچهها از تغییر شکل استفاده نمیکنیم!‬
‫دامبلدور بهتون گفته‪.‬‬

‫مودی با بیقیدی چانهاش را خاراند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ممکنه گفته باشه‪ .‬ولی من فکر کردم یه هول و تکون درستوحسابی‪...‬‬

‫‪ -‬ما یا بچهها رو مجازات میکنیم یا با رئیس گروه دانشآموز خطاکار صحبت میکنیم!‬

‫مودی با نفرت به مالفوی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬پس منم همین کارو میکنم‪.‬‬

‫مالفوی که هنوز چشمهای روشنش از درد و تحقیر پر از اشک بود‪ ،‬موذیانه به مودی نگاه‬
‫کرد و زیر لب چیز ی گفت که در آن میان فقط کلمه «پدرم» قابلتشخیص بود‪ .‬مودی‬
‫لنگلنگان به مالفوی نزدیک شد‪.‬‬

‫صدای تقتق پای چوبیاش در سرسرای ورودی میپیچید‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه بابا! من از قدیم پدرتو میشناسم‪ ،‬پسر جون‪ ...‬بهش بگو که مودی کامالً مراقب رفتارها‬
‫و حرکات پسرش هست‪ ...‬از قول من بهش بگو‪ ،‬فهمیدی؟ رئیس گروهت اسنیپه‪ ،‬نه؟‬

‫مالفوی با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫مودی غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا منتظر یه فرصت مناسب بودم که با اسنیپ خوشوبش‬ ‫‪ -‬یه دوست قدیمی دیگه!‬
‫کنم‪ ...‬بیا‪ ...‬بیا بچه‪...‬‬
‫مودی بیخ بازوی مالفوی را گرفت و او را به سمت دخمهها برد‪ .‬پروفسور مکگونگال چند‬
‫لحظه با نگرانی آنها را نگاه کرد و بعد با حرکت چوبدستیاش همهی کتابها را به پرواز‬
‫درآورد و دوباره در دست گرفت‪.‬‬

‫چند دقیقه بعد‪ ،‬هر ی‪ ،‬رون و هرمیون سر میز گریفیندور نشسته بودند و همهی کسانی‬
‫که در اطرافشان بودند با هیجان خاصی دربارهی آنچه رخ داده بود گفتگو میکردند‪ .‬رون‬
‫آهسته به هر ی و هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با من حرف نزنین‪.‬‬

‫هرمیون با تعجب پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی؟‬

‫رون که چشمهایش را بسته بود و آثار وجد و سرور وصفناپذیری در چهرهاش نمایان بود‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای اینکه میخوام تصویر این واقعه رو در حافظهام ثبت کنم که تا ابد از یادم نره‪ .‬دراکو‬
‫مالفوی‪ ،‬راسوی شگفتانگیز‪...‬‬

‫هر ی و هرمیون خندیدند و هرمیون شروع به ریختن آب آبگوشت در بشقابهایشان‬


‫کرد‪ .‬آنگاه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی ممکن بود به مالفوی صدمه بزنه‪ .‬خیلی خوب شد که پروفسور مکگونگال جلوشو‬
‫گرفت‪...‬‬

‫رون چشمهایش را باز کرد و با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون! دار ی بهترین لحظهی عمرمو خراب میکنی!‬

‫هرمیون با سرعت شروع به خوردن غذایش کرد‪ .‬هر ی به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نکنه امشبم میخوای به کتابخونه بر ی؟‬


‫هرمیون با دهان پر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مجبورم برم‪ .‬خیلی کار دارم‪.‬‬

‫‪ -‬ولی تو که گفتی پروفسور وکتور‪...‬‬

‫‪ -‬برای انجام تکالیف مدرسه نمیرم‪.‬‬

‫پنج دقیقه بعد هرمیون غذایش را تمام کرده و از آنجا رفته بود‪ .‬همینکه او از سرسرای‬
‫بزرگ بیرون رفت فرد ویزلی روی صندلیاش نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این مودی‪ ...‬عجب استاد معرکهایه!‬

‫جرج روبهروی فرد نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حرف نداره!‬

‫لی جردن‪ ،‬دوست صمیمی دوقلوهای ویزلی کنار جرج نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فوقالعادهس!‬

‫لی به رون و هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امروز بعدازظهر باهاش کالس داشتیم‪.‬‬

‫هر ی مشتاقانه پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چهجور ی بود؟‬

‫لی‪ ،‬فرد و جرج نگاههای معنیداری ردوبدل کردند و فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بینظیر بود‪.‬‬

‫لی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی سرش میشه‪.‬‬


‫رون به جلو خم شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی سرش میشه؟‬

‫جرج با حالت تأثیرگذار ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرش میشه دیگه‪ .‬میدونه چهجور ی باید کاراشو انجام بده‪.‬‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چهکاری رو؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مبارزه با جادوی سیاهو‪.‬‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی وارده‪.‬‬

‫لی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬محشره!‬

‫رون دستش را در کیفش فروبرد و به دنبال برنامهی کالسیش گشت‪ .‬نگاهی به برنامه‬
‫انداخت و با ناامیدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حیف تا پنجشنبه باید صبر کنیم!‬


‫فصل چهاردهم‪ :‬نفرینهای نابخشودنی‬

‫روز بعد‪ ،‬اتفاق مهمی نیفتاد‪ .‬جز اینکه نویل ششمین پاتیلش را هم سر کالس معجون‬
‫تا دو ِ‬
‫سازی سوزاند‪ .‬پروفسور اسنیپ که انگار در تابستان از قبل هم کینهتوزتر شده بود‪ ،‬بهعنوان‬
‫تنبیه نویل را حبس کرد و بعد از آزاد شدن‪ ،‬نویل مجبور شده بود دلورودهی یک بشکه‬
‫وزغ شاخدار خالی کند‪ ،‬حاال با اعصاب خرد به میان بچهها برگشته بود‪.‬‬

‫هری و رون داشتند هرمیون را تماشا میکردند؛ او داشت به نویل یک افسون شستشو‬
‫یاد میداد تا آشغالهای وزغ را از زیر ناخنهایش پاک کند‪ .‬رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬البد میدونی اسنیپ چرا روی سگش باال اومه‪ ،‬نه؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬به خاطر مودی‪.‬‬

‫همه میدانستند که اسنیپ همیشه دلش میخواسته دفاع در برابر جادوی سیاه را درس‬
‫بدهد؛ اما امسال چهارمین سالی بود که موفق به این کار نشده بود‪ .‬اسنیپ از هیچکدام‬
‫از معلمین قبلی دفاع در برابر جادوی سیاه خوشش نمیآمد و این را ابراز هم کرده بود‪.‬‬
‫ولی به نظر میرسید جرئت ابراز دشمنی با مودی را نداشت‪ .‬درواقع هر وقت که هری آن‬
‫دو را باهم دیده بود‪ ،‬سر غذا یا در راهروها‪ ،‬حس کرده بود که اسنیپ سعی میکند در‬
‫چشمهای مودی نگاه نکند‪ ،‬چه چشم جادوییاش و چه چشم عادیاش‪.‬‬
‫هری فکورانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر کنم اسنیپ یککم از مودی میترسه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تصور کن مودی اسنیپ رو تبدیل به یه وزغ شاخدار بکنه و توی سیاهچال به اینور و‬
‫آنور بپرونه!‬

‫گریفیندوریهای کالس چهارمی آنقدر برای اولین جلسهی کالسشان با مودی مشتاق‬
‫بودند که پنجشنبه بعد از نهار بهسرعت بهطرف کالس رفتند و جلوی درب کالس صف‬
‫کشیدند‪ .‬تنها کسی که در صف نبود هرمیون بود که درست قبل از شروع درس خودش را‬
‫به کالس رساند‪.‬‬

‫‪ -‬رفته بودم‪...‬‬

‫و هری جمله را تمام کرد‪:‬‬

‫‪... -‬کتابخونه‪ .‬خیلی خوب‪ ،‬حاال بجنب وگرنه مجبوریم ته کالس بشینیم!‬

‫آنها بهسرعت وارد کالس شدند و توانستند روی سه تا نیمکت درست جلوی میز معلم‬
‫بنشینند‪.‬‬

‫کتابهای «نیروهای تاریکی‪ :‬راهنمای دفاع از خود» را بیرون آوردند و خیلی ساکت منتظر‬
‫ماندند‪ .‬طولی نکشید که صدای برخورد پای چوبی مودی با کف راهرو به گوش رسید‪.‬‬
‫مودی وارد شد‪ ،‬مثل همیشه عجیب و ترسناک‪ .‬پای چوبیاش از زیر ردایش پیدا بود‪.‬‬

‫مودی درحالیکه بهطرف میزش میرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میتونید اینها رو کنار بگذارید‪ ،‬این کتابها الزمتون نمیشه‪.‬‬

‫همهی بچهها کتابها را در کیفشان گذاشتند‪ .‬رون به نظر هیجانزده میآمد‪.‬‬


‫مودی لیست اسامی را برداشت‪ ،‬موهای بلند خاکستریاش را از صورتش که جای زخمهای‬
‫متعددی روی آن به چشم میخورد کنار زد و شروع کرد به خواندن اسامی‪ .‬چشم‬
‫معمولیاش مستقیم روی لیست پایین میرفت و چشم جادوییاش در کالس میچرخید‬
‫و روی کسی که جواب میداد ثابت میماند‪.‬‬

‫وقتی حضور و غایب تمام شد‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی خوب‪ ،‬پرفسور لوپین یه چیزایی راجع به کالس شما برای من نوشته‪ .‬مثلاینکه‬
‫موجودات نیروهای تاریکی حسابی قویه‪ .‬شما بوگارتها‬
‫ِ‬ ‫شما پایهتون در مقابله با‬
‫(‪ ،)Boggart‬کاله قرمزها‪ ،‬هینکی پانکها (‪ ،)kniHykniH‬گریندیبوها (‪ ،)wbninyrG‬کاپاها‬
‫(‪ )aKkkK‬و گرگنماها را خوندید‪ ،‬درست میگم؟‬

‫زمزمهای در کالس پیچید‪.‬‬

‫مودی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی در مواجهه با طلسمها؛ عقبید! خیلی عقبید‪ .‬برای همین من میخوام با شما‬
‫چیزهایی رو کار کنم که جادوگران میتونند روی یکدیگر انجام بدن‪ .‬من یه فرصت دارم تا‬
‫به شما یاد بدم چطور با‪...‬‬

‫رون ناگهان پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬مگه شما میخواید برید؟‬

‫چشم جادویی مودی چرخید و به رون خیره شد‪ .‬رون خیلی نگران به نظر میآمد؛ اما‬
‫مودی لبخند زد ‪ -‬و این اولین باری بود که هری لبخند او را میدید ‪ -‬لبخند چهرهی مودی‬
‫را ازآنچه بود کجوکولهتر کرد‪ ،‬ولی دیدن مودی در چنین حالت دوستانهای بههرحال مایه‬
‫تسکین بود‪ .‬الاقل برای رون که چنین بود‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬تو باید پسر آرتور ویزلی باشی‪ ،‬نه؟ همین چند روز پیش پدرت منو از یه مخمصهی ناجور‬
‫نجات داد‪ . ...‬بله‪ ،‬من فقط یک سال اینجا میمونم‪ .‬فقط به خاطر دامبلدور‪ ...‬یک سال و‬
‫بعدش برمیگردم به بازنشستگی آرام خودم‪.‬‬

‫مودی خندهی خشکی کرد‪ ،‬دستهای زمختش را به هم کوبید و درس را از سر گرفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب‪ ...‬بریم سر درسمون‪ .‬طلسمها‪ ،‬طلسمها انواع و شدتهای مختلفی دارن‪ .‬خوب‪،‬‬
‫از نظر من باید به شما ضد طلسمها را یاد بدم‪ ،‬قرار نبود تا کالس ششم طلسمهای سیاه‬
‫غیرمجاز رو به شما نشون بدیم‪ .‬قبلش شما بچهتر از اونید که بتونید با اون مواجه بشین؛‬
‫اما پرفسور دامبلدور فکر میکنه که توانش رو دارید و به نظر من هر چه زودتر بفهمید که‬
‫باید خودتون را در برابر چه چیزهایی آماده کنید‪ ،‬بهتره‪ .‬اینکه چطور از خودتون در مقابل‬
‫ً‬
‫مسلما جادوگری که بخواد شما رو به طرز‬ ‫حملهای که هرگز ندیدهاید دفاع کنید‪.‬‬
‫نابخشودنی طلسم کند‪ ،‬مراحل کار را براتون توضیح نمیده‪ .‬نمیآید این کار رو با ادب و‬
‫نزاکت جلوی شما انجام بده‪ .‬شما باید آماده باشید‪ .‬باید هوشیار و گوشبهزنگ باشید‪.‬‬
‫خانم براون!‬
‫ِ‬ ‫شما باید وقتی من صحبت میکنم اون رو بگذارید کنار‬

‫الوندر براون سرخ شد‪ .‬او داشت زیر میز جدول تکمیل شدهی سیاراتش را به پارواتی‬
‫چشم جادوی مودی میتوانست از یکطرف چوب‬
‫ِ‬ ‫نشان میداد‪ .‬اینطور که معلوم بود‬
‫طرف دیگرش را ببیند‪ ،‬همانطور که میتوانست پشت سرش را ببیند‪ .‬مودی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خوب‪ ...‬کدامیک از شما میدونید چه طلسمهایی طبق قوانین وزارت جادو سختترین‬
‫مجازاتها رو دارند؟‬

‫خیلیها‪ ،‬ازجمله رون و هرمیون‪ ،‬دستهایشان را بلند کردند‪ .‬مودی به رون اشاره کرد که‬
‫جواب بدهد‪ ،‬هرچند چشم جادوییاش هنوز روی رون الوندر ثابت بود‪.‬‬

‫رون با تردید گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬پدرم یکچیزهایی بهم گفته‪ِ ...‬ا‪ ...‬راجع به‪ ...‬فکر میکنم‪ ...‬طلسم فرمان!‬
‫مودی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما این یکی رو خوب میشناسه‪ .‬نفرین تکبر زمانی برای وزارت خانه کلی‬ ‫‪ -‬البته! پدرت‬
‫مشکل درست کرده بود‪.‬‬

‫مودی بهسختی بلند شد و روی پاهای ناموزونش ایستاد‪ .‬بعد کشوی میزش را باز کرد و‬
‫بزرگ سیاه میلولیدند‪ .‬هری‬
‫ِ‬ ‫از آن یک تنگ شیشهای بیرون آورد‪ .‬در شیشه سه عنکبوت‬
‫حس کرد که رون خودش را کمی کنار کشید؛ رون از عنکبوت نفرت داشت‪.‬‬

‫مودی یکی از عنکبوتها را درآورد و کف دستش گرفت تا همه آن را ببینند‪ .‬بعد‬


‫چوبدستیاش را بهطرف آن گرفت و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گوش به فرمان!‬

‫عنکبوت از دستش به یک نخ باریک ابریشمی پرید و شروع کرد به تاب خوردن به جلو و‬
‫عقب‪.‬‬

‫پاهایش را صاف دراز کرد‪ ،‬معلقی زد‪ ،‬نخ را ول کرد و روی میز پایین آمد و شروع کرد به‬
‫چرخوفلک زدن‪.‬‬

‫مودی چوبدستیاش را تکانی داد‪ ،‬عنکبوت روی دو پای عقبش بلند شد و شروع کرد به‬
‫رقصیدن‪.‬‬

‫همه خندیدند ‪ -‬همه بهجز مودی ‪ -‬که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظرتون بامزهست‪ ،‬نه؟ نمیدونم اگه این کار رو با شما کرده بودم‪ ،‬بازم همینقدر‬
‫خوشتون میآمد یا نه؟‬

‫ً‬
‫تقریبا بالفاصله تمام شد‪ .‬عنکبوت هنوز داشت میرقصید‪ .‬مودی آهسته گفت‪:‬‬ ‫خندهها‬

‫‪ -‬کنترل کامل‪ .‬من میتونم مجبورش کنم خودش رو از پنجره بندازه بیرون‪ ،‬خودش رو غرق‬
‫کنه یا خودش را توی گلوی یکی از شما بندازه‪...‬‬
‫رون بیاختیار لرزید‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫طلسم فرمان کنترل میشدند ‪ -‬هری‬


‫ِ‬ ‫‪ -‬سالها قبل جادوگران و ساحرههای زیادی با‬
‫میدانست که او دربارهی زمانی صحبت میکرد که ولدمورت میتوانسته هر کاری بکند ‪-‬‬
‫برای وزارت خیلی سخت بود که معلوم کنه چه کسی مجبور به انجام یک جنایت شده و‬
‫چه کسی با ارادهی خودش اون رو مرتکب شده؛ اما میشه با طلسم فرمان مقابله کرد و‬
‫من به شما یاد میدم چطور این کار رو انجام بدید‪ .‬این کار از عهدهی هر کسی برنمیآید‪.‬‬
‫بهتره‪ ،‬بهتره تا میتونید مواظب باشید در برابر این طلسم قرار نگیرید و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هشیاری دائم!‬

‫ً‬
‫سریعا بلند شدند‪.‬‬ ‫همه‬

‫مودی عنکبوت را که مشغول معلق زدن بود‪ ،‬برداشت و در تنگ انداخت‪ .‬پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کس دیگری چیزی بلند نیست؟ یک طلسم غیرمجاز دیگه؟‬

‫هرمیون دستش را بلند کرد و نویل هم همینطور‪ .‬باعث تعجب هری شد‪ ،‬چون نویل‪،‬‬
‫بهجز سر کالس گیاهشناسی که از همهی درسها بهتر بلد بود‪ ،‬هیچوقت برای جواب دادن‬
‫داوطلب نمیشد‪ .‬نویل خودش هم از جرئت خودش متعجب شده بود‪.‬‬

‫چشم جادویی مودی روی نویل ثابت شد؛ و گفت‪:‬‬


‫ِ‬

‫‪ -‬بگو؟‬

‫نویل با صدای آرام ولی واضحی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬طلسم شکنجهگر!‬

‫مودی داشت با دقت و اشتیاق نویل را نگاه میکرد‪ ،‬این بار با هر دو چشمش‪ .‬پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬اسمت النگ باتمه؟‬


‫و در همان حال با چشم جادوییاش یکبار دیگر لیست را بررسی کرد‪.‬‬

‫نویل با اضطراب سرش را به نشانهی تأیید تکان داد‪ ،‬مودی دیگر چیزی نپرسید‪ .‬مودی‬
‫عنکبوت بعدی را از تنگ بیرون آورد و روی میز گذاشت‪ .‬عنکبوت که به نظر میرسید از‬
‫ترس نمیتواند تکان بخورد‪ ،‬روی میز بیحرکت ماند‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این باید بزرگتر باشه تا بهتر متوجه بشوید‪.‬‬

‫و درحالیکه چوبدستیاش را به سمت عنکبوت گرفته بود‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بزرگ شو!‬

‫عنکبوت کمکم بزرگتر میشد‪ .‬وقتی مودی میخواست طلسمش را اجرا کند از یک رتیل‬
‫هم بزرگتر شده بود‪ .‬رون دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند و صندلیاش را تا‬
‫میتوانست از میز مودی دور کرد‪ .‬مودی چوبدستیاش را بلند کرد‪ ،‬بهطرف عنکبوت نشانه‬
‫رفت و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بشکنج!‬

‫ناگهان پاهای عنکبوت زیر بدنش تا شد‪ ،‬به پشت برگشت و به طرز وحشت ناکی شروع‬
‫به تکان خوردن کرد‪.‬‬

‫صدایی از عنکبوت درنیامد‪ ،‬اما هری مطمئن بود که اگر عنکبوت میتوانست صدایی‬
‫ً‬
‫حتما جیغ میزد‪ .‬مودی چوبدستیاش را برنداشت و حرکت و لرزش عنکبوت‬ ‫دربیاورد‪،‬‬
‫شدیدتر شد‪...‬‬

‫هرمیون جیغ زد‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه کافیه!‬
‫هری به او نگاه کرد‪ .‬او نه به عنکبوت‪ ،‬بلکه به نویل نگاه میکرد که دستهایش را روی‬
‫میز به هم گرفته بود‪ ،‬انگشتهایش سفید شده بود و چشمانش از ترس کامالً باز مانده‬
‫بود‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کوچک شو!‬

‫و عنکبوت بهاندازه عادی خودش برگشت‪ .‬مودی آن را در تنگ انداخت‪ .‬بهآرامی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درد! باوجود نفرین شکنجهگر‪ ،‬برای شکنجهی دیگران احتیاجی به چاقو و اینجور وسایل‬
‫نیست‪ ،‬زمانی از این طلسم زیاد استفاده میشد! خوب‪ ،‬کسی چیز دیگهای بلد نیست؟‬

‫هری دور و برش را نگاه کرد‪ .‬از قیافهی بچهها میشد حدس زد که همه در این فکرند که‬
‫بر سر عنکبوت آخری چه قرار است بیاید‪ .‬وقتی هرمیون برای بار سوم دستش را باال‬
‫میبرد‪ ،‬دستش کمی میلرزید‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله؟‬

‫هرمیون بهآرامی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آداوا ِکداورا!‬

‫خیلیها‪ ،‬ازجمله رون‪ ،‬با ناراحتی به او نگاه کردند‪.‬‬

‫مودی‪ ،‬درحالیکه لبخند نامحسوسی گوشهی بریده شدهی لبش را کج کرده بود‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخرین و بدترین! آداواکداورا‪ ...‬نفرین مرگ‪.‬‬

‫دستش را در تنگ شیشهای کرد‪ .‬عنکبوت سومی‪ ،‬طوری که انگار میدانست چه قرار است‬
‫بر سرش بیاید‪ ،‬برای فرار تقال میکرد‪ .‬وقتی مودی آن را گرفت و روی میز گذاشت‪ ،‬عنکبوت‬
‫هنوز به اینطرف و آنطرف میدوید‪.‬‬
‫وقتی مودی چوبدستیاش را بلند کرد‪ ،‬دلهرهای ناگهانی هری را فراگرفت‪ .‬مودی غرید‪:‬‬

‫‪ -‬آداواکداورا!‬

‫در یکلحظه نور سبز کورکنندهای اتاق را فراگرفت و صدایی‪ ،‬مثل صدای حرکت یک موجود‬
‫نامرئی‪ ،‬به گوش رسید‪ .‬بالفاصله عنکبوت به پشت برگشت‪ .‬بدون هیچ جراحتی مرده بود‪.‬‬
‫خیلیها جیغ کشیدند‪ .‬رون از ترس عنکبوت که به طرفش میدوید خودش را به عقب‬
‫ً‬
‫تقریبا از روی صندلیاش افتاده بود‪.‬‬ ‫پرت کرده بود و‬

‫مودی عنکبوت را از روی میز به زمین انداخت و بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬کار قشنگی نیست‪ .‬هیچ لطفی نداره‪ .‬هیچ ضد نفرینی هم نداره‪ .‬چیزی نمیتونه جلوش‬
‫رو بگیره‪ .‬فقط یک نفر هست که از اون جان سالم بدر برده و اون اآلن جلوی من نشسته‪.‬‬

‫هری احساس کرد صورتش سرخ میشود‪ .‬چشمان مودی (هردوشان) در چشمان هری‬
‫خیره شدند‪ .‬او میتوانست نگاه بقیه شاگردان کالس روی خودش حس کند‪ .‬هری به‬
‫تختهسیاه خالی خیره شد‪ ،‬طوری که انگار مجذوب آن شده بود‪ ،‬اما درواقع اصالً آن را‬
‫نمیدید‪...‬‬

‫پس پدر و مادرش اینطوری مرده بودند‪ ...‬درست مثل آن عنکبوت‪ .‬آیا آنها هم بدون‬
‫جراحت مرده بودند و صدای آمدن مرگ را بهسوی خود شنیده بودند و زندگی از‬
‫بدنهایشان زدوده شده بود؟‬

‫در سه سال اخیر هر ی بارها صحنهی مرگ پدر و مادرش را در ذهنش تصویر کرده بود‪ ،‬از‬
‫وقتی فهمیده بود آنها به قتل رسیدهاند و از وقتیکه فهمیده بود آن شب چه اتفاق‬
‫افتاده‪ :‬چطور ورم تیل (‪ )Wormtail‬مخفیگاه پدر و مادرش را به ولدمورت لو داده و او‬
‫چطور آنها را در کلبهشان پیدا کرده و چطور پدرش که سعی کرده ولدمورت را معطل کند‬
‫ً‬
‫بعدا ولدمورت به لیلی پاتر ( ‪nly‬‬ ‫تا همسرش با هری بگریزد‪ ،‬به دست او کشته شده‪ ...‬و‬
‫‪ )rettob‬حمله کرده بود و به او گفته بود کنار برود تا او بتواند هری را بکشد‪ ...‬لیلی پاتر‬
‫توجهی نکرده بود و التماس کرده بود که لرد سیاه او را بهجای هری بکشد‪ ...‬و ولدمورت‬
‫قبل از اینکه چوبدستیاش را به سمت هری نشانه برود مادرش را هم کشته بود‪.‬‬

‫هری این جزئیات را میدانست‪ ،‬چون پارسال وقتی با دیوانهسازها میجنگید‪ ،‬صدای مادر‬
‫و پدرش را شنیده بود‪ ،‬اینقدرت وحشتناک دیوانهسازها بود‪ .‬مجبور کردن قربانیشان تا‬
‫بدترین لحظات عمرش را دوباره زنده کند و ناتوان در نومیدی خود غرق کند‪ ...‬هری حس‬
‫کرد صدای مودی را از فاصلهی دوری میشنود‪ .‬هری بهزحمت خودش را از گذشته بیرون‬
‫کشید و گوش کرد ببیند مودی چه میگوید‪.‬‬

‫‪ -‬آداوا ِکداورا طلسمی است که باید قدرت جادویی قویای پشتش باشه تا اثر کند‪ ...‬همه‬
‫شما اگه چوبدستیهاتون رو به سمت من بگیرید و طلسم رو بخونید‪ ،‬من شک دارم که‬
‫حتی دماغم هم خون بیفته؛ اما این خیلی مهم نیست‪ .‬من قرار نیست انجام دادنش رو‬
‫به شما یاد بدم‪ .‬اگه این طلسم باطل کنندهای نداره پس چرا شما رو با اون آشنا میکنم؟‬
‫برای اینکه باید بدونید‪ .‬شما باید بفهمید چی از همه بدتر است‪ .‬هشیاری دائم!‬

‫دوباره همه کالس با فریاد او از جایشان پریدند‪.‬‬

‫‪ -‬خوب‪ ...‬به این سه تا نفرین‪ ،‬آداواکداورا‪ ،‬فرمان و شکنجهگر‪ ،‬طلسمهای نابخشودنی‬


‫میگویند‪ ...‬کافی است یکبار یکی از اینها را روی یک انسان اجرا کنید تا به حبس ابد‬
‫در زندان آزکابان محکوم شوید‪...‬‬

‫اینها چیزهایی هستند که شما باید برای مقابله با اونها آماده شوید‪ .‬چیزهایی هستند‬
‫که من به شما یاد میدم چطور با اونها بجنگید‪ .‬شما باید آماده باشید؛ اما بیشتر از هر‬
‫چیز باید تمرین کنید که همیشه بدون استثنا هشیار باشید‪ .‬قلم پرهاتون رو بردارید و‬
‫بنویسید‪...‬‬

‫بقیهی وقت کالس‪ ،‬بچهها مشغول یادداشت برداشتن از حرفهایی بودند که مودی راجع‬
‫به طلسمهای نابخشودنی میزد‪ .‬تا وقتیکه زنگ خورد‪ ،‬از هیچکسی صدایی درنیامد؛ اما‬
‫وقتی کالس تمام شد‪ ،‬همهمهی بلندی برخاست‪ .‬بیشتر بچهها باحالتی بهتزده راجع به‬
‫نفرینها صحبت میکردند‪:‬‬

‫‪ -‬دیدی چطور درد میکشید؟‬

‫‪ -‬کشتنش رو بگو!‬

‫‪ -‬به همین سادگی‪.‬‬

‫هری فکر میکرد آنها طوری راجع به درس حرف میزدند که انگار یک نمایش تماشایی‬
‫بوده‪ ،‬اما به نظر هری موضوع خیلی سرگرمکنندهای نمیآمد‪ ...‬و هرمیون هم با او موافق‬
‫بود‪.‬‬

‫هرمیون با عصبانیت از هری و رون خواست عجله کنند‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بازهم اون کتابخونه لعنتی؟‬

‫هرمیون جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬نه خیر!‬

‫و درحالیکه یک راهپلهی فرعی را نشان میداد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نویل!‬

‫طلسم‬
‫ِ‬ ‫نویل تنها وسط پلهها ایستاده بود با همان حالت وحشتزدهی هنگام اجرای‬
‫شکنجهگر توسط مودی‪ ،‬به دیوار سنگی روبهرویش خیره شده بود‪.‬‬

‫هرمیون با مالیمت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نویل؟‬

‫نویل برگشت و با صدایی خیلی بلندتر از حالت عادیاش گفت‪:‬‬


‫‪ -‬آها‪ ،‬سالم‪ .‬درس جالبی بود‪ ،‬نه؟ شما میدونید شام چی داریم؟ من ‪ ...‬من خیلی گرسنم‪،‬‬
‫شما چطور؟‬

‫هرمیون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬نویل‪ ،‬تو حالت خوبه؟‬

‫نویل با همان صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬حالم خوبه‪ .‬شام خیلی جالب بود‪ ...‬یعنی درس خیلی جالب بود‪ .‬امشب غذا چی‬
‫میدن؟‬

‫رون با تعجب نگاهی با هری ردوبدل کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نویل‪ ،‬چی ‪...‬؟‬

‫آنها صدای پای مودی را از پشت سرشان شنیدند و وقتی برگشتند دیدند پرفسور مودی‬
‫لنگانلنگان بهطرف آنها میآید‪ .‬هر چهار نفرشان ساکت شدند و با اضطراب به مودی‬
‫نگاه کردند‪ ،‬اما وقتی مودی شروع به صحبت کرد‪ ،‬صدایش خیلی از چیزی که تا حاال‬
‫شنیده بودند آرامتر و مالیمتر بود‪ .‬او به نویل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مسئلهای نیست‪ ،‬پسر! میایی باال دفتر من؟ بیا‪ ...‬میتونیم باهم یک چای بخوریم‪...‬‬

‫تصور صرف چای با مودی نویل را بیشتر ترساند‪ .‬او نه چیزی گفت‪ ،‬نه حرکتی‪.‬‬

‫مودی چشم جادوییاش را بهطرف هری چرخاند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو که خوبی پاتر؟‬

‫ً‬
‫تقریبا جسورانه‪ ،‬گفت‪:‬‬ ‫هری‬

‫‪ -‬بله!‬

‫چشم آبی مودی‪ ،‬وقتی هری را ورانداز میکرد‪ ،‬اندکی در حدقه لرزید‪.‬‬
‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما باید بدونید‪ .‬شاید به نظر خشن بیاید‪ ،‬ولی شما باید بدونید‪ .‬تظاهر کردن فایدهای‬
‫نداره‪ ...‬خوب‪ ...‬بیا النگ باتم‪ ،‬من کتابهایی دارم که شاید برات جالب باشن‪.‬‬

‫نویل ملتمسانه به هری‪ ،‬رون و هرمیون نگاه میکرد‪ ،‬اما آنها چیزی نگفتند و او چارهای‬
‫نداشت جز اینکه بگذارد مودی با دست زبرش که روی شانهی او گذاشته بود‪ ،‬راهنماییاش‬
‫کند‪.‬‬

‫رون درحالیکه نویل و مودی را تماشا میکرد که در راهروی دیگری میپیچیدند‪ ،‬پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬موضوع چیه؟‬

‫هرمیون با قیافهی فکورانهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منم نمیدونم‪.‬‬

‫وقتی بهطرف تاالر بزرگ راه افتادند‪ ،‬رون به هری گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا کارش رو خوب بلده!‬ ‫‪ -‬ولی عجب درسی بودها! فرد و جورج حق داشتند‪ .‬این مودی‬
‫وقتی آداواکدورا را اجرا کرد‪ ،‬اونجوری که عنکبوته مرد‪ ،‬انگار مثل شمعی که فوتش کرده‬
‫باشی؛ با دیدن قیافهی هری‪ ،‬رون ناگهان ساکت شد و تا وقتی به تاالر بزرگ رسیدند حرفی‬
‫نزد‪.‬‬

‫سر شام هرمیون در صحبتهای هری و رون شرکت نکرد‪ ،‬غذایش را خیلی تند خورد و‬
‫دوباره به کتابخانه رفت‪ .‬هری و رون بهطرف برج گریفیندورها راه افتادند و هری که تمام‬
‫موضوع طلسمهای نابخشودنی را پیش کشید‪.‬‬
‫ِ‬ ‫وقت شام به همین فکر میکرد‪ ،‬خودش‬

‫درب تاالر گریفیندورها رسیدند‪ ،‬هری پرسید‪:‬‬


‫ِ‬ ‫وقتی به نقاشی بانو چاق روی‬

‫‪ -‬اگه کسی تو وزارتخونه بفهمه که ما طلسمها رو دیدیم‪ ،‬مودی و دامبلدور توی دردسر‬
‫نمیافتن؟‬
‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬شاید؛ اما خوب دامبلدور که همیشه کارهاش رو همونجوری که میخواد میکنه‪،‬‬
‫مودی هم که به نظر میرسه به دردسر عادت داره‪ .‬اول حمله میکنه و بعد سؤال‪ ...‬سطل‬
‫آشغالهاش رو ببین‪ .‬مزخرف‪.‬‬

‫وقتی آنها به سالن عمومی گریفیندورها که خیلی شلوغ و پرسروصدا بود رسیدند‪ ،‬نقاشی‬
‫زن چاق به جلو تاب خورد و راه ورود باز شد‪.‬‬

‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬حاال وسایل پیشگوییمون رو برداریم؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬برداریم‪.‬‬

‫هر دو رفتند باال تا کتابها و جدولهایشان را بردارند‪ .‬هری نویل را دید که تنها روی‬
‫تختش نشسته بود و کتاب میخواند‪ .‬از وقتیکه از کالس آمده بود خیلی آرامتر بود‪ ،‬ولی‬
‫هنوز کامالً به حالت عادی برنگشته بود‪.‬‬

‫چشمهایش قرمز بودند‪.‬‬

‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری نویل؟‬

‫نویل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبم‪ ،‬متشکرم‪ .‬دارم این کتاب رو میخوانم‪ .‬پرفسور مودی بهم امانت داده‪...‬‬

‫جلد کتاب را نشان داد‪« :‬گیاهان جادویی مدیترانهای و خواصشان» نویل ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬مثلاینکه پرفسور اسپراوت به پرفسور مودی گفته بود من گیاهشناسیام خیلی خوبه‪،‬‬
‫اونم فکر کرده من از این خوشم میآید‪.‬‬

‫احساس غرور ضعیفی بود که هری بهندرت در صدای نویل شنیده بود‪ .‬هری‬
‫ِ‬ ‫در صدایش‬
‫روش زیرکانهای برای سر‬
‫ِ‬ ‫فکر کرد گفتن تعریفهایی که پرفسور اسپراوت از نویل کرده بود‬
‫شوق آوردن اوست‪ ،‬چون کمتر پیش میآمد کسی در زمینهای از نویل تعریف کند‪ .‬چنین‬
‫کاری در زمرهی کارهای پرفسور لوپین بود‪ .‬هری و رون کتابهای «ابهامزدایی از‬
‫آینده»شان را به سالن نشیمن بردند‪ ،‬یک میز خالی پیدا کردند و شروع کردند به پیشبینی‬
‫حوادث ماه بعد! یک ساعت بعد‪ ،‬بااینکه میزشان پر از تکه کاغذهایی بود که ارقام رویش‬
‫نوشته بودند‪ ،‬پیشرفت زیادی حاصل نشده بود‪.‬‬

‫هری مثل وقتیکه بوی آتش پرفسور تریالنی را استنشاق میکرد گیج بود‪ .‬او به محاسباتی‬
‫که انجام داده بود اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که هیچی از اینا سردرنمیارم‪.‬‬

‫رون که از بس وقت فکر کردن سرش را خارانده بود‪ ،‬موهایش سیخ شده بود‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی‪ ،‬من فکر میکنم باید از روش قدیمی غیبگویی استفاده کنیم!‬

‫‪ -‬چی؟ یعنی خودمون ببافیم؟‬

‫رون درحالیکه چرکنویسها را از روی میز کنار میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره!‬

‫قلمش را در جوهر زد و شروع کرد به نوشتن‪ .‬هنگام نوشتن بلندبلند میخواند‪:‬‬

‫نامیمون مریخ و مشتری در معرض سرماخوردگی‬


‫ِ‬ ‫‪ -‬دوشنبهی آینده من به علت تقاطع‬
‫قرار خواهم گرفت‪.‬‬

‫سرش را بلند کرد و به هری گفت‪:‬‬


‫‪ -‬تو که اونو میشناسی! کافیه یهمشت درد و بدبختی براش تو پیشبینیت بچپونی تا‬
‫حسابی تحویلت بگیره‪.‬‬

‫هری چیزهایی که قبالً نوشته بود را مچاله کرد و نگاهی به گروهی از کالس اولیهای‬
‫پرحرف در اطراف شومینه انداخت و گفت‪:‬‬

‫خطر‪ِ ...‬ا‪ ...‬سوختگی تهدید خواهد کرد‪.‬‬


‫ِ‬ ‫‪ -‬خیلی خوب‪ ...‬دوشنبه‪ ،‬مرا‬

‫رون با لحن تهدیدآمیزی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬خطر سوختگی تهدیدت میکنه‪ .‬دوشنبه دوباره باید اسکروتها رو ببینیم‪.‬‬

‫‪ -‬خوب‪ ،‬سهشنبه‪ ،‬من‪ِ ،‬ام‪ ...‬یک دارایی ارزشمند رو گم خواهم کرد‪.‬‬

‫کتاب ابهامزدایی از آینده را به دنبال ایدههای مناسب‬


‫ِ‬ ‫هری این را در حالی گفت که داشت‬
‫ورق میزد‪.‬‬

‫رون که داشت آن را مینوشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبه‪ ...‬به خاطر‪ِ ...‬ا‪ ...‬عطارد‪ ،‬دوست داری یکی از کسایی که فکر میکنی دوستته از‬
‫پشت بهت خنجر بزنه؟‬

‫هری درحالیکه پیشنهاد رون را مینوشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬عالیه‪ ...‬چون زحل به خونه دوازدهم رسیده‪.‬‬

‫‪ -‬چهارشنبه‪ ،‬من توی یه دعوا شکست سختی میخورم‪.‬‬

‫‪ -‬منم میخواستم دعوا کنم‪ .‬خوب‪ ،‬من یه شرط رو میبازم‪.‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬تو شرط میبندی که من تو دعوا برنده میشوم‪...‬‬

‫بافتن پیشبینیهایی بودند که همینطور‬


‫ِ‬ ‫تا یک ساعت بعد‪ ،‬آن دو مشغول به هم‬
‫سوزناکتر میشدند‪ ،‬بچهها به خوابگاه رفتند و سالن آرامآرام داشت خالی میشد‪ .‬کجپا‬
‫بهطرف آنها رفت و روی یک صندلی خالی نشست و همانطور که هرمیون با دیدن اینکه‬
‫هری تکالیفش را سنبل میکند‪ ،‬احتماال ً به او نگاه کرد‪ ،‬کجپا هم به او نگاه میکرد‪.‬‬

‫هری داشت دنبال یک بدبختی جدید میگشت تا بهعنوان پیشبینی بنویسد که فرد و‬
‫جورج را دید که کنار هم رو به دیوار نشسته بودند‪ ،‬قلم پرهایشان را برداشته بودند و‬
‫داشتند روی یک تیکه از طومار کاغذی چیزی مینوشتند‪ .‬خیلی عجیب بود که فرد و جورج‬
‫در گوشهای بنشینند و ساکت کار کنند؛ آن دو معموال ً ترجیع میدادند در قلب کار و در مرکز‬
‫توجه باشند‪ .‬شیوهی کار کردنشان سری به نظر میرسید و هری را به یاد وقتی میانداخت‬
‫که آنها در اتاق نشیمن خانهشان در حضور خانم ویزلی چیز مینوشتند؛ آن موقع هری‬
‫فکر کرده بود که موضوع نوشته‪ ،‬یک دستورالعمل دیگر از جیببرهای جادویی ویزلی‬
‫ً‬
‫حتما لی جردن را هم در‬ ‫هاست؛ اما این بار آنطور به نظر نمیآمد‪ .‬اگر موضوع این بود‪،‬‬
‫شوخیشان شرکت میدادند‪ .‬هری نمیدانست صحبت دوقلوها ربطی به شرکت در‬
‫مسابقه سه جادوگر دارد یا نه‪.‬‬

‫هری دید که جورج سرش را به عالمت مخالفت تکان داد‪:‬‬

‫‪ ...-‬نه‪ ،‬اینطور به نظر میآید که میخوایم تهمت بزنیم‪ .‬باید مواظب باشیم‪...‬‬

‫فرد سرش را بلند کرد و دید که هری به آنها چشم دوخته‪ .‬هری لبخند زد و سرکار خودش‬
‫برگشت‪ ...‬نمیخواست آنها فکر کنند که او به حرفهایشان گوش میکرده‪ .‬طولی نکشید‬
‫که دوقلوها وسایلشان را جمعکردند‪ ،‬شببهخیر گفتند و رفتند که بخوابند‪.‬‬

‫ً‬
‫تقریبا ده دقیقه بعد دیوار پشت تابلوی زن چاق باز شد و هرمیون با طومارهای بزرگ‬
‫کاغذ و یک جعبه وارد شد‪ .‬وقتی راه میرفت محتویات داخل جعبه تلق و تلوق میکردند‪.‬‬

‫هرمیون سالم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من تازه کارم تموم شد‪.‬‬

‫رون درحالیکه قلم پرش را کنار میانداخت پیروزمندانه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬منم همینطور!‬

‫هرمیون نشست‪ ،‬چیزهایی که دستش بود را روی یک صندلی خالی گذاشت و‬


‫پیشبینیهای رون را برداشت و شروع کرد به خواندن‪ .‬کجپا جلو آمد و روی پای هرمیون‬
‫نشست‪.‬‬

‫هرمیون با تمسخر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر نمیآید ماه خیلی خوبی داشته باشی‪...‬‬

‫رون با خمیازه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬الاقل از حاال خبر دارم‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری قرار است دو بار غرق بشی؟‬

‫رون درحالیکه ورقه پیشبینیهایش را نگاه میکرد‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫جدا؟ پس باید یکیشون را با له شدن زیر پای یه سیمرغ وحشی عوض کنم‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر نمیکنی خیلی واضحه که اینها رو خودت بافتی؟‬

‫رون با عصبانیتی ساختگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطور همچین حرفی میزنی؟ ما دوساعته داریم مثل جنهای خانگی کار میکنیم!‬

‫هرمیون با عصبانیت ابروهایش را باال انداخت‪.‬‬

‫رون باعجله توضیح داد‪:‬‬

‫‪ -‬این فقط یه اصطالحه‪.‬‬


‫هری هم که تازه پیشبینیهایش را با شرح چگونگی بریده شدن سرش تمام کرده بود‪،‬‬
‫قلم پرش را زمین گذاشت و از هرمیون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬توی این جعبه چیه؟‬

‫هرمیون با بدخلقی به رون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجیبه که تو میپرسی‪.‬‬

‫بعد جعبه را برداشت و محتویاتش را نشان داد‪.‬‬

‫در جعبه پنجاه بازوبند بود‪ ،‬هرکدام به یک رنگ‪ .‬روی همهی بازوبندها نوشته بود‪:‬‬

‫«ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع» هری یکی از مدالها را برداشت و روی آن را خواند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع؟ این دیگه چیه؟‬

‫هرمیون با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تهوع نیست‪ .‬ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع عالمت اختصاری تشکیالت هواداری و عمرانی جنهای خونگیه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تا حاال چیزی راجع به این انجمن نشنیده بودم‪.‬‬

‫هرمیون بهتندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬طبیعیه‪ .‬من تازه اونو تأسیس کردم‪.‬‬

‫رون با کمی تعجب پرسید‪:‬‬

‫ً‬
‫جدا؟ چند تا عضو دارید؟‬ ‫‪-‬‬

‫هرمیون جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬خوب اگه شما دو تا هم بیایید‪ ،‬سه تا‪.‬‬


‫رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ توقع داری ما این مدالهایی رو که روشون نوشته تهوع بزنیم به سینهمون و رژه‬
‫بریم؟‬

‫هرمیون با حرارت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع! میخواستم روشون بنویسم «توقف سوءاستفاده اهانتآمیز از موجودات‬


‫جادویی همنوع و مبارزه سازمانیافته برای ایجاد تغییر در جایگاه قانونی آنها» ولی جور‬
‫درنمیاد‪ .‬برای همین عنوان بیانیههامون همین خواهد بود‪.‬‬

‫او طومارهای کاغذی را به آنها نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من کلی دربارش توی کتابخونه تحقیق کردم‪ .‬سابقهی بردگی جنها به قرنها پیش‬
‫برمیگرده‪ .‬من باور نمیکنم که تا حاال هیچکس فکری دراینباره نکرده‪.‬‬

‫رون با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین هرمیون‪ ،‬گوشهات رو باز کن؛ اونا راضیاند‪ .‬اونا دوست دارند که برای ما کار کنند‪.‬‬

‫هرمیون که از رون هم بلندتر صحبت میکرد و طوری رفتار میکرد که انگار یک کلمه هم‬
‫از حرفهای رون را نشنیده‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اهداف کوتاه ما‪ ،‬تأمین مزد عادالنه و شرایط مناسب کار برای جنهای خانگی است‪.‬‬
‫ازجملهی اهداف بلندمدتمان هم تغییر قانون ممنوعیت استفاده از چوبدستی و تالش‬
‫برای فرستادن یک جن خانگی به سازمان تنظیم و کنترل موجودات جادویی است‪.‬‬
‫جنهای خانگی در هیچجا هیچ نمایندهای ندارن‪.‬‬

‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬این کارا رو چطور میخوایم انجام بدیم؟‬

‫هرمیون با خوشحالی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬با عضو جمعکردن شروع میکنیم‪ .‬من فکر کردم بهتره بازوبندها رو بفروشیم‪ .‬این کار‬
‫هزینهی اعالمیههای ما رو تأمین میکنه‪ .‬تو مسئول مالی هستی‪ ،‬رون‪ ،‬من برات یه قوطی‬
‫درست کردم که پولها رو توش جمع کنی و تو هری‪ ،‬تو منشی هستی‪ ،‬پس شاید بهتر‬
‫باشه چیزهایی رو که اآلن میگم‪ ،‬بهعنوان صورتجلسهی اولین جلسه بنویسی‪.‬‬

‫کسی چیزی نگفت‪ .‬هرمیون به هری و رون لبخند زد‪ .‬هری هم از دست هرمیون عصبانی‬
‫بود و هم از قیافه رون خندهاش گرفته بود‪ .‬بههرحال سکوت شکسته شد‪ ،‬البته نه توسط‬
‫رون‪ .‬از پنجره صدای تپ تپ نرمی به گوش رسید‪.‬‬

‫هری به آنطرف سالن که اآلن دیگر خالی بود نگاه کرد و در نور مهتاب یک جغد بزرگ را‬
‫دید که روی لبهی پنجره نشسته بود‪.‬‬

‫او داد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هدویگ!‬

‫و از روی صندلیاش به آنطرف سالن پرید تا پنجره را باز کند‪.‬‬

‫هدویگ پرید تو‪ ،‬عرض اتاق را پرواز کرد و روی میز جلوی پیشبینیها نشست‪.‬‬

‫هری به دنبالش دوید‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه وقتشه!‬

‫چرم کثیفی که به پای هدویگ بسته شده بود اشاره میکرد‪،‬‬


‫ِ‬ ‫رون درحالیکه به تکه‬
‫هیجانزده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جواب رو آورده!‬

‫هری باعجله اون رو باز کرد و شروع کرد به خواندن نامه‪ .‬هدویگ روی زانویش بالبال‬
‫میزد و به نرمی هوهو میکرد‪.‬‬

‫هرمیون که نفسش بند آمده بود‪ ،‬پرسید‪:‬‬


‫‪ -‬چی نوشته؟‬

‫نامه کوتاه بود و به نظر میرسید باعجله زیادی نوشته شده‪ .‬هری بلند خواند‪:‬‬

‫هری‬

‫من بالفاصله به شمال پرواز میکنم‪ .‬خبر درد اثر زخمت‪ ،‬آخرین خبر از یک سری شایعات‬
‫اینجا هم رسیده‪ .‬اگر دوباره اذیتت کرد‪ ،‬مستقیم پیش دامبلدور برو‪ ،‬میگن دامبلدور چشم‬
‫باباقوری رو از بازنشستگی درآورده‪ ،‬این نشون میده که عالئم را میفهمه‪ ،‬هرچند دیگران‬
‫نمیفهمند‪...‬‬

‫بهزودی با تو تماس میگیرم‪ .‬سالم من رو به رون و هرمیون برسان‪.‬‬

‫سیریوس‬

‫هری سرش را بلند کرد و به رون و هرمیون نگاه کرد‪ ،‬آنها هم به او خیره شدند‪.‬‬

‫هرمیون زیر لب پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬به شمال پرواز میکنه؟ برمیگرده اینجا؟‬

‫رون که به نظر میآمد گیج شده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور عالئم رو تشخیص میده؟‬

‫و بعد وقتی دید که هری با مشت به پیشانیاش کوبید و هدویگ را از روی زانویش پراند‪،‬‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی شد؟‬

‫هری با عصبانیت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬نباید بهش میگفتم‪.‬‬

‫رون با تعجب پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬راجع به چی داری حرف میزنی؟‬

‫هری این بار مشتش را روی میز کوبید و هدویگ را که با خشم هوهو میکرد مجبور کرد‬
‫پشت صندلی رون بنشیند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من باعث شدم که اون فکر کنه باید برگرده‪ .‬برگرده‪ ،‬به خاطر اینکه فکر میکنه من توی‬
‫دردسر افتادم! درحالیکه من هیچ مشکلی ندارم! و هیچچیز هم برای تو ندارم‪.‬‬

‫این جملهی آخری را به هدویگ گفت‪ .‬هدویگ نوکش را به نشانهی درخواست غذا باز و‬
‫بسته میکرد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬اگر غذا میخوای‪ ،‬باید بری اتاق جغدها‪.‬‬

‫هدویگ که خیلی بهش برخورده بود نگاهی به هری کرد‪ ،‬پرواز کرد و از پنجره بیرون رفت‪.‬‬
‫موقع رفتن با بالهای بازش چند ضربه به سر هری زد‪.‬‬

‫هرمیون با صدای آرامش بخشی شروع کرد‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪... ،‬‬

‫هری خیلی خالصه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من میرم بخوابم‪ .‬صبح میبینمتون!‬

‫در خوابگاه طبقه باال‪ ،‬هری پیژامهاش را پوشید و روی تختش دراز کشید‪ .‬خوابش نمیآمد‪.‬‬

‫اگر سیریوس برمیگشت و دستگیر میشد‪ ،‬چی؟ چرا نتوانسته بود دهانش را بسته نگه‬
‫دارد؟ برای چند ثانیه درد‪ ،‬بند را به آب داده بود‪ ...‬ایکاش عقلش رسیده بود که حرفش‬
‫را پیش خودش نگه دارد‪.‬‬
‫او صدای پای رون را شنید که به خوابگاه آمد‪ ،‬اما باهم صحبتی نکردند‪ .‬مدت درازی هری‬
‫دراز کشید و به طاق تیره تختش خیره شد‪ .‬خوابگاه کامالً ساکت بود و اگر هری‬
‫حواسجمعتر بود‪ ،‬متوجه میشد که صدای خروپف همیشگی نویل به گوش نمیرسد؛ و‬
‫این به آن معنا بود که او هم تنها کسی نیست که در تختخوابش بیدار مانده‪.‬‬
‫فصل پانزدهم‪ :‬بوباتون و دورمشترانگ‬

‫فردای آن شب هری با یک نقشهی بیکموکاست‪ ،‬صبح خیلی زود از خواب بیدار شد گویی‬
‫در تمام شب مغزش سرگرم کار بر روی آن نقشه بوده است‪ .‬از جایش بلند شد و در نور‬
‫کمرنگ صبحگاهی لباسش را پوشید‪ .‬بدون آنکه رون را بیدار کند از خوابگاه خارج شد و‬
‫به سالن عمومی خلوت رفت‪ .‬از روی میزی که تکالیف درس پیشگوییاش بر روی آن قرار‬
‫داشت یک تکه کاغذ پوستی برداشت و شروع به نوشتن نامهی زیر کرد‪:‬‬

‫سیریوس عزیز‪،‬‬

‫مثلاینکه من خیال کردم که زخمم درد گرفته‪ .‬آخه وقتی نامهی قبلی رو برات مینوشتم‬
‫خوابآلود بودم‪ .‬اینجا همهچیز رو به راهه برای چی میخوای برگردی؟ نگران من نباش‬
‫جای زخمم کامالً عادیه و هیچ مشکلی ندارم‪.‬‬

‫هری‬

‫هری از حفرهی تابلو پائین پرید و در راهروی خلوت و آرام پیش رفت‪ .‬در نیمههای راهروی‬
‫طبقهی چهارم بدعنق کمی او را معطل کرد‪ .‬میخواست گلدان بزرگی را روی سر او بیندازد‪.‬‬
‫سرانجام به جغددانی رسید که در باالی برج غربیقرار داشت‪.‬‬
‫جغددانی یک اتاق دایرهای شکل سنگی بود که هیچیک از پنجرههایش شیشه نداشتند‬
‫و به همین دلیل سرد و بادگیر بود‪ .‬کف آن را با کاه پوشانده بودند و روی کاهها پر از‬
‫فضلهی جغدها و اسکلتهای ریزودرشت انواع موشها بود‪ .‬صدها جغد از نژادهای‬
‫گوناگون اینجاوآنجا در جایگاههای ویژهای که تا سقف برج میرسید به چشم میخوردند‬
‫و اکثر آنها خواب بودند‪ .‬بااینحال هری چندین جغد را دید که با‬
‫چشمهای کهرباییرنگشان به او زل زده بودند‪ .‬هدویگ در میان یک جغد سینه خال و‬
‫یک جغد فندقی خوابیده بود‪ .‬هری باعجله به سویش رفت و پایش روی فضلهی جغدها‬
‫لیز خورد‪.‬‬

‫بیدار کردن هدویگ اندکی طول کشید زیرا چشمهایش را باز نمیکرد و هر بار هری‬
‫میکوشید آن را بیدار کند برمیگشت و به او پشت میکرد‪ .‬کامالً معلوم بود که از‬
‫قدرنشناسی شب پیش هری رنجیده است‪.‬‬

‫سرانجام وقتی هری به این نتیجه رسید که هدویگ خسته است و در این فکر بود که‬
‫خرچال را از رون قرض بگیرد‪ ،‬هدویگ پایش را جلو آورد و اجازه داد نامه را به آن ببندد‪.‬‬
‫هری هدویگ را نوازش کرد و به سمت یکی از حفرههای باز روی دیوار برد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرطور شده پیداش کن‪ ،‬باشه؟ قبل از اینکه دیوانهسازها پیداش کنن گیرش بیار‪.‬‬

‫هدویگ با چنگالش کمی محکمتر از مواقع دیگر دست هری را فشار داد ولی بعد به نرمی‬
‫هوهو کرد تا به او اطمینان خاطر بدهد‪ .‬آنگاه بالهایش را باز کرد و در زیر نور خورشید‬
‫به پرواز درآمد‪ .‬هری که دلش مثل سیر و سرکه میجوشید آنقدر او را نگاه کرد تا در‬
‫پهنهی آسمان ناپدید شد‪ .‬هری نمیدانست جواب نامه سیریوس بهجای آنکه تسکینش‬
‫بدهد نگرانیش را دوچندان میکند‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬


‫وقتی هنگام صرف صبحانه هری برای رون و هرمیون تعریف کرد که چه کرده است‬
‫هرمیون با تندخویی به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دروغه‪ ،‬هری‪ ،‬خودتم خوب میدونی که درد زخمت خوابوخیال نبوده‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب که چی؟ باید به خاطر من به آزکابان برگرده؟‬

‫همینکه هرمیون دهانش را باز کرد که با هری بگومگو کند‪ ،‬رون به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسه دیگه‪ ،‬هرمیون!‬

‫برای اولین بار هرمیون به حرف رون گوش کرد و چیزی نگفت‪.‬‬

‫در طول دو هفتهی آینده هری میکوشید نگران سیریوس نباشد؛ اما هرروز صبح که‬
‫جغدهای نامهرسان میرسیدند نمیتوانست خودداری کند و با نگرانی در میان آنها به‬
‫دنبال هدویگ میگشت‪ .‬آخر شب قبل از رفتن به رختخواب نیز تصاویر وحشتناکی از‬
‫سیریوس در برابر چشمانش جان میگرفت‪ .‬او را در یکی از خیابانهای دورافتادهی لندن‬
‫میدید که در محاصرهی دیوانهسازها به دام افتاده بود؛ اما غیر از این دو زمان‪ ،‬نهایت‬
‫تالشش را به کار میبست تا به پدرخواندهاش فکر نکند‪ .‬افسوس میخورد که دیگر بازی‬
‫کوئیدیچ نیست که فکرش را به خود مشغول کند‪ .‬هیچچیز بهاندازهی تمرین سخت و‬
‫مداوم کوئیدیچ نمیتوانست ذهن مغشوش او را مشغول نگه دارد‪ .‬از سوی دیگر‬
‫درسهای آنها بهویژه درس دفاع در برابر جادوی سیاه بسیار دشوارتر و سنگینتر از‬
‫سالهای گذشته شده بود‪.‬‬

‫پروفسور مودی به آنها گفت که طلسم فرمان را روی تکتک آنها اجرا میکند تا قدرت‬
‫این طلسم را به آنها نشان دهد و ببیند کدامیک از آنها میتوانند در برابر این طلسم‬
‫مقاومت از خود نشان بدهند‪ .‬این حرف مودی باعث بهت و حیرت همه شد‪ .‬وقتی میز و‬
‫صندلیهای کالس را کنار زد و فضایی خالی در وسط کالس به وجود آورد هرمیون با شک‬
‫و تردید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی‪ ...‬ولی پرفسور شما که گفتین این طلسمها غیرقانونیاند‪ .‬گفتین اگه کسی این‬
‫طلسمو روی انسان اجرا کنه‪...‬‬

‫مودی چشم سحرآمیزش را در حدقه چرخاند و با نگاهی عجیب و خیره به او زل زد و‬


‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور میخواد همهتون یاد بگیرین که این طلسم چه تأثیری روی آدم میگذاره‪ .‬وقتی‬
‫یکی این طلسمو روتون اجرا کرد دیگه هیچکاری نمیتونین بکنین و بهراحتی میتونن‬
‫اعمال و رفتارتون رو کنترل کنن‪ ...‬پس بهتره اول من امتحانتون کنم‪ .‬تو از این کار معافی‪.‬‬
‫میتونی از کالس بری بیرون‪.‬‬

‫مودی با انگشت گرهدارش به در کالس اشاره کرد‪ .‬هرمیون سرخ شد و زیر لب گفت‬
‫منظورش این نبوده که از کالس بیرون برود‪ .‬هری و رون به هم نگاه کردند و خندیدند‪.‬‬
‫آن دو بهخوبی میدانستند که هرمیون حاضر است چرک خیارک غدهدار بخورد ولی درس‬
‫به آن مهمی را از دست ندهد‪.‬‬

‫مودی دانشآموزان را بهنوبت وسط کالس میبرد و طلسم فرمان را روی آنها اجرا‬
‫میکرد‪ .‬هری همکالسیهایشان را میدید که یکی پس از دیگری در اثر این طلسم کارهای‬
‫عجیب و غیرعادی انجام میدادند‪ .‬دین توماس سه بار باحالت لیلی دور کالس جست‬
‫زد و سرود ملی را خواند‪ .‬الوندر براون ادای سنجاب درآورد‪ .‬نویل حرکات دشوار و‬
‫حیرتانگیز ژیمناستیک را اجرا کرد که بیتردید در حالت عادی قادر به انجام هیچیک از‬
‫ً‬
‫ظاهرا هیچیک از آنها نتوانسته بودند بر تأثیر این طلسم غلبه کنند و‬ ‫آن حرکات نبود‪.‬‬
‫تنها زمانی که مودی طلسم را باطل میکرد به حالت عادی برمیگشتند‪.‬‬

‫مودی غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬نوبت توست‪.‬‬


‫هری جلو رفت و در فضای خالی وسط کالس ایستاد‪ .‬مودی چوبدستیاش را به سمت‬
‫هری نشانه گرفت و گفت‪« :‬گوش به فرمان!»‬

‫احساس خوشایندی سراپای هری را فراگرفت‪ .‬همهی دغدغهها و دلمشغولیهایش‬


‫آرامآرام از ذهنش پاک شدند و تنها چیزی که باقی ماند یک احساس شادمانی نامعلوم و‬
‫گنگ بود‪ .‬همانجا آسوده و راحت ایستاده بود و آگاهیاش از کسانی که از اطراف به او‬
‫خیره مینگریستند بسیار گنگ و مبهم بود‪.‬‬

‫آنگاه صدای مودی چشم باباقوری را از فاصلهی دوری در اعماق ذهنش شنید که گفت‪:‬‬
‫بپر روی میز‪ ...‬بپر روی میز‪...‬‬

‫هری بسیار مطیع و آرام زانوهایش را خم کرد و آمادهی پریدن شد‪.‬‬

‫بپر روی میز‪...‬‬

‫اصالً چرا بپرم؟‬

‫صدای دیگری در اعماق ذهنش جان گرفت و گفت که این کار بسیار احمقانه به نظر‬
‫میرسد‪.‬‬

‫بپر روی میز‪...‬‬

‫صدای دیگر باحالتی مصممتر از قبل گفت‪ :‬نه‪ ،‬خیلی ممنون‪ ،‬نمیخوام بپرم‪ ...‬نه‪ ،‬نه‪،‬‬
‫بههیچوجه نمیخوام بپرم‪.‬‬

‫بپر‪ ...‬زود باش!‬

‫بالفاصله هری درد شدیدی را احساس کرد‪ .‬او بهطور همزمان هم پریده بود هم از پریدن‬
‫خودداری کرده بود‪ .‬درنتیجه با سر روی میز افتاده بود و از درد شدید پایش حدس میزد‬
‫کاسهی هر دو زانویش شکسته باشد‪.‬‬

‫مودی با غرولند گفت‪:‬‬


‫‪ -‬آهان‪ ،‬این شد یه چیزی!‬

‫بالفاصله احساس گنگ و خوشایند از ذهنش محو شد‪ .‬دیگر بهخوبی به یاد میآورد که‬
‫سرگرم انجام چهکاری هستند‪ .‬درد زانویش نیز دوچندان شده بود‪.‬‬

‫‪ -‬دیدین بچهها؟ پاتر مقاومت کرد‪ ...‬خیلی هم خوب مقاومت کرد‪ .‬چیزی نمونده بود‬
‫موفق بشه! پاتر‪ ،‬یکبار دیگه امتحان میکنیم‪ .‬بچهها خوب توجه کنین‪ ...‬به چشماش‬
‫نگاه کنین تا بفهمین قضیه از چه قراره‪ ،‬آفرین‪ ،‬پاتر‪ ،‬خیلی خوب بود‪ .‬عالی بود! به این‬
‫سادگیها نمیتونن تو رو کنترل کنن!‬

‫مودی چهار بار پشت سر هم طلسم فرمان را روی هری اجرا کرد تا سرانجام هری توانست‬
‫بهطور کامل آن را خنثی کند‪.‬‬

‫یک ساعت بعد هنگامیکه هری لنگلنگان از کالس دفاع در برابر جادوی سیاه بیرون آمد‬
‫به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه جوری حرف میزنه انگار هرلحظه ممکنه بهمون حمله کنن‪.‬‬

‫رون در زمان اجرای طلسم بیشتر از هری دچار مشکل شده بود و هر دو قدم یکبار پایش‬
‫را روی زمین میکشید تا بتواند به راه رفتن ادامه دهد‪ .‬مودی گفته بود که بیبروبرگرد اثر‬
‫طلسم تا زمان صرف نهار از بین خواهد رفت‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬مرتیکه روانیه‪...‬‬

‫رون با نگرانی به پشت سرش نگاهی انداخت تا مطمئن شود مودی در آن نزدیکی نیست‬
‫و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بیخود نیست که وقتی شرشو از وزارتخونه کند همه خوشحال شدن‪ .‬شنیدی به سیموس‬
‫چی میگفت؟ داشت براش تعریف میکرد که چه بالیی سر اون ساحره هه آورده که روز‬
‫اول آوریل مودی رو هو کرده بوده‪ .‬در ضمن باوجود اینهمه درسی که داریم چطوری‬
‫میتونیم جزوهی طلسم فرمان رو موبهمو بخونیم؟‬
‫در آغاز سال تحصیلی جدید همه دانشآموزان سال چهارم دریافت بودند که حجم تکالیف‬
‫درسیشان بهاندازهی قابلمالحظهای افزایش یافته است‪ .‬وقتی سر کالس تغییر شکل‬
‫پروفسور مکگونگال تکالیف زیادی برایشان تعیین کرد بچهها اعتراض کردند و او علت‬
‫افزایش حجم درسهایشان را توضیح داد‪ .‬درحالیکه چشمهایش از پشت قاب چهارگوش‬
‫عینکش برق میزد به آنها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما دارین وارد مرحلهی جدیدی از تحصیالت جادوگریتون میشین! دارین به امتحانات‬
‫سطوح مقدماتی جادوگریتون نزدیک میشین‪.‬‬

‫دین توماس با دلخوری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی امتحانات سمجمون از سال پنجم شروع میشه‪.‬‬

‫‪ -‬درسته توماس‪ ،‬ولی باور کن کمکم باید خودتونو آماده کنین‪ .‬توی این کالس دوشیزه‬
‫گرنجر تنها کسیه که تونسته چنانکه باید و شاید یک جوجهتیغی رو تبدیل به بالشتک‬
‫سوزن کنه‪ .‬درحالیکه بالشتک خود تو‪ ،‬توماس‪ ،‬وقتی کسی با سوزن بهش نزدیک بشه از‬
‫ترس خودشو جمع میکنه!‬

‫ً‬
‫ظاهرا میکوشید خشنودیاش را پنهان کند‪.‬‬ ‫هرمیون دوباره سرخ شد‪.‬‬

‫سر کالس پیشگویی پروفسور تریالنی به هری و رون گفت که تکالیفشان نمرهی کامل را‬
‫گرفته است و آن دو را بیاندازه خوشحال کرد‪ .‬او بسیاری از قسمتهای تکالیف آن دو را‬
‫خواند و برای پذیرش شجاعانهی وقایع هولناک آینده آنها را تحسین کرد؛ اما پسازآنکه‬
‫اعالم کرد برای جلسهی آینده باید وقایع ماه بعدی را پیشگویی کنند رون و هری چندان‬
‫خشنود به نظر نمیرسیدند زیرا فجایع و مصیبتهایشان ته کشیده بود‪.‬‬

‫در این میان پروفسور بینز‪ ،‬روحی که درس تاریخ جادوگری را تدریس میکرد از آنها‬
‫خواسته بود که هر هفته مقالهای درزمینهی شورش اجنه در قرن هجدهم بنویسند‪.‬‬
‫پروفسور اسنیپ نیز آنها را مجبور کرده بود درزمینهی نوشداروها تحقیق کنند و این کار‬
‫را سرسری انجام ندهند‪ .‬او یکبار اشاره کرده بود که قبل از کریسمس یکی از دانشآموزان‬
‫را مسموم میکند تا ببیند نوشدارویش مؤثر هست یا نه‪ .‬پروفسور فلیت ویک نیز از آنها‬
‫خواسته بود سه کتاب اضافی بخوانند تا برای یادگیری افسون جمعآوری آمادگی پیدا‬
‫کنند‪.‬‬

‫حتی هاگرید هم بر مقدار تکالیف آنها افزوده بود‪ .‬بااینکه هنوز هیچکس نمیدانست‬
‫موجودات دم انفجاری جهنده چه نوع غذایی میخورند رشد آنها به میزان چشمگیری‬
‫افزایش یافته بود‪.‬‬

‫هاگرید بسیار خشنود بود و به آنها گفته بود یک شب در میان به او سر بزنند و از نزدیک‬
‫رفتار غیرعادی این موجودات را مشاهده کنند و یادداشت بردارند زیرا این بخشی از کار‬
‫عملی آنها به شمار میآمد‪.‬‬

‫وقتی هاگرید درست مثل بابانوئلی که یک اسباببازی بزرگ را از کیسهاش درمیآورد این‬
‫مطلب را عنوان کرد دراکو مالفوی با صراحت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که نمیام‪ .‬سر کالسها اونقدر این موجودات بدترکیبو دیدم که دیگه برام کافیه‪.‬‬

‫لبخند هاگرید از لبش محو شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر کاری که بهت میگم باید بکنی وگرنه مجبور می شم منم به روش پروفسور مودی عمل‬
‫کنم‪ ...‬شنیدم راسوی بامزهای شده بودی‪.‬‬

‫دانشآموزان گروه گریفیندور قهقهه را سر دادند‪ .‬مالفوی از عصبانیت سرخ شد اما از قرار‬
‫معلوم خاطرهی مجازات مودی چنان برایش دردناک بود که نمیتوانست درصدد‬
‫تالفیجویی برنیاید‪ .‬هری‪ ،‬رون و هرمیون در پایان درس شاد و خندان بهسوی قلعه‬
‫بازگشتند‪ .‬از مشاهدهی رفتار تحقیرآمیز هاگرید با مالفوی بیاندازه راضی و خشنود بودند‬
‫زیرا مالفوی سال گذشته تالش کرده بود کاری کند که هاگرید را از مدرسه اخراج کنند‪.‬‬

‫هنگامیکه به سرسرای ورودی رسیدند عدهی زیادی از دانشآموزان در آنجا جمع شده‬
‫بودند و راه آنها را بسته بودند‪ .‬همه جلوی اعالمیهای که درست پائین پلکان مرمری‬
‫نصب شده بود ازدحام کرده بودند‪ .‬رون که از هری و هرمیون بلندقامتتر بود روی پنجهی‬
‫پا ایستاد و از باالی سر دانشآموزان جلویی اعالمیه را با صدای بلند برایشان خواند‪:‬‬

‫مسابقه سه جادوگر‬

‫برگزیدگان مدارس بوباتون و دورمشترانگ رأس ساعت شش بعدازظهر روز جمعه سیام‬
‫اکتبر به هاگوارتز میرسند‪ .‬در تاریخ فوقالذکر همهی کالسها نیم ساعت زودتر تعطیل‬
‫میشوند‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عالی شد! آخرین درس روز جمعه معجونهاست! اسنیپ وقت نداره همهمونو مسموم‬
‫کنه!‬

‫دانشآموزان باید کیف و کتابشان را در خوابگاهشان بگذارند و برای خوشامدگویی به‬


‫میهمانان جلوی قلعه جمع بشوند‪ .‬جشن خوشامدگویی به میهمانان پس از ورود آنها‬
‫آغاز خواهد شد‪.‬‬

‫ارنی مک میالن‪ ،‬دانشآموز گروه هافلپاف که چشمهایش برق میزد از میان جمعیت‬
‫بیرون آمد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه هفته دیگهس! نمیدونم سدریک میدونه یا نه‪ .‬بهتره برم بهش خبر بدم‪.‬‬

‫پس از رفتن شتابزدهی ارنی‪ ،‬رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬سدریک دیگه کیه؟‬


‫هری گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما میخواد تو مسابقه شرکت کنه‪.‬‬ ‫‪ -‬دیگوری رو میگه‪.‬‬

‫همانطور که از البهالی جمعیت شاد و خندان میگذشتند که خود را به پلکان مرمری‬


‫برسانند رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون احمق قهرمان هاگوارتز بشه؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون هیچم احمق نیست‪ .‬تو فقط برای این ازش بدت میاد چون یه بار تیم گریفیندورو‬
‫ً‬
‫اتفاقا من شنیدم شاگرد زرنگیه و در ضمن ارشدم هست‪.‬‬ ‫شکست داده‪.‬‬

‫هرمیون طوری حرف زده بود انگار جملهی آخرش نکتهی مبهمی باقی نمیگذاشت‪ .‬رون‬
‫با لحن تند و کوبندهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو فقط برای این از اون خوشت میاد چون خوشقیافهس‪.‬‬

‫هرمیون با دلخوری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشیدها! من از مردم به خاطر خوشقیافه بودنشون خوشم نمیاد‪.‬‬

‫رون سرفهی دروغینی کرد که آوایش بسیار شبیه به کلمهی «الکهارت!» بود‪.‬‬

‫مشاهدهی آن اعالمیه در سرسرای ورودی تأثیر آشکاری بر همهی ساکنین قلعه گذاشت‪.‬‬
‫در طی هفتهی آینده هری به هرجا قدم میگذاشت همه دربارهی یک موضوع صحبت‬
‫میکردند‪ :‬مسابقهی سه جادوگر‪.‬‬

‫دربارهی اینکه چه کسی در مسابقه شرکت میکرد‪ ،‬مسابقه چگونه برگزار میشد و‬
‫دانشآموزان بوباتون و دورمشترانگ چه تفاوتی با آنها داشتند شایعات گوناگونی در‬
‫میان دانشآموزان پخش میشد و دهانبهدهان میگشت‪.‬‬
‫هری متوجه شد که یک خانهتکانی و نظافت کلی و اساسی در قلعه انجام میشود‪ .‬تعدادی‬
‫از تابلوهای کدر را حسابی ساییده و شسته بودند و افراد درون تابلوها درحالیکه کنار هم‬
‫نشسته و باهم پچپچ میکردند بهمحض احساس کشیدگی در پوست صورتهای سر خ و‬
‫سفیدشان چهرهها را درهم میکشیدند‪ .‬زرهها و کالهخودها درخشان و براق شده بودند و‬
‫هنگام راه رفتن دیگر جیرجیر نمیکردند‪ .‬آرگوس فیلچ‪ ،‬سرایدار مدرسه با دانشآموزانی که‬
‫فراموش میکردند کفشهایشان را پاک کنند چنان با وحشیگری برخورد میکرد که یکبار‬
‫دو دختر سال اولی را دچار گریههای هیستریایی کرد‪.‬‬

‫اساتید نیز نگران و عصبی بودند‪ .‬یکبار سر کالس تغییر شکل وقتی نویل گوشهایش را‬
‫به شکل کاکتوس درآورد پروفسور مکگونگال با بدخلقی سرش فریاد کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬النگ باتم لطف کن و نگذار دانشآموزان مدرسهی دورمشترانگ بفهمن که تو حتی یه‬
‫افسون جابهجایی ساده رو هم بلد نیستی!‬

‫روز سیام اکتبر که برای صرف صبحانه پائین رفتند تزئینات سرسرای بزرگ توجهشان را‬
‫جلب کرد‪.‬‬

‫پالکاردهای ابریشمی بزرگی را به دیوار سرسرا نصب کرده بودند که هر یک نشانگر یکی از‬
‫گروههای هاگوارتز بود‪ .‬یکی از آنها قرمز بود و شیر طالیی گریفیندور بر آن خودنمایی‬
‫میکرد‪ .‬دیگری آبی بود و عقاب برنزی ریونکال روی ان نقش بسته بود‪ .‬یکی دیگر زرد بود‬
‫و گورکن هافلپاف روی آن خودنمایی میکرد و آخری سبز بود و مار نقرهایرنگ اسلیترین‬
‫بر روی آن نمایان بود‪ .‬در پشت میز اساتید نیز پالکاردی نصب شده بود که از همه بزرگتر‬
‫به نظر میرسید و نشآنهاگوارتز بر روی آن میدرخشید‪ .‬یک شیر‪ ،‬یک عقاب‪ ،‬یک گورکن‬
‫و یک مار در اطراف یک حرف ‪ H‬بزرگ قرار داشتند‪.‬‬

‫هری‪ ،‬رون و هرمیون سر میز گریفیندور فرد و جرج را دیدند‪ .‬این بار آنها باحالتی‬
‫غیرعادی دور از سایر دانشآموزان نشسته بودند و آهسته باهم صحبت میکردند‪ .‬رون‬
‫به سمت آنها رفت‪ .‬جرج با ناراحتی به فرد میگفت‪:‬‬
‫‪ -‬درسته که خیلی ناخوشاینده ولی اگه حاضر نشه مستقیم باهامون صحبت کنه ناچاریم‬
‫نامه رو براش بفرستیم‪ .‬اصالً میتونیم نامه رو به دست خودش بدیم‪ .‬تا ابد که نمیتونه‬
‫ازمون دوری کنه‪.‬‬

‫رون کنار آنها نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کی ازتون دوری میکنه؟‬

‫فرد که از دخالت رون دلخور شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایکاش تو ازمون دوری میکردی‪.‬‬

‫رون از جرج پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی ناخوشاینده؟‬

‫‪ -‬اینکه آدم برادر فضولی مثل تو داشته باشه‪.‬‬

‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬باالخره از چندوچون مسابقهی سه جادوگر سردرآوردین؟ هنوزم میخواین تو مسابقه‬


‫شرکت کنین؟‬

‫جرج به تلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از مکگونگال پرسیدم چه جوری قهرمانارو انتخاب میکنن ولی جوابمو نداد‪ .‬فقط بهم‬
‫گفت دهنمو ببندم و حواسم به تغییر شکل را کونم باشه‪.‬‬

‫رون که به فکر فرورفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی مراحل مسابقه چجوریه؟ هری باور کن من و تو هم از پسش برمیایم‪ .‬ما قبالً از‬
‫پس کارهای خطرناک زیادی براومدیم‪...‬‬

‫فرد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬درسته ولی جلوی هیئتداوران که نبودین‪ .‬مکگونگال میگفت هیئتداوران بر انجام‬
‫مراحل مسابقه نظارت دارن و به قهرمانها امتیاز میدن‪.‬‬

‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬هیئتداوران چه کسانی هستن؟‬

‫هرمیون بالفاصله جواب هری را داد و باعث شد همه با حیرت و شگفتی به او نگاه کنند‪.‬‬
‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مدیران مدارس شرکتکننده در مسابقه همیشه جزو هیئتداوران هستن‪ .‬میدونین از‬
‫کجا فهمیدم؟ آخه توی مسابقات سال ‪ ٢٩٩١‬یه مار ‪ -‬خروس که قهرمانها باید میگرفتنش‬
‫رم میکنه و هر سه مدیر مدرسه رو زخمی میکنه‪.‬‬

‫هرمیون متوجه نگاههای آنها شد‪ .‬او همیشه از اینکه میدید هیچکس تمام کتابهایی‬
‫را که خودش خوانده بود نخوانده است به ستوه میآمد‪ .‬او با بیقراری همیشگیاش‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهی این چیزها رو توی کتاب تاریخچهی هاگوارتز خوندم‪ .‬البته کتابش زیاد معتبر‬
‫نیست‪ .‬بهتر بود اسمشو میذاشتن متن تجدیدنظر شدهی تاریخچهی هاگوارتز یا مثالً‬
‫میگذاشتن تاریخچهی مغرضانه و انتخابی هاگوارتز که از شرح و تفسیر ابعاد تاریخی‬
‫ناگوار معذوره!‬

‫رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬از چی داری حرف میزنی؟‬

‫اما هری میدانست جواب هرمیون چه خواهد بود‪ .‬هرمیون با صدای بلند جواب رون را‬
‫داد و ثابت کرد که حق با هری بوده است‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از جنهای خونگی! در هیچکدوم از هزار و چند صفحهی این کتاب به این مطلب اشاره‬
‫نشده که همهی ما در استثمار صد برده سهیم و همدستیم!‬
‫هری با تأسف سرش را تکان داد و خود را با خوردن خاگینهاش مشغول کرد‪ .‬بیعالقگی‬
‫رون و هری هیچ تأثیری بر عزم راسخ هرمیون نگذاشته بود‪ .‬او مصمم بود که تا برقراری‬
‫عدالت اجتماعی در روند زندگی جنهای خانگی قضیه را پیگیری کند‪ .‬هری و رون هرکدام‬
‫یک مدال ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع خریده بودند‪ .‬آنها این کار را فقط برای ساکت کردن او انجام داده‬
‫بودند‪ ،‬اما سیکلهایشان حرام شده بود زیرا با این کار او را دوآتشهتر کرده بودند‪ .‬بعد از‬
‫خرید مدالها هرمیون آرامش آنها را بر هم زده بود‪ .‬ابتدا از آنها خواسته بود‬
‫مدالهایشان را به سینه بزنند و بعد به آنها گفته بود دیگران را نیز به این کار ترغیب‬
‫کنند‪ .‬خودش نیز هر شب قوطیاش را به دست میگرفت و در سالن عمومی پرسه میزد‪.‬‬
‫اینجاوآنجا کسانی را گیر میانداخت و قوطی را جلویشان تکان میداد و باحالتی بسیار‬
‫جدی به آنها میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ میدونین کسانی که مالفههاتونو عوض میکنن‪ ،‬آتیش بخاری رو روشن نگه‬
‫میدارن‪ ،‬کالسهاتونو تمیز میکنن و براتون غذا میپزن گروهی از موجودات جادویین‬
‫که در برابر خدماتشون دستمزدی نمیگیرن و باهاشون مثل بردهها رفتار میشه؟‬

‫بعضی از دانشآموزان از قبیل نویل فقط برای پرهیز از اخم و چشمغرههای هرمیون پولی‬
‫میپرداختند‪.‬‬

‫عدهای نیز به حرفهایش عالقه نشان میدادند اما حاضر نبودند نقش فعالتری در این‬
‫مبارزه بر عهده بگیرند‪ .‬بسیاری دیگر نیز کل این ماجرا را جدی نمیگرفتند‪.‬‬

‫رون چشمهایش را به سمت باال چرخاند و به سقف سحرآمیز نگاه کرد که آفتاب پاییزی‬
‫را بر آنها میتاباند‪ .‬فرد و جرج از خریدن مدال ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع خودداری کرده بودند و در آن‬
‫لحظه فرد خود را با خوردن صبحانهاش مشغول کرده بود؛ اما جرج به جلو خم شد و به‬
‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببینم هرمیون تا حاال به آشپزخونهها سر زدی؟‬

‫هرمیون با صراحت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬معلومه که سر نزدم‪ .‬گمون نمیکنم هیچ دانشآموزی‪...‬‬

‫جرج به خودش و فرد اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی ما رفتیم‪ .‬شاید بیشتر از صدبار رفته باشیم به آشپزخونهها‪ .‬میرفتیم که غذا کش‬
‫بریم‪ .‬ما خودمون اونا رو دیدیم‪ .‬اونا خوشبخت و راضیاند‪ .‬فکر میکنن که کارشون بهترین‬
‫کار دنیاست‪...‬‬

‫هرمیون با حرارت شروع به حرف زدن کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬علتش اینه که اونا بی سوادن و مغزشونو شستشو دادن‪...‬‬

‫اما صدای پرپری که از باالی سرشان به گوش رسید و ورود جغدهای نامهرسان را اعالم‬
‫کرد باعث شد صدای هرمیون به گوش کسی نرسد‪ .‬بالفاصله هری سرش را بلند کرد و‬
‫ً‬
‫فورا حرفش را نیمهتمام گذاشت‪.‬‬ ‫هدویگ را دید که پروازکنان به سویش میآمد‪ .‬هرمیون‬
‫او و رون با نگرانی به هدویگ نگاه کردند که روی شانهی هری فرود آمد‪ ،‬بالهایش را باز‬
‫کرد و با درماندگی پایش را جلو آورد‪.‬‬

‫هری باعجله نامهی سیریوس را از پای هدویگ باز کرد و بشقابش را جلوی جغد خسته‬
‫گذاشت تا تهماندهی صبحانهاش را بخورد‪ .‬هدویگ با خوشحالی شروع به خوردن کرد‪.‬‬
‫هری نگاهی به فرد و جرج انداخت تا مطمئن شود گرم صحبت دربارهی مسابقهی سه‬
‫جادوگرند‪ ،‬آنگاه آهسته نامه را برای رون و هرمیون خواند‪:‬‬

‫هری عزیز‬

‫تالشت تحسین برانگیزه‪ .‬من به کشورمون برگشتم و در جای امنی مخفی شدم‪ .‬ازت‬
‫میخوام همهی رویدادهای هاگوارتز رو بنویسی و برام بفرستی‪ .‬دیگه نامه تو با هدویگ‬
‫برام نفرست‪ .‬سعی کن نامهها رو با جغدهای مختلف بفرستی‪.‬‬
‫نگران من نباش‪ .‬باید خیلی مواظب خودت باشی‪ ،‬چیزی رو که دربارهی جای زخمت گفتم‬
‫فراموش نکن‪.‬‬

‫سیریوس‬

‫رون آهسته پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چرا باید نامههاتو با جغدهای مختلف بفرستی؟‬

‫هرمیون بالفاصله جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬برای اینکه هدویگ زیاد جلبتوجه میکنه‪ ...‬اگه یه جغد سفید دائم بهجایی که اون‬
‫مخفیشده بره و برگرده‪ ...‬آخه جغدها جزو پرندگان محلی این ناحیه نیستن‪ ،‬درسته؟‬

‫هری نامه را لوله کرد و در زیر ردایش گذاشت‪ .‬دیگر نمیدانست که نگرانیاش نسبت به‬
‫قبل بیشتر شده است یا کمتر‪ .‬خدا را شکر میکرد که سیریوس دستگیر نشده و صحیح‬
‫و سالم به کشورشان بازگشته است‪.‬‬

‫این را نیز نمیتوانست انکار کند که حضور سیریوس در آن نزدیکی دلگرمی بزرگی بود‪.‬‬
‫دستکم وقتی برایش نامه مینوشت برای دریافت جوابش ناچار نبود مدت زیادی در‬
‫انتظار بماند‪ .‬هری هدویگ را نوازش کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ازت ممنونم‪ ،‬هدویگ!‬

‫هدویگ که خوابآلود بود به نرمی هوهو کرد‪ .‬سپس منقارش را در جام آبپرتقال هری‬
‫فروبرد و به پرواز درآمد‪ .‬بیتردید میخواست هر چه زودتر خود را به جغد دانی برساند و‬
‫بخوابد‪.‬‬

‫آن روز همه خوشحال و چشمبهراه بودند‪ .‬همه مشتاقانه منتظر فرارسیدن شب و استقبال‬
‫از فرستادگان مدارس بوباتون و دورمشترانگ بودند به همین دلیل سر کالسها هیچکس‬
‫به درس توجهی نداشت‪ .‬آن روز کالس معجونها نیز قابلتحملتر از روزهای عادی بود‬
‫زیرا مدتش نیم ساعت کمتر از همیشه بود‪ .‬وقتی زنگ زودتر از موعد به صدا درآمد هری‪،‬‬
‫رون و هرمیون باعجله به برج گریفیندور رفتند و چنانکه در اعالمیه تذکر داده بودند کیف‬
‫و کتابشان را در خوابگاهشان گذاشتند‪ ،‬شنلهایشان را پوشیدند و باعجله خود را به‬
‫سرسرای ورودی رساندند‪.‬‬

‫رئیس هر گروه به صف دانشآموزان خودش نظم و ترتیب میداد‪ .‬پروفسور مکگونگال‬


‫با بدخلقی به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ویزلی کالهتو صاف کن‪ .‬دوشیزه پتیل اون چیز مسخره رو از رو موهات بردار‪.‬‬

‫پروتی اخمی کرد و پروانهی زینتی بزرگی را از انتهای موی بافتهاش برداشت‪ .‬پروفسور‬
‫مکگونگال گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا دنبال من بیاین‪ .‬کالس اولیا جلو باشن‪ ...‬همدیگه رو هل ندین‪...‬‬ ‫‪-‬‬

‫از پلههای ورودی پایین رفتند و جلوی قلعه صف بستند‪ .‬آسمان صاف و بی ابر و هوا سرد‬
‫بود‪ .‬ماه رنگپریده و شفاف بر فراز درختان جنگل ممنوع نورافشانی میکرد و هوا کمکم‬
‫رو به تاریکی میرفت‪ .‬هری که در چهارمین صف از جلو میان رون و هرمیون ایستاده بود‬
‫در میان دانشآموزان سال اول دنیس کریوی را دید که از شوق و هیجان آرام و قرار‬
‫نداشت‪.‬‬

‫رون به ساعتش نگاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه چیزی به ساعت شش نمونده‪.‬‬

‫آنگاه به جادهای که به دروازههای جلویی قلعه میرسید چشم دوخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر شما با چی میان؟ با قطار؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬گمون نمیکنم‪.‬‬

‫هری سرش را بلند کرد و به آسمان پرستاره نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نکنه با جاروی پرنده میان؟‬

‫‪ -‬فکر نمیکنم‪ ...‬راهشون اونقدرها دور نیست‪...‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رمزتاز! شایدم خودشونو اینجا ظاهر کنن‪ .‬شاید توی کشورشون افراد زیر هفده سالم‬
‫مجاز باشن خودشونو غیب و ظاهر کنن‪ ،‬نه؟‬

‫هرمیون با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چند دفعه باید بهت بگم رون! هیچکس تو هاگوارتز نمیتونه خودشو غیب و ظاهر کنه‪.‬‬

‫آنها با شور و شوق محوطهی قلعه را نگاه کردند اما در آنجا هیچ جنبندهای به چشم‬
‫نمیخورد‪ .‬همهچیز مثل همیشه آرام‪ ،‬ساکت و بیحرکت بود‪ .‬هری کمکم داشت سردش‬
‫میشد‪ .‬خدا خدا میکرد زودتر از راه برسند‪ ...‬شاید دانشآموزان خارجی خیال داشتند به‬
‫شکل اعجابانگیزی وارد هاگوارتز شوند‪ ...‬هری به یاد حرفی افتاد که آقای ویزلی قبل از‬
‫جام جهانی کوئیدیچ در اردوگاه زده بود‪ ...‬او گفته بود هروقت جادوگرها جایی دورهم‬
‫جمع شوند بیبروبرگرد جلبتوجه میکنند‪.‬‬

‫آنگاه دامبلدور که همراه با اساتید در صف آخر ایستاده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان! اگه اشتباه نکنم فرستادگان مدرسهی بوباتون دارن میان!‬

‫بسیاری از دانشآموزان مشتاقانه به اطرافشان نگاه کردند و گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬از کدوم طرف؟‬

‫یکی از دانشآموزان سال ششم به سمت جنگل ممنوع اشاره کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬از اون طرف!‬

‫جسم بزرگی که بسیار بزرگتر از جاروی پرنده بود یا به عبارتی بزرگتر از صد جاروی پرنده‬
‫بود در پهنهی آسمان تاریک بهسوی قلعه میآمد و لحظهبهلحظه بزرگتر میشد‪ .‬یکی از‬
‫دانشآموزان سال اول که گیج و هیجانزده شده بود با صدای نازکش فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬اژدهاست!‬

‫دنیس کریوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرند نگو‪ ...‬یه خونهی پرندهس!‬

‫حدس دنیس به واقعیت نزدیکتر بود‪ ...‬وقتی شی سیاه غولپیکر از باالی جنگل ممنوع‬
‫عبور کرد و پرتوهای نوری که از پنجرههای قلعه میتابید روی آن افتاد دانشآموزان‬
‫کالسکهی عظیم چند اسبهی آبی روشنی را دیدند که به بزرگی یک خانه بود و پروازکنان‬
‫بهسوی آنها میآمد‪ .‬دوازده اسب پالومینوی بالدار که هر یک به بزرگی یک فیل بودند‬
‫کالسکه را در هوا به پیش میراندند‪.‬‬

‫وقتی کالسکه پایینتر آمد تا با سرعت سرسامآوری به زمین فرود آید سه صف جلویی‬
‫دانشآموزان عقب رفتند‪ .‬آنگاه سم اسبها که بزرگتر از بشقاب غذاخوری بود با صدای‬
‫بلندی به زمین برخورد کرد‪ .‬نویل از این صدای بلند از جا پرید و از پشتروی یکی از‬
‫دانشآموزان سال پنجمی اسلیترینی افتاد‪ .‬لحظهای بعد کالسکه نیز فرود آمد و بر روی‬
‫چرخهای غولپیکرش باال و پایین رفت‪ .‬اسبها سرشان را تکان میدادند و با چشمهای‬
‫درشت سرخ و آتشیشان اینسو و آنسو را نگاه میکردند‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا نشان‬ ‫هری پیش از باز شدن در کالسکه توانست نشان روی آن را یک نظر ببیند‪.‬‬
‫مدرسهی بوباتون دو چوبدستی طالیی متقاطع بود که از هرکدام سه ستاره بیرون آمده‬
‫بود‪.‬‬
‫پسری با ردای آبی روشن از کالسکه پایین پرید و به جلو خم شد‪ .‬کورمالکورمال در زیر‬
‫کالسکه به دنبال چیزی گشت و بالفاصله پلکان طالیی کالسکه را بیرون کشید و تای آن‬
‫را باز کرد‪ .‬آنگاه باحالتی احترامآمیز به درون کالسکه بازگشت‪ .‬هری کفش مشکی‬
‫پاشنهبلند و براقی به بزرگی قبر بچه را دید که از کالسکه بیرون آمد‪ .‬بالفاصله زن غولپیکری‬
‫که هری نظیر آن را در تمام عمرش ندیده بود از کالسکه پایین آمد‪ .‬با خروج او اندازهی‬
‫کالسکه و اسبها توجیه شد‪ .‬چند نفر نفسها را در سینه حبس کردند‪.‬‬

‫هری در تمام عمرش تنها یک نفر را دیده بود که به بزرگی این زن بود و آن کسی نبود جز‬
‫هاگرید‪ .‬شک داشت که آن دو حتی یک سانتیمتر باهم اختالف قد داشته باشند؛ اما‬
‫ازآنجاکه او به دیدن هاگرید عادت کرده بود به نظرش میرسید که این زن (که حاال به‬
‫پایین پلههای کالسکه رسیده بود و به جمعیت بهتزدهای نگاه میکرد که منتظرش بودند)‬
‫درشتهیکلتر از هاگرید باشد‪ .‬وقتی جلوتر آمد و نور سرسرای ورودی بر او افتاد چهرهی‬
‫زیبایش در معرض دید همه قرار گرفت‪ .‬صورتش سبزه‪ ،‬بینیاش عقابی و چشمانش‬
‫درشت و مشکی و براق بود‪ .‬موهای براقش را پشت سرش درست باالی گردن جمع کرده‬
‫بود‪ .‬لباسش مشکی و از پارچهی ابریشمی بود‪ .‬سینهریزی از یشم سبز یه گردنش آویخته‬
‫بود و در انگشتان گوشتالویش نیز چندین انگشتر با یشم سبز خودنمایی میکرد‪.‬‬

‫دامبلدور شروع به کفزدن کرد‪ .‬بالفاصله دانشآموزان نیز کف زدند و فریادهای‬


‫تشویقآمیز سر دادند‪.‬‬

‫بعضی از آنها روی پنجهی پا ایستادند تا آن زن را بهتر ببینند‪.‬‬

‫آثار تشویش و نگرانی از چهرهی زن محو شد و جای خود را به لبخندی مهرآمیز داد‪ .‬به‬
‫سمت دامبلدور آمد و دست پر زرقوبرقش را جلو آورد‪ .‬دامبلدور مرد بلندقدی بود اما برای‬
‫آنکه بر دست آن زن بوسه بزند احتیاجی به خم شدن نداشت‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانم ماکسیم عزیز‪ ،‬به هاگوارتز خوش اومدین‪.‬‬

‫خانم ماکسیم با صدای بمی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬دامبلی دور‪ ،‬حلتون چطوره؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه از این بهتر نمیشه‪.‬‬

‫خانم ماکسیم با دست غولپیکرش بیمهابا به پشت سرش اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا دانشآموزان منن‪.‬‬

‫هری که تا آن لحظه فقط به خانم ماکسیم توجه کرده بود چشمش به ده دوازده دختر و‬
‫پسر افتاد که به نظر میرسید هفده هجدهساله باشند‪ .‬آنها از کالسکه پایین آمده و‬
‫پشت خانم ماکسیم ایستاده بودند‪ .‬همهی آنها از دم میلرزیدند و تعجبی نداشت زیرا‬
‫ً‬
‫ظاهرا رداهایشان از جنس ابریشم مرغوب بود و هیچیک شنل به تن نداشتند‪ .‬چند تن‬
‫از آنان روسری یا شال به سرشان بسته بودند‪ .‬ازآنجاکه همگی در سایهی خانم ماکسیم‬
‫ایستاده بودند هری نمیتوانست درست صورتشان را ببیند اما معلوم بود که با نگرانی به‬
‫قلعهی هاگوارتز خیره شدهاند‪ .‬خانم ماکسیم گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف َانوز نیومده؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه هرلحظه ممکنه برسن‪ .‬دوست دارین اینجا منتظرشون بمونین و بهشون خوشامد‬
‫بگین یا ترجیح میدین به داخل قلعه برین که گرم بشین؟‬

‫خانم ماکسیم گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره بریم به داخل قلعه‪ .‬فقط این اسبا‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬استاد مراقبت از موجودات جادویی ما با کمال میل ازشون مراقبت میکنه‪ .‬بهمحض‬
‫اینکه از کارهای دیگهش فارغ بشه میاد اینجا‪.‬‬
‫رون به پهنای صورتش خندید و زیر لب به هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موجودات دم انفجاری جهنده رو میگه!‬

‫ً‬
‫ظاهرا گمان کرده بود هیچ استاد مراقبت از موجودات جادویی در‬ ‫خانم ماکسیم که‬
‫هاگوارتز نمیتواند از عهدهی این کار برآید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬توسنهای من خیلی قوی و قدرتمندن‪ ...‬کسی که بهشون رسیدگی میکنه باید خیلی‬
‫قوی باشه‪...‬‬

‫دامبلدور لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئن باشین که هاگرید از عهدهی این کار برمیاد‪.‬‬

‫خانم ماکسیم تعظیم کوتاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسیار خوب‪ ،‬پس لطف کنین به این ا َگرید بگین که این اسبا فقط عصارهی جوانهی جو‬
‫میخورن‪.‬‬

‫دامبلدور نیز تعظیم کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما بهش میگم‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫خانم ماکسیم باحالتی آمرانه به دانشآموزانش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیایین بچهها‪.‬‬

‫دانشآموزان هاگوارتز دو قسمت شدند و راه را برای آنها باز کردند تا از پلههای سنگی‬
‫باال بروند‪.‬‬

‫سیموس فینیگان خم شد و از پشت الوندر و پروتی به هری و رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظرتون اسبهای دورمشترانگ چه قدریاند؟‬

‫هری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اگه از اینا گندهتر باشن دیگه هاگریدم نمیتونه از عهدهی مراقبتشون بربیاد‪ ،‬البته اگه‬
‫موجودات دم انفجاری جهندهش بهش حمله نکرده باشن‪ .‬راستی چه بالیی سرشون‬
‫اومده؟‬

‫رون با امیدواری خاصی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید فرار کرده باشن‪.‬‬

‫هرمیون بر خود لرزید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چه حرفیه! فکرشو بکن اگه اون موجودات توی محوطه پرسه بزنن چی میشه!‬

‫آنها همانجا ایستادند و منتظر گروه دورمشترانگ شدند‪ .‬حاال دیگر آنها نیز از سرما‬
‫میلرزیدند‪ .‬اکثر دانشآموزان به آسمان نگاه میکردند‪ .‬تا چند دقیقهی بعد تنها صدای‬
‫شیههی اسبهای خانم ماکسیم سکوت شب را میشکست تا اینکه‪...‬‬

‫ناگهان رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چه صداییه؟‬

‫هری گوشش را تیز کرد‪ .‬صدای عجیب و مرموزی از بخش تاریک محوطهی قلعه به گوش‬
‫میرسید‪.‬‬

‫صدای غرش مانندی همراه با صدای قل قل آب بود‪ .‬درست مثل این بود که جاروبرقی‬
‫عظیمی را در بستر رودخانه بکشند‪.‬‬

‫لی جردن به سمت دریاچه اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دریاچه! دریاچه رو ببینین!‬

‫آنها در باالی زمین چمن شیبدار ایستاده و بر محوطهی قلعه مسلط بودند‪ .‬بهخوبی‬
‫میتوانستند سطح صاف و تیرهی دریاچه را ببینند؛ اما ناگهان تالطمی در سطح دریاچه به‬
‫وجود آمد‪ .‬گویی در اعماق دریاچه اتفاقی غیرعادی به وقوع پیوسته بود‪ .‬حبابهای بزرگی‬
‫در سطح دریاچه نمایان شد و امواج متالطمی در ساحل دریاچه پدید آمد‪ .‬آنگاه درست‬
‫در وسط دریاچه گردابی پدیدار شد گویی توپی عظیمی را از کف دریاچه برداشته بودند و‬
‫آب آن بهسرعت تخلیه میشد‪...‬‬

‫چیزی شبیه به یک میلهی سیاه و بلند از وسط گرداب بیرون آمد‪ ...‬آنگاه هری طنابهای‬
‫بادبان و دکل یک کشتی را دید‪...‬‬

‫هری به رون وهرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون یه دکله!‬

‫کشتی بزرگی به حالتی آرام و شکوهمند از زیر آب دریاچه سر برآورد و در زیر نور مهتاب‬
‫شروع به درخشیدن کرد‪ .‬ظاهر کشتی همچون کشتی طوفانزدهای بود که نجات یافته‬
‫باشد‪ .‬نور کمرنگ و مهآلودی از پنجرههای آنسوسو میزد و باعث میشد پنجرهها همچون‬
‫چشم اشباح به نظر برسند‪ .‬سرانجام کشتی با صدای شلپی کامالً از زیر آب بیرون آمد و بر‬
‫روی سطح متالطم دریاچه شناور ماند و آهسته به سمت ساحل حرکت کرد‪ .‬چند دقیقه‬
‫بعد لنگر کشتی با صدای شلپی در آب افتاد و بالفاصله پلکان چوبی کشتی بر روی شنهای‬
‫ساحل افتاد و تاالپی صدا کرد‪.‬‬

‫عدهای در حال پیاده شدن از کشتی بودند‪ .‬سایههای آنها را هنگام عبور از جلوی‬
‫پنجرههای کشتی از دور میدیدند‪ .‬هری متوجه شد که جثهی همهی آنها مشابه کراب‬
‫و گویل است‪ ...‬اما وقتی نزدیکتر شدند و از زمین چمن شیبدار باال آمدند و در معرض‬
‫روشنایی سرسرای ورودی قرار گرفتند هری دریافت که بزرگی جثهی آنها فقط به علت‬
‫پوشیدن شنلهایی از جنس نوعی پوست است که موهای نامرتب و درهم گرهخوردهای‬
‫دارد؛ اما جنس شنل مردی که جلوتر از بقیه بهسوی قلعه پیش میآمد با شنل دیگران‬
‫فرق داشت و مثل مویش صاف و براق و نقرهای بود‪ .‬همینکه به باالی سراشیبی رسید‬
‫صمیمانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور! دوست عزیز من! حالت چطوره؟‬


‫دامبلدور جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬خوب و خوشحالم پروفسور کارکاروف عزیز!‬

‫کارکاروف زبان چرب و نرمی داشت‪ .‬وقتی نوری که از سرسرای ورودی قلعه به بیرون‬
‫میتابید صورتش را روشن کرد همه توانستند قیافهی او را ببینند‪ .‬او مثل دامبلدور مرد‬
‫بلندقامت و الغراندامی بود اما موی سپیدش کوتاه بود و ریشبزیاش (که در انتها فر‬
‫میخورد) چانهی باریکش را بهطور کامل نمیپوشاند‪.‬‬

‫وقتی به دامبلدور رسید با هر دو دستش با او دست داد‪ .‬او نگاهی به قلعه کرد و لبخندزنان‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگوارتز قدیمی عزیز!‬

‫دندانهایش زرد بود و هری متوجه شد که لبخندش در حالت سرد و شرارتبار چشمانش‬
‫هیچ تأثیری نگذاشته است‪ .‬کارکاروف گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چهقدر خوشحالم که به اینجا اومدم‪ ...‬خیلی خوشحالم‪ ...‬ویکتور بیا اینجا‪ ،‬اینجا گرمتره‪...‬‬
‫دامبلدور از نظر تو اشکالی نداره؟ آخه ویکتور زکام شده‪...‬‬

‫کارکاروف یکی از شاگردانش را جلو آورد‪ .‬وقتی آن پسر از جلوی هری گذشت هری‬
‫توانست یک نظر بینی برجسته و عقابی و ابروهای پرپشت و سیاهش را ببیند‪ .‬هری برای‬
‫شناختن او به سقلمهای که رون زد و پچپچی که گفت‪« :‬هری‪ ،‬اون کرامه!» نیازی نداشت‪.‬‬
‫فصل شانزدهم‪ :‬جام آتش‬

‫همینکه گروه دورمشترانگ از پلههای سنگی قلعه باال رفتند دانشآموزان ها گوارتز نیز‬
‫پشت سرشان روانه شدند و رون با حیرت و شگفتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باورم نمیشه! کرام‪ ،‬هر ی! ویکتور کرام!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو رو خدا بس کن‪ ،‬رون! اون فقط یه بازیکن کوئیدیچه!‬

‫رون به هرمیون نگاه کرد گویی فکر کرده بود اشتباه شنیده است و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط یه بازیکن کوئیدیچه؟ هرمیون‪ ،‬اون یکی از بهترین جستوجوگرهای دنیاست!‬


‫هیچ نمیدونستم که شاگرد مدرسهایه!‬

‫وقتی همراه با سایر دانشآموزان هاگوارتز از سرسرای ورودی گذشتند و به سمت سرسرای‬
‫بزرگ رفتند هر ی لی جردن را دید که روی پنجهی پا باال و پایین میجست تا بهتر بتواند‬
‫کرام را ببیند‪ .‬چند دختر سال ششمی همانطور که جلو میرفتند دیوانهوار جیبهایشان‬
‫را میگشتند‪ .‬یکی از آنها گفت‪« :‬عجب شانس مزخرفی! قلم پر همراهم نیست‪»...‬‬
‫دیگر ی گفت‪« :‬به نظر شما از کجا یه قلم پر گیر بیاریم که ازش امضا بگیریم؟»‬

‫وقتی هر ی‪ ،‬رون و هرمیون از کنار دخترها گذشتند که اکنون سر قلم پر باهم دعوا میکردند‬
‫هرمیون باحالتی تکبرآمیز گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫واقعا که!‬ ‫‪-‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه بشه منم ازش امضا میگیرم‪ .‬هر ی قلم پر همراهته؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نچ‪ ،‬همهی قلمهام توی کیفمه که اونم طبقهی باالست‪.‬‬

‫ً‬
‫مخصوصا در جایی نشست که رو به‬ ‫آنها بهطرف میز گریفیندور رفتند و نشستند‪ .‬رون‬
‫در سرسرا باشد زیرا کرام و همکالسیهایش هنوز جلوی در ایستاده بودند و احتماال ً‬
‫نمیدانستند کجا باید بنشینند‪.‬‬

‫دانشآموزان مدرسهی بوباتون میز ریونکال را انتخاب کرده بودند و سر میز آنها نشسته‬
‫بودند‪ .‬همهی آنها با چهرههای نگران به اطرافشان نگاه میکردند‪ .‬سه نفر از آنها هنوز‬
‫شال یا روسریشان را از سر برنداشته بودند‪ .‬هرمیون به آنها نگاه کرد و با دلخور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هوا اون قدرهام سرد نیست‪ .‬چرا با خودشون شنل نیاوردن؟‬

‫رون شروع کرد به سوت زدن و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هی‪ ،‬بیاین اینجا! بیاین اینجا بنشینین! بیاین اینجا! هرمیون یه ذره تکون بخور و‬
‫براشون جا بازکن‪...‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫رون به تلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه دیر شد!‬

‫ویکتور کرام و سایر دانشآموزان مدرسهی دورمشترانگ سر میز گروه اسلیترین نشستند‪.‬‬
‫هر ی مالفوی‪ ،‬کراب و گویل را دید که از خوشحالی سر از پا نمیشناختند‪ .‬همان وقت که‬
‫هر ی آنها را نگاه میکرد مالفوی خم شد که با کرام صحبت کند‪ .‬رون با انزجار گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آره‪ ،‬مالفوی‪ ،‬براش چرب زبونی کن! شرط میبندم که کرام زود ذات پلیدشو میشناسه‪...‬‬
‫مطمئنم که دائم آدمای چاپلوس دوروبرش پرسه میزنن و تملقشو میگن‪ ...‬به نظرت‬
‫شب کجا میخوابن؟ میتونیم بهشون بگیم بیان به خوابگاه ما‪ ...‬من حاضرم تختمو بهش‬
‫بدم‪ .‬من رو تخت سفر ی هم راحت میخوابم‪.‬‬

‫هرمیون با حرص و ناراحتی هوا را از بینیاش خارج کرد‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار اینا از بچههای بوباتون سرحالترن‪.‬‬

‫دانشآموزان دورمشترانگ همانطور که کتهای پوستی را از تنشان درمیآوردند باعالقه‬


‫به سقف سحرآمیز نگاه میکردند‪ .‬چند نفرشان نیز با شگفتی بشقابها و جامهای طال را‬
‫برمیداشتند و با دقت به بررسی آنها میپرداختند‪.‬‬

‫فیلچ‪ ،‬سرایدار مدرسه‪ ،‬چند صندلی به صندلیهای اساتید اضافه میکرد‪ .‬او به افتخار ورود‬
‫میهمانان کت فراک کهنهاش را پوشیده بود‪ .‬هر ی وقتی دید فیلچ چهار صندلی آورد و در‬
‫هرطرف صندلی دامبلدور دو صندلی گذاشت متعجب شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط دو تا مهمون داریم‪ .‬چرا فیلچ چهارتا صندلی آورده؟ دیگه کی قراره بیاد؟ رون که‬
‫همچنان با شور و شوق به کرام نگاه میکرد متوجه سؤال هر ی نشد‪.‬‬

‫هنگامیکه همهی دانشآموزان وارد سرسرا شدند و سر میزهایشان نشستند‪ .‬اساتید نیز‬
‫از راه رسیدند و سر جای خود نشستند‪ .‬دامبلدور آخرین نفر بود که همراه با پروفسور‬
‫کارکاروف و خانم ماکسیم وارد سرسرا شد‪.‬‬

‫دانشآموزان مدرسهی بوباتون بهمحض ورود مدیرشان به سرسرا از جایشان برخاستند‪.‬‬


‫عدهای از دانشآموزان هاگوارتز خندیدند‪ ،‬اما دانشآموزان بوباتون بدون خجالت و‬
‫شرمندگی همانطور ایستادند و تا زمانی که خانم ماکسیم در سمت چپ دامبلدور ننشسته‬
‫بود روی صندلیهایشان ننشستند‪ .‬دامبلدور سر جایش ایستاد و بالفاصله سکوت بر‬
‫فضای سرسرا حکمفرما شد‪ .‬دامبلدور به دانشآموزان خارجی لبخند زد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬شببهخیر‪ ،‬خانمها‪ ،‬آقایان‪ ،‬اشباح و از همه مهمتر مهمانان عزیز‪ .‬من با کمال خوشنودی‬
‫به همهتون خوشامد میگم‪ .‬امیدوارم در مدتی که در اینجا اقامت دارین راحت باشین و‬
‫بهتون خوش بگذره‪.‬‬

‫یکی از دانشآموزان بوباتون که هنوز شالگردنش را از گردنش باز نکرده بود خندهی‬
‫تمسخرآمیز ی کرد‪.‬‬

‫هرمیون حالت تدافعی به خود گرفت و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مجبور نیستی اینجا بمونی!‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫رسما افتتاح میشه‪ .‬حاال ازتون دعوت میکنم که غذاتونو میل‬ ‫‪ -‬بعد از صرف شام مسابقه‬
‫کنین‪ .‬امیدوارم اینجا رو متعلق به خودتون بدونین و راحت باشین!‬

‫دامبلدور نشست و هر ی کارکاروف را دید که بالفاصله به جلو خم شد و با او شروع به‬


‫صحبت کرد‪.‬‬

‫بشقابهای روی میز مثل همیشه در یک چشم برهم زدن پر از غذا شد‪ .‬جنهای خانگی‬
‫آشپزخانه سنگ تمام گذاشته بودند‪ .‬هر ی در میان انواع و اقسام غذاهای رنگین و متنوع‬
‫چشمش به چند نوع غذای خارجی افتاد‪.‬‬

‫رون به ظرفی که کنار خوراک استیک و جگر قرار داشت و پر از صدفهای آب پز بود اشاره‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دیگه چیه؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سوپ ماهیه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی فرمودین؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه جور غذای فرانسویه‪ .‬تابستون دو سال پیش که رفته بودیم فرانسه از اینا خوردم‪.‬‬
‫خیلی خوشمزس‪.‬‬

‫‪ -‬اگه تو بگی خوبه معلومه که خوبه‪.‬‬

‫رون این را گفت و مقدار ی خوراک جگر در بشقابش ریخت‪.‬‬

‫باآنکه عدهی دانشآموزان خارجی به بیست نفر هم نمیرسید سرسرای بزرگ خیلی‬
‫شلوغتر از مواقع عادی به نظر میرسید‪ .‬شاید علت این شلوغی تفاوت رنگ رداهایشان‬
‫بود و باعث میشد بیشتر به چشم بیایند‪ .‬اکنون که دانشآموزان دورمشترانگ کتهای‬
‫پوست خود را درآورده بودند رداهای قرمز تیرهشان جلبتوجه میکرد‪.‬‬

‫هاگرید بیست دقیقه بعد پس از آغاز جشن از در ی واقع در پشت میز اساتید‬
‫پاورچینپاورچین وارد سرسرای بزرگ شد‪ .‬روی صندلیاش در انتهای میز نشست و با‬
‫دست باندپیچیشدهاش برای هر ی‪ ،‬رون و هرمیون دست تکان داد‪ .‬هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬موجودات دم انفجار ی چطور ن؟‬

‫هاگرید با خوشحالی جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬دارن بزرگ میشن‪.‬‬

‫رون آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئنم که حسابی بزرگ شدن چون از قرار معلوم غذای دلخواهشونو پیدا کردن‪.‬‬
‫میدونین غذای دلخواهشون چیه؟ انگشتهای هاگرید‪.‬‬

‫در همان وقت یک نفر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬شما دیگه از این سوپ ماهی نمیخورین؟‬


‫همان دختر ی بود که هنگام سخنرانی دامبلدور خندید‪ .‬باالخره شالگردنش را برداشته‬
‫بود‪ .‬موهای بلوند براقش به کمرش میرسید‪ .‬چشمهایش درشت و آبیرنگ و دندانهای‬
‫زیبایش بیاندازه سفید بود‪.‬‬

‫رون مثل لبو قرمز شد‪ .‬به دختر خیره شد و دهانش را باز کرد که جواب بدهد اما صدایش‬
‫درنیامد‪ .‬هر ی ظرف سوپ ماهی را جلوی دختر گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬بفرمایین‪ .‬میتونین ببرینش‪.‬‬

‫‪ -‬مطمئنین که دیگه نمیخورین؟‬

‫رون که نفسش بند آمده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬آره‪ ،‬خیلی عالی بود‪.‬‬

‫دختر ظرف سوپ را برداشت و بااحتیاط فراوان آن را سر میز گروه ریونکال برد‪ .‬رون که‬
‫انگار به عمرش آدم ندیده بود با دهان باز به دختر خیره مانده بود‪ .‬هر ی زد زیر خنده‪.‬‬
‫ً‬
‫ظاهرا صدای خندهاش رون را به خود آورد‪.‬‬

‫او با صدای گرفته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون یه پر یزاده!‬

‫هرمیون با لحن تندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امکان نداره‪ .‬من کس دیگهای رو ندیدم که مثل احمقها بهش زل بزنه‪.‬‬

‫اما هرمیون اشتباه میکرد‪ .‬وقتی دختر از اینطرف سرسرا به آنطرف سرسرا میرفت‬
‫بسیار ی از پسرها به او نگاه میکردند‪ .‬بعضی از آنها مثل رون زبانشان بند آمده بود‪.‬‬
‫رون سرک کشید تا بهتر بتواند او را ببیند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باور کنین اون یه دختر عادی نیست‪ .‬مثل دخترهای هاگوارتز نیست‪.‬‬

‫هر ی بدون آنکه فکر کند گفت‪:‬‬


‫‪ -‬دخترهای هاگوارتز خیلی هم خوبن‪.‬‬

‫چوچانگ با دختر چشم آبی چند صندلی بیشتر فاصله نداشت‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه چشمهاتونو درویش کنین میبینین چه کسانی از راه رسیدن‪.‬‬

‫هرمیون به میز اساتید اشاره میکرد‪ .‬هر دو صندلی خالی اشغال شده بود‪ .‬لودو بگمن کنار‬
‫پروفسور کارکاروف و آقای کرواچ رئیس پرسی‪ ،‬کنار خانم ماکسیم نشسته بود‪ .‬هر ی با‬
‫تعجب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونا اینجا چی کار میکنن؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا مقدمات برگزار ی مسابقهی سه جادوگرو فراهم کردن‪ .‬احتماال ً برای شرکت در مراسم‬
‫افتتاحیه اومدن‪.‬‬

‫هنگامیکه دومین سر ی خوراکیها روی میز پدیدار شد چند نوع دسر ناآشنا در میان‬
‫دسرها خودنمایی میکردند‪ .‬رون دسر ی را که شبیه فرنی بود از نزدیک نگاه کرد و با دقت‬
‫آن را دو سه وجب به سمت راست کشید تا در معرض دید دانشآموزان میز ریونکال باشد‪.‬‬
‫به نظر میرسید دختر ی که مثل پر یزادها بود سیر شده باشد چون برای بردن دسر به میز‬
‫آنها نیامد‪.‬‬

‫همینکه ظرفهای طالیی پاک و تمیز شدند دامبلدور دوباره از جایش برخاست‪ .‬اضطراب‬
‫خوشایندی در فضای سرسرا محسوس بود‪ .‬هر ی که نمیدانست چه در پیش رو دارند‬
‫اندکی هیجانزده شده بود‪ .‬فرد و جرج چند صندلی آنطرفتر به جلو خم شده و با دقت‬
‫و تمرکز به دامبلدور چشم دوخته بودند‪ .‬دامبلدور به چهرههای مشتاق دانشآموزان لبخند‬
‫زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لحظه موعود فرارسید‪ .‬تا چند لحظه دیگه مسابقهی سه جادوگر افتتاح میشه‪ .‬قبل از‬
‫آوردن صندوق مرصع میخوام توضیحی رو خدمتتون عرض کنم‪.‬‬
‫هر ی زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قبل از آوردن چی؟‬

‫رون شانههایش را باال انداخت‪ .‬دامبلدور ادامه داد‪:‬‬

‫‪... -‬تا بدونین امسال چه مراحلی رو باید پشت سر بگذاریم؛ اما پیش از هر چیز اجازه‬
‫بدین دو شخصیت مهم رو به کسانی که اونا رو نمیشناسن معرفی کنم‪ .‬آقای بارتیموس‬
‫کراوچ‪ ،‬رئیس سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی‪...‬‬

‫تعداد انگشتشماری از دانشآموزان مؤدبانه به تشویق او پرداختند‪ .‬دامبلدور ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬و آقای لودو بگمن‪ ،‬رئیس ادارهی ورزش و تفریحات جادویی‪.‬‬

‫صدای تشویق دانشآموزان این بار بلندتر از قبل بود‪ .‬شاید دلیل استقبال گرمتر‬
‫دانشآموزان از بگمن معروفیت او در مقام بازیکن جستوجوگر کوئیدیچ بود‪ .‬شاید نیز‬
‫فقط چون دوستداشتنیتر به نظر میرسید او را بیشتر تشویق کردند‪ .‬بگمن با حرکت‬
‫دستش از تشویق دانشآموزان قدردانی کرد؛ اما زمانی که دامبلدور بارتیموس کراوچ را به‬
‫حاضرین معرفی کرد اون نه لبخند زد نه برای کسی دست تکان داد‪ .‬هر ی که در جام‬
‫جهانی کوئیدیچ او را با کتوشلوار شیک و برازندهای دیده بود به نظرش رسید که او با‬
‫ردای جادوگر ی قیافهی عجیبی پیدا کرده است‪ .‬سبیل فرچه مانند آقای کراوچ و موی فرق‬
‫باز کرده و مرتبش در کنار دامبلدور که مو و ریش سفید و بلندش به زمین میرسید عجیب‬
‫و غیرعادی به نظر میآمد‪ .‬دامبلدور ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬آقای بگمن و آقای کراوچ در چند ماه اخیر تالش خستگیناپذیری کردن تا تونستن‬
‫مقدمات مسابقهی سه جادوگرو فراهم کنن‪ .‬این دو عزیز در کنار من و پروفسور کارکاروف‬
‫و خانم ماکسیم در جایگاه هیئتداوران مسابقه خواهند بود و دربارهی تالش قهرمانان‬
‫این مسابقه به قضاوت خواهند نشست‪.‬‬
‫همهی دانشآموزان با شنیدن کلمهی «قهرمانان» گوششان تیز شد‪ .‬شاید دامبلدور نیز‬
‫متوجه این آرامش ناگهانی شده بود زیرا لبخندی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای فیلچ‪ ،‬خواهش میکنم صندوق مرصع رو بیارین‪.‬‬

‫فیلچ که در نقطهای دور از توجه همه در سرسرای بزرگ میپلکید با یک صندوق بزرگ‬
‫چوبی جواهرنشان بهسوی دامبلدور رفت‪ .‬از ظاهر صندوق معلوم بود که بسیار قدیمی‬
‫است‪ .‬صدای همهمهی پرشور ی از سوی دانشآموزان تماشاگر به گوش میرسید‪ .‬دنیس‬
‫کریوی برای اینکه بهتر ببیند روی صندلیاش ایستاده بود اما چنان کوچک اندام و الغر‬
‫بود که بازهم چندان بلندتر از بقیه به نظر نمیرسید‪.‬‬

‫وقتی فیلچ با دقت و احتیاط صندوق را روی میز جلوی دامبلدور گذاشت دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جزئیات مربوط به مراحل مسابقه که قهرمانان در طول امسال طی خواهند کرد همگی‬
‫توسط آقای بگمن و آقای کراوچ بررسی شده‪ .‬این دو نفر مقدمات الزمو برای برگزار ی هر‬
‫یک از رقابتها تدارک دیدن‪.‬‬

‫مسابقه سه مرحله داره که در فواصل معینی از سال تحصیلی برگزار میشه‪ .‬در این مراحل‬
‫استعدادها و تواناییهای قهرمانان در زمینههای گوناگون ازجمله مهارت در امر جادوگر ی‪،‬‬
‫شجاعت‪ ،‬قدرت استنتاج و باالخره چارهجویی در زمان رویارویی با خطرهای نامعلوم‬
‫سنجیده میشه‪.‬‬

‫بعد از آخرین جملهی دامبلدور چنان سکوت سنگینی بر سرسرا حاکم شد که انگار هیچکس‬
‫حتی نفس هم نمیکشید‪ .‬دامبلدور بهآرامی حرفش را ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬همونطور که اطالع دارین در این مسابقات سه قهرمان باهم رقابت میکنن؛ یعنی هر از‬
‫یک از مدارس شرکتکننده یک نفر انتخاب میشه‪ .‬امتیازهایی که قهرمانان در پایان هر‬
‫مرحله از مسابقه میگیرن نحوهی اجرای اونارو نشون میده‪ .‬در پایان مرحلهی سوم‬
‫مسابقه هر قهرمانی که امتیازش بیشتر باشه برندهی جام سه جادوگر میشه‪ .‬انتخاب‬
‫این سه قهرمان بهوسیلهی یک داور بیطرف انجام میشه‪ ...‬این داور بیطرف جام آتشه‪.‬‬
‫دامبلدور چوبدستیاش را درآورد و یک بار به در صندوق ضربه زد‪ .‬در صندوق بهآرامی‬
‫باز شد‪ .‬دامبلدور از داخل صندوق یک جام چوبی بزرگ را بیرون آورد که کندهکاری روی‬
‫آن چندان ظریف به نظر نمیرسید‪.‬‬

‫آنچه این جام کامالً معمولی را فوقالعاده میکرد شعلههای آبیرنگی بود که از درون آن‬
‫زبانه میکشید و از لبه های آن باال میآمد‪.‬‬

‫دامبلدور در صندوق مرصع را بست و با دقت جام را بر روی آن قرار داد تا همهی افرادی‬
‫که در سرسرا بودند بهراحتی بتوانند آن را ببینند‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر کس که مایل به ثبتنام در این مسابقه باشه باید اسم خودش و مدرسه شو با خط‬
‫خوانا روی یک تیکه کاغذ پوستی بنویسه و داخل جام آتش بندازه‪ .‬داوطلبین بیستوچهار‬
‫ساعت فرصت دارن و باید در این مدت اسمشونو توی جام آتش بندازن‪ .‬فردا‪ ،‬یعنی در‬
‫شب هالووین جام آتش اسم سه تا از شایستهترین داوطلبینو برمیگردونه که هر کدوم‬
‫نمایندهی یکی از سه مدرسهی شرکتکننده محسوب میشن‪ .‬امشب جام آتشو در‬
‫سرسرای ورودی میذاریم تا در دسترس همه کسانی باشه که مشتاق رقابت در این مسابقه‬
‫هستن‪.‬‬

‫برای اطمینان از اینکه هیچ کدوم از دانشآموزان زیر سن تعیین شده برای ثبتنام وسوسه‬
‫نمیشن همینکه جام آتش در سرسرای ورودی قرار گرفت من یک مرز سنی دورش ایجاد‬
‫میکنم‪ .‬هیچیک از دانشآموزان زیر هفده سال قادر به عبور از این مرز نخواهند بود‪ .‬در‬
‫آخر باید به اطالع همهی داوطلبین شرکت در این مسابقه برسونم که نباید نسنجیده در‬
‫این مسابقه شرکت کنند‪ .‬چون هرکسی که به تشخیص جام آتش بهعنوان قهرمان برگزیده‬
‫بشه باید تا آخر مسابقه به رقابت ادامه بده‪ .‬انداختن نامتون در جام آتش بهمنزلهی عقد‬
‫یک قرارداد جادوییه‪ .‬وقتی کسی قهرمان شد دیگه نمیتونه تغییر عقیده بده‪ .‬پس‬
‫خواهش میکنم اول فکرهاتون رو بکنین‪ ،‬اگر آمادگی الزمو برای شرکت در این مسابقه‬
‫داشتین با اطمینان کامل اسمتونو توی آتش بندازین‪ .‬بسیار خوب‪ ،‬دیگه وقت خوابه‪ .‬شب‬
‫همتون به خیر‪.‬‬
‫هنگامیکه دانشآموزان به سمت درهای سرسرای بزرگ میرفتند جرج ویزلی که‬
‫چشمانش برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مرز سنی! اینکه چیز ی نیست‪ .‬با یه معجون پیر ی میشه ازش رد شد‪ .‬کافیه اسمتو توی‬
‫جام آتش بنداز ی دیگه کار تمومه! اون که نمیفهمه هفده سالت شده یا نه!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی من گمون نمیکنم بچههای زیر هفده سال شانس بردن داشته باشن‪ .‬آخه ما هنوز‬
‫بهاندازهی کافی یاد نگرفتیم‪...‬‬

‫جرج مختصر و مفید جواب هرمیون را داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از قول خودت حرف بزن! هر ی‪ ،‬تو که سعی میکنی اسمتو بنداز ی‪ ،‬نه؟‬

‫هر ی لحظهای به یاد حرف دامبلدور افتاد که گفته بود هیچیک از دانشآموزان زیر هفده‬
‫سال نباید ثبتنام کنن اما بعد بار دیگر تصویر خودش را مجسم کرد که جام سه جادوگر‬
‫را برده بود‪ ...‬خدا میدانست اگر یکی از دانشآموزان زیر هفده سال راهی برای عبور از‬
‫مرز سنی پیدا میکرد دامبلدور چقدر خشمگین میشد‪...‬‬

‫رون که حتی یک کلمه از این گفتگوها را نشنیده بود و در تمام مدت در میان جمعیت به‬
‫دنبال کرام میگشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون کجاست؟ دامبلدور نگفت بچههای دورمشترانگ کجا میخوابن‪ ،‬نه؟‬

‫رون بالفاصله پاسخ سؤالش را گرفت‪ .‬اکنون آنها به میز اسلیترین رسیده بودند‪ .‬کارکاروف‬
‫در همان لحظه باعجله خود را به دانشآموزانش رساند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬همتون برگردین به کشتی‪ .‬ویکتور حالت چطوره؟ خوب غذا خوردی؟ میخوای‬
‫بگم از آشپزخونه برات آبپرتقال بیارن؟‬
‫هر ی کرام را دید که کت پوستیاش را پوشید و با حرکت سرش جواب منفی داد‪ .‬یکی‬
‫دیگر از دانشآموزان مدرسهی دورمشترانگ با اشتیاق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور‪ ،‬من آبپرتقال میخوام‪.‬‬

‫بالفاصله حالت صمیمانهی کارکاروف تغییر کرد و با بدخلقی به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از تو نپرسیدم چی میخوای‪ ،‬پولیاکف‪ .‬بازم که جلوی ردات غذا ریخته و کثیف شده‪،‬‬
‫عجب پسر بدی هستی‪...‬‬

‫کارکاروف برگشت و دانشآموزان را به سمت درهای سرسرا برد و درست همزمان با هر ی‪،‬‬
‫رون و هرمیون به در سرسرا رسید‪ .‬هر ی ایستاد تا ابتدا او از در خارج شود‪ .‬کارکاروف‬
‫نگاهی سرسر ی به او انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬متشکرم‪.‬‬

‫آنگاه کارکاروف سر جایش میخکوب شد‪ .‬سرش را برگرداند و چنان به هر ی خیره شد که‬
‫گویی آنچه را میدید باور نمیکرد‪ .‬دانشآموزان دورمشترانگ پشت مدیرشان متوقف‬
‫شدند‪ .‬نگاه کارکاروف روی جای زخم پیشانی هر ی ثابت مانده بود‪ .‬دانشآموزان‬
‫دورمشترانگ نیز با کنجکاوی به هر ی نگاه میکردند‪ .‬هر ی از گوشه چشم عدهای از آنها‬
‫را دید و دانست او را شناختهاند‪ .‬پسر ی که جلوی ردایش غذا ریخته بود به دختر ی که‬
‫کنارش ایستاده بود سقلمه زد و با دست پیشانی هر ی را نشان داد‪ .‬شخصی از پشت سر‬
‫آنها غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬اون هر ی پاتره‪.‬‬

‫پروفسور کارکاروف روی پاشنهی پا چرخید و با مودی چشم باباقور ی روبهرو شد‪ .‬او به‬
‫عصایش تکیه داده و با چشم سحرآمیزش به مدیر مدرسهی دورمشترانگ زل زده بود‪.‬‬
‫هر ی به کارکاروف نگاه کرد و متوجه شد که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده است‪.‬‬
‫حالتی آمیخته به خشم و ترس در چهرهاش پیدا بود‪ .‬چنان به مودی زل زده بود گویی‬
‫باور نمیکرد که او را آنجا دیده است‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تویی!‬

‫مودی باحالتی جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬منم! اگه با پاتر حرفی ندار ی برو‪ .‬راه همه رو سد کردی‪.‬‬

‫مودی راست میگفت نیمی از دانشآموزان پشت سر آنها ایستاده بودند و با کنجکاوی‬
‫از باالی سر هم جلو را نگاه میکردند تا ببینند چه چیز ی باعث معطلی آنها شده است‪.‬‬
‫پروفسور کارکاروف بدون آنکه حرفی بزند دانشآموزان را از سرسرا بیرون برد‪ .‬مودی که‬
‫آثار نفرت عمیقی در چهرهی کجومعوج و ناقصش نمایان بود با چشم سحرآمیزش آنقدر‬
‫به کارکاروف خیره ماند تا کامالً ازنظر ناپدید شد‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫فردای آن روز شنبه بود و معموال ً دانشآموزان روزهای شنبه دیر از خواب بیدار میشدند‪.‬‬
‫بااینحال هر ی‪ ،‬رون و هرمیون تنها کسانی نبودند که زودتر از سایر روزهای تعطیل از‬
‫خواب بیدار شده بودند‪ .‬وقتی به سرسرای ورودی قدم گذاشتند حدود بیست نفر دور جام‬
‫آتش ایستاده بودند‪ .‬بعضی از آنها همانطور که نان و کره میخوردند از فاصلهی نزدیک‬
‫جام آتش را نگاه میکردند‪ .‬آن را درست در وسط سرسرای ورودی روی سهپایهای گذاشته‬
‫بودند که کاله قاضی بر روی آن قرار میگرفت‪ .‬دایرهی ظریف طالییرنگی به شعاع سه متر‬
‫دورتادور آن بر روی زمین سرسرا به چشم میخورد‪ .‬رون با شور و شوق از یک دختر سال‬
‫سومی‬

‫پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬هنوز کسی اسمشو تو جام ننداخته؟‬

‫دختر جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬فقط بچههای مدرسهی دورمشترانگ اسماشونو انداختن‪ .‬من که ندیدم بچههای‬


‫هاگوارتز اسمشونو بندازن‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باور کن خیلیها دیشب که ما توی خوابگاهمون بودیم اسماشونو انداختن‪ .‬اگه منم‬
‫میخواستم اسممو بندازم همین کارو میکردم‪ ...‬نمیخواستم کسی منو ببینه‪ .‬آخه ممکن‬
‫بود یه وقت جام اسم آدمو بندازه بیرون‪ ،‬درسته؟‬

‫صدای خندهای از پشت سر هر ی به گوش رسید‪ .‬او رویش را برگرداند و چشمش به فرد‬
‫و جرج و لی جردن افتاد که باعجله از پلکان مرمر ی پائین میآمدند‪ .‬هر سه نفر بیاندازه‬
‫هیجانزده بودند‪.‬‬

‫فرد با وجد و سرور وصفناپذیری آهسته به هر ی‪ ،‬رون و هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تموم شد! خوردیمش!‬

‫رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی رو خوردین؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معجون پیر ی رو میگم‪ ،‬کلهپوک!‬

‫جرج که با خوشحالی کف دستهایش را به هم میمالید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نفر ی یک قطره خوردیم‪ .‬آخه اگه فقط چند ماه بزرگتر بشیم کافیه‪.‬‬

‫لی به پهنای صورتش خندید و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬هرکدوممون ببریم هزار گالیونو بین سه نفرمون تقسیم میکنیم‪.‬‬

‫هرمیون باحالت هشداردهندهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی گمون نمیکنم این کارها فایدهای داشته باشه‪ .‬مطمئنم که دامبلدور فکر اینجاشم‬
‫کرده‪.‬‬

‫فرد‪ ،‬جرج و لی حرف او را نشنیده گرفتند‪ .‬فرد که از فرط هیجان آرام و قرار نداشت به دو‬
‫نفر دیگر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاضرین؟ بیایین بریم‪ ...‬اول من میرم‪...‬‬

‫هر ی که مجذوب این صحنه شده بود به آنها نگاه میکرد‪ .‬فرد یک تکه کاغذ پوستی از‬
‫جیبش درآورد که روی آن نوشته بود‪« :‬فرد ویزلی ‪ -‬هاگوارتز»‪ .‬فرد جلو رفت و جلوی خط‬
‫مرز سنی ایستاد‪ .‬آنگاه مثل شناگر ی که بخواهد از ارتفاع پانزده متر ی شیرجه بزند روی‬
‫پنجه و پاشنهی پاهایش تاب خورد‪ .‬سپس نفس عمیقی کشیده و وارد محدودهی مرز‬
‫سنی شد‪.‬‬

‫یک آن هر ی گمان کرد که موفق شده است‪ .‬جرج نیز بیتردید همین فکر را کرده بود زیرا‬
‫فریاد شوقی برآورد و پشت سر فرد وارد محدوده شد؛ اما لحظهای بعد صدای جلز ولز‬
‫بلندی به گوش رسید و دوقلوها با چنان شتابی از دایره به بیرون پرتاب شدند که گویی‬
‫ورزشکار ی آن دو را همچون وزنهای به بیرون پرتاب کرده بود‪ .‬آنها ده متر آنطرفتر بر‬
‫روی سنگفرش سرسرای ورودی فرود آمدند و از درد چهرههایشان درهم رفت‪ .‬بالفاصله‬
‫صدای ترقه مانندی به گوش رسید و هر دو ریش سفید و بلندی درآوردند‪.‬‬

‫صدای خندهی دانشآموزان در سرسرای ورودی پیچید حتی فرد و جرج نیز پسازآنکه از‬
‫زمین بلند شدند و ریشهای یکدیگر را درست دیدند خندهشان گرفت‪.‬‬

‫‪ -‬من که بهتون هشدار داده بودم‪.‬‬


‫این صدای پروفسور دامبلدور بود که از سرسرای بزرگ بیرون آمده بود و میخندید‪ .‬با‬
‫چشمهای آبی روشنش که برق میزد با دقت به فرد و جرج نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره زودتر برین پیش خانم پامفر ی‪ .‬اون داره دوشیزه فاوسیت‪ ،‬دانشآموز گروه ریونکال‬
‫و آقای سامرز دانشآموز هافلپافو معاینه میکنه‪ .‬اون دو تا هم میخواستن یه ذره سنشونو‬
‫باال ببرن‪ .‬ولی باور کنین ریش هیچ کدومشون بهخوبی ریش شما نشده‪.‬‬

‫فرد و جرج همراه با لی جردن که هنوز قهقهه میزد بهسوی درمانگاه قلعه رفتند‪ .‬هر ی‪،‬‬
‫رون و هرمیون نیز که هنوز کرکر میخندیدند به سرسرای بزرگ رفتند که صبحانه بخورند‪.‬‬

‫آن روز تزئینات سرسرای بزرگ تغییر کرده بود‪ .‬چون آن روز هالووین بود خفاشهای زنده‬
‫دستهدسته در زیر سقف سحرآمیز سرسرا پرواز میکردند‪ .‬صدها کدوحلوایی کندهکاریشده‬
‫در نقاط مختلف سرسرای بزرگ به چشم میخورد‪ .‬هر ی به سمت دین و سیموس رفت که‬
‫دربارهی دانشآموزان هفده سال به باالی هاگوارتز و امکان ورود آنها به مسابقه صحبت‬
‫میکردند‪ .‬دین به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میگن ورینگتون صبح زود از خواب بیدار شده و اسمشو توی جام انداخته‪ .‬همون پسر‬
‫گندههه توی گروه اسلیترین که مثل خرسه‪...‬‬

‫هر ی که در یکی از مسابقات کوئیدیچ با ورینگتون همباز ی شده بود با انزجار سرش را‬
‫تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا نکنه قهرمان ها گوارتز اسلیترینی باشه‪.‬‬

‫سیموس باحالت تحقیرآمیز ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هافلپافیها هم که یکسره از دیگور ی حرف میزنن؛ اما به نظر من اون حاضر نمیشه‬
‫خودشو به خطر بندازه‪ .‬آخه ممکنه ریخت و قیافهش بهم بخوره‪.‬‬

‫هرمیون بی مقدمه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها یه دقیقه ساکت باشین!‬


‫از سرسرای ورودی صدای هلهلهه و تشویق دانشآموزان به گوش میرسید‪ .‬همگی روی‬
‫صندلیهایشان چرخیدند و به پشت سرشان نگاه کردند‪ .‬آنجلینا جانسون که خندهی‬
‫آمیخته به شرمی بر لب داشت وارد سرسرای بزرگ شد‪ .‬او دختر چشم و ابرو مشکی و قد‬
‫بلندی بود که در تیم کوئیدیچ گریفیندور در مقام بازیکن مهاجم باز ی میکرد‪ .‬آنجلینا به‬
‫آنها نزدیک شد و کنارشان نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسممو انداختم توی جام!‬

‫رون که خوشحال شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شوخی میکنی!‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس تو هفده سالت شده؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما شده دیگه‪ ،‬خودت میبینی که ریش در نیاورده‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫آنجلینا گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تولدم هفتهی پیش بود‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی خوشحالم که یکی از بچههای گریفیندورم داره شرکت میکنه‪ .‬خدا کنه تو انتخاب‬
‫بشی‪ ،‬آنجلینا‪.‬‬

‫آنجلینا به او لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ازت ممنونم‪ ،‬هرمیون‪.‬‬

‫سیموس گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آره‪ ،‬خدا کنه تو انتخاب بشی نه اون گل پسر هافلپافی‪.‬‬

‫عدهای از دانشآموزان هافلپاف که از کنار میز گریفیندور میگذشتند صدای سیموس را‬
‫شنیدند و به او اخم کردند‪.‬‬

‫هنگامیکه صبحانهشان را تمام کرده بودند و میخواستند از سرسرای بزرگ بیرون بروند‬
‫رون از هر ی و هرمیون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬امروز چی کار کنیم؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هنوز به دیدن هاگرید نرفتیم‪ .‬چطوره بریم پیشش؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ .‬به شرطی که هاگرید ازمون نخواد چند تا از انگشتامونو به موجودات دم انفجار ی‬
‫عزیز تقدیم کنیم‪.‬‬

‫ناگهان آثار شور و شوق در چهرهی هرمیون نمایان شد و با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همین اآلن یادم افتاد که از هاگرید نخواستم عضو ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع بشه‪ .‬میشه چند دقیقه صبر‬
‫کنید تا من برم مدالها رو بیارم؟‬

‫همینکه هرمیون از پلکان مرمر ی باال رفت رون باخشم و ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دیگه کیه!‬

‫ناگهان هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هی‪ ،‬رون‪ ،‬دوستت اومد!‬

‫دانشآموزان مدرسهی بوباتون از درهای ورودی قلعه وارد شده بودند و دختر پر یزاد هم‬
‫در میان آنها بود‪.‬‬
‫همهی کسانی که دور جام آتش جمع شده بودند راه را برای آنها باز کردند و با کنجکاوی‬
‫و عالقه به آنها چشم دوختند‪ .‬پشت سر آنها خانم ماکسیم وارد قلعه شد و‬
‫دانشآموزانش را در یک صف ردیف کرد‪ .‬آنها یکی پس از دیگر ی از مرز سنی گذشتند و‬
‫تکههای کاغذشان را به میان شعلههای آبیرنگ جام انداختند‪ .‬با ورود هر اسم شعلههای‬
‫آتش لحظهای به رنگ سرخ درمیآمد و چندین جرقه از آن به هوا میرفت‪.‬‬

‫وقتی دختر پر یزاد اسمش را درون جام انداخت رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر تو اونایی که انتخاب نمیشن چی کار میکنن؟ برمیگردن یا همینجا میمونن‬
‫و مسابقه رو تماشا میکنن؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ ...‬احتماال ً همینجا میمونن‪ ...‬خانم ماکسیم جزو هیئتداورانه و باید بمونه‪،‬‬
‫درسته؟‬

‫وقتی همهی دانشآموزان مدرسهی بوباتون اسمهایشان را در جام آتش انداختند خانم‬
‫ماکسیم دوباره آنها را جمع کرد و از قلعه بیرون برد‪ .‬رون که به آنها خیره شده بود با‬
‫دست به بیرون قلعه اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونا شب کجا میخوابن؟‬

‫در همان وقت صدای تاالپتولوپی از پشت سرشان به گوش رسید و هرمیون با یک جعبه‬
‫مدالهای ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع از پلکان مرمر ی پایین آمد‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب شد اومدی‪ .‬عجله کنین!‬

‫رون که لحظهای از دختر پر یزاد چشم برنمیداشت دواندوان از پلههای سنگی جلوی‬
‫قلعه پایین رفت‪.‬‬

‫دختر پر یزاد و خانم ماکسیم تا نیمههای سراشیبی چمن پایین رفته بودند‪.‬‬
‫وقتی به کلبهی هاگرید واقع در حاشیهی جنگل ممنوع نزدیک شدند معمای محل خواب‬
‫دانشآموزان بوباتون حل شد‪ .‬کالسکهی غولپیکر آبیرنگی که آنها را به هاگوارتز رسانده‬
‫بود دویست متر جلوتر از کلبهی هاگرید قرار داشت و دانشآموزان بوباتون یکییکی به‬
‫درون آن میرفتند‪ .‬اسبهای عظیمالجثهای که کالسکه را میکشیدند در محوطهی‬
‫حصاردار موقتی کنار کالسکه میچریدند‪.‬‬

‫همینکه هر ی به در کلبهی هاگرید ضربه زد صدای پارس فنگ از پشت در به گوش رسید‪.‬‬
‫هاگرید در را باز کرد و همینکه آنها را دید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه عجب! نکنه راه گم کردین!‬

‫‪ -‬هاگرید‪ ،‬باور کن سرمون خیلی شلوغ‪...‬‬

‫هرمیون با دیدن قیافهی هاگرید زبانش بند آمد‪.‬‬

‫هاگرید بهترین کتوشلوارش را که از جنس خز قهوهای (و بینهایت زشت بود) به تن‬


‫کرده بود و کروات نارنجی و زردش را که به لباسش میآمد به گردن زده بود‪ .‬کامالً معلوم‬
‫بود که هاگرید کوشیده به موهای ژولیده و درهم گره خوردهاش نظم و ترتیب ببخشد اما‬
‫متأسفانه برای صاف کردن موهایش از مقدار زیادی روغنموتور استفاده کرده بود‪.‬‬
‫موهایش را به دو قسمت تقسیم کرده و دور آن را بسته بود‪ .‬احتماال ً سعی کرده بود مثل‬
‫بیل مویش را دماسبی ببندد اما موهایش چنان پرپشت و انبوه بود که موفق نشده بود‪.‬‬
‫آن شکل و قیافه اصالً برازندهی هاگرید نبود‪ .‬هرمیون کرکر خندید اما پیش از آنکه‬
‫اظهارنظر کند تغییر عقیده داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موجودات دم انفجار ی کجان؟‬

‫هاگرید با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیرونن‪ .‬گذاشتمشون بغل جالیز کدوحلوایی‪ .‬نمیدونین چه قدر گنده شدن‪ .‬تا حاال دیگه‬
‫باید یه متر شده باشن‪ .‬ولی حیف که شروع کردن به کشتن همدیگه‪.‬‬
‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست میگی؟‬

‫رون با تعجب به مدل موی هاگرید زل زده بود و همینکه دهانش را باز کرد تا اظهارنظر‬
‫کند هرمیون نگاه سرزنشآمیزی به او کرد و او را از این کار بازداشت‪ .‬هاگرید با ناراحتی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی زیاد مهم نیس‪ .‬هنوز بیستاشون زندن‪ .‬هر کدومشونو توی یه جعبهی جدا‬
‫گذاشتم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس شانس آوردیم!‬

‫هاگرید متوجه لحن کنایهآمیز رون نشد‪.‬‬

‫کلبهی هاگرید یک اتاق بزرگ بود که در گوشهی آن تختخواب غولپیکر و لحاف‬


‫چهلتکهاش به چشم میخورد‪ .‬میز و صندلی چوبی و بزرگی نیز در کنار بخار ی و در زیر‬
‫گوشتهای نمکسود شده و پرندگان متعددی که از سقف آویزان بودند قرار داشت‪.‬‬
‫هاگرید سرگرم درست کردن چای شد و بچهها سر میز نشستند‪.‬‬

‫چندی نگذشته بود که بحث داغ مسابقهی سه جادوگر هر چهار نفر را مشغول کرد‪ .‬از قرار‬
‫معلوم هاگرید نیز بهاندازهی بچهها برای مسابقهی سه جادوگر شوقوذوق داشت‪ .‬او به‬
‫پهنای صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال صبر کنین‪ ...‬نمایشی در انتظارتونه که به عمرتون ندیدین‪ ...‬مرحلهی اول مسابقه‬
‫رو میگم‪ ...‬حیف که نمیتونم بهتون چیز ی بگم‪.‬‬

‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون با اصرار به او گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬بگو دیگه‪ ،‬هاگرید!‬


‫اما هاگرید همانطور که میخندید با حرکت سرش جواب منفی داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه بهتون بگم مزه ش میره‪ ...‬فقط بدونین که خیلی دیدنیه‪ ...‬همهی قهرمانا کارشون‬
‫زاره‪ .‬هیچ فکرشو نمیکردم که زنده بمونم و مسابقهی سه جادوگرو ببینم!‬

‫آن روز در کلبهی هاگرید ناهار خوردند اما زیاد غذا نخوردند‪ .‬هاگرید غذایی درست کرده‬
‫بود که به گفتهی خودش آبگوشت بود؛ اما بعدازآنکه هرمیون چنگال یک پرنده را در‬
‫غذایش دید اشتهای هر سه نفر کور شد‪ .‬آنها با شور و اشتیاق سعی کردند هاگرید را‬
‫وادار کنند که دربارهی مراحل مسابقه بیشتر برایشان توضیح دهد‪ .‬سپس شروع کردند‬
‫به حدس زدن در مورد اینکه کدامیک از شرکتکنندگان در مقام قهرمانان مسابقه انتخاب‬
‫خواهند شد‪ .‬سرانجام به یاد فرد و جرج افتادند و نمیدانستند ریشهایشان از بین رفته‬
‫است یا نه‪.‬‬

‫بعدازظهر آن روز باران نرم نرمک شروع به باریدن کرد‪ .‬هر ی و رون در جای گرم و نرمی‬
‫کنار آتش نشسته بودند و به آوای دلپذیر قطرههای باران که با مالیمت به شیشهی‬
‫پنجرهها میخورد گوش میدادند و به هاگرید نگاه میکردند که سرگرم دوختن‬
‫جورابهایش بود و در همان حال با هرمیون دربارهی جنهای خانگی جروبحث میکرد‪.‬‬
‫هنگامیکه هرمیون مدالهای ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع را به هاگرید نشان داد او بدون رودرواسی حاضر‬
‫نشد عضویت در انجمن هرمیون را بپذیرد‪.‬‬

‫هاگرید همانطور که سعی میکرد سوزن استخوانی بزرگی را نخ کند باحالتی جدی به‬
‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون فکر نکن دار ی بهشون لطف میکنی‪ .‬رسیدگی به آدما توی ذاتشونه‪ .‬اونا کارشونو‬
‫دوست دارن‪.‬‬

‫اگه کسی کارشونو ازشون بگیره غصه میخورن‪ .‬اگه کسی بخواد بهشون مزد بده بهشون‬
‫برمیخوره‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬پس چرا وقتی هر ی دابی رو آزاد کرد از خوشحالی داشت بال درمیآورد؟ در ضمن ما‬
‫شنیدیم دابی تقاضای دستمزد کرده!‬

‫‪ -‬خب توی هر نژادی از این نخالهها پیدا میشه‪ .‬من که نگفتم هیچ جن خونگی عجیب‬
‫غریبی پیدا نمیشه که از آزاد شدن استقبال کنه‪ ...‬منظورم این بود که بیشتر اونا حاضر‬
‫نیستن آزاد بشن‪ ...‬نه‪ ،‬هرمیون‪ ،‬این کارا هیچ فایدهای نداره‪.‬‬

‫بدیهی است که هرمیون بیاندازه خشمگین شد و جعبهی مدالها را در جیب شنلش‬


‫گذاشت‪.‬‬

‫ساعت پنج و نیم که هوا کمکم رو به تاریکی میرفت هر ی‪ ،‬رون و هرمیون تصمیم گرفتند‬
‫زودتر به قلعه برگردند زیرا ساعت جشن هالووین و از آن مهمتر‪ ،‬زمان اعالم اسامی‬
‫قهرمانان مسابقه نزدیک بود‪ .‬هاگرید وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منم باهاتون میام‪ ،‬یه ذره صبر کنین اآلن میام‪.‬‬

‫هاگرید از جایش برخاست و بهطرف گنجهی کشویی کنار تختش رفت و در آن به دنبال‬
‫چیز ی گشت‪.‬‬

‫بچهها به او توجهی نداشتند تا اینکه بوی تند و ناخوشایندی به مشامشان رسید‪ .‬رون‬
‫سرفهکنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دیگه بوی چیه‪ ،‬هاگرید؟‬

‫هاگرید برگشت و با بطر ی بزرگی به سمت آنها آمد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از بوش خوشت نیومد؟‬

‫هرمیون که صدایش کمی دورگه شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون افتر شیوه‪ ،‬هاگرید؟‬

‫گونههای هاگرید گل انداخت و منمنکنان گفت‪:‬‬


‫‪ -‬ادوکلنه‪ ...‬مث اینکه زیاد زدم‪ .‬اآلن میرم صورتمو میشورم‪ .‬همینجا باشین تا من بیام‪...‬‬

‫هاگرید با قدمهایی که گرمپ گرمپ صدا میکرد از کلبه بیرون رفت‪ .‬بچهها از پنجره او را‬
‫میدیدند که در بشکهی آب زیر پنجره صورتش را میشست‪ .‬هرمیون با حیرت و شگفتی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید؟ ادوکلن میزنه؟!‬

‫هر ی با صدای آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا کتشلوار و مدل موهاشو نمیگی!‬

‫ناگهان رون درحالیکه از پنجره به بیرون اشاره میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونجا رو!‬

‫هاگرید همان وقت کمرش را راست کرد و پشت سرش را نگاه کرد‪ .‬هاگرید که چند دقیقه‬
‫پیش گونههایش گل انداخته بود این بار مثل لبو سرخ شد‪ .‬بچهها بااحتیاط از جایشان‬
‫بلند شدند و طور ی که هاگرید متوجه نشود از پنجره بیرون را نگاه کردند‪ .‬خانم ماکسیم‬
‫و دانشآموزان مدرسهی بوباتون تازه از کالسکهشان پیاده شده بودند و کامالً معلوم بود‬
‫که میخواهند برای شرکت در جشن به قلعه بروند‪ .‬بچهها صدای هاگرید را هنگام گفتگو‬
‫با خانم ماکسیم نمیشنیدند اما آثار شیفتگی را در حالت چهرهاش تشخیص میدادند‪.‬‬
‫هر ی فقط یکبار دیگر هاگرید را با چنان حالتی دیده بود و آن زمانی بود که به نوربرت‪،‬‬
‫اژدهای نوزادش نگاه کرده بود‪.‬‬

‫هرمیون با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬داره با خانم ماکسیم به قلعه میره‪ .‬منو بگو که فکر میکردم منتظر ماست‪.‬‬

‫هاگرید بدون آنکه نیمنگاهی به کلبهاش بیندازد در کنار خانم ماکسیم از سراشیبی چمن‬
‫باال میرفت و دانشآموزان بوباتون که پشت سر آنها حرکت میکردند ناچار بودند تند‬
‫تند راه بروند تا عقب نمانند‪.‬‬
‫رون با ناباور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید از خانم ماکسیم خوشش میاد‪ .‬اگه عروسیشون سر بگیره و بچهدار بشن رکوردو‬
‫میشکنن‪ .‬باور کنین وزن بچهشون از یک تن کمتر نمیشه‪.‬‬

‫آنها از کلبه خارج شدند و در را پشت سرشان بستند‪ .‬در بیرون کلبه هوا بسیار تاریک‬
‫بود‪ .‬آنها شنلهایشان را محکم به خود پیچیدند و از سراشیبی چمن باال رفتند‪ .‬هرمیون‬
‫آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای بچهها! اونجا رو نگاه کنین!‬

‫گروه دورمشترانگ از دریاچه به سمت قلعه میرفتند‪ .‬ویکتور کرام و کارکاروف جلو میرفتند‬
‫و سایر دانشآموزان بهطور پراکنده پشت سر آنها در حرکت بودند‪ .‬رون با شوقوذوق به‬
‫کرام نگاه میکرد اما کرام که کمی زودتر از هر ی‪ ،‬رون و هرمیون به درهای ورودی قلعه‬
‫رسیده بود به اطرافش نگاه نکرد و یکراست وارد سرسرای ورودی شد‪.‬‬

‫وقتی به سرسرای بزرگ رسیدند که با نور شمعهای بیشماری روشن شده بود متوجه شدند‬
‫که اکثر دانشآموزان پیش از آنها به آنجا رسیدهاند‪ .‬جام آتش را از سرسرای ورودی به‬
‫آنجا منتقل کرده و روی میز اساتید در مقابل صندلی دامبلدور گذاشته بودند‪ .‬فرد و جرج‬
‫که دیگر اثر ی از ریش روی صورتشان مشاهده نمیشد بهراحتی با ناکامیشان کنار آمده‬
‫بودند‪.‬‬

‫همینکه هر ی‪ ،‬رون و هرمیون نشستند فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا کنه آنجلینا قهرمان بشه‪.‬‬

‫هرمیون که نفسنفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬خدا کنه!‬

‫به نظر میرسید که صرف شام هالووین طوالنیتر از همیشه شده است‪ .‬هر ی اشتهای‬
‫چندانی برای خوردن آنهمه غذای متنوع و رنگین نداشت و احتماال ً بیمیلی هر ی برای‬
‫این بود که آن شب دومین جشن در دو روز پیاپی بود‪ .‬همهی دانشآموزانی که در‬
‫سرسرای بزرگ بودند مثل هر ی آرام و قرار نداشتند و دائم سرک میکشیدند و وول‬
‫میخوردند‪ .‬هرچند وقت یکبار از جایشان بلند میشدند تا ببینند دامبلدور شامش را تمام‬
‫کرده است یا نه و بعد دوباره سر جایشان مینشستند‪ .‬هر ی نیز مثل سایرین دلش‬
‫میخواست زودتر بشقابها پاک و تمیز بشوند تا بفهمند قهرمانان برگزیده چه کسانی‬
‫هستند‪.‬‬

‫پس از مدت مدیدی سرانجام بشقابهای طال مثل قبل پاک و درخشان شدند‪ .‬صدای‬
‫همهمهی دانشآموزان حاضر در سرسرا لحظهای اوج گرفت اما همینکه دامبلدور از جایش‬
‫بلند شد همه ساکت شدند‪.‬‬

‫پروفسور کارکاروف و خانم ماکسیم در دو طرف دامبلدور مثل سایرین بیقرار و هیجانزده‬
‫بودند‪ .‬لودو بگمن لبخندزنان به بعضی از دانشآموزان چشمک میزد؛ اما از قیافهی آقای‬
‫کراوچ معلوم بود که به آن مراسم عالقهی چندانی ندارد و خسته شده است‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬دیگه جام تقری ً‬


‫با برای تصمیمگیری آمادست‪ .‬طبق محاسبات من یک دقیقه دیگه‬
‫کامالً آماده میشه‪ .‬قهرمانانی که اسمشونو میخونم لطف کنن و به اینجا بیان و از در ی‬
‫که پشت میز اساتیده وارد تاالر مجاور بشن‪.‬‬

‫دامبلدور به در ی که پشت میز اساتید بود اشاره کرد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬در اون تاالر قهرمانان در جریان اولین دستور عملهای مسابقه قرار میگیرن‪.‬‬

‫دامبلدور چوبدستیاش را درآورد و آن را با حرکتی موجی شکل در هوا تکان داد‪ .‬بالفاصله‬
‫همهی شمعها بهاستثنای شمعهای درون کدوحلواییها خاموش شدند و فضای سرسرا‬
‫تاریک روشن شد‪ .‬در آن لحظه جام آتش نورانیترین شی در سرسرای بزرگ بود و‬
‫درخشش شعلههای آبی مایل به سفید آن چشمها را میآزرد‪ .‬همه منتظر بودند‪ .‬عدهای‬
‫ساعتشان را نگاه میکردند‪.‬‬
‫لی جردن که دو صندلی با هر ی فاصله داشت آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬چند ثانیه بیشتر نمونده‪.‬‬

‫ناگهان رنگ شعلههای درون جام به سرخی گرایید و جرقههای بسیار ی از آن خارج شد‪.‬‬
‫لحظهای بعد آتش درون جام زبانه کشید و تکه کاغذ نیمسوختهای را به هوا پرتاب کرد‪.‬‬
‫نفس همه در سینه حبس شده بود‪.‬‬

‫دامبلدور کاغذ را قاپید و دستش را جلو گرفت تا در نور شعلههای جام که دوباره به رنگ‬
‫آبی مایل به سفید درآمده بودند آن را بخواند‪ .‬او با کلمات واضح و شمرده و با صدای‬
‫بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قهرمان مدرسهی دورمشترانگ ویکتور کرامه‪.‬‬

‫فریاد شوق و هلهلهی دانشآموزان در فضای سرسرا طنین افکند‪ .‬رون که همراه با سایرین‬
‫فریاد میکشید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلوم بود که اون قهرمان میشه‪.‬‬

‫هر ی ویکتور کرام را دید که از سر میز اسلیترین برخاست و با شانههای فروافتاده بهسوی‬
‫دامبلدور رفت‪.‬‬

‫آنگاه به سمت راست پیچید و از پشت میز اساتید وارد تاالر مجاور شد‪ .‬کارکاروف با صدای‬
‫بلندی که باوجود هیاهوی دانشآموزان به گوش همه میرسید فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین‪ ،‬ویکتور! میدونستم که شایستگیشو دار ی!‬

‫صدای تشویق و هیاهوی دانشآموزان فروکش کرد‪ .‬همه دوباره به جام آتش چشم‬
‫دوخته بودند‪.‬‬

‫لحظهای بعد دوباره شعلههای آن سرخرنگ شد‪ .‬زبانههای آتش تکه کاغذ دیگر ی را به‬
‫بیرون جام پرتاب کردند‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬
‫‪ -‬قهرمان مدرسهی بوباتون فلور دالکوره!‬

‫دختر ی که مثل پر یزاد بود با خوشحالی از جایش برخاست موهای بلندش را پشت‬
‫شانههایش ریخت و در میان میز هافلپاف و ریونکال جلو رفت‪ .‬هر ی به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همون دخترهس!‬

‫هرمیون در آن هیاهو به بقیهی دانشآموزان مدرسهی بوباتون اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها‪ ،‬اونا رو نگاه کنین‪ ،‬چه ناراحت شدن‪.‬‬

‫اما واژهی «ناراحت» واژهی مناسبی برای وصف حال اسفبار آنها نبود‪ .‬هر ی دو نفر از‬
‫دانشآموزان دختر مدرسهی بوباتون را دید که چون انتخاب نشده بودند سرشان را روی‬
‫میز گذاشته بودند و هایهای گریه میکردند‪.‬‬

‫هنگامیکه فلور دالکور نیز به تاالر مجاور شتافت بار دیگر همه ساکت شدند؛ اما این بار‬
‫سکوت سرسرا لبریز از هیجانی قابل لمس بود‪ .‬نفر بعدی قهرمان ها گوارتز بود‪...‬‬

‫جام آتش بار دیگر به سرخی گرایید و جرقههای فراوانی به هوا رفت‪ .‬شعلهی آتش زبانه‬
‫کشید و دامبلدور سومین کاغذ را از نوک آن برداشت‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قهرمان ها گوارتز سدریک دیگوریه!‬

‫رون با صدای بلندی که هیچکس جز هر ی نشنید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه!‬

‫صدای هلهله و شادی میز مجاورشان چنان بلند بود که صدای رون در آن گم شد‪ .‬تکتک‬
‫دانشآموزان گروه هافلپاف جیغ میکشیدند و باال و پایین میپریدند‪ .‬سدریک که به‬
‫پهنای صورتش میخندید از پشت آنها گذشت و به سمت تاالر پشت میز اساتید رفت‪.‬‬
‫هیاهو و تشویق دانشآموزان برای انتخاب شدن سدریک مدت مدیدی ادامه یافت و‬
‫مدتی طول کشید تا سرانجام دامبلدور توانست صحبت کند‪ .‬وقتی سروصدا فروکش کرد‬
‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عالی بود! حاال هر سه قهرمان ما انتخاب شدن‪ .‬من اطمینان دارم که میتونم به حمایت‬
‫و پشتیبانی همهی دانشآموزان باقیمانده تکیه کنم‪ ...‬همهی دانشآموزان‪ ،‬چه‬
‫دانشآموزان بوباتون چه دانشآموزان دورمشترانگ‪ ،‬باید با تمام توان و نیرویی که در‬
‫خودشون سراغ دارن از قهرمانشون پشتیبانی کنن‪ .‬شما با تقویت کردن روحیهی‬
‫قهرمانتون میتونین کمک بزرگی‪...‬‬

‫دامبلدور صحبتش را نیمهتمام گذاشت و همه فهمیدند چه چیز ی حواس او را به خود‬


‫مشغول کرده است‪.‬‬

‫آتش درون جام دوباره سرخ شده بود و از آن جرقه خارج میشد‪ .‬ناگهان شعلهای زبانه‬
‫کشید و تکه کاغذ دیگر ی را از جام بیرون آورد‪.‬‬

‫دامبلدور بیاختیار دستش را دراز کرد و کاغذ را برداشت‪ .‬آن را جلوی آتش گرفت و به‬
‫اسم روی آن خیره شد‪ .‬دامبلدور مدتی طوالنی به همین حال ماند‪ .‬همهی حاضرین به‬
‫دامبلدور چشم دوخته بودند‪ .‬سرانجام دامبلدور صدایش را صاف کرد و کاغذ را خواند‪:‬‬

‫هر ی پاتر‪.‬‬
‫فصل هفدهم‪ :‬چهار قهرمان‬

‫هر ی بیحرکت نشسته بود و میدانست که همهی سرها به سویش برگشته است‪ .‬مات‬
‫ً‬
‫حتما خواب میدید‪ .‬شاید گوشش‬ ‫و مبهوت مانده بود‪ .‬تمام بدنش بیحس شده بود‪.‬‬
‫درست نشنیده بود‪.‬‬

‫از هیاهو و تشویق خبر ی نبود‪ .‬در سرسرای بزرگ صدای وزوز ی شبیه به صدای زنبورهای‬
‫خشمگین اوج میگرفت‪ .‬بعضی از دانشآموزان از جایشان برخاسته بودند تا هر ی را که‬
‫انگار سر جایش خشک شده بود بهتر ببینند‪.‬‬

‫در باالی سرسرا پروفسور مکگونگال از جایش برخاست از پشت بگمن و کارکاروف گذشت‬
‫تا هر چه زودتر بتواند مطلبی را در گوش دامبلدور بگوید‪ .‬دامبلدور گوشش را جلو آورد و‬
‫اخمهایش را در هم کشید‪.‬‬

‫هر ی رویش را به رون و هرمیون کرد‪ .‬در پشت آنها دانشآموزان گریفیندور را دید که‬
‫همه با دهان باز به او خیره شده بودند‪ .‬هر ی با چهرهای بیحالت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اسممو ننداختم‪ .‬شما که میدونین من این کارو نکردم‪.‬‬

‫آن دو نیز با چهرههای مبهوت به هر ی خیره مانده بودند‪ .‬در باالی سرسرا پروفسور دامبلدور‬
‫از جایش برخاست و با حرکت سر موافقتش را به پروفسور مکگونگال اعالم کرد‪ .‬بار دیگر‬
‫گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫لطفا بیا این باال‪.‬‬ ‫‪ -‬هر ی پاتر! هر ی!‬

‫هرمیون هر ی را آهسته هل داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاشو برو‪.‬‬

‫هر ی از جایش بلند شد و پایش به لبه ردایش گیر کرد‪ .‬چیز ی نمانده بود به زمین بیفتد‪.‬‬
‫در فضای خالی میان میزهای گریفیندور و هافلپاف شروع به حرکت کرد‪ .‬حس میکرد‬
‫مسافتی طوالنی را باید طی کند‪.‬‬

‫به نظرش میرسید هر چه جلو میرود به میز اساتید نزدیکتر نمیشود‪ .‬نگاه جستوجوگر‬
‫صدها جفت چشم را بر خود احساس میکرد که مثل نور چراغقوه در تاریکی شب او را‬
‫تعقیب میکردند‪ .‬صدای همهمه لحظهبهلحظه بیشتر میشد‪ .‬بعد از زمانی که گویی یک‬
‫ساعت به طول انجامید درست در مقابل دامبلدور قرار گرفت‪ .‬نگاه خیرهی اساتید را بر‬
‫خود احساس میکرد‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬از اون در برو تو‪.‬‬

‫دامبلدور لبخند نمیزد‪.‬‬

‫هر ی در امتداد میز اساتید پیش رفت‪ .‬هاگرید درست در انتهای میز نشسته بود‪ .‬او نه به‬
‫هر ی چشمک زد نه برایش دست تکان داد‪ .‬او هاج و واج مانده بود و مثل بقیه به هر ی‬
‫که از کنارشان میگذشت چشم دوخته بود‪ .‬هر ی از آستانه در گذشت و خود را در تاالر‬
‫کوچکتری یافت که بر روی دیوارهای آن چندین تابلوی نقاشی از جادوگران و ساحرههای‬
‫متعدد ردیف شده بود‪ .‬در مقابلش آتش مطبوعی در بخار ی دیوار ی زبانه میکشید‪.‬‬

‫همینکه وارد تاالر شد نقاشیهای درون تابلوها سرشان را برگرداندند و به او نگاه کردند‪.‬‬
‫چشم هر ی به تصویر ساحره پرچین و چروکی افتاد که از قاب تابلوی خودش بیرون آمد‬
‫و به قاب مجاور شتافت که متعلق به یک جادوگر با سبیل چنگیز ی بود‪ .‬ساحرهی پرچین‬
‫و چروک چیز ی در گوش جادوگر زمزمه کرد‪.‬‬
‫ویکتور کرام‪ ،‬سدریک دیگور ی و فلور دالکور جلوی آتش ایستاده بودند‪ .‬تصویر ضدنور‬
‫(تصویری که سوژههای آن به دلیل قرار گرفتن در جلوی منبع نور تیره و سیاه به نظر میرسند) آنها‬
‫در برابر شعلهی آتش جذابیت عجیبی داشت‪ .‬ویکتور کرام که با دو نفر دیگر کمی فاصله‬
‫داشت با شانههای فروافتادهاش به پیشبخاری تکیه کرده و غرق در افکارش بود‪ .‬سدریک‬
‫دستهایش را پشتش گرفته و به شعلههای آتش خیره شده بود‪ .‬فلور دالکور بهمحض‬
‫ورود هر ی به او نگاه کرد و خرمن گیسوی بلندش را پشتش ریخت و با لهجه فرانسوی‬
‫غلیظی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیه؟ گفتن برگردیم توی سرسرا؟‬

‫او خیال میکرد هر ی برایشان پیغام آورده است‪ .‬هر ی نمیدانست چگونه آنچه را پیش‬
‫آمده بود برایشان بازگو کند‪ .‬همانطور ساکت و بیحرکت ایستاد و به سه قهرمان نگاه‬
‫کرد‪ .‬از اینکه دید قد هر سه نفر از خودش خیلی بلندتر است جا خورد‪.‬‬

‫صدای قدمهای کسی که دواندوان نزدیک میشد به گوششان رسید و لودو بگمن وارد‬
‫تاالر شد‪ .‬بازوی هر ی را گرفت و او را جلو برد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا خارقالعادس! آقایان‪ ...‬خانم‪...‬‬ ‫‪ -‬خارقالعادس!‬

‫بگمن به بخار ی دیوار ی نزدیک شد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬شاید باورتون نشه ولی من اومدم که چهارمین قهرمان مسابقه سه جادوگرو بهتون‬
‫معرفی کنم‪.‬‬

‫ویکتور کرام دستش را از روی پیشبخاری برداشت و صاف ایستاد‪ .‬سدریک مات و مبهوت‬
‫مانده بود‪ .‬ابتدا به بگمن نگاه کرد بعد به هر ی و بعد دوباره به بگمن‪ ،‬گویی گمان میکرد‬
‫حرف بگمن را درست نشنیده است‪.‬‬

‫فلور دالکور خرمن موهایش را کنار زد و لبخندزنان با لهجهی غلیظ فرانسویاش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شوخی بامزهای بود‪ ،‬آقای بگمن!‬


‫بگمن با چهرهی شگفتزده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شوخی؟ ولی من شوخی نکردم‪ ...‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬بههیچوجه! اسم هر ی همین اآلن از جام آتش‬
‫دراومد!‬

‫ابروهای پرپشت کرام درهم رفت‪ .‬سدریک هنوز گیج و مبهوت به نظر میرسید اما حالت‬
‫چهرهاش هم چنان مؤدب و بانزاکت بود‪ .‬فلور اخم کرد و باحالتی تحقیرآمیز به بگمن‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کامالً مشخصه که اشتباهی پیش اومده‪ ...‬اون نمیتونه با ما رقابت کنه‪ ...‬هنوز خیلی‬
‫کوچیکه‪.‬‬

‫بگمن به چانه صافش دستی کشید و به هر ی لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا که خیلی عجیبه‪ ...‬اما خودتونم میدونین که قانون محدودیت سنی تازه از امسال‬ ‫‪-‬‬
‫اجرا میشه که قهرمانها ایمنی بیشتری داشته باشن‪ ...‬حاال که اسمش از جام آتش‬
‫دراومده‪ ...‬فکر نمیکنم هیج راه گریز ی وجود داشته باشه‪ ...‬بر طبق مقررات مسابقه همهی‬
‫شما مجبورین توی مسابقه شرکت کنین‪ ...‬هر ی هم باید نهایت تالششو بکنه‪...‬‬

‫در ی که پشت سرشان بود باز شد و عدهای وارد تاالر شدند‪ .‬اول پروفسور دامبلدور آمد و‬
‫بالفاصله آقای کراوچ‪ ،‬پروفسور کارکاروف‪ ،‬خانم ماکسیم‪ ،‬پروفسور مکگونگال و پروفسور‬
‫اسنیپ وارد شدند‪ .‬قبل از آنکه پروفسور مکگونگال در تاالر را ببندد هر ی صدای همهمهی‬
‫صدها دانشآموز را در آنسوی دیوار شنید‪.‬‬

‫ً‬
‫فورا بهطرف خانم ماکسیم رفت و گفت‪:‬‬ ‫فلور‬

‫‪ -‬خانم ماکسیم‪ ،‬میگن این پسر کوچولوام توی مسابقه شرکت میکنه!‬

‫بااینکه هر ی از حیرت و ناباور ی گیج و منگ شده بود با شنیدن عبارت «پسر کوچولو»‬
‫اندکی به خشم آمد‪ .‬خانم ماکسیم اکنون کامالً صاف ایستاده بود و قد بلند و‬
‫قابلمالحظهاش کامالً مشخص بود‪ .‬باالی سر آراستهاش به چلچراغ تاالر میخورد که‬
‫صدها شمع درون آن قرار داشت‪ .‬او با لحنی آمرانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلی دور‪ ،‬معنی این کارا چیه؟‬

‫پروفسور کارکاروف گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دقی ً‬
‫قا همون چیزیه که منم میخوام بدونم‪.‬‬

‫کارکاروف که نگاهش سرد و نامهربان بود با لبخندی تصنعی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬هاگوارتز دو تا قهرمان داره؟ من که تا حاال نشنیدم مدرسه میزبان مجاز باشه دو تا‬
‫قهرمان داشته باشه‪ .‬مگراینکه قوانین مسابقه رو درست نخونده باشم!‬

‫کارکاروف جملهاش را با خندهی کوتاه و تمسخرآمیز ی خاتمه داد‪ .‬خانم ماکسیم دست‬
‫غولپیکرش را روی شانه فلور گذاشته بود‪ .‬نگینهای درشت روی انگشترهایش برق‬
‫میزدند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سه ایمپوسیبل (غیر ممکنه)! آگوارتز نباید دو تا قهرمان داشته باشه‪ .‬این بیانصافیه‪.‬‬

‫کارکاروف که همچنان لبخندی تصنعی بر لبش بود با نگاهی سردتر از قبل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور‪ ،‬ما فکر میکردیم مرز سنی تو مانع ورود داوطلبین کوچکتر به مسابقه میشه‪.‬‬
‫وگرنه عدهای از دانشآموزان کوچکتر مدرسه مونم با خودمون میاوردیم‪.‬‬

‫اسنیپ که برق شرارت در چشمان سیاهش میدرخشید با مالیمت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف همهاش تقصیر هر ی پاتره‪ .‬تو نباید دامبلدورو سرزنش کنی‪ .‬این پاتره که‬
‫قانونشکنی کرده‪ .‬اون از روز اولی که پاشو توی این مدرسه گذاشت شروع کرد به نقض‬
‫مقررات مدرسه‪...‬‬

‫دامبلدور باحالتی قاطع و محکم گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ازت ممنونم‪ ،‬سوروس‪.‬‬


‫اسنیپ ساکت شد اما هنوز در زیر چتر موی سیاه و روغنزدهاش برق شرارت در چشمانش‬
‫نمایان بود‪.‬‬

‫پروفسور دامبلدور اکنون به هر ی نگاه میکرد‪ .‬هر ی نیز به چشمان او خیره شده بود و‬
‫میکوشید معنای نگاه دامبلدور را از ورای شیشههای نیمه دایرهای عینکش دریابد‪.‬‬
‫دامبلدور بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬تو اسمتو توی جام آتش انداختی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫هر ی نگاه جستوجوگر همهی حاضرین را بر خود احساس میکرد‪ .‬اسنیپ از گوشه تاریک‬
‫تاالر با صدای آهستهای ناباوریاش را نشان داد‪ .‬پروفسور دامبلدور به اسنیپ اعتنا نکرد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از دانشآموزان بزرگتر خواستی که اسمتو توی جام آتش بندازن؟‬

‫هر ی با حرارت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫خانم ماکسیم فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬دروغ میگه!‬

‫اسنیپ که لبهایش را برهم میفشرد با حرکت سر حرف خانم ماکسیم را تأیید کرد‪.‬‬
‫پروفسور مکگونگال با لحن تندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه هممون به این نتیجه رسیدیم که امکان نداره اون از مرز سنی گذشته باشه‪.‬‬

‫خانم ماکسیم شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬ممکنه دامبلی دور موقع ایجاد مرز سنی مرتکب اشتباهی شده باشه‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬ممکنه‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور چرا این حرفو میزنی؟ خودتم خوب میدونی که مرتکب هیچ اشتباهی نشدی!‬
‫ً‬
‫واقعا که! چه مزخرفاتی! هر ی خودش نمیتونسته از مرز سنی بگذره و چون دامبلدور‬
‫مطمئنه که اون از بچههای دیگه نخواسته که این کارو براش انجام بدن دیگه گمون‬
‫نمیکنم جای هیچ شک و تردیدی باقی بمونه!‬

‫پروفسور مکگونگال نگاه خشم آمیز ی نثار اسنیپ کرد‪ .‬کارکاروف بار دیگر باحالتی‬
‫چاپلوسانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ‪ ...‬آقای بگمن‪ ...‬شما داورهای بیطرف ما هستین‪ .‬مطمئنم که این پیشامد‬
‫ازنظر شما هم غیرعادیه‪.‬‬

‫بگمن با دستمالی عرق صورت گردش را پاک کرد و به آقای کراوچ نگاهی انداخت‪ .‬او از‬
‫جمعی که جلوی آتش گرد آمده بودند فاصله داشت و نیمی از چهرهاش را سایهای پوشانده‬
‫بود‪ .‬قیافهاش کمی عجیب شده بود و سایهروشن باعث میشد پیرتر به نظر برسد زیرا‬
‫چهرهاش مانند اسکلت الغر و نحیف به نظر میرسید؛ اما هنگامیکه شروع به صحبت کرد‬
‫همان لحن جدی همیشگی در صدایش محسوس بود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما باید طبق مقررات پیش بریم‪ .‬قانون مسابقه بهصراحت میگه همهی کسانی که‬
‫اسمشون از جام آتش بیرون میاد موظفند در مسابقه شرکت کنن‪.‬‬

‫بگمن به خانم ماکسیم و کارکاروف رو کرد و لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسیار خب‪ ،‬بارتی قوانین مسابقه رو موبهمو حفظه‪.‬‬


‫بگمن طور ی این جمله را گفت گویی دیگر همهچیز روشن شده بود و جای شک و تردیدی‬
‫باقینمیگذاشت‪ .‬کارکاروف که دیگر لبخند تصنعی و لحن چاپلوسانهاش از میان رفته بود‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی من اصرار دارم که اسم بقیهی دانشآموزانم دوباره وارد جام بشه‪ .‬باید یه بار دیگه‬
‫جام آتشو روشن کنین‪ .‬ما دوباره اسمارو اضافه میکنیم تا همه مدارس دو قهرمان داشته‬
‫باشن‪ .‬این کامالً منصفانست‪ ،‬دامبلدور‪...‬‬

‫بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف پیشنهادت عملی نیست‪ .‬جام آتش دیگه خاموش شده و تا دورهی بعدی‬
‫مسابقه روشن نمیشه‪...‬‬

‫کارکاروف با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امکان نداره دورمشترانگ در دوره بعدی مسابقات شرکت کنه‪ .‬بعد از اون همه جلسه و‬
‫مذاکره و توافق هیچ فکر نمیکردم که از این مسائل پیش بیاد! دیگه هیچ رغبتی به‬
‫موندن در اینجا ندارم و شاید همین اآلن برم‪...‬‬

‫شخصی غرولند کنان در آستانه در تاالر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف‪ ،‬تهدیدت توخالیه! نمیتونی قهرمانتو اینجا بگذار ی و بر ی‪ .‬اون باید توی‬
‫مسابقه شرکت کنه‪ .‬همهاشون باید شرکت کنن‪ .‬به قول دامبلدور بر طبق قرارداد جادویی‬
‫اونا متعهدن‪ .‬حاال خیالت راحت شد؟‬

‫مودی به داخل تاالر قدم گذاشت و لنگلنگان بهسوی آتش رفت‪ .‬با هر قدمی که با پای‬
‫راستش برمیداشت صدای تقتقی به گوش میرسید‪ .‬کارکاروف گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیالم راحت شد؟ متوجه منظورت نمیشم‪ ،‬مودی‪.‬‬


‫هر ی متوجه شد که کارکاروف میکوشد حالتی تحقیرآمیز در لحن گفتارش ایجاد کند گویی‬
‫حرف مودی در نظرش ارزش و اعتبار ی نداشته است اما دستهای مشت کردهاش او را‬
‫لو میداد‪.‬‬

‫مودی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬متوجه نمیشی؟ خیلی سادست‪ ،‬کارکاروف‪ .‬یه نفر اسم پاترو توی جام آتش انداخته‬
‫چون میدونسته اگه اسمش از اون دربیاد باید در مسابقه شرکت کنه‪.‬‬

‫خانم ماکسیم گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله دیگه! ارکی بوده میخواسته شانس برنده شدن اگوارتز دوبرابر بشه!‬

‫کارکاروف به مادام ماکسیم تعظیم کوتاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من کامالً باهاتون موافقم‪ ،‬خانم ماکسیم‪ .‬من به وزارت سحر و جادو و کنفدراسیون‬
‫بینالمللی جادوگران شکایت میکنم‪...‬‬

‫مودی با صدای غرش مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه قرار باشه کسی شکایت کنه اون پاتره‪ .‬ولی‪ ...‬هنوز یه کلمه حرف نزده‪ ...‬خیلی‬
‫مسخرهست!‬

‫فلور دالکور پایش را به زمین کوبید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا شکایت کنه؟ اآلن چندین و چند افته است که ما خدا خدا میکنیم قهرمان بشیم‬
‫ولی اون راحت و بیدردسر میتونه توی مسابقه شرکت کنه‪ .‬امه دوست دارن باعث افتخار‬
‫مدرسهشون بشن‪ .‬در ضمن ازار گالیون کم نیست‪ ...‬خیلیها برای بردنش اضرن خودشونو‬
‫به کشتن بدن‪.‬‬

‫مودی بدون غرولند همیشگی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید یکی میخواسته پاتر خودشو به کشتن بده‪.‬‬


‫سکوت سنگینی در تاالر حاکم شد‪ .‬سرانجام بگمن که بسیار نگران و آشفته شده بود‬
‫درحالیکه روی پنجهی پایش باال و پایین میرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مودی عزیز‪ ...‬این چه حرفیه!‬

‫کارکاروف با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهمون میدونیم روز ی نیست که پروفسور مودی تا ظهرش شش تا سوءقصد نافرجام‬


‫ً‬
‫حتما به شاگرداشم یاد میده از قتل وحشت داشته‬ ‫برای قتل خودشو کشف نکرده باشه‪.‬‬
‫باشن‪ .‬درحالیکه چنین اخالق و رفتار ی برازندهی یک استاد دفاع در برابر جادوی سیاه‬
‫نیست‪ ،‬دامبلدور‪ ،‬اما مطمئنم که این کارو بیدلیل انجام ندادی‪.‬‬

‫مودی با صدای غرش مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر ورم داشته‪ ،‬آره؟ دچار توهم شدم‪ ،‬درسته؟ اون کسی که اسم پسره رو توی جام‬
‫انداخته جادوگر یا ساحرهی ماهر ی بوده‪...‬‬

‫خانم ماکسیم دستهای غولپیکرش را باال آورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از کجا میدونی؟‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه یک وسیلهی جادویی قدرتمندو فریب دادن آسون نیست‪ .‬این کار مستلزم استفاده‬
‫از یک طلسم بطالن قویه‪ .‬با استفاده از چنین طلسمی تونستن این واقعیتو از حافظهی‬
‫جام پاک کنن که فقط سه مدرسه در مسابقه شرکت میکنن‪ ...‬من احتمال میدم اسم‬
‫ً‬
‫حتما انتخاب میشه‪...‬‬ ‫پاترو با اسم یه مدرسه دیگه نوشته باشن تا مطمئن باشن‬

‫کارکاروف با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار خیلی دربارهی این موضوع فکر کردی‪ ،‬مودی‪ .‬نظریهی هوشمندانهایه‪ ...‬ولی من‬
‫شنیدم تازگیها یکی از هدیههای تولدتو درب و داغون کردی چون فکر میکردی توش یه‬
‫تخم باسیلسیکه درحالیکه یه شنل سفر ی توش بوده‪ ...‬بنابراین امیدوارم ناراحت نشی‬
‫که حرفتو زیاد جدی نمیگیرم‪...‬‬

‫مودی باحالتی پرخاشگرانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلیها از هر فرصتی استفاده میکنن که خودشونو بیگناه جلوه بدن‪ .‬من به ضرورت‬
‫شغلی که دارم باید مثل جاوگرهای تبهکار فکر کنم‪ ،‬کارکاروف‪ ...‬یادت که نرفته‪...‬‬

‫دامبلدور باحالتی هشداردهنده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬الستور!‬

‫هر ی در یک آن نفهمید روی سخن دامبلدور با چه کسی است اما بالفاصله متوجه شد که‬
‫اسم واقعی مودی‪ ،‬چشم باباقور ی‪ ،‬نیست‪ .‬مودی ساکت شد اما باحالتی رضایتمندانه به‬
‫کارکاروف خیره ماند‪ .‬صورت کارکاروف برافروخته شده بود‪ .‬دامبلدور که روی سخنش با‬
‫همهی حاضرین در تاالر بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچکدوم از ما نمیدونیم چطور چنین چیز ی پیش اومده؛ اما به نظر من چارهای جز‬
‫پذیرفتن این پیشامد نداریم‪ .‬سدریک و هر ی هر دو برای شرکت در مسابقه انتخاب شدن‬
‫و برای همین در مسابقه شرکت میکنن‪...‬‬

‫‪ -‬ولی دامبلی دور‪...‬‬

‫‪ -‬خانم ماکسیم عزیز اگر راهحلی به نظرتون میرسه خواهش میکنم بفرمایین‪.‬‬

‫دامبلدور منتظر ماند ولی خانم ماکسیم حرفی نزد و چپچپ به او نگاه کرد‪ .‬او تنها کسی‬
‫نبود که خشمگین به نظر میرسید‪ .‬اسنیپ و کارکاروف نیز عصبانی شده بودند‪ .‬در این‬
‫میان فقط بگمن هیجانزده بود‪ .‬او درحالیکه لبخند میزد و کف دستهایش را به هم‬
‫میمالید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬اجازه میدین کارمونو شروع کنیم؟ باید دستورالعملها رو در اختیار قهرمان هامون‬
‫بگذاریم‪ .‬بارتی‪ ،‬بهمون افتخار میدی؟‬
‫آقای کراوچ که انگار از عالم خیال بیرون آمده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬دستورالعمل‪ ...‬بله‪ ...‬مرحلهی اول‪...‬‬

‫او جلو آمد و به آتش بخار ی دیوار ی نزدیک شد‪ .‬هر ی وقتی از نزدیک او را دید گمان کرد‬
‫بیمار است‪.‬‬

‫چشمهایش گود رفته بود و صورتش مثل کاغذ مچاله شده پر از چینوچروک بود‪.‬‬
‫هنگامیکه هر ی در زمان برگزار ی جام جهانی او را دید صورتش آنهمه چینوچروک‬
‫نداشت‪ .‬او به هر ی‪ ،‬سدریک‪ ،‬فلور و کرام گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مرحلهی اول مسابقه برای آزمون میزان شجاعت شما طراحی شده‪ .‬به همین دلیل هیچ‬
‫توضیحی دربارهی این مرحله به شما نمیدیم‪ .‬برخوردار ی از شجاعت در زمان رویارویی با‬
‫ناشناختهها از خصوصیات مهم هر جادوگره‪ ...‬بله خصوصیت بسیار مهمیه‪ .‬مرحلهی اول‬
‫مسابقه در روز بیست و چهارم نوامبر برگزار میشه‪ .‬قهرمانها اجازه ندارن برای تکمیل‬
‫مراحل مسابقه از اساتیدشون چیز ی بپرسن یا کمکی بپذیرن‪ .‬تنها سالح قهرمانها در‬
‫زمان برگزار ی اولین مرحلهی اولین مرحلهی مسابقه چوبدستییاشونه‪ .‬در پایان‬
‫اولین مرحلهی مسابقه اطالعات الزم دربارهی دومین مرحله رو در اختیار دانشآموزان‬
‫میگذاریم‪ .‬چون این مسابقه بسیار وقتگیره قهرمانها از امتحانات پایان سال تحصیلی‬
‫معافند‪.‬‬

‫آقای کراوچ به دامبلدور نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر میکنم همهچیزو گفتم‪ ،‬درسته‪ ،‬آلبوس؟‬

‫دامبلدور که باحالتی آرام و متین به آقای کراوچ نگاه کرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬درسته‪ .‬بارتی‪ ،‬نمیشه امشب مهمون ما باشی؟‬

‫آقای کراوچ گفت‪:‬‬


‫‪ -‬نه‪ ،‬دامبلدور‪ ،‬باید برگردم به وزارتخونه‪ .‬در حال حاضر سرمون بینهایت شلوغه‪ .‬من‬
‫ودربی رو جای خودم گذاشتم ولی اون خیلی جوونه‪ ...‬خیلی شوقوذوق داره‪ ...‬درواقع‬
‫زیادی شوقوذوق داره‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس قبل از رفتن بیا یه نوشیدنی بخور‪.‬‬

‫بگمن با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بمون دیگه بارتی‪ .‬منم امشب اینجام‪ .‬اآلن همهی خبرها توی هاگوارتزه‪ .‬خودتم خوب‬
‫میدونی که توی وزارتخونه خبر ی نیست!‬

‫آقای کراوچ با بیحوصلگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیتونم‪ ،‬لودو‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانم ماکسیم‪ ...‬پروفسور کارکاروف‪ ...‬با یه لیوان نوشیدنی قبل از خواب موافقین؟‬

‫اما خانم ماکسیم دستش را دور شانههای فلور انداخته بود و باعجله او را از تاالر بیرون‬
‫میبرد‪ .‬وقتی بهسوی سرسرا میرفتند هر ی صدایشان را میشنید که تند تند باهم به زبان‬
‫فرانسه صحبت میکردند‪.‬‬

‫کارکاروف هم کرام را به سمت در تاالر راند‪ .‬آن دو نیز از تاالر خارج شدند اما باهم صحبتی‬
‫نکردند‪ .‬هر دو هیجانزده بودند‪.‬‬

‫دامبلدور لبخندزنان به سدریک و هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬سدریک‪ ،‬بهتره شما دو تا هم برین‪ .‬مطمئنم که بچهها توی سالن عمومی گریفیندور‬
‫و هافلپاف منتظرن شما برگردین تا به افتخارتون جشن بگیرن‪ .‬حاال که فرصتی برای‬
‫سورچرونی و بریز و بپاش پیش اومده حیفه که اونارو از این فرصت محروم کنیم‪.‬‬
‫هر ی به سدریک نگاه کرد‪ .‬سدریک با حرکت سرش اطاعت کرد و هر دو از تاالر بیرون‬
‫رفتند‪ .‬سرسرای بزرگ دیگر خلوت و سوتوکور بود‪ .‬شمعها که تا آخر سوخته بودند و کوتاه‬
‫شده بودند درون کدوحلواییهای چشم و ابرو دار سوسو میزدند و لبخندشان را عجیب‬
‫و غیرعادی جلوه میدادند‪ .‬سدریک لبخند بیرمقی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این بار هم من و تو در مقابل هم باز ی میکنیم‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره دیگه‪.‬‬

‫هر ی هیچ حرفی برای زدن نداشت‪ .‬مغزش درهم و آشفته بود گویی دست غارتگر ی‬
‫همهی افکارش را درهم ریخته بود‪ .‬هنگامیکه به پلکان مرمر ی نزدیک میشدند که اکنون‬
‫در نبود جام آتش تنها با مشعلهای دیوار ی روشن شده بود‪ ،‬سدریک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬بگو ببینم چطوری اسمتو انداختی؟‬

‫هر ی سرش را بلند کرد و به او خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اسممو ننداختم‪ ...‬به اونام راستشو گفتم‪.‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬باشه‪ ...‬پس فعالً خداحافظ‪.‬‬

‫هر ی مطمئن بود که سدریک حرفش را باور نکرده است‪.‬‬

‫سدریک بهجای باال رفتن از پلکان مرمر ی از در ی واقع در سمت راست آن وارد شد‪ .‬هر ی‬
‫که همانجا ایستاده بود صدای پایین رفتن سدریک از پلههای سنگی پشت در را شنید و‬
‫بعد آهسته از پلکان مرمر ی باال رفت‪.‬‬

‫آیا غیر از رون و هرمیون کسی حرف هر ی را باور کرد؟ آیا همه فکر میکردند هر ی به میل‬
‫خودش وارد مسابقه شده است؟ چطور میتوانستند چنین فکر ی بکنند درحالیکه‬
‫میدانستند هر ی باید با حریفانی رقابت کند که تحصیالت جادوییشان سه سال بیشتر‬
‫از اوست‪ ...‬او باید مراحل مسابقه را پشتسر میگذاشت و در برابر صدها تماشاگر با‬
‫موقعیتی خطرناک روبهرو میشد‪ .‬این حقیقت داشت که هر ی به شرکت در مسابقه فکر‬
‫کرده بود‪ ...‬و دربارهی آن خیالپردازی کرده بود‪ ...‬اما هیچیک از افکارش جدی نبودند‪...‬‬
‫او هیچوقت با تصمیم راسخ و جدی دربارهی ورود به مسابقه فکر نکرده بود‪...‬‬

‫اما شخص دیگر ی این کار را کرده بود‪ ...‬شخص دیگر ی خواسته بود که هر ی وارد مسابقه‬
‫بشود و به هدفش رسیده بود‪ .‬چرا؟ آیا کسی قصد داشت او را بهطور غیرمنتظره خوشحال‬
‫کند؟‬

‫هر ی گمان نمیکرد چنین باشد‪ ...‬آیا میخواستند هر ی را مسخره کنند؟ در اینصورت‬
‫بهاحتمالزیاد به هدفشان میرسیدند‪ ...‬شاید میخواستند او را به کشتن بدهند؟ آیا‬
‫مودی مثل همیشه دچار توهم شده بود؟ امکان نداشت کسی برای شوخی و خنده اسم‬
‫ً‬
‫واقعا یک نفر میخواست هر ی بمیرد؟‬ ‫هر ی را در جام آتش انداخته باشد؟ آیا‬

‫هر ی میتوانست بالفاصله به این سؤال جواب بدهد‪ .‬بله‪ ،‬یک نفر بود که آرزوی مرگ‬
‫هر ی را داشت‪ ...‬یک نفر از زمانی که هر ی یکساله بود آرزوی مرگش را داشت‪ ...‬لرد‬
‫ولدمورت؛ اما ولدمورت از آنها دور بود‪...‬‬

‫تکوتنها در کشور دورافتادهای پنهان شده بود‪ ...‬او دیگر عاجز و ناتوان بود‪...‬‬

‫اما هر ی خواب او را دیده بود‪ ،‬همان خوابی که به درد و سوزش جای زخمش منجر شده‬
‫بود‪ .‬ولدمورت در خواب هر ی تنها نبود‪ ...‬او با دمباریک حرف میزد‪ ...‬و نقشهی قتل هر ی‬
‫را میکشید‪...‬‬

‫وقتی هر ی بانوی چاق را در مقابل خود دید یکه خورد‪ .‬اصالً توجه نداشت به کجا میرود‪.‬‬
‫هنگامیکه متوجه شد بانوی چاق در قابش تنها نیست تعجب کرد‪ .‬همان ساحرهی پر‬
‫چین و چروکی که در زمان پیوستن هر ی به قهرمانان دیگر از قاب خودش درآمده و به‬
‫قاب تابلوی همجوارش رفته بود اکنون با فیس و افاده کنار بانوی چاق نشسته بود‪ .‬معلوم‬
‫نبود با چه سرعتی تابلو به تابلو از آن هفت پلکان باال آمده بود تا بتواند خود را زودتر از‬
‫هر ی به آنجا برساند‪ .‬او و بانوی چاق هر دو با ناخشنودی به او نگاه میکردند‪ .‬بانوی چاق‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به به! به به! ویولت همه چی رو برام تعریف کرده‪ .‬بگو ببینم‪ ،‬کی قهرمان مدرسه شد؟‬

‫هر ی با بیحوصلگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرند‪.‬‬

‫ساحرهی رنگپریده باحالت تحقیرآمیز ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسمش این نبود!‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬ویولت‪ ،‬این اسم رمزه‪.‬‬

‫بانوی چاق این را گفت و تابلو را روی لوالیش چرخاند تا هر ی بتواند وارد سالن عمومی‬
‫شود‪ .‬همینکه حفرهی تابلو نمایان شد صدای فریاد و هیاهوی بچهها در سالن عمومی‬
‫او را به عقب راند‪ .‬هر ی نفهمید چطور بر روی ده دوازده دست به درون سالن عمومی‬
‫رفت‪ .‬تمام دانشآموزان گریفیندور در مقابلش بودند‪.‬‬

‫همه یا جیغ میزدند یا سوت میزدند یا با فریاد و هیاهو او را تشویق میکردند‪ .‬فرد که‬
‫هم کمی آزرده به نظر میرسید هم خوشحال بود نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬چرا به ما نگفتی که تو هم داوطلب شدی!‬

‫جرج فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری این کارو کردی که ریش درنیاوردی؟ آفرین!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من کار ی نکردم‪ ...‬نمیدونم چهجور ی‪...‬‬

‫اما در همان لحظه آنجلینا با سرعت خود را به او رساند و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬درسته که من قهرمان نشدم ولی خوشحالم که قهرمان گریفیندوریه‪...‬‬

‫کتی بل یکی دیگر از مهاجمین تیم کوئیدیچ جیغ زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال میتونی انتقام شکست تیم گریفیندورو از دیگور ی بگیر ی‪.‬‬

‫‪ -‬یه عالمه غذا آوردیم باال‪ ،‬بیا بخور‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬گرسنه نیستم‪ .‬سر شام حسابی خوردم‪.‬‬

‫هیچکس نمیخواست بشنود که هر ی گرسنه نیست‪ ،‬هیچکس نمیخواست بشنود که‬


‫هر ی اسمش را در جام آتش نینداخته است‪ .‬حتی یک نفر متوجه نشد که هر ی حال و‬
‫حوصله جشن گرفتن را ندارد‪ ...‬لی جردن یک پرچم با نشان گریفیندور را از جایی کش‬
‫رفته بود و اصرار داشت آن را مثل شنل دور هر ی بپیچد‪ .‬هر ی راه گریز ی نداشت‪ .‬هر بار‬
‫سعی میکرد دزدکی از پلکان مارپیچی باال برود و خود را به خوابگاه برساند عدهای دورش‬
‫را میگرفتند و راهش را سد میکردند‪ ...‬یک نوشیدنی کرهای دیگر به او میدادند یا مشت‬
‫مشت بادامزمینی و چیپس در دستهایش میریختند‪ ...‬همه میخواستند بفهمند چطور‬
‫این کار را کرده؛ چطور از مرز سنی دامبلدور گذشته و چطور توانسته اسمش را در جام‬
‫آتش بیندازد‪...‬‬

‫هر ی بارها و بارها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من کار ی نکردم‪ ...‬نمیدونم چطوری این اتفاق افتاد‪.‬‬

‫اما گوش هیچکس به حرف هر ی بدهکار نبود‪.‬‬

‫سرانجام پس از نیم ساعت هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬من خستهام‪ ...‬نه‪ ،‬جرج‪ ،‬جدی میگم‪ ...‬میخوام برم بخوابم‪...‬‬

‫دلش میخواست هرچه زودتر رون و هرمیون را پیدا کند و به کمک آنها به افکارش‬
‫سروسامان بدهد‪.‬‬
‫اما هیچیک از آنها در سالن عمومی نبودند‪ .‬با اصرار و پافشار ی به همه گفت که‬
‫میخواهد بخوابد‪ .‬برای از سر باز کردن برادران کریوی که جلو پلکان مارپیچی راهش را‬
‫بسته بودند فقط قربان صدقهشان نرفت‪.‬‬

‫سرانجام همه را کنار زد و باعجله خود را به خوابگاهشان رساند‪.‬‬

‫وقتی چشمش به رون افتاد که تکوتنها روی تختش دراز کشیده بود نفس راحتی کشید‪.‬‬
‫رون حتی لباسش را نیز عوض نکرده بود‪ .‬همینکه هر ی در را پشت سرش بست رون به‬
‫او نگاه کرد‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ معلومه کجایی؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪.‬‬

‫رون میخندید اما خندهاش غیرعادی و تصنعی بود‪ .‬هر ی ناگهان متوجه شد که پرچم‬
‫نشانداری را که لی به دورش پیچیده بود هنوز درنیاورده است‪ .‬باعجله سعی کرد آن را از‬
‫دورش باز کند اما گرهاش کور شده بود‪.‬‬

‫رون بیآنکه از جایش تکان بخورد همانطور روی تختش دراز کشیده بود و تقال کردن‬
‫هر ی را تماشا میکرد‪.‬‬

‫سرانجام وقتی هر ی پرچم را از دورش باز کرد و به گوشهای انداخت رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬تبریک میگم‪.‬‬

‫هر ی به رون خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت چیه که میگی تبریک میگم؟‬

‫بیتردید لبخند رون اشکالی داشت‪ .‬مثل این بود که شکلک درآورده باشد‪ .‬رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هیچکس نتونست از مرز سنی رد بشه‪ .‬حتی فرد و جرجم نتونستن‪ .‬چطوری تونستی رد‬
‫بشی؟ با شنل نامرئی؟‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شنل نامریی نمیتونست منو از اون خط رد کنه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته‪ ...‬من فکرشو کردم‪ .‬چون اگه با شنل نامریی رفته بودی به من میگفتی‪ ...‬چون‬
‫ً‬
‫حتما یه راه دیگه پیدا کردی‪ ،‬نه؟‬ ‫هردوتامون زیرش جا میشدیم‪ ،‬درسته؟ پس‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین‪ ،‬من اسممو توی اون جام ننداختم‪ .‬احتماال ً یه نفر دیگه این کارو کرده‪ ،‬فهمیدی؟‬

‫رون ابروهایش را باال برد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کی میاد همچین کاری بکنه؟ آخه برای چی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودمم نمیدونم‪.‬‬

‫هر ی در یک آن به نظرش رسید اگر بگوید‪ ،‬برای کشتن من‪ ،‬موضوع کمی اغراقآمیز جلوه‬
‫میکند‪.‬‬

‫ابروهای رون بهقدری باال رفته بود که نزدیک بود زیر موهایش گم شود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راستشو به من بگو‪ ،‬تو که میدونی من به کسی چیز ی نمیگم‪ .‬حاال اگه نمیخوای کسی‬
‫بفهمه شاید حق داشته باشی ولی چرا دروغ میگی‪ .‬تو که توی دردسر نیفتادی‪ ،‬درسته؟‬
‫اون یارو‪ ،‬ویولت‪ ،‬دوست بانوی چاق همه چی رو برامون تعریف کرد‪ .‬گفت که دامبلدور‬
‫بهت اجازه داده که توی مسابقه شرکت کنی‪ .‬هزار گالیون جایزه نقدی دار ی‪ .‬در ضمن از‬
‫امتحانات آخر سالم معافی‪.‬‬
‫هر ی که کمکم داشت از کوره درمیرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اسممو توی اون جام ننداختم!‬

‫رون هم درست مثل سدریک با شک و تردید گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬باشه‪ .‬هنوز حرف امروز صبحتو یادم نرفته‪ .‬گفتی اگه میخواستی اسمتو بنداز ی‬
‫دیشب مینداختی که کسی نبیندت‪ ...‬من که هالو نیستم‪...‬‬

‫هر ی با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس چرا اینقدر خوب ادای هالوهارو درمیار ی؟‬

‫رون که دیگر همان لبخند تصنعی هم در چهرهاش نبود گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪...‬؟ که اینطور! زودتر برو بخواب که فردا زود بیدارشی چون احتماال ً میان باهات‬
‫مصاحبه کنن یا ازت عکس بندازن‪.‬‬

‫رون این را گفت و پردهی دور تختش را محکم کشید و هر ی را به حال خود گذاشت‪.‬‬
‫هر ی جلوی در ایستاده بود و به پرده مخمل قرمز نگاه میکرد‪ .‬یکی از افراد انگشتشماری‬
‫که هر ی اطمینان داشت حرفش را باور میکند پشت آن پرده ناپدید شده بود‪.‬‬
‫فصل هجدهم‪ :‬ارزیابی چوبدستیها‬

‫هنگامیکه هر ی صبح روز یکشنبه از خواب بیدار شد لحظهای به فکر فرورفت تا علت‬
‫نگرانی و ناامیدیاش را به یاد آورد‪ .‬خاطرهی شب قبل در برابر چشمانش پدیدار شد‪ .‬در‬
‫رختخوابش نشست و پردهی تخت خودش را کنار کشید تا با رون حرف بزند و او را مجبور‬
‫کند که حرفش را باور کند؛ اما همینکه پرده را کنار کشید چشمش به تخت خالی رون‬
‫افتاد‪ .‬معلوم بود که برای خوردن صبحانه به طبقهی پایین رفته است‪.‬‬

‫هر ی لباسش را پوشید و از پلکان مارپیچی به سالن عمومی رفت‪ .‬همینکه پایش به سالن‬
‫عمومیرسید کسانی که صبحانهشان را خورده بودند شروع به تشویق و تحسین هر ی‬
‫کردند‪ .‬تصور ورود به سرسرای بزرگ و روبهرو شدن با سایر گریفیندوریها که با او همچون‬
‫یک قهرمان پیروز رفتار میکردند چندان خوشایند به نظر نمیرسید؛ اما چارهای جز رفتن‬
‫نداشت‪ .‬یا باید میرفت یا باید همانجا میماند و در دام برادران کریوی میافتاد چراکه‬
‫آنها با شور و اشتیاق برایش دست تکان میدادند و او را بهسوی خود فرامیخواندند‪ .‬او‬
‫باحالتی جدی به سمت حفرهی تابلو رفت و آن را باز کرد‪ .‬سپس از حفره پائین پرید و‬
‫بالفاصله خود را در مقابل هرمیون یافت‪ .‬هرمیون که چند نان برشته را در دستمالی‬
‫پیچیده و با خود آورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬اینا رو برای تو آوردم‪ ...‬میای بریم یه گشتی بزنیم؟‬

‫هر ی با خوشحالی از این پیشنهاد استقبال کرد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬آره‪ ،‬چه فکر خوبی کردی!‬

‫آنها به طبقهی پایین رفتند و بیآنکه به سرسرای بزرگ نگاه کنند با سرعت از سرسرای‬
‫ورودی گذشتند‪.‬‬

‫چندی بعد از سراشیبی چمن بهسوی دریاچه میرفتند‪ .‬تصویر کشتی دورمشترانگ که در‬
‫دریاچه لنگر انداخته بود بر سطح تیرهی آب تیرهوتار به نظر میرسید‪ .‬هوا سرد بود‪ .‬آنها‬
‫همانطور که با ولع نانهای برشته را میخوردند پیش میرفتند‪ .‬هر ی همهی وقایع شب‬
‫گذشته را از زمانی که میز گریفیندور را ترک کرد سیر تا پیاز برای هرمیون تعریف کرد و‬
‫هرمیون با پذیرفتن بیکموکاست حرفهای هر ی مایهی آرامش و دلگرمی او شد‪.‬‬
‫پسازآنکه هر ی همهی ماجراهایی را که در تاالر پشت سرسرا اتفاق افتاده بود‬
‫برای هرمیون بازگو کرد هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من فهمیدم که تو خودت اسمتو ننداختی‪ .‬وقتی دامبلدور اسمتو صدا زد از حالت قیافهت‬
‫فهمیدم! اما باید بفهمیم کی این کارو کرده‪ .‬مودی راست میگه‪ ،‬هر ی‪ ...‬امکان نداره یکی‬
‫از بچهها این کارو کرده باشه‪ ...‬هیچکدوم از بچهها نمیتونستن جام آتشو گول بزنن یا‬
‫از مرز سنی دامبلدور رد بشن‪...‬‬

‫هر ی به میان حرف او پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رونو دیدی؟‬

‫هرمیون پس از لحظهای درنگ گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬آره‪ ...‬موقع خوردن صبحانه دیدمش‪.‬‬

‫‪ -‬هنوزم فکر میکنه من خودم اسممو انداختم؟‬

‫ً‬
‫واقعا چنین فکر ی توی سرش باشه‪.‬‬ ‫‪ -‬خب راستش نه‪ ...‬گمون نمیکنم‪...‬‬

‫‪ -‬منظورت چیه؟‬
‫هرمیون با ناامیدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای هر ی‪ ،‬خودت متوجه نشدی؟ قشنگ معلومه که حسودیش شده‪.‬‬

‫هر ی با ناباور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حسودیش شده؟ به چی حسودیش شده؟ دلش میخواد جلوی همه خیطی باال بیاره؟‬

‫هرمیون با صبر و حوصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین‪ ،‬خودتم خوب میدونی که این تویی که همیشه جلبتوجه میکنی‪.‬‬

‫هر ی با عصبانیت دهانش را باز کرد که چیز ی بگوید اما هرمیون با دستپاچگی اضافه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬من میدونم تقصیر خودت نیست‪ .‬میدونم که خودت دوست ندار ی جلبتوجه کنی‪...‬‬
‫اینا همه درسته‪ ...‬ولی خودت میدونی که رون چند تا برادر داره و توی خونه با اونا‬
‫مقایسش میکنن‪ .‬از طرف دیگه تو که دوست صمیمیش هستی خیلی مشهور ی‪ .‬همینکه‬
‫مردم چشمشون به تو میافته دیگه به اون توجهی نمیکنن‪ .‬اونم همیشه با این قضیه کنار‬
‫اومده و هیچوقت به روی خودش نیاورده؛ اما این بار به نظرم کم آورده‪...‬‬

‫هر ی به تلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جالبه‪ .‬خیلی جالبه‪ .‬از قول من بهش بگو هرلحظه که اراده کنه حاضرم جامو باهاش‬
‫عوض کنم‪ ...‬هر جا میرم مردم بر و بر به پیشونیم نگاه میکنن‪...‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من هیچی بهش نمیگم‪ ...‬خودت بهش بگو‪ .‬این تنها راهحل این مشکله‪.‬‬

‫‪ -‬من هیچوقت نمیرم منت کشی کنم‪ .‬من نمیتونم اونو مجبور کنم که بچهبازی در نیاره!‬

‫هر ی چنان بلند حرف میزد که یک دسته جغد از درختان مجاور پرواز کردند و رفتند‪ .‬هر ی‬
‫ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬وقتی ببینه من چهجور ی جون میکنم شاید بفهمه که از این مسابقه اصالً خوشم نمیاد‪.‬‬

‫هرمیون که بیاندازه نگران به نظر میرسید آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این قضیه شوخیبردار نیست‪ ،‬هر ی‪ ،‬باور کن جدی میگم‪ ...‬من خیلی دربارهش فکر‬
‫ً‬
‫حتما خودت میدونی باید چی کار کنیم‪ .‬وقتی برگشتیم به قلعه یکراست میریم‬ ‫کردم‪.‬‬
‫به کجا؟‬

‫‪ -‬میریم سراغ رون که یه لگد جانانه بهش بزنم‪...‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬هر ی‪ .‬میریم که برای سیریوس نامه بفرستیم‪ .‬باید براش بنویسی چه اتفاقی افتاده‪.‬‬
‫مگه بهت نگفته هر اتفاقی که توی هاگوارتز افتاد براش بنویسی؟ انگار اون انتظار چنین‬
‫اتفاقی رو داشته‪ .‬من یه قلم پر و مقدار ی کاغذ پوستی با خودم آوردم‪...‬‬

‫‪ -‬دستبردار‪ ،‬هرمیون‪.‬‬

‫هر ی به اطرافشان نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی حرفشان را نمیشنود‪ .‬در محوطه‬
‫پرنده پر نمیزد‪.‬‬

‫هر ی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬اون فقط برای اینکه براش نوشته بودم جای زخمم تیر کشیده از اون سر دنیا اومد این‬
‫سر دنیا‪ .‬اگه براش بنویسم یه نفر کار ی کرده که من وارد مسابقه بشم بیخبر پا میشه‬
‫میاد اینجا‪...‬‬

‫هرمیون با سرسختی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون باالخره میفهمه پس چهبهتر که خودت براش بنویسی‪ .‬اون توقع داره این خبرو از‬
‫تو بشنوه‪.‬‬

‫‪ -‬اون از کجا میفهمه؟‬

‫هرمیون با قیافهی بسیار جدی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬این خبر مخفی نمیمونه‪ .‬هم این مسابقه معروفه هم تو‪ .‬من مطمئنم که توی پیام امروز‬
‫خبر ورود تو رو به مسابقه مینویسن‪ .‬توی نصف کتابهایی که دربارهی اسمشونبره اسم‬
‫تو هم هست‪ ...‬خودت که بهتر میدونی‪ ...‬سیریوس انتظار داره این خبرو تو بهش بدی‪،‬‬
‫من مطمئنم‪.‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬باشه‪ ،‬براش مینویسم‪.‬‬

‫هر ی این را گفت و باقیماندهی نان برشتهاش را به درون دریاچه پرتاب کرد‪ .‬هر دو به‬
‫تکه نان شناور در آب خیره ماندند تا اینکه لحظهای بعد شاخکی از عمق آب باال آمد و آن‬
‫را قاپید‪ .‬آنگاه هر دو به قلعه بازگشتند‪.‬‬

‫وقتی از پلهها باال میرفتند هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نامه رو با جغد کی بفرستم؟ سیریوس نوشته بود دیگه هدویگو نفرستم‪.‬‬

‫‪ -‬از رون بپرس ببین‪...‬‬

‫هر ی با صراحت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از رون هیچی نمیپرسم‪.‬‬

‫‪ -‬باشه‪ .‬پس یکی از جغدهای مدرسه رو بفرست‪ .‬همه میتونن از اونا استفاده کنن‪.‬‬

‫آنها به جغد دانی رفتند‪ .‬هرمیون یک قلم پر‪ ،‬یک تکه کاغذ پوستی و یک شیشه مرکب‬
‫به دست هر ی داد و خودش در میان ردیفهای متعدد النهها شروع به قدم زدن کرد‪ .‬در‬
‫مدتی که هر ی پای دیوار ی نشسته بود و نامه مینوشت هرمیون به تماشای انواع‬
‫جغدهای آنجا سرگرم بود‪ .‬هر ی نوشت‪:‬‬

‫سیریوس عزیز‪،‬‬
‫نوشته بودی که هر اتفاقی در هاگوارتز افتاد برات بنویسم‪ .‬اوضاع از این قراره‪ :‬نمیدونم‬
‫شنیدی یا نه‪ ،‬ولی امسال قراره مسابقهی سه جادوگر در هاگوارتز برگزار بشه‪ .‬شنبهشب‬
‫من بهعنوان چهارمین قهرمان مسابقه انتخاب شدم‪ .‬من اسممو توی جام آتش ننداختم‬
‫و نمیدونم کی این کارو کرده‪ .‬قهرمان دیگهی هاگوارتز سدریک دیگوریه که از گروه‬
‫هافلپافه‪.‬‬

‫هر ی به اینجا که رسید از نوشتن دست کشید و به فکر فرورفت‪ .‬دلش میخواست برای‬
‫سیریوس بنویسد که از شب گذشته اضطراب و نگرانی عمیقی تمام وجودش را پر کرده‬
‫است‪ .‬ولی نمیدانست چه گونه احساسش را بیان کند؛ بنابراین بار دیگر قلم پر را در مرکب‬
‫فروکرد و شروع به نوشتن کرد‪:‬‬

‫امیدوارم حال تو و کج منقار خوب باشه‪.‬‬

‫قربانت هر ی‬

‫هر ی از جایش برخاست و درحالیکه ردایش را میتکاند تا پرهای کاهی که به آن چسبیده‬


‫بود به زمین بریزد به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تموم شد‪.‬‬

‫هدویگ بالفاصله بهسوی هر ی پرواز کرد و روی شانهاش نشست و پایش را جلو آورد‪.‬‬
‫هر ی که به جغدهای مدرسه نگاه میکرد به هدویگ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیتونم تو رو بفرستم‪ .‬باید یکی از اینا نامه رو ببره‪.‬‬


‫هدویگ با صدای بلندی هوهو کرد و چنان ناگهانی به پرواز درآمد که چنگالش در شانهی‬
‫هر ی فرورفت‪.‬‬

‫در تمام مدتی که هر ی نامه را به پای یک جغد سینه خال بزرگ میبست هدویگ پشتش‬
‫را به هر ی کرده بود‪ .‬وقتی جغد سینه خال پرواز کرد و رفت هر ی به سراغ هدویگ رفت‬
‫تا او را نوازش کند اما جغد خشمگین با عصبانیت منقارهایش را باز و بسته کرد و پروازکنان‬
‫بهجایی دور از دسترس هر ی رفت‪ .‬هر ی با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بفرما! اون از رون‪ ،‬اینم از تو! باباجون به چه زبونی بگم که من مقصر نیستم؟‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫اگر هر ی امید داشت که بهمرور زمان موضوع قهرمانی او عادی شود و آبها از آسیاب‬
‫بیفتد فردای آن روز امیدش نقش بر آب شد‪ .‬با شروع کالسها دیگر نمیتوانست از سایر‬
‫دانشآموزان دور ی کند‪ .‬مثل روز روشن بود که بقیهی دانشآموزان مدرسه مثل‬
‫گریفیندوریها تصور میکنند هر ی خودش اسمش را به درون جام آتش انداخته است اما‬
‫برخالف گریفیندوریها از این موضوع استقبال نکردند‪.‬‬

‫هافلپافیها که معموال ً با گریفیندوریها روابط دوستانهای داشتند به تمام دانشآموزان‬


‫گریفیندور بیاعتنایی میکردند‪ .‬در اولین کالس گیاهشناسی این موضوع کامالً مشخص‬
‫بود که هافلپافی ها احساس میکنند هر ی افتخار و عظمت قهرمانشان را خدشهدار کرده‬
‫است‪ .‬این واقعیت که گروه هافلپاف بهندرت به عظمت و افتخار دست مییافت و نیز‬
‫اینکه سدریک تنها کسی بود که با شکست دادن تیم گریفیندور افتخار ی را نصیب آنها‬
‫کرده بود باعث میشد احساساتشان بیشتر جریحهدار شود‪ .‬ارنی مک میالن و جاستین‬
‫فینچ فلچی که معموال ً میانهی خوبی با هر ی داشتند بااینکه هنگام تعویض گلدان پیازهای‬
‫جهنده با هر ی کار میکردند یک کلمه با او حرف نزدند‪ .‬فقط زمانی که یکی از پیازهای‬
‫جهنده از چنگ هر ی گریخت و به صورتش سیلی زد باحالت ناخوشایندی به او خندیدند‪.‬‬
‫رون نیز با هر ی حرف نمیزد‪ .‬هرمیون وسط آنها نشسته بود و بهزور آنها را به حرف‬
‫میکشید؛ اما آن دو بااینکه با هرمیون بسیار عادی حرف میزدند نگاهشان را از هم‬
‫میدزدیدند‪ .‬هر ی احساس میکرد حتی پروفسور اسپراوت نیز از او فاصله گرفته است‪.‬‬
‫هرچه باشد او رئیس گروه هافلپاف بود‪.‬‬

‫هر ی چشمانتظار مالقات با هاگرید بود اما دیدن هاگرید در کالس مراقبت از موجودات‬
‫جادویی مساوی بود با دیدن اسلیترینی ها و این اولین دیدارش با آنها بعد از قهرمان‬
‫شدنش بود‪.‬‬

‫چنانکه انتظار میرفت مالفوی با پوزخند همیشگیاش بهسوی کلبهی هاگرید میآمد‪.‬‬
‫همینکه در فاصلهای قرار گرفت که میدانست صدایش به هر ی میرسید به کراب و گویل‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هی بچهها‪ ،‬اون جا رو نگاه کنین‪ ،‬اون قهرمان خودمونه! دفترتونو آوردین که ازش امضا‬
‫بگیرین؟ بهتره همین اآلن ازش امضا بگیرین چون گمون نمیکنم زیاد دوام بیاره‪ ...‬نصف‬
‫قهرمانهای مسابقات سه جادوگر مردن‪ ...‬پاتر‪ ،‬به نظر خودت چقدر دوام میار ی؟ من‬
‫حاضر شرط ببندم که توی ده دقیقهی اول مرحلهی اول نفله میشی‪.‬‬

‫کراب و گویل چاپلوسانه قهقهه میزدند اما مالفوی ناچار شد همانجا به حرفش خاتمه‬
‫دهد زیرا هاگرید در همان لحظه از پشت کلبهاش بیرون آمد و چندین جعبه را که مثل‬
‫برج لغزانی رویهم چیده شده بود با خود آورد‪ .‬در هر یک از جعبهها یک موجود دم‬
‫انفجار ی جهنده بود‪ .‬هاگرید شروع به صحبت کرد و هر چه بیشتر توضیح میداد بچهها‬
‫بیشتر میترسیدند‪ .‬او برای همه علت حملهی موجودات دم انفجار ی به همدیگر را‬
‫توضیح داد و گفت که این موجودات به علت تجمع انرژ ی زیاد در بدنشان به هم حمله‬
‫میکنند و همدیگر را میکشند‪ .‬او گفت تنها راه جلوگیر ی از این حملهها این است که‬
‫هریک از بچهها قالدهای به گردن آنها ببندند و آنها را در محوطه بگردانند‪ .‬تنها فایدهی‬
‫این کار این بود که مالفوی را ازآنجا دور میکرد‪.‬‬
‫مالفوی با انزجار به داخل یکی از جعبهها نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا رو بگردونیم؟ قالده رو کجا باید ببندیم؟ روی نیششون؟ روی دم انفجاریشون؟ یا‬
‫روی عضو مکندهشون؟‬

‫هاگرید با انگشتش به موجودات دم انفجار ی اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وسط بدنشون ببندین!‪ ...‬اگه دستکش پوست اژدهاتونو دستون کنین بد نیست‪ ،‬واسه‬
‫اینکه خیالتون راحت باشه‪ ...‬هر ی‪ ،‬بیا اینجا کمک کن قالدهی این گندههه رو ببندیم‪...‬‬

‫اما درواقع هاگرید میخواست در این فرصت با هر ی صحبت کند‪ .‬او صبر کرد تا همه با‬
‫موجود دم انفجاریشون ازآنجا دور شدند سپس رو به هر ی کرد و باحالتی بسیار جدی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬پس تو هم توی مسابقه شرکت میکنی‪ .‬قهرمان مدرسه شدی‪.‬‬

‫هر ی حرف او را تصحیح کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یکی از قهرمانهای مدرسه شدم‪.‬‬

‫در چشمهای ریز و مشکی هاگرید نگرانی موج میزد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونی کی ممکنه تو رو توی این هچل انداخته باشه‪ ،‬هر ی؟‬

‫هر ی بهزحمت خوشحالیاش را از شنیدن این حرفها گرید را پنهان کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس تو باور کردی که من این کارو نکردم؟‬

‫هاگرید غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس چی که باور کردم‪ .‬تو میگی این کارو نکردی منم حرفتو باور میکنم‪ .‬دامبلدور حرفتو‬
‫باور میکنه‪ ،‬بقیه هم همینطور‪.‬‬

‫هر ی به تلخی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬خیلی دلم میخواد بدونم کار کی بوده‪.‬‬

‫هر دو به سراشیبی چمن محوطه چشم دوختند‪ .‬در آن لحظه بچههای کالس در محوطه‬
‫پراکنده شده بودند‪ .‬طول موجودات دم انفجار ی به یک متر رسیده بود و بسیار قدرتمند‬
‫شده بودند‪ .‬دیگر بدنشان نرم و بیرنگ نبود‪ .‬دیگر پوشش ضخیم خاکستریرنگ براقی‬
‫بدنشان را پوشانده بود‪ .‬آمیزهای از یک عقرب غولپیکر و یک خرچنگ دراز بودند اما هنوز‬
‫سر یا چشمهایشان قابلتشخیص نبود‪ .‬همهی آنها بیاندازه قوی شده بودند و مهار‬
‫آنها چندان آسان به نظر نمیرسید‪ .‬هاگرید با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار داره بهشون خوش می گذره‪.‬‬

‫هر ی فرض را بر این گذاشت که منظور هاگرید موجودات دم انفجار ی بوده است زیرا کامالً‬
‫معلوم بود که همکالسیهایش بههیچوجه از کارشان لذت نمی برند‪ .‬گاه و بی گاه صدای‬
‫بنگ بلندی به گوش میرسید و دم یکی از موجودات دم انفجار ی میترکید و باعث میشد‬
‫چندین متر به جلو پرتاب شوند‪ .‬تعداد دانشآموزانی که بر شکم روی زمین کشیده‬
‫میشدند و با درماندگی تقال میکردند از زمین بلند شوند کم نبود‪.‬‬

‫هاگرید بیمقدمه آهی کشید و با چهرهی نگران به هر ی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ سردر نمیارم‪ ،‬هر ی‪ ...‬آخه چرا باید همیشه همهی بالها سر تو بیاد؟‬

‫ً‬
‫واقعا همهی بالها بر سر هر ی میآمد‪ ...‬این کمابیش همان‬ ‫هر ی جوابی نداد‪ .‬بله‪ ...‬انگار‬
‫حرفی بود که هرمیون کنار دریاچه به او زده بود و عقیده داشت که دلیل قهر کردن رون با‬
‫او همین است‪.‬‬

‫چند روز آینده جزو بدترین روزهای زندگی هر ی بودند‪ .‬وضعیتش مانند وقتی شده بود که‬
‫هر ی دانشآموز سال دوم بود‪ .‬در آن دوران طی چند ماه متوالی عدهی زیادی از‬
‫دانشآموزان مدرسه گمان میکردند هر ی به همکالسهایش حمله میکند؛ اما در آن زمان‬
‫رون در کنار هر ی بود و از او حمایت میکرد‪ .‬هر ی میدانست که اگر با رون آشتی میکرد‬
‫میتوانست رفتار سایر بچهها را تحمل کند اما حاضر نبود رون را برخالف میلش وادار به‬
‫آشتی بکند‪ .‬بااینهمه‪ ،‬در میان تیرهای کینه و عداوتی که از هر سو به طرفش روانه‬
‫میشدند درد تنهایی آزارش میداد‪.‬‬

‫بااینکه برخورد هافلپافیها را دوست نداشت به آنها حق میداد‪ .‬آنها از قهرمان‬


‫خودشان حمایت میکردند‪ .‬از اسلیترینیها نیز جز توهین و تحقیر انتظار دیگر ی نداشت‪.‬‬
‫او هیچگاه در میان آنها محبوبیتی نداشت زیرا بارها باعث شده بود گروه گریفیندور‬
‫آنها را شکست بدهد‪ ،‬چه در مسابقات کوئیدیچ‪ ،‬چه در کسب مقام قهرمانی گروههای‬
‫مدرسه‪ .‬هر ی گمان میکرد دانشآموزان گروه ریونکال از او نیز بهاندازهی سدریک حمایت‬
‫میکنند؛ اما کامالً در اشتباه بود‪ .‬از قرار معلوم بیشتر دانشآموزان ریونکال عقیده داشتند‬
‫که هر ی با فریب دادن جام آتش و ورود به مسابقه میخواسته شهرت بیشتری کسب‬
‫کند‪.‬‬

‫خالصه ازنظر بیشتر دانشآموزان عنوان قهرمانی به سدریک برازندهتر بود‪ .‬او بینهایت‬
‫خوشقیافه بود‪ .‬با موهای مشکی‪ ،‬چشمان خاکستر ی و بینی قلمی تحسین و تمجید همه‬
‫را برانگیخته بود و در آن روزها کسی نمیتوانست بگوید کرام محبوبتر است یا سدریک‪.‬‬
‫یکبار هنگام صرف ناهار‪ ،‬هر ی همان دخترهای سال ششمی را دید که میخواستند از‬
‫کرام امضا بگیرند‪ .‬این بار آنها از سدریک خواهش میکردند روی کیف مدرسهشان امضا‬
‫کند‪.‬‬

‫در این میان سیریوس هنوز جواب نامهی هر ی را نفرستاده بود‪ ،‬هدویگ از هر ی دور ی‬
‫میکرد‪ ،‬پروفسور تریالنی با اطمینان بیشتری مرگ او را پیشگویی میکرد و سرانجام‬
‫هنگامیکه در اجرای افسون جمعآوری ناموفق ماند پروفسور فلیت ویک برایش تکالیف‬
‫اضافی تعیین کرد‪ .‬جز نویل‪ ،‬هر ی تنها کسی بود که باید جریمه مینوشت‪.‬‬

‫وقتی از کالس فلیت ویک درآمدند هرمیون به هر ی دلدار ی داد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما درست حواستو جمع نکردی‪...‬‬ ‫‪ -‬اصالً کار سختی نیست‪ ،‬هر ی‪.‬‬
‫هرمیون از اول تا آخر درس انواع و اقسام اجسام را بهسوی خود کشیده بود‪ .‬درست مثل‬
‫این بود که او یک مغناطیس عجیب باشد و تختهپاککن و سطل آشغال و ماه نما را به‬
‫خود جذب کند‪.‬‬

‫وقتی سدریک در میان چندین دختر که لبخندهای ساختگی بر لب داشتند از کنار آنها‬
‫میگذشت دخترها طور ی به هر ی نگاه کردند انگار او یک موجود دم انفجار ی جهندهی‬
‫عظیم بود‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی چرا اینجوری میکنن؟ هنوز‪ ...‬هیچی بابا ولش کن‪ .‬امروز بعدازظهر دو جلسه‬
‫معجون ساز ی داریم‪...‬‬

‫دو جلسه معجون ساز ی همیشه ناخوشایند بود اما آن روزها حکم نوعی شکنجه را داشت‪.‬‬
‫یک ساعت و نیم با اسنیپ و اسلیترینیها در یک دخمه حبس میشدند‪ .‬همهی‬
‫اسلیترینیها تصمیم گرفته بودند هر ی را برای ورودش به مسابقهی سه جادوگر بهشدت‬
‫گوشمالی بدهند‪ .‬بدین ترتیب هر ی چیز ی بدتر و ناخوشایندتر از دو جلسه درس معجون‬
‫ساز ی سراغ نداشت‪ .‬جمعهی گذشته کالس معجون ساز ی را با جان کندن تحمل کرده‬
‫بود‪ .‬آن روز در کنار هرمیون نشسته بود و هرمیون در تمام مدت زیر لب گفته بود‪« :‬ولشون‬
‫کن‪ ،‬ولشون کن‪ ،‬ولشون کن‪ ».‬چه دلیلی وجود داشت که این بار بهتر از هفتهی گذشته‬
‫باشد؟‬

‫وقتی هر ی و هرمیون بعد از ناهار به دخمهی اسنیپ رسیدند دانشآموزان اسلیترین‬


‫پشت در کالس منتظر ایستاده بودند‪ .‬همهی آنها از دم مدال بزرگی به جلوی سینهی‬
‫ردایشان زده بودند‪ .‬یک آن هر ی گمان کرد آنها مدالهای ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع را به سینه زدهاند‬
‫اما بالفاصله فهمید که حروف شب نمای قرمز روی همهی مدالها در آن دخمهی کمنور‬
‫یک جمله را نشان میدهند‪:‬‬

‫از سدریک دیگوری‪ ،‬قهرمان واقعی هاگوارتز حمایت کنید!‬

‫همینکه هر ی به آنها نزدیک شد مالفوی با صدای بلندی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬از اینا خوشت میاد‪ ،‬پاتر؟ تازه فقط این نیست‪ ...‬نگاه کن!‬

‫مالفوی مدالش را روی سینهاش فشرد و بالفاصله جملهی روی آن ناپدید شد و جملهی‬
‫دیگر ی با حروف سبزرنگ جای آن را گرفت‪:‬‬

‫پاتر بوگندو‬

‫اسلیترینی ها از خنده رودهبر شدند‪ .‬آنها نیز مدالهایشان را فشار دادند و لحظهای بعد‬
‫هر ی در میان چندین و چند عبارت درخشان پاتر بوگندو محاصره شد‪ .‬صورت و گردن‬
‫هر ی برافروخته شد‪ .‬هرمیون باحالت کنایهآمیزی به پانسی پارکینسون و دخترهای‬
‫گروهش که از بقیه بیشتر قهقهه میزدند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای چه بامزه!‬

‫رون با دین و توماس کنار دیوار ایستاده بود‪ .‬او نه خندید و نه از هر ی دفاع کرد‪ .‬مالفوی‬
‫یک مدال به هرمیون نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از این مدالها میخوای‪ ،‬گرنجر؟ من از این مدالها زیاد دارم‪ .‬فقط حواست باشه که‬
‫دستت به دستم نخوره چون تازه دستمو شستم‪ .‬نمیخوام یه گندزاده به دستم گند بزنه‪.‬‬

‫تمام خشمی که هری در چند روز گذشته فرو خورده بود ناگهان گریبانش را گرفت‪ .‬پیش‬
‫از آنکه بفهمد چه میکند چوبدستیاش را درآورده بود‪ .‬تمام کسانی که در اطرافشان‬
‫بودند دستپاچه شدند و در راهرو سنگر گرفتند‪ .‬هرمیون باحالت هشداردهندهای گفت‪:‬‬
‫«هری!» مالفوی چوبدستیاش را درآورد و بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬یاال‪ ،‬پاتر! دیگه مودی نیست که به دادت برسه‪ ...‬زود باش دیگه! اگه جیگرشو دار ی یه‬
‫کار ی بکن!‬

‫لحظهای هر دو در چشم هم خیره شدند و بعد هر دو باهم دو ورد متفاوت را با صدای‬


‫بلند ادا کردند‪.‬‬
‫پرتوهای درخشانی که از سر چوبدستیهایشان خارج شد در هوا به هم برخوردند و کمانه‬
‫کردند‪ .‬پرتو سحرآمیز هر ی به گویل خورد و پرتوی مالفوی به هرمیون‪ .‬گویل نعره زد و‬
‫محکم بینیاش را گرفت‪ .‬جوشهای زشت و بزرگی روی بینیاش پدیدار میشدند‪.‬‬
‫هرمیون دهانش را گرفته بود و از وحشت جیغ میکشید‪.‬‬

‫‪ -‬هرمیون!‬

‫رون باعجله بهسوی هرمیون رفت تا ببیند چه بالیی به سرش آمده است‪ .‬هر ی برگشت و‬
‫همان وقت رون دست هرمیون را از جلوی دهانش کنار زد‪ .‬صحنهی ناخوشایندی بود‪.‬‬
‫دندانهای پیشین هرمیون که کمی بزرگتر از اندازهی عادی بودند با سرعت وحشتناکی‬
‫بزرگ و بزرگتر میشدند‪ .‬دراز شدن دندانهایش باعث شده بود بیشتر شبیه به سگ‬
‫آبی شود‪ .‬دندانهایش دراز و درازتر شد‪ ،‬از لب پایینش گذشت و به سمت چانهاش رفت‪.‬‬
‫همینکه با چانهاش تماس پیدا کرد هرمیون که داشت از ترس زهرهترک میشد از ته دل‬
‫جیغ کشید‪.‬‬

‫اسنیپ از راه رسید و با صدای آهسته و هراس انگیزش پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬این سروصداها برای چیه؟‬

‫اسلیترینی ها دورش جمع شدند تا برایش توضیح بدهند‪ .‬اسنیپ با انگشت دراز و زردش‬
‫به مالفوی اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو‪ ،‬توضیح بده‪.‬‬

‫‪ -‬آقا‪ ،‬پاتر به من حمله کرد‪...‬‬

‫هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هردومون باهم به همدیگه حمله کردیم!‬

‫‪ -‬پاتر گویلو طلسم کرد‪ .‬ببینین!‬


‫اسنیپ از نزدیک صورت گویل را که اکنون مثل قارچهای سمی شده بود معاینه کرد و با‬
‫مالیمت به گویل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برو به درمونگاه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مالفویم هرمیونو طلسم کرد‪ .‬ببینین!‬

‫هرمیون با دو دستش سعی میکرد دندانهایش را بپوشاند زیرا اکنون نوک دندانها به‬
‫یقهی ردایش رسیده بود‪ .‬رون بهزور دستهای هرمیون را کنار زد‪ .‬پانسی پارکینسون و‬
‫دارو دستهاش که شکمشان را گرفته بودند و کرکر میخندیدند از پشت اسنیپ هرمیون را‬
‫به هم نشان میدادند‪ .‬اسنیپ با خونسردی به هرمیون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر من که قیافهش فرقی نکرده‪.‬‬

‫چشمهای هرمیون پر از اشک شد و آه و نالهاش به هوا رفت‪ .‬سپس برگشت و دواندوان‬


‫در راهروی تاریک ازنظر ناپدید شد‪.‬‬

‫هر ی و رون هردو باهم بر سر اسنیپ فریاد کشیدند و شانس آوردند که هر دو باهم فریاد‬
‫زدند‪.‬‬

‫خوشبختانه صدایشان درهم آمیخت و در راهروی سنگی دخمه پیچید‪ .‬درنتیجه اسنیپ‬
‫یک کلمه از حرفشان را درست نشنید اما درهرحال متوجه منظورشان شد و با صدایی‬
‫مالیمتر از همیشه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ .‬حاال هم پنجاه امتیاز از گروه گریفیندور کم میکنم هم هردوتون مجازات میشین‪.‬‬
‫حاال زودتر برین توی کالس وگرنه یک هفته مجازاتتون میکنم‪.‬‬

‫برق از سر هر ی پرید‪ .‬اسنیپ چنان در حق آنها بیانصافی کرده بود که هر ی میخواست‬


‫او را همانجا با یک طلسم ریزریز کند‪ .‬هر ی از جلوی اسنیپ گذشت و همراه با رون به ته‬
‫دخمه رفت و با عصبانیت کیفش را محکم روی میز کوبید‪ .‬رون نیز از خشم میلرزید‪ .‬یک‬
‫آن هر ی گمان کرد روابطشان به حالت عادی برگشته است؛ اما بالفاصله رون برگشت تا‬
‫کنار دین و سیموس بنشیند و هر ی را به حال خود گذاشت‪.‬‬

‫مالفوی در آنسوی دخمه پشتش را به اسنیپ کرد و پوزخند زنان مدال روی سینهاش را‬
‫فشار داد‪ .‬بار دیگر عبارت پاتر بوگندو در آنسوی دخمه درخشید‪.‬‬

‫وقتی درس آغاز شد هر ی که تکوتنها نشسته بود در ذهن خود اسنیپ را در حالتهای‬
‫وحشتناک و دلخراشی تصور میکرد‪ ...‬اگر طلسم شکنجهگر را بلد بود اسنیپ روی زمین‬
‫میافتاد و از درد به خود میپیچید‪ ...‬درست مثل آن عنکبوت‪...‬‬

‫اسنیپ که برق شرارت در چشمان سیاهش میدرخشید همهی دانشآموزان کالس را‬
‫ازنظر گذراند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نوشداروها! اآلن دیگه همهتون باید طرز تهیهی نوشداروها رو فراهم کرده باشین‪ .‬همه‬
‫با دقت مشغول درست کردن نوشدارو بشین‪ .‬بعد برای امتحان نوشداروها یه نفرو انتخاب‬
‫میکنیم‪...‬‬

‫در همان لحظه نگاه اسنیپ روی هر ی ثابت ماند و او فهمید چه در پیش رو دارد‪ .‬اسنیپ‬
‫میخواست او را مسموم کند‪ .‬هر ی در ذهنش خود را مجسم کرد که پاتیلش را برداشت‬
‫و به جلوی کالس برد و محتویات آن را روی موی روغنزدهی اسنیپ خالی کرد‪...‬‬

‫در همان لحظه ضربهای به در دخمه خورد و رشتهی افکار هر ی را پاره کرد‪ .‬کالین کریوی‬
‫بود‪ .‬همینکه وارد کالس شد به هر ی لبخند زد و یکراست بهسوی میز اسنیپ رفت‪.‬‬
‫اسنیپ باحالتی خشک و جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله؟‬

‫‪ -‬ببخشید آقا‪ ،‬منو فرستادن که پاترو ببرم باال‪.‬‬

‫‪ -‬هنوز یه جلسه دیگه از درس معجون ساز ی مونده‪ .‬آخر کالس میاد باال‪.‬‬

‫کالین سرخ شد و با نگرانی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬ولی آخه‪ ،‬آقا‪ ،‬آقای بگمن کارش داره‪ .‬همهی قهرمانها باید برن باال‪ ...‬مثلاینکه میخوان‬
‫ازشون عکس بگیرن‪.‬‬

‫هر ی حاضر بود همهی دار و ندارش را از دست بدهد اما کالین را از گفتن جمله آخرش‬
‫ً‬
‫عمدا به سقف نگاه میکند‪ .‬اسنیپ با‬ ‫باز دارد‪ .‬زیرچشمی به رون نگاهی انداخت و دید او‬
‫بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬باشه‪ ،‬پاتر وسایلتو همینجا بگذار و برو‪ .‬ولی زود برگرد چون میخوام نوشداروتو‬
‫امتحان کنم‪.‬‬

‫کالین با صدای جیرجیر مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید آقا‪ ،‬اون باید وسایلشم با خودش بیاره‪ .‬همهی قهرمانها‪...‬‬

‫اسنیپ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسیار خب‪ ،‬پاتر وسایلتو بردار و از جلوی چشمم دور شو‪.‬‬

‫هر ی کیفش را روی شانهاش انداخت و از جایش برخاست و به سمت در رفت‪ .‬وقتی از‬
‫جلوی ردیف اسلیترینیها رد میشد عبارت پاتر بوگندو از همه سو به نمایش درآمد‪.‬‬

‫همینکه هر ی در دخمه را پشت سرش بست کالین شروع به صحبت کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فوقالعادهست‪ ،‬هر ی‪ ،‬مگه نه؟ درست نمیگم؟ چه خوب شد که قهرمان شدی!‬

‫هر ی که دلش پر بود همانطور که بهطرف پلکان سرسرای ورودی میرفتند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬خیلی خوب شد! کالین‪ ،‬برای چی میخوان عکس بندازن؟‬

‫‪ -‬مثلاینکه از روزنامهی پیام امروز اومدن!‬

‫هر ی با بیحوصلگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه خوب! همون چیز ی که میخواستم! شهرت بیشتر!‬


‫وقتی به در اتاق رسیدند کالین گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موفق باشی!‬

‫ً‬
‫نسبتا کوچک قدم گذاشته بود‪.‬‬ ‫هر ی در زد و وارد اتاق شد‪ .‬او به درون یک کالس درس‬
‫بیشتر میزها را نزدیک دیوار گذاشته بودند تا فضای وسط اتاق خالی باشد‪ .‬فقط سه میز‬
‫را کنار هم جلوی تختهسیاه ردیف کرده و پارچهی مخملی دراز ی روی آنها انداخته بودند‪.‬‬
‫پنج صندلی پشت میزهای مخمل پوش گذاشته بودند که لودو بگمن روی یکی از آنها‬
‫نشسته بود و با ساحرهای صحبت میکرد که ردای سرخابیرنگی به تن داشت و هر ی تا‬
‫آن زمان او را ندیده بود‪.‬‬

‫ویکتور کرام مثل همیشه با چهرهی عبوس در گوشهای ایستاده بود و با هیچکس حرف‬
‫نمیزد‪ .‬سدریک و فلور باهم صحبت میکردند‪ .‬هر ی در هیچیک از دیدارهای گذشته فلور‬
‫را چنان خوشحال و خندان ندیده بود‪ .‬دائم موهای بلند و براقش را از اینطرف به آنطرف‬
‫میانداخت تا درخشش آن را بیشتر به نمایش بگذارد‪ .‬مرد قویهیکلی یک دوربین بزرگ‬
‫در دست داشت که دود خفیفی از آن بیرون میآمد‪ .‬مرد زیرچشمی به فلور نگاه میکرد‪.‬‬

‫بگمن هر ی را دید و بالفاصله از جایش بلند شد و بهسوی او رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باالخره اومد! قهرمان شمارهی چهار! بیا تو‪ ،‬هر ی‪ ،‬بیا تو‪ ...‬چیز مهمی نیست‪ .‬مراسم‬
‫ارزیابی چوبدستیهاست‪ .‬همین اآلن بقیهی داورها میان‪.‬‬

‫هر ی با نگرانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارزیابی چوبدستیها؟‬

‫‪ -‬چیز ی نیست‪ ،‬فقط میخوایم مطمئن بشیم که چوبدستیهاتون درست کار میکنه‪.‬‬
‫آخه چوبدستیها مهمترین وسیله در مراحل مسابقهست‪ .‬کارشناسمون اآلن پیش‬
‫دامبلدوره‪ .‬بعدشم یه عکس کوچولو ازتون میندازن‪.‬‬

‫آنگاه بگمن به ساحرهی سرخابی پوش اشاره کرد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬ایشون خانم ریتا اسکیتره‪ .‬میخواد برای روزنامهی پیام امروز یه گزارش مختصر دربارهی‬
‫مسابقهی سه جادوگر بنویسه‪.‬‬

‫ریتا اسکیتر بیآنکه از هر ی چشم بردارد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لودو‪ ،‬شاید زیادم مختصر نباشه‪.‬‬

‫موهایش را پیچیده بود و حلقههای مویش با فک پهن و بزرگش سازگار ی نداشت‪ .‬عینک‬
‫نگینداری به چشم زده بود‪ .‬با انگشتان پهنش کیفش را محکم نگه داشته بود‪ .‬جنس‬
‫کیفش از پوست تمساح و رنگ آن قرمز بود‪ .‬ناخنهای بلند قرمزش از زیر کیف معلوم‬
‫بود‪ .‬بار دیگر بدون آنکه نگاهش را از هر ی بردارد به بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببینم میشه قبل از شروع کارمون من چند کلمه با هر ی حرف بزنم؟ میدونی‪ ،‬آخه سنش‬
‫تر‪ ...‬چاشنی گزارشمونه دیگه!‬
‫از بقیهی قهرمانها کم ِ‬

‫بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته‪ ،‬چرا نمیشه‪ ...‬مگه اینکه هر ی موافق نباشه‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪...‬‬

‫‪ -‬عالیه!‬

‫ریتا اسکیتر این را گفت و از جایش برخاست‪ .‬لحظهای بعد او بازوی هر ی را محکم گرفته‬
‫بود و او را با خود میکشید تا به بیرون اتاق ببرد‪ .‬اولین در ی را که در بیرون اتاق بود باز‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونجا با اون همه سروصدا نمیشد حرف بزنیم‪ .‬بگذار ببینم‪ ...‬آهان همینجا خیلی دنج‬
‫و خوبه‪.‬‬
‫آنجا انبار ی مخصوص وسایل نظافت قلعه بود‪ .‬هر ی به او چشم دوخت‪ .‬او باعجله روی‬
‫یکی از سطلهای وارونه نشست و هر ی را به داخل انبار ی کشید و روی جعبهای نشاند و‬
‫در را بست‪ .‬انبار ی تاریک و ظلمانی شد‪.‬‬

‫در کیف پوست تمساحیاش را باز کرد و چندین شمع از داخل آن بیرون آورد‪ .‬با یک‬
‫حرکت چوبدستیاش شمعها را روشن و در هوا شناور کرد تا بتوانند جلویشان را ببینند‪.‬‬
‫سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی اگه موافق باشی از یه قلم پر تندنویس استفاده میکنم که بتونیم راحت باهم حرف‬
‫بزنیم‪.‬‬

‫‪ -‬از یه قلم پر چی؟‬

‫لبخند ریتا اسکیتر تبدیل به خنده شد‪ .‬هر ی در میان دندانهایش سه دندان طال دید‪ .‬بار‬
‫دیگر دستش را در کیفش فروکرد و یک قلم پر سبزرنگ و یک حلقه کاغذ پوستی را باز کرد‬
‫و روی جعبهی دستمالهای همهکارهی خانم اسکاور گذاشت‪ .‬نوک قلم سبز را در دهانش‬
‫گذاشت و با شور و اشتیاق شروع به مکیدن کرد‪.‬‬

‫سپس آن را عمود بر کاغذ پوستی گذاشت‪ .‬قلم پر همانطور روی کاغذ ایستاد و اندکی‬
‫لرزید‪ .‬ریتا گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬حاال امتحانش میکنیم‪ ...‬اسم من ریتا اسکیتره‪ ،‬گزارشگر پیام امروزم‪.‬‬

‫هر ی بالفاصله به قلم نگاه کرد‪ .‬همینکه ریتا اسکیتر شروع به صحبت کرد قلم پر سبزرنگ‬
‫نیز بر روی کاغذ پوستی لرزید و شروع به نوشتن کرد‪:‬‬

‫ریتا اسکیتر جذاب موطالیی چهلوسه سال دارد و با قلم پر مهارناپذیرش باد بسیار ی از‬
‫افراد معروف را خالی کرده است‪...‬‬

‫ریتا اسکیتر دوباره گفت‪« :‬عالیه!» و تکهی نوشتهشدهی کاغذ پوستی را پاره و مچاله کرد‬
‫و در کیفش گذاشت‪ .‬آنگاه به سمت هر ی خم شد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خب‪ ،‬هر ی‪ ،‬چطور شد که تصمیم گرفتی برای شرکت در مسابقه داوطلب بشی؟‬

‫هر ی دوباره گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪...‬‬

‫اما حرکت قلم پر حواسش را پرت کرد‪ .‬بااینکه هر ی هنوز حرفش را شروع نکرده بود قلم‬
‫پر بر روی کاغذ پوستی میلغزید و مینوشت‪ .‬هر ی جملهی زیر را که هنوز کامل نشده بود‬
‫خواند‪:‬‬

‫جای زخم بدترکیبی که یادگار گذشتهی دلخراش اوست صورت دلنشینش را خراب کرده‬
‫و چشمهایش‪...‬‬

‫ریتا اسکیتر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به اون قلم توجه نکن‪.‬‬

‫هر ی سرش را بلند کرد و با دلواپسی به او نگاه کرد‪ .‬ریتا اسکیتر دوباره پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی شد که تصمیم گرفتی برای شرکت در مسابقهی سه جادوگر داوطلب بشی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من داوطلب نشدم‪ .‬من نمیدونم اسمم چطوری توی جام آتش رفته چون خودم اسممو‬
‫ننداختم‪.‬‬

‫ریتا اسکیتر ابروی وسمه کشیدهاش را باال برد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نترس هر ی‪ ،‬توی دردسر نمیافتی‪ .‬همه میدونن تو اصالً نباید داوطلب میشدی‪ .‬ولی‬
‫اصالً نگران نباش چون خوانندهها افراد عصیانگرو بیشتر دوست دارن‪.‬‬

‫هر ی دوباره تکرار کرد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی من داوطلب نشدم‪ .‬نمیدونم کی‪...‬‬


‫‪ -‬دربارهی مراحل مسابقه چه احساسی دار ی؟ نگرانی؟ هیجانزدهای؟‬

‫هر ی که دلش مثل سیر و سرکه میجوشید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تا حاال دربارهش فکر نکرده بودم ولی‪ ...‬میتونم بگم‪ ...‬نگرانم‪.‬‬

‫ریتا اسکیتر که تند تند حرف میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی از قهرمانهای دورههای قبلی مسابقه مردن‪ .‬به این موضوع فکر کرده بودی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میگن مسابقهی امسال کم خطرتره‪.‬‬

‫قلم پر در بین آن دو روی کاغذ سر میخورد و صدا میکرد گویی روی آن اسکیت سوار ی‬
‫میکرد‪ .‬ریتا اسکیتر از نزدیک به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی تو قبالً با مرگ رودررو شدی‪ ،‬درسته؟ اون ماجرا در تو چه اثر ی گذاشته؟‬

‫هر ی دوباره گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪...‬‬

‫‪ -‬ضربهی روحی گذشتهت باعث نشده که بخوای ارزشها و تواناییهاتو به اثبات برسونی؟‬
‫این موضوع باعث نشده که به شهرتت تکیه داشته باشی؟ اون چیز ی که تو رو وسوسه‬
‫کرد داوطلب بشی‪...‬‬

‫هر ی که کمکم داشت عصبانی میشد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابا من داوطلب نشدم‪...‬‬

‫‪ -‬پدر و مادرتو به یاد دار ی؟‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬
‫‪ -‬به نظرت اگه اونا زنده بودن و میدیدن که دار ی توی مسابقهی سه جادوگر شرکت‬
‫میکنی چه احساسی داشتن؟ احساس غرور میکردن؟ نگران بودن؟ یا عصبانی میشدن؟‬

‫ً‬
‫واقعا عصبانی شده بود‪ .‬هر ی چه میدانست که پدر و مادرش اگر زنده بودند‬ ‫دیگر هر ی‬
‫چه احساسی داشتند‪ .‬نگاه مشتاق ریتا اسکیتر را بر خود حس میکرد‪ .‬هر ی اخم کرد و‬
‫بهجای آنکه به او نگاه کند به جمالتی که قلم پر تازه تمام کرده بود چشم دوخت‪ .‬نوشته‬
‫بود‪:‬‬

‫همینکه صحبت از پدر و مادرش به میان میآید هر ی میگوید آنها را به خاطر نمیآورد‬
‫و چشمان زیبایش پر از اشک میشود‪.‬‬

‫هر ی با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که چشمهام پر اشک نشده!‬

‫پیش از آنکه ریتا حرفی بزند در انبار باز شد و نور خیرهکنندهی بیرون انبار چشم هر ی را‬
‫زد‪ .‬آلبوس دامبلدور جلوی در ایستاده بود و به آن دو که در انبار کز کرده بودند نگاه میکرد‪.‬‬

‫هر ی متوجه شد که از کاغذ پوستی و قلم پر اثر ی نیست و ریتا باعجله در کیفش را‬
‫میبندد‪ .‬او با خوشحالی ساختگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور! حالت چطوره؟‬

‫سپس از جایش بلند شد و دست خشن و مردانهاش را جلوی دامبلدور گرفت و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬گزارشی رو که توی تابستون دربارهی کنفدراسیون بینالمللی جادوگرها نوشته بودم‬


‫خوندی؟‬

‫چشمان دامبلدور برقی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی مزخرف بود‪ .‬از همه بیشتر از لقبی که به هم داده بودی خوشم اومد‪ :‬دیوونهی‬
‫عقب مونده!‬
‫ریتا که حتی ذرهای شرمنده نشده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورم این بود که عقایدت یه ذره قدیمیه‪ ،‬دامبلدور خیلی از جادوگرها‪...‬‬

‫دامبلدور مؤدبانه به او تعظیم کرد و لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من با کمال میل حاضرم استدالل نهفته در یک رفتار جسورانه رو بشنوم ولی متأسفانه‬
‫مجبوریم این حرفها رو بگذاریم برای بعد‪ .‬باید مراسم ارزیابی چوبدستیها رو شروع‬
‫کنیم و اگه یکی از قهرمانها توی انبار وسایل نظافت قایم شده باشه مراسم انجام نمیشه‪.‬‬

‫هر ی که از شر ریتا خالص شده بود باعجله به اتاق برگشت‪ .‬سه قهرمان دیگر بر روی‬
‫ً‬
‫فورا کنار سدریک نشست و به میز مخمل‬ ‫صندلیهای نزدیک در نشسته بودند‪ .‬هر ی نیز‬
‫پوش باالی اتاق نگاه کرد‪ .‬چهار نفر از هیئتداوران پنج نفرهی مسابقه پشت میز نشسته‬
‫بودند‪ :‬پروفسور کارکاروف‪ ،‬خانم ماکسیم‪ ،‬آقای کراوچ و لودو بگمن‪ .‬ریتا اسکیتر در گوشهای‬
‫جا خوش کرد و دوباره کاغذپوستیاش را از کیفش درآورد‪.‬‬

‫همان وقت که هر ی به او نگاه میکرد کاغذپوستی را روی پایش پهن کرد‪ ،‬نوک قلم پرش‬
‫را مکید و آن را روی کاغذپوستی گذاشت‪.‬‬

‫دامبلدور سر جایش در میان هیئتداوران نشست و به قهرمانها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایشون آقای اولیوندر هستن و قراره چوبدستیهای شما رو معاینه کنن تا مطمئن بشیم‬
‫در طول مسابقه درست کار میکنن‪.‬‬

‫هر ی به اطرافش نگاه کرد و از دیدن جادوگر پیر ی که چشمان درشت و کمرنگی داشت‬
‫متعجب شد و قلبش در سینه فروریخت‪ .‬او کنار پنجره ایستاده بود‪ .‬هر ی آقای اولیوندر‬
‫را میشناخت‪ .‬همان چوبدستی ساز ی بود که هر ی سه سال پیش چوبدستیاش را از‬
‫مغازهی او در کوچهی دیاگون خریده بود‪.‬‬

‫آقای اولیوندر به فضای خالی وسط اتاق آمد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دوشیزه دالکور‪ ،‬خواهش میکنم تشریف بیارین اینجا‪.‬‬


‫فلور دالکور با گامهای خرامان بهسوی آقای اولیوندر رفت و چوبدستیاش را به او داد‪.‬‬
‫آقای اولیوندر چوبدستی را در میان انگشتهای کشیدهاش چرخاند‪ .‬جرقههای صورتی‬
‫و طالیی از نوک چوبدستی بیرون آمد‪ .‬آنگاه آن را جلوتر گرفت و از نزدیک به معاینهی‬
‫آن پرداخت‪ .‬آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ...‬طول بیستوچهار سانتیمتره‪ ...‬خشک و انعطاف پذیره‪ ...‬جنسش از صندل‬


‫سرخه‪ ...‬و وسطش‪ ...‬خداوندا!‬

‫فلور با لهجهی غلیظ فرانسویاش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موی پریزاده‪ .‬موی مادربزرگمه‪.‬‬

‫پس فلور یک پریزاد دورگه بود‪ .‬هر ی این نکته را به ذهنش سپرد تا به رون بگوید‪ ...‬اما‬
‫یادش افتاد که رون با او قهر است‪.‬‬

‫آقای اولیوندر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬بله‪ ،‬درسته‪ ...‬من خودم هیچوقت از موی پریزاد استفاده نمیکنم‪ ...‬به نظر من‬
‫باعث میشه چوبدستی یه ذره بدقلق بشه‪ .‬البته این نظر منه ولی حاال که شما از این‬
‫چوبدستی راضی هستی‪...‬‬

‫آقای اولیوندر انگشتانش را روی سطح چوبدستی کشید و به دنبال ترک یا برآمدگی‬
‫گشت‪ .‬سپس زیر لب گفت‪« :‬ارکیدیوس!» بالفاصله یک دستهگل از نوک چوبدستی‬
‫بیرون آمد‪ .‬آقای اولیوندر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسیار خب‪ ،‬کامالً درست کار میکنه‪.‬‬

‫سپس دستهگل را برداشت و با چوبدستی به دست فلور داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای دیگور ی‪ ،‬شما تشریف بیارین‪.‬‬


‫فلور برگشت و بهسوی صندلیاش رفت‪ .‬وقتی از جلوی سدریک رد میشد به او لبخند زد‪.‬‬
‫وقتی سدریک چوبدستیاش را به دست آقای اولیوندر داد او گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬این یکی از چوبدستیهای خودمه‪ ،‬نه؟ بله‪ ،‬اینو خوب یادمه‪ .‬موی دم یه اسب‬
‫تکشاخ نر خیلی عالی وسطشه‪ ...‬طول بدنش حدود هفت وجب بود‪ .‬وقتی موی دمو‬
‫کندم نزدیک بود بهم شاخ بزنه‪ .‬طول این چوبدستی سی سانتیمتره‪ ...‬از چوب زبان‬
‫گنجشکه‪ ...‬بیاندازه انعطاف پذیره‪ ...‬و وضعیتش کامالً خوبه‪ .‬خیلی بهش میرسی‪ ،‬نه؟‬

‫سدریک به پهنای صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیشب بهش واکس زدم‪.‬‬

‫هر ی به چوبدستی خودش نگاه کرد‪ .‬اثر انگشتش روی آن مانده بود‪ .‬سعی کرد مخفیانه‬
‫با گوشهی ردایش آن را تمیز کند‪ .‬وقتی چند جرقه از سر چوبدستیاش بیرون آمد فلور‬
‫دالکور با فیس و افاده به او نگاه کرد و هر ی ناچار شد از این کار دست بکشد‪.‬‬

‫آقای اولیوندر موجی از حلقههای دود مانند نقرهایرنگ از چوبدستی سدریک خارج کرد‬
‫و پس از اظهارنظر رضایتمندانهاش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کرام‪ ،‬شما تشریف بیارین‪.‬‬

‫ویکتور کرام هیکل خمیدهاش را از صندلی بلند کرد و با شانههای فروافتاده و پاهای اردک‬
‫مانندش بهسوی آقای اولیوندر رفت‪ .‬چوبدستیاش را به دست او داد و با قیافهی اخمو‬
‫منتظر ماند‪ .‬دستهایش در جیب ردایش بود‪ .‬آقای اولیوندر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه اشتباه نکنم این کار گریگورویچه‪ .‬چوبدستی ساز ماهریه‪ ،‬البته من اصالً از سبکش‪...‬‬
‫ولی خب‪...‬‬

‫آقای اولیوندر به معاینهی دقیق چوبدستی پرداخت‪ .‬چندین بار آن را چرخاند و از نزدیک‬
‫به آن نگاه کرد‪ .‬از کرام پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬از جنس درخت ممرزه و وسطش ریسهی قلب اژدهاست‪ ،‬درسته؟‬


‫کرام با حرکت سرش حرف او را تصدیق کرد و آقای اولیوندر ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی ضخیمتر از چوبدستیهای دیگس‪ ...‬انعطاف پذیره‪ ...‬طولشم بیستوشش‬


‫سانتیمتره‪ ...‬آویس!‬

‫از چوبدستی حاوی ریسهی قلب اژدها صدایی مثل شلیک گلوله درآمد و چندین پرندهی‬
‫کوچک از نوک آن خارج شد‪ .‬پرندگان جیکجیک کنان از پنجره بیرون رفتند و در آفتاب‬
‫کمنور به پرواز درآمدند‪ .‬آقای اولیوندر چوبدستی کرام را پس داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬فقط آقای پاتر مونده‪.‬‬

‫هر ی از جایش برخاست‪ ،‬از کنار کرام رد شد و بهسوی آقای اولیوندر رفت و چوبدستیاش‬
‫را به دست او داد‪.‬‬

‫چشمهای آقای اولیوندر برقی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان‪ ،‬اینه! بله‪ ،‬خیلی خوب یادمه‪.‬‬

‫هر ی نیز خیلی خوب به یاد میآورد‪ .‬انگار همین دیروز بود‪...‬‬

‫تابستان سه سال پیش در سالروز یازدهسالگیاش با هاگرید وارد مغازهی آقای اولیوندر‬
‫شد تا چوبدستی بخرد‪ .‬آقای اولیوندر اندازههای هر ی را گرفت و چوبدستیهای‬
‫ً‬
‫تقریبا همه‬ ‫مختلفی را یکییکی به دستش داد و او همهی آنها را امتحان کرد‪ .‬هر ی‬
‫چوبدستیهای مغازه را امتحان کرد تا سرانجام آقای اولیوندر توانست چوبدستی‬
‫مناسبی برایش پیدا کند و آن همین چوبدستی بود‪ ...‬جنس آن از چوب درخت خاس و‬
‫طول آن ‪ 5..2‬سانتیمتر بود‪ .‬یک پر دم ققنوس نیز در وسط آن قرار داشت‪ .‬آقای اولیوندر‬
‫وقتی دید هر ی بهراحتی توانست چوبدستی را به کار اندازد تعجب کرد و گفت‪:‬‬
‫«خارقالعادهس! خارقالعادهس!» و بعدازاینکه هر ی پرسید چه چیز خارقالعاده است‬
‫برایش توضیح داد که پر ققنوس وسط آن چوبدستی و پر ققنوس وسط چوبدستی‬
‫ولدمورت هر دو متعلق به یک ققنوساند‪.‬‬
‫هر ی هرگز این راز را با کسی در میان نگذاشته بود‪ .‬او چوبدستیاش را خیلی دوست‬
‫داشت اما نمیتوانست پیوند میان آن و ولدمورت را از میان بردارد همانطور که‬
‫نمیتوانست پیوند خودش با خاله پتونیا را از بین ببرد‪ .‬بااینحال امیدوار بود آقای‬
‫اولیوندر در آن جمع به این موضوع اشاره نکند زیرا ممکن بود قلم پر تندنویس ریتا اسکیتر‬
‫از شدت شور و هیجان منفجر شود‪ .‬هر ی از این فکر خندهاش گرفت‪.‬‬

‫آقای اولیوندر با دقت و وسواس بیشتری چوبدستی هر ی را معاینه کرد و سرانجام اعالم‬
‫کرد که هنوز مثل روز اولش خوب و دقیق کار میکند‪.‬‬

‫دامبلدور در پشت میز هیئتداوران از جایش برخاست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از همهتون متشکرم‪ .‬حاال میتونین به کالسهاتون برگردین‪ .‬البته شاید بهتر باشه که‬
‫برای صرف شام به سرسرای بزرگ برین چون اآلن دیگه همهی کالسها تعطیل میشه‪.‬‬

‫هر ی خدا را شکر کرد که آن روز دستکم یکچیز به خیر و خوبی ختم شد و از جایش‬
‫برخاست؛ اما بالفاصله مردی که دوربین به دست داشت از جا جست و صدایش را صاف‬
‫کرد‪ .‬بگمن با شور و شوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عکس! دامبلدور‪ ،‬باید عکس بندازن! چطوره داورها و قهرمانها عکس دسته جمعی‬
‫بندازن‪ ،‬خوبه ریتا؟‬

‫ریتا اسکیتر که دوباره به هر ی نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬آره‪ ،‬اول عکس دسته جمعی رو میگیریم بعد هم چند تا عکس تکی میندازیم‪.‬‬

‫گرفتن عکسها طوالنی شد‪ .‬خانم ماکسیم هرجا میایستاد سایهاش روی بقیه میافتاد‬
‫و عکاس هرچه عقبتر میرفت بازهم نمیتوانست او را در کادر عکس بگنجاند‪ .‬سرانجام‬
‫به این نتیجه رسیدند که بهتر است او روی صندلی بنشیند و بقیه دورش بایستند‪.‬‬
‫کارکاروف دائم با انگشتش نوک ریشبزیاش را تاب میداد تا فر دارتر شود‪ .‬هر ی گمان‬
‫میکرد کرام به این قبیل مسائل عادت دارد اما او میکوشید خود را پشت بقیه پنهان کند‪.‬‬
‫عکاس مایل بود فلور را در جلوی همه قرار بدهد اما ریتا اسکیتر‪ ،‬باعجله جلو آمد و هر ی‬
‫را در مرکز توجه قرار داد‪ .‬بعد از گرفتن عکس دسته جمعی ریتا اصرار کرد که از همه عکس‬
‫تکی بیندازند‪ .‬سرانجام آزاد و فارغ شدند‪.‬‬

‫هر ی به طبقهی پایین رفت که شام بخورد‪ .‬هرمیون در سرسرای بزرگ نبود‪ .‬او برای کوچک‬
‫کردن دندانهایش به درمانگاه رفته بود و هر ی احتمال میداد هنوز آنجا باشد‪ .‬هر ی‬
‫تکوتنها در انتهای میز نشست و شامش را خورد‪ .‬سپس به برج گریفیندور بازگشت‪ .‬به‬
‫یاد جریمههای زیاد درس افسون جمعآوری افتاده بود که باید انجام میداد‪ .‬در خوابگاه‬
‫برج با رون رودررو شد‪ .‬رون باحالتی خشک و رسمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه جغد برات نامه آورده‪.‬‬

‫رون به بالش هر ی اشاره کرد‪ .‬جغد سینه خال مدرسه روی بالش هر ی منتظر او بود‪ .‬هر ی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ...‬چه خوب!‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬در ضمن فردا شب باید بریم به دخمهی اسنیپ که مجازات بشیم‪.‬‬

‫رون بدون آنکه به هر ی نگاه کند یکراست از در بیرون رفت‪ .‬هر ی یک آن میخواست به‬
‫سمت رون برود‪.‬‬

‫نمیدانست باید با او حرف بزند یا باید او را کتک بزند‪ ،‬هر دو کار او را وسوسه میکردند؛‬
‫اما وسوسهی خواندن نامهی سیریوس از همه قویتر بود‪ .‬هر ی یکراست به سمت جغد‬
‫سینه خال رفت‪ ،‬نامه را از پایش درآورد و شروع به خواندن آن کرد‪:‬‬

‫هر ی‪،‬‬
‫من نمیتونم همه چی رو توی نامه بنویسم‪ .‬خیلی خطرناکه چون ممکنه کسی نامه رو‬
‫مخفیانه بخونه‪.‬‬

‫میخوام ببینمت و باهات حرف بزنم‪ .‬میتونی ترتیبی بدی که ساعت یک بعد از نیمه شب‬
‫‪ ١١‬نوامبر جلوی آتش بخار ی سالن عمومی گریفیندور تنها باشی؟‬

‫من بهتر از هرکسی میدونم که تو میتونی مواظب خودت باشی و وقتی جلوی چشم‬
‫دامبلدور و مودی هستی خیالم راحته که کسی نمیتونه بهت آسیبی برسونه‪ .‬ولی‬
‫باوجوداین کامالً مشخصه که یکی داره سعی میکنه بهت صدمه بزنه‪ .‬وارد کردن اسم تو‬
‫در جایی که دامبلدور حضور داره کار بسیار خطرناکی بوده‪.‬‬

‫خیلی مواظب خودت باش‪ ،‬هر ی‪ .‬اگر بازهم اتفاق عجیب و غیرعادی پیش اومد فو ً‬
‫را برام‬
‫بنویس‪ .‬هرچه زودتر به هم خبر بده که روز بیست و دوم نوامبر می تونی تنها باشی یا نه‪.‬‬

‫سیریوس‬
‫فصل نوزدهم‪ :‬شاخدم مجارستانی‬

‫تنها امید صحبت رودررو با سیریوس بود که هر ی را برای دو هفته آینده نگه میداشت‪،‬‬
‫تنها نقطه روشن در افق هر ی که هیچوقت تاریکتر از هماکنون نبوده‪ ،‬شوک قهرمان‬
‫مدرسه بودن کمرنگتر شده بود ولی ترس از آیندهای که او باید با آن روبهرو میشد هر ی‬
‫را در خود فرومیبرد‪ .‬اولین وظیفهی ترسیم چیز ی بود که بهآرامی به وی نزدیک میشد‪.‬‬
‫ولی احساس میکرد که ترس مانند هیوالیی در برابرش قد علم کرده و راه او را بسته است‪.‬‬
‫او هرگز اینچنین ناراحتی اعصاب نداشت‪ ،‬این دفعه ماوراء آن چیز ی بود که قبل از‬
‫مسابقه کوئیدیچ تجربه کرده بود حتی بیشتر از آن چیز ی که در مسابقه قبل در برابر‬
‫اسلیترین داشت که مشخص میکرد چه کسی جام کوئیدیچ را خواهد برد‪ .‬هر ی فهمید‬
‫که فکرکردن درباره آینده برایش بسیار سخت است‪ ،‬او احساس کرد که با اولین وظیفه‬
‫زندگیاش به پایان میرسد‪.‬‬

‫بدون شک او اصالً نمیدانست که سیریوس چطور میتواند کار ی کند که او احساس‬


‫بهتر ی داشته باشد و بتواند کارهای مشکل و خطرناک جادوئی را در برابر چشمان صدها‬
‫نفر تماشاچی انجام دهد؟ ولی در موقعیت فعلی که داشت دیدن چهرهای آشنا و دوست‪،‬‬
‫بسیار ارزش داشت‪ .‬هر ی نامهای برای سیریوس نوشت و در آن گفت که میتواند او را در‬
‫کنار آتش اتاق عمومی در زمانی که او پیشنهاد کرده بود ببیند و در آن زمان آنجا خواهد‬
‫بود و او و هرمیون کوشش خواهند کرد که آن شب کلیه مشکالت دیدار را از سر راه بردارند‬
‫و اگر وضع از بد‪ ،‬بدتر شد تنها کار ی که میکنند این است که یک کیسه بمب پشکلی در‬
‫آنجا میاندازند ‪ -‬ولی امیدوارند کار به آنجا نکشد ‪ -‬برای آنکه ممکن است فلیچ‪ ،‬سرایدار‬
‫مدرسه‪ ،‬پوست آنها را بکند‪.‬‬

‫درعینحال‪ ،‬هرروز که میگذشت‪ ،‬زندگی در محدودهی قلعه برای هر ی از روز قبل مشکلتر‬
‫میشد‪.‬‬

‫ریتا اسکیتر مقالهای دربارهی مسابقات سه جادوگر نوشته بود و به نظر میرسید که بیشتر‬
‫دربارهی فراز و نشیبهای زندگی هر ی است تا مقالهای دربارهی مسابقات سه جادوگر‪.‬‬

‫بیشتر صفحهی اول به عکس هر ی اختصاص داده شده بود‪ .‬سرمقاله (که در صفحهی‬
‫دوم‪ ،‬ششم و هفتم نیز ادامه داشت) کامالً دربارهی هر ی بود‪ ،‬اسم قهرمانهای مدارس‬
‫بوکسباتونز و دورمشترانگ (با غلط امالئی) در پایان آخرین بند از مقاله ذکر شده بود و‬
‫حتی اسم سدریک را ذکر نکرده بود‪.‬‬

‫این مقاله ده روز پیش نوشته شده بود و هر ی هنوز ناخوش بود و هرگاه به آن فکر‬
‫میکرد سوزشی از شرمسار ی در دلش احساس میکرد‪.‬‬

‫ریتا اسکیتر چیزهای مزخرفی از هر ی انتشار داده بود که حتی او نمیتوانست به یاد بیاورد‬
‫که در تمام عمرش آنها را به زبان آورده باشد وقتیکه او را در آن انبار جارو تنها گیر آورده‬
‫بود‪.‬‬

‫«من فکر میکنم که تمام نیرویم را از والدینم میگیرم‪ .‬من میدونم که آنها به من افتخار‬
‫میکنند اگر اآلن من را میدیدند‪ ...‬بله من هنوز بعضی شبها برای آنها گریه میکنم و‬
‫من از اقرار این مسئله احساس شرمندگی نمیکنم‪»...‬‬

‫«من میدونم که هیچچیز نمیتواند در مسابقات به من آسیب برساند زیرا اطمینان دارم‬
‫که آنها مواظب من هستند‪»...‬‬

‫ریتا اسکیتر حتی پایش را از آنهم فراتر گذاشته بود و "از" های هر ی را تکرار میکرد و‬
‫گفتههای او را به جمالت نامفهوم تبدیل میکرد‪:‬‬
‫«باالخره هر ی توانست معنی محبت را در هاگوارتز حس کند‪».‬‬

‫دوست نزدیکش کریوی میگوید‪:‬‬

‫«هر ی بهندرت با دختر مشنگزاده قشنگ‪ ،‬هرمیون گرنجر دیدهشده که مانند هر ی یکی‬
‫از دانشآموزان نخبه هاگوارتز است‪».‬‬

‫از زمانی که این مقاله در روزنامه پیام امروز به چاپ رسید‪ ،‬هر ی مجبور شده بود متلکهای‬
‫افراد رو تحمل کند‪ .‬بهویژه اسلیترینیها‪ ،‬وقتی از پهلوی آنها میگذشت نیشخند میزدند‬
‫و او را به یکدیگر نشان میدادند‪.‬‬

‫‪ -‬دستمال میخوای پاتر؟ آخه ممکنه تو تغییر شکل گریهات بگیره؟‬

‫‪ -‬از کی تا حاال تو یکی از بهترین دانشآموزان مدرسه هستی پاتر؟ یا این یه مدرسه هست‬
‫که تو و النگباتم راه انداختین؟‬

‫‪ -‬هی‪ ...‬هر ی‪.‬‬

‫‪« -‬بله‪ ...‬درسته» هر ی خودش را در حال فریاد زدن در کریدور یافت بهاندازه کافی از دست‬
‫آنها کشیده بود‪.‬‬

‫«من همین اآلن برای مادرم گریه کردم و دلم میخواست یکم بیشتر گریه کنم‪»...‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬این فقط برای این بود که تو قلم پر خودت را انداختی‪.‬‬

‫این چو بود‪ .‬هر ی احساس کرد که رنگ صورتش سرخ شده است‪.‬‬

‫درحالیکه قلمش را از چو میگرفت گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪ ،...‬بله‪ ،‬ببخشید‪.‬‬

‫ً‬
‫واقعا امیدوارم که شیرین بکار ی‪.‬‬ ‫‪ -‬هوم‪ ...‬روز سهشنبه موفق باشی‪ ،‬من‬

‫در حالی هر ی رو تنها گذاشت که هر ی احساس احمقانهای داشت‪.‬‬


‫هرمیون هم آمد تا سهمی از بدخلقی هر ی داشته باشه‪ ،‬ولی هرمیون هنوز شروع به‬
‫دادوفریاد زدن نکرده بود و به همین خاطر او برای هر ی قابلتحسین بود‪.‬‬

‫‪ -‬پنسی پارکینسون با تعجب گفت‪« :‬اون؟ قشنگه؟» پنسی پارکینسون اولین بار بعد از‬
‫چاپ مقاله ریتا اسکیتر وقتی هرمیون را دید جیغ زد و گفت‪« :‬چطوری دربارهی اون‬
‫قضاوت کرده! یه سنجاب راه راه؟»‬

‫هرمیون درحالیکه از برابر دختران اسلیترین که نخودی میخندیدند عبور میکرد‪ ،‬با‬
‫صدایی که ابهت و وقار از آن میبارید و سرخودش را باال گرفته بود و مثلاینکه آنها اصالً‬
‫آنجا نیستند به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فراموشش کن هر ی‪.‬‬

‫ولی هر ی نمیتوانست آن را نادیده بگیرد‪.‬‬

‫رون از زمانی که اسنیپ آنها را تهدید به بازداشت کرده بود با هر ی حرف نزده بود‪ ،‬هری‬
‫هنوز نیمه امیدی داشت که اختالفشان را در آن دوساعتی که در دخمه اسنیپ مجبور به‬
‫جمعکردن جمجمه موش هستند حل کنند ولی این درست همان روز ی بود که مقاله ریتا‬
‫اسکیتر چاپ شده بود و تأییدی بر اعتقاد رون بود که هر ی میخواهد نظر دیگران را به‬
‫خودش جلب کند‪.‬‬

‫هرمیون از دست هر دوی آنها عصبانی بود‪ ،‬از این به آن میگفت و تالش میکرد آنها‬
‫را مجبور کند تا باهم حرف بزنند‪ ،‬ولی هر ی کله شقی میکرد‪ .‬در صورتی حاضر بود با رون‬
‫حرف بزند که رون اعتراف کند که هر ی اسمش را در جام نیداخته است و از او برای اینکه‬
‫به او دروغگو گفته بود عذرخواهی کند‪.‬‬

‫‪ -‬هر ی لجوجانه گفت‪« :‬من شروع نکردم»‪« ،‬این مسئله اون هست‪».‬‬

‫هرمیون که حوصلهاش سر رفته بود گفت‪ :‬تو آخرش رون را از دست میدی و من هم‬
‫میدونم که او هم تو را از دست میده‪. ...‬‬
‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از دست دادن اون؟ من اونو از دست نمیدم‪.‬‬

‫ولی این فقط یک دروغ بود‪ .‬هر ی هرمیون را خیلی دوست داشت ولی او مثل رون نبود‪،‬‬
‫کمتر میخندید و بیشتر مواقع توی کتابخانه بود‪ ،‬هرکسی که هرمیون بهترین دوستش‬
‫بود اینطور بود‪.‬‬

‫هر ی هنوز در درس احضار‪ ،‬یا افسون فراخوانی استاد نشده بود‪ .‬به نظر میرسد در بعضی‬
‫مباحث کتابها را یاد گرفته ولی هرمیون پافشار ی میکرد که تئور ی آنها ممکنه کمکت‬
‫کنه‪ .‬آنها وقت زیادی از زمان نهار را با دقت روی کتابها متمرکز میشدند‪.‬‬

‫ویکتور کرام همزمان بسیار زیادی را در کتابخانه میگذراند و هر ی متعجب بود که او به‬
‫دنبال چیست؟ برای چی مطالعه میکرد؟ یا به دنبال چه چیز ی بود که در مرحله اول‬
‫کمکش کنه؟‬

‫هرمیون بیشتر مواقع به خاطر بودن کرام غرولند میکرد ‪ -‬نه به خاطر اینکه آنها را آزار‬
‫میداد ‪ -‬ولی به خاطر گروهی از دختران که میخندیدند و اغلب مثل جاسوسها پشت‬
‫قفسهی کتابها ظاهر میشدند و هرمیون سروصدای آنها را گیجکننده میدانست‪.‬‬

‫هرمیون درحالیکه به نیمرخ کرام خیره شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون حتی خوشقیافه هم نیست‪ .‬اونا فقط به خاطر شهرتش دوستش دارن‪ ،‬اونا حتی‬
‫حاضر نبودند کرام را دو بار ببینند اگر او دیکویچ بلد نبود‪.‬‬

‫هر ی درحالیکه دندانقروچه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیکویچ!‬

‫کامالً از تمایلش برای گفتن تلفظ کوئیدیچ صرفنظر کرد‪ ،‬این باعث شد قیافه رون را تصور‬
‫کند‪ ،‬اگر میتوانست گفتههای هرمیون را دربارهی دیکویچ بشنود‪.‬‬
‫خیلی عجیبه شما وقتی از یه چیز ی میترسید یا از اون بیم دارید‪ ،‬حاضرید هر چیز ی را‬
‫بدهید که زمان کمی آهستهتر بره‪ ،‬درست عکس آن از آب در میاد و زمان‪ ،‬بدتر از آن تند‬
‫ً‬
‫عمدا عقربههای ساعت را دستکاری کرده بود که روز ی‬ ‫تند حرکت میکند‪ ،‬مثلاینکه کسی‬
‫که مشخص شده بود قسمت اول وظیفهاش را انجام دهد زودتر از راه برسد‪ .‬هر زمان که‬
‫هر ی به یاد این موضوع میافتاد وحشت میکرد‪ ،‬بهویژه از وقتیکه حرفهای نیشدار ریتا‬
‫اسکیتر را در مقالهای در پیام امروز خوانده بود‪.‬‬

‫روز سهشنبه قبل از اولین وظیفه‪ ،‬تمام شاگردان سال سومی و باالتر‪ ،‬اجازه داشتند تا از‬
‫دهکدهی «هاگزمید» دیدن کنند‪ .‬هرمیون به هر ی گفته بود که اگر برای مدت کوتاهی از‬
‫قلعه دور شود به نفع اوست و هر ی به ترغیب زیادی نیاز نداشت‪.‬‬

‫‪ -‬رون چی میگه؟ تو نمیخوای با اون بر ی؟‬

‫هرمیون که صورتش سرخ شده بود گفت‪ :‬خب! من فکر کردم ما ممکنه اونو تو مغازه سه‬
‫دسته جارو ببینیم‪.‬‬

‫هر ی صاف و پوس کنده گفت‪ :‬نه‬

‫‪ -‬اوه‪ ...‬این احمقانه است‪.‬‬

‫‪ -‬من میام ولی حاضر نیستم رون رو ببینم و شنل نامرئی کنندهام را میپوشم‪.‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬پس‪ ...‬اما من قبالً فقط از داخل شنل با تو صحبت کردم‪ .‬نمیدونم وقتی شنل‬
‫رو پوشیدی باید به تو نگاه کنم یا نه‪.‬‬

‫بنابراین هر ی شنلش را در خوابگاه پوشید و از پلهها پایین رفت و باهم راهی هاگزمید‬
‫شدند‪.‬‬

‫هر ی بهطور شگفتآوری زیر شنلش احساس آزادی میکرد‪ .‬بچههای دیگر را میدید که‬
‫از کنارشون رد میشدند‪ ،‬وقتیکه به هاگزمید وارد شدند بیشتر آنها نشان سدریک‬
‫دیگور ی را به سینه خودشون زده بودند و در راه‪ ،‬هیچکس دربارهی اون مقاله مزخرف‬
‫حرف نزد‪.‬‬

‫وقتی از مغازه هانیداک که یک شیرینی فروشی بود بیرون میآمدند و یک شکالت‬


‫خامهای را گاز میزدند هرمیون عبوصانه گفت‪ :‬اآلن همه دارن به من نگاه میکنن‪ ،‬اونا‬
‫فکر میکنن من با خودم حرف میزنم!‬

‫‪ -‬خب مجبور نیستی لبات رو اونجور ی تکون بدی‪.‬‬

‫ً‬
‫لطفا فقط شنلت رو در بیار اینجا کسی نیست که تو رو اذیت کنه‪.‬‬ ‫‪ -‬زود باش‪،‬‬

‫‪ -‬راست میگی؟! پشت سرت رو نگاه کن‪.‬‬

‫همون لحظه ریتا اسکیتر با دوست عکاسش از مغازه سه دسته جارو بیرون آمدند‪ ،‬آهسته‬
‫باهم حرف میزدند و بدون توجه به هرمیون از کنار او رد شدند‪ .‬هری عقب رفت و به‬
‫دیوار هانیداک چسبید تا با ریتا اسکیتر که کیف پوست خودش را در دست داشت برخورد‬
‫نکند‪ .‬وقتی آنها رفتند هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون توی دهکده میمونه‪ ،‬من شرط میبندم برای دیدن اولین وظیفه اومده‪.‬‬

‫همینکه رفت‪ ،‬شکمش با طوفانی از وحشت و امواجی از مذاب درهم پیچید ولی چیز ی‬
‫به هرمیون نگفت‪ .‬او و هرمیون درباره چه چیز ی در اولین وظیفه پیش خواهد آمد بحث‬
‫نکردند‪ .‬هر ی این احساس را داشت که هرمیون نمیخواهد دراینباره فکر کند‪.‬‬

‫هرمیون درحالیکه از سمت راست به انتهای خیابان نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون رفته‪.‬‬

‫و باعجله اضافه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی ما نمیریم و یه نوشیدنی کرهای داخل مغازه سه دسته جارو بخوریم‪ ،‬هوا یکم‬
‫سرده‪ ،‬نیست؟ قرار نیست با رون حرف بزنیم‪.‬‬
‫او بهدرستی سکوت هر ی را تفسیر کرده بود‪.‬‬

‫ً‬
‫مخصوصا دانشآموزان هاگوارتز که از وقت آزاد عصرشون‬ ‫مغازه سه دسته جارو غلغله بود‬
‫لذت میبردند و همچنین تعداد زیادی جادوگر جورواجور که هر ی تابهحال آنها را ندیده‬
‫بود‪ .‬هر ی فکر میکرد چون هاگزمید تنها دهکده در بریتانیای کبیر است که اهل آن همه‬
‫جادوئی هستند‪ ،‬بنابراین میتونه یک جای امن و سالمی برای مخلوقاتی مانند ساحرهها‬
‫که بهاندازه جادوگرها ماهر نبودند نیز باشد‪.‬‬

‫این خیلی سخت بود که با شنل نامرئی کنندهاش میان جمعیت حرکت کند‪ ،‬زیرا ممکن‬
‫بود که هر آن با یک نفر دیگر برخورد کند و بعدازآن آنقدر سؤال پیش میآمد که دیوانه‬
‫میشد‪ .‬وقتی هرمیون برای خرید نوشیدنی رفت هر ی خودش را باریک کرد و از کنار‬
‫چندین نفر گذشت تا به یک میز خالی توی گوشه رسید‪.‬‬

‫در میانه راهش به میز‪ ،‬رون را دید که با فرد و جرج و لی جردن نشسته بود بااینکه مایل‬
‫بود مشت محکمی به پشت سر رون بزند ولی مقاومت کرد و باالخره به سر آن میز رفت‬
‫و نشست‪.‬‬

‫هرمیون پس از چند لحظه به او پیوست و یکی از لیوانهای نوشیدنی کرهای را زیر شنل‬
‫هر ی هل داد‪.‬‬

‫‪ -‬من مثل یه آدم احمق به نظر میرسم‪ ،‬خودم تنهایی سر میز نشستم‪ ،‬خوشبختانه یه‬
‫چیزایی با خودم آوردم که خودم را با آنها سرگرم کنم‪.‬‬

‫سپس دفترچهای را از جیبش بیرون آورد و بهصورتی مینوشت که داره اعضای حمایت از‬
‫جنهای خانگی (ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع) را مینویسد‪ .‬هر ی اسم خودش و رون را دید که باالی یک‬
‫لیست کوتاه از اسامی بود‪.‬‬

‫به نظر میرسید که مربوط به مدتها قبل است‪ ،‬همان روزهایی که درباره آینده پیشبینی‬
‫میکردند که چند نفر عضو خواهند شد و یکی از آنها را منشی و دیگر ی را خزانهدار کرده‬
‫بود‪.‬‬
‫هرمیون درحالیکه متفکرانه اطراف را نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی‪ ،‬شاید از همان روز اول من باید به سراغ آدمهای این دهکده میرفتم و بعضی‬
‫از اونا رو عضو (ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع) میکردم‪.‬‬

‫‪ -‬آره! درسته! و بعد یک قلپ از لیوان نوشیدنی خودش خورد را که در شنلش پنهان کرده‬
‫بود نوشید و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون! تو کی میخوای این انجمن و فکر کردن به اون رو از سرت بیرون کنی؟‬

‫‪ -‬وقتی جنهای خونگی دستمزدی کافی و کار ی شایستهشون رو بدست آوردند‪ .‬میدونی‪،‬‬
‫داشتم فکر میکردم که شاید حاال بهترین زمان برای تعقیب این کار باشد‪ ،‬من نمیدونم‬
‫که تو چطور ی میتونی وارد آشپزخونه بشی؟‬

‫‪ -‬نظر ی ندارم‪ .‬بهتره از فرد و جرج بپرسیم‪.‬‬

‫هرمیون در سکوت عمیقی فرورفت و هر ی نیز همانگونه مشغول نوشیدن نوشیدنی کرهای‬
‫خودش بود‪ ،‬مردم را زیر نظر داشت همهی آنها بشاش و آرام به نظر میرسیدند‪ .‬ارنی‬
‫مک میالن و هانا ابوت در میز کنار ی کارتهای شکالت قورباغهایشون رو ردوبدل‬
‫میکردند و هر دوی آنها لباس حامیان سدریک دیگور ی را پوشیده بودند و عالمتش را‬
‫روی رداشون زده بودند‪.‬‬

‫پهلوی در ورودی چو را دید که با دوستان ریونکالویاش بود‪ .‬چو لباس و عالمت سدریک‬
‫دیگور ی را نپوشیده بود‪ ...‬هر ی این را که دید کمی نیشش باز شد‪.‬‬

‫چه چیز ی باعث شده بود که او هم مانند این افرادی که اینجا نشستهاند و مشغول صحبت‬
‫کردن و خندیدن بودند نباشد و راجع به هیچچیز جز تکالیف مدرسه نگرانی نداشته باشد؟‬
‫به خاطر میآورد که چه میشد اگر نام او از آن جام کذایی بیرون نمیآمد و او هم اآلن‬
‫مانند دیگران میگفت و میخندید‪ .‬دیگه مجبور نبود شنل نامرئیاش را بپوشد و در‬
‫گوشهای پنهان گردد‪ ،‬رون هم پهلوی او نشسته بود و هر دوی آنها خوشحال و خندان‬
‫ً‬
‫حقیقتا خوشحال بودند و تصور میکردند که چه وظیفه‬ ‫بودند‪ .‬شاید هر سه آنها‬
‫ً‬
‫واقعا به فکر فرورفته‬ ‫خطرناکی روز سهشنبه آینده برای قهرمان مدرسه پیش خواهد آمد‪ .‬او‬
‫بود و به هر آنچه آنها انجام میدادند نگاه میکرد‪ ...‬به سدریک نیشخند زد‪ ،‬با افراد دیگر‬
‫ایمن در صندلی تماشاگران نشسته بود‪...‬‬

‫ً‬
‫اخیرا‪ ،‬هر وقت سدریک را دیده‬ ‫او در شگفت بود که قهرمانان دیگر چه احساسی دارند‪.‬‬
‫بود اطرافش را افرادی احاطه کرده بودند که از طرفدارانش بودند و همشون عصبانی ولی‬
‫هیجانزده بودند‪.‬‬

‫هر ی بعضیاوقات فلور دالکور را نیز در راهروها میدید‪ .‬قیافهاش همانگونهای بود که‬
‫همیشه بود‪ ،‬مغرور و آرام‪ .‬کرام هم همیشه در کتابخانه بود و در میان تعداد زیادی کتاب‪.‬‬

‫هر ی به فکر سیریوس هم افتاده بود‪ .‬به نظر میرسید گره کور ی که در سینهاش بود شلتر‬
‫شده است‪ ،‬قرار بود طی دوازده ساعت آینده با سیریوس صحبت کند برای اینکه امشب‪،‬‬
‫شبی بود که آنها باهم در سالن عمومی و در کنار آتش قرار داشتند‪ ،‬مشروط بر آنکه‬
‫همهچیز بهطور طبیعی پیش رود ولی در حال حاضر که همهچیز برای او به هم گرهخورده‬
‫بود‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگاه کن‪ ،‬اون هاگریده‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا اوجانورها را رها کرده و وارد‬ ‫از پشت سر‪ ،‬کلهی بزرگ و پشمالوی هاگرید پیدا بود‪،‬‬
‫جمعیت شده بود‪ .‬هر ی تعجب کرد که چرا برای یکلحظه هاگرید را تشخیص نداده بود!‬
‫به خاطر اینکه هاگرید خیلی بزرگ بود بلند شد تا بهتر ببیند‪ .‬دید که هاگرید کمی خم شده‬
‫و مشغول صحبت با پروفسور مودی است‪ .‬طبق معمول لیوان بزرگ خودش که مثل یک‬
‫آفتابه بود در جلوی دستش داشت‪ ،‬ولی مودی داشت از فالسک خودش نوشیدنی‬
‫میخورد‪ .‬خانم رزمرتا که صاحب زیبای کافه بود به نظر میرسید که راجع به این موضوع‬
‫فکر نمیکند؛ وقتی داشت لیوانها را از روی میزها جمع میکرد چپچپ به مودی خیره‬
‫شده بود به نظر میرسید نگاهش حقارت آمیز بود‪ ،‬شاید تصور میکرد این کار ی که او‬
‫میکند اهانتآمیز است و باید فقط از نوشابههای او بخورد ولی هر ی آن را بهتر‬
‫میدانست‪ .‬مودی که در آخرین درس خودش به آن اشاره کرده بود که‪ ،‬ترجیح میدهد‬
‫همواره غذا و مشروبات خودش را خودش تهیه کند زیرا مسموم نمودن غذا کار بسیار‬
‫آسانی است‪.‬‬

‫وقتی هر ی مواظب اطراف بود متوجه شد که هاگرید و مودی از سر جای خودشون بلند‬
‫شدند که بروند‪ ،‬دست خودش را تکان داد ولی بعد متوجه شد که هاگرید نمیتواند او را‬
‫ببیند‪ .‬درهرحال مودی چشم جادوئی خودش را متوجه محلی کرد که هر ی ایستاده بود‬
‫دستی به کمر هاگرید زد ‪ -‬برای آنکه دستش به شانهی هاگرید نمیرسید ‪ -‬و چیز ی زیر‬
‫لبی به او گفت‪ .‬بعد هر دوی آنها راه خودشان را کج کردند و به طرفی که هر ی و هرمیون‬
‫نشسته بودند حرکت کردند‪.‬‬

‫هاگرید با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالت خوبه هرمیون؟‬

‫هرمیون لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪.‬‬

‫مودی روی میز خم شد طور ی که هر ی فکر کرد میخواهد دفترچهی (ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع) را نگاه‬
‫کند‪ ،‬بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شنل جالبیه پاتر!‬

‫هر ی با شگفتی به او خیره شد قسمت بزرگی از بینی مودی که کم بود و کنده شده بود در‬
‫چند اینچی هر ی کامالً معلوم بود‪ .‬مودی نیشخندی زد‪.‬‬

‫‪ -‬چشم شما میتونه ‪ -‬منظورم اینه که شما میتونید‪...‬؟‬

‫‪ -‬بله من میتونم از میان شنل نامرئی ببینم و بعضی وقتها خیلی مفید هست‪.‬‬
‫هاگرید هم با سرعت به هر ی لبخند زد‪ .‬هر ی میدونست که هاگرید نمیتواند او را ببیند؛‬
‫ً‬
‫ظاهرا مودی بهش گفته بود که هر ی اونجاست‪.‬‬ ‫اما‬

‫هاگرید نیز خم شد و درحالیکه عنوان دفترچه (ت‪.‬ه‪.‬و‪.‬ع) را میخواند زیر لبی طور ی که‬
‫فقط هر ی میشنید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امشب میبینمت نیمهشب به کلبه من بیا اون شنلت رو هم بپوش‪.‬‬

‫همینطور که راست میشد بلند گفت‪ :‬از دیدن شما خوشحال شدم هرمیون و چشمکی‬
‫زد و رفت‪.‬‬

‫مودی هم به دنبال او رفت‪.‬‬

‫هر ی متعجبانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا هاگرید خواسته که من را نصفهشب ببیند‪.‬‬

‫هرمیون درحالیکه وحشتزده نگاه میکرد‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تعجب میکنم که اون چیکار میخواد بکنه؟ من نمیدونم اگه دلت میخواد برو‪ ،‬هر ی‪...‬‬

‫هرمیون اطراف را نگاه کرد و ساکت شد سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی ممکنه برای دیدن سیریوس دیر بشه‪.‬‬

‫این درست بود‪ ،‬اگر هر ی میخواست برود و هاگرید را نیمهشب ببیند‪ ،‬به معنی تاوانی‬
‫بزرگ‪ ،‬یعنی نرسیدن به قرارش با سیریوس بود‪ .‬هرمیون پیشنهاد داد که هدویگ را با‬
‫پیامی برای هاگرید بفرستد و به او بگوید نمیتواند بیاید ‪ -‬البته فرض بر این است که‬
‫هدویگ این کار رو برات انجام بده ‪ -‬درهرحال هر ی فکر کرد که بهتره زود سر ی به هاگرید‬
‫بزند و ببیند برای چی میخواهد او را ببیند‪ .‬بسیار کنجکاو شده بود که بداند چه چیز ی‬
‫ممکنه باشه‪ .‬هاگرید هیچوقت از هر ی نخواسته بود که به این دیر ی به مالقات او برود‪.‬‬
‫ساعت یازده و نیم همان شب‪ ،‬هر ی وانمود کرده که زود برای خوابیدن به خوابگاه میرود‪،‬‬
‫شنل نامرئیاش را بر سرش انداخت و دوباره از پلهها پایین رفت و از میان سالن عمومی‬
‫عبور کرد‪ .‬چند نفر ی بیشتر در آن اطراف نبودند‪ .‬قرار بود برادران کریوی یک دسته از‬
‫نشانهای «سدریک دیگور ی را حمایت کنید» که درجلوی خودشون داشتند افسون کنند‬
‫تا آن را به «هر ی پاتر را حمایت کنید» تبدیل کنند‪ .‬تنها کار ی که تابهحال توانسته بودند‬
‫ً‬
‫واقعا بوگندو است» شود‪.‬‬ ‫بکنند این بود که کار ی کنند که همهی نشانها تبدیل به «هر ی‬
‫هر ی از کنار آنها گذشت و پشت سوراخ تصویر ایستاد و برای یک دقیقه یا بیشتر به‬
‫ساعتش نگاه میکرد‪ .‬بعد طبق قرار قبلی که باهم داشتند‪ ،‬هرمیون‪ ،‬تصویر آن خانم چاق‬
‫را از بیرون باز کرد‪ .‬هر ی با نجوایی از او تشکر کرد و از قلعه خارج شد‪.‬‬

‫محوطه جلوی از قلعه بسیار تاریک بود‪ .‬هر ی از چمنها گذشت و بهطرف نور ی که از طرف‬
‫کلبه هاگرید بیرون میآمد راه افتاد‪.‬‬

‫ً‬
‫تماما روشن بود‪ .‬هر ی میتوانست صدای‬ ‫چراغهای داخل کالسکهی بوکس باتونز نیز‬
‫مادام ماکسیم که از داخل صحبت میکرد را بشنود‪ ،‬در جلویی کلبه هاگرید را زد‪ .‬هاگرید‬
‫درحالیکه در را باز میکرد و اطراف را نگاه میکرد‪ ،‬آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو اونجایی هر ی؟‬

‫‪« -‬بله» هر ی به داخل کلبه هاگرید خزید و شنل نامرئی کنندهاش را از سرش کشید و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه خبره؟‬

‫‪ -‬یکچیزی اینجا هست که میخوام اون رو به تو نشون بدم‪.‬‬

‫هر ی متوجه شد که هاگرید کامالً هیجانزده هست و یک گل بسیار بزرگ که به کنگر‬


‫فرنگی شباهت داشت به سوراخ دکمهاش زده بود مثلاینکه تصمیم گرفته بود از روغنی‬
‫که شبیه گریس چرخ بود استفاده نکند ولی این کامالً مشهود بود که تالش کرده بود که‬
‫موهایش را شانه بزند‪ ،‬هر ی میتوانست دندانههای شکسته و گرهخورده شانه را ببیند‪.‬‬
‫هر ی بااحتیاط گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی رو میخوای به من نشون بدی؟‬

‫و داشت فکر میکرد که نکند اسکروتها تخم گذاشته باشند یا هاگرید تصمیم گرفته بود‬
‫که یک سگ سه سر بزرگ دیگر از یک غریبه داخل میخانه بخره‪.‬‬

‫‪ -‬با من بیا و ساکت باش و خودت رو با شنلت بپوشون‪ ،‬فنگ رو نمیبریم اون از این چیزا‬
‫خوشش نمیاد‪...‬‬

‫‪ -‬هاگرید گوش کن‪ ،‬من نمیتونم زیاد بمونم‪ ...‬باید سر ساعت یک توی قلعه باشم‪.‬‬

‫ولی هاگرید به حرف او گوش نمیداد‪ ،‬در کلبه را باز کرد و با آن قدمهای بلندش در دل‬
‫شب پیش میرفت‪ .‬هر ی عجله کرد تا او را دنبال کند و وقتی که هاگرید به سمت کالسکه‬
‫بوکس باتونز رفت متعجب شد‪.‬‬

‫‪ -‬هاگرید کجا میر ی؟‬

‫هاگرید با اشارهای که به هر ی کرد هیس داد و سه بار بر در ی که عالمتی با دو چوبدستی‬


‫طالئی بهصورت صلیب بود کوبید‪.‬‬

‫مادام ماکسیم در را باز کرد‪ .‬او یک شال ابریشمی پوشیده بود که شانههای عریض و‬
‫بزرگش را پوشانده بود‪ ،‬وقتی هاگرید را دید تبسمی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوه اگرید‪ ،‬وقتش رسیده؟‬

‫هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بون سوار و سپس در برابر او خم شد و دست خودش را پیش برد تا در پایین آمدن از‬
‫پلههای طالئی به او کمک کند‪ .‬مادام ماکسیم در را بست و هاگرید بازوی خودش را در‬
‫اختیار او گذاشت و هر دو بهطرف چراگاهی که اسبهای بالدار و غولپیکر مادام ماکسیم‬
‫در آن میچریدند حرکت کردند‪ .‬هر ی که گیج شده بود میدوید تا خودش را به آنها‬
‫برساند‪.‬‬

‫آیا هاگرید میخواست مادام ماکسیم را به او نشان دهد‪ ،‬او که میتوانست هر وقت که‬
‫بخواهد او را ببیند‪ ،‬او چندان تهفهای هم نبود که آن را از دست دهد‪...‬‬

‫ولی به نظر میرسید که مادام ماکسیم هم همانقدر حالت هر ی را دارد‪ ،‬زیرا بعد از چند‬
‫لحظه با خنده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگرید‪ ،‬تو میخوای منو کجا ببر ی؟‬

‫هاگرید هم با صدای خشن و زمختش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خواهی دید‪ .‬ارزشش رو داره‪ .‬فقط به کسی نگو که تو رو کجا بردم‪ .‬باشه؟ قراره که تو از‬
‫این موضوع خبر نداشه باشی‪.‬‬

‫مادام ماکسیم گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته که نه‪ .‬بعد مژههای بلند و سیاه خودش رو باال و پایین برد‪.‬‬

‫هر ی دیگه داشت عصبانی میشد‪ .‬برای اینکه آنها هنوز راه میرفتند و او مجبور بود بدود‬
‫و در ضمن هرلحظه به ساعتش نگاه کند‪ .‬نقشهای که هاگرید در سر داشت ممکن بود به‬
‫قیمت از دست دادن فرصت مالقات او با سیریوس تمام شود اگر آنها زود به آنجا‬
‫نمیرسیدند تصمیم داشت راه خودش را کج کند و به قلعه برگردد و هاگرید را رها کند تا‬
‫از قدم زدن در شب مهتابی با مادام ماکسیم لذت ببرد‪.‬‬

‫ولی ناگهان‪ ،‬بهجایی از جنگل رسیدند که قلعه و دریاچه ازنظر پنهان شده بود‪ .‬هر ی صدایی‬
‫شنید‪.‬‬

‫مردها دادوفریاد میکردند‪ ...‬صدایی که گوش را کر میکرد‪...‬‬


‫هاگرید مادام ماکسیم را به سمت تودهای درخت هدایت کرد و خود کنار او ایستاد‪ .‬هر ی‬
‫عجله کرد تا خود را به آنها برساند‪ ،‬برای کسر ی از ثانیه فکر کرد یک آتشبازی را نگاه‬
‫میکند و عدهای از مردها اطراف آن حرکت میکنند؛ و بعد دهانش بازماند‪.‬‬

‫اژدهاها!‬

‫چهار اژدهای بالغ و بزرگ با نگاهی شرر بار‪ ،‬در محوطه وسیعی از جنگل که محصور و پر‬
‫از بریدههای کلفت درختان جنگلی بود روی پاهای خودشان ایستاده بودند و فریاد‬
‫میکشیدند و خرخر میکردند‪ .‬از دهان و اطراف نیشهای آنها آتش زبانه میکشید و‬
‫ً‬
‫حتما به پانزده متر میرسید‪.‬‬ ‫به آسمان میرفت‪ ،‬طول این زبانههای آتش و گردندراز آنها‬
‫ً‬
‫دائما‬ ‫یکی از آنها که رنگی نقرهای و آبی داشت و شاخهای دراز ی داشت که آنها را‬
‫حواله جادوگرانی که روی زمین در اطراف حصار ایستاده بودند میکرد‪ .‬یکی از آنها که‬
‫رنگ سبز داشت با تمام قدرتش به دور خودش میپیچید و پایش را به زمین میکوبید‪.‬‬
‫آن یکی که رنگی قرمز داشت و دور صورت خودش برآمدگیهایی داشت که به میخهای‬
‫کوچک طالئی شبیه بود و زبانهی آتشی را که از دهان خودش بیرون میداد و شباهت‬
‫زیادی به قارچ داشت و وقتی به هوا میرفت تشکیل ابر میداد‪ .‬اون که از همه بزرگتر‬
‫بود سیاهرنگ بود و بیشتر شبیه یک مارمولک بود و با سایرین فرق داشت‪ .‬این آخر ی‪ ،‬به‬
‫آنها نزدیکتر بود‪.‬‬

‫ً‬
‫تقریبا‪ ،‬هفت هشت نفر برای هر یک از اون اژدهاها تعیین‬ ‫دستکم سی تا جادوگر‪ ،‬یعنی‬
‫شده بود تا آنها را کنترل کند و مواظب زنجیرهایی که به دور گردن و پاهای آنها بسته‬
‫شده بود‪ ،‬باشند‪ .‬هر ی که هیپنوتیزم شده بود لحظهای به باال نگاه کرد‪ ،‬خیلی باال و‬
‫چشمهای آن اژدهای سیاه را دید که مردمک آنها عمودی است درست مثل گربهها که‬
‫ترس و وحشت را در دل انسان میانداخت‪ ،‬او نمیتوانست بگوید چطور بود‪ ...‬اژدها یک‬
‫صدای ترسناک ساتع کرد و یکصدای گوشخراش دیگر‪.‬‬

‫‪« -‬عقب بایست هاگرید» این را یکی از جادوگران نزدیک حصار فریاد کشید و زنجیر ی را‬
‫که در دست داشت کشید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اونا میتونن تا بیست فوت آتش پرتاب کنند! میدونستی؟ من قبالً دیدم که این دم‬
‫شاخی تا چهل فوت هم تونسته!‬

‫هاگرید بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬قشنگ نیست؟‬

‫یکی از جادوگرها فریاد زد این خوب نیست و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬افسون بیهوشی با شمارش سه‪.‬‬

‫هر ی هر یک از نگهدارندههای اژدها را دید که چوبدستیشان را بیرون میآوردند‪.‬‬

‫‪ YFErUTS -‬آنها یکصدا و هماهنگ فریاد زدند و افسون بیهوشی در تاریکی شب‬
‫مانند فشفشههای آتشین فرستاده شد و مانند بارانی از آتش‪ ،‬همچون ستارهها بر سر‬
‫فلسدار اژدهاها باریدن گرفت‪.‬‬

‫هر ی نزدیکترین اژدها را دید که بهطور خطرناکی روی پای عقبش تلوتلو میخورد‪.‬‬
‫آروارههای اون حیوون ناگهان قفل شد و دیگر از سوراخهای بینیاش آتش بیرون نمیآمد‪.‬‬
‫اگرچه هنوز دود در اطراف پراکنده بود‪ .‬بعد بسیار آرام روی زمین افتاد‪ .‬اژدهای سیاهی‬
‫ً‬
‫تقریبا هفت هشت تن وزن داشت‪ ،‬چنان نقش زمین شد که میتوانست قسم بخوره‬ ‫که‬
‫که تمام درختهای اطراف از هیبتش به لرزه درآمد‪.‬‬

‫نگهبان اژدها‪ ،‬چوبدستی خودشون را پایین آوردند و همگی بهطرف اژدهاها که هرکدام‬
‫مانند کوههای کوچک بر زمین افتاده بودند‪ ،‬به راه افتادند؛ و میخواستند هرچه زودتر‬
‫زنجیرهای آنها را محکم کنند و آنها را به کمک چوبدستیشان به پایههای آهنی که‬
‫به زمین کوبیده شده بود‪ ،‬ببندند‪.‬‬

‫هاگرید هیجانزده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخواید از نزدیک به اونا نگاه کنید؟‬


‫هر جفتشون به سمت حصار حرکت کردند و هر ی به دنبال آنها رفت‪.‬‬

‫چارلی ویزلی‪ ،‬جادوگر ی که به هاگرید اخطار داده بود که نزدیکتر نیاید و هر ی او را‬
‫شناخته بود درحالیکه نفسنفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید اومدی با من صحبت کنی؟ اونها دیگه مشکلی ندارن‪ .‬یکم مواد خوابآور اونجا‬
‫ریختیم‪ .‬اگرچه بهتره که در تاریکی و سکوت بیدار بشن ولی شماها خودتون دیدید که‬
‫اونا اصالً خوشحال نیستند‪.‬‬

‫هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما چه نوع علفی به اونا میدین‪ ،‬چارلی؟‬

‫و بعد همانطور که به اژدهاها خیره شده بود و به آنها نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از اون علفهای سیاهرنگ؟‬

‫هر ی متوجه شد چشمها اژدها هنوز باز است و نوار باریکی از مایعی زردرنگ از گوشه‬
‫چشم آنها بهطرف پایین سرازیر است‪.‬‬

‫چارلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این اژدهای شاخدم مجارستانیه‪ .‬اون که اونجاست یک اژدهای سبز چمنی ولز ی است‬
‫و اون کوچیکه پوزه خرطومی داره‪ ،‬پوزهپهن سوئدی هست اون که آبی و نقرهای هست‪،‬‬
‫اون قرمزه هم اژدهای گوی آتشین چینی است‪.‬‬

‫چارلی نگاهی به اطراف کرد و دید که مادام ماکسیم داره قدمزنان جلو میره تا همه اژدهاها‬
‫را از نزدیک نگاه کند‪.‬‬

‫چارلی با اخم به هاگرید گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من نمیدونستم که تو میخوای اونو با خودت بیار ی‪ ،‬قهرمانها نباید بدونند که چه‬
‫ً‬
‫حتما همهی اینهایی رو که دیده به شاگردای خودش میگه‪ .‬مگه‬ ‫چیز ی در پیشه حاال او‬
‫نه؟‬

‫هاگرید درحالیکه هنوز هیجانزده به اژدهاها خیره بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر کردم ممکنه از دیدن اونا خوشش بیاد‪.‬‬

‫و بعد شانههای خودش را باال انداخت‪.‬‬

‫چارلی درحالیکه سر خودش را تکان میداد گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا چه زمان رمانتیکی! هاگرید‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫‪ -‬چهارتا خب هرکدام از اینها مربوط میشه به یکی از قهرمانها‪ ،‬اونا باید چهکاری‬
‫بکنن‪ ،‬بجنگن؟‬

‫‪ -‬فکر کنم فقط باید از اژدها عبور کنند و ما اون نزدیکی هستیم تا اگه یکی از اونا خواست‬
‫بیمزگی کنه‪ ،‬جلوش رو بگیریم و آتیش رو بالفاصله خاموش کنیم‪.‬‬

‫‪ -‬من اصالً به اون قهرمانی که دم شاخی گیرش مییاد حسادت نمیکنم‪ ،‬بسیار شریر و بد‬
‫طینته‪ .‬پشت سرش هم به همون خطرناکیه که جلوشه‪.‬‬

‫چارلی به سمت دم آن اشاره کرد و هر ی دید که دم بلند و برنز ی آن هرچند اینچ‬


‫برآمدگیهایی داشت که همه مثل میخ پرچ بود‪ .‬پنج نفر از همکاران چارلی در آن لحظه‬
‫نزدیک دم شاخی رسیدند و با خودشان یک چنگک از تخمهای بزرگ خاکستریرنگ‬
‫داشتند که جنسش از سنگ خارا بود و همه در یک پتو گذاشته شده بود‪ ،‬حمل میکردند‬
‫و تمام آنها را بااحتیاط کنار دم شاخی قرار دادند‪ .‬هاگرید یک جیغ کوچک از روی هیجان‬
‫و اشتیاق کشید‪.‬‬

‫‪ -‬من اونا رو شمردم‪ ،‬هاگرید‪ .‬هر ی چطوره؟‬


‫هاگرید درحالیکه هنوز به تخمهای اژدها خیره بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبه‪.‬‬

‫‪ -‬امیدوارم بعدازاینکه اینا رو دید هم حالش خوب باشه!‬

‫بعد نگاهی به حصار و چهاردیواری اژدهاها انداخت؛ و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من هنوز جرئت نکردم به مامان بگم اولین وظیفهای که به عهده هر ی گذاشته شده‬
‫چیه؟‬

‫مامان بهاندازه کافی نگران هر ی هست‪ ...‬بعد چارلی صدای دلواپس مادرش را تقلید کرد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطور اونا اجازه دادن وارد مسابقات بشه‪ .‬اون خیلی جوونه! من فکر میکردم قراره‬
‫محدودیت سنی وجود داشته باشه‪ .‬فکر میکردم قراره هیچکدوم از اونا صدمه نبینن‪.‬‬
‫مامان وقتی اون مقاله پیام امروز رو درباره هر ی خوند آتیشی شده بود‪« :‬اون هنوزم برای‬
‫والدینش گریه میکنه‪ ،‬خداحفظش کنه‪ ،‬من نمیدونستم!»‬

‫هر ی بهاندازه کافی دیده بود‪ ،‬مطمئن بود که در حقیقت هاگرید متوجه غیبت او نخواهد‬
‫شد‪ ،‬با توجه به جذابیت اون چهار اژدها و مادام ماکسیم که او را سرگرم میکرد‪ .‬هر ی به‬
‫آهستگی رویش را به سمت قلعه برگرداند و به سمت قلعه برگشت‪.‬‬

‫او نمیدانست که باید از دیدن آنچه آنجا بود خوشحال باشد یا ناراحت‪ .‬شاید اینطور‬
‫بهتر باشد‪ .‬شوک اولیه از بین رفته بود‪ .‬شاید اگر او برای اولین بار روز سهشنبه آنها را‬
‫میدید‪ ،‬در حضور تمام شاگردان بیهوش میشد‪ ...‬ولی ممکن بود بازهم بیهوش شود‪...‬‬
‫البته او به چوبدستی خودش مجهز میشد‪ .‬بااینکه‪ ،‬اندکی پیش احساس کرد که اون‬
‫چیز ی جز یک چوب باریک نیست! در برابر پنجاه فوت بلندی فلسدار‪ ،‬میخدار‪ ،‬غیرقابل‬
‫نفوذ و دهانی که همراه با هر دم آن آتش بود و او باید از آنها عبور میکرد‪ ،‬درحالیکه‬
‫همه نگاه میکنند‪ .‬چطور؟‬
‫هر ی سرعتش را زیاد کرد و حاشیه جنگل را طی کرد او کمتر از پانزده دقیقه وقت داشت‬
‫تا به کنار آتش برسد و با سیریوس صحبت کند و نمیتوانست به یاد بیاورد که‪ ،‬هرگز‬
‫بیشتر از اآلن تمایل به صحبت کردن با کسی داشته باشد که اآلن دارد ‪ -‬ناگهان‪ ،‬بدون‬
‫هیچ اخطار ی‪ ،‬به چیز ی بسیار سفت برخورد کرد‪.‬‬

‫هر ی از پشت افتاد‪ ،‬عینکش کج شد‪ ،‬محکم شنلش را دور خودش گرفت‪ ،‬صدایی از نزدیک‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوچ! کی اونجاست؟‬

‫هر ی شتابان چک کرد که شنل تمام بدن او را پوشانده و بیحرکت روی زمین دراز کشید‬
‫و به سیاهی هیکل جادوگر ی که به او برخورد کرده بود‪ ،‬نگاه میکرد‪ ،‬بالفاصله ریشبزی‬
‫او را تشخیص داد‪ ...‬او کارکاروف بود‪.‬‬

‫کارکاروف درحالیکه بدگمان بود‪ .‬به اطراف درون تاریکی نگاه میکرد دوباره گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کی اونجاست؟‬

‫هر ی بیحرکت و بیصدا ماند‪ .‬بعد از یک دقیقه یا بیشتر‪ ،‬به نظر رسید که کارکاروف‬
‫متقاعد شده که با نوعی حیوان برخورد کرده‪ ،‬به همین جهت زیاد به باال نگاه نمیکرد و‬
‫ً‬
‫ظاهرا فکر میکرد به یک سگ برخورد کرده و منتظر دیدن یک سگ بود‪ ،‬بعد از زیر‬
‫درختها‪ ،‬حاشیه جنگل را گرفت تا خود را به محلی که اژدهاها بودند برساند‪.‬‬

‫این بار بسیار آرام و بااحتیاط کامل بلند شد و از آن محل با تمام سرعتی که میتوانست‬
‫دور شد‪ ،‬بدون ایجاد صدای زیاد‪ ،‬عجله میکرد تا از میان تاریکی به هاگوارتز برسد‪.‬‬

‫او شکی نداشت که چرا کارکاروف آنجا بود‪ .‬او از کشتیاش دزدکی خارج شده بود تا تالش‬
‫کند و بفهمد که اولین وظیفه چه چیز ی است‪ .‬حتی ممکن بود هاگرید و مادام ماکسیم‬
‫رو که هردو در جنگل بودند مالقات کند‪ ،‬آنها بهسختی میتوانستند درحالیکه باهم بودند‬
‫فاصله را تشخیص دهند‪ ...‬و اآلن تمام کار ی که کارکاروف باید انجام دهد این است که‬
‫صدا را دنبال کند و او هم مثل مادام ماکسیم دریابد که چه چیز ی در چنته برای قهرمانهای‬
‫خود خواهد داشت‪.‬‬

‫اینطور که به نظر میرسید تنها قهرمانی که روز سهشنبه با چیز ی ناآشنا روبهرو میشد‬
‫سدریک بود‪.‬‬

‫هر ی به قلعه رسید‪ ،‬از در جلویی وارد شد و از پلههای مرمر ی باال رفت از نفس افتاده بود‬
‫ولی جرئت اینکه آهستهتر برود نداشت‪ ...‬او کمتر از پنج دقیقه وقت داشت تا به کنار‬
‫آتش برسد‪.‬‬

‫او با نفسنفس زدن به خانم چاق که روی تصویر قاب خوابیده بود گفت‪:‬‬

‫‪« -‬چرتوپرت»‬

‫خانم چاق بدون اینکه چشمانش را باز کند خوابآلود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب اگر رمز را میدانی‪...‬‬

‫بعد سوراخ تصویر برای هر ی باز شد و هر از درون آن به داخل رفت‪.‬‬

‫اتاق عمومی خلوت بود و این را تشخیص داد که بوی کامالً عادی از اتاق میآید پس‬
‫هرمیون از آن بمبهای پشکلی استفاده نکرده بود تا از اختفای سیریوس اطمینان پیدا‬
‫کند‪ .‬هر ی شنلش را از تن درآورد و خودش را روی یک صندلی راحتی جلوی آتش انداخت‪.‬‬
‫اتاق در تاریکی بود شعلههای آتش تنها منبع نور موجود در اتاق بود‪.‬‬

‫در همین نزدیکی روی میز نشان حمایت سدریک دیگور ی که کریوی ها تالش کرده بودند‬
‫تا اسم آن را پاک کنند زیر نور شعلهها برق میزد‪ .‬اآلن روی آنها نوشته بود «پاتر واق ً‬
‫عا‬
‫بوگندو است‪».‬‬

‫هر ی دوباره به شعلهها نگاه کرد و از جایش پرید‪.‬‬


‫ً‬
‫دقیقا همین کار را‬ ‫کلهی سیریوس درون آتش بود اگر هر ی آقای دیگور ی را ندیده بود که‬
‫در آشپزخانه ویزلی ها انجام داده بود ممکن بود بترسد و غش کند‪.‬‬

‫در عوض صورتش با خنده شکفت زیرا پس از چند روز زحمت حاال میتوانست با سیریوس‬
‫صحبت کند‪.‬‬

‫‪ -‬سیریوس! چطور ی این کارو کردی؟‬

‫سیریوس اآلن با آن چیز ی که در حافظهاش داشت فرق میکرد‪ ،‬وقتی آخرین بار از یکدیگر‬
‫خداحافظی کرده بودند‪ ،‬صورت سیریوس الغر و فرورفته بود و با موهای بلند و ژولیده‬
‫پوشیده بود؛ اما حاال با موهای کوتاه و تمیز و صورتی پرتر که به نظر جوانتر میرسید‬
‫بیشتر شبیه عکسی بود که در مراسم ازدواج پاتر دیده بود‪.‬‬

‫سیریوس با جدیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگران من نباش تو چطور ی؟‬

‫‪ -‬من‪...‬‬

‫برای یک ثانیه هر ی تالش کرد که بگوید خوبم اما او نتوانست بگوید خوبم‪ ،‬قبل از اینکه‬
‫بتواند خودش را کنترل کند بیش از آن چیز ی که این چند روز حرف زده بود‪ ،‬برای سیریوس‬
‫حرف زد‪ .‬درباره اینکه چطور هیچکس حرف او را باور نمیکند که او با خواست خود وارد‬
‫مسابقات نشده‪ ،‬چطور ریتا اسکیتر دروغهایی در پیام امروز گفته است‪ ،‬چطور او‬
‫نمیتوانست از کریدور عبور کند بدون اینکه تمسخر نشود و دربارهی رون‪ ،‬رون حرف او را‬
‫باور نمیکند‪ ،‬حسادت رون‪...‬‬

‫‪... -‬و همین اآلن ها گرید اولین وظیفهای که باید با آن روبهرو بشوم را به من نشان داد‬
‫و اون اژدهاست‪ ،‬سیریوس‪ ،‬من مردنی هستم‪.‬‬

‫با بی امیدی حرفش را به پایان رساند‪.‬‬


‫سیریوس به او نگاه کرد‪ ،‬با چشمانی پر از نگرانی‪ ،‬چشمانی که هنوز آثار ی از آزکابان داشت‬
‫‪ -‬آن بیحسی ‪ -‬چشمانی که همچون چشم ارواح است‪.‬‬

‫او به هر ی اجازه داده بود تا تمام حرفهایش را بزند‪ ،‬بدون هیچ وقفهای‪ ،‬حاال او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی! با اژدها میشه کنار اومد و اون مشکل رو حل کرد‪ .‬اجازه بده من راجع به مسائل‬
‫دیگهای صحبت کنم بعد به موضوع اژدها برمیگردم‪ ،‬من زیاد نمیتونم اینجا بمونم‪ ...‬به‬
‫منزل جادوگر ی اومدم تا از این آتیش استفاده کنم‪ ،‬ممکنه هرلحظه سر برسند‪ .‬چیز دیگر ی‬
‫هست که باید نسبت به آنها هشدار بدم‪.‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫ً‬
‫مطمئنا هیچچیز بدتر‬ ‫و بالفاصله احساس کرد که سوهان دیگر ی به روحش کشیده شد‪...‬‬
‫از اون اژدهاها نیست!‬

‫‪ -‬کارکاروف‪ .‬هر ی‪ ،‬اون یه مرگخواره؟ تو میدونی مرگخوارها چه کسانی هستند؟‬

‫‪ -‬بله‪ .‬اون چی؟!‬

‫‪ -‬اون گرفته شده بود‪ ،‬اون با من توی آزکابان بود اما آزاد شد‪ .‬من سر همهچیز شرط‬
‫میبندم که به خاطر اینه که دامبلدور از یک آرور خواسته تا امسال توی هاگوارتز باشه تا‬
‫از اون مواظبت کنه‪ .‬مودی کارکاروف رو گیر انداخت؛ و اون رو در اولین مکان آزکابان‬
‫انداخت‪.‬‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف آزاد شده؟‬

‫مغزش در تالش بود تا یک فاجعه دیگر را قبول کند‪.‬‬

‫‪ -‬چرا اونو آزاد کردن؟‬


‫‪ -‬اون قرارهایی با وزارت سحر و جادو گذاشته بود‪ .‬گفته بود که راهش رو اشتباه اومده‬
‫بود و بعد اسامیای رو نام برد‪ ...‬اونجا زیاد محبوب نیست‪ .‬باید بهت بگم و از زمانی که‬
‫آزاد شده از چیز ی که بهت گفتم‪ ،‬در حال تدریس جادوی سیاه به هر دانشآموزیه که از‬
‫مدرسهشون فارغ تحصیل میشه‪ ،‬بنابراین مواظب قهرمان مدرسه دورمشترانگ باش‪.‬‬

‫‪ -‬باشه‪ .‬ولی‪ ...‬تو میگی که اون اسم من رو داخل جام انداخته؟ به خاطر اینکه اگه اون‬
‫این کار رو کرده باشه بازیگر قابلیه‪.‬‬

‫به نظر میرسید که دراینباره خیلی عصبانیه‪.‬‬

‫‪ -‬میخواست من را از ورود به مسابقه منع کنه‪.‬‬

‫‪ -‬میدونیم که اون بازیگر بسیار قابلیه‪ .‬بهخاطر اینکه تونسته بود وزارتخونه رو متقاعد کنه‬
‫که اون رو آزاد کنن‪ .‬مگه نه؟ حاال! من باید مواظب پیام امروز باشم هر ی!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما و بقیه افراد این دنیا!‬

‫‪ -‬و بین مقالهای که اون زن‪ ،‬یعنی خانم ریتا اسکیتر ماه گذشته به چاپ رسونده بود‪ ،‬مودی‬
‫یکشب پیش از اینکه کار خودش رو در هاگوارتز شروع کنه مورد حمله قرارگرفته بود‪ .‬بله!‬
‫درسته! میدونم که گفته که این یه هشدار الکی بوده‪.‬‬

‫سیریوس متوجه شد هر ی میخواهد دوباره صحبت کند باعجله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی من اینجور فکر نمیکنم‪ ،‬من فکر میکنم که فردی میخواسته مانع از این بشه که‬
‫مودی کار خودش رو تو هاگوارتز شروع کنه‪ .‬البته کسی که میدونسته اگه اون توی‬
‫هاگوارتز باشه کار اونا مشکلتر میشه و هیچکس دیگهای پیدا نمیشد که به این موضوع‬
‫از نزدیک نگاه کنه‪ .‬این آدم چشم چپ‪ ،‬بعضی از اوقات قادره که این مهاجمین رو زود‬
‫کشف کنه‪ .‬ولی اینکه من میگم‪ ،‬مانعی نیست که حاال هم نتونه اون عامل حقیقی رو‬
‫پیدا کنه‪ .‬مودی یکی از بهترین کارکنانی بوده که وزارت جادو به خودش دیده‪.‬‬
‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس اینی که میگی معنیش اینه که کارکاروف داره نقشه میکشه که منو بکشه؟ ولی‬
‫آخه واسه چی؟‬

‫سیریوس تردید داشت و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من چیزهای عجیب غریبی شنیدم‪ .‬این اواخر‪ ،‬مرگخوارها بیشتر از گذشته فعال شدن‪.‬‬
‫اونا خودشون رو تو مسابقه بینالمللی کوئیدیچ نشون دادن‪ .‬مگه نه؟ کسی پیدا شد و‬
‫اون عالمت تاریک رو اون شب درست کرد‪ ...‬و بعد‪ ...‬تو دربارهی اون کارمند وزارت جادو‬
‫که غیبش زده و گم شده چیز ی شنیدی؟‬

‫‪ -‬برتا جورکینز رو میگی؟‬

‫ً‬
‫دقیقا‪ ...‬توی آلبانی ناپدید شد و این درست همونجاییه که شایع شده ولدمورت رو‬ ‫‪-‬‬
‫دیدن‪ ...‬و اون میدونسته که مسابقات قهرمانی در پیشه‪ .‬نمیدونسته؟‬

‫‪ -‬چرا‪ .‬ولی!‪ ...‬خیلی بعید به نظر میرسه که اون با پای خودش به سراغ ولدمورت رفته‬
‫باشه‪.‬‬

‫‪ -‬گوش کن هر ی من برتا رو میشناختم‪ .‬وقتیکه من به هاگوارتز میرفتم اونم اونجا بود‪.‬‬


‫چند سال پیش از پدر تو و من‪ .‬یه احمق بود‪ .‬شامهی تیز ی داشت ولی مغز توی کلهاش‬
‫نبود‪ .‬هیچی‪ .‬اگه انسانی اینطوری باشه‪ ،‬مخلوط خوبی نیست‪ .‬باید بگم افرادی که‬
‫اینجوری هستن زود گول میخورن و به دام میافتن‪.‬‬

‫‪ -‬پس ولدمورت میتونسته راجع به مسابقات قهرمانی اطالع پیدا کنه‪ .‬این همون‬
‫چیزیه که میخوای بگی؟ فکر میکنی کارکاروف طبق دستور ولدمورت اینجا اومده؟‬

‫‪ -‬نمیدونم!‪ ...‬نمیدونم‪ ...‬آخه‪ ،‬کارکاروف جزو دستهی انسانهایی نیست که دوباره پیش‬
‫ولدمورت برگرده و گزارش کار خودش رو بده‪ .‬مگه اینکه مطمئن باشه که ولدمورت داره‬
‫دوباره به قدرت میرسه؛ اما هرکسی که اسم تو رو داخل جام انداخته دالیلی داشته و فکر‬
‫نمیکنم که مسابقات روش خوبی برای آسیب رسوندن باشه و اونا بتونن به شکل تصادفی‬
‫درش بیارن‪.‬‬

‫‪ -‬درهرحال به نظر مییاد که یه طرح خیلی جالبه‪ .‬اونا فقط عقب میایستن و تماشا‬
‫میکنن که اژدها چکار میکنه؟‬

‫سیریوس که حاال تند تند حرف میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته‪ ...‬یکراهحل برای این کار وجود داره‪ .‬تالش نکن که از افسون بیهوشی استفاده‬
‫کنی‪ .‬اژدهاها آنقدر قوی هستند که بتونن جلوی یه افسون جادویی مقاومت کنن‪ .‬تو‬
‫ً‬
‫تقریبا بهاندازه نیم دوجین جادوگر نیاز دار ی تا بتونی در هر زمان به یکی از اون اژدهاها‬
‫مسلط بشی‪.‬‬

‫‪ -‬آره خودم با چشمام دیدم‪.‬‬

‫‪ -‬ولی تو میتونی اونو بهتنهایی انجام بدی‪ .‬این کار یکراه داره‪ .‬یه افسون ساده‪ ،‬تو فقط‬
‫به اون احتیاج دار ی‪ ...‬فقط‪...‬‬

‫در این لحظه هر ی دست خودش را باال برد و اشارهای کرد تا سیریوس ساکت شود‪ .‬قلبش‬
‫چنان به تپش درآمده بود که انگار میخواست از جایش کنده شود‪ .‬هر ی احساس کرد که‬
‫از پلههای مارپیچی که به خوابگاه وصل میشود و پشت سرش قرارگرفته صدای پا میآید‪.‬‬

‫با تردید به سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برو! یه نفر داره میاد‪ ،‬برو!‬

‫با تالش روی پایش ایستاد و آتش را پنهان کرد‪ .‬اگر کسی صورت سیریوس را داخل‬
‫چهاردیواری هاگوارتز میدید غوغا به پا میشد‪ .‬پای وزارتخانه هم به آنجا باز میشد و‬
‫آنوقت‪ ،‬هر ی را سؤالپیچ میکردند که محل سیریوس را برای آنها فاش کند‪.‬‬

‫هر ی صدای پوف نازکی را از پشت سرش شنید و فهمید که سیریوس رفته است‪ .‬بعد نگاه‬
‫خودش را متوجه پلههای آخر پلکان کرد‪ .‬این چه کسی است که هوس کرده است ساعت‬
‫یک صبح برای هواخور ی پایین بیاد و مانعی بشه تا سیریوس راه مبارزه رو به اون یاد‬
‫بده؟‬

‫رون بود! پیژامهی شاهبلوطی خودش را پوشیده بود و بهمحض آنکه هر ی را دید مات و‬
‫مبهوت شد به او نگاه کرد‪.‬‬

‫‪ -‬با کی داشتی حرف میزدی؟‬

‫‪ -‬به تو ربطی نداره؟ تو این وقت شب اینجا چیکار میکنی؟‬

‫‪ -‬تعجب کردم که کجا هستی‪.‬‬

‫بعد حرفش را قطع کرد و شانهاش را باال انداخت‪.‬‬

‫‪ -‬هیچی اآلن میرم بخوابم‪.‬‬

‫هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬فقط میخواستی پایین بیای ببینی من چیکار میکنم؟ ها؟‬

‫هر ی میدونست که رون از روی قصد این کار را نکرده و اصالً نمیدانسته که چرا او پایین‬
‫آمده است ولی او دیگر به این موضوع اهمیت نمیداد میخواست دلش را خالی کند‪ .‬در‬
‫این لحظه از رون و هرچه مربوط به او میشد متنفر بود‪ .‬به پای رون نگاه کرد دید شلوار‬
‫پیژامهاش آنقدر کوتاه است که نصف ساق پایش پیداست‪.‬‬

‫رون درحالیکه صورتش از عصبانیت سرخ شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬متأسفم‪ .‬من باید میفهمیدم که نمیخوای مزاحمت بشم‪ .‬من تنهات میزارم تا برای‬
‫مسابقت با آرامش تمرین کنی‪.‬‬

‫ً‬
‫واقعا بوگندو است» را از روی میز قاپید و با تمام قدرتی که میتوانست‬ ‫هر ی نشان «هر ی‬
‫به آنطرف اتاق پرتاب کرد‪ .‬نشان به پیشانی رون برخورد کرد و روی زمین افتاد‪.‬‬
‫‪ -‬این برای جایی که میخوای بر ی‪ ،‬یه چیز ی برای سهشنبه که به سینهات بزنی‪ .‬حتی‬
‫ممکنه یک زخم داشته باشی اگر خوششانس باشی‪ ...‬این همون چیز ی بود که‬
‫میخواستی‪ ،‬نمیخواستی؟‬

‫بعد باعجله بهطرف پلکان مارپیچ حرکت کرد‪ .‬امید داشت که رون مانع از رفتن او بشه‪،‬‬
‫حتی دلش میخواست که رون مشت محکمی توی صورتش بزنه‪ .‬ولی رون فقط آنجا‪ ،‬در‬
‫آن پیژامه کوتاه خودش ایستاده بود و هر ی از کنار او گذشت و از پلهها با سرعتباال رفت‬
‫و با چشمان باز روی تخت خواب خودش دراز کشید و تا مدتها بعد صدایی از بازگشت‬
‫رون به تخت خوابش نشنید‪.‬‬
‫فصل بیستم‪ :‬مرحله اول‬

‫صبح روز یکشنبه هر ی از خواب بیدار شد‪ .‬از بس حواسش پرت بود زمانی به خود آمد که‬
‫سعی میکرد بهجای جوراب‪ ،‬کالهش را به پا کند‪ .‬وقتی لباسش را درست و حسابی پوشید‬
‫باعجله از خوابگاه بیرون رفت که زودتر هرمیون را پیدا کند‪ .‬هرمیون سر میز گریفیندور در‬
‫سرسرای بزرگ بود و با جینی صبحانه میخورد‪ .‬هر ی که حالت تهوع داشت و نمیتوانست‬
‫لب به چیز ی بزند منتظر ماند تا هرمیون آخرین قاشق حلیمش را فرودهد‪ .‬سپس او را‬
‫کشانکشان به محوطهی قلعه برد‪ .‬هنگامیکه دور دریاچه قدم میزدند هر ی ماجرای چهار‬
‫اژدها و تمام گفتگوهایش با سیریوس را برای هرمیون تعریف کرد‪.‬‬

‫هرمیون نیز از شنیدن هشدارهای سیریوس احساس خطر کرد اما عقیده داشت که در آن‬
‫لحظه مشکل رویارویی هر ی با اژدها مهمتر است‪ .‬او با درماندگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اول بذار تا سهشنبهشب تو رو زنده نگهداریم‪ ...‬بعد یه فکر ی به حال کارکاروف میکنیم‪.‬‬

‫آنها سه بار دور دریاچه قدم زدند و در تمام مدت به این فکر کردند که افسون سادهای‬
‫که اژدها را مهار میکند چه میتواند باشد؛ اما هیچ فکر خاصی به ذهنشان نرسید‪ .‬باهم‬
‫به کتابخانه رفتند‪ .‬در آنجا هر ی هر کتابی درباره اژدها به دستش میرسید از قفسه بیرون‬
‫میکشید‪ .‬سرانجام در پشت کوهی از کتابها سرگرم جستجو شدند‪ .‬هر ی شروع به‬
‫خواندن کرد‪:‬‬
‫‪ -‬کوتاه کردن ناخن اژدها به روش جادوئی‪ ...‬درمان پوسیدگی فلسها‪ ...‬این به دردمون‬
‫نمیخوره‪ .‬به درد دیوونههایی مثل هاگرید میخوره که میخوان اژدها پرورش بدن‪...‬‬
‫پس کشتن اژدها کار ی بس دشوار است‪ .‬نیروی سحرآمیز ی که از دوران قدیم در پوست‬
‫اژدها بهجا مانده است مانع نفوذ افسونهای عادی به بدن این موجود میشود؛ و تنها‬
‫افسونهای پیچیده و بسیار نیرومند قادرند به پوست آن نفوذ کنند‪ ...‬ولی سیریوس گفته‬
‫با یه افسون ساده میشه مهارش کرد‪.‬‬

‫هر ی کتاب شیفتگان اژدها را کنار گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس بریم سراغ کتابهایی که افسونهای سادهتری دارن‪.‬‬

‫هر ی با چندین کتاب افسون برگشت‪ .‬کتابها را روی میز گذاشت و شروع به ورق زدن‬
‫آنها کرد‪ .‬هرمیون بیوقفه در کنارش پچپچ میکرد‪.‬‬

‫‪ -‬انواع افسونهای جابهجایی رو اینجا نوشته‪ ...‬ولی افسون جابهجایی به چه دردی‬


‫میخوره؟ مگه اینکه بخوای دندونهای تیزشو با چوبپنبه عوض کنی که خطرش کمتر‬
‫بشه‪ ...‬ولی خب‪ ،‬دیدی که توی اون کتاب چی نوشته بود‪ ،‬اینجور افسونها در پوستش‬
‫نفوذ نمیکنند‪ ...‬چطوره با تغییر شکل به یه چیز دیگه تبدیلش کنید؟ ولی آخه مگه میشه‬
‫موجود به اون بزرگی رو به این راحتی تغییر شکل داد؟ فکر نمیکنم بتونی‪ ...‬هری پروفسور‬
‫مکگونگالم‪ ...‬نکنه باید خودوتو افسون کنی؟ شاید بتونی یه جوری قدرتهای ویژهای به‬
‫دست بیاری‪ .‬ولی اینجور افسونها اصالً ساده نیستن‪ .‬ما هنوز توی کالسهامون این‬
‫افسونا رو اجرا نکردیم‪ .‬منم چون دارم برای امتحانات سمج خودمو آماده میکنم به اینجور‬
‫افسونها برخوردم‪...‬‬

‫هر ی که دندانهایش را رویهم فشار میداد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬میشه یه دقیقه ساکت باشی که من بتونم حواسمو جمع کنم؟‬

‫اما بعد از ساکت شدن هرمیون تنها چیز ی که احساس میکرد صدای وز وز ی در گوشش‬
‫بود؛ و تمام مغزش از صدای وزوز پر شده بود‪ .‬نمیتوانست فکرش را متمرکز کند‪ .‬با‬
‫ناامیدی به فهرست کتاب «طلسمهایی برای شرایط دشوار‪ :‬از بین بردن مو در یکلحظه»‬
‫نگاه کرد‪ ...‬اما اژدها که مو نداشت‪ ...‬تنفس فلفلی‪ ...‬با این طلسم احتماال ً آتش اژدها‬
‫افزایش مییافت‪ ...‬نیشدار کردن زبان‪ ...‬همان چیز ی بود که هر ی میخواست‪...‬‬
‫میتوانست سالح دیگر ی برای اژدها تهیه کند‪ ...‬در همان هنگام ویکتور کرام با هیکل‬
‫خمیدهاش وارد کتابخانه شد‪ .‬صورت اخمویش را برگرداند و نگاهی به آن دو انداخت‬
‫سپس با چندین کتاب سر میز ی دورتر از آنها نشست‪ .‬هرمیون با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اه‪ ،‬باز این اومد‪ .‬مگه نمیتونه توی اون کشتی مسخرشون کتاب بخونه؟ بیا هر ی‪ ،‬بیا‬
‫برگردیم به سالن عمومی‪ ...‬اآلنه که طرفدارهاش برسن و جیغ و ویغ کنن‪...‬‬

‫حدس هرمیون درست بود‪ .‬وقتی آنها از کتابخانه بیرون میرفتند چند دختر‬
‫پاورچینپاورچین از کنارشان گذشتند و وارد کتابخانه شدند یکی از آنها شال بزرگی به‬
‫کمرش بسته بود که نقش پرچم بلغارستان روی آن به چشم میخورد‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫آن شب خواب به چشم هر ی نیامد‪ .‬صبح روز دوشنبه که بیدار شد برای اولین با به فکر‬
‫فرار از هاگوارتز افتاد؛ اما هنگام صرف صبحانه وقتی در سرسرای بزرگ به اطرافش نگاه‬
‫کرد به یاد آورد که رفتن از قلعه به چه معناست و فهمید نمیتواند چنین کار ی را بکند‪.‬‬
‫هاگوارتز تنها جایی بود که هر ی در آن خوشحال بود و خرسند بود‪ ...‬هر ی حدس میزد‬
‫که در کنار والدینش نیز خوشحال بوده است اما آن دوره را به خاطر نمیآورد‪.‬‬

‫او به این نتیجه رسید که ترجیح میدهد در هاگوارتز بماند و با یک اژدها روبهرو شود‬
‫ولی حاضر نیست به پرایوت درایو برگردد و کنار دادلی زندگی گند‪ .‬این تصمیم کمی او را‬
‫آرام کرد‪ .‬با بیمیلی صبحانهاش را خورد‪ .‬وقتی هر ی و هرمیون از جایشان بلند شدند‬
‫سدریک دیگور ی را دیدند که از میز هافلپاف دور میشد‪.‬‬
‫سدریک هنوز از آن چهار اژدها چیز ی نمیدانست ‪ ...‬اگر حدس هر ی درست بود و خانم‬
‫ماکسیم و کارکاروف ماجرا را برای فلور و کرام بازگو کرده بودند سدریک تنها قهرمانی بود‬
‫که روحش از این ماجرا خبر نداشت‪...‬‬

‫هنگامیکه سدریک از سرسرا بیرون میرفت هر ی تصمیمش را گرفت و به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون تو برو گلخونه‪ .‬من بعد میام‪ .‬تو برو‪ ،‬من خودمو بهموقع میرسونم‪.‬‬

‫‪ -‬هر ی بهموقع نمیرسیها؟ اآلنه که زنگ بخوره‪...‬‬

‫‪ -‬خودمو بهت میرسونم‪...‬‬

‫وقتی هر ی به پایین پلکان مرمر ی رسید سدریک به باالی پلکان رسیده بود‪.‬‬

‫چند نفر از دوستان سال ششمی سدریک همراهش بودند‪ .‬هر ی نمیخواست در حضور‬
‫آنها با سدریک صحبت کند‪ .‬آنها جزو همان گروهی بودند که بهمحض دیدن هر ی‬
‫جملههایی از گزارش ریتا اسکیتر را بازگو میکردند‪ .‬هر ی فاصلهاش را حفظ کرده بود و به‬
‫دنبالشان میرفت‪ .‬سدریک به سمت راهروی کالس وردهای جادویی رفت‪ .‬فکر ی به ذهن‬
‫هر ی رسید‪ .‬چوبدستیاش را درآورد و از دور با دقت نشانهگیری کرد‪ .‬گفت‪( :‬بپخش!)‪.‬‬

‫کیف سدریک پاره شد‪ .‬کاغذهای پوستی‪ ،‬قلمهای پر و کتابهایش رو زمین پراکنده‬
‫شدند‪ .‬چند شیشه مرکب شکست‪ .‬وقتی دوستانش خم شدند که وسایلش را جمع کنند‬
‫سدریک با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬زحمت نکشید‪ ،‬بچهها شما برین سر کالس‪ ،‬به فیلیت ویک بگین من دارم میام‪.‬‬

‫هر ی منتظر چنین فرصتی بود‪ .‬چوبدستیاش را در ردایش گذاشت و منتظر ماند تا همه‬
‫دوستان سدریک به کالسشان بروند‪ .‬آنگاه باعجله خود را به راهرو رساند‪ .‬جز هر ی و‬
‫سدریک هیچکس دیگر ی در راهرو نبود‪ .‬سدریک کتاب راهنمای تبدیل شکل پیشرفتهاش‬
‫را که مرکبی شده بود از روی زمین برداشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ...‬کیفم پاره شد‪ ...‬نوی نو بود‪...‬‬


‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سدریک‪ ...‬توی مرحله اول با اژدها سروکار داریم‪.‬‬

‫سدریک به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫هر ی که میترسید پرفسور فلیت ویک به دنبال سدریک بیاید تند تند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اژدها! چهارتا اژدها آوردن! نفر ی یه اژدها! باید از جلوی اژدها رد بشیم!‬

‫سدریک به هر ی خیره ماند‪ .‬هر ی هول و هراسی را که از شنبهشب گریبانگیرش شده بود‬
‫در چشمهای خاکستر ی سدریک میدید‪ .‬سدریک با صدایی بسیار آهسته پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئنی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئنم‪ .‬خودم دیدمشون‪.‬‬

‫‪ -‬ولی آخه از کجا فهمیدی؟ قرار نیست ما بدونیم‪...‬‬

‫هر ی که میدانست اگر واقعیت را بگوید هاگرید به دردسر میافتد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه فرقی میکنه؟ فقط من نیستم که میدونم‪ .‬دیگه تا حاال فلور و کرامم فهمیدن‪.‬‬
‫ماکسیم و کارکاروف هر دوتاشون اژدهاها رو دیدن‪.‬‬

‫سدریک قلمهای پر‪ ،‬کاغذهای پوستی و کتابهای مرکبیاش را برداشت و بلند شد‪ .‬کیف‬
‫پارهاش از شانهاش آویزان بود‪ .‬دوباره به هر ی خیره شد‪ .‬ناگهان آثار بدگمانی در چشمان‬
‫حیرتزدهاش پدیدار شد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چرا به من گفتی؟‬
‫هر ی با ناباور ی به او نگاه میکرد‪ .‬مطمئن بود که اگر سدریک آن اژدهاها را دیده بود‬
‫دیگر این سؤال را نمیکرد‪ .‬هر ی حاضر نبود دشمنش هم بدون آمادگی قبلی با آن هیوالها‬
‫روبهرو شود‪ .‬البته اگر دشمنش اسنیپ یا مالفوی بود موضوع کمی فرق میکرد‪...‬‬

‫هر ی به سدریک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب اینطوری‪ ...‬عادالنهست‪ .‬حاال دیگه همهمون میدونیم‪ ...‬شرایط همهمون یکسانه‪،‬‬
‫درسته؟‬

‫سدریک هنوز با سوءظن به هر ی نگاه میکرد که هر ی صدای تقتق آشنایی را از پشت‬


‫سرش شنید‪.‬‬

‫همینکه هر ی رویش را برگرداند مودی چشم باباقور ی از کالسی در نزدیکیشان بیرون‬


‫آمد‪ .‬با غرولند همیشگیاش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگور ی برو سر کالست‪ ...‬پاتر‪ ،‬همراهم بیا‪.‬‬

‫هر ی با نگرانی به مودی نگاه کرد‪ .‬آیا حرفهایشان را شنیده بود‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیز مهمی نیست‪ ،‬پاتر‪ .‬خواهش میکنم بیا به دفترم‪.‬‬

‫هر ی به دنبالش رفت‪ .‬نمیدانست چه بالیی بر سرش میآید‪ .‬نکند مودی میخواست‬
‫بفهمد او از کجا ماجرای اژدهاها را فهمیده است؟ آیا مودی قضیه را به دامبلدور میگفت‬
‫و هاگرید را لو میداد؟ یا فقط هر ی را به یک راسو تبدیل میکرد؟ اگر تبدیل به راسو‬
‫میشد به نفعش بود‪ .‬راحتتر میتوانست از جلوی اژدها عبور کند‪ .‬راسو بسیار کوچک‬
‫است و دیدنش از پانزده متر ی چندان آسان نیست‪...‬‬

‫او پشت سر مودی وارد دفتر او شد‪ .‬مودی در را پشت سرش بست و برگشت و به هر ی‬
‫خیره شد‪ .‬چشم سحرآمیزش نیز مانند چشم دیگرش به هر ی نگاه میکرد‪ .‬مودی بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬چه کار خوبی کردی!‬


‫هر ی نمیدانست چه باید بگوید‪ .‬انتظار چنین برخوردی را نداشت‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بنشین‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫هر ی نشت و به اطرافش نگاه کرد‪ .‬او زمانی که دو صاحب قبلی آن دفتر در مدرسه بودند‬
‫نیز به آنجا آمده بود‪ .‬در زمان پرفسور الکهارت در و دیوار از پوسترهای بزرگ خندان و‬
‫چشمک زدن خود پرفسور الکهارت پوشیده شده بود‪.‬‬

‫زمانی که لوپین در این دفتر بود هر بار که به آن اتاق قدم میگذاشت با موجود خبیث‬
‫جالب و دیدنی جدیدی مواجه میشد‪ .‬پرفسور لوپین آن موجودات را برای مطالعه‬
‫و تمرین به کالسهایش میبرد؛ اما آن روز آن اتاق پر از اشیاء عجیبوغریب بود‪ .‬هر ی‬
‫حدس میزد مودی در زمان کارآگاهیاش از آن اشیاء استفاده میکرده است‪ .‬بر روی‬
‫میزش چیز ی شبیه به یک فرفره بلورین بزرگ ترکخورده به چشم میخورد‪ .‬هر ی بالفاصله‬
‫فهمید که آن یک دشمنیاب است زیرا خودش هم یکی از آنها را داشت‪ .‬البته دشمنیاب‬
‫خودش خیلی کوچکتر بود‪ .‬در گوشهی اتاق میز کوچکی قرار داشت که وسیلهای به یک‬
‫آنتن تلویزیون کجومعوج طالییرنگ روی آن بود‪ .‬صدای وزوز خفیفی از آن به گوش‬
‫میرسید‪ .‬روی دیوار مقابل هر ی آینهای نصب شده بود که تصویر اشیاء داخل اتاق را‬
‫نشان نمیداد‪ .‬اشکال مبهمی در آن به چشم میخورد که در حرکت بودند و تیره و مات‬
‫به نظر میرسیدند‪.‬‬

‫مودی که از فاصلهای نزدیک به هر ی نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از وسایل کشف جنایتم خوشت میاد؟‬

‫هر ی به آنتن طالیی کجومعوج اشاره کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬اون چیه؟‬

‫‪ -‬اون دروغ سنجه‪ .‬هر وقت با دروغ و پنهانکاری مواجه بشه میلرزه‪ ...‬البته اینجا نمیشه‬
‫ازش استفاده کرد‪ ...‬چون امواج باهم تداخل پیدا میکنن‪ ...‬قدمبهقدم اینجا پر از‬
‫شاگرداییه که برای انجام ندادن تکالیفشون عذر و بهانه میارن و دروغ میگن‪ .‬از روز ی که‬
‫اومدم اینجا یه لحظه وزوزش قطع نشده‪ .‬مجبور شدم دشمنیابمو از کار بندازم چون‬
‫یکسره سوت میکشید‪ .‬آخه خیلی حساسه‪ .‬امواجی رو که تا شعاع یک کیلومتریش باشن‬
‫دریافت میکنه‪ .‬این وسیله قادر به کشف خالفهای بزرگه‪ ...‬خالفهای بچهها که چیز ی‬
‫نیست‪...‬‬

‫‪ -‬اون آینه برای چهکاریه؟‬

‫‪ -‬اون ضد آینه ست‪ .‬اونارو میبینی که بیرون پرسه میزنن؟ تا وقتی سفیدی چشماشون‬
‫معلوم نشده من مشکلی ندارم‪ .‬ولی همینکه معلوم شد در صندوقمو باز میکنم‪.‬‬

‫مودی خندهی خشک و کوتاهی کرد و به صندوق بزرگی در زیر پنجره اشاره کرد‪ .‬روی‬
‫صندوق هفت سوراخ کلید در یک ردیف قرار داشت‪ .‬هر ی در این فکر بود که در آن صندوق‬
‫چه میتواند باشد اما سؤال بعدی مودی او را به خود آورد‪.‬‬

‫مودی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬پس قضیهی اژدهاها رو فهمیدی‪ ،‬آره؟‬

‫هر ی مردد ماند‪ .‬از همین وحشت داشت‪ .‬هر ی به سدریک نگفت که هاگرید قانونشکنی‬
‫کرده است و خیال نداشت به مودی نیز چیز ی بگوید‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تقلب همیشه یکی از ویژگیهای مسابقه سه جادوگر بوده و هست‪.‬‬

‫هر ی با تندخویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من تقلب نکردم‪ .‬اتفاقی فهمیدم‪.‬‬

‫مودی خندید و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من نمیخواستم به تو تهمت بزنم‪ ،‬پسر جونم‪ .‬من از اولش به دامبلدور گفتم‪ .‬ممکنه‬
‫دامبلدور مثل همیشه به مقررات مسابقه پابند باشه ولی مطمئنم که ماکسیم و کارکاروف‬
‫پابند نیستن‪ .‬هر چی به فکرشون میرسیده به قهرمانشون گفتن اونا میخوان ببرن‪،‬‬
‫میخوان ببرن‪ ،‬میخوان دامبلدور رو شکست بدن‪ .‬میخوان ثابت کنن که دامبلدور یه‬
‫آدم معمولیه‪...‬‬

‫مودی خندهی خشکی کرد و چشم سحرآمیزش با چنان سرعتی در حدقه چرخید که هر ی‬
‫حالت تهوع پیدا کرد‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬حاال چطوری میخوای از جلوی اژدها رد بشی؟ هیچ فکر ی به نظرت نرسیده؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫مودی باحالتی جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من خیال ندارم بهت چیز ی بگم‪ .‬نمیخوام بین بچهها فرق بگذارم‪ .‬فقط میخوام یه‬
‫خرده نصیحت کنم‪ .‬اولین نصیحتم اینه که از تواناییهات استفاده کن‪.‬‬

‫هر ی نتوانست خوددار ی کند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که توانایی خاصی ندارم‪.‬‬

‫‪ -‬بله؟ وقتی من بهت میگم توانایی دار ی یعنی دار ی‪ .‬یه ذره فکرتو به کار بنداز‪ .‬توی‬
‫چهکاری مهارت دار ی؟‬

‫هر ی ذهنش را متمرکز کرد‪ .‬او در چه کاری مهارت داشت؟ جواب این سؤال بسیار ساده‬
‫بود‪...‬‬

‫‪ -‬توی باز ی کوئیدیچ‪ ...‬چقدر هم به دردم می خوره!‬


‫مودی لحظهای از هر ی چشم برنمیداشت حتی چشم سحرآمیزش نیز تکان نمیخورد‪.‬‬
‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره ولی‪ ...‬من که نمیتونم جارومو با خودم ببرم‪ .‬فقط یه چوبدستی با خودم میبرم‪.‬‬

‫مودی با صدای بلند به میان حرف او پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دومین نصیحتم اینه‪ :‬از یه افسون ساده و راحت استفاده کن‪ ،‬افسونی که باهاش بتونی‬
‫چیز ی رو که الزم دار ی به دست بیار ی‪.‬‬

‫هر ی هاج و واج به او نگاه میکرد‪ .‬او چه چیز ی الزم داشت؟‬

‫مودی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یاال دیگه پسرجون! مثل دودوتا چهارتاست‪ ...‬فهمیدنش اصالً سخت نیست‪...‬‬

‫سرانجام متوجه شد‪ .‬هر ی جاروسوار ماهر ی بود‪ .‬باید پرواز میکرد و از باالی سر اژدها‬
‫میگذشت‪ .‬برای این کار به آذرخشش نیاز داشت و برای آوردن آذرخشش کسی‬
‫نمیتوانست به او کمک کند جز‪...‬‬

‫‪ -‬هرمیون!‬

‫ده دقیقه بعد هر ی وارد گلخانهی شمارهی سه شد‪ .‬برای تأخیرش از پرفسور اسپراوت‬
‫عذرخواهی کرد و آهسته به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬باید کمکم کنی‪.‬‬

‫هرمیون که مشغول هرس کردن یک بوتهی انبوه لرزان بود با نگرانی چشمهایش را گرد‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس خیال کردی توی این مدت دارم چیکار میکنم؟‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬من باید اجرای افسون جمعآوری رو تا فردا بعدازظهر درستوحسابی یاد بگیرم‪.‬‬
‫بدین ترتیب آنها تمرین را آغاز کردند‪ .‬ناهار نخورده به یکی از کالسهای خالی رفتند‪.‬‬
‫هر ی تالش میکرد اشیاء گوناگونی را بهسوی خود بکشد؛ اما هنوز مشکل داشت‪ .‬کتابها‬
‫و قلمهای پر وسط راه متوقف میماندند و مثل سنگ روی زمین میافتادند‪ .‬هرمیون‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکرتو متمرکز کن‪ ،‬هر ی‪ ،‬فکرتو متمرکز کن‪...‬‬

‫هر ی با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دارم سعی خودمو میکنم دیگه‪ .‬تو که نمیدونی‪ ...‬یه اژدهای گندهی کثیف توی مغزم‬
‫یکسره باال و پایین میپره‪ ...‬خب‪ ،‬بذار یه بار دیگه امتحان کنیم‪...‬‬

‫هر ی ترجیح میداد به کالس پیشگویی نرود و به تمرین ادامه دهد اما هرمیون رک و‬
‫راست به او گفت که حاضر نیست از کالس ریاضیات جادویی جیم شود‪.‬‬

‫بدون هرمیون ادامهی تمرین فایدهای نداشت‪ .‬هر ی ناچار بود یک ساعت تمام پرفسور‬
‫تریالنی را تحمل کند‪ .‬او نصف ساعت درسی را به توضیح دربارهی ارتباط سیارهی مریخ و‬
‫زحل اختصاص داد و گفت در آن لحظه تمام متولدین ماه ژوئیه در معرض خطر مرگ‬
‫ناگهانی و دلخراش قرار دارند‪.‬‬

‫هر ی از کوره دررفت و با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبه! امیدوارم در همین وضعیت باقی بمونن که زیاد زجر نکشم‪.‬‬

‫یکلحظه قیافهی رون طور ی شد که گویی میخواست بخندد‪ .‬بعد از چندین روز متوالی‬
‫برای اولین بار در چشم هر ی نگاه کرده بود؛ اما هر ی هنوز از او خشمگین بود و واکنشهای‬
‫او برایش اهمیتی نداشت‪ .‬هر ی تا آخر کالس در زیر میز با چوبدستیاش اشیاء کوچک‬
‫را بهسوی خود میکشید‪ .‬او موفق شد مگسی را به سمت خود جذب کند و آن را بگیرد‪.‬‬
‫بااینحال نمیدانست کارش را درست انجام داده یا آن مگس بیبخار بوده است‪.‬‬
‫بعد از درس پیشگویی بهزور لقمههای شامش را فروداد و بعد از شام دوباره با هرمیون به‬
‫یک کالس خالی رفت‪ .‬آن دو از شنل نامرئی هر ی استفاده کردند تا با اساتید مواجه‬
‫نشوند‪ .‬تا نیمهشب به تمرین ادامه دادند و اگر سروکلهی بدعنق پیدا نمیشد همانجا‬
‫میماندند‪ .‬بدعنق وانمود کرد که گمان کرده هر ی قصد پرتاب اشیاء به او را داشته و شروع‬
‫کرده به پرت کردن صندلیها بهسوی آنها‪ .‬هر ی و هرمیون پیش از آنکه فیلچ با شنیدن‬
‫سروصدا از راه برسد باعجله از کالس بیرون رفتند‪ .‬آنها به سالن عمومی برگشتند‪.‬‬
‫خوشبختانه هیچکس در آنجا نبود‪.‬‬

‫آنها تا ساعت دو بامداد به تمرین ادامه دادند و سرانجام در یک ساعت آخر هر ی بهخوبی‬
‫اجرای افسون جمعآوری را فراگرفت‪ .‬او جلوی بخار ی ایستاده بود و کوهی از اشیاء‬
‫ریزودرشت از قبیل کتاب‪ ،‬قلم پر‪ ،‬صندلی وارونه‪ ،‬یک مجموعه تیله سنگی کهنه و ترهور‪،‬‬
‫وزغ نویل در کنارش قرار داشت‪ ،‬هرمیون که باوجود خستگی شدید خوشحال به نظر‬
‫میرسید گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا بهتر شد‪.‬‬ ‫‪ -‬خیلی بهتر شد‪ ،‬هر ی‪،‬‬

‫هر ی فرهنگ واژگان سحرآمیز را به سمت هرمیون پرتاب کرد تا بار دیگر امتحان کند و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه معلوم شد که وقتی افسونی رو یاد نمیگیرم باید چیکار کنیم‪ .‬هرمیون‪ ،‬یادت باشه‬
‫در این مواقع منو از اژدها بترسونی‪ ...‬خب‪ ،‬حاضر ی؟‬

‫هر ی بار دیگر چوبدستیاش را باال آورد و گفت‪( :‬برس به دست فرهنگ واژگان!) کتاب‬
‫قطور و سنگین از دست هرمیون خارج شد و در سالن عمومی به پرواز درآمد و یکراست‬
‫به سمت هر ی رفت‪ .‬هر ی آن را گرفت‪ .‬هرمیون با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬خیلی خوب یاد گرفتیها!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬فقط خدا کنه فردا هم به این خوبی عمل کنه‪ .‬فاصله آذرخش از من خیلی بیشتر از عرض‬
‫این سالنه‪ .‬اون موقع آذرخش توی خوابگاهه و من توی قلعم‪...‬‬

‫هرمیون قاطعانه گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما میاد پیشت‪ .‬هر ی‪ ،‬بهتره‬ ‫‪ -‬اصالً مهم نیست‪ ،‬هر ی‪ .‬اگه فکرتو حسابی جمع کنی‬
‫بخوابیم‪ ...‬تو به استراحت احتیاج دار ی‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫آن شب هر ی تمام فکرش را روی یادگرفتن افسون جمعآوری متمرکز کرد و چنان روی‬
‫تمرینش تمرکز داشت که وحشتش را از یاد برد؛ اما صبح روز بعد بار دیگر ترس و وحشت‬
‫وجودش را فراگرفت‪ .‬فضای مدرسه لبریز از هیجان و دلهره بود‪ .‬کالسهای بعدازظهر را‬
‫تعطیل کرده بودند تا دانشآموزان بتوانند به جایگاه اژدهاها بروند‪ .‬البته هیچیک از آنها‬
‫هنوز نمیدانستند در آنجا با چه چیز ی مواجه میشوند‪.‬‬

‫هر ی احساس عجیبی داشت حس میکرد از دیگران جدا افتاده است‪ .‬کسانی که از کنارش‬
‫رد میشدند یا برایش آرزوی موفقیت میکردند یا به او میگفتند (پاتر‪ ،‬ما یه جعبه‬
‫دستمالکاغذی آماده کردهایم‪ ).‬دلهره و اضطرابش چنان شدید بود که میترسید وقتی او‬
‫را بهسوی اژدها میبرند عقلش را از دست بدهد و همه کسانی را که در مقابلش قرار‬
‫میگرفتند طلسم کند‪.‬‬

‫زمان با سرعتی سرسامآور سپر ی میشد‪ .‬یکلحظه هر ی در اولین کالسش‪ ،‬تاریخ‬


‫جادوگر ی نشسته بود‪ ،‬لحظه بعد میرفت که ناهار بخورد و لحظه بعد پروفسور مکگونگال‬
‫باعجله از آنسوی سرسرا به سمت هر ی میآمد‪ .‬بسیار ی از دانشآموزان به او نگاه‬
‫میکردند‪ .‬پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬قهرمانها باید به محوطه قلعه برن‪ .‬باید برای مرحله اول آماده بشی‪.‬‬
‫‪-‬باشه‪.‬‬

‫هر ی از جایش برخاست‪ .‬چنگالش از دستش به داخل بشقاب افتاد و صدا کرد‪ .‬هرمیون‬
‫آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موفق باشی‪ ،‬هر ی‪ ،‬مطمئنم که موفق میشی!‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫هر ی به دنبال پروفسور مکگونگال از سرسرای بزرگ بیرون رفت‪ .‬پروفسور مکگونگال هم‬
‫مثل همیشه نبود‪ .‬او نیز بهاندازهی هرمیون نگران و آشفته به نظر میرسید‪ .‬وقتی باهم‬
‫از پلههای سنگی پایین میرفتند و باد پائیز ی به صورتشان وزید پروفسور مکگونگال‬
‫دستش را روی شانهی هر ی گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اصالً نترس! سعی کن خونسرد باشی‪ ...‬چند تا جادوگر مأمور کردیم که از نزدیک مراقب‬
‫ً‬
‫فورا وارد عمل بشن‪ ...‬مهمترین چیز اینه که سعی خودتو‬ ‫باشن و اگه مشکلی پیش اومد‬
‫بکنی‪ ...‬هیچکس دوست نداره خودتو به آ ب و آتیش بزنی‪ ...‬حالت خوبه؟‬

‫هر ی صدای خودش را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪-‬آره‪ ،‬خوبم‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال او را به جایگاه چهار اژدها میبرد‪ .‬آنها جنگل را دور زدند اما وقتی‬
‫به درختان انبوهی رسیدند که جایگاه تماشاگران در پشت آنها قرار داشت هری چادر‬
‫بزرگی را دید که در مقابلش برافراشته شده بود و جایگاه را از نظر پنهان میکرد‪ .‬پروفسور‬
‫مکگونگال که صدایی که میلرزید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید بر ی توی این چادر‪ .‬همه سه قهرمان اونجان‪ .‬باید صبر کنید تا نوبتت بشه‪ .‬آقای‬
‫بگمن توی چادره‪ ...‬اون بهتون میگه چیکار باید بکنین‪ ...‬موفق باشی‪ ،‬هر ی!‬

‫هر ی از پروفسور مکگونگال تشکر کرد و به داخل چادر رفت‪.‬‬


‫فلور دالکور در گوشهای روی یک سهپایهی چوبی نشسته بود‪ .‬او مثل همیشه آرام و‬
‫خونسرد نبود‪ .‬رنگش پریده بود و دانههای عرق بر چهرهاش نشسته بود‪ .‬ویکتور کرام از‬
‫همیشه عبوستر بود‪ .‬هر ی احساس میکرد این روش او برای مقابله با اضطراب و نگرانی‬
‫است‪ .‬سدریک در حال قدم زدن بود و وقتی چشمش به هر ی افتاد به او لبخند زد‪ .‬هر ی‬
‫نیز به او لبخند زد و احساس کرد ماهیچههای صورتش درست کار نمیکنند گویی‬
‫لبخندزدن از یادشان رفته بود‪ .‬بگمن رویش را به هر ی کرد و با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اومدی‪ ،‬هر ی؟ بیا تو‪ ،‬بیا تو‪ ،‬راحت باش؟‬

‫قیافه بگمن در میان چهار قهرمان رنگپریده همچون شخصیتهای اغراقآمیز کارتونی به‬
‫نظر میرسید‪ .‬او این بار هم ردای زنبور ی قدیمیاش را پوشیده بود‪ .‬بگمن با خوشرویی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬دیگه همه تون اینجایین‪ .‬یکییکی میرین تو‪ .‬وقتی همهی تماشاگرها جمع شدن‬
‫من این کیسه رو جلو تون میگیرم‪...‬‬

‫بگمن کیسهی ابریشمی ارغوانی رنگی را باال آورد و تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر کدومتون باید دستتونو بکنین توی این کیسه و یکی یکی باید باهاشون مواجه‬
‫بشین! آخه اونا از‪ ...‬انواع مختلفی هستن‪ ...‬راستی یه چیز دیگه هم باید بهتون بگم‪...‬‬
‫شما باید در این مرحله تخم طالیی رو به چنگ بیارین!‬

‫هر ی به سه نفر دیگر نگاه کرد‪ .‬سدریک سر ی تکان داد و دوباره شروع به قدم زدن کرد‪.‬‬
‫رنگ صورتش مثل گچ شده بود‪ .‬فلور دالکور و کرام هیچ واکنشی از خود نشان ندادند‪.‬‬
‫ً‬
‫دقیقا‬ ‫شاید فکر میکردند اگر دهانشان را باز کنند حالشان بههم میخورد‪ .‬این‬
‫همان احساسی بود که هر ی داشت‪ .‬ولی دستکم آنها به میل خود داوطلب شده‬
‫بودند‪...‬‬

‫در یک چشم برهمزدن صدها جفت پا از کنار چادر گذشتند‪ .‬صاحبان پاها با شور و شوق‬
‫میگفتند و میخندیدند‪ ...‬هری در آن لحظه با آن جمعیت پرشور و بانشاط زمین تا‬
‫آسمان فرق داشت‪ .‬سرانجام مدتی بعد که در نظر هری کمتر از یک ثانیه مینمود بگمن‬
‫در کیسهی ابریشمی ارغوانی را باز کرد‪ .‬آن را جلوی فلور گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانمها مقدمند!‬

‫فلور دست لرزانش را داخل کیسه کرد و یک اژدهای عروسکی ظریف و کوچک را از داخل‬
‫آن بیرون آورد‪ .‬اژدهای سبز ولز ی بود که در گردنش شمارهی دو به چشم میخورد‪ .‬فلور‬
‫تعجب نکرد و هر ی فهمید که حدسش درست بوده است‪ .‬خانم ماکسیم به فلور گفته بود‬
‫چه در پیش رو دارد‪ .‬خشنودی رضایت در چهرهی فلور سایه انداخته بود‪.‬‬

‫کرام نیز وضعیت مشابهی داشت‪ .‬او گوی آتشین چینی را درآورد که دور گردنش شمارهی‬
‫سه قرار داشت‪ .‬کرام حتی پلک هم نزد و به زمین خیره ماند‪ .‬سدریک دستش را در کیسه‬
‫فروکرد و اژدهای پوزهکوتاه سوئدی آبیرنگ نصیبش شد که شمارهی یک به گردنش‬
‫بستهشده بود‪ .‬هر ی که میدانست چه نصیبش میشود دستش را داخل کیسه کرد و‬
‫شاخدم مجارستانی را از آن بیرون آورد که شمارهیه چهار را در گردن داشت‪ .‬وقتی هر ی‬
‫به آن نگاه کرد بالهایش را از هم باز کرد و دندانهای تیزش را نمایان ساخت‪ .‬بگمن‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬اینم از این‪ .‬شما با همون اژدهایی که از کیسه درآوردین روبهرو میشین‪ .‬شماره‪،‬‬
‫نوبت شما رو نشون میده‪ .‬من دیگه باید برم و مسابقه رو گزارش کنم‪ .‬آقای دیگور ی‪ ،‬تو‬
‫نفر اولی‪ .‬وقتی صدای سوت شنیدنی برو توی جایگاه‪ ،‬فهمیدی؟ خب‪ ،‬هر ی‪ ...‬میشه‬
‫بیایی بیرون چادر‪ ،‬میخوام یه چیز ی بهت بگم‪.‬‬

‫هر ی از جایش بلند شد و با بگمن از چادر بیرون رفت‪ .‬بگمن او را میان درختان برد و‬
‫باحالتی به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالت خوبه‪ ،‬هر ی؟ چیز ی الزم ندار ی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی؟ نه‪ ...‬نه‪ .‬چیز ی نمیخوام‪.‬‬

‫بگمن باحالت مرموز ی صدایش را پایین آورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی چیکار باید بکنی؟ فکرشو کردی؟ اگه بخوای من با کمال میل راهنماییت میکنم‪.‬‬
‫منظورم اینه که تو سنت کمتر از سن تعیین شدهست‪ .‬من هر کمکی که بتونم‪...‬‬

‫هر ی چنان فور ی جواب او را داد که خودش نیز فهمید برخورد تندی کرده است‪ .‬هر ی‬
‫ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ...‬نه خیلی ممنون‪ .‬میدونم چیکار باید بکنم‪...‬‬

‫بگمن به او چشمک زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئن باش به هیچکس نمیگم‪.‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬خیلی ازتون ممنونم‪ .‬یه فکرایی کردم که احتماال ً‪...‬‬

‫صدای سوت به گوش رسید و بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬من دیگه باید برم‪.‬‬

‫بگمن باعجله از او دور شد‪ .‬هر ی به سمت چادر رفت و سدریک را دید که با چهرهای‬
‫رنگپریدهتر از قبل از چادر بیرون آمد‪ .‬هر ی میخواست برایش آرزوی موفقیت کند اما‬
‫صدایش درنیامد‪.‬‬

‫هر ی فور ی به داخل چادر رفت و به کرام و فلور پیوست‪ .‬چند لحظه بعد صدای فریاد و‬
‫هیاهوی تشویقآمیزی جمعیت نشان داد که سدریک وارد جایگاه شده و با همتای زندهی‬
‫اژدهای عروسکیاش روبهرو شده است‪...‬‬

‫نشستن در چادر و شنیدن صدای بیرون ازآنچه هر ی تصور میکرد بدتر بود‪ .‬جمعیت جیغ‬
‫میکشیدند‪ ...‬نعره میزدند‪ ...‬و مثل موجودی هزار سر همه باهم نفسها را در سینه‬
‫حبس میکردند و سدریک در برابر آنها میکوشید بر اژدهای پوزهکوتاه سوئدی غلبه کند‪.‬‬
‫کرام هنوز به زمین چشم دوخته بود‪ .‬فلور اکنون مثل سدریک از جایش بلند شده بود و‬
‫دور چادر قدم میزد‪ .‬گزارش بگمن از همه بدتر بود‪ ...‬با شنیدن گزارش بگمن تصاویر‬
‫وحشتناکی در برابر چشمان هر ی مجسم میشد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای! از بغل گوشش گذشت‪ ،‬شانس آورد‪ ...‬اینیکی داره کار خطرناکی میکنه‪...‬خیلی‬
‫خطرناک! حرکت زیرکانهای بود! حیف که موفق نشد!‬

‫بعد از حدود پانزده دقیقه هر ی صدای جوشوخروش جمعیت را شنید و این تنها یکچیز‬
‫را نشان میداد‪:‬‬

‫سدریک از جلوی اژدها گذشته بود و تخم طالیی را به چنگ آورده بود‪ .‬بگمن فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی خوب بود! آفرین! حاال به امتیاز داورا توجه کنین!‬

‫بگمن با صدای بلندش امتیازها را اعالم نکرد‪ .‬هر ی حدس زد که داوران کارت امتیاز را باال‬
‫گرفته و به جمعیت نشان دادهاند‪ .‬بار دیگر سوت به صدا درآمد و بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سه نفر دیگه موندن! دوشیزه دالکور خواهش میکنم تشرف بیارین!‬

‫فلور که تمام بدنش میلرزید درحالیکه به چوبدستیاش چنگ زده بود سرش را باال‬
‫گرفت و از چادر بیرون رفت‪ .‬هر ی در آن لحظه برخالف گذشته با او احساس همدردی‬
‫کرد‪ .‬دیگر فقط هر ی و کرام در چادر مانده بودند‪ .‬هرکدام در یکسوی چادر نگاهشان را از‬
‫هم میدزدیدند‪.‬‬

‫گزارش بگمن آغاز شد او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬این اصالً کار عاقالنهای نبود! وای! چیز ی نمونده بودها! مواظب باش! یه لحظه فکر‬
‫کردم بهش خورد!‬

‫ده دقیقه بعد صدای هلهله تشویقآمیز جمعیت را شنید‪ ...‬از قرار معلوم فلور نیز موفق‬
‫شده بود‪ .‬لحظهای همه ساکت شدند‪ .‬احتماال ً امتیازهای فلور را اعالم میکردند‪ ...‬سپس‬
‫دوباره صدای کف زدن جمعیت بلند شد‪ ...‬آنگاه برای سومین بار صدای سوت به گوش‬
‫رسید‪...‬‬

‫بگمن فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬حاال نوبت آقای کرامه!‬

‫کرام با هیکل خمیدهاش از چادر خارج شد و هر ی را تنها گذاشت‪.‬‬

‫هر ی در آن لحظه تکتک اعضای بدنش را با حساسیتی فوقالعاده حس میکرد‪ .‬قلبش‬


‫تند تند در سینه میتپید‪ .‬انگشتهایش را از ترس ذقذق میکرد‪ ...‬در همان لحظه‬
‫احساس میکرد بیرون چادر ایستاده است‪ ،‬به دیوارهای آن نگاه میکند و صدای غرش‬
‫گوشخراش و وحشتناک گوی آتشین چینی را شنید و جمعیت نفسها را در سینه حبس‬
‫کردند‪ .‬بگمن نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬چه شجاعتی عجب دلوجرئتی به خرج داد‪ ...‬بله‪ ...‬تخم طالیی رو برداشته!‬

‫صدای تشویق جمعیت همچون صدای شکستن شیشه سکوت فضای سرد پاییز ی را‬
‫شکست‪ .‬کرام کار را تمام کرده بود‪ .‬هرلحظه ممکن بود نوبت هر ی فرابرسد‪.‬‬

‫هری از جایش برخاست‪ .‬پاهایش مثل ژله میلرزید‪ .‬منتظر ماند‪ .‬سرانجام صدای سوت‬
‫را شنید‪ .‬از چادر بیرون رفت و وحشتش به اوج خود رسید‪ .‬از کنار درختان گذشت و از در‬
‫محوطهی حصاردار وارد جایگاه شد‪.‬‬

‫منظرهای که در برابر چشمانش بود و همچون رؤیای پررنگ و واضحی به نظرش میرسید‪.‬‬
‫در اطرافش صداها نفر از جایگاه ویژهی تماشاگران به او چشم دوخته بودند‪ .‬دفعه پیش‬
‫که به آن نقطه آمده بود از جایگاه تماشاچیان اثر ی نبود و بهتازگی آن را به روش جادویی‬
‫بر پا کرده بودند‪ .‬در آنسوی محوطهی حصاردار‪ ،‬شاخدم روی تخمهایش خم شده بود‪.‬‬
‫باالهایش نیمهباز بودند‪ .‬چشمهای زرد و ترسناکش به هر ی خیره مانده بود‪ .‬همچون‬
‫مارمولک غولآسای سیاه و فلسدار ی دم شاخدارش را به زمین میکوبید و میکشید‪.‬‬
‫در اثر برخورد دم شاخدارش با زمین‪ ،‬شیارهای یک متر ی عمیقی بر روی خاک به چشم‬
‫میخورد‪ .‬جمعیت سروصدا میکردند و هر ی نمیدانست ابراز احساساتشان است یا‬
‫خصمانه‪ .‬دیگر برایش اهمیتی نداشت‪.‬‬

‫اکنون زمان عمل فرارسیده بود‪ ...‬باید تمام ذهنش را بهطور کامل بر روی چیز ی متمرکز‬
‫میکرد که تنها امیدش بود‪...‬‬

‫چوبدستیاش را باال آورد و فریاد زد (برس به دست آذرخش)!‬

‫هر ی منتظر ماند‪ .‬تمام سلولهای بدنش در حال دعا بودند‪ ...‬اگر افسونش عمل نمیکرد‪...‬‬
‫اگر آذرخش نمیآمد‪...‬‬

‫منظره اطرافش در برابر چشمانش میلرزید و موج میزد گویی از ورای حرارت آتش به آن‬
‫منظره نگاه میکرد‪ .‬همهچیز در فضای اطرافش شناور شده بود‪...‬‬

‫آنگاه صدایش را شنید که با سرعت از پشت سر نزدیک میشد‪ .‬برگشت و آذرخش را دید‬
‫که پروازکنان به سویش آمد و کنارش در هوا شناور ماند تا سوار شود‪ .‬صدای هیاهوی‬
‫جمعیت اوج گرفت‪ ...‬بگمن فریاد زنان چیز ی میگفت‪ ...‬اما دیگر گوش هر ی چیز ی را‬
‫نمیشنید‪ ...‬دیگر شنیدن اهمیتی نداشت‪...‬‬

‫هر ی سوار جاروی پرنده شد و به پرواز درآمد‪ .‬لحظهای بعد گویی معجزهای به وقوع‬
‫پیوست‪ ...‬هنگامیکه پروازکنان اوج گرفت‪ ،‬هنگامیکه باد موهایش را نوازش داد‪ ،‬وقتی‬
‫صورت تماشاگران بهاندازهی ته سنجاق کوچک شد هر ی فهمید که هنگام اوج گرفتن از‬
‫زمین ترس و وحشتش را بر روی زمین جاگذاشته است‪ ...‬او اکنون در جایی بود که به آن‬
‫تعلق داشت‪...‬‬

‫این یک مسابقه کوئیدیچ بود‪ ،‬همین و بس‪ ...‬فقط یک مسابقهی کوئیدیچ دیگر‪ ...‬و‬
‫شاخدم تیم مقابلش بود‪...‬‬
‫هر ی به تخمها نگاه کرد و تخم طالیی را دید که در میان تخمهای خاکستریرنگ‬
‫میدرخشید‪ .‬همهی تخمها در میان پاهای جلویی اژدها قرار داشتند‪ .‬هر ی به خود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فهمیدم! باید از روشهای انحرافی استفاده کنم‪ ...‬برو بریم!‬

‫هر ی پایین آمد‪ .‬سر شاخدم او را هدف گرفته بود‪ .‬هر ی میدانست چه خیالی دارد و‬
‫بهموقع تغییر مسیر داد و اوج گرفت‪ .‬سیل آتش در آسمان پدیدار شد و اگر هر ی بهموقع‬
‫اوج نگرفته بود در مسیر آتش قرار میگرفت‪ ...‬اما هر ی نترسید‪ .‬درست مثل این بود که‬
‫از یک توپ بازدارنده گریخته باشد‪...‬‬

‫جمعیت فریاد میزدند و نفسها را در سینه حبس میکردند‪ .‬بگمن نعره میزد‪:‬‬

‫عجب پرواز ی! آقای کرام‪ ،‬دیدی؟‬

‫هر ی اوج گرفت و در مسیر دایرهای شکلی به پرواز درآمد‪ .‬شاخدم همچنان با نگاهش او‬
‫را دنبال میکرد‪.‬‬

‫سرش حول محور گردندرازش میچرخید‪ .‬اگر به این حرکت ادامه میداد سرش گیج‬
‫میرفت؛ اما بهتر بود هر ی زیاد این کار رو ادامه ندهد زیرا ممکن بود دوباره شعلهها آتش‬
‫از دهان اژدها زبانه بکشد‪...‬‬

‫همینکه اژدها دهانش را باز کرد هر ی پایین آمد؛ اما این بار بخت با او یار نبود‪ .‬از‬
‫شعلههای آتش گریخت اما شاخ دراز دم اژدها که در آن لحظه باال آمده بود به شانهاش‬
‫خورد و ردایش را درید‪...‬‬

‫زخم شانهاش میسوخت‪ .‬صدای جیغ و شیون جمعیت را شنید؛ اما به نظر نمیرسید‬
‫زخمش آنچنان عمیق باشد‪...‬از پشت شاخدم دور زد و فکر ی به ذهنش رسید‪...‬‬

‫شاخدم با چنگ و دندان از تخمهایش محافظت میکرد و قصد پرواز نداشت‪ .‬بااینکه‬
‫پیچوتاب میخورد و بالهایش را باز و بسته میکرد‪ ،‬بااینکه لحظهای از هر ی چشم‬
‫برنمیداشت میترسید از تخمهایش دور شود‪ ...‬اما هر ی باید او را وسوسه میکرد وگرنه‬
‫هرگز نمیتوانست تخم طالیی را به چنگ آورد‪ ...‬تنها راه چاره این بود که آهسته و مدام‬
‫او را برای پرواز وسوسه کند‪...‬‬

‫هر ی دوباره به پرواز درآمد گاهی به اینسو میرفت گاهی به آنسو‪ .‬فاصلهاش را حفظ‬
‫میکرد تا از نفس آتشین اژدها در امان بماند و فقط بهاندازهای جلو میرفت که مطمئن‬
‫شود اژدها با نگاهش او را دنبال میکند‪ .‬اژدها با چشمهای هراس انگیزش که مردمک‬
‫عمودی داشت هر ی را تعقیب میکرد و با هر حرکت او سرش تکان میخورد‪ .‬شاخدم‬
‫دندانهای تیزش را به نمایش گذاشته بود‪...‬‬

‫هر ی باالتر رفت‪ .‬شاخدم گردنش را باال میکشید و سرش را باال میبرد‪.‬‬

‫گردنش کامالً کشیده شده بود و سرش را همچنان با هر حرکت هر ی تکان میداد‪ .‬همچون‬
‫مار ی شده بود که در برابر صاحب فلوت زنش پیچ و تاپ میخورد‪...‬‬

‫هر ی کمی باالتر رفت و اژدها از خشم غرش کرد‪ .‬هر ی در نظر آن هیوال همچون مگس‬
‫سمجی بود که میخواست هر چه زودتر از شر آن خالص شود‪ .‬بار دیگر دمش را به زمین‬
‫کوبید‪ .‬اکنون هر ی در اوج آسمان پرواز میکرد و دم اژدها به او نمیرسید‪ ...‬نفس‬
‫آتشینش را بهسوی هر ی فرستاد اما هر ی جاخالی داد‪ ...‬آروارههایش کامالً باز شده بود‪...‬‬

‫هر ی باحالتی وسوسهانگیز بر فراز سر اژدها پرواز میکرد آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا‪ ...‬بیا‪ ...‬زودباش دیگه‪ ...‬بیا منو بگیر‪ ...‬بپر‪ ...‬زودباش بپر!‬

‫سرانجام اژدها غرشی کرد و بالهای عظیم و سیاه چرمیاش را از هم باز کرد‪.‬‬

‫بالهایش به بلندی یک هواپیمای کوچک بود‪ .‬آنگاه هر ی فرود آمد‪ .‬پیش از آنکه اژدها‬
‫بفهمد او چه کرده یا به کجا رفته است با بیشترین سرعت ممکن بهسوی زمین رفت‪ .‬با‬
‫سرعت بهسوی تخمها شتافت‪ .‬دیگر پاهای جلویی اژدها از آنها محافظت نمیکرد‪.‬‬
‫دستهی آذرخش را رها کرد‪ ...‬و تخم طالیی را برداشت‪...‬‬
‫هر ی با سرعت سرسامآوری از جایگاه اژدها دور شد و بر فراز سر تماشاگران به پرواز‬
‫درآمد‪ .‬تخم طالیی سنگین در دست سالمش در امنوامان بود‪ ...‬در آن لحظه گویی دستی‬
‫پیچ صدا رو چرخاند‪ ...‬برای اولین بار صدای هیاهوی جمعیت را بهوضوح میشنید که‬
‫مثل طرفداران تیم ایرلند در جام جهانی سوت میکشیدند و فریاد شوق سر میدادند‪...‬‬

‫بگمن نعره میزد‪:‬‬

‫‪ -‬نگاش کنید! تو رو خدا نگاش کنین! جوونترین قهرمان ما زودتر از بقیه تخم طالیی رو‬
‫به چنگ آورد! بهاینترتیب آقای پاتر دیگه نیاز ی به ارفاق نداره!‬

‫هر ی محافظین اژدها را دید که از هر سو وارد محوطه شدند تا شاخدم را مهار کنند‪.‬‬
‫پروفسور مکگونگال‪ ،‬پروفسور مودی و هاگرید شتابان بهسوی در محوطهی حصار دار‬
‫میآمدند تا از او استقبال کنند‪ .‬همگی برایش دست تکان میدادند‪ .‬هر ی از فاصله دور‬
‫خنده را بر لبهایشان میدید‪ .‬او پروازکنان از باالی سر تماشاگران برگشت‪ .‬صدای هلهلهی‬
‫بلند آنها در گوشش میپیچید‪ .‬هر ی به نرمی بر زمین فرود آمد و پس از چند هفتهی‬
‫پیدرپی آرامش عمیقی را در قلب و روحش احساس میکرد‪ ...‬او مرحله اول را پشت سر‬
‫گذاشته بود‪ ...‬و جان سالم به در برده بود‪...‬‬

‫وقتی هر ی از آذرخش پایین میآمد پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عالی بود‪ ،‬پاتر!‬

‫این جملهی تشویقآمیز نهایت سخاوت پروفسور مکگونگال را نشان میداد‪ .‬وقتی‬
‫پروفسور مکگونگال به شانه هر ی اشاره کرد دستش بهشدت میلرزید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قبل از اینکه داورها امتیازهاتو اعالم کنن باید بر ی پیش خانم پامفر ی‪ ...‬خانم پامفر ی‬
‫اونجاست‪ .‬داره دیگور ی رو مداوا میکنه‪...‬‬

‫هاگرید که صدایش گرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موفق شدی‪ .‬هر ی! موفق شدی! تو شاخدمو شکست دادی‪ .‬یادته که چارلی‪...‬‬
‫هر ی با صدای بلند از هاگرید تشکر کرد تا او را از ادامه حرفش باز دارد‪ .‬چیز ی نمانده بود‬
‫هاگرید جلوی همه بگوید که هر ی از قبل از وجود آن چهار اژدها خبر داشته است‪.‬‬

‫‪ -‬حقهی جالب و سادهای بود‪ ،‬پاتر!‬

‫پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب دیگه پاتر‪ ،‬خواهش میکنم زودتر برو به چادر کمکهای اولیه‪.‬‬

‫هر ی که هنوز نفسنفس میزد از محوطهی حصار بیرون رفت و خانم پامفر ی جلوی چادر‬
‫دید که کنار اولین چادر برپا شده بود‪ .‬او آشفته و نگران به نظر میرسید‪.‬‬

‫او هر ی را به داخل چادر برد و با نفرت خاصی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اژدها!‬

‫درون چادر چند کابین به چشم میخورد‪ .‬هر ی از پشت پارچهای نازک کابین سدریک را‬
‫ً‬
‫ظاهرا آسیب شدیدی ندیده بود چون روی تخت نشسته بود‪ .‬خانم‬ ‫تشخیص داد اما‬
‫پامفر ی همانطوری که شانه هر ی را معاینه میکرد باخشم و غضب حرف میزد میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬پارسال دیوانهسازها‪ ،‬امسالم این چهار اژدها! خدا میدونه سال دیگه میخوان چی‬
‫بیارن! خیلی شانس آوردی‪ ...‬زخمت سطحیه‪ ...‬اما قبل از معالجه باید زخمتو شستشو‬
‫بدم‪ ...‬خب‪ ،‬حاال یه دقیقه آرام اینجا بشین ‪...‬گفتم بشین بعدا میتونی بر ی و امتیازهاتو‬
‫ببینی‪ .‬حالت چطوره‪ ،‬دیگور ی؟‬

‫هر ی نمیخواست آرام بنشیند‪ .‬هنوز سراپا شور و هیجان بود‪ .‬از جایش برخاست‪.‬‬
‫میخواست ببیند بیرون از چادر چه خبر است؛ اما هنوز به در چادر نرسیده بود که دو نفر‬
‫باعجله وارد چادر شدند‪ :‬هرمیون و رون‪ .‬هرمیون با صدای گرفته و جیرجیر مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی گل کاشتی! کارت عالی بود! معرکه بود!‬


‫جای خراشیدگی ناخنهای هرمیون روی صورتش نمایان بود‪ .‬معلوم بود از ترس صورتش‬
‫را چنگ زده است‪.‬‬

‫هر ی به رون نگاه میکرد که صورتش مثل گچ سفید شده بود و طور ی به هر ی نگاه میکرد‬
‫که انگار روح دیده است‪ .‬رون باحالتی بسیار جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬اونی که اسمتو توی جام انداخته‪ ...‬به نظر من میخواسته تو روبه کشتن بده!‬

‫انگار چند هفتهی گذشته هرگز نیامده بودند‪ ...‬انگار هر ی بالفاصله بعد از قهرمان شدنش‬
‫برای اولین بار رون را میدید‪ .‬هر ی با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باالخره دوزاریت افتاد؟ خیلی طول کشید نه؟‬

‫هرمیون با چهره نگران بین آن دو ایستاده بود‪ .‬لحظهای به هر ی نگاه میکرد و لحظه‬
‫دیگر به رون‪ .‬رون با شک و تردید دهانش را باز کرد‪ .‬هر ی نمیخواست عذرخواهی رون‬
‫رو بشنود‪ .‬قبل آنکه رون حرفی بزند به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عیب نداره! گذشتهها گذشته!‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬من نباید‪...‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مهم نیست‪ ،‬رون‪ ،‬گذشتهها گذشته‪.‬‬

‫رون باحالتی عصبی به او خندید‪ .‬هر ی هم نیز خندید‪.‬‬

‫در همان لحظه بغض هرمیون ترکید و زد زیر گریه هر ی که هاج و واج مونده بود به او‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گریه نداره‪ .‬واسه چی گریه میکنی؟‬


‫هرمیون پایش را به زمین کوبید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما دو تا دیوونه این!‬

‫اشک از چشمان هرمیون سرازیر شد و روی ردایش ریخت‪ .‬سپس آن دو را در آغوش‬


‫فشرد و پیش از آنکه بتوانند مانعش بشوند هقهقکنان از چادر بیرون دوید‪.‬‬

‫رون با تأسف سر ی تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه گریهای میکنه! هر ی زود باش بیا بریم‪ .‬اآلن امتیاز هاتو اعالم میکنن‪.‬‬

‫هر ی تخم طالیی و آذرخش رو برداشت و شانه به شانهی رون از چادر بیرون رفت‪ .‬یک‬
‫ساعت پیش حتی لحظهای به ذهنش نرسیده بود که بعد از یک ساعت با آرامشی عمیق‬
‫و ژرف در کنار رون خواهد بود‪ .‬رون بیوقفه حرف میزد و میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارت از همه بهتر بود‪ ،‬هیچکدومشون به پای تو نمیرسن‪ .‬سدریک کار عجیبوغریبی‬
‫کرد‪ .‬اون یک سنگ گنده رو تغییر شکل داد‪ ...‬سنگ رو تبدیل به سگ کرد و میخواست‬
‫کار ی کنه که اژدهاهه بره به دنبال سگه و حواسش پرت بشه‪ .‬البته تغییر شکلش حرف‬
‫نداشت‪ ...‬تا حدودی هم موفق شد‪ .‬تخم طالیی رو برداشت ولی صورتش سوخت‪ .‬آخه‬
‫اژدها وسطه راه تغییر عقیده داد و بهجای سگه دنبال سدریک دوید‪ .‬ولی سدریک دررفت‪.‬‬
‫این دختره‪ ...‬فلور‪ ،‬سعی میکرد اژدها رو طلسم کنه‪ ...‬میخواست یه جور ی اژدها رو‬
‫بخوابونه‪ ...‬آخرشم موفق شد‪ .‬اژدهاهه خوابآلود شده بود‪ .‬ولی وقتی خروپف میکرد‬
‫آتیشش گرفت به دامن فلور و آتیشش زد‪ .‬اونم با چوبدستیاش جادو کرد و از سر‬
‫چوبدستیش آب درومد و آتیش رو خاموش کرد‪ ...‬حاال بزار کار کرام رو برات تعریف‬
‫کنم‪ ...‬کرام اصالً به فکر پرواز نیفتاد و بعد از تو اون کارش از همه بهتر بود‪.‬‬

‫یه افسونی رو یکراست فرستاد توی چشمان اژدهاهه‪ .‬فقط حیف که اژدهاهه از درد‬
‫تلوتلو خورد و زد نصف تخمهاشو شکست‪ .‬برای همین ازش امتیاز کم کردن‪ .‬آخه نباید‬
‫میگذاشت تخمها بشکنن‪.‬‬
‫وقتی به کنار محوطه حصاردار رسیدن رون نفسی تازه کرد‪ .‬اکنون که شاخدم را ازآنجا برده‬
‫بودند هر ی تازه چشمش به محل ویژه داوران مسابقه افتاد‪ .‬آنها درست در آنسوی‬
‫محوطه در جایگاه بلندی که پردههای طالییرنگ داشت نشسته بودند‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرکدام از داورا میتونن حداکثر ده امتیاز بدن‪.‬‬

‫هر ی چشمش را تنگ کرد و به جایگاه بلند خیره شد‪ .‬اولین داور خانم ماکسیم بود‪ .‬او‬
‫چوبدستیاش را باال آورد‪ .‬چیز ی شبیه به یک روبان بلند نقرهای از آن خارج شد و‬
‫پیچوتاب خورد و به شکل یه عدد هشت بزرگ درآمد‪ .‬جمعیت شروع به تشویق کردند و‬
‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بدک نیست! مثله اینکه برای زخم شونهت دو امتیاز کم کرده‪...‬‬

‫نفر بعدی آقای کرواچ بود‪ .‬او با چوبدستیاش یک عدد نه به هوا فرستاد‪ .‬رون به پشت‬
‫هر ی ضربه زد و با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وضعت خوبه!‬

‫نفر بعدی دامبلدور بود‪ .‬او نیز به هر ی نه امتیاز داد و صدای هلهلهی جمعیت اوج گرفت‪.‬‬

‫لودو بگمن‪ ...‬ده امتیاز‪.‬‬

‫هر ی با ناباور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ده امتیاز؟ ولی‪ ...‬ولی من زخمی شدم‪ ...‬منظورش از این کار چیه؟‬

‫رون با شور و هیجان نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی اینقدر غر نزن!‬

‫سرانجام کارکاروف چوبدستیاش را باال آورد‪ .‬لحظهای درنگ کرد سپس او نیز شمارهای‬
‫به هوا فرستاد‪ ...‬چهار‪.‬‬
‫رون باخشم فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ چهار؟ ای بیسروپای کثیف مغرض! اون به کرام ده امتیاز داد!‬

‫اما برای هر ی اهمیتی نداشت‪ .‬حتی اگر کارکاروف به او صفر داده بود بازهم برایش مهم‬
‫نبود‪ .‬طرفدار ی رون از هر ی به همهی امتیازهای دنیا میارزید‪.‬‬

‫البته هر ی این را به رون نگفت اما وقتی برگشتند که از محوطه حصاردار خارج شوند‬
‫بینهایت احساس آرامش و سبکی میکرد‪ ...‬رون تنها نبود‪ ...‬فقط گریفیندوریها نبودند‬
‫که او را تشویق میکردند‪ .‬اکنون که زمان عمل فرارسیده بود‪ ...‬اکنون که تالش او را دیده‬
‫بودند‪ ،‬همانطور که از سدریک حمایت کرده بودند از اون نیز طرفدار میکردند‪ ...‬به نظر‬
‫اسلیترینیها اهمیت نمیداد‪ .‬اکنون دیگر میتوانست همهی یاوهگوییهایشان را تحمل‬
‫کند‪.‬‬

‫در راه بازگشت به مدرسه چارلی ویزلی خود را به آنها رساند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬تو و کرام فعالً در مقام اولین! در مقام اول! گوش کنین ببینین چی میگم! من عجله‬
‫دارم‪ .‬باید زودتر برم برای مامان یه جغد بفرستم‪ .‬بهش قول دادم همه چی رو براش‬
‫ً‬
‫واقعا باورنکردنی بود‪ ،‬پسر! راستی‪ ،‬به من گفتن بهت بگم باید برگردی به‬ ‫بنویسم‪ ...‬ولی‬
‫چادر قهرمانها‪ ...‬بگمن میخواد باهاتون حرف بزنه‪.‬‬

‫رون به هر ی گفت که همانجا منتظرش میماند‪ .‬هر ی به چادر برگشت‪ .‬فضای چادر با‬
‫فضای قبلی تفاوت بسیار ی داشت‪ ،‬دوستانه و صمیمی شده بود‪ .‬احساسش را هنگام‬
‫جاخالی دادن از جلوی آتش شاخدم به یاد آورد و آن را با احساسی که هنگام انتظار‬
‫طوالنیاش پیش از روبهرو شدن با اژدها داشت مقایسه کرد‪ ...‬اصالً قابلمقایسه نبود‪...‬‬
‫زمین تا آسمان باهم فرق داشت‪.‬‬

‫فلور‪ ،‬سدریک و کرام هر سه باهم وارد چادر شدند‪ .‬یکطرف صورت سدریک با قشر‬
‫ضخیمی از نوعی خمیر نارنجیرنگ پوشیده شده بود و احتماال ً برای مداوای جای‬
‫سوختگیاش بود‪ .‬سدریک همینکه چشمش به هر ی افتاد خندید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬کارت عالی بود‪ ،‬هر ی!‬

‫هر ی نیز خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کار تو هم عالی بود‪.‬‬

‫در همان لحظه لودو بگمن جستوخیزکنان وارد چادر شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین به همه تون!‬

‫بگمن چنان خوشحال بود که انگار خودش از سد اژدها عبور کرده بود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخواستم چند کلمه باهاتون حرف بزنم‪ .‬قبل از مرحله دوم فرصت خوبی برای استراحت‬
‫دارین‪ .‬مرحله دوم ساعت نه و نیم صبح روز بیستوچهارم فوریه برگزار میشه‪ .‬تا اون‬
‫موقع فرصت دارین که خوب فکر کنین‪ .‬اگه به تخم طالیی که توی دستتونه نگاهی بندازین‬
‫متوجه میشین که تخم باز میشه‪ ...‬اون لوالها رو ببینین؟ شما باید معمای داخل تخم‬
‫اژدها رو حل کنین و سرنخو پیدا کنین‪ .‬اگه بتونین معماشو حل کنین‪ .‬بهتون میگه که‬
‫ً‬
‫حتما؟ پس دیگه‬ ‫مرحله دوم چیه تا بتونین خودتونو آماده کنین‪ .‬همهتون متوجه شدین؟‬
‫میتونین برین!‬

‫هر ی از چادر بیرون آمد و به رون ملحق شد‪ .‬هر دو باهم شروع به صحبت کردند و راه‬
‫افتادند‪ .‬هر ی مایل بود جزئیات کار قهرمانان رو بداند‪ .‬وقتی درختان انبوهی را که هر ی‬
‫برای اولین بار از پشت آنها صدای غرش اژدهاها رو شنیده بود پشت سر گذاشتند‬
‫ساحرهای از پشت درختان جلوی آنها پرید‪.‬‬

‫او ریتا اسکیتر بود‪ .‬آن روز یک ردای سبزرنگ به تن داشت‪ .‬رنگ لباسش به رنگ قلم پر‬
‫تندنویسش که در دستش بود میآامد‪ .‬او به هر ی لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تبریک میگم‪ ،‬هر ی! میشه چند کلمه باهم حرف بزنیم؟ وقتی با اژدها روبهرو شدی چه‬
‫احساسی داشتی؟ نظرت دربارهی انصاف داورها چیه؟‬

‫هر ی با پرخاشگر ی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬تنها چیز ی که میخوام بهت بگم یک کلمهست‪ .‬خداحافظ!‬

‫آنگاه همراه با رون بهسوی قلعه بازگشت‪.‬‬


‫فصل بیست و یکم‪ :‬جبهه آزادی بخش جنهای خانگی‬

‫آن شب هری و رون و هرمیون به جغددانی رفتند‪ .‬هری میخواست با خرچال نامهای‬
‫برای سیریوس بفرستد و به او بگوید که با موفقیت از سد اژدها عبور کرده است و صحیح‬
‫و سالم است‪ .‬هری در طول راه همهی اطالعاتی را که سیریوس دربارهی کارکاروف داده‬
‫بود برای رون بازگو کرد‪ .‬رون از شنیدن این خبر که کارکاروف روزی مرگخوار بوده است‬
‫بینهایت شگفتزده شد اما هنگامیکه وارد جغددانی میشدند گفت آنها باید همان‬
‫روز اول به کارکاروف مشکوک میشدند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یادتونه مالفوی توی قطار چی میگفت؟ یادتونه گفت پدرش با کارکاروف دوسته؟ حاال‬
‫ً‬
‫حتما توی جام جهانی هر دوتاشون‬ ‫معلوم شد اونها از کجا همدیگه رو میشناختند‪.‬‬
‫نقاب زده بودن و پرسه میزدن‪ ...‬ولی هری‪ ،‬ا گه کارکاروف اسم تو رو توی جام آتش‬
‫انداخته باشه حسابی کنف شد‪ .‬نقشهش عملی نشد دیگه درسته؟ فقط شونت یه ذره‬
‫خراشیده شده‪...‬‬

‫در آن لحظه خرچال که از تصور به مقصد رساندن یک نامه ذوقزده شده بود کمی باالتر‬
‫از سر هری میچرخید و بیوقفه هو هو میکرد‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬صبر کن اآلن خودم میگیرمش‪.‬‬

‫خرچال را به سمت پنجرهی جغددانی برد و در ادامهی حرفش گفت‪:‬‬


‫‪ -‬امکان نداره مراحل دیگه به این خطرناکی باشه‪ .‬میدونی چیه هری؟ به نظر من ممکنه‬
‫توی این مسابقه برنده بشی‪ ،‬جدی میگم‪.‬‬

‫هری میدانست که رون برای جبران رفتار ناپسندش در چند هفتهی اخیر این حرف را‬
‫میزند اما بازهم از او سپاسگزار بود؛ اما هرمیون دستبهسینه ایستاد و به دیوار جغددانی‬
‫تکیه داد و به رون اخم کرد‪ .‬آنگاه باحالتی بسیار جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هنوز تا آخر مسابقه خیلی مونده‪ .‬هری باید بیش از این تالش کنه‪ .‬وقتی مرحلهی اولش‬
‫اون بود خدا میدونه مراحل بعدی چیه‪ .‬من که حتی فکرشم نمیتونم بکنم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ابرهای تیرهوتار جلوی خورشید رو گرفته‪ .‬آره؟ بعضی وقتها درست مثل پروفسور‬
‫تریالنی میشی‪.‬‬

‫رون خرچال را از پنجره بیرون انداخت‪ .‬خرچال قبل از اوج گرفتن سه متر و نیم پایین‬
‫رفت‪ .‬نامهای که به پایش بسته بود از همیشه سنگینتر و مفصلتر بود‪ .‬هری نتوانسته‬
‫بود از نوشتن جزئیات پیروزیاش بر شاخدم بگذرد‪ .‬همهی چرخشها‪ ،‬جاخالی دادنها و‬
‫اوج گرفتنهایش را موبهمو برای سیریوس نوشته بود‪.‬‬

‫آنقدر به خرچال نگاه کردند تا در تاریکی شب ناپدید شد‪ .‬آنگاه رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما فرد و جرج کلی‬ ‫‪ -‬بهتره دیگه بریم پایین‪ .‬بچهها به افتخارت جشن گرفتن‪ .‬تا حاال‬
‫غذا و خوراکی از آشپزخونهها کش رفتن‪.‬‬

‫وقتی به سالن عمومی برج گریفیندور رسیدند فریاد و هلهلهی تشویقآمیز بچهها در فضا‬
‫پیچید‪ .‬به هر طرف که نگاه میکردند کوهی از انواع کیکها به چشمشان میخورد‪.‬‬
‫تنگهای آب کدوحلوایی و نوشیدنی کرهای روی میزها خودنمایی میکرد‪ .‬لی جردن با‬
‫وسایل آتشبازی رطوبتپذیر و بدون حرارت فیلی باستر همهی سالن را پر از ستاره کرده‬
‫بود‪ .‬دین توماس که در کشیدن نقاشی مهارت فراوانی داشت پالکاردهای جدیدی درست‬
‫کرده بود که هری را هنگام پرواز با آذرخش بر فراز سر شاخدم نشان میداد‪ .‬بر روی دو‬
‫سه پالکارد هم تصویر سدریک نقش بسته بود که سرش بر روی شعلههای آتش قرار‬
‫داشت‪.‬‬

‫هری در کنار رون و هرمیون نشست و شروع به خوردن خوراکیها کرد‪ .‬دیگر گرسنگی را‬
‫به کلی از یاد برده بود‪ .‬باور کردن آنهمه خوشی و سعادت برای هری دشوار بود‪ .‬رون در‬
‫کنارش بود‪ ،‬مرحلهی اول را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و تا زمان برگزاری مرحلهی‬
‫دوم سه ماه زمان مانده بود‪.‬‬

‫لی جردن تخم طالیی را که هری روی میز گذاشته بود برداشت و در دستش سبک سنگین‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجب سنگینه پسر! هری بازش کن ببینیم توش چیه!‬

‫ً‬
‫فورا گفت‪:‬‬ ‫هرمیون‬

‫‪ -‬باید خودش تنهایی روی این معما کار کنه‪ .‬این جزو قوانین مسابقهست‪...‬‬

‫هری با صدایی آهسته که تنها هرمیون میتوانست بشنود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای گذشتن از جلوی اژدها هم باید خودم تنهایی تالش میکردم درسته؟‬

‫هرمیون خندید و احساس گناهش در چهرهاش سایه انداخت‪ .‬چند نفر دیگر نیز با لی‬
‫جردن همصدا شدند و گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬راست میگه هری‪ .‬بازش کن!‬

‫لی جردن تخم طالیی را به دست هری داد و هری ناخنهایش را در شیار دور تا دور آن‬
‫فروکرد و در آن را گشود‪ .‬در داخل آن هیچچیز نبود اما همینکه هری در آن را باز کرد‬
‫صدای نالهی گوشخراش بلند و وحشتناکی در سالن پیچید‪ .‬آن صدا هری را به یاد‬
‫کنسرت اشباه در جشن مرگ نیک سربریده انداخت که در آن نوازندگان سازهای اره مانندی‬
‫را مینواختند‪ .‬فرد که گوشهایش را گرفته بود نعره زد‪:‬‬
‫‪ -‬ببندش!‬

‫وقتی هری دو قسمت تخم طالیی را رویهم فشار داد و بست سیموس فینیگان که به‬
‫تخم طالیی خیره شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دیگه چه صدای بود؟ مثل صدای پیک مرگ بود‪ ...‬نکنه توی مرحلهی بعد باید از‬
‫جلوی پیک مرگ رد بشی هری؟‬

‫نویل که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود دستش سست شد و ساندویچ سوسیسش‬
‫از دستش افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این صدای نالهی کسی بود که شکنجهش میکردن‪ ...‬شاید باید در مقابل طلسم‬
‫شکنجهگر مقاومت کنی!‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مزخرف نگو نویل‪ .‬اون غیر قانونیه‪ .‬هیچوقت طلسم شکنجهگرو روی قهرمانها اجرا‬
‫نمیکنن‪ .‬به نظر من که این صدا شبیه صدای آواز خوندن پرسی بود‪ ...‬هری شاید وقتی‬
‫پرسی توی حمومه باید بهش حمله کرد‪.‬‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون شیرینی مربایی میخوری؟‬

‫هرمیون با شک و تردید به بشقابی که فرد جلویش نگه داشته بود نگاه کرد‪ .‬فرد خندید‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نترس‪ .‬چیزی نیست‪ .‬هیچ بالیی سر اینا نیاوردیم‪ .‬این نون خامهاییاست که باید از‬
‫خوردنشون حذر کنی‪.‬‬

‫نویل که درست در همان لحظه یک نان خامهای را گاز زده بود سرفه کرد و آن را از دهانش‬
‫بیرون انداخت‪ .‬فرد خندید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬شوخی کردم نویل‪.‬‬

‫هرمیون یک شیرینی مربایی برداشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهی این خوراکیها رو از آشپزخونه آوردین؟‬

‫فرد خندید و جواب مثبت داد‪ .‬سپس صدای زیر و گوشخراش جنهای خانگی را تقلید‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪( -‬قربان چیز دیگهای الزم نداشت؟ هرچی بخواین براتون آورد قربان) خیلی باحالن‪ .‬اگه‬
‫ً‬
‫فورا اطاعت میکردن‪.‬‬ ‫میگفتم برام یه گوسالهی بریان بیارن‬

‫هرمیون قیافهای معصومانه به خود گرفت و باحالتی بسیار عادی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری میر ن به آشپزخونهها؟‬

‫‪ -‬خیلی آسونه‪ .‬از در مخفی پشت تابلوی یک ظرف بزرگ میوه‪ .‬کافیه گالبیه رو قلقلک بدی‬
‫تا‪...‬‬

‫فرد حرفش را ناتمام گذاشت و با سوءظن به هرمیون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی میپرسی؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچی همینطوری‪.‬‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخوای بری اون برگه مرگهها رو نشونشون بدی و تشویقشون کنی که شورش کنن؟‬

‫چند نفر زدند زیر خنده‪ .‬هرمیون جواب نداد‪ .‬فرد باحالتی هشدار گونه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یهوقت نری اونجا و ناراحتشون کنیها! اگه بری و براشون سخنرانی کنی که باید لباس‬
‫قبول کنن و حقوق بگیرن اونارو از کارشون میندازی!‬
‫در همان وقت نا گهان نویل به شکل یک قناری بزرگ درآمد و توجه همه را به خود جلب‬
‫کرد‪.‬‬

‫صدای شلیک خنده در سالن پیچیده بود و فرد برای اینکه نویل صدایش را بشنود ناچار‬
‫بود فریاد بزند او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ...‬ببخشید نویل! یادم نبود‪ ...‬ما نون خامهایها رو جادو کرده بودیم‪...‬‬

‫اما بالفاصله پرهای نویل شروع به ریختن کرد و وقتی همهی پرهایش ریخت قیافهی‬
‫عادیاش را داشت‪ .‬حتی خود نویل هم میخندید‪ .‬فرد رو به جمعیت هیجانزده کرد و‬
‫فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬اسمشون نون خامهای قناریه! من و جرج اختراع کردیم‪ .‬دونهای هفت سیکله‪ .‬میخرین؟‬

‫ساعت از یک بامداد گذشته بود که هری و رون به همراه نویل و سیموس و دین به‬
‫خوابگاهشان رفتند‪.‬‬

‫هری قبل از کشیدن پردههای دور تختش عروسک شاخدم مجارستانی را روی میز کنار‬
‫تختش گذاشت‪.‬‬

‫عروسک خمیازهای کشید و روی میز کز کرد و چشمهایش را بست‪ .‬هنگامیکه هری پردهی‬
‫ً‬
‫واقعا موجود‬ ‫دور تختش را میکشید با خود فکر کرد‪ ...‬هاگرید حق داشت‪ ...‬اژدها‬
‫دوستداشتنی و جالبی بود‪...‬‬

‫* * *‬

‫با فرارسیدن ماه دسامبر بارش باران و تگرگ ریز در هاگوارتز آغاز شد‪ .‬هری هر بار از جلوی‬
‫دریاچه میگذشت و کشتی دورمشترانگ را بر روی آن میدید که بر روی سطح متالطم‬
‫دریاچه باال و پایین میرفت‪ .‬وقتی بادبانهای آن را میدید که در پهنهی آسمان ابری و‬
‫تیره موج میخورد خدا را شکر میکرد که قلعهی خودشان باوجودی که در فصل زمستان‬
‫بادگیر بود همیشه با آتش بخاریها گرم و مطبوع میشد و دیوارهای قطور آن از نفوذ‬
‫سرما جلوگیری میکرد‪ .‬به نظر میرسید داخل کالسکهی بوباتان نیز سرد باشد‪.‬‬

‫هری متوجه شد که هاگرید از اسبهای خانوم ماکسیم بهخوبی مراقبت میکند‪ .‬او‬
‫سخاوتمندانه آبشخور آنها را پر از عصارهی جو کرده بود و بخاری که از روی آن بر‬
‫میخواست از دور کامالً نمایان بود‪ .‬آنها بار دیگر به کالس مراقبت از موجودات جادویی‬
‫رفته بودند و قرار بود با آن موجودات وحشتناک سروکله بزنند‪.‬‬

‫دانشآموزان در جالیز کدوحلوایی هاگرید ایستاده بودند و از سرمای گزنده میلرزیدند‪.‬‬


‫هاگرید به آنها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم اینا به خواب زمستونی میرن یا نه‪ ...‬ولی به نظرم بهتره یه امتحانی بکنیم‬
‫ببینیم از این پوستهای پشمالو خوششون میاد‪ ...‬باید بذاریمشون توی این جعبهها‪...‬‬

‫فقط ده موجود دم انفجاری باقیمانده بودند‪ .‬از قرار معلوم هنوز عالقهشان برای کشتن‬
‫یکدیگر از سرشان بیرون نرفته بود‪ .‬طول هر یک از آنها نزدیک دو متر شده بود‪ .‬پوشش‬
‫ضخیم و خاکستری بدنشان پاهای قدرتمند و چندشآورشان دم آتشافروزشان‪ ،‬نیش و‬
‫عضو مکندهشان این موجودات را تبدیل به نفرتانگیزترین موجوداتی کرده بود که هری‬
‫در تمام عمرش دیده بود‪ .‬دانشآموزان با یاس و ناامیدی به جعبههای که هاگرید آورده‬
‫بود نگاه میکردند‪ .‬دورتادور همهی جعبهها پر از بالش و پتوهای پشمالو بود‪.‬‬

‫هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید کاری کنیم که بیان تو جعبهها‪ ...‬بعدش در جعبهها رو میبندیم که ببینیم چیکار‬
‫میکنن‪.‬‬

‫اما معلوم شد که موجودات دم انفجاری به خواب زمستانی نمیروند‪ .‬آنها از اینکه بهزور‬
‫داخل جعبهها رفته بودند و در جعبهها به رویشان بستهشده بود بههیچوجه راضی نبودند‪.‬‬
‫مدتی بعد در جعبهها یکی پس از دیگری منفجر شد و خردههای چوب در جالیز‬
‫کدوحلوایی هاگرید پخش شد‪ .‬موجودات دم انفجاری رم کرده بودند و در جالیز به اینسو‬
‫آنسو میرفتند‪ .‬هاگرید فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬نترسین بچهها نترسین!‬

‫بیشتر دانشآموزان کالس به دنبال مالفوی و کراب و گویل از در پشتی کلبهی هاگرید‬
‫وارد کلبه شدند و در آنجا سنگر گرفتند؛ اما هری و رون و هرمیون همراه با عدهای دیگر‬
‫به کمک هاگرید شتافتند‪.‬‬

‫همه به کمک هم موفق شدند نه موجود دم انفجاری را ببندند اما این کار به قیمت‬
‫سوختگی و بریدگی دستوپایشان تمام شد‪ .‬فقط یک موجود دم انفجاری دیگر باقیمانده‬
‫بود‪.‬‬

‫هری و رون با چوبدستیهایشان جرقههای آتشین به سمت موجود دم انفجاری شلیک‬


‫میکردند و موجود دم انفجاری درحالیکه نیش لرزانش را باال گرفته بود به آنها نزدیک‬
‫میشد هاگرید فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬بچهها نترسونینش‪ .‬فقط یه طناب دور نیشش ببندید که نتونه بقیه رو نیش بزنه!‬

‫اما هری و رون همچنان عقب عقب میرفتند و با شلیک جرقه‪ ،‬موجود دم انفجاری را از‬
‫خود میراندند‪.‬‬

‫وقتی پشتشان به دیوار کلبهی هاگرید خورد رون با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره واال! حیفه بمیرن‪.‬‬

‫‪ -‬به به! به به! چه تفریحه جالبی!‬

‫ریتا اسکیتر به نردهی جالیز هاگرید تکیه داده بود به این جنجال و آشوب نگاه میکرد‪ .‬او‬
‫یک شنل سرخابی با یقهی خز ارغوانی به تن کرده بود و کیف پوست تمساحش از دستش‬
‫آویزان بود‪.‬‬
‫هاگرید خیز برداشت و خود را روی موجود دم انفجاری انداخت‪ .‬موجود دم انفجاری نقش‬
‫زمین شد و از دمش آتشی به سمت بوتههای کدوحلوایی پشتش فرستاد‪ .‬هاگرید‬
‫درحالیکه حلقهی طناب را به دور نیش موجود دم انفجاری میانداخت و آن را محکم‬
‫میبست از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬تو کی هستی؟‬

‫ریتا به هاگرید لبخند زد و دندانهای طالیش درخشید‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ریتا اسکیتر خبرنگار پیام امروز‪.‬‬

‫هاگرید از جایش بلند شد و موجود دم انفجاری را کشانکشان به سمت همنوعانش برد‬


‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مگه دامبلدور نگفته بود حق نداری پات رو تو مدرسه بذاری؟‬

‫ریتا انگار که سؤال هاگرید را نشنیده بود لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسم این موجودات شگفتانگیز چیه؟‬

‫هاگرید غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موجودات دم انفجاری جهنده‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا عالقهمند شده بود گفت‪:‬‬ ‫ریتا که‬

‫‪ -‬جدی؟ تا حاال اسمشونو نشنیده بودم‪ ...‬مال کدوم کشورن؟‬

‫هری از زیر ریش انبوه هاگرید سرخی صورتش را تشخیص داد و قلبش در سینه فروریخت‪.‬‬
‫هاگرید موجودات دم انفجاری را از کجا آورده بود؟‬

‫هرمیون که معلوم بود به این موضوع فکر کرده است بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی موجودات جالبی هستن مگه نه هری؟‬


‫‪ -‬چی؟ اره‪ ...‬آخ‪ ...‬خیلی جالبن‪.‬‬

‫ً‬
‫عمدا لگد کرده بود تا او را متوجه منظورش کند‪ .‬ریتا اسکیتر به‬ ‫هرمیون پای هری را‬
‫اطرافش نگاه کرد و چشمش به هری افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو هم اینجایی هری؟ تو مراقبت از موجودات جادویی رو دوست داری؟ یکی از درسهای‬
‫محبوبته؟‬

‫هری با قیافهی جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‬

‫ریتا گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عالیه! خیلی عالیه!‬

‫ریتا رو به هاگرید کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی وقته تدریس میکنی؟‬

‫هری نگاه ریتا اسکیتر را تعقیب میکرد‪ .‬او به دین (که گونهاش زخم بود) نگاه کرد و بعد‬
‫از او چشمش به الوندر افتاد ( که ردایش سوخته بود)‪ .‬سپس به سیموس (که انگشتهای‬
‫سوختهاش را ماساژ میداد) نگاهی انداخت و بعد به پنجرهی کلبهی هاگرید نگاه کرد که‬
‫اکثر دانشآموزان به آن پناه برده بودند‪ .‬آنها صورتشان را به شیشه چسبانده بودند که‬
‫ببینند خطر رفع شده است یا نه‪ .‬هاگرید جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬امسال دومین ساله‪.‬‬

‫‪ -‬جالبه‪ ...‬میخوای باهات مصاحبه کنم؟ میتونی دربارهی تجربههایی که هنگام مراقبت‬
‫ً‬
‫حتما خودت میدونی که پیام امروز‬ ‫از موجودات جادویی کسب کردی برام صحبت کنی‪.‬‬
‫چهارشنبهها یه ستون جانورشناسی داره‪ .‬میتونیم خصوصیات این موجودات‪ ...‬گفتی دم‬
‫اشتعالی جهنده؟‬
‫هاگرید با ذوق و شوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دم انفجاری جهنده‪ ...‬باشه مصاحبه میکنم‪ ...‬چه عیبی داره‪.‬‬

‫هری بههیچوجه از این پیشنهاد خوشش نیامده بود اما در آن شرایط نمیتوانست‬
‫موضوع را به هاگرید بگوید؛ بنابراین ناچار بود ساکت بماند و شاهد قول و قرار هاگرید و‬
‫ریتا اسکیتر باشد که یکی از روزهای همان هفته را برای یک مصاحبهی طوالنی در رستوران‬
‫سه دسته جارو تعیین میکردند‪ .‬همان وقت صدای زنگ از سوی قلعه به گوش رسید و‬
‫پایان ساعت درسی را اعالم کرد‪ .‬ریتا اسکیتر با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خداحافظ هری! پس جمعه شب میبینمت هاگرید‪.‬‬

‫هری و رون و هرمیون به سمت قلعه رفتند‪ .‬هری به آهستگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهی حرفهای هاگرید رو پشت و رو میکنه‪.‬‬

‫هرمیون با نگرانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط خدا کنه موجودات دم انفجاری رو قاچاقی وارد نکرده باشه‪.‬‬

‫هر سه به هم نگاه کردند‪ .‬این کار از هاگرید بعید نبود رون برای اینکه آنها را دلداری‬
‫بدهد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید تا حاال صدبار تو هچل افتاده ولی دامبلدور اخراجش نکرده‪ .‬بدترین کاری که‬
‫میتونه بکنه اینکه زودتر از شر این موجودات خالص بشه‪ ...‬ببخشید‪ ...‬گفتم بدترین؟‬
‫منظورم بهترین بود‪...‬‬

‫هری و هرمیون خندیدند و با روحیهی بهتری رفتند به قلعه تا نهار بخورند‪.‬‬

‫آن روز بعدازظهر از اول تا آخر کالس پیشگویی شاد و خندان بود‪ .‬آنها هنوز روی نمودار‬
‫سیارهها و پیشگویی کار میکردند اما حاال که رون دوباره با هری دوست شده بود درسشان‬
‫خندهدار به نظر میرسید‪ .‬پروفسور تریالنی پیش از آن از هری و رون راضی بود زیرا آنها‬
‫عالوه بر پیشگویی حوادث فجیع‪ ،‬مرگ دلخراش خود را نیز پیشگویی کرده بودند اما‬
‫هنگامیکه سرگرم توضیح تأثیر منفی سیارهی پلوتون بر زندگی روزمره بود هر ی و رون‬
‫پوزخند میزدند و باعث رنجش و ناراحتی او شدند‪ .‬پروفسور تریالنی با زمزمهی مرموزی‬
‫که ناراحتیاش را مخفی نمیکرد نگاه معنیداری به هری کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بعضیها اگه اون چیزهایی رو که من دیشب توی گوی بلورین دیدم میدیدند دیگه‬
‫نمیتونستند اینقدر شادوشنگول باشن ‪ .‬من اینجا نشسته بودم و تمام حواسم به گلدوزیم‬
‫بود که یکهو نیاز شدید مشورت با گوی بلورین بر من غلبه کرد‪ .‬از جام بلند شدم و جلوی‬
‫گوی بلورین نشستم و به اعماق پررمز و راز گوی بلورین خیره شدم‪ ...‬میدونید چی دیدم؟‬

‫رون با صدای آهسته زیر لب به هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه خفاش غولپیکر زشت و پیر‪.‬‬

‫هری بهزحمت توانست از خنده خودداری کند‪ .‬پروفسور تریالنی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مرگ‪ ...‬عزیزان من‪ ...‬مرگ‪...‬‬

‫پروتی و الوندر با چهرههای وحشتزده دستهایشان را جلوی دهانشان گرفتند‪ .‬پروفسور‬


‫تریالنی باحالتی هشدار گونه سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ...‬میاد‪ ...‬نزدیکتر میشه‪ ...‬و مثل الشخور باالی سرمون میچرخه‪ ...‬پایینتر‪...‬‬
‫پایینتر‪ ...‬درست روی قلعه‪...‬‬

‫پروفسور تریالنی نگاه معنیداری به هری انداخت که در همان وقت خمیازهی طوالنی و‬
‫آشکاری میکشد‪.‬‬

‫وقتی سرانجام از کالس دود کردهی پروفسور تریالنی بیرون آمدند و هوای تازه به‬
‫ریههایشان رسید هری گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا اگر هر بار که اون‬ ‫‪ -‬اگه تا حاال صدبار از این حرفها نزده بود شاید اثر میکرد؛ اما‬
‫مرگ منو پیشگویی میکنه قرار بوده بمیرم پس من یه معجزهی بزرگ در علم پزشکیم‪.‬‬
‫در همان لحظه بارون خونآلود که باحالتی ترسآور به آنها نگاه میکرد از کنارشان‬
‫گذشت‪ .‬رون خندهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه بمیری هم روح غلیظ و فشردهای میشی! حاال جای شکرش باقیه که تکلیف بهمون‬
‫نداد‪ .‬خدا کنه پروفسور ویکتور به هرمیون زیاد تکلیف داده باشه‪ .‬وقتایی که اون تکالیفش‬
‫بیشتر از ماست کیف میکنم‪...‬‬

‫اما هنگام صرف شام هرمیون را ندیدند‪ .‬وقتی بعد از شام به کتابخانه رفتند تا او را پیدا‬
‫کنند آنجا هم نبود‪ .‬فقط یک نفر را در کتابخانه دیدند و آن ویکتور کرام بود‪ .‬رون مدتی‬
‫در پشت قفسههای کتاب پلکید و از دور کرام را نگاه کرد‪ .‬وقتی با هری دربارهی امضا‬
‫گرفتن از کرام بگومگو میکرد چشمش به هفت هشت دختر افتاد که آنها نیز از دور کرام‬
‫را میپاییدند و دربارهی امضا گرفتن از او بحث میکردند‪ .‬رون با دیدن این صحنه شور و‬
‫شوقش را برای این کار از دست داد‪.‬‬

‫هری و رون به برج گریفیندور بازگشتند و رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلوم نیست این هرمیون کجا رفته‪.‬‬

‫هری گفت‪ :‬آره‪ ...‬چرند!‬

‫اما هنوز بانوی چاق تابلو را به سمت جلو نچرخانده بود که صدای کسی را که دواندوان‬
‫میآمد از پشت سرشان شنیدند‪ .‬هرمیون که نفسنفس میزد همینکه به آنها رسید‬
‫(بانوی چاق ابروهایش را باال برد و با تعجب به هرمیون نگاه کرد‪ ).‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری! باید همراهم بیای‪ .‬باید بیای‪ .‬اتفاق عجیبی افتاده‪ ...‬خواهش میکنم بیا‪...‬‬

‫هرمیون دست هری را گرفت و او را همراه خودش کشید‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫‪ -‬وقتی رسیدیم اونجا خودت میبینی‪ .‬بیا دیگه‪ ...‬زود باش‪...‬‬


‫هری به رون نگاهی انداخت‪ .‬رون که کنجکاو شده بود نیز به هری نگاه کرد‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫باشه بریم‪.‬‬

‫هری به دنبال هرمیون رفت و رون باعجله خود را به آنها رساند‪ .‬بانوی چاق که از رفتار‬
‫آنها رنجیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عیبی نداره! الزم نیست از من معذرتخواهی کنین که مزاحمم شدین‪ .‬چطوره تا وقتی‬
‫بر میگردین همینجا معطل بمونم و درو براتون باز نگه دارم؟‬

‫رون سرش را برگرداند و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬دستت درد نکنه‪ .‬اگه این کارو بکنی ازت ممنون میشیم‪.‬‬

‫وقتی هرمیون آنها را شش طبقه پایین برد و باعجله از پلکان مرمری بهسوی سرسرای‬
‫ورودی رفت هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ .‬داری ما رو کجا میبری؟‬

‫هرمیون با شور و هیجان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه چیزی نمونده‪ .‬اآلن خودت میفهمی‪.‬‬

‫هرمیون از پلکان مرمری به سمت چپ پیچید و باعجله به سمت یکی از درها رفت‪ .‬همان‬
‫دری بود که سدریک دیگوری از آن وارد شده بود‪ .‬هر ی همان شبی که جام آتش نام‬
‫خودش و سدریک را به بیرون پرت کرد سدریک را دید که آن در را باز کرد و وارد فضای‬
‫پشت آن شد‪ .‬هر ی تا آن زمان وارد این قسمت نشده بود‪ .‬او و رون به دنبال هرمیون از‬
‫پلکان سنگی پشت در پایین رفتند اما در پایین پلهها بهجای رسیدن به یک راهروی‬
‫زیرزمینی تاریک مثل راهرویی که به دخمهی اسنیپ میرسید خود را در برابر راهروی‬
‫سنگی پهنی یافتند که از نور مشعلهای متعدد روشن و نورانی بود و با تابلوهای زیبایی‬
‫آراسته شده بود که بیشتر آنها نقاشیهایی از انواع خوراکیها بودند‪ .‬هری در وسط‬
‫راهرو ایستاد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یه دقیقه صبر کن ببینم هرمیون‪.‬‬

‫هرمیون برگشت و با کنجکاوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیه؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فهمیدم چهکاری داری‪.‬‬

‫هری به رون سقلمهای زد و به تابلویی که درست پشت سر هرمیون بود اشاره کرد‪ .‬تابلوی‬
‫عظیمی از یک ظرف نقرهای پر از میوه بود‪ .‬رون که تازه متوجه منظور هری شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون! میخوای دوباره ما رو وارد اون قضیهی تهوعت بکنی؟‬

‫هرمیون با دستپاچگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه نه‪ .‬بههیچوجه! در ضمن اون هم که گفتی تهوع نیست‪...‬‬

‫رون اخمی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسمشو عوض کردی؟ نکنه اسمش رو گذاشتی جبههی آزادیبخش جنهای خونگی؟‬
‫من که هیچ دلم نمیخواد سرزده وارد آشپزخونهها بشم و اون بیچارهها رو از کارشون‬
‫بندازم‪ .‬من که نمیام‪...‬‬

‫هرمیون با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من هم ازت نمیخوام که همچین کاری بکنی‪ .‬من اومده بودم اینجا که باهاشون حرف‬
‫بزنم همین‪ .‬بعد دیدم‪ ...‬بیا هری‪ ...‬میخوام یه چیزی رو نشونت بدم‪.‬‬

‫هرمیون دوباره دست هری را گرفت و او را به جلوی تابلوی میوهها کشید‪ .‬سپس انگشت‬
‫اشارهاش را جلو برد و شروع کرد به قلقلک دادن گالبی بزرگ روی تابلو‪ .‬گالبی تکانی خورد‬
‫و کرکر خندید‪ .‬سپس به یک دستگیرهی در بزرگ تبدیل شد‪ .‬هرمیون دستگیره را گرفت و‬
‫در را باز کرد‪ .‬سپس هری را هول داد و به داخل آشپزخانه راند‪.‬‬
‫هری در نظر اول سالن بزرگی را دید که سقفش درست مانند سرسرای بزرگ که در طبقهی‬
‫باال قرار داشت بلند و گنبدی شکل بود‪ .‬پای دیوارها پر از قابلمهها و ماهیتابههای بزرگ‬
‫و کوچک برنجی بود که رویهم چیده شده بودند‪ .‬در آنسوی سالن یک بخاری دیواری‬
‫آجری بزرگ به چشم میخورد‪ .‬در همان لحظه موجود کوچکی از وسط سالن جلو دوید و‬
‫با صدای جیرجیر مانندش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر‪ .‬قربان‪ ،‬هری پاتر!‬

‫لحظهای بعد آن موجود کوچک چنان هری را در آغوش گرفته بود که نفس هری بند آمد‬
‫و حس کرد هرلحظه ممکن است دندههایش بشکند‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دا‪ ...‬دابی؟‬

‫صدای جیرجیر مانند جن خانگی از نزدیک ناف هری به گوش رسد که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بلی دابی قربان‪ .‬دابی آرزوی دیدن هری پاتر و داشت و حاال هری پاتر به دیدن دابی‬
‫اومده قربان!‬

‫دابی هری را رها کرد و چند قدم عقب رفت‪ .‬وقتی با چشمهای درشت و سبزش که‬
‫بهاندازهی توپ تنیس بود به هری نگاه میکرد چشمهایش لبریز از اشک شوق شد‪ .‬دابی‬
‫درست به همان شکلی بود که هری آخرین بار او را دیده بود‪ .‬بینیاش دراز و نوکتیز بود‪.‬‬
‫گوشهایش مثل خفاش بودند‪ .‬انگشتها و پاهایش نیز باریک و دراز بودند‪ ...‬اما‪ ...‬فقط‬
‫طرز لباس پوشیدنش تغییر کرده بود‪.‬‬

‫زمانی که دابی برای خانوادهی مالفوی کار میکرد همیشه یک روبالشی کهنه و کثیف به‬
‫تن میکرد؛ اما این بار به طرز عجیبوغریبی لباس پوشیده بود‪ .‬او حتی از بعضی از‬
‫جادوگران در جام جهانی نیز بدتر لباس پوشیده بود‪ .‬یک روقوری را مثل کاله بر سر گذاشته‬
‫بود که روی آن چندین مدال درخشان سنجاق کرده بود‪ .‬پیراهن به تن نداشت فقط یک‬
‫کراوات با نقش ریز نعل اسب از گردنش آویزان بود‪ .‬چیزی شبیه به شرت فوتبال بچهگانه‬
‫به پا داشت‪ .‬جورابهایش نیز لنگهبهلنگه بود‪ .‬یکی از جورابهایش همان جوراب سیاهی‬
‫بود که هری از پایش درآورد و آقای مالفوی را فریب داد که آن را به دابی بدهد و بدین‬
‫ترتیب دابی را آزاد کرد‪ .‬جوراب دیگرش راههای نارنجی و صورتی داشت‪.‬‬

‫هری با حیرت و شگفتی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬دابی تو اینجا چیکار میکنی؟‬

‫دابی با صدای زیر و جیغ مانندش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی اومد که توی هاگوارتز کار کنه قربان! پروفسور دامبلدور به دابی و وینکی کار داد‬
‫قربان!‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی هم اینجاست؟‬

‫‪ -‬بله قربان!‬

‫دابی دست هری را گرفت و او را از میان چهار میز طویل به وسط آشپزخانه برد‪ .‬هری‬
‫هنگام عبور از کنار میزها متوجه شد که آنها درست در زیر میزهای چهار گروه مدرسه در‬
‫سرسرای بزرگ قرارگرفتهاند‪.‬‬

‫در آن لحظه که صرف شام به پایان رسیده بود هیچ غذایی روی میز به چشم نمیخورد‬
‫اما احتماال ً یک ساعت پیش همهی میزها پر از انواع و اقسام غذاهای رنگین بودند که‬
‫باید از طریق سقف آشپزخانه به میزهای قرینهشان در سرسرای بزرگ منتقل میشدند‪.‬‬

‫دستکم صد جن خانگی کوچک در آشپزخانه بودند و هنگامیکه هری به همراه دابی از‬
‫کنارشان میگذشت لبخندزنان به او تعظیم و تکریم میکردند‪ .‬لباسهای همهی آنها یک‬
‫شکل بود‪ .‬همگی یک دستمال آشپزخانه با نشان هاگوارتز را مثل وینکی به دور خود بسته‬
‫بودند‪ .‬لباسهایشان شبیه رداهای بیآستین رومیان باستان بود‪.‬‬

‫دابی جلوی بخاری دیواری آجری آشپزخانه ایستاد و به نقطهای اشاره کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬این وینکی قربان!‬

‫وینکی روی سهپایهای جلوی آتش نشسته بود‪ .‬او برخالف دابی ازنظر پوشاک کم و کسر‬
‫نداشت‪ .‬یک دامن کوتاه و زیبا و یک بلوز به تن داشت و کاله آبیرنگی که بر سرش‬
‫گذاشته بود با لباسش هماهنگی داشت‪.‬‬

‫در کالهش دو سوراخ بزرگ برای بیرون آمدن گوشهایش به چشم میخورد‪ .‬بااینکه‬
‫هیچیک از پوشاکی که دابی به تن داشت باهم هماهنگی نداشتند تکتک آنها چنان‬
‫تمیز و مرتب بودند که به نظر میرسید نوی نو باشند‪ .‬درصورتیکه یک نگاه به لباسهای‬
‫وینکی نشان میداد که او به پاکیزگی و مرتب بودن لباسهایش اهمیتی نمیدهد‪ .‬روی‬
‫بلوزش سوپ ریخته و لک شده بود‪ .‬پارچهی دامنش نیز سوخته و سوراخ بود‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم وینکی‪.‬‬

‫لبهای وینکی لرزید‪ .‬بالفاصله بغضش ترکید و قطرههای بزرگ اشک از چشمهای درشت‬
‫و قهوهایرنگش سرازیر شد و روی لباسش ریخت‪ .‬درست مثل روز مسابقهی جام جهانی‬
‫هقهق میکرد‪.‬‬

‫هرمیون و رون نیز به دنبال هری و دابی به آنسوی آشپزخانه آمده بودند‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی عزیزم گریه نکن! خواهش میکنم گریه نکن‪...‬‬

‫اما وینکی با صدای بلندتر به هقهقش ادامه داد‪ .‬دابی به هری لبخند زد و برای اینکه‬
‫صدایش به گوش هری برسد با صدای گوشخراشش فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر چای میل دارن؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما‪.‬‬ ‫‪ -‬اوه‪ ...‬اره‬
‫بالفاصله شش جن خانگی با قدمهای کوتاه و تند از پشت سر هری جلو آمدند‪ .‬آنها‬
‫سینی بزرگی را حمل میکردند که روی آن یک قوری‪ ،‬یک پارچ پر از شیر‪ ،‬یک بشقاب بزرگ‬
‫پر از بیسکوییت و فنجان و نعلبکی برای هری و رون و هرمیون قرار داشت‪ .‬رون که تحت‬
‫تأثیر قرارگرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه پذیرایی خوبی!‬

‫هرمیون به رون اخم کرد؛ اما جنهای خانگی که بسیار خوشحال شده بودند تعظیم بلند‬
‫باالیی کردند و رفتند‪ .‬وقتی دابی فنجانهای چای را به دست آنها میداد هری از او‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چند وقته اینجایی دابی؟‬

‫دابی با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یک هفتهست قربان! دابی اومده بود که پروفسور دامبلدور رو ببینه قربان‪ .‬آخه قربان‬
‫وقتی یک جن خونگی اخراج شد پیدا کردن کار براش خیلی سخت بود قربان خیلی‬
‫سخت‪...‬‬

‫وقتی صحبتهای دابی به اینجا رسید هقهق وینکی سوزناکتر شد‪ .‬آب بینیاش که‬
‫اکنون درست مثل یک گوجهفرنگی لهشده بود بر روی لباسش میریخت ولی او تالشی‬
‫برای متوقف کردن گریهاش نمیکرد‪ .‬دابی با صدای جیغ مانندش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی دو سال تمومه تمام مملکت رو زیر پا گذاشت و سعی کرد کاری پیدا کنه قربان‪.‬‬
‫ولی دابی نتونست کاری پیدا کرد چون دابی حقوق خواست!‬

‫همهی جنهای خانگی که دورشان حلقه زده بودند و با اشتیاق به حرفهایشان گوش‬
‫میکردند با شنیدن این جملهی دابی رویشان را برگرداندند‪ ،‬گویی دابی حرف زنندهای زده‬
‫و مایهی خجالت آنها شده بود‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین به تو‪ ،‬دابی!‬


‫دابی به هرمیون خندید و دندانهای بیشمارش را به نمایش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ازتون ممنونم‪ ،‬خانم! ولی خانم‪ ،‬بیشتر جادوگرها جنهایی رو که حقوق خواست جواب‬
‫کرد‪ .‬اونا گفت‪« :‬جن خونگی که حقوق نگرفت» بعدشم درو محکم به هم کوبید‪ .‬دابی‬
‫کارشو دوست داشت ولی هری پاتر‪ ،‬دابی دوست داشت لباس پوشید و حقوق گرفت‪،‬‬
‫قربان‪ .‬دابی آزادی رو دوست داشت!‬

‫جنهای خونگی هاگوارتز یکی پس از دیگری از آنها دور میشدند گویی دابی بیماری‬
‫مسری داشت‪.‬‬

‫اما وینکی از جایش تکان نخورد و فقط با صدای بلندتری گریه و زاری کرد‪ .‬دابی با‬
‫خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر‪ ،‬بعدش دابی به دیدن وینکی رفت و فهمید وینکی هم آزاد شد‪ ،‬قربان!‬

‫در این هنگام وینکی از روی سهپایه لند شد و خود را روی زمین انداخت‪ .‬درحالیکه با‬
‫درماندگی جیغ میکشید مشتهای ظریفش را به زمین سنگی آشپزخانه میکوبید‪.‬‬
‫هرمیون با دستپاچگی کنار وینکی روی زمین زانو زد و سعی کرد او را آرام کند؛ اما هیچیک‬
‫از حرفهایش تغییری در حال وینکی به وجود نیاورد‪ .‬در این میان دابی ناچار بود فریاد‬
‫بزند تا صدایش از جیغهای گوشخراش وینکی بلندتر شود و به گوش هری برسد‪ .‬او به‬
‫تعریف بقیهی ماجرا پرداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بعد فکری به ذهن دابی رسی‪ ،‬قربان! به وینکی گفت «چرا دابی و وینکی باهم کار پیدا‬
‫نکرد؟»‬

‫وینکی به دابی گفت «کجا میشه برای دو تا جن خونگی کار پیدا کرد؟» دابی فکر کرد و‬
‫جواب سؤال وینکی رو پیدا کرد‪ ،‬قربان! هاگوارتز! خالصه دابی و وینکی به دیدن پروفسور‬
‫دامبلدور اومدن‪ ،‬قربان! پروفسور دامبلدورم ما رو قبول کرد‪ ،‬قربان!‬

‫دابی با شور و شوق خندید و اشک شوق از چشمهایش جاری شد‪ .‬سپس ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬پروفسور دامبلدور گفت اگر دابی حقوق بخواد اون بهش حقوق داد‪ ،‬قربان! بنابراین دابی‬
‫یک جن خونگی آزاده‪ ،‬قربان! دابی هفتهای یه گالیون حقوق گرفت و یک روز در ماه‬
‫مرخصی داشت!‬

‫وینکی همچنان مشتهایش را به زمین میکوبید و جیغ میکشید‪ .‬هرمیون با ناراحتی‬


‫از کنار وینکی فریاد زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی این خیلی کمه!‬

‫‪ -‬پروفسور دامبلدور به دابی پیشنهاد کرد که هفتهای ده گالیون حقوق گرفت و در تعطیالت‬
‫آخر هفته تعطیل بود‪.‬‬

‫دابی ناگهان بر خود لرزید گویی تصور آنهمه ثروت و خوشگذرانی برایش ترسناک بود‪.‬‬
‫او ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی دابی مبلغ حقوقو پایین آورد‪ ،‬خانم‪ ...‬دابی آزادی رو دوست داشت‪ ،‬خانم ‪ ...‬ولی‬
‫توقع زیادی نداشت‪ ...‬اون کارو بیشتر دوست داشت‪.‬‬

‫هرمیون با مهربانی و خوشرویی از وینکی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور دامبلدور به تو چه قدر حقوق میده‪ ،‬وینکی؟‬

‫اگر هرمیون گمان کرده بود با این سؤال او را خوشحال میکند کامالً در اشتباه بود‪ .‬گریهاش‬
‫متوقف شد اما وقتی بلند شد و نشست با چشمهای درست و قهوهایش به هرمیون‬
‫چشمغره رفت و خشم و غضب در چهرهی خیس و اشکآلودش نمایان شد‪ .‬او با صدای‬
‫زیر و گوشخراشش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته که آبروی وینکی رفت ولی حقوق نگرفت! وینکی هنوز اون قدر پست و ذلیل‬
‫نشد! وینکی از آزاد شدنش شرمندهست!‬

‫هرمیون که هاج و واج مانده بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬شرمنده؟ آخه برای چی؟ این چه حرفیه‪ ،‬وینکی؟ این آقای کراوچه که باید شرمنده باشه‬
‫نه تو! تو که کار بدی نکردی‪ .‬رفتار اون با تو زشت و زننده بود‪...‬‬

‫اما همینکه وینکی این حرف را شنید گوشهایش را گرفت تا بقیهی حرف هرمیون را‬
‫نشنود و جیع و داد کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانم‪ ،‬نباید به ارباب من توهین کرد! نباید به آقای کراوچ توهین کرد! آقای کراوچ جادوگر‬
‫خوب‪ ،‬خانم! آقای کراوچ حق داشت که وینکی رو اخراج کرد!‬

‫دابی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر‪ ،‬وینکی نتونست به وضعیت جدیدش عادت کرد‪ ،‬قربان! اون مشکل داشت‪،‬‬
‫قربان!‬

‫وینکی حواسش پرت بود‪ ،‬ندونست که دیگه آقای کراوچ اربابش نبود‪ .‬اون اآلن توانست‬
‫راحت نظرشو گفت اما این کارو نکرد‪.‬‬

‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس یعنی جنهای خونگی نمیتونن نظرشونو راجع به اربابشون بگن؟‬

‫دابی ناگهان بسیار جدی شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬قربان! این بخشی از بردگی جنهای خونگی بود‪ .‬اونا اسرارشونو فاش نکرد و‬
‫ساکت موند‪ ،‬قربان‪ .‬ما افتخار و آبروی خانواده رو حفظ کرد‪ .‬هیچوقت ازشون بد نگفت‪.‬‬
‫البته پروفسور دامبلدور به دابی گفت که از دابی چنین توقعی نداشت‪ .‬پروفسور دامبلدور‬
‫گفت ما آزاد بود که‪ ...‬که‪...‬‬

‫دابی ناگهان مضطرب و نگران شد و هری را جلو کشید و در گوش او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون گفت ما آزاد بود که به اون گفت پیرمرد عجیب غریب خلوچل‪...‬‬
‫دابی باحالتی عصبی خندید و سرش را تکان داد‪ .‬گوشهایش تکان میخوردند‪ .‬او با‬
‫صدای عادی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی دابی نخواست این کارو کرد‪ ،‬هری پاتر‪ .‬دابی پروفسور دامبلدورو خیلی دوست‬
‫داشت‪ ،‬قربان‪ .‬دابی‪ ،‬افتخار کرد که اسرار او نو نگه داشت‪.‬‬

‫هری خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی حاال دیگه میتونی به خانوادهی مالفوی هر چی دلت خواست بگی‪ ،‬درسته؟‬

‫آثار ترس و اضطراب در چشمهای درشت دابی نمایان شد‪ .‬شانههایش را باال انداخت و‬
‫با شک و تردید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دا‪ ...‬دابی میتونه‪ .‬دابی میتونه به هری پاتر بگه که اربابهای سابقش جادوگرهای‪...‬‬

‫جادوگرهای تبهکار و بدی بودن!‬

‫دابی لحظهای مردد ماند‪ .‬تمام بدنش میلرزید‪ .‬خودش نیز از جرئت و جسارت خودش‬
‫تعجب کرده بود‪ .‬آنگاه باعجله خود را به نزدیکترین میز رساند و شروع کرد به کوبیدن‬
‫سرش به میز و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی بد! دابی بد!‬

‫هری پشت کراوات دابی را گرفت و او را عقب کشید‪ .‬دابی که سرش را میمالید و نفسش‬
‫بند آمده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ممنونم‪ ،‬هری پاتر‪ ،‬ممنونم‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید تمرین کنی‪.‬‬

‫وینکی باخشم و ناراحتی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬تمرین؟ دابی تو باید از رفتار خودت خجالت کشید‪ ،‬چرا پشت سر اربابت حرف زد؟‬

‫دابی حالتی دفاعی به خود گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی‪ ،‬اونا دیگه ارباب من نبود! برای دابی دیگه مهم نیست که اونا چه فکری کرد‪.‬‬

‫وینکی دوباره بغضش ترکید و اشکهایش جاری شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی تو جن خونگی بدی شد! بیچاره ارباب کراوچ! اون بدون وینکی چیکار کرد؟ اون به‬
‫من احتیاج داشت! اون به کمک من احتیاج داشت! من از اول عمر خانوادهی کراوچو تر‬
‫و خشک کرد‪ .‬قبل از من مادرم از اونا نگهداری کرد‪ ...‬قبل از اونم مادربزرگم‪ ...‬اگه اونا‬
‫بفهمن وینکی آزاد شد چی؟ اوه‪ ...‬خجالت داشت‪ ...‬خجالت داشت!‬

‫وینکی باز دیگر سرش را روی دامنش گذاشت و هقهق گریه کرد‪ .‬هرمیون با اطمینان‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی من مطمئنم که آقای کراوچ بدون تو مشکلی نداره‪ .‬آخه ما او نو دیدیم‪...‬‬

‫وینکی دوباره صورت اشکآلودش ر بلند کرد و به هرمیون زل زد و بریدهبریده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما ارباب منو دید؟ اونو توی هاگوارتز دید؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ .‬اون و آقای بگمن از اعضای هیئتداوران مسابقهی سه جادوگرند‪.‬‬

‫‪ -‬آقای بگمن هم هست؟‬

‫وینکی بار دیگر خشمگین و عصبانی شده بود و این مایهی تعجب و حیرت هری شد‪( .‬از‬
‫قیافهی رون و هرمیون معلوم بود که آنها نیز از واکنش وینکی متعجب شدهاند‪).‬‬

‫وینکی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬آقای بگمن جادوگر بدیه! خیلی بد! ارباب بههیچوجه از اون خوشش نمیاومد اصالً!‬
‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگمن بده؟‬

‫وینکی باخشم سری تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله بله‪ .‬ارباب به وینکی چیزهایی گفت! اما وینکی اون چیزها رو به شما نگفت‪...‬‬
‫وینکی‪ ...‬وینکی اسرار ارباب رو فاش نکرد‪...‬‬

‫وینکی دوباره هقهق گریه را از سر گرفت و گریهکنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب بیچاره! ارباب بیچاره! دیگه وینکی نیست که کمکت کنه!‬

‫وینکی دیگر درستوحسابی با آنها حرف نزد‪ .‬آنها نیز او را به حال خود گذاشتند و‬
‫چایشان را نوشیدند‪ .‬دابی نیز با خوشحالی دربارهی زندگی و آیندهاش صحبت کرد‪ .‬او از‬
‫اینکه آزاد شده بود راضی و خرسند بود‪ .‬او دربارهی نقشههایی که برای خرج کردن‬
‫دستمزدش کشیده بود با آنها صحبت کرد‪ .‬با خوشحالی به سینهی عریانش اشاره کرد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر دابی این دفعه میخواد یه پلیور بخره!‬

‫رون که معلوم بود به دابی عالقهمند شده است گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی چیه دابی؟ من پلیوری رو که مامانم برای کریسمس واسم میبافه میدم تو‪.‬‬

‫اون همیشه برای من پلیور میبافه از رنگ آلبالویی که بدت نماید؟‬

‫دابی خوشحال شده بود‪ .‬رون ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬البته باید یه ذره کوچیکش کنیم که اندازت بشه‪ .‬رنگش به روقوریت میاد‪.‬‬

‫بسیاری از جنهای خانگی هنگام رفتن دورشان حلقه زدند و با اسرار زیادی از آنها‬
‫خواستند که مقداری خوراکی برای خود ببرند‪ .‬هرمیون باحالتی دلسوزانه به جنهای‬
‫خانگی که جلویشان تعظیم و تکریم میکردند نگاه کرد و چیزی از آنها نگرفت؛ اما هری‬
‫و رون جیبهایشان را پر از شیرینی و پیراشکی کردند‪ .‬هر ی به جنهای خانگی که جلوی‬
‫در آشپزخانه جمع شده بودند که با آنها خداحافظی کنند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی ممنون‪ ،‬فعالً خداحافظ دابی!‬

‫دابی با شک و تردید پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر دابی میتونه بعضی وقتها به دیدنتون بیاد قربان؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته که میتونی‪.‬‬

‫دابی لبخند زد‪ .‬همینکه از آشپزخانه بیرون آمدند و از پلههای سنگی که به سرسرای‬
‫ورودی میرسید باال رفتند رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونین چیه؟ من توی این چند سال فکر میکردم فرد و جرج خیلی زرنگن که از‬
‫آشپزخونه غذا کش میرن‪ .‬درحالیکه اصالً کار سختی نیست‪ .‬هرکی بره به آشپزخونه بهزور‬
‫بهش خوراکی میدن!‬

‫هرمیون که جلوتر از همه از پلکان مرمری باال میرفت گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا به نفع جنهای خونگی تموم شد‪ .‬اومدن دابی به هاگوارتز‬ ‫به نظر من که این اتفاق‬
‫رو میگم‪ .‬وقتی اونا ببینن دابی چقدر از آزادیش راضیه و از زندگیش لذت میبره کمکم‬
‫خودشونم تمایل پیدا میکنن که آزاد بشن‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم رفتار وینکی رو سرمشق قرار ندن‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون حالش خوب میشه‪.‬‬


‫از قیافهی هرمیون مشخص بود که خودش نیز تردید دارد‪ .‬او ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بیچاره شوکه شده‪ .‬همینکه مدتی بگذره و به هاگوارتز عادت کنه میفهمه که اینجا کار‬
‫کردن خیلی بهتر از کار کردن برای کراوچه‪.‬‬

‫رون که داشت پبراشکی میخورد با دهان پر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه خیلی کراوچ رو دوست داره‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی انگار اصالً از بگمن خوشش نمیاد‪ .‬خیلی دلم میخواد بدونم کراوچ دربارهی بگمن‬
‫چی گفته‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬احتماال ً گفته اصالً رئیس خوبی نیست و مدیریت نداره‪ ...‬البته حق داره چنین حرفی‬
‫بزنه‪ .‬ما که میدونیم دلیلش چیه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته ولی من بگمن رو به کراوچ ترجیح میدم‪ .‬باز بگمن الاقل شوخطبعه‪ .‬هرمیون‬
‫لبخند بیرمقی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جلوی پرسی از این حرفها نزنیها!‬

‫رون درحالیکه نان خامهای میخورد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره پرسی حاضر نیست با آدمهای شوخطبع کار کنه‪ .‬آخه پرسی اصالً شوخی سرش‬
‫نمیشه‪.‬‬
‫فصل بیست و دوم‪ :‬وظیفه غیرمنتظره‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬ویزلی‪ ،‬میشه به اینجا توجه کنین؟‬

‫صدای آزردهی پروفسور مکگونگال همچون رعد بر سر هری و رون نازل شد‪ .‬آن روز‬
‫پنجشنبه بود و هری و رون سر کالس تغییر شکل از صدای پروفسور مکگونگال از جا‬
‫پریدند و به او نگاه کردند‪.‬‬

‫آخر کالس بود و آنها کارشان را تمام کرده بودند‪ .‬مرغهای شاخداری که تبدیل به‬
‫خوکچهی هندی کرده بودند در قفس بزرگی کنار میز پروفسور مکگونگال بودند‪.‬‬
‫(خوکچهی هندی نویل هنوز پر داشت)‪ .‬آنها تکلیف جلسهی بعد را که روی تختهسیاه‬
‫خودنمایی میکرد نیز یادداشت کرده بودند‪.‬‬

‫(روشهای مختلف سازگار کردن طلسمهای تغییر شکل را که در تبدیل گونههای دورگه به‬
‫یکدیگر به کار میروند‪ ،‬با مثال شرح دهید‪ ).‬هرلحظه ممکن بود زنگ بخورد‪ .‬هری و رون‬
‫که با چوبدستیهای تقلبی فرد و جرج زیر میز باهم شمشیربازی میکردند سرشان را بلند‬
‫کردند‪ .‬چوبدستی رون تبدیل به یک طوطی کوچک شده بود و چوبدستی هری تبدیل‬
‫به یک ماهی پالستیکی‪.‬‬

‫طوطی رون چند لحظه قبل به ماهی پالستیک هری نوک زده بود‪ ،‬ماهی پالستیکی نیز‬
‫جمع شده و بیصدا بر روی زمین افتاده بود‪ .‬پروفسور مکگونگال نگاه غضبآلودی به آن‬
‫دو کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬حاال که پاتر ویزلی لطف کردن و رفتار بچهگانشونو کنار گذاشتن میخوام موضوعی رو‬
‫براتون بگم‪ .‬دیگه چیزی به جشن رقص کریسمس نمونده‪ .‬جشن رقص کریسمس یکی از‬
‫مراسم سنتی مسابقات قهرمانی سه جادوگره‪ .‬در ضمن فرصت مناسبی برای آشنایی بیشتر‬
‫با مهمانان خارجیه البته فقط دانشآموزان سال چهارم و باالتر میتونن در جشن شرکت‬
‫کنن‪ ،‬ولی همهی شما می تونین دانشآموزان سالهای پایینترو بهعنوان همراه خودتون‬
‫انتخاب کنین و به جشن بیارین‪...‬‬

‫الوندر براون از خوشحالی کرکر خندید‪ .‬پروتی پتیل به او سقلمه زد اما خودش نیز‬
‫اخمهایش را درهم کشید تا بتواند از خنده خودداری کند‪ .‬هردوی آنها برگشتند و به‬
‫هری نگاه کردند‪ .‬پروفسور مکگونگال به آنها اعتنا نکرد و ازنظر هری این اصالً منصفانه‬
‫نبود؛ زیرا همین چند لحظه پیش با هری و رون دعوا کرده بود‪ .‬پروفسور مکگونگال ادامه‬
‫داد‪:‬‬

‫‪ -‬در جشن باید ردای شب بپوشین‪ .‬ساعت شروع جشن ساعت هشت شب کریسمسه و‬
‫تا نیمهشب ادامه داره‪ .‬جشن در سرسرای بزرگ برگزار میشه‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال تکتک دانشآموزان کالس را ازنظر گذراند و با ناخشنودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جشن رقص کریسمس فرصت خوبی برای همهی ماست که موهامونو باز بذاریم‪ ...‬و‬
‫خاکی باشیم‪.‬‬

‫الوندر با صدای بلندتری کرکر خندید‪ .‬او دستش را محکم روی دهانش فشار میداد که‬
‫صدای خندهاش درنیاید‪ .‬هری این بار فهمید که او به چه میخندد‪ .‬پروفسور مکگونگال‬
‫که همیشه موهایش را باالی گردنش محکم دماسبی میبست امکان نداشت اجازه دهد‬
‫موهایش باز و پریشان باشد‪ .‬پروفسور مکگونگال ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی فکر نکنین این یعنی کنار گذاشتن رفتارهای شایستهای که ما از دانشآموزان‬
‫ً‬
‫جدا از همهی بچههای گریفیندور انتظار دارم خدای نکرده کاری‬ ‫هاگوارتز انتظار داریم‪ .‬من‬
‫نکنن که باعث سرشکستگی هاگوارتز بشن‪.‬‬
‫در همان لحظه زنگ خورد و همهی دانشآموزان به جنبوجوش افتادند که زودتر‬
‫وسایلشان را در کیفشان بگذارند و کیفشان را به شانه بیندازند‪ .‬در این میان پروفسور‬
‫مکگونگال گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا بیا اینجا میخوام یه چیزی بهت بگم‪.‬‬ ‫‪ -‬پاتر‪،‬‬

‫هری که گمان میکرد پروفسور مکگونگال میخواهد او را برای ماهی پالستیکیاش‬


‫سرزنش کند با چهرهای گرفته و ناراحت بهسوی میز او رفت‪ .‬پروفسور مکگونگال صبر کرد‬
‫تا همه از کالس بیرون بروند و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬قهرمانها و همراهانشون ‪...‬‬

‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کدوم همراه؟‬

‫پروفسور مکگونگال که گمان کرده بود هری میخواهد مسخرهبازی دربیاورد با سوءظن‬
‫به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورم همراهیه که با خودتون به جشن میارین‪ .‬همپاهای رقصتونو میگم‪.‬‬

‫قلب هری در سینه فروریخت‪ .‬احساس کرد صورتش سرخ و برافروخته شده است‪.‬‬
‫بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همپای رقص؟ ولی من نمیرقصم‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا منم میخواستم همینو بهت بگم‪ .‬از قدیم رسمه که‬ ‫‪ -‬چرا‪ ،‬پاتر‪ ،‬تو میرقصی‪.‬‬
‫قهرمانها و همراهاشون جشنو افتتاح کنن‪.‬‬

‫هری لحظهای خود را با کاله سیلندری و کت فراک مجسم کرد‪ .‬خود را در حال افتتاح‬
‫رقص با دانشآموزی دید که مثل خاله پتونیا لباس چین باالچینی به تن داشت‪ .‬هر بار‬
‫عمورنون همکارانش را دعوت میکرد خاله پتونیا لباس پرزرق و برق و چین باال چین‬
‫میپوشید‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من نمیرقصم‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این یه رسم سنتیه‪ .‬تو قهرمان هاگوارتزی و باید بهعنوان نمایندهی هاگوارتز این کارو‬
‫ً‬
‫حتما یه همراه برای خودت پیدا کنی‪.‬‬ ‫بکنی؛ بنابراین حواست باشه که‬

‫‪ -‬ولی من‪ ...‬نمیتونم‪...‬‬

‫‪ -‬شنیدی چی گفتم‪ ،‬پاتر‪.‬‬

‫پروفسور با قاطعیت این را به هری گفت و به جروبحث خاتمه داد‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫اگر یک هفتهی پیش بود هری میگفت که پیدا کردن یک همراه در برابر گذشتن از سدی‬
‫همچون شاخدم مجارستانی مثل آب خوردن است؛ اما در آن زمان که عبور از سد اژدها را‬
‫پشت سر گذاشته بود و در قدم بعدی باید دانشآموزی را به جشن دعوت میکرد ترجیح‬
‫میداد بار دیگر با شاخدم مبارزه کند اما ناچار به انجام چنین عملی نشود‪.‬‬

‫هری میدانست که در تعطیالت کریسمس عدهی انگشتشماری در هاگوارتز میمانند‪.‬‬


‫خود او یکی از کسانی بود که همیشه کریسمس را در هاگوارتز میگذراند زیرا در غیر‬
‫اینصورت ناچار بود به پریوت درایو برگردد اما او همیشه در اقلیت بود‪ .‬ولی از قرار معلوم‬
‫آن سال همهی دانشآموزان سال چهارم و باالتر مایل بودند در مدرسه بمانند‪ .‬هری متوجه‬
‫شد که همهی بچهها تمام هوش و حواسشان به جشنی بود که در پیش داشتند‪ .‬هری‬
‫در کمال شگفتی و حیرت تازه فهمیده بود تعداد دخترهایی که در هاگوارتز تحصیل میکنند‬
‫چه قدر زیاد است‪ .‬او پیش از آن هرگز به این موضوع توجه نکرده بود‪ .‬دخترهایی که در‬
‫راهروها کرکر میخندیدند و درگوشی حرف میزدند؛ دخترهایی که موقع رد شدن یک پسر‬
‫جیغ میکشیدند و ریسه میرفتند‪ ،‬دخترهایی که با شور و هیجان دربارهی لباسی صحبت‬
‫میکردند که میخواستند در جشن به تن کنند‪...‬‬

‫وقتی ده دوازده دانشآموز دختر که همگی به هری زل زده بودند و پوزخند میزدند از‬
‫کنارشان گذشتند هری به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی گلهای اینور اون ور میرن؟ وقتی نمیتونیم تنها گیرشون بیارم چطوری باید‬
‫دعوتشون کنیم؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطوره با کمند بگیریمشون؟ حاال کی رو میخوای دعوت کنی؟‬

‫هری جواب رون را نداد‪ .‬او بهخوبی میدانست که میخواهد چه کسی را دعوت کند اما‬
‫مگر جرئتش را داشت؟ چو یک سال از او بزرگتر بود‪ .‬دختر بسیار زیبایی بود‪ .‬بازیکن‬
‫کوئیدیچ فوقالعادهای بود و محبوبیت زیادی هم داشت‪.‬‬

‫رون که انگار میدانست چه در سر هری میگذرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین‪ ،‬هری‪ ،‬اصالً ترس نداره‪ .‬ناسالمتی تو قهرمان مدرسهای‪ .‬تو شاخدم مجارستانی رو‬
‫شکست دادی‪ .‬من مطمئنم که بچهها برای اینکه همراه تو بشن صف میبندن‪.‬‬

‫ازآنجاکه روابط هری و رون تازه به وضع عادی بازگشته بود رون نیش و کنایههایش را‬
‫به حداقل رسانده بود‪ .‬از آن گذشته هری در کمال حیرت متوجه شد که حرف رون درست‬
‫از آب درآمده است‪.‬‬

‫درست فردای آن روز یک دانشآموز مو فرفری هافلپافی سال سومی که هری تا آن زمان‬
‫با او حرف هم نزده بود از هری خواست که با او به جشن برود‪ .‬هری از این پیشنهاد چنان‬
‫یکه خورد که پیش از بررسی این پیشنهاد به او جواب منفی داد‪ .‬او نیز رنجید و رفت و‬
‫هری ناچار شد تا آخر کالس تاریخ جادوگری متلکهای دین‪ ،‬سیموس و رون را تحمل‬
‫کند‪ .‬فردای آن روز دو دانشآموز دیگر به سراغش آمدند‪ .‬یکی از آنها سال دوم بود و‬
‫دیگری (که هری را وحشتزده کرده بود) یک سال پنجمی بود‪ .‬حالتش طوری بود انگار‬
‫خیال داشت در صورت شنیدن جواب منفی هری را لتوپار کند‪ .‬رون بعدازآنکه حسابی‬
‫خندید باحالتی جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی خیلی خوشقیافه بود‪.‬‬

‫هری که عصبی و ناراحت بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه سرو گردن از من بلندتر بود‪ .‬فکرشو بکن اگه قرار بود من با اون تو جشن برقصم‪ ،‬چه‬
‫قیافهای پیدا میکردیم‪.‬‬

‫هری دائم به یاد حرفی میافتاد که هرمیون در مورد کرام زده بود‪« :‬فقط چون مشهوره‬
‫اینقدر دور ورش پرسه میزنن!»‪ .‬آیا اگر قهرمان مدرسه نشده بود بازهم کسی پیشقدم‬
‫میشد که با او به جشن برود؟ هری تردید داشت که جواب این سؤال مثبت باشد‪ .‬سپس‬
‫به این فکر افتاد اگر چو به سراغش بیاید چه حالی پیدا میکند‪.‬‬

‫بااینکه قرار بود هری شرم و خجالت را کنار بگذارد و با سایر قهرمانان جشن کریسمس را‬
‫افتتاح کند نمیتوانست این واقعیت را انکار کند که بعد از پیروزیاش در مرحلهی اول‬
‫مسابقه اوضاع و شرایطش بیاندازه بهتر از قبل شده است‪ .‬دیگر کمتر کسی در راهروها‬
‫به او نیش و کنایه میزد‪ .‬هری احتمال میداد در این قضیه پای سدریک وسط باشد‪.‬‬
‫شاید سدریک به دانشآموزان گروه هافلپاف گفته بود از آزار و اذیت هری دست بکشند‬
‫تا از این طریق از هری برای گفتن ماجرای اژدها قدردانی کرده باشد‪ .‬همچنین به نظر‬
‫میرسید افرادی که مدال سدریک دیگوری را به سینه میزدند کمتر شده باشد‪ .‬البته دراکو‬
‫مالفوی هنوز از هر فرصتی برای بازگو کردن قسمتهایی از گزارش ریتا اسکیتر استفاده‬
‫میکرد اما تعداد افرادی که به حرفهایش میخندیدند روزبهروز کمتر میشد‪ .‬از سوی‬
‫دیگر‪ ،‬آنچه رضایت و خرسندی هری را به اوج خود رساند این بود که در روزنامهی پیام‬
‫امروز هیچ گزارشی دربارهی هاگرید چاپ نشد‪.‬‬
‫در آخرین کالس مراقبت از موجودات جادویی ترم هری‪ ،‬رون و هرمیون از هاگرید پرسیدند‬
‫که مصاحبهاش با ریتا اسکیتر چطور بوده است و او جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬راستش اون اصالً به موجودات جادویی عالقهای نداشت‪.‬‬

‫خوشبختانه هاگرید آن روز آنها را از تماس مستقیم با موجودات دم انفجاری معاف کرده‬
‫بود‪ .‬آنها پشت کلبهی هاگرید در امنوامان بودند‪ .‬تنها کاری که باید میکردند این بود‬
‫که پشت میزی بنشینند و غذاهای تازهی متعددی را برای وسوسه کردن موجودات دم‬
‫انفجاری آماده کنند‪ .‬هاگرید با صدای آهسته به هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون فقط ازم خواست که در مورد تو حرف بزنم‪ ،‬هر ی‪ .‬منم بهش گفتم که من و تو از‬
‫وقتی اومدم خونهی دورسلیها دنبالت باهم دوستیم‪ .‬اون پرسید‪« :‬توی این چهار سال‬
‫هیچوقت مجبور نشدی دعواش کنی؟ هیچوقت سر کالست مسخرهبازی درنیاورد؟» منم‬
‫گفتم «نه» ولی انگار از جوابم زیاد راضی نبود‪ .‬انگار دلش میخواست من بگم تو بچهی‬
‫بد و شروری هستی‪ ،‬هری‪.‬‬

‫هری تکههای جگر اژدها را در یک کاسهی فلزی بزرگ انداخت و چاقویش را برداشت تا‬
‫مقدار دیگری از جگر اژدها را خرد کند و در همان حال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه دیگه‪ .‬اگه بخواد همیشه بنویسه که من قهرمان کوچولوی حیرتانگیزی هستم‬
‫گزارشش خستهکننده و تکراری میشه‪.‬‬

‫رون درحالیکه تخم سمندر را میشکست گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون میخواد از یه زاویهی دیگه قضیه رو بررسی کنه‪ .‬اون توقع داشته تو بگی هری یه‬
‫خالفکار دیوونه ست!‬

‫هاگرید که از حرف رون جا خورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی آخه هری خالفکار نیست!‬

‫هری با دلخوری گفت‪:‬‬


‫‪ -‬اون باید با اسنیپ مصاحبه میکرد‪ .‬هر وقت ریتا اسکیتر اراده کنه اسنیپ با کمال میل‬
‫دربارهی من اظهارنظر میکنه و میگه‪ :‬پاتر از روزی که پاشو تو این مدرسه گذاشت شروع‬
‫کرد به نقض کردن مقررات مدرسه‪.‬‬

‫رون و هرمیون خندیدند و هاگرید پرسید‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا همچی چیزی گفته؟ خب‪ ،‬شاید بعضی از مقرراتو زیر پا گذاشته باشی ولی بچهی‬ ‫‪-‬‬
‫بدی نیستی که‪ ،‬درسته؟‬

‫هری خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیخیالش‪ ،‬هاگرید!‬

‫رون از هاگرید پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬تو هم توی جشن کریسمس شرکت میکنی؟‬

‫هاگرید با صدای گرفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬شاید یه سری بزنم‪ .‬خوش میگذره‪ .‬تو مجلس رقصو افتتاح میکنی‪ ،‬هری‪ ،‬درسته؟‬
‫میخوای با کی شرکت کنی؟‬

‫هری که احساس میکرد دوباره سرخ شده است گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هنوز معلوم نیست‪.‬‬

‫هاگرید دنبالهی حرفش را نگرفت‪.‬‬

‫شور و هیجان دانشآموزان در هفتهی آخر ترم روزبهروز بیشتر میشد‪ .‬شایعات مختلفی‬
‫دربارهی جشن کریسمس دهانبهدهان میگشت اما هری نصف آنها را باور نمیکرد‪.‬‬
‫مثالً میگفتند دامبلدور هشتصد بشکه نوشیدنی الکلی از مادام رزمرتا خریده است و یا‬
‫میگفتند از گروه «خواهران عجیب» دعوت کرده که در جشن کریسمس برایشان آواز‬
‫بخواند‪ .‬از قرار معلوم این خبر صحت داشت‪ .‬هری که هیچگاه به دستگاه بیسیم جادوگری‬
‫دسترسی نداشت گروه خواهران عجیب را نمیشناخت اما با توجه به شور و هیجان کسانی‬
‫که از کودکی برنامههای شبکه بیسیم جادوگری را شنیده بودند میتوانست حدس بزند‬
‫که آنها یک گروه موسیقی بسیار مشهورند‪.‬‬

‫بعضی از اساتید مثل پروفسور فلیت ویک کوچک اندام وقتی میدیدند حواس بچهها به‬
‫درس نیست سعی نمیکردند آنها را وادار به یادگیری مطالب بکنند‪ .‬او در روز چهارشنبه‬
‫به بچهها اجازه داد که در کالسش به بازی و تفریح بپردازند و بیشتر وقتش را صرف‬
‫گفتگو با هری کرد‪ .‬او به هری گفت افسون جمعآوریاش در مرحلهی اول مسابقهی سه‬
‫جادوگر هیچ عیب و نقصی نداشته است؛ اما سایر اساتید به سخاوتمندی پروفسور فلیت‬
‫ویک نبودند‪ .‬مثالً هیچچیز نمیتوانست پروفسور بینز را از شرح ماجرای شورش اجنه باز‬
‫دارد‪ .‬ازآنجاکه حتی مرگ پروفسور بینز مانع تدریس او نشده بود هیچکس انتظار نداشت‬
‫که موضوع پیشپاافتادهای مثل جشن کریسمس او را از میدان به در کند‪ .‬بسیار عجیب‬
‫و حیرتانگیز بود که او میتوانست موضوع خشونتآمیز و پر زد و خوردی مثل شورش‬
‫اجنه را بهاندازهی گزارش ته پاتیلهای پرسی خستهکننده و ماللآور کند‪ .‬پروفسور‬
‫مکگونگال و مودی تا آخرین ثانیهی کالسشان از بچهها کار کشیدند‪.‬‬

‫اسنیپ هم چنانکه انتظار میرفت اجازهی بازی و تفریح به بچهها نداد‪ .‬اگر روزی حاضر‬
‫میشد که هری را به پسرخواندگی بپذیرد اجازهی بازی و تفریح سر کالسش را نیز به‬
‫بچهها میداد‪ .‬او با قیافهی ترسناکش تکتک بچهها را ازنظر گذراند و گفت که در آخرین‬
‫جلسهی ترم نوشداروهای هرکسی را روی خودش امتحان میکند‪ .‬آن شب رون در سالن‬
‫عمومی گریفیندور با نفرت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی بدجنسه‪ .‬آخرین روز ترم میخواد ازمون امتحان بگیره که مجبور بشیم تا آخرین‬
‫ساعت ترم درس بخونیم‪.‬‬

‫هرمیون سرش را از روی جزوههای معجون سازیش بلند کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه قدرم که تو به خودت زحمت میدی!‬


‫رون با کارتهای انفجاریاش برج و بارو میساخت‪ .‬بازی با این کارتها خیلی‬
‫هیجانانگیزتر از بازی با کارتهای مشنگی بود زیرا هرلحظه ممکن بود کارتها منفجر‬
‫شوند‪ .‬هری روی یکی از مبلهای راحتی کنار آتش لمیده بود و برای دهمین بار کتاب‬
‫پرواز با تیم کنونز را میخواند‪ .‬هری با تنبلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬آخه ناسالمتی کریسمسه‪.‬‬

‫هرمیون با قیافهی غضبناکش به او نیز نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من فکر میکردم حاال که جزوههای درس نوشداروهاتو نمیخونی میخوای کار مهمتری‬
‫بکنی‪.‬‬

‫هری ضربهی جویی جنکیز بازیکن کنونز را تماشا میکرد که یک توپ بازدارنده را طرف‬
‫مهاجم تیم بالی کسل پرتاب کرده بود‪ .‬بیآنکه از آن صحنه چشم بردارد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثالً چهکاری؟‬

‫هرمیون آهسته پچپچ کرد‪:‬‬

‫‪ -‬همون تخم طالیی رو میگم!‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بس کن دیگه‪ ،‬هرمیون‪ .‬من تا بیست و چهارم فوریه وقت دارم‪.‬‬

‫هری تخم طالیی را داخل صندوقش در طبقهی باال گذاشته بود و بعد از جشن بچهها در‬
‫سالن عمومی گریفیندور آن را باز نکرده بود‪ .‬هنوز دو ماه ونیم دیگر برای کشف معمای‬
‫صدای گوشخراش داخل تخم طال وقت داشت‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی ممکنه کشف معمای تخم طال مدتها طول بکشه‪ .‬اگه بقیه فهمیده باشن مرحلهی‬
‫دوم چیه و فقط تو ندونی میدونی چه افتضاحی میشه؟‬

‫‪ -‬ولش کن‪ ،‬هرمیون‪ .‬اون احتیاج به استراحت داره‪.‬‬


‫رون این را گفت و دو کارت آخر را باالی برجش گذاشت‪ .‬بالفاصله تمام کارتها منفجر‬
‫شدند و ابروهای رون را سوزاندند‪.‬‬

‫‪ -‬چه خوشگل شدی‪ ،‬رون‪ .‬این قیافه به ردای شبت خیلی میاد‪.‬‬

‫این صدای فرد و جرج بود‪ .‬رون به ابروهایش دست میکشید که ببیند شدت‬
‫سوختگیاش چه قدر است‪.‬‬

‫فرد و جرج سر میز آنها نشستند‪ .‬جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬میشه خرچال رو بهمون قرض بدی؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خرچال نیست‪ .‬رفته نامه برسونه‪ .‬برای چی؟‬

‫فرد باحالت کنایهآمیزی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه جرج میخواد از خرچال دعوت کنه که باهاش به جشن رقص بیاد‪.‬‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به خاطر اینکه میخوایم یه نامه بفرستیم‪ ،‬خنگ خدا!‬

‫رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ معلومه شما دوتا برای کی نامه مینویسین؟‬

‫فرد باحالتی تهدیدآمیز چوبدستیاش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینقدر فضولی نکن‪ ،‬رون‪ ،‬وگرنه دماغتم مثل ابروهات می سوزونم ها! راستی‪ ...‬بچهها‬
‫شما برای جشن کسی رو پیدا کردین؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نچ!‬
‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره عجله کنین رفقا‪ ،‬وگرنه همراه درستوحسابی گیرتون نمیاد‪.‬‬

‫رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬تو خودت با کی میخوای بری؟‬

‫فرد بدون ذرهای خجالت و شرمندگی بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با آنجلینا‪.‬‬

‫رون جا خورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ بهش گفتی؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب شد یادم انداختی‪.‬‬

‫فرد برگشت و آنجلینا را که در آنسوی سالن عمومی بود صدا زد‪:‬‬

‫‪ -‬آهای! آنجلینا!‬

‫آنجلینا که کنار آتش نشسته بود و با آلیشیا اسپینت گپ میزد به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیه؟‬

‫‪ -‬موافقی باهم به جشن بریم؟‬

‫آنجلینا به چشم خریداری به فرد نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪.‬‬

‫سپس درحالیکه خندهای بر لب داشت برگشت و دوباره سرگرم گفتگو با آلیشیا شد‪ .‬فرد‬
‫به هری و رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بفرمایین! مثل آب خوردنه‪.‬‬

‫سپس درحالیکه خمیازه میکشید از جایش بلند شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جرج‪ ،‬بیا بریم‪ ،‬بهتره یکی از جغدای مدرسه رو بفرستیم‪.‬‬

‫آنها ازآنجا رفتند‪ .‬رون دستش را از روی ابروهایش برداشت و از باالی برج و باروی‬
‫ویرانشدهاش به هری نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست میگه‪ ،‬هری‪ .‬باید بجنبیم‪ ...‬وگرنه مجبور می شیم با دو تا غول بیابونی بریم ها!‬

‫هرمیون با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬با دو تا‪ ...‬چی؟‬

‫رون شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی چیه‪ ،‬من حاضرم تنهایی برم ولی مجبور نشم یکی‪ ...‬یکی مثل ایلویز میجنو با‬
‫خودم ببرم‪.‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا خیلی هم خوشگله!‬ ‫‪ -‬اون بیچاره که جوشهای صورتش خیلی بهتر شده‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی دماغش یه ذره کجه‪.‬‬

‫هرمیون از کوره دررفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬که اینطور! پس تو فقط میخوای با یه دانشآموز خوشگل و خوشقیافه به جشن بری‬


‫و به اخالق و رفتارش کاری نداری‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬یه همچین چیزی‪.‬‬

‫هرمیون با بدخلقی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من می رم بخوابم‪.‬‬

‫سپس بدون آنکه حرف دیگری بزند باعجله بهسوی خوابگاه دخترها رفت‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫مسئولین مدرسه که اصرار داشتند میهمانانشان از دو مدرسهی بوباتون و دورمشترانگ را‬


‫تحت تأثیر قرار بدهند تمام سعی و تالششان را به کار گرفتند تا برای کریسمس قلعه را به‬
‫بهترین شکل ممکن تزئین کنند‪ .‬هری با مشاهدهی تزئینات قلعه متوجه شد که پیش از‬
‫آن هرگز قلعه را چنان زیبا و باشکوه ندیده است‪.‬‬

‫قندیلهای ثابت و درخشان متعددی بر روی نردهی پلکان مرمری نصب کرده بودند‪.‬‬
‫دوازده درخت کریسمس همیشگی در سرسرای بزرگ خودنمایی میکردند‪ .‬آنها را با‬
‫تزئینات مختلفی‪ ،‬از میوههای نورانی درخت خاس گرفته تا جغدهای طالیی زنده‪ ،‬آراسته‬
‫بودند‪ .‬زره و کالهخودها را جادو کرده بودند تا هرکسی از کنارشان رد شد سرود بخوانند‪.‬‬
‫در این میان سرود نصفهنیمهی یکی از کالهخودهای توخالی که میگفت‪« :‬آه‪ ...‬بیایید ای‬
‫باوفایان» از همه شنیدنیتر بود‪ .‬چندین بار فیلچ مجبور شد بدعنق را از داخل این زره‬
‫بیرون بکشد‪ .‬او داخل زره پنهان میشد و در وقفهی سرود نصفهنیمهی کالهخود اشعار‬
‫خود را میخواند که بدون استثنا همگی زشت و زننده بودند‪.‬‬

‫هری هنوز از چو برای شرکت در جشن کریسمس دعوت نکرده بود‪ .‬هری و رون دیگر‬
‫نگران و عصبی بودند‪ .‬هری به رون میگفت اگر او در جشن همراهی نداشته باشد چندان‬
‫مضحک به نظر نمیرسد درحالیکه اگر خودش همراهی نداشت آبرویش میرفت؛ زیرا‬
‫قرار بود هری همراه با سایر قهرمانان رقص را افتتاح کند‪ .‬هری با ناامیدی به یاد روح‬
‫دختری افتاد که در دستشویی ویژهی دخترهای طبقهی دوم اتراق کرده بود و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باز جای شکرش باقیه که اگه از میرتل گریان دعوت کنم دست رد به سینه م نمیزنه‪.‬‬

‫سرانجام در صبح روز جمعه رون باحالتی که گویی قرار بود آرامش محل امن و دنجی را‬
‫برهم بزنند به هری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هری باید دلمونو به دریا بزنیم و کارو تموم کنیم‪ .‬امشب که به سالن عمومی برمیگردیم‬
‫هر دومون همراه داریم‪ ،‬قبول؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قبول!‬

‫اما آن روز هر بار هری چو را دید‪ ،‬چه در زنگهای تفریح‪ ،‬چه هنگام صرف ناهار و چه‬
‫هنگام رفتن به کالس تاریخ جادوگری‪ ،‬چند نفر از دوستانش همراهش بودند‪ .‬آیا او تنهایی‬
‫به هیچ جا نمیرفت؟ شاید هری میتوانست هنگام رفتن به دستشویی او را غافلگیر کند‬
‫اما از قرار معلوم هنگام رفتن به دستشویی نیز دستکم چهار پنج نفر همراهش بودند؛ اما‬
‫اگر هری زودتر به او پیشنهاد نمیداد ممکن بود یک نفر دیگر پیشدستی کند‪.‬‬

‫سر امتحان نوشداروها در کالس معجون سازی نمیتوانست حواسش را روی کارش‬
‫متمرکز کند به همین دلیل فراموش کرد یکی از مواد اساسی را که نوعی پادزهر بود به‬
‫معجونش اضافه کند درنتیجه کمترین نمره را گرفت؛ اما اصالً به این موضوع اهمیت‬
‫نمیداد‪ .‬تمام فکر و ذکرش این بود که دل را به دریا بزند و کار را یکسره کند‪ .‬همینکه‬
‫زنگ خورد کیفش را برداشت و باعجله به سمت در دخمه رفت‪ .‬قبل از رفتن به رون و‬
‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سر شام میبینمتون‪.‬‬

‫و باعجله از پلهها باال رفت‪.‬‬

‫تنها کاری که باید میکرد این بود که چو را کنار بکشد و حرفش را بزند‪ ،‬همین‪ ...‬او باعجله‬
‫از راهروهای شلوغ میگذشت و به دنبال چو میگشت‪ .‬سرانجام (خیلی زودتر از آنچه‬
‫انتظارش را داشت) او را پیدا کرد‪ .‬او از کالس دفاع در برابر جادوی سیاه بیرون میآمد‪.‬‬
‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چو؟ میشه یه دقیقه بیای اینجا؟ میخوام یه چیزی بهت بگم‪.‬‬


‫بالفاصله دخترهایی که کنار چو بودند کرکر خندیدند و هری در دل گفت ایکاش کرکر‬
‫خندیدن در مدرسه را ممنوع میکردند‪ .‬چو گفت‪« :‬اآلن میام‪ ».‬و همراه هری از دوستانش‬
‫فاصله گرفت تا صدایشان را نشنوند‪ .‬هری به چو نگاه کرد و قلبش در سینه فروریخت‪،‬‬
‫درست مثل زمانی که کسی پلهای را نبیند و از آن پایین بیاید‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ِ -‬ا‪...‬‬

‫نمیتوانست حرفش را بزند‪ .‬نمیتوانست؛ اما باید میگفت‪ .‬چو مات و مبهوت به هری‬
‫نگاه میکرد‪.‬‬

‫کلمات‪ ،‬قبل از آنکه هری بتواند آنها را دنبال هم ردیف کند بر زبانش جاری شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مشبامنبه جشنبیای؟‬

‫چو گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬چی گفتی؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه‪ ...‬میشه با من به جشن بیایی؟‬

‫چرا رنگ صورت هری سرخ شد؟ چرا؟‬

‫رنگ صورت چو نیز سرخ شد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا متأسفم‪ .‬من به یه نفر دیگه قول دادم که با اون برم‪.‬‬ ‫‪ -‬آهان! هری‪ ،‬من‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان!‬

‫عجیب بود‪ .‬لحظهای پیش دلش چنان شور میزد که انگار ماری در شکمش پیچوتاب‬
‫میخورد ولی در آن لحظه به نظرش رسید که درونش ناگهان خالی شده است‪ .‬هری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬باشه‪ ...‬باشه‪ ...‬عیبی نداره‪.‬‬

‫چو دوباره گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا متأسفم‪.‬‬ ‫‪ -‬من‬

‫‪ -‬اشکالی نداره‪ ،‬خودتو ناراحت نکن‪.‬‬

‫لحظهای همانجا ایستادند و به هم نگاه کردند و بعد چو گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ...‬من دیگه باید برم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬

‫چو که هنوز صورتش سرخ بود از او دور شد‪ .‬هری نتوانست خودداری کند و بیاختیار از‬
‫او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬با کی قراره به جشن بری؟‬

‫‪ -‬با سدریک‪ ...‬سدریک دیگوری‪.‬‬

‫‪ -‬آهان!‬

‫در آن لحظه هری احساس دیگری داشت‪ .‬احساس میکرد تمام وجودش سنگین شده‬
‫است‪ .‬او بهکلی شام را فراموش کرده بود و درحالیکه صدای چو با هر قدم در گوشش‬
‫تکرار میشد بهسوی برج گریفیندور رفت‪ ...‬سدریک‪ ...‬سدریک دیگوری‪ .‬هری کمکم داشت‬
‫به سدریک عالقهمند میشد‪ .‬او توانسته بود از بسیاری از واقعیات چشمپوشی کند‪ .‬مثالً‬
‫دیگر برایش اهمیتی نداشت که سدریک یکبار او را در مسابقهی کوئیدیچ شکست داده‬
‫بود؛ پسر خوشقیافهای بود و قهرمان محبوب بسیاری از دانشآموزان مدرسه بود؛ اما در‬
‫آن لحظه ناگهان به این نتیجه رسید که سدریک پسر خوشگل و بیمصرفی است که‬
‫بهاندازهی یک گنجشک عقل در سر ندارد‪.‬‬
‫با قیافهی ناراحت و گرفته به بانوی چاق گفت‪« :‬پری نورانی!» دیروز اسم رمز در مخفی‬
‫برج گریفیندور تغییر کرده بود‪ .‬بانوی چاق روبان پرزرق و برقی را که به مویش زده بود‬
‫صاف و مرتب کرد و درحالیکه تابلو را به جلو میچرخاند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بفرمایین‪ ،‬عزیزم!‬

‫هری وارد سالن عمومی شد و به اطرافش نگاهی انداخت و متعجب شد‪ .‬رون با چهرهی‬
‫رنگپریده در گوشهای کنار جینی نشسته بود و جینی با صدای آهسته او را دلداری میداد‪.‬‬
‫هری بهسوی آنها رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده‪ ،‬رون؟‬

‫رون سرش را بلند کرد و به هری نگاهی انداخت‪ .‬نگرانی و اضطراب در چهرهاش نمایان‬
‫بود‪ .‬با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا این کارو کردم؟ خودمم نمیدونم چرا این کارو کردم!‬

‫‪ -‬چهکاری؟‬

‫جینی که با مهربانی بازوی رون را نوازش میکرد و معلوم بود که بهزور جلوی خندهاش را‬
‫گرفته است‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ...‬به فلور دالکور پیشنهاد کرده که باهاش به جشن بره‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو چیکار کردی؟‬

‫رون نفسش را در سینه حبس کرد و دوباره گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودمم نمیدونم چرا این کارو کردم! آخه این چهکاری بود؟ جلوی اون همه آدم‪ ...‬که ما‬
‫رو نگاه میکردن‪ ...‬یه هو زد به سرم! داشتم از کنارش رد میشدم ها‪ ...‬اون توی سرسرای‬
‫ورودی ایستاده بود و داشت با سدریک دیگوری حرف میزد‪ ...‬نمیدونم چرا یهو زد به‬
‫سرم و‪ ...‬رفتم بهش پیشنهاد کردم!‬

‫رون سرش را روی دستهایش روی میز گذاشت و با غرولند شروع به حرف زدن کرد‪.‬‬
‫هری با دقت زیاد توانست حرف او را تشخیص بدهد‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه جوری به من نگاه میکرد انگار من حلزون دریایی‪ ،‬یا یه همچین چیزی بودم‪ .‬حتی‬
‫جوابمم نداد‪.‬‬

‫اون وقت نمیدونم چی شد که به خودم اومدم و پا به فرار گذاشتم‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حق با تو بود‪ ،‬رون‪ .‬اون یه پریزاد دورگهست‪ .‬مادربزرگش پریزاد بوده‪ .‬تو تقصیری‬
‫نداشتی‪.‬‬

‫مطمئنم که اون سعی میکرده دیگوری رو افسون کنه که از بدشانسی تو از کنارشون رد‬
‫شدی و افسونش به تو اثر کرده‪ .‬ولی داره با این کارها وقتشو تلف میکنه‪ ...‬برای اینکه‬
‫دیگوری میخواد با چوچانگ به جشن بره‪.‬‬

‫رون سرش را بلند کرد‪ .‬هری با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همین اآلن به چو پیشنهاد کردم که با من به جشن بیاد و خودش بهم گفت که قراره با‬
‫دیگوری به جشن بره‪.‬‬

‫ناگهان لبخند بر لب جینی خشک شد‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی ناجور شد‪ .‬من و تو تنها کسانی هستیم که کسی رو پیدا نکردیم‪ ...‬البته بهغیراز‬
‫نویل‪ ...‬راستی هری‪ ،‬میدونی نویل به کی پیشنهاد داده؟ هرمیون!‬

‫هری که از شنیدن این خبر حیرتانگیز جا خورده بود‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟‬
‫رون که کمکم رنگ چهرهاش به حالت عادی درمیآمد خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باور کن‪ ،‬راست میگم! خود نویل بعد از کالس معجونسازی بهم گفت‪ .‬نویل میگفت که‬
‫هرمیون همیشه با اون مهربون بوده‪ ،‬همیشه توی درس و چیزای دیگه کمکش کرده‪...‬‬
‫ولی هرمیون بهش گفته که قراره با یه نفره دیگه به جشن بره‪ .‬هاهاها! خیال کرده! چون‬
‫دلش نمیخواسته با نویل بره اینو گفته‪ ...‬منظورم اینه که‪ ...‬کی دلش میخواد آخه؟‬

‫جینی که از حرف رون رنجیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خنده نداره‪ ،‬رون‪ ،‬برای چی میخندی؟‬

‫درست در همان وقت هرمیون از حفرهی تابلو پایین آمد‪ .‬به آنها نزدیک شد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس چرا شما دوتا نیومدین شام بخورین؟‬

‫جینی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای اینکه‪َ ...‬اه‪ ،‬شما دوتام بس کنین دیگه‪ ،‬چقدر میخندیدن‪ ...‬برای اینکه هردوتاشون‬
‫از بچههایی که میخواستن دعوت کنن جواب رد شنیدن‪.‬‬

‫این حرف جینی خندهی رون و هری را متوقف کرد‪ .‬رون با آزردگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دستت درد نکنه‪ ،‬جینی‪.‬‬

‫هرمیون با غرور و تکبر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده‪ ،‬رون؟ همهی دخترهای خوشقیافه رو بردن؟ ایلویز میجن تازگیها خیلی‬
‫خوشگل شدهها! عیبی نداره باالخره یکی پیدا میشه که حاضر بشه باهات به جشن بیاد‪.‬‬

‫رون طوری به هرمیون خیره شده بود گویی برای اولین بار او را میدید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬نویل حق داشت‪ ،‬تو یه دختری‪...‬‬

‫هرمیون با نیش و کنایه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬اوه‪ ...‬به خوب نکتهای اشاره کردی!‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬پس تو میتونی با یکی از ما بیای‪.‬‬

‫هرمیون با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬نمیتونم‪.‬‬

‫رون که بیتاب شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بس کن دیگه‪ ،‬هرمیون‪ .‬یکی باید همراه ما بیاد‪ .‬همه همراه دارن اگه ما نداشته باشیم‬
‫همه بهمون میخندن‪...‬‬

‫هرمیون که گونههایش گل انداخته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من نمیتونم با شما دوتا بیام چون قراره با یه نفر دیگه به جشن برم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دروغ نگو! تو اینو گفتی که از شر نویل خالص بشی!‬

‫هرمیون که چشمهایش باحالت تهدیدآمیزی برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جدی میگی؟ فقط به خاطر اینکه سه سال طول کشید تا تو فهمیدی من یه دخترم‪ ،‬رون‪،‬‬
‫به این معنی نیست که کسی قبالً به این موضوع توجه نکرده باشه!‬

‫رون لحظهای به هرمیون خیره شد و بعد دوباره به پهنای صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬باشه‪ ،‬باباجون ما فهمیدیم که تو هم یه دختری‪ .‬خوبه؟ راضی شدی؟ حاال باهامون‬
‫میای؟‬

‫هرمیون با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که بهت گفتم! قراره با یه نفر دیگه به جشن برم!‬


‫هرمیون این را گفت و با عصبانیت بهطرف خوابگاه دخترها شتافت‪ .‬رون که از او چشم‬
‫برنمیداشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دروغ میگه‪ ،‬بابا!‬

‫جینی بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬دروغ نمیگه‪.‬‬

‫رون بالفاصله پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس بگو ببینم با کی میخواد بره؟‬

‫جینی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من بهتون نمیگم‪ .‬به خودش مربوطه‪ ،‬اگه بخواد بهتون میگه‪.‬‬

‫رون که بیاندازه ناراحت شده بود‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬دیگه مسخرهبازی کافیه‪ .‬جینی‪ ،‬تو با هری برو‪ .‬منم‪...‬‬

‫جینی نیز مثل لبو قرمز شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منم نمیتونم‪ .‬آخه قراره با نویل به جشن برم‪ .‬وقتی هرمیون بهش جواب منفی داد اون‬
‫به من پیشنهاد کرد‪ ،‬منم دیدم‪ ...‬در غیر اینصورت نمیتونم تو جشن شرکت کنم‪ ...‬آخه‬
‫من که کالس چهارمی نیستم‪.‬‬

‫جینی که درماندگی در چهرهاش نمایان بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر کنم بهتره برم شام بخورم‪.‬‬

‫بعد درحالیکه سرش را پایین انداخته بود از آنها دور شد‪ .‬رون که دهانش بازمانده بود‬
‫و به هری خیره نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا چه شون شده؟‬


‫اما در همان وقت چشم هری به پروتی و الوندر افتاد که از حفرهی تابلو پایین میآمدند‪.‬‬
‫ً‬
‫واقعا باید اقدام میکردند‪ .‬هری از جایش بلند شد و به رون گفت‪:‬‬ ‫دیگر‬

‫‪ -‬همینجا منتظرم باش‪.‬‬

‫هری یکراست به سمت پروتی رفت و به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروتی‪ ،‬میشه با من به جشن بیایی؟‬

‫پروتی شروع کرد به نخودی خندیدن‪ .‬هری در جیب ردایش انگشتهایش را محکم به‬
‫هم فشار میداد و منتظر بود تا خندهشان تمام شود‪ ...‬سرانجام پروتی که گونههایش گل‬
‫انداخته بود‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬میام‪.‬‬

‫هری نفس راحتی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ازت ممنونم‪ .‬الوندر‪ ،‬میشه تو هم همراه رون باشی؟‬

‫پروتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون قراره با سیموس به جشن بره‪.‬‬

‫دوباره هر دو کرکر خندیدند‪ .‬هری آهی کشید و با صدایی آهسته که به گوش رون نرسد‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کسی رو سراغ ندارین که با رون بیاد؟‬

‫پروتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا هرمیون گرنجر همراهش نمیره؟‬

‫‪ -‬اون قراره همراه یه نفر دیگه باشه‪.‬‬

‫پروتی که کنجکاو شده بود گفت‪:‬‬


‫‪ِ -‬ا‪ ...‬همراه کی؟‬

‫هری شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خبر ندارم‪ .‬حاال تکلیف رون چی میشه؟‬

‫پروتی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ...‬شاید‪ ...‬خواهرم پادما رو که میشناسی‪ ...‬توی ریونکالست‪ ...‬اگه بخوای ازش‬
‫میپرسم ببینم چی میشه‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی عالی میشه‪ .‬پس خبرشو بهم بده‪ .‬باشه؟‬

‫هری که احساس میکرد برای جشن بیشازاندازه خود را به آبوآتش زده است درحالیکه‬
‫به سمت رون میرفت در دل دعا میکرد بینی پادما پتیل کج نباشد‪.‬‬
‫فصل بیست و سوم‪ :‬جشن کریسمس‬

‫بااینکه همهی اساتید به دانشآموزان سال چهارم تکالیف سنگینی داده بودند هر ی در‬
‫پایان ترم حوصلهی انجام تکالیفش را نداشت‪ .‬او در یک هفتهی قبل از کریسمس مثل‬
‫سایر دانشآموزان تا میتوانست به تفریح و سرگرمیهای دلخواهش پرداخت‪ .‬برج‬
‫گریفیندور مثل تعطیالت کریسمس هرسال خلوت و سوتوکور نبود‪ .‬درواقع بهنظر‬
‫میرسید برج گریفیندور کوچکتر از قبل شده است چراکه ساکنینش بیشتر از هر وقت‬
‫دیگر ی در تبوتاب بودند‪ .‬از نان خامهای قنار ی فرد و جرج استقبال گستردهای شد و در‬
‫یکی دو روز اول تعطیالت اینجاوآنجا دانشآموزانی را میدیدند که پر درمیآوردند؛ اما‬
‫گریفیندوریها خیلی زود دریافتند که باید در پذیرش خوراکیهایی که دیگران تعارف‬
‫میکنند دقت و احتیاط فراوانی به خرج دهند زیرا ممکن بود البهالی آن خوراکیها خامهی‬
‫قنار ی ریخته باشند‪ .‬جرج بهطور محرمانه به هر ی گفت که او و فرد در فکر اختراع دیگر ی‬
‫هستند‪ .‬هر ی نیز با شنیدن این حرف به ذهنش سپرد که هیچوقت جز چیپس خوردنی‬
‫دیگر ی را از دست فرد و جرج نگیرد او هنوز ماجرای دادلی و تافی زبان درازکن را از فراموش‬
‫نکرده بود‪.‬‬

‫در بیرون قلعه برف سنگینی میبارید‪ .‬کالسکهی بوباتون مثل یک کدوحلوایی غولپیکر‬
‫یخزده شده بود و کلبهی هاگرید که در کنارش بود همچون یک نان زنجبیلی یخزدهی‬
‫عظیم به نظر میرسید‪ .‬در این میان شیشهی پنجرههای کشتی دورمشترانگ با الیهای از‬
‫یخ پوشیده شده بود و دکل و طناب و زنجیرهای آن از برف و یخ سفید بود‪ .‬در آشپزخانهی‬
‫قلعه جنهای خانگی در تهیهی خورشهای مقوی و دسرهای رنگین و خوشطعم سنگ‬
‫تمام گذاشته بودند‪ .‬تنها کسی که همیشه چیز ی برای گله و شکایت داشت فلور دالکور‬
‫بود‪.‬‬

‫یکبار که هر ی‪ ،‬رون و هرمیون پشت سر فلور به سمت در سرسرای بزرگ میرفتند تا‬
‫ازآنجا خارج شوند (و رون خودش را پشت هر ی پنهان کرد زیرا نمیخواست فلور او را‬
‫ببیند) صدای فلور را شنید که با لهجهی غلیظ فرانسویاش با ترشرویی گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬امهی غذاهای هاگوارتز چرب و مقویه‪ .‬اآلن َا ً‬


‫تما ردای شبم برام تنگ شده!‬

‫همینکه فلور به سرسرای ورودی رفت هرمیون با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای خداجونم‪ ،‬چه فاجعهای! انگار این دختره خیلی از خودش متشکره‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون تو با کی به جشن میر ی؟‬

‫رون در هر فرصتی که مییافت بیمقدمه این را از هرمیون میپرسید تا شاید بتواند او را‬
‫غافلگیر کند و جوابی از او بگیرد؛ اما هرمیون فقط اخم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهت نمیگم چون میدونم میخوای مسخرم کنی‪.‬‬

‫در همان لحظه صدای مالفوی را از پشت سرشان شنیدند که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ویزلی نکنه شوخیت گرفته؟ میخوای بگی یکی او نو به جشن دعوت کرده؟ اون‬
‫گندزادهی دندون درازو؟‬

‫هر ی و رون مثل برق از جا پریدند و برگشتند اما هرمیون به یک نفر در پشت سر مالفوی‬
‫دست تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬پروفسور مودی!‬


‫رنگ صورت مالفوی مثل گچ شد و از جا پرید‪ .‬با وحشت و هراس در پشت سرش به‬
‫دنبال مودی گشت اما مودی هنوز سر میز اساتید نشسته بود و غذایش را میخورد‪.‬‬
‫هرمیون با نفرت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو همون راسوی کوچولویی که از ترس میلرزید؟‬

‫هر ی و رون و هرمیون که از ته دل قهقهه میزدند از پلکان مرمر ی باال رفتند‪ .‬رون از‬
‫گوشهی چشمش به هرمیون نگاهی انداخت و بالفاصله اخمهایش درهم رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ...‬دندونات‪...‬‬

‫‪ -‬مگه دندونام چی شده؟‬

‫‪ -‬دندونات یه جور ی شده‪ ...‬انگار عوض شده‪ ...‬من همین اآلن فهمیدم‪...‬‬

‫‪ -‬معلومه که عوض شده‪ ...‬پس انتظار داشتی اون دندونهای دراز ی رو که مالفوی بهم‬
‫هدیه کرده بود تا آخر عمرم نگه دارم؟‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬منظورم اینه که نسبت به قبل از اون طلسم مالفوی عوض شده‪ ...‬همهی دندونات‪...‬‬
‫صاف شدن و اندازهشون طبیعیه‪.‬‬

‫ناگهان خندهی موذیانهای بر لب هرمیون نشست و هر ی نیز توانست به دندانهایش‬


‫دقت کند‪ .‬خندهی هرمیون با خندهای که هر ی از او به یاد داشت کامالً فرق کرده بود‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب راستش‪ ...‬اون روز که رفتم پیش خانم پامفر ی که دندونامو کوچیک کنه یه آینه داد‬
‫دستم و گفت هر وقت بهاندازهی قبلش رسید بهش بگم‪ .‬منم فقط‪ ...‬یه ذره دیرتر بهش‬
‫گفتم‪.‬‬

‫هرمیون خندهی دیگر ی کرد و دوباره دندانهایش را به نمایش گذاشت‪ .‬سپس ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬احتماال ً مامان و بابام وقتی ببینن ناراحت میشن‪ .‬خیلی سعی کردم راضیشون کنم که‬
‫اجازه بدن دندونامو کوچیک کنم ولی اونا اصرار داشتن که من مرتب پالکمو توی دهنم‬
‫بذارم تا دندونام بهمرور عقب بره‪ .‬میدونین که‪ ...‬اونا دندون پزشکن‪ .‬اصالً روی دندون و‬
‫جادوگر ی‪ ...‬بچهها اونجارو! خرچال برگشته!‬

‫جغد کوچک و ظریف رون که یک حلقه کاغذ پوستی به پایش بستهشده بود دیوانهوار‬
‫باالی قندیلهای نردهی پلکان مرمر ی هوهو میکرد و میچرخید‪ .‬افرادی که ازآنجا رد‬
‫میشدند آن را به هم نشان میدادند و میخندیدند‪ .‬چند دختر سال سومی ایستادند و‬
‫گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬بچهها‪ ،‬اون جغد فسقلیه رو ببینین! چقدر بامزهس!‬

‫رون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای پرندهی احمق دیوونه!‬

‫رون باعجله از پلهها باال رفت و او را در هوا قاپید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از این به بعد نامه رو یکراست به دست گیرندهش میرسونی‪ ،‬فهمیدی؟ دیگه نبینم با‬
‫نامهاینور اون ور پرسه بزنی و خودتو به نمایش بذار ی ها! فهمیدی چی گفتم؟‬

‫خرچال که سرش از دست رون بیرون آمده بود با خوشحالی و شعف هوهو میکرد‪.‬‬
‫دخترهای سال سومی جا خورده بودند‪ .‬رون با بدخلقی مشتش را که خرچال در آن بود‬
‫در هوا تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی اینجا وایسادین؟ برین پی کارتون دیگه!‬

‫خرچال با هر حرکت دست رون با شادی و شعف بیشتر ی هوهو میکرد‪ .‬وقتی دخترها با‬
‫اخم و ترشرویی ازآنجا رفتند رون نامهی سیریوس را از پای خرچال باز کرد و آهسته به‬
‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا‪ ،‬هر ی‪ ،‬بگیرش‪.‬‬


‫هر ی نامه را در جیبش گذاشت و هر سه باعجله بهسوی برج گریفیندور رفتند که زودتر‬
‫نامه را بخوانند‪.‬‬

‫‪ -‬در سالن عمومی گریفیندور هرکس به کار ی مشغول بود‪ .‬آنقدر همه سرگرم بودند که به‬
‫دیگران توجهی نشان نمیدادند‪.‬‬

‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون کنار پنجرهای که برف نرم نرمک پشت آن را میگرفت دور از سایر‬
‫دانشآموزان نشستند و هر ی شروع به خواندن نامه کرد‪:‬‬

‫هر ی عزیز‬

‫بهت تبریک میگم که تونستی با موفقیت از جلوی شاخدم عبور کنی‪ .‬نمیدونم کی اسمتو‬
‫توی جام آتش انداخته ولی هرکی باشه در حال حاضر بههیچوجه راضی و خوشحال‬
‫نیست! من میخواستم بهت پیشنهاد کنم از طلسم ورم ملتحمهی چشم استفاده کنی‬
‫چون چشم اژدها آسیبپذیرترین جای بدنشه‪...‬‬

‫هرمیون آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬این همون کار ی بود که کرام کرد!‬

‫اما کار ی که تو کردی خیلی بهتر از اون بود‪ .‬آفرین به تو!‬

‫هر ی حواستو جمع کن که به خودت مغرور نشی‪ .‬تو تازه در یک مرحله موفق شدی‪ .‬اگه‬
‫اون کسی که اسمتو توی جام انداخته قصد آسیب رسوندن به تو رو داشته باشه‬
‫فرصتهای زیادی برای این کار در پیش داره‪ .‬حواستو خوب جمع کن و چهارچشمی‬
‫ً‬
‫مخصوصا در مواقعی که اون یارو که بهت گفتم نزدیکته‪ .‬مواظب‬ ‫مواظب خودت باش‪...‬‬
‫باش که توی دردسر نیوفتی‪.‬‬

‫مرتب برام نامه بنویس‪ .‬میخوام از همهی وقایعی که توی هاگوارتز پیش میاد باخبر‬
‫باشم‪.‬‬

‫قربان تو‬

‫سیریوس‬

‫هر ی نامه را تا کرد و دوباره در جیبش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینم شده مودی‪« .‬هشیار ی مداوم!» انگار من صبح تا شب چشم بسته راه میرم و دائم‬
‫به در و دیوار میخورم‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬سیریوس راست میگه‪ .‬هنوز دو مرحله از مسابقه مونده‪ .‬خودتم میدونی که باید‬
‫هرچه زودتر بر ی سراغ تخم طالیی و معماشو حل کنی‪.‬‬

‫رون با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬حاال خیلی وقت داره! هر ی‪ ،‬یه دست شطرنج باز ی میکنی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬بیا باز ی کنیم‪.‬‬

‫اما در همان وقت چشمش به هرمیون افتاد که به او چپچپ نگاه میکرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬خودت بگو‪ ،‬من چطوری میتونم بااینهمه سروصدا و جاروجنجال فکرمو‬
‫روی تخم طالیی متمرکز کنم؟ بااینهمه سروصدا باور کن حتی نمیتونم صدای تخم طالیی‬
‫رو بشنوم!‬

‫هرمیون آهی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار راست میگیها!‬

‫هرمیون همانجا نشست و باز ی آنها را تماشا کرد‪ .‬سرانجام رون توانست با کمک سه‬
‫سرباز شجاع و ازجانگذشته و یک فیل دالور و بیباک هر ی را کیشومات کند‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫صبح روز کریسمس هر ی یکدفعه از خواب بیدار شد‪ .‬برای آنکه ببیند چه چیز ی او را‬
‫چنان ناگهانی به عالم هشیار ی آورده است چشمهایش را باز کرد و دو چشم درشت و‬
‫سبز را دید که در تاریکی به او زل زده بود‪ .‬هر که بود چنان به او نزدیک شده بود که چیز ی‬
‫نمانده بود بینیهایشان به هم برخورد کند‪ .‬هر ی نعره زد و چنان با دستپاچگی از او دور‬
‫شد که نزدیک بود از روی تختش به زمین بیفتد‪ .‬هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬دابی! دیگه هیچوقت این کارو نکن!‬

‫دابی دستپاچه شد و با نگرانی عقب پرید‪ .‬انگشتهای باریک و درازش را جلوی دهانش‬
‫گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی رو ببخشین‪ ،‬قربان! دابی فقط میخواست به هر ی پاتر «کریسمس مبارک» بگه و‬
‫هدیه شو تقدیم کنه‪ ،‬قربان! هر ی پاتر به دابی گفت که بعضی وقتها می تونه به دیدنش‬
‫بیاد‪ ،‬قربان!‬

‫هر ی بااینکه ضربان قلبش دیگر عادی شده بود هنوز تند تند نفس میکشید‪ .‬او به دابی‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬خوب کار ی کردی که اومدی‪ .‬فقط دفعهی بعد یا بهم سیخونک بزن یا یه جور ی بیدارم‬
‫کن؛ اما خواهش میکنم اینجوری سرتو جلو نیار‪.‬‬

‫هر ی پردههای دور تختش را کنار کشید‪ .‬عینکش را از روی میز کنار تختش برداشت و به‬
‫چشم زد‪ .‬صدای نعرهاش رون‪ ،‬سیموس‪ ،‬دین و نویل را بیدار کرده بود‪ .‬همه با چشمهای‬
‫پف کرده و موی ژولیده از الی پردهی تختشان آنها را نگاه میکردند‪ .‬سیموس با صدای‬
‫خوابآلودی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده هر ی؟ کسی بهت حمله کرده؟‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬چیز ی نیست‪ .‬دابی اومده‪ .‬بگیر بخواب‪.‬‬

‫چشم سیموس به هدیههای متعددی افتاد که پایین تختش رویهم قرار داشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ...‬هدیههای کریسمسو!‬

‫رون‪ ،‬دین و نویل نیز تصمیم گرفتند بهجای خوابیدن مجدد هدیههایشان را باز کنند‪ .‬هر ی‬
‫رویش را به سمت دابی برگرداند که با دلواپسی کنار تخت هر ی ایستاده بود و هنوز‬
‫ناراحت بود که باعث نگرانی هر ی شده است‪ .‬بر روی حلقهی کوچک باالی قور ی دابی‬
‫زلمزیمبوهای مخصوص کریسمس به چشم میخورد‪.‬‬

‫دابی با صدای گوشخراشش با شک و تردید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی میتونه هدیهی هر ی پاترو بده؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته که میتونه‪ِ .‬ا‪ ...‬راستش منم یه هدیه برات گرفتم‪.‬‬

‫هر ی دروغ میگفت‪ .‬او هیچچیز برای دابی نخریده بود‪ .‬بااینحال باعجله در صندوقش‬
‫را باز کرد و یک جفت جوراب از داخل آن درآورد که البهالی هم قلمبه شده بود‪ .‬آن‬
‫جورابهای خردلی کهنهترین و زشتترین جورابهای هر ی بودند که روز ی به عمورنون‬
‫تعلق داشتند‪ .‬علت قلبمه بودن جورابها این بود که هر ی از آنها برای از کار انداختن‬
‫دشمن یابش استفاده میکرد و یک سال بود که به همان صورت باقی مانده بود‪ .‬هر ی‬
‫دشمن یاب را از داخل جوراب درآورد و درحالیکه جورابها را به دست دابی میداد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬یادم رفت با کاغذ کادو بستهبندیش کنم‪.‬‬

‫اما دابی بیاندازه خوشحال و راضی به نظر میرسید‪ .‬بالفاصله جورابهایش را درآورد و‬
‫جورابهای عمورنون را به پا کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جوراب هدیهی دلخواه دابیه‪ ،‬قربان! حاال دابی هفت تا جوراب داره‪ ،‬قربان! ولی‪...‬‬
‫قربان‪...‬‬

‫دابی که چشمهایش را گشاد کرده بود جورابهایش را چنان باال کشید که به پایین‬
‫شلوارکش رسید و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی پاتر‪ ،‬فروشنده اشتباه کرد‪ ...‬دو تا جوراب یه رنگ داد!‬

‫رون روی تخت خودش نشسته بود که حاال پر از کاغذ کادوهای پاره بود‪ .‬او به پهنای‬
‫صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬هر ی‪ ،‬چرا حواستو جمع نکردی؟ میدونی چیه دابی؟ بیا دابی‪ ،‬اینا رو بگیر‪ ...‬یه‬
‫لنگه از این یه لنگه از اون بپوش‪ ...‬اینطوری دو جفت جوراب درستوحسابی دار ی! بیا‬
‫اینم بلوز بافتنی توست!‬

‫رون یک جفت جوراب بنفش را که تازه از کاغذ کادو درآورده بود با بلوز بافتنی دستبافی‬
‫که خانم ویزلی برایش فرستاده بود به سمت دابی پرتاب کرد‪ .‬دابی که از خوشحالی‬
‫نمیدانست چه کند چشمهایش پر از اشک شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قربان‪ ،‬شما خیلی مهربون!‬

‫سپس تعظیم بلند باالیی کرد و ادامه داد‪:‬‬


‫‪ -‬دابی میدونست که شما جادوگر بزرگوار ی بود‪ ،‬قربان‪ ،‬چون شما بهترین دوست هر ی‬
‫پاتر بود‪ .‬ولی‪ ،‬قربان‪ ،‬دابی ندونست که شما چقدر سخاوتمند و اصیل و بیریا هستین‬
‫و‪...‬‬

‫رون که صورتش کمی سرخ شده بود و معلوم بود از تعریف و تمجید دابی لذت میبرد‪،‬‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این فقط یه جفت جورابه دابی‪ .‬قابلی نداره که!‬

‫رون در همان لحظه کادوی هر ی را باز کرد‪ .‬کاله ورزشی تیم چارلی کنونز بود‪ .‬رون با ذوق‬
‫و شوق آن را بر روی سرش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معرکهس!‬

‫دابی بستهی کوچکی را به هر ی داد که معلوم شد آنهم یک جفت جوراب است‪ .‬جن‬
‫خانگی با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی خودش اینا رو بافته‪ ،‬قربان! با دستمزدش کاموای پشمی خریده و اینا رو بافته!‬

‫لنگه جوراب پای چپ قرمز روشن بود و نقشهای روی آن به شکل جاروی دستهبلند‬
‫بودند‪ .‬لنگه جوراب پای راست سبز بود و بر روی آن نقشهای متعددی از گوی زرین به‬
‫ً‬
‫فورا جورابها را پوشید و گفت‪:‬‬ ‫چشم میخورد‪ .‬هر ی‬

‫‪ -‬وای‪ ...‬خدا جونم‪ ...‬چه جورابایی‪ ...‬دستت درد نکنه دابی!‬

‫دابی از شنیدن ابراز احساسات هر ی چشمهایش لبریز از شور و شعف شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قربان‪ ،‬دابی دیگه باید بره‪ .‬باید به بقیه کمک کنه که شام کریسمسو آماده کنن!‬

‫دابی برای رون و بقیه دست تکان داد و از خوابگاه بیرون رفت‪.‬‬

‫هدیههای دیگر هر ی خیلی بهتر از جورابهای لنگهبهلنگهی دابی بودند البته بهاستثنای‬
‫هدیهی دورسلیها که شامل یک برگ دستمالکاغذی فوقالعاده ارزانقیمت میشد‪ .‬هر ی‬
‫احتمال میداد که آنها نیز تافی زبان درازکن را فراموش نکرده بودند‪ .‬هرمیون برای هر ی‬
‫کتابی به نام تیمهای کوئیدیچ بریتانیا و ایرلند خریده بود‪ .‬هدیهی رون یک کیف پر از‬
‫بمب کود حیوانی بود‪ .‬سیریوس برایش یک چاقوی جیبی و ابزاری خریده بود که با آن‬
‫میتوانست انواع قفلها و گرهها را باز کند‪ .‬هاگرید برایش یک جعبهی بزرگ فرستاده بود‬
‫که پر از انواع شکالتها و خوراکیهای موردعالقهی هر ی بود (دانههای همه مزهی برتی‬
‫بات‪ ،‬شکالت قورباغهای‪ ،‬آدامس بادکنکی اعالی دروبلز و زنبورهای ویژویژوی جوشان)‪.‬‬
‫کادوی خانم ویزلی مثل همیشه شامل یک بلوز بافتنی دستباف بود که این بار به رنگ سبز‬
‫بود و روی آن نقش یک اژدها به چشم میخورد‪.‬‬

‫هر ی بالفاصله فهمید که چارلی ماجرای شاخدم مجارستانی را برای او تعریف کرده است‪.‬‬
‫خانم ویزلی تعداد زیادی پیراشکی گوشت خانگی نیز برایش فرستاده بود‪.‬‬

‫هر ی و رون در سالن عمومی هرمیون را دیدند و هر سه برای صرف صبحانه به طبقهی‬
‫پایین رفتند‪.‬‬

‫آنها تا ظهر در سالن عمومی گریفیندور ماندند‪ .‬در آنجا همهی دانشآموزان با شوقوذوق‬
‫هدیههایشان را به هم نشان میدادند‪ .‬برای صرف نهار دوباره به سرسرای بزرگ برگشتند‪.‬‬
‫ناهار آن روز بسیار رنگین و باشکوه بود‪ .‬دست کم صد ظرف پر از خوراک بوقلمون همراه‬
‫با انواع دسرهای ویژهی کریسمس و دستهها ترقههای جادویی کریبج بر روی میز چهار‬
‫گروه به چشم میخورد‪.‬‬

‫بعدازظهر آن روز به محوطهی قلعه رفتند‪ .‬غیر از جای پای دانشآموزان بوباتون و‬
‫دورمشترانگ جای پای دیگر ی بر روی برفها به چشم نمیخورد‪ .‬هرمیون با هر ی و‬
‫ویزلیها برفبازی نکرد و ترجیح داد از دور باز ی آنها را تماشا کند‪ .‬ساعت پنج هرمیون‬
‫به بقیه گفت که باید به قلعه برود و برای شرکت در جشن آماده شود‪ .‬رون با ناباور ی به‬
‫او نگاه کرد و همین باعث شد گلولهی برفی بزرگی که جرج به سویش پرتاب کرده بود به‬
‫کنار سرش برخورد کند‪ .‬رون به هرمیون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی؟ هنوز سه ساعت دیگه وقت داریم‪.‬‬

‫وقتی هرمیون رفت رون پشت سرش فریاد کشید‪:‬‬

‫‪ -‬با کی به جشن میر ی؟‬

‫اما هرمیون فقط برایش دست تکان داد و از پلههای سنگی قلعه باال رفت و ازنظر ناپدید‬
‫شد‪.‬‬

‫آن روز از چای و عصرانهی کریسمس خبر ی نبود زیرا باید در جشن کریسمس شام‬
‫میخوردند‪.‬‬

‫بنابراین ساعت هفت بعدازظهر که هوا تاریک شده بود و دیگر نمیتوانستند با گلولهی‬
‫برفی یکدیگر را نشانه بگیرند از برفبازی دست کشیدند و دستهجمعی به سالن عمومی‬
‫گریفیندور بازگشتند‪ .‬بانوی چاق همراه با دوستش ویولت که ساکن طبقهی پایین بود در‬
‫قابش نشسته بودند و هر دو بهشدت مست بودند‪ .‬بستههای خالی شکالت لیکور ی پایین‬
‫تابلو افتاده بود‪.‬‬

‫وقتی بچهها اسم رمز را به او گفتند کر کر خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین‪ ،‬خودشه‪ ،‬پر ی نورانی!‬

‫سپس همراه با تابلو به جلو چرخید تا آنها بتوانند وارد سالن عمومی گریفیندور شوند‪.‬‬
‫هر ی و رون همراه با دین‪ ،‬سیموس و نویل در خوابگاهشان رداهای شبشان را پوشیدند‪.‬‬
‫همهی آنها بیاندازه مضطرب و نگران بودند اما هیچکدامشان به پای رون نمیرسیدند‬
‫که با نگاهی حاکی از انزجار و هراس در آینهی قدی خوابگاه سرتاپای خودش را برانداز‬
‫میکرد‪ .‬این واقعیتی انکارناپذیر بود که ردای شب رون بیشتر شبیه به رداهای زنانه بود‪.‬‬
‫رون با ناامیدی سعی کرد آن را مردانهتر کند و یک افسون برش دهنده را روی یقه و‬
‫سرآستینهای ردایش اجرا کرد‪ .‬افسونش مؤثر بود‪ .‬دستکم یقه و سرآستینهایش دیگ‬
‫بند نداشت؛ اما چندان تمیز کار نکرده بود زیرا لبهی آستینها و یقهاش ریشریش شده‬
‫و نخهای آن کامالً مشخص بود‪ .‬وقتی به طبقهی پایین میرفتند دین زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من هر چی فکر میکنم سر در نمیارم که شما دو تا چجور ی تونستین خوشقیافهترین‬


‫بچههای قلعه رو به جشن دعوت کنین‪.‬‬

‫رون که نخهای شکافته شدهی سرآستینش را میکند با چهرهی غمگینی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با جذابیت ذاتیمون این کارو کردیم‪.‬‬

‫منظرهی سالن عمومی عجیب به نظر میرسید‪ .‬بهجای کسانی که ردای سیاه هاگوارتز را‬
‫به تن داشتند بچهها با رداهای شب رنگ وارنگ در سالن عمومی جمع شده بودند‪ .‬پروتی‬
‫پایین پلکان مارپیچی خوابگاه منتظر هر ی بود‪ .‬او ردای صورتی خوشرنگی به تن داشت‬
‫و بیاندازه زیبا به نظر میرسید‪ .‬رگههای طالیی متعددی در بافتهی بلند و مشکی مویش‬
‫به چشم میخورد‪ .‬النگوهای طالیی که به دست داشت میدرخشیدند‪ .‬هر ی خدا را شکر‬
‫کرد که او دیگر کر کر نمیخندد‪ .‬هر ی با دستپاچگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ا‪ ...‬خیلی خوشگل شدی‪.‬‬

‫پروتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مرسی‪ .‬پادما توی سرسرای ورودی منتظر رونه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪.‬‬

‫سپس نگاهی به اطرافش انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس هرمیون کجاست؟‬

‫پروتی شانههایش را باال انداخت و به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بریم پایین‪ ،‬هر ی؟‬


‫هر ی که اگر میتوانست در سالن عمومی میماند و هرگز پایین نمیرفت‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بریم‪.‬‬

‫وقتی بهسوی حفرهی تابلو میرفتند فرد به هر ی چشمک زد‪.‬‬

‫سرسرای ورودی نیز شلوغ بود‪ .‬دانشآموزان جلوی درهای سرسرای بزرگ ازدحام کرده و‬
‫منتظر باز شدن درها در ساعت هشت بودند‪ .‬کسانی که همراهانشان از گروههای دیگر‬
‫بودند در میان جمعیت به دنبال هم میگشتند‪ .‬پروتی خواهرش پادما را پیدا کرد و او را‬
‫نزد هر ی و رون آورد‪ .‬پادما که ردای فیروزهای روشنی به تن داشت و مثل خواهرش زیبا‬
‫شده بود به آنها سالم کرد؛ اما به نظر نمیرسید از همراهی با رون چندان خوشحال باشد‪.‬‬
‫با چشمهای سیاهش رون را ورانداز کرد و نگاهش روی یقه و سرآستینهای ریشریش‬
‫رون ثابت ماند‪.‬‬

‫رون بدون آنکه به او نگاه کند جواب سالمش را داد و با نگاهش در جمعیت به جستجو‬
‫پرداخت‪.‬‬

‫ناگهان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬نه‪...‬‬

‫بالفاصله زانوهایش را خم کرد و پشت هر ی قایم شد‪ .‬فلور دالکور که ردای شب ساتن‬
‫طوسی براقی به تن داشت و زیبایی خیرهکنندهاش دوچندان شده بود همراه با راجر دیویز‪،‬‬
‫کاپیتان تیم کوئیدیچ ریونکال از جلوی آنها میگذشت‪ .‬وقتی آن دو در میان جمعیت‬
‫ناپدید شدند رون صاف ایستاد و دوباره در میان جمعیت به جستجو پرداخت‪ .‬بار دیگر‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس هرمیون کجاست؟‬

‫گروهی از دانشآموزان اسلیترینی از پلههایی که به سالن عمومی آنها در یکی از دخمهها‬


‫راه داشت باال آمدند‪ .‬مالفوی جلوتر از همه بود‪ .‬او ردای شب مخمل مشکی پوشیده بود‬
‫که یقهی ایستاده داشت‪ .‬به نظر هر ی رسید که او در آن لباس شبیه کشیشها شده است‪.‬‬
‫پانسی پارکینسون که ردای چین باالچین صورتی کمرنگی به تن داشت دست در دست او‬
‫جلو میآمد‪ .‬کراب و گویل هر دو ردای سبز پوشیده بودند‪ .‬آنها شبیه تختهسنگهایی‬
‫شده بودند که رویشان پوشیده از خزه بود‪ .‬وقتی هر ی متوجه شد که آنها نتوانستهاند‬
‫برای خود همراهی دستوپا کنند خوشحال و خرسند شد‪.‬‬

‫درهای چوب بلوط قلعه باز شدند و همهی سرها به سمت دانشآموزان دورمشترانگ‬
‫چرخید که همراه با کارکاروف وارد سرسرای ورودی میشدند‪ .‬کرام از همه جلوتر بود‪ .‬در‬
‫کنار او دانشآموز زیبایی بود که ردای آبی به تن داشت و هر ی قبالً او را ندیده بود‪ .‬از‬
‫باالی سر آنها پشت درهای ورودی قلعه معلوم بود‪ .‬آنجا را تغییر شکل داده و به شکل‬
‫غار بزرگی درآورده بودند که پر از پریهای نورانی بود‪ .‬در گوشه و کنار غار بهوسیلهی سحر‬
‫و جادو بوتههای گل سرخ متعددی پدید آورده بودند که صدها پر ی نورانی زندهی واقعی‬
‫البهالی آنها به چشم میخوردند‪ .‬در اطراف مجسمهی بابانوئل و گوزنهای قطبیاش نیز‬
‫تعداد بیشماری از پریهای نورانی پروبال میزدند‪.‬‬

‫ناگهان صدای پروفسور مکگونگال به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از قهرمانان خواهش میکنم که بیان اینجا‪.‬‬

‫پروتی النگوهایش را مرتب کرد و لبخند زد‪ .‬او و هر ی به پادما و رون گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬ما رفتیم‪.‬‬

‫و از میان جمعیت شاد و خندانی که برایشان راه باز میکردند رد شدند‪ .‬پروفسور‬
‫مکگونگال که ردای قرمز ی با طرح پیچاز ی به تن داشت و با گلهای خشک زشتی لبهی‬
‫کالهش را تزیین کرده بود به آنها گفت که کنار در منتظر بمانند تا بقیهی دانشآموزان‬
‫وارد سرسرای بزرگ بشوند‪ .‬فلور دالکور و راجر دیویز درست در کنار درهای ورودی سرسرای‬
‫ایستادند‪ .‬از قیافهی دیویز کامالً مشخص بود که هنوز باور نمیکند بخت با او یار بوده و‬
‫فلور دالکور همراهش شده است و بهسختی میتوانست نگاهش را از فلور بردارد‪.‬‬
‫سدریک و چو هم نزدیک هر ی ایستاده بودند‪ .‬هر ی رویش را برگرداند تا مجبور نشود به‬
‫آنها سالم کند‪.‬‬

‫چشمش به دختر ی افتاد که کنار کرام ایستاده بود و دهانش بازماند‪.‬‬

‫او هرمیون بود‪.‬‬

‫اما اصالً شبیه هرمیون نبود‪ .‬بالیی به سر موهایش آورده بود‪ .‬مویش دیگر وزوز ی نبود و‬
‫صاف و براق شده بود‪ .‬هرمیون مویش را به طرز شیک و برازندهای پشت سرش جمع‬
‫کرده بود‪ .‬او ردای حریر سبز‪-‬آبی روشنی به تن داشت و طرز ایستادنش مثل همیشه نبود‪.‬‬
‫شاید هم چون دیگر ده بیست تا کتاب از شانهاش آویزان نبود چنین به نظر میرسید‪ .‬او‬
‫نیز با چهرهی نگران لبخند میزد بااینحال کوچکی دندانهای پیشینش بیشتر از قبل‬
‫نمایان بود‪ .‬هر ی در عجب بود که زودتر او را نشناخته است‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬هر ی! سالم‪ ،‬پروتی!‬

‫پروتی با ناباور ی آشکار ی به هرمیون خیره شده بود؛ اما او تنها کسی نبود که چنین حالی‬
‫داشت‪ .‬وقتی درهای سرسرای بزرگ باز شدند طرفداران کرام با غرور و وقار از مقابل آنها‬
‫گذشتند و نگاه تنفرآمیز ی نثار هرمیون کردند‪ .‬پانسی پارکینسون نیز هنگامیکه همراه با‬
‫مالفوی از جلوی آنها گذشتند از تعجب دهانش بازماند‪ .‬در آن لحظه حتی مالفوی نیز‬
‫قادر نبود حرف اهانتآمیزی سرهم کند و به او بگوید‪ .‬رون بدون آنکه به هرمیون نگاه‬
‫کند از کنارشان گذشت‪.‬‬

‫همینکه همه در سرسرای بزرگ نشستند پروفسور مکگونگال به قهرمانان و همراهانشان‬


‫گفت که جفتجفت صف ببندند و پشت سر او حرکت کنند‪ .‬آنها وارد سرسرا شدند و‬
‫بهسوی میز گرد و بزرگی رفتند که باالی سرسرای قرار داشت و داوران مسابقه دور آن‬
‫نشسته بودند‪ .‬بهمحض ورود آنها صدای هلهلهی پرشور جمعیت در سرسرا طنین افکند‪.‬‬
‫دیوارهای سرسرا را با یخهای نقرهای ریز و درخشان آراسته بودند‪ .‬صدها ریسهی آراسته‬
‫با برگ و میوهی داروش و پیچک در زیر سقف سحرآمیز سیاه و پرستارهی سرسرا یکدیگر‬
‫را قطع میکردند‪ .‬از چهار میز بزرگ و طویل گروهها قلعه خبر ی نبود و بهجای آنها حدود‬
‫صد میز کوچکتر به چشم میخورد که روی هر یک فانوسی روشن بود و دور هر یک از‬
‫آنها ده دوازده نفر نشسته بودند‪.‬‬

‫هر ی ششدانگ حواسش را جمع کرده بود که پایش به چیز ی گیر نکند‪ .‬پروتی راضی و‬
‫خرسند به نظر میرسید‪ .‬او به همه لبخند میزد و طوری هر ی را بهزور به دنبال خود‬
‫میکشید که گویی او سگ نمایشی بود و پروتی بهناچار او را پا بهپایخود میکشید‪ .‬وقتی‬
‫به میز باالی سرسرا نزدیک شدند چشم هر ی به رون و پادما افتاد و رون چشمهایش را‬
‫تنگ کرده بود و با دقت به هرمیون نگاه میکرد که از مقابلش میگذشت‪ .‬چهرهی پادما‬
‫گرفته و عبوس بود‪.‬‬

‫وقتی قهرمانان به میز بزرگ نزدیک شدند دامبلدور با خوشحالی به آنها لبخند زد اما‬
‫کارکاروف درست مثل رون به کرام و هرمیون نگاه میکرد‪ .‬لودو بگمن آن شب ردای ارغوانی‬
‫روشنی به تن داشت که روی آن ستارههای بزرگ زرد خودنمایی میکردند‪ .‬او مثل‬
‫دانشآموزان با شور و هیجان کف میزد‪ .‬خانم ماکسیم ردای مشکی همیشگیاش را‬
‫عوض کرده بود و حاال پیراهن بلند و دنبالهدار ابریشمی عنابیرنگی به تن داشت و با وقار‬
‫و متانت برای قهرمانان کف میزد‪ .‬هر ی ناگهان متوجه شد که آقای کرواچ نیامده است‪.‬‬
‫روی پنجمین صندلی پرسی ویزلی نشسته بود‪.‬‬

‫وقتی قهرمانان و همراهانشان به میز رسیدند پرسی صندلی خالی کنارش را عقب کشید‬
‫و نگاه معنیداری به هر ی کرد‪ .‬هر ی متوجه منظور او شد و کنار پرسی نشست‪ .‬پرسی آن‬
‫شب ردای سرمهایرنگی به تن داشت که نوی نو بود‪ .‬او بسیار خوشقیافه و شیک شده‬
‫بود‪ .‬قبل از آنکه هر ی سؤالی بکند پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من ترفیع مقام گرفتم‪.‬‬


‫پرسی طور ی حرف میزد انگار میخواست اعالم کند که به مقام فرمانروایی مطلق جهان‬
‫منصوب شده است‪ .‬او ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬حاال دیگه من دستیار شخصی آقای کراوچم و بهجای اون به اینجا اومدم‪.‬‬

‫هر ی که خیال نداشت تا آخر شام به سخنرانی پرسی دربارهی ته پاتیلها گوش بدهد‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چرا خودش نیومد؟‬

‫‪ -‬متأسفانه باید بگم که حالش هیچ خوب نیست‪ .‬بعد از جام جهانی مریض شد‪ .‬تعجبی‬
‫هم نداره علتش کار و فعالیت بیشازاندازه ست‪ .‬اون دیگه جوون نیست‪ .‬البته هنوزم‬
‫کارش عالیه و فکرش مثل قبل کار میکنه‪ .‬ولی خب‪ ...‬جام جهانی مایهی آبروریز ی کل‬
‫وزارتخونه شد‪ .‬بعدشم که رفتار زشت و ناشایست اون جن خونگی‪ ،‬نمیدونم بلینکی بود‬
‫چی بود‪ ...‬ضربهی ناجور ی بهش زد‪ .‬درسته که اون بالفاصله اخراجش کرد ولی خب‪...‬‬
‫همونطور که گفتم هنوز حالش روبهراه نشده و احتیاج به مراقبت و پرستار ی داره‪ .‬من‬
‫که فکر میکنم جای اون جن خونگی توی خونهش خیلی خالیه و دیگه خونهش آرامش و‬
‫راحتی قبلو نداره‪ .‬خالصه بعدشم باید مقدمات مسابقهی سه جادوگرو فراهم میکردیم‬
‫درحالیکه هنوز گرفتار پیامدهای جام جهانی بودیم‪ .‬اون اسکیتر لعنتی نمیگذاشت آب‬
‫خوش از گلومون پایین بره‪ .‬آقای کرواچ بیچاره حق داره که بخواد شب کریسمس آرومی‬
‫داشته باشه‪ .‬خوشحالم که میدونست شخص قابل اعتمادی هست که میتونه جای او نو‬
‫پر کنه‪.‬‬

‫هر ی خیلی دلش میخواست بپرسد که آقای کراوچ هنوز او را «ودربی» صدا میکند یا‬
‫اسمش را یاد گرفته است‪ ،‬اما بر این وسوسه غلبه کرد‪.‬‬

‫بشقابهای براق روی میز هنوز خالی بودند اما صورت غذایی در جلوی تکتک افراد بود‪.‬‬
‫هر ی با دودلی صورت غذایش را برداشت و نگاهی به اطرافش انداخت؛ اما پیشخدمتی‬
‫ندید‪ .‬در همان هنگام دامبلدور با دقت بهصورت غذای خودش نگاه کرد و با کلمات شمرده‬
‫به بشقابش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گوشت خوک بریان!‬

‫بالفاصله تکههای گوشت خوک بریان در بشقابش پدیدار شدند‪ .‬بقیه نیز از دامبلدور یاد‬
‫گرفتند و غذای موردعالقهشان را به بشقابها گفتند‪ .‬هر ی به هرمیون در باالی میز نگاه‬
‫کرد تا ببیند واکنش او نسبت به این روش جدید پذیرایی چیست‪ .‬بیتردید این روش‬
‫مستلزم اضافهکاری و فعالیت بیشتر جنهای خانگی بود؛ اما به نظر میرسید هرمیون‬
‫برای اولین بار از فکر جنهای خانگی بیرون آمده است‪ .‬او چنان سرگرم گفتگو با ویکتور‬
‫کرام بود که حتی به غذایی که میخورد توجه نداشت‪.‬‬

‫هر ی تازه متوجه شد که پیش از آن حرف زدن کرام را ندیده است‪ .‬در آن لحظه ویکتور‬
‫کرام با شور و اشتیاق خاصی با هرمیون صحبت میکرد‪ .‬ویکتور با لهجهی غلیظی میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب راستش ما هم یه قلعه داریم که به همین بزرگیه‪ .‬ولی به نظر من بهراحتی اینجا‬
‫نیست‪ .‬قلعهی ما چهار طبقهست و ما فقط برای امور جادویی توش آتیش روشن میکنیم‪.‬‬
‫ولی محوطهی بیرون قلعهمون از محوطهی شما هم بزرگتره‪ .‬البته زمستونا که روزها خیلی‬
‫کوتاهند ما نمیتونیم از فضای محوطه استفاده کنیم‪ .‬ولی توی تابستون هرروز باالی‬
‫دریاچه و کوهستان پرواز میکنیم‪.‬‬

‫کارکاروف با خندهای که در چشمهای بیروحش تأثیری نداشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای‪ ،‬ویکتور! بهتره بیشتر از این توضیح ندی چون ممکنه دوست جذابت بفهمه د ً‬
‫قیقا‬
‫کجا ما رو پیدا کنه‪.‬‬

‫دامبلدور خندید و چشمهایش برق زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایگور‪ ،‬اینهمه پنهانکاری برای چیه‪ ...‬اگه کسی تو رو نشناسه فکر میکنه از مهمون‬
‫گریزونی‪.‬‬
‫کارکاروف دندانهای زردش را بیشتر از همیشه به نمایش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور‪ ...‬همه از قلمروی شخصیشون محافظت میکنن درسته؟ مگه همهمون با غرور‬
‫و افتخار از تاالرهای تودرتوی دانش و معرفتی که بهمون اعطا شده پاسدار ی نمیکنیم؟‬
‫آیا حق نداریم برای اینکه فقط خودمون اسرار مدرسه مونو میدونیم به خودمون ببالیم؟‬
‫حق نداریم از حریممون پاسدار ی کنیم؟‬

‫دامبلدور با لحنی دوستانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایگور‪ ،‬شاید باورت نشه ولی من هیچوقت مطمئن نشدهام که همهی اسرار هاگوارتزو‬
‫میدونم‪ .‬مثالً همین امروز صبح‪ ،‬موقع رفتن به دستشویی اشتباهی رفتم توی یه اتاقی‬
‫که قبالً پام به اونجا نرسیده بود‪ .‬اون اتاق شامل چند قسمت زیبا بود که مجموعهی‬
‫باشکوهی از انواع لگنها رو در اون چیده بودند‪ .‬مدتی بعد که برگشتم تا با دقت بیشتر ی‬
‫اونارو نگاه کنم دیدم اتاقه ناپدید شده‪ .‬ولی باید هرطور شده دوباره پیداش کنم‪ .‬شاید‬
‫فقط ساعت پنج ونیم صبح پدیدار میشه‪ .‬شاید هم فقط وقتهایی که هالل ماه توی‬
‫آسمونه ظاهر بشه‪ .‬شاید هم فقط کسانی بتونن وارد اتاق بشن که مثانهشون کامالً پر‬
‫شده باشه‪.‬‬

‫هر ی سرش را پایین انداخت و پوزخند زد‪ .‬پرسی اخم کرد اما هر ی اطمینان داشت که‬
‫دامبلدور به او یواشکی چشمک زده است‪.‬‬

‫در این میان فلور دالکور سرگرم گفتگو با راجر دیویز بود و از تزئینات هاگوارتز انتقاد میکرد‪.‬‬
‫او به در و دیوار سرسرا نگاه کرد و باحالتی تحقیرآمیز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینکه چیز ی نیست‪ ...‬توی قصر بوباتون در ایام کریسمس دورتادور تاالر غذاخور ی رو با‬
‫تندیسهای یخی تزئین میکنن که ایچ وقت آب نمیشن و مثل الماس میدرخشند‪.‬‬
‫غذای قصرمونم فوقالعادهست‪ .‬در تمام مدت که غذا میخوریم گروه پریهای جنگلی‬
‫برامون ترانه میخونن‪ .‬ما اصالً از این کالهخودهای زشت و بدترکیب نداریم‪ .‬تازه‪ ،‬اگه‬
‫روز ی یه روح مزاحم وارد قصر بوباتون بشه بالفاصله اخراجش میکنن‪ .‬به َامین راحتی!‬
‫فلور هنگام گفتن آخرین کلماتش باخشم دستش را روی میز کوبید‪ .‬در این میان راجر‬
‫دیویز نیز با چهرهی حیرتزده و گیج به حرفهای فلور گوش میکرد و چنگالی که با آن‬
‫غذا میخورد راه دهانش را گم کرده بود‪ .‬بعد از این حرکت فلور او نیز دستش را روی میز‬
‫کوبید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬درسته‪ ،‬به همین راحتی!‬

‫هر ی به اطرافش نگاه کرد‪ .‬هاگرید سر میز دیگر ی نشسته بود که آن نیز ویژهی اساتید‬
‫بود‪ .‬او باز آن کتوشلوار پر موی قهوهای زشتش را به تن داشت و به میز باالی سرسرا‬
‫چشم دوخته بود‪ .‬هاگرید برای یک نفر دست تکان داد وقتی هر ی نگاهش را دنبال کرد‬
‫متوجه شد که خانم ماکسیم نیز برای او دست تکان میدهد‪ .‬نگینهای درشت یشم‬
‫انگشترهایش در نور شمعهای بیشمار سرسرا میدرخشیدند‪.‬‬

‫هرمیون سعی میکرد به ویکتور کرام تلفظ صحیح اسمش را یاد بدهد؛ اما کرام مرتب‬
‫میگفت‪« :‬هر‪-‬مون» هرمیون بسیار آهسته واضح گفت‪« :‬هر‪-‬می‪-‬یون» و کرام این بار‬
‫گفت‪« :‬هر‪-‬می‪-‬اون»‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین! خیلی بهتر شد!‬

‫در همان لحظه چشمش به هر ی افتاد و خندید‪.‬‬

‫پسازآنکه همه غذایشان را خوردند دامبلدور از جایش برخاست و از دانشآموزان‬


‫خواهش کرد که همگی از جا برخیزند‪ .‬آنگاه با یک حرکت چوبدستیاش میزها را در‬
‫امتداد دیوار چید تا فضای وسط خالی بماند‪.‬‬

‫سپس با سحر و جادو سکوی بلندی در امتداد دیوار سمت چپ پدید آورد‪ .‬آنگاه یک‬
‫مجموعه از سازهای کوبهای‪ ،‬چندین گیتار‪ ،‬یک عود‪ ،‬یک ویولنسل و چندین نیانبان بر‬
‫روی سکو پدیدار شد‪.‬‬
‫اعضای گروه «خواهران عجیب» در میان تشویق پرشور تماشاگران همه باهم بهسوی سن‬
‫رفتند‪.‬‬

‫همهی آنها موهای بلند و پرپشت داشتند و رداهای سیاهی پوشیده بودند که به طرز‬
‫جالب و هنرمندانهای پر از شکاف و پارگی بود‪ .‬هر یک از اعضای گروه سازهای خود را به‬
‫دست گرفتند‪ .‬هر ی چنان مجذوب تماشای این گروه شده بود که فراموش کرد چه در‬
‫پیش رو دارد و زمانی به خود آمد که فانوسهای همهی میزها خاموش شدند و قهرمانان‬
‫و همراهانشان برخاستند‪ .‬پروتی آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬پاشو‪ ،‬ما باید برقصیم!‬

‫هر ی هنگام بلند شدن پایش به پایین ردایش گیر کرد‪ .‬خواهران عجیب شروع به نواختن‬
‫آهنگ مالیم و غمانگیزی کردند‪ .‬هر ی که نگاهش را از نگاه تماشاگران میدزدید (زیرا‬
‫سیموس و دین را میدید که برایش دست تکان میدادند و پوزخند میزدند) وارد جایگاه‬
‫پرنور رقص شد و چند لحظه بعد پروتی دستهای او را گرفت‪ .‬یکی از آنها را روی کمرش‬
‫قرار داد و آن یکی را محکم در دست گرفت‪.‬‬

‫آنقدرها که هر ی تصور میکرد کار دشوار ی نبود‪ .‬فقط باید بهآرامی در یک نقطه‬
‫میچرخیدند (پروتی رقص را هدایت میکرد)‪ .‬هر ی در تمام مدت به نقطهای در باالی سر‬
‫جمعیت نگاه میکرد‪ .‬چیز ی نگذشت که سایر دانشآموزان نیز به آنها پیوستند درنتیجه‬
‫دیگر قهرمانها در مرکز توجه نبودند‪ .‬نویل و جینی در نزدیک آنها میرقصیدند‪ .‬هر ی‬
‫جینی را میدید که هرچند وقت یکبار قیافهاش را درهم میکشید زیرا نویل پایش را لگد‬
‫میکرد‪ .‬دامبلدور نیز با خانم ماکسیم میرقصید‪ .‬او در کنار خانم ماکسیم مثل کوتولهها‬
‫بود و نوکتیز کالهش هم به چانهی او نمیرسید‪ .‬خانم ماکسیم باوجود درشتی هیکلش‬
‫رفتار برازندهای داشت‪.‬‬

‫حرکات دوپای مودی چشم باباقور ی که با پروفسور سینیسترا میرقصید بسیار بدقواره و‬
‫ناموزون بود و پروفسور سینیسترا تمام مدت مراقب بود که پایش زیر پای چوبی مودی‬
‫نرود‪ .‬هنگامیکه از کنار هر ی رد میشدند مودی با چشم سحرآمیزش آنسوی ردای هر ی‬
‫را ورانداز کرد و غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه جورابای خوشگلی پوشیدی‪ ،‬پاتر!‬

‫هر ی خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬اینا رو یه جن خونگی به اسم دابی برام بافته‪.‬‬

‫وقتی مودی لنگلنگان از آنها دور شد پروتی آهسته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی چندش آوره! فکر نکنم استفاده از اون چشم قانونی باشه!‬

‫هر ی با شنیدن آخرین نت نیانبان نفس راحتی کشید‪ .‬آهنگ خواهران عجیب به پایان‬
‫رسید و بار دیگر تشویق تماشاگران در سرسرا پیچید‪ .‬هر ی بالفاصله از پروتی جدا شد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه بریم بشینیم‪.‬‬

‫اما در همان لحظه خواهران عجیب شروع به خواندن آواز شادتر ی کردند که خیلی تندتر‬
‫از آواز قبلی بود‪.‬‬

‫پروتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی اینیکی خیلی قشنگه!‬

‫هر ی بهدروغ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از این آهنگ خوشم نمیاد‪.‬‬

‫هر ی او را به دنبال خود کشید‪ .‬آنها از کنار فرد و آنجلینا گذشتند‪ .‬آن دو چنان با شور و‬
‫حرارت میرقصیدند و دستهایشان را تکان میدادند که اطرافیانشان از ترس آسیب‬
‫دیدن از آنها فاصله گرفته بودند‪.‬‬
‫هر ی پروتی را از جایگاه دور کرد و بهطرف میز ی برد که رون و پادما پشت آن نشسته‬
‫بودند‪.‬‬

‫هر ی کنار رون نشست و در یک بطر ی نوشیدنی کرهای را باز کرد و به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوش میگذره؟‬

‫رون جواب نداد‪ .‬او به هرمیون و کرام که در نزدیکی آنها میرقصیدند خیره شده بود‪.‬‬
‫پادما پاهایش را رویهم انداخته بود و دستبهسینه نشسته بود‪ .‬پایی را که روی پای‬
‫دیگر بود همراه با ضربهای آهنگ تکان میداد‪ .‬گاه و بیگاه با دلخور ی نگاهی به رون‬
‫میانداخت‪ .‬رون بههیچوجه به او توجه نداشت‪ .‬پروتی کنار هر ی نشست‪ .‬او نیز پاهایش‬
‫را رویهم انداخت و دستبهسینه نشست‪ .‬چند دقیقه بیشتر طول نکشید که‬
‫دانشآموزی از گروه بوباتون او را به رقص دعوت کرد‪ .‬پروتی به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ازنظر تو که اشکالی نداره؟‬

‫هر ی که در آن لحظه به سدریک و چوچانگ نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫پروتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچی بابا!‬

‫او همراه با دانشآموز بوباتونی به جایگاه رفت و پس از تمام شدن آهنگ هم بازنگشت‪.‬‬
‫هرمیون جلو آمد و سر جای پروتی نشست‪ .‬صورتش از رقص سرخ و برافروخته شده بود‪.‬‬
‫هر ی به او سالم کرد اما رون حرفی نزد‪ .‬هرمیون که با دست خودش را باد میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چقدر گرمه‪ ،‬نه؟ ویکتور رفته نوشابه بگیره‪.‬‬

‫رون نگاه سرزنشآمیزی به او کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ویکتور؟ هنوز بهت نگفته ویکی صداش کنی؟‬


‫هرمیون با حیرت و شگفتی به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو چهت شده‪ ،‬رون؟‬

‫رون با لحن گزندهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی خودت حالیت نیست من دیگه چی بگم؟‬

‫هرمیون به او خیره شد‪ .‬سپس به هر ی نگاه کرد‪ .‬هر ی شانههایش را باال انداخت‪ .‬هرمیون‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬چیه؟‬

‫رون با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون مال گروه دورمشترانگه‪ .‬اون توی مسابقه رقیب هریه‪ .‬اون ضد هاگوارتزه‪ .‬تو‪ ...‬تو‪...‬‬

‫کامالً معلوم بود که رون به دنبال واژهی کوبندهای میگردد که بهوسیلهی آن گناه هرمیون‬
‫را توصیف کند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی دار ی چیکار میکنی؟ با دشمن دوستی میکنی!‬

‫دهان هرمیون بازمانده بود‪ .‬پس از لحظهای درنگ گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا که! تو رو خدا بگو ببینم‪ ...‬کی بود که وقتی‬ ‫‪ -‬دیوونه باز ی درنیار‪ ،‬رون‪ .‬دشمن؟‬
‫بچههای دورمشترانگ از راه رسیدن داشت بال درمیآورد؟ کی بود که میخواست ازش‬
‫امضا بگیره؟ کی عروسک کوچیک کرامو توی خوابگاهش نگه داشته؟‬

‫رون ترجیح داد حرفهای هرمیون را نشنیده بگیرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما موقعی که هر دوتاتون توی کتابخونه بودین بهت پیشنهاد کرده همراهش باشی‪،‬‬ ‫‪-‬‬
‫آره؟‬

‫هرمیون که دیگر صورتش کامالً سرخ شده بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬آره‪ ،‬خب که چی؟‬

‫ً‬
‫حتما داشتی تشویقش میکردی که عضو تهوع بشه‪ ،‬آره؟‬ ‫‪-‬‬

‫‪ -‬نخیر! اگه خیلی دلت میخواد بدونی که چی شد باهم آشنا شدیم پس خوب گوش کن‪.‬‬
‫اون گفت که فقط برای این هرروز به کتابخونه میاومده که سر حرفو با من بازکنه ولی‬
‫جرئت نمیکرده!‬

‫هرمیون این حرف را بسیار آهسته گفت و صورتش همرنگ ردای پروتی شد‪ .‬رون باحالت‬
‫زنندهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه که باید همچین دروغهایی سرهم کنه!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی چی؟ منظورت چیه؟‬

‫‪ -‬یعنی خودت نمیفهمی؟ مگه اون شاگرد کارکاروف نیست؟ اون میدونه تو بیشتر اوقات‬
‫با کی میر ی و مییای‪ ...‬اون فقط میخواسته اینطوری به هر ی نزدیکتر بشه‪ .‬شاید هم‬
‫بخواد یه جور ی طلسمش کنه‪.‬‬

‫هرمیون طور ی به رون نگاه کرد انگار با این حرف به صورتش سیلی زده بود و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس بگذار محض اطالعت بگم که اون تا حاال حتی یک کلمه هم راجع به هر ی حرف‬
‫نزده‪...‬‬

‫رون بالفاصله موضعش را عوض کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا بعید نیست‬ ‫ً‬
‫حتما میخواد کمکش کنی که معمای تخم طالیی رو کشف کنه!‬ ‫‪ -‬پس‬
‫توی این مدت در یه گوشهی دنج و بیسروصدای کتابخونه سراتونو به هم تکیه داده‬
‫باشید و‪...‬‬

‫هرمیون از کوره دررفت و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من هیچوقت توی حل اون معما کمکش نمیکنم! هیچوقت! چطوری به خودت اجازه‬
‫دادی که همچین حرفی بزنی؟ من دوست دارم هر ی برنده بشه‪ .‬خود هر ی هم میدونه‪.‬‬
‫مگه نه‪ ،‬هر ی؟‬

‫رون پوزخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه راه مسخرهای رو برای اثبات این موضوع انتخاب کردی!‬

‫هرمیون با صدای گوشخراشی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اصالً هدف از برگزار ی این مسابقات اینه که جادوگرهای کشورهای مختلف باهم آشنا‬
‫بشن و رابطهی دوستانهای برقرار کنن‪.‬‬

‫رون فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬کی گفته؟ هر مسابقهای برای بردوباخت برگزار میشه‪.‬‬

‫کمکم افرادی که در اطرافشان بودند به آنها خیره شدند‪ .‬هر ی بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬ازنظر من هیچ اشکالی نداره که هرمیون با کرام اومده‪...‬‬

‫اما رون به هر ی نیز اعتنا نکرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا نمیری زودتر ویکی رو پیدا کنی؟ حتم ًا اآلن داره دنبالت میگرده!‬

‫هرمیون از جایش پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهش نگو ویکی!‬

‫سپس باخشم و ناراحتی از جایگاه گذشت و در میان جمعیت ناپدید شد‪ .‬رون با خشمی‬
‫آمیخته به رضایت هرمیون را نگاه کرد‪ .‬پادما از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬تو اصالً خیال ندار ی با من برقصی؟‬

‫رون که هنوز خشمگین بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬نه!‬

‫پادما با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبه!‬

‫بالفاصله از جایش برخاست و بهسوی پروتی و دانشآموز بوباتونی رفت‪ .‬او نیز بالفاصله‬
‫یکی از دانشآموزان بوباتون را با سحروجادو در آنجا حاضر کرد تا همراه پادما باشد‪.‬‬
‫دانشآموز دوم چنان بهسرعت در آنجا حاضر شد که هر ی اطمینان داشت او را از طرق‬
‫افسون جمعآوری به آنجا منتقل کرده است‪ .‬در همان وقت یک نفر با لهجهی غلیظی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمی اون کجاست؟‬

‫کرام که دو بطر ی نوشیدنی کرهای در دست داشت کنار میز آنها ایستاده بود‪ .‬رون به او‬
‫خیره نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من چه میدونم! چی شده؟ گمش کردی؟‬

‫قیافهی کرام دوباره درهم رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه دیدینش بهش بگین من نوشابه گرفتم‪.‬‬

‫سپس با شانههای خمیدهاش از آنها دور شد‪ .‬بالفاصله پرسی خود را به آنها رساند و‬
‫درحالیکه با غرور و خودپسندی دستهایش را به هم میمالید‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با ویکتور کرام دوست شدی‪ ،‬رون؟ آفرین! هدف برگزار ی مسابقه هم همینه‪...‬‬
‫همکاریهای جادویی بینالمللی‪.‬‬

‫ً‬
‫فورا روی صندلی خالی پادما نشست‪ .‬هر ی بههیچوجه از این پیشامد راضی نبود‪.‬‬ ‫پرسی‬
‫هر ی به میز باالی سرسرا نگاهی انداخت‪ .‬هیچکس سر میز ننشسته بود‪ .‬پروفسور‬
‫دامبلدور با پروفسور اسپراوت‪ ،‬لودو بگمن و پروفسور مکگونگال باهم میرقصیدند‪.‬‬
‫هاگرید و خانم ماکسیم موقع رقص جای زیادی را اشغال کرده بودند‪ .‬در این میان اثر ی‬
‫از کارکاروف نبود‪ .‬همینکه آهنگ به پایان رسید همه بار دیگر شروع به کف زدن کردند‪.‬‬
‫هر ی‪ ،‬لودو بگمن را دید که دست پروفسور مکگونگال را بوسید و از او دور شد و برگشت‪.‬‬

‫بالفاصله با فرد و جرج روبرو شد که راهش را سد کرده بودند‪ .‬پرسی با سوءظن به فرد و‬
‫جرج نگاه کرد و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ معلومه اون دوتا دارن چیکار میکنن؟ برای چی مزاحم یه مقام عالیرتبهی‬
‫وزارتخونه شدن؟ این دوتا هیچی سرشون نمیشه‪ .‬نه احترام حالیشونه نه آبرو‪...‬‬

‫لودو بگمن خیلی زود توانست فرد و جرج را کنار بزند و همینکه چشمش به هر ی افتاد‬
‫برایش دست تکان داد و به سویش آمد‪ .‬بالفاصله پرسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم برادرهامو ببخشین که مزاحمتون شدن‪.‬‬

‫بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ نه بابا! این حرفها چیه؟ داشتن دربارهی اون چوبدستیهای تقلبیشون برام‬
‫توضیح میدادن میخواستن ببینن من میتونم درزمینهی بازاریابی کمکشون کنم‪ .‬منم‬
‫بهشون قول دادم که به آشناهایی که توی فروشگاه شوخی زونکو دارم معرفیشون کنم‪...‬‬

‫پرسی از شنیدن این خبر چندان خرسند نشد‪ .‬هر ی مطمئن بود همینکه پای پرسی به‬
‫خانه برسد باعجله به سراغ خانم ویزلی میرود و ماجرا را به گوشش میرساند‪ .‬از قرار‬
‫ً‬
‫اخیرا بسیار جاهطلبانه شده بود زیرا قصد داشتند‬ ‫معلوم نقشههای فرد و جرج‬
‫محصوالتشان را در اماکن عمومی به فروش برسانند‪.‬‬

‫بگمن دهانش را باز کرد که به هر ی چیز ی بگوید اما پرسی به او امان نداد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای بگمن به نظر شما مسابقه چطور پیش میره؟ سازمان ما که از روند مسابقه کامالً‬
‫راضیه‪ .‬البته مشکلی که برای جام آتش پیش اومد چندان رضایتبخش نبود ولی‪...‬‬

‫پرسی نیمنگاهی به هر ی انداخت و ادامه داد‪:‬‬


‫‪ -‬ولی بعد از اون همهچیز بهخوبی پیش رفت‪ ،‬درست نمیگم‪ ،‬آقای بگمن؟‬

‫بگمن با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬چرا‪ ،‬همینطوره‪ .‬مسابقهی جالب و سرگرمکنندهایه‪ .‬راستی حال بارتی چطوره؟‬
‫حیف شد که نتونست بیاد‪.‬‬

‫پرسی که دوباره احساس بزرگی میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگران نباشین‪ ،‬آقای کراوچ خیلی زود سرحال و قبراق میشه؛ اما تا اون موقع من با کمال‬
‫میل تالش میکنم که همهی کارها رو بهخوبی انجام بدم‪.‬‬

‫پرسی خندهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودتون که میدونید کار ما فقط شرکت در جشن کریسمس نیست! این چند وقته‬
‫مجبور بودم به همهی مشکالتی که در غیب آقای کراوچ پیش میآمد رسیدگی کنم‪ .‬هیچ‬
‫خبر دارین که علی بشیر در حین وارد کردن قاچاقی قالیچههای پرنده دستگیر شده؟ بعد‬
‫از اون گرفتار ترانسیلوانیاییها شدیم‪ .‬باید اونا رو راضی میکردیم که قرارداد بینالمللی‬
‫تحریم دوئل رو امضا کنن‪ .‬من با رئیس سازمان همکاریهای بینالمللی جادویی شون در‬
‫سال جدید یک قرار مالقات دارم‪.‬‬

‫رون آهسته در گوش هر ی زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬بیا بریم یه گشتی بزنیم و از شر پرسی خالص بشیم‪.‬‬

‫هر ی و رون وانمود کردند برای گرفتن نوشابه از سر میز بلند شدن‪ .‬سپس جایگاه پرنور را‬
‫دور زدند وارد سرسرای ورودی قلعه شدند‪ .‬درهای ورودی قلعه باز بودند‪ .‬وقتی از پلههای‬
‫سنگی جلوی قلعه پایین میرفتند پریهای نورانی متعددی که بوتههای رز را چراغانی‬
‫کرده بودند خاموش روشن میشدند و چشمک میزدند‪ .‬همینکه به پایین پلهها رسیدند‬
‫در مقابل خود انبوه درختچههای زینتی‪ ،‬راههای پرپیچوخم و مجسمههای سنگی را دیدند‪.‬‬
‫هر ی صدای شرشر آب را میشنید که شبیه به صدای حرکت آب در رودخانه بود‪ .‬عدهای‬
‫بر روی نیمکتهای منبتکاری شدهای که اینجاوآنجا پراکنده بود نشسته بودند‪ .‬هر ی و‬
‫رون در امتداد یکی از راههای پرپیچوخم پیش رفتند‪ .‬هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودند که‬
‫صدای آشنایی به گوششان رسید که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اصالً نمیفهمم‪ ،‬ایگور‪ ،‬تو برای چی اینقدر ناراحتی؟‬

‫ً‬
‫ظاهرا نمیخواست به گوش کسی برسد گفت‪:‬‬ ‫صدای آهسته و نگران کارکاروف را که‬

‫‪ -‬آخه سوروس‪ ،‬ما که نمیتونیم خودمونو گول بزنیم! اآلن چند ماهه که روزبهروز داره‬
‫ً‬
‫واقعا نگرانم‪...‬‬ ‫پررنگتر و واضحتر میشه‪ .‬باور کن من‬

‫صدای خشک و رسمی اسنیپ به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس فرار کن‪ .‬فرار کن و برور! من خودم یه بهانهای برای رفتنت میتراشم چون من‬
‫توی هاگوارتز میمونم‪.‬‬

‫اسنیپ و کارکاروف پیچی را دور زدند‪ .‬اسنیپ چوبدستیاش را درآورد و با آن شاخههای‬


‫درختچهای را کنار زد‪ .‬از قیافهاش معلوم بود که صحنهی ناخوشایندی را دیده است‪ .‬صدای‬
‫جیغ از بسیار ی از درختچهها به گوش رسید و ناگهان عدهای از زیر درختچهها بیرون‬
‫آمدند‪ .‬وقتی دختر ی دواندوان از پشت اسنیپ عبور کرد و دور شد‪ .‬اسنیپ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فاوسیت‪ ،‬ده امتیاز از گروه هافلپاف کم میشه‪.‬‬

‫بالفاصله یک پسر دنبال دختر دوید و فرار کرد‪ .‬اسنیپ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬استبینز‪ ،‬ده امتیازم از گروه ریونکال کم میشه‪...‬‬

‫در همان لحظه چشم اسنیپ به هر ی و رون افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما دوتا اینجا چیکار میکنین؟‬


‫هر ی به کارکاروف نگاه کرد و متوجه شد از دیدن آنها معذب شده است‪ .‬دستش را به‬
‫حالتی عصبی به ریشبزیاش برد و شروع کرد به پیچاندن ریش به دور انگشتش‪ .‬رون‬
‫به اسنیپ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬داریم اینجا قدم میزنیم‪ .‬اینکه خالف قوانین مدرسه نیست‪.‬‬

‫اسنیپ با صدای خرناس مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسیار خب‪ ،‬قدم بزنین‪ ،‬بفرمایین‪.‬‬

‫اسنیپ باعجله از کنار آنها گذشت‪ .‬پشت شنلش در هوا پیچوتاب خورد‪ .‬کارکاروف نیز‬
‫بالفاصله به دنبال اسنیپ رفت‪ .‬هر ی و رون حرکت کردند‪ .‬رون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف برای چی اینقدر نگران بود؟‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از کی تا حاال اسنیپ و کارکاروف اینهمه باهم صمیمی شدن که همدیگه رو به اسم‬
‫کوچیک صدا میکنن؟‬

‫آنها به مجسمهی سنگی یک گوزن قطبی رسیدند و در باالی آن فوارههای بلندی را‬
‫دیدند‪ .‬چشمشان به دو هیکل عظیم افتاد که بر روی یکی از نیمکتهای سنگی نشسته‬
‫بودند و در زیر نور مهتاب به جریان آب نگاه میکردند‪ .‬آنگاه هر ی صدای هاگرید را شناخت‬
‫که با صدای دورگهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از همون نظر اول که دیدمت فهمیدم‪.‬‬

‫هر ی و رون همانجا خشکشان زد‪ .‬با دیدن آن صحنه متوجه شدند که نمیتوانند به‬
‫راهشان ادامه بدهند‪ .‬هر ی برگشت و به پشت سرشان نگاهی انداخت‪ .‬چند قدم عقبتر‬
‫فلور دالکور و راجر دیویز پشت بوتهی گل سرخی ایستاده بودند‪ .‬هر ی به رون سیخونک‬
‫زد و با حرکت سرش فلور و راجر را نشان داد (ازنظر هر ی سر آن دو حسابی شلوغ بود)‪.‬‬
‫او با زبان بیزبانی به رون فهماند که میتوانند از راه آمده بازگردند زیرا فلور و راجر متوجه‬
‫عبور آنها نمیشدند‪ .‬رون بهمحض دیدن فلور چشمهایش را گشاد کرد و با حرکت سر‬
‫مخالفتش را اعالم کرد‪ .‬سپس هر ی را کشید تا در تاریکی سایهی مجسمه از دید بقیه‬
‫پنهان بمانند‪ .‬خانم ماکسیم با صدای نرم و نازکی به هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آگرید‪ ،‬ازنظر اول چی رو فهمیدی؟‬

‫هر ی بههیچوجه مایل نبود آن گفتگو را بشنود‪ .‬او میدانست که اگر هاگرید بفهمد که در‬
‫چنین موقعیتی دزدکی به حرفش گوش دادهاند بیاندازه ناراحت میشود‪ .‬هر ی حاضر‬
‫بود با انگشتهایش محکم گوشهایش را بگیرد و چیز ی زمزمه کند تا صدای آنها نشنود‬
‫ولی این کار امکانپذیر نبود‪ .‬بهجای این کار سعی کرد تمام حواسش را به سوسکی که از‬
‫مجسمهی گوزن باال میرفت متمرکز کند اما متأسفانه حرکت سوسک چندان جذابیتی‬
‫نداشت و مانع شنیدن حرف ها گرید نشد‪ .‬هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فهمیدم که‪ ...‬فهمیدم که تو مث خودمی‪ ...‬مامانت اون جور ی بود یا بابات؟‬

‫‪ -‬اصالً منظورتو نمیفهمم‪ ،‬آگرید‪.‬‬

‫هاگرید آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که مامانم اون جور ی بود‪ .‬اون یکی از آخرین بازموندههای نسل خودش توی تمام‬
‫بریتانیا بود‪.‬‬

‫من او نو یادمه‪ ...‬خوب یادمه‪ .‬وقتی سه سالم بود منو گذاشت و رفت‪ .‬از اون مادرای‬
‫دلسوز نبود‪ ...‬خب‪ ،‬هرچی باشه‪ ،‬این چیز تو ذاتشون نیست‪ ،‬کاریش نمیشه کرد‪.‬‬
‫نمیدونم چه بالیی به سرش اومد‪ .‬ازش هیچ خبر ی ندارم‪ .‬شاید تا حاال دیگه مرده باشه‪...‬‬

‫خانم ماکسیم ساکت بود و حرفی نمیزد‪ .‬هر ی برخالف میلش از سوسک چشم برداشت‬
‫و از باالی شاخهای گوزن نگاهی انداخت و گوشهایش را تیز کرد‪ ...‬هیچوقت نشنیده‬
‫بود که هاگرید دربارهی دوران کودکیش با کسی صحبت بکند‪ .‬هاگرید ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬اون با رفتنش دل بابامو شکست‪ .‬بابام خیلی ریزه میزه بود‪ ...‬وقتی شیش سالم بود هر‬
‫وقت از دستش ناراحت میشدم بلندش میکردم و می ذاشتمش رو کمد‪ ...‬اونم خندهش‬
‫میگرفت‪.‬‬

‫هاگرید ساکت شد‪ .‬خانم ماکسیم نیز چیز ی نگفت‪ .‬او به فوارهی بلند آب خیره شده بود‬
‫و به حرفهای هاگرید گوش میکرد‪ .‬هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابام منو بزرگ کرد‪ ...‬وقتی من اومدم مدرسه‪ ...‬بابام مرد‪ .‬از اون به بعد مجبور بودم رو‬
‫پای خودم وایسم‪ .‬البته دامبلدور خیلی کمکم کرد‪ ...‬خیلی بهم لطف کرد‪.‬‬

‫هاگرید یک دستمال ابریشمی بزرگ خالدار از جیبش درآورد و با آن بینیاش را تمیز کرد‬
‫و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بگذریم‪ ...‬چقدر من از خودم برات بگم؟ حاال تو تعریف کن‪ ...‬مامانت بود یا بابات؟‬

‫اما خانم ماکسیم بیهوا از جایش برخاست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آوا خیلی سرد شد‪ .‬بهتره من برم توی قلعه‪.‬‬

‫بااینکه هوا خیلی سرد بود ولی به سردی لحن گفتار او نمیرسید‪ .‬هاگرید که گیج شده‬
‫بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ نه‪ ،‬نرو! من تا حاال‪ ...‬تا حاال به کسی برنخورده بودم که مث خودم باشه!‬

‫خانم ماکسیم با لحنی سردتر از قبل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی چی؟ منظورت چیه؟ مگه من چجوریام؟‬

‫هر ی حس میکرد هاگرید نباید جواب او را بدهد‪ .‬همانطور که در سایهی مجسمه‬


‫ایستاده بود و دندانهایش را برهم میفشرد‪ .‬خدا خدا میکرد که هاگرید چیز ی نگوید؛‬
‫اما بیفایده بود چون هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب معلومه‪ ،‬تو مث خودمی‪ .‬یه غول دورگهای!‬


‫خانم ماکسیم جیغ کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطور جرئت کردی َامچی َارفی بزنی؟‬

‫صدای خانم ماکسیم مثل بوق ممتد کشتیها سکوت شب سرد زمستانی را شکست‪ .‬او‬
‫ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬تا َاالن ایچ کس به من اینطوری توهین نکرده بود! غول دورگه؟ من؟ من‪ ...‬من فقط‬
‫استخون بندیم درشته!‬

‫خانم ماکسیم باخشم و غضب ازآنجا رفت‪ .‬وقتی با عصبانیت بوتهها گل سرخ را از سر‬
‫راهش کنار میزد و رد میشد پریهای نورانی رنگارنگی که البهالی بوتهها بودند همچون‬
‫ابر نورانی رنگارنگی به هوا رفتند و هاگرید هنوز روی نیمکت نشسته و به او خیره شده‬
‫بود که لحظهبهلحظه دورتر میشد‪ .‬هوا تاریک بود و حالت صورت هاگرید چندان مشخص‬
‫نبود‪ .‬یک دقیقه بعد هاگرید نیز بلند شد و رفت‪ .‬او به قلعه بازنگشت و از محوطهی تاریک‬
‫و خلوت قلعه بهسوی کلبهاش رفت‪ .‬هر ی آهسته به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بریم‪ ...‬بیا بریم دیگه‪.‬‬

‫ولی رون از جایش تکان نخورد‪ .‬هر ی به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫رون با قیافهی بسیار جدی به هر ی نگاه کرد و آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬تو میدونستی؟ میدونستی هاگرید یه غول دورگهست؟‬

‫هر ی شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬حاال مگه چی شده؟‬

‫هر ی بالفاصله از حالت نگاه رون فهمید که بار دیگر بیاطالعیاش از مسائل دنیای‬
‫جادوگر ی را آشکار کرده است و ازآنجاکه او در خانهی دورسلیها بزرگ شده بود از بسیار ی‬
‫از مسائل پیشپاافتادهی دنیای جادوگر ی بیاطالع بود اما زمانی که به مدرسه آمده بود‬
‫تعداد این مسائل کم و کمتر شده بودند بااینحال در آن لحظه متوجه شد که هیچ‬
‫جادوگر ی پس از فهمیدن اینکه مادر یکی از دوستانش غول بوده است نمیگوید‪« :‬حاال‬
‫مگه چی شده؟» رون آهسته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی رفتیم تو قلعه بهت میگم‪ .‬بیا بریم‪.‬‬

‫ً‬
‫مطمئنا در پناه بوتهی پرپشتتر ی پنهان شده بودند‪.‬‬ ‫فلور و راجر دیویز ازآنجا رفته بودند و‬
‫هر ی و رون به سرسرای بزرگ برگشتند‪ .‬اکنون پروتی و پادما در میان گروهی از پسران‬
‫بوباتونی جاخوش کرده بودند‪ .‬هرمیون نیز دوباره با کرام میرقصید‪ .‬هر ی و رون بهطرف‬
‫میز ی رفتند که از جایگاه پرنور دورتر بود و همینکه نشستند هر ی از رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬بگو ببینم‪ ،‬مگه غولها چشونه؟‬

‫رون که به دنبال کلمهی مناسبی میگشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب راستش اونا‪ ...‬اونا‪ ...‬موجودات خوبی نیستن‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه اهمیتی داره؟ هاگرید که چیزیش نیست!‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬درسته که هاگرید چیزیش نیست‪...‬‬

‫رون با تأسف و ناراحتی سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیخود نیست که هاگرید این موضوعو مخفی نگه داشته‪ .‬منو بگو که فکر میکردم اون‬
‫وقتی بچه بوده با یه افسون بزرگ کنندهی ناجور طلسم شده‪ .‬هیچوقت دلم نمیخواست‬
‫دربارهش حرف بزنم‪...‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال غول بودن مادرش چه اشکالی داره؟‬


‫رون آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬اونایی که هاگریدو میشناسن و میدونن خطرناک نیست به این موضوع اهمیت‬
‫نمیدن‪ .‬ولی هر ی باور کن غولها موجودات پلید و خطرناکی هستن‪ .‬به قول هاگرید این‬
‫چیز تو ذاتشونه‪ ...‬درست مثل غولهای غارنشین‪ ...‬همه میدونن که اونا عاشق کشتن و‬
‫قتل و غارتند‪ .‬البته اآلن توی بریتانیا یه دونه غولم پیدا نمیشه‪.‬‬

‫‪ -‬چه بالیی سرشون اومده؟‬

‫‪ -‬همهشون مردن‪ .‬بیشترشون به دست کارآگاهها کشته شدن‪ ...‬ولی توی کشورهای دیگه‬
‫ممکنه وجود داشته باشن‪ ...‬بیشترشون توی غارها و باالی کوههای بلند مخفیشدن‪.‬‬

‫هر ی به چهرهی غمزدهی خانم ماکسیم نگاه کرد که تکوتنها پشت میز داوران نشسته بود‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ ،‬خانم ماکسیم میخواد کیو گول بزنه؟ اگه هاگرید غول دورگه باشه اونم‬
‫صددرصد غول دورگهست‪ ...‬میگه استخون بندیم درشته‪ ...‬تنها موجوداتی که استخون‬
‫بندیشون از اون درشتتره دایناسورهان‪.‬‬

‫هر ی و رون تا آخر جشن در همان گوشهی دنج نشستند و دربارهی غولها صحبت کردند‪.‬‬
‫هیچکدام رغبتی برای همراهی با دیگران نداشتند‪ .‬هر ی سعی میکرد سدریک و چو را‬
‫نگاه نکند‪ .‬با دیدن آنها دلش میخواست با مشت چیز ی را خرد و خاکشیر کند‪.‬‬

‫با فرارسیدن نیمهشب خواهران عجیب به برنامهی خود خاتمه دادند و جمعیت برای‬
‫آخرین بار به تشویق آنها پرداختند‪ .‬آنها با وقار و متانت خاصی به سرسرای ورودی‬
‫رفتند‪ .‬بسیار ی از دانشآموزان افسوس میخوردند که جشن بیش از آن ادامه ندارد؛ اما‬
‫هر ی خوشحال بود که میتواند به خوابگاهشان برود و بخوابد‪.‬‬

‫آن شب بههیچوجه به او خوش نگذشته بود‪.‬‬


‫هر ی و رون در سرسرای ورودی هرمیون را دیدند که با ویکتور کرام خداحافظی میکرد‪.‬‬
‫پسازآنکه کرام بهسوی کشتی دورمشترانگ رفت هرمیون نگاه سردی به رون انداخت و‬
‫بدون آنکه حرفی بزند از کنارش گذشت و از پلکان مرمر ی باال رفت‪ .‬هر ی و رون نیز پشت‬
‫سر او از پلکان مرمر ی باال میرفتند که یک نفر هر ی را صدا زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای‪ ،‬هر ی!‬

‫هر ی برگشت و چشمش به سدریک دیگور ی افتاد که به طرفش میآمد‪ .‬چو در پایین‬
‫پلکان مرمر ی ایستاد و منتظر سدریک ماند‪ .‬سدریک خود را به هر ی رساند‪ .‬هر ی با‬
‫بیاعتنایی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیه؟‬

‫سدریک با شک و تردید به رون نگاه کرد گویی نمیخواست در حضور رون با هر ی صحبت‬
‫کند‪ .‬رون شانههایش را باال انداخت و با دلخور ی به راهش ادامه داد‪ .‬وقتی رون از آنها‬
‫دور شد سدریک با صدای آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬من به تو مدیونم‪ ...‬آخه تو قضیهی اژدهاها رو به من گفتی‪ .‬بگو ببینم‪ ،‬معمای‬
‫اون تخم طال رو کشف کردی؟ تخم طالی تو هم وقتی باز میکنی ناله میکنه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬برو حموم‪ ،‬باشه؟‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫‪ -‬برو حموم‪ .‬تخم طالیی رو هم با خودت ببر‪ ...‬توی آب گرم با دقت و حوصله روش کار‬
‫کن‪ .‬اینطوری فکرت باز میشه‪ ...‬باور کن راست میگم‪.‬‬

‫هر ی به او خیره نگاه میکرد‪ .‬سدریک گفت‪:‬‬


‫‪ -‬میدونی چیه؟ برو توی حموم ارشدها‪ .‬برو طبقهی چهارم‪ ،‬سمت چپ مجسمهی بوریس‬
‫حیران یه در هست‪ .‬اسم رمزش «عطر میوهی کاجه»‪ .‬دیگه باید برم‪ .‬میخوام خداحافظی‬
‫کنم‪.‬‬

‫سدریک دوباره به هر ی خندید و باعجله از پلکان مرمر ی پایین رفت‪ .‬هر ی تکوتنها به‬
‫برج گریفیندور بازگشت‪ .‬چه راهنمایی عجیبی بود! چرا برای حل معمای تخم طالیی باید‬
‫در حمام کار میکرد؟ آیا سدریک میخواست او را مچل کند؟ آیا میخواست کار ی کند که‬
‫هر ی مثل احمقها رفتار کند و بدین ترتیب چو را بیشتر به خود عالقهمند کند‪.‬‬

‫بانوی چاق و دوستش ویولت در تابلوی جلوی حفرهی مخفی خروپف میکردند‪ .‬هر ی‬
‫ناچار شد فریاد زنان اسم رمز را بر زبان آورد تا اینکه سرانجام بانوی چاق و دوستش بیدار‬
‫شدند و با چهرههای دلخور و آزرده در را برایش باز کردند‪ .‬هر ی از حفره باال رفت وارد‬
‫سالن عمومی شد‪ .‬بالفاصله رون و هرمیون را دید که باهم دعوا میکردند‪ .‬در فاصلهی ده‬
‫قدمی هم ایستاده بودند و سر هم داد میزدند‪ .‬چهرهی هردوی آنها برافروخته بود‪.‬‬
‫هرمیون که حاال موهایش شل شده بود و صورتش از خشم درهم رفته بود فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬اگه خیلی ناراحتی خودت میدونی راهحلش چیه‪ .‬نمیدونی؟‬

‫رون نعرهزنان گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫جدا؟ راهش چیه؟‬ ‫‪-‬‬

‫‪ -‬مجلس رقص بعدی بهجای اینکه آخر از همه بیای سراغم قبل از اینکه دیگران پا پیش‬
‫بگذازن خودت ازم دعوت کن!‬

‫رون مثل ماهیای که از آب بیرون افتاده باشد دهانش را باز و بسته کرد اما صدایی از‬
‫دهانش خارج نشد‪.‬‬

‫هرمیون با عصبانیت رویش را از او برگرداند و به سمت خوابگاه دخترها رفت‪ .‬رون به‬
‫هر ی نگاه کرد و بریدهبریده گفت‪:‬‬
‫‪ -‬عجب! معلومه که اصالً منظور منو نفهمیده‪.‬‬

‫هر ی چیز ی نگفت‪ .‬او از اینکه دوباره با رون آشتی کرده بود و میتوانست با او صحبت‬
‫کند چنان خوشحال بود که ترجیح داد در آن لحظه اظهارنظر نکند؛ اما ازنظر هر ی هرمیون‬
‫خیلی بهتر از خود رون متوجه منظور او شده بود‪.‬‬
‫فصل بیست و چهارم‪ :‬خبر داغ ریتا اسکیتر‬

‫صبح زود بعد از کریسمس همه دیر از خواب بیدار شدند‪ .‬سالن عمومی گریفیندور آرامتر‬
‫از چند هفته اخیر بود‪.‬‬

‫بسیار ی از دانشآموزان هنگام صحبت کردن با یکدیگر خمیازه میکشیدند‪ .‬موی هرمیون‬
‫دوباره وزوز ی شده بود‪ .‬او به هر ی گفت که برای صاف کردن مویش از مقدار زیادی‬
‫معجون نرمکنندهی مو استفاده کرده است‪ .‬کجپا روی پای هرمیون لمیده بود و خرخر‬
‫میکرد‪ .‬هرمیون درحالیکه پشت گوشهای کجپا را میخاراند با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی دنگ و فنگ داره‪ .‬به زحمتش نمیارزه که آدم هر روز موهاش صاف کنه‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا رون و هرمیون بیآنکه باهم صحبتی بکنند به این نتیجهی مشترک رسیده بودند‬
‫که دربارهی بگو مگویشان باهم حرف نزنند‪ .‬بااینکه باحالت خشک و رسمی باهم حرف‬
‫میزدند رفتارشان دوستانه بود‪.‬‬

‫رون و هر ی در اولین فرصت گفتگوی هاگرید و خانم ماکسیم را برای هرمیون بازگو کردند‪.‬‬
‫ولی برخالف رون هرمیون از دورگه بودن هاگرید چندان شگفتزده نشد‪ .‬او شانههایش‬
‫را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من حدس میزدم‪ .‬میدونستم که غول اصیل نیست چون اونا قدشون شش متره‪ .‬ولی‬
‫اینهمه حساسیت روی غولها بیدلیله‪ .‬همهی غولها که خطرناک نیستن‪ ...‬این درست‬
‫مثل تعصبیه که مردم روی گرگینهها دارن‪ ...‬این طرز فکر مربوط به تعصب خشک و‬
‫غیرمنطقیه‪.‬‬

‫قیافهی رون طور ی شد که گویی میخواست با نفرت چیز ی بگوید اما شاید برای اجتناب‬
‫از یک دعوای دیگر از این کار منصرف شد و دور از چشم هرمیون با ناراحتی سرش را تکان‬
‫داد‪.‬‬

‫اکنون پس از گذراندن اولین هفتهی تعطیالت زمان پرداختن به تکالیفشان فرارسیده بود‪.‬‬
‫در طول هفتهی اول کریسمس همه تکالیفشان را فراموش کرده بودند اما حاال که‬
‫کریسمس گذشته بود همه از جنبوجوش افتاده بودند‪ ،‬همه غیر از هر ی که بار دیگر‬
‫عصبی و نگران شده بود‪.‬‬

‫مشکلش این بود که بعد از کریسمس روز بیستوچهارم فوریه خیلی نزدیکتر از قبل به‬
‫نظر میرسید درحالیکه او هنوز هیچ اقدامی برای کشف معمای تخم طالیی نکرده بود‪.‬‬
‫از آن به بعد هر بار به خوابگاه میرفت تخم طالیی را از صندوقش درمیآورد و باز میکرد‬
‫و با دقت به صدای گوشخراش آن گوش میداد بلکه از راز آن سر درآورد‪ .‬او تمام سعی‬
‫و تالشش را به کار میبست تا بفهمد آن صدا شبیه به چیست اما غیر از صدای سی ساز‬
‫ا ّره مانند ارکستر اشباح هیچچیز دیگر ی به نظرش نمیرسید‪ .‬هر ی تخم را میبست و آن‬
‫را بهشدت تکان میداد‪ .‬بعد دوباره آن را باز میکرد که ببیند صدای آن تغییر کرده است‬
‫یا نه؛ اما تالشش بینتیجه بود‪ .‬یکبار هر ی با صدایی بلندتر از صدای شیون تخم طال از‬
‫آن چیز ی پرسید اما جوابی نشنید‪ .‬حتی یکبار تخم طال را به آنسوی اتاق پرتاب کرد‬
‫هرچند که میدانست این کار نیز بیفایده است‪.‬‬

‫هر ی حرف سدریک را از یاد نبرده بود اما ازآنجا که در آن دوران نسبت به او احساس‬
‫خوبی نداشت ترجیح میداد حتیالمقدور از راهنمایی او استفاده نکند‪ .‬درهرحال اگر‬
‫ً‬
‫واقعا قصد کمک به او را داشت باید کمی واضحتر منظورش را بیان میکرد‪ .‬هر ی‬ ‫سدریک‬
‫رک و راست به سدریک گفته بود که در مرحلهی اول چه چیز ی در پیش رو دارند درحالیکه‬
‫سدریک برای تالفی محبت او فقط گفته بود که به حمام برود‪ .‬هر ی به چنین کمک‬
‫احمقانهای نیاز نداشت بهخصوص که این کمک از سوی کسی بود که دست در دست چو‬
‫در راهروها راه میرفت‪ .‬اولین روز ترم جدید فرارسید و هر ی با کولهبار کتابها و کاغذهای‬
‫پوستی و قلمهای پرش به کالسها رفت؛ اما دلهرهی معمای تخم طال نیز همچون بار ی‬
‫در سینهاش سنگینی میکرد و به هر جا میرفت این بار گران را نیز با خود میکشید‪.‬‬

‫هنوز برف زیادی محوطهی قلعه را پوشانده بود‪ .‬شیشهی گلخانه چنان بخار کرده بود که‬
‫سر کالس گیاهشناسی نمیتوانستند بیرون را ببینند‪ .‬در آن هوای سرد هیچکس دوست‬
‫نداشت سر کالس مراقبت از موجودات جادویی حاضر شود اما رون تذکر داد که باوجود‬
‫موجودات دم انفجار ی حسابی گرم میشوند زیرا یا مجبور میشدند دنبال آنها بدوند یا‬
‫دمهایشان چنان با شدت منفجر میشد که کلبهی هاگرید آتش میگرفت‪.‬‬

‫اما وقتی به کلبهی هاگرید رسیدند ساحرهی پیر ی را دیدند که موهای کوتاه سیخ سیخ‬
‫داشت و چانهاش بسیار برآمده بود‪ .‬وقتی تالش میکردند که از میان برفها زودتر خود‬
‫را به کلبه برسانند ساحرهی پیر با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجله کنین‪ ،‬زنگ پنج دقیقه پیش خورد‪.‬‬

‫‪ -‬رون به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما کی هستین؟ هاگرید کجاست؟‬

‫ساحرهی پیر بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسمم پروفسور گرابلی پلنکه و استاد موقت درس مراقبت از موجودات جادویی هستم‪.‬‬

‫هر ی با صدای بلندی تکرار کرد‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید کجاست؟‬

‫پروفسور گرابلی پلنک مختصر و مفید جواب داد‪:‬‬

‫‪ -‬مریضه‪.‬‬
‫صدای خندهی خفیف و ناخوشایندی به گوش هر ی رسید‪ .‬هر ی برگشت و چشمش به‬
‫مالفوی و سایر دانشآموزان اسلیترین افتاد که تازه از راه رسیده بودند‪ .‬همهی آنها‬
‫شادوشنگول بودند و از دیدن پروفسور گرابلی پلنک بههیچوجه متعجب نشدند‪ .‬پروفسور‬
‫گرابلی پلنک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خواهش میکنم دنبال من بیاین بچهها‪.‬‬

‫او محوطهی حصار داری را که اسبهای غولپیکر بوباتون در آن میلرزیدند دور زد‪ .‬هر ی‪،‬‬
‫رون و هرمیون نگاهی به کلبهی هاگرید در پشت سرشان انداختند و دنبال او رفتند‪.‬‬
‫همهی پردههای پنجرههای کلبه کشیده بود‪ .‬آیا هاگرید تکوتنها در کلبهاش در بستر‬
‫بیمار ی بود؟ هر ی باعجله خود را به پروفسور گرابلی پلنک رساند و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید چهش شده؟‬

‫پروفسور گرابلی پلنک باحالتی که انگار هر ی فضولی کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیخواد نگرانش باشی‪.‬‬

‫هر ی با حرارت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی من نگرانشم‪ .‬چهش شده؟‬

‫پروفسور گرابلی پلنک وانمود کرد حرف هر ی را نشنیده است‪ .‬آنها از کنار اسبهای‬
‫غولپیکر بوباتون که از سرما به هم چسبیده بودند عبور کردند و بهطرف درختی در‬
‫حاشیهی جنگل رفتند‪ .‬اسب تکشاخ بزرگ و زیبایی به درخت بستهشده بود‪.‬‬

‫بسیار ی از دخترها با دیدن اسب تکشاخ شروع به بهبه و چهچه کردند‪.‬‬

‫الوندر براون آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬وای خدا جونم! عجب خوشگله! اینو از کجا آورده؟ شنیدم گرفتن اسب تکشاخ خیلی‬
‫سخته!‬
‫اسب تکشاخ چنان سفید بود که برفهای روی زمین در کنار آن طوسی به نظر میرسیدند‬
‫سمهای زرینش را به زمین میکشید و سر شاخدارش را باحالتی عصبی عقب میبرد‪.‬‬
‫پروفسور گرابلی پلنک دستش را جلوی سینهی هر ی گرفت و او را متوجه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پسرها عقب وایسن‪ .‬اسبهای تکشاخ دوست دارن زنها و دخترها نوازششون کنن‪.‬‬
‫دخترها بیاین جلو‪ .‬بااحتیاط بهش نزدیک بشین‪ .‬بیاین‪ ،‬خیلی کار آسونیه‪...‬‬

‫دانشآموزان دختر آرامآرام به اسب تکشاخ نزدیک شدند‪ .‬پسرها از پشت نردهها آنها‬
‫را تماشا میکردند‪.‬‬

‫همینکه پروفسور گرابلی پلنک از پسرها دور شد هر ی به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر تو هاگرید چهش شده؟ نکنه یکی از موجودات‪...‬‬

‫مالفوی آهسته به میان حرف او پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگران نباش اونا بهش حمله نکردن‪ ،‬پاتر‪ .‬از خجالت و شرمندگی نمیتونه سر کثیف و‬
‫گنده شو بلند کنه‪.‬‬

‫هر ی بهتندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت چیه؟‬

‫مالفوی دستش را در جیب ردایش کرد و یک صفحه روزنامهی تا شده درآورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا‪ ،‬بخونش‪ ،‬پاتر‪ .‬هیچ دلم نمیخواست من اینو بهت بدم‪...‬‬

‫وقتی هر ی روزنامه را از دستش قاپید پوزخند زد‪ .‬هر ی تای روزنامه را باز کرد و شروع به‬
‫خواندن آن کرد‪ .‬در باالی مقاله عکسی از هاگرید بود که در آن بسیار مکار و موذی به نظر‬
‫میرسید‪ .‬در روزنامه نوشته بود‪:‬‬

‫اشتباه عظیم دامبلدور‬


‫به گزارش ریتا اسکیتر خبرنگار ویژهی پیام امروز‪ ،‬آلبوس دامبلدور‪ ،‬مدیر عجیبوغریب‬
‫مدرسهی علوم و فنون جادوگر ی هاگوارتز هیچگاه از استخدام اساتید بحثانگیز ابایی‬
‫نداشته است‪ .‬او در ماه سپتامبر سال جار ی‪ ،‬الستور مودی ملقب به «چشم باباقور ی» را‬
‫استخدام کرد تا درس دفاع در برابر جادوی سیاه را تدریس کند و با این کار مایهی حیرت‬
‫و شگفتی بسیار ی از مقامات وزارت سحر و جادو شد‪ .‬الستور مودی معروف به خوش‬
‫طلسم‪ ،‬کارگاه سابق وزارت سحر و جادوست‪ .‬این عادت مودی شهرهی خاص و عام است‬
‫که هرکس در حضورش حرکت تند و ناگهانی انجام بدهد بالفاصله به طلسم پلید مودی‬
‫دچار میشود؛ اما مودی چشم باباقور ی در مقایسه با فرد نیمه انسانی که دامبلدور برای‬
‫تدریس درس مراقبت از موجودات جادویی استخدام کرده بسیار متعهد و مهربان است‪.‬‬

‫روبیوس هاگرید که اقرار کرده است در سومین سال تحصیلش در ها گوارتز از مدرسه‬
‫اخراج شده است از آن به بعد در مقام شکاربان ها گوارتز مشغول به کار شده و دامبلدور‬
‫او را در این مقام نگاه داشته است‪.‬‬

‫اما سال گذشته‪ ،‬هاگرید به یار ی نفوذ اسرارآمیزش بر مدیر مدرسه توانست سمت استادی‬
‫درس مراقبت از موجودات جادویی را نیز به خود اختصاص بدهد درحالیکه اساتید‬
‫ورزیدهی دیگر ی داوطلب تدریس این درس بودهاند‪.‬‬

‫هاگرید که مرد عظیمالجثهی ترسناک و درندهخویی است از موقعیت جدیدش بهره‬


‫میجوید و با آوردن موجودات وحشی خطرناک به کالسهایش موجب وحشت‬
‫دانشآموزان میشود‪ .‬هاگرید در طول کالسهایی که به گفتهی بسیار ی از دانشآموزان‬
‫«بسیار ترسناکند» موجب نقص عضو تعدادی از دانشآموزان شده است درحالیکه‬
‫دامبلدور از رویارویی با این واقعیات سر باز میزند‪.‬‬

‫دراکو مالفوی‪ ،‬دانشآموز سال چهارم میگوید‪« :‬یکبار یک هیپوگریف به من حمله کرد‪.‬‬
‫یکبار دیگر هم یک کرم فلوبر دست دوستم وینسنت کراب را گاز گرفت و گوشت آن را‬
‫کند‪ .‬ما همگی از هاگرید متنفریم ولی از ترس و وحشت جرئت نداریم نظرمان را بر زبان‬
‫آوریم‪».‬‬
‫هاگرید بههیچوجه قصد خاتمه دادن به فعالیتهای وحشتانگیز را ندارد‪ .‬او در ماه‬
‫گذشته طی گفتگویی با خبرنگار ما اقرار کرد که از ادغام مانتیکور و خرچنگ دراز آتشین‬
‫که دو گونهی خطرناک از موجودات جادوییاند موجودی پدید آورده که نام آن را موجود‬
‫دم انفجار ی جهنده گذاشته است‪ .‬بیتردید پدید آوردن گونههای جادویی جدید یکی از‬
‫وظایف سازمان ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی است؛ اما به نظر میرسد‬
‫که هاگرید خود را فراتر از اینگونه محدودیتهای پیشپاافتاده میبیند‪ .‬او در گفتگو با‬
‫خبرنگار ما پیش از آنکه عجوالنه موضوع صحبت را عوض کند گفت‪« :‬داشتم تفریح‬
‫میکردم‪».‬‬

‫اما عالوه بر همهی این شواهد‪ ،‬پیام امروز مدرکی به دست آورده که ثابت میکند هاگرید‬
‫چنانکه همیشه وانمود میکند یک جادوگر اصیلزاده نیست‪ .‬او حتی یک انسان اصیل نیز‬
‫نیست‪ .‬مدارک منحصربهفرد بهدستآمده نشان میدهد که مادر ها گرید کسی نیست جز‬
‫فریدولفا‪ ،‬غول مؤنثی که در حال حاضر هیچکس از محل اقامت او خبر ندارد‪.‬‬

‫در قرن اخیر غولهای درنده و خونریز به جنگ با یکدیگر پرداختند و بدین طریق نسل‬
‫خود را منقرض کردند‪ .‬عدهی انگشتشمار باقیمانده از نسل غولها نیز به گروهای هوادار‬
‫«کسی که نباید اسمش را برد» پیوستند‪ .‬آنها در دوران هراسانگیز فرمانروایی او مسئول‬
‫بسیار ی از فجیعترین کشتارهای دستهجمعی مشنگها بودند‪.‬‬

‫بسیار ی از غولهایی که به «کسی که نباید اسمش را برد» پیوستند به دست کارآگاههای‬


‫دشمنستیز به قتل رسیدند اما فریدولفا در میان آنها نبوده است‪ .‬این احتمال وجود دارد‬
‫که او به یکی از جوامع غولها پیوسته باشد که هنوز در نواحی کوهستانی کشورهای‬
‫خارجی وجود دارند‪ .‬توجه به رفتارهای عجیب و غیرعادی هاگرید در کالسهای مراقبت‬
‫از موجودات جادوییاش نشان میدهد که او درندهخویی را از مادرش به ارث برده است‪.‬‬

‫بر اساس یک شایعهی عجیب و باورنکردنی‪ ،‬هاگرید توانسته است با پسر ی که باعث‬
‫سقوط اسمشونبر از مسند قدرت شد روابط دوستانه برقرار کند‪ ،‬درحالیکه همان پسر باعث‬
‫شد که مادر ها گرید نیز مانند سایر هواداران اسمشونبر خود را در مخفیگاه امنی پنهان‬
‫کند‪ .‬این احتمال وجود دارد که هر ی پاتر از حقایق تلخ زندگی دوست عظیمالجثهاش‬
‫بیخبر مانده باشد اما دامبلدور موظف است که هر ی پاتر و سایر دانشآموزان را از تمام‬
‫خطرات معاشرت با غولهای دورگه آگاه سازد‪.‬‬

‫هر ی خواندن مقاله را به پایان رساند و به رون نگاه کرد‪ .‬دهان رون از حیرت و شگفتی‬
‫بازمانده بود‪ .‬رون آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬از کجا فهمیده؟‬

‫اما این موضوع هر ی را ناراحت نکرده بود‪ .‬او با عصبانیت به مالفوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت چی بود که گفتی‪« :‬ما همگی از هاگرید متنفریم؟» این مزخرفات چیه که پشت‬
‫سر هاگرید گفتی؟‬

‫کراب که از کار خود بینهایت خشنود بود پوزخند میزد‪ .‬مالفوی که برق شرارت در‬
‫چشمانش میدرخشید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با این گزارش دیگه کلک اون غول بیابونی کندهست‪ .‬امکان نداره بتونه تدریس کنه‪ .‬غول‬
‫دورگه! منو بگو که فکر میکردم وقتی بچه بوده یک بطر ی معجون استخون ساز خورده‪...‬‬
‫هیچکدوم از مامان و باباها از این موضوع خوششون نمیاد‪ ...‬میترسن یه وقت‬
‫بچههاشونو درسته قورت بده‪ ...‬هاهاها!‬

‫‪ -‬تو‪...‬‬

‫‪ -‬آهای! شماها که اونجا وایسادین حواستون به درس هست؟‬

‫روی سخن پروفسور گرابلی پلنک به پسرها بود‪ .‬همهی دانشآموزان دختر دور اسب‬
‫تکشاخ جمع شده بودند و او را نوازش میکردند‪ .‬هر ی چنان خشمگین بود که وقتی‬
‫رویش را به سمت اسب تکشاخ برگرداند روزنامه پیام امروز در دستش میلرزید‪ .‬بااینکه‬
‫ً‬
‫واقعا آن را نمیدید‪.‬‬ ‫به اسب تکشاخ خیره شده بود‬
‫پروفسور گرابلی پلنک ویژگیهای جادویی اسبهای تکشاخ را با صدای بلند و شمرده‬
‫بیان میکرد تا پسرها نیز صدایش را بشنوند‪.‬‬

‫در پایان کالس که همگی بهسوی قلعه میرفتند تا ناهار بخورند پروتی پتیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خدا کنه همین خانمه استادمون بمونه! درس امروز خیلی بیشتر به درس مراقبت از‬
‫موجودات جادویی شبیه بود‪ ...‬چون دربارهی یه موجود درستوحسابی مثل اسب‬
‫تکشاخ بود‪ ...‬نه اون هیوالهای وحشتناک‪.‬‬

‫وقتی از پلههای جلوی قلعه باال میرفتند هر ی با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس هاگرید چی؟‬

‫پروتی با لحن تندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی میخوای بشه؟ اون میتونه شکاربان قلعه باشه دیگه‪ ،‬نمیتونه؟‬

‫بعد از جشن رقص کریسمس رفتار پروتی نسبت به هر ی بسیار سرد و خشک شده بود‪.‬‬
‫هر ی فهمیده بود که آن شب باید به پروتی بیشتر توجه میکرده است؛ اما درهرحال به‬
‫نظر میرسید آن شب به او خوش گذشته باشد‪ .‬او با تمام کسانی که به حرفش گوش‬
‫میکردند گفته بود که با آن پسر بوباتونی قرار گذاشته است که در سفر بعدی به هاگزمید‬
‫در آنجا یکدیگر را ببینند‪.‬‬

‫هنگامیکه وارد سرسرای بزرگ شدند هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجب درس خوب و آموزندهای بود من نصف نکتههایی رو که پروفسور گرابلی پلنک‬
‫دربارهی تکشاخها گفت نمیدونستم‪.‬‬

‫هر ی روزنامهی پیام امروز را جلوی چشم هرمیون گرفت و با صدای خرناس مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس بهتره اینو بخونی!‬

‫هرمیون نیز درست مثل رون پس از خواندن آن گزارش دهانش بازماند و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اون زنیکهی عوضی از کجا این چیزا رو فهمیده؟ امکان نداره هاگرید بهش گفته باشه‪،‬‬
‫درسته؟‬

‫هر ی باخشم بهسوی میز گریفیندور رفت و خود را روی یکی از صندلیها انداخت و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما اون ریتا اسکیتر بدذات وقتی‬ ‫‪ -‬درسته‪ .‬اون این موضوع رو حتی به ما هم نگفته بود‪.‬‬
‫دیده هاگرید حاضر نیست پشت سر من دریوری بگه خیلی عصبانی شده و اون قدر به‬
‫این در و اون در زده که چیز ی علیهش گیر بیاره‪.‬‬

‫هرمیون آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید وقتی هاگرید این قضیه رو برای خانم ماکسیم تعریف میکرده اونم شنیده‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما میدیدیمش‪ .‬هرچند‪ ،‬هاگرید میگفت دامبلدور ورود او نو به‬ ‫‪ -‬اگه توی باغ بود ما‬
‫مدرسه ممنوع کرده؛ بنابراین نمیتونسته وارد مدرسه بشه‪...‬‬

‫هر ی که هنوز عصبانی بود با خشونت آب مرغ را با مالقه در بشقابش ریخت و قطرههای‬
‫آن به اطراف پاشید‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید شنل نامرئی پوشیده باشه از اون آدماییه که بهش میاد یه گوشه قایم بشه و‬
‫استراق سمع کنه‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی مثل تو و رون؟ رون با خوشنودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما که نمیخواستیم به حرفشون گوش بدیم! چاره دیگهای نداشتیم! هاگرید بیشعوره‬
‫که جایی که هرکسی ممکنه حرفشو بشنوه دربارهی مادر غولش حرف میزنه!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬باید بریم ببینیمش‪ .‬امروز بعد از کالس پیشگویی میریم‪ .‬باید بهش بگیم که ما میخوایم‬
‫برگرده‪ ...‬توهم میخوای اون برگرده دیگه‪ ،‬نه؟‬

‫هر ی جمله آخر را به هرمیون گفت‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب راستش‪ ...‬چرا دروغ بگم؟ من از کالس امروز خیلی خوشم اومد‪ .‬تنوع خوبی بود‬
‫چون برای اولین بار یه کالس مراقبت از موجودات جادویی درستوحسابی داشتیم‪.‬‬

‫هرمیون با دیدن نگاه غضبآلود هر ی خود را باخت و با دستپاچگی اضافه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی خوب‪ ،‬دلم میخواد هاگرید برگرده‪ ،‬معلومه که میخوام برگرده!‬

‫بدین ترتیب آن شب بعد از شام هر سه نفر بار دیگر از قلعه بیرون آمدند از زمین یخزدهی‬
‫محوطه گذشتند و به کلبهی هاگرید رفتند‪ .‬آنها در زدند و صدای پارس فنگ به آنها‬
‫جواب داد‪ .‬هر ی به در مشت کوبید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید ماییم! درو بازکن!‬

‫اما هیچ صدایی نیامد‪ .‬صدای خراش پنجههای فنگ و نالههایش از پشت در به گوش‬
‫میرسید اما در باز نشد‪ .‬آنها ده دقیقهی دیگر ایستادند و به در زدن ادامه دادند‪ .‬رون‬
‫حتی به شیشهی پنجرهی کلبه نیز ضربه زد اما جوابی نیامد‪ .‬وقتی سرانجام ناامید شدند‬
‫و بهسوی قلعه بازگشتند هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از ما دیگه چرا دور ی میکنه؟ نکنه فکر کرده برای ما مهمه که اون غول دورگهست؟‬

‫اما از قرار معلوم هاگرید به این موضوع اهمیت میداد‪ .‬تا آخر هفته هیچکس او را ندید‪.‬‬
‫حتی برای صرف غذا نیز به سرسرای بزرگ نمیآمد‪ .‬دیگر هیچکس او را هنگام انجام‬
‫وظایف مربوط به شکاربانی هم در محوطهی قلعه نمیدید و کماکان پروفسور گرابلی پلنک‬
‫درس مراقبت از موجودات جادویی را تدریس میکرد‪.‬‬

‫در این میان مالفوی از هر فرصتی برای یاوهگوییهایش استفاده میکرد‪ .‬هر بار که استادی‬
‫در نزدیکی آنها بود و مالفوی از تالفیجویی هر ی درامان بود در گوشش زمزمه میکرد‪:‬‬
‫‪ -‬دلت برای دوست دورگهت تنگ شده؟‬

‫در اواسط ماه ژانویه برنامهی گردش در ها گزمید برقرار بود‪ .‬هرمیون وقتی فهمید هر ی‬
‫قصد رفتن به هاگزمید را دارد بسیار متعجب شد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما از خلوت بودن سالن عمومی استفاده میکنی‪ .‬هر ی دیگه باید‬ ‫‪ -‬من فکر میکردم‬
‫خیلی جدی روی معمای تخم طالیی کار کنی‪.‬‬

‫هر ی بهدروغ گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫تقریبا فهمیدم که قضیهش چیه‪.‬‬ ‫‪ -‬میدونی چیه‪ ...‬من‪ ...‬من‪ ...‬حاال دیگه‬

‫هرمیون که تحت تأثیر قرارگرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جدی میگی‪ ،‬هر ی؟ آفرین به تو!‬

‫دلشوره و احساس گناه تمام وجود هر ی را پر کرد اما به احساساتش اهمیتی نداد‪ .‬برای‬
‫حل معمای تخم طالیی هنوز پنج هفته فرصت داشت و این مدت کمی نبود‪ ...‬اگر به‬
‫هاگزمید میرفت ممکن بود هاگرید را در آنجا ببیند و بتواند او را راضی کند که به تدریس‬
‫کالسهایش ادامه بدهد‪.‬‬

‫روز شنبه هر ی‪ ،‬رون و هرمیون از قلعه بیرون آمدند و در هوای سرد زمستانی از محوطهی‬
‫خیس قلعه بهسوی دروازههای مدرسه حرکت کردند‪ .‬وقتی از کنار دریاچه میگذشتند‬
‫چشمشان به کشتی دورمشترانگ افتاد که دریاچه لنگر انداخته بود‪ .‬ناگهان ویکتور کرام‬
‫را دیدند که بر روی عرشه آمد و جز مایوی شنا هیچچیز دیگر ی به تن نداشت‪ .‬او خیلی‬
‫ً‬
‫ظاهرا قویتر از آن بود که نشان میداد زیرا از نردهی کنار عرشه‬ ‫الغر و استخونی بود اما‬
‫باال رفت دستهایش را باال برد و به درون دریاچه شیرجه زد‪.‬‬

‫وقتی سر سیاه کرام از وسط دریاچه بیرون آمد هر ی که به آن خیره شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیوونهس! اآلن ژانویهس‪ ،‬آب یخ یخه‪.‬‬


‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جایی که اون زندگی میکنه ازاینجا خیلی سردتره‪ .‬برای همینم آب اینجا به نظرش گرم‬
‫و مرطوبه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ماهی مرکب غولآسای دریاچه چی؟‬

‫ً‬
‫اتفاقا برعکس‪ ،‬امید و رضایت در آن محسوس‬ ‫در صدای رون هیچ اثر ی از نگرانی نبود‬
‫بود‪ .‬هرمیون متوجه این موضوع شد و اخم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون خیلی پسر خوبیه‪ .‬درسته که توی مدرسهی دورمشترانگه ولی اصالً اونطور ی که شما‬
‫خیال میکنین نیست خودش به من گفت که اینجا رو بیشتر از مدرسهی خودشون‬
‫دوست داره‪.‬‬

‫رون حرفی نزد‪ .‬بعد از جشن رقص کریسمس او حتی نام ویکتور کرام را بر زبان نیاورده‬
‫بود؛ اما فردای جشن کریسمس هر ی یک دست پالستیکی کوچک و ظریف در زیر تختش‬
‫پیدا کرد که معلوم بود متعلق به عروسکی بوده که ردای کوئیدیچ تیم بلغارستان را به تن‬
‫داشته است‪.‬‬

‫هر ی در تمام مدتی که در خیابان اصلی پر از برفابهی هاگزمید بودند با دقت به اطراف‬
‫نگاه میکرد بلکه هاگرید را ببینید‪ .‬وقتی مطمئن شد که او در هیچیک از فروشگاههای‬
‫هاگزمید هم نیست پیشنهاد کرد سر ی به رستوران سه دسته جارو بزند‪.‬‬

‫آنجا مثل همیشه شلوغ بود اما هر ی با یک نگاه به تمام میزها متوجه شد که هاگرید‬
‫آنجا هم نیست‪ .‬با دلی دردمند همراه رون و هرمیون بهسوی پیشخوان رفت و از مادام‬
‫روزمرتا سه بطر ی نوشیدنی کرهای خرید‪ .‬او از اینکه در قلعه نمانده و بار دیگر به بررسی‬
‫تخم طالیی نپرداخته بود احساس پشیمانی میکرد‪.‬‬

‫هرمیون با صدای آهسته بیمقدمه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬اون هیچوقت به دفترش نمیره؟ اون جا رو نگاه کنین!‬

‫هرمیون به آیینهی سرتاسر ی پشت مادام رزمرتا اشاره کرد‪ .‬هر ی تصویر لودو بگمن را در‬
‫آیینه دید که در گوشه دنج و تاریکی در کنار گروهی از اجنه نشسته بود‪ .‬همهی جنها‬
‫دستبهسینه نشسته بودند و به نظر میرسید بدجنس و شرور باشند‪.‬‬

‫در نظر هر ی نیز حضور بگمن در رستوران سه دسته جارو عجیب بود‪ .‬آن روز یک روز‬
‫تعطیل بود و هیچ مرحلهای از مسابقه را در پیش رو نداشت بنابراین لزومی نداشت که‬
‫او برای قضاوت در مسابقه به آنجا بیاید‪.‬‬

‫آن روز هم عصبی و ناراحت بود‪ .‬حالت چهرهاش درست مثل شبی بود که دقایقی قبل از‬
‫ظهور عالئم شوم در جنگل او را دیده بودند‪ .‬در همان وقت بگمن به آنسوی رستوران‬
‫نگاهی انداخت و همینکه هر ی را دید از جایش برخاست هر ی صدای او را شنید که به‬
‫جنها میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه لحظه صبر کنین‪ ،‬زود برمیگردم!‬

‫بگمن باعجله خود را به هر ی رساند‪ .‬خنده کودکانهاش بار دیگر در چهرهاش نمایان بود‪.‬‬
‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی! چطور ی؟ همهش خدا خدا میکردم ببینمت! روبهراهی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبم‪ ،‬مرسی‪.‬‬

‫بگمن با شور و شوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی میشه من چند کلمه خصوصی باهات صحبت کنم؟ بچهها میشه شما دو سه‬
‫دقیقه ما رو تنها بگذارین؟‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬باشه‪.‬‬

‫سپس با هرمیون رفتند که یک میز خالی پیدا کنند‪.‬‬

‫بگمن هر ی را به انتهای پیشخوان هدایت کرد تا هرچه بیشتر از مادام رزمرتا دور شوند‪.‬‬
‫سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخواستم برای شاهکارت در برابر شاخدم بهت تبریک بگم‪ .‬کارت معرکه بود‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی ممنون‪.‬‬

‫اما میدانست این تمام حرف بگمن نبوده است زیرا در اینصورت میتوانست در حضور‬
‫رون و هرمیون به او تبریک بگوید‪ .‬بااینحال به نظر میرسید که بگمن هیچ عجلهای برای‬
‫بیان مطلب مورد نظرش ندارد‪.‬‬

‫هر ی او را دید که در آینهی مقابلشان به جنها نگاهی انداخت که با چشمهای سیاه و‬


‫موربشان ساکت نشسته بودند و آنها را میپاییدند‪ .‬بگمن متوجه نگاه هر ی شد و با‬
‫صدای بسیار آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدانی چقدر وحشتناکن! انگلیسیشون اصالً خوب نیست‪ ...‬درست مثل بلغاریهایی‬
‫هستند که به جام جهانی اومده بودند‪ ...‬اما دستکم اونا با علم و اشاره منظورشونو به‬
‫آدم حالی میکردن‪ .‬اینا فقط یه چیزهای به زبون خودشون بلغور میکنن‪ ...‬بدبختی اینه‬
‫که من از زبون اینا فقط یک کلمه بلدم اونم «بلدوکه» که اونم یعنی کلنگ‪ .‬از این یک کلمه‬
‫هم نمی تونم استفاده کنم چون ممکنه فکر کنن دارم تهدیدشون میکنم‪.‬‬

‫بگمن خندهی بیصدایی کرد و ساکت شد‪ .‬هر ی که متوجه شده بود جنها هنوز از دور‬
‫مراقب تمام حرکات بگمن هستند پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬حاال اونا چی میخوان؟‬


‫بگمن دوباره عصبی شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب‪ ...‬راستش‪ ...‬اونا‪ ...‬اونا دنبال بارتی کراوچ میگردن‪.‬‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس چرا اینجا دنبالش میگردن؟ اون اآلن باید توی وزارتخونه توی لندن باشه‪ ،‬درسته!‬

‫بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه راستشو بخوای من خبر ی ازش ندارم و نمیدونم کجاست‪ .‬آخه اون‪ ...‬اون دیگه‬
‫سرکارش نمیره اآلن چند هفتهای میشه که به دفترش نرفته‪ .‬معاونش پرسی میگه مریض‬
‫شده‪ .‬از قرار معلوم دائم جغد میفرسته و به معاونش میگه چیکار باید بکنه؛ اما ازت‬
‫خواهش میکنم اینو به هیچکس نگو‪ ،‬هر ی‪ ،‬باشه؟ آخه این یارو‪ ،‬ریتا اسکیتر هر جا که‬
‫بتونه سرک میکشه‪ .‬مطمئنم اگه بو ببره یه شر ی درست میکنه‪ .‬ممکنه بگه اونم مثل برتا‬
‫جورکینز گم شده‪.‬‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬راستی از برتا جورکینز خبر ی ندارین؟‬

‫بگمن دوباره مضطرب و نگران شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ .‬البته من چند نفر رو دنبالش فرستادم‪...‬‬

‫هر ی در دل گفت‪« :‬چه قدر زود به فکر افتادی!» بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی عجیبه‪ .‬اون مستقیم رفته به آلبانی چون اونجا به دیدن دخترخالهش بره‪ ...‬ولی‬
‫توی راه گم شده و هیچ اثر ی ازش نیست‪ .‬اصالً سر در نمیارم که چی توی کلهش بوده‪...‬‬
‫از اون آدمایی نبود که با یکی فرار کنه که باهم ازدواج کنن‪ ،‬اینو مطمئنم‪ ...‬ولی باز‪ ...‬اصالً‬
‫برای چی ما داریم راجع به جنها و برتا جورکینز حرف میزنیم؟ من میخواستم ازت‬
‫بپرسم‪...‬‬
‫بگمن صدایش را پایین آورد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬معمای تخم طالیی چی شد؟ کارت خوب پیش میره؟‬

‫هر ی بهدروغ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای‪ ...‬بدک نیست‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا فهمیده بود او راست نمیگوید با همان صدای آهسته گفت‪:‬‬ ‫بگمن که‬

‫‪ -‬ببین هر ی‪ ،‬من به دلم بد اومده‪ ...‬تو رو ناخواسته وارد این مسابقه کردن‪ ...‬تو که خودت‬
‫داوطلب نشدی‪.‬‬

‫اگه‪...‬‬

‫صدای بگمن چنان آرام شده بود که هر ی مجبور شد سرش را جلوتر ببرد تا حرف او را‬
‫بشنود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه کمکی از دست من بربیاد‪ ...‬اگه بتونم راهنماییت بکنم‪ ...‬آخه خیلی ازت خوشم‬
‫اومده‪ ...‬خیلی خوشم اومد که اون طور ی حریف اژدهاهه شدی! خالصه کافیه لب تر کنی!‬

‫هر ی بهصورت گرد و سرخ و سفید و پهن بگمن و چشمهای آبی کودکانهاش نگاه کرد‪ .‬او‬
‫سعی کرد طور ی صحبت نکند که رئیس ادارهی ورزش و تفریحات جادویی را به نقض‬
‫قانون متهم کند؛ بنابراین با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی انگار ما باید خودمون تنهایی معما رو حل کنیم‪ ،‬درسته؟‬

‫بگمن با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬درسته‪ ...‬ولی خب‪ ...‬بس کن دیگه‪ ،‬هر ی‪ ...‬ما همهمون دوست داریم قهرمان‬
‫ها گوارتز برندهی مسابقه باشه‪.‬‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬به سدریک هم پیشنهاد کمک کردین؟‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬پیشنهاد نکردم‪ .‬خب‪ ...‬گفتم که‪ ...‬من ازت خوشم اومده‪ .‬فقط میخواستم بهت‬
‫پیشنهاد‪...‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬خیلی ممنون‪ .‬دیگه چیز ی نمونده که معما رو کشف کنم‪ ...‬دو سه روز دیگه کار تمومه‪.‬‬

‫هر ی نمیدانست چرا پیشنهاد کمک بگمن را رد کرده است‪ .‬شاید چون او یک غریبه بود‬
‫فکر میکرد پذیرش هرگونه کمکی از او نوعی تقلب به حساب میآید درحالیکه وقتی از‬
‫رون‪ ،‬هرمیون یا سیریوس طلب کمک میکرد چنین احساسی نداشت‪ .‬از قیافهی بگمن‬
‫معلوم بود که رفتار هر ی در نظرش اهانتآمیز بوده است اما دیگر نتوانست چیز ی بگوید‬
‫زیرا در همان لحظه فرد و جرج از راه رسیدند‪ .‬فرد با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم آقای بگمن‪ ،‬نوشابه میل دارین؟‬

‫بگمن برای آخرین بار با دلسردی به هر ی نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪-‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬ازتون ممنونم بچهها‪.‬‬

‫قیافه فرد و جرج نیز بهاندازه بگمن دلسرد و ناامید به نظر میرسید‪ .‬او طور ی هر ی را نگاه‬
‫میکرد گویی هر ی به طرز ناخوشایندی دست رد به سینهاش زده بود‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب بچهها‪ ،‬من دیگه باید برم‪ .‬خیلی از دیدنتون خوشحال شدم‪ .‬موفق باشی‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫بگمن باعجله از رستوران بیرون رفت‪ .‬جنها نیز بالفاصله از صندلیهایشان سر خوردند و‬
‫به دنبالش رفتند‪ .‬هر ی بهسوی رون و هرمیون رفت‪ .‬همینکه روی صندلی نشست رون‬
‫از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چیکارت داشت؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخواست برای حل معمای تخم طال کمکم کنه‪.‬‬


‫هرمیون که حسابی جا خورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون نباید این کار را میکرد! اون یکی از داورهاست! تازه‪ ،‬تو که خودت معما رو حل‬
‫کردی‪ ،‬درسته؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫تقریبا‪.‬‬ ‫‪ -‬ای‪...‬‬

‫هرمیون که با این مسائل کامالً مخالف بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه دامبلدور بفهمه یکی از داورها تو رو وسوسه کرده که تقلب کنی خیلی ناراحت میشه!‬
‫امیدوارم به سدریک پیشنهاد کمک کنه‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به اون پیشنهاد نکرده‪ .‬ازش پرسیدم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه کسی به دیگور ی کمک کنه که کسی باهاش کار ی نداره‪.‬‬

‫هر ی چیز ی نگفت اما با رون همعقیده بود‪ .‬هرمیون جرعهای از نوشیدنی کرهایش نوشید‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رفتار اون جنها اصالً دوستانه نبود‪ .‬اینجا چیکار داشتن؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دنبال کراوچ میگردن‪ .‬اون هنوز مریضه‪ .‬سرکارش نرفته‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید پرسی داره ذرهذره مسمومش میکنه‪ .‬شاید فکر کرده اگه کراوچ سرشو بذاره زمین‬
‫خودشو میکنن رئیس سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی‪.‬‬
‫هرمیون طور ی به رون نگاه کرد گویی با زبان بیزبانی به او میگفت‪:‬‬

‫درباره اینگونه مسائل شوخی نکن‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی مسخرهست! جنهای خونگی دنبال کراوچ میگشتن‪ ...‬اونا باید با اداره ساماندهی‬
‫و نظارت بر امور موجودات جادویی سر و کار داشته باشند‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ زبانهای زیادی بلده‪ .‬شاید جنها مترجم میخواستن‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟ حاال نگران جنهای کوچولوی بیچارهای؟ حاال میخوای انجمن حمایت از‬
‫جنهای پلیدو تأسیس کنی؟‬

‫هرمیون باحالت کنایهآمیزی خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاهاها! جنها احتیاجی به حمایت من و تو ندارن‪ .‬مگه نشنیدی پروفسور بینز دربارهی‬
‫شورش اجنه چی میگفت؟‬

‫هر ی و رون باهم گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫هرمیون جرعهی دیگر ی از نوشیدنی کرهایش نوشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونا بهخوبی میتونن با جادوگرها کنار بیان‪ .‬خیلی زرنگن‪ .‬مثل جنهای خونگی نیستن‬
‫که هیچ موقع برای دفاع از حقوقشون اقدامی نمیکنن‪.‬‬

‫رون که به در رستوران نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوه اوه اوه!‬


‫ریتا اسکیتر وارد رستوران شد‪ .‬آن روز یک ردای لیمویی پوشیده بود و به ناخنهای بلندش‬
‫الک صورتی تندی زده بود‪ .‬دوست عکاس قویهیکلش نیز همراهش بود‪ .‬ریتا نوشابه‬
‫خرید و با دوستش از میان جمعیت گذشت و بهسوی میز ی رفت که نزدیک میز آنها‬
‫بود‪ .‬وقتی به هر ی‪ ،‬رون و هرمیون نزدیک میشد هر سه به او چپچپ نگاه میکردند‪.‬‬
‫ریتا اسکیتر که از چیز ی راضی و خشنود به نظر میرسید تند تند با عکاس حرف میزد و‬
‫میگفت‪:‬‬

‫‪ ...-‬اصالً دلش نمیخواست با ما حرف بزنه‪ .‬به نظر تو چرا نمیخواست‪ ،‬بوزو؟ راستی‪ ،‬با‬
‫اون جنها چیکار داشت؟ برای چی اونا رو دنبال خودش راه انداخته بود؟ گفت میخوام‬
‫جاهای دیدنی رو بهشون نشون بدم! درحالیکه چرند میگفت‪ ...‬اون اصالً بلد نیست‬
‫دروغ بگه‪ .‬نکنه خبر ی باشه؟ چطوره یه سر و گوشی آب بدیم؟ رسوایی رئیس سابق ادارهی‬
‫ورزش و تفریحات جادویی‪ ...‬این برای شروع گزارش خیلی تند و تیزه‪ ،‬نه‪ ،‬بوزو؟ باید یه‬
‫ماجرایی براش جور کنیم‪.‬‬

‫هر ی با صدای بلندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخوای زندگی یه نفر دیگه رو خراب کنی؟‬

‫چند نفر سرهایشان را بهطرف آنها برگرداندند‪ .‬ریتا اسکیتر همینکه هر ی را دید‬
‫چشمهایش در پشت عینک جواهرنشانش گشاد شد و لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی! چه خوب شد دیدمت! بیا اینجا پیش ما‪...‬‬

‫هر ی باخشم و غضب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من با یک جاروی سه متر ی هم نزدیک تو نمیام‪ .‬برای چی اون بال رو به سر هاگرید‬


‫آوردی؟‬

‫ریتا اسکیتر ابروی وسمه شدهاش را باال برد و گفت‪:‬‬

‫‪-‬آگاهی از حقایق حق خوانندههاست‪ .‬من فقط به حکم وظیفه‪...‬‬


‫هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬به جهنم که اون یه غول دورگهست! اون که چیزیش نیست!‬

‫همه یا افرادی که در رستوران بودند ساکت شده بودند‪ .‬مادام رزمرتا از پشت پیشخوان‬
‫به آنها نگاه میکرد و حواسش نبود که لیوانی که در آن نوشابه میریخت پر شده و سرریز‬
‫کرده است‪ .‬لبخند ریتا اسکیتر بر لبش خشک شد اما بالفاصله دوباره لبخند زد‪ .‬در کیف‬
‫پوست تمساحش را باز کرد‪ ،‬قلم پر تند نویسش را درآورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬موافقی که باهات یه مصاحبه بکنم و تو دربارهی هاگریدی که خودت میشناسی‬


‫برام توضیح بدی؟ همون مرد غولپیکر‪ ...‬دربارهی دوستی عجیب و غریبتون و دالیل این‬
‫دوستی برام بگو‪ .‬آیا هاگرید جانشین پدرت شده؟‬

‫هرمیون یکدفعه از جایش بلند شد‪ .‬به لیوان نوشیدنی کرهایش چنان چنگ زده بود که‬
‫گویی نارنجکی در دست داشت‪ .‬سپس درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای زنکیهی بیهمهچیز‪ ...‬هیچی برات مهم نیست‪ ،‬نه؟ از هر چیز ی و هرکسی برای‬
‫نوشتن یه گزارش داغ دیگه استفاده میکنی‪ ...‬براتم هیچ فرقی نداره که اون آدم‬
‫بختبرگشته لودو بگمن باشه یا هر کس دیگه‪...‬‬

‫ریتا اسکیتر همینکه به هرمیون نگاه کرد حالت نگاهش سرد و بیروح شد و با خونسردی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بشین سرجات دخترهی احمق‪ ...‬اگه اون چیزهایی رو که من از لودو بگمن میدونم‬
‫میدونستی موهای سرتم سیخ میشد‪ ...‬هرچند که حاالم همچنین صاف و مرتب نیست!‬

‫ریتا اسکیتر به موهای وزوز ی هرمیون نگاه تمسخرآمیز ی انداخت‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین بریم بچهها‪ .‬هر ی‪ ...‬رون‪ ...‬بیایین بریم‪.‬‬


‫آنها از جایشان بلند شدند و در مقابل نگاههای افرادی که در رستوران بودند ازآنجا خارج‬
‫شدند‪ .‬هر ی در آخرین لحظه نگاهی به پشت سرش انداخت‪ .‬قلم پر تندنویس ریتا اسکیتر‬
‫بر روی یکتکه کاغذ پوستی حرکت میکرد و مینوشت‪.‬‬

‫وقتی تند تند از خیابان اصلی دهکده برمیگشت رون با نگرانی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون این دفعه به تو گیر میده‪.‬‬

‫هرمیون با صدای زیر و جیغ مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بذار هر غلطی که میخواد بکنه‪ .‬من دخترهی احمقم؟ حاال نشونش میدم‪ .‬تالفی شو‪،‬‬
‫سرش در میارم‪ ...‬اول هر ی‪ ،‬بعد هاگرید‪...‬‬

‫رون باحالتی عصبی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬سربهسر ریتا اسکیتر نذار‪ .‬جدی میگم‪ ،‬هرمیون‪ ،‬یه پاپوشی برات درست میکنه‬
‫ها‪...‬‬

‫اکنون هرمیون چنان شتابزده قدم برمیداشت که هر ی و رون فقط سعی میکردند از او‬
‫عقب نمانند‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدر و مادر من روزنامهی پیام امروز نمیخونن؛ بنابراین منو نمیتونه بترسونه و از میدون‬
‫به در کنه‪.‬‬

‫آخرین بار ی که هر ی هرمیون را چنین عصبانی و خشمگین دیده بود زمانی بود که هرمیون‬
‫از مالفوی خشمگین شد و سیلی جانانهای به او زد‪ .‬هرمیون با غضب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید دیگه نباید قایم بشه! نباید برای حرفهای اون بیهمهچیز ناراحت بشه! بیاین!‬

‫هرمیون شروع به دویدن کرد‪ .‬آنها دواندوان بهسوی قلعه رفتند از دروازهی قلعه که‬
‫وسط دو مجسمهی گراز بالدار قرار داشت وارد شدند و بهسوی کلبهی هاگرید رفتند‪.‬‬
‫پردههای کلبه هنوز کشیده بود‪ .‬وقتی به کلبه نزدیک شدند صدای پارس فنگ را شنیدند‪.‬‬
‫هرمیون با مشتهایش به در کلبه کوبید و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید! هاگرید! بسه دیگه! ما میدونیم که تو اونجایی! به درک که مادرت غول بوده!‬
‫هاگرید!‬

‫بیا بیرون‪ ،‬با این کارت فقط ‪...‬‬

‫در کلبه باز شد‪ .‬هرمیون حرفش را نیمهتمام گذاشت زیرا کسی که در مقابلش ایستاده‬
‫بود هاگرید نبود‪.‬‬

‫آلبوس دامبلدور بود‪ .‬دامبلدور با خوشرویی به آنها لبخند زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪.‬‬

‫هرمیون با صدای آهستهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما‪ ...‬ما میخواستیم هاگریدو ببینیم‪.‬‬

‫دامبلدور که چشمهایش برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬خودم حدس میزدم‪ .‬بیایین تو‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوهوم‪ ...‬باشه!‬

‫هر سه وارد کلبه شدند‪ .‬همینکه هر ی وارد کلبه شد فنگ خود را روی او انداخت و‬
‫درحالیکه دیوانهوار پارس میکرد سعی کرد گوش هر ی را لیس بزند‪ .‬هر ی فنگ را کنار زد‬
‫و به اطراف نگاهی انداخت‪.‬‬

‫دو لیوان دستهدار پر از چای روی میز بود و هاگرید پشت آن نشسته بود‪ .‬قیافهاش ژولیده‬
‫و کثیف بود‪.‬‬
‫صورتش پر از لک بود و موهایش بیاندازه ژولیده و نامرتب به نظر میرسید‪ .‬نهتنها تالشی‬
‫برای نظم و ترتیب دادن به مویش نکرده بود بلکه چنان نسبت به این مسئله بیاعتنا بود‬
‫که مویش شبیه به کالفی از سیمهای درهم گرهخورده شده بود‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬هاگرید‪.‬‬

‫هاگرید سرش را بلند کرد و با صدای گرفته و دورگه و بسیار آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪.‬‬

‫دامبلدور پسازآنکه در را پشت سر آنها بست گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بازم چای الزم داریم‪.‬‬

‫دامبلدور چوبدستیاش را درآورد و آن را در هوا چرخاند‪ .‬یک سینی چای درحالیکه به‬
‫دور خود میچرخید در هوا پدیدار شد‪ .‬بالفاصله یک دیس پر از کیک نیز ظاهر شد‪.‬‬
‫دامبلدور سینی چای و دیس را به روش جادویی به روی میز گذاشت و همه نشستند‪.‬‬
‫لحظهای همه ساکت بودند سپس دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید صدای دوشیزه گرنجرو شنیدی که داد میزد؟ شنیدی چی میگفت؟‬

‫هرمیون سرخ شد اما دامبلدور لبخند زد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬دیدی هر ی‪ ،‬رون و هرمیون چطور ی داشتن درو از پاشنه درمیآوردن؟ پس معلومه که‬
‫هنوز میخوان با تو دوست باشن‪.‬‬

‫هر ی که از هاگرید چشم برنمیداشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه که میخوایم باهات دوست باشیم‪ .‬فکر کردی با حرفهای اون اسکیتر االغ‪...‬‬
‫ببخشید‪ ،‬پروفسور‪.‬‬

‫هر ی حرفش را نیمهتمام گذاشت و به دامبلدور نگاه کرد‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫موقتا کر شدم و نشنیدم تو چی گفتی‪.‬‬ ‫‪ -‬هر ی‪ ،‬من‬
‫سپس شروع کرد به باز ی کردن با انگشتهایش و به سقف خیره شد‪ .‬هر ی با دستپاچگی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راستش‪ ...‬منظورم این بود که‪ ...‬هاگرید‪ ،‬نکنه تو فکر کردی گزارش اون‪ ...‬اون زن‪ ...‬برای‬
‫ما مهمه؟ دو قطره درشت اشک از چشمهای ریز و سیاه هاگرید سرازیر شد و البهالی ریش‬
‫درهم پیچیدهاش رفت‪ .‬دامبلدور که هنوز از سقف چشم برنداشته بود بسیار محافظهکارانه‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید اینا شاهدهای زندهی همون حرفهایی هستن که داشتم بهت میزدم‪ .‬من که‬
‫نامههای عدهی زیادی از والدین بچهها رو بهت نشون دادم‪ ...‬دیدی که اونا تو رو از‬
‫دورانی که خودشون هاگوارتز بودن میشناختن‪ ...‬دیدی که همهاشون نوشته بودن اگه‬
‫من تو رو اخراج کنم اونا اعتراض میکنن‪...‬‬

‫هاگرید با صدای گرفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهی پدر مادرا که مث اونا فکر نمیکنن‪ .‬خیلیها نمیخوان من اینجا بمونم‪.‬‬

‫دامبلدور که دیگر از پشت عینک نیمدایرهایش به هاگرید زل زده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه منتظر ی که روزنامهها حقیقتو بنویسن باید بگم که مجبور ی مدت زیادی توی این‬
‫کلبه بمونی‪.‬‬

‫درست یه هفته بعدازاینکه من مدیر این مدرسه شدم جغدها یکی بعد از اون یکی اومدن‬
‫و روز ی نیست که یکی از روش کار من شکایت نداشته باشه‪ .‬خب حاال من چیکار باید‬
‫بکنم؟ باید خودمو توی اتاقم حبس کنم و با هیچکس حرف نزنم؟‬

‫هاگرید با صدای گرفتهاش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی شما که یه غول دورگه نیستین!‬

‫هر ی با عصبانیت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬هاگرید‪ ،‬خودت که فامیل منو دیدی‪ .‬دورسلیها رو میگم!‬

‫پروفسور دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثال خوبی زدی‪ .‬همین برادر من‪ ،‬ابرفورت‪ ،‬برای اجرای طلسمهای غیرمجاز روی یک بز‬
‫تحت تعقیب قرار گرفت‪ .‬نمیدونین روزنامهها چه جاروجنجالی انداختن‪ .‬ولی ابرفورت‬
‫چیکار کرد؟ قایم شد؟ نه‪ ،‬نشد! اون سرشو باال گرفت به کار و زندگی خودش پرداخت‪.‬‬
‫البته من مطمئن نیستم که اون خوندن بلد بوده یا نه؛ بنابراین شجاعتی به خرج نداده‪...‬‬

‫هرمیون آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید‪ ،‬برگرد سر کالست و دوباره تدریس کن‪ .‬خواهش میکنم برگرد‪ .‬ما دلمون برات‬
‫تنگ شده‪.‬‬

‫هاگرید بهزحمت آب دهانش را قورت داد‪ .‬بار دیگر اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی‬
‫ریش نامرتبش ریخت‪ .‬دامبلدور از جایش برخواست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من استعفاتو نمیپذیرم‪ ،‬هاگرید‪ .‬از روز دوشنبه باید سر کالسهات حاضر بشی‪ .‬در ضمن‬
‫فردا صبح ساعت هشت و نیم توی سرسرای بزرگ منتظرتم که بیای و باهم صبحونه‬
‫بخوریم‪ .‬هیچ عذر ی هم پذیرفته نیست‪ .‬خداحافظ همه تون‪.‬‬

‫دامبلدور لحظهای ایستاد تا فنگ را نوازش کند سپس از کلبه خارج شد‪ .‬وقتی در را پشت‬
‫سرش بست هاگرید دستهایش را که هرکدام به بزرگی در سطل آشغال بود جلو صورتش‬
‫گرفت و زار زار گریست‪.‬‬

‫هرمیون در تمام مدتی که هاگرید گریه میکرد بازویش را نوازش میکرد‪ .‬سرانجام سرش‬
‫را بلند کرد‪.‬‬

‫چشمهایش سرخ و متورم شده بودند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دامبلدور عجب مرد نارنینیه‪ ...‬خیلی نازنینه‪.‬‬


‫رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا مرد خوبیه‪ .‬هاگرید‪ ،‬میشه من یه ذره از این کیک بخورم؟‬ ‫‪ -‬آره‪،‬‬

‫هاگرید با پشت دست چشمهایش را پاک کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬چرا نمیشه‪ .‬حق با اونه‪ ...‬شمام راس میگین‪ ...‬منم بچهبازی درآوردم‪ ...‬اگه بابای‬
‫مرحومم زنده بود از رفتار من خجالتزده میشد‪.‬‬

‫دوباره اشک از چشمهایش سرازیر شد اما او اشکهایش را پاک کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تا حاال عکس بابامو بهتون نشون ندادم‪ ،‬نه؟ اآلن میارمش‪.‬‬

‫هاگرید از جایش برخاست بهطرف قفسه کشویی رفت یکی از کشوها را باز کرد و عکس‬
‫جادوگر قدکوتاهی را آورد که چشمهای پرچین و چروکش به هاگرید شباهت داشت‪ .‬او‬
‫روی شانهی هاگرید نشسته بود و لبخند میزد‪ .‬از درخت سیبی که پشت سرشان بود‬
‫میشد حدس زد که قد هاگرید حدود دو متر بوده است اما صورتش هنوز ریش نداشت‬
‫و بسیار با طراوت و گرد و صاف بود‪ .‬به عکسش نمیآمد بیشتر از یازده سال داشته باشد‪.‬‬
‫هاگرید با صدای دورگه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این عکس مال وقتیه که تازه اومده بودم هاگوارتز‪ .‬بابام خیلی شادوشنگول بود‪ ...‬آخه‬
‫فکر میکرد منو توی مدرسه راه نمیدن‪ ...‬خب میدونین که مامانم‪ ...‬بگذریم‪ .‬درسته که‬
‫من توی جادوگر ی بهجایی نرسیدم ولی باز خدا رو شکر میکنم که اون اخراج شدنمو ندید‪.‬‬
‫آخه مرده بود‪ .‬وقتی سال دوم بودم مرد‪...‬‬

‫دامبلدور تنها کسی بود که حق منو میگرفت‪ ...‬باعث شد شغل شکاربانی قلعه رو به من‬
‫بدن‪ ...‬اون به همهی مردم اعتماد میکنه‪ .‬به همه فرصت میده که اشتباهشونو جبران‬
‫کنن‪ ...‬برای همینم حسابش از بقیهی مدیرها جداست‪ .‬اون همهی کسانی رو که استعداد‬
‫دارن به هاگوارتز راه میده‪ .‬میدونه که آدما حتی اگه توی خانوادههای ناجور ی باشن‬
‫میتونن خوب و سربهراه باشن‪ ...‬همین چیزاس که باعث میشه همه بهش احترام بزارن؛‬
‫اما بعضیها این چیز سرشون نمیشه‪ .‬همیشه افرادی هستن که از نقطهضعف آدم‬
‫علیهش استفاده میکنن‪ ...‬حتی خیلیها هستن که وانمود میکنن استخوان بندیشون‬
‫درشته‪ .‬اونا هیچوقت سینه شونو سپر نمیکنن و نمیگن‪ :‬من همینم که هستم‪ ،‬خجالتم‬
‫نمیکشم‪ .‬بابای مرحومم همیشه میگفت‪:‬‬

‫«هیچوقت خجالت نکش‪ .‬ممکنه که خیلیها این موضوع رو علیهت به کار ببرن ولی‬
‫اینجور افراد ارزش ندارن که آدم بخواد بهشون اهمیت بده‪ ».‬خدابیامرز راس میگفت‪.‬‬
‫منم دیگه به اون اهمیت نمیدم‪ ،‬بهتون قول میدم‪ .‬استخون بندیش درشته‪ ،‬آره؟ یک‬
‫استخون بندی درشتی نشونش بدم!‬

‫هر ی و رون و هرمیون باحالتی عصبی به هم نگاه کردند‪ .‬هر ی حاضر بود پنجاه موجود‬
‫دم انفجار ی را باهم به گردش ببرد اما به هاگرید نگوید که حرفهای او با خانم ماکسیم‬
‫را شنیده است؛ اما همچنان حرف میزد و متوجه نبود که حرف نابهجایی بر زبان آورده‬
‫است‪.‬‬

‫هاگرید از عکس پدرش چشم برداشت و درحالیکه چشمهایش برق میزد به هر ی نگاه‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی چیه‪ ،‬هر ی؟ اولین بار که تو را دیدم به نظرم اومد که تو هم یه ذره مث خودمی‪.‬‬
‫پدر و مادر نداشتی و فکر میکردی برای رفتن به هاگوارتز شایستگی الزمو ندار ی‪ ،‬یادته؟‬
‫مطمئن نبودی که بتونی از پسش بر بیای‪ ...‬حاال به خودت یه نگاهی بنداز! تو قهرمان‬
‫مدرسهای!‬

‫هاگرید لحظهای به هر ی نگاه کرد و سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی دلم چی میخواد هر ی؟ دلم میخواد تو برنده بشی‪ .‬باور کن! اینطوری به‬
‫همهشون نشون میدی که‪ ...‬الزم نیست کسی اصیلزاده باشه تا بتونه موفق باشه‪.‬‬
‫هیچوقت از چیزی که هست خجالت نکش‪ .‬اگه ببر ی به همهاشون نشون میدی که‬
‫دامبلدور کار درستی انجام میده‪ .‬اون همهی کسانی رو که بتونن سحر و جادو کنن توی‬
‫مدرسه راه میده‪ .‬هر ی با اون تخم طالیی چیکار کردی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حلش کردم‪ ،‬باور کن حلش کردم‪.‬‬

‫لبخند شیرینی بر چهرهی خیس هاگرید نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین‪ ،‬پسرم‪ .‬بهشون نشون بده هر ی‪ ،‬تو بهشون نشون بده‪ .‬همهشونو شکست بده‪.‬‬

‫دروغ گفتن به هاگرید مانند دروغ گفتن به افراد دیگر نبود‪ .‬آن روز عصر وقتی با هرمیون‬
‫و رون به قلعه بازگشت لحظهای چهرهی ژولیده و خوشحال هاگرید ازنظرش دور نمیشد‪.‬‬
‫هاگرید با مجسم کردن لحظهی پیروز ی هر ی لبخند زده بود‪ .‬در آن لحظه تخم طالی‬
‫اسرارآمیز بیش از هر وقت دیگر ی وجدانش را آزار میداد و هنگامیکه به تخت خواب‬
‫رفت تصمیمش را گرفته بود‪ .‬دیگر وقت آن رسیده بود که غرورش را زیر پا بگذارد و از‬
‫راهنمایی سدریک استفاده کند‪.‬‬
‫فصل بیست و پنجم‪ :‬تخم طال و چشم سحرآمیز‬

‫هر ی نمیدانست برای کشف اسرار تخم طال چه مدتی باید در حمام بماند به همین دلیل‬
‫تصمیم گرفت شب به حمام برود تا بتواند مدت زیادی در آنجا بماند‪ .‬بااینکه رغبتی به‬
‫استفاده از راهنماییهای سدریک نداشت تصمیم گرفت به حمام دانشآموزان ارشد برود‬
‫زیرا هرکسی نمیتوانست به آنجا برود و درنتیجه احتمال اینکه کسی مزاحم کارش شود‬
‫کمتر بود‪.‬‬

‫هر ی برای رسیدن به حمام ارشدها برنامهریزی دقیقی کرده بود زیرا یکبار که نیمهشب از‬
‫برج گریفیندور خارج شده بود و در قلعه میگشت فیلچ او را دستگیر کرده بود و هر ی‬
‫بههیچوجه مایل نبود بار دیگر چنین اتفاقی پیش بیاید‪ .‬استفاده از شنل نامرئی ضرور ی‬
‫بود و هر ی برای احتیاط بیشتر نقشهی غارتگر را که همراه با شنل نامرئی مفیدترین‬
‫وسایل هر ی در هنگام قانونشکنی بودند همراه خود برد‪ .‬این نقشه قلعهی هاگوراتز را با‬
‫تمام راههای میانبر و راهروهای مخفیاش نشان میداد‪ .‬از همه مهمتر این بود‬
‫نقطههایی که در کنارشان نام کوچک و ظریفی نوشته شده بود همهی افرادی را که در‬
‫قلعه بودند نشان میداد‪ .‬این نقطهها بر روی نقشه حرکت میکردند و مسیر هر یک از‬
‫افراد را مشخص میکردند‪ .‬بدین ترتیب اگر کسی به حمام ارشدها نزدیک میشد هر ی‬
‫ً‬
‫فورا میفهمید‪.‬‬

‫پنجشنبهشب هر ی دزدکی به خوابگاه رفت‪ ،‬شنل نامرئی را پوشید و مثل شبی که هاگرید‬
‫اژدهاها را به او نشان داد از پلههای خوابگاه پایین آمد و جلوی حفره ماند تا در باز شود‪.‬‬
‫این بار رون پشت در سالن عمومی منتظر بود تا اسم رمز «موز خرد شده» را به بانوی چاق‬
‫بگوید‪ .‬رون زیر لب برای هر ی آرزوی موفقیت کرد و از حفره باال رفت هر ی نیز آهسته‬
‫پایین خزید و به راه افتاد‪ .‬آن شب راه رفتن زیر شنل برای هر ی غیرعادی بود زیرا تخم‬
‫طالی سنگین در یک دستش بود و با دست دیگرش نقشهی غارتگر را جلوی چشمش‬
‫گرفته بود‪ .‬راهروی خلوت و ساکت از نور مهتاب روشن بودند و هر ی اطمینان داشت که‬
‫در مسیرش به هیچکس برخورد نخواهد کرد بااینحال در نقاط خطرناک با دقت به نقشه‬
‫نگاه میکرد و پیش میرفت‪ .‬وقتی به مجسمهی بوریس حیران رسید چشمش به در‬
‫ً‬
‫ظاهرا گم شده بود و‬ ‫سمت راست آن افتاد‪ .‬بوریس حیران مجسمهی جادوگر ی بود که‬
‫دستکشهایش را عوضی به دست کرده بود‪ .‬هر ی بهسوی در سمت راست رفت آهسته‬
‫به جلو خم شد و همان اسم رمز ی را که سدریک گفته بود آهسته زمزمه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عطر میوهی کاج‪.‬‬

‫بالفاصله در باز شد‪ .‬هر ی از الی در وارد شد و پس از بستن در چفت آن را انداخت‪ .‬آنگاه‬
‫شنل نامرئی را درآورد و به اطرافش نگاهی انداخت‪.‬‬

‫اولین فکر ی که به ذهنش رسید این بود که امتیاز استفاده از آن حمام بهزحمت ارشد‬
‫شدن میارزید‪.‬‬

‫چلچراغ باشکوهی با شمعهای بیشمار حمام را روشن کرده بود‪ .‬همه جای حمام ازجمله‬
‫وان بزرگی شبیه به یک استخر شنای مستطیل شکل از جنس مرمر سفید بود‪ .‬دورتادور‬
‫دیوارهی استخر حدود صد شیر طالیی به چشم میخورد که روی هرکدام نگین درشت و‬
‫گران بهایی میدرخشید‪ .‬رنگ نگین هر شیر با شیر دیگر فرق داشت‪ .‬استخر مرمر ی تختهی‬
‫پرش نیز داشت‪ .‬پردههای نخی سفید و بلندی جلوی پنجرهها آویخته بود‪ .‬در گوشهای‬
‫چندین حولهی سفید نو به چشم میخورد‪ .‬تنها تابلوی حمام یک پر ی دریایی موطالیی‬
‫بود که بروی تختهسنگی به خواب رفته بود‪ .‬با هر نفسی که میکشید موهایش از جلوی‬
‫صورتش کنار میرفت و دوباره بهجای اولش بازمیگشت‪.‬‬
‫هر ی شنل‪ ،‬تخم طال و نقشه را کنار گذاشت و جلو رفت‪ .‬صدای قدمهایش در حمام‬
‫میپیچید‪ .‬آنجا حمام باشکوهی بود و هر ی مایل بود هر چه زودتر چند شیر آن را امتحان‬
‫کند بااینحال نمیتوانست این فکر را از سر بیرون کند که سدریک قصد دستبهسر کردن‬
‫او را داشته است‪ .‬چطور ممکن بود که حمام کردن به کشف راز تخم طالیی کمک کند؟‬
‫بااینهمه‪ ،‬یکی از حولههای تمیز و نو را همراه با شنل و نقشه و تخم طالییاش را کنار‬
‫استخر گذاشت‪ .‬سپس خم شد و تعدادی از شیرها را باز کرد‪.‬‬

‫بالفاصله فهمید که از هر شیر یک نوع مایع بدنشوی همراه با آب بیرون میریزد؛ اما‬
‫هیچکدام از آنها به مایع بدنشویی که هر ی قبالً دیده بود شباهتی نداشتند‪ .‬از یکی از‬
‫شیرها حبابهای صورتی و آبیرنگی به بزرگی توپ فوتبال بیرون میآمد‪ .‬از شیر دیگر ی‬
‫کف سفید و غلیظ بیرون زد‪ .‬از یک شیر دیگر بخار ارغوانی معطر و غلیظی بیرون آمد و‬
‫در سطح آب شناور ماند‪ .‬هر ی مدتی با بازو بسته کردن شیرها مشغول شد‪ .‬یکی از شیرها‬
‫طور ی بود که وقتی آن را باز میکرد و مایعی از آن به داخل سرازیر میشد امواج دایرهای‬
‫شکل بر سطح آب پدید میآورد و هر ی از دیدن آن منظره بیاندازه لذت میبرد‪ .‬سرانجام‬
‫وقتی استخر عمیق حمام پر از آب داغ و کف و حباب شد (که با توجه بهاندازهی بزرگ آن‬
‫بسیار زود پر شد) هر ی شیرها را بست‪ ،‬پیژامه و پیراهن خواب و دمپاییهایش را درآورد‬
‫و به درون استخر رفت‪.‬‬

‫عمق استخر زیاد بود و پای هر ی بهزحمت به کف آن میرسید‪ .‬هر ی چند بار در طول‬
‫استخر شنا کرد و سرانجام به کنار استخر رفت‪ .‬حمام با بخارهای رنگارنگ سطح آن بسیار‬
‫لذتبخش بود اما هنوز هیچ فکر بکر ی به ذهنش نرسیده بود و از دریافت آنی خبر ی‬
‫نبود‪.‬‬

‫هر ی دستش را دراز کرد و با دستهای خیسش تخم طال را باز کرد‪ .‬بالفاصله صدای ناله‬
‫و شیون در حمام پیچید و با برخورد به دیوارههای مرمر ی حمام منعکس شد؛ اما این بار‬
‫هم مثل دفعات قبل نامفهوم و بیمعنی به نظر میرسید‪ .‬درواقع این بار چون دیوارهای‬
‫حمام صدای گوشخراش را منعکس میکردند مبهمتر از قبل به نظر میرسید‪ .‬از ترس‬
‫اینکه صدای گوشخراش فیلچ را به آنجا بکشد زود آن را بست‪.‬‬

‫تردید داشت که منظور اصلی سدریک همین باشد‪ .‬در همان لحظه یک نفر شروع به‬
‫صحبت کرد و باعث شد هر ی از جایش بپرد و تخم طال از دستش به زمین بیفتد‪ .‬تخم‬
‫طال بر کف حمام افتاد و صدا کرد و از هر ی دور شد‪ .‬یک نفر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگر من جای تو بودم تخم طال رو توی آب باز میکردم‪.‬‬

‫هر ی که از ترس مقدار ی کف در دهانش رفته بود ایستاد و همانطور که تف میکرد‬


‫چشمش به روح دختر غمگینی افتاد که روی یکی از شیرها چهارزانو نشسته بود‪ .‬او میرتل‬
‫گریان بود که صدای گریهاش همیشه از زانویی توالت سه طبقه پایینتر به گوش میرسید‪.‬‬
‫هر ی از کوره دررفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میرتل! من لختم!‬

‫آب استخر چنان کفآلود بود که بدن هر ی در داخل آب معلوم نبود اما هر ی گمان میکرد‬
‫از وقتیکه وارد حمام شده میرتل از داخل یکی از شیرها دزدکی او را میپاییده است‪.‬‬

‫هر ی چشمهای میرتل را دید که در پشت شیشهی کلفت عینکش بازو بسته شد‪ .‬میرتل‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی اومدی توی استخر من چشمامو بستم‪ .‬خیلی وقته به من سر نمیزنی‪.‬‬

‫هر ی کمی زانوهایش را خم کرد تا مطمئن شود میرتل فقط سرش را میبیند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬آخه من که نمیتونم به اون دستشویی بیام‪ .‬اونجا مخصوص دخترهاست‪.‬‬

‫میرنل با درماندگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطور قبالً به این موضوع اهمیت نمیدادی؟ قبالً زیاد میومدی اونجا‪.‬‬
‫میرتل راست میگفت اما هر ی‪ ،‬رون و هرمیون فقط به این دلیل به دستشویی خراب‬
‫میرتل میرفتند که بتوانند مخفیانه معجون مرکب پیچیده درست کنند‪ .‬آن معجون یکی‬
‫از معجونهای ممنوع بود و هر ی و رون با خوردن آن توانستند به مدت یک ساعت به‬
‫شکل کراب و گویل دربیایند و به سالن عمومی اسلیترین بروند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه میدونی چیه؟ فهمیده بودن من به اونجا میومدم و برای همین دعوام کردن‪.‬‬

‫حرف هر ی چندان هم از واقعیت دور نبود زیرا پرسی او را هنگام خروج ازآنجا دیده بود‪.‬‬
‫هر ی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬برای همین دیگه نتونستم بیام‪.‬‬

‫‪ -‬میرتل که با چهرهی گرفته با خال روی چانهاش باز ی میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کهاینطور‪ ...‬خب‪ ،‬بگذریم‪ .‬اگه من جای تو بودم تخم طال رو توی آب باز میکردم‪.‬‬
‫سدریکم همین کارو کرد‪.‬‬

‫هر ی با ناخشنودی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما هر شب دزدکی‬ ‫‪ -‬پس سدریکم یواشکی میپاییدی؟ هیچ معلومه چیکار میکنی؟‬
‫میای اینجا و ارشدها رو موقع حموم کردن دید میزنی‪ ،‬آره؟‬

‫میرتل موذیانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بعضی وقتها میام‪ .‬ولی تا حاال خودمو به هیچکدومشون نشون ندادم و باهاشون‬
‫حرف نزدم‪.‬‬

‫هر ی با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس به من افتخار دادی‪ .‬چشماتو ببند!‬


‫وقتی مطمئن شد که میرتل با دست جلوی چشمهایش را گرفته است از آب بیرون آمد و‬
‫حوله را محکم به دور خود پیچید‪ .‬سپس رفت که تخم طال را بیاورد‪ .‬همینکه دوباره وارد‬
‫آب شد میرتل از الی انگشتهایش او را نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬زود باش دیگه‪ ...‬زیر آب بازش کن!‬

‫هر ی تخم طال را درون آب کفآلود فروکرد و در آن را گشود‪ ...‬اما این بار صدای شیون و‬
‫ناله از آن به گوش نمیرسید‪ .‬صدای آواز ی بود که با صدای قلقل آب درآمیخته بود به‬
‫همین دلیل کلمات آن قابلتشخیص نبودند‪.‬‬

‫میرتل که از امر و نهی کردن به هر ی به وجد آمده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید سرتم زیر آب باشه‪ .‬زود باش دیگه!‬

‫هر ی نفس عمیقی کشید و سرش را در آب فروکرد‪ .‬اکنون که روی کف مرمر ی استخر‬
‫نشسته بود صدای آواز دستهجمعی عجیبی را که از تخم طال بیرون میآمد بهخوبی‬
‫میشنید‪.‬‬

‫بیا‪ ،‬اکنون بیا‪ ،‬دریاب ما را‬

‫در آنجایی که ما داریم آوا‬

‫که بر روی زمین و دشت و گلزار‬

‫نشد آوازمان هرگز پدیدار‬

‫بهوقت جستجوی ما بیندیش‬

‫به آن چیز ی که خواهی از همه بیش‬

‫که ما بردیم آن را از بر تو‬

‫یگانه یار خوب و یاور تو‬


‫بیا و جستجو کن یاور خویش‬

‫که یک ساعت تو دار ی وقت در پیش‬

‫چو در یک ساعتت یابنده باشی‬

‫در این باز ی تو خود پاینده باشی‬

‫ولی هرکس نیابد یار غمخوار‬

‫در این مدت که دارد وقت دیدار‬

‫بگردد روزگارش تیرهوتار‬

‫نگردد یار او دیگر پدیدار‬

‫هر ی سرش را از آب کفآلود بیرون آورد و موهای خیسش را از جلوی چشمش کنار زد‪.‬‬
‫میرتل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شنیدی؟‬

‫‪ -‬آره‪« ...‬بیا‪ ،‬اکنون بیا‪ ،‬دریاب مارا ‪ -‬در آنجا که ما داریم آوا» اگه میخوای منو تشویق‬
‫کنی‪ ...‬صبر کن ببینم‪ .‬باید یه بار دیگه گوش کنم‪.‬‬

‫هر ی بار دیگر سرش را در آب فروکرد‪ .‬بعدازآنکه سه بار دیگر زیر آب رفت توانست آن شعر‬
‫را حفظ کند‪ .‬سپس مدتی در آب قدم زد و به فکر فرورفت‪ .‬در تمام این مدت میرتل‬
‫نشسته بود و او را تماشا میکرد‪ .‬هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من باید برم دنبال افرادی بگردم که بیرون آب صداشون در نمیاد‪ ...‬یعنی چه جور‬
‫موجوداتی میتونن باشن؟‬

‫میرتل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی کند پیش میر ی ها!‬


‫میرتل بسیار شاد و سرحال به نظر میرسید‪ .‬هر ی فقط یکبار دیگر او را چنان شاد و‬
‫خندان دیده بود و آن زمانی بود که هرمیون با خوردن معجون مرکب پیچیده صورتش‬
‫مثل گریه پشمالو شده و دم درآورده بود‪.‬‬

‫هر ی همانطور که فکر میکرد به اطرافش نگاه میکرد‪ ...‬اگر صدای آنها فقط در زیر آب‬
‫شنیده میشد پس بیتردید یکی از انواع موجودات دریایی بودند‪ .‬هر ی نظرش را با میرتل‬
‫در میان گذاشت‪ .‬میرتل پوزخندی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این همون فکر ی بود که به ذهن سدریکم رسید‪ .‬چند ساعت اونجا دراز کشید و فکر کرد‪.‬‬
‫خیلی طول کشید‪ ...‬دیگه همهی کفها از بین رفته بود‪...‬‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موجودات دریایی‪ ...‬میرتل‪ ،‬غیر از ماهی مرکب غولآسا چه موجود دیگهای توی دریاچه‬
‫هست؟‬

‫‪ -‬اونجا همهجور موجودی پیدا میشه‪ .‬من بعضی وقتها میرم اونجا‪ ...‬بعضی وقتها‬
‫مجبور میشم برم‪ ...‬اونم وقتهاییه که کسی سیفون توالتو بیهوا بکشه‪...‬‬

‫هر ی سعی کرد فکر پایین رفتن میرتل در لولهی فاضالب را از سر بیرون کند و به افتادن‬
‫میرتل و محتویات چاه فاضالب به درون دریاچه نیندیشد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موجودی توی دریاچه هست که صدای آدم هارو داشته باشه؟ صبر کن‪...‬‬

‫در همان لحظه چشم هر ی به پر ی دریایی افتاد که خر و پف میکرد‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میرتل‪ ،‬توی دریاچه مردم دریایی هم زندگی میکنن؟‬

‫شیشهی عینک میرتل برقی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای‪ ،‬آفرین! دیگور ی خیلی دیرتر از تو فهمید! تازه اون موقع اون بیدار بود‪...‬‬

‫چهرهی میرتل دوباره در هم رفت و با نفرت به تابلوی پر ی دریایی اشاره کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یکسره کر کر میخندید و دمشو تکون میداد و خودنمایی میکرد‪...‬‬

‫هر ی که هیجانزده شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودشه! در مرحلهی دوم مسابقه باید بریم و مردم دریایی رو پیدا کنیم و‪ ...‬و‪...‬‬

‫هر ی ناگهان متوجه معنای حرف خود شد و بالفاصله تمام شور و هیجانش از بین رفت‪.‬‬
‫او شناگر ماهر ی نبود‪ .‬هیچوقت فرصتی برای یادگیری و تمرین شنا برایش پیش نیامده‬
‫بود‪ .‬دادلی در دوران خردسالی به کالس شنا رفته بود ولی خاله پتونیا و عمو ورنون به خود‬
‫زحمت نداده بودند که هر ی را به کالس شنا بفرستند‪ .‬بیتردید امیدوار بودند هر ی روز ی‬
‫غرق شود‪ .‬هر ی میتوانست طول آن استخر را چندبار شنا کند اما دریاچه خیلی بزرگتر و‬
‫عمیقتر از آن استخر بود‪ ...‬از طرف دیگر‪ ،‬مردم دریایی در اعماق دریاچه زندگی میکردند‪...‬‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میرتل‪ ،‬من چطوری باید نفس بکشم؟‬

‫میرتل همینکه این حرف را شنید چشمهایش پر از اشک شد‪ .‬درحالیکه در ردایش به‬
‫دنبال دستمال میگشت زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه بیمالحظهس!‬

‫هر ی که مات و متحیر مانده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیمالحظه برای چی؟‬

‫میرتل جیغزنان جوابش را داد و صدایش در حمام منعکس شد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای اینکه جلوی من از نفس کشیدن حرف زدی! درحالیکه من نمیتونم‪ ...‬سالهاست‬
‫که من نفس نکشیدم‪.‬‬
‫میرتل دستمال را جلوی بینیاش گرفت و محکم فین کرد‪ .‬هر ی یادش افتاد که میرتل‬
‫همیشه نسبت به مرگش چه قدر حساسیت داشته است درحالیکه هیچیک از روحهایی‬
‫که میشناخت مثل او نبودند‪.‬‬

‫هر ی با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ .‬هیچ منظور ی نداشتم‪ .‬یادم رفته بود که‪...‬‬

‫میرتل بغضش را فروخورد و با چشمهای متورم به هر ی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله دیگه‪ ،‬همه خیلی راحت یادشون میره که میرتل مرده‪ .‬حتی اون زمان که زنده بودم‬
‫هم هیچکس دلش برای من تنگ نمیشد‪ .‬چندین و چند ساعت طول کشید تا جنازهی‬
‫منو پیدا کردن‪ ...‬آره‪ ،‬من این چیزها رو خوب میدونم‪ .‬من همونجا نشسته بودم و‬
‫منتظرشون بودم‪ .‬اولیو هورنبای اومد توی دستشویی و گفت‪« :‬میرتل‪ ،‬بازم قهر کردی و‬
‫اومدی اینجا؟ پروفسور دیپت به من گفت که بگردم و پیدات کنم‪ ».‬اونوقت جنازهی منو‬
‫دید‪ ...‬وای‪ ...‬تا آخرین روز عمرش اون صحنه رو فراموش نکرد‪ ،‬من خودم باعث شدم‬
‫فراموش نکنه‪ ...‬یکسره دور ورش میپلکیدم و بهش یادآوری میکردم‪ ،‬آره‪ ...‬روز عروسی‬
‫برادرشو هیچوقت یادم نمیره‪...‬‬

‫اما هر ی دیگر به حرفهای او گوش نمیکرد‪ .‬او دوباره به یاد آواز مردم دریایی افتاده بود‪.‬‬
‫«که ما بردیم آن را از بر تو» از قرار معلوم آنها چیز ی را از هر ی میدزدیدند و او باید آن‬
‫را از آنها پس میگرفت‪ .‬آنها میخواستند چه چیز ی را بدزدند؟‬

‫‪ ... -‬خالصه آخرش رفت به وزارت سحر و جادو که من دیگه نتونم تعقیبش کنم‪ .‬بعد‬
‫من مجبور شدم برگردم اینجا و توی دستشویی خودم زندگی کنم‪.‬‬

‫هر ی با بیتوجهی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبه دیگه‪ .‬خب کار من خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم پیش رفت‪ ...‬میشه‬
‫چشمهاتو ببندی که من بیام بیرون؟‬
‫هر ی تخم طال را از ته استخر آورد و بیرون آمد‪ .‬آنگاه بدنش را خشک کرد و پیژامه و‬
‫پیراهن خوابش را دوباره پوشید‪ .‬وقتی هر ی داشت شنل نامرئی را میپوشید میرتل‬
‫باحالتی ماتمزده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بازم میای به دستشویی من؟ بازم به دیدنم میای؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬سعی خودمو میکنم‪.‬‬

‫اما هر ی بههیچوجه خیال چنین کار ی را نداشت‪ .‬تنها در صورتی حاضر بود به آن‬
‫دستشویی برود که همهی دستشوییهای دیگر قلعه مسدود شده باشند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی ممنونم که کمکم کردی‪ ،‬میرتل‪ .‬خداحافظ‪.‬‬

‫میرتل با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بای بای‪.‬‬

‫وقتی هر ی شنل نامرئی را پوشید او را دید که وارد شیر شد و به داخل آن رفت‪ .‬هر ی به‬
‫راهروی تاریک قدم گذاشت و در آنجا به نقشهی غارتگر نگاه دقیقی کرد تا مطمئن شود‬
‫در مسیرش کسی نیست‪ .‬بله‪ ،‬نقطههای نشانگر فیلچ و خانم نوریس در دفتر خودشان‬
‫بودند‪ ...‬غیر از بدعنق که در تاالر مدالها‪ ،‬یک طبقه باالتر از هر ی باال و پایین میپرید‬
‫هیچکس دیگر ی در حرکت نبود‪ ...‬همینکه هر ی بهسوی برج گریفیندور حرکت کرد‬
‫ً‬
‫واقعا عجیب بود‪.‬‬ ‫نقطهی دیگر ی بر روی نقشه توجهش را جلب کرد‪...‬‬

‫درواقع بدعنق تنها نقطهی متحرک نقشه نبود‪ .‬یک نقطهی دیگر در اتاقی در پایینترین‬
‫قسمت قلعه در گوشه سمت چپ یعنی در دفتر اسنیپ نمایان شده بود؛ اما کنار آن ننوشته‬
‫بود‪« :‬سوروس اسنیپ»‪ ...‬حروف کوچک و ظریف کنار آن نقطه نام «بارتیموس کراوچ» را‬
‫نشان میداد‪.‬‬
‫هر ی به آن نقطه خیره شد‪ .‬آقای کراوچ که چنان بیمار بود که نمیتوانست به محل کارش‬
‫برود و حتی به جشن رقص کریسمس نیز نیامده بود آنجا چهکار داشت؟ چرا در ساعت‬
‫یک بعد از نیمهشب دزدانه به هاگوارتز آمده بود‪ .‬هر ی به آن نقطه خیره شده بود و نقطه‬
‫از یکسوی دفتر اسنیپ بهسوی دیگر آن میرفت و اینجاوآنجا متوقف میماند‪...‬‬

‫هر ی مردد ماند و به فکر فرورفت‪ ...‬سرانجام حس کنجکاوی بر او غلبه کرد‪ .‬او برگشت و‬
‫در خالف جهت قبلی حرکت کرد‪ .‬بهسوی نزدیکترین پلکان رفت‪ .‬میخواست ببیند آقای‬
‫کراوچ آنجا چه میکند ‪.‬‬

‫هر ی بیسروصدا از پلهها پایین میرفت بااینحال هرگاه یکی از کفپوشها جیرجیر‬
‫میکرد یا پیژامهاش خشخش میکرد سر افراد درون تابلوها با کنجکاوی به سویش‬
‫میچرخید‪ .‬او آهسته به راهروی طبقهی پایین رفت‪ .‬یکی از قالیچههای دیوارکوب را کنار‬
‫زد وارد راهروی باریک پشت آن شد‪.‬‬

‫آنجا راه میانبری بود که او را دو طبقه پایین میبرد‪ .‬دائم با تعجب و شگفتی به نقشه‬
‫نگاه میکرد‪...‬‬

‫آقای کراوچ مردی درستکار و مطیع قانون بود و این کار با شخصیت او جور در نمیآمد‪.‬‬
‫چطور ممکن بود در آنوقت شب دزدکی وارد دفتر شخص دیگر ی شود‪...‬‬

‫در اواسط پلکان میانبر‪ ،‬بدون آنکه بفهمد چه میکند‪ ،‬بدون آنکه به چیز ی غیر از کار‬
‫عجیب آقای کراوچ توجه داشته باشد پایش در پلهای انحرافی فرورفت که نویل همیشه‬
‫فراموش میکرد از روی آن بپرد‪ .‬در اثر این تکان ناگهانی بدنش پیچوتابی خورد و تخم‬
‫طالیی که هنوز خیس بود از دستش لیز خورد و افتاد‪ .‬دستش را دراز کرد که آن را بگیرد‬
‫اما دیگر دیر شده بود‪ .‬تخم طالیی بر روی پلهها میافتاد و میغلتید و پایین میرفت‪ .‬با‬
‫هر برخوردش به پلهها صدایی شبیه به صدای بم طبل بلند میشد‪ .‬شنل نامرئی لیز خورد‬
‫اما هر ی به موقع به آن چنگ زد‪ .‬نقشهی غارتگر نیز از دستش افتاد و در هوا به حرکت‬
‫درآمد و شش پله پایینتر افتاد‪ .‬هر ی تا باالی زانویش در حفرهی پله فرورفته بود و‬
‫دستش به آن نمیرسید‪.‬‬

‫تخم طالیی به پایین پلکان رسید از قالیچهی دیوارکوب عبور کرد و ناگهان در آن باز شد‪.‬‬
‫صدای شیون گوشخراش آن در راهروی طبقهی پایین پیچید‪ .‬هر ی چوبدستیاش را‬
‫درآورد و سعی کرد که با آن به نقشهی غارتگر ضربه بزند و آن را پاک کند؛ اما نقشه در‬
‫دسترسش نبود‪.‬‬

‫ً‬
‫فورا شنل را دوباره روی خود انداخت و خود را باال کشید‪ .‬ترس در چشمهایش موج‬ ‫هر ی‬
‫میزد و گوشهایش را تیز کرد‪ ...‬چیز ی نگذشته بود که صدای فریادی را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بدعنق!‬

‫این صدای فیلچ‪ ،‬سرایدار مدرسه بود که هر ی در تشخیص آن تردیدی نداشت‪ .‬هر ی‬
‫صدای قدمهای تند و شتابزدهاش را میشنید که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد‪ .‬صدای‬
‫دورگهی فیلچ خشمگین و بسیار بلند بود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چه قشقرقیه که راه انداختی؟ میخوای همه رو بیدار کنی؟ بدعنق‪ ،‬این دفعه‬
‫میگیرمت‪...‬‬

‫حاال خودت میبینی‪ ...‬میگیرمت‪ .‬این دیگه چیه؟‬

‫صدای پای فیلچ متوقف شد‪ .‬صدای برخورد دو جسم فلز ی به گوش رسید و صدای شیون‬
‫گوشخراش تخم طالیی قطع شد‪ .‬فیلچ تخم طالیی را برداشته و آن را بسته بود‪ .‬هر ی‬
‫بیحرکت ماند هنوز یک پایش در پلهی سحرآمیز فرورفته بود‪ .‬گوشش را تیز کرده بود‪.‬‬
‫هرلحظه ممکن بود فیلچ برای پیدا کردن بدعنق قالیچهی دیوارکوب را کنار بزند‪ ...‬اما در‬
‫آنجا اثر ی از بدعنق نمیدید‪ .‬اگر از پلهها باال میآمد نقشهی غارتگر را میدید‪ ...‬دیگر مهم‬
‫نبود که شنل نامرئی به تن دارد زیرا نقشه نقطهی نشانگر هر ی پاتر را درست در کنار‬
‫نقطهی نشانگر فیلچ نشان میداد‪.‬‬
‫فیلچ که در پایین پلهها ایستاده بود بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬تخم طالیی؟ عزیز دلم‪...‬‬

‫کامالً مشخص بود که خانم نوریس نیز همراه اوست‪ .‬فیلچ ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬این معمای مسابقهی سه جادوگره! این تخم طالیی مال یکی از قهرمانهای مدرسهست!‬

‫قلب هر ی بهشدت و تند تند در سینه می تپید و حالت تهوع داشت‪ .‬فیلچ با وجد و سرور‬
‫فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬بدعنق‪ ،‬تو دزدی کردی!‬

‫او با خشونت قالیچهی دیوارکوب را کنار زد و هر ی صورت پفکردهی وحشتناک و‬


‫چشمهای ورقلمبیدهی او را دید که به پلکان تاریک و خالی خیره نگاه میکرد‪ .‬او آهسته‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قایم شدی؟ اآلن میام میگیرمت‪ ،‬بدعنق‪ ...‬ای روح مزاحم نابکار‪ ،‬دامبلدور برای این کار از‬
‫قلعه بیرونت میکنه‪ ...‬تو معمای قهرمان مدرسه رو دزدیدی و دررفتی‪...‬‬

‫فیلچ از پلهها باال آمد‪ .‬گربهی نحیف خاکیرنگش نیز پابهپایش باال میآمد‪ .‬دو چشم‬
‫روشن خانم نوریس نیز مثل صاحبش به هر ی بود‪ .‬هر ی در فرصت دیگر ی فهمیده بود که‬
‫چشم گربهها قادر به دیدن زیر شنل نامرئی نیست‪ ...‬از دلهره حالت تهوع پیدا کرده بود‪.‬‬
‫او به فیلچ نگاه میکرد که با لباس خوابش لحظهبهلحظه به او نزدیکتر میشد‪ ...‬هر ی‬
‫سعی کرد پایش را از پلهی انحرافی درآورد اما پایش چند سانتیمتر بیشتر فرورفت‪ ...‬حاال‬
‫دیگر هرلحظه ممکن بود نقشه را ببیند یا مستقیم به او برخورد کند‪...‬‬

‫‪ -‬فیلچ؟ اینجا چه خبره؟‬

‫فیلچ که اکنون چند پله با هر ی فاصله داشت متوقف شد و برگشت‪ .‬در پایین پلکان کسی‬
‫ایستاده بود که وضعیت وخیم هر ی را وخیمتر میکرد‪ .‬او اسنیپ بود‪ .‬یک لباس خواب‬
‫خاکستر ی بلند به تن داشت و چهرهاش از عصبانیت برافراخته بود‪ .‬فیلچ با بدجنسی‬
‫آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بدعنقه‪ ،‬قربان‪ .‬این تخم طالیی رو از پله انداخته بود پایین‪.‬‬

‫اسنیپ بهسرعت از پلهها باال آمد و کنار فیلچ ایستاد‪ .‬هر ی که میترسید ضربان محکم‬
‫قلبش او را لو بدهد از نگرانی دندانهایش را بر رویهم میفشرد‪...‬‬

‫اسنیپ به تخم طالیی که در دست فیلچ بود خیره شد و به نرمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بدعنق؟ ولی امکان نداره بدعنق بتونه وارد دفتر من بشه‪.‬‬

‫‪ -‬این تخم طالیی توی دفتر شما بوده‪ ،‬پروفسور؟‬

‫اسنیپ با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه بابا! صدای تاالپ و تولوپ و صدای ناله شنیدم‪...‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬پروفسور‪ .‬صدای این تخم طالیی بود‪.‬‬

‫‪ ... -‬اومدم ببینم صدای چی بوده‪...‬‬

‫‪ -‬بدعنق اینو انداخته بود‪...‬‬

‫‪ ... -‬وقتی از دفترم رد میشدم دیدم مشعلها روشنه و در چند تا از کمدها نیمه بازه!‬
‫یکی داشته توی دفترم دنبال چیز ی میگشته!‬

‫‪ -‬ولی امکان نداره بدعنق‪...‬‬

‫‪ -‬میدونم کار بدعنق نبوده‪ ،‬فیلچ! من در دفترمو با طلسم قفل میکنم و فقط یه جادوگر‬
‫میتونه اون طلسمو بشکنه!‬

‫اسنیپ نگاهی به باالی پلهها انداخت سپس برگشت و به راهروی پایین پلهها نگاه کرد‬
‫و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬فیلچ‪ ،‬بیا کمکم کن تا اون کسی رو که به دفترم رفته بوده پیدا کنیم‪.‬‬

‫‪ -‬من‪ ...‬باشه‪ ،‬پروفسور‪ ...‬ولی‪...‬‬

‫فیلچ نگاه حسرت بار ی به باالی پلهها انداخت و هر ی از حالت نگاهش فهمید که‬
‫بههیچوجه مایل نیست چنین فرصتی را از دست بدهد و بدعنق را دستگیر نکند‪ .‬هر ی در‬
‫دلش به او التماس میکرد و میگفت‪ :‬برو‪ ،‬همراه اسنیپ برو‪ ،‬تو رو خدا برو‪ ...‬خانم نوریس‬
‫از کنار پای فیلچ با کنجکاوی باالی پله را نگاه میکرد‪ ...‬هر ی میدانست که بوی بدنش‬
‫به مشام گربه رسیده است‪ ...‬ایکاش وان حمام را با کفهای معطر پر نکرده بود‪.‬‬

‫فیلچ با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور‪ ،‬موضوع اینه که‪ ...‬بدعنق از یکی از بچهها دزدیده‪ ...‬این دفعه دامبلدور به‬
‫حرفم گوش میکنه‪ ...‬اگه بگیرمش ممکنه موفق بشم اونو از مدرسه بیرون کنم و شرشو‬
‫بکنم‪...‬‬

‫‪ -‬فیلچ‪ ،‬اون روح مزاحم اصالً برام مهم نیست‪ ،‬این دفترمه که‪...‬‬

‫تقتق تقتق‬

‫اسنیپ بالفاصله ساکت شد و حرفش را نیمهتمام گذاشت‪ .‬او و فیلچ هر دو باهم به پایین‬
‫پلهها نگاه کردند‪ .‬هر ی از فاصلهی میان اسنیپ و فیلچ مودی چشم باباقوری را دید که‬
‫لنگلنگان جلو میآمد‪.‬‬

‫مودی شنل سفر ی کهنهاش را روی لباسخوابش پوشیده بود و طبق معمول به عصایش‬
‫تکیه داشت‪ .‬او به باالی پلهها نگاه کرد و غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پیژامه پارتیه؟‬

‫فیلچ بالفاصله گفت‪:‬‬


‫‪ -‬پروفسور‪ ،‬من و پروفسور اسنیپ صداهای مشکوکی شنیدیم‪ .‬بدعنق‪ ،‬روح مزاحم قلعه‬
‫طبق معمول داشت یه چیزهایی رو پرتاب میکرد‪ ...‬بعد پروفسور اسنیپ فهمید که یه نفر‬
‫دزدکی وارد دفترش شده‪...‬‬

‫اسنیپ آهسته به فیلچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خفه شو!‬

‫مودی یک قدم جلوتر آمد و درست پایین پلکان ایستاد‪ .‬هر ی چشم سحرآمیز مودی را‬
‫دید که به اسنیپ نگاه کرد و سپس به او زل زد‪ .‬قبل هر ی در سینه فروریخت‪ .‬مودی زیر‬
‫شنلهای نامرئی را میدید‪ ...‬تنها او میتوانست آن صحنهی عجیب را بهدرستی ببیند‪...‬‬
‫اسنیپ با لباس خواب ایستاده بود‪ ،‬فیلچ تخم طالیی را در دست داشت و هر ی پشت سر‬
‫آنها در پلهی انحرافی گیر کرده بود‪ .‬دهان مودی که یک شکاف مورب بود از تعجب‬
‫بازماند‪ .‬لحظهای بعد دهانش را بست و با چشم سحرآمیزش بار دیگر به اسنیپ نگاه کرد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گوشم درست شنید‪ ،‬اسنیپ؟ یه نفر دزدکی به دفتر تو رفته؟‬

‫اسنیپ با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موضوع مهمی نیست‪...‬‬

‫مودی غرولندکنان گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا برعکس‪ ،‬خیلی هم مهمه‪ .‬کی ممکنه دزدکی به دفتر تو رفته باشه؟‬ ‫‪-‬‬

‫اسنیپ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر من که یکی از بچهها بوده‪.‬‬

‫هر ی بهخوبی میتوانست نبض شقیقهی چرب اسنیپ را ببیند‪ .‬او ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬قبالً هم از این اتفاقها افتاده‪ .‬یکبار از مواد اولیه معجون ساز ی که توی کمد خصوصی‬
‫ً‬
‫حتما بچهها میخواستن معجونهای غیرقانونی درست کنن‪...‬‬ ‫من بود برداشته بودن‪...‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس به نظر تو یکی دنبال مواد اولیه معجونها بوده؟ یعنی هیچچیز دیگهای توی دفترت‬
‫قایم نکردی؟‬

‫هر ی که فقط قسمتی از صورت رنگپریدهی اسنیپ را میدید متوجه شد که رنگش مثل‬
‫لبو سرخ شده است‪ .‬نبض روی شقیقهاش هم با شدت بیشتر ی میزد‪ .‬او با صدای آهسته‬
‫و تهدیدآمیزی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مودی‪ ،‬تو که خوب میدونی من اونجا چیز ی قایم نکردم‪ .‬تو که قبالً همهجای دفتر‬
‫منو بازرسی کامل کردی‪.‬‬

‫مودی لبخند زد و صورتش کجوکوله شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسنیپ‪ ،‬این حق هر کارآگاهه‪ .‬دامبلدور خودش به من گفت که حواسم‪...‬‬

‫اسنیپ که دندانهایش را رویهم میفشرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور به من اعتماد کامل داره‪ .‬اگر منظورت اینه که دامبلدور بهت دستور داده دفتر‬
‫منو بازرسی کنی اصالً حرفتو باور نمیکنم!‬

‫مودی غرولندکنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه که دامبلدور به تو اعتماد داره‪ .‬اون به همه اعتماد میکنه‪ ،‬درسته؟ عقیده داره که‬
‫باید به همه فرصت مجدد داد‪ .‬ولی من نه‪ ،‬من میگم یه لکههایی هست که تا ابد پاک‬
‫نمیشه‪ .‬لکهی ننگی که تا ابد پاک نمیشه‪ ...‬متوجه منظورم میشی؟‬

‫آنگاه اسنیپ کار بسیار عجیبی کرد‪ .‬بیاختیار با دست راستش ساعد دست چپش را محکم‬
‫گرفت گویی بر روی آن چیز ی بود که او را بهشدت میآزرد‪ .‬مودی خندید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬برو بگیر بخواب‪ ،‬اسنیپ‪.‬‬

‫اسنیپ که گویی از کار خود خشمگین شده بود دستش را رها کرد و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو نمیتونی منو بهجایی بفرستی‪ ،‬چنین حقی رو ندار ی‪ .‬منم میتونم مثل خودت شبها‬
‫توی قلعه پرسه بزنم‪.‬‬

‫مودی این بار با بدجنسی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس برو پرسه بزن! منتظرم که یه روز موقع انجام یه کار خالف مچتو بگیرم‪ ...‬راستی‬
‫انگار یه چیز ی از دستت افتاده اونجا‪...‬‬

‫هر ی که از وحشت داشت زهرهترک میشد مودی را دید که به نقشهی غارتگر اشاره کرد‬
‫که هنوز با هر ی شش پله فاصله داشت‪ .‬همینکه اسنیپ و فیلچ به نقشه نگاه کردند‬
‫هر ی احتیاط را کنار گذاشت و از زیر شنل برای مودی دست تکان داد تا توجه او را به خود‬
‫جلب کند‪ .‬سپس با حرکت دهانش به او گفت‪:‬‬

‫‪« -‬اون ماله منه! ماله منه!»‬

‫اسنیپ به نقشه رسید و آثار دریافت ناگهانی در چهرهاش نمایان شد‪...‬‬

‫‪ -‬برس به دست کاغذ پوستی!‬

‫نقشه در هوا به پرواز درآمد و از دست اسنیپ که قصد قاپیدن آن را داشت گریخت و‬
‫یکراست به دست مودی رفت‪ .‬مودی بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬اشتباه کردم‪ .‬این ماله خودمه‪ ...‬از دست خودم افتاده بود‪...‬‬

‫اما چشمهای سیاه اسنیپ لحظهای به تخم طالیی در دست فیلچ و لحظهای بعد به‬
‫نقشهای که در دست مودی بود نگاه میکرد‪ .‬هر ی میدانست که او در حال بررسی ارتباط‬
‫میان آن دو شئ است‪ .‬او تنها کسی بود که میتوانست‪...‬‬

‫اسنیپ آهسته زیر لب گفت‪:‬‬


‫‪ -‬پاتر!‬

‫مودی نقشه را تا کرد و در جیبش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫اسنیپ با صدای خرناس مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪.‬‬

‫سپس بهتندی برگشت و به محلی نگاه کرد که هر ی در آنجا بود گویی اکنون میتوانست‬
‫او را ببیند‪.‬‬

‫او ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬اون تخم طالیی مال پاتره‪ .‬اون تیکه کاغذم مال پاتره‪ .‬من قبالً اون کاغذ رو دیدم‪.‬‬
‫ً‬
‫حتما شنل نامرئی شو پوشیده!‬ ‫ً‬
‫حتما پاتر اینجاست!‬ ‫میدونم که مال اونه! پس‬

‫اسنیپ مثل نابینایان دستهایش را جلواش دراز کرد و از پلهها باال رفت‪ .‬هر ی اطمینان‬
‫داشت که اسنیپ پرههای بینی عقابیاش را برای این باز کرده است که بهتر بتواند بوی‬
‫او را تشخیص بدهد‪ .‬هر ی که آنجا گیر کرده بود خود را عقب کشید تا از برخورد دستهای‬
‫اسنیپ با سرش جلوگیر ی کند اما هرلحظه ممکن بود دست اسنیپ به او بخورد‪...‬‬

‫مودی با بدخلقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونجا هیچی نیست‪ ،‬اسنیپ! ولی من با کمال میل حاضرم به جناب مدیر بگم که چه‬
‫قدر زود تو به یاد پاتر افتادی!‬

‫اسنیپ که دستش فقط چند سانتیمتر با سینهی هر ی فاصله داشت برگشت و به مودی‬
‫نگاه کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت چیه؟‬

‫مودی لنگلنگان جلو آمد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬منظورم اینه که دامبلدور خیلی دلش میخواد بفهمه کی پسره رو توی این هچل انداخته!‬
‫منم دلم میخواد اینو بفهمم‪ ،‬اسنیپ‪ ...‬خیلی هم دلم میخواد بفهمم‪...‬‬

‫نور مشعل بر روی صورت پر از جای خراش او افتاده بود و در آن لحظه تکهی کنده شدهی‬
‫بینیاش عمیقتر و تاریکتر از همیشه به نظر میرسید‪ .‬اسنیپ به مودی خیره شده بود و‬
‫هر ی نمیتوانست حالت قیافهاش را ببیند‪ .‬لحظهای هیچکس از جایش تکان نخورد و‬
‫همه ساکت ماندند‪ .‬سپس اسنیپ دستهایش را انداخت و با آرامش ساختگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من فقط فکر کردم اگر پاتر دوباره شبها توی قلعه پرسه بزنه‪ ...‬که متأسفانه یکی از‬
‫عادتهای بدشه‪ ...‬باید یکی جلوشو بگیره‪ ...‬به‪ ...‬به خاطر امنیت جونی خودش‪.‬‬

‫مودی به نرمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬که اینطور‪ .‬انگار خیلی به خیر و صالح پاتر اهمیت میدی‪ ،‬نه؟‬

‫اسنیپ چیز ی نگفت‪ .‬او و مودی به یکدیگر خیره شده بودند‪ .‬خانم نوریس که هنوز‬
‫کنجکاوانه از کنار پای فیلچ باالی پلهها را نگاه میکرد و به دنبال منبع بوی خوش میگشت‬
‫با صدای بلندی میو میو کرد‪ .‬اسنیپ با لحن رسمی و خشنی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره من برم بخوابم‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این بهترین تصمیمیه که امشب گرفتی‪ .‬فیلچ‪ ،‬تو هم اون تخم طالیی رو بده به من‪.‬‬

‫فیلچ تخم طالیی را چنان محکم در دستش نگه داشته بود گویی اولین فرزند و اولین‬
‫پسرش بود‪ .‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه! نه‪ ،‬پروفسور مودی‪ ،‬این مدرکیه که نشون میده بدعنق چقدر خرابکار و بد ذاته!‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این مال قهرمانیه که بدعنق ازش دزدیده‪ ،‬بدهش به من‪.‬‬


‫اسنیپ بدون آنکه حرف دیگر ی بزند از پلهها پایین رفت و از کنار مودی گذشت‪ .‬فیلچ‬
‫برای خانم نوریس صدای دلگرمکنندهای درآورد و گربه پیش از آنکه به دنبال اربابش از‬
‫پلهها پایین برود بار دیگر به سمت هر ی نگاهی انداخت‪ .‬هر ی که هنوز تند تند نفس‬
‫میکشید صدای دور شدن پای اسنیپ در راهرو را شنید‪ .‬فیلچ نیز تخم طالیی را به دست‬
‫مودی داد و رفت‪ .‬زیر لب به خانم نوریس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اصالً مهم نیست‪ ،‬عزیز دلم‪ .‬فردا صبح میریم پیش دامبلدور‪ ...‬بهش میگم بدعنق چیکار‬
‫کرده‪.‬‬

‫صدای بسته شدن در ی به گوش رسید‪ .‬هر ی و مودی تنها ماندند‪ .‬هر ی به مودی خیره‬
‫شده بود‪ .‬مودی عصایش را روی پلهی پایینی گذاشت و با سختی و مشقت شروع کرد به‬
‫باال رفتن از پلهها‪ .‬با هر قدمش صدای تقتقی به گوش میرسید‪ .‬آهسته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خطر از بیخ گوشت گذشت‪ ،‬پاتر‪.‬‬

‫هر ی با ضعف و سستی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ...‬خیلی ممنونم‪.‬‬

‫مودی نقشهی غارتگر را از جیبش درآورد و تای آن را باز کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬این دیگه چیه؟‬

‫هر ی که پایش درد گرفته بود امیدوار بود مودی هر چه زودتر او را از پله بیرون بکشد‪ .‬او‬
‫آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نقشهی هاگوارتزه‪.‬‬

‫مودی که به نقشه خیره شده بود و چشم سحرآمیزش لحظهای آرام و قرار نداشت زیر لب‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجب نقشهایه پسر!‬


‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬خیلی به درد میخوره‪.‬‬

‫کمکم از شدت درد اشک در چشمهای هر ی جمع میشد‪ .‬دیگر طاقت نیاورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬پروفسور مودی‪ ،‬میشه کمکم کنین؟‬

‫ً‬
‫حتما‪.‬‬ ‫‪ -‬چی؟ هان؟ آره‪ ...‬آره‪،‬‬

‫مودی دست هر ی را گرفت و کشید‪ .‬پای هر ی از پلهی انحرافی بیرون آمد و او روی‬
‫پلهی باالیی ایستاد‪ .‬مودی که هنوز به نقشهی غارتگر زل زده بود آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ...‬تو ندیدی کی دزدکی رفت توی دفتر اسنیپ؟ منظورم اینه که اون موقع تصادف ًا‬
‫به این نقشه نگاه نمیکردی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬دیدم‪ ...‬آقای کراوچ بود‪.‬‬

‫چشم سحرآمیز مودی بهسرعت به نقشه نگاه کرد‪ .‬به نظر میرسید مودی ناگهان احساس‬
‫خطر کرده است‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ؟ تو‪ ...‬تو مطمئنی‪ ،‬پاتر؟‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫مودی که چشم سحرآمیزش هنوز بهسرعت میچرخید و قسمتهای مختلف نقشه را‬
‫بررسی میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی دیگهاینجا نیست‪ .‬کراوچ! خیلی جالبه‪...‬‬

‫مودی به نقشه خیره ماند و حدود یک دقیقه حرفی نزد‪ .‬هر ی فهمید که این خبر برای‬
‫مودی معنای خاصی داشته است و خیلی مشتاق بود بداند که این معنای خاص چه‬
‫میتواند باشد‪ .‬نمیدانست جرئت پرسیدن را دارد یا نه‪ .‬از مودی کمی میترسید‪ ...‬اما‬
‫مودی او را از دردسر بزرگی نجات داده بود‪...‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ...‬پروفسور مودی‪ ...‬به نظر شما چرا آقای کراوچ به دفتر اسنیپ رفته بوده؟‬

‫چشم سحرآمیز مودی نگاهش را از نقشه برداشت و درحالیکه میلرزید مستقیم به هر ی‬


‫نگاه کرد‪.‬‬

‫نگاه موشکافانهای بود‪ .‬هر ی احساس میکرد مودی او را سبکسنگین میکند و برای‬
‫جواب دادن به او دچار تردید شده است‪ .‬شاید هم میخواست ببیند تا چه حد میتواند‬
‫برای هر ی توضیح بدهد‪ .‬سرانجام زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم چطوری برات توضیح بدم‪ ،‬پاتر‪ ،‬شنیدی که میگن چشم باباقوری توی دستگیر‬
‫کردن جادوگرهای تبهکار وسواس داره؟ اما چشم باباقوری در مقایسه با بارتی کراوچ‬
‫هیچه‪ ،‬هیچ‪.‬‬

‫مودی دوباره به نقشه خیره شد‪ .‬هر ی بیاندازه کنجکاو شده بود و میخواست بیشتر‬
‫بداند‪ .‬دوباره پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور مودی؟ به نظر شما این موضوع به‪ ...‬به چیز ی ربط نداره؟ شاید آقای کراوچ‬
‫فکر کرده یه خبر ی شده‪...‬‬

‫مودی بهتندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثال چه خبر ی؟‬

‫هر ی جرئت نداشت منظورش را بهروشنی بیان کند‪ .‬نمیخواست چیز ی بگوید که مودی‬
‫بفهمد او با یک منبع خبر ی در بیرون هاگوارتز در ارتباط است؛ زیرا در اینصورت ممکن بود‬
‫از او سؤاالتی بکند که غیر مستقیم به سیریوس ربط داشت‪ .‬هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ ...‬آخه این اواخر اتفاقهای عجیبی افتاده‪ ،‬درسته؟ همهشونو توی پیام امروز‬
‫نوشته بودن‪ ...‬مثل عالمت شوم توی جام جهانی‪ ...‬مرگخوارها و اینجور چیزها‪.‬‬
‫هر دو چشم ناهماهنگ مودی گشاد شده بودند‪ .‬پس از لحظهای چشم سحرآمیزش دوباره‬
‫به نقشهی غارتگر نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو پسر باهوشی هستی‪ ،‬پاتر‪ .‬احتماال ً کراوچ هم همین مسائلو به هم ربط داده‪.‬‬

‫مودی با صدای آهستهای ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬احتمالش خیلی زیاده‪ ...‬تازگیها شایعات زیادی سر زبونها افتاده‪ ،‬همهی این شایعاتم‬
‫ریتا اسکیتر پخش کرده‪ .‬احتماال ً خیلی از مردم از شنیدن این شایعات نگران و دلواپس‬
‫شدن‪...‬‬

‫لبخند حزنآلودی بر لب اریبش نشست و چنانکه گویی با خودش حرف میزند نه با هری‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه توی این دنیا از یه چیز متنفر باشم اون یه مرگخواره که آزادانه برای خودش جولون‬
‫میده‪.‬‬

‫مودی هنگام گفتن آخرین جملهاش به گوشهی سمت چپ و پایین نقشه نگاه میکرد‪.‬‬
‫هر ی به او خیره شد‪ .‬آیا ممکن بود منظور مودی همان چیز ی باشد که هر ی حدس میزد؟‬

‫مودی باحالتی جدیتر پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬میخوام یه سؤالی ازت بکنم‪.‬‬

‫قلب هر ی در سینه فروریخت‪ .‬حدس میزد که چنین چیز ی پیش بیاید‪ .‬مودی میخواست‬
‫از او بپرسد که نقشه را از کجا آورده است زیرا آن نقشه وسیلهی سحرآمیز مشکوکی بود‪.‬‬
‫اگر هر ی به او میگفت که آن نقشه چطور به دستش رسیده است عالوه بر خودش پای‬
‫پدرش‪ ،‬فرد و جرج ویزلی و پروفسور لوپین‪ ،‬استاد سابق درس دفاع در برابر جادوی‬
‫سیاهشان نیز به میان میآمد‪ .‬هر ی خود را برای شنیدن این سوال آماده کرد و مودی‬
‫نقشه را جلوی هر ی تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه اینو به من قرض بدی؟‬


‫هر ی جا خورد‪ .‬او آن نقشه را خیلی دوست داشت اما از سوی دیگر خیالش راحت شد که‬
‫مودی از او نپرسید نقشه را از کجا آورده است‪ .‬بدیهی بود که هر ی خود را مدیون مودی‬
‫میدانست؛ بنابراین گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما‪.‬‬ ‫‪ -‬بله‪،‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین‪ ،‬پسر خوب‪ .‬خیلی به دردم می خوره‪ .‬شاید همون چیز ی باشه که دنبالش‬
‫میگشتم‪ .‬خب دیگه‪ ،‬پاتر‪ ،‬برو بگیر بخواب‪.‬‬

‫آن دو باهم از پلهها باال رفتند‪ .‬مودی هنوز چنان نقشه را بررسی میکرد گویی گنجینهی‬
‫بینظیری بود‪ .‬آنها بیآنکه حرفی بزنند به راهشان ادامه دادند تا اینکه به دفتر مودی‬
‫رسیدند‪ .‬مودی همانجا ایستاد و به هر ی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر تا حاال به این فکر کردی که در آینده میتونی یه کارآگاه بشی؟‬

‫هر ی که جاخورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫مودی که در فکر بود سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما این کارو بکن‪ .‬راستی‪ ،‬برای چی امشب با اون‬ ‫‪ -‬راجع به این موضوع فکر کن‪ .‬آره‪...‬‬
‫تخم طالیی پرسه میزدی؟‬

‫هر ی به پهنای صورتش خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخواستم معماشو حل کنم‪.‬‬

‫مودی به او چشمکی زد و چشم سحرآمیزش دوباره دیوانهوار شروع به چرخیدن کرد‪ .‬او‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬فکر نمیکنم پرسه زدن شبانه کمکی بهت بکنه‪ .‬خداحافظ تا فردا صبح‪.‬‬
‫مودی که دوباره به نقشهی غارتگر خیره شده بود به دفترش رفت و در را پشت سرش‬
‫بست‪ .‬هر ی آهسته بهسوی برج گریفیندور رفت و در تمام طول راه سخت در فکر اسنیپ‬
‫و کراوچ و معنای اتفاق آن شب بود‪ ...‬اگر کراوچ میتوانست هر وقت که میخواست به‬
‫هاگوارتز بیاید پس چرا وانمود میکرد بیمار است؟ کراوچ فکر میکرد اسنیپ چه چیز ی را‬
‫در دفترش پنهان کرده است؟ به یاد مودی افتاد که گفته بود هر ی باید کارآگاه شود! فکر‬
‫جالبی بود‪ ...‬اما ده دقیقه بعد که هر ی تخم طالیی و شنل نامرئی را در صندوق گذاشته‬
‫بود و آرام و بیسروصدا روی تختخواب پردهدارش دراز میکشید به این فکر افتاد که شاید‬
‫بد نباشد قبل از انتخاب شغل کارآگاهی ببیند صورت کارآگاههای دیگر هم پر از جای زخم‬
‫و خراشیدگی است یا نه‪.‬‬
‫فصل بیست و ششم‪ :‬مرحله دوم‬

‫هرمیون با ناخشنودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو که گفتی معمای تخم طالیی رو حل کردی!‬

‫هری باخشم و ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یواش حرف بزن! فقط باید یه ذره جمعوجورش کنم‪.‬‬

‫هری و رون و هرمیون ته کالس وردهای جادویی پشت یک میز نشسته بودند‪ .‬آن روز‬
‫قرار بود افسون دور کننده را تمرین کنند که برعکس افسون جمعآوری بود‪ .‬ازآنجاکه ممکن‬
‫بود هنگام به پرواز درآمدن اشیاء در کالس اتفاقهای ناخوشایندی پیش بیاید پروفسور‬
‫فیلت ویک به هر یک از دانشآموزان چند کوسن داده بود تا با آنها تمرین کنند‪ .‬در‬
‫اینصورت اگر کوسنی به مقصد نمیرسید و وسط راه میافتاد به کسی صدمه نمیزد‪ .‬این‬
‫نظریه بسیار خوب و جالب به نظر میرسید اما چندان مؤثر نبود‪ .‬هدفگیری نویل چنان‬
‫ضعیف بود که دائم اشیاء سنگینتری مثل خود پروفسور فیلت ویک را به پرواز درمیآورد‪.‬‬

‫هنگامیکه پروفسور فیلت ویک بیاختیار با سرعت زیادی از کنار هری‪ ،‬رون و هرمیون‬
‫پرواز کرد و روی یک قفسهی بزرگ فرود آمد هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه یه دقیقه بحث تخم طالیی رو بگذارین کنار؟ میخوام قضیهی اسنیپ و مودی رو‬
‫براتون تعریف کنم‪.‬‬
‫آن کالس بهترین جا برای گفتگوی خصوصی بود زیرا همه چنان سرگرم کار خود بودند که‬
‫هیچکس به دیگری توجهی نداشت‪ .‬هری در نیم ساعت آخر کالس همهی ماجرای شب‬
‫گذشته را تکهتکه برای آنها بازگو کرد‪ .‬رون هنگامیکه با حرکت چوبدستیاش کوسنی‬
‫را دور میکرد (کوسن در هوا به پرواز درآمد و کاله پروتی را از سرش انداخت) برق شادی‬
‫در چشمهایش پدیدار شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسنیپ گفت مودی دفترش رو بازرسی کرده؟ یعنی‪ ...‬به نظر تو مودی برای نظارت بر‬
‫کارهای کارکاروف و اسنیپ به اینجا اومده؟‬

‫هری با بیدقتی چوبدستیاش را تکان داد درنتیجه کوسنش در مسیر مستقیم حرکت‬
‫نکرد‪.‬‬

‫مسیر حرکتش قوس عجیبی به سمت پایین داشت و سرانجام روی میز فیلت ویک افتاد‪.‬‬
‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم دامبلدور ازش خواسته یا نه ولی مودی چهارچشمی مراقب اسنیپه‪ .‬مودی‬
‫میگفت دامبلدور فقط برای اینکه به اسنیپ یه فرصت دیگه بده اینجا نگهش داشته‪.‬‬

‫کوس ن رون این بار به هوا رفت و پس از برخورد به چلچراغ تغییر مسیر داد و محکم به‬
‫میز فیلت ویک خورد‪ .‬رون از شنیدن حرفهای هری چشمهایش گشاد شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ هری‪ ،‬نکنه مودی فکر میکنه اسنیپ اسمتو توی جام آتش انداخته؟‬

‫هرمیون با شک و تردید سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬یادته قبالً هم فکر میکردیم اسنیپ میخواد هری رو بکشه؟ ولی بعد معلوم شد‬
‫که اون سعی میکرده جون هری رو نجات بده‪.‬‬

‫هرمیون کوسنش را دور کرد و کوسن به پرواز درآمد و مستقیم به درون جعبهای افتاد که‬
‫قرار بود همه کوسنها را در آن بیندازند‪ .‬هری که به فکر فرورفته بود به هرمیون نگاه‬
‫کرد‪ ...‬این درست بود که اسنیپ یکبار جان او را نجات داده بود؛ اما آنچه عجیب و‬
‫غیرعادی به نظر میرسید این بود که اسنیپ از هری متنفر بود‪ ،‬درست همانطور که در‬
‫دوران تحصیل خودش در مدرسه از پدر هری متنفر بود‪ .‬اسنیپ منتظر بود تا به هر بهانهای‬
‫از هری امتیاز کم کند و در هر فرصتی که پیش میآمد او را تنبیه میکرد‪ .‬او حتی پیشنهاد‬
‫کرده بود هری را از مدرسه اخراج کنند‪ .‬هرمیون ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬من به حرف مودی کاری ندارم‪ ...‬ولی مطمئنم که دامبلدور آدم احمقی نیست‪ .‬اون به‬
‫هاگرید و پروفسور لوپین اعتماد کرد درحالیکه خیلی از مردم حاضر نبودن بهشون کار‬
‫بدن‪ .‬خودتونم میدونین که کارش درست بوده‪ .‬حاال از کجا معلوم که اعتمادش به اسنیپ‬
‫درست نباشه؟ قبول دارم که اسنیپ یه ذره‪...‬‬

‫رون بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بد ذاته‪ .‬هرمیون بس کن دیگه‪ .‬اگه اینجور باشه پس چرا همهی کسانی که دنبال‬
‫جادوگرهای تبهکار می گردن دفتر اونو وارسی میکنن؟‬

‫هرمیون حرف رون را نشنیده گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا آقای کراوچ خودشو به مریضی زده؟ خیلی مسخرست‪ .‬چطور اون موقع نتونست به‬
‫جشن رقص کریسمس بیاد ولی این دفعه تونست نصف شب خودشو به مدرسه برسونه؟‬

‫رون یکی از کوسنها را به خطا به بیرون پنجره فرستاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو فقط به خاطر اون جن خونگی‪ ،‬وینکی رو میگم‪ ،‬از کراوچ بدت اومد‪.‬‬

‫هرمیون کوسنش را مستقیم به داخل جعبه انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو همیشه فکر میکنی اسنیپ یه خیاالتی تو سرش داره‪.‬‬

‫هری با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من فقط دلم میخواد بدونم اسنیپ چیکار کرده که برای بار دوم بهش فرصت دادن‪.‬‬
‫کوسن هری یکراست از عرض کالس گذشت و روی کوسن هرمیون در جعبه افتاد و‬
‫باعث تعجب هری شد‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫هری به پیروی از درخواست سیریوس که گفته بود میخواهد از همهی وقایع عجیب در‬
‫هاگوارتز باخبر شود همان شب برایش نامهای فرستاد‪ .‬ماجرای ورود مخفیانهی آقای‬
‫کراوچ به دفتر اسنیپ و گفتگوی مودی و اسنیپ را موبهمو برایش نوشت‪ .‬برای فرستادن‬
‫نامه از یکی از جغدهای قهوهای مدرسه استفاده کرد‪ .‬سپس تمام حواسش را روی مشکلی‬
‫که در پیش رو داشت متمرکز کرد‪ :‬چگونه باید در روز بیستوچهارم فوریه یک ساعت در‬
‫زیر آب دوام میآورد؟‬

‫رون اصرار داشت که او این بار هم از افسون جمعآوری استفاده کند‪ .‬هری درباره دستگاه‬
‫تنفس غواصی برایش توضیح داده بود و رون با اصرار میگفت که او باید یک دستگاه‬
‫تنفس غواصی را از نزدیکترین شهر مشنگها بهسوی خود بکشد‪ .‬هرمیون نقشهی رون‬
‫را نقش بر آب کرد و توضیح داد که به فرض محال اگر هری بتواند طرز استفاده از دستگاه‬
‫تنفس غواصی را برای استفاده در مدت یک ساعت یاد بگیرد با این کار بدون شک از‬
‫ادامهی مسابقه محروم میشود زیرا قانون بینالمللی رازداری جادوگران را نقض کرده‬
‫است‪ .‬امکان نداشت مشنگها دستگاه تنفس غواصی را هنگام پرواز از باالی دهکدهها‬
‫نبینند‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهترین کار ممکن اینه که خودتو تغییر شکل بدی و به شکل یک زیردریایی یا چنین‬
‫چیزی در بیاری؛ اما حیف که ما هنوز تغییر شکل انسانها رو نخوندیم! فکر نمیکنم قبل‬
‫از سال ششم این کار رو شروع کنیم‪ .‬اگر هم این کارو درست بلد نباشی خیلی خطرناکه‬
‫چون ممکنه درست از آب در نیاد‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آره‪ ،‬هیچ دلم نمیخواد یه پریسکوپ روی کلهم سبز بشه‪ .‬اگه اینطوری بشم همیشه‬
‫میتونم به کسی که جلوی مودی وایساده حمله کنم‪ ،‬اونم برای من همین کارو میکنه‪.‬‬

‫هرمیون بسیار جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی به نظر من اون بهت اجازه نمیده به اون چیزی که میخوای تبدیل بشی‪ .‬من که‬
‫فکر میکنم بهترین کار اینه که از یه جور افسون استفاده کنی‪.‬‬

‫بدین ترتیب هری فهمید که وقت زیادی را باید در کتابخانه بگذراند‪ .‬او بار دیگر خود را در‬
‫میان کتابهای قطور و خاک گرفته کتابخانه محصور کرد‪ .‬به دنبال افسونی میگشت که‬
‫با استفاده از آن بتواند یک ساعت بدون اکسیژن زنده بماند‪ .‬هری و رون و هرمیون هرروز‬
‫هنگام صرف ناهار‪ ،‬شبها و تعطیالت آخر هفته را صرف جستوجوی چنین افسونی‬
‫کردند‪ .‬هری از پروفسور مکگونگال خواست که به او اجازهی استفاده از کتابهای قسمت‬
‫ممنوع کتابخانه را بدهد و از طرف دیگر از خانم پینس‪ ،‬کتابدار زودرنج کتابخانه که شبیه‬
‫الشخور بود تقاضای کمک کرد اما بازهم موفق نشدند چیزی پیدا کنند که هری را به مدت‬
‫یک ساعت در زیر آب زنده نگه دارد‪.‬‬

‫کمکم ترس و دلهره بر وجود هری چنگ میانداخت و او دیگر قادر نبود سر کالسها‬
‫حواسش را روی درسهایشان متمرکز کند‪ .‬دریاچه که بخشی از محوطهی قلعه بود و هری‬
‫هیچ گاه توجه چندانی به آن نداشت اکنون حالت دیگری به خود گرفته بود‪ .‬هربار هری‬
‫نزدیک پنجرهی کالسها میشد و چشمش به سطح تیره وسیع آب سرد دریاچه میافتاد‬
‫به نظرش میرسید که عمق آن بهاندازهی ماهها با او فاصله دارد‪.‬‬

‫این بار هم مثل زمانی که قرار بود با شاخدم روبهرو شود زمان بهسرعت برق سپری میشد‬
‫گویی کسی همهی ساعتها را جادو کرده بود تا با سرعتی سرسامآور کار کنند‪ .‬یک هفته‬
‫به روز بیستوچهارم فوریه باقیمانده بود (هنوز وقت داشت)‪ ...‬پنج روز دیگر مانده بود‬
‫(باید هرچه زودتر چیزی پیدا میکرد)‪ ...‬سه روز (ایکاش زودتر چیزی پیدا میکرد)‪...‬‬
‫وقتی تنها دو روز دیگر به مرحلهی دوم مسابقه باقیمانده بود هری دیگر اشتهایی برای‬
‫خوردن غذا نداشت‪ .‬تنها فایدهی خوردن صبحانه در روز دوشنبه این بود که جغد قهوهای‬
‫مدرسه جواب سیریوس را برایش آورد‪ .‬او لولهی کاغذ پوستی را باز کرد و کوتاهترین نامهای‬
‫را دید که سیریوس تا آن لحظه برایش نوشته بود‪.‬‬

‫تاریخ بعدی رفتن دانشآموزان به هاگزمیدو با همین جغد برام بفرست‪.‬‬

‫هری به این امید که سیریوس در پشت نامه چیزی نوشته باشد کاغذ را برگرداند؛ اما پشت‬
‫آن سفید بود‪ .‬هرمیون که یادداشت سیریوس را خوانده بود آهسته به هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تاریخش تعطیالت دو هفته دیگهس‪ .‬بیا‪ ،‬قلم پر منو بگیر و پشت همین نامه براش‬
‫ً‬
‫فورا جوابتو به دستش برسونه‪.‬‬ ‫بنویس تا جغده‬

‫هری با خط خرچنگقورباغه در پشت نامه تاریخ گردش بعدی در هاگزمید را نوشت‪.‬‬


‫سپس آن را دوباره به پای جغد قهوهای بست و هنگامیکه جغد به پرواز درآمد به آن نگاه‬
‫کرد‪ .‬هری انتظار چه چیزی را داشت؟ انتظار داشت سیریوس او را راهنمایی کند و بگوید‬
‫چطور میتواند زیر آب بماند؟ او چنان مشتاق بود ماجرای مودی و اسنیپ را برای‬
‫سیریوس بنویسد که بهکلی فراموش کرده بود به معمای تخم طالیی اشاره کند‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی میخواد تاریخ گردش بعدی به هاگزمیدو بدونه؟‬

‫هری با بیحوصلگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪.‬‬

‫شور و شوق ناگهانی که بعد از دیدن جغد قهوهای در دل هری ایجاد شده بود ناگهان‬
‫فروکش کرد‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بیاین بریم‪ ،‬کالس مراقبت از موجودات جادویی‪...‬‬

‫هاگرید از زمانی که تدریس را از سر گرفته بود درس پروفسور گرابلی پلنک را ادامه داده‬
‫بود‪ .‬هری علت این کار را نمیدانست‪ .‬شاید هاگرید برای جبران آوردن موجودات دم‬
‫انفجاری به کالس این کار را کرده بود شاید هم علتش این بود که دیگر فقط دو موجود‬
‫دم انفجاری باقیمانده بود‪ .‬شاید هم میخواست نشان بدهد که درزمینهی تدریس از‬
‫پروفسور گرابلی پلنک کمتر نیست‪ .‬بدین ترتیب همه فهمیدند که معلومات هاگرید‬
‫دربارهی اسبهای تکشاخ بهاندازهی اطالعاتش دربارهی هیوالهاست‪ .‬بااینحال کامالً‬
‫مشخص بود که فقدان نیشهای زهرآلود در اسبهای تکشاخ او را آزار میدهد‪.‬‬

‫آن روز او دو کرهاسب تکشاخ را به دام انداخته بود‪ .‬رنگ کرهاسبها برخالف‬
‫تکشاخهای بالغ طالیی یکدست بود‪ .‬پروتی و الوندر بهمحض دیدن آنها به ابراز‬
‫احساسات پرداختند‪ .‬حتی پانسی پارکینسون نیز بهزحمت توانست عالقهاش به‬
‫کرهاسبها را مخفی نگه دارد‪ .‬هاگرید به آنها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینارو خیلی زودتر از اسبهای بالغ میشه تشخیص داد‪ .‬وقتی دو سالشون بشه رنگشون‬
‫نقرهای میشه‪ .‬در چهارسالگی کمکم شاخشون در میاد‪ .‬وقتی نوزادن راحت به همه اعتماد‬
‫میکنن ‪ ...‬زیاد از پسرها بدشون نمیاد‪ ...‬یاال بیاین جلو‪ ...‬همه تون می تونین نوازششون‬
‫کنین ‪ ...‬از این حبه قندها بهشون بدین‪.‬‬

‫وقتی همهی کالس دور کرهاسبهای تکشاخ جمع شدند هاگرید کنار ایستاد و از‬
‫هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬حالت خوبه‪ ،‬هری؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫ً‬
‫حتما نگرانی‪ ،‬آره؟‬ ‫‪-‬‬
‫‪ -‬یه ذره‪.‬‬

‫هاگرید دست غولپیکرش را روی شانهی هری گذاشت و هری که تحمل وزن دست او را‬
‫نداشت زانوهایش اندکی خم شد‪ .‬هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬اگه ندیده بودم چقدر خوب از پس اون شاخدم بر اومدی اآلن نگرانت میشدم‬
‫ولی حاال میدونم که وقتی حواستو خوب جمع میکنی می تونی هر کاری رو انجام بدی‪.‬‬
‫من که اصالً نگرانت نیستم‪ .‬میدونم که از پسش بر میای‪ .‬معماتو حل کردی؟‬

‫هری با حرکت سرش جواب مثبت داد اما خواستهی جنونآمیزی او را وامیداشت که اقرار‬
‫کند هنوز نمیداند چطور باید یک ساعت زیر آب دوام آورد‪ .‬او به هاگرید نگاه کرد‪ .‬آیا‬
‫ممکن بود هاگرید نیز برای رسیدگی به موجودات دریایی گاهی به زیر آب دریاچه برود؟‬
‫مگر او به تمام موجودات خشکی رسیدگی نمیکرد؟‬

‫هاگرید چند بار به شانهی هری زد و هری احساس کرد پاهایش چند سانتیمتر در زمین‬
‫گلآلود فرورفته است‪ .‬هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو برنده میشی‪ .‬من میدونم که برنده میشی‪ .‬به دلم برات شده‪ .‬تو برنده میشی‪ ،‬هری‪.‬‬

‫هری دلش نیامد لبخند مطمئن و رضایتبخش را از لب هاگرید محو کند‪ .‬بهزور لبخند زد‬
‫وانمود کرد به کرهاسبهای تکشاخ عالقهمند شده است‪ .‬سپس جلو رفت تا با بقیهی‬
‫بچهها کرهها را نوازش کند‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫یکشب قبل از مرحلهی دوم مسابقه هری فکر میکرد دچار کابوس شده و هر چه میکند‬
‫بیدار نمیشود‪ .‬او بهخوبی میدانست که حتی اگر به طرزی معجزهآسا افسون مفیدی‬
‫پیدا کند بعید است که تا صبح بتواند نحوهی اجرای آن را بیاموزد‪ .‬چرا گذاشته بود کار به‬
‫اینجا بکشد؟ چرا زودتر معمای تخم طالیی را کشف نکرده بود؟ چرا سر کالسها به درس‬
‫توجه نکرده بود؟ نکند یکی از اساتید هنگام تدریس گفته باشد که چطور میتوان زیر آب‬
‫نفس کشید؟‬

‫خورشید غروب میکرد و هری همراه با رون و هرمیون در کتابخانه بود‪ .‬آنها با دلهره و‬
‫بیقراری کتابهای طلسم و افسون را ورق میزدند‪ .‬هر یک پشت انبوه کتابها گم شده‬
‫بودند و حتی یکدیگر را نمیدیدند‪ .‬هر بار که چشم هری به کلمهی «آب» میافتاد قلبش‬
‫در سینه فرومیریخت؛ اما اکثر اوقات کلمهی «آب» در عباراتی از قبیل «دو لیتر آب‪،‬‬
‫دویست گرم برگ خردشدهی مهرگیاه و‪ »...‬به کار رفته بود‪.‬‬

‫رون از آنسوی میز رک و راست گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر نمیکنم همچین چیزی وجود داشته باشه‪ .‬توی هیچ کتابی پیدا نمیشه‪ .‬بهترین‬
‫طلسمی که پیدا کردیم طلسم خشککننده بود که باهاش میشد نهرها و جویبارها رو‬
‫خشک کرد‪ .‬ولی اونم برای خشک کردن آب دریاچه به درد نمیخوره چون قدرتش خیلی‬
‫کمه‪.‬‬

‫هرمیون شمع را جلوی خود کشید و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید یه چیزی وجود داشته باشه‪ .‬امکان نداره بخشی از این مسابقه غیرممکن باشه‪.‬‬

‫چشمهایش چنان خسته و خوابآلود بود که از فاصلهی سه چهار سانتیمتری به کتاب‬


‫افسونها و جادوهای قدیمی و فراموششده نگاه میکرد‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال که میبینی غیرممکنه‪ .‬هری‪ ،‬بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که فردا بری‬
‫لب دریاچه و سرتو توی آب فرو کنی و با دادوفریاد به مردم دریایی بگی چیزی رو که ازت‬
‫گرفتن بهت پس بدن‪ .‬یه وقت ممکنه اونو از آب بندازن بیرون‪.‬‬

‫هرمیون با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باالخره این کار یه راهی داره! باید یه راهی داشته باشه!‬


‫به نظر میرسید هرمیون اطالعات ناقص کتابخانه در این زمینه را اهانت به شخصیت‬
‫خودش میداند‪ .‬هیچوقت پیش از آن از کتابخانه ناامید نشده بود‪.‬‬

‫هری سرش را روی کتاب حقههای ناب برای مسائل بغرنج گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونم باید چیکار میکردم‪ .‬منم باید مثل سیریوس جانور نما میشدم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬اون وقت میتونستی هر وقت که میخواستی تبدیل به یه ماهی قرمز بشی‪.‬‬

‫هری درحالیکه خمیازه میکشید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قورباغه هم خوب بود‪.‬‬

‫هرمیون که اکنون داشت کتاب تنگناهای عجیب جادویی و راهحل آنها را میخواند با‬
‫بیتوجهی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جانور نما شدن چند سال وقت میگیره‪ .‬بعدشم باید اسمتو ثبت میکردی‪ .‬یادتونه‬
‫پروفسور مکگونگال چی میگفت؟ هرکی که جانور نما بشه باید بره ادارهی استفادهی‬
‫نامناسب از جادو‪ .‬اونجا اسم و مشخصاتشو ثبت میکنن تا نتونه سوءاستفاده کنه‪...‬‬

‫هری با درماندگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون من داشتم شوخی میکردم‪ .‬میدونم که امکان نداره بتونم تا فردا خودمو به‬
‫شکل قورباغه در بیارم‪.‬‬

‫هرمیون کتاب تنگناهای عجیب جادویی و راهحل آنها را محکم بست و گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬اه‪ ،‬اینم به درد نمیخوره‪ .‬مگه توی این دنیا کسی وجود داره که بخواد موهای دماغشو‬
‫به شکل حلقههای آویزون در بیاره؟‬

‫در همان وقت صدای فرد ویزلی به گوش رسید که گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من بدم نمیاد موهای دماغم حلقهحلقه بشه‪ .‬اون وقت همه دربارهش حرف میزنن‪،‬‬
‫درسته؟‬

‫هری‪ ،‬رون و هرمیون سرشان را بلند کردند‪ .‬فرد و جرج تازه از پشت قفسههای کتاب‬
‫بیرون آمده بودند‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما دو تا اینجا چیکار میکنین؟‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دنبال شما میگشتیم‪ .‬مکگونگال با هرمیون کار داره‪.‬‬

‫هرمیون که تعجب کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیکار داره؟‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ .‬ولی از قیافش معلوم بود که خیلی ناراحته‪.‬‬

‫قلب هری در سینه فروریخت‪ .‬رون و هرمیون به هری نگاه کردند‪ .‬آیا پروفسور مکگونگال‬
‫میخواست با رون و هرمیون دعوا کند؟ شاید فهمیده بود که آنها به هری کمک میکنند؟‬
‫قرار بود هری بهتنهایی راهحل مرحلهی دوم را کشف کند‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس وقتی برگشتیم توی سالن عمومی میبینیمت‪ .‬هرچند تا کتاب که میتونستی با‬
‫خودت به سالن عمومی ببر‪.‬‬

‫هرمیون از جایش برخواست تا به همراه رون از کتابخانه بیرون برود‪ .‬هر دو بسیار نگران‬
‫و عصبی بودند‪ .‬هری نیز معذب و ناراحت به نظر میرسید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬میبرم‪.‬‬

‫ساعت هشت شب‪ ،‬خانم پینس همهی چراغهای کتابخانه را خاموش کرد و به سراغ‬
‫هری آمد تا او را از کتابخانه بیرون کند‪ .‬هری که باوجود کتابهای سنگینی که با خود‬
‫حمل میکرد تلوتلو میخورد به سالن عمومی برج گریفیندور بازگشت‪ .‬در آنجا یکی از‬
‫میزها را به یک گوشهی دنج برد و دوباره شروع به جستوجو کرد‪ .‬در کتاب جادوهای‬
‫ابلهانه برای جادوگران دیوانه چیزی پیدا نکرد‪ ...‬کتاب راهنمای جادوگری در قرونوسطی‬
‫نیز چیزی نداشت‪ ...‬در کتابهای گلچینی از افسونهای قرن هجدهم‪ ،‬جانوران بومی‬
‫خطرناک آبهای عمیق و نیروهای ناشناختهی جادوگران و نحوهی استفاده از این نیروها‬
‫نیز هیچ اشارهای به تنفس در آب نشده بود‪.‬‬

‫کجپا روی پای هری خوابید و شروع به خرخر کرد‪ .‬کمکم همه از سالن عمومی رفتند و جز‬
‫هری کسی در آنجا نماند‪ .‬همهی بچهها با چهرههایی شبیه به قیافهی امیدوار و مطمئن‬
‫هاگرید برایش آرزوی موفقیت میکردند‪ .‬کامالً معلوم بود که همه گمان میکنند هری فردا‬
‫نیز با یک عمل حیرتانگیز مشابه با ابتکارش در مرحلهی اول موفق میشود‪ .‬هری که به‬
‫دلیل بغضی که در گلو داشت نمیتوانست حرفی بزند فقط سرش را تکان میداد‪ .‬در‬
‫ساعت ده دقیقه به دوازده جز هری و کجپا هیچکس دیگری در سالن عمومی نمانده بود‪.‬‬
‫او همهی کتابهایی را که از کتابخانه آورده بود جستجو کرد اما فایدهای نداشت‪ .‬رون و‬
‫هرمیون نیز برنگشتند‪.‬‬

‫هری به خود گفت‪ :‬دیگه کارت تمومه‪ .‬نمیتونی تو مرحلهی دوم شرکت کنی‪ .‬تنها کاری‬
‫که باید بکنی اینه که فردا صبح بری کنار دریاچه و به هیئتداوران بگی‪...‬‬

‫هری خود را در حال گفتگو با داوران مجسم کرد‪ .‬برای آنها توضیح میداد که نمیتواند‬
‫در مرحلهی دوم مسابقه شرکت کند‪ .‬قیافهی بگمن در برابر چشمانش نمایان شد که از‬
‫تعجب چشمانش گرد شده بود‪.‬‬

‫کارکاروف با دندانهای زردش خندهی رضایتمندانهای بر لب داشت‪ .‬حتی صدای فلور‬


‫دالکور در گوشش طنین افکند که میگفت‪« :‬من میدونستم نمیتونه‪َ ...‬انوز خیلی‬
‫بچهست‪ .‬اون یه پسر کوچولوئه‪ ».‬هری مالفوی را در میان جمعیت مجسم کرد که با مدال‬
‫پاتر بوگندویش به سمت هری نور میانداخت‪.‬‬
‫قیافهی پکر و ناراحت هاگرید در برابر چشمانش پدیدار شد‪...‬‬

‫هری که فراموش کرده بود کجپا روی پایش خوابیده است بیهوا از جایش بر خواست‪.‬‬
‫کجپا به هوا پرید و باخشم فش فش کرد‪ .‬بعد درحالیکه دم پشمالویش را باال گرفته بود‬
‫نگاه غضبآلودی به هری کرد و خرامان از او دور شد؛ اما هری به او توجه نداشت و‬
‫بهسرعت بهسوی پلکان مارپیچی میرفت‪ .‬او به خوابگاهشان رفت‪ .‬میخواست شنل‬
‫نامرئی را بردارد و به کتابخانه برگردد‪ .‬اگر الزم میشد تا صبح در آنجا میماند‪.‬‬

‫یک ربع بعد هری در کتابخانه را باز کرد و آهسته گفت‪« :‬روشن شو!» نوک چوبدستیاش‬
‫روشن شد و هری در روشنایی آن بیسروصدا چندین کتاب را از قفسههای کتابخانه‬
‫درآورد‪ ،‬کتابهایی دربارهی افسونها و طلسمهای گوناگون‪ ،‬کتابهایی دربارهی مردم‬
‫دریایی و هیوالهای آبی‪ ،‬کتابهایی دربارهی اختراعات و اکتشافات جادوگران و‬
‫ساحرههای مشهور‪ ...‬هر کتابی را که ممکن بود نکتهی مفیدی برای زنده ماندن در زیر آب‬
‫داشته باشد از قفسهها درمیآورد‪ .‬همهی کتابها را روی یکی از میزها گذاشت و مشغول‬
‫کار شد‪ .‬در نور ضعیف چوبدستیاش به جستوجو پرداخت‪ .‬هر چند وقت یکبار به‬
‫ساعتش نگاه میکرد‪...‬‬

‫ساعت یک بعد از نیمهشب‪ ...‬دو بعد از نیمهشب‪ ...‬تنها چیزی که او را به ادامهی کار‬
‫وامیداشت این بود که بارها و بارها به خود میگفت‪ :‬یک کتاب دیگر‪...‬کتاب بعدی‪...‬‬
‫کتاب بعدی‪ ...‬کتاب بعدی‪...‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫پری دریایی در تابلوی حمام دانشآموزان ارشد میخندید‪ .‬هری کنار صخرهی پری دریایی‬
‫مثل چوبپنبه در آب باال و پایین میرفت و پری دریایی آذرخش را باالی سرش نگه داشته‬
‫بود‪ .‬پری دریایی موذیانه میخندید و میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا بگیرش‪ ،‬بیا دیگه‪ ،‬بپر باال!‬


‫هری که نفسنفس میزد میکوشید آذرخش را در هوا بقاپد و در همان حال دستوپا‬
‫میزد که در آب فرو نرود و میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیتونم! بدهش به من!‬

‫اما پری دریایی با دستهی جارو به سروصورت هری ضربه میزد و میخندید‪.‬‬

‫‪ -‬برو کنار‪ ،‬نکن‪ ،‬دردم میگیره‪...‬‬

‫‪ -‬قربان‪ ،‬هری پاتر باید بیدار بشه‪.‬‬

‫‪ -‬اینقدر به من سیخونک نزن‪...‬‬

‫‪ -‬دابی مجبوره به هری پاتر سیخونک بزنه‪ ،‬قربان‪ .‬هری پاتر باید بیدار بشه!‬

‫هری چشمهایش را باز کرد‪ .‬هنوز در کتابخانه بود‪ .‬وقتی خوابش برده بود شنل نامرئی از‬
‫روی سرش کنار رفته بود و صورتش بر روی صفحات کتابی نمایان بود‪ .‬اسم کتاب‬
‫چوبدستی سحرآمیز عصای کارگشای توست بود‪ .‬هری صاف نشست و عینکش را درست‬
‫به چشم زد‪ .‬نور صبحگاهی چشمش را زد و چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد‪ .‬دابی‬
‫با صدای جیرجیر مانندش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر باید عجله کنه‪ ،‬قربان! ده دقیقه دیگه مرحلهی دوم شروع میشه ولی هری‬
‫پاتر‪...‬‬

‫هری با صدای گرفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گفتی ده دقیقه دیگه!‪ ...‬ده دقیقه؟‬

‫هری به ساعتش نگاه کرد‪ .‬دابی راست میگفت‪ .‬ساعت نه و بیست دقیقه بود‪ .‬هری‬
‫احساس کرد درد جانکاهی در سینهاش سنگینی میکند‪ .‬دابی آستین هری را کشید و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر‪ ،‬عجله کن! هری پاتر و بقیهی قهرمانها باید برن کنار دریاچه‪ ،‬قربان!‬
‫هری با ناامیدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه دیر شده‪ ،‬دابی‪ .‬من نمیتونم در مرحلهی دوم شرکت کنم‪ .‬نمیدونم چطوری باید‪...‬‬

‫جن خانگی جیرجیر کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر در مرحلهی دوم مسابقه شرکت کرد! دابی میدونست هری نتونست کتاب‬
‫اصلی رو پیدا کرد برای همینم دابی براش پیدا کرد!‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ ولی تو که نمیدونی مرحلهی دوم چیه‪...‬‬

‫‪ -‬دابی میدونه‪ ،‬قربان! هری پاتر باید بره تو دریاچه ویزی شو پیدا کنه‪...‬‬

‫‪ -‬گفتی باید چی مو پیدا کنم؟‬

‫‪ -‬باید ویزی شو از مردم دریایی پس بگیره‪...‬‬

‫‪ -‬ویزی دیگه چیه؟‬

‫‪ -‬ویزی شما‪ ،‬قربان‪ ،‬ویزی خودتون‪ ...‬همون ویزی که این بلوز بافتنی رو به دابی داد‪...‬‬

‫دابی به بلوز آلبالوییرنگ کوچکی که به تن داشت اشاره کرد‪ .‬نفس هری در سینه حبس‬
‫شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ اونا‪ ...‬اونا رون‪ ...‬رونو بردن؟‬

‫دابی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همون چیزی رو بردن که هری پاتر بیش از همه دوست داره‪ ،‬قربان! ولی هر کو نیابد یار‬
‫غمخوار‪ ...‬در این‪...‬‬

‫هری که با چهرهی وحشتزده به نقطهای نامعلومی خیره مانده بود ادامهی شعر را خواند‪:‬‬
‫‪ ... -‬مدت که دارد وقت دیدار‪ ...‬بگردد روزگارش تیرهوتار‪ ...‬نگردد یار او دیگر پدیدار!‬
‫دابی‪ ...‬من چیکار باید بکنم؟‬

‫دابی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید اینو بخورید‪ ،‬قربان!‬

‫دابی دست در جیب شلوارکش کرد و گلولهی لزجی را از جیبش درآورد که به نظر میرسید‬
‫مشتی دم موش لزج و چسبناک خاکستری مایل به سبز است‪ .‬دابی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬درست قبل از رفتن به داخل دریاچه‪ ،‬هری پاتر باید اینو بخوره‪ ،‬قربان! این علف‬
‫آبششزاست!‬

‫هری به علف آبششزا نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چیکار میکنه؟‬

‫‪ -‬این باعث میشه هری پاتر بتونه زیر آب نفس بکشه‪ ،‬قربان!‬

‫هری سراسیمه از دابی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬دابی‪ ،‬تو مطمئنی که اشتباه نکردی؟‬

‫هری آخرین باری را که دابی سعی کرده بود او را «کمک» کند فراموش نکرده بود‪ .‬کمک‬
‫دابی باعث شده بود تمام استخوانهای دست راست هری از بین برود‪ .‬جن خانگی‬
‫مشتاقانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی مطمئنه‪ ،‬قربان! قربان‪ ،‬دابی به همه جای قلعه میره و آتیش روشن میکنه و زمین‬
‫رو تمیز میکنه‪ .‬دابی خیلی چیزها میشنوه‪ ،‬قربان‪ .‬وقتی پروفسور مکگونگال و پروفسور‬
‫مودی توی دفتر اساتید حرف میزدند دابی حرفاشونو شنید‪ .‬اونا دربارهی مرحلهی بعدی‬
‫مسابقه حرف میزدند‪ ،‬قربان‪ ...‬دابی نمیگذاره هری پاتر ویزی شو از دست بده!‬
‫هری شک و تردید را کنار گذاشت‪ .‬از جا جست و شنل نامرئی را تا کرد و در کیفش‬
‫گذاشت‪ .‬سپس علف آبششزا را از دست دابی قاپید و در جیب ردایش گذاشت‪ .‬آنگاه‬
‫دواندوان از کتابخانه بیرون رفت دابی نیز به دنبالش میدوید‪ .‬وقتی به راهرو رسیدند‬
‫دابی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دابی باید بره به آشپزخونه‪ ،‬قربان! اونا به کمک دابی احتیاج دارن‪ ،‬قربان! موفق باشی‪،‬‬
‫هری پاتر‪ ،‬موفق باشی‪ ،‬قربان!‬

‫هری فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬فعالً خداحافظ‪ ،‬دابی‪.‬‬

‫هری خود را به پلهها رساند و سهتایکی از پلهها پایین رفت‪ .‬در سرسرای ورودی هنوز چند‬
‫نفری که تازه صبحانه خورده بودند از درهای چوبی بلوط قلعه بیرون میرفتند که مرحلهی‬
‫دوم مسابقه را تماشا کنند‪ .‬وقتی هری بهسرعت از کنار آنها گذشت به او نگاه کردند‪.‬‬
‫هری از پلههای سنگی قلعه پایین پرید و باعث شد کالین و دنیس کریوی مثل برق از‬
‫جلوی راهش کنار بروند‪ .‬محوطهی قلعه روشن و هوا سرد بود‪.‬‬

‫وقتی از سراشیبی چمن پایین میدوید متوجه شد که صندلیهایی که در ماه نوامبر دور‬
‫جایگاه اژدهاها قرار داشتند اکنون به ساحل مقابل دریاچه منتقل شدهاند‪ .‬جایگاه‬
‫تماشاچیان شلوغ بود و تصویر آنها در آب دریاچه منعکس میشد‪ .‬صدای همهمهی‬
‫جمعیت از آنسوی دریاچه به گوش هری میرسید و هری که از نفس افتاده بود دواندوان‬
‫بهسوی هیئتداوران میرفت‪ .‬هیئتداوران در پشت میز دیگری نشسته بودند که با‬
‫پارچهی طالییرنگ پوشیده شده بود و در کنار دریاچه قرار داشت‪ .‬سدریک‪ ،‬فلور و کرام‬
‫پشت سر داوران ایستاده بودند و به هری نگاه میکردند که مثل برق بهسویشان میرفت‪.‬‬

‫هری در برابر هیئتداوران سر خورد و ایستاد و باعث شد مقداری ِگل به ردای فلور بپاشد‪.‬‬
‫هری نفسنفس زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من‪ ...‬این جام‪...‬‬


‫یک نفر باحالتی رئیس مابانه با ناخشنودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ معلومه کجایی؟ مرحلهی دوم اآلن شروع میشه‪.‬‬

‫هری برگشت و چشمش به پرسی افتاد‪ .‬پرسی ویزلی در میان داوران نشسته بود‪ .‬آقای‬
‫کراوچ این بار هم به قلعه نیامده بود‪.‬‬

‫لودو بگمن که با دیدن هری خیالش راحت شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬پرسی! صبر کن‪ ،‬بذار نفسش جا بیاد!‬

‫دامبلدور به هری لبخند زد‪ .‬خانم ماکسیم و کارکاروف از دیدن او بههیچوجه خوشحال‬
‫نشده بودند‪ ...‬مثل روز روشن بود که آنها گمان کردهاند هری به آنجا نخواهد آمد‪ .‬هری‬
‫خم شد و دستهایش را روی زانوها گذاشت‪ .‬هنوز نفسنفس میزد‪ .‬پهلوهایش چنان‬
‫تیر میکشید که انگار خنجری در آن فرورفته بود؛ اما فرصتی برای نفس تازه کردن نداشت‪.‬‬
‫اکنون لودو بگمن جای هر یک از قهرمانان را تعیین میکرد‪ .‬هر یک از آنها حدود ده قدم‬
‫باهم فاصله داشتند‪ .‬هری در انتهای صف و قبل از کرام بود‪ .‬کرام مایو پوشیده بود و‬
‫چوبدستیاش را آماده نگه داشته بود‪ .‬وقتی بگمن هری را چند قدم دورتر از کرام میبرد‬
‫آهسته در گوش او زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬همه چی رو به راهه هری؟ میدونی باید چهکار کنی؟‬

‫هری که هنوز نفسنفس میزد و پهلوهایش را میمالید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫بگمن صمیمانه شانهی هری را فشار داد و به میز هیئتداوران برگشت‪ .‬او بار دیگر‬
‫چوبدستیاش را به سمت گلویش گرفت و گفت‪« :‬بطنین!» بالفاصله صدایش در فضای‬
‫روی سطح دریاچه طنین افکند و به جایگاه تماشاگران رسید‪ .‬او گفت‪:‬‬
‫‪ -‬قهرمانان برای شروع کردن مرحلهی دوم مسابقه حاضرند‪ .‬مرحلهی دوم بالفاصله بعد از‬
‫صدای سوت من شروع میشه‪ .‬قهرمانان یک ساعت فرصت دارن که چیزی رو که از دست‬
‫دادن دوباره به دست بیارن‪ .‬با شمارهی سه شروع کنین‪ .‬یک‪ ...‬دو‪ ...‬سه!‬

‫صدای سوت در فضای سرد و ساکت پیچید‪ .‬بالفاصله صدای تشویق تماشاگران بلند شد‪.‬‬
‫هری بدون آنکه به سایر قهرمانان توجهی کند کفش و جورابش را درآورد‪ .‬سپس علف‬
‫آبششزا را از جیبش بیرون آورد و در دهانش چپاند‪ .‬آنگاه قدمزنان وارد دریاچه شد‪.‬‬

‫آب دریاچه چنان یخ بود که تا پایش را در آن گذاشت پایش شروع به سوختن کرد گویی‬
‫به درون آتش قدم گذاشته بود‪ .‬آب تا باالی زانویش بود و پایش بر روی سنگهای لیز و‬
‫گلآلود کف دریاچه لیز میخورد‪ .‬او با بیشترین سرعتی که در توان داشت علف آبششزا‬
‫را میجوید و فرومیداد‪ .‬طعم آن بیاندازه ناخوشایند بود و مثل آدامس در دهانش کش‬
‫میآمد‪ .‬مثل شاخکهای اختاپوس لزج و چسبناک بود‪ .‬وقتی آب یخ دریاچه به کمرش‬
‫رسید ایستاد و علف آبشش زا را بلعید و منتظر ماند تا ببیند چه پیش میآید‪.‬‬

‫صدای خندهی جمعیت را میشنید و حدس میزد قیافهی احمقانهای پیدا کرده باشد‪ .‬او‬
‫بدون هیچ اثری از قدرتهای جادویی داشت در آب دریاچه قدم میزد‪ .‬موهای قسمتی‬
‫از بدنش که خشک بود سیخ سیخ شده بود‪ .‬هنگامیکه هنوز نیمی از بدنش بیرون آب‬
‫بود باد سردی وزید و بدنش شروع به لرزیدن کرد‪ .‬نگاهش را از جایگاه تماشاگران‬
‫میدزدید‪ .‬صدای خندهی تماشاگران بلند و بلندتر میشد‪ .‬هری صدای سوت و خندهی‬
‫ریشخند آمیز دانشآموزان اسلیترین را میشنید‪...‬‬

‫ناگهان هری احساس کرد یک بالش نامرئی را محکم به دهان و بینیاش فشار میدهند‪.‬‬
‫میکوشید نفس بکشد اما هر چه بیشتر میکشید سرش بیشتر گیج میرفت‪ .‬ریههایش‬
‫از هوا خالی شده بودند‪.‬‬

‫ناگهان درد و سوزش شدیدی را در دو طرف گردنش حس کرد‪...‬‬


‫هری با دو دستش گلویش را گرفت و دستش به دو زائدهی بزرگ در زیر گوشهایش‬
‫خورد که در هوای سرد تکان میخوردند‪ ...‬او اکنون آبشش داشت‪ .‬بدون آنکه برای فکر‬
‫کردن درنگ کند تنها کاری را که عاقالنه به نظر میرسید انجام داد‪ .‬خودش را به درون آب‬
‫انداخت‪.‬‬

‫اولین جرعهی آب سردی که در دهانش رفت همچون نفسی حیاتی آرامش را به وجودش‬
‫برگرداند‪ .‬دیگر سرش گیج نمیرفت‪ .‬جرعهی دیگری آب خورد و عبور نرم آن را از درون‬
‫آبششها حس کرد‪ .‬بار دیگر اکسیژن به مغزش میرسید‪ .‬دستهایش را در دو طرف‬
‫بدنش از هم باز کرد و به آنها خیره شد‪ .‬البهالی انگشتهایش پرههایی پدیدار شده بود‬
‫که در زیر آب دریاچه سبزرنگ به نظر میرسید‪.‬‬

‫سرش را برگرداند و به پاهای برهنهاش نگاه کرد‪ .‬پاهایش نیز دراز و کشیده شده بودند و‬
‫بین انگشتان پاهایش نیز پرههایی به چشم میخورد‪ .‬پاهایش درست مثل پاهای قورباغه‬
‫شده بود‪.‬‬

‫دیگر سردی آب دریاچه نیز او را آزار نمیداد‪ ...‬برعکس‪ ،‬احساس سرمای خوشایندی‬
‫وجودش را فراگرفته بود‪ .‬احساس سبکی میکرد‪ ...‬هری بار دیگر دستوپایش را تکان‬
‫داد وقتی دید با سرعت خارقالعاده در آب پیش میرود بیاندازه خوشحال شد‪ .‬در همان‬
‫وقت متوجه شد که دیگر نیازی به پلک زدن ندارد و چشمهایش بهخوبی زیر آب را‬
‫میبیند‪ .‬او چنان با سرعت در دریاچه پیش رفت که پس از چند دقیقه دیگر کف دریاچه‬
‫را نمیدید‪ .‬هری تغییر مسیر داد و به سمت عمق دریاچه پایین رفت‪.‬‬

‫او بر فراز یک منظرهی تیرهوتار عجیب شناور بود و سکوت سنگینی گوشهایش را آزار‬
‫میداد‪ .‬تنها سه متر جلوتر از خودش را میدید و چون با سرعت زیادی شنا میکرد به نظر‬
‫میرسید که مناظر گوناگون ناگهان از تاریکی بیرون میآیند و در برابر چشمانش پدیدار‬
‫میشوند‪ .‬جنگلی از علفهای سیاه و بلند و در هم گرهخورده که با حرکت آب دریاچه موج‬
‫میزد در برابر چشمانش پدیدار شد و چند لحظه بعد زمین صاف و مسطحی در پیش رو‬
‫داشت که روی آن را سنگریزههای درخشان پوشانده بود‪.‬‬
‫ماهیهای ریز همچون نقطههای نقرهایرنگ بهسرعت از کنارش عبور میکردند‪ .‬یکی دو‬
‫بار به نظرش آمد که موجود بزرگتری جلوتر از خودش حرکت میکند اما وقتی جلوتر‬
‫میرفت متوجه میشد که کندهی سیاهرنگ یا دستهی انبوهی از علفهای دریایی در‬
‫مقابلش بوده است‪ .‬در آنجا از قهرمانان دیگر‪ ،‬مردم دریایی‪ ،‬رون و خوشبختانه از ماهی‬
‫مرکب عظیم دریاچه اثری نبود‪.‬‬

‫در مقابل هری تا چشم کار میکرد علفهای سبز روشنی به ارتفاع شصت سانتیمتر‬
‫روئیده بود‪ .‬از دور همچون دشت وسیعی به نظر میرسید که علفهای آن بیشازاندازه‬
‫رشد کرده باشند‪ .‬هری بیآنکه پلک بزند به مقابلش خیره شد تا بتواند در آن فضای‬
‫تیرهوتار شکل اشیاء را از هم تشخیص بدهد‪ ...‬و در همان وقت چیزی بیهوا به دور قوزک‬
‫پایش پیچید‪.‬‬

‫هری به بدنش کشوقوسی داد و به پشت سرش نگاه کرد‪ .‬یک زردمبو‪ ،‬نوعی دیو کوچک‬
‫شاخدار آبی از علفها بیرون آمده بود و با انگشتهای دراز و کشیدهاش پای هری را‬
‫محکم گرفته بود‪ .‬زردمبو دهانش را باز کرد و دندانهای تیزش نمایان شد‪ .‬هری بالفاصله‬
‫دست پره دارش را در ردایش فروبرد و چوبدستیاش را بیرون کشید‪ .‬در همان وقت دو‬
‫زردمبوی دیگر از الی علفها بیرون آمدند و به ردای هری چنگ زدند‪ .‬زردمبوها او را‬
‫میکشیدند و میخواستند او را به میان علفها ببرند‪ .‬هری فریاد زد‪« :‬جدا شو!»‬

‫اما صدایش درنیامد‪ .‬در عوض‪ ،‬حباب بزرگی از دهانش خارج شد‪ .‬چوبدستیاش بهجای‬
‫ً‬
‫ظاهرا آب جوش بود به سمت آنها‬ ‫شلیک جرقههای نورانی بهسوی زردمبوها چیزی که‬
‫پرتاب کرد زیرا بهمحض اینکه به پوست رنگپریدهشان برخورد کرد لکههای سرخی بر روی‬
‫پوستشان پدیدار شد‪ .‬هری قوزک پایش را از چنگ زردمبو درآورد و با سرعت شنا کرد‪ .‬گاه‬
‫و بیگاه جریان آب جوش را به پشت سرش پرتاب میکرد‪.‬‬

‫هرچند وقت یکبار زردمبوی دیگری به پایش چنگ میزد و هری با آخرین توانش به آن‬
‫لگد میزد و سرانجام برخورد پایش را به سر شاخدار آن حس میکرد‪ .‬وقتی به پشت‬
‫سرش نگاه میکرد زردمبو را میدید که با چشمهای چپ شده در آب غوطه میخورد‪.‬‬
‫همنوعانش نیز باخشم و غضب مشتهایشان را برای هری تکان میدادند و دوباره در‬
‫البهالی علفهای بلند ناپدید میشدند‪.‬‬

‫هری سرعتش را کمتر کرد‪ .‬چوبدستیاش را دوباره در ردایش گذاشت و به اطرافش نگاه‬
‫کرد‪ .‬در آب چرخی زد و سکوت سنگین بیشتر از همیشه به پردهی گوشهایش فشار‬
‫آورد‪ .‬میدانست که در اعماق دریاچه است اما غیر از علفهای درهمپیچیده چیزی تکان‬
‫نمیخورد‪.‬‬

‫‪ -‬کارها چه جوری پیش میره؟‬

‫هری یکلحظه گمان کرد سکته کرده است‪ .‬بالفاصله برگشت و چشمش به میرتل گریان‬
‫افتاد که در مقابلش در آب شناور بود و از پشت شیشهی ضخیم عینک صدفیاش به او‬
‫خیره نگاه میکند‪ .‬هری سعی کرد فریاد بزند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میرتل!‬

‫اما این بار همصدایی از دهانش خارج نشد و فقط یک حباب بسیار بزرگ از دهانش‬
‫بیرون آمد‪.‬‬

‫میرتل گریان کر کر خندید و با انگشتش به نقطهی نامعلومی اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطوره از اون طرف بری؟ ولی من نمیتونم باهات بیام‪ ...‬زیاد از اونا خوشم نمیاد‪.‬‬
‫هروقت زیاد بهشون نزدیک میشم دنبالم میکنن‪...‬‬

‫هری با حرکت دستهایش از او تشکر کرد و بار دیگر به راه افتاد‪ .‬این بار از علفهای‬
‫دریایی فاصله گرفت تا از شر زردمبوهایی که ممکن بود در آنجا کمین کرده باشند در امان‬
‫بماند‪.‬‬

‫هری حدود بیست دقیقه دیگر شنا کرد تا به منطقهی وسیعی رسید که در کف دریاچه جز‬
‫گلوالی چیزی به چشم نمیخورد و با هر حرکت دستوپایش گلوالی سیاه کف دریاچه‬
‫باال میآمد و آب را گلآلود میکرد‪ .‬آنگاه پس از پشت سر گذاشتن آن راه طوالنی صدای‬
‫آواز پریهای دریایی را شنید‪:‬‬

‫بیا و جستجو کن یاور خویش‬

‫که یک ساعت تو داری وقت در پیش‬

‫که ما بردیم آن را از بر تو‬

‫یگانه یار خوب و یاور تو‬

‫هری با سرعت بیشتری شنا کرد و چشمش به تخته سنگ بزرگی افتاد که از کف گلآلود‬
‫دریاچه بیرون زده بود‪ .‬بر روی تخته سنگ تصاویر مردم دریایی را نقاشی کرده بودند‪ .‬هر‬
‫یک از آنها نیزهای به دست داشتند و در حال تعقیب موجودی بودند که به نظر میرسید‬
‫ماهی مرکب عظیم دریاچه است‪ .‬هری تخته سنگ را دور زد و به سمت آواز پریهای‬
‫دریایی رفت‪.‬‬

‫چو نیم فرصتت بگذشته‪ ،‬ای دوست‬

‫مکن تردید و بگذر بر در دوست‬

‫وگرنه آنچه خواهی ماند این زیر‬

‫شود نابود چون دیر آمدی دیر‬

‫ناگهان هری خود را در میان خانههای سنگی سادهای دید که جلبک روی آنها را پوشانده‬
‫بود‪.‬‬

‫اینجاوآنجا صورتهایی را میدید که از پنجرهی تاریک خانهها بیرون را نگاه میکردند‪.‬‬


‫هیچیک از آن چهرهها به نقاشی پری دریایی حمام ارشدها ذرهای شباهت نداشتند‪...‬‬

‫پوست انسانهای دریایی خاکستری و کدر بود و موهای سبز تیرهی انبوه و بلندی داشتند‪.‬‬
‫چشمهایشان مانند دندانهای شکستهشان زردرنگ بود‪ .‬همهی آنها گردنبندی از‬
‫سنگریزههای به نخ کشیده به گردن داشتند‪ .‬وقتی هری از جلوی آنها میگذشت موذیانه‬
‫او را نگاه میکردند‪ .‬یکی دو نفر از آنها از غارهایشان بیرون آمدند تا بهتر بتوانند او را‬
‫ببینند‪ .‬آنها محکم نیزهشان را نگه داشته بودند و دم نقرهایرنگشان را بهشدت به کف‬
‫دریاچه میکوبیدند‪.‬‬

‫هری به اطرافش نگاهی انداخت و بر سرعتش افزود‪ .‬هر چه جلوتر میرفت از تعداد‬
‫خانهها کاسته میشد‪ .‬در اطراف برخی از خانهها باغهایی از علف دریایی به چشم‬
‫میخورد‪ .‬هری حتی یک زردمبوی اهلی را دید که قالدهاش را به دیرکی در جلوی یکی از‬
‫خانهها بسته بودند‪ .‬در اطرافش عدهی بیشتری از انسانهای دریایی جمع میشدند و با‬
‫اشاره به دستهای پرهدار و آبشش او در گوش هم آهسته پچپچ میکردند‪ .‬هری‬
‫بهسرعت از پیچی گذشت و ناگهان منظرهی عجیبی در مقابل خود دید‪.‬‬

‫گروهی از انسانهای دریایی در محلی شبیه به میادین دهکدهها در آب شناور بودند‪.‬‬


‫دورتادور میدان ساختمانهای متعددی به چشم میخورد‪ .‬در وسط جمعیت گروه کر‬
‫دریایی آواز میخواندند تا قهرمانها را به آنجا هدایت کنند‪ .‬در پشت آنها مجسمهای‬
‫بسیار ابتدایی نمایان بود‪ .‬یک مجسمهی عظیم از یک انسان دریایی بود که آن را از سنگ‬
‫تراشیده بودند‪ .‬چهار نفر را محکم به دم مجسمه بسته بودند‪.‬‬

‫رون وسط هرمیون و چو چانگ بود‪ .‬دختربچهی هفت هشت سالهای هم در کنار آنها‬
‫ً‬
‫فورا حدس زد که او خواهر فلور دالکور‬ ‫بود‪ .‬هری با دیدن موی نقرهای پریشان دختربچه‬
‫است‪ .‬به نظر میرسید که هر چهار نفر به خواب سنگینی فرورفتهاند‪ .‬سرشان روی‬
‫شانههایشان افتاده بود و از دهانشان بیوقفه حباب خارج میشد‪.‬‬

‫هری بهسرعت به سمت گروگانها رفت‪ .‬هرلحظه انتظار داشت انسانهای دریایی‬
‫سرنیزههایش را پایین بیاورند و او را نشانه بگیرند اما آنها هیچ واکنشی از خود نشان‬
‫ندادند‪ .‬گروگانها را با طنابهای لیز و ضخیمی به مجسمه بسته بودند که از جنس‬
‫علفهای دریایی بود‪ .‬هری در یک آن به یاد چاقوی جیبی افتاد که سیریوس در کریسمس‬
‫به او هدیه داده بود؛ اما آن چاقو داخل صندوقش در قلعه بود و نیم کیلومتر با او فاصله‬
‫داشت و در دسترسش نبود‪.‬‬

‫هری به اطرافش نگاهی انداخت‪ .‬بسیاری از انسانهای دریایی اطرافش نیزه در دست‬
‫داشتند‪ .‬هری شناکنان خود را به یک مرد دریایی دو متری رساند که ریش بلند سبزرنگی‬
‫داشت و گردنبندی از دندانهای تیز کوسه به گردنش بسته بود‪ .‬هری سعی کرد با‬
‫ایماواشاره از او بخواهد که نیزهاش را به او قرض بدهد‪.‬‬

‫اما مرد دریایی خندید و با حرکت سرش جواب منفی داد‪ .‬او با صدای خشن و دورگهای‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما هیچ کمکی نمیکنیم‪.‬‬

‫هری با لحنی آمرانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یاال دیگه‪ ،‬بدهش به من!‬

‫اما تنها چیزی که از دهانش خارج شد چند حباب بزرگ بود‪ .‬هری سعی کرد نیزه را از‬
‫دست او دربیاورد اما مرد دریایی نیزه را از دست او درآورد و درحالیکه سرش را تکان‬
‫میداد دوباره خندید‪.‬‬

‫هری چرخی زد و به اطرافش نگاه کرد‪ .‬به دنبال یک شی تیز میگشت‪ ...‬هرچه‬
‫میخواست باشد‪...‬‬

‫کف دریاچه پوشیده از سنگهای ریزودرشت بود‪ .‬هری خم شد و سنگ دندانهداری را‬
‫برداشت‪ .‬سپس به سمت مجسمه رفت‪ .‬او سنگ را به طنابهای دور بدن رون کشید و‬
‫بعد از چند دقیقه تالش مداوم طناب پاره شد‪ .‬رون که همچنان بیهوش بود در آب شناور‬
‫شد‪ .‬چند سانتیمتر از کف دریاچه فاصله گرفت اما جریان آب دوباره او را پایین آورد‪.‬‬
‫هری به اطرافش نگاه کرد‪ .‬هیچیک از قهرمانان دیگر هنوز نرسیده بودند‪ .‬چرا دیر کرده‬
‫بودند؟ چرا عجله نمیکردند؟ هری برگشت و بهسوی هرمیون رفت و سنگ دندانهدار را به‬
‫طنابهای دور هرمیون کشید‪...‬‬

‫بالفاصله چند جفت دست قدرتمند خاکستریرنگ او را گرفتند‪ .‬شش مرد دریایی او را از‬
‫هرمیون دور میکردند‪ .‬آنها نیز سرشان را تکان میدادند و میخندیدند‪ .‬یکی از آنها به‬
‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو گروگان خودت رو ببر‪ .‬به گروگان بقیه کاری نداشته باش‪...‬‬

‫هری باخشم و ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امکان نداره!‬

‫اما فقط دو حباب بزرگ از دهانش بیرون آمد‪.‬‬

‫‪ -‬وظیفهی تو در این مرحله اینه که دوست خودتو نجات بدی‪ ...‬به بقیه کاری نداشته‬
‫باش‪...‬‬

‫هری به هرمیون اشاره کرد و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی اونم دوست منه! تازه‪ ،‬من دوست ندارم بقیهی گروگانها بمیرن!‬

‫اما این بار هم یک حباب نقرهای بزرگ از دهانش خارج شد‪.‬‬

‫سر چو روی شانهی هرمیون افتاده بود‪ .‬صورت دختربچه مثل ارواح رنگپریده بود‪ .‬هری‬
‫تقال کرد تا خود را از چنگ مردان دریایی آزاد کند اما آنها با شدت بیشتری قهقهه زدند‬
‫و او را عقب کشیدند‪ .‬هری باخشم و غضب به اطرافش نگاه کرد‪ .‬پس بقیهی قهرمانها‬
‫کجا بودند؟ آیا او فرصت داشت رون را به بیرون دریاچه برساند و بعد برای نجات جان‬
‫هرمیون و بقیه برگردد؟ آیا میتوانست دوباره آنها را پیدا کند؟ هری به ساعتش نگاه‬
‫کرد تا ببیند چقدر از وقتش باقیمانده است؛ اما ساعتش کار نمیکرد‪.‬‬
‫در همان حال مردان دریایی با شور و هیجان به باالی سر هری اشاره کردند‪ .‬هری سرش‬
‫را بلند کرد و سدریک را دید که شناکنان بهطرفشان میآمد‪ .‬حباب بزرگی دورتادور سرش‬
‫را گرفته بود و باعث میشد صورتش پهن و کشیده به نظر برسد‪ .‬چهرهاش وحشتزده‬
‫بود‪ .‬با حرکات لبش به هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گم شده بودیم! کرام و فلورم دارن میان!‬

‫هری نفس راحتی کشید و به سدریک نگاه کرد‪ .‬سدریک از جیب ردایش چاقویی درآورد‬
‫و چو را آزاد کرد‪ .‬او چو را با خود باال کشید و ازنظر ناپدید شد‪.‬‬

‫هری به اطرافش نگاه کرد و منتظر ماند‪ .‬پس فلور و کرام کجا مانده بودند؟ پایان وقتشان‬
‫نزدیک بود و طبق آهنگ پریهای دریایی بعد از یک ساعت گروگانها ناپدید میشدند‪.‬‬

‫مردم دریایی ناگهان با شور و هیجان جیغهای گوشخراشی کشیدند‪ .‬افرادی که‬
‫دستهای هری را گرفته بودند او را رها کردند و به پشت سرشان نگاهی انداختند‪ .‬هری‬
‫نیز برگشت و چشمش به هیوالیی افتاد که آب را میشکافت و بهسوی آنها میآمد‪ .‬بدن‬
‫هیوال درست شبیه به انسانی بود که مایو به تن داشت اما سرش مثل کوسه بود‪ ...‬آن‬
‫هیوال کرام بود‪ .‬معلوم بود که قصد داشته خود را تغییر شکل بدهد اما جادویش درست‬
‫عمل نکرده بود‪.‬‬

‫مرد کوسهای شناکنان یکراست به سمت هرمیون رفت و شروع کرد به باز و بسته کردن‬
‫دهانش و گاز گرفتن طنابها؛ اما مشکل این بود که نمیتوانست چیزی کوچکتر از یک‬
‫دلفین را گاز بگیرد‪ .‬هری مطمئن بود که اگر کرام در این کار بیاحتیاطی بکند هرمیون را‬
‫به دونیم خواهد کرد؛ بنابراین باعجله جلو رفت‪ .‬به شانهی کرام ضربه زد و سنگ دندانهدار‬
‫را به او نشان داد‪ .‬کرام آن را گرفت و با استفاده از آن هرمیون را آزاد کرد‪ .‬چند ثانیه بعد‬
‫کمر هرمیون را گرفت و بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند شناکنان به سمت باال رفت و‬
‫همراه با هرمیون بهسوی سطح آب شتافت‪.‬‬
‫هری که درمانده شده بود در دل گفت‪« :‬حاال چیکار کنم؟» اگر اطمینان داشت که فلور‬
‫میآید‪ ...‬اما هنوز هیچ اثری از او نبود‪ .‬فایدهای نداشت‪...‬‬

‫هری سنگ دندانهدار تیز را که کرام انداخته بود برداشت اما در آن لحظه مردم دریایی‬
‫رون و دختربچه را محاصره کرده بودند و با تأسف سرشان را تکان میدادند‪.‬‬

‫هری چوبدستیاش را درآورد و گفت‪« :‬از سر راهم برین کنار!»‬

‫اما بازهم فقط چند حباب از دهانش خارج شد‪ .‬بااینحال اطمینان داشت که مردان‬
‫دریایی منظورش را دریافتهاند زیرا ناگهان خنده بر لبانشان خشک شده بود‪ .‬چشمهای‬
‫زردشان به چوبدستی هری خیره مانده بود و معلوم بود ترسیدهاند‪ .‬هری یک نفر بیشتر‬
‫نبود اما عدهی آنها بسیار زیاد بود‪ .‬هری از حالت قیافهی آنها فهمید که آنها نیز مثل‬
‫ماهی مرکب غولآسای دریاچه از سحر و جادو سر درنمیآورند‪ .‬هری فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬تا شمارهی سه میشمارم!‬

‫این بار هم رشتهای از حبابهای متعدد از دهان هری بیرون آمد اما او برای آنکه مطمئن‬
‫شود منظورش را دریافتهاند شروع به شمردن با انگشتهای دستش کرد‪:‬‬

‫‪ -‬یک‪ ...‬دو‪...‬‬

‫هری با هر شماره یکی از انگشتانش را باال میآورد‪ .‬با شمارهی دو مردان دریایی پراکنده‬
‫شدند‪.‬‬

‫هری باعجله جلو رفت و تالش کرد با سنگ طناب دختربچه را پاره کند‪ .‬سرانجام طنابی‬
‫که دختربچه را به مجسمه بسته بود پاره شد‪ .‬هری یک دستش را دور کمر دختربچه حلقه‬
‫کرد و با دست دیگرش یقهی ردای رون را گرفت‪ .‬آنگاه محکم پا زد تا به سطح آن برود‪.‬‬

‫سرعت حرکتشان خیلی کم بود‪ .‬هری دیگر نمیتوانست از دستهای پره دارش برای جلو‬
‫بردن خود استفاده کند‪ .‬فقط با پاهای قورباغه مانندش دیوانهوار پا میزد‪ .‬رون و خواهر‬
‫فلور مثل یک گونی پر از سیبزمینی سنگین بودند و مانع جلو رفتن او میشدند‪ ...‬هری‬
‫به باال خیره شد‪ ...‬اما میدانست که هنوز از سطح آب فاصلهی زیادی دارند‪ .‬آب باالی‬
‫سرشان تیرهوتاریک بود‪...‬‬

‫مردم دریایی نیز با آنها باال میآمدند‪ .‬هری آنها را میدید که بهراحتی باال میآمدند و‬
‫دور آنها چرخ میزدند‪ .‬آنها هری را تماشا میکردند که در آب تقال میکرد و دستوپا‬
‫میزد‪ ...‬آیا ممکن بود در پایان یک ساعت او را پایین بکشند و با خود ببرند؟ آیا ممکن‬
‫بود آنها آدمخوار باشند؟ هری با آخرین نیرویی که در خود سراغ داشت پا میزد و باال‬
‫میرفت‪ .‬شانههایش از وزن رون و خواهر فلور درد گرفته بود‪.‬‬

‫هری بهسختی نفس میکشید‪ .‬بار دیگر درد شدیدی را در ناحیهی گردنش حس میکرد‪...‬‬
‫کمکم خیسی آب را با دهانش تشخیص میداد‪ ...‬اما دیگر باالی سرشان تاریک نبود‪ .‬هری‬
‫روشنایی روز را در باالی سرش میدید‪.‬‬

‫او محکم پا زد و متوجه شد که پاهایش دیگر شبیه به پاهای قورباغه نیستند‪ ...‬آبی که در‬
‫دهانش بود به سمت ریههایش میرفت‪ .‬سرش گیج میرفت اما میدانست که هوا و‬
‫روشنایی تنها سه متر باالتر از آنهاست‪ ...‬باید به سطح آب میرسید‪ ...‬باید میرسید‪...‬‬

‫هری چنان محکم پا میزد که به نظرش میرسید ماهیچههایش در اعتراض به عمل او‬
‫فریاد میکشند‪ .‬احساس میکرد تمام مغزش پر از آب شده است‪ .‬دیگر نمیتوانست نفس‬
‫بکشد‪ .‬او به اکسیژن نیاز داشت‪ .‬باید به راهش ادامه میداد‪ .‬نمیتوانست متوقف شود‪...‬‬

‫سرانجام سرش سطح آب را شکافت و از دریاچه بیرون آمد‪ .‬هوای سرد و لذتبخش‬
‫صورت خیسش را میسوزاند‪ .‬هری نفس عمیقی کشید گویی پیش از آن هیچگاه‬
‫بهدرستی نفس نکشیده بود‪ .‬همانطور که نفسنفس میزد رون و دختربچه را نیز از آب‬
‫بیرون کشید‪ .‬دورتادورش سرهای سبزموی دریایی از آب بیرون آمدند‪ .‬آنها به هری‬
‫لبخند میزدند‪.‬‬

‫جمعیت تماشاچیان هیاهویی بر پا کرده بودند‪ .‬همه فریاد میکشیدند و سوت میزدند‪.‬‬
‫به نظر میرسید که همه از جایشان برخواستهاند‪ .‬واکنش جمعیت طوری بود که هری‬
‫حدس میزد گمان کردهاند رون و دختربچه مردهاند؛ اما اشتباه میکردند‪ ...‬هردوی آنها‬
‫چشمهایشان را باز کرده بودند‪ .‬دختر گیج و مبهوت به نظر میرسید و ترسیده بود؛ اما‬
‫رون مقدار زیادی آب از دهانش خارج کرد و در روشنایی روز چند بار پلک زد‪ .‬سپس رو به‬
‫هری کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پسر‪ ،‬عجب خیس شدیم ها!‬

‫آنگاه چشمش به خواهر فلور افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونو برا چی آوردی؟‬

‫هری که همچنان نفسنفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فلور نیومد‪ .‬منم که نمیتونستم اینو اونجا تنها بذارم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای کلهپوک! مگه تو اون آواز دریایی رو جدی گرفتی؟ مگه دامبلدور میگذاشت ما غرق‬
‫بشیم؟‬

‫‪ -‬ولی توی اون آواز‪...‬‬

‫ً‬
‫حتما توی زمان تعیینشده برگردین‪ .‬امیدوارم با قهرمانبازی‬ ‫‪ -‬فقط منظورشون این بود که‬
‫وقتتو تلف نکرده باشی!‬

‫هری هم احساس حماقت میکرد هم رنجیده بود‪ .‬رون باید هم چنین حرفی میزد‪ .‬او در‬
‫تمام این مدت خواب بود‪ .‬او نمیدانست محاصره شدن در میان مردمان دریایی نیزه به‬
‫دست در اعماق دریاچه چقدر عجیب وحشتناک بوده است‪ .‬هری در آن لحظات بحرانی‬
‫هرلحظه انتظار داشت مردمان دریایی شروع به کشتار آنها کنند‪ .‬هری به بحث خاتمه‬
‫داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا‪ ،‬کمک کن اینو ببریم‪ .‬مثلاینکه نمیتونه درست شنا کنه‪.‬‬


‫آن دو خواهر فلور را با خود به سمت ساحلی بردند که جایگاه هیئتداوران بود‪ .‬داوران‬
‫ایستاده بودند و آنها را تماشا میکردند‪ .‬بیست انسان دریایی همچون نگهبانهای‬
‫پرافتخاری آنها را همراهی میکردند و آواز گوشخراششان را میخواندند‪.‬‬

‫هری خانم پامفری را دید که با بدخلقی با هرمیون‪ ،‬کرام‪ ،‬سدریک و چو حرف میزد‪ .‬هر‬
‫چهار نفر پتو به دور خود پیچیده بودند‪ .‬دامبلدور و لودو بگمن ایستاده بودند و به هری‬
‫و رون که به ساحل نزدیک میشدند لبخند میزدند؛ اما پرسی که رنگ چهرهاش پریده بود‬
‫و کم سن و سالتر از همیشه به نظر میرسید شلپ شلپ کنان به استقبالشان رفت‪ .‬در‬
‫این میان خانم ماکسیم سعی میکرد فلور را آرام نگه دارد‪ .‬فلور حالتی عصبی و دستپاچه‬
‫داشت و با چنگ و دندان میخواست خود را رها کند و به داخل آب بازگردد‪.‬‬

‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گابریل! گابریل! اون زندهست؟ صدمه ندیده؟‬

‫هری سعی کرد به او بگوید که حال خواهرش خوب است اما چنان از نا و رمق افتاده بود‬
‫که حتی حرف هم نمیتوانست بزند چه برسد به اینکه بخواهد فریاد بکشد‪.‬‬

‫پرسی رون را گرفت و او را به سمت ساحل کشید‪ .‬رون فریاد میزد‪« :‬ولم کن پرسی! من‬
‫که چیزیم نیست!»‪ .‬دامبلدور و بگمن هری را از آب بیرون کشیدند‪ .‬فلور که خود را از چنگ‬
‫خانم ماکسیم رها کرده بود خواهرش را در آغوش کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬زردمبوها به من حمله کردن‪ ...‬وای‪ ...‬گابریل‪ ...‬من فکر کردم‪ ...‬فکر کردم‪...‬‬

‫خانم پامفری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا اینجا ببینم!‬

‫او دست هری را گرفت و به سمت هرمیون و سایرین برد و پتویی را محکم به دور او‬
‫پیچید‪ .‬خانم پامفری چنان محکم پتو را پیچید که هری احساس کرد لباس مخصوص‬
‫دیوانگان را به تن کرده است‪ .‬سپس مقداری از یک معجون داغ را بهزور در دهانش‬
‫ریخت‪ .‬از گوشهای هری بخار بیرون میزد‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین هری! تو موفق شدی‪ .‬خودت تنهایی راهش رو پیدا کردی‪.‬‬

‫هری میخواست بگوید که دابی به او کمک کرده اما متوجه شد که کارکاروف به او نگاه‬
‫میکند‪ .‬او تنها داوری بود که از پشت میز تکان نخورده بود‪ .‬تنها داوری بود که با دیدن‬
‫هری‪ ،‬رون و خواهر فلور که صحیح و سالم بازگشته بودند بههیچوجه خوشحال نشد‪.‬‬
‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ...‬آره دیگه‪ ،‬موفق شدم‪.‬‬

‫هری صدایش را بلند کرده بود تا به گوش کارکاروف برسد‪ .‬کرام گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمی اون‪ ،‬یه سوسک آبی الی موهات گیر کرده‪.‬‬

‫هری احساس میکرد کرام میخواهد توجه هرمیون را به خود جلب کند‪ .‬میخواست به‬
‫یاد هرمیون بیندازد که خودش او را از دریاچه نجات داده است؛ اما هرمیون با بیقراری‬
‫سوسک آبی را از الی مویش درآورد و به گوشهای انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی هری‪ ،‬خیلی بعد از یک ساعت برگشتی‪ .‬خیلی طول کشید تا ما رو پیدا کردی؟‬

‫ً‬
‫اتفاقا زود پیداتون کردم‪.‬‬ ‫‪ -‬نه‪،‬‬

‫احساس حماقت هری لحظهبهلحظه بیشتر میشد‪ .‬اکنون که از آب بیرون آمده بود‬
‫برایش کامالً روشن بود که باوجود اقدامات احتیاطی دامبلدور امکان نداشت عدم موفقیت‬
‫هر یک از قهرمانها موجب مرگ گروگانها بشود‪ .‬چرا هری بالفاصله بعد از آزاد کردن‬
‫رون بازنگشته بود؟ در آن صورت هری اولین نفری بود که بازمیگشت‪ ...‬سدریک و کرام‬
‫با نگرانی برای سایر گروگانها وقت خود را تلف نکرده بودند‪.‬‬
‫آنها آواز مردم دریایی را جدی نگرفته بودند‪...‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا با رئیس انسانهای دریایی که یک پری دریایی‬ ‫دامبلدور لب آب خم شده بود‪.‬‬
‫وحشی و تندخو بود گفتوگو میکرد‪ .‬دامبلدور از همان صداهای گوشخراش مخصوص‬
‫مردم دریایی درمیآورد‪ .‬صدای آنها در بیرون آب گوشخراش بود‪ .‬پس دامبلدور زبان‬
‫مردم دریایی را بلد بود‪ .‬سرانجام دامبلدور برخاست و به سمت داوران رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه باید قبل از اعالم امتیازها باهم مشورت کنیم‪.‬‬

‫داوران دورهم جمع شدند‪ .‬خانم پامفری رفت تا رون را از چنگ پرسی نجات بدهد‪ .‬او‬
‫رون را نزد هری و دیگران آورد‪ .‬به او نیز یک پتو داد و معجون فلفلی در دهانش ریخت‪.‬‬
‫سپس به سراغ فلور و خواهرش رفت‪ .‬خراش و بریدگیهای متعددی بر روی پوست صورت‬
‫و دستهای فلور به چشم میخورد‪ .‬ردایش نیز پاره شده بود اما او اهمیت نمیداد‪ .‬او‬
‫حتی به خانم پامفری نیز اجازه نمیداد زخمهایش را شستوشو دهد‪ .‬او به خانم پامفری‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اول به گابریل رسیدگی کنید‪.‬‬

‫سپس رو به هری کرد و درحالیکه نفسش بندآمده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو نجاتش دادی‪ .‬بااینکه اون گروگان تو نبود نجاتش دادی‪.‬‬

‫هری که حاال دیگر پشیمان بود که سه دختر را همانطور که به مجسمه بستهشده بودند‬
‫رها نکرده و نرفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫فلور چندین بار صمیمانه از هری تشکر کرد‪ .‬سپس روبه رون کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو َام کمکش کردی‪.‬‬

‫رون که به خود امیدوار شده بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬آره‪ ،‬یه ذره کمکش کردم‪.‬‬

‫فلور از رون نیز صمیمانه تشکر کرد‪ .‬هرمیون دلخور شده بود اما در همان وقت صدای‬
‫لودو بگمن که به روش سحرآمیز چندین برابر بلند شده بود در فضا پیچید و همه را از جا‬
‫پراند‪ .‬جمعیت بالفاصله ساکت شدند‪.‬‬

‫‪ -‬خانمها و آقایان‪ ،‬ما به توافق رسیدیم‪ .‬فرمانده مارکوس تمام وقایع زیر دریاچه رو با‬
‫جزئیات کامل بازگو کرد‪ .‬به همین دلیل ما به توافق رسیدیم که به هر قهرمان چند امتیاز‬
‫از پنجاه امتیاز رو بدیم‪ .‬دوشیزه فلور دالکور باوجود استفادهی بهجا و جالبش از افسون‬
‫حباب سر در راه در دام زردمبوها افتاد و زردمبوها بهش حمله کردند‪ .‬به همین دلیل‬
‫ِ‬
‫نتونست گروگانش رو آزاد کنه‪ .‬ما به ایشون بیستوپنج امتیاز میدیم‪.‬‬

‫صدای تشویق تماشاگران در فضا طنین انداخت‪ .‬فلور که بغض گلویش را گرفته بود با‬
‫تأسف سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اصالً نباید امتیاز میگرفتم‪.‬‬

‫بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫حباب سر استفاده کرد و اولین کسی بود که با‬


‫ِ‬ ‫‪ -‬آقای سدریک دیگوری هم از افسون‬
‫گروگانش برگشت‪ .‬البته یک دقیقه بعد از یک ساعت تعیینشده به سطح آب رسید‪.‬‬

‫صدای تشویق پرشور هافلپافیها به هوا رفت‪ .‬هری چو را دید که نگاه تشویقآمیزی به‬
‫سدریک انداخت‪ .‬بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬به همین دلیل ما بهش چهلوهفت امتیاز می دیم‪.‬‬

‫قلب هری در سینه فروریخت‪ .‬اگر سدریک بعد از یک ساعت تعیینشده رسیده بود‬
‫پس هری نیز صد در صد همین وضعیت را داشت‪ .‬بگمن گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آقای ویکتور کرام از تغییر شکل کمک گرفت که متأسفانه جادوش ناقص عمل کرد اما‬
‫درهرحال جادوی مؤثری بود‪ .‬ایشون دومین قهرمانی بود که همراه با گروگانش به سطح‬
‫آب رسید‪ .‬ما برای ایشون چهل امتیاز در نظر گرفتیم‪.‬‬

‫کارکاروف بلندتر از همه کف میزد و احساس غرور میکرد‪ .‬بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬آقای هری پاتر از علف آبششزا استفادهی مؤثر و بهجایی کرد‪ .‬او آخرین نفری بود که‬
‫برگشت و خیلی دیرتر از فرصت تعیینشده رسید‪ .‬بااینحال فرماندهی مردم دریایی به ما‬
‫اطالع داد که آقای پاتر اولین کسی بوده که گروگانها رو پیدا کرده و تأخیرش به علت‬
‫این بوده که اصرار داشته عالوه بر گروگان خودش همهی گروگانهای دیگه هم به سطح‬
‫آب برگردن‪.‬‬

‫رون و هرمیون‪ ،‬هر دو‪ ،‬باحالتی آمیخته به خشم و همدردی به هری نگاه کردند‪ .‬بگمن‬
‫نگاه غضبآلودی به کارکاروف انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اکثر داوران به توافق رسیدند که این نشونهی پایبندی این قهرمان به اصول اخالقیه و‬
‫جا داره که امتیاز کامل رو بهش بدیم؛ اما‪ ...‬آقای هری پاتر درنهایت به چهلوپنج امتیاز‬
‫رسید‪.‬‬

‫قلب هری دوباره در سینه فروریخت‪ .‬بهاینترتیب او و سدریک هر دو در مقام اول جای‬
‫میگرفتند‪ .‬هری و هرمیون که هر دو شگفتزده بودند خندیدند و پا به پای بقیهی‬
‫جمعیت به شادی و هلهله پرداختند‪ .‬صدای رون در میان فریادهای بلند جمعیت به گوش‬
‫میرسید که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬آفرین هری‪ ،‬گل کاشتی! تو اصالً خنگ بازی درنیاوردی و فقط به اصول اخالقی پایبند‬
‫بودی!‬

‫فلور نیز با شور و شوق کف میزد؛ اما کرام بههیچوجه خوشحال نبود‪ .‬بار دیگر سعی کرد‬
‫سر صحبت را با هرمیون باز کند اما او چنان سرگرم تشویق هری بود که به او اعتنا نکرد‪.‬‬
‫بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬سومین و آخرین مرحلهی مسابقه در غروب روز بیستوچهارم ژوئن برگزار میشه‪ .‬یک‬
‫ماه قبل از تاریخ برگزاری مسابقه اطالعات کامل این مرحله رو در اختیار قهرمانها قرار‬
‫میدیم‪ .‬از همه تون متشکرم که از قهرمانان حمایت کردین‪.‬‬

‫هری که هنوز گیج و مبهوت بود در دل گفت‪« :‬تموم شد!» خانم پامفری قهرمانان و‬
‫گروگانهایشان را با حرکت دست به سمت قلعه هدایت میکرد تا بتوانند زودتر لباسهای‬
‫خیسشان را عوض کنند‪ ...‬دیگر تمام شده بود‪ .‬هری موفق شده بود‪ ...‬حاال تا‬
‫بیستوچهارم ژوئن هیچ دغدغه و نگرانی نداشت‪...‬‬

‫وقتی از پلههای سنگی قلعه باال میرفتند هری تصمیم گرفت در سفر به هاگزمید برای‬
‫دابی یک جفت جوراب برای هر یک از روزهای سال بخرد‪.‬‬
‫فصل بیست و هفتم‪ :‬بازگشت پانمدی‬

‫یکی از بهترین پیامدهای مرحلهی دوم این بود که همهی دانشآموزان مشتاق شدند‬
‫ماجرای زیر دریاچه را از زبان خود گروگانها بشنوند و این بدین معنا بود که رون برای‬
‫اولین بار مثل هر ی پاتر در مرکز توجه دیگران قرار میگرفت‪ .‬هر ی متوجه شد که رون هر‬
‫بار که ماجرا را بازگو میکرد اندکی آن را تغییر میدهد‪ .‬ابتدا ماجرا را طور ی تعریف کرد که‬
‫به نظر میرسید ماجرای واقعی باشد زیرا با آنچه هرمیون میگفت هماهنگی داشت‪.‬‬
‫دامبلدور به گروگانها اطمینان داده بود که همگی صحیح و سالم میمانند و‬
‫بهمحض بیرون آمدن از دریاچه بیدار میشوند‪ .‬سپس همه آنها را جادو کرده بود تا‬
‫به خواب سحرآمیز ی فروروند؛ اما یک هفته بعد ماجرای رون تبدیل شد به ماجرای که او‬
‫با آدمرباهای مسلح دستبهگریبان شده و مردم دریایی قبل از آنکه موفق به بستن رون‬
‫بشوند ناچار شدند او را کتک بزنند‪.‬‬

‫اکنونکه رون در مرکز توجه همه قرارگرفته بود حتی پادما پتیل نیز نسبت به او رفتار بهتر ی‬
‫از خود نشان میداد و هر بار که او را در راهروها میدید با او حرف میزد‪ .‬رون پس از‬
‫بازگو کردن ماجرای آدمربائی به پادما گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی من چوبدستیمو توی آستینم قایم کرده بودم و هر وقت اراده میکردم میتونستم‬
‫اون احمقهای دریایی را شکست دهم‪.‬‬

‫هرمیون با نیش و کنایه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬مثالً چیکار میکردی؟ براشون خرناس میکشیدی؟‬

‫از بس همه هرمیون را برای اینکه عزیزترین دوست کرام بوده مسخره کرده بودند هرمیون‬
‫دیگر بدخلق و نازک نارنجی شده بود‪.‬‬

‫رون با شنیدن حرف هرمیون گوشهایش سرخ شد و از آن به بعد دوباره همان ماجرای‬
‫خواب سحرآمیز را بازگو کرد‪.‬‬

‫با فرارسیدن ماه مارس بارش برف و باران کمتر شد اما هر بار به محوطه میرفتند باد سرد‬
‫و گزنده صورت و دستهایشان را آزار میداد‪ .‬نامهها با تأخیر میرسیدند زیرا باد شدید‬
‫جغدها را از مسیرشان منحرف میکرد‪ .‬جغدی که هر ی برای سیریوس فرستاده بود صبح‬
‫روز جمعه هنگام صرف صبحانه از راه رسید‪ .‬پرهای یک سمت بدنش در خالف جهت عادی‬
‫قرار گرفته بودند‪ .‬همینکه هر ی نامهی سیریوس را از پای جغد باز کرد جغد بیچاره پرواز‬
‫کرد و رفت‪ .‬کامالً مشخص بود که میترسد مجبور شود جواب آن نامه را نیز برساند‪.‬‬

‫نامهی سیریوس این بار هم مثل نامه قبلی مختصر و مفید بود‪ .‬در آن نوشته بود‪:‬‬

‫‪ -‬سر ساعت دو بعدازظهر شنبه در باالی پلههای محلی انتهای جادهی هاگزمید (جاده کنار‬
‫فروشگاه درویش و بنجز) باشید‪ .‬هر جور غذا و خوراکی که به دستتون رسید با خودتون‬
‫بیارین‪.‬‬

‫رون با ناباوری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نکنه برگشته باشه به هاگزمید؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینطور که معلومه توی هاگزمیده‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫خوب خودشو مخفی کرده‪ .‬تازه‪ ،‬دیگه دیوانهسازها اونجا جولون نمیدن‪.‬‬
‫هر ی که به فکر فرورفته بود نامه را تا کرد‪ .‬هر ی نمیتوانست خود را فریب دهد و بهخوبی‬
‫میدانست که چقدر مشتاق دیدار مجدد با سیریوس است‪.‬‬

‫بنابراین هنگامیکه از پلکان سنگی دخمهها پایین میرفتند تا خود را به کالس بعدی‬
‫برسانند که دو جلسه درس معجون ساز ی بود هر ی برخالف سایر اوقاتی که به آن کالس‬
‫میرفت بسیار شاد بود‪.‬‬

‫مالفوی‪ ،‬کراب و گویل همراه با پانسی پارکینسون و دارو دستهاش بیرون کالس دورهم‬
‫جمع شده بودند‪ .‬همه آنها به چیز ی نگاه میکردند و از ته دل قهقهه میزدند‪ .‬هر ی از‬
‫دور نمیتوانست چیز ی را که در دستشان بود ببیند‪ .‬وقتی هر ی‪ ،‬رون و هرمیون به آنها‬
‫نزدیک شدند پانسی پارکینسون که صورتش مثل سگهای پاگ بود از پشت گویل به‬
‫آنها نگاه موشکافانهای انداخت‪ .‬بالفاصله حلقه اسلیترینیها از هم گسست و‬
‫پانسی درحالیکه کر کر میخندید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اومدن! اومدن!‬

‫هر ی مجلهای را که در دست پانسی بود دید‪ .‬هفتهنامهی ساحره بود‪ .‬تصویر متحرک روی‬
‫جلد ساحرهای مو فرفری را نشان میداد که میخندید و تمام دندانهایش را به نمایش‬
‫گذاشته بود‪ .‬او با چوبدستیاش به یک کیک اسفنجی بزرگ اشاره میکرد‪.‬‬

‫پانسی با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا گرنجر‪ ،‬توی این مجله گزارشی هست که از خوندنش لذت میبری!‬

‫پانسی مجله را بهطرف هرمیون پرتاب کرد و هرمیون که هاج و واج مانده بود آن را در‬
‫هوا گرفت‪ .‬در همان وقت در کالس باز شد و اسنیپ به بچهها گفت که وارد کالس شوند‪.‬‬

‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون مثل همیشه به سمت آخرین میز ته دخمه رفتند‪ .‬همینکه اسنیپ‬
‫سرگرم نوشتن مواد اولیه معجون آن روز بر روی تختهسیاه شد و پشتش را به آنها کرد‬
‫هرمیون زیر میز شروع به ورق زدن مجله کرد‪ .‬در صفحات میانی مجله آنچه را که‬
‫میخواست پیدا کرد‪ .‬هر ی و رون نیز خم شدند و به مجله نگاه کردند‪ .‬یک عکس رنگی از‬
‫هر ی در باالی صفحه بود؛ و در کنار آن با حروف درشتی نوشته بود «درد جانگداز هر ی‬
‫پاتر»‪.‬‬

‫به گزارش ریتا اسکیتر‪ ،‬هر ی پاتر‪ ،‬پسر چهارده سالهای است که باوجود تفاوتهایی که با‬
‫همساالنش دارد با همان مشکالت آزاردهندهی خاص این گروه سنی دستبهگریبان است‪.‬‬
‫هر ی پاتر که در زمان نوزادیاش به طرز دلخراشی از داشتن پدر و مادر محروم شده بود‬
‫گمان میکرد هرمیون گرنجر‪ ،‬دوست مشنگزادهاش در ها گوارتز جای خالی عشق را در‬
‫زندگیاش پرکرده است؛ اما نمیدانست که در زندگی اندوهبار و لبریز از محرومیتش بار‬
‫دیگر طعم ضربهی عاطفی را میچشد‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا عطش سیریناپذیر برای‬ ‫هرمیون گرنجر‪ ،‬دختر ساده و درعینحال جاهطلبی بود که‬
‫دوستی با جادوگران مشهور دارد و دوستی با هر ی پاتر به تنهائی او را سیراب نمیکند‪ .‬از‬
‫اولین روز ورود ویکتور کرام‪ ،‬بازیکن جستجوگر تیم بلغارستان و قهرمان جام جهانی‬
‫کوئیدیچ اخیر به هاگوارتز دوشیزه گرنجر احساسات این دو جوان را به باز ی گرفته است‪.‬‬
‫کرام او را برای تعطیالت تابستانی به بلغارستان دعوت کرده است‪ .‬ویکتور کرام با اصرار و‬
‫پافشار ی گفته است‪« :‬من هیچوقت نسبت به هیچ دختر دیگر ی چنین احساسی‬
‫نداشتهام‪».‬‬

‫اما شاید جذابیت ذاتی و مشکوک دوشیزه گرنجر تنها ابزار او در تسخیر دل این دو جوان‬
‫بختبرگشته نباشد‪ .‬پانسی پارکینسون دانشآموز چهارده سالهی زیبا و بانشاط هاگوارتز‬
‫میگوید‪« :‬او و ً‬
‫اقعا زشت و بدقیافه است ولی احتماال ً معجون عشقی که درست کرده‬
‫کارساز بوده است زیرا او دختر باهوشی است‪ .‬به نظر من که با استفاده از معجون عشق‬
‫توانسته است دل این دو پسر را به دست آورد‪».‬‬

‫استفاده از معجون عشق در ها گوارتز ممنوع و بدیهی است که آلبوس دامبلدور باید به‬
‫دنبال این ادعاها تحقیقاتی به عمل بیاورد‪ .‬در این میان‪ ،‬طرفداران هر ی پاتر امیدوارند‬
‫که او در آینده دل خود را به دختر شایستهتری پیشکش کند‪.‬‬
‫هرمیون به گزارش مجله خیره مانده بود‪ .‬رون آهسته به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیدی گفتم هرمیون! بهت گفتم سربهسر ریتا اسکیتر نگذار! اون با نوشتههاش تو رو‬
‫مثل زنهای بدنام نشون داده!‬

‫هرمیون نگاه حیرتزدهاش را از مجله برداشت و پوزخند بلندی زد‪ .‬درحالیکه میلرزید و‬
‫سعی میکرد خندهی عصبیاش را سرکوب کند به رون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬زن بدنام؟‬

‫رون که گوشهایش دوباره سرخ شده بود زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این اصطالحیه که مامانم به کار میبره‪.‬‬

‫هرمیون که هنوز بیصدا میخندید مجله را روی صندلی خالی کنارشان انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه این تنها کار ی باشه که از دست ریتا اسکیتر برمیآید خیلی زود خوانندههاش رو از‬
‫دست میده‪ .‬چه مزخرفاتی!‬

‫هرمیون به اسلیترینیها نگاهی انداخت که همگی به او و هر ی خیره شده بودند تا بفهمند‬


‫از خواندن گزارش ناراحت شدهاند یا نه‪ .‬هرمیون باحالتی کنایهآمیز به آنها لبخند زد و‬
‫برایشان دست تکان داد‪ .‬سپس مانند هر ی و رون سرگرم بیرون آوردن مواد اولیه معجون‬
‫تیزهوشی شد‪.‬‬

‫ده دقیقه بعد هرمیون دسته هاونش را باالی یک کاسه پر از سوسک سرگینغلتان در هوا‬
‫نگه داشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی خیلی مسخرهست! ریتا اسکیتر از کجا فهمیده؟‬

‫رون بالفاصله گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا معجون عشق درست کردی؟‬ ‫‪ -‬چی رو از کجا فهمیده؟ نکنه‬

‫هرمیون شروع به کوبیدن سرگینغلتانها کرد و با بدخلقی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬خنگ باز ی درنیار رون‪ ...‬منظورم این بود که ریتا اسکیتر از کجا فهمیده که ویکتور کرام‬
‫برای تابستون منو دعوت کرده‪.‬‬

‫ً‬
‫عمدا نگاهش را از رون میدزدید‪ .‬دستهی هاون‬ ‫‪ -‬گونههای هرمیون گل انداخته بود و‬
‫رون از دستش افتاد و دنگی صدا کرد‪ .‬هرمیون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درست بعدازاینکه منو از دریاچه بیرون آورد و از شر سر کوسهایش خالص شد و خانم‬


‫پامفر ی بهمون پتو داد‪ .‬همون وقت کرام منو کنار کشید که داورها نتونن حرفشو بشنون‪.‬‬
‫بعد به من گفت اگه برای تابستون برنامهای ندارم‪...‬‬

‫رون دستهی هاونش را برداشته بود و چون به هرمیون نگاه میکرد قسمتی از میز‬
‫را میسائید که پانزده سانتیمتر با کاسهاش فاصله داشت‪ .‬او بالفاصله پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬تو چی گفتی؟‬

‫هرمیون ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بعدش بهم گفت که هیچوقت نسبت به هیچ دختر ی چنین احساسی نداشته‪...‬‬

‫هرمیون این بار مثل لبو قرمز شده بود و هر ی حرارتی را که از صورتش بیرون میزد حس‬
‫میکرد‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی ریتا اسکیتر چطوری تونسته حرف اونو بشنوه؟ اون که اونجا نبود‪...‬‬

‫‪ -‬شایدم اونجا بوده‪ ...‬شاید شنل نامرئی پوشیده‪.‬‬

‫و برای دیدن دومین مرحله دزدکی سؤالش را تکرار کرد‪:‬‬

‫‪ -‬میگم تو چی گفتی؟‬

‫‪ -‬خب راستش من همه هوش و حواسم به تو و هر ی بود‪ .‬میخواستم ببینم صحیح و‬


‫سالم‪...‬‬
‫در همان لحظه صدای سرد و بیروح اسنیپ را از پشت سرشان شنیدند و هرمیون حرفش‬
‫را نیمهتمام گذاشت‪ .‬اسنیپ گفت‪:‬‬

‫میدونم که روابط اجتماعیتون خیلی جذاب و جالبه‪ ،‬دوشیزه گرنجر‪ ،‬اما متأسفانه باید‬
‫بهتون تذکر بدم که کالس جای این حرفها نیست‪ .‬ده امتیاز از گروه گریفیندور کم میکنم‪.‬‬

‫هنگامیکه هر ی‪ ،‬رون و هرمیون گرم گفتگو بودند اسنیپ به ته کالس آمده و پشت سر‬
‫آنها ایستاده بود‪ .‬در آن لحظه همهی کالس برگشته بودند و به آنها نگاه میکردند‪.‬‬
‫مالفوی در این فرصت مدالش را فشار داد و کلمات درخشان (پاتر بوگندو) را به هر ی‬
‫نشان داد‪ .‬اسنیپ مجلهی ساحره را از روی صندلی برداشت و گفت ‪:‬‬

‫‪ -‬به به‪ ،‬مجله هم که می خونین‪ .‬ده امتیاز دیگه از گریفیندور کم میکنم‪...‬‬

‫اما در همان وقت چشم اسنیپ به گزارش ریتا اسکیتر افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه تبلیغات مطبوعاتی پاتر هنوز ادامه داره‪...‬‬

‫صدای خندهی دانشآموزان گروه اسلیترین در دخمه پیچید و لبخند کج و ناخوشایندی‬


‫بر لب قیطانی اسنیپ نشست‪ .‬اسنیپ با صدای بلند شروع به خواندن گزارش کرد و خشم‬
‫هر ی را به اوج رساند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به گزارش ریتا اسکیتر‪ ،‬هر ی پاتر پسر چهارده سالهای است که باوجود تفاوتهایی که با‬
‫همساالنش دارد‪ ...‬وای‪ ،‬وای‪ ...‬پاتر‪ ،‬این دفعه دیگه چی ناراحتت کرده؟‬

‫هر ی حس میکرد صورتش گر گرفته است‪ .‬اسنیپ در پایان هر جمله ساکت میشد و به‬
‫اسلیترینی ها فرصت میداد که از ته دل قهقهه بزنند‪ .‬اسنیپ طور ی گزارش را میخواند‬
‫که زشتی و وقاحت آن ده برابر به نظر میرسید‪ .‬اسنیپ در پایان گزارش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬در این میان‪ ،‬طرفداران هر ی پاتر امیدوارند که او در آینده دل خود را به دختر شایستهتری‬
‫پیشکش کند‪.‬‬
‫چه گزارش رقتانگیزی! خب‪ ،‬مثلاینکه بهتره شما سه تارو از هم جدا کنم تا بجای حرف‬
‫زدن دربارهی روابط عشقیتون حواستون به طرز تهیهی معجون باشه‪ .‬ویزلی تو همینجا‬
‫بمون‪ .‬دوشیزه گرنجر‪ ،‬تو برو آنجا‪ ،‬پیش دوشیزه پارکینسون‪ .‬پاتر برو سر اون میزه که‬
‫جلوی منه‪ .‬زود باش‪.‬‬

‫هر ی که خشمگین و برافروخته بود مواد اولیهی معجون ساز ی و کیفش را داخل پاتیلش‬
‫گذاشت و بهسوی میز خالی جلوی دخمه رفت‪ .‬اسنیپ نیز به دنبالش رفت‪ .‬هر ی که ع ً‬
‫مدا‬
‫نگاهش را از اسنیپ میدزدید شروع به بیرون آوردن وسایلش از داخل پاتیل کرد‪ .‬بدون‬
‫آنکه به اسنیپ نگاه کند به ساییدن سرگینغلتانهایش ادامه داد و هنگام ساییدن هر‬
‫سوسک سرگینغلتان سر اسنیپ را روی بدن سوسک مجسم میکرد‪.‬‬

‫همینکه سایر دانشآموزان کالس نیز سرگرم کار خود شدند اسنیپ آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه اینهمه تبلیغات مطبوعاتی کلهی گنده تو گندهتر کرده‪ ،‬پاتر‪.‬‬

‫هر ی جواب نداد‪ .‬میدانست که اسنیپ قصد دارد با حرفهایش او را از کوره به درکند‪ .‬او‬
‫قبالً نیز چنین کار ی کرده بود‪ .‬بیتردید در جستجوی فرصتی بود که بتواند امتیازهای کسر‬
‫شده از گریفیندور را سرراست کند و به پنجاه امتیاز برساند‪.‬‬

‫اسنیپ با صدایی بسیار آهسته که فقط به گوش هر ی میرسید ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬مثلاینکه تو دچار توهم شدی و فکر میکنی همهی جادوگرهای دنیای جادویی‬
‫کارهاشون و کنار گذاشتن که ببینند تو چکار میکنی؛ اما هرچند بار که عکس تو توی‬
‫روزنامه چاپ بشه برای من اصالً مهم نیست‪ .‬پاتر‪ ،‬تو ازنظر من هیچی نیستی‪ .‬درواقع به‬
‫نظر من تو به پسربچه بیتربیتی که فکر میکنه مقررات شامل حالش نمیشه‪.‬‬

‫هر ی در تمام مدتی که اسنیپ این حرفها را میزد با ساییدن سرگینغلتانهایش که‬
‫دیگر به پودر نرمی تبدیل شده بودند خود را مشغول نگه داشت و در پایان این صحبتها‬
‫پودر نرم را داخل پاتیلش ریخت و شروع به بریدن ریشههای زنجبیلش کرد‪ .‬بااینکه‬
‫دستهایش از خشم و غضب میلرزیدند‪ .‬سرش را بلند نکرد گویی یک کلمه از حرفهای‬
‫اسنیپ را نشنیده بود‪ .‬اسنیپ با صدای آرامتر و تهدیدآمیزتر ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬دارم بهت هشدار میدم‪ ...‬چه مشهور باشی چه گمنام برای من هیچ فرقی نمیکنه‪...‬‬
‫اگه یکبار دیگه دزدکی به دفترم بر ی و دستم بهت برسه‪...‬‬

‫هر ی که دیگر نمیتوانست حرف او را نشنیده بگیرد با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من هیچوقت دزدکی به دفتر شما نرفتهام!‬

‫اسنیپ که با چشمهای سیاه و براقش به چشمهای هر ی زل زده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دروغ نگو‪ ،‬پوست مار درخت آفریقایی و علف آبششزا فقط توی دفتر من پیدا میشه‬
‫و من خوب میدونم کی این چیزهارو دزدیده‪.‬‬

‫هر ی به اسنیپ خیره شد‪ .‬سعی کرد حتی پلک هم نزند تا خطاکار به نظر نرسد‪ .‬درواقع‬
‫این هر ی نبود که این مواد را از دفتر اسنیپ دزدیده بود‪ .‬در همان دومین سال تحصیلشان‬
‫هرمیون پوست مار درختی آفریقائی را از دفتر اسنیپ کش رفته بود زیرا برای تهیهی‬
‫معجون مرکب پیچیده به آن نیاز داشتند؛ اما هرمیون در همان سال این ماده را تهیه کرد‬
‫و به دفتر اسنیپ برگرداند‪ .‬ولی اسنیپ از همان وقت هر ی را مقصر میدانست و هر ی‬
‫هیچگاه نتوانست بیگناهی خود را ثابت کند‪ .‬علف آبشش زا را نیز دابی دزدیده بود‪.‬‬
‫هر ی با خونسردی بهدروغ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم شما از چی حرف میزنین‪.‬‬

‫اسنیپ آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون شبی که یکی دزدکی به دفترم رفته بود تو توی قلعه پرسه میزدی‪ .‬من اینو میدونم‪،‬‬
‫پاتر! شاید مودی چشم باباقور ی هم به طرفداران تو پیوسته باشه ولی من یکی دیگه‬
‫نمیتونم رفتار تو رو تحمل کنم! اگه یه بار دیگه نصف شب بر ی تو دفتر من حقتو کف‬
‫دستت میگذارم‪.‬‬
‫هری دوباره سرگرم خرد کردن ریشههای زنجبیلش شد و با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬اگه یه وقت به سرم زد که برم اونجا یاد حرف شما میافتم‪.‬‬

‫چشمهای اسنیپ از خشم و غضب برق میزد‪ .‬ناگهان دستش بهطرف ردای سیاهش‬
‫رفت‪ .‬هر ی یک آن گمان کرد اسنیپ خیال دارد چوبدستیاش را بیرون بکشد و او را‬
‫طلسم کند؛ اما بالفاصله چشمش به بطر ی کوچک و ظریفی افتاد که معجون شفافی در‬
‫آن بود‪ .‬اسنیپ شیشهی کریستال را که از جیبش درآورده بود به هر ی نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونی این چیه‪ ،‬پاتر؟‬

‫چشمهای اسنیپ باحالت تهدیدآمیزی برق میزد‪ .‬هر ی که به بطر ی خیره شده بود این‬
‫بار با صداقت کامل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫‪ -‬این محلول راستیه‪ ...‬به جور معجون حقیقتسنج قویه که اگر سه قطرهاش توی دهنت‬
‫بریزه جلوی همه بچههای کالس همه رازهای پنهانی تو به زبون میار ی‪ .‬استفاده از این‬
‫معجون باید تحت نظر وزارتخونه باشه‪ .‬اگه مراقب رفتارت نباشی خدا رو چه دیدی؟ شاید‬
‫دستم بلغزه و‪...‬‬

‫اسنیپ که با بدجنسی حرف میزد بطر ی کریستال را جلوی هر ی تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چند قطرهاش توی لیوان آب کدوحلواییت بریزه‪ ...‬اون وقت معلوم میشه تو دزدکی به‬
‫دفتر من رفتی یا نه‪...‬‬

‫هر ی چیز ی نگفت‪ .‬بار دیگر خودش را با ریشهی زنجبیلش مشغول کرد‪ .‬چاقویش را‬
‫برداشت و شروع به خرد کردن ریشهها کرد‪ .‬هر ی از آن معجون حقیقتسنج خوشش‬
‫نیامده بود و بههیچوجه اجازه نمیداد کارش به جایی برسد که اسنیپ آن را در لیوان‬
‫نوشیدنیاش بریزد‪ .‬از تصور اینکه روز ی اسنیپ چنین بالیی بر سرش بیاورد چندشش شد‬
‫و بهزور از لرزیدن بدنش جلوگیر ی کرد‪ ...‬عالوه بر آنکه عدهی زیادی را بهغیراز هرمیون و‬
‫دابی به دردسر میانداخت مسائل زیاد دیگر ی وجود داشت که نباید آنها را بر زبان‬
‫میاورد‪...‬‬

‫یکی از آنها این بود که هر ی با سیریوس در تماس بود‪ ...‬با یادآور ی مسئلهی دیگر ی‬
‫قلبش در سینه فروریخت‪ ...‬به یاد احساسش نسبت به چو افتاده بود‪ ...‬هر ی ریشههای‬
‫خرد شده را نیز در پاتیلش انداخت و به یاد مودی افتاد‪ .‬شاید بهتر بود هر ی نیز مثل‬
‫مودی بطر ی کوچکی را همهجا به همراه ببرد و فقط از آن بنوشد‪.‬‬

‫در همان وقت یک نفر به در کالس ضربه زد‪ .‬اسنیپ باحالت عادی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بفرمایید‪.‬‬

‫وقتی در باز شد همه به آن سمت نگاه کردند‪ .‬پروفسور کارکاروف وارد کالس شد‪ .‬وقتی به‬
‫سمت اسنیپ میرفت همهی دانشآموزان به او خیره نگاه میکردند‪ .‬او مضطرب و نگران‬
‫بود و ریشش را به دور انگشتش میپیچید‪ .‬همینکه به اسنیپ رسید بیمقدمه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید باهات حرف بزنم‪.‬‬

‫معلوم بود نمیخواهد کسی حرفش را بشنود زیرا هنگام حرف زدن زیاد دهانش را باز‬
‫نکرد‪ .‬درست مثل عروسکهای خیمهشببازی بود که شخص دیگر ی بهجایشان حرف‬
‫میزند‪ .‬هر ی بدون آنکه از ریشههای زنجبیلش چشم بردارد گوشش را تیز کرد‪ .‬اسنیپ‬
‫زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی کالسم تموم شد باهات حرف میزنم‪ ،‬کارکاروف‪.‬‬

‫اما کارکاروف به میان حرف او پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سوروس‪ ،‬من میخوام همین اآلن باهات صحبت کنم‪ .‬نمیخوام مثل این چند وقته جیم‬
‫بشی و خودتو ازم قایم کنی‪.‬‬

‫اسنیپ با اوقاتتلخی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬گفتم بعد از کالس‪.‬‬

‫هر ی در پیمانهاش صفرای آرمادیلو ریخت و وانمود کرد که میخواهد ببیند مقدارش کافی‬
‫است یا نه‪ .‬پیمانه را باال گرفت و از گوشه چشم نگاهی به آن دو انداخت‪ .‬کارکاروف‬
‫بیاندازه دلواپس بود و اسنیپ خشمگین به نظر میرسید‪.‬‬

‫کارکاروف پشت میز اسنیپ ایستاد و تا آخر دومین جلسهی معجون ساز ی همانجا ماند‪.‬‬
‫ً‬
‫ظاهرا اسنیپ را گیر انداخته بود و اجازه نمیداد از چنگش فرار کند‪ .‬هر ی که مشتاق شده‬
‫بود بفهمد کارکاروف میخواهد چه چیز ی را به اسنیپ نگوید دو دقیقه قبل از پایان کالس‬
‫ً‬
‫عمدا ریخت‪ .‬بدین ترتیب وقتی بقیه دانشآموزان با‬ ‫بطر ی صفرای آرمادیلویش را‬
‫سروصدای زیادی بهسوی در میرفتند او به بهانه تمیز کردن زمین پشت پاتیلش چمباتمه‬
‫زد‪.‬‬

‫صدای آهسته اسنیپ را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چهکاریه که اینقدر فوریه؟‬

‫کارکاروف گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا رو ببین‪.‬‬

‫هر ی از کنار پاتیلش دزدکی نگاه کرد‪ .‬کارکاروف آستین دست چپش را باال زد و چیز ی را‬
‫که روی ساعدش بود به اسنیپ نشان داد‪ .‬کارکاروف که همچنان سعی میکرد زیاد دهانش‬
‫را باز نکند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیدی؟ هیچوقت اینقدر پررنگ و واضح نشده بود‪ .‬بعد از‪...‬‬

‫اسنیپ با صدای خرناس مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بس کن دیگه‪.‬‬

‫سپس با چشمهای سیاهش گوشه و کنار کالس را ازنظر گذراند‪ .‬کارکاروف با نگرانی گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫حتما خودتم متوجه شدی‪...‬‬ ‫‪-‬‬

‫اسنیپ با اوقاتتلخی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫بعدا دربارهش حرف میزنیم‪ ،‬کارکاروف! پاتر! دار ی چیکار میکنی؟‬ ‫‪-‬‬

‫هر ی باحالتی معصومانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دارم صفرای آرمادیلو مو تمیز میکنم‪.‬‬

‫سپس از جایش بلند شد و پارچه خیسی را که در دست داشت به او نشان داد‪.‬‬

‫کارکاروف روی پاشنهی پا چرخید و از کالس بیرون رفت‪ .‬او هم نگران بود هم خشمگین‪.‬‬
‫هر ی که خیال نداشت با اسنیپ خشمگین در دخمه تنها بماند کتابها و مواد اولیهی‬
‫معجونهایش را در پاتیلش ریخت و مثل برق از کالس بیرون رفت تا آنچه را دیده بود‬
‫برای رون و هرمیون تعریف کند‪.‬‬

‫روز بعد آفتاب کمنوری محوطه را روشن کرده بود‪ .‬هر ی و رون و هرمیون حوالی ظهر از‬
‫قلعه خارج شدند‪ .‬هوا نسبت به چند ماه اخیر گرمتر شده بود و وقتی به هاگزمید رسیدند‬
‫حسابی گرمشان بود‪ .‬شنلهایشان را درآوردند و روی شانههایشان انداختند‪ .‬غذاهایی را‬
‫که سیریوس سفارش داده بود در کیف هر ی گذاشته بودند‪.‬‬

‫آنها هنگام ناهار ده دوازده ران مرغ‪ ،‬یک نان بزرگ و یک شیشه آب کدوحلوایی دزدیده‬
‫بودند‪.‬‬

‫وارد فروشگاه پوشاک گلدرگز شدند که برای دابی هدیه بخرند‪ .‬هنگام انتخاب انواع‬
‫جورابهای پرزرقوبرق حسابی به آنها خوش گذشت‪ .‬یک جفت از جورابها ستارههای‬
‫طالیی و نقرهای داشت که روشن خاموش میشدند و یک جفت دیگر طور ی بود که هرگاه‬
‫بو میگرفت با صدای بلند جیغ میکشید‪ .‬در ساعت یک و نیم از خیابان اصلی دهکده باال‬
‫رفتند و از کنار فروشگاه درویش و بنجز پیچیدند و به سمت حاشیهی دهکده رفتند‪.‬‬
‫هر ی پیش از آن به آن منطقه نرفته بود‪ .‬راه پرپیچوخم آنها را بهسوی زمینهای اطراف‬
‫هاگزمید هدایت میکرد‪ .‬در آنجا تعداد کلبهها کمتر میشد و باغهای اطرافشان بزرگتر‪.‬‬
‫آنها یکراست به سمت کوهی میرفتند که هاگزمید در درهی آن قرار داشت‪ .‬جاده پیچی‬
‫خورد و آنها توانستند پلههای انتهای جاده را ببینند‪ .‬یک سگ بسیار بزرگ سیاه و پشمالو‬
‫که روزنامهای را با دهانش گرفته بود در باالی پلهها منتظرشان بود و پنجههای جلوییاش‬
‫را روی باالترین پله گذاشته بود‪ .‬قیافهی سگ بسیار آشنا بود‪...‬‬

‫وقتی به سگ نزدیک شدند هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم سیریوس‪.‬‬

‫سگ سیاه کیف هر ی را بو کرد و دمش را تکان داد‪ .‬سپس رویش را برگرداند و از بوتهزار‬
‫پایین کوه باال رفت‪ .‬هر ی‪ ،‬رون و هرمیون نیز از پلهها باال رفتند و به دنبالش از البهالی‬
‫بوتههای خشک رد شدند‪.‬‬

‫سیریوس آنها را به دامنهی کوه برد که با صخرههای متعدد و تختهسنگهای بزرگی‬


‫پوشیده شده بود‪ .‬برای سیریوس باال رفتن از تختهسنگها آسان بود اما هر ی‪ ،‬رون و‬
‫هرمیون خیلی زود به نفسنفس افتادند‪ .‬نیم ساعت تمام از راه سنگالخی شیبدار و‬
‫پرپیچوخمی باال رفتند‪ .‬سیریوس که دائم دمش را تکان میداد جلو جلو رفت و بقیه که‬
‫در زیر نور خورشید خیس عرق شده بودند پشت سرش حرکت میکردند‪ .‬هر ی حس‬
‫میکرد بندهای کیفش در شانههایش فرورفته است‪.‬‬

‫سرانجام سیریوس ازنظر ناپدید شد و وقتی جلوتر رفتند چشمشان به شکاف باریکی در‬
‫دیوارهی کوه افتاد‪ .‬آنها خود را جمع کردند و هر طور بود از شکاف وارد شدند و خود را‬
‫در غار سرد و کمنوری یافتند‪ .‬در انتهای غار هیپوگریفی به نام کجمنقار ایستاده بود‪.‬‬
‫تسمهی قالدهاش به دور سنگ بزرگی بسته شده بود‪ .‬کجمنقار که نیمی از بدنش به شکل‬
‫یک اسب خاکستر ی بود و نیم دیگر بدنش یک عقاب عظیمالجثه همینکه چشمش به‬
‫آنها افتاد چشمهای نارنجیرنگش برق زد‪ .‬هر سه به کجمنقار تعظیم کردند و کجمنقار‬
‫پسازآنکه لحظهای با غرور و تکبر به آنها خیره شد پنجههای چنگالدارش را خم کرد‪.‬‬
‫هر ی به سگ سیاه نگاه میکرد که تبدیل به پدرخواندهاش شده بود‪.‬‬

‫سیریوس ردای کهنهی خاکستریرنگی به تن داشت‪ .‬همان ردایی بود که هنگام فرار از‬
‫آزکابان به تن داشت‪ .‬موهای مشکیاش نسبت به شبی که در آتش ظاهر شد بلندتر بود‬
‫و دوباره ژولیده و کثیف به نظر میرسید‪ .‬خیلی الغر شده بود‪.‬‬

‫سیریوس پسازآنکه روزنامه پیام امروز را از دهانش درآورد و روی نسخههای دیگر روزنامه‬
‫در کف غار انداخت با صدای دورگهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخ جون‪ ،‬مرغ!‬

‫هر ی در کیفش را باز کرد و بقچه نان و رانهای مرغ را به دست او داد‪.‬‬

‫سیریوس بقچه را باز کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دستتون درد نکنه‪.‬‬

‫سپس یکی از رانهای مرغ را برداشت و کف غار نشست‪ .‬با دندانش تکهای از گوشت آن‬
‫را کند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیشتر اوقات مجبور میشدم موش بخورم که از گرسنگی نمیرم‪ .‬نمیتونم زیاد از هاگزمید‬
‫غذا بدزدم چون ممکنه توجه همه رو به خودم جلب کنم‪.‬‬

‫او به هر ی خندید اما هر ی با اکراه خندهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا چیکار میکنی‪ ،‬سیریوس؟‬

‫سیریوس که مثل سگها استخوان ران مرغ را میجوید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وظایف پدرخواندگی مو انجام میدم‪ .‬نگران من نباش همه فکر میکنن من یه سگ‬
‫ولگرد دوستداشتنیام‪.‬‬

‫سیریوس هنوز میخندید اما وقتی متوجه دلواپسی هر ی شد باحالت جدیتری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬میخوام نزدیکت باشم‪ .‬آخرین نامهت‪ ...‬خب شاید بهتر باشه اینجوری بگم که اوضاع‬
‫ً‬
‫فورا روزنامه رو برمیدارم‬ ‫داره قاراشمیش میشه‪ .‬من هر وقت کسی روزنامه شو بندازه کنار‬
‫و اینطور که بوش میاد من تنها کسی نیستم که نگران شدهام‪.‬‬

‫سیریوس با حرکت سرش به روزنامههای پیام امروز کهنهای که در کف غار افتاده بود اشاره‬
‫کرد‪ .‬رون روزنامهها را برداشت و تای آنها را باز کرد؛ اما هری که از سیریوس چشم‬
‫برنمیداشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه بگیرنت چی؟ اگه ببیننت چی؟‬

‫سیریوس شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما سه تا و دامبلدور تنها کسانی هستین که میدونین من جانور نمام‪.‬‬

‫سپس دوباره شروع به خوردن رانهای مرغ کرد‪ .‬رون به هر ی سقلمه زد و پیام امروزها‬
‫را به دستش داد‪ .‬دو نسخه روزنامه بود‪ .‬عنوان روزنامه اول این بود‪:‬‬

‫«بیمار ی اسرارآمیز بارتیموس کراوچ» و عنوان دومین نسخه این بود‪:‬‬

‫ً‬
‫شخصا عمل میکند‪».‬‬ ‫«از ساحرهی وزارتخانه هنوز خبر ی نیست‪ .‬وزیر سحر و جادو‬

‫هر ی به گزارشی که به کراوچ پرداخته بود نگاهی انداخت‪ .‬عبارات گوناگون در برابر‬
‫چشمهایش خودنمایی میکردند‪:‬‬

‫از ماه نوامبر به بعد هیچکس او را ندیده است‪ ...‬خانهاش متروک است‪ ...‬بیمارستان‬
‫سوانح و امراض جادوی سنت مانگو از اظهارنظر خوددار ی میکند‪ ...‬وزارتخانه از تائید‬
‫شایعهی بیمار ی جدی او سرباز میزند‪.‬‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه جور ی نوشتن انگار کراوچ رو به مرگه‪ ،‬اما وقتی تونسته اینطرفها بیاد معلومه حالش‬
‫زیاد وخیم نیست‪...‬‬
‫رون به سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برادرم دستیار شخصی کراوچه و میگه اون در اثر کار و فعالیت بیشازاندازه مریض شده‪.‬‬

‫هر ی که هنوز گزارش روزنامه را میخواند آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی آخرین بار ی که من دیدمش به قیافهش میاومد که مریض باشه‪ ...‬آخرین بار ی که‬
‫دیدمش همون شبی بود که اسمم از توی جام آتش بیرون اومد‪...‬‬

‫هرمیون با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس داره سزای رفتار زشتش با وینکی رو میبینه‪.‬‬

‫هرمیون هنوز داشت کجمنقار را نوازش میکرد و کجمنقار استخوانهایی را که سیریوس‬


‫برایش میانداخت میخورد‪ .‬هرمیون ادامه داد‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما تا حاال پشیمون شده‪ ...‬دیگه فهمیده که وقتی وینکی توی خونهش کار میکرده‬ ‫‪-‬‬
‫چقدر مراقبش بوده و چقدر براش دلسوز ی میکرده‪.‬‬

‫رون نگاه غضبناکی نثار هرمیون کرد و زیر لب به سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬داره خودشو برای جنهای خونگی میکشه‪.‬‬

‫اما سیریوس به این موضوع عالقه نشان داد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ جن خونگیشو اخراج کرده؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره موقع برگزار ی مسابقهی جام جهانی اخراجش کرد‪.‬‬

‫سپس هر ی شروع کرد به بازگو کردن ماجرای ظهور عالمت شوم و پیدا شدن وینکی با‬
‫چوبدستی و خشم و ناراحتی آقای کراوچ‪ .‬وقتی هر ی همهی ماجرا را موبهمو تعریف کرد‬
‫سیریوس دوباره از جایش برخاسته بود و در طول غار باال و پایین میرفت‪ .‬پس از چند‬
‫لحظه ران مرغی را که در دست داشت در هوا تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگذارین ببینیم‪ ،‬اول شما جن خونگی رو توی لژ مخصوص دیدین که جای کراوچو نگه‬
‫داشته بوده‪ ،‬درسته؟‬

‫هر ی و رون و هرمیون باهم جواب دادند‪:‬‬

‫‪ -‬درسته‪.‬‬

‫‪ -‬ولی کراوچ سر مسابقه پیداش نشد؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬انگار گفت سرش خیلی شلوغ بوده‪.‬‬

‫سیریوس دوباره شروع به قدم زدن در دور غار کرد‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬بعد از بیرون رفتن از لژ مخصوص چوبدستیت همراهت بود؟‬

‫هر ی فکر ی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ .‬آخه قبل از رفتن به جنگل بهش احتیاجی نداشتم‪ .‬توی جنگل دستمو کردم‬
‫توی جیبم که چوبدستیمو در بیارم اما غیر از دوربینم هیچچیز دیگهای توی جیبیم نبود‪.‬‬

‫هر ی به سیریوس خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت اینه که اون کسی که عالمت شومو درست کرده چوبدستیمو توی لژ مخصوص‬
‫برداشته؟‬

‫سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره ممکنه‪.‬‬

‫هرمیون با صدایی که مثل جیغ بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬وینکی چوبدستی رو ندزدیده بود!‬

‫سیریوس به ابروهایش چین انداخت و دوباره شروع به قدم زدن کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬توی لژ مخصوص غیر از اون جن خونگی افراد دیگهای هم بودن‪ .‬اونایی که پشت شما‬
‫نشسته بودند کیا بودن؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلیها بودن‪ .‬چند تا از وزرای سحر و جادوی بلغارستان بودن‪ ...‬کورنلیوس فاج بود‪...‬‬
‫خانوادهی مالفوی بودن‪...‬‬

‫رون با صدای بلندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مالفوی!‬

‫رون چنان ناگهانی فریاد کشیده بود که صدای بلندش در غار پیچید و کجمنقار که ترسیده‬
‫بود باحالتی عصبی سرش را تکان داد‪ .‬رون ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬من مطمئنم کار لوسیوس مالفوی بوده!‬

‫سیریوس پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه کی اونجا بوده؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کس دیگهای نبود‪.‬‬

‫هرمیون یادآور ی کرد‪:‬‬

‫‪ -‬چرا یه نفر دیگه بوده‪ ،‬لودو بگمنو فراموش کردی‪...‬‬

‫‪ -‬آره راست میگه‪...‬‬

‫سیریوس که همچنان در غار قدم میزد گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من از سوابق بگمن خبر ندارم فقط میدونم بازیکن مدافع تیم کوئیدیچ ویمبورن وسپز‬
‫بوده‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آدم بدی نیست‪ .‬دائم به من پیشنهاد میکنه که تو انجام مراحل مسابقه کمکشو قبول‬
‫کنم‪.‬‬

‫سیریوس اخمی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست میگی؟ آخه برای چی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میگه از من خوشش اومده‪.‬‬

‫سیریوس که به فکر فرورفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬که اینطور!‬

‫هرمیون به سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما درست قبل از ظهور عالمت شوم توی جنگل دیدیمش‪ .‬یادتونه‪ ،‬بچهها؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی اون توی جنگل نموند‪ .‬همینکه بهش گفتیم شورش شده رفت به اردوگاه‪.‬‬

‫هرمیون به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از کجا معلوم؟ از کجا معلومه که وقتی خودشو غیب کرده کجا رفته؟‬

‫رون ناباورانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بس کن دیگه‪ ،‬هرمیون؛ یعنی تو فکر میکنی لودو بگمن عالمت شومو درست کرده؟‬

‫هرمیون با کله شقی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬احتمال اینکه اون درست کرده باشه خیلی بیشتر از درست شدن عالمت شوم به دست‬
‫وینکیه‪.‬‬

‫رون نگاه معنیداری به سیریوس انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگفتم؟ گفتم که داره خودشو برای جنهای خونگی میکشه‪...‬‬

‫اما سیریوس دستش را باال آورد تا رون را از ادامهی حرفش بازدارد‪ .‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی عالمت شوم ظاهر شد و وینکی رو با چوبدستی هر ی دستگیر کردن‪ ،‬کراوچ چکار‬
‫کرد؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رفت البهالی بوتهها رو گشت‪ .‬ولی هیچکس دیگهای اونجا نبود‪.‬‬

‫سیریوس که هنوز در غار باال و پایین میرفت زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره دیگه‪ ،‬اون حاضر بود هرکس دیگهای غیر از جن خودشو توی این هچل بندازه‪...‬‬
‫بعدش جنه رو اخراج کرده؟‬

‫هرمیون با نفرت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره فقط برای اینکه اون توی چادرشون نمونده بود و فرار کرده بود اخراجش کرد‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون میشه به دقیقه دست از سر کچل این جن خونگی بردار ی؟‬

‫اما سیریوس سرش را با ناراحتی تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون‪ ،‬هرمیون خیلی بهتر از تو کراوچو شناخته‪ .‬هر وقت خواستی بفهمی یه نفر چهجور‬
‫آدمیه ببین با زیردستاش چهجور ی رفتار میکنه‪.‬‬

‫سیریوس که سخت در فکر بود به صورت اصالح نکردهاش دستی کشید و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬این غیبتهای غیرموجه کراوچ چه معنایی داره؟ توی جام جهانی جن خونگیشو آورده‬
‫که جاشو براش نگه داره ولی برای تماشای مسابقه نیومده‪ .‬کلی زحمت کشیده که بعد از‬
‫سالها دوباره مسابقات سه جادوگر رو راه بندازه‪ .‬بعد توی مراحل مسابقه حاضر نشده‪.‬‬
‫درحالیکه کراوچ اینطوری نیست‪ .‬اگه قبل از این ماجرا کراوچ یکبار مرخصی گرفته باشد‬
‫من اسممو عوض میکنم‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس تو کراوچو خوب میشناسی؟‬

‫چهره سیریوس درهم رفت‪ .‬ناگهان چهرهاش مثل شبی که هر ی او را دیده بود ترسناک‬
‫شد‪ .‬در آن هنگام هر ی هنوز فکر میکرد که او یک جنایتکار است‪ .‬سیریوس بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬کراوچو خوب میشناسم‪ .‬کراوچ همون کسی بود که حکم تبعید من به آزکابانو صادر‬
‫کرد‪ ...‬اونم بدون محاکمه‪.‬‬

‫رون و هرمیون باهم گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شوخی میکنی؟‬

‫سیریوس گاز دیگر ی به ران مرغ زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه جدی میگم‪ .‬مگه نمیدونین که کراوچ یه زمانی رئیس سازمان قوانین جادویی و‬
‫اجرای احکام بوده؟ هر ی‪ ،‬رون و هرمیون با حرکت سر جواب منفی دادند‪ .‬سیریوس گفت‪:‬‬
‫همه میگفتن وزیر سحر و جادوی بعدی کراوچه‪ .‬بارتی کراوچ جادوگر بزرگیه‪ .‬هم قدرت‬
‫جادویی زیادی داره هم تشنه قدرته‪.‬‬

‫سیریوس از حالت چهرهی بچهها فکر آنها را حدس زد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬نترسین بابا‪ ...‬هیچوقت طرفدار ولدمورت نبوده‪ .‬بارتی کراوچ همیشه با جادوی سیاه‬
‫مخالفت کرده‪ .‬ولی اون زمان خیلی از کسانیکه مخالف جادوی سیاه بودند‪ ...‬شما متوجه‬
‫نمیشین من چی میگم‪ ...‬اون زمان خیلی بچه بودین‪...‬‬

‫رون که ناراحتیاش در صدایش منعکس شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابام هم سر جام جهانی همین رو گفت‪ .‬حاال برامون تعریف کن‪ ...‬شاید متوجه شدیم‪.‬‬

‫لبخندی بر لب سیریوس نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه براتون تعریف میکنم‪.‬‬

‫سیریوس یکبار دیگر قدمزنان تا ته غار رفت و دوباره برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فرض کنین اآلن ولدمورت در اوج قدرته هیچکس نمیدونه چه کسانی طرفدارشن‪ .‬کسی‬
‫نمیدونه کی برای اون کار میکنه و کی کار نمیکنه‪ .‬تنها چیز ی که آدم میدونه اینه که‬
‫ولدمورت میتونه اختیار افرادشو طور ی به دست بگیره که دست به کارهای وحشتناکی‬
‫بزنن بدون اینکه خودشون اختیار ی داشته باشن‪ .‬هرکس نگران خودش و خانوادش و‬
‫دوستانشه‪ .‬هرروز تعداد قتلها و گمشدنها و شکنجهها بیشتر میشه‪ ...‬وزارت سحر و‬
‫جادو آشفته و بینظم میشه و نمیدونه باید چکار کنه‪ .‬دائم سعی میکنه این مسائل از‬
‫چشم مشنگها پنهان بمونه درحالیکه بعد میبینه مشنگها هم کشته میشن‪.‬‬

‫ترس و وحشت‪ ...‬و ناامنی همهجارو رو میگیره‪ ...‬اون وقتها ما چنین وضعیتی داشتیم‪.‬‬
‫همیشه اینجور مسائل به نفع یه عده تموم میشه و به ضرر یه عده دیگه‪ .‬نمیدونم شاید‬
‫اصول اخالقی کراوچ قبالً خوب و مفید بوده‪ .‬اون توی وزارتخانه کمکم ترقی کرد و شروع‬
‫کرد به سختگیر ی و اقدامات شدید علیه طرفداران ولدمورت‪ .‬قدرت اجرائی کارآگاههای‬
‫وزارتخونه را بیشتر کرد مثالً بهجای دستگیر ی طرفداران ولدمورت‪ ،‬میتونستند اونا رو به‬
‫قتل برسونن‪ .‬اون زمان من اولین کسی نبودم که بدون محاکمه به چنگ دیوانهسازها‬
‫افتادم‪ .‬کراوچ جواب خشونت را با خشونت میداد‪ .‬اون استفاده از طلسمهای نابخشودنی‬
‫روی افراد مظنون را به تصویب رسوند‪ .‬میخوام بگم اونم مثل خیلی از جادوگرهای تبهکار‬
‫دنیای سیاه بیرحم و قسیالقلب شده بود‪ .‬البته اینم بگم که خیلیها طرفدارش بودن‪.‬‬
‫خیلی از مردم عقیده داشتند که اقدامات کراوچ مناسب و درست بود‪ .‬خیلی از جادوگرها‬
‫و ساحرهها دورش را گرفته بودند و میخواستند اون وزیر سحر و جادو بشه‪ .‬وقتی‬
‫ولدمورت ناپدید شد وزیر شدن کراوچ قطعی به نظر میرسید ولی در همان دوران یه‬
‫اتفاقی پیش اومد که به ضرر کراوچ تموم شد‪...‬‬

‫لبخند تلخی بر لب سیریوس نشست و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬پسر خود کراوچ همراه با عدهای مرگخوار دستگیر شد که با عذر و بهانه خودشون را از‬
‫ً‬
‫ظاهرا قصد داشتند هر طور شده ولدمورت را پیدا کنند‬ ‫رفتن به آزکابان معاف کرده بودن‪.‬‬
‫و او نو به مسند قدرت برگردونن‪.‬‬

‫هرمیون نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پسر کراوچ دستگیر شد؟‬

‫سیریوس استخوان ران مرغش را برای کجمنقار انداخت و دوباره کف غار نشست‪ .‬نان را‬
‫دو تکه کرد و مشغول خوردن آن شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوهوم؛ بارتی بیچاره بدجوری شوکه شد حدس میزنم چه حالی داشته ولی تقصیر‬
‫خودش بود‪ ...‬باید مدت بیشتر ی رو به خانوادهش اختصاص میداد و بیشتر پیش‬
‫خانوادهش میموند درسته؟ بهتر بود چند وقتی هم زود از محل کارش برمیگشت‬
‫اونطور ی بهتر میتونست پسرش رو بشناسه‪.‬‬

‫سیریوس با ولع نانها را میخورد هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پسرش مرگخوار بوده؟‬

‫سیریوس لقمهاش را فروداد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم وقتی پسرش رو آوردند من خودم توی آزکابان بودم‪ .‬بیشتر این چیزهارو بعد‬
‫از فرار از آزکابان فهمیدم‪ .‬پسرش باکسانی مشورت داشت که حاضرن قسم بخورن‬
‫همشون مرگخوار بودن ولی خوب ممکنه اونم مثل اون جن خونگی بدشانسی آورده‬
‫باشه‪.‬‬

‫هرمیون آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ سعی نکرد پسرش را تبرئه کنه؟‬

‫سیریوس خنده خشک و تمسخرآمیزی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ پسرش را تبرئه کنه؟ من فکر میکردم اونو شناختی اون زندگیشو وقف کارش‬
‫کرده بود و میخواست وزیر سحر و جادو بشه هر چیزی که ممکن بود احترام و آبروشو‬
‫خدشهدار کنه باید از سر راهش کنار میرفت شما خودتون شاهد بودین که جن خونگیشو‬
‫فقط برای اینکه اونو با عالمت شوم مربوط کرده بود اخراج کرد‪ .‬بعدازاین کارش متوجه‬
‫نشدین چهجور آدمیه؟ عشق پدر ی کراوچ فقط باعث شد که پسرشو بدون محاکمه‬
‫ً‬
‫اتفاقا محاکمه پسرش هم دستآویزی شد که نشون بده چقدر از پسرش‬ ‫محکوم نکنه‪.‬‬
‫متنفره‪ ...‬بعدش هم یکراست فرستادش به آزکابان‪.‬‬

‫هر ی بهآرامی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پسر خودشو تحویل دیوانهسازها داد؟‬

‫سیریوس که دیگر چندان خشنود به نظر نمیرسید گفت‪:‬‬

‫‪-‬بله‪ ...‬وقتی دیوانهسازها اونو به آزکابان میآوردن از پشت میلههای سلولم میدیدمشون‪.‬‬
‫اونو توی یکی از سلولهای نزدیک سلول من انداختند‪ .‬تا شب جیغ و فریاد میکرد و‬
‫مادرشو صدا میزد ولی بعد از چند روز ساکت شد‪ ...‬همشون باالخره ساکت میشدند‪...‬‬
‫فقط شبها توی خواب دادوفریاد میکردن‪.‬‬

‫لحظهای نگاه سیریوس آرامتر از همیشه به نظر رسید گویی گذشته دردناکش را از او جدا‬
‫کرده بودند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پسرش هنوز تو آزکابان؟‬


‫سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه دیگه اونجا نیست‪ .‬یک سال بعد از اومدن به آزکابان مرد‪.‬‬

‫‪ -‬مرد؟‬

‫سیریوس به تلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون تنها کسی نبود که توی آزکابان مرد‪ .‬اکثرشون بعد از مدتی دیوونه میشن و‬
‫خیلیهاشون دیگه غذا نمیخور ن‪ .‬دیگه هیچ اشتیاقی برای زنده موندن ندارن‪ .‬وقتی یکی‬
‫داشت میمرد میفهمیدم چون دیوانهسازها مرگ رو احساس میکنن و به وجد‬
‫میاومدن‪ .‬اون پسره که از اول اومد مریضاحوال بود‪ .‬چون کراوچ یکی از اعضای مهم و‬
‫بانفوذ وزارتخونه بود به اون و همسرش اجازه دادن که در بستر مرگ پسرشون حاضر‬
‫بشن‪ .‬آخرین بار ی که بارتی کراوچو دیدم همون موقع بود زیر بغل زنشو گرفته بود و بهش‬
‫کمک میکرد راه بره‪ .‬باهم از جلوی سلول من گذشتن‪ .‬زنش هم چند وقت بعد از بس‬
‫غصه خورد مرد‪ .‬اون هم مثل پسرش جوون مرگ شد؛ اما کراوچ حتی دنبال جنازه پسرش‬
‫نیومد‪ .‬دیوانهسازها جنازشو بیرون قلعه دفن کردن‪ .‬وقتی دفنش میکردن من‬
‫میدیدمشون‪.‬‬

‫سیریوس تکه نانی را که به دهن برده بود کنار گذاشت و بهجای آن شیشهی آب‬
‫کدوحلوایی را برداشت و الجرعه آن را سرکشید‪ .‬سپس با پشت دستش دهانش را پاک‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خالصه کراوچ بیچاره درست موقعی که فکر میکرد با موفقیت یک قدم بیشتر فاصله‬
‫نداره همهچیزشو از دست داد‪ .‬اون روزها قهرمانی بود که قرار بود وزیر سحر و جادو بشه‬
‫اما دریک چشم به هم زدن هم پسرش مرد هم زنش مرد هم آبروی چندیدن سالهش‬
‫رفت‪ .‬وقتی از آزکابان بیرون اومدم فهمیدم که دیگه مثل سابق محبوب نیست‪ .‬وقتی‬
‫پسرش مرد مردم اول باهاش همدردی کردن اما بعد همه از خودشون پرسیدن چرا پسر‬
‫جوون و خوبی از خانوادهی آبرومندی بوده باید به انحراف کشیده بشه‪ .‬آخرسر همه به‬
‫این نتیجه رسیدن که پدرش اونطور که بایدوشاید بهش اهمیت نمیداده‪ .‬خالصه آخرش‬
‫کورنلیوس فاج وزیر سحر و جادو شد و کراوچ از مرکز توجه کنار رفت‪ .‬اونو رئیس سازمان‬
‫همکاریهای جادویی بینالمللی کردن‪.‬‬

‫مدت مدیدی همه ساکت بودند‪ .‬هر ی سخت در فکر بود‪ .‬به یاد جام جهانی و لحظهای‬
‫افتاده بود که کراوچ در جنگل با چشمهای از حدقه بیرون زده به جن خانگی متمردش‬
‫نگاه میکرد‪ .‬این ماجرا واکنش اغراقآمیز کراوچ نسبت به وینکی را توجیه میکرد‪ .‬وینکی‬
‫درست در زیر عالمت شوم دستگیر شده بود و این او را به یاد پسرش میانداخت و‬
‫خاطرهی رسوایی آن دوران و محرومیتش از وزارت را برایش زنده میکرد‪ .‬هر ی به‬
‫سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مودی میگفت کراوچ برای دستگیر ی جادوگرهای تبهکار وسواس زیادی داره‪.‬‬

‫سیریوس با حرکت سرش حرف او را تائید کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره شنیدم این کارش کمکم داره جنونآمیز میشه‪ .‬به نظر من که فکر میکنه اگه یه‬
‫مرگخوار دیگه رو دستگیر کنه محبوبیت سابقشو به دست میاره‪.‬‬

‫رون به هرمیون نگاهی انداخت و با وجد و سرور خاصی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ دزدکی اومده اینجا و دفتر اسنیپو بازرسی کرده‪.‬‬

‫سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ .‬ولی این کار هیچ معنایی نداره‪.‬‬

‫رون با شور و هیجان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا نداره؟ معلومه معنیش چیه دیگه؟‬

‫سیریوس‪ .‬با حرکت سرش با او مخالفت کرد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬اگه کراوچ میخواسته دفتر اسنیپو بازرسی کنه چرا برای داور ی مسابقه در مدرسه حاضر‬
‫نشده؟ این بهانهی خوبی بود برای اینکه مرتب به هاگوارتز سر بزنه و از نزدیک مراقب‬
‫اسنیپ باشه‪.‬‬

‫هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس به نظرت ممکنه که اسنیپ نقشهای توی کلهش باشه؟‬

‫اما بالفاصله هرمیون به میان حرف او پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا متوجه نیستین؟ دامبلدور به اسنیپ اعتماد داره‪...‬‬

‫رون با بیحوصلگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بس کن دیگه‪ ،‬هرمیون‪ .‬درسته که دامبلدور نابغهس و خیلی حالیش میشه ولی این‬
‫دلیل نمیشه که یه جادوگر تبهکار نتونه گولش بزنه‪.‬‬

‫‪ -‬پس چرا اسنیپ سال اول تحصیلمون جون هر ی رو نجات داد؟ چرا نگذاشت هر ی‬
‫بمیره؟‬

‫‪ -‬نمدونم‪ ،‬شاید فکر کرده با این کار ممکنه دامبلدور از مدرسه بیرونش کنه‪.‬‬

‫هر ی با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سیریوس نظر تو چیه؟‬

‫رون و هرمیون از بگومگو دست کشیدند تا به اظهارنظر سیریوس گوش بدهند‪ .‬سیریوس‬
‫که در فکر بود به رون و هرمیون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر من هردوتون درست میگین‪ .‬من وقتی فهمیدم اسنیپ توی هاگوارتز تدریس‬
‫میکنه تعجب کردم که چطور دامبلدور اونو استخدام کرده‪ .‬اسنیپ همیشه عاشق جادوی‬
‫سیاه بوده همهی مدرسهم اینو میدونستن‪ .‬نمیدونین چه بچهی حقهبازی بود با اون‬
‫موهای سیاه و چربش‪...‬‬
‫هر ی و رون به هم نگاه کردند و خندیدند‪ .‬سیریوس ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی اسنیپ تازه به این مدرسه اومده بود بیشتر از خیلی از بچههای سال هفتمی‬
‫ً‬
‫بعدا همهشون‬ ‫طلسم و جادو بلد بود‪ .‬اون توی یکی از دارو دستههای اسلیترین بود که‬
‫مرگخوار شدن‪.‬‬

‫سیریوس دستش را باال آورد و با انگشتهایش شروع به شمردن آنها کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دوتاشون روزیه و ویلکز بودن که هردوشون یک سال قبل از سقوط ولدمورت به دست‬
‫کارآگاهها کشته شدن‪ .‬لسترینجها بودن‪ ...‬زن و شوهر ی که هردوتاشون توی آزکابانن‪.‬‬
‫اور ی بود که شنیدم گفته ولدمورت با طلسم فرمان اونو مجبور به اطاعت از خودش‬
‫میکرده و االن آزاده؛ اما تا جایی که من میدونم اسنیپ تا حاال حتی متهم به طرفدار ی‬
‫از ولدمورتم نشده‪ .‬البته این چیز ی رو ثابت نمیکنه‪ .‬خیلی از مرگخوارها هیچوقت دستگیر‬
‫نشدن‪ .‬اسنیپ هم اونقدر زرنگ و حقه بازه که دم الی تله نداده‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسنیپ کارکاروفو خوب میشناسه ولی نمیگذاره کسی اینو بفهمه‪.‬‬

‫هر ی بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬راست میگه‪ .‬دیروز که کارکاروف بیخبر اومد سر کالس معجونساز ی باید قیافهی‬
‫اسنیپو میدیدی! کارکاروف میخواست با اسنیپ حرف بزنه‪ .‬میگفت اسنیپ دائم خودشو‬
‫ازش قایم میکنه‪ .‬کارکاروف خیلی دلواپس و نگران بود‪ .‬اون یه چیز ی رو که روی ساعدش‬
‫بود به اسنیپ نشون داد ولی من نتونستم ببینم چی رو نشون میده‪.‬‬

‫سیریوس که هاج و واج مانده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه چیز ی رو که روی ساعد دستش بود به اسنیپ نشون داد؟‬

‫سیریوس با حواسپرتی دستش را الی موهای کثیفش کشید و بعد شانههایش را باال‬
‫انداخت و گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫واقعا نگران بوده و اومده پیش اسنیپ که چیز ی‬ ‫‪ -‬نمیدونم چی بوده؛ اما اگه کارکاروف‬
‫ازش بپرسه‪...‬‬

‫سیریوس به دیوار غار خیره ماند سپس با انقباض صورتش ناامیدیاش را نشان داد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال میرسیم به این واقعیت که دامبلدور به اسنیپ اعتماد کرده‪ .‬من اینو خوب میدونم‬
‫که دامبلدور به خیلی از افرادی اعتماد میکنه که دیگران بهشون بیاعتمادن‪ .‬اگه اسنیپ‬
‫با ولدمورت همکار ی کرده بود دامبلدور هیچوقت بهش اجازه نمیداد توی هاگوارتز‬
‫تدریس کنه‪.‬‬

‫رون باکله شقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس چرا مودی و کراوچ اینقدر اصرار دارن که دفتر اسنیپو بازرسی کنن؟‬

‫سیریوس آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬اگه مودی بهمحض ورودش به هاگوارتز دفتر همهی استادها رو بازرسی میکرد‬
‫بازهم تعجب نداشت‪ .‬آخه اون خیلی مبارزه با جادوی سیاهو جدی میگیره‪ .‬به نظر من‬
‫اون به هیچکس اعتماد نداره ‪ .‬با بالهایی که سرش اومده رفتارش زیاد عجیب نیست؛‬
‫اما من مطمئنم که مودی تا جایی که میتونست مجرمین رو زنده دستگیر میکرد‪ .‬درسته‬
‫که آدم خشنیه اما هیچوقت خودشو بهاندازه مرگخوارها پایین نیاورد‪ .‬درحالیکه کراوچ‪...‬‬
‫ً‬
‫واقعا مریضه؟ اگر مریضه که چرا خودشو توی دردسر انداخته که‬ ‫اینجوری نیست‪ ...‬یعنی‬
‫به دفتر اسنیپ بره؟ اگر هم مریض نیست‪...‬چه فکر ی توی سرشه؟ موقع مسابقهی جام‬
‫جهانی چه کار مهمی انجام میداده که نتونسته به لژ مخصوص بیاد؟ موقعی که باید برای‬
‫داور ی مسابقهی سه جادوگر به هاگوارتز میاومده مشغول چهکاری بوده؟‬

‫سیریوس که هنوز به دیوار غار چشم دوخته بود ساکت شد‪ .‬کجمنقار کف غار را جستجو‬
‫میکرد بلکه استخوانی ازنظر پنهان نمانده باشد‪ .‬سرانجام سیریوس به رون نگاه کرد و‬
‫گفت‪:‬‬
‫ً‬
‫اخیرا کراوچو دیده یا‬ ‫‪ -‬تو گفتی برادرت دستیار شخصی کراوچه؟ میتونی ازش بپرسی‬
‫ندیده؟‬

‫رون باشک و تردید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امتحانش ضرر ی نداره‪ .‬ولی باید یه جور ی بپرسم که به فکرش نرسه که من خیال میکنم‬
‫کراوچ میخواد کارهای خطرناکی بکنه‪ .‬آخه پرسی عاشق کراوچه‪.‬‬

‫سیریوس به دومین نسخه پیام امروز اشارهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬در ضمن میتونی یه پرسوجویی بکنی و ببینی هیچ سرنخی از برتا جورکنیز پیدا نکردن‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگمن به من گفت هیچ اثر ی ازش نیست‪.‬‬

‫سیریوس با سر به روزنامه اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬توی اون گزارشم همینو گفته‪ .‬فقط شلوغش کرده و گفته حافظهی برتا خراب بوده‪.‬‬
‫نمیدونم شاید برتا عوض شده باشه ولی اون برتایی که من میشناختم اصالً فراموشکار‬
‫ً‬
‫اتفاقا برعکس‪ ،‬درسته که یه ذره خنگ بود ولی برای شایعهپراکنی و خالهزنکبازی‬ ‫نبود‪.‬‬
‫حافظهش خوب کار میکرد‪ .‬همیشه برای همین کارهاش به دردسر میافتاد‪ .‬نمیدونست‬
‫کی باید دهنشو ببنده و ساکت بمونه‪ .‬کامالً مشخصه که توی وزارتخونه هیچکس بهش‬
‫اهمیت نمیده‪ ...‬شاید بگمن برای همین زودتر اقدامی نکرده و کسی رو دنبالش‬
‫نفرستاده‪...‬‬

‫سیریوس آه عمیقی کشید و چشمهای گود افتادهاش را مالید و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬ساعت چنده؟‬

‫هر ی به ساعتش نگاه کرد اما یادش افتاد که ساعتش بعد از بیرون آمدن از دریاچه دیگر‬
‫کار نکرده است‪ .‬هرمیون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ساعت سه و نیمه‪.‬‬

‫سیریوس از جایش برخاست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره دیگه برگردین به مدرسه‪ .‬گوش کنین‪ ،‬ببینین چی میگم‪.‬‬

‫سیریوس که بیشتر به هر ی نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه وقت از مدرسه جیم نشین که بیاین منو ببینن ها! فقط برام نامه بفرستین‪ .‬بازم هر‬
‫اتفاق عجیبی پیش اومد منو خبر کنین‪ .‬ولی نباید بیاجازه از هاگوارتز خارج بشین‪ .‬اگه‬
‫این کار رو بکنین به اون کسی که میخواد به هر ی حمله بکنه فرصت خوبی میدین‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی غیر از یه اژدها و چند تا زردمبو هیچکس به من حمله نکرده‪.‬‬

‫اما سیریوس به او اخم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فرقی نمیکنه‪ ...‬موقعی که این مسابقه تموم بشه من تازه یه نفس راحتی میکشم‪ .‬اونم‬
‫که تا ژوئن ادامه داره‪ .‬راستی یادتون باشه که هروقت خواستین دربارهی من حرف بزنین‬
‫منو فین فینی صدا کنین‪ ،‬باشه؟‬

‫سیریوس دستمال و شیشهی خالی آب کدوحلوایی را به دست هر ی داد و رفت با کجمنقار‬


‫خداحافظی کند‪ .‬هنگامیکه آن را نوازش میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من تا اول دهکده باهاتون میام بلکه بتونم یه روزنامه دیگه پیدا کنم‪.‬‬

‫سپس تغییر شکل داد و خود را بهصورت همان سگ سیاه و بزرگ درآورد و همه باهم از‬
‫غار خارج شدند و از راه پر سنگ و پرپیچوخم دامنهی کوه پایین رفتند‪ .‬در باالی پلههای‬
‫بیرون دهکده سیریوس به آنها اجازه داد سرش را نوازش کنند؛ سپس دواندوان بهسوی‬
‫زمینهای اطراف دهکده رفت‪.‬‬
‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون به هاگزمید برگشتند و ازآنجا راه هاگوارتز را در پیش گرفتند‪ .‬وقتی‬
‫در جاده به سمت قلعه میرفتند رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی پرسی از جزئیات زندگی کراوچ خبر داره؟ شاید هم براش مهم نیست‪ ...‬اگرم بدونه‬
‫بیشتر کراوچو تحسین میکنه‪ .‬آره‪ ،‬پرسی عاشق قوانین و مقرراته‪ .‬ممکنه بگه کراوچ‬
‫حاضر نشده برا پسرش قانونشکنی کنه‪.‬‬

‫هرمیون باحالتی بسیار جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پرسی هیچوقت حاضر نمیشه یکی از اعضای خانواده شو به دیوانهسازها تحویل بده‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم چی بگم‪ ...‬شاید اگه که ما جلوی پیشرفت و ترقیشو گرفتیم‪...‬میدونین که‪...‬‬


‫پرسی خیلی جاه طلبه‪.‬‬

‫آنها از پلههای سنگی باال رفتند و وارد سرسرای ورودی شدند‪ .‬بوی مطبوع غذاهای‬
‫مختلف از سرسرای بزرگ به مشامشان رسید‪ .‬رون نفس عمیقی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیچاره فین فینی! هر ی‪ ،‬معلومه خیلی دوستت داره که حاضرشده به خاطرات با خوردن‬
‫موش به زندگی ادامه بده‪.‬‬
‫فصل بیست و هشتم‪ :‬دیوانگی آقای کرواچ‬

‫هری‪ ،‬رون و هرمیون صبح روز یکشنبه بعد از صبحانه به جغددانی رفتند تا به پیشنهاد‬
‫ً‬
‫اخیرا آقای کراوچ را‬ ‫سیریوس نامهای برای پرسی بفرستند‪ .‬در نامه از او پرسیده بودند آیا‬
‫دیده است یا نه‪ .‬آنها هدویگ را مأمور رساندن نامه کردند زیرا از آخرین بار که نامهای‬
‫را رسانده بود مدتها میگذشت‪ .‬وقتی هدویگ پروازکنان از جغددانی رفت آنها به‬
‫آشپزخانه رفتند تا هدیهی دابی را به او بدهند‪.‬‬

‫جنهای خانگی از آنها استقبال گرمی کردند‪ .‬درحالیکه دائم جلوی آنها تعظیم و تکریم‬
‫میکردند باعجله برایشان چای آوردند‪ .‬دابی از دیدن هدیهاش ذوقزده شد و درحالیکه‬
‫چشمهای درشت اشکآلودش را پاک میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر‪ ،‬بینهایت به دابی لطف داره‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا جون منو نجات دادی‪.‬‬ ‫‪ -‬دابی‪ ،‬تو با اون علف آبششزا‬

‫رون به جنهای خانگی نگاه کرد که اطرافشان ایستاده بودند و لبخندزنان به آنها تعظیم‬
‫میکردند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه از اون نون خامهایها ندارید؟‬

‫هرمیون که از حرف رون خوشش نیومده بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬تو که همین اآلن صبحانه خوردی!‬

‫اما بالفاصله ظرف بزرگی پر از شیرینیهای خامهای به سمتشان آمد‪ .‬چهار جن خانگی آن‬
‫را حمل میکردند‪ .‬هری زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید یه چیزی هم برای فین فینی بگیریم و براش بفرستیم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر خوبیه‪ .‬با خر براش میفرستیم‪.‬‬

‫رون رو به جنهای خانگی اطرافشان کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه یه مقدار غذای اضافی هم برامون بیارین؟‬

‫جنهای خانگی با خوشحالی تعظیم کردند و رفتند تا برایشان غذا بیاورند‪ .‬هرمیون به‬
‫اطرافشان نگاهی انداخت و به دابی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس وینکی کجاس؟‬

‫گوشهای دابی کمی خمیده شد و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونجا کنار آتیش‪ ،‬خانم‪.‬‬

‫هرمیون همینکه وینکی را دید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای خداجونم!‬

‫هری نیز به وینکی که کنار بخاری دیواری نشسته بود نگاه کرد‪ .‬وینکی مثل دفعهی قبل‬
‫رویهمان سهپایه نشسته بود‪ ،‬اما سروصورت و لباسش چنان کثیف بود که تشخیص آن‬
‫از دیوارهی آجری دودزدهی پشت سرش چندان آسان نبود‪ .‬لباسهایش کثیف و پاره بود‪.‬‬
‫او به آتش بخاری زل زده بود و درحالیکه یک شیشهی نوشیدنی کرهای را محکم در دست‬
‫گرفته بود روی سهپایه تلوتلو میخورد‪ .‬وقتی بچهها او را نگاه کردند سکسکهی شدیدی‬
‫کرد‪ .‬دابی آهسته به هری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬وینکی روزی شش بطری نوشیدنی کرهای میخوره‪ ،‬قربان!‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نوشیدنی کرهای زیاد قوی نیست‪.‬‬

‫دابی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای جنهای خونگی قویه‪ ،‬قربان‪.‬‬

‫وینکی دوباره سکسکه کرد‪ .‬جنهای خانگی که ظرف شیرینیهای خامهای را آورده بودند‬
‫هنگامیکه به دنبال کارشان میرفتند با انزجار به او نگاهی انداختند و رفتند‪ .‬دابی با‬
‫ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی داره از ناراحتی دق میکنه‪ ،‬قربان‪ .‬دوست داره برگرده خونه‪ .‬هری پاتر‪ ،‬وینکی‬
‫هنوز فکر میکنه آقای کراوچ اربابشه‪ .‬هرچی دابی بهش میگه اآلن دیگه پروفسور دامبلدور‬
‫اربابشه زیر بار نمیره‪.‬‬

‫هری ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و درحالیکه جلو میرفت تا با وینکی صحبت کند‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای وینکی! از آقای کراوچ خبر داری؟ نمیدونی این روزا چیکار میکنه؟ اخه دیگه برای‬
‫داوری مسابقه حاضر نشده‪.‬‬

‫چشمهای وینکی برق زد و مردمکهای بزرگ چشمش روی هری متمرکز شد‪ .‬قدری تلوتلو‬
‫خورد و گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬ا‪َ ...‬ارباب دیگه ‪-‬هیک‪ -‬نمیاد؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬نیومده‪ .‬ما بعد از مرحلهی اول مسابقه دیگه ندیدیمش‪ .‬توی روزنامهی پیام امروز‬
‫نوشته بودن مریض شده‪.‬‬
‫وینکی که به هری زل زده بود دوباره تلوتلو خورد و گفت‪:‬‬

‫‪َ -‬ارباب ‪-‬هیک‪ -‬مریضه؟‬

‫لب پایینش شروع به لرزیدن کرد‪ .‬هرمیون بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی ما مطمئن نیستیم‪ .‬ممکنه مریض نباشه‪.‬‬

‫وینکی نالهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب به وینکی ‪-‬هیک‪ -‬احتیاج داشت‪ .‬ارباب ‪-‬هیک‪ -‬نتونست ‪-‬هیک‪ -‬تنهایی ‪-‬هیک‪-‬‬
‫کاراشو ‪-‬هیک‪ -‬انجام داد‪...‬‬

‫هرمیون با لحن بسیار جدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطور همهی مردم میتونن تنهایی کاراشونو انجام بدن؟‬

‫وینکی که بیشتر از قبل تلوتلو میخورد و نوشیدنی کرهای روی لباس پر از لک و کثیفش‬
‫میریخت با صدای گوشخراشی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی فقط کارای خونهی آقای کراوچو ‪-‬هیک‪ -‬انجام نداد! ارباب ‪-‬هیک‪ -‬به وینکی اعتماد‬
‫کامل داشت‪ .‬اون ‪-‬هیک‪ -‬همهی رازهای‪...‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه رازهایی؟‬

‫وینکی با مخالفت سرش را محکم تکون داد و دوباره نوشیدنی کرهای روی لباسش ریخت‪.‬‬
‫او درحالیکه چشمهایش چپ شده بود با اخم به هری نگاه کرد و باحالتی ستیزهجویانه‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی رازهای اربابشو ‪-‬هیک‪ -‬به کسی نگفت‪ .‬تو داشت فضولی کرد ‪-‬هیک‪ -‬فضولی!‬

‫دابی با عصبانیت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬وینکی نباید با هری پاتر اینجوری حرف بزنه! هری پاتر فضول نیست! هری پاتر شجاع‬
‫و شرافتمند!‬

‫‪ -‬داره فضولی میکنه ‪-‬هیک‪ -‬میخواد از اسرار ‪-‬هیک‪ -‬خصوصی اربابم سر دربیاره ‪-‬‬
‫هیک‪ -‬ولی وینکی جن خونگی خوب ‪-‬هیک‪ -‬وینکی جواب نداد‪ .‬همه خواست اسرار اربابمو‬
‫‪-‬هیک‪ -‬از زیر زبونم بیرون کشید‪.‬‬

‫ناگهان چشمهای وینکی بسته شد و از روی سهپایه لغزید و روی قالیچه جلوی بخاری‬
‫دیواری افتاد‪ .‬بالفاصله صدای خروپفش به هوا رفت‪.‬‬

‫بطری خالی نوشیدنی کرهای از دستش افتاد و روی زمین غلتید‪.‬‬

‫پنج شش جن خانگی باعجله جلو آمدند وبا نفرت به آن منظره نگاه کردند‪ .‬یکی از آنها‬
‫بطری را برداشت و بقیه یک رومیزی بزرگ چهارخانه را روی او انداختند‪ .‬لبههای رومیزی‬
‫را زیر وینکی کردند تا از دید همه پنهان بماند‪.‬‬

‫یکی از جنهای خانگی با ناراحتی سرش را تکان داد‪ .‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقایون و خانوم ها‪ ،‬ببخشید‪ ...‬شرمندهایم که شما این صحنه رو دید‪ .‬امیدواریم شما فکر‬
‫نکرد همهی ما مثل وینکی بود!‬

‫هرمیون باخشم و ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی ناراحته! بهجای اینکه قایمش کنین چرا سعی نمیکنین از ناراحتی درش بیارین؟‬

‫یکی از جنهای خانگی تعظیم بلند باالیی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ،‬خانم‪ ،‬ولی جنهای خونگی وقتی کاری برای انجام دادن داشت و اربابی برای‬
‫خدمت کردن دیگه نباید ناراحت بود‪.‬‬

‫هرمیون با عصبانیت گفت‪:‬‬


‫‪ -‬این حرفا چیه؟ همتون گوش کنین‪ ،‬ببینین چی میگم! شما هم مثل جادوگرها حق دارین‬
‫ناراحت باشین! شما حق دارین دستمزد بگیرین و تعطیلی داشته باشین و لباسهای خوب‬
‫تنتون کنین‪ .‬دلیلی نداره که هرکاری بهتون میگن انجام بدین‪ .‬دابی رو ببینین!‬

‫دابی که وحشتزده شده بود با لکنت به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه دابی رو وارد این قضیه نکرد؟‬

‫لبخند روی لبهای جنهای خانگی خشک شد‪ .‬اکنون دیگر طوری به هرمیون نگاه‬
‫میکردند که گویی او یک دیوانهی خطرناک بود‪ .‬یکی از جنهای خانگی کنار هری ایستاد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینم غذای اضافی تون‪.‬‬

‫سپس مقداری کباب بره و ده دوازده کیک و مقداری میوه در دست آنها گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهسالمت!‬

‫جنهای خانگی دور هری‪ ،‬رون و هرمیون جمع شدند و درحالیکه با دستهای کوچکشان‬
‫آنها رو هل میدادند هر سه را از آشپزخانه بیرون کردند‪ .‬دابی که هنوز روی قالیچه جلوی‬
‫بخاری دیواری ایستاده بود از کنار رومیزی قلمبهسلمبه که همان وینکی بود داد زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر‪ ،‬دابی از جورابهای قشنگی که بهش هدیه دادی ممنونه!‬

‫وقتی جنهای خانگی در آشپزخانه را محکم پشت سر آنها بستند رون با عصبانیت به‬
‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیتونستی دهنتو ببندی و چیزی نگی؟ حاال دیگه مارو توی آشپزخونه راه نمیدن!‬
‫میتونستیم دربارهی کراوچ از زیر زبون وینکی حرف بکشیم‪.‬‬

‫هرمیون باحالت تمسخرآمیزی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چقدرم که تو به این مسئله اهمیت میدی! تو فقط میای اینجا که ازشون خوراکی بگیری!‬
‫بقیهی آن روز بسیار پرتنش بود‪ .‬هنگامیکه در سالن عمومی تکالیفشان را انجام میدادند‪.‬‬
‫از بس رون و هرمیون باهم یکی به دو کردند حوصلهی هری سر رفت و آن شب خودش‬
‫بهتنهایی غذاهای سیریوس را به جغددانی برد‪.‬‬

‫خرچال بسیار کوچک بود و نمیتوانست بهتنهایی آنهمه غذا را به کوهستان ببرد؛ بنابراین‬
‫هری از دو جغد آمریکایی نیز کمک گرفت‪.‬‬

‫وقتی سه جغد باهم بسته را بلند کردند و در اسمان به پرواز درآمدند بسیار عجیب به نظر‬
‫میرسیدند‪ .‬هر ی به لبهی پنجره تکیه داد و به محوطهی قلعه نگاه کرد‪ .‬سرشاخهی درختان‬
‫ممنوع در وزش باد خشخش میکردند و بادبانهای کشتی دورمشترانگ موج میزدند‪.‬‬

‫یک جغد عقاب مانند از دود دودکش هاگرید رد شد و به سمت قلعه پرواز کرد و در اطراف‬
‫جغددانی ناپدید شد‪ .‬چشم هری به هاگرید افتاد که جلوی کلبهاش با جدیت زمین را بیل‬
‫ً‬
‫ظاهرا میخواست جالیز‬ ‫میزد‪.‬هری نمیتوانست حدس بزند که او سرگرم چهکاری است‪.‬‬
‫دیگری درست کند‪ .‬در همان هنگام خانوم ماکسیم از کالسکهی بوباتون بیرون آمد و به‬
‫سراغ هاگرید رفت‪ .‬سعی داشت سر صحبت رو باز کند‪ .‬هاگرید به دستهی بیلش تکیه‬
‫ً‬
‫ظاهرا رغبتی به ادامهی گفتوگو نداشت زیرا خانم ماکسیم خیلی زود به‬ ‫داده بود و‬
‫کالسکه بازگشت‪.‬‬

‫هری که هیچ دلش نمیخواست به سالن عمومی گریفیندور بازگردد و شاهد بگومگوی‬
‫رون و هرمیون باشد همانجا ماند و به هاگرید چشم دوخت‪ .‬آنقدر او را تماشا کرد تا‬
‫هوا چنان تاریک شد که دیگر نمیتوانست او را تشخیص بدهد‪ .‬کمکم جغدهایی که در‬
‫اطرافش بودند بیدار میشدند و پروازکنان از جغددانی بیرون میرفتند‪.‬‬

‫فردای آن روز هنگام صرف صبحانه خشم رون و هرمیون فروکش کرده بود‪ .‬وقتی هری‬
‫متوجه شد حدس رون درست از آب درنیامده نفس راحتی کشید‪ .‬رون پیشبینی کرد که‬
‫چون هرمیون به جنهای خانگی توهین کرده آنها دیگر غذای خوبی برای گروه گریفیندور‬
‫نمیفرستند؛ اما ژامبون و تخممرغ و ماهیدودی روی میز گریفیندور بهخوبی گذشته بود‪.‬‬
‫وقتی جغدهای نامهرسان از راه رسیدند هرمیون مشتاقانه به آنها نگاه کرد گویی منتظر‬
‫نامه بود‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امکان نداره نامهی پرسی به این زودی برسه‪ .‬همین دیروز هدویگو فرستادیم‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منتظر اون نیستم‪ .‬آخه میدونی‪ ،‬من دوباره مشترک روزنامهی پیام امروز شدم‪ .‬خسته‬
‫شدم از بس خبرهای تازه رو از زبون اسلیترینیها شنیدم‪.‬‬

‫هری نیز به جغدها نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر خوبی کردی! آهای‪ ،‬هرمیون‪ ،‬انگار خیلی شانس آوردی!‬

‫یک جغد خاکستری به سمت هرمیون پرواز میکرد‪ .‬هرمیون با دلسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اره‪ ،‬ولی روزنامه نیاورده‪ .‬فقط‪...‬‬

‫اما جغد خاکستری در برابر چشمان حیرتزدهی هرمیون کنار بشقابش نشست و بالفاصله‬
‫چهار جغد انباری‪ ،‬یک جغد قهوهای و یک جغد نخودی رنگ نیز به جغد اولی پیوست‪.‬‬

‫همهی جغدها به هرمیون نزدیک میشدند و میخواستند زودتر از بقیه نامهشان را تحویل‬
‫بدهند‪ .‬هر ی پیش از آنکه جام هرمیون را واژگون کنند آن را برداشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چند تا روزنامه مشترک شدی؟‬

‫هرمیون نامهی جغد خاکستری را گرفت و باز کرد‪ .‬او نامه را خواند و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا که خجالت داره!‬ ‫‪ -‬چی؟‬

‫هرمیون همانطور که نامه را میخواند صورتش سرخ و برافروخته شد‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫هرمیون نامه را به سمت هری انداخت و گفت‪:‬‬


‫ً‬
‫واقعا که! مسخرهست!‬ ‫‪-‬‬

‫هری به نامه نگاهی انداخت‪ .‬نامه دستنویس نبود و آن را با به هم چسباندن حروف‬


‫بریده شده از روزنامهی پیام امروز نوشته بودند‪.‬‬

‫«تو دختر بدجنسی هستی و لیاقت هری پاتر رو نداری‪ .‬مشنگ‪ ،‬برگرد پیش بقیهی‬
‫مشنگها‪».‬‬

‫هرمیون که نامهها را یکی پس از دیگری باز میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همشون مثل همن! «هری پاتر بدون امثال تو خیلی راحتتر خواهد بود‪« ».‬تو رو باید‬
‫با تخم قورباغه جوشاند‪ »...‬آخ!‬

‫همینکه هرمیون آخرین نامه را باز کرد مایع زرد مایل به سبزی که بوی نفت میداد روی‬
‫دستش ریخت‪ .‬بالفاصله تاولهای بزرگ زردرنگ روی دستهای هرمیون پدیدار شد‪ .‬رون‬
‫بااحتیاط پاکت نامه را برداشت و آن را بو کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرک غلیظ خیارک غده داره!‬

‫هرمیون سعی کرد دستش را با دستمالی پاک کند اما از شدت درد چشمهایش پر از اشک‬
‫شد‪ .‬دستهایش چنان متورم شده بود که انگار یک دستکش پالستیکی در دستش بود‪.‬‬

‫وقتی جغدها پرواز کردند و رفتند هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬بهتره زودتر بری به درمانگاه‪ .‬ما به پروفسور اسپرات میگیم که تو رفتی اونجا‪.‬‬

‫هرمیون درحالیکه دستهایش را در هوا تکان میداد باعجله از سرسرای بزرگ بیرون‬
‫رفت‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهش گفته بودم! گفته بودم سربهسر ریتا اسکیتر نگذاره! اینیکی رو ببین‪...‬‬

‫رون شروع به خواندن یکی از نامههایی کرد که هرمیون با صدای بلند نخوانده بود‪.‬‬
‫‪« -‬من مجلهی ساحره رو خواندم که نوشته بود تو به هری نارو زدی‪ .‬هر ی پاتر هرچی‬
‫سختی کشیده بسشه‪ .‬من همینکه پاکت نامهی بزرگی به دستم برسه یک طلسم برات‬
‫میفرستم‪ ».‬وای! هرمیون باید خیلی مواظب خودش باشه!‬

‫هرمیون به کالس گیاهشناسی نیامد‪ .‬هر ی و رون به کالس مراقبت از موجودات جادویی‬
‫رفتند و در راه به مالفوی‪ ،‬کراب و گویل برخوردند که تازه از پلههای سنگی پایین آمده‬
‫بودند‪ .‬پانسی پارکینسون و دار و دستهاش نیز پشت سر آنها پچپچ میکردند و‬
‫میخندیدند‪ .‬همینکه پانسی هری را دید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده‪ ،‬پاتر‪ ،‬نکنه با دوستدخترت بهم زدی؟ چرا سر صبحونه اونقدر ناراحت بود؟‬

‫هری به او اعتنایی نکرد‪ .‬نمیخواست با بازگو کردن دردسری که مقالهی مجلهی ساحره‬
‫به بار آورده بود او را خوشحال و خرسند کند‪.‬‬

‫هاگرید جلسهی قبل گفته بود که درس اسبهای تکشاخ تمام شده است و آن روز با‬
‫چند جعبهی در باز جلوی کلبهاش منتظر دانشآموزان بود‪ .‬هری با دیدن جعبهها قلبش‬
‫در سینه فروریخت‪ .‬نکنه باید دوباره موجود انفجاری پرورش میدادند؟ اما وقتی به نزدیک‬
‫جعبه رسید و به داخل آنها نگاهی انداخت چشمش به تعدادی موجود پشمالوی سیاه‬
‫افتاد که پوزههای درازی داشتند‪ .‬عجیب اینکه پنجههای جلویی این موجودات مثل بیل‬
‫پهن بود‪ .‬آنها از دیدن دانشآموزانی که با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند تعجب‬
‫کرده بودند و تند تند پلک میزدند‪ .‬وقتی همهی کالس جلو آمدند هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسم اینا برقکه‪ .‬بیشتر توی معادن زندگی میکنن‪ .‬از چیزایی که برق میزنن خوششون‬
‫میاد‪ ...‬ببینین‪...‬‬

‫ناگهان یکی از برقکها از جا جست و سعی کرد ساعت پانسی پارکینسون را گاز بزند و از‬
‫دستش بکند‪ .‬او جیغ کشید و عقب پرید‪ .‬هاگرید با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا خیلی به درد میخورن و راحت گنجها رو ردیابی میکنن‪ .‬بنظرم رسید از سرو کله‬
‫زدن با اینا خوشتون میاد‪ .‬اونجا رو ببینین؟‬
‫هاگرید به قسمتی از زمین که تازه شخم زده بود اشاره کرد‪ .‬همان قسمتی بود که هری‬
‫هاگرید را در حال زیرورو کردن آن دیده بود‪ .‬هاگرید ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬من چند تا سکهی طال اینجا دفن کردم‪ .‬به هرکی که برقش سکههای بیشتری پیدا کنه‬
‫جایزه میدم‪ .‬حاال همهی وسایل قیمتی تونو قایم کنید‪ .‬بعد یکی یه برقک بردارین و آماده‬
‫باشین که هر وقت گفتم آزادشون کنین‪.‬‬

‫هری ساعتش را که دیگر کار نمیکرد و او طبق عادت آن را به دستش میبست باز کرد و‬
‫در جیبش گذاشت‪ .‬سپس یکی از برقکها را برداشت‪ .‬برقک پوزهی درازش را به گوش‬
‫هری چسباند و شروع به بوکشیدن کرد‪ .‬موجود دوستداشتنی و بامزهای بود‪ .‬هاگرید به‬
‫داخل جعبهها نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هنوز یه برقک تو جعبهست‪ ...‬کی غایبه؟ هرمیون کجاست؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رفته به درمونگاه‪.‬‬

‫ازآنجاکه پانسی پارکینسون گوشش را تیز کرده بود هری زیر لب به هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬علتشو بعد بهت میگیم‪.‬‬

‫پیش از آن در هیچیک از کالسهای مراقبت از موجودات جادویی آنقدر به آنها خوش‬


‫نگذشته بود‪.‬‬

‫برقکها طوری در خاک شیرجه میزدند و از آن بیرون میآمدند گویی در آب بودند‪ .‬هر‬
‫یک از برقکها به سمت دانشآموزی میرفتند که آن را از جعبه درآورده بود و سکهها را‬
‫در دستش میانداختند‪ .‬برقک رون از همه زرنگتر بود‪ .‬چیزی نگذشته بود که دستهای‬
‫رون پر از سکه شد‪ .‬وقتی برقک رون دوباره در خاک شیرجه زد و خاکها را به روی ردای‬
‫رون پاشید او با شوقوذوق از هاگرید پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬میشه از اینا بخریم و توی خونه نگهشون داریم؟‬


‫هاگرید خندهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر نمیکنم مامانت از اینا خوشش بیاد‪ .‬برقکها خونه خراب کنن‪ .‬انگار دیگه همهی‬
‫سکهها رو درآوردن‪.‬‬

‫برقکها همچنان در خاک شیرجه میزدند‪ .‬هاگرید دور زمین چرخید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من فقط صد تا سکه چال کرده بودم‪ِ ...‬ا‪ ...‬اومدی هرمیون؟‬

‫هرمیون از سراشیبی چمن باال میآمد و به آنها نزدیک میشد‪ .‬دستهایش باندپیچی‬
‫شده بود و غمگین به نظر میرسید‪ .‬پانسی پارکینسون با چشمهای ریزش به او خیره شده‬
‫بود‪.‬‬

‫هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬دیگه بسه حاال بزارید ببینم چیکار کردین‪ .‬سکههاتونو بشمارید! آهای‪ ،‬گویل! یه‬
‫وقت فکر دزدیدن سکهها به سرت نزنه‪ .‬اینا طالی لپرکانه‪ .‬چند ساعت دیگه غیب میشه‪.‬‬

‫گویل با دلخوری جیبهایش را خالی کرد‪ .‬برقک رون از همه بیشتر سکه جمع کرده بود؛‬
‫بنابراین هاگرید یک تکه شکالت اعالی فروشگاه دوکهای عسلی را بهعنوان جایزه به رون‬
‫داد‪.‬‬

‫زنگ نهار خورد‪ .‬همهی دانشآموزان غیر از هری و رون و هرمیون باعجله بهسوی قلعه‬
‫رفتند‪ .‬آنها ماندند تا در برگرداندن برقکها به داخل جعبهها به هاگرید کمک کنند‪ .‬هر ی‬
‫خانم ماکسیم را دید که از پنجرهی کالسکه به آنها نگاه میکرد‪ .‬هاگرید همینکه‬
‫دستهای هرمیون را دید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه بالیی سر دستهات اومده‪ ،‬هرمیون؟‬

‫هرمیون ماجرای نامههای نفرت باری را که صبح دریافت کرده بود برای هاگرید تعریف‬
‫کرد و سرانجام به او گفت که یکی از نامهها پر از چرک خیارک غدهدار بوده است‪ .‬هاگرید‬
‫به او نگاه کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ناراحت نباش‪ .‬بعد از گزارش ریتا اسکیتر دربارهی مادرم برای منم از این نامهها‬
‫میفرستادن و مینوشتن‪« :‬تو یه غولی و باید از بین بری‪« ».‬مادرت افراد بیگناه زیادی‬
‫رو کشته و تو اگه شرافتمند باشی باید خودتو توی دریاچه غرق کنی‪».‬‬

‫هرمیون که جاخورده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست میگی؟‬

‫هاگرید جعبهی برقکها را کنار دیوار کلبهاش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ .‬اگه بازم از این نامهها به دستت رسید بازشون نکن‪ .‬اونایی که این نامهها رو‬
‫مینویسن عقل درستوحسابی ندارن‪ ،‬هرمیون‪ .‬هروقت از این نامهها داشتی یه راست‬
‫بندازشون توی آتیش‪.‬‬

‫هنگامیکه بهسوی قلعه میرفتند هری به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونی درس امروز چقدر خوب بود‪ .‬حیف شد که نبودی‪ .‬برقکها موجودات خیلی‬
‫خوبین‪ ،‬مگه نه‪ ،‬رون؟‬

‫رون که مشغول خوردن شکالتی بود که هاگرید به او داده بود اخم کرد‪ .‬هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟ بدمزهس؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ .‬تو چرا دربارهی اون سکههای طال چیزی به من نگفتی؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کدوم سکهها؟‬

‫‪ -‬همون سکههای طالیی که توی جام جهانی بهت دادم‪ .‬سکهی لپرکانها که برای دوربین‬
‫همهچیز بینم بهت دادم‪ .‬یادته؟ همون موقعی که توی لژ مخصوص بودیم‪ ...‬چرا به من‬
‫نگفتی اونا غیب شدن؟‬
‫هری چند لحظه فکر کرد و بعد تازه منظور رون را فهمید‪ .‬خاطرهی آن شب در ذهنش زنده‬
‫شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان‪ ...‬نمیدونم‪ ...‬من اصالً متوجه نشده بودم که اونا غیب شدن‪ .‬من اون شب فقط‬
‫نگران چوبدستیم بودم یادته؟‬

‫آنها از پلههای سنگی باال رفتند و از سرسرای ورودی وارد سرسرای بزرگ شدند که ناهار‬
‫بخورند‪ .‬همینکه پشت میز نشستند و مشغول خوردن گوشت گوسالهی بریان و دسر‬
‫شدند رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوش به حالت‪ .‬اون قدر پول داری که اگه یه کیسهی پر از گالیونت هم گم بشه متوجه‬
‫نمیشی‪.‬‬

‫هری که دیگه حوصلهاش سر رفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باباجون‪ ،‬اون شب من اصالً به این چیز فکر نمیکردم‪ .‬همه مون گرفتار مسائل دیگهای‬
‫بودیم‪ ،‬یادته؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من نمیدونستم طالی لپرکان غیب میشه‪ .‬فکر کردم پولتو بهت پس دادم‪ .‬تو نباید‬
‫کریسمس اون کاله چارلی کنونز و به من هدیه میدادی‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولش کن رون‪ ،‬بیخیالش!‬

‫رون چنگالش را در سیبزمینی سرخکرده فروکرد و به آن خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از بیپولی متنفرم‪.‬‬

‫هری و هرمیون به هم نگاه کردند‪ .‬هیچیک نمیدانستند چه باید بگویند‪.‬‬

‫رون که هنوز به سیبزمینی سرخکرده نگاه میکرد گفت‪:‬‬


‫‪ -‬خیلی بده‪ .‬فرد و جرج حق دارن که بخوان پول دربیارن‪ .‬کاش منم میتونستم پول‬
‫دربیارم‪ .‬کاشکی به برقک داشتم‪.‬‬

‫هرمیون با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب شد حاال میدونیم کریسمس سال دیگه برات چی بخریم‪.‬‬

‫وقتی هرمیون دید که رون هنوز گرفته و ناراحت است ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بس کن‪ ،‬دیگه‪ ،‬رون‪ .‬خدا رو شکر کن که وضعت بدتراز این نیست‪ .‬اگه مثل من چرک‬
‫خیارک روی دستت ریخته بود چیکار میکردی!‬

‫هرمیون بهسختی میتوانست کارد و چنگالش را در دست بگیرد‪ .‬دستهایش بدجوری‬


‫ورم کرده بود و انگشتهایش خم نمیشد‪ .‬ناگهان با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از اون زنیکه متنفرم‪ .‬اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه انتقاممو ازش میگیرم‪.‬‬

‫ارسال نامههای نفرت بار به هرمیون تا آخر هفته ادامه داشت و هرمیون به نصیحت‬
‫هاگرید گوش کرد و دیگر در پاکتها را باز نکرد؛ اما چند نفر از بدخواهان هرمیون برایش‬
‫نامهی عربدهکش فرستادند که سر میز گریفیندور منفجر شد و فحش و ناسزاهای بسیاری‬
‫را نثار هرمیون کردند‪ .‬اکنون دیگر حتی کسانی که هفتهنامهی ساحره را نخوانده بودند از‬
‫مثلث عشقی هری ‪ -‬هرمیون ‪ -‬کرام باخبر بودند‪ .‬هری از بس به اینوآن گفته بود که‬
‫هرمیون دوستدخترش نیست خسته شده بود‪ .‬بااینحال به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باالخره تموم میشه‪ ...‬فقط باید به روی خودمون نیاریم‪ .‬یادمه آخرین بار که از من‬
‫نوشته بود مردم دیگه از خوندن مزخرفاتش خسته شده بودن‪.‬‬

‫هرمیون با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط دلم میخواد بدونم وقتی ورودش به قلعه قدغنه چطوری به گفتگوی خصوصی‬
‫مردم گوش میده!‬
‫در جلسهی بعدی درس دفاع در برابر جادوی سیاه هرمیون بعد از خوردن زنگ در کالس‬
‫ماند تا از مودی چیزی بپرسد‪ .‬بقیهی کالس میخواستند هرچه زودتر از کالس بیرون‬
‫بروند‪ .‬مودی با جدیت نمونهای از جادوی انحراف طلسمها را روی آنها اجرا کرده بود و‬
‫همه کموبیش مجروح شده بودند‪ .‬هر ی بدشانسی آورده بود گرفتار طلسم گوش جنبان‬
‫شده بود و هنگامیکه باعجله از کالس بیرون میرفت ناچار شد دستهایش را محکم‬
‫روی گوشهایش نگه دارد‪.‬‬

‫پنج دقیقه بعد هرمیون درحالیکه نفسنفس میزد در سرسرای ورودی خود را به آنها‬
‫رساند و دست هری را از روی یکی از گوشهای پرحرکتش برداشت تا صدایش را بشنود‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فهمیدم که ریتا شنل نامرئی نپوشیده بوده! مودی گفت در مرحلهی دوم اونو در اطراف‬
‫جایگاه داوران یا نزدیک دریاچه ندیده!‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرمیون‪ ،‬به چه زبونی باید بهت بگم این قضیه رو فراموش کن؟‬

‫هرمیون با کله شقی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امکان نداره! من باید بفهمم اون چطوری حرف من با ویکتور یا حرفهای هاگریدو‬
‫دربارهی مادرش شنیده!‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید یه میکروفونو به شکل مگس یا حشرهی دیگهای درآورده و توی لباست جاسازی‬
‫کرده‪.‬‬

‫رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی چی؟‬
‫هری برایش طرز کار میکروفونهای مخفی را توضیح داد و رون باعالقه گوش کرد؛ اما‬
‫هرمیون به میان حرف او پرید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما دوتا هیچوقت خیال ندارین کتاب تاریخچههای هاگوارتز رو بخونین؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای چی بخونیمش؟ تو از اول تا آخرشو حفظی هرچی بخوایم ازت میپرسیم دیگه‪.‬‬

‫‪ -‬هیچکدوم از وسایل و تجهیزاتی که مشنگها جانشین جادو کردن مثل الکتریسیته و‬


‫کامپیوتر و رادیو اینجور چیزها توی هاگوارتز کار نمیکنن‪ .‬برای اینکه فضای جادویی‬
‫ً‬
‫حتما از سحر و جادو برای استراق سمع استفاده میکنه‪.‬‬ ‫اینجا خیلی خیلی قویه‪ .‬نه‪ ،‬ریتا‬
‫شاید‪ ...‬اگه فقط بفهمم چیکار میکنه‪ ...‬وای! اگه کارش غیرقانونی باشه پدرشو در میارم‪...‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی کار و گرفتاریمون کم بود حاال باید به فکر پدرکشتگی با ریتا اسکیترم باشیم‪.‬‬

‫هرمیون با اوقاتتلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از تو نخواستم کمکم کنی! خودم از پس این کار برمیام!‬

‫هرمیون بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند از پلکان مرمری باال رفت‪ .‬هری اطمینان‬
‫داشت که او به کتابخانه رفته است‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاضرم شرط ببندم این دفعه با مدالهایی برمیگرده که روشون نوشته (مرگ بر ریتا‬
‫اسکیتر)‪.‬‬

‫هرمیون برای انتقام گرفتن از ریتا اسکیتر از هری و رون کمک نخواست و آن دو از این‬
‫بابت از او سپاسگزار بودند زیرا تکالیفی که قبل از عید پاک باید انجام میدادند رویهم‬
‫انباشته شده بود‪ .‬هر ی در دل هرمیون را تحسین میکرد که عالوه بر انجام دادن تکالیف‬
‫سنگینشان دربارهی انواع روشهای جادویی استراق سمع نیز تحقیق میکرد زیرا خودش‬
‫بعد از انجام تکالیف مدرسه نا و رمقی برای انجام کارهای دیگر نداشت‪.‬‬

‫بااینحال مرتب به جغددانی میرفت و برای سیریوس غذا میفرستاد زیرا در تابستان‬
‫سال پیش فهمیده بود که گرسنگی مداوم چقدر سخت است‪ .‬او مرتب برای سیریوس‬
‫مینوشت که هیچ اتفاق غیرعادی پیش نیامده و آنها هنوز منتظر نامهی پرسی هستند‪.‬‬

‫هدویگ تا آخر تعطیالت عید پاک برنگشت‪ .‬نامهی پرسی در جعبهی تخممرغهای عید‬
‫پاک بود که خانوم ویزلی برایشان فرستاده بود‪ .‬تخممرغهای هری و رون به بزرگی تخم‬
‫اژدها و پر از تافیهای خانگی بود؛ اما تخممرغهای هرمیون از تخممرغهای معمولی هم‬
‫کوچکتر بود‪ .‬هرمیون از دیدن آن وا رفت و بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬مامانت که مجلهی ساحره رو نمیخونه‪ ،‬رون؟‬

‫رون که دهانش پر از تافی بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا میخونه‪ .‬برای دستور عملهای مختلفی که توی مجلهست هر هفته یکی میخره‪.‬‬

‫هرمیون با چهرهای غمزده به تخممرغهایش نگاه کرد‪ .‬هری عجوالنه از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬نمیخوای ببینی پرسی توی نامهش چی نوشته؟‬

‫نامهی پرسی کوتاه بود و نشان میداد از نامهی آنها رنجیده است‪.‬‬

‫«همانطور که بارها و بارها به پیام امروز گفتهام آقای کراوچ بیشازاندازه فعالیت کرده‬
‫ً‬
‫واقعا احتیاج به استراحت دارد‪ .‬او هرروز برای من جغد میفرستد و مرا برای انجام کارها‬ ‫و‬
‫ً‬
‫شخصا او را ندیدهام اما‬ ‫راهنمایی میکند‪ .‬پرسیده بودی آیا تازگی او را دیدهام؛ نه‪ ،‬من‬
‫خطش را بهخوبی میشناسم‪ .‬در حال حاضر چنان گرفتارم که فرصت پرداختن به اینگونه‬
‫شایعات جزئی را ندارم بنابراین خواهش میکنم اگر کار مهمی با من نداشتی دیگر مزاحم‬
‫من نشو‪ .‬عید پاک مبارک‪».‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬


‫هرسال با شروع ترم تابستانی تمرینات کوئیدیچ هری برای مسابقات پایان ترم نیز آغاز‬
‫میشد؛ اما امسال او باید خود را برای سومین و آخرین مرحلهی مسابقهی قهرمانی سه‬
‫جادوگر آماده میکرد درحالیکه هنوز نمیدانست باید خود را برای چه چیزی آماده کند‪.‬‬
‫سرانجام در آخرین هفتهی ماه مه پروفسور مکگونگال در آخر درس تغییر شکل هری را‬
‫در کالس نگه داشت و به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر امشب ساعت نه شب باید به زمین کوئیدیچ بری‪ .‬آقای بگمن هم میاد اونجا که‬
‫دربارهی مرحلهی سوم مسابقه با قهرمانها صحبت کنه‪.‬‬

‫بدین ترتیب آن شب هری ساعت هشت و نیم از رون و هرمیون جدا شد و به طبقهی‬
‫پایین رفت‪ .‬وقتی از سرسرای ورودی میگذشت سدریک دیگوری را دید که از سالن عمومی‬
‫هافلپاف بیرون میآمد‪.‬‬

‫آن شب هوا ابری بود‪ .‬هنگامیکه هری و سدریک به پایین پلههای سنگی قلعه رسیدند‬
‫سدریک از هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر تو مرحلهی سوم چه جوریه؟ فلور میگه باید از تونلهای زیرزمینی رد بشیم‪ .‬فکر‬
‫میکنم باید گنج پیدا کنیم‪.‬‬

‫هری به این فکر افتاد که در اینصورت میتواند بهراحتی یکی از برقکهای هاگرید را قرض‬
‫بگیرد تا این کار را برایش انجام بدهد‪ .‬او در جواب سدریک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه این باشه که خیلی خوبه‪.‬‬

‫آن دو از سراشیبی چمن بهسوی ورزشگاه تاریک رفتند‪ .‬از فاصلهی میان صندلیهای‬
‫تماشاگران عبور کردند وارد زمین کوئیدیچ شدند‪ .‬سدریک ناگهان ایستاد و با ناخشنودی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چه بالیی سر زمین آوردن؟‬


‫زمین کوئیدیچ دیگر صاف و یکدست نبود‪ .‬به نظر میرسید که کسی دیوارهای طویل و‬
‫کم ارتفاعی در زمین ساخته که پیچوتاب میخوردند و یکدیگر را قطع میکردند‪ .‬هر ی خم‬
‫شد و به نزدیکترین دیوار دست زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینا پرچینه‪.‬‬

‫یک نفر با صدای شادوشنگولی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم بچهها‪.‬‬

‫لودو بگمن همراه با کرام و فلور در وسط زمین ایستاده بود‪ .‬هر ی و سدریک از پرچینها‬
‫باال رفتند تا خود را به آنها برسانند‪ .‬وقتی به آنها نزدیک شدند فلور به هری لبخند زد‪.‬‬
‫از زمانی که هری خواهر فلور را از دریاچه بیرون آورده بود رفتار او نسبت به هری کامالً‬
‫تغییر کرده بود‪.‬‬

‫هنگامیکه از آخرین پرچین پایین پریدند بگمن با شورونشاط گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬نظرتون چیه؟ خوب رشد کردن‪ ،‬نه؟ با مراقبتهای هاگرید تا یک ماه دیگه به‬
‫شش متر هم میرسن‪.‬‬

‫بگمن با دیدن چهرهی نگران هری و سدریک خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگران نباشین‪ .‬بعد از تموم شدن مرحلهی سوم زمین کوئیدیچتون مثل اولش میشه‪.‬‬
‫ً‬
‫حتما متوجه شدین که ما اینجا چی درست کردیم‪ ،‬نه؟‬

‫لحظهای همه ساکت بودندسپس کرام با صدای بمش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این هزارتو نیست؟‬

‫بگمن گفت‪:‬‬
‫‪ -‬آفرین! درست گفتی‪ ،‬این هزارتوئه‪ .‬مرحلهی سوم خیلی سادهست‪ .‬ما جام سه جادوگر‬
‫رو درست وسط این هزارتو میگذاریم‪ .‬اولین قهرمانی که دستش به جام برسه امتیاز کاملو‬
‫میگیره‪.‬‬

‫فلور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی ما فقط باید از این ازارتو رد بشیم؟‬

‫بگمن که با خوشحالی روی پاشنهی پایش باال و پایین میرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سر راهتون موانعی هست‪ .‬هاگرید موجوداتی پرورش داده که اول با اونا روبهرو میشین‪.‬‬
‫بعد باید چند جور طلسم رو باطل کنین‪ ...‬همهی موانع مشابه همین چیزهاست‪.‬‬
‫قهرمانها به ترتیب امتیازهایی که تا حاال کسب کردن وارد هزارتو میشن‪ .‬شما دوتا که‬
‫امتیازتون بیشتره زودتر از بقیه میرین توی هزارتو‪.‬‬

‫بگمن به هری و سدریک خندید و سپس ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬بعد آقای کرام میره‪ ...‬بعدشم دوشیزه دالکور میره؛ اما موانعی که سر راهتون هست‬
‫درست مثل همدیگهست و بستگی داره کی بتونه تا کجای هزارتو پیش بره‪ .‬خیلی جالب و‬
‫سرگرمکننده ست‪ ،‬نه؟‬

‫هری که حدس میزد هاگرید چه نوع موجوداتی را برای چنین رویدادی انتخاب میکند‬
‫بهخوبی میدانست که این کار بههیچوجه جالب و سرگرمکننده نیست‪ .‬بااینحال او مثل‬
‫سایر قهرمانان با حرکت سرش حرف او را تائید کرد‪ .‬بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب اگه سؤال دیگهای ندارین برگردیم به قلعه‪ .‬هوا یه ذره سرده‪ ،‬نه؟‬

‫وقتی از راههای پرپیچوخم هزارتو میگذشتند تا از آن خارج شوند بگمن خود را به هری‬
‫رساند و پا به پای او حرکت کرد‪ .‬هر ی میدانست که بگمن چه خیالی دارد‪ .‬بیتردید‬
‫دوباره میخواست به هری پیشنهاد کمک کند؛ اما در همان هنگام کرام به شانهی هری‬
‫زد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬میتونم چندکلمهای باهات حرف بزنم؟‬

‫هری که تعجب کرده بود گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما‪.‬‬ ‫‪ -‬آره‪،‬‬

‫‪ -‬میشه بیای باهم قدم بزنیم؟‬

‫هری که کنجکاو شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪.‬‬

‫بگمن که ناراحت به نظر میرسید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬میخوای من اینجا منتظرت بمونم که باهم برگردیم؟‬

‫هری بهزور جلوی خندهاش رو گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬آقای بگمن‪ ،‬خیلی ممنون‪ .‬خودم میتونم به قلعه برگردم‪.‬‬

‫هری و کرام باهم از استادیوم خارج شدند اما کرام بهسوی کشتی دورمشترانگ نرفت و‬
‫راه جنگل ممنوع را در پیش گرفت‪ .‬وقتی از مقابل کلبهی هاگرید و کالسکهی نورانی‬
‫بوباتون گذشتند هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چرا از اینطرف میریم؟‬

‫کرام گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیخوام کسی حرفمونو بشنوه‪.‬‬

‫وقتی به زمین مسطحی رسیدند که کمی دورتر از محوطهی حصاردار اسبهای بوباتون‬
‫بود‪ ،‬کرام در زیر درختان ایستاد و به هری چشمغرهای رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من میخوام بدونم بین تو و هرمی اون چه رابطهای وجود داره؟‬


‫هری که با مشاهدهی رفتار محتاطانهی کرام انتظار شنیدن موضوع جدیتری را داشت با‬
‫تعجب به کرام نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ رابطهای بین ما وجود نداره‪.‬‬

‫کرام دوباره به هری چشمغرهای رفت و هری که بار دیگر از بلندی قد کرام جاخورده بود‬
‫توضیح داد‪:‬‬

‫‪ -‬من و هرمیون فقط باهم دوستیم‪ .‬اون هیچوقت دوستدختر من نبوده و حاال هم‬
‫نیست‪ .‬این اراجیفو ریتا اسکیتر سر هم کرده‪.‬‬

‫کرام که با سوءظن به هری نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری اون بیشتر وقتها دربارهی تو حرف میزنه‪.‬‬

‫‪ -‬آره چون ما باهم دوستیم‪.‬‬

‫هری باور نمیکرد که با ویکتور کرام‪ ،‬بازیکن کوئیدیچ بینالمللی معروف دربارهی این‬
‫مسائل صحبت میکند‪ .‬ویکتور کرام هیجده ساله طوری حرف میزد که گویی هری رقیب‬
‫و همتای او بود‪ .‬کرام پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬شما تا حاال‪ ...‬شما هیچوقت‪...‬‬

‫هری با قاطعیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬بههیچوجه‪.‬‬

‫کرام آسودهتر از قبل به نظر میرسید‪ .‬چند لحظهای به هری خیره ماند و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو خیلی خوب جارو سواری میکنی‪ .‬من توی مرحلهی اول دیدمت‪.‬‬

‫هری به پهنای صورتش خندید و احساس کرد قدش نسبت به چند دقیقه پیش بلندتر‬
‫شده است و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬ممنونم‪ .‬منم تو رو توی مسابقهی جام جهانی دیدم‪ .‬اون حملهی دروغین ورانسکی‪...‬‬

‫ناگهان چیزی در پشت سر کرام به جنبش درآمد و هری که میدانست در جنگل ممنوع‬
‫چه موجوداتی کمین میکنند بیاختیار دست کرام را گرفت و او را کنار کشید‪ .‬کرام گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی بود؟‬

‫هری که از نقطهای که به جنبش درآمده بود چشم برنمیداشت با حرکت سر به او فهماند‬


‫که خودش نیز نمیداند‪ .‬سپس چوبدستیاش را از ردایش درآورد‪.‬‬

‫لحظهای بعد مردی از پشت درخت بلوطی بیرون آمد‪ .‬هری ابتدا او را نشناخت‪ ...‬بعد‬
‫متوجه شد که او آقای کراوچ است‪.‬‬

‫قیافهاش طوری بود که انگار مدتی طوالنی در سفر بوده است‪ .‬ردایش در محدودهی زانوها‬
‫پاره و خونآلود بود‪ .‬صورتش تهریش داشت و پر از خراش بود‪ .‬از چهرهی رنگپریدهاش‬
‫معلوم بود که بیاندازه خسته است‪ .‬موها و سبیل مرتبش نیاز به شستوشو اصالح‬
‫داشت‪ .‬قیافهی عجیبش با شخصیت همیشگی او سازگار نبود‪ .‬او با صدای آهسته حرف‬
‫میزد و دستهایش را تکان میداد‪.‬‬

‫معلوم بود با کسی صحبت میکند که فقط خود او قادر به دیدن اوست‪ .‬او هری را به یاد‬
‫مرد ولگردی انداخت که یکبار به هنگام خرید با دورسلیها به او برخورده بود‪ .‬آن مرد‬
‫نیز با فضای خالی روبهرویش حرف میزد‪ .‬خاله پتونیا دست دادلی را گرفته و او را به‬
‫آنسوی خیابان برده بود تا از او دور باشند‪ .‬بعدازآن عمو ورنون با حرارت خاصی برای‬
‫همهی خانواده نطق کرده و گفته بود دلش میخواهد چه بالیی بر سر گداها و ولگردها‬
‫بیاورد‪.‬‬

‫کرام که به آقای کراوچ خیره شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون یکی از داورها نیست؟ توی وزارتخونهی شما کار نمیکنه؟‬


‫هری لحظهای مردد ماند سپس با حرکت سر حرف او را تائید کرد‪ .‬هر ی آهسته به سمت‬
‫آقای کراوچ رفت که او را ندیده و به صحبتش با درختی در نزدیکیاش ادامه داد‪:‬‬

‫‪ ...-‬ودربی‪ ،‬بعد از انجام این کار یه جغد برای دامبلدور بفرست و تعداد دانشآموزان‬
‫دورمشترانگی داوطلب برای شرکت در مسابقه رو تائید کن‪ .‬کارکاروف یه یادداشت‬
‫فرستاده و گفته تعدادشون دوازده نفره‪...‬‬

‫هری بااحتیاط گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ؟‬

‫‪ ...-‬بعد یه نامه برای خانوم ماکسیم بفرست چون حاال که کارکاروف سرراست دوازده‬
‫شاگرد با خودش میاره اونم احتماال ً میخواد شاگردهای بیشتری با خودش بیاره‪ .‬ودربی‪،‬‬
‫ً‬
‫حتما این کارو بکن‪ .‬باشه؟ باشه‪...‬‬

‫چشمهای آقای کراوچ از حدقه بیرون زده بود‪ .‬همانجا ایستاده و به درخت زل زده بود‪.‬‬
‫او لبهایش را تکان میداد و بیصدا با درخت حرف میزد‪ .‬آنگاه سرش گیج رفت و روی‬
‫زمین زانو زد‪ .‬هری با صدای بلندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ؟ حالتون خوبه؟‬

‫چشمهای آقای کراوچ در حدقه چرخید‪ .‬هری برگشت و به کرام نگاه کرد که پشت سر او‬
‫به آنجا آمده بود و از حالت نگاهش به آقای کراوچ معلوم بود که احساس خطر کرده‬
‫است‪ .‬کرام گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چهش شده؟‬

‫هری زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ ...‬ببین‪ ،‬بهتره تو بری یه نفر رو صدا کنی‪.‬‬

‫آقای کراوچ نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬دامبلدور!‬

‫او خود را به هری رساند و به پایین ردای هری چنگ زد‪ .‬سپس او را به سمت خود کشید‬
‫اما چشمهایش به نقطهای پشت سر هری خیره مانده بود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من‪ ...‬باید‪ ...‬دامبلدورو‪ ...‬ببینم‪...‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ .‬اگه از جاتون بلندشین باهم میریم به‪...‬‬

‫آقای کراوچ که نفسنفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من‪ ...‬کار‪ ...‬احمقانهای‪ ...‬کردم‪...‬‬

‫ً‬
‫واقعا مثل دیوانهها شده بود‪ .‬چشمهای از حدقه بیرون زدهاش دائم در حدقه‬ ‫قیافهاش‬
‫میچرخید و آب دهانش بر روی چانهاش جاری شده بود‪ .‬هر کلمه را با سختی و مشقت‬
‫بر زبان میآورد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید‪ ...‬به دامبلدور‪ ...‬بگم‪...‬‬

‫هری با کلمات شمرده با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بلندشین‪ ،‬آقای کراوچ‪ ،‬بلندشین! من شما رو میبرم پیش دامبلدور!‬

‫چشمهای کراوچ در حدقه چرخید و نگاهش به هری افتاد و آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬تو‪ ...‬کی هستی؟‬

‫‪ -‬من یکی از شاگردهای مدرسهام‪.‬‬

‫هری به کرام نگاه کرد بلکه به او کمک کند اما کرام بسیار مضطرب و عصبی شده بود و‬
‫عقب عقب میرفت‪ .‬آقای کراوچ که دهانش خشک شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو که‪ ...‬با‪ ...‬اون‪...‬‬


‫هری که نمیدانست آقای کراوچ از چه صحبت میکند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫با دامبلدوری؟‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫کراوچ خود را جلوتر کشید‪ .‬هری سعی کرد ردایش را از چنگ او درآورد اما او محکم به‬
‫ردایش چنگ زده بود؛ و آن را رها نمیکرد‪.‬‬

‫‪ -‬به دامبلدور‪ ...‬هشدار بده‪...‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه شما ردامو نگیرین من میرم و دامبلدورو میارم اینجا‪ .‬ردامو ول کنین تا من برم‬
‫بیارمش‪...‬‬

‫‪ -‬ازت ممنونم‪ ،‬ودربی‪ ،‬وقتی این کارو انجام دادی یه فنجون چای برام بیار‪ .‬اآلن همسر و‬
‫پسرم میرسن‪ .‬امشب میخوایم با آقا و خانم فاج به یه کنسرت بریم‪.‬‬

‫دوباره کراوچ با کلمات شمرده و روان با یک درخت صحبت میکرد و به نظر میرسید اصالً‬
‫متوجه حضور هری در آنجا نیست‪ .‬هر ی متوجه شد که آقای کراوچ ردایش را رها کرده‬
‫است و بینهایت متعجب شد‪ .‬کراوچ گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا بهش‬ ‫‪ -‬بله‪ ،‬پسر من تازگیها با موفقیت هر دوازده امتحان سمجشو گذرونده و من‬
‫افتخار میکنم‪.‬‬

‫حاال اگه لطف کنی و یادداشتی رو که اندوران‪ ،‬وزیر سحر و جادو برام نوشته بهم بدی‬
‫میتونم سر فرصت جوابشو براش بنویسم‪...‬‬

‫هری به کرام گفت‪:‬‬


‫‪ -‬تو همینجا پیشش بمون‪ .‬من میرم دنبال دامبلدور‪ ...‬من زودتر میتونم پیداش کنم‬
‫چون میدونم دفترش کجاست‪.‬‬

‫کرام با شک و تردید به کراوچ نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دیونهس‪.‬‬

‫آقای کراوچ که تصور میکرد آن درخت پرسی است پشت سر هم چیزهایی بلغور میکرد‪.‬‬
‫هری از جایش برخاست و به کرام گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همینجا پیشش بمون‪.‬‬

‫اما حرکت ناگهانی هری باعث تغییر رفتار سریع آقای کراوچ شد‪ .‬او این بار زانوهای هری‬
‫را محکم گرفت و سعی کرد دوباره او را بنشاند‪ .‬درحالیکه دوباره چشمانش از حدقه بیرون‬
‫زده بود آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬منو‪ ...‬تنها‪ ...‬نگذار‪ ...‬من‪ ...‬فرار کردم‪ ...‬باید هشدار بدم‪ ...‬باید بگم‪ ...‬باید دامبلدورو‪...‬‬
‫ببینم ‪ ..‬تقصیر منه‪ ...‬همهاش‪ ...‬تقصیر منه‪ ...‬برتا‪ ...‬مرده ‪ ...‬همهاش‪...‬تقصیر منه‪ ...‬به‬
‫دامبلدور بگو‪ ...‬هری پاتر‪ ...‬لرد سیاه‪ ...‬قویتر شده‪ ...‬هری پاتر‪...‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ‪ ،‬اگه ردای منو ول کنین من دامبلدورو میارم‪.‬‬

‫هری باخشم به کرام نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کمک کن‪ ،‬میشه بیای کمک کنی؟‬

‫کرام که بیاندازه نگران و دلواپس بود جلو آمد و کنار آقای کراوچ چمباتمه زد‪ .‬هری ردایش‬
‫را از دست آقای کراوچ درآورد و به کرام گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همینجا نگهشدار‪ .‬من میرم دامبلدورو میارم‪.‬‬


‫وقتی هری بهسرعت از جنگل خارج شد و دواندوان از سراشیبی محوطه باال رفت کرام‬
‫فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬فقط عجله کن‪ ،‬باشه؟‬

‫هیچکس در محوطه نبود‪ .‬بگمن‪ ،‬سدریک و فلور رفته بودند‪ .‬هر ی دواندوان از پلههای‬
‫سنگی قلعه باال رفت‪ ،‬از درهای چوب بلوط وارد شد و از پلکان مرمری به طبقهی دوم‬
‫رفت‪ .‬پنج دقیقه بعد درحالیکه نفسنفس میزد به یک ناودان کله اژدری سنگی رسید‬
‫که در وسط یک راهروی خالی به دیوار وصل بود‪ .‬همانطور که نفسنفس میزد به ناودان‬
‫کله اژدری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آبنبات لیمویی!‬

‫این کلمه اسم رمز ورود به پلکان مخفی دفتر دامبلدور بود‪ .‬دستکم دو سال پیش با این‬
‫اسم رمز در باز میشد؛ اما از قرار معلوم اسم رمز تغییر کرده بود زیرا ناودان کله اژدری جان‬
‫نگرفت و کنار نرفت‪ .‬دیوار بیحرکت بود و موذیانه به هری نگاه میکرد‪ .‬هر ی فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬تکون بخور دیگه! بازشو!‬

‫اما هیچیک از درهای مخفی هاگوارتز با دادوفریاد باز نمیشدند‪ .‬میدانست که این کار‬
‫هیچ فایدهای ندارد‪ .‬شاید دامبلدور در دفتر اساتید بود‪ .‬هر ی با سرعت به سمت پلهها‬
‫دوید‪.‬‬

‫‪ -‬پاتر!‬

‫هری متوقف شد و به پشت سرش نگاه کرد‪ .‬اسنیپ از در مخفی پشت ناودان کله اژدری‬
‫بیرون آمده بود‪ .‬درست همان هنگام که او با اشارهی دست هری را بهسوی خود فراخواند‬
‫در مخفی پشت سرش بسته شد‪ .‬او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا چیکار میکنی‪ ،‬پاتر!‬

‫هری دواندوان برگشت و جلوی اسنیپ ایستاد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬من باید پروفسور دامبلدورو ببینم! آقای کراوچ! آقای کراوچ اومده‪ ...‬توی جنگله‪ ...‬اون‬
‫میخواد‪...‬‬

‫چشم سیاه اسنیپ برقی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این مزخرفات چیه‪ ،‬پاتر؟ چی داری میگی؟‬

‫هری فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬آقای کراوچ! همونی که توی وزارتخونه کار میکنه! اون مریضه‪ ...‬یه چیزیش هست‪...‬‬
‫اون توی جنگله‪ .‬میخواد دامبلدورو ببینه‪ .‬اگه اسم رمزو به من بگین‪...‬‬

‫لبخند کجی بر لبان قیطانی اسنیپ نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آقای مدیر خیلی کار داره‪ ،‬پاتر‪.‬‬

‫هری نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬من باید به دامبلدور بگم!‬

‫‪ -‬مگه نشنیدی چی گفتم‪ ،‬پاتر؟‬

‫در آن وضعیت بحرانی هری از قیافهی اسنیپ فهمید که او با معطل نگهداشتن هری از‬
‫لذت و رضایت وصفناپذیری لبریز شده است‪ .‬هر ی با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حال آقای کراوچ هیچ خوب نیست‪ .‬اون‪ ...‬اون‪ ...‬عقلش از سرش پریده‪ ...‬میگفت‬
‫میخواد به دامبلدور هشدار بده‪.‬‬

‫در سنگی پشت سر اسنیپ باز شد و دامبلدور با ردای بلند سبزرنگ از آن بیرون آمد‪ .‬از‬
‫قیافهاش معلوم بود که متعجب شده است‪ .‬او به هری و اسنیپ نگاه کرد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬مشکلی پیش اومده؟‬

‫هری پیشدستی کرد و پیش از آنکه اسنیپ چیزی بگوید گفت‪:‬‬


‫‪ -‬پروفسور! آقای کراوچ اومده اینجا! اون توی جنگله و میخواد با شما صحبت کنه!‬

‫برخالف تصور هری دامبلدور بدون هیچ سؤال و جواب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بریم ببینیم چی شده‪.‬‬

‫او پشت سر هری به راه افتاد و اسنیپ که در کنار ناودان کله اژدری ایستاده بود زشتتر‬
‫از ناودان به نظر میرسید‪.‬‬

‫وقتی بهسرعت از پلکان مرمری پایین میرفتند دامبلدور پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬هری آقای کراوچ چی گفت؟‬

‫‪ -‬گفت میخواد به شما هشدار بده‪ ...‬میگفت کار وحشتناکی کرده‪ ...‬اسم پسرشو آورد‪...‬‬
‫بعدم اسم برتا جورکینزو گفت‪ ...‬بعد‪ ...‬بعد از ولدمورت گفت‪ ...‬میگفت قویتر شده‪...‬‬

‫‪ -‬جدی میگی؟‬

‫دامبلدور این را گفت و بر سرعتش افزود‪ .‬آنها باعجله در دل شب پیش میرفتند‪ .‬هری‬
‫که باعجله دنبال دامبلدور میرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اصالً رفتارش طبیعی نیست‪ .‬انگار نمیدونه کجاست‪ .‬دائم فکر میکنه پیش پرسی ویزلیه‬
‫و با اون حرف میزنه‪ .‬بعد یهو رفتارش تغییر میکنه و میگه میخواد شما رو ببینه‪ ...‬من‬
‫به ویکتور کرام گفتم پیشش بمونه‪.‬‬

‫‪ -‬راست میگی؟‬

‫دامبلدور قدمهای بلندتری برداشت و هری ناچار بود بدود تا از او عقب نماند‪ .‬دامبلدور‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬کس دیگهای هم آقای کراوچو دید؟‬


‫‪ -‬نه‪ .‬من و کرام داشتیم باهم حرف میزدیم‪ .‬تازه صحبت آقای بگمن دربارهی مرحلهی‬
‫سوم تموم شده بود‪ .‬ما موندیم و بقیه رفتن‪ .‬بعد آقای کراوچ رو دیدیم که از جنگل بیرون‬
‫اومد‪.‬‬

‫وقتی کالسکهی بوباتون در تاریکی شب پدیدار شد دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون دو تا کجان؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همینجا هستن‪.‬‬

‫هری جلوتر از دامبلدور از البهالی درختان گذشت‪ .‬دیگر صدای کراوچ را نمیشنید اما‬
‫میدانست آنها کجا هستند‪ .‬از کالسکهی بوباتون زیاد دور نشده بودند‪ ...‬جایی در همان‬
‫اطراف بودند‪...‬‬

‫هری فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬ویکتور؟‬

‫هیچ جوابی نیامد‪.‬‬

‫هری به دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونا همینجا بودن‪ .‬یه جایی همین اطراف بودن ‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬روشن شو!‬

‫او نوک چوبدستیاش را روشن کرد و باال گرفت‪ .‬نور ضعیف چوبدستی از تنهی یک‬
‫درخت بر روی تنهی درخت دیگر میافتاد و زمین را روشن میکرد‪ .‬آنگاه نور چوبدستی‬
‫بر روی یک جفت پا افتاد‪.‬‬
‫ً‬
‫ظاهرا‬ ‫هری و دامبلدور باعجله جلو رفتند‪ .‬کرام بیحرکت روی زمین جنگل افتاده بود‪.‬‬
‫بیهوش شده بود؛ اما هیچ اثری از آقای کراوچ نبود‪ .‬دامبلدور کنار کرام خم شد و آهسته‬
‫پلکش را باال کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیهوشش کردن‪.‬‬

‫دامبلدور به اطرافشان نگاه کرد و نور چوبدستی در شیشههای نیمدایرهای عینکش افتاد‪.‬‬
‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برم دنبال خانم پامفری؟‬

‫دامبلدور بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬همینجا بمون‪.‬‬

‫دامبلدور چوبدستیاش را باال آورد و به سمت کلبهی هاگرید گرفت‪ .‬هر ی چیزی شبیه به‬
‫شبح نقرهای یک پرنده را دید که از نوک چوبدستی خارج شد و از البهالی درختان عبور‬
‫کرد‪ .‬آنگاه دامبلدور دوباره روی کرام خم شد و چوبدستیاش را به سمت او گرفت و‬
‫گفت‪« :‬بسست!»‬

‫کرام چشمهایش را باز کرد‪ .‬گیج بود‪ .‬همینکه دامبلدور را دید سعی کرد از جایش بلند‬
‫شود و بنشیند اما دامبلدور دستش را روی شانهی او گذاشت و آهسته او را از این کار‬
‫بازداشت‪ .‬کرام دستش را روی سرش گذاشت و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون به من حمله کرد! اون مرد دیونه به من حمله کرد! من داشتم به پشت سرم نگاه‬
‫میکردم که ببینم پاتر کجا رفته و اون از پشت به من حمله کرد!‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چند لحظه دراز بکش و آرام باش‪.‬‬


‫صدای گرمپ گرومپی به گوش رسید و هاگرید با سگش فنگ از دور پدیدار شد‪ .‬او‬
‫نفسنفس میزد و کمان تفنگیاش را با خود آورده بود‪ .‬درحالیکه چشمهایش را گشاد‬
‫کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور دامبلدور! هر ی‪ ...‬چی‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید‪ ،‬من به کمکت احتیاج دارم‪ .‬ازت میخوام که زود بری پروفسور کارکاروفو خبر‬
‫کنی‪ .‬به شاگردش حمله کردن‪ .‬وقتی اونو خبر کردی لطف کن و به پروفسور مودی بگو‬
‫گوشبهزنگ باشه‪.‬‬

‫صدای دورگهای خسخس کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬احتیاجی نیست‪ ،‬دامبلدور من اینجام‪.‬‬

‫مودی که به عصایش تکیه داده بود با چوبدستی روشن لنگانلنگان بهطرفشان میآمد‪.‬‬
‫او با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لعنت به این پا! باید زودتر میرسیدم‪ ...‬چی شده؟ اسنیپ یه چیزی دربارهی کراوچ‬
‫گفت‪...‬‬

‫ها گرید هاج واج ماند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ؟‬

‫دامبلدور بالفاصله گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا برو دنبال کارکاروف!‬ ‫‪ -‬هاگرید‪،‬‬

‫هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬باشه‪ ،‬باشه‪ ،‬پروفسور‪...‬‬


‫هاگرید برگشت و باعجله در تاریکی شب ناپدید شد‪ .‬فنگ نیز دواندوان دنبالش رفت‪.‬‬
‫دامبلدور به مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم بارتی کراوچ کجاست‪ ،‬ولی هر طور شده باید پیداش کنیم‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من میرم دنبالش بگردم‪.‬‬

‫او چوبدستیاش را باال گرفت و لنگلنگان وارد جنگل شد‪ .‬تا وقتیکه از دور صدای هاگرید‬
‫و فنگ به گوش رسید نه دامبلدور حرفی زد نه هری‪ .‬کارکاروف باعجله پشت سر هاگرید‬
‫میآمد‪ .‬او کت خزدار نقرهایاش را به تن داشت‪ .‬رنگش پریده بود و آشفته به نظر‬
‫میرسید‪ .‬وقتی چشمش به کرام افتاد که روی زمین خوابیده بود و دامبلدور و هری در‬
‫کنارش نشسته بودند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟ چه خبره؟‬

‫کرام بلند شد و نشست‪ .‬درحالیکه سرش را میمالید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به من حمله کردن‪ .‬یه نفر که اسمش آقای کراوچ یا همچین چیزی بود‪...‬‬

‫‪ -‬کراوچ بهت حمله کرد؟ کراوچ؟ داور مسابقه به تو حمله کرد؟‬

‫‪ -‬ایگور‪...‬‬

‫دامبلدور میخواست چیزی بگوید اما کارکاروف که خشمگین شده بود کتش را محکم به‬
‫خود پیچید‪ .‬او با انگشت دامبلدور را نشان داد و نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬خیانت! این یه توطئهست! تو با اون وزارت سحر و جادوتون منو با حقه و نیرنگ به‬
‫اینجا کشوندین‪ ،‬دامبلدور! این یه رقابت منصفانه نیست! اول پاترو با دوز و کلک وارد‬
‫مسابقه کردی‪ ،‬درحالیکه اون زیر سن قانونی مسابقه بود! حاال هم یکی از دوستان وزارت‬
‫خونه ت سعی کرد قهرمان منو از دور مسابقه خارج کنه! تمام این قضیه بوی نیرنگ و ریا‬
‫میده‪ ،‬و تو‪ ...‬دامبلدور‪ ،‬تویی که از توسعهی روابط بینالمللی جادوگرها حرف میزدی‪،‬‬
‫تویی که از بهبود روابط قدیمی میگفتی‪ ،‬باید اختالفهای گذشته رو فراموش کنیم‪...‬‬
‫انتظار داری با این وضعیت من چه فکری بکنم؟ تف‪...‬‬

‫کارکاروف جلوی پای دامبلدور تف کرد‪ .‬هاگرید با یک حرکت سریع یقهی کارکاروف را گرفت‬
‫و از زمین بلند کرد و به تنهی درخت کوبید‪ .‬کارکاروف بهسختی نفس میکشید زیرا دست‬
‫غولپیکر هاگرید به گلویش فشار میآورد‪ .‬پاهایش در هوا آویزان بود‪ .‬هاگرید با صدای‬
‫خرناس مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عذرخواهی کن!‬

‫دامبلدور که چشمهایش برق میزد فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید‪ ،‬نکن!‬

‫هاگرید دستش را عقب کشید و کارکاروف روی تنهی درخت لغزید و پای درخت ولو شد‪.‬‬
‫چندین برگ و شاخهی نازک روی سرش افتادند‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید‪ ،‬لطف کن و هری رو به قلعه برسون‪.‬‬

‫هاگرید که نفسنفس میزد به کارکاروف چشمغرهای رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جناب مدیر‪ ،‬بهتره من اینجا بمونم‪...‬‬

‫دامبلدور با قاطعیت تکرار کرد‪:‬‬

‫‪ -‬باید هری رو به مدرسه برگردونی‪ ،‬هاگرید‪ .‬تا برج گریفیندور همراهش برو‪ .‬هر ی‪ ،‬ازت‬
‫میخوام که همون جا بمونی‪ .‬هر کاری که داری بگذار برای فردا‪ .‬حتی اگه یه وقت خواستی‬
‫نامهای چیزی برای کسی بفرستی باید تا فردا صبر کنی‪ .‬فهمیدی چی گفتم؟‬

‫هری به او خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬
‫دامبلدور از کجا فهمیده بود؟ درست در همان لحظه هری در این فکر بود که تمام ماجرای‬
‫آن شب را برای سیریوس بنویسد و با خرچال برایش بفرستد‪.‬‬

‫کارکاروف هنوز پای درخت ولو بود‪ .‬دستوپایش در ریشههای درخت گیر کرده بود‪.‬‬
‫هاگرید باحالتی تهدیدآمیز به او نگاه کرد و به دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس فنگ همینجا بمونه‪ ،‬جناب مدیر‪ .‬فنگ‪ ،‬همینجا بمون‪ .‬هری‪ ،‬پاشو بریم‪.‬‬

‫آنها بدون آنکه حرفی بزنند از جلوی کالسکهی بوباتون رد شدند و بهسوی قلعه پیش‬
‫رفتند‪ .‬وقتی از کنار دریاچه میگذشتند هاگرید غرولندکنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به چه جرئتی‪ ...‬به چه جرئتی به دامبلدور تهمت میزنه؟ مگه دامبلدور از این کارا میکنه؟‬
‫مگه دامبلدور خواسته که تو وارد مسابقه بشی؟ خدا میدونه چقدر نگران بود‪ .‬این اواخر‬
‫خیلی نگران و پریشون بود‪ .‬تو رو بگو!‬

‫هاگرید ناگهان با عصبانیت هری را خطاب کرد و هری که جاخورده بود به او نگاه کرد‪.‬‬
‫هاگرید ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ برای چی با اون کرام میگردی؟ اون ماله مدرسهی‬
‫دورمشترانگه‪ ،‬هری! ممکن بود همونجا طلسمت کنه‪ .‬از مودی هیچی یاد نگرفتی؟ خودت‬
‫با پای خودت رفتی توی دام؟‬

‫وقتی از پلههای سنگی باال رفتند و به سرسرای ورودی رسیدند هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کرام آدم بدی نیست‪ .‬اون اصالً خیال نداشت منو طلسم کنه‪ .‬فقط میخواست دربارهی‬
‫هرمیون‪...‬‬

‫هاگرید که با ناراحتی پاهایش را به زمین کوبید و از پلهها باال میرفت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال با اونم حرف میزنم‪ .‬هرچی بیشتر از این خارجیها دوری کنین راحتترین‪ .‬به‬
‫هیچکدومشون نمیشه اعتماد کرد‪.‬‬
‫هر ی که از حرفهای هاگرید رنجیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس چرا خودت با خانم ماکسیم حرف میزنی؟‬

‫هاگرید که لحظهای قیافهی وحشتناکی پیدا کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه حرفشم نزن! من دیگه فهمیدم اون چه منظوری داشته! میخواسته دوباره از در‬
‫دوستی دربیاد که من بهش بگم مرحلهی سوم چیه‪ .‬میبینی؟ به هیچکدومشون نمیشه‬
‫اعتماد کرد‪.‬‬

‫هاگرید آن شب خیلی عصبانی و بداخالق بود‪ .‬وقتی جلوی تابلوی بانوی چاق از هری‬
‫خداحافظی کرد و رفت هری خوشحال شد‪ .‬هر ی سراسیمه از حفرهی تابلو باال رفت وارد‬
‫سالن عمومی شد‪ .‬رون و هرمیون در گوشهای نشسته بودند‪ .‬هری باعجله بهسوی آنها‬
‫رفت که زودتر ماجرای آن شب را برایشان تعریف کند‪.‬‬
‫فصل بیست و نهم‪ :‬رویا‬

‫هرمیون به پیشانیاش دستی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این دو حالت بیشتر نداره‪ .‬یا آقای کراوچ به ویکتور حمله کرده یا یه نفر از پشت به هر‬
‫دوتاشون حمله کرده‪.‬‬

‫ً‬
‫فورا گفت‪:‬‬ ‫رون‬

‫ً‬
‫حتما کار کراوچ بوده‪ .‬برای همینم وقتی هری و دامبلدور رسیدن از اونجا رفته بود‪ .‬احتماال ً‬ ‫‪-‬‬
‫دویده و فرار کرده‪.‬‬

‫هری سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه فکر نمیکنم کار کراوچ باشه‪ .‬اون خیلی ضعیف شده‪ ...‬مطمئنم که قدرت غیب شدن‬
‫رو هم نداره‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬توی هاگوارتز هیچکس نمیتونه غیب و ظاهر بشه چند دفه باید بهتون بگم؟‬

‫رون با هیجان خاصی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره راست میگه‪ ...‬یه چیز دیگه به فکرم رسید‪ ...‬شاید کرام به آقای کراوچ حمله کرده‬
‫باشه‪ ...‬نه یه دقیقه صبر کنید‪ ...‬بعدش خودش رو بیهوش کرده‪.‬‬
‫هرمیون با خونسردی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما آقای کراوچ هم آب شده رفته توی زمین‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫سپیدهدم بود هری و رون و هرمیون صبح زود بدون سروصدا از خوابگاهشان بیرون آمدند‬
‫و باعجله خود را به جغدخانه رسانده بودند تا یادداشتی برای سیریوس بفرستند در آن‬
‫لحظه نیز ایستاده بودند و به محوطهی مهآلود قلعه نگاه میکردند رنگ هر سهی آنها‬
‫پریده بود و زیر چشمهایشان پف کرده بود‪ .‬آنها شب تا صبح دربارهی آقای کراوچ‬
‫صحبت کرده بودند‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫دقیقا آقای کراوچ چی گفت؟‬ ‫‪ -‬هری یه بار دیگه تعریف کن‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گفتم که‪ ...‬حرفهاش سر و ته نداشت گفت که برای یه چیزی میخواد به دامبلدور‬


‫ً‬
‫ظاهرا فکر میکرد برتا مرده‪ ...‬دائم میگفت‪:‬‬ ‫هشدار بده‪ .‬اون اسم برتا جورکینز و آورد‪...‬‬
‫«تقصیر منه‪ ،‬تقصیر منه‪ ».‬اسم پسرشم آورد‪.‬‬

‫هرمیون با اوقاتتلخی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا تقصیر داشته‪.‬‬ ‫‪ -‬در مورد اون که‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عقل از سرش پریده بود‪ ...‬اول فکر میکرد زنش و پسرش زندن‪ .‬دائم با پرسی حرف‬
‫میزد و بهش میگفت باید چکار کنه‪.‬‬

‫رون با شک و تردید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه بار دیگه بگو دربارهی اسمشونبر چی گفت‪...‬‬

‫هری با بیحوصلگی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬گفتم که‪ ...‬گفت داره قوی میشه‪.‬‬

‫لحظهای همه ساکت شدند سپس رون با اطمینانی ساختگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همونطور که خودت گفتی عقل از سرش پریده بود‪ ...‬نصف حرفهاش پرتوپال بود‪...‬‬

‫هری بدون توجه به احساسات رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی از ولدمورت حرف میزد اصالً مثل دیوونهها نبود‪ ...‬نمیدونین کلمهها رو با چه‬
‫ً‬
‫ظاهرا میدونست که کجاست و‬ ‫زحمتی پشتهم ردیف میکرد‪ .‬این مال وقتی بود که‬
‫چکار میخواد بکنه‪ .‬یکسره میگفت که میخواد دامبلدور رو ببینه‪.‬‬

‫هری رویش را از پنجره برگرداند و به جایگاه جغدها نگاه کرد‪ .‬نیمی از النهها خالی بودند‬
‫گاهوبیگاه جغدی از شکار شبانه بازمیگشت و با موشی که به چنگال داشت از یکی از‬
‫پنجرهها وارد جغد دانی میشد ‪ .‬هری به تلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگر اسنیپ معطلم نکرده بود ممکن بود بهموقع به جنگل برسیم اسنیپ لعنتی گفت‪:‬‬
‫«آقای مدیر خیلی کار داره پاتر این مزخرفات چیه؟» کاش بهجای این حرفها زودتر از سر‬
‫راه کنار رفته بود‪.‬‬

‫رون بهتندی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما نمیخواست شما به اونجا برسین شاید‪ ...‬صبر کنین ببینم‪ ...‬یعنی ممکنه اسنیپ‬ ‫‪-‬‬
‫خودشو بهسرعت به جنگل رسونده باشه؟ به نظر تو ممکنه خودشو زودتر از تو و دامبلدور‬
‫رسونده باشه؟‬

‫‪ -‬اگه خودش رو تبدیل به خفاشی چیزی کرده باشه شاید ممکنه‪.‬‬

‫رون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینم که نشد‪...‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬باید بریم سراغ مودی باید بفهمیم آقای کراوچ رو پیدا کرده یا نه‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه نقشهی غارتگر رو با خودش برده باشه راحت میتونه پیداش کنه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته درصورتیکه کراوچ قبل از آمدن مودی به هاگوارتز از اون بیرون نرفته باشه‪ .‬برای‬
‫اینکه نقشهی غارتگر فقط محدودهی هاگوارتز رو نشون میده دیگه‪...‬‬

‫هرمیون ناگهان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیس!‬

‫صدای پا میآمد‪ .‬هری صدای بگومگوی دو نفر را تشخیص داد که هرلحظه نزدیکتر‬
‫میشدند‪.‬‬

‫‪ ... -‬این باج گرفتنه دیگه ممکنه با این کار تو دردسر بیفتیم ها‪...‬‬

‫‪ -‬از اون وقت تا حاال مدام داریم مؤدبانه رفتار میکنیم‪ .‬دیگه وقتش رسیده که ما هم مثل‬
‫خودش ادب و نزاکتو بگذاریم کنار‪...‬‬

‫‪ -‬میگم اگه اونجوری بنویسم یعنی میخوایم باج بگیریم‪.‬‬

‫‪ -‬آره اگه پول خوبی گیرمون بیاد بازم اینطوری نق میزنی؟‬

‫در جغددانی با صدای بلندی باز شد و فرد و جرج در آستانهی در پدیدار شدند‪ .‬هر دو از‬
‫دیدن هری رون و هرمیون خشکشان زد‪ .‬رون و فرد همزمان گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬شما اینجا چکار میکنید؟‬

‫هری و جرج یکصدا گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬اومدیم نامه بفرستیم‪.‬‬


‫فرد و هرمیون باهم گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬صبح به این زودی؟‬

‫فرد خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونین چیه؟ ما از شما نمیپرسیم چکار میکردید شما هم از ما هیچی نپرسین‪.‬‬

‫یک نامهی مهر و موم شده در دست فرد بود‪ .‬هری به آن نگاهی انداخت اما فرد دانسته‬
‫یا ندانسته روی پاکت را برگرداند و هری نتوانست آن را بخواند‪.‬‬

‫فرد با لحنی تمسخرآمیز تعظیمی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید که معطلتون کردیم‪.‬‬

‫رون از جایش تکان نخورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از کی میخواین باج بگیرید؟‬

‫لبخند روی لب فرد خشک شد‪ .‬هری جرج را دید که نیمنگاهی به فرد انداخت و بعد‬
‫لبخندزنان به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیوونهبازی در نیار من داشتم شوخی میکردم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی هیچ شباهتی به شوخی نداشت‪.‬‬

‫فرد و جرج به هم نگاه کردند سپس فرد بیمقدمه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون قبالً هم بهت گفتم اگه میخوای دماغت سالم و خوشگل بمونه تو کار کسی دخالت‬
‫نکن‪ .‬نمیفهمم برای چی اینقدر فضولی میکنی‪...‬‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اگه بخواین از کسی باج بگیرین به من هم مربوط میشه جرج راست میگه ممکنه برای‬
‫این کار بدجوری تو دردسر بیفتید‪ .‬جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهت که گفتم داشتم شوخی میکردم‪.‬‬

‫سپس نامه را از فرد گرفت و به پای جغدی که در دست داشت بست جرج ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی شبیه برادر عزیزمون شدی رون‪ ،‬اگه همینطور پیش بری دانشآموز ارشد میشی‪.‬‬

‫رون با حرارت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچم نمیشم‪.‬‬

‫جرج جغد نخودی رنگ را از یکی از پنجرهها بیرون داد سپس برگشت و به رون خندید و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه میخوای ارشد نشی برای کسی تکلیف معین نکن‪ .‬فعالً خداحافظ‪.‬‬

‫فرد و جرج از جغددانی رفتند‪ .‬هری‪ ،‬رون و هرمیون به هم نگاه کردند‪ .‬هرمیون آهسته‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر شما ممکنه اون دوتا چیزی دربارهی این قضیه بدونند؟ قضییهی کراوچو میگم‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما به دامبلدور میگفتن‪.‬‬ ‫‪ -‬نه اگه اینقدر جدی بود موضوع رو به یکی میگفتن‪.‬‬

‫اما رون هنوز ناراحت بود‪ .‬هرمیون از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چرا ناراحتی؟‬

‫رون آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راستش‪ ...‬من هنوز فکر نمیکنم اونا به کسی چیزی بگن‪ ...‬اونا این اواخر دائم به فکر‬
‫پول درآوردن بودن‪ .‬یه مدت که زیاد پیششون بودم اینو فهمیدم‪ ...‬همون وقتیکه‪...‬‬
‫هری جملهاش را تمام کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬که باهم حرف نمیزدیم‪ .‬آره‪ ...‬ولی باج گرفتن‪...‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همش به خاطر اینه که به فکر باز کردن یه مغازهی شوخی افتادن‪ .‬من قبالً فکر میکردم‬
‫برای اذیت مامان این حرف رو میزنن‪ .‬ولی اونا جدی میگن‪ .‬میخوان مغازهی شوخی‬
‫باز کنن‪ .‬سال دیگه آخرین سالیه که توی هاگوارتز درس میخونن‪ .‬یکسره میگن که باید‬
‫به فکر آیندشون باشند‪ .‬اونا برای این کار احتیاج به سرمایه دارند‪ .‬درحالیکه بابا نمیتونه‬
‫کمکشون کنه‪.‬‬

‫هرمیون نیز نگران شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره ولی‪ ...‬اونا برای تهیهی این پول هیچوقت کار خالف قانون نمیکنن‪ .‬درسته؟‬

‫رون با شک و تردید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم واال‪ .‬اونا خیلی راحت مقررات رو نادیده میگیرن‪.‬‬

‫هرمیون که ترسیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره ولی داریم از قانون حرف میزنیم‪ ،‬موضوع قضییهی پیشپاافتادهی مدرسه که نیست‪.‬‬
‫اگه باج بگیرن مجازاتشون سنگینتر از مجازاتهای مدرسهست‪ ...‬رون‪ ...‬بهتر نیست به‬
‫پرسی بگی؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیوونه شدی؟ به پرسی بگم؟ اونم دستکمی از کراوچ نداره‪ .‬بعید نیست لوشون بده‪.‬‬

‫رون به پنجرهای که جغد فرد و جرج در آن به پرواز درآمده بودند خیره شد‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین بریم صبحانه بخوریم‪.‬‬


‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر تو اآلن زوده بریم به دیدن مودی؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه صبح به این زودی از خواب بیدارش کنیم ممکنه از پشت در‪ ،‬درب و داغونمون کنه‪.‬‬
‫یه وقت ممکنه فکر کنه میخوایم تو خواب بهش حمله کنیم‪ .‬زنگ تفریح میریم سراغش‪.‬‬

‫کالس تاریخ جادوگری هیچگاه بهکندی آن زنگ نمیرسید‪ .‬هر ی دائم به ساعت رون نگاه‬
‫میکرد‪ .‬چون باالخره ساعت خودش را از دستش باز کرده بود؛ اما ساعت رون نیز چنان‬
‫آهسته کار میکرد که هری فکر میکرد آنهم مثل ساعت خودش از کار افتاده‪ .‬هر سهی‬
‫آنها چنان خسته بودند که اگر سرشان را روی تخت میگذاشتند هفتپادشاه را خواب‬
‫میدیدند‪ .‬حتی هرمیون هم مثل همیشه یادداشت برنمیداشت او سرش را روی دستش‬
‫تکیه داده بود و به پرفسور بینز چشم دوخته بود‪ .‬معلوم بود که حواسش جای دیگری‬
‫است‪.‬‬

‫وقتی سرانجام زنگ به صدا درآمد آنها باعجله به سمت کالس دفاع در برابر جادوی سیاه‬
‫رفتند‪.‬‬

‫پرفسور مودی را در هنگام خارج شدن از کالس دیدند مودی نیز مثل آنها خسته به نظر‬
‫میرسید‪ .‬چشم عادیاش مدام بسته میشد و درنتیجه صورت نامتقارنش نامیزانتر از‬
‫همیشه شده بود‪ .‬وقتی از البهالی جمعیت به سویش میرفتند‪ .‬هری او را صدا زد‪:‬‬

‫‪ -‬پرفسور مودی؟‬

‫مودی با صدای خرناس مانندش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم پاتر!‬

‫چشم سحرآمیزش به چند دانشآموز سال اول خیره شد که ترسیده بودند و باعجله از او‬
‫دور شدند‪.‬‬
‫سپس در حدقه چرخید و از پشت سر به آنها نگاه کرد‪ .‬آنگاه شروع به صحبت کرد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا توی کالس‪.‬‬

‫او از جلوی کالس کنار رفت تا آنها وارد شوند سپس لنگلنگان پشت سر آنها به داخل‬
‫کالس رفت تا آنها وارد شوند‪ .‬هری بیمقدمه پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پیداش کردن؟ آقای کراوچ رو میگم‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫سپس به سمت میزش رفت روی صندلی نشست و نالهکنان پای چوبیاش را صاف کرد‬
‫سپس شیشهای از جیبش درآورد‪ .‬هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬از نقشه استفاده کردین؟‬

‫مودی شیشه را به دهن برد و جرعهای از او نوشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته از روش تو استفاده کردم‪ .‬با افسون جمعآوری اونو از دفترم به جنگل آوردم ولی‬
‫کراوچ اونجا نبود‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی خودش رو غیب کرده؟‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬رون هیچکس نمیتونه خودشو تو زمینهای هاگوارتز غیب کنه‪ .‬راههای دیگهای هست‬
‫که بتونه با اونها خودش رو غیب کنه درسته پروفسور؟‬

‫چشم سحرآمیز مودی روی هرمیون ثابت ماند‪ .‬مودی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬تو هم یکی از کسانی هستی که در آینده میتونی کارآگاه خوبی بشی‪ .‬کلهات خوب کار‬
‫میکنه گرنجر‪.‬‬

‫هرمیون که از این حرف خوشحال شده بود گونههایش گل انداخت‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شنل نامرئی هم نپوشیده بوده چون نقشه کسایی رو که شنل نامرئی پوشیدن هم نشون‬
‫میده‪.‬‬

‫ً‬
‫حتما از هاگوارتز خارج شده‪.‬‬ ‫پس‬

‫هرمیون با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلوم نیست خودش رفته یا یه نفر مجبورش کرده بره‪.‬‬

‫رون بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره ممکنه کسی مجبورش کرده باشه‪ .‬شاید یکی اون رو سوار جارو کرده و با خودش‬
‫برده درسته؟‬

‫رون با شوقوذوق به مودی نگاه کرد گویی انتظار داشت مودی به او بگوید که در آینده‬
‫کارآگاه خوبی میشود‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته امکان آدمربایی هم باید در نظر داشته باشیم‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس به نظر شما ممکنه یه جایی مثل هاگزمید باشه؟‬

‫مودی سرش را به نشانهی مخالفت نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هرجایی میتونه باشه‪ .‬ما فقط از این مطمئنیم که تو هاگوارتز نیست‪.‬‬

‫مودی خمیازهای کشد و جای زخمهایش کش آمد‪ .‬وقتی دهان کجش باز شد جای خالی‬
‫چند دندان در دهانش نمایان شد‪ .‬او گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دامبلدور به من گفته شما سه تا مثل کارآگاهها میخواین این قضیه رو دنبال کنید‪ .‬ولی‬
‫این رو بدونین برای کراوچ هیچ کاری از دستتون بر نمیاد‪ .‬دامبلدور به وزارتخونه دستور‬
‫داده و اونا دارن دنبالش میکنن‪ .‬پاتر تو فقط حواست به مرحلهی سوم مسابقهی سه‬
‫جادوگر باشه‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟ آهان‪ ...‬بله‪.‬‬

‫هری که دیشب با کرام از هزارتو بیرون آمده بود حتی یکبار هم به یاد مرحلهی سوم‬
‫مسابقه نیوفتاده بود‪ .‬مودی به هری نگاه کرد و چانهاش را خاراند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عبور از این مرحله در محدودهی تخصصی توئه‪ .‬دامبلدور برام تعریف کرد که تا حاال چند‬
‫بار از این موانع رد شدی‪ .‬تونستی از موانعی که برای رسیدن به سنگ جادو وجود داشته‬
‫عبور کنی‪ .‬سال اول بود درسته؟‬

‫رون بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما کمکش کردیم‪ .‬من و هرمیون کمکش کردیم‪.‬‬

‫مودی خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس کمکش کنین برای اینیکی هم حسابی تمرین کنین‪ .‬چون بعیده برنده نشه‪ .‬در‬
‫این هشیاری مداوم رو فراموش نکن پاتر‪ .‬هشیاری مداوم!‬

‫او جرعهی دیگری از شیشهاش نوشید و چشم سحرآمیزش چرخید و از پنجره بیرون را‬
‫نگاه کرد‪ .‬ازآنجا بادبان کشتی دورمشترانگ معلوم بود‪ .‬با چشم عادیاش به رون و‬
‫هرمیون نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما دوتا‪ ...‬از پاتر جدا نشین باشه؟ من حواسم جمعه ولی خب‪ ...‬آدم نمیتوانه‬
‫درآنواحد حواسش به همهجا باشه‪.‬‬
‫سیریوس فردای آن روز جواب نامهی هری را فرستاد‪ .‬جغد نامهرسان هری درست در همان‬
‫وقتیکه جغد هرمیون روزنامهی پیام امروز رو آورد رسید‪ .‬هرمیون روزنامه را گرفت و چند‬
‫صفحهی اول آن را نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ها ها ها ریتا اسکیتر ماجرای کراوچ رو نفهمیده‪.‬‬

‫سپس به رون و هری ملحق شد تا نظر سیریوس را راجع به اتفاقات عجیب دو شب پیش‬
‫بخوانند‪.‬‬

‫هری‪ ،‬هیچ معلومه چکار میکنی؟ برای چی با کرام به بیرون رفته بودی؟ من ازت میخوام‬
‫تو نامه بعدیت قسم بخوری که دیگه با هیچکس توی محوطه پرسه نزنی‪ .‬یه آدم خیلی‬
‫خیلی خطرناک توی هاگوارتزه‪.‬‬

‫من مطمئنم اونا میخواستن از مالقات دامبلدور با کراوچ جلوگیری کنن و تو توی تاریکی‬
‫شب تنها چند قدم با آنها فاصله داشتی‪ .‬ممکن بود تو رو بکشن‪.‬‬

‫بیرون اومدن اسم تو از توی جام آتش اتفاقی نبود‪ .‬اگه کسی قصد حمله به تو رو داره‬
‫این آخرین فرصتیه که داره‪ .‬از رون و هرمیون جدا نشو‪ .‬بعد از تاریک شدن هوا از‬
‫گریفیندور خارج نشو خودت رو برای عبور از مرحله سوم آماده کن‪ .‬طلسمهای بیهوشی و‬
‫خلع سالح رو تمرین کن‪ .‬اگه چند تا طلسم خطرناک هم یاد بگیری به دردت می خوره‪.‬‬
‫تو برای کراوچ هیچ کاری نمی تونی بکنی‪ .‬سرت به کار خودت باشه و مراقب خودت باش‪.‬‬
‫من منتظر نامهت هستم‪ .‬باید بهم قول بدی که دیگه خارج از محدودهی تعین شدهی‬
‫مدرسه پرسه نزنی‪.‬‬

‫سیریوس‬

‫هری نامه را تا کرد و در ردایش گذاشت و با ناراحتی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬بعد از اون کارهایی که خودش تو مدرسه کرده با چه رویی‪ ،‬با چه رویی به من میگه از‬
‫محدوده تعیینشده خارج نشم؟‬

‫هرمیون با تندخویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون نگرانه توئه‪ .‬درست مثل مودی و هاگرید بنابراین به حرفشون گوش بده‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از اول سال تا حاال حتی یکبار هم سعی نکردن به من حمله کنن اصالً کسی با من کاری‬
‫نداشته‪...‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط اسمتو توی جام آتش انداختن! مطمئن باش این کارشون بیدلیل نبوده‪ .‬هری فین‬
‫فینی راست میگه‪ .‬ممکنه منتظر یه فرصت مناسب باشند‪ .‬شاید میخوان تو این مرحله‬
‫یه بالیی سرت بیارن‪.‬‬

‫هری با بیحوصلگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین فرض کنیم فین فینی راست گفته باشه و یکی کرام رو بیهوش کرده تا کراوچ رو‬
‫بدزده‪ .‬پس معلومه اونا پشت درختهای نزدیک ما بودن دیگه درسته؟ پس چرا صبر‬
‫ً‬
‫حتما هدفشون من نبودم دیگه؟ درسته؟‬ ‫کردن من برم بعد وارد عمل بشن؟ پس‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه تو رو توی جنگل میکشتن دیگه مرگ تو اتفاقی به نظر نمیاومد ولی اگه تو یکی از‬
‫مراحل مسابقه کشته بشی‪...‬‬

‫هری گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چطور حمله کردن به کرام براشون مهم نبود؟ چرا همون موقع من رو مثل کرام از سر‬
‫راهشون کنار نزدند؟ میتونستند کاری کنند که همه فکر کنند من و کرام دوئل کردیم یا‬
‫دعوا کردیم‪...‬‬

‫هرمیون با ناامیدی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری من خودم نمیدونم چرا این کار رو نکردند‪ .‬فقط این رو میدونم که این روزها‬
‫اتفاقهای عجیب زیادی افتاده‪ ...‬من به دلم بد اومده‪ ...‬مودی راست میگه‪ ...‬فین فینی‬
‫ً‬
‫حتما یه نامه به‬ ‫راست میگه‪ .‬تو باید برای عبور از مرحلهی سوم تمرین کنی یادت باشه‬
‫فین فینی بفرستی و توش قول بدی دوباره دزدکی تو مدرسه پرسه نزنی‪.‬‬

‫هرگاه هری ناچار بود از مدرسه بیرون نرود محوطهی قلعه وسوسهانگیزتر از همیشه به‬
‫نظر میرسید‪ .‬در چند روز بعدی هری تمام اوقات فراقش را در کتابخانه میگذراند یا در‬
‫کالسهای خالی‪ .‬او با رون و هرمیون به کتابخانه میرفت تا از کتابهای مرجع انواع‬
‫طلسمهای خطرناک را پیدا کند و بعد به سر کالسها خالی میرفت تا دور از چشم سایرین‬
‫به تمرین آنها بپردازد هری تمام ذهنش را روی افسون بیهوشی متمرکز میکرد زیرا پیش‬
‫از آن هرگز آن را به کار نبرده بود مشکل این بود که رون و هرمیون باید فداکاری میکردند‬
‫تا هری بتواند این طلسمها را بکار ببرد و تمرین کند‪.‬‬

‫در ساعت نهار روز دوشنبه آنها به کالس وردهای جادویی رفتند هری پنج بار پشت سر‬
‫هم رون را بیهوش کرد و دوباره به هوش آورد وقتی رون بعد از پنجمین طلسم بیهوشی‬
‫به هوش آمد همانطور در کالس وردهای جادویی به پشت افتاده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیشه خانم نوریس رو بدزدیم؟ میتونی یه ذره هم اون رو بیهوش کنی‪ .‬هری حتی‬
‫از دابی هم میتوانی استفاده کنی من مطمئنم که اون حاضره برای تو هر کاری که میتونه‬
‫بکنه‪ .‬فکر نکنی من خودم راضی به این کار نیستمها‪...‬‬

‫هرمیون با بیحوصلگی کوسنهایی را که روی زمین چسبیده بودند مرتب کرد این‬
‫کوسنها همانهایی بودند که پرفسور فلیت ویک برای تمرین افسون دورکننده از آنها‬
‫استفاده میکرد‪ .‬او کوسنها را در یک کمد گذاشته بود و بچهها آنها را بیرون میآوردند‬
‫و روی زمین میچیدند‪ .‬هرمیون با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب آخه تو خودت رو روی کوسنها نمیندازی‪ .‬سعی کن رو کوسنها بیفتی‪.‬‬

‫رون با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی آدم بیهوش میشه دیگه نمیتونه نشونهگیری کنه که! چرا خودت یه بار افسون‬
‫بیهوشی رو امتحان نمیکنی؟‬

‫هرمیون با دستپاچگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب دیگه فکر میکنم هری این افسون رو خوب یاد گرفته‪ .‬برای یاد گفتن خلع سالح‬
‫هم به تمرین نیاز داریم چون اآلن مدتهاست که اون رو یاد گرفته به نظر من بهتره‬
‫امشب چندتا افسون خطرناک رو یاد بگیریم و شروع کنیم‪.‬‬

‫هرمیون به فهرستی که در کتابخانه نوشته بود نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینیکی به نظرم چیز خوبیه‪ .‬با این نفرین بازداری میتونی حرکت هر چیز خطرناکی که‬
‫به سمتت میاد رو آهسته کنی‪ .‬با همین نفرین کارمون رو شروع میکنیم هری‪.‬‬

‫زنگ به صدا درآمد و بچهها باعجله کوسنها را داخل کمد گذاشتند و خارج شدند هرمیون‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سر شام میبینمتون‪.‬‬

‫او به کالس ریاضیات جادویی رفت‪ .‬رون و هری نیز به سمت برج شمالی رفتند تا بهموقع‬
‫به کالس پیشگویی برسند‪.‬‬

‫وقتی از پلهها به سمت نردهبان نقرهای و دریچهی کالس پیشگویی رفتند رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو کالس تریالنی میپزیم اون هیچوقت آتیشش رو خاموش نمیکنه‪.‬‬


‫رون حق داشت‪ .‬اتاق کمنور پرفسور تریالنی گرمای خفقانآوری داشت‪ .‬دود معطری که از‬
‫آتش بخاری برمیخاست از همیشه غلیظتر بود‪ .‬هری که سرش گیج میرفت باعجله به‬
‫سمت پردهای رفت و در یک فرصت مناسب که پرفسور تریالنی به آن نگاه نمیکرد و‬
‫مشغول جمعکردن گوشهی شالش از یکی از چراغها بود هری الی پنجره را باز کرد و‬
‫دوباره روی مبل راحتی نشست که پارچهی روی آن گلدار بود‪ .‬نسیم خنکی بر صورتش‬
‫وزید و از لذت لبریز شد‪.‬‬

‫پرفسور تریالنی روی صندلی پشتی بلندش در مقابل دانشآموزان نشست‪ .‬با چشمهای‬
‫درشت و غیرعادیاش به دانشآموزان نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫تقریبا درس پیشگویی روی حرکت سیارات رو تمام کردیم اما چون امروز‬ ‫‪ -‬عزیزان من ما‬
‫فرصت مناسبیه به بررسی تأثیر و نفوذ سیارهی مریخ میپردازیم‪ .‬علتش اینه که تو این‬
‫لحظه در جالبترین وضعیت خودش قرار داره اگه همتون اینجا رو نگاه کنید‪ ،‬من چراغ‬
‫رو خاموش میکنم‪...‬‬

‫او چوبدستیاش را تکان داد‪ .‬بالفاصله چراغها خاموش شد شعلههای آتش تنها منبع‬
‫نوری کالس بود‪ .‬پرفسور تریالنی خم شد و از زیر صندلیاش نمونهی کوچک منظومهی‬
‫شمسی را که در یک گوی بلورین جاسازی شده بود برداشت‪ .‬وسیلهی زیبایی بود هر نه‬
‫سیاره به همراه اقمارش به دور خورشید تابناک میچرخیدند همهی آنها در زیر گنبد‬
‫بلورین در حال چرخش بودند‪ .‬هنگامیکه پرفسور تریالنی زاویهی جالبی را نشان میداد‬
‫که بین دو سیاره مریخ و نپتون به وجود آمده بود‪ ،‬هری به چهرهی خوابآلود او نگاه‬
‫میکرد بوی معطر و تند کالس مشامش را پر کرده بود و نسیم خنکی که از پنجره میوزید‬
‫چهرهاش را نوازش میداد صدای وزوز حشرهای را که پشت پرده گیر کرده بود میشنید‬
‫چشمهایش کمکم بسته شد‪...‬‬

‫او سوار بر جغد عقاب مانندی در پهنهی نیلگون آسمان پرواز میکرد و به بنای قدیمیسازی‬
‫نزدیک میشد که بر روی یک تپه بنا شده و سرتاسر نمای آن را ساقههای پیچک در بر‬
‫گرفته بود‪ .‬آنها پایین و پایینتر میرفتند‪ .‬باد صورت هری را نوازش میکرد و او را در‬
‫لذتی ژرف غوطهور میساخت تا اینکه به پنجرهای رسید که شیشهی آن شکسته بود و به‬
‫طبقهی دوم ساختمان راه داشت‪ .‬آنها وارد ساختمان شدند‪ .‬پروازکنان از راهروی‬
‫تیرهوتاریکی گذشتند تا به اتاقی در انتهای ساختمان رسیدند‪ ...‬وارد اتاق تاریکی شدند که‬
‫پنجره آن تختهکوب شده بود‪...‬‬

‫هری از پشت جغد بیرون آمد و جغد را تماشا کرد که پروازکنان از عرض اتاق گذشت و بر‬
‫روی مبلی نشست که پشت آن به هری بود‪ ...‬دو شکل تیره زیر مبل بر روی زمین بودند‬
‫و هر دو تکان میخوردند‪.‬‬

‫یکی از آنها یک مار غولپیکر بود‪ ...‬دیگری یک مرد بود‪ ...‬مردی کوچک اندام و طاس با‬
‫چشمهایی اشکآلود و بینی نوکتیز‪ ...‬او روی قالیچه کنار بخاری هقهق گریه میکرد‪...‬‬
‫صدای زیر و بیروح یک مرد که از اعماق جغدی که بر روی صندلی فرود آمده بود به‬
‫گوش میرسید‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا که خیلی خوششانسی دستهگلی که به آب دادی همهی‬ ‫‪ -‬شانس آوردی دمباریک‬
‫نقشه رو خراب نکرد اون مرده‪.‬‬

‫مردی که روی زمین افتاده بود نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرورم‪ .‬سرورم من‪ ...‬من هم خیلی خوشحالم‪ ...‬هم خیلی متأسف‪...‬‬

‫مرد بیروح گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نجینی بدشانسی آوردی دیگه نمیذارم دمباریک رو بخوری‪ ...‬اما عیبی نداره‪ ...‬هری پاتر‬
‫که هست‪...‬‬

‫مار فش فش کرد هری زبان مار را دید که بهسرعت از دهانش بیرون آمد و دوباره به‬
‫داخل برگشت‪ .‬مرد بیروح گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دمباریک شاید الزم باشه یه یادآوری کوچیک دیگهای رو هم بکنم که بفهمی دیگه‬
‫نمیتونم خرابکاریهات رو تحمل کنم‪...‬‬
‫‪ -‬سرورم نه‪ ...‬تو رو خدا‪ ...‬نه‪...‬‬

‫نوک یک چوبدستی از اعماق مبل بیرون آمد و به سمت دمباریک نشانه رفت‪ .‬مرد بیروح‬
‫گفت‪« :‬بشکنج»‬

‫دمباریک جیغ کشید و جیغ کشید‪ .‬گویی تمام رگ و ریشهی بدنش را از هم جدا میکردند‬
‫صدای جیغ در گوش هری میپیچید و بالفاصله زخم پیشانیاش بهشدت تیر کشد و درد‬
‫گرفت‪ .‬هری نیز فریاد کشید‪.‬‬

‫هرلحظه ممکن بود ولدمورت صدایش را بشنود‪ ...‬و بفهمد او کجاست‪...‬‬

‫‪ -‬هری! هری!‬

‫هری چشمهایش را باز کرد‪ .‬او کف اتاق پرفسور تریالنی افتاده و دستهایش را جلوی‬
‫صورتش گرفته بود‪ .‬جای زخمش چنان میسوخت که اشک در چشمهاش جمع شده بود‪.‬‬
‫درد پیشانیاش واقعی بود همهی کالس دورش جمع شده بودند‪ .‬رون کنارش روی زمین‬
‫زانو زده بود و وحشت و هراس در چهرهاش موج میزد‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالت خوبه؟‬

‫پرفسور تریالنی که هیجانزده بود با دهان باز به هری نگاه میکرد‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلوومه که حالش خوب نیست! چی شد پاتر؟ پیشآگاهی بود؟ توهم بود؟ چی دیدی؟‬

‫هری بهدروغ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچی ندیدم‪.‬‬

‫هری بلند شد و روی زمین نشست تمام بدنش میلرزید نمیتوانست از نگاه کردن به‬
‫سایههای اطرافش خودداری کند صدای ولدمورت خیلی به او نزدیک بود‪...‬‬

‫پرفسور تریالنی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬داشتی جای زخمت رو فشار میدادی‪ .‬جای زخمت رو محکم گرفته بودی و روی زمین‬
‫غلت میزدی‪ .‬بگو پاتر من در این مسائل تجربه دارم‪.‬‬

‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره برم به درمانگاه سرم بدجوری درد میکنه‪.‬‬

‫پرفسور تریالنی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عزیزم بیتردید تو تحت تأثیر ارتعاشهای غیرعادی روشنبینی کالس من هستی اگه‬
‫اآلن بری ممکنه دیگه هیچوقت چنین فرصتی برای دیدن آینده بهدست نیاری‪...‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من نمیخوام چیزی ببینم فقط میخوام زودتر سردردم خوب بشه‪.‬‬

‫هری از جایش برخاست‪ ،‬دانشآموزان از سر راهش کنار رفتند‪ ،‬همه سراسیمه و آشفته‬
‫بودند هری زیر لب به رون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫بعدا میبینمت‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫سپس کیفش را روی شانهاش انداخت و به سمت دریچه رفت‪ .‬او به قیافهی دلخور و‬
‫ناامید پرفسور تریالنی توجه نکرد‪ .‬پرفسور تریالنی چنان ناراحت بود که انگار هری لطف‬
‫بزرگ و سخاوتمندانهی او را نادیده گرفته بود‪.‬‬

‫هری از پلکان نقرهایرنگ پایین آمد اما به درمانگاه نرفت بههیچوجه قصد رفتن به آنجا‬
‫را نداشت سیریوس به او گفته بود که اگر جای زخمش دوباره درد گرفت چه باید بکند‪ .‬او‬
‫میخواست طبق راهنمایی سیریوس عمل کند‪ .‬او میخواست یکراست به دفتر دامبلدور‬
‫برود‪ .‬در راه به خوابی که دیده بود فکر میکرد‪ ...‬صحنههای این خواب نیز درست مثل‬
‫خوابی بود که در پریوت درایو دیده بود واضح و آشکار بود‪...‬‬
‫هری جزئیات خواب را در ذهنش مرور میکرد تا مطمئن شود همهچیز را به یاد دارد‪ ...‬او‬
‫صدای ولدمورت را شنیده بود که دمباریک را به یک خرابکاری متهم کرده بود‪ ...‬اما جغد‬
‫نامهرسان برایش خبر خوبی آورده بود‪ .‬یک نفر کشته شده و خرابکاری دمباریک اصالح‬
‫شده بود‪ ...‬به همین دلیل دمباریک دیگه غذای نجینی نمیشد قرار بود بهجای دمباریک‬
‫هری را بخورد‪...‬‬

‫هری با حواسپرتی از جلوی ناودان کله اژدری که نگهبان در مخفی دفتر دامبلدور بود رد‬
‫شد‪ ،‬چشمهایش را باز و بسته کرد و به اطرافش نگاهی انداخت‪ ،‬متوجه اشتباهش شد‬
‫و از همان راهی که آمده بود بازگشت و جلوی آن ایستاد آنگاه به یاد آورد که اسم رمز را‬
‫نمیداند با شک و تردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آبنبات لیمویی؟‬

‫ناودان کله اژدری حرکت نکرد هری به آن خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ .‬آبنبات با طعم گالبی‪ ...‬چوبدستی شیرینبیان‪ ...‬زنبور ویژ ویژوی جوشان‪...‬‬
‫آدامس بادکنکی اعالی دروبل‪ .‬دانههای همه مزهی برتی بات‪ ...‬نه بابا از اونا دوست‬
‫نداره‪ ...‬تو رو خدا بازشو‪.‬‬

‫هری با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما ببینمش کار مهمی دارم‪.‬‬ ‫‪ -‬من باید‬

‫ناودان کله اژدری بیحرکت ماند‪ .‬هری به آن لگد زد اما این کار باعث شد انگشتهای‬
‫پایش بهشدت درد بگیرد‪ .‬هری وزنش را روی پای دیگرش انداخت و با عصبانیت نعره‬
‫زد‪:‬‬

‫‪ -‬قورباغهی شکالتی! قلم نیشکر! یه کپه سوسک‪.‬‬

‫ناودان کله اژدری ناگهان جان گرفت و کنار رفت‪.‬‬


‫هری باعجله از شکاف کنار دیوار رد شد و بر روی پلکان مارپیچ مرمری قدم گذاشت‪.‬‬
‫همین که در پشت سرش بسته شد پلکان به نرمی شروع به حرکت کرد و او را به سمت‬
‫دری از جنس چوب بلوط براق برد که کوبهی برنزی داشت‪ .‬صدای گفتوگوی چند نفر از‬
‫دفتر به گوش میرسید‪.‬‬

‫‪ -‬دامبلدور متأسفانه من اصالً متوجه ارتباطی که میگی نمیشم‪.‬‬

‫این صدای کرنلیوس فاج وزیر سحر و جادو بود‪ .‬فاج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لودو میگه برتا گم شده و با سابقهای که داره گم شدنش عجیب نیست‪ .‬البته من انتظار‬
‫داشتم بعد از اینهمه وقت بتونیم پیداش کنیم ولی درهرحال اتفاقیه که افتاده و کاریش‬
‫هم نمیشه کرد‪ .‬هیچ مدرک جرمی پیدا نکردیم که به این قضیه مربوط بشه‪ .‬هیچ مدرکی‬
‫نیست که نشون بده گم شدن برتا و کراوچ به هم ربط داره‪.‬‬

‫صدا خرناس مانند مودی به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جناب وزیر به نظر شما چه بالیی سر بارتی کراوچ اومده؟‬

‫فاج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬الستور به نظر من احتمال دو چیز هست یا کراوچ زده به سرش که این احتمالش خیلی‬
‫ً‬
‫حتما عقلش رو از دست داده و‬ ‫زیاده‪ ،‬خودتون که تاریخچهی زندیگیش رو میدونین ‪...‬‬
‫سر به بیابون گذاشته‪...‬‬

‫دامبلدور بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬کورنلیوس اگه اینطور باشه باید با سرعت خیلی زیادی سر به بیابون گذاشته باشه‪...‬‬

‫فاج که شرمنده شده بود ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬یا اینکه خب‪ ...‬بهتره قبل از اظهارنظر بریم به محلی که کراوچو اونجا دیدن‪ .‬گفتی‬
‫نزدیک کالسکهی بوباتون بوده؟ دامبلدور تو میدونی اون زن چه جور موجودیه؟‬
‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر من خانم مدیر شایستهایه و بینهایت مبادی آدابه‪.‬‬

‫فاج با عصبانیت گفت‪-:‬‬

‫بس کن دیگه دامبلدور‪ .‬علت طرفداریت از این زن‪ ،‬تعصبی نیست که روی هاگرید‬
‫البته اگه بشه گفت هاگرید بیخطره‪ .‬با اون‬ ‫داریم؟ همشون بیخطر نیستنها‪.‬‬
‫هیوالهایی که‪...‬‬

‫دامبلدور در کمال آرامش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من در مورد هاگرید و خانم ماکسیم هیچ شک و سوءظنی ندارم‪.‬‬

‫مودی غرولند کنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه این بحثو همینجا درز بگیرم؟‬

‫فاج با بیقراری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره آره بهتره زودتر بریم پایین‪.‬‬

‫مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورم این نبود‪ .‬آخه پاتر پشت در وایساده و میخواد با دامبلدور حرف بزنه‪.‬‬
‫فصل سیام‪ :‬قدح اندیشه‬

‫در دفتر باز شد‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬پاتر‪ .‬بیا تو‪.‬‬

‫هری وارد دفتر دامبلدور شد‪ .‬او یکبار دیگر هم به آن دفتر رفته بود‪ .‬اتاق دایرهای شکل‬
‫زیبایی بود که بر روی دیوارهای آن تصاویر قاب شدهی مدیران سابق هاگوارتز پشت سر‬
‫هم ردیف شده بودند‪ .‬همهی آنها خواب بودند و قفسهی سینهشان بهآرامی باال و پایین‬
‫میرفت‪.‬‬

‫کورنلیوس فاج کنار میز دامبلدور ایستاده بود‪ .‬همان شنل راهراه همیشگی را به تن داشت‬
‫و کاله لبهدار لیموییرنگش در دستش بود‪ .‬فاج جلو آمد و با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری! حالت چطوره؟‬

‫هری به دروغ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبم‪.‬‬

‫فاج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما داشتیم دربارهی اون شبی حرف میزدیم که آقای کراوچ در هاگوارتز بود‪ .‬تو اونو پیدا‬
‫کردی‪ ،‬درسته؟‬
‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫هری به این نتیجه رسید که تظاهر به اینکه گفتگوی آنها را نشنیده است فایدهای ندارد‪.‬‬
‫به همین دلیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی اون شب خانم ماکسیم اون اطراف نبود‪ .‬اگه بود به این راحتی نمیتونست خودشو‬
‫مخفی کنه‪ ،‬درسته؟‬

‫دامبلدور که پشت فاج ایستاده بود به هری لبخندی زد و برقی در چشمهایش درخشید‪.‬‬
‫فاج که شرمنده شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬بله‪ ،‬درسته‪ .‬امیدوارم ما رو ببخشی‪ ،‬هری‪ .‬ما میخوایم بریم به محوطهی قلعه‪.‬‬

‫هری به دامبلدور نگاه کرد و تند تند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من میخواستم با شما صحبت کنم‪ ،‬پروفسور‪.‬‬

‫دامبلدور نگاه کنجکاوانهای به هری کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همینجا منتظرم باش‪ ،‬هری‪ .‬بازرسی محوطه زیاد طول نمیکشه‪.‬‬

‫آنها از کنار هری گذشتند و از دفتر خارج شدند و در را پشت سرشان بستند‪ .‬بعد از یکی‬
‫دو دقیقه هری صدای تقتق پای چوبی مودی را شنید که ضعیف و ضعیفتر شده و از‬
‫راهروی پایین پله دور میشد‪ .‬هری به اطرافش نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬فاکس‪.‬‬

‫فاکس‪ ،‬ققنوس پروفسور دامبلدور بود که روی جایگاه طالییرنگش در کنار در ایستاده‬
‫بود‪ .‬او بهاندازهی یک قو بود و بالهای سرخ و طالیی با ابهت و زیبایی داشت‪ .‬او دم‬
‫بلندش را در هوا تکان داد و باحالتی دوستانه چشمهایش را باز و بسته کرد‪.‬‬
‫هری روی یکی از صندلیهای جلوی میز دامبلدور نشست‪ .‬چنددقیقهای به تابلوی مدیران‬
‫خیره شد که چرت میزدند و به علت آمدنش به آنجا فکر کرد‪ .‬به پیشانیاش دست کشید‪.‬‬
‫جای زخم پیشانیاش دیگر درد نمیکرد‪.‬‬

‫در دفتر دامبلدور آرامش داشت چون میدانست تا چند دقیقهی دیگر خوابش را برای‬
‫دامبلدور تعریف میکند‪ .‬هری سرش را بلند کرد و به دیوار پشت میز نگاهی انداخت‪ .‬کاله‬
‫گروهبندی و نخنما در یکی از قفسهها بود‪ .‬در کنار آن شمشیر جواهرنشان باشکوهی قرار‬
‫داشت که غالف آن بلورین بود و یاقوتهای درشت روی دستهی نقرهای آن میدرخشید‪.‬‬
‫هری آن شمشیر را میشناخت‪ .‬همان شمشیری بود که در سال دوم تحصیلش در هاگوارتز‬
‫از داخل کاله گروهبندی بیرون کشیده بود‪ .‬آن شمشیر روزگاری به گودریک گریفیندور تعلق‬
‫داشت که مؤسس گروه هری در مدرسه بود‪ .‬هری به شمشیر خیره شد و زمانی را به یاد‬
‫آورد که در اوج ناامیدی آن شمشیر به سراغش آمده بود‪ .‬در همان وقت نور نقرهایرنگی‬
‫که روی غالف بلورین شمشیر میرقصید توجهش را جلب کرد‪ .‬هری به اطرافش نگاه کرد‬
‫تا منبع آن را پیدا کند و چشمش به چندین اشعهی نور سفیدرنگ افتاد که از داخل کمد‬
‫سیاهی در پشت سرش میتابید‪ .‬در کمد نیمهباز بود‪.‬‬

‫هری لحظهای درنگ کرد‪ .‬به فاکس نگاهی انداخت و از جایش برخاست‪ .‬بهطرف کمد‬
‫رفت و در آن را باز کرد‪.‬‬

‫در داخل کمد یک قدح سنگی کمعمق قرار داشت که کندهکاریهای عجیبی در دورتادور‬
‫لبهی آن به چشم میخورد‪ .‬حروف و عالئم ناشناختهای بودند که هری معنای آنها را‬
‫نمیدانست‪ .‬نور نقرهای از محتویات قدح میتابید‪ .‬در داخل قدح چیزی بود که هری به‬
‫عمرش نظیر آن را ندیده بود‪ .‬نمیتوانست تشخیص دهد که آن ماده مایع است یا گاز‪.‬‬
‫آن مادهی سفید مایل به نقرهای و دائم درحرکت بود‪ .‬سطح آن مثل آبی که باد بر سطح‬
‫آن بوزد متالطم شد‪ .‬سپس مثل تودههای ابر از هم جدا شد و شروع به چرخیدن کرد؛‬
‫مانند نوری بود که به حالت مایع درآمده باشد‪ ...‬شاید هم به بادی شباهت داشت که از‬
‫ذرات جامد تشکیل شده باشد‪ ...‬هری نمیدانست چطور باید آن را توصیف کند‪.‬‬
‫میخواست آن را لمس کند و ببیند جنس آن از چیست؛ اما نزدیک به چهار سال زندگی‬
‫و تجربه در دنیای جادویی به او یاد داده بود که فروکردن دستش در کاسهای که مادهی‬
‫ناشناختهای در آن است کار احمقانهای است؛ بنابراین چوبدستیاش را از دستش درآورد‬
‫و باحالتی عصبی به گوشه و کنار دفتر دامبلدور نگاهی انداخت‪ .‬سپس دوباره به مادهی‬
‫ناشناخته نگاه کرد و چوبدستیاش را در آن فروکرد و درآورد‪.‬‬

‫سطح نقرهایرنگ مادهی درون قدح با سرعت زیادی شروع به چرخیدن کرد‪.‬‬

‫هری سرش را داخل کمد کرد و از نزدیک آن رادید‪ .‬مادهی نقرهایرنگ مثل شیشه شفاف‬
‫شد‪ .‬به داخل قدح نگاهی انداخت‪ .‬انتظار داشت ته قدح سنگی را ببیند اما در عوض‪ ،‬در‬
‫زیر سطح آن مادهی اسرارآمیز اتاق بسیار بزرگی را دید‪ .‬درست مثل این بود که او از‬
‫پنجرهی گردی در سقف اتاق داخل آن را ببیند‪.‬‬

‫اتاق کمنوری بود‪ .‬به نظر میرسید اتاقی در زیرزمین باشد زیرا هیچ پنجرهای نداشت و‬
‫تنها منبع روشنایی آن مشعلهایی مشابه مشعلهای دیواری هاگوارتز بودند‪.‬‬

‫هری جلوتر رفت‪ .‬نوک بینیاش با سطح مادهی شفاف یکی دو سانتیمتر بیشتر فاصله‬
‫نداشت‪ .‬دورتادور اتاق نیمکتهای متعددی به چشم میخورد که در ردیفهایی چیده‬
‫شده بودند که هر یک پایینتر از سطح دیگری قرار میگرفت تا به کف اتاق میرسید‪.‬‬
‫عدهی زیادی جادوگر و ساحره بر روی نیمکتها نشسته بودند‪ .‬در وسط اتاق یک صندلی‬
‫خالی قرار داشت‪ .‬هری با دیدن آن صندلی حس بدی پیدا کرد‪ .‬زنجیرهای بزرگی از‬
‫دستههای آن آویزان بود گویی کسی که روی آن مینشست همیشه به آن بسته میماند‪.‬‬

‫آنجا کجا بود؟ بیتردید آن اتاق در هاگوارتز نبود‪ .‬هری هرگز چنین اتاقی را در هیچ جای‬
‫قلعه ندیده بود‪ .‬از آن گذشته جمعیتی که در آن اتاق اسرارآمیز در ته قدح حضور داشتند‬
‫همه بزرگسال بودند‪ .‬هری میدانست که تعداد اساتید هاگوارتز به آن زیادی نیست‪ .‬به‬
‫نظر میرسید که آن جمعیت منتظر چیزی هستند‪ .‬بااینکه هری از باال فقط میتوانست‬
‫کالههای نوکتیزشان را ببیند تشخیص میداد که همگی به یک سمت نگاه میکنند‪.‬‬
‫هیچکدام از آنها با دیگری حرف نمیزد‪.‬‬

‫ازآنجاکه قدح گرد بود و اتاق چهارگوش‪ ،‬هری نمیتوانست ببیند در چهارگوشهی اتاق چه‬
‫میگذرد‪ .‬کمی جلوتر رفت و سرش را حرکت داد بلکه بتواند چیزی ببیند‪...‬‬

‫ناگهان نوک بینیاش به مادهی عجیب داخل قدح خورد‪...‬‬

‫دفتر دامبلدور ناگهان شروع به چرخیدن کرد و هری به جلو رانده شد‪ .‬او با سر به داخل‬
‫مادهی داخل قدح پرتاب شده بود‪...‬‬

‫اما سرش به ته قدح سنگی نخورد‪ .‬او درون چیز سیاه و یخی پایین میرفت‪ .‬درست مثل‬
‫این بود که به درون گرداب سیاهی کشیده میشد‪.‬‬

‫هنگامی به خود آمد که بر روی نیمکتی در انتهای اتاق ته قدح نشسته بود‪ ،‬نیمکتی که‬
‫باالتر از سایر نیمکتها قرار داشت‪ .‬هری سرش را بلند کرد و به سقف مرتفع سنگی اتاق‬
‫نگاهی انداخت‪ .‬میخواست پنجرهای را ببیند که از آن‪ ،‬داخل اتاق را دیده بود اما بر روی‬
‫سقف سنگی تاریک اتاق چیزی نبود‪.‬‬

‫هری که تند تند نفس میکشید به اطرافش نگاه کرد‪ .‬هیچیک از جادوگرها و ساحرههای‬
‫حاضر در اتاق (که عدهی آنها به دویست تن میرسید) به او نگاه نمیکردند‪ .‬انگار‬
‫هیچکدام متوجه نشده بودند که لحظهای پیش یک پسر چهاردهساله از سقف افتاده و در‬
‫میان آنهاست‪ .‬هری به جادوگری نگاه کرد که کنارش روی نیمکت نشسته بود و از تعجب‬
‫فریاد کوتاهی کشید‪ .‬صدایش در اتاق ساکت پیچید‪.‬‬

‫او درست پهلوی آلبوس دامبلدور نشسته بود‪.‬‬

‫هری با صدای خفهای به دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور! ببخشید‪ ،‬من نمیخواستم‪ ...‬فقط داشتم توی قدحی رو که توی کمدتون بود‬
‫نگاه میکردم‪ ...‬من‪ ...‬اینجا کجاست؟‬
‫اما دامبلدور هیچ واکنشی از خود نشان نداد‪ .‬او اصالً به هری اعتنا نکرد‪ .‬او نیز مثل سایر‬
‫جادوگرها به دری که در گوشهی اتاق بود نگاه میکرد‪.‬‬

‫هری مات و مبهوت به دامبلدور نگاه کرد سپس به جادوگران اطرافشان نگاهی انداخت و‬
‫بعد به دامبلدور خیره شد‪ .‬آنگاه تازه متوجه شد‪...‬‬

‫یکبار دیگر هم هری بهجایی رفته بود که هیچکس او را نمیدید و صدایش را نمیشنید‪.‬‬
‫آن بار‪ ،‬هری به درون صفحات یک دفترچه خاطرات سحرآمیز افتاده بود‪ .‬او به خاطرات‬
‫شخص دیگری راه یافته بود‪ ...‬شاید این بار هم چنین چیزی برایش پیش آمده بود‪...‬‬

‫هری دستش را باال آورد و لحظهای مردد ماند‪ .‬سپس دستش را بهتندی جلوی صورت‬
‫دامبلدور تکان داد؛ اما دامبلدور نه پلک زد نه به هری نگاه کرد نه از خود حرکتی نشان‬
‫داد‪ .‬با این کار همهچیز برای هری روشن شد‪ .‬امکان نداشت دامبلدور اینچنین به هری‬
‫بیاعتنایی کند‪ .‬او دامبلدور زمان حاضر نبود‪ .‬هری به درون خاطرهای راه یافته بود؛ اما‬
‫ً‬
‫ظاهرا از آن خاطره مدت زیادی نگذشته بود‪ ...‬دامبلدوری که کنار هری نشسته بود درست‬
‫مثل دامبلدور زمان حاضر موهایش سفید بود‪.‬‬

‫آنجا کجا بود؟ آن جادوگرها منتظر چه بودند؟ هری با دقت بیشتری به اطرافش نگاه‬
‫کرد‪ .‬این اتاق همانطور که هری تشخیص داده بود در زیرزمین قرار داشت‪ .‬بیشتر به‬
‫دخمهها شباهت داشت نه به اتاق‪ .‬یأس و ناامیدی فضای اتاق را ترسناک کرده بود‪ .‬هیچ‬
‫تابلویی بر دیوارها نبود‪ .‬هیچ وسیلهی تزئینی در آنجا وجود نداشت‪ .‬تنها چیزی که به‬
‫چشم میخورد ردیف شیبدار نیمکتها در دورتادور اتاق بود‪ .‬نیمکتها را طوری چیده‬
‫بودند که همه بهراحتی بتوانند صندلی وسط اتاق را که از دستههای آن زنجیر آویخته‬
‫بودند ببیند‪.‬‬

‫پیش از آنکه هری در مورد اتاق به نتیجهای برسد صدای قدمهایی به گوش رسید‪ .‬دری‬
‫که در گوشهی دخمه بود باز شد و سه نفر وارد شدند‪ .‬بهعبارتدیگر یک مرد در میان دو‬
‫دیوانهساز وارد اتاق شد‪.‬‬
‫هری خود را باخت‪ .‬دیوانهسازها بسیار بلند بودند‪ .‬کاله شنلهایشان روی سرشان بود و‬
‫صورتشان را پنهان میکرد‪ .‬هریک از دیوانهسازها با دستهای گندیده و پوسیدهشان یکی‬
‫از دستهای مرد را گرفته بودند و او را به سمت صندلی وسط اتاق میبردند‪ .‬مردی که در‬
‫میان آن دو بود داشت از هوش میرفت و هری به او حق میداد‪ .‬او میدانست که‬
‫دیوانهسازهای درون خاطره نمیتوانند به او صدمه بزنند اما قدرت آنها را بهخوبی به یاد‬
‫میآورد‪ .‬وقتی دیوانهسازها جلو آمدند تا مرد را روی صندلی زنجیردار بنشانند جمعیت‬
‫حاضر در اتاق خود را عقب کشیدند‪ .‬دیوانهسازها از اتاق خارج شدند و در پشت سرشان‬
‫بسته شد‪.‬‬

‫هری به مردی که روی صندلی نشسته بود نگاه کرد و بالفاصله او را شناخت‪ .‬او کارکاروف‬
‫بود‪.‬‬

‫کارکاروف برخالف دامبلدور جوانتر به نظر میرسید‪ .‬موی ریشبزیاش سیاه بود‪ .‬او کت‬
‫خز سفیدش را نپوشیده بود و ردای نازک و کهنهای به تن داشت‪ .‬بدنش میلرزید‪.‬‬
‫زنجیرهای دستهی صندلی ناگهان به رنگ طالیی درآمدند و مثل مار روی دستهای او‬
‫خزیدند و او را به صندلی بستند؛ اما کارکاروف هنوز میلرزید‪.‬‬

‫هری صدای خشک و رسمی مردی را از سمت چپش شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایگور کارکاروف!‬

‫هری رویش را به سمت صدا برگرداند و آقای کراوچ را دید که در وسط نیمکت مجاورشان‬
‫از جایش برخاسته بود‪ .‬موی کراوچ نیز سیاه بود‪ .‬چینوچروک کمتری در صورتش بود و‬
‫سرحال و هوشیار به نظر میرسید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما از آزکابان به اینجا منتقل شدید که در محکمهی وزارت سحر و جادو شهادت بدهید‪.‬‬
‫شما گفته بودید که قصد دارید اطالعات مهمی رو برای ما فاش کنید‪.‬‬

‫کارکاروف که محکم به صندلی بستهشده بود تا جایی که میتوانست صاف نشست‪.‬‬


‫درحالیکه ترس و وحشت در صدایش محسوس بود گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بله‪ ،‬قربان‪ .‬امیدوارم که بتونم به وزارتخونه کمک کنم‪ .‬من‪ ...‬من میدونم که وزارتخونه‬
‫سعی داره بازموندههای طرفداران لرد سیاه رو دستگیر کنه‪ .‬من برای هر نوع همکاری که‬
‫از دستم بربیاد آمادهام‪...‬‬

‫صدای همهمهی جمعیت در اتاق پیچید‪ .‬بعضی از جادوگرها و ساحرهها باعالقه به‬
‫کارکاروف نگاه میکردند و بعضی دیگر با بیاعتمادی کامل‪ .‬آنگاه هری صدای خرناس‬
‫مانند آشنایی را از آنطرف دامبلدور بهوضوح شنید که گفت‪« :‬کثافت!» هری خم شد تا‬
‫بتواند صاحب صدا را ببیند‪ .‬در کنار دامبلدور مودی چشم باباقوری نشسته بود؛ اما‬
‫چهرهاش بسیار متفاوت بود‪ .‬اثری از چشم سحرآمیزش نبود و هردو چشمش بسیار عادی‬
‫به نظر میرسیدند‪ .‬او چشمهایش را با نفرت تنگ کرده بود و به کارکاروف نگاه میکرد‪.‬‬
‫مودی آهسته به دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ خیال داره آزادش کنه‪ .‬باهاش معامله کرده‪ .‬من بیچاره شش ماه دنبالش بودن‬
‫تا باالخره تونستم دستگیرش کنم‪ .‬حاال اگه عدهی زیادی رو لو بده کراوچ آزادش میکنه‪.‬‬
‫من که میگم بهتره بعد از شنیدن اطالعاتش یکراست بفرستیمش به آزکابان‪.‬‬

‫دامبلدور با دهان بسته صدایی درآورد که نشانگر مخالفتش بود‪ .‬مودی لبخند‬
‫تمسخرآمیزی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان‪ ،‬یادم رفته بود‪ ...‬تو از دیوانهسازها خوشت نمیاد‪ ،‬نه‪ ،‬آلبوس؟‬

‫دامبلدور با صدای آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬متأسفانه ازشون خوشم نمیاد‪ .‬اآلن مدتهاست که فکر میکنم همکاری وزارتخونه با‬
‫چنین موجوداتی اشتباه محضه‪.‬‬

‫مودی با مالیمت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی برای آشغالهایی مثل این‪...‬‬

‫آقای کراوچ گفت‪:‬‬


‫‪ -‬کارکاروف گفته بودی میخوای اسم چند نفرو به ما بدی‪ .‬ما منتظر شنیدن این اسامی‬
‫هستیم‪.‬‬

‫کارکاروف باحالتی شتابزده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما که خودتون میدونین‪ ...‬فعالیتهای اونی که نباید اسمشو برد خیلی محرمانه و‬
‫سری بود‪ .‬اون از ما میخواست‪ ...‬منظورم اینه که از طرفدارانش‪ ...‬که متأسفانه منم‬
‫خودمو یکی از اونا میدونستم و حاال از صمیم قلب از کارم پشیمونم‪...‬‬

‫مودی باحالتی ریشخندآمیز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برو سر اصل مطلب‪.‬‬

‫‪ -‬ما هیچوقت اسم همهی همکارامون رو نمیدونستیم‪ ...‬فقط خودش میدونست که‬
‫ً‬
‫دقیقا چه کسانی براش کار میکنن‪...‬‬

‫مودی زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر عاقالنهای کرده بود‪ ،‬نه؟ اینطوری افرادی مثل تو‪ ،‬کارکاروف‪ ،‬نمیتونستن همه رو لو‬
‫بدن‪.‬‬

‫آقای کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی شما گفتین میخواین اسم چند نفرو به ما بگین‪.‬‬

‫کارکاروف نفسش بند آمد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫اتفاقا افرادی که میخوام معرفی کنم مهرههای مهمی هستن‪ .‬کسانی‬ ‫‪ -‬میگم‪ ،‬میگم‪.‬‬
‫هستن که من با چشمهای خودم دیدم که دستوراتشو اجرا میکردن‪ .‬من با افشای این‬
‫اطالعات درواقع میخوام نشون بدم که من بهطور کامل از اون جدا شدم و اونقدر پشیمونم‬
‫که حتی نمیدونم چطور‪...‬‬

‫آقای کراوچ بهتندی گفت‪:‬‬


‫ً‬
‫لطفا اسم این افرادو بگین‪.‬‬ ‫‪-‬‬

‫کارکاروف نفس عمیقی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آنتونین داالهوف بود‪ .‬من‪ ...‬من خودم در حال شکنجه کردن مشنگها و‪ ...‬مخالفین‬
‫لرد سیاه دیده بودمش‪.‬‬

‫مودی زیر لب زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬و کمکش کردی‪.‬‬

‫کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما داالهوفو دستگیر کردیم‪ .‬کمی بعد از دستگیری شما اونم دستگیر شد‪.‬‬

‫چشمهای کارکاروف گشاد شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جدی؟ من‪ ...‬من خیلی خوشحالم که میشنوم دستگیر شده‪.‬‬

‫اما ظاهرش نشان نمیداد‪ .‬هری احساس میکرد که این خبر برایش ضربهی بزرگی بوده‬
‫است‪ .‬یکی از اسمهایش بیارزش شده بود‪ .‬کراوچ با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کس دیگهای نیست؟‬

‫کارکاروف دستپاچه شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬هست‪ ...‬روزیه‪ ...‬ایوان روزیه‪.‬‬

‫کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬روزیه مرده‪ .‬اونم مدت کمی بعد از دستگیری شما دستگیر شد؛ اما بهراحتی تسلیم نشد‬
‫و ترجیح داد مبارزه کنه‪ .‬توی درگیری کشته شد‪.‬‬

‫مودی در سمت راست هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه تیکه از منم با خودش برد‪.‬‬


‫هری دوباره به مودی نگاه کرد و دید قسمت قلوهکن شدهی بینیاش را به دامبلدور نشان‬
‫میدهد‪.‬‬

‫کارکاروف که دیگر ترس وحشت در صدایش منعکس شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون‪ ...‬اون‪ ...‬حقش بود‪.‬‬

‫از چهرهی مضطرب کارکاروف متوجه شد که او میترسد هیچیک از اسمهایش کمکی به‬
‫وزارتخانه نکند‪ .‬نگاه سریعی به در اتاق انداخت‪ .‬بیتردید دیوانهسازها در پشت آن در‬
‫منتظر بودند‪ .‬کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهاش همین بود؟‬

‫کارکاروف گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬تراورز بود که در قتل مک کینون دست داشت! مالسیبر بود‪ ...‬اون متخصص طلسم‬
‫فرمان بود‪ .‬عدهی زیادی رو وادار به انجام کارهای وحشتناکی کرد! روک وود بود که‬
‫جاسوسی میکرد و اطالعات مهمی رو از خود وزارتخونه برای اونی که نباید اسمشو برد‬
‫جمعآوری میکرد!‬

‫هری متوجه شد که کارکاروف این بار اطالعات ارزشمندی را فاش کرده است‪ .‬همهمهی‬
‫جمعیت در اتاق پیچید‪ .‬آقای کراوچ با حرکت سر به جادوگری که در مقابلش نشسته بود‬
‫اشاره کرد و گفت‪« :‬روک وود؟» جادوگر بالفاصله شروع به نوشتن روی کاغذ پوستی کرد‪.‬‬
‫کراوچ از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬همون آگوستوس روک وود که توی سازمان اسراره؟‬

‫کارکاروف مشتاقانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خود خودشه‪ .‬من مطمئنم که اون یه شبکهی جاسوسی توی داخل و خارج وزارتخونه‬
‫داشت که همهشون در مراکز حساسی بودن و براش اطالعات جمعآوری میکردن‪.‬‬
‫آقای کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی تراورز و مالسیبرو گرفتیم‪ .‬بسیار خب‪ ،‬کارکاروف‪ ،‬اگه اطالعات دیگهای ندارین بهتره‬
‫برگردین به آزکابان تا ما تصمیم بگیریم‪...‬‬

‫کارکاروف برگشت و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬نه! بازم هست!‬

‫هری در نور مشعلها قطرات عرق را میدید که بر سروصورت کارکاروف نشسته بود‪.‬‬
‫صورتش برخالف موی ریشبزیاش مثل گچ سفید شده بود‪ .‬او فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬اسنیپ! سوروس اسنیپ!‬

‫کراوچ با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این محکمه اسنیپو تبرئه کرده‪ .‬آقای آلبوس دامبلدور ضامن اسنیپ شدن‪.‬‬

‫کارکاروف سعی کرد از جایش برخیزد اما زنجیرها محکم او را به صندلی بسته بودند‪ .‬او‬
‫فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬نه! من مطمئنم که سوروس اسنیپ مرگخواره!‬

‫دامبلدور از جایش برخاست و در کمال آرامش گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا مرگخوار‬ ‫‪ -‬من قبالً دربارهی این موضوع در محکمه شهادت دادم‪ .‬سوروس اسنیپ‬
‫بود اما قبل از سقوط ولدمورت به ما پیوست و جاسوس ما شد‪ .‬با این کار جون خودشو‬
‫به خطر انداخت؛ اما در حال حاضر اگه من مرگخوار باشم اونم مرگخواره‪.‬‬

‫هری سرش را برگرداند که به مودی نگاه کند‪ .‬ناباوری و تردید مودی در چهرهاش نمایان‬
‫بود‪ .‬کراوچ با خونسردی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫مجددا بررسی‬ ‫‪ -‬بسیار خب کارکاروف‪ ،‬شما با ما همکاری کردی‪ .‬من پروندهی شما رو‬
‫میکنم‪ .‬ولی تا زمانی که حکم صادر بشه شما باید به آزکابان برگردین‪.‬‬
‫صدای آقای کراوچ ضعیف و ضعیفتر شد‪ .‬هری به اطرافش نگاه کرد‪ .‬تمام دخمه در حال‬
‫ناپدید شدن بود گویی همهچیز از دود درست شده بود‪ .‬همهچیز کمرنگ و نامشخص‬
‫میشد‪ .‬غیر از خود هری همهچیز در گرداب سیاهی میچرخید‪...‬‬

‫دخمه دوباره پدیدار شد‪ .‬هری در جای دیگری نشسته بود؛ اما این بار هم روی بلندترین‬
‫نیمکت بود‪ .‬او در سمت چپ کراوچ نشسته بود‪ .‬جو اتاق تغییر کرده بود‪ .‬این بار فضای‬
‫دخمه بسیار آرام و شاید کمی شاد به نظر میرسید‪ .‬جمعیت حاضر در دخمه با شور و‬
‫شوق باهم گفتگو میکردند انگار در یک ورزشگاه بودند‪ .‬ساحرهای در ردیف میانی‬
‫نیمکتها‪ ،‬درست در مقابل هری‪ ،‬توجه او را به خود جلب کرد‪ .‬او موی بلوند کوتاهی‬
‫ً‬
‫فورا‬ ‫داشت و ردای سرخابی پوشیده بود‪ .‬او انتهای یک قلم پر سبزرنگ را میمکید‪ .‬هری‬
‫او را شناخت‪ .‬او ریتا اسکیتر در دوران جوانیاش بود‪ .‬این بار هم دامبلدور در کنار هری‬
‫نشسته بود اما ردای دیگری به تن داشت‪ .‬آقای کراوچ خستهتر‪ ،‬رنگپریدهتر و سختگیرتر‬
‫به نظر میرسید‪ ...‬هری تازه متوجه شد که این یک خاطرهی دیگر‪ ،‬یک روز دیگر و یک‬
‫محکمهی دیگر است‪ .‬درب گوشهی اتاق باز شد و لودو بگمن به داخل اتاق قدم گذاشت‪.‬‬

‫لودو بگمن در آن خاطره هنوز از شکل و قیافه نیفتاده بود‪ .‬او هنوز یک بازیکن زبردست‬
‫کوئیدیچ و در اوج موفقیت بود‪ .‬بینیاش هنوز نشکسته بود‪ .‬او مردی قدبلند بود با هیکل‬
‫الغر و عضالنی‪ .‬بگمن باحالتی عصبی روی صندلی زنجیردار نشست؛ اما این بار برخالف‬
‫زمانی که کارکاروف روی آن صندلی بود زنجیر به دور دستهای او نپیچیدند و او را به‬
‫صندلی نبستند‪ .‬شاید همین باعث قوت قلب بگمن شده بود‪ .‬او به جمعیت نگاهی کرد و‬
‫برای یکی دو نفر دست تکان داد و لبخند بیرمقی بر لبش نشست‪ .‬آقای کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لودو بگمن‪ ،‬شما به محکمهی قانون جادویی منتقل شدین تا پاسخگوی اتهامات مربوط‬
‫با فعالیتهای مرگخواران باشید‪ .‬ما اظهارات شنود رو شنیدیم که علیه شما شهادت دادن‬
‫و میخوایم حکمتونو صادر کنیم‪ .‬آقای بگمن قبل از صدور رأی محکمه حرفی برای گفتن‬
‫دارین؟‬

‫هری گمان میکرد گوشهایش اشتباه شنیده است‪ .‬لودو بگمن مرگخوار بود؟‬
‫بگمن لبخند تلخی زد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا حماقت کردم‪...‬‬ ‫‪ -‬فقط‪ ...‬اینو میدونم که‪...‬‬

‫یکی دو نفر از جادوگرها و ساحرههای اطرافشان با مالیمتی بیشازاندازه به او لبخند زدند؛‬


‫ً‬
‫ظاهرا آقای کراوچ در احساسات آنها شریک نبود‪ .‬او با قاطعیت و نفرت به بگمن نگاه‬ ‫اما‬
‫میکرد‪ .‬یک نفر با لحن خشکی از پشت هری به دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بچه جون‪ ،‬اگه توی عمرت به حرف راست زده باشی همین بود که اآلن گفتی‪ .‬اگه‬
‫نمیدونستم این خنگه فکر میکردم ضربهی توپهای بازدارندهای که به سرش خورده‬
‫باعث شده عقلش کم بشه‪...‬‬

‫آقای کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لودو ویک بگمن‪ ،‬شما هنگام اطالعرسانی به طرفداران لرد ولدمورت دستگیر شدین‪.‬‬
‫برای این جرم من پیشنهاد میکنم که مدتی در آزکابان باشین و این مدت حدود‪...‬‬

‫اما صدای اعتراضآمیز جمعیت اطرافشان بلند شد‪ .‬عدهای از جادوگرها و ساحرهها از‬
‫جایشان برخاسته بودند و با حرکت سر مخالفتشان را نشان میدادند‪.‬‬

‫بگمن که چشمهای آبی کودکانهاش گشاد شده بود صادقانه فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬من که بهتون گفتم‪ ،‬من خبر نداشتم! هیچی نمیدونستم! روک وود دوست قدیمی پدرم‬
‫بود‪ ...‬اصالً فکرشم نمیکردم اون با دار و دستهی اسمشو نبر باشه! فکر میکردم دارم برای‬
‫طرف خودمون اطالعات جمع میکنم! روک وود دائم به من میگفت کاری میکنه که بتونم‬
‫جذب وزارتخونه بشم‪ ...‬قرار بود بعد از تموم شدن دورهی فعالیتم در باز ی کوئیدیچ برام‬
‫کار پیدا کنه‪ ...‬خب‪ ،‬آخه میدونین من که تا آخر عمرم نمیتونم به توپهای بازدارنده‬
‫ضربه بزنم‪...‬‬

‫عدهای از تماشاگران پوزخند زدند‪ .‬آقای کراوچ با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب برای تعیین محکومیت شما رأیگیری میکنیم‪.‬‬


‫او به جمعیتی که در سمت راست دخمه نشسته بودند رو کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا‬ ‫‪ -‬از هیئتمنصفه خواهش میکنم که در صورت موافقت دستشونو باال بیارن‪...‬‬
‫کسانی که با حبس متهم موافقند دستشونو باال بیارن‪...‬‬

‫هری به سمت راست دخمه نگاه کرد‪ .‬حتی یک نفر هم دستش را باال نیاورده بود‪ .‬بسیاری‬
‫از جادوگران و ساحرههایی که در امتداد دیوارها نشسته بودند شروع به کف زدن کردند‪.‬‬
‫یکی از ساحرههای هیئتمنصفه از جایش برخاست‪ .‬کراوچ با اوقاتتلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله؟‬

‫ساحره با وجد و شعف گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما میخوایم به آقای بگمن برای بازی خارقالعادهاش در تیم کوئیدیچ انگلستان در‬
‫مسابقه با تیم ترکیه در روز دوشنبهی هفتهی پیش تبریک بگیم‪.‬‬

‫کراوچ خشمگین شده بود‪ .‬صدای کف و فریاد تشویقآمیز جمعیت در دخمه پیچید‪ .‬بگمن‬
‫از جایش برخاست و لبخندزنان تعظیم کرد‪.‬‬

‫بگمن از دخمه بیرون رفت و آقای کراوچ کنار دامبلدور نشست و با اوقاتتلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نفرتانگیزه‪ .‬آره‪ ...‬روک وود بایدم براش کار پیدا کنه‪ ...‬اگه لودو بگمن به وزارتخونه بیاد‬
‫وزارت خونه باید کجا بره!‬

‫فضای دخمه دوباره تار شد و بعد دوباره روشن و واضح به نظر رسید‪ .‬هری به اطرافش‬
‫نگاهی انداخت‪.‬‬

‫او و دامبلدور هنوز کنار آقای کراوچ نشسته بودند؛ اما جو دخمه تغییر قابلمالحظهای کرده‬
‫بود‪ .‬همه ساکت بودند و تنها صدایی که سکوت دخمه را میشکست صدای هقهق‬
‫ساحرهی الغر و نحیفی بود که کنار کراوچ نشسته بود‪ .‬او با دستهای لرزانش دستمالی‬
‫را جلوی دهانش گرفته بود‪ .‬هری به کراوچ نگاه کرد‪ .‬او رنگپریدهتر و خستهتر از همیشه‬
‫به نظر میرسید‪ .‬رگ روی شقیقهاش بیرون زده بود‪ .‬آقای کراوچ شروع به صحبت کرد و‬
‫صدایش در دخمهی ساکت طنین افکند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اونارو بیارین‪.‬‬

‫درب گوشهی اتاق بار دیگر باز شد‪ .‬این بار شش دیوانهساز وارد شدند و چهار نفر را با خود‬
‫آوردند‪ .‬هری متوجه شد که جمعیت بالفاصله به آقای کراوچ نگاه کردند‪ .‬عدهای از آنها‬
‫پچپچ میکردند‪.‬‬

‫دیوانهسازها هر چهار نفر را روی چهار صندلی زنجیرداری که این بار وسط دخمه قرار داشت‬
‫نشاندند‪.‬‬

‫یکی از متهمین مرد چهارشانهای بود که با چهرهی مبهوت به کراوچ نگاه میکرد‪ .‬متهم‬
‫دیگر مرد الغراندامی بود که از همه عصبیتر به نظر میرسید و نگاهش در میان تماشاگران‬
‫در حرکت بود‪ .‬سومین متهم زنی بود که موی پرپشت مشکی براقی داشت و مژههایش‬
‫پرپشت و بلند و برگشته بود‪ .‬او طوری روی صندلی زنجیردار نشسته بود که انگار بر تخت‬
‫سلطنت نشسته است‪ .‬آخرین نفر یک پسر هفده هجدهساله بود که بیاندازه وحشتزده‬
‫به نظر میرسید‪ .‬تمام بدنش میلرزید‪ .‬موهای بلوند روشنش روی صورتش ریخته بود و‬
‫صورت پر از کک مکش مثل گچ سفید شده بود‪ .‬زن نحیفی که کنار کراوچ نشسته بود زار‬
‫میزد و آهسته خود را به چپ و راست تاب میداد‪.‬‬

‫کراوچ از جایش برخاست‪ .‬او به چهار متهم نگاه کرد و نفرت عمیقی بر چهرهاش سایه‬
‫انداخت‪ .‬او با کلمات شمرده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما در محکمهی قانون جادویی حاضر شدین که حکمتون صادر بشه‪ .‬جرم شما چنان‬
‫فجیعه‪...‬‬

‫پسری که موی بلوند روشن داشت فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬پدر‪ ...‬پدر‪ ...‬خواهش میکنم‪...‬‬


‫کراوچ با صدایی بلندتر از صدای پسرش ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬که ما نظیر اونو توی این محکمه ندیدیم‪ .‬شهود علیه شما شهادت دادن‪ .‬اتهام شما چهار‬
‫نفر به دام انداختن کارآگاهی به نام فرانک النگ باتمه‪ .‬شما که فکر میکردین النگ باتم‬
‫از حدود مخفیگاه ارباب مخلوعتون‪ ،‬اونی که نباید اسمشو برد‪ ،‬باخبره اونو با طلسم‬
‫شکنجهگر شکنجه دادین‪...‬‬

‫پسر کراوچ که با زنجیر به صندلی بستهشده بود جیغ کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدر‪ ،‬من این کارو نکردم! پدر‪ ،‬قسم میخورم که من این کارو نکردم‪ .‬پدر‪،‬‬
‫نذار دیوانهسازها دوباره منو ببرن‪...‬‬

‫کراوچ نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬اتهام دیگهی شما‪ ...‬اجرای طلسم شکنجهگر روی همسر فرانک النگ باتمه‪ .‬وقتی النگ‬
‫باتم اطالعات مورد نظرو در اختیارتون نگذاشت شما همسرشم شکنجه دادین‪ .‬شما قصد‬
‫داشتین اونی که نباید اسمشو برد رو دوباره به قدرت برسونین و به زندگی خشونتباری‬
‫که قبل از فروپاشی قدرت اربابتون داشتین ادامه بدین‪ .‬حاال من از هیئتمنصفه‬
‫میخوام‪...‬‬

‫زن نحیفی که کنار کراوچ نشسته بود زار میزد و دائم به چپ و راست تاب میخورد‪ .‬پسر‬
‫کراوچ فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬مادر! مادر جلوشو بگیر‪ ،‬مادر من این کارو نکردم‪ ،‬من نبودم!‬

‫آقای کراوچ فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬من از هیئتمنصفه میخوام که اگر اونا هم مثل من اطمینان دارن که سزای این جنایات‬
‫محکوم شدن به حبس ابد در آزکابانه دستشونو باال بیارن‪.‬‬

‫ساحرهها و جادوگرهای سمت راست دخمه همه باهم دستهایشان را باال برده بودند‪.‬‬
‫جمعیتی که در امتداد دیوارها نشسته بودند مثل هنگامیکه حکم بگمن صادر شد شروع‬
‫به کف زدن کردند‪ .‬هیجان خشونتآمیزی در چهرههایشان نمایان بود‪ .‬پسر کراوچ شروع‬
‫به جیغ کشیدن کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه! مادر‪ ،‬نه! من کاری نکردم! من این کارو نکردم! من نمیدونستم! منو به اونجا‬
‫نفرستین! مادر جلوشو بگیر!‬

‫دیوانهسازهای سر به فلک کشیده به اتاق برگشتند‪ .‬سه متهمی که همراه پسر کراوچ بودند‬
‫از جایشان برخاستند‪ .‬زنی که مژههای مشکی بلند و برگشتهای داشت به کراوچ نگاه کرد‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ‪ ،‬لرد سیاه دوباره قدرتمند میشه و برمیگرده! اون به ما بیشتر از بقیهی‬
‫طرفدارانش پاداش میده! فقط ما بهش وفادار موندیم! فقط ما سعی کردیم پیداش کنیم!‬

‫اما پسر کراوچ تقال میکرد که خود را از چنگ دیوانهسازها آزاد کند‪ .‬بااینکه به نظر میرسید‬
‫قدرت نفرتانگیز دیوانهسازها او را تحت تأثیر قرار داده است او دست از تقال نمیکشید‪.‬‬
‫جمعیت از جایشان برخاسته بودند و آنها را هو میکردند‪ .‬زن از دخمه بیرون رفت اما‬
‫پسر کراوچ همچنان تقال میکرد‪ .‬او جیغ زد و به کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من پسرتم! من پسرتم!‬

‫کراوچ که چشمهایش از حدقه بیرون زده بود نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬تو دیگه پسر من نیستی! من دیگه پسر ندارم!‬

‫زن الغر و نحیف در کنار کراوچ نفسش بند آمد و روی نیمکت ولو شد‪ .‬او از هوش رفته‬
‫ً‬
‫ظاهرا کراوچ متوجه این موضوع نشده بود‪ .‬کراوچ با عصبانیت به دیوانهسازها‬ ‫بود اما‬
‫دستور داد که آنها را ببرند‪ .‬هنگام صحبت بزاقش از دهانش بیرون پاشید‪ .‬او نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬اونا رو از اینجا ببرین! بگذارین اینقدر اونجا بمونن تا بپوسن!‬

‫‪ -‬پدر! پدر! من توی این کار هیچ دخالتی نداشتم! نه! نه! پدر‪ ،‬خواهش میکنم!‬
‫یک نفر در گوش هری زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬بهتره دیگه برگردی به دفترم‪.‬‬

‫هری جاخورد‪ .‬به اطرافش نگاه کرد‪.‬‬

‫در سمت راستش آلبوس دامبلدور نشست بود و به دیوانهسازها نگاه میکرد که پسر کراوچ‬
‫را کشانکشان با خود میبردند‪ .‬در سمت چپش نیز یک آلبوس دامبلدور دیگر نشسته بود‬
‫که به او خیره شده بود‪.‬‬

‫دامبلدوری که در سمت چپش بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا بریم‪.‬‬

‫او زیر بغل هری را گرفت و او را باال کشید‪ .‬هری همانطور که در دخمه باال میرفت میدید‬
‫که آنجا تیرهوتار و ناپدید میشود‪ .‬لحظهای همهجا تاریک شد و بعد احساس کرد با‬
‫حرکتی بسیار آهسته پشتک وارونه زد و ناگهان در دفتر پر نور دامبلدور فرود آمد‪ .‬قدح‬
‫سنگی در داخل کمد در مقابلش بود و از مادهی داخل آن نور میتابید‪ .‬آلبوس دامبلدور‬
‫در کنارش ایستاده بود‪ .‬هری نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور‪ ،‬میدونم که نباید‪ ...‬من اصالً نمیخواستم‪ ...‬در کمد باز بود و‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من کامالً درکت میکنم‪.‬‬

‫دامبلدور قدح را بلند کرد و بهسوی میزش برد‪ .‬سپس آن را روی سطح براق میز گذاشت‬
‫و روی صندلی پشت میز نشست‪ .‬او با حرکت دستش به صندلی مقابلش اشاره کرد و از‬
‫هری خواست که روی آن بنشیند‪.‬‬
‫هری روی صندلی نشست و به قدح سنگی خیره شد‪ .‬مادهی داخل قدح به حالت عادی‬
‫خود برگشته و به رنگ نقرهای درآمده بود و در برابر چشم هری میچرخید و موج میزد‪.‬‬
‫هری با صدای لرزانی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬این چیه؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این؟ قدح اندیشهست‪ .‬گاهی اوقات افکار و خاطرههای زیادی توی مغزم انباشته میشه‪.‬‬
‫مطمئنم که تو هم بعضی وقتها اینجوری میشی‪.‬‬

‫هری که تا آن لحظه چنین احساسی نکرده بود چیزی نگفت‪ .‬دامبلدور به قدح سنگی‬
‫اشاره کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬در این مواقع از قدح اندیشه استفاده میکنم‪ ،‬آدم میتونه افکار اضافی شو از سرش در‬
‫بیاره و توی این قدح بریزه و سر فرصت اونا رو بررسی کنه‪ .‬میدونی‪ ،‬وقتی به اینصورت‬
‫در میان آدم بهتر میتونه ارتباط بین مسائل مختلفو تشخیص بده‪.‬‬

‫هری که به مادهی سفید و پرتالطم درون قدح خیره شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورتون اینه که‪ ...‬اینا فکرهای شماست؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره دیگه‪ ،‬بذار نشونت بدم‪.‬‬

‫دامبلدور چوبدستیاش را از داخل ردایش درآورد و نوک آن را به موهای سفید کنار‬


‫شقیقهاش چسباند‪.‬‬

‫وقتی چوبدستیاش را از شقیقهاش دور کرد چیزی شبیه به موی سفید به آن چسبیده‬
‫بود‪ .‬هری با دقت به آن نگاه کرد و متوجه شد که رشتهی درخشانی است که جنس آن از‬
‫جنس مادهی عجیب و سفید براق داخل قدح است‪ .‬دامبلدور این فکر تروتازه را به‬
‫محتویات قدح اضافه کرد و هری در کمال تعجب متوجه شد که چهرهی خودش در مادهی‬
‫داخل قدح میچرخد‪.‬‬

‫دامبلدور دستهای کشیدهاش را در دو طرف قدح گذاشت و آن را طوری حرکت داد که‬
‫مادهی درون آن به چرخش درآید درست مثل جویندگان طال که در جستجوی خردههای‬
‫طال هستند‪ ...‬هری صوت خودش را دید که بهآرامی تبدیل بهصورت اسنیپ شد‪ .‬اسنیپ‬
‫که رویش به سقف دفتر دامبلدور بود شروع به صحبت کرد و صدایش اندکی پیچید‪ .‬او‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬داره برمیگرده‪ ...‬مال کارکاروفم داره برمیگرده‪ ...‬از همیشه واضحتر و پررنگتر شده‪...‬‬

‫دامبلدور آهی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این همون ارتباطیه که خودم حدس زده بودم‪ ...‬اما مهم نیست‪.‬‬

‫او از باالی شیشههای عینک نیمدایرهایاش با دقت به هری نکاه کرد‪ .‬هری با دهان باز‬
‫به چهرهی اسنیپ زل زده بود که هنوز در سطح مادهی درخشان میچرخید‪ .‬دامبلدور‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی داشتم از قدح اندیشه استفاده میکردم آقای فاج اومد و من باعجله قدحو توی‬
‫کمد گذاشتم‪.‬‬

‫حواسم نبود که در کمدو باز گذاشتم‪ .‬خالصه طبیعیه که توجهت به اون جلب شده‪.‬‬

‫هری جویدهجویده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪.‬‬

‫دامبلدور سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا‬ ‫‪ -‬کنجکاوی گناه نیست؛ اما الزمه که آدم در زمان کنجکاوی محتاطانه عمل کنه‪ ...‬بله‪،‬‬
‫الزمه‪...‬‬
‫دامبلدور اخم کرد و نوک چوبدستیاش را لحظهای درون مادهی درون قدح برد‪ .‬بالفاصله‬
‫تصویر یک نفر از آن بیرون آمد‪ .‬دختر چاق و عبوسی بود که به نظر میرسید شانزدهساله‬
‫باشد‪ .‬دختر که هنوز پاهایش در مادهی عجیب قدح بود همراه با آن میچرخید‪ .‬او به‬
‫دامبلدور و هری توجهی نداشت‪ .‬وقتی شروع به صحبت کرد صدای او نیز مثل صدای‬
‫اسنیپ طنین افکند گویی صدایش از اعماق قدح به گوش میرسید‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون با یه طلسم خطرناک منو جادو کرد‪ ،‬پروفسور دامبلدور‪ ،‬من فقط داشتم باهاش‬
‫شوخی میکردم‪ ،‬قربان‪ .‬من فقط بهش گفتم که پنجشنبهی هفتهی پیش او و فلوریانسو‬
‫پشت گلخونهها دید م‪...‬‬

‫دامبلدور به دختر که هنوز میچرخید نگاه کرد و باحالت حزنآلودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه چرا‪ ،‬برتا؟ اصالً برای چی دنبالش رفتی؟‬

‫هری به دختر نگاه کرد و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برتا‪ ،‬این‪ ...‬این‪ ...‬برتا جورکینزه؟‬

‫دامبلدور بار دیگر چوبدستیاش را در مادهی درون قدح فروبرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬این همون برتاست که من از زمان تحصیلش در مدرسه به یاد دارم‪.‬‬

‫برتا به درون قدح بازگشت و مادهی درون آن دوباره نقرهای و کدر شد‪ .‬نوری که از مادهی‬
‫درون قدح بیرون میتابید بر چهرهی دامبلدور افتاد‪ .‬هری ناگهان متوجه شد که دامبلدور‬
‫چقدر پیر به نظر میرسد و جا خورد‪ .‬او میدانست که سنی از دامبلدور گذشته است اما‬
‫هیچگاه او را پیرمرد نمیدانست‪ .‬دامبلدور بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬هری‪ ،‬قبل از اینکه توی افکار من گم بشی میخواستی یه چیزی به من بگی‪ ،‬نه؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬پروفسور‪ .‬من اآلن سر کالس پیشگویی بودم‪ ...‬توی کالس خوابم برد‪...‬‬
‫هری لحظهای مردد ماند‪ .‬نمیدانست دامبلدور برای چرتزدن سر کالس او را مواخذه‬
‫میکند یا نه‪.‬‬

‫اما دامبلدور فقط گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬گاهی پیش میاد‪ ،‬خب بعد چی شد؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه خوابی دیدم‪ .‬خواب لرد ولدمورتو دیدم‪ .‬اون داشت دمباریکو شکنجه میداد‪ ...‬شما‬
‫دمباریکو میشناسین؟‬

‫دامبلدور بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬آره‪ ،‬میشناسمش‪ .‬خب بگو بعدش چی شد؟‬

‫‪ -‬یه جغد یه نامه برای ولدمورت آورد‪ .‬اون گفت که خرابکار ی دمباریک اصالح شده‪.‬‬
‫بعدش گفت یه نفر مرده‪ .‬گفت دیگه نمیذاره ماره دمباریکو بخوره‪ ...‬آخه یه مار کنار‬
‫صندلیش بود‪ .‬اون گفت‪ ...‬اون گفت بهجای دمباریک منو به ماره میده‪ ...‬بعد با طلسم‬
‫شکنجهگر دمباریکو شکنجه داد‪ ...‬بعدش جای زخمم درد گرفت‪ ...‬بدجوری تیر میکشید‪...‬‬
‫منم از خواب پریدم‪.‬‬

‫دامبلدور فقط به او نگاه میکرد‪ .‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همهاش همین بود‪.‬‬

‫دامبلدور بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬که اینطور؛ که اینطور‪ .‬بگو ببینم‪ ،‬غیر از اون دفعه که توی تابستون با درد زخمت از جا‬
‫پریدی بازم زخمت ناراحت شده؟‬

‫هری که مات و متحیر مانده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬من‪ ...‬شما از کجا میدونین که من توی تابستون با درد زخمم از خواب بیدار شدم؟‬
‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو تنها کسی نیستی که با سیریوس مکاتبه داری‪ .‬منم از همون پارسال که سیریوس از‬
‫هاگوارتز رفت باهاش در ارتباطم‪ .‬من پیشنهاد کردم بره به اون غار کوهستانی چون جای‬
‫امنی بود و میتونست اون جا بمونه‪.‬‬

‫دامبلدور از جایش برخاست و پشت میزش شروع به قدم زدن کرد‪ .‬گاه و بیگاه نوک‬
‫چوبدستیاش را به شقیقهاش میچسباند و فکر نقرهای درخشان دیگری را به قدح‬
‫اندیشه اضافه میکرد‪ .‬افکار درون قدح به چرخش درمیآمدند و هری نمیتوانست تصویر‬
‫واضحی را در آن ببیند‪ .‬تنها آمیزهای نامشخص از رنگهای گوناگون بود‪ .‬هری بعد از چند‬
‫دقیقه بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور؟‬

‫دامبلدور از قدم زدن بازایستاد و به هری نگاه کرد‪ .‬هری آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معذرت میخوام‪.‬‬

‫دامبلدور پشت میزش نشست و هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬شم ‪ ...‬شما میدونین چرا زخم من درد میگیره؟‬

‫دامبلدور لحظهای به هری خیره شد و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من فقط میتونم نظریهی خودمو بگم‪ ...‬اما این فقط یه فرضیهست‪ ...‬به نظر من زخم‬
‫تو در دو وضعیت ناراحت و ملتهب میشه‪ .‬یکی زمانی که ولدمورت نزدیکت باشه و یکی‬
‫وقتیکه نفرت درونی ولدمورت ناگهان شدید بشه‪.‬‬

‫‪ -‬ولی‪ ...‬چرا اینجوری میشه؟‬

‫‪ -‬برای اینکه تو و اون با طلسمی که روی تو اثر نکرد باهم مربوط شدین‪ .‬جای زخم تو یک‬
‫جای زخم معمولی نیست‪.‬‬
‫ً‬
‫واقعا پیش اومده باشه؟‬ ‫‪ -‬پس به نظر شما‪ ...‬اون خواب ممکنه‪...‬‬

‫‪ -‬ممکنه‪ ...‬به نظر من احتمالش هست‪ .‬هری‪ ...‬تو ولدمورتو دیدی؟‬

‫‪ -‬نه‪ .‬فقط پشت صندلی شو دیدم‪ ...‬ولی احتماال ً چیزی نبوده که من بتونم ببینمش‪،‬‬
‫درسته؟ منظورم اینه که اون جسم نداره‪ ،‬نه؟ ولی اگه اینطور بود چجوری تونست‬
‫چوبدستی رو نگه داره؟‬

‫دامبلدور زیر لب گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا چجوری تونسته؟ چجوری تونسته؟‬ ‫‪ -‬آره‪،‬‬

‫مدتی هر دو ساکت ماندند‪ .‬دامبلدور به نقطهی نامعلومی خیره شده بود و گاهی نوک‬
‫چوبدستیاش را به شقیقهاش میچسباند و فکر درخشان دیگری را به مادهی درون قدح‬
‫اضافه میکرد‪ .‬سرانجام هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور‪ ،‬به نظر شما اون قویتر شده؟‬

‫دامبلدور از باالی قدح اندیشه به هری نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت ولدمورته؟‬

‫نگاه دامبلدور همان نگاه موشکافانهای بود که بارها هری را ازنظر گذرانده بود و هر بار‬
‫باعث شده بود هری فکر کند دامبلدور میتواند درون او را ببیند اما نه آنطور که چشم‬
‫سحرآمیز مودی میدید‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این بار هم من فقط میتونم حدس خودمو بهت بگم‪ ،‬هری‪.‬‬

‫دامبلدور آهی کشید و چهرهاش پیرتر و خستهتر از همیشه به نظر رسید‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬در دوران اوجگیری قدرت ولدمورت افراد زیادی گم میشدن و هیچ اثری ازشون پیدا‬
‫نمیشد‪ .‬این عالمت مشخصهی اون دوران بود‪ .‬برتا جورکینز درست در محلی گم شده که‬
‫طبق آخرین خبرها ولدمورت اونجا بوده و هیچ اثری از برتا به دست نیومده‪ .‬آقای کراوچ‬
‫هم گم شده‪ ...‬توی محوطهی همین هاگوارتز گم شده‪ .‬یک نفر دیگه هم گم شده ولی من‬
‫ً‬
‫واقعا متأسفم که وزارتخونه به اون یکی اهمیت نمیده چون شخصی که گم شده یک‬
‫مشنگ بوده‪ .‬اسمش فرانک برایسه‪ .‬اون در دهکدهای زندگی میکرده که پدر ولدمورت‬
‫اونجا بزرگ شده‪ .‬از ماه اوت سال پیش هیچکس دیگه اونو ندیده‪ .‬آخه میدونی‪ ،‬من‬
‫برخالف اکثر دوستانم در وزارتخونه روزنامهی مشنگها رو میخونم‪.‬‬

‫دامبلدور باحالتی بسیار جدی به هری نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر من گم شدن این افراد به هم مربوطه‪ .‬وزارت خونه با من موافق نیست‪ ...‬شاید‬
‫موقعی که بیرون دفترم منتظر بودی خودت شنیده باشی‪.‬‬

‫هری با حرکت سرش حرف او را تائید کرد‪ .‬دوباره هر دو ساکت شدند‪ .‬هرازگاهی دامبلدور‬
‫دوباره فکری را از سرش بیرون میکشید‪ .‬هری میدانست که دیگر باید برود اما‬
‫کنجکاویاش او را از رفتن بازمیداشت‪ .‬هری دوباره گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله؟‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ...‬میشه من‪ ...‬دربارهی محکمهای که توش بودم‪ ...‬همون محکمهای که توی‬
‫قدح اندیشه بود‪ ...‬یه سؤالی بکنم؟‬

‫دامبلدور با چهرهای گرفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بپرس‪ ،‬هری‪ .‬من توی خیلی از این محکمهها بودم‪ ...‬ولی خاطرهی بعضی از اونا واضحتر‬
‫ً‬
‫مخصوصا حاال‪...‬‬ ‫از بقیهس‪...‬‬

‫‪ -‬اون محکمه رو یادتونه‪ ...‬همونی که منو توش پیدا کردین‪ .‬محکمهی پسر کراوچ‪ ...‬اونا‪...‬‬
‫اونا دربارهی پدر و مادر نویل حرف میزدن؟‬
‫ً‬
‫فورا به او نگاه کرد و پرسید‪:‬‬ ‫دامبلدور‬

‫‪ -‬نویل بهت نگفته که چرا با مادربزرگش زندگی میکنه؟‬

‫هری سرش را به نشانهی جواب منفی تکان داد و خودش نیز مثل دامبلدور در عجب ماند‬
‫که چطور در این چهار سال هیچگاه این مطلب را از نویل نپرسیده است‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬اونا راجع به پدر و مادر نویل حرف میزدن‪ .‬پدرش‪ ،‬فرانک هم مثل پروفسور مودی‬
‫کارآگاه بود‪.‬‬

‫همونطوری که خودت شنیدی بعد از سقوط ولدمورت‪ ،‬فرانک و همسرشو برای پیدا کردن‬
‫سرنخی از محل اختفای اربابشون شکنجه دادن‪.‬‬

‫هری بهآرامی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پس یعنی اونا مردن؟‬

‫دامبلدور با لحن تلخی که هری پیش از آن در او سراغ نداشت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬اونا دیوونه شدن‪ .‬هردوشون توی بیمارستان سوانح و امراض جادویی سنت مانگو‬
‫بستریاند‪.‬‬

‫نویل همیشه توی تعطیالت با مادربزرگش به مالقاتشون میره‪ .‬ولی اونا نویلو نمیشناسن‪.‬‬

‫هری مبهوت و وحشتزده آنجا نشسته شود‪ .‬او این مطلب را نمیدانست‪ ...‬هیچوقت‬
‫در این چهار سال به فکرش نرسیده بود که چیزی بپرسد‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فرانک النگ باتم و همسرش خیلی محبوب بودن‪ .‬درست بعد از سقوط ولدمورت به اونا‬
‫حمله کردن یعنی وقتیکه همه گمان میکردن هیچ خطری اونا رو تهدید نمیکنه‪ .‬بعد از‬
‫اون حملهها‪ ،‬مردم طوری به خشم اومدن که من به عمرم ندیده بودم‪ .‬وزارتخونه تحت‬
‫فشار شدیدی بود و باید هر طور که بود مهاجمینو دستگیر میکرد‪ .‬متأسفانه با وضعی که‬
‫فرانک و همسرش داشتن شهادتشون قابلقبول نبود‪.‬‬

‫هری آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس ممکنه پسر آقای کراوچ در این قضیه دخالتی نکرده باشه؟‬

‫دامبلدور سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬در این مورد من هیچی نمیدونم‪.‬‬

‫هری بار دیگر ساکت نشست و به پیچوتاب محتویات قدح اندیشه چشم دوخت‪ .‬او‬
‫بیاندازه کنجکاو شده بود و میخواست جواب دو سؤال دیگرش را نیز بگیرد‪ ...‬اما این دو‬
‫سؤال مربوط به جرم افرادی بود که هنوز زنده بودند‪ ...‬هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشید‪ ...‬پروفسور‪ ،‬آقای بگمن‪...‬‬

‫‪ -‬اون دیگه بعد از محاکمهش به هیچ فعالیت پلید و سیاهی متهم نشد‪.‬‬

‫هری دوباره به محتویات قدح اندیشه چشم دوخت‪ .‬اکنونکه دیگر دامبلدور فکری به آن‬
‫اضافه نمیکرد چرخش آن بسیار آهسته شده بود‪ .‬هری میخواست چیز دیگری بپرسد‬
‫اما گویی قدح اندیشه بهجای او سؤالش را مطرح کرد‪ .‬صورت اسنیپ بار دیگر در سطح‬
‫مادهی درخشان قدح میچرخید‪ .‬دامبلدور به چهرهی اسنیپ نگاهی انداخت سپس به‬
‫هری نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور اسنیپم دیگه متهم نشد‪.‬‬

‫هری به چشمهای آبی روشن دامبلدور خیره شد و پیش از آنکه بتواند خودداری کند‬
‫سؤالش از دهانش بیرون پرید‪.‬‬

‫ً‬
‫واقعا از ولدمورت طرفداری‬ ‫‪ -‬پروفسور چه چیزی باعث شده فکر کنین پروفسور اسنیپ‬
‫نمیکنه؟‬
‫دامبلدور چند لحظه به چشمهای هری خیره ماند و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬این چیزیه که فقط بین من و پروفسور اسنیپه‪.‬‬

‫هری میدانست که گفتوگویشان به پایان رسیده است‪ .‬دامبلدور خشمگین نشده بود‬
‫اما طوری با هری صحبت کرده بود که نشان میداد وقت رفتن هری فرارسیده است‪.‬‬
‫هری از جایش برخاست‪ .‬دامبلدور نیز از روی صندلیاش بلند شد‪ .‬وقتی هری به در دفتر‬
‫رسید دامبلدور به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬ازت خواهش میکنم قضیهی پدر و مادر نویلو به هیچکس نگو‪ .‬اون این حقو داره‬
‫که هر وقت خودش آمادگی الزمو پیدا کرد این موضوع رو به بقیه بگه‪.‬‬

‫هری پیش از رفتن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چشم‪ ،‬پروفسور‪.‬‬

‫‪ -‬هری‪...‬‬

‫هری دوباره برگشت‪ .‬دامبلدور که هنوز ایستاده بود و نور تابناک مادهی درون قدح به‬
‫صورتش میتابید پیر تر از همیشه به نظر میرسید‪ .‬او لحظهای به هری خیره ماند و بعد‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم در عبور از مرحلهی سوم موفق باشی‪.‬‬


‫فصل سی و یکم‪ :‬مرحله سوم‬

‫رون آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور فکر میکنه اسمشونبر دوباره داره قوی میشه؟‬

‫ً‬
‫تقریبا همه چیزهایی را که دامبلدور‬ ‫هر ی همه مسائلی را که در قدح اندیشه دیده بود و‬
‫بعدازآن به او گفته یا نشان داده بود برای رون و هرمیون بازگو کرد‪ .‬از سوی دیگر همینکه‬
‫از دفتر دامبلدور بیرون آمد تمام آن مطالب را در نامهای نوشت و برای سیریوس فرستاد‪.‬‬
‫آن شب بار دیگر هر ی و رون و هرمیون تا آخر شب در سالن عمومی ماندند و آنقدر این‬
‫مطالب را بررسی کردند که آخر سر هر ی گیج رفت و منظور دامبلدور را از انباشته شدن‬
‫افکار فهمید‪ .‬دیگر میدانست در چنین مواقعی بیرون کشیدن افکار از مغز چقدر‬
‫آرامشبخش است‪.‬‬

‫رون به آتش بخار ی دیوار ی سالن عمومی چشم دوخته بود‪ .‬بااینکه هوا چندان سرد نبود‬
‫هر ی لرزش ناگهانی بدن رون را احساس کرد‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور به اسنیپ اعتماد داره؟ بااینکه میدونه اون مرگخوار بوده بازم بهش‬
‫اعتماد میکنه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫هرمیون ده دقیقه تمام هیچ حرفی نزده بود‪ .‬او پیشانیاش را به دستهایش تکیه داده‬
‫بود و به زانوهایش زل زده بود‪ .‬هر ی احساس میکرد او نیز به قدح اندیشه نیاز دارد‪.‬‬
‫سرانجام هرمیون زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ریتا اسکیتر‪.‬‬

‫رون با ناباور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری میتونی توی چنین وضعیتی نگران اون باشی؟‬

‫هرمیون بیآنکه سرش را بلند کند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من نگران اون نیستم‪ ،‬فقط دارم فکر میکنم‪ ...‬یادتونه توی رستوران سه دسته جارو به‬
‫من چی گفت؟ اون گفت‪ :‬من درباره لودو بگمن چیزهایی میدونم که اگه تو میدونستی‬
‫موهای وزوزیت سیخ میشد‪ .‬منظورش همین موضوع بود‪ ،‬درسته؟ ریتا خودش گزارش‬
‫محکمه اونو نوشته بود و میدونست که اون برای مرگخوارها اطالعات جمع کرده‪ .‬وینکی‬
‫ً‬
‫حتما آقای کراوچ از تبرئه شدن‬ ‫هم میدونست‪ ،‬یادتونه؟ میگفت‪ :‬آقای بگمن جادوگر بد!‬
‫بگمن عصبانی شده و توی خونه دربارهش حرف زده‪.‬‬

‫ً‬
‫عمدا این کارو نکرده بود‪.‬‬ ‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی بگمن که‬

‫هرمیون شانههایش را باال انداخت‪ .‬رون رویش را به هر ی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فاج فکر میکنه خانم ماکسیم به کراوچ حمله کرده؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ .‬ولی فقط برای اینکه کراوچ نزدیک کالسکه بوباتون ناپدیدشده این حرفو میزنه‪.‬‬

‫رون آهسته گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا خون غولها توی رگها شه‬ ‫‪ -‬ما هیچوقت به اون شک نکرده بودیم‪ .‬درحالیکه اون‬
‫ولی خودش اینو انکار میکنه‪.‬‬
‫هرمیون سرش را بلند کرد و بهتندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بایدم انکار کنه‪ .‬مگه ندیدین وقتی ریتا اسکیتر قضیه مادر ها گریدو فهمید چه بالیی به‬
‫ً‬
‫فورا پاشو کشیده‬ ‫سرش آورد؟ همین فاج‪ ،‬فقط به این دلیل که اون یه غول دورگهست‬
‫وسط‪ .‬برای خودش نتیجهگیری کرده‪ .‬کی از چنین تعصبی خوشش میاد؟ منم اگه جای‬
‫اون بودم و میدونستم با گفتن حقیقت بیچاره میشم میگفتم استخون بندیم درشته‪.‬‬

‫هرمیون به ساعتش نگاهی کرد و جا خورد‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما اصالً تمرین نکردیم! میخواستیم نفرین بازدار ی رو تمرین کنیم ها! ولی باید فردا‬
‫کارمونو شروع کنیم! بهتره دیگه بریم بخوابیم‪ .‬هر ی‪ ،‬تو هم برو بخواب‪ ،‬تو احتیاج به‬
‫استراحت دار ی‪.‬‬

‫هر ی و رون آهسته از پلههای خوابگاهشان باال رفتند‪ .‬هر ی هنگامیکه پیژامهاش را‬
‫میپوشید به تختخواب نویل نگاه کرد‪ .‬او به قولی که به دامبلدور داد عمل کرد‪ .‬او ماجرای‬
‫پدر و مادر نویل را برای هرمیون و رون تعریف نکرد‪ .‬هر ی عینکش را روی میز کنار تختش‬
‫گذاشت و در رختخوابش دراز کشید‪ .‬در این فکر بود که چقدر سخت است که پدر و‬
‫مادر کسی زنده باشند اما او را نشناسند‪ .‬هر ی همیشه به خاطر یتیم بودنش مورد لطف‬
‫و محبت افراد ناشناس قرار میگرفت اما در آن لحظه که صدای خروپف نویل را میشنید‬
‫فکر میکرد نویل خیلی بیشتر از او مستحق لطف و محبت دیگران است‪ .‬همانطور که در‬
‫تاریکی دراز کشیده بود خشم و نفرت وجودش را لبریز کرد‪ .‬او از تمام کسانی که پدر و‬
‫مادر نویل را شکنجه داده بودند تنفر داشت‪ ...‬به یاد جمعیت تماشاگران محکمه پسر‬
‫کراوچ افتاد که وقتی دیوانهسازها او و همراهانش را بیرون میبردند آنها را هو‬
‫میکردند‪ ...‬هر ی احساس آنها را درک میکرد‪ ...‬آنگاه چهره رنگپریده پسر کراوچ در‬
‫برابر چشمانش پدیدار شد وقتی به یاد آورد که او یک سال بعد مرده است قلبش در سینه‬
‫فروریخت‪...‬‬
‫هر ی که به سقف پارچهای تختخواب پردهدارش خیره مانده بود در تاریکی اتاق غرق در‬
‫افکارش بود‪ .‬به خود گفت همه این رویدادها تقصیر ولدمورت بوده است‪ .‬همه فجایع به‬
‫ولدمورت میرسد‪ ...‬او کسی است که اینهمه خانواده را از هم پاشیده و زندگی آنها را‬
‫تباه کرده است‪...‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫رون و هرمیون باید درسهایشان را دوره میکردند و برای شرکت در امتحانات آماده‬
‫میشدند زیرا قرار بود امتحاناتشان در روز برگزار ی مرحله سوم مسابقه به پایان برسد‪.‬‬

‫اما آن دو بیشتر وقتشان را صرف کمک به هر ی میکردند تا برای شرکت در مرحله سوم‬
‫آمادگی بیشتر ی داشته باشد‪ .‬وقتی هر ی این نکته را به آنها گوشزد کرد و گفت که‬
‫میتواند بهتنهایی به تمرین بپردازد هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو نگران ما نباش‪ .‬دستکم نمره دفاع در برابر جادوی سیاهمون عالی میشه‪ .‬ما‬
‫هیچوقت سر کالسها نمیتونستیم اینهمه طلسم و نفرینو یاد بگیریم‪.‬‬

‫رون نفرین بازدار ی را روی زنبور ی اجرا میکرد که وزوزکنان وارد اتاق شده بود‪ .‬زنبور در‬
‫هوا بیحرکت مانده بود‪ .‬او با شور و هیجان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این چیزها وقتی کارآگاه شدیم خیلی به دردمون میخوره‪.‬‬

‫با فرارسیدن ماه ژوئن فضای قلعه لبریز از هیجان و اضطراب شد‪ .‬قرار بود مرحله سوم‬
‫مسابقه یک هفته قبل از پایان ترم برگزار شود و همه منتظر رسیدن آن روز بودند‪ .‬هر ی‬
‫از هر فرصتی برای تمرین انواع طلسمها و نفرینها استفاده میکرد‪ .‬او برای شرکت در‬
‫این مرحله مسابقه بیشتر از دو مرحله پیشین آمادگی و اطمینان داشت‪ .‬بیتردید مرحله‬
‫سوم مرحلهای دشوار و خطرناک بود اما ازآنجاکه هر ی پیش از آن موفق شده بود از مقابل‬
‫هیوالهای غولپیکر عبور کند و موانع جادویی متعددی را پشت سر بگذارد اکنون‬
‫اعتمادبهنفس قابلمالحظهای در خود احساس میکرد‪ .‬حق با مودی بود که میگفت این‬
‫در محدود تخصصی هر ی است‪ .‬از سوی دیگر او این بار میدانست چه در پیش رو دارد‬
‫و فرصت داشت که خود را برای رویارویی با آن آماده کند‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال که از مواجهه با آنها در گوشه و کنار مدرسه خسته شده بود به هر ی‬
‫اجازه داد که در ساعت ناهار از کالس خالی تغییر شکل استفاده کند‪ .‬هر ی در مدت کوتاهی‬
‫توانست بر اجرای نفرین بازدار ی مسلط شود‪ .‬این نفرین طلسمی بود که حرکت مهاجمین‬
‫را کند و متوقف میکرد‪ .‬نفرین کاهنده را نیز بهخوبی یاد گرفت و با استفاده از آن‬
‫میتوانست موانع سخت و جامد را منفجر کند و از سر راهش کنار بزند‪.‬‬

‫افسون چهار جهت را نیز یاد گرفت که بسیار مفید بود و هرمیون آن را پیدا کرده بود‪ .‬با‬
‫استفاده از این افسون چوبدستیاش جهت شمال را نشان میداد و بهاینترتیب‬
‫میتوانست در داخل هزارتو راه درست را پیدا کند‪ .‬بااینحال هنوز در اجرای افسون‬
‫محافظت مشکل داشت‪.‬‬

‫این افسون اگر درست اجرا میشد دیواره نامرئی موقتی دورتادور او ایجاد میکرد که‬
‫نفرینهای ضعیف را منحرف میساخت؛ اما هرمیون توانست با هدفگیری مناسب طلسم‬
‫پا ژلهای آن را درهم بشکند‪ .‬بعدازآن هر ی ده دقیقه تمام دورتادور اتاق تلوتلو خورد تا‬
‫سرانجام هرمیون توانست ضد طلسم آن را بیابد‪.‬‬

‫هرمیون نام طلسمهایی را که آموخته بودند در فهرستی که در دست داشت خط زد و‬


‫باحالت تشویقآمیزی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی دار ی خوب پیش میر ی‪ .‬بعضی از این طلسمها خیلی به دردت میخورن‪.‬‬

‫رون که کنار پنجره ایستاده بود و محوطه قلعه را نگاه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیاین اینجا رو تماشا کنین‪ .‬مالفوی داره چیکار میکنه؟‬


‫هر ی و هرمیون جلو رفتند تا از پنجره بیرون را نگاه کنند‪ .‬مالفوی‪ ،‬کراب و گویل در سایه‬
‫ً‬
‫ظاهرا کراب و گویل مراقب اطراف بودند‪ .‬هر دو پوزخند میزدند‪.‬‬ ‫درختی ایستاده بودند‪.‬‬
‫مالفوی نیز دستش را جلوی دهانش گرفته بود و حرف میزد‪.‬هر ی با کنجکاوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار داره با بیسیم حرف میزنه هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که قبالً بهتون گفتم! امکان نداره بتونه با بیسیم صحبت کنه‪ .‬اینجور وسایل توی‬
‫هاگوارتز کار نمیکنن‪ .‬بیا بریم‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫هرمیون برگشت و به وسط اتاق رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا یه بار دیگه افسون محافظتو امتحان کنیم‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫حاال دیگر سیریوس هرروز برای هر ی جغد میفرستاد‪ .‬از قرار معلوم او نیز مثل هرمیون به‬
‫هیچچیز جز عبور هر ی از مرحله سوم توجه نداشت صفحه ششم‪...‬‬

‫او در همه نامههایش به هر ی یادآور ی میکرد که نباید در زمینه اتفاقهایی که در خارج‬


‫از هاگوارتز میافتند احساس مسئولیت کند زیرا ایجاد تغییر در آنها در توان هر ی نیست‪.‬‬
‫او در یکی از نامهها نوشته بود‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا در حال تجدیدقوا باشه این وظیفه منه که به فکر امنیت و سالمتی‬ ‫‪ -‬اگر ولدمورت‬
‫تو باشم‪ .‬تا زمانی که تو تحت حمایت دامبلدور ی اون نمیتونه به تو دسترسی داشته‬
‫باشه؛ اما درهرحال بهتره که خودتو به خطر ننداز ی‪ .‬تمام حواستو متمرکز کن تا بتونی‬
‫صحیح و سالم از توی اون هزارتو بیرون بیای‪ .‬بعد از این کار میتونیم به مسائل دیگه‬
‫بپردازیم‪.‬‬

‫هرچه روز بیستوچهارم ژوئن نزدیکتر میشد اضطراب و نگرانی هر ی نیز افزایش‬
‫مییافت؛ اما این بار بهاندازه روزهای پیش از مرحله اول و دوم آشفته نبود‪ .‬دستکم از‬
‫این نظر خیالش راحت بود که این بار تمام تالشش را برای آمادهسازی خود به کار بسته‬
‫است‪ .‬از سوی دیگر این آخرین مرحله بود و میدانست که چه پیروز شود چه شکست‬
‫بخورد در پایان این مرحله مسابقه به پایان میرسد و میتواند نفس راحتی بکشد‪.‬‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫در صبح روز برگزار ی سومین مرحله مسابقه در سرسرای بزرگ غوغایی برپا بود‪ .‬جغدهای‬
‫نامهرسان از راه رسیدند و کارت سیریوس را که در آن برای هر ی آرزوی موفقیت کرده بود‬
‫به دستش رساندند‪ .‬کارت سیریوس یک تکه کاغذ پوستی بود که تا شده بود و اثر پنجه‬
‫گلآلود یک سگ در پایین آن به چشم میخورد‪ .‬بااینحال هر ی از دریافت آن خشنود‬
‫بود‪ .‬یک جغد بومی آمریکایی روزنامه پیام امروز هرمیون را برایش آورد‪ .‬هرمیون تای‬
‫روزنامه را باز کرد و به صفحه اول آن نگاهی انداخت‪ .‬بالفاصله آب کدوحلوایی که در‬
‫دهانش بود از دهانش بیرون پاشید‪ .‬هر ی و رون به او نگاه کردند و باهم گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫هرمیون که سعی میکرد روزنامه را از دسترس آنها دور کند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچی‪.‬‬

‫صفحه هفتم‪.‬‬

‫اما رون بهموقع روزنامه را از دست او قاپید‪ .‬به تیتر روزنامه نگاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امکان نداره! امروز؟ عجب گاویه!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟ باز ریتا اسکیتر؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه بابا!‬

‫اما او نیز سعی کرد روزنامه را از جلوی چشم هر ی دور کند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬دوباره درباره من نوشته‪ ،‬آره؟‬

‫رون باحالتی که چندان هر ی را متقاعد نمیکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫اما پیش از آنکه هر ی بخواهد روزنامه را بخواند دراکو مالفوی از میز اسلیترین فریاد کشید‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای پاتر‪ ،‬پاتر! کلهت چطوره؟ درد نمیکنه؟ از دست ما کفر ی نیستی؟‬

‫مالفوی نیز یک نسخه روزنامه پیام امروز را در دست داشت‪ .‬دانشآموزانی که دور میز‬
‫اسلیترین نشسته بودند روی صندلیهایشان چرخیدند تا واکنش هر ی را ببینند‪ .‬هر ی به‬
‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بده ببینم چی نوشته‪.‬‬

‫رون با اکراه روزنامه را به دست هر ی داد‪ .‬هر ی روزنامه را برگرداند و تصویر بزرگ خود را‬
‫در زیر عنوان گزارش دید‪.‬‬

‫هری پاتر‪ ،‬بیمار روانی خطرناک؛ به گزارش ریتا اسکیتر‪ ،‬خبرنگار ویژه پیام امروز‪ ،‬هر ی پاتر‪،‬‬
‫پسر ی که اسمشو نبر را شکست داد پسری نامتعادل و احتماال ً خطرناک است‪ .‬با توجه به‬
‫رفتارهای عجیب و تهدیدآمیزی که هری پاتر بهتازگی از خود نشان داده است جای هیچ‬
‫شک و شبههای باقی نمیماند که او شایستگی الزم برای شرکت در مسابقه دشواری چون‬
‫مسابقه قهرمانی سه جادوگر و حتی تحصیل در هاگوارتز را ندارد‪.‬‬

‫پاتر دائم از هوش میرود و اغلب از درد اثر زخم پیشانیاش شکایت دارد‪( .‬این جای زخم‬
‫مربوط به همان طلسمی است که اسمشونبر بهوسیله آن قصد کشتن او را داشت‪).‬‬
‫گزارشگر ویژه پیام امروز خود شاهد بوده است که در ظهر روز دوشنبه هفته گذشته هر ی‬
‫پاتر سراسیمه کالس پیشگویی را ترک کرده است زیرا به علت درد شدید پیشانیاش قادر‬
‫به شرکت در کالس نبوده است‪.‬‬
‫متخصصین کارآمد بیمارستان سوانح و بیماریهای جادویی سنت مانگو اظهار میدارند‬
‫که این احتمال وجود دارد که حمله اسمشونبر به مغز پاتر آسیب زده باشد و شکایت پاتر‬
‫از درد شدید سرش تحت تأثیر نیاز شدیدش به جلبتوجه دیگران و تظاهر به بیماری‬
‫باشد‪.‬‬

‫بااینهمه پیام امروز به حقایق نگرانکنندهای دست یافته است که آلبوس دامبلدور‪ ،‬مدیر‬
‫مدرسه هاگوارتز از چشم جامعه جادوگران پنهان نگه داشته است‪ .‬دراکو مالفوی‪،‬‬
‫دانشآموز سال چهارم هاگوارتز اظهار داشته است‪ :‬پاتر زبان مارها را بلد است‪ ،‬یکی دو‬
‫سال پیش به چند نفر در مدرسه حمله شد و بعدازآن پاتر در یک کلوپ دوئل اختیار از کف‬
‫داد و مار ی را به سمت یکی از دانشآموزان حملهور ساخت اکثر افراد گمان کردند که پاتر‬
‫در حمله به دانشآموزان دست دارد؛ اما همهی این مسائل را از سایرین مخفی کردند‪.‬‬
‫پاتر با گرگینهها و غولها نیز ارتباط دوستانهای دارد‪ .‬ما معتقدیم که او برای رسیدن به‬
‫قدرت حاضر است دست به هر کار ی بزند‪.‬‬

‫توانایی صحبت به زبان مارها همیشه در زمره جادوهای سیاه به شمار آمده است‪.‬‬
‫معروفترین مار‪-‬زبان عصر ما کسی نیست جز خود اسمشونبر‪.‬‬

‫یکی از اعضای انجمن مبارزه با جادوی سیاه که مایل نیست نامش ذکر شود اظهار داشت‪:‬‬
‫ً‬
‫شخصا به تمام‬ ‫هر کس که به زبان مارها صحبت کند ارزش تحقیق و بازجویی را دارد‪ .‬من‬
‫افرادی که قادر به صحبت با مارها هستند مشکوکم زیرا همیشه از افعیها در بدترین‬
‫انواع جادوی سیاه استفاده شده است و در طول تاریخ نیز افعیها همیشه همدم‬
‫پلیدترین تبهکاران بودهاند و به همان ترتیب هرکسی که مشتاق دوستی با موجودات‬
‫شرور ی مانند گرگینهها و غولها باشد بیتردید تمایل شدیدی برای انجام کارهای‬
‫خشونتآمیز دارد‪.‬‬

‫بنابراین الزم است آلبوس دامبلدور بار دیگر شرکت چنین دانشآموزی را در مسابقه‬
‫قهرمانی سه جادوگر مورد بررسی قرار دهد تا معلوم شود که آیا شایستگی الزم را دارد یا‬
‫خیر‪ .‬عدهای از این وحشت دارند که پاتر برای پیروز ی در این مسابقه که مرحله سوم آن‬
‫امروز برگزار میشود ناچار به استفاده از جادوی سیاه بشود‪.‬‬

‫هر ی روزنامه را تا کرد و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬انگار دیگه از من خوشش نمیاد‪.‬‬

‫مالفوی‪ ،‬کراب و گویل سر میز اسلیترین قهقهه میزدند و با درآوردن زبان خود ادای مارها‬
‫را درمیآوردند‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از کجا فهمیده که پیشونیت سر کالس پیشگویی درد گرفته؟ امکان نداره اونجا اومده‬
‫باشه‪ .‬حتی امکان شنیدنش هم محاله‪...‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پنجره باز بود‪ .‬من بازش کرده بودم که هوای تازه بیاد‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی آخه شما نوک برج شمالی بودین! امکان نداره صداتون از اونجا به محوطه قلعه‬
‫رسیده باشه‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬تو دار ی در زمینه روشهای مختلف استراق سمع تحقیق میکنی‪ .‬تو بگو چطوری‬
‫تونسته این کارو بکنه‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منم میخوام همینو بفهمم! ولی من‪ ...‬ولی‪...‬‬

‫ناگهان هرمیون به فکر فرورفت‪ ،‬گویی چیز ی در برابر چشمانش پدیدار شده بود‪ .‬آهسته‬
‫دستش را بلند کرد و با انگشتش به موهایش دست کشید‪ .‬رون اخم کرد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬حالت خوبه؟‬

‫هرمیون که نفسش بندآمده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫هرمیون بار دیگر دستش را الی موهایش فروکرد و بعد دستش را طور ی جلوی دهانش‬
‫گرفت گویی با بیسیم صحبت میکرد‪ .‬هر ی و رون به هم نگاه کردند‪ .‬هرمیون که هنوز‬
‫به نقطه نامعلومی خیره بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه فکر ی به نظرم رسید‪ ...‬مثلاینکه فهمیدم‪ ...‬اینطوری دیگه هیچکس نمیتونسته‬
‫اونو ببینه‪ ...‬حتی مودی هم نمیتونسته‪ ...‬اونطور ی میتونسته بیاد لبه پنجره‪ ...‬ولی اون‬
‫مجاز نیست‪ ...‬آره درسته‪ ،‬اون اجازه چنین کار ی رو نداشته‪ ...‬مثلاینکه پیداش کردم! ا گه‬
‫یه سر ی به کتابخونه بزنم دیگه مطمئن میشم!‬

‫هرمیون کیف مدرسهاش را برداشت و باعجله بهطرف در سرسرای بزرگ رفت‪ .‬رون فریاد‬
‫زنان به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهای! امتحان تاریخ جادوگر ی ده دقیقه دیگه شروع میشه!‬

‫رون به سمت هر ی برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجبا! ببین چقدر از ریتا اسکیتر متنفره که حاضره دیر سر امتحان برسه‪ .‬تو میخوای سر‬
‫کالس بینز چیکار کنی؟ بازم مطالعه میکنی؟‬

‫هر ی که مثل سایر قهرمانان مسابقه سه جادوگر از شرکت در امتحانات پایان ترم معاف‬
‫بود هنگام برگزار ی همه امتحانات ته کالس مینشست و در کتابهای مختلف به دنبال‬
‫طلسمهای بهدردبخور برای مرحله سوم مسابقه میگشت‪.‬‬

‫هر ی به رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره دیگه‪.‬‬
‫اما درست در همان وقت پروفسور مکگونگال در امتداد میز گریفیندور پیش آمد و به‬
‫هر ی نزدیک شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬قهرمانها باید بعد از خوردن صبحانه توی تاالر پشت سرسرا جمع بشن‪.‬‬

‫هر ی که مشغول خوردن خاگینه بود از ترس اینکه در زمان برگزار ی مسابقه دچار اشتباهی‬
‫ً‬
‫سهوا روی لباسش ریخت و گفت‪:‬‬ ‫شده باشد خاگینه را‬

‫‪ -‬ولی مسابقه شب برگزار میشه‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودم اینو میدونم‪ ،‬پاتر‪ .‬ما از خانواده قهرمانان دعوت کردیم که برای تماشای سومین‬
‫مرحله مسابقه به مدرسه بیان‪ .‬این فرصتیه که میتونین با خانوادههاتون مالقاتی داشته‬
‫باشین‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال رفت‪ .‬هر ی از تعجب دهانش بازمانده بود‪ .‬هر ی مات و مبهوت از‬
‫رون پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی انتظار داره دورسلیها بیان اینجا؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ .‬هر ی من دیگه باید عجله کنم وگرنه بهموقع به کالس بینز نمیرسم‪ .‬ب ً‬
‫عدا‬
‫میبینمت‪.‬‬

‫سرسرای ورودی خلوت شده بود‪ .‬هر ی صبحانهاش را تا آخر خورد‪ .‬سپس چشمش به فلور‬
‫دالکور افتاد که از سر میز ریونکالو بلند شد و همراه با سدریک به آنسوی سرسرا رفت‪.‬‬
‫کمی بعد کرام نیز با هیکل خمیدهاش به آنها پیوست‪ .‬هر ی سر جایش نشسته بود و‬
‫تکان نمیخورد‪ .‬او خانواده نداشت‪ .‬پدر و مادر یا خواهر و برادر ی نداشت که برای تماشای‬
‫مسابقه بیایند و شاهد به خطر افتادن جان هر ی باشند‪ .‬هر ی به این نتیجه رسید که به‬
‫کتابخانه برود و چند طلسم دیگر پیدا کند اما همینکه از جایش برخاست در تاالر مجاور‬
‫باز شد و سدریک سرش را از الی در بیرون آورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬بیا دیگه‪ .‬اینجا منتظرتن!‬

‫هر ی که مات و متحیر مانده بود به سمت در تاالر مجاور حرکت کرد‪ .‬امکان نداشت‬
‫دورسلیها به آنجا آمده باشند‪ .‬او به در تاالر رسید و وارد شد‪ .‬سدریک و پدر و مادرش‬
‫درست پشت در ایستاده بودند‪ .‬ویکتور کرام در گوشهای ایستاده بود و با پدر و مادر مو‬
‫مشکیاش تند تند به زبان بلغار ی صحبت میکرد‪ .‬در سمت دیگر تاالر فلور با مادرش به‬
‫زبان فرانسه حرف میزد‪ .‬گابریل‪ ،‬خواهر کوچک فلور دست مادرش را گرفته بود‪ .‬او برای‬
‫هر ی دست تکان داد‪ .‬هر ی نیز برایش دست تکان داد و در همان هنگام خانم ویزلی و‬
‫بیل را دید که جلوی آتش بخار ی ایستاده بودند و به او لبخند میزدند‪.‬‬

‫هر ی به پهنای صورتش خندید و به سمت آنها رفت‪ .‬خانم ویزلی با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬غافلگیر شدی‪ ،‬نه؟ اومدیم مسابقه رو تماشا کنیم‪.‬‬

‫بیل به هر ی خندید و با او دست داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوبی؟ چارلی هم میخواست بیاد ولی نتونست مرخصی بگیره‪ .‬میگفت مبارزهت با‬
‫شاخدم معرکه بوده‪.‬‬

‫هر ی متوجه شد که فلور دالکور با عالقه به بیل نگاه میکند‪ .‬معلوم بود که او از موی بلند‬
‫و گوشوارهی نیشدار بدش نمیآید‪ .‬هر ی زیر لب به خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی لطف کردین که اومدین‪ ...‬من به لحظه فکر کردم‪ ...‬دورسلیها اومدن‪...‬‬

‫خانم ویزلی لبهایش را برهم فشرد و با صدای «هوم» ناخشنودیاش را ابراز کرد‪ .‬او‬
‫هیچوقت در حضور هر ی از رفتار دورسلیها انتقاد نمیکرد اما هر بار حرف آنها به میان‬
‫میآمد برق خشم آمیز ی در چشمهایش میدرخشید‪.‬‬
‫بیل به اطرافش نگاهی کرد (ویولت‪ ،‬دوست بانوی چاق از درون قابش برای بیل دست‬
‫تکان داد‪ ).‬بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی خوشحالم که دوباره به اینجا برگشتم‪ .‬پنج سال میشد که به اینجا نیومده بودم‪.‬‬
‫تابلوی اون شوالیه دیوونه هنوز به دیواره؟ سرکادوگانو میگم‪.‬‬

‫هر ی که سال گذشته سرکادوگان را دیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بانوی چاق هم هنوز هست؟‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون وقتها که ما اینجا درس میخوندیم بانوی چاق بود‪ .‬یه شب که ساعت چهار صبح‬
‫به خوابگاهمون برگشتم خیلی دعوام کرد‪.‬‬

‫بیل خندید و با کنجکاوی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬مامان‪ ،‬ساعت چهار صبح بیرون خوابگاهتون چیکار میکردین؟‬

‫خانم ویزلی خندهای کرد و چشمهایش درخشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من و پدرتون توی محوطه قلعه گردش میکردیم‪ .‬اون شب آپولیون که سرایدار قلعه بود‬
‫پدرتو گرفت و حسابی تنبیه کرد‪ .‬جای زخمهای پدرت هنوز هست‪.‬‬

‫بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬موافقی باهم توی قلعه گشتی بزنیم؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬
‫همه باهم از در تاالر بیرون رفتند که وارد سرسرای بزرگ بشوند‪ .‬وقتیکه از کنار آموس‬
‫دیگور ی رد میشدند آموس دیگور ی سرتاپای هر ی را ورانداز کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما حاال که امتیازهای سدریک اندازهی امتیازهای تو شده خیلی نگرانی‪ ،‬نه؟‬ ‫‪ -‬تویی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫سدریک به پدرش اخمی کرد و آهسته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به حرفهاش توجه نکن‪ .‬وقتی ریتا اسکیتر اون گزارشو درباره مسابقه سه جادوگر نوشت‬
‫پدرم خیلی عصبانی شد‪ .‬خودت که میدونی یه جور ی نوشته بود انگار فقط تو قهرمان‬
‫ها گوارتز ی‪.‬‬

‫آموس دیگور ی با صدای بلندی که به گوش هر ی برسد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ زحمتی به خودش نداد که اشتباه ریتا رو تذکر بده‪ ،‬درسته؟‬

‫هر ی همراه با بیل و خانم ویزلی از در بیرون رفت و آموس دیگور ی با صدای بلند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عیبی نداره سدریک‪ ،‬حاال نشونش میدی! تو قبالً هم اونو شکست دادی‪ ،‬درسته؟‬

‫خانم ویزلی با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آموس‪ ،‬ریتا اسکیتر دیگه زیادی پاشو از گلیمش دراز کرده و همهش باعث دردسر این و‬
‫اون میشه‪ .‬آموس‪ ،‬من فکر میکردم تو که توی وزارتخونه کار میکنی اینو خوب میدونی!‬

‫آموس دیگور ی میخواست باخشم و غضب چیز ی بگوید اما همسرش بازوی او را کشید‪.‬‬
‫دیگور ی شانههایش را باال انداخت و برگشت‪.‬‬

‫آن روز به هر ی خیلی خوش گذشت‪ .‬او خانم ویزلی و بیل را به محوطه قلعه برد و کالسکه‬
‫بوباتون و کشتی دورمشترانگ را به آنها نشان داد‪ .‬خانم ویزلی از دیدن بید کتک زن‬
‫تعجب کرد زیرا آن درخت را یک سال پس از فارغالتحصیل شدن او در مدرسه کاشته‬
‫بودند‪ .‬او مدت زیادی درباره خاطرات خوشش از آگ‪ ،‬شکاربان پیشین هاگوارتز صحبت‬
‫کرد‪ .‬وقتی به گلخانهها رسیدند هر ی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬پرسی چطوره؟‬

‫بیل گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالش زیاد خوب نیست‪.‬‬

‫خانم ویزلی به اطرافش نگاهی انداخت و با صدای بسیار آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی ناراحت و افسرده شده‪ .‬وزارتخونه میخواد گم شدن آقای کراوچو مخفی نگه داره‬
‫ولی پای پرسی هم وسط اومده‪ .‬تا حاال چند بار از پرسی سؤال کردن‪ .‬وزارتخونه احتمال‬
‫میده خود آقای کراوچ اون دستورعملها رو ننوشته باشه‪ .‬خالصه پرسی خیلی تحت فشار‬
‫قرار گرفته‪ .‬اونا اجازه ندادن پرسی بهجای آقای کراوچ در کرسی داور ی مسابقه قرار بگیره‪.‬‬
‫قراره کورنلیوس فاج بیاد و بهجای آقای کراوچ در هیئتداوران باشه‪.‬‬

‫آنها برای صرف ناهار به قلعه بازگشتند‪ .‬رون از دیدن مادرش سر میز گریفیندور شگفتزده‬
‫شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مامان! بیل! شما اینجا چیکار میکنین؟‬

‫خانم ویزلی خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اومدیم مبارزه هر ی رو در مرحله آخر مسابقه تماشا کنیم‪ .‬تنوع خوبی بود‪ ...‬آخه مجبور‬
‫نبودم غذا بپزم و کارهای خونه رو بکنم‪ .‬امتحانت چطور بود؟‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب بود‪ .‬اسم همه جنهای انقالبی یادم نمونده بود واسه همین مجبور شدم چند تا‬
‫اسم اختراع کنم‪.‬‬
‫رون چند تا پیراشکی گوشت در بشقابش گذاشت‪ .‬خانم ویزلی چپچپ به او نگاه میکرد‪.‬‬
‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخه اسماشون زیاد سخت نیست‪ .‬مثالً بادراد ریشو‪ ،‬ارگ کثیف و از اینجور چیزها‪.‬‬

‫فرد و جرج و جینی نیز کنار آنها نشستند‪ .‬به هر ی چنان خوش میگذشت که گویی‬
‫دوباره به پناهگاه بازگشته بود‪ .‬او مرحله سوم مسابقه را بهکلی فراموش کرده بود تا اینکه‬
‫هرمیون از راه رسید‪ .‬همه نصف ناهارشان را خورده بودند که هرمیون آمد و هر ی به یاد‬
‫موضوعی افتاد که درباره ریتا اسکیتر به ذهن هرمیون خطور کرده بود‪ .‬هر ی از او پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬نمیخوای به ما بگی‪...‬‬

‫هرمیون سرش را باحالتی تهدیدآمیز تکان داد و به خانم ویزلی نگاه کرد‪ .‬خانم ویزلی‬
‫باحالتی رسمیتر از همیشه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬هرمیون‪.‬‬

‫لبخند هرمیون با دیدن رفتار خشک خانم ویزلی خشک شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪.‬‬

‫هر ی به آن دو نگاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانم ویزلی‪ ،‬شما که اون مزخرفاتی رو که ریتا اسکیتر توی هفتهنامه ساحره نوشته بود‬
‫باور نکردین؟ باور کنین هرمیون دوستدختر من نیست‪.‬‬

‫خانم ویزلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوه! نه‪ ،‬معلومه که باور نکردم‪.‬‬

‫اما بعد از این حرف رفتار خام ویزلی با هرمیون بسیار صمیمانهتر از قبل شد‪ .‬هر ی همراه‬
‫با خانم ویزلی و بیل تا شب در اطراف قلعه گردش کردند و هنگام صرف شام به سرسرای‬
‫بزرگ برگشتند‪ .‬لودو بگمن و کورنلیوس فاج نیز در جمع اساتید بودند‪ .‬بگمن شاد و سرحال‬
‫بود اما کورنلیوس فاج که کنار خانم ماکسیم نشسته بود چندان خشنود به نظر نمیرسید‬
‫و با کسی حرف نمیزد‪ .‬خانم ماکسیم مشغول غذا خوردن بود‪ .‬هر ی متوجه شد که‬
‫چشمهای او قرمز شده است‪ .‬هاگرید از آنسوی میز دائم به او نگاه میکرد‪.‬‬

‫شام آن شب مفصلتر از همیشه بود اما هر ی که مضطرب و نگران شده بود نتوانست‬
‫زیاد غذا بخورد‪ .‬وقتی سقف سحرآمیز سرسرا کامالً تاریک شد دامبلدور از جایش برخاست‬
‫و همه بالفاصله ساکت شدند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانمها و آقایان تا پنج دقیقه دیگه همه باهم به زمین کوئیدیچ میریم تا شاهد برگزار ی‬
‫سومین و آخرین مرحله مسابقه سه جادوگر باشیم‪ .‬از قهرمانان مسابقه خواهش میکنم‬
‫لطف کنن و همراه آقای بگمن به ورزشگاه برن‪ .‬هر ی از جایش برخاست‪ .‬همه‬
‫دانشآموزان گروه گریفیندور او را تشویق میکردند‪.‬‬

‫ویزلیها و هرمیون برایش آرزوی موفقیت کردند‪ .‬سرانجام هر ی همراه با سدریک‪ ،‬فلور و‬
‫کرام از سرسرای بزرگ بیرون رفتند‪ .‬هنگامیکه از پلههای سنگی قلعه پایین میرفتند بگمن‬
‫از هر ی پرسید‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما؟‬ ‫‪ -‬همهچی رو به راهه‪ ،‬هر ی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬همهچی رو به راهه‪.‬‬

‫حرفش تا حدودی حقیقت داشت‪ .‬بااینکه مضطرب بود در راه همه افسونها و طلسمها‬
‫و جادوهایی را که یاد گرفته بود در ذهنش مرور کرد وقتی فهمید همه آنها را به یاد دارد‬
‫خیالش راحت شد‪.‬‬

‫آنها وارد زمین کوئیدیچ شدند که حاال دیگر زمین تا آسمان فرق کرده بود‪ .‬پرچینی به‬
‫ارتفاع شش متر دورتادور زمین کشیده شده بود و محل ورود به درون هزارتو درست‬
‫جلوی آنها بود‪ .‬فضای پشت آن تاریک و ترسناک به نظر میرسید‪.‬‬
‫پنج دقیقه بعد جمعیت به تدریج وارد جایگاه تماشاچیان شدند و فضای ورزشگاه لبریز از‬
‫شور و هیجان شد‪ .‬همه با شور و شوق باهم حرف میزدند و صدای پای جمعیت که‬
‫میکوشیدند برای خود جایی پیدا کنند در ورزشگاه میپیچید‪ .‬آسمان صاف و بی ابر بود‬
‫و ستارهها یکی پس از دیگر ی در پهنه آسمان پدیدار میشدند‪ .‬هاگرید‪ ،‬پروفسور مودی‪،‬‬
‫پروفسور مکگونگال و پروفسور فلیت ویک وارد ورزشگاه شدند و به سمت بگمن و‬
‫قهرمانان رفتند‪ .‬آنها ستارههای بزرگ قرمز شبنمایی به کالههایشان چسبانده بودند‪ .‬در‬
‫میان آنها فقط هاگرید ستارهاش را پشت کت موش کورش چسبانده بود‪ .‬پروفسور‬
‫مکگونگال به قهرمانان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همه ما بیرون هزارتو پاسدار ی میدیم‪ .‬اگر دچار مشکل شدین و میخواستین نجاتتون‬
‫بدیم جرقههای قرمز به هوا بفرستین تا یکی از ما به کمکتون بیایم‪ .‬متوجه شدین؟‬

‫قهرمانان با سر جواب مثبت دادند‪ .‬بگمن با خوشرویی به چهار پاسدار مسابقه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره دیگه برین سر پستتون‪.‬‬

‫هاگرید به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موفق باشی‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫آنگاه هر چهار نفر در جهتهای مختلف حرکت کردند تا در جایگاه خود مراقب امور باشند‪.‬‬
‫بگمن چوبدستیاش را به سمت حنجرهاش گرفت و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بطنین!‬

‫صدایش به روش سحرآمیز در ورزشگاه طنین انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانمها و آقایان‪ ،‬سومین و آخرین مرحله مسابقه بهزودی شروع میشه‪ .‬اجازه بدین‬
‫امتیاز قهرمانها رو اعالم کنم‪ .‬آقای سدریک دیگور ی و آقای هر ی پاتر هر دو هشتادوپنج‬
‫امتیاز کسب کردن و در مقام اول قرار دارند!‬

‫صدای هیاهوی تشویقآمیز جمعیت باعث شد پرندگان از جنگل ممنوع به پرواز درآیند‪.‬‬
‫بگمن ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬آقای ویکتور کرام از مدرسه دورمشترانگ با هشتاد امتیاز در مقام دوم قرار داره و‪...‬‬

‫صدای تشویق تماشاگران دوباره در ورزشگاه پیچید‪ .‬بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬و دوشیزه فلور دالکور از مدرسه عالی جادوگر ی بوباتون در مقام سوم قرار داره‪.‬‬

‫هر ی از دور خانم ویزلی‪ ،‬بیل‪ ،‬رون و هرمیون را میدید که در یکی از ردیفهای وسطی‬
‫جایگاه نشسته بودند و با وقار و متانت فلور را تشویق میکردند‪ .‬هر ی برای آنها دست‬
‫تکان داد آنها نیز لبخندزنان برایش دست تکان دادند‪ .‬بگمن گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی و سدریک‪ ...‬همینکه صدای سوت منو شنیدین حرکت کنین‪ ...‬یک‪ ،‬دو‪ ،‬سه‪.‬‬

‫بگمن در سوتش دمید‪ .‬بالفاصله هر ی و سدریک باعجله وارد هزارتو شدند‪ .‬سایه‬
‫پرچینهای مرتفع راهشان را تاریک کرده بود‪ .‬همینکه وارد هزارتو شدند دیگر صدای‬
‫جمعیت به گوششان نرسید‪.‬‬

‫یا بلندی پرچینها مانع رسیدن صدای جمعیت میشد یا چون پرچینها جادویی بودند‬
‫مانع نفوذ صدا به درون هزارتو میشدند‪ .‬هر ی احساس میکرد بار دیگر در زیر آب فرورفته‬
‫است‪ .‬چوبدستیاش را درآورد و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬روشن شو!‬

‫صدای سدریک را از پشت سرش شنید‪ .‬او نیز چوبدستیاش را روشن کرده بود‪.‬‬

‫پنجاه متر که پیش رفتند به یک دوراهی رسیدند و به هم نگاه کردند‪ .‬هر ی راه سمت‬
‫چپی را انتخاب کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فعالً خداحافظ‪.‬‬

‫سدریک نیز از راه سمت راستی رفت‪ .‬هر ی صدای سوت بگمن را برای دومین بار شنید‪.‬‬
‫کرام وارد هزارتو شده بود‪ .‬هر ی بر سرعتش افزود‪ .‬راهی که پیش گرفته بود کامالً خالی‬
‫به نظر میرسید‪ .‬او به سمت راست پیچید و درحالیکه چوبدستیاش را باال گرفته بود تا‬
‫جلویش را ببیند باعجله به راهش ادامه داد‪ .‬هنوز هیچ مانعی در راهش نبود‪ .‬بگمن برای‬
‫سومین بار در سوتش دمید‪ .‬اکنون همه قهرمانها در هزارتو بودند‪ .‬هر ی مرتب به پشت‬
‫سرش نگاه میکرد‪ .‬دوباره احساس میکرد کسی به او نگاه میکند‪ .‬لحظهبهلحظه هوا‬
‫تاریکتر میشد‪ .‬هر ی به دوراهی دیگر ی رسید‪ .‬چوبدستیاش را کف دستش گذاشت و‬
‫زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جهت یاب!‬

‫چوبدستی شروع به چرخیدن کرد و سمت راست او را نشان داد که پرچین جامد و‬
‫سختی در مقابلش بود‪ .‬نوک چوبدستی سمت شمال را نشان میداد و او میدانست‬
‫برای رسیدن به مرکز هزارتو باید در جهت شمال غربی حرکت کند‪ .‬بهترین کار این بود که‬
‫از راه سمت چپ برود و در اولین فرصت به سمت راست تغییر مسیر بدهد‪.‬‬

‫راهی که در پیش رو داشت نیز خالی به نظر میرسید‪ .‬هر ی حرکت میکرد وقتی از پیچی‬
‫به سمت راست رفت و با بنبست مواجه شد‪ .‬نبودن مانع در راه باعث ترس و دلهره هر ی‬
‫شده بود اما خودش نیز علت این ترس را نمیدانست‪ .‬تا آن زمان باید به مانعی‬
‫برمیخورد‪ .‬به نظر میرسید هزارتو با امنیتی فریبنده او را به کام خطر ی ناشناخته میکشد‪.‬‬
‫آنگاه از پشت سرش صدایی شنید‪ .‬چوبدستیاش را جلو گرفت و آماده حمله شد اما نور‬
‫چوبدستی بر صورت سدریک افتاد که باعجله از راهی در سمت راست بیرون آمده بود‪.‬‬
‫سدریک وحشتزده بود‪ .‬از آستین ردایش دود برمیخاست‪ .‬او آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موجودات دم انفجار ی هاگرید! خیلی گنده بودن‪ ...‬من فقط فرار کردم‪...‬‬

‫او با ناراحتی سرش را تکان داد و باعجله از راه دیگر ی رفت‪ .‬هر ی که میخواست هرچه‬
‫بیشتر از موجودات دم انفجار ی دور شود باعجله به راهش ادامه داد‪ .‬همینکه از پیچی‬
‫عبور کرد قلبش در سینه فروریخت‪...‬‬
‫یک دیوانهساز به طرفش میآمد‪ .‬سه و نیم متر قد داشت و صورتش در زیر کاله شنل‬
‫پنهان بود‪ .‬دستهای پوسیدهاش را دراز کرده بود‪ .‬کورکورانه او را جستجو میکرد و جلو‬
‫میآمد‪ .‬هر ی نفسهای صدادارش را میشنید‪ .‬هر ی سرمای مرطوب آن را حس کرد اما‬
‫میدانست چه باید بکند‪...‬‬

‫شادترین رویداد عمرش را در ذهنش مجسم کرد‪ .‬فکرش را روی بیرون رفتن از هزارتو و‬
‫جشن و پایکوبی با رون و هرمیون متمرکز کرد‪ .‬سپس چوبدستیاش را باال آورد و فریاد‬
‫زد‪:‬‬

‫‪ -‬سپر مدافع پیش!‬

‫یک گوزن نقرهایرنگ از نوک چوبدستی هر ی خارج شد و چهارنعل به سمت دیوانهساز‬


‫هجوم برد‪ .‬دیوانهساز عقب رفت و پایش لبه ردایش گیر کرد و چیز ی نمانده بود بیفتد‪...‬‬
‫هر ی هیچگاه ندیده بود که یک دیوانهساز پایش به چیز ی گیر کند‪ .‬هر ی به دنبال گوز ن‬
‫نقرهای رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬صبر کن ببینم! تو باید یه لولوخورخوره باشی‪ .‬مسخره شو!‬

‫بالفاصله صدای شترقی به گوش رسید و موجود دگرگون شونده ترکید و جز رگههای دود‬
‫مانند چیز ی از آن باقی نماند‪ .‬گوزن نقرهای نیز محو شد و از میان رفت‪ .‬هر ی دوست‬
‫داشت گوزن در کنارش بماند‪ .‬دستکم باوجودآن احساس تنهایی نمیکرد‪ ...‬با سرعت‬
‫هرچه بیشتر بدون هیچ سروصدایی جلو رفت‪ .‬چوبدستیاش را جلویش نگه داشته و‬
‫گوشهایش را تیز کرده بود‪.‬‬

‫چپ‪ ...‬راست‪ ...‬دوباره چپ ‪ ..‬دو بار به راههای بنبست رسیده بود‪ .‬بار دیگر افسون‬
‫چهارجهت را به کار گرفت و متوجه شد که بیشازاندازه به سمت شرق رفته است‪ .‬او‬
‫برگشت و پیچید و چشمش به توده غبار طالییرنگی افتاد که در مقابلش در هوا شناور‬
‫بود‪.‬‬
‫هر ی محتاطانه به آن نزدیک شد و نور چوبدستی را به آن انداخت‪ .‬به نظر میرسید که‬
‫نوعی جادوست‪ .‬به فکرش رسید که آن را منفجر کند و از سر راهش بردارد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بکاه!‬

‫نفرین کاهنده از میان غبار عبور کرد و در آن تأثیری نگذاشت‪ .‬باید حدس میزد که چنین‬
‫اتفاقی میافتد زیرا این نفرین مخصوص مواد جامد بود‪ .‬اگر یکراست به داخل غبار‬
‫میرفت چه اتفاقی میافتاد؟ آیا ارزش امتحان کردن را داشت یا باید برمیگشت و‬
‫میرفت؟‬

‫هر ی که در شک و تردید بود که صدای جیغی سکوت را شکست‪ .‬هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬فلور؟‬

‫اما همهجا ساکت بود‪ .‬هر ی به اطرافش نگاه کرد‪ .‬چه بالیی بر سر فلور آمده بود؟ به نظر‬
‫میرسید صدای جیغش از محلی کمی جلوتر از هر ی به گوش رسیده باشد‪ .‬هر ی نفس‬
‫عمیقی کشید وارد غبار سحرآمیز شد‪.‬‬

‫دنیا زیرورو شد‪ .‬هر ی از زمین آویزان شده بود‪ .‬موهایش آویخته بود و عینکش روی‬
‫بینیاش تاب میخورد‪ .‬هرلحظه ممکن بود عینکش به سمت آسمان بیکران سقوط کند‪.‬‬
‫هر ی با دست عینکش را نگه داشت و با هراس و وحشت همانجا ایستاد‪ .‬به نظر میرسید‬
‫پاهایش به چمنها چسبیده باشد که در آن لحظه همچون سقفی باالی سرش قرار داشت‪.‬‬
‫در زیر پایش آسمان تاریک پرستاره گسترده بود‪ .‬احساس میکرد اگر یکی از پاهایش را‬
‫حرکت دهد از زمین کامالً جدا میشود و سقوط میکند‪.‬‬

‫خون در سرش جمع شده بود‪ .‬او به خود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فکر کن‪ ...‬فکر کن!‬

‫اما هیچیک از طلسمهایی که یاد گرفته بود در وارونگی زمین و آسمان تأثیری نداشت‪.‬‬
‫آیا جرئت داشت که پایش را حرکت بدهد؟ صدای نبضش همچون زنگی در گوشش طنین‬
‫میافکند‪ .‬او دو راه در پیش رو داشت یا باید جرقههای قرمز به آسمان میفرستاد تا بیایند‬
‫و او را نجات بدهند که در اینصورت دیگر از دور مسابقه خارج میشد یا باید حرکت‬
‫میکرد‪.‬‬

‫چشمهایش را بست تا پهنه بیکران آسمان در زیر پایش را نبیند و بعد پای راستش را‬
‫محکم باال کشید و از سقف پوشیده از چمن جدا کرد‪.‬‬

‫بالفاصله زمین و آسمان بهجای خود بازگشتند‪ .‬هر ی به طرز ی اعجابانگیز روی زمین‬
‫سخت و جامد فرود آمد و با زانو به زمین افتاد‪ .‬از هول و تکان این واقعه لحظهای گیج‬
‫و مبهوت ماند‪ .‬نفس طوالنی و عمیقی کشید و از جایش بلند شد‪ .‬باعجله شروع به دویدن‬
‫کرد و در همان حال سرش را برگرداند و به توده غبار که معصومانه در زیر نور مهتاب‬
‫میدرخشید نگاهی انداخت‪.‬‬

‫به یک چهارراه رسید که محل برخورد دو راه متفاوت بود‪ .‬به اطرافش نگاهی انداخت بلکه‬
‫فلور را پیدا کند‪ .‬مطمئن بود که صدای جیغ او را شنیده است‪ .‬او با چه چیز روبرو شده‬
‫بود؟ آیا سالم بود؟ از جرقههای قرمز اثر ی نبود‪ .‬آیا این بدین معنا بود که او از دردسر‬
‫نجات یافته است؟ یا اینکه چنان دچار شک شده بود که به چوبدستیاش دسترسی‬
‫نداشت؟ هر ی که لحظهبهلحظه نگرانتر میشد راه سمت راستی را انتخاب کرد‪ ...‬اما در‬
‫همان هنگام بیاختیار فکر ی به ذهنش خطور کرد‪ :‬یک قهرمان از میدان به در شده بود‪...‬‬

‫تا ده دقیقه بعد جز راههای بنبست با هیچ مانع دیگر ی روبرو نشد‪ .‬دو بار از یک پیچ‬
‫اشتباه گذشت تا سرانجام به مسیر جدیدی رسید و شروع به دویدن کرد‪ .‬نور‬
‫چوبدستیاش در مسیر ی موجی شکل باال و پایین میرفت و باعث میشد سایهاش بر‬
‫روی دیوارهای مرتفع هزارتو به لرزش درآید‪ .‬آنگاه از پیچ دیگر ی پیچید و با یک موجود‬
‫دم انفجار ی جهنده روبرو شد‪ .‬حق با سدریک بود‪ .‬موجودات دم انفجار ی خیلی بزرگ‬
‫بودند‪ .‬موجودی که در برابر هر ی قد علم کرده بود سه متر قد داشت و بیشتر شبیه به یک‬
‫عقرب عظیمالجثه بود‪ .‬نیش درازش را پشتش حلقه کرده بود و پوشش سخت بدنش در‬
‫نور چوبدستی میدرخشید‪.‬‬
‫هر ی با چوبدستی آن را نشانه گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگیج!‬

‫طلسم با پوشش ضخیم و سخت موجود دم انفجار ی برخورد کرد و برگشت‪ .‬هر ی بهموقع‬
‫توانست جاخالی بدهد اما بوی موهای سوختهاش به مشامش رسید‪ .‬موجود دم انفجار ی‬
‫دمش را منفجر کرد و به سمت او پرتاب شد‪ .‬هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬توقف کن!‬

‫طلسم بار دیگر به پوشش سخت بدنش خورد و کمانه کرد‪ .‬هر ی چند قدم عقب عقب‬
‫رفت و افتاد‪ .‬او فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬توقف کن!‬

‫موجود دم انفجار ی در چند سانتیمتری هر ی بیحرکت ماند‪ .‬او موفق شده بود طلسم را‬
‫به قسمت گوشتی و نرم زیر شکمش بفرستد‪ .‬هر ی نفسنفسزنان خود را از زیر موجود‬
‫دم انفجار ی بیرون کشید و شروع به دویدن کرد‪ .‬با سرعت در خالف جهت قبلیاش‬
‫میدوید‪ .‬او میدانست که اثر طلسم بازدار ی موقتی است و موجود دم انفجار ی هرلحظه‬
‫ممکن است از جایش برخیزد‪.‬‬

‫هر ی یکی از راههای سمت چپ را پیش گرفت و به بنبست رسید‪ .‬او بهناچار ایستاد‪.‬‬
‫قلبش بهشدت در سینه میتپید‪ .‬بار دیگر افسون چهارجهت را اجرا کرد‪ .‬از راه آمده بازگشت‬
‫و یکی از راههایی را انتخاب کرد که او را به شمال غرب هزارتو میرساند‪.‬‬

‫چند دقیقه در مسیر جدید پیش رفته بود که صدایی شنید‪ .‬صدا از مسیر ی که مواز ی با‬
‫مسیر خودش در آنسوی پرچین بود به گوشش میرسید‪ .‬هر ی سر جایش خشکش زد‪.‬‬
‫صدای سدریک به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیکار میکنی؟ هیچ معلومه چیکار میخوای بکنی؟‬

‫آنگاه هر ی صدای کرام را شنید که گفت‪:‬‬


‫‪ -‬بشکنج!‬

‫ناگهان صدای نعره دردآلود سدریک در فضا پیچید‪ .‬هر ی باحالتی وحشتزده شروع به‬
‫باال و پایین پریدن در مسیر خود کرد بلکه بتواند راهی برای رسیدن به سدریک پیدا کند‪.‬‬
‫وقتی هیچ راهی نیافت بار دیگر از نفرین کاهنده استفاده کرد‪ .‬چندان مؤثر نبود اما حفره‬
‫کوچکی در پرچین ایجاد کرد‪ .‬هر ی پایش را در همان حفره کوچک فرود برد و آنقدر لگد‬
‫زد تا شاخههای تمشک جنگلی شکستند و راهی به آنسوی پرچین باز شد‪.‬‬

‫هر ی تقال کرد و از آن رد شد اما ردایش شکافت‪ .‬به سمت راستش نگاه کرد و سدریک را‬
‫دید که روی زمین میغلتید و بهشدت تکان میخورد کرام باالی سرش ایستاده بود‪.‬‬

‫هر ی بهزحمت خود را از البهالی شاخههای پرچین بیرون کشید و درست هنگامیکه کرام‬
‫سرش را بلند کرد چوبدستیاش را به سمت او نشانه گرفت‪ .‬کرام برگشت و شروع به‬
‫دویدن کرد‪.‬‬

‫هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬بگیج!‬

‫طلسم به پشت کرام خورد و او را سر جایش متوقف کرد‪ .‬بالفاصله با صورت به زمین افتاد‬
‫و بیحرکت ماند‪ .‬هر ی با سرعت خود را به سدریک رساند‪ .‬سدریک دیگر به خود‬
‫نمیپیچید اما دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و نفسنفس میزد‪.‬هر ی بازوی‬
‫سدریک را گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالت خوبه؟‬

‫سدریک که همچنان نفسنفس میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬آره‪ ...‬باورم نمیشه‪ ...‬یواشکی از پشت به من نزدیک شد‪ ...‬من صداشو شنیدم و‬
‫برگشتم و دیدم چوبدستیشو بهطرف من گرفته‪...‬‬
‫سدریک از جایش برخاست‪ .‬هنوز بدنش میلرزید‪ .‬او و هر ی هر دو به کرام نگاه کردند که‬
‫روی زمین افتاده بود‪ .‬هر ی به کرام خیره شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باورم نمیشه‪ ...‬من فکر میکردم آدم خوبیه‪...‬‬

‫سدریک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منم همین فکرو میکردم‪.‬‬

‫‪ -‬صدای جیغ فلورو شنیدی؟‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬یعنی ممکنه کرام به اونم حمله کرده باشه؟‬

‫هر ی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪.‬‬

‫سدریک زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به نظر تو باید همینجا بذاریمش و بریم؟‬

‫‪ -‬نه‪ .‬باید جرقه قرمز به هوا بفرستیم تا یکی بیاد و از اینجا ببردش‪ ...‬وگرنه ممکنه‬
‫موجودات دم انفجار ی بخورنش‪.‬‬

‫سدریک زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حقشه‪.‬‬

‫اما بالفاصله جرقههای قرمزرنگی به آسمان فرستاد که در فاصله چند متر ی کرام در هوا‬
‫چشمک میزدند و محل افتادن او را مشخص میکردند‪ .‬هر ی و سدریک لحظهای ساکت‬
‫و بیحرکت در تاریکی ایستادند و به اطرافشان نگاه کردند‪ .‬سدریک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره ما بریم‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی؟ آهان‪ ...‬آره‪ ...‬آره‪...‬‬

‫وضعیت عجیبی بود‪ .‬هر ی و سدریک علیه کرام با یکدیگر متحد شده بودند؛ اما خیلی زود‬
‫این حقیقت را به یاد آوردند که رقیب و مخالف یکدیگرند‪ .‬بدون آنکه به هم چیز ی بگویند‬
‫در راه تاریک پیش رفتند‪ .‬آنگاه هر ی به سمت چپ پیچید و سدریک دور و دورتر شد‪.‬‬

‫هر ی جلوتر رفت‪ .‬دائم از افسون چهارجهت استفاده میکرد تا مطمئن شود در مسیر‬
‫درست حرکت میکند‪ .‬اکنون دیگر او و سدریک مانده بودند و یکی از آن دو برنده میشد‪.‬‬
‫هر ی در آن لحظه بیشتر از هر زمان دیگر مشتاق رسیدن به جام بود‪ .‬دلش میخواست‬
‫خودش زودتر به جام برسد؛ اما هنوز نمیتوانست رفتار کرام را باور کند‪ .‬اجرای یکی از‬
‫طلسمهای نابخشودنی بر روی یک انسان برابر بود با حبس ابد در آزکابان‪ .‬مودی این‬
‫موضوع را به آنها گفته بود‪ .‬امکان نداشت کرام برای به چنگ آوردن جام قهرمانی سه‬
‫جادوگر این کار را کرده باشد‪ ...‬هر ی بر سرعتش افزود‪.‬‬

‫او بارها با مسیرهای بنبست مواجه شد‪ .‬هرچه هوا تاریکتر میشد هر ی احساس میکرد‬
‫به مرکز هزارتو نزدیکتر میشود‪ .‬هنگامیکه با گامهای بلند در مسیر دراز و مستقیمی‬
‫پیش میرفت دوباره متوجه جنبش چیز ی شد‪ .‬نور ضعیف چوبدستیاش روی موجود‬
‫عجیبی افتاد که پیش از آن هر ی فقط تصویرش را در کتاب غولآسای غولهایش دیده‬
‫بود‪.‬‬

‫آن موجود یک ابوالهول بود‪ .‬بدن غولپیکرش مانند شیر بود با همان پنجههای قدرتمند‬
‫و همان دم بلند و کرمرنگ که در انتها منگوله مانند میشد؛ اما سرش سر یک زن بود‪ .‬او‬
‫سرش را برگرداند و با چشمهای درشت بادامیاش به هر ی نگاه کرد که به سویش میرفت‪.‬‬
‫هر ی چوبدستیاش را باال گرفت و مردد ماند‪ .‬ابوالهول قوز نکرده بود و قصد حمله‬
‫نداشت‪ .‬فقط در عرض راه قدم میزد و برمیگشت‪ .‬با این کار راه او را سد کرده بود‪.‬‬

‫آنگاه با صدای بم و دورگهاش گفت‪:‬‬


‫‪ -‬خیلی به هدفت نزدیک شدی‪ .‬نزدیکترین راهی که تو رو به هدفت میرسونه راهیه که‬
‫پشت سر منه‪.‬‬

‫هر ی بااینکه میدانست چه جوابی خواهد شنید گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا از سر راهم کنار برین؟‬ ‫‪ -‬پس‪ ...‬پس میشه‬

‫ابوالهول که همچنان قدم میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ .‬فقط در صورتی کنار میرم که جواب صحیح چیستان منو پیدا کنی‪ .‬اگه با اولین‬
‫حدس جواب صحیحو بگی اجازه میدم از کنار من رد بشی و بر ی‪ .‬اگر جوابت اشتباه باشه‬
‫بهت حمله میکنم‪ .‬اگر هم ساکت بمونی و چیز ی نگی بهت اجازه میدم از راهی که اومدی‬
‫برگردی و هیچ آسیبی بهت نمیرسونم‪.‬‬

‫قلب هر ی در سینه فروریخت‪ .‬این هرمیون بود که در حل چیستانها مهارت داشت نه‬
‫هر ی‪ .‬او جوانب امر را سنجید‪ .‬اگر چیستان چنان پیچیده و دشوار بود میتوانست چیز ی‬
‫نگوید و بدون هیچ آسیبی برگردد و از مسیر دیگر ی به مرکز هزارتو برود‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬چیستانت چیه؟‬

‫ابوالهول درست در وسط راه روی پاهای عقبیاش نشست و شروع به خواندن کرد‪:‬‬

‫ز عینک یک برون آر ای جوانبخت‬

‫کبابی آور و بنشین تو بر تخت‬

‫چو آبی از کبابی برفکندی‬

‫همان را بر ته قبلی ببندی‬


‫چو تابوتت روان شد آخر کار‬

‫دو حرف آخر تابوت بردار‬

‫از این سه این دو را دنبال هم کن‬

‫جواب چیستانم برمال کن‬

‫هر ی با دهان باز هاج واج مانده بود‪ .‬با ترسولرز به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه به بار دیگه آهستهتر برام بخونی؟‬

‫ابوالهول لبخندی زد و با بستن چشمهایش به او جواب مثبت داد‪ .‬سپس بار دیگر‬
‫چیستان را خواند‪ .‬هر ی متوجه شد که میتواند جواب این چیستان را حدس بزند و حت ً‬
‫ما‬
‫باید با استدالل جواب آن را پیدا کند‪ .‬همانطور که به ابوالهول خیره نگاه میکرد زیر لب‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ز عینک یک برون آر ای جوانبخت‪ ،‬چطور ی میشه از عینک یکو بیرون آورد؟ یک‪ ...‬یک‪...‬‬
‫آهان! شاید یابد (ی) و ( ک) رو دربیارم‪ ...‬در اینصورت (ع) و (ن) میمونه‪ ...‬خب بعد‬
‫دوباره میام سراغ این قسمت‪ ...‬میشه بیت بعدی رو بخونی؟‬

‫ابوالهول بیت بعدی را دوباره خواند‪ .‬هر ی دوباره بیت را تکرار کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه آبی رو از کبابی جدا کنم میمونه (ک) و (ب)‪ .‬خب حاال میشه قسمت بعدی رو‬
‫بخونی؟‬

‫ابوالهول دو بیت آخر را دوباره برایش خواند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دو حرف آخر تابوت‪ ...‬میشه (و) و (ت)‪ .‬حاال باید این حرفها رو دنبال هم ردیف کنم‪.‬‬

‫ابوالهول به او لبخند زد‪.‬هر ی شروع به قدم زدن کرد و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬از عینک (ع و (ن) مونده بود‪ .‬این میشه (عن)‪ .‬بعدش از کبابی آبی آخرشو برداشتم و‬
‫(ک) و (ب) موند‪ .‬این میشه (کب)‪ .‬حاال اگه اینو به قبلی وصل کنم میشه (عنکب)‪ .‬از‬
‫تابوتم که (و) و (ت) رو داشتیم‪ ...‬میشه‪ ...‬عنکبوت!‬

‫ابوالهول به پهنای صورتش خندید‪ .‬سپس از جایش برخاست‪ ،‬پاهای عقبیاش را‬
‫کشوقوس داد و از جلوی راه هر ی کنار رفت‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ممنونم‪.‬‬

‫و درحالیکه از هوش و ذکاوت خود در حیرت بود با سرعت از کنار او گذشت‪ .‬اکنون دیگر‬
‫به جام خیلی نزدیک بود‪ ...‬تردیدی نداشت‪ .‬چوبدستیاش به او نشان میداد که در‬
‫مسیر صحیح پیش میرود‪ .‬اگر هیوالی وحشتناک دیگر ی راهش را سد نمیکرد‪ ...‬شاید‬
‫بخت یارش میشد‪...‬‬

‫به دوراهی دیگر ی رسید‪ .‬چوبدستی را کف دستش گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جهت یاب!‬

‫چوبدستی چرخید و راه سمت راست را نشان داد‪ .‬هر ی دواندوان جلو رفت و نور ی که‬
‫در مقابلش بود توجهش را جلب کرد‪.‬‬

‫صد متر جلوتر یک سکوی سنگی قرار داشت که جام سه جادوگر بر روی آن میدرخشید‪.‬‬
‫همینکه هر ی شروع به دویدن کرد چیز ی که چون سایهای سیاه به نظر میرسید از کنارش‬
‫گذاشت و از او سبقت گرفت‪.‬‬

‫سدریک زودتر از هر ی به جام میرسید‪ .‬با بیشترین نیرویی که در توان داشت بهسوی‬
‫جام میدوید‪ .‬هر ی میدانست که نمیتواند به او برسد‪ .‬سدریک از او بلندقامتتر بود و‬
‫پاهای بلندتر ی داشت‪...‬‬

‫آنگاه هر ی پیکر عظیم و سیاهی را از باالی پرچین سمت چپش دید که در مسیر مواز ی‬
‫پشت پرچین با سرعت حرکت میکرد‪ .‬آن دو مسیر کمی جلوتر به هم میرسیدند و‬
‫هرلحظه ممکن بود موجود غولپیکر و سدریک به هم برخورد کنند؛ اما سدریک که لحظهای‬
‫چشم از جام برنمیداشت آن را ندیده بود‪...‬‬

‫هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬سدریک! مراقب سمت چپت باش!‬

‫سدریک بهموقع به سمت چپ نگاه کرد و توانست خود را کنار بکشد و به آن موجود‬
‫برخورد نکند اما چنان غافلگیر شده بود که پایش لغزید و به زمین افتاد‪ .‬هر ی دید که‬
‫چوبدستی سدریک از دستش افتاد و دور از دسترسش قرار گرفت؛ اما در همانوقت‬
‫عنکبوت غولپیکری از پشت پرچین بیرون آمد و به سمت سدریک رفت‪ .‬هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬بگیج!‬

‫طلسمش به بدن غولپیکر سیاه و پشمالوی عنکبوت خورد اما انگار هر ی سنگ کوچکی را‬
‫به سویش پرتاب کرده بود‪ .‬عنکبوت تکانی خورد و برگشت‪ .‬این بار بهسوی هر ی میآمد‪.‬‬
‫هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬بگیج! توقف کن! بگیج!‬

‫اما فایدهای نداشت‪ .‬یا بزرگی بیشازاندازه عنکبوت یا نیروی جادویی قدرتمندش باعث‬
‫میشد که طلسمها جز عصبانیتر کردن او تأثیری بر جای نگذارند‪ ...‬هر ی یکلحظه به‬
‫هشت چشم سیاه و براق عنکبوت نگاه کرد و پیش از آنکه به چنگ عنکبوت بیفتد یک‬
‫نظر چنگک تیزش را دید‪.‬‬

‫عنکبوت با پاهای جلویی هر ی را بلند کرد و به هوا برد‪ .‬هر ی دیوانهوار تقال میکرد بلکه‬
‫بتواند خود را آزاد کند‪ .‬پایش به چنگک تیز عنکبوت خورد و از سوزش و درد شدید پایش‬
‫نفسش بند آمد‪ .‬صدای نعرههای سدریک را میشنید که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگیج!‬
‫اما طلسمهای او نیز مانند طلسمهای هر ی بیاثر بودند‪ .‬وقتی عنکبوت بار دیگر چنگکش‬
‫را باز کرد هر ی چوبدستیاش را باال آورد و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬خلع سالح شو!‬

‫افسون خلع سالح اثر کرد‪ ...‬عنکبوت هر ی را انداخت اما رها شدن هر ی برابر بود با سقوط‬
‫او از ارتفاع سه و نیم متر ی بر روی پایی که از پیش مجروح بود‪ .‬همینکه بر روی پای‬
‫مجروحش افتاد لحظهای درنگ نکرد و بالفاصله با چوبدستیاش زیر شکم عنکبوت را‬
‫نشانه گرفت‪ .‬با موجود دم انفجار ی نیز همینطور مبارزه کرده بود‪ .‬او فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬بگیج!‬

‫درست در همان لحظهای که هر ی این افسون را اجرا میکرد سدریک نیز با او همراهی‬
‫کرده بود‪ .‬دو افسون در هم آمیختند و تأثیری را که هر یک بهتنهایی نداشتند بر عنکبوت‬
‫گذاشتند‪.‬‬

‫عنکبوت تلوتلو خورد و به پهلو روی پرچین افتاد‪ .‬پاهای پشمالوی در هم گرهخوردهاش در‬
‫برابرشان بیحرکت ماند‪.‬‬

‫سدریک فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی! حالت خوبه؟ روی تو که نیفتاد؟‬

‫هر ی که نفسنفس میزد جواب منفی داد‪ .‬سپس به پایش نگاهی انداخت‪ .‬خونریز ی‬
‫پای مجروحش شدید بود‪ .‬ترشحات چسبناک و غلیظ چنگک عنکبوت ردای پاره هر ی را‬
‫آلوده کرده بود‪ .‬هر ی سعی کرد از جایش بلند شود اما پای مجروحش بهشدت میلرزید‬
‫و یارای تحمل وزن بدنش را نداشت‪ .‬به پرچین تکیه داد و درحالیکه نفسنفس میزد‬
‫به اطرافش نگاهی انداخت‪ .‬سدریک پشت به جام ایستاده بود و یک قدم بیشتر با آن‬
‫فاصله نداشت‪ .‬جام سه جادوگر از دور برق میزد‪.‬هر ی همانطور که نفسنفس میزد به‬
‫سدریک گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بردارش دیگه‪ .‬برو جلو بردارش‪ .‬تو به جام رسیدی‪.‬‬

‫اما سدریک از جایش تکان نخورد‪ .‬همانجا ایستاده بود و به هر ی نگاه میکرد‪ .‬آنگاه‬
‫رویش را برگرداند و به جام نگاهی انداخت هر ی در نور تابناک جام چهره آرزومند سدریک‬
‫را میدید‪ .‬سدریک دوباره به هر ی نگاه کرد که به پرچین تکیه داده بود که به زمین نیفتد‪.‬‬
‫آنگاه نفس عمیقی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو بردارش‪ .‬تو باید برنده بشی‪ .‬تو توی هزارتو دو بار جون منو نجات دادی‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی توی مقررات مسابقه اینجوری نیست‪.‬‬

‫هر ی عصبانی شده بود‪ .‬درد طاقتفرسای پایش آزارش میداد‪ .‬کشمکش در چنگ‬
‫عنکبوت باعث کوفتگی تمام بدنش شده بود اما بعدازآنهمه تالش و تقال سدریک او را‬
‫شکست داده بود درست همانطور که هنگام دعوت از چو به جشن رقص او را شکست‬
‫داده بود‪ .‬هر ی ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬هر کی زودتر به جام برسه امتیاز میگیره و اون تویی‪ .‬من با این پای مجروحم نمیتونم‬
‫از تو جلو بزنم‪.‬‬

‫سدریک سرش را تکان داد و چند قدم بهسوی عنکبوت غولپیکر آمد و از جام سه جادوگر‬
‫دور شد‪.‬‬

‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫هر ی که رنجیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا اینقدر شکستهنفسی میکنی‪ .‬زودتر بردارش که باهم از هزارتو بیرون بریم‪.‬‬
‫سدریک به هر ی نگاه کرد که به پرچین تکیه داشت و میکوشید تعادلش را حفظ کند‪ .‬او‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو قضیه چهارتا اژدها رو به من گفتی‪ .‬اگه به من نگفته بودی ممکن بود من توی همون‬
‫مرحله اول از دور مسابقه خارج بشم‪.‬‬

‫هر ی که جراحت پایش را با ردایش تمیز میکرد با اوقاتتلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من که خودم تنهایی اژدهاها رو کشف نکرده بودم‪ .‬به منم یکی دیگه کمک کرد‪ .‬در ضمن‬
‫تو هم قضیه تخم طال رو به من گفتی‪ .‬این به اون در‪...‬‬

‫سدریک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی یه نفر دیگه قضیه تخم طال رو به من گفته بود‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا‬ ‫هر ی بااحتیاط وزنش را روی پای مجروحش انداخت اما پایش بهشدت میلرزید‪.‬‬
‫هنگام سقوط بر روی زمین مچ پایش رگ به رگ شده بود‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ولی بازم باهم بیحسابیم‪.‬‬

‫اما سدریک با سرسختی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫عمدا موندی که همه گروگانها رو‬ ‫‪ -‬توی مرحله دوم تو باید امتیاز بیشتر ی میگرفتی‪ .‬تو‬
‫نجات بدی‪ .‬من باید این کارو میکردم‪ .‬هر ی به تلخی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منم احمق بودم که آواز مردم دریایی رو جدی گرفتم! برو جامو بردار!‬

‫سدریک گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫سدریک از روی پاهای در هم گرهخورده عنکبوت رد شد و به سراغ هر ی آمد که به او خیره‬


‫نگاه میکرد‪ .‬چهره سدریک مصمم بود‪ .‬او از افتخار ی که گروه هافلپاف در طول چندین‬
‫قرن از آن بیبهره بود دور میشد‪ .‬سدریک گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یاال دیگه‪.‬‬

‫سدریک با چهره قاطع و مصمم دستبهسینه ایستاده بود گویی تکتک سلولهای بدنش‬
‫به این نتیجه رضایت داده بودند‪ .‬هر ی نگاهش را از سدریک برداشت و به جام نگاه کرد‪.‬‬
‫در یک آن‪ ،‬در یکلحظه استثنایی‪ ،‬خود را دید که جام را به دست گرفته بود و از هزارتو‬
‫بیرون میآمد‪ .‬او جام قهرمانی سه جادوگر را باالی سرش نگه داشته بود و صدای هلهلهی‬
‫جمعیت در گوشش میپیچید‪ .‬چهره چو واضحتر از همیشه در برابر چشمهایش پدیدار‬
‫شد و نگاه تحسینآمیز او را دید‪ ...‬اما بالفاصله تصویر کمرنگ و سپس ناپدید شد‪.‬‬
‫هر ی بار دیگر به چهره مصمم سدریک چشم دوخته بود‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باهم برداریمش‪.‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫‪ -‬هردومون باهم بهش دست میزنیم‪ .‬اینطوری هردومون باعث افتخار هاگوارتز میشیم‪.‬‬

‫سدریک به هر ی خیره شد‪ .‬دستهایش را از هم باز کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو‪ ...‬تو مطمئنی که میخوای این کارو بکنیم؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ...‬آره‪ ...‬ما به هم کمک کردیم‪ ،‬درسته؟ هردومون باهم به اینجا رسیدیم‪ .‬پس بیا‬
‫باهم جامو برداریم‪.‬‬

‫سدریک حالتی به خود گرفته بود که گویی باور نمیکرد که هر ی چنین حرفی زده باشد؛‬
‫اما پس از لحظهای لبخندی بر لبش نشست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬قبوله بیا بریم‪.‬‬


‫سدریک زیر بغل هر ی را گرفت و به او کمک کرد تا لنگلنگان به سمت سکویی بروند که‬
‫جام بر روی آن قرار داشت‪ .‬وقتی به جام رسیدند هرکدام دستشان را باالی یکی از‬
‫دستههای درخشان جام گرفتند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با شماره سه‪ ،‬باشه؟ یک‪ ،‬دو‪ ،‬سه!‬

‫هر دو باهم دستههای جام را گرفتند‪ .‬بالفاصله هر ی احساس کرد قالبی نامرئی دور‬
‫شکمش را گرفت و او را از زمین بلند کرد‪ .‬دستش به دسته جام چسبیده بود‪ .‬جام او را‬
‫به جلو میراند و سدریک در کنارش بود‪ .‬باد بر سر و رویشان میوزید و منظره اطرافشان‬
‫آمیزه نامشخصی از رنگهای گوناگون بود‪.‬‬
‫فصل سی و دوم‪ :‬گوشت خون استخوان‬

‫هری برخورد پاهایش را با زمین حس کرد‪ .‬پای مجروحش خم شد و روی زمین افتاد‪.‬‬
‫سرانجام دستش از دستهی جام جدا شده بود هری سرش را بلند کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا کجاست؟‬

‫سدریک با حرکت سرش جواب منفی داد از جایش برخاست و هر ی را از زمین بلند کرد‬
‫هر دو به اطرافشان نگاه کردند‪.‬‬

‫آنها از محوطهی هاگوارتز خارج شده بودند و به نظر میرسید از هاگوارتز کیلومترها دور‬
‫شدهاند‪ ...‬شاید صدها کیلومتر‪ ...‬زیرا حتی از کوههایی که محوطهی هاگوارتز را در بر‬
‫میگرفت اثر ی نبود‪ .‬آنها در گورستان وسیع و تاریکی ایستاده بودند‪ .‬در سمت راستشان‬
‫درخت سرخدار ی سر به فلک کشیده بود و در پشت آنها کلیسایی در تاریکی خودنمایی‬
‫میکرد در سمت راستشان تپهای قرار داشت‪ .‬هر ی بنای قصر قدیمی را در روی تپه‬
‫تشخیص داد‪ .‬سدریک به جام سه جادوگر نگاه کرد و رو به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کسی به تو گفته بود که جام رمز تازه؟‬

‫‪ -‬نچ‪.‬‬

‫هر ی به گورستان بزرگی که در هر سو گسترده بود نگاه میکرد سکوت عجیب و اسرارآمیزی‬
‫بر فضا حاکم بود هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬یعنی اینم بخشی از مسابقهست؟‬

‫سدریک که مضطرب و عصبی شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم‪ .‬چطوره چوبدستیهامون رو در بیاریم؟‬

‫هر ی خوشحال بود که سدریک این پیشنهاد را داده است نه خودش و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫آنها چوبدستیهایشان را درآوردند‪ .‬هر ی دائم به اطرافش نگاه میکرد دوباره همان‬
‫احساس عجیب را داشت‪ .‬گمان میکرد کسی او را نگاه میکند ناگهان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یکی داره میاد‪.‬‬

‫چشمهایشان را تیز کردند و در تاریکی شخصی را دیدند که از البهالی قبرها میگذشت و‬


‫مستقیم به سمتشان میآمد‪ .‬هر ی نمیتوانست صورتش را ببیند اما از طور راه رفتنش و‬
‫حالت دستهایش فهمید که چیز ی را با خود حمل میکند‪ .‬هر که بود قد کوتاهی داشت‬
‫کاله و شنلش را روی صورتش انداخته بود تا چهرهاش معلوم نباشد‪ .‬چند قدم که نزدیکتر‬
‫شد از فاصله میان قبر ایستاده او را بهتر دید‪ .‬هر ی متوجه شد چیز ی که در دست اوست‬
‫مثل یک بچه است‪ ...‬شاید هم یک ردای قلمبه شده بود‪ .‬هر ی چوبدستیاش را کمی‬
‫پایین گرفت و به سدریک نگاه کرد که کنارش ایستاده بود سدریک نیز نگاه پرسشگرایی‬
‫به او انداخت و هر دو به مرد خیره شدند‪.‬‬

‫آن شخص کنار سنگقبر ایستادهی بلندی که قدش حدود پنج شش متر بود ایستاد و با‬
‫آنها فاصله داشت‪.‬‬

‫لحظهای هر ی و سدریک و مرد کوتاهقد به هم خیره ماندند‪.‬‬

‫ناگهان جای زخم پیشانی هر ی بهشدت تیر کشید‪ .‬درد پیشانیاش چنان شدید شد و‬
‫بیامان شد که پیش از آن هرگز آنقدر درد نگرفته بود‪ ،‬چوبدستیاش از دستش افتاد و‬
‫با هر دو دست پیشانیاش را گرفت‪ .‬زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد‪ .‬چشمهایش‬
‫جایی را نمیدید سرش چنان درد میکرد که گمان میکرد هرلحظه ممکن است فرق سرش‬
‫از وسط بشکافد‪.‬‬

‫از باالی سرش صدای مرد بیروحی را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون یکی رو بکش‪.‬‬

‫صدای سریع حرکت چیز ی را در هوا شنید و بعد صدای گوشخراشی سکوت شب را‬
‫شکست‪.‬‬

‫‪ -‬آواداکداورا‪.‬‬

‫هر ی با چشمانی بسته درخشش نور سبز ی را حس کرد بالفاصله چیز سنگینی در هوا به‬
‫زمین خورد و گرمپی صدا کرد‪ .‬درد پیشانیاش چنان شدید شد که حالت تهوع پیدا کرد‬
‫و لحظهای بعد فروکش کرد هر ی که از دیدن چیز ی که پیشش بود میترسید‪ .‬چشمهای‬
‫دردمندش را باز کرد‪.‬‬

‫سدریک با دستهای باز پشت بر روی زمین افتاده بود او مرده بود‪.‬‬

‫در لحظهای به بلندای ابدیت هر ی به چهرهی سدریک خیره ماند‪ ،‬چشمهای باز و‬
‫خاکستریرنگش مات و بیحال بودد درست مانند پنجرههای خانههای متروک بازمانده‬
‫بود‪ ،‬دهان نیمهبازش از حیرت و شگفتی حکایت میکرد و آنگاه بیآنکه هر ی واقعیتی که‬
‫در برابرش بود بپذیرد درست هنگامیکه در ژرفای سستی و ناباور ی غوطهور بود احساس‬
‫کرد شخصی او را می کشد و با خود میبرد‪.‬‬

‫مرد کوتاهقد شنل پوش بقچهاش را زمین گذاشت و چوبدستیاش را روشن کرده بود و‬
‫هر ی را با خود بهسوی سنگقبر ایستادهی مرمر ی میکشید‪ .‬پیش از آنکه مرد کوتاهقد او‬
‫را برگرداند و پشتش را به سنگقبر بکوبد توانست نام روی آن را بخواند‪:‬‬

‫«تام ریدل»‬
‫مرد شنل پوش جادویی کرد و طنابی را از گردن تا قوزک پای هر ی پیچید و او را به سنگقبر‬
‫ایستاده بست‪ .‬هر ی صدای نفسهای کوتاه و تند مرد کوتاهقد را میشنید‪ .‬هر ی مقاومت‬
‫کرد و دستوپا زد و مرد کوتاهقد با دستی که یک انگشت کم داشت او را زد‪ .‬هر ی مرد‬
‫شنل پوش را شناخت نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو؟‬

‫اما دمباریک که دیگر او را محکم به قبر بسته بود جواب نداد او سخت مشغول معاینهی‬
‫طناب بود که مبادا بهاندازهی کافی محکم نباشد‪ .‬وقتی به گرههای طناب دست میکشید‬
‫انگشتهایش بیاختیار میلرزید‪ .‬دمباریک وقتی مطمئن شد که هر ی نمیتواند تکان‬
‫بخورد پارچه باریک و دراز و سیاهی از داخل ردایش درآورد و با خشونت در دهان هر ی‬
‫فروکرد آنگاه بدون آنکه یک کلمه حرف بزند رویش را از هر ی برگرداند و رفت‪ .‬هر ی نه‬
‫میتوانست صدایی از دهانش بیرون بدهد و نه میتوانست ببیند دمباریک به کجا رفته‪.‬‬
‫نمیتوانست سرش را برگرداند و پشت سنگقبر را ببیندد‪ ،‬او تنها چیز ی را میدید که در‬
‫مقابلش بودند‪.‬‬

‫جسد سدریک پنج شش متر جلوتر از او روی زمین افتاده بود‪ .‬کمی عقبتر از او جام سه‬
‫جادوگر در زیر نور ستارگان میدرخشید‪ .‬چوبدستی هر ی کنار پایش روی زمین افتاده بود‬
‫‪.‬بقچهی ردایی که هر ی گمان میکرد بچهای است مدام تکان میخورد‪ .‬هر ی به آن نگاه‬
‫کرد و زخمش دوباره تیر کشید‪ ...‬ناگهان دریافت که چیز ی که درون آن بقچه است را‬
‫نمیخواهد ببیند‪ ...‬دلش نمیخواست آن بقچه باز شود‪...‬‬

‫صدایی را در نزدیکی پایش شنید پایین را نگاه کرد و چشمش به مار غولپیکری که میان‬
‫سبزهها پیچوتاب میخورد افتاد‪ .‬صدای خسخس نفسهای دمباریک بلندتر شد‪ ،‬انگار‬
‫چیز سنگینی را روی زمین می کشد آنگاه دوباره در محدوده دید هر ی قرار گرفت‪ .‬هر ی او‬
‫را دید که پاتیل سنگیای را هل میدهد و به سمت سنگقبر میآورد‪ .‬پاتیل پر از مایعی‬
‫بود که به نظر میرسید آب بود‪ .‬هر ی صدای شلپ شلپ آب را درون پاتیل میشنید‪ .‬پاتیل‬
‫سنگی از همهی پاتیلهایی که هر ی در عمرش دیده بود بزرگتر بود بهقدری بزرگ بود که‬
‫یک انسان بزرگسال میتوانست بهراحتی درون آن بنشیند‪.‬‬

‫چیز ی که درون بقچه بود بیوقفه تکان میخورد گویی میخواست خود را از درون آن‬
‫بیرون بیاورد‪ .‬در آن لحظه دمباریک کنار پاتیل بود ناگهان صدای ترق و تروق آتش از زیر‬
‫پاتیل به گوش رسید مار غولپیکر پیچوتابی خورد و به تاریکی پناه برد‪.‬‬

‫مایع درون پاتیل بهسرعت به جوش آمد‪ .‬در سطح پاتیل عالوه بر حباب‪ ،‬جرقههای‬
‫سرخرنگی پدید آمد و بهسوی آسمان تاریکشب پناه برد‪ .‬بخار روی مایع غلیظتر میشد‬
‫و پیکر دمباریک پشت آن تیرهوتار تر به نظر میرسید‪ .‬حرکاتش در زیر شنل از آشفتگی او‬
‫خبر میداد‪ .‬آنگاه هر ی دوباره صدای سرد و بیروح را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجله کن‪.‬‬

‫در آن لحظه از تمام سطح مایه جرقه بیرون میپرید کمکم قشر خشک شدهای از مایع‬
‫جوشان در کنارهی لبهی پاتیل پدیدار شد‪.‬‬

‫‪ -‬آماده شد ارباب‪.‬‬

‫صدای بیروح گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شروع کنید‪...‬‬

‫دمباریک گرهی ردا را باز کرد همینکه چشم هر ی به چیز ی افتاد که در آن پیچیده بود از‬
‫ته دل نعره زد اما صدای فریادش را پارچهای که در دهانش بود خفه میکرد‪.‬‬

‫دمباریک به چیز ی شبیه به یک سنگ تلنگر زد و آن را برگرداند‪ .‬آنگاه موجود زشتی پدیدار‬
‫شد‪ .‬زشتی آن موجود قابل توصیف نبود‪ .‬آنچه دمباریک با خود حمل میکرد در نظر اول‬
‫شبیه به نوزاد انسان قوز کردهای بود؛ اما هر ی بالفاصله متوجه شد که ذرهای به نوزاد‬
‫شباهت ندارد‪ .‬بدن بیمویش مثل گوشت خام قرمز و تیره بود‪ .‬از دور به نظر میرسید‬
‫فلسدار باشد‪ ،‬دستوپایش باریک‪ ،‬نحیف و شکننده بود و صورتش مثل صورت مار پهن‬
‫بود و چشمهای قرمزش برق میزد‪.‬‬

‫موجود عاجز و ناتوانی بود دستهای نحیفش را باال آورد و دور گردن دمباریک حلقه کرد‬
‫درست در همان لحظه کاله شنل از سرش افتاد و هر ی در روشنایی آتش چهرهی الغرش‬
‫را دید‪.‬‬

‫دمباریک آن موجود را به لبهی پاتیل برد لحظهای صورت پهن و شیطانی آن موجود در‬
‫مجاورت جرقههای رقصان روی پاتیل قرار گرفت‪ .‬هر ی آن را بهوضوح دید وقتی دمباریک‬
‫آن را به درون پاتیل انداخت صدای جلز و ولز ی به گوش رسید و پیکر زشت آن به درون‬
‫مایع فرورفت‪ .‬هر ی صدای برخورد بدن نحیفش به ته پاتیل را شنید‪.‬‬

‫هر ی در دل میگفت‪ :‬خدا کنه غرق بشه‪...‬خدا کنه غرق بشه‪.‬‬

‫آنگاه دمباریک که معلوم بود از ترس قالب تهی میکند با صدایی لرزان شروع به صحبت‬
‫کردن کرد او چوبدستیاش را باال آورد چشمهایش را بست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای استخوان پدر که ناخواسته تقدیم میشوی تو جان تازهای به جان پدرت میدمی!‬

‫خاک قبر جلوی هر ی از هم شکافت‪ .‬هر ی با وحشت شاهد آن صحنه بود‪ .‬غبار نرمی از‬
‫زمین بیرون آمد و بهفرمان دمباریک به نرمی به درون پاتیل فروریخت‪ .‬سطح درخشان‬
‫مایع به تالطم درآمد و جلز و ولز کرد و جرقههای بیشماری به اطراف پاشید سپس به‬
‫رنگ آبی روشن درآمد‪.‬‬

‫دمباریک شروع به آه و ناله کرد آنگاه خنجر بلند و تیز نقرهایرنگی را از ردایش بیرون آورد‬
‫و هقهقکنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای گوشت خادم که با میل و رغبت تقدیم میشوی‪ ،‬تو ارباب را از نو زنده خواهی کرد!‬

‫او دست راستش را که یک انگشت کم داشت جلو آورد و با دست چپش خنجر را گرفت‬
‫و باال برد‪.‬‬
‫هر ی که فهمیده بود دمباریک قصد انجام چهکاری را دارد چشمهایش را بست ولی‬
‫نتوانست از شنیدن صدای جیغهای گوشخراش که سکوت شب را میشکست خودداری‬
‫کند‪ .‬هر ی با صدای او احساس کرد خودش نیز زخم خنجر خورده است‪ .‬صدای افتادن‬
‫چیز ی را بر روی زمین شنیدو بالفاصله صدای نفسهای دردمند دمباریک و پس از‬
‫لحظهای صدای تهوعآور افتادن چیز ی در پاتیل به گوش رسید‪ .‬هر ی طاقت دیدن آن‬
‫صحنه را نداشت‪ ...‬اما بااینکه هنوز چشمهایش بسته بود‪ ،‬روشنایی سرخرنگ مایع درون‬
‫پاتیل را از پشت پلکهایش حس میکرد‪.‬‬

‫دمباریک نفسنفسزنان از درد مینالید‪ .‬هر ی هنگامیکه نفس او را بر پوستش حس کرد‬


‫تازه فهمید که درست در مقابلش ایستاده است‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای خون دشمن‪ ...‬که بهاجبار تقدیم میشوی‪ ...‬تو دشمن خونیات را احیا میکنی!‬

‫هر ی که محکم به سنگقبر بستهشده بود نمیتوانست جلوی او را بگیرد‪ ...‬هر ی خنجر تیز‬
‫را در دست دمباریک دید و سعی کرد خود را آزاد کند اما بیفایده بود‪ .‬خنجر در دست‬
‫دمباریک میلرزید‪ .‬هر ی تماس تیغهی خنجر را با انحنای بازویش حس کرد‪ .‬خنجر در‬
‫دستش فرورفت و خون از آستین پارهی ردایش بیرون ریخت‪ .‬دمباریک که هنوز‬
‫نفسنفس میزد با دستپاچگی در ردایش جستجو کرد و شیشهی کوچکی را درآورد‪ .‬آن‬
‫را زیر زخم هر ی گرفت تا قطرهای آن در شیشه فروریزد‪.‬‬

‫با خون هر ی به سمت پاتیل رفت و آن را به درون مایع ریخت‪ .‬مایع پاتیل بالفاصله به‬
‫رنگ سفید خیرهکنندهای درآمد‪ .‬دمباریک که دیگر وظیفهاش را انجام داده بود زانو زد و‬
‫روی زمین غلتید‪ .‬مچ دست قطعشدهی خونآلودش را میمالید و هقهق گریه میکرد‪.‬‬

‫مایع درون پاتیل میجوشید و جرقههای الماس مانندش را به اطراف میپاشید‪ .‬جرقهها‬
‫چنان روشن و خیرهکننده بودند که تاریکی شب را چندان نشان میدادند‪ .‬هیچ اتفاقی‬
‫نیفتاد‪...‬‬

‫هر ی در دل گفت‪ :‬خدا کنه غرق شده باشه‪ ...‬خدا کنه اشتباه کرده باشه‪...‬‬
‫اما ناگهان جرقههایی که از پاتیل به اطراف میپاشیدند فروکش کردند و در عوض بخار‬
‫غلیظ در هوا پراکنده میشد و منظرهی اطراف را از دید هر ی پنهان میکرد‪ .‬دیگر نه‬
‫میتوانست دمباریک را ببیند نه جسد سدریک را‪ .‬تنها چیز ی که میدید بخار غلیظ‬
‫سفیدرنگی بود که اطرافش را فرامیگرفت‪...‬‬

‫هر ی در دل گفت‪ :‬اشتباهی پیش اومده‪ ...‬غرق شده‪ ...‬خدا کنه مرده باشه‪ ...‬آنگاه در‬
‫میان تودههای انبوه بخار پیکر تیره و نامشخص مردی پدیدار شد‪ .‬مردی بلندقد‪،‬‬
‫استخوانی و الغر در پاتیل آهسته برمیخاست‪ .‬صدای سرد و بیروح مرد از ورای بخار‬
‫غلیظ به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ردای مرا تنم کن‪.‬‬

‫‪ -‬دمباریک که همچنان ناله و شیون میکرد و دست معلولش را تکان میداد چهاردستوپا‬
‫به سمت به سمت ردا رفت و آن را برداشت و از زمین بلند شد‪ .‬دستش را دراز کرد و با‬
‫همان یک دست ردا را روی سر اربابش انداخت و آن را پایین کشید‪ .‬مرد الغراندام از‬
‫پاتیل بیرون آمد و به هر ی خیره شد‪ ...‬هر ی نیز به چهرهی مردی که سه سال تمام در‬
‫کابوسهایش ظاهر شده بود خیره نگاه کرد‪ .‬صورتش مثل ارواح رنگپریده بود‪ .‬چشمهای‬
‫درشتش قرمز روشن بود‪ .‬بینی پهنش مثل بینی مارها بهجای سوراخ دو شکاف داشت‪.‬‬

‫لرد ولدمورت بازگشته بود‪.‬‬


‫فصل سی و سوم‪ :‬مرگخوارها‬

‫ولدمورت چشم از هری برداشت و شروع به معاینه بدن خود کرد‪ .‬دستهایش مثل‬
‫عنکبوت بزرگ و رنگپریده بود‪ .‬او انگشتان باریک و درازش را به قفسه سینهها‪ ،‬بازو و‬
‫صورتش کشید‪ .‬چشمان قرمزش که مثل چشمان گربه مردمک عمودی داشت در تاریکی‬
‫شب میدرخشید‪ .‬او دستهایش را جلو آورد و انگشتانش را باز و بسته کرد‪ .‬چهرهاش از‬
‫شادی میدرخشید‪ .‬او به دمدراز که با دست خونآلود روی زمین افتاده بود توجهی نکرد‪.‬‬
‫حتی به مار عظیمالجثه که فشفش کنان به دوره هری حلقه میزد نیز کاری نداشت‪.‬‬
‫ولدمورت انگشتان باریک و بلندش را در جیب بزرگ ردایش فروبرد‪ .‬چوبدستیاش را‬
‫بیرون کشید و آن را نوازش کرد‪ .‬سپس آن را بهطرف دمدراز گرفت‪ .‬او را از زمین بلند کرد‬
‫و مقابل سنگقبری که هری به آن بستهشده بود انداخت‪ .‬او پایین قبر افتاد و تکان‬
‫نخورد‪ .‬او بدنش را جمع کرد و اشک میریخت‪ .‬ولدمورت با چشمان قرمزش به هری نگاه‬
‫کرد و با صدای بیروح و شیطانیاش قهقهه زد‪ .‬ردای دمدراز به دلیل خون شدیدی که از‬
‫دستش میرفت خیس شده بود‪ .‬او مچ دست قطعشدهاش را الی ردایش پیچید و با‬
‫صدای خشک و گرفتهای گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب‪ ...‬شما قول دادین‪ ...‬خودتون قول دادین‪.‬‬

‫ولدمورت با شوقوذوق گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دستتو بیار جلو‪...‬‬


‫‪ -‬متشکرم ارباب‪ ...‬متشکرم‪...‬‬

‫او مچ بریدهی خونآلودش را جلو آورد‪ .‬ولدمورت خندهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون یکی دستتو بیار جلو دمدراز‪...‬‬

‫‪ -‬ارباب خواهش میکنم‪ ...‬ازتون خواهش میکنم‪.‬‬

‫ولدمورت خم شد‪ .‬دست چپ دمدراز را کشید و آستین ردایش را تا باالی آرنج تا زد‪ .‬هری‬
‫چیزی شبیه نقش خالکوبی شده را روی پوست دمدراز دید که به رنگ قرمز روشن بود‪.‬‬
‫نقش جمجمهای که افعی از دهانش بیرون زده بود‪ .‬همان نقشی که شب مسابقه جام‬
‫جهانی کوئیدیچ در آسمان ظاهر شده بود‪ .‬عالمت شوم‪ .‬ولدمورت بیاعتنا به نالههای‬
‫دمدراز نقش قرمزرنگ را معاینه کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما همهشون فهمیدن‪ ...‬حاال معلوم میشه‪ ...‬حاال میفهمیم‪.‬‬ ‫‪ -‬برگشته‪...‬‬

‫او انگشت اشارهی بلند و کشیدهاش را روی داغ دست دمدراز گذاشت و فشار داد‪ .‬جای‬
‫زخم هری بار دیگر سوخت و تیر کشید‪ .‬دمدراز از درد فریادی کشید‪ .‬ولدمورت دستش را‬
‫از روی عالمت دست دمدراز برداشت و هری متوجه شد رنگ آن پرکالغی شده است‪.‬‬

‫ولدمورت از جا برخاست‪ .‬موجی از رضایت و خشنودی در چهرهاش نمایان بود‪ .‬او به گوشه‬
‫و کنار گورستان نگاه کرد و هم چنان با چشمهای قرمز و براقش به ستارهها خیره شده بود‬
‫زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی وجود منو احساس کنن چندتاشون شجاعت به خرج میدن و برمیگردن! چندتا‬
‫هم حماقت میکنن و بر نمیگردن!‬

‫او در مقابل هری و دمدراز شروع به قدم زدن کرد‪ .‬او مسیر کوتاهی را میرفت و برمیگشت‬
‫و در تمام مدت به گوشه و کنار گورستان نگاه میکرد‪ .‬بعد از یکی دو دقیقه بار دیگر به‬
‫هری خیره شد‪ .‬لبخند جنونآمیزی چهرهی مار مانندش را از هم گشود‪ .‬او با صدای‬
‫آهستهای گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هری پاتر همینجا بایست‪ ...‬روی بقای جسد پدرم‪ ...‬اون یه هالوی احمق بود‪ .‬درست‬
‫مثل مادر خودت؛ اما هردوتاشون بهنوعی مفید بودن نه؟ مادر تو به خاطر نجات بچهش‬
‫مرد‪ ...‬من پدرمو کشتم و تو خودت دیدی جنازهش چقدر به درد خورد‪.‬‬

‫ولدمورت بار دیگر خندید‪ .‬آنگاه شروع به قدم زدن کرد و به گوشه کنار گورستان نگاهی‬
‫انداخت‪ .‬در این حال مار غولپیکری فشفش کنان روی سبزهها دور هری میچرخید‪.‬‬

‫‪ -‬اون خونهی باالی تپه رو میبینی پاتر؟ پدرم اونجا زندگی میکرد‪ ،‬مادرم ساحرهای بود‬
‫که توی همین دهکده زندگی میکرد‪ .‬اون عاشق پدرم شد‪ .‬ولی وقتی مادرم بهش گفت‬
‫یه ساحرهست ازش جدا شد‪ .‬پدرم اصالً با سحر و جادو میانهای نداشت‪ .‬اون قبل از اینکه‬
‫من به دنیا بیام مادرمو تنها گذاشت و برگشت پیش پدر و مادرش‪ .‬مادرم وقت به دنیا‬
‫آوردن من سر زا رفت و درنتیجه من توی پرورشگاه هالوها بزرگ شدم ولی قسم خوردم‬
‫پیدایش کنم‪ ...‬باالخره انتقاممو ازش گرفتم از اون احمقی که اسم مسخرهشو روی من‬
‫گذاشت‪...‬‬

‫ولدمورت هنوز جلوی آنها راه میرفت و مرتب به قبرها نگاه میکرد‪ .‬او بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬منو ببین! دارم تاریخچه زندگی خانوادگیام رو برای تو میگم‪ ...‬چرا اینقدر احساساتی‬
‫شدم؟ ببین پاتر‪ ...‬نگاه کن! خانواده واقعی من دارن برمیگردن‪.‬‬

‫ناگهان صدای خشخش شنلهای متعددی به گوش رسید‪ .‬جادوگرها روی قبرها‪ ،‬پشت‬
‫درخت سرخدار و البهالی تاریکی پیدا شدند‪ .‬همهشان نقاب داشتند و کاله شنلشان را روی‬
‫صورتشان انداخته بودند‪ .‬آنها به آهستگی و یکیک جلو آمدند‪ .‬گویی آنچه را میدیدند‬
‫باور نمیکردند‪ .‬ولدمورت ساکت شد و منتظر ماند‪ .‬آنگاه یکی از مرگخوارها جلوی او زانو‬
‫زد و چهاردستوپا بهسوی ولدمورت رفت و لبه ردای سیاه او را بوسید‪ .‬سپس زیر لب‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب‪ ...‬ارباب‪...‬‬
‫مرگخوارانی که پشت سر او بودند نیز چنین کردند‪ .‬یکیک زانو زدند لبه ردای سیاهش‬
‫را بوسیدند و عقب ایستادند‪ .‬آنها دور قبر تام ریدل‪ ،‬ولدمورت هری و دمدراز که هنوز زار‬
‫میزد حلقه زدند و دایرهوار ایستادند؛ اما بین آنها فاصلهای به چشم میخورد؛ گویی‬
‫منتظر افراد دیگر بودند‪ .‬گرچه به نظر نمیرسید ولدمورت در انتظار کسی باشد‪ .‬او نگاهی‬
‫به جادوگران نقابدار انداخت‪.‬‬

‫بااینکه باد نمیوزید صدای خشخش شنلها به گوش میرسید‪ .‬گویی همه باهم لرزیده‬
‫بودند‪.‬‬

‫ولدمورت بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬مرگخوارها خوش آمدین‪ ...‬از آخرین دفعهای که هم دیگر رو دیدیم سیزده سال‬
‫گذشته‪ ...‬سیزده سال‪ ...‬بااینهمه شما به ندای من جواب دادین‪ ...‬انگار همین دیروز هم‬
‫ً‬
‫واقعا متحدیم‪...‬‬ ‫دیگر رو دیده بودیم‪ ...‬اما آیا‬

‫او رویش را برگرداند و درحالیکه شکافهای بینیاش باز شده بود‪ ،‬بو کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بوی گناهکاری و فساد میاد‪ ...‬اینجا پر از بوی گناهه‪...‬‬

‫برای دومین بار لرزشی بر اندام جادوگران افتاد‪ ،‬گویی حضورشان در آنجا به این دلیل بود‬
‫که جرئت پشت کردن به او را نداشتند‪ .‬ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه همتون صحیح و سالمین و قدرتتون آسیب ندیده وگرنه اینقدر فوری اینجا‬
‫حاضر نمیشدین‪ ...‬با دیدن شما از خودم پرسیدم چرا این گروه هیچوقت به کمک‬
‫اربابشون نیومدن؟ اربابی رو که قسم خورده بودند تا آخر بهش وفادار باشن‪...‬‬

‫هیچکس حرفی نزد‪ .‬هیچکس تکان نمیخورد جز دمدراز که روی زمین افتاده بود و‬
‫هقهق گریه میکرد‪ .‬ولدمورت آهسته گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما همهشون فکر کردند من نابود شدم‪ ...‬اونا رفتن پیش دشمنای‬ ‫‪ -‬بعد به خودم گفتم‬
‫من و درخواست عفو کردن‪ ...‬گفتن که جادو شده بودن و نمیدونستن دارن چیکار‬
‫میکنن‪ ...‬بعد از خودم پرسیدم ولی چطور ممکنه به ذهنشون نرسیده باشه که من دوباره‬
‫برمیگردم؟ اونا که میدونستن من سالهای پیش چه اقداماتی کرده بودم تا از مرگ‬
‫جسمانی در امان باشم‪ ...‬اونا که به چشم خودشون قدرت منو دیده بودن‪ .‬در زمانی که‬
‫من قدرتمندتر از هر جادوگر دیگهای بودم‪ ،‬قدرت عظیم من برای همهشون ثابت شده بود‬
‫بعد هم به خودم جواب دادم‪ :‬شاید اونا فکر میکردن قدرتی مافوق قدرت من وجود داره‪...‬‬
‫قدرتی که میتونه حتی ولدمورتو شکست بده‪ ...‬فکر کردم شاید طرفدار جادوگر دیگهای‬
‫شدن‪ ...‬طرفدار آدمای عادی مثل نکبتزاده و هالوها‪ ...‬یا شاید طرفدار آلبوس دامبلدور‬
‫شدن‪...‬‬

‫جادوگران با شنیدن نام دامبلدور به تکاپو افتادند و با حرکت سر مخالفت خود را نشان‬
‫دادند‪ .‬آنها زیر لب چیزی گفتند؛ اما ولدمورت اعتنایی به آنها نکرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا ناامید شدم‪.‬‬ ‫‪ -‬ناامید شدم‪...‬‬

‫یکی از مردان نقابدار خود را جلو انداخت و درحالیکه میلرزید برابر ولدمورت به خاک‬
‫افتاد‪ .‬آنگاه با صدای جیغ جیغ مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب منو ببخشین‪ ...‬ارباب همه مونو ببخشین!‬

‫ولدمورت قهقههای سر داد‪ .‬چوبدستیاش را بهطرف او گرفت و گفت‪:‬‬

‫«بشکنج»!‬

‫مرگخوار روی زمین به خود پیچید و شروع به جیغ کشیدن کرد‪.‬‬

‫هری اطمینان داشت که صدایش به خانههای اطراف میرسد‪ .‬ایکاش مأموران پلیس‬
‫میآمدند‪ .‬هری در اوج ناامیدی خدا خدا میکرد کسی به کمکش بیاید‪ .‬هر که میخواست‬
‫باشد‪.‬‬

‫ولدمورت چوبدستیاش را باال گرفت‪ .‬مرگخواری که شکنجه شده بود روی زمین افتاده‬
‫بود و نفسنفس میزد‪ .‬ولدمورت به نرمی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بلند شو اوری! بلندشو! تو تقاضای بخشش میکنی؟ من نمیبخشم‪ ...‬من چیزی رو‬
‫فراموش نمیکنم‪ ...‬سیزده سال تمام‪ ...‬من وقتی شما رو میبخشم که شما کوتاهی‬
‫سیزدهساله تون رو جبران کنین‪ ...‬مگه نه دمدراز؟‬

‫او به دمدراز که همچنان هقهق میکرد نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو بهطرف من برگشتی‪ ...‬اما این به خاطر فداکاریت نبود‪ ...‬تو از ترس دوستان قدیمیت‬
‫سراغم اومدی‪ ...‬دمدراز تو مستحق این درد و عذابی خودت هم میدونی‪ ،‬درسته؟‬

‫دمدراز نالهای کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله ارباب‪ ،‬خواهش میکنم‪ ...‬خواهش میکنم‪.‬‬

‫ولدمورت با خونسردی به دمدراز نگاه کرد که روی زمین ناله و شیون میکرد و در همان‬
‫حال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بااینهمه تو به من کمک کردی که به بدنم برگردم‪ .‬باوجوداینکه آدم بیارزش و‬


‫خیانتکار ی هستی به من کمک کردی و لرد ولدمورت به کسانی که بهش کمک کنن‬
‫پاداش میده‪...‬‬

‫ولدمورت دوباره چوبدستیاش را در هوا چرخاند‪ .‬پرتوی نورانی چون نقرهی مذاب از آن‬
‫خارج شد و در مسیر حرکت چوبدستی در هوا شناور ماند لحظهای بیشکل ماند سپس‬
‫پیچوتابی خورد و به شکل دست انسان درآمد که همچون مهتاب درخشان بود‪ .‬دست‬
‫درخشان پروازکنان پایین رفت و به مچ دست خونآلود دمدراز وصل شد‪.‬‬

‫بالفاصله صدای هقهق دمدراز قطع شد‪ .‬نفسهایش بلند و صدادار شدند‪ .‬دستش را باال‬
‫آورد و با ناباوری به دست نقرهای خیره شد که کامالً به مچ چسبیده بود‪ .‬درست مثل این‬
‫بود که دستکشی نورانی به دست کرده باشد‪ .‬او انگشتان درخشانش را باز و بسته کرد‬
‫سپس درحالیکه دستش میلرزید شاخه خشکیدهای را از زمین برداشت و با دستش آن‬
‫را خرد کرد‪ .‬او آهسته زمزمه کرد‪:‬‬
‫‪ -‬ارباب‪ ...‬خیلی قشنگه‪ ...‬از شما متشکرم‪ ...‬خیلی ممنونم‪...‬‬

‫سپس چهاردستوپا جلو رفت و لبه ردای ولدمورت را بوسید‪ .‬ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم دیگه از میزان وفاداریت نسبت به من کاسته نشه دمدراز‪...‬‬

‫‪ -‬هرگز سرورم‪ ...‬هرگز سرورم‪.‬‬

‫دمدراز برخاست و در حلقه مرگخواران سر جایش ایستاد‪ .‬صورتش هنوز از اشک خیس‬
‫بود و به دست جدید و نیز سرورش نگاه میکرد‪ .‬ولدمورت بهطرف مردی که در سمت‬
‫راست دمدراز ایستاده بود رفت‪ ،‬مقابلش ایستاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مالفوی‪ ،‬دوست گمراه من‪ .‬شنیدم تو تونستی بدون اینکه ناچار بشی گذشتهات رو انکار‬
‫کنی با آبرومندی زندگی کنی‪ ...‬میدونم که هنوز هم آمادهای تا مسئولیت شکنجهی هالوها‬
‫رو به عهده بگیری نه؟ ولی لوسیوس تو هیچوقت درصدد پیدا کردن من بر نیومدی‪...‬‬
‫البته تو جام جهانی کوئیدیچ شجاعت زیادی از خودت نشون دادی‪ ...‬ولی فکر نمیکنی‬
‫بهتر بود وقتت رو صرف پیدا کردن ارباب و کمک رسوندن به اون میکردی؟‬

‫صدای آرام مالفوی از زیر کاله شنلدار به گوش رسید که میگفت‪:‬‬

‫ً‬
‫فورا خودمو‬ ‫‪ -‬سرورم‪ ...‬من تمام این مدت گوشبهزنگ بودم‪ .‬اگه خبری از شما میرسید‬
‫بهتون میرسوندم‪ .‬هیچچیز نمیتونست منو از این کار‪...‬‬

‫ولدمورت با لحن سستی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی تابستون پارسال که یه مرگخوار وفادار عالمت منو به آسمون فرستاد تو فرار کردی؟‬

‫مالفوی با شنیدن این جمله حرفش را نیمهتمام گذاشت‪ .‬ولدمورت ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬من از همهچیز خبر دارم لوسیوس‪ ...‬من از تو ناامید شدم‪ ...‬ولی امیدوارم در آینده‬
‫وفاداری خودت رو ثابت کنی‪.‬‬

‫‪ -‬البته سرور من‪ ...‬از شما متشکرم که اینقدر بزرگوارین‪...‬‬


‫ولدمورت دوباره به راه افتاد‪ .‬در محلی که جای دو مرگخوار خالی بود‪ ،‬ایستاد‪ .‬این فاصله‬
‫میان مالفوی و نفر بعدی بود‪ .‬ولدمورت بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا جای لسترنجهاست‪ .‬اونها به من وفادار موندن ‪ ...‬اونا قبول کردن به آزکابان برن‬
‫ولی منو محکوم نکنن‪ ...‬وقتی درهای آزکابان باز بشه لسترنجها پاداشی میگیرن که حتی‬
‫تو خواب هم نمیدیدن‪ ...‬دیوانهسازها به ما ملحق میشن اونا از متحدان طبیعی ما‬
‫هستن‪ ...‬دوباره غولهای تبعید شده رو احضار میکنیم و لشکری از موجوداتی درست‬
‫میکنیم که همه رو به وحشت میندازن‪.‬‬

‫او دوباره به راه افتاد‪ ...‬از مقابل بعضی از مرگخوارها بیآنکه چیزی بگوید عبور میکرد‬
‫ولی در مقابل بعضی میایستاد و با آنها حرف میزد‪:‬‬

‫‪ -‬مکز‪ ،‬دمدراز میگه تو برای وزارتخونه کار میکنی و هیوالهای خطرناکو میکشی ‪ ...‬همین‬
‫روزها قراره یه قربانی خوب گیرت بیاد مکز‪ .‬ولدمورت برات آماده میکنه‪.‬‬

‫مکز زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬متشکرم ارباب‪ ...‬متشکرم‪.‬‬

‫ولدمورت بهسوی دو نفر از نقابداران رفت که اندامی بهمراتب درشتتر از دیگران داشتند‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینم کراب خودمون‪ ...‬امیدوارم این دفعه بهتر عمل کنی کراب‪ ،‬گویل تو هم همینطور‪.‬‬

‫هر دو با دستپاچگی تعظیم کردند و گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬البته قربان‪.‬‬

‫ولدمورت از مقابل مرد خمیدهای که در سایه گویل ایستاده بود عبور کرد و بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬تو هم باید تو رفتارت تغییراتی بدی نات‪...‬‬

‫‪ -‬سرورم‪ ،‬من وفادارترین‪...‬‬


‫ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسه دیگه ‪...‬‬

‫ولدمورت به بزرگترین جای خالی در حلقه مرگخوارها رسید‪ .‬مدتی ایستاد با چشمان‬
‫قرمزش چنان نگاهی بهجای خالی آنها انداخت که گویی آنها را میبیند‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا هم شش مرگخوار غایبن‪ ...‬سه نفرشون در راه خدمت به من جونشونو از دست‬


‫دادن‪ ...‬یکیشون هم ترسیده و نیومده‪ ...‬البته حقشو کف دستش میگذارم‪ ...‬یکیشون‬
‫ً‬
‫مطمئنا دیگه پیش ما نمیاد‪ ...‬و کشته میشه‪ ...‬یک نفر دیگه هم در حال حاضر‬ ‫هم‬
‫مشغول خدمته و از وفادارترین یاران منه‪...‬‬

‫مرگخواران تکانی خوردند‪ .‬هری متوجه شد که از زیر نقاب به یک دیگر نگاه میکنند‪.‬‬
‫ولدمورت ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خادم وفادار من اآلن توی هاگواراتزه‪ ...‬و زحمات اون باعث شده که امشب این دوست‬
‫جوان ما به اینجا برسه‪...‬‬

‫مرگخواران نگاهی به هم انداختند‪ .‬خندهای روی لبان ولدمورت نشست که شباهتی به‬
‫لب نداشت‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری پاتر محبت کرده و برای شرکت در جشن تولد دوباره من به اینجا اومده‪ ...‬درواقع‬
‫میشه گفت اون مهمون افتخاری منه‪...‬‬

‫همه ساکت بودند‪ .‬مرگخواری که سمت راست دمدراز ایستاده بود یک قدم جلو گذاشت‪.‬‬
‫صدای لوسیوس مالفوی از زیر نقاب به گوش رسید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب ما عالقهمندیم بدونیم ‪ ...‬ازتون خواهش میکنیم به ما بگین این معجزه‪ ...‬چطور‬
‫اتفاق افتاد‪ ...‬چطور تونستین پیش ما برگردین‪...‬‬

‫ولدمورت پاسخ داد‪:‬‬


‫‪ -‬حکایتش طوالنیه لوسیوس‪ ...‬این ماجرا با این دوست جوان شروع و با حضور اون به‬
‫پایان رسید‪.‬‬

‫او با قدمهایی آرام بهسوی هری رفت تا کنارش بایستد و مرگخواران بتوانند هردوی‬
‫آنها را ببینند‪.‬‬

‫مار هم چنان میچرخید و با صدای چندشآوری فشفش میکرد‪ .‬ولدمورت با چشمهای‬


‫قرمزش به هری نگاه کرد‪ .‬جای زخم هری بالفاصله چنان تیر کشید که او از درد جیغ زد‪.‬‬
‫ولدمورت بهآرامی‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما شنیدین که میگن این پسر باعث از بین رفتن قدرت من شده‪ .‬همهتون میدونین‬ ‫‪-‬‬
‫شبی که من سعی کردم این پسرو بکشم قدرتم از دست رفت و بدنم نابود شد‪.‬‬

‫مادرش وقتیکه میخواست جون پسرشو نجات بده کشته شد و ناخواسته نیرویی در‬
‫وجودش باقی گذاشت که باعث شد جونش در امان بمونه‪ ...‬باید اقرار کنم که من چنین‬
‫چیزی رو پیشبینی نکرده بودم‪ ...‬من دیگه نمیتونستم این پسرو لمس کنم‪.‬‬

‫ولدمورت یکی از انگشتان سفید و درازش را باال آورد و نزدیک گونه هری نگه داشت و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مادرش با قربانی کردن خودش نیرویی در بدن این پسر بهجا گذاشت‪ ،‬نوعی طلسم‬
‫باستانی‪ ...‬من این طلسمو فراموش کرده بودم و از اون غافل مونده بودم‪ ...‬ولی دیگه‬
‫مهم نیست چون حاال میتونم او نو لمس کنم‪.‬‬

‫هری سرمای انگشت دراز و سفید ولدمورت را بر صورتش احساس کرد هرلحظه انتظار‬
‫داشت سرش از درد بترکد‪ ...‬ولدمورت بهآرامی خندید و انگشتش را عقب برد‪ .‬سپس‬
‫دوباره شروع به صحبت کرد‪:‬‬

‫‪ -‬باید اعتراف کنم که حسابهای من اشتباه از کار درآمد‪ .‬دوستان من‪ ...‬مادر اون با قربانی‬
‫کردن خودش نفرین منو منحرف کرد و اونو بهطرف خودم برگردوند‪ ...‬آه‪ ...‬چه درد‬
‫طاقتفرسایی‪ ...‬چه عذابی‪ ...‬من اصالً برای چنین چیزی آمادگی نداشتم‪ .‬من از جسمم‬
‫بیرون کشیده شده بودم‪ ...‬از همه روحها و حتی از پستترین اشباح کمتر شده بودم‪.‬‬
‫بااینحال زنده بودم‪ ...‬و نمیدونستم کی هستم‪ .‬اونم منی که میخواستم زودتر از همه‬
‫به جادوانگی برسم‪ .‬شما میدونین که هدف من غلبه بر مرگه‪ ...‬من در بوتهی آزمایش‬
‫قرار گرفتم و معلوم شد یکی آزمایشهای من اثر کرده‪ ...‬چون بااینکه نفرینم مرگبار بود‬
‫نمردم‪ ...‬بااینحال من از ضعیفترین موجودات هم ضعیفتر بودم‪ .‬هیچ وسیلهای‬
‫نداشتم تا به خودم کمک کنم‪.‬‬

‫من بدن نداشتم تنها طلسمهایی که برام مفید بودن احتیاج به چوبدستی داشتن‪ ...‬تنها‬
‫چیزی که یادم مونده اینه که سعی میکردم به هر زحمتی هست خودمو زنده نگهدارم‪...‬‬
‫خودمو به یک جنگل دوردست رسوندم و بدون اینکه لحظهای چشم برهم بذارم منتظر‬
‫موندم‪ ...‬مطمئن بودم که باالخره یکی از مرگخوارهای وفادار میاد و منو پیدا میکنه‪.‬‬
‫یکیشون باالخره میاد و جادوهایی رو که برای بازگشت به جسمم الزم داشتم اجرا‬
‫میکنه‪ ...‬ولی انتظار بیفایده بود‪.‬‬

‫بار دیگر مرگخوارها که سراپا گوش بودند به لرزه درآمدند‪ .‬ولدمورت مدتی سکوت کرد تا‬
‫وحشت حاکم بر فضا به اوج خود رسید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط یک قدرت برام باقی مونده بود‪ .‬میتونستم بدن دیگرانو تسخیر کنم‪ ...‬گرچه جرئت‬
‫نمیکردم بهجاهایی که افراد زیادی حضور داشتن برم‪ ...‬میدونستم که کارآگاههای زیادی‬
‫حتی خارج از کشور به دنبالم هستن‪ ...‬بعضی وقتها در بدن حیوانات ساکن میشدم‪.‬‬
‫البته مارها رو ترجیح میدادم‪ ...‬اما چون حیوانات فاقد روح پاک هستن زندگی تو جسم‬
‫اونها برام راحت نبود عالوه بر این سحر و جادو با بدن اونها سازگاری نداشت‪.‬‬

‫به همین جهت وقتی به بدن اونها نفوذ میکردم عمرشون کوتاه میشد‪...‬‬
‫هیچکدومشون مدت زیادی زنده نمیموندن‪...‬‬
‫حدود چهار سال پیش چیزی اتفاق افتاد که فکر کردم برگشتنم دیگه قطیعه‪ ...‬یک جادوگر‬
‫جوون و سادهلوح به جنگلی که اونجا زندگی میکردم اومد و سر راهم قرار گرفت‪ .‬همون‬
‫فرصتی که انتظارشو میکشیدم‪ ...‬یک استاد جوون توی مدرسه دامبلدور‪ ...‬خیلی راحت‬
‫تونستم اونو مطیع کنم‪ ...‬اون منو به این مملکت برگردوند‪ .‬بعد از مدتی تونستم مالک‬
‫وجودش بشم و از نزدیک به اعمال و رفتارش که طبق دستورات من انجام میشد نظارت‬
‫داشته باشم‪ ...‬ولی نقشهام عملی نشد‪ .‬نتونستم سنگ جادو رو بدزدم‪ ...‬از رسیدن به‬
‫جادوگری بیقیدوشرط محروم شدم‪ ...‬یکبار دیگه نقشهام به دست هری نقش بر آب‬
‫شد‪...‬‬

‫بار دیگر سکوت بر فضا حاکم شد‪ .‬همهجا ساکت بود حتی برگهای سرخدار هم تکان‬
‫نمیخوردند‪.‬‬

‫مرگخواران آرام و بیحرکت بودند و با چشمهای براق خود از حفرههای نقابشان به‬
‫ولدمورت و هری خیرهخیره نگاه میکردند‪.‬‬

‫‪ -‬وقتی بدن خادمم رو ترک کردم اون مرد و من دوباره ضعیف شدم دوباره به مخفی گاهم‬
‫برگشتم‪ ...‬باید اعتراف میکنم که خیلی ترسیده بودم‪ .‬میترسیدم دیگه نتونم قدرتهای‬
‫بیشمارم رو به دست بیارم‪ ...‬بله اون روزها بدترین روزهای عمرم بود‪ .‬هیچ امیدی نداشتم‬
‫جادوگر دیگهای سر راهم قرار بگیره و من بتونم در بدنش شریک بشم‪ .‬امیدمو بهطور کامل‬
‫از دست داده بودم و فکر میکردم دیگه هیچ مرگخواری به سراغم نمییاد که ببینه چه‬
‫بالیی سرم اومده‪...‬‬

‫یکی دو نفر از نقابداران معذب شدند‪ .‬تکان خوردند ولی ولدمورت بیاعتنا به آنها ادامه‬
‫داد‪:‬‬

‫ً‬
‫تقریبا یک سال قبل‪ ،‬خادمی به سراغم اومد‪ .‬همین‬ ‫‪ -‬تا اینکه همین چند وقت پیش‪...‬‬
‫دمدراز که اینجاست‪ ...‬همون کسی که با صحنهسازی تونست از چنگ عدالت فرار کنه‪...‬‬
‫کسانی که روزگاری دوستش بودن اونو از مخفیگاه بیرون کشیدن‪ ...‬به خاطر همین تصمیم‬
‫گرفت پیش من برگرده‪.‬‬

‫درباره مخفیگاه من شایعاتی بر سر زبونها افتاده بود‪ .‬دمدراز خودشو به کشور ی رسوند‬
‫که شایع شده بود من اونجا مخفی شدم‪ ...‬البته سر راه موشهای زیادی بهش کمک‬
‫کردن‪ .‬آخه اون نسبت نزدیکی با موشها داره‪ ...‬مگه نه دمدراز؟ دوستهای کوچولوی‬
‫کثیفش بهش گفتن که توی جنگلهای آلبانی جایی هست که همهشون از اونجا دوری‬
‫میکنن‪ ...‬میگفتن سایه سیاهی توی بدن حیوانات کوچیکی مثل اونا نفوذ میکنه و‬
‫باعث مرگشون میشه‪ .‬البته راهی که دمدراز برای رسیدن به من پشت سر گذاشت هموار‬
‫نبود‪ .‬مگه نه دمدراز؟ یکشب که گرسنگی بهش فشار آورده بود در حاشیه همون جنگلی‬
‫که امیدوار بود منو توش پیدا کنه کار احمقانهای میکنه‪ ...‬به مهمون خونه بین راه میره‬
‫تا چیزی بخوره‪ ...‬میدونین اونجا کی رو میبینه؟ برتا جورکینز‪ ...‬ساحرهی وزارت سحر و‬
‫جادو! حاال ببین سرنوشت چطور به کمک ولدمورت میاد‪ .‬این ماجرا ممکن بود همهی‬
‫امید و آرزوهای منو به باد ببره‪ .‬ممکن بود کار دمدراز همون جا تموم بشه و دیگه راه‬
‫بهجایی نداشته باشه‪.‬‬

‫ولی دمدراز با حرکت زیرکانهای که من اصالً انتظارشو نداشتم برتا جورکینزو به یک گردش‬
‫شبانه دعوت کرد و تونست اعمال و رفتارش رو تحت کنترل خودش بگیره‪ ...‬بعدش هم‬
‫اونو پیش من آورد‪ .‬همون برتا جورکینز که نزدیک بود همهی امیدهای منو بر باد بده بدل‬
‫به نعمتی شد که تو خواب هم نمیدیدم‪ ...‬با کمی پافشاری قبول کرد که همهی اطالعاتش‬
‫رو در اختیار من قرار بده‪ ...‬اون به من گفت که قراره امسال مسابقه سه جادوگر تو هاگوارتز‬
‫برگزار بشه‪.‬‬

‫اون گفت که یک مرگخوار وفادار سراغ داره که اگه باهاش تماس بگیرم با جون و دل‬
‫حاضره بهم کمک کنه‪ ...‬برتا جورکینز چیزهای زیادی بهم گفت البته من برای اینکه‬
‫اطالعاتشو از حافظهش بیرون بکشم به مغز و بدنش خسارت جبرانناپذیری وارد کردم‪.‬‬
‫اون دیگه ماموریتشو انجام داده بود و من نمیتونستم تو بدنش شریک بشم‪ .‬به خاطر‬
‫همین کلکشو َکندم‪.‬‬

‫لبخند ترسناکی بر لب ولدمورت نشست‪ .‬در چشمهای قرمزش آثار بیرحمی و خشونت‬
‫دیده میشد‪ .‬او ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬از بدن دمدراز نمیتونستم استفاده کنم‪ .‬چون همه فکر میکردند مرده و اگه هرجا‬
‫میدیدنش توجه همه رو جلب میکرد‪ .‬بااینحال دمدراز اون خادم خوش بنهای بود که‬
‫میخواستم‪ ...‬گرچه جادوگر ضعیف و نادانیه ولی میتونست طبق دستورات من عمل کنه‬
‫که کمکم کنه به یک بدن ابتدایی و ضعیف منتقل بشم‪ ...‬و منتظر بمونم مواد اولیه و‬
‫اصلی برای تجدید حیاتم حاضر بشه‪ .‬به کمک یکی دو طلسمی که خودم اختراع کرده‬
‫بودم‪ ...‬و با استفاده از نگینی عزیزم‪...‬‬

‫ولدمورت مکثی کرد و با چشمهای قرمزش به مار غولپیکر نگاه کرد که یک سره به دور‬
‫هری میچرخید آنگاه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با استفاده از خون اسب تکشاخ و زهری که نگینی برام تهیه میکرد معجونی درست‬
‫ً‬
‫تقریبا شبیه بدن انسان بود نقل مکان کنم‪.‬‬ ‫کردیم و من خیلی زودتر تونستم به بدنی که‬
‫کمکم اونقدر قوی شدم که تونستم به اینجا برگردم‪.‬‬

‫بهتدریج از دزیدن سنگ جادو ناامید شده بودم چون میدونستم به هر ترتیب که شده‬
‫دامبلدور اونو از بین میبره‪ ...‬اما دلم میخواست قبل از جاودانه شدن به زندگی فانی‬
‫برگردم‪ ...‬بنابراین تصمیم گرفتم که به بدن سابقم برگردم و قدرت قبلیام رو به دست بیارم‪.‬‬
‫میدونستم که برای رسیدن به این هدف باید از یک جادوی سیاه قدیمی استفاده کنم‪.‬‬
‫این همون موجودی بود که امشب باعث تجدید زندگی من شد‪ ...‬برای تهیه این معجون‬
‫به سه ماده اصلی احتیاج داشتم یکی از اون ها که دم دستم بود مگه نه دمدراز؟‬

‫گوشت اهدایی یک خادم‪ ...‬ماده بعدی استخوان پدرم بود‪ ،‬برای همین باید به محل دفن‬
‫پدرم تو این گورستان میآمدیم‪ ...‬آخرین اون هم خون یک دشمن خونی بود‪ .‬دمدراز‬
‫میگفت من میتونم از خون هر جادوگری که از من متنفره استفاده کنم‪ ...‬میدونم که‬
‫خیلیها هنوز از من متنفرن‪ .‬اما من میخواستم این بار مقتدرتر و نیرومندتر از گذشته‬
‫باشم و میدونستم برای رسیدن به هدفم باید از خون کی استفاده کنم‪ .‬من خون هری‬
‫پاترو میخواستم‪ .‬خون کسی رو که سیزده سال پیش منو از اوج قدرت به پایین کشید و‬
‫در اینصورت مصونیتی که به دلیل فداکاری مادرش در وجودش باقی بود در رگهای من‬
‫جریان پیدا میکرد‪ .‬ولی چطور میتونستم هری پاترو به چنگ بیارم؟‬

‫میدونستم که از اون بهشدت مراقبت میکنن‪ ...‬به نظر من اون حتی خودش هم از‬
‫اقدامات امنیتی که براش در نظر گرفته شده خبر نداره‪ ...‬من میدونستم که دامبلدور‬
‫سالها قبل‪ ،‬از وقتیکه سرپرستی این پسرو به عهده گرفت با روشهای مختلف اختراعی‬
‫خودش از اون محافظت میکنه‪ .‬دامبلدور با استفاده از یک جادوی باستانی کاری کرده‬
‫بود که وقتی پیش بستگانش هست جونش در امان باشه‪ ...‬تا وقتی پیش اونها بود‬
‫من بههیچوجه نمیتونستم بهش دسترسی پیدا کنم‪ .‬ولی در جام جهانی کوئیدیچ‪ ...‬فکر‬
‫کردم که ممکنه جادوی محافظش اونجا ضعیفتر باشه چون هم از بستگانش دور بود هم‬
‫از دامبلدور؛ اما من هنوز بهقدر کافی نیرومند نشده بودم و نمیتونستم در حضور جادوگرای‬
‫وزارتخونه او نو بدزدم‪ ...‬بعدشم که قرار بود به هاگوارتز بیاد میدونستم که اون دیوونه‬
‫هالوپرست شب تا صبح مراقبشه‪ .‬پس چطور میتونستم اونو پیش خودم بیارم؟ معلوم‬
‫بود با استفاده از اطالعات برتا جورکینز از مرگخوار وفادارم که تو هاگوارتز بود استفاده‬
‫ً‬
‫حتما وارد جام آتش میشه‪ ...‬از اون استفاده کردم تا‬ ‫کردم تا مطمئن بشم اسم پسرک‬
‫ً‬
‫حتما تو این مسابقه برنده میشه و اولین کسیه که جام سه جادوگرو‬ ‫مطمئن بشم پسره‬
‫لمس میکنه‪ ...‬مرگخوارم جامو تبدیل به رمزتاز کرده بود تا همینکه بهش دست زد بیاد‬
‫اینجا‪ .‬اینجا دیگه از محافظت دامبلدور خبری نیست و اون تو دست من اسیره‪ ...‬بفرمایین‬
‫اینم همون پسری که همهتون فکر میکردین باعث سقوط من شده‪.‬‬

‫ولدمورت آهسته پیش رفت‪ ...‬رویش را به سمت هری برگرداند چوبدستیاش را باال‬
‫آورد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بشکنج!‬

‫درد و عذابی شدیدتر ازآنچه که در تمام عمر تجربه کرده بود بر وجود هری چنگ انداخت‪.‬‬
‫انگار تکتک استخوانهایش در آتش میسوختند‪ .‬سرش چنان درد گرفته بود که فکر‬
‫میکرد جای زخمش در حال از هم شکافتن است‪ .‬چشمهایش بهسرعت در حدقه‬
‫میچرخیدند‪ ...‬دلش میخواست همهچیز زودتر تمام شود‪ ...‬همهجا تاریک شود و زودتر‬
‫بمیرد‪.‬‬

‫اما درد تسکین یافت‪ .‬او سست و بیحال شده بود و تنها طنابهای دور بدنش که به‬
‫سنگقبر پدر ولدمورت وصل شده بودند او را سراپا نگه داشته بودند‪ .‬وقتی سرش را بلند‬
‫کرد تنها چیزی که دید چشمهای قرمز و براق ولدمورت بود که در فضای مهآلود به چشم‬
‫میخورد‪ .‬صدای قهقه مرگخواران سکوت شب را میشکافت‪ .‬ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال دیدین که چقدر احمق بودین که خیال میکردین این پسرک از من قویتره؟‬
‫نمیخوام برای کسی هیچ شکی باقی بمونه‪ ...‬هری پاتر فقط شانس آورد که تونست از‬
‫دستم فرار کنه‪ ...‬من همین حاال با کشتن این پسره ثابت میکنم که کی قویتره‪ ...‬دیگه‬
‫هیچکس نیست که کمکش کنه‪ ...‬نه دامبلدور‪ ...‬و نه مادرش که بهجای اون بمیره‪ ...‬ولی‬
‫بهش یک فرصت میدم که مبارزه کنه‪ ...‬حاال خودتون میبینین که کدوم قویتریم‪...‬‬
‫نگینی یک کمی صبر کن‪.‬‬

‫وقت ولدمورت جمله آخری را به مار غولپیکر گفت مار از روی علفها بهطرف مرگخواران‬
‫که شاهد ماجرا بودند رفت‪ .‬سپس به دمدراز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دمدراز‪ ...‬بازش کن‪ ...‬چوبدستی تو بهش بده‪.‬‬


‫فصل سی و چهارم‪ :‬جادوی قبلی پیشین‬

‫دمباریک بهسوی هر ی رفت‪ .‬هر ی تقال میکرد که پایش را روی زمین بگذارد و قبل از باز‬
‫شدن طناب وزنش را تحمل کند‪ .‬دمباریک دست نقرهای جدیدش را باال آورد و پارچهای‬
‫مچالهشده را از دهان هر ی درآورد و با یک ضربه طناب را پاره کرد‪.‬‬

‫در یک آن هر ی به این فکر افتاد که پا به فرار بگذارد اما وقتی پایش را روی قبر بزرگ‬
‫گذاشت پای مجروحش قادر به دویدن نبود‪ .‬مرگخواران حلقه را تنگتر کردند و دور هر ی‬
‫و ولدمورت ایستادند چنانکه دیگر جای خالی مرگخواران غایب پر شد‪ .‬دمباریک از حلقهی‬
‫مرگخواران بیرون رفت و بهجایی که جنازه سدریک افتاده بود نزدیک شد‪ .‬وقتی برگشت‬
‫چوبدستی هر ی در دستش بود‪ .‬او بدون آنکه به هر ی نگاه کند چوبدستی را با خشونت‬
‫به دستش داد‪ .‬آنگاه خودش نیز به حلقه محاصرهی مرگخوار ن پیوست‪ .‬ولدمورت که‬
‫چشمهایش در تاریکی شب میدرخشید به نرمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی پاتر‪ ،‬میدونی چطور ی باید دوئل کنی؟‬

‫هر ی با شنیدن این کلمات چنانکه گویی زندگی در دنیای دیگر ی را به یاد میآورد خاطرهی‬
‫کلوپ دوئل هاگوارتز در برابر چشمهایش جان گرفت‪ .‬دو سال پیش در کلوپ دوئل‬
‫هاگوارتز شرکت کرده بود‪ .‬تنها چیز ی که در آنجا یاد گرفته بود طلسم خلع سالح «خلع‬
‫سالح شو!» بود؛ اما این طلسم چه فایدهای داشت؟ حتی اگر میتوانست چوبدستی‬
‫ولدمورت را از دستش خارج کند باوجود مرگخواران زیادی که آنها را محاصره کرده‬
‫بودند چهکاری از دستش برمیآمد؟ آنها سی نفر بودند و هر ی یک نفر‪ .‬هیچیک از‬
‫جادوهایی که بلد بود در آن وضعیت به کارش نمیآمد‪ .‬هر ی در همان وضعیتی قرارگرفته‬
‫بود که مودی همیشه آنها را از آن بر حذر میداشت‪ ...‬او در معرض طلسم آداوا ِکداورا‬
‫بود که هیچ ضد طلسمی نداشت‪ .‬ولدمورت راست گفته بود‪ .‬این بار دیگر مادرش آنجا‬
‫نبود که بهجایش بمیرد‪ ...‬جانش کف دستش بود‪.‬‬

‫ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اول باید به هم تعظیم کنیم‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫ولدمورت اندکی خم شد اما صورت مار مانندش رو به هر ی بود‪ .‬او ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬زود باش دیگه‪ ،‬باید دقت و ظرافت از خودت نشون بدی ‪ ...‬دامبلدور دوست داره مؤدبانه‬
‫رفتار کنی‪...‬‬

‫‪ -‬به مرگ تعظیم کن‪ ،‬هر ی‪...‬‬

‫مرگخواران دوباره قهقهه زدن‪ .‬بر لبهای باریک و ناپیدای ولدمورت بار دیگر لبخندی‬
‫نمایان شد‪.‬‬

‫هر ی تعظیم نکرد‪ .‬هر ی حاضر نبود پیش از کشته شدن بازیچهی دست ولدمورت بشود‪...‬‬
‫نمیگذاشت ولدمورت با این کار سرمست و خوشنود شود‪.‬‬

‫ولدمورت چوبدستیاش را باال آورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گفتم تعظیم کن‪...‬‬

‫ستون فقرات هر ی شروع به خم شدن کرد گویی دستی نامرئی با خشونت او را وادار به‬
‫تعظیم کرده بود‪.‬‬

‫صدای خنده مرگخواران بلندتر شد‪ .‬ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال خوب شد‪.‬‬


‫سپس چوبدستیاش را پایین آورد‪ .‬با پایین آمدن چوبدستی فشار ی که پشت هر ی را‬
‫خم کرده بود نیز از بین رفت‪ .‬ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال مثل یه مرد به من نگاه کن‪ .‬پشتتو صاف کن و سینه تو جلو بده‪ ...‬پدرتم‬
‫همینطوری مرد‪ ...‬حاال باهم دوئل میکنیم‪...‬‬

‫ولدمورت چوبدستیاش را باال آورد و پیش از آنکه هر ی از خود دفاع بکند‪ ،‬پیش از آنکه‬
‫هر ی تکان بخورد طلسم شکنجهگر را به سویش فرستاد‪ .‬درد شدیدی در تمام وجودش‬
‫پیچید‪ .‬دیگر نمیدانست کجاست‪ ...‬گویی خنجرهای آتشین تا مغز استخوانهایش‬
‫فرومیرفتند‪ .‬سرش از درد داشت میترکید‪ ...‬هرگز در عمرش به آن بلندی جیغ نکشیده‬
‫بود‪...‬‬

‫درد متوقف شد‪ .‬هر ی غلتی زد و از جایش بلند شد‪ .‬تمام بدنش بیاختیار میلرزید درست‬
‫مثل وقتیکه دمباریک دستش را قطع کرده بود‪ .‬هر ی تلوتلو خورد و به سمت مرگخواران‬
‫رفت اما آنها بالفاصله او را به سمت ولدمورت هل دادند‪ .‬ولدمورت پرههای بینیاش از‬
‫شدت هیجان باز شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه زنگ تفریح کوچولو‪ ...‬یه ذره صبر میکنیم‪ .‬دردت گرفت‪ ،‬نه؟ دیگه دلت نمیخواد‬
‫تکرارش کنم‪ ،‬نه؟‬

‫هر ی جواب نداد‪ .‬آن چشمهای قرمز بیروح به او میگفتند که او نیز مثل سدریک خواهد‬
‫مرد‪ ...‬قرار بود بمیرد اما هیچ کار ی از دستش برنمیآمد؛ اما حاضر نبود بازیچهی دست‬
‫ولدمورت بشود‪ .‬حاضر نبود از ولدمورت اطاعت کند‪ ...‬حاضر نبود به او التماس کند‪...‬‬

‫ولدمورت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ازت پرسیدم میخوای این کارو تکرار کنم یا نه‪ .‬جواب بده! گوشبهفرمان!‬
‫هر ی برای سومین بار در عمرش احساس کرد ذهنش کامالً خالی شده است‪ .‬هیچ فکر و‬
‫دغدغهای نداشت‪ .‬آه‪ ،‬چه قدر خوب بود که نیاز ی به فکر کردن نداشت‪ ...‬به نظرش‬
‫میرسید در میان ابرها به پرواز درآمده است‪...‬‬

‫‪ -‬جواب بده! بگو «نه!» فقط بگو «نه!» بگو «نه!» بگو «نه!»‬

‫صدای قویتری در ذهنش گفت‪ :‬این کارو نمیکنم‪ .‬جواب نمیدم‪...‬‬

‫‪ -‬بگو «نه!» بگو «نه!»‪...‬‬

‫‪ -‬نمیگم‪ .‬نمیگم‪.‬‬

‫‪ -‬فقط بگو «نه!»‪...‬‬

‫‪ -‬نمیگم!‬

‫این کلمه با صدای بلند از دهان هر ی خارج شد و صدایش در گورستان طنین افکند‪.‬‬
‫بالفاصله انگار آب سرد روی هر ی ریخته باشند‪ .‬از آن فضای رویایی خارج شد‪ .‬دوباره‬
‫دردهایی را که طلسم شکنجهگر در بدنش بهجاگذاشته بود حس کرد‪ ...‬دوباره به یاد آورد‬
‫که به کجا آمده و با چه کسی روبهرو شده است‪...‬‬

‫مرگخواران دیگر نمیخندیدند‪ .‬ولدمورت بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬نمیگی؟ نمیگی «نه»؟ هر ی‪ ،‬اطاعت کردن یکی از فضایله و من قبل از کشتن تو این‬
‫فضیلتو بهت یاد میدم‪ ...‬شاید یه ذره درد دیگه‪...‬‬

‫ً‬
‫فورا خود را روی زمین‬ ‫ولدمورت چوبدستیاش را باال آورد؛ اما این بار هر ی آماده بود‪.‬‬
‫انداخت و غلتی زد و در پشت سنگقبر پدر ولدمورت پناه گرفت‪ .‬این سرعت عمل را به‬
‫باز ی کوئیدیچ مدیون بود‪ .‬طلسم ولدمورت به سنگقبر خورد و هر ی صدای ترک خوردن‬
‫آن را شنید‪ .‬مرگخواران دوباره میخندیدند‪ .‬ولدمورت با صدای بیروح و سردش که به‬
‫هر ی نزدیکتر میشد گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هر ی‪ ،‬قایمموشک باز ی نمیکنیم‪ .‬تو نمیتونی خودتو از من قایم کنی‪ .‬نکنه از دوئل کردن‬
‫خسته شدی؟ نکنه دلت میخواد همینجا کارو تموم کنم؟ بیا بیرون‪ ،‬هر ی‪ ،‬بیا بیرون‪...‬‬
‫بیا تا دوئل کنیم‪ ...‬اونقدر بهسرعت اتفاق میافته که هیچ دردی احساس نمیکنی‪ ...‬البته‬
‫من زیاد مطمئن نیستم‪ ...‬چون تا حاال نمردم‪.‬‬

‫هر ی پشت سنگقبر قوز کرده بود و میدانست زندگیاش به پایان رسیده است‪ .‬هیچ‬
‫امیدی نداشت‪...‬‬

‫هیچکس نبود که به کمکش بشتابد‪ .‬وقتی صدای ولدمورت را شنید که به او نزدیکتر‬


‫میشد فقط به یکچیز فکر میکرد‪ .‬دیگر ترس یا احتیاط معنایی نداشت‪ .‬نباید پشت آن‬
‫سنگ میماند و مثل کودکی که قایمموشک باز ی میکند میمرد‪ .‬نباید درحالیکه در مقابل‬
‫ولدمورت زانو زده بود میمرد‪ ...‬او باید مثل پدرش میایستاد و با سینهی سپر کرده‬
‫میمرد‪ ...‬باید تا دم مرگ از خود دفاع میکرد حتی اگر هیچ دفاعی مؤثر نمیافتاد‪...‬‬

‫پیش از آنکه ولدمورت صورت مار مانندش را جلو بیاورد و او را ببیند هر ی از جایش‬
‫برخاست‪...‬‬

‫چوبدستیاش را در دستش فشرد و آن را جلو نگه داشت سپس از پشت سنگقبر بیرون‬
‫آمد و در مقابل ولدمورت ایستاد‪.‬‬

‫ولدمورت آماده بود‪ .‬درست همان وقتیکه هر ی فریاد زد و گفت‪« :‬خلع سالح شو!» او نیز‬
‫فریاد زد‪« :‬آداوا ِکداورا!»‬

‫نور سبزرنگی از چوبدستی ولدمورت بیرون آمد و به نور قرمزرنگی که از چوبدستی هر ی‬


‫خارج شده بود برخورد کرد‪ .‬ناگهان چوبدستی هر ی شروع به لرزیدن کرد گویی به جریان‬
‫برق وصل شده بود‪ .‬با دستش محکم چوبدستیاش را نگه داشته بود‪ .‬اگر هم میخواست‬
‫نمیتوانست او را رها کند‪.‬‬
‫در آن لحظه پرتو نورانی طالیی پررنگ بود‪ .‬هر ی با چهرهی حیرتزده پرتو نورانی را دنبال‬
‫کرد و در کمال تعجب متوجه شد که انگشتهای دراز و سفید ولدمورت نیز محکم به‬
‫چوبدستیاش فشرده میشوند‪ .‬چوبدستی او نیز میلرزید و بهشدت تکان میخورد‪.‬‬

‫آنگاه هر ی در اوج بهت و حیرت احساس کرد پاهایش از زمین جدا میشوند‪ .‬او و‬
‫ولدمورت هر دو به هوا میرفتند و چوبدستیهایشان هنوز از طریق آن پرتو طالییرنگ‬
‫به هم متصل بود‪ .‬آنها از سنگقبر پدر ولدمورت دور شدند و بر روی زمینی که هیچ قبر ی‬
‫بر روی آن به چشم نمیخورد فرود آمدند‪ ...‬مرگخوار ن فریاد میزدند‪ .‬آنها از ولدمورت‬
‫تقاضا میکردند که به آنها بگوید چه باید بکنند‪ .‬مرگخواران دوباره به آن دو نزدیک‬
‫میشدند تا بار دیگر گردشان حلقه بزنند‪ .‬بعضی از آنها چوبدستیشان را درآورده بودند‪.‬‬
‫مار غولپیکر نیز پابهپایشان پیچوتاب میخورد و جلو میآمد‪...‬‬

‫پرتو طالییرنگی که هر ی و ولدمورت را به هم پیوند داده بود به چندین رشته نور تبدیل‬
‫شد‪ .‬بااینکه چوبدستیها همچنان به هم متصل بود هزاران پرتو نورانی همچون کمان‬
‫مرتفعی هر ی و ولدمورت را احاطه کردند‪ .‬پرتوهای نورانی یکدیگر را قطع کردند و درنهایت‬
‫به شکل شبکهی گنبدی شکل طالییرنگی درآمدند که ولدمورت و هر ی را در برگرفته بود‪.‬‬

‫مرگخواران در بیرون این قفس نور ی مثل یک دسته شغال ایستاده بودند و فریادهایشان‬
‫عجیب و نامفهوم بود‪ .‬ولدمورت با صدای جیغ مانندی به آنها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ کار ی نکنین‪ .‬تا وقتی بهتون دستور خاصی ندادم هیچ کار ی نکنین!‬

‫هر ی چشمهای قرمز ولدمورت را دید که از حیرت و شگفتی گشاد شده بود‪ .‬معلوم بود‬
‫نمیداند چه واقعهای در شرف وقوع است‪ .‬او تقال میکرد پیوند نورانی میان دو‬
‫چوبدستی را قطع کند‪ .‬هر ی چوبدستیاش را محکمتر گرفت‪ .‬او در آن لحظه با هر دو‬
‫دستش چوبدستی را نگه داشته بود و پیوند میان دو چوبدستی همچنان برقرار بود‪.‬‬
‫ناگهان صدای خوشآهنگ و اسرارآمیزی فضا را پر کرد‪ ...‬این صدا از تکتک رشتههای‬
‫شبکهی نور ی به گوش میرسید‪ .‬صدا در گوش هر ی آشنا بود‪ .‬بااینکه فقط یکبار دیگر‬
‫در عمرش آن صدا را شنیده بود آن را شناخت‪ ...‬آواز ققنوس بود‪...‬‬

‫این آواز برای هر ی نغمهی امید بود‪ .‬در تمام عمرش هیچ صدایی مثل آن آواز خوشایند‬
‫و گوشنواز نبود‪ .‬احساس میکرد این صدا از درونش به گوش میرسد نه از بیرون‪ ...‬این‬
‫همان صدایی بود که او را با دامبلدور پیوند میداد و همچون دوستی بود که در گوشش‬
‫زمزمه میکرد‪:‬‬

‫«ارتباط را قطع نکن‪».‬‬

‫هر ی به آهنگ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میدونم‪ ...‬میدونم نباید این پیوندو قطع کنم‪...‬‬

‫اما همینکه این فکر به ذهنش خطور کرد گویی نگه داشتن آن پیوند دشوارتر شد‪ .‬شدت‬
‫لرزش چوبدستی بسیار بیشتر از قبل شده بود‪...‬‬

‫آنگاه پرتوی که او و ولدمورت را به هم پیوند میداد نیز تغییر کرد‪ ...‬درست مثل این بود‬
‫که پرتو طالییرنگ ریسمانی باشد که مهرههای نورانی بیشماری را در میان دو چوبدستی‬
‫نگه داشته است‪ .‬هر ی لرزش شدید و ناگهانی چوبدستیاش را حس کرد و متوجه شد‬
‫که مهرهها آهسته و پیوسته به سویش سرازیر شدهاند‪ ...‬در آن لحظه مهرهها از ولدمورت‬
‫بهسوی هر ی میآمدند و هر ی لرزش خشمآمیز چوبدستیاش را حس میکرد‪.‬‬

‫وقتی نزدیکترین مهرهی نورانی به نوک چوبدستی هر ی نزدیکتر میشد چوبدستی‬


‫چنان داغ شد که هر ی ترسید در دستش شعلهور شود‪ .‬هرچه مهرهی نورانی نزدیکتر‬
‫میشد چوبدستی هر ی با شدت بیشتری تکان میخورد‪ .‬هر ی اطمینان داشت که‬
‫چوبدستیاش در اثر برخورد با مهره دوام نمیآورد‪ .‬احساس میکرد هرلحظه ممکن است‬
‫چوبدستی در دستش تکهتکه شود‪.‬‬
‫هر ی تمام فکرش را متمرکز کرد تا مهرهی نورانی را به سمت ولدمورت براند‪ .‬نغمهی ققنوس‬
‫در گوشش میپیچید و با چشمهای لبریز از خشمش به مهرهی نورانی خیره نگاه میکرد‪...‬‬
‫حرکت مهرههای نورانی آرام و آرامتر شد تا اینکه کامالً متوقف شدند و سپس با حرکتی‬
‫بسیار آهسته تغییر جهت دادند‪ ...‬در آن لحظه چوبدستی ولدمورت شروع به لرزش کرد‪.‬‬
‫حاال دیگر چوبدستی او بهشدت تکان میخورد‪ ...‬ولدمورت که تا آن لحظه شگفتزده‬
‫بود نگرانی و ترس در چهرهاش سایه انداخت‪...‬‬

‫یکی از مهرههای نورانی در چند سانتیمتری چوبدستی ولدمورت در نوسان بود‪ ...‬هر ی‬
‫نمیدانست چرا این کار را میکند‪ ...‬نمیدانست این کار به کجا میانجامد‪ ...‬اما چنان بر‬
‫روی راندن مهرهی نورانی به سمت چوبدستی ولدمورت تمرکز کرده بود که در عمرش‬
‫سابقه نداشت‪ ...‬و مهره آرامآرام در امتداد پر تو نورانی عقب میرفت‪ ...‬لحظهای در نوسان‬
‫ماند‪ ...‬و سرانجام به نوک چوبدستی ولدمورت متصل شد‪...‬‬

‫بالفاصله صدای ناله و فریاد دردآلودی در فضا طنین افکند‪ .‬سپس در برابر چشمهای قرمز‬
‫گشاد و وحشتزدهی ولدمورت دستی از جنس دود غلیظ و متراکم از نوک چوبدستی‬
‫بیرون آمد و ناپدید شد‪ ...‬شبح دستی بود که ولدمورت برای دمباریک درست کرده بود‪...‬‬

‫دوباره صدای فریادهای پردرد به گوش رسید‪ ...‬آنگاه شکل بزرگتری از نوک چوبدستی‬
‫ولدمورت خارج شد‪ .‬این بار دود متراکم چنان غلیظ بود که به نظر میرسید جامد و سخت‬
‫است‪ ...‬ابتدا چیز ی شبیه یک سر بود‪ ...‬سپس شانه و دستهایش نیز خارج شد‪...‬‬
‫لحظهای بعد نیمتنهی سدریک کامالً از چوبدستی خارج شده بود‪...‬‬

‫اگر قرار بود هر ی از ترس چوبدستیاش را رها کند همان لحظه این کار را کرده بود؛ اما‬
‫غریزه به او میگفت چوبدستیاش را محکم نگهدارد تا پرتو نورانی شکسته نشود‪ .‬حتی‬
‫ً‬
‫واقعا شبح بود؟ پس چرا جامد به نظر میرسید؟)‬ ‫اگر شبح خاکستر ی سدریک دیگور ی (آیا‬
‫بهطور کامل از چوبدستی ولدمورت خارج میشد نباید چوبدستیاش را رها میکرد‪.‬‬
‫شبح سدریک چنان خود را جمع کرده بود گویی از تونل باریکی بیرون میآمد‪...‬‬
‫و سرانجام سایهی خاکستر ی سدریک برخاست و به پرتو نورانی نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی محکم نگهش دار‪.‬‬

‫صدایش طنین داشت گویی از مسافتی دور به گوش میرسید‪ .‬هر ی به ولدمورت نگاه‬
‫کرد‪ ...‬ترس و وحشت هنوز در چشمهای قرمز و گشادش موج میزد‪ ...‬او نیز مانند هر ی‬
‫انتظار چنین پیشامدی را نداشت‪ ...‬هر ی صدای فریادهای مبهم و وحشتزدهی‬
‫مرگخواران را شنید که پشت دیوارهی گنبد طالیی هراسان از اینسو به آنسو میرفتند‪.‬‬

‫بار دیگر صدای جیغ و شیون دردناکی از چوبدستی به گوش رسید‪ ...‬سپس چیز دیگر ی‬
‫از آن بیرون آمد‪ ...‬سایهی متراکم سر دیگر ی از نوک چوبدستی خارج شد و بالفاصله‬
‫دستها و نیمتنهاش نیز بیرون آمد‪...‬‬

‫پیرمردی که هر ی در خواب دیده بود درست مانند سدریک میکوشید خود را از درون‬
‫چوبدستی بیرون بکشد‪ ...‬شبح پیرمرد یا سایهاش یا هرچه که بود در کنار سدریک روی‬
‫زمین افتاد و با دقت به هر ی و ولدمورت نگاه کرد‪ .‬سپس با تعجب به شبکهی نورانی و‬
‫چوبدستیهای متصلبههم نگاه کرد و به عصایش تکیه داد‪ ...‬پیرمرد به ولدمورت نگاه‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا جادوگر بود؟ همین مرد بود که منو کشت‪ ...‬پسر جان‪ ،‬باهاش مبارزه کن‪...‬‬ ‫‪ -‬پس‬

‫اما در همان لحظه سر دیگر ی در حال خروج از چوبدستی ولدمورت بود‪ ...‬این سر متعلق‬
‫به یک زن بود و همچون سر مجسمهای بود که از دوده ساخته شده باشد‪ ...‬هر ی که با‬
‫هر دو دستش چوبدستی لرزان را نگه داشته بود و میکوشید آن را بیحرکت نگهدارد به‬
‫زن چشم دوخته بود‪ .‬او نیز به زمین افتاد و از جایش بلند شد‪ .‬او نیز مثل بقیه خیره مانده‬
‫بود‪...‬‬

‫سایهی برتا جورکینز با مشاهدهی نبردی که در برابرش دید چشمهایش از حیرت گشاد‬
‫شد‪ .‬او نیز شروع به صحبت کرد و صدایش مثل صدای سدریک طنین افکند گویی از‬
‫فاصلهی دور ی به گوش میرسید‪ .‬او فریاد زد‪:‬‬
‫‪ -‬فعالً چوبدستی رو رها نکن! نگذار ولدمورت بهت مسلط بشه‪ ،‬هر ی! چوبدستی رو رها‬
‫نکن!‬

‫او همراه با دو سایهی دیگر شروع به قدم زدن در شبکهی طالییرنگ کردند‪ .‬آنها از داخل‪،‬‬
‫شبکه را دور میزدند و مرگخواران از شبکهی نورانی فاصله میگرفتند‪ .‬قربانیهای‬
‫ولدمورت هنگامیکه دور آنها میچرخیدند با صدایی نجوا گونه به هر ی دلگرمی‬
‫میدادند‪ .‬به ولدمورت نیز چیزهایی میگفتند که به گوش هر ی نمیرسید‪.‬‬

‫سر دیگر ی در حال خروج از چوبدستی ولدمورت بود‪ ...‬هر ی همینکه آن را دید فهمید‬
‫چه کسی از چوبدستی خارج میشود‪ ...‬گویی از همان لحظهای که سدریک از چوبدستی‬
‫خارج شد منتظر چنین لحظهای بود‪ ...‬زیرا مردی از چوبدستی بیرون آمده بود که هر ی‬
‫اوقات زیادی را صرف فکر کردن به او کرده بود‪...‬‬

‫سایه مرد قدبلندی با موهای نامرتب مثل سایهی برتا جورکینز به زمین افتاد‪ .‬از جایش‬
‫برخاست و به هر ی نگاه کرد‪ ...‬و هر ی که در آن لحظه دستش دیوانهوار میلرزید به‬
‫چهرهی تار و شبح مانند پدرش خیره شد‪ .‬پدرش آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مامانت داره میاد‪ ...‬میخواد تو رو ببینه‪ ...‬هیچ جای نگرانی نیست‪ ...‬چوبدستی رو‬
‫محکم نگهدار‪...‬‬

‫مادرش نیز آمد‪ ...‬ابتدا سرش و بعد تمام بدنش از چوبدستی خارج شد‪ ...‬زن جوانی بود‬
‫که موی بلندی داشت‪ .‬سایهی دود مانند لیلی پاتر از چوبدستی بیرون آمد و بر زمین‬
‫افتاد‪ .‬سپس او نیز مانند شوهرش برخاست‪ .‬او به هر ی نزدیک شد و از نزدیک به او نگاه‬
‫کرد‪ .‬او نیز با صدایی که مثل صدای دیگران پرطنین بود و دور به نظر میرسید اما بسیار‬
‫آهسته با هر ی صحبت کرد‪ .‬گویی نمیخواست ولدمورت صدایش را بشنود‪ .‬در آن لحظه‬
‫که قربانیان ولدمورت دورش میچرخیدند چهرهاش از وحشت و هراس لبریز بود‪...‬‬

‫لیلی پاتر با صدای نجوا گونه به هر ی گفت‪:‬‬


‫‪ -‬وقتی ارتباطتون قطع بشه ما اونو معطل نگه میداریم‪ .‬ولی این کار چند لحظه بیشتر‬
‫دوام نداره‪...‬‬

‫اما تو بهاندازهی کافی فرصت دار ی‪ ...‬باید بر ی به سمت رمزتاز‪ ،‬اون تو رو به هاگوارتز‬
‫برمیگردونه‪ ...‬متوجه شدی‪ ،‬هر ی؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫هر ی با تمام نیرویش چوبدستی را نگه داشته بود که دیوانهوار تکان میخورد و در زیر‬
‫انگشتهایش میلغزید‪.‬‬

‫سایهی سدریک آهسته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬جسد منو با خودت میبری؟ جسدمو به پدر و مادرم تحویل بده‪...‬‬

‫هر ی که از شدت تالش برای نگه داشتن چوبدستی چهرهاش درهم رفته بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میبرم‪.‬‬

‫صدای پدرش را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همین اآلن این کارو بکن‪ ...‬برای دویدن آمادهباش‪ ...‬حاال‪...‬‬

‫هر ی نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬حاال!‬

‫هر ی که دیگر قدرت ثابت نگه داشتن چوبدستی را نداشت ناگهان چوبدستی را با‬
‫نیروی خارقالعادهای باال کشید‪ .‬پرتو نورانی شکست‪ ،‬قفس نورانی از میان رفت و نغمهی‬
‫ققنوس خاموش شد؛ اما پیکر سایه مانند قربانیان ولدمورت بالفاصله ناپدید نشدند‪...‬‬
‫آنها حلقه محاصرهشان را تنگتر کرده بودند تا هر ی را از نگاه او مخفی نگهدارند‪.‬‬
‫هر ی با سرعتی بیسابقه میدوید‪ .‬دو مرگخوار را از جلوی راهش کنار زد و به راهش‬
‫ادامه داد‪ .‬در مسیر زیگزاگی از میان سنگقبرها رد میشد زیرا هرلحظه انتظار داشت‬
‫طلسمی به بدنش برخورد کند‪ .‬صدای فریاد مرگخواران را میشنید که در تعقیبش بودند‪.‬‬
‫صدای برخورد طلسمهایشان را به سنگقبرها میشنید‪ ...‬هر ی در میان سنگقبرها پیش‬
‫میرفت و جاخالی میداد‪ .‬او یکراست به سمت جسد سدریک میرفت‪ .‬دیگر درد پایش‬
‫را حس نمیکرد‪ .‬تمام حواسش را روی کار ی که باید انجام میداد متمرکز کرده بود‪...‬‬

‫صدای جیغ مانند ولدمورت را شنید که میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیهوشش کنین!‬

‫هر ی در ده قدمی جسد سدریک در پشت سنگقبری پناه گرفت تا از پرتوهای قرمز ی که‬
‫به سویش شلیک میشدند در امان بماند‪ .‬طلسمی به سنگقبر خورد و گوشهی آن را خرد‬
‫کرد‪ .‬چوبدستیاش را محکم در دستش گرفت و با سرعت از پشت سنگقبر بیرون آمد‬
‫و به دویدن ادامه داد‪ .‬همانطور که میدوید با چوبدستیاش مرگخوارانی را که در‬
‫تعقیبش بودند نشانه گرفت و نعره زد‪« :‬بکاه!» صدای نعرهای که از پشت سرش به گوش‬
‫رسید نشان میداد که طلسمش دستکم یکی از مرگخواران را از پا درآورده است اما‬
‫فرصتی نداشت که برگردد و نتیجهی کارش را ببیند‪ .‬از روی جام پرید و صدای انفجارهای‬
‫دیگر ی را از پشت سر شنید‪ .‬هر ی خود را روی زمین انداخت و پرتوهای نورانی از باالی‬
‫سرش عبور کردند‪ .‬هر ی دستش را دراز کرد که دست سدریک را بگیرد‪...‬‬

‫صدای جیغ مانند ولدمورت را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برین کنار! خودم میکشمش! اون ماله منه!‬

‫هر ی مچ دست سدریک را محکم گرفته بود اما ولدمورت به او نزدیک میشد‪ .‬فقط یک‬
‫سنگقبر میان آنها فاصله انداخته بود‪ .‬جسد سدریک سنگین بود و نمیتوانست او را‬
‫نزدیک جام ببرد‪ ...‬جام نیز از دسترسش دور بود‪ .‬هر ی چوبدستیاش را به سمت جام‬
‫گرفت و نعره زد‪« :‬برس به دست!» جام در هوا به پرواز درآمد و یکراست به سمت هر ی‬
‫آمد‪ .‬هر ی دستهی آن را گرفت‪...‬‬

‫بالفاصله قالب نامرئی به دور کمرش افتاد و در آخرین لحظه صدای فریادهای خشمآلود‬
‫ولدمورت را شنید‪ .‬رمزتاز حرکت کرده بود و او را در میان گردبادی از رنگهای درهمآمیخته‬
‫پیش میبرد‪ ...‬جسد سدریک نیز همراهش بود‪ ...‬آنها در راه بازگشت بودند‪...‬‬
‫فصل سی و پنجم‪ :‬محلول راستی‬

‫هر ی با صورت روی زمین افتاد و چمنهای زمین به صورتش خورد‪ .‬بوی چمن مشامش‬
‫را پر کرد‪ .‬در تمام مدتی که رمزتاز او را منتقل میکرد چشمهایش را بسته بود و پس از‬
‫افتادن روی زمین نیز چشمهایش را باز نکرد‪ .‬از جایش تکان نخورد‪ .‬دیگر رمقی برایش‬
‫نمانده بود گویی حتی برای نفس کشیدن نیرو نداشت‪ .‬سرش چنان گیج میرفت که‬
‫به نظرش میرسید زمین در زیر پایش همچون عرشهی کشتی در تالطم است‪ .‬برای آنکه‬
‫خود را نگه دارد دو چیزی را که هنوز در دست داشت محکمتر گرفت‪ .‬در یک دستش‬
‫دستهی سرد و صیقلی جام بود و با دست دیگرش بدن سدریک را گرفته بود‪ .‬احساس‬
‫میکرد اگر آن دو را رها کند در تاریکی ظلمانی که تمام مغزش را پر کرده بود میلغزد و‬
‫سقوط میکند‪ .‬همانطور که صورتش روی چمنها قرار داشت آهسته نفس میکشید و‬
‫منتظر بود‪ .‬از شدت خستگی وحشت نمیتوانست تکان بخورد‪ ...‬او همچنان منتظر بود‬
‫که کسی کار ی بکند‪ ...‬منتظر بود اتفاقی بیفتد‪ ...‬و در تمام این مدت جای زخمش تیر‬
‫میکشید و میسوخت‪...‬‬

‫همهمهی صداهای گوناگون او را گیج کرده بود و گوشش را آزار میداد‪ ...‬از هر طرف‬
‫صدایی به گوش میرسید‪ ...‬صدای جیغ‪ ...‬صدای گامهای شتابزده‪ ...‬همانطور که روی‬
‫چمنها افتاده بود صورتش از آن صداهای آزاردهنده درهم رفت‪ ...‬به کابوسی میماند‬
‫که هرلحظه ممکن بود به پایان برسد‪...‬‬

‫آنگاه دستهای کسی دو طرف بدنش را گرفت و بالفاصله او را برگرداند‪.‬‬


‫‪ -‬هر ی‪ ،‬هر ی!‬

‫هر ی چشمهایش را باز کرد‪.‬‬

‫چشمش به آسمان پرستاره افتاد که در مقابلش گسترده شده بود‪ .‬آلبوس دامبلدور در‬
‫کنارش زانوزده بود‪.‬‬

‫جمعیتی که دورشان حلقهزده بودند لحظهبهلحظه حلقه را تنگتر میکردند و به آنها‬


‫نزدیکتر میشدند‪.‬‬

‫هر ی لرزش زمین را در زیر قدمهایشان حس میکرد‪.‬‬

‫او به کنار هزارتو بازگشته بود‪ .‬جایگاه تماشاگران و جنبوجوش آنها را از دور دید و بار‬
‫دیگر نگاهش به ستارگان در آسمان افتاد‪.‬‬

‫هر ی جام را رها کرد اما سدریک را محکمتر در آغوش فشرد‪ .‬دست خالیاش را جلو برد و‬
‫مچ دست دامبلدور را گرفت‪ .‬چهرهی دامبلدور لحظهای تیره و مبهم و لحظهای بعد روشن‬
‫واضح میشد‪ .‬هر ی آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫‪ -‬اون برگشته‪ .‬اون برگشته‪ .‬ولدمورت برگشته‪.‬‬

‫‪ -‬چه خبر شده؟ چه اتفاقی افتاده؟‬

‫چهرهی وارونهی کورنلیوس فاج در برابر هر ی پدیدار شد‪ .‬صورتش رنگپریده و متوحش‬
‫بود‪ .‬او آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ای وای‪ ،‬این دیگوریه! دامبلدور‪ ،‬دیگور ی مرده!‬

‫کسانی که نزدیکشان گردآمده بودند نفسها را در سینه حبس کردند و جملهی فاج را‬
‫برای آنها که دورتر بودند تکرار کردند‪ ...‬و بعد عدهای دیگر با صدای بلند آن جمله را بازگو‬
‫کردند‪ .‬صدای جیغشان سکوت شب را میشکست‪.‬‬

‫‪ -‬اون مرده!‬
‫‪ -‬اون مرده!‬

‫‪ -‬سدریک دیگور ی مرده!‬

‫هر ی احساس کرد یک نفر تالش میکند دستش را کنار بزند و بدن بیجان سدریک را از‬
‫آغوشش درآورد‪ .‬صدای فاج را شنید که گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬ولش کن‪.‬‬

‫اما هر ی او را رها نکرد‪.‬‬

‫آنگاه چهرهی دامبلدور که هنوز تار و مبهم بود جلوتر آمد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬تو دیگه نمیتونی کمکش کنی‪ .‬دیگه تموم شد‪ .‬ولش کن‪.‬‬

‫هر ی که خود را موظف میدانست توضیح بدهد زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از من خواست برگردونمش‪ .‬از من خواست بیارمش پیش پدر و مادرش‪...‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬هر ی‪ ،‬حاال دیگه ولش کن‪...‬‬

‫دامبلدور خم شد و با قدرتی که برای یک پیرمرد الغراندام خارقالعاده بود هر ی را از زمین‬


‫بلند کرد تا روی زمین بایستد‪ .‬هر ی تلوتلو خورد‪ .‬سرش سنگین شده بود‪ .‬پای مجروحش‬
‫دیگر تاب تحمل وزنش را نداشت‪ .‬جمعیتی که دورشان جمع شده بودند همدیگر را هل‬
‫میدادند تا به او نزدیکتر شوند‪ .‬افرادی که جلوتر بودند به او چسبیده بودند و میگفتند‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫‪ -‬چهش شده؟‬

‫‪ -‬دیگور ی مرده!‬

‫فاج با صدای بلند گفت‪:‬‬


‫‪ -‬باید ببریمش به درمونگاه! این مریضه‪ ،‬مجروح شده‪ ...‬دامبلدور‪ ...‬پدر و مادر دیگور ی‬
‫توی جایگاه تماشاگرها هستند‪...‬‬

‫‪ -‬من میبرمش‪ ،‬دامبلدور‪ ،‬من میبرمش‪...‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬من ترجیح میدم‪...‬‬

‫‪ -‬دامبلدور‪ ،‬آموس دیگور ی داره میدوه‪ ...‬داره میاد اینجا‪ ...‬نمیخوای قبل از اینکه پسرشو‬
‫در این حال ببینه بهش بگی که چی شده؟‬

‫‪ -‬هر ی همینجا بمون‪...‬‬

‫دخترها جیغ میکشیدند و مثل بیماران هیستریایی هقهق گریه میکردند‪ ...‬آن صحنه‬
‫در برابر چشمهای هر ی تار و لرزان به نظر میرسید‪...‬‬

‫‪ -‬چیز ی نیست‪ ،‬پسرم‪ ،‬منم‪ ،‬بیا‪ ...‬بیا بریم به درمونگاه ‪..‬‬

‫جای زخم روی پیشانی هر ی چنان ذقذق میکرد که گمان میکرد هرلحظه ممکن است‬
‫باال بیاورد‪.‬‬

‫چشمهایش دیگر درست نمیدید‪ .‬درحالیکه زبانش سنگین شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور گفت همینجا بمونم‪.‬‬

‫‪ -‬تو باید استراحت کنی‪ ...‬بیا بریم‪...‬‬

‫کسی که بسیار درشتاندامتر و نیرومندتر از هر ی بود او را کشانکشان از البهالی جمعیت‬


‫متوحش رد میکرد‪ .‬هر ی صدای نفسهای وحشتزده و جیغ و فریاد جمعیت را میشنید‪.‬‬
‫مردی که او را با خود میبرد در میان جمعیت راه باز میکرد و بهسوی قلعه پیش میرفت‪.‬‬
‫از سراشیبی چمن باال رفتند و از کنار کشتی دورمشترانگ و دریاچه گذشتند‪ .‬هر ی جز‬
‫صدای نفسنفس مردی که او را میکشید صدای دیگر ی نمیشنید‪.‬‬

‫سرانجام هنگامیکه به هر ی کمک میکرد از پلههای سنگی قلعه باال برود پرسید‪:‬‬
‫‪ -‬چی شد‪ ،‬هر ی؟‬

‫تق تق تق‪ .‬او مودی چشم باباقور ی بود‪.‬‬

‫وقتی به سرسرای بزرگ رسیدند هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جام رمزتاز بود‪ .‬من و سدریکو برد به قبرستون‪ ...‬ولدمورت اونجا بود‪ ...‬لرد ولدمورت‪...‬‬

‫تق تق تق‪ .‬از پلکان مرمر ی باال رفتند‪...‬‬

‫‪ -‬لرد سیاه اونجا بود؟ بعدش چی شد؟‬

‫‪ -‬سدریکو کشت‪ ...‬اونا سدریکو کشتن‪...‬‬

‫‪ -‬بعدش چی شد؟‬

‫تق تق تق‪ .‬در راهرو پیش رفتند‪...‬‬

‫‪ -‬اون یه معجون درست کرد‪ ...‬دوباره به بدنش برگشت‪...‬‬

‫‪ -‬لرد سیاه به بدنش برگشت؟ اون برگشته؟‬

‫‪ -‬بعدش مرگخوارها اومدن‪ ...‬و بعد باهم دوئل کردیم‪...‬‬

‫‪ -‬تو با لرد سیاه دوئل کردی؟‬

‫‪ -‬من فرار کردم‪ ...‬چوبدستیم‪ ...‬یه کار مسخرهای کرد‪ ...‬من مامان و بابامو دیدم‪ ...‬اونا‬
‫از توی چوبدستی ولدمورت بیرون اومدن‪.‬‬

‫‪ -‬بیا تو‪ ،‬هر ی‪ ،‬بیا اینجا بشین‪ ...‬اآلن حالت خوب میشه‪ ...‬بیا اینو بخور‪...‬‬

‫هر ی صدای چرخیدن کلید را در قفلی شنید و بعد فنجانی بهزور در دستش قرار گرفت‪.‬‬

‫ً‬
‫دقیقا چه اتفاقی‬ ‫‪ -‬بخورش‪ ...‬حالتو جا میاره‪ ...‬بخور دیگه‪ ،‬هر ی‪ ...‬من باید بفهمم که‬
‫افتاده‪...‬‬
‫مودی کمک کرد که هر ی از آن مایع بخورد‪ .‬هر ی سرفه کرد‪ .‬گلویش میسوخت‪ .‬آنگاه‬
‫دفتر مودی در برابر چشمهایش واضحتر شد‪ .‬خود مودی را نیز واضحتر و روشنتر‬
‫میدید‪ ...‬چهرهی او نیز مانند فاج رنگپریده بود‪ .‬با هر دو چشمش به هر ی خیره نگاه‬
‫میکرد‪.‬‬

‫‪ -‬ولدمورت برگشته‪ ،‬هر ی؟ تو مطمئنی که برگشته؟ چطوری تونسته برگرده؟‬

‫‪ -‬اون یه چیز ی از قبر پدرش درآورد و با یه چیزهایی از بدن من و دمباریک قاطی کرد‪...‬‬

‫سنگینی سر هر ی از بین رفته بود‪ .‬جای زخمش دیگر درد نمیکرد‪ .‬بااینکه دفتر مودی‬
‫تاریک بود میتوانست چهرهی او را بهوضوح ببیند‪ .‬هنوز از دور صدای دادوفریاد جمعیتی‬
‫که در زمین کوئیدیچ بودند به گوش میرسید‪ .‬مودی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬لرد سیاه چیز ی از بدن تو گرفت؟‬

‫هر ی دستش را بلند کرد‪ .‬خنجر دمباریک آستین ردایش را نیز پاره کرده بود‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چند قطره از خونمو گرفت‪.‬‬

‫مودی نفس ممتدی کشید و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مرگخوارها برگشتن؟‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬خیلیهاشون برگشتن‪...‬‬

‫مودی بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬رفتارش با اونا چطوری بود؟ اونا رو بخشید؟‬

‫هر ی ناگهان چیز ی را به یاد آورد‪ .‬ایکاش به دامبلدور گفته بود‪ .‬ایکاش همینکه دامبلدور‬
‫را دید به او میگفت‪...‬‬

‫‪ -‬یه مرگخوار توی هاگوارتزه! یه مرگخوار اینجاست‪ ...‬همون اسم منو توی جام آتش‬
‫انداخته و کار ی کرده که من در همهی مراحل مسابقه موفق بشم‪...‬‬
‫هر ی سعی کرد از جایش برخیزد اما مودی او را دوباره روی صندلی نشاند و آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من میدونم اون مرگخوار کیه‪.‬‬

‫هر ی با چهرهی هراسان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروفه؟ اآلن کجاست؟ شما گرفتینش؟ زندانیش کردین؟‬

‫‪ -‬مودی باحالت عجیبی خندید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف؟ کارکاروف امشب فرار کرد‪ .‬وقتی دید عالمت شوم روی دستش پررنگ و واضح‬
‫شده دررفت‪ .‬اون به خیلی از پیروان لرد سیاه خیانت کرده بود و برای همین نمیخواست‬
‫با اونا روبهرو بشه‪ ...‬ولی زیاد نمیتونه دور بشه‪ .‬لرد سیاه میدونه چطوری باید دشمنانشو‬
‫پیدا کنه‪.‬‬

‫‪ -‬کارکاروف دررفت؟ فرار کرده؟ پس یعنی‪ ...‬اون اسم منو توی جام ننداخته بوده؟‬

‫مودی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬نه‪ ،‬اون اسمتو ننداخته‪ .‬این من بودم که اسمتو توی جام انداختم‪.‬‬

‫هر ی حرف مودی را شنید اما باور نکرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬شما این کارو نکردین‪ ...‬شما این کارو نکردین‪ ...‬امکان نداره شما‪...‬‬

‫چشم سحرآمیز مودی در حدقه چرخید و به سمت در برگشت‪ .‬هر ی میدانست که مودی‬
‫میخواهد مطمئن شود کسی پشت در نیست‪ .‬مودی بالفاصله چوبدستیاش را درآورد‬
‫و هر ی را نشانه گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مطمئن باش که من این کارو کردم‪ ...‬گفتی مرگخوارها رو بخشید؟ مرگخوارهایی رو‬
‫که آزاد مونده بودن بخشید؟ اونایی که از رفتن به آزکابان معاف شده بودن بخشید؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬
‫‪ -‬چی؟‬

‫هر ی به چوبدستی مودی خیره شده بود‪ .‬این یک شوخی بیمزه بود‪ .‬غیر از شوخی چه‬
‫میتوانست باشد؟‬

‫مودی بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬پرسیدم اون بی سر و پاهایی که حتی دنبالش نگشتن که پیداش کنن بخشید‪ ...‬همون‬
‫بزدلهای خائنی که حتی حاضر نشدن به خاطرش به آزکابان برن‪ ...‬اون کثافتهای‬
‫بیارزش بیوفایی که از ترسشون با نقاب توی جام جهانی شلنگ تخته مینداختن‪ ...‬ولی‬
‫همینکه من عالمت شومو به آسمون شلیک کردم همهشون پا به فرار گذاشتن‪.‬‬

‫‪ -‬شما اونو شلیک کردین؟ چی دارین میگین؟‬

‫‪ -‬بهت که گفته بودم‪ ،‬هر ی‪ ...‬قبالً بهت گفته بودم اگه توی دنیا از یه چیز نفرت داشته‬
‫باشم اون مرگخواریه که آزادانه برای خودش پرسه میزنه‪ .‬اونا درست زمانی که اربابم‬
‫بیشتر از همیشه به کمکشون احتیاج داشت بهش پشت کردن‪ .‬آرزو داشتم شکنجه شون‬
‫بده‪ .‬هر ی‪ ،‬بگو که آزارشون داد‪...‬‬

‫ناگهان لبخند جنونآمیزی بر صورت مودی پدیدار شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگو که به همهشون گفت که من تنها کسی بودم که بهش وفادار موندم‪ ...‬برای اینکه‬
‫چیز ی رو که میخواست به دستش برسونم حاضر شدم جونمو به خطر بندازم‪ ...‬فقط برای‬
‫اون چیز ی که بیشتر از همه الزم داشت‪ ...‬و اون تو بودی‪.‬‬

‫‪ -‬تو‪ ...‬نه‪ ...‬امکان نداره تو باشی‪...‬‬

‫‪ -‬کی اسم تو رو با اسم یه مدرسه دیگه وارد جام آتش کرد؟ من! کی بود که هرکسی رو که‬
‫ممکن بود بهت صدمه بزنه یا مانع برنده شدنت بشه از سر راهت کنار زد؟ من بودم! کی‬
‫هاگریدو تحریک کرد که اژدهاها رو بهت نشون بده؟ من کردم! کی بهت تنها راهی رو که‬
‫از طریقش میتونستی بر اژدهاها غلبه کنی نشونت داد؟ من نشونت دادم‪.‬‬
‫چشم سحرآمیز مودی دیگر به در که پشت سرش بود نگاه نمیکرد و در عوض به هر ی‬
‫خیره شده بود‪.‬‬

‫دهان کج و اریبش بیشتر از همیشه باز شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬این کار اصالً کار آسونی نبود‪ .‬راهنمایی کردن تو در طول مراحل این مسابقه‪ ،‬اونم‬
‫بدون جلبتوجه دیگران‪ ،‬بههیچوجه آسون نبود‪ .‬مجبور شدم از همهی ترفندهایی که بلد‬
‫بودم استفاده کنم که دستم رو نشه و کسی نفهمه که من کمکت کردم تا برنده بشی‪ .‬اگه‬
‫تو همهی مراحل مسابقه رو راحت و بیدردسر پشت سر میگذاشتی دامبلدور مشکوک‬
‫میشد‪ .‬فقط کافی بود بتونی وارد اون هزارتو بشی‪ .‬اگه میتونستی قبل از بقیه وارد بشی‬
‫دیگه نور علی نور میشد‪ ...‬میدونستم که در اینصورت میتونم در اولین فرصت از شر‬
‫بقیهی قهرمانها خالص بشم و راه تو رو هموار کنم؛ اما از طرف دیگه مجبور بودم‬
‫حماقتهای تو رو هم جبران کنم‪ .‬توی مرحلهی دوم ‪ ...‬فکر کردم دیگه کارمون تمومه‪...‬‬
‫من در تمام مدت مراقب بودم‪ ،‬پاتر‪ .‬میدونستم که نتونستی معمای تخم طالیی رو حل‬
‫کنی‪ .‬برای همین ناچار شدم دوباره راهنماییت کنم‪...‬‬

‫هر ی با صدای گرفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو منو راهنمایی نکردی‪ .‬سدریک کمکم کرد‪...‬‬

‫‪ -‬کی به سدریک گفت که تخم طالیی رو زیر آب بازکنه؟ من! من مطمئن بودم که جواب‬
‫معما رو به گوش تو هم میرسونه‪ .‬پاتر‪ ،‬آدمهای درستکارو راحت میشه کنترل کرد‪ .‬من‬
‫میدونستم که چون قضیهی اژدهاها رو به اون گفته بودی اونم میخواد لطف تو رو جبران‬
‫کنه‪ .‬دیدی که همین کارم کرد؛ اما حتی بعد از راهنمایی سدریک بازهم نزدیک بود شکست‬
‫بخور ی‪ .‬من در تمام این مدت تو رو زیر نظر داشتم‪ ...‬میدونم چقدر وقتتو توی کتابخونه‬
‫تلف کردی‪ .‬چرا نفهمیدی که در تمام این مدت کتابی که الزم داشتی توی خوابگاهتونه؟‬
‫من از قبل کتاب رو فرستادم به خوابگاهتون‪ ،‬یادته؟ همون کتابی بود که به النگ باتم‬
‫دادم‪.‬‬
‫گیاهان سحرآمیز مدیترانهای و خواص آنها‪ .‬توی اون‪ ،‬همهی خاصیتهای علف‬
‫آبششزا رو نوشته بود‪ .‬من فکر میکردم که از همهی اطرافیانت تقاضای کمک میکنی‪.‬‬
‫اگه از النگ باتم میپرسیدی بالفاصله بهت میگفت‪ .‬ولی ازش نپرسیدی‪ ...‬نپرسیدی‪...‬‬
‫تو با اون غرور و حس بینیازیت نزدیک بود تمام نقشهمونو نقش بر آب کنی‪ .‬میدونی‬
‫من چیکار کردم؟ اطالعاتی رو که الزم داشتی در اختیار یه هالوی دیگه گذاشتم‪ .‬توی جشن‬
‫رقص به من گفته بودی که یک جن خونگی بهت هدیهی کریسمس داده‪ .‬من اون جن‬
‫خونگی رو به اتاق اساتید احضار کردم که چندتا ردای کثیفو بدم بهش که ببره‪ .‬بعد با‬
‫پروفسور مکگونگال شروع به صحبت کردم و با صدای بلند دربارهی گروگانهایی که قرار‬
‫بود زیر آب برن حرف زدم‪ .‬بهش گفتم ممکنه پاتر از علف آبششزا استفاده کنه‪ .‬اون‬
‫وقت دوست کوچولوت یکراست رفت به دفتر اسنیپ و علف آبششزا رو برداشت و‬
‫باعجله اومد سراغت‪...‬‬

‫مودی هنوز با چوبدستیاش قلب هر ی را نشانه گرفته بود‪ .‬در ضد آینهای که به دیوار‬
‫پشت سرش نصب شده بود سایههای نامشخصی تکان میخوردند‪ .‬مودی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو خیلی توی دریاچه موندی‪ ،‬پاتر‪ ،‬من فکر کردم غرق شدی؛ اما خوشبختانه دامبلدور‬
‫حماقت تو رو به نوعدوستی و ازخودگذشتگی تعبیر کرد و امتیاز کامل بهت داد‪ .‬اون وقت‬
‫من یه نفس راحتی کشیدم‪ .‬تو امشب در هزارتو خیلی راحت راهتو پیدا کردی درحالیکه‬
‫قرار نبود به این راحتی به جام برسی‪ .‬میدونی چرا موانع زیادی توی راهت ندیدی؟ برای‬
‫اینکه من بیرون هزارتو پاسدار ی میدادم و میتونستم همهی موانعی رو که سر راهت‬
‫قرار میگرفت ببینم‪ .‬من خیلی از موانعو از سر راهت دور کردم‪ .‬وقتی فلوردالکور از جلو رد‬
‫میشد بیهوشش کردم‪ .‬من طلسم فرمانو روی کرام اجرا کردم تا کلک دیگور ی رو بکنه و‬
‫دیگه هیچکس مانع رسیدن تو به جام نشه‪.‬‬

‫هر ی به مودی خیره مانده بود‪ .‬باور نمیکرد‪ ...‬دوست دامبلدور‪ ،‬کارآگاه مشهور‪ ...‬کسی‬
‫که بسیار ی از مرگخواران را دستگیر کرده بود‪ ...‬امکان نداشت‪ ...‬بههیچوجه امکان‬
‫نداشت ‪...‬‬
‫سایههای نامشخص درون ضد آینه روشنتر و واضحتر میشدند‪ .‬هر ی میتوانست سه‬
‫نفر را در آن تشخیص بدهد که نزدیک و نزدیکتر میشدند؛ اما مودی آنها را نمیدید‪.‬‬
‫با چشم سحرآمیزش به هر ی خیره شده بود‪ .‬مودی آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬لرد سیاه خیلی دوست داشت تو رو بکشه اما تو رو نکشت‪ .‬فکرشو بکن‪ ...‬وقتی بفهمه‬
‫من این کارو براش انجام دادم چه پاداشی بهم میده‪ .‬من تو رو به اون دادم‪ .‬اون برای‬
‫تجدید حیاتش بیشتر از هر چیز ی به وجود تو نیاز داشت‪ ...‬اآلنم به خاطر اون تو رو‬
‫میکشم‪ .‬مقام من از مقام همهی مرگخوارها باالتر خواهد بود‪ .‬من عزیزترین و‬
‫نزدیکترین طرفدارش میشم‪ ...‬نزدیکتر از پسر ی به پدرش‪...‬‬

‫چشم عادی مودی از حدقه بیرون زده و چشم سحرآمیزش به هر ی خیره بود‪ .‬نه‬
‫میتوانست از در بیرون برود نه میتوانست بهموقع چوبدستیاش را درآورد‪ .‬مودی در‬
‫آن لحظه در مقابل هر ی ایستاده بود و درحالیکه قیافهاش مثل دیوانهها شده بود موذیانه‬
‫به هر ی نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من و لرد سیاه وجوه مشترک زیادی داریم‪ .‬مثالً هردوتامون پدرهای نفرتانگیزی‬
‫ً‬
‫واقعا نفرتانگیز بودن‪ .‬هردومون تحقیر شدیم‪ .‬هر ی‪ ،‬چه ننگی باالتر از یدک‬ ‫داشتیم‪...‬‬
‫کشیدن اسم پدرهامون بود؟ و هردوتامون لذت کشتن پدرهامونو چشیدیم‪ ...‬چه لذتی!‬
‫و با این کار به اوجگیری نظام سیاه تداوم بخشیدیم!‬

‫هر ی نتوانست خوددار ی کند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو دیوونهای! دیوونهای!‬

‫مودی که صدایش بیاختیار بلندتر میشد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من دیوونهم؟ حاال معلوم میشه کی دیوونهست‪ .‬حاال که لرد سیاه برگشته و من هم در‬
‫کنارش خواهم بود همهچیز معلوم میشه! اون برگشته‪ ،‬هر ی پاتر و تو نتونستی شکستش‬
‫بدی و حاال من تو رو شکست میدم!‬
‫مودی چوبدستیاش را باال گرفت و دهانش را باز کرد‪ .‬بالفاصله هر ی دستش را در‬
‫ردایش برد‪...‬‬

‫‪ -‬بگیج!‬

‫نور قرمز خیرهکنندهای ظاهر شد و در دفتر مودی با انفجار ی درهم شکست‪ .‬مودی به عقب‬
‫پرتاب شد و روی زمین افتاد‪ .‬هر ی که هنوز به محلی که قبالً صورت مودی قرار داشت‬
‫خیره مانده بود تصویر آلبوس دامبلدور‪ ،‬پروفسور مکگونگال و پروفسور اسنیپ را در ضد‬
‫آینه دید که به او نگاه میکردند‪ .‬سرش را برگرداند و هر سهی آنها را در آستانهی در دید‪.‬‬
‫دامبلدور که چوبدستیاش را باال گرفته بود از همه جلوتر بود‪.‬‬

‫در آن لحظه هر ی فهمید که چرا مردم میگفتند دامبلدور تنها جادوگر ی است که ولدمورت‬
‫از او میترسد‪.‬‬

‫وقتی به پیکر مودی چشم باباقور ی نگاه میکرد که روی زمین افتاده بود نگاهش بیاندازه‬
‫پرجذبه و هراسانگیز بود‪ .‬هر ی به یاد نداشت که قبالً او را در چنین حالتی دیده باشد‪.‬‬
‫دیگر از آن لبخند مهرآمیز اثر ی نبود‪ .‬دیگر چشمهای آبی روشنش در پشت عینک برق‬
‫نمیزدند‪ .‬تمام خطوط چهرهی پرچینوچروکش از خشمی وصفناپذیر حکایت میکردند‪.‬‬
‫قیافهاش چنان بود که گویی ارتعاشهای قدرت عظیمش را به اطراف میتاباند‪ ،‬درست‬
‫همچون جسم داغی که حرارت و گرما را به فضای اطرافش منتقل میکند‪.‬‬

‫دامبلدور وارد اتاق شد و پایش را زیر بدن بیهوش مودی گذاشت و با لگدی او را برگرداند‬
‫تا صورتش معلوم شود‪ .‬اسنیپ به دنبالش وارد شد و به ضد آینه نگاه کرد‪ .‬هنوز چهرهی‬
‫خودش که به اتاق خیره مانده بود در ضد آینه مشخص بود‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال یکراست به سمت هر ی رفت‪ .‬دهانش را طور ی جمع کرده بود گویی‬
‫هرلحظه ممکن بود بغضش بترکد‪ .‬او آهسته به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیابریم‪ ،‬پاتر‪ .‬بیابریم به درمونگاه‪...‬‬


‫دامبلدور بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫‪ -‬دامبلدور‪ ،‬باید ببریمش به درمونگاه‪ ...‬نگاش کن‪ ...‬امشب هرچی کشیده بسشه‪.‬‬

‫دامبلدور باحالت خشک و رسمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید بمونه‪ ،‬مینروا‪ ،‬باید همه چی رو بفهمه‪ .‬آگاهی اولین قدم برای پذیرفتن حقایقه‪.‬‬
‫بدون پذیرش هم بهبودی امکانپذیر نیست‪ .‬اون باید بفهمه کی باعث رنج و عذابی که‬
‫امشب کشیده شده و از علت این کارش آگاه بشه‪.‬‬

‫هر ی که هنوز در مرز ناباور ی بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مودی‪ ...‬چطور ممکنه مودی باشه‪...‬‬

‫دامبلدور بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬این الستور مودی نیست‪ .‬تو الستور مودی رو نمیشناسی‪ .‬امکان نداشت مودی در شبی‬
‫مثل امشب تو رو از جلوی چشم من دورکنه‪ .‬همون لحظهای که تو رو با خودش برد من‬
‫فهمیدم اوضاع از چه قراره و دنبالتون اومدم‪.‬‬

‫دامبلدور روی بدن بیهوش مودی خم شد و دسته کلید و شیشهی کتابیاش را از جیب‬
‫ردایش درآورد‪.‬‬

‫سپس برگشت و خطاب به پروفسور مکگونگال و اسنیپ گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا قویترین معجون حقیقتو برام بیار‪ .‬بعد به آشپزخونه برو یه جن خونگی‬ ‫‪ -‬سوروس‪،‬‬
‫به نام وینکی رو با خودت بیار اینجا‪ .‬مینروا‪ ،‬میشه لطف کنی و به کلبهی هاگرید بر ی؟ تو‬
‫جالیز کدوحلوایی یه سگ سیاه بزرگ نشسته‪ .‬سگه رو ببر به دفتر من و بهش بگو من زود‬
‫میرم پیشش‪ .‬بعد برگرد بیا اینجا‪.‬‬
‫اسنیپ و پروفسور مکگونگال واکنش خاصی از خود نشان ندادند اما اگر هم دستورهای‬
‫دامبلدور در نظرشان عجیب و غیرعادی بود بهخوبی توانسته بودند حیرتشان را پنهان‬
‫کنند‪.‬‬

‫هردو بالفاصله از دفتر مودی بیرون رفتند‪ .‬دامبلدور به سمت صندوقی رفت که هفت‬
‫سوراخ کلید روی آن به چشم میخورد‪ .‬با کلیدی اولین قفل را باز کرد داخل آن پر از‬
‫کتابهای افسون و جادو بود‪ .‬دامبلدور در صندوق را بست و دومین قفل را باز کرد‪ .‬بار‬
‫دیگر در صندوق را گشود‪ .‬از کتابهای جادو اثر ی نبود‪ .‬این بار تعدادی دشمنیاب‪،‬‬
‫مقدار ی کاغذ پوستی و چندین قلم پر و چیز ی شبیه به یک شنل نامرئی داخل صندوق‬
‫بود‪.‬‬

‫هر ی با حیرت و شگفتی شاهد ماجرا بود‪ .‬دامبلدور قفل سوم‪ ،‬چهارم‪ ،‬پنجم و ششم را به‬
‫ترتیب باز کرد و هر بار وسایل متفاوتی در صندوق پدیدار میشدند‪ .‬سرانجام هفتمین‬
‫کلید را در قفل هفتم چرخاند و در صندوق را باز کرد‪ .‬هر ی از تعجب فریاد کوتاهی کشید‪.‬‬

‫وقتی به درون صندوق نگاه کرد گودال عمیق وسیعی شبیه به یک اتاق را در زیرزمین دید‪.‬‬
‫روی زمین اتاق که سه متر با آنها فاصله داشت مودی چشم باباقور ی واقعی که از‬
‫بیغذایی الغر و نحیف شده بود به خواب سنگینی فرورفته بود‪ .‬از پای چوبیاش اثر ی‬
‫نبود و حدقهی چشمی که باید چشم سحرآمیزش را نگه میداشت خالی بود‪ .‬چند دسته‬
‫از موهای سرش کنده شده بود‪ .‬هر ی با چهرهی وحشتزده به مودی که در صندوق به‬
‫خواب رفته بود و سپس به مودی بیهوشی که کف دفتر افتاده بود نگاه کرد‪.‬‬

‫دامبلدور وارد صندوق شد و پایین رفت و کنار مودی خفته خم شد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیهوش شده‪ ...‬با طلسم فرمان اختیارشو به دست گرفتن‪ ...‬خیلی ضعیف شده‪ ...‬آره‬
‫دیگه‪ ،‬مجبور بودن زنده نگهش دارن‪ .‬هر ی‪ ،‬شنل اون شیادو بنداز پایین‪ .‬بدن الستور یخ‬
‫یخه‪ .‬خانم پامفر ی باید معاینهش کنه ولی فعالً جونش در خطر نیست و دیر نمیشه‪.‬‬
‫هر ی دستور دامبلدور را اجرا کرد‪ .‬دامبلدور شنل را روی مودی انداخت و او را خوب پوشاند‪.‬‬
‫آنگاه دوباره از صندوق بیرون آمد‪ .‬شیشهی کتابی را برداشت و کنار میز ایستاد‪ .‬در شیشه‬
‫را باز کرد و آن را برگرداند‪ .‬مایع غلیظ و چسبناکی روی زمین ریخت و به اطراف پاشید‪.‬‬
‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این معجون مرکب پیچیدهست‪ ،‬هر ی‪ .‬میبینی؟ خیلی سادهست‪ .‬چه هوش و ذکاوتی!‬
‫آخه مودی همیشه از شیشهی کتابیش آب یا نوشیدنی میخوره و همه اینو میدونستن‪.‬‬
‫این شیاد مجبور بوده مودی رو پیش خودش نگهداره که بتونه این معجونو مرتب درست‬
‫کنه‪ .‬موهاشو میبینی‪...‬‬

‫دامبلدور به پیکر مودی در ته صندوق نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این شیاد از اول سال تا حاال داشته موهای مودی رو میکنده‪ .‬اون جاهایی رو که خالی‬
‫شده میبینی؟ این مودی قالبی امشب خیلی هیجانزده شده و هیچ بعید نیست یادش‬
‫رفته باشه بهموقع معجونشو بخوره‪...‬‬

‫ساعت به ساعت‪ ...‬ساعتی یه بار باید از این معجون میخورده‪ ...‬حاال معلوم میشه‪.‬‬

‫دامبلدور صندلی پشت میزتحریر را عقب کشید‪ ،‬بر روی آن نشست و به مودی بیهوشی‬
‫که روی زمین افتاده بود چشم دوخت‪ .‬هر ی نیز به او خیره شد‪ .‬دقایق سپر ی میشدند و‬
‫هیچیک حرفی نمیزدند‪...‬‬

‫سرانجام صورت مودی که روی زمین بیهوش بود در برابر چشمهای هر ی تغییر کرد‪ .‬جای‬
‫زخمها ناپدید شدند و پوستش صاف شد‪ .‬سوراخ قلوهکن شدهی بینیاش پر شد و شروع‬
‫به کوچک شدن کرد‪ .‬طرهی موی جوگندمی و ب ّراقش کوتاه و کوتاهتر شد و به رنگ بلوند‬
‫روشن درآمد‪ .‬ناگهان صدای تق بلندی به گوش رسید و پای چوبی کنده شد و یک پای‬
‫طبیعی جای آن را گرفت‪ .‬لحظهای بعد کرهی چشم سحرآمیز از حدقه بیرون پرید و یک‬
‫چشم طبیعی جانشین آن شد‪ .‬چشم سحرآمیز روی زمین میغلتید و میچرخید‪.‬‬
‫مردی که در برابر هر ی بر روی زمین افتاده بود رنگپریده و صورتش کمی کک مکی بود‪.‬‬
‫موی روشن و پرپشتی داشت‪ .‬هر ی او را میشناخت‪ .‬او را در قدح اندیشهی دامبلدور‬
‫دیده بود که دستوپا میزد و به آقای کراوچ میگفت که بیگناه است‪ ...‬اما حاال دیگر‬
‫خطوطی در اطراف چشمهایش پدیدار شده بود و مسنتر به نظر میرسید‪...‬‬

‫صدای قدمهای شتابزدهای از راهرو به گوش رسید‪ .‬اسنیپ‪ ،‬وینکی را با خود آورده بود‪.‬‬
‫پروفسور مکگونگال نیز پشت سر آنها بود‪ .‬اسنیپ در آستانهی در میخکوب شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کراوچ؟ بارتی کراوچ!‬

‫پروفسور مکگونگال نیز بیحرکت ایستاد و به مردی که بر زمین افتاده بود زل زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وای خداجونم!‬

‫وینکی با سر و وضعی کثیف و نامرتب خم شد و از کنار پای اسنیپ نگاه کرد‪ .‬دهانش باز‬
‫شد و فریاد گوشخراشی کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب بارتی‪ ،‬ارباب بارتی‪ ،‬تو اینجا چیکار کرد؟‬

‫او خود را روی سینهی مرد پرتاب کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شما او نو کشت! شما او نو کشت! شما پسر اربابو کشت!‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی‪ ،‬اون فقط بیهوش شده‪ .‬وینکی‪ ،‬خواهش میکنم برو کنار‪ .‬سوروس معجونو‬
‫آوردی؟‬

‫اسنیپ شیشهی کوچکی را به دست دامبلدور داد که محلول شفافی در آن بود‪ .‬همان‬
‫محلول راستی بود که اسنیپ در کالس به هر ی نشان داده و او را تهدید کرده بود‪ .‬دامبلدور‬
‫بلند شد و او را به حالت نشسته درآورد و به دیوار پایین ضد آینه تکیهاش داد‪ .‬تصویر‬
‫اسنیپ‪ ،‬دامبلدور و پروفسور مکگونگال هنوز بر روی آن پدیدار بود‪ .‬وینکی که تمام بدنش‬
‫میلرزید روی زمین زانو زده و با دستهایش صورتش را پوشانده بود‪.‬‬

‫دامبلدور بهزور دهان مرد را باز کرد و سه قطره از محلول در دهانش ریخت‪ .‬سپس‬
‫چوبدستیاش را به سمت سینهی مرد گرفت و گفت‪« :‬بسست!»‬

‫پسر کراوچ چشمهایش را باز کرد‪ .‬چهرهاش بیحال و چشمهایش لوچ شده بود‪ .‬دامبلدور‬
‫روی زمین زانو زد تا صورتش در مقابل صورت مرد قرار بگیرد و بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬صدای منو میشنوی؟‬

‫لرزشی در پلکهای مرد ایجاد شد و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫دامبلدور به نرمی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا برامون بگو چطوری اومدی اینجا‪ .‬چطوری از آزکابان فرار کردی؟‬ ‫‪-‬‬

‫کراوچ نفس عمیق و لرزانی کشید و با صدای آرام و بیحالت شروع به صحبت کرد‪:‬‬

‫‪ -‬مادرم منو نجات داد‪ .‬اون میدونست که داره میمیره‪ .‬قبل از مرگش از پدرم خواهش‬
‫کرد که آخرین آرزوشو برآورده کنه و منو آزاد کنه‪ .‬پدرم عاشق مادرم بود درحالیکه‬
‫هیچوقت از من خوشش نمیومد‪.‬‬

‫پدرم راضی شد‪ .‬اونا به مالقات من اومدن و با خودشون معجون مرکب پیچیده آورده‬
‫بودن‪ .‬موی مادرمو توی مقدار ی از معجون انداختن و من اونو خوردم‪ .‬موی منم توی‬
‫مقدار دیگهای از معجون انداختن و مادرم اونو خورد‪ .‬من به شکل مادرم دراومدم و مادرم‬
‫به شکل من دراومد‪.‬‬

‫وینکی که میلرزید با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه حرف نزن‪ ،‬ارباب بارتی‪ ،‬دیگه چیز ی نگو‪ .‬تو با این کار پدرتو به دردسر انداخت!‬
‫اما کراوچ دوباره نفس عمیقی کشید و با همان حالت به حرفش ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬دیوانهسازها نمیتونن ببینن‪ .‬اونا ورود یه آدم سالم و یه آدم مریضو به آزکابان حس‬
‫کرده بودن‪ .‬بعد هم خروج یک آدم سالم و یه آدم مریضو حس کردن‪ .‬پدرم برای این قبل‬
‫از بردنم منو به شکل مادرم درآورد چون فکر میکرد ممکنه یکی از زندانیها از سلولش‬
‫مارو ببینه‪ .‬مدتی بعد‪ ،‬مادرم در آزکابان مرد‪ .‬اون تا آخر عمرش از معجون مرکب پیچیده‬
‫خورده بود و درحالیکه به شکل من دراومده بود به نام من دفن شد‪ .‬همه فکر میکردن‬
‫من مردم‪.‬‬

‫پلکهای مرد دوباره لرزید‪ .‬دامبلدور بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬پدرت بعدازاینکه تو رو با خودش به خونه برد چیکار کرد؟‬

‫‪ -‬وانمود کرد که مادرم مرده و مجلس ترحیم مختصر ی براش گرفت‪ .‬تابوتش خالیه‪ .‬با‬
‫مراقبت و پرستار ی جن خونگی من سالمتیمو به دست آوردم‪ .‬بعد از اون ناچار بودم‬
‫مخفی باشم‪ .‬اختیار رفتارمو نداشتم‪.‬‬

‫پدرم با طلسمهای مختلف منو مجبور به اطاعت از خودش میکرد‪ .‬وقتی سالم و قوی‬
‫شدم فقط توی این فکر بودم که اربابمو پیدا کنم‪ ...‬میخواستم دوباره بهش خدمت کنم‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدرت چطوری تو رو مجبور به اطاعت از خودش میکرد؟‬

‫‪ -‬با طلسم فرمان‪ .‬اختیار من دست پدرم بود‪ .‬منو مجبور میکرد شب و روز شنل نامرئی‬
‫بپوشم‪ .‬همیشه پیش جن خونگیمون بودم‪ .‬اون به من رسیدگی میکرد و مراقبم بود‪.‬‬
‫دلش برام میسوخت‪ .‬پدرمو راضی کرد که بعضی وقتها خواستههامو برآورده کنه و برای‬
‫رفتار خوبم بهم پاداش بده‪.‬‬

‫وینکی که هقهق گریه میکرد بیآنکه دستهایش را از صورتش بردارد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب بارتی‪ ،‬ارباب بارتی‪ ،‬شما نباید این چیزها رو گفت‪ .‬ما توی دردسر افتاد‪...‬‬
‫دامبلدور با مالیمت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچکس نفهمید که تو زندهای؟ بهغیراز پدرت و جن خونگی کس دیگهای نمیدونست‬


‫که تو زندهای؟‬

‫پلکهای کراوچ دوباره لرزید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬ساحرهای که توی ادارهی پدرم کار میکرد فهمید‪ .‬اسمش برتا جورکینز بود‪ .‬یه بار‬
‫اومد خونهی ما‪.‬‬

‫با خودش مدارکی رو آورده بود که پدرم باید امضاشون میکرد؛ اما پدرم خونه نبود‪ .‬وینکی‬
‫اونو به سالن پذیرایی برد و به آشپزخونه برگشت که پیش من باشه‪ .‬وقتی با من حرف‬
‫میزد برتا جورکینز صداشو شنید‪.‬‬

‫اومده بود فضولی کنه‪ .‬از حرفهایی که شنیده بود حدس زد که کی زیر شنل نامرئی قایم‬
‫شده‪ .‬پدرم اومد خونه و اونو در حال فضولی کردن دید‪ .‬اون با یه افسون فراموشی قوی‬
‫حافظهشو اصالح کرد تا چیز ی رو که دیده بود فراموش کنه‪ .‬افسونش زیادی قوی بود‪.‬‬
‫پدرم گفت که آسیبی که به حافظهش وارد شده همیشگیه‪.‬‬

‫وینکی هقهقکنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا اومد توی زندگی خصوصی ارباب فضولی کرد؟ چرا ما رو به حال خودمون نگذاشت؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬از جام جهانی کوئیدیچ برامون بگو‪.‬‬

‫کراوچ با همان صدای یکنواخت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وینکی پدرمو راضی کرد‪ .‬اون از چند ماه قبل از جام جهانی سعی میکرد پدرمو راضی‬
‫کنه‪ .‬چند سال بود که من از خونه بیرون نرفته بودم‪ .‬عاشق کوئیدیچ بودم‪ .‬وینکی به پدرم‬
‫گفت بگذار بره‪ .‬شنل نامرئی میپوشه و مسابقه رو تماشا میکنه‪ .‬بگذار بعد از مدتها بره‬
‫بیرون و هوایی بخوره‪ .‬وینکی گفت اگه مادرم زنده بود ازش همینو میخواست‪ .‬وینکی‬
‫به پدرم گفت مادرم برای این مرد که من آزاد بشم نه اینکه توی خونه زندانی بشم‪ .‬پدرم‬
‫باالخره موافقت کرد‪ .‬پدرم یه برنامهریزی دقیق کرد‪ .‬پدرم قبل از تاریک شدن هوا من و‬
‫وینکی رو به لژ مخصوص برد‪ .‬قرار شد وینکی به همه بگه اومده اونجا که جای پدرمو‬
‫براش نگهداره‪ .‬منم باید با شنل نامرئی سرجای پدرم مینشستم‪ .‬قرار بود وقتی همه از لژ‬
‫مخصوص بیرون رفتن ما بریم‪ .‬اینطوری همه فکر میکردن وینکی تنهاست‪ .‬هیچکس‬
‫نمیفهمید قضیه چیه‪ ...‬اما وینکی نمیدونست که من چه قدر قوی شدم‪ .‬کمکم در مقابل‬
‫طلسم فرمان پدرم مقاومت میکردم‪ .‬بعضی وقتها کامالً اختیار اعمال خودمو داشتم؛ اما‬
‫این مواقع خیلی کوتاه و زودگذر بودن‪ .‬توی لژ مخصوص هم یکی از همین واقع بود‪.‬‬

‫مثل این بود که از خواب عمیقی بیدار میشدم‪ .‬وسط مسابقه متوجه شدم که بیرون از‬
‫خونه و بین مردمم‪.‬‬

‫دیدم چوبدستی پسر ی که جلوی من نشسته بود از جیبش بیرون زده‪ .‬بعد از رفتن به‬
‫آزکابان دیگه حق استفاده از چوبدستی رو نداشتم‪ .‬چوبدستی رو دزدیدم‪ .‬وینکی‬
‫نفهمید‪ .‬اون از بلندی میترسید و دستهاشو جلوی صورتش گرفته بود‪.‬‬

‫اشکهای وینکی از الی انگشتهایش سرازیر شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ارباب بارتی‪ ،‬چه پسر بدی بود!‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬پس تو چوبدستی رو برداشته بودی‪ .‬بگو ببینم باهاش چیکار کردی؟‬

‫کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من و وینکی برگشتیم به چادر‪ .‬بعد صداشونو شنیدم‪ ،‬صدای مرگخوارهارو‪ .‬همون‬
‫کسانی که به آزکابان نرفته بودن‪ .‬همونایی که به خاطر اربابم زجر نکشیده بودن‪ .‬اونا به‬
‫اربابم پشت کرده بودن‪ .‬اونا مثل من بردگی نکرده بودن‪ .‬اونا آزاد بودن و میتونستن‬
‫دنبالش بگردن ولی این کارو نکردن‪ .‬اونا فقط داشتن با آزار دادن مشنگها تفریح‬
‫میکردن‪ .‬صداشون منو بیدار و هوشیار کرد‪ .‬بعد از سالها ذهنم روشن و هوشیار شده‬
‫بود‪.‬‬

‫عصبانی بودم‪ .‬من اون چوبدستی رو داشتم‪ .‬برای خیانتی که به اربابم کرده بودن‬
‫میخواستم بهشون حمله کنم‪ .‬پدرم از چادر بیرون رفت‪ .‬رفت که مشنگها رو نجات بده‪.‬‬
‫وقتی وینکی دید من چقدر عصبانی شدم وحشت کرد‪ .‬با استفاده از نیروی جادویی‬
‫خودش منو به خودش بست‪ .‬اون منو از چادر بیرون برد‪ .‬منو به جنگل برد تا از مرگخوارها‬
‫دور باشم‪ .‬من سعی میکردم جلوشو بگیرم‪ .‬میخواستم برگردم اردوگاه‪.‬‬

‫میخواستم به اون مرگخوارها نشون بدم که وفادار ی به ارباب یعنی چی‪ .‬میخواستم‬
‫برگردم به اردوگاه‪ .‬میخواستم برای بیوفاییشون مجازاتشون کنم‪ .‬با چوبدستی‬
‫سحرآمیز ی که دزدیده بودم عالمت شومو به هوا فرستادم‪ .‬جادوگرهای وزارتخونه سر‬
‫رسیدن‪ .‬اونا به همه طرف افسون بیهوشی شلیک کردن‪ ،‬یکی از افسونهاشون از الی‬
‫درختها به من و وینکی خورد و ارتباط جادویی مونو قطع کرد‪ .‬هردومون بیهوش‬
‫شدیم‪.‬‬

‫وقتی وینکی رو پیدا کردن پدرم فهمید که منم باید یه جایی نزدیک اون باشم‪ .‬اومد به‬
‫محلی که وینکی رو اونجا پیدا کرده بودن و منو پیدا کرد‪ .‬بعدازاینکه همهی جادوگرهای‬
‫وزارتخونه از جنگل رفتند پدرم طلسم فرمانو روی من اجرا کرد و منو برد به خونه‪ ،‬اون‬
‫وینکی رو اخراج کرد‪ .‬ازش ناامید شده بود‪ .‬گذاشته بود من به چوبدستی دسترسی پیدا‬
‫کنم‪ .‬چیز ی نمونده بود من فرار کنم‪.‬‬

‫وینکی نالهی دلخراشی کرد و هقهق گریست‪ .‬کراوچ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بعد از اون‪ ،‬دیگه من و پدرم توی خونه تنها بودیم؛ و بعد‪ ...‬و بعد‪ ...‬اربابم به سراغم‬
‫اومد‪.‬‬

‫آنگاه کراوچ سرش را عقب برد و لبخند جنونآمیزی بر لبش نشست و ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬اربابم در نیمههای یکی از شبها در دست خادمش‪ ،‬دمباریک به خونهی ما اومد‪ .‬اربابم‬
‫فهمیده بود که من هنوز زندم‪ .‬اون برتا جورکینزو در آلبانی دستگیر کرده بود‪ .‬اون اطالعات‬
‫زیادی بهش داده بود‪ .‬دربارهی مسابقهی سه جادوگر حرف زده بود‪ .‬گفته بود که قراره‬
‫مودی‪ ،‬کارآگاه معروف توی هاگوارتز تدریس کنه‪ .‬اربابم اون قدر شکنجهش داده بود که‬
‫افسون حافظهش شکسته بود‪ .‬اون به اربابم گفت که من از آزکابان فرار کردم‪ .‬گفت که‬
‫پدرم منو توی خونه زندانی کرده که نتونم اربابمو پیدا کنم‪ .‬اربابم فهمید که من بهش‬
‫وفادار موندم و شاید وفادارترین طرفدارش باشم‪ .‬اربابم بر اساس اطالعاتی که از برتا‬
‫جورکینز گرفته بود نقشهای کشید‪ .‬اون به من احتیاج داشت‪ .‬نزدیک نیمهشب به‬
‫خونهمون رسید‪ .‬پدرم درو باز کرد‪.‬‬

‫لبخند جنونآمیز کراوچ وسیعتر شد گویی به یاد شیرینترین خاطرهی عمرش افتاده بود‪.‬‬
‫چشمهای قهوهای و وحشتزدهی وینکی از الی انگشتهایش معلوم بود اما چنان‬
‫حیرتزده بود که نمیتوانست حرف بزند‪ .‬کراوچ ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خیلی سریع انجام شد‪ .‬اربابم پدرمو با طلسم فرمان جادو کرد‪ .‬حاال دیگه پدرم زندانی‬
‫بود و اختیار اعمالشو نداشت‪ .‬اربابم مجبورش کرد که مثل همیشه به محل کارش بره و‬
‫طور ی رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده‪ .‬من دیگه آزاد شده بودم‪ .‬بیدار و هوشیار‬
‫بودم‪ .‬بعد از سالها دوباره خودم شده بودم‪.‬‬

‫دامبلدور پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬لرد ولدمورت از تو خواست چیکار بکنی؟‬

‫‪ -‬ازم پرسید آمادم که به خاطرش جونمو به خطر بندازم‪ .‬من آماده بودم‪ .‬این آرزوی من‬
‫بود‪ .‬بزرگترین هدف زندگیم این بود که به اربابم خدمت کنم و وفاداریمو بهش ثابت کنم‪.‬‬
‫اون به من گفت باید یه خادم وفادارش توی هاگوارتز نفوذ کنه‪ .‬این خادم باید از اول تا‬
‫آخر مسابقهی سه جادوگر طور ی به هر ی پاتر کمک میکرد که هیچکس متوجه این‬
‫موضوع نشه‪ .‬این خادم باید کار ی میکرد که هر ی پاتر به جام سه جادوگر برسه‪ .‬باید‬
‫جامو تبدیل به رمزتاز میکرد تا اولین کسی که بهش دست زد یکراست پیش اربابم بره‪.‬‬
‫ولی اول‪...‬‬

‫دامبلدور که خشم در چشمهایش موج میزد آرامش خود را حفظ کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬احتیاج به الستور مودی داشتین‪.‬‬

‫‪ -‬من و دمباریک این کارو انجام دادیم‪ .‬از قبل معجون مرکب پیچیده رو آماده کرده بودیم‪.‬‬
‫ما رفتیم به خونهش‪ .‬مودی مقاومت کرد‪ .‬درگیر ی پیش اومد؛ اما بهموقع تونستیم اونو‬
‫تسلیم خودمون کنیم‪ .‬مجبورش کردیم بره توی یکی از قسمتهای صندوق سحرآمیز‬
‫خودش‪ .‬چندتا از موهاشو کندیم و انداختیم توی معجون‪ .‬من معجونو خوردم و به شکل‬
‫اون دراومدم‪ .‬پا و چشم مصنوعی رو ازش گرفتم‪ .‬وقتی آرتور ویزلی برای اصالح حافظهی‬
‫مشنگها اومد من آماده بودم‪.‬‬

‫من کار ی کرده بودم که سطلهای آشغال توی حیاط حرکت کنن و مشنگها سروصدا رو‬
‫شنیده بودن‪ .‬بعدش لباسها و وسایل کشف جنایت مودی رو جمع کردم و با خود مودی‬
‫گذاشتم توی صندوقش‪ .‬بعدشم رفتم به هاگوارتز‪ .‬با طلسم فرمان مودی رو جادو کردم و‬
‫اینجوری زنده نگهش داشتم‪ .‬اینطوری هر وقت الزم میشد میتونستم ازش پرسوجو‬
‫کنم‪ .‬باید دربارهی گذشتهش اطالعات کسب میکردم و عادتهاشو یاد میگرفتم‪.‬‬
‫بهاینترتیب حتی دامبلدورو هم فریب دادم‪.‬‬

‫در ضمن برای درست کردن معجون به موهاشم احتیاج داشتم‪ .‬تهیهی بقیهی مواد معجون‬
‫آسون بود‪ .‬پوست مار درختی آفریقایی رو از دخمهها میدزدیدم‪ .‬یه بار که استاد‬
‫معجونساز ی اومد و منو توی دفترش دید بهش گفتم به من دستور دادن که دفترشو‬
‫بازرسی کنم‪.‬‬

‫دامبلدور پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬بعدازاینکه به مودی حمله کردین دمباریک چی شد؟‬


‫‪ -‬دمباریک برگشت به خونهی پدرم که از اربابم نگهدار ی کنه و مراقب پدرم باشه‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدرت که فرار کرد‪.‬‬

‫‪ -‬آره‪ .‬بعد از مدتی اونم مثل من مقاومت کرد‪ .‬در مواقع خاصی میفهمید چه اتفاقی‬
‫افتاده‪ .‬اربابم به این نتیجه رسید که بیرون رفتن پدرم دیگه خطرناکه‪ .‬پدرمو مجبور کرد‬
‫که بهجای رفتن به وزارتخونه براشون نامه بفرسته و دستورهای الزمو بهش بده‪ .‬مجبورش‬
‫کرد بنویسه که مریضه؛ اما دمباریک در انجام وظیفهش غفلت کرد و پدرم فرار کرد‪ .‬اربابم‬
‫حدس زده بود که اون یکراست میاد به هاگوارتز‪ .‬پدرم میخواست اعتراف کنه و همه‬
‫چی رو به دامبلدور بگه‪ .‬میخواست اقرار کنه که مخفیانه منو از آزکابان بیرون آورده‪.‬‬

‫اربابم یادداشتی برام فرستاد و بهم خبر داد که پدرم فرار کرده‪ .‬به من گفت به هر قیمتی‬
‫شده جلوشو بگیر؛ بنابراین من گوشبهزنگ و منتظر بودم‪ .‬از نقشهای که از پاتر گرفته بودم‬
‫استفاده کردم‪ ،‬نقشهای که نزدیک بود همهی نقشههامو نقش بر آب کنه‪.‬‬

‫دامبلدور بالفاصله پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬نقشه؟ چه نقشهای؟‬

‫‪ -‬نقشهی سحرآمیز ها گوارتز که مال پاتره‪ ،‬پاتر منو توی نقشه دید‪ .‬یه شب که داشتم مواد‬
‫اولیهی معجونو از دفتر اسنیپ میدزدیدم پاتر منو توی نقشه دید‪ .‬چون اسم کوچیک من‬
‫و پدرم یکیه اون فکر کرد پدرم دزدکی به دفتر اسنیپ رفته‪ .‬همون شب نقشه رو از پاتر‬
‫گرفتم‪ .‬بهش گفتم که پدرم از جادوگرهای دنیای سیاه متنفره‪ .‬پاتر فکر کرد که پدرم به‬
‫اسنیپ شک داره‪ ،‬یک هفته تموم منتظر بودم تا اینکه باالخره یه شب توی نقشه پدرمو‬
‫دیدم که وارد هاگوارتز میشد‪ .‬من شنل نامرئی پوشیدم و به سراغش رفتم‪ .‬اون در‬
‫حاشیهی جنگل بود‪ .‬بعد پاتر و کرام اومدن‪ .‬من منتظر موندم‪ .‬نمیتونستم به پاتر صدمه‬
‫بزنم چون اربابم بهش احتیاج داشت‪ .‬پاتر رفت دنبال دامبلدور‪ ،‬من کرامو بیهوش کردم‬
‫و پدرمو کشتم‪.‬‬
‫وینکی که زار زار گریه میکرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه! ارباب بارتی‪ ،‬ارباب بارتی‪ ،‬تو دار ی چی گفت؟‬

‫دامبلدور با همان مالیمتی که پیشتر در صدایش بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس تو پدرتو کشتی‪ .‬جسدشو چیکار کردی؟‬

‫‪ -‬بردمش توی جنگل و شنل نامرئی رو انداختم روش‪ .‬نقشهی هاگوارتز همراهم بود‪ .‬توی‬
‫نقشه دیدم که پاتر وارد قلعه شد‪ .‬اون با اسنیپ روبهرو شد‪ .‬دامبلدورم بهشون ملحق شد‪.‬‬
‫پاتر دامبلدورو از قلعه بیرون آورد‪.‬‬

‫من از جنگل بیرون رفتم و قلعه رو دور زدم و به سراغشون رفتم‪ .‬به دامبلدور گفتم اسنیپ‬
‫به من گفته برم اونجا‪ ،‬دامبلدور به من گفت که برم توی جنگل و دنبال پدرم بگردم‪ .‬من‬
‫رفتم سراغ جنازهی پدرم و به نقشه نگاه کردم‪ .‬وقتی همه از جنگل بیرون رفتن جنازهی‬
‫پدرمو تغییر شکل دادم و به یه استخون تبدیلش کردم‪...‬‬

‫شنل نامرئی رو پوشیدم و توی زمین شخم زدهی جلوی کلبهی هاگرید دفنش کردم‪.‬‬

‫سکوت بر فضای اتاق حاکم شد‪ .‬جز صدای هقهق مداوم وینکی صدای دیگر ی به گوش‬
‫نمیرسید‪.‬‬

‫سرانجام دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امشب چی؟‬

‫بارتی کراوچ آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پیشنهاد کردم جام سه جادوگرو قبل از شام توی هزارتو بگذاریم‪ .‬جامو تبدیل به رمزتاز‬
‫کردم‪ .‬نقشهی اربابم عملی شد‪ .‬اون دوباره به قدرت رسید و افتخار ی نصیب من شد که‬
‫جادوگرهای دیگه آرزوشو دارن‪.‬‬
‫بار دیگر لبخند جنونآمیزی بر لبش نشست و سرش روی شانهاش افتاد‪ .‬وینکی کنارش‬
‫نشسته بود و ناله و شیون میکرد‪.‬‬
‫فصل سی و ششم‪ :‬جدایی راهها‬

‫دامبلدور برخاست‪ .‬لحظهای بدون اینک چهره خشمناکش تغییر کند به صورت بارتی کراوچ‬
‫نگاه کرد‪ .‬سپس چوبدستیاش را بار دیگر باال برد‪ .‬طنابی از آن خارج شد‪ ،‬شروع به‬
‫چرخیدن کرد و سپس خیلی محکم خودش را به دور بارتی کراوچ پیچاند‪ .‬دامبلدور بهطرف‬
‫پروفسور مکگونگال برگشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مینروا‪ ،‬میشه ازت خواهش کنم مواظب این باشی تا من هری رو به طبقه باال ببرم؟‬

‫پروفسور مکگونگال گفت‪:‬‬

‫‪ -‬البته‪.‬‬

‫چهرهی پروفسور مکگونگال هنگام نگاه کردن به کراوچ طوری بود که انگار لحظهای پیش‬
‫شاهد استفراغ کردن کسی بوده است‪ .‬بااینحال هنگامیکه چوبدستیاش را درآورد و‬
‫با آن بارتی کراوچ را نشانه گرفت هیچ لرزشی در دستش مشاهده نمیشد‪ .‬دامبلدور رو‬
‫به اسنیپ کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا به خانم پامفری بگو بیاد اینجا‪ ،‬باید الستور مودی رو ببریم درمانگاه‪ .‬بعد‬ ‫‪ -‬سیوروس‬
‫ً‬
‫حتما خودش هم‬ ‫به محوطه بیرونی برو‪ ،‬کورنلیوس فاج رو پیدا کن و به دفتر بیارش‪.‬‬
‫میخواد از کراوچ بازپرسی کنه‪ .‬اگر با من کار داشت بهش بگو من تا نیم ساعت دیگه‬
‫میرم به درمونگاه‪.‬‬
‫اسنیپ بهآرامی سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت‪.‬‬

‫دامبلدور با مالیمت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری؟‬

‫هری از جایش بلند شد و دوباره تلوتلو خورد‪ .‬در تمام مدتی که به حرفهای کراوچ گوش‬
‫میداد درد پایش را فراموش کرده بود اما در آن لحظه دوباره پای مجروحش بهشدت درد‬
‫میکرد‪ .‬در همان هنگام هری متوجه شد که بدنش نیز میلرزد‪ .‬دامبلدور دستش را گرفت‬
‫و به او کمک کرد که ازآنجا خارج شود‪ .‬هنگامیکه در راهروی تاریک پیش میرفتند‬
‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری ازت میخوام اول به دفتر من بیای‪ ،‬سیریوس اونجا منتظر ماست‪.‬‬

‫هری سرش را تکان داد‪ .‬سراپای وجودش از رخوت و ناباوری لبریز بود؛ اما اهمیتی نداشت‪.‬‬
‫او از پیشنهاد دامبلدور خوشحال شده بود‪ .‬بههیچوجه حاضر نبود به وقایعی فکر کند که‬
‫بعد از لمس کردن جام برایش پیش آمده بود‪ .‬نمیخواست تصاویری که مثل عکس‬
‫واضح و شفاف بودند بار دیگر در ذهنش جان بگیرند‪ .‬آن تصاویر لحظهای از ذهنش دور‬
‫نشده بودند‪ .‬تصویر مودی چشم باباقوری در ته صندوق‪ ...‬تصویر دمباریک بیحال که‬
‫روی زمین افتاده بود و دست قطعشدهاش را تکان میداد‪ ...‬تصویر ولدمورت هنگام بیرون‬
‫آمدن از پاتیل جوشان‪ ...‬تصویر سدریک‪ ...‬که مرده بود‪ ...‬تصویر سدریک که از هری‬
‫میخواست او را به پدر و مادرش تحویل بدهد‪...‬‬

‫هری جویدهجویده گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پروفسور‪ ،‬آقا و خانم دیگوری کجا رفتن؟‬

‫دامبلدور در تمام مدتی که از بارتی کراوچ بازجویی میکرد آرامش خود را حفظ کرده بود‬
‫اما در لحظهای که میخواست به هر ی جواب بدهید لرزش صدایت کامالً محسوس بود‪.‬‬
‫او گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اونا پیش پروفسور اسپراوت هستن‪ .‬اون رئیس گروه سدریکه و بهتر از همه اونو‬
‫میشناسه‪.‬‬

‫آنها به ناودان سنگی رسیدند‪ .‬همینکه دامبلدور اسم رمز را بر زبان آورد در کنار رفت و‬
‫آنها بر پلکان مارپیچی متحرک قدم گذاشتند‪ .‬پلکان آنها را به در چوب بلوط دفتر‬
‫دامبلدور رساند‪ .‬دامبلدور در دفترش را باز کرد‪.‬‬

‫سیریوس در آنجا ایستاده بود‪ ،‬چهرهاش درست مانند زمانی که آزکابان گریخته بود زرد و‬
‫رنجور به نظر میرسید‪ .‬همینکه آنها را دید مثل برق از عرض اتاق گذشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬حالت خوبه؟ میدونستم اینجوری میشه‪ ...‬بگو ببینم چی شد؟‬

‫وقتی هری را روی صندلی مقابل میزتحریر مینشاند دستهایش میلرزید‪ .‬او با دلواپسی‬
‫دوباره پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چی شد؟‬

‫دامبلدور همهی حرفهای بارتی کراوچ را برای سیریوس بازگو کرد‪ .‬هری درست نمیشنید‪.‬‬
‫او خستهوکوفته بود و بندبند بدنش درد میکرد‪ .‬دلش میخواست ساعتها همانجا‬
‫بنشیند و بدون مزاحمت اطرافیان همانجا به خواب رود تا دیگر مجبور نباشد به چیزی‬
‫بیندیشد یا درد و رنجی را احساس کند‪.‬‬

‫صدای پروبال زدن مالیمی به گوشش رسید‪ .‬فوکس‪ ،‬ققنوس دامبلدور از روی جایگاه‬
‫ویژهاش به پرواز درآمده بود‪ .‬پرنده از عرض اتاق گذشت و روی زانوی هر ی فرود آمد‪.‬‬
‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬فوكس‪.‬‬

‫او پروبال قرمز و طالیی ققنوس را نوازش کرد‪ .‬فوکس با مالیمت چشمهایش را باز و بسته‬
‫کرد‪ .‬سنگینی پرنده بر روی پایش آرامشبخش بود‪.‬‬
‫دامبلدور ساکت شد‪ .‬او پشت میزش درست در مقابل هری نشسته بود و به هری نگاه‬
‫میکرد‪ ،‬هری از نگاه کردن به او اجتناب میکرد‪ .‬دامبلدور میخواست از هری پرسوجو‬
‫کند‪ .‬میخواست هری را مجبور کند که همهچیز را بازگو کند‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬من باید بدونم بعدازاینکه توی هزارتو به جام دست زدی چه اتفاقی افتاد‪.‬‬

‫سیریوس که دستش را روی شانهی هری گذاشته بود با لحن تندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور نمیشه تا فردا صبح صبر کنیم؟ بگذار یه ذره بخوابه‪ .‬احتیاج به استراحت داره‪.‬‬

‫هری از سیریوس سپاسگزار بود اما دامبلدور به حرف سیریوس اعتنا نکرد‪ .‬او به جلو خم‬
‫شد و به هری نگاه کرد‪ .‬هری برخالف میلش سرش را بلند کرد و به آن چشمهای آبی‬
‫روشن خیره شد‪ .‬دامبلدور به نرمی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگر فکر میکردم رفتن تو به خواب سحرآمیز و به تعویق انداختن تفکر درباره حوادث‬
‫امشب کمکی به حالت میکنه بی برو برگرد اجازه میدادم همین اآلن بری و بخوابی‪ .‬ولی‬
‫من مطمئنم که این کار هیچ فایدهای نداره‪ ،‬بیحس کردن موقتی جایی که درد میکنه‬
‫باعث میشه که وقتی درد رو احساس میکنی بیشتر عذاب بکشی‪ .‬تو شهامتی از خودت‬
‫نشون دادی که من حتی فکرشم نمیکردم‪ .‬حاال ازت خواهش میکنم که یه بار دیگه‬
‫شهامت به خرج بدی‪ .‬ازت خواهش میکنم برامون تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد‪.‬‬

‫ققنوس شروع به نغمهسرایی کرد و آوازش چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما صدای آواز‬
‫خوشآهنگش در اتاق پیچید و همچون آبی که بر آتش بریزد هری را آرام و دلگرم کرد‪.‬‬
‫گویی با شنیدن آن نیرو گرفته بود‪.‬‬

‫هر ی نفس عمیقی کشید و شروع به بازگو کردن وقایع آن شب کرد‪ .‬هر رویدادی که بر‬
‫زبانش جاری میشد با جزئیات کامل در برابر چشمهایش جان میگرفت‪ .‬سطح درخشان‬
‫و جرقههای روی معجونی را دید که ولدمورت را زنده کرده بود‪ .‬مرگخواران را هنگام ظاهر‬
‫شدن در میان گورهای اطرافشان دید‪ .‬بدن بیجان سدریک را دید که کنار جام افتاده بود‪.‬‬
‫یکی دو بار به نظر رسید که سیریوس میخواهد چیزی بگوید اما دامبلدور با اشارهای‬
‫دستش او را از این کار بازداشت‪ ،‬هر ی از این حرکت دامبلدور خوشحال شد زیرا بعد از‬
‫شروع کردن به تعریف ماجرا میخواست زودتر همهچیز را بگوید‪ .‬احساس میکرد با بازگو‬
‫گردن ماجرا سبک و آرام میشود‪ .‬گویی با این کار چیز زهرآگینی از وجودش خارج میشد‪.‬‬
‫بااینکه تمام نیرویش را به کار گرفته بود تا بتواند به حرف زدن ادامه بدهد احساس میکرد‬
‫هنگامیکه همهچیز را بگوید حالش بهتر میشود‪.‬‬

‫اما وقتی هری به آن قسمت از ماجرا رسید که دمباریک با خنجرش دست هری را بریده‬
‫بود سیریوس نتوانست خودداری کند و با خشم و غضب ابراز احساسات کرد‪ .‬دامبلدور نیز‬
‫چنان بهسرعت از جایش برخاست که هری جا خورد‪ .‬دامبلدور میز را دور زد و به هری‬
‫گفت که دستش را نشان بدهد‪ .‬هر ی هم پارگی ردایش را نشان داد هم زخم زیر آن را‪.‬‬
‫هر ی به دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولدمورت گفت که خون دیگران به اندازی خون من اونو قدرتمند نمیکنه‪ .‬میگفت ایمنی‬
‫و مصونیتی که مادرم‪ ...‬مادرم در من به جا گذاشته روی ولدمورتم اثر میکنه و اونم مصون‬
‫میشه‪ .‬راست میگفت‪ .‬دیگه وقتی به من دست میزنه هیچ صدمهای نمیبینه‪ .‬اون به‬
‫صورتم دست زد‪.‬‬

‫یک آن به نظر هری رسید که برق شعف در چشمهای دامبلدور درخشید؛ اما لحظهای بعد‬
‫اطمینان داشت که فقط به نظرش رسیده است زیرا وقتی دامبلدور دوباره پشت میزش‬
‫نشست چهرهاش مثل قبل خسته و فرسوده بود‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بسیار خب پس ولدمورت تونسته از اون مانع خاص عبور کنه‪ .‬هری خواهش میکنم‬
‫ادامه بده‪.‬‬

‫هری ادامه داد‪ .‬برایشان توضیح داد که ولدمورت چگونه از پاتیل بیرون آمده بود‪ .‬از‬
‫سخنرانی ولدمورت برای مرگخواران نیز هرچه به یاد داشت برایشان تعریف کرد‪ .‬سپس‬
‫گفت که ولدمورت طناب را از بدن او باز کرد و برای دوئل آماده شد‪.‬‬
‫اما وقتی به آن قسمت ماجرا رسید که پرتو نورانی چوبدستی خودش و ولدمورت را به‬
‫هم متصل کرده بود بغض گلویش را گرفت‪ .‬سعی کرد به صحبتش ادامه بدهد اما خاطرهی‬
‫تمام چیزهایی که از چوبدستی ولدمورت بیرون آمد در ذهنش زنده شده بود‪ .‬او سدریک‬
‫را هنگام بیرون آمدن از چوبدستی دید‪ ،‬پیرمرد را دید‪ ،‬برتا جورکینز‪ ...‬پدرش‪ ...‬و مادرش‬
‫را دید‪ .‬وقتی سیریوس سکوت را شکست هری خدا را شکر کرد‪ .‬سیریوس از هری چشم‬
‫برداشت و به دامبلدور نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چوبدستیها به هم متصل شدند؟ آخه چرا؟‬

‫هری بار دیگر سرش را بلند کرد و به دامبلدور نگاهی انداخت‪ .‬از قیافهی دامبلدور معلوم‬
‫بود که این موضوع توجهش را جلب کرده است‪ .‬او زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جادوی قبلی پیش‪.‬‬

‫در همان لحظه نگاهش با نگاه هری تالقی کرد و انگار آگاهی همچون نوری نامرئی ذهن‬
‫هردو را روشن کرد‪ .‬سیریوس بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تأثیر طلسم معکوس؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دقیق ًا‪ .‬مادهی جادویی وسط چوبدستی ولدمورت و هر ی مثل همدیگهن‪ .‬توی هر‬
‫دوشون یک پر از دم یک ققنوسه‪ .‬درواقع پرهای همین ققنوسه‪.‬‬

‫دامبلدور به پرندهی سرخ و طالییرنگی که روی زانوی هری جا خوش کرده بود اشاره کرد‪.‬‬
‫هر ی که متعجب شده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پر چوبدستی من مال فوكسه؟‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بله‪ ،‬چهار سال پیش همینکه تو از فروشگاه آقای اولیوندر پا تو بیرون گذاشتی اون برای‬
‫من نامهای فرستاد و برام نوشت که تو دومین چوبدستی رو خریدی‪.‬‬

‫سیریوس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬حاال وقتی دوتا چوبدستی همجنس باهم مواجه بشن چی میشه؟‬

‫‪ -‬در این مواقع چوبدستیها درست عمل نمیکنن‪ .‬اگر صاحبان دو چوبدستی اصرار‬
‫داشته باشن که چوبدستیها برعلیه هم مبارزه کنن‪ ...‬نتیجهی کار به رویدادی منجر‬
‫میشه که بهندرت اتفاق میافته‪ .‬یکی از چوبدستیها چوبدستی دیگه رو وادار به‬
‫برگردوندن جادوهایی میکنه که قبالً اجرا کرده‪ .‬منتها بهطور معکوس‪ ...‬اول آخرین جادو‪...‬‬
‫بعد جادوی قبل از اون و همینطور تا آخر‪...‬‬

‫دامبلدور با نگاهی پرسشگر به هری نگاه کرد و هری با حرکت سرش حرف او را تأیید کرد‪.‬‬
‫دامبلدور بدون آنکه از هر ی چشم بردارد آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬و معنیش اینه که چیزی شبیه به سدریک دوباره ظاهر شده‪.‬‬

‫هری دوباره سرش را تکان داد‪ .‬سیریوس بالفاصله پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی دیگوری زنده شده؟‬

‫دامبلدور با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هیچ طلسمی نمیتونه مرده رو زنده کنه‪ .‬تنها چیزی که ممکنه اتفاق افتاده باشه پدیدار‬
‫شدن نوعی بازتاب معکوسه‪ .‬احتماال ً سایهی زندهی سدریک از چوبدستی بیرون اومده‪...‬‬
‫درسته هر ی؟‬

‫هری ناگهان شروع به لرزیدن کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون با من حرف زد‪ .‬شبح سدریک‪ ...‬یا هرچی که بود‪ ...‬با من حرف زد‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬
‫‪ -‬اون یه بازتاب بوده‪ ...‬بازتابی که مشخصات ظاهری و رفتاری سدریکو نشون میداده‪...‬‬
‫من حدس میزنم که بازتابهای دیگهای هم از چوبدستی خارج شده‪ ...‬شاید مربوط به‬
‫قربانیان اخیرش بوده‪...‬‬

‫هری که هنوز بغض گلویش را میفشرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یه پیرمرد اومد‪ ...‬برتا جورکینز اومد‪ ...‬بعدش‪...‬‬

‫دامبلدور بهآرامی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پدر و مادرت اومدن؟‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫سیریوس در آن لحظه چنان محکم شانهی هری را فشار میداد که شانهاش درد گرفت‪.‬‬
‫دامبلدور سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخرین جنایاتی که با اون چوبدستی انجام گرفته‪ ...‬با ترتیب معكوس‪ .‬اگه پیوندتو قطع‬
‫نمیکردی جنایات دیگهشو هم میدیدی‪ .‬بسیار خوب هری‪ ،‬وقتی این بازتابها‪ ...‬این‬
‫سایهها بیرون اومدن چه کار کردن؟‬

‫هری توضیح داد که سایهها پس از خروج از چوبدستی شروع به چرخیدن در حاشیهی‬


‫داخلی شبکهی طالیی کردند‪ .‬برایشان تعریف کرد که ولدمورت از دیدن آنها وحشت‬
‫کرده بود‪ ...‬که سایهی پدرش به او گفته بود چه باید بکند‪ ...‬که سدریک آخرین وصیتش‬
‫را کرده بود‪.‬‬

‫هری به اینجا که رسید نتوانست به صحبتش ادامه بدهد‪ .‬به سیریوس نگاه کرد و دید او‬
‫صورتش را با دستهایش پوشانده است‪.‬‬
‫ناگهان هری متوجه شد که فوكس دیگر روی پایش نیست‪ .‬ققنوس به زمین پریده بود‪.‬‬
‫سر زیبایش را روی جراحت پای هری گذاشته بود و اشکهای سفید و غلیظش را بر روی‬
‫زخمی که عنکبوت برجا گذاشته بود میریخت‪ .‬درد پایش تسکین یافت‪ .‬پوست پایش‬
‫ترمیم شد‪ .‬پایش بهبود یافته بود‪ .‬وقتی ققنوس دوباره به پرواز درآمد و روی جایگاهش‬
‫کنار در نشست‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بازم میگم‪ .‬تو امشب شهامتی از خودت نشون دادی که من اصالً فکرشم نمیکردم‪.‬‬
‫شهامت تو با شهامت کسانی که در مبارزه با ولدمورت جونشونو از دست دادن برابری‬
‫میکرد‪ .‬تو امشب بار سنگینی رو بر دوش کشیدی که فقط جادوگران بزرگسال قادر به‬
‫تحملش بودن‪ ،‬بااینحال از عهدهی این کار بر اومدی‪ .‬اآلن هم همهچیزهایی رو که باید‬
‫میدونستیم بهمون گفتی‪ .‬دیگه بهتره تو رو به درمونگاه ببریم‪ .‬نمیخوام امشب توی‬
‫خوابگاه بخوابی‪ .‬بهتره یه معجون خوابآور بخوری و راحت بخوابی‪ ...‬سیریوس میخوای‬
‫پیشش بمونی؟‬

‫سیریوس با حرکت سرش جواب مثبت داد و از جایش برخاست‪ .‬او تغییر شکل داد و‬
‫دوباره به شکل سگ سیاه بزرگ درآمد‪ .‬سپس به دنبال دامبلدور و هری از دفتر خارج شد‬
‫و پس از پایین رفتن از پلکانهای متعدد وارد درمانگاه شد‪.‬‬

‫وقتی دامبلدور در درمانگاه را باز کرد هری خانم ویزلی‪ ،‬بیل‪ ،‬رون و هرمیون را دید که دور‬
‫خانم پامفری حلقهزده و او را به ستوه آورده بودند‪ .‬از قرار معلوم آنها میخواستند بدانند‬
‫هری کجاست و چه بالیی بر سرش آمده است‪.‬‬

‫همینکه هری‪ ،‬دامبلدور و سگ سیاه وارد شدند آنها سرشان را برگردانند‪ .‬خانم ویزلی‬
‫جیغ خفهای کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری جون! وای هری جون!‬

‫خانم ویزلی سراسیمه بهسوی هری آمد اما دامبلدور بین او و هر ی قرار گرفت و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬مالی‪ ،‬خواهش میکنم یه دقیقه به حرفم گوش بده‪ .‬هری امشب خیلی عذاب کشیده‪.‬‬
‫بعدشم مجبور شد یه بار همهی ماجرا را از اول تا آخر برای من تعریف کنه‪ .‬اآلن باید‬
‫بخوابه و بیشتر از هر چیز احتیاج به سکوت و آرامش داره‪.‬‬

‫دامبلدور به رون‪ ،‬بیل و هرمیون نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه هری مایل باشه همهتون میتونین پیشش بمونین اما ازتون خواهش میکنم تا‬
‫وقتی برای جواب دادن به سؤالهاتون آمادگی پیدا نکنه ازش چیزی نپرسین‪ .‬البته من‬
‫مطمئنم که امشب نمیتونه به سؤالهاتون جواب بده‪.‬‬

‫خانم ویزلی که رنگش پریده بود سرش را به نشانهی اطاعت تکان داد‪ .‬او به سمت رون‪،‬‬
‫هرمیون و بیل برگشت و طوری که انگار آنها سروصدا کرده بودند پچپچکنان به آنها‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شنیدین؟ اون احتیاج به آرامش داره!‬

‫خانم پامفری به سگ بزرگ سیاه که همان سیریوس بود نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫جناب مدیر‪ ،‬میشه بپرسم‪...‬‬

‫دامبلدور با صراحت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬این سگ فعالً پیش هری میمونه‪ .‬خیالتون راحت باشه‪ .‬سگ تربیتشده و خوبیه‪،‬‬
‫هری‪ .‬زودتر برو توی رختخواب که من خیالم راحت بشه‪.‬‬

‫هری با تمام وجودش از دامبلدور سپاسگزار بود که دیگران را از پرسیدن سؤال باز داشته‬
‫بود‪ .‬هر ی دوست داشت آنها در کنارش بمانند؛ اما دیگر حتی فكر بازگو کردن آن ماجرا‬
‫نیز حالش را بد میکرد‪ .‬دیگر تحمل نداشت که یک بار دیگر تمام آن صحنهها در ذهنش‬
‫جان بگیرند‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬
‫‪ -‬هری‪ ،‬من دارم میرم با فاج صحبت کنم‪ .‬همینکه کارم تموم شد برمیگردم پیشت‪ .‬به‬
‫نظر من بهتره فردا هم اینجا بمونی تا من با همه دانشآموزان صحبت کنم‪.‬‬

‫سپس دامبلدور رفت‪.‬‬

‫وقتی خانم پامفری هری را بهسوی تختخوابی در آن نزدیکی میبرد چشم هری به مودی‬
‫واقعی افتاد که آرام و بیحرکت بر روی تختی در انتهای اتاق خوابیده بود‪ .‬پای چوبی و‬
‫چشم سحرآمیزش روی میز کنار تختش بود‪ .‬هری پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬حالش خوبه؟‬

‫خانم پامفری لباسخوابی به دست هر ی داد و پردهی دور تختش را کشید و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خوب میشه‪.‬‬

‫هری ردایش را درآورد و بلوز و شلوار خوابش را پوشید و به رختخواب رفت‪ .‬رون‪ ،‬هرمیون‬
‫بیل‪ ،‬خانم ویزلی و سگ جلو آمدند و بر روی صندلیهای دو طرف تخت هر ی نشستند‪.‬‬
‫رون و هرمیون طوری به او نگاه میکردند گویی از او میترسیدند‪ .‬هری به آنها گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من حالم خوبه‪ .‬فقط خستهم‪.‬‬

‫خانم ویزلی بیاختیار شروع به صاف کردن رختخواب هری کرد (که نیازی به صاف کردن‬
‫نداشت) و چشمهایش پر از اشک شد‪.‬‬

‫خانم پامفر ی که باعجله به دفترش رفته بود با یک شیشه پر از معجون ارغوانی رنگ و‬
‫یک جام بازگشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬باید همهی این معجونو بخوری‪ .‬این معجون خواب بیرویاست‪.‬‬

‫هری جام را گرفت و چند جرعه از آن را نوشید‪ .‬بالفاصله خوابآلوده شد‪ .‬همهجا را تار و‬
‫مهآلود میدید‪ .‬به نظرش میرسید که چراغهای درمانگاه از پشت پردهای که دورتادور‬
‫تختش کشیده شده بود به او چشمک میزنند‪ .‬احساس میکرد بدنش در رختخواب‬
‫گرمونرم فرو میرود‪ .‬پیش از آنکه معجون را تمام کند‪ ،‬پیش از آنکه حرفی بزند خستگی‬
‫مفرطش او را به خواب عمیقی فروبرد‪.‬‬

‫***‬

‫هری از خواب بیدار شده بود اما آنقدر خوابآلوده بود که چشمهایش را باز نکرد‪.‬‬
‫میخواست دوباره بخوابد‪ .‬چراغهای کمنور در درمانگاه هنوز روشن بودند‪ .‬مطمئن بود‬
‫که هنوز صبح نشده است‪ .‬به نظرش میرسید که مدت زیادی نخوابیده است‪.‬‬

‫آنگاه صدای پچپچی را در اطرافش شنید‪.‬‬

‫‪ -‬اگه همینطوری دادوفریاد کنن بیدارش میکنن!‬

‫‪ -‬برای چی اینقدر داد میزنن؟ نکنه اتفاق دیگهای افتاده باشه؟‬

‫هر ی چشمهایش را باز کرد‪ .‬یک نفر عینکش را از چشمش برداشته بود‪ ،‬همهجا را تار‬
‫میدید‪ .‬قیافهی تار و مات خانم ویزلی و بیل را که نزدیکش بودند میدید‪ .‬خانم ویزلی‬
‫ایستاده بود‪ .‬او آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬صدای فاجه‪ .‬اون یکی هم باید مینروا باشه‪ .‬درسته؟ برای چی اینقدر جروبحث میکنن؟‬

‫دیگر هری نیز صدایشان را میشنید‪ .‬فریاد میزدند و با گامهای شتابزده به درمانگاه‬
‫نزدیک میشدند‪ .‬کورنلیوس فاج با صدای بلند میگفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬خیلی بد شد‪ ،‬ولی دیگه کاریش نمیشه کرد‪ ،‬مینروا‪...‬‬

‫پروفسور مکگونگال نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬شما نباید میآوردینش توی قلعه‪ .‬اگه دامبلدور بفهمه‪...‬‬

‫درهای درمانگاه با شدت باز شدند‪ .‬وقتی بیل پردهی دور تخت هری را میکشید همهی‬
‫کسانی که در اطراف تخت بودند به در درمانگاه خیره شده بودند و هیچکس متوجه نشد‬
‫که هری بلند شد و در رختخواب نشست و عینکش را به چشم زد‪.‬‬
‫فاج با گامهای بلند وارد درمانگاه شد‪ ،‬پروفسور مکگونگال و اسنیپ نیز به دنبالش آمدند‪.‬‬
‫فاج از خانم ویزلی پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور کجاست؟‬

‫خانم ویزلی با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اینجا نیست‪ .‬جناب وزیر‪ ،‬اینجا درمونگاهه‪ .‬به نظر شما بهتر نیست‪...‬‬

‫اما در همان وقت در درمانگاه باز شد و دامبلدور بهسوی آنها آمد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی شده؟‬

‫او به فاج و پروفسور مکگونگال نگاهی انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا مزاحم این افراد شدین؟ مینروا‪ ،‬من اصالً از تو انتظار نداشتم‪ ...‬من ازت خواهش‬
‫کردم مواظب بارتی کراوچ باشی‪.‬‬

‫پروفسور مکگونگال با صدای جیغ مانندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون دیگه احتیاجی به مراقبت نداره‪ ،‬دامبلدور‪ ،‬جناب وزیر ترتیب این کارو دادن!‬

‫هری به یاد نداشت که پروفسور مکگونگال آنطور از کوره در رفته باشد‪ .‬از شدت خشم‬
‫گونههایش سرخ شده بود‪ .‬دستهایش را مشت کرده بود و سراپا میلرزید‪ .‬اسنیپ با‬
‫صدای بسیار آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬وقتی به آقای فاج گفتیم مرگخواری را که باعث حوادث امشب شده دستگیر کردیم‬
‫ایشون احساس کردن که جونشون در خطره‪ .‬اصرار داشتن که یه دیوانهساز رو از آزکابان‬
‫به اینجا احضار کنن که در قلعه همراهشون باشه‪ .‬ایشون دیوانهسازو به دفتری بردن که‬
‫بارتی کراوچ اونجا بود‪...‬‬

‫پروفسور مکگونگال با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬دامبلدور‪ ،‬من گفتم که تو موافقت نمیکنی‪ .‬گفتم که اجازه نمیدی دیوانهسازها وارد‬
‫قلعه بشن ولی‪...‬‬

‫فاج نیز که خشمگینتر از هر زمان دیگری بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانم عزیز! من در مقام وزیر سحروجادو این اختیارو دارم که کسی رو برای محافظت از‬
‫خودم بیارم تا موقع بازجویی از یه آدم خطرناک‪...‬‬

‫صدای پروفسور مکگونگال چنان بلند بود که صدای فاج در آن گم شد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫همینکه اون موجود‪ ...‬وارد اتاق شد‪...‬‬

‫پروفسور مکگونگال که سراپا میلرزید با دست لرزانش به فاج اشاره کرد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬روی کراوچ خم شد و‪ ...‬خم شد و‪...‬‬

‫انگار یک سطل آب سرد روی سر هری ریختند‪ .‬پروفسور مکگونگال نمیدانست چطور‬
‫منظورش را بیان کند و به دنبال کلمهی مناسب میگشت؛ اما هری میدانست او چه‬
‫میخواهد بگوید‪ ،‬میدانست دیوانهساز چه کرده است‪ .‬دیوانهساز بوسهی مرگبارش را نثار‬
‫بارتی کراوچ کرده بود‪ .‬با دهانش روح او را مکیده بود‪ .‬زندگی بدون روح از مردن بدتر‬
‫بود‪.‬‬

‫فاج با خشم و غضب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با توجه به چیزهایی که شنیدم آدم با ارزشی رو از دست ندادیم! از قرار معلوم اون مسئول‬
‫مرگ چند نفر بود!‬

‫دامبلدور طوری به فاج نگاه میکرد گویی برای اولین بار او را دیده بود‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی دیگه نمیتونه شهادت بده‪ ،‬کورنلیوس‪ .‬دیگه نمیتونه بگه برای چی اون آدمها رو‬
‫کشته‪.‬‬

‫فاج با خشم گفت‪:‬‬


‫‪ -‬برای چی کشته؟ اینکه دیگه پرسیدن نداره‪ .‬اون دیوونه بوده! اینطور که مینروا و‬
‫سیوروس به من گفتن اون فکر میکرده تمام این کارها رو به دستور اسمشونبر انجام‬
‫میده!‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫واقعا به اون دستور داده بوده که این کارها را بكنه‪ .‬تمام این‬ ‫‪ -‬کورنلیوس‪ ،‬لرد ولدمورت‬
‫جنایتها طبق نقشهی دقیقی انجامشده و هدف از اجرای اون نقشه برگردوندن ولدمورت‬
‫به اوج قدرت بوده‪ .‬نقشهشونم عملی شده‪ .‬ولدمورت تونسته به بدنش برگرده‪.‬‬

‫چهره فاج در هم رفت و مات و متحیر ماند‪ .‬طوری به دامبلدور خیره شده بود گویی حرفش‬
‫را باور نمیکرد‪ .‬همانطور که به دامبلدور زل زده بود با لکنت شروع به صحبت کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسمشونبر‪ ...‬برگشته؟ مسخرهست‪ .‬دامبلدور‪ ،‬چی داری میگی‪...‬‬

‫‪ -‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬همونطور که مینروا و سیوروس هم بهت گفتن بارتی کراوچ اعتراف کرد‪ .‬اون بعد از‬
‫خوردن محلول راستی برای ما تعریف کرد که چطور مخفیانه از آزکابان خارج شده و‬
‫ولدمورت که از طریق برتا جورکینز فهمیده بوده که اون هنوز زندهست به سراغش رفته و‬
‫اونو از سلطهی پدرش بیرون آورده و از اون برای دستگیر کردن هری استفاده کرده و‬
‫نقشهشون عملی شده‪ .‬دارم بهت میگم که ولدمورت با کمک کراوچ برگشته‪.‬‬

‫هری از دیدن لبخند بیرمقی که بر لب فاج نشست شگفتزده شد‪ .‬فاج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین دامبلدور‪ ...‬تو‪ ...‬تو که این حرفها رو باور نمیکنی اسمشونبر‪ ...‬برگرده؟ بس کن‪،‬‬
‫ً‬
‫واقعا که! از کراوچ بعید نیست که فکر کنه داره طبق دستور اسمشونبر‬ ‫دامبلدور‪ ،‬بس کن‪...‬‬
‫عمل میکنه‪ ...‬اما دامبلدور‪ ،‬از تو بعیده که به حرفهای دیوونهای مثل کراوچ‪...‬‬

‫دامبلدور ادامه داد‪:‬‬


‫‪ -‬امشب‪ ،‬وقتی هری به جام سه جادوگر میرسه و بهش دست میزنه یکراست به محلی‬
‫که ولدمورت اونجا بوده منتقل میشه‪ .‬هری شاهد تجدید حیات ولدمورت بوده‪ ،‬اگه لطف‬
‫کنی و بیای به دفترم من تمام جزئیات ماجرا رو برات توضیح میدم‪.‬‬

‫لبخند بیرمق كراوچ همچنان بر لبش بود‪ .‬او نیز به هر ی نگاهی انداخت سپس به‬
‫دامبلدور نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یعنی‪ ...‬یعنی‪ ...‬تو حرف هری رو باور کردی‪ ،‬دامبلدور؟‬

‫لحظهای سکوت برقرار شد و تنها صدای غرولند سیریوس سكوت را شکست‪ .‬موهای‬
‫گردنش بلند شده بود و دندانهایش را به فاج نشان میداد‪ .‬دامبلدور که خشم در‬
‫چشمهایش شعله میکشید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلومه که من حرف هری رو باور میکنم‪ .‬من اعتراف کراوچو شنیدم و بعد هری همهی‬
‫اتفاقهایی رو که بعد از دست زدن به جام براش پیش اومده بود موبهمو تعریف کرد‪.‬‬
‫حرفهای این دو نفر با هم جور در میاد‪ .‬با کنار هم گذاشتن حرفهای این دو نفر علت‬
‫همهی حوادثی که بعد از ناپدید شدن برتا جورکینز اتفاق افتاد کامالً روشن میشه‪.‬‬

‫لبخند بیرمق فاج از لبش نرفته بود‪ .‬یک بار دیگر به هری نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو راحت باور کردی که لرد ولدمورت برگشته؟ ولی شاهد این مطلب فقط حرفهای یه‬
‫دیوونهی روانی و حرفهای پسریه که‪ ...‬که‪...‬‬

‫فاج نگاه دیگری به هر ى انداخت و هری بالفاصله فهمید قضیه از چه قرار است و بهآرامی‬
‫گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما شما هم گزارش ریتا اسکیترو خوندین‪.‬‬ ‫‪ -‬آقای فاج‪،‬‬

‫رون‪ ،‬هرمیون‪ ،‬بیل و خانم ویزلی از جا پریدند‪ .‬هیچیک از آنها نمیدانستند که هر ی‬


‫بیدار شده است‪.‬‬

‫فاج کمی سرخ و سفید شد و بعد با حالتی تدافعی و پرخاشگرانه گفت‪:‬‬


‫‪ -‬فرض کن خوندم‪.‬‬

‫سپس به دامبلدور نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فرض کن فهمیدم که تو در تمام این مدت خیلی از حقایق زندگی این پسرو از همه پنهون‬
‫کردی‪ ،‬مار زبونم که هست! یکسره هم توی مدرسه غش میکنه‪...‬‬

‫دامبلدور با خونسردی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت دردهاییه که باعث ناراحتی هری شده؟ درد جای زخمش؟‬

‫فاج بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس اقرار میکنی که جای زخمش درد گرفته‪ .‬سردرد؟ کابوس؟ شاید هذیونم میگه؟‬

‫‪ -‬کورنلیوس‪ ،‬خوب گوش کن ببین چی میگم‪.‬‬

‫دامبلدور یک قدم بهسوی فاج رفت و هر ی بار دیگر ارتعاشهای وصفناپذیر قدرتمندی‬
‫را در اطراف او احساس کرد‪ .‬درست مثل همان وقتی شده بود که بارتی کراوچ را بیهوش‬
‫کرد‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری درست مثل من و تو سالم و عاقله‪ .‬زخم روی پیشونیش روی مغزش هیچ اثر بدی‬
‫نگذاشته‪ .‬به نظر من زخمش مواقعی درد میگیره که لرد ولدمورت بهش نزدیک باشه یا‬
‫اینکه بیاندازه بیرحم و خشن شده باشد‪.‬‬

‫فاج یک قدم عقب رفته بود اما دیگر سرسختی در چهرهاش نمایان نبود‪ .‬فاج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم منو ببخشی‪ ،‬دامبلدور‪ ...‬ولی من شنیدم وقتی جای زخم یه طلسم درد میگیره‬
‫درواقع این درد مثل زنگ خطریه که‪...‬‬

‫هری فریاد زد و کوشید از رختخوابش بیرون بیاید اما خانم ویزلی مانعش شد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من خودم دیدم که ولدمورت برگشت! من خودم مرگخوارها رو دیدم! حتی میتونم‬
‫اسمهاشونو بهتون بگم! لوسیوس مالفوی‪...‬‬
‫اسنیپ تكانی خورد اما همینکه هری به او نگاه کرد اسنیپ نگاهش را متوجه فاج کرد‪.‬‬
‫فاج چنانکه گویی هری به او توهین کرده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مالفوی تبرئه شده! اون از خانوادهی اصیلیه‪ ...‬در هر فرصتی کمکهای مالی‬
‫سخاوتمندانهای کرده‪...‬‬

‫هری ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬مکنر!‬

‫‪ -‬اونم تبرئه شده! اآلن توی وزارتخونه کار میکنه!‬

‫‪ -‬اوری ‪ -‬نات ‪ -‬کراپ ‪ -‬گویل‪...‬‬

‫فاج با عصبانیت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو فقط داری اسم کسانی رو میگی که سیزده سال پیش متهم به مرگخواری بودن و‬
‫همهشون تبرئه شدن‪ .‬از کجا معلوم که اسم اینارو از گزارشهای قدیمی محکمهها پیدا‬
‫نکردی؟ دامبلدور‪ ،‬تورو خدا بس کن دیگه‪...‬‬

‫این پسره پارسالم یسر ی چرندیات سرهم کرده بود‪ ...‬مثل اینکه چرندیاتش سالبهسال‬
‫شاخ و برگ بیشتری پیدا میکنه‪ .‬من نمیدونم تو برای چی حرفهای این پسره رو باور‬
‫میکنی‪ .‬دامبلدور‪ ،‬این پسر به زبون مارها حرف میزنه! اون وقت تو بازم اصرار داری که‬
‫راست میگه؟‬

‫پرفسور مکگونگال فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬چرا متوجه نیستی؟ سدریک دیگوری کشته شده! کراوچ کشته شده! چطور ممکنه یه‬
‫دیوونهی روانی بیهدف این افرادو کشته باشه!‬

‫فاج که دیگر بهاندازه پروفسور مکگونگال عصبانی شده بود با صورتی سرخ و برافروخته‬
‫فریاد زد‪:‬‬
‫‪ -‬هیچ مدرکی نیست که خالف اینو ثابت کنه‪ .‬مثل اینکه شما همهتون دستبهدست هم‬
‫دادین که جو وحشت ایجاد کنید و تمام زحمات سیزده سال اخیر ما رو به هدر بدین!‬

‫هر ی آنچه را میدید و میشنید باور نمیکرد‪ .‬او همیشه تصور میکرد فاج باوجودی که‬
‫کمی الفزن و متکبر است مرد خوشقلب و مهربانی است؛ اما در آن لحظه مرد کوتاهقامت‬
‫و خشمگینی که در برابرش ایستاده بود بههیچوجه حاضر نبود بپذیرد که دنیای آرام و‬
‫منظمش در معرض خطر فروپاشی است‪ .‬باور نمیکرد که ولدمورت قدرتش را بازیافته‬
‫است‪.‬‬

‫دامبلدور تکرار کرد‪:‬‬

‫‪ -‬ولدمورت برگشته‪ .‬فاج‪ ،‬اگه این واقعیتو بپذیر ی و اقدامات ضروری رو به انجام برسونی‬
‫ممکنه بتونیم این وضعیتو حفظ کنیم‪ .‬اولین و مهمترین اقدامی که باید بکنی اینه که‬
‫اختیار ادارهی آزکابانو از دیوانهسازها بگیری‪...‬‬

‫فاج دوباره فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬مزخرفه! دیوانهسازها از آزکابان برن! اگه فقط چنین پیشنهادی رو توی اداره مطرح کنم‬
‫با لگد بیرونم میکنن! چون دیوانهسازها نگهبان آزکابانن مردم شبها خواب آسوده دار ن!‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی خیلی از ماها باوجود دیوانهسازها در آزکابان خواب راحت نداریم چون میدونیم‬
‫موجوداتی نگهبان خطرناکترین طرفداران ولدمورت هستن که اگه ولدمورت لب تر کنه‬
‫اجابت میکنن و بهش میپیوندن‪ .‬فاج‪ ،‬دیوانهسازها به تو وفادار نمیمونن ولدمورت‬
‫خیلی بهتر از تو میتونه قدرتهای ویژهی اونا رو به کار بگیره و وسایل تفریح و لذتشونو‬
‫فراهم کنه‪ .‬وقتی دیوانهسازها و طرفداران خطرناکش بهش ملحق بشن این تویی که باید‬
‫جلوی پیشرفتشو بگیری و نگذاری به قدرتی که سیزده سال پیش داشتن برسن!‬
‫فاج فقط دهانش را باز و بسته میکرد گویی کالمی که نشانگر خشمش باشد پیدا نمیکرد‪.‬‬
‫دامبلدور او را بیشتر تحت فشار گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دومین اقدامی که باید بکنی‪ ...‬که خیلی هم فوری باید انجام بشه‪ ...‬اینه که عدهای رو‬
‫بفرستی دنبال غولها‪.‬‬

‫فاج دوباره به حرف آمد و فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬بفرستم دنبال غولها؟ این دیوونگیه!‬

‫‪ -‬بهتره از همین اآلن دست دوستی به طرفشون دراز کنی وگرنه ممکنه دیر بشهها‪ ...‬وگرنه‬
‫ولدمورت مثل قبل اونا رو متقاعد میکنه که خودش تنها جادوگریه که میتونه آزادی و‬
‫حقوقشونو تأمین کنه!‬

‫فاج نفسش را در سینه حبس کرد‪ .‬او درحالیکه سرش را با ناراحتی تکان میداد عقب‬
‫عقب رفت و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما داری شوخی میکنی! اگه جامعهی جادویی بو ببرن که من یه قدم به سمت غولها‬ ‫‪-‬‬
‫برداشتم کارم تمومه‪ ...‬مردم از غولها متنفرن‪ ،‬دامبلدور‪...‬‬

‫دامبلدور که هالهی قدرتش بار دیگر در اطرافش محسوس بود با چشمهایی که از خشم‬
‫برق میزد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کورنلیوس‪ ،‬عشق به مقام تو رو کور کرده! تو زیادی به اصالت جادوگرها اهمیت میدی‪،‬‬
‫همیشه هم همینطور بودی! تو اصالً متوجه نیستی که اصل و نسب جادوگرها هیچ‬
‫اهمیتی ندارد‪ .‬مهم اینه که چی از آب در میان! همین اآلن دیوانهسازت آخرین بازماندهی‬
‫یکی از قدیمیترین خانوادههای جادوگری رو نابود کرد‪ ...‬دیدی اون مرد توی زندگیش‬
‫دنبال چه کارهایی رفته بود! بگذار همین اآلن بهت بگم‪ ،‬اگه اقداماتی رو که بهت گفتم‬
‫انجام بدی چه در مقامت باقی بمونی چه نمونی همه تو رو بهعنوان یکی از شجاعترین و‬
‫بزرگترین وزیران سحر و جادو به خاطر خواهند داشت‪ ،‬اما اگه این کارو نکنی اسمت در‬
‫تاریخ بهعنوان شخصیتی ثبت میشه که خودشو کنار کشید و به ولدمورت فرصت مجددی‬
‫داد تا دنیایی رو که از نو ساختیم نابود کنه!‬

‫فاج رویش را از دامبلدور برگرداند و زیر لب گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیوونگیه! جنونه!‬

‫آنگاه سکوتی در فضا حکمفرما شد‪ .‬خانم پامفری دستهایش را جلوی دهانش گرفته و‬
‫پایین تخت هری میخکوب شده بود‪ .‬خانم ویزلی هنوز کنار تخت هر ی ایستاده و‬
‫شانههای او را گرفته بود تا نگذارد از جایش بلند شود‪ .‬بیل‪ ،‬رون و هرمیون به فاج خیره‬
‫شده بودند‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه تصمیم داری همهی این چیزها رو نادیده بگیری و به روشی که در پیش گرفتی ادامه‬
‫بدی همینجا راهمون از هم جدا میشه‪ .‬تو بر طبق صالحدید خودت عمل کن و من‪...‬‬
‫منم بر طبق صالحدید خودم عمل میکنم‪.‬‬

‫در گفتار دامبلدور هیچ نشانهای از تهدید وجود نداشت‪ .‬یک جملهی خبری ساده بود؛ اما‬
‫فاج چنان براق شده بود گویی دامبلدور میخواست با چوبدستی به او حمله کند‪.‬‬
‫درحالیکه انگشتش را با حالت تهدیدآمیزی تکان میداد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببین‪ ،‬دامبلدور‪ ،‬من همیشه بهت آزادی عمل دادم‪ .‬خیلی بهت احترام میگذاشتم‪ .‬خیلی‬
‫وقتها با بعضی از کارهات موافق نبودم اما هیچی نگفتم‪ ...‬هرکسی بهت اجازه نمیداد‬
‫گرگینه استخدام کنی‪ ،‬هاگریدو نگهداری یا بدون هماهنگی با وزارتخونه مطالب درسی رو‬
‫انتخاب کنی‪ ،‬اما حاال که میخوای برعلیه من اقدام کنی‪...‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من فقط خیال دارم برعلیه یه نفر کار کنم و اونم لرد ولدمورته‪ .‬اگه تو با اون مخالف‬
‫باشی که هیچ مشکلی نداریم و با هم کار میکنیم‪ ،‬کورنلیوس‪.‬‬
‫ً‬
‫ظاهرا در مقابل این حرف هیچ جوابی نداشت‪ .‬او مدت کوتاهی روی پاشنه و پنجهی‬
‫کفشهایش تاب خورد و کاله لبهدارش را در دستش چرخاند‪ .‬سرانجام با لحنی که بیشتر‬
‫توأم با خواهش بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور‪ ،‬امکان نداره برگشته باشه‪ .‬امکان نداره‪...‬‬

‫اسنیپ با گامهای بلند جلو آمد‪ ،‬از کنار دامبلدور گذشت و آستین چپ ردایش را باال زد‪.‬‬
‫سطح داخلی ساعدش را جلو آورد و به فاج نشان داد‪ .‬فاج بر خود لرزید‪ .‬اسنیپ با لحن‬
‫تندی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بفرمایید‪ .‬بفرمایید‪ .‬این عالمت شومه‪ .‬اآلن دیگه مثل یکی دو ساعت پیش پررنگ و‬
‫واضح نیست اما اون موقع سیاه و براق بود‪ .‬ولی هنوز میتونین ببینینش‪ .‬لرد سیاه این‬
‫عالمتو روی دست همهی مرگخوارها داغ کرده بود‪ .‬با این عالمت بود که همدیگه رو‬
‫میشناختیم و اون بهوسیلهی این عالمت ما رو احضار میکرد‪ .‬وقتی اون به عالمت روی‬
‫دست یکی از مرگخوارها دست میزد ما باید بالفاصله خودمونو غیب میکردیم و پیش‬
‫اون ظاهر میشدیم‪ .‬از اول سال تا حاال این عالمت روزبهروز پررنگتر شده‪ .‬عالمت‬
‫کارکاروفم همینطور بود‪ .‬فکر کردین برای چی کارکاروف امشب فرار کرد؟ هر دوتامون‬
‫سوزش عالمتو احساس کردیم‪ .‬کارکاروف از انتقام لرد سیاه میترسید‪ .‬اون به خیلی از‬
‫مرگخوارها خیانت کرده بود و میدونست اگه به جمعشون برگرده ازش چطوری استقبال‬
‫میکنن‪.‬‬

‫ً‬
‫ظاهرا‬ ‫فاج عقب عقب رفت و از اسنیپ هم دور شد‪ .‬او با ناراحتی سرش را تکان میداد‪.‬‬
‫یک کلمه از حرفهای اسنیپ را باور نکرده بود‪ .‬او با نفرت آشکاری به عالمت زشت روی‬
‫دست اسنیپ خیره شد‪ .‬سپس به دامبلدور نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دامبلدور من نمیدونم تو و استادهات چه خیالی دارین‪ .‬دیگه حاضر نیستم حرفاتونو‬


‫بشنوم‪ .‬هرچی شنیدم بسه‪ .‬هیچ حرف دیگهای هم ندارم دامبلدور‪ ،‬فردا باهات تماس‬
‫میگیرم تا دربارهی نحوهی ادارهی مدرسه به توافق برسیم‪ .‬دیگه باید برگردم به وزارتخونه‪.‬‬
‫فاج همینکه دستش به در خورد لحظهای درنگ کرد‪ .‬برگشت و با گامهای بلند خود را به‬
‫تختخواب هر ی رساند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بیا اینم جایزهت‪.‬‬

‫او کیسهی بزرگ پر از طالیی را که از جیبش درآورده بود روی میز کنار تخت هری انداخت‬
‫و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬هزار گالیونه‪ .‬البته قرار بود طی مراسمی جایزه رو بهت بدم ولی در وضعیت فعلی‪...‬‬

‫او کالهش را روی سرش گذاشت و از درمانگاه بیرون رفت و پشت سرش در را محکم به‬
‫هم کوبید‪ .‬همینکه فاج از در بیرون رفت دامبلدور به سمت گروهی که دور تخت هری‬
‫بودند رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارهای زیادی باید انجام بدیم‪ .‬مالی‪ ،‬میتونم به کمک تو و آرتور تکیه کنم؟‬

‫خانم ویزلی که حتی لبهایش هم سفید شده بود با قاطعیت گفت‪:‬‬

‫البته که میتونین‪ .‬آرتور فاجو خوب میشناسه‪ .‬توی این چند ساله فقط عالقهی آرتور به‬
‫مشنگها باعث شده که توی ادارہ ترقی نکنه‪ .‬فاج معتقده که عزتنفس آرتور در حد یه‬
‫جادوگر اصیلزاده نیست‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫فورا به همه کسانی که قادر به درک این واقعیت‬ ‫‪ -‬خب‪ ،‬پس من یه پیغام براش دارم‪ .‬باید‬
‫هستند خبر بدیم‪ .‬آرتور که توی وزارتخونهست میتونه به تمام کسانی که مثل فاج کوتهفکر‬
‫نیستن خبر بده‪.‬‬

‫بیل از جایش برخاست و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من میرم که پیغامتونو به بابا برسونم‪ .‬همین اآلن راه میافتم‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬
‫‪ -‬عالیه‪ .‬بهش بگو چه اتفاقی افتاده‪ .‬بهش بگو در اولین فرصت باهاش تماس میگیرم‪.‬‬
‫بهش بگو که باید مخفیانه عمل کنه چون اگه فاج بفهمه من دارم توی کارهای وزارتخونه‬
‫دخالت میکنم‪...‬‬

‫‪ -‬خیالتون راحت باشه‪.‬‬

‫بیل آهسته به شانهی هری زد‪ ،‬مادرش را بوسید‪ ،‬شنلش را پوشید و باعجله از درمانگاه‬
‫بیرون رفت‪.‬‬

‫دامبلدور به پروفسور مکگونگال رو کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مینروا‪ ،‬من باید هرچه زودتر با هاگرید صحبت کنم بهش بگو بیاد به دفترم‪ .‬اگه تونستی‬
‫خانم ماكسیمو هم راضی کن که بیاد‪...‬‬

‫پروفسور مکگونگال سری تکان داد و بیآنکه حرفی بزند از درمانگاه بیرون رفت‪ .‬دامبلدور‬
‫به خانم پامفری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاپی‪ ،‬میشه لطف کنی و بری به دفتر پروفسور مودی؟ اونجا یه جن خونگی به نام وینکی‬
‫هست که خیلی آشفته و ناراحته‪ .‬هر کاری از دستت برمیاد براش بكن و بعد برگردونش‬
‫به آشپزخونه‪ .‬مطمئنم که دابی ازش پرستاری میکنه‪.‬‬

‫خانم پامفری که ترسیده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با‪ ...‬باشه‪.‬‬

‫سپس از درمانگاه خارج شد‪.‬‬

‫دامبلدور پسازآنکه مطمئن شد در بسته است و خانم پامفری کامالً ازآنجا دور شده است‬
‫دوباره شروع به صحبت کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫لطفا به‬ ‫‪ -‬خب‪ ،‬حاال وقتش رسیده که دو نفر از بین ما همدیگه رو بشناسن‪ .‬سیریوس‪،‬‬
‫شکل واقعیت در بیا‪.‬‬
‫سگ بزرگ سیاه به دامبلدور نگاهی کرد و بالفاصله تغییر شکل داد‪ .‬خانم ویزلی جیغ کشید‬
‫و عقب پرید‪ .‬با دست لرزانش او را نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سیریوس بلک!‬

‫رون نعره زد‪:‬‬

‫‪ -‬مامان‪ ،‬ساکت باش! اون آدم خوبیه!‬

‫اسنیپ نه جیغ زد نه عقب پرید‪ .‬فقط حالتی آمیخته به خشم و وحشت در چهرهاش‬
‫پدیدار شد‪ .‬او به چهرهی سیریوس که مثل چهرهی خودش لبریز از نفرت بود نگاه کرد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون اینجا چی کار میکنه؟‬

‫دامبلدور به هردوی آنها نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون به دعوت من به اینجا اومده‪ .‬درست مثل خودت‪ ،‬سیوروس‪ .‬من به هردوی شما‬
‫اعتماد دارم‪ ،‬دیگه وقتش رسیده که اختالفهای قدیمی تونو کنار بگذارین و به هم اعتماد‬
‫کنین‪.‬‬

‫از نظر هری‪ ،‬دامبلدور انتظار داشت معجزهای به وقوع بپیوندد‪ .‬اسنیپ و سیریوس با‬
‫نفرتی بیپایان به هم نگاه میکردند‪ .‬دامبلدور که بیقراریاش در صدایش منعکس شده‬
‫بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم که در آیندهی نزدیک هیچ کینه و کدورتی بینتون باقی نمونه‪ .‬اآلنم با هم دست‬
‫بدین‪ ،‬حاال دیگه هردوتون در یک طرفین‪ .‬فرصت زیادی نداریم‪ .‬عدهمون خیلی کمه اگه‬
‫مایی که حقیقتو میدونیم دستبهدست هم ندیم دیگه هیچ امیدی باقی نمیمونه‪.‬‬

‫‪ -‬سیریوس و اسنیپ طوری به هم چپچپ نگاه میکردند که گویی به خون هم تشنه‬


‫بودند و در همان حال بسیار آهسته بهسوی هم میرفتند‪ .‬سرانجام با هم دست دادند و‬
‫خیلی زود دست یکدیگر را رها کردند‪.‬‬
‫دامبلدور یک بار دیگر میان آن دو ایستاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برای شروع خوبه‪ ،‬خب‪ ،‬من برای هر دوتاتون یه مأموریت دارم‪ .‬رفتار فاج بااینکه زیادم‬
‫ً‬
‫فورا راه بیفتی‪ .‬باید به ریموس‬ ‫غیرمنتظره نبود همه چی رو تغییر میده‪ .‬سیریوس‪ ،‬تو باید‬
‫لوپین‪ ،‬آرابالفیگ و ماندانگاس فلچر و بقیهی گروه قدیمیمون خبر بدی‪ .‬یه مدت پیش‬
‫لوپین مخفی بمون‪ .‬من خودم باهات تماس میگیرم‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی‪...‬‬

‫او میخواست سیریوس در کنارش بماند‪ .‬نمیخواست به این زودی از او جدا شود‪.‬‬
‫سیریوس به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬بهت قول میدم که خیلی زود به دیدنت بیام‪ ،‬خودت که میدونی‪ ،‬باید هر کاری‬
‫از دستم بر میاد انجام بدم‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ...‬آره میدونم‪.‬‬

‫سیریوس دست هری را لحظهای در دست گرفته سپس رو به دامبلدور کرد و سری تکان‬
‫داد و دوباره تبدیل به همان سگ سیاه و بزرگ شد‪ .‬دواندوان بهسوی در درمانگاه رفت‬
‫و با پنجهاش دستگیرهی در را پایین کشید و بیرون رفت‪.‬‬

‫دامبلدور رو به اسنیپ کرد و گفت‪:‬‬

‫۔ سیوروس‪ .‬میدونی که ازت میخوام چه کار بکنی؟ اگه حاضری‪ ...‬اگه آمادگی داری‪...‬‬

‫اسنیپ گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من آمادهام‪.‬‬
‫چهرهاش رنگپریدهتر از همیشه شده بود و در چشمهای سیاه و بیروحش بر ق عجیبی‬
‫وجود داشت‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬موفق باشی‪.‬‬

‫دامبلدور با نگرانی اسنیپ را نگاه کرد که بدون آنکه حرف دیگری بزند به دنبال سیریوس‬
‫از در بیرون رفت‪ .‬چند دقیقهای طول کشید تا دامبلدور دوباره شروع به صحبت کرد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من باید برم طبقه پایین و پدر و مادر دیگوری رو ببینم‪ .‬هر ی بقیهی معجونتو بخور‪ .‬فعالً‬
‫خداحافظ‪.‬‬

‫وقتی دامبلدور از درمانگاه بیرون رفت هر ی دوباره سرش را روی بالش گذاشت‪ .‬هرمیون‪،‬‬
‫رون و خانم ویزلی به او نگاه میکردند‪ .‬مدتی همه ساکت بودند‪ .‬سرانجام خانم ویزلی‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید بقیهی معجونتو بخور ی‪ ،‬هری‪.‬‬

‫وقتی میخواست شیشهی معجون و جام را بردارد دستش به کیسه پر از طال خورد‪ .‬او‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باید خوب بخوایی‪ ،‬سعی کن به چیزهای دیگه فکر کنی‪ ...‬به این فکر کن که با پول‬
‫جایزهت چه چیزهایی میخوای بخری!‬

‫هری با صدایی که هیچ احساسی در آن منعکس نشده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من اون پولو نمیخوام‪ .‬مال شما باشه‪ .‬هر کی میخواد برداره‪ .‬من نباید برنده میشدم‪.‬‬
‫سدریک باید برنده میشد‪.‬‬

‫آنچه هری از زمان خروج از هزارتو با آن مبارزه کرده بود داشت بر او غلبه میکرد‪ .‬گوشهی‬
‫چشمهایش به سوزش افتاده بود‪ .‬پلک زد و به سقف چشم دوخت‪ .‬خانم ویزلی آهسته‬
‫گفت‪:‬‬
‫‪ -‬تقصیر تو نبود‪ ،‬هری‪.‬‬

‫هری گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من بهش گفتم باهم جامو برداریم‪.‬‬

‫در آن لحظه بغض گلویش را میفشرد‪ .‬خدا خدا میکرد رون جای دیگری را نگاه کند‪.‬‬
‫خانم ویزلی جام و شیشه را روی میز کنار تخت گذاشت و هر ی را در آغوش گرفت‪ .‬هر ی‬
‫به یاد نداشت که کسی مادرانه او را در آغوش گرفته باشد‪ ،‬در آن لحظه تمام درد و رنج‬
‫طاقتفرسای آن شب در سینهاش جمع شده بود‪ .‬چهرهی مادرش‪ ،‬صدای پدرش و جسد‬
‫بیجان سدریک بر روی زمین همه با هم در سرش شروع به چرخیدن کردند تا اینکه دیگر‬
‫نتوانست آن را تحمل کند‪ .‬چهرهاش در مقابل هقهق دردناکی که در کشمکش بود تا از‬
‫وجودش خارج شود درهم رفت‪.‬‬

‫صدای بلند به هم خوردن دری به گوش رسید و خانم ویزلی هری را رها کرد‪ .‬هرمیون کنار‬
‫پنجره ایستاده بود‪ .‬چیزی را محکم در دستش نگه داشته بود‪ .‬آهسته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ببخشین‪.‬‬

‫خانم ویزلی اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هری‪ ،‬معجونتو بخور‪.‬‬

‫هری معجون را الجرعه سرکشید‪ .‬معجون بالفاصله اثر كرد‪ .‬هری به خواب سنگین و خالی‬
‫از رویا فرورفت و دیگر به هیچچیز فکر نکرد‪.‬‬
‫فصل سی و هفتم‪ :‬آغاز‬

‫حتی یک ماه بعدازآن حادثه هرگاه هر ی به گذشته فکر میکرد خاطرهی واضحی از چند‬
‫روز بعدازآن در ذهنش نمییافت‪ .‬گویا ذهنش چنان پر شده بود که گنجایش نگهدار ی‬
‫همهی خاطرات چند روز بعد را نداشت‪.‬‬

‫تنها خاطراتی که در ذهن داشت خاطراتی بسیار دردناک بودند و شاید دردناکتر از همه‬
‫مالقاتش با آقا و خانم دیگور ی در صبح روز بعد بود‪.‬‬

‫آنها او را برای اتفاقی که افتاده بود سرزنش نکردند و در عوض‪ ،‬برای برگرداندن جسد‬
‫سدریک از او قدردانی کردند‪ .‬آقای دیگور ی در تمام مدت گفتگویشان هقهق میگریست‬
‫اما اندوه خانم دیگور ی فراتر از اشک و آه بود‪ .‬وقتی هر ی برایشان جزئیات مرگ سدریک‬
‫را توضیح داد خانم دیگور ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس معلومه که درد نکشیده‪ .‬ایموس باز جای شکرش باقیه که درست بعد از برنده شدن‬
‫ً‬
‫حتما خیلی خوشحال بوده‪.‬‬ ‫در مسابقه مرد‪.‬‬

‫وقتی برخاستند که بروند خانم دیگور ی به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حاال دیگه باید خیلی مواظب خودت باشی‪.‬‬

‫هر ی کیسهی پر از پول را از روی میز کنار تختش برداشت و گفت‪:‬‬

‫اینم ببرین‪ .‬این مال سدریکه‪ .‬اون اول رسید به جام بگیرینش‪...‬‬
‫‪ -‬اما خانم دیگور ی عقب رفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اوه‪ ،‬نه‪ ،‬این مال توئه‪ ،‬عزیزم‪ ...‬ما نمیتونیم‪ ...‬پیش تو باشه‪.‬‬

‫هر ی یکشب بعد به برج گریفیندور بازگشت‪ .‬رون و هرمیون به او گفتند که دامبلدور‬
‫صبح آن روز هنگام صرف صبحانه با دانشآموزان صحبت کرده است‪ .‬او فقط از همه‬
‫خواسته بود که هر ی را به حال خود بگذارند‪ .‬او گفته بود که هیچکس نباید از هر ی سؤال‬
‫کند یا برای فهمیدن آنچه در هزارتو گذشته هر ی را کالفه کند‪ .‬هر ی متوجه شد که بسیار ی‬
‫از دانشآموزان در راهروها از او دور ی میکنند و نگاهشان را از او میدزدند‪ .‬بسیار ی دیگر‬
‫هنگامیکه هر ی از کنارشان رد میشد در گوش هم پچپچ میکردند‪ .‬هر ی حدس میزد‬
‫که عدهی زیادی از دانشآموزان گزارش ریتا اسکیتر را باور کرده باشند که نوشته بود هر ی‬
‫یک بیمار روانی و احتماال ً خطرناک است‪ .‬شاید آنها دربارهی علت مرگ سدریک به نتایج‬
‫دیگر ی رسیده بودند؛ اما هر ی متوجه شد که دیگر به این مسائل اهمیت نمیدهد‪ .‬وقتی‬
‫در کنار رون و هرمیون بود احساس آرامش میکرد‪ .‬آنها دربارهی مسائل دیگر صحبت‬
‫میکردند‪ .‬گاهی نیز باهم شطرنج باز ی میکردند و به هر ی این فرصت را میدادند که در‬
‫سکوت و آرامش شاهد باز ی آنها باشد‪ .‬از قرار معلوم هر سهی آنها بدون آنکه باهم‬
‫حرفی بزنند به یک نتیجه رسیده بودند؛ و آن این بود که منتظر بمانند تا خبر یا کالمی‬
‫دربارهی وقایع خارج از هاگوارتز به گوششان برسد‪ .‬آنها به این نتیجه رسیده بودند که‬
‫گفتگو دربارهی وقایع احتمالی آینده کار ی بس بیهوده است مگر اینکه دربارهی آن اطمینان‬
‫یافته باشند‪ .‬تنها زمانی که به این مسائل اشاره داشتند وقتی بود که رون دربارهی مالقات‬
‫اخیر مادرش با دامبلدور با هر ی صحبت کرد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬مامانم رفته پیش دامبلدور که ازش اجازه بگیره تابستون یکراست بیای خونهی ما‪ .‬ولی‬
‫دامبلدور اصرار داره که الاقل اول بر ی پیش دورسلیها‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا؟‬
‫رون با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما یه دلیلی داره‪ ...‬ما هم باید بهش‬ ‫‪ -‬مامانم میگه دامبلدور بیخودی حرف نمیزنه‪.‬‬
‫اعتماد کنیم‪ ،‬درسته؟‬

‫هاگرید تنها کسی بود که هر ی عالوه بر رون و هرمیون بهراحتی میتوانست با او صحبت‬
‫کند‪ .‬ازآنجاکه دیگر استادی برای تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه نداشتند کالسشان‬
‫تعطیل شده بود‪ .‬آنها از وقت آزادشان در بعدازظهر پنجشنبه استفاده کردند و به کلبهی‬
‫هاگرید رفتند‪ .‬آن روز هوا صاف و آفتابی بود‪ .‬وقتی به نزدیکی کلبه رسیدند فنگ درحالیکه‬
‫دیوانهوار دمش را تکان میداد و پارس میکرد از در باز کلبه بیرون دوید‪ .‬هاگرید نیز از در‬
‫بیرون آمد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کی اومده؟ هر ی!‬

‫هاگرید بهسویشان آمد و با یک دستش هر ی را در آغوش گرفت‪ .‬سپس مویش را به هم‬


‫ریخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با اومدنت خوشحالم کردی‪ ،‬رفیق‪ .‬خیلی کار خوبی کردی‪.‬‬

‫وقتی وارد کلبهی هاگرید شدند بر روی میز چوبی جلوی بخار ی دیوار ی دو فنجان به بزرگی‬
‫سطل دیدند‪ .‬هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با آلیمپ نشسته بودیم و چایی میخوردیم‪ .‬قبل از اومدن شما رفت‪.‬‬

‫رون کنجکاوانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با کی؟‬

‫هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خانم ماکسیم دیگه!‬

‫رون گفت‪:‬‬
‫‪ -‬باالخره باهم آشتی کردین؟‬

‫هاگرید که از کشو چندین فنجان دیگر درمیآورد با بیخیالی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آشتی کردیم؟ مگه قهر بودیم؟‬

‫هاگرید برای همه چای درست کرد و پسازآنکه ظرف بیسکویت را به هر سهی آنها‬
‫تعارف کرد برگشت و روی صندلیاش نشست‪ .‬با چشمهای ریز و سیاهش با دقت به‬
‫هر ی نگاه کرد و با صدای گرفته به او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬حالت خوب نیست؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬خوبم‪.‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬حالت خوب نیست‪ .‬معلومه که حالت خوب نیست‪ .‬ولی خوب میشی‪.‬‬

‫هر ی چیز ی نگفت‪.‬‬

‫‪ -‬میدونستم برمیگرده‪.‬‬

‫هر ی و رون و هرمیون از شنیدن این حرف ها گرید جا خوردند و به هم نگاه کردند‪ .‬هاگرید‬
‫ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬از همون چند سال پیش میدونستم یه روز ی برمیگرده‪ .‬میدونستم یه جایی‬
‫کمین کرده و منتظر فرصت مناسبه‪ .‬باهاس این اتفاق میافتاد‪ .‬حاالم که اتفاق افتاده ما‬
‫باهاس یه جور ی باهاش کنار بیایم‪ .‬باهاش میجنگیم‪ .‬ممکنه قبل از اینکه کار از کار بگذره‬
‫ً‬
‫واقعا مرد بزرگیه‪ .‬تا وقتی اونو‬ ‫بتونیم جلوشو بگیرم‪ .‬نقشهی دامبلدور همینه‪ .‬دامبلدور‬
‫داریم غم نداریم‪.‬‬

‫هاگرید با دیدن چهرههای شگفتزدهی آنها ابروهای پر پشتش را باال برد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬نشستن و غصه خوردن هیچ دردی رو دوا نمیکنه‪ .‬هرچی بخواد بشه‪ ،‬میشه وقتی شد‬
‫یه جور ی باهاش دستوپنجه نرم میکنیم‪ .‬هر ی‪ ،‬دامبلدور برام تعریف کرد که چیکار‬
‫کردی‪.‬‬

‫هاگرید به هر ی نگاه کرد و سینهاش را جلو داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهترین چیز ی که میتونم بگم اینه که تو همون کار ی رو کردی که اگه پدرت بود میکرد‪.‬‬

‫هر ی به او لبخند زد‪ .‬بعد از چندین روز اولین لبخندی بود که بر لبش مینشست‪ .‬هر ی‬
‫پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬هاگرید‪ ،‬دامبلدور ازت خواست چیکار بکنی؟ اون شب که پروفسور مکگونگالو فرستاد‬
‫دنبال تو و خانم ماکسیم بهتون چی گفت؟‬

‫هاگرید گفت‪:‬‬

‫‪ -‬گفت یه کار ی بکنم که محرمانه است‪ .‬تابستون باید مأموریتمو انجام بدم‪ .‬نباید به‬
‫هیچکس بگم حتی به شما سه تا‪ .‬آلیمپ‪ ،‬یا به قول شما خانم ماکسیم هم ممکنه با من‬
‫بیاد‪ .‬به گمونم میاد‪ .‬فکر میکنم تونستم راضیش کنم که بیاد‪.‬‬

‫‪ -‬این کارم به ولدمورت مربوط میشه؟‬

‫هاگرید با شنیدن این نام صورتش را در هم کشید و جواب سرباال داد‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ممکنه‪ ...‬خب حاال کی دوست داره باهم بریم و آخرین موجود دم انفجار ی رو ببینیم؟‬

‫هاگرید با مشاهدهی قیافهی آنها بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه بابا‪ ...‬شوخی کردم‪ .‬شوخی کردم!‬

‫*‬ ‫*‬ ‫*‬

‫هر ی هنگام بستن صندوقش در شب قبل از بازگشت به پریوت درایو دلش گرفته بود‪.‬‬
‫دلش نمیخواست در جشن پایان سال تحصیلی شرکت کند‪ .‬آنها هرسال به بهانهی‬
‫پایان سال تحصیلی جشن میگرفتند و در این جشن برندهی جام قهرمانی گروههای‬
‫مدرسه را اعالم میکردند‪ .‬هر ی پس از مرخص شدن از درمانگاه در مواقعی که سرسرای‬
‫ً‬
‫تقریبا همه از‬ ‫بزرگ شلوغ و پر از دانشآموز بود به آنجا نرفته بود‪ .‬او ترجیح میداد وقتی‬
‫سرسرا بیرون رفتند به آنجا برود تا از نگاه دانشآموزان در امان بماند‪.‬‬

‫وقتی هر ی و رون و هرمیون وارد سرسرا شدند بالفاصله متوجه شدند که سرسرای بزرگ‬
‫را مثل هرسال تزئین نکردهاند‪ .‬هرسال سرسرا را با رنگهای چهار گروه تزئین میکردند اما‬
‫ً‬
‫فورا فهمید که آنها را‬ ‫آن شب چندین پردهی سیاه پشت میز اساتید آویخته بودند و هر ی‬
‫برای ابراز احترام به سدریک آویختهاند‪.‬‬

‫مودی چشم باباقور ی واقعی سر میز اساتید نشسته بود‪ .‬چشم سحرآمیز و پای چوبیاش‬
‫هردو سر جایشان بودند‪ .‬او بیاندازه عصبی بود و هروقت کسی با او شروع به‬
‫صحبت میکرد از جا میپرید‪ .‬نزدیک به ده ماه محبوس ماندن در صندوق‬
‫سحرآمیزش حالت دفاعی او را تشدید کرده بود‪ .‬صندلی پروفسور کارکاروف خالی بود‪.‬‬
‫هر ی وقتی سر میز گریفیندور نشست در این فکر بود که در آن لحظه کارکاروف کجاست‪.‬‬
‫آیا ولدمورت توانسته بود او را پیدا کند؟‬

‫خانم ماکسیم سر میز اساتید بود‪ .‬او کنار هاگرید نشسته بود و هردو آهسته باهم صحبت‬
‫میکردند‪.‬‬

‫کمی آنطرفتر اسنیپ کنار پروفسور مکگونگال نشسته بود‪.‬‬

‫وقتی هر ی به او نگاه میکرد نگاه اسنیپ نیز چند لحظهی روی او متوقف ماند‪ .‬تشخیص‬
‫حالت صورتش دشوار به نظر میرسید؛ اما قیافهاش مثل همیشه عبوس و ناخوشایند بود‪.‬‬
‫پسازآنکه اسنیپ از هر ی چشم برداشت او مدتی به اسنیپ خیره ماند‪.‬‬

‫شبی که ولدمورت بازگشت اسنیپ به دستور دامبلدور چهکاری انجام داد؟ و چرا‪ ...‬چرا‬
‫دامبلدور اطمینان کامل داشت که اسنیپ طرفدار خودشان است؟ دامبلدور در قدح اندیشه‬
‫گفته بود که اسنیپ جاسوسشان بوده است‪ .‬اسنیپ «جانش را به خطر انداخته بود» و‬
‫در میان طرفداران ولدمودت برای دامبلدور جاسوسی میکرد‪ .‬آیا دوباره همین وظیفه را‬
‫داشت؟ شاید با مرگخواران تماس گرفته بود‪ .‬شاید وانمود میکرد که هیچگاه با‬
‫دامبلدور متحد نشده و مثل خود ولدمورت منتظر فرصت بوده است‪.‬‬

‫در همان وقت دامبلدور از جایش برخاست و رشتهی افکار هر ی پاره شد‪ .‬دانشآموزان که‬
‫در جشن آخر امسال بهاندازهی سالهای قبل سروصدا نمیکردند با برخاستن دامبلدور‬
‫بالفاصله ساکت شدند‪ .‬دامبلدور به دانشآموزان نگاهی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یک سال تحصیلی دیگه به پایان رسید‪.‬‬

‫لحظهای درنگ کرد و به میز هافلپاف چشم دوخت‪ .‬پیش از برخاستن دامبلدور‬
‫دانشآموزان هافلپاف از دانشآموزان دیگر آرامتر بودند و چهرههایشان از همه‬
‫رنگپریدهتر و غمگینتر بود‪.‬‬

‫دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امشب مطالب زیادی برای گفتن دارم و قبل از هر چیز میخوام در مورد دانشآموز‬
‫ممتاز ی حرف بزنم که اآلن باید اینجا مینشست‪...‬‬

‫دامبلدور با دست میز هافلپاف را نشان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬و در جشن پایان سال شرکت میکرد‪ .‬من از همهتون خواهش میکنم که از جاتون بلند‬
‫شین و به افتخار سدریک دیگور ی یک دقیقه سکوت کنین‪.‬‬

‫صدای کشیده شدن صندلیها روی زمین سرسرا به گوش رسید و همه از جایشان‬
‫برخاستند‪ .‬پس از یک دقیقه سکوت همه با صدایی آرام و پرطنین گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬سدریک دیگور ی‪.‬‬

‫هر ی در میان دانشآموزان چو را دید‪ .‬قطرههای اشک آهسته از چشمهایش سرازیر شده‬
‫بود‪ .‬وقتی همه دوباره نشستند هر ی سرش را پایین انداخت‪ .‬دامبلدور ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬سدریک دانشآموز نمونهای بود که بسیار ی از ویژگیهای برجستهی گروه هافلپاف رو در‬
‫خود داشت‪ .‬دوست خوب و وفادار ی بود‪ ،‬سختکوش بود و عدالت و انصاف رو میستود‪.‬‬
‫مرگش مایهی غم و اندوه همه شد‪ ،‬چه کسانی که او را میشناختند و چه کسانی که با او‬
‫ً‬
‫واقعا چه بر سر‬ ‫آشنایی نداشتند‪ .‬به همین دلیل معتقدم که این حق شماست که بدونین‬
‫سدریک اومد‪.‬‬

‫هر ی سرش را بلند کرد و به دامبلدور خیره شد‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سدریک دیگور ی به دست لرد ولدمورت به قتل رسید‪.‬‬

‫همهمهی وحشتزدهی دانشآموزان در سرسرا پیچید‪ .‬همه با وحشت و ناباور ی به‬


‫دامبلدور نگاه میکردند‪ .‬دامبلدور نیز به دانشآموزان نگاه میکرد و ساکت بود تا اینکه‬
‫زمزمهی آنها خاتمه یافت‪ .‬سپس ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬وزارت سحر و جادو مخالف گفتن این واقعیت به دانشآموزان بود‪ .‬شاید خیلی از پدر و‬
‫مادرها ناراحت بشن که من این مطلبو به شما گفتم‪ .‬علتش هم اینه که باور نمیکنن‬
‫ولدمورت برگشته یا معتقدند که چون شما جوان هستید من نباید چنین واقعیتی رو به‬
‫شما بگم؛ اما به نظر من همیشه گفتن واقعیت بهتر از دروغ گفتنه‪ .‬به نظر من اگه بخوایم‬
‫وانمود کنیم سدریک در اثر تصادف یا طلسم و جادوی نامناسب خودش مرده با این کار‬
‫به سدریک اهانت کردیم‪.‬‬

‫ً‬
‫تقریبا همهی دانشآموزان با چهرههای مبهوت و‬ ‫همهی دانشآموزان‪ ،‬یا به عبارتی‬
‫متوحش به دامبلدور خیره شده بودند‪ .‬هر ی دراکو مالفوی را سر میز اسلیترین میدید که‬
‫زیر لب چیز ی به کراب و گویل میگفت‪ .‬خشم و غضب سراپای وجود هر ی را فراگرفت و‬
‫خود را مجبور کرد که از آنها چشم بردارد و دوباره به دامبلدور نگاه کند‪.‬‬

‫دامبلدور ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬حاال که صحبت از مرگ سدریک شد باید از کسی که به مرگ سدریک مربوط میشه هم‬
‫صحبت کنیم‪ ...‬میخوام باهاتون در مورد هر ی پاتر صحبت کنم‪.‬‬
‫بار دیگر همهمهی دانشآموزان در سرسرا پیچید‪ .‬عدهای سرها را برگرداندند و نیمنگاهی‬
‫به هر ی انداختند‪ .‬دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی پاتر موفق شد از چنگ لرد ولدمورت فرار کنه‪ .‬اون جون خودشو به خطر انداخت تا‬
‫جسد سدریک دیگور ی رو به هاگوارتز برگردونه‪ .‬اون در رویارویی با ولدمورت شجاعتی از‬
‫خود نشان داد که در جادوگرهای دیگه بهندرت یافت میشه و برای همین ازتون میخوام‬
‫که به هر ی پاتر هم ادای احترام کنین‪.‬‬

‫ً‬
‫تقریباهمهی کسانی که‬ ‫دامبلدور با چهرهای اندوهگین جامش را بهسوی هر ی گرفت‪.‬‬
‫در سرسرای بزرگ بودند بالفاصله از جایشان برخاستند و یک دقیقه ساکت ماندند‪.‬‬
‫سرانجام همانطور که نام سدریک را بر زبان آورده بودند آهسته نام او را نیز بر زبان راندند؛‬
‫اما هر ی از میان جمعیتی که ایستاده بودند مالفوی‪ ،‬کراب‪ ،‬گویل و بسیار ی دیگر از‬
‫دانشآموزان اسلیترین را دید که باحالت تدافعی روی نیمکتهایشان نشسته بودند‪.‬‬
‫دامبلدور که چشم سحرآمیز نداشت از میان جمعیت نمیتوانست آنها را ببیند‪.‬‬

‫وقتی بار دیگر همه نشستند دامبلدور گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هدف از برگزار ی مسابقات سه جادوگر گسترش و تقویت بینش و درک جادویی شما بود‪.‬‬
‫با توجه به آنچه پیش اومده‪ ...‬و با توجه به بازگشت لرد ولدمورت‪ ...‬اهمیت اینگونه‬
‫روابط حتی بیشتر از پیش شده‪.‬‬

‫دامبلدور به خانم ماکسیم و هاگرید نگاهی کرد سپس به فلور دالکور و دانشآموزان‬
‫بوباتون نگاهی انداخت و سرانجام نگاهش متوجه ویکتور کرام و سایر دانشآموزان‬
‫دورمشترانگ سر میز گروه اسلیترین شد‪ .‬هر ی چهرهی کرام را از دور میدید‪ .‬او بیاندازه‬
‫نگران و شاید حتی هراسان به نظر میرسید گویی گمان میکرد دامبلدور قصد دارد سخن‬
‫تند و زنندهای را خطاب به آنها بیان کند‪ .‬نگاه دامبلدور روی دانشآموزان دورمشترانگ‬
‫متوقف شد و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬همهی مهمانانی که در این سرسرا هستند هر زمان که مایل باشند میتونن به هاگوارتز‬
‫بیان‪ .‬ما با آغوش باز ازشون استقبال میکنیم‪ .‬من یکبار دیگه هم به همتون میگم‪ ...‬حاال‬
‫که لرد ولدمورت برگشته اگه هممون دست به دست هم بدیم و متحد باشیم در اوج قدرت‬
‫خواهیم بود اما اگر از هم فاصله بگیریم و متفرق بشیم ضعیف و عاجز میشیم‪ .‬لرد‬
‫ولدمورت مهارت فوقالعادهای در تفرقه افکنی و رواج کینه و خصومت داره‪ .‬ما فقط با‬
‫اطمینان صمیمانه و اعتماد عمیق به همدیگه میتونیم به جنگش بریم‪ .‬اگر هدفهای ما‬
‫یکسان باشه و قلب هامونو به رویهم بگشاییم اختالف آداب و رسوم و گوناگونی زبان‬
‫هامون هیچ اهمیتی نخواهد داشت‪ .‬من پیشبینی میکنم که همهمون دوران تاریک و‬
‫سیاهی در پیش رو داریم و هیچ زمانی در عمرم مثل امروز آرزو نداشتم که پیشبینیم‬
‫اشتباه از آب دربیاید‪ .‬بعضی از افرادی که در این سرسرا حضور دارند از شخص ولدمورت‬
‫خسارات جبرانناپذیری دیدن‪ .‬خانوادهی بسیاری از شما رو متالشی کرده‪.‬‬

‫و در همین هفتهی گذشته یکی از دانشآموزان رو از بین ما برده‪ ،‬پس‪ ...‬سدریکو از یاد‬
‫نبرید‪ .‬اگر روز ی در وضعیتی قرار گرفتین که ناچار بودین از بین حقیقت و راحتی یکی رو‬
‫انتخاب کنین به یاد سدریک بیفتید‪ ...‬هیچوقت فراموش نکنین که پسر ی خوب و مهربون‬
‫و شجاع فقط برای اینکه در سر راه ولدمورت قرار گرفت به چه سرنوشتی محکوم شد‪.‬‬
‫سدریک دیگور ی رو به خاطر داشته باشین‪.‬‬

‫هر ی صندوقش را بسته بود‪ .‬هدویگ نیز برگشته و روی قفسش جا خوش کرده بود‪ .‬هر ی‬
‫و رون و هرمیون در کنار سایر دانشآموزان سال چهارم در سرسرای ورودی شلوغ منتظر‬
‫بودند تا کالسکهها از راه برسند و آنها را به ایستگاه هاگزمید ببرند‪ .‬آن روز روز ی دیگر از‬
‫روزهای دلپذیر تابستون بود‪ .‬هر ی میدانست که آن شب وقتی به پریوت درایو برسد هوا‬
‫گرم و همهجا سبز و خرم است و گلهای درشت و رنگارنگ بر بوتههایشان خودنمایی‬
‫میکنند؛ اما این فکر برایش بههیچوجه دلپذیر و خوشایند نبود‪.‬‬

‫‪ -‬ار ی!‬
‫هر ی برگشت‪ .‬فلور دالکور باعجله از پلههای سنگی قلعه باال میآمد تا وارد قلعه بشود‪.‬‬
‫هر ی در آنسوی قلعه هاگرید را دید که در بستن افسار و یراق اسبهای غولپیکر خانم‬
‫ماکسیم به او کمک میکرد‪.‬‬

‫کالسکهی بوباتون در حال حرکت بود‪ .‬فلور همینکه به هر ی نزدیک شد دستش را دراز‬
‫کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬امیدوارم خیلی زود بتونیم امدیگه رو ببینیم‪ .‬اگه بشه میخوام اینجا استخدام بشم تا‬
‫زبان انگلیسی رو بهخوبی یاد بگیریم‪.‬‬

‫رون با صدای گرفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو که خوب بلدی انگلیسی حرف بزنی‪.‬‬

‫فلور به رون لبخند زد‪ .‬اخمهای هرمیون در هم رفت‪ .‬فلور که دیگر میخواست برود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خداحافظ‪ ،‬ار ی! از آشنایی با تو خیلی خوشحال شدم!‬

‫هر ی هنگامیکه فلور را تماشا میکرد که دواندوان بهسوی خانم ماکسیم میرفت اندکی‬
‫حالش بهتر شده بود‪ .‬رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نمیدونم بچههای دورمشترانگ چهجور ی میخوان برگردن به نظر تو اونا بدون کارکاروف‬
‫میتونن کشتی رو هدایت کنن؟‬

‫یک نفر گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کارکاروف کشتی رو هدایت نمیکرد‪ .‬اون توی کابینش میموند و ما خودمون همهی‬
‫کارها رو میکردیم‪.‬‬

‫این کرام بود که برای خداحافظی از هرمیون به آنجا آمده بود‪ .‬او به هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه چند لحظه بیای؟‬

‫هرمیون که دستپاچه شده بود گفت‪:‬‬


‫ً‬
‫حتما میام‪.‬‬ ‫‪ -‬آره‪ ...‬آره‪...‬‬

‫هرمیون همراه با کرام در میان جمعیت گم شد‪ .‬رون پشت سرش با صدای بلند فریاد‬
‫کشید‪:‬‬

‫‪ -‬بهتره عجله کنی! اآلن کالسکهها میرسن‪.‬‬

‫رون به هر ی گفت که هر وقت کالسکهها رسیدند او را صدا کند و خودش در میان جمعیت‬
‫سرک میکشید که ببیند هرمیون و کرام کجا رفتهاند‪ .‬آن دو خیلی زود برگشتند‪ .‬رون با‬
‫کنجکاوی به هرمیون خیره شده بود‪ .‬کرام بیمقدمه به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من از دیگور ی خوشم میاومد‪ .‬بااینکه من از مدرسهی دورمشترانگ و شاگرد کارکاروف‬


‫بودم اون همیشه احترام منو نگه میداشت‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬معلوم نیست مدیر جدیدتون کیه؟‬

‫کرام شانههایش را باال انداخت و اظهار بیاطالعی کرد‪ .‬او نیز مثل فلور دستش را دراز کرد‬
‫و با هر ی و رون دست داد‪.‬‬

‫قیافهی رون طور ی شده بود گویی درونش کشمکشی برپا بود‪ .‬همینکه کرام برگشت که‬
‫برود رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میشه یه امضا برام بکنی؟‬

‫هرمون رویش را بهسوی کالسکههای بدون اسب کرد که تلق تولوق کنان از جاده باال‬
‫میآمدند و لبخند زد‪ .‬کرام با چهرهای شگفتزده روی یک تکه کاغذ پوستی امضا کرد و‬
‫درحالیکه آثار قدردانی در چهرهاش نمایان بود آن را به دست رون داد‪.‬‬

‫آن روز برخالف سپتامبر سال گذشته که برای رفتن به هاگوارتز عازم ایستگاه کینگزکراس‬
‫بودند هوا صاف و آفتابی بود‪ .‬حتی یک ابر کوچک هم در آسمان به چشم نمیخورد‪ .‬هر ی‬
‫و رون و هرمیون توانستند یک کوپه برای خودشان بگیرند‪ .‬بار دیگر ردای شب رون روی‬
‫قفس خرچال افتاده بود تا از هوهوی مداوم و بیوقفهی آن جلوگیر ی کند‪ .‬هدویگ سرش‬
‫را زیر بالش برده بود و چرت میزد‪ .‬کجپا نیز روی یکی از صندلیهای خالی خوابیده و‬
‫چنان خود را جمع کرده بود که مثل یک کوسن پشمالوی حنایی رنگ به نظر میرسید‪.‬‬
‫قطار با سرعت به سمت جنوب میرفت‪ .‬هر ی و رون و هرمیون نسبت به تمام هفتهی‬
‫گذشته با آزادی و راحتی بیشتری دربارهی وقایع اخیر صحبت میکردند‪ .‬هر ی احساس‬
‫میکرد که سخنرانی دامبلدور در جشن آخر سال او را از خود درآورده است‪ .‬گفتگو دربارهی‬
‫اتفاق اخیر اکنون دیگر مثل قبل برایش دردناک نبود‪ .‬آنها دربارهی اقداماتی صحبت‬
‫میکردند که دامبلدور شاید حتی در همان لحظه انجام میداد تا ولدمورت را متوقف کند‬
‫و تنها زمانی که چرخدستی ناهار به کوپهشان رسید گفتگویشان را قطع کردند‪.‬‬

‫هرمیون پسازاینکه از چرخدستی ناهار چیز ی خرید و برگشت کیف پولش را در کیف‬
‫مدرسهاش گذاشت و روزنامهی پیام امروز را که با خود آورده بود درآورد‪.‬‬

‫هر ی با شک و تردید به آن نگاه کرد گویی اطمینان نداشت که عالقهای به خواندن آن‬
‫داشته باشد؛ اما وقتی هرمیون متوجه نگاه هر ی شد بهآرامی‪:‬‬

‫‪ -‬هیچی ننوشته‪ .‬میتونی خودت یه نگاهی بهش بنداز ی ولی باور کن که هیچچیز‬
‫بخصوصی توش ننوشته‪ .‬من هرروز روزنامهها رو خوندم‪ .‬فقط فردای برگزار ی مرحلهی‬
‫سوم یه مطلب مختصر داشت که نوشته بود تو برندهی مسابقه شدی‪ .‬اصالً به اسم‬
‫ً‬
‫حتما فاج‬ ‫سدریکم اشاره نکرده بودن‪ .‬هیچچیز دیگهای ننوشته بودن‪ .‬به نظر من‬
‫مجبورشون کرده که چیز ی ننویسن‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون نمیتونه ریتا رو مجبور کنه چیز ی ننویسه‪ .‬اونم وقتی پای چنین چیز ی در میون‬
‫باشه‪.‬‬

‫هرمیون که آرامش ساختگی عجیبی در صدایش محسوس بود گفت‪:‬‬


‫‪ -‬ریتا بعد از مرحلهی سوم حتی یک کلمه هم ننوشته‪ .‬درواقع‪...‬‬

‫اکنون در صدای هرمیون لرزش خفیفی بود که از وجد و سرور نهفتهاش حکایت میکرد‪.‬‬
‫او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ریتا اسکیتر فعالً چیز ی نمینویسه‪ .‬تا وقتیکه من باید براش غذا بریزم نمیتونه چیز ی‬
‫بنویسه‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬منظورت چیه؟‬

‫هرمیون تند تند گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من باالخره فهمیدم اون بااینکه اجازهی ورود به محوطهی قلعه رو نداشته چطوری‬
‫به گفتگوهای خصوصی همه گوش میکرده‪.‬‬

‫هر ی بالفاصله فهمید که هرمیون در چند روز اخیر چقدر دلش میخواسته زودتر این مطلب‬
‫را به آنها بگوید اما بعد از حادثهی آن شب و پیامدهای آن بهناچار این کار را به تعویق‬
‫انداخته بود‪ .‬هر ی مشتاقانه پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری این کارو میکرده؟‬

‫رون که به او خیره شده بود پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری تونستی از کارش سر در بیار ی؟‬

‫هرمیون به هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درواقع تو باعث شدی من به این فکر بیفتم‪.‬‬

‫هر ی که هاج و واج مانده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من؟ چطوری؟‬
‫هرمیون با خوشحالی گفت‪:‬‬

‫وقتی دربارهی روشهای استراق سمع صحبت میکردی گفتی ممکنه میکروفون مخفی رو‬
‫به شکل حشرات ریز درآورده باشه‪.‬‬

‫‪ -‬تو که گفتی اونا اینجا کار نمیکنن‪...‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬منظورم میکروفون مخفی برقی نیست‪ ...‬حاال خودتون میبینین‪...‬‬

‫صدای هرمیون از شور و شعف میلرزید‪ .‬او ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬ریتا اسکیترم یه جانورنمای ثبت نشده ست‪ .‬اون میتونه خودشو به شکل سوسک‬
‫دربیاره‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شوخی میکنی! امکان نداره‪ ...‬یعنی اون‪...‬‬

‫هرمیون با خوشحالی یک شیشهی دهنگشاد را جلوی آنها تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خودشه‪.‬‬

‫در داخل شیشهی دهنگشاد مقدار ی برگ و شاخهی ریز به چشم میخورد‪ .‬یک سوسک‬
‫بزرگ چاقوچله در آن بود‪ .‬رون شیشه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما شوخیت گرفته‪...‬‬ ‫‪ -‬امکان نداره‪...‬‬

‫هرمیون لبخندزنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باور کن شوخی نمیکنم‪ .‬وقتی توی درمونگاه بودیم روی لبهی پنجرهی درمونگاه‬
‫دستگیرش کردم‪.‬‬
‫با دقت بهش نگاه کنین‪ ...‬خطوط ریز دور شاخکش درست شبیه به اون عینک زشتیه که‬
‫همیشه به چشمشه‪.‬‬

‫هر ی بهدقت نگاه کرد و متوجه شد که هرمیون درست گفته است‪ .‬هر ی به یاد نکتهی‬
‫دیگر ی افتاد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون شب که هاگرید داشت دربارهی مامانش حرف میزد و ما حرفاشو میشنیدیم به‬
‫سوسک از مجسمه باال میرفت!‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬درسته‪ .‬اون موقعی هم که من و ویکتور کنار دریاچه بودیم بعدازاینکه حرفمون تموم شد‬
‫ویکتور یه سوسکو الی موهام دید‪ .‬اگه اشتباه نکرده باشم اون روز ی که جای زخمت سر‬
‫کالس پیشگویی درد گرفت ریتا لب پنجره نشسته بوده‪ .‬از اول سال همینطوری توی‬
‫مدرسه پرسه میزده و دنبال سوژه میگشته‪.‬‬

‫رون آهسته کفت‪:‬‬

‫‪ -‬یادتونه اون روز مالفوی زیر درخت وایستاده بود‪...‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون روزم ریتا توی دست مالفوی بوده و داشته باهاش صحبت میکرده‪ .‬مالفوی از این‬
‫موضوع خبر داشته‪ .‬ریتا همینجوری با بچههای اسلیترین مصاحبه میکرده اونا فقط این‬
‫براشون اهمیت داشته که اون چرندیاتو دربارهی ما و هاگرید در اختیار ریتا بذارن دیگه‬
‫براشون مهم نبوده که اون داره کار غیرقانونی انجام میده‪.‬‬

‫هرمیون شیشه را از رون گرفت و به سوسک که پشت شیشه با عصبانیت وزوز میکرد‬
‫لبخند زد‪ .‬سپس گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بهش گفتم که هر وقت به لندن رسیدیم از شیشه درش میارم‪ .‬آخه میدونین‪ ،‬من با یه‬
‫افسون شکستناپذیر در شیشه رو قفل کردم که نتونه تغییر شکل بده‪ .‬اینم بهش گفتم‬
‫که باید یک سال تموم قلمشو غالف کنه‪ .‬شاید اینطوری عادتش از سرش بیفته و دیگه‬
‫از نوشتن گزارشهای دروغ دربارهی این و اون دست بکشه‪.‬‬

‫هرمیون با آرامش خاصی لبخند زد و سوسک را دوباره در کیف مدرسهاش گذاشت‪.‬‬

‫در کوپه باز شد و دراکو مالفوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬راست راستی که خیلی زرنگی‪ ،‬گرنجر‪.‬‬

‫کراب و گویل پشت سر او ایستاده بودند‪ .‬هر سهی آنها بیشتر از هر زمان دیگر ی خشنود‬
‫و متکبر و پلید به نظر میرسیدند‪ .‬مالفوی آهسته جلو آمد و نگاهی به آنها انداخت و با‬
‫پوزخند همیشگیاش گفت‪:‬‬

‫‪ -‬که اینطور‪ ...‬پس اون خبرنگار بیچاره رو گرفتین و پاتر دوباره شاگرد نازنین دامبلدور‬
‫شده‪ .‬دستخوش بابا‪ ،‬دستخوش‪.‬‬

‫خندهی ریشخند آمیزش وسیعتر شد‪ .‬کراب و گویل موذیانه نگاه میکردند‪ .‬مالفوی به هر‬
‫سهی آنها نگاه کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطوره اصالً دربارهش فکر نکنیم‪ ،‬هان؟ شتر دیدی‪ ،‬ندیدی!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬برو بیرون‪.‬‬

‫هر ی بعد از نگاهی که هنگام سخنرانی دامبلدور به آنها کرد و آنها را مشغول پچپچ با‬
‫یکدیگر دید دیگر مالفوی را ندیده بود‪ .‬هر ی احساس خطر میکرد و گوشبهزنگ بود‪.‬‬
‫چوبدستیاش را از روی ردایش لمس میکرد و میفشرد‪ .‬مالفوی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پاتر‪ ،‬تو به طرفی چسبیدی که بازندهست! من که بهت هشدار داده بودم! بهت گفته‬
‫بودم که باید دوستانتو با دقت انتخاب کنی‪ ،‬یادته؟ اون روز که برای اولین بار به هاگوارتز‬
‫میرفتیم و تازه همدیگه رو دیده بودیم یادته؟ اون روز بهت گفتم نباید با عوضیهایی‬
‫مثل اینا بگردی!‬

‫مالفوی با سرش به رون و هرمیون اشاره کرد و ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬ولی حاال دیگه خیلی دیر شده‪ ،‬پاتر! حاال که لرد سیاه برگشته اینا اولین کسانی هستن‬
‫که کلکشون کنده میشه‪ .‬اول نوبت گندزادهها و مشنگ شیفتههاست! ولی نه‪ ،‬اولیش‬
‫دیگور ی بود‪...‬‬

‫انگار یک نفر یک جعبه وسایل آتشبازی در کوپهشان منفجر کرد‪ .‬هر ی که نور خیرهکنندهی‬
‫طلسمهای متعدد چشمش را آزار میداد و گوشش داشت از صدای انفجارهای پشت سر‬
‫هم کر میشد چند بار پلک زد و به زمین نگاه کرد‪.‬‬

‫مالفوی‪ ،‬کراب و گویل هر سه در آستانهی در کوپه بیهوش افتاده بودند‪ .‬رون و هرمیون‬
‫ایستاده بودند‪.‬‬

‫هر سهی آنها با استفاده از طلسمهای گوناگون آنها را جادو کرده بودند؛ اما هر ی و رون‬
‫و هرمیون در انجام این کار تنها نبودند‪.‬‬

‫فرد باحالتی بسیار عادی پایش را روی گویل گذاشت وارد کوپه شد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میخواستیم ببینیم اون سه تا باهاتون چیکار دارن‪.‬‬

‫چوبدستی فرد در دستش بود‪ .‬جرج نیز چوبدستیاش را درآورده بود‪ .‬او درحالیکه‬
‫ً‬
‫حتما روی مالفوی بگذارد وارد کوپه شد‪ .‬جرج به کراب نگاه کرد‬ ‫دقت میکرد که پایش را‬
‫و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تأثیر جالبی داشت‪ .‬کدومتون از نفرین سوزاننده استفاده کردین؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬من‪.‬‬
‫جرج با خوشرویی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬عجیبه‪ ،‬من از طلسم پا ژلهای استفاده کردم‪ .‬مثلاینکه این دو تا جادو رو نباید بهطور‬
‫همزمان به کار ببریم‪ .‬تمامصورتش پر از شاخک شده‪ .‬بیاین زودتر ببریمشون بیرون‪.‬‬
‫دکوراسیون کوپه رو خراب کردن‪.‬‬

‫مالفوی‪ ،‬کراب و گویل تحت تأثیر طلسمهای درهمآمیخته حال و روز خوبی نداشتند‪.‬‬
‫هر ی‪ ،‬رون و جرج با لگد آنها را غلتاندند و از کوپه بیرون انداختند‪ .‬سپس دوباره به کوپه‬
‫بازگشتند و در را پشت سرشان بستند‪ .‬فرد یک دسته کارت از جیبش درآورد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬کسی کارت باز ی انفجار ی میکنه؟‬

‫در اواسط پنجمین دور کارت باز ی انفجار ی هر ی دل را به دریا زد و از جرج پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬باالخره میخواین به ما بگین از کی میخواستین باج بگیرین یا نه؟‬

‫جرج با چهرهی گرفته گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آهان‪ ،‬او نو میگی؟‬

‫فرد با بیقراری سرش را تگان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چیز مهمی نبود‪ .‬اصالً اهمیت نداشت؛ یعنی اآلن دیگه اهمیتی نداره‪.‬‬

‫جرج شانههایش را باال انداخت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه ولش کردیم‪.‬‬

‫اما هر ی و رون و هرمیون آنقدر اصرار کردند تا سرانجام فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬باشه‪ ،‬باشه‪ ،‬اگه خیلی دلتون میخواد بدونین بهتون میگم‪ .‬لودو بگمن بود‪.‬‬

‫هر ی بالفاصله گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بگمن؟ منظورتون اینه که اونم توی قضیهی اون شب‪...‬‬


‫جرج با ناراحتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه بابا! توی این مایهها نیست‪ .‬خنگتر از این حرفهاست‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬پس قضیه چی بود؟‬

‫فرد لحظهای مردد ماند و بعد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یادتونه ما باهاش شرط بستیم؟ یادتونه گفتیم ایرلند برنده میشه ولی کرام گوی زرینو‬
‫میگیره؟‬

‫هر ی و رون آهسته گفتند‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫‪ -‬مرتیکهی مسخره‪ ،‬موقعی که شگونههای ایرلند سکه میریختن سکهها رو جمع کرده بود‬
‫و آخر باز ی بهمون پول لپرکانها رو داد‪.‬‬

‫‪ -‬بعدش چی شد؟‬

‫‪ -‬هیچی‪ ،‬بعدش همهی پولها غیب شدن‪ .‬فردای اون روز همهی پولها غیب شده بودن‪.‬‬

‫هرمیون گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫عمدا این کارو نکرده باشه‪.‬‬ ‫‪ -‬شاید‬

‫جرج خندهی تلخی کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ما هم اول همین فکرو کردیم‪ .‬فکر میکردیم اگه براش نامه بنویسیم و بهش بگیم‬
‫که اشتباه کرده پولو ِاخ میکنه؛ اما فایدهای نداشت‪ .‬اصالً جواب نامههامونو نداد‪ .‬توی‬
‫هاگوارتز که بود چند بار سعی کردیم باهاش صحبت کنیم اما هر دفعه یه عذر و بهانهای‬
‫میتراشید و جیم میشد‪.‬‬
‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آخرسر نامردی کرد و بهمون گفت ما هنوز بچهایم و نباید شرطبندی کنیم‪ .‬بعدشم بهمون‬
‫گفت که هیچ پولی بهمون نمیده‪.‬‬

‫جرج پشت چشمی نازک کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ما هم بهش گفتیم که اقالً پول خودمونو پس بده‪.‬‬

‫هرمیون نفسش را در سینه حبس کرد و گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما قبول نکرده‪ ،‬آره؟‬ ‫‪-‬‬

‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫رون گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ولی اون همهی پس اندازتون بود!‬

‫جرج گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیگه نمک روی زخممون نپاش‪ .‬ولی آخرش تونستیم از کارش سر در بیاریم‪ .‬پدر لی‬
‫جردن هم برای گرفتن پولش از بگمن دچار مشکل شده بود‪ .‬خالصه معلوم شد که بگمن‬
‫حسابی افتاده توی هچل و با اجنه مشکل داره‪ .‬کلی طال ازشون قرض کرده بود‪ .‬بعد از‬
‫جام جهانی یه دسته از جنها توی جنگل گیرش انداختن و هرچی پول همراهش بوده‬
‫ازش گرفتن‪ .‬بااینحال بازم قرضش صاف نشده بود‪ .‬اونا تا هاگوارتز دنبالش اومدن که‬
‫یه وقت از چنگشون در نره‪ .‬بگمن تو قمار همهی دار و ندارشو باخته بوده‪ .‬دیگه آه نداشت‬
‫که با ناله سودا کنه‪ .‬میدونین چطوری میخواست قرضشو به جنها بپردازه؟‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چطوری؟‬
‫فرد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اون روی تو شرط بست‪ .‬روی مبلغ خیلی زیادی شرط بست که تو برندهی مسابقه میشی‬
‫با جنها شرط بست‪.‬‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما برنده بشم! خب حاال‬ ‫‪ -‬پس برای همین بود که دائم میخواست به من کمک کنه که‬
‫که من برنده شدم! دیگه میتونه پولتونو بده!‬

‫جرج با تأسف سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نچ! جنها هم مثل خودش بدجنس و بدذاتن‪ .‬اونا میگن تو و دیگور ی باهم برنده‬
‫شدین‪ .‬درحالیکه بگمن شرط بسته بود تو بهتنهایی برنده میشی! برای همین بگمن پا‬
‫به فرار گذاشت‪ .‬درست بعد از مرحلهی سوم مسابقه جیم شد‪.‬‬

‫جرج آه عمیقی کشید و دوباره شروع کرد به توزیع ورقهای باز ی‪.‬‬

‫در ادامهی سفرشان اوقات خوشی را گذراندند‪ .‬هر ی دلش میخواست سفرشان تا پایان‬
‫تابستان به طول انجامد و هیچگاه به ایستگاه کینگزکراس نرسند‪ ...‬اما آن سال در طول‬
‫دوران دشوار و بغرنجی که پشت سر گذاشته بود این نکته را بهخوبی فهمیده بود که هرگاه‬
‫واقعهی ناخوشایندی در پیش رو باشد زمان بهکندی نمیگذرد‪ .‬قطار هاگوارتز نیز زودتر‬
‫ازآنچه انتظارش میرفت شروع به کم کردن سرعتش کرد و در ایستگاه نه و سهچهارم‬
‫متوقف شد‪ .‬دانشآموزان از کوپهها بیرون آمدند و سروصدای همیشگی راهرو را پر کرد‪.‬‬
‫هر ی‪ ،‬رون و هرمیون صندوقهایشان را برداشتند و از روی مالفوی‪ ،‬کراب و گویل رد شدند‪.‬‬
‫هر ی از بقیه عقب ماند و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فرد‪ ،‬جرج‪ ،‬یه دقیقه صبر کنین‪.‬‬

‫دوقلوها برگشتند‪ .‬هر ی در صندوقش با باز کرد و جایزهی مسابقهی سه جادوگر را از آن‬
‫درآورد‪ .‬کیسه را در دست جرج گذاشت و گفت‪:‬‬
‫‪ -‬بگیرش‪.‬‬

‫فرد که مات و مبهوت مانده بود گفت‪:‬‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫هر ی با قاطعیت حرفش را تکرار کرد‪:‬‬

‫‪ -‬بگیرینش‪ .‬من اینو نمیخوام‪.‬‬

‫جرج که سعی میکرد کیسه را به هر ی پس بدهد گفت‪:‬‬

‫‪ -‬دیوونه شدی!‬

‫هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬دیوونه نشدم‪ .‬این پول مال شما باشه‪ .‬با این پول به اختراعتون ادامه بدین‪ .‬این‬
‫پول برای فروشگاه شوخیتونه‪.‬‬

‫فرد با حیرت و شگفتی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بابا این زده به سرش!‬

‫هر ی قاطعانه گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اگه قبول نکنین من این پولو میندازم توی چاه فاضالب‪ .‬من این پولو نمیخوام ولی‬
‫شما به این پول احتیاج دارین‪ .‬منم احتیاج به خنده دارم‪ .‬همه احتیاج به خنده دار ن‪.‬‬
‫مطمئنم در آیندهی نزدیک همه به خنده نیاز دارن‪.‬‬

‫جرج درحالیکه کیسه و پول را در دستش سبکسنگین میکرد با درماندگی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هر ی‪ ،‬این هزار گالیونه ها!‬

‫هر ی خندید و گفت‪:‬‬


‫‪ -‬آره‪ ،‬میدونم‪ .‬فکرشو بکن که با این پول چه قدر از اون خامههای قنادی میتونین درست‬
‫کنین‪.‬‬

‫دوقلوها مات و متحیر به او نگاه کردند‪ .‬هر ی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فقط به مامانتون نگین این پولو از کجا آوردین‪ ...‬هرچند‪ ،‬حاال دیگه بعیده مامانتون‬
‫اصرار کنه شما توی وزارت خونه کار کنین‪...‬‬

‫‪ -‬هر ی‪...‬‬

‫هر ی چوبدستیاش را درآورد و به فرد مجال صحبت کردن نداد‪ .‬او با صراحت گفت‪:‬‬

‫‪ -‬یا زودتر قبول کنین یا اینکه همین اآلن جفتتونو طلسم میکنم‪ .‬حاال دیگه طلسمهای‬
‫زیادی بلدم‪ .‬فقط یه خواهش ازتون دارم‪ .‬یه ردای شب برای رون بخرین و بگین که‬
‫خودتون براش خریدین‪ .‬باشه؟ هر ی پیش از آنکه آن دو حرف دیگر ی بزنند از کوپه بیرون‬
‫رفت و از روی مالفوی و کراب و گویل رد شد که هنوز کف راهرو افتاده بودند و عوارض‬
‫طلسمها بر سروصورتشان نمایان بود‪.‬‬

‫عمو ورنون پشت نرده منتظرش بود‪ .‬خانم ویزلی نیز کنار او ایستاده بود‪ .‬همینکه هر ی‬
‫نزدیک شد خانم ویزلی او را در آغوش گرفت و در گوشش آهسته زمزمه کرد‪:‬‬

‫ً‬
‫حتما برامون نامه‬ ‫‪ -‬به گمونم دامبلدور اجازه میده که چند وقت دیگه بیای خونهی ما‪.‬‬
‫بنویس تا از هم بیخبر نمونیم‪.‬‬

‫رون به پشت هر ی ضربهی مالیمی زد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬فعالً خداحافظ‪.‬‬

‫هرمیون نیز گفت‪:‬‬

‫‪ -‬خداحافظ‪.‬‬

‫جرج زیر لب به هر ی گفت‪:‬‬


‫ازت ممنونم‪ ،‬هر ی‪.‬‬

‫فرد از کنار جرج مشتاقانه برای هر ی سر تکان داد‪.‬‬

‫هر ی به آنها چشمکی زد و به سمت عمو ورنون برگشت و به دنبالش از ایستگاه بیرون‬
‫رفت‪ .‬هر ی به خود گفت که هنوز دلیلی برای نگرانی وجود ندارد‪ .‬سپس روی صندلی عقب‬
‫اتومبیل دورسلیها نشست‪.‬‬

‫به قول هاگرید هرچه بخواهد بشود میشود‪ ...‬و هرگاه آن اتفاق پیش بیاید هر ی باید با‬
‫آن مواجه شود‪.‬‬

You might also like