Professional Documents
Culture Documents
Harry Potter and The Goblet of Fire - J. K. Rowling
Harry Potter and The Goblet of Fire - J. K. Rowling
4
جی .کی .رولینگ
PlanetBooks.ir
فصل اول :خانه ریدل
اهالی دهکده لیتل هنگلتون ( )Little Hangletonهنوز آنجا را به نام خانه ریدل
میشناختند اما از زمان سکونت خانواده ریدل در آنجا سالها میگذشت .خانهی ریدل
باالی تپهای مشرف به دهکده بود .بعضی از پنجرههای آن تخته کوب شده و قسمتهایی
از سفالهای شیروانی آن افتاده بود .ساقههای پیچک از هر سو روی نمای ساختمان
گسترده بود .خانه ریدل روزگاری قصر زیبا و باشکوهی بود و تا شعاع چندین کیلومتری
خانهای با آن شکوه و عظمت به چشم نمیخورد درحالیکه اکنون خانهای نمور ،ویران و
متروک بود.
ازنظر همه اهالی دهکده لیتل هنگلتون این خانه قدیمی ترسناک و چندشآور بود .نیمقرن
پیش حادثهی عجیب و وحشتناکی در آن به وقوع پیوسته بود و هنوز اهالی سالخورده
دهکده هرگاه موضوعی برای گفتگو نمییافتند آن حادثه را پیش میکشیدند .این ماجرا
را بارها بازگو کرده و به آن شاخ و برگ داده بودند چنانکه دیگر هیچکس اطمینان نداشت
حقیقت امر چه بوده است.
بااینحال در همه روایتها ماجرا از یک جا آغاز میشد :پنجاه سال پیش ،در سپیدهدم
یکی از روزهای دلپذیر تابستان ،در روزگاری که خانه ریدل هنوز باعظمت و شکوهمند بود
خدمتکاری به سالن پذیرایی رفت و با اجساد هر سه عضو خانواده ریدل روبهرو شد.
خدمتکار شیونکنان از تپه پایین دوید و بهسوی دهکده شتافت و بدین ترتیب بسیاری
از اهالی دهکده را از خواب ناز بیدار کرد .خدمتکار به هر که میرسید میگفت:
-با چشمان باز افتادن اونجا! تنشون مثل یخ سرده! هنوز همون لباسایی که دیشب سر
شام پوشیده بودن تنشونه !
پلیس را خبر کردند .همه اهالی دهکده که آثار هیجان در چهرههایشان نمایان بود از روی
کنجکاوی و تعجب جمع شدند .هیچکس به خود زحمت نمیداد که برای خانواده ریدل
ابراز تأسف کند زیرا آنها بسیار منفور بودند .آقا و خانم ریدل بسیار ثروتمند ،خودخواه و
گستاخ بودند و تام ،پسر میانسالشان از آن دو بدتر بود .امکان نداشت سه نفر که صحیح
و سالم بودند همه در یکشب به مرگ طبیعی مرده باشند.
آن شب «مرد سربدار» ،کافهی دهکده ،درآمد چشمگیری داشت .همهی اهالی دهکده به
آنجا رفته بودند تا به بحث دربارهی این جنایت بپردازند .وقتی آشپز خانواده ریدل با شور
و هیجان خود را به جمع آنها رساند پاداش دوری از خانه گرمونرمشان را گرفتند .ناگهان
سکوت سنگینی بر فضای کافه حاکم شد و آشپز اعالم کرد که مردی به نام فرانک
برایس ( )Frank Bryceدستگیر شده است .چند نفر یکصدا گفتند:
فرانک برایس باغبان خانواده ریدل بود که تکوتنها در کلبه مخروبهای در باغ خانه ریدل
زندگی میکرد.
وقتی از جنگ برگشت پایش معلول بود و از شلوغی و سروصدا بدش میآمد و از همان
زمان در خانه ریدل مشغول به کار شد.
همه در تکاپو بودند که برای آشپز نوشابه سفارش بدهند و جزییات واقعه را از زبان او
بشنوند .آشپز پس از نوشیدن چهارمین لیوان نوشابه رو به روستاییان مشتاق کرد و گفت:
-همیشه فکر میکردم آدم عجیبیه .از اون آدمای نچسب بود .وقتی بهش چایی تعارف
میکردم باید صد دفعه میگفتم تا قبول میکرد .اصالً نمیخواست با آدم قاطی بشه.
-هرچی باشه فرانک توی جنگ خیلی سختی کشیده بود .برای همین همیشه دلش
میخواست در آرامش باشه .دلیلی نداره که حاال...
-پس فکر میکنی کی کلید در پشتی رو داشت؟ تا اون جایی که یادمه یه کلید اضافی
توی اتاق باغبون آویزون بود! دیشب هیچ کدوم از درها بهزور باز نشده! اما وقتی همه ما
خواب بودیم فرانک می تونسته َشلون شلون خودشو از پلهها بکشه باال...
-به نظر من که جنگ باعث شده بود اون قدر عجیب غریب بشه.
-یادته ،دات ،یادته بهت میگفتم خوشم نمییاد با فرانک درگیر بشم؟
صبح روز بعد کسی در دهکده نبود که دربارهی قتل ریدلها به دست فرانک برایس تردید
داشته باشد.
اما در کالنتری تاریک و دلگیر شهر گریت هنگلتون ( )Great Hangletonدر مجاور دهکده،
فرانک لجوجانه تکرار میکرد که بیگناه است .او بارها گفت که در روز مرگ خانواده ریدل
فقط یک پسر غریبهی نوجوان را با موی مشکی و چهرهی رنگپریده در نزدیکی خانه آنها
دیده است .هیچیک از اهالی دهکده چنین پسری را ندیده بودند و مأموران پلیس
اطمینان داشتند که این موضوع ساختهوپرداخته فرانک است.
اما درست هنگامیکه اتهام فرانک بسیار جدی به نظر میرسید گزارش اجساد خانوادهی
ریدل رسید و همهچیز را تغییر داد.
ازآنجاکه مأمورین مدرکی برای اثبات قتل ریدلها در دست نداشتند بهناچار فرانک را آزاد
کردند .اجساد ریدلها در حیاط کلیسای لیتل هنگلتون دفن کردند و قبر آنها تا مدتها
موردتوجه افراد کنجکاو بود .فرانک برایس در آن فضای شبههانگیز به کلبهاش در باغ
ریدلها بازگشت و باعث حیرت اهالی شد.
اما فرانک ازآنجا نرفت .همآنجا ماند تا باغبان خانوادهی دیگری باشد که به خانه ریدلها
نقلمکان کردند .سپس باغبان خانوادهی بعدی شد ...هیچ خانوادهای مدت زیادی در آن
خانه ماندگار نشدند .شاید تا حدودی به علت حضور فرانک بود که همه صاحبان جدید
خانه ازآنجا بدشان میآمد .بدین ترتیب خانه ریدلها خالی از سکنه ماند و رو به ویرانی
گذاشت.
صاحب کنونی خانه ریدل که مردی ثروتمند بود نه در آنجا سکونت داشت و نه از آن
استفاده دیگری میکرد .اهالی دهکده میگفتند خانه را برای «امور مالیاتی» نگه داشته
است اما هیچکس بهدرستی نمیدانست که این امور چه میتواند باشد .امروز
هفتادوهفتسالگی فرانک نزدیک بود .گوشش سنگین شده بود و پای معلولش دردناکتر
از همیشه بود .در هوای خوب و آفتابی پای بوتههای گل میپلکید بااینحال علفهای
هرز چنان رشد کرده بودند که چیزی نمانده بود هم قد خودش بشوند.
البته تنها علفهای هرز نبودند که او را به مبارزه میطلبیدند .پرتاب سنگ به سمت پنجرهی
خانه ریدل برای پسربچههای دهکده یک عادت شده بود .آنها با دوچرخه از روی
چمنهایی رد میشدند که فرانک با کار و تالشی پیگیر آنها را مرتب و یکدست نگه
میداشت .یک یا دو بار وارد ساختمان قدیمی خانه شده بودند تا او را به مبارزه بطلبند.
آنها میدانستند که او نسبت به خانه و باغ احساس مسئولیت میکند ،از آزار و اذیت او
لذت میبرند .او لنگانلنگان به سویشان میرفت و درحالیکه عصایش را در هوا تکان
میداد خسخس کنان بر سرشان فریاد میکشید؛ اما به عقیدهی فرانک علت آزار و اذیت
بچهها این بود که آنها نیز مانند والدین و اجدادشان او را قاتل میپنداشتند .بدین
ترتیب وقتی در یکی از شبهای ماه اوت از خواب پرید و با صحنه عجیبی در آن خانه
روبرو شد تنها فکری که به ذهنش رسید این بود که پسربچهها برای مجازات او یکقدم
فراتر رفتهاند.
فرانک در اثر درد شدید پایش از خواب پرید .درد پایش شدیدتر از هر زمان دیگر در دوران
سالخوردگیاش بود .از جایش برخاست و لنگلنگان از پلههای آشپزخانه پایین رفت تا
دوباره کیسه آب جوشش را پر کند و درد زانوی انعطافناپذیرش را التیام بخشد .وقتی
کنار ظرفشویی ایستاده بود و در کتری آب میریخت سرش را بلند کرد و به خانه ریدل
نگاهی انداخت .در پنجرههای باالیی خانه نوری سوسو میزد .فرانک بالفاصله فهمید چه
پیش آمده است .پسربچهها دوباره وارد ساختمان شده بودند و نوری که از دور سوسو
میزد نشان میداد که در آنجا آتش روشن کردهاند.
فرانک تلفن نداشت اما گذشته از آن به مأمورین پلیس بدگمان بود .از همان وقتیکه
مأمورین پلیس برای بازجویی درباره مرگ خانواده ریدل او را بازداشت کرده بودند به آنها
ً
فورا کتری را کنار گذاشت و با بیشترین سرعتی که پای معلولش اجازه بدگمان شده بود.
میداد از پلهها باال رفت ،لباسهایش را پوشید و دوباره به آشپزخانه برگشت .از قالب
کنار در کلبه کلید زنگار گرفتهای را برداشت .سپس عصایش را که به دیوار تکیه داشت به
دست گرفت و از کلبهاش بیرون رفت.
در ورودی و پنجرههای خانه ریدل هیچیک بهزور باز نشده بودند .لنگلنگان خانه را دور
زد و به در پشتی خانه رسید که در زیر پیچکها کامالً ازنظر مخفی مانده بود .کلید قدیمی
را درآورد و بیسروصدا در را باز کرد.
وارد آشپزخانهی غار مانند خانه شد .آشپزخانه تاریک بود و بااینکه فرانک سالها به آنجا
قدم نگذاشته بود میدانست دری که به هال باز میشد کجاست .بوی گند مشامش را پر
کرد .گوشهایش را تیز کرد بلکه از طبقه باال صدایی بشنود و کورمالکورمال به سمت در
هال رفت .وارد هال شد که به دلیل وجود پنجرههای بزرگ و مشبک در دو طرف در ورودی
آن کمی روشنتر از آشپزخانه بود .از پلهها باال رفت .خوشبختانه گردوخاک قطوری که
روی پلههای سنگی نشسته بود صدای برخورد پا و عصایش با پلهها را خفه میکرد.
وقتی به باالی پلهها رسید به سمت راست نگاه کرد و بالفاصله فهمید مهاجمین کجا
هستند .در انتهای راهرو دری نیمهباز بود و از الی در نور شعلههای آتش که بر روی سنگ
کف راهرو میتابید بخشی باریک و طویلی از زمین تیره را به رنگ طالیی درآورده بود.
فرانک محکم به عصایش چنگ زد و آهسته به در نزدیک و نزدیکتر شد .وقتی هنوز چند
قدم با در ورودی اتاق فاصله داشت توانست بخش باریکی از اتاق را که از الی در نمایان
بود ببیند .اکنون شعلههای آتش را میدید که در بخاری دیواری زبانه میکشید .از دیدن
آن صحنه متحیر شد .مردی در اتاق شروع به صحبت کرد و فرانک بیحرکت ایستاد و
سراپا گوش شد.
این صدای زیر عجیب و گوشخراش نیز صدای یک مرد و بسیار سرد و بیروح بود .حالتی
که در صدای دوم بود باعث شد موهای پشت گردن فرانک سیخ شود .مرد دوم گفت:
فرانک گوش راستش را جلوتر برد تا بهتر بشنود .صدای برخورد یک بطری با سطح سخت
چیزی به گوش رسید سپس صدای خفیف و گوشخراش کشیده شدن پایه صندلی روی
کف اتاق بلند شد .فرانک در یکلحظه مرد کوچک اندامی را دید که پشتش به در بود و
صندلی را به سمت بخاری میکشید .پشت سرش طاس بود و شنل سیاه و بلندی به تن
داشت .آنگاه دوباره مرد به کناری رفت و ازنظر ناپدید شد .صدای بیروح گفت:
-نجینی ( )Naginiکجاست؟
-ن ...نمی دونم ،سرورم .مثلاینکه رفت توی خونه یه گشتی بزنه ...
ً
حتما باید قبل از خواب زهرشو برام بگیری .قبل از اینکه صبح بشه باید غذا -دمباریک،
بخورم .این سفر خیلی منو خسته کرد.
فرانک به ابروهایش چینی انداخت و گوش سالمش را به در نزدیکتر کرد .حواسش را
جمع کرده بود که بهتر بشنود .لحظهای سکوت برقرار شد و بعد مردی که دمباریک نام
داشت شروع به صحبت کرد و گفت:
ً
نسبتا راحتیه .فعالً نمی تونیم نقشمونو عملی کنیم. -یک هفته .شایدم بیشتر .اینجا جای
اجرای نقشه قبل از تموم شدن جام جهانی کوئیدیچ کار احمقانهایه.
-ببخشید سرورم ...اما من سر در نمیارم ...چرا باید تا آخر جام جهانی کوئیدیچ صبر کنیم؟
-برای اینکه همه جادوگرها از همه جای دنیا سرازیر شدن اینجا ،احمق ،اآلن همهی
فضولباشیهای وزارت سحر و جادو در حال آماده باشن .منتظرن که یه چیز غیرعادی
ببینن .تمام مدت دارن دوباره و سهباره هویت جادوگرها رو کنترل می کنن .تمام فکر و
ذکرشون برقراری امنیت و آرامشه تا یه وقت مشنگها متوجه چیزی نشن .برای همین
باید صبر کنیم.
فرانک دیگر برای تمیز کردن گوشش تالشی نمیکرد .او بهوضوح کلمهی «مشنگها» و
«وزارت سحر و جادو» را شنیده بود .کامالً روشن بود این کلمات رمزی هستند و تا جایی
که فرانک میدانست فقط دو گروه از افراد رمزی صحبت میکردند :جاسوسها و مجرمین.
فرانک بار دیگر عصایش را در دستش فشرد و دوباره سراپا گوش شد .دمباریک آهسته
گفت:
لحظهای هر دو ساکت ماندند و بعد دمباریک شروع به صحبت کرد .کلمات باعجله از
دهانش خارج میشد گویی میخواست پیش از آنکه کنترل اعصابش بر هم بخورد
حرفش را بزند .او گفت:
-سرور من ،می تونیم نقشه رو بدون هری پاتر عملی کنیم.
-سرورم ،یه وقت فکر نکنین پسره برام اهمیتی داشته که این حرفو زدم .پسره اصالً برام
مهم نیست ،اصالً! فقط برای این گفتم که اگه میشد از یه جادوگر یا ساحره دیگه ...حاال
هرکی میخواد باشه ...اگه میشد از یکی دیگه استفاده کنیم نقشهمون خیلی زودتر عملی
میشد! اگر فقط به من اجازه بدین که مدت کوتاهی از شما دور بشم در عرض دو روز
میتونم یکی رو که مناسبتر باشه پیدا کنم و برگردم .آخه خودتون که میدونین من خیلی
خوب میتونم تغییر شکل بدم...
-سرورم ،اینطور ی خیلی بهتره .انگشت گذاشتن روی هری پاتر کارمونو خیلی مشکل
میکنه چون اون تحت محافظت شدیده...
-پس برای همین میخوای بری و بهجای اون یکی دیگه رو برام پیدا کنی؟ عجیبه ...نکنه
پرستاری از من خیلی برات خستهکننده شده؟ نکنه پیشنهاد عوض کردن نقشه برای اینه
که بتونی منو بذاری و بری؟
-سرورم ،من ...من اصالً دلم نمیخواد از پیش شما برم ...اصالً...
-وفاداری تو فقط از روی بزدلیه .اگه جای دیگهای رو داشتی اینجا نمیاومدی .من هر
چند ساعت یکبار باید غذا بخورم .بدون تو چطوری میتونم دوام بیارم؟ اگه تو بری کی
برام زهر نجینی رو بگیره؟
-دروغگو! من اصالً قوی نشدم .اگه دو سه روز تنها بمونم همین یه ذره نیرویی که در اثر
مراقبتهای مسخره تو گرفتم از بین میره .ساکت!
دمباریک که از وحشت جمالت نامفهومی را بریدهبریده بیان میکرد بالفاصله ساکت شد.
تا چند لحظه بعد ،فرانک جز صدای ترق و توروق آتش صدای دیگری نشنید .آنگاه مرد
دوم با صدایی که بهزحمت شنیده میشد زیر لب گفت:
-همونطوری که قبالً هم بهت گفتم به دالیل خاصی میخوام از این پسره استفاده کنم و
امکان نداره از کس دیگهای استفاده کنم .سیزده سال آزگار صبر کردم ،چند ماه دیگهم
روش ...و اما در مورد اقدامات امنیتی که برای محافظت از این پسره وجود داره باید بگم
که مطمئنم که نقشهام عملی میشه .تنها چیزی که الزم داریم اینه که تو یه ذره شجاعت
به خرج بدی ،دمباریک و میدونم که شجاعت به خرج میدی .مگر اینکه بخوای طعم
شدیدترین تنبیه لرد ولدرمورتو بچشی...
-اگه؟ اگه؟ دمباریک ،اگه مطابق نقشه پیش بری وزارتخونه هیچوقت نمیفهمه که یه
نفر دیگه هم گمشده .باید بدون جروبحث و با آرامش کامل این کارو بکنی .ایکاش خودم
میتونستم ...ولی حیف که در شرایط فعلی ...بس کن دیگه دمباریک ،فقط یه مانع دیگه
مونده .اگه این مانعم از سر راهمون برداریم هری پاتر تو چنگمونه .من که ازت نخواستم
خودت بهتنهایی این کارو انجام بدی .تا اون موقع خادم وفادارم دوباره بهمون ملحق
شده...
-دمباریک ،من کسی رو میخوام که مغزش خوب کار کنه ،کسی که وفاداریش به من
ذرهای خدشهدار نشده باشه؛ اما متأسفانه تو هیچ کدوم از این خصوصیاتو نداری.
-من شما رو پیدا کردم ...این من بودم که شما رو پیدا کردم .این من بودم که برتا جورکینز
رو پیش شما آوردم .
ً
ظاهرا میخندید گفت: مرد دوم که
ً
واقعا بینظیر بود .اصالً فکرشم نمیکردم که بتونی چنین کاری -درسته ،دمباریک ،کارت
بکنی .البته اگه راستشو بخوای باید بگم وقتی برتا رو آوردی خودتم نمیدونستی چقدر به
درد میخوره ،درسته؟
ً
واقعا ارزشمند بود .بدون اون اطالعات امکان -ای دروغگو! البته اقرار میکنم که اطالعاتش
نداشت بتونیم نقشه مونو طرح کنیم ،برای همینم تو پاداش میگیری ،دمباریک .بهت
اجازه میدم که نقش بسیار مهمی رو برام ایفا کنی ...خیلی از پیروانم حاضرن دست
راستشونو از دست بدن و این نقشو برام ایفا کنن...
-دمباریک ،اگه بگم که مزش از بین میره .نقش تو در آخرین مرحلهست ...قول میدم
که تو هم مثل برتا جورکینز این افتخار رو داشته باشی که به دردم بخوری.
دمباریک که گویی دهانش ناگهان خشک شده بود با صدای دورگه گفت:
-دمباریک ،دمباریک ،آخه برای چی تورو بکشم؟ من مجبور شدم برتا جورکینز رو بکشم.
بعدازاینکه اون سؤاال رو ازش پرسیدم دیگه به هیچدردی نمیخورد ،کامالً بیمصرف شد
بود .اگه برمیگشت به وزارتخونه و به همه میگفت که توی تعطیالت تو رو دیده،
کنجکاوی همه رو تحریک میکرد .آخه جادوگرایی که ازنظر همه مردهن حواسشونو خوب
جمع میکنن که توی کافههای کنار جاده با ساحرههای وزارت سحر و جادو روبهرو نشن...
دمباریک بسیار آهسته چیزی گفت که فرانک صدایش را نشنید اما با حرف خود مرد دوم
را به خنده انداخت ،خندهای خشک و تصنعی که بهاندازهی صدایش سرد و بیروح بود.
مرد دوم گفت:
-باید حافظهشو پاک میکردیم؟ ولی یه جادوگر قدرتمند میتونه طلسمای حافظه رو
بشکنه .مگه خودت ندیدی؟ منم وقتی داشتم ازش سؤال میکردم همین کارو کردم.
دمباریک ،استفاده نکردن از اطالعاتی که من از حافظهاش بیرون کشیده بودم توهین به
حافظهاش بود.
فرانک هنوز پشت در ایستاده بود و وقتی به خود آمد متوجه شد آن دستش که به عصا
چنگ زده بود خیس عرق شده است .مردی که صدای سرد و بیروح داشت یک زن را
کشته بود .او بدون ذرهای پشیمانی درنهایت خشنودی دربارهی این موضوع صحبت
میکرد ...پسری که هری پاتر نام داشت ...هر که بود ...جانش درخطر بود...
فرانک میدانست باید چه بکند .اکنون لحظهای از عمرش فرارسیده بود که باید به
مأمورین پلیس مراجعه میکرد .باید آهسته و بیسروصدا از خانه بیرون میخزید و
یکراست به باجه تلفن دهکده میرفت؛ اما صدای بیروح دوباره شروع به صحبت کرد و
فرانک همانجا ایستاد .سراپا گوش شد گویی سر جایش میخکوب شده بود.
-فقط یه طلسم دیگه ...خادم وفادارم توی هاگوارتزه ...دمباریک ،هری پاتر بهخوبی
خودمه ...تصمیمم قطعیه .دیگه با من جروبحث نکن ...صبر کن ،ببینم ...مثلاینکه صدای
نجینی رو شنیدم...
آنگاه صدای مرد دوم تغییر کرد و از دهانش صداهایی درآورد که فرانک پیش از آن
نشنیده بود .او بیوقفه فش فش و فیس فیس میکرد .فرانک گمان کرد او دچار نوعی
حمله صرع و یا سکته شده است.
در همان وقت فرانک صدای حرکت چیزی را در راهرو تاریک پشت سرش شنید .برگشت
و پشت سرش را نگاه کرد و از ترس سر جایش میخکوب شد.
چیزی روی زمین راهرو تاریک میخزید و به سویش میآمد .وقتی نزدیکتر شد و به
قسمتی از راهرو رسید که از نور آتش بخاری دیواری روشن بود فرانک متوجه شد که یک
مار غولپیکر است و طول آن دستکم به سه متر و نیم میرسد .بدن موجی شکل مار که
روی زمین میخزید و جلو میآمد در مسیر حرکتش روی کف راهرو خاک گرفته رد پهنی
بهجا میگذاشت .فرانک از وحشت سر جایش خشک شده بود و لحظهای از مار چشم
برنمیداشت .مار لحظهبهلحظه به او نزدیکتر میشد ...چه باید میکرد؟ تنها راه گریزش
رفتن به داخل اتاقی بود که آن دو مرد در آن نقشه جنایتی را طراحی میکردند .اگر هم
سر جایش باقی میماند بیتردید طعمه مار میشد...
اما پیش از آنکه فرانک بتواند تصمیم بگیرد مار به او رسید و بهطور باورنکردنی و
معجزهآسایی از کنارش گذشت .مار به دنبال صدای فش فش مرد دوم رفت و پس از چند
لحظه انتهای دمش که خطوخالی شبیه به الماس داشت از الی در به درون اتاق خزید و
ناپدید شد.
قطرات عرق بر روی پیشانی فرانک نشسته بود و آن دستش که عصا را نگه میداشت
میلرزید.
مرد بیروح در داخل اتاق به صدای فش فش خود ادامه دارد و فکر عجیبی به ذهن فرانک
خطور کرد ...آن مرد میتوانست به زبان مارها حرف بزند...
فرانک نمیدانست در اتاق چه میگذرد .در آن لحظه آرزو میکرد میتوانست با کیسه آب
جوش به رختخواب برگردد .مشکلش این بود که پایش یارای حرکت نداشت .همانطور
که با بدن لرزان ایستاده بود میکوشید بر خود مسلط شود صدای بیروح بار دیگر به زبان
عادی شروع به صحبت کرد و گفت:
-نجینی میگه یه مشنگ پیر درست پشت در اتاق وایساده و همهی حرفامونو میشنوه.
فرانک فرصتی برای پنهان شدن نداشت .صدای پایی به گوش رسید و لحظهای بعد در
اتاق کامالً باز شد.
یک مرد طاس قدکوتاه و ریزنقش با موهای جوگندمی ،بینی نوکتیز و چشمهای ریز و
براق در مقابل فرانک ایستاده بود.
صدای بیروح از طرف مبل یک نفره قدیمی میآمد که جلوی بخاری دیواری بود؛ اما فرانک
نمیتوانست او را ببیند .مار همچون سگ دستآموز هراسانگیزی روی قالیچهی
پوسیدهی جلوی بخاری دیواری چنبره زده بود.
دمباریک با اشاره دست او را به داخل اتاق دعوت کرد .فرانک که هنوز سراپا میلرزید
عصایش را محکمتر گرفت و لنگلنگان از آستانهی در گذشت.
نور آتش تنها منبع روشنایی اتاق بود و سایههای دراز و رعبانگیزی به درودیوار
میانداخت .فرانک به پشت مبل نگاه کرد .به نظرش رسید که مرد بیروح از خادمش نیز
کوتاهتر است زیرا حتی سرش از پشت مبل معلوم نبود .مرد بیروح گفت:
فرانک اکنون که دیگر وارد اتاق شده بود و ناچار بود واکنشی از خود نشان بدهد احساس
میکرد دل و جرئت بیشتری پیدا کرده است ،درست مثل آن روزها شده بود که در جبهه
میجنگید .فرانک جسورانه گفت:
-من نمیدونم منظورت از جادوگر چیه .تنها چیزی که میدونم اینه که امشب حرفایی
شنیدم که برای مأمورین پلیس خیلی جالبه .تو یه نفر رو کشتی و بازم میخوای آدم
بکشی.
-در ضمن بگذار این هم بهت بگم که همسرم میدونه من اومدم اینجا .اگه من برنگردم...
-تو همسر نداری ،هیچکسم نمیدونه تو اینجایی .تو به هیچکس نگفتی که میخوای
بیای اینجا.
مشنگ ،به لرد ولدرمورت دروغ نگو ...چون اون میفهمه ...همیشه میفهمه...
-راست میگی؟ تو لردی؟ ولی به رفتارت نمییاد ،سرورم .پس چرا برنمیگردی و مثل یه
مرد با من روبرو نمیشی ،هان؟
صدای بیروح که باوجود ترق و توروق آتش بخاری بهزحمت شنیده میشد گفت:
-من مرد نیستم ،مشنگ .من مافوق یک مردم .ولی خب ...حق با توست .باید باهات
روبرو بشم.
سرانجام مبل روبروی فرانک قرار گرفت و او چیزی را که بر روی آن نشسته بود دید.
عصایش به زمین افتاد و شترقی صدا کرد .فرانک دهانش را باز کرد و از ته دل فریاد
کشید .صدای فریادش چنان بلند بود که وقتی آن موجود چوبدستیاش را بلند کرد و زیر
لب چیزی گفت فرانک صدایش را نشنید .آنگاه نور سبزرنگی جلوی چشمانش درخشید،
صدای خشخشی آمد و فرانک برایس بر روی زمین افتاد .پیش از آنکه بدنش به زمین
برخورد کند مرده بود.
سیصد کیلومتر آنطرفتر پسری به اسم هری پاتر با تکان شدیدی از خواب پرید.
فصل دوم :جای زخم
هری به پشت روی تختخوابش افتاده بود و چنان بریدهبریده نفس میکشید گویی
مسافتی را دویده بود.
خواب بسیار روشن و واضحی دیده بود .وقتی از خواب پرید با هر دو دستش صورتش را
گرفته بود .جای زخم قدیمی روی پیشانیاش که شبیه به صاعقه بود در زیر انگشتانش
چنان میسوخت که انگار کسی سیم گداختهای روی آن میفشرد.
بلند شد و در رختخوابش نشست .هنوز یک دستش روی پیشانیاش بود .دست دیگرش
را دراز کرد و در تاریکی عینکش را از روی میز کنار تختش برداشت و به چشم زد .تصویر
اتاقش واضح و روشن شد .نور نارنجی کمرنگ چراغهای خیابان که از البهالی پرده
میتابید کمی فضای اتاق را روشن کرده بود.
هری جای زخمش را فشار داد .هنوز دردناک بود .چراغ کنار تختش را روشن کرد و
چهاردستوپا از تخت پایین آمد .از عرض اتاق گذشت ،در کمد را باز کرد و در آینهی داخل
کمد صورتش را نگاه کرد .پسر الغر چهاردهسالهای در آنسوی آینه به او خیره شده بود.
چشمهای سبز روشنش در زیر موهای مشکی نامرتبش گیج و مبهوت به نظر میرسید .او
در آینه با دقت جای زخم صاعقه مانندش را معاینه کرد .حالت آن طبیعی بود اما هنوز
تیر میکشید.
هری سعی کرد خوابی را که دیده بود به یاد آورد .خیلی واقعی به نظر میرسید ...در خواب
سه نفر را دیده بود که دو نفر از آنها را میشناخت اما دیگری ناشناس بود ...فکرش را
کامالً متمرکز کرد و کوشید خوابش را به یاد آورد.
تصویر کمنور اتاق تاریکی در برابر چشمهایش پدیدار شد ...یک مار روی قالیچهی جلوی
بخاری دیواری بود ...مرد قدکوتاهی به نام پیتر با نام مستعار دمباریک ...و یک صدای
سرد و بیروح ...صدای لرد ولدمورت .با یادآوری آن صحنه گویی تکه یخی لغزید و در
شکمش فروافتاد...
چشمهایش را بست و سعی کرد قیافهی ولدمورت را به خاطر آورد؛ اما غیرممکن بود...
تنها چیزی که به یاد داشت این بود که وقتی صندلی ولدمورت برگشت و هری او را روی
صندلی دید تمام بدنش از وحشت منقبض شد و از خواب پرید ...شاید هم درد
پیشانیاش باعث شده بود از خواب بپرد...
آن پیرمرد که بود؟ اطمینان داشت که در خواب یک پیرمرد را دیده است .هری او را هنگام
به زمین افتادن دید .تصویر در برابر چشمانش تیرهوتار میشد .هری با دست جلوی
پیشانیاش را گرفت بلکه بتواند تصویر آن اتاق تاریک را بیشتر در ذهنش نگه دارد اما
این کار درست مثل این بود که بخواهد مشتی آب را در دستهایش
نگه دارد .هر چه بیشتر میکوشید جزئیات تصویر با سرعت بیشتر ی از خاطرش محو
میشد ...دمباریک و ولدمورت درباره شخصی که به قتل رسانده بودند حرف میزدند اما
هری نام آن شخص را به خاطر نمیآورد ...آنها نقشهی قتل دیگری را طرحریزی
میکردند ...نقشهی قتل هری را...
هری دستش را از روی صورتش برداشت ،چشمهایش را باز کرد و به گوشه و کنار
ً
اتفاقا اشیاء اتاقخوابش خیره شد گویی انتظار داشت در آنجا چیز غیرعادیای ببیند.
غیرعادی متعددی در اتاقش بود .یک صندوق چوبی بزرگ در پایین تختش بود .در صندوق
باز بود و در آن یک پاتیل ،یک جاروی دستهبلند ،چند ردای سیاه و کتابهای جادویی
جورواجور به چشم میخورد .روی میزتحریرش یک قفس پرندهی بزرگ و خالی قرار داشت
که جغد سفیدش ،هدویگ ،همیشه در آن مینشست .در قسمتی از سطح میزتحریر که
توسط هدویگ اشغال نشده بود حلقههای کاغذ پوستی اینجاوآنجا به چشم میخورد.
کنار تختش روی زمین کتابی که دیشب قبل از خواب سرگرم خواندن آن بود با صفحات
باز افتاده بود .همهی تصویرهای کتاب متحرک بودند.
افرادی که رداهای نارنجی پررنگ به تن داشتند سوار بر جاروی پرنده از اینسو به آنسوی
تصویر میرفتند و توپ سرخرنگی را به هم پاس میدادند.
هری بهطرف کتاب رفت و آن را برداشت و به تصویر خیره شد .یکی از جادوگرها توپ را
به درون حلقهای در ارتفاع پانزده متری پرتاب کرد و یک گل تماشایی را به ثمر رساند.
هری کتاب را محکم بست .در آن لحظه حتی کوئیدیچ که ازنظر هری بهترین ورزش دنیا
بود هم نمیتوانست حواس او را پرت کند .کتاب پرواز با تیم کنونز را روی میز کنار تختش
گذاشت .آنگاه به سمت پنجره رفت و پرده را کنار زد تا نگاهی به خیابان بیندازد.
سپیدهدم روز یکشنبه بود و در آن ساعت پریوت درایو درست مثل هر خیابان خوشنام
دیگر حومهی شهر به نظر میرسید .پردهی همهی خانهها کشیده بود .تا آنجا که چشم
هری در تاریکی تشخیص میداد در خیابان پرنده پر نمیزد .حتی یک گربه هم در خیابان
نبود.
اما ...اما ...هری دوباره با بیقراری به سمت تختش رفت و روی آن نشست .دوباره
انگشتش را روی جای زخمش کشید .این درد پیشانیاش نبود که او را آزار میداد .هری
با درد و جراحت نامأنوس نبود .یک بار تمام استخوانهای دست راستش از بین رفت و
او درد طاقتفرسای رویش استخوانهای دستش را در طول یکشب تحمل کرد .مدتی
پسازآن حادثه یک نیش سی سانتیمتری زهرآلود در همان دستش فرورفت.
همین سال گذشته هنگام پرواز با جاروی پرندهاش از ارتفاع پانزده متری سقوط کرد .او
به حوادث و جراحتهای عجیبوغریب عادت داشت .برای کسی که وارد مدرسهی علوم
و فنون جادوگری هاگوارتز شده بود و همهی دردسرها را به خود جذب میکرد مواجهه با
اینگونه حوادث اجتنابناپذیر بود.
آنچه هری را میآزرد این بود که آخرین بار سوزش زخمش به دلیل نزدیک بودن ولدمورت
ایجاد شده بود ...اما اکنون ...امکان نداشت ولدمورت آنجا باشد .امکان نداشت ولدمورت
در پریوت درایو کمین کرده باشد ...محال بود.
هری در سکوت اتاق گوشش را تیز کرد .آیا انتظار شنیدن صدای غژغژ پله یا خشخش
یک شنل را داشت؟ با شنیدن صدای خروپف بلند پسرخالهاش دادلی از اتاق مجاور از جا
پرید.
هری به خود آمد .رفتارش احمقانه بود .غیر از خودش و عمو ورنون و خاله پتونیا و دادلی
هیچکس دیگری در خانه نبود .آنها نیز در آن لحظه بدون هیچ دغدغهای به خواب آرام
و شیرین فرورفته بودند.
هری خانوادهی دورسلی را هنگام خواب بیشتر از سایر اوقات دوست داشت زیرا در زمان
بیداری هیچ کمکی به او نمیکردند .عمو ورنون و خاله پتونیا و دادلی تنها خویشاوندان
هری بودند .آنها مشنگ (غیر جادویی) بودند و از جادو و جادوگری بهشدت بدشان
میآمد و این بدین معنا بود که هری در خانهی آنها همانقدر ارزش و احترام داشت که
یک سبد پر از آشغال .آنها برای توجیه غیبتهای طوالنی هری در طول سه سال تحصیلی
گذشته در هاگوارتز به همه گفته بودند که او به مرکز امنیتی سنت بروتوس ویژهی پسران
مجرم ناسازگار رفته است .آنها بهخوبی واقف بودند که هری جادوگر زیر سن قانونی
محسوب میشود و در خارج از مدرسه اجازهی استفاده از سحر و جادو را ندارد بااینحال
هر بار مشکلی در خانه پیش میآمد او را مقصر میدانستند.
هری بههیچوجه نمیتوانست به آنها اعتماد کند یا دربارهی زندگیاش در دنیای جادویی
با آنها حرف بزند .به فکرش رسید که وقتی دورسلیها بیدار شدند به سراغشان برود و
دربارهی سوزش جای زخمش با آنها صحبت کند یا نگرانیاش از بابت ولدمورت را با
آنها در میان بگذارد اما حتی از تصور چنین کاری به خنده افتاد .درواقع این ولدمورت
بود که باعث شده بود هری ناچار شود با دورسلیها زندگی کند .اگر ولدمورت نبود جای
زخم صاعقه مانند هم روی پیشانی هری نبود ،اگر ولدمورت نبود هری هنوز پدر و مادر
داشت ...
شبی که ولدمورت به خانهی پدر و مادر هری رفت و آن دو را به قتل رساند هری یکساله
بود.
ولدمورت ،قدرتمندترین جادوگر تبهکار قرن ،در طول یازده سال روزبهروز نیرومندتر شده
بود .او پس از کشتن والدین هری چوبدستیاش را به سمت هری نشانه گرفت و
طلسمی را به کاربرد که در طول اوجگیری قدرتش با استفاده از آن بسیاری از جادوگران و
ساحرههای بزرگسال را از پا انداخته بود؛ اما طلسم ولدمورت به طرز اعجابانگیزی خنثی
شد و بهجای کشتن هری بهسوی خودش بازگشت .هری زنده ماند و جز زخم صاعقه
مانند روی پیشانیاش هیچ صدمهی دیگری ندید؛ اما ولدمورت تبدیل به موجودی شد
که بهزور زنده بود.
قدرتش از بین رفت ،زندگیاش رو به تباهی گذاشت و ناپدید شد .ترس و وحشتی که
سالها بر جامعهی مخفی جادوگران حاکم بود از میان رفت .پیروان ولدمورت پراکنده
شدند و هری پاتر مشهور و سرشناس شد.
وقتی هری در سالروز یازدهسالگیاش فهمید که جادوگر است مات و متحیر شد اما از آن
عجیبتر این بود که در دنیای مخفی جادوگران همه با نام او آشنا بودند و این مایهی
عذابش میشد .وقتی وارد هاگوارتز شد به هر جا میرفت سرها به سویش میچرخید و
از پشت سرش صدای پچپچ دانشآموزان را میشنید؛ اما اکنون دیگر به این وضعیت
عادت کرده بود .در پایان تابستان امسال قرار بود چهارمین سال تحصیلش در هاگوارتز را
آغاز کند و برای برگشتن به قلعه روزشماری میکرد.
اما هنوز دو هفته دیگر مانده بود .بار دیگر با ناامیدی به گوشه و کنار اتاقش نگاه کرد و
چشمش به کارتهایی افتاد که دو نفر از بهترین دوستانش برای تبریک سالروز تولدش
در آخر ماه ژوئیه برایش فرستاده بودند .اگر برای آنها دربارهی درد و سوزش جای زخمش
مینوشت چه میگفتند؟
بالفاصله صدای وحشتزدهی هرمیون گرنجر در گوشش پیچید که میگفت« :جای زخمت
درد میکنه؟ هری یه وقت این موضوعو سرسری نگیریها ...برای پروفسور دامبلدور نامه
بنویس! منم میرم ببینم کتاب انواع بیماریهای جادویی رایج چیزی نوشته یا نه ...ممکنه
دربارهی اثر زخم طلسمها چیزی داشته باشه »...
بله ،هرمیون چنین پیشنهادی میکرد :یکراست به سراغ مدیر مدرسهی ها گوارتز برو و
در این میان به کتابی مربوط با موضوع مراجعه کن .هری از پنجره بیرون را نگاه کرد و به
آسمان تیرهی نیلیرنگ خیره شد.
شک داشت که در آن وضعیت مطالعهی کتابها فایدهای به حالش داشته باشد .تا آنجا
که میدانست خودش تنها کسی بود که از طلسم جادوگری مانند ولدمورت جان سالم به
در برده بود؛ بنابراین پیدا کردن عوارض ناراحتیاش در فهرست کتاب انواع بیماریهای
جادویی رایج بسیار غیرمحتمل بود اما دربارهی اطالع دادن به مدیر مدرسه ...مشکل
اینجا بود که هری نمیدانست دامبلدور در تعطیالت تابستان به کجا میرود .لحظهای
دامبلدور را با ریش بلند سفید ،ردای بلند و کاله نوکتیز و جادوگریاش مجسم کرد که در
ساحل یکی از دریاها دراز کشیده و به بینی قوزدار و کشیدهاش کرم ضد آفتاب میمالد و
از تصور چنین صحنهای خنده بر لبش نشست .البته هری اطمینان داشت که هدویگ،
دامبلدور را ،هر جا که باشد ،پیدا میکند .سابقه نداشت جغد هری در رساندن نامهها،
حتی نامههای بدون آدرس ،درمانده باشد؛ اما برای او چه باید مینوشت؟
پروفسور دامبلدور عزیز ،ببخشید که مزاحمتان شدم ولی میخواستم به اطالعتان برسانم
که امروز صبح جای زخمم درد گرفت .ارادتمند شما ،هری پاتر!
چنین نامهای هرچند که هنوز از ذهنش خارج نشده بود مضحک به نظر میرسید.
هری سعی کرد واکنش دوست خوب دیگرش رون ویزلی را مجسم کند .بالفاصله صورت
پر کک مک و بینی کشیدهی رون در برابر چشمهای هری پدیدار شد که مات و متحیر به
او نگاه میکرد و میگفت« :جای زخمت درد گرفت؟ ولی امکان نداره اسمشونبر نزدیکت
باشه ،نه؟ منظورم اینه که ...اگه نزدیکت بود میفهمیدی ،درسته؟ سعی میکرد یه جوری
کلکتو بکنه ،نه؟ راستش نمیدونم چی بگم ،هری .ممکنه تیر کشیدن گاه و بی گاه اثر زخم
طلسما عادی باشه ...حاال من از بابام میپرسم »...
هری بندانگشتهایش را ماساژ داد .در آن لحظه بیش از هر چیز نیاز داشت با کسی
حرف بزند (و یادآوری این موضوع برایش شرمآور بود) ،با کسی مثل پدر و مادر ...نیاز به
جادوگر بزرگسالی داشت که بتواند بدون خجالت مشکلش را با او در میان بگذارد و
نظرش را بپرسد ...کسی که او را دوست داشته باشد و از جادوی سیاه سر دربیاورد...
آنگاه جواب معمایش را یافت .جوابش چنان ساده و بدیهی بود که هری از اینکه بالفاصله
به یادش نیفتاده بود حیرتزده شد ...مشکلگشای او سیریوس بود.
هری از تختش پایین پرید و باعجله پشت میزتحریرش نشست .یک حلقه کاغذ پوستی
جلو کشید ،قلم پر عقابیاش را در مرکب فروبرد و نوشت« :سیریوس عزیز» .آنگاه لحظهای
درنگ کرد .به دنبال کلمات مناسبی میگشت که بهوسیلهی آنها مشکلش را بهروشنی
بیان کند .هنوز از اینکه از اول به یاد سیریوس نیفتاده بود در حیرت بود؛ اما چندان هم
تعجب نداشت زیرا همین دو ماه پیش فهمیده بود که سیریوس پدرخواندهاش است.
عدم حضور سیریوس در زندگی هری دلیل خاصی داشت .سیریوس تا دو ماه پیش در
آزکابان بود.
آزکابان زندان رعبانگیز جادوگرها بود که موجوداتی به نام دیوانهساز نگهبان آن بودند.
این موجودات خبیث و پلید فاقد قدرت بینایی و مکندهی روح بودند و وقتی سیریوس از
زندان فرار کرد برای یافتن او به هاگوارتز آمدند؛ اما سیریوس بیگناه بود .سیریوس به
اتهام قتلهایی زندانی شده بود که دمباریک یکی از طرفداران ولدمورت مرتکب آنها
شده بود و در حال حاضر همه او را مرده میپنداشتند؛ اما هری و رون و هرمیون
میدانستند که او زنده است .آنها سال گذشته با دمباریک روبهرو شده بودند اما تنها
کسی که حرف آنها را باور کرد پروفسور دامبلدور بود.
در طول یک ساعت استثنایی و باشکوه ،هری گمان میکرد که برای همیشه از دورسلیها
جدا میشود زیرا سیریوس به او گفته بود بهمحض اینکه بیگناهیاش ثابت شود هر ی
میتواند به خانهی او برود و تا ابد با او زندگی کند.
بااینکه سیریوس نتوانست در کنار هری باشد وجودش برای هری مفید واقع شد .اگر
سیریوس نبود هری نمیتوانست وسایل مدرسهاش را به اتاقخوابش بیاورد .پیش از آن
دورسلیها چنین اجازهای به او نمیدادند .اصرار دورسلیها به محدود و محروم نگهداشتن
هری بهعالوهی ترسشان از قدرتهای خارقالعادهی او باعث شده بود که در تابستان
سالهای گذشته صندوق مدرسهی هری را در انبار زیر پله بگذارند و در آن را قفل کنند؛ اما
از زمانی که فهمیدند یک جانی خطرناک پدرخواندهی هری است رفتارشان بهکلی تغییر
کرد .هری فراموش کرده بود به آنها بگوید که سیریوس بیگناه است.
از زمانی که هری به پریوت درایو برگشته بود تا آنوقت دو نامه از سیریوس به دستش
رسیده بود؛ اما سیریوس هیچیک از نامهها را با جغد نفرستاده بود (ارسال نامه با جغدها
روش عادی جادوگران برای فرستادن نامه بود) .هر دو نامه را پرندههای بزرگ و رنگارنگ
استوایی به دست هری رسانده بودند .هدویگ از ورود آن مهاجمین پرزرقوبرق خشنود
نشد و با اکراه به آنها اجازه داد که پیش از بازگشت از ظرف آبش بنوشند .هری برخالف
هدویگ از آنها خوشش آمده بود .آن دو پرنده او را به یاد درختان نخل و شنهای
سفید ساحلی میانداختند و آرزو میکرد سیریوس هر جا که بود خوش و خرم باشد
(ازآنجاکه ممکن بود کسی مخفیانه نامهها را بخواند سیریوس محل اقامتش را به هری
نگفته بود).
بعید بود که دیوانهسازها بتوانند مدت زیادی در آفتاب شدید دوام بیاورند .شاید سیریوس
هم به همین دلیل به جنوب رفته بود .نامههای سیریوس که اکنون در حفرهای زیر
کفپوش شل اتاق در زیر تخت هری پنهان بود نشان میداد که او شاد و راحت است .او
در هر دو نامه به هری یادآوری کرده بود که هرگاه به کمکش نیاز داشت با او تماس بگیرد
و هری اکنون به کمکش نیاز داشت ...
نور کمرنگی که پیش از طلوع خورشید پدیدار میشود اتاق را روشنتر کرده بود و به نظر
میرسید نور چراغ ضعیفتر شده است .سرانجام وقتی خورشید طلوع کرد و انوار
طالییاش بر دیوار اتاق تابید و صدای جنبوجوشی از اتاق عمو ورنون و خاله پتونیا به
گوش رسید هری کاغذهای پوستی مچاله شده را از روی میز جمع کرد و بار دیگر نامهاش
را خواند.
سیریوس عزیز،
از نامهای که برام نوشتی متشکرم .اون پرنده خیلی بزرگ بود و بهزحمت از پنجره وارد
اتاقم شد .اینجا همهچیز مثل قبله .برنامهی رژیم غذایی دادلی درست پیش نمیره .دیروز
وقتی داشت چند تا پیراشکی رو دزدکی به اتاقش میبرد خاله مچشو گرفت .بهش گفتن
اگه یه بار دیگه از این کارها بکنه پول توجیبی شو قطع میکنن .خالصه دادلی عصبانی
شد و پلیاستیشنشو از پنجره بیرون انداخت .پلیاستیشن یه جور دستگاه کامپیوتریه که
بازیهای مختلفی داره .خیلی مسخرهس! آخه هنوز قسمت سوم بازی جدیدشو نگرفته
که سرش گرم بشه .من حالم خوبه و کامالً راحتم .آخه دورسلیها از این وحشت دارن که
سروکلهی تو پیدا بشه و همه شونو تبدیل به خفاش کنی .امروز صبح اتفاق عجیبی افتاد.
جای زخمم دوباره درد گرفت .آخرین باری که جای زخمم درد گرفت زمانی بود که ولدمورت
توی هاگوارتز بود؛ اما گمون نکنم اآلن این دورو اطراف باشه ،درسته؟ تا حاال شنیدی که
جای زخم طلسمها بعد از چند سال به درد و سوزش بیفتند؟ همینکه هدویگ برگرده این
نامه رو برات میفرستم .آخه رفته شکار و هنوز نیامده .سالم منو به کجمنقار برسون.
هری.
هری به خود گفت« :آره ،اینطوری بهتره ».دلیلی نداشت خوابش را برای سیریوس
بنویسد .نمیخواست سیریوس تصور کند که او آشفته و نگران است .کاغذ پوستی را تا
کرد و روی میزش گذاشت که وقتی هدویگ برگشت آن را بفرستد .آنگاه از جایش
برخاست و کشوقوسی به بدنش داد .بار دیگر در کمدش را باز کرد و بدون آنکه به آینه
نگاه کند لباس پوشید تا برای صرف صبحانه به طبقهی پایین برود.
فصل سوم :دعوت
وقتی هر ی به آشپزخانه رفت هر سه عضو خانواده دورسلی دور میز نشسته بودند.
پنهان شده بود .خاله پتونیا که لبهایش را محکم بر روی دندانهای اسبیاش میفشرد
داشت یک گریپفروت را به چهار قسمت تقسیم میکرد.
دادلی ناراحت و عبوس بود و به نظر میرسید نسبت به قبل جای بیشتری را اشغال کرده
است .با توجه به اینکه او قبالً یکطرف میز آشپزخانه را اشغال میکرد کامالً مشخص بود
که در مدتی کوتاه بیشازاندازه چاق شده است .وقتی خاله پتونیا یکچهارم گریپفروت
را بدون ذرهای شکر در بشقاب دادلی گذاشت و با حالتی عصبی گفت« :بفرمایین،
دیدی (مخفف دادلی) جونم ».دادلی به او چپچپ نگاه کرد .از وقتی دادلی با گزارش پایان
سالش برای گذراندن تابستان به خانه برگشته بود آب خوش از گلویش پایین نرفته بود.
عمو ورنون و خاله پتونیا مثل همیشه موفق شدند برای نمرات بدش عذر موجهی پیدا
کنند .خاله پتونیا همیشه اصرار داشت که دادلی پسر فوقالعاده بااستعدادی است اما
متأسفانه آموزگارهایش او را درک نمیکنند .عمو ورنون نیز میگفت« :من که هیچوقت
دلم نمیخواست پسرم از اون بچههای خر خون و نازناز ی باشه ».بخشی از گزارش پایان
سال به انتقاد از قلدریهای دادلی اختصاص داشت اما عمو ورنون و خاله پتونیا به این
قسمت توجه چندانی نشان ندادند .فقط خاله پتونیا با چشمهای پر از اشک گفت« :درسته
که این بچهیه ذره شلوغ و شاد و شنگوله اما آزارش به مورچه هم نمی رسه».
بااینهمه ،در انتهای گزارش بخش بسیار جالبی از اظهارنظر پرستار مدرسه را گلچین کرده
بودند که حتی عمو ورنون و خاله پتونیا هم نتوانستند آن را توجیه کنند .خاله پتونیا
هقهقکنان میگفت که استخوانبندی دادلی درشت است و چاقیاش فقط پف است.
او اصرار داشت که دادلی در سن رشد است و بدنش به مقدار زیادی غذا نیاز دارد؛ اما
گذشته از همهی این حرفها ،واقعیت این بود که در هیچیک از فروشگاههایی که پوشاک
مدرسه را میفروختند شلوارکی بهاندازهی دادلی پیدا نمیشد .پرستار مدرسه فهمیده بود
خاله پتونیا (که هنگام بررسی اثرانگشت روی دیوارهای تمیز خانهیا هنگام زیر نظر گرفتن
آمدوشد همسایهها بیاندازه تیزبین بود) از دیدن چه چیز ی اجتناب میورزد و آن این
بود که نهتنها دادلی نیاز ی به تغذیهی اضافی نداشت بلکه ازنظر وزن و ابعاد بدن
بهاندازهی یک بچه نهنگ آدمخوار شده بود.
اما خاله پتونیا نمیدانست در حفرهی زیر کفپوش شل طبقهی باال چه چیزهایی پنهان
شده است .او بههیچوجه نمیدانست که هر ی طبق برنامهی غذایی دادلی پیش نمیرود.
هر ی بهمحض اینکه فهمید در طول تابستان باید با خوردن هویج رنده شده زنده بماند
هدویگ را نزد دوستانش فرستاد و از آنها تقاضای کمک کرد .آنها نیز به نحو احسن
به تقاضای او پاسخ گفتند .هدویگ با یک بستهی بزرگ پر از غذاهای سبک و فاقد شکر
(زیرا والدین هرمیون دندانپزشک بودند) از خانهی هرمیون برگشت .هاگرید ،شکاربان
ها گوارتز ،یک کیسهی بزرگ از کیک کشمشی دستپخت خودش را برای هر ی فرستاد
(اما هر ی به آنها لب نزد زیرا بهاندازهی کافی دستپخت هاگرید را چشیده بود) .خانم
ویزلی همراه ب ِا ارول ،جغد خانوادگیشان ،یک کیک میوهای بزرگ و تعدادی پیراشکی
جورواجور فرستاد .پنج روز تمام طول کشید تا خستگی سفر از تن ارول بیچاره که پیر و
ضعیف بود بیرون رفت .هر ی در روز تولدش (که دورسلیها بهکلی آن را نادیده گرفتند)
چهار کیک بزرگ از سوی رون ،هرمیون ،هاگرید و سیریوس دریافت کرد .هنوز دو کیک
تولد دستنخورده مانده بود و هر ی که میخواست زودتر به طبقهی باال برود و صبحانهی
درستوحسابی بخورد بدون هیچ شکایتی شروع به خوردن گریپفروت کرد.
عمو ورنون روزنامهاش را کنار گذاشت و با دلخور ی بینیاش را باال کشید .به ربع
گریپفروت خودش نگاهی انداخت و غرولند کنان به خاله پتونیا گفت:
-همه ش همینه؟
خاله پتونیا نگاه معنیداری به او کرد و با سرش به دادلی اشاره کرد که حاال گریپفروت
خودش را تا آخر خورده بود و با چشمهای ریز خوک مانندش با ناراحتی به گریپفروت
هر ی چشم دوخته بود.
عمو ورنون آه عمیقی کشید و باعث شد سبیلهای پرپشتش به هم بریزد .سپس قاشقش
را برداشت.
زنگ در به صدا درآمد .عمو ورنون از روی صندلیاش بلند شد و به سمت هال رفت .دادلی
همینکه دید حواس مادرش به کتر ی معطوف شده است فرصت را غنیمت شمرد و
بهسرعت برق باقیماندهی گریپفروت عمو ورنون را کش رفت.
هر ی صدای گفتگویی را از سمت در شنید .بعد صدای خندهی کسی و بالفاصله جواب تند
عمو ورنون به گوش رسید .آنگاه در خانه بسته شد و هر ی صدای پاره شدن کاغذی را از
سمت هال شنید.
خاله پتونیا قور ی را روی میز گذاشت و با کنجکاوی به اطرافش نگاه کرد تا بفهمد عمو
ورنون برای چه معطل شده است .کنجکاویاش دیر ی نپایید و یک دقیقهی بعد عمو
ورنون به آشپزخانه برگشت .از شدت خشم چهرهاش کبود شده بود .با عصبانیت به هر ی
گفت:
-آهای ،تو! زودباش بیا توی اتاق نشیمن ببینم.
هر ی که نمیدانست این بار چه خطایی از او سر زده است مات و متحیر از جایش برخاست
و به دنبال عمو ورنون به اتاق مجاور رفت .عمو ورنون در را محکم پشت سرش بست.
عمو ورنون به سمت بخار ی دیوار ی رفت و چنان به سمت هر ی برگشت گویی میخواست
حکم توقیف او را اعالم کند .او گفت:
هر ی خیلی مشتاق بود که از او بپرسد «مگر چه شده است» اما بهتر دید که صبح اول
وقت اعصاب عمو ورنون را تحریک نکند بهخصوص که در محدودیت غذایی شدیدی به
سر میبرد؛ بنابراین به این نتیجه رسید که مؤدبانه قیافهی حیرتزده به خود بگیرد.
هر ی گیج و سردرگم شده بود .چه کسی برای عمو ورنون نامه فرستاده و در آن دربارهی
هر ی نوشته بود؟ چه کسی را میشناخت که نامهاش را بهوسیلهی پستچی بفرستد؟
عمو ورنون به هر ی چشمغره رفت و با صدای بلند شروع به خواندن نامه کرد:
متأسفانه سعادت آشنایی با شما را نداشتهام اما مطمئنم که هر ی مطالب زیادی را دربارهی
پسرم رون برایتان بازگو کرده است .
اگر هر ی جواب این نامه را در اسرع وقت به روش عادی برایمان بفرستد بهتر است زیرا
پستچی مشنگها هیچوقت به خانهی ما نیامده و گمان نمیکنم از محل خانهمان اطالعی
داشته باشد .امیدوارم هرچه زودتر بتوانیم هر ی را مالقات کنیم .
عمو ورنون بعد از خواندن نامه چیز دیگر ی را از جیب پیراهنش درآورد و غرولند کنان
گفت:
-اینو ببین.
عمو ورنون پاکت نامهی خانم ویزلی را باال گرفت و هر ی بهزحمت توانست جلوی خندهاش
را بگیرد .غیر از مربعی به ضلع 5.2سانتیمتر در روی پاکت نامه که خانم ویزلی در آن
آدرس خانهی دورسلیها را با خط بسیار ریز نوشته بود بقیهی پاکت نامه پوشیده از تمبر
بود.
هر ی با حالتی که گویی هرکسی ممکن است مرتکب اشتباه خانم ویزلی شود گفت:
هر ی حرفی نزد .شاید عصبانیت بیشازاندازهی عمو ورنون از دیدن آنهمه تمبر روی
پاکت نامه عجیب به نظر برسد اما هر ی که مدتی با دورسلی ها زندگی کرده بود بهخوبی
میدانست که چرا آنها از مشاهده چیزهایی که ذرهای غیرعادی به نظر برسند آنقدر
ناراحت و عصبانی میشوند .آنها از این وحشت داشتند که کسی بفهمد آنها با افرادی
مانند خانم ویزلی ارتباط دارند (هرچند که این ارتباط بسیار جزئی بود).
هر ی میکوشید قیافهاش عادی به نظر برسد و عمو ورنون همچنان به او چپچپ نگاه
میکرد .اگر هر ی حرف احمقانهای نمیزد و رفتار نابجایی نمیکرد ممکن بود بتواند از
لذتبخشترین فرصت عمرش بهرهمند شود .او منتظر ماند تا عمو ورنون شروع به صحبت
کند اما او فقط به هر ی چشمغره میرفت .سرانجام هر ی تصمیم گرفت سکوت را بشکند
و گفت:
صورت بزرگ و برافروخته عمو ورنون منقبض شد و موهای سبیل پرپشتش تکان خورد.
هر ی میتوانست حدس بزند که در پشت آن چهرهی غضبناک چه میگذرد .کشمکش
ناخوشایندی میان دو خواستهی اساسی عمو ورنون درگرفته بود .اگر به هر ی اجازهی رفتن
میداد او را خوشحال میکرد و این چیز ی بود که عمو ورنون سیزده سال تمام با آن مبارزه
کرده بود .از سوی دیگر اگر به او اجازه میداد بقیهی تعطیالت را نزد خانوادهی ویزلی
بماند برخالف انتظارش دو هفته زودتر از شر او خالص میشد .عمو ورنون از حضور هر ی
در خانهاش متنفر بود .شاید برای آنکه بیشتر فرصت فکر کردن داشته باشد بار دیگر به
نامهی خانم ویزلی نگاه کرد .با انزجار به امضای خانم ویزلی در پایین نامه نگاهی انداخت
و گفت:
-قبالً دیدینش .مادر دوستمه .همون که آخر ترم پیش به ایستگاه هاگ ...قطار
مدرسهمون اومده بود.
چیز ی نمانده بود کلمه «هاگوارتز» از دهانش بپرد و همین برای عصبانی کردن عمو ورنون
کافی بود .در خانهی دورسلیها هیچکس نام مدرسهی هر ی را بر زبان نمیآورد.
عمو ورنون سرش را باال گرفت و قیافهاش درهم رفت گویی سعی میکرد چیز ناخوشایندی
را به خاطر بیاورد .سرانجام با غرولند گفت:
هر ی اخم کرد .ازنظر هر ی عمو ورنون خیلی بیانصاف بود که خانم ویزلی را «خپل» خطاب
میکرد درحالیکه پسر خودش توانسته بود به وضعیتی که از سن سهسالگی او را تهدید
میکرد برسد و رشد عرضیاش بسیار بیشتر از رشد طولیاش باشد.
عمو ورنون بار دیگر به نامه نگاهی انداخت و زیر لب زمزمه کرد:
هر ی در کمال خرسندی آثار مبهم ترس را در چهرهی او میدید .کامالً مشخص بود که
تحمل شنیدن کلمه «جاروی پرنده» را در اتاق نشیمنش ندارد .بار دیگر با خواندن نامه
خود را مشغول کرد .هر ی از حرکت لبهایش فهمید که جملهی «جواب این نامه را در
اسرع وقت به روش عادی برایمان بفرستد» را میخواند.
عمو ورنون اخمهایش را درهم کشید و با بدخلقی گفت:
هر ی گفت:
عمو ورنون چنان خشمگین شد که گویی هر ی فحش زنندهای را بر زبان آورده بود.
درحالیکه از خشم میلرزید با نگرانی نگاه سریعی به پنجره انداخت .انگار انتظار داشت
همسایهها پشت شیشهی پنجره ،فالگوش ایستاده باشند .سپس با چهرهای برافروخته
از خشمی ناگهانی آهسته گفت:
-چند دفعه باید بهت بگم که توی این خونه دربارهی این چیزهای غیرعادی حرف نزن؟
اینطوری به من نگاه نکن .همین لباسایی که تنت کردی لباساییه که من و پتونیا به توی
نمکنشناس دادیم ...
بلوز ی که هر ی به تن داشت چنان برایش گشاد بود که بهناچار آستینش را پنج بار تا زده
بود تا دستش از آن دربیاید و بلندی آن به زانویش میرسید و شلوار جین گشاد و گندهاش
را میپوشاند.
-باشه ،پس من نمی تونم مسابقهی جام جهانی رو ببینم .حاال ،می تونم برم؟ نامهای که
برای سیریوس نوشتم نیمهکاره مونده .میخوام زودتر برم و تمومش کنم .پدرخونده مو
که میشناسین...
تیرش به هدف خورده بود .اکنون هر ی خونی را که بهصورت عمو ورنون میدوید مشاهده
میکرد.
صورتش درست مثل بستنی شاهتوتی شده بود که آن را هم زده باشند .عمو ورنون سعی
کرد خود را آرام نشان دهد اما هر ی ترس و واهمه را در چشمهای ریزش میدید .عمو
ورنون با آرامشی ساختگی گفت:
-آره ،آخه خیلی وقته که ازم خبر نداره ،خودتون که میدونین اگه ازم بیخبر باشه یه وقت
فکر می کنه مشکلی برام پیش اومده.
هر ی دیگر چیز ی نگفت و منتظر ماند تا از تأثیر جمالتش لذت ببرد .او کمابیش میدانست
در زیر موهای پرپشت و تیره و مرتب عمو ورنون چه میگذرد .اگر مانع نامه نوشتن هر ی
به سیریوس میشد امکان داشت سیریوس فکر کند با هر ی بدرفتار ی کردهاند .اگر به هر ی
اجازه نمیداد به جام جهانی کوئیدیچ برود او این موضوع را برای سیریوس مینوشت و
سیریوس میفهمید که با هر ی بدرفتار ی کردهاند .عمو ورنون فقط یکراه در پیش رو
داشت .هر ی بهخوبی میتوانست فکر او را بخواند درست مثل این بود که صورت
سبیلویش شفاف شده باشد .هر ی سعی کرد لبخند نزند و حالت عادی چهرهاش را حفظ
کند ...و آنگاه...
-باشه .بهت اجازه میدم که به این مسابقهی مسخره ...مسابقهی احمقانه بر ی ...چه می
دونم همین جام جهانی دیگه ...برای این ...این ...ویزلیها نامه بنویس و بهشون بگو
که باید بیان دنبالت ،فهمیدی؟ من وقت ندارم تو رو از اینور مملکت به اون ور مملکت
ببرم .میتونی بقیهی تعطیالتم همونجا بمونی .حاال میتونی به پدر ...پدرخونده ت...
بگی ...بگی که ...بگی که دار ی میر ی.
-باشه.
هر ی درحالیکه سعی میکرد از خوشحالی جستوخیز نکند برگشت و به سمت در اتاق
نشیمن رفت .او میتوانست برود ...میتوانست به خانهی ویزلیها برود .میتوانست
مسابقهی نهایی جام جهانی کوئیدیچ را تماشا کند!
وقتی از اتاق نشیمن بیرون رفت و وارد هال شد چیز ی نمانده بود که به دادلی بخورد.
احتماال ً دادلی به خیال اینکه عمو ورنون با هر ی دعوا خواهد کرد از پشت در اتاق دزدکی
به حرفهایشان گوش میداده است.
هر ی که به قیافهی مات و مبهوت دادلی میخندید از پلهها سهتایکی باال رفت و خود را
به اتاقش رساند.
پیش از هر چیز چشمش به هدویگ افتاد که بازگشته بود .روی قفسش نشسته بود و با
چشمهای درشت کهرباییرنگش به هر ی نگاه میکرد .از طرز باز و بسته کردن منقارش
فهمید که از چیز ی ناراحت شده است.
آنچه موجب ناراحتی هدویگ شده بود بالفاصله خود را نشان داد .هر ی گفت:
-آخ!
چیز ی شبیه به یک توپ تنیس کوچک خاکستر ی به یکطرف سر هر ی برخورد کرده بود.
هر ی با عصبانیت سرش را ماساژ داد و سرش را بلند کرد تا ببیند چه چیز ی به سرش
خورده است .چشمش به یک جغد کوچک و ظریف افتاد که در کف دستش جا میگرفت
و مثل جرقههای آتشبازی با شور و هیجان دور اتاق ویژویژ میکرد .هر ی متوجه شد که
جغد کوچک نامهای را جلوی پایش انداخته است .هر ی خم شد و نامه را برداشت.
بالفاصله دستخط رون را شناخت و پاکت نامه را پاره کرد .در داخل پاکت یک یادداشت
بود.
هر ی! بابا بلیت گرفته! دوشنبهشب ایرلند و بلغارستان باز ی میکنن .مامان برای مشنگها
نامه نوشته که اجازه بدن پیش ما بمونی .شاید تا حاال نامه به دستشون رسیده باشه ...
چون نمی دونم سرعت پست مشنگی چه قدره این یادداشتو با خر برات میفرستم .
هر ی به کلمهی «خر» چشم دوخت و بعد سرش را بلند کرد و به جغد کوچک نگاه کرد که
در آن لحظه دور چراغ سقف میچرخید .آن پرنده بههیچوجه به خر شباهت نداشت.
شاید نتوانسته بود خط رون را درست بخواند .او به خواندن ادامه داد:
چه مشنگها اجازه بدن چه اجازه ندن ما میایم دنبالت .حیفه که جام جهانی رو از دست
بدی .مامان و بابام فکر کردن بهتره اول وانمود کنن که اجازهی اونا براشون مهمه .اگه
جوابشون مثبت بود فور ی یه نامه با خر برام بفرست که ما ساعت پنج بعدازظهر یکشنبه
بیایم دنبالت .اگه هم جوابشون منفی بود فور ی خرو بفرست بیاد .درهرحال ما ساعت
پنج بعدازظهر روز یکشنبه میایم دنبالت .
ً
رسما کارشو شروع کرده .توی سازمان همکاریهای هرمیون امروز بعدازظهر میرسه .پرسی
جادویی بینالمللی کار میکنه .یادت باشه تا وقتی اینجایی یک کلمه دربارهی کشورهای
خارجی حرف نزنی وگرنه از زندگی سیر میشی.
جغد کوچک اکنون ارتفاعش را کم کرده بود و دیوانهوار باالی سر هری جیرجیر میکرد.
هری گمان میکرد علت آنهمه هیجان این باشد که توانسته است نامه را درست به
مقصد برساند و از انجام کارش به خود میبالد .هری گفت:
-آروم بگیر ،بابا! بیا اینجا .باید جواب نامه رو ببر ی.
جغد پر زد و روی قفس هدویگ نشست .هدویگ سرش را بلند کرد و با انزجار به آن نگاه
کرد گویی میخواست بگوید اگر جرئت دار ی یکقدم جلوتر بیا.
هر ی بار دیگر قلم پرعقابیاش را به دست گرفت ،یک تکه کاغذ پوستی سفید برداشت و
روی آن نوشت:
رون ،همه چی رو به راهه .مشنگها اجازه دادن که بیام .فردا ساعت پنج بعدازظهر
میبینمت.
قربان تو هر ی
هر ی کاغذ را تا کرد تا کوچک شد و با زحمت فراوان آن را به پای جغد بست که از فرط
هیجان باال و پایین میپرید؛ همینکه یادداشت را محکم به پایش بست جغد پر زد و
رفت .از پنجره خارج شد و ازنظر ناپدید گشت.
من دارم میرم خونهی ویزلیها و تا آخر تابستون اونجا میمونم .اگر خواستی با من تماس
بگیر ی اونجام .بابای رون برامون بلیت جام جهانی رو گرفته!
نامه به پایان رسید و هر ی آن را به پای هدویگ بست .هدویگ آرامتر از همیشه ایستاده
بود گویی میخواست نشان بدهد که یک جغد نامهرسان واقعی چه گونه باید رفتار کند.
هر ی به او گفت:
-من دارم میرم خونهی رون ویزلی .وقتی برگشتی بیا اونجا.
هدویگ با مهربانی به دست هر ی نوک زد ،سپس بالهای بزرگش را باز کرد و پروازکنان
از پنجره بیرون رفت .
هر ی آنقدر آن را نگاه کرد تا ازنظرش ناپدید شد .سپس به زیر تختش خزید ،کفپوش
شل زیر تختش را برداشت و یک تکهی بزرگ از کیک تولدش را کند .همانجا روی زمین
نشست و با لذتی وصفناپذیر شروع به خوردن آن کرد .او میتوانست کیک بخورد
درحالیکه دادلی چیز ی جز گریپفروت برای خوردن نداشت ،آن روز تابستانی دلپذیر ی
بود ،فردا قرار بود از پریوت درایو برود ،جای زخمش بدون هیچ درد و سوزشی کامالً عادی
بود و قرار بود به تماشای جام جهانی کوئیدیچ برود .در آن لحظه هیچچیز نمیتوانست او
را نگران و ناراحت کند ،حتی لرد ولدمورت.
فصل چهارم :بازگشت به پناهگاه
تا ساعت دوازده بعدازظهر روز بعد هر ی وسایل مدرسه و سایر وسایل ارزشمندش (ازجمله
شنل نامرئی که از پدرش به ارث برده بود ،جاروی پرندهای که سیریوس برایش خریده بود،
نقشهی سحرآمیز هاگوارتز که فرد و جرج ویزلی سال گذشته به او داده بودند) را در
صندوقش گذاشته بود .او همهی غذاها را از حفرهی مخفی زیر کفپوش شل اتاقش
برداشته و چند بار به همهی سوراخ سنبههای اتاقش سرک کشیده بود که کتابهای
جادویی یا قلم پر ی را جا نگذاشته باشد .جدول روزهای باقیمانده تا اول سپتامبر را که
روزبهروز باعالقه آنها را خط میزد نیز از دیوار کنده بود.
فضای خانهی شمارهی چهار پریوت درایو بسیار پرتنش بود .تصور ورود یک گروه جادوگر
به خانهی دورسلیها آنها را نگران و عصبی کرده بود .وقتی هر ی به عمو ورنون اطالع
داد که ویزلیها در ساعت پنج بعدازظهر روز بعد به دنبالش میآیند عمو ورنون حسابی
وحشتزده شد و بالفاصله با صدای خرناس مانندی گفت :
-امیدوارم بهشون گفته باشی که لباس درستوحسابی بپوشن .آخه من خودم دیدم که
شماها چهجور ی لباس میپوشین .امیدوارم محبت کنن و لباس عادی بپوشن .همین.
دل هر ی به شور افتاد .به یاد نداشت که آقا یا خانم ویزلی را با لباسهایی دیده باشد که
ازنظر دورسلیها عادیاند .فرزندانشان گاهی اوقات در تعطیالت لباس مشنگی
میپوشیدند اما آقا و خانم ویزلی همیشه رداهای بلندی به تن داشتند که همگی کموبیش
کهنه و بیرنگورو بودند .اینکه همسایهها چه فکر میکردند اصالً برای هر ی اهمیتی
نداشت .ناراحتی او این بود که اگر ویزلیها با لباس جادوگر ی ظاهر میشدند و کابوس
وحشتناک دورسلیها به حقیقت میپیوست ممکن بود عمو ورنون بسیار گستاخانه با
آنها برخورد کند.
عمو ورنون بهترین کتوشلوارش را پوشید .شاید خیلیها تصور کنند که او برای
خوشامدگویی به میهمانان آماده شده بود اما هر ی میدانست که عمو ورنون میخواهد
با ابهت و ترسناک به نظر برسد.
دادلی الغرتر از قبل به نظر میرسید نه بهاینعلت که رژیم غذاییاش سرانجام اثر کرده بود
بلکه از شدت ترس چنین به نظر میرسید .دفعه قبل که دادلی با یک جادوگر بزرگ جثه
روبهرو شد یک دم فردار خوکی درآورد که پشت شلوارش را سوراخ کرد و بیرون آمد .عمو
ورنون و خاله پتونیا ناچار شدند او را به یک بیمارستان خصوصی در لندن ببرند و
بهوسیلهی عمل جراحی آن را بردارند .خالصه تعجبی نداشت که دادلی درحالیکه با دو
دست باسنش را گرفته بود میدوید و یکوری از این اتاق به آن اتاق میرفت تا هدف
قبلی را در معرض دید دشمن قرار ندهد.
آن روز در سکوت کامل نهار خوردند .دادلی از نهار آن روز (که پنیر َدلمه و کرفس خردشده
بود) شکایتی نکرد .خاله پتونیا که اصالً غذا نخورد .دستبهسینه نشسته بود و لبهایش
را طور ی برهم میفشرد انگار داشت زبانش را میجوید ،انگار داشت جمالت تند و گزندهای
را که دلش میخواست نثار هر ی کند ،میجوید و فرومیداد .عمو ورنون با بداخالقی از
آنسوی میز به هر ی گفت:
هر ی گفت:
ِِ-ا...
هر ی به این موضوع فکر نکرده بود .ویزلیها برای بردن او چطور به آنجا میآمدند؟ آنها
دیگر اتومبیل نداشتند .اتومبیل فورد آنجلیای سابقشان اکنون در جنگل ممنوع هاگوارتز
آزاد و رها پرسه میزد؛ اما در سال گذشته آقای ویزلی اتومبیل وزارت سحر و جادو را امانت
گرفته بود .شاید امروز هم چنین قصدی داشت .هر ی گفت :
عمو ورنون باخشم و غضب نفسش را بیرون داد .در شرایط عادی عمو ورنون بیبروبرگرد
از هر ی میپرسید که آقای ویزلی چه نوع اتومبیلی سوار میشود زیرا عادت داشت از روی
مدل و قیمت اتومبیل دربارهی صاحبش قضاوت کند؛ اما حتی اگر آقای ویزلی یک فرار ی
داشت هر ی تردید داشت که عمو ورنون نسبت به او نظر خوبی پیدا کند.
هر ی بیشتر بعدازظهر را در اتاقش گذراند .تحمل دیدن خاله پتونیا را نداشت زیرا او هر
چند لحظه یکبار از الی پردهی تور ی طور ی به خیابان نگاه میکرد انگار یک کرگدن فرار ی
آن اطراف بود .سرانجام در ساعت یک ربع به پنج هر ی به طبقه پایین رفت و وارد اتاق
نشیمن شد.
خاله پتونیا بیاختیار کوسنها را صاف و مرتب میکرد .عمو ورنون وانمود میکرد که
روزنامه میخواند اما چشمش روی یک نقطه از آن ثابت مانده بود .هر ی اطمینان داشت
که او گوشهایش را تیز کرده و منتظر شنیدن صدای اتومبیل از پشت در خانهشان است.
دادلی روی یکی از مبلها نشسته بود و دستهای گوشتالویش را زیر باسنش گذاشته
بود .هر ی تاب تحمل آن فضای پراضطراب را نداشت .از اتاق بیرون رفت و روی پلههای
هال نشست .چشمش به ساعتش بود و قلبش از شدت هیجان و اضطراب تند تند در
سینه میتپید.
ساعت پنج شد و از پنج گذشت .عمو ورنون که با آن کتوشلوار کمی عرق کرده بود در
ً
فورا سرش را به داخل ورودی را باز کرد .از الی در به باال و پایین خیابان نگاهی انداخت و
آورد .غرولند کنان به هر ی گفت :
-اینا که دیر کردن!
هر ی گفت:
پنج و ده دقیقه شد ...پنج و ربع شد ...کمکم دل هر ی داشت به شور میافتاد .در ساعت
پنج و نیم صدای خاله پتونیا و عمو ورنون را شنید که در اتاق نشیمن پچپچ میکردند و
میگفتند:
-اگر دیر برسن ممکنه توقع داشته باشن شام نگهشون داریم.
عمو ورنون بعد از گفتن این جمله از جایش برخاست و در اتاق نشیمن شروع به قدم زدن
کرد .هر ی صدای گامهایشان را میشنید .عمو ورنون ادامه داد:
-وقتی اومدن پسره رو تحویلشون میدیم که برن .نباید اینجا معطل بشن .البته اگه
ً
حتما اشتباه کردن و امروز نمیان .باور کن این جور افراد اصالً به وقتشناسی اهمیت بیان.
نمیدن .شایدم سوار یه اتل قراضه شدن که وسط راه زهوارش در رفته.
آ...خ!
هر ی از جا پرید .از اتاق نشیمن صدای وحشتزدهی دورسلیها میآمد که با دستپاچگی
میدویدند .آنگاه دادلی با چهرهی وحشتزده در را باز کرد و خود را به درون هال انداخت.
هر ی گفت:
از داخل دودکش مسدود شدهی بخار ی دیوار ی صدای گرمپ گرمپ و تلق تولوق میآمد.
یک کندهی گداختهی مصنوعی بر روی منقل بخار ی دیوار ی خودنمایی میکرد.
خاله پتونیا که عقب عقب رفته و به دیوار چسبیده بود با هول و هراس به بخار ی نگاه
کرد و گفت:
آنها لحظهای دیگر با شک و تردید به همان حال باقی ماندند .از درون دودکش مسدود
بخار ی دیوار ی صدای حرف میآمد.
-آخ! فرد ،نیا ،برگرد ،مثلاینکه اشتباهی پیش اومده ...به جرج بگو ن ...آخ! جرج ،اینجا
جا نیست.
از پشت منقل برقی بخار ی دیوار ی صدای مشت کوبیدن میآمد.
خاله پتونیا و عمو ورنون مثل یک جفت گرگ زخمخورده برگشتند و به هر ی نگاه کردند.
عمو ورنون با
عصبانیت گفت:
صبر کنین...
صدای گرمپ گرمپ قطع شد .یک نفر از داخل دودکش گفت« :هیس».
-آقای ویزلی ،من هر یام ...راه دودکش بسته است .نمی تونین از اینجا وارد خونه بشین.
ً
حتما ببینمش... -جدی میگی؟ گفتی الکتریکی؟ دوشاخه هم داره؟ وای خداجون ،باید
بذارین فکر کنم ببینمَ ...ای ...تویی رون؟
-نه ،نه ،هیچ مشکلی پیش نیومده .ما خودمون میخواستیم به این روز بیفتیم.
صدای جرج که تودماغی شده بود و به نظر میرسید بینیاش به دیوار دودکش فشرده
شده است گفت:
-بچهها ،بچهها ،بذارین فکر کنم ببینم چهکار باید بکنیم ...آره ...تنها راهش همینه ...عقب
وایسا هر ی.
هر ی عقب عقب رفت تا به کاناپه رسید؛ اما عمو ورنون جلو رفت و نعره زد:
بوم !
منقل برقی به آنسوی اتاق پرتاب شد .دیوارهی دودکش منفجر شد .آقای ویزلی و فرد و
جرج و رون با کوهی از پارهآجر و خردهسنگ به درون اتاق پرتاب شدند .خاله پتونیا جیغ
زد و از پشت روی میز چایخوری افتاد اما قبل از آنکه به زمین بیفتد عمو ورنون او را
گرفت و با دهان باز به ویزلیها که همگی از دم موی قرمز داشتند و به فرد و جرج که
مثل سیب از وسط نصف شده بودند خیره شد .آقای ویزلی عینکش را صاف کرد و
دودههای نشسته بر ردای سبز بلندش را پاک کرد و سپس عینکش را باال زد و گفت:
آقای ویزلی که مردی الغر و بلندقامت و طاس بود بهطرف عمو ورنون رفت و دستش را
دراز کرد تا با او دست بدهد اما عمو ورنون چند قدم عقب رفت و خاله پتونیا را نیز با خود
کشید و برد .زبان عمو ورنون بند آمده بود .بهترین کتوشلوارش خاکی و کثیف شده بود،
گردوخاک بر مو و سبیلش نشسته بود و به نظر میرسید سی سال پیرتر شده است.
آقای ویزلی دستش را پایین آورد و به بخار ی دیوار ی منفجرشدهی پشت سرش نگاهی
انداخت و گفت:
ً
واقعا متأسفم که اینطور شد .همهاش تقصیر منه .اصالً فکرشو نکرده بودم که ممکنه -
نتونیم از اینور دربیایم .آخه میدونین ،من بخار ی دیوار ی شما رو وارد شبکهی پرواز
کردم ،البته فقط برای امروز بعدازظهر ...تا بتونیم هر ی رو با خودمون ببریم .آخه اگه
راستشو بخواین بخار ی دیوار ی مشنگها نباید وارد شبکه بشه ...اما من با هیئت نظارت
بر پرواز تماس گرفتم و اونا کارو برام ردیف کردن .توی یک چشم به هم زدن براتون
درستش میکنم ،اصالً نگران نباشین؛ اما باید آتیش روشن کنم و بچهها رو بفرستم خونه.
بعد بخار ی دیواریتونو درست میکنم و خودمو غیب میکنم.
هر ی حاضر بود شرط ببندد که دورسلیها معنی یک کلمه از حرفهای آقای ویزلی را
نفهمیدهاند .آنها هنوز هاج و واج بودند و با دهان باز به آقای ویزلی نگاه میکردند .خاله
پتونیا تلوتلو خورد و پشت سر عمو ورنون ایستاد .آقای ویزلی با خوشرویی به هر ی گفت:
آنگاه چشمکی به هر ی زد و همراه با جرج از اتاق بیرون رفت .آن دو میدانستند اتاق
هر ی کجاست زیرا یکبار در نیمههای شب او را از اتاق فرار ی داده بودند .هر ی حدس
میزد که فرد و جرج میخواهند دادلی را ببینند چون هر ی خیلی از او برایشان حرف زده
بود.
آقای ویزلی که میخواست آن سکوت وحشتناک را بشکند دستهایش را کمی تکان داد
و گفت:
آن اتاق که همیشه از تمیز ی برق میزد اکنون پر از آجرپاره و خردهسنگ بود و به همین
دلیل تعریف آقای ویزلی برای دورسلیها قابلهضم نبود .صورت عمو ورنون بار دیگر از
خشم سرخ شد و خاله پتونیا بار دیگر شروع به جویدن زبانش کرد .آن دو چنان ترسیده
بودند که جرئت حرف زدن نداشتند.
آقای ویزلی به اطرافش نگاه کرد .او عاشق اسباب و اثاثیهی مشنگها بود .هر ی از قیافهی
آقای ویزلی فهمید که چهقدر دلش میخواهد جلو برود و به تلویزیون و ویدیو نگاهی
بیندازد .آقای ویزلی با زیرکی گفت:
-من کلکسیون دوشاخه دارم .کلکسیون باتر ی هم دارم .تعداد باتریهایی که جمع کردم
خیلی زیاده.
کامالً مشخص بود که عمو ورنون هم فکر میکند او دیوانه است .او آهسته خود را کمی
به سمت چپ کشید تا خاله پتونیا کامالً در پشتش پنهان باشد گویی گمان کرده بود
هرلحظه ممکن است آقای ویزلی به آنها حملهور شود.
ناگهان دادلی وارد اتاق شد .هر ی صدای برخورد صندوقش با پلهها را شنید و بالفاصله
متوجه شد که دادلی از شنیدن این صدا ترسیده و از آشپزخانه به آنجا آمده است .دادلی
در امتداد دیوار جلو رفت و بدون آنکه نگاه وحشتزدهاش را از آقای ویزلی بردارد سعی
کرد پشت پدر و مادرش پنهان شود .بااینکه هیکل عمو ورنون برای پنهان کردن خاله
پتونیای استخوانی کافی بود برای پنهان کردن دادلی کوچک به نظر میرسید.
آقای ویزلی بار دیگر دل به دریا زد بلکه این بار باب صحبت را بگشاید و گفت:
هر ی گفت:
-بله ،این دادلیه.
ً
فورا بهجای دیگر ی نگاه کردند .هرلحظه ممکن بود هر ی و رون نگاهی ردوبدل کردند و
قهقههی خنده را سر بدهند .دادلی هنوز با دو دستش به باسنش چنگ زده بود انگار
میترسید باسنش بیفتد .کامالً مشخص بود که آقای ویزلی از مشاهدهی رفتار دادلی
متعجب شده است و از صحبتهای بعدیاش معلوم بود همانطور که دورسلیها آقای
ویزلی را دیوانه میپنداشتند آقای ویزلی نیز گمان میکرد دادلی دیوانه است با این تفاوت
که بهجای ترس ،احساس ترحمش برانگیخته شده بود .او با مهربانی به دادلی گفت:
دادلی صدایی شبیه به زوزه از خود درآورد .هر ی متوجه شد که دادلی باسن بزرگش را
محکمتر گرفته است .
فرد و جرج صندوق هر ی را به اتاق نشیمن آوردند .همینکه وارد اتاق شدند به اطراف
نگاهی کردند و نگاهشان لحظهای روی دادلی متوقف ماند .آنگاه خندهای شیطانی بر
لبهای یکشکلشان نشست .آقای ویزلی گفت:
آقای ویزلی چوبدستیاش را بهطرف حفرهی پشت سرش گرفت و گفت« :بیافروز!»
بالفاصله شعلههای آتش در بخار ی دیوار ی زبانه کشید گویی چند ساعت بود که آن را
روشن کرده بودند .آقای ویزلی کیسهای از جیبش درآورد و بند آن را باز کرد و مقدار ی
پودر از داخل آن برداشت و در آتش ریخت .بالفاصله شعلههای آتش زبانه کشید و به
رنگ سبز درآمد .آقای ویزلی گفت:
یک بسته شکالت از جیب فرد درآمده و بر روی زمین افتاده بود .تافیهای بزرگ درون آن
که کاغذهای رنگارنگ داشتند روی زمین پخش شده بودند .فرد باعجله تافیها را از روی
زمین جمع کرد و در جیبش ریخت .آنگاه لبخندزنان برای دورسلیها دست تکان داد و
یکراست به درون آتش رفت و فریاد زد:
«پناهگاه!» خاله پتونیا بر خود لرزید و نفسش در سینه حبس شد .سپس صدای ویژ ی به
گوش رسید و فرد ناپدید شد .آقای ویزلی گفت:
هر ی در بردن صندوق به درون آتش به جرج کمک کرد و آن را برگرداند تا جرج بهتر بتواند
آن را نگه دارد.
رون با خوشرویی از دورسلیها خداحافظی کرد .سپس به هر ی خندید و وارد آتش شد
و فریاد زد:
آنها جوابش را ندادند .هر ی به سمت آتش رفت اما همینکه به انتهای قالیچهی جلوی
بخار ی دیوار ی رسید آقای ویزلی شانهاش را گرفت و او را نگه داشت .او با تعجب به
دورسلیها نگاه کرد و گفت:
-هر ی با شما خداحافظی کرد .مگه نشنیدین؟
-خواهرزاده تون تابستون سال دیگه برمیگردهها! مطمئنم که دلتون میخواد باهاش
خداحافظی کنین.
عمو ورنون از خشم بر خود لرزید .مردی که نیمی از دیوار سالن نشیمنشان را ویران کرده
بود میخواست به او ادب و نزاکت بیاموزد و این برای عمو ورنون خیلی گران تمام شد.
اما عمو ورنون نگاه سریعی به چوبدستی آقای ویزلی انداخت که هنوز در دستش بود و
با انزجار گفت:
-فعالً خداحافظ.
هر ی گفت« :به امید دیدار» و پایش را به درون آتش گذاشت که همچون نفس گرم و
مطبوع بود .در همان لحظه صدایی شبیه استفراغ کردن کسی را از پشت سرش شنید و
بالفاصله خاله پتونیا شروع به جیغ کشیدن کرد.
هر ی روی پاشنهی پا چرخید .دادلی دیگر پشت سر والدینش نایستاده بود .او کنار میز
چایخوری روی زمین زانو زده بود و روی یک شیء سی سانتیمتری لزج و جگر ی که از
دهانش بیرون آمده بود استفراغ میکرد.
هر ی که هاج و واج مانده بود لحظهای بعد متوجه شد که آن شیء سی سانتیمتری زبان
دادلی است .در کنار دادلی کاغذ مچاله شده و خوشرنگ یک تافی افتاده بود.
خاله پتونیا خود را بر روی زمین کنار دادلی انداخت و نوک زبان متورم و دراز دادلی را در
دست گرفت.
چنانکه انتظار میرفت دادلی نعرهی بلندی زد ،کلمات نامفهومی از دهانش خارج شد و
سعی کرد مادرش را از خود دور کند .عمو ورنون با دستپاچگی دستهایش را تکان میداد
و نعره میزد به همین دلیل آقای ویزلی ناچار شد فریاد بزند تا او حرفش را بشنود .آقای
ویزلی به سمت دادلی رفت و چوبدستیاش را به سمت او گرفت و فریاد زد:
اما خاله پتونیا که بلندتر از قبل جیغ میکشید خود را روی دادلی انداخت تا بدینوسیله
او را از دسترس آقای ویزلی دور نگه دارد .آقای ویزلی با درماندگی گفت:
-چیز ی نیست ،باور کنین این یه مسئلهی خیلی سادهست .همهاش در اثر اون تافیه...
پسرم فرد ...خیلی شوخ طبعه ...نگران نباشین این فقط یه افسون بزرگ کنندهست ...به
نظر من که غیرازاین نمیتونه باشه...
اما دورسلیها که کارشان از دلگرمیدادن گذشته بود وحشتزدهتر شدند .خاله پتونیا
دیوانهوار گریه میکرد و چنان زبان دادلی را میکشید گویی میخواست آن را از حلقومش
بیرون بکشد .به نظر میرسید دادلی در اثر بزرگی بیاندازهی زبانش و کندوکاو خاله پتونیا
با آن در حال خفه شدن است .عمو ورنون که کنترلش را بهکلی از دست داده بود یک
مجسمهی چینی را از روی بوفه برداشت و آن را باقدرت بهطرف آقای ویزلی پرتاب کرد؛
اما آقای ویزلی با عصبانیت چوبدستیاش را در هوا تکان داد و گفت:
عمو ورنون مثل یک ببر زخمخورده مجسمهی چینی دیگر ی را برداشت .آقای ویزلی که
چوبدستیاش را به سمت عمو ورنون گرفته بود فریاد زد:
فرد دستش را دراز کرد تا هر ی را از جایش بلند کند و با شور و شوق پرسید:
-خوردش؟
« -تافی زبون دراز کن» بود .من و جرج اختراعش کردیم .از اول تابستون تا حاال دنبال
یکی میگشتیم که امتحانش کنیم...
صدای شلیک خنده در آشپزخانهی کوچک پیچید .هر ی سرش را برگرداند و چشمش به
رون و جرج افتاد که همراه با دو جوان مو قرمز دیگر پشت میز نشسته بودند .هر ی بااینکه
قبالً آنها را ندیده بود بالفاصله حدس زد آن دو چه کسانی باید باشند .آن دو بیل و
چارلی دو پسر بزرگتر خانوادهی ویزلی بودند.
بیل نیز لبخندزنان از جایش برخاست و با هر ی دست داد .هر ی از دیدن قیافهی او
شگفتزده شد .هر ی میدانست که بیل برای بانک گرینگوتز کار میکند و قبالً در ها گوارتز
سرپرست دانشآموزان بوده است به همین دلیل همیشه بیل را یک «پرسی چند سال
بزرگتر» مجسم کرده بود .تصور میکرد او هم مانند پرسی رئیس مآب و مخالف هرگونه
قانونشکنی است؛ اما در آن لحظه بهترین عبارتی که برای توصیف بیل پیدا کرد آرام و
خونسرد بود .او قد بلندی داشت و موی بلندش را از پشت بسته بود .در یکی از
گوشهایش گوشوارهای به چشم میخورد که چیز ی شبیه دندان نیش از آن آویزان بود.
اگر با همان لباسهایی که به تن داشت به یک کنسرت آهنگهای جوانانه میرفت
بههیچوجه غیرعادی به نظر نمیرسید جز اینکه چکمههایش بهجای چرم از پوست اژدها
درست شده بود.
-اصالً کار بامزهای نکردی ،فرد .اون چه کوفتی بود که به اون بچه مشنگ دادی؟
بار دیگر خندهای شیطانی بر لب فرد نشست و گفت:
-من که اونو بهش ندادم ...فقط انداختمش ...خودش ورش داشت و خوردش .تقصیر
خودش بود .من که نگفته بودم اونو بخوره.
ً
مخصوصا اونو انداختی! می دونستی رژیم داره و بیبروبرگرد اونو میخوره. -تو
-وقتی باالخره پدر و مادرش رضایت دادن که زبونشو کوچیک کنم یه متر و یه چارک شده
بود.
هر ی و برادران ویزلی از خنده رودهبر شدند .آقای ویزلی فریاد زد:
-خنده نداره ! این کارها رابطهی جادوگرها و مشنگها رو به هم میزنه .من نصف عمرمو
صرف مبارزه با مشنگ آزاری کردهام درحالیکه بچههای خودم...
جرج گفت:
-واسهی این بهش دادیم چون خیلی عوضیه و زیادی قلدر ی میکنه ،مگه نه هر ی؟
-چی رو به من نگفتی؟
این صدای خانم ویزلی بود که همان وقت وارد آشپزخانه شد .او زن فربه و کوتاهقامتی
بود که چهرهی بسیار مهربانی داشت و در آن لحظه با سوءظن چشمهایش را تنگ کرده
بود .همینکه چشمهایش به هر ی افتاد لبخند زد و گفت:
-سالم هر ی جون.
آقای ویزلی مردد ماند .هر ی میدانست که آقای ویزلی باوجود عصبانیت شدیش نسبت
به فرد و جرج خیال نداشت ماجرا را برای خانم ویزلی بازگو کند .آقای ویزلی با نگرانی به
همسرش نگاه میکرد و ساکت بود .آنگاه دو دختر وارد آشپزخانه شدند و پشت سر خانم
ویزلی ایستادند .یکی از آنها که موهای پرپشت قهوهای داشت و دندانهای پیشینش
کمی بزرگ بود ،هرمیون گرنجر ،دوست هر ی و رون بود .دختر دیگر که موی قرمز ی داشت
و ریزنقش بود جینی ،خواهر کوچک رون بود .هر دو به هر ی لبخند زدند و او نیز در جواب
به آنها لبخند زد .جینی که از زمان اولین مالقاتش با هر ی در پناهگاه شیفتهی او شده
بود با مشاهدهی لبخند او سرخ شد.
-چیز مهمی نبود ،مالی ...فرد و جرج ...من خودم دعواشون کردم...
خانم ویزلی گفت:
رون گفت:
-خودش میدونه کجا باید بخوابه .پارسال توی اتاق خودم ...
جرج گفت:
هر ی و رون آهسته از آشپزخانه بیرون آمدند و همراه با هرمیون و جینی از راهروی باریک
گذشتند و از پلکان زهوار دررفتهی خانه باال رفتند که به شکل زیگزاگی تا باالترین طبقه
ادامه داشت .هنگام باال رفتن از پلهها هر ی پرسید:
جینی گفت:
-اآلن چندساله که همیشه از توی اتاقشون صدای انفجار و تق و توق مییاد ولی توی این
مدت ما اصالً به فکرمون نرسید که اونا دارن یه چیزایی درست میکنن .همیشه فکر
میکردیم از سروصدا درآوردن خوششون مییاد.
رون گفت:
-تنها اشکالش اینه که بعضی از این وسایل ،یعنی همهشون خطرناکن .فرد و جرج تصمیم
داشتن این وسایلو توی هاگوارتز بفروشن و پول دربیارن ولی وقتی مامانم فهمید اونقدر
عصبانی شد که کارد میزدی خونش درنمیاومد .بهشون گفت دیگه حق ندارن از این
چیزا درست کنن و بعدشم همهی برگههای سفارشو سوزوند .خالصه خیلی از دستشون
شاکیه .آخه توی امتحانات سمج اون امتیاز ی رو که مامانم توقع داشت نگرفتن .
سمج عالمت اختصار ی امتحانات سطوح مقدماتی جادوگر ی بود که دانشآموزان ها گوارتز
در سن پانزدهسالگی در آن شرکت میکردند.
جینی گفت:
-بعدشم یه جاروجنجال حسابی راه افتاد سر اینکه مامان میگفت اونام مثل بابام باید
توی وزارت سحر و جادو کار کنن ولی فرد و جرج گفتند که قصد دارن یه مغازهی وسایل
شوخی باز کنن.
در همان وقت در ی در پاگرد دوم باز شد و سر پرسی با عینک قاب شاخی و چهرهی عبوس
از الی در بیرون آمد .هر ی گفت:
-سالم ،پرسی.
پرسی گفت:
-سالم ،هر ی .ببینم کیه که اینقدر سروصدا میکنه؟ من اینجا دارم کار میکنم ،باید زودتر
گزارش اداره رو تموم کنم .اگه بخواین یکسره تاالپ و تولوپ از پلهها باال و پایین برین
که من نمیتونم کارمو انجام بدم.
-ما تاالپ و تولوپ نکردیم .داشتیم از پلهها باال میرفتیم .حاال اگه مزاحم فعالیتهای
فوق سر ی وزارت سحر و جادو شدیم ما رو ببخشین.
هر ی گفت:
-دارم برای سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی گزارش مینویسم .داریم تالش
میکنیم که معیار ی برای ضخامت پاتیلها تعیین کنیم .بعضی از این پاتیلهای خارجی
وارداتی خیلی نازکند .موارد نشتی پاتیلها افزایش داشته و به میزان سه درصد در سال
رسیده...
رون گفت:
-باور کن این گزارش دنیا رو متحول میکنه .به نظر من که نشت پاتیلها خبر دستاول
روزنامهی پیام امروز میشه.
رون این را گفت و از پلهها باال رفت .پرسی هم در اتاقش را به هم کوبید .وقتی هر ی و
هرمیون و جینی به دنبال رون سه پاگرد دیگر را پشت سر گذاشتند صدای دادوفریاد بلندی
از آشپزخانه به گوش رسید.
از قرار معلوم آقای ویزلی ماجرای تافیها را به خانم ویزلی گفته بود.
اتاقخواب رون در باالترین طبقهی خانه بود و با آخرین بار ی که هر ی به آن رفته بود فرق
چندانی نکرده بود .همان پوسترها از تیم کوئیدیچ محبوب رون که چادلی کنونز نام داشت
پهلوبهپهلوی هم تمام دیوارهای اتاق را پوشانده بودند و حتی روی سقف شیبدار اتاق
نیز به چشم میخوردند .در تنگ ماهی روی لبهی پنجره که زمانی پر از تخم قورباغه بود
حاال یک قورباغهی بسیار بزرگ نشسته بود .خالخالی ،موش سابق رون دیگر در آنجا نبود
و بهجای آن جغد خاکستر ی کوچکی که نامهی رون را به پریوت درایو آورده بود در یک
قفس کوچک دیوانهوار باال و پایین میپرید و جیرجیر میکرد .رون یکوری یکوری از
میان دو تخت از چهار تختی که درون اتاق جا داده بودند رد شد و گفت:
-فرد و جرجم پیش ما میخوابن چون بیل و چارلی توی اتاق اونان .پرسی هیچکسو تو
اتاقش راه نمیده چون کار داره.
جینی گفت:
-مسخرهبازی درمیاره .اسم کاملش خرچاله (خرچال به معنی مرغابی بزرگ ،غاز و هوبره است.
(فرهنگ فارسی محمدمعین) م.).
-جینی خرچال صداش میکرد .میگفت اسم بامزهایه .بعدش که من خواستم اسمشو
عوض کنم دیگه دیر شده بود .هرچی صداش میکردم اعتنا نمیکرد .برای همین خر
صداش میکنم .از بس ارول و هرمسو اذیت میکنه مجبور شدم بیارمش باال .بدبختی
اینه که خود منم اذیت میکنه.
خرچال با خوشحالی دور قفسش چرخی زد و با صدای زیرش هوهو کرد .هر ی دیگر رون
را بهخوبی شناخته بود و اینگونه حرف زدنش را جدی نمیگرفت .رون دائم از موشش
خالخالی هم مینالید اما زمانی که همه فکر میکردند کجپا ،خالخالی را خورده است
بیاندازه ناراحت و افسرده شد .کجپا گربهی هرمیون بود .هر ی از هرمیون پرسید:
-کجپا کجاست؟
هرمیون گفت:
ً
حتما توی باغه .خیلی دوست داره دنبال جنهای خاکی بدوه .آخه تا حاال جن خاکی -
ندیده بود.
هر ی روی یکی از تختها نشست و به بازیکنان تیم چادلی کنونز نگاه کرد که در پوستر
روی سقف از اینسو به آنسو پرواز میکردند .هر ی پرسید:
هرمیون گفت:
رون حرفش را ناتمام گذاشت زیرا هرمیون به او چشمغره رفته بود .هر ی میدانست که
رون میخواهد دربارهی سیریوس سؤال کند .رون و هرمیون برای فرار ی دادن سیریوس
از چنگ وزارت سحر و جادو تالش فراوانی کرده بودند و بهاندازهی خود هر ی به
پدرخواندهاش عالقه داشتند؛ اما گفتگو دربارهی سیریوس در حضور جینی عاقالنه نبود.
غیر از هر ی و رون و هرمیون و پروفسور دامبلدور هیچکس او را بیگناه نمیدانست و از
ماجرای فرار او خبر نداشت .جینی با کنجکاوی به هر ی و رون نگاه میکرد و هرمیون برای
اینکه حواس او را پرت کند گفت:
-مثلاینکه دعواشون تموم شده .چطوره بریم پایین و برای آماده کردن شام به مامانت
کمک کنیم.
رون گفت:
-باشه ،بریم.
هر چهار نفر از اتاق رون بیرون آمدند و به طبقهی پایین رفتند .وقتی به آشپزخانه رسیدند
خانم ویزلی که پکر به نظر میرسید گفت:
-یازده نفر ی اینجا جا نمیشیم .توی باغ شام میخوریم .دخترها بشقابها رو میبرین
ً
لطفا کارد و توی باغ؟ چارلی و بیل دارن میزها رو جفتوجور میکنن .شما دو تا هم
چنگالهارو ببرین.
خانم ویزلی جملهی آخر را به هر ی و رون گفت و چوبدستیاش را کمی محکمتر از آنکه
میخواست بهطرف سیبزمینیهای داخل ظرفشویی تکان داد .سیبزمینیها مثل
گلولهی تفنگ از پوستشان درآمدند و پس از برخورد به درودیوار کمانه کردند .خانم ویزلی
گفت« :ای داد بیداد!» و بالفاصله چوبدستیاش را به سمت خاکانداز گرفت .خاکانداز
بالفاصله جلو پرید و شروع به جمعآوری سیبزمینیها از روی زمین کرد.
خانم ویزلی درحالیکه قابلمه و ماهیتابه را از کابینت درمیآورد با خشم و ناراحتی گفت:
«امان از دست این دو تا!» هر ی میدانست که خانم ویزلی دربارهی فرد و جرج صحبت
میکند .خانم ویزلی ادامه داد:
-نمیدونم آخرش چه بالیی به سرشون میاد .نه هدفی دارن نه هیچی تنها کار ی که خوب
بلدن اینه که دردسر درست کنن...
خانم ویزلی یک قابلمهی بزرگ را روی میز آشپزخانه گذاشت و شروع کرد به چرخاندن
چوبدستیاش در باالی قابلمه .سس غلیظی از انتهای چوبدستی به درون قابلمه ریخت.
او با ناراحتی قابلمه را روی اجاق گذاشت و بار دیگر چوبدستیاش را تکان داد تا آن را
روشن کند و گفت:
-اصالً انگار مغز تو کلهشون نیست .همینطوری دارن عمرشونو تلف میکنن .اگه به
خودشون نیان یکی از همین روزها بدجور ی توی دردسر میافتن .اگه همهی جغدهایی
رو که هاگوارتز برای خطاهای بقیهی بچهها برام فرستاده حساب کنی تعدادشون به پای
جغدهایی نمیرسه که واسه کارهای این دوتا میفرستن .اگه همینجوری پیش برن
آخرش از ادارهی استفادهی نامناسب از سحر و جادو سر درمیارن.
خانم ویزلی چوبدستیاش را به سمت کشوی کارد و چنگالها گرفت و تکان داد .کشو
بهسرعت باز شد و وقتی چندین کارد از آن بیرون پریدند و به آنسوی آشپزخانه به پرواز
درآمدند هر ی و رون جاخالی دادند.
-نمیدونم کجای کارمون اشتباه بوده .اآلن چندساله که همین آشه و همین کاسه .آخه
اصالً به حرف آدم گوش ...اه ...عجب گیر ی افتادم!
همینکه خانم ویزلی چوبدستیاش را برداشت صدای سوت بلندی از آن درآمد و تبدیل
به یک موش پالستیکی گنده شد .خانم ویزلی فریاد زد:
-اینم از اون چوبدستیهای تقلبی شونه .چند دفعه باید به این دوتا بگم اینارو جلوی
دست من نگذارین؟ خانم ویزلی چوبدستی خودش را برداشت و همینکه به سراغ
قابلمهی روی اجاق رفت متوجه شد که سس سوخته است.
هنوز چند قدم پیش نرفته بودند که چشمشان به کجپا ،گربهی حنایی هرمیون افتاد که
پاهایش منحنی و کج بود .کجپا بهسرعت از باغ بیرون دوید .دم پهن و پشمالویش را
باال گرفته بود و با سرعت دنبال چیز ی میدوید که به نظر میرسید یک سیبزمینی گلآلود
پادار باشد .هر ی بالفاصله آن موجود را که یک جن خاکی بود شناخت .قد آن به یک
وجب هم نمیرسید و پاهای کوچک و شاخ مانندش هنگام دویدن تاپتاپ صدا میکرد.
جن خاکی مثل برق از حیاط رد شد و خود را به داخل یک لنگه چکمهی بلند الستیکی
انداخت که جلوی در افتاده بود .وقتی کجپا پنجهاش را به داخل چکمه فروکرد هر ی صدای
قهقههی دیوانهوار جن خاکی را شنید .در این میان صدای بلند برخورد دو چیز در سمت
دیگر ساختمان به گوش رسید .وقتی وارد باغ شدند منبع صدا را یافتند .بیل و چارلی
چوبدستیهایشان را درآورده بودند و با آنها دو میز رنگ و رو رفته را در هوا بهصورت
معلق نگه داشته بودند .میزها با خشونت به هم میخوردند و هر یک میکوشید میز دیگر
را از میدان به در کند .فرد و جرج با خوشحالی باال و پایین میپریدند؛ جینی میخندید و
هرمیون که از قرار معلوم نمیدانست باید بخندد یا باید نگران باشد در حاشیهی باغ کنار
پرچین میپلکید.
میز بیل محکم به میز چارلی خورد و یک پایهی آن شکست .در همان وقت صدای تلق و
تولوقی از باالی سرشان به گوش رسید و همه سرشان را بلند کردند .پرسی سرش را از الی
پنجرهای در طبقهی دوم بیرون آورد و نعره زد:
-افتضاحه.
پرسی این را گفت و محکم پنجره را به هم کوبید .بیل و چارلی کرکر خندیدند و میزها را
پهلوبهپهلو روی چمنهای باغ گذاشتند .بیل با یک حرکت چوبدستیاش پایهی میز را
چسباند و با سحر و افسون یک رومیز ی از غیب ظاهر کرد و روی میزها انداخت.
در ساعت هفت میزها لبریز از انواع و اقسام غذاهای رنگین و خوش آب و رنگ خانم
ویزلی بود .آسمان صاف و الجوردی بود و هر ٩عضو خانوادهی ویزلی با هر ی و هرمیون
دور میز نشسته بودند .برای کسی که در طول تابستان با کیکهای بیات تغذیه شده بود
این میز مثل بهشت بود .هر ی که ترجیح میداد بیشتر شنونده باشد تا گوینده برای خود
پیراشکی گوشت و مرغ ،سیبزمینی آب پز و ساالد کشید و مشغول خوردن شد.
پرسی در انتهای میز دربارهی گزارش ضخامت ته پاتیلها با پدرش صحبت میکرد و
میگفت:
-به آقای کرواچ گفتهام تا سهشنبه آمادهش میکنم .انتظار نداره به این زودی بتونم
تمومش کنم ولی من از پسش برمیام .وقتی بفهمه بهموقع تمومش کردم خیلی خوشحال
میشه .آخه این روزها کارهای اداره خیلی زیاده چون باید مقدمات الزمو برای برگزار ی
مسابقه جام جهانی آماده کنیم .ادارهی ورزش و تفریحات جادویی اونطور که بایدوشاید
حمایتمون نمیکنه .لودو بگمن...
-من لودو رو خیلی دوست دارم .اون بود که بلیتهای به اون خوبی رو برای تماشای
مسابقهی نهایی واسهمون گرفت .آخه یه بار من یه لطفی در حقش کردم اونم میخواست
جبران کنه .یه بار برادرش ،اوتو ،توی دردسر افتاده بود .یه ماشین چمنزنی بود که
نیروهای خارقالعادهای داشت ...خالصه من قضیه رو براش ماستمالی کردم.
-آره ،درسته که بگمن دوست داشتنیه ولی من نمیفهمم چطور ی تونسته رئیس اداره
بشه ...اونو با آقای کرواچ مقایسه کنین! امکان نداره که یکی از کارمندهای اداره گم بشه
و آقای کرواچ برای پیدا کردنش تالش نکنه .میدونستین اآلن بیشتر از یه ماهه که از
برتا جورکینز هیچ خبر ی نشده؟ میدونستین برای گذروندن تعطیالت رفته به آلبانی و
دیگه هیچ خبر ی ازش نشده؟
ً
اتفاقا از بگمن سراغشو گرفتم ولی اون گفت برتا قبل از اینم چند بار گم شده. -آره،
بااینحال اگه یکی از کارمندهای من گم میشد نگران میشدم...
پرسی گفت:
-قبول دارم که برتا آدم بیعرضهایه .شنیدم اآلن چندساله که از این اداره به اون اداره
پاسش میدن .دردسر ی که درست میکنه بیشتر از کاریه که انجام میده ...اما خب چه
فرقی میکنه ...بگمن باید بگرده پیداش کنه .آقای کرواچ بهش عالقهی خاصی داره .یه
زمانی توی ادارهی ما کار میکرده و به گمونم آقای کرواچ بهش عالقهمند شده ...ولی بگمن
ً
حتما نقشه رو اشتباه خونده و بهجای آلبانی رفته استرالیا. قضیه رو شوخی گرفته .میگه
-ما توی ادارهی همکار ی جادویی بینالمللی بهاندازهی کافی کار داریم .دیگه نمیتونیم
دنبال کارمندهای گمشدهی ادارههای دیگه بگردیم .خودتون که میدونین ،بعد از برگزار ی
مسابقهی جام جهانی یه پروژهی عظیم دیگه رو باید سروسامون بدیم.
او باحالتی خودنمایانه صدایش را صاف کرد و به هر ی ،رون و هرمیون در آنسوی میز
نگاهی انداخت و گفت:
-از وقتی رفت سر کار تا حاال همهش میخواد کار ی کنه که ما ازش بپرسیم این مسئلهی
ً
حتما میخوان پاتیلهایی رو که ضخامت تهشون زیاده در معرض دید فوق سری چیه.
عموم بگذارن.
ً
ظاهرا پدیدهی در وسط میز خانم ویزلی با بیل دربارهی گوشوارهاش جروبحث میکرد که
جدیدی بود .او گفت:
... -با اون نیش وحشتناکی که ازش آویزونه! بیل ،توی بانک بهت هیچی نمیگن؟
-مامان ،وقتی من هر شب با یه عالمه گنجینهی گرانبها میام خونه کارکنای بانک دیگه
کار ی به لباس پوشیدنم ندارن.
خانم ویزلی با مهربانی چوبدستیاش را چرخاند و گفت:
-موهاتم خیلی مسخره شده عزیزم .اگه بذار ی یه ذره مرتبش کنم...
-من از موهاش خوشم میاد .امّ ل باز ی درنیار ،مامان .تازه ،مگه موهای دامبلدور از اینم
بلندتر نیست...
فرد و جرج و چارلی ،در کنار خانم ویزلی با شور و حرارت دربارهی جام جهانی گفتگو
میکردند .چارلی که دهانش پر از سیبزمینی بود گفت:
فرد گفت:
-کرام یه بازیکن خوبه ،ایرلند هفتتا بازیکن خوب داره .ایکاش انگلیسم میاومد باال.
آبروریز ی کردن.
-افتضاح بود.
-مگه چی شده؟
هر ی عاشق کوئیدیچ بود .هر ی از سال اولی که وارد هاگوارتز شد در مقام جستوجوگر
در تیم کوئیدیچ گریفیندور باز ی میکرد .او یک جاروی پرندهی آذرخش داشت که یکی از
بهترین جاروهای مسابقه در جهان بود.
چارلی با ناراحتی گفت:
-به ترنسیلونیا باختن .سیصد و نود به صفر .خیلی بد باز ی کردن .ولز هم به اوگاندا باخت.
لوزامبورگم اسکاتلندو لوله کرد.
قبل از خوردن دسر (که بستنی توتفرنگی خانگی بود) آقای ویزلی با سحر و افسون چندین
شمع بر فراز میز روشن کرد .هنگامیکه از خوردن غذا و دسر فارغ شدند شمعها کوتاه
شده بودند و باالی میز پتپت میکردند .بوی چمن باغ و رایحهی دلانگیز پیچ
امینالدوله فضای اطرافشان را عطرآگین کرده بود .هر ی که حسابی غذا خورده بود و
احساس آرامش سراپای وجودش را فرا گرفته بود به چند جن خاکی که از الی بوتههای
گل سرخ بیرون پریدند نگاه کرد .کجپا با سرعت دنبال آنها میدوید و آنها دیوانهوار
میخندیدند.
رون به اعضای خانوادهاش نگاه کرد و وقتی مطمئن شد همه سرگرم گفتگو هستند بسیار
آهسته به هر ی گفت:
هرمیون به اطرافش نگاهی انداخت و گوشش را تیز کرد .هر ی آهسته گفت:
-آره ،دو بار نامه فرستاده .مثلاینکه رو به راهه .همین پریروز جواب نامه شو فرستادم.
ممکنه تا وقتی اینجام نامهش برسه.
هر ی علت نامه نوشتنش به سیریوس را به یاد آورد و میخواست درد پیشانیاش و خوابی
که او را برآشفته بود برای رون و هرمیون بازگو کند ...اما نمیخواست در آن شرایط آنها
را نگران و دلواپس کند بهخصوص که خودش هم در آن لحظات خوشحال و لبریز از
آرامشی ژرف بود.
-خدا نکنه! اگه من پنج روز سر کارم نرم خدا میدونه کازیهم چه قدر پر میشه.
فرد گفت:
-اون یه نمونه کود بود که از نروژ فرستاده بودن .مسئله اصالً شخصی نبود!
در همان وقت همه از سر میز بلند شدند و فرد زیر لب به هر ی گفت:
ً
اتفاقا کامالً شخصی بود .ما براش فرستاده بودیم. -
فصل ششم :رمزتاز
وقتی خانم ویزلی هر ی را که روی تختی در اتاق رون خوابیده بود تکان داد و از خواب
بیدار کرد هر ی گمان میکرد هنوز درستوحسابی به خواب نرفته است .خانم ویزلی به
سمت رون رفت که او را نیز بیدار کند و گفت:
وقتی خانم ویزلی رون را بیدار کرد رون کلمات نامفهومی را جویدهجویده بر زبان آورد.
هر ی در پایین مالفهاش دو هیکل پیچیده در مالفه را دید که از جایشان برخاستند .فرد
با موی ژولیده گفت:
-وقت رفتنه؟
هر چهار نفر چنان خوابآلود بودند که بدون هیچ حرفی درحالیکه پشت سر هم خمیازه
میکشیدند و به بدنشان کشوقوس میدادند ،لباسهایشان را پوشیدند و به آشپزخانه
رفتند.
خانم ویزلی مشغول هم زدن دیگ بزرگی بر روی اجاق بود و آقای ویزلی سر میز نشسته
بود و طومار بلندباالی بلیتها را وارسی میکرد .همینکه چشمش به پسرها افتاد
دستهایش را انداخت و طور ی ایستاد که بهخوبی بتوانند لباسهایش را ببینند .او چیز ی
شبیه به ژاکت گلف به تن داشت با یک شلوار جین گشاد و بزرگ که به تنش زار میزد و
با یک کمربند چرمی آن را به کمرش نگه داشته بود .با دلواپسی پرسید:
خانم ویزلی دیگ بزرگ را روی میز گذاشت و با یک مالقه در کاسهها حلیم ریخت و گفت:
-اونا خودشونو اونجا ظاهر میکنن .برای همین میتونن بیشتر بخوابن.
هر ی میدانست که ظاهر شدن کار مشکلی است .برای این کار باید در یکجا غیب
میشدند و بالفاصله در مکان دیگر ی خود را ظاهر میکردند .فرد کاسهی حلیمش را جلو
کشید و با بدخلقی گفت:
-برای اینکه شما هنوز سنتون کمه و هنوز امتحانشو ندادین .پس این دخترها کجا
موندن؟
خانم ویزلی با دستپاچگی از آشپزخانه بیرون رفت و آنها صدای پایش را هنگام باال رفتن
از پلهها شنیدند.
هر ی پرسید:
-کسی که بخواد ظاهر بشه باید امتحان بده؟
-آره .سازمان حملونقل جادویی دیروز مجبور شد دو نفرو که بدون گواهینامه ظاهر شده
بودن جریمه کنه .غیب و ظاهر شدن کار آسونی نیست اگه کسی نتونه این کارو درست
انجام بده فاجعه به بار میاد .همین دوتایی که گفتم خودشونو تیکه کرده بودن.
چهرهی همهی کسانی که دور میز نشسته بودند درهم رفت غیر از هر ی .هر ی پرسید:
-یعنی نصف بدنشونو جا گذاشته بودن .خالصه افتاده بودن تو هچل ،نه راه پس داشتن
نه راه پیش .ناچار شدن منتظر بمونن تا مسئولین کمیتهی حوادث جادویی برگشتپذیر
بیان و به دادشون برسن .باوجود مشنگهایی که نصفههای بدون اونا رو دیده بودن کلی
کار دفتر ی باید انجام میشد...
ناگهان هر ی یک جفت پا و یک چشم از حدقه درآمده را در پیاده روی پریوت درایو مجسم
کرد و با حیرت پرسید:
-آره ،ولی مجبور شدن جریمهی سنگینی بپردازن .فکر نمیکنم بعدازاین باعجله این کارو
انجام بدن.
غیب و ظاهر شدن با سمبلکاری جور درنمیاد .خیلی از جادوگرهای بزرگسال از خیر این
کار می گذرن .جارو سوار ی رو ترجیح میدن ،درسته که سرعتش کمتره اما امنیتش
بیشتره.
-یعنی بیل و چارلی و پرسی از پس این کار برمیان؟
-چارلی دو بار امتحان داد .بار اول قبول نشد چون از جایی که قرار بود ظاهر بشه هشت
کیلومتر پایینتر رفت و درست روی سر پیرزن نازنینی ظاهر شد که داشت خرید میکرد،
یادتونه؟
همه هرهر خندیدند و در همان وقت خانم ویزلی به آشپزخانه برگشت و گفت:
جرج گفت:
-پرسی همین دو هفته پیش امتحان داد .از اون وقت تا حاال هرروز صبح توی آشپزخانه
ظاهر می شه که بگه بلده این کارو انجام بده.
آنگاه صدای پایی از راهرو به گوش رسید و لحظهای بعد هرمیون و جینی با چهرههای
خوابآلود و رنگپریده وارد آشپزخانه شدند .جینی که چشمهایش را میمالید روی
صندلی نشست و گفت:
هر ی گفت:
ناگهان خانم ویزلی با خشونت سر جرج فریاد کشید و همه را از جا پراند .او گفت:
-جرج!
-بله؟
-هیچی!
خانم ویزلی چوبدستیاش را به سمت جیب جرج گرفت و گفت« :برس به دست!»
بالفاصله چند شی کوچک رنگارنگ از جیب جرج بیرون آمد .جرج سعی کرد آنها را در
هوا بقاپد اما نتوانست و آنها با سرعت به دست خانم ویزلی رسیدند .خانم ویزلی با
غضب آنها را که از قرار معلوم تافی زبان درازکن بودند باال گرفت و گفت:
-مگه بهتون نگفته بودیم اینا رو از بین ببرین؟ مگه نگفتیم همه رو بندازین دور؟ جیباتونو
خالی کنین ،زود باشین ،هردوتاتونو میگم.
صحنهی ناخوشایندی بود .کامالً معلوم بود که دوقلوها قصد داشتند هرقدر از تافیها را
که میتوانند دزدکی از منزل خارج کنند اما خانم ویزلی با استفاده از افسون جمعآوری
همهی آنها را از چنگشان درآورد .او پشت سر هم فریاد میکشید« :برس به دست! برس
به دست!» و تافیها یکی پس از دیگر ی از جاهای عجیب و غیرقابلتصور مثل آستر کت
جرج و تای شلوار جی ِن فرد بیرون میآمدند .هنگامیکه خانم ویزلی تافیها را دور
میانداخت ،فرد با عصبانیت بر سر او فریاد کشید:
هنگام خداحافظی جو خانه چندان صمیمی به نظر نمیرسید .خانم ویزلی هنگامیکه
گونهی آقای ویزلی را میبوسید هنوز ناراحت و برافروخته بود اما دوقلوها از او عصبانیتر
بودند .آن دو کولهپشتیهایشان را پشتشان انداختند و بدون خداحافظی با مادرشان به
سمت در حیاط رفتند .خانم ویزلی گفت:
دوقلوها حتی به او نگاه هم نکردند و همانطور به راهشان ادامه دادند .خانم ویزلی به
آقای ویزلی گفت:
آقای ویزلی همراه با هر ی ،رون ،هرمیون و جینی پشت سر دوقلوها راه افتادند و از عرض
حیاط گذشتند.
هوا خنک بود و هنوز ماه در آسمان نورافشانی میکرد .نور کمرنگی که در سمت راستشان
در خط افق به چشم میخورد نشان میداد که سحر نزدیک است .هر ی که تمام فکرش
بهجادوگرهایی معطوف شده بود که از سراسر دنیا برای تماشای مسابقهی جام جهانی
سرازیر میشدند خود را به آقای ویزلی رساند و از او پرسید:
-اینهمه جادوگر چطور ی میتونن بدون جلبتوجه مشنگها خودشونو به اونجا
برسونن؟
-این یه مشکل سازمانی عظیم بود .مسئله اینه که حدود صد هزار جادوگر برای تماشای
جام جهانی یکدفعه سرازیر میشن .متأسفانه ما یک مکان جادویی بزرگ برای
سروسامون دادن به اینهمه جادوگر نداریم .البته جاهایی داریم که دور از دسترس
مشنگها باشه اما فکرشو بکن اگه صد هزار جادوگر بریزن توی کوچهی دیاگون یا سکوی
نه و سهچهارم چه وضعی پیش میاد .برای همین مجبور شدیم یه زمین بایر و دورافتاده
پیدا کنیم و اقدامات ضد مشنگی رو در حد امکان انجام بدیم .اآلن چندماهه که همهی
کارکنان وزارتخونه دارن روی همین مسئله کار میکنن .قبل از هر چیز باید برای ورود
جادوگرها برنامهریزی میکردیم .کسانی که بلیتهای ارزونتر خریدن باید دو هفته قبل
میاومدن .عدهی محدودی هم از وسایل نقلیهی مشنگها استفاده میکنن چون نباید با
تجمع توی ایستگاههای اتوبوس و قطار راهبندون درست کنیم.
خودت که میدونی جادوگرها از کشورهای مختلف دنیا دارن میان .بعضیها ظاهر میشن
و ما باید محل امنی رو برای این کار پیدا میکردیم که دور از چشم مشنگها باشه .یه
جنگل در اون نزدیکی هست که برای غیب و ظاهر شدن جادوگرها در نظر گرفتن .کسانی
که نمیخوان یا نمیتونن غیب و ظاهر بشن باید از رمزتاز استفاده کنن .رمزتاز وسیلهایه
که در یک زمان خاص از پیش تعیینشده جادوگرها رو از محلی به محل دیگهای منتقل
میکنه .در صورت لزوم میتونیم عدهی زیادی رو با رمزتاز جابهجا کنیم .دویستتا رمزتاز
در نقاط مهم و استراتژیکی بریتانیا گذاشتن و رمزتاز ی که باالی تپهی استاوتزهده
( )Stoatsheadاز همه به ما نزدیکتره.
-هر چیز ی میتونه باشه .فقط نباید توجه مشنگها رو جلب کنه چون ممکنه ورش دارن
و یه گوشهای بندازنش ...معموال ً چیزیه که از نظر مشنگها آشغال و به درد نخوره...
آنها بهزحمت از جادهی مرطوب و تاریکی که به سمت دهکده میرفت باال رفتند .تنها
صدایی که سکوت پیرامونشان را میشکست صدای قدمهایشان بود .وقتی از دهکده
عبور میکردند هوا آرامآرام رو به روشنی میگذاشت و تیرگی شب جای خود را به آسمانی
نیلگون میداد .دست و پای هر ی یخ کرده بود .آقای ویزلی مرتب به ساعتش نگاه میکرد.
وقتی از تپه باال میرفتند دیگر نا و رمقی برای حرف زدن نداشتند .گاه و بیگاه پایشان در
سوراخ ناپیدای خرگوشی گیر میکرد و میافتادند .گاهی نیز از روی کپههای علف برهم
انباشته لیز میخوردند .هر ی با هر نفسی که میکشید درد شدیدی را در زیر دندههایش
حس میکرد .وقتی باالخره به زمین صاف رسیدند پاهای هر ی دیگر توانایی حرکت
نداشت .آقای ویزلی که به نفسنفس افتاده بود عینکش را از چشم برداشت تا قطرات
عرق را از سطح شیشهی آن پاک کند و گفت:
هرمیون که پهلویش را محکم گرفته بود آخرین نفر ی بود که به باالی تپه رسید .آقای
ویزلی عینکش را دوباره به چشم زد و درحالیکه با دقت به اطراف نگاه میکرد گفت:
-حاال فقط باید رمزتازو پیدا کنیم .احتماال ً زیاد بزرگ نیست ...بیاین بگردیم...
آنها پراکنده شدند و در هر سو به جستجو پرداختند؛ اما هنوز چند دقیقه نگذشته بود که
صدایی سکوت را شکست و گفت:
-اینجاست ،آرتور ،اینجاست .ما پیدایش کردیم!
پیکر تیرهی دو شخص بلندقامت در آنسوی تپه نمایان شد .آقای ویزلی لبخندزنان به
سمت مردی که فریاد زده بود رفت و گفت« :آموس!» بچهها نیز به دنبالش رفتند.
آقای ویزلی جلو رفت و با جادوگر ی که با صورت سرخ و سفید و ریش کمپشت قهوهای
دست داد .یک لنگه پوتین گلآلود در دست مرد بود .آقای ویزلی گفت:
-بچهها ،ایشون آقای آموس دیگوریه .توی ادارهی ساماندهی و نظارت بر امور موجودات
جادویی کار میکنه .اینم پسرشه ،باید سدریکو بشناسین ،نه؟
سدریک دیگور ی هفدهساله و بیاندازه خوشقیافه بود .او کاپیتان و جستجوگر تیم
کوئیدیچ هافلپاف در هاگوارتز بود .سدریک به بچهها نگاه کرد و گفت:
-سالم.
همهی بچهها جواب سالم او را دادند غیر از جرج و فرد که فقط سرشان را تکان دادند.
آنها هنوز سدریک را برای شکست دادن تیم گریفیندور در اولین مسابقهی کوئیدیچ سال
گذشته نبخشیده بودند .پدر سدریک پرسید:
-ای ...نه ،خیلی زیاد نبود .خونهی ما درست اون طرف دهکدهس .شما چی؟
-مجبور شدیم ساعت دو بعد از نیمهشب بیدار بشیم .باورکن موقعی که سدریک امتحان
ظاهر شدن بده من یه نفس راحتی میکشم .البته زیادم بد نبود ...اگه یه گونی پر از
گالیونم بهم میدادن حاضر نبودم جام جهانی رو از دست بدم .البته قیمت بلیتش دست
کمی از یک گونی پر از گالیون نداشت؛ اما مثلاینکه من بارم سبکتر از تو بوده...
آموس دیگور ی با خوشرویی به هر ی ،هرمیون و فرزندان آقای ویزلی نگاه کرد و گفت:
-همهشون بچههای خودتن ،آرتور؟
نه ،فقط اونایی که موهاشون قرمزه بچههای منن .این هرمیون ،دوست رونه .اینم هریه،
یه دوست دیگه...
هر ی گفت:
-بله.
هر ی به نگاههای کنجکاو مردم در اولین مالقاتشان با او عادت داشت .او به نگاههای
سریع آنها به زخم روی پیشانیاش نیز عادت کرده بود اما هنوز در چنین مواقعی معذب
میشد .آموس دیگور ی گفت:
-سدریک خیلی ازت تعریف کرده .برای همه مون گفته که پارسال با تیم شما باز ی کرده...
من بهش گفتم ...سدریک ،این از اون خاطراتیه که باید برای نوههات تعریف کنی ...آخه
تو هری پاترو شکست دادی!
هر ی در جواب او هیچ حرفی برای گفتن نداشت و به همین دلیل ساکت ماند .اخمهای
فرد و جرج دوباره درهم رفت .سدریک که شرمنده به نظر میرسید زیر لب گفت:
-بابا ،هر ی از روی جاروش افتاد .بهتون که گفته بودم ...اتفاق بدی پیش اومده بود...
-آره ،ولی تو نیفتادی ،درسته؟ سدریک خیلی شکسته نفسی میکنه .خیلی آقاست...
کسی که بهتر باز ی کنه برندهست .مطمئنم خود هر ی هم اینو قبول داره ،درست نمیگم
هر ی؟ وقتی یکی از روی جاروش میفته ،یکی دیگه روی جاروش میمونه .کامالً مشخصه
که کدومشون بهتر میتونه پرواز کنه .الزم نیست آدم نابغه باشه تا بتونه اینو تشخیص
بده.
-دیگه وقت رفتنه .آموس ،کس دیگهای هم هست که براش صبر کنیم؟
-نه ،دیگه .الوگودها اآلن یه هفتهس که اونجان .فاوسیت هم بلیت گیرش نیومده .فکر
نمیکنم جادوگر دیگهای این دور و اطراف باشه ،نه؟
-تا جایی که من میدونم جادوگر دیگهای این اطراف نیست .خب ،یه دقیقه دیگه مونده...
بهتره برای رفتن آماده بشیم...
-تنها کار ی که باید بکنین اینه که به رمزتاز دست بزنین ،حتی اگه انگشتتونم بهش بزنین
کافیه...
ازآنجاکه هر نه نفر کولهپشتیهای بزرگی با خود آورده بودند بهسختی توانستند همه باهم
دور لنگه چکمهی کهنهای که در دست آقای دیگور ی بود جمع شوند.
سرانجام همه دور چکمه جمع شدند .باد خنکی به صورتشان میخورد .هیچکس حرفی
نمیزد .ناگهان این فکر به ذهن هر ی خطور کرد که اگر مشنگی در آن لحظه به باالی تپه
میآمد و آنها را در آن وضعیت میدید چه قدر تعجب میکرد ...نه نفر که دو نفرشان
بزرگسال بودند به یک لنگه چکمهی کهنه چنگ زده بودند و بیحرکت ایستاده بودند...
انگشت اشارهی هر ی چنان محکم به چکمه چسبیده بود که گویی نیرویی مغناطیسی آن
را به خود جذب میکرد و سرانجام ...پاهایش به زمین خورد .رون تلوتلو خورد و روی
هر ی افتاد و هر دو باهم به زمین افتادند .سپس لنگه چکمه کنار سر هر ی افتاد و گرمپی
صدا کرد.
هر ی سرش را بلند کرد و چشمش به آقای ویزلی ،آقای دیگور ی و سدریک افتاد که هنوز
ایستاده بودند.
موهایشان در اثر حرکت سریع بههمریخته و آشفته شده بود .غیرازآن سه نفر ،بقیه روی
زمین افتاده بودند.
هردو به شیوهی مشنگها لباس پوشیده و بسیار ناشیانه عمل کرده بودند .مردی که
ساعت داشت کتوشلوار فاستونی و چکمههای بلندی پوشیده بود که تا باالی رانهایش
میرسید و همکارش یک دامن اسکاتلندی را با یک پانچو (نوعی باالپوش ضخیم ،متداول در
آقای ویزلی لنگه چکمه را به دست مردی داد که دامن اسکاتلندی پوشیده بود و او آن را
در جعبهی بزرگی در کنارش انداخت که جای رمزتازهای مصرفشده بود .هر ی به درون
جعبه نگاهی انداخت و چشمش به یک روزنامهی کهنه ،یک قوطی نوشابهی خالی و یک
توپ فوتبال پاره افتاد .آقای ویزلی به مرد دامن پوش گفت:
-باید از اینطرف برین .حدود چهارصد متر جلوتر وارد اولین قسمت بشین .اسم مسئول
اون قسمت آقای رابرتزه ( .)Robertsدیگور ی ،جای تو توی دومین قسمته .اسم مسئولش
آقای پاینه (.)Payne
-ممنونم ،باسیل.
آقای ویزلی حرکت کرد و با اشارهی دست او بقیه به دنبالش رفتند .آنها در صحرای وسیع
پیش میرفتند.
در آن هوای مهآلود درست جلویشان را نمیدیدند .بعد از بیست دقیقه پیادهروی یک
کلبهی سنگی در جلوی یک دروازهی بزرگ پدیدار شد .هر ی جنگل تیرهوتاری را که در پهنای
افق کشیده شده بود در آنسوی دروازه تشخیص داد .بر روی زمین وسیع و شیبداری
که به جنگل منتهی میشد صدها چادر را دید که از دور همچون شبحهای تیره و مهآلود
به نظر میرسیدند .آنها با آقای دیگور ی و سدریک خداحافظی کردند و بهسوی در کلبه
رفتند.
مردی در آستانهی در کلبه ایستاده بود و به چادرها نگاه میکرد .هر ی با یک نگاه دریافت
که او تنها مشنگ واقعی در آن منطقه است .همینکه صدای پای آنها را شنید سرش را
برگرداند و به آنها نگاه کرد.
-سالم!
مشنگ گفت:
-سالم.
آقای رابرتز به فهرستی که روی در کلبه چسبیده بود نگاه کرد و گفت:
-بله.
ً
حتما. -بله،
آقای ویزلی کمی از کلبه فاصله گرفت و هر ی را به سمت خود کشید .یک دسته اسکناس
مشنگی لوله شده از جیبش درآورد و همانطور که پولها را از هم جدا میکرد به هر ی
گفت:
-کمکم کن ،هر ی .این یه ...یه ...ده پوندیه؟ آره ،آره ،شمارهی کوچیکشو دیدم ...پس
ً
حتما این پنج پوندیه ،آره؟
هر ی که میدانست آقای رابرتز گوشش را تیز کرده و همهی حرفهای آنها را میشنود
معذب شد و بسیار آهسته گفت:
-بیست پوندیه.
وقتی آقای ویزلی با اسکناسهای جدا شده به سمت آقای رابرتز برگشت او گفت:
-خارجی هستین؟
-خارجی؟
-شما اولین کسی نیستین که اسکناسها رو از هم تشخیص نمیدین .دو نفر ده دقیقهی
پیش اومده بودن و میخواستن سکههای طالیی بهاندازهی قالپاق ماشین بهم بدن.
-جدی میگین؟
آقای رابرتز سکههای درون یک قوطی حلبی را زیر و رو کرد تا بقیهی پول آقای ویزلی را
بدهد .سپس بهطور ناگهانی به زمینی که چادرها را در آن افراشته بودند نگاه کرد و گفت:
-اینجا هیچوقت اینقدر شلوغ نشده بود .صدها نفر از قبل جا رزرو کردن .معموال ً مردم
یکهو از راه میرسن .کسی جا رزرو نمیکنه...
آقای ویزلی که دستش را دراز کرده بود تا بقیهی پولش را بگیرد گفت:
-جدی میگین؟
اما آقای رابرتز بقیهی پولش را نداد و درحالیکه به فکر فرورفته بود گفت:
-مردم از همهجا پا شدن اومدن اینجا .همهشون خارجی هستن .خیلی اجقوجقیاند .یه
یارو هست که با دامن اسکاتلندی و پانچو میگرده.
آقای ویزلی با نگرانی گفت:
-انگار یه جور ...یه جور ...نمیدونم چی بگم ...مثل یه جور گردهمایی بزرگه .مثلاینکه
همهشون همدیگه رو میشناسن ...انگار همه باهم قرار گذاشتن که بیان اینجا.
در همان وقت جادوگر ی که شلوار گلف پوشیده بود درست کنار در کلبهی آقای رابرتز سبز
شد .بالفاصله چوبدستیاش را به سمت آقای رابرتز گرفت و گفت« :بفراموش!»
بالفاصله چشمهای آقای رابرتز به نقطهای خیره ماند ،اخمهایش باز شد و آثار سرخوشی
و بیخیالی در چهرهاش نمایان شد .هر ی متوجه شد کسانی که حافظهشان اصالحشده
به چه حالتی درمیآیند .آقای رابرتز با خونسردی به آقای ویزلی گفت:
-متشکرم.
جادوگر ی که شلوار گلف پوشیده بود همراه آنها به سمت دروازهی بزرگ اردوگاه حرکت
کرد .آثار خستگی در چهرهاش مشهود بود .صورتش تهریش داشت و چشمهایش گود
افتاده بود .وقتی از آقای رابرتز بهقدری دور شدند که صدایشان را نمیشنید جادوگر خسته
به آقای ویزلی گفت:
-با این یارو خیلی مشکل داریم .روز ی ده دفعه باید با افسون فراموشی جادوش کنیم تا
آروم و قرار داشته باشه .این لودو بگمن هم که انگار هیچی حالیش نیست .یکسره از
اینور به اونور میره و با صدای بلند دربارهی سرخگون و توپهای بازدارنده داد سخن
میده .اصالً به فکر امنیت ضد مشنگی نیست .کاشکی زودتر تموم بشه که من یه نفسی
بکشم .فعالً خداحافظ ،آرتور.
بالفاصله غیب شد.
-مگه آقای بگمن رئیس ادارهی ورزش و تفریحات جادویی نیست؟ اون باید بهتر از
هرکسی بدونه که جلوی مشنگها نباید از توپهای بازدارنده حرف بزنه ،درسته؟
آقای ویزلی که جلوتر از همه بود از دروازه گذشت و وارد اردوگاه شد .آنگاه لبخندزنان
گفت:
-آره ،باید بدونه؛ اما لودو همیشه در زمینهی اقدامات امنیتی یه ذره ...یه ذره بیخیاله.
ولی در عوض خیلی پرشور و هیجانه .میدونین که یه زمانی توی تیم کوئیدیچ انگلستان
باز ی میکرده .تیم ویمبورن وسپز تا حاال مدافعی بهخوبی لودو نداشته.
آنها از میان چادرها گذشتند و از زمین شیبدار و مهآلود باال رفتند .بااینکه تمام چادرها
به نسبت عادی بودند و معلوم بود کوشیدهاند آنها را در حد امکان به چادرهای مشنگها
شبیه کنند متأسفانه با اضافه کردن دودکش یا زنگولهی ورودی یا بادنما به راه خطا رفته
بودند؛ اما در گوشه و کنار چادرهایی به چشم میخورد که کامالً جادویی به نظر میرسید
و هر ی به آقای رابرتز حق میداد که مشکوک شود .در میانهی محوطهی شیبدار چادر ی
از جنس ابریشم راهراه گرانبها دیدند که همچون یک قصر مینیاتور ی به نظر میرسید و
چندین طاووس زندهی قالدهدار جلوی در ورودی آن خودنمایی میکردند .کمی که جلوتر
رفتند از مقابل یک چادر سهطبقه گذشتند که چندین منارهی کوچک داشت .در فاصلهی
کمی از آن ،چادر دیگر ی بود که حیاطی با حوضچه و فواره و ساعت آفتابی در جلوی آن
قرار داشت .آقای ویزلی که لبخندی بر لب داشت گفت:
-طبق معمول ،وقتی همهمون یه جا جمع بشیم خیلی جلبتوجه میکنیم .آهان! اینجا رو
نگاه کنین! اینجا جای ماست.
آنها به انتهای محوطهی شیبدار در حاشیهی جنگل رسیده بودند .در آنجا محوطهای
خالی بود و در آن تابلوی کوچکی نصب کرده بودند که روی آن نوشته بود« :ویظلی».
آقای ویزلی با شوقوذوق گفت:
-اینجا از همهجا بهتره .ورزشگاه درست اون طرف جنگله .جای ما از همه به ورزشگاه
نزدیکتره.
-خب ،اینجا از سحر و جادو خبر ی نیست .بگذارین براتون این مسئله رو کامالً روشن کنم.
تا وقتی توی زمینهای شمارهدار مشنگها هستیم اجازه نداریم از سحر و جادو استفاده
کنیم .باید آستینارو باال بزنیم و با دستامون این چادرها رو برپا کنیم .گمون نمیکنم کار
سختی باشه ...مشنگها همیشه همینطوری چادرشونو درست میکنن .هر ی ،به نظر تو
چطور ی باید کارمونو شروع کنیم؟
هر ی هیچگاه در عمرش به اردوگاه نرفته بود .دورسلیها هیچوقت در تعطیالت او را با
خود نمیبردند و ترجیح میدادند او را نزد خانم فیگ ( ،)Figgپیرزن همسایه بگذارند.
بااینحال هر ی و هرمیون جای بیشتر میخها و تیرکها را پیدا کردند .آقای ویزلی هنگام
استفاده از چکش چنان از خود بیخود شده بود که بهجای کمک ،بیشتر جلوی دستوپای
آنها را میگرفت بااینحال سرانجام توانستند دو چادر دونفرهی رنگورورفته را برپا کنند.
همه عقب ایستادند تا از دور به حاصل تالششان نگاه کنند و به تحسین و تمجید آن
بپردازند .امکان نداشت کسی گمان کند که این چادرها به جادوگران تعلق دارد اما هر ی
با مشاهدهی آنها متوجه شد که چادرها بیشازاندازه کوچکاند زیرا با رسیدن بیل ،چارلی
و پرسی تعداد آنها به یازده نفر میرسید .هرمیون که متوجه این موضوع شده بود با
حیرت و شگفتی به هر ی نگاه کرد؛ اما در همان هنگام آقای ویزلی روی زمین نشست و
چهار دستوپا وارد یکی از چادرها شد و گفت:
-درسته یه ذره جامون تنگه ولی همهمون جا میشیم .بیاین یه نگاهی بهش بندازین.
هر ی خم شد و به درون چادر رفت و دهانش از تعجب باز ماند .داخل چادر مانند یک
خانهی سه خوابهی قدیمی بود که هم حمام داشت هم آشپزخانه .عجیب آنکه وسایل
خانه مشابه وسایل خانم فیگ بود.
آقای ویزلی درحالیکه قسمت طاس سرش را با دستمال خشک میکرد نگاهی به چهار
تختخواب سفر ی داخل اتاقخواب انداخت و گفت:
-فقط یه شب اینجا میمونیم .این چادرو از پرکینز که توی اداره مونه قرض گرفتم .بیچاره
کمردرد گرفته و دیگه نمیاد اردو.
رون که به دنبال هر ی به داخل چادر آمده بود و از دیدن قسمتهای غیرعادی داخل چادر
تعجب نکرده بود گفت:
-توی نقشهای که مشنگه داد یه جایی شیر آب کشیده .اون طرف محوطهست.
-پس شما سه تا برین آب بیارین .ما هم میریم برای آتیش چوب جمع کنیم.
رون گفت:
-رون ،امنیت ضد مشنگی رو فراموش نکن .مشنگهای واقعی وقتی چادر میزنن
غذاشونو بیرون چادر روی آتیش درست میکنن .من خودم دیدم.
هر ی ،رون و هرمیون پس از دیدن چادر دخترها که کمی کوچکتر بود اما بوی گربه
نمیداد کتر ی قابلمه را برداشتند و به راه افتادند.
اکنون که خورشید طلوع کرده و مه صبحگاهی ناپدید شده بود به هر سو نگاه میکردند
دریایی از چادر میدیدند .آهسته از کنار چادرها میگذشتند و با کنجکاوی به اطرافشان
نگاه میکردند .تازه در آن لحظه بود که هر ی متوجه شد تعداد جادوگرها و ساحرهها در
دنیا چه قدر میتواند زیاد باشد .او هرگز به این فکر نیفتاده بود که در کشورهای دیگر هم
جادوگرانی زندگی میکنند.
همسایگانشان در اردوگاه تازه از خواب بیدار شده بودند .در خانوادههایی که بچهی کوچک
داشتند جنبوجوش بیشتری مشاهده میشد .هر ی پیش از آن جادوگر یا ساحرهی
خردسال ندیده بود .یک پسر کوچک که دوساله به نظر میرسید جلوی یک چادر هرمی
شکل خم شده بود و یک چوبدستی در دست داشت .با شور و شوق چوبدستی را به
حلزون بی صدفی در البهالی علفها میزد .حلزون بیصدف بزرگ و بزرگتر میشد و مثل
یک سوسیس باد میکرد .وقتی نزدیکتر شدند مادر پسرک شتابان از چادر بیرون آمد
و گفت:
-کوین ،چند دفعه باید بهت بگم ،هان؟ چند دفعه؟ دیگه – به -چوبدستی بابا – دست
-نزن ...آخ!
ساحره پایش را روی حلزون متورم گذاشت و حلزون ترکید .صدای دادوفریاد ساحره همراه
با صدای فریاد کودک را از پشت سرشان میشنیدند که میگفت:
کمی جلوتر دو ساحرهی خردسال هم سن و سال کوین را دیدند که سوار جاروی پرندهی
اسباببازی بودند .جاروی پرنده بهاندازهای باالتر از زمین پرواز میکرد که شست پای دو
کودک با علفهای زمین چند سانتیمتر بیشتر فاصله نداشت .در همان لحظه یکی از
جادوگرهای وزارتخانه آن دو کودک را دید و هنگامیکه از کنار هر ی ،رون و هرمیون
میگذشت با حواسپرتی زیر لب گفت:
ً
حتما پدر و مادرشون هنوز خوابن! -نگاه کن توروخدا! توی روز روشن؟!
سه جادوگر آفریقایی که رداهای سفید بلند به تن داشتند گرم صحبت بودند و چیز ی شبیه
به یک خرگوش را روی آتش سرخی کباب میکردند .چند ساحره آمریکایی زیر پارچهی
پولکدوزی شدهای که مابین چادرهایشان نصب کرده بودند سرگرم گپ زدن بودند .روی
پارچه نوشته بود :انجمن ساحرههای سالم .هر ی هنگام عبور از کنار چادرها بخشی از
گفتگوهای درون چادرها را که به زبان بیگانهای بود میشنید و بااینکه حتی یک کلمه از
حرفها را نمیفهمید متوجه شد که همه سرشار از شور و هیجاناند.
رون گفت:
چشمهای رون درست میدید .آنها وارد قسمتی از محوطه شده بودند که روی همهی
چادرهایش شبدرهای بلندی روییده بود و به نظر میرسید هر چادر خرمنی از شبدر انباشته
شده است .در چادرهایی که درشان باز بود صورتهای خندان افراد را میدیدند .ناگهان
یک نفر از پشت سر نام آنها را صدا زد:
این صدای سیموس فینیگان ( )Seamus Finniganهمکالس سال چهارمی آنها در گروه
گریفیندور بود .او جلوی چادر شبدرپوش شدهشان نشسته بود .زنی با موی بلوند روشن
ً
ظاهرا مادرش بود و دوست صمیمیاش ،دین توماس ( )Dean Thomasکه او نیز در که
گروه گریفیندور بود کنارش نشسته بودند.
وقتی هر ی و رون و هرمیون جلو رفتند تا با آنها احوالپرسی کنند سیموس به پهنای
صورتش خندید و گفت:
-از تزئین چادرمون خوشتون اومد؟ کارکنان وزارتخونه که زیاد خوششون نیومده.
-چه اشکالی داره که عالقهمونو به تیم محبوبمون نشون بدیم؟ پس اگر چادرهای بلغاریها
رو ببینین چی میگین .نمیدونین باالی چادرهاشون چی آویزون کردن.
او با چشمهای سیاه ریز و براقش به هر ی و رون و هرمیون نگاه کرد و گفت:
پسازآنکه به او اطمینان دادند که آنها نیز طرفدار تیم ایرلندند دوباره به راه افتادند.
رون گفت:
-اگه هم طرفدار ایرلند نبودیم مگه با اون تبلیغاتشون جرئت داشتیم بگیم؟
هرمیون گفت:
هر ی به قسمتی از باالی محوطه اشاره کرد که پرچم سرخ و سفید و سبز بلغارستان به
اهتزاز درآمده بود و گفت:
چادرهای آن قسمت را با گیاهان زنده تزئین نکرده بودند .باالی تکتک چادرها تصویر
بزرگ یک جادوگر اخمو با ابروهای پرپشت مشکی و چهرهای مصمم خودنمایی میکرد.
تصویر متحرک بود اما غیر از چشمک زدن و اخم کردن کار دیگر ی انجام نمیداد .رون
آهسته گفت:
-این کرامه.
هرمیون گفت:
-کی؟
هرمیون به همهی تصاویر کرام که چشمک میزدند و اخم میکردند نگاهی انداخت و
گفت:
-اخمو و بداخالقه؟ چه اهمیتی داره؟ بازیش حرف نداره .خیلی هم جوونه .خیلی داشته
باشه هیجده سال .اون نابغهس .حاال صبر کن تا امشب خودت ببینی.
در گوشهی محوطه صف کوتاهی در جلوی شیر آب به چشم میخورد .هر ی و رون و
هرمیون ته صف ایستادند .مردی که جلوی آنها ایستاده بود با مرد دیگر ی جروبحث
میکرد .یکی از آنها جادوگر پیر ی بود که پیراهن شب بلند گلدار به تن داشت .از قیافهی
مرد دیگر مشخص بود که مأمور وزارتخانه است .او یک شلوار راهراه در دست داشت و
نزدیک بود از ناراحتی به گریه بیفتد .مأمور وزارتخانه گفت:
-آرچی ،اینو بپوش .اینجوری که نمیشه! اون مشنگه که جلوی دروازهس داره مشکوک
میشهها...
مأمور وزارتخانه شلوار راهراه را جلوی جادوگر پیر گرفت و تکان داد .آرچی با نارضایتی
گفت:
-من اینو نمیپوشم .دیگه به زندگی خصوصی آدم که نباید کار داشته باشین.
رون گفت:
ً
حتما به یکی از مدرسههای خارجی میرن .میدونم که غیر از هاگوارتز چند تا مدرسهی -
دیگه هست اما تا حاال کسی رو ندیدم که به اون مدرسهها بره .بیل یه دوست مکاتبهای
داشت که به یه مدرسهای توی برزیل میرفت ...البته این مال خیلی سال پیشه .بیل
میخواست برای دیدن دوستش به سفر بره اما پدر و مادرم نمیتونستن خرج سفرشو
تأمین کنند .وقتی بیل براش نوشت که نمیتونه به دیدنش بره خیلی بهش برخورد و یه
کاله نفرین شده برای بیل فرستاد .کالهه باعث شد گوشهای بیل کوچیک و مچاله بشه.
هر ی خندید اما بااینکه از وجود مدارس جادویی دیگر شگفتزده شده بود ابراز تعجب
نکرد .اکنون که افرادی با ملیتهای گوناگون را میدید در عجب بود که چرا پیش از آن
به فکرش نرسیده است که هاگوارتز تنها مدرسهی جادوگر ی دنیا نیست .هر ی به هرمیون
نگاهی انداخت اما بهخوبی معلوم بود که او از شنیدن این اخبار تعجب نکرده است.
بیتردید هنگام مطالعهی کتابهای مختلف به اخبار مربوط به سایر مدارس جادوگر ی
برخورده بود.
فرد گفت:
آقای ویزلی باوجود تالش بیاندازهاش موفق نشده بود آتش روشن کند .تعداد زیادی
چوبکبریت روی زمین جلویش پراکنده شده بود اما به نظر میرسید از فعالیتش لذت
فراوان میبرد .وقتی باالخره توانست یکی از کبریتها را روشن کند دستپاچه شد و با
شگفتی و حیرت آن را به زمین انداخت .هرمیون گفت:
-آقای ویزلی ،اجازه بدین کمکتون کنم.
هرمیون قوطی کبریت را از او گرفت و طرز استفاده از آن را نشان داد .سرانجام آتش
روشن کردند اما یک ساعت تمام طول کشید تا شعلههای آن برای پختن غذا بهقدر کافی
گرم شود .البته در این مدت صحنههای جالبی را تماشا کردند .چادرهای آنها درست در
کنار یکی از گذرگاههای عمومی محوطه برپا شده بود که به ورزشگاه منتهی میشد .اعضای
وزارتخانه دائم در این گذرگاه در آمدورفت بودند و هر بار صمیمانه با آقای ویزلی
خوشوبش میکردند .آقای ویزلی در تمام این مدت شرححال این افراد را بازگو میکرد.
این اطالعات فقط برای هر ی و هرمیون تازگی داشت زیرا فرزندان خودش دربارهی
وزارتخانه اطالعات زیادی داشتند و این گفتگوها برایشان هیچ جذابیتی نداشت .آقای
ویزلی میگفت:
-گفتین چی؟
-توی سازمان اسرار کار میکنن ،مأمورهای فوق سریاند .نمیدونم چی کار میخوان
بکنن...
وقتی باالخره آتش آماده شد مقدار ی تخممرغ و سوسیس را روی آن گذاشتند تا بپزند.
در همان وقت بیل و چارلی و پرسی را دیدند که قدمزنان از جنگل به سویشان میآمدند.
پرسی با صدای بلند گفت:
لودو بگمن از تمام افرادی که هر ی آن روز دیده بود بیشتر جلبتوجه میکرد حتی از
آرچی که لباس شب زنانهی گلداری به تن داشت .بگمن یک ردای کوئیدیچ بلند پوشیده
بود که راههای افقی زرد و مشکی داد .عکس یک زنبور درشت روی سینهاش خودنمایی
میکرد .مردی درشتهیکل و عضالنی بود که پا به سن گذاشته بود .شکم برجستهاش
ً
مطمئنا زمانی که بازیکن کوئیدیچ انگلستان بود باعث میشد ردایش کمیکشیده شود اما
شکمش به این بزرگی نبوده است .بینیاش کج بود (احتماال ً در اثر ضربهی توپ بازدارنده
شکسته بود) اما چشمهای آبی روشن ،موی کوتاه بلوند و پوست سرخ و سفیدش او را
همچون یک بچهمدرسهای غولپیکر کرده بود .طور ی راه میرفت گویی زیر پایش فنر
داشت .از ظاهرش معلوم بود که بیشازاندازه هیجانزده است .با خوشحالی گفت:
-سالم ،آرتور ،چطور ی پیرمرد؟ عجب روزیه! عجب روز ی! از این بهتر نمیشد .معلومه که
امشب هوا صاف و بی ابره ...همهچیز درست طبق برنامه پیش می ره ...دیگه هیچ
کار ی برای من نمونده!
در پشت سر بگمن گروهی از جادوگرهای وزارتخانه که خسته و رنگپریده بودند به
نقطهای اشاره میکردند که نوعی آتش جادویی شعلهور بود و جرقههای بنفش آن شش
متر به هوا میرفت .آنها باعجله به سمت آثار آتش جادویی حرکت کردند.
پرسی از جایش برخاست و دستش را دراز کرد .از قرار معلوم نارضایتیاش از روش کار
بگمن او را از خودنماییاش بازنداشته بود .آقای ویزلی خندید و گفت:
-راستی ،این پسرم پرسیه .تازه جذب وزارتخونه شده .اینم فرده ...نه ،ببخشید این
جرجه ...اون فرده ...بیل ...چارلی ...رون ...اینم دخترم جینیه ...این دوست رون ،هرمیون
گرنجره .اینم هر ی پاتره.
بگمن با شنیدن اسم هر ی اصالً جا نخورد فقط مثل اکثر افراد نگاهش به پیشانی هر ی و
جای زخمش معطوف شد .آقای ویزلی ادامه داد:
-بچهها ،اینم لودو بگمنه ،میشناسینش که؟ لودو خیلی ما رو شرمنده کرد که بلیتهای
به این خوبی برامون گرفت.
بگمن لبخند زد و دستش را در هوا تکان داد گویی میخواست بگوید کار مهمی نکرده
است .سپس جیبش را تکان داد و صدای جیرینگ جیرینگ آن نشان داد که مقدار زیادی
سکهی طال در آن است .بگمن به آقای ویزلی گفت:
-آرتور ،شرطبندی میکنی؟ رادی پانتز با من شرط بسته که اولین گل باز ی رو بلغارستان
می زنه؛ اما شانس بردن من بیشتره چون سه تا مهاجمهای ایرلند بهترین مهاجمهاییاند
که تا حاال دیدهام .آگاتا تیمز سر نصف سهام کارخونهی مارماهیش شرط بست که مسابقه
یک هفته طول میکشه.
لودو بگمن که ناامید شده بود بهخوبی حفظ ظاهر کرد و گفت:
-یه گالیون؟ باشه ،باشه .هیچکس دیگهای نیست که بخواد شرطبندی کنه؟
-ما سر سی گالیون و پانزده سیکل و سه نات شرط میبندیم که ایرلند میبره ولی ویکتور
کرام گوی زرینو میگیره .در ضمن اگه ببازیم عالوه بر پولها یه چوبدستی تقلبی هم
بهتون میدیم.
پرسی آهسته گفت:
اما از قرار معلوم چوبدستی تقلبی آنها از نظر بگمن بههیچوجه آشغال نبود .درحالیکه
از هیجان چشمهایش مثل بچهها برق میزد چوبدستی را از دست فرد گرفت .وقتی
چوبدستی قدقد کرد و تبدیل به یک مرغ پالستیکی شد بگمن قاهقاه خندید و گفت:
-خیلی عالیه! چند سال بود که ندیده بودم یه چوبدستی تقلبی اینقدر شبیه به
چوبدستیهای واقعی باشه! حاضرم پنج گالیون براش بدم!
پرسی که انگار از تعجب خشکش زده بود آثار نارضایتی و مخالفت در چهرهاش نمایان
بود.
-بچهها ،من اجازه نمیدم شرطبندی کنین ...این پول ،همهی پساندازتونه ...مامانتون...
-آرتور ،حالگیری نکن دیگه! اینا بزرگ شدن .میدونن دارن چی کار میکنن! شما میگین
ایرلند میبره ولی کرام گوی زرینو میگیره؟ امکان نداره برنده بشین ...امکان نداره ...پس
بچهها اگه من بردم عالوه بر مقدار ی که شرط میبندین چوبدستی تقلبی رو هم میدین
و اگه شما بردین من پنج گالیون اضافه بهتون میدم .خوبه؟
آقای بگمن که خوشحالتر از همیشه به نظر میرسید به سمت آقای ویزلی برگشت و
گفت:
-نمیخوای یه چایی به من بدی؟ دارم دربهدر دنبال بارتی کرواچ میگردم .همتای بلغاریم
از یه چیز ی ناراحته منم یک کلمه از حرفهایش سر در نمیارم .اگه بارتی بیاد مشکلمون
حل میشه .اون صد و پنجاه تا زبون بلده.
ناخشنودی پرسی جای خود را به هیجان داد و ناگهان تکانی خورد و گفت:
-آقای کرواچ؟ تعداد زبونهایی که بلده از دویست تا هم بیشتره .زبون مردم دریایی،
زبون اجنه ،زبون غولهای غارنشین...
-زبون غولهای غارنشینو که همه بلدن! تنها کار ی که آدم باید بکنه اینه که اشاره کنه و
خرناس بکشه...
پرسی به فرد چپچپ نگاه کرد و سعی کرد آتش را روشن نگه دارد تا آب کتر ی دوباره به
جوش بیاید.
آقای بگمن در کنار سایرین روی چمن نشست و آقای ویزلی از او پرسید:
-هیچی .باالخره پیداش میشه .بیچاره برتا نه حافظهی درستوحسابی داره نه درست
میتونه جهتیابی کنه .گم شده ،حاال خودت میبینی .یکی از روزهای ماه اکتبر سروکلهش
پیدا میشه و میگه من فکر کردم هنوز ماه ژوئیه تموم نشده.
پرسی چای آقای بگمن را به دستش داد .آقای ویزلی با شک و دودلی گفت:
-بارتی کرواچ هم دائم داره همینو بهم میگه .ولی باور کن تو یه همچین وضعیتی یه نفر
هم برای ما یه نفره .ایناهاش! اینم بارتی ...چه حاللزاده بود!
جادوگر ی که درست در کنار آتش ظاهر شد با لودو بگمن که با ردای زنبور ی قدیمیاش
روی چمن ولو شده بود زمین تا آسمان فرق داشت .بارتی کرواچ مرد میانسال خشک و
شقورقی بود که کتوشلوار بیعیب و نقص نویی به تن داشت و کروات زده بود .فرقی
که موی کوتاه و جوگندمیاش را به دو قسمت تقسیم میکرد بیاندازه صاف بود و سبیل
پرمو و باریکش چنان مرتب بود که انگار با یک خط کش آن را صافکرده بود .کفشهایش
ً
فورا علت تحسین و تمجید پرسی را فهمید .او قانون لباس واکسخورده و براق بود .هر ی
پوشیدن به روش مشنگها را چنان خوب و کامل رعایت کرده بود که هرکس او را میدید
گمان میکرد رئیس یک بانک است .حتی عمو ورنون هم اگر او را با آن لباس میدید
نمیتوانست هویت واقعی او را تشخیص بدهد.
-نه ،ممنونم ،لودو .همهجا دنبالت گشتم .بلغاریها اصرار دارن که دوازده تا صندلی دیگه
به صندلیهای لژ مخصوص اضافه کنیم.
بگمن گفت:
-پس از اون وقت تا حاال میخواستن اینو بگن؟ من فکر کردم یارو از من موچین میخواد.
لهجهشون خیلی غلیظه.
-آقای کرواچ!
پرسی که نفسش بند آمده بود چنان جلوی کرواچ تعظیم کرد که مثل یک گوژپشت شد
و ادامه داد:
-آرتور ،با تو هم کار داشتم .علی بشیر خیلی داره چونه میزنه .میخواد باهات دربارهی
ممنوعیت استفاده از قالیچههای پرنده حرف بزنه.
-همین هفتهی پیش دربارهی این موضوع یه جغد براش فرستادم .تا حاالم صد دفعه
بیشتر بهش گفتم که طبق آییننامهی ادارهی ثبت اجناس افسونپذیر ممنوع ،قالیچه
جزو محصوالت مشنگی بهحساب مییاد ولی مگه گوشش بدهکاره؟
بگمن گفت:
-علی میگه جای یه وسیلهی نقلیهی خانوادگی توی بازار خالیه .یادمه پدربزرگم یه قالی
پرنده داشت که دوازده نفر روش جا میشدن .البته این موضوع مال زمانیه که قالیچههای
پرنده تحریم نشده بود.
آقای کرواچ طور ی صحبت میکرد گویی میخواست همه بدانند که اجداد او نیز مانند
خودش مطیع قانون بودهاند .بگمن با خوشرویی گفت:
-به گمونم هردوتون دلتون میخواد زودتر قال این قضیه کنده بشه.
-چی دار ی میگی؟ من تا حاال توی عمرم اینقدر بهم خوش نگذشته بود ...البته یه چیز
دیگم هست ،مگه نه بارتی؟ نه؟ همه چی روبه راهه؟
بگمن دستش را در هوا تکان داد گویی میخواست پشهها را براند و گفت:
-جزئیات! قطعیه دیگه ،مگه نیست؟ مگه امضا نکردن؟ مگه موافقت نکردن؟ سر هر چی
که بخوای شرط میبندم که بچهها خیلی زودتر از موعد میفهمن که چه خبره .آخه قراره
توی هاگوارتز...
-لودو ،باید بریم به دیدن بلغاریها .از بابت چای ممنونم ودربی.
آقای کرواچ که به فنجان چای لب نزده بود آن را به پرسی داد و منتظر ماند تا بگمن از
جایش بلند شود.
بگمن خود را جمع کرد و از جایش برخاست .سکهها در جیبش جیرینگ جیرینگ صدا
میکردند .آخرین جرعهی چایش را نیز نوشید و گفت:
-فعالً خداحافظ! جای همه تون توی لژ مخصوص پیش خودمه .آخه خودم باز ی رو گزارش
میکنم.
بگمن برایشان دست تکان داد و کرواچ مؤدبانه سرش را خم کرد و هردو ناپدید شدند.
-بابا ،قراره توی هاگوارتز چه اتفاقی بیفته؟ اونا دربارهی چی حرف میزدن؟
-تا زمانی که وزارتخونه صالح ندیده و خبرشو اعالم نکرده جزو اطالعات محرمانه محسوب
میشه .آقای کرواچ کار خوبی کرد که توضیح نداد.
فرد گفت:
از بعدازظهر به بعد موج هیجان بر فضای اردوگاه حاکم شد .هنگام غروب آفتاب به نظر
میرسید هوای دمکرده و ساکن تابستانی هم از شرق به حرکت درآمده است .سرانجام
وقتی سیاهی شب همچون پردهای بر فراز سر هزاران جادوگر چشمبهراه گسترده شد
ً
ظاهرا وزارتخانه تسلیم سرنوشت شده بود و آخرین نشانههای احتیاطی از میان رفت.
دیگر برای از میان بردن نشانههای آشکار سحر و جادو که در هر سو نمایان بود تالشی
نمیکرد.
وقتی سالنهسالنه بهطرف فروشندهها میرفتند که برای خود یادگار ی بخرند ،رون به هر ی
و هرمیون گفت:
-از اول تابستون تا حاال پولمو جمع کردهام برای اینکه امروز بتونم یه خرید درستوحسابی
بکنم.
رون برای خودش یک کاله با شبدرهای رقصان ،یک مدال بزرگ سبزرنگ و یک عروسک
ظریف به شکل ویکتور کرام ،جستوجوگر تیم بلغارستان خرید .عروسک کوچک کرام کف
دست رون قدم میزد و همینکه چشمش به مدال سبز رون میافتاد اخمهایش را درهم
میکشید.
-این دوربین همهچیز بینه ...باهاش میتونین هر قسمتی از باز ی رو که بخواین دوباره
ببینین ...میتونین باز ی رو با حرکت آهسته ببینین ...اگر هم بخواین گزارش دقیق و
لحظهبهلحظه باز ی رو با حروف روشن براتون مینویسه ...بخرین ...دوربین به درد
بخوریه ...دونهای ده گالیونه.
رون که با حسرت به دوربین همهچیز بین زل زده بود به کاله شبدر ی رقصانش اشاره کرد
و گفت:
هر ی یک گنجینهی کوچک از پدر و مادرش به ارث برده بود و رون همیشه از اینکه هر ی
بیشتر از خودش پول در اختیار داشت رنجیدهخاطر میشد .هر ی دوربین همهچیز بین
را به دست رون و هرمیون داد و گفت:
-باشه ،قبوله.
هرمیون گفت:
وقتی به چادرهایشان برگشتند کیف پولشان بهطور قابلمالحظهای سبکتر از قبل شده
بود .بیل و چارلی و جینی نیز مدالهای سبز خریده بودند و آقای ویزلی یک پرچم ایرلند
در دست داشت .فرد و جرج که همهی پولشان را به بگمن داده بودند یادگار ی نخریده
بودند.
آنگاه صدای ناقوسی از اعماق جنگل به گوش رسید و بالفاصله فانوسهای سبز و سرخی
در البهالی درختان جنگل روشن شدند و راه رسیدن به ورزشگاه را در سرتاسر جنگل روشن
کردند .آقای ویزلی که مثل بقیه هیجانزده شده بود گفت:
آقای ویزلی جلوتر از همه میرفت و بقیه همراه با اجناسی که خریده بودند به دنبالش به
سمت اعماق جنگل پیش میرفتند .فانوسهای دو طرف کورهراه آن را روشن و نورانی
کرده بود.
هزاران نفر بهطور همزمان بهسوی ورزشگاه در حرکت بودند و صدای خنده و فریادهای
پرشور و گاهی صدای آواز ی از گوشه و کنار به گوش میرسید .شور و هیجان بینظیری
که بر فضا حاکم بود همه را به جنبش و تکاپو وامیداشت .هر ی بیاختیار میخندید.
بیست دقیقه در جنگل پیش رفتند و در تمام این مدت با صدای بلند حرف زدند و
خندیدند .سرانجام در آنسوی جنگل ورزشگاه عظیم و پهناور ی در مقابلشان پدیدار شد.
بااینکه هر ی از دور فقط بخشی از دیوارهای طالیی و درخشان آن را میدید بهجرئت
میتوانست بگوید که ده کلیسای بزرگ در آن جا میگیرد .آقای ویزلی با دیدن چهرهی
مات و متحیر هر ی گفت:
-یه ورزشگاه صد هزار نفرهست .پونصد نفر از مأمورین ویژهی وزارتخونه یک ساله دارن
روش کار میکنن .میلیمتر به میلیمتر شو با افسون «مشنگ دورکن» جادو کردن .از اول
سال تا حاال هر مشنگی که به اینجا نزدیک شده یکهو یاد یک قرار مالقات مهم یا یک کار
ً
فورا ازاینجا دور شده ...بیچاره مشنگها! ضرور ی افتاده و
آقای ویزلی جلوتر از همه بهسوی نزدیکترین در ورودی ورزشگاه حرکت کرد .جلوی آن در
نیز مانند سایر ورودیها جادوگرها و ساحرههای زیادی جمع شده بودند و فریاد میزدند.
ساحرهای که جلوی در ایستاده بود و بلیتها را بازرسی میکرد با دیدن بلیتهای آنها
گفت:
-بهترین جای ورزشگاه ...لژ مخصوص! آرتور ،باید مستقیم بر ی باال ،باالترین جای
ورزشگاهه.
پلههای ورودی ورزشگاه را با فرشهای ارغوانی رنگ آراسته بودند .آنها همراه با جمعیت
بهسختی از پلهها باال میرفتند .هرچه باالتر میرفتند جمعیت کمتر میشد زیرا مردم
دستهدسته وارد جایگاههای سمت راست و چپ میشدند و سر جایشان مینشستند.
آقای ویزلی و همراهانش همچنان از پلهها باال میرفتند تا سرانجام به انتهای پلهها
رسیدند .در باالی پلهها اتاقک کوچکی بود که در باالترین قسمت ورزشگاه و درست در
وسط تیرهای دروازهی طالیی دو طرف زمین قرار داشت .حدود بیست صندلی ارغوانی
طالکار ی شده در دو ردیف چیده شده بود .هر ی و بقیه روی صندلیهای ردیف جلو
نشستند و منظرهای که هر ی به خواب هم ندیده بود در برابر چشمانشان قرار گرفت.
صد هزار جادوگر و ساحره در ردیفهای بیشمار صندلیهای پیرامون زمین بیضیشکل
جای میگرفتند و مینشستند .نور خیرهکنندهی اسرارآمیزی همهجا را دربر گرفته بود و
ً
ظاهرا منبع آن خود ورزشگاه بود .از آن باال زمین ورزشگاه همچون مخمل سبزرنگی صاف
و یکدست به نظر میرسید .در هر یک از دو سوی زمین سه حلقهی دروازه بر روی تیرهای
طالییرنگ پانزده متر ی به چشم میخورد .درست در مقابل آنها در آنسوی زمین
تختهسیاه عظیمی همطراز با جایگاه آنها قرار داشت که بر روی آن خطوط طالییرنگی
بهسرعت ظاهر میشدند گویی یک دست غولپیکر نامرئی آنها را مینوشت و پس از
چند لحظه پاک میکرد.
هر ی با خواندن نوشتههای روی آن فهمید که آنجا محلی برای تبلیغات بازرگانی است.
جاروی پرندهی خرمگس ،مناسب برای همهی افراد خانواده ،جارویی راحت و مطمئن با
دزدگیر ...دستمال همهکارهی سحرآمیز خانم اسکاور ( ...)Skowerچرا درد؟ چرا لک؟...
پوشاک جادوگر ی گلدرگز ()Gladrags؛ لندن ،پاریس ،هاگزمید...
هر ی از تابلوی تبلیغاتی چشم برداشت و به پشت سرش نگاه کرد تا ببیند غیر از خودشان
چه کسانی به لژ مخصوص آمدهاند .غیر از خودشان فقط یک نفر دیگر به لژ مخصوص
آمده بود .موجود عجیب و کوچکی روی صندلی یکی مانده به آخر ردیف پشتی نشسته
بود .پاهایش چنان کوتاه بود که به زمین نمیرسید.
موجود عجیب که دستمال آشپزخانهای را مانند ردای بیآستین رومیان باستان به خود
بسته بود با دو دستش صورتش را پوشانده بود .گوشهای دراز و خفاش مانندش بسیار
آشنا به نظر میرسید...
-دابی!
موجود عجیب سرش را باال گرفت و از الی انگشتهایش به هر ی نگاه کرد .چشمهایش
درشت و قهوهای و بینیاش درست به شکل و اندازهی یک گوجه بزرگ بود .او دابی نبود
اما بیتردید او نیز مانند دوست هر ی ،دابی ،یک جن خانگی بود .هر ی دابی را از اسارت
ارباب قدیمیاش ،خانوادهی مالفوی ،آزاد کرده بود.
صدای نازک و زیرش از صدای دابی گوشخراشتر بود و هر ی احتمال داد که او یک جن
خانگی مؤنث باشد .هرچند که تشخیص نر و مادگی جنهای خانگی از قیافهشان بسیار
دشوار به نظر میرسید .رون و هرمیون روی صندلیهایشان چرخیدند که او را ببینند.
آنها مطالب زیادی را دربارهی دابی از زبان هر ی شنیده بودند اما هیچوقت او را ندیده
بودند .حتی آقای ویزلی نیز با کنجکاوی به پشت سرش نگاه کرد.
-ولی قربان ،من دابی رو شناخت! اسم من وینکیه ( ،)Winkyقربان .اسم شما چی ،قربان؟
هر ی گفت:
-آره ،درسته.
جن خانگی با چهرهی مات و مبهوت دستهایش را کمی پایینتر آورد و گفت:
هر ی گفت:
-وای ،قربان ،اصالً قصد جسارت نداشت ،اما قربان ،به نظر وینکی شما با آزاد کردن دابی
به او محبت نکرد.
هر ی که از شنیدن این حرف جاخورده بود گفت:
-قربان ،فکر آزادی تو کلهی دابی جا خوش کرد ،قربان .سطح فکر دابی خیلی باالتر از
موقعیتش شد .ولی اون نتونست جایگاهشو عوض کرد ،قربان.
هر ی گفت:
-جنهای خونگی دستمزد نگرفت ،قربان .نه قربان ،نه قربان ،اصالً نگرفت .قربان ،من به
دابی گفت که رفت برای خودش یه خانوادهی خوب پیدا کرد و سروسامون گرفت .ولی
اون تمام فکر و ذکرش شده کارهایی که برای جنهای خونگی شگون نداشت .دابی دلشو
به این چیزها خوش کرد ...بعد من فهمید که خودش تکوتنها مثل یه جن معمولی رفت
به ادارهی ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی.
هر ی گفت:
وینکی که هنوز دستش را پایین نیاورده بود از الی انگشتهایش با قاطعیت گفت:
-جنهای خونگی نتونست آزاد و راحت بود ،هر ی پاتر .جنهای خونگی همون کار ی رو
کرد که ارباب بهش گفت ...هر ی پاتر ،من اصالً از بلندی خوشش نیومد...
وینکی از لبهی لژ مخصوص پایین را نگاه کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت:
-پس چرا اربابت تو رو فرستاده این باال؟ مگه نمیدونه تو از بلندی میترسی؟
-ارباب خواست من جاشو نگه داشت .سر ارباب خیلی شلوغ ...ایکاش وینکی میتونست
به چادر اربابش برگشت ،هر ی پاتر ،ولی وینکی همون کار ی رو کرد که اربابش گفت.
وینکی جن خونگی خوب هست.
وینکی با ترسولرز نگاه دیگر ی به لبهی لژ انداخت و دوباره با دستهایش صورتش را
گرفت .هر ی رویش را برگرداند و صاف روی صندلیاش نشست .رون زیر لب گفت:
رون دوربین همهچیز بینش را برداشت که آن را امتحان کند .با آن به جمعیت تماشاگرانی
که در آنسوی ورزشگاه نشسته بودند نگاه کرد .آنگاه پیچ مخصوص تکرار دوربین را
چرخاند و گفت:
-هی پسر! عجب دوربینی! میتونم کار ی کنم که اون یارو که اون پایینه دوباره دماغشو
بگیره ...یه بار دیگه ...هرچند بار که بخوام!
در این میان هرمیون سرگرم بررسی برنامهی مخملی منگولهدارش بود .او با صدای بلند
خواند:
-اینجور نمایشها همیشه ارزش دیدنو داره .تیمهای ملی موجوداتی از کشورشون میارن
و به نمایش میگذارن.
در طول نیم ساعت افراد دیگر ی نیز به لژ مخصوص آمدند .همهی این افراد جادوگران
سرشناس و مهمی بودند و آقای ویزلی باهمهی آنها دست میداد و احوالپرسی میکرد.
پرسی نیز دائم از جا میپرید و میایستاد انگار صندلیاش میخ داشت .وقتی کورنیلوس
فاج ،وزیر سحر و جادو وارد شد پرسی چنان تعظیم کرد که عینکش به زمین افتاد و
ً
فورا عینکش را برداشت و با شکست .پرسی که از این اتفاق بیاندازه شرمنده شده بود
حرکت چوبدستیاش آن را به شکل قبلش درآورد .سپس دوباره روی صندلیاش نشست
و با حسرت به هر ی نگاه کرد زیرا کورنیلوس فاج همچون یک دوست قدیمی با او صحبت
میکرد .کورنیلوس فاج که از قبل با هر ی آشنا بود باحالتی پدرانه با هر ی دست داد و
حالش را پرسید .آنگاه او را به جادوگرانی که در دو طرفش بودند معرفی کرد .او با صدای
ً
ظاهرا یک کلمه از حرفها را نمیفهمید گفت: بلند به وزیر بلغار ی که
ً
حتما میشناسینش ...همون پسر ی که -این هر ی پاتره .باید بشناسینش ...هر ی پاتر...
از طلسم اسمشو نبر جون سالم به در برد ...میدونین که کی رو میگم...
ناگهان چشم وزیر بلغار ی به جای زخم هر ی افتاد و بالفاصله با انگشتش به آن اشاره کرد
و با شور و هیجان چیزهایی بلغور کرد .فاج باحالتی درمانده به هر ی گفت:
-میدونستم باالخره منظورمو میفهمه .آخه میدونی من توی یادگیر ی زبان زیاد استعداد
ندارم .اینجور وقتها بارتی کراوچ به دادم میرسهِ .ا ...مثلاینکه جن خونگیش براش
جا گرفته ...چه کار خوبی کرده ...این فالن فالن شدههای بلغار ی میخواستن همهی
جاهای خوبو برای خودشون بگیرن ...بهبه! لوسیوسم اومد!
هر ی و رون و هرمیون بالفاصله برگشتند .لوسیوس مالفوی ،ارباب سابق دابی به همراه
پسرش دراکو و زنی که احتماال ً مادر دراکو بود بهطرف سه صندلی خالی در ردیف دوم
میرفتند که درست پشت سر آقای ویزلی بود.
هر ی و دراکو مالفوی در همان اولین سفرشان به هاگوارتز باهم دشمن شده بودند .دراکو
پسر ی رنگپریده بود که صورت مثلثی شکل و موی بور داشت و بیاندازه به پدرش شبیه
بود .موی مادرش نیز بلوند روشن بود .او زنی قدبلند و الغر بود و اگر قیافهاش را طور ی
نکرده بود که انگار بوی بدی به مشامش میرسد زن زیبا و خوشقیافهای به نظر میرسید.
آقای مالفوی دستش را دراز کرد که با وزیر سحر و جادو دست بدهد و گفت:
-سالم ،فاج ،حالت چه طوره؟ گمان نمیکنم قبالً با همسر و پسرم آشنا شده باشی .این
همسرم نارسیساست ( )Narcissaو این پسرم دراکوست.
-از آشنایی تون خوشوقتم .اجازه بدین شما رو به آقای اوبالنسک ...نه اوبالونسک معرفی
کنم .ایشون وزیر سحر و جادوی بلغارستان هستند و متوجه یک کلمه از حرفهای من
نمیشن ...مهم نیست ...بگذارین ببینم دیگه کی اینجاست ...آهان ،آرتور ویزلی رو که
میشناسین؟
لحظهی پرتنشی بود .هنگامیکه آقای ویزلی و آقای مالفوی باهم روبهرو شدند هر ی
آخرین مالقات آن دو را بهروشنی به یاد آورد .انگار همین دیروز بود که آن دو در
کتابفروشی فلوریش و بالتز باهم روبهرو شدند و مالقاتشان به درگیر ی سختی منجر شد.
آقای مالفوی با چشمهای خاکستر ی و بیروحش سرتاپای آقای ویزلی را ورانداز کرد و بعد
نگاهی به صندلیهای ردیف اول انداخت و آهسته گفت:
-آرتور ،چی فروختی تا تونستی بلیتهای لژ مخصوصو بگیر ی؟ مطمئنم خونهت اینقدر
نمیارزه.
-لوسیوس کمک مالی سخاوتمندانهای به بیمارستان سوانح و امراض جادویی سنت مانگو
کرده و مهمون منه.
چشم آقای مالفوی به هرمیون افتاد و بالفاصله صورت هرمیون سرخ شد اما او نیز
مستقیم به چشمهای آقای مالفوی نگاه کرد .هر ی بهخوبی میدانست که چه چیز ی باعث
شد آقای مالفوی لبهایش را برهم فشار بدهد .خانوادهی مالفوی همیشه به اصالتشان
افتخار میکردند .درواقع آنها به همهی کسانی که مانند هرمیون مشنگ تبار بودند به
دیدهی حقارت نگاه مینگریستند .بااینحال آقای مالفوی در حضور وزیر سحر و جادو
جرئت نکرد به هرمیون نیش و کنایه بزند .او پوزخندی زد و به آقای ویزلی سر تکان داد.
سپس در ردیف صندلیها جلو رفت تا سر جایش بنشیند .دراکو نگاه تحقیرآمیزی به هر ی،
رون و هرمیون انداخت و روی صندلی بین پدر و مادرش نشست.
وقتی هر ی ،رون و هرمیون رویشان را به سمت ورزشگاه برگرداندند رون زیر لب گفت:
-خیلی عوضیاند.
لودو چوبدستیاش را درآورد و به سمت حنجرهاش گرفت و گفت« :بطنین!» بالفاصله با
صدایی بلندتر از صدای هلهلهی تماشاچیان شروع به صحبت کرد .صدایش چنان بلند بود
که به همهی زوایا و گوشه و کنار ورزشگاه میرسید .او گفت:
تماشاگران دست میزدند و فریاد شوق برمیآوردند .هزاران پرچم در هوا به اهتزاز در آمد
و صدای ناهماهنگ سرودهای ملی فضا را پر کرد .آخرین پیام بازرگانی (دانههای متنوع
برتی بات ...با خوردن هر مشت آن دل را به دریا بزنید!) از روی تابلوی تبلیغات که در
مقابلشان بود پاک شد و این عبارت بر روی آن پدیدار شد :بلغارستان :صفر ،ایرلند :صفر.
بگمن ادامه داد:
-حاال بدون هیچ توضیحی اجازه بدین شگونههای تیم بلغارستان رو بهتون معرفی کنم...
تماشاگران سمت راست ورزشگاه که همگی لباسهای سرخ به تن داشتند فریاد شادی سر
دادند و به تشویق پرداختند .آقای ویزلی کمی به جلو خم شد و گفت:
ً
فورا عینکش را برداشت و با ردایش آن را تمیز کرد و گفت: آقای ویزلی
-پریزاد!
در همان لحظه یکصد پریزاد وارد زمین شدند و به سؤال هر ی پاسخ دادند .پریزادها
زنهایی بودند که در زیبایی همتا نداشتند ...هر ی بالفاصله متوجه شد که آنها زنهای
معمولی نیستند اما نمیدانست چه نوع موجوداتی هستند .صورتشان مثل قرص ماه و
پوستشان سفید و شفاف بود .موهای طالییشان بلند و درخشان بود و بااینکه باد
نمیوزید پشت سرشان موج میزد ...در همان وقت صدای موسیقی به گوش رسید و
هر ی را از فکر اینکه پریزاد چه جور موجودی است درآورد .درواقع ،هر ی از هر فکر و خیالی
فارغ شده بود.
پریزادها شروع به رقصیدن کردند و مغز هر ی همچون کاغذ سفیدی از هر نوع فکر ی پاک
شد .تنها چیز ی که میخواست این بود که رقص آنها را تماشا کند زیرا گمان میکرد ا گر
آنها رقصشان را متوقف کنند حادثهی بدی پیش میآید...
وقتی پریزادها سرعت رقصشان را بیشتر و بیشتر کردند افکار نصفهنیمهای در ذهن
مغشوش هر ی جان گرفت .درست در همان لحظه میخواست دستبهکار
تحسینبرانگیزی بزند .پریدن از لژ مخصوص به زمین ورزشگاه فکر بدی نبود ...اما این
کار چنانکه بایدوشاید خوب و تحسینبرانگیز بود؟
صدای موسیقی قطع شد .هر ی پلک زد .او ایستاده بود و یک پایش را روی لبهی دیوارهی
لژ مخصوص گذاشته بود .در کنار هر ی ،رون بیحرکت ایستاده بود .حالت بدنش طور ی
بود که انگار میخواست از روی تختهی پرش به داخل استخر شیرجه بزند.
صدای فریادهای خشمآلود در فضای ورزشگاه طنین افکند .تماشاگران اعتراض میکردند
و خواهان برگشتن پریزادها بودند .هر ی نیز مانند بقیه معترض بود .هر ی تردیدی نداشت
که طرفدار تیم بلغارستان است و از دیدن شبدر بزرگی که به سینهاش سنجاق شده بود
تعجب میکرد .در این میان رون با قیافهی گیج و مبهوت شبدرهای روی کالهش را
میکند .آقای ویزلی که لبخندی بر لب داشت خم شد و کاله را از دست رون بیرون کشید
و گفت:
-هان؟
-و حاال لطف کنید و به افتخار شگونههای تیم ملی ایرلند چوبدستی هاتونو باال بیارین!
لحظهای بعد چیز ی شبیه به یک ستارهی دنبالهدار طالیی و سبز پروازکنان وارد زمین شد
و پسازآنکه یک بار دور ورزشگاه چرخید از وسط نصف شد و دو ستارهی دنبالهدار تشکیل
داد .هر یک بهسوی یکی از دروازههای دو طرف زمین رفتند .ناگهان رنگینکمانی بر فراز
ورزشگاه پدیدار شد و دو توپ نورانی را به هم وصل کرد .جمعیت چنان هلهله و شادی
میکردند که گویی شاهد آتشبازی بودند .آنگاه رنگینکمان محو شد و دو توپ آتشین
بار دیگر درهم آمیختند و به شکل یک شبدر درخشان عظیم درآمدند .شبدر عظیم کمکم
به هوا رفت و بر فراز سر تماشاگران به پرواز در آمد .به نظر میرسید باران طالییرنگی بر
سر و روی تماشاگران میریزند...
وقتی شبدر عظیم از باالی لژ مخصوص گذشت و سکههای درشت طال را بر سر و رویشان
انداخت رون نعره زد« :بهبه! چه عالی!» هر ی چشمهایش را تنگ کرد و با دقت به شبدر
عظیم خیره شد .آنگاه متوجه شد که شبدر عظیم از تعداد بیشماری مرد ریزنقش ریشدار
تشکیل شده که هر یک فانوسی به دست دارند که سبز یا طالییرنگ است .آقای ویزلی
گفت:
-اسم اینا لپرکانه (جن کوچکی به شکل پیرمرد ریشدار که جای طالهای نهفته را به هرکسی که بتواند
صدای تشویق و هیاهوی جمعیت در فضای ورزشگاه طنین میافکند .عدهای از مردم هنوز
خم شده بودند و باعجله سکههای طال را از زیر صندلیها جمع میکردند .رون یک مشت
سکهی طال در دست هر ی ریخت و گفت:
-بفرمایین! اینم پول دوربین همهچیز بین! حاال دیگه باید برام هدیهی کریسمس بخر ی!
هاهاها!
ناگهان شبدر عظیم به هزاران نقطهی نورانی پراکنده تبدیل شد و لپرکانها به زمین فرود
آمدند و درست در نقطهی مقابل پریزادها به حالت چهارزانو روی چمن نشستند و منتظر
شروع مسابقه ماندند.
-و حاال ،خانمها و آقایان ...خواهش میکنم به اعضای تیم ملی کوئیدیچ بلغارستان
خوشامد بگین ...دیمیتروف (!)Dimitrov
بازیکن سرخپوشی سوار بر جاروی پرنده از یکی از درهای ورودی پایین ورزشگاه با سرعت
بیرون آمد.
-ایوانوا (.)Ivanova
-خودشه! خودشه!
بالفاصله هر ی نیز دوربینش را برداشت و به کرام نگاه کرد.
ویکتورکرام جوان الغر ی بود با موی سیاه و چهرهی رنگپریده .بینیاش عقابی و ابروهایش
پرپشت بود .درست شبیه یک عقاب غولپیکر بود .هیچکس باور نمیکرد که او فقط
هیجده سال دارد.
-و حاال به بازیکنان تیم ملی کوئیدیچ ایرلند خیرمقدم میگیم ...کانلی ( !)Connollyرایان
( !)Ryanتروی ( !)Troyمالیت ( !)Mulletمورن ( !)Moranکوییگلی ( !)Quigleyو ...لینچ
(!)Lynch
هفت بازیکن ایرلندی هم چون هفت لکهی سبزرنگ پروازکنان وارد زمین شدند .هر ی
یکی از پیچهای روی دوربین همهچیز بینش را چرخاند و حرکت بازیکنان را بهقدری کند
کرد که بتواند واژهی آذرخش را روی دستهی جارویشان و نام هر یک را پشت ردایشان
بخواند .نام هر یک از بازیکنان را با حروف نقرهای درخشان پشت رداهایشان دوخته
بودند .صدای بگمن دوباره در ورزشگاه پیچید:
-و این هم داور شایان تقدیر مسابقه ،حسن مصطفی ،رئیس انجمن بینالمللی کوئیدیچ!
یک جادوگر ریزنقش و الغراندام که سرش کامالً طاس بود اما سبیل بلند و پرپشتش با
سبیل عمو ورنون برابر ی میکرد با قدمهای بلند وارد زمین شد .او ردای طالییرنگی
پوشیده بود تا با دیوارهای ورزشگاه هماهنگی داشته باشد .سوت نقرهایرنگی از زیر
سبیلش بیرون زده بود .با یک دستش صندوق چوبی بزرگی را حمل میکرد و با دست
دیگرش جاروی پرندهاش را نگه داشته بود .وقتی مصطفی سوار جاروی پرنده شد و در
صندوق را باز کرد هر ی سرعت دوربینش را به حالت عادی برگرداند و با دقت به داور نگاه
کرد .همینکه در صندوق باز شد چهار توپ از داخل آن بیرون آمدند و به هوا رفتند:
سرخگون قرمزرنگ ،دو بازدارندهی سیاهرنگ و گوی زرین ظریف و بالدار (هر ی قبل از آنکه
گوی زرین پرواز کند و ازنظر ناپدید شود یکلحظه آن را دید) .مصطفی در سوتش دمید
و به دنبال توپها به هوا پرواز کرد.
-شروع شد! سرخگون در دست مالیته! تروی! مورن! دیمیتروف! حاال باز برگشت به دست
مالیت! تروی! لوسکی! مورن!
این اولین مسابقهی کوئیدیچی بود که هر ی برای اولین بار در عمرش میدید .او دوربینش
را چنان محکم به چشمش فشار میداد که نزدیک بود عینکش در باالی بینیاش فرو برود.
سرعت بازیکنان باورنکردنی بود ...مهاجمین با چنان سرعتی سرخگون را به هم پاس
میدادند که بگمن فرصتی برای گزارش دادن نداشت و فقط نام آنها را بر زبان میآورد.
هر ی بار دیگر پیچ سمت راست دوربینش را چرخاند تا باز ی را با دور کند ببیند .بعد دکمهی
«گزارش لحظهبهلحظه» دوربین را فشار داد .بالفاصله دور باز ی کند شد و کلمات ارغوانی
رنگ درخشان بر روی لنز دوربین پدیدار شدند .صدای جمعیت گوشش را میآزرد .روی
لنز نوشته بود:
«شکلگیری حملهی شاهینوار» .هر ی سه مدافع ایرلندی را دید که با فاصلهی بسیار کمی
از یکدیگر پرواز میکردند .تروی ،بازیکن وسطی ،کمی از مالیت و مورن که در دو طرفش
بودند جلوتر بود و یکراست به سمت بلغاریها میرفت .وقتی به نظر میرسید تروی
قصد دارد با سرخگون اوج بگیرد ایوانوا ،مهاجم بلغار ی را جا گذاشت و سرخگون را به
مورن پاس داد .در همان وقت کلمات دیگر ی روی لنز دوربین پدیدار شد« :حقهی
پورسکوف» .والکوف ،یکی از مدافعان بلغارستان با چماق کوچکش به بازدارندهای که از
کنارش میگذشت محکم ضربه زد و آن را به مسیر مورن راند .مورن جاخالی داد و
سرخگون از دستش افتاد .لوسکی که درست زیر پای او پرواز میکرد آن را گرفت...
هرمیون گفت:
-هر ی اگه باز ی رو با سرعت معمولی تماشا نکنی خیلی از صحنهها رو از دست میدی.
هرمیون از خوشحالی دستهایش را در هوا تکان میداد و باال و پایین میپرید .تروی از
خوشحالی دور استادیوم پرواز میکرد .هر ی دوربین را پایین آورد و چشمش به لپرکانها
افتاد که از کنار زمین بار دیگر به هوا پرواز کردند و دوباره به شکل یک شبدر عظیم درآمدند.
پریزادها در آنسوی زمین با چهرههای اخمو به آنها نگاه میکردند .هر ی که از کار خود
خشمگین بود پیچ سرعت دوربین را چرخاند تا بهسرعت معمولی برسد و به تماشای
ادامهی باز ی پرداخت.
هر ی با باز ی کوئیدیچ آشنایی کامل داشت و تشخیص میداد که مهاجمین ایرلندی چه
قدر عالی باز ی میکنند .آنها هم چون یک روح در سه کالبد بودند و جایگیریهایشان
چنان مناسب بود که به نظر میرسید قادر به خواندن فکر یکدیگرند .مدالی که روی سینهی
هر ی بود نام تروی ،مالیت و مورن را با صدای بلند و گوشخراش اعالم میکرد .پس از
ده دقیقه ایرلند با به ثمر رساندن دو گل دیگر نتیجه را به سی -صفر رساند و غریو شادی
طرفداران سبزپوش تیم ایرلند ورزشگاه را به لرزه درآورد.
باز ی سرعت بیشتری یافته و خشنتر شده بود .والکف و ولکانف ،مدافعین بلغارستان با
تمام نیرو بازدارندهها را به سمت مهاجمین ایرلندی پرتاب میکردند و کمکم مانع
شکلگیری بسیار ی از حرکتهای زیبای آنها میشدند .دو بار آنها را کامالً از هم جدا
کردند و سرانجام ایوانوا موفق شد به خط حمله نفوذ کند؛ رایان دروازهبان ایرلند را فریب
دهد و اولین گل بلغارستان را به ثمر برساند.
هر ی که نمیخواست فکرش از باز ی منحرف شود عالوه بر گرفتن گوشهایش سرش را
نیز باال گرفت.
کرام و لینچ ،بازیکنان جستوجوگر دو تیم با چنان سرعتی از میان مهاجمین گذشتند و
پایین آمدند که به نظر میرسید بدون چتر نجات از هواپیما پایین پریدهاند .هزاران هزار
تماشاگر با نفس صدادار ی نفسها را در سینه حبس کردند .هر ی با دوربینش در مسیر
سقوط آنها به جستوجو پرداخت بلکه گوی زرین را ببیند...
تا حدودی حق با هرمیون بود .ویکتور کرام در آخرین لحظات دوباره اوج گرفت و در
مسیر ی مارپیچی باال رفت اما لینچ با صدای گرمپی که در تمام ورزشگاه شنیده شد به
زمین برخورد کرد .طرفداران ایرلند داد و بیداد میکردند .آقای ویزلی غرولندی کرد و گفت:
-باز ی متوقف شده و پزشکان متخصص وارد زمین شدن که آیدن لینچ رو معاینه کنن.
جینی با دلواپسی روی دیوارهی لژ مخصوص خم شده بود و پایین را نگاه میکرد .چارلی
برای آنکه او را از نگرانی درآورد گفت:
-نگران نباش حالش خوب می شه! چیز ی نشده که ...فقط زمین خورده! کرام هم همینو
میخواست!
هر ی با دستپاچگی دکمهی تکرار و دکمهی گزارش لحظهبهلحظهی دوربینش را فشار داد،
پیچ دور کند را نیز کمی چرخاند و از داخل آن نگاه کرد .بار دیگر تصویر کرام و لینچ را با
دور کند تماشا کرد .حروف ارغوانی رنگ دوباره روی لنز پدیدار شدند و نوشتند« :حملهی
دروغین ورانسکی -تغییر مسیر انحرافی بازیکن جستوجوگر» .وقتی کرام بهموقع تغییر
مسیر داد و اوج گرفت هر ی بهصورت او نگاه کرد و از حالت چهرهاش متوجه شد که کامالً
متمرکز است و بالفاصله فهمید که کرام اصالً گوی زرین را ندیده و فقط لینچ را به تقلید از
خودش واداشته است .هر ی پیش از آن هیچکس را ندیده بود که بتواند بامهارت کرام
جارو سواری کند .اصالً به نظر نمیرسید که او سوار جاروست .چنان مسلط و تیزپرواز بود
که انگار جارویش تبدیل به یکی از اعضای بدنش شده بود .هر ی سرعت حرکت دوربینش
را به حالت معمولی برگرداند و با آن به کرام نگاه کرد .او درست باالی سر لینچ در هوا
چرخ میزد .پزشکان با خوراندن معجونی به او سعی داشتند او را به هوش آورند .هر ی
با دقت به چهرهی کرام نگاه کرد .کرام با چشمهای سیاهش اینسو و آنسو را میکاوید
و در ارتفاع سی متر ی به دنبال گوی زرین میگشت .اکنون که لینچ بیهوش شده بود
کرام فرصت را غنیمت دانسته بود و بدون مزاحمت او در جستوجوی گوی زرین بود.
سرانجام لینچ از جایش بلند شد و در برابر هلهلهی پرشور جمعیت سبزپوش سوار جاروی
آذرخشش شد و بهسرعت اوج گرفت .به نظر میرسید بازگشت لینچ به میدان باعث قوت
قلب طرفداران ایرلند شده است.
همینکه مصطفی در سوتش دمید و باز ی ادامه یافت مهاجمین بامهارت بینظیری باز ی
را ادامه دادند که برای هر ی کامالً تازگی داشت.
پس از پانزده دقیقه باز ی سریع و بحرانی ،ایرلند با به ثمر رساندن ده گل دیگر خود را باال
کشید .آنها با امتیاز صد و سی به ده پیشتاز بودند و باز ی لحظهبهلحظه خشونتآمیزتر
میشد.
مالیت سرخگون را در دست داشت و با سرعت به سمت دروازهی بلغارستان میرفت تا
گل دیگر ی را به ثمر برساند اما در همان هنگام زوگراف ،دروازهبان بلغارستان با سرعت به
سمت او پرواز کرد و صدای فریاد و اعتراض طرفداران ایرلند در ورزشگاه پیچید .هر ی ندید
چه اتفاقی افتاد اما صدای سوت بلند و ممتد مصطفی نشان میداد که خطایی انجام
شده است.
-و حاال مصطفی به دروازهبان بلغار ی تذکر می ده و برای استفادهی نامناسب از آرنجش
اونو سرزنش می کنه و ...بله ...یک پنالتی به نفع ایرلند شکل میگیره.
لپرکانها که بعد از خطای زوگراف روی مالیت همچون یک تودهی عظیم زنبور خشمگین
به هوا رفته بودند بار دیگر به زمین فرود آمدند و با آرایش خود عبارت «هاهاها» را شکل
دادند .پریزادها در آنسوی زمین با خشم و غضب از جا پریدند و با عصبانیت مویشان را
عقب زدند و شروع به رقصیدن کردند.
پسرهای خانوادهی ویزلی و هر ی همه باهم گوششان را گرفتند .هرمیون که تحت تأثیر
پریزادها قرار نمیگرفت لحظهای بعد به هر ی سقلمه زد .هر ی برگشت و به او نگاه کرد.
هرمیون انگشت هر ی را از گوشش درآورد و درحالیکه کر کر میخندید گفت:
-داورو ببین!
هر ی به زمین نگاه کرد .حسن مصطفی درست جلوی پریزادهای رقصان فرود آمده بود و
رفتار عجیبی داشت .او بازو گرفته بود و با شور و هیجان سبیلش را تاب میداد .لودو
بگمن که خندهاش گرفته بود:
یکی از پزشکان بهسرعت خود را به داور رساند و ازآنجاکه با دو دستش گوشهایش را
گرفته بود با پا لگدی به ساق پای او زد .هر ی با دوربینش به داور نگاه میکرد .اکنون او
به حالت عادی برگشته بود و شرمنده و ناراحت به نظر میرسید .با عصبانیت سر پریزادها
فریاد میکشید .پریزادها که دیگر نمیرقصیدند از دستور داور سرپیچی کردند .بگمن گفت:
-اگر اشتباه نکرده باشم داور می خواد شگونههای تیم بلغارستانو از زمین اخراج کنه...
حاال شاهد حرکتی هستیم که سابقه نداشته ...وای ،کار داره بیخ پیدا میکنه...
درواقع موضوع کامالً جدی شده بود .والکف و ولکانف ،مدافعین تیم بلغارستان به زمین
فرود آمده بودند و با خشم و غضب با داور بگومگو میکردند .آنها با دست به لپرکانها
اشاره میکردند که اکنون عبارت «هی هی هی» را شکل داده بودند؛ اما مصطفی به
جروبحث آن دو اعتنا نمیکرد و با اشارهی انگشتش رو به آسمان از آنها میخواست که
زودتر پرواز کنند و وقتی آن دو از دستورش اطاعت نکردند دو بار در سوتش دمید .بگمن
گفت:
-بهتره والکف و ولکانف هر چه زودتر سوار جاروهاشون بشن ...بله مثلاینکه باالخره پرواز
کردند...
اکنون باز ی وحشیانه و خشونتآمیز شده بود .مدافعین هر دو تیم بدون هیچ رحم و
انصافی به بازدارندهها ضربه میزدند .والکف و ولکانف با خشونت چماقشان را در هوا
تکان میدادند و برایشان اهمیتی نداشت که چماق به بازدارنده برخورد کند یا با سر
بازیکنان .دیمیتروف یکراست به سمت مورن که سرخگون را در دست داشت حملهور شد
و نزدیک بود او را از جارویش پایین بیندازد.
طرفداران تیم ایرلند همچون موج سبزرنگی به پا خاستند و همه باهم فریاد زدند:
-خطا!
صدای بگمن که به کمک سحر و جادو در ورزشگاه طنین میافکند فریاد زد:
-خطا! دیمیتروف با یک حملهی عمدی به مورن میخواست اونو سرنگون کنه! و این
حرکت یک پنالتی دیگه رو برای تیم ملی ایرلند فراهم میکنه ...بله ...داور هم سوت زد!
لپرکانها بار دیگر پرواز کردند و این بار به شکل دستی درآمدند که حال توهینآمیز ی
داشت و به سمت پریزادها قرار گرفته بود .پریزادها با دیدن این صحنه کنترل خود را از
دست دادند .با سرعت به سمت لپرکانها رفتند و گلولههای آتشینی را بهسوی آنها پرتاب
کردند .هر ی که با دوربین همهچیز بینش این صحنه را تماشا میکرد متوجه شد که
پریزادها دیگر زیبایی وصفناپذیرشان را از دست دادهاند .صورتهایشان کشیدهتر میشد
و سرشان به شکل سر عقاب درمیآمد .ناگهان بالهای دراز و فلس دار ی از شانهشان
بیرون زد...
-بچهها ،برای همین چیزهاست که کسی نباید تنهایی به دیدن مسابقه بیاد!
جادوگرهای وزارتخانه چون سیل عظیمی به زمین سرازیر شدند تا لپرکانها و پریزادها را
از هم جدا کنند اما در این کار چندان موفق نبودند .در این میان جنگ و جدال زمینبازی
در برابر جنگ و جدالی که در میدان مسابقه بر فراز سرشان جریان داشت هیچ بود .هر ی
با دوربینش به اینسو و آنسو میچرخید و سرخگون را که مثل گلولهی توپ با سرعت
دستبهدست میشد تعقیب میکرد...
-لوسکی ...دیمیتروف ...مورن ...تروی ...مالیت ...ایوانوا ...بازهم مورن ...مورن ...گل...
مورن سرخگونو وارد دروازهی بلغارستان کرد!
اما صدای جیغ گوشخراش پریزادها ،صدای انفجارهای مأمورین وزارتخانه و فریادهای
خشمآلود بلغاریها صدای هلهله و تشویق طرفداران ایرلند را خفه کرد .بالفاصله باز ی از
سر گرفته شد .اکنون لوسکی سرخگون را در دست داشت و آن را به دیمیتروف پاس داد...
کوییگلی ،مدافع ایرلندی با تمام نیرو به توپ بازدارندهای ضربه زد و آن را به سمت کرام
پرتاب کرد .کرام نتوانست بهموقع خود را عقب بکشد و توپ بازدارنده محکم به صورتش
خورد.
صدای غرش غضبآلود جمعیت در ورزشگاه پیچید .صورت کرام غرق خون بود و به نظر
میرسید بینیاش شکسته است اما حسن مصطفی در سوتش ندمید .حواس حسن
مصطفی پرت بود و هر ی کامالً به او حق میداد .یکی از پریزادها یک گلولهی آتشین به
سویش پرتاب کرده و دم جارویش را آتش زده بود.
هر ی از اینکه هیچکس متوجه مجروح شدن کرام نشده بود ناراحت بود .بااینکه طرفدار
تیم ملی ایرلند بود کرام را بهترین و شایستهترین بازیکن میدان میدانست .کامالً مشخص
بود که رون نیز احساس مشابهی دارد .رون گفت:
-باز ی رو متوقف کنین دیگهَ ...اه ...کرام نمیتونه باز ی کنه .نگاش کن!
جستوجوگر ایرلندی شیرجه زده بود و با سرعت به سمت زمین پرواز میکرد .هر ی
ً
واقعا گوی زرین اطمینان داشت که این بار حملهی دروغین ورانسکی در کار نیست و لینچ
را دیده است...
حق با هر ی بود .لینچ برای دومین بار محکم به زمین خورد و گروهی از پریزادهای
خشمگین را فرار ی داد .چارلی از بچهها پرسید:
کرام دستش را باال گرفته بود و بهآرامی پرواز میکرد .ردای سرخرنگش در اثر خونریز ی
خیس و خونآلود بود و لکهی طالییرنگی در مشتش پروبال میزد.
روی تابلوی تبلیغاتی ورزشگاه نوشته بود :بلغارستان :صد و شصت ،ایرلند :صد و هفتاد.
جمعیت مات و متحیر بودند و هنوز نمیدانستند چه اتفاقی پیش آمده است .آنگاه
بهتدریج صدای جمعیت اوج گرفت درست مثل صدای موتور هواپیمایی که لحظهبهلحظه
نزدیکتر میشود .صدای غرش طرفداران تیم ملی ایرلند بیشتر و بیشتر شد و سرانجام
صدای فریاد شادی و هلهلهی پرشورشان ورزشگاه را به لرزه درآورد.
بگمن که مانند سایر ایرلندیها از پایان غیرمنتظرهی مسابقه جاخورده بود فریاد زد:
-ایرلند برد .کرام گوی زرینو گرفت ولی ایرلند برنده شد .هیچکس انتظار چنین پایانی رو
نداشت.
رون که از خوشحالی باال و پایین میپرید و دستهایش را در هوا تکان میداد گفت:
-برای چی گوی زرینو گرفت؟ امتیاز تیم ایرلند صد و شصت امتیاز بیشتر بود .عجب
احمقیه!
هر ی که در آن جنجال و هیاهو ناچار بود فریاد بزند گفت:
کرام در حال فرود آمدن به زمین بود و هرمیون که خم شده بود تا او را تماشا کند گفت:
-ولی اون خیلی شجاعت به خرج داد ،نه؟ بیچاره انگار خیلی درب و داغون شده...
همینکه کرام به زمین فرود آمد گروه پزشکان به سویش شتافتند و با انفجارهای پیدرپی
در میان لپرکانها و پریزادها راه خود را باز کردند .هر ی بار دیگر دوربینش را جلوی چشمش
گرفت و نگاه کرد.
لپرکانها در سرتاسر زمین پخش شده بودند؛ و معلوم نبود در زمین چه میگذرد اما هر ی
توانست کرام را در میان گروهی از پزشکان تشخیص بدهد .چهرهاش از همیشه اخموتر
بود و هنگامیکه میخواستند صورتش را خشک و تمیز کنند اجازه نداد .یارانش دورش
جمع شده بودند و با یأس و ناامیدی سرشان را تکان میدادند.
کمی آنطرفتر بازیکنان ایرلندی در زیر باران طالیی لپرکانها پایکوبی میکردند .پرچمهای
بیشماری در اهتزاز بود و سرود ملی ایرلند از هر سو به گوش میرسید .پریزادها دوباره
زیبایی وصفناپذیرشان را به دست آورده بودند و به شکل قبلشان بازگشته بودند اما
غمگین و افسرده به نظر میرسیدند.
هر ی برگشت .صدای وزیر سحر و جادوی بلغارستان بود .فاج از کوره در رفت و گفت:
-شما انگلیسی بلدی؟! پس چرا گذاشتین که من از صبح تا حاال با علم اشاره باهاتون
حرف بزنم؟
وزیر بلغارستان شانههایش را باال انداخت و گفت:
-بعد از چرخیدن پر افتخار تیم ایرلند و شگونههاشون به دور ورزشگاه جام جهانی کوئیدیچ
به لژ مخصوص منتقل میشه!
ناگهان نور خیرهکنندهای چشم هر ی را زد .لژ مخصوص را با نور سحرآمیز خیرهکنندهای
روشن کرده بودند تا تمام جمعیت بتوانند داخل آن را تماشا کنند .هر ی که چشمهایش
را نیمهباز کرده بود به در لژ مخصوص نگاه کرد .دو جادوگر نفسنفس زنان جام طالیی
بزرگی را به لژ مخصوص آوردند و به دست کورنلیوس فاج دادند .فاج هنوز ناراحت بود
که تمامروز بیهوده با علم اشاره حرف زده بود.
بگمن گفت:
-حاال به افتخار بازندگان دالور و شجاع مسابقه یک کف بلند بزنین ،به افتخار تیم
بلغارستان!
آنگاه هفت بازیکن شکستخوردهی تیم بلغارستان از پلهها باال آمدند و وارد لژ مخصوص
شدند .جمعیت با شور و هیجان به تشویق آنها پرداختند و از آنها قدردانی کردند .هر ی
انعکاس نور را در هزاران دوربین همهچیز بین میدید که از همه سو به سمت آنان چرخیده
بودند.
بازیکنان تیم بلغارستان یکی پس از دیگر ی از ردیف صندلیها عبور کردند و با وزیر
بلغارستان و فاج دست دادند .بگمن نام هر یک از بازیکنان را هنگام دست دادن با دو
وزیر اعالم میکرد .کرام که آخرین نفر بود بهسختی مجروح شده بود .صورتش خونآلود
و چشمهایش متورم بود .گوی زرین را هنوز در مشتش نگه داشته بود .هر ی متوجه شد
که کرام بر روی زمین ابهت چندانی ندارد .هنگام رفتن مثل اردک قدم برمیداشت و
شانههایش باریک بود .یا این حال هنگامیکه بگمن نام کرام را اعالم کرد صدای تشویق
پرشور جمعیت ورزشگاه را به لرزه درآورد.
آنگاه تیم ایرلند وارد شد .آیدن لینچ دستهایش را روی شانههای مورن و کانلی انداخته
بود .سقوط دوم او را گیج کرده بود و چشمهایش هنوز حالت عادی نداشت؛ اما هنگامیکه
تروی و کوییگلی جام را باالی سرشان نگه داشتند به پهنای صورتش خندید و صدای
هلهلهی جمعیت به اوج خود رسید .هر ی از بس کف زده بود دستهایش بیحس شده
بودند.
سرانجام وقتی بازیکنان تیم ایرلند از لژ مخصوص خارج شدند تا بار دیگر سوار بر
جاروهایشان ورزشگاه را دور بزنند ،لینچ هنوز با چهرهی گیج و حیران میخندید ،پشت
جاروی کانلی نشست و محکم کمرش را گرفت .بگمن چوبدستیاش را بار دیگر به سمت
حنجرهاش گرفت و زیر لب گفت« :بیارام!»
-عجب مسابقهای بود! هیچکس انتظار چنین نتیجهای رو نداشت ...حیف که خیلی زود
تموم شد ...آره...
فرد و جرج خود را به بگمن رسانده و با دستهای دراز کرده جلوی او ایستاده بودند .هر
دو به پهنای صورتشان میخندیدند.
فصل نهم :عالمت شوم
وقتی آهسته از پلههای مفروش ارغوانی رنگ پایین میرفتند آقای ویزلی به فرد و جرج
گفت:
-خیالتون راحت باشه ،بابا .ما برای خرج کردن این پول کلی نقشه کشیدیم .مگه میذاریم
این پول توقیف بشه!
لحظهای به نظر رسید آقای ویزلی میخواهد دربارهی نقشهشان سؤال کند اما بالفاصله به
این نتیجه رسید که مایل نیست از آن چیز ی بداند.
چندی بعد به سیل جمعیتی رسیدند که از ورزشگاه خارج میشدند و بهسوی اردوگاه
میرفتند .هنگامیکه به کورهراه جنگلی رسیدند که با نور فانوسهای دو طرف روشن شده
بود صدای آوازهای گوشخراشی را از پشت سر میشنیدند .لپرکانها پروازکنان از باالی
سرشان میگذشتند و درحالیکه کر کر میخندیدند فانوسهایشان را تکان میدادند .وقتی
به چادرهایشان رسیدند هیچکس دوست نداشت بخوابد و ازآنجاکه از اطرافشان
سروصدای زیادی به گوش میرسید آقای ویزلی قبول کرد که همه قبل از رفتن به چادرها
یک لیوان کاکائوی داغ بنوشند .همه با شور و شوق دربارهی مسابقه گفتگو میکردند.
آتش این بحث و گفتگو دامن آقای ویزلی را نیز گرفت .او دربارهی استفادهی نامناسب از
آرنج در مسابقه با چارلی مخالف بود .هنگامیکه جینی سر میز کوچک به خواب رفت و
کاکائوی داغش به زمین ریخت آقای ویزلی از همه خواست مرور لحظات تماشایی مسابقه
را متوقف کنند و زودتر بخوابند .هرمیون و جینی به چادر مجاور رفتند و بقیه پس از
پوشیدن لباس راحت بر روی تختخوابهای سفر ی خوابیدند .هنوز از آنسوی اردوگاه
صدای آوازهای گوشخراش و صدای بنگ عجیبی به گوش میرسیدند .آقای ویزلی
باحالت خوابآلودی زیر لب گفت:
-خدا رو شکر که اآلن من در حال انجاموظیفه نیستم .هیچ خوشم نمیاد برم و به
ایرلندیها بگم که باید جشن و پایکوبی رو متوقف کنن.
هر ی در طبقهی دوم تختخواب سفر ی باالی سر رون دراز کشیده بود و از پشت پارچهی
چادر به نور فانوس لپرکانها خیره میشد که گاه و بیگاه از باالی چادرشان عبور میکردند
و برخی از حرکتهای دیدنی و جالب کرام را به خاطر میآورد .دلش میخواست هرچه
زودتر بتواند سوار بر جاروی آذرخشش بشود و حملهی دروغین ورانسکی را تمرین کند...
اولیور وود با تمام نمودارهای متحرکش نتوانسته بود بهخوبی و وضوح چگونگی آن حرکت
را نشان بدهد ...هر ی خود را در ردایی تصور کرد که نامش بر پشت آن نقش بسته بود
و صدای تشویق صد هزار نفر جمعیت و صدای گزارش لودو بگمن در گوشش طنین افکند
که گفت:
«اینم پاتره»...
هر ی نفهمید به خواب رفته است یا نه .تصور اینکه روز ی بتواند بهخوبی ویکتور کرام پرواز
کند تبدیل به رؤیاهای شیرین پرواز شده بود که ناگهان صدای فریاد آقای ویزلی را شنید.
ً
فورا بلند شد و در رختخوابش نشست .سرش به پارچهی باالی چادر خورد و گفت: هر ی
-چی شده؟
باوجود خوابآلودگی احساس میکرد که اتفاقی پیش آمده است .صداهایی که از اردوگاه
به گوش میرسید تغییر کرده بود .صدای دویدن و جیغهای بلندی را میشنید .هر ی از
تختخواب سفر ی پایین پرید و به سمت لباسهایش رفت اما آقای ویزلی که شلوار جینش
را روی پیژامهاش پوشیده بود گفت:
-نه ،هر ی .برای لباس عوض کردن وقت نداریم .فقط یک ژاکت بردار و از چادر بیا بیرون!
زود باش!
هر ی همین کار را کرد و باعجله از چادر خارج شد .بالفاصله رون نیز از چادر بیرون آمد .در
نور ضعیف آتشهایی که هنوز روشن مانده بود مردم را میدیدند که با وحشت از چیز ی
فرار میکردند و به سمت جنگل میدویدند .چیز ی که به سمت آنها میرفت جرقههای
عجیبی از خود خارج میکرد و صدایی شبیه به صدای شلیک توپ به وجود میآورد .صدای
خندههای جنونآمیز و نعرههای مستانه لحظهبهلحظه به آنها نزدیکتر میشد .آنگاه نور
سبز ی روشن شد و صحنه را روشن کرد .عدهای جادوگر که همه باهم چوبدستیها را
بهسوی آسمان گرفته بودند پشتبهپشت هم حرکت میکردند و آهسته در محوطهی
اردوگاه پیش میآمدند.
هر ی چشمهایش را تنگ کرد و به آنها خیره شد ...هیچیک از آنها صورت نداشتند...
بالفاصله متوجه شد که کاله شنلهایشان را روی سرشان انداختهاند و با نقاب صورتشان
را پوشاندهاند .بر فراز سر این گروه ،چهار پیکر کجومعوج در هوا دستوپا میزدند و آثار
گروتسک (نوعی سبک در نقاشی و مجسمهسازی و ...که در آن انسان و حیوان با گل و شاخ و برگ
میوهها بهطور عجیبوغریبی در هم آمیختهاند ).را تداعی میکردند .پیکرهای شناور در هوا
همچون نقابدار جادوگران و بودند خیمهشببازی عروسکهای همچون
عروسکگردانهایی که با چوبدستی خود نخهایی نامرئی آنها را به حرکت درمیآوردند.
در میان پیکرهای شناور دو پیکر از بقیه بسیار کوچکتر بودند.
عدهای از جادوگرها خندهکنان به باال اشاره میکردند و به گروه نقابدار میپیوستند .هرچه
جلوتر میرفتند چادرهای بیشتری را زیر دستوپایشان لگدکوب میکردند .هر ی یکی دو
بار جادوگرهای نقابدار را هنگام منفجر کردن چادرهایی دید که سر راهشان قرار داشتند.
تعدادی از چادرها آتش گرفته بودند .صدای جیغ و فریاد بلندتر میشد.
هنگامیکه گروه نقابدار از کنار یکی از چادرهای شعلهور میگذشتند چهرهی افراد شناور
در آسمان روشن شد و هر ی یکی از آنها را شناخت .او آقای رابرتز ،مدیر اردوگاه بود .به
نظر میرسید که سه نفر دیگر همسر و فرزندان او باشند .یکی از جادوگرهای نقابدار با
چوبدستیاش خانم رابرتز را سروته کرد .لباسخوابش پایین افتاد و زیرشلوار ی زنانهاش
در معرض دید قرار گرفت .زن تقال کرد که خود را بپوشاند و جمعیتی که پایین روی زمین
ایستاده بودند قهقهی خنده را سر دادند.
رون به بچهی مشنگ کوچکتر نگاه میکرد که در ارتفاع هیجده متر ی مثل فرفره به دور
خود میچرخید و سرش در دو طرف بدنش در نوسان بود .رون گفت:
آقای ویزلی نیز همراه آنها بود .در همان هنگام بیل و چارلی و پرسی که لباسهایشان
را پوشیده بودند و آستینهایشان را باال زده بودند از چادر بیرون آمدند و
چوبدستیهایشان را درآوردند .آقای ویزلی درحالیکه آستینهایش را باال میزد فریاد
کشید:
-ما داریم میریم به مأمورین وزارتخونه کمک کنیم .شما هم زودتر برین توی جنگل و از
هم جدا نشین .وقتی سروصداها خوابید خودم میام دنبالتون!
بیل و چارلی و پرسی زودتر از آقای ویزلی به سمت گروه نقابدار دویدند و آقای ویزلی
پشت سرشان رفت.
مأمورین وزارتخانه از همه سو به سمت منبع آشوب روان بودند .جمعیتی که زیر خانوادهی
رابرتز جمع شده بودند نزدیک و نزدیکتر میشدند .فرد دست جینی را گرفت و همانطور
که او را به سمت جنگل میکشید گفت« :بیا بریم ».هر ی ،رون ،هرمیون و جرج نیز به
دنبال آنها حرکت کردند .جمعیت زیر پای خانوادهی رابرتز بیشتر از پیش بود .آنها
مأمورین وزارتخانه را میدیدند که میکوشیدند از البهالی جمعیت عبور کنند و خود را به
ً
ظاهرا از ترس اینکه گروه نقابدار برسانند اما رسیدن به آنها دشوار به نظر میرسید.
خانوادهی رابرتز به زمین سقوط کنند از اجرای هر طلسم و افسونی خوددار ی میکردند.
فانوسهای رنگارنگی که کورهراه جنگلی را روشن میکردند دیگر خاموش شده بودند .مردم
در تاریکی بهزحمت از البهالی درختان رد میشدند .کودکان گریه میکردند .صدای
فریادهای هراسان و وحشتزده در هوای سرد شبانه از هر سو به گوش میرسید .افرادی
که هر ی قادر به دیدن صورتهایشان نبود باعجله با آنها تنه میزدند و میگذشتند .آنگاه
صدای نعرهی دردآلود رون به گوش رسید .هرمیون چنان ناگهانی متوقف شد که هر ی به
او برخورد کرد .هرمیون چوبدستیاش رو درآورد و گفت:
-چی شد؟ رون ،تو کجایی؟ َاه ...عجب وضعیه ...روشن شو!
چوبدستی هرمیون روشن شد و هرمیون آن را باال گرفت تا کورهراه جنگلی را روشن کند.
رون کمی جلوتر روی زمین ولو شده بود و درحالیکه با خشم و ناراحتی از زمین بلند
میشد گفت:
ً
فورا برگشتند .دراکو مالفوی به یکی از درختان نزدیک آنها تکیه هر ی ،رون و هرمیون
داده بود و آرام و خونسرد به نظر میرسید .دستبهسینه ایستاده بود و از البهالی درختان
به اردوگاه نگاه میکرد .رون به مالفوی ناسزایی گفت که هر ی اطمینان داشت جرئت ندارد
آن را در حضور خانم ویزلی بر زبان بیاورد.
مالفوی با حرکت سر هرمیون را نشان داد .در همان لحظه صدای انفجار ی از سمت اردوگاه
به گوش رسید و نور سبزرنگی چند لحظه درختان اطراف آنها را روشن کرد .هرمیون
باحالتی ستیزه جویانه گفت:
مالفوی گفت:
-گرنجر ،اونا دنبال مشنگا میگردن .نکنه تو هم دلت میخواد توی هوا سروتهت کنن؟
دارن میان طرف ما .اگه زودتر نزنی به چاک ...میتونیم خندهی سیر ی بکنیم.
-هرمیون ساحرهست.
-دیگه خودت میدونی پاتر .اگه فکر میکنی اونا گندزادههارو تشخیص نمیدن میتونی
همینجا بمونی.
بالفاصله هرمیون آستین رون را گرفت و نگذاشت به سمت مالفوی حملهور شود و گفت:
-ولش کن ،رون.
همان هنگام صدای انفجار ی از سمت اردوگاه به گوش رسید که از همهی صداهای قبلی
بلندتر و وحشتناکتر بود .عدهای از افرادی که اطراف آنها بودند از وحشت جیغ زدند.
مالفوی کر کر خندید و با لحن کشدارش گفت:
-چه زود میترسن! ببینم ،باباتون بهتون گفته توی جنگل قایم بشین؟ خودش کجاست...
نکنه رفته مشنگارو نجات بده؟
-پدر و مادر خودت کجان؟ به صورتشون نقاب زدن و توی اردوگاه پرسه میزنن؟
-اگه شانس بیاریم ،مأمورین وزارتخونه دستگیرش میکنن ...ای بابا! پس بقیه کجا رفتن؟
کورهراه پر از جمعیت بود و همه با نگرانی سرها را برمیگرداندند و به آشوب و بلوای
اردوگاه نگاه میکردند اما جینی ،فرد و جرج در میان آنها نبودند.
کمی جلوتر از آنها چند جوان شانزده هفدهساله که لباسخواب به تن داشتند با صدای
بلند باهم جروبحث میکردند .همینکه هر ی و رون و هرمیون به آنها نزدیک شدند
دختر ی با موهای پرپشت فرفر ی برگشت و گفت:
-او ا مادام ماکسیم؟ نولوون پغدو (خانم ماکسیم کجاست؟ ما گمش کردیم)...
رون گفت:
-اوه!
دختر ی که با آنها صحبت کرده بود پشتش را به آنها کرد و وقتیکه از کنارش میگذشتند
صدایش را شنیدند که گفت« :آگوارتز» .هرمیون زیر لب گفت:
-بوباتون (.)Beauxbatons
هر ی گفت:
-چی؟
هرمیون گفت:
-به گمونم اینا بچههای بوباتون هستن .مدرسهی عالی سحر و جادوی بوباتون ...من توی
کتاب ارزیابی آموزش جادوگری در اروپا دربارهش یه چیزایی خوندم...
هر ی گفت:
-آهان ،فهمیدم.
رون گفت:
-گمون نمیکنم فرد و جرج تا اینجاها اومده باشن.
سپس چوبدستیاش را درآورد و مثل هرمیون آن را روشن کرد و به باال و پایین کورهراه
نگاهی انداخت .هر ی نیز دستش را در جیب ژاکتش کرد تا او نیز چوبدستیاش را درآورد
اما چوبدستیاش در جیبش نبود .تنها چیز ی که پیدا کرد دوربین همهچیزبینش بود.
هر ی گفت:
-جدی میگی؟
هر ی گفت:
-بعید نیست...
صدای خشخشی هر سه را از جا پراند .وینکی ،جن خانگی ،با تالش و تقال از البهالی
بوتههای انبوهی که در نزدیکی آنها بود راه خود را باز میکرد .طرز راه رفتنش بسیار
عجیب و غیرعادی بود و کامالً مشخص بود که دچار مشکل شده است .درست مثل این
بود که شخصی نامرئی او را عقب میکشد .او همانطور که به جلو خم شده بود و با
زحمت و تالش میکوشید به دویدن ادامه بدهد با حواسپرتی گفت:
-جادوگرهای بدی اون دور و اطراف هست! مردم اون باالباالها توی هوا رفت! وینکی از
اونا دور ی کرد!
همچنآنکه نفسنفس میزد و سعی میکرد برخالف جهت نیرویی حرکت کند که او را از
رفتن بازمیداشت از کورهراه گذشت و البهالی درختان سمت دیگر ناپدید شد .رون با
کنجکاوی وینکی را نگاه کرد و گفت:
وینکی او را به یاد دابی انداخته بود .هر بار دابی کار ی انجام میداد که برخالف میل
خانوادهی مالفوی بود باید خودش را میزد .هرمیون با دلخور ی گفت:
-میدونین چیه؟ با جنهای خونگی خیلی بیانصافی میکنن! این بردگیه دیگه! اون آقای
کراوچ مجبورش کرده بود بیاد باالترین طبقهی ورزشگاه .بیچاره چه قدر میترسید!
همچین جادوش کرده که نتونه جایی بره .بااینکه دارن چادرها رو داغون میکنن نمیتونه
درستوحسابی بدوه! چرا هیچکس فکر ی به حالشون نمی کنه؟
رون گفت:
-خب آخه خود جنهای خونگی از زندگیشون راضیاند .مگه یادت نیست وینکی پیر توی
ورزشگاه چی میگفت؟ «جنهای خونگی نتونست آزاد و راحت بود »...خودش اینجوری
راحته .دوست داره دائم بهش امرونهی کنن...
-رون ،آدمایی مثل تو بیعدالتی رو توی جامعه رواج میدن ...فقط برای اینکه اونقدر تنبل
و تن پرورن که ...
از حاشیهی جنگل صدای انفجار مهیب دیگر ی به گوش رسید .هر ی رون را دید که با
دلخور ی و نگرانی به هرمیون نگاهی انداخت و گفت:
شاید مالفوی راست گفته بود .شاید جان هرمیون بیشتر از آنها در خطر بود .دوباره به
راه افتادند .هر ی بااینکه میدانست چوبدستیاش در جیبش نیست بیهوده در
جیبهایش جستوجو میکرد.
آنها از کورهراه تاریک به عمق جنگل میرفتند و هنوز به دنبال فرد ،جرج و جینی
میگشتند .از کنار چند جن گذشتند که روی یک کیسهی طال خم شده بودند و کر کر
میخندیدند ،بیتردید کیسهی طال را در شرطبندی مسابقه برندهشده بودند و از قرار معلوم
ناآرامی در اردوگاه بههیچوجه روی آنها تأثیر نگذاشته بود .کمی که در کورهراه پیش
رفتند بهجایی رسیدند که نور نقرهایرنگی قسمتی از جنگل را روشن کرده بود .وقتی با
دقت از البهالی درختان با آن قسمت نگاه کردند سه پریزاد زیبا و قدبلند را دیدند که در
محوطهی خالی از درخت ایستاده بودند .دورشان را جادوگران جوانی گرفته بودند که با
صدای بلند صحبت میکردند .یکی از آنها گفت:
-من سالی صد کیسه طال در میارم .من اژدهاکش کمیتهی انهدام موجودات خطرناکم.
-دروغ نگو .تو که توی پاتیل درزدار ظرف میشوری بیخودی دروغ نگو! من خودم شکارچی
خونآشامم .تا حاال نودتا خونآشام کشتم...
جادوگر سوم که جوشهای صورتش حتی در نور ضعیف بدن پریزادها معلوم بود به میان
حرف او پرید و گفت:
-همین روزا من جوون ترین وزیر سحر و جادو میشم ،حاال خودتون میبینین!
هر ی زد زیر خنده زیرا جادوگر ی را که صورتش جوش داشت شناخته بود .نامش استن
شانپایک و کمکرانندهی یک اتوبوس سهطبقه به نام اتوبوس شوالیه بود .هر ی برگشت
که این موضوع را به رون بگوید اما بالفاصله حالت چهرهی رون تغییر کرد و فریاد زد:
هرمیون گفت:
هر ی و هرمیون دستهای رون را محکم گرفتند و او را ازآنجا دور کردند .وقتی از پریزادها
و شیفتگانشان کامالً دور شدند به اعماق جنگل رسیده بودند .در آنجا دیگر تنهای تنها
بودند .همهجا ساکت و آرام بود .هر ی گفت:
-مثل اینکه می تونیم همینجا منتظر بمونیم .اگه یک کیلومتر اون ورتر کسی تکون بخوره
ازاینجا می تونیم بشنویم.
هنوز جملهاش تمام نشده بود که لودو بگمن از پشت درختی در مقابلشان بیرون آمد.
هر ی حتی در نور ضعیف چوبدستیها تشخیص میداد که حالت چهرهی بگمن تغییر
کرده است .دیگر صورتش مثل بچهها سرخ و سفید و شاد به نظر نمیرسید .دیگر هنگام
راه رفتن جست وخیز نمیکرد ،صورتش رنگپریده و منقبض شده بود .با نگرانی پلک
میزد تا چهرهی آنها را درست ببیند .او گفت:
-چی شده؟
-توی اردوگاه ...چند نفر یه خانوادهی مشنگو گرفتن.
-ای لعنتیها!
آنگاه با حواسپرتی بیآنکه حرف دیگر ی بزند غیب شد و صدای ترقه مانندی به گوش
رسید.
رون به طرف محوطهی خالی از درخت رفت و روی چمن های خشک در زیر درختی
نشست و گفت:
-یه زمانی مدافع معرکهای بوده .وقتی توی تیم ویمبورن وسپز بود تیمشون سه دور
پشتسرهم قهرمان باز یهای باشگاهی شد.
آنگاه رون عروسک ظریف کرام را از جیبش درآورد و روی زمین گذاشت و مدتی به راه
رفتن آن خیره شد .عروسک نیز مانند کرام واقعی موقع راه رفتن مثل اردک قدم
برمیداشت و شانههایش باریک و افتاده بود .بر روی زمین صاف مثل زمانی که سوار بر
جاروی پرنده بود استثنایی و خارقالعاده به نظر نمیرسید.
هر ی گوشش را تیز کرد تا ببیند از سمت اردوگاه صدایی میآمد یا نه؛ اما سکوت همهجا
را فرا گرفته بود و به نظر میرسید جنجال و آشوب پایان یافته باشد ،چند دقیقه بعد
هرمیون گفت:
رون گفت:
-حالشون خوبه.
هر ی کنار رون روی زمین نشست و به عروسک کرام خیره شد که با شانههای فرو افتاده
از روی برگهای خشک رد میشد .آنگاه گفت:
-فکرشو بکن! ممکنه بابات لوسیوس مالفوی رو گرفته باشه .همیشه میگفت دلش
میخواد یه خالفی ازش ببینه.
رون گفت:
هرمیون گفت:
ً
واقعا دیوونگی کردن چون باالخره میدونستن همهی مأمورین وزارت سحر و جادو -
امشب اینجان.
منظورم اینه که چطور ی میخوان از چنگ مأمورین فرار کنن؟ نکنه نوشیدنی خوردن...
شایدم...
هرمیون حرفش را نیمه تمام گذاشت و پشت سرش را نگاه کرد .هر ی و رون نیز بالفاصله
همان سمت را نگاه کردند .به نظر میرسید کسی تلوتلو میخورد و به سمت آنها میآید.
هر سه گوشهایشان را تیز کردند و درحالیکه به فضای تیرهی پشت درختان خیره شده
بودند منتظر ماندند؛ اما صدای قدمهای غیرعادی ناگهان متوقف شد .هر ی گفت:
-آهای!
جوابی نیامد .هر ی از جایش بلند شد و با دقت به پشت درختان نگاه کرد .هوا چنان
تاریک بود که فقط تا چند قدمی را میدید اما احساس میکرد کسی پشت درختان پنهان
شده است .او پرسید:
ناگهان صدایی که پیش از آن در جنگل نشنیده بودند بیمقدمه سکوت را شکست؛ اما
فریادش هراسان و وحشتزده نبود و به نظر میرسید یک ورد جادویی باشد.
-مورس موردر!
آنگاه از محوطهی تاریکی که هری میکوشید در آن چیزی ببیند شیء بزرگ نورانی و سبزی
به آسمان رفت .رون با وحشت از جایش برخاست و به آنچه پدید آمده بود خیره ماند.
هری در ابتدا تصور کرد بار دیگر لپرکانها با تجمع خود شکلی درست کردهاند اما بالفاصله
فهمید آنچه به هوا رفته یک جمجمهی غولپیکر است که یک افعی از دهانش خارج شده
است .به نظر میرسید هزاران ستارهی زمردی کنار هم قرارگرفته و آن تصویر را به وجود
آوردهاند .جمجمه در برابر چشمان آنها باال و باالتر میرفت .بخار سبزرنگی آن را احاطه
کرده بود و همچون صورت فلکی نوظهوری در پهنهی آسمان میدرخشید.
ناگهان صدای جیغهای گوشخراشی سکوت جنگل را شکست .هر ی علت جیغ و فریاد
مردم را نمیدانست اما احتماال ً علت آن ظهور جمجمه بود که در آن لحظه بهقدری در
آسمان باال رفته بود که مانند یک تابلو نئون عظیم تمام جنگل را روشن میکرد .هر ی در
تاریکی به دنبال کسی میگشت که اسکلت را پدید آورده بود اما کسی را نمیدید.
دوباره پرسید:
هرمیون پشت ژاکت هر ی را گرفت و او را عقب عقب دنبال خود کشید و گفت:
-چی شده؟
-عالمت ولدمورت؟
هر ی برگشت .رون باعجله عروسک کرام را برداشت و هر سه در محوطهی بدون درخت
پیش رفتند ...اما هنوز چند قدمی جلو نرفته بودند که صداهای ترقه مانندی پشت سر
هم به گوش رسید و بیست جادوگر آنها را محاصره کردند.
هر ی در همان لحظه که خودش را روی زمین میانداخت رون و هرمیون را نیز کشید و
به زمین انداخت.
هر بیست جادوگر باهم فریاد زدند« :بگیج!» و بالفاصله اشعههای نورانی خیرهکنندهای
پدیدار شد.
موهای هر ی چنان تکان میخورد که انگار باد شدیدی میوزید .هر ی ذرهای سرش را بلند
کرد و جرقههای قرمزرنگی را دید که از چوبدستی جادوگران خارج میشدند و پس از
برخورد با یکدیگر و تنهی درختان کمانه میکردند و در تاریکی شب ناپدید میشدند.
ناگهان صدای آشنایی فریاد زد:
-صبر کنین! صبر کنین! اون پسر منه!
موهای هر ی از حرکت باز ایستاد و سرش را بلند کرد .جادوگران چوبدستیهایشان را
پایین آورده بودند.
هر ی کمی جلوتر رفت و چشمش به آقای ویزلی افتاد که با چهرهی وحشتزده به سمتشان
میآمد .با صدای لرزان گفت:
این صدای آقای کراوچ بود .او و مأمورین حلقهی محاصره را تنگتر میکردند .هر ی از
جایش برخاست و به آنها نگاه کرد .صورت آقای کراوچ از خشم منقبض شده بود .او با
عصبانیت به آنها نگاه کرد و گفت:
آقای کراوچ با چوبدستی رون را نشانه گرفته بود .چشمهایش چنان از حدقه بیرون زده
بود که مثل دیوانهها شده بود .با عصبانیت فریاد زد:
هرمیون که میلرزید به سمتی که صدای ناشناس از آنسو بلند شده بود اشاره کرد و گفت:
-اونجا بود! یکی پشت اون درختها بود ...فریاد زد و یه چیز ی گفت ...کلماتش شبیه
ورد بود...
آقای کراوچ با چشمهای ورقلمبیدهاش به هرمیون نگاه کرد و درحالیکه ناباور ی در تمام
چهرهاش نمایان بود گفت:
-پس یکی اونجا وایساده بود ،آره؟ بعدشم یه ورد خوند ،آره؟ دخترخانم تو خوب میدونی
که عالمت شوم چطور ی درست میشه...
ً
ظاهرا غیر از آقای کراوچ سایر مأمورین وزارتخانه انجام چنین عملی را از سوی هر ی ،رون
یا هرمیون بعید میدانستند .آنها همینکه حرف هرمیون را شنیدند چوبدستیهایشان
را به سمتی که هرمیون اشاره کرده بود نشانه گرفتند و با دقت به بررسی آنجا پرداختند.
ساحرهای که پیراهن پشمی به تن داشت با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
ً
حتما خودشو غیب کرده. -دیر رسیدیم .هر کی بوده
-گمون نمیکنم خودشو غیب کرده باشه .اشعهی بیهوشیمون درست به همون طرف
رفت ...شاید بیهوش شده باشه و بتونیم دستگیرش کنیم.
او آموس دیگور ی ،پدر سدریک بود که چوبدستیاش را باال گرفته بود و به سمت
محوطهی تاریک پشت درختان میرفت .چند مأمور باهم به او هشدار دادند و گفتند:
-بله ،موفق شدیم .یه نفر اینجاست! بیهوش شده! ولی ،وای خدای بزرگ...
آنها صدای تکان خوردن ساقهی بوتهها و خشخش برگها را شنیدند و لحظهی بعد
آقای دیگور ی برگشت .او پیکر سست و بیهوشی را با خود آورده بود .هر ی بالفاصله
دستمال آشپزخانهای را که به بدن آن موجود بستهشده بود شناخت .او وینکی بود.
آقای دیگور ی جن خانگی آقای کراوچ را جلوی پایش روی زمین گذاشت .آقای کراوچ نه
حرفی زد و نه از جایش تکان خورد .همهی مأمورین وزارتخانه به آقای کراوچ خیره شده
بودند .آقای کراوچ مات و مبهوت مانده بود و وقتی با چهرهی رنگپریدهاش به وینکی
نگاه کرد چشمهایش از شدت خشم برق میزد .پس از لحظهای به خود آمد و بریدهبریده
گفت:
از کنار آقای دیگور ی گذشت و با گامهای بلند ،خود را به محلی رساند که آقای دیگور ی
وینکی را پیدا کرده بود .آقای دیگور ی با صدای بلندی به او گفت:
اما آقای کراوچ به حرف او توجهی نداشت .صدای قدمهایش را میشنیدند که بوتهها را
کنار میزد و البهالی آنها را جستوجو میکرد .آقای دیگور ی با چهرهی گرفته به بدن
بیهوش وینکی نگاه کرد و آهسته گفت:
ً
واقعا فکر میکنی کار این جن خونگی بوده؟ عالمت شوم -بس کن دیگه ،آموس .تو
مخصوص جادوگرهاست .درست کردنش احتیاج به چوبدستی داره.
ً
اتفاقا چوبدستی هم داشت. -آره ،درسته.
-چی گفتی؟
آقای دیگور ی دستش را جلو آورد و یک چوبدستی را به آقای ویزلی نشان داد و گفت:
-ایناهاش! این توی دستش بود ...اون مادهی سوم اصول بهکارگیری چوبدستی رو نقض
کرده .هیچ موجود غیرانسانی مجاز به حمل یا استفاده از چوبدستی نیست.
درست در همان لحظه صدای ترقه مانندی به گوش رسید و لودو بگمن کنار آقای ویزلی
ظاهر شد .نفسش بند آمده بود و جهتش را گم کرده بود .دور خودش میچرخید و با
چشمهای از حدقه درآمده به جمجمهی غولپیکر در پهنهی آسمان نگاه میکرد .درحالیکه
نفسنفس میزد گفت:
-عالمت شوم!
آنگاه تلوتلو خورد و به سمت همکارانش برگشت .چیز ی نمانده بود وینکی را لگد کند .با
نگاهی پرسشگر به همکارانش نگاه کرد و گفت:
-کی این کارو کرد؟ دستگیرش کردین؟ بارتی! اینجا چه خبر شده؟
آقای کراوچ با دست خالی بازگشت .صورتش هنوز مثل گچ سفید بود و هنوز گرفته و
منقبض به نظر میرسید .بگمن گفت:
-کجا رفته بودی ،بارتی؟ چرا برای تماشای مسابقه نیومدی؟ جن خونگیت برات جا گرفته
بود .بیچاره داشت از ترس زهرهترک میشد...
در همان لحظه چشمش به وینکی افتاد که روی زمین افتاده بود و ادامه داد:
آقای کراوچ که هنوز بریدهبریده حرف میزد و لبهایش هنگام صحبت بهندرت تکان
میخورد گفت:
-کار داشتم ،لودو ،سرم شلوغ بود ...در ضمن اینم بیهوش شده...
-بیهوش شده؟ منظورت اینه که همکارای خودت بیهوشش کردن؟ آخه چرا...؟
ناگهان صورت گرد بگمن باز شد و ابتدا به جمجمهی غولپیکر باالی سرشان نگاه کرد.
سپس به وینکی و بعد به آقای کراوچ خیره شد و گفت:
-نه! وینکی؟ عالمت شومو اون درست کرده؟ اون که بلد نیست! در ضمن اون برای این
کار احتیاج به چوبدستی داشته.
ً
اتفاقا اون یه چوبدستی هم داشت .لودو ،وقتی پیداش کردم این توی دستش بود. -
آقای کراوچ ،اگر موافق باشین بهتره ببینیم خودش چی میگه.
آقای کراوچ هیچ واکنشی از خود نشان نداد که معلوم شود حرف آقای دیگور ی را شنیده
است اما آقای دیگور ی که سکوت او را نشانهی رضایتش میدانست چوبدستی خودش
را به سمت وینکی گرفت و گفت:
«بسست!» وینکی تکانی خورد و چشمهای درشت قهوهایرنگش را باز کرد .با چهرهی
گیج و منگ چند بار پلک زد و در برابر جادوگرانی که به او زل زده بودند با بدن لرزان از
جایش بلند شد و روی زمین نشست.
چشمش به پای آقای دیگور ی افتاد و آهسته سرش را بلند کرد .هنوز بدنش میلرزید.
آنگاه به آسمان نگاه کرد .هر ی انعکاس جمجمهی غولپیکر را در چشمهای درشت و براق
او میدید .بهمحض دیدن آن نفسش را در سینه حبس کرد و هراسان به جمعیت
پیرامونش نگاه کرد و هقهق گریه را سر داد .آقای دیگور ی با لحن خشکی گفت:
وینکی که نفسهایش صدادار شده بود باحالتی نوسانی باالتنهاش را روی زمین به جلو و
عقب تاب میداد .هر ی به یاد دابی افتاد که هرگاه از دستور اربابش سرپیچی میکرد
همین حرکت را انجام میداد .آقای دیگور ی گفت:
-جن ،چند دقیقه پیش عالمت شوم توی آسمون پدیدار شد ،خودتم دار ی میبینی .چند
دقیقه بعد از ظهور عالمت شوم تو رو درست زیر عالمت پیدا کردیم! خواهش میکنم
توضیح بده!
-من ...من ...من این کارو نکرد ،قربان! من ندونست چطور ی باید این کارو کرد ،قربان!
-چی گفتی؟
هر ی گفت:
-از دستت افتاده بود؟ دار ی اقرار میکنی؟ یعنی بعد از درست کردن عالمت از دستت
افتاد؟
-مگه نمیدونی دار ی با کی حرف میزنی؟ یعنی به نظر تو ممکنه هر ی پاتر عالمت شومو
درست کرده باشه؟
-نه ...ال ...البته که نه ...ببخشین ...یه لحظه نفهمیدم چی دارم میگم.
هر ی با انگشت شستش به درختان زیر جمجمهی غولپیکر اشاره کرد و گفت:
-درهرحال من اونجا ننداختمش .درست بعدازاینکه وارد جنگل شدیم فهمیدم که
چوبدستیم گمشده.
-پس تو اینو پیدا کردی ،جن؟ بعدشم از زمین ورش داشتی و خواستی یه کار جالبی
باهاش بکنی ،درسته؟ وینکی که قطرات اشک همچون جویبار ی از دو طرف بینی گرد و
قلنبه اش سرازیر بود با ناله و جیغ و ویغ گفت:
-قربان ،من ...من با اون جادو نکرد! من ...من ...من فقط اونو از زمین برداشت ،قربان!
من بلد نبود عالمت شومو درست کرد!
هرمیون گفت:
-اون این کارو نکرده!
هرمیون از اینکه ناچار شده بود جلوی جادوگران وزارت سحر و جادو صحبت کند معذب
و عصبی بود بااینحال ادامه داد:
-صدای وینکی نازک و جیرجیر ماننده ولی اون صدایی که ورد جادویی رو فریاد زد خیلی
بم بود.
هرمیون بالفاصله به هر ی و رون نگاه کرد و برای جلب حمایت آنها گفت:
-نه ،اصالً شبیه نبود .اصالً مثل صدای جنهای خونگی نبود.
رون گفت:
آقای دیگور ی که چندان تحت تأثیر حرفهای آنها قرار نگرفته بود گفت:
-خب ،حاال معلوم میشه .جن ،هیچ میدونستی که برای پیدا کردن آخرین طلسم یک
چوبدستی راه سادهای وجود داره؟
وینکی بر خود لرزید و دیوانهوار سرش را به نشانهی جواب منفی تکان داد .گوشهای
بزرگش مثل بادبزن تکان میخورد .آقای دیگور ی چوبدستی خودش را درآورد و نوک آن
را به نوک چوبدستی هر ی چسباند و فریاد زد« :جادوی قبلی پیش!»
هر ی صدای هرمیون را شنید که از وحشت نفسش را در سینه حبس کرد .جمجمهای که
زبانش یک افعی عظیمالجثه بود از محل تماس دو چوبدستی بیرون میآمد اما به نظر
میرسید سایهای است که از دود غلیظ خاکستریرنگی تشکیلشده است .شبح طلسم
بود.
آقای دیگور ی فریاد زد« :محو شو!» بالفاصله جمجمه تبدیل به نوارهایی از دود شد و از
بین رفت .آقای دیگور ی که سرشار از وجدی جنونآمیز بود به وینکی که هنوز بهشدت
میلرزید نگاه کرد و گفت:
-خب؟
-من این کارو نکرد! من ندونست ...ندونست ...چطور باید این کارو کرد! من جن خونگی
خوبی بود! من از چوبدستی استفاده نکرد! من طرز استفاده شو بلد نبود!
-تو در حین ارتکاب جرم دستگیر شدی ،جن! چوبدستی خطاکار در دست تو بوده!
-آموس ،درست فکر کن .فقط عدهی انگشتشماری از جادوگرها طرز اجرای این طلسم
رو بلدن ...او این طلسم رو از کجا بلده؟
-شاید منظور آموس اینه که من به همهی خدمتکارهام یاد دادم که چهجور ی باید عالمت
شومو درست کنند.
-تو انگشت اتهامت رو به دو نفر در این محوطه نشونه گرفتی که درست کردن عالمت
شوم از هردوشون بعیده .یکی هر ی پاتر و یکی خود من! آموس ،اگه اشتباه نکرده باشم
تو داستان زندگی این پسرو میدونی ،نه؟
آقای دیگور ی که بیاندازه ناراحت و معذب شده بود گفت:
آقای کراوچ که دوباره چشمهایش از حدقه بیرون زده بود با خشم فریاد زد:
-مطمئنم مدارک زیادی رو که در طول یکعمر کار و مأموریت ارائه دادم به خاطر دار ی.
اینم باید بدونی که من از جادوی سیاه و شیطانی و همهی کسانی که با این امور سروکار
دارند بیزارم.
آقای دیگور ی صورتش مثل لبو سرخ شده بود و حتی ریش کمپشتش نیز این موضوع را
پنهان نمیکرد .او گفت:
-آقای کراوچ ،من ...من ...بههیچوجه منظورم این نبود که شما با این مسئله ارتباط
دارین!
-وقتی جن خونگی منو متهم میکنی ،درواقع دار ی منو متهم میکنی ،دیگور ی! جن
خونگیه من غیر از من از چه کس دیگهای میتونسته طرز درست کردن عالمت شوم رو
یاد گرفته باشه؟
-دقی ً
قا همینطوره که گفتی ،آموس .ممکنه یه جایی پیداش کرده باشه ...وینکی؟
آقای ویزلی با مهربانی رو به جن خانگی کرد اما وینکی چنان خود را جمع کرد که انگار او
نیز سرش فریاد زده بود .آقای ویزلی ادامه داد:
-من ...من ...من اینو ...اینو اونجا پیدا کرد قربان ...زیر اون درخته...
-دیدی آموس؟ اون کسی که عالمت شومو درست کرده بالفاصله خودشو غیب کرده و
چوبدستی هر ی رو یه گوشه انداخته .خیلی ذکاوت به خرج داده که از چوبدستی
خودش استفاده نکرده .چون ممکن بود چوبدستیش بهش خیانت کنه .وینکیه بیچاره
بدشانسی آورده که چند دقیقه بعد از این کار چوبدستی رو پیدا کرده و اونو برداشته.
-اگه اینطور باشه اون چند قدم با مجرم واقعی فاصله داشته .جن؟ تو کسی رو ندیدی؟
لرزش وینکی شدیدتر از قبل شد .با چشمهای درشتش به آقای دیگور ی و سپس به لودو
بگمن نگاه کرد.
-آموس ،من اینو خوب میدونم که در شرایط عادی تو میتونی وینکی رو برای بازجویی
به دفترت ببر ی .اما من ازت می خوام این کار رو به من بسپر ی.
کامالً مشخص بود که آقای دیگور ی انتظار چنین چیز ی را نداشته است اما هر ی بهخوبی
میدانست که چون آقای کراوچ در وزارتخانه شخصیت بانفوذی است آقای دیگور ی جرئت
مخالفت با او را ندارد .آقای کراوچ با لحن سردی اضافه کرد:
آقای کراوچ که از خشم و غضب زوایای صورتش تیز و چینهای آن عمیقتر شده بود به
وینکی نگاه کرد .هیچ رحم و شفقتی در نگاهش نبود .آهسته گفت:
-وینکی امشب رفتار ی کرد که من هیچ انتظار نداشتم .بهش گفته بودم توی چادر بمونه.
گفته بودم همونجا باشه تا من برم و به مشکلی که پیش اومده برسم .حاال میبینم که از
دستور من سرپیچی کرده .این یعنی لباس!
هر ی میدانست که تنها راه آزاد کردن یک جن خانگی هدیه کردن لباس مناسب به اوست.
وینکی همانطور که به پای آقای کراوچ افتاده بود چنان به دستمال آشپزخانه چنگ زده
بود که هرکس او را در آن حال میدید دلش به رحم میآمد .هرمیون که چپچپ به آقای
کراوچ نگاه میکرد نتوانست جلوی خود را بگیرد و با عصبانیت گفت:
-ولی اون ترسیده بوده! جن خونگی شما از ارتفاع و بلندی میترسه ...اون جادوگرهای
نقابدار هم چند نفرو توی هوا شناور نگه داشته بودن .شما نباید اونو سرزنش کنین .اون
فقط میخواست از جلوی راه اونا دور بشه!
آقای کراوچ یک قدم عقب رفت .طور ی به وینکی نگاه میکرد انگار او چیز کثیف و
گندیدهای بود که کفشهای واکسخورده و براقش را آلوده میکرد و او میخواست آن را
از خود دور کند .آقای کراوچ سرش را بلند کرد و باحالت خشکی به هرمیون گفت:
-جنی که از من سرپیچی کنه به هیچ درد نمیخوره .خدمتکار ی که فراموش میکنه نسبت
به اربابش چه وظیفهای داره و با آبروی اربابش باز ی میکنه به چه دردم میخوره؟
وینکی چنان زار میزد که صدای هقهقش در محوطهی بیدرخت میپیچید .هیچکس
حرفی نمیزد و جو سنگین و ناراحتکنندهای برقرار شده بود .سرانجام آقای ویزلی گفت:
-خب ،اگه اشکالی نداره من بچههارو به چادر برسونم .آموس ،اون چوبدستی هر چه
باید نشونمون میداد نشون داد ...میشه لطف کنی و اونو به هر ی پس بدی...
اما هرمیون از جایش تکان نخورد .همانجا بیحرکت ایستاد و به جن خانگی زل زد .آقای
ویزلی که بیقراریاش در صدایش مشخص بود گفت:
-هرمیون!
-نمیدونم.
-دیدین با وینکیه بیچاره چطور ی رفتار میکردن؟ آقای دیگور ی بهش میگفت «جن»...
آقای کراوچ بااینکه میدونه وینکی کار ی نکرده بازم میخواد اخراجش کنه! اصالً براش
مهم نیست که وینکی چهقدر ترسیده بوده و حاال چهقدر ناراحته ...باهاش طور ی رفتار
میکردند که انگار وینکی آدم نیست! رون گفت:
-درسته که آدم نیست ولی اونم احساسات داره ...رفتارشون نفرت انگیزه.
-منم باهات موافقم ،هرمیون .ولی اآلن فرصت مناسبی برای تشریح حقوق جنهای
خونگی نیست .باید هرچه زودتر برگردیم به چادر .بقیه کجا رفتن؟
رون گفت:
-توی تاریکی گمشون کردیم .بابا ،چرا همه از دیدن اون جمجمه عصبانی وحشتزده
شدن؟
اما وقتیکه به حاشیهی جنگل رسیدند ناچار شدند بهکندی راه بروند .عدهی زیادی از
جادوگران و ساحرهها با چهرههای وحشتزده جمع شده بودند و همینکه آقای ویزلی را
دیدند جلو آمدند و پرسیدند:
-معلومه که برنگشته .هنوز نمیدونیم کی این کارو کرده .هر کی بوده خودشو غیب کرده.
خب دیگه بگذارین بریم .میخوایم بریم بخوابیم.
آنگاه آقای ویزلی هر ی ،رون و هرمیون را از میان جمعیت رد کرد و همه باهم بهسوی
اردوگاه رفتند.
دیگر همهجا ساکت و آرام شده بود .بااینکه هنوز از چندین چادر سوخته دود برمیخاست
اثر ی از جادوگران نقابدار به چشم نمیخورد .چارلی که سرش را از الی یکی از چادرها
بیرون آورده بود فریاد زد:
-آوردمشون.
بیل کنار میز آشپزخانهی کوچک نشسته بود و مالفهای را روی دست مجروح و خونآلودش
فشار میداد.
پیراهن چارلی از باال تا پایین شکافته بود .پرسی نیز بینی خونآلودش را تمیز میکرد .فرد
و جرج و جینی آسیبی ندیده بودند اما بهتزده به نظر میرسیدند.
بیل پرسید:
-نه .فقط جن خونگی بارتی کراوچو با چوبدستی هر ی پیدا کردیم .ولی هنوز نمیدونیم
کی عالمت شومو درست کرده.
-چی گفتین؟
فرد گفت:
-چوبدستی هر ی؟
آقای ویزلی با کمک هر ی ،رون و هرمیون آنچه را که در جنگل پیش آمده بود برایشان
بازگو کرد.
-آقای کراوچ حق داره که میخواد از شر اون جن خونگی خالص بشه .بااینکه بهش دستور
اکید داده بوده که توی چادر بمونه فرار کرده ...باعث شرمندگی و آبروریز ی جلوی مأمورین
وزارت خونه شده ...اگه میبردنش به ادارهی ساماندهی و نظارت بر امور موجودات
جادویی چی؟ میدونین چهقدر ناجور میشد؟
-اون هیچ کار ی نکرده بود ...فقط از شانس بدش بد موقعی به اونجا رسیده بود!
پرسی از رفتار هرمیون جا خورد .او همیشه با پرسی رفتار مؤدبانهای داشت .دستکم
بیشتر از بقیه به او احترام میگذاشت .پرسی خود را جمعوجور کرد و گفت:
-هرمیون ،برای جادوگر ی در مقام و موقعیت آقای کراوچ رفتار جنونآمیز یک جن خونگی
قابلتحمل نیست.
-رفتارش هیچم جنونآمیز نبود! اون فقط چوبدستی رو از روی زمین برداشته بود!
-رونِ ،بهت که گفتم ،اون عالمت مخصوص اسمشو نبره .من توی کتاب ظهور و سقوط
جادوی سیاه دربارش خوندم.
-سیزده سال بود که از عالمت شوم خبر ی نبود .معلومه که مردم وحشت میکنن ...همه
میترسیدن مبادا اسمشو نبر برگشته باشه.
-رون ،اسمشو نبر و پیروانش هر بار کسی رو میکشتن عالمت شومو میفرستادن هوا.
تو خیلی بچه بودی ،نمیدونی مردم از دیدن این عالمت چهقدر وحشت داشتن .مثالً
وقتیکه کسی میآمد خونهش و عالمت شومو باالی خونش میدید بالفاصله میفهمید
که وقتی وارد خونش بشه با چه صحنهای روبهرو میشه ...صحنهای که هیچکس تحمل
دیدنشو نداره ...بدترین اتفاق ممکن...
آقای ویزلی بر خود لرزید .لحظهای سکوت برقرار شد آنگاه بیل مالفه را از روی دست
مجروحش برداشت تا ببیند خونش بند آمده است یا نه و گفت:
-نمیدونم کی این عالمتو درست کرد ولی هرکی بود با این کارش هیچ کمکی به ما نکرد.
مرگ خوارها بهمحض دیدن عالمت ترسیدن و فرار کردن .همهشون قبل از اینکه بهشون
برسیم و نقاباشونو برداریم خودشونو غیب کردن .البته ما قبل از اینکه خانوادهی رابرتز به
زمین سقوط کنن گرفتیمشون .اآلنم دارن حافظشونو اصالح میکنن.
هر ی گفت:
بیل گفت:
-این لقبیه که پیروان اسمشو نبر به خودشون داده بودن .امشب دیدیم چند نفرشون
موندن ...البته اینا اون کسانی بودند که پاشون به آزکابان نرسید.
-آره ،بابا ،شرط میبندم خودشون بودند .ما توی جنگل به دراکو مالفوی برخوردیم و
خودش بهمون گفت که پدرش یکی از اون نقابدارهای احمقه! همه میدونن که همهی
مالفویها طرفدار پروپاقرص اسمشو نبر بودن!
هر ی گفت:
همینکه کلمه «ولدمورت» از دهان هر ی خارج شد همه بر خود لرزیدند .خانوادهی ویزلی
نیز مثل اکثر دیگر افراد دنیای جادویی از گفتن نام ولدمورت پرهیز میکردند .هر ی ادامه
داد:
-ببخشید ...طرفدارهای اسمشو نبر برای چی مشنگها رو به هوا برده بودند؟ منظورشون
از این کار چی بود؟ آخه چه فایدهای براشون داشت؟
-فایده؟ هر ی ،اونا اینطوری تفریح میکنن .اون زمان که اسمشو نبر قدرتمند بود نصف
بیشتر مشنگ کشیها فقط به خاطر تفریح بود .به نظر من که امشب چند گیالس باال
انداخته بودن و میخواستن یه جور ی به مردم بگن که خیلیهاشون هنوز آزادن .امشب
تجدید میثاق جالبی کردند.
ً
واقعا مرگ خوارها بودن پس چرا وقتیکه عالمت شومو دیدن خودشون رو غیب -اگه اونا
کردن؟ باید از دیدنش لذت میبردن ،نه؟
بیل گفت:
-چرا کله تو به کار نمینداز ی ،رون .اگه اونا همون مرگ خوارها باشن همون کسانی
هستند که بعد از زوال قدرت اسمشو نبر هزار و یک دروغ سر هم کردن تا از رفتن به
آزکابان در امان موندن .همونایی بودن که میگفتن اسمشو نبر مجبورشون کرده که آدم
بکشن یا مردمو شکنجه بدن .مطمئنم اگه روز ی اسمشو نبر برگرده اونا بیشتر از همه
وحشتزده میشن .وقتیکه اسمشو نبر قدرتشو از دست داد اونا ارتباطشون با اسمشو
نبرو انکار کردن و زندگی عادیشونو از سر گرفتن ...گمون نمیکنم که اسمشو نبر ازشون دل
خوشی داشته باشه.
-پس اون کسی که عالمت شومو درست کرد ...میخواسته از مرگ خوارها حمایت کنه یا
میخواسته اونا رو بترسونه و فرار ی بده؟
-ما هم مثل تو فقط میتونیم حدس بزنیم؛ اما اینو بدونید که فقط مرگ خوارها طلسم
عالمت شومو بلد بودن .مطمئنم اون کسی که امشب عالمت شومو به هوا فرستاد یه
روز ی مرگ خوار بوده .البته ممکنه حاال دیگه جزو اونا نباشه ...بچهها ،دیگه خیلی دیره.
اگر مادرتون شنیده باشه که اینجا چه اتفاقی افتاده از ترس زهرهترک میشه .بهتره چند
ساعتی بخوابیم و فردا با اولین رمزتاز از اینجا بریم.
هر ی با فکر ی مغشوش و ناراحت به تختخواب سفر یاش برگشت .ساعت نزدیک سه
نصف شب بود و او باید احساس خستگی شدید میکرد؛ اما کامالً بیدار و هوشیار بود،
بیدار و نگران.
سه روز پیش (گرچه به نظر میرسید ،همین سه روز پیش بود که) با درد و سوزش ناگهانی
جای زخمش از خواب پرید؛ و امشب برای اولین بار پس از سیزده سال عالمت لرد
ولدمورت در آسمان پدیدار شد .این حوادث چه معنایی داشتند؟
به یاد نامهای افتاد که پیش از ترک پریوت درایو برای سیریوس فرستاده بود .آیا نامه به
دست سیریوس رسیده بود؟ چه وقت جواب نامهاش میرسید؟ هر ی به پشت دراز کشیده
بود و به پارچهی چادر خیره نگاه میکرد؛ اما دیگر رؤیای پرواز ی در کار نبود تا ذهنش
لحظهای بیاساید و به خواب فرو رود .مدتها پس از آنکه صدای خروپف چارلی در چادر
پیچید هر ی نیز به خواب رفت.
فصل دهم :ناتوانی وزارتخانه
چند ساعت بعد آقای ویزلی همه را از خواب بیدار کرد .به کمک جادو چادرها را پایین
آوردند و با بیشترین سرعتی که میتوانستند از محوطهی اردوگاه بیرون رفتند .آقای رابرتز
کنار در کلبهاش ایستاده بود .با دیدن آنها دستی تکان داد و سال نو را تبریک گفت.
-حالش خوب میشه .بعضی وقتها که روی حافظهی کسی کار میکنن تا مدتی گیج
میشه .این اتفاق مهمی بود که باید از حافظهاش پاک میشد.
وقتی به محوطهی استقرار پورتکی ها رسیدند سروصدای زیادی بود .جمعیت فراوانی از
جادوگرها بازیل را احاطه کرده بودند و میخواستند که هر چه زودتر از محل دور شوند.
آقای ویزلی صحبت سریعی با آقای بازیل کرد و بعد در صف ایستادند.
کمی بعد سوار بر الستیک کهنهی اتومبیلی به تپهی استاوتزهد رسیدند .آفتاب هنوز طلوع
نکرده بود .پیاده به سمت منزلشان حرکت کردند .کسی حرفی نمیزد .همه منتظر صرف
صبحانه بودند .تازه وارد کوچهشان شده بودند که صدای فریادی بلند شد.
بعد دستهایش را به دور گردن آقای ویزلی انداخت .روزنامه از دستش به زمین افتاد.
هر ی به روزنامهی روی زمین نگاه کرد و عنوان صفحهی اولش را خواند :صحنههای
وحشت در مسابقات جام جهانی کوئیدیچ .عکس سیاهوسفیدی از عالمت شوم را هم که
بر فراز درختها شناور بود چاپ کرده بودند.
و در میان حیرت دیگران فرد و جرج را طور ی در آغوش کشید که سرشان به هم خورد.
-وقتی میرفتین سرتون داد کشیدم .تمام این مدت نگران بودم که اگر اسمشونبر شمارو
بگیره من چی کار کنم .آه فرد ...جرج...
-راستی بیل اون روزنامه رو برای من بردار .میخوام نگاهی بهش بندازم.
وقتی همگی در آشپزخانهی کوچک دورهم جمع شدند و هرمیون برای خانم ویزلی یک
فنجان چای پررنگ ریخت ،بیل روزنامه را به پدرش داد .آقای ویزلی به روزنامه نگاه کرد.
پرسی هم از روی دوش او به روزنامه نگاه میکرد.
-میدونستم ،حدس میزدم .اشتباه بزرگ وزارتخانه ...مجرمان شناخته نشدند ...اهمال
در حفظ امنیت.
جادوهای سیاه ...عنانگسیخته آبروریزی ملی ...کی این مطلبو نوشته ...آه ...بله ریتا
اسکیتر!
-دربارهی من هم نوشتن.
-البته مستقی ً
ما به اسمم اشاره نکردن .خب ببین چی نوشته .جادوگرهای وحشتزده در
حاشیهی درختها از وزارت جادو اطمینان خاطر میخواستند اما اطمینان خاطر ی در کار
نبود .یکی از مقامات وزارتخانه بعد از دیده شدن عالمت شوم در محل حادثه بود و اطالع
داد که کسی آسیبی ندیده؛ اما این مقام حاضر نشد اطالعات بیشتری در اختیارمان
بگذارد و این در حالی است که گفته میشود ساعتی بعد ،چندین جسد را از جنگل بیرون
بردهاند .بله همینطوره!
پرسی گفت:
ً
مطمئنا بدون تو هم -آرتور مثالً قراره تو مرخصی باشی .این مسئله ربطی به اداره نداره.
می تونن کارشون انجام بدن.
-مجبورم برم ،مالی .من اوضاع رو بدتر کردم .باید همین حاال لباس بپوشم و برم...
رون گفت:
هر ی گفت:
-یه چیز ی هست که هنوز به شما نگفتم .روز شنبه وقتی از خواب بیدار شدم جای زخم
کهنهی روی پیشونیم میسوخت.
-اما اون که اونجا نبود مگه نه؟ اسمشو نبرو میگم .منظورم اینه که آخرین بار ی که زخم
پیشونیت سوخت اون تو هاگوارتز بود ،مگه نه؟
هر ی گفت:
-مطمئنم که توی پریوت درایو نبوده؛ اما خوابشو میدیدم .خواب اون و پیترو -می دونی
ورم تیل رو میگم.
حاال همهش یادم نیست اما داشتن نقشه میکشیدن یکیو ...بکشن.
نزدیک بود که بگوید داشتند نقشه قتل مرا طراحی میکردند؛ اما حرفی نزد .هرمیون
همین حاال هم بهشدت هول کرده بود.
رون گفت:
-یه رؤیا بیشتر نبوده .یه کابوس.
-بله ممکنه ،اما کمی عجیبه .محل زخم من درد میگیره و سه روز بعد مرگ خوارا رژه
میرن و ولدمورت دوباره تو آسمون پیداش میشه.
ران گفت:
هر ی گفت:
-تو اونجا نبودی ،حرفاشو نشنیدی .این بار حرفش متفاوت بود .بهت گفتم که تو خلسه
فرورفت؛ و گفت که لرد سیاه دوباره ظهور میکنه ...بزرگتر و وحشتناکتر از گذشته؛ و
میتونه از عهدهش بر بیاد چون خدمتکارش پیششه ...اون شب ورم تیل فرار کرد.
هرمیون پرسید:
هر ی گفت:
رون گفت:
هر ی گفت:
-اما نمیدونیم سیریوس کجاست .شاید تو آفریقا باشه .یا هر جای دیگه .معلوم نیست
چند روز طول میکشه تا هدویگ پیداش کنه.
هر ی گفت:
-بله میدونم.
رون گفت:
-خب حاال اگه موافقین بریم کمی کوئیدیچ باز ی کنیم .سه به سه .بیل و چارلی و فرد و
جرج هم باز ی می کنن.
هرمیون گفت:
-رون ،هر ی اآلن حوصلهی باز ی نداره .همهمون خستهایم ،بهتره بخوابیم.
هر ی گفت:
-نه دلم میخواد کوئیدیچ باز ی کنم .یه لحظه صبر کن آماده بشم.
***
بیشتر هفته را آقای ویزلی و پرسی در منزل نبودند .صبحها قبل از اینکه بقیه از خواب
بیدار شوند منزل را ترک میکردند و شبها وقتی میآمدند که بقیه شام خورده بودند.
-نمیدونین این چند روزه چه مصیبتی داشتیم .اعتراض پشت اعتراض .مجبور بودیم تا
حد امکان سروصداها رو بخوابونیم.
جینی پرسید:
-اعتراض به چی؟
پرسی گفت:
-اعتراض به نبود امنیت توی میدون مسابقه .خیلیها اموالشونو از دست دادن .چندین
چادر آتیش گرفته و نابود شده.
خانم ویزلی نگاهی به ساعت قدیمی روی دیوار انداخت .این ساعت موردعالقهی هر ی
بود .البته زمان را نشان نمیداد؛ اما چیزهای دیگر ی را نشان میداد .ساعت یادگار پدربزرگ
٩عقربه داشت .نه عقربهی طال که روی هرکدام نام یکی از اعضای خانوادهی ویزلی نوشته
شده بود .روی صفحهی ساعت عددی نوشته نشده بود ،بهجای هر شماره کلماتی از قبیل
خانه ،مدرسه ،کار ،مسافرت ،گمشده ،بیمارستان و زندان و بهجای عدد دوازده عبارت خطر
مرگ نوشته شده بود.
حاال هشتتا از نه عقربه کلمهی خانه را نشانه رفته بودند؛ اما عقربهی مخصوص آقای
ویزلی کلمهی کار را نشان میداد .خانم ویزلی آهی کشید.
-باباتون از زمان اسمشونبر به بعد مجبور نبود تعطیالت آخر هفته رو به اداره بره .این
روزها خیلی ازش کار میکشن .اگه یه موقع خونه نیاد برنامهی شامش مختل میشه.
بیل گفت:
-اگه بابا حرف نمیزد ریتا بازهم انتقاد میکرد چرا که کسی نبود تا از طرف وزارتخونه
حرف بزنه! این عادت ریتاست .اون هرگز از کسی خوب نمینویسه.
باران شروع شده بود .هرمیون در بحر کتاب استاندارد طلسمهای سال چهارم فرورفته بود.
خانم ویزلی به دوقلوها نگاه کرد و گفت:
فرد گفت:
لحظهای بعد آقای ویزلی درحالیکه غذایش را در سینی حمل میکرد وارد اتاق نشیمن
شد و روی صندلی راحتی نشست.
-ریتا اسکیتر تمام مدت هفته سعی کرد عیب و ایرادی توی وزارتخونه پیدا کنه .حاال
ناپدید شدن برتا براش موضوع جالبیه .فردا تا بخواین تو روزنامه در موردش مطلب
مینویسه .به بگمن گفتم کسی رو دنبال اون بفرسته.
پرسی گفت:
پرسی گفت:
-فکر میکردم همهمون به این نتیجه رسیدیم که جن خونگی عالمتو جادو نکرده.
-راستشو بخوای آقای کراوچ باید خیلی خوشحال باشه که در مورد رفتار ظالمانش با جن
خونگی توی روزنامه مطلبی نوشته نشده.
پرسی گفت:
-ببین هرمیون یه مقام عالیرتبه مثل آقای کراوچ حق داره از جن خونگیش انتظار اطاعت
داشته باشه.
هرمیون گفت:
-فکر میکنم بهتره برین باال و نگاهی به وسایلتون بندازین .دقت کنین چیز ی جا نزارین.
هر ی وسایلش را برداشت و به اتاق رون رفت .پیگ جغد نامهبر رون در قفسش
سروصدایی به پا کرده بود.
-نه ...اگه اونو میگرفتن تو روزنامه در موردش مینوشتن .وزارتخونه خیلی دلش میخواد
که نشون بده کسی رو گرفته.
در این زمان ضربهای به در خورد و خانم ویزلی به درون آمد .با خود چند دست لباس
مخصوص هاگوارتز آورده بود.
-نه مال جینی نیست .مال خودته .از امسال باید توی هاگوارتز توی مراسم رسمی ردا
بپوشی.
رون گفت:
ً
حتما دار ی شوخی میکنی .من هرگز حاضر نیستم ردا بپوشم .هرگز! -
-اما رون ،همه باید این لباسو بپوشن .بابات هم تو مهمونیها ردا میپوشه.
-عاقل باش! یعنی چی نمیپوشم؟ تو فهرست مدرسه نوشته که باید ردا داشته باشین.
برای هر ی هم یکی خریدم .هر ی نشونش بده.
هر ی بستهای را که خانم ویزلی خریده بود باز کرد .آنقدرها بد نبود ،مثل لباسی بود که
قبل میپوشید با این تفاوت که بهجای سیاه سبز بود.
-اما لباس هر ی بد نیست .چرا مال منو مثل مال اون نخریدین؟
-برای اینکه مجبور بودم مال تو رو دستدوم بخرم .امکان انتخاب زیادی نداشتم.
هر ی نگاهش را به سمت دیگر ی انداخت .حاضر بود همهی پولش را به خانم ویزلی بدهد
اما میدانست که او قبول نخواهد کرد.
-خیلی خب! پس باید لخت به مدرسه بر ی .هر ی یه عکس ازش بگیر .میخوام کمی
بخندم.
رون گفت:
صبح روز بعد هنگامیکه هر ی از خواب بیدار شد اندوهی را که در پایان تعطیالت گریبانگیر
همه میشود در فضای خانه احساس میکرد .باران همچنان ادامه داشت و قطرههای
درشت باران با شدت بر شیشهی پنجرهها میخورد .هر ی شلوار جین و بلوزش را پوشید.
همیشه در قطار سریعالسیر هاگوارتز ردای مدرسه را میپوشیدند.
وقتی هر ی همراه با رون ،فرد و جرج به پاگرد طبقهی اول رسیدند خانم ویزلی آشفته و
پریشان به پایین پلهها آمد و فریاد زد:
آقای ویزلی که ردایش را پشت و رو پوشیده بود باعجله از اتاق خوابشان بیرون آمد و
هر ی به دیوار چسبید تا از کنارش عبور کند .او باعجله از پلهها پایین رفت و ناپدید شد.
وقتی هر ی و بقیه وارد آشپزخانه شدند خانم ویزلی کشوها و کابینتها را زیر و رو میکرد
و میگفت:
... -مشنگهای همسایه صدای دادوبیداد و تلق و تولوقو شنیدن و رفتن دنبال مأمورین...
اسمشون چی بود؟ ...آهان مأمورین پلیس .آرتور ،باید هرچه زودتر خودتو برسونی اونجا.
خانم ویزلی که به نفسنفس افتاده بود یک تکه کاغذ پوستی ،یک شیشه مرکب و یک
قلم پر شکسته را در دست آقای ویزلی گذاشت و گفت:
-بیا ،آرتور!
-خیلی شانس آوردیم که من خبردار شدم .چون میخواستم چند تا جغد بفرستم زودتر
به دفترم اومدم و دیدم بچههای قسمت استفادهی نامناسب از سحر و جادو دارن میرن...
آرتور ،اگه باد به گوش ریتا اسکیتر برسونه...
آقای ویزلی در شیشهی مرکب را باز کرد و قلمش را در آن فروبرد و آمادهی نوشتن شد.
آنگاه از آقای دیگور ی پرسید:
-گفت صدای یه مهاجمو از حیاطش شنیده .میگفت وقتی داشتن یواشکی جلو میاومدن
که وارد خونهش بشن سطلهای آشغالش غافلگیرشون کردن.
-مهاجمه چی شده؟
-آرتور ،خودت که چشم باباقور ی رو میشناسی .آخه کی نصفهشبی دزدکی میره تو حیاط
ً
حتما یه گربهی بختبرگشتهای داشته اونجا پرسه میزده و آشغاالرو زیرو رو میکرده. اون؟
اگه دست مأمورین استفادهی نامناسب از سحروجادو به چشم باباقور ی برسه کارش
ساختهس .میدونی که سابقهش چقدر خرابه .تو باید زودتر بر ی و به یه جرم خفیفتر...
حاال هرچی که به ادارهتون مربوط بشه ...از این هچل نجاتش بدی .مجازات منفجر کردن
سطل آشغال چیه؟
-احتماال ً بهش اخطار میدن .چشم باباقور ی از چوبدستیش استفاده نکرده؟ به کسی
حمله نکرده؟
ً
حتما از رختخواب پریده بیرون و از پنجره هرچی جلوی دستش بوده طلسم -باور کن
کرده .ولی باید ثابت کنن .مثلاینکه خسارت مالی و جانی نداشته.
آقای ویزلی کاغذ پوستی را تا کرد و در جیبش گذاشت و باعجله از آشپزخانه بیرون رفت.
سر آقای دیگور ی برگشت و به خانم ویزلی نگاه کرد و با آرامش بیشتری گفت:
-ببخشید که اینجوری شد ،مالی ...نمیخواستم صبح به این زودی مزاحمتون بشم...
ولی باور کن آرتور تنها کسیه که میتونه چشم باباقور ی رو از این هچل دربیاره .آخه قراره
چشم باباقور ی از امروز کار جدیدشو شروع کنه .چرا دیشب باید چنین اتفاقی میفتاد.
خانم ویزلی یکی از نانهای برشتهی کرهدار را از داخل ظرفی بر روی میز برداشت و آن را
الی انبر آتش گذاشت و جلوی دهان آقای دیگور ی نگه داشت .آقای دیگور ی آن را خورد
و تشکر و کرد و با صدای ترقه مانندی ناپدید شد.
هر ی صدای آقای ویزلی را میشنید که باعجله از بیل ،چارلی ،پرسی و دخترها خداحافظی
میکرد .پنج دقیقه بعد آقای ویزلی در آشپزخانه بود .ردایش را درست پوشیده بود و
موهایش را شانه میزد .او به هر ی ،رون و دوقلوها گفت:
-امیدوارم سال تحصیلی خوبی در پیش داشته باشین .من دیگه باید برم .مالی ،تو
میتونی بچههارو به ایستگاه کینگزکراس برسونی؟
آقای ویزلی شنلش را پوشید تا برای غیب کردن خود آماده باشد .خانم ویزلی گفت:
-البته که میتونم .خیالت راحت باشه .تو فقط زودتر به داد چشم باباقور ی برس.
وقتی آقای ویزلی ناپدید شد بیل و چارلی وارد آشپزخانه شدند .بیل پرسید:
-کسی اسم چشم باباقور ی رو آورد؟ این دفعه دیگه چی کار کرده؟
-خب معلومه .مگه خود بابا دوشاخه جمع نمیکنه؟ کبوتر با کبوتر ،باز با باز ،کند همجنس
با همجنس پرواز.
بیل گفت:
چارلی گفت:
فرد گفت:
-آخه خود دامبلدور یه جادوگر عادی نیست .میدونم که نابغهست و خیلی سرش میشه
ولی...
هر ی پرسید:
چارلی گفت:
-اآلن بازنشسته شده .قبالً توی وزارتخونه کار میکرد .یه بار که بابا منو با خودش به
وزارتخونه برده بود اونجا دیدمش ...اون یه کارآگاه بود ...یکی از بهترین کارآگاههای زمان
خودش ...جادوگران پلید و تبهکارو میگرفت.
چارلی با دیدن چهرهی هاج و واج هر ی اضافه کرد:
-با تالش اون نصف سلولهای آزکابان پر شده .برای همین خیلیها باهاش دشمن
شدن ...خانوادهی جادوگرهایی که دستگیر شدن دشمن درجه یکشن ...شنیدم حاال که
دیگه سنی ازش گذشته خیاالتی شده.
دیگه به هیچکس اعتماد نمیکنه .یکسره خیال میکنه جادوگرای پلیدو میبینه.
بیل و چارلی تصمیم گرفتند برای بدرقهی بچهها به ایستگاه کینگزکراس بروند اما پرسی
بعد از عذرخواهیهای فراوان گفت که ناچار است به سر کارش برود .او گفت:
-در حال حاضر نمیتونم زیاد مرخصی بگیرم چون آقای کرواچ کمکم داره به من اعتماد
میکنه.
خانم ویزلی دل را به دریا زد و با تلفن ادارهی پست سه تاکسی معمولی مشنگها را خبر
کرد تا آنها را به لندن برسانند .وقتی در حیاط خیس ایستاده بودند و رانندههای تاکسی
شش صندوق سنگین هاگوارتز را به داخل تاکسیها منتقل میکردند خانم ویزلی آهسته
در گوش هر ی زمزمه کرد:
-آرتور میخواست از وزارتخونه برامون ماشین بگیره ولی متأسفانه هیچ ماشینی نمونده
بود ...هر ی جون ،اینا چرا اینقدر ناراحتن؟
در طول راه همه ناراحت و معذب بودند زیرا همگی با صندوقهایشان پشت تاکسیها
چسبیده به هم نشسته بودند .مدتی طول کشید تا کجپا بعد از شوک وسایل آتشبازی
آرامش خود را بازیافت و هنگامیکه به لندن رسیدند ،دستهای هر ی ،رون و هرمیون پر
از خراش شده بود .بااینکه باران شدیدتر از قبل میبارید وقتی در ایستگاه کینگزکراس از
تاکسی پیاده شدند نفس راحتی کشیدند .پسازآنکه با صندوقهای سنگینشان از خیابان
شلوغ و پر رفتوآمد عبور کردند و وارد ایستگاه کینگزکراس شدند همه مثل موش آب
کشیده شدند.
اکنون دیگر هر ی بهخوبی میدانست که چه گونه باید وارد سکوی نه و سهچهارم شوند.
ً
ظاهرا سخت و کار بسیار سادهای بود .تنها کار ی که باید میکردند این بود که از نردهی
جامدی بگذرند که سکوهای نه و ده را از هم جدا میکرد .تنها نکتهی مهم و ضرور ی این
بود که طور ی از مانع عبور کنند که توجه مشنگها جلب نشود .آن روز ناچار بودند گروهی
از نرده بگذرند .ابتدا هر ی و رون و هرمیون رفتند (زیرا باوجود کجپا و خرچال بیشتر از
بقیه جلبتوجه میکردند) .آنها وانمود کردند که با بیخیالی به نرده تکیه دادهاند و باهم
گپ میزنند و در یکلحظه با حالت یکپهلو از آن گذشتند ...بالفاصله سکوی نه و
سهچهارم در برابرشان پدیدار شد.
آنها قطار سریعالسیر هاگوارتز را که یک قطار سرخرنگ با موتور بخار بود در مقابل خود
دیدند .بخار ابر مانندی از آن بیرون میزد و دانشآموزان ها گوارتز با والدینشان که در
میان بخار قطار به اینسو و آنسو میرفتند هم چون اشباح به نظر میرسیدند .جغدها
در فضای مهآلود با صدای بلند هوهو میکردند و خرچال با شنیدن صدای آنها بلندتر از
همیشه سروصدا میکرد .هر ی و رون و هرمیون جلو رفتند تا کوپهی خالی پیدا کنند و
سرانجام وسایلشان را در یکی از کوپههای وسطی قطار گذاشتند .آنگاه از قطار پایین
پریدند تا با خانم ویزلی ،بیل و چارلی خداحافظی کنند.
چارلی که به پهنای صورتش میخندید جینی را در آغوش گرفت و گفت:
-برای چی؟
چارلی گفت:
ً
بعدا میفهمین .فقط به پرسی نگین که من این حرفو بهتون زدم« .تا زمانی که -خودتون
وزارتخونه صالح ندیده و خبرشو اعالم نکرده جزو اطالعات محرمانه محسوب میشه».
-سال تحصیلی جالبی در پیش دارین .شاید منم مرخصی بگیرم و برای دیدن یه قسمتش
بیام.
رون گفت:
اما در همان وقت صدای سوت قطار به گوش رسید و خانم ویزلی بچهها را به سمت
درهای قطار راند.
-خواهش میکنم بچهها .خیلی خوشحال شدم که پیش ما موندین .میخواستم برای
کریسمس دعوتتون کنم ولی ...مطمئنم که همهتون ترجیح میدین در تعطیالت کریسمس
توی هاگوارتز بمونین چون ...حاال خودتون میفهمین.
-امشب خودتون میفهمین .مطمئن باشین خیلی هیجانانگیز و جالبه .خیلی خوب شد
که مقرراتشو عوض کردن...
-کدوم مقررات؟
-مطمئنم که پروفسور دامبلدور بهتون میگه ...مواظب رفتارتون باشین ،باشه؟ فرد؟ باشه،
جرج؟
صدای پیستونهای قطار در فضا پیچید و قطار شروع به حرکت کرد .هنگامیکه خانم
ویزلی ،بیل و چارلی با سرعت از آنها دور میشدند فرد از پنجرهی قطار فریاد زد:
اما خانم ویزلی فقط لبخند زد و برایشان دست تکان داد .قبل از آنکه قطار پشت پیچ از
نظر ناپدید شود خانم ویزلی ،بیل و چارلی هر سه خود را غیب کردند.
هر ی ،رون و هرمیون به کوپهشان برگشتند .باران چنان شدید بود که دیدن منظرهی بیرون
پنجره بهراحتی امکانپذیر نبود .رون در صندوقش را باز کرد و ردای شب آلبالوییاش را از
آن بیرون کشید .آن را روی قفس خرچال انداخت تا صدای هوهوی بلندش را خفه کند.
آنگاه کنار هر ی نشست و با دلخور ی گفت:
-بگمن داشت میگفت توی هاگوارتز چه خبره .یادته؟ توی جام جهانی بود که میخواست
بگه .ولی مادر من چیز ی بهمون نمیگه .خیلی دلم میخواد بدونم...
-هیس!
هرمیون انگشتش را روی بینی گذاشته بود و با اشاره به کوپهی مجاورشان آنها را دعوت
به سکوت میکرد .هر ی و رون گوشهایشان را تیز کردند و صدای کشدار آشنایی را
شنیدند که از کوپهی مجاور به گوش میرسید و میگفت:
-پدرم میخواست منو بهجای هاگوارتز به مدرسهی دورمشترانگ بفرسته .خیلی این
مسئله رو سبکسنگین کرد .آخه مدیر اونجا رو میشناسه .خودتون که میدونین نظر پدرم
دربارهی دامبلدور چیه .مرتیکه عاشق گندزادههاست .درحالیکه توی دورمشترانگ جای
این اراذلواوباش نیست .ولی مادرم مخالف رفتن من به اونجاست و میگه راهش خیلی
دوره .پدرم میگه برخورد مدرسهی دورمشترانگ با علم جادوی سیاه خیلی منطقیتر از
برخورد هاگوارتزه .بچههای دورمشترانگ خودِ جادوی سیاهو یاد میگیرن نه دفاع
مزخرفی رو که به ما یاد میدن...
-پس فکر میکنه دورمشترانگ براش مناسب تره ،آره؟ کاشکی رفته بود اونجا .اون وقت
دیگه ما مجبور نبودیم تحملش کنیم.
هر ی گفت:
-دورمشترانگ یه مدرسه جادوگر ی دیگهست؟
-آره .مدرسهی بدنامیه .بر طبق کتاب ارزیابی آموزش جادوگر ی در اروپا این مدرسه تأکید
زیادی روی آموزش جادوی سیاه داره.
-هیچکس نمیدونه.
هر ی گفت:
-از قدیم مدارس جادوگر ی باهم رقابت داشتن .دورمشترانگ و بوباتون همیشه تمایل
داشتن که محل مدرسهشونو از همه پنهون کنن تا کسی نتونه به اسرارشون پی ببره.
-ولمون کن بابا! دورمشترانگ باید یه جایی به بزرگی هاگوارتز باشه .چطور ی میشه یه
قلعهی گنده رو مخفی کرد؟
-ولی هاگوارتز مخفیه .همه اینو میدونن ...درواقع همهی کسانی که کتاب تاریخچهی
هاگوارتز رو خونده باشن میدونن.
رون گفت:
-پس یعنی فقط تو میدونی .خوب بگو ببینم چطور ی میشه یه جای بزرگ مثل هاگوارتزو
مخفی کرد؟
هرمیون گفت:
-با جادو .اگر مشنگها بهش نگاه کنن یه خرابهی درب و داغون میبینن با یه تابلو که
روش نوشته:
-احتماالً .شاید هم مثل ورزشگاه جام جهانی طلسم مشنگ دور کن داشته باشه .تازه،
برای اینکه جادوگرای خارجی نتونن پیداش کنن نمودار ناپذیرش کردن.
-چی چی؟
-یعنی اینکه یه جور ی طلسمش کردن که نمیشه نمودارشو روی نقشه کشید .میشه
دیگه ،نه؟
هر ی گفت:
ً
حتما میشه دیگه. -اگه تو بگی میشه
-ولی به نظر من دورمشترانگ باید یه جایی طرفهای شمال باشه ،جایی که هواش خیلی
سرده چون کاله خز جزو لباس رسمی مدرسهشونه.
هرچه قطار به سمت شمال پیش میرفت باران شدیدتر میشد .هوا چنان تیره و مهآلود
بود که در وسط روز فانوسها را روشن کردند .چرخدستی خوراکیها تلقتلق کنان در راهرو
پیش آمد و به کوپهی آنها رسید.
در طول بعدازظهر عدهای از دوستانشان ازجمله سیموس فینیگان ،دین توماس و نویل
النگ باتم ،به آنها سر زدند .نویل پسر ی فراموشکار بود که صورت گردی داشت و
مادربزرگ سختگیرش او را بزرگ کرده بود.
سیموس هنوز مدال ایرلند را به سینه داشت؛ اما به نظر میرسید که جادوی آن ضعیف
شده است؛ زیرا با صدای ضعیف و خستهای اسم تروی ،مالیت و مورن را اعالم میکرد.
بعد از نیم ساعت یا بیشتر هرمیون که از گفتگوی بیپایان پسرها دربارهی کوئیدیچ
خسته شده بود بار دیگر غرق در مطالعهی کتاب افسونهای ویژهی سال چهارم شد و
سعی کرد افسون جمعآوری را بیاموزد.
هنگامیکه همه با شور و اشتیاق لحظهبهلحظهی وقایع جام جهانی را بازگو میکردند نویل
با حسرت به حرفهایشان گوش میداد .او با درماندگی گفت:
-مادربزرگم دوست نداشت بیاد و بلیت نخرید .ولی انگار خیلی جالب بوده.
رون گفت:
رون صندوقش را که در باالی قفسهی کوپه بود زیر و رو کرد و عروسک ظریف کرام را
درآورد .رون عروسک را کف دست گوشتالوی نویل گذاشت و نویل باحالتی حسادتآمیز
گفت« :وای!»
رون گفت:
آستینهای ردای شب رون از یکطرف قفس آویزان بود و با هر تکان قطار تاب میخورد.
بندهای سدر ی رنگ آن کامالً نمایان بود .رون میخواست ردا را از جلوی چشم بردارد اما
مالفوی با یک حرکت سریع آن را قاپید و بهطرف خود کشید .سپس با شور و شعف خاصی
آن را به کراب و گویل نشان داد و گفت:
-بچهها ،اینو ببینین! ویزلی ،تو که خیال ندار ی اینو بپوشی ،نه؟ اینکه مال عهد شاه وزوز
که!
رون که رنگ چهرهاش به رنگ ردا درآمده بود آن را از دست مالفوی قاپید و گفت:
مالفوی از خنده ریسه رفت و کراب و گویل قاهقاه احمقانهشان را سر دادند .مالفوی گفت:
ً
حتما میخوای باعث افتخار و سربلندی -راستی ...تو هم ثبتنام میکنی ویزلی؟
خونوادهت بشی .البته پای پولم وسطه ...اگه ببر ی میتونی رداهای آبرومند واسه خودت
بخر ی!
ً
حتما ثبتنام میکنی ،نه؟ امکان نداره چنین فرصتی -ثبتنام میکنی یا نه؟ پاتر ،تو که
رو از دست بدی و خودی نشون ندی ،نه؟
هرمیون کتاب افسونهای ویژهی سال چهارم را پایین آورد و از باالی آن با بی حوصلگی
گفت:
-نگین که خبر ندارین .ویزلی ناسالمتی پدر و برادرت توی وزارتخونه کار میکنن ،تو دیگه
باید خبر داشته باشی .وای خداجون! بابای من خیلی وقت پیش به من گفت ...کورنلیوس
فاج بهش گفته بود .آخه پدرم با مقامات باالی وزارتخونه آشناست ...ویزلی ،نکنه بابات
از اون کارمندای جزئه ...آره ،احتماال ً جلوی اون دربارهی مسائل مهم حرف نمیزنن...
مالفوی بار دیگر خندید و با دست و کراب و گویل اشاره کرد که بروند و هر سه از کوپه
خارج شدند.
رون از جایش برخاست و در کوپه را پشت سر آنها چنان محکم به هم کوبید که شیشهی
آن خرد شد؛ هرمیون با حالت سرزنشآمیزی گفت« :رون!» سپس چوبدستیاش را
درآورد و زیر لب گفت« :بترمیم!»
بالفاصله خردههای شیشه به هم چسبیدند و سر جای اولشان قرار گرفتند .رون غرولند
کنان گفت:
-همهش می خواد وانمود کنه که خودش همه چی رو میدونه ولی ما هیچی نمیدونیم...
پدرم با مقامات باالی وزارتخونه آشناست ...بابام اگه اراده کنه ترفیع میگیره ...ولی
خودش کارشو دوست داره...
هرمیون به آرامیگفت:
رون یک تکه از کیک پاتیلی را برداشت و چنان آن را در مشتش فشرد که خردوخمیر شد.
رون تا پایان سفرشان دلخور و ناراحت بود .هنگامیکه رداهایشان را میپوشیدند ساکت
بود و وقتی سرعت قطار کم شد و سرانجام در ایستگاه ظلمانی هاگزمید ایستاد هنوز
اخمهایش درهم بود.
وقتی درهای قطار باز شد صدای غرش رعد در فضا طنین افکند .هنگام خروج از قطار
هرمیون کجپا را زیر شنلش نگه داشت و رون ردای شبش را روی قفس خرچال انداخت.
همگی سرها را خم کردند و با چشمان نیمه باز از قطار پیاده شدند .باران چنان شدید و
تند بود که انگار زیر دوش ایستاده بودند .همینکه چشم هر ی به هیکل غولپیکر تیرهای
در آنسوی سکو افتاد نعره زد:
-سالم ،هاگرید!
آنها در میان جمعیت دانشآموزان بر روی سکوی تاریک ایستگاه ذرهذره جلو میرفتند.
صد کالسکهی بی اسب بیرون ایستگاه در انتظارشان بودند .هر ی ،رون ،هرمیون و نویل
با خرسندی سوار یکی از کالسکهها شدند .بالفاصله در کالسکه بسته شد و چند دقیقه بعد
کاروان کالسکهها شلپشلپ کنان در جادهای که به قلعهی هاگوارتز میرسید روان شد.
فصل دوازدهم :مسابقات قهرمانی سه جادوگر
دروازهی قلعه در میان دو مجسمهی گراز نر بالدار قرار داشت .کالسکهها از دروازه گذشتند
و در آن تندباد سهمگین با تکانهای خطرناکی به سمت قلعه پیش رفتند .هر ی کنار پنجره
لمیده بود و در ورای هوای بارانی و مهآلود ،سوسوی پنجرههای بیشمار قلعه را میدید
که اندکاندک نزدیکتر میشدند .وقتی کالسکهی آنها در مقابل درهای بزرگ چوب بلوط
در پایین پلکان سنگی قلعه متوقف شد .برق پهنهی آسمان را روشن کرد .کسانی که سوار
کالسکههای جلویی بودند شتابان از پلکان سنگی باال میرفتند و وارد قلعه میشدند .هر ی،
رون ،هرمیون و نویل نیز از کالسکه پایین پریدند و با سرعت از پلکان سنگی باال رفتند و
تنها زمانی سرشان را باال گرفتند که وارد سرسرای ورودی قلعه شده بودند .مشعلهای
نورانی که سرسرای ورودی را روشن کرده بودند ،بر عظمت پلکان مرمر ی شکوهمند آن
میافزودند.
رون سرش را بهشدت تکان داد و قطرههای آب از موهایش به اطراف پاشید .او گفت:
-اگه بارون همینطوری بباره ،آب دریاچه باال میاد .من که مثل موش آب کشیدهَ ...ای!
یک بادکنک قرمز پر از آب از سقف روی سر رون افتاد و ترکید .رون که از سر و رویش آب
میچکید ،یکپهلو یکپهلو به سمت هر ی رفت .بالفاصله بمب آبی دیگر ی از کنار گوش
هرمیون گذشت و درست جلوی پای هر ی ترکید و باعث شد آب یخ به داخل کفش
ورزشیاش برود و جورابهایش را خیس کند.
همهی کسانی که در اطراف آنها بودند جیغ زدند و همدیگر را هل دادند بلکه بتوانند از
تیررس بمبها دور شوند .هر ی سرش را بلند کرد و در ارتفاع شش متر ی ،بدعنق ،روح
مزاحم را دید .او مرد کوچک اندامی بود که کاله زنگولهدار و پاپیون نارنجی داشت و در
آن لحظه صورت پهن و خبیثش کجومعوج به نظر میرسید زیرا حواسش را روی
هدفگیری بمبهای آبی متمرکز کرده بود .ناگهان فریاد صدایی را شنیدند که گفت:
ً
فورا بیا پایین! زود باش! -بدعنق! بدعنق،
پروفسور مکگونگال ،معاون مدرسه و رئیس گروه گریفیندور ،مثل برق از سرسرای بزرگ
بیرون آمد.
پایش روی زمین خیس سرسرای ورودی لغزید و برای آنکه نیفتد ،گردن هرمیون را گرفت
و خود را سرپا نگه داشت و گفت:
پروفسور مکگونگال کالهش را مرتب کرد و از پشت عینکش که قاب مربعی داشت ،چشم
غ ّرهای به بدعنق رفت و با بدخلقی گفت:
بدعنق کرکر خندید و یک بمب آبی دیگر را بهطرف چند دانشآموز سال پنجم انداخت.
آنها نیز فریاد کشیدند و به سرسرای بزرگ پناه بردند .بدعنق گفت:
بدعنق شیشکی درکرد و یک بمب آبی را به سمت دانشآموزان سال دومی نشانه گرفت
که تازه از راه رسیده بودند .پروفسور مکگونگال فریاد زد:
-بدعنق ،بهت هشدار میدم ،اگه یه بار دیگه تکرار کنی مدیر مدرسه رو صدا میکنم...
بدعنق زباندرازی کرد و آخرین بمبهای آبی را به هوا انداخت و با سرعت به سمت پلکان
مرمر ی پرواز کرد .صدای خندهی جنونآمیزی به گوش میرسید.
هر ی ،رون و هرمیون که پایشان روی زمین سرسرای ورودی لیز میخورد ،از لنگه در سمت
راستی وارد سرسرای ورودی شدند .رون زیر لب غرغر میکرد و موی خیس را از پیشانیاش
کنار میزد.
سرسرای بزرگ مثل همیشه زیبا و باشکوه بود .آنجا را برای جشن آغاز سال تحصیلی
آراسته بودند.
بشقابها و جامهای طالیی در زیر نور هزاران شمع میدرخشیدند که بر فراز میزها شناور
بودند .دانشآموزان دور چهار میز بلند گروهها نشسته بودند و خوشوبش میکردند .در
باالترین قسمت سرسرای بزرگ ،اساتید پشت پنجمین میز رو به دانشآموزان نشسته
بودند .فضای سرسرای بزرگ بسیار گرمتر از بیرون بود .هر ی ،رون و هرمیون از کنار میزهای
گروه اسلیترین ،گروه ریونکال و گروه هافلپاف گذشتند و همراه با سایر گریفیندوری ها در
آنسوی سرسرا پشت میز گروه گریفیندور نشستند .نیک سربریده ،شبح گریفیندور کنار
آنها بود .او به سفیدی مروارید و نیمه شفاف بود و آن شب لباس رسمی همیشگیاش
را پوشیده بود که یقهی گرد حلقوی آهاردار ایستاده داشت و دو هدف نیک را تأمین
میکرد .یکی اینکه بسیار خوشپوش و خوشقیافه به نظر میرسید و دیگر ی اینکه سر
نیمه جداشدهاش ،دائم از بدنش آویزان نمیشد .به آنها لبخند زد و گفت:
-سالم بچهها.
هر ی که کفشهای ورزشیاش را درآورده بود و آب داخل آنها را خالی میکرد ،پرسید:
-کی سالم کرد؟ خدا کنه زودتر مراسم گروهبندی تموم بشه .دارم از گرسنگی میمیرم.
در آغاز هرسال تحصیلی دانشآموزان جدید گروهبندی میشدند و هریک در یکی از چهار
گروه ها گوارتز جای میگرفتند؛ اما هر ی بعد از سالی که خودش گروهبندی شد ،در هیچیک
از مراسم گروهبندی هاگوارتز حاضر نشده بود و اکنون مشتاق بود که شاهد این مراسم
باشد.
در همان هنگام صدای بریدهبریدهی شخص هیجانزدهای به گوش رسید که گفت:
این صدای کالین کریوی بود .او یکی از دانشآموزان سال سوم بود که هر ی را قهرمان
میدانست .هر ی با نگرانی گفت:
-سالم ،کالین.
-هر ی حدس بزن امسال چی شده .حدس بزن دیگه! امسال برادرم دنیس هم به هاگوارتز
اومده!
-نمیدونی چقدر هیجانزدهست! خدا کنه توی گریفیندور بیفته .هر ی دعا میکنی که اونم
توی گریفیندور بیفته؟
ً
حتما. -آره،
ازآنجاکه همهی خانوادهی ویزلی دانشآموز گروه گریفیندور بودند ،هر ی چنین استنباطی
کرده بود.
هرمیون گفت:
-نه ،همیشه توی یه گروه نمیافتن .پروتی پاتیل ( )Parvati Patilو خواهرش دوقلوهای
همساناند ،ولی پروتی توی گریفیندوره و خواهرش توی ریونکال .درحالیکه آدم فکر
ً
حتما باید توی یه گروه میافتادن. میکنه
هر ی سرش را بلند کرد و به میز اساتید نگاهی انداخت .به نظر میرسید تعداد صندلیهای
خالی از مواقع عادی بیشتر است .بیتردید هاگرید هنوز در نظارت بر خشک و تمیز کردن
سرسرای ورودی بود؛ اما عالوه بر صندلی این دو استاد ،یک صندلی دیگر نیز خالی بود و
هر ی هرچه فکر میکرد به خاطر نمیآورد که آنجا جای کیست .هرمیون نیز به میز اساتید
نگاهی کرد و گفت:
هیچیک از استادهای این درس بیشتر از سه ترم در مدرسه دوام نیاورده بودند .در میان
آنها پروفسور لوپین ،استاد محبوب هر ی بود اما او نیز سال گذشته استعفا داده بود.
هر ی همهی اساتید حاضر در سرسرا را از نظر گذراند؛ اما هیچ چهرهی ناشناسی در میان
آنها نبود .هرمیون که نگران شده بود گفت:
هر ی با دقت بیشتری به اساتید نگاه کرد .پروفسور فلیت ویک کوچک اندام ،استاد
وردهای جادویی روی چندین کوسن نشسته بود .در کنارش ،پروفسور اسپراوت ،استاد
گیاهشناسی نشسته بود که کالهش روی موهای جوگندمی و سربههوایش کج شده بود.
او با پروفسور سینسترا از بخش نجوم صحبت میکرد .در کنار پروفسور سینسترا ،استاد
رنگپریدهای با بینی عقابی و موی روغنزده نشسته بود که همان پروفسور اسنیپ ،استاد
معجون ساز ی بود و هر ی از او هیچ دلخوشی نداشت .انزجار هر ی نسبت به اسنیپ،
تنها با انزجار اسنیپ نسبت به هر ی قابلمقایسه بود .اسنیپ از هر ی بیاندازه متنفر بود.
سال گذشته که هر ی به سیریوس کمک کرد که جلوی چشمان اسنیپ فرار کند ،این تنفر
به منتهای درجهی خود رسیده بود.
در سمت دیگر اسنیپ ،یک صندلی خالی قرار داشت که هر ی حدس میزد جای پروفسور
مکگونگال باشد .در کنار صندلی خالی ،درست در وسط میز اساتید ،پروفسور دامبلدور،
مدیر مدرسه نشسته بود و ردای زیبا و برازندهی یشمی به تن داشت که بر روی آن نقش
ماه و ستارههای متعددی گلدوزی شده بود.
هر ی هیچگاه آن را چنین طوفانی و ناآرام ندیده بود .ابرهای تیره در پهنهی آن در تالطم
بودند و همینکه صدای غرش رعد از بیرون ساختمان به گوش رسید ،برقی در سقف
سحرآمیز پدید آمد .رون که کنار هر ی نشسته بود غرولند کنان گفت:
-زودباشین گروهبندی رو شروع کنین ،بابا .اون قدر گرسنهام که می تونم یه
هیپوگریف (موجودی افسانهای که سر و یال و گردن عقاب و نیمتنهی پایینی اسب را دارد - .م).
درسته رو بخورم.
هنوز جملهی رون تمام نشده بود که درهای سرسرا باز شدند و سکوت بر فضای سرسرا
حاکم شد.
پروفسور مکگونگال صف طویل دانشآموزان سال اول را به سمت باالی سرسرا هدایت
میکرد .خیسی هر ی ،رون و هرمیون در برابر خیسی دانشآموزان سال اول هیچ بود .به
نظر میرسید بهجای آنکه سوار بر قایق از دریاچه عبور کنند ،شناکنان خود را به قلعه
رساندهاند .همهی آنها از سرما و ترس میلرزیدند .صف دانشآموزان سال اول در مقابل
میز اساتید متوقف شد و همهی آنها رو به سایر دانشآموزان ایستادند .تنها یکی از
دانشآموزان سال اول که از همه ریزنقشتر بود ،هنوز در صف دانشآموزان قرار نگرفته
بود .او را در کت پوست موش کور هاگرید پیچیده بودند .کت هاگرید چنان برایش بزرگ
بود که به نظر میرسید او را درون یک چادر خز بزرگ سیاه بستهبندی کردهاند .صورت
کوچکش از یقهی بزرگ کت بیرون آمده بود و با هیجان و شور وصفناپذیری به اطرافش
نگاه میکرد .وقتی سرانجام در کنار سایر همساالن وحشتزدهاش در صف ایستاد،
چشمش به کالین کریوی افتاد و هردو دستش را برایش تکان داد .آنگاه بیآنکه صدایش
دربیاید با حرکات لب و دهان به او گفت« :افتادم توی دریاچه!» از قرار معلوم از این حادثه
بیاندازه خوشحال و خرسند بود.
دیگران نیز به کاله نگاه میکردند .لحظهای همه ساکت بودند .آنگاه شکافی نزدیک لبهی
کاله مثل دهان باز شد و شروع به خواندن آواز کرد:
گروهی بهر خود بنیاد کردند همان روز ی که کار آغاز کردند
از این رو طالبین جاه بستود ولی اسلیترین قدرت طلب بود
وقتی آواز کاله قاضی تمام شد ،صدای هلهله و تشویق در سرسرای بزرگ طنین افکند.
هر ی که مانند سایرین برای کاله قاضی کف میزد گفت:
-این اون آواز ی نبود که سر گروهبندی ما خوند.
رون گفت:
ً
حتما زندگی یکنواخت و خستهکنندهای داره. -هرسال با سالهای قبل فرق داره .بیچاره
کالهه دیگه!
ً
حتما از اول تا آخر سال مشغول سرودن آواز سال بعدشه.
پروفسور مکگونگال حلقهی کاغذپوستی بزرگی را باز کرد و طومار بلندی پدیدار شد .او به
دانشآموزان سال اول رو کرد و گفت:
-اسم هرکدومتونو خوندم ،بیاین جلو و کالهو روی سرتون بگذارین و روی سهپایه
بنشینین .وقتی کاله اسم گروهتونو اعالم کرد برین و سر میز گروهتون بنشینین ...استوارت
اکرلی (!)Stewart Ackerley
پسر ی که تمام بدنش میلرزید جلو آمد و کاله قاضی را روی سرش گذاشت و روی سهپایه
نشست.
کاله فریاد زد« :ریونکال!» استوارت اکرلی کاله قاضی را از سر برداشت و باعجله به سمت
میز ریونکال رفت که همهی دانشآموزان با شادمانی او را تشویق میکردند .هر ی
زیرچشمی به چو چانگ ،جستوجوگر تیم کوئیدیچ ریونکال نگاهی انداخت که با
خوشحالی برای استوارت اکرلی کف میزد .در یک آن ،هر ی تمایل عجیبی برای پیوستن
به میز ریونکال داشت .پروفسور مکگونگال گفت:
-اسلیترین!
صدای تشویق و هیاهوی دانشآموزان اسلیترین از میز آنها در آنسوی سرسرا بلند شد.
وقتی بداک به میز اسلیترین رفت ،هر ی مالفوی را در حال تشویق کردن او میدید .هر ی
نمیدانست آیا بداک خبر دارد که اکثر جادوگران و ساحرههای تبهکار روز ی در گروه
اسلیترین بودهاند یا نه .وقتی ملکولم بداک سر میز اسلیترین مینشست ،فرد و جرج او
را هو کردند.
-هافلپاف!
-هافلپاف!
-دنیس کریوی!
دنیس که پاهایش به لبهی کت هاگرید گیر میکرد ،تلوتلو خورد و جلو آمد .درست در
همان وقت خود هاگرید نیز از در پشت میز اساتید ،پاورچینپاورچین وارد سرسرا شد .قد
هاگرید دو برابر افراد عادی و پهنای شانههایش دستکم سه برابر دیگران بود .مو و ریش
بلندش در هم گره خورده بودند .آن شب ها گرید بیشازاندازه هشیار و گوشبهزنگ بود
اما هر ی و رون و هرمیون میدانستند که حالت قیافهای او بسیار غلطانداز شده است زیرا
ً
ذاتا خون گرم و مهربان بود .وقتی سر جایش در انتهای میز اساتید نشست ،به هر ی و او
بقیه چشمکی زد و به دنیس نگاه کرد که کاله قاضی را بر سرش میگذاشت .شکاف نزدیک
لبهی کاله کامالً باز شد و گفت« :گریفیندور!» وقتی دنیس کریوی به پهنای صورتش لبخند
زد و کاله را از سرش برداشت و شتابان به برادرش پیوست ،هاگرید نیز همراه با
دانشآموزان گروه گریفیندور برایش دست زد .دنیس خود را روی یکی از صندلیهای
خالی انداخت و با صدای زیر و جیغ مانندش فریاد زد:
-کالین ،من افتادم توی دریاچه! معرکه بود! بعد یه چیز گندهای که توی آب بود منو گرفت
و دوباره انداخت توی قایق.
-وای!
دنیس چنان شاد و هیجانزده بود گویی همه آرزو داشتند در دریاچهی پرتالطم طوفانی
بیفتند و هیوالیی دریایی غولپیکر آنها را به درون قایق بیندازد اما این افتخار فقط
نصیب خودش شده بود .کالین گفت:
-دنیس! دنیس! اون پسره رو میبینی که اونجا نشسته؟ همونی که عینکزده و موهاش
سیاهه؟ دیدیش؟ میدونی اون کیه ،دنیس؟
هر ی رویش را از آنها برگرداند و به کاله قاضی چشم دوخت که اکنون میخواست گروه
اما دابز ( )Emma Dobbsرا تعیین کند.
هنگامیکه لورا مدلی ( )Laura Modlyدر گروه هافلپاف جای گرفت ،نیک سربریده به رون
گفت:
-خدا کنه امسال بچههای گریفیندور خوب و شایسته باشن .حیفه که امسال مثل دو سه
سال پیش برنده نشیم.
گروه گریفیندور در سه سال گذشته پشت سرهم جام قهرمانی گروههای گریفیندور را برده
بود.
-اسلیترین!
-ریونکال!
سرانجام مراسم گروهبندی یا تعیین گروه کوین ویتبای (( )Kevin Whitbyهافلپاف) خاتمه
یافت .پروفسور مکگونگال کاله و سهپایه را برداشت و از سرسرا بیرون برد .رون با شور و
اشتیاقی وصفناپذیر کارد و چنگالش را برداشت و به بشقاب طالیی که در مقابلش بود
چشم دوخت و گفت:
-دیگه وقتشه!
بالفاصله بشقابهای خالی روی میز از انواع غذاهای رنگین پر شدند .هر ی و رون با
خوشحالی بشقابهایشان را از غذاهای مختلف پر کردند و مشغول خوردن شدند .نیک
سربریده با قیافهی ماتمزده به آنها نگاه میکرد .رون با دهان پر از سیبزمینی سرخکرده
گفت:
-شانس آوردین که امشب غذایی برای خوردن هست .نمیدونین چند ساعت پیش توی
آشپزخونه چه خبر بود.
ً
فورا سرش نیک سربریده با تأسف سرش را تکان داد و سرش بر روی بدنش آویزان شد .او
را روی بدنش صاف کرد و یقهاش را باالتر کشید و گفت:
-همهاش تقصیر بدعنق بود .همون جروبحث همیشگی .اونم میخواست توی جشن
شرکت کنه ،اصالً چنین چیز ی امکان نداره ،خودتون که اونو میشناسین .از ادب و نزاکت
بهرهای نبرده .همینکه چشمش به بشقاب غذا بیفته فور ی اونو میندازه .ما یه جلسهی
اشباح تشکیل دادیم .راهب چاق میگفت بهتره یه بار بهش فرصت بدیم .ولی بارون
خونآلود مخالفت کرد و به نظر من کارش خیلی عاقالنه بود.
بارون خونآلود ،شبح اسلیترین ،شبحی رنگپریده و سرتاپایش آلوده به قطرههای خون
نقرهایرنگ بود .در هاگوارتز تنها بارون خونآلود قادر به مهار بدعنق بود .رون با بدجنسی
گفت:
-از قیافهش معلوم بود که یکی حالشو گرفته .توی آشپز خونه چیکار کرده؟
دنگ! جام طالی هرمیون از دستش افتاد .آب کدوحلوایی درون آن آهسته روی رومیز ی
سفید و تمیز پخش میشد و آن را نارنجی میکرد ،اما هرمیون به آن توجهی نکرد و با
قیافهای هاج و واج از نیک سربریده پرسید:
-البته که هست .تعداد جنهای خونگی اینجا از هر ساختمون دیگه در انگلستان بیشتره.
تعدادشون از صدتا بیشتره.
-خوب آخه اونا که روزها از آشپزخونه بیرون نمیان .فقط شبها میان بیرون که نظافت
کنن ...یا به آتیش بخاریها سر بزنن و کارهای دیگه رو انجام بدن ...منظورم اینه که تو
نبایدم اونارو دیده باشی .نشونهی جنهای خونگی خوب اینه که هیچکس اونارو نبینه.
ً
حتما اونا حقوق میگیرن ،نه؟ تعطیلی هم دارن ،درسته؟ مرخصی استعالجی و حقوق -
بازنشستگی و اینجور چیزها هم دارن ،نه؟
نیک سربریده چنان قهقهه زد که یقهاش کنار رفت و سرش از پوستهی دو سه سانتیمتری
چسبیده به ماهیچهی شبح مانندش آویزان ماند .نیک سربریده بار دیگر سرش را در
جایش قرار داد و یقهاش را مرتب کرد و گفت:
-مرخصی استعالجی و حقوق بازنشستگی؟ جنهای خونگی این چیزها رو نمیخوان!
هرمیون به غذاهای دستنخوردهاش نگاهی کرد و کارد و چنگالش را روی میز گذاشت.
آنگاه بشقابش را کنار زد .رون با دهان پر شروع به صحبت کرد و ذرات غذا از دهانش به
هر ی پاشید و بالفاصله به هر ی گفت:
-بخور بابا! فکر میکنی اگه گرسنگی بکشی به جنهای خونگی مرخصی استعالجی میدن؟
-این بردگیه .این غذاها با زحمت و مشقت یه مشت برده درست شده!
قطرات درشت باران همچنان با شدت به پنجرههای مرتفع و تاریک سرسرا میخورد .بار
دیگر صدای غرش رعد پنجرهها را لرزاند و سقف طوفانی سرسرا برق زد و بشقابهای طال
را روشن کرد که در آن لحظه از باقیماندهی غذاها خالی شده و با انواع دسرها پر میشدند.
ً
عمدا بشقاب پر از شیرینی میوهای را طور ی تکان داد تا بوی آن به مشام هرمیون رون
برسد و گفت:
اما هرمیون نگاهی به رون کرد که بالفاصله او را به یاد پروفسور مکگونگال انداخت و
ساکت شد.
در این لحظه هرمیون بهشدت هوا را از بینیاش خارج کرد و صدای غرولندی از خود
درآورد .دامبلدور ادامه داد:
-خواهش میکنم همه تون به حرفهای من توجه کنین چون میخوام چند نکته رو به
اطالعتون برسونم .آقای فیلچ ،سرایدار مدرسه ،از من خواسته که بهتون اطالع بدم چند
مورد به فهرست اشیائی که آوردنشون به داخل قلعه ممنوعه اضافه شده که عبارتاند از:
یویوهای جیغکش ،بشقابپرندههای نیشدار و بومرنگهای حملهور .فهرست کامل اشیاء
ممنوع شامل چهارصد و سیوهفت مورده که هر کس مایل باشه میتونه به دفتر آقای
فیلچ مراجعه کنه و از همهی این موارد مطلع بشه.
دو طرف لبهای دامبلدور لحظهای منقبض شد و پایین آمد و سپس ادامه داد:
هر ی نفسش را در سینه حبس کرد و گفت« :چی؟» هر ی به فرد ،جرج و یارانش در تیم
ً
ظاهرا چنان حیرتزده کوئیدیچ نگاه کرد .آنها با دهان باز به دامبلدور نگاه میکردند.
شده بودند که نمیتوانستند حرف بزنند .دامبلدور ادامه داد:
-علتش رویداد دیگهایه که در ماه اکتبر شروع میشه و تا آخر سال تحصیلی ادامه داره.
این رویداد تمام وقت و انرژی اساتید رو به خودش اختصاص میده اما من مطمئنم که
همهتون از این رویداد لذت زیادی خواهید برد .من مفتخرم که بهتون اطالع بدم امسال
در هاگوارتز...
در همان لحظه صدای غرش کرکنندهی رعد به گوش رسید و درهای سرسرا با شدت باز
شدند .مردی در آستانهی در ایستاده بود که به عصای بلندی تکیه داشت و خود را در شنل
سیاه سفریاش پیچیده بود .سقف سحرآمیز سرسرا برقی زد و همهجا روشن شد .همهی
سرها به سمت مرد ناشناس چرخید .مرد ناشناس کاله شنل را پایین انداخت و طرهی
موی جوگندمی یال مانندش را از صورتش کنار زد .آنگاه به سمت میز اساتید رفت .با هر
گامی که برمیداشت صدای تقتقی در سرسرا میپیچید .او به انتهای میز اساتید رسید و
آن را دور زد و لنگلنگان بهسوی دامبلدور رفت .بار دیگر آذرخشی بر سقف سحرآمیز
سرسرا پدیدار شد و لحظهای همهجا را روشن کرد .نفس هرمیون بند آمد.
نور آذرخش همهی برجستگیها و فرورفتگیهای صورت مرد ناشناس را روشن کرد و هر ی
با حیرت به او نگاه کرد زیرا پیش از آن چنین چهرهای ندیده بود .درست مثل صورتی بود
که شخص ناواردی بر روی چوب فرسودهای کندهکاری کرده باشد بدون آنکه بداند صورت
انسان چه شکل و ترکیبی دارد .تمامصورتش پر از جای زخم بود .دهانش شبیه به یک
بریدگی مورب بود و به نظر میرسید یک تکه از بینیاش کنده شده است؛ اما آنچه قیافهی
او را ترسناک میکرد چشمهایش بود.
یکی از چشمهایش کوچک و سیاه و براق بود؛ اما چشم دیگر بزرگ و گرد بهاندازهی یک
سکه و به رنگ آبی روشن و شفاف بود .چشم آبی بدون آنکه پلک بزند بیوقفه به چپ و
راست و باال و پایین میچرخید و با چشم عادی هیچ هماهنگی نداشت .ناگهان چشم
آبی چرخید و به سمت پشت سر مرد قرار گرفت طور ی که آنها فقط لکهی سفیدی را در
حدقهی چشم او میدیدند.
مرد ناشناس به دامبلدور رسید و دستش را دراز کرد و با او دست داد .دستش نیز مثل
صورتش پر از جای زخم بود .آن دو به گفتوگو پرداختند اما هر ی صدایشان را نمیشنید.
ً
ظاهرا دامبلدور از او چیز ی پرسید و او بیآنکه لبخند بزند با حرکت سر جواب منفی داد و
حرف دیگر ی زد .دامبلدور سرش را تکان داد و با حرکت دستش صندلی خالی سمت
راستش را نشان داد و مرد را دعوت به نشستن کرد.
مرد ناشناس نشست و موی یال مانند جوگندمیاش را از صورتش کنار زد .آنگاه یک
بشقاب سوسیس را جلو کشید و جلوی بینیاش گرفت و با دقت آن را بو کرد .سپس یک
کارد کوچک از جیبش درآورد و در یکی از سوسیسها فروبرد و آن را برداشت و خورد.
چشم عادیاش به سوسیسها نگاه میکرد اما چشم آبی هنوز با حرکت تند در حدقه
میچرخید و دانشآموزان و سرسرا را از نظر میگذراند.
-بچهها ،ایشون پروفسور مودی ،استاد جدید درس دفاع در برابر جادوی سیاه مدرسه
هستن.
در شرایط عادی همهی دانشآموزان برای استادهای جدید کف میزدند و بدین ترتیب
به آنها خوشامد میگفتند؛ اما غیر از خود دامبلدور و هاگرید هیچیک از دانشآموزان و
اساتید برای پروفسور مودی کف نزدند.
پروفسور دامبلدور و هاگرید بالفاصله شروع به کف زدن و تشویق کرده بودند اما صدایشان
ً
فورا ساکت شدند .به نظر میرسید که سایرین با حالت بدی در سرسرا پیچید و آن دو نیز
از دیدن قیافهی عجیب و غیرعادی مودی سر جاهایشان خشکشدهاند.
-مودی؟ مودی چشم باباقوری؟ همون که بابات امروز صبح به کمکش رفت؟
-نمیدونم.
از قرار معلوم استقبال نهچندان گرم حاضرین برای مودی اهمیتی نداشت .او بدون توجه
به پارچ آب کدوحلوایی که در مقابلش بود از داخل شنل سفریاش یک بطر ی کتابی
درآورد و جرعهی بزرگی از آن نوشید.
همینکه دستش را باال برد که جرعهای از آن بنوشد ،شنلش چند سانتیمتر باال کشیده
شد و هر ی توانست از زیر میز چند سانتیمتر از پای چوبی چنگال مانندش را ببیند.
دامبلدور بار دیگر صدایش را صاف کرد و به جمعیت دانشآموزان که هنوز با چهرههای
مبهوت به مودی خیره بودند لبخند زد و گفت:
-خب بچهها ،داشتم میگفتم ...امسال ما مفتخریم که در طول چند ماه آینده میزبان یک
رویداد هیجانانگیز باشیم ...رویدادی که بعد از یک قرن برای اولین بار برگزار میشه .با
کمال خشنودی به اطالعتون میرسونم که امسال یک دوره از مسابقات قهرمانی سه
جادوگر در هاگوارتز برقرار میشه.
-شوخی میکنین!
تنشی که پس از ورود مودی در سرسرا حکمفرما بود بهیکباره از میان رفت .همهی
دانشآموزان میخندیدند و دامبلدور که با خرسندی لبخند میزد گفت:
-نه ،آقای ویزلی ،شوخی نمیکنم ،اما توی تابستون یه جوک بامزه شنیدم ...یه بار یه غول
غارنشین ،یه عجوزه و یه لپرکان باهم میرن توی یه کافه...
-آمار مرگومیر؟
اما اکثر دانشآموزان در نگرانی هرمیون شریک نبودند .بسیار ی از آنها با شور و اشتیاق
باهم پچپچ میکردند .خود هر ی مشتاق بود که اطالعات بیشتری از این مسابقات به
دست آورد و بههیچوجه نگران مرگومیری نبود که صدها سال پیش به وقوع پیوسته
بود .دامبلدور ادامه داد:
-در صدسال اخیر تالشهای فراوانی برای ازسرگیری این مسابقات انجام شد ولی هیچیک
از این تالشها موفقیتآمیز نبودند .سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی و سازمان
ورزش و تفریحات جادویی ما به این نتیجه رسیدند که اآلن بهترین فرصت برای تالش
دیگر ی در این زمینهست .ما در طول تابستون تمام تالشمونو به کار بستیم و سخت کار
کردیم تا مطمئن بشیم این بار هیچکدوم از قهرمانان ما با خطر مرگ مواجه نمیشوند.
مدیران دو مدرسهی دورمشترانگ و بوباتون همراه با عدهی انگشتشماری از
دانشآموزان داوطلب برگزیده شون در ماه اکتبر به مدرسهی ما میان .انتخاب سه قهرمان
مسابقات در شب هالووین انجام میشه .یک قاضی عادل و بیطرف از بین داوطلبین
افرادی رو که شایستگی الزمو دارن انتخاب میکنه تا در این مسابقات رقابت کنن و برای
افتخار و سربلندی مدرسهشون و همچنین برای هزار گالیون جایزهی نقدی مسابقه نهایت
تالششونو به کار ببندن.
فرد ویزلی در پایین میز گریفیندور نشسته بود و با تصور چنین افتخار و چنین ثروتی شور
و هیجان وصفناپذیری در چهرهاش نمایان شد .او آهسته گفت:
ً
حتما داوطلب میشم! -من
اما او تنها کسی نبود که خود را در مقام قهرمان ها گوارتز مجسم میکرد .هر ی به
دانشآموزان چهار گروه ها گوارتز نگاه کرد .همه یا با حیرت و شگفتی به دامبلدور چشم
دوخته بودند یا با هیجان و انرژ ی باهم پچپچ میکردند .آنگاه دامبلدور دوباره شروع به
صحبت کرد و همه بار دیگر ساکت شدند .دامبلدور گفت:
-البته من خوب میدونم که همهی شما مشتاقین که خودتون جام سه جادوگرو ببرین و
مایهی افتخار و سربلندی هاگوارتز بشین ،اما مدیران سه مدرسهی شرکتکننده در مسابقه
و وزارت سحر و جادو باهم توافق کردن که امسال برای داوطلبین محدودیت سنی قائل
بشیم .فقط دانشآموزانی که در محدودهی سنی مجاز باشند میتونن داوطلب بشن...
یعنی فقط اونایی که هفده سال یا بیشتر دارن...
عدهای از دانشآموزان اعتراض کردند و دوقلوهای ویزلی به خشم آمدند .دامبلدور با
صدای بلندتر ی به صحبتش ادامه داد و گفت:
-به عقیدهی ما این محدودیت الزمه چون مراحل این مسابقه هم بسیار پیچیدهست هم
خطرناکه .البته ما اقدامات احتیاطی الزمو انجام دادیم بااینحال احتمال کمی وجود داره
که دانشآموزان زیر سال ششم و هفتم بتونن این مراحلو با موفقیت پشت سر بگذارند.
ً
شخصا ترتیبی میدم که هیچ دانشآموز زیر محدودهی سنی مجاز نتونه قاضی من خودم
بیطرفمونو فریب بده و قهرمان ها گوارتز بشه.
نگاه دامبلدور روی چهرههای غضبناک فرد و جرج ویزلی متوقف شد و چشمهای آبی
روشنش برقی زد و گفت:
-بنابراین ازتون خواهش میکنم اگر هنوز پا به سن هفدهسالگی نگذاشتین ،وقتتونو تلف
نکنین.
فرستادگان مدارس دورمشترانگ و بوباتون در ماه اکتبر به اینجا میان و در مدتی طوالنی
از این سال تحصیلی مهمان ما خواهند بود .من مطمئنم که در طول اقامت مهمانان
خارجیمون شما رسم مهماننوازی رو بهجا میارین و پس از انتخاب قهرمان ها گوارتز
صمیمانه ازش حمایت میکنین .خب دیگه خیلی دیروقته .میدونم که همهی شما می
خواین فردا سر کالسهای درستون هشیار و سرحال باشین .وقت خوابه! یاال! بجنبین!
دامبلدور بار دیگر روی صندلیاش نشست و با مودی چشم باباقور ی شروع به صحبت
کرد .دانشآموزان چون سیل خروشانی به سمت درهای سرسرا سرازیر شدند و صدای
تاپوتوپ آنها در سرسرا پیچید .جرج ویزلی هنوز به جمعیت دانشآموزانی که به سمت
در سرسرا میرفتند نپیوسته بود و همانجا سر جایش ایستاده بود و به دامبلدور چپچپ
نگاه میکرد .او گفت:
-این چهکاری بود که کردن! ما توی ماه آپریل هفده سالمون میشه ،چرا نمیتونیم
شانسمونو امتحان کنیم؟
-جلوی منو نمیتونن بگیرن .قهرمانها میتونن کارهایی رو انجام بدن که در شرایط عادی
مجاز به انجامشون نیستن .در ضمن جایزهی نقدی هزار گالیونیشم خیلی جالبه!
رون با نگاه آرزومندی گفت:
هرمیون گفت:
-بیاین دیگه بچهها! اگه نجنبین باید آخرین نفر ی باشین که از سرسرا بیرون میره.
هر ی ،رون ،هرمیون ،فرد و جرج به سمت سرسرای ورودی حرکت کردند .فرد و جرج
دربارهی راههای مختلفی صحبت میکردند که دامبلدور از طریق آنها میتوانست از ورود
دانشآموزان زیر هفده سال به مسابقهی سه جادوگر جلوگیر ی کند .هر ی گفت:
فرد گفت:
-نمیدونم .ولی هرکی باشه سرشو کاله میذاریم .به گمونم چند قطره معجون پیر ی
کارمونو راه میندازه ،جرج...
رون گفت:
-آره ،ولی اون که قهرمانها رو انتخاب نمیکنه .اینجور که بوش میاد همینکه معلوم
بشه چه کسانی داوطلبن این قاضیه بهترینشونو انتخاب میکنه و اهمیت نمیده سنشون
چهقدره .دامبلدور داره تالش میکنه که مارو از داوطلب شدن منصرف کنه.
هنگامیکه از در مخفی پشت یک قالیچهی دیوارکوب وارد شدند و از پلکان باریک دیگر ی
باال رفتند ،هرمیون با دلواپسی گفت:
-آره ولی اون مال صدسال پیش بوده .تازه مگه نمیگن باز ی اشکنک داره سرشکستنک
داره؟ آهای ،رون ،اگه بتونیم از پس محدودیت سنی دامبلدور بربیایم تو دلت میخواد
داوطلب بشی؟
رون از هر ی پرسید:
-تو چی میگی؟ معرکهس ،نه؟ اما انگار باید بزرگتر باشیم ...من که مطمئن نیستم
بهاندازهی کافی چیز یاد گرفته باشیم...
ً
حتما مادربزرگم خیلی دلش میخواد منم -من که مطمئنم بهاندازهی کافی بلد نیستم.
شرکت کنم .همیشه دلش میخواد من یه جور ی باعث افتخار و سرافراز ی خانواده بشم.
من فقط باید ...آخ!
پای نویل در یکی از پلههای وسط پلکان فرورفت .تعداد اینگونه پلههای انحرافی در
هاگوارتز کم نبود.
بیشتر دانشآموزان سالهای باالتر ناخودآگاه از روی این پلهها میپریدند اما نویل بسیار
فراموشکار بود.
هر ی و رون زیر بغلش را گرفتند و او را بیرون کشیدند .یک دست زره و کالهخود که در
باالی پلکان بود قیژقیژ میکرد و صدای ویژویژ خندهاش به گوش میرسید .وقتی از کنار
آن رد میشدند رون ضربهای به نقاب کالهخود زد و گفت:
همگی به سمت در ورودی برج گریفیندور رفتند که پشت تابلوی بانویی مخفی بود که
پیراهن ابریشمی صورتیرنگی به تن داشت .وقتیکه به او نزدیک شدند گفت:
-اسم رمز؟
جرج گفت:
-چرنده! وقتی طبقه پایین بودیم یکی از ارشدها اسم رمزو به هم گفت.
تابلو چرخید و جلو آمد و حفرهای در دیوار نمایان شد .همگی از حفره باال رفتند .آتش
مطبوعی سالن عمومی دایرهای شکل برج گریفیندور را گرم کرده بود .سالن عمومی پر از
مبلهای راحتی نرم و میزهای کوچک بود .هرمیون پیش از آنکه با بقیه خداحافظی کند
و به سمت در خوابگاه دخترها برود ،نگاه حزنآلودی به شعلههای رقصان آتش انداخت
و هر ی صدای او را شنید که زیر لب گفت« :بردگی!»
هر ی ،رون و نویل از آخرین پلکان مارپیچی باال رفتند تا اینکه به خوابگاهشان در باالترین
قسمت برج رسیدند .پنج تختخواب پردهدار با پردههای قرمز آویخته در مقابل دیوارها
قرار داشت و صندوق صاحبان تختها در پایین هر یک به چشم میخورد .دین و توماس
به رختخواب رفته بودند .سیموس مدال ایرلندش را به چوب باالی تختش وصل کرده بود
و دین پوستر ویکتور کرام را باالی میز کنار تختش به دیوار زده بود.
پوستر تیم فوتبال وستهام نیز درست کنار آن بود .رون به تصویر فوتبالیستهای ثابت و
بیحرکت نگاهی انداخت و با تأسف سرش را تکان داد .سپس آهی کشید و گفت:
-همشون روانیاند!
هر ی ،رون و نویل لباسهای خوابشان را پوشیدند و به رختخواب رفتند .یک نفر (بیتردید
یک جن خانگی) با استفاده از ماهیتابهی داغ رختخوابهایشان را گرم کرده بود .جایشان
بیاندازه گرم و نرم بود.
خوابیدن در آن رختخواب گرم و راحت و شنیدن صدای غرش باد و تندر در خارج از قلعه
لذتبخش بود.
تصاویر خیرهکنندهی گوناگون و متنوعی در ذهن هر ی شکل میگرفتند ...او قاضی بیطرف
را فریب داده بود تا گمان کند او هفدهساله است ...هر ی قهرمان ها گوارتز شده بود ...او
در محوطهی مدرسه ایستاده بود و با وجد و سرور دستهایش را در مقابل جمعیت از
هم بازکرده بود ...جمعیت با شادی و هیاهو به تشویق او پرداخته بودند ...او در مسابقات
سه جادوگر برنده شده بود ...در میان جمعیت انبوه و مبهم اطرافش چهرهی شفاف
چوچانگ را میدید که آثار تمجید و تحسین در چهرهاش نمایان بود...
هر ی در تاریکی به پهنای صورتش خندید .بیاندازه خوشحال بود که رون نمیتواند آنچه
را خودش میدید ببیند.
فصل سیزدهم :مودی چشم باباقوری
صبح روز بعد دیگر هوا توفانی نبود اما سقف سحرآمیز سرسرای بزرگ نشان میداد که
هوا هنوز ابر ی و گرفته است.
رون انگشتش را روی ستونی که درسهای روز دوشنبه را نشان میداد پایین برد و گفت:
-درسهای امروزمون بدک نیست ...تا ظهر بیرون قلعهایم ...گیاهشناسی با هافلپافی ها
و مراقبت از موجودات جادوییَ ...اه ...بازم که با گروه اسلیترینیم...
هر ی بعد از درس معجونساز ی از پیشگویی بدش میآمد .پروفسور تریالنی در تمام مدت
مرگ هر ی را پیشگویی میکرد و باعث رنجش و آزردگی او میشد .هرمیون باعجله روی
نان برشتهاش کره مالید و گفت:
-بهتر نبود شما هم مثل من این درسو حذف میکردین؟ اون وقت میتونستین درس
جالبتر و منطقیتری مثل ریاضیات جادویی رو بخونین.
رون به هرمیون نگاه کرد که مقدار زیادی مربا روی نان و کرهاش میمالید و گفت:
-به این نتیجه رسیدم که برای احقاق حقوق جنهای خونگی راههای بهتر ی وجود داره.
ناگهان صدای پرت پرتی از باالی سرشان شنیدند و صد جغد پروازکنان از پنجرههای باز
سرسرا وارد شدند تا نامهها و بستههای آن روز صبح را تحویل بدهند .هر ی بیاختیار
سرش را بلند کرد اما در میان جغدهای قهوهای و خاکستریرنگ ،جغد سفیدی ندید.
جغدها دور میزها چرخ میزدند و به دنبال صاحب نامهها و بستهها میگشتند .یک جغد
بزرگ فندقی پروازکنان بهسوی نویل رفت و بستهای را روی پایش انداخت.
نویل النگ باتم همیشه چیز ی را در خانه جا میگذاشت .جغد عقاب مانند دراکو مالفوی
در آنسوی سرسرا روی شانهی صاحبش فرود آمد و بستهاش را تحویل داد .به نظر
میرسید طبق معمول پر از شکالت و کیک خانگی باشد .هر ی که نمیخواست به احساس
ناامیدی و یأسی که وجودش را فرامیگرفت توجه کند دوباره سرگرم خوردن حلیمش شد.
آیا امکان داشت هدویگ دچار حادثه شده و نامهی هر ی هنوز به دست سیریوس نرسیده
باشد؟
در تمام مدتی که از جالیز خیس و گلآلود سبزیجات میگذشتند تا به گلخانه شماره سه
بروند جریان افکار درهم و آشفته کماکان در ذهن هر ی ادامه داشت .پروفسور اسپراوت
زشتترین گیاهانی را که هر ی به عمرش نظیر آنها را ندیده بود به دانشآموزان نشان
داد .درواقع آنها اصالً مثل گیاهان نبودند و بیشتر به حلزونهای بی صدف سیاه و
غولپیکری شباهت داشتند که به حالت عمودی از خاک خارج شده بودند.
تکتک این گیاهان در جای خود تکان میخوردند و روی همهی آنها تعداد بیشماری
ً
ظاهرا پر از مایع بود .پروفسور اسپراوت بهتندی برجستگی براق به چشم میخورد که
گفت:
-چرکشونو ،فینیگان ،چرک! و خیلی باید دقت کنین چون مایع با ارزشیه و نباید حروم
بشه .باید چرکشونو توی این بطریها بریزین .دستکش پوست اژدهاتونو به دست کنین
چون اگه چرک غلیظ روی پوست بریزه ناجور میشه.
فشردن خیارک غدهدار کار ی نفرتانگیز و درعینحال ساده و راحت بود .وقتی
برجستگیهای روی آن را میترکاندند مایع زرد مایل به سبز ی از درون آن بیرون میپاشید
که بوی نفت میداد .بچهها همانطور که پروفسور اسپراوت نشان داده بود مایع درون
برجستگیها را داخل بطریها ریختند .در آخر جلسه چندین لیتر چرک از خیارک های غده
دار گرفته بودند.
-خانم پامفر ی از دیدن اینا خیلی خوشحال میشه .چرک خیارک غدهدار بهترین دارو برای
درمان جوش غرور جوانی حاد و ریشه داره .به درد کسانی میخوره که از جوش صورتشون
به تنگ اومدن و برای از بین بردنشون دست به هر کار ی میزنن.
-دخترک احمق! باالخره خانم پامفر ی تونست دماغشو سر جای اولش بگذاره.
صدای مبهم زنگ از سمت قلعه به گوش رسید و پایان کالس را اعالم کرد .دانشآموزان
دو گروه از هم جدا شدند .هافلپافیها بهسوی قلعه رفتند تا به کالس تغییر شکل بروند و
گریفیندور یها در جهت مخالف آنها از زمین چمن شیبدار محوطه پایین رفتند تا خود
را به کلبهی چوبی هاگرید در حاشیهی جنگل ممنوع برسانند.
هاگرید بیرون کلبه ایستاده بود و قالدهی فنگ ،سگ شکار ی سیاه و بزرگش را در دست
داشت .جلوی پایش چندین صندوق چوبی با درهای باز روی زمین قرار داشت .فنگ زوزه
ً
ظاهرا میخواست محتویات صندوقها را از نزدیک نگاه کند. میکشید و تقال میکرد.
وقتی هر ی ،رون و هرمیون به آنها نزدیک شدند صدای خرخر عجیبی به گوششان رسید
که گاه و بیگاه با صدای ترکیدن خفیفی همراه میشد .هاگرید به آنها خندید و گفت:
ً
حتما دلشون میخواد این موجودات -سالم! باید صبر کنین که بچههای اسلیترینم بیان.
دم انفجار ی جهنده رو ببینن!
رون گفت:
-چی گفتی؟
هاگرید به داخل صندوقها اشاره کرد .الوندر براون یک قدم به عقب پرید و گفت:
َ -ای!
از نظر هر ی « َای» برای توصیف موجودات دم انفجار ی کافی نبود .آنها شبیه به خرچنگ
دریایی بدون پوستهی بدقوارهای بودند که از عجیبترین نقاط ممکن در بدنشان پاهای
متعددی بیرون زده بود .سرشان بههیچوجه قابلتشخیص نبود .به نظر میرسید بدن
کمرنگ و چندشآورشان بسیار لزج باشد .در هر صندوق حدود صد موجود دم انفجار ی
بود .هرکدام حدود پانزده سانتیمتر بودند و از رویهم باال میخزیدند .گاهی نیز مثل
کورها به جدارهی جعبهها برخورد میکردند .بوی تند و نامطبوع ماهی گندیده از آنها به
مشام میرسید .گاه و بیگاه جرقهای از انتهای بدن یکی از آنها خارج میشد و از صندوق
باال میآمد .بالفاصله صدای ترق خفهای به گوش میرسید و موجود دم انفجار ی چندین
سانتیمتر جلو میپرید .هاگرید با غرور بادی به غبغب انداخت و گفت:
-تازه از تخم در اومدن .اینطوری میتونین خودتون بزرگشون کنین! این کار عملیتون
حساب میشه!
دانشآموزان اسلیترین از راه رسیدند .دراکو مالفوی این سؤال را کرده بود .کراب و گویل
پشت سرش کرکر میخندیدند .هاگرید گیج شده بود .مالفوی گفت:
هاگرید که سخت به فکر فرورفته بود دهانش را باز کرد که چیز ی بگوید ،اما چند لحظه
درنگ کرد و بعد با خشونت گفت:
-مالفوی ،این درس جلسهی آینده تونه .امروز فقط باید بهشون غذا بدین .اینجا چیزای
مختلفی هست که میتونین همه رو امتحان کنین .من خودم قبالً اینارو امتحان نکردم
چون نمیدونستم از چی خوششون میاد.
تخم مورچه و جیگر قورباغه و مار آبی آوردم ...یه ذره از هر کدوم بهشون بدین.
هاگرید با نگرانی بهطرف دین رفت .دین با عصبانیت اثر سوختگی روی انگشتش را به او
نشان داد و گفت:
َ -ای! َای! هاگرید ،اون چیز نوکتیز که روی بدنشه چیه؟
-حاال فهمیدم چرا باید اینارو زنده نگه داریم .کیه که دلش نخواد یه حیوون خونگی داشته
باشه که درآنواحد هم بسوزونه هم نیش بزنه هم گاز بگیره؟
هرمیون با بداخالقی گفت:
-مالفوی ،چون اینا حیوونای قشنگی نیستن فکر کردی فایدم ندارن؟ مثالً خون اژدها
خواص جادویی حیرتانگیزی داره ولی هیچکس دلش نمیخواد یه اژدها توی خونهش
نگه داره ،درسته؟
هر ی و رون به هاگرید نگاه کردند و خندیدند .هاگرید نیز بدون آنکه توجه کسی را جلب
کند به آنها لبخند زد .هاگرید هیچ جانور ی را بهاندازه یک اژدهای خانگی دوست نداشت
و هر ی و رون و هرمیون از این امر بهخوبی آگاه بودند .در اولین سال تحصیلشان در
هاگوارتز هاگرید در مدت کوتاهی توانسته بود از یک نوزاد اژدهای دندانهدار نروژ ی به
نام نوربرت نگهدار ی کند .او عاشق و شیفتهی موجودات غولپیکر بود و هرچه خطرناکتر
بودند عشق و عالقهی هاگرید هم به آنها بیشتر بود.
یک ساعت بعد که برای صرف ناهار به قلعه بازمیگشتند رون گفت:
-خوب اگه به درد مداوای دریازدگی یا یه مرض دیگه بخورن که دیگه ریخت و قیافهشون
مهم نیست ،نه؟
هرمیون گفت:
-خودتم خوب میدونی که من فقط برای اینکه روی مالفویو کم کنم او نو گفتم .اتفاق ًا به
نظر من حق با اونه .بهترین کار ی که میشه کرد اینه که قبل از اینکه بزرگتر بشن و بهمون
حمله کنن همهشونو زیر پا له کنیم.
آنها سر میز گریفیندور نشستند و سرگرم خوردن کباب بره و سیبزمینی سرخکرده شدند.
هرمیون چنان تند تند غذا میخورد که هر ی و رون با تعجب به او نگاه کردند .رون گفت:
-ببخشین ...این روش جدید احقاق حقوق جنهای خونگیه؟ نکنه میخوای یه کار ی کنی
که بعد غذاها رو باال بیار ی؟
-چی؟ امروز روز اول مدرسهس! ما که هنوز تکلیفی برای انجام دادن نداریم!
هرمیون شانههایش را باال انداخت و با ولع به خوردن غذایش ادامه داد گویی چندین
روز غذا نخورده بود.
هنگامیکه صدای زنگ شروع کالسهای بعدازظهر را اعالم کرد ،هر ی و رون به سمت برج
شمالی حرکت کردند .در باالی برج شمالی پلکان مارپیچی باریک و تنگی بود که به نردبان
نقرهایرنگی منتهی میشد .در باالی نردبان دریچهی گردی روی سقف به چشم میخورد
که به محل زندگی پروفسور تریالنی باز میشد.
همینکه به باالی نردبان رسیدند بوی تند و آشنایی که از آتش بخار ی برمیخاست به
مشامشان رسید .پردهها طبق معمول کشیده بود .تنها منبع روشنایی آن اتاق گرد و کمنور
چراغهایی بودند که روی همهی آنها پارچهی قرمزرنگی کشیده شده بود .هر ی و رون از
البهالی صندلیها که روکش آنها چیت گلدار بود گذشتند و از کنار کوسنهای بزرگ
پفداری که اینجاوآنجا افتاده بود عبور کردند و سر میز همیشگی نشستند .صدای مرموز
پروفسور تریالنی درست از پشت هر ی به گوش رسید و او را از جا پراند .او گفت:
پروفسور تریالنی زن الغراندام و نحیفی بود که عینک بزرگی به چشم میزد .شیشههای
عینکش چنان بزرگ بود که به نظر میرسید چشمهایش خیلی بزرگتر از حد صورتش
است .او مثل همهی مواقعی که به هر ی نگاه میکرد با چهرهی ماتمزده به او زل زده بود.
زنجیرها و خرمهرهها و النگوهایی که به خودش آویخته بود در نور آتش میدرخشیدند.
او با صدای حزنآلودی به هر ی گفت:
-خیلی فکرت مشغوله عزیزم ،چرا اینقدر نگرانی؟ چشم باطن من از صورت شجاع تو
فراتر میره و روح بیقرار تو رو میبینه .با کمال تأسف باید بهت بگم که نگرانی تو بیاساس
ً
واقعا سخت و دشواره. نیست .دوران سختی رو در پیش رو دار ی .افسوس ...که این دوران
بدبختانه اون چیز ی که ازش وحشت دار ی به وقوع میپیونده ...شاید خیلی زودتر از اون
که انتظار دار ی...
صدایش چنان آهسته شد که به زمزمه شباهت داشت .رون به هر ی نگاه کرد .هر ی نیز
مات و مبهوت به رون نگاه کرد .پروفسور تریالنی از کنار آن دو گذشت و روی صندلی
راحتی بزرگ پشتی بلندی در کنار آتش رو به دانشآموزان نشست .الوندر براون و پروتی
پتیل که عالقهی عمیقی به او داشتند روی کوسنهایی نزدیک او نشسته بودند .پروفسور
تریالنی گفت:
-عزیزان من ،دیگه وقتش رسیده که به بررسی ستارگان بپردازیم ،به بررسی حرکات سیارات
که هشدارهای مرموزشونو فقط برای کسانی آشکار میکنن که به پیچوتابهای ظریف
رقص آسمانها آشنا هستند .تقدیر انسانها رو میشه از روی پرتوهای کیهانی کشف کرد.
این پرتوها در هم میآمیزند...
هر ی نمیتوانست حواسش را به گفتار پروفسور تریالنی متمرکز کند .بوی عطر تندی که از
آتش بخار ی برمیخاست او را گیج و خوابآلود کرده بود .او هیچگاه شیفتهی
پیشگوییهای بیسروته پروفسور تریالنی نشده بود اما نمیتوانست به حرفهای آن
روزش فکر نکند« .بدبختانه اون چیز ی که ازش وحشت دار ی به وقوع میپیونده »...هر ی
از یادآور ی آن آزرده شد و حق را به هرمیون داد که پروفسور تریالنی را یک شیاد متقلب
میدانست .هر ی در آن لحظه از هیچچیز وحشت نداشت ...مگر اینکه ترسش از دستگیر
شدن سیریوس را به حساب می آورد ...اما پروفسور تریالنی چه میدانست؟ هر ی مدتها
پیش به این نتیجه رسیده بود که پیشگوییهای پروفسور تریالنی حدس و گمانی بیش
نیست و جز ترساندن دیگران هیچ نتیجه ای ندارد.
البته یک استثناء وجود داشت .در پایان ترم سال گذشته او بازگشت مجدد ولدمورت را
پیشگویی کرد و وقتی هر ی پیشگویی او را برای دامبلدور بازگو کرد خود دامبلدور گفت که
این یک پیشگویی واقعی بوده است...
-هر ی!
-چیه!
هر ی به اطرافش نگاه کرد .همهی کالس به او چشم دوخته بودند .هر ی روی صندلی
صاف نشست.
گرمای اتاق باعث شده بود او در افکارش غرق شود و چرت بزند .پروفسور تریالنی از اینکه
هر ی به حرفهایش توجه نکرده بود دلخور به نظر میرسید .او گفت:
-عزیزم ،داشتم میگفتم مثل روز روشنه که تو تحت نفوذ غمانگیز سیارهی مریخ به دنیا
اومدی.
هر ی گفت:
-ببخشید ...گفتین تحت نفوذ چی به دنیا اومدم؟
پروفسور تریالنی از اینکه هر ی بعد از شنیدن این خبر سر جایش میخکوب نشد ،اندکی
رنجید و ادامه داد:
-داشتم میگفتم که بیتردید در لحظهی تولد تو مریخ در مسند قدرت افالک بوده ...موی
سیاهت ...قد متوسطت ...از دست دادن دلخراش والدینت در دوران نوزادی ...همهی
اینا گواه حرفهای منه .عزیزم ،تو وسط زمستون متولد شدی ،درسته؟
هر ی گفت:
نیم ساعت بعد همهی دانشآموزان یک نمودار چرخشی پیچیده در دست داشتند و
میکوشیدند جایگاه سیارات را در زمان تولدشان تعیین کنند .کار ی خستهکننده و مستلزم
مراجعه به جداول زمانبندی و محاسبهی زوایای گوناگون بود .پس از مدتی هر ی
ابروهایش را درهم کشید و گفت:
-من اینجا دوتا نپتون دارم .ولی این درست نیست ،نه؟
رون با صدایی بسیار آهسته ،صدای زمزمه مانند و پر رمز و راز پروفسور تریالنی را تقلید
کرد و گفت:
-آه ...ظهور دو تا نپتون توی آسمون نشون میده که یه کوتولهی عینکی به دنیا میاد...
دین و سیموس که در نزدیکی آنها با نمودارهایشان سروکله میزدند با صدای نسبت ًا
بلندی پوزخند زدند اما صدایشان آنقدر بلند نبود که صدای جیغوویغ هیجانزدهی الوندر
براون را در خود خفه کند .الوندر با شور و هیجان گفت:
-وای ،پروفسور! نگاه کنین! من یه سیارهی رصد نشده دارم .این کدوم سیارهس ،پروفسور؟
رون گفت:
متأسفانه پروفسور تریالنی صدای رون را شنید و شاید همین او را بر آن داشت که در
پایان جلسه تکالیف زیادی به آنها بدهد .او باحالتی بسیار جدی که با شخصیت
بیخیالش هماهنگی نداشت و بیشتر به حرکات پروفسور مکگونگال شبیه بود گفت:
-باید تمام تأثیراتی رو که حرکات سیارات در ماه آینده بر شما خواهد داشت تجزیهوتحلیل
کنین و با تمام جزئیاتش برام بنویسین .دوشنبهی هفتهی دیگه باید تکالیفتونو به من
تحویل بدین .هیچ عذر و بهانهای هم پذیرفته نیست!
وقتی هر ی و رون به سایر دانشآموزان پیوستند تا از پلهها پایین بروند و برای صرف شام
خود را به سرسرای بزرگ برسانند رون با دلخور ی گفت:
هر ی و رون و هرمیون برگشتند .دراکو مالفوی ،کراب و گویل با چهرههای راضی و خوشنود
در مقابلشان ایستاده بودند .رون گفت:
-چی میگی؟
مالفوی یک نسخه روزنامهی پیام امروز را در هوا تکان داد و با صدای بلندی که همهی
حاضرین در سرسرای ورودی میشنیدند گفت:
گزارش خبرنگار ویژهی پیام امروز ،ریتا اسکیتر ،حاکی از آن است که مشکالت وزارت سحر
ً
اخیرا به علت ناتوانی در نظارت و جادو هنوز به پایان نرسیده است .وزارت سحر و جادو که
بر جمعیت تماشاگران جام جهانی کوئیدیچ به باد انتقادهای شدید گرفته شده است و
هنوز هیچ توضیحی برای ناپدید شدن یکی از ساحرههای شاغل در وزارتخانه ارائه نداده
است ،دیروز براثر عمل عجیبوغریب آرنولد ویزلی ،کارمند ادارهی سوءاستفاده از
محصوالت مشنگی بار دیگر با وضعیت بغرنجی روبهرو شده است».
-میبینی ویزلی ،حتی اسمشم درست ننوشتن! مثلاینکه بابات اون قدر گمنام و بیاهمیته
که هیچکس نمیشناسدش!
اکنون همهی کسانی که در سرسرای بزرگ بودند به حرفهای مالفوی گوش میدادند.
مالفوی باحالتی خودنمایانه روزنامه را صاف کرد و به خواندن ادامه داد:
«آرنولد ویزلی که دو سال پیش به داشتن یک اتومبیل پرنده متهم شده بود دیروز بر سر
چندین سطل زبالهی وحشی و متجاوز با مجریان قانون مشنگها (افراد پلیس) درگیر
شد .به نظر میرسد آقای ویزلی به کمک مودی چشم باباقور ی شتافته باشد که س ً
ابقا
کارآگاه وزارت سحر و جادو بوده و اکنون بازنشسته شده است .او در حال حاضر پیر و
سالخورده بوده و بهقولمعروف هر را از بر تشخیص نمیدهد .جای تعجب نیست که
وقتی آقای ویزلی به خانهی آقای مودی که دارای تدابیر امنیتی گستردهای است رسید
متوجه شد که آقای مودی بار دیگر به خطا اعالم خطر کرده است .آقای ویزلی ناچار شد
پیش از فرار از چنگ افراد پلیس حافظهی چند نفر را اصالح کند .او از پاسخ دادن به
پرسش خبرنگار پیام امروز دربارهی علت درگیر ی وزارتخانه در چنین صحنهی اسفبار و
شرمآوری خوددار ی کرد».
-این گزارش عکسم داره ،ویزلی! عکس پدر و مادرته که جلوی خونهتون وایستادن .البته
اگه بشه اسمشو خونه گذاشت! خوبه ،حاال مامانت یه ذره وزن کم میکنه.
تمام بدن رون از خشم میلرزید .همه به رون خیره شده بودند .هر ی گفت:
ً
واقعا اینقدر خپله یا توی -راستی ،پاتر تو که امسال مهمونشون بودی بگو ببینم مامانش
عکس اینجوری افتاده!
هر ی که همراه با هرمیون از پشت ردای رون را میکشید تا او را از حمله به مالفوی بازدارد
به مالفوی گفت:
-میدونی مامان خودت چه جوریه؟ قیافهش یه جوریه که انگار زیر دماغش بوی گند ول
کردن .همیشه اینجوریه یا چون تو پیشش بودی اینجوری شده بود؟
مالفوی که صورت رنگپریدهاش سرخ شده بود گفت:
بوم!
چند نفر جیغ کشیدند .هر ی عبور سریع چیز سفید و داغی را از نزدیک صورتش احساس
کرد.
بالفاصله دستش را در ردایش فروبرد که چوبدستیاش را درآورد اما پیش از آنکه دستش
به چوبدستی بخورد صدای انفجار بلندتر ی به گوش رسید و صدای نعرهای در سرسرای
ورودی پیچید.
هر ی روی پاشنهی پا چرخید .پروفسور مودی لنگلنگان از پلکان مرمر ی سرسرای ورودی
پایین میآمد.
چوبدستیاش را به سمت یک راسوی سفید یکدست نشانه گرفته بود .راسو روی زمین
سنگفرش شدهی سرسرای ورودی درست در همان نقطهای که مالفوی ایستاده بود
میلرزید.
سکوت هراسانگیزی در سرسرای ورودی حاکم شد .هیچکس جز مودی از جایش تکان
نمیخورد .مودی رویش را برگرداند و به هر ی نگاه کرد .دستکم چشم سالمش به هری
نگاه میکرد؛ اما چشم دیگرش در حدقه به سمت پشت سرش چرخیده بود .مودی غرولند
کنان گفت:
-خورد به تو؟
صدای مودی بم و خشن بود .هر ی گفت:
-ولش کن!
-چی رو ول کنم؟
کراب که میخواست راسوی سفید را از زمین بردارد در همان حال بیحرکت مانده بود .از
قرار معلوم چشم پرحرکت مودی سحرآمیز بود و میتوانست پشت سرش را ببیند .مودی
لنگلنگان بهسوی کراب و گویل و راسوی سفید رفت .راسوی سفید از وحشت جیرجیر کرد
و دوان دوران بهسوی دخمهها رفت .مودی بار دیگر چوبدستیاش را به سمت راسو
گرفت و گفت:
-نمیشه بر ی!
آنگاه راسو سه متر از زمین باال رفت و محکم به زمین افتاد و مثل توپ دوباره کمی باال
رفت و افتاد.
راسو از زمین باال میرفت و دوباره به زمین میافتاد و هر بار بیش از دفعه قبل اوج
میگرفت .وقتی راسو از درد جیرجیر میکرد مودی غرولند کنان گفت:
-از کسانی که از پشت به حریفشون حمله میکنن هیچ خوشم نمیاد .آدمای بزدل و
ترسوییاند که گندشو در میارن ...این کارها ماله اراذل و اوباشه...
راسو دوباره به هوا رفت .دستوپا و دمش را عاجزانه تکان میداد .هر بار که راسو به
زمین سنگی سرسرا برخورد میکرد و دوباره به هوا میرفت مودی یک کلمه از جملهاش را
میگفت تا سرانجام جمله تمام میشد.
-پروفسور مودی!
این صدای وحشتزدهی پروفسور مکگونگال بود که با یک بغل کتاب از پلکان مرمر ی
پایین میآمد.
مودی همانطور که راسو را از زمین باال و باالتر میبرد و دوباره به زمین میانداخت با
آرامش گفت:
پروفسور که از راسو چشم برنمیداشت و نگاهش با راسو باال و پایین میرفت گفت:
-تدریس.
پروفسور مکگونگال که صدایش میلرزید کتابها از دستش به زمین افتاد .مودی گفت:
-اوهوم.
لحظهای بعد صدای شترق بلندی به گوش رسید و مالفوی دوباره پدیدار شد .مثل یک
گلوله روی زمین افتاده بود و صورت رنگپریدهاش کامالً سرخ شده بود .موهای بورش
روی صورتش ریخته بود .اخمی کرد و از جایش بلند شد .پروفسور مکگونگال با درماندگی
گفت:
ً
حتما پروفسور -مودی ،ما هیچوقت برای تنبیه بچهها از تغییر شکل استفاده نمیکنیم!
دامبلدور بهتون گفته.
-ما یا بچهها رو مجازات میکنیم یا با رئیس گروه دانشآموز خطاکار صحبت میکنیم!
مالفوی که هنوز چشمهای روشنش از درد و تحقیر پر از اشک بود ،موذیانه به مودی نگاه
کرد و زیر لب چیز ی گفت که در آن میان فقط کلمه «پدرم» قابلتشخیص بود .مودی
لنگلنگان به مالفوی نزدیک شد.
-نه بابا! من از قدیم پدرتو میشناسم ،پسر جون ...بهش بگو که مودی کامالً مراقب رفتارها
و حرکات پسرش هست ...از قول من بهش بگو ،فهمیدی؟ رئیس گروهت اسنیپه ،نه؟
-بله.
ً
اتفاقا منتظر یه فرصت مناسب بودم که با اسنیپ خوشوبش -یه دوست قدیمی دیگه!
کنم ...بیا ...بیا بچه...
مودی بیخ بازوی مالفوی را گرفت و او را به سمت دخمهها برد .پروفسور مکگونگال چند
لحظه با نگرانی آنها را نگاه کرد و بعد با حرکت چوبدستیاش همهی کتابها را به پرواز
درآورد و دوباره در دست گرفت.
چند دقیقه بعد ،هر ی ،رون و هرمیون سر میز گریفیندور نشسته بودند و همهی کسانی
که در اطرافشان بودند با هیجان خاصی دربارهی آنچه رخ داده بود گفتگو میکردند .رون
آهسته به هر ی و هرمیون گفت:
-برای چی؟
رون که چشمهایش را بسته بود و آثار وجد و سرور وصفناپذیری در چهرهاش نمایان بود
گفت:
-برای اینکه میخوام تصویر این واقعه رو در حافظهام ثبت کنم که تا ابد از یادم نره .دراکو
مالفوی ،راسوی شگفتانگیز...
-ولی ممکن بود به مالفوی صدمه بزنه .خیلی خوب شد که پروفسور مکگونگال جلوشو
گرفت...
هرمیون با سرعت شروع به خوردن غذایش کرد .هر ی به او نگاه کرد و گفت:
پنج دقیقه بعد هرمیون غذایش را تمام کرده و از آنجا رفته بود .همینکه او از سرسرای
بزرگ بیرون رفت فرد ویزلی روی صندلیاش نشست و گفت:
-حرف نداره!
لی جردن ،دوست صمیمی دوقلوهای ویزلی کنار جرج نشست و گفت:
-فوقالعادهس!
-چهجور ی بود؟
-بینظیر بود.
لی گفت:
هر ی پرسید:
-چهکاری رو؟
فرد گفت:
جرج گفت:
-خیلی وارده.
لی گفت:
-محشره!
رون دستش را در کیفش فروبرد و به دنبال برنامهی کالسیش گشت .نگاهی به برنامه
انداخت و با ناامیدی گفت:
روز بعد ،اتفاق مهمی نیفتاد .جز اینکه نویل ششمین پاتیلش را هم سر کالس معجون
تا دو ِ
سازی سوزاند .پروفسور اسنیپ که انگار در تابستان از قبل هم کینهتوزتر شده بود ،بهعنوان
تنبیه نویل را حبس کرد و بعد از آزاد شدن ،نویل مجبور شده بود دلورودهی یک بشکه
وزغ شاخدار خالی کند ،حاال با اعصاب خرد به میان بچهها برگشته بود.
هری و رون داشتند هرمیون را تماشا میکردند؛ او داشت به نویل یک افسون شستشو
یاد میداد تا آشغالهای وزغ را از زیر ناخنهایش پاک کند .رون پرسید:
هری گفت:
همه میدانستند که اسنیپ همیشه دلش میخواسته دفاع در برابر جادوی سیاه را درس
بدهد؛ اما امسال چهارمین سالی بود که موفق به این کار نشده بود .اسنیپ از هیچکدام
از معلمین قبلی دفاع در برابر جادوی سیاه خوشش نمیآمد و این را ابراز هم کرده بود.
ولی به نظر میرسید جرئت ابراز دشمنی با مودی را نداشت .درواقع هر وقت که هری آن
دو را باهم دیده بود ،سر غذا یا در راهروها ،حس کرده بود که اسنیپ سعی میکند در
چشمهای مودی نگاه نکند ،چه چشم جادوییاش و چه چشم عادیاش.
هری فکورانه گفت:
رون گفت:
-تصور کن مودی اسنیپ رو تبدیل به یه وزغ شاخدار بکنه و توی سیاهچال به اینور و
آنور بپرونه!
گریفیندوریهای کالس چهارمی آنقدر برای اولین جلسهی کالسشان با مودی مشتاق
بودند که پنجشنبه بعد از نهار بهسرعت بهطرف کالس رفتند و جلوی درب کالس صف
کشیدند .تنها کسی که در صف نبود هرمیون بود که درست قبل از شروع درس خودش را
به کالس رساند.
-رفته بودم...
... -کتابخونه .خیلی خوب ،حاال بجنب وگرنه مجبوریم ته کالس بشینیم!
آنها بهسرعت وارد کالس شدند و توانستند روی سه تا نیمکت درست جلوی میز معلم
بنشینند.
کتابهای «نیروهای تاریکی :راهنمای دفاع از خود» را بیرون آوردند و خیلی ساکت منتظر
ماندند .طولی نکشید که صدای برخورد پای چوبی مودی با کف راهرو به گوش رسید.
مودی وارد شد ،مثل همیشه عجیب و ترسناک .پای چوبیاش از زیر ردایش پیدا بود.
-خیلی خوب ،پرفسور لوپین یه چیزایی راجع به کالس شما برای من نوشته .مثلاینکه
موجودات نیروهای تاریکی حسابی قویه .شما بوگارتها
ِ شما پایهتون در مقابله با
( ،)Boggartکاله قرمزها ،هینکی پانکها ( ،)kniHykniHگریندیبوها ( ،)wbninyrGکاپاها
( )aKkkKو گرگنماها را خوندید ،درست میگم؟
-ولی در مواجهه با طلسمها؛ عقبید! خیلی عقبید .برای همین من میخوام با شما
چیزهایی رو کار کنم که جادوگران میتونند روی یکدیگر انجام بدن .من یه فرصت دارم تا
به شما یاد بدم چطور با...
چشم جادویی مودی چرخید و به رون خیره شد .رون خیلی نگران به نظر میآمد؛ اما
مودی لبخند زد -و این اولین باری بود که هری لبخند او را میدید -لبخند چهرهی مودی
را ازآنچه بود کجوکولهتر کرد ،ولی دیدن مودی در چنین حالت دوستانهای بههرحال مایه
تسکین بود .الاقل برای رون که چنین بود.
مودی گفت:
-تو باید پسر آرتور ویزلی باشی ،نه؟ همین چند روز پیش پدرت منو از یه مخمصهی ناجور
نجات داد . ...بله ،من فقط یک سال اینجا میمونم .فقط به خاطر دامبلدور ...یک سال و
بعدش برمیگردم به بازنشستگی آرام خودم.
-خوب ...بریم سر درسمون .طلسمها ،طلسمها انواع و شدتهای مختلفی دارن .خوب،
از نظر من باید به شما ضد طلسمها را یاد بدم ،قرار نبود تا کالس ششم طلسمهای سیاه
غیرمجاز رو به شما نشون بدیم .قبلش شما بچهتر از اونید که بتونید با اون مواجه بشین؛
اما پرفسور دامبلدور فکر میکنه که توانش رو دارید و به نظر من هر چه زودتر بفهمید که
باید خودتون را در برابر چه چیزهایی آماده کنید ،بهتره .اینکه چطور از خودتون در مقابل
ً
مسلما جادوگری که بخواد شما رو به طرز حملهای که هرگز ندیدهاید دفاع کنید.
نابخشودنی طلسم کند ،مراحل کار را براتون توضیح نمیده .نمیآید این کار رو با ادب و
نزاکت جلوی شما انجام بده .شما باید آماده باشید .باید هوشیار و گوشبهزنگ باشید.
خانم براون!
ِ شما باید وقتی من صحبت میکنم اون رو بگذارید کنار
الوندر براون سرخ شد .او داشت زیر میز جدول تکمیل شدهی سیاراتش را به پارواتی
چشم جادوی مودی میتوانست از یکطرف چوب
ِ نشان میداد .اینطور که معلوم بود
طرف دیگرش را ببیند ،همانطور که میتوانست پشت سرش را ببیند .مودی ادامه داد:
-خوب ...کدامیک از شما میدونید چه طلسمهایی طبق قوانین وزارت جادو سختترین
مجازاتها رو دارند؟
خیلیها ،ازجمله رون و هرمیون ،دستهایشان را بلند کردند .مودی به رون اشاره کرد که
جواب بدهد ،هرچند چشم جادوییاش هنوز روی رون الوندر ثابت بود.
ِ -ا ...پدرم یکچیزهایی بهم گفتهِ ...ا ...راجع به ...فکر میکنم ...طلسم فرمان!
مودی گفت:
ً
حتما این یکی رو خوب میشناسه .نفرین تکبر زمانی برای وزارت خانه کلی -البته! پدرت
مشکل درست کرده بود.
مودی بهسختی بلند شد و روی پاهای ناموزونش ایستاد .بعد کشوی میزش را باز کرد و
بزرگ سیاه میلولیدند .هری
ِ از آن یک تنگ شیشهای بیرون آورد .در شیشه سه عنکبوت
حس کرد که رون خودش را کمی کنار کشید؛ رون از عنکبوت نفرت داشت.
-گوش به فرمان!
عنکبوت از دستش به یک نخ باریک ابریشمی پرید و شروع کرد به تاب خوردن به جلو و
عقب.
پاهایش را صاف دراز کرد ،معلقی زد ،نخ را ول کرد و روی میز پایین آمد و شروع کرد به
چرخوفلک زدن.
مودی چوبدستیاش را تکانی داد ،عنکبوت روی دو پای عقبش بلند شد و شروع کرد به
رقصیدن.
-به نظرتون بامزهست ،نه؟ نمیدونم اگه این کار رو با شما کرده بودم ،بازم همینقدر
خوشتون میآمد یا نه؟
ً
تقریبا بالفاصله تمام شد .عنکبوت هنوز داشت میرقصید .مودی آهسته گفت: خندهها
-کنترل کامل .من میتونم مجبورش کنم خودش رو از پنجره بندازه بیرون ،خودش رو غرق
کنه یا خودش را توی گلوی یکی از شما بندازه...
رون بیاختیار لرزید.
مودی گفت:
-هشیاری دائم!
ً
سریعا بلند شدند. همه
مودی عنکبوت را که مشغول معلق زدن بود ،برداشت و در تنگ انداخت .پرسید:
هرمیون دستش را بلند کرد و نویل هم همینطور .باعث تعجب هری شد ،چون نویل،
بهجز سر کالس گیاهشناسی که از همهی درسها بهتر بلد بود ،هیچوقت برای جواب دادن
داوطلب نمیشد .نویل خودش هم از جرئت خودش متعجب شده بود.
-بگو؟
-طلسم شکنجهگر!
مودی داشت با دقت و اشتیاق نویل را نگاه میکرد ،این بار با هر دو چشمش .پرسید:
نویل با اضطراب سرش را به نشانهی تأیید تکان داد ،مودی دیگر چیزی نپرسید .مودی
عنکبوت بعدی را از تنگ بیرون آورد و روی میز گذاشت .عنکبوت که به نظر میرسید از
ترس نمیتواند تکان بخورد ،روی میز بیحرکت ماند.
مودی گفت:
-بزرگ شو!
عنکبوت کمکم بزرگتر میشد .وقتی مودی میخواست طلسمش را اجرا کند از یک رتیل
هم بزرگتر شده بود .رون دیگر نمیتوانست خودش را کنترل کند و صندلیاش را تا
میتوانست از میز مودی دور کرد .مودی چوبدستیاش را بلند کرد ،بهطرف عنکبوت نشانه
رفت و زیر لب گفت:
-بشکنج!
ناگهان پاهای عنکبوت زیر بدنش تا شد ،به پشت برگشت و به طرز وحشت ناکی شروع
به تکان خوردن کرد.
صدایی از عنکبوت درنیامد ،اما هری مطمئن بود که اگر عنکبوت میتوانست صدایی
ً
حتما جیغ میزد .مودی چوبدستیاش را برنداشت و حرکت و لرزش عنکبوت دربیاورد،
شدیدتر شد...
-دیگه کافیه!
هری به او نگاه کرد .او نه به عنکبوت ،بلکه به نویل نگاه میکرد که دستهایش را روی
میز به هم گرفته بود ،انگشتهایش سفید شده بود و چشمانش از ترس کامالً باز مانده
بود.
مودی گفت:
-کوچک شو!
و عنکبوت بهاندازه عادی خودش برگشت .مودی آن را در تنگ انداخت .بهآرامی گفت:
-درد! باوجود نفرین شکنجهگر ،برای شکنجهی دیگران احتیاجی به چاقو و اینجور وسایل
نیست ،زمانی از این طلسم زیاد استفاده میشد! خوب ،کسی چیز دیگهای بلد نیست؟
هری دور و برش را نگاه کرد .از قیافهی بچهها میشد حدس زد که همه در این فکرند که
بر سر عنکبوت آخری چه قرار است بیاید .وقتی هرمیون برای بار سوم دستش را باال
میبرد ،دستش کمی میلرزید.
مودی گفت:
-بله؟
-آداوا ِکداورا!
مودی ،درحالیکه لبخند نامحسوسی گوشهی بریده شدهی لبش را کج کرده بود ،گفت:
دستش را در تنگ شیشهای کرد .عنکبوت سومی ،طوری که انگار میدانست چه قرار است
بر سرش بیاید ،برای فرار تقال میکرد .وقتی مودی آن را گرفت و روی میز گذاشت ،عنکبوت
هنوز به اینطرف و آنطرف میدوید.
وقتی مودی چوبدستیاش را بلند کرد ،دلهرهای ناگهانی هری را فراگرفت .مودی غرید:
-آداواکداورا!
در یکلحظه نور سبز کورکنندهای اتاق را فراگرفت و صدایی ،مثل صدای حرکت یک موجود
نامرئی ،به گوش رسید .بالفاصله عنکبوت به پشت برگشت .بدون هیچ جراحتی مرده بود.
خیلیها جیغ کشیدند .رون از ترس عنکبوت که به طرفش میدوید خودش را به عقب
ً
تقریبا از روی صندلیاش افتاده بود. پرت کرده بود و
-کار قشنگی نیست .هیچ لطفی نداره .هیچ ضد نفرینی هم نداره .چیزی نمیتونه جلوش
رو بگیره .فقط یک نفر هست که از اون جان سالم بدر برده و اون اآلن جلوی من نشسته.
هری احساس کرد صورتش سرخ میشود .چشمان مودی (هردوشان) در چشمان هری
خیره شدند .او میتوانست نگاه بقیه شاگردان کالس روی خودش حس کند .هری به
تختهسیاه خالی خیره شد ،طوری که انگار مجذوب آن شده بود ،اما درواقع اصالً آن را
نمیدید...
پس پدر و مادرش اینطوری مرده بودند ...درست مثل آن عنکبوت .آیا آنها هم بدون
جراحت مرده بودند و صدای آمدن مرگ را بهسوی خود شنیده بودند و زندگی از
بدنهایشان زدوده شده بود؟
در سه سال اخیر هر ی بارها صحنهی مرگ پدر و مادرش را در ذهنش تصویر کرده بود ،از
وقتی فهمیده بود آنها به قتل رسیدهاند و از وقتیکه فهمیده بود آن شب چه اتفاق
افتاده :چطور ورم تیل ( )Wormtailمخفیگاه پدر و مادرش را به ولدمورت لو داده و او
چطور آنها را در کلبهشان پیدا کرده و چطور پدرش که سعی کرده ولدمورت را معطل کند
ً
بعدا ولدمورت به لیلی پاتر ( nly تا همسرش با هری بگریزد ،به دست او کشته شده ...و
)rettobحمله کرده بود و به او گفته بود کنار برود تا او بتواند هری را بکشد ...لیلی پاتر
توجهی نکرده بود و التماس کرده بود که لرد سیاه او را بهجای هری بکشد ...و ولدمورت
قبل از اینکه چوبدستیاش را به سمت هری نشانه برود مادرش را هم کشته بود.
هری این جزئیات را میدانست ،چون پارسال وقتی با دیوانهسازها میجنگید ،صدای مادر
و پدرش را شنیده بود ،اینقدرت وحشتناک دیوانهسازها بود .مجبور کردن قربانیشان تا
بدترین لحظات عمرش را دوباره زنده کند و ناتوان در نومیدی خود غرق کند ...هری حس
کرد صدای مودی را از فاصلهی دوری میشنود .هری بهزحمت خودش را از گذشته بیرون
کشید و گوش کرد ببیند مودی چه میگوید.
-آداوا ِکداورا طلسمی است که باید قدرت جادویی قویای پشتش باشه تا اثر کند ...همه
شما اگه چوبدستیهاتون رو به سمت من بگیرید و طلسم رو بخونید ،من شک دارم که
حتی دماغم هم خون بیفته؛ اما این خیلی مهم نیست .من قرار نیست انجام دادنش رو
به شما یاد بدم .اگه این طلسم باطل کنندهای نداره پس چرا شما رو با اون آشنا میکنم؟
برای اینکه باید بدونید .شما باید بفهمید چی از همه بدتر است .هشیاری دائم!
اینها چیزهایی هستند که شما باید برای مقابله با اونها آماده شوید .چیزهایی هستند
که من به شما یاد میدم چطور با اونها بجنگید .شما باید آماده باشید؛ اما بیشتر از هر
چیز باید تمرین کنید که همیشه بدون استثنا هشیار باشید .قلم پرهاتون رو بردارید و
بنویسید...
بقیهی وقت کالس ،بچهها مشغول یادداشت برداشتن از حرفهایی بودند که مودی راجع
به طلسمهای نابخشودنی میزد .تا وقتیکه زنگ خورد ،از هیچکسی صدایی درنیامد؛ اما
وقتی کالس تمام شد ،همهمهی بلندی برخاست .بیشتر بچهها باحالتی بهتزده راجع به
نفرینها صحبت میکردند:
-کشتنش رو بگو!
هری فکر میکرد آنها طوری راجع به درس حرف میزدند که انگار یک نمایش تماشایی
بوده ،اما به نظر هری موضوع خیلی سرگرمکنندهای نمیآمد ...و هرمیون هم با او موافق
بود.
رون گفت:
-نه خیر!
-نویل!
طلسم
ِ نویل تنها وسط پلهها ایستاده بود با همان حالت وحشتزدهی هنگام اجرای
شکنجهگر توسط مودی ،به دیوار سنگی روبهرویش خیره شده بود.
-نویل؟
هرمیون پرسید:
-آره ،حالم خوبه .شام خیلی جالب بود ...یعنی درس خیلی جالب بود .امشب غذا چی
میدن؟
آنها صدای پای مودی را از پشت سرشان شنیدند و وقتی برگشتند دیدند پرفسور مودی
لنگانلنگان بهطرف آنها میآید .هر چهار نفرشان ساکت شدند و با اضطراب به مودی
نگاه کردند ،اما وقتی مودی شروع به صحبت کرد ،صدایش خیلی از چیزی که تا حاال
شنیده بودند آرامتر و مالیمتر بود .او به نویل گفت:
-مسئلهای نیست ،پسر! میایی باال دفتر من؟ بیا ...میتونیم باهم یک چای بخوریم...
تصور صرف چای با مودی نویل را بیشتر ترساند .او نه چیزی گفت ،نه حرکتی.
ً
تقریبا جسورانه ،گفت: هری
-بله!
چشم آبی مودی ،وقتی هری را ورانداز میکرد ،اندکی در حدقه لرزید.
مودی گفت:
-شما باید بدونید .شاید به نظر خشن بیاید ،ولی شما باید بدونید .تظاهر کردن فایدهای
نداره ...خوب ...بیا النگ باتم ،من کتابهایی دارم که شاید برات جالب باشن.
نویل ملتمسانه به هری ،رون و هرمیون نگاه میکرد ،اما آنها چیزی نگفتند و او چارهای
نداشت جز اینکه بگذارد مودی با دست زبرش که روی شانهی او گذاشته بود ،راهنماییاش
کند.
رون درحالیکه نویل و مودی را تماشا میکرد که در راهروی دیگری میپیچیدند ،پرسید:
-موضوع چیه؟
-منم نمیدونم.
ً
واقعا کارش رو خوب بلده! -ولی عجب درسی بودها! فرد و جورج حق داشتند .این مودی
وقتی آداواکدورا را اجرا کرد ،اونجوری که عنکبوته مرد ،انگار مثل شمعی که فوتش کرده
باشی؛ با دیدن قیافهی هری ،رون ناگهان ساکت شد و تا وقتی به تاالر بزرگ رسیدند حرفی
نزد.
سر شام هرمیون در صحبتهای هری و رون شرکت نکرد ،غذایش را خیلی تند خورد و
دوباره به کتابخانه رفت .هری و رون بهطرف برج گریفیندورها راه افتادند و هری که تمام
موضوع طلسمهای نابخشودنی را پیش کشید.
ِ وقت شام به همین فکر میکرد ،خودش
-اگه کسی تو وزارتخونه بفهمه که ما طلسمها رو دیدیم ،مودی و دامبلدور توی دردسر
نمیافتن؟
رون گفت:
-چرا ،شاید؛ اما خوب دامبلدور که همیشه کارهاش رو همونجوری که میخواد میکنه،
مودی هم که به نظر میرسه به دردسر عادت داره .اول حمله میکنه و بعد سؤال ...سطل
آشغالهاش رو ببین .مزخرف.
وقتی آنها به سالن عمومی گریفیندورها که خیلی شلوغ و پرسروصدا بود رسیدند ،نقاشی
زن چاق به جلو تاب خورد و راه ورود باز شد.
هری پرسید:
رون گفت:
-آره ،برداریم.
هر دو رفتند باال تا کتابها و جدولهایشان را بردارند .هری نویل را دید که تنها روی
تختش نشسته بود و کتاب میخواند .از وقتیکه از کالس آمده بود خیلی آرامتر بود ،ولی
هنوز کامالً به حالت عادی برنگشته بود.
هری پرسید:
-چطوری نویل؟
نویل گفت:
-خوبم ،متشکرم .دارم این کتاب رو میخوانم .پرفسور مودی بهم امانت داده...
جلد کتاب را نشان داد« :گیاهان جادویی مدیترانهای و خواصشان» نویل ادامه داد:
-مثلاینکه پرفسور اسپراوت به پرفسور مودی گفته بود من گیاهشناسیام خیلی خوبه،
اونم فکر کرده من از این خوشم میآید.
احساس غرور ضعیفی بود که هری بهندرت در صدای نویل شنیده بود .هری
ِ در صدایش
روش زیرکانهای برای سر
ِ فکر کرد گفتن تعریفهایی که پرفسور اسپراوت از نویل کرده بود
شوق آوردن اوست ،چون کمتر پیش میآمد کسی در زمینهای از نویل تعریف کند .چنین
کاری در زمرهی کارهای پرفسور لوپین بود .هری و رون کتابهای «ابهامزدایی از
آینده»شان را به سالن نشیمن بردند ،یک میز خالی پیدا کردند و شروع کردند به پیشبینی
حوادث ماه بعد! یک ساعت بعد ،بااینکه میزشان پر از تکه کاغذهایی بود که ارقام رویش
نوشته بودند ،پیشرفت زیادی حاصل نشده بود.
هری مثل وقتیکه بوی آتش پرفسور تریالنی را استنشاق میکرد گیج بود .او به محاسباتی
که انجام داده بود اشاره کرد و گفت:
رون که از بس وقت فکر کردن سرش را خارانده بود ،موهایش سیخ شده بود ،گفت:
-میدونی ،من فکر میکنم باید از روش قدیمی غیبگویی استفاده کنیم!
-آره!
هری چیزهایی که قبالً نوشته بود را مچاله کرد و نگاهی به گروهی از کالس اولیهای
پرحرف در اطراف شومینه انداخت و گفت:
-بله ،خطر سوختگی تهدیدت میکنه .دوشنبه دوباره باید اسکروتها رو ببینیم.
-خوبه ...به خاطرِ ...ا ...عطارد ،دوست داری یکی از کسایی که فکر میکنی دوستته از
پشت بهت خنجر بزنه؟
هری داشت دنبال یک بدبختی جدید میگشت تا بهعنوان پیشبینی بنویسد که فرد و
جورج را دید که کنار هم رو به دیوار نشسته بودند ،قلم پرهایشان را برداشته بودند و
داشتند روی یک تیکه از طومار کاغذی چیزی مینوشتند .خیلی عجیب بود که فرد و جورج
در گوشهای بنشینند و ساکت کار کنند؛ آن دو معموال ً ترجیع میدادند در قلب کار و در مرکز
توجه باشند .شیوهی کار کردنشان سری به نظر میرسید و هری را به یاد وقتی میانداخت
که آنها در اتاق نشیمن خانهشان در حضور خانم ویزلی چیز مینوشتند؛ آن موقع هری
فکر کرده بود که موضوع نوشته ،یک دستورالعمل دیگر از جیببرهای جادویی ویزلی
ً
حتما لی جردن را هم در هاست؛ اما این بار آنطور به نظر نمیآمد .اگر موضوع این بود،
شوخیشان شرکت میدادند .هری نمیدانست صحبت دوقلوها ربطی به شرکت در
مسابقه سه جادوگر دارد یا نه.
...-نه ،اینطور به نظر میآید که میخوایم تهمت بزنیم .باید مواظب باشیم...
فرد سرش را بلند کرد و دید که هری به آنها چشم دوخته .هری لبخند زد و سرکار خودش
برگشت ...نمیخواست آنها فکر کنند که او به حرفهایشان گوش میکرده .طولی نکشید
که دوقلوها وسایلشان را جمعکردند ،شببهخیر گفتند و رفتند که بخوابند.
ً
تقریبا ده دقیقه بعد دیوار پشت تابلوی زن چاق باز شد و هرمیون با طومارهای بزرگ
کاغذ و یک جعبه وارد شد .وقتی راه میرفت محتویات داخل جعبه تلق و تلوق میکردند.
هرمیون گفت:
ً
جدا؟ پس باید یکیشون را با له شدن زیر پای یه سیمرغ وحشی عوض کنم. -
هرمیون گفت:
-چطور همچین حرفی میزنی؟ ما دوساعته داریم مثل جنهای خانگی کار میکنیم!
-عجیبه که تو میپرسی.
در جعبه پنجاه بازوبند بود ،هرکدام به یک رنگ .روی همهی بازوبندها نوشته بود:
-تهوع نیست .ت.ه.و.ع عالمت اختصاری تشکیالت هواداری و عمرانی جنهای خونگیه.
رون گفت:
ً
جدا؟ چند تا عضو دارید؟ -
-چی؟ توقع داری ما این مدالهایی رو که روشون نوشته تهوع بزنیم به سینهمون و رژه
بریم؟
-من کلی دربارش توی کتابخونه تحقیق کردم .سابقهی بردگی جنها به قرنها پیش
برمیگرده .من باور نمیکنم که تا حاال هیچکس فکری دراینباره نکرده.
-ببین هرمیون ،گوشهات رو باز کن؛ اونا راضیاند .اونا دوست دارند که برای ما کار کنند.
هرمیون که از رون هم بلندتر صحبت میکرد و طوری رفتار میکرد که انگار یک کلمه هم
از حرفهای رون را نشنیده ،گفت:
-اهداف کوتاه ما ،تأمین مزد عادالنه و شرایط مناسب کار برای جنهای خانگی است.
ازجملهی اهداف بلندمدتمان هم تغییر قانون ممنوعیت استفاده از چوبدستی و تالش
برای فرستادن یک جن خانگی به سازمان تنظیم و کنترل موجودات جادویی است.
جنهای خانگی در هیچجا هیچ نمایندهای ندارن.
هری پرسید:
کسی چیزی نگفت .هرمیون به هری و رون لبخند زد .هری هم از دست هرمیون عصبانی
بود و هم از قیافه رون خندهاش گرفته بود .بههرحال سکوت شکسته شد ،البته نه توسط
رون .از پنجره صدای تپ تپ نرمی به گوش رسید.
هری به آنطرف سالن که اآلن دیگر خالی بود نگاه کرد و در نور مهتاب یک جغد بزرگ را
دید که روی لبهی پنجره نشسته بود.
-هدویگ!
هدویگ پرید تو ،عرض اتاق را پرواز کرد و روی میز جلوی پیشبینیها نشست.
-دیگه وقتشه!
-جواب رو آورده!
هری باعجله اون رو باز کرد و شروع کرد به خواندن نامه .هدویگ روی زانویش بالبال
میزد و به نرمی هوهو میکرد.
نامه کوتاه بود و به نظر میرسید باعجله زیادی نوشته شده .هری بلند خواند:
هری
من بالفاصله به شمال پرواز میکنم .خبر درد اثر زخمت ،آخرین خبر از یک سری شایعات
اینجا هم رسیده .اگر دوباره اذیتت کرد ،مستقیم پیش دامبلدور برو ،میگن دامبلدور چشم
باباقوری رو از بازنشستگی درآورده ،این نشون میده که عالئم را میفهمه ،هرچند دیگران
نمیفهمند...
سیریوس
هری سرش را بلند کرد و به رون و هرمیون نگاه کرد ،آنها هم به او خیره شدند.
و بعد وقتی دید که هری با مشت به پیشانیاش کوبید و هدویگ را از روی زانویش پراند،
پرسید:
-چی شد؟
هری این بار مشتش را روی میز کوبید و هدویگ را که با خشم هوهو میکرد مجبور کرد
پشت صندلی رون بنشیند و گفت:
-من باعث شدم که اون فکر کنه باید برگرده .برگرده ،به خاطر اینکه فکر میکنه من توی
دردسر افتادم! درحالیکه من هیچ مشکلی ندارم! و هیچچیز هم برای تو ندارم.
این جملهی آخری را به هدویگ گفت .هدویگ نوکش را به نشانهی درخواست غذا باز و
بسته میکرد و ادامه داد:
هدویگ که خیلی بهش برخورده بود نگاهی به هری کرد ،پرواز کرد و از پنجره بیرون رفت.
موقع رفتن با بالهای بازش چند ضربه به سر هری زد.
-هری... ،
در خوابگاه طبقه باال ،هری پیژامهاش را پوشید و روی تختش دراز کشید .خوابش نمیآمد.
اگر سیریوس برمیگشت و دستگیر میشد ،چی؟ چرا نتوانسته بود دهانش را بسته نگه
دارد؟ برای چند ثانیه درد ،بند را به آب داده بود ...ایکاش عقلش رسیده بود که حرفش
را پیش خودش نگه دارد.
او صدای پای رون را شنید که به خوابگاه آمد ،اما باهم صحبتی نکردند .مدت درازی هری
دراز کشید و به طاق تیره تختش خیره شد .خوابگاه کامالً ساکت بود و اگر هری
حواسجمعتر بود ،متوجه میشد که صدای خروپف همیشگی نویل به گوش نمیرسد؛ و
این به آن معنا بود که او هم تنها کسی نیست که در تختخوابش بیدار مانده.
فصل پانزدهم :بوباتون و دورمشترانگ
فردای آن شب هری با یک نقشهی بیکموکاست ،صبح خیلی زود از خواب بیدار شد گویی
در تمام شب مغزش سرگرم کار بر روی آن نقشه بوده است .از جایش بلند شد و در نور
کمرنگ صبحگاهی لباسش را پوشید .بدون آنکه رون را بیدار کند از خوابگاه خارج شد و
به سالن عمومی خلوت رفت .از روی میزی که تکالیف درس پیشگوییاش بر روی آن قرار
داشت یک تکه کاغذ پوستی برداشت و شروع به نوشتن نامهی زیر کرد:
سیریوس عزیز،
مثلاینکه من خیال کردم که زخمم درد گرفته .آخه وقتی نامهی قبلی رو برات مینوشتم
خوابآلود بودم .اینجا همهچیز رو به راهه برای چی میخوای برگردی؟ نگران من نباش
جای زخمم کامالً عادیه و هیچ مشکلی ندارم.
هری
هری از حفرهی تابلو پائین پرید و در راهروی خلوت و آرام پیش رفت .در نیمههای راهروی
طبقهی چهارم بدعنق کمی او را معطل کرد .میخواست گلدان بزرگی را روی سر او بیندازد.
سرانجام به جغددانی رسید که در باالی برج غربیقرار داشت.
جغددانی یک اتاق دایرهای شکل سنگی بود که هیچیک از پنجرههایش شیشه نداشتند
و به همین دلیل سرد و بادگیر بود .کف آن را با کاه پوشانده بودند و روی کاهها پر از
فضلهی جغدها و اسکلتهای ریزودرشت انواع موشها بود .صدها جغد از نژادهای
گوناگون اینجاوآنجا در جایگاههای ویژهای که تا سقف برج میرسید به چشم میخوردند
و اکثر آنها خواب بودند .بااینحال هری چندین جغد را دید که با
چشمهای کهرباییرنگشان به او زل زده بودند .هدویگ در میان یک جغد سینه خال و
یک جغد فندقی خوابیده بود .هری باعجله به سویش رفت و پایش روی فضلهی جغدها
لیز خورد.
بیدار کردن هدویگ اندکی طول کشید زیرا چشمهایش را باز نمیکرد و هر بار هری
میکوشید آن را بیدار کند برمیگشت و به او پشت میکرد .کامالً معلوم بود که از
قدرنشناسی شب پیش هری رنجیده است.
سرانجام وقتی هری به این نتیجه رسید که هدویگ خسته است و در این فکر بود که
خرچال را از رون قرض بگیرد ،هدویگ پایش را جلو آورد و اجازه داد نامه را به آن ببندد.
هری هدویگ را نوازش کرد و به سمت یکی از حفرههای باز روی دیوار برد و گفت:
-هرطور شده پیداش کن ،باشه؟ قبل از اینکه دیوانهسازها پیداش کنن گیرش بیار.
هدویگ با چنگالش کمی محکمتر از مواقع دیگر دست هری را فشار داد ولی بعد به نرمی
هوهو کرد تا به او اطمینان خاطر بدهد .آنگاه بالهایش را باز کرد و در زیر نور خورشید
به پرواز درآمد .هری که دلش مثل سیر و سرکه میجوشید آنقدر او را نگاه کرد تا در
پهنهی آسمان ناپدید شد .هری نمیدانست جواب نامه سیریوس بهجای آنکه تسکینش
بدهد نگرانیش را دوچندان میکند.
-این دروغه ،هری ،خودتم خوب میدونی که درد زخمت خوابوخیال نبوده.
هری گفت:
همینکه هرمیون دهانش را باز کرد که با هری بگومگو کند ،رون به او گفت:
برای اولین بار هرمیون به حرف رون گوش کرد و چیزی نگفت.
در طول دو هفتهی آینده هری میکوشید نگران سیریوس نباشد؛ اما هرروز صبح که
جغدهای نامهرسان میرسیدند نمیتوانست خودداری کند و با نگرانی در میان آنها به
دنبال هدویگ میگشت .آخر شب قبل از رفتن به رختخواب نیز تصاویر وحشتناکی از
سیریوس در برابر چشمانش جان میگرفت .او را در یکی از خیابانهای دورافتادهی لندن
میدید که در محاصرهی دیوانهسازها به دام افتاده بود؛ اما غیر از این دو زمان ،نهایت
تالشش را به کار میبست تا به پدرخواندهاش فکر نکند .افسوس میخورد که دیگر بازی
کوئیدیچ نیست که فکرش را به خود مشغول کند .هیچچیز بهاندازهی تمرین سخت و
مداوم کوئیدیچ نمیتوانست ذهن مغشوش او را مشغول نگه دارد .از سوی دیگر
درسهای آنها بهویژه درس دفاع در برابر جادوی سیاه بسیار دشوارتر و سنگینتر از
سالهای گذشته شده بود.
پروفسور مودی به آنها گفت که طلسم فرمان را روی تکتک آنها اجرا میکند تا قدرت
این طلسم را به آنها نشان دهد و ببیند کدامیک از آنها میتوانند در برابر این طلسم
مقاومت از خود نشان بدهند .این حرف مودی باعث بهت و حیرت همه شد .وقتی میز و
صندلیهای کالس را کنار زد و فضایی خالی در وسط کالس به وجود آورد هرمیون با شک
و تردید گفت:
-ولی ...ولی پرفسور شما که گفتین این طلسمها غیرقانونیاند .گفتین اگه کسی این
طلسمو روی انسان اجرا کنه...
-دامبلدور میخواد همهتون یاد بگیرین که این طلسم چه تأثیری روی آدم میگذاره .وقتی
یکی این طلسمو روتون اجرا کرد دیگه هیچکاری نمیتونین بکنین و بهراحتی میتونن
اعمال و رفتارتون رو کنترل کنن ...پس بهتره اول من امتحانتون کنم .تو از این کار معافی.
میتونی از کالس بری بیرون.
مودی با انگشت گرهدارش به در کالس اشاره کرد .هرمیون سرخ شد و زیر لب گفت
منظورش این نبوده که از کالس بیرون برود .هری و رون به هم نگاه کردند و خندیدند.
آن دو بهخوبی میدانستند که هرمیون حاضر است چرک خیارک غدهدار بخورد ولی درس
به آن مهمی را از دست ندهد.
مودی دانشآموزان را بهنوبت وسط کالس میبرد و طلسم فرمان را روی آنها اجرا
میکرد .هری همکالسیهایشان را میدید که یکی پس از دیگری در اثر این طلسم کارهای
عجیب و غیرعادی انجام میدادند .دین توماس سه بار باحالت لیلی دور کالس جست
زد و سرود ملی را خواند .الوندر براون ادای سنجاب درآورد .نویل حرکات دشوار و
حیرتانگیز ژیمناستیک را اجرا کرد که بیتردید در حالت عادی قادر به انجام هیچیک از
ً
ظاهرا هیچیک از آنها نتوانسته بودند بر تأثیر این طلسم غلبه کنند و آن حرکات نبود.
تنها زمانی که مودی طلسم را باطل میکرد به حالت عادی برمیگشتند.
آنگاه صدای مودی چشم باباقوری را از فاصلهی دوری در اعماق ذهنش شنید که گفت:
بپر روی میز ...بپر روی میز...
صدای دیگری در اعماق ذهنش جان گرفت و گفت که این کار بسیار احمقانه به نظر
میرسد.
صدای دیگر باحالتی مصممتر از قبل گفت :نه ،خیلی ممنون ،نمیخوام بپرم ...نه ،نه،
بههیچوجه نمیخوام بپرم.
بالفاصله هری درد شدیدی را احساس کرد .او بهطور همزمان هم پریده بود هم از پریدن
خودداری کرده بود .درنتیجه با سر روی میز افتاده بود و از درد شدید پایش حدس میزد
کاسهی هر دو زانویش شکسته باشد.
بالفاصله احساس گنگ و خوشایند از ذهنش محو شد .دیگر بهخوبی به یاد میآورد که
سرگرم انجام چهکاری هستند .درد زانویش نیز دوچندان شده بود.
-دیدین بچهها؟ پاتر مقاومت کرد ...خیلی هم خوب مقاومت کرد .چیزی نمونده بود
موفق بشه! پاتر ،یکبار دیگه امتحان میکنیم .بچهها خوب توجه کنین ...به چشماش
نگاه کنین تا بفهمین قضیه از چه قراره ،آفرین ،پاتر ،خیلی خوب بود .عالی بود! به این
سادگیها نمیتونن تو رو کنترل کنن!
مودی چهار بار پشت سر هم طلسم فرمان را روی هری اجرا کرد تا سرانجام هری توانست
بهطور کامل آن را خنثی کند.
یک ساعت بعد هنگامیکه هری لنگلنگان از کالس دفاع در برابر جادوی سیاه بیرون آمد
به رون گفت:
-یه جوری حرف میزنه انگار هرلحظه ممکنه بهمون حمله کنن.
رون در زمان اجرای طلسم بیشتر از هری دچار مشکل شده بود و هر دو قدم یکبار پایش
را روی زمین میکشید تا بتواند به راه رفتن ادامه دهد .مودی گفته بود که بیبروبرگرد اثر
طلسم تا زمان صرف نهار از بین خواهد رفت .رون گفت:
رون با نگرانی به پشت سرش نگاهی انداخت تا مطمئن شود مودی در آن نزدیکی نیست
و ادامه داد:
-بیخود نیست که وقتی شرشو از وزارتخونه کند همه خوشحال شدن .شنیدی به سیموس
چی میگفت؟ داشت براش تعریف میکرد که چه بالیی سر اون ساحره هه آورده که روز
اول آوریل مودی رو هو کرده بوده .در ضمن باوجود اینهمه درسی که داریم چطوری
میتونیم جزوهی طلسم فرمان رو موبهمو بخونیم؟
در آغاز سال تحصیلی جدید همه دانشآموزان سال چهارم دریافت بودند که حجم تکالیف
درسیشان بهاندازهی قابلمالحظهای افزایش یافته است .وقتی سر کالس تغییر شکل
پروفسور مکگونگال تکالیف زیادی برایشان تعیین کرد بچهها اعتراض کردند و او علت
افزایش حجم درسهایشان را توضیح داد .درحالیکه چشمهایش از پشت قاب چهارگوش
عینکش برق میزد به آنها گفت:
-شما دارین وارد مرحلهی جدیدی از تحصیالت جادوگریتون میشین! دارین به امتحانات
سطوح مقدماتی جادوگریتون نزدیک میشین.
-درسته توماس ،ولی باور کن کمکم باید خودتونو آماده کنین .توی این کالس دوشیزه
گرنجر تنها کسیه که تونسته چنانکه باید و شاید یک جوجهتیغی رو تبدیل به بالشتک
سوزن کنه .درحالیکه بالشتک خود تو ،توماس ،وقتی کسی با سوزن بهش نزدیک بشه از
ترس خودشو جمع میکنه!
ً
ظاهرا میکوشید خشنودیاش را پنهان کند. هرمیون دوباره سرخ شد.
سر کالس پیشگویی پروفسور تریالنی به هری و رون گفت که تکالیفشان نمرهی کامل را
گرفته است و آن دو را بیاندازه خوشحال کرد .او بسیاری از قسمتهای تکالیف آن دو را
خواند و برای پذیرش شجاعانهی وقایع هولناک آینده آنها را تحسین کرد؛ اما پسازآنکه
اعالم کرد برای جلسهی آینده باید وقایع ماه بعدی را پیشگویی کنند رون و هری چندان
خشنود به نظر نمیرسیدند زیرا فجایع و مصیبتهایشان ته کشیده بود.
در این میان پروفسور بینز ،روحی که درس تاریخ جادوگری را تدریس میکرد از آنها
خواسته بود که هر هفته مقالهای درزمینهی شورش اجنه در قرن هجدهم بنویسند.
پروفسور اسنیپ نیز آنها را مجبور کرده بود درزمینهی نوشداروها تحقیق کنند و این کار
را سرسری انجام ندهند .او یکبار اشاره کرده بود که قبل از کریسمس یکی از دانشآموزان
را مسموم میکند تا ببیند نوشدارویش مؤثر هست یا نه .پروفسور فلیت ویک نیز از آنها
خواسته بود سه کتاب اضافی بخوانند تا برای یادگیری افسون جمعآوری آمادگی پیدا
کنند.
حتی هاگرید هم بر مقدار تکالیف آنها افزوده بود .بااینکه هنوز هیچکس نمیدانست
موجودات دم انفجاری جهنده چه نوع غذایی میخورند رشد آنها به میزان چشمگیری
افزایش یافته بود.
هاگرید بسیار خشنود بود و به آنها گفته بود یک شب در میان به او سر بزنند و از نزدیک
رفتار غیرعادی این موجودات را مشاهده کنند و یادداشت بردارند زیرا این بخشی از کار
عملی آنها به شمار میآمد.
وقتی هاگرید درست مثل بابانوئلی که یک اسباببازی بزرگ را از کیسهاش درمیآورد این
مطلب را عنوان کرد دراکو مالفوی با صراحت گفت:
-من که نمیام .سر کالسها اونقدر این موجودات بدترکیبو دیدم که دیگه برام کافیه.
-هر کاری که بهت میگم باید بکنی وگرنه مجبور می شم منم به روش پروفسور مودی عمل
کنم ...شنیدم راسوی بامزهای شده بودی.
دانشآموزان گروه گریفیندور قهقهه را سر دادند .مالفوی از عصبانیت سرخ شد اما از قرار
معلوم خاطرهی مجازات مودی چنان برایش دردناک بود که نمیتوانست درصدد
تالفیجویی برنیاید .هری ،رون و هرمیون در پایان درس شاد و خندان بهسوی قلعه
بازگشتند .از مشاهدهی رفتار تحقیرآمیز هاگرید با مالفوی بیاندازه راضی و خشنود بودند
زیرا مالفوی سال گذشته تالش کرده بود کاری کند که هاگرید را از مدرسه اخراج کنند.
هنگامیکه به سرسرای ورودی رسیدند عدهی زیادی از دانشآموزان در آنجا جمع شده
بودند و راه آنها را بسته بودند .همه جلوی اعالمیهای که درست پائین پلکان مرمری
نصب شده بود ازدحام کرده بودند .رون که از هری و هرمیون بلندقامتتر بود روی پنجهی
پا ایستاد و از باالی سر دانشآموزان جلویی اعالمیه را با صدای بلند برایشان خواند:
مسابقه سه جادوگر
برگزیدگان مدارس بوباتون و دورمشترانگ رأس ساعت شش بعدازظهر روز جمعه سیام
اکتبر به هاگوارتز میرسند .در تاریخ فوقالذکر همهی کالسها نیم ساعت زودتر تعطیل
میشوند.
هری گفت:
-عالی شد! آخرین درس روز جمعه معجونهاست! اسنیپ وقت نداره همهمونو مسموم
کنه!
ارنی مک میالن ،دانشآموز گروه هافلپاف که چشمهایش برق میزد از میان جمعیت
بیرون آمد و گفت:
-یه هفته دیگهس! نمیدونم سدریک میدونه یا نه .بهتره برم بهش خبر بدم.
ً
حتما میخواد تو مسابقه شرکت کنه. -دیگوری رو میگه.
هرمیون گفت:
-اون هیچم احمق نیست .تو فقط برای این ازش بدت میاد چون یه بار تیم گریفیندورو
ً
اتفاقا من شنیدم شاگرد زرنگیه و در ضمن ارشدم هست. شکست داده.
هرمیون طوری حرف زده بود انگار جملهی آخرش نکتهی مبهمی باقی نمیگذاشت .رون
با لحن تند و کوبندهای گفت:
رون سرفهی دروغینی کرد که آوایش بسیار شبیه به کلمهی «الکهارت!» بود.
مشاهدهی آن اعالمیه در سرسرای ورودی تأثیر آشکاری بر همهی ساکنین قلعه گذاشت.
در طی هفتهی آینده هری به هرجا قدم میگذاشت همه دربارهی یک موضوع صحبت
میکردند :مسابقهی سه جادوگر.
دربارهی اینکه چه کسی در مسابقه شرکت میکرد ،مسابقه چگونه برگزار میشد و
دانشآموزان بوباتون و دورمشترانگ چه تفاوتی با آنها داشتند شایعات گوناگونی در
میان دانشآموزان پخش میشد و دهانبهدهان میگشت.
هری متوجه شد که یک خانهتکانی و نظافت کلی و اساسی در قلعه انجام میشود .تعدادی
از تابلوهای کدر را حسابی ساییده و شسته بودند و افراد درون تابلوها درحالیکه کنار هم
نشسته و باهم پچپچ میکردند بهمحض احساس کشیدگی در پوست صورتهای سر خ و
سفیدشان چهرهها را درهم میکشیدند .زرهها و کالهخودها درخشان و براق شده بودند و
هنگام راه رفتن دیگر جیرجیر نمیکردند .آرگوس فیلچ ،سرایدار مدرسه با دانشآموزانی که
فراموش میکردند کفشهایشان را پاک کنند چنان با وحشیگری برخورد میکرد که یکبار
دو دختر سال اولی را دچار گریههای هیستریایی کرد.
اساتید نیز نگران و عصبی بودند .یکبار سر کالس تغییر شکل وقتی نویل گوشهایش را
به شکل کاکتوس درآورد پروفسور مکگونگال با بدخلقی سرش فریاد کشید و گفت:
-النگ باتم لطف کن و نگذار دانشآموزان مدرسهی دورمشترانگ بفهمن که تو حتی یه
افسون جابهجایی ساده رو هم بلد نیستی!
روز سیام اکتبر که برای صرف صبحانه پائین رفتند تزئینات سرسرای بزرگ توجهشان را
جلب کرد.
پالکاردهای ابریشمی بزرگی را به دیوار سرسرا نصب کرده بودند که هر یک نشانگر یکی از
گروههای هاگوارتز بود .یکی از آنها قرمز بود و شیر طالیی گریفیندور بر آن خودنمایی
میکرد .دیگری آبی بود و عقاب برنزی ریونکال روی ان نقش بسته بود .یکی دیگر زرد بود
و گورکن هافلپاف روی آن خودنمایی میکرد و آخری سبز بود و مار نقرهایرنگ اسلیترین
بر روی آن نمایان بود .در پشت میز اساتید نیز پالکاردی نصب شده بود که از همه بزرگتر
به نظر میرسید و نشآنهاگوارتز بر روی آن میدرخشید .یک شیر ،یک عقاب ،یک گورکن
و یک مار در اطراف یک حرف Hبزرگ قرار داشتند.
هری ،رون و هرمیون سر میز گریفیندور فرد و جرج را دیدند .این بار آنها باحالتی
غیرعادی دور از سایر دانشآموزان نشسته بودند و آهسته باهم صحبت میکردند .رون
به سمت آنها رفت .جرج با ناراحتی به فرد میگفت:
-درسته که خیلی ناخوشاینده ولی اگه حاضر نشه مستقیم باهامون صحبت کنه ناچاریم
نامه رو براش بفرستیم .اصالً میتونیم نامه رو به دست خودش بدیم .تا ابد که نمیتونه
ازمون دوری کنه.
-چی ناخوشاینده؟
هری پرسید:
-از مکگونگال پرسیدم چه جوری قهرمانارو انتخاب میکنن ولی جوابمو نداد .فقط بهم
گفت دهنمو ببندم و حواسم به تغییر شکل را کونم باشه.
-یعنی مراحل مسابقه چجوریه؟ هری باور کن من و تو هم از پسش برمیایم .ما قبالً از
پس کارهای خطرناک زیادی براومدیم...
فرد گفت:
-درسته ولی جلوی هیئتداوران که نبودین .مکگونگال میگفت هیئتداوران بر انجام
مراحل مسابقه نظارت دارن و به قهرمانها امتیاز میدن.
هری پرسید:
هرمیون بالفاصله جواب هری را داد و باعث شد همه با حیرت و شگفتی به او نگاه کنند.
او گفت:
-مدیران مدارس شرکتکننده در مسابقه همیشه جزو هیئتداوران هستن .میدونین از
کجا فهمیدم؟ آخه توی مسابقات سال ٢٩٩١یه مار -خروس که قهرمانها باید میگرفتنش
رم میکنه و هر سه مدیر مدرسه رو زخمی میکنه.
هرمیون متوجه نگاههای آنها شد .او همیشه از اینکه میدید هیچکس تمام کتابهایی
را که خودش خوانده بود نخوانده است به ستوه میآمد .او با بیقراری همیشگیاش
گفت:
-همهی این چیزها رو توی کتاب تاریخچهی هاگوارتز خوندم .البته کتابش زیاد معتبر
نیست .بهتر بود اسمشو میذاشتن متن تجدیدنظر شدهی تاریخچهی هاگوارتز یا مثالً
میگذاشتن تاریخچهی مغرضانه و انتخابی هاگوارتز که از شرح و تفسیر ابعاد تاریخی
ناگوار معذوره!
رون پرسید:
اما هری میدانست جواب هرمیون چه خواهد بود .هرمیون با صدای بلند جواب رون را
داد و ثابت کرد که حق با هری بوده است .او گفت:
-از جنهای خونگی! در هیچکدوم از هزار و چند صفحهی این کتاب به این مطلب اشاره
نشده که همهی ما در استثمار صد برده سهیم و همدستیم!
هری با تأسف سرش را تکان داد و خود را با خوردن خاگینهاش مشغول کرد .بیعالقگی
رون و هری هیچ تأثیری بر عزم راسخ هرمیون نگذاشته بود .او مصمم بود که تا برقراری
عدالت اجتماعی در روند زندگی جنهای خانگی قضیه را پیگیری کند .هری و رون هرکدام
یک مدال ت.ه.و.ع خریده بودند .آنها این کار را فقط برای ساکت کردن او انجام داده
بودند ،اما سیکلهایشان حرام شده بود زیرا با این کار او را دوآتشهتر کرده بودند .بعد از
خرید مدالها هرمیون آرامش آنها را بر هم زده بود .ابتدا از آنها خواسته بود
مدالهایشان را به سینه بزنند و بعد به آنها گفته بود دیگران را نیز به این کار ترغیب
کنند .خودش نیز هر شب قوطیاش را به دست میگرفت و در سالن عمومی پرسه میزد.
اینجاوآنجا کسانی را گیر میانداخت و قوطی را جلویشان تکان میداد و باحالتی بسیار
جدی به آنها میگفت:
-هیچ میدونین کسانی که مالفههاتونو عوض میکنن ،آتیش بخاری رو روشن نگه
میدارن ،کالسهاتونو تمیز میکنن و براتون غذا میپزن گروهی از موجودات جادویین
که در برابر خدماتشون دستمزدی نمیگیرن و باهاشون مثل بردهها رفتار میشه؟
بعضی از دانشآموزان از قبیل نویل فقط برای پرهیز از اخم و چشمغرههای هرمیون پولی
میپرداختند.
عدهای نیز به حرفهایش عالقه نشان میدادند اما حاضر نبودند نقش فعالتری در این
مبارزه بر عهده بگیرند .بسیاری دیگر نیز کل این ماجرا را جدی نمیگرفتند.
رون چشمهایش را به سمت باال چرخاند و به سقف سحرآمیز نگاه کرد که آفتاب پاییزی
را بر آنها میتاباند .فرد و جرج از خریدن مدال ت.ه.و.ع خودداری کرده بودند و در آن
لحظه فرد خود را با خوردن صبحانهاش مشغول کرده بود؛ اما جرج به جلو خم شد و به
هرمیون گفت:
-ولی ما رفتیم .شاید بیشتر از صدبار رفته باشیم به آشپزخونهها .میرفتیم که غذا کش
بریم .ما خودمون اونا رو دیدیم .اونا خوشبخت و راضیاند .فکر میکنن که کارشون بهترین
کار دنیاست...
اما صدای پرپری که از باالی سرشان به گوش رسید و ورود جغدهای نامهرسان را اعالم
کرد باعث شد صدای هرمیون به گوش کسی نرسد .بالفاصله هری سرش را بلند کرد و
ً
فورا حرفش را نیمهتمام گذاشت. هدویگ را دید که پروازکنان به سویش میآمد .هرمیون
او و رون با نگرانی به هدویگ نگاه کردند که روی شانهی هری فرود آمد ،بالهایش را باز
کرد و با درماندگی پایش را جلو آورد.
هری باعجله نامهی سیریوس را از پای هدویگ باز کرد و بشقابش را جلوی جغد خسته
گذاشت تا تهماندهی صبحانهاش را بخورد .هدویگ با خوشحالی شروع به خوردن کرد.
هری نگاهی به فرد و جرج انداخت تا مطمئن شود گرم صحبت دربارهی مسابقهی سه
جادوگرند ،آنگاه آهسته نامه را برای رون و هرمیون خواند:
هری عزیز
تالشت تحسین برانگیزه .من به کشورمون برگشتم و در جای امنی مخفی شدم .ازت
میخوام همهی رویدادهای هاگوارتز رو بنویسی و برام بفرستی .دیگه نامه تو با هدویگ
برام نفرست .سعی کن نامهها رو با جغدهای مختلف بفرستی.
نگران من نباش .باید خیلی مواظب خودت باشی ،چیزی رو که دربارهی جای زخمت گفتم
فراموش نکن.
سیریوس
-برای اینکه هدویگ زیاد جلبتوجه میکنه ...اگه یه جغد سفید دائم بهجایی که اون
مخفیشده بره و برگرده ...آخه جغدها جزو پرندگان محلی این ناحیه نیستن ،درسته؟
هری نامه را لوله کرد و در زیر ردایش گذاشت .دیگر نمیدانست که نگرانیاش نسبت به
قبل بیشتر شده است یا کمتر .خدا را شکر میکرد که سیریوس دستگیر نشده و صحیح
و سالم به کشورشان بازگشته است.
این را نیز نمیتوانست انکار کند که حضور سیریوس در آن نزدیکی دلگرمی بزرگی بود.
دستکم وقتی برایش نامه مینوشت برای دریافت جوابش ناچار نبود مدت زیادی در
انتظار بماند .هری هدویگ را نوازش کرد و گفت:
هدویگ که خوابآلود بود به نرمی هوهو کرد .سپس منقارش را در جام آبپرتقال هری
فروبرد و به پرواز درآمد .بیتردید میخواست هر چه زودتر خود را به جغد دانی برساند و
بخوابد.
آن روز همه خوشحال و چشمبهراه بودند .همه مشتاقانه منتظر فرارسیدن شب و استقبال
از فرستادگان مدارس بوباتون و دورمشترانگ بودند به همین دلیل سر کالسها هیچکس
به درس توجهی نداشت .آن روز کالس معجونها نیز قابلتحملتر از روزهای عادی بود
زیرا مدتش نیم ساعت کمتر از همیشه بود .وقتی زنگ زودتر از موعد به صدا درآمد هری،
رون و هرمیون باعجله به برج گریفیندور رفتند و چنانکه در اعالمیه تذکر داده بودند کیف
و کتابشان را در خوابگاهشان گذاشتند ،شنلهایشان را پوشیدند و باعجله خود را به
سرسرای ورودی رساندند.
-ویزلی کالهتو صاف کن .دوشیزه پتیل اون چیز مسخره رو از رو موهات بردار.
پروتی اخمی کرد و پروانهی زینتی بزرگی را از انتهای موی بافتهاش برداشت .پروفسور
مکگونگال گفت:
ً
لطفا دنبال من بیاین .کالس اولیا جلو باشن ...همدیگه رو هل ندین... -
از پلههای ورودی پایین رفتند و جلوی قلعه صف بستند .آسمان صاف و بی ابر و هوا سرد
بود .ماه رنگپریده و شفاف بر فراز درختان جنگل ممنوع نورافشانی میکرد و هوا کمکم
رو به تاریکی میرفت .هری که در چهارمین صف از جلو میان رون و هرمیون ایستاده بود
در میان دانشآموزان سال اول دنیس کریوی را دید که از شوق و هیجان آرام و قرار
نداشت.
هرمیون گفت:
-گمون نمیکنم.
رون گفت:
-رمزتاز! شایدم خودشونو اینجا ظاهر کنن .شاید توی کشورشون افراد زیر هفده سالم
مجاز باشن خودشونو غیب و ظاهر کنن ،نه؟
-چند دفعه باید بهت بگم رون! هیچکس تو هاگوارتز نمیتونه خودشو غیب و ظاهر کنه.
آنها با شور و شوق محوطهی قلعه را نگاه کردند اما در آنجا هیچ جنبندهای به چشم
نمیخورد .همهچیز مثل همیشه آرام ،ساکت و بیحرکت بود .هری کمکم داشت سردش
میشد .خدا خدا میکرد زودتر از راه برسند ...شاید دانشآموزان خارجی خیال داشتند به
شکل اعجابانگیزی وارد هاگوارتز شوند ...هری به یاد حرفی افتاد که آقای ویزلی قبل از
جام جهانی کوئیدیچ در اردوگاه زده بود ...او گفته بود هروقت جادوگرها جایی دورهم
جمع شوند بیبروبرگرد جلبتوجه میکنند.
یکی از دانشآموزان سال ششم به سمت جنگل ممنوع اشاره کرد و گفت:
-از اون طرف!
جسم بزرگی که بسیار بزرگتر از جاروی پرنده بود یا به عبارتی بزرگتر از صد جاروی پرنده
بود در پهنهی آسمان تاریک بهسوی قلعه میآمد و لحظهبهلحظه بزرگتر میشد .یکی از
دانشآموزان سال اول که گیج و هیجانزده شده بود با صدای نازکش فریاد زد:
-اژدهاست!
حدس دنیس به واقعیت نزدیکتر بود ...وقتی شی سیاه غولپیکر از باالی جنگل ممنوع
عبور کرد و پرتوهای نوری که از پنجرههای قلعه میتابید روی آن افتاد دانشآموزان
کالسکهی عظیم چند اسبهی آبی روشنی را دیدند که به بزرگی یک خانه بود و پروازکنان
بهسوی آنها میآمد .دوازده اسب پالومینوی بالدار که هر یک به بزرگی یک فیل بودند
کالسکه را در هوا به پیش میراندند.
وقتی کالسکه پایینتر آمد تا با سرعت سرسامآوری به زمین فرود آید سه صف جلویی
دانشآموزان عقب رفتند .آنگاه سم اسبها که بزرگتر از بشقاب غذاخوری بود با صدای
بلندی به زمین برخورد کرد .نویل از این صدای بلند از جا پرید و از پشتروی یکی از
دانشآموزان سال پنجمی اسلیترینی افتاد .لحظهای بعد کالسکه نیز فرود آمد و بر روی
چرخهای غولپیکرش باال و پایین رفت .اسبها سرشان را تکان میدادند و با چشمهای
درشت سرخ و آتشیشان اینسو و آنسو را نگاه میکردند.
ً
ظاهرا نشان هری پیش از باز شدن در کالسکه توانست نشان روی آن را یک نظر ببیند.
مدرسهی بوباتون دو چوبدستی طالیی متقاطع بود که از هرکدام سه ستاره بیرون آمده
بود.
پسری با ردای آبی روشن از کالسکه پایین پرید و به جلو خم شد .کورمالکورمال در زیر
کالسکه به دنبال چیزی گشت و بالفاصله پلکان طالیی کالسکه را بیرون کشید و تای آن
را باز کرد .آنگاه باحالتی احترامآمیز به درون کالسکه بازگشت .هری کفش مشکی
پاشنهبلند و براقی به بزرگی قبر بچه را دید که از کالسکه بیرون آمد .بالفاصله زن غولپیکری
که هری نظیر آن را در تمام عمرش ندیده بود از کالسکه پایین آمد .با خروج او اندازهی
کالسکه و اسبها توجیه شد .چند نفر نفسها را در سینه حبس کردند.
هری در تمام عمرش تنها یک نفر را دیده بود که به بزرگی این زن بود و آن کسی نبود جز
هاگرید .شک داشت که آن دو حتی یک سانتیمتر باهم اختالف قد داشته باشند؛ اما
ازآنجاکه او به دیدن هاگرید عادت کرده بود به نظرش میرسید که این زن (که حاال به
پایین پلههای کالسکه رسیده بود و به جمعیت بهتزدهای نگاه میکرد که منتظرش بودند)
درشتهیکلتر از هاگرید باشد .وقتی جلوتر آمد و نور سرسرای ورودی بر او افتاد چهرهی
زیبایش در معرض دید همه قرار گرفت .صورتش سبزه ،بینیاش عقابی و چشمانش
درشت و مشکی و براق بود .موهای براقش را پشت سرش درست باالی گردن جمع کرده
بود .لباسش مشکی و از پارچهی ابریشمی بود .سینهریزی از یشم سبز یه گردنش آویخته
بود و در انگشتان گوشتالویش نیز چندین انگشتر با یشم سبز خودنمایی میکرد.
آثار تشویش و نگرانی از چهرهی زن محو شد و جای خود را به لبخندی مهرآمیز داد .به
سمت دامبلدور آمد و دست پر زرقوبرقش را جلو آورد .دامبلدور مرد بلندقدی بود اما برای
آنکه بر دست آن زن بوسه بزند احتیاجی به خم شدن نداشت .دامبلدور گفت:
دامبلدور گفت:
خانم ماکسیم با دست غولپیکرش بیمهابا به پشت سرش اشاره کرد و گفت:
هری که تا آن لحظه فقط به خانم ماکسیم توجه کرده بود چشمش به ده دوازده دختر و
پسر افتاد که به نظر میرسید هفده هجدهساله باشند .آنها از کالسکه پایین آمده و
پشت خانم ماکسیم ایستاده بودند .همهی آنها از دم میلرزیدند و تعجبی نداشت زیرا
ً
ظاهرا رداهایشان از جنس ابریشم مرغوب بود و هیچیک شنل به تن نداشتند .چند تن
از آنان روسری یا شال به سرشان بسته بودند .ازآنجاکه همگی در سایهی خانم ماکسیم
ایستاده بودند هری نمیتوانست درست صورتشان را ببیند اما معلوم بود که با نگرانی به
قلعهی هاگوارتز خیره شدهاند .خانم ماکسیم گفت:
دامبلدور گفت:
-دیگه هرلحظه ممکنه برسن .دوست دارین اینجا منتظرشون بمونین و بهشون خوشامد
بگین یا ترجیح میدین به داخل قلعه برین که گرم بشین؟
دامبلدور گفت:
-استاد مراقبت از موجودات جادویی ما با کمال میل ازشون مراقبت میکنه .بهمحض
اینکه از کارهای دیگهش فارغ بشه میاد اینجا.
رون به پهنای صورتش خندید و زیر لب به هری گفت:
ً
ظاهرا گمان کرده بود هیچ استاد مراقبت از موجودات جادویی در خانم ماکسیم که
هاگوارتز نمیتواند از عهدهی این کار برآید گفت:
-توسنهای من خیلی قوی و قدرتمندن ...کسی که بهشون رسیدگی میکنه باید خیلی
قوی باشه...
-بسیار خوب ،پس لطف کنین به این ا َگرید بگین که این اسبا فقط عصارهی جوانهی جو
میخورن.
ً
حتما بهش میگم. -
-بیایین بچهها.
دانشآموزان هاگوارتز دو قسمت شدند و راه را برای آنها باز کردند تا از پلههای سنگی
باال بروند.
هری گفت:
-اگه از اینا گندهتر باشن دیگه هاگریدم نمیتونه از عهدهی مراقبتشون بربیاد ،البته اگه
موجودات دم انفجاری جهندهش بهش حمله نکرده باشن .راستی چه بالیی سرشون
اومده؟
-این چه حرفیه! فکرشو بکن اگه اون موجودات توی محوطه پرسه بزنن چی میشه!
آنها همانجا ایستادند و منتظر گروه دورمشترانگ شدند .حاال دیگر آنها نیز از سرما
میلرزیدند .اکثر دانشآموزان به آسمان نگاه میکردند .تا چند دقیقهی بعد تنها صدای
شیههی اسبهای خانم ماکسیم سکوت شب را میشکست تا اینکه...
-این چه صداییه؟
هری گوشش را تیز کرد .صدای عجیب و مرموزی از بخش تاریک محوطهی قلعه به گوش
میرسید.
صدای غرش مانندی همراه با صدای قل قل آب بود .درست مثل این بود که جاروبرقی
عظیمی را در بستر رودخانه بکشند.
آنها در باالی زمین چمن شیبدار ایستاده و بر محوطهی قلعه مسلط بودند .بهخوبی
میتوانستند سطح صاف و تیرهی دریاچه را ببینند؛ اما ناگهان تالطمی در سطح دریاچه به
وجود آمد .گویی در اعماق دریاچه اتفاقی غیرعادی به وقوع پیوسته بود .حبابهای بزرگی
در سطح دریاچه نمایان شد و امواج متالطمی در ساحل دریاچه پدید آمد .آنگاه درست
در وسط دریاچه گردابی پدیدار شد گویی توپی عظیمی را از کف دریاچه برداشته بودند و
آب آن بهسرعت تخلیه میشد...
چیزی شبیه به یک میلهی سیاه و بلند از وسط گرداب بیرون آمد ...آنگاه هری طنابهای
بادبان و دکل یک کشتی را دید...
-اون یه دکله!
کشتی بزرگی به حالتی آرام و شکوهمند از زیر آب دریاچه سر برآورد و در زیر نور مهتاب
شروع به درخشیدن کرد .ظاهر کشتی همچون کشتی طوفانزدهای بود که نجات یافته
باشد .نور کمرنگ و مهآلودی از پنجرههای آنسوسو میزد و باعث میشد پنجرهها همچون
چشم اشباح به نظر برسند .سرانجام کشتی با صدای شلپی کامالً از زیر آب بیرون آمد و بر
روی سطح متالطم دریاچه شناور ماند و آهسته به سمت ساحل حرکت کرد .چند دقیقه
بعد لنگر کشتی با صدای شلپی در آب افتاد و بالفاصله پلکان چوبی کشتی بر روی شنهای
ساحل افتاد و تاالپی صدا کرد.
عدهای در حال پیاده شدن از کشتی بودند .سایههای آنها را هنگام عبور از جلوی
پنجرههای کشتی از دور میدیدند .هری متوجه شد که جثهی همهی آنها مشابه کراب
و گویل است ...اما وقتی نزدیکتر شدند و از زمین چمن شیبدار باال آمدند و در معرض
روشنایی سرسرای ورودی قرار گرفتند هری دریافت که بزرگی جثهی آنها فقط به علت
پوشیدن شنلهایی از جنس نوعی پوست است که موهای نامرتب و درهم گرهخوردهای
دارد؛ اما جنس شنل مردی که جلوتر از بقیه بهسوی قلعه پیش میآمد با شنل دیگران
فرق داشت و مثل مویش صاف و براق و نقرهای بود .همینکه به باالی سراشیبی رسید
صمیمانه گفت:
کارکاروف زبان چرب و نرمی داشت .وقتی نوری که از سرسرای ورودی قلعه به بیرون
میتابید صورتش را روشن کرد همه توانستند قیافهی او را ببینند .او مثل دامبلدور مرد
بلندقامت و الغراندامی بود اما موی سپیدش کوتاه بود و ریشبزیاش (که در انتها فر
میخورد) چانهی باریکش را بهطور کامل نمیپوشاند.
وقتی به دامبلدور رسید با هر دو دستش با او دست داد .او نگاهی به قلعه کرد و لبخندزنان
گفت:
دندانهایش زرد بود و هری متوجه شد که لبخندش در حالت سرد و شرارتبار چشمانش
هیچ تأثیری نگذاشته است .کارکاروف گفت:
-چهقدر خوشحالم که به اینجا اومدم ...خیلی خوشحالم ...ویکتور بیا اینجا ،اینجا گرمتره...
دامبلدور از نظر تو اشکالی نداره؟ آخه ویکتور زکام شده...
کارکاروف یکی از شاگردانش را جلو آورد .وقتی آن پسر از جلوی هری گذشت هری
توانست یک نظر بینی برجسته و عقابی و ابروهای پرپشت و سیاهش را ببیند .هری برای
شناختن او به سقلمهای که رون زد و پچپچی که گفت« :هری ،اون کرامه!» نیازی نداشت.
فصل شانزدهم :جام آتش
همینکه گروه دورمشترانگ از پلههای سنگی قلعه باال رفتند دانشآموزان ها گوارتز نیز
پشت سرشان روانه شدند و رون با حیرت و شگفتی گفت:
هرمیون گفت:
رون به هرمیون نگاه کرد گویی فکر کرده بود اشتباه شنیده است و گفت:
وقتی همراه با سایر دانشآموزان هاگوارتز از سرسرای ورودی گذشتند و به سمت سرسرای
بزرگ رفتند هر ی لی جردن را دید که روی پنجهی پا باال و پایین میجست تا بهتر بتواند
کرام را ببیند .چند دختر سال ششمی همانطور که جلو میرفتند دیوانهوار جیبهایشان
را میگشتند .یکی از آنها گفت« :عجب شانس مزخرفی! قلم پر همراهم نیست»...
دیگر ی گفت« :به نظر شما از کجا یه قلم پر گیر بیاریم که ازش امضا بگیریم؟»
وقتی هر ی ،رون و هرمیون از کنار دخترها گذشتند که اکنون سر قلم پر باهم دعوا میکردند
هرمیون باحالتی تکبرآمیز گفت:
ً
واقعا که! -
رون گفت:
هر ی گفت:
ً
مخصوصا در جایی نشست که رو به آنها بهطرف میز گریفیندور رفتند و نشستند .رون
در سرسرا باشد زیرا کرام و همکالسیهایش هنوز جلوی در ایستاده بودند و احتماال ً
نمیدانستند کجا باید بنشینند.
دانشآموزان مدرسهی بوباتون میز ریونکال را انتخاب کرده بودند و سر میز آنها نشسته
بودند .همهی آنها با چهرههای نگران به اطرافشان نگاه میکردند .سه نفر از آنها هنوز
شال یا روسریشان را از سر برنداشته بودند .هرمیون به آنها نگاه کرد و با دلخور ی گفت:
-هی ،بیاین اینجا! بیاین اینجا بنشینین! بیاین اینجا! هرمیون یه ذره تکون بخور و
براشون جا بازکن...
-چی؟
ویکتور کرام و سایر دانشآموزان مدرسهی دورمشترانگ سر میز گروه اسلیترین نشستند.
هر ی مالفوی ،کراب و گویل را دید که از خوشحالی سر از پا نمیشناختند .همان وقت که
هر ی آنها را نگاه میکرد مالفوی خم شد که با کرام صحبت کند .رون با انزجار گفت:
-آره ،مالفوی ،براش چرب زبونی کن! شرط میبندم که کرام زود ذات پلیدشو میشناسه...
مطمئنم که دائم آدمای چاپلوس دوروبرش پرسه میزنن و تملقشو میگن ...به نظرت
شب کجا میخوابن؟ میتونیم بهشون بگیم بیان به خوابگاه ما ...من حاضرم تختمو بهش
بدم .من رو تخت سفر ی هم راحت میخوابم.
فیلچ ،سرایدار مدرسه ،چند صندلی به صندلیهای اساتید اضافه میکرد .او به افتخار ورود
میهمانان کت فراک کهنهاش را پوشیده بود .هر ی وقتی دید فیلچ چهار صندلی آورد و در
هرطرف صندلی دامبلدور دو صندلی گذاشت متعجب شد و گفت:
-فقط دو تا مهمون داریم .چرا فیلچ چهارتا صندلی آورده؟ دیگه کی قراره بیاد؟ رون که
همچنان با شور و شوق به کرام نگاه میکرد متوجه سؤال هر ی نشد.
هنگامیکه همهی دانشآموزان وارد سرسرا شدند و سر میزهایشان نشستند .اساتید نیز
از راه رسیدند و سر جای خود نشستند .دامبلدور آخرین نفر بود که همراه با پروفسور
کارکاروف و خانم ماکسیم وارد سرسرا شد.
یکی از دانشآموزان بوباتون که هنوز شالگردنش را از گردنش باز نکرده بود خندهی
تمسخرآمیز ی کرد.
دامبلدور گفت:
ً
رسما افتتاح میشه .حاال ازتون دعوت میکنم که غذاتونو میل -بعد از صرف شام مسابقه
کنین .امیدوارم اینجا رو متعلق به خودتون بدونین و راحت باشین!
بشقابهای روی میز مثل همیشه در یک چشم برهم زدن پر از غذا شد .جنهای خانگی
آشپزخانه سنگ تمام گذاشته بودند .هر ی در میان انواع و اقسام غذاهای رنگین و متنوع
چشمش به چند نوع غذای خارجی افتاد.
رون به ظرفی که کنار خوراک استیک و جگر قرار داشت و پر از صدفهای آب پز بود اشاره
کرد و گفت:
هرمیون گفت:
-سوپ ماهیه.
رون گفت:
-چی فرمودین؟
هرمیون گفت:
-یه جور غذای فرانسویه .تابستون دو سال پیش که رفته بودیم فرانسه از اینا خوردم.
خیلی خوشمزس.
باآنکه عدهی دانشآموزان خارجی به بیست نفر هم نمیرسید سرسرای بزرگ خیلی
شلوغتر از مواقع عادی به نظر میرسید .شاید علت این شلوغی تفاوت رنگ رداهایشان
بود و باعث میشد بیشتر به چشم بیایند .اکنون که دانشآموزان دورمشترانگ کتهای
پوست خود را درآورده بودند رداهای قرمز تیرهشان جلبتوجه میکرد.
هاگرید بیست دقیقه بعد پس از آغاز جشن از در ی واقع در پشت میز اساتید
پاورچینپاورچین وارد سرسرای بزرگ شد .روی صندلیاش در انتهای میز نشست و با
دست باندپیچیشدهاش برای هر ی ،رون و هرمیون دست تکان داد .هر ی فریاد زد:
-مطمئنم که حسابی بزرگ شدن چون از قرار معلوم غذای دلخواهشونو پیدا کردن.
میدونین غذای دلخواهشون چیه؟ انگشتهای هاگرید.
رون مثل لبو قرمز شد .به دختر خیره شد و دهانش را باز کرد که جواب بدهد اما صدایش
درنیامد .هر ی ظرف سوپ ماهی را جلوی دختر گذاشت و گفت:
دختر ظرف سوپ را برداشت و بااحتیاط فراوان آن را سر میز گروه ریونکال برد .رون که
انگار به عمرش آدم ندیده بود با دهان باز به دختر خیره مانده بود .هر ی زد زیر خنده.
ً
ظاهرا صدای خندهاش رون را به خود آورد.
-اون یه پر یزاده!
اما هرمیون اشتباه میکرد .وقتی دختر از اینطرف سرسرا به آنطرف سرسرا میرفت
بسیار ی از پسرها به او نگاه میکردند .بعضی از آنها مثل رون زبانشان بند آمده بود.
رون سرک کشید تا بهتر بتواند او را ببیند و گفت:
-باور کنین اون یه دختر عادی نیست .مثل دخترهای هاگوارتز نیست.
چوچانگ با دختر چشم آبی چند صندلی بیشتر فاصله نداشت .هرمیون گفت:
هرمیون به میز اساتید اشاره میکرد .هر دو صندلی خالی اشغال شده بود .لودو بگمن کنار
پروفسور کارکاروف و آقای کرواچ رئیس پرسی ،کنار خانم ماکسیم نشسته بود .هر ی با
تعجب گفت:
هرمیون گفت:
-اینا مقدمات برگزار ی مسابقهی سه جادوگرو فراهم کردن .احتماال ً برای شرکت در مراسم
افتتاحیه اومدن.
هنگامیکه دومین سر ی خوراکیها روی میز پدیدار شد چند نوع دسر ناآشنا در میان
دسرها خودنمایی میکردند .رون دسر ی را که شبیه فرنی بود از نزدیک نگاه کرد و با دقت
آن را دو سه وجب به سمت راست کشید تا در معرض دید دانشآموزان میز ریونکال باشد.
به نظر میرسید دختر ی که مثل پر یزادها بود سیر شده باشد چون برای بردن دسر به میز
آنها نیامد.
همینکه ظرفهای طالیی پاک و تمیز شدند دامبلدور دوباره از جایش برخاست .اضطراب
خوشایندی در فضای سرسرا محسوس بود .هر ی که نمیدانست چه در پیش رو دارند
اندکی هیجانزده شده بود .فرد و جرج چند صندلی آنطرفتر به جلو خم شده و با دقت
و تمرکز به دامبلدور چشم دوخته بودند .دامبلدور به چهرههای مشتاق دانشآموزان لبخند
زد و گفت:
-لحظه موعود فرارسید .تا چند لحظه دیگه مسابقهی سه جادوگر افتتاح میشه .قبل از
آوردن صندوق مرصع میخوام توضیحی رو خدمتتون عرض کنم.
هر ی زیر لب گفت:
... -تا بدونین امسال چه مراحلی رو باید پشت سر بگذاریم؛ اما پیش از هر چیز اجازه
بدین دو شخصیت مهم رو به کسانی که اونا رو نمیشناسن معرفی کنم .آقای بارتیموس
کراوچ ،رئیس سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی...
صدای تشویق دانشآموزان این بار بلندتر از قبل بود .شاید دلیل استقبال گرمتر
دانشآموزان از بگمن معروفیت او در مقام بازیکن جستوجوگر کوئیدیچ بود .شاید نیز
فقط چون دوستداشتنیتر به نظر میرسید او را بیشتر تشویق کردند .بگمن با حرکت
دستش از تشویق دانشآموزان قدردانی کرد؛ اما زمانی که دامبلدور بارتیموس کراوچ را به
حاضرین معرفی کرد اون نه لبخند زد نه برای کسی دست تکان داد .هر ی که در جام
جهانی کوئیدیچ او را با کتوشلوار شیک و برازندهای دیده بود به نظرش رسید که او با
ردای جادوگر ی قیافهی عجیبی پیدا کرده است .سبیل فرچه مانند آقای کراوچ و موی فرق
باز کرده و مرتبش در کنار دامبلدور که مو و ریش سفید و بلندش به زمین میرسید عجیب
و غیرعادی به نظر میآمد .دامبلدور ادامه داد:
-آقای بگمن و آقای کراوچ در چند ماه اخیر تالش خستگیناپذیری کردن تا تونستن
مقدمات مسابقهی سه جادوگرو فراهم کنن .این دو عزیز در کنار من و پروفسور کارکاروف
و خانم ماکسیم در جایگاه هیئتداوران مسابقه خواهند بود و دربارهی تالش قهرمانان
این مسابقه به قضاوت خواهند نشست.
همهی دانشآموزان با شنیدن کلمهی «قهرمانان» گوششان تیز شد .شاید دامبلدور نیز
متوجه این آرامش ناگهانی شده بود زیرا لبخندی زد و گفت:
فیلچ که در نقطهای دور از توجه همه در سرسرای بزرگ میپلکید با یک صندوق بزرگ
چوبی جواهرنشان بهسوی دامبلدور رفت .از ظاهر صندوق معلوم بود که بسیار قدیمی
است .صدای همهمهی پرشور ی از سوی دانشآموزان تماشاگر به گوش میرسید .دنیس
کریوی برای اینکه بهتر ببیند روی صندلیاش ایستاده بود اما چنان کوچک اندام و الغر
بود که بازهم چندان بلندتر از بقیه به نظر نمیرسید.
وقتی فیلچ با دقت و احتیاط صندوق را روی میز جلوی دامبلدور گذاشت دامبلدور گفت:
-جزئیات مربوط به مراحل مسابقه که قهرمانان در طول امسال طی خواهند کرد همگی
توسط آقای بگمن و آقای کراوچ بررسی شده .این دو نفر مقدمات الزمو برای برگزار ی هر
یک از رقابتها تدارک دیدن.
مسابقه سه مرحله داره که در فواصل معینی از سال تحصیلی برگزار میشه .در این مراحل
استعدادها و تواناییهای قهرمانان در زمینههای گوناگون ازجمله مهارت در امر جادوگر ی،
شجاعت ،قدرت استنتاج و باالخره چارهجویی در زمان رویارویی با خطرهای نامعلوم
سنجیده میشه.
بعد از آخرین جملهی دامبلدور چنان سکوت سنگینی بر سرسرا حاکم شد که انگار هیچکس
حتی نفس هم نمیکشید .دامبلدور بهآرامی حرفش را ادامه داد:
-همونطور که اطالع دارین در این مسابقات سه قهرمان باهم رقابت میکنن؛ یعنی هر از
یک از مدارس شرکتکننده یک نفر انتخاب میشه .امتیازهایی که قهرمانان در پایان هر
مرحله از مسابقه میگیرن نحوهی اجرای اونارو نشون میده .در پایان مرحلهی سوم
مسابقه هر قهرمانی که امتیازش بیشتر باشه برندهی جام سه جادوگر میشه .انتخاب
این سه قهرمان بهوسیلهی یک داور بیطرف انجام میشه ...این داور بیطرف جام آتشه.
دامبلدور چوبدستیاش را درآورد و یک بار به در صندوق ضربه زد .در صندوق بهآرامی
باز شد .دامبلدور از داخل صندوق یک جام چوبی بزرگ را بیرون آورد که کندهکاری روی
آن چندان ظریف به نظر نمیرسید.
آنچه این جام کامالً معمولی را فوقالعاده میکرد شعلههای آبیرنگی بود که از درون آن
زبانه میکشید و از لبه های آن باال میآمد.
دامبلدور در صندوق مرصع را بست و با دقت جام را بر روی آن قرار داد تا همهی افرادی
که در سرسرا بودند بهراحتی بتوانند آن را ببینند .سپس گفت:
-هر کس که مایل به ثبتنام در این مسابقه باشه باید اسم خودش و مدرسه شو با خط
خوانا روی یک تیکه کاغذ پوستی بنویسه و داخل جام آتش بندازه .داوطلبین بیستوچهار
ساعت فرصت دارن و باید در این مدت اسمشونو توی جام آتش بندازن .فردا ،یعنی در
شب هالووین جام آتش اسم سه تا از شایستهترین داوطلبینو برمیگردونه که هر کدوم
نمایندهی یکی از سه مدرسهی شرکتکننده محسوب میشن .امشب جام آتشو در
سرسرای ورودی میذاریم تا در دسترس همه کسانی باشه که مشتاق رقابت در این مسابقه
هستن.
برای اطمینان از اینکه هیچ کدوم از دانشآموزان زیر سن تعیین شده برای ثبتنام وسوسه
نمیشن همینکه جام آتش در سرسرای ورودی قرار گرفت من یک مرز سنی دورش ایجاد
میکنم .هیچیک از دانشآموزان زیر هفده سال قادر به عبور از این مرز نخواهند بود .در
آخر باید به اطالع همهی داوطلبین شرکت در این مسابقه برسونم که نباید نسنجیده در
این مسابقه شرکت کنند .چون هرکسی که به تشخیص جام آتش بهعنوان قهرمان برگزیده
بشه باید تا آخر مسابقه به رقابت ادامه بده .انداختن نامتون در جام آتش بهمنزلهی عقد
یک قرارداد جادوییه .وقتی کسی قهرمان شد دیگه نمیتونه تغییر عقیده بده .پس
خواهش میکنم اول فکرهاتون رو بکنین ،اگر آمادگی الزمو برای شرکت در این مسابقه
داشتین با اطمینان کامل اسمتونو توی آتش بندازین .بسیار خوب ،دیگه وقت خوابه .شب
همتون به خیر.
هنگامیکه دانشآموزان به سمت درهای سرسرای بزرگ میرفتند جرج ویزلی که
چشمانش برق میزد گفت:
-مرز سنی! اینکه چیز ی نیست .با یه معجون پیر ی میشه ازش رد شد .کافیه اسمتو توی
جام آتش بنداز ی دیگه کار تمومه! اون که نمیفهمه هفده سالت شده یا نه!
هرمیون گفت:
-ولی من گمون نمیکنم بچههای زیر هفده سال شانس بردن داشته باشن .آخه ما هنوز
بهاندازهی کافی یاد نگرفتیم...
-از قول خودت حرف بزن! هر ی ،تو که سعی میکنی اسمتو بنداز ی ،نه؟
هر ی لحظهای به یاد حرف دامبلدور افتاد که گفته بود هیچیک از دانشآموزان زیر هفده
سال نباید ثبتنام کنن اما بعد بار دیگر تصویر خودش را مجسم کرد که جام سه جادوگر
را برده بود ...خدا میدانست اگر یکی از دانشآموزان زیر هفده سال راهی برای عبور از
مرز سنی پیدا میکرد دامبلدور چقدر خشمگین میشد...
رون که حتی یک کلمه از این گفتگوها را نشنیده بود و در تمام مدت در میان جمعیت به
دنبال کرام میگشت گفت:
رون بالفاصله پاسخ سؤالش را گرفت .اکنون آنها به میز اسلیترین رسیده بودند .کارکاروف
در همان لحظه باعجله خود را به دانشآموزانش رساند و گفت:
-بچهها ،همتون برگردین به کشتی .ویکتور حالت چطوره؟ خوب غذا خوردی؟ میخوای
بگم از آشپزخونه برات آبپرتقال بیارن؟
هر ی کرام را دید که کت پوستیاش را پوشید و با حرکت سرش جواب منفی داد .یکی
دیگر از دانشآموزان مدرسهی دورمشترانگ با اشتیاق گفت:
-من از تو نپرسیدم چی میخوای ،پولیاکف .بازم که جلوی ردات غذا ریخته و کثیف شده،
عجب پسر بدی هستی...
کارکاروف برگشت و دانشآموزان را به سمت درهای سرسرا برد و درست همزمان با هر ی،
رون و هرمیون به در سرسرا رسید .هر ی ایستاد تا ابتدا او از در خارج شود .کارکاروف
نگاهی سرسر ی به او انداخت و گفت:
-متشکرم.
آنگاه کارکاروف سر جایش میخکوب شد .سرش را برگرداند و چنان به هر ی خیره شد که
گویی آنچه را میدید باور نمیکرد .دانشآموزان دورمشترانگ پشت مدیرشان متوقف
شدند .نگاه کارکاروف روی جای زخم پیشانی هر ی ثابت مانده بود .دانشآموزان
دورمشترانگ نیز با کنجکاوی به هر ی نگاه میکردند .هر ی از گوشه چشم عدهای از آنها
را دید و دانست او را شناختهاند .پسر ی که جلوی ردایش غذا ریخته بود به دختر ی که
کنارش ایستاده بود سقلمه زد و با دست پیشانی هر ی را نشان داد .شخصی از پشت سر
آنها غرولند کنان گفت:
پروفسور کارکاروف روی پاشنهی پا چرخید و با مودی چشم باباقور ی روبهرو شد .او به
عصایش تکیه داده و با چشم سحرآمیزش به مدیر مدرسهی دورمشترانگ زل زده بود.
هر ی به کارکاروف نگاه کرد و متوجه شد که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده است.
حالتی آمیخته به خشم و ترس در چهرهاش پیدا بود .چنان به مودی زل زده بود گویی
باور نمیکرد که او را آنجا دیده است .او گفت:
-تویی!
-آره ،منم! اگه با پاتر حرفی ندار ی برو .راه همه رو سد کردی.
مودی راست میگفت نیمی از دانشآموزان پشت سر آنها ایستاده بودند و با کنجکاوی
از باالی سر هم جلو را نگاه میکردند تا ببینند چه چیز ی باعث معطلی آنها شده است.
پروفسور کارکاروف بدون آنکه حرفی بزند دانشآموزان را از سرسرا بیرون برد .مودی که
آثار نفرت عمیقی در چهرهی کجومعوج و ناقصش نمایان بود با چشم سحرآمیزش آنقدر
به کارکاروف خیره ماند تا کامالً ازنظر ناپدید شد.
فردای آن روز شنبه بود و معموال ً دانشآموزان روزهای شنبه دیر از خواب بیدار میشدند.
بااینحال هر ی ،رون و هرمیون تنها کسانی نبودند که زودتر از سایر روزهای تعطیل از
خواب بیدار شده بودند .وقتی به سرسرای ورودی قدم گذاشتند حدود بیست نفر دور جام
آتش ایستاده بودند .بعضی از آنها همانطور که نان و کره میخوردند از فاصلهی نزدیک
جام آتش را نگاه میکردند .آن را درست در وسط سرسرای ورودی روی سهپایهای گذاشته
بودند که کاله قاضی بر روی آن قرار میگرفت .دایرهی ظریف طالییرنگی به شعاع سه متر
دورتادور آن بر روی زمین سرسرا به چشم میخورد .رون با شور و شوق از یک دختر سال
سومی
پرسید:
-هنوز کسی اسمشو تو جام ننداخته؟
هر ی گفت:
-باور کن خیلیها دیشب که ما توی خوابگاهمون بودیم اسماشونو انداختن .اگه منم
میخواستم اسممو بندازم همین کارو میکردم ...نمیخواستم کسی منو ببینه .آخه ممکن
بود یه وقت جام اسم آدمو بندازه بیرون ،درسته؟
صدای خندهای از پشت سر هر ی به گوش رسید .او رویش را برگرداند و چشمش به فرد
و جرج و لی جردن افتاد که باعجله از پلکان مرمر ی پائین میآمدند .هر سه نفر بیاندازه
هیجانزده بودند.
رون پرسید:
-چی رو خوردین؟
فرد گفت:
-نفر ی یک قطره خوردیم .آخه اگه فقط چند ماه بزرگتر بشیم کافیه.
-ولی گمون نمیکنم این کارها فایدهای داشته باشه .مطمئنم که دامبلدور فکر اینجاشم
کرده.
فرد ،جرج و لی حرف او را نشنیده گرفتند .فرد که از فرط هیجان آرام و قرار نداشت به دو
نفر دیگر گفت:
هر ی که مجذوب این صحنه شده بود به آنها نگاه میکرد .فرد یک تکه کاغذ پوستی از
جیبش درآورد که روی آن نوشته بود« :فرد ویزلی -هاگوارتز» .فرد جلو رفت و جلوی خط
مرز سنی ایستاد .آنگاه مثل شناگر ی که بخواهد از ارتفاع پانزده متر ی شیرجه بزند روی
پنجه و پاشنهی پاهایش تاب خورد .سپس نفس عمیقی کشیده و وارد محدودهی مرز
سنی شد.
یک آن هر ی گمان کرد که موفق شده است .جرج نیز بیتردید همین فکر را کرده بود زیرا
فریاد شوقی برآورد و پشت سر فرد وارد محدوده شد؛ اما لحظهای بعد صدای جلز ولز
بلندی به گوش رسید و دوقلوها با چنان شتابی از دایره به بیرون پرتاب شدند که گویی
ورزشکار ی آن دو را همچون وزنهای به بیرون پرتاب کرده بود .آنها ده متر آنطرفتر بر
روی سنگفرش سرسرای ورودی فرود آمدند و از درد چهرههایشان درهم رفت .بالفاصله
صدای ترقه مانندی به گوش رسید و هر دو ریش سفید و بلندی درآوردند.
صدای خندهی دانشآموزان در سرسرای ورودی پیچید حتی فرد و جرج نیز پسازآنکه از
زمین بلند شدند و ریشهای یکدیگر را درست دیدند خندهشان گرفت.
-بهتره زودتر برین پیش خانم پامفر ی .اون داره دوشیزه فاوسیت ،دانشآموز گروه ریونکال
و آقای سامرز دانشآموز هافلپافو معاینه میکنه .اون دو تا هم میخواستن یه ذره سنشونو
باال ببرن .ولی باور کنین ریش هیچ کدومشون بهخوبی ریش شما نشده.
فرد و جرج همراه با لی جردن که هنوز قهقهه میزد بهسوی درمانگاه قلعه رفتند .هر ی،
رون و هرمیون نیز که هنوز کرکر میخندیدند به سرسرای بزرگ رفتند که صبحانه بخورند.
آن روز تزئینات سرسرای بزرگ تغییر کرده بود .چون آن روز هالووین بود خفاشهای زنده
دستهدسته در زیر سقف سحرآمیز سرسرا پرواز میکردند .صدها کدوحلوایی کندهکاریشده
در نقاط مختلف سرسرای بزرگ به چشم میخورد .هر ی به سمت دین و سیموس رفت که
دربارهی دانشآموزان هفده سال به باالی هاگوارتز و امکان ورود آنها به مسابقه صحبت
میکردند .دین به هر ی گفت:
-میگن ورینگتون صبح زود از خواب بیدار شده و اسمشو توی جام انداخته .همون پسر
گندههه توی گروه اسلیترین که مثل خرسه...
هر ی که در یکی از مسابقات کوئیدیچ با ورینگتون همباز ی شده بود با انزجار سرش را
تکان داد و گفت:
-هافلپافیها هم که یکسره از دیگور ی حرف میزنن؛ اما به نظر من اون حاضر نمیشه
خودشو به خطر بندازه .آخه ممکنه ریخت و قیافهش بهم بخوره.
-شوخی میکنی!
هر ی پرسید:
رون گفت:
ً
حتما شده دیگه ،خودت میبینی که ریش در نیاورده. -
آنجلینا گفت:
هرمیون گفت:
-خیلی خوشحالم که یکی از بچههای گریفیندورم داره شرکت میکنه .خدا کنه تو انتخاب
بشی ،آنجلینا.
سیموس گفت:
-آره ،خدا کنه تو انتخاب بشی نه اون گل پسر هافلپافی.
عدهای از دانشآموزان هافلپاف که از کنار میز گریفیندور میگذشتند صدای سیموس را
شنیدند و به او اخم کردند.
هنگامیکه صبحانهشان را تمام کرده بودند و میخواستند از سرسرای بزرگ بیرون بروند
رون از هر ی و هرمیون پرسید:
هر ی گفت:
رون گفت:
-باشه .به شرطی که هاگرید ازمون نخواد چند تا از انگشتامونو به موجودات دم انفجار ی
عزیز تقدیم کنیم.
-همین اآلن یادم افتاد که از هاگرید نخواستم عضو ت.ه.و.ع بشه .میشه چند دقیقه صبر
کنید تا من برم مدالها رو بیارم؟
همینکه هرمیون از پلکان مرمر ی باال رفت رون باخشم و ناراحتی گفت:
ناگهان هر ی گفت:
دانشآموزان مدرسهی بوباتون از درهای ورودی قلعه وارد شده بودند و دختر پر یزاد هم
در میان آنها بود.
همهی کسانی که دور جام آتش جمع شده بودند راه را برای آنها باز کردند و با کنجکاوی
و عالقه به آنها چشم دوختند .پشت سر آنها خانم ماکسیم وارد قلعه شد و
دانشآموزانش را در یک صف ردیف کرد .آنها یکی پس از دیگر ی از مرز سنی گذشتند و
تکههای کاغذشان را به میان شعلههای آبیرنگ جام انداختند .با ورود هر اسم شعلههای
آتش لحظهای به رنگ سرخ درمیآمد و چندین جرقه از آن به هوا میرفت.
-به نظر تو اونایی که انتخاب نمیشن چی کار میکنن؟ برمیگردن یا همینجا میمونن
و مسابقه رو تماشا میکنن؟
هر ی گفت:
-نمیدونم ...احتماال ً همینجا میمونن ...خانم ماکسیم جزو هیئتداورانه و باید بمونه،
درسته؟
وقتی همهی دانشآموزان مدرسهی بوباتون اسمهایشان را در جام آتش انداختند خانم
ماکسیم دوباره آنها را جمع کرد و از قلعه بیرون برد .رون که به آنها خیره شده بود با
دست به بیرون قلعه اشاره کرد و گفت:
در همان وقت صدای تاالپتولوپی از پشت سرشان به گوش رسید و هرمیون با یک جعبه
مدالهای ت.ه.و.ع از پلکان مرمر ی پایین آمد .رون گفت:
رون که لحظهای از دختر پر یزاد چشم برنمیداشت دواندوان از پلههای سنگی جلوی
قلعه پایین رفت.
دختر پر یزاد و خانم ماکسیم تا نیمههای سراشیبی چمن پایین رفته بودند.
وقتی به کلبهی هاگرید واقع در حاشیهی جنگل ممنوع نزدیک شدند معمای محل خواب
دانشآموزان بوباتون حل شد .کالسکهی غولپیکر آبیرنگی که آنها را به هاگوارتز رسانده
بود دویست متر جلوتر از کلبهی هاگرید قرار داشت و دانشآموزان بوباتون یکییکی به
درون آن میرفتند .اسبهای عظیمالجثهای که کالسکه را میکشیدند در محوطهی
حصاردار موقتی کنار کالسکه میچریدند.
همینکه هر ی به در کلبهی هاگرید ضربه زد صدای پارس فنگ از پشت در به گوش رسید.
هاگرید در را باز کرد و همینکه آنها را دید گفت:
-بیرونن .گذاشتمشون بغل جالیز کدوحلوایی .نمیدونین چه قدر گنده شدن .تا حاال دیگه
باید یه متر شده باشن .ولی حیف که شروع کردن به کشتن همدیگه.
هرمیون گفت:
-راست میگی؟
رون با تعجب به مدل موی هاگرید زل زده بود و همینکه دهانش را باز کرد تا اظهارنظر
کند هرمیون نگاه سرزنشآمیزی به او کرد و او را از این کار بازداشت .هاگرید با ناراحتی
گفت:
-آره ،ولی زیاد مهم نیس .هنوز بیستاشون زندن .هر کدومشونو توی یه جعبهی جدا
گذاشتم.
رون گفت:
چندی نگذشته بود که بحث داغ مسابقهی سه جادوگر هر چهار نفر را مشغول کرد .از قرار
معلوم هاگرید نیز بهاندازهی بچهها برای مسابقهی سه جادوگر شوقوذوق داشت .او به
پهنای صورتش خندید و گفت:
-حاال صبر کنین ...نمایشی در انتظارتونه که به عمرتون ندیدین ...مرحلهی اول مسابقه
رو میگم ...حیف که نمیتونم بهتون چیز ی بگم.
-اگه بهتون بگم مزه ش میره ...فقط بدونین که خیلی دیدنیه ...همهی قهرمانا کارشون
زاره .هیچ فکرشو نمیکردم که زنده بمونم و مسابقهی سه جادوگرو ببینم!
آن روز در کلبهی هاگرید ناهار خوردند اما زیاد غذا نخوردند .هاگرید غذایی درست کرده
بود که به گفتهی خودش آبگوشت بود؛ اما بعدازآنکه هرمیون چنگال یک پرنده را در
غذایش دید اشتهای هر سه نفر کور شد .آنها با شور و اشتیاق سعی کردند هاگرید را
وادار کنند که دربارهی مراحل مسابقه بیشتر برایشان توضیح دهد .سپس شروع کردند
به حدس زدن در مورد اینکه کدامیک از شرکتکنندگان در مقام قهرمانان مسابقه انتخاب
خواهند شد .سرانجام به یاد فرد و جرج افتادند و نمیدانستند ریشهایشان از بین رفته
است یا نه.
بعدازظهر آن روز باران نرم نرمک شروع به باریدن کرد .هر ی و رون در جای گرم و نرمی
کنار آتش نشسته بودند و به آوای دلپذیر قطرههای باران که با مالیمت به شیشهی
پنجرهها میخورد گوش میدادند و به هاگرید نگاه میکردند که سرگرم دوختن
جورابهایش بود و در همان حال با هرمیون دربارهی جنهای خانگی جروبحث میکرد.
هنگامیکه هرمیون مدالهای ت.ه.و.ع را به هاگرید نشان داد او بدون رودرواسی حاضر
نشد عضویت در انجمن هرمیون را بپذیرد.
هاگرید همانطور که سعی میکرد سوزن استخوانی بزرگی را نخ کند باحالتی جدی به
هرمیون گفت:
-هرمیون فکر نکن دار ی بهشون لطف میکنی .رسیدگی به آدما توی ذاتشونه .اونا کارشونو
دوست دارن.
اگه کسی کارشونو ازشون بگیره غصه میخورن .اگه کسی بخواد بهشون مزد بده بهشون
برمیخوره.
هرمیون گفت:
-پس چرا وقتی هر ی دابی رو آزاد کرد از خوشحالی داشت بال درمیآورد؟ در ضمن ما
شنیدیم دابی تقاضای دستمزد کرده!
-خب توی هر نژادی از این نخالهها پیدا میشه .من که نگفتم هیچ جن خونگی عجیب
غریبی پیدا نمیشه که از آزاد شدن استقبال کنه ...منظورم این بود که بیشتر اونا حاضر
نیستن آزاد بشن ...نه ،هرمیون ،این کارا هیچ فایدهای نداره.
ساعت پنج و نیم که هوا کمکم رو به تاریکی میرفت هر ی ،رون و هرمیون تصمیم گرفتند
زودتر به قلعه برگردند زیرا ساعت جشن هالووین و از آن مهمتر ،زمان اعالم اسامی
قهرمانان مسابقه نزدیک بود .هاگرید وسایل دوخت و دوزش را کنار گذاشت و گفت:
هاگرید از جایش برخاست و بهطرف گنجهی کشویی کنار تختش رفت و در آن به دنبال
چیز ی گشت.
بچهها به او توجهی نداشتند تا اینکه بوی تند و ناخوشایندی به مشامشان رسید .رون
سرفهکنان گفت:
هاگرید با قدمهایی که گرمپ گرمپ صدا میکرد از کلبه بیرون رفت .بچهها از پنجره او را
میدیدند که در بشکهی آب زیر پنجره صورتش را میشست .هرمیون با حیرت و شگفتی
گفت:
-اونجا رو!
هاگرید همان وقت کمرش را راست کرد و پشت سرش را نگاه کرد .هاگرید که چند دقیقه
پیش گونههایش گل انداخته بود این بار مثل لبو سرخ شد .بچهها بااحتیاط از جایشان
بلند شدند و طور ی که هاگرید متوجه نشود از پنجره بیرون را نگاه کردند .خانم ماکسیم
و دانشآموزان مدرسهی بوباتون تازه از کالسکهشان پیاده شده بودند و کامالً معلوم بود
که میخواهند برای شرکت در جشن به قلعه بروند .بچهها صدای هاگرید را هنگام گفتگو
با خانم ماکسیم نمیشنیدند اما آثار شیفتگی را در حالت چهرهاش تشخیص میدادند.
هر ی فقط یکبار دیگر هاگرید را با چنان حالتی دیده بود و آن زمانی بود که به نوربرت،
اژدهای نوزادش نگاه کرده بود.
-داره با خانم ماکسیم به قلعه میره .منو بگو که فکر میکردم منتظر ماست.
هاگرید بدون آنکه نیمنگاهی به کلبهاش بیندازد در کنار خانم ماکسیم از سراشیبی چمن
باال میرفت و دانشآموزان بوباتون که پشت سر آنها حرکت میکردند ناچار بودند تند
تند راه بروند تا عقب نمانند.
رون با ناباور ی گفت:
-هاگرید از خانم ماکسیم خوشش میاد .اگه عروسیشون سر بگیره و بچهدار بشن رکوردو
میشکنن .باور کنین وزن بچهشون از یک تن کمتر نمیشه.
آنها از کلبه خارج شدند و در را پشت سرشان بستند .در بیرون کلبه هوا بسیار تاریک
بود .آنها شنلهایشان را محکم به خود پیچیدند و از سراشیبی چمن باال رفتند .هرمیون
آهسته گفت:
گروه دورمشترانگ از دریاچه به سمت قلعه میرفتند .ویکتور کرام و کارکاروف جلو میرفتند
و سایر دانشآموزان بهطور پراکنده پشت سر آنها در حرکت بودند .رون با شوقوذوق به
کرام نگاه میکرد اما کرام که کمی زودتر از هر ی ،رون و هرمیون به درهای ورودی قلعه
رسیده بود به اطرافش نگاه نکرد و یکراست وارد سرسرای ورودی شد.
وقتی به سرسرای بزرگ رسیدند که با نور شمعهای بیشماری روشن شده بود متوجه شدند
که اکثر دانشآموزان پیش از آنها به آنجا رسیدهاند .جام آتش را از سرسرای ورودی به
آنجا منتقل کرده و روی میز اساتید در مقابل صندلی دامبلدور گذاشته بودند .فرد و جرج
که دیگر اثر ی از ریش روی صورتشان مشاهده نمیشد بهراحتی با ناکامیشان کنار آمده
بودند.
به نظر میرسید که صرف شام هالووین طوالنیتر از همیشه شده است .هر ی اشتهای
چندانی برای خوردن آنهمه غذای متنوع و رنگین نداشت و احتماال ً بیمیلی هر ی برای
این بود که آن شب دومین جشن در دو روز پیاپی بود .همهی دانشآموزانی که در
سرسرای بزرگ بودند مثل هر ی آرام و قرار نداشتند و دائم سرک میکشیدند و وول
میخوردند .هرچند وقت یکبار از جایشان بلند میشدند تا ببینند دامبلدور شامش را تمام
کرده است یا نه و بعد دوباره سر جایشان مینشستند .هر ی نیز مثل سایرین دلش
میخواست زودتر بشقابها پاک و تمیز بشوند تا بفهمند قهرمانان برگزیده چه کسانی
هستند.
پس از مدت مدیدی سرانجام بشقابهای طال مثل قبل پاک و درخشان شدند .صدای
همهمهی دانشآموزان حاضر در سرسرا لحظهای اوج گرفت اما همینکه دامبلدور از جایش
بلند شد همه ساکت شدند.
پروفسور کارکاروف و خانم ماکسیم در دو طرف دامبلدور مثل سایرین بیقرار و هیجانزده
بودند .لودو بگمن لبخندزنان به بعضی از دانشآموزان چشمک میزد؛ اما از قیافهی آقای
کراوچ معلوم بود که به آن مراسم عالقهی چندانی ندارد و خسته شده است.
دامبلدور گفت:
-در اون تاالر قهرمانان در جریان اولین دستور عملهای مسابقه قرار میگیرن.
دامبلدور چوبدستیاش را درآورد و آن را با حرکتی موجی شکل در هوا تکان داد .بالفاصله
همهی شمعها بهاستثنای شمعهای درون کدوحلواییها خاموش شدند و فضای سرسرا
تاریک روشن شد .در آن لحظه جام آتش نورانیترین شی در سرسرای بزرگ بود و
درخشش شعلههای آبی مایل به سفید آن چشمها را میآزرد .همه منتظر بودند .عدهای
ساعتشان را نگاه میکردند.
لی جردن که دو صندلی با هر ی فاصله داشت آهسته زمزمه کرد:
ناگهان رنگ شعلههای درون جام به سرخی گرایید و جرقههای بسیار ی از آن خارج شد.
لحظهای بعد آتش درون جام زبانه کشید و تکه کاغذ نیمسوختهای را به هوا پرتاب کرد.
نفس همه در سینه حبس شده بود.
دامبلدور کاغذ را قاپید و دستش را جلو گرفت تا در نور شعلههای جام که دوباره به رنگ
آبی مایل به سفید درآمده بودند آن را بخواند .او با کلمات واضح و شمرده و با صدای
بلند گفت:
فریاد شوق و هلهلهی دانشآموزان در فضای سرسرا طنین افکند .رون که همراه با سایرین
فریاد میکشید گفت:
هر ی ویکتور کرام را دید که از سر میز اسلیترین برخاست و با شانههای فروافتاده بهسوی
دامبلدور رفت.
آنگاه به سمت راست پیچید و از پشت میز اساتید وارد تاالر مجاور شد .کارکاروف با صدای
بلندی که باوجود هیاهوی دانشآموزان به گوش همه میرسید فریاد زد:
صدای تشویق و هیاهوی دانشآموزان فروکش کرد .همه دوباره به جام آتش چشم
دوخته بودند.
لحظهای بعد دوباره شعلههای آن سرخرنگ شد .زبانههای آتش تکه کاغذ دیگر ی را به
بیرون جام پرتاب کردند .دامبلدور گفت:
-قهرمان مدرسهی بوباتون فلور دالکوره!
دختر ی که مثل پر یزاد بود با خوشحالی از جایش برخاست موهای بلندش را پشت
شانههایش ریخت و در میان میز هافلپاف و ریونکال جلو رفت .هر ی به رون گفت:
-همون دخترهس!
اما واژهی «ناراحت» واژهی مناسبی برای وصف حال اسفبار آنها نبود .هر ی دو نفر از
دانشآموزان دختر مدرسهی بوباتون را دید که چون انتخاب نشده بودند سرشان را روی
میز گذاشته بودند و هایهای گریه میکردند.
هنگامیکه فلور دالکور نیز به تاالر مجاور شتافت بار دیگر همه ساکت شدند؛ اما این بار
سکوت سرسرا لبریز از هیجانی قابل لمس بود .نفر بعدی قهرمان ها گوارتز بود...
جام آتش بار دیگر به سرخی گرایید و جرقههای فراوانی به هوا رفت .شعلهی آتش زبانه
کشید و دامبلدور سومین کاغذ را از نوک آن برداشت .دامبلدور گفت:
-نه!
صدای هلهله و شادی میز مجاورشان چنان بلند بود که صدای رون در آن گم شد .تکتک
دانشآموزان گروه هافلپاف جیغ میکشیدند و باال و پایین میپریدند .سدریک که به
پهنای صورتش میخندید از پشت آنها گذشت و به سمت تاالر پشت میز اساتید رفت.
هیاهو و تشویق دانشآموزان برای انتخاب شدن سدریک مدت مدیدی ادامه یافت و
مدتی طول کشید تا سرانجام دامبلدور توانست صحبت کند .وقتی سروصدا فروکش کرد
او گفت:
-عالی بود! حاال هر سه قهرمان ما انتخاب شدن .من اطمینان دارم که میتونم به حمایت
و پشتیبانی همهی دانشآموزان باقیمانده تکیه کنم ...همهی دانشآموزان ،چه
دانشآموزان بوباتون چه دانشآموزان دورمشترانگ ،باید با تمام توان و نیرویی که در
خودشون سراغ دارن از قهرمانشون پشتیبانی کنن .شما با تقویت کردن روحیهی
قهرمانتون میتونین کمک بزرگی...
آتش درون جام دوباره سرخ شده بود و از آن جرقه خارج میشد .ناگهان شعلهای زبانه
کشید و تکه کاغذ دیگر ی را از جام بیرون آورد.
دامبلدور بیاختیار دستش را دراز کرد و کاغذ را برداشت .آن را جلوی آتش گرفت و به
اسم روی آن خیره شد .دامبلدور مدتی طوالنی به همین حال ماند .همهی حاضرین به
دامبلدور چشم دوخته بودند .سرانجام دامبلدور صدایش را صاف کرد و کاغذ را خواند:
هر ی پاتر.
فصل هفدهم :چهار قهرمان
هر ی بیحرکت نشسته بود و میدانست که همهی سرها به سویش برگشته است .مات
ً
حتما خواب میدید .شاید گوشش و مبهوت مانده بود .تمام بدنش بیحس شده بود.
درست نشنیده بود.
از هیاهو و تشویق خبر ی نبود .در سرسرای بزرگ صدای وزوز ی شبیه به صدای زنبورهای
خشمگین اوج میگرفت .بعضی از دانشآموزان از جایشان برخاسته بودند تا هر ی را که
انگار سر جایش خشک شده بود بهتر ببینند.
در باالی سرسرا پروفسور مکگونگال از جایش برخاست از پشت بگمن و کارکاروف گذشت
تا هر چه زودتر بتواند مطلبی را در گوش دامبلدور بگوید .دامبلدور گوشش را جلو آورد و
اخمهایش را در هم کشید.
هر ی رویش را به رون و هرمیون کرد .در پشت آنها دانشآموزان گریفیندور را دید که
همه با دهان باز به او خیره شده بودند .هر ی با چهرهای بیحالت گفت:
آن دو نیز با چهرههای مبهوت به هر ی خیره مانده بودند .در باالی سرسرا پروفسور دامبلدور
از جایش برخاست و با حرکت سر موافقتش را به پروفسور مکگونگال اعالم کرد .بار دیگر
گفت:
ً
لطفا بیا این باال. -هر ی پاتر! هر ی!
-پاشو برو.
هر ی از جایش بلند شد و پایش به لبه ردایش گیر کرد .چیز ی نمانده بود به زمین بیفتد.
در فضای خالی میان میزهای گریفیندور و هافلپاف شروع به حرکت کرد .حس میکرد
مسافتی طوالنی را باید طی کند.
به نظرش میرسید هر چه جلو میرود به میز اساتید نزدیکتر نمیشود .نگاه جستوجوگر
صدها جفت چشم را بر خود احساس میکرد که مثل نور چراغقوه در تاریکی شب او را
تعقیب میکردند .صدای همهمه لحظهبهلحظه بیشتر میشد .بعد از زمانی که گویی یک
ساعت به طول انجامید درست در مقابل دامبلدور قرار گرفت .نگاه خیرهی اساتید را بر
خود احساس میکرد .دامبلدور گفت:
هر ی در امتداد میز اساتید پیش رفت .هاگرید درست در انتهای میز نشسته بود .او نه به
هر ی چشمک زد نه برایش دست تکان داد .او هاج و واج مانده بود و مثل بقیه به هر ی
که از کنارشان میگذشت چشم دوخته بود .هر ی از آستانه در گذشت و خود را در تاالر
کوچکتری یافت که بر روی دیوارهای آن چندین تابلوی نقاشی از جادوگران و ساحرههای
متعدد ردیف شده بود .در مقابلش آتش مطبوعی در بخار ی دیوار ی زبانه میکشید.
همینکه وارد تاالر شد نقاشیهای درون تابلوها سرشان را برگرداندند و به او نگاه کردند.
چشم هر ی به تصویر ساحره پرچین و چروکی افتاد که از قاب تابلوی خودش بیرون آمد
و به قاب مجاور شتافت که متعلق به یک جادوگر با سبیل چنگیز ی بود .ساحرهی پرچین
و چروک چیز ی در گوش جادوگر زمزمه کرد.
ویکتور کرام ،سدریک دیگور ی و فلور دالکور جلوی آتش ایستاده بودند .تصویر ضدنور
(تصویری که سوژههای آن به دلیل قرار گرفتن در جلوی منبع نور تیره و سیاه به نظر میرسند) آنها
در برابر شعلهی آتش جذابیت عجیبی داشت .ویکتور کرام که با دو نفر دیگر کمی فاصله
داشت با شانههای فروافتادهاش به پیشبخاری تکیه کرده و غرق در افکارش بود .سدریک
دستهایش را پشتش گرفته و به شعلههای آتش خیره شده بود .فلور دالکور بهمحض
ورود هر ی به او نگاه کرد و خرمن گیسوی بلندش را پشتش ریخت و با لهجه فرانسوی
غلیظی گفت:
او خیال میکرد هر ی برایشان پیغام آورده است .هر ی نمیدانست چگونه آنچه را پیش
آمده بود برایشان بازگو کند .همانطور ساکت و بیحرکت ایستاد و به سه قهرمان نگاه
کرد .از اینکه دید قد هر سه نفر از خودش خیلی بلندتر است جا خورد.
صدای قدمهای کسی که دواندوان نزدیک میشد به گوششان رسید و لودو بگمن وارد
تاالر شد .بازوی هر ی را گرفت و او را جلو برد و گفت:
ً
واقعا خارقالعادس! آقایان ...خانم... -خارقالعادس!
-شاید باورتون نشه ولی من اومدم که چهارمین قهرمان مسابقه سه جادوگرو بهتون
معرفی کنم.
ویکتور کرام دستش را از روی پیشبخاری برداشت و صاف ایستاد .سدریک مات و مبهوت
مانده بود .ابتدا به بگمن نگاه کرد بعد به هر ی و بعد دوباره به بگمن ،گویی گمان میکرد
حرف بگمن را درست نشنیده است.
فلور دالکور خرمن موهایش را کنار زد و لبخندزنان با لهجهی غلیظ فرانسویاش گفت:
-شوخی؟ ولی من شوخی نکردم ...نه ،نه ،بههیچوجه! اسم هر ی همین اآلن از جام آتش
دراومد!
ابروهای پرپشت کرام درهم رفت .سدریک هنوز گیج و مبهوت به نظر میرسید اما حالت
چهرهاش هم چنان مؤدب و بانزاکت بود .فلور اخم کرد و باحالتی تحقیرآمیز به بگمن
گفت:
-کامالً مشخصه که اشتباهی پیش اومده ...اون نمیتونه با ما رقابت کنه ...هنوز خیلی
کوچیکه.
ً
واقعا که خیلی عجیبه ...اما خودتونم میدونین که قانون محدودیت سنی تازه از امسال -
اجرا میشه که قهرمانها ایمنی بیشتری داشته باشن ...حاال که اسمش از جام آتش
دراومده ...فکر نمیکنم هیج راه گریز ی وجود داشته باشه ...بر طبق مقررات مسابقه همهی
شما مجبورین توی مسابقه شرکت کنین ...هر ی هم باید نهایت تالششو بکنه...
در ی که پشت سرشان بود باز شد و عدهای وارد تاالر شدند .اول پروفسور دامبلدور آمد و
بالفاصله آقای کراوچ ،پروفسور کارکاروف ،خانم ماکسیم ،پروفسور مکگونگال و پروفسور
اسنیپ وارد شدند .قبل از آنکه پروفسور مکگونگال در تاالر را ببندد هر ی صدای همهمهی
صدها دانشآموز را در آنسوی دیوار شنید.
ً
فورا بهطرف خانم ماکسیم رفت و گفت: فلور
-خانم ماکسیم ،میگن این پسر کوچولوام توی مسابقه شرکت میکنه!
بااینکه هر ی از حیرت و ناباور ی گیج و منگ شده بود با شنیدن عبارت «پسر کوچولو»
اندکی به خشم آمد .خانم ماکسیم اکنون کامالً صاف ایستاده بود و قد بلند و
قابلمالحظهاش کامالً مشخص بود .باالی سر آراستهاش به چلچراغ تاالر میخورد که
صدها شمع درون آن قرار داشت .او با لحنی آمرانه گفت:
-این دقی ً
قا همون چیزیه که منم میخوام بدونم.
-هاگوارتز دو تا قهرمان داره؟ من که تا حاال نشنیدم مدرسه میزبان مجاز باشه دو تا
قهرمان داشته باشه .مگراینکه قوانین مسابقه رو درست نخونده باشم!
کارکاروف جملهاش را با خندهی کوتاه و تمسخرآمیز ی خاتمه داد .خانم ماکسیم دست
غولپیکرش را روی شانه فلور گذاشته بود .نگینهای درشت روی انگشترهایش برق
میزدند .او گفت:
-سه ایمپوسیبل (غیر ممکنه)! آگوارتز نباید دو تا قهرمان داشته باشه .این بیانصافیه.
کارکاروف که همچنان لبخندی تصنعی بر لبش بود با نگاهی سردتر از قبل گفت:
-دامبلدور ،ما فکر میکردیم مرز سنی تو مانع ورود داوطلبین کوچکتر به مسابقه میشه.
وگرنه عدهای از دانشآموزان کوچکتر مدرسه مونم با خودمون میاوردیم.
-کارکاروف همهاش تقصیر هر ی پاتره .تو نباید دامبلدورو سرزنش کنی .این پاتره که
قانونشکنی کرده .اون از روز اولی که پاشو توی این مدرسه گذاشت شروع کرد به نقض
مقررات مدرسه...
پروفسور دامبلدور اکنون به هر ی نگاه میکرد .هر ی نیز به چشمان او خیره شده بود و
میکوشید معنای نگاه دامبلدور را از ورای شیشههای نیمه دایرهای عینکش دریابد.
دامبلدور بهآرامی:
هر ی گفت:
-نه.
هر ی نگاه جستوجوگر همهی حاضرین را بر خود احساس میکرد .اسنیپ از گوشه تاریک
تاالر با صدای آهستهای ناباوریاش را نشان داد .پروفسور دامبلدور به اسنیپ اعتنا نکرد
و گفت:
-نه.
-دروغ میگه!
اسنیپ که لبهایش را برهم میفشرد با حرکت سر حرف خانم ماکسیم را تأیید کرد.
پروفسور مکگونگال با لحن تندی گفت:
-مثلاینکه هممون به این نتیجه رسیدیم که امکان نداره اون از مرز سنی گذشته باشه.
دامبلدور گفت:
-بله ،ممکنه.
-دامبلدور چرا این حرفو میزنی؟ خودتم خوب میدونی که مرتکب هیچ اشتباهی نشدی!
ً
واقعا که! چه مزخرفاتی! هر ی خودش نمیتونسته از مرز سنی بگذره و چون دامبلدور
مطمئنه که اون از بچههای دیگه نخواسته که این کارو براش انجام بدن دیگه گمون
نمیکنم جای هیچ شک و تردیدی باقی بمونه!
پروفسور مکگونگال نگاه خشم آمیز ی نثار اسنیپ کرد .کارکاروف بار دیگر باحالتی
چاپلوسانه گفت:
-آقای کراوچ ...آقای بگمن ...شما داورهای بیطرف ما هستین .مطمئنم که این پیشامد
ازنظر شما هم غیرعادیه.
بگمن با دستمالی عرق صورت گردش را پاک کرد و به آقای کراوچ نگاهی انداخت .او از
جمعی که جلوی آتش گرد آمده بودند فاصله داشت و نیمی از چهرهاش را سایهای پوشانده
بود .قیافهاش کمی عجیب شده بود و سایهروشن باعث میشد پیرتر به نظر برسد زیرا
چهرهاش مانند اسکلت الغر و نحیف به نظر میرسید؛ اما هنگامیکه شروع به صحبت کرد
همان لحن جدی همیشگی در صدایش محسوس بود .او گفت:
-ما باید طبق مقررات پیش بریم .قانون مسابقه بهصراحت میگه همهی کسانی که
اسمشون از جام آتش بیرون میاد موظفند در مسابقه شرکت کنن.
-ولی من اصرار دارم که اسم بقیهی دانشآموزانم دوباره وارد جام بشه .باید یه بار دیگه
جام آتشو روشن کنین .ما دوباره اسمارو اضافه میکنیم تا همه مدارس دو قهرمان داشته
باشن .این کامالً منصفانست ،دامبلدور...
بگمن گفت:
-کارکاروف پیشنهادت عملی نیست .جام آتش دیگه خاموش شده و تا دورهی بعدی
مسابقه روشن نمیشه...
-امکان نداره دورمشترانگ در دوره بعدی مسابقات شرکت کنه .بعد از اون همه جلسه و
مذاکره و توافق هیچ فکر نمیکردم که از این مسائل پیش بیاد! دیگه هیچ رغبتی به
موندن در اینجا ندارم و شاید همین اآلن برم...
-کارکاروف ،تهدیدت توخالیه! نمیتونی قهرمانتو اینجا بگذار ی و بر ی .اون باید توی
مسابقه شرکت کنه .همهاشون باید شرکت کنن .به قول دامبلدور بر طبق قرارداد جادویی
اونا متعهدن .حاال خیالت راحت شد؟
مودی به داخل تاالر قدم گذاشت و لنگلنگان بهسوی آتش رفت .با هر قدمی که با پای
راستش برمیداشت صدای تقتقی به گوش میرسید .کارکاروف گفت:
-متوجه نمیشی؟ خیلی سادست ،کارکاروف .یه نفر اسم پاترو توی جام آتش انداخته
چون میدونسته اگه اسمش از اون دربیاد باید در مسابقه شرکت کنه.
-بله دیگه! ارکی بوده میخواسته شانس برنده شدن اگوارتز دوبرابر بشه!
-من کامالً باهاتون موافقم ،خانم ماکسیم .من به وزارت سحر و جادو و کنفدراسیون
بینالمللی جادوگران شکایت میکنم...
-اگه قرار باشه کسی شکایت کنه اون پاتره .ولی ...هنوز یه کلمه حرف نزده ...خیلی
مسخرهست!
-چرا شکایت کنه؟ اآلن چندین و چند افته است که ما خدا خدا میکنیم قهرمان بشیم
ولی اون راحت و بیدردسر میتونه توی مسابقه شرکت کنه .امه دوست دارن باعث افتخار
مدرسهشون بشن .در ضمن ازار گالیون کم نیست ...خیلیها برای بردنش اضرن خودشونو
به کشتن بدن.
-فکر ورم داشته ،آره؟ دچار توهم شدم ،درسته؟ اون کسی که اسم پسره رو توی جام
انداخته جادوگر یا ساحرهی ماهر ی بوده...
مودی گفت:
-آخه یک وسیلهی جادویی قدرتمندو فریب دادن آسون نیست .این کار مستلزم استفاده
از یک طلسم بطالن قویه .با استفاده از چنین طلسمی تونستن این واقعیتو از حافظهی
جام پاک کنن که فقط سه مدرسه در مسابقه شرکت میکنن ...من احتمال میدم اسم
ً
حتما انتخاب میشه... پاترو با اسم یه مدرسه دیگه نوشته باشن تا مطمئن باشن
-انگار خیلی دربارهی این موضوع فکر کردی ،مودی .نظریهی هوشمندانهایه ...ولی من
شنیدم تازگیها یکی از هدیههای تولدتو درب و داغون کردی چون فکر میکردی توش یه
تخم باسیلسیکه درحالیکه یه شنل سفر ی توش بوده ...بنابراین امیدوارم ناراحت نشی
که حرفتو زیاد جدی نمیگیرم...
-خیلیها از هر فرصتی استفاده میکنن که خودشونو بیگناه جلوه بدن .من به ضرورت
شغلی که دارم باید مثل جاوگرهای تبهکار فکر کنم ،کارکاروف ...یادت که نرفته...
-الستور!
هر ی در یک آن نفهمید روی سخن دامبلدور با چه کسی است اما بالفاصله متوجه شد که
اسم واقعی مودی ،چشم باباقور ی ،نیست .مودی ساکت شد اما باحالتی رضایتمندانه به
کارکاروف خیره ماند .صورت کارکاروف برافروخته شده بود .دامبلدور که روی سخنش با
همهی حاضرین در تاالر بود گفت:
-هیچکدوم از ما نمیدونیم چطور چنین چیز ی پیش اومده؛ اما به نظر من چارهای جز
پذیرفتن این پیشامد نداریم .سدریک و هر ی هر دو برای شرکت در مسابقه انتخاب شدن
و برای همین در مسابقه شرکت میکنن...
-خانم ماکسیم عزیز اگر راهحلی به نظرتون میرسه خواهش میکنم بفرمایین.
دامبلدور منتظر ماند ولی خانم ماکسیم حرفی نزد و چپچپ به او نگاه کرد .او تنها کسی
نبود که خشمگین به نظر میرسید .اسنیپ و کارکاروف نیز عصبانی شده بودند .در این
میان فقط بگمن هیجانزده بود .او درحالیکه لبخند میزد و کف دستهایش را به هم
میمالید گفت:
-خب ،اجازه میدین کارمونو شروع کنیم؟ باید دستورالعملها رو در اختیار قهرمان هامون
بگذاریم .بارتی ،بهمون افتخار میدی؟
آقای کراوچ که انگار از عالم خیال بیرون آمده بود گفت:
او جلو آمد و به آتش بخار ی دیوار ی نزدیک شد .هر ی وقتی از نزدیک او را دید گمان کرد
بیمار است.
چشمهایش گود رفته بود و صورتش مثل کاغذ مچاله شده پر از چینوچروک بود.
هنگامیکه هر ی در زمان برگزار ی جام جهانی او را دید صورتش آنهمه چینوچروک
نداشت .او به هر ی ،سدریک ،فلور و کرام گفت:
-مرحلهی اول مسابقه برای آزمون میزان شجاعت شما طراحی شده .به همین دلیل هیچ
توضیحی دربارهی این مرحله به شما نمیدیم .برخوردار ی از شجاعت در زمان رویارویی با
ناشناختهها از خصوصیات مهم هر جادوگره ...بله خصوصیت بسیار مهمیه .مرحلهی اول
مسابقه در روز بیست و چهارم نوامبر برگزار میشه .قهرمانها اجازه ندارن برای تکمیل
مراحل مسابقه از اساتیدشون چیز ی بپرسن یا کمکی بپذیرن .تنها سالح قهرمانها در
زمان برگزار ی اولین مرحلهی اولین مرحلهی مسابقه چوبدستییاشونه .در پایان
اولین مرحلهی مسابقه اطالعات الزم دربارهی دومین مرحله رو در اختیار دانشآموزان
میگذاریم .چون این مسابقه بسیار وقتگیره قهرمانها از امتحانات پایان سال تحصیلی
معافند.
دامبلدور گفت:
-بمون دیگه بارتی .منم امشب اینجام .اآلن همهی خبرها توی هاگوارتزه .خودتم خوب
میدونی که توی وزارتخونه خبر ی نیست!
-نمیتونم ،لودو.
دامبلدور گفت:
-خانم ماکسیم ...پروفسور کارکاروف ...با یه لیوان نوشیدنی قبل از خواب موافقین؟
اما خانم ماکسیم دستش را دور شانههای فلور انداخته بود و باعجله او را از تاالر بیرون
میبرد .وقتی بهسوی سرسرا میرفتند هر ی صدایشان را میشنید که تند تند باهم به زبان
فرانسه صحبت میکردند.
کارکاروف هم کرام را به سمت در تاالر راند .آن دو نیز از تاالر خارج شدند اما باهم صحبتی
نکردند .هر دو هیجانزده بودند.
-هر ی ،سدریک ،بهتره شما دو تا هم برین .مطمئنم که بچهها توی سالن عمومی گریفیندور
و هافلپاف منتظرن شما برگردین تا به افتخارتون جشن بگیرن .حاال که فرصتی برای
سورچرونی و بریز و بپاش پیش اومده حیفه که اونارو از این فرصت محروم کنیم.
هر ی به سدریک نگاه کرد .سدریک با حرکت سرش اطاعت کرد و هر دو از تاالر بیرون
رفتند .سرسرای بزرگ دیگر خلوت و سوتوکور بود .شمعها که تا آخر سوخته بودند و کوتاه
شده بودند درون کدوحلواییهای چشم و ابرو دار سوسو میزدند و لبخندشان را عجیب
و غیرعادی جلوه میدادند .سدریک لبخند بیرمقی زد و گفت:
هر ی گفت:
-آره دیگه.
هر ی هیچ حرفی برای زدن نداشت .مغزش درهم و آشفته بود گویی دست غارتگر ی
همهی افکارش را درهم ریخته بود .هنگامیکه به پلکان مرمر ی نزدیک میشدند که اکنون
در نبود جام آتش تنها با مشعلهای دیوار ی روشن شده بود ،سدریک گفت:
سدریک بهجای باال رفتن از پلکان مرمر ی از در ی واقع در سمت راست آن وارد شد .هر ی
که همانجا ایستاده بود صدای پایین رفتن سدریک از پلههای سنگی پشت در را شنید و
بعد آهسته از پلکان مرمر ی باال رفت.
آیا غیر از رون و هرمیون کسی حرف هر ی را باور کرد؟ آیا همه فکر میکردند هر ی به میل
خودش وارد مسابقه شده است؟ چطور میتوانستند چنین فکر ی بکنند درحالیکه
میدانستند هر ی باید با حریفانی رقابت کند که تحصیالت جادوییشان سه سال بیشتر
از اوست ...او باید مراحل مسابقه را پشتسر میگذاشت و در برابر صدها تماشاگر با
موقعیتی خطرناک روبهرو میشد .این حقیقت داشت که هر ی به شرکت در مسابقه فکر
کرده بود ...و دربارهی آن خیالپردازی کرده بود ...اما هیچیک از افکارش جدی نبودند...
او هیچوقت با تصمیم راسخ و جدی دربارهی ورود به مسابقه فکر نکرده بود...
اما شخص دیگر ی این کار را کرده بود ...شخص دیگر ی خواسته بود که هر ی وارد مسابقه
بشود و به هدفش رسیده بود .چرا؟ آیا کسی قصد داشت او را بهطور غیرمنتظره خوشحال
کند؟
هر ی گمان نمیکرد چنین باشد ...آیا میخواستند هر ی را مسخره کنند؟ در اینصورت
بهاحتمالزیاد به هدفشان میرسیدند ...شاید میخواستند او را به کشتن بدهند؟ آیا
مودی مثل همیشه دچار توهم شده بود؟ امکان نداشت کسی برای شوخی و خنده اسم
ً
واقعا یک نفر میخواست هر ی بمیرد؟ هر ی را در جام آتش انداخته باشد؟ آیا
هر ی میتوانست بالفاصله به این سؤال جواب بدهد .بله ،یک نفر بود که آرزوی مرگ
هر ی را داشت ...یک نفر از زمانی که هر ی یکساله بود آرزوی مرگش را داشت ...لرد
ولدمورت؛ اما ولدمورت از آنها دور بود...
تکوتنها در کشور دورافتادهای پنهان شده بود ...او دیگر عاجز و ناتوان بود...
اما هر ی خواب او را دیده بود ،همان خوابی که به درد و سوزش جای زخمش منجر شده
بود .ولدمورت در خواب هر ی تنها نبود ...او با دمباریک حرف میزد ...و نقشهی قتل هر ی
را میکشید...
وقتی هر ی بانوی چاق را در مقابل خود دید یکه خورد .اصالً توجه نداشت به کجا میرود.
هنگامیکه متوجه شد بانوی چاق در قابش تنها نیست تعجب کرد .همان ساحرهی پر
چین و چروکی که در زمان پیوستن هر ی به قهرمانان دیگر از قاب خودش درآمده و به
قاب تابلوی همجوارش رفته بود اکنون با فیس و افاده کنار بانوی چاق نشسته بود .معلوم
نبود با چه سرعتی تابلو به تابلو از آن هفت پلکان باال آمده بود تا بتواند خود را زودتر از
هر ی به آنجا برساند .او و بانوی چاق هر دو با ناخشنودی به او نگاه میکردند .بانوی چاق
گفت:
-به به! به به! ویولت همه چی رو برام تعریف کرده .بگو ببینم ،کی قهرمان مدرسه شد؟
-چرند.
بانوی چاق این را گفت و تابلو را روی لوالیش چرخاند تا هر ی بتواند وارد سالن عمومی
شود .همینکه حفرهی تابلو نمایان شد صدای فریاد و هیاهوی بچهها در سالن عمومی
او را به عقب راند .هر ی نفهمید چطور بر روی ده دوازده دست به درون سالن عمومی
رفت .تمام دانشآموزان گریفیندور در مقابلش بودند.
همه یا جیغ میزدند یا سوت میزدند یا با فریاد و هیاهو او را تشویق میکردند .فرد که
هم کمی آزرده به نظر میرسید هم خوشحال بود نعره زد:
هر ی گفت:
دلش میخواست هرچه زودتر رون و هرمیون را پیدا کند و به کمک آنها به افکارش
سروسامان بدهد.
اما هیچیک از آنها در سالن عمومی نبودند .با اصرار و پافشار ی به همه گفت که
میخواهد بخوابد .برای از سر باز کردن برادران کریوی که جلو پلکان مارپیچی راهش را
بسته بودند فقط قربان صدقهشان نرفت.
وقتی چشمش به رون افتاد که تکوتنها روی تختش دراز کشیده بود نفس راحتی کشید.
رون حتی لباسش را نیز عوض نکرده بود .همینکه هر ی در را پشت سرش بست رون به
او نگاه کرد.
هر ی گفت:
رون گفت:
-سالم.
رون میخندید اما خندهاش غیرعادی و تصنعی بود .هر ی ناگهان متوجه شد که پرچم
نشانداری را که لی به دورش پیچیده بود هنوز درنیاورده است .باعجله سعی کرد آن را از
دورش باز کند اما گرهاش کور شده بود.
رون بیآنکه از جایش تکان بخورد همانطور روی تختش دراز کشیده بود و تقال کردن
هر ی را تماشا میکرد.
سرانجام وقتی هر ی پرچم را از دورش باز کرد و به گوشهای انداخت رون گفت:
بیتردید لبخند رون اشکالی داشت .مثل این بود که شکلک درآورده باشد .رون گفت:
-هیچکس نتونست از مرز سنی رد بشه .حتی فرد و جرجم نتونستن .چطوری تونستی رد
بشی؟ با شنل نامرئی؟
رون گفت:
-درسته ...من فکرشو کردم .چون اگه با شنل نامریی رفته بودی به من میگفتی ...چون
ً
حتما یه راه دیگه پیدا کردی ،نه؟ هردوتامون زیرش جا میشدیم ،درسته؟ پس
هر ی گفت:
-ببین ،من اسممو توی اون جام ننداختم .احتماال ً یه نفر دیگه این کارو کرده ،فهمیدی؟
هر ی گفت:
-خودمم نمیدونم.
هر ی در یک آن به نظرش رسید اگر بگوید ،برای کشتن من ،موضوع کمی اغراقآمیز جلوه
میکند.
ابروهای رون بهقدری باال رفته بود که نزدیک بود زیر موهایش گم شود .او گفت:
-راستشو به من بگو ،تو که میدونی من به کسی چیز ی نمیگم .حاال اگه نمیخوای کسی
بفهمه شاید حق داشته باشی ولی چرا دروغ میگی .تو که توی دردسر نیفتادی ،درسته؟
اون یارو ،ویولت ،دوست بانوی چاق همه چی رو برامون تعریف کرد .گفت که دامبلدور
بهت اجازه داده که توی مسابقه شرکت کنی .هزار گالیون جایزه نقدی دار ی .در ضمن از
امتحانات آخر سالم معافی.
هر ی که کمکم داشت از کوره درمیرفت گفت:
ِ -ا ...باشه .هنوز حرف امروز صبحتو یادم نرفته .گفتی اگه میخواستی اسمتو بنداز ی
دیشب مینداختی که کسی نبیندت ...من که هالو نیستم...
ِ -ا...؟ که اینطور! زودتر برو بخواب که فردا زود بیدارشی چون احتماال ً میان باهات
مصاحبه کنن یا ازت عکس بندازن.
رون این را گفت و پردهی دور تختش را محکم کشید و هر ی را به حال خود گذاشت.
هر ی جلوی در ایستاده بود و به پرده مخمل قرمز نگاه میکرد .یکی از افراد انگشتشماری
که هر ی اطمینان داشت حرفش را باور میکند پشت آن پرده ناپدید شده بود.
فصل هجدهم :ارزیابی چوبدستیها
هنگامیکه هر ی صبح روز یکشنبه از خواب بیدار شد لحظهای به فکر فرورفت تا علت
نگرانی و ناامیدیاش را به یاد آورد .خاطرهی شب قبل در برابر چشمانش پدیدار شد .در
رختخوابش نشست و پردهی تخت خودش را کنار کشید تا با رون حرف بزند و او را مجبور
کند که حرفش را باور کند؛ اما همینکه پرده را کنار کشید چشمش به تخت خالی رون
افتاد .معلوم بود که برای خوردن صبحانه به طبقهی پایین رفته است.
هر ی لباسش را پوشید و از پلکان مارپیچی به سالن عمومی رفت .همینکه پایش به سالن
عمومیرسید کسانی که صبحانهشان را خورده بودند شروع به تشویق و تحسین هر ی
کردند .تصور ورود به سرسرای بزرگ و روبهرو شدن با سایر گریفیندوریها که با او همچون
یک قهرمان پیروز رفتار میکردند چندان خوشایند به نظر نمیرسید؛ اما چارهای جز رفتن
نداشت .یا باید میرفت یا باید همانجا میماند و در دام برادران کریوی میافتاد چراکه
آنها با شور و اشتیاق برایش دست تکان میدادند و او را بهسوی خود فرامیخواندند .او
باحالتی جدی به سمت حفرهی تابلو رفت و آن را باز کرد .سپس از حفره پائین پرید و
بالفاصله خود را در مقابل هرمیون یافت .هرمیون که چند نان برشته را در دستمالی
پیچیده و با خود آورده بود گفت:
آنها به طبقهی پایین رفتند و بیآنکه به سرسرای بزرگ نگاه کنند با سرعت از سرسرای
ورودی گذشتند.
چندی بعد از سراشیبی چمن بهسوی دریاچه میرفتند .تصویر کشتی دورمشترانگ که در
دریاچه لنگر انداخته بود بر سطح تیرهی آب تیرهوتار به نظر میرسید .هوا سرد بود .آنها
همانطور که با ولع نانهای برشته را میخوردند پیش میرفتند .هر ی همهی وقایع شب
گذشته را از زمانی که میز گریفیندور را ترک کرد سیر تا پیاز برای هرمیون تعریف کرد و
هرمیون با پذیرفتن بیکموکاست حرفهای هر ی مایهی آرامش و دلگرمی او شد.
پسازآنکه هر ی همهی ماجراهایی را که در تاالر پشت سرسرا اتفاق افتاده بود
برای هرمیون بازگو کرد هرمیون گفت:
-من فهمیدم که تو خودت اسمتو ننداختی .وقتی دامبلدور اسمتو صدا زد از حالت قیافهت
فهمیدم! اما باید بفهمیم کی این کارو کرده .مودی راست میگه ،هر ی ...امکان نداره یکی
از بچهها این کارو کرده باشه ...هیچکدوم از بچهها نمیتونستن جام آتشو گول بزنن یا
از مرز سنی دامبلدور رد بشن...
-رونو دیدی؟
ً
واقعا چنین فکر ی توی سرش باشه. -خب راستش نه ...گمون نمیکنم...
-منظورت چیه؟
هرمیون با ناامیدی گفت:
-حسودیش شده؟ به چی حسودیش شده؟ دلش میخواد جلوی همه خیطی باال بیاره؟
هر ی با عصبانیت دهانش را باز کرد که چیز ی بگوید اما هرمیون با دستپاچگی اضافه کرد:
-من میدونم تقصیر خودت نیست .میدونم که خودت دوست ندار ی جلبتوجه کنی...
اینا همه درسته ...ولی خودت میدونی که رون چند تا برادر داره و توی خونه با اونا
مقایسش میکنن .از طرف دیگه تو که دوست صمیمیش هستی خیلی مشهور ی .همینکه
مردم چشمشون به تو میافته دیگه به اون توجهی نمیکنن .اونم همیشه با این قضیه کنار
اومده و هیچوقت به روی خودش نیاورده؛ اما این بار به نظرم کم آورده...
-جالبه .خیلی جالبه .از قول من بهش بگو هرلحظه که اراده کنه حاضرم جامو باهاش
عوض کنم ...هر جا میرم مردم بر و بر به پیشونیم نگاه میکنن...
هرمیون گفت:
-من هیچی بهش نمیگم ...خودت بهش بگو .این تنها راهحل این مشکله.
-من هیچوقت نمیرم منت کشی کنم .من نمیتونم اونو مجبور کنم که بچهبازی در نیاره!
هر ی چنان بلند حرف میزد که یک دسته جغد از درختان مجاور پرواز کردند و رفتند .هر ی
ادامه داد:
-وقتی ببینه من چهجور ی جون میکنم شاید بفهمه که از این مسابقه اصالً خوشم نمیاد.
-این قضیه شوخیبردار نیست ،هر ی ،باور کن جدی میگم ...من خیلی دربارهش فکر
ً
حتما خودت میدونی باید چی کار کنیم .وقتی برگشتیم به قلعه یکراست میریم کردم.
به کجا؟
-نه ،هر ی .میریم که برای سیریوس نامه بفرستیم .باید براش بنویسی چه اتفاقی افتاده.
مگه بهت نگفته هر اتفاقی که توی هاگوارتز افتاد براش بنویسی؟ انگار اون انتظار چنین
اتفاقی رو داشته .من یه قلم پر و مقدار ی کاغذ پوستی با خودم آوردم...
-دستبردار ،هرمیون.
هر ی به اطرافشان نگاهی انداخت تا مطمئن شود کسی حرفشان را نمیشنود .در محوطه
پرنده پر نمیزد.
-اون فقط برای اینکه براش نوشته بودم جای زخمم تیر کشیده از اون سر دنیا اومد این
سر دنیا .اگه براش بنویسم یه نفر کار ی کرده که من وارد مسابقه بشم بیخبر پا میشه
میاد اینجا...
-اون باالخره میفهمه پس چهبهتر که خودت براش بنویسی .اون توقع داره این خبرو از
تو بشنوه.
هر ی این را گفت و باقیماندهی نان برشتهاش را به درون دریاچه پرتاب کرد .هر دو به
تکه نان شناور در آب خیره ماندند تا اینکه لحظهای بعد شاخکی از عمق آب باال آمد و آن
را قاپید .آنگاه هر دو به قلعه بازگشتند.
-باشه .پس یکی از جغدهای مدرسه رو بفرست .همه میتونن از اونا استفاده کنن.
آنها به جغد دانی رفتند .هرمیون یک قلم پر ،یک تکه کاغذ پوستی و یک شیشه مرکب
به دست هر ی داد و خودش در میان ردیفهای متعدد النهها شروع به قدم زدن کرد .در
مدتی که هر ی پای دیوار ی نشسته بود و نامه مینوشت هرمیون به تماشای انواع
جغدهای آنجا سرگرم بود .هر ی نوشت:
سیریوس عزیز،
نوشته بودی که هر اتفاقی در هاگوارتز افتاد برات بنویسم .اوضاع از این قراره :نمیدونم
شنیدی یا نه ،ولی امسال قراره مسابقهی سه جادوگر در هاگوارتز برگزار بشه .شنبهشب
من بهعنوان چهارمین قهرمان مسابقه انتخاب شدم .من اسممو توی جام آتش ننداختم
و نمیدونم کی این کارو کرده .قهرمان دیگهی هاگوارتز سدریک دیگوریه که از گروه
هافلپافه.
هر ی به اینجا که رسید از نوشتن دست کشید و به فکر فرورفت .دلش میخواست برای
سیریوس بنویسد که از شب گذشته اضطراب و نگرانی عمیقی تمام وجودش را پر کرده
است .ولی نمیدانست چه گونه احساسش را بیان کند؛ بنابراین بار دیگر قلم پر را در مرکب
فروکرد و شروع به نوشتن کرد:
قربانت هر ی
-تموم شد.
هدویگ بالفاصله بهسوی هر ی پرواز کرد و روی شانهاش نشست و پایش را جلو آورد.
هر ی که به جغدهای مدرسه نگاه میکرد به هدویگ گفت:
در تمام مدتی که هر ی نامه را به پای یک جغد سینه خال بزرگ میبست هدویگ پشتش
را به هر ی کرده بود .وقتی جغد سینه خال پرواز کرد و رفت هر ی به سراغ هدویگ رفت
تا او را نوازش کند اما جغد خشمگین با عصبانیت منقارهایش را باز و بسته کرد و پروازکنان
بهجایی دور از دسترس هر ی رفت .هر ی با عصبانیت گفت:
-بفرما! اون از رون ،اینم از تو! باباجون به چه زبونی بگم که من مقصر نیستم؟
اگر هر ی امید داشت که بهمرور زمان موضوع قهرمانی او عادی شود و آبها از آسیاب
بیفتد فردای آن روز امیدش نقش بر آب شد .با شروع کالسها دیگر نمیتوانست از سایر
دانشآموزان دور ی کند .مثل روز روشن بود که بقیهی دانشآموزان مدرسه مثل
گریفیندوریها تصور میکنند هر ی خودش اسمش را به درون جام آتش انداخته است اما
برخالف گریفیندوریها از این موضوع استقبال نکردند.
هر ی چشمانتظار مالقات با هاگرید بود اما دیدن هاگرید در کالس مراقبت از موجودات
جادویی مساوی بود با دیدن اسلیترینی ها و این اولین دیدارش با آنها بعد از قهرمان
شدنش بود.
چنانکه انتظار میرفت مالفوی با پوزخند همیشگیاش بهسوی کلبهی هاگرید میآمد.
همینکه در فاصلهای قرار گرفت که میدانست صدایش به هر ی میرسید به کراب و گویل
گفت:
-هی بچهها ،اون جا رو نگاه کنین ،اون قهرمان خودمونه! دفترتونو آوردین که ازش امضا
بگیرین؟ بهتره همین اآلن ازش امضا بگیرین چون گمون نمیکنم زیاد دوام بیاره ...نصف
قهرمانهای مسابقات سه جادوگر مردن ...پاتر ،به نظر خودت چقدر دوام میار ی؟ من
حاضر شرط ببندم که توی ده دقیقهی اول مرحلهی اول نفله میشی.
کراب و گویل چاپلوسانه قهقهه میزدند اما مالفوی ناچار شد همانجا به حرفش خاتمه
دهد زیرا هاگرید در همان لحظه از پشت کلبهاش بیرون آمد و چندین جعبه را که مثل
برج لغزانی رویهم چیده شده بود با خود آورد .در هر یک از جعبهها یک موجود دم
انفجار ی جهنده بود .هاگرید شروع به صحبت کرد و هر چه بیشتر توضیح میداد بچهها
بیشتر میترسیدند .او برای همه علت حملهی موجودات دم انفجار ی به همدیگر را
توضیح داد و گفت که این موجودات به علت تجمع انرژ ی زیاد در بدنشان به هم حمله
میکنند و همدیگر را میکشند .او گفت تنها راه جلوگیر ی از این حملهها این است که
هریک از بچهها قالدهای به گردن آنها ببندند و آنها را در محوطه بگردانند .تنها فایدهی
این کار این بود که مالفوی را ازآنجا دور میکرد.
مالفوی با انزجار به داخل یکی از جعبهها نگاهی انداخت و گفت:
-اینا رو بگردونیم؟ قالده رو کجا باید ببندیم؟ روی نیششون؟ روی دم انفجاریشون؟ یا
روی عضو مکندهشون؟
-وسط بدنشون ببندین! ...اگه دستکش پوست اژدهاتونو دستون کنین بد نیست ،واسه
اینکه خیالتون راحت باشه ...هر ی ،بیا اینجا کمک کن قالدهی این گندههه رو ببندیم...
اما درواقع هاگرید میخواست در این فرصت با هر ی صحبت کند .او صبر کرد تا همه با
موجود دم انفجاریشون ازآنجا دور شدند سپس رو به هر ی کرد و باحالتی بسیار جدی
گفت:
در چشمهای ریز و مشکی هاگرید نگرانی موج میزد .او گفت:
هر ی بهزحمت خوشحالیاش را از شنیدن این حرفها گرید را پنهان کرد و گفت:
-پس چی که باور کردم .تو میگی این کارو نکردی منم حرفتو باور میکنم .دامبلدور حرفتو
باور میکنه ،بقیه هم همینطور.
هر دو به سراشیبی چمن محوطه چشم دوختند .در آن لحظه بچههای کالس در محوطه
پراکنده شده بودند .طول موجودات دم انفجار ی به یک متر رسیده بود و بسیار قدرتمند
شده بودند .دیگر بدنشان نرم و بیرنگ نبود .دیگر پوشش ضخیم خاکستریرنگ براقی
بدنشان را پوشانده بود .آمیزهای از یک عقرب غولپیکر و یک خرچنگ دراز بودند اما هنوز
سر یا چشمهایشان قابلتشخیص نبود .همهی آنها بیاندازه قوی شده بودند و مهار
آنها چندان آسان به نظر نمیرسید .هاگرید با خوشحالی گفت:
هر ی فرض را بر این گذاشت که منظور هاگرید موجودات دم انفجار ی بوده است زیرا کامالً
معلوم بود که همکالسیهایش بههیچوجه از کارشان لذت نمی برند .گاه و بی گاه صدای
بنگ بلندی به گوش میرسید و دم یکی از موجودات دم انفجار ی میترکید و باعث میشد
چندین متر به جلو پرتاب شوند .تعداد دانشآموزانی که بر شکم روی زمین کشیده
میشدند و با درماندگی تقال میکردند از زمین بلند شوند کم نبود.
-هیچ سردر نمیارم ،هر ی ...آخه چرا باید همیشه همهی بالها سر تو بیاد؟
ً
واقعا همهی بالها بر سر هر ی میآمد ...این کمابیش همان هر ی جوابی نداد .بله ...انگار
حرفی بود که هرمیون کنار دریاچه به او زده بود و عقیده داشت که دلیل قهر کردن رون با
او همین است.
چند روز آینده جزو بدترین روزهای زندگی هر ی بودند .وضعیتش مانند وقتی شده بود که
هر ی دانشآموز سال دوم بود .در آن دوران طی چند ماه متوالی عدهی زیادی از
دانشآموزان مدرسه گمان میکردند هر ی به همکالسهایش حمله میکند؛ اما در آن زمان
رون در کنار هر ی بود و از او حمایت میکرد .هر ی میدانست که اگر با رون آشتی میکرد
میتوانست رفتار سایر بچهها را تحمل کند اما حاضر نبود رون را برخالف میلش وادار به
آشتی بکند .بااینهمه ،در میان تیرهای کینه و عداوتی که از هر سو به طرفش روانه
میشدند درد تنهایی آزارش میداد.
خالصه ازنظر بیشتر دانشآموزان عنوان قهرمانی به سدریک برازندهتر بود .او بینهایت
خوشقیافه بود .با موهای مشکی ،چشمان خاکستر ی و بینی قلمی تحسین و تمجید همه
را برانگیخته بود و در آن روزها کسی نمیتوانست بگوید کرام محبوبتر است یا سدریک.
یکبار هنگام صرف ناهار ،هر ی همان دخترهای سال ششمی را دید که میخواستند از
کرام امضا بگیرند .این بار آنها از سدریک خواهش میکردند روی کیف مدرسهشان امضا
کند.
در این میان سیریوس هنوز جواب نامهی هر ی را نفرستاده بود ،هدویگ از هر ی دور ی
میکرد ،پروفسور تریالنی با اطمینان بیشتری مرگ او را پیشگویی میکرد و سرانجام
هنگامیکه در اجرای افسون جمعآوری ناموفق ماند پروفسور فلیت ویک برایش تکالیف
اضافی تعیین کرد .جز نویل ،هر ی تنها کسی بود که باید جریمه مینوشت.
ً
حتما درست حواستو جمع نکردی... -اصالً کار سختی نیست ،هر ی.
هرمیون از اول تا آخر درس انواع و اقسام اجسام را بهسوی خود کشیده بود .درست مثل
این بود که او یک مغناطیس عجیب باشد و تختهپاککن و سطل آشغال و ماه نما را به
خود جذب کند.
وقتی سدریک در میان چندین دختر که لبخندهای ساختگی بر لب داشتند از کنار آنها
میگذشت دخترها طور ی به هر ی نگاه کردند انگار او یک موجود دم انفجار ی جهندهی
عظیم بود .هر ی گفت:
-میدونی چرا اینجوری میکنن؟ هنوز ...هیچی بابا ولش کن .امروز بعدازظهر دو جلسه
معجون ساز ی داریم...
دو جلسه معجون ساز ی همیشه ناخوشایند بود اما آن روزها حکم نوعی شکنجه را داشت.
یک ساعت و نیم با اسنیپ و اسلیترینیها در یک دخمه حبس میشدند .همهی
اسلیترینیها تصمیم گرفته بودند هر ی را برای ورودش به مسابقهی سه جادوگر بهشدت
گوشمالی بدهند .بدین ترتیب هر ی چیز ی بدتر و ناخوشایندتر از دو جلسه درس معجون
ساز ی سراغ نداشت .جمعهی گذشته کالس معجون ساز ی را با جان کندن تحمل کرده
بود .آن روز در کنار هرمیون نشسته بود و هرمیون در تمام مدت زیر لب گفته بود« :ولشون
کن ،ولشون کن ،ولشون کن ».چه دلیلی وجود داشت که این بار بهتر از هفتهی گذشته
باشد؟
مالفوی مدالش را روی سینهاش فشرد و بالفاصله جملهی روی آن ناپدید شد و جملهی
دیگر ی با حروف سبزرنگ جای آن را گرفت:
پاتر بوگندو
اسلیترینی ها از خنده رودهبر شدند .آنها نیز مدالهایشان را فشار دادند و لحظهای بعد
هر ی در میان چندین و چند عبارت درخشان پاتر بوگندو محاصره شد .صورت و گردن
هر ی برافروخته شد .هرمیون باحالت کنایهآمیزی به پانسی پارکینسون و دخترهای
گروهش که از بقیه بیشتر قهقهه میزدند گفت:
-وای چه بامزه!
رون با دین و توماس کنار دیوار ایستاده بود .او نه خندید و نه از هر ی دفاع کرد .مالفوی
یک مدال به هرمیون نشان داد و گفت:
-از این مدالها میخوای ،گرنجر؟ من از این مدالها زیاد دارم .فقط حواست باشه که
دستت به دستم نخوره چون تازه دستمو شستم .نمیخوام یه گندزاده به دستم گند بزنه.
تمام خشمی که هری در چند روز گذشته فرو خورده بود ناگهان گریبانش را گرفت .پیش
از آنکه بفهمد چه میکند چوبدستیاش را درآورده بود .تمام کسانی که در اطرافشان
بودند دستپاچه شدند و در راهرو سنگر گرفتند .هرمیون باحالت هشداردهندهای گفت:
«هری!» مالفوی چوبدستیاش را درآورد و بهآرامی:
-یاال ،پاتر! دیگه مودی نیست که به دادت برسه ...زود باش دیگه! اگه جیگرشو دار ی یه
کار ی بکن!
-هرمیون!
رون باعجله بهسوی هرمیون رفت تا ببیند چه بالیی به سرش آمده است .هر ی برگشت و
همان وقت رون دست هرمیون را از جلوی دهانش کنار زد .صحنهی ناخوشایندی بود.
دندانهای پیشین هرمیون که کمی بزرگتر از اندازهی عادی بودند با سرعت وحشتناکی
بزرگ و بزرگتر میشدند .دراز شدن دندانهایش باعث شده بود بیشتر شبیه به سگ
آبی شود .دندانهایش دراز و درازتر شد ،از لب پایینش گذشت و به سمت چانهاش رفت.
همینکه با چانهاش تماس پیدا کرد هرمیون که داشت از ترس زهرهترک میشد از ته دل
جیغ کشید.
اسلیترینی ها دورش جمع شدند تا برایش توضیح بدهند .اسنیپ با انگشت دراز و زردش
به مالفوی اشاره کرد و گفت:
-برو به درمونگاه.
رون گفت:
هرمیون با دو دستش سعی میکرد دندانهایش را بپوشاند زیرا اکنون نوک دندانها به
یقهی ردایش رسیده بود .رون بهزور دستهای هرمیون را کنار زد .پانسی پارکینسون و
دارو دستهاش که شکمشان را گرفته بودند و کرکر میخندیدند از پشت اسنیپ هرمیون را
به هم نشان میدادند .اسنیپ با خونسردی به هرمیون نگاه کرد و گفت:
هر ی و رون هردو باهم بر سر اسنیپ فریاد کشیدند و شانس آوردند که هر دو باهم فریاد
زدند.
خوشبختانه صدایشان درهم آمیخت و در راهروی سنگی دخمه پیچید .درنتیجه اسنیپ
یک کلمه از حرفشان را درست نشنید اما درهرحال متوجه منظورشان شد و با صدایی
مالیمتر از همیشه گفت:
-خب .حاال هم پنجاه امتیاز از گروه گریفیندور کم میکنم هم هردوتون مجازات میشین.
حاال زودتر برین توی کالس وگرنه یک هفته مجازاتتون میکنم.
مالفوی در آنسوی دخمه پشتش را به اسنیپ کرد و پوزخند زنان مدال روی سینهاش را
فشار داد .بار دیگر عبارت پاتر بوگندو در آنسوی دخمه درخشید.
وقتی درس آغاز شد هر ی که تکوتنها نشسته بود در ذهن خود اسنیپ را در حالتهای
وحشتناک و دلخراشی تصور میکرد ...اگر طلسم شکنجهگر را بلد بود اسنیپ روی زمین
میافتاد و از درد به خود میپیچید ...درست مثل آن عنکبوت...
اسنیپ که برق شرارت در چشمان سیاهش میدرخشید همهی دانشآموزان کالس را
ازنظر گذراند و گفت:
-نوشداروها! اآلن دیگه همهتون باید طرز تهیهی نوشداروها رو فراهم کرده باشین .همه
با دقت مشغول درست کردن نوشدارو بشین .بعد برای امتحان نوشداروها یه نفرو انتخاب
میکنیم...
در همان لحظه نگاه اسنیپ روی هر ی ثابت ماند و او فهمید چه در پیش رو دارد .اسنیپ
میخواست او را مسموم کند .هر ی در ذهنش خود را مجسم کرد که پاتیلش را برداشت
و به جلوی کالس برد و محتویات آن را روی موی روغنزدهی اسنیپ خالی کرد...
در همان لحظه ضربهای به در دخمه خورد و رشتهی افکار هر ی را پاره کرد .کالین کریوی
بود .همینکه وارد کالس شد به هر ی لبخند زد و یکراست بهسوی میز اسنیپ رفت.
اسنیپ باحالتی خشک و جدی گفت:
-بله؟
-هنوز یه جلسه دیگه از درس معجون ساز ی مونده .آخر کالس میاد باال.
هر ی حاضر بود همهی دار و ندارش را از دست بدهد اما کالین را از گفتن جمله آخرش
ً
عمدا به سقف نگاه میکند .اسنیپ با باز دارد .زیرچشمی به رون نگاهی انداخت و دید او
بدخلقی گفت:
-باشه ،باشه ،پاتر وسایلتو همینجا بگذار و برو .ولی زود برگرد چون میخوام نوشداروتو
امتحان کنم.
اسنیپ گفت:
هر ی کیفش را روی شانهاش انداخت و از جایش برخاست و به سمت در رفت .وقتی از
جلوی ردیف اسلیترینیها رد میشد عبارت پاتر بوگندو از همه سو به نمایش درآمد.
همینکه هر ی در دخمه را پشت سرش بست کالین شروع به صحبت کرد و گفت:
هر ی که دلش پر بود همانطور که بهطرف پلکان سرسرای ورودی میرفتند گفت:
-موفق باشی!
ً
نسبتا کوچک قدم گذاشته بود. هر ی در زد و وارد اتاق شد .او به درون یک کالس درس
بیشتر میزها را نزدیک دیوار گذاشته بودند تا فضای وسط اتاق خالی باشد .فقط سه میز
را کنار هم جلوی تختهسیاه ردیف کرده و پارچهی مخملی دراز ی روی آنها انداخته بودند.
پنج صندلی پشت میزهای مخمل پوش گذاشته بودند که لودو بگمن روی یکی از آنها
نشسته بود و با ساحرهای صحبت میکرد که ردای سرخابیرنگی به تن داشت و هر ی تا
آن زمان او را ندیده بود.
ویکتور کرام مثل همیشه با چهرهی عبوس در گوشهای ایستاده بود و با هیچکس حرف
نمیزد .سدریک و فلور باهم صحبت میکردند .هر ی در هیچیک از دیدارهای گذشته فلور
را چنان خوشحال و خندان ندیده بود .دائم موهای بلند و براقش را از اینطرف به آنطرف
میانداخت تا درخشش آن را بیشتر به نمایش بگذارد .مرد قویهیکلی یک دوربین بزرگ
در دست داشت که دود خفیفی از آن بیرون میآمد .مرد زیرچشمی به فلور نگاه میکرد.
-باالخره اومد! قهرمان شمارهی چهار! بیا تو ،هر ی ،بیا تو ...چیز مهمی نیست .مراسم
ارزیابی چوبدستیهاست .همین اآلن بقیهی داورها میان.
-ارزیابی چوبدستیها؟
-چیز ی نیست ،فقط میخوایم مطمئن بشیم که چوبدستیهاتون درست کار میکنه.
آخه چوبدستیها مهمترین وسیله در مراحل مسابقهست .کارشناسمون اآلن پیش
دامبلدوره .بعدشم یه عکس کوچولو ازتون میندازن.
موهایش را پیچیده بود و حلقههای مویش با فک پهن و بزرگش سازگار ی نداشت .عینک
نگینداری به چشم زده بود .با انگشتان پهنش کیفش را محکم نگه داشته بود .جنس
کیفش از پوست تمساح و رنگ آن قرمز بود .ناخنهای بلند قرمزش از زیر کیف معلوم
بود .بار دیگر بدون آنکه نگاهش را از هر ی بردارد به بگمن گفت:
-ببینم میشه قبل از شروع کارمون من چند کلمه با هر ی حرف بزنم؟ میدونی ،آخه سنش
تر ...چاشنی گزارشمونه دیگه!
از بقیهی قهرمانها کم ِ
بگمن گفت:
هر ی گفت:
ِ -ا...
-عالیه!
ریتا اسکیتر این را گفت و از جایش برخاست .لحظهای بعد او بازوی هر ی را محکم گرفته
بود و او را با خود میکشید تا به بیرون اتاق ببرد .اولین در ی را که در بیرون اتاق بود باز
کرد و گفت:
-اونجا با اون همه سروصدا نمیشد حرف بزنیم .بگذار ببینم ...آهان همینجا خیلی دنج
و خوبه.
آنجا انبار ی مخصوص وسایل نظافت قلعه بود .هر ی به او چشم دوخت .او باعجله روی
یکی از سطلهای وارونه نشست و هر ی را به داخل انبار ی کشید و روی جعبهای نشاند و
در را بست .انبار ی تاریک و ظلمانی شد.
در کیف پوست تمساحیاش را باز کرد و چندین شمع از داخل آن بیرون آورد .با یک
حرکت چوبدستیاش شمعها را روشن و در هوا شناور کرد تا بتوانند جلویشان را ببینند.
سپس گفت:
-هر ی اگه موافق باشی از یه قلم پر تندنویس استفاده میکنم که بتونیم راحت باهم حرف
بزنیم.
لبخند ریتا اسکیتر تبدیل به خنده شد .هر ی در میان دندانهایش سه دندان طال دید .بار
دیگر دستش را در کیفش فروکرد و یک قلم پر سبزرنگ و یک حلقه کاغذ پوستی را باز کرد
و روی جعبهی دستمالهای همهکارهی خانم اسکاور گذاشت .نوک قلم سبز را در دهانش
گذاشت و با شور و اشتیاق شروع به مکیدن کرد.
سپس آن را عمود بر کاغذ پوستی گذاشت .قلم پر همانطور روی کاغذ ایستاد و اندکی
لرزید .ریتا گفت:
-خب ،حاال امتحانش میکنیم ...اسم من ریتا اسکیتره ،گزارشگر پیام امروزم.
هر ی بالفاصله به قلم نگاه کرد .همینکه ریتا اسکیتر شروع به صحبت کرد قلم پر سبزرنگ
نیز بر روی کاغذ پوستی لرزید و شروع به نوشتن کرد:
ریتا اسکیتر جذاب موطالیی چهلوسه سال دارد و با قلم پر مهارناپذیرش باد بسیار ی از
افراد معروف را خالی کرده است...
ریتا اسکیتر دوباره گفت« :عالیه!» و تکهی نوشتهشدهی کاغذ پوستی را پاره و مچاله کرد
و در کیفش گذاشت .آنگاه به سمت هر ی خم شد و گفت:
-خب ،هر ی ،چطور شد که تصمیم گرفتی برای شرکت در مسابقه داوطلب بشی؟
ِ -ا...
اما حرکت قلم پر حواسش را پرت کرد .بااینکه هر ی هنوز حرفش را شروع نکرده بود قلم
پر بر روی کاغذ پوستی میلغزید و مینوشت .هر ی جملهی زیر را که هنوز کامل نشده بود
خواند:
جای زخم بدترکیبی که یادگار گذشتهی دلخراش اوست صورت دلنشینش را خراب کرده
و چشمهایش...
هر ی سرش را بلند کرد و با دلواپسی به او نگاه کرد .ریتا اسکیتر دوباره پرسید:
هر ی گفت:
-من داوطلب نشدم .من نمیدونم اسمم چطوری توی جام آتش رفته چون خودم اسممو
ننداختم.
-نترس هر ی ،توی دردسر نمیافتی .همه میدونن تو اصالً نباید داوطلب میشدی .ولی
اصالً نگران نباش چون خوانندهها افراد عصیانگرو بیشتر دوست دارن.
-تا حاال دربارهش فکر نکرده بودم ولی ...میتونم بگم ...نگرانم.
-خیلی از قهرمانهای دورههای قبلی مسابقه مردن .به این موضوع فکر کرده بودی؟
هر ی گفت:
قلم پر در بین آن دو روی کاغذ سر میخورد و صدا میکرد گویی روی آن اسکیت سوار ی
میکرد .ریتا اسکیتر از نزدیک به او نگاه کرد و گفت:
-ولی تو قبالً با مرگ رودررو شدی ،درسته؟ اون ماجرا در تو چه اثر ی گذاشته؟
ِ -ا...
-ضربهی روحی گذشتهت باعث نشده که بخوای ارزشها و تواناییهاتو به اثبات برسونی؟
این موضوع باعث نشده که به شهرتت تکیه داشته باشی؟ اون چیز ی که تو رو وسوسه
کرد داوطلب بشی...
-نه.
-به نظرت اگه اونا زنده بودن و میدیدن که دار ی توی مسابقهی سه جادوگر شرکت
میکنی چه احساسی داشتن؟ احساس غرور میکردن؟ نگران بودن؟ یا عصبانی میشدن؟
ً
واقعا عصبانی شده بود .هر ی چه میدانست که پدر و مادرش اگر زنده بودند دیگر هر ی
چه احساسی داشتند .نگاه مشتاق ریتا اسکیتر را بر خود حس میکرد .هر ی اخم کرد و
بهجای آنکه به او نگاه کند به جمالتی که قلم پر تازه تمام کرده بود چشم دوخت .نوشته
بود:
همینکه صحبت از پدر و مادرش به میان میآید هر ی میگوید آنها را به خاطر نمیآورد
و چشمان زیبایش پر از اشک میشود.
پیش از آنکه ریتا حرفی بزند در انبار باز شد و نور خیرهکنندهی بیرون انبار چشم هر ی را
زد .آلبوس دامبلدور جلوی در ایستاده بود و به آن دو که در انبار کز کرده بودند نگاه میکرد.
هر ی متوجه شد که از کاغذ پوستی و قلم پر اثر ی نیست و ریتا باعجله در کیفش را
میبندد .او با خوشحالی ساختگی گفت:
سپس از جایش بلند شد و دست خشن و مردانهاش را جلوی دامبلدور گرفت و ادامه داد:
-خیلی مزخرف بود .از همه بیشتر از لقبی که به هم داده بودی خوشم اومد :دیوونهی
عقب مونده!
ریتا که حتی ذرهای شرمنده نشده بود گفت:
-من با کمال میل حاضرم استدالل نهفته در یک رفتار جسورانه رو بشنوم ولی متأسفانه
مجبوریم این حرفها رو بگذاریم برای بعد .باید مراسم ارزیابی چوبدستیها رو شروع
کنیم و اگه یکی از قهرمانها توی انبار وسایل نظافت قایم شده باشه مراسم انجام نمیشه.
هر ی که از شر ریتا خالص شده بود باعجله به اتاق برگشت .سه قهرمان دیگر بر روی
ً
فورا کنار سدریک نشست و به میز مخمل صندلیهای نزدیک در نشسته بودند .هر ی نیز
پوش باالی اتاق نگاه کرد .چهار نفر از هیئتداوران پنج نفرهی مسابقه پشت میز نشسته
بودند :پروفسور کارکاروف ،خانم ماکسیم ،آقای کراوچ و لودو بگمن .ریتا اسکیتر در گوشهای
جا خوش کرد و دوباره کاغذپوستیاش را از کیفش درآورد.
همان وقت که هر ی به او نگاه میکرد کاغذپوستی را روی پایش پهن کرد ،نوک قلم پرش
را مکید و آن را روی کاغذپوستی گذاشت.
-ایشون آقای اولیوندر هستن و قراره چوبدستیهای شما رو معاینه کنن تا مطمئن بشیم
در طول مسابقه درست کار میکنن.
هر ی به اطرافش نگاه کرد و از دیدن جادوگر پیر ی که چشمان درشت و کمرنگی داشت
متعجب شد و قلبش در سینه فروریخت .او کنار پنجره ایستاده بود .هر ی آقای اولیوندر
را میشناخت .همان چوبدستی ساز ی بود که هر ی سه سال پیش چوبدستیاش را از
مغازهی او در کوچهی دیاگون خریده بود.
پس فلور یک پریزاد دورگه بود .هر ی این نکته را به ذهنش سپرد تا به رون بگوید ...اما
یادش افتاد که رون با او قهر است.
-بله ،بله ،درسته ...من خودم هیچوقت از موی پریزاد استفاده نمیکنم ...به نظر من
باعث میشه چوبدستی یه ذره بدقلق بشه .البته این نظر منه ولی حاال که شما از این
چوبدستی راضی هستی...
آقای اولیوندر انگشتانش را روی سطح چوبدستی کشید و به دنبال ترک یا برآمدگی
گشت .سپس زیر لب گفت« :ارکیدیوس!» بالفاصله یک دستهگل از نوک چوبدستی
بیرون آمد .آقای اولیوندر گفت:
ِ -ا ...این یکی از چوبدستیهای خودمه ،نه؟ بله ،اینو خوب یادمه .موی دم یه اسب
تکشاخ نر خیلی عالی وسطشه ...طول بدنش حدود هفت وجب بود .وقتی موی دمو
کندم نزدیک بود بهم شاخ بزنه .طول این چوبدستی سی سانتیمتره ...از چوب زبان
گنجشکه ...بیاندازه انعطاف پذیره ...و وضعیتش کامالً خوبه .خیلی بهش میرسی ،نه؟
هر ی به چوبدستی خودش نگاه کرد .اثر انگشتش روی آن مانده بود .سعی کرد مخفیانه
با گوشهی ردایش آن را تمیز کند .وقتی چند جرقه از سر چوبدستیاش بیرون آمد فلور
دالکور با فیس و افاده به او نگاه کرد و هر ی ناچار شد از این کار دست بکشد.
آقای اولیوندر موجی از حلقههای دود مانند نقرهایرنگ از چوبدستی سدریک خارج کرد
و پس از اظهارنظر رضایتمندانهاش گفت:
ویکتور کرام هیکل خمیدهاش را از صندلی بلند کرد و با شانههای فروافتاده و پاهای اردک
مانندش بهسوی آقای اولیوندر رفت .چوبدستیاش را به دست او داد و با قیافهی اخمو
منتظر ماند .دستهایش در جیب ردایش بود .آقای اولیوندر گفت:
-اگه اشتباه نکنم این کار گریگورویچه .چوبدستی ساز ماهریه ،البته من اصالً از سبکش...
ولی خب...
آقای اولیوندر به معاینهی دقیق چوبدستی پرداخت .چندین بار آن را چرخاند و از نزدیک
به آن نگاه کرد .از کرام پرسید:
از چوبدستی حاوی ریسهی قلب اژدها صدایی مثل شلیک گلوله درآمد و چندین پرندهی
کوچک از نوک آن خارج شد .پرندگان جیکجیک کنان از پنجره بیرون رفتند و در آفتاب
کمنور به پرواز درآمدند .آقای اولیوندر چوبدستی کرام را پس داد و گفت:
هر ی از جایش برخاست ،از کنار کرام رد شد و بهسوی آقای اولیوندر رفت و چوبدستیاش
را به دست او داد.
هر ی نیز خیلی خوب به یاد میآورد .انگار همین دیروز بود...
تابستان سه سال پیش در سالروز یازدهسالگیاش با هاگرید وارد مغازهی آقای اولیوندر
شد تا چوبدستی بخرد .آقای اولیوندر اندازههای هر ی را گرفت و چوبدستیهای
ً
تقریبا همه مختلفی را یکییکی به دستش داد و او همهی آنها را امتحان کرد .هر ی
چوبدستیهای مغازه را امتحان کرد تا سرانجام آقای اولیوندر توانست چوبدستی
مناسبی برایش پیدا کند و آن همین چوبدستی بود ...جنس آن از چوب درخت خاس و
طول آن 5..2سانتیمتر بود .یک پر دم ققنوس نیز در وسط آن قرار داشت .آقای اولیوندر
وقتی دید هر ی بهراحتی توانست چوبدستی را به کار اندازد تعجب کرد و گفت:
«خارقالعادهس! خارقالعادهس!» و بعدازاینکه هر ی پرسید چه چیز خارقالعاده است
برایش توضیح داد که پر ققنوس وسط آن چوبدستی و پر ققنوس وسط چوبدستی
ولدمورت هر دو متعلق به یک ققنوساند.
هر ی هرگز این راز را با کسی در میان نگذاشته بود .او چوبدستیاش را خیلی دوست
داشت اما نمیتوانست پیوند میان آن و ولدمورت را از میان بردارد همانطور که
نمیتوانست پیوند خودش با خاله پتونیا را از بین ببرد .بااینحال امیدوار بود آقای
اولیوندر در آن جمع به این موضوع اشاره نکند زیرا ممکن بود قلم پر تندنویس ریتا اسکیتر
از شدت شور و هیجان منفجر شود .هر ی از این فکر خندهاش گرفت.
آقای اولیوندر با دقت و وسواس بیشتری چوبدستی هر ی را معاینه کرد و سرانجام اعالم
کرد که هنوز مثل روز اولش خوب و دقیق کار میکند.
-از همهتون متشکرم .حاال میتونین به کالسهاتون برگردین .البته شاید بهتر باشه که
برای صرف شام به سرسرای بزرگ برین چون اآلن دیگه همهی کالسها تعطیل میشه.
هر ی خدا را شکر کرد که آن روز دستکم یکچیز به خیر و خوبی ختم شد و از جایش
برخاست؛ اما بالفاصله مردی که دوربین به دست داشت از جا جست و صدایش را صاف
کرد .بگمن با شور و شوق گفت:
-عکس! دامبلدور ،باید عکس بندازن! چطوره داورها و قهرمانها عکس دسته جمعی
بندازن ،خوبه ریتا؟
ِ -ا ...آره ،اول عکس دسته جمعی رو میگیریم بعد هم چند تا عکس تکی میندازیم.
گرفتن عکسها طوالنی شد .خانم ماکسیم هرجا میایستاد سایهاش روی بقیه میافتاد
و عکاس هرچه عقبتر میرفت بازهم نمیتوانست او را در کادر عکس بگنجاند .سرانجام
به این نتیجه رسیدند که بهتر است او روی صندلی بنشیند و بقیه دورش بایستند.
کارکاروف دائم با انگشتش نوک ریشبزیاش را تاب میداد تا فر دارتر شود .هر ی گمان
میکرد کرام به این قبیل مسائل عادت دارد اما او میکوشید خود را پشت بقیه پنهان کند.
عکاس مایل بود فلور را در جلوی همه قرار بدهد اما ریتا اسکیتر ،باعجله جلو آمد و هر ی
را در مرکز توجه قرار داد .بعد از گرفتن عکس دسته جمعی ریتا اصرار کرد که از همه عکس
تکی بیندازند .سرانجام آزاد و فارغ شدند.
هر ی به طبقهی پایین رفت که شام بخورد .هرمیون در سرسرای بزرگ نبود .او برای کوچک
کردن دندانهایش به درمانگاه رفته بود و هر ی احتمال میداد هنوز آنجا باشد .هر ی
تکوتنها در انتهای میز نشست و شامش را خورد .سپس به برج گریفیندور بازگشت .به
یاد جریمههای زیاد درس افسون جمعآوری افتاده بود که باید انجام میداد .در خوابگاه
برج با رون رودررو شد .رون باحالتی خشک و رسمی گفت:
رون به بالش هر ی اشاره کرد .جغد سینه خال مدرسه روی بالش هر ی منتظر او بود .هر ی
گفت:
رون گفت:
رون بدون آنکه به هر ی نگاه کند یکراست از در بیرون رفت .هر ی یک آن میخواست به
سمت رون برود.
نمیدانست باید با او حرف بزند یا باید او را کتک بزند ،هر دو کار او را وسوسه میکردند؛
اما وسوسهی خواندن نامهی سیریوس از همه قویتر بود .هر ی یکراست به سمت جغد
سینه خال رفت ،نامه را از پایش درآورد و شروع به خواندن آن کرد:
هر ی،
من نمیتونم همه چی رو توی نامه بنویسم .خیلی خطرناکه چون ممکنه کسی نامه رو
مخفیانه بخونه.
میخوام ببینمت و باهات حرف بزنم .میتونی ترتیبی بدی که ساعت یک بعد از نیمه شب
١١نوامبر جلوی آتش بخار ی سالن عمومی گریفیندور تنها باشی؟
من بهتر از هرکسی میدونم که تو میتونی مواظب خودت باشی و وقتی جلوی چشم
دامبلدور و مودی هستی خیالم راحته که کسی نمیتونه بهت آسیبی برسونه .ولی
باوجوداین کامالً مشخصه که یکی داره سعی میکنه بهت صدمه بزنه .وارد کردن اسم تو
در جایی که دامبلدور حضور داره کار بسیار خطرناکی بوده.
خیلی مواظب خودت باش ،هر ی .اگر بازهم اتفاق عجیب و غیرعادی پیش اومد فو ً
را برام
بنویس .هرچه زودتر به هم خبر بده که روز بیست و دوم نوامبر می تونی تنها باشی یا نه.
سیریوس
فصل نوزدهم :شاخدم مجارستانی
تنها امید صحبت رودررو با سیریوس بود که هر ی را برای دو هفته آینده نگه میداشت،
تنها نقطه روشن در افق هر ی که هیچوقت تاریکتر از هماکنون نبوده ،شوک قهرمان
مدرسه بودن کمرنگتر شده بود ولی ترس از آیندهای که او باید با آن روبهرو میشد هر ی
را در خود فرومیبرد .اولین وظیفهی ترسیم چیز ی بود که بهآرامی به وی نزدیک میشد.
ولی احساس میکرد که ترس مانند هیوالیی در برابرش قد علم کرده و راه او را بسته است.
او هرگز اینچنین ناراحتی اعصاب نداشت ،این دفعه ماوراء آن چیز ی بود که قبل از
مسابقه کوئیدیچ تجربه کرده بود حتی بیشتر از آن چیز ی که در مسابقه قبل در برابر
اسلیترین داشت که مشخص میکرد چه کسی جام کوئیدیچ را خواهد برد .هر ی فهمید
که فکرکردن درباره آینده برایش بسیار سخت است ،او احساس کرد که با اولین وظیفه
زندگیاش به پایان میرسد.
درعینحال ،هرروز که میگذشت ،زندگی در محدودهی قلعه برای هر ی از روز قبل مشکلتر
میشد.
ریتا اسکیتر مقالهای دربارهی مسابقات سه جادوگر نوشته بود و به نظر میرسید که بیشتر
دربارهی فراز و نشیبهای زندگی هر ی است تا مقالهای دربارهی مسابقات سه جادوگر.
بیشتر صفحهی اول به عکس هر ی اختصاص داده شده بود .سرمقاله (که در صفحهی
دوم ،ششم و هفتم نیز ادامه داشت) کامالً دربارهی هر ی بود ،اسم قهرمانهای مدارس
بوکسباتونز و دورمشترانگ (با غلط امالئی) در پایان آخرین بند از مقاله ذکر شده بود و
حتی اسم سدریک را ذکر نکرده بود.
این مقاله ده روز پیش نوشته شده بود و هر ی هنوز ناخوش بود و هرگاه به آن فکر
میکرد سوزشی از شرمسار ی در دلش احساس میکرد.
ریتا اسکیتر چیزهای مزخرفی از هر ی انتشار داده بود که حتی او نمیتوانست به یاد بیاورد
که در تمام عمرش آنها را به زبان آورده باشد وقتیکه او را در آن انبار جارو تنها گیر آورده
بود.
«من فکر میکنم که تمام نیرویم را از والدینم میگیرم .من میدونم که آنها به من افتخار
میکنند اگر اآلن من را میدیدند ...بله من هنوز بعضی شبها برای آنها گریه میکنم و
من از اقرار این مسئله احساس شرمندگی نمیکنم»...
«من میدونم که هیچچیز نمیتواند در مسابقات به من آسیب برساند زیرا اطمینان دارم
که آنها مواظب من هستند»...
ریتا اسکیتر حتی پایش را از آنهم فراتر گذاشته بود و "از" های هر ی را تکرار میکرد و
گفتههای او را به جمالت نامفهوم تبدیل میکرد:
«باالخره هر ی توانست معنی محبت را در هاگوارتز حس کند».
«هر ی بهندرت با دختر مشنگزاده قشنگ ،هرمیون گرنجر دیدهشده که مانند هر ی یکی
از دانشآموزان نخبه هاگوارتز است».
از زمانی که این مقاله در روزنامه پیام امروز به چاپ رسید ،هر ی مجبور شده بود متلکهای
افراد رو تحمل کند .بهویژه اسلیترینیها ،وقتی از پهلوی آنها میگذشت نیشخند میزدند
و او را به یکدیگر نشان میدادند.
-از کی تا حاال تو یکی از بهترین دانشآموزان مدرسه هستی پاتر؟ یا این یه مدرسه هست
که تو و النگباتم راه انداختین؟
« -بله ...درسته» هر ی خودش را در حال فریاد زدن در کریدور یافت بهاندازه کافی از دست
آنها کشیده بود.
«من همین اآلن برای مادرم گریه کردم و دلم میخواست یکم بیشتر گریه کنم»...
این چو بود .هر ی احساس کرد که رنگ صورتش سرخ شده است.
ً
واقعا امیدوارم که شیرین بکار ی. -هوم ...روز سهشنبه موفق باشی ،من
-پنسی پارکینسون با تعجب گفت« :اون؟ قشنگه؟» پنسی پارکینسون اولین بار بعد از
چاپ مقاله ریتا اسکیتر وقتی هرمیون را دید جیغ زد و گفت« :چطوری دربارهی اون
قضاوت کرده! یه سنجاب راه راه؟»
هرمیون درحالیکه از برابر دختران اسلیترین که نخودی میخندیدند عبور میکرد ،با
صدایی که ابهت و وقار از آن میبارید و سرخودش را باال گرفته بود و مثلاینکه آنها اصالً
آنجا نیستند به هر ی گفت:
-فراموشش کن هر ی.
رون از زمانی که اسنیپ آنها را تهدید به بازداشت کرده بود با هر ی حرف نزده بود ،هری
هنوز نیمه امیدی داشت که اختالفشان را در آن دوساعتی که در دخمه اسنیپ مجبور به
جمعکردن جمجمه موش هستند حل کنند ولی این درست همان روز ی بود که مقاله ریتا
اسکیتر چاپ شده بود و تأییدی بر اعتقاد رون بود که هر ی میخواهد نظر دیگران را به
خودش جلب کند.
هرمیون از دست هر دوی آنها عصبانی بود ،از این به آن میگفت و تالش میکرد آنها
را مجبور کند تا باهم حرف بزنند ،ولی هر ی کله شقی میکرد .در صورتی حاضر بود با رون
حرف بزند که رون اعتراف کند که هر ی اسمش را در جام نیداخته است و از او برای اینکه
به او دروغگو گفته بود عذرخواهی کند.
-هر ی لجوجانه گفت« :من شروع نکردم»« ،این مسئله اون هست».
هرمیون که حوصلهاش سر رفته بود گفت :تو آخرش رون را از دست میدی و من هم
میدونم که او هم تو را از دست میده. ...
هر ی گفت:
ولی این فقط یک دروغ بود .هر ی هرمیون را خیلی دوست داشت ولی او مثل رون نبود،
کمتر میخندید و بیشتر مواقع توی کتابخانه بود ،هرکسی که هرمیون بهترین دوستش
بود اینطور بود.
هر ی هنوز در درس احضار ،یا افسون فراخوانی استاد نشده بود .به نظر میرسد در بعضی
مباحث کتابها را یاد گرفته ولی هرمیون پافشار ی میکرد که تئور ی آنها ممکنه کمکت
کنه .آنها وقت زیادی از زمان نهار را با دقت روی کتابها متمرکز میشدند.
ویکتور کرام همزمان بسیار زیادی را در کتابخانه میگذراند و هر ی متعجب بود که او به
دنبال چیست؟ برای چی مطالعه میکرد؟ یا به دنبال چه چیز ی بود که در مرحله اول
کمکش کنه؟
هرمیون بیشتر مواقع به خاطر بودن کرام غرولند میکرد -نه به خاطر اینکه آنها را آزار
میداد -ولی به خاطر گروهی از دختران که میخندیدند و اغلب مثل جاسوسها پشت
قفسهی کتابها ظاهر میشدند و هرمیون سروصدای آنها را گیجکننده میدانست.
-اون حتی خوشقیافه هم نیست .اونا فقط به خاطر شهرتش دوستش دارن ،اونا حتی
حاضر نبودند کرام را دو بار ببینند اگر او دیکویچ بلد نبود.
-دیکویچ!
کامالً از تمایلش برای گفتن تلفظ کوئیدیچ صرفنظر کرد ،این باعث شد قیافه رون را تصور
کند ،اگر میتوانست گفتههای هرمیون را دربارهی دیکویچ بشنود.
خیلی عجیبه شما وقتی از یه چیز ی میترسید یا از اون بیم دارید ،حاضرید هر چیز ی را
بدهید که زمان کمی آهستهتر بره ،درست عکس آن از آب در میاد و زمان ،بدتر از آن تند
ً
عمدا عقربههای ساعت را دستکاری کرده بود که روز ی تند حرکت میکند ،مثلاینکه کسی
که مشخص شده بود قسمت اول وظیفهاش را انجام دهد زودتر از راه برسد .هر زمان که
هر ی به یاد این موضوع میافتاد وحشت میکرد ،بهویژه از وقتیکه حرفهای نیشدار ریتا
اسکیتر را در مقالهای در پیام امروز خوانده بود.
روز سهشنبه قبل از اولین وظیفه ،تمام شاگردان سال سومی و باالتر ،اجازه داشتند تا از
دهکدهی «هاگزمید» دیدن کنند .هرمیون به هر ی گفته بود که اگر برای مدت کوتاهی از
قلعه دور شود به نفع اوست و هر ی به ترغیب زیادی نیاز نداشت.
هرمیون که صورتش سرخ شده بود گفت :خب! من فکر کردم ما ممکنه اونو تو مغازه سه
دسته جارو ببینیم.
-من میام ولی حاضر نیستم رون رو ببینم و شنل نامرئی کنندهام را میپوشم.
-خب ،پس ...اما من قبالً فقط از داخل شنل با تو صحبت کردم .نمیدونم وقتی شنل
رو پوشیدی باید به تو نگاه کنم یا نه.
بنابراین هر ی شنلش را در خوابگاه پوشید و از پلهها پایین رفت و باهم راهی هاگزمید
شدند.
هر ی بهطور شگفتآوری زیر شنلش احساس آزادی میکرد .بچههای دیگر را میدید که
از کنارشون رد میشدند ،وقتیکه به هاگزمید وارد شدند بیشتر آنها نشان سدریک
دیگور ی را به سینه خودشون زده بودند و در راه ،هیچکس دربارهی اون مقاله مزخرف
حرف نزد.
ً
لطفا فقط شنلت رو در بیار اینجا کسی نیست که تو رو اذیت کنه. -زود باش،
همون لحظه ریتا اسکیتر با دوست عکاسش از مغازه سه دسته جارو بیرون آمدند ،آهسته
باهم حرف میزدند و بدون توجه به هرمیون از کنار او رد شدند .هری عقب رفت و به
دیوار هانیداک چسبید تا با ریتا اسکیتر که کیف پوست خودش را در دست داشت برخورد
نکند .وقتی آنها رفتند هر ی گفت:
-اون توی دهکده میمونه ،من شرط میبندم برای دیدن اولین وظیفه اومده.
همینکه رفت ،شکمش با طوفانی از وحشت و امواجی از مذاب درهم پیچید ولی چیز ی
به هرمیون نگفت .او و هرمیون درباره چه چیز ی در اولین وظیفه پیش خواهد آمد بحث
نکردند .هر ی این احساس را داشت که هرمیون نمیخواهد دراینباره فکر کند.
-اون رفته.
-برای چی ما نمیریم و یه نوشیدنی کرهای داخل مغازه سه دسته جارو بخوریم ،هوا یکم
سرده ،نیست؟ قرار نیست با رون حرف بزنیم.
او بهدرستی سکوت هر ی را تفسیر کرده بود.
ً
مخصوصا دانشآموزان هاگوارتز که از وقت آزاد عصرشون مغازه سه دسته جارو غلغله بود
لذت میبردند و همچنین تعداد زیادی جادوگر جورواجور که هر ی تابهحال آنها را ندیده
بود .هر ی فکر میکرد چون هاگزمید تنها دهکده در بریتانیای کبیر است که اهل آن همه
جادوئی هستند ،بنابراین میتونه یک جای امن و سالمی برای مخلوقاتی مانند ساحرهها
که بهاندازه جادوگرها ماهر نبودند نیز باشد.
این خیلی سخت بود که با شنل نامرئی کنندهاش میان جمعیت حرکت کند ،زیرا ممکن
بود که هر آن با یک نفر دیگر برخورد کند و بعدازآن آنقدر سؤال پیش میآمد که دیوانه
میشد .وقتی هرمیون برای خرید نوشیدنی رفت هر ی خودش را باریک کرد و از کنار
چندین نفر گذشت تا به یک میز خالی توی گوشه رسید.
در میانه راهش به میز ،رون را دید که با فرد و جرج و لی جردن نشسته بود بااینکه مایل
بود مشت محکمی به پشت سر رون بزند ولی مقاومت کرد و باالخره به سر آن میز رفت
و نشست.
هرمیون پس از چند لحظه به او پیوست و یکی از لیوانهای نوشیدنی کرهای را زیر شنل
هر ی هل داد.
-من مثل یه آدم احمق به نظر میرسم ،خودم تنهایی سر میز نشستم ،خوشبختانه یه
چیزایی با خودم آوردم که خودم را با آنها سرگرم کنم.
سپس دفترچهای را از جیبش بیرون آورد و بهصورتی مینوشت که داره اعضای حمایت از
جنهای خانگی (ت.ه.و.ع) را مینویسد .هر ی اسم خودش و رون را دید که باالی یک
لیست کوتاه از اسامی بود.
به نظر میرسید که مربوط به مدتها قبل است ،همان روزهایی که درباره آینده پیشبینی
میکردند که چند نفر عضو خواهند شد و یکی از آنها را منشی و دیگر ی را خزانهدار کرده
بود.
هرمیون درحالیکه متفکرانه اطراف را نگاه میکرد گفت:
-میدونی ،شاید از همان روز اول من باید به سراغ آدمهای این دهکده میرفتم و بعضی
از اونا رو عضو (ت.ه.و.ع) میکردم.
-آره! درسته! و بعد یک قلپ از لیوان نوشیدنی خودش خورد را که در شنلش پنهان کرده
بود نوشید و بعد گفت:
-هرمیون! تو کی میخوای این انجمن و فکر کردن به اون رو از سرت بیرون کنی؟
-وقتی جنهای خونگی دستمزدی کافی و کار ی شایستهشون رو بدست آوردند .میدونی،
داشتم فکر میکردم که شاید حاال بهترین زمان برای تعقیب این کار باشد ،من نمیدونم
که تو چطور ی میتونی وارد آشپزخونه بشی؟
هرمیون در سکوت عمیقی فرورفت و هر ی نیز همانگونه مشغول نوشیدن نوشیدنی کرهای
خودش بود ،مردم را زیر نظر داشت همهی آنها بشاش و آرام به نظر میرسیدند .ارنی
مک میالن و هانا ابوت در میز کنار ی کارتهای شکالت قورباغهایشون رو ردوبدل
میکردند و هر دوی آنها لباس حامیان سدریک دیگور ی را پوشیده بودند و عالمتش را
روی رداشون زده بودند.
پهلوی در ورودی چو را دید که با دوستان ریونکالویاش بود .چو لباس و عالمت سدریک
دیگور ی را نپوشیده بود ...هر ی این را که دید کمی نیشش باز شد.
چه چیز ی باعث شده بود که او هم مانند این افرادی که اینجا نشستهاند و مشغول صحبت
کردن و خندیدن بودند نباشد و راجع به هیچچیز جز تکالیف مدرسه نگرانی نداشته باشد؟
به خاطر میآورد که چه میشد اگر نام او از آن جام کذایی بیرون نمیآمد و او هم اآلن
مانند دیگران میگفت و میخندید .دیگه مجبور نبود شنل نامرئیاش را بپوشد و در
گوشهای پنهان گردد ،رون هم پهلوی او نشسته بود و هر دوی آنها خوشحال و خندان
ً
حقیقتا خوشحال بودند و تصور میکردند که چه وظیفه بودند .شاید هر سه آنها
ً
واقعا به فکر فرورفته خطرناکی روز سهشنبه آینده برای قهرمان مدرسه پیش خواهد آمد .او
بود و به هر آنچه آنها انجام میدادند نگاه میکرد ...به سدریک نیشخند زد ،با افراد دیگر
ایمن در صندلی تماشاگران نشسته بود...
ً
اخیرا ،هر وقت سدریک را دیده او در شگفت بود که قهرمانان دیگر چه احساسی دارند.
بود اطرافش را افرادی احاطه کرده بودند که از طرفدارانش بودند و همشون عصبانی ولی
هیجانزده بودند.
هر ی بعضیاوقات فلور دالکور را نیز در راهروها میدید .قیافهاش همانگونهای بود که
همیشه بود ،مغرور و آرام .کرام هم همیشه در کتابخانه بود و در میان تعداد زیادی کتاب.
هر ی به فکر سیریوس هم افتاده بود .به نظر میرسید گره کور ی که در سینهاش بود شلتر
شده است ،قرار بود طی دوازده ساعت آینده با سیریوس صحبت کند برای اینکه امشب،
شبی بود که آنها باهم در سالن عمومی و در کنار آتش قرار داشتند ،مشروط بر آنکه
همهچیز بهطور طبیعی پیش رود ولی در حال حاضر که همهچیز برای او به هم گرهخورده
بود.
هرمیون گفت:
ً
ظاهرا اوجانورها را رها کرده و وارد از پشت سر ،کلهی بزرگ و پشمالوی هاگرید پیدا بود،
جمعیت شده بود .هر ی تعجب کرد که چرا برای یکلحظه هاگرید را تشخیص نداده بود!
به خاطر اینکه هاگرید خیلی بزرگ بود بلند شد تا بهتر ببیند .دید که هاگرید کمی خم شده
و مشغول صحبت با پروفسور مودی است .طبق معمول لیوان بزرگ خودش که مثل یک
آفتابه بود در جلوی دستش داشت ،ولی مودی داشت از فالسک خودش نوشیدنی
میخورد .خانم رزمرتا که صاحب زیبای کافه بود به نظر میرسید که راجع به این موضوع
فکر نمیکند؛ وقتی داشت لیوانها را از روی میزها جمع میکرد چپچپ به مودی خیره
شده بود به نظر میرسید نگاهش حقارت آمیز بود ،شاید تصور میکرد این کار ی که او
میکند اهانتآمیز است و باید فقط از نوشابههای او بخورد ولی هر ی آن را بهتر
میدانست .مودی که در آخرین درس خودش به آن اشاره کرده بود که ،ترجیح میدهد
همواره غذا و مشروبات خودش را خودش تهیه کند زیرا مسموم نمودن غذا کار بسیار
آسانی است.
وقتی هر ی مواظب اطراف بود متوجه شد که هاگرید و مودی از سر جای خودشون بلند
شدند که بروند ،دست خودش را تکان داد ولی بعد متوجه شد که هاگرید نمیتواند او را
ببیند .درهرحال مودی چشم جادوئی خودش را متوجه محلی کرد که هر ی ایستاده بود
دستی به کمر هاگرید زد -برای آنکه دستش به شانهی هاگرید نمیرسید -و چیز ی زیر
لبی به او گفت .بعد هر دوی آنها راه خودشان را کج کردند و به طرفی که هر ی و هرمیون
نشسته بودند حرکت کردند.
-سالم.
مودی روی میز خم شد طور ی که هر ی فکر کرد میخواهد دفترچهی (ت.ه.و.ع) را نگاه
کند ،بعد گفت:
هر ی با شگفتی به او خیره شد قسمت بزرگی از بینی مودی که کم بود و کنده شده بود در
چند اینچی هر ی کامالً معلوم بود .مودی نیشخندی زد.
-بله من میتونم از میان شنل نامرئی ببینم و بعضی وقتها خیلی مفید هست.
هاگرید هم با سرعت به هر ی لبخند زد .هر ی میدونست که هاگرید نمیتواند او را ببیند؛
ً
ظاهرا مودی بهش گفته بود که هر ی اونجاست. اما
هاگرید نیز خم شد و درحالیکه عنوان دفترچه (ت.ه.و.ع) را میخواند زیر لبی طور ی که
فقط هر ی میشنید گفت:
همینطور که راست میشد بلند گفت :از دیدن شما خوشحال شدم هرمیون و چشمکی
زد و رفت.
-تعجب میکنم که اون چیکار میخواد بکنه؟ من نمیدونم اگه دلت میخواد برو ،هر ی...
این درست بود ،اگر هر ی میخواست برود و هاگرید را نیمهشب ببیند ،به معنی تاوانی
بزرگ ،یعنی نرسیدن به قرارش با سیریوس بود .هرمیون پیشنهاد داد که هدویگ را با
پیامی برای هاگرید بفرستد و به او بگوید نمیتواند بیاید -البته فرض بر این است که
هدویگ این کار رو برات انجام بده -درهرحال هر ی فکر کرد که بهتره زود سر ی به هاگرید
بزند و ببیند برای چی میخواهد او را ببیند .بسیار کنجکاو شده بود که بداند چه چیز ی
ممکنه باشه .هاگرید هیچوقت از هر ی نخواسته بود که به این دیر ی به مالقات او برود.
ساعت یازده و نیم همان شب ،هر ی وانمود کرده که زود برای خوابیدن به خوابگاه میرود،
شنل نامرئیاش را بر سرش انداخت و دوباره از پلهها پایین رفت و از میان سالن عمومی
عبور کرد .چند نفر ی بیشتر در آن اطراف نبودند .قرار بود برادران کریوی یک دسته از
نشانهای «سدریک دیگور ی را حمایت کنید» که درجلوی خودشون داشتند افسون کنند
تا آن را به «هر ی پاتر را حمایت کنید» تبدیل کنند .تنها کار ی که تابهحال توانسته بودند
ً
واقعا بوگندو است» شود. بکنند این بود که کار ی کنند که همهی نشانها تبدیل به «هر ی
هر ی از کنار آنها گذشت و پشت سوراخ تصویر ایستاد و برای یک دقیقه یا بیشتر به
ساعتش نگاه میکرد .بعد طبق قرار قبلی که باهم داشتند ،هرمیون ،تصویر آن خانم چاق
را از بیرون باز کرد .هر ی با نجوایی از او تشکر کرد و از قلعه خارج شد.
محوطه جلوی از قلعه بسیار تاریک بود .هر ی از چمنها گذشت و بهطرف نور ی که از طرف
کلبه هاگرید بیرون میآمد راه افتاد.
ً
تماما روشن بود .هر ی میتوانست صدای چراغهای داخل کالسکهی بوکس باتونز نیز
مادام ماکسیم که از داخل صحبت میکرد را بشنود ،در جلویی کلبه هاگرید را زد .هاگرید
درحالیکه در را باز میکرد و اطراف را نگاه میکرد ،آهسته گفت:
« -بله» هر ی به داخل کلبه هاگرید خزید و شنل نامرئی کنندهاش را از سرش کشید و
گفت:
-چه خبره؟
و داشت فکر میکرد که نکند اسکروتها تخم گذاشته باشند یا هاگرید تصمیم گرفته بود
که یک سگ سه سر بزرگ دیگر از یک غریبه داخل میخانه بخره.
-با من بیا و ساکت باش و خودت رو با شنلت بپوشون ،فنگ رو نمیبریم اون از این چیزا
خوشش نمیاد...
-هاگرید گوش کن ،من نمیتونم زیاد بمونم ...باید سر ساعت یک توی قلعه باشم.
ولی هاگرید به حرف او گوش نمیداد ،در کلبه را باز کرد و با آن قدمهای بلندش در دل
شب پیش میرفت .هر ی عجله کرد تا او را دنبال کند و وقتی که هاگرید به سمت کالسکه
بوکس باتونز رفت متعجب شد.
مادام ماکسیم در را باز کرد .او یک شال ابریشمی پوشیده بود که شانههای عریض و
بزرگش را پوشانده بود ،وقتی هاگرید را دید تبسمی کرد و گفت:
هاگرید گفت:
-بون سوار و سپس در برابر او خم شد و دست خودش را پیش برد تا در پایین آمدن از
پلههای طالئی به او کمک کند .مادام ماکسیم در را بست و هاگرید بازوی خودش را در
اختیار او گذاشت و هر دو بهطرف چراگاهی که اسبهای بالدار و غولپیکر مادام ماکسیم
در آن میچریدند حرکت کردند .هر ی که گیج شده بود میدوید تا خودش را به آنها
برساند.
آیا هاگرید میخواست مادام ماکسیم را به او نشان دهد ،او که میتوانست هر وقت که
بخواهد او را ببیند ،او چندان تهفهای هم نبود که آن را از دست دهد...
ولی به نظر میرسید که مادام ماکسیم هم همانقدر حالت هر ی را دارد ،زیرا بعد از چند
لحظه با خنده گفت:
-خواهی دید .ارزشش رو داره .فقط به کسی نگو که تو رو کجا بردم .باشه؟ قراره که تو از
این موضوع خبر نداشه باشی.
-البته که نه .بعد مژههای بلند و سیاه خودش رو باال و پایین برد.
هر ی دیگه داشت عصبانی میشد .برای اینکه آنها هنوز راه میرفتند و او مجبور بود بدود
و در ضمن هرلحظه به ساعتش نگاه کند .نقشهای که هاگرید در سر داشت ممکن بود به
قیمت از دست دادن فرصت مالقات او با سیریوس تمام شود اگر آنها زود به آنجا
نمیرسیدند تصمیم داشت راه خودش را کج کند و به قلعه برگردد و هاگرید را رها کند تا
از قدم زدن در شب مهتابی با مادام ماکسیم لذت ببرد.
ولی ناگهان ،بهجایی از جنگل رسیدند که قلعه و دریاچه ازنظر پنهان شده بود .هر ی صدایی
شنید.
اژدهاها!
چهار اژدهای بالغ و بزرگ با نگاهی شرر بار ،در محوطه وسیعی از جنگل که محصور و پر
از بریدههای کلفت درختان جنگلی بود روی پاهای خودشان ایستاده بودند و فریاد
میکشیدند و خرخر میکردند .از دهان و اطراف نیشهای آنها آتش زبانه میکشید و
ً
حتما به پانزده متر میرسید. به آسمان میرفت ،طول این زبانههای آتش و گردندراز آنها
ً
دائما یکی از آنها که رنگی نقرهای و آبی داشت و شاخهای دراز ی داشت که آنها را
حواله جادوگرانی که روی زمین در اطراف حصار ایستاده بودند میکرد .یکی از آنها که
رنگ سبز داشت با تمام قدرتش به دور خودش میپیچید و پایش را به زمین میکوبید.
آن یکی که رنگی قرمز داشت و دور صورت خودش برآمدگیهایی داشت که به میخهای
کوچک طالئی شبیه بود و زبانهی آتشی را که از دهان خودش بیرون میداد و شباهت
زیادی به قارچ داشت و وقتی به هوا میرفت تشکیل ابر میداد .اون که از همه بزرگتر
بود سیاهرنگ بود و بیشتر شبیه یک مارمولک بود و با سایرین فرق داشت .این آخر ی ،به
آنها نزدیکتر بود.
ً
تقریبا ،هفت هشت نفر برای هر یک از اون اژدهاها تعیین دستکم سی تا جادوگر ،یعنی
شده بود تا آنها را کنترل کند و مواظب زنجیرهایی که به دور گردن و پاهای آنها بسته
شده بود ،باشند .هر ی که هیپنوتیزم شده بود لحظهای به باال نگاه کرد ،خیلی باال و
چشمهای آن اژدهای سیاه را دید که مردمک آنها عمودی است درست مثل گربهها که
ترس و وحشت را در دل انسان میانداخت ،او نمیتوانست بگوید چطور بود ...اژدها یک
صدای ترسناک ساتع کرد و یکصدای گوشخراش دیگر.
« -عقب بایست هاگرید» این را یکی از جادوگران نزدیک حصار فریاد کشید و زنجیر ی را
که در دست داشت کشید و گفت:
-اونا میتونن تا بیست فوت آتش پرتاب کنند! میدونستی؟ من قبالً دیدم که این دم
شاخی تا چهل فوت هم تونسته!
هاگرید بهآرامی:
-قشنگ نیست؟
YFErUTS -آنها یکصدا و هماهنگ فریاد زدند و افسون بیهوشی در تاریکی شب
مانند فشفشههای آتشین فرستاده شد و مانند بارانی از آتش ،همچون ستارهها بر سر
فلسدار اژدهاها باریدن گرفت.
هر ی نزدیکترین اژدها را دید که بهطور خطرناکی روی پای عقبش تلوتلو میخورد.
آروارههای اون حیوون ناگهان قفل شد و دیگر از سوراخهای بینیاش آتش بیرون نمیآمد.
اگرچه هنوز دود در اطراف پراکنده بود .بعد بسیار آرام روی زمین افتاد .اژدهای سیاهی
ً
تقریبا هفت هشت تن وزن داشت ،چنان نقش زمین شد که میتوانست قسم بخوره که
که تمام درختهای اطراف از هیبتش به لرزه درآمد.
نگهبان اژدها ،چوبدستی خودشون را پایین آوردند و همگی بهطرف اژدهاها که هرکدام
مانند کوههای کوچک بر زمین افتاده بودند ،به راه افتادند؛ و میخواستند هرچه زودتر
زنجیرهای آنها را محکم کنند و آنها را به کمک چوبدستیشان به پایههای آهنی که
به زمین کوبیده شده بود ،ببندند.
چارلی ویزلی ،جادوگر ی که به هاگرید اخطار داده بود که نزدیکتر نیاید و هر ی او را
شناخته بود درحالیکه نفسنفس میزد گفت:
-هاگرید اومدی با من صحبت کنی؟ اونها دیگه مشکلی ندارن .یکم مواد خوابآور اونجا
ریختیم .اگرچه بهتره که در تاریکی و سکوت بیدار بشن ولی شماها خودتون دیدید که
اونا اصالً خوشحال نیستند.
هاگرید گفت:
و بعد همانطور که به اژدهاها خیره شده بود و به آنها نگاه میکرد گفت:
هر ی متوجه شد چشمها اژدها هنوز باز است و نوار باریکی از مایعی زردرنگ از گوشه
چشم آنها بهطرف پایین سرازیر است.
چارلی گفت:
-این اژدهای شاخدم مجارستانیه .اون که اونجاست یک اژدهای سبز چمنی ولز ی است
و اون کوچیکه پوزه خرطومی داره ،پوزهپهن سوئدی هست اون که آبی و نقرهای هست،
اون قرمزه هم اژدهای گوی آتشین چینی است.
چارلی نگاهی به اطراف کرد و دید که مادام ماکسیم داره قدمزنان جلو میره تا همه اژدهاها
را از نزدیک نگاه کند.
ً
واقعا چه زمان رمانتیکی! هاگرید. -
-چهارتا خب هرکدام از اینها مربوط میشه به یکی از قهرمانها ،اونا باید چهکاری
بکنن ،بجنگن؟
-فکر کنم فقط باید از اژدها عبور کنند و ما اون نزدیکی هستیم تا اگه یکی از اونا خواست
بیمزگی کنه ،جلوش رو بگیریم و آتیش رو بالفاصله خاموش کنیم.
-من اصالً به اون قهرمانی که دم شاخی گیرش مییاد حسادت نمیکنم ،بسیار شریر و بد
طینته .پشت سرش هم به همون خطرناکیه که جلوشه.
-خوبه.
-من هنوز جرئت نکردم به مامان بگم اولین وظیفهای که به عهده هر ی گذاشته شده
چیه؟
مامان بهاندازه کافی نگران هر ی هست ...بعد چارلی صدای دلواپس مادرش را تقلید کرد
و گفت:
-چطور اونا اجازه دادن وارد مسابقات بشه .اون خیلی جوونه! من فکر میکردم قراره
محدودیت سنی وجود داشته باشه .فکر میکردم قراره هیچکدوم از اونا صدمه نبینن.
مامان وقتی اون مقاله پیام امروز رو درباره هر ی خوند آتیشی شده بود« :اون هنوزم برای
والدینش گریه میکنه ،خداحفظش کنه ،من نمیدونستم!»
هر ی بهاندازه کافی دیده بود ،مطمئن بود که در حقیقت هاگرید متوجه غیبت او نخواهد
شد ،با توجه به جذابیت اون چهار اژدها و مادام ماکسیم که او را سرگرم میکرد .هر ی به
آهستگی رویش را به سمت قلعه برگرداند و به سمت قلعه برگشت.
او نمیدانست که باید از دیدن آنچه آنجا بود خوشحال باشد یا ناراحت .شاید اینطور
بهتر باشد .شوک اولیه از بین رفته بود .شاید اگر او برای اولین بار روز سهشنبه آنها را
میدید ،در حضور تمام شاگردان بیهوش میشد ...ولی ممکن بود بازهم بیهوش شود...
البته او به چوبدستی خودش مجهز میشد .بااینکه ،اندکی پیش احساس کرد که اون
چیز ی جز یک چوب باریک نیست! در برابر پنجاه فوت بلندی فلسدار ،میخدار ،غیرقابل
نفوذ و دهانی که همراه با هر دم آن آتش بود و او باید از آنها عبور میکرد ،درحالیکه
همه نگاه میکنند .چطور؟
هر ی سرعتش را زیاد کرد و حاشیه جنگل را طی کرد او کمتر از پانزده دقیقه وقت داشت
تا به کنار آتش برسد و با سیریوس صحبت کند و نمیتوانست به یاد بیاورد که ،هرگز
بیشتر از اآلن تمایل به صحبت کردن با کسی داشته باشد که اآلن دارد -ناگهان ،بدون
هیچ اخطار ی ،به چیز ی بسیار سفت برخورد کرد.
هر ی از پشت افتاد ،عینکش کج شد ،محکم شنلش را دور خودش گرفت ،صدایی از نزدیک
گفت:
-اوچ! کی اونجاست؟
هر ی شتابان چک کرد که شنل تمام بدن او را پوشانده و بیحرکت روی زمین دراز کشید
و به سیاهی هیکل جادوگر ی که به او برخورد کرده بود ،نگاه میکرد ،بالفاصله ریشبزی
او را تشخیص داد ...او کارکاروف بود.
کارکاروف درحالیکه بدگمان بود .به اطراف درون تاریکی نگاه میکرد دوباره گفت:
-کی اونجاست؟
هر ی بیحرکت و بیصدا ماند .بعد از یک دقیقه یا بیشتر ،به نظر رسید که کارکاروف
متقاعد شده که با نوعی حیوان برخورد کرده ،به همین جهت زیاد به باال نگاه نمیکرد و
ً
ظاهرا فکر میکرد به یک سگ برخورد کرده و منتظر دیدن یک سگ بود ،بعد از زیر
درختها ،حاشیه جنگل را گرفت تا خود را به محلی که اژدهاها بودند برساند.
این بار بسیار آرام و بااحتیاط کامل بلند شد و از آن محل با تمام سرعتی که میتوانست
دور شد ،بدون ایجاد صدای زیاد ،عجله میکرد تا از میان تاریکی به هاگوارتز برسد.
او شکی نداشت که چرا کارکاروف آنجا بود .او از کشتیاش دزدکی خارج شده بود تا تالش
کند و بفهمد که اولین وظیفه چه چیز ی است .حتی ممکن بود هاگرید و مادام ماکسیم
رو که هردو در جنگل بودند مالقات کند ،آنها بهسختی میتوانستند درحالیکه باهم بودند
فاصله را تشخیص دهند ...و اآلن تمام کار ی که کارکاروف باید انجام دهد این است که
صدا را دنبال کند و او هم مثل مادام ماکسیم دریابد که چه چیز ی در چنته برای قهرمانهای
خود خواهد داشت.
اینطور که به نظر میرسید تنها قهرمانی که روز سهشنبه با چیز ی ناآشنا روبهرو میشد
سدریک بود.
هر ی به قلعه رسید ،از در جلویی وارد شد و از پلههای مرمر ی باال رفت از نفس افتاده بود
ولی جرئت اینکه آهستهتر برود نداشت ...او کمتر از پنج دقیقه وقت داشت تا به کنار
آتش برسد.
او با نفسنفس زدن به خانم چاق که روی تصویر قاب خوابیده بود گفت:
« -چرتوپرت»
اتاق عمومی خلوت بود و این را تشخیص داد که بوی کامالً عادی از اتاق میآید پس
هرمیون از آن بمبهای پشکلی استفاده نکرده بود تا از اختفای سیریوس اطمینان پیدا
کند .هر ی شنلش را از تن درآورد و خودش را روی یک صندلی راحتی جلوی آتش انداخت.
اتاق در تاریکی بود شعلههای آتش تنها منبع نور موجود در اتاق بود.
در همین نزدیکی روی میز نشان حمایت سدریک دیگور ی که کریوی ها تالش کرده بودند
تا اسم آن را پاک کنند زیر نور شعلهها برق میزد .اآلن روی آنها نوشته بود «پاتر واق ً
عا
بوگندو است».
در عوض صورتش با خنده شکفت زیرا پس از چند روز زحمت حاال میتوانست با سیریوس
صحبت کند.
سیریوس اآلن با آن چیز ی که در حافظهاش داشت فرق میکرد ،وقتی آخرین بار از یکدیگر
خداحافظی کرده بودند ،صورت سیریوس الغر و فرورفته بود و با موهای بلند و ژولیده
پوشیده بود؛ اما حاال با موهای کوتاه و تمیز و صورتی پرتر که به نظر جوانتر میرسید
بیشتر شبیه عکسی بود که در مراسم ازدواج پاتر دیده بود.
-من...
برای یک ثانیه هر ی تالش کرد که بگوید خوبم اما او نتوانست بگوید خوبم ،قبل از اینکه
بتواند خودش را کنترل کند بیش از آن چیز ی که این چند روز حرف زده بود ،برای سیریوس
حرف زد .درباره اینکه چطور هیچکس حرف او را باور نمیکند که او با خواست خود وارد
مسابقات نشده ،چطور ریتا اسکیتر دروغهایی در پیام امروز گفته است ،چطور او
نمیتوانست از کریدور عبور کند بدون اینکه تمسخر نشود و دربارهی رون ،رون حرف او را
باور نمیکند ،حسادت رون...
... -و همین اآلن ها گرید اولین وظیفهای که باید با آن روبهرو بشوم را به من نشان داد
و اون اژدهاست ،سیریوس ،من مردنی هستم.
او به هر ی اجازه داده بود تا تمام حرفهایش را بزند ،بدون هیچ وقفهای ،حاال او گفت:
-هر ی! با اژدها میشه کنار اومد و اون مشکل رو حل کرد .اجازه بده من راجع به مسائل
دیگهای صحبت کنم بعد به موضوع اژدها برمیگردم ،من زیاد نمیتونم اینجا بمونم ...به
منزل جادوگر ی اومدم تا از این آتیش استفاده کنم ،ممکنه هرلحظه سر برسند .چیز دیگر ی
هست که باید نسبت به آنها هشدار بدم.
-چی؟
ً
مطمئنا هیچچیز بدتر و بالفاصله احساس کرد که سوهان دیگر ی به روحش کشیده شد...
از اون اژدهاها نیست!
-اون گرفته شده بود ،اون با من توی آزکابان بود اما آزاد شد .من سر همهچیز شرط
میبندم که به خاطر اینه که دامبلدور از یک آرور خواسته تا امسال توی هاگوارتز باشه تا
از اون مواظبت کنه .مودی کارکاروف رو گیر انداخت؛ و اون رو در اولین مکان آزکابان
انداخت.
-باشه .ولی ...تو میگی که اون اسم من رو داخل جام انداخته؟ به خاطر اینکه اگه اون
این کار رو کرده باشه بازیگر قابلیه.
-میدونیم که اون بازیگر بسیار قابلیه .بهخاطر اینکه تونسته بود وزارتخونه رو متقاعد کنه
که اون رو آزاد کنن .مگه نه؟ حاال! من باید مواظب پیام امروز باشم هر ی!
هر ی گفت:
-و بین مقالهای که اون زن ،یعنی خانم ریتا اسکیتر ماه گذشته به چاپ رسونده بود ،مودی
یکشب پیش از اینکه کار خودش رو در هاگوارتز شروع کنه مورد حمله قرارگرفته بود .بله!
درسته! میدونم که گفته که این یه هشدار الکی بوده.
-ولی من اینجور فکر نمیکنم ،من فکر میکنم که فردی میخواسته مانع از این بشه که
مودی کار خودش رو تو هاگوارتز شروع کنه .البته کسی که میدونسته اگه اون توی
هاگوارتز باشه کار اونا مشکلتر میشه و هیچکس دیگهای پیدا نمیشد که به این موضوع
از نزدیک نگاه کنه .این آدم چشم چپ ،بعضی از اوقات قادره که این مهاجمین رو زود
کشف کنه .ولی اینکه من میگم ،مانعی نیست که حاال هم نتونه اون عامل حقیقی رو
پیدا کنه .مودی یکی از بهترین کارکنانی بوده که وزارت جادو به خودش دیده.
هر ی آهسته گفت:
-پس اینی که میگی معنیش اینه که کارکاروف داره نقشه میکشه که منو بکشه؟ ولی
آخه واسه چی؟
-من چیزهای عجیب غریبی شنیدم .این اواخر ،مرگخوارها بیشتر از گذشته فعال شدن.
اونا خودشون رو تو مسابقه بینالمللی کوئیدیچ نشون دادن .مگه نه؟ کسی پیدا شد و
اون عالمت تاریک رو اون شب درست کرد ...و بعد ...تو دربارهی اون کارمند وزارت جادو
که غیبش زده و گم شده چیز ی شنیدی؟
ً
دقیقا ...توی آلبانی ناپدید شد و این درست همونجاییه که شایع شده ولدمورت رو -
دیدن ...و اون میدونسته که مسابقات قهرمانی در پیشه .نمیدونسته؟
-چرا .ولی! ...خیلی بعید به نظر میرسه که اون با پای خودش به سراغ ولدمورت رفته
باشه.
-پس ولدمورت میتونسته راجع به مسابقات قهرمانی اطالع پیدا کنه .این همون
چیزیه که میخوای بگی؟ فکر میکنی کارکاروف طبق دستور ولدمورت اینجا اومده؟
-نمیدونم! ...نمیدونم ...آخه ،کارکاروف جزو دستهی انسانهایی نیست که دوباره پیش
ولدمورت برگرده و گزارش کار خودش رو بده .مگه اینکه مطمئن باشه که ولدمورت داره
دوباره به قدرت میرسه؛ اما هرکسی که اسم تو رو داخل جام انداخته دالیلی داشته و فکر
نمیکنم که مسابقات روش خوبی برای آسیب رسوندن باشه و اونا بتونن به شکل تصادفی
درش بیارن.
-درهرحال به نظر مییاد که یه طرح خیلی جالبه .اونا فقط عقب میایستن و تماشا
میکنن که اژدها چکار میکنه؟
-درسته ...یکراهحل برای این کار وجود داره .تالش نکن که از افسون بیهوشی استفاده
کنی .اژدهاها آنقدر قوی هستند که بتونن جلوی یه افسون جادویی مقاومت کنن .تو
ً
تقریبا بهاندازه نیم دوجین جادوگر نیاز دار ی تا بتونی در هر زمان به یکی از اون اژدهاها
مسلط بشی.
-ولی تو میتونی اونو بهتنهایی انجام بدی .این کار یکراه داره .یه افسون ساده ،تو فقط
به اون احتیاج دار ی ...فقط...
در این لحظه هر ی دست خودش را باال برد و اشارهای کرد تا سیریوس ساکت شود .قلبش
چنان به تپش درآمده بود که انگار میخواست از جایش کنده شود .هر ی احساس کرد که
از پلههای مارپیچی که به خوابگاه وصل میشود و پشت سرش قرارگرفته صدای پا میآید.
با تالش روی پایش ایستاد و آتش را پنهان کرد .اگر کسی صورت سیریوس را داخل
چهاردیواری هاگوارتز میدید غوغا به پا میشد .پای وزارتخانه هم به آنجا باز میشد و
آنوقت ،هر ی را سؤالپیچ میکردند که محل سیریوس را برای آنها فاش کند.
هر ی صدای پوف نازکی را از پشت سرش شنید و فهمید که سیریوس رفته است .بعد نگاه
خودش را متوجه پلههای آخر پلکان کرد .این چه کسی است که هوس کرده است ساعت
یک صبح برای هواخور ی پایین بیاد و مانعی بشه تا سیریوس راه مبارزه رو به اون یاد
بده؟
رون بود! پیژامهی شاهبلوطی خودش را پوشیده بود و بهمحض آنکه هر ی را دید مات و
مبهوت شد به او نگاه کرد.
هر ی میدونست که رون از روی قصد این کار را نکرده و اصالً نمیدانسته که چرا او پایین
آمده است ولی او دیگر به این موضوع اهمیت نمیداد میخواست دلش را خالی کند .در
این لحظه از رون و هرچه مربوط به او میشد متنفر بود .به پای رون نگاه کرد دید شلوار
پیژامهاش آنقدر کوتاه است که نصف ساق پایش پیداست.
-متأسفم .من باید میفهمیدم که نمیخوای مزاحمت بشم .من تنهات میزارم تا برای
مسابقت با آرامش تمرین کنی.
ً
واقعا بوگندو است» را از روی میز قاپید و با تمام قدرتی که میتوانست هر ی نشان «هر ی
به آنطرف اتاق پرتاب کرد .نشان به پیشانی رون برخورد کرد و روی زمین افتاد.
-این برای جایی که میخوای بر ی ،یه چیز ی برای سهشنبه که به سینهات بزنی .حتی
ممکنه یک زخم داشته باشی اگر خوششانس باشی ...این همون چیز ی بود که
میخواستی ،نمیخواستی؟
بعد باعجله بهطرف پلکان مارپیچ حرکت کرد .امید داشت که رون مانع از رفتن او بشه،
حتی دلش میخواست که رون مشت محکمی توی صورتش بزنه .ولی رون فقط آنجا ،در
آن پیژامه کوتاه خودش ایستاده بود و هر ی از کنار او گذشت و از پلهها با سرعتباال رفت
و با چشمان باز روی تخت خواب خودش دراز کشید و تا مدتها بعد صدایی از بازگشت
رون به تخت خوابش نشنید.
فصل بیستم :مرحله اول
صبح روز یکشنبه هر ی از خواب بیدار شد .از بس حواسش پرت بود زمانی به خود آمد که
سعی میکرد بهجای جوراب ،کالهش را به پا کند .وقتی لباسش را درست و حسابی پوشید
باعجله از خوابگاه بیرون رفت که زودتر هرمیون را پیدا کند .هرمیون سر میز گریفیندور در
سرسرای بزرگ بود و با جینی صبحانه میخورد .هر ی که حالت تهوع داشت و نمیتوانست
لب به چیز ی بزند منتظر ماند تا هرمیون آخرین قاشق حلیمش را فرودهد .سپس او را
کشانکشان به محوطهی قلعه برد .هنگامیکه دور دریاچه قدم میزدند هر ی ماجرای چهار
اژدها و تمام گفتگوهایش با سیریوس را برای هرمیون تعریف کرد.
هرمیون نیز از شنیدن هشدارهای سیریوس احساس خطر کرد اما عقیده داشت که در آن
لحظه مشکل رویارویی هر ی با اژدها مهمتر است .او با درماندگی گفت:
-اول بذار تا سهشنبهشب تو رو زنده نگهداریم ...بعد یه فکر ی به حال کارکاروف میکنیم.
آنها سه بار دور دریاچه قدم زدند و در تمام مدت به این فکر کردند که افسون سادهای
که اژدها را مهار میکند چه میتواند باشد؛ اما هیچ فکر خاصی به ذهنشان نرسید .باهم
به کتابخانه رفتند .در آنجا هر ی هر کتابی درباره اژدها به دستش میرسید از قفسه بیرون
میکشید .سرانجام در پشت کوهی از کتابها سرگرم جستجو شدند .هر ی شروع به
خواندن کرد:
-کوتاه کردن ناخن اژدها به روش جادوئی ...درمان پوسیدگی فلسها ...این به دردمون
نمیخوره .به درد دیوونههایی مثل هاگرید میخوره که میخوان اژدها پرورش بدن...
پس کشتن اژدها کار ی بس دشوار است .نیروی سحرآمیز ی که از دوران قدیم در پوست
اژدها بهجا مانده است مانع نفوذ افسونهای عادی به بدن این موجود میشود؛ و تنها
افسونهای پیچیده و بسیار نیرومند قادرند به پوست آن نفوذ کنند ...ولی سیریوس گفته
با یه افسون ساده میشه مهارش کرد.
هر ی با چندین کتاب افسون برگشت .کتابها را روی میز گذاشت و شروع به ورق زدن
آنها کرد .هرمیون بیوقفه در کنارش پچپچ میکرد.
اما بعد از ساکت شدن هرمیون تنها چیز ی که احساس میکرد صدای وز وز ی در گوشش
بود؛ و تمام مغزش از صدای وزوز پر شده بود .نمیتوانست فکرش را متمرکز کند .با
ناامیدی به فهرست کتاب «طلسمهایی برای شرایط دشوار :از بین بردن مو در یکلحظه»
نگاه کرد ...اما اژدها که مو نداشت ...تنفس فلفلی ...با این طلسم احتماال ً آتش اژدها
افزایش مییافت ...نیشدار کردن زبان ...همان چیز ی بود که هر ی میخواست...
میتوانست سالح دیگر ی برای اژدها تهیه کند ...در همان هنگام ویکتور کرام با هیکل
خمیدهاش وارد کتابخانه شد .صورت اخمویش را برگرداند و نگاهی به آن دو انداخت
سپس با چندین کتاب سر میز ی دورتر از آنها نشست .هرمیون با ناراحتی گفت:
-اه ،باز این اومد .مگه نمیتونه توی اون کشتی مسخرشون کتاب بخونه؟ بیا هر ی ،بیا
برگردیم به سالن عمومی ...اآلنه که طرفدارهاش برسن و جیغ و ویغ کنن...
حدس هرمیون درست بود .وقتی آنها از کتابخانه بیرون میرفتند چند دختر
پاورچینپاورچین از کنارشان گذشتند و وارد کتابخانه شدند یکی از آنها شال بزرگی به
کمرش بسته بود که نقش پرچم بلغارستان روی آن به چشم میخورد.
آن شب خواب به چشم هر ی نیامد .صبح روز دوشنبه که بیدار شد برای اولین با به فکر
فرار از هاگوارتز افتاد؛ اما هنگام صرف صبحانه وقتی در سرسرای بزرگ به اطرافش نگاه
کرد به یاد آورد که رفتن از قلعه به چه معناست و فهمید نمیتواند چنین کار ی را بکند.
هاگوارتز تنها جایی بود که هر ی در آن خوشحال بود و خرسند بود ...هر ی حدس میزد
که در کنار والدینش نیز خوشحال بوده است اما آن دوره را به خاطر نمیآورد.
او به این نتیجه رسید که ترجیح میدهد در هاگوارتز بماند و با یک اژدها روبهرو شود
ولی حاضر نیست به پرایوت درایو برگردد و کنار دادلی زندگی گند .این تصمیم کمی او را
آرام کرد .با بیمیلی صبحانهاش را خورد .وقتی هر ی و هرمیون از جایشان بلند شدند
سدریک دیگور ی را دیدند که از میز هافلپاف دور میشد.
سدریک هنوز از آن چهار اژدها چیز ی نمیدانست ...اگر حدس هر ی درست بود و خانم
ماکسیم و کارکاروف ماجرا را برای فلور و کرام بازگو کرده بودند سدریک تنها قهرمانی بود
که روحش از این ماجرا خبر نداشت...
-هرمیون تو برو گلخونه .من بعد میام .تو برو ،من خودمو بهموقع میرسونم.
وقتی هر ی به پایین پلکان مرمر ی رسید سدریک به باالی پلکان رسیده بود.
چند نفر از دوستان سال ششمی سدریک همراهش بودند .هر ی نمیخواست در حضور
آنها با سدریک صحبت کند .آنها جزو همان گروهی بودند که بهمحض دیدن هر ی
جملههایی از گزارش ریتا اسکیتر را بازگو میکردند .هر ی فاصلهاش را حفظ کرده بود و به
دنبالشان میرفت .سدریک به سمت راهروی کالس وردهای جادویی رفت .فکر ی به ذهن
هر ی رسید .چوبدستیاش را درآورد و از دور با دقت نشانهگیری کرد .گفت( :بپخش!).
کیف سدریک پاره شد .کاغذهای پوستی ،قلمهای پر و کتابهایش رو زمین پراکنده
شدند .چند شیشه مرکب شکست .وقتی دوستانش خم شدند که وسایلش را جمع کنند
سدریک با عصبانیت گفت:
-زحمت نکشید ،بچهها شما برین سر کالس ،به فیلیت ویک بگین من دارم میام.
هر ی منتظر چنین فرصتی بود .چوبدستیاش را در ردایش گذاشت و منتظر ماند تا همه
دوستان سدریک به کالسشان بروند .آنگاه باعجله خود را به راهرو رساند .جز هر ی و
سدریک هیچکس دیگر ی در راهرو نبود .سدریک کتاب راهنمای تبدیل شکل پیشرفتهاش
را که مرکبی شده بود از روی زمین برداشت و گفت:
-چی؟
هر ی که میترسید پرفسور فلیت ویک به دنبال سدریک بیاید تند تند گفت:
-اژدها! چهارتا اژدها آوردن! نفر ی یه اژدها! باید از جلوی اژدها رد بشیم!
سدریک به هر ی خیره ماند .هر ی هول و هراسی را که از شنبهشب گریبانگیرش شده بود
در چشمهای خاکستر ی سدریک میدید .سدریک با صدایی بسیار آهسته پرسید:
-مطمئنی؟
هر ی گفت:
-چه فرقی میکنه؟ فقط من نیستم که میدونم .دیگه تا حاال فلور و کرامم فهمیدن.
ماکسیم و کارکاروف هر دوتاشون اژدهاها رو دیدن.
سدریک قلمهای پر ،کاغذهای پوستی و کتابهای مرکبیاش را برداشت و بلند شد .کیف
پارهاش از شانهاش آویزان بود .دوباره به هر ی خیره شد .ناگهان آثار بدگمانی در چشمان
حیرتزدهاش پدیدار شد و پرسید:
-چرا به من گفتی؟
هر ی با ناباور ی به او نگاه میکرد .مطمئن بود که اگر سدریک آن اژدهاها را دیده بود
دیگر این سؤال را نمیکرد .هر ی حاضر نبود دشمنش هم بدون آمادگی قبلی با آن هیوالها
روبهرو شود .البته اگر دشمنش اسنیپ یا مالفوی بود موضوع کمی فرق میکرد...
-خب اینطوری ...عادالنهست .حاال دیگه همهمون میدونیم ...شرایط همهمون یکسانه،
درسته؟
هر ی با نگرانی به مودی نگاه کرد .آیا حرفهایشان را شنیده بود .مودی گفت:
هر ی به دنبالش رفت .نمیدانست چه بالیی بر سرش میآید .نکند مودی میخواست
بفهمد او از کجا ماجرای اژدهاها را فهمیده است؟ آیا مودی قضیه را به دامبلدور میگفت
و هاگرید را لو میداد؟ یا فقط هر ی را به یک راسو تبدیل میکرد؟ اگر تبدیل به راسو
میشد به نفعش بود .راحتتر میتوانست از جلوی اژدها عبور کند .راسو بسیار کوچک
است و دیدنش از پانزده متر ی چندان آسان نیست...
او پشت سر مودی وارد دفتر او شد .مودی در را پشت سرش بست و برگشت و به هر ی
خیره شد .چشم سحرآمیزش نیز مانند چشم دیگرش به هر ی نگاه میکرد .مودی بهآرامی:
هر ی نشت و به اطرافش نگاه کرد .او زمانی که دو صاحب قبلی آن دفتر در مدرسه بودند
نیز به آنجا آمده بود .در زمان پرفسور الکهارت در و دیوار از پوسترهای بزرگ خندان و
چشمک زدن خود پرفسور الکهارت پوشیده شده بود.
زمانی که لوپین در این دفتر بود هر بار که به آن اتاق قدم میگذاشت با موجود خبیث
جالب و دیدنی جدیدی مواجه میشد .پرفسور لوپین آن موجودات را برای مطالعه
و تمرین به کالسهایش میبرد؛ اما آن روز آن اتاق پر از اشیاء عجیبوغریب بود .هر ی
حدس میزد مودی در زمان کارآگاهیاش از آن اشیاء استفاده میکرده است .بر روی
میزش چیز ی شبیه به یک فرفره بلورین بزرگ ترکخورده به چشم میخورد .هر ی بالفاصله
فهمید که آن یک دشمنیاب است زیرا خودش هم یکی از آنها را داشت .البته دشمنیاب
خودش خیلی کوچکتر بود .در گوشهی اتاق میز کوچکی قرار داشت که وسیلهای به یک
آنتن تلویزیون کجومعوج طالییرنگ روی آن بود .صدای وزوز خفیفی از آن به گوش
میرسید .روی دیوار مقابل هر ی آینهای نصب شده بود که تصویر اشیاء داخل اتاق را
نشان نمیداد .اشکال مبهمی در آن به چشم میخورد که در حرکت بودند و تیره و مات
به نظر میرسیدند.
-اون چیه؟
-اون دروغ سنجه .هر وقت با دروغ و پنهانکاری مواجه بشه میلرزه ...البته اینجا نمیشه
ازش استفاده کرد ...چون امواج باهم تداخل پیدا میکنن ...قدمبهقدم اینجا پر از
شاگرداییه که برای انجام ندادن تکالیفشون عذر و بهانه میارن و دروغ میگن .از روز ی که
اومدم اینجا یه لحظه وزوزش قطع نشده .مجبور شدم دشمنیابمو از کار بندازم چون
یکسره سوت میکشید .آخه خیلی حساسه .امواجی رو که تا شعاع یک کیلومتریش باشن
دریافت میکنه .این وسیله قادر به کشف خالفهای بزرگه ...خالفهای بچهها که چیز ی
نیست...
-اون ضد آینه ست .اونارو میبینی که بیرون پرسه میزنن؟ تا وقتی سفیدی چشماشون
معلوم نشده من مشکلی ندارم .ولی همینکه معلوم شد در صندوقمو باز میکنم.
مودی خندهی خشک و کوتاهی کرد و به صندوق بزرگی در زیر پنجره اشاره کرد .روی
صندوق هفت سوراخ کلید در یک ردیف قرار داشت .هر ی در این فکر بود که در آن صندوق
چه میتواند باشد اما سؤال بعدی مودی او را به خود آورد.
مودی پرسید:
هر ی مردد ماند .از همین وحشت داشت .هر ی به سدریک نگفت که هاگرید قانونشکنی
کرده است و خیال نداشت به مودی نیز چیز ی بگوید.
مودی گفت:
مودی خندهی خشکی کرد و چشم سحرآمیزش با چنان سرعتی در حدقه چرخید که هر ی
حالت تهوع پیدا کرد .مودی گفت:
-خب ،حاال چطوری میخوای از جلوی اژدها رد بشی؟ هیچ فکر ی به نظرت نرسیده؟
هر ی گفت:
-نه.
-من خیال ندارم بهت چیز ی بگم .نمیخوام بین بچهها فرق بگذارم .فقط میخوام یه
خرده نصیحت کنم .اولین نصیحتم اینه که از تواناییهات استفاده کن.
-بله؟ وقتی من بهت میگم توانایی دار ی یعنی دار ی .یه ذره فکرتو به کار بنداز .توی
چهکاری مهارت دار ی؟
هر ی ذهنش را متمرکز کرد .او در چه کاری مهارت داشت؟ جواب این سؤال بسیار ساده
بود...
-آره ولی ...من که نمیتونم جارومو با خودم ببرم .فقط یه چوبدستی با خودم میبرم.
-دومین نصیحتم اینه :از یه افسون ساده و راحت استفاده کن ،افسونی که باهاش بتونی
چیز ی رو که الزم دار ی به دست بیار ی.
-یاال دیگه پسرجون! مثل دودوتا چهارتاست ...فهمیدنش اصالً سخت نیست...
سرانجام متوجه شد .هر ی جاروسوار ماهر ی بود .باید پرواز میکرد و از باالی سر اژدها
میگذشت .برای این کار به آذرخشش نیاز داشت و برای آوردن آذرخشش کسی
نمیتوانست به او کمک کند جز...
-هرمیون!
ده دقیقه بعد هر ی وارد گلخانهی شمارهی سه شد .برای تأخیرش از پرفسور اسپراوت
عذرخواهی کرد و آهسته به هرمیون گفت:
هرمیون که مشغول هرس کردن یک بوتهی انبوه لرزان بود با نگرانی چشمهایش را گرد
کرد و گفت:
-هرمیون ،من باید اجرای افسون جمعآوری رو تا فردا بعدازظهر درستوحسابی یاد بگیرم.
بدین ترتیب آنها تمرین را آغاز کردند .ناهار نخورده به یکی از کالسهای خالی رفتند.
هر ی تالش میکرد اشیاء گوناگونی را بهسوی خود بکشد؛ اما هنوز مشکل داشت .کتابها
و قلمهای پر وسط راه متوقف میماندند و مثل سنگ روی زمین میافتادند .هرمیون
گفت:
-دارم سعی خودمو میکنم دیگه .تو که نمیدونی ...یه اژدهای گندهی کثیف توی مغزم
یکسره باال و پایین میپره ...خب ،بذار یه بار دیگه امتحان کنیم...
هر ی ترجیح میداد به کالس پیشگویی نرود و به تمرین ادامه دهد اما هرمیون رک و
راست به او گفت که حاضر نیست از کالس ریاضیات جادویی جیم شود.
بدون هرمیون ادامهی تمرین فایدهای نداشت .هر ی ناچار بود یک ساعت تمام پرفسور
تریالنی را تحمل کند .او نصف ساعت درسی را به توضیح دربارهی ارتباط سیارهی مریخ و
زحل اختصاص داد و گفت در آن لحظه تمام متولدین ماه ژوئیه در معرض خطر مرگ
ناگهانی و دلخراش قرار دارند.
یکلحظه قیافهی رون طور ی شد که گویی میخواست بخندد .بعد از چندین روز متوالی
برای اولین بار در چشم هر ی نگاه کرده بود؛ اما هر ی هنوز از او خشمگین بود و واکنشهای
او برایش اهمیتی نداشت .هر ی تا آخر کالس در زیر میز با چوبدستیاش اشیاء کوچک
را بهسوی خود میکشید .او موفق شد مگسی را به سمت خود جذب کند و آن را بگیرد.
بااینحال نمیدانست کارش را درست انجام داده یا آن مگس بیبخار بوده است.
بعد از درس پیشگویی بهزور لقمههای شامش را فروداد و بعد از شام دوباره با هرمیون به
یک کالس خالی رفت .آن دو از شنل نامرئی هر ی استفاده کردند تا با اساتید مواجه
نشوند .تا نیمهشب به تمرین ادامه دادند و اگر سروکلهی بدعنق پیدا نمیشد همانجا
میماندند .بدعنق وانمود کرد که گمان کرده هر ی قصد پرتاب اشیاء به او را داشته و شروع
کرده به پرت کردن صندلیها بهسوی آنها .هر ی و هرمیون پیش از آنکه فیلچ با شنیدن
سروصدا از راه برسد باعجله از کالس بیرون رفتند .آنها به سالن عمومی برگشتند.
خوشبختانه هیچکس در آنجا نبود.
آنها تا ساعت دو بامداد به تمرین ادامه دادند و سرانجام در یک ساعت آخر هر ی بهخوبی
اجرای افسون جمعآوری را فراگرفت .او جلوی بخار ی ایستاده بود و کوهی از اشیاء
ریزودرشت از قبیل کتاب ،قلم پر ،صندلی وارونه ،یک مجموعه تیله سنگی کهنه و ترهور،
وزغ نویل در کنارش قرار داشت ،هرمیون که باوجود خستگی شدید خوشحال به نظر
میرسید گفت:
ً
واقعا بهتر شد. -خیلی بهتر شد ،هر ی،
هر ی فرهنگ واژگان سحرآمیز را به سمت هرمیون پرتاب کرد تا بار دیگر امتحان کند و
گفت:
-دیگه معلوم شد که وقتی افسونی رو یاد نمیگیرم باید چیکار کنیم .هرمیون ،یادت باشه
در این مواقع منو از اژدها بترسونی ...خب ،حاضر ی؟
هر ی بار دیگر چوبدستیاش را باال آورد و گفت( :برس به دست فرهنگ واژگان!) کتاب
قطور و سنگین از دست هرمیون خارج شد و در سالن عمومی به پرواز درآمد و یکراست
به سمت هر ی رفت .هر ی آن را گرفت .هرمیون با شوقوذوق گفت:
هر ی گفت:
-فقط خدا کنه فردا هم به این خوبی عمل کنه .فاصله آذرخش از من خیلی بیشتر از عرض
این سالنه .اون موقع آذرخش توی خوابگاهه و من توی قلعم...
ً
حتما میاد پیشت .هر ی ،بهتره -اصالً مهم نیست ،هر ی .اگه فکرتو حسابی جمع کنی
بخوابیم ...تو به استراحت احتیاج دار ی.
آن شب هر ی تمام فکرش را روی یادگرفتن افسون جمعآوری متمرکز کرد و چنان روی
تمرینش تمرکز داشت که وحشتش را از یاد برد؛ اما صبح روز بعد بار دیگر ترس و وحشت
وجودش را فراگرفت .فضای مدرسه لبریز از هیجان و دلهره بود .کالسهای بعدازظهر را
تعطیل کرده بودند تا دانشآموزان بتوانند به جایگاه اژدهاها بروند .البته هیچیک از آنها
هنوز نمیدانستند در آنجا با چه چیز ی مواجه میشوند.
هر ی احساس عجیبی داشت حس میکرد از دیگران جدا افتاده است .کسانی که از کنارش
رد میشدند یا برایش آرزوی موفقیت میکردند یا به او میگفتند (پاتر ،ما یه جعبه
دستمالکاغذی آماده کردهایم ).دلهره و اضطرابش چنان شدید بود که میترسید وقتی او
را بهسوی اژدها میبرند عقلش را از دست بدهد و همه کسانی را که در مقابلش قرار
میگرفتند طلسم کند.
-پاتر ،قهرمانها باید به محوطه قلعه برن .باید برای مرحله اول آماده بشی.
-باشه.
هر ی از جایش برخاست .چنگالش از دستش به داخل بشقاب افتاد و صدا کرد .هرمیون
آهسته گفت:
-آره.
هر ی به دنبال پروفسور مکگونگال از سرسرای بزرگ بیرون رفت .پروفسور مکگونگال هم
مثل همیشه نبود .او نیز بهاندازهی هرمیون نگران و آشفته به نظر میرسید .وقتی باهم
از پلههای سنگی پایین میرفتند و باد پائیز ی به صورتشان وزید پروفسور مکگونگال
دستش را روی شانهی هر ی گذاشت و گفت:
-اصالً نترس! سعی کن خونسرد باشی ...چند تا جادوگر مأمور کردیم که از نزدیک مراقب
ً
فورا وارد عمل بشن ...مهمترین چیز اینه که سعی خودتو باشن و اگه مشکلی پیش اومد
بکنی ...هیچکس دوست نداره خودتو به آ ب و آتیش بزنی ...حالت خوبه؟
-آره ،خوبم.
پروفسور مکگونگال او را به جایگاه چهار اژدها میبرد .آنها جنگل را دور زدند اما وقتی
به درختان انبوهی رسیدند که جایگاه تماشاگران در پشت آنها قرار داشت هری چادر
بزرگی را دید که در مقابلش برافراشته شده بود و جایگاه را از نظر پنهان میکرد .پروفسور
مکگونگال که صدایی که میلرزید گفت:
-باید بر ی توی این چادر .همه سه قهرمان اونجان .باید صبر کنید تا نوبتت بشه .آقای
بگمن توی چادره ...اون بهتون میگه چیکار باید بکنین ...موفق باشی ،هر ی!
قیافه بگمن در میان چهار قهرمان رنگپریده همچون شخصیتهای اغراقآمیز کارتونی به
نظر میرسید .او این بار هم ردای زنبور ی قدیمیاش را پوشیده بود .بگمن با خوشرویی
گفت:
-خب ،دیگه همه تون اینجایین .یکییکی میرین تو .وقتی همهی تماشاگرها جمع شدن
من این کیسه رو جلو تون میگیرم...
بگمن کیسهی ابریشمی ارغوانی رنگی را باال آورد و تکان داد و گفت:
-هر کدومتون باید دستتونو بکنین توی این کیسه و یکی یکی باید باهاشون مواجه
بشین! آخه اونا از ...انواع مختلفی هستن ...راستی یه چیز دیگه هم باید بهتون بگم...
شما باید در این مرحله تخم طالیی رو به چنگ بیارین!
هر ی به سه نفر دیگر نگاه کرد .سدریک سر ی تکان داد و دوباره شروع به قدم زدن کرد.
رنگ صورتش مثل گچ شده بود .فلور دالکور و کرام هیچ واکنشی از خود نشان ندادند.
ً
دقیقا شاید فکر میکردند اگر دهانشان را باز کنند حالشان بههم میخورد .این
همان احساسی بود که هر ی داشت .ولی دستکم آنها به میل خود داوطلب شده
بودند...
در یک چشم برهمزدن صدها جفت پا از کنار چادر گذشتند .صاحبان پاها با شور و شوق
میگفتند و میخندیدند ...هری در آن لحظه با آن جمعیت پرشور و بانشاط زمین تا
آسمان فرق داشت .سرانجام مدتی بعد که در نظر هری کمتر از یک ثانیه مینمود بگمن
در کیسهی ابریشمی ارغوانی را باز کرد .آن را جلوی فلور گرفت و گفت:
-خانمها مقدمند!
فلور دست لرزانش را داخل کیسه کرد و یک اژدهای عروسکی ظریف و کوچک را از داخل
آن بیرون آورد .اژدهای سبز ولز ی بود که در گردنش شمارهی دو به چشم میخورد .فلور
تعجب نکرد و هر ی فهمید که حدسش درست بوده است .خانم ماکسیم به فلور گفته بود
چه در پیش رو دارد .خشنودی رضایت در چهرهی فلور سایه انداخته بود.
کرام نیز وضعیت مشابهی داشت .او گوی آتشین چینی را درآورد که دور گردنش شمارهی
سه قرار داشت .کرام حتی پلک هم نزد و به زمین خیره ماند .سدریک دستش را در کیسه
فروکرد و اژدهای پوزهکوتاه سوئدی آبیرنگ نصیبش شد که شمارهی یک به گردنش
بستهشده بود .هر ی که میدانست چه نصیبش میشود دستش را داخل کیسه کرد و
شاخدم مجارستانی را از آن بیرون آورد که شمارهیه چهار را در گردن داشت .وقتی هر ی
به آن نگاه کرد بالهایش را از هم باز کرد و دندانهای تیزش را نمایان ساخت .بگمن
گفت:
-خب ،اینم از این .شما با همون اژدهایی که از کیسه درآوردین روبهرو میشین .شماره،
نوبت شما رو نشون میده .من دیگه باید برم و مسابقه رو گزارش کنم .آقای دیگور ی ،تو
نفر اولی .وقتی صدای سوت شنیدنی برو توی جایگاه ،فهمیدی؟ خب ،هر ی ...میشه
بیایی بیرون چادر ،میخوام یه چیز ی بهت بگم.
هر ی از جایش بلند شد و با بگمن از چادر بیرون رفت .بگمن او را میان درختان برد و
باحالتی به او نگاه کرد و گفت:
هر ی گفت:
-چی؟ نه ...نه .چیز ی نمیخوام.
-میدونی چیکار باید بکنی؟ فکرشو کردی؟ اگه بخوای من با کمال میل راهنماییت میکنم.
منظورم اینه که تو سنت کمتر از سن تعیین شدهست .من هر کمکی که بتونم...
هر ی چنان فور ی جواب او را داد که خودش نیز فهمید برخورد تندی کرده است .هر ی
ادامه داد:
بگمن باعجله از او دور شد .هر ی به سمت چادر رفت و سدریک را دید که با چهرهای
رنگپریدهتر از قبل از چادر بیرون آمد .هر ی میخواست برایش آرزوی موفقیت کند اما
صدایش درنیامد.
هر ی فور ی به داخل چادر رفت و به کرام و فلور پیوست .چند لحظه بعد صدای فریاد و
هیاهوی تشویقآمیزی جمعیت نشان داد که سدریک وارد جایگاه شده و با همتای زندهی
اژدهای عروسکیاش روبهرو شده است...
نشستن در چادر و شنیدن صدای بیرون ازآنچه هر ی تصور میکرد بدتر بود .جمعیت جیغ
میکشیدند ...نعره میزدند ...و مثل موجودی هزار سر همه باهم نفسها را در سینه
حبس میکردند و سدریک در برابر آنها میکوشید بر اژدهای پوزهکوتاه سوئدی غلبه کند.
کرام هنوز به زمین چشم دوخته بود .فلور اکنون مثل سدریک از جایش بلند شده بود و
دور چادر قدم میزد .گزارش بگمن از همه بدتر بود ...با شنیدن گزارش بگمن تصاویر
وحشتناکی در برابر چشمان هر ی مجسم میشد .او گفت:
-وای! از بغل گوشش گذشت ،شانس آورد ...اینیکی داره کار خطرناکی میکنه...خیلی
خطرناک! حرکت زیرکانهای بود! حیف که موفق نشد!
بعد از حدود پانزده دقیقه هر ی صدای جوشوخروش جمعیت را شنید و این تنها یکچیز
را نشان میداد:
سدریک از جلوی اژدها گذشته بود و تخم طالیی را به چنگ آورده بود .بگمن فریاد زد:
بگمن با صدای بلندش امتیازها را اعالم نکرد .هر ی حدس زد که داوران کارت امتیاز را باال
گرفته و به جمعیت نشان دادهاند .بار دیگر سوت به صدا درآمد و بگمن گفت:
-سه نفر دیگه موندن! دوشیزه دالکور خواهش میکنم تشرف بیارین!
فلور که تمام بدنش میلرزید درحالیکه به چوبدستیاش چنگ زده بود سرش را باال
گرفت و از چادر بیرون رفت .هر ی در آن لحظه برخالف گذشته با او احساس همدردی
کرد .دیگر فقط هر ی و کرام در چادر مانده بودند .هرکدام در یکسوی چادر نگاهشان را از
هم میدزدیدند.
-وای ،این اصالً کار عاقالنهای نبود! وای! چیز ی نمونده بودها! مواظب باش! یه لحظه فکر
کردم بهش خورد!
ده دقیقه بعد صدای هلهله تشویقآمیز جمعیت را شنید ...از قرار معلوم فلور نیز موفق
شده بود .لحظهای همه ساکت شدند .احتماال ً امتیازهای فلور را اعالم میکردند ...سپس
دوباره صدای کف زدن جمعیت بلند شد ...آنگاه برای سومین بار صدای سوت به گوش
رسید...
-چه شجاعتی عجب دلوجرئتی به خرج داد ...بله ...تخم طالیی رو برداشته!
صدای تشویق جمعیت همچون صدای شکستن شیشه سکوت فضای سرد پاییز ی را
شکست .کرام کار را تمام کرده بود .هرلحظه ممکن بود نوبت هر ی فرابرسد.
هری از جایش برخاست .پاهایش مثل ژله میلرزید .منتظر ماند .سرانجام صدای سوت
را شنید .از چادر بیرون رفت و وحشتش به اوج خود رسید .از کنار درختان گذشت و از در
محوطهی حصاردار وارد جایگاه شد.
منظرهای که در برابر چشمانش بود و همچون رؤیای پررنگ و واضحی به نظرش میرسید.
در اطرافش صداها نفر از جایگاه ویژهی تماشاگران به او چشم دوخته بودند .دفعه پیش
که به آن نقطه آمده بود از جایگاه تماشاچیان اثر ی نبود و بهتازگی آن را به روش جادویی
بر پا کرده بودند .در آنسوی محوطهی حصاردار ،شاخدم روی تخمهایش خم شده بود.
باالهایش نیمهباز بودند .چشمهای زرد و ترسناکش به هر ی خیره مانده بود .همچون
مارمولک غولآسای سیاه و فلسدار ی دم شاخدارش را به زمین میکوبید و میکشید.
در اثر برخورد دم شاخدارش با زمین ،شیارهای یک متر ی عمیقی بر روی خاک به چشم
میخورد .جمعیت سروصدا میکردند و هر ی نمیدانست ابراز احساساتشان است یا
خصمانه .دیگر برایش اهمیتی نداشت.
اکنون زمان عمل فرارسیده بود ...باید تمام ذهنش را بهطور کامل بر روی چیز ی متمرکز
میکرد که تنها امیدش بود...
هر ی منتظر ماند .تمام سلولهای بدنش در حال دعا بودند ...اگر افسونش عمل نمیکرد...
اگر آذرخش نمیآمد...
منظره اطرافش در برابر چشمانش میلرزید و موج میزد گویی از ورای حرارت آتش به آن
منظره نگاه میکرد .همهچیز در فضای اطرافش شناور شده بود...
آنگاه صدایش را شنید که با سرعت از پشت سر نزدیک میشد .برگشت و آذرخش را دید
که پروازکنان به سویش آمد و کنارش در هوا شناور ماند تا سوار شود .صدای هیاهوی
جمعیت اوج گرفت ...بگمن فریاد زنان چیز ی میگفت ...اما دیگر گوش هر ی چیز ی را
نمیشنید ...دیگر شنیدن اهمیتی نداشت...
هر ی سوار جاروی پرنده شد و به پرواز درآمد .لحظهای بعد گویی معجزهای به وقوع
پیوست ...هنگامیکه پروازکنان اوج گرفت ،هنگامیکه باد موهایش را نوازش داد ،وقتی
صورت تماشاگران بهاندازهی ته سنجاق کوچک شد هر ی فهمید که هنگام اوج گرفتن از
زمین ترس و وحشتش را بر روی زمین جاگذاشته است ...او اکنون در جایی بود که به آن
تعلق داشت...
این یک مسابقه کوئیدیچ بود ،همین و بس ...فقط یک مسابقهی کوئیدیچ دیگر ...و
شاخدم تیم مقابلش بود...
هر ی به تخمها نگاه کرد و تخم طالیی را دید که در میان تخمهای خاکستریرنگ
میدرخشید .همهی تخمها در میان پاهای جلویی اژدها قرار داشتند .هر ی به خود گفت:
هر ی پایین آمد .سر شاخدم او را هدف گرفته بود .هر ی میدانست چه خیالی دارد و
بهموقع تغییر مسیر داد و اوج گرفت .سیل آتش در آسمان پدیدار شد و اگر هر ی بهموقع
اوج نگرفته بود در مسیر آتش قرار میگرفت ...اما هر ی نترسید .درست مثل این بود که
از یک توپ بازدارنده گریخته باشد...
جمعیت فریاد میزدند و نفسها را در سینه حبس میکردند .بگمن نعره میزد:
هر ی اوج گرفت و در مسیر دایرهای شکلی به پرواز درآمد .شاخدم همچنان با نگاهش او
را دنبال میکرد.
سرش حول محور گردندرازش میچرخید .اگر به این حرکت ادامه میداد سرش گیج
میرفت؛ اما بهتر بود هر ی زیاد این کار رو ادامه ندهد زیرا ممکن بود دوباره شعلهها آتش
از دهان اژدها زبانه بکشد...
همینکه اژدها دهانش را باز کرد هر ی پایین آمد؛ اما این بار بخت با او یار نبود .از
شعلههای آتش گریخت اما شاخ دراز دم اژدها که در آن لحظه باال آمده بود به شانهاش
خورد و ردایش را درید...
زخم شانهاش میسوخت .صدای جیغ و شیون جمعیت را شنید؛ اما به نظر نمیرسید
زخمش آنچنان عمیق باشد...از پشت شاخدم دور زد و فکر ی به ذهنش رسید...
شاخدم با چنگ و دندان از تخمهایش محافظت میکرد و قصد پرواز نداشت .بااینکه
پیچوتاب میخورد و بالهایش را باز و بسته میکرد ،بااینکه لحظهای از هر ی چشم
برنمیداشت میترسید از تخمهایش دور شود ...اما هر ی باید او را وسوسه میکرد وگرنه
هرگز نمیتوانست تخم طالیی را به چنگ آورد ...تنها راه چاره این بود که آهسته و مدام
او را برای پرواز وسوسه کند...
هر ی دوباره به پرواز درآمد گاهی به اینسو میرفت گاهی به آنسو .فاصلهاش را حفظ
میکرد تا از نفس آتشین اژدها در امان بماند و فقط بهاندازهای جلو میرفت که مطمئن
شود اژدها با نگاهش او را دنبال میکند .اژدها با چشمهای هراس انگیزش که مردمک
عمودی داشت هر ی را تعقیب میکرد و با هر حرکت او سرش تکان میخورد .شاخدم
دندانهای تیزش را به نمایش گذاشته بود...
هر ی باالتر رفت .شاخدم گردنش را باال میکشید و سرش را باال میبرد.
گردنش کامالً کشیده شده بود و سرش را همچنان با هر حرکت هر ی تکان میداد .همچون
مار ی شده بود که در برابر صاحب فلوت زنش پیچ و تاپ میخورد...
هر ی کمی باالتر رفت و اژدها از خشم غرش کرد .هر ی در نظر آن هیوال همچون مگس
سمجی بود که میخواست هر چه زودتر از شر آن خالص شود .بار دیگر دمش را به زمین
کوبید .اکنون هر ی در اوج آسمان پرواز میکرد و دم اژدها به او نمیرسید ...نفس
آتشینش را بهسوی هر ی فرستاد اما هر ی جاخالی داد ...آروارههایش کامالً باز شده بود...
-بیا ...بیا ...زودباش دیگه ...بیا منو بگیر ...بپر ...زودباش بپر!
سرانجام اژدها غرشی کرد و بالهای عظیم و سیاه چرمیاش را از هم باز کرد.
بالهایش به بلندی یک هواپیمای کوچک بود .آنگاه هر ی فرود آمد .پیش از آنکه اژدها
بفهمد او چه کرده یا به کجا رفته است با بیشترین سرعت ممکن بهسوی زمین رفت .با
سرعت بهسوی تخمها شتافت .دیگر پاهای جلویی اژدها از آنها محافظت نمیکرد.
دستهی آذرخش را رها کرد ...و تخم طالیی را برداشت...
هر ی با سرعت سرسامآوری از جایگاه اژدها دور شد و بر فراز سر تماشاگران به پرواز
درآمد .تخم طالیی سنگین در دست سالمش در امنوامان بود ...در آن لحظه گویی دستی
پیچ صدا رو چرخاند ...برای اولین بار صدای هیاهوی جمعیت را بهوضوح میشنید که
مثل طرفداران تیم ایرلند در جام جهانی سوت میکشیدند و فریاد شوق سر میدادند...
-نگاش کنید! تو رو خدا نگاش کنین! جوونترین قهرمان ما زودتر از بقیه تخم طالیی رو
به چنگ آورد! بهاینترتیب آقای پاتر دیگه نیاز ی به ارفاق نداره!
هر ی محافظین اژدها را دید که از هر سو وارد محوطه شدند تا شاخدم را مهار کنند.
پروفسور مکگونگال ،پروفسور مودی و هاگرید شتابان بهسوی در محوطهی حصار دار
میآمدند تا از او استقبال کنند .همگی برایش دست تکان میدادند .هر ی از فاصله دور
خنده را بر لبهایشان میدید .او پروازکنان از باالی سر تماشاگران برگشت .صدای هلهلهی
بلند آنها در گوشش میپیچید .هر ی به نرمی بر زمین فرود آمد و پس از چند هفتهی
پیدرپی آرامش عمیقی را در قلب و روحش احساس میکرد ...او مرحله اول را پشت سر
گذاشته بود ...و جان سالم به در برده بود...
این جملهی تشویقآمیز نهایت سخاوت پروفسور مکگونگال را نشان میداد .وقتی
پروفسور مکگونگال به شانه هر ی اشاره کرد دستش بهشدت میلرزید .او گفت:
-قبل از اینکه داورها امتیازهاتو اعالم کنن باید بر ی پیش خانم پامفر ی ...خانم پامفر ی
اونجاست .داره دیگور ی رو مداوا میکنه...
-موفق شدی .هر ی! موفق شدی! تو شاخدمو شکست دادی .یادته که چارلی...
هر ی با صدای بلند از هاگرید تشکر کرد تا او را از ادامه حرفش باز دارد .چیز ی نمانده بود
هاگرید جلوی همه بگوید که هر ی از قبل از وجود آن چهار اژدها خبر داشته است.
-خب دیگه پاتر ،خواهش میکنم زودتر برو به چادر کمکهای اولیه.
هر ی که هنوز نفسنفس میزد از محوطهی حصار بیرون رفت و خانم پامفر ی جلوی چادر
دید که کنار اولین چادر برپا شده بود .او آشفته و نگران به نظر میرسید.
-اژدها!
درون چادر چند کابین به چشم میخورد .هر ی از پشت پارچهای نازک کابین سدریک را
ً
ظاهرا آسیب شدیدی ندیده بود چون روی تخت نشسته بود .خانم تشخیص داد اما
پامفر ی همانطوری که شانه هر ی را معاینه میکرد باخشم و غضب حرف میزد میگفت:
-پارسال دیوانهسازها ،امسالم این چهار اژدها! خدا میدونه سال دیگه میخوان چی
بیارن! خیلی شانس آوردی ...زخمت سطحیه ...اما قبل از معالجه باید زخمتو شستشو
بدم ...خب ،حاال یه دقیقه آرام اینجا بشین ...گفتم بشین بعدا میتونی بر ی و امتیازهاتو
ببینی .حالت چطوره ،دیگور ی؟
هر ی نمیخواست آرام بنشیند .هنوز سراپا شور و هیجان بود .از جایش برخاست.
میخواست ببیند بیرون از چادر چه خبر است؛ اما هنوز به در چادر نرسیده بود که دو نفر
باعجله وارد چادر شدند :هرمیون و رون .هرمیون با صدای گرفته و جیرجیر مانندی گفت:
هر ی به رون نگاه میکرد که صورتش مثل گچ سفید شده بود و طور ی به هر ی نگاه میکرد
که انگار روح دیده است .رون باحالتی بسیار جدی گفت:
-هر ی ،اونی که اسمتو توی جام انداخته ...به نظر من میخواسته تو روبه کشتن بده!
انگار چند هفتهی گذشته هرگز نیامده بودند ...انگار هر ی بالفاصله بعد از قهرمان شدنش
برای اولین بار رون را میدید .هر ی با خونسردی گفت:
هرمیون با چهره نگران بین آن دو ایستاده بود .لحظهای به هر ی نگاه میکرد و لحظه
دیگر به رون .رون با شک و تردید دهانش را باز کرد .هر ی نمیخواست عذرخواهی رون
رو بشنود .قبل آنکه رون حرفی بزند به او گفت:
رون گفت:
هر ی گفت:
در همان لحظه بغض هرمیون ترکید و زد زیر گریه هر ی که هاج و واج مونده بود به او
گفت:
-چه گریهای میکنه! هر ی زود باش بیا بریم .اآلن امتیاز هاتو اعالم میکنن.
هر ی تخم طالیی و آذرخش رو برداشت و شانه به شانهی رون از چادر بیرون رفت .یک
ساعت پیش حتی لحظهای به ذهنش نرسیده بود که بعد از یک ساعت با آرامشی عمیق
و ژرف در کنار رون خواهد بود .رون بیوقفه حرف میزد و میگفت:
-کارت از همه بهتر بود ،هیچکدومشون به پای تو نمیرسن .سدریک کار عجیبوغریبی
کرد .اون یک سنگ گنده رو تغییر شکل داد ...سنگ رو تبدیل به سگ کرد و میخواست
کار ی کنه که اژدهاهه بره به دنبال سگه و حواسش پرت بشه .البته تغییر شکلش حرف
نداشت ...تا حدودی هم موفق شد .تخم طالیی رو برداشت ولی صورتش سوخت .آخه
اژدها وسطه راه تغییر عقیده داد و بهجای سگه دنبال سدریک دوید .ولی سدریک دررفت.
این دختره ...فلور ،سعی میکرد اژدها رو طلسم کنه ...میخواست یه جور ی اژدها رو
بخوابونه ...آخرشم موفق شد .اژدهاهه خوابآلود شده بود .ولی وقتی خروپف میکرد
آتیشش گرفت به دامن فلور و آتیشش زد .اونم با چوبدستیاش جادو کرد و از سر
چوبدستیش آب درومد و آتیش رو خاموش کرد ...حاال بزار کار کرام رو برات تعریف
کنم ...کرام اصالً به فکر پرواز نیفتاد و بعد از تو اون کارش از همه بهتر بود.
یه افسونی رو یکراست فرستاد توی چشمان اژدهاهه .فقط حیف که اژدهاهه از درد
تلوتلو خورد و زد نصف تخمهاشو شکست .برای همین ازش امتیاز کم کردن .آخه نباید
میگذاشت تخمها بشکنن.
وقتی به کنار محوطه حصاردار رسیدن رون نفسی تازه کرد .اکنون که شاخدم را ازآنجا برده
بودند هر ی تازه چشمش به محل ویژه داوران مسابقه افتاد .آنها درست در آنسوی
محوطه در جایگاه بلندی که پردههای طالییرنگ داشت نشسته بودند.
رون گفت:
هر ی چشمش را تنگ کرد و به جایگاه بلند خیره شد .اولین داور خانم ماکسیم بود .او
چوبدستیاش را باال آورد .چیز ی شبیه به یک روبان بلند نقرهای از آن خارج شد و
پیچوتاب خورد و به شکل یه عدد هشت بزرگ درآمد .جمعیت شروع به تشویق کردند و
رون گفت:
نفر بعدی آقای کرواچ بود .او با چوبدستیاش یک عدد نه به هوا فرستاد .رون به پشت
هر ی ضربه زد و با خوشحالی گفت:
-وضعت خوبه!
نفر بعدی دامبلدور بود .او نیز به هر ی نه امتیاز داد و صدای هلهلهی جمعیت اوج گرفت.
-ده امتیاز؟ ولی ...ولی من زخمی شدم ...منظورش از این کار چیه؟
سرانجام کارکاروف چوبدستیاش را باال آورد .لحظهای درنگ کرد سپس او نیز شمارهای
به هوا فرستاد ...چهار.
رون باخشم فریاد زد:
اما برای هر ی اهمیتی نداشت .حتی اگر کارکاروف به او صفر داده بود بازهم برایش مهم
نبود .طرفدار ی رون از هر ی به همهی امتیازهای دنیا میارزید.
البته هر ی این را به رون نگفت اما وقتی برگشتند که از محوطه حصاردار خارج شوند
بینهایت احساس آرامش و سبکی میکرد ...رون تنها نبود ...فقط گریفیندوریها نبودند
که او را تشویق میکردند .اکنون که زمان عمل فرارسیده بود ...اکنون که تالش او را دیده
بودند ،همانطور که از سدریک حمایت کرده بودند از اون نیز طرفدار میکردند ...به نظر
اسلیترینیها اهمیت نمیداد .اکنون دیگر میتوانست همهی یاوهگوییهایشان را تحمل
کند.
در راه بازگشت به مدرسه چارلی ویزلی خود را به آنها رساند و گفت:
-هر ی ،تو و کرام فعالً در مقام اولین! در مقام اول! گوش کنین ببینین چی میگم! من عجله
دارم .باید زودتر برم برای مامان یه جغد بفرستم .بهش قول دادم همه چی رو براش
ً
واقعا باورنکردنی بود ،پسر! راستی ،به من گفتن بهت بگم باید برگردی به بنویسم ...ولی
چادر قهرمانها ...بگمن میخواد باهاتون حرف بزنه.
رون به هر ی گفت که همانجا منتظرش میماند .هر ی به چادر برگشت .فضای چادر با
فضای قبلی تفاوت بسیار ی داشت ،دوستانه و صمیمی شده بود .احساسش را هنگام
جاخالی دادن از جلوی آتش شاخدم به یاد آورد و آن را با احساسی که هنگام انتظار
طوالنیاش پیش از روبهرو شدن با اژدها داشت مقایسه کرد ...اصالً قابلمقایسه نبود...
زمین تا آسمان باهم فرق داشت.
فلور ،سدریک و کرام هر سه باهم وارد چادر شدند .یکطرف صورت سدریک با قشر
ضخیمی از نوعی خمیر نارنجیرنگ پوشیده شده بود و احتماال ً برای مداوای جای
سوختگیاش بود .سدریک همینکه چشمش به هر ی افتاد خندید و گفت:
-کارت عالی بود ،هر ی!
بگمن چنان خوشحال بود که انگار خودش از سد اژدها عبور کرده بود .او گفت:
-میخواستم چند کلمه باهاتون حرف بزنم .قبل از مرحله دوم فرصت خوبی برای استراحت
دارین .مرحله دوم ساعت نه و نیم صبح روز بیستوچهارم فوریه برگزار میشه .تا اون
موقع فرصت دارین که خوب فکر کنین .اگه به تخم طالیی که توی دستتونه نگاهی بندازین
متوجه میشین که تخم باز میشه ...اون لوالها رو ببینین؟ شما باید معمای داخل تخم
اژدها رو حل کنین و سرنخو پیدا کنین .اگه بتونین معماشو حل کنین .بهتون میگه که
ً
حتما؟ پس دیگه مرحله دوم چیه تا بتونین خودتونو آماده کنین .همهتون متوجه شدین؟
میتونین برین!
هر ی از چادر بیرون آمد و به رون ملحق شد .هر دو باهم شروع به صحبت کردند و راه
افتادند .هر ی مایل بود جزئیات کار قهرمانان رو بداند .وقتی درختان انبوهی را که هر ی
برای اولین بار از پشت آنها صدای غرش اژدهاها رو شنیده بود پشت سر گذاشتند
ساحرهای از پشت درختان جلوی آنها پرید.
او ریتا اسکیتر بود .آن روز یک ردای سبزرنگ به تن داشت .رنگ لباسش به رنگ قلم پر
تندنویسش که در دستش بود میآامد .او به هر ی لبخند زد و گفت:
-تبریک میگم ،هر ی! میشه چند کلمه باهم حرف بزنیم؟ وقتی با اژدها روبهرو شدی چه
احساسی داشتی؟ نظرت دربارهی انصاف داورها چیه؟
آن شب هری و رون و هرمیون به جغددانی رفتند .هری میخواست با خرچال نامهای
برای سیریوس بفرستد و به او بگوید که با موفقیت از سد اژدها عبور کرده است و صحیح
و سالم است .هری در طول راه همهی اطالعاتی را که سیریوس دربارهی کارکاروف داده
بود برای رون بازگو کرد .رون از شنیدن این خبر که کارکاروف روزی مرگخوار بوده است
بینهایت شگفتزده شد اما هنگامیکه وارد جغددانی میشدند گفت آنها باید همان
روز اول به کارکاروف مشکوک میشدند .او گفت:
-یادتونه مالفوی توی قطار چی میگفت؟ یادتونه گفت پدرش با کارکاروف دوسته؟ حاال
ً
حتما توی جام جهانی هر دوتاشون معلوم شد اونها از کجا همدیگه رو میشناختند.
نقاب زده بودن و پرسه میزدن ...ولی هری ،ا گه کارکاروف اسم تو رو توی جام آتش
انداخته باشه حسابی کنف شد .نقشهش عملی نشد دیگه درسته؟ فقط شونت یه ذره
خراشیده شده...
در آن لحظه خرچال که از تصور به مقصد رساندن یک نامه ذوقزده شده بود کمی باالتر
از سر هری میچرخید و بیوقفه هو هو میکرد .رون گفت:
هری میدانست که رون برای جبران رفتار ناپسندش در چند هفتهی اخیر این حرف را
میزند اما بازهم از او سپاسگزار بود؛ اما هرمیون دستبهسینه ایستاد و به دیوار جغددانی
تکیه داد و به رون اخم کرد .آنگاه باحالتی بسیار جدی گفت:
-هنوز تا آخر مسابقه خیلی مونده .هری باید بیش از این تالش کنه .وقتی مرحلهی اولش
اون بود خدا میدونه مراحل بعدی چیه .من که حتی فکرشم نمیتونم بکنم.
رون گفت:
-ابرهای تیرهوتار جلوی خورشید رو گرفته .آره؟ بعضی وقتها درست مثل پروفسور
تریالنی میشی.
رون خرچال را از پنجره بیرون انداخت .خرچال قبل از اوج گرفتن سه متر و نیم پایین
رفت .نامهای که به پایش بسته بود از همیشه سنگینتر و مفصلتر بود .هری نتوانسته
بود از نوشتن جزئیات پیروزیاش بر شاخدم بگذرد .همهی چرخشها ،جاخالی دادنها و
اوج گرفتنهایش را موبهمو برای سیریوس نوشته بود.
آنقدر به خرچال نگاه کردند تا در تاریکی شب ناپدید شد .آنگاه رون گفت:
ً
حتما فرد و جرج کلی -بهتره دیگه بریم پایین .بچهها به افتخارت جشن گرفتن .تا حاال
غذا و خوراکی از آشپزخونهها کش رفتن.
وقتی به سالن عمومی برج گریفیندور رسیدند فریاد و هلهلهی تشویقآمیز بچهها در فضا
پیچید .به هر طرف که نگاه میکردند کوهی از انواع کیکها به چشمشان میخورد.
تنگهای آب کدوحلوایی و نوشیدنی کرهای روی میزها خودنمایی میکرد .لی جردن با
وسایل آتشبازی رطوبتپذیر و بدون حرارت فیلی باستر همهی سالن را پر از ستاره کرده
بود .دین توماس که در کشیدن نقاشی مهارت فراوانی داشت پالکاردهای جدیدی درست
کرده بود که هری را هنگام پرواز با آذرخش بر فراز سر شاخدم نشان میداد .بر روی دو
سه پالکارد هم تصویر سدریک نقش بسته بود که سرش بر روی شعلههای آتش قرار
داشت.
هری در کنار رون و هرمیون نشست و شروع به خوردن خوراکیها کرد .دیگر گرسنگی را
به کلی از یاد برده بود .باور کردن آنهمه خوشی و سعادت برای هری دشوار بود .رون در
کنارش بود ،مرحلهی اول را با موفقیت پشت سر گذاشته بود و تا زمان برگزاری مرحلهی
دوم سه ماه زمان مانده بود.
لی جردن تخم طالیی را که هری روی میز گذاشته بود برداشت و در دستش سبک سنگین
کرد و گفت:
ً
فورا گفت: هرمیون
-باید خودش تنهایی روی این معما کار کنه .این جزو قوانین مسابقهست...
-برای گذشتن از جلوی اژدها هم باید خودم تنهایی تالش میکردم درسته؟
هرمیون خندید و احساس گناهش در چهرهاش سایه انداخت .چند نفر دیگر نیز با لی
جردن همصدا شدند و گفتند:
لی جردن تخم طالیی را به دست هری داد و هری ناخنهایش را در شیار دور تا دور آن
فروکرد و در آن را گشود .در داخل آن هیچچیز نبود اما همینکه هری در آن را باز کرد
صدای نالهی گوشخراش بلند و وحشتناکی در سالن پیچید .آن صدا هری را به یاد
کنسرت اشباه در جشن مرگ نیک سربریده انداخت که در آن نوازندگان سازهای اره مانندی
را مینواختند .فرد که گوشهایش را گرفته بود نعره زد:
-ببندش!
وقتی هری دو قسمت تخم طالیی را رویهم فشار داد و بست سیموس فینیگان که به
تخم طالیی خیره شده بود گفت:
-این دیگه چه صدای بود؟ مثل صدای پیک مرگ بود ...نکنه توی مرحلهی بعد باید از
جلوی پیک مرگ رد بشی هری؟
نویل که رنگ صورتش مثل گچ سفید شده بود دستش سست شد و ساندویچ سوسیسش
از دستش افتاد و گفت:
-این صدای نالهی کسی بود که شکنجهش میکردن ...شاید باید در مقابل طلسم
شکنجهگر مقاومت کنی!
جرج گفت:
-مزخرف نگو نویل .اون غیر قانونیه .هیچوقت طلسم شکنجهگرو روی قهرمانها اجرا
نمیکنن .به نظر من که این صدا شبیه صدای آواز خوندن پرسی بود ...هری شاید وقتی
پرسی توی حمومه باید بهش حمله کرد.
فرد گفت:
هرمیون با شک و تردید به بشقابی که فرد جلویش نگه داشته بود نگاه کرد .فرد خندید
و گفت:
-نترس .چیزی نیست .هیچ بالیی سر اینا نیاوردیم .این نون خامهاییاست که باید از
خوردنشون حذر کنی.
نویل که درست در همان لحظه یک نان خامهای را گاز زده بود سرفه کرد و آن را از دهانش
بیرون انداخت .فرد خندید و گفت:
-شوخی کردم نویل.
فرد خندید و جواب مثبت داد .سپس صدای زیر و گوشخراش جنهای خانگی را تقلید
کرد و گفت:
( -قربان چیز دیگهای الزم نداشت؟ هرچی بخواین براتون آورد قربان) خیلی باحالن .اگه
ً
فورا اطاعت میکردن. میگفتم برام یه گوسالهی بریان بیارن
-خیلی آسونه .از در مخفی پشت تابلوی یک ظرف بزرگ میوه .کافیه گالبیه رو قلقلک بدی
تا...
-برای چی میپرسی؟
هرمیون گفت:
-هیچی همینطوری.
جرج گفت:
-میخوای بری اون برگه مرگهها رو نشونشون بدی و تشویقشون کنی که شورش کنن؟
چند نفر زدند زیر خنده .هرمیون جواب نداد .فرد باحالتی هشدار گونه گفت:
-یهوقت نری اونجا و ناراحتشون کنیها! اگه بری و براشون سخنرانی کنی که باید لباس
قبول کنن و حقوق بگیرن اونارو از کارشون میندازی!
در همان وقت نا گهان نویل به شکل یک قناری بزرگ درآمد و توجه همه را به خود جلب
کرد.
صدای شلیک خنده در سالن پیچیده بود و فرد برای اینکه نویل صدایش را بشنود ناچار
بود فریاد بزند او گفت:
-وای ...ببخشید نویل! یادم نبود ...ما نون خامهایها رو جادو کرده بودیم...
اما بالفاصله پرهای نویل شروع به ریختن کرد و وقتی همهی پرهایش ریخت قیافهی
عادیاش را داشت .حتی خود نویل هم میخندید .فرد رو به جمعیت هیجانزده کرد و
فریاد زد:
-اسمشون نون خامهای قناریه! من و جرج اختراع کردیم .دونهای هفت سیکله .میخرین؟
ساعت از یک بامداد گذشته بود که هری و رون به همراه نویل و سیموس و دین به
خوابگاهشان رفتند.
هری قبل از کشیدن پردههای دور تختش عروسک شاخدم مجارستانی را روی میز کنار
تختش گذاشت.
عروسک خمیازهای کشید و روی میز کز کرد و چشمهایش را بست .هنگامیکه هری پردهی
ً
واقعا موجود دور تختش را میکشید با خود فکر کرد ...هاگرید حق داشت ...اژدها
دوستداشتنی و جالبی بود...
* * *
با فرارسیدن ماه دسامبر بارش باران و تگرگ ریز در هاگوارتز آغاز شد .هری هر بار از جلوی
دریاچه میگذشت و کشتی دورمشترانگ را بر روی آن میدید که بر روی سطح متالطم
دریاچه باال و پایین میرفت .وقتی بادبانهای آن را میدید که در پهنهی آسمان ابری و
تیره موج میخورد خدا را شکر میکرد که قلعهی خودشان باوجودی که در فصل زمستان
بادگیر بود همیشه با آتش بخاریها گرم و مطبوع میشد و دیوارهای قطور آن از نفوذ
سرما جلوگیری میکرد .به نظر میرسید داخل کالسکهی بوباتان نیز سرد باشد.
هری متوجه شد که هاگرید از اسبهای خانوم ماکسیم بهخوبی مراقبت میکند .او
سخاوتمندانه آبشخور آنها را پر از عصارهی جو کرده بود و بخاری که از روی آن بر
میخواست از دور کامالً نمایان بود .آنها بار دیگر به کالس مراقبت از موجودات جادویی
رفته بودند و قرار بود با آن موجودات وحشتناک سروکله بزنند.
-نمیدونم اینا به خواب زمستونی میرن یا نه ...ولی به نظرم بهتره یه امتحانی بکنیم
ببینیم از این پوستهای پشمالو خوششون میاد ...باید بذاریمشون توی این جعبهها...
فقط ده موجود دم انفجاری باقیمانده بودند .از قرار معلوم هنوز عالقهشان برای کشتن
یکدیگر از سرشان بیرون نرفته بود .طول هر یک از آنها نزدیک دو متر شده بود .پوشش
ضخیم و خاکستری بدنشان پاهای قدرتمند و چندشآورشان دم آتشافروزشان ،نیش و
عضو مکندهشان این موجودات را تبدیل به نفرتانگیزترین موجوداتی کرده بود که هری
در تمام عمرش دیده بود .دانشآموزان با یاس و ناامیدی به جعبههای که هاگرید آورده
بود نگاه میکردند .دورتادور همهی جعبهها پر از بالش و پتوهای پشمالو بود.
هاگرید گفت:
-باید کاری کنیم که بیان تو جعبهها ...بعدش در جعبهها رو میبندیم که ببینیم چیکار
میکنن.
اما معلوم شد که موجودات دم انفجاری به خواب زمستانی نمیروند .آنها از اینکه بهزور
داخل جعبهها رفته بودند و در جعبهها به رویشان بستهشده بود بههیچوجه راضی نبودند.
مدتی بعد در جعبهها یکی پس از دیگری منفجر شد و خردههای چوب در جالیز
کدوحلوایی هاگرید پخش شد .موجودات دم انفجاری رم کرده بودند و در جالیز به اینسو
آنسو میرفتند .هاگرید فریاد زد:
بیشتر دانشآموزان کالس به دنبال مالفوی و کراب و گویل از در پشتی کلبهی هاگرید
وارد کلبه شدند و در آنجا سنگر گرفتند؛ اما هری و رون و هرمیون همراه با عدهای دیگر
به کمک هاگرید شتافتند.
همه به کمک هم موفق شدند نه موجود دم انفجاری را ببندند اما این کار به قیمت
سوختگی و بریدگی دستوپایشان تمام شد .فقط یک موجود دم انفجاری دیگر باقیمانده
بود.
-بچهها نترسونینش .فقط یه طناب دور نیشش ببندید که نتونه بقیه رو نیش بزنه!
اما هری و رون همچنان عقب عقب میرفتند و با شلیک جرقه ،موجود دم انفجاری را از
خود میراندند.
ریتا اسکیتر به نردهی جالیز هاگرید تکیه داده بود به این جنجال و آشوب نگاه میکرد .او
یک شنل سرخابی با یقهی خز ارغوانی به تن کرده بود و کیف پوست تمساحش از دستش
آویزان بود.
هاگرید خیز برداشت و خود را روی موجود دم انفجاری انداخت .موجود دم انفجاری نقش
زمین شد و از دمش آتشی به سمت بوتههای کدوحلوایی پشتش فرستاد .هاگرید
درحالیکه حلقهی طناب را به دور نیش موجود دم انفجاری میانداخت و آن را محکم
میبست از او پرسید:
-تو کی هستی؟
ریتا انگار که سؤال هاگرید را نشنیده بود لبخندش تبدیل به خنده شد و گفت:
ً
ظاهرا عالقهمند شده بود گفت: ریتا که
هری از زیر ریش انبوه هاگرید سرخی صورتش را تشخیص داد و قلبش در سینه فروریخت.
هاگرید موجودات دم انفجاری را از کجا آورده بود؟
هرمیون که معلوم بود به این موضوع فکر کرده است بالفاصله گفت:
ً
عمدا لگد کرده بود تا او را متوجه منظورش کند .ریتا اسکیتر به هرمیون پای هری را
اطرافش نگاه کرد و چشمش به هری افتاد و گفت:
-تو هم اینجایی هری؟ تو مراقبت از موجودات جادویی رو دوست داری؟ یکی از درسهای
محبوبته؟
-بله
ریتا گفت:
هری نگاه ریتا اسکیتر را تعقیب میکرد .او به دین (که گونهاش زخم بود) نگاه کرد و بعد
از او چشمش به الوندر افتاد ( که ردایش سوخته بود) .سپس به سیموس (که انگشتهای
سوختهاش را ماساژ میداد) نگاهی انداخت و بعد به پنجرهی کلبهی هاگرید نگاه کرد که
اکثر دانشآموزان به آن پناه برده بودند .آنها صورتشان را به شیشه چسبانده بودند که
ببینند خطر رفع شده است یا نه .هاگرید جواب داد:
-جالبه ...میخوای باهات مصاحبه کنم؟ میتونی دربارهی تجربههایی که هنگام مراقبت
ً
حتما خودت میدونی که پیام امروز از موجودات جادویی کسب کردی برام صحبت کنی.
چهارشنبهها یه ستون جانورشناسی داره .میتونیم خصوصیات این موجودات ...گفتی دم
اشتعالی جهنده؟
هاگرید با ذوق و شوق گفت:
هری بههیچوجه از این پیشنهاد خوشش نیامده بود اما در آن شرایط نمیتوانست
موضوع را به هاگرید بگوید؛ بنابراین ناچار بود ساکت بماند و شاهد قول و قرار هاگرید و
ریتا اسکیتر باشد که یکی از روزهای همان هفته را برای یک مصاحبهی طوالنی در رستوران
سه دسته جارو تعیین میکردند .همان وقت صدای زنگ از سوی قلعه به گوش رسید و
پایان ساعت درسی را اعالم کرد .ریتا اسکیتر با خوشرویی گفت:
هر سه به هم نگاه کردند .این کار از هاگرید بعید نبود رون برای اینکه آنها را دلداری
بدهد گفت:
-هاگرید تا حاال صدبار تو هچل افتاده ولی دامبلدور اخراجش نکرده .بدترین کاری که
میتونه بکنه اینکه زودتر از شر این موجودات خالص بشه ...ببخشید ...گفتم بدترین؟
منظورم بهترین بود...
آن روز بعدازظهر از اول تا آخر کالس پیشگویی شاد و خندان بود .آنها هنوز روی نمودار
سیارهها و پیشگویی کار میکردند اما حاال که رون دوباره با هری دوست شده بود درسشان
خندهدار به نظر میرسید .پروفسور تریالنی پیش از آن از هری و رون راضی بود زیرا آنها
عالوه بر پیشگویی حوادث فجیع ،مرگ دلخراش خود را نیز پیشگویی کرده بودند اما
هنگامیکه سرگرم توضیح تأثیر منفی سیارهی پلوتون بر زندگی روزمره بود هر ی و رون
پوزخند میزدند و باعث رنجش و ناراحتی او شدند .پروفسور تریالنی با زمزمهی مرموزی
که ناراحتیاش را مخفی نمیکرد نگاه معنیداری به هری کرد و گفت:
-بعضیها اگه اون چیزهایی رو که من دیشب توی گوی بلورین دیدم میدیدند دیگه
نمیتونستند اینقدر شادوشنگول باشن .من اینجا نشسته بودم و تمام حواسم به گلدوزیم
بود که یکهو نیاز شدید مشورت با گوی بلورین بر من غلبه کرد .از جام بلند شدم و جلوی
گوی بلورین نشستم و به اعماق پررمز و راز گوی بلورین خیره شدم ...میدونید چی دیدم؟
-بله ...میاد ...نزدیکتر میشه ...و مثل الشخور باالی سرمون میچرخه ...پایینتر...
پایینتر ...درست روی قلعه...
پروفسور تریالنی نگاه معنیداری به هری انداخت که در همان وقت خمیازهی طوالنی و
آشکاری میکشد.
وقتی سرانجام از کالس دود کردهی پروفسور تریالنی بیرون آمدند و هوای تازه به
ریههایشان رسید هری گفت:
ً
واقعا اگر هر بار که اون -اگه تا حاال صدبار از این حرفها نزده بود شاید اثر میکرد؛ اما
مرگ منو پیشگویی میکنه قرار بوده بمیرم پس من یه معجزهی بزرگ در علم پزشکیم.
در همان لحظه بارون خونآلود که باحالتی ترسآور به آنها نگاه میکرد از کنارشان
گذشت .رون خندهای کرد و گفت:
-اگه بمیری هم روح غلیظ و فشردهای میشی! حاال جای شکرش باقیه که تکلیف بهمون
نداد .خدا کنه پروفسور ویکتور به هرمیون زیاد تکلیف داده باشه .وقتایی که اون تکالیفش
بیشتر از ماست کیف میکنم...
اما هنگام صرف شام هرمیون را ندیدند .وقتی بعد از شام به کتابخانه رفتند تا او را پیدا
کنند آنجا هم نبود .فقط یک نفر را در کتابخانه دیدند و آن ویکتور کرام بود .رون مدتی
در پشت قفسههای کتاب پلکید و از دور کرام را نگاه کرد .وقتی با هری دربارهی امضا
گرفتن از کرام بگومگو میکرد چشمش به هفت هشت دختر افتاد که آنها نیز از دور کرام
را میپاییدند و دربارهی امضا گرفتن از او بحث میکردند .رون با دیدن این صحنه شور و
شوقش را برای این کار از دست داد.
اما هنوز بانوی چاق تابلو را به سمت جلو نچرخانده بود که صدای کسی را که دواندوان
میآمد از پشت سرشان شنیدند .هرمیون که نفسنفس میزد همینکه به آنها رسید
(بانوی چاق ابروهایش را باال برد و با تعجب به هرمیون نگاه کرد ).هرمیون گفت:
-هری! باید همراهم بیای .باید بیای .اتفاق عجیبی افتاده ...خواهش میکنم بیا...
-چی شده؟
باشه بریم.
هری به دنبال هرمیون رفت و رون باعجله خود را به آنها رساند .بانوی چاق که از رفتار
آنها رنجیده بود گفت:
-عیبی نداره! الزم نیست از من معذرتخواهی کنین که مزاحمم شدین .چطوره تا وقتی
بر میگردین همینجا معطل بمونم و درو براتون باز نگه دارم؟
-دستت درد نکنه .اگه این کارو بکنی ازت ممنون میشیم.
وقتی هرمیون آنها را شش طبقه پایین برد و باعجله از پلکان مرمری بهسوی سرسرای
ورودی رفت هری پرسید:
هرمیون از پلکان مرمری به سمت چپ پیچید و باعجله به سمت یکی از درها رفت .همان
دری بود که سدریک دیگوری از آن وارد شده بود .هر ی همان شبی که جام آتش نام
خودش و سدریک را به بیرون پرت کرد سدریک را دید که آن در را باز کرد و وارد فضای
پشت آن شد .هر ی تا آن زمان وارد این قسمت نشده بود .او و رون به دنبال هرمیون از
پلکان سنگی پشت در پایین رفتند اما در پایین پلهها بهجای رسیدن به یک راهروی
زیرزمینی تاریک مثل راهرویی که به دخمهی اسنیپ میرسید خود را در برابر راهروی
سنگی پهنی یافتند که از نور مشعلهای متعدد روشن و نورانی بود و با تابلوهای زیبایی
آراسته شده بود که بیشتر آنها نقاشیهایی از انواع خوراکیها بودند .هری در وسط
راهرو ایستاد و گفت:
-یه دقیقه صبر کن ببینم هرمیون.
-چیه؟
هری گفت:
هری به رون سقلمهای زد و به تابلویی که درست پشت سر هرمیون بود اشاره کرد .تابلوی
عظیمی از یک ظرف نقرهای پر از میوه بود .رون که تازه متوجه منظور هری شده بود گفت:
-اسمشو عوض کردی؟ نکنه اسمش رو گذاشتی جبههی آزادیبخش جنهای خونگی؟
من که هیچ دلم نمیخواد سرزده وارد آشپزخونهها بشم و اون بیچارهها رو از کارشون
بندازم .من که نمیام...
-من هم ازت نمیخوام که همچین کاری بکنی .من اومده بودم اینجا که باهاشون حرف
بزنم همین .بعد دیدم ...بیا هری ...میخوام یه چیزی رو نشونت بدم.
هرمیون دوباره دست هری را گرفت و او را به جلوی تابلوی میوهها کشید .سپس انگشت
اشارهاش را جلو برد و شروع کرد به قلقلک دادن گالبی بزرگ روی تابلو .گالبی تکانی خورد
و کرکر خندید .سپس به یک دستگیرهی در بزرگ تبدیل شد .هرمیون دستگیره را گرفت و
در را باز کرد .سپس هری را هول داد و به داخل آشپزخانه راند.
هری در نظر اول سالن بزرگی را دید که سقفش درست مانند سرسرای بزرگ که در طبقهی
باال قرار داشت بلند و گنبدی شکل بود .پای دیوارها پر از قابلمهها و ماهیتابههای بزرگ
و کوچک برنجی بود که رویهم چیده شده بودند .در آنسوی سالن یک بخاری دیواری
آجری بزرگ به چشم میخورد .در همان لحظه موجود کوچکی از وسط سالن جلو دوید و
با صدای جیرجیر مانندش گفت:
لحظهای بعد آن موجود کوچک چنان هری را در آغوش گرفته بود که نفس هری بند آمد
و حس کرد هرلحظه ممکن است دندههایش بشکند .هری گفت:
-دا ...دابی؟
صدای جیرجیر مانند جن خانگی از نزدیک ناف هری به گوش رسد که گفت:
-بلی دابی قربان .دابی آرزوی دیدن هری پاتر و داشت و حاال هری پاتر به دیدن دابی
اومده قربان!
دابی هری را رها کرد و چند قدم عقب رفت .وقتی با چشمهای درشت و سبزش که
بهاندازهی توپ تنیس بود به هری نگاه میکرد چشمهایش لبریز از اشک شوق شد .دابی
درست به همان شکلی بود که هری آخرین بار او را دیده بود .بینیاش دراز و نوکتیز بود.
گوشهایش مثل خفاش بودند .انگشتها و پاهایش نیز باریک و دراز بودند ...اما ...فقط
طرز لباس پوشیدنش تغییر کرده بود.
زمانی که دابی برای خانوادهی مالفوی کار میکرد همیشه یک روبالشی کهنه و کثیف به
تن میکرد؛ اما این بار به طرز عجیبوغریبی لباس پوشیده بود .او حتی از بعضی از
جادوگران در جام جهانی نیز بدتر لباس پوشیده بود .یک روقوری را مثل کاله بر سر گذاشته
بود که روی آن چندین مدال درخشان سنجاق کرده بود .پیراهن به تن نداشت فقط یک
کراوات با نقش ریز نعل اسب از گردنش آویزان بود .چیزی شبیه به شرت فوتبال بچهگانه
به پا داشت .جورابهایش نیز لنگهبهلنگه بود .یکی از جورابهایش همان جوراب سیاهی
بود که هری از پایش درآورد و آقای مالفوی را فریب داد که آن را به دابی بدهد و بدین
ترتیب دابی را آزاد کرد .جوراب دیگرش راههای نارنجی و صورتی داشت.
-دابی اومد که توی هاگوارتز کار کنه قربان! پروفسور دامبلدور به دابی و وینکی کار داد
قربان!
هری گفت:
-وینکی هم اینجاست؟
-بله قربان!
دابی دست هری را گرفت و او را از میان چهار میز طویل به وسط آشپزخانه برد .هری
هنگام عبور از کنار میزها متوجه شد که آنها درست در زیر میزهای چهار گروه مدرسه در
سرسرای بزرگ قرارگرفتهاند.
در آن لحظه که صرف شام به پایان رسیده بود هیچ غذایی روی میز به چشم نمیخورد
اما احتماال ً یک ساعت پیش همهی میزها پر از انواع و اقسام غذاهای رنگین بودند که
باید از طریق سقف آشپزخانه به میزهای قرینهشان در سرسرای بزرگ منتقل میشدند.
دستکم صد جن خانگی کوچک در آشپزخانه بودند و هنگامیکه هری به همراه دابی از
کنارشان میگذشت لبخندزنان به او تعظیم و تکریم میکردند .لباسهای همهی آنها یک
شکل بود .همگی یک دستمال آشپزخانه با نشان هاگوارتز را مثل وینکی به دور خود بسته
بودند .لباسهایشان شبیه رداهای بیآستین رومیان باستان بود.
دابی جلوی بخاری دیواری آجری آشپزخانه ایستاد و به نقطهای اشاره کرد و گفت:
-این وینکی قربان!
وینکی روی سهپایهای جلوی آتش نشسته بود .او برخالف دابی ازنظر پوشاک کم و کسر
نداشت .یک دامن کوتاه و زیبا و یک بلوز به تن داشت و کاله آبیرنگی که بر سرش
گذاشته بود با لباسش هماهنگی داشت.
در کالهش دو سوراخ بزرگ برای بیرون آمدن گوشهایش به چشم میخورد .بااینکه
هیچیک از پوشاکی که دابی به تن داشت باهم هماهنگی نداشتند تکتک آنها چنان
تمیز و مرتب بودند که به نظر میرسید نوی نو باشند .درصورتیکه یک نگاه به لباسهای
وینکی نشان میداد که او به پاکیزگی و مرتب بودن لباسهایش اهمیتی نمیدهد .روی
بلوزش سوپ ریخته و لک شده بود .پارچهی دامنش نیز سوخته و سوراخ بود.
هری گفت:
-سالم وینکی.
لبهای وینکی لرزید .بالفاصله بغضش ترکید و قطرههای بزرگ اشک از چشمهای درشت
و قهوهایرنگش سرازیر شد و روی لباسش ریخت .درست مثل روز مسابقهی جام جهانی
هقهق میکرد.
هرمیون و رون نیز به دنبال هری و دابی به آنسوی آشپزخانه آمده بودند .هرمیون گفت:
اما وینکی با صدای بلندتر به هقهقش ادامه داد .دابی به هری لبخند زد و برای اینکه
صدایش به گوش هری برسد با صدای گوشخراشش فریاد زد:
هری گفت:
ً
حتما. -اوه ...اره
بالفاصله شش جن خانگی با قدمهای کوتاه و تند از پشت سر هری جلو آمدند .آنها
سینی بزرگی را حمل میکردند که روی آن یک قوری ،یک پارچ پر از شیر ،یک بشقاب بزرگ
پر از بیسکوییت و فنجان و نعلبکی برای هری و رون و هرمیون قرار داشت .رون که تحت
تأثیر قرارگرفته بود گفت:
هرمیون به رون اخم کرد؛ اما جنهای خانگی که بسیار خوشحال شده بودند تعظیم بلند
باالیی کردند و رفتند .وقتی دابی فنجانهای چای را به دست آنها میداد هری از او
پرسید:
-یک هفتهست قربان! دابی اومده بود که پروفسور دامبلدور رو ببینه قربان .آخه قربان
وقتی یک جن خونگی اخراج شد پیدا کردن کار براش خیلی سخت بود قربان خیلی
سخت...
وقتی صحبتهای دابی به اینجا رسید هقهق وینکی سوزناکتر شد .آب بینیاش که
اکنون درست مثل یک گوجهفرنگی لهشده بود بر روی لباسش میریخت ولی او تالشی
برای متوقف کردن گریهاش نمیکرد .دابی با صدای جیغ مانندش گفت:
-دابی دو سال تمومه تمام مملکت رو زیر پا گذاشت و سعی کرد کاری پیدا کنه قربان.
ولی دابی نتونست کاری پیدا کرد چون دابی حقوق خواست!
همهی جنهای خانگی که دورشان حلقه زده بودند و با اشتیاق به حرفهایشان گوش
میکردند با شنیدن این جملهی دابی رویشان را برگرداندند ،گویی دابی حرف زنندهای زده
و مایهی خجالت آنها شده بود .هرمیون گفت:
-ازتون ممنونم ،خانم! ولی خانم ،بیشتر جادوگرها جنهایی رو که حقوق خواست جواب
کرد .اونا گفت« :جن خونگی که حقوق نگرفت» بعدشم درو محکم به هم کوبید .دابی
کارشو دوست داشت ولی هری پاتر ،دابی دوست داشت لباس پوشید و حقوق گرفت،
قربان .دابی آزادی رو دوست داشت!
جنهای خونگی هاگوارتز یکی پس از دیگری از آنها دور میشدند گویی دابی بیماری
مسری داشت.
اما وینکی از جایش تکان نخورد و فقط با صدای بلندتری گریه و زاری کرد .دابی با
خوشحالی گفت:
-هری پاتر ،بعدش دابی به دیدن وینکی رفت و فهمید وینکی هم آزاد شد ،قربان!
در این هنگام وینکی از روی سهپایه لند شد و خود را روی زمین انداخت .درحالیکه با
درماندگی جیغ میکشید مشتهای ظریفش را به زمین سنگی آشپزخانه میکوبید.
هرمیون با دستپاچگی کنار وینکی روی زمین زانو زد و سعی کرد او را آرام کند؛ اما هیچیک
از حرفهایش تغییری در حال وینکی به وجود نیاورد .در این میان دابی ناچار بود فریاد
بزند تا صدایش از جیغهای گوشخراش وینکی بلندتر شود و به گوش هری برسد .او به
تعریف بقیهی ماجرا پرداخت و گفت:
-بعد فکری به ذهن دابی رسی ،قربان! به وینکی گفت «چرا دابی و وینکی باهم کار پیدا
نکرد؟»
وینکی به دابی گفت «کجا میشه برای دو تا جن خونگی کار پیدا کرد؟» دابی فکر کرد و
جواب سؤال وینکی رو پیدا کرد ،قربان! هاگوارتز! خالصه دابی و وینکی به دیدن پروفسور
دامبلدور اومدن ،قربان! پروفسور دامبلدورم ما رو قبول کرد ،قربان!
دابی با شور و شوق خندید و اشک شوق از چشمهایش جاری شد .سپس ادامه داد:
-پروفسور دامبلدور گفت اگر دابی حقوق بخواد اون بهش حقوق داد ،قربان! بنابراین دابی
یک جن خونگی آزاده ،قربان! دابی هفتهای یه گالیون حقوق گرفت و یک روز در ماه
مرخصی داشت!
-پروفسور دامبلدور به دابی پیشنهاد کرد که هفتهای ده گالیون حقوق گرفت و در تعطیالت
آخر هفته تعطیل بود.
دابی ناگهان بر خود لرزید گویی تصور آنهمه ثروت و خوشگذرانی برایش ترسناک بود.
او ادامه داد:
-ولی دابی مبلغ حقوقو پایین آورد ،خانم ...دابی آزادی رو دوست داشت ،خانم ...ولی
توقع زیادی نداشت ...اون کارو بیشتر دوست داشت.
اگر هرمیون گمان کرده بود با این سؤال او را خوشحال میکند کامالً در اشتباه بود .گریهاش
متوقف شد اما وقتی بلند شد و نشست با چشمهای درست و قهوهایش به هرمیون
چشمغره رفت و خشم و غضب در چهرهی خیس و اشکآلودش نمایان شد .او با صدای
زیر و گوشخراشش گفت:
-درسته که آبروی وینکی رفت ولی حقوق نگرفت! وینکی هنوز اون قدر پست و ذلیل
نشد! وینکی از آزاد شدنش شرمندهست!
اما همینکه وینکی این حرف را شنید گوشهایش را گرفت تا بقیهی حرف هرمیون را
نشنود و جیع و داد کرد و گفت:
-خانم ،نباید به ارباب من توهین کرد! نباید به آقای کراوچ توهین کرد! آقای کراوچ جادوگر
خوب ،خانم! آقای کراوچ حق داشت که وینکی رو اخراج کرد!
-هری پاتر ،وینکی نتونست به وضعیت جدیدش عادت کرد ،قربان! اون مشکل داشت،
قربان!
وینکی حواسش پرت بود ،ندونست که دیگه آقای کراوچ اربابش نبود .اون اآلن توانست
راحت نظرشو گفت اما این کارو نکرد.
هری پرسید:
-نه ،نه ،قربان! این بخشی از بردگی جنهای خونگی بود .اونا اسرارشونو فاش نکرد و
ساکت موند ،قربان .ما افتخار و آبروی خانواده رو حفظ کرد .هیچوقت ازشون بد نگفت.
البته پروفسور دامبلدور به دابی گفت که از دابی چنین توقعی نداشت .پروفسور دامبلدور
گفت ما آزاد بود که ...که...
-اون گفت ما آزاد بود که به اون گفت پیرمرد عجیب غریب خلوچل...
دابی باحالتی عصبی خندید و سرش را تکان داد .گوشهایش تکان میخوردند .او با
صدای عادی ادامه داد:
-ولی دابی نخواست این کارو کرد ،هری پاتر .دابی پروفسور دامبلدورو خیلی دوست
داشت ،قربان .دابی ،افتخار کرد که اسرار او نو نگه داشت.
-ولی حاال دیگه میتونی به خانوادهی مالفوی هر چی دلت خواست بگی ،درسته؟
آثار ترس و اضطراب در چشمهای درشت دابی نمایان شد .شانههایش را باال انداخت و
با شک و تردید گفت:
-دا ...دابی میتونه .دابی میتونه به هری پاتر بگه که اربابهای سابقش جادوگرهای...
دابی لحظهای مردد ماند .تمام بدنش میلرزید .خودش نیز از جرئت و جسارت خودش
تعجب کرده بود .آنگاه باعجله خود را به نزدیکترین میز رساند و شروع کرد به کوبیدن
سرش به میز و گفت:
هری پشت کراوات دابی را گرفت و او را عقب کشید .دابی که سرش را میمالید و نفسش
بند آمده بود گفت:
هری گفت:
-وینکی ،اونا دیگه ارباب من نبود! برای دابی دیگه مهم نیست که اونا چه فکری کرد.
-دابی تو جن خونگی بدی شد! بیچاره ارباب کراوچ! اون بدون وینکی چیکار کرد؟ اون به
من احتیاج داشت! اون به کمک من احتیاج داشت! من از اول عمر خانوادهی کراوچو تر
و خشک کرد .قبل از من مادرم از اونا نگهداری کرد ...قبل از اونم مادربزرگم ...اگه اونا
بفهمن وینکی آزاد شد چی؟ اوه ...خجالت داشت ...خجالت داشت!
وینکی باز دیگر سرش را روی دامنش گذاشت و هقهق گریه کرد .هرمیون با اطمینان
گفت:
هرمیون گفت:
وینکی بار دیگر خشمگین و عصبانی شده بود و این مایهی تعجب و حیرت هری شد( .از
قیافهی رون و هرمیون معلوم بود که آنها نیز از واکنش وینکی متعجب شدهاند).
-آقای بگمن جادوگر بدیه! خیلی بد! ارباب بههیچوجه از اون خوشش نمیاومد اصالً!
هری گفت:
-بگمن بده؟
-بله بله .ارباب به وینکی چیزهایی گفت! اما وینکی اون چیزها رو به شما نگفت...
وینکی ...وینکی اسرار ارباب رو فاش نکرد...
وینکی دیگر درستوحسابی با آنها حرف نزد .آنها نیز او را به حال خود گذاشتند و
چایشان را نوشیدند .دابی نیز با خوشحالی دربارهی زندگی و آیندهاش صحبت کرد .او از
اینکه آزاد شده بود راضی و خرسند بود .او دربارهی نقشههایی که برای خرج کردن
دستمزدش کشیده بود با آنها صحبت کرد .با خوشحالی به سینهی عریانش اشاره کرد و
گفت:
-میدونی چیه دابی؟ من پلیوری رو که مامانم برای کریسمس واسم میبافه میدم تو.
-البته باید یه ذره کوچیکش کنیم که اندازت بشه .رنگش به روقوریت میاد.
بسیاری از جنهای خانگی هنگام رفتن دورشان حلقه زدند و با اسرار زیادی از آنها
خواستند که مقداری خوراکی برای خود ببرند .هرمیون باحالتی دلسوزانه به جنهای
خانگی که جلویشان تعظیم و تکریم میکردند نگاه کرد و چیزی از آنها نگرفت؛ اما هری
و رون جیبهایشان را پر از شیرینی و پیراشکی کردند .هر ی به جنهای خانگی که جلوی
در آشپزخانه جمع شده بودند که با آنها خداحافظی کنند گفت:
هری گفت:
-البته که میتونی.
دابی لبخند زد .همینکه از آشپزخانه بیرون آمدند و از پلههای سنگی که به سرسرای
ورودی میرسید باال رفتند رون گفت:
-میدونین چیه؟ من توی این چند سال فکر میکردم فرد و جرج خیلی زرنگن که از
آشپزخونه غذا کش میرن .درحالیکه اصالً کار سختی نیست .هرکی بره به آشپزخونه بهزور
بهش خوراکی میدن!
ً
واقعا به نفع جنهای خونگی تموم شد .اومدن دابی به هاگوارتز به نظر من که این اتفاق
رو میگم .وقتی اونا ببینن دابی چقدر از آزادیش راضیه و از زندگیش لذت میبره کمکم
خودشونم تمایل پیدا میکنن که آزاد بشن.
هری گفت:
هرمیون گفت:
-بیچاره شوکه شده .همینکه مدتی بگذره و به هاگوارتز عادت کنه میفهمه که اینجا کار
کردن خیلی بهتر از کار کردن برای کراوچه.
هری گفت:
-ولی انگار اصالً از بگمن خوشش نمیاد .خیلی دلم میخواد بدونم کراوچ دربارهی بگمن
چی گفته.
هرمیون گفت:
-احتماال ً گفته اصالً رئیس خوبی نیست و مدیریت نداره ...البته حق داره چنین حرفی
بزنه .ما که میدونیم دلیلش چیه.
رون گفت:
-درسته ولی من بگمن رو به کراوچ ترجیح میدم .باز بگمن الاقل شوخطبعه .هرمیون
لبخند بیرمقی زد و گفت:
-آره پرسی حاضر نیست با آدمهای شوخطبع کار کنه .آخه پرسی اصالً شوخی سرش
نمیشه.
فصل بیست و دوم :وظیفه غیرمنتظره
صدای آزردهی پروفسور مکگونگال همچون رعد بر سر هری و رون نازل شد .آن روز
پنجشنبه بود و هری و رون سر کالس تغییر شکل از صدای پروفسور مکگونگال از جا
پریدند و به او نگاه کردند.
آخر کالس بود و آنها کارشان را تمام کرده بودند .مرغهای شاخداری که تبدیل به
خوکچهی هندی کرده بودند در قفس بزرگی کنار میز پروفسور مکگونگال بودند.
(خوکچهی هندی نویل هنوز پر داشت) .آنها تکلیف جلسهی بعد را که روی تختهسیاه
خودنمایی میکرد نیز یادداشت کرده بودند.
(روشهای مختلف سازگار کردن طلسمهای تغییر شکل را که در تبدیل گونههای دورگه به
یکدیگر به کار میروند ،با مثال شرح دهید ).هرلحظه ممکن بود زنگ بخورد .هری و رون
که با چوبدستیهای تقلبی فرد و جرج زیر میز باهم شمشیربازی میکردند سرشان را بلند
کردند .چوبدستی رون تبدیل به یک طوطی کوچک شده بود و چوبدستی هری تبدیل
به یک ماهی پالستیکی.
طوطی رون چند لحظه قبل به ماهی پالستیک هری نوک زده بود ،ماهی پالستیکی نیز
جمع شده و بیصدا بر روی زمین افتاده بود .پروفسور مکگونگال نگاه غضبآلودی به آن
دو کرد و گفت:
-حاال که پاتر ویزلی لطف کردن و رفتار بچهگانشونو کنار گذاشتن میخوام موضوعی رو
براتون بگم .دیگه چیزی به جشن رقص کریسمس نمونده .جشن رقص کریسمس یکی از
مراسم سنتی مسابقات قهرمانی سه جادوگره .در ضمن فرصت مناسبی برای آشنایی بیشتر
با مهمانان خارجیه البته فقط دانشآموزان سال چهارم و باالتر میتونن در جشن شرکت
کنن ،ولی همهی شما می تونین دانشآموزان سالهای پایینترو بهعنوان همراه خودتون
انتخاب کنین و به جشن بیارین...
الوندر براون از خوشحالی کرکر خندید .پروتی پتیل به او سقلمه زد اما خودش نیز
اخمهایش را درهم کشید تا بتواند از خنده خودداری کند .هردوی آنها برگشتند و به
هری نگاه کردند .پروفسور مکگونگال به آنها اعتنا نکرد و ازنظر هری این اصالً منصفانه
نبود؛ زیرا همین چند لحظه پیش با هری و رون دعوا کرده بود .پروفسور مکگونگال ادامه
داد:
-در جشن باید ردای شب بپوشین .ساعت شروع جشن ساعت هشت شب کریسمسه و
تا نیمهشب ادامه داره .جشن در سرسرای بزرگ برگزار میشه.
-جشن رقص کریسمس فرصت خوبی برای همهی ماست که موهامونو باز بذاریم ...و
خاکی باشیم.
الوندر با صدای بلندتری کرکر خندید .او دستش را محکم روی دهانش فشار میداد که
صدای خندهاش درنیاید .هری این بار فهمید که او به چه میخندد .پروفسور مکگونگال
که همیشه موهایش را باالی گردنش محکم دماسبی میبست امکان نداشت اجازه دهد
موهایش باز و پریشان باشد .پروفسور مکگونگال ادامه داد:
-ولی فکر نکنین این یعنی کنار گذاشتن رفتارهای شایستهای که ما از دانشآموزان
ً
جدا از همهی بچههای گریفیندور انتظار دارم خدای نکرده کاری هاگوارتز انتظار داریم .من
نکنن که باعث سرشکستگی هاگوارتز بشن.
در همان لحظه زنگ خورد و همهی دانشآموزان به جنبوجوش افتادند که زودتر
وسایلشان را در کیفشان بگذارند و کیفشان را به شانه بیندازند .در این میان پروفسور
مکگونگال گفت:
ً
لطفا بیا اینجا میخوام یه چیزی بهت بگم. -پاتر،
هری پرسید:
-کدوم همراه؟
پروفسور مکگونگال که گمان کرده بود هری میخواهد مسخرهبازی دربیاورد با سوءظن
به او نگاه کرد و گفت:
قلب هری در سینه فروریخت .احساس کرد صورتش سرخ و برافروخته شده است.
بالفاصله گفت:
ً
اتفاقا منم میخواستم همینو بهت بگم .از قدیم رسمه که -چرا ،پاتر ،تو میرقصی.
قهرمانها و همراهاشون جشنو افتتاح کنن.
هری لحظهای خود را با کاله سیلندری و کت فراک مجسم کرد .خود را در حال افتتاح
رقص با دانشآموزی دید که مثل خاله پتونیا لباس چین باالچینی به تن داشت .هر بار
عمورنون همکارانش را دعوت میکرد خاله پتونیا لباس پرزرق و برق و چین باال چین
میپوشید .هری گفت:
-من نمیرقصم.
-این یه رسم سنتیه .تو قهرمان هاگوارتزی و باید بهعنوان نمایندهی هاگوارتز این کارو
ً
حتما یه همراه برای خودت پیدا کنی. بکنی؛ بنابراین حواست باشه که
اگر یک هفتهی پیش بود هری میگفت که پیدا کردن یک همراه در برابر گذشتن از سدی
همچون شاخدم مجارستانی مثل آب خوردن است؛ اما در آن زمان که عبور از سد اژدها را
پشت سر گذاشته بود و در قدم بعدی باید دانشآموزی را به جشن دعوت میکرد ترجیح
میداد بار دیگر با شاخدم مبارزه کند اما ناچار به انجام چنین عملی نشود.
وقتی ده دوازده دانشآموز دختر که همگی به هری زل زده بودند و پوزخند میزدند از
کنارشان گذشتند هری به رون گفت:
-برای چی گلهای اینور اون ور میرن؟ وقتی نمیتونیم تنها گیرشون بیارم چطوری باید
دعوتشون کنیم؟
رون گفت:
هری جواب رون را نداد .او بهخوبی میدانست که میخواهد چه کسی را دعوت کند اما
مگر جرئتش را داشت؟ چو یک سال از او بزرگتر بود .دختر بسیار زیبایی بود .بازیکن
کوئیدیچ فوقالعادهای بود و محبوبیت زیادی هم داشت.
-ببین ،هری ،اصالً ترس نداره .ناسالمتی تو قهرمان مدرسهای .تو شاخدم مجارستانی رو
شکست دادی .من مطمئنم که بچهها برای اینکه همراه تو بشن صف میبندن.
ازآنجاکه روابط هری و رون تازه به وضع عادی بازگشته بود رون نیش و کنایههایش را
به حداقل رسانده بود .از آن گذشته هری در کمال حیرت متوجه شد که حرف رون درست
از آب درآمده است.
درست فردای آن روز یک دانشآموز مو فرفری هافلپافی سال سومی که هری تا آن زمان
با او حرف هم نزده بود از هری خواست که با او به جشن برود .هری از این پیشنهاد چنان
یکه خورد که پیش از بررسی این پیشنهاد به او جواب منفی داد .او نیز رنجید و رفت و
هری ناچار شد تا آخر کالس تاریخ جادوگری متلکهای دین ،سیموس و رون را تحمل
کند .فردای آن روز دو دانشآموز دیگر به سراغش آمدند .یکی از آنها سال دوم بود و
دیگری (که هری را وحشتزده کرده بود) یک سال پنجمی بود .حالتش طوری بود انگار
خیال داشت در صورت شنیدن جواب منفی هری را لتوپار کند .رون بعدازآنکه حسابی
خندید باحالتی جدی گفت:
-یه سرو گردن از من بلندتر بود .فکرشو بکن اگه قرار بود من با اون تو جشن برقصم ،چه
قیافهای پیدا میکردیم.
هری دائم به یاد حرفی میافتاد که هرمیون در مورد کرام زده بود« :فقط چون مشهوره
اینقدر دور ورش پرسه میزنن!» .آیا اگر قهرمان مدرسه نشده بود بازهم کسی پیشقدم
میشد که با او به جشن برود؟ هری تردید داشت که جواب این سؤال مثبت باشد .سپس
به این فکر افتاد اگر چو به سراغش بیاید چه حالی پیدا میکند.
بااینکه قرار بود هری شرم و خجالت را کنار بگذارد و با سایر قهرمانان جشن کریسمس را
افتتاح کند نمیتوانست این واقعیت را انکار کند که بعد از پیروزیاش در مرحلهی اول
مسابقه اوضاع و شرایطش بیاندازه بهتر از قبل شده است .دیگر کمتر کسی در راهروها
به او نیش و کنایه میزد .هری احتمال میداد در این قضیه پای سدریک وسط باشد.
شاید سدریک به دانشآموزان گروه هافلپاف گفته بود از آزار و اذیت هری دست بکشند
تا از این طریق از هری برای گفتن ماجرای اژدها قدردانی کرده باشد .همچنین به نظر
میرسید افرادی که مدال سدریک دیگوری را به سینه میزدند کمتر شده باشد .البته دراکو
مالفوی هنوز از هر فرصتی برای بازگو کردن قسمتهایی از گزارش ریتا اسکیتر استفاده
میکرد اما تعداد افرادی که به حرفهایش میخندیدند روزبهروز کمتر میشد .از سوی
دیگر ،آنچه رضایت و خرسندی هری را به اوج خود رساند این بود که در روزنامهی پیام
امروز هیچ گزارشی دربارهی هاگرید چاپ نشد.
در آخرین کالس مراقبت از موجودات جادویی ترم هری ،رون و هرمیون از هاگرید پرسیدند
که مصاحبهاش با ریتا اسکیتر چطور بوده است و او جواب داد:
خوشبختانه هاگرید آن روز آنها را از تماس مستقیم با موجودات دم انفجاری معاف کرده
بود .آنها پشت کلبهی هاگرید در امنوامان بودند .تنها کاری که باید میکردند این بود
که پشت میزی بنشینند و غذاهای تازهی متعددی را برای وسوسه کردن موجودات دم
انفجاری آماده کنند .هاگرید با صدای آهسته به هری گفت:
-اون فقط ازم خواست که در مورد تو حرف بزنم ،هر ی .منم بهش گفتم که من و تو از
وقتی اومدم خونهی دورسلیها دنبالت باهم دوستیم .اون پرسید« :توی این چهار سال
هیچوقت مجبور نشدی دعواش کنی؟ هیچوقت سر کالست مسخرهبازی درنیاورد؟» منم
گفتم «نه» ولی انگار از جوابم زیاد راضی نبود .انگار دلش میخواست من بگم تو بچهی
بد و شروری هستی ،هری.
هری تکههای جگر اژدها را در یک کاسهی فلزی بزرگ انداخت و چاقویش را برداشت تا
مقدار دیگری از جگر اژدها را خرد کند و در همان حال گفت:
-معلومه دیگه .اگه بخواد همیشه بنویسه که من قهرمان کوچولوی حیرتانگیزی هستم
گزارشش خستهکننده و تکراری میشه.
-اون میخواد از یه زاویهی دیگه قضیه رو بررسی کنه .اون توقع داشته تو بگی هری یه
خالفکار دیوونه ست!
ً
واقعا همچی چیزی گفته؟ خب ،شاید بعضی از مقرراتو زیر پا گذاشته باشی ولی بچهی -
بدی نیستی که ،درسته؟
-بیخیالش ،هاگرید!
-آره ،شاید یه سری بزنم .خوش میگذره .تو مجلس رقصو افتتاح میکنی ،هری ،درسته؟
میخوای با کی شرکت کنی؟
شور و هیجان دانشآموزان در هفتهی آخر ترم روزبهروز بیشتر میشد .شایعات مختلفی
دربارهی جشن کریسمس دهانبهدهان میگشت اما هری نصف آنها را باور نمیکرد.
مثالً میگفتند دامبلدور هشتصد بشکه نوشیدنی الکلی از مادام رزمرتا خریده است و یا
میگفتند از گروه «خواهران عجیب» دعوت کرده که در جشن کریسمس برایشان آواز
بخواند .از قرار معلوم این خبر صحت داشت .هری که هیچگاه به دستگاه بیسیم جادوگری
دسترسی نداشت گروه خواهران عجیب را نمیشناخت اما با توجه به شور و هیجان کسانی
که از کودکی برنامههای شبکه بیسیم جادوگری را شنیده بودند میتوانست حدس بزند
که آنها یک گروه موسیقی بسیار مشهورند.
بعضی از اساتید مثل پروفسور فلیت ویک کوچک اندام وقتی میدیدند حواس بچهها به
درس نیست سعی نمیکردند آنها را وادار به یادگیری مطالب بکنند .او در روز چهارشنبه
به بچهها اجازه داد که در کالسش به بازی و تفریح بپردازند و بیشتر وقتش را صرف
گفتگو با هری کرد .او به هری گفت افسون جمعآوریاش در مرحلهی اول مسابقهی سه
جادوگر هیچ عیب و نقصی نداشته است؛ اما سایر اساتید به سخاوتمندی پروفسور فلیت
ویک نبودند .مثالً هیچچیز نمیتوانست پروفسور بینز را از شرح ماجرای شورش اجنه باز
دارد .ازآنجاکه حتی مرگ پروفسور بینز مانع تدریس او نشده بود هیچکس انتظار نداشت
که موضوع پیشپاافتادهای مثل جشن کریسمس او را از میدان به در کند .بسیار عجیب
و حیرتانگیز بود که او میتوانست موضوع خشونتآمیز و پر زد و خوردی مثل شورش
اجنه را بهاندازهی گزارش ته پاتیلهای پرسی خستهکننده و ماللآور کند .پروفسور
مکگونگال و مودی تا آخرین ثانیهی کالسشان از بچهها کار کشیدند.
اسنیپ هم چنانکه انتظار میرفت اجازهی بازی و تفریح به بچهها نداد .اگر روزی حاضر
میشد که هری را به پسرخواندگی بپذیرد اجازهی بازی و تفریح سر کالسش را نیز به
بچهها میداد .او با قیافهی ترسناکش تکتک بچهها را ازنظر گذراند و گفت که در آخرین
جلسهی ترم نوشداروهای هرکسی را روی خودش امتحان میکند .آن شب رون در سالن
عمومی گریفیندور با نفرت گفت:
-خیلی بدجنسه .آخرین روز ترم میخواد ازمون امتحان بگیره که مجبور بشیم تا آخرین
ساعت ترم درس بخونیم.
-من فکر میکردم حاال که جزوههای درس نوشداروهاتو نمیخونی میخوای کار مهمتری
بکنی.
هری ضربهی جویی جنکیز بازیکن کنونز را تماشا میکرد که یک توپ بازدارنده را طرف
مهاجم تیم بالی کسل پرتاب کرده بود .بیآنکه از آن صحنه چشم بردارد گفت:
-مثالً چهکاری؟
هری گفت:
هری تخم طالیی را داخل صندوقش در طبقهی باال گذاشته بود و بعد از جشن بچهها در
سالن عمومی گریفیندور آن را باز نکرده بود .هنوز دو ماه ونیم دیگر برای کشف معمای
صدای گوشخراش داخل تخم طال وقت داشت .هرمیون گفت:
-ولی ممکنه کشف معمای تخم طال مدتها طول بکشه .اگه بقیه فهمیده باشن مرحلهی
دوم چیه و فقط تو ندونی میدونی چه افتضاحی میشه؟
-چه خوشگل شدی ،رون .این قیافه به ردای شبت خیلی میاد.
این صدای فرد و جرج بود .رون به ابروهایش دست میکشید که ببیند شدت
سوختگیاش چه قدر است.
رون گفت:
-آخه جرج میخواد از خرچال دعوت کنه که باهاش به جشن رقص بیاد.
جرج گفت:
رون پرسید:
-اینقدر فضولی نکن ،رون ،وگرنه دماغتم مثل ابروهات می سوزونم ها! راستی ...بچهها
شما برای جشن کسی رو پیدا کردین؟
رون گفت:
-نچ!
فرد گفت:
رون پرسید:
-با آنجلینا.
فرد گفت:
-آهای! آنجلینا!
آنجلینا که کنار آتش نشسته بود و با آلیشیا اسپینت گپ میزد به او نگاه کرد و گفت:
-چیه؟
-باشه.
سپس درحالیکه خندهای بر لب داشت برگشت و دوباره سرگرم گفتگو با آلیشیا شد .فرد
به هری و رون گفت:
-بفرمایین! مثل آب خوردنه.
آنها ازآنجا رفتند .رون دستش را از روی ابروهایش برداشت و از باالی برج و باروی
ویرانشدهاش به هری نگاه کرد و گفت:
-راست میگه ،هری .باید بجنبیم ...وگرنه مجبور می شیم با دو تا غول بیابونی بریم ها!
-میدونی چیه ،من حاضرم تنهایی برم ولی مجبور نشم یکی ...یکی مثل ایلویز میجنو با
خودم ببرم.
ً
اتفاقا خیلی هم خوشگله! -اون بیچاره که جوشهای صورتش خیلی بهتر شده.
رون گفت:
رون گفت:
سپس بدون آنکه حرف دیگری بزند باعجله بهسوی خوابگاه دخترها رفت.
قندیلهای ثابت و درخشان متعددی بر روی نردهی پلکان مرمری نصب کرده بودند.
دوازده درخت کریسمس همیشگی در سرسرای بزرگ خودنمایی میکردند .آنها را با
تزئینات مختلفی ،از میوههای نورانی درخت خاس گرفته تا جغدهای طالیی زنده ،آراسته
بودند .زره و کالهخودها را جادو کرده بودند تا هرکسی از کنارشان رد شد سرود بخوانند.
در این میان سرود نصفهنیمهی یکی از کالهخودهای توخالی که میگفت« :آه ...بیایید ای
باوفایان» از همه شنیدنیتر بود .چندین بار فیلچ مجبور شد بدعنق را از داخل این زره
بیرون بکشد .او داخل زره پنهان میشد و در وقفهی سرود نصفهنیمهی کالهخود اشعار
خود را میخواند که بدون استثنا همگی زشت و زننده بودند.
هری هنوز از چو برای شرکت در جشن کریسمس دعوت نکرده بود .هری و رون دیگر
نگران و عصبی بودند .هری به رون میگفت اگر او در جشن همراهی نداشته باشد چندان
مضحک به نظر نمیرسد درحالیکه اگر خودش همراهی نداشت آبرویش میرفت؛ زیرا
قرار بود هری همراه با سایر قهرمانان رقص را افتتاح کند .هری با ناامیدی به یاد روح
دختری افتاد که در دستشویی ویژهی دخترهای طبقهی دوم اتراق کرده بود و گفت:
-باز جای شکرش باقیه که اگه از میرتل گریان دعوت کنم دست رد به سینه م نمیزنه.
سرانجام در صبح روز جمعه رون باحالتی که گویی قرار بود آرامش محل امن و دنجی را
برهم بزنند به هری گفت:
-هری باید دلمونو به دریا بزنیم و کارو تموم کنیم .امشب که به سالن عمومی برمیگردیم
هر دومون همراه داریم ،قبول؟
هری گفت:
-قبول!
اما آن روز هر بار هری چو را دید ،چه در زنگهای تفریح ،چه هنگام صرف ناهار و چه
هنگام رفتن به کالس تاریخ جادوگری ،چند نفر از دوستانش همراهش بودند .آیا او تنهایی
به هیچ جا نمیرفت؟ شاید هری میتوانست هنگام رفتن به دستشویی او را غافلگیر کند
اما از قرار معلوم هنگام رفتن به دستشویی نیز دستکم چهار پنج نفر همراهش بودند؛ اما
اگر هری زودتر به او پیشنهاد نمیداد ممکن بود یک نفر دیگر پیشدستی کند.
سر امتحان نوشداروها در کالس معجون سازی نمیتوانست حواسش را روی کارش
متمرکز کند به همین دلیل فراموش کرد یکی از مواد اساسی را که نوعی پادزهر بود به
معجونش اضافه کند درنتیجه کمترین نمره را گرفت؛ اما اصالً به این موضوع اهمیت
نمیداد .تمام فکر و ذکرش این بود که دل را به دریا بزند و کار را یکسره کند .همینکه
زنگ خورد کیفش را برداشت و باعجله به سمت در دخمه رفت .قبل از رفتن به رون و
هرمیون گفت:
تنها کاری که باید میکرد این بود که چو را کنار بکشد و حرفش را بزند ،همین ...او باعجله
از راهروهای شلوغ میگذشت و به دنبال چو میگشت .سرانجام (خیلی زودتر از آنچه
انتظارش را داشت) او را پیدا کرد .او از کالس دفاع در برابر جادوی سیاه بیرون میآمد.
هری گفت:
ِ -ا...
نمیتوانست حرفش را بزند .نمیتوانست؛ اما باید میگفت .چو مات و مبهوت به هری
نگاه میکرد.
کلمات ،قبل از آنکه هری بتواند آنها را دنبال هم ردیف کند بر زبانش جاری شد و گفت:
-مشبامنبه جشنبیای؟
چو گفت:
هری گفت:
ً
واقعا متأسفم .من به یه نفر دیگه قول دادم که با اون برم. -آهان! هری ،من
هری گفت:
-آهان!
عجیب بود .لحظهای پیش دلش چنان شور میزد که انگار ماری در شکمش پیچوتاب
میخورد ولی در آن لحظه به نظرش رسید که درونش ناگهان خالی شده است .هری گفت:
-باشه ...باشه ...عیبی نداره.
ً
واقعا متأسفم. -من
چو که هنوز صورتش سرخ بود از او دور شد .هری نتوانست خودداری کند و بیاختیار از
او پرسید:
-آهان!
در آن لحظه هری احساس دیگری داشت .احساس میکرد تمام وجودش سنگین شده
است .او بهکلی شام را فراموش کرده بود و درحالیکه صدای چو با هر قدم در گوشش
تکرار میشد بهسوی برج گریفیندور رفت ...سدریک ...سدریک دیگوری .هری کمکم داشت
به سدریک عالقهمند میشد .او توانسته بود از بسیاری از واقعیات چشمپوشی کند .مثالً
دیگر برایش اهمیتی نداشت که سدریک یکبار او را در مسابقهی کوئیدیچ شکست داده
بود؛ پسر خوشقیافهای بود و قهرمان محبوب بسیاری از دانشآموزان مدرسه بود؛ اما در
آن لحظه ناگهان به این نتیجه رسید که سدریک پسر خوشگل و بیمصرفی است که
بهاندازهی یک گنجشک عقل در سر ندارد.
با قیافهی ناراحت و گرفته به بانوی چاق گفت« :پری نورانی!» دیروز اسم رمز در مخفی
برج گریفیندور تغییر کرده بود .بانوی چاق روبان پرزرق و برقی را که به مویش زده بود
صاف و مرتب کرد و درحالیکه تابلو را به جلو میچرخاند گفت:
-بفرمایین ،عزیزم!
هری وارد سالن عمومی شد و به اطرافش نگاهی انداخت و متعجب شد .رون با چهرهی
رنگپریده در گوشهای کنار جینی نشسته بود و جینی با صدای آهسته او را دلداری میداد.
هری بهسوی آنها رفت و گفت:
رون سرش را بلند کرد و به هری نگاهی انداخت .نگرانی و اضطراب در چهرهاش نمایان
بود .با ناراحتی گفت:
-چرا این کارو کردم؟ خودمم نمیدونم چرا این کارو کردم!
-چهکاری؟
جینی که با مهربانی بازوی رون را نوازش میکرد و معلوم بود که بهزور جلوی خندهاش را
گرفته است ،گفت:
هری گفت:
-خودمم نمیدونم چرا این کارو کردم! آخه این چهکاری بود؟ جلوی اون همه آدم ...که ما
رو نگاه میکردن ...یه هو زد به سرم! داشتم از کنارش رد میشدم ها ...اون توی سرسرای
ورودی ایستاده بود و داشت با سدریک دیگوری حرف میزد ...نمیدونم چرا یهو زد به
سرم و ...رفتم بهش پیشنهاد کردم!
رون سرش را روی دستهایش روی میز گذاشت و با غرولند شروع به حرف زدن کرد.
هری با دقت زیاد توانست حرف او را تشخیص بدهد .رون گفت:
-یه جوری به من نگاه میکرد انگار من حلزون دریایی ،یا یه همچین چیزی بودم .حتی
جوابمم نداد.
هری گفت:
-حق با تو بود ،رون .اون یه پریزاد دورگهست .مادربزرگش پریزاد بوده .تو تقصیری
نداشتی.
مطمئنم که اون سعی میکرده دیگوری رو افسون کنه که از بدشانسی تو از کنارشون رد
شدی و افسونش به تو اثر کرده .ولی داره با این کارها وقتشو تلف میکنه ...برای اینکه
دیگوری میخواد با چوچانگ به جشن بره.
-همین اآلن به چو پیشنهاد کردم که با من به جشن بیاد و خودش بهم گفت که قراره با
دیگوری به جشن بره.
-خیلی ناجور شد .من و تو تنها کسانی هستیم که کسی رو پیدا نکردیم ...البته بهغیراز
نویل ...راستی هری ،میدونی نویل به کی پیشنهاد داده؟ هرمیون!
-چی؟
رون که کمکم رنگ چهرهاش به حالت عادی درمیآمد خندید و گفت:
-باور کن ،راست میگم! خود نویل بعد از کالس معجونسازی بهم گفت .نویل میگفت که
هرمیون همیشه با اون مهربون بوده ،همیشه توی درس و چیزای دیگه کمکش کرده...
ولی هرمیون بهش گفته که قراره با یه نفره دیگه به جشن بره .هاهاها! خیال کرده! چون
دلش نمیخواسته با نویل بره اینو گفته ...منظورم اینه که ...کی دلش میخواد آخه؟
درست در همان وقت هرمیون از حفرهی تابلو پایین آمد .به آنها نزدیک شد و پرسید:
جینی گفت:
-برای اینکهَ ...اه ،شما دوتام بس کنین دیگه ،چقدر میخندیدن ...برای اینکه هردوتاشون
از بچههایی که میخواستن دعوت کنن جواب رد شنیدن.
این حرف جینی خندهی رون و هری را متوقف کرد .رون با آزردگی گفت:
-چی شده ،رون؟ همهی دخترهای خوشقیافه رو بردن؟ ایلویز میجن تازگیها خیلی
خوشگل شدهها! عیبی نداره باالخره یکی پیدا میشه که حاضر بشه باهات به جشن بیاد.
رون طوری به هرمیون خیره شده بود گویی برای اولین بار او را میدید .او گفت:
-نه ،نمیتونم.
-بس کن دیگه ،هرمیون .یکی باید همراه ما بیاد .همه همراه دارن اگه ما نداشته باشیم
همه بهمون میخندن...
-من نمیتونم با شما دوتا بیام چون قراره با یه نفر دیگه به جشن برم.
رون گفت:
-جدی میگی؟ فقط به خاطر اینکه سه سال طول کشید تا تو فهمیدی من یه دخترم ،رون،
به این معنی نیست که کسی قبالً به این موضوع توجه نکرده باشه!
رون لحظهای به هرمیون خیره شد و بعد دوباره به پهنای صورتش خندید و گفت:
-باشه ،باشه ،باباجون ما فهمیدیم که تو هم یه دختری .خوبه؟ راضی شدی؟ حاال باهامون
میای؟
جینی بهآرامی:
-دروغ نمیگه.
جینی گفت:
-من بهتون نمیگم .به خودش مربوطه ،اگه بخواد بهتون میگه.
-منم نمیتونم .آخه قراره با نویل به جشن برم .وقتی هرمیون بهش جواب منفی داد اون
به من پیشنهاد کرد ،منم دیدم ...در غیر اینصورت نمیتونم تو جشن شرکت کنم ...آخه
من که کالس چهارمی نیستم.
بعد درحالیکه سرش را پایین انداخته بود از آنها دور شد .رون که دهانش بازمانده بود
و به هری خیره نگاه میکرد گفت:
پروتی شروع کرد به نخودی خندیدن .هری در جیب ردایش انگشتهایش را محکم به
هم فشار میداد و منتظر بود تا خندهشان تمام شود ...سرانجام پروتی که گونههایش گل
انداخته بود ،گفت:
-باشه ،میام.
پروتی گفت:
دوباره هر دو کرکر خندیدند .هری آهی کشید و با صدایی آهسته که به گوش رون نرسد
گفت:
پروتی گفت:
-خب ...شاید ...خواهرم پادما رو که میشناسی ...توی ریونکالست ...اگه بخوای ازش
میپرسم ببینم چی میشه.
هری گفت:
هری که احساس میکرد برای جشن بیشازاندازه خود را به آبوآتش زده است درحالیکه
به سمت رون میرفت در دل دعا میکرد بینی پادما پتیل کج نباشد.
فصل بیست و سوم :جشن کریسمس
بااینکه همهی اساتید به دانشآموزان سال چهارم تکالیف سنگینی داده بودند هر ی در
پایان ترم حوصلهی انجام تکالیفش را نداشت .او در یک هفتهی قبل از کریسمس مثل
سایر دانشآموزان تا میتوانست به تفریح و سرگرمیهای دلخواهش پرداخت .برج
گریفیندور مثل تعطیالت کریسمس هرسال خلوت و سوتوکور نبود .درواقع بهنظر
میرسید برج گریفیندور کوچکتر از قبل شده است چراکه ساکنینش بیشتر از هر وقت
دیگر ی در تبوتاب بودند .از نان خامهای قنار ی فرد و جرج استقبال گستردهای شد و در
یکی دو روز اول تعطیالت اینجاوآنجا دانشآموزانی را میدیدند که پر درمیآوردند؛ اما
گریفیندوریها خیلی زود دریافتند که باید در پذیرش خوراکیهایی که دیگران تعارف
میکنند دقت و احتیاط فراوانی به خرج دهند زیرا ممکن بود البهالی آن خوراکیها خامهی
قنار ی ریخته باشند .جرج بهطور محرمانه به هر ی گفت که او و فرد در فکر اختراع دیگر ی
هستند .هر ی نیز با شنیدن این حرف به ذهنش سپرد که هیچوقت جز چیپس خوردنی
دیگر ی را از دست فرد و جرج نگیرد او هنوز ماجرای دادلی و تافی زبان درازکن را از فراموش
نکرده بود.
در بیرون قلعه برف سنگینی میبارید .کالسکهی بوباتون مثل یک کدوحلوایی غولپیکر
یخزده شده بود و کلبهی هاگرید که در کنارش بود همچون یک نان زنجبیلی یخزدهی
عظیم به نظر میرسید .در این میان شیشهی پنجرههای کشتی دورمشترانگ با الیهای از
یخ پوشیده شده بود و دکل و طناب و زنجیرهای آن از برف و یخ سفید بود .در آشپزخانهی
قلعه جنهای خانگی در تهیهی خورشهای مقوی و دسرهای رنگین و خوشطعم سنگ
تمام گذاشته بودند .تنها کسی که همیشه چیز ی برای گله و شکایت داشت فلور دالکور
بود.
یکبار که هر ی ،رون و هرمیون پشت سر فلور به سمت در سرسرای بزرگ میرفتند تا
ازآنجا خارج شوند (و رون خودش را پشت هر ی پنهان کرد زیرا نمیخواست فلور او را
ببیند) صدای فلور را شنید که با لهجهی غلیظ فرانسویاش با ترشرویی گفت:
-وای خداجونم ،چه فاجعهای! انگار این دختره خیلی از خودش متشکره.
رون گفت:
رون در هر فرصتی که مییافت بیمقدمه این را از هرمیون میپرسید تا شاید بتواند او را
غافلگیر کند و جوابی از او بگیرد؛ اما هرمیون فقط اخم کرد و گفت:
-ویزلی نکنه شوخیت گرفته؟ میخوای بگی یکی او نو به جشن دعوت کرده؟ اون
گندزادهی دندون درازو؟
هر ی و رون مثل برق از جا پریدند و برگشتند اما هرمیون به یک نفر در پشت سر مالفوی
دست تکان داد و گفت:
هر ی و رون و هرمیون که از ته دل قهقهه میزدند از پلکان مرمر ی باال رفتند .رون از
گوشهی چشمش به هرمیون نگاهی انداخت و بالفاصله اخمهایش درهم رفت و گفت:
-هرمیون ...دندونات...
-دندونات یه جور ی شده ...انگار عوض شده ...من همین اآلن فهمیدم...
-معلومه که عوض شده ...پس انتظار داشتی اون دندونهای دراز ی رو که مالفوی بهم
هدیه کرده بود تا آخر عمرم نگه دارم؟
-نه ،منظورم اینه که نسبت به قبل از اون طلسم مالفوی عوض شده ...همهی دندونات...
صاف شدن و اندازهشون طبیعیه.
هرمیون گفت:
-خب راستش ...اون روز که رفتم پیش خانم پامفر ی که دندونامو کوچیک کنه یه آینه داد
دستم و گفت هر وقت بهاندازهی قبلش رسید بهش بگم .منم فقط ...یه ذره دیرتر بهش
گفتم.
هرمیون خندهی دیگر ی کرد و دوباره دندانهایش را به نمایش گذاشت .سپس ادامه داد:
-احتماال ً مامان و بابام وقتی ببینن ناراحت میشن .خیلی سعی کردم راضیشون کنم که
اجازه بدن دندونامو کوچیک کنم ولی اونا اصرار داشتن که من مرتب پالکمو توی دهنم
بذارم تا دندونام بهمرور عقب بره .میدونین که ...اونا دندون پزشکن .اصالً روی دندون و
جادوگر ی ...بچهها اونجارو! خرچال برگشته!
جغد کوچک و ظریف رون که یک حلقه کاغذ پوستی به پایش بستهشده بود دیوانهوار
باالی قندیلهای نردهی پلکان مرمر ی هوهو میکرد و میچرخید .افرادی که ازآنجا رد
میشدند آن را به هم نشان میدادند و میخندیدند .چند دختر سال سومی ایستادند و
گفتند:
-از این به بعد نامه رو یکراست به دست گیرندهش میرسونی ،فهمیدی؟ دیگه نبینم با
نامهاینور اون ور پرسه بزنی و خودتو به نمایش بذار ی ها! فهمیدی چی گفتم؟
خرچال که سرش از دست رون بیرون آمده بود با خوشحالی و شعف هوهو میکرد.
دخترهای سال سومی جا خورده بودند .رون با بدخلقی مشتش را که خرچال در آن بود
در هوا تکان داد و گفت:
خرچال با هر حرکت دست رون با شادی و شعف بیشتر ی هوهو میکرد .وقتی دخترها با
اخم و ترشرویی ازآنجا رفتند رون نامهی سیریوس را از پای خرچال باز کرد و آهسته به
هر ی گفت:
-در سالن عمومی گریفیندور هرکس به کار ی مشغول بود .آنقدر همه سرگرم بودند که به
دیگران توجهی نشان نمیدادند.
هر ی ،رون و هرمیون کنار پنجرهای که برف نرم نرمک پشت آن را میگرفت دور از سایر
دانشآموزان نشستند و هر ی شروع به خواندن نامه کرد:
هر ی عزیز
بهت تبریک میگم که تونستی با موفقیت از جلوی شاخدم عبور کنی .نمیدونم کی اسمتو
توی جام آتش انداخته ولی هرکی باشه در حال حاضر بههیچوجه راضی و خوشحال
نیست! من میخواستم بهت پیشنهاد کنم از طلسم ورم ملتحمهی چشم استفاده کنی
چون چشم اژدها آسیبپذیرترین جای بدنشه...
هر ی حواستو جمع کن که به خودت مغرور نشی .تو تازه در یک مرحله موفق شدی .اگه
اون کسی که اسمتو توی جام انداخته قصد آسیب رسوندن به تو رو داشته باشه
فرصتهای زیادی برای این کار در پیش داره .حواستو خوب جمع کن و چهارچشمی
ً
مخصوصا در مواقعی که اون یارو که بهت گفتم نزدیکته .مواظب مواظب خودت باش...
باش که توی دردسر نیوفتی.
مرتب برام نامه بنویس .میخوام از همهی وقایعی که توی هاگوارتز پیش میاد باخبر
باشم.
قربان تو
سیریوس
-اینم شده مودی« .هشیار ی مداوم!» انگار من صبح تا شب چشم بسته راه میرم و دائم
به در و دیوار میخورم.
هرمیون گفت:
-هر ی ،سیریوس راست میگه .هنوز دو مرحله از مسابقه مونده .خودتم میدونی که باید
هرچه زودتر بر ی سراغ تخم طالیی و معماشو حل کنی.
-هرمیون ،حاال خیلی وقت داره! هر ی ،یه دست شطرنج باز ی میکنی؟
هر ی گفت:
اما در همان وقت چشمش به هرمیون افتاد که به او چپچپ نگاه میکرد و گفت:
-هرمیون ،خودت بگو ،من چطوری میتونم بااینهمه سروصدا و جاروجنجال فکرمو
روی تخم طالیی متمرکز کنم؟ بااینهمه سروصدا باور کن حتی نمیتونم صدای تخم طالیی
رو بشنوم!
هرمیون همانجا نشست و باز ی آنها را تماشا کرد .سرانجام رون توانست با کمک سه
سرباز شجاع و ازجانگذشته و یک فیل دالور و بیباک هر ی را کیشومات کند.
صبح روز کریسمس هر ی یکدفعه از خواب بیدار شد .برای آنکه ببیند چه چیز ی او را
چنان ناگهانی به عالم هشیار ی آورده است چشمهایش را باز کرد و دو چشم درشت و
سبز را دید که در تاریکی به او زل زده بود .هر که بود چنان به او نزدیک شده بود که چیز ی
نمانده بود بینیهایشان به هم برخورد کند .هر ی نعره زد و چنان با دستپاچگی از او دور
شد که نزدیک بود از روی تختش به زمین بیفتد .هر ی نعره زد:
دابی دستپاچه شد و با نگرانی عقب پرید .انگشتهای باریک و درازش را جلوی دهانش
گرفت و گفت:
-دابی رو ببخشین ،قربان! دابی فقط میخواست به هر ی پاتر «کریسمس مبارک» بگه و
هدیه شو تقدیم کنه ،قربان! هر ی پاتر به دابی گفت که بعضی وقتها می تونه به دیدنش
بیاد ،قربان!
هر ی بااینکه ضربان قلبش دیگر عادی شده بود هنوز تند تند نفس میکشید .او به دابی
گفت:
-خوب کار ی کردی که اومدی .فقط دفعهی بعد یا بهم سیخونک بزن یا یه جور ی بیدارم
کن؛ اما خواهش میکنم اینجوری سرتو جلو نیار.
هر ی پردههای دور تختش را کنار کشید .عینکش را از روی میز کنار تختش برداشت و به
چشم زد .صدای نعرهاش رون ،سیموس ،دین و نویل را بیدار کرده بود .همه با چشمهای
پف کرده و موی ژولیده از الی پردهی تختشان آنها را نگاه میکردند .سیموس با صدای
خوابآلودی پرسید:
چشم سیموس به هدیههای متعددی افتاد که پایین تختش رویهم قرار داشت و گفت:
رون ،دین و نویل نیز تصمیم گرفتند بهجای خوابیدن مجدد هدیههایشان را باز کنند .هر ی
رویش را به سمت دابی برگرداند که با دلواپسی کنار تخت هر ی ایستاده بود و هنوز
ناراحت بود که باعث نگرانی هر ی شده است .بر روی حلقهی کوچک باالی قور ی دابی
زلمزیمبوهای مخصوص کریسمس به چشم میخورد.
هر ی گفت:
هر ی دروغ میگفت .او هیچچیز برای دابی نخریده بود .بااینحال باعجله در صندوقش
را باز کرد و یک جفت جوراب از داخل آن درآورد که البهالی هم قلمبه شده بود .آن
جورابهای خردلی کهنهترین و زشتترین جورابهای هر ی بودند که روز ی به عمورنون
تعلق داشتند .علت قلبمه بودن جورابها این بود که هر ی از آنها برای از کار انداختن
دشمن یابش استفاده میکرد و یک سال بود که به همان صورت باقی مانده بود .هر ی
دشمن یاب را از داخل جوراب درآورد و درحالیکه جورابها را به دست دابی میداد گفت:
اما دابی بیاندازه خوشحال و راضی به نظر میرسید .بالفاصله جورابهایش را درآورد و
جورابهای عمورنون را به پا کرد و گفت:
-جوراب هدیهی دلخواه دابیه ،قربان! حاال دابی هفت تا جوراب داره ،قربان! ولی...
قربان...
دابی که چشمهایش را گشاد کرده بود جورابهایش را چنان باال کشید که به پایین
شلوارکش رسید و بعد گفت:
رون روی تخت خودش نشسته بود که حاال پر از کاغذ کادوهای پاره بود .او به پهنای
صورتش خندید و گفت:
-وای ،هر ی ،چرا حواستو جمع نکردی؟ میدونی چیه دابی؟ بیا دابی ،اینا رو بگیر ...یه
لنگه از این یه لنگه از اون بپوش ...اینطوری دو جفت جوراب درستوحسابی دار ی! بیا
اینم بلوز بافتنی توست!
رون یک جفت جوراب بنفش را که تازه از کاغذ کادو درآورده بود با بلوز بافتنی دستبافی
که خانم ویزلی برایش فرستاده بود به سمت دابی پرتاب کرد .دابی که از خوشحالی
نمیدانست چه کند چشمهایش پر از اشک شد و گفت:
رون که صورتش کمی سرخ شده بود و معلوم بود از تعریف و تمجید دابی لذت میبرد،
گفت:
رون در همان لحظه کادوی هر ی را باز کرد .کاله ورزشی تیم چارلی کنونز بود .رون با ذوق
و شوق آن را بر روی سرش گذاشت و گفت:
-معرکهس!
دابی بستهی کوچکی را به هر ی داد که معلوم شد آنهم یک جفت جوراب است .جن
خانگی با خوشحالی گفت:
-دابی خودش اینا رو بافته ،قربان! با دستمزدش کاموای پشمی خریده و اینا رو بافته!
لنگه جوراب پای چپ قرمز روشن بود و نقشهای روی آن به شکل جاروی دستهبلند
بودند .لنگه جوراب پای راست سبز بود و بر روی آن نقشهای متعددی از گوی زرین به
ً
فورا جورابها را پوشید و گفت: چشم میخورد .هر ی
-قربان ،دابی دیگه باید بره .باید به بقیه کمک کنه که شام کریسمسو آماده کنن!
دابی برای رون و بقیه دست تکان داد و از خوابگاه بیرون رفت.
هدیههای دیگر هر ی خیلی بهتر از جورابهای لنگهبهلنگهی دابی بودند البته بهاستثنای
هدیهی دورسلیها که شامل یک برگ دستمالکاغذی فوقالعاده ارزانقیمت میشد .هر ی
احتمال میداد که آنها نیز تافی زبان درازکن را فراموش نکرده بودند .هرمیون برای هر ی
کتابی به نام تیمهای کوئیدیچ بریتانیا و ایرلند خریده بود .هدیهی رون یک کیف پر از
بمب کود حیوانی بود .سیریوس برایش یک چاقوی جیبی و ابزاری خریده بود که با آن
میتوانست انواع قفلها و گرهها را باز کند .هاگرید برایش یک جعبهی بزرگ فرستاده بود
که پر از انواع شکالتها و خوراکیهای موردعالقهی هر ی بود (دانههای همه مزهی برتی
بات ،شکالت قورباغهای ،آدامس بادکنکی اعالی دروبلز و زنبورهای ویژویژوی جوشان).
کادوی خانم ویزلی مثل همیشه شامل یک بلوز بافتنی دستباف بود که این بار به رنگ سبز
بود و روی آن نقش یک اژدها به چشم میخورد.
هر ی بالفاصله فهمید که چارلی ماجرای شاخدم مجارستانی را برای او تعریف کرده است.
خانم ویزلی تعداد زیادی پیراشکی گوشت خانگی نیز برایش فرستاده بود.
هر ی و رون در سالن عمومی هرمیون را دیدند و هر سه برای صرف صبحانه به طبقهی
پایین رفتند.
آنها تا ظهر در سالن عمومی گریفیندور ماندند .در آنجا همهی دانشآموزان با شوقوذوق
هدیههایشان را به هم نشان میدادند .برای صرف نهار دوباره به سرسرای بزرگ برگشتند.
ناهار آن روز بسیار رنگین و باشکوه بود .دست کم صد ظرف پر از خوراک بوقلمون همراه
با انواع دسرهای ویژهی کریسمس و دستهها ترقههای جادویی کریبج بر روی میز چهار
گروه به چشم میخورد.
بعدازظهر آن روز به محوطهی قلعه رفتند .غیر از جای پای دانشآموزان بوباتون و
دورمشترانگ جای پای دیگر ی بر روی برفها به چشم نمیخورد .هرمیون با هر ی و
ویزلیها برفبازی نکرد و ترجیح داد از دور باز ی آنها را تماشا کند .ساعت پنج هرمیون
به بقیه گفت که باید به قلعه برود و برای شرکت در جشن آماده شود .رون با ناباور ی به
او نگاه کرد و همین باعث شد گلولهی برفی بزرگی که جرج به سویش پرتاب کرده بود به
کنار سرش برخورد کند .رون به هرمیون گفت:
-چی؟ هنوز سه ساعت دیگه وقت داریم.
اما هرمیون فقط برایش دست تکان داد و از پلههای سنگی قلعه باال رفت و ازنظر ناپدید
شد.
آن روز از چای و عصرانهی کریسمس خبر ی نبود زیرا باید در جشن کریسمس شام
میخوردند.
بنابراین ساعت هفت بعدازظهر که هوا تاریک شده بود و دیگر نمیتوانستند با گلولهی
برفی یکدیگر را نشانه بگیرند از برفبازی دست کشیدند و دستهجمعی به سالن عمومی
گریفیندور بازگشتند .بانوی چاق همراه با دوستش ویولت که ساکن طبقهی پایین بود در
قابش نشسته بودند و هر دو بهشدت مست بودند .بستههای خالی شکالت لیکور ی پایین
تابلو افتاده بود.
سپس همراه با تابلو به جلو چرخید تا آنها بتوانند وارد سالن عمومی گریفیندور شوند.
هر ی و رون همراه با دین ،سیموس و نویل در خوابگاهشان رداهای شبشان را پوشیدند.
همهی آنها بیاندازه مضطرب و نگران بودند اما هیچکدامشان به پای رون نمیرسیدند
که با نگاهی حاکی از انزجار و هراس در آینهی قدی خوابگاه سرتاپای خودش را برانداز
میکرد .این واقعیتی انکارناپذیر بود که ردای شب رون بیشتر شبیه به رداهای زنانه بود.
رون با ناامیدی سعی کرد آن را مردانهتر کند و یک افسون برش دهنده را روی یقه و
سرآستینهای ردایش اجرا کرد .افسونش مؤثر بود .دستکم یقه و سرآستینهایش دیگ
بند نداشت؛ اما چندان تمیز کار نکرده بود زیرا لبهی آستینها و یقهاش ریشریش شده
و نخهای آن کامالً مشخص بود .وقتی به طبقهی پایین میرفتند دین زیر لب گفت:
منظرهی سالن عمومی عجیب به نظر میرسید .بهجای کسانی که ردای سیاه هاگوارتز را
به تن داشتند بچهها با رداهای شب رنگ وارنگ در سالن عمومی جمع شده بودند .پروتی
پایین پلکان مارپیچی خوابگاه منتظر هر ی بود .او ردای صورتی خوشرنگی به تن داشت
و بیاندازه زیبا به نظر میرسید .رگههای طالیی متعددی در بافتهی بلند و مشکی مویش
به چشم میخورد .النگوهای طالیی که به دست داشت میدرخشیدند .هر ی خدا را شکر
کرد که او دیگر کر کر نمیخندد .هر ی با دستپاچگی گفت:
پروتی گفت:
رون گفت:
-باشه.
-بریم.
سرسرای ورودی نیز شلوغ بود .دانشآموزان جلوی درهای سرسرای بزرگ ازدحام کرده و
منتظر باز شدن درها در ساعت هشت بودند .کسانی که همراهانشان از گروههای دیگر
بودند در میان جمعیت به دنبال هم میگشتند .پروتی خواهرش پادما را پیدا کرد و او را
نزد هر ی و رون آورد .پادما که ردای فیروزهای روشنی به تن داشت و مثل خواهرش زیبا
شده بود به آنها سالم کرد؛ اما به نظر نمیرسید از همراهی با رون چندان خوشحال باشد.
با چشمهای سیاهش رون را ورانداز کرد و نگاهش روی یقه و سرآستینهای ریشریش
رون ثابت ماند.
رون بدون آنکه به او نگاه کند جواب سالمش را داد و با نگاهش در جمعیت به جستجو
پرداخت.
ناگهان گفت:
-وای ،نه...
بالفاصله زانوهایش را خم کرد و پشت هر ی قایم شد .فلور دالکور که ردای شب ساتن
طوسی براقی به تن داشت و زیبایی خیرهکنندهاش دوچندان شده بود همراه با راجر دیویز،
کاپیتان تیم کوئیدیچ ریونکال از جلوی آنها میگذشت .وقتی آن دو در میان جمعیت
ناپدید شدند رون صاف ایستاد و دوباره در میان جمعیت به جستجو پرداخت .بار دیگر
پرسید:
درهای چوب بلوط قلعه باز شدند و همهی سرها به سمت دانشآموزان دورمشترانگ
چرخید که همراه با کارکاروف وارد سرسرای ورودی میشدند .کرام از همه جلوتر بود .در
کنار او دانشآموز زیبایی بود که ردای آبی به تن داشت و هر ی قبالً او را ندیده بود .از
باالی سر آنها پشت درهای ورودی قلعه معلوم بود .آنجا را تغییر شکل داده و به شکل
غار بزرگی درآورده بودند که پر از پریهای نورانی بود .در گوشه و کنار غار بهوسیلهی سحر
و جادو بوتههای گل سرخ متعددی پدید آورده بودند که صدها پر ی نورانی زندهی واقعی
البهالی آنها به چشم میخوردند .در اطراف مجسمهی بابانوئل و گوزنهای قطبیاش نیز
تعداد بیشماری از پریهای نورانی پروبال میزدند.
پروتی النگوهایش را مرتب کرد و لبخند زد .او و هر ی به پادما و رون گفتند:
-ما رفتیم.
و از میان جمعیت شاد و خندانی که برایشان راه باز میکردند رد شدند .پروفسور
مکگونگال که ردای قرمز ی با طرح پیچاز ی به تن داشت و با گلهای خشک زشتی لبهی
کالهش را تزیین کرده بود به آنها گفت که کنار در منتظر بمانند تا بقیهی دانشآموزان
وارد سرسرای بزرگ بشوند .فلور دالکور و راجر دیویز درست در کنار درهای ورودی سرسرای
ایستادند .از قیافهی دیویز کامالً مشخص بود که هنوز باور نمیکند بخت با او یار بوده و
فلور دالکور همراهش شده است و بهسختی میتوانست نگاهش را از فلور بردارد.
سدریک و چو هم نزدیک هر ی ایستاده بودند .هر ی رویش را برگرداند تا مجبور نشود به
آنها سالم کند.
اما اصالً شبیه هرمیون نبود .بالیی به سر موهایش آورده بود .مویش دیگر وزوز ی نبود و
صاف و براق شده بود .هرمیون مویش را به طرز شیک و برازندهای پشت سرش جمع
کرده بود .او ردای حریر سبز-آبی روشنی به تن داشت و طرز ایستادنش مثل همیشه نبود.
شاید هم چون دیگر ده بیست تا کتاب از شانهاش آویزان نبود چنین به نظر میرسید .او
نیز با چهرهی نگران لبخند میزد بااینحال کوچکی دندانهای پیشینش بیشتر از قبل
نمایان بود .هر ی در عجب بود که زودتر او را نشناخته است.
هرمیون گفت:
پروتی با ناباور ی آشکار ی به هرمیون خیره شده بود؛ اما او تنها کسی نبود که چنین حالی
داشت .وقتی درهای سرسرای بزرگ باز شدند طرفداران کرام با غرور و وقار از مقابل آنها
گذشتند و نگاه تنفرآمیز ی نثار هرمیون کردند .پانسی پارکینسون نیز هنگامیکه همراه با
مالفوی از جلوی آنها گذشتند از تعجب دهانش بازماند .در آن لحظه حتی مالفوی نیز
قادر نبود حرف اهانتآمیزی سرهم کند و به او بگوید .رون بدون آنکه به هرمیون نگاه
کند از کنارشان گذشت.
هر ی ششدانگ حواسش را جمع کرده بود که پایش به چیز ی گیر نکند .پروتی راضی و
خرسند به نظر میرسید .او به همه لبخند میزد و طوری هر ی را بهزور به دنبال خود
میکشید که گویی او سگ نمایشی بود و پروتی بهناچار او را پا بهپایخود میکشید .وقتی
به میز باالی سرسرا نزدیک شدند چشم هر ی به رون و پادما افتاد و رون چشمهایش را
تنگ کرده بود و با دقت به هرمیون نگاه میکرد که از مقابلش میگذشت .چهرهی پادما
گرفته و عبوس بود.
وقتی قهرمانان به میز بزرگ نزدیک شدند دامبلدور با خوشحالی به آنها لبخند زد اما
کارکاروف درست مثل رون به کرام و هرمیون نگاه میکرد .لودو بگمن آن شب ردای ارغوانی
روشنی به تن داشت که روی آن ستارههای بزرگ زرد خودنمایی میکردند .او مثل
دانشآموزان با شور و هیجان کف میزد .خانم ماکسیم ردای مشکی همیشگیاش را
عوض کرده بود و حاال پیراهن بلند و دنبالهدار ابریشمی عنابیرنگی به تن داشت و با وقار
و متانت برای قهرمانان کف میزد .هر ی ناگهان متوجه شد که آقای کرواچ نیامده است.
روی پنجمین صندلی پرسی ویزلی نشسته بود.
وقتی قهرمانان و همراهانشان به میز رسیدند پرسی صندلی خالی کنارش را عقب کشید
و نگاه معنیداری به هر ی کرد .هر ی متوجه منظور او شد و کنار پرسی نشست .پرسی آن
شب ردای سرمهایرنگی به تن داشت که نوی نو بود .او بسیار خوشقیافه و شیک شده
بود .قبل از آنکه هر ی سؤالی بکند پرسی گفت:
-حاال دیگه من دستیار شخصی آقای کراوچم و بهجای اون به اینجا اومدم.
هر ی که خیال نداشت تا آخر شام به سخنرانی پرسی دربارهی ته پاتیلها گوش بدهد
پرسید:
-متأسفانه باید بگم که حالش هیچ خوب نیست .بعد از جام جهانی مریض شد .تعجبی
هم نداره علتش کار و فعالیت بیشازاندازه ست .اون دیگه جوون نیست .البته هنوزم
کارش عالیه و فکرش مثل قبل کار میکنه .ولی خب ...جام جهانی مایهی آبروریز ی کل
وزارتخونه شد .بعدشم که رفتار زشت و ناشایست اون جن خونگی ،نمیدونم بلینکی بود
چی بود ...ضربهی ناجور ی بهش زد .درسته که اون بالفاصله اخراجش کرد ولی خب...
همونطور که گفتم هنوز حالش روبهراه نشده و احتیاج به مراقبت و پرستار ی داره .من
که فکر میکنم جای اون جن خونگی توی خونهش خیلی خالیه و دیگه خونهش آرامش و
راحتی قبلو نداره .خالصه بعدشم باید مقدمات مسابقهی سه جادوگرو فراهم میکردیم
درحالیکه هنوز گرفتار پیامدهای جام جهانی بودیم .اون اسکیتر لعنتی نمیگذاشت آب
خوش از گلومون پایین بره .آقای کرواچ بیچاره حق داره که بخواد شب کریسمس آرومی
داشته باشه .خوشحالم که میدونست شخص قابل اعتمادی هست که میتونه جای او نو
پر کنه.
هر ی خیلی دلش میخواست بپرسد که آقای کراوچ هنوز او را «ودربی» صدا میکند یا
اسمش را یاد گرفته است ،اما بر این وسوسه غلبه کرد.
بشقابهای براق روی میز هنوز خالی بودند اما صورت غذایی در جلوی تکتک افراد بود.
هر ی با دودلی صورت غذایش را برداشت و نگاهی به اطرافش انداخت؛ اما پیشخدمتی
ندید .در همان هنگام دامبلدور با دقت بهصورت غذای خودش نگاه کرد و با کلمات شمرده
به بشقابش گفت:
بالفاصله تکههای گوشت خوک بریان در بشقابش پدیدار شدند .بقیه نیز از دامبلدور یاد
گرفتند و غذای موردعالقهشان را به بشقابها گفتند .هر ی به هرمیون در باالی میز نگاه
کرد تا ببیند واکنش او نسبت به این روش جدید پذیرایی چیست .بیتردید این روش
مستلزم اضافهکاری و فعالیت بیشتر جنهای خانگی بود؛ اما به نظر میرسید هرمیون
برای اولین بار از فکر جنهای خانگی بیرون آمده است .او چنان سرگرم گفتگو با ویکتور
کرام بود که حتی به غذایی که میخورد توجه نداشت.
هر ی تازه متوجه شد که پیش از آن حرف زدن کرام را ندیده است .در آن لحظه ویکتور
کرام با شور و اشتیاق خاصی با هرمیون صحبت میکرد .ویکتور با لهجهی غلیظی میگفت:
-خب راستش ما هم یه قلعه داریم که به همین بزرگیه .ولی به نظر من بهراحتی اینجا
نیست .قلعهی ما چهار طبقهست و ما فقط برای امور جادویی توش آتیش روشن میکنیم.
ولی محوطهی بیرون قلعهمون از محوطهی شما هم بزرگتره .البته زمستونا که روزها خیلی
کوتاهند ما نمیتونیم از فضای محوطه استفاده کنیم .ولی توی تابستون هرروز باالی
دریاچه و کوهستان پرواز میکنیم.
-آهای ،ویکتور! بهتره بیشتر از این توضیح ندی چون ممکنه دوست جذابت بفهمه د ً
قیقا
کجا ما رو پیدا کنه.
-ایگور ،اینهمه پنهانکاری برای چیه ...اگه کسی تو رو نشناسه فکر میکنه از مهمون
گریزونی.
کارکاروف دندانهای زردش را بیشتر از همیشه به نمایش گذاشت و گفت:
-دامبلدور ...همه از قلمروی شخصیشون محافظت میکنن درسته؟ مگه همهمون با غرور
و افتخار از تاالرهای تودرتوی دانش و معرفتی که بهمون اعطا شده پاسدار ی نمیکنیم؟
آیا حق نداریم برای اینکه فقط خودمون اسرار مدرسه مونو میدونیم به خودمون ببالیم؟
حق نداریم از حریممون پاسدار ی کنیم؟
-ایگور ،شاید باورت نشه ولی من هیچوقت مطمئن نشدهام که همهی اسرار هاگوارتزو
میدونم .مثالً همین امروز صبح ،موقع رفتن به دستشویی اشتباهی رفتم توی یه اتاقی
که قبالً پام به اونجا نرسیده بود .اون اتاق شامل چند قسمت زیبا بود که مجموعهی
باشکوهی از انواع لگنها رو در اون چیده بودند .مدتی بعد که برگشتم تا با دقت بیشتر ی
اونارو نگاه کنم دیدم اتاقه ناپدید شده .ولی باید هرطور شده دوباره پیداش کنم .شاید
فقط ساعت پنج ونیم صبح پدیدار میشه .شاید هم فقط وقتهایی که هالل ماه توی
آسمونه ظاهر بشه .شاید هم فقط کسانی بتونن وارد اتاق بشن که مثانهشون کامالً پر
شده باشه.
هر ی سرش را پایین انداخت و پوزخند زد .پرسی اخم کرد اما هر ی اطمینان داشت که
دامبلدور به او یواشکی چشمک زده است.
در این میان فلور دالکور سرگرم گفتگو با راجر دیویز بود و از تزئینات هاگوارتز انتقاد میکرد.
او به در و دیوار سرسرا نگاه کرد و باحالتی تحقیرآمیز گفت:
-اینکه چیز ی نیست ...توی قصر بوباتون در ایام کریسمس دورتادور تاالر غذاخور ی رو با
تندیسهای یخی تزئین میکنن که ایچ وقت آب نمیشن و مثل الماس میدرخشند.
غذای قصرمونم فوقالعادهست .در تمام مدت که غذا میخوریم گروه پریهای جنگلی
برامون ترانه میخونن .ما اصالً از این کالهخودهای زشت و بدترکیب نداریم .تازه ،اگه
روز ی یه روح مزاحم وارد قصر بوباتون بشه بالفاصله اخراجش میکنن .به َامین راحتی!
فلور هنگام گفتن آخرین کلماتش باخشم دستش را روی میز کوبید .در این میان راجر
دیویز نیز با چهرهی حیرتزده و گیج به حرفهای فلور گوش میکرد و چنگالی که با آن
غذا میخورد راه دهانش را گم کرده بود .بعد از این حرکت فلور او نیز دستش را روی میز
کوبید و گفت:
هر ی به اطرافش نگاه کرد .هاگرید سر میز دیگر ی نشسته بود که آن نیز ویژهی اساتید
بود .او باز آن کتوشلوار پر موی قهوهای زشتش را به تن داشت و به میز باالی سرسرا
چشم دوخته بود .هاگرید برای یک نفر دست تکان داد وقتی هر ی نگاهش را دنبال کرد
متوجه شد که خانم ماکسیم نیز برای او دست تکان میدهد .نگینهای درشت یشم
انگشترهایش در نور شمعهای بیشمار سرسرا میدرخشیدند.
هرمیون سعی میکرد به ویکتور کرام تلفظ صحیح اسمش را یاد بدهد؛ اما کرام مرتب
میگفت« :هر-مون» هرمیون بسیار آهسته واضح گفت« :هر-می-یون» و کرام این بار
گفت« :هر-می-اون»
هرمیون گفت:
سپس با سحر و جادو سکوی بلندی در امتداد دیوار سمت چپ پدید آورد .آنگاه یک
مجموعه از سازهای کوبهای ،چندین گیتار ،یک عود ،یک ویولنسل و چندین نیانبان بر
روی سکو پدیدار شد.
اعضای گروه «خواهران عجیب» در میان تشویق پرشور تماشاگران همه باهم بهسوی سن
رفتند.
همهی آنها موهای بلند و پرپشت داشتند و رداهای سیاهی پوشیده بودند که به طرز
جالب و هنرمندانهای پر از شکاف و پارگی بود .هر یک از اعضای گروه سازهای خود را به
دست گرفتند .هر ی چنان مجذوب تماشای این گروه شده بود که فراموش کرد چه در
پیش رو دارد و زمانی به خود آمد که فانوسهای همهی میزها خاموش شدند و قهرمانان
و همراهانشان برخاستند .پروتی آهسته زمزمه کرد:
هر ی هنگام بلند شدن پایش به پایین ردایش گیر کرد .خواهران عجیب شروع به نواختن
آهنگ مالیم و غمانگیزی کردند .هر ی که نگاهش را از نگاه تماشاگران میدزدید (زیرا
سیموس و دین را میدید که برایش دست تکان میدادند و پوزخند میزدند) وارد جایگاه
پرنور رقص شد و چند لحظه بعد پروتی دستهای او را گرفت .یکی از آنها را روی کمرش
قرار داد و آن یکی را محکم در دست گرفت.
آنقدرها که هر ی تصور میکرد کار دشوار ی نبود .فقط باید بهآرامی در یک نقطه
میچرخیدند (پروتی رقص را هدایت میکرد) .هر ی در تمام مدت به نقطهای در باالی سر
جمعیت نگاه میکرد .چیز ی نگذشت که سایر دانشآموزان نیز به آنها پیوستند درنتیجه
دیگر قهرمانها در مرکز توجه نبودند .نویل و جینی در نزدیک آنها میرقصیدند .هر ی
جینی را میدید که هرچند وقت یکبار قیافهاش را درهم میکشید زیرا نویل پایش را لگد
میکرد .دامبلدور نیز با خانم ماکسیم میرقصید .او در کنار خانم ماکسیم مثل کوتولهها
بود و نوکتیز کالهش هم به چانهی او نمیرسید .خانم ماکسیم باوجود درشتی هیکلش
رفتار برازندهای داشت.
حرکات دوپای مودی چشم باباقور ی که با پروفسور سینیسترا میرقصید بسیار بدقواره و
ناموزون بود و پروفسور سینیسترا تمام مدت مراقب بود که پایش زیر پای چوبی مودی
نرود .هنگامیکه از کنار هر ی رد میشدند مودی با چشم سحرآمیزش آنسوی ردای هر ی
را ورانداز کرد و غرولند کنان گفت:
-خیلی چندش آوره! فکر نکنم استفاده از اون چشم قانونی باشه!
هر ی با شنیدن آخرین نت نیانبان نفس راحتی کشید .آهنگ خواهران عجیب به پایان
رسید و بار دیگر تشویق تماشاگران در سرسرا پیچید .هر ی بالفاصله از پروتی جدا شد و
گفت:
اما در همان لحظه خواهران عجیب شروع به خواندن آواز شادتر ی کردند که خیلی تندتر
از آواز قبلی بود.
پروتی گفت:
هر ی او را به دنبال خود کشید .آنها از کنار فرد و آنجلینا گذشتند .آن دو چنان با شور و
حرارت میرقصیدند و دستهایشان را تکان میدادند که اطرافیانشان از ترس آسیب
دیدن از آنها فاصله گرفته بودند.
هر ی پروتی را از جایگاه دور کرد و بهطرف میز ی برد که رون و پادما پشت آن نشسته
بودند.
هر ی کنار رون نشست و در یک بطر ی نوشیدنی کرهای را باز کرد و به رون گفت:
-خوش میگذره؟
رون جواب نداد .او به هرمیون و کرام که در نزدیکی آنها میرقصیدند خیره شده بود.
پادما پاهایش را رویهم انداخته بود و دستبهسینه نشسته بود .پایی را که روی پای
دیگر بود همراه با ضربهای آهنگ تکان میداد .گاه و بیگاه با دلخور ی نگاهی به رون
میانداخت .رون بههیچوجه به او توجه نداشت .پروتی کنار هر ی نشست .او نیز پاهایش
را رویهم انداخت و دستبهسینه نشست .چند دقیقه بیشتر طول نکشید که
دانشآموزی از گروه بوباتون او را به رقص دعوت کرد .پروتی به هر ی گفت:
-چی؟
پروتی گفت:
-هیچی بابا!
او همراه با دانشآموز بوباتونی به جایگاه رفت و پس از تمام شدن آهنگ هم بازنگشت.
هرمیون جلو آمد و سر جای پروتی نشست .صورتش از رقص سرخ و برافروخته شده بود.
هر ی به او سالم کرد اما رون حرفی نزد .هرمیون که با دست خودش را باد میزد گفت:
هرمیون به او خیره شد .سپس به هر ی نگاه کرد .هر ی شانههایش را باال انداخت .هرمیون
گفت:
-رون ،چیه؟
-اون مال گروه دورمشترانگه .اون توی مسابقه رقیب هریه .اون ضد هاگوارتزه .تو ...تو...
کامالً معلوم بود که رون به دنبال واژهی کوبندهای میگردد که بهوسیلهی آن گناه هرمیون
را توصیف کند .او گفت:
ً
واقعا که! تو رو خدا بگو ببینم ...کی بود که وقتی -دیوونه باز ی درنیار ،رون .دشمن؟
بچههای دورمشترانگ از راه رسیدن داشت بال درمیآورد؟ کی بود که میخواست ازش
امضا بگیره؟ کی عروسک کوچیک کرامو توی خوابگاهش نگه داشته؟
ً
حتما موقعی که هر دوتاتون توی کتابخونه بودین بهت پیشنهاد کرده همراهش باشی، -
آره؟
ً
حتما داشتی تشویقش میکردی که عضو تهوع بشه ،آره؟ -
-نخیر! اگه خیلی دلت میخواد بدونی که چی شد باهم آشنا شدیم پس خوب گوش کن.
اون گفت که فقط برای این هرروز به کتابخونه میاومده که سر حرفو با من بازکنه ولی
جرئت نمیکرده!
هرمیون این حرف را بسیار آهسته گفت و صورتش همرنگ ردای پروتی شد .رون باحالت
زنندهای گفت:
هرمیون گفت:
-یعنی خودت نمیفهمی؟ مگه اون شاگرد کارکاروف نیست؟ اون میدونه تو بیشتر اوقات
با کی میر ی و مییای ...اون فقط میخواسته اینطوری به هر ی نزدیکتر بشه .شاید هم
بخواد یه جور ی طلسمش کنه.
هرمیون طور ی به رون نگاه کرد انگار با این حرف به صورتش سیلی زده بود و گفت:
-پس بگذار محض اطالعت بگم که اون تا حاال حتی یک کلمه هم راجع به هر ی حرف
نزده...
ً
اتفاقا بعید نیست ً
حتما میخواد کمکش کنی که معمای تخم طالیی رو کشف کنه! -پس
توی این مدت در یه گوشهی دنج و بیسروصدای کتابخونه سراتونو به هم تکیه داده
باشید و...
-اصالً هدف از برگزار ی این مسابقات اینه که جادوگرهای کشورهای مختلف باهم آشنا
بشن و رابطهی دوستانهای برقرار کنن.
-چرا نمیری زودتر ویکی رو پیدا کنی؟ حتم ًا اآلن داره دنبالت میگرده!
سپس باخشم و ناراحتی از جایگاه گذشت و در میان جمعیت ناپدید شد .رون با خشمی
آمیخته به رضایت هرمیون را نگاه کرد .پادما از او پرسید:
-خوبه!
بالفاصله از جایش برخاست و بهسوی پروتی و دانشآموز بوباتونی رفت .او نیز بالفاصله
یکی از دانشآموزان بوباتون را با سحروجادو در آنجا حاضر کرد تا همراه پادما باشد.
دانشآموز دوم چنان بهسرعت در آنجا حاضر شد که هر ی اطمینان داشت او را از طرق
افسون جمعآوری به آنجا منتقل کرده است .در همان وقت یک نفر با لهجهی غلیظی
گفت:
کرام که دو بطر ی نوشیدنی کرهای در دست داشت کنار میز آنها ایستاده بود .رون به او
خیره نگاه کرد و گفت:
سپس با شانههای خمیدهاش از آنها دور شد .بالفاصله پرسی خود را به آنها رساند و
درحالیکه با غرور و خودپسندی دستهایش را به هم میمالید ،گفت:
-با ویکتور کرام دوست شدی ،رون؟ آفرین! هدف برگزار ی مسابقه هم همینه...
همکاریهای جادویی بینالمللی.
ً
فورا روی صندلی خالی پادما نشست .هر ی بههیچوجه از این پیشامد راضی نبود. پرسی
هر ی به میز باالی سرسرا نگاهی انداخت .هیچکس سر میز ننشسته بود .پروفسور
دامبلدور با پروفسور اسپراوت ،لودو بگمن و پروفسور مکگونگال باهم میرقصیدند.
هاگرید و خانم ماکسیم موقع رقص جای زیادی را اشغال کرده بودند .در این میان اثر ی
از کارکاروف نبود .همینکه آهنگ به پایان رسید همه بار دیگر شروع به کف زدن کردند.
هر ی ،لودو بگمن را دید که دست پروفسور مکگونگال را بوسید و از او دور شد و برگشت.
بالفاصله با فرد و جرج روبرو شد که راهش را سد کرده بودند .پرسی با سوءظن به فرد و
جرج نگاه کرد و آهسته گفت:
-هیچ معلومه اون دوتا دارن چیکار میکنن؟ برای چی مزاحم یه مقام عالیرتبهی
وزارتخونه شدن؟ این دوتا هیچی سرشون نمیشه .نه احترام حالیشونه نه آبرو...
لودو بگمن خیلی زود توانست فرد و جرج را کنار بزند و همینکه چشمش به هر ی افتاد
برایش دست تکان داد و به سویش آمد .بالفاصله پرسی گفت:
بگمن گفت:
-چی؟ نه بابا! این حرفها چیه؟ داشتن دربارهی اون چوبدستیهای تقلبیشون برام
توضیح میدادن میخواستن ببینن من میتونم درزمینهی بازاریابی کمکشون کنم .منم
بهشون قول دادم که به آشناهایی که توی فروشگاه شوخی زونکو دارم معرفیشون کنم...
پرسی از شنیدن این خبر چندان خرسند نشد .هر ی مطمئن بود همینکه پای پرسی به
خانه برسد باعجله به سراغ خانم ویزلی میرود و ماجرا را به گوشش میرساند .از قرار
ً
اخیرا بسیار جاهطلبانه شده بود زیرا قصد داشتند معلوم نقشههای فرد و جرج
محصوالتشان را در اماکن عمومی به فروش برسانند.
بگمن دهانش را باز کرد که به هر ی چیز ی بگوید اما پرسی به او امان نداد و گفت:
-آقای بگمن به نظر شما مسابقه چطور پیش میره؟ سازمان ما که از روند مسابقه کامالً
راضیه .البته مشکلی که برای جام آتش پیش اومد چندان رضایتبخش نبود ولی...
-چرا ،چرا ،همینطوره .مسابقهی جالب و سرگرمکنندهایه .راستی حال بارتی چطوره؟
حیف شد که نتونست بیاد.
-نگران نباشین ،آقای کراوچ خیلی زود سرحال و قبراق میشه؛ اما تا اون موقع من با کمال
میل تالش میکنم که همهی کارها رو بهخوبی انجام بدم.
-خودتون که میدونید کار ما فقط شرکت در جشن کریسمس نیست! این چند وقته
مجبور بودم به همهی مشکالتی که در غیب آقای کراوچ پیش میآمد رسیدگی کنم .هیچ
خبر دارین که علی بشیر در حین وارد کردن قاچاقی قالیچههای پرنده دستگیر شده؟ بعد
از اون گرفتار ترانسیلوانیاییها شدیم .باید اونا رو راضی میکردیم که قرارداد بینالمللی
تحریم دوئل رو امضا کنن .من با رئیس سازمان همکاریهای بینالمللی جادویی شون در
سال جدید یک قرار مالقات دارم.
هر ی و رون وانمود کردند برای گرفتن نوشابه از سر میز بلند شدن .سپس جایگاه پرنور را
دور زدند وارد سرسرای ورودی قلعه شدند .درهای ورودی قلعه باز بودند .وقتی از پلههای
سنگی جلوی قلعه پایین میرفتند پریهای نورانی متعددی که بوتههای رز را چراغانی
کرده بودند خاموش روشن میشدند و چشمک میزدند .همینکه به پایین پلهها رسیدند
در مقابل خود انبوه درختچههای زینتی ،راههای پرپیچوخم و مجسمههای سنگی را دیدند.
هر ی صدای شرشر آب را میشنید که شبیه به صدای حرکت آب در رودخانه بود .عدهای
بر روی نیمکتهای منبتکاری شدهای که اینجاوآنجا پراکنده بود نشسته بودند .هر ی و
رون در امتداد یکی از راههای پرپیچوخم پیش رفتند .هنوز چند قدم جلوتر نرفته بودند که
صدای آشنایی به گوششان رسید که میگفت:
ً
ظاهرا نمیخواست به گوش کسی برسد گفت: صدای آهسته و نگران کارکاروف را که
-آخه سوروس ،ما که نمیتونیم خودمونو گول بزنیم! اآلن چند ماهه که روزبهروز داره
ً
واقعا نگرانم... پررنگتر و واضحتر میشه .باور کن من
-پس فرار کن .فرار کن و برور! من خودم یه بهانهای برای رفتنت میتراشم چون من
توی هاگوارتز میمونم.
اسنیپ باعجله از کنار آنها گذشت .پشت شنلش در هوا پیچوتاب خورد .کارکاروف نیز
بالفاصله به دنبال اسنیپ رفت .هر ی و رون حرکت کردند .رون زیر لب گفت:
-از کی تا حاال اسنیپ و کارکاروف اینهمه باهم صمیمی شدن که همدیگه رو به اسم
کوچیک صدا میکنن؟
آنها به مجسمهی سنگی یک گوزن قطبی رسیدند و در باالی آن فوارههای بلندی را
دیدند .چشمشان به دو هیکل عظیم افتاد که بر روی یکی از نیمکتهای سنگی نشسته
بودند و در زیر نور مهتاب به جریان آب نگاه میکردند .آنگاه هر ی صدای هاگرید را شناخت
که با صدای دورگهای گفت:
هر ی و رون همانجا خشکشان زد .با دیدن آن صحنه متوجه شدند که نمیتوانند به
راهشان ادامه بدهند .هر ی برگشت و به پشت سرشان نگاهی انداخت .چند قدم عقبتر
فلور دالکور و راجر دیویز پشت بوتهی گل سرخی ایستاده بودند .هر ی به رون سیخونک
زد و با حرکت سرش فلور و راجر را نشان داد (ازنظر هر ی سر آن دو حسابی شلوغ بود).
او با زبان بیزبانی به رون فهماند که میتوانند از راه آمده بازگردند زیرا فلور و راجر متوجه
عبور آنها نمیشدند .رون بهمحض دیدن فلور چشمهایش را گشاد کرد و با حرکت سر
مخالفتش را اعالم کرد .سپس هر ی را کشید تا در تاریکی سایهی مجسمه از دید بقیه
پنهان بمانند .خانم ماکسیم با صدای نرم و نازکی به هاگرید گفت:
هر ی بههیچوجه مایل نبود آن گفتگو را بشنود .او میدانست که اگر هاگرید بفهمد که در
چنین موقعیتی دزدکی به حرفش گوش دادهاند بیاندازه ناراحت میشود .هر ی حاضر
بود با انگشتهایش محکم گوشهایش را بگیرد و چیز ی زمزمه کند تا صدای آنها نشنود
ولی این کار امکانپذیر نبود .بهجای این کار سعی کرد تمام حواسش را به سوسکی که از
مجسمهی گوزن باال میرفت متمرکز کند اما متأسفانه حرکت سوسک چندان جذابیتی
نداشت و مانع شنیدن حرف ها گرید نشد .هاگرید گفت:
-من که مامانم اون جور ی بود .اون یکی از آخرین بازموندههای نسل خودش توی تمام
بریتانیا بود.
من او نو یادمه ...خوب یادمه .وقتی سه سالم بود منو گذاشت و رفت .از اون مادرای
دلسوز نبود ...خب ،هرچی باشه ،این چیز تو ذاتشون نیست ،کاریش نمیشه کرد.
نمیدونم چه بالیی به سرش اومد .ازش هیچ خبر ی ندارم .شاید تا حاال دیگه مرده باشه...
خانم ماکسیم ساکت بود و حرفی نمیزد .هر ی برخالف میلش از سوسک چشم برداشت
و از باالی شاخهای گوزن نگاهی انداخت و گوشهایش را تیز کرد ...هیچوقت نشنیده
بود که هاگرید دربارهی دوران کودکیش با کسی صحبت بکند .هاگرید ادامه داد:
-اون با رفتنش دل بابامو شکست .بابام خیلی ریزه میزه بود ...وقتی شیش سالم بود هر
وقت از دستش ناراحت میشدم بلندش میکردم و می ذاشتمش رو کمد ...اونم خندهش
میگرفت.
هاگرید ساکت شد .خانم ماکسیم نیز چیز ی نگفت .او به فوارهی بلند آب خیره شده بود
و به حرفهای هاگرید گوش میکرد .هاگرید گفت:
-بابام منو بزرگ کرد ...وقتی من اومدم مدرسه ...بابام مرد .از اون به بعد مجبور بودم رو
پای خودم وایسم .البته دامبلدور خیلی کمکم کرد ...خیلی بهم لطف کرد.
هاگرید یک دستمال ابریشمی بزرگ خالدار از جیبش درآورد و با آن بینیاش را تمیز کرد
و ادامه داد:
-بگذریم ...چقدر من از خودم برات بگم؟ حاال تو تعریف کن ...مامانت بود یا بابات؟
بااینکه هوا خیلی سرد بود ولی به سردی لحن گفتار او نمیرسید .هاگرید که گیج شده
بود گفت:
-چی؟ نه ،نرو! من تا حاال ...تا حاال به کسی برنخورده بودم که مث خودم باشه!
صدای خانم ماکسیم مثل بوق ممتد کشتیها سکوت شب سرد زمستانی را شکست .او
ادامه داد:
-تا َاالن ایچ کس به من اینطوری توهین نکرده بود! غول دورگه؟ من؟ من ...من فقط
استخون بندیم درشته!
خانم ماکسیم باخشم و غضب ازآنجا رفت .وقتی با عصبانیت بوتهها گل سرخ را از سر
راهش کنار میزد و رد میشد پریهای نورانی رنگارنگی که البهالی بوتهها بودند همچون
ابر نورانی رنگارنگی به هوا رفتند و هاگرید هنوز روی نیمکت نشسته و به او خیره شده
بود که لحظهبهلحظه دورتر میشد .هوا تاریک بود و حالت صورت هاگرید چندان مشخص
نبود .یک دقیقه بعد هاگرید نیز بلند شد و رفت .او به قلعه بازنگشت و از محوطهی تاریک
و خلوت قلعه بهسوی کلبهاش رفت .هر ی آهسته به رون گفت:
-چی شده؟
هر ی بالفاصله از حالت نگاه رون فهمید که بار دیگر بیاطالعیاش از مسائل دنیای
جادوگر ی را آشکار کرده است و ازآنجاکه او در خانهی دورسلیها بزرگ شده بود از بسیار ی
از مسائل پیشپاافتادهی دنیای جادوگر ی بیاطالع بود اما زمانی که به مدرسه آمده بود
تعداد این مسائل کم و کمتر شده بودند بااینحال در آن لحظه متوجه شد که هیچ
جادوگر ی پس از فهمیدن اینکه مادر یکی از دوستانش غول بوده است نمیگوید« :حاال
مگه چی شده؟» رون آهسته به هر ی گفت:
ً
مطمئنا در پناه بوتهی پرپشتتر ی پنهان شده بودند. فلور و راجر دیویز ازآنجا رفته بودند و
هر ی و رون به سرسرای بزرگ برگشتند .اکنون پروتی و پادما در میان گروهی از پسران
بوباتونی جاخوش کرده بودند .هرمیون نیز دوباره با کرام میرقصید .هر ی و رون بهطرف
میز ی رفتند که از جایگاه پرنور دورتر بود و همینکه نشستند هر ی از رون پرسید:
هر ی گفت:
-بیخود نیست که هاگرید این موضوعو مخفی نگه داشته .منو بگو که فکر میکردم اون
وقتی بچه بوده با یه افسون بزرگ کنندهی ناجور طلسم شده .هیچوقت دلم نمیخواست
دربارهش حرف بزنم...
هر ی گفت:
-خب ،اونایی که هاگریدو میشناسن و میدونن خطرناک نیست به این موضوع اهمیت
نمیدن .ولی هر ی باور کن غولها موجودات پلید و خطرناکی هستن .به قول هاگرید این
چیز تو ذاتشونه ...درست مثل غولهای غارنشین ...همه میدونن که اونا عاشق کشتن و
قتل و غارتند .البته اآلن توی بریتانیا یه دونه غولم پیدا نمیشه.
-همهشون مردن .بیشترشون به دست کارآگاهها کشته شدن ...ولی توی کشورهای دیگه
ممکنه وجود داشته باشن ...بیشترشون توی غارها و باالی کوههای بلند مخفیشدن.
هر ی به چهرهی غمزدهی خانم ماکسیم نگاه کرد که تکوتنها پشت میز داوران نشسته بود
و گفت:
-نمیدونم ،خانم ماکسیم میخواد کیو گول بزنه؟ اگه هاگرید غول دورگه باشه اونم
صددرصد غول دورگهست ...میگه استخون بندیم درشته ...تنها موجوداتی که استخون
بندیشون از اون درشتتره دایناسورهان.
هر ی و رون تا آخر جشن در همان گوشهی دنج نشستند و دربارهی غولها صحبت کردند.
هیچکدام رغبتی برای همراهی با دیگران نداشتند .هر ی سعی میکرد سدریک و چو را
نگاه نکند .با دیدن آنها دلش میخواست با مشت چیز ی را خرد و خاکشیر کند.
با فرارسیدن نیمهشب خواهران عجیب به برنامهی خود خاتمه دادند و جمعیت برای
آخرین بار به تشویق آنها پرداختند .آنها با وقار و متانت خاصی به سرسرای ورودی
رفتند .بسیار ی از دانشآموزان افسوس میخوردند که جشن بیش از آن ادامه ندارد؛ اما
هر ی خوشحال بود که میتواند به خوابگاهشان برود و بخوابد.
هر ی برگشت و چشمش به سدریک دیگور ی افتاد که به طرفش میآمد .چو در پایین
پلکان مرمر ی ایستاد و منتظر سدریک ماند .سدریک خود را به هر ی رساند .هر ی با
بیاعتنایی گفت:
-چیه؟
سدریک با شک و تردید به رون نگاه کرد گویی نمیخواست در حضور رون با هر ی صحبت
کند .رون شانههایش را باال انداخت و با دلخور ی به راهش ادامه داد .وقتی رون از آنها
دور شد سدریک با صدای آهسته گفت:
-هر ی ،من به تو مدیونم ...آخه تو قضیهی اژدهاها رو به من گفتی .بگو ببینم ،معمای
اون تخم طال رو کشف کردی؟ تخم طالی تو هم وقتی باز میکنی ناله میکنه؟
هر ی گفت:
-آره.
-چی؟
-برو حموم .تخم طالیی رو هم با خودت ببر ...توی آب گرم با دقت و حوصله روش کار
کن .اینطوری فکرت باز میشه ...باور کن راست میگم.
سدریک دوباره به هر ی خندید و باعجله از پلکان مرمر ی پایین رفت .هر ی تکوتنها به
برج گریفیندور بازگشت .چه راهنمایی عجیبی بود! چرا برای حل معمای تخم طالیی باید
در حمام کار میکرد؟ آیا سدریک میخواست او را مچل کند؟ آیا میخواست کار ی کند که
هر ی مثل احمقها رفتار کند و بدین ترتیب چو را بیشتر به خود عالقهمند کند.
بانوی چاق و دوستش ویولت در تابلوی جلوی حفرهی مخفی خروپف میکردند .هر ی
ناچار شد فریاد زنان اسم رمز را بر زبان آورد تا اینکه سرانجام بانوی چاق و دوستش بیدار
شدند و با چهرههای دلخور و آزرده در را برایش باز کردند .هر ی از حفره باال رفت وارد
سالن عمومی شد .بالفاصله رون و هرمیون را دید که باهم دعوا میکردند .در فاصلهی ده
قدمی هم ایستاده بودند و سر هم داد میزدند .چهرهی هردوی آنها برافروخته بود.
هرمیون که حاال موهایش شل شده بود و صورتش از خشم درهم رفته بود فریاد زد:
ً
جدا؟ راهش چیه؟ -
-مجلس رقص بعدی بهجای اینکه آخر از همه بیای سراغم قبل از اینکه دیگران پا پیش
بگذازن خودت ازم دعوت کن!
رون مثل ماهیای که از آب بیرون افتاده باشد دهانش را باز و بسته کرد اما صدایی از
دهانش خارج نشد.
هرمیون با عصبانیت رویش را از او برگرداند و به سمت خوابگاه دخترها رفت .رون به
هر ی نگاه کرد و بریدهبریده گفت:
-عجب! معلومه که اصالً منظور منو نفهمیده.
هر ی چیز ی نگفت .او از اینکه دوباره با رون آشتی کرده بود و میتوانست با او صحبت
کند چنان خوشحال بود که ترجیح داد در آن لحظه اظهارنظر نکند؛ اما ازنظر هر ی هرمیون
خیلی بهتر از خود رون متوجه منظور او شده بود.
فصل بیست و چهارم :خبر داغ ریتا اسکیتر
صبح زود بعد از کریسمس همه دیر از خواب بیدار شدند .سالن عمومی گریفیندور آرامتر
از چند هفته اخیر بود.
بسیار ی از دانشآموزان هنگام صحبت کردن با یکدیگر خمیازه میکشیدند .موی هرمیون
دوباره وزوز ی شده بود .او به هر ی گفت که برای صاف کردن مویش از مقدار زیادی
معجون نرمکنندهی مو استفاده کرده است .کجپا روی پای هرمیون لمیده بود و خرخر
میکرد .هرمیون درحالیکه پشت گوشهای کجپا را میخاراند با خونسردی گفت:
-خیلی دنگ و فنگ داره .به زحمتش نمیارزه که آدم هر روز موهاش صاف کنه.
ً
ظاهرا رون و هرمیون بیآنکه باهم صحبتی بکنند به این نتیجهی مشترک رسیده بودند
که دربارهی بگو مگویشان باهم حرف نزنند .بااینکه باحالت خشک و رسمی باهم حرف
میزدند رفتارشان دوستانه بود.
رون و هر ی در اولین فرصت گفتگوی هاگرید و خانم ماکسیم را برای هرمیون بازگو کردند.
ولی برخالف رون هرمیون از دورگه بودن هاگرید چندان شگفتزده نشد .او شانههایش
را باال انداخت و گفت:
-من حدس میزدم .میدونستم که غول اصیل نیست چون اونا قدشون شش متره .ولی
اینهمه حساسیت روی غولها بیدلیله .همهی غولها که خطرناک نیستن ...این درست
مثل تعصبیه که مردم روی گرگینهها دارن ...این طرز فکر مربوط به تعصب خشک و
غیرمنطقیه.
قیافهی رون طور ی شد که گویی میخواست با نفرت چیز ی بگوید اما شاید برای اجتناب
از یک دعوای دیگر از این کار منصرف شد و دور از چشم هرمیون با ناراحتی سرش را تکان
داد.
اکنون پس از گذراندن اولین هفتهی تعطیالت زمان پرداختن به تکالیفشان فرارسیده بود.
در طول هفتهی اول کریسمس همه تکالیفشان را فراموش کرده بودند اما حاال که
کریسمس گذشته بود همه از جنبوجوش افتاده بودند ،همه غیر از هر ی که بار دیگر
عصبی و نگران شده بود.
مشکلش این بود که بعد از کریسمس روز بیستوچهارم فوریه خیلی نزدیکتر از قبل به
نظر میرسید درحالیکه او هنوز هیچ اقدامی برای کشف معمای تخم طالیی نکرده بود.
از آن به بعد هر بار به خوابگاه میرفت تخم طالیی را از صندوقش درمیآورد و باز میکرد
و با دقت به صدای گوشخراش آن گوش میداد بلکه از راز آن سر درآورد .او تمام سعی
و تالشش را به کار میبست تا بفهمد آن صدا شبیه به چیست اما غیر از صدای سی ساز
ا ّره مانند ارکستر اشباح هیچچیز دیگر ی به نظرش نمیرسید .هر ی تخم را میبست و آن
را بهشدت تکان میداد .بعد دوباره آن را باز میکرد که ببیند صدای آن تغییر کرده است
یا نه؛ اما تالشش بینتیجه بود .یکبار هر ی با صدایی بلندتر از صدای شیون تخم طال از
آن چیز ی پرسید اما جوابی نشنید .حتی یکبار تخم طال را به آنسوی اتاق پرتاب کرد
هرچند که میدانست این کار نیز بیفایده است.
هر ی حرف سدریک را از یاد نبرده بود اما ازآنجا که در آن دوران نسبت به او احساس
خوبی نداشت ترجیح میداد حتیالمقدور از راهنمایی او استفاده نکند .درهرحال اگر
ً
واقعا قصد کمک به او را داشت باید کمی واضحتر منظورش را بیان میکرد .هر ی سدریک
رک و راست به سدریک گفته بود که در مرحلهی اول چه چیز ی در پیش رو دارند درحالیکه
سدریک برای تالفی محبت او فقط گفته بود که به حمام برود .هر ی به چنین کمک
احمقانهای نیاز نداشت بهخصوص که این کمک از سوی کسی بود که دست در دست چو
در راهروها راه میرفت .اولین روز ترم جدید فرارسید و هر ی با کولهبار کتابها و کاغذهای
پوستی و قلمهای پرش به کالسها رفت؛ اما دلهرهی معمای تخم طال نیز همچون بار ی
در سینهاش سنگینی میکرد و به هر جا میرفت این بار گران را نیز با خود میکشید.
هنوز برف زیادی محوطهی قلعه را پوشانده بود .شیشهی گلخانه چنان بخار کرده بود که
سر کالس گیاهشناسی نمیتوانستند بیرون را ببینند .در آن هوای سرد هیچکس دوست
نداشت سر کالس مراقبت از موجودات جادویی حاضر شود اما رون تذکر داد که باوجود
موجودات دم انفجار ی حسابی گرم میشوند زیرا یا مجبور میشدند دنبال آنها بدوند یا
دمهایشان چنان با شدت منفجر میشد که کلبهی هاگرید آتش میگرفت.
اما وقتی به کلبهی هاگرید رسیدند ساحرهی پیر ی را دیدند که موهای کوتاه سیخ سیخ
داشت و چانهاش بسیار برآمده بود .وقتی تالش میکردند که از میان برفها زودتر خود
را به کلبه برسانند ساحرهی پیر با بدخلقی گفت:
-اسمم پروفسور گرابلی پلنکه و استاد موقت درس مراقبت از موجودات جادویی هستم.
-هاگرید کجاست؟
-مریضه.
صدای خندهی خفیف و ناخوشایندی به گوش هر ی رسید .هر ی برگشت و چشمش به
مالفوی و سایر دانشآموزان اسلیترین افتاد که تازه از راه رسیده بودند .همهی آنها
شادوشنگول بودند و از دیدن پروفسور گرابلی پلنک بههیچوجه متعجب نشدند .پروفسور
گرابلی پلنک گفت:
او محوطهی حصار داری را که اسبهای غولپیکر بوباتون در آن میلرزیدند دور زد .هر ی،
رون و هرمیون نگاهی به کلبهی هاگرید در پشت سرشان انداختند و دنبال او رفتند.
همهی پردههای پنجرههای کلبه کشیده بود .آیا هاگرید تکوتنها در کلبهاش در بستر
بیمار ی بود؟ هر ی باعجله خود را به پروفسور گرابلی پلنک رساند و پرسید:
پروفسور گرابلی پلنک وانمود کرد حرف هر ی را نشنیده است .آنها از کنار اسبهای
غولپیکر بوباتون که از سرما به هم چسبیده بودند عبور کردند و بهطرف درختی در
حاشیهی جنگل رفتند .اسب تکشاخ بزرگ و زیبایی به درخت بستهشده بود.
-وای خدا جونم! عجب خوشگله! اینو از کجا آورده؟ شنیدم گرفتن اسب تکشاخ خیلی
سخته!
اسب تکشاخ چنان سفید بود که برفهای روی زمین در کنار آن طوسی به نظر میرسیدند
سمهای زرینش را به زمین میکشید و سر شاخدارش را باحالتی عصبی عقب میبرد.
پروفسور گرابلی پلنک دستش را جلوی سینهی هر ی گرفت و او را متوجه کرد و گفت:
-پسرها عقب وایسن .اسبهای تکشاخ دوست دارن زنها و دخترها نوازششون کنن.
دخترها بیاین جلو .بااحتیاط بهش نزدیک بشین .بیاین ،خیلی کار آسونیه...
دانشآموزان دختر آرامآرام به اسب تکشاخ نزدیک شدند .پسرها از پشت نردهها آنها
را تماشا میکردند.
-نگران نباش اونا بهش حمله نکردن ،پاتر .از خجالت و شرمندگی نمیتونه سر کثیف و
گنده شو بلند کنه.
-منظورت چیه؟
مالفوی دستش را در جیب ردایش کرد و یک صفحه روزنامهی تا شده درآورد و گفت:
وقتی هر ی روزنامه را از دستش قاپید پوزخند زد .هر ی تای روزنامه را باز کرد و شروع به
خواندن آن کرد .در باالی مقاله عکسی از هاگرید بود که در آن بسیار مکار و موذی به نظر
میرسید .در روزنامه نوشته بود:
روبیوس هاگرید که اقرار کرده است در سومین سال تحصیلش در ها گوارتز از مدرسه
اخراج شده است از آن به بعد در مقام شکاربان ها گوارتز مشغول به کار شده و دامبلدور
او را در این مقام نگاه داشته است.
اما سال گذشته ،هاگرید به یار ی نفوذ اسرارآمیزش بر مدیر مدرسه توانست سمت استادی
درس مراقبت از موجودات جادویی را نیز به خود اختصاص بدهد درحالیکه اساتید
ورزیدهی دیگر ی داوطلب تدریس این درس بودهاند.
دراکو مالفوی ،دانشآموز سال چهارم میگوید« :یکبار یک هیپوگریف به من حمله کرد.
یکبار دیگر هم یک کرم فلوبر دست دوستم وینسنت کراب را گاز گرفت و گوشت آن را
کند .ما همگی از هاگرید متنفریم ولی از ترس و وحشت جرئت نداریم نظرمان را بر زبان
آوریم».
هاگرید بههیچوجه قصد خاتمه دادن به فعالیتهای وحشتانگیز را ندارد .او در ماه
گذشته طی گفتگویی با خبرنگار ما اقرار کرد که از ادغام مانتیکور و خرچنگ دراز آتشین
که دو گونهی خطرناک از موجودات جادوییاند موجودی پدید آورده که نام آن را موجود
دم انفجار ی جهنده گذاشته است .بیتردید پدید آوردن گونههای جادویی جدید یکی از
وظایف سازمان ساماندهی و نظارت بر امور موجودات جادویی است؛ اما به نظر میرسد
که هاگرید خود را فراتر از اینگونه محدودیتهای پیشپاافتاده میبیند .او در گفتگو با
خبرنگار ما پیش از آنکه عجوالنه موضوع صحبت را عوض کند گفت« :داشتم تفریح
میکردم».
اما عالوه بر همهی این شواهد ،پیام امروز مدرکی به دست آورده که ثابت میکند هاگرید
چنانکه همیشه وانمود میکند یک جادوگر اصیلزاده نیست .او حتی یک انسان اصیل نیز
نیست .مدارک منحصربهفرد بهدستآمده نشان میدهد که مادر ها گرید کسی نیست جز
فریدولفا ،غول مؤنثی که در حال حاضر هیچکس از محل اقامت او خبر ندارد.
در قرن اخیر غولهای درنده و خونریز به جنگ با یکدیگر پرداختند و بدین طریق نسل
خود را منقرض کردند .عدهی انگشتشمار باقیمانده از نسل غولها نیز به گروهای هوادار
«کسی که نباید اسمش را برد» پیوستند .آنها در دوران هراسانگیز فرمانروایی او مسئول
بسیار ی از فجیعترین کشتارهای دستهجمعی مشنگها بودند.
بر اساس یک شایعهی عجیب و باورنکردنی ،هاگرید توانسته است با پسر ی که باعث
سقوط اسمشونبر از مسند قدرت شد روابط دوستانه برقرار کند ،درحالیکه همان پسر باعث
شد که مادر ها گرید نیز مانند سایر هواداران اسمشونبر خود را در مخفیگاه امنی پنهان
کند .این احتمال وجود دارد که هر ی پاتر از حقایق تلخ زندگی دوست عظیمالجثهاش
بیخبر مانده باشد اما دامبلدور موظف است که هر ی پاتر و سایر دانشآموزان را از تمام
خطرات معاشرت با غولهای دورگه آگاه سازد.
هر ی خواندن مقاله را به پایان رساند و به رون نگاه کرد .دهان رون از حیرت و شگفتی
بازمانده بود .رون آهسته زمزمه کرد:
اما این موضوع هر ی را ناراحت نکرده بود .او با عصبانیت به مالفوی گفت:
-منظورت چی بود که گفتی« :ما همگی از هاگرید متنفریم؟» این مزخرفات چیه که پشت
سر هاگرید گفتی؟
کراب که از کار خود بینهایت خشنود بود پوزخند میزد .مالفوی که برق شرارت در
چشمانش میدرخشید گفت:
-با این گزارش دیگه کلک اون غول بیابونی کندهست .امکان نداره بتونه تدریس کنه .غول
دورگه! منو بگو که فکر میکردم وقتی بچه بوده یک بطر ی معجون استخون ساز خورده...
هیچکدوم از مامان و باباها از این موضوع خوششون نمیاد ...میترسن یه وقت
بچههاشونو درسته قورت بده ...هاهاها!
-تو...
روی سخن پروفسور گرابلی پلنک به پسرها بود .همهی دانشآموزان دختر دور اسب
تکشاخ جمع شده بودند و او را نوازش میکردند .هر ی چنان خشمگین بود که وقتی
رویش را به سمت اسب تکشاخ برگرداند روزنامه پیام امروز در دستش میلرزید .بااینکه
ً
واقعا آن را نمیدید. به اسب تکشاخ خیره شده بود
پروفسور گرابلی پلنک ویژگیهای جادویی اسبهای تکشاخ را با صدای بلند و شمرده
بیان میکرد تا پسرها نیز صدایش را بشنوند.
در پایان کالس که همگی بهسوی قلعه میرفتند تا ناهار بخورند پروتی پتیل گفت:
-خدا کنه همین خانمه استادمون بمونه! درس امروز خیلی بیشتر به درس مراقبت از
موجودات جادویی شبیه بود ...چون دربارهی یه موجود درستوحسابی مثل اسب
تکشاخ بود ...نه اون هیوالهای وحشتناک.
-چی میخوای بشه؟ اون میتونه شکاربان قلعه باشه دیگه ،نمیتونه؟
بعد از جشن رقص کریسمس رفتار پروتی نسبت به هر ی بسیار سرد و خشک شده بود.
هر ی فهمیده بود که آن شب باید به پروتی بیشتر توجه میکرده است؛ اما درهرحال به
نظر میرسید آن شب به او خوش گذشته باشد .او با تمام کسانی که به حرفش گوش
میکردند گفته بود که با آن پسر بوباتونی قرار گذاشته است که در سفر بعدی به هاگزمید
در آنجا یکدیگر را ببینند.
-عجب درس خوب و آموزندهای بود من نصف نکتههایی رو که پروفسور گرابلی پلنک
دربارهی تکشاخها گفت نمیدونستم.
هر ی روزنامهی پیام امروز را جلوی چشم هرمیون گرفت و با صدای خرناس مانندی گفت:
هرمیون نیز درست مثل رون پس از خواندن آن گزارش دهانش بازماند و گفت:
-اون زنیکهی عوضی از کجا این چیزا رو فهمیده؟ امکان نداره هاگرید بهش گفته باشه،
درسته؟
هر ی باخشم بهسوی میز گریفیندور رفت و خود را روی یکی از صندلیها انداخت و گفت:
ً
حتما اون ریتا اسکیتر بدذات وقتی -درسته .اون این موضوع رو حتی به ما هم نگفته بود.
دیده هاگرید حاضر نیست پشت سر من دریوری بگه خیلی عصبانی شده و اون قدر به
این در و اون در زده که چیز ی علیهش گیر بیاره.
-شاید وقتی هاگرید این قضیه رو برای خانم ماکسیم تعریف میکرده اونم شنیده.
رون گفت:
ً
حتما میدیدیمش .هرچند ،هاگرید میگفت دامبلدور ورود او نو به -اگه توی باغ بود ما
مدرسه ممنوع کرده؛ بنابراین نمیتونسته وارد مدرسه بشه...
هر ی که هنوز عصبانی بود با خشونت آب مرغ را با مالقه در بشقابش ریخت و قطرههای
آن به اطراف پاشید .سپس گفت:
-شاید شنل نامرئی پوشیده باشه از اون آدماییه که بهش میاد یه گوشه قایم بشه و
استراق سمع کنه.
هرمیون گفت:
-ما که نمیخواستیم به حرفشون گوش بدیم! چاره دیگهای نداشتیم! هاگرید بیشعوره
که جایی که هرکسی ممکنه حرفشو بشنوه دربارهی مادر غولش حرف میزنه!
هر ی گفت:
-باید بریم ببینیمش .امروز بعد از کالس پیشگویی میریم .باید بهش بگیم که ما میخوایم
برگرده ...توهم میخوای اون برگرده دیگه ،نه؟
-خوب راستش ...چرا دروغ بگم؟ من از کالس امروز خیلی خوشم اومد .تنوع خوبی بود
چون برای اولین بار یه کالس مراقبت از موجودات جادویی درستوحسابی داشتیم.
بدین ترتیب آن شب بعد از شام هر سه نفر بار دیگر از قلعه بیرون آمدند از زمین یخزدهی
محوطه گذشتند و به کلبهی هاگرید رفتند .آنها در زدند و صدای پارس فنگ به آنها
جواب داد .هر ی به در مشت کوبید و گفت:
اما هیچ صدایی نیامد .صدای خراش پنجههای فنگ و نالههایش از پشت در به گوش
میرسید اما در باز نشد .آنها ده دقیقهی دیگر ایستادند و به در زدن ادامه دادند .رون
حتی به شیشهی پنجرهی کلبه نیز ضربه زد اما جوابی نیامد .وقتی سرانجام ناامید شدند
و بهسوی قلعه بازگشتند هرمیون گفت:
-از ما دیگه چرا دور ی میکنه؟ نکنه فکر کرده برای ما مهمه که اون غول دورگهست؟
اما از قرار معلوم هاگرید به این موضوع اهمیت میداد .تا آخر هفته هیچکس او را ندید.
حتی برای صرف غذا نیز به سرسرای بزرگ نمیآمد .دیگر هیچکس او را هنگام انجام
وظایف مربوط به شکاربانی هم در محوطهی قلعه نمیدید و کماکان پروفسور گرابلی پلنک
درس مراقبت از موجودات جادویی را تدریس میکرد.
در این میان مالفوی از هر فرصتی برای یاوهگوییهایش استفاده میکرد .هر بار که استادی
در نزدیکی آنها بود و مالفوی از تالفیجویی هر ی درامان بود در گوشش زمزمه میکرد:
-دلت برای دوست دورگهت تنگ شده؟
در اواسط ماه ژانویه برنامهی گردش در ها گزمید برقرار بود .هرمیون وقتی فهمید هر ی
قصد رفتن به هاگزمید را دارد بسیار متعجب شد و گفت:
ً
حتما از خلوت بودن سالن عمومی استفاده میکنی .هر ی دیگه باید -من فکر میکردم
خیلی جدی روی معمای تخم طالیی کار کنی.
ً
تقریبا فهمیدم که قضیهش چیه. -میدونی چیه ...من ...من ...حاال دیگه
دلشوره و احساس گناه تمام وجود هر ی را پر کرد اما به احساساتش اهمیتی نداد .برای
حل معمای تخم طالیی هنوز پنج هفته فرصت داشت و این مدت کمی نبود ...اگر به
هاگزمید میرفت ممکن بود هاگرید را در آنجا ببیند و بتواند او را راضی کند که به تدریس
کالسهایش ادامه بدهد.
روز شنبه هر ی ،رون و هرمیون از قلعه بیرون آمدند و در هوای سرد زمستانی از محوطهی
خیس قلعه بهسوی دروازههای مدرسه حرکت کردند .وقتی از کنار دریاچه میگذشتند
چشمشان به کشتی دورمشترانگ افتاد که دریاچه لنگر انداخته بود .ناگهان ویکتور کرام
را دیدند که بر روی عرشه آمد و جز مایوی شنا هیچچیز دیگر ی به تن نداشت .او خیلی
ً
ظاهرا قویتر از آن بود که نشان میداد زیرا از نردهی کنار عرشه الغر و استخونی بود اما
باال رفت دستهایش را باال برد و به درون دریاچه شیرجه زد.
وقتی سر سیاه کرام از وسط دریاچه بیرون آمد هر ی که به آن خیره شده بود گفت:
-جایی که اون زندگی میکنه ازاینجا خیلی سردتره .برای همینم آب اینجا به نظرش گرم
و مرطوبه.
رون گفت:
ً
اتفاقا برعکس ،امید و رضایت در آن محسوس در صدای رون هیچ اثر ی از نگرانی نبود
بود .هرمیون متوجه این موضوع شد و اخم کرد و گفت:
-اون خیلی پسر خوبیه .درسته که توی مدرسهی دورمشترانگه ولی اصالً اونطور ی که شما
خیال میکنین نیست خودش به من گفت که اینجا رو بیشتر از مدرسهی خودشون
دوست داره.
رون حرفی نزد .بعد از جشن رقص کریسمس او حتی نام ویکتور کرام را بر زبان نیاورده
بود؛ اما فردای جشن کریسمس هر ی یک دست پالستیکی کوچک و ظریف در زیر تختش
پیدا کرد که معلوم بود متعلق به عروسکی بوده که ردای کوئیدیچ تیم بلغارستان را به تن
داشته است.
هر ی در تمام مدتی که در خیابان اصلی پر از برفابهی هاگزمید بودند با دقت به اطراف
نگاه میکرد بلکه هاگرید را ببینید .وقتی مطمئن شد که او در هیچیک از فروشگاههای
هاگزمید هم نیست پیشنهاد کرد سر ی به رستوران سه دسته جارو بزند.
آنجا مثل همیشه شلوغ بود اما هر ی با یک نگاه به تمام میزها متوجه شد که هاگرید
آنجا هم نیست .با دلی دردمند همراه رون و هرمیون بهسوی پیشخوان رفت و از مادام
روزمرتا سه بطر ی نوشیدنی کرهای خرید .او از اینکه در قلعه نمانده و بار دیگر به بررسی
تخم طالیی نپرداخته بود احساس پشیمانی میکرد.
هرمیون به آیینهی سرتاسر ی پشت مادام رزمرتا اشاره کرد .هر ی تصویر لودو بگمن را در
آیینه دید که در گوشه دنج و تاریکی در کنار گروهی از اجنه نشسته بود .همهی جنها
دستبهسینه نشسته بودند و به نظر میرسید بدجنس و شرور باشند.
در نظر هر ی نیز حضور بگمن در رستوران سه دسته جارو عجیب بود .آن روز یک روز
تعطیل بود و هیچ مرحلهای از مسابقه را در پیش رو نداشت بنابراین لزومی نداشت که
او برای قضاوت در مسابقه به آنجا بیاید.
آن روز هم عصبی و ناراحت بود .حالت چهرهاش درست مثل شبی بود که دقایقی قبل از
ظهور عالئم شوم در جنگل او را دیده بودند .در همان وقت بگمن به آنسوی رستوران
نگاهی انداخت و همینکه هر ی را دید از جایش برخاست هر ی صدای او را شنید که به
جنها میگفت:
بگمن باعجله خود را به هر ی رساند .خنده کودکانهاش بار دیگر در چهرهاش نمایان بود.
او گفت:
هر ی گفت:
-خوبم ،مرسی.
-هر ی میشه من چند کلمه خصوصی باهات صحبت کنم؟ بچهها میشه شما دو سه
دقیقه ما رو تنها بگذارین؟
رون گفت:
-باشه.
بگمن هر ی را به انتهای پیشخوان هدایت کرد تا هرچه بیشتر از مادام رزمرتا دور شوند.
سپس گفت:
-میخواستم برای شاهکارت در برابر شاخدم بهت تبریک بگم .کارت معرکه بود.
هر ی گفت:
-خیلی ممنون.
اما میدانست این تمام حرف بگمن نبوده است زیرا در اینصورت میتوانست در حضور
رون و هرمیون به او تبریک بگوید .بااینحال به نظر میرسید که بگمن هیچ عجلهای برای
بیان مطلب مورد نظرش ندارد.
-نمیدانی چقدر وحشتناکن! انگلیسیشون اصالً خوب نیست ...درست مثل بلغاریهایی
هستند که به جام جهانی اومده بودند ...اما دستکم اونا با علم و اشاره منظورشونو به
آدم حالی میکردن .اینا فقط یه چیزهای به زبون خودشون بلغور میکنن ...بدبختی اینه
که من از زبون اینا فقط یک کلمه بلدم اونم «بلدوکه» که اونم یعنی کلنگ .از این یک کلمه
هم نمی تونم استفاده کنم چون ممکنه فکر کنن دارم تهدیدشون میکنم.
بگمن خندهی بیصدایی کرد و ساکت شد .هر ی که متوجه شده بود جنها هنوز از دور
مراقب تمام حرکات بگمن هستند پرسید:
هر ی پرسید:
-پس چرا اینجا دنبالش میگردن؟ اون اآلن باید توی وزارتخونه توی لندن باشه ،درسته!
بگمن گفت:
-اگه راستشو بخوای من خبر ی ازش ندارم و نمیدونم کجاست .آخه اون ...اون دیگه
سرکارش نمیره اآلن چند هفتهای میشه که به دفترش نرفته .معاونش پرسی میگه مریض
شده .از قرار معلوم دائم جغد میفرسته و به معاونش میگه چیکار باید بکنه؛ اما ازت
خواهش میکنم اینو به هیچکس نگو ،هر ی ،باشه؟ آخه این یارو ،ریتا اسکیتر هر جا که
بتونه سرک میکشه .مطمئنم اگه بو ببره یه شر ی درست میکنه .ممکنه بگه اونم مثل برتا
جورکینز گم شده.
هر ی پرسید:
هر ی در دل گفت« :چه قدر زود به فکر افتادی!» بگمن ادامه داد:
-خیلی عجیبه .اون مستقیم رفته به آلبانی چون اونجا به دیدن دخترخالهش بره ...ولی
توی راه گم شده و هیچ اثر ی ازش نیست .اصالً سر در نمیارم که چی توی کلهش بوده...
از اون آدمایی نبود که با یکی فرار کنه که باهم ازدواج کنن ،اینو مطمئنم ...ولی باز ...اصالً
برای چی ما داریم راجع به جنها و برتا جورکینز حرف میزنیم؟ من میخواستم ازت
بپرسم...
بگمن صدایش را پایین آورد و ادامه داد:
ً
ظاهرا فهمیده بود او راست نمیگوید با همان صدای آهسته گفت: بگمن که
-ببین هر ی ،من به دلم بد اومده ...تو رو ناخواسته وارد این مسابقه کردن ...تو که خودت
داوطلب نشدی.
اگه...
صدای بگمن چنان آرام شده بود که هر ی مجبور شد سرش را جلوتر ببرد تا حرف او را
بشنود .او گفت:
-اگه کمکی از دست من بربیاد ...اگه بتونم راهنماییت بکنم ...آخه خیلی ازت خوشم
اومده ...خیلی خوشم اومد که اون طور ی حریف اژدهاهه شدی! خالصه کافیه لب تر کنی!
هر ی بهصورت گرد و سرخ و سفید و پهن بگمن و چشمهای آبی کودکانهاش نگاه کرد .او
سعی کرد طور ی صحبت نکند که رئیس ادارهی ورزش و تفریحات جادویی را به نقض
قانون متهم کند؛ بنابراین با خونسردی گفت:
-خب ،درسته ...ولی خب ...بس کن دیگه ،هر ی ...ما همهمون دوست داریم قهرمان
ها گوارتز برندهی مسابقه باشه.
هر ی پرسید:
-به سدریک هم پیشنهاد کمک کردین؟
-نه ،پیشنهاد نکردم .خب ...گفتم که ...من ازت خوشم اومده .فقط میخواستم بهت
پیشنهاد...
-نه ،خیلی ممنون .دیگه چیز ی نمونده که معما رو کشف کنم ...دو سه روز دیگه کار تمومه.
هر ی نمیدانست چرا پیشنهاد کمک بگمن را رد کرده است .شاید چون او یک غریبه بود
فکر میکرد پذیرش هرگونه کمکی از او نوعی تقلب به حساب میآید درحالیکه وقتی از
رون ،هرمیون یا سیریوس طلب کمک میکرد چنین احساسی نداشت .از قیافهی بگمن
معلوم بود که رفتار هر ی در نظرش اهانتآمیز بوده است اما دیگر نتوانست چیز ی بگوید
زیرا در همان لحظه فرد و جرج از راه رسیدند .فرد با خوشرویی گفت:
قیافه فرد و جرج نیز بهاندازه بگمن دلسرد و ناامید به نظر میرسید .او طور ی هر ی را نگاه
میکرد گویی هر ی به طرز ناخوشایندی دست رد به سینهاش زده بود .سپس گفت:
-خب بچهها ،من دیگه باید برم .خیلی از دیدنتون خوشحال شدم .موفق باشی ،هر ی.
بگمن باعجله از رستوران بیرون رفت .جنها نیز بالفاصله از صندلیهایشان سر خوردند و
به دنبالش رفتند .هر ی بهسوی رون و هرمیون رفت .همینکه روی صندلی نشست رون
از او پرسید:
-چیکارت داشت؟
هر ی گفت:
-اون نباید این کار را میکرد! اون یکی از داورهاست! تازه ،تو که خودت معما رو حل
کردی ،درسته؟
هر ی گفت:
ً
تقریبا. -ای...
-اگه دامبلدور بفهمه یکی از داورها تو رو وسوسه کرده که تقلب کنی خیلی ناراحت میشه!
امیدوارم به سدریک پیشنهاد کمک کنه.
هر ی گفت:
رون گفت:
هر ی چیز ی نگفت اما با رون همعقیده بود .هرمیون جرعهای از نوشیدنی کرهایش نوشید
و گفت:
هر ی گفت:
رون گفت:
-شاید پرسی داره ذرهذره مسمومش میکنه .شاید فکر کرده اگه کراوچ سرشو بذاره زمین
خودشو میکنن رئیس سازمان همکاریهای جادویی بینالمللی.
هرمیون طور ی به رون نگاه کرد گویی با زبان بیزبانی به او میگفت:
-خیلی مسخرهست! جنهای خونگی دنبال کراوچ میگشتن ...اونا باید با اداره ساماندهی
و نظارت بر امور موجودات جادویی سر و کار داشته باشند.
هر ی گفت:
رون گفت:
-چی شده؟ حاال نگران جنهای کوچولوی بیچارهای؟ حاال میخوای انجمن حمایت از
جنهای پلیدو تأسیس کنی؟
-هاهاها! جنها احتیاجی به حمایت من و تو ندارن .مگه نشنیدی پروفسور بینز دربارهی
شورش اجنه چی میگفت؟
-نه.
-اونا بهخوبی میتونن با جادوگرها کنار بیان .خیلی زرنگن .مثل جنهای خونگی نیستن
که هیچ موقع برای دفاع از حقوقشون اقدامی نمیکنن.
...-اصالً دلش نمیخواست با ما حرف بزنه .به نظر تو چرا نمیخواست ،بوزو؟ راستی ،با
اون جنها چیکار داشت؟ برای چی اونا رو دنبال خودش راه انداخته بود؟ گفت میخوام
جاهای دیدنی رو بهشون نشون بدم! درحالیکه چرند میگفت ...اون اصالً بلد نیست
دروغ بگه .نکنه خبر ی باشه؟ چطوره یه سر و گوشی آب بدیم؟ رسوایی رئیس سابق ادارهی
ورزش و تفریحات جادویی ...این برای شروع گزارش خیلی تند و تیزه ،نه ،بوزو؟ باید یه
ماجرایی براش جور کنیم.
چند نفر سرهایشان را بهطرف آنها برگرداندند .ریتا اسکیتر همینکه هر ی را دید
چشمهایش در پشت عینک جواهرنشانش گشاد شد و لبخندزنان گفت:
همه یا افرادی که در رستوران بودند ساکت شده بودند .مادام رزمرتا از پشت پیشخوان
به آنها نگاه میکرد و حواسش نبود که لیوانی که در آن نوشابه میریخت پر شده و سرریز
کرده است .لبخند ریتا اسکیتر بر لبش خشک شد اما بالفاصله دوباره لبخند زد .در کیف
پوست تمساحش را باز کرد ،قلم پر تند نویسش را درآورد و گفت:
هرمیون یکدفعه از جایش بلند شد .به لیوان نوشیدنی کرهایش چنان چنگ زده بود که
گویی نارنجکی در دست داشت .سپس درحالیکه دندانهایش را به هم میفشرد گفت:
-ای زنکیهی بیهمهچیز ...هیچی برات مهم نیست ،نه؟ از هر چیز ی و هرکسی برای
نوشتن یه گزارش داغ دیگه استفاده میکنی ...براتم هیچ فرقی نداره که اون آدم
بختبرگشته لودو بگمن باشه یا هر کس دیگه...
ریتا اسکیتر همینکه به هرمیون نگاه کرد حالت نگاهش سرد و بیروح شد و با خونسردی
گفت:
-بشین سرجات دخترهی احمق ...اگه اون چیزهایی رو که من از لودو بگمن میدونم
میدونستی موهای سرتم سیخ میشد ...هرچند که حاالم همچنین صاف و مرتب نیست!
ریتا اسکیتر به موهای وزوز ی هرمیون نگاه تمسخرآمیز ی انداخت .هرمیون گفت:
وقتی تند تند از خیابان اصلی دهکده برمیگشت رون با نگرانی گفت:
-بذار هر غلطی که میخواد بکنه .من دخترهی احمقم؟ حاال نشونش میدم .تالفی شو،
سرش در میارم ...اول هر ی ،بعد هاگرید...
-هرمیون ،سربهسر ریتا اسکیتر نذار .جدی میگم ،هرمیون ،یه پاپوشی برات درست میکنه
ها...
اکنون هرمیون چنان شتابزده قدم برمیداشت که هر ی و رون فقط سعی میکردند از او
عقب نمانند .هرمیون گفت:
-پدر و مادر من روزنامهی پیام امروز نمیخونن؛ بنابراین منو نمیتونه بترسونه و از میدون
به در کنه.
آخرین بار ی که هر ی هرمیون را چنین عصبانی و خشمگین دیده بود زمانی بود که هرمیون
از مالفوی خشمگین شد و سیلی جانانهای به او زد .هرمیون با غضب گفت:
-هاگرید دیگه نباید قایم بشه! نباید برای حرفهای اون بیهمهچیز ناراحت بشه! بیاین!
هرمیون شروع به دویدن کرد .آنها دواندوان بهسوی قلعه رفتند از دروازهی قلعه که
وسط دو مجسمهی گراز بالدار قرار داشت وارد شدند و بهسوی کلبهی هاگرید رفتند.
پردههای کلبه هنوز کشیده بود .وقتی به کلبه نزدیک شدند صدای پارس فنگ را شنیدند.
هرمیون با مشتهایش به در کلبه کوبید و فریاد زد:
-هاگرید! هاگرید! بسه دیگه! ما میدونیم که تو اونجایی! به درک که مادرت غول بوده!
هاگرید!
در کلبه باز شد .هرمیون حرفش را نیمهتمام گذاشت زیرا کسی که در مقابلش ایستاده
بود هاگرید نبود.
-سالم.
هرمیون گفت:
-اوهوم ...باشه!
هر سه وارد کلبه شدند .همینکه هر ی وارد کلبه شد فنگ خود را روی او انداخت و
درحالیکه دیوانهوار پارس میکرد سعی کرد گوش هر ی را لیس بزند .هر ی فنگ را کنار زد
و به اطراف نگاهی انداخت.
دو لیوان دستهدار پر از چای روی میز بود و هاگرید پشت آن نشسته بود .قیافهاش ژولیده
و کثیف بود.
صورتش پر از لک بود و موهایش بیاندازه ژولیده و نامرتب به نظر میرسید .نهتنها تالشی
برای نظم و ترتیب دادن به مویش نکرده بود بلکه چنان نسبت به این مسئله بیاعتنا بود
که مویش شبیه به کالفی از سیمهای درهم گرهخورده شده بود .هر ی گفت:
-سالم ،هاگرید.
هاگرید سرش را بلند کرد و با صدای گرفته و دورگه و بسیار آهسته گفت:
-سالم.
دامبلدور چوبدستیاش را درآورد و آن را در هوا چرخاند .یک سینی چای درحالیکه به
دور خود میچرخید در هوا پدیدار شد .بالفاصله یک دیس پر از کیک نیز ظاهر شد.
دامبلدور سینی چای و دیس را به روش جادویی به روی میز گذاشت و همه نشستند.
لحظهای همه ساکت بودند سپس دامبلدور گفت:
-دیدی هر ی ،رون و هرمیون چطور ی داشتن درو از پاشنه درمیآوردن؟ پس معلومه که
هنوز میخوان با تو دوست باشن.
-معلومه که میخوایم باهات دوست باشیم .فکر کردی با حرفهای اون اسکیتر االغ...
ببخشید ،پروفسور.
ً
موقتا کر شدم و نشنیدم تو چی گفتی. -هر ی ،من
سپس شروع کرد به باز ی کردن با انگشتهایش و به سقف خیره شد .هر ی با دستپاچگی
گفت:
-راستش ...منظورم این بود که ...هاگرید ،نکنه تو فکر کردی گزارش اون ...اون زن ...برای
ما مهمه؟ دو قطره درشت اشک از چشمهای ریز و سیاه هاگرید سرازیر شد و البهالی ریش
درهم پیچیدهاش رفت .دامبلدور که هنوز از سقف چشم برنداشته بود بسیار محافظهکارانه
گفت:
-هاگرید اینا شاهدهای زندهی همون حرفهایی هستن که داشتم بهت میزدم .من که
نامههای عدهی زیادی از والدین بچهها رو بهت نشون دادم ...دیدی که اونا تو رو از
دورانی که خودشون هاگوارتز بودن میشناختن ...دیدی که همهاشون نوشته بودن اگه
من تو رو اخراج کنم اونا اعتراض میکنن...
-همهی پدر مادرا که مث اونا فکر نمیکنن .خیلیها نمیخوان من اینجا بمونم.
-اگه منتظر ی که روزنامهها حقیقتو بنویسن باید بگم که مجبور ی مدت زیادی توی این
کلبه بمونی.
درست یه هفته بعدازاینکه من مدیر این مدرسه شدم جغدها یکی بعد از اون یکی اومدن
و روز ی نیست که یکی از روش کار من شکایت نداشته باشه .خب حاال من چیکار باید
بکنم؟ باید خودمو توی اتاقم حبس کنم و با هیچکس حرف نزنم؟
-مثال خوبی زدی .همین برادر من ،ابرفورت ،برای اجرای طلسمهای غیرمجاز روی یک بز
تحت تعقیب قرار گرفت .نمیدونین روزنامهها چه جاروجنجالی انداختن .ولی ابرفورت
چیکار کرد؟ قایم شد؟ نه ،نشد! اون سرشو باال گرفت به کار و زندگی خودش پرداخت.
البته من مطمئن نیستم که اون خوندن بلد بوده یا نه؛ بنابراین شجاعتی به خرج نداده...
-هاگرید ،برگرد سر کالست و دوباره تدریس کن .خواهش میکنم برگرد .ما دلمون برات
تنگ شده.
هاگرید بهزحمت آب دهانش را قورت داد .بار دیگر اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی
ریش نامرتبش ریخت .دامبلدور از جایش برخواست و گفت:
-من استعفاتو نمیپذیرم ،هاگرید .از روز دوشنبه باید سر کالسهات حاضر بشی .در ضمن
فردا صبح ساعت هشت و نیم توی سرسرای بزرگ منتظرتم که بیای و باهم صبحونه
بخوریم .هیچ عذر ی هم پذیرفته نیست .خداحافظ همه تون.
دامبلدور لحظهای ایستاد تا فنگ را نوازش کند سپس از کلبه خارج شد .وقتی در را پشت
سرش بست هاگرید دستهایش را که هرکدام به بزرگی در سطل آشغال بود جلو صورتش
گرفت و زار زار گریست.
هرمیون در تمام مدتی که هاگرید گریه میکرد بازویش را نوازش میکرد .سرانجام سرش
را بلند کرد.
ً
واقعا مرد خوبیه .هاگرید ،میشه من یه ذره از این کیک بخورم؟ -آره،
-آره ،چرا نمیشه .حق با اونه ...شمام راس میگین ...منم بچهبازی درآوردم ...اگه بابای
مرحومم زنده بود از رفتار من خجالتزده میشد.
-تا حاال عکس بابامو بهتون نشون ندادم ،نه؟ اآلن میارمش.
هاگرید از جایش برخاست بهطرف قفسه کشویی رفت یکی از کشوها را باز کرد و عکس
جادوگر قدکوتاهی را آورد که چشمهای پرچین و چروکش به هاگرید شباهت داشت .او
روی شانهی هاگرید نشسته بود و لبخند میزد .از درخت سیبی که پشت سرشان بود
میشد حدس زد که قد هاگرید حدود دو متر بوده است اما صورتش هنوز ریش نداشت
و بسیار با طراوت و گرد و صاف بود .به عکسش نمیآمد بیشتر از یازده سال داشته باشد.
هاگرید با صدای دورگه گفت:
-این عکس مال وقتیه که تازه اومده بودم هاگوارتز .بابام خیلی شادوشنگول بود ...آخه
فکر میکرد منو توی مدرسه راه نمیدن ...خب میدونین که مامانم ...بگذریم .درسته که
من توی جادوگر ی بهجایی نرسیدم ولی باز خدا رو شکر میکنم که اون اخراج شدنمو ندید.
آخه مرده بود .وقتی سال دوم بودم مرد...
دامبلدور تنها کسی بود که حق منو میگرفت ...باعث شد شغل شکاربانی قلعه رو به من
بدن ...اون به همهی مردم اعتماد میکنه .به همه فرصت میده که اشتباهشونو جبران
کنن ...برای همینم حسابش از بقیهی مدیرها جداست .اون همهی کسانی رو که استعداد
دارن به هاگوارتز راه میده .میدونه که آدما حتی اگه توی خانوادههای ناجور ی باشن
میتونن خوب و سربهراه باشن ...همین چیزاس که باعث میشه همه بهش احترام بزارن؛
اما بعضیها این چیز سرشون نمیشه .همیشه افرادی هستن که از نقطهضعف آدم
علیهش استفاده میکنن ...حتی خیلیها هستن که وانمود میکنن استخوان بندیشون
درشته .اونا هیچوقت سینه شونو سپر نمیکنن و نمیگن :من همینم که هستم ،خجالتم
نمیکشم .بابای مرحومم همیشه میگفت:
«هیچوقت خجالت نکش .ممکنه که خیلیها این موضوع رو علیهت به کار ببرن ولی
اینجور افراد ارزش ندارن که آدم بخواد بهشون اهمیت بده ».خدابیامرز راس میگفت.
منم دیگه به اون اهمیت نمیدم ،بهتون قول میدم .استخون بندیش درشته ،آره؟ یک
استخون بندی درشتی نشونش بدم!
هر ی و رون و هرمیون باحالتی عصبی به هم نگاه کردند .هر ی حاضر بود پنجاه موجود
دم انفجار ی را باهم به گردش ببرد اما به هاگرید نگوید که حرفهای او با خانم ماکسیم
را شنیده است؛ اما همچنان حرف میزد و متوجه نبود که حرف نابهجایی بر زبان آورده
است.
هاگرید از عکس پدرش چشم برداشت و درحالیکه چشمهایش برق میزد به هر ی نگاه
کرد و گفت:
-میدونی چیه ،هر ی؟ اولین بار که تو را دیدم به نظرم اومد که تو هم یه ذره مث خودمی.
پدر و مادر نداشتی و فکر میکردی برای رفتن به هاگوارتز شایستگی الزمو ندار ی ،یادته؟
مطمئن نبودی که بتونی از پسش بر بیای ...حاال به خودت یه نگاهی بنداز! تو قهرمان
مدرسهای!
-میدونی دلم چی میخواد هر ی؟ دلم میخواد تو برنده بشی .باور کن! اینطوری به
همهشون نشون میدی که ...الزم نیست کسی اصیلزاده باشه تا بتونه موفق باشه.
هیچوقت از چیزی که هست خجالت نکش .اگه ببر ی به همهاشون نشون میدی که
دامبلدور کار درستی انجام میده .اون همهی کسانی رو که بتونن سحر و جادو کنن توی
مدرسه راه میده .هر ی با اون تخم طالیی چیکار کردی؟
هر ی گفت:
-آفرین ،پسرم .بهشون نشون بده هر ی ،تو بهشون نشون بده .همهشونو شکست بده.
دروغ گفتن به هاگرید مانند دروغ گفتن به افراد دیگر نبود .آن روز عصر وقتی با هرمیون
و رون به قلعه بازگشت لحظهای چهرهی ژولیده و خوشحال هاگرید ازنظرش دور نمیشد.
هاگرید با مجسم کردن لحظهی پیروز ی هر ی لبخند زده بود .در آن لحظه تخم طالی
اسرارآمیز بیش از هر وقت دیگر ی وجدانش را آزار میداد و هنگامیکه به تخت خواب
رفت تصمیمش را گرفته بود .دیگر وقت آن رسیده بود که غرورش را زیر پا بگذارد و از
راهنمایی سدریک استفاده کند.
فصل بیست و پنجم :تخم طال و چشم سحرآمیز
هر ی نمیدانست برای کشف اسرار تخم طال چه مدتی باید در حمام بماند به همین دلیل
تصمیم گرفت شب به حمام برود تا بتواند مدت زیادی در آنجا بماند .بااینکه رغبتی به
استفاده از راهنماییهای سدریک نداشت تصمیم گرفت به حمام دانشآموزان ارشد برود
زیرا هرکسی نمیتوانست به آنجا برود و درنتیجه احتمال اینکه کسی مزاحم کارش شود
کمتر بود.
هر ی برای رسیدن به حمام ارشدها برنامهریزی دقیقی کرده بود زیرا یکبار که نیمهشب از
برج گریفیندور خارج شده بود و در قلعه میگشت فیلچ او را دستگیر کرده بود و هر ی
بههیچوجه مایل نبود بار دیگر چنین اتفاقی پیش بیاید .استفاده از شنل نامرئی ضرور ی
بود و هر ی برای احتیاط بیشتر نقشهی غارتگر را که همراه با شنل نامرئی مفیدترین
وسایل هر ی در هنگام قانونشکنی بودند همراه خود برد .این نقشه قلعهی هاگوراتز را با
تمام راههای میانبر و راهروهای مخفیاش نشان میداد .از همه مهمتر این بود
نقطههایی که در کنارشان نام کوچک و ظریفی نوشته شده بود همهی افرادی را که در
قلعه بودند نشان میداد .این نقطهها بر روی نقشه حرکت میکردند و مسیر هر یک از
افراد را مشخص میکردند .بدین ترتیب اگر کسی به حمام ارشدها نزدیک میشد هر ی
ً
فورا میفهمید.
پنجشنبهشب هر ی دزدکی به خوابگاه رفت ،شنل نامرئی را پوشید و مثل شبی که هاگرید
اژدهاها را به او نشان داد از پلههای خوابگاه پایین آمد و جلوی حفره ماند تا در باز شود.
این بار رون پشت در سالن عمومی منتظر بود تا اسم رمز «موز خرد شده» را به بانوی چاق
بگوید .رون زیر لب برای هر ی آرزوی موفقیت کرد و از حفره باال رفت هر ی نیز آهسته
پایین خزید و به راه افتاد .آن شب راه رفتن زیر شنل برای هر ی غیرعادی بود زیرا تخم
طالی سنگین در یک دستش بود و با دست دیگرش نقشهی غارتگر را جلوی چشمش
گرفته بود .راهروی خلوت و ساکت از نور مهتاب روشن بودند و هر ی اطمینان داشت که
در مسیرش به هیچکس برخورد نخواهد کرد بااینحال در نقاط خطرناک با دقت به نقشه
نگاه میکرد و پیش میرفت .وقتی به مجسمهی بوریس حیران رسید چشمش به در
ً
ظاهرا گم شده بود و سمت راست آن افتاد .بوریس حیران مجسمهی جادوگر ی بود که
دستکشهایش را عوضی به دست کرده بود .هر ی بهسوی در سمت راست رفت آهسته
به جلو خم شد و همان اسم رمز ی را که سدریک گفته بود آهسته زمزمه کرد و گفت:
بالفاصله در باز شد .هر ی از الی در وارد شد و پس از بستن در چفت آن را انداخت .آنگاه
شنل نامرئی را درآورد و به اطرافش نگاهی انداخت.
اولین فکر ی که به ذهنش رسید این بود که امتیاز استفاده از آن حمام بهزحمت ارشد
شدن میارزید.
چلچراغ باشکوهی با شمعهای بیشمار حمام را روشن کرده بود .همه جای حمام ازجمله
وان بزرگی شبیه به یک استخر شنای مستطیل شکل از جنس مرمر سفید بود .دورتادور
دیوارهی استخر حدود صد شیر طالیی به چشم میخورد که روی هرکدام نگین درشت و
گران بهایی میدرخشید .رنگ نگین هر شیر با شیر دیگر فرق داشت .استخر مرمر ی تختهی
پرش نیز داشت .پردههای نخی سفید و بلندی جلوی پنجرهها آویخته بود .در گوشهای
چندین حولهی سفید نو به چشم میخورد .تنها تابلوی حمام یک پر ی دریایی موطالیی
بود که بروی تختهسنگی به خواب رفته بود .با هر نفسی که میکشید موهایش از جلوی
صورتش کنار میرفت و دوباره بهجای اولش بازمیگشت.
هر ی شنل ،تخم طال و نقشه را کنار گذاشت و جلو رفت .صدای قدمهایش در حمام
میپیچید .آنجا حمام باشکوهی بود و هر ی مایل بود هر چه زودتر چند شیر آن را امتحان
کند بااینحال نمیتوانست این فکر را از سر بیرون کند که سدریک قصد دستبهسر کردن
او را داشته است .چطور ممکن بود که حمام کردن به کشف راز تخم طالیی کمک کند؟
بااینهمه ،یکی از حولههای تمیز و نو را همراه با شنل و نقشه و تخم طالییاش را کنار
استخر گذاشت .سپس خم شد و تعدادی از شیرها را باز کرد.
بالفاصله فهمید که از هر شیر یک نوع مایع بدنشوی همراه با آب بیرون میریزد؛ اما
هیچکدام از آنها به مایع بدنشویی که هر ی قبالً دیده بود شباهتی نداشتند .از یکی از
شیرها حبابهای صورتی و آبیرنگی به بزرگی توپ فوتبال بیرون میآمد .از شیر دیگر ی
کف سفید و غلیظ بیرون زد .از یک شیر دیگر بخار ارغوانی معطر و غلیظی بیرون آمد و
در سطح آب شناور ماند .هر ی مدتی با بازو بسته کردن شیرها مشغول شد .یکی از شیرها
طور ی بود که وقتی آن را باز میکرد و مایعی از آن به داخل سرازیر میشد امواج دایرهای
شکل بر سطح آب پدید میآورد و هر ی از دیدن آن منظره بیاندازه لذت میبرد .سرانجام
وقتی استخر عمیق حمام پر از آب داغ و کف و حباب شد (که با توجه بهاندازهی بزرگ آن
بسیار زود پر شد) هر ی شیرها را بست ،پیژامه و پیراهن خواب و دمپاییهایش را درآورد
و به درون استخر رفت.
عمق استخر زیاد بود و پای هر ی بهزحمت به کف آن میرسید .هر ی چند بار در طول
استخر شنا کرد و سرانجام به کنار استخر رفت .حمام با بخارهای رنگارنگ سطح آن بسیار
لذتبخش بود اما هنوز هیچ فکر بکر ی به ذهنش نرسیده بود و از دریافت آنی خبر ی
نبود.
هر ی دستش را دراز کرد و با دستهای خیسش تخم طال را باز کرد .بالفاصله صدای ناله
و شیون در حمام پیچید و با برخورد به دیوارههای مرمر ی حمام منعکس شد؛ اما این بار
هم مثل دفعات قبل نامفهوم و بیمعنی به نظر میرسید .درواقع این بار چون دیوارهای
حمام صدای گوشخراش را منعکس میکردند مبهمتر از قبل به نظر میرسید .از ترس
اینکه صدای گوشخراش فیلچ را به آنجا بکشد زود آن را بست.
تردید داشت که منظور اصلی سدریک همین باشد .در همان لحظه یک نفر شروع به
صحبت کرد و باعث شد هر ی از جایش بپرد و تخم طال از دستش به زمین بیفتد .تخم
طال بر کف حمام افتاد و صدا کرد و از هر ی دور شد .یک نفر گفت:
-میرتل! من لختم!
آب استخر چنان کفآلود بود که بدن هر ی در داخل آب معلوم نبود اما هر ی گمان میکرد
از وقتیکه وارد حمام شده میرتل از داخل یکی از شیرها دزدکی او را میپاییده است.
هر ی چشمهای میرتل را دید که در پشت شیشهی کلفت عینکش بازو بسته شد .میرتل
گفت:
هر ی کمی زانوهایش را خم کرد تا مطمئن شود میرتل فقط سرش را میبیند و گفت:
-چطور قبالً به این موضوع اهمیت نمیدادی؟ قبالً زیاد میومدی اونجا.
میرتل راست میگفت اما هر ی ،رون و هرمیون فقط به این دلیل به دستشویی خراب
میرتل میرفتند که بتوانند مخفیانه معجون مرکب پیچیده درست کنند .آن معجون یکی
از معجونهای ممنوع بود و هر ی و رون با خوردن آن توانستند به مدت یک ساعت به
شکل کراب و گویل دربیایند و به سالن عمومی اسلیترین بروند .هر ی گفت:
-آخه میدونی چیه؟ فهمیده بودن من به اونجا میومدم و برای همین دعوام کردن.
حرف هر ی چندان هم از واقعیت دور نبود زیرا پرسی او را هنگام خروج ازآنجا دیده بود.
هر ی ادامه داد:
-کهاینطور ...خب ،بگذریم .اگه من جای تو بودم تخم طال رو توی آب باز میکردم.
سدریکم همین کارو کرد.
ً
حتما هر شب دزدکی -پس سدریکم یواشکی میپاییدی؟ هیچ معلومه چیکار میکنی؟
میای اینجا و ارشدها رو موقع حموم کردن دید میزنی ،آره؟
-بعضی وقتها میام .ولی تا حاال خودمو به هیچکدومشون نشون ندادم و باهاشون
حرف نزدم.
هر ی تخم طال را درون آب کفآلود فروکرد و در آن را گشود ...اما این بار صدای شیون و
ناله از آن به گوش نمیرسید .صدای آواز ی بود که با صدای قلقل آب درآمیخته بود به
همین دلیل کلمات آن قابلتشخیص نبودند.
هر ی نفس عمیقی کشید و سرش را در آب فروکرد .اکنون که روی کف مرمر ی استخر
نشسته بود صدای آواز دستهجمعی عجیبی را که از تخم طال بیرون میآمد بهخوبی
میشنید.
هر ی سرش را از آب کفآلود بیرون آورد و موهای خیسش را از جلوی چشمش کنار زد.
میرتل گفت:
-شنیدی؟
-آره« ...بیا ،اکنون بیا ،دریاب مارا -در آنجا که ما داریم آوا» اگه میخوای منو تشویق
کنی ...صبر کن ببینم .باید یه بار دیگه گوش کنم.
هر ی بار دیگر سرش را در آب فروکرد .بعدازآنکه سه بار دیگر زیر آب رفت توانست آن شعر
را حفظ کند .سپس مدتی در آب قدم زد و به فکر فرورفت .در تمام این مدت میرتل
نشسته بود و او را تماشا میکرد .هر ی آهسته گفت:
-من باید برم دنبال افرادی بگردم که بیرون آب صداشون در نمیاد ...یعنی چه جور
موجوداتی میتونن باشن؟
میرتل گفت:
هر ی همانطور که فکر میکرد به اطرافش نگاه میکرد ...اگر صدای آنها فقط در زیر آب
شنیده میشد پس بیتردید یکی از انواع موجودات دریایی بودند .هر ی نظرش را با میرتل
در میان گذاشت .میرتل پوزخندی زد و گفت:
-این همون فکر ی بود که به ذهن سدریکم رسید .چند ساعت اونجا دراز کشید و فکر کرد.
خیلی طول کشید ...دیگه همهی کفها از بین رفته بود...
-موجودات دریایی ...میرتل ،غیر از ماهی مرکب غولآسا چه موجود دیگهای توی دریاچه
هست؟
-اونجا همهجور موجودی پیدا میشه .من بعضی وقتها میرم اونجا ...بعضی وقتها
مجبور میشم برم ...اونم وقتهاییه که کسی سیفون توالتو بیهوا بکشه...
هر ی سعی کرد فکر پایین رفتن میرتل در لولهی فاضالب را از سر بیرون کند و به افتادن
میرتل و محتویات چاه فاضالب به درون دریاچه نیندیشد .او گفت:
-موجودی توی دریاچه هست که صدای آدم هارو داشته باشه؟ صبر کن...
-وای ،آفرین! دیگور ی خیلی دیرتر از تو فهمید! تازه اون موقع اون بیدار بود...
چهرهی میرتل دوباره در هم رفت و با نفرت به تابلوی پر ی دریایی اشاره کرد و گفت:
-یکسره کر کر میخندید و دمشو تکون میداد و خودنمایی میکرد...
-خودشه! در مرحلهی دوم مسابقه باید بریم و مردم دریایی رو پیدا کنیم و ...و...
هر ی ناگهان متوجه معنای حرف خود شد و بالفاصله تمام شور و هیجانش از بین رفت.
او شناگر ماهر ی نبود .هیچوقت فرصتی برای یادگیری و تمرین شنا برایش پیش نیامده
بود .دادلی در دوران خردسالی به کالس شنا رفته بود ولی خاله پتونیا و عمو ورنون به خود
زحمت نداده بودند که هر ی را به کالس شنا بفرستند .بیتردید امیدوار بودند هر ی روز ی
غرق شود .هر ی میتوانست طول آن استخر را چندبار شنا کند اما دریاچه خیلی بزرگتر و
عمیقتر از آن استخر بود ...از طرف دیگر ،مردم دریایی در اعماق دریاچه زندگی میکردند...
میرتل همینکه این حرف را شنید چشمهایش پر از اشک شد .درحالیکه در ردایش به
دنبال دستمال میگشت زیر لب گفت:
-چه بیمالحظهس!
میرتل جیغزنان جوابش را داد و صدایش در حمام منعکس شد .او گفت:
-برای اینکه جلوی من از نفس کشیدن حرف زدی! درحالیکه من نمیتونم ...سالهاست
که من نفس نکشیدم.
میرتل دستمال را جلوی بینیاش گرفت و محکم فین کرد .هر ی یادش افتاد که میرتل
همیشه نسبت به مرگش چه قدر حساسیت داشته است درحالیکه هیچیک از روحهایی
که میشناخت مثل او نبودند.
-بله دیگه ،همه خیلی راحت یادشون میره که میرتل مرده .حتی اون زمان که زنده بودم
هم هیچکس دلش برای من تنگ نمیشد .چندین و چند ساعت طول کشید تا جنازهی
منو پیدا کردن ...آره ،من این چیزها رو خوب میدونم .من همونجا نشسته بودم و
منتظرشون بودم .اولیو هورنبای اومد توی دستشویی و گفت« :میرتل ،بازم قهر کردی و
اومدی اینجا؟ پروفسور دیپت به من گفت که بگردم و پیدات کنم ».اونوقت جنازهی منو
دید ...وای ...تا آخرین روز عمرش اون صحنه رو فراموش نکرد ،من خودم باعث شدم
فراموش نکنه ...یکسره دور ورش میپلکیدم و بهش یادآوری میکردم ،آره ...روز عروسی
برادرشو هیچوقت یادم نمیره...
اما هر ی دیگر به حرفهای او گوش نمیکرد .او دوباره به یاد آواز مردم دریایی افتاده بود.
«که ما بردیم آن را از بر تو» از قرار معلوم آنها چیز ی را از هر ی میدزدیدند و او باید آن
را از آنها پس میگرفت .آنها میخواستند چه چیز ی را بدزدند؟
... -خالصه آخرش رفت به وزارت سحر و جادو که من دیگه نتونم تعقیبش کنم .بعد
من مجبور شدم برگردم اینجا و توی دستشویی خودم زندگی کنم.
-خوبه دیگه .خب کار من خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم پیش رفت ...میشه
چشمهاتو ببندی که من بیام بیرون؟
هر ی تخم طال را از ته استخر آورد و بیرون آمد .آنگاه بدنش را خشک کرد و پیژامه و
پیراهن خوابش را دوباره پوشید .وقتی هر ی داشت شنل نامرئی را میپوشید میرتل
باحالتی ماتمزده گفت:
هر ی گفت:
اما هر ی بههیچوجه خیال چنین کار ی را نداشت .تنها در صورتی حاضر بود به آن
دستشویی برود که همهی دستشوییهای دیگر قلعه مسدود شده باشند .هر ی گفت:
-بای بای.
وقتی هر ی شنل نامرئی را پوشید او را دید که وارد شیر شد و به داخل آن رفت .هر ی به
راهروی تاریک قدم گذاشت و در آنجا به نقشهی غارتگر نگاه دقیقی کرد تا مطمئن شود
در مسیرش کسی نیست .بله ،نقطههای نشانگر فیلچ و خانم نوریس در دفتر خودشان
بودند ...غیر از بدعنق که در تاالر مدالها ،یک طبقه باالتر از هر ی باال و پایین میپرید
هیچکس دیگر ی در حرکت نبود ...همینکه هر ی بهسوی برج گریفیندور حرکت کرد
ً
واقعا عجیب بود. نقطهی دیگر ی بر روی نقشه توجهش را جلب کرد...
درواقع بدعنق تنها نقطهی متحرک نقشه نبود .یک نقطهی دیگر در اتاقی در پایینترین
قسمت قلعه در گوشه سمت چپ یعنی در دفتر اسنیپ نمایان شده بود؛ اما کنار آن ننوشته
بود« :سوروس اسنیپ» ...حروف کوچک و ظریف کنار آن نقطه نام «بارتیموس کراوچ» را
نشان میداد.
هر ی به آن نقطه خیره شد .آقای کراوچ که چنان بیمار بود که نمیتوانست به محل کارش
برود و حتی به جشن رقص کریسمس نیز نیامده بود آنجا چهکار داشت؟ چرا در ساعت
یک بعد از نیمهشب دزدانه به هاگوارتز آمده بود .هر ی به آن نقطه خیره شده بود و نقطه
از یکسوی دفتر اسنیپ بهسوی دیگر آن میرفت و اینجاوآنجا متوقف میماند...
هر ی مردد ماند و به فکر فرورفت ...سرانجام حس کنجکاوی بر او غلبه کرد .او برگشت و
در خالف جهت قبلی حرکت کرد .بهسوی نزدیکترین پلکان رفت .میخواست ببیند آقای
کراوچ آنجا چه میکند .
هر ی بیسروصدا از پلهها پایین میرفت بااینحال هرگاه یکی از کفپوشها جیرجیر
میکرد یا پیژامهاش خشخش میکرد سر افراد درون تابلوها با کنجکاوی به سویش
میچرخید .او آهسته به راهروی طبقهی پایین رفت .یکی از قالیچههای دیوارکوب را کنار
زد وارد راهروی باریک پشت آن شد.
آنجا راه میانبری بود که او را دو طبقه پایین میبرد .دائم با تعجب و شگفتی به نقشه
نگاه میکرد...
آقای کراوچ مردی درستکار و مطیع قانون بود و این کار با شخصیت او جور در نمیآمد.
چطور ممکن بود در آنوقت شب دزدکی وارد دفتر شخص دیگر ی شود...
در اواسط پلکان میانبر ،بدون آنکه بفهمد چه میکند ،بدون آنکه به چیز ی غیر از کار
عجیب آقای کراوچ توجه داشته باشد پایش در پلهای انحرافی فرورفت که نویل همیشه
فراموش میکرد از روی آن بپرد .در اثر این تکان ناگهانی بدنش پیچوتابی خورد و تخم
طالیی که هنوز خیس بود از دستش لیز خورد و افتاد .دستش را دراز کرد که آن را بگیرد
اما دیگر دیر شده بود .تخم طالیی بر روی پلهها میافتاد و میغلتید و پایین میرفت .با
هر برخوردش به پلهها صدایی شبیه به صدای بم طبل بلند میشد .شنل نامرئی لیز خورد
اما هر ی به موقع به آن چنگ زد .نقشهی غارتگر نیز از دستش افتاد و در هوا به حرکت
درآمد و شش پله پایینتر افتاد .هر ی تا باالی زانویش در حفرهی پله فرورفته بود و
دستش به آن نمیرسید.
تخم طالیی به پایین پلکان رسید از قالیچهی دیوارکوب عبور کرد و ناگهان در آن باز شد.
صدای شیون گوشخراش آن در راهروی طبقهی پایین پیچید .هر ی چوبدستیاش را
درآورد و سعی کرد که با آن به نقشهی غارتگر ضربه بزند و آن را پاک کند؛ اما نقشه در
دسترسش نبود.
ً
فورا شنل را دوباره روی خود انداخت و خود را باال کشید .ترس در چشمهایش موج هر ی
میزد و گوشهایش را تیز کرد ...چیز ی نگذشته بود که صدای فریادی را شنید که گفت:
-بدعنق!
این صدای فیلچ ،سرایدار مدرسه بود که هر ی در تشخیص آن تردیدی نداشت .هر ی
صدای قدمهای تند و شتابزدهاش را میشنید که لحظهبهلحظه نزدیکتر میشد .صدای
دورگهی فیلچ خشمگین و بسیار بلند بود .او گفت:
-این چه قشقرقیه که راه انداختی؟ میخوای همه رو بیدار کنی؟ بدعنق ،این دفعه
میگیرمت...
صدای پای فیلچ متوقف شد .صدای برخورد دو جسم فلز ی به گوش رسید و صدای شیون
گوشخراش تخم طالیی قطع شد .فیلچ تخم طالیی را برداشته و آن را بسته بود .هر ی
بیحرکت ماند هنوز یک پایش در پلهی سحرآمیز فرورفته بود .گوشش را تیز کرده بود.
هرلحظه ممکن بود فیلچ برای پیدا کردن بدعنق قالیچهی دیوارکوب را کنار بزند ...اما در
آنجا اثر ی از بدعنق نمیدید .اگر از پلهها باال میآمد نقشهی غارتگر را میدید ...دیگر مهم
نبود که شنل نامرئی به تن دارد زیرا نقشه نقطهی نشانگر هر ی پاتر را درست در کنار
نقطهی نشانگر فیلچ نشان میداد.
فیلچ که در پایین پلهها ایستاده بود بهآرامی:
کامالً مشخص بود که خانم نوریس نیز همراه اوست .فیلچ ادامه داد:
-این معمای مسابقهی سه جادوگره! این تخم طالیی مال یکی از قهرمانهای مدرسهست!
قلب هر ی بهشدت و تند تند در سینه می تپید و حالت تهوع داشت .فیلچ با وجد و سرور
فریاد زد:
-قایم شدی؟ اآلن میام میگیرمت ،بدعنق ...ای روح مزاحم نابکار ،دامبلدور برای این کار از
قلعه بیرونت میکنه ...تو معمای قهرمان مدرسه رو دزدیدی و دررفتی...
فیلچ از پلهها باال آمد .گربهی نحیف خاکیرنگش نیز پابهپایش باال میآمد .دو چشم
روشن خانم نوریس نیز مثل صاحبش به هر ی بود .هر ی در فرصت دیگر ی فهمیده بود که
چشم گربهها قادر به دیدن زیر شنل نامرئی نیست ...از دلهره حالت تهوع پیدا کرده بود.
او به فیلچ نگاه میکرد که با لباس خوابش لحظهبهلحظه به او نزدیکتر میشد ...هر ی
سعی کرد پایش را از پلهی انحرافی درآورد اما پایش چند سانتیمتر بیشتر فرورفت ...حاال
دیگر هرلحظه ممکن بود نقشه را ببیند یا مستقیم به او برخورد کند...
فیلچ که اکنون چند پله با هر ی فاصله داشت متوقف شد و برگشت .در پایین پلکان کسی
ایستاده بود که وضعیت وخیم هر ی را وخیمتر میکرد .او اسنیپ بود .یک لباس خواب
خاکستر ی بلند به تن داشت و چهرهاش از عصبانیت برافراخته بود .فیلچ با بدجنسی
آهسته گفت:
اسنیپ بهسرعت از پلهها باال آمد و کنار فیلچ ایستاد .هر ی که میترسید ضربان محکم
قلبش او را لو بدهد از نگرانی دندانهایش را بر رویهم میفشرد...
... -وقتی از دفترم رد میشدم دیدم مشعلها روشنه و در چند تا از کمدها نیمه بازه!
یکی داشته توی دفترم دنبال چیز ی میگشته!
-میدونم کار بدعنق نبوده ،فیلچ! من در دفترمو با طلسم قفل میکنم و فقط یه جادوگر
میتونه اون طلسمو بشکنه!
اسنیپ نگاهی به باالی پلهها انداخت سپس برگشت و به راهروی پایین پلهها نگاه کرد
و گفت:
-فیلچ ،بیا کمکم کن تا اون کسی رو که به دفترم رفته بوده پیدا کنیم.
فیلچ نگاه حسرت بار ی به باالی پلهها انداخت و هر ی از حالت نگاهش فهمید که
بههیچوجه مایل نیست چنین فرصتی را از دست بدهد و بدعنق را دستگیر نکند .هر ی در
دلش به او التماس میکرد و میگفت :برو ،همراه اسنیپ برو ،تو رو خدا برو ...خانم نوریس
از کنار پای فیلچ با کنجکاوی باالی پله را نگاه میکرد ...هر ی میدانست که بوی بدنش
به مشام گربه رسیده است ...ایکاش وان حمام را با کفهای معطر پر نکرده بود.
-پروفسور ،موضوع اینه که ...بدعنق از یکی از بچهها دزدیده ...این دفعه دامبلدور به
حرفم گوش میکنه ...اگه بگیرمش ممکنه موفق بشم اونو از مدرسه بیرون کنم و شرشو
بکنم...
-فیلچ ،اون روح مزاحم اصالً برام مهم نیست ،این دفترمه که...
تقتق تقتق
اسنیپ بالفاصله ساکت شد و حرفش را نیمهتمام گذاشت .او و فیلچ هر دو باهم به پایین
پلهها نگاه کردند .هر ی از فاصلهی میان اسنیپ و فیلچ مودی چشم باباقوری را دید که
لنگلنگان جلو میآمد.
مودی شنل سفر ی کهنهاش را روی لباسخوابش پوشیده بود و طبق معمول به عصایش
تکیه داشت .او به باالی پلهها نگاه کرد و غرولند کنان گفت:
-پیژامه پارتیه؟
-خفه شو!
مودی یک قدم جلوتر آمد و درست پایین پلکان ایستاد .هر ی چشم سحرآمیز مودی را
دید که به اسنیپ نگاه کرد و سپس به او زل زد .قبل هر ی در سینه فروریخت .مودی زیر
شنلهای نامرئی را میدید ...تنها او میتوانست آن صحنهی عجیب را بهدرستی ببیند...
اسنیپ با لباس خواب ایستاده بود ،فیلچ تخم طالیی را در دست داشت و هر ی پشت سر
آنها در پلهی انحرافی گیر کرده بود .دهان مودی که یک شکاف مورب بود از تعجب
بازماند .لحظهای بعد دهانش را بست و با چشم سحرآمیزش بار دیگر به اسنیپ نگاه کرد
و گفت:
ً
اتفاقا برعکس ،خیلی هم مهمه .کی ممکنه دزدکی به دفتر تو رفته باشه؟ -
اسنیپ گفت:
هر ی بهخوبی میتوانست نبض شقیقهی چرب اسنیپ را ببیند .او ادامه داد:
-قبالً هم از این اتفاقها افتاده .یکبار از مواد اولیه معجون ساز ی که توی کمد خصوصی
ً
حتما بچهها میخواستن معجونهای غیرقانونی درست کنن... من بود برداشته بودن...
مودی گفت:
-پس به نظر تو یکی دنبال مواد اولیه معجونها بوده؟ یعنی هیچچیز دیگهای توی دفترت
قایم نکردی؟
هر ی که فقط قسمتی از صورت رنگپریدهی اسنیپ را میدید متوجه شد که رنگش مثل
لبو سرخ شده است .نبض روی شقیقهاش هم با شدت بیشتر ی میزد .او با صدای آهسته
و تهدیدآمیزی گفت:
-مودی ،تو که خوب میدونی من اونجا چیز ی قایم نکردم .تو که قبالً همهجای دفتر
منو بازرسی کامل کردی.
-دامبلدور به من اعتماد کامل داره .اگر منظورت اینه که دامبلدور بهت دستور داده دفتر
منو بازرسی کنی اصالً حرفتو باور نمیکنم!
-معلومه که دامبلدور به تو اعتماد داره .اون به همه اعتماد میکنه ،درسته؟ عقیده داره که
باید به همه فرصت مجدد داد .ولی من نه ،من میگم یه لکههایی هست که تا ابد پاک
نمیشه .لکهی ننگی که تا ابد پاک نمیشه ...متوجه منظورم میشی؟
آنگاه اسنیپ کار بسیار عجیبی کرد .بیاختیار با دست راستش ساعد دست چپش را محکم
گرفت گویی بر روی آن چیز ی بود که او را بهشدت میآزرد .مودی خندید و گفت:
-برو بگیر بخواب ،اسنیپ.
اسنیپ که گویی از کار خود خشمگین شده بود دستش را رها کرد و آهسته گفت:
-تو نمیتونی منو بهجایی بفرستی ،چنین حقی رو ندار ی .منم میتونم مثل خودت شبها
توی قلعه پرسه بزنم.
-پس برو پرسه بزن! منتظرم که یه روز موقع انجام یه کار خالف مچتو بگیرم ...راستی
انگار یه چیز ی از دستت افتاده اونجا...
هر ی که از وحشت داشت زهرهترک میشد مودی را دید که به نقشهی غارتگر اشاره کرد
که هنوز با هر ی شش پله فاصله داشت .همینکه اسنیپ و فیلچ به نقشه نگاه کردند
هر ی احتیاط را کنار گذاشت و از زیر شنل برای مودی دست تکان داد تا توجه او را به خود
جلب کند .سپس با حرکت دهانش به او گفت:
نقشه در هوا به پرواز درآمد و از دست اسنیپ که قصد قاپیدن آن را داشت گریخت و
یکراست به دست مودی رفت .مودی بهآرامی:
-اشتباه کردم .این ماله خودمه ...از دست خودم افتاده بود...
اما چشمهای سیاه اسنیپ لحظهای به تخم طالیی در دست فیلچ و لحظهای بعد به
نقشهای که در دست مودی بود نگاه میکرد .هر ی میدانست که او در حال بررسی ارتباط
میان آن دو شئ است .او تنها کسی بود که میتوانست...
-چی شده؟
-پاتر.
سپس بهتندی برگشت و به محلی نگاه کرد که هر ی در آنجا بود گویی اکنون میتوانست
او را ببیند.
-اون تخم طالیی مال پاتره .اون تیکه کاغذم مال پاتره .من قبالً اون کاغذ رو دیدم.
ً
حتما شنل نامرئی شو پوشیده! ً
حتما پاتر اینجاست! میدونم که مال اونه! پس
اسنیپ مثل نابینایان دستهایش را جلواش دراز کرد و از پلهها باال رفت .هر ی اطمینان
داشت که اسنیپ پرههای بینی عقابیاش را برای این باز کرده است که بهتر بتواند بوی
او را تشخیص بدهد .هر ی که آنجا گیر کرده بود خود را عقب کشید تا از برخورد دستهای
اسنیپ با سرش جلوگیر ی کند اما هرلحظه ممکن بود دست اسنیپ به او بخورد...
-اونجا هیچی نیست ،اسنیپ! ولی من با کمال میل حاضرم به جناب مدیر بگم که چه
قدر زود تو به یاد پاتر افتادی!
اسنیپ که دستش فقط چند سانتیمتر با سینهی هر ی فاصله داشت برگشت و به مودی
نگاه کرد و پرسید:
-منظورت چیه؟
نور مشعل بر روی صورت پر از جای خراش او افتاده بود و در آن لحظه تکهی کنده شدهی
بینیاش عمیقتر و تاریکتر از همیشه به نظر میرسید .اسنیپ به مودی خیره شده بود و
هر ی نمیتوانست حالت قیافهاش را ببیند .لحظهای هیچکس از جایش تکان نخورد و
همه ساکت ماندند .سپس اسنیپ دستهایش را انداخت و با آرامش ساختگی گفت:
-من فقط فکر کردم اگر پاتر دوباره شبها توی قلعه پرسه بزنه ...که متأسفانه یکی از
عادتهای بدشه ...باید یکی جلوشو بگیره ...به ...به خاطر امنیت جونی خودش.
-که اینطور .انگار خیلی به خیر و صالح پاتر اهمیت میدی ،نه؟
اسنیپ چیز ی نگفت .او و مودی به یکدیگر خیره شده بودند .خانم نوریس که هنوز
کنجکاوانه از کنار پای فیلچ باالی پلهها را نگاه میکرد و به دنبال منبع بوی خوش میگشت
با صدای بلندی میو میو کرد .اسنیپ با لحن رسمی و خشنی گفت:
مودی گفت:
-این بهترین تصمیمیه که امشب گرفتی .فیلچ ،تو هم اون تخم طالیی رو بده به من.
فیلچ تخم طالیی را چنان محکم در دستش نگه داشته بود گویی اولین فرزند و اولین
پسرش بود .گفت:
-نه! نه ،پروفسور مودی ،این مدرکیه که نشون میده بدعنق چقدر خرابکار و بد ذاته!
مودی گفت:
-اصالً مهم نیست ،عزیز دلم .فردا صبح میریم پیش دامبلدور ...بهش میگم بدعنق چیکار
کرده.
صدای بسته شدن در ی به گوش رسید .هر ی و مودی تنها ماندند .هر ی به مودی خیره
شده بود .مودی عصایش را روی پلهی پایینی گذاشت و با سختی و مشقت شروع کرد به
باال رفتن از پلهها .با هر قدمش صدای تقتقی به گوش میرسید .آهسته به هر ی گفت:
هر ی که پایش درد گرفته بود امیدوار بود مودی هر چه زودتر او را از پله بیرون بکشد .او
آهسته گفت:
-نقشهی هاگوارتزه.
مودی که به نقشه خیره شده بود و چشم سحرآمیزش لحظهای آرام و قرار نداشت زیر لب
گفت:
کمکم از شدت درد اشک در چشمهای هر ی جمع میشد .دیگر طاقت نیاورد و گفت:
ً
حتما. -چی؟ هان؟ آره ...آره،
مودی دست هر ی را گرفت و کشید .پای هر ی از پلهی انحرافی بیرون آمد و او روی
پلهی باالیی ایستاد .مودی که هنوز به نقشهی غارتگر زل زده بود آهسته گفت:
-پاتر ...تو ندیدی کی دزدکی رفت توی دفتر اسنیپ؟ منظورم اینه که اون موقع تصادف ًا
به این نقشه نگاه نمیکردی؟
هر ی گفت:
چشم سحرآمیز مودی بهسرعت به نقشه نگاه کرد .به نظر میرسید مودی ناگهان احساس
خطر کرده است .او گفت:
-بله.
مودی که چشم سحرآمیزش هنوز بهسرعت میچرخید و قسمتهای مختلف نقشه را
بررسی میکرد گفت:
مودی به نقشه خیره ماند و حدود یک دقیقه حرفی نزد .هر ی فهمید که این خبر برای
مودی معنای خاصی داشته است و خیلی مشتاق بود بداند که این معنای خاص چه
میتواند باشد .نمیدانست جرئت پرسیدن را دارد یا نه .از مودی کمی میترسید ...اما
مودی او را از دردسر بزرگی نجات داده بود...
-ببخشید ...پروفسور مودی ...به نظر شما چرا آقای کراوچ به دفتر اسنیپ رفته بوده؟
نگاه موشکافانهای بود .هر ی احساس میکرد مودی او را سبکسنگین میکند و برای
جواب دادن به او دچار تردید شده است .شاید هم میخواست ببیند تا چه حد میتواند
برای هر ی توضیح بدهد .سرانجام زیر لب گفت:
-نمیدونم چطوری برات توضیح بدم ،پاتر ،شنیدی که میگن چشم باباقوری توی دستگیر
کردن جادوگرهای تبهکار وسواس داره؟ اما چشم باباقوری در مقایسه با بارتی کراوچ
هیچه ،هیچ.
مودی دوباره به نقشه خیره شد .هر ی بیاندازه کنجکاو شده بود و میخواست بیشتر
بداند .دوباره پرسید:
-پروفسور مودی؟ به نظر شما این موضوع به ...به چیز ی ربط نداره؟ شاید آقای کراوچ
فکر کرده یه خبر ی شده...
هر ی جرئت نداشت منظورش را بهروشنی بیان کند .نمیخواست چیز ی بگوید که مودی
بفهمد او با یک منبع خبر ی در بیرون هاگوارتز در ارتباط است؛ زیرا در اینصورت ممکن بود
از او سؤاالتی بکند که غیر مستقیم به سیریوس ربط داشت .هر ی آهسته گفت:
-نمیدونم ...آخه این اواخر اتفاقهای عجیبی افتاده ،درسته؟ همهشونو توی پیام امروز
نوشته بودن ...مثل عالمت شوم توی جام جهانی ...مرگخوارها و اینجور چیزها.
هر دو چشم ناهماهنگ مودی گشاد شده بودند .پس از لحظهای چشم سحرآمیزش دوباره
به نقشهی غارتگر نگاه کرد و گفت:
-تو پسر باهوشی هستی ،پاتر .احتماال ً کراوچ هم همین مسائلو به هم ربط داده.
-احتمالش خیلی زیاده ...تازگیها شایعات زیادی سر زبونها افتاده ،همهی این شایعاتم
ریتا اسکیتر پخش کرده .احتماال ً خیلی از مردم از شنیدن این شایعات نگران و دلواپس
شدن...
لبخند حزنآلودی بر لب اریبش نشست و چنانکه گویی با خودش حرف میزند نه با هری
گفت:
-اگه توی این دنیا از یه چیز متنفر باشم اون یه مرگخواره که آزادانه برای خودش جولون
میده.
مودی هنگام گفتن آخرین جملهاش به گوشهی سمت چپ و پایین نقشه نگاه میکرد.
هر ی به او خیره شد .آیا ممکن بود منظور مودی همان چیز ی باشد که هر ی حدس میزد؟
قلب هر ی در سینه فروریخت .حدس میزد که چنین چیز ی پیش بیاید .مودی میخواست
از او بپرسد که نقشه را از کجا آورده است زیرا آن نقشه وسیلهی سحرآمیز مشکوکی بود.
اگر هر ی به او میگفت که آن نقشه چطور به دستش رسیده است عالوه بر خودش پای
پدرش ،فرد و جرج ویزلی و پروفسور لوپین ،استاد سابق درس دفاع در برابر جادوی
سیاهشان نیز به میان میآمد .هر ی خود را برای شنیدن این سوال آماده کرد و مودی
نقشه را جلوی هر ی تکان داد و گفت:
ً
حتما. -بله،
مودی گفت:
-آفرین ،پسر خوب .خیلی به دردم می خوره .شاید همون چیز ی باشه که دنبالش
میگشتم .خب دیگه ،پاتر ،برو بگیر بخواب.
آن دو باهم از پلهها باال رفتند .مودی هنوز چنان نقشه را بررسی میکرد گویی گنجینهی
بینظیری بود .آنها بیآنکه حرفی بزنند به راهشان ادامه دادند تا اینکه به دفتر مودی
رسیدند .مودی همانجا ایستاد و به هر ی نگاه کرد و گفت:
-نه.
ً
حتما این کارو بکن .راستی ،برای چی امشب با اون -راجع به این موضوع فکر کن .آره...
تخم طالیی پرسه میزدی؟
مودی به او چشمکی زد و چشم سحرآمیزش دوباره دیوانهوار شروع به چرخیدن کرد .او
گفت:
-پاتر ،فکر نمیکنم پرسه زدن شبانه کمکی بهت بکنه .خداحافظ تا فردا صبح.
مودی که دوباره به نقشهی غارتگر خیره شده بود به دفترش رفت و در را پشت سرش
بست .هر ی آهسته بهسوی برج گریفیندور رفت و در تمام طول راه سخت در فکر اسنیپ
و کراوچ و معنای اتفاق آن شب بود ...اگر کراوچ میتوانست هر وقت که میخواست به
هاگوارتز بیاید پس چرا وانمود میکرد بیمار است؟ کراوچ فکر میکرد اسنیپ چه چیز ی را
در دفترش پنهان کرده است؟ به یاد مودی افتاد که گفته بود هر ی باید کارآگاه شود! فکر
جالبی بود ...اما ده دقیقه بعد که هر ی تخم طالیی و شنل نامرئی را در صندوق گذاشته
بود و آرام و بیسروصدا روی تختخواب پردهدارش دراز میکشید به این فکر افتاد که شاید
بد نباشد قبل از انتخاب شغل کارآگاهی ببیند صورت کارآگاههای دیگر هم پر از جای زخم
و خراشیدگی است یا نه.
فصل بیست و ششم :مرحله دوم
هری و رون و هرمیون ته کالس وردهای جادویی پشت یک میز نشسته بودند .آن روز
قرار بود افسون دور کننده را تمرین کنند که برعکس افسون جمعآوری بود .ازآنجاکه ممکن
بود هنگام به پرواز درآمدن اشیاء در کالس اتفاقهای ناخوشایندی پیش بیاید پروفسور
فیلت ویک به هر یک از دانشآموزان چند کوسن داده بود تا با آنها تمرین کنند .در
اینصورت اگر کوسنی به مقصد نمیرسید و وسط راه میافتاد به کسی صدمه نمیزد .این
نظریه بسیار خوب و جالب به نظر میرسید اما چندان مؤثر نبود .هدفگیری نویل چنان
ضعیف بود که دائم اشیاء سنگینتری مثل خود پروفسور فیلت ویک را به پرواز درمیآورد.
هنگامیکه پروفسور فیلت ویک بیاختیار با سرعت زیادی از کنار هری ،رون و هرمیون
پرواز کرد و روی یک قفسهی بزرگ فرود آمد هری گفت:
-میشه یه دقیقه بحث تخم طالیی رو بگذارین کنار؟ میخوام قضیهی اسنیپ و مودی رو
براتون تعریف کنم.
آن کالس بهترین جا برای گفتگوی خصوصی بود زیرا همه چنان سرگرم کار خود بودند که
هیچکس به دیگری توجهی نداشت .هری در نیم ساعت آخر کالس همهی ماجرای شب
گذشته را تکهتکه برای آنها بازگو کرد .رون هنگامیکه با حرکت چوبدستیاش کوسنی
را دور میکرد (کوسن در هوا به پرواز درآمد و کاله پروتی را از سرش انداخت) برق شادی
در چشمهایش پدیدار شد و گفت:
-اسنیپ گفت مودی دفترش رو بازرسی کرده؟ یعنی ...به نظر تو مودی برای نظارت بر
کارهای کارکاروف و اسنیپ به اینجا اومده؟
هری با بیدقتی چوبدستیاش را تکان داد درنتیجه کوسنش در مسیر مستقیم حرکت
نکرد.
مسیر حرکتش قوس عجیبی به سمت پایین داشت و سرانجام روی میز فیلت ویک افتاد.
او گفت:
-نمیدونم دامبلدور ازش خواسته یا نه ولی مودی چهارچشمی مراقب اسنیپه .مودی
میگفت دامبلدور فقط برای اینکه به اسنیپ یه فرصت دیگه بده اینجا نگهش داشته.
کوس ن رون این بار به هوا رفت و پس از برخورد به چلچراغ تغییر مسیر داد و محکم به
میز فیلت ویک خورد .رون از شنیدن حرفهای هری چشمهایش گشاد شد و گفت:
-چی؟ هری ،نکنه مودی فکر میکنه اسنیپ اسمتو توی جام آتش انداخته؟
-رون ،یادته قبالً هم فکر میکردیم اسنیپ میخواد هری رو بکشه؟ ولی بعد معلوم شد
که اون سعی میکرده جون هری رو نجات بده.
هرمیون کوسنش را دور کرد و کوسن به پرواز درآمد و مستقیم به درون جعبهای افتاد که
قرار بود همه کوسنها را در آن بیندازند .هری که به فکر فرورفته بود به هرمیون نگاه
کرد ...این درست بود که اسنیپ یکبار جان او را نجات داده بود؛ اما آنچه عجیب و
غیرعادی به نظر میرسید این بود که اسنیپ از هری متنفر بود ،درست همانطور که در
دوران تحصیل خودش در مدرسه از پدر هری متنفر بود .اسنیپ منتظر بود تا به هر بهانهای
از هری امتیاز کم کند و در هر فرصتی که پیش میآمد او را تنبیه میکرد .او حتی پیشنهاد
کرده بود هری را از مدرسه اخراج کنند .هرمیون ادامه داد:
-من به حرف مودی کاری ندارم ...ولی مطمئنم که دامبلدور آدم احمقی نیست .اون به
هاگرید و پروفسور لوپین اعتماد کرد درحالیکه خیلی از مردم حاضر نبودن بهشون کار
بدن .خودتونم میدونین که کارش درست بوده .حاال از کجا معلوم که اعتمادش به اسنیپ
درست نباشه؟ قبول دارم که اسنیپ یه ذره...
-بد ذاته .هرمیون بس کن دیگه .اگه اینجور باشه پس چرا همهی کسانی که دنبال
جادوگرهای تبهکار می گردن دفتر اونو وارسی میکنن؟
-چرا آقای کراوچ خودشو به مریضی زده؟ خیلی مسخرست .چطور اون موقع نتونست به
جشن رقص کریسمس بیاد ولی این دفعه تونست نصف شب خودشو به مدرسه برسونه؟
-تو فقط به خاطر اون جن خونگی ،وینکی رو میگم ،از کراوچ بدت اومد.
-من فقط دلم میخواد بدونم اسنیپ چیکار کرده که برای بار دوم بهش فرصت دادن.
کوسن هری یکراست از عرض کالس گذشت و روی کوسن هرمیون در جعبه افتاد و
باعث تعجب هری شد.
هری به پیروی از درخواست سیریوس که گفته بود میخواهد از همهی وقایع عجیب در
هاگوارتز باخبر شود همان شب برایش نامهای فرستاد .ماجرای ورود مخفیانهی آقای
کراوچ به دفتر اسنیپ و گفتگوی مودی و اسنیپ را موبهمو برایش نوشت .برای فرستادن
نامه از یکی از جغدهای قهوهای مدرسه استفاده کرد .سپس تمام حواسش را روی مشکلی
که در پیش رو داشت متمرکز کرد :چگونه باید در روز بیستوچهارم فوریه یک ساعت در
زیر آب دوام میآورد؟
رون اصرار داشت که او این بار هم از افسون جمعآوری استفاده کند .هری درباره دستگاه
تنفس غواصی برایش توضیح داده بود و رون با اصرار میگفت که او باید یک دستگاه
تنفس غواصی را از نزدیکترین شهر مشنگها بهسوی خود بکشد .هرمیون نقشهی رون
را نقش بر آب کرد و توضیح داد که به فرض محال اگر هری بتواند طرز استفاده از دستگاه
تنفس غواصی را برای استفاده در مدت یک ساعت یاد بگیرد با این کار بدون شک از
ادامهی مسابقه محروم میشود زیرا قانون بینالمللی رازداری جادوگران را نقض کرده
است .امکان نداشت مشنگها دستگاه تنفس غواصی را هنگام پرواز از باالی دهکدهها
نبینند.
هرمیون گفت:
-بهترین کار ممکن اینه که خودتو تغییر شکل بدی و به شکل یک زیردریایی یا چنین
چیزی در بیاری؛ اما حیف که ما هنوز تغییر شکل انسانها رو نخوندیم! فکر نمیکنم قبل
از سال ششم این کار رو شروع کنیم .اگر هم این کارو درست بلد نباشی خیلی خطرناکه
چون ممکنه درست از آب در نیاد.
هری گفت:
-آره ،هیچ دلم نمیخواد یه پریسکوپ روی کلهم سبز بشه .اگه اینطوری بشم همیشه
میتونم به کسی که جلوی مودی وایساده حمله کنم ،اونم برای من همین کارو میکنه.
-ولی به نظر من اون بهت اجازه نمیده به اون چیزی که میخوای تبدیل بشی .من که
فکر میکنم بهترین کار اینه که از یه جور افسون استفاده کنی.
بدین ترتیب هری فهمید که وقت زیادی را باید در کتابخانه بگذراند .او بار دیگر خود را در
میان کتابهای قطور و خاک گرفته کتابخانه محصور کرد .به دنبال افسونی میگشت که
با استفاده از آن بتواند یک ساعت بدون اکسیژن زنده بماند .هری و رون و هرمیون هرروز
هنگام صرف ناهار ،شبها و تعطیالت آخر هفته را صرف جستوجوی چنین افسونی
کردند .هری از پروفسور مکگونگال خواست که به او اجازهی استفاده از کتابهای قسمت
ممنوع کتابخانه را بدهد و از طرف دیگر از خانم پینس ،کتابدار زودرنج کتابخانه که شبیه
الشخور بود تقاضای کمک کرد اما بازهم موفق نشدند چیزی پیدا کنند که هری را به مدت
یک ساعت در زیر آب زنده نگه دارد.
کمکم ترس و دلهره بر وجود هری چنگ میانداخت و او دیگر قادر نبود سر کالسها
حواسش را روی درسهایشان متمرکز کند .دریاچه که بخشی از محوطهی قلعه بود و هری
هیچ گاه توجه چندانی به آن نداشت اکنون حالت دیگری به خود گرفته بود .هربار هری
نزدیک پنجرهی کالسها میشد و چشمش به سطح تیره وسیع آب سرد دریاچه میافتاد
به نظرش میرسید که عمق آن بهاندازهی ماهها با او فاصله دارد.
این بار هم مثل زمانی که قرار بود با شاخدم روبهرو شود زمان بهسرعت برق سپری میشد
گویی کسی همهی ساعتها را جادو کرده بود تا با سرعتی سرسامآور کار کنند .یک هفته
به روز بیستوچهارم فوریه باقیمانده بود (هنوز وقت داشت) ...پنج روز دیگر مانده بود
(باید هرچه زودتر چیزی پیدا میکرد) ...سه روز (ایکاش زودتر چیزی پیدا میکرد)...
وقتی تنها دو روز دیگر به مرحلهی دوم مسابقه باقیمانده بود هری دیگر اشتهایی برای
خوردن غذا نداشت .تنها فایدهی خوردن صبحانه در روز دوشنبه این بود که جغد قهوهای
مدرسه جواب سیریوس را برایش آورد .او لولهی کاغذ پوستی را باز کرد و کوتاهترین نامهای
را دید که سیریوس تا آن لحظه برایش نوشته بود.
هری به این امید که سیریوس در پشت نامه چیزی نوشته باشد کاغذ را برگرداند؛ اما پشت
آن سفید بود .هرمیون که یادداشت سیریوس را خوانده بود آهسته به هری گفت:
-تاریخش تعطیالت دو هفته دیگهس .بیا ،قلم پر منو بگیر و پشت همین نامه براش
ً
فورا جوابتو به دستش برسونه. بنویس تا جغده
رون گفت:
-نمیدونم.
شور و شوق ناگهانی که بعد از دیدن جغد قهوهای در دل هری ایجاد شده بود ناگهان
فروکش کرد.
هری گفت:
-بیاین بریم ،کالس مراقبت از موجودات جادویی...
هاگرید از زمانی که تدریس را از سر گرفته بود درس پروفسور گرابلی پلنک را ادامه داده
بود .هری علت این کار را نمیدانست .شاید هاگرید برای جبران آوردن موجودات دم
انفجاری به کالس این کار را کرده بود شاید هم علتش این بود که دیگر فقط دو موجود
دم انفجاری باقیمانده بود .شاید هم میخواست نشان بدهد که درزمینهی تدریس از
پروفسور گرابلی پلنک کمتر نیست .بدین ترتیب همه فهمیدند که معلومات هاگرید
دربارهی اسبهای تکشاخ بهاندازهی اطالعاتش دربارهی هیوالهاست .بااینحال کامالً
مشخص بود که فقدان نیشهای زهرآلود در اسبهای تکشاخ او را آزار میدهد.
آن روز او دو کرهاسب تکشاخ را به دام انداخته بود .رنگ کرهاسبها برخالف
تکشاخهای بالغ طالیی یکدست بود .پروتی و الوندر بهمحض دیدن آنها به ابراز
احساسات پرداختند .حتی پانسی پارکینسون نیز بهزحمت توانست عالقهاش به
کرهاسبها را مخفی نگه دارد .هاگرید به آنها گفت:
-اینارو خیلی زودتر از اسبهای بالغ میشه تشخیص داد .وقتی دو سالشون بشه رنگشون
نقرهای میشه .در چهارسالگی کمکم شاخشون در میاد .وقتی نوزادن راحت به همه اعتماد
میکنن ...زیاد از پسرها بدشون نمیاد ...یاال بیاین جلو ...همه تون می تونین نوازششون
کنین ...از این حبه قندها بهشون بدین.
وقتی همهی کالس دور کرهاسبهای تکشاخ جمع شدند هاگرید کنار ایستاد و از
هری پرسید:
هری گفت:
-آره.
ً
حتما نگرانی ،آره؟ -
-یه ذره.
هاگرید دست غولپیکرش را روی شانهی هری گذاشت و هری که تحمل وزن دست او را
نداشت زانوهایش اندکی خم شد .هاگرید گفت:
-هری ،اگه ندیده بودم چقدر خوب از پس اون شاخدم بر اومدی اآلن نگرانت میشدم
ولی حاال میدونم که وقتی حواستو خوب جمع میکنی می تونی هر کاری رو انجام بدی.
من که اصالً نگرانت نیستم .میدونم که از پسش بر میای .معماتو حل کردی؟
هری با حرکت سرش جواب مثبت داد اما خواستهی جنونآمیزی او را وامیداشت که اقرار
کند هنوز نمیداند چطور باید یک ساعت زیر آب دوام آورد .او به هاگرید نگاه کرد .آیا
ممکن بود هاگرید نیز برای رسیدگی به موجودات دریایی گاهی به زیر آب دریاچه برود؟
مگر او به تمام موجودات خشکی رسیدگی نمیکرد؟
هاگرید چند بار به شانهی هری زد و هری احساس کرد پاهایش چند سانتیمتر در زمین
گلآلود فرورفته است .هاگرید گفت:
-تو برنده میشی .من میدونم که برنده میشی .به دلم برات شده .تو برنده میشی ،هری.
هری دلش نیامد لبخند مطمئن و رضایتبخش را از لب هاگرید محو کند .بهزور لبخند زد
وانمود کرد به کرهاسبهای تکشاخ عالقهمند شده است .سپس جلو رفت تا با بقیهی
بچهها کرهها را نوازش کند.
یکشب قبل از مرحلهی دوم مسابقه هری فکر میکرد دچار کابوس شده و هر چه میکند
بیدار نمیشود .او بهخوبی میدانست که حتی اگر به طرزی معجزهآسا افسون مفیدی
پیدا کند بعید است که تا صبح بتواند نحوهی اجرای آن را بیاموزد .چرا گذاشته بود کار به
اینجا بکشد؟ چرا زودتر معمای تخم طالیی را کشف نکرده بود؟ چرا سر کالسها به درس
توجه نکرده بود؟ نکند یکی از اساتید هنگام تدریس گفته باشد که چطور میتوان زیر آب
نفس کشید؟
خورشید غروب میکرد و هری همراه با رون و هرمیون در کتابخانه بود .آنها با دلهره و
بیقراری کتابهای طلسم و افسون را ورق میزدند .هر یک پشت انبوه کتابها گم شده
بودند و حتی یکدیگر را نمیدیدند .هر بار که چشم هری به کلمهی «آب» میافتاد قلبش
در سینه فرومیریخت؛ اما اکثر اوقات کلمهی «آب» در عباراتی از قبیل «دو لیتر آب،
دویست گرم برگ خردشدهی مهرگیاه و »...به کار رفته بود.
-فکر نمیکنم همچین چیزی وجود داشته باشه .توی هیچ کتابی پیدا نمیشه .بهترین
طلسمی که پیدا کردیم طلسم خشککننده بود که باهاش میشد نهرها و جویبارها رو
خشک کرد .ولی اونم برای خشک کردن آب دریاچه به درد نمیخوره چون قدرتش خیلی
کمه.
-باید یه چیزی وجود داشته باشه .امکان نداره بخشی از این مسابقه غیرممکن باشه.
رون گفت:
-حاال که میبینی غیرممکنه .هری ،بهترین کاری که میتونی بکنی اینه که فردا بری
لب دریاچه و سرتو توی آب فرو کنی و با دادوفریاد به مردم دریایی بگی چیزی رو که ازت
گرفتن بهت پس بدن .یه وقت ممکنه اونو از آب بندازن بیرون.
هری سرش را روی کتاب حقههای ناب برای مسائل بغرنج گذاشت و گفت:
-میدونم باید چیکار میکردم .منم باید مثل سیریوس جانور نما میشدم.
رون گفت:
-آره ،اون وقت میتونستی هر وقت که میخواستی تبدیل به یه ماهی قرمز بشی.
هرمیون که اکنون داشت کتاب تنگناهای عجیب جادویی و راهحل آنها را میخواند با
بیتوجهی گفت:
-جانور نما شدن چند سال وقت میگیره .بعدشم باید اسمتو ثبت میکردی .یادتونه
پروفسور مکگونگال چی میگفت؟ هرکی که جانور نما بشه باید بره ادارهی استفادهی
نامناسب از جادو .اونجا اسم و مشخصاتشو ثبت میکنن تا نتونه سوءاستفاده کنه...
-هرمیون من داشتم شوخی میکردم .میدونم که امکان نداره بتونم تا فردا خودمو به
شکل قورباغه در بیارم.
هرمیون کتاب تنگناهای عجیب جادویی و راهحل آنها را محکم بست و گفت:
َ -اه ،اینم به درد نمیخوره .مگه توی این دنیا کسی وجود داره که بخواد موهای دماغشو
به شکل حلقههای آویزون در بیاره؟
هری ،رون و هرمیون سرشان را بلند کردند .فرد و جرج تازه از پشت قفسههای کتاب
بیرون آمده بودند .رون گفت:
جرج گفت:
-چیکار داره؟
فرد گفت:
قلب هری در سینه فروریخت .رون و هرمیون به هری نگاه کردند .آیا پروفسور مکگونگال
میخواست با رون و هرمیون دعوا کند؟ شاید فهمیده بود که آنها به هری کمک میکنند؟
قرار بود هری بهتنهایی راهحل مرحلهی دوم را کشف کند .هرمیون گفت:
-پس وقتی برگشتیم توی سالن عمومی میبینیمت .هرچند تا کتاب که میتونستی با
خودت به سالن عمومی ببر.
هرمیون از جایش برخواست تا به همراه رون از کتابخانه بیرون برود .هر دو بسیار نگران
و عصبی بودند .هری نیز معذب و ناراحت به نظر میرسید .او گفت:
-باشه ،میبرم.
ساعت هشت شب ،خانم پینس همهی چراغهای کتابخانه را خاموش کرد و به سراغ
هری آمد تا او را از کتابخانه بیرون کند .هری که باوجود کتابهای سنگینی که با خود
حمل میکرد تلوتلو میخورد به سالن عمومی برج گریفیندور بازگشت .در آنجا یکی از
میزها را به یک گوشهی دنج برد و دوباره شروع به جستوجو کرد .در کتاب جادوهای
ابلهانه برای جادوگران دیوانه چیزی پیدا نکرد ...کتاب راهنمای جادوگری در قرونوسطی
نیز چیزی نداشت ...در کتابهای گلچینی از افسونهای قرن هجدهم ،جانوران بومی
خطرناک آبهای عمیق و نیروهای ناشناختهی جادوگران و نحوهی استفاده از این نیروها
نیز هیچ اشارهای به تنفس در آب نشده بود.
کجپا روی پای هری خوابید و شروع به خرخر کرد .کمکم همه از سالن عمومی رفتند و جز
هری کسی در آنجا نماند .همهی بچهها با چهرههایی شبیه به قیافهی امیدوار و مطمئن
هاگرید برایش آرزوی موفقیت میکردند .کامالً معلوم بود که همه گمان میکنند هری فردا
نیز با یک عمل حیرتانگیز مشابه با ابتکارش در مرحلهی اول موفق میشود .هری که به
دلیل بغضی که در گلو داشت نمیتوانست حرفی بزند فقط سرش را تکان میداد .در
ساعت ده دقیقه به دوازده جز هری و کجپا هیچکس دیگری در سالن عمومی نمانده بود.
او همهی کتابهایی را که از کتابخانه آورده بود جستجو کرد اما فایدهای نداشت .رون و
هرمیون نیز برنگشتند.
هری به خود گفت :دیگه کارت تمومه .نمیتونی تو مرحلهی دوم شرکت کنی .تنها کاری
که باید بکنی اینه که فردا صبح بری کنار دریاچه و به هیئتداوران بگی...
هری خود را در حال گفتگو با داوران مجسم کرد .برای آنها توضیح میداد که نمیتواند
در مرحلهی دوم مسابقه شرکت کند .قیافهی بگمن در برابر چشمانش نمایان شد که از
تعجب چشمانش گرد شده بود.
هری که فراموش کرده بود کجپا روی پایش خوابیده است بیهوا از جایش بر خواست.
کجپا به هوا پرید و باخشم فش فش کرد .بعد درحالیکه دم پشمالویش را باال گرفته بود
نگاه غضبآلودی به هری کرد و خرامان از او دور شد؛ اما هری به او توجه نداشت و
بهسرعت بهسوی پلکان مارپیچی میرفت .او به خوابگاهشان رفت .میخواست شنل
نامرئی را بردارد و به کتابخانه برگردد .اگر الزم میشد تا صبح در آنجا میماند.
یک ربع بعد هری در کتابخانه را باز کرد و آهسته گفت« :روشن شو!» نوک چوبدستیاش
روشن شد و هری در روشنایی آن بیسروصدا چندین کتاب را از قفسههای کتابخانه
درآورد ،کتابهایی دربارهی افسونها و طلسمهای گوناگون ،کتابهایی دربارهی مردم
دریایی و هیوالهای آبی ،کتابهایی دربارهی اختراعات و اکتشافات جادوگران و
ساحرههای مشهور ...هر کتابی را که ممکن بود نکتهی مفیدی برای زنده ماندن در زیر آب
داشته باشد از قفسهها درمیآورد .همهی کتابها را روی یکی از میزها گذاشت و مشغول
کار شد .در نور ضعیف چوبدستیاش به جستوجو پرداخت .هر چند وقت یکبار به
ساعتش نگاه میکرد...
ساعت یک بعد از نیمهشب ...دو بعد از نیمهشب ...تنها چیزی که او را به ادامهی کار
وامیداشت این بود که بارها و بارها به خود میگفت :یک کتاب دیگر...کتاب بعدی...
کتاب بعدی ...کتاب بعدی...
پری دریایی در تابلوی حمام دانشآموزان ارشد میخندید .هری کنار صخرهی پری دریایی
مثل چوبپنبه در آب باال و پایین میرفت و پری دریایی آذرخش را باالی سرش نگه داشته
بود .پری دریایی موذیانه میخندید و میگفت:
اما پری دریایی با دستهی جارو به سروصورت هری ضربه میزد و میخندید.
-دابی مجبوره به هری پاتر سیخونک بزنه ،قربان .هری پاتر باید بیدار بشه!
هری چشمهایش را باز کرد .هنوز در کتابخانه بود .وقتی خوابش برده بود شنل نامرئی از
روی سرش کنار رفته بود و صورتش بر روی صفحات کتابی نمایان بود .اسم کتاب
چوبدستی سحرآمیز عصای کارگشای توست بود .هری صاف نشست و عینکش را درست
به چشم زد .نور صبحگاهی چشمش را زد و چند بار چشمهایش را باز و بسته کرد .دابی
با صدای جیرجیر مانندش گفت:
-هری پاتر باید عجله کنه ،قربان! ده دقیقه دیگه مرحلهی دوم شروع میشه ولی هری
پاتر...
هری به ساعتش نگاه کرد .دابی راست میگفت .ساعت نه و بیست دقیقه بود .هری
احساس کرد درد جانکاهی در سینهاش سنگینی میکند .دابی آستین هری را کشید و
گفت:
-هری پاتر ،عجله کن! هری پاتر و بقیهی قهرمانها باید برن کنار دریاچه ،قربان!
هری با ناامیدی گفت:
-دیگه دیر شده ،دابی .من نمیتونم در مرحلهی دوم شرکت کنم .نمیدونم چطوری باید...
-هری پاتر در مرحلهی دوم مسابقه شرکت کرد! دابی میدونست هری نتونست کتاب
اصلی رو پیدا کرد برای همینم دابی براش پیدا کرد!
هری گفت:
-دابی میدونه ،قربان! هری پاتر باید بره تو دریاچه ویزی شو پیدا کنه...
-ویزی شما ،قربان ،ویزی خودتون ...همون ویزی که این بلوز بافتنی رو به دابی داد...
دابی به بلوز آلبالوییرنگ کوچکی که به تن داشت اشاره کرد .نفس هری در سینه حبس
شد و گفت:
دابی گفت:
-همون چیزی رو بردن که هری پاتر بیش از همه دوست داره ،قربان! ولی هر کو نیابد یار
غمخوار ...در این...
هری که با چهرهی وحشتزده به نقطهای نامعلومی خیره مانده بود ادامهی شعر را خواند:
... -مدت که دارد وقت دیدار ...بگردد روزگارش تیرهوتار ...نگردد یار او دیگر پدیدار!
دابی ...من چیکار باید بکنم؟
دابی گفت:
دابی دست در جیب شلوارکش کرد و گلولهی لزجی را از جیبش درآورد که به نظر میرسید
مشتی دم موش لزج و چسبناک خاکستری مایل به سبز است .دابی ادامه داد:
-درست قبل از رفتن به داخل دریاچه ،هری پاتر باید اینو بخوره ،قربان! این علف
آبششزاست!
-این باعث میشه هری پاتر بتونه زیر آب نفس بکشه ،قربان!
هری آخرین باری را که دابی سعی کرده بود او را «کمک» کند فراموش نکرده بود .کمک
دابی باعث شده بود تمام استخوانهای دست راست هری از بین برود .جن خانگی
مشتاقانه گفت:
-دابی مطمئنه ،قربان! قربان ،دابی به همه جای قلعه میره و آتیش روشن میکنه و زمین
رو تمیز میکنه .دابی خیلی چیزها میشنوه ،قربان .وقتی پروفسور مکگونگال و پروفسور
مودی توی دفتر اساتید حرف میزدند دابی حرفاشونو شنید .اونا دربارهی مرحلهی بعدی
مسابقه حرف میزدند ،قربان ...دابی نمیگذاره هری پاتر ویزی شو از دست بده!
هری شک و تردید را کنار گذاشت .از جا جست و شنل نامرئی را تا کرد و در کیفش
گذاشت .سپس علف آبششزا را از دست دابی قاپید و در جیب ردایش گذاشت .آنگاه
دواندوان از کتابخانه بیرون رفت دابی نیز به دنبالش میدوید .وقتی به راهرو رسیدند
دابی گفت:
-دابی باید بره به آشپزخونه ،قربان! اونا به کمک دابی احتیاج دارن ،قربان! موفق باشی،
هری پاتر ،موفق باشی ،قربان!
هری خود را به پلهها رساند و سهتایکی از پلهها پایین رفت .در سرسرای ورودی هنوز چند
نفری که تازه صبحانه خورده بودند از درهای چوبی بلوط قلعه بیرون میرفتند که مرحلهی
دوم مسابقه را تماشا کنند .وقتی هری بهسرعت از کنار آنها گذشت به او نگاه کردند.
هری از پلههای سنگی قلعه پایین پرید و باعث شد کالین و دنیس کریوی مثل برق از
جلوی راهش کنار بروند .محوطهی قلعه روشن و هوا سرد بود.
وقتی از سراشیبی چمن پایین میدوید متوجه شد که صندلیهایی که در ماه نوامبر دور
جایگاه اژدهاها قرار داشتند اکنون به ساحل مقابل دریاچه منتقل شدهاند .جایگاه
تماشاچیان شلوغ بود و تصویر آنها در آب دریاچه منعکس میشد .صدای همهمهی
جمعیت از آنسوی دریاچه به گوش هری میرسید و هری که از نفس افتاده بود دواندوان
بهسوی هیئتداوران میرفت .هیئتداوران در پشت میز دیگری نشسته بودند که با
پارچهی طالییرنگ پوشیده شده بود و در کنار دریاچه قرار داشت .سدریک ،فلور و کرام
پشت سر داوران ایستاده بودند و به هری نگاه میکردند که مثل برق بهسویشان میرفت.
هری در برابر هیئتداوران سر خورد و ایستاد و باعث شد مقداری ِگل به ردای فلور بپاشد.
هری نفسنفس زد و گفت:
هری برگشت و چشمش به پرسی افتاد .پرسی ویزلی در میان داوران نشسته بود .آقای
کراوچ این بار هم به قلعه نیامده بود.
دامبلدور به هری لبخند زد .خانم ماکسیم و کارکاروف از دیدن او بههیچوجه خوشحال
نشده بودند ...مثل روز روشن بود که آنها گمان کردهاند هری به آنجا نخواهد آمد .هری
خم شد و دستهایش را روی زانوها گذاشت .هنوز نفسنفس میزد .پهلوهایش چنان
تیر میکشید که انگار خنجری در آن فرورفته بود؛ اما فرصتی برای نفس تازه کردن نداشت.
اکنون لودو بگمن جای هر یک از قهرمانان را تعیین میکرد .هر یک از آنها حدود ده قدم
باهم فاصله داشتند .هری در انتهای صف و قبل از کرام بود .کرام مایو پوشیده بود و
چوبدستیاش را آماده نگه داشته بود .وقتی بگمن هری را چند قدم دورتر از کرام میبرد
آهسته در گوش او زمزمه کرد:
-آره.
بگمن صمیمانه شانهی هری را فشار داد و به میز هیئتداوران برگشت .او بار دیگر
چوبدستیاش را به سمت گلویش گرفت و گفت« :بطنین!» بالفاصله صدایش در فضای
روی سطح دریاچه طنین افکند و به جایگاه تماشاگران رسید .او گفت:
-قهرمانان برای شروع کردن مرحلهی دوم مسابقه حاضرند .مرحلهی دوم بالفاصله بعد از
صدای سوت من شروع میشه .قهرمانان یک ساعت فرصت دارن که چیزی رو که از دست
دادن دوباره به دست بیارن .با شمارهی سه شروع کنین .یک ...دو ...سه!
صدای سوت در فضای سرد و ساکت پیچید .بالفاصله صدای تشویق تماشاگران بلند شد.
هری بدون آنکه به سایر قهرمانان توجهی کند کفش و جورابش را درآورد .سپس علف
آبششزا را از جیبش بیرون آورد و در دهانش چپاند .آنگاه قدمزنان وارد دریاچه شد.
آب دریاچه چنان یخ بود که تا پایش را در آن گذاشت پایش شروع به سوختن کرد گویی
به درون آتش قدم گذاشته بود .آب تا باالی زانویش بود و پایش بر روی سنگهای لیز و
گلآلود کف دریاچه لیز میخورد .او با بیشترین سرعتی که در توان داشت علف آبششزا
را میجوید و فرومیداد .طعم آن بیاندازه ناخوشایند بود و مثل آدامس در دهانش کش
میآمد .مثل شاخکهای اختاپوس لزج و چسبناک بود .وقتی آب یخ دریاچه به کمرش
رسید ایستاد و علف آبشش زا را بلعید و منتظر ماند تا ببیند چه پیش میآید.
صدای خندهی جمعیت را میشنید و حدس میزد قیافهی احمقانهای پیدا کرده باشد .او
بدون هیچ اثری از قدرتهای جادویی داشت در آب دریاچه قدم میزد .موهای قسمتی
از بدنش که خشک بود سیخ سیخ شده بود .هنگامیکه هنوز نیمی از بدنش بیرون آب
بود باد سردی وزید و بدنش شروع به لرزیدن کرد .نگاهش را از جایگاه تماشاگران
میدزدید .صدای خندهی تماشاگران بلند و بلندتر میشد .هری صدای سوت و خندهی
ریشخند آمیز دانشآموزان اسلیترین را میشنید...
ناگهان هری احساس کرد یک بالش نامرئی را محکم به دهان و بینیاش فشار میدهند.
میکوشید نفس بکشد اما هر چه بیشتر میکشید سرش بیشتر گیج میرفت .ریههایش
از هوا خالی شده بودند.
اولین جرعهی آب سردی که در دهانش رفت همچون نفسی حیاتی آرامش را به وجودش
برگرداند .دیگر سرش گیج نمیرفت .جرعهی دیگری آب خورد و عبور نرم آن را از درون
آبششها حس کرد .بار دیگر اکسیژن به مغزش میرسید .دستهایش را در دو طرف
بدنش از هم باز کرد و به آنها خیره شد .البهالی انگشتهایش پرههایی پدیدار شده بود
که در زیر آب دریاچه سبزرنگ به نظر میرسید.
سرش را برگرداند و به پاهای برهنهاش نگاه کرد .پاهایش نیز دراز و کشیده شده بودند و
بین انگشتان پاهایش نیز پرههایی به چشم میخورد .پاهایش درست مثل پاهای قورباغه
شده بود.
دیگر سردی آب دریاچه نیز او را آزار نمیداد ...برعکس ،احساس سرمای خوشایندی
وجودش را فراگرفته بود .احساس سبکی میکرد ...هری بار دیگر دستوپایش را تکان
داد وقتی دید با سرعت خارقالعاده در آب پیش میرود بیاندازه خوشحال شد .در همان
وقت متوجه شد که دیگر نیازی به پلک زدن ندارد و چشمهایش بهخوبی زیر آب را
میبیند .او چنان با سرعت در دریاچه پیش رفت که پس از چند دقیقه دیگر کف دریاچه
را نمیدید .هری تغییر مسیر داد و به سمت عمق دریاچه پایین رفت.
او بر فراز یک منظرهی تیرهوتار عجیب شناور بود و سکوت سنگینی گوشهایش را آزار
میداد .تنها سه متر جلوتر از خودش را میدید و چون با سرعت زیادی شنا میکرد به نظر
میرسید که مناظر گوناگون ناگهان از تاریکی بیرون میآیند و در برابر چشمانش پدیدار
میشوند .جنگلی از علفهای سیاه و بلند و در هم گرهخورده که با حرکت آب دریاچه موج
میزد در برابر چشمانش پدیدار شد و چند لحظه بعد زمین صاف و مسطحی در پیش رو
داشت که روی آن را سنگریزههای درخشان پوشانده بود.
ماهیهای ریز همچون نقطههای نقرهایرنگ بهسرعت از کنارش عبور میکردند .یکی دو
بار به نظرش آمد که موجود بزرگتری جلوتر از خودش حرکت میکند اما وقتی جلوتر
میرفت متوجه میشد که کندهی سیاهرنگ یا دستهی انبوهی از علفهای دریایی در
مقابلش بوده است .در آنجا از قهرمانان دیگر ،مردم دریایی ،رون و خوشبختانه از ماهی
مرکب عظیم دریاچه اثری نبود.
در مقابل هری تا چشم کار میکرد علفهای سبز روشنی به ارتفاع شصت سانتیمتر
روئیده بود .از دور همچون دشت وسیعی به نظر میرسید که علفهای آن بیشازاندازه
رشد کرده باشند .هری بیآنکه پلک بزند به مقابلش خیره شد تا بتواند در آن فضای
تیرهوتار شکل اشیاء را از هم تشخیص بدهد ...و در همان وقت چیزی بیهوا به دور قوزک
پایش پیچید.
هری به بدنش کشوقوسی داد و به پشت سرش نگاه کرد .یک زردمبو ،نوعی دیو کوچک
شاخدار آبی از علفها بیرون آمده بود و با انگشتهای دراز و کشیدهاش پای هری را
محکم گرفته بود .زردمبو دهانش را باز کرد و دندانهای تیزش نمایان شد .هری بالفاصله
دست پره دارش را در ردایش فروبرد و چوبدستیاش را بیرون کشید .در همان وقت دو
زردمبوی دیگر از الی علفها بیرون آمدند و به ردای هری چنگ زدند .زردمبوها او را
میکشیدند و میخواستند او را به میان علفها ببرند .هری فریاد زد« :جدا شو!»
اما صدایش درنیامد .در عوض ،حباب بزرگی از دهانش خارج شد .چوبدستیاش بهجای
ً
ظاهرا آب جوش بود به سمت آنها شلیک جرقههای نورانی بهسوی زردمبوها چیزی که
پرتاب کرد زیرا بهمحض اینکه به پوست رنگپریدهشان برخورد کرد لکههای سرخی بر روی
پوستشان پدیدار شد .هری قوزک پایش را از چنگ زردمبو درآورد و با سرعت شنا کرد .گاه
و بیگاه جریان آب جوش را به پشت سرش پرتاب میکرد.
هرچند وقت یکبار زردمبوی دیگری به پایش چنگ میزد و هری با آخرین توانش به آن
لگد میزد و سرانجام برخورد پایش را به سر شاخدار آن حس میکرد .وقتی به پشت
سرش نگاه میکرد زردمبو را میدید که با چشمهای چپ شده در آب غوطه میخورد.
همنوعانش نیز باخشم و غضب مشتهایشان را برای هری تکان میدادند و دوباره در
البهالی علفهای بلند ناپدید میشدند.
هری سرعتش را کمتر کرد .چوبدستیاش را دوباره در ردایش گذاشت و به اطرافش نگاه
کرد .در آب چرخی زد و سکوت سنگین بیشتر از همیشه به پردهی گوشهایش فشار
آورد .میدانست که در اعماق دریاچه است اما غیر از علفهای درهمپیچیده چیزی تکان
نمیخورد.
هری یکلحظه گمان کرد سکته کرده است .بالفاصله برگشت و چشمش به میرتل گریان
افتاد که در مقابلش در آب شناور بود و از پشت شیشهی ضخیم عینک صدفیاش به او
خیره نگاه میکند .هری سعی کرد فریاد بزند و گفت:
-میرتل!
اما این بار همصدایی از دهانش خارج نشد و فقط یک حباب بسیار بزرگ از دهانش
بیرون آمد.
-چطوره از اون طرف بری؟ ولی من نمیتونم باهات بیام ...زیاد از اونا خوشم نمیاد.
هروقت زیاد بهشون نزدیک میشم دنبالم میکنن...
هری با حرکت دستهایش از او تشکر کرد و بار دیگر به راه افتاد .این بار از علفهای
دریایی فاصله گرفت تا از شر زردمبوهایی که ممکن بود در آنجا کمین کرده باشند در امان
بماند.
هری حدود بیست دقیقه دیگر شنا کرد تا به منطقهی وسیعی رسید که در کف دریاچه جز
گلوالی چیزی به چشم نمیخورد و با هر حرکت دستوپایش گلوالی سیاه کف دریاچه
باال میآمد و آب را گلآلود میکرد .آنگاه پس از پشت سر گذاشتن آن راه طوالنی صدای
آواز پریهای دریایی را شنید:
هری با سرعت بیشتری شنا کرد و چشمش به تخته سنگ بزرگی افتاد که از کف گلآلود
دریاچه بیرون زده بود .بر روی تخته سنگ تصاویر مردم دریایی را نقاشی کرده بودند .هر
یک از آنها نیزهای به دست داشتند و در حال تعقیب موجودی بودند که به نظر میرسید
ماهی مرکب عظیم دریاچه است .هری تخته سنگ را دور زد و به سمت آواز پریهای
دریایی رفت.
ناگهان هری خود را در میان خانههای سنگی سادهای دید که جلبک روی آنها را پوشانده
بود.
پوست انسانهای دریایی خاکستری و کدر بود و موهای سبز تیرهی انبوه و بلندی داشتند.
چشمهایشان مانند دندانهای شکستهشان زردرنگ بود .همهی آنها گردنبندی از
سنگریزههای به نخ کشیده به گردن داشتند .وقتی هری از جلوی آنها میگذشت موذیانه
او را نگاه میکردند .یکی دو نفر از آنها از غارهایشان بیرون آمدند تا بهتر بتوانند او را
ببینند .آنها محکم نیزهشان را نگه داشته بودند و دم نقرهایرنگشان را بهشدت به کف
دریاچه میکوبیدند.
هری به اطرافش نگاهی انداخت و بر سرعتش افزود .هر چه جلوتر میرفت از تعداد
خانهها کاسته میشد .در اطراف برخی از خانهها باغهایی از علف دریایی به چشم
میخورد .هری حتی یک زردمبوی اهلی را دید که قالدهاش را به دیرکی در جلوی یکی از
خانهها بسته بودند .در اطرافش عدهی بیشتری از انسانهای دریایی جمع میشدند و با
اشاره به دستهای پرهدار و آبشش او در گوش هم آهسته پچپچ میکردند .هری
بهسرعت از پیچی گذشت و ناگهان منظرهی عجیبی در مقابل خود دید.
رون وسط هرمیون و چو چانگ بود .دختربچهی هفت هشت سالهای هم در کنار آنها
ً
فورا حدس زد که او خواهر فلور دالکور بود .هری با دیدن موی نقرهای پریشان دختربچه
است .به نظر میرسید که هر چهار نفر به خواب سنگینی فرورفتهاند .سرشان روی
شانههایشان افتاده بود و از دهانشان بیوقفه حباب خارج میشد.
هری بهسرعت به سمت گروگانها رفت .هرلحظه انتظار داشت انسانهای دریایی
سرنیزههایش را پایین بیاورند و او را نشانه بگیرند اما آنها هیچ واکنشی از خود نشان
ندادند .گروگانها را با طنابهای لیز و ضخیمی به مجسمه بسته بودند که از جنس
علفهای دریایی بود .هری در یک آن به یاد چاقوی جیبی افتاد که سیریوس در کریسمس
به او هدیه داده بود؛ اما آن چاقو داخل صندوقش در قلعه بود و نیم کیلومتر با او فاصله
داشت و در دسترسش نبود.
هری به اطرافش نگاهی انداخت .بسیاری از انسانهای دریایی اطرافش نیزه در دست
داشتند .هری شناکنان خود را به یک مرد دریایی دو متری رساند که ریش بلند سبزرنگی
داشت و گردنبندی از دندانهای تیز کوسه به گردنش بسته بود .هری سعی کرد با
ایماواشاره از او بخواهد که نیزهاش را به او قرض بدهد.
اما مرد دریایی خندید و با حرکت سرش جواب منفی داد .او با صدای خشن و دورگهای
گفت:
اما تنها چیزی که از دهانش خارج شد چند حباب بزرگ بود .هری سعی کرد نیزه را از
دست او دربیاورد اما مرد دریایی نیزه را از دست او درآورد و درحالیکه سرش را تکان
میداد دوباره خندید.
هری چرخی زد و به اطرافش نگاه کرد .به دنبال یک شی تیز میگشت ...هرچه
میخواست باشد...
کف دریاچه پوشیده از سنگهای ریزودرشت بود .هری خم شد و سنگ دندانهداری را
برداشت .سپس به سمت مجسمه رفت .او سنگ را به طنابهای دور بدن رون کشید و
بعد از چند دقیقه تالش مداوم طناب پاره شد .رون که همچنان بیهوش بود در آب شناور
شد .چند سانتیمتر از کف دریاچه فاصله گرفت اما جریان آب دوباره او را پایین آورد.
هری به اطرافش نگاه کرد .هیچیک از قهرمانان دیگر هنوز نرسیده بودند .چرا دیر کرده
بودند؟ چرا عجله نمیکردند؟ هری برگشت و بهسوی هرمیون رفت و سنگ دندانهدار را به
طنابهای دور هرمیون کشید...
بالفاصله چند جفت دست قدرتمند خاکستریرنگ او را گرفتند .شش مرد دریایی او را از
هرمیون دور میکردند .آنها نیز سرشان را تکان میدادند و میخندیدند .یکی از آنها به
هری گفت:
-تو گروگان خودت رو ببر .به گروگان بقیه کاری نداشته باش...
-امکان نداره!
-وظیفهی تو در این مرحله اینه که دوست خودتو نجات بدی ...به بقیه کاری نداشته
باش...
-ولی اونم دوست منه! تازه ،من دوست ندارم بقیهی گروگانها بمیرن!
سر چو روی شانهی هرمیون افتاده بود .صورت دختربچه مثل ارواح رنگپریده بود .هری
تقال کرد تا خود را از چنگ مردان دریایی آزاد کند اما آنها با شدت بیشتری قهقهه زدند
و او را عقب کشیدند .هری باخشم و غضب به اطرافش نگاه کرد .پس بقیهی قهرمانها
کجا بودند؟ آیا او فرصت داشت رون را به بیرون دریاچه برساند و بعد برای نجات جان
هرمیون و بقیه برگردد؟ آیا میتوانست دوباره آنها را پیدا کند؟ هری به ساعتش نگاه
کرد تا ببیند چقدر از وقتش باقیمانده است؛ اما ساعتش کار نمیکرد.
در همان حال مردان دریایی با شور و هیجان به باالی سر هری اشاره کردند .هری سرش
را بلند کرد و سدریک را دید که شناکنان بهطرفشان میآمد .حباب بزرگی دورتادور سرش
را گرفته بود و باعث میشد صورتش پهن و کشیده به نظر برسد .چهرهاش وحشتزده
بود .با حرکات لبش به هری گفت:
هری نفس راحتی کشید و به سدریک نگاه کرد .سدریک از جیب ردایش چاقویی درآورد
و چو را آزاد کرد .او چو را با خود باال کشید و ازنظر ناپدید شد.
هری به اطرافش نگاه کرد و منتظر ماند .پس فلور و کرام کجا مانده بودند؟ پایان وقتشان
نزدیک بود و طبق آهنگ پریهای دریایی بعد از یک ساعت گروگانها ناپدید میشدند.
مردم دریایی ناگهان با شور و هیجان جیغهای گوشخراشی کشیدند .افرادی که
دستهای هری را گرفته بودند او را رها کردند و به پشت سرشان نگاهی انداختند .هری
نیز برگشت و چشمش به هیوالیی افتاد که آب را میشکافت و بهسوی آنها میآمد .بدن
هیوال درست شبیه به انسانی بود که مایو به تن داشت اما سرش مثل کوسه بود ...آن
هیوال کرام بود .معلوم بود که قصد داشته خود را تغییر شکل بدهد اما جادویش درست
عمل نکرده بود.
مرد کوسهای شناکنان یکراست به سمت هرمیون رفت و شروع کرد به باز و بسته کردن
دهانش و گاز گرفتن طنابها؛ اما مشکل این بود که نمیتوانست چیزی کوچکتر از یک
دلفین را گاز بگیرد .هری مطمئن بود که اگر کرام در این کار بیاحتیاطی بکند هرمیون را
به دونیم خواهد کرد؛ بنابراین باعجله جلو رفت .به شانهی کرام ضربه زد و سنگ دندانهدار
را به او نشان داد .کرام آن را گرفت و با استفاده از آن هرمیون را آزاد کرد .چند ثانیه بعد
کمر هرمیون را گرفت و بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند شناکنان به سمت باال رفت و
همراه با هرمیون بهسوی سطح آب شتافت.
هری که درمانده شده بود در دل گفت« :حاال چیکار کنم؟» اگر اطمینان داشت که فلور
میآید ...اما هنوز هیچ اثری از او نبود .فایدهای نداشت...
هری سنگ دندانهدار تیز را که کرام انداخته بود برداشت اما در آن لحظه مردم دریایی
رون و دختربچه را محاصره کرده بودند و با تأسف سرشان را تکان میدادند.
اما بازهم فقط چند حباب از دهانش خارج شد .بااینحال اطمینان داشت که مردان
دریایی منظورش را دریافتهاند زیرا ناگهان خنده بر لبانشان خشک شده بود .چشمهای
زردشان به چوبدستی هری خیره مانده بود و معلوم بود ترسیدهاند .هری یک نفر بیشتر
نبود اما عدهی آنها بسیار زیاد بود .هری از حالت قیافهی آنها فهمید که آنها نیز مثل
ماهی مرکب غولآسای دریاچه از سحر و جادو سر درنمیآورند .هری فریاد زد:
این بار هم رشتهای از حبابهای متعدد از دهان هری بیرون آمد اما او برای آنکه مطمئن
شود منظورش را دریافتهاند شروع به شمردن با انگشتهای دستش کرد:
-یک ...دو...
هری با هر شماره یکی از انگشتانش را باال میآورد .با شمارهی دو مردان دریایی پراکنده
شدند.
هری باعجله جلو رفت و تالش کرد با سنگ طناب دختربچه را پاره کند .سرانجام طنابی
که دختربچه را به مجسمه بسته بود پاره شد .هری یک دستش را دور کمر دختربچه حلقه
کرد و با دست دیگرش یقهی ردای رون را گرفت .آنگاه محکم پا زد تا به سطح آن برود.
سرعت حرکتشان خیلی کم بود .هری دیگر نمیتوانست از دستهای پره دارش برای جلو
بردن خود استفاده کند .فقط با پاهای قورباغه مانندش دیوانهوار پا میزد .رون و خواهر
فلور مثل یک گونی پر از سیبزمینی سنگین بودند و مانع جلو رفتن او میشدند ...هری
به باال خیره شد ...اما میدانست که هنوز از سطح آب فاصلهی زیادی دارند .آب باالی
سرشان تیرهوتاریک بود...
مردم دریایی نیز با آنها باال میآمدند .هری آنها را میدید که بهراحتی باال میآمدند و
دور آنها چرخ میزدند .آنها هری را تماشا میکردند که در آب تقال میکرد و دستوپا
میزد ...آیا ممکن بود در پایان یک ساعت او را پایین بکشند و با خود ببرند؟ آیا ممکن
بود آنها آدمخوار باشند؟ هری با آخرین نیرویی که در خود سراغ داشت پا میزد و باال
میرفت .شانههایش از وزن رون و خواهر فلور درد گرفته بود.
هری بهسختی نفس میکشید .بار دیگر درد شدیدی را در ناحیهی گردنش حس میکرد...
کمکم خیسی آب را با دهانش تشخیص میداد ...اما دیگر باالی سرشان تاریک نبود .هری
روشنایی روز را در باالی سرش میدید.
او محکم پا زد و متوجه شد که پاهایش دیگر شبیه به پاهای قورباغه نیستند ...آبی که در
دهانش بود به سمت ریههایش میرفت .سرش گیج میرفت اما میدانست که هوا و
روشنایی تنها سه متر باالتر از آنهاست ...باید به سطح آب میرسید ...باید میرسید...
هری چنان محکم پا میزد که به نظرش میرسید ماهیچههایش در اعتراض به عمل او
فریاد میکشند .احساس میکرد تمام مغزش پر از آب شده است .دیگر نمیتوانست نفس
بکشد .او به اکسیژن نیاز داشت .باید به راهش ادامه میداد .نمیتوانست متوقف شود...
سرانجام سرش سطح آب را شکافت و از دریاچه بیرون آمد .هوای سرد و لذتبخش
صورت خیسش را میسوزاند .هری نفس عمیقی کشید گویی پیش از آن هیچگاه
بهدرستی نفس نکشیده بود .همانطور که نفسنفس میزد رون و دختربچه را نیز از آب
بیرون کشید .دورتادورش سرهای سبزموی دریایی از آب بیرون آمدند .آنها به هری
لبخند میزدند.
جمعیت تماشاچیان هیاهویی بر پا کرده بودند .همه فریاد میکشیدند و سوت میزدند.
به نظر میرسید که همه از جایشان برخواستهاند .واکنش جمعیت طوری بود که هری
حدس میزد گمان کردهاند رون و دختربچه مردهاند؛ اما اشتباه میکردند ...هردوی آنها
چشمهایشان را باز کرده بودند .دختر گیج و مبهوت به نظر میرسید و ترسیده بود؛ اما
رون مقدار زیادی آب از دهانش خارج کرد و در روشنایی روز چند بار پلک زد .سپس رو به
هری کرد و گفت:
رون گفت:
-ای کلهپوک! مگه تو اون آواز دریایی رو جدی گرفتی؟ مگه دامبلدور میگذاشت ما غرق
بشیم؟
ً
حتما توی زمان تعیینشده برگردین .امیدوارم با قهرمانبازی -فقط منظورشون این بود که
وقتتو تلف نکرده باشی!
هری هم احساس حماقت میکرد هم رنجیده بود .رون باید هم چنین حرفی میزد .او در
تمام این مدت خواب بود .او نمیدانست محاصره شدن در میان مردمان دریایی نیزه به
دست در اعماق دریاچه چقدر عجیب وحشتناک بوده است .هری در آن لحظات بحرانی
هرلحظه انتظار داشت مردمان دریایی شروع به کشتار آنها کنند .هری به بحث خاتمه
داد و گفت:
هری خانم پامفری را دید که با بدخلقی با هرمیون ،کرام ،سدریک و چو حرف میزد .هر
چهار نفر پتو به دور خود پیچیده بودند .دامبلدور و لودو بگمن ایستاده بودند و به هری
و رون که به ساحل نزدیک میشدند لبخند میزدند؛ اما پرسی که رنگ چهرهاش پریده بود
و کم سن و سالتر از همیشه به نظر میرسید شلپ شلپ کنان به استقبالشان رفت .در
این میان خانم ماکسیم سعی میکرد فلور را آرام نگه دارد .فلور حالتی عصبی و دستپاچه
داشت و با چنگ و دندان میخواست خود را رها کند و به داخل آب بازگردد.
او گفت:
هری سعی کرد به او بگوید که حال خواهرش خوب است اما چنان از نا و رمق افتاده بود
که حتی حرف هم نمیتوانست بزند چه برسد به اینکه بخواهد فریاد بکشد.
پرسی رون را گرفت و او را به سمت ساحل کشید .رون فریاد میزد« :ولم کن پرسی! من
که چیزیم نیست!» .دامبلدور و بگمن هری را از آب بیرون کشیدند .فلور که خود را از چنگ
خانم ماکسیم رها کرده بود خواهرش را در آغوش کشید و گفت:
-زردمبوها به من حمله کردن ...وای ...گابریل ...من فکر کردم ...فکر کردم...
او دست هری را گرفت و به سمت هرمیون و سایرین برد و پتویی را محکم به دور او
پیچید .خانم پامفری چنان محکم پتو را پیچید که هری احساس کرد لباس مخصوص
دیوانگان را به تن کرده است .سپس مقداری از یک معجون داغ را بهزور در دهانش
ریخت .از گوشهای هری بخار بیرون میزد.
هرمیون گفت:
هری میخواست بگوید که دابی به او کمک کرده اما متوجه شد که کارکاروف به او نگاه
میکند .او تنها داوری بود که از پشت میز تکان نخورده بود .تنها داوری بود که با دیدن
هری ،رون و خواهر فلور که صحیح و سالم بازگشته بودند بههیچوجه خوشحال نشد.
هر ی گفت:
هری صدایش را بلند کرده بود تا به گوش کارکاروف برسد .کرام گفت:
هری احساس میکرد کرام میخواهد توجه هرمیون را به خود جلب کند .میخواست به
یاد هرمیون بیندازد که خودش او را از دریاچه نجات داده است؛ اما هرمیون با بیقراری
سوسک آبی را از الی مویش درآورد و به گوشهای انداخت و گفت:
-ولی هری ،خیلی بعد از یک ساعت برگشتی .خیلی طول کشید تا ما رو پیدا کردی؟
ً
اتفاقا زود پیداتون کردم. -نه،
احساس حماقت هری لحظهبهلحظه بیشتر میشد .اکنون که از آب بیرون آمده بود
برایش کامالً روشن بود که باوجود اقدامات احتیاطی دامبلدور امکان نداشت عدم موفقیت
هر یک از قهرمانها موجب مرگ گروگانها بشود .چرا هری بالفاصله بعد از آزاد کردن
رون بازنگشته بود؟ در آن صورت هری اولین نفری بود که بازمیگشت ...سدریک و کرام
با نگرانی برای سایر گروگانها وقت خود را تلف نکرده بودند.
آنها آواز مردم دریایی را جدی نگرفته بودند...
ً
ظاهرا با رئیس انسانهای دریایی که یک پری دریایی دامبلدور لب آب خم شده بود.
وحشی و تندخو بود گفتوگو میکرد .دامبلدور از همان صداهای گوشخراش مخصوص
مردم دریایی درمیآورد .صدای آنها در بیرون آب گوشخراش بود .پس دامبلدور زبان
مردم دریایی را بلد بود .سرانجام دامبلدور برخاست و به سمت داوران رفت و گفت:
داوران دورهم جمع شدند .خانم پامفری رفت تا رون را از چنگ پرسی نجات بدهد .او
رون را نزد هری و دیگران آورد .به او نیز یک پتو داد و معجون فلفلی در دهانش ریخت.
سپس به سراغ فلور و خواهرش رفت .خراش و بریدگیهای متعددی بر روی پوست صورت
و دستهای فلور به چشم میخورد .ردایش نیز پاره شده بود اما او اهمیت نمیداد .او
حتی به خانم پامفری نیز اجازه نمیداد زخمهایش را شستوشو دهد .او به خانم پامفری
گفت:
هری که حاال دیگر پشیمان بود که سه دختر را همانطور که به مجسمه بستهشده بودند
رها نکرده و نرفته بود گفت:
-آره.
فلور چندین بار صمیمانه از هری تشکر کرد .سپس روبه رون کرد و گفت:
فلور از رون نیز صمیمانه تشکر کرد .هرمیون دلخور شده بود اما در همان وقت صدای
لودو بگمن که به روش سحرآمیز چندین برابر بلند شده بود در فضا پیچید و همه را از جا
پراند .جمعیت بالفاصله ساکت شدند.
-خانمها و آقایان ،ما به توافق رسیدیم .فرمانده مارکوس تمام وقایع زیر دریاچه رو با
جزئیات کامل بازگو کرد .به همین دلیل ما به توافق رسیدیم که به هر قهرمان چند امتیاز
از پنجاه امتیاز رو بدیم .دوشیزه فلور دالکور باوجود استفادهی بهجا و جالبش از افسون
حباب سر در راه در دام زردمبوها افتاد و زردمبوها بهش حمله کردند .به همین دلیل
ِ
نتونست گروگانش رو آزاد کنه .ما به ایشون بیستوپنج امتیاز میدیم.
صدای تشویق تماشاگران در فضا طنین انداخت .فلور که بغض گلویش را گرفته بود با
تأسف سرش را تکان داد و گفت:
صدای تشویق پرشور هافلپافیها به هوا رفت .هری چو را دید که نگاه تشویقآمیزی به
سدریک انداخت .بگمن ادامه داد:
قلب هری در سینه فروریخت .اگر سدریک بعد از یک ساعت تعیینشده رسیده بود
پس هری نیز صد در صد همین وضعیت را داشت .بگمن گفت:
-آقای ویکتور کرام از تغییر شکل کمک گرفت که متأسفانه جادوش ناقص عمل کرد اما
درهرحال جادوی مؤثری بود .ایشون دومین قهرمانی بود که همراه با گروگانش به سطح
آب رسید .ما برای ایشون چهل امتیاز در نظر گرفتیم.
کارکاروف بلندتر از همه کف میزد و احساس غرور میکرد .بگمن ادامه داد:
-آقای هری پاتر از علف آبششزا استفادهی مؤثر و بهجایی کرد .او آخرین نفری بود که
برگشت و خیلی دیرتر از فرصت تعیینشده رسید .بااینحال فرماندهی مردم دریایی به ما
اطالع داد که آقای پاتر اولین کسی بوده که گروگانها رو پیدا کرده و تأخیرش به علت
این بوده که اصرار داشته عالوه بر گروگان خودش همهی گروگانهای دیگه هم به سطح
آب برگردن.
رون و هرمیون ،هر دو ،باحالتی آمیخته به خشم و همدردی به هری نگاه کردند .بگمن
نگاه غضبآلودی به کارکاروف انداخت و گفت:
-اکثر داوران به توافق رسیدند که این نشونهی پایبندی این قهرمان به اصول اخالقیه و
جا داره که امتیاز کامل رو بهش بدیم؛ اما ...آقای هری پاتر درنهایت به چهلوپنج امتیاز
رسید.
قلب هری دوباره در سینه فروریخت .بهاینترتیب او و سدریک هر دو در مقام اول جای
میگرفتند .هری و هرمیون که هر دو شگفتزده بودند خندیدند و پا به پای بقیهی
جمعیت به شادی و هلهله پرداختند .صدای رون در میان فریادهای بلند جمعیت به گوش
میرسید که میگفت:
-آفرین هری ،گل کاشتی! تو اصالً خنگ بازی درنیاوردی و فقط به اصول اخالقی پایبند
بودی!
فلور نیز با شور و شوق کف میزد؛ اما کرام بههیچوجه خوشحال نبود .بار دیگر سعی کرد
سر صحبت را با هرمیون باز کند اما او چنان سرگرم تشویق هری بود که به او اعتنا نکرد.
بگمن ادامه داد:
-سومین و آخرین مرحلهی مسابقه در غروب روز بیستوچهارم ژوئن برگزار میشه .یک
ماه قبل از تاریخ برگزاری مسابقه اطالعات کامل این مرحله رو در اختیار قهرمانها قرار
میدیم .از همه تون متشکرم که از قهرمانان حمایت کردین.
هری که هنوز گیج و مبهوت بود در دل گفت« :تموم شد!» خانم پامفری قهرمانان و
گروگانهایشان را با حرکت دست به سمت قلعه هدایت میکرد تا بتوانند زودتر لباسهای
خیسشان را عوض کنند ...دیگر تمام شده بود .هری موفق شده بود ...حاال تا
بیستوچهارم ژوئن هیچ دغدغه و نگرانی نداشت...
وقتی از پلههای سنگی قلعه باال میرفتند هری تصمیم گرفت در سفر به هاگزمید برای
دابی یک جفت جوراب برای هر یک از روزهای سال بخرد.
فصل بیست و هفتم :بازگشت پانمدی
یکی از بهترین پیامدهای مرحلهی دوم این بود که همهی دانشآموزان مشتاق شدند
ماجرای زیر دریاچه را از زبان خود گروگانها بشنوند و این بدین معنا بود که رون برای
اولین بار مثل هر ی پاتر در مرکز توجه دیگران قرار میگرفت .هر ی متوجه شد که رون هر
بار که ماجرا را بازگو میکرد اندکی آن را تغییر میدهد .ابتدا ماجرا را طور ی تعریف کرد که
به نظر میرسید ماجرای واقعی باشد زیرا با آنچه هرمیون میگفت هماهنگی داشت.
دامبلدور به گروگانها اطمینان داده بود که همگی صحیح و سالم میمانند و
بهمحض بیرون آمدن از دریاچه بیدار میشوند .سپس همه آنها را جادو کرده بود تا
به خواب سحرآمیز ی فروروند؛ اما یک هفته بعد ماجرای رون تبدیل شد به ماجرای که او
با آدمرباهای مسلح دستبهگریبان شده و مردم دریایی قبل از آنکه موفق به بستن رون
بشوند ناچار شدند او را کتک بزنند.
اکنونکه رون در مرکز توجه همه قرارگرفته بود حتی پادما پتیل نیز نسبت به او رفتار بهتر ی
از خود نشان میداد و هر بار که او را در راهروها میدید با او حرف میزد .رون پس از
بازگو کردن ماجرای آدمربائی به پادما گفت:
-ولی من چوبدستیمو توی آستینم قایم کرده بودم و هر وقت اراده میکردم میتونستم
اون احمقهای دریایی را شکست دهم.
از بس همه هرمیون را برای اینکه عزیزترین دوست کرام بوده مسخره کرده بودند هرمیون
دیگر بدخلق و نازک نارنجی شده بود.
رون با شنیدن حرف هرمیون گوشهایش سرخ شد و از آن به بعد دوباره همان ماجرای
خواب سحرآمیز را بازگو کرد.
با فرارسیدن ماه مارس بارش برف و باران کمتر شد اما هر بار به محوطه میرفتند باد سرد
و گزنده صورت و دستهایشان را آزار میداد .نامهها با تأخیر میرسیدند زیرا باد شدید
جغدها را از مسیرشان منحرف میکرد .جغدی که هر ی برای سیریوس فرستاده بود صبح
روز جمعه هنگام صرف صبحانه از راه رسید .پرهای یک سمت بدنش در خالف جهت عادی
قرار گرفته بودند .همینکه هر ی نامهی سیریوس را از پای جغد باز کرد جغد بیچاره پرواز
کرد و رفت .کامالً مشخص بود که میترسد مجبور شود جواب آن نامه را نیز برساند.
نامهی سیریوس این بار هم مثل نامه قبلی مختصر و مفید بود .در آن نوشته بود:
-سر ساعت دو بعدازظهر شنبه در باالی پلههای محلی انتهای جادهی هاگزمید (جاده کنار
فروشگاه درویش و بنجز) باشید .هر جور غذا و خوراکی که به دستتون رسید با خودتون
بیارین.
هرمیون گفت:
رون گفت:
خوب خودشو مخفی کرده .تازه ،دیگه دیوانهسازها اونجا جولون نمیدن.
هر ی که به فکر فرورفته بود نامه را تا کرد .هر ی نمیتوانست خود را فریب دهد و بهخوبی
میدانست که چقدر مشتاق دیدار مجدد با سیریوس است.
بنابراین هنگامیکه از پلکان سنگی دخمهها پایین میرفتند تا خود را به کالس بعدی
برسانند که دو جلسه درس معجون ساز ی بود هر ی برخالف سایر اوقاتی که به آن کالس
میرفت بسیار شاد بود.
مالفوی ،کراب و گویل همراه با پانسی پارکینسون و دارو دستهاش بیرون کالس دورهم
جمع شده بودند .همه آنها به چیز ی نگاه میکردند و از ته دل قهقهه میزدند .هر ی از
دور نمیتوانست چیز ی را که در دستشان بود ببیند .وقتی هر ی ،رون و هرمیون به آنها
نزدیک شدند پانسی پارکینسون که صورتش مثل سگهای پاگ بود از پشت گویل به
آنها نگاه موشکافانهای انداخت .بالفاصله حلقه اسلیترینیها از هم گسست و
پانسی درحالیکه کر کر میخندید گفت:
-اومدن! اومدن!
هر ی مجلهای را که در دست پانسی بود دید .هفتهنامهی ساحره بود .تصویر متحرک روی
جلد ساحرهای مو فرفری را نشان میداد که میخندید و تمام دندانهایش را به نمایش
گذاشته بود .او با چوبدستیاش به یک کیک اسفنجی بزرگ اشاره میکرد.
-بیا گرنجر ،توی این مجله گزارشی هست که از خوندنش لذت میبری!
پانسی مجله را بهطرف هرمیون پرتاب کرد و هرمیون که هاج و واج مانده بود آن را در
هوا گرفت .در همان وقت در کالس باز شد و اسنیپ به بچهها گفت که وارد کالس شوند.
هر ی ،رون و هرمیون مثل همیشه به سمت آخرین میز ته دخمه رفتند .همینکه اسنیپ
سرگرم نوشتن مواد اولیه معجون آن روز بر روی تختهسیاه شد و پشتش را به آنها کرد
هرمیون زیر میز شروع به ورق زدن مجله کرد .در صفحات میانی مجله آنچه را که
میخواست پیدا کرد .هر ی و رون نیز خم شدند و به مجله نگاه کردند .یک عکس رنگی از
هر ی در باالی صفحه بود؛ و در کنار آن با حروف درشتی نوشته بود «درد جانگداز هر ی
پاتر».
به گزارش ریتا اسکیتر ،هر ی پاتر ،پسر چهارده سالهای است که باوجود تفاوتهایی که با
همساالنش دارد با همان مشکالت آزاردهندهی خاص این گروه سنی دستبهگریبان است.
هر ی پاتر که در زمان نوزادیاش به طرز دلخراشی از داشتن پدر و مادر محروم شده بود
گمان میکرد هرمیون گرنجر ،دوست مشنگزادهاش در ها گوارتز جای خالی عشق را در
زندگیاش پرکرده است؛ اما نمیدانست که در زندگی اندوهبار و لبریز از محرومیتش بار
دیگر طعم ضربهی عاطفی را میچشد.
ً
ظاهرا عطش سیریناپذیر برای هرمیون گرنجر ،دختر ساده و درعینحال جاهطلبی بود که
دوستی با جادوگران مشهور دارد و دوستی با هر ی پاتر به تنهائی او را سیراب نمیکند .از
اولین روز ورود ویکتور کرام ،بازیکن جستجوگر تیم بلغارستان و قهرمان جام جهانی
کوئیدیچ اخیر به هاگوارتز دوشیزه گرنجر احساسات این دو جوان را به باز ی گرفته است.
کرام او را برای تعطیالت تابستانی به بلغارستان دعوت کرده است .ویکتور کرام با اصرار و
پافشار ی گفته است« :من هیچوقت نسبت به هیچ دختر دیگر ی چنین احساسی
نداشتهام».
اما شاید جذابیت ذاتی و مشکوک دوشیزه گرنجر تنها ابزار او در تسخیر دل این دو جوان
بختبرگشته نباشد .پانسی پارکینسون دانشآموز چهارده سالهی زیبا و بانشاط هاگوارتز
میگوید« :او و ً
اقعا زشت و بدقیافه است ولی احتماال ً معجون عشقی که درست کرده
کارساز بوده است زیرا او دختر باهوشی است .به نظر من که با استفاده از معجون عشق
توانسته است دل این دو پسر را به دست آورد».
استفاده از معجون عشق در ها گوارتز ممنوع و بدیهی است که آلبوس دامبلدور باید به
دنبال این ادعاها تحقیقاتی به عمل بیاورد .در این میان ،طرفداران هر ی پاتر امیدوارند
که او در آینده دل خود را به دختر شایستهتری پیشکش کند.
هرمیون به گزارش مجله خیره مانده بود .رون آهسته به او گفت:
-دیدی گفتم هرمیون! بهت گفتم سربهسر ریتا اسکیتر نگذار! اون با نوشتههاش تو رو
مثل زنهای بدنام نشون داده!
هرمیون نگاه حیرتزدهاش را از مجله برداشت و پوزخند بلندی زد .درحالیکه میلرزید و
سعی میکرد خندهی عصبیاش را سرکوب کند به رون نگاه کرد و گفت:
-زن بدنام؟
هرمیون که هنوز بیصدا میخندید مجله را روی صندلی خالی کنارشان انداخت و گفت:
-اگه این تنها کار ی باشه که از دست ریتا اسکیتر برمیآید خیلی زود خوانندههاش رو از
دست میده .چه مزخرفاتی!
ده دقیقه بعد هرمیون دسته هاونش را باالی یک کاسه پر از سوسک سرگینغلتان در هوا
نگه داشت و گفت:
ً
واقعا معجون عشق درست کردی؟ -چی رو از کجا فهمیده؟ نکنه
ً
عمدا نگاهش را از رون میدزدید .دستهی هاون -گونههای هرمیون گل انداخته بود و
رون از دستش افتاد و دنگی صدا کرد .هرمیون زیر لب گفت:
رون دستهی هاونش را برداشته بود و چون به هرمیون نگاه میکرد قسمتی از میز
را میسائید که پانزده سانتیمتر با کاسهاش فاصله داشت .او بالفاصله پرسید:
-تو چی گفتی؟
-بعدش بهم گفت که هیچوقت نسبت به هیچ دختر ی چنین احساسی نداشته...
هرمیون این بار مثل لبو قرمز شده بود و هر ی حرارتی را که از صورتش بیرون میزد حس
میکرد .هرمیون گفت:
-ولی ریتا اسکیتر چطوری تونسته حرف اونو بشنوه؟ اون که اونجا نبود...
-میگم تو چی گفتی؟
میدونم که روابط اجتماعیتون خیلی جذاب و جالبه ،دوشیزه گرنجر ،اما متأسفانه باید
بهتون تذکر بدم که کالس جای این حرفها نیست .ده امتیاز از گروه گریفیندور کم میکنم.
هنگامیکه هر ی ،رون و هرمیون گرم گفتگو بودند اسنیپ به ته کالس آمده و پشت سر
آنها ایستاده بود .در آن لحظه همهی کالس برگشته بودند و به آنها نگاه میکردند.
مالفوی در این فرصت مدالش را فشار داد و کلمات درخشان (پاتر بوگندو) را به هر ی
نشان داد .اسنیپ مجلهی ساحره را از روی صندلی برداشت و گفت :
اما در همان وقت چشم اسنیپ به گزارش ریتا اسکیتر افتاد و گفت:
-به گزارش ریتا اسکیتر ،هر ی پاتر پسر چهارده سالهای است که باوجود تفاوتهایی که با
همساالنش دارد ...وای ،وای ...پاتر ،این دفعه دیگه چی ناراحتت کرده؟
هر ی حس میکرد صورتش گر گرفته است .اسنیپ در پایان هر جمله ساکت میشد و به
اسلیترینی ها فرصت میداد که از ته دل قهقهه بزنند .اسنیپ طور ی گزارش را میخواند
که زشتی و وقاحت آن ده برابر به نظر میرسید .اسنیپ در پایان گزارش گفت:
-در این میان ،طرفداران هر ی پاتر امیدوارند که او در آینده دل خود را به دختر شایستهتری
پیشکش کند.
چه گزارش رقتانگیزی! خب ،مثلاینکه بهتره شما سه تارو از هم جدا کنم تا بجای حرف
زدن دربارهی روابط عشقیتون حواستون به طرز تهیهی معجون باشه .ویزلی تو همینجا
بمون .دوشیزه گرنجر ،تو برو آنجا ،پیش دوشیزه پارکینسون .پاتر برو سر اون میزه که
جلوی منه .زود باش.
هر ی که خشمگین و برافروخته بود مواد اولیهی معجون ساز ی و کیفش را داخل پاتیلش
گذاشت و بهسوی میز خالی جلوی دخمه رفت .اسنیپ نیز به دنبالش رفت .هر ی که ع ً
مدا
نگاهش را از اسنیپ میدزدید شروع به بیرون آوردن وسایلش از داخل پاتیل کرد .بدون
آنکه به اسنیپ نگاه کند به ساییدن سرگینغلتانهایش ادامه داد و هنگام ساییدن هر
سوسک سرگینغلتان سر اسنیپ را روی بدن سوسک مجسم میکرد.
همینکه سایر دانشآموزان کالس نیز سرگرم کار خود شدند اسنیپ آهسته گفت:
هر ی جواب نداد .میدانست که اسنیپ قصد دارد با حرفهایش او را از کوره به درکند .او
قبالً نیز چنین کار ی کرده بود .بیتردید در جستجوی فرصتی بود که بتواند امتیازهای کسر
شده از گریفیندور را سرراست کند و به پنجاه امتیاز برساند.
-مثلاینکه تو دچار توهم شدی و فکر میکنی همهی جادوگرهای دنیای جادویی
کارهاشون و کنار گذاشتن که ببینند تو چکار میکنی؛ اما هرچند بار که عکس تو توی
روزنامه چاپ بشه برای من اصالً مهم نیست .پاتر ،تو ازنظر من هیچی نیستی .درواقع به
نظر من تو به پسربچه بیتربیتی که فکر میکنه مقررات شامل حالش نمیشه.
هر ی در تمام مدتی که اسنیپ این حرفها را میزد با ساییدن سرگینغلتانهایش که
دیگر به پودر نرمی تبدیل شده بودند خود را مشغول نگه داشت و در پایان این صحبتها
پودر نرم را داخل پاتیلش ریخت و شروع به بریدن ریشههای زنجبیلش کرد .بااینکه
دستهایش از خشم و غضب میلرزیدند .سرش را بلند نکرد گویی یک کلمه از حرفهای
اسنیپ را نشنیده بود .اسنیپ با صدای آرامتر و تهدیدآمیزتر ادامه داد:
-پاتر ،دارم بهت هشدار میدم ...چه مشهور باشی چه گمنام برای من هیچ فرقی نمیکنه...
اگه یکبار دیگه دزدکی به دفترم بر ی و دستم بهت برسه...
-دروغ نگو ،پوست مار درخت آفریقایی و علف آبششزا فقط توی دفتر من پیدا میشه
و من خوب میدونم کی این چیزهارو دزدیده.
هر ی به اسنیپ خیره شد .سعی کرد حتی پلک هم نزند تا خطاکار به نظر نرسد .درواقع
این هر ی نبود که این مواد را از دفتر اسنیپ دزدیده بود .در همان دومین سال تحصیلشان
هرمیون پوست مار درختی آفریقائی را از دفتر اسنیپ کش رفته بود زیرا برای تهیهی
معجون مرکب پیچیده به آن نیاز داشتند؛ اما هرمیون در همان سال این ماده را تهیه کرد
و به دفتر اسنیپ برگرداند .ولی اسنیپ از همان وقت هر ی را مقصر میدانست و هر ی
هیچگاه نتوانست بیگناهی خود را ثابت کند .علف آبشش زا را نیز دابی دزدیده بود.
هر ی با خونسردی بهدروغ گفت:
-اون شبی که یکی دزدکی به دفترم رفته بود تو توی قلعه پرسه میزدی .من اینو میدونم،
پاتر! شاید مودی چشم باباقور ی هم به طرفداران تو پیوسته باشه ولی من یکی دیگه
نمیتونم رفتار تو رو تحمل کنم! اگه یه بار دیگه نصف شب بر ی تو دفتر من حقتو کف
دستت میگذارم.
هری دوباره سرگرم خرد کردن ریشههای زنجبیلش شد و با خونسردی گفت:
-باشه ،اگه یه وقت به سرم زد که برم اونجا یاد حرف شما میافتم.
چشمهای اسنیپ از خشم و غضب برق میزد .ناگهان دستش بهطرف ردای سیاهش
رفت .هر ی یک آن گمان کرد اسنیپ خیال دارد چوبدستیاش را بیرون بکشد و او را
طلسم کند؛ اما بالفاصله چشمش به بطر ی کوچک و ظریفی افتاد که معجون شفافی در
آن بود .اسنیپ شیشهی کریستال را که از جیبش درآورده بود به هر ی نشان داد و گفت:
چشمهای اسنیپ باحالت تهدیدآمیزی برق میزد .هر ی که به بطر ی خیره شده بود این
بار با صداقت کامل گفت:
-نه.
-این محلول راستیه ...به جور معجون حقیقتسنج قویه که اگر سه قطرهاش توی دهنت
بریزه جلوی همه بچههای کالس همه رازهای پنهانی تو به زبون میار ی .استفاده از این
معجون باید تحت نظر وزارتخونه باشه .اگه مراقب رفتارت نباشی خدا رو چه دیدی؟ شاید
دستم بلغزه و...
اسنیپ که با بدجنسی حرف میزد بطر ی کریستال را جلوی هر ی تکان داد و گفت:
-چند قطرهاش توی لیوان آب کدوحلواییت بریزه ...اون وقت معلوم میشه تو دزدکی به
دفتر من رفتی یا نه...
هر ی چیز ی نگفت .بار دیگر خودش را با ریشهی زنجبیلش مشغول کرد .چاقویش را
برداشت و شروع به خرد کردن ریشهها کرد .هر ی از آن معجون حقیقتسنج خوشش
نیامده بود و بههیچوجه اجازه نمیداد کارش به جایی برسد که اسنیپ آن را در لیوان
نوشیدنیاش بریزد .از تصور اینکه روز ی اسنیپ چنین بالیی بر سرش بیاورد چندشش شد
و بهزور از لرزیدن بدنش جلوگیر ی کرد ...عالوه بر آنکه عدهی زیادی را بهغیراز هرمیون و
دابی به دردسر میانداخت مسائل زیاد دیگر ی وجود داشت که نباید آنها را بر زبان
میاورد...
یکی از آنها این بود که هر ی با سیریوس در تماس بود ...با یادآور ی مسئلهی دیگر ی
قلبش در سینه فروریخت ...به یاد احساسش نسبت به چو افتاده بود ...هر ی ریشههای
خرد شده را نیز در پاتیلش انداخت و به یاد مودی افتاد .شاید بهتر بود هر ی نیز مثل
مودی بطر ی کوچکی را همهجا به همراه ببرد و فقط از آن بنوشد.
در همان وقت یک نفر به در کالس ضربه زد .اسنیپ باحالت عادی گفت:
-بفرمایید.
وقتی در باز شد همه به آن سمت نگاه کردند .پروفسور کارکاروف وارد کالس شد .وقتی به
سمت اسنیپ میرفت همهی دانشآموزان به او خیره نگاه میکردند .او مضطرب و نگران
بود و ریشش را به دور انگشتش میپیچید .همینکه به اسنیپ رسید بیمقدمه گفت:
معلوم بود نمیخواهد کسی حرفش را بشنود زیرا هنگام حرف زدن زیاد دهانش را باز
نکرد .درست مثل عروسکهای خیمهشببازی بود که شخص دیگر ی بهجایشان حرف
میزند .هر ی بدون آنکه از ریشههای زنجبیلش چشم بردارد گوشش را تیز کرد .اسنیپ
زیر لب گفت:
-سوروس ،من میخوام همین اآلن باهات صحبت کنم .نمیخوام مثل این چند وقته جیم
بشی و خودتو ازم قایم کنی.
هر ی در پیمانهاش صفرای آرمادیلو ریخت و وانمود کرد که میخواهد ببیند مقدارش کافی
است یا نه .پیمانه را باال گرفت و از گوشه چشم نگاهی به آن دو انداخت .کارکاروف
بیاندازه دلواپس بود و اسنیپ خشمگین به نظر میرسید.
کارکاروف پشت میز اسنیپ ایستاد و تا آخر دومین جلسهی معجون ساز ی همانجا ماند.
ً
ظاهرا اسنیپ را گیر انداخته بود و اجازه نمیداد از چنگش فرار کند .هر ی که مشتاق شده
بود بفهمد کارکاروف میخواهد چه چیز ی را به اسنیپ نگوید دو دقیقه قبل از پایان کالس
ً
عمدا ریخت .بدین ترتیب وقتی بقیه دانشآموزان با بطر ی صفرای آرمادیلویش را
سروصدای زیادی بهسوی در میرفتند او به بهانه تمیز کردن زمین پشت پاتیلش چمباتمه
زد.
کارکاروف گفت:
-اینجا رو ببین.
هر ی از کنار پاتیلش دزدکی نگاه کرد .کارکاروف آستین دست چپش را باال زد و چیز ی را
که روی ساعدش بود به اسنیپ نشان داد .کارکاروف که همچنان سعی میکرد زیاد دهانش
را باز نکند گفت:
-بس کن دیگه.
سپس با چشمهای سیاهش گوشه و کنار کالس را ازنظر گذراند .کارکاروف با نگرانی گفت:
ً
حتما خودتم متوجه شدی... -
ً
بعدا دربارهش حرف میزنیم ،کارکاروف! پاتر! دار ی چیکار میکنی؟ -
کارکاروف روی پاشنهی پا چرخید و از کالس بیرون رفت .او هم نگران بود هم خشمگین.
هر ی که خیال نداشت با اسنیپ خشمگین در دخمه تنها بماند کتابها و مواد اولیهی
معجونهایش را در پاتیلش ریخت و مثل برق از کالس بیرون رفت تا آنچه را دیده بود
برای رون و هرمیون تعریف کند.
روز بعد آفتاب کمنوری محوطه را روشن کرده بود .هر ی و رون و هرمیون حوالی ظهر از
قلعه خارج شدند .هوا نسبت به چند ماه اخیر گرمتر شده بود و وقتی به هاگزمید رسیدند
حسابی گرمشان بود .شنلهایشان را درآوردند و روی شانههایشان انداختند .غذاهایی را
که سیریوس سفارش داده بود در کیف هر ی گذاشته بودند.
آنها هنگام ناهار ده دوازده ران مرغ ،یک نان بزرگ و یک شیشه آب کدوحلوایی دزدیده
بودند.
وارد فروشگاه پوشاک گلدرگز شدند که برای دابی هدیه بخرند .هنگام انتخاب انواع
جورابهای پرزرقوبرق حسابی به آنها خوش گذشت .یک جفت از جورابها ستارههای
طالیی و نقرهای داشت که روشن خاموش میشدند و یک جفت دیگر طور ی بود که هرگاه
بو میگرفت با صدای بلند جیغ میکشید .در ساعت یک و نیم از خیابان اصلی دهکده باال
رفتند و از کنار فروشگاه درویش و بنجز پیچیدند و به سمت حاشیهی دهکده رفتند.
هر ی پیش از آن به آن منطقه نرفته بود .راه پرپیچوخم آنها را بهسوی زمینهای اطراف
هاگزمید هدایت میکرد .در آنجا تعداد کلبهها کمتر میشد و باغهای اطرافشان بزرگتر.
آنها یکراست به سمت کوهی میرفتند که هاگزمید در درهی آن قرار داشت .جاده پیچی
خورد و آنها توانستند پلههای انتهای جاده را ببینند .یک سگ بسیار بزرگ سیاه و پشمالو
که روزنامهای را با دهانش گرفته بود در باالی پلهها منتظرشان بود و پنجههای جلوییاش
را روی باالترین پله گذاشته بود .قیافهی سگ بسیار آشنا بود...
-سالم سیریوس.
سگ سیاه کیف هر ی را بو کرد و دمش را تکان داد .سپس رویش را برگرداند و از بوتهزار
پایین کوه باال رفت .هر ی ،رون و هرمیون نیز از پلهها باال رفتند و به دنبالش از البهالی
بوتههای خشک رد شدند.
سرانجام سیریوس ازنظر ناپدید شد و وقتی جلوتر رفتند چشمشان به شکاف باریکی در
دیوارهی کوه افتاد .آنها خود را جمع کردند و هر طور بود از شکاف وارد شدند و خود را
در غار سرد و کمنوری یافتند .در انتهای غار هیپوگریفی به نام کجمنقار ایستاده بود.
تسمهی قالدهاش به دور سنگ بزرگی بسته شده بود .کجمنقار که نیمی از بدنش به شکل
یک اسب خاکستر ی بود و نیم دیگر بدنش یک عقاب عظیمالجثه همینکه چشمش به
آنها افتاد چشمهای نارنجیرنگش برق زد .هر سه به کجمنقار تعظیم کردند و کجمنقار
پسازآنکه لحظهای با غرور و تکبر به آنها خیره شد پنجههای چنگالدارش را خم کرد.
هر ی به سگ سیاه نگاه میکرد که تبدیل به پدرخواندهاش شده بود.
سیریوس ردای کهنهی خاکستریرنگی به تن داشت .همان ردایی بود که هنگام فرار از
آزکابان به تن داشت .موهای مشکیاش نسبت به شبی که در آتش ظاهر شد بلندتر بود
و دوباره ژولیده و کثیف به نظر میرسید .خیلی الغر شده بود.
سیریوس پسازآنکه روزنامه پیام امروز را از دهانش درآورد و روی نسخههای دیگر روزنامه
در کف غار انداخت با صدای دورگهای گفت:
هر ی در کیفش را باز کرد و بقچه نان و رانهای مرغ را به دست او داد.
سپس یکی از رانهای مرغ را برداشت و کف غار نشست .با دندانش تکهای از گوشت آن
را کند و گفت:
-بیشتر اوقات مجبور میشدم موش بخورم که از گرسنگی نمیرم .نمیتونم زیاد از هاگزمید
غذا بدزدم چون ممکنه توجه همه رو به خودم جلب کنم.
-وظایف پدرخواندگی مو انجام میدم .نگران من نباش همه فکر میکنن من یه سگ
ولگرد دوستداشتنیام.
سیریوس هنوز میخندید اما وقتی متوجه دلواپسی هر ی شد باحالت جدیتری گفت:
-میخوام نزدیکت باشم .آخرین نامهت ...خب شاید بهتر باشه اینجوری بگم که اوضاع
ً
فورا روزنامه رو برمیدارم داره قاراشمیش میشه .من هر وقت کسی روزنامه شو بندازه کنار
و اینطور که بوش میاد من تنها کسی نیستم که نگران شدهام.
سیریوس با حرکت سرش به روزنامههای پیام امروز کهنهای که در کف غار افتاده بود اشاره
کرد .رون روزنامهها را برداشت و تای آنها را باز کرد؛ اما هری که از سیریوس چشم
برنمیداشت گفت:
سپس دوباره شروع به خوردن رانهای مرغ کرد .رون به هر ی سقلمه زد و پیام امروزها
را به دستش داد .دو نسخه روزنامه بود .عنوان روزنامه اول این بود:
ً
شخصا عمل میکند». «از ساحرهی وزارتخانه هنوز خبر ی نیست .وزیر سحر و جادو
هر ی به گزارشی که به کراوچ پرداخته بود نگاهی انداخت .عبارات گوناگون در برابر
چشمهایش خودنمایی میکردند:
از ماه نوامبر به بعد هیچکس او را ندیده است ...خانهاش متروک است ...بیمارستان
سوانح و امراض جادوی سنت مانگو از اظهارنظر خوددار ی میکند ...وزارتخانه از تائید
شایعهی بیمار ی جدی او سرباز میزند.
-یه جور ی نوشتن انگار کراوچ رو به مرگه ،اما وقتی تونسته اینطرفها بیاد معلومه حالش
زیاد وخیم نیست...
رون به سیریوس گفت:
-برادرم دستیار شخصی کراوچه و میگه اون در اثر کار و فعالیت بیشازاندازه مریض شده.
-ولی آخرین بار ی که من دیدمش به قیافهش میاومد که مریض باشه ...آخرین بار ی که
دیدمش همون شبی بود که اسمم از توی جام آتش بیرون اومد...
ً
حتما تا حاال پشیمون شده ...دیگه فهمیده که وقتی وینکی توی خونهش کار میکرده -
چقدر مراقبش بوده و چقدر براش دلسوز ی میکرده.
هر ی گفت:
سپس هر ی شروع کرد به بازگو کردن ماجرای ظهور عالمت شوم و پیدا شدن وینکی با
چوبدستی و خشم و ناراحتی آقای کراوچ .وقتی هر ی همهی ماجرا را موبهمو تعریف کرد
سیریوس دوباره از جایش برخاسته بود و در طول غار باال و پایین میرفت .پس از چند
لحظه ران مرغی را که در دست داشت در هوا تکان داد و گفت:
-بگذارین ببینیم ،اول شما جن خونگی رو توی لژ مخصوص دیدین که جای کراوچو نگه
داشته بوده ،درسته؟
-درسته.
هر ی گفت:
سیریوس دوباره شروع به قدم زدن در دور غار کرد .سپس گفت:
-نمیدونم .آخه قبل از رفتن به جنگل بهش احتیاجی نداشتم .توی جنگل دستمو کردم
توی جیبم که چوبدستیمو در بیارم اما غیر از دوربینم هیچچیز دیگهای توی جیبیم نبود.
-منظورت اینه که اون کسی که عالمت شومو درست کرده چوبدستیمو توی لژ مخصوص
برداشته؟
سیریوس گفت:
-آره ممکنه.
سیریوس به ابروهایش چین انداخت و دوباره شروع به قدم زدن کرد و گفت:
-توی لژ مخصوص غیر از اون جن خونگی افراد دیگهای هم بودن .اونایی که پشت شما
نشسته بودند کیا بودن؟
هر ی گفت:
-خیلیها بودن .چند تا از وزرای سحر و جادوی بلغارستان بودن ...کورنلیوس فاج بود...
خانوادهی مالفوی بودن...
-مالفوی!
رون چنان ناگهانی فریاد کشیده بود که صدای بلندش در غار پیچید و کجمنقار که ترسیده
بود باحالتی عصبی سرش را تکان داد .رون ادامه داد:
سیریوس پرسید:
هر ی گفت:
هر ی گفت:
-آدم بدی نیست .دائم به من پیشنهاد میکنه که تو انجام مراحل مسابقه کمکشو قبول
کنم.
هر ی گفت:
-که اینطور!
-ما درست قبل از ظهور عالمت شوم توی جنگل دیدیمش .یادتونه ،بچهها؟
رون گفت:
-آره ،ولی اون توی جنگل نموند .همینکه بهش گفتیم شورش شده رفت به اردوگاه.
-از کجا معلوم؟ از کجا معلومه که وقتی خودشو غیب کرده کجا رفته؟
-بس کن دیگه ،هرمیون؛ یعنی تو فکر میکنی لودو بگمن عالمت شومو درست کرده؟
اما سیریوس دستش را باال آورد تا رون را از ادامهی حرفش بازدارد .گفت:
-وقتی عالمت شوم ظاهر شد و وینکی رو با چوبدستی هر ی دستگیر کردن ،کراوچ چکار
کرد؟
هر ی گفت:
-آره دیگه ،اون حاضر بود هرکس دیگهای غیر از جن خودشو توی این هچل بندازه...
بعدش جنه رو اخراج کرده؟
-آره فقط برای اینکه اون توی چادرشون نمونده بود و فرار کرده بود اخراجش کرد.
رون گفت:
-رون ،هرمیون خیلی بهتر از تو کراوچو شناخته .هر وقت خواستی بفهمی یه نفر چهجور
آدمیه ببین با زیردستاش چهجور ی رفتار میکنه.
سیریوس که سخت در فکر بود به صورت اصالح نکردهاش دستی کشید و گفت:
-این غیبتهای غیرموجه کراوچ چه معنایی داره؟ توی جام جهانی جن خونگیشو آورده
که جاشو براش نگه داره ولی برای تماشای مسابقه نیومده .کلی زحمت کشیده که بعد از
سالها دوباره مسابقات سه جادوگر رو راه بندازه .بعد توی مراحل مسابقه حاضر نشده.
درحالیکه کراوچ اینطوری نیست .اگه قبل از این ماجرا کراوچ یکبار مرخصی گرفته باشد
من اسممو عوض میکنم.
هر ی گفت:
چهره سیریوس درهم رفت .ناگهان چهرهاش مثل شبی که هر ی او را دیده بود ترسناک
شد .در آن هنگام هر ی هنوز فکر میکرد که او یک جنایتکار است .سیریوس بهآرامی:
-آره ،کراوچو خوب میشناسم .کراوچ همون کسی بود که حکم تبعید من به آزکابانو صادر
کرد ...اونم بدون محاکمه.
-چی؟
هر ی گفت:
-شوخی میکنی؟
-نه جدی میگم .مگه نمیدونین که کراوچ یه زمانی رئیس سازمان قوانین جادویی و
اجرای احکام بوده؟ هر ی ،رون و هرمیون با حرکت سر جواب منفی دادند .سیریوس گفت:
همه میگفتن وزیر سحر و جادوی بعدی کراوچه .بارتی کراوچ جادوگر بزرگیه .هم قدرت
جادویی زیادی داره هم تشنه قدرته.
-بابام هم سر جام جهانی همین رو گفت .حاال برامون تعریف کن ...شاید متوجه شدیم.
-فرض کنین اآلن ولدمورت در اوج قدرته هیچکس نمیدونه چه کسانی طرفدارشن .کسی
نمیدونه کی برای اون کار میکنه و کی کار نمیکنه .تنها چیز ی که آدم میدونه اینه که
ولدمورت میتونه اختیار افرادشو طور ی به دست بگیره که دست به کارهای وحشتناکی
بزنن بدون اینکه خودشون اختیار ی داشته باشن .هرکس نگران خودش و خانوادش و
دوستانشه .هرروز تعداد قتلها و گمشدنها و شکنجهها بیشتر میشه ...وزارت سحر و
جادو آشفته و بینظم میشه و نمیدونه باید چکار کنه .دائم سعی میکنه این مسائل از
چشم مشنگها پنهان بمونه درحالیکه بعد میبینه مشنگها هم کشته میشن.
ترس و وحشت ...و ناامنی همهجارو رو میگیره ...اون وقتها ما چنین وضعیتی داشتیم.
همیشه اینجور مسائل به نفع یه عده تموم میشه و به ضرر یه عده دیگه .نمیدونم شاید
اصول اخالقی کراوچ قبالً خوب و مفید بوده .اون توی وزارتخانه کمکم ترقی کرد و شروع
کرد به سختگیر ی و اقدامات شدید علیه طرفداران ولدمورت .قدرت اجرائی کارآگاههای
وزارتخونه را بیشتر کرد مثالً بهجای دستگیر ی طرفداران ولدمورت ،میتونستند اونا رو به
قتل برسونن .اون زمان من اولین کسی نبودم که بدون محاکمه به چنگ دیوانهسازها
افتادم .کراوچ جواب خشونت را با خشونت میداد .اون استفاده از طلسمهای نابخشودنی
روی افراد مظنون را به تصویب رسوند .میخوام بگم اونم مثل خیلی از جادوگرهای تبهکار
دنیای سیاه بیرحم و قسیالقلب شده بود .البته اینم بگم که خیلیها طرفدارش بودن.
خیلی از مردم عقیده داشتند که اقدامات کراوچ مناسب و درست بود .خیلی از جادوگرها
و ساحرهها دورش را گرفته بودند و میخواستند اون وزیر سحر و جادو بشه .وقتی
ولدمورت ناپدید شد وزیر شدن کراوچ قطعی به نظر میرسید ولی در همان دوران یه
اتفاقی پیش اومد که به ضرر کراوچ تموم شد...
-پسر خود کراوچ همراه با عدهای مرگخوار دستگیر شد که با عذر و بهانه خودشون را از
ً
ظاهرا قصد داشتند هر طور شده ولدمورت را پیدا کنند رفتن به آزکابان معاف کرده بودن.
و او نو به مسند قدرت برگردونن.
سیریوس استخوان ران مرغش را برای کجمنقار انداخت و دوباره کف غار نشست .نان را
دو تکه کرد و مشغول خوردن آن شد و گفت:
-اوهوم؛ بارتی بیچاره بدجوری شوکه شد حدس میزنم چه حالی داشته ولی تقصیر
خودش بود ...باید مدت بیشتر ی رو به خانوادهش اختصاص میداد و بیشتر پیش
خانوادهش میموند درسته؟ بهتر بود چند وقتی هم زود از محل کارش برمیگشت
اونطور ی بهتر میتونست پسرش رو بشناسه.
-نمیدونم وقتی پسرش رو آوردند من خودم توی آزکابان بودم .بیشتر این چیزهارو بعد
از فرار از آزکابان فهمیدم .پسرش باکسانی مشورت داشت که حاضرن قسم بخورن
همشون مرگخوار بودن ولی خوب ممکنه اونم مثل اون جن خونگی بدشانسی آورده
باشه.
-کراوچ پسرش را تبرئه کنه؟ من فکر میکردم اونو شناختی اون زندگیشو وقف کارش
کرده بود و میخواست وزیر سحر و جادو بشه هر چیزی که ممکن بود احترام و آبروشو
خدشهدار کنه باید از سر راهش کنار میرفت شما خودتون شاهد بودین که جن خونگیشو
فقط برای اینکه اونو با عالمت شوم مربوط کرده بود اخراج کرد .بعدازاین کارش متوجه
نشدین چهجور آدمیه؟ عشق پدر ی کراوچ فقط باعث شد که پسرشو بدون محاکمه
ً
اتفاقا محاکمه پسرش هم دستآویزی شد که نشون بده چقدر از پسرش محکوم نکنه.
متنفره ...بعدش هم یکراست فرستادش به آزکابان.
-بله ...وقتی دیوانهسازها اونو به آزکابان میآوردن از پشت میلههای سلولم میدیدمشون.
اونو توی یکی از سلولهای نزدیک سلول من انداختند .تا شب جیغ و فریاد میکرد و
مادرشو صدا میزد ولی بعد از چند روز ساکت شد ...همشون باالخره ساکت میشدند...
فقط شبها توی خواب دادوفریاد میکردن.
لحظهای نگاه سیریوس آرامتر از همیشه به نظر رسید گویی گذشته دردناکش را از او جدا
کرده بودند .هر ی گفت:
-نه دیگه اونجا نیست .یک سال بعد از اومدن به آزکابان مرد.
-مرد؟
-اون تنها کسی نبود که توی آزکابان مرد .اکثرشون بعد از مدتی دیوونه میشن و
خیلیهاشون دیگه غذا نمیخور ن .دیگه هیچ اشتیاقی برای زنده موندن ندارن .وقتی یکی
داشت میمرد میفهمیدم چون دیوانهسازها مرگ رو احساس میکنن و به وجد
میاومدن .اون پسره که از اول اومد مریضاحوال بود .چون کراوچ یکی از اعضای مهم و
بانفوذ وزارتخونه بود به اون و همسرش اجازه دادن که در بستر مرگ پسرشون حاضر
بشن .آخرین بار ی که بارتی کراوچو دیدم همون موقع بود زیر بغل زنشو گرفته بود و بهش
کمک میکرد راه بره .باهم از جلوی سلول من گذشتن .زنش هم چند وقت بعد از بس
غصه خورد مرد .اون هم مثل پسرش جوون مرگ شد؛ اما کراوچ حتی دنبال جنازه پسرش
نیومد .دیوانهسازها جنازشو بیرون قلعه دفن کردن .وقتی دفنش میکردن من
میدیدمشون.
سیریوس تکه نانی را که به دهن برده بود کنار گذاشت و بهجای آن شیشهی آب
کدوحلوایی را برداشت و الجرعه آن را سرکشید .سپس با پشت دستش دهانش را پاک
کرد و گفت:
-خالصه کراوچ بیچاره درست موقعی که فکر میکرد با موفقیت یک قدم بیشتر فاصله
نداره همهچیزشو از دست داد .اون روزها قهرمانی بود که قرار بود وزیر سحر و جادو بشه
اما دریک چشم به هم زدن هم پسرش مرد هم زنش مرد هم آبروی چندیدن سالهش
رفت .وقتی از آزکابان بیرون اومدم فهمیدم که دیگه مثل سابق محبوب نیست .وقتی
پسرش مرد مردم اول باهاش همدردی کردن اما بعد همه از خودشون پرسیدن چرا پسر
جوون و خوبی از خانوادهی آبرومندی بوده باید به انحراف کشیده بشه .آخرسر همه به
این نتیجه رسیدن که پدرش اونطور که بایدوشاید بهش اهمیت نمیداده .خالصه آخرش
کورنلیوس فاج وزیر سحر و جادو شد و کراوچ از مرکز توجه کنار رفت .اونو رئیس سازمان
همکاریهای جادویی بینالمللی کردن.
مدت مدیدی همه ساکت بودند .هر ی سخت در فکر بود .به یاد جام جهانی و لحظهای
افتاده بود که کراوچ در جنگل با چشمهای از حدقه بیرون زده به جن خانگی متمردش
نگاه میکرد .این ماجرا واکنش اغراقآمیز کراوچ نسبت به وینکی را توجیه میکرد .وینکی
درست در زیر عالمت شوم دستگیر شده بود و این او را به یاد پسرش میانداخت و
خاطرهی رسوایی آن دوران و محرومیتش از وزارت را برایش زنده میکرد .هر ی به
سیریوس گفت:
-مودی میگفت کراوچ برای دستگیر ی جادوگرهای تبهکار وسواس زیادی داره.
-آره شنیدم این کارش کمکم داره جنونآمیز میشه .به نظر من که فکر میکنه اگه یه
مرگخوار دیگه رو دستگیر کنه محبوبیت سابقشو به دست میاره.
سیریوس گفت:
هر ی پرسید:
-بس کن دیگه ،هرمیون .درسته که دامبلدور نابغهس و خیلی حالیش میشه ولی این
دلیل نمیشه که یه جادوگر تبهکار نتونه گولش بزنه.
-پس چرا اسنیپ سال اول تحصیلمون جون هر ی رو نجات داد؟ چرا نگذاشت هر ی
بمیره؟
-نمدونم ،شاید فکر کرده با این کار ممکنه دامبلدور از مدرسه بیرونش کنه.
رون و هرمیون از بگومگو دست کشیدند تا به اظهارنظر سیریوس گوش بدهند .سیریوس
که در فکر بود به رون و هرمیون نگاه کرد و گفت:
-به نظر من هردوتون درست میگین .من وقتی فهمیدم اسنیپ توی هاگوارتز تدریس
میکنه تعجب کردم که چطور دامبلدور اونو استخدام کرده .اسنیپ همیشه عاشق جادوی
سیاه بوده همهی مدرسهم اینو میدونستن .نمیدونین چه بچهی حقهبازی بود با اون
موهای سیاه و چربش...
هر ی و رون به هم نگاه کردند و خندیدند .سیریوس ادامه داد:
-وقتی اسنیپ تازه به این مدرسه اومده بود بیشتر از خیلی از بچههای سال هفتمی
ً
بعدا همهشون طلسم و جادو بلد بود .اون توی یکی از دارو دستههای اسلیترین بود که
مرگخوار شدن.
سیریوس دستش را باال آورد و با انگشتهایش شروع به شمردن آنها کرد و گفت:
-دوتاشون روزیه و ویلکز بودن که هردوشون یک سال قبل از سقوط ولدمورت به دست
کارآگاهها کشته شدن .لسترینجها بودن ...زن و شوهر ی که هردوتاشون توی آزکابانن.
اور ی بود که شنیدم گفته ولدمورت با طلسم فرمان اونو مجبور به اطاعت از خودش
میکرده و االن آزاده؛ اما تا جایی که من میدونم اسنیپ تا حاال حتی متهم به طرفدار ی
از ولدمورتم نشده .البته این چیز ی رو ثابت نمیکنه .خیلی از مرگخوارها هیچوقت دستگیر
نشدن .اسنیپ هم اونقدر زرنگ و حقه بازه که دم الی تله نداده.
رون گفت:
-آره ،راست میگه .دیروز که کارکاروف بیخبر اومد سر کالس معجونساز ی باید قیافهی
اسنیپو میدیدی! کارکاروف میخواست با اسنیپ حرف بزنه .میگفت اسنیپ دائم خودشو
ازش قایم میکنه .کارکاروف خیلی دلواپس و نگران بود .اون یه چیز ی رو که روی ساعدش
بود به اسنیپ نشون داد ولی من نتونستم ببینم چی رو نشون میده.
سیریوس با حواسپرتی دستش را الی موهای کثیفش کشید و بعد شانههایش را باال
انداخت و گفت:
ً
واقعا نگران بوده و اومده پیش اسنیپ که چیز ی -نمیدونم چی بوده؛ اما اگه کارکاروف
ازش بپرسه...
سیریوس به دیوار غار خیره ماند سپس با انقباض صورتش ناامیدیاش را نشان داد و
گفت:
-حاال میرسیم به این واقعیت که دامبلدور به اسنیپ اعتماد کرده .من اینو خوب میدونم
که دامبلدور به خیلی از افرادی اعتماد میکنه که دیگران بهشون بیاعتمادن .اگه اسنیپ
با ولدمورت همکار ی کرده بود دامبلدور هیچوقت بهش اجازه نمیداد توی هاگوارتز
تدریس کنه.
-پس چرا مودی و کراوچ اینقدر اصرار دارن که دفتر اسنیپو بازرسی کنن؟
-خب ،اگه مودی بهمحض ورودش به هاگوارتز دفتر همهی استادها رو بازرسی میکرد
بازهم تعجب نداشت .آخه اون خیلی مبارزه با جادوی سیاهو جدی میگیره .به نظر من
اون به هیچکس اعتماد نداره .با بالهایی که سرش اومده رفتارش زیاد عجیب نیست؛
اما من مطمئنم که مودی تا جایی که میتونست مجرمین رو زنده دستگیر میکرد .درسته
که آدم خشنیه اما هیچوقت خودشو بهاندازه مرگخوارها پایین نیاورد .درحالیکه کراوچ...
ً
واقعا مریضه؟ اگر مریضه که چرا خودشو توی دردسر انداخته که اینجوری نیست ...یعنی
به دفتر اسنیپ بره؟ اگر هم مریض نیست...چه فکر ی توی سرشه؟ موقع مسابقهی جام
جهانی چه کار مهمی انجام میداده که نتونسته به لژ مخصوص بیاد؟ موقعی که باید برای
داور ی مسابقهی سه جادوگر به هاگوارتز میاومده مشغول چهکاری بوده؟
سیریوس که هنوز به دیوار غار چشم دوخته بود ساکت شد .کجمنقار کف غار را جستجو
میکرد بلکه استخوانی ازنظر پنهان نمانده باشد .سرانجام سیریوس به رون نگاه کرد و
گفت:
ً
اخیرا کراوچو دیده یا -تو گفتی برادرت دستیار شخصی کراوچه؟ میتونی ازش بپرسی
ندیده؟
-امتحانش ضرر ی نداره .ولی باید یه جور ی بپرسم که به فکرش نرسه که من خیال میکنم
کراوچ میخواد کارهای خطرناکی بکنه .آخه پرسی عاشق کراوچه.
-در ضمن میتونی یه پرسوجویی بکنی و ببینی هیچ سرنخی از برتا جورکنیز پیدا نکردن.
هر ی گفت:
-توی اون گزارشم همینو گفته .فقط شلوغش کرده و گفته حافظهی برتا خراب بوده.
نمیدونم شاید برتا عوض شده باشه ولی اون برتایی که من میشناختم اصالً فراموشکار
ً
اتفاقا برعکس ،درسته که یه ذره خنگ بود ولی برای شایعهپراکنی و خالهزنکبازی نبود.
حافظهش خوب کار میکرد .همیشه برای همین کارهاش به دردسر میافتاد .نمیدونست
کی باید دهنشو ببنده و ساکت بمونه .کامالً مشخصه که توی وزارتخونه هیچکس بهش
اهمیت نمیده ...شاید بگمن برای همین زودتر اقدامی نکرده و کسی رو دنبالش
نفرستاده...
-ساعت چنده؟
هر ی به ساعتش نگاه کرد اما یادش افتاد که ساعتش بعد از بیرون آمدن از دریاچه دیگر
کار نکرده است .هرمیون گفت:
-ساعت سه و نیمه.
-یه وقت از مدرسه جیم نشین که بیاین منو ببینن ها! فقط برام نامه بفرستین .بازم هر
اتفاق عجیبی پیش اومد منو خبر کنین .ولی نباید بیاجازه از هاگوارتز خارج بشین .اگه
این کار رو بکنین به اون کسی که میخواد به هر ی حمله بکنه فرصت خوبی میدین.
هر ی گفت:
-فرقی نمیکنه ...موقعی که این مسابقه تموم بشه من تازه یه نفس راحتی میکشم .اونم
که تا ژوئن ادامه داره .راستی یادتون باشه که هروقت خواستین دربارهی من حرف بزنین
منو فین فینی صدا کنین ،باشه؟
-من تا اول دهکده باهاتون میام بلکه بتونم یه روزنامه دیگه پیدا کنم.
سپس تغییر شکل داد و خود را بهصورت همان سگ سیاه و بزرگ درآورد و همه باهم از
غار خارج شدند و از راه پر سنگ و پرپیچوخم دامنهی کوه پایین رفتند .در باالی پلههای
بیرون دهکده سیریوس به آنها اجازه داد سرش را نوازش کنند؛ سپس دواندوان بهسوی
زمینهای اطراف دهکده رفت.
هر ی ،رون و هرمیون به هاگزمید برگشتند و ازآنجا راه هاگوارتز را در پیش گرفتند .وقتی
در جاده به سمت قلعه میرفتند رون گفت:
-یعنی پرسی از جزئیات زندگی کراوچ خبر داره؟ شاید هم براش مهم نیست ...اگرم بدونه
بیشتر کراوچو تحسین میکنه .آره ،پرسی عاشق قوانین و مقرراته .ممکنه بگه کراوچ
حاضر نشده برا پسرش قانونشکنی کنه.
-پرسی هیچوقت حاضر نمیشه یکی از اعضای خانواده شو به دیوانهسازها تحویل بده.
رون گفت:
آنها از پلههای سنگی باال رفتند و وارد سرسرای ورودی شدند .بوی مطبوع غذاهای
مختلف از سرسرای بزرگ به مشامشان رسید .رون نفس عمیقی کشید و گفت:
-بیچاره فین فینی! هر ی ،معلومه خیلی دوستت داره که حاضرشده به خاطرات با خوردن
موش به زندگی ادامه بده.
فصل بیست و هشتم :دیوانگی آقای کرواچ
هری ،رون و هرمیون صبح روز یکشنبه بعد از صبحانه به جغددانی رفتند تا به پیشنهاد
ً
اخیرا آقای کراوچ را سیریوس نامهای برای پرسی بفرستند .در نامه از او پرسیده بودند آیا
دیده است یا نه .آنها هدویگ را مأمور رساندن نامه کردند زیرا از آخرین بار که نامهای
را رسانده بود مدتها میگذشت .وقتی هدویگ پروازکنان از جغددانی رفت آنها به
آشپزخانه رفتند تا هدیهی دابی را به او بدهند.
جنهای خانگی از آنها استقبال گرمی کردند .درحالیکه دائم جلوی آنها تعظیم و تکریم
میکردند باعجله برایشان چای آوردند .دابی از دیدن هدیهاش ذوقزده شد و درحالیکه
چشمهای درشت اشکآلودش را پاک میکرد گفت:
هری گفت:
ً
واقعا جون منو نجات دادی. -دابی ،تو با اون علف آبششزا
رون به جنهای خانگی نگاه کرد که اطرافشان ایستاده بودند و لبخندزنان به آنها تعظیم
میکردند و گفت:
اما بالفاصله ظرف بزرگی پر از شیرینیهای خامهای به سمتشان آمد .چهار جن خانگی آن
را حمل میکردند .هری زیر لب گفت:
رون گفت:
جنهای خانگی با خوشحالی تعظیم کردند و رفتند تا برایشان غذا بیاورند .هرمیون به
اطرافشان نگاهی انداخت و به دابی گفت:
-وای خداجونم!
هری نیز به وینکی که کنار بخاری دیواری نشسته بود نگاه کرد .وینکی مثل دفعهی قبل
رویهمان سهپایه نشسته بود ،اما سروصورت و لباسش چنان کثیف بود که تشخیص آن
از دیوارهی آجری دودزدهی پشت سرش چندان آسان نبود .لباسهایش کثیف و پاره بود.
او به آتش بخاری زل زده بود و درحالیکه یک شیشهی نوشیدنی کرهای را محکم در دست
گرفته بود روی سهپایه تلوتلو میخورد .وقتی بچهها او را نگاه کردند سکسکهی شدیدی
کرد .دابی آهسته به هری گفت:
-وینکی روزی شش بطری نوشیدنی کرهای میخوره ،قربان!
هری گفت:
وینکی دوباره سکسکه کرد .جنهای خانگی که ظرف شیرینیهای خامهای را آورده بودند
هنگامیکه به دنبال کارشان میرفتند با انزجار به او نگاهی انداختند و رفتند .دابی با
ناراحتی گفت:
-وینکی داره از ناراحتی دق میکنه ،قربان .دوست داره برگرده خونه .هری پاتر ،وینکی
هنوز فکر میکنه آقای کراوچ اربابشه .هرچی دابی بهش میگه اآلن دیگه پروفسور دامبلدور
اربابشه زیر بار نمیره.
هری ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و درحالیکه جلو میرفت تا با وینکی صحبت کند
گفت:
-آهای وینکی! از آقای کراوچ خبر داری؟ نمیدونی این روزا چیکار میکنه؟ اخه دیگه برای
داوری مسابقه حاضر نشده.
چشمهای وینکی برق زد و مردمکهای بزرگ چشمش روی هری متمرکز شد .قدری تلوتلو
خورد و گفت:
هری گفت:
-نه ،نیومده .ما بعد از مرحلهی اول مسابقه دیگه ندیدیمش .توی روزنامهی پیام امروز
نوشته بودن مریض شده.
وینکی که به هری زل زده بود دوباره تلوتلو خورد و گفت:
-ارباب به وینکی -هیک -احتیاج داشت .ارباب -هیک -نتونست -هیک -تنهایی -هیک-
کاراشو -هیک -انجام داد...
وینکی که بیشتر از قبل تلوتلو میخورد و نوشیدنی کرهای روی لباس پر از لک و کثیفش
میریخت با صدای گوشخراشی گفت:
-وینکی فقط کارای خونهی آقای کراوچو -هیک -انجام نداد! ارباب -هیک -به وینکی اعتماد
کامل داشت .اون -هیک -همهی رازهای...
هری گفت:
-چه رازهایی؟
وینکی با مخالفت سرش را محکم تکون داد و دوباره نوشیدنی کرهای روی لباسش ریخت.
او درحالیکه چشمهایش چپ شده بود با اخم به هری نگاه کرد و باحالتی ستیزهجویانه
گفت:
-وینکی رازهای اربابشو -هیک -به کسی نگفت .تو داشت فضولی کرد -هیک -فضولی!
-داره فضولی میکنه -هیک -میخواد از اسرار -هیک -خصوصی اربابم سر دربیاره -
هیک -ولی وینکی جن خونگی خوب -هیک -وینکی جواب نداد .همه خواست اسرار اربابمو
-هیک -از زیر زبونم بیرون کشید.
ناگهان چشمهای وینکی بسته شد و از روی سهپایه لغزید و روی قالیچه جلوی بخاری
دیواری افتاد .بالفاصله صدای خروپفش به هوا رفت.
پنج شش جن خانگی باعجله جلو آمدند وبا نفرت به آن منظره نگاه کردند .یکی از آنها
بطری را برداشت و بقیه یک رومیزی بزرگ چهارخانه را روی او انداختند .لبههای رومیزی
را زیر وینکی کردند تا از دید همه پنهان بماند.
-آقایون و خانوم ها ،ببخشید ...شرمندهایم که شما این صحنه رو دید .امیدواریم شما فکر
نکرد همهی ما مثل وینکی بود!
-وینکی ناراحته! بهجای اینکه قایمش کنین چرا سعی نمیکنین از ناراحتی درش بیارین؟
-ببخشید ،خانم ،ولی جنهای خونگی وقتی کاری برای انجام دادن داشت و اربابی برای
خدمت کردن دیگه نباید ناراحت بود.
لبخند روی لبهای جنهای خانگی خشک شد .اکنون دیگر طوری به هرمیون نگاه
میکردند که گویی او یک دیوانهی خطرناک بود .یکی از جنهای خانگی کنار هری ایستاد
و گفت:
سپس مقداری کباب بره و ده دوازده کیک و مقداری میوه در دست آنها گذاشت و گفت:
-بهسالمت!
جنهای خانگی دور هری ،رون و هرمیون جمع شدند و درحالیکه با دستهای کوچکشان
آنها رو هل میدادند هر سه را از آشپزخانه بیرون کردند .دابی که هنوز روی قالیچه جلوی
بخاری دیواری ایستاده بود از کنار رومیزی قلمبهسلمبه که همان وینکی بود داد زد و گفت:
وقتی جنهای خانگی در آشپزخانه را محکم پشت سر آنها بستند رون با عصبانیت به
هرمیون گفت:
-نمیتونستی دهنتو ببندی و چیزی نگی؟ حاال دیگه مارو توی آشپزخونه راه نمیدن!
میتونستیم دربارهی کراوچ از زیر زبون وینکی حرف بکشیم.
-چقدرم که تو به این مسئله اهمیت میدی! تو فقط میای اینجا که ازشون خوراکی بگیری!
بقیهی آن روز بسیار پرتنش بود .هنگامیکه در سالن عمومی تکالیفشان را انجام میدادند.
از بس رون و هرمیون باهم یکی به دو کردند حوصلهی هری سر رفت و آن شب خودش
بهتنهایی غذاهای سیریوس را به جغددانی برد.
خرچال بسیار کوچک بود و نمیتوانست بهتنهایی آنهمه غذا را به کوهستان ببرد؛ بنابراین
هری از دو جغد آمریکایی نیز کمک گرفت.
وقتی سه جغد باهم بسته را بلند کردند و در اسمان به پرواز درآمدند بسیار عجیب به نظر
میرسیدند .هر ی به لبهی پنجره تکیه داد و به محوطهی قلعه نگاه کرد .سرشاخهی درختان
ممنوع در وزش باد خشخش میکردند و بادبانهای کشتی دورمشترانگ موج میزدند.
یک جغد عقاب مانند از دود دودکش هاگرید رد شد و به سمت قلعه پرواز کرد و در اطراف
جغددانی ناپدید شد .چشم هری به هاگرید افتاد که جلوی کلبهاش با جدیت زمین را بیل
ً
ظاهرا میخواست جالیز میزد.هری نمیتوانست حدس بزند که او سرگرم چهکاری است.
دیگری درست کند .در همان هنگام خانوم ماکسیم از کالسکهی بوباتون بیرون آمد و به
سراغ هاگرید رفت .سعی داشت سر صحبت رو باز کند .هاگرید به دستهی بیلش تکیه
ً
ظاهرا رغبتی به ادامهی گفتوگو نداشت زیرا خانم ماکسیم خیلی زود به داده بود و
کالسکه بازگشت.
هری که هیچ دلش نمیخواست به سالن عمومی گریفیندور بازگردد و شاهد بگومگوی
رون و هرمیون باشد همانجا ماند و به هاگرید چشم دوخت .آنقدر او را تماشا کرد تا
هوا چنان تاریک شد که دیگر نمیتوانست او را تشخیص بدهد .کمکم جغدهایی که در
اطرافش بودند بیدار میشدند و پروازکنان از جغددانی بیرون میرفتند.
فردای آن روز هنگام صرف صبحانه خشم رون و هرمیون فروکش کرده بود .وقتی هری
متوجه شد حدس رون درست از آب درنیامده نفس راحتی کشید .رون پیشبینی کرد که
چون هرمیون به جنهای خانگی توهین کرده آنها دیگر غذای خوبی برای گروه گریفیندور
نمیفرستند؛ اما ژامبون و تخممرغ و ماهیدودی روی میز گریفیندور بهخوبی گذشته بود.
وقتی جغدهای نامهرسان از راه رسیدند هرمیون مشتاقانه به آنها نگاه کرد گویی منتظر
نامه بود .رون گفت:
-امکان نداره نامهی پرسی به این زودی برسه .همین دیروز هدویگو فرستادیم.
هرمیون گفت:
-منتظر اون نیستم .آخه میدونی ،من دوباره مشترک روزنامهی پیام امروز شدم .خسته
شدم از بس خبرهای تازه رو از زبون اسلیترینیها شنیدم.
یک جغد خاکستری به سمت هرمیون پرواز میکرد .هرمیون با دلسردی گفت:
اما جغد خاکستری در برابر چشمان حیرتزدهی هرمیون کنار بشقابش نشست و بالفاصله
چهار جغد انباری ،یک جغد قهوهای و یک جغد نخودی رنگ نیز به جغد اولی پیوست.
همهی جغدها به هرمیون نزدیک میشدند و میخواستند زودتر از بقیه نامهشان را تحویل
بدهند .هر ی پیش از آنکه جام هرمیون را واژگون کنند آن را برداشت و گفت:
هرمیون نامهی جغد خاکستری را گرفت و باز کرد .او نامه را خواند و گفت:
ً
واقعا که خجالت داره! -چی؟
هرمیون همانطور که نامه را میخواند صورتش سرخ و برافروخته شد .رون گفت:
-چی شده؟
«تو دختر بدجنسی هستی و لیاقت هری پاتر رو نداری .مشنگ ،برگرد پیش بقیهی
مشنگها».
-همشون مثل همن! «هری پاتر بدون امثال تو خیلی راحتتر خواهد بود« ».تو رو باید
با تخم قورباغه جوشاند »...آخ!
همینکه هرمیون آخرین نامه را باز کرد مایع زرد مایل به سبزی که بوی نفت میداد روی
دستش ریخت .بالفاصله تاولهای بزرگ زردرنگ روی دستهای هرمیون پدیدار شد .رون
بااحتیاط پاکت نامه را برداشت و آن را بو کرد و گفت:
هرمیون سعی کرد دستش را با دستمالی پاک کند اما از شدت درد چشمهایش پر از اشک
شد .دستهایش چنان متورم شده بود که انگار یک دستکش پالستیکی در دستش بود.
-هرمیون ،بهتره زودتر بری به درمانگاه .ما به پروفسور اسپرات میگیم که تو رفتی اونجا.
هرمیون درحالیکه دستهایش را در هوا تکان میداد باعجله از سرسرای بزرگ بیرون
رفت .رون گفت:
-بهش گفته بودم! گفته بودم سربهسر ریتا اسکیتر نگذاره! اینیکی رو ببین...
رون شروع به خواندن یکی از نامههایی کرد که هرمیون با صدای بلند نخوانده بود.
« -من مجلهی ساحره رو خواندم که نوشته بود تو به هری نارو زدی .هر ی پاتر هرچی
سختی کشیده بسشه .من همینکه پاکت نامهی بزرگی به دستم برسه یک طلسم برات
میفرستم ».وای! هرمیون باید خیلی مواظب خودش باشه!
هرمیون به کالس گیاهشناسی نیامد .هر ی و رون به کالس مراقبت از موجودات جادویی
رفتند و در راه به مالفوی ،کراب و گویل برخوردند که تازه از پلههای سنگی پایین آمده
بودند .پانسی پارکینسون و دار و دستهاش نیز پشت سر آنها پچپچ میکردند و
میخندیدند .همینکه پانسی هری را دید گفت:
-چی شده ،پاتر ،نکنه با دوستدخترت بهم زدی؟ چرا سر صبحونه اونقدر ناراحت بود؟
هری به او اعتنایی نکرد .نمیخواست با بازگو کردن دردسری که مقالهی مجلهی ساحره
به بار آورده بود او را خوشحال و خرسند کند.
هاگرید جلسهی قبل گفته بود که درس اسبهای تکشاخ تمام شده است و آن روز با
چند جعبهی در باز جلوی کلبهاش منتظر دانشآموزان بود .هری با دیدن جعبهها قلبش
در سینه فروریخت .نکنه باید دوباره موجود انفجاری پرورش میدادند؟ اما وقتی به نزدیک
جعبه رسید و به داخل آنها نگاهی انداخت چشمش به تعدادی موجود پشمالوی سیاه
افتاد که پوزههای درازی داشتند .عجیب اینکه پنجههای جلویی این موجودات مثل بیل
پهن بود .آنها از دیدن دانشآموزانی که با کنجکاوی به آنها خیره شده بودند تعجب
کرده بودند و تند تند پلک میزدند .وقتی همهی کالس جلو آمدند هاگرید گفت:
-اسم اینا برقکه .بیشتر توی معادن زندگی میکنن .از چیزایی که برق میزنن خوششون
میاد ...ببینین...
ناگهان یکی از برقکها از جا جست و سعی کرد ساعت پانسی پارکینسون را گاز بزند و از
دستش بکند .او جیغ کشید و عقب پرید .هاگرید با خوشحالی گفت:
-اینا خیلی به درد میخورن و راحت گنجها رو ردیابی میکنن .بنظرم رسید از سرو کله
زدن با اینا خوشتون میاد .اونجا رو ببینین؟
هاگرید به قسمتی از زمین که تازه شخم زده بود اشاره کرد .همان قسمتی بود که هری
هاگرید را در حال زیرورو کردن آن دیده بود .هاگرید ادامه داد:
-من چند تا سکهی طال اینجا دفن کردم .به هرکی که برقش سکههای بیشتری پیدا کنه
جایزه میدم .حاال همهی وسایل قیمتی تونو قایم کنید .بعد یکی یه برقک بردارین و آماده
باشین که هر وقت گفتم آزادشون کنین.
هری ساعتش را که دیگر کار نمیکرد و او طبق عادت آن را به دستش میبست باز کرد و
در جیبش گذاشت .سپس یکی از برقکها را برداشت .برقک پوزهی درازش را به گوش
هری چسباند و شروع به بوکشیدن کرد .موجود دوستداشتنی و بامزهای بود .هاگرید به
داخل جعبهها نگاه کرد و گفت:
رون گفت:
-رفته به درمونگاه.
ازآنجاکه پانسی پارکینسون گوشش را تیز کرده بود هری زیر لب به هاگرید گفت:
برقکها طوری در خاک شیرجه میزدند و از آن بیرون میآمدند گویی در آب بودند .هر
یک از برقکها به سمت دانشآموزی میرفتند که آن را از جعبه درآورده بود و سکهها را
در دستش میانداختند .برقک رون از همه زرنگتر بود .چیزی نگذشته بود که دستهای
رون پر از سکه شد .وقتی برقک رون دوباره در خاک شیرجه زد و خاکها را به روی ردای
رون پاشید او با شوقوذوق از هاگرید پرسید:
-فکر نمیکنم مامانت از اینا خوشش بیاد .برقکها خونه خراب کنن .انگار دیگه همهی
سکهها رو درآوردن.
برقکها همچنان در خاک شیرجه میزدند .هاگرید دور زمین چرخید و گفت:
هرمیون از سراشیبی چمن باال میآمد و به آنها نزدیک میشد .دستهایش باندپیچی
شده بود و غمگین به نظر میرسید .پانسی پارکینسون با چشمهای ریزش به او خیره شده
بود.
هاگرید گفت:
-خب ،دیگه بسه حاال بزارید ببینم چیکار کردین .سکههاتونو بشمارید! آهای ،گویل! یه
وقت فکر دزدیدن سکهها به سرت نزنه .اینا طالی لپرکانه .چند ساعت دیگه غیب میشه.
گویل با دلخوری جیبهایش را خالی کرد .برقک رون از همه بیشتر سکه جمع کرده بود؛
بنابراین هاگرید یک تکه شکالت اعالی فروشگاه دوکهای عسلی را بهعنوان جایزه به رون
داد.
زنگ نهار خورد .همهی دانشآموزان غیر از هری و رون و هرمیون باعجله بهسوی قلعه
رفتند .آنها ماندند تا در برگرداندن برقکها به داخل جعبهها به هاگرید کمک کنند .هر ی
خانم ماکسیم را دید که از پنجرهی کالسکه به آنها نگاه میکرد .هاگرید همینکه
دستهای هرمیون را دید گفت:
هرمیون ماجرای نامههای نفرت باری را که صبح دریافت کرده بود برای هاگرید تعریف
کرد و سرانجام به او گفت که یکی از نامهها پر از چرک خیارک غدهدار بوده است .هاگرید
به او نگاه کرد و گفت:
-ناراحت نباش .بعد از گزارش ریتا اسکیتر دربارهی مادرم برای منم از این نامهها
میفرستادن و مینوشتن« :تو یه غولی و باید از بین بری« ».مادرت افراد بیگناه زیادی
رو کشته و تو اگه شرافتمند باشی باید خودتو توی دریاچه غرق کنی».
-راست میگی؟
-آره .اگه بازم از این نامهها به دستت رسید بازشون نکن .اونایی که این نامهها رو
مینویسن عقل درستوحسابی ندارن ،هرمیون .هروقت از این نامهها داشتی یه راست
بندازشون توی آتیش.
-نمیدونی درس امروز چقدر خوب بود .حیف شد که نبودی .برقکها موجودات خیلی
خوبین ،مگه نه ،رون؟
رون که مشغول خوردن شکالتی بود که هاگرید به او داده بود اخم کرد .هر ی پرسید:
رون گفت:
هری گفت:
-کدوم سکهها؟
-همون سکههای طالیی که توی جام جهانی بهت دادم .سکهی لپرکانها که برای دوربین
همهچیز بینم بهت دادم .یادته؟ همون موقعی که توی لژ مخصوص بودیم ...چرا به من
نگفتی اونا غیب شدن؟
هری چند لحظه فکر کرد و بعد تازه منظور رون را فهمید .خاطرهی آن شب در ذهنش زنده
شد و گفت:
-آهان ...نمیدونم ...من اصالً متوجه نشده بودم که اونا غیب شدن .من اون شب فقط
نگران چوبدستیم بودم یادته؟
آنها از پلههای سنگی باال رفتند و از سرسرای ورودی وارد سرسرای بزرگ شدند که ناهار
بخورند .همینکه پشت میز نشستند و مشغول خوردن گوشت گوسالهی بریان و دسر
شدند رون گفت:
-خوش به حالت .اون قدر پول داری که اگه یه کیسهی پر از گالیونت هم گم بشه متوجه
نمیشی.
-باباجون ،اون شب من اصالً به این چیز فکر نمیکردم .همه مون گرفتار مسائل دیگهای
بودیم ،یادته؟
رون گفت:
-من نمیدونستم طالی لپرکان غیب میشه .فکر کردم پولتو بهت پس دادم .تو نباید
کریسمس اون کاله چارلی کنونز و به من هدیه میدادی.
هری گفت:
وقتی هرمیون دید که رون هنوز گرفته و ناراحت است ادامه داد:
-بس کن ،دیگه ،رون .خدا رو شکر کن که وضعت بدتراز این نیست .اگه مثل من چرک
خیارک روی دستت ریخته بود چیکار میکردی!
-از اون زنیکه متنفرم .اگه یه روز به آخر عمرم مونده باشه انتقاممو ازش میگیرم.
ارسال نامههای نفرت بار به هرمیون تا آخر هفته ادامه داشت و هرمیون به نصیحت
هاگرید گوش کرد و دیگر در پاکتها را باز نکرد؛ اما چند نفر از بدخواهان هرمیون برایش
نامهی عربدهکش فرستادند که سر میز گریفیندور منفجر شد و فحش و ناسزاهای بسیاری
را نثار هرمیون کردند .اکنون دیگر حتی کسانی که هفتهنامهی ساحره را نخوانده بودند از
مثلث عشقی هری -هرمیون -کرام باخبر بودند .هری از بس به اینوآن گفته بود که
هرمیون دوستدخترش نیست خسته شده بود .بااینحال به هرمیون گفت:
-باالخره تموم میشه ...فقط باید به روی خودمون نیاریم .یادمه آخرین بار که از من
نوشته بود مردم دیگه از خوندن مزخرفاتش خسته شده بودن.
-فقط دلم میخواد بدونم وقتی ورودش به قلعه قدغنه چطوری به گفتگوی خصوصی
مردم گوش میده!
در جلسهی بعدی درس دفاع در برابر جادوی سیاه هرمیون بعد از خوردن زنگ در کالس
ماند تا از مودی چیزی بپرسد .بقیهی کالس میخواستند هرچه زودتر از کالس بیرون
بروند .مودی با جدیت نمونهای از جادوی انحراف طلسمها را روی آنها اجرا کرده بود و
همه کموبیش مجروح شده بودند .هر ی بدشانسی آورده بود گرفتار طلسم گوش جنبان
شده بود و هنگامیکه باعجله از کالس بیرون میرفت ناچار شد دستهایش را محکم
روی گوشهایش نگه دارد.
پنج دقیقه بعد هرمیون درحالیکه نفسنفس میزد در سرسرای ورودی خود را به آنها
رساند و دست هری را از روی یکی از گوشهای پرحرکتش برداشت تا صدایش را بشنود
و گفت:
-فهمیدم که ریتا شنل نامرئی نپوشیده بوده! مودی گفت در مرحلهی دوم اونو در اطراف
جایگاه داوران یا نزدیک دریاچه ندیده!
رون گفت:
-هرمیون ،به چه زبونی باید بهت بگم این قضیه رو فراموش کن؟
-امکان نداره! من باید بفهمم اون چطوری حرف من با ویکتور یا حرفهای هاگریدو
دربارهی مادرش شنیده!
هری گفت:
-شاید یه میکروفونو به شکل مگس یا حشرهی دیگهای درآورده و توی لباست جاسازی
کرده.
رون پرسید:
-یعنی چی؟
هری برایش طرز کار میکروفونهای مخفی را توضیح داد و رون باعالقه گوش کرد؛ اما
هرمیون به میان حرف او پرید و گفت:
رون گفت:
-برای چی بخونیمش؟ تو از اول تا آخرشو حفظی هرچی بخوایم ازت میپرسیم دیگه.
رون گفت:
-خیلی کار و گرفتاریمون کم بود حاال باید به فکر پدرکشتگی با ریتا اسکیترم باشیم.
هرمیون بدون آنکه پشت سرش را نگاه کند از پلکان مرمری باال رفت .هری اطمینان
داشت که او به کتابخانه رفته است.
رون گفت:
-حاضرم شرط ببندم این دفعه با مدالهایی برمیگرده که روشون نوشته (مرگ بر ریتا
اسکیتر).
هرمیون برای انتقام گرفتن از ریتا اسکیتر از هری و رون کمک نخواست و آن دو از این
بابت از او سپاسگزار بودند زیرا تکالیفی که قبل از عید پاک باید انجام میدادند رویهم
انباشته شده بود .هر ی در دل هرمیون را تحسین میکرد که عالوه بر انجام دادن تکالیف
سنگینشان دربارهی انواع روشهای جادویی استراق سمع نیز تحقیق میکرد زیرا خودش
بعد از انجام تکالیف مدرسه نا و رمقی برای انجام کارهای دیگر نداشت.
بااینحال مرتب به جغددانی میرفت و برای سیریوس غذا میفرستاد زیرا در تابستان
سال پیش فهمیده بود که گرسنگی مداوم چقدر سخت است .او مرتب برای سیریوس
مینوشت که هیچ اتفاق غیرعادی پیش نیامده و آنها هنوز منتظر نامهی پرسی هستند.
هدویگ تا آخر تعطیالت عید پاک برنگشت .نامهی پرسی در جعبهی تخممرغهای عید
پاک بود که خانوم ویزلی برایشان فرستاده بود .تخممرغهای هری و رون به بزرگی تخم
اژدها و پر از تافیهای خانگی بود؛ اما تخممرغهای هرمیون از تخممرغهای معمولی هم
کوچکتر بود .هرمیون از دیدن آن وا رفت و بهآرامی:
-چرا میخونه .برای دستور عملهای مختلفی که توی مجلهست هر هفته یکی میخره.
نامهی پرسی کوتاه بود و نشان میداد از نامهی آنها رنجیده است.
«همانطور که بارها و بارها به پیام امروز گفتهام آقای کراوچ بیشازاندازه فعالیت کرده
ً
واقعا احتیاج به استراحت دارد .او هرروز برای من جغد میفرستد و مرا برای انجام کارها و
ً
شخصا او را ندیدهام اما راهنمایی میکند .پرسیده بودی آیا تازگی او را دیدهام؛ نه ،من
خطش را بهخوبی میشناسم .در حال حاضر چنان گرفتارم که فرصت پرداختن به اینگونه
شایعات جزئی را ندارم بنابراین خواهش میکنم اگر کار مهمی با من نداشتی دیگر مزاحم
من نشو .عید پاک مبارک».
-پاتر امشب ساعت نه شب باید به زمین کوئیدیچ بری .آقای بگمن هم میاد اونجا که
دربارهی مرحلهی سوم مسابقه با قهرمانها صحبت کنه.
بدین ترتیب آن شب هری ساعت هشت و نیم از رون و هرمیون جدا شد و به طبقهی
پایین رفت .وقتی از سرسرای ورودی میگذشت سدریک دیگوری را دید که از سالن عمومی
هافلپاف بیرون میآمد.
آن شب هوا ابری بود .هنگامیکه هری و سدریک به پایین پلههای سنگی قلعه رسیدند
سدریک از هری پرسید:
-به نظر تو مرحلهی سوم چه جوریه؟ فلور میگه باید از تونلهای زیرزمینی رد بشیم .فکر
میکنم باید گنج پیدا کنیم.
هری به این فکر افتاد که در اینصورت میتواند بهراحتی یکی از برقکهای هاگرید را قرض
بگیرد تا این کار را برایش انجام بدهد .او در جواب سدریک گفت:
آن دو از سراشیبی چمن بهسوی ورزشگاه تاریک رفتند .از فاصلهی میان صندلیهای
تماشاگران عبور کردند وارد زمین کوئیدیچ شدند .سدریک ناگهان ایستاد و با ناخشنودی
گفت:
-اینا پرچینه.
-سالم بچهها.
لودو بگمن همراه با کرام و فلور در وسط زمین ایستاده بود .هر ی و سدریک از پرچینها
باال رفتند تا خود را به آنها برسانند .وقتی به آنها نزدیک شدند فلور به هری لبخند زد.
از زمانی که هری خواهر فلور را از دریاچه بیرون آورده بود رفتار او نسبت به هری کامالً
تغییر کرده بود.
-خب ،نظرتون چیه؟ خوب رشد کردن ،نه؟ با مراقبتهای هاگرید تا یک ماه دیگه به
شش متر هم میرسن.
-نگران نباشین .بعد از تموم شدن مرحلهی سوم زمین کوئیدیچتون مثل اولش میشه.
ً
حتما متوجه شدین که ما اینجا چی درست کردیم ،نه؟
بگمن گفت:
-آفرین! درست گفتی ،این هزارتوئه .مرحلهی سوم خیلی سادهست .ما جام سه جادوگر
رو درست وسط این هزارتو میگذاریم .اولین قهرمانی که دستش به جام برسه امتیاز کاملو
میگیره.
فلور گفت:
-سر راهتون موانعی هست .هاگرید موجوداتی پرورش داده که اول با اونا روبهرو میشین.
بعد باید چند جور طلسم رو باطل کنین ...همهی موانع مشابه همین چیزهاست.
قهرمانها به ترتیب امتیازهایی که تا حاال کسب کردن وارد هزارتو میشن .شما دوتا که
امتیازتون بیشتره زودتر از بقیه میرین توی هزارتو.
-بعد آقای کرام میره ...بعدشم دوشیزه دالکور میره؛ اما موانعی که سر راهتون هست
درست مثل همدیگهست و بستگی داره کی بتونه تا کجای هزارتو پیش بره .خیلی جالب و
سرگرمکننده ست ،نه؟
هری که حدس میزد هاگرید چه نوع موجوداتی را برای چنین رویدادی انتخاب میکند
بهخوبی میدانست که این کار بههیچوجه جالب و سرگرمکننده نیست .بااینحال او مثل
سایر قهرمانان با حرکت سرش حرف او را تائید کرد .بگمن گفت:
-خب اگه سؤال دیگهای ندارین برگردیم به قلعه .هوا یه ذره سرده ،نه؟
وقتی از راههای پرپیچوخم هزارتو میگذشتند تا از آن خارج شوند بگمن خود را به هری
رساند و پا به پای او حرکت کرد .هر ی میدانست که بگمن چه خیالی دارد .بیتردید
دوباره میخواست به هری پیشنهاد کمک کند؛ اما در همان هنگام کرام به شانهی هری
زد و گفت:
-میتونم چندکلمهای باهات حرف بزنم؟
ً
حتما. -آره،
-باشه.
هری و کرام باهم از استادیوم خارج شدند اما کرام بهسوی کشتی دورمشترانگ نرفت و
راه جنگل ممنوع را در پیش گرفت .وقتی از مقابل کلبهی هاگرید و کالسکهی نورانی
بوباتون گذشتند هری پرسید:
کرام گفت:
وقتی به زمین مسطحی رسیدند که کمی دورتر از محوطهی حصاردار اسبهای بوباتون
بود ،کرام در زیر درختان ایستاد و به هری چشمغرهای رفت و گفت:
کرام دوباره به هری چشمغرهای رفت و هری که بار دیگر از بلندی قد کرام جاخورده بود
توضیح داد:
-من و هرمیون فقط باهم دوستیم .اون هیچوقت دوستدختر من نبوده و حاال هم
نیست .این اراجیفو ریتا اسکیتر سر هم کرده.
هری باور نمیکرد که با ویکتور کرام ،بازیکن کوئیدیچ بینالمللی معروف دربارهی این
مسائل صحبت میکند .ویکتور کرام هیجده ساله طوری حرف میزد که گویی هری رقیب
و همتای او بود .کرام پرسید:
-نه ،بههیچوجه.
کرام آسودهتر از قبل به نظر میرسید .چند لحظهای به هری خیره ماند و بعد گفت:
-تو خیلی خوب جارو سواری میکنی .من توی مرحلهی اول دیدمت.
هری به پهنای صورتش خندید و احساس کرد قدش نسبت به چند دقیقه پیش بلندتر
شده است و گفت:
-ممنونم .منم تو رو توی مسابقهی جام جهانی دیدم .اون حملهی دروغین ورانسکی...
ناگهان چیزی در پشت سر کرام به جنبش درآمد و هری که میدانست در جنگل ممنوع
چه موجوداتی کمین میکنند بیاختیار دست کرام را گرفت و او را کنار کشید .کرام گفت:
-چی بود؟
لحظهای بعد مردی از پشت درخت بلوطی بیرون آمد .هری ابتدا او را نشناخت ...بعد
متوجه شد که او آقای کراوچ است.
قیافهاش طوری بود که انگار مدتی طوالنی در سفر بوده است .ردایش در محدودهی زانوها
پاره و خونآلود بود .صورتش تهریش داشت و پر از خراش بود .از چهرهی رنگپریدهاش
معلوم بود که بیاندازه خسته است .موها و سبیل مرتبش نیاز به شستوشو اصالح
داشت .قیافهی عجیبش با شخصیت همیشگی او سازگار نبود .او با صدای آهسته حرف
میزد و دستهایش را تکان میداد.
معلوم بود با کسی صحبت میکند که فقط خود او قادر به دیدن اوست .او هری را به یاد
مرد ولگردی انداخت که یکبار به هنگام خرید با دورسلیها به او برخورده بود .آن مرد
نیز با فضای خالی روبهرویش حرف میزد .خاله پتونیا دست دادلی را گرفته و او را به
آنسوی خیابان برده بود تا از او دور باشند .بعدازآن عمو ورنون با حرارت خاصی برای
همهی خانواده نطق کرده و گفته بود دلش میخواهد چه بالیی بر سر گداها و ولگردها
بیاورد.
...-ودربی ،بعد از انجام این کار یه جغد برای دامبلدور بفرست و تعداد دانشآموزان
دورمشترانگی داوطلب برای شرکت در مسابقه رو تائید کن .کارکاروف یه یادداشت
فرستاده و گفته تعدادشون دوازده نفره...
-آقای کراوچ؟
...-بعد یه نامه برای خانوم ماکسیم بفرست چون حاال که کارکاروف سرراست دوازده
شاگرد با خودش میاره اونم احتماال ً میخواد شاگردهای بیشتری با خودش بیاره .ودربی،
ً
حتما این کارو بکن .باشه؟ باشه...
چشمهای آقای کراوچ از حدقه بیرون زده بود .همانجا ایستاده و به درخت زل زده بود.
او لبهایش را تکان میداد و بیصدا با درخت حرف میزد .آنگاه سرش گیج رفت و روی
زمین زانو زد .هری با صدای بلندی گفت:
چشمهای آقای کراوچ در حدقه چرخید .هری برگشت و به کرام نگاه کرد که پشت سر او
به آنجا آمده بود و از حالت نگاهش به آقای کراوچ معلوم بود که احساس خطر کرده
است .کرام گفت:
-چهش شده؟
او خود را به هری رساند و به پایین ردای هری چنگ زد .سپس او را به سمت خود کشید
اما چشمهایش به نقطهای پشت سر هری خیره مانده بود .او گفت:
هری گفت:
ً
واقعا مثل دیوانهها شده بود .چشمهای از حدقه بیرون زدهاش دائم در حدقه قیافهاش
میچرخید و آب دهانش بر روی چانهاش جاری شده بود .هر کلمه را با سختی و مشقت
بر زبان میآورد .او گفت:
چشمهای کراوچ در حدقه چرخید و نگاهش به هری افتاد و آهسته زمزمه کرد:
هری به کرام نگاه کرد بلکه به او کمک کند اما کرام بسیار مضطرب و عصبی شده بود و
عقب عقب میرفت .آقای کراوچ که دهانش خشک شده بود گفت:
-نه.
با دامبلدوری؟
-بله.
کراوچ خود را جلوتر کشید .هری سعی کرد ردایش را از چنگ او درآورد اما او محکم به
ردایش چنگ زده بود؛ و آن را رها نمیکرد.
هری گفت:
-اگه شما ردامو نگیرین من میرم و دامبلدورو میارم اینجا .ردامو ول کنین تا من برم
بیارمش...
-ازت ممنونم ،ودربی ،وقتی این کارو انجام دادی یه فنجون چای برام بیار .اآلن همسر و
پسرم میرسن .امشب میخوایم با آقا و خانم فاج به یه کنسرت بریم.
دوباره کراوچ با کلمات شمرده و روان با یک درخت صحبت میکرد و به نظر میرسید اصالً
متوجه حضور هری در آنجا نیست .هر ی متوجه شد که آقای کراوچ ردایش را رها کرده
است و بینهایت متعجب شد .کراوچ گفت:
ً
واقعا بهش -بله ،پسر من تازگیها با موفقیت هر دوازده امتحان سمجشو گذرونده و من
افتخار میکنم.
حاال اگه لطف کنی و یادداشتی رو که اندوران ،وزیر سحر و جادو برام نوشته بهم بدی
میتونم سر فرصت جوابشو براش بنویسم...
-این دیونهس.
آقای کراوچ که تصور میکرد آن درخت پرسی است پشت سر هم چیزهایی بلغور میکرد.
هری از جایش برخاست و به کرام گفت:
اما حرکت ناگهانی هری باعث تغییر رفتار سریع آقای کراوچ شد .او این بار زانوهای هری
را محکم گرفت و سعی کرد دوباره او را بنشاند .درحالیکه دوباره چشمانش از حدقه بیرون
زده بود آهسته زمزمه کرد:
-منو ...تنها ...نگذار ...من ...فرار کردم ...باید هشدار بدم ...باید بگم ...باید دامبلدورو...
ببینم ..تقصیر منه ...همهاش ...تقصیر منه ...برتا ...مرده ...همهاش...تقصیر منه ...به
دامبلدور بگو ...هری پاتر ...لرد سیاه ...قویتر شده ...هری پاتر...
هری گفت:
کرام که بیاندازه نگران و دلواپس بود جلو آمد و کنار آقای کراوچ چمباتمه زد .هری ردایش
را از دست آقای کراوچ درآورد و به کرام گفت:
هیچکس در محوطه نبود .بگمن ،سدریک و فلور رفته بودند .هر ی دواندوان از پلههای
سنگی قلعه باال رفت ،از درهای چوب بلوط وارد شد و از پلکان مرمری به طبقهی دوم
رفت .پنج دقیقه بعد درحالیکه نفسنفس میزد به یک ناودان کله اژدری سنگی رسید
که در وسط یک راهروی خالی به دیوار وصل بود .همانطور که نفسنفس میزد به ناودان
کله اژدری گفت:
-آبنبات لیمویی!
این کلمه اسم رمز ورود به پلکان مخفی دفتر دامبلدور بود .دستکم دو سال پیش با این
اسم رمز در باز میشد؛ اما از قرار معلوم اسم رمز تغییر کرده بود زیرا ناودان کله اژدری جان
نگرفت و کنار نرفت .دیوار بیحرکت بود و موذیانه به هری نگاه میکرد .هر ی فریاد زد:
اما هیچیک از درهای مخفی هاگوارتز با دادوفریاد باز نمیشدند .میدانست که این کار
هیچ فایدهای ندارد .شاید دامبلدور در دفتر اساتید بود .هر ی با سرعت به سمت پلهها
دوید.
-پاتر!
هری متوقف شد و به پشت سرش نگاه کرد .اسنیپ از در مخفی پشت ناودان کله اژدری
بیرون آمده بود .درست همان هنگام که او با اشارهی دست هری را بهسوی خود فراخواند
در مخفی پشت سرش بسته شد .او پرسید:
-آقای کراوچ! همونی که توی وزارتخونه کار میکنه! اون مریضه ...یه چیزیش هست...
اون توی جنگله .میخواد دامبلدورو ببینه .اگه اسم رمزو به من بگین...
در آن وضعیت بحرانی هری از قیافهی اسنیپ فهمید که او با معطل نگهداشتن هری از
لذت و رضایت وصفناپذیری لبریز شده است .هر ی با عصبانیت گفت:
-حال آقای کراوچ هیچ خوب نیست .اون ...اون ...عقلش از سرش پریده ...میگفت
میخواد به دامبلدور هشدار بده.
در سنگی پشت سر اسنیپ باز شد و دامبلدور با ردای بلند سبزرنگ از آن بیرون آمد .از
قیافهاش معلوم بود که متعجب شده است .او به هری و اسنیپ نگاه کرد و پرسید:
او پشت سر هری به راه افتاد و اسنیپ که در کنار ناودان کله اژدری ایستاده بود زشتتر
از ناودان به نظر میرسید.
-گفت میخواد به شما هشدار بده ...میگفت کار وحشتناکی کرده ...اسم پسرشو آورد...
بعدم اسم برتا جورکینزو گفت ...بعد ...بعد از ولدمورت گفت ...میگفت قویتر شده...
-جدی میگی؟
دامبلدور این را گفت و بر سرعتش افزود .آنها باعجله در دل شب پیش میرفتند .هری
که باعجله دنبال دامبلدور میرفت گفت:
-اصالً رفتارش طبیعی نیست .انگار نمیدونه کجاست .دائم فکر میکنه پیش پرسی ویزلیه
و با اون حرف میزنه .بعد یهو رفتارش تغییر میکنه و میگه میخواد شما رو ببینه ...من
به ویکتور کرام گفتم پیشش بمونه.
-راست میگی؟
دامبلدور قدمهای بلندتری برداشت و هری ناچار بود بدود تا از او عقب نماند .دامبلدور
پرسید:
-اون دو تا کجان؟
هری گفت:
-همینجا هستن.
هری جلوتر از دامبلدور از البهالی درختان گذشت .دیگر صدای کراوچ را نمیشنید اما
میدانست آنها کجا هستند .از کالسکهی بوباتون زیاد دور نشده بودند ...جایی در همان
اطراف بودند...
-ویکتور؟
دامبلدور گفت:
-روشن شو!
او نوک چوبدستیاش را روشن کرد و باال گرفت .نور ضعیف چوبدستی از تنهی یک
درخت بر روی تنهی درخت دیگر میافتاد و زمین را روشن میکرد .آنگاه نور چوبدستی
بر روی یک جفت پا افتاد.
ً
ظاهرا هری و دامبلدور باعجله جلو رفتند .کرام بیحرکت روی زمین جنگل افتاده بود.
بیهوش شده بود؛ اما هیچ اثری از آقای کراوچ نبود .دامبلدور کنار کرام خم شد و آهسته
پلکش را باال کشید و گفت:
-بیهوشش کردن.
دامبلدور به اطرافشان نگاه کرد و نور چوبدستی در شیشههای نیمدایرهای عینکش افتاد.
هری گفت:
دامبلدور چوبدستیاش را باال آورد و به سمت کلبهی هاگرید گرفت .هر ی چیزی شبیه به
شبح نقرهای یک پرنده را دید که از نوک چوبدستی خارج شد و از البهالی درختان عبور
کرد .آنگاه دامبلدور دوباره روی کرام خم شد و چوبدستیاش را به سمت او گرفت و
گفت« :بسست!»
کرام چشمهایش را باز کرد .گیج بود .همینکه دامبلدور را دید سعی کرد از جایش بلند
شود و بنشیند اما دامبلدور دستش را روی شانهی او گذاشت و آهسته او را از این کار
بازداشت .کرام دستش را روی سرش گذاشت و زیر لب گفت:
-اون به من حمله کرد! اون مرد دیونه به من حمله کرد! من داشتم به پشت سرم نگاه
میکردم که ببینم پاتر کجا رفته و اون از پشت به من حمله کرد!
دامبلدور گفت:
دامبلدور گفت:
-هاگرید ،من به کمکت احتیاج دارم .ازت میخوام که زود بری پروفسور کارکاروفو خبر
کنی .به شاگردش حمله کردن .وقتی اونو خبر کردی لطف کن و به پروفسور مودی بگو
گوشبهزنگ باشه.
مودی که به عصایش تکیه داده بود با چوبدستی روشن لنگانلنگان بهطرفشان میآمد.
او با عصبانیت گفت:
-لعنت به این پا! باید زودتر میرسیدم ...چی شده؟ اسنیپ یه چیزی دربارهی کراوچ
گفت...
-کراوچ؟
ً
لطفا برو دنبال کارکاروف! -هاگرید،
هاگرید گفت:
-نمیدونم بارتی کراوچ کجاست ،ولی هر طور شده باید پیداش کنیم.
مودی گفت:
او چوبدستیاش را باال گرفت و لنگلنگان وارد جنگل شد .تا وقتیکه از دور صدای هاگرید
و فنگ به گوش رسید نه دامبلدور حرفی زد نه هری .کارکاروف باعجله پشت سر هاگرید
میآمد .او کت خزدار نقرهایاش را به تن داشت .رنگش پریده بود و آشفته به نظر
میرسید .وقتی چشمش به کرام افتاد که روی زمین خوابیده بود و دامبلدور و هری در
کنارش نشسته بودند گفت:
-به من حمله کردن .یه نفر که اسمش آقای کراوچ یا همچین چیزی بود...
-ایگور...
دامبلدور میخواست چیزی بگوید اما کارکاروف که خشمگین شده بود کتش را محکم به
خود پیچید .او با انگشت دامبلدور را نشان داد و نعره زد:
-خیانت! این یه توطئهست! تو با اون وزارت سحر و جادوتون منو با حقه و نیرنگ به
اینجا کشوندین ،دامبلدور! این یه رقابت منصفانه نیست! اول پاترو با دوز و کلک وارد
مسابقه کردی ،درحالیکه اون زیر سن قانونی مسابقه بود! حاال هم یکی از دوستان وزارت
خونه ت سعی کرد قهرمان منو از دور مسابقه خارج کنه! تمام این قضیه بوی نیرنگ و ریا
میده ،و تو ...دامبلدور ،تویی که از توسعهی روابط بینالمللی جادوگرها حرف میزدی،
تویی که از بهبود روابط قدیمی میگفتی ،باید اختالفهای گذشته رو فراموش کنیم...
انتظار داری با این وضعیت من چه فکری بکنم؟ تف...
کارکاروف جلوی پای دامبلدور تف کرد .هاگرید با یک حرکت سریع یقهی کارکاروف را گرفت
و از زمین بلند کرد و به تنهی درخت کوبید .کارکاروف بهسختی نفس میکشید زیرا دست
غولپیکر هاگرید به گلویش فشار میآورد .پاهایش در هوا آویزان بود .هاگرید با صدای
خرناس مانندی گفت:
-عذرخواهی کن!
-هاگرید ،نکن!
هاگرید دستش را عقب کشید و کارکاروف روی تنهی درخت لغزید و پای درخت ولو شد.
چندین برگ و شاخهی نازک روی سرش افتادند .دامبلدور گفت:
-باید هری رو به مدرسه برگردونی ،هاگرید .تا برج گریفیندور همراهش برو .هر ی ،ازت
میخوام که همون جا بمونی .هر کاری که داری بگذار برای فردا .حتی اگه یه وقت خواستی
نامهای چیزی برای کسی بفرستی باید تا فردا صبر کنی .فهمیدی چی گفتم؟
-بله.
دامبلدور از کجا فهمیده بود؟ درست در همان لحظه هری در این فکر بود که تمام ماجرای
آن شب را برای سیریوس بنویسد و با خرچال برایش بفرستد.
کارکاروف هنوز پای درخت ولو بود .دستوپایش در ریشههای درخت گیر کرده بود.
هاگرید باحالتی تهدیدآمیز به او نگاه کرد و به دامبلدور گفت:
-پس فنگ همینجا بمونه ،جناب مدیر .فنگ ،همینجا بمون .هری ،پاشو بریم.
آنها بدون آنکه حرفی بزنند از جلوی کالسکهی بوباتون رد شدند و بهسوی قلعه پیش
رفتند .وقتی از کنار دریاچه میگذشتند هاگرید غرولندکنان گفت:
-به چه جرئتی ...به چه جرئتی به دامبلدور تهمت میزنه؟ مگه دامبلدور از این کارا میکنه؟
مگه دامبلدور خواسته که تو وارد مسابقه بشی؟ خدا میدونه چقدر نگران بود .این اواخر
خیلی نگران و پریشون بود .تو رو بگو!
هاگرید ناگهان با عصبانیت هری را خطاب کرد و هری که جاخورده بود به او نگاه کرد.
هاگرید ادامه داد:
-هیچ معلومه داری چیکار میکنی؟ برای چی با اون کرام میگردی؟ اون ماله مدرسهی
دورمشترانگه ،هری! ممکن بود همونجا طلسمت کنه .از مودی هیچی یاد نگرفتی؟ خودت
با پای خودت رفتی توی دام؟
وقتی از پلههای سنگی باال رفتند و به سرسرای ورودی رسیدند هری گفت:
-کرام آدم بدی نیست .اون اصالً خیال نداشت منو طلسم کنه .فقط میخواست دربارهی
هرمیون...
-حاال با اونم حرف میزنم .هرچی بیشتر از این خارجیها دوری کنین راحتترین .به
هیچکدومشون نمیشه اعتماد کرد.
هر ی که از حرفهای هاگرید رنجیده بود گفت:
-دیگه حرفشم نزن! من دیگه فهمیدم اون چه منظوری داشته! میخواسته دوباره از در
دوستی دربیاد که من بهش بگم مرحلهی سوم چیه .میبینی؟ به هیچکدومشون نمیشه
اعتماد کرد.
هاگرید آن شب خیلی عصبانی و بداخالق بود .وقتی جلوی تابلوی بانوی چاق از هری
خداحافظی کرد و رفت هری خوشحال شد .هر ی سراسیمه از حفرهی تابلو باال رفت وارد
سالن عمومی شد .رون و هرمیون در گوشهای نشسته بودند .هری باعجله بهسوی آنها
رفت که زودتر ماجرای آن شب را برایشان تعریف کند.
فصل بیست و نهم :رویا
-این دو حالت بیشتر نداره .یا آقای کراوچ به ویکتور حمله کرده یا یه نفر از پشت به هر
دوتاشون حمله کرده.
ً
فورا گفت: رون
ً
حتما کار کراوچ بوده .برای همینم وقتی هری و دامبلدور رسیدن از اونجا رفته بود .احتماال ً -
دویده و فرار کرده.
-نه فکر نمیکنم کار کراوچ باشه .اون خیلی ضعیف شده ...مطمئنم که قدرت غیب شدن
رو هم نداره.
هرمیون گفت:
-توی هاگوارتز هیچکس نمیتونه غیب و ظاهر بشه چند دفه باید بهتون بگم؟
-آره راست میگه ...یه چیز دیگه به فکرم رسید ...شاید کرام به آقای کراوچ حمله کرده
باشه ...نه یه دقیقه صبر کنید ...بعدش خودش رو بیهوش کرده.
هرمیون با خونسردی گفت:
ً
حتما آقای کراوچ هم آب شده رفته توی زمین. -
سپیدهدم بود هری و رون و هرمیون صبح زود بدون سروصدا از خوابگاهشان بیرون آمدند
و باعجله خود را به جغدخانه رسانده بودند تا یادداشتی برای سیریوس بفرستند در آن
لحظه نیز ایستاده بودند و به محوطهی مهآلود قلعه نگاه میکردند رنگ هر سهی آنها
پریده بود و زیر چشمهایشان پف کرده بود .آنها شب تا صبح دربارهی آقای کراوچ
صحبت کرده بودند.
هرمیون گفت:
ً
دقیقا آقای کراوچ چی گفت؟ -هری یه بار دیگه تعریف کن
هری گفت:
ً
واقعا تقصیر داشته. -در مورد اون که
هری گفت:
-عقل از سرش پریده بود ...اول فکر میکرد زنش و پسرش زندن .دائم با پرسی حرف
میزد و بهش میگفت باید چکار کنه.
-همونطور که خودت گفتی عقل از سرش پریده بود ...نصف حرفهاش پرتوپال بود...
-وقتی از ولدمورت حرف میزد اصالً مثل دیوونهها نبود ...نمیدونین کلمهها رو با چه
ً
ظاهرا میدونست که کجاست و زحمتی پشتهم ردیف میکرد .این مال وقتی بود که
چکار میخواد بکنه .یکسره میگفت که میخواد دامبلدور رو ببینه.
هری رویش را از پنجره برگرداند و به جایگاه جغدها نگاه کرد .نیمی از النهها خالی بودند
گاهوبیگاه جغدی از شکار شبانه بازمیگشت و با موشی که به چنگال داشت از یکی از
پنجرهها وارد جغد دانی میشد .هری به تلخی گفت:
-اگر اسنیپ معطلم نکرده بود ممکن بود بهموقع به جنگل برسیم اسنیپ لعنتی گفت:
«آقای مدیر خیلی کار داره پاتر این مزخرفات چیه؟» کاش بهجای این حرفها زودتر از سر
راه کنار رفته بود.
ً
حتما نمیخواست شما به اونجا برسین شاید ...صبر کنین ببینم ...یعنی ممکنه اسنیپ -
خودشو بهسرعت به جنگل رسونده باشه؟ به نظر تو ممکنه خودشو زودتر از تو و دامبلدور
رسونده باشه؟
-اینم که نشد...
هرمیون گفت:
-باید بریم سراغ مودی باید بفهمیم آقای کراوچ رو پیدا کرده یا نه.
هری گفت:
-اگه نقشهی غارتگر رو با خودش برده باشه راحت میتونه پیداش کنه.
رون گفت:
-البته درصورتیکه کراوچ قبل از آمدن مودی به هاگوارتز از اون بیرون نرفته باشه .برای
اینکه نقشهی غارتگر فقط محدودهی هاگوارتز رو نشون میده دیگه...
-هیس!
صدای پا میآمد .هری صدای بگومگوی دو نفر را تشخیص داد که هرلحظه نزدیکتر
میشدند.
... -این باج گرفتنه دیگه ممکنه با این کار تو دردسر بیفتیم ها...
-از اون وقت تا حاال مدام داریم مؤدبانه رفتار میکنیم .دیگه وقتش رسیده که ما هم مثل
خودش ادب و نزاکتو بگذاریم کنار...
در جغددانی با صدای بلندی باز شد و فرد و جرج در آستانهی در پدیدار شدند .هر دو از
دیدن هری رون و هرمیون خشکشان زد .رون و فرد همزمان گفتند:
یک نامهی مهر و موم شده در دست فرد بود .هری به آن نگاهی انداخت اما فرد دانسته
یا ندانسته روی پاکت را برگرداند و هری نتوانست آن را بخواند.
لبخند روی لب فرد خشک شد .هری جرج را دید که نیمنگاهی به فرد انداخت و بعد
لبخندزنان به رون گفت:
رون گفت:
-رون قبالً هم بهت گفتم اگه میخوای دماغت سالم و خوشگل بمونه تو کار کسی دخالت
نکن .نمیفهمم برای چی اینقدر فضولی میکنی...
رون گفت:
-اگه بخواین از کسی باج بگیرین به من هم مربوط میشه جرج راست میگه ممکنه برای
این کار بدجوری تو دردسر بیفتید .جرج گفت:
سپس نامه را از فرد گرفت و به پای جغدی که در دست داشت بست جرج ادامه داد:
-خیلی شبیه برادر عزیزمون شدی رون ،اگه همینطور پیش بری دانشآموز ارشد میشی.
-هیچم نمیشم.
جرج جغد نخودی رنگ را از یکی از پنجرهها بیرون داد سپس برگشت و به رون خندید و
گفت:
-اگه میخوای ارشد نشی برای کسی تکلیف معین نکن .فعالً خداحافظ.
فرد و جرج از جغددانی رفتند .هری ،رون و هرمیون به هم نگاه کردند .هرمیون آهسته
گفت:
-به نظر شما ممکنه اون دوتا چیزی دربارهی این قضیه بدونند؟ قضییهی کراوچو میگم.
هری گفت:
ً
حتما به دامبلدور میگفتن. -نه اگه اینقدر جدی بود موضوع رو به یکی میگفتن.
-چرا ناراحتی؟
-راستش ...من هنوز فکر نمیکنم اونا به کسی چیزی بگن ...اونا این اواخر دائم به فکر
پول درآوردن بودن .یه مدت که زیاد پیششون بودم اینو فهمیدم ...همون وقتیکه...
هری جملهاش را تمام کرد و گفت:
رون گفت:
-همش به خاطر اینه که به فکر باز کردن یه مغازهی شوخی افتادن .من قبالً فکر میکردم
برای اذیت مامان این حرف رو میزنن .ولی اونا جدی میگن .میخوان مغازهی شوخی
باز کنن .سال دیگه آخرین سالیه که توی هاگوارتز درس میخونن .یکسره میگن که باید
به فکر آیندشون باشند .اونا برای این کار احتیاج به سرمایه دارند .درحالیکه بابا نمیتونه
کمکشون کنه.
-آره ولی ...اونا برای تهیهی این پول هیچوقت کار خالف قانون نمیکنن .درسته؟
-آره ولی داریم از قانون حرف میزنیم ،موضوع قضییهی پیشپاافتادهی مدرسه که نیست.
اگه باج بگیرن مجازاتشون سنگینتر از مجازاتهای مدرسهست ...رون ...بهتر نیست به
پرسی بگی؟
رون گفت:
-دیوونه شدی؟ به پرسی بگم؟ اونم دستکمی از کراوچ نداره .بعید نیست لوشون بده.
رون به پنجرهای که جغد فرد و جرج در آن به پرواز درآمده بودند خیره شد .سپس گفت:
هری گفت:
-اگه صبح به این زودی از خواب بیدارش کنیم ممکنه از پشت در ،درب و داغونمون کنه.
یه وقت ممکنه فکر کنه میخوایم تو خواب بهش حمله کنیم .زنگ تفریح میریم سراغش.
کالس تاریخ جادوگری هیچگاه بهکندی آن زنگ نمیرسید .هر ی دائم به ساعت رون نگاه
میکرد .چون باالخره ساعت خودش را از دستش باز کرده بود؛ اما ساعت رون نیز چنان
آهسته کار میکرد که هری فکر میکرد آنهم مثل ساعت خودش از کار افتاده .هر سهی
آنها چنان خسته بودند که اگر سرشان را روی تخت میگذاشتند هفتپادشاه را خواب
میدیدند .حتی هرمیون هم مثل همیشه یادداشت برنمیداشت او سرش را روی دستش
تکیه داده بود و به پرفسور بینز چشم دوخته بود .معلوم بود که حواسش جای دیگری
است.
وقتی سرانجام زنگ به صدا درآمد آنها باعجله به سمت کالس دفاع در برابر جادوی سیاه
رفتند.
پرفسور مودی را در هنگام خارج شدن از کالس دیدند مودی نیز مثل آنها خسته به نظر
میرسید .چشم عادیاش مدام بسته میشد و درنتیجه صورت نامتقارنش نامیزانتر از
همیشه شده بود .وقتی از البهالی جمعیت به سویش میرفتند .هری او را صدا زد:
-پرفسور مودی؟
-سالم پاتر!
چشم سحرآمیزش به چند دانشآموز سال اول خیره شد که ترسیده بودند و باعجله از او
دور شدند.
سپس در حدقه چرخید و از پشت سر به آنها نگاه کرد .آنگاه شروع به صحبت کرد و
گفت:
او از جلوی کالس کنار رفت تا آنها وارد شوند سپس لنگلنگان پشت سر آنها به داخل
کالس رفت تا آنها وارد شوند .هری بیمقدمه پرسید:
مودی گفت:
-نه.
سپس به سمت میزش رفت روی صندلی نشست و نالهکنان پای چوبیاش را صاف کرد
سپس شیشهای از جیبش درآورد .هری پرسید:
-البته از روش تو استفاده کردم .با افسون جمعآوری اونو از دفترم به جنگل آوردم ولی
کراوچ اونجا نبود.
رون گفت:
هرمیون گفت:
-رون هیچکس نمیتونه خودشو تو زمینهای هاگوارتز غیب کنه .راههای دیگهای هست
که بتونه با اونها خودش رو غیب کنه درسته پروفسور؟
هرمیون که از این حرف خوشحال شده بود گونههایش گل انداخت .هری گفت:
-شنل نامرئی هم نپوشیده بوده چون نقشه کسایی رو که شنل نامرئی پوشیدن هم نشون
میده.
ً
حتما از هاگوارتز خارج شده. پس
-آره ممکنه کسی مجبورش کرده باشه .شاید یکی اون رو سوار جارو کرده و با خودش
برده درسته؟
رون با شوقوذوق به مودی نگاه کرد گویی انتظار داشت مودی به او بگوید که در آینده
کارآگاه خوبی میشود .مودی گفت:
رون گفت:
مودی خمیازهای کشد و جای زخمهایش کش آمد .وقتی دهان کجش باز شد جای خالی
چند دندان در دهانش نمایان شد .او گفت:
-دامبلدور به من گفته شما سه تا مثل کارآگاهها میخواین این قضیه رو دنبال کنید .ولی
این رو بدونین برای کراوچ هیچ کاری از دستتون بر نمیاد .دامبلدور به وزارتخونه دستور
داده و اونا دارن دنبالش میکنن .پاتر تو فقط حواست به مرحلهی سوم مسابقهی سه
جادوگر باشه.
هری گفت:
هری که دیشب با کرام از هزارتو بیرون آمده بود حتی یکبار هم به یاد مرحلهی سوم
مسابقه نیوفتاده بود .مودی به هری نگاه کرد و چانهاش را خاراند و گفت:
-عبور از این مرحله در محدودهی تخصصی توئه .دامبلدور برام تعریف کرد که تا حاال چند
بار از این موانع رد شدی .تونستی از موانعی که برای رسیدن به سنگ جادو وجود داشته
عبور کنی .سال اول بود درسته؟
-پس کمکش کنین برای اینیکی هم حسابی تمرین کنین .چون بعیده برنده نشه .در
این هشیاری مداوم رو فراموش نکن پاتر .هشیاری مداوم!
او جرعهی دیگری از شیشهاش نوشید و چشم سحرآمیزش چرخید و از پنجره بیرون را
نگاه کرد .ازآنجا بادبان کشتی دورمشترانگ معلوم بود .با چشم عادیاش به رون و
هرمیون نگاه کرد و گفت:
-شما دوتا ...از پاتر جدا نشین باشه؟ من حواسم جمعه ولی خب ...آدم نمیتوانه
درآنواحد حواسش به همهجا باشه.
سیریوس فردای آن روز جواب نامهی هری را فرستاد .جغد نامهرسان هری درست در همان
وقتیکه جغد هرمیون روزنامهی پیام امروز رو آورد رسید .هرمیون روزنامه را گرفت و چند
صفحهی اول آن را نگاه کرد و گفت:
سپس به رون و هری ملحق شد تا نظر سیریوس را راجع به اتفاقات عجیب دو شب پیش
بخوانند.
هری ،هیچ معلومه چکار میکنی؟ برای چی با کرام به بیرون رفته بودی؟ من ازت میخوام
تو نامه بعدیت قسم بخوری که دیگه با هیچکس توی محوطه پرسه نزنی .یه آدم خیلی
خیلی خطرناک توی هاگوارتزه.
من مطمئنم اونا میخواستن از مالقات دامبلدور با کراوچ جلوگیری کنن و تو توی تاریکی
شب تنها چند قدم با آنها فاصله داشتی .ممکن بود تو رو بکشن.
بیرون اومدن اسم تو از توی جام آتش اتفاقی نبود .اگه کسی قصد حمله به تو رو داره
این آخرین فرصتیه که داره .از رون و هرمیون جدا نشو .بعد از تاریک شدن هوا از
گریفیندور خارج نشو خودت رو برای عبور از مرحله سوم آماده کن .طلسمهای بیهوشی و
خلع سالح رو تمرین کن .اگه چند تا طلسم خطرناک هم یاد بگیری به دردت می خوره.
تو برای کراوچ هیچ کاری نمی تونی بکنی .سرت به کار خودت باشه و مراقب خودت باش.
من منتظر نامهت هستم .باید بهم قول بدی که دیگه خارج از محدودهی تعین شدهی
مدرسه پرسه نزنی.
سیریوس
-اون نگرانه توئه .درست مثل مودی و هاگرید بنابراین به حرفشون گوش بده.
هری گفت:
-از اول سال تا حاال حتی یکبار هم سعی نکردن به من حمله کنن اصالً کسی با من کاری
نداشته...
هرمیون گفت:
-فقط اسمتو توی جام آتش انداختن! مطمئن باش این کارشون بیدلیل نبوده .هری فین
فینی راست میگه .ممکنه منتظر یه فرصت مناسب باشند .شاید میخوان تو این مرحله
یه بالیی سرت بیارن.
-ببین فرض کنیم فین فینی راست گفته باشه و یکی کرام رو بیهوش کرده تا کراوچ رو
بدزده .پس معلومه اونا پشت درختهای نزدیک ما بودن دیگه درسته؟ پس چرا صبر
ً
حتما هدفشون من نبودم دیگه؟ درسته؟ کردن من برم بعد وارد عمل بشن؟ پس
هرمیون گفت:
-اگه تو رو توی جنگل میکشتن دیگه مرگ تو اتفاقی به نظر نمیاومد ولی اگه تو یکی از
مراحل مسابقه کشته بشی...
هری گفت:
-چطور حمله کردن به کرام براشون مهم نبود؟ چرا همون موقع من رو مثل کرام از سر
راهشون کنار نزدند؟ میتونستند کاری کنند که همه فکر کنند من و کرام دوئل کردیم یا
دعوا کردیم...
-هری من خودم نمیدونم چرا این کار رو نکردند .فقط این رو میدونم که این روزها
اتفاقهای عجیب زیادی افتاده ...من به دلم بد اومده ...مودی راست میگه ...فین فینی
ً
حتما یه نامه به راست میگه .تو باید برای عبور از مرحلهی سوم تمرین کنی یادت باشه
فین فینی بفرستی و توش قول بدی دوباره دزدکی تو مدرسه پرسه نزنی.
هرگاه هری ناچار بود از مدرسه بیرون نرود محوطهی قلعه وسوسهانگیزتر از همیشه به
نظر میرسید .در چند روز بعدی هری تمام اوقات فراقش را در کتابخانه میگذراند یا در
کالسهای خالی .او با رون و هرمیون به کتابخانه میرفت تا از کتابهای مرجع انواع
طلسمهای خطرناک را پیدا کند و بعد به سر کالسها خالی میرفت تا دور از چشم سایرین
به تمرین آنها بپردازد هری تمام ذهنش را روی افسون بیهوشی متمرکز میکرد زیرا پیش
از آن هرگز آن را به کار نبرده بود مشکل این بود که رون و هرمیون باید فداکاری میکردند
تا هری بتواند این طلسمها را بکار ببرد و تمرین کند.
در ساعت نهار روز دوشنبه آنها به کالس وردهای جادویی رفتند هری پنج بار پشت سر
هم رون را بیهوش کرد و دوباره به هوش آورد وقتی رون بعد از پنجمین طلسم بیهوشی
به هوش آمد همانطور در کالس وردهای جادویی به پشت افتاده بود گفت:
-نمیشه خانم نوریس رو بدزدیم؟ میتونی یه ذره هم اون رو بیهوش کنی .هری حتی
از دابی هم میتوانی استفاده کنی من مطمئنم که اون حاضره برای تو هر کاری که میتونه
بکنه .فکر نکنی من خودم راضی به این کار نیستمها...
هرمیون با بیحوصلگی کوسنهایی را که روی زمین چسبیده بودند مرتب کرد این
کوسنها همانهایی بودند که پرفسور فلیت ویک برای تمرین افسون دورکننده از آنها
استفاده میکرد .او کوسنها را در یک کمد گذاشته بود و بچهها آنها را بیرون میآوردند
و روی زمین میچیدند .هرمیون با بیقراری گفت:
-وقتی آدم بیهوش میشه دیگه نمیتونه نشونهگیری کنه که! چرا خودت یه بار افسون
بیهوشی رو امتحان نمیکنی؟
-خب دیگه فکر میکنم هری این افسون رو خوب یاد گرفته .برای یاد گفتن خلع سالح
هم به تمرین نیاز داریم چون اآلن مدتهاست که اون رو یاد گرفته به نظر من بهتره
امشب چندتا افسون خطرناک رو یاد بگیریم و شروع کنیم.
-اینیکی به نظرم چیز خوبیه .با این نفرین بازداری میتونی حرکت هر چیز خطرناکی که
به سمتت میاد رو آهسته کنی .با همین نفرین کارمون رو شروع میکنیم هری.
زنگ به صدا درآمد و بچهها باعجله کوسنها را داخل کمد گذاشتند و خارج شدند هرمیون
گفت:
او به کالس ریاضیات جادویی رفت .رون و هری نیز به سمت برج شمالی رفتند تا بهموقع
به کالس پیشگویی برسند.
وقتی از پلهها به سمت نردهبان نقرهای و دریچهی کالس پیشگویی رفتند رون گفت:
پرفسور تریالنی روی صندلی پشتی بلندش در مقابل دانشآموزان نشست .با چشمهای
درشت و غیرعادیاش به دانشآموزان نگاه کرد و گفت:
ً
تقریبا درس پیشگویی روی حرکت سیارات رو تمام کردیم اما چون امروز -عزیزان من ما
فرصت مناسبیه به بررسی تأثیر و نفوذ سیارهی مریخ میپردازیم .علتش اینه که تو این
لحظه در جالبترین وضعیت خودش قرار داره اگه همتون اینجا رو نگاه کنید ،من چراغ
رو خاموش میکنم...
او چوبدستیاش را تکان داد .بالفاصله چراغها خاموش شد شعلههای آتش تنها منبع
نوری کالس بود .پرفسور تریالنی خم شد و از زیر صندلیاش نمونهی کوچک منظومهی
شمسی را که در یک گوی بلورین جاسازی شده بود برداشت .وسیلهی زیبایی بود هر نه
سیاره به همراه اقمارش به دور خورشید تابناک میچرخیدند همهی آنها در زیر گنبد
بلورین در حال چرخش بودند .هنگامیکه پرفسور تریالنی زاویهی جالبی را نشان میداد
که بین دو سیاره مریخ و نپتون به وجود آمده بود ،هری به چهرهی خوابآلود او نگاه
میکرد بوی معطر و تند کالس مشامش را پر کرده بود و نسیم خنکی که از پنجره میوزید
چهرهاش را نوازش میداد صدای وزوز حشرهای را که پشت پرده گیر کرده بود میشنید
چشمهایش کمکم بسته شد...
او سوار بر جغد عقاب مانندی در پهنهی نیلگون آسمان پرواز میکرد و به بنای قدیمیسازی
نزدیک میشد که بر روی یک تپه بنا شده و سرتاسر نمای آن را ساقههای پیچک در بر
گرفته بود .آنها پایین و پایینتر میرفتند .باد صورت هری را نوازش میکرد و او را در
لذتی ژرف غوطهور میساخت تا اینکه به پنجرهای رسید که شیشهی آن شکسته بود و به
طبقهی دوم ساختمان راه داشت .آنها وارد ساختمان شدند .پروازکنان از راهروی
تیرهوتاریکی گذشتند تا به اتاقی در انتهای ساختمان رسیدند ...وارد اتاق تاریکی شدند که
پنجره آن تختهکوب شده بود...
هری از پشت جغد بیرون آمد و جغد را تماشا کرد که پروازکنان از عرض اتاق گذشت و بر
روی مبلی نشست که پشت آن به هری بود ...دو شکل تیره زیر مبل بر روی زمین بودند
و هر دو تکان میخوردند.
یکی از آنها یک مار غولپیکر بود ...دیگری یک مرد بود ...مردی کوچک اندام و طاس با
چشمهایی اشکآلود و بینی نوکتیز ...او روی قالیچه کنار بخاری هقهق گریه میکرد...
صدای زیر و بیروح یک مرد که از اعماق جغدی که بر روی صندلی فرود آمده بود به
گوش میرسید:
ً
واقعا که خیلی خوششانسی دستهگلی که به آب دادی همهی -شانس آوردی دمباریک
نقشه رو خراب نکرد اون مرده.
مردی که روی زمین افتاده بود نفسش را در سینه حبس کرد و گفت:
-نجینی بدشانسی آوردی دیگه نمیذارم دمباریک رو بخوری ...اما عیبی نداره ...هری پاتر
که هست...
مار فش فش کرد هری زبان مار را دید که بهسرعت از دهانش بیرون آمد و دوباره به
داخل برگشت .مرد بیروح گفت:
-دمباریک شاید الزم باشه یه یادآوری کوچیک دیگهای رو هم بکنم که بفهمی دیگه
نمیتونم خرابکاریهات رو تحمل کنم...
-سرورم نه ...تو رو خدا ...نه...
نوک یک چوبدستی از اعماق مبل بیرون آمد و به سمت دمباریک نشانه رفت .مرد بیروح
گفت« :بشکنج»
دمباریک جیغ کشید و جیغ کشید .گویی تمام رگ و ریشهی بدنش را از هم جدا میکردند
صدای جیغ در گوش هری میپیچید و بالفاصله زخم پیشانیاش بهشدت تیر کشد و درد
گرفت .هری نیز فریاد کشید.
-هری! هری!
هری چشمهایش را باز کرد .او کف اتاق پرفسور تریالنی افتاده و دستهایش را جلوی
صورتش گرفته بود .جای زخمش چنان میسوخت که اشک در چشمهاش جمع شده بود.
درد پیشانیاش واقعی بود همهی کالس دورش جمع شده بودند .رون کنارش روی زمین
زانو زده بود و وحشت و هراس در چهرهاش موج میزد .سپس گفت:
-حالت خوبه؟
پرفسور تریالنی که هیجانزده بود با دهان باز به هری نگاه میکرد ،گفت:
-معلوومه که حالش خوب نیست! چی شد پاتر؟ پیشآگاهی بود؟ توهم بود؟ چی دیدی؟
-هیچی ندیدم.
هری بلند شد و روی زمین نشست تمام بدنش میلرزید نمیتوانست از نگاه کردن به
سایههای اطرافش خودداری کند صدای ولدمورت خیلی به او نزدیک بود...
او گفت:
-عزیزم بیتردید تو تحت تأثیر ارتعاشهای غیرعادی روشنبینی کالس من هستی اگه
اآلن بری ممکنه دیگه هیچوقت چنین فرصتی برای دیدن آینده بهدست نیاری...
هری گفت:
-من نمیخوام چیزی ببینم فقط میخوام زودتر سردردم خوب بشه.
هری از جایش برخاست ،دانشآموزان از سر راهش کنار رفتند ،همه سراسیمه و آشفته
بودند هری زیر لب به رون گفت:
ً
بعدا میبینمت. -
سپس کیفش را روی شانهاش انداخت و به سمت دریچه رفت .او به قیافهی دلخور و
ناامید پرفسور تریالنی توجه نکرد .پرفسور تریالنی چنان ناراحت بود که انگار هری لطف
بزرگ و سخاوتمندانهی او را نادیده گرفته بود.
هری از پلکان نقرهایرنگ پایین آمد اما به درمانگاه نرفت بههیچوجه قصد رفتن به آنجا
را نداشت سیریوس به او گفته بود که اگر جای زخمش دوباره درد گرفت چه باید بکند .او
میخواست طبق راهنمایی سیریوس عمل کند .او میخواست یکراست به دفتر دامبلدور
برود .در راه به خوابی که دیده بود فکر میکرد ...صحنههای این خواب نیز درست مثل
خوابی بود که در پریوت درایو دیده بود واضح و آشکار بود...
هری جزئیات خواب را در ذهنش مرور میکرد تا مطمئن شود همهچیز را به یاد دارد ...او
صدای ولدمورت را شنیده بود که دمباریک را به یک خرابکاری متهم کرده بود ...اما جغد
نامهرسان برایش خبر خوبی آورده بود .یک نفر کشته شده و خرابکاری دمباریک اصالح
شده بود ...به همین دلیل دمباریک دیگه غذای نجینی نمیشد قرار بود بهجای دمباریک
هری را بخورد...
هری با حواسپرتی از جلوی ناودان کله اژدری که نگهبان در مخفی دفتر دامبلدور بود رد
شد ،چشمهایش را باز و بسته کرد و به اطرافش نگاهی انداخت ،متوجه اشتباهش شد
و از همان راهی که آمده بود بازگشت و جلوی آن ایستاد آنگاه به یاد آورد که اسم رمز را
نمیداند با شک و تردی گفت:
-آبنبات لیمویی؟
-باشه .آبنبات با طعم گالبی ...چوبدستی شیرینبیان ...زنبور ویژ ویژوی جوشان...
آدامس بادکنکی اعالی دروبل .دانههای همه مزهی برتی بات ...نه بابا از اونا دوست
نداره ...تو رو خدا بازشو.
ً
حتما ببینمش کار مهمی دارم. -من باید
ناودان کله اژدری بیحرکت ماند .هری به آن لگد زد اما این کار باعث شد انگشتهای
پایش بهشدت درد بگیرد .هری وزنش را روی پای دیگرش انداخت و با عصبانیت نعره
زد:
این صدای کرنلیوس فاج وزیر سحر و جادو بود .فاج گفت:
-لودو میگه برتا گم شده و با سابقهای که داره گم شدنش عجیب نیست .البته من انتظار
داشتم بعد از اینهمه وقت بتونیم پیداش کنیم ولی درهرحال اتفاقیه که افتاده و کاریش
هم نمیشه کرد .هیچ مدرک جرمی پیدا نکردیم که به این قضیه مربوط بشه .هیچ مدرکی
نیست که نشون بده گم شدن برتا و کراوچ به هم ربط داره.
فاج گفت:
-الستور به نظر من احتمال دو چیز هست یا کراوچ زده به سرش که این احتمالش خیلی
ً
حتما عقلش رو از دست داده و زیاده ،خودتون که تاریخچهی زندیگیش رو میدونین ...
سر به بیابون گذاشته...
دامبلدور بهآرامی:
-کورنلیوس اگه اینطور باشه باید با سرعت خیلی زیادی سر به بیابون گذاشته باشه...
-یا اینکه خب ...بهتره قبل از اظهارنظر بریم به محلی که کراوچو اونجا دیدن .گفتی
نزدیک کالسکهی بوباتون بوده؟ دامبلدور تو میدونی اون زن چه جور موجودیه؟
دامبلدور گفت:
بس کن دیگه دامبلدور .علت طرفداریت از این زن ،تعصبی نیست که روی هاگرید
البته اگه بشه گفت هاگرید بیخطره .با اون داریم؟ همشون بیخطر نیستنها.
هیوالهایی که...
مودی گفت:
-منظورم این نبود .آخه پاتر پشت در وایساده و میخواد با دامبلدور حرف بزنه.
فصل سیام :قدح اندیشه
هری وارد دفتر دامبلدور شد .او یکبار دیگر هم به آن دفتر رفته بود .اتاق دایرهای شکل
زیبایی بود که بر روی دیوارهای آن تصاویر قاب شدهی مدیران سابق هاگوارتز پشت سر
هم ردیف شده بودند .همهی آنها خواب بودند و قفسهی سینهشان بهآرامی باال و پایین
میرفت.
کورنلیوس فاج کنار میز دامبلدور ایستاده بود .همان شنل راهراه همیشگی را به تن داشت
و کاله لبهدار لیموییرنگش در دستش بود .فاج جلو آمد و با خوشرویی گفت:
-خوبم.
فاج گفت:
-ما داشتیم دربارهی اون شبی حرف میزدیم که آقای کراوچ در هاگوارتز بود .تو اونو پیدا
کردی ،درسته؟
هری گفت:
-بله.
هری به این نتیجه رسید که تظاهر به اینکه گفتگوی آنها را نشنیده است فایدهای ندارد.
به همین دلیل گفت:
-ولی اون شب خانم ماکسیم اون اطراف نبود .اگه بود به این راحتی نمیتونست خودشو
مخفی کنه ،درسته؟
دامبلدور که پشت فاج ایستاده بود به هری لبخندی زد و برقی در چشمهایش درخشید.
فاج که شرمنده شده بود گفت:
-خب ،بله ،درسته .امیدوارم ما رو ببخشی ،هری .ما میخوایم بریم به محوطهی قلعه.
آنها از کنار هری گذشتند و از دفتر خارج شدند و در را پشت سرشان بستند .بعد از یکی
دو دقیقه هری صدای تقتق پای چوبی مودی را شنید که ضعیف و ضعیفتر شده و از
راهروی پایین پله دور میشد .هری به اطرافش نگاهی انداخت و گفت:
-سالم ،فاکس.
فاکس ،ققنوس پروفسور دامبلدور بود که روی جایگاه طالییرنگش در کنار در ایستاده
بود .او بهاندازهی یک قو بود و بالهای سرخ و طالیی با ابهت و زیبایی داشت .او دم
بلندش را در هوا تکان داد و باحالتی دوستانه چشمهایش را باز و بسته کرد.
هری روی یکی از صندلیهای جلوی میز دامبلدور نشست .چنددقیقهای به تابلوی مدیران
خیره شد که چرت میزدند و به علت آمدنش به آنجا فکر کرد .به پیشانیاش دست کشید.
جای زخم پیشانیاش دیگر درد نمیکرد.
در دفتر دامبلدور آرامش داشت چون میدانست تا چند دقیقهی دیگر خوابش را برای
دامبلدور تعریف میکند .هری سرش را بلند کرد و به دیوار پشت میز نگاهی انداخت .کاله
گروهبندی و نخنما در یکی از قفسهها بود .در کنار آن شمشیر جواهرنشان باشکوهی قرار
داشت که غالف آن بلورین بود و یاقوتهای درشت روی دستهی نقرهای آن میدرخشید.
هری آن شمشیر را میشناخت .همان شمشیری بود که در سال دوم تحصیلش در هاگوارتز
از داخل کاله گروهبندی بیرون کشیده بود .آن شمشیر روزگاری به گودریک گریفیندور تعلق
داشت که مؤسس گروه هری در مدرسه بود .هری به شمشیر خیره شد و زمانی را به یاد
آورد که در اوج ناامیدی آن شمشیر به سراغش آمده بود .در همان وقت نور نقرهایرنگی
که روی غالف بلورین شمشیر میرقصید توجهش را جلب کرد .هری به اطرافش نگاه کرد
تا منبع آن را پیدا کند و چشمش به چندین اشعهی نور سفیدرنگ افتاد که از داخل کمد
سیاهی در پشت سرش میتابید .در کمد نیمهباز بود.
هری لحظهای درنگ کرد .به فاکس نگاهی انداخت و از جایش برخاست .بهطرف کمد
رفت و در آن را باز کرد.
در داخل کمد یک قدح سنگی کمعمق قرار داشت که کندهکاریهای عجیبی در دورتادور
لبهی آن به چشم میخورد .حروف و عالئم ناشناختهای بودند که هری معنای آنها را
نمیدانست .نور نقرهای از محتویات قدح میتابید .در داخل قدح چیزی بود که هری به
عمرش نظیر آن را ندیده بود .نمیتوانست تشخیص دهد که آن ماده مایع است یا گاز.
آن مادهی سفید مایل به نقرهای و دائم درحرکت بود .سطح آن مثل آبی که باد بر سطح
آن بوزد متالطم شد .سپس مثل تودههای ابر از هم جدا شد و شروع به چرخیدن کرد؛
مانند نوری بود که به حالت مایع درآمده باشد ...شاید هم به بادی شباهت داشت که از
ذرات جامد تشکیل شده باشد ...هری نمیدانست چطور باید آن را توصیف کند.
میخواست آن را لمس کند و ببیند جنس آن از چیست؛ اما نزدیک به چهار سال زندگی
و تجربه در دنیای جادویی به او یاد داده بود که فروکردن دستش در کاسهای که مادهی
ناشناختهای در آن است کار احمقانهای است؛ بنابراین چوبدستیاش را از دستش درآورد
و باحالتی عصبی به گوشه و کنار دفتر دامبلدور نگاهی انداخت .سپس دوباره به مادهی
ناشناخته نگاه کرد و چوبدستیاش را در آن فروکرد و درآورد.
سطح نقرهایرنگ مادهی درون قدح با سرعت زیادی شروع به چرخیدن کرد.
هری سرش را داخل کمد کرد و از نزدیک آن رادید .مادهی نقرهایرنگ مثل شیشه شفاف
شد .به داخل قدح نگاهی انداخت .انتظار داشت ته قدح سنگی را ببیند اما در عوض ،در
زیر سطح آن مادهی اسرارآمیز اتاق بسیار بزرگی را دید .درست مثل این بود که او از
پنجرهی گردی در سقف اتاق داخل آن را ببیند.
اتاق کمنوری بود .به نظر میرسید اتاقی در زیرزمین باشد زیرا هیچ پنجرهای نداشت و
تنها منبع روشنایی آن مشعلهایی مشابه مشعلهای دیواری هاگوارتز بودند.
هری جلوتر رفت .نوک بینیاش با سطح مادهی شفاف یکی دو سانتیمتر بیشتر فاصله
نداشت .دورتادور اتاق نیمکتهای متعددی به چشم میخورد که در ردیفهایی چیده
شده بودند که هر یک پایینتر از سطح دیگری قرار میگرفت تا به کف اتاق میرسید.
عدهی زیادی جادوگر و ساحره بر روی نیمکتها نشسته بودند .در وسط اتاق یک صندلی
خالی قرار داشت .هری با دیدن آن صندلی حس بدی پیدا کرد .زنجیرهای بزرگی از
دستههای آن آویزان بود گویی کسی که روی آن مینشست همیشه به آن بسته میماند.
آنجا کجا بود؟ بیتردید آن اتاق در هاگوارتز نبود .هری هرگز چنین اتاقی را در هیچ جای
قلعه ندیده بود .از آن گذشته جمعیتی که در آن اتاق اسرارآمیز در ته قدح حضور داشتند
همه بزرگسال بودند .هری میدانست که تعداد اساتید هاگوارتز به آن زیادی نیست .به
نظر میرسید که آن جمعیت منتظر چیزی هستند .بااینکه هری از باال فقط میتوانست
کالههای نوکتیزشان را ببیند تشخیص میداد که همگی به یک سمت نگاه میکنند.
هیچکدام از آنها با دیگری حرف نمیزد.
ازآنجاکه قدح گرد بود و اتاق چهارگوش ،هری نمیتوانست ببیند در چهارگوشهی اتاق چه
میگذرد .کمی جلوتر رفت و سرش را حرکت داد بلکه بتواند چیزی ببیند...
دفتر دامبلدور ناگهان شروع به چرخیدن کرد و هری به جلو رانده شد .او با سر به داخل
مادهی داخل قدح پرتاب شده بود...
اما سرش به ته قدح سنگی نخورد .او درون چیز سیاه و یخی پایین میرفت .درست مثل
این بود که به درون گرداب سیاهی کشیده میشد.
هنگامی به خود آمد که بر روی نیمکتی در انتهای اتاق ته قدح نشسته بود ،نیمکتی که
باالتر از سایر نیمکتها قرار داشت .هری سرش را بلند کرد و به سقف مرتفع سنگی اتاق
نگاهی انداخت .میخواست پنجرهای را ببیند که از آن ،داخل اتاق را دیده بود اما بر روی
سقف سنگی تاریک اتاق چیزی نبود.
هری که تند تند نفس میکشید به اطرافش نگاه کرد .هیچیک از جادوگرها و ساحرههای
حاضر در اتاق (که عدهی آنها به دویست تن میرسید) به او نگاه نمیکردند .انگار
هیچکدام متوجه نشده بودند که لحظهای پیش یک پسر چهاردهساله از سقف افتاده و در
میان آنهاست .هری به جادوگری نگاه کرد که کنارش روی نیمکت نشسته بود و از تعجب
فریاد کوتاهی کشید .صدایش در اتاق ساکت پیچید.
-پروفسور! ببخشید ،من نمیخواستم ...فقط داشتم توی قدحی رو که توی کمدتون بود
نگاه میکردم ...من ...اینجا کجاست؟
اما دامبلدور هیچ واکنشی از خود نشان نداد .او اصالً به هری اعتنا نکرد .او نیز مثل سایر
جادوگرها به دری که در گوشهی اتاق بود نگاه میکرد.
هری مات و مبهوت به دامبلدور نگاه کرد سپس به جادوگران اطرافشان نگاهی انداخت و
بعد به دامبلدور خیره شد .آنگاه تازه متوجه شد...
یکبار دیگر هم هری بهجایی رفته بود که هیچکس او را نمیدید و صدایش را نمیشنید.
آن بار ،هری به درون صفحات یک دفترچه خاطرات سحرآمیز افتاده بود .او به خاطرات
شخص دیگری راه یافته بود ...شاید این بار هم چنین چیزی برایش پیش آمده بود...
هری دستش را باال آورد و لحظهای مردد ماند .سپس دستش را بهتندی جلوی صورت
دامبلدور تکان داد؛ اما دامبلدور نه پلک زد نه به هری نگاه کرد نه از خود حرکتی نشان
داد .با این کار همهچیز برای هری روشن شد .امکان نداشت دامبلدور اینچنین به هری
بیاعتنایی کند .او دامبلدور زمان حاضر نبود .هری به درون خاطرهای راه یافته بود؛ اما
ً
ظاهرا از آن خاطره مدت زیادی نگذشته بود ...دامبلدوری که کنار هری نشسته بود درست
مثل دامبلدور زمان حاضر موهایش سفید بود.
آنجا کجا بود؟ آن جادوگرها منتظر چه بودند؟ هری با دقت بیشتری به اطرافش نگاه
کرد .این اتاق همانطور که هری تشخیص داده بود در زیرزمین قرار داشت .بیشتر به
دخمهها شباهت داشت نه به اتاق .یأس و ناامیدی فضای اتاق را ترسناک کرده بود .هیچ
تابلویی بر دیوارها نبود .هیچ وسیلهی تزئینی در آنجا وجود نداشت .تنها چیزی که به
چشم میخورد ردیف شیبدار نیمکتها در دورتادور اتاق بود .نیمکتها را طوری چیده
بودند که همه بهراحتی بتوانند صندلی وسط اتاق را که از دستههای آن زنجیر آویخته
بودند ببیند.
پیش از آنکه هری در مورد اتاق به نتیجهای برسد صدای قدمهایی به گوش رسید .دری
که در گوشهی دخمه بود باز شد و سه نفر وارد شدند .بهعبارتدیگر یک مرد در میان دو
دیوانهساز وارد اتاق شد.
هری خود را باخت .دیوانهسازها بسیار بلند بودند .کاله شنلهایشان روی سرشان بود و
صورتشان را پنهان میکرد .هریک از دیوانهسازها با دستهای گندیده و پوسیدهشان یکی
از دستهای مرد را گرفته بودند و او را به سمت صندلی وسط اتاق میبردند .مردی که در
میان آن دو بود داشت از هوش میرفت و هری به او حق میداد .او میدانست که
دیوانهسازهای درون خاطره نمیتوانند به او صدمه بزنند اما قدرت آنها را بهخوبی به یاد
میآورد .وقتی دیوانهسازها جلو آمدند تا مرد را روی صندلی زنجیردار بنشانند جمعیت
حاضر در اتاق خود را عقب کشیدند .دیوانهسازها از اتاق خارج شدند و در پشت سرشان
بسته شد.
هری به مردی که روی صندلی نشسته بود نگاه کرد و بالفاصله او را شناخت .او کارکاروف
بود.
کارکاروف برخالف دامبلدور جوانتر به نظر میرسید .موی ریشبزیاش سیاه بود .او کت
خز سفیدش را نپوشیده بود و ردای نازک و کهنهای به تن داشت .بدنش میلرزید.
زنجیرهای دستهی صندلی ناگهان به رنگ طالیی درآمدند و مثل مار روی دستهای او
خزیدند و او را به صندلی بستند؛ اما کارکاروف هنوز میلرزید.
-ایگور کارکاروف!
هری رویش را به سمت صدا برگرداند و آقای کراوچ را دید که در وسط نیمکت مجاورشان
از جایش برخاسته بود .موی کراوچ نیز سیاه بود .چینوچروک کمتری در صورتش بود و
سرحال و هوشیار به نظر میرسید .او گفت:
-شما از آزکابان به اینجا منتقل شدید که در محکمهی وزارت سحر و جادو شهادت بدهید.
شما گفته بودید که قصد دارید اطالعات مهمی رو برای ما فاش کنید.
صدای همهمهی جمعیت در اتاق پیچید .بعضی از جادوگرها و ساحرهها باعالقه به
کارکاروف نگاه میکردند و بعضی دیگر با بیاعتمادی کامل .آنگاه هری صدای خرناس
مانند آشنایی را از آنطرف دامبلدور بهوضوح شنید که گفت« :کثافت!» هری خم شد تا
بتواند صاحب صدا را ببیند .در کنار دامبلدور مودی چشم باباقوری نشسته بود؛ اما
چهرهاش بسیار متفاوت بود .اثری از چشم سحرآمیزش نبود و هردو چشمش بسیار عادی
به نظر میرسیدند .او چشمهایش را با نفرت تنگ کرده بود و به کارکاروف نگاه میکرد.
مودی آهسته به دامبلدور گفت:
-کراوچ خیال داره آزادش کنه .باهاش معامله کرده .من بیچاره شش ماه دنبالش بودن
تا باالخره تونستم دستگیرش کنم .حاال اگه عدهی زیادی رو لو بده کراوچ آزادش میکنه.
من که میگم بهتره بعد از شنیدن اطالعاتش یکراست بفرستیمش به آزکابان.
دامبلدور با دهان بسته صدایی درآورد که نشانگر مخالفتش بود .مودی لبخند
تمسخرآمیزی زد و گفت:
-آهان ،یادم رفته بود ...تو از دیوانهسازها خوشت نمیاد ،نه ،آلبوس؟
-نه ،متأسفانه ازشون خوشم نمیاد .اآلن مدتهاست که فکر میکنم همکاری وزارتخونه با
چنین موجوداتی اشتباه محضه.
-شما که خودتون میدونین ...فعالیتهای اونی که نباید اسمشو برد خیلی محرمانه و
سری بود .اون از ما میخواست ...منظورم اینه که از طرفدارانش ...که متأسفانه منم
خودمو یکی از اونا میدونستم و حاال از صمیم قلب از کارم پشیمونم...
-ما هیچوقت اسم همهی همکارامون رو نمیدونستیم ...فقط خودش میدونست که
ً
دقیقا چه کسانی براش کار میکنن...
-فکر عاقالنهای کرده بود ،نه؟ اینطوری افرادی مثل تو ،کارکاروف ،نمیتونستن همه رو لو
بدن.
ً
اتفاقا افرادی که میخوام معرفی کنم مهرههای مهمی هستن .کسانی -میگم ،میگم.
هستن که من با چشمهای خودم دیدم که دستوراتشو اجرا میکردن .من با افشای این
اطالعات درواقع میخوام نشون بدم که من بهطور کامل از اون جدا شدم و اونقدر پشیمونم
که حتی نمیدونم چطور...
-آنتونین داالهوف بود .من ...من خودم در حال شکنجه کردن مشنگها و ...مخالفین
لرد سیاه دیده بودمش.
کراوچ گفت:
-ما داالهوفو دستگیر کردیم .کمی بعد از دستگیری شما اونم دستگیر شد.
اما ظاهرش نشان نمیداد .هری احساس میکرد که این خبر برایش ضربهی بزرگی بوده
است .یکی از اسمهایش بیارزش شده بود .کراوچ با خونسردی گفت:
کراوچ گفت:
-روزیه مرده .اونم مدت کمی بعد از دستگیری شما دستگیر شد؛ اما بهراحتی تسلیم نشد
و ترجیح داد مبارزه کنه .توی درگیری کشته شد.
از چهرهی مضطرب کارکاروف متوجه شد که او میترسد هیچیک از اسمهایش کمکی به
وزارتخانه نکند .نگاه سریعی به در اتاق انداخت .بیتردید دیوانهسازها در پشت آن در
منتظر بودند .کراوچ گفت:
کارکاروف گفت:
-نه ،تراورز بود که در قتل مک کینون دست داشت! مالسیبر بود ...اون متخصص طلسم
فرمان بود .عدهی زیادی رو وادار به انجام کارهای وحشتناکی کرد! روک وود بود که
جاسوسی میکرد و اطالعات مهمی رو از خود وزارتخونه برای اونی که نباید اسمشو برد
جمعآوری میکرد!
هری متوجه شد که کارکاروف این بار اطالعات ارزشمندی را فاش کرده است .همهمهی
جمعیت در اتاق پیچید .آقای کراوچ با حرکت سر به جادوگری که در مقابلش نشسته بود
اشاره کرد و گفت« :روک وود؟» جادوگر بالفاصله شروع به نوشتن روی کاغذ پوستی کرد.
کراوچ از او پرسید:
-خود خودشه .من مطمئنم که اون یه شبکهی جاسوسی توی داخل و خارج وزارتخونه
داشت که همهشون در مراکز حساسی بودن و براش اطالعات جمعآوری میکردن.
آقای کراوچ گفت:
-ولی تراورز و مالسیبرو گرفتیم .بسیار خب ،کارکاروف ،اگه اطالعات دیگهای ندارین بهتره
برگردین به آزکابان تا ما تصمیم بگیریم...
هری در نور مشعلها قطرات عرق را میدید که بر سروصورت کارکاروف نشسته بود.
صورتش برخالف موی ریشبزیاش مثل گچ سفید شده بود .او فریاد زد:
-این محکمه اسنیپو تبرئه کرده .آقای آلبوس دامبلدور ضامن اسنیپ شدن.
کارکاروف سعی کرد از جایش برخیزد اما زنجیرها محکم او را به صندلی بسته بودند .او
فریاد زد:
ً
واقعا مرگخوار -من قبالً دربارهی این موضوع در محکمه شهادت دادم .سوروس اسنیپ
بود اما قبل از سقوط ولدمورت به ما پیوست و جاسوس ما شد .با این کار جون خودشو
به خطر انداخت؛ اما در حال حاضر اگه من مرگخوار باشم اونم مرگخواره.
هری سرش را برگرداند که به مودی نگاه کند .ناباوری و تردید مودی در چهرهاش نمایان
بود .کراوچ با خونسردی گفت:
ً
مجددا بررسی -بسیار خب کارکاروف ،شما با ما همکاری کردی .من پروندهی شما رو
میکنم .ولی تا زمانی که حکم صادر بشه شما باید به آزکابان برگردین.
صدای آقای کراوچ ضعیف و ضعیفتر شد .هری به اطرافش نگاه کرد .تمام دخمه در حال
ناپدید شدن بود گویی همهچیز از دود درست شده بود .همهچیز کمرنگ و نامشخص
میشد .غیر از خود هری همهچیز در گرداب سیاهی میچرخید...
دخمه دوباره پدیدار شد .هری در جای دیگری نشسته بود؛ اما این بار هم روی بلندترین
نیمکت بود .او در سمت چپ کراوچ نشسته بود .جو اتاق تغییر کرده بود .این بار فضای
دخمه بسیار آرام و شاید کمی شاد به نظر میرسید .جمعیت حاضر در دخمه با شور و
شوق باهم گفتگو میکردند انگار در یک ورزشگاه بودند .ساحرهای در ردیف میانی
نیمکتها ،درست در مقابل هری ،توجه او را به خود جلب کرد .او موی بلوند کوتاهی
ً
فورا داشت و ردای سرخابی پوشیده بود .او انتهای یک قلم پر سبزرنگ را میمکید .هری
او را شناخت .او ریتا اسکیتر در دوران جوانیاش بود .این بار هم دامبلدور در کنار هری
نشسته بود اما ردای دیگری به تن داشت .آقای کراوچ خستهتر ،رنگپریدهتر و سختگیرتر
به نظر میرسید ...هری تازه متوجه شد که این یک خاطرهی دیگر ،یک روز دیگر و یک
محکمهی دیگر است .درب گوشهی اتاق باز شد و لودو بگمن به داخل اتاق قدم گذاشت.
لودو بگمن در آن خاطره هنوز از شکل و قیافه نیفتاده بود .او هنوز یک بازیکن زبردست
کوئیدیچ و در اوج موفقیت بود .بینیاش هنوز نشکسته بود .او مردی قدبلند بود با هیکل
الغر و عضالنی .بگمن باحالتی عصبی روی صندلی زنجیردار نشست؛ اما این بار برخالف
زمانی که کارکاروف روی آن صندلی بود زنجیر به دور دستهای او نپیچیدند و او را به
صندلی نبستند .شاید همین باعث قوت قلب بگمن شده بود .او به جمعیت نگاهی کرد و
برای یکی دو نفر دست تکان داد و لبخند بیرمقی بر لبش نشست .آقای کراوچ گفت:
-لودو بگمن ،شما به محکمهی قانون جادویی منتقل شدین تا پاسخگوی اتهامات مربوط
با فعالیتهای مرگخواران باشید .ما اظهارات شنود رو شنیدیم که علیه شما شهادت دادن
و میخوایم حکمتونو صادر کنیم .آقای بگمن قبل از صدور رأی محکمه حرفی برای گفتن
دارین؟
هری گمان میکرد گوشهایش اشتباه شنیده است .لودو بگمن مرگخوار بود؟
بگمن لبخند تلخی زد و گفت:
ً
واقعا حماقت کردم... -فقط ...اینو میدونم که...
-بچه جون ،اگه توی عمرت به حرف راست زده باشی همین بود که اآلن گفتی .اگه
نمیدونستم این خنگه فکر میکردم ضربهی توپهای بازدارندهای که به سرش خورده
باعث شده عقلش کم بشه...
-لودو ویک بگمن ،شما هنگام اطالعرسانی به طرفداران لرد ولدمورت دستگیر شدین.
برای این جرم من پیشنهاد میکنم که مدتی در آزکابان باشین و این مدت حدود...
اما صدای اعتراضآمیز جمعیت اطرافشان بلند شد .عدهای از جادوگرها و ساحرهها از
جایشان برخاسته بودند و با حرکت سر مخالفتشان را نشان میدادند.
بگمن که چشمهای آبی کودکانهاش گشاد شده بود صادقانه فریاد زد:
-من که بهتون گفتم ،من خبر نداشتم! هیچی نمیدونستم! روک وود دوست قدیمی پدرم
بود ...اصالً فکرشم نمیکردم اون با دار و دستهی اسمشو نبر باشه! فکر میکردم دارم برای
طرف خودمون اطالعات جمع میکنم! روک وود دائم به من میگفت کاری میکنه که بتونم
جذب وزارتخونه بشم ...قرار بود بعد از تموم شدن دورهی فعالیتم در باز ی کوئیدیچ برام
کار پیدا کنه ...خب ،آخه میدونین من که تا آخر عمرم نمیتونم به توپهای بازدارنده
ضربه بزنم...
ً
لطفا -از هیئتمنصفه خواهش میکنم که در صورت موافقت دستشونو باال بیارن...
کسانی که با حبس متهم موافقند دستشونو باال بیارن...
هری به سمت راست دخمه نگاه کرد .حتی یک نفر هم دستش را باال نیاورده بود .بسیاری
از جادوگران و ساحرههایی که در امتداد دیوارها نشسته بودند شروع به کف زدن کردند.
یکی از ساحرههای هیئتمنصفه از جایش برخاست .کراوچ با اوقاتتلخی گفت:
-بله؟
-ما میخوایم به آقای بگمن برای بازی خارقالعادهاش در تیم کوئیدیچ انگلستان در
مسابقه با تیم ترکیه در روز دوشنبهی هفتهی پیش تبریک بگیم.
کراوچ خشمگین شده بود .صدای کف و فریاد تشویقآمیز جمعیت در دخمه پیچید .بگمن
از جایش برخاست و لبخندزنان تعظیم کرد.
بگمن از دخمه بیرون رفت و آقای کراوچ کنار دامبلدور نشست و با اوقاتتلخی گفت:
-نفرتانگیزه .آره ...روک وود بایدم براش کار پیدا کنه ...اگه لودو بگمن به وزارتخونه بیاد
وزارت خونه باید کجا بره!
فضای دخمه دوباره تار شد و بعد دوباره روشن و واضح به نظر رسید .هری به اطرافش
نگاهی انداخت.
او و دامبلدور هنوز کنار آقای کراوچ نشسته بودند؛ اما جو دخمه تغییر قابلمالحظهای کرده
بود .همه ساکت بودند و تنها صدایی که سکوت دخمه را میشکست صدای هقهق
ساحرهی الغر و نحیفی بود که کنار کراوچ نشسته بود .او با دستهای لرزانش دستمالی
را جلوی دهانش گرفته بود .هری به کراوچ نگاه کرد .او رنگپریدهتر و خستهتر از همیشه
به نظر میرسید .رگ روی شقیقهاش بیرون زده بود .آقای کراوچ شروع به صحبت کرد و
صدایش در دخمهی ساکت طنین افکند .او گفت:
-اونارو بیارین.
درب گوشهی اتاق بار دیگر باز شد .این بار شش دیوانهساز وارد شدند و چهار نفر را با خود
آوردند .هری متوجه شد که جمعیت بالفاصله به آقای کراوچ نگاه کردند .عدهای از آنها
پچپچ میکردند.
دیوانهسازها هر چهار نفر را روی چهار صندلی زنجیرداری که این بار وسط دخمه قرار داشت
نشاندند.
یکی از متهمین مرد چهارشانهای بود که با چهرهی مبهوت به کراوچ نگاه میکرد .متهم
دیگر مرد الغراندامی بود که از همه عصبیتر به نظر میرسید و نگاهش در میان تماشاگران
در حرکت بود .سومین متهم زنی بود که موی پرپشت مشکی براقی داشت و مژههایش
پرپشت و بلند و برگشته بود .او طوری روی صندلی زنجیردار نشسته بود که انگار بر تخت
سلطنت نشسته است .آخرین نفر یک پسر هفده هجدهساله بود که بیاندازه وحشتزده
به نظر میرسید .تمام بدنش میلرزید .موهای بلوند روشنش روی صورتش ریخته بود و
صورت پر از کک مکش مثل گچ سفید شده بود .زن نحیفی که کنار کراوچ نشسته بود زار
میزد و آهسته خود را به چپ و راست تاب میداد.
کراوچ از جایش برخاست .او به چهار متهم نگاه کرد و نفرت عمیقی بر چهرهاش سایه
انداخت .او با کلمات شمرده گفت:
-شما در محکمهی قانون جادویی حاضر شدین که حکمتون صادر بشه .جرم شما چنان
فجیعه...
-که ما نظیر اونو توی این محکمه ندیدیم .شهود علیه شما شهادت دادن .اتهام شما چهار
نفر به دام انداختن کارآگاهی به نام فرانک النگ باتمه .شما که فکر میکردین النگ باتم
از حدود مخفیگاه ارباب مخلوعتون ،اونی که نباید اسمشو برد ،باخبره اونو با طلسم
شکنجهگر شکنجه دادین...
-پدر ،من این کارو نکردم! پدر ،قسم میخورم که من این کارو نکردم .پدر،
نذار دیوانهسازها دوباره منو ببرن...
-اتهام دیگهی شما ...اجرای طلسم شکنجهگر روی همسر فرانک النگ باتمه .وقتی النگ
باتم اطالعات مورد نظرو در اختیارتون نگذاشت شما همسرشم شکنجه دادین .شما قصد
داشتین اونی که نباید اسمشو برد رو دوباره به قدرت برسونین و به زندگی خشونتباری
که قبل از فروپاشی قدرت اربابتون داشتین ادامه بدین .حاال من از هیئتمنصفه
میخوام...
زن نحیفی که کنار کراوچ نشسته بود زار میزد و دائم به چپ و راست تاب میخورد .پسر
کراوچ فریاد زد:
-مادر! مادر جلوشو بگیر ،مادر من این کارو نکردم ،من نبودم!
-من از هیئتمنصفه میخوام که اگر اونا هم مثل من اطمینان دارن که سزای این جنایات
محکوم شدن به حبس ابد در آزکابانه دستشونو باال بیارن.
ساحرهها و جادوگرهای سمت راست دخمه همه باهم دستهایشان را باال برده بودند.
جمعیتی که در امتداد دیوارها نشسته بودند مثل هنگامیکه حکم بگمن صادر شد شروع
به کف زدن کردند .هیجان خشونتآمیزی در چهرههایشان نمایان بود .پسر کراوچ شروع
به جیغ کشیدن کرد و گفت:
-نه! مادر ،نه! من کاری نکردم! من این کارو نکردم! من نمیدونستم! منو به اونجا
نفرستین! مادر جلوشو بگیر!
دیوانهسازهای سر به فلک کشیده به اتاق برگشتند .سه متهمی که همراه پسر کراوچ بودند
از جایشان برخاستند .زنی که مژههای مشکی بلند و برگشتهای داشت به کراوچ نگاه کرد
و گفت:
-کراوچ ،لرد سیاه دوباره قدرتمند میشه و برمیگرده! اون به ما بیشتر از بقیهی
طرفدارانش پاداش میده! فقط ما بهش وفادار موندیم! فقط ما سعی کردیم پیداش کنیم!
اما پسر کراوچ تقال میکرد که خود را از چنگ دیوانهسازها آزاد کند .بااینکه به نظر میرسید
قدرت نفرتانگیز دیوانهسازها او را تحت تأثیر قرار داده است او دست از تقال نمیکشید.
جمعیت از جایشان برخاسته بودند و آنها را هو میکردند .زن از دخمه بیرون رفت اما
پسر کراوچ همچنان تقال میکرد .او جیغ زد و به کراوچ گفت:
زن الغر و نحیف در کنار کراوچ نفسش بند آمد و روی نیمکت ولو شد .او از هوش رفته
ً
ظاهرا کراوچ متوجه این موضوع نشده بود .کراوچ با عصبانیت به دیوانهسازها بود اما
دستور داد که آنها را ببرند .هنگام صحبت بزاقش از دهانش بیرون پاشید .او نعره زد:
-پدر! پدر! من توی این کار هیچ دخالتی نداشتم! نه! نه! پدر ،خواهش میکنم!
یک نفر در گوش هری زمزمه کرد:
در سمت راستش آلبوس دامبلدور نشست بود و به دیوانهسازها نگاه میکرد که پسر کراوچ
را کشانکشان با خود میبردند .در سمت چپش نیز یک آلبوس دامبلدور دیگر نشسته بود
که به او خیره شده بود.
-بیا بریم.
او زیر بغل هری را گرفت و او را باال کشید .هری همانطور که در دخمه باال میرفت میدید
که آنجا تیرهوتار و ناپدید میشود .لحظهای همهجا تاریک شد و بعد احساس کرد با
حرکتی بسیار آهسته پشتک وارونه زد و ناگهان در دفتر پر نور دامبلدور فرود آمد .قدح
سنگی در داخل کمد در مقابلش بود و از مادهی داخل آن نور میتابید .آلبوس دامبلدور
در کنارش ایستاده بود .هری نفسش را در سینه حبس کرد و گفت:
-پروفسور ،میدونم که نباید ...من اصالً نمیخواستم ...در کمد باز بود و...
دامبلدور گفت:
دامبلدور قدح را بلند کرد و بهسوی میزش برد .سپس آن را روی سطح براق میز گذاشت
و روی صندلی پشت میز نشست .او با حرکت دستش به صندلی مقابلش اشاره کرد و از
هری خواست که روی آن بنشیند.
هری روی صندلی نشست و به قدح سنگی خیره شد .مادهی داخل قدح به حالت عادی
خود برگشته و به رنگ نقرهای درآمده بود و در برابر چشم هری میچرخید و موج میزد.
هری با صدای لرزانی پرسید:
-این چیه؟
دامبلدور گفت:
-این؟ قدح اندیشهست .گاهی اوقات افکار و خاطرههای زیادی توی مغزم انباشته میشه.
مطمئنم که تو هم بعضی وقتها اینجوری میشی.
هری که تا آن لحظه چنین احساسی نکرده بود چیزی نگفت .دامبلدور به قدح سنگی
اشاره کرد و گفت:
-در این مواقع از قدح اندیشه استفاده میکنم ،آدم میتونه افکار اضافی شو از سرش در
بیاره و توی این قدح بریزه و سر فرصت اونا رو بررسی کنه .میدونی ،وقتی به اینصورت
در میان آدم بهتر میتونه ارتباط بین مسائل مختلفو تشخیص بده.
هری که به مادهی سفید و پرتالطم درون قدح خیره شده بود گفت:
دامبلدور گفت:
وقتی چوبدستیاش را از شقیقهاش دور کرد چیزی شبیه به موی سفید به آن چسبیده
بود .هری با دقت به آن نگاه کرد و متوجه شد که رشتهی درخشانی است که جنس آن از
جنس مادهی عجیب و سفید براق داخل قدح است .دامبلدور این فکر تروتازه را به
محتویات قدح اضافه کرد و هری در کمال تعجب متوجه شد که چهرهی خودش در مادهی
داخل قدح میچرخد.
دامبلدور دستهای کشیدهاش را در دو طرف قدح گذاشت و آن را طوری حرکت داد که
مادهی درون آن به چرخش درآید درست مثل جویندگان طال که در جستجوی خردههای
طال هستند ...هری صوت خودش را دید که بهآرامی تبدیل بهصورت اسنیپ شد .اسنیپ
که رویش به سقف دفتر دامبلدور بود شروع به صحبت کرد و صدایش اندکی پیچید .او
گفت:
-داره برمیگرده ...مال کارکاروفم داره برمیگرده ...از همیشه واضحتر و پررنگتر شده...
-این همون ارتباطیه که خودم حدس زده بودم ...اما مهم نیست.
او از باالی شیشههای عینک نیمدایرهایاش با دقت به هری نکاه کرد .هری با دهان باز
به چهرهی اسنیپ زل زده بود که هنوز در سطح مادهی درخشان میچرخید .دامبلدور
گفت:
-وقتی داشتم از قدح اندیشه استفاده میکردم آقای فاج اومد و من باعجله قدحو توی
کمد گذاشتم.
حواسم نبود که در کمدو باز گذاشتم .خالصه طبیعیه که توجهت به اون جلب شده.
-ببخشید.
ً
واقعا -کنجکاوی گناه نیست؛ اما الزمه که آدم در زمان کنجکاوی محتاطانه عمل کنه ...بله،
الزمه...
دامبلدور اخم کرد و نوک چوبدستیاش را لحظهای درون مادهی درون قدح برد .بالفاصله
تصویر یک نفر از آن بیرون آمد .دختر چاق و عبوسی بود که به نظر میرسید شانزدهساله
باشد .دختر که هنوز پاهایش در مادهی عجیب قدح بود همراه با آن میچرخید .او به
دامبلدور و هری توجهی نداشت .وقتی شروع به صحبت کرد صدای او نیز مثل صدای
اسنیپ طنین افکند گویی صدایش از اعماق قدح به گوش میرسید .او گفت:
-اون با یه طلسم خطرناک منو جادو کرد ،پروفسور دامبلدور ،من فقط داشتم باهاش
شوخی میکردم ،قربان .من فقط بهش گفتم که پنجشنبهی هفتهی پیش او و فلوریانسو
پشت گلخونهها دید م...
برتا به درون قدح بازگشت و مادهی درون آن دوباره نقرهای و کدر شد .نوری که از مادهی
درون قدح بیرون میتابید بر چهرهی دامبلدور افتاد .هری ناگهان متوجه شد که دامبلدور
چقدر پیر به نظر میرسد و جا خورد .او میدانست که سنی از دامبلدور گذشته است اما
هیچگاه او را پیرمرد نمیدانست .دامبلدور بهآرامی:
-خب ،هری ،قبل از اینکه توی افکار من گم بشی میخواستی یه چیزی به من بگی ،نه؟
هری گفت:
-بله ،پروفسور .من اآلن سر کالس پیشگویی بودم ...توی کالس خوابم برد...
هری لحظهای مردد ماند .نمیدانست دامبلدور برای چرتزدن سر کالس او را مواخذه
میکند یا نه.
هری گفت:
-یه خوابی دیدم .خواب لرد ولدمورتو دیدم .اون داشت دمباریکو شکنجه میداد ...شما
دمباریکو میشناسین؟
-یه جغد یه نامه برای ولدمورت آورد .اون گفت که خرابکار ی دمباریک اصالح شده.
بعدش گفت یه نفر مرده .گفت دیگه نمیذاره ماره دمباریکو بخوره ...آخه یه مار کنار
صندلیش بود .اون گفت ...اون گفت بهجای دمباریک منو به ماره میده ...بعد با طلسم
شکنجهگر دمباریکو شکنجه داد ...بعدش جای زخمم درد گرفت ...بدجوری تیر میکشید...
منم از خواب پریدم.
دامبلدور بهآرامی:
-که اینطور؛ که اینطور .بگو ببینم ،غیر از اون دفعه که توی تابستون با درد زخمت از جا
پریدی بازم زخمت ناراحت شده؟
-نه ،من ...شما از کجا میدونین که من توی تابستون با درد زخمم از خواب بیدار شدم؟
دامبلدور گفت:
-تو تنها کسی نیستی که با سیریوس مکاتبه داری .منم از همون پارسال که سیریوس از
هاگوارتز رفت باهاش در ارتباطم .من پیشنهاد کردم بره به اون غار کوهستانی چون جای
امنی بود و میتونست اون جا بمونه.
دامبلدور از جایش برخاست و پشت میزش شروع به قدم زدن کرد .گاه و بیگاه نوک
چوبدستیاش را به شقیقهاش میچسباند و فکر نقرهای درخشان دیگری را به قدح
اندیشه اضافه میکرد .افکار درون قدح به چرخش درمیآمدند و هری نمیتوانست تصویر
واضحی را در آن ببیند .تنها آمیزهای نامشخص از رنگهای گوناگون بود .هری بعد از چند
دقیقه بهآرامی:
-پروفسور؟
دامبلدور از قدم زدن بازایستاد و به هری نگاه کرد .هری آهسته گفت:
-معذرت میخوام.
-من فقط میتونم نظریهی خودمو بگم ...اما این فقط یه فرضیهست ...به نظر من زخم
تو در دو وضعیت ناراحت و ملتهب میشه .یکی زمانی که ولدمورت نزدیکت باشه و یکی
وقتیکه نفرت درونی ولدمورت ناگهان شدید بشه.
-برای اینکه تو و اون با طلسمی که روی تو اثر نکرد باهم مربوط شدین .جای زخم تو یک
جای زخم معمولی نیست.
ً
واقعا پیش اومده باشه؟ -پس به نظر شما ...اون خواب ممکنه...
-نه .فقط پشت صندلی شو دیدم ...ولی احتماال ً چیزی نبوده که من بتونم ببینمش،
درسته؟ منظورم اینه که اون جسم نداره ،نه؟ ولی اگه اینطور بود چجوری تونست
چوبدستی رو نگه داره؟
ً
واقعا چجوری تونسته؟ چجوری تونسته؟ -آره،
مدتی هر دو ساکت ماندند .دامبلدور به نقطهی نامعلومی خیره شده بود و گاهی نوک
چوبدستیاش را به شقیقهاش میچسباند و فکر درخشان دیگری را به مادهی درون قدح
اضافه میکرد .سرانجام هری پرسید:
-منظورت ولدمورته؟
نگاه دامبلدور همان نگاه موشکافانهای بود که بارها هری را ازنظر گذرانده بود و هر بار
باعث شده بود هری فکر کند دامبلدور میتواند درون او را ببیند اما نه آنطور که چشم
سحرآمیز مودی میدید .دامبلدور گفت:
دامبلدور آهی کشید و چهرهاش پیرتر و خستهتر از همیشه به نظر رسید .سپس گفت:
-در دوران اوجگیری قدرت ولدمورت افراد زیادی گم میشدن و هیچ اثری ازشون پیدا
نمیشد .این عالمت مشخصهی اون دوران بود .برتا جورکینز درست در محلی گم شده که
طبق آخرین خبرها ولدمورت اونجا بوده و هیچ اثری از برتا به دست نیومده .آقای کراوچ
هم گم شده ...توی محوطهی همین هاگوارتز گم شده .یک نفر دیگه هم گم شده ولی من
ً
واقعا متأسفم که وزارتخونه به اون یکی اهمیت نمیده چون شخصی که گم شده یک
مشنگ بوده .اسمش فرانک برایسه .اون در دهکدهای زندگی میکرده که پدر ولدمورت
اونجا بزرگ شده .از ماه اوت سال پیش هیچکس دیگه اونو ندیده .آخه میدونی ،من
برخالف اکثر دوستانم در وزارتخونه روزنامهی مشنگها رو میخونم.
-به نظر من گم شدن این افراد به هم مربوطه .وزارت خونه با من موافق نیست ...شاید
موقعی که بیرون دفترم منتظر بودی خودت شنیده باشی.
هری با حرکت سرش حرف او را تائید کرد .دوباره هر دو ساکت شدند .هرازگاهی دامبلدور
دوباره فکری را از سرش بیرون میکشید .هری میدانست که دیگر باید برود اما
کنجکاویاش او را از رفتن بازمیداشت .هری دوباره گفت:
-پروفسور؟
دامبلدور گفت:
-بله؟
-ببخشید ...میشه من ...دربارهی محکمهای که توش بودم ...همون محکمهای که توی
قدح اندیشه بود ...یه سؤالی بکنم؟
-بپرس ،هری .من توی خیلی از این محکمهها بودم ...ولی خاطرهی بعضی از اونا واضحتر
ً
مخصوصا حاال... از بقیهس...
-اون محکمه رو یادتونه ...همونی که منو توش پیدا کردین .محکمهی پسر کراوچ ...اونا...
اونا دربارهی پدر و مادر نویل حرف میزدن؟
ً
فورا به او نگاه کرد و پرسید: دامبلدور
هری سرش را به نشانهی جواب منفی تکان داد و خودش نیز مثل دامبلدور در عجب ماند
که چطور در این چهار سال هیچگاه این مطلب را از نویل نپرسیده است .دامبلدور گفت:
-آره ،اونا راجع به پدر و مادر نویل حرف میزدن .پدرش ،فرانک هم مثل پروفسور مودی
کارآگاه بود.
همونطوری که خودت شنیدی بعد از سقوط ولدمورت ،فرانک و همسرشو برای پیدا کردن
سرنخی از محل اختفای اربابشون شکنجه دادن.
-نه ،اونا دیوونه شدن .هردوشون توی بیمارستان سوانح و امراض جادویی سنت مانگو
بستریاند.
نویل همیشه توی تعطیالت با مادربزرگش به مالقاتشون میره .ولی اونا نویلو نمیشناسن.
هری مبهوت و وحشتزده آنجا نشسته شود .او این مطلب را نمیدانست ...هیچوقت
در این چهار سال به فکرش نرسیده بود که چیزی بپرسد...
دامبلدور گفت:
-فرانک النگ باتم و همسرش خیلی محبوب بودن .درست بعد از سقوط ولدمورت به اونا
حمله کردن یعنی وقتیکه همه گمان میکردن هیچ خطری اونا رو تهدید نمیکنه .بعد از
اون حملهها ،مردم طوری به خشم اومدن که من به عمرم ندیده بودم .وزارتخونه تحت
فشار شدیدی بود و باید هر طور که بود مهاجمینو دستگیر میکرد .متأسفانه با وضعی که
فرانک و همسرش داشتن شهادتشون قابلقبول نبود.
-پس ممکنه پسر آقای کراوچ در این قضیه دخالتی نکرده باشه؟
هری بار دیگر ساکت نشست و به پیچوتاب محتویات قدح اندیشه چشم دوخت .او
بیاندازه کنجکاو شده بود و میخواست جواب دو سؤال دیگرش را نیز بگیرد ...اما این دو
سؤال مربوط به جرم افرادی بود که هنوز زنده بودند ...هری گفت:
-اون دیگه بعد از محاکمهش به هیچ فعالیت پلید و سیاهی متهم نشد.
هری دوباره به محتویات قدح اندیشه چشم دوخت .اکنونکه دیگر دامبلدور فکری به آن
اضافه نمیکرد چرخش آن بسیار آهسته شده بود .هری میخواست چیز دیگری بپرسد
اما گویی قدح اندیشه بهجای او سؤالش را مطرح کرد .صورت اسنیپ بار دیگر در سطح
مادهی درخشان قدح میچرخید .دامبلدور به چهرهی اسنیپ نگاهی انداخت سپس به
هری نگاه کرد و گفت:
هری به چشمهای آبی روشن دامبلدور خیره شد و پیش از آنکه بتواند خودداری کند
سؤالش از دهانش بیرون پرید.
ً
واقعا از ولدمورت طرفداری -پروفسور چه چیزی باعث شده فکر کنین پروفسور اسنیپ
نمیکنه؟
دامبلدور چند لحظه به چشمهای هری خیره ماند و بعد گفت:
هری میدانست که گفتوگویشان به پایان رسیده است .دامبلدور خشمگین نشده بود
اما طوری با هری صحبت کرده بود که نشان میداد وقت رفتن هری فرارسیده است.
هری از جایش برخاست .دامبلدور نیز از روی صندلیاش بلند شد .وقتی هری به در دفتر
رسید دامبلدور به او گفت:
-هری ،ازت خواهش میکنم قضیهی پدر و مادر نویلو به هیچکس نگو .اون این حقو داره
که هر وقت خودش آمادگی الزمو پیدا کرد این موضوع رو به بقیه بگه.
-چشم ،پروفسور.
-هری...
هری دوباره برگشت .دامبلدور که هنوز ایستاده بود و نور تابناک مادهی درون قدح به
صورتش میتابید پیر تر از همیشه به نظر میرسید .او لحظهای به هری خیره ماند و بعد
گفت:
ً
تقریبا همه چیزهایی را که دامبلدور هر ی همه مسائلی را که در قدح اندیشه دیده بود و
بعدازآن به او گفته یا نشان داده بود برای رون و هرمیون بازگو کرد .از سوی دیگر همینکه
از دفتر دامبلدور بیرون آمد تمام آن مطالب را در نامهای نوشت و برای سیریوس فرستاد.
آن شب بار دیگر هر ی و رون و هرمیون تا آخر شب در سالن عمومی ماندند و آنقدر این
مطالب را بررسی کردند که آخر سر هر ی گیج رفت و منظور دامبلدور را از انباشته شدن
افکار فهمید .دیگر میدانست در چنین مواقعی بیرون کشیدن افکار از مغز چقدر
آرامشبخش است.
رون به آتش بخار ی دیوار ی سالن عمومی چشم دوخته بود .بااینکه هوا چندان سرد نبود
هر ی لرزش ناگهانی بدن رون را احساس کرد .رون گفت:
-دامبلدور به اسنیپ اعتماد داره؟ بااینکه میدونه اون مرگخوار بوده بازم بهش
اعتماد میکنه؟
هر ی گفت:
-آره.
هرمیون ده دقیقه تمام هیچ حرفی نزده بود .او پیشانیاش را به دستهایش تکیه داده
بود و به زانوهایش زل زده بود .هر ی احساس میکرد او نیز به قدح اندیشه نیاز دارد.
سرانجام هرمیون زیر لب گفت:
-ریتا اسکیتر.
-من نگران اون نیستم ،فقط دارم فکر میکنم ...یادتونه توی رستوران سه دسته جارو به
من چی گفت؟ اون گفت :من درباره لودو بگمن چیزهایی میدونم که اگه تو میدونستی
موهای وزوزیت سیخ میشد .منظورش همین موضوع بود ،درسته؟ ریتا خودش گزارش
محکمه اونو نوشته بود و میدونست که اون برای مرگخوارها اطالعات جمع کرده .وینکی
ً
حتما آقای کراوچ از تبرئه شدن هم میدونست ،یادتونه؟ میگفت :آقای بگمن جادوگر بد!
بگمن عصبانی شده و توی خونه دربارهش حرف زده.
ً
عمدا این کارو نکرده بود. -آره ،ولی بگمن که
هر ی گفت:
-آره .ولی فقط برای اینکه کراوچ نزدیک کالسکه بوباتون ناپدیدشده این حرفو میزنه.
ً
واقعا خون غولها توی رگها شه -ما هیچوقت به اون شک نکرده بودیم .درحالیکه اون
ولی خودش اینو انکار میکنه.
هرمیون سرش را بلند کرد و بهتندی گفت:
-بایدم انکار کنه .مگه ندیدین وقتی ریتا اسکیتر قضیه مادر ها گریدو فهمید چه بالیی به
ً
فورا پاشو کشیده سرش آورد؟ همین فاج ،فقط به این دلیل که اون یه غول دورگهست
وسط .برای خودش نتیجهگیری کرده .کی از چنین تعصبی خوشش میاد؟ منم اگه جای
اون بودم و میدونستم با گفتن حقیقت بیچاره میشم میگفتم استخون بندیم درشته.
-ما اصالً تمرین نکردیم! میخواستیم نفرین بازدار ی رو تمرین کنیم ها! ولی باید فردا
کارمونو شروع کنیم! بهتره دیگه بریم بخوابیم .هر ی ،تو هم برو بخواب ،تو احتیاج به
استراحت دار ی.
هر ی و رون آهسته از پلههای خوابگاهشان باال رفتند .هر ی هنگامیکه پیژامهاش را
میپوشید به تختخواب نویل نگاه کرد .او به قولی که به دامبلدور داد عمل کرد .او ماجرای
پدر و مادر نویل را برای هرمیون و رون تعریف نکرد .هر ی عینکش را روی میز کنار تختش
گذاشت و در رختخوابش دراز کشید .در این فکر بود که چقدر سخت است که پدر و
مادر کسی زنده باشند اما او را نشناسند .هر ی همیشه به خاطر یتیم بودنش مورد لطف
و محبت افراد ناشناس قرار میگرفت اما در آن لحظه که صدای خروپف نویل را میشنید
فکر میکرد نویل خیلی بیشتر از او مستحق لطف و محبت دیگران است .همانطور که در
تاریکی دراز کشیده بود خشم و نفرت وجودش را لبریز کرد .او از تمام کسانی که پدر و
مادر نویل را شکنجه داده بودند تنفر داشت ...به یاد جمعیت تماشاگران محکمه پسر
کراوچ افتاد که وقتی دیوانهسازها او و همراهانش را بیرون میبردند آنها را هو
میکردند ...هر ی احساس آنها را درک میکرد ...آنگاه چهره رنگپریده پسر کراوچ در
برابر چشمانش پدیدار شد وقتی به یاد آورد که او یک سال بعد مرده است قلبش در سینه
فروریخت...
هر ی که به سقف پارچهای تختخواب پردهدارش خیره مانده بود در تاریکی اتاق غرق در
افکارش بود .به خود گفت همه این رویدادها تقصیر ولدمورت بوده است .همه فجایع به
ولدمورت میرسد ...او کسی است که اینهمه خانواده را از هم پاشیده و زندگی آنها را
تباه کرده است...
رون و هرمیون باید درسهایشان را دوره میکردند و برای شرکت در امتحانات آماده
میشدند زیرا قرار بود امتحاناتشان در روز برگزار ی مرحله سوم مسابقه به پایان برسد.
اما آن دو بیشتر وقتشان را صرف کمک به هر ی میکردند تا برای شرکت در مرحله سوم
آمادگی بیشتر ی داشته باشد .وقتی هر ی این نکته را به آنها گوشزد کرد و گفت که
میتواند بهتنهایی به تمرین بپردازد هرمیون گفت:
-تو نگران ما نباش .دستکم نمره دفاع در برابر جادوی سیاهمون عالی میشه .ما
هیچوقت سر کالسها نمیتونستیم اینهمه طلسم و نفرینو یاد بگیریم.
رون نفرین بازدار ی را روی زنبور ی اجرا میکرد که وزوزکنان وارد اتاق شده بود .زنبور در
هوا بیحرکت مانده بود .او با شور و هیجان گفت:
با فرارسیدن ماه ژوئن فضای قلعه لبریز از هیجان و اضطراب شد .قرار بود مرحله سوم
مسابقه یک هفته قبل از پایان ترم برگزار شود و همه منتظر رسیدن آن روز بودند .هر ی
از هر فرصتی برای تمرین انواع طلسمها و نفرینها استفاده میکرد .او برای شرکت در
این مرحله مسابقه بیشتر از دو مرحله پیشین آمادگی و اطمینان داشت .بیتردید مرحله
سوم مرحلهای دشوار و خطرناک بود اما ازآنجاکه هر ی پیش از آن موفق شده بود از مقابل
هیوالهای غولپیکر عبور کند و موانع جادویی متعددی را پشت سر بگذارد اکنون
اعتمادبهنفس قابلمالحظهای در خود احساس میکرد .حق با مودی بود که میگفت این
در محدود تخصصی هر ی است .از سوی دیگر او این بار میدانست چه در پیش رو دارد
و فرصت داشت که خود را برای رویارویی با آن آماده کند.
پروفسور مکگونگال که از مواجهه با آنها در گوشه و کنار مدرسه خسته شده بود به هر ی
اجازه داد که در ساعت ناهار از کالس خالی تغییر شکل استفاده کند .هر ی در مدت کوتاهی
توانست بر اجرای نفرین بازدار ی مسلط شود .این نفرین طلسمی بود که حرکت مهاجمین
را کند و متوقف میکرد .نفرین کاهنده را نیز بهخوبی یاد گرفت و با استفاده از آن
میتوانست موانع سخت و جامد را منفجر کند و از سر راهش کنار بزند.
افسون چهار جهت را نیز یاد گرفت که بسیار مفید بود و هرمیون آن را پیدا کرده بود .با
استفاده از این افسون چوبدستیاش جهت شمال را نشان میداد و بهاینترتیب
میتوانست در داخل هزارتو راه درست را پیدا کند .بااینحال هنوز در اجرای افسون
محافظت مشکل داشت.
این افسون اگر درست اجرا میشد دیواره نامرئی موقتی دورتادور او ایجاد میکرد که
نفرینهای ضعیف را منحرف میساخت؛ اما هرمیون توانست با هدفگیری مناسب طلسم
پا ژلهای آن را درهم بشکند .بعدازآن هر ی ده دقیقه تمام دورتادور اتاق تلوتلو خورد تا
سرانجام هرمیون توانست ضد طلسم آن را بیابد.
-ولی دار ی خوب پیش میر ی .بعضی از این طلسمها خیلی به دردت میخورن.
رون که کنار پنجره ایستاده بود و محوطه قلعه را نگاه میکرد گفت:
-من که قبالً بهتون گفتم! امکان نداره بتونه با بیسیم صحبت کنه .اینجور وسایل توی
هاگوارتز کار نمیکنن .بیا بریم ،هر ی.
حاال دیگر سیریوس هرروز برای هر ی جغد میفرستاد .از قرار معلوم او نیز مثل هرمیون به
هیچچیز جز عبور هر ی از مرحله سوم توجه نداشت صفحه ششم...
ً
واقعا در حال تجدیدقوا باشه این وظیفه منه که به فکر امنیت و سالمتی -اگر ولدمورت
تو باشم .تا زمانی که تو تحت حمایت دامبلدور ی اون نمیتونه به تو دسترسی داشته
باشه؛ اما درهرحال بهتره که خودتو به خطر ننداز ی .تمام حواستو متمرکز کن تا بتونی
صحیح و سالم از توی اون هزارتو بیرون بیای .بعد از این کار میتونیم به مسائل دیگه
بپردازیم.
هرچه روز بیستوچهارم ژوئن نزدیکتر میشد اضطراب و نگرانی هر ی نیز افزایش
مییافت؛ اما این بار بهاندازه روزهای پیش از مرحله اول و دوم آشفته نبود .دستکم از
این نظر خیالش راحت بود که این بار تمام تالشش را برای آمادهسازی خود به کار بسته
است .از سوی دیگر این آخرین مرحله بود و میدانست که چه پیروز شود چه شکست
بخورد در پایان این مرحله مسابقه به پایان میرسد و میتواند نفس راحتی بکشد.
در صبح روز برگزار ی سومین مرحله مسابقه در سرسرای بزرگ غوغایی برپا بود .جغدهای
نامهرسان از راه رسیدند و کارت سیریوس را که در آن برای هر ی آرزوی موفقیت کرده بود
به دستش رساندند .کارت سیریوس یک تکه کاغذ پوستی بود که تا شده بود و اثر پنجه
گلآلود یک سگ در پایین آن به چشم میخورد .بااینحال هر ی از دریافت آن خشنود
بود .یک جغد بومی آمریکایی روزنامه پیام امروز هرمیون را برایش آورد .هرمیون تای
روزنامه را باز کرد و به صفحه اول آن نگاهی انداخت .بالفاصله آب کدوحلوایی که در
دهانش بود از دهانش بیرون پاشید .هر ی و رون به او نگاه کردند و باهم گفتند:
-چی شده؟
-هیچی.
صفحه هفتم.
اما رون بهموقع روزنامه را از دست او قاپید .به تیتر روزنامه نگاهی کرد و گفت:
هر ی گفت:
رون گفت:
-نه بابا!
اما او نیز سعی کرد روزنامه را از جلوی چشم هر ی دور کند .هر ی گفت:
-دوباره درباره من نوشته ،آره؟
-نه.
اما پیش از آنکه هر ی بخواهد روزنامه را بخواند دراکو مالفوی از میز اسلیترین فریاد کشید
و گفت:
-آهای پاتر ،پاتر! کلهت چطوره؟ درد نمیکنه؟ از دست ما کفر ی نیستی؟
مالفوی نیز یک نسخه روزنامه پیام امروز را در دست داشت .دانشآموزانی که دور میز
اسلیترین نشسته بودند روی صندلیهایشان چرخیدند تا واکنش هر ی را ببینند .هر ی به
رون گفت:
رون با اکراه روزنامه را به دست هر ی داد .هر ی روزنامه را برگرداند و تصویر بزرگ خود را
در زیر عنوان گزارش دید.
هری پاتر ،بیمار روانی خطرناک؛ به گزارش ریتا اسکیتر ،خبرنگار ویژه پیام امروز ،هر ی پاتر،
پسر ی که اسمشو نبر را شکست داد پسری نامتعادل و احتماال ً خطرناک است .با توجه به
رفتارهای عجیب و تهدیدآمیزی که هری پاتر بهتازگی از خود نشان داده است جای هیچ
شک و شبههای باقی نمیماند که او شایستگی الزم برای شرکت در مسابقه دشواری چون
مسابقه قهرمانی سه جادوگر و حتی تحصیل در هاگوارتز را ندارد.
پاتر دائم از هوش میرود و اغلب از درد اثر زخم پیشانیاش شکایت دارد( .این جای زخم
مربوط به همان طلسمی است که اسمشونبر بهوسیله آن قصد کشتن او را داشت).
گزارشگر ویژه پیام امروز خود شاهد بوده است که در ظهر روز دوشنبه هفته گذشته هر ی
پاتر سراسیمه کالس پیشگویی را ترک کرده است زیرا به علت درد شدید پیشانیاش قادر
به شرکت در کالس نبوده است.
متخصصین کارآمد بیمارستان سوانح و بیماریهای جادویی سنت مانگو اظهار میدارند
که این احتمال وجود دارد که حمله اسمشونبر به مغز پاتر آسیب زده باشد و شکایت پاتر
از درد شدید سرش تحت تأثیر نیاز شدیدش به جلبتوجه دیگران و تظاهر به بیماری
باشد.
بااینهمه پیام امروز به حقایق نگرانکنندهای دست یافته است که آلبوس دامبلدور ،مدیر
مدرسه هاگوارتز از چشم جامعه جادوگران پنهان نگه داشته است .دراکو مالفوی،
دانشآموز سال چهارم هاگوارتز اظهار داشته است :پاتر زبان مارها را بلد است ،یکی دو
سال پیش به چند نفر در مدرسه حمله شد و بعدازآن پاتر در یک کلوپ دوئل اختیار از کف
داد و مار ی را به سمت یکی از دانشآموزان حملهور ساخت اکثر افراد گمان کردند که پاتر
در حمله به دانشآموزان دست دارد؛ اما همهی این مسائل را از سایرین مخفی کردند.
پاتر با گرگینهها و غولها نیز ارتباط دوستانهای دارد .ما معتقدیم که او برای رسیدن به
قدرت حاضر است دست به هر کار ی بزند.
توانایی صحبت به زبان مارها همیشه در زمره جادوهای سیاه به شمار آمده است.
معروفترین مار-زبان عصر ما کسی نیست جز خود اسمشونبر.
یکی از اعضای انجمن مبارزه با جادوی سیاه که مایل نیست نامش ذکر شود اظهار داشت:
ً
شخصا به تمام هر کس که به زبان مارها صحبت کند ارزش تحقیق و بازجویی را دارد .من
افرادی که قادر به صحبت با مارها هستند مشکوکم زیرا همیشه از افعیها در بدترین
انواع جادوی سیاه استفاده شده است و در طول تاریخ نیز افعیها همیشه همدم
پلیدترین تبهکاران بودهاند و به همان ترتیب هرکسی که مشتاق دوستی با موجودات
شرور ی مانند گرگینهها و غولها باشد بیتردید تمایل شدیدی برای انجام کارهای
خشونتآمیز دارد.
بنابراین الزم است آلبوس دامبلدور بار دیگر شرکت چنین دانشآموزی را در مسابقه
قهرمانی سه جادوگر مورد بررسی قرار دهد تا معلوم شود که آیا شایستگی الزم را دارد یا
خیر .عدهای از این وحشت دارند که پاتر برای پیروز ی در این مسابقه که مرحله سوم آن
امروز برگزار میشود ناچار به استفاده از جادوی سیاه بشود.
مالفوی ،کراب و گویل سر میز اسلیترین قهقهه میزدند و با درآوردن زبان خود ادای مارها
را درمیآوردند .رون گفت:
-از کجا فهمیده که پیشونیت سر کالس پیشگویی درد گرفته؟ امکان نداره اونجا اومده
باشه .حتی امکان شنیدنش هم محاله...
هر ی گفت:
-پنجره باز بود .من بازش کرده بودم که هوای تازه بیاد.
هرمیون گفت:
-ولی آخه شما نوک برج شمالی بودین! امکان نداره صداتون از اونجا به محوطه قلعه
رسیده باشه.
هر ی گفت:
-خب ،تو دار ی در زمینه روشهای مختلف استراق سمع تحقیق میکنی .تو بگو چطوری
تونسته این کارو بکنه.
هرمیون گفت:
ناگهان هرمیون به فکر فرورفت ،گویی چیز ی در برابر چشمانش پدیدار شده بود .آهسته
دستش را بلند کرد و با انگشتش به موهایش دست کشید .رون اخم کرد و گفت:
-حالت خوبه؟
-آره.
هرمیون بار دیگر دستش را الی موهایش فروکرد و بعد دستش را طور ی جلوی دهانش
گرفت گویی با بیسیم صحبت میکرد .هر ی و رون به هم نگاه کردند .هرمیون که هنوز
به نقطه نامعلومی خیره بود گفت:
-یه فکر ی به نظرم رسید ...مثلاینکه فهمیدم ...اینطوری دیگه هیچکس نمیتونسته
اونو ببینه ...حتی مودی هم نمیتونسته ...اونطور ی میتونسته بیاد لبه پنجره ...ولی اون
مجاز نیست ...آره درسته ،اون اجازه چنین کار ی رو نداشته ...مثلاینکه پیداش کردم! ا گه
یه سر ی به کتابخونه بزنم دیگه مطمئن میشم!
هرمیون کیف مدرسهاش را برداشت و باعجله بهطرف در سرسرای بزرگ رفت .رون فریاد
زنان به او گفت:
-عجبا! ببین چقدر از ریتا اسکیتر متنفره که حاضره دیر سر امتحان برسه .تو میخوای سر
کالس بینز چیکار کنی؟ بازم مطالعه میکنی؟
هر ی که مثل سایر قهرمانان مسابقه سه جادوگر از شرکت در امتحانات پایان ترم معاف
بود هنگام برگزار ی همه امتحانات ته کالس مینشست و در کتابهای مختلف به دنبال
طلسمهای بهدردبخور برای مرحله سوم مسابقه میگشت.
-آره دیگه.
اما درست در همان وقت پروفسور مکگونگال در امتداد میز گریفیندور پیش آمد و به
هر ی نزدیک شد و گفت:
-پاتر ،قهرمانها باید بعد از خوردن صبحانه توی تاالر پشت سرسرا جمع بشن.
هر ی که مشغول خوردن خاگینه بود از ترس اینکه در زمان برگزار ی مسابقه دچار اشتباهی
ً
سهوا روی لباسش ریخت و گفت: شده باشد خاگینه را
-خودم اینو میدونم ،پاتر .ما از خانواده قهرمانان دعوت کردیم که برای تماشای سومین
مرحله مسابقه به مدرسه بیان .این فرصتیه که میتونین با خانوادههاتون مالقاتی داشته
باشین.
پروفسور مکگونگال رفت .هر ی از تعجب دهانش بازمانده بود .هر ی مات و مبهوت از
رون پرسید:
رون گفت:
-نمیدونم .هر ی من دیگه باید عجله کنم وگرنه بهموقع به کالس بینز نمیرسم .ب ً
عدا
میبینمت.
سرسرای ورودی خلوت شده بود .هر ی صبحانهاش را تا آخر خورد .سپس چشمش به فلور
دالکور افتاد که از سر میز ریونکالو بلند شد و همراه با سدریک به آنسوی سرسرا رفت.
کمی بعد کرام نیز با هیکل خمیدهاش به آنها پیوست .هر ی سر جایش نشسته بود و
تکان نمیخورد .او خانواده نداشت .پدر و مادر یا خواهر و برادر ی نداشت که برای تماشای
مسابقه بیایند و شاهد به خطر افتادن جان هر ی باشند .هر ی به این نتیجه رسید که به
کتابخانه برود و چند طلسم دیگر پیدا کند اما همینکه از جایش برخاست در تاالر مجاور
باز شد و سدریک سرش را از الی در بیرون آورد و گفت:
هر ی که مات و متحیر مانده بود به سمت در تاالر مجاور حرکت کرد .امکان نداشت
دورسلیها به آنجا آمده باشند .او به در تاالر رسید و وارد شد .سدریک و پدر و مادرش
درست پشت در ایستاده بودند .ویکتور کرام در گوشهای ایستاده بود و با پدر و مادر مو
مشکیاش تند تند به زبان بلغار ی صحبت میکرد .در سمت دیگر تاالر فلور با مادرش به
زبان فرانسه حرف میزد .گابریل ،خواهر کوچک فلور دست مادرش را گرفته بود .او برای
هر ی دست تکان داد .هر ی نیز برایش دست تکان داد و در همان هنگام خانم ویزلی و
بیل را دید که جلوی آتش بخار ی ایستاده بودند و به او لبخند میزدند.
هر ی به پهنای صورتش خندید و به سمت آنها رفت .خانم ویزلی با شوقوذوق گفت:
-خوبی؟ چارلی هم میخواست بیاد ولی نتونست مرخصی بگیره .میگفت مبارزهت با
شاخدم معرکه بوده.
هر ی متوجه شد که فلور دالکور با عالقه به بیل نگاه میکند .معلوم بود که او از موی بلند
و گوشوارهی نیشدار بدش نمیآید .هر ی زیر لب به خانم ویزلی گفت:
-خیلی لطف کردین که اومدین ...من به لحظه فکر کردم ...دورسلیها اومدن...
خانم ویزلی لبهایش را برهم فشرد و با صدای «هوم» ناخشنودیاش را ابراز کرد .او
هیچوقت در حضور هر ی از رفتار دورسلیها انتقاد نمیکرد اما هر بار حرف آنها به میان
میآمد برق خشم آمیز ی در چشمهایش میدرخشید.
بیل به اطرافش نگاهی کرد (ویولت ،دوست بانوی چاق از درون قابش برای بیل دست
تکان داد ).بیل گفت:
-خیلی خوشحالم که دوباره به اینجا برگشتم .پنج سال میشد که به اینجا نیومده بودم.
تابلوی اون شوالیه دیوونه هنوز به دیواره؟ سرکادوگانو میگم.
-آره.
بیل گفت:
-اون وقتها که ما اینجا درس میخوندیم بانوی چاق بود .یه شب که ساعت چهار صبح
به خوابگاهمون برگشتم خیلی دعوام کرد.
-من و پدرتون توی محوطه قلعه گردش میکردیم .اون شب آپولیون که سرایدار قلعه بود
پدرتو گرفت و حسابی تنبیه کرد .جای زخمهای پدرت هنوز هست.
بیل گفت:
هر ی گفت:
-آره.
همه باهم از در تاالر بیرون رفتند که وارد سرسرای بزرگ بشوند .وقتیکه از کنار آموس
دیگور ی رد میشدند آموس دیگور ی سرتاپای هر ی را ورانداز کرد و گفت:
ً
حتما حاال که امتیازهای سدریک اندازهی امتیازهای تو شده خیلی نگرانی ،نه؟ -تویی؟
هر ی گفت:
-چی؟
-به حرفهاش توجه نکن .وقتی ریتا اسکیتر اون گزارشو درباره مسابقه سه جادوگر نوشت
پدرم خیلی عصبانی شد .خودت که میدونی یه جور ی نوشته بود انگار فقط تو قهرمان
ها گوارتز ی.
هر ی همراه با بیل و خانم ویزلی از در بیرون رفت و آموس دیگور ی با صدای بلند گفت:
-عیبی نداره سدریک ،حاال نشونش میدی! تو قبالً هم اونو شکست دادی ،درسته؟
-آموس ،ریتا اسکیتر دیگه زیادی پاشو از گلیمش دراز کرده و همهش باعث دردسر این و
اون میشه .آموس ،من فکر میکردم تو که توی وزارتخونه کار میکنی اینو خوب میدونی!
آموس دیگور ی میخواست باخشم و غضب چیز ی بگوید اما همسرش بازوی او را کشید.
دیگور ی شانههایش را باال انداخت و برگشت.
آن روز به هر ی خیلی خوش گذشت .او خانم ویزلی و بیل را به محوطه قلعه برد و کالسکه
بوباتون و کشتی دورمشترانگ را به آنها نشان داد .خانم ویزلی از دیدن بید کتک زن
تعجب کرد زیرا آن درخت را یک سال پس از فارغالتحصیل شدن او در مدرسه کاشته
بودند .او مدت زیادی درباره خاطرات خوشش از آگ ،شکاربان پیشین هاگوارتز صحبت
کرد .وقتی به گلخانهها رسیدند هر ی پرسید:
-پرسی چطوره؟
بیل گفت:
-خیلی ناراحت و افسرده شده .وزارتخونه میخواد گم شدن آقای کراوچو مخفی نگه داره
ولی پای پرسی هم وسط اومده .تا حاال چند بار از پرسی سؤال کردن .وزارتخونه احتمال
میده خود آقای کراوچ اون دستورعملها رو ننوشته باشه .خالصه پرسی خیلی تحت فشار
قرار گرفته .اونا اجازه ندادن پرسی بهجای آقای کراوچ در کرسی داور ی مسابقه قرار بگیره.
قراره کورنلیوس فاج بیاد و بهجای آقای کراوچ در هیئتداوران باشه.
آنها برای صرف ناهار به قلعه بازگشتند .رون از دیدن مادرش سر میز گریفیندور شگفتزده
شد و گفت:
-اومدیم مبارزه هر ی رو در مرحله آخر مسابقه تماشا کنیم .تنوع خوبی بود ...آخه مجبور
نبودم غذا بپزم و کارهای خونه رو بکنم .امتحانت چطور بود؟
رون گفت:
-خوب بود .اسم همه جنهای انقالبی یادم نمونده بود واسه همین مجبور شدم چند تا
اسم اختراع کنم.
رون چند تا پیراشکی گوشت در بشقابش گذاشت .خانم ویزلی چپچپ به او نگاه میکرد.
رون گفت:
-آخه اسماشون زیاد سخت نیست .مثالً بادراد ریشو ،ارگ کثیف و از اینجور چیزها.
فرد و جرج و جینی نیز کنار آنها نشستند .به هر ی چنان خوش میگذشت که گویی
دوباره به پناهگاه بازگشته بود .او مرحله سوم مسابقه را بهکلی فراموش کرده بود تا اینکه
هرمیون از راه رسید .همه نصف ناهارشان را خورده بودند که هرمیون آمد و هر ی به یاد
موضوعی افتاد که درباره ریتا اسکیتر به ذهن هرمیون خطور کرده بود .هر ی از او پرسید:
-نمیخوای به ما بگی...
هرمیون سرش را باحالتی تهدیدآمیز تکان داد و به خانم ویزلی نگاه کرد .خانم ویزلی
باحالتی رسمیتر از همیشه گفت:
-سالم ،هرمیون.
-سالم.
-خانم ویزلی ،شما که اون مزخرفاتی رو که ریتا اسکیتر توی هفتهنامه ساحره نوشته بود
باور نکردین؟ باور کنین هرمیون دوستدختر من نیست.
اما بعد از این حرف رفتار خام ویزلی با هرمیون بسیار صمیمانهتر از قبل شد .هر ی همراه
با خانم ویزلی و بیل تا شب در اطراف قلعه گردش کردند و هنگام صرف شام به سرسرای
بزرگ برگشتند .لودو بگمن و کورنلیوس فاج نیز در جمع اساتید بودند .بگمن شاد و سرحال
بود اما کورنلیوس فاج که کنار خانم ماکسیم نشسته بود چندان خشنود به نظر نمیرسید
و با کسی حرف نمیزد .خانم ماکسیم مشغول غذا خوردن بود .هر ی متوجه شد که
چشمهای او قرمز شده است .هاگرید از آنسوی میز دائم به او نگاه میکرد.
شام آن شب مفصلتر از همیشه بود اما هر ی که مضطرب و نگران شده بود نتوانست
زیاد غذا بخورد .وقتی سقف سحرآمیز سرسرا کامالً تاریک شد دامبلدور از جایش برخاست
و همه بالفاصله ساکت شدند .او گفت:
-خانمها و آقایان تا پنج دقیقه دیگه همه باهم به زمین کوئیدیچ میریم تا شاهد برگزار ی
سومین و آخرین مرحله مسابقه سه جادوگر باشیم .از قهرمانان مسابقه خواهش میکنم
لطف کنن و همراه آقای بگمن به ورزشگاه برن .هر ی از جایش برخاست .همه
دانشآموزان گروه گریفیندور او را تشویق میکردند.
ویزلیها و هرمیون برایش آرزوی موفقیت کردند .سرانجام هر ی همراه با سدریک ،فلور و
کرام از سرسرای بزرگ بیرون رفتند .هنگامیکه از پلههای سنگی قلعه پایین میرفتند بگمن
از هر ی پرسید:
ً
حتما؟ -همهچی رو به راهه ،هر ی؟
هر ی گفت:
حرفش تا حدودی حقیقت داشت .بااینکه مضطرب بود در راه همه افسونها و طلسمها
و جادوهایی را که یاد گرفته بود در ذهنش مرور کرد وقتی فهمید همه آنها را به یاد دارد
خیالش راحت شد.
آنها وارد زمین کوئیدیچ شدند که حاال دیگر زمین تا آسمان فرق کرده بود .پرچینی به
ارتفاع شش متر دورتادور زمین کشیده شده بود و محل ورود به درون هزارتو درست
جلوی آنها بود .فضای پشت آن تاریک و ترسناک به نظر میرسید.
پنج دقیقه بعد جمعیت به تدریج وارد جایگاه تماشاچیان شدند و فضای ورزشگاه لبریز از
شور و هیجان شد .همه با شور و شوق باهم حرف میزدند و صدای پای جمعیت که
میکوشیدند برای خود جایی پیدا کنند در ورزشگاه میپیچید .آسمان صاف و بی ابر بود
و ستارهها یکی پس از دیگر ی در پهنه آسمان پدیدار میشدند .هاگرید ،پروفسور مودی،
پروفسور مکگونگال و پروفسور فلیت ویک وارد ورزشگاه شدند و به سمت بگمن و
قهرمانان رفتند .آنها ستارههای بزرگ قرمز شبنمایی به کالههایشان چسبانده بودند .در
میان آنها فقط هاگرید ستارهاش را پشت کت موش کورش چسبانده بود .پروفسور
مکگونگال به قهرمانان گفت:
-همه ما بیرون هزارتو پاسدار ی میدیم .اگر دچار مشکل شدین و میخواستین نجاتتون
بدیم جرقههای قرمز به هوا بفرستین تا یکی از ما به کمکتون بیایم .متوجه شدین؟
قهرمانان با سر جواب مثبت دادند .بگمن با خوشرویی به چهار پاسدار مسابقه گفت:
هاگرید به هر ی گفت:
آنگاه هر چهار نفر در جهتهای مختلف حرکت کردند تا در جایگاه خود مراقب امور باشند.
بگمن چوبدستیاش را به سمت حنجرهاش گرفت و زیر لب گفت:
-بطنین!
-خانمها و آقایان ،سومین و آخرین مرحله مسابقه بهزودی شروع میشه .اجازه بدین
امتیاز قهرمانها رو اعالم کنم .آقای سدریک دیگور ی و آقای هر ی پاتر هر دو هشتادوپنج
امتیاز کسب کردن و در مقام اول قرار دارند!
صدای هیاهوی تشویقآمیز جمعیت باعث شد پرندگان از جنگل ممنوع به پرواز درآیند.
بگمن ادامه داد:
-آقای ویکتور کرام از مدرسه دورمشترانگ با هشتاد امتیاز در مقام دوم قرار داره و...
-و دوشیزه فلور دالکور از مدرسه عالی جادوگر ی بوباتون در مقام سوم قرار داره.
هر ی از دور خانم ویزلی ،بیل ،رون و هرمیون را میدید که در یکی از ردیفهای وسطی
جایگاه نشسته بودند و با وقار و متانت فلور را تشویق میکردند .هر ی برای آنها دست
تکان داد آنها نیز لبخندزنان برایش دست تکان دادند .بگمن گفت:
-هر ی و سدریک ...همینکه صدای سوت منو شنیدین حرکت کنین ...یک ،دو ،سه.
بگمن در سوتش دمید .بالفاصله هر ی و سدریک باعجله وارد هزارتو شدند .سایه
پرچینهای مرتفع راهشان را تاریک کرده بود .همینکه وارد هزارتو شدند دیگر صدای
جمعیت به گوششان نرسید.
یا بلندی پرچینها مانع رسیدن صدای جمعیت میشد یا چون پرچینها جادویی بودند
مانع نفوذ صدا به درون هزارتو میشدند .هر ی احساس میکرد بار دیگر در زیر آب فرورفته
است .چوبدستیاش را درآورد و زیر لب گفت:
-روشن شو!
صدای سدریک را از پشت سرش شنید .او نیز چوبدستیاش را روشن کرده بود.
پنجاه متر که پیش رفتند به یک دوراهی رسیدند و به هم نگاه کردند .هر ی راه سمت
چپی را انتخاب کرد و گفت:
-فعالً خداحافظ.
سدریک نیز از راه سمت راستی رفت .هر ی صدای سوت بگمن را برای دومین بار شنید.
کرام وارد هزارتو شده بود .هر ی بر سرعتش افزود .راهی که پیش گرفته بود کامالً خالی
به نظر میرسید .او به سمت راست پیچید و درحالیکه چوبدستیاش را باال گرفته بود تا
جلویش را ببیند باعجله به راهش ادامه داد .هنوز هیچ مانعی در راهش نبود .بگمن برای
سومین بار در سوتش دمید .اکنون همه قهرمانها در هزارتو بودند .هر ی مرتب به پشت
سرش نگاه میکرد .دوباره احساس میکرد کسی به او نگاه میکند .لحظهبهلحظه هوا
تاریکتر میشد .هر ی به دوراهی دیگر ی رسید .چوبدستیاش را کف دستش گذاشت و
زیر لب گفت:
-جهت یاب!
چوبدستی شروع به چرخیدن کرد و سمت راست او را نشان داد که پرچین جامد و
سختی در مقابلش بود .نوک چوبدستی سمت شمال را نشان میداد و او میدانست
برای رسیدن به مرکز هزارتو باید در جهت شمال غربی حرکت کند .بهترین کار این بود که
از راه سمت چپ برود و در اولین فرصت به سمت راست تغییر مسیر بدهد.
راهی که در پیش رو داشت نیز خالی به نظر میرسید .هر ی حرکت میکرد وقتی از پیچی
به سمت راست رفت و با بنبست مواجه شد .نبودن مانع در راه باعث ترس و دلهره هر ی
شده بود اما خودش نیز علت این ترس را نمیدانست .تا آن زمان باید به مانعی
برمیخورد .به نظر میرسید هزارتو با امنیتی فریبنده او را به کام خطر ی ناشناخته میکشد.
آنگاه از پشت سرش صدایی شنید .چوبدستیاش را جلو گرفت و آماده حمله شد اما نور
چوبدستی بر صورت سدریک افتاد که باعجله از راهی در سمت راست بیرون آمده بود.
سدریک وحشتزده بود .از آستین ردایش دود برمیخاست .او آهسته گفت:
-موجودات دم انفجار ی هاگرید! خیلی گنده بودن ...من فقط فرار کردم...
او با ناراحتی سرش را تکان داد و باعجله از راه دیگر ی رفت .هر ی که میخواست هرچه
بیشتر از موجودات دم انفجار ی دور شود باعجله به راهش ادامه داد .همینکه از پیچی
عبور کرد قلبش در سینه فروریخت...
یک دیوانهساز به طرفش میآمد .سه و نیم متر قد داشت و صورتش در زیر کاله شنل
پنهان بود .دستهای پوسیدهاش را دراز کرده بود .کورکورانه او را جستجو میکرد و جلو
میآمد .هر ی نفسهای صدادارش را میشنید .هر ی سرمای مرطوب آن را حس کرد اما
میدانست چه باید بکند...
شادترین رویداد عمرش را در ذهنش مجسم کرد .فکرش را روی بیرون رفتن از هزارتو و
جشن و پایکوبی با رون و هرمیون متمرکز کرد .سپس چوبدستیاش را باال آورد و فریاد
زد:
بالفاصله صدای شترقی به گوش رسید و موجود دگرگون شونده ترکید و جز رگههای دود
مانند چیز ی از آن باقی نماند .گوزن نقرهای نیز محو شد و از میان رفت .هر ی دوست
داشت گوزن در کنارش بماند .دستکم باوجودآن احساس تنهایی نمیکرد ...با سرعت
هرچه بیشتر بدون هیچ سروصدایی جلو رفت .چوبدستیاش را جلویش نگه داشته و
گوشهایش را تیز کرده بود.
چپ ...راست ...دوباره چپ ..دو بار به راههای بنبست رسیده بود .بار دیگر افسون
چهارجهت را به کار گرفت و متوجه شد که بیشازاندازه به سمت شرق رفته است .او
برگشت و پیچید و چشمش به توده غبار طالییرنگی افتاد که در مقابلش در هوا شناور
بود.
هر ی محتاطانه به آن نزدیک شد و نور چوبدستی را به آن انداخت .به نظر میرسید که
نوعی جادوست .به فکرش رسید که آن را منفجر کند و از سر راهش بردارد .او گفت:
-بکاه!
نفرین کاهنده از میان غبار عبور کرد و در آن تأثیری نگذاشت .باید حدس میزد که چنین
اتفاقی میافتد زیرا این نفرین مخصوص مواد جامد بود .اگر یکراست به داخل غبار
میرفت چه اتفاقی میافتاد؟ آیا ارزش امتحان کردن را داشت یا باید برمیگشت و
میرفت؟
هر ی که در شک و تردید بود که صدای جیغی سکوت را شکست .هر ی نعره زد:
-فلور؟
اما همهجا ساکت بود .هر ی به اطرافش نگاه کرد .چه بالیی بر سر فلور آمده بود؟ به نظر
میرسید صدای جیغش از محلی کمی جلوتر از هر ی به گوش رسیده باشد .هر ی نفس
عمیقی کشید وارد غبار سحرآمیز شد.
دنیا زیرورو شد .هر ی از زمین آویزان شده بود .موهایش آویخته بود و عینکش روی
بینیاش تاب میخورد .هرلحظه ممکن بود عینکش به سمت آسمان بیکران سقوط کند.
هر ی با دست عینکش را نگه داشت و با هراس و وحشت همانجا ایستاد .به نظر میرسید
پاهایش به چمنها چسبیده باشد که در آن لحظه همچون سقفی باالی سرش قرار داشت.
در زیر پایش آسمان تاریک پرستاره گسترده بود .احساس میکرد اگر یکی از پاهایش را
حرکت دهد از زمین کامالً جدا میشود و سقوط میکند.
اما هیچیک از طلسمهایی که یاد گرفته بود در وارونگی زمین و آسمان تأثیری نداشت.
آیا جرئت داشت که پایش را حرکت بدهد؟ صدای نبضش همچون زنگی در گوشش طنین
میافکند .او دو راه در پیش رو داشت یا باید جرقههای قرمز به آسمان میفرستاد تا بیایند
و او را نجات بدهند که در اینصورت دیگر از دور مسابقه خارج میشد یا باید حرکت
میکرد.
چشمهایش را بست تا پهنه بیکران آسمان در زیر پایش را نبیند و بعد پای راستش را
محکم باال کشید و از سقف پوشیده از چمن جدا کرد.
بالفاصله زمین و آسمان بهجای خود بازگشتند .هر ی به طرز ی اعجابانگیز روی زمین
سخت و جامد فرود آمد و با زانو به زمین افتاد .از هول و تکان این واقعه لحظهای گیج
و مبهوت ماند .نفس طوالنی و عمیقی کشید و از جایش بلند شد .باعجله شروع به دویدن
کرد و در همان حال سرش را برگرداند و به توده غبار که معصومانه در زیر نور مهتاب
میدرخشید نگاهی انداخت.
به یک چهارراه رسید که محل برخورد دو راه متفاوت بود .به اطرافش نگاهی انداخت بلکه
فلور را پیدا کند .مطمئن بود که صدای جیغ او را شنیده است .او با چه چیز روبرو شده
بود؟ آیا سالم بود؟ از جرقههای قرمز اثر ی نبود .آیا این بدین معنا بود که او از دردسر
نجات یافته است؟ یا اینکه چنان دچار شک شده بود که به چوبدستیاش دسترسی
نداشت؟ هر ی که لحظهبهلحظه نگرانتر میشد راه سمت راستی را انتخاب کرد ...اما در
همان هنگام بیاختیار فکر ی به ذهنش خطور کرد :یک قهرمان از میدان به در شده بود...
تا ده دقیقه بعد جز راههای بنبست با هیچ مانع دیگر ی روبرو نشد .دو بار از یک پیچ
اشتباه گذشت تا سرانجام به مسیر جدیدی رسید و شروع به دویدن کرد .نور
چوبدستیاش در مسیر ی موجی شکل باال و پایین میرفت و باعث میشد سایهاش بر
روی دیوارهای مرتفع هزارتو به لرزش درآید .آنگاه از پیچ دیگر ی پیچید و با یک موجود
دم انفجار ی جهنده روبرو شد .حق با سدریک بود .موجودات دم انفجار ی خیلی بزرگ
بودند .موجودی که در برابر هر ی قد علم کرده بود سه متر قد داشت و بیشتر شبیه به یک
عقرب عظیمالجثه بود .نیش درازش را پشتش حلقه کرده بود و پوشش سخت بدنش در
نور چوبدستی میدرخشید.
هر ی با چوبدستی آن را نشانه گرفت و گفت:
-بگیج!
طلسم با پوشش ضخیم و سخت موجود دم انفجار ی برخورد کرد و برگشت .هر ی بهموقع
توانست جاخالی بدهد اما بوی موهای سوختهاش به مشامش رسید .موجود دم انفجار ی
دمش را منفجر کرد و به سمت او پرتاب شد .هر ی نعره زد:
-توقف کن!
طلسم بار دیگر به پوشش سخت بدنش خورد و کمانه کرد .هر ی چند قدم عقب عقب
رفت و افتاد .او فریاد زد:
-توقف کن!
موجود دم انفجار ی در چند سانتیمتری هر ی بیحرکت ماند .او موفق شده بود طلسم را
به قسمت گوشتی و نرم زیر شکمش بفرستد .هر ی نفسنفسزنان خود را از زیر موجود
دم انفجار ی بیرون کشید و شروع به دویدن کرد .با سرعت در خالف جهت قبلیاش
میدوید .او میدانست که اثر طلسم بازدار ی موقتی است و موجود دم انفجار ی هرلحظه
ممکن است از جایش برخیزد.
هر ی یکی از راههای سمت چپ را پیش گرفت و به بنبست رسید .او بهناچار ایستاد.
قلبش بهشدت در سینه میتپید .بار دیگر افسون چهارجهت را اجرا کرد .از راه آمده بازگشت
و یکی از راههایی را انتخاب کرد که او را به شمال غرب هزارتو میرساند.
چند دقیقه در مسیر جدید پیش رفته بود که صدایی شنید .صدا از مسیر ی که مواز ی با
مسیر خودش در آنسوی پرچین بود به گوشش میرسید .هر ی سر جایش خشکش زد.
صدای سدریک به گوش رسید که گفت:
ناگهان صدای نعره دردآلود سدریک در فضا پیچید .هر ی باحالتی وحشتزده شروع به
باال و پایین پریدن در مسیر خود کرد بلکه بتواند راهی برای رسیدن به سدریک پیدا کند.
وقتی هیچ راهی نیافت بار دیگر از نفرین کاهنده استفاده کرد .چندان مؤثر نبود اما حفره
کوچکی در پرچین ایجاد کرد .هر ی پایش را در همان حفره کوچک فرود برد و آنقدر لگد
زد تا شاخههای تمشک جنگلی شکستند و راهی به آنسوی پرچین باز شد.
هر ی تقال کرد و از آن رد شد اما ردایش شکافت .به سمت راستش نگاه کرد و سدریک را
دید که روی زمین میغلتید و بهشدت تکان میخورد کرام باالی سرش ایستاده بود.
هر ی بهزحمت خود را از البهالی شاخههای پرچین بیرون کشید و درست هنگامیکه کرام
سرش را بلند کرد چوبدستیاش را به سمت او نشانه گرفت .کرام برگشت و شروع به
دویدن کرد.
-بگیج!
طلسم به پشت کرام خورد و او را سر جایش متوقف کرد .بالفاصله با صورت به زمین افتاد
و بیحرکت ماند .هر ی با سرعت خود را به سدریک رساند .سدریک دیگر به خود
نمیپیچید اما دستهایش را جلوی صورتش گرفته بود و نفسنفس میزد.هر ی بازوی
سدریک را گرفت و گفت:
-حالت خوبه؟
-آره ،آره ...باورم نمیشه ...یواشکی از پشت به من نزدیک شد ...من صداشو شنیدم و
برگشتم و دیدم چوبدستیشو بهطرف من گرفته...
سدریک از جایش برخاست .هنوز بدنش میلرزید .او و هر ی هر دو به کرام نگاه کردند که
روی زمین افتاده بود .هر ی به کرام خیره شد و گفت:
سدریک گفت:
-نمیدونم.
-نه .باید جرقه قرمز به هوا بفرستیم تا یکی بیاد و از اینجا ببردش ...وگرنه ممکنه
موجودات دم انفجار ی بخورنش.
-حقشه.
اما بالفاصله جرقههای قرمزرنگی به آسمان فرستاد که در فاصله چند متر ی کرام در هوا
چشمک میزدند و محل افتادن او را مشخص میکردند .هر ی و سدریک لحظهای ساکت
و بیحرکت در تاریکی ایستادند و به اطرافشان نگاه کردند .سدریک گفت:
-بهتره ما بریم.
هر ی گفت:
-چی؟ آهان ...آره ...آره...
وضعیت عجیبی بود .هر ی و سدریک علیه کرام با یکدیگر متحد شده بودند؛ اما خیلی زود
این حقیقت را به یاد آوردند که رقیب و مخالف یکدیگرند .بدون آنکه به هم چیز ی بگویند
در راه تاریک پیش رفتند .آنگاه هر ی به سمت چپ پیچید و سدریک دور و دورتر شد.
هر ی جلوتر رفت .دائم از افسون چهارجهت استفاده میکرد تا مطمئن شود در مسیر
درست حرکت میکند .اکنون دیگر او و سدریک مانده بودند و یکی از آن دو برنده میشد.
هر ی در آن لحظه بیشتر از هر زمان دیگر مشتاق رسیدن به جام بود .دلش میخواست
خودش زودتر به جام برسد؛ اما هنوز نمیتوانست رفتار کرام را باور کند .اجرای یکی از
طلسمهای نابخشودنی بر روی یک انسان برابر بود با حبس ابد در آزکابان .مودی این
موضوع را به آنها گفته بود .امکان نداشت کرام برای به چنگ آوردن جام قهرمانی سه
جادوگر این کار را کرده باشد ...هر ی بر سرعتش افزود.
او بارها با مسیرهای بنبست مواجه شد .هرچه هوا تاریکتر میشد هر ی احساس میکرد
به مرکز هزارتو نزدیکتر میشود .هنگامیکه با گامهای بلند در مسیر دراز و مستقیمی
پیش میرفت دوباره متوجه جنبش چیز ی شد .نور ضعیف چوبدستیاش روی موجود
عجیبی افتاد که پیش از آن هر ی فقط تصویرش را در کتاب غولآسای غولهایش دیده
بود.
آن موجود یک ابوالهول بود .بدن غولپیکرش مانند شیر بود با همان پنجههای قدرتمند
و همان دم بلند و کرمرنگ که در انتها منگوله مانند میشد؛ اما سرش سر یک زن بود .او
سرش را برگرداند و با چشمهای درشت بادامیاش به هر ی نگاه کرد که به سویش میرفت.
هر ی چوبدستیاش را باال گرفت و مردد ماند .ابوالهول قوز نکرده بود و قصد حمله
نداشت .فقط در عرض راه قدم میزد و برمیگشت .با این کار راه او را سد کرده بود.
ً
لطفا از سر راهم کنار برین؟ -پس ...پس میشه
-نه .فقط در صورتی کنار میرم که جواب صحیح چیستان منو پیدا کنی .اگه با اولین
حدس جواب صحیحو بگی اجازه میدم از کنار من رد بشی و بر ی .اگر جوابت اشتباه باشه
بهت حمله میکنم .اگر هم ساکت بمونی و چیز ی نگی بهت اجازه میدم از راهی که اومدی
برگردی و هیچ آسیبی بهت نمیرسونم.
قلب هر ی در سینه فروریخت .این هرمیون بود که در حل چیستانها مهارت داشت نه
هر ی .او جوانب امر را سنجید .اگر چیستان چنان پیچیده و دشوار بود میتوانست چیز ی
نگوید و بدون هیچ آسیبی برگردد و از مسیر دیگر ی به مرکز هزارتو برود.
هر ی گفت:
ابوالهول درست در وسط راه روی پاهای عقبیاش نشست و شروع به خواندن کرد:
هر ی با دهان باز هاج واج مانده بود .با ترسولرز به او گفت:
ابوالهول لبخندی زد و با بستن چشمهایش به او جواب مثبت داد .سپس بار دیگر
چیستان را خواند .هر ی متوجه شد که میتواند جواب این چیستان را حدس بزند و حت ً
ما
باید با استدالل جواب آن را پیدا کند .همانطور که به ابوالهول خیره نگاه میکرد زیر لب
گفت:
-ز عینک یک برون آر ای جوانبخت ،چطور ی میشه از عینک یکو بیرون آورد؟ یک ...یک...
آهان! شاید یابد (ی) و ( ک) رو دربیارم ...در اینصورت (ع) و (ن) میمونه ...خب بعد
دوباره میام سراغ این قسمت ...میشه بیت بعدی رو بخونی؟
ابوالهول بیت بعدی را دوباره خواند .هر ی دوباره بیت را تکرار کرد و گفت:
-اگه آبی رو از کبابی جدا کنم میمونه (ک) و (ب) .خب حاال میشه قسمت بعدی رو
بخونی؟
-دو حرف آخر تابوت ...میشه (و) و (ت) .حاال باید این حرفها رو دنبال هم ردیف کنم.
ابوالهول به پهنای صورتش خندید .سپس از جایش برخاست ،پاهای عقبیاش را
کشوقوس داد و از جلوی راه هر ی کنار رفت .هر ی گفت:
-ممنونم.
و درحالیکه از هوش و ذکاوت خود در حیرت بود با سرعت از کنار او گذشت .اکنون دیگر
به جام خیلی نزدیک بود ...تردیدی نداشت .چوبدستیاش به او نشان میداد که در
مسیر صحیح پیش میرود .اگر هیوالی وحشتناک دیگر ی راهش را سد نمیکرد ...شاید
بخت یارش میشد...
-جهت یاب!
چوبدستی چرخید و راه سمت راست را نشان داد .هر ی دواندوان جلو رفت و نور ی که
در مقابلش بود توجهش را جلب کرد.
صد متر جلوتر یک سکوی سنگی قرار داشت که جام سه جادوگر بر روی آن میدرخشید.
همینکه هر ی شروع به دویدن کرد چیز ی که چون سایهای سیاه به نظر میرسید از کنارش
گذاشت و از او سبقت گرفت.
سدریک زودتر از هر ی به جام میرسید .با بیشترین نیرویی که در توان داشت بهسوی
جام میدوید .هر ی میدانست که نمیتواند به او برسد .سدریک از او بلندقامتتر بود و
پاهای بلندتر ی داشت...
آنگاه هر ی پیکر عظیم و سیاهی را از باالی پرچین سمت چپش دید که در مسیر مواز ی
پشت پرچین با سرعت حرکت میکرد .آن دو مسیر کمی جلوتر به هم میرسیدند و
هرلحظه ممکن بود موجود غولپیکر و سدریک به هم برخورد کنند؛ اما سدریک که لحظهای
چشم از جام برنمیداشت آن را ندیده بود...
سدریک بهموقع به سمت چپ نگاه کرد و توانست خود را کنار بکشد و به آن موجود
برخورد نکند اما چنان غافلگیر شده بود که پایش لغزید و به زمین افتاد .هر ی دید که
چوبدستی سدریک از دستش افتاد و دور از دسترسش قرار گرفت؛ اما در همانوقت
عنکبوت غولپیکری از پشت پرچین بیرون آمد و به سمت سدریک رفت .هر ی نعره زد:
-بگیج!
طلسمش به بدن غولپیکر سیاه و پشمالوی عنکبوت خورد اما انگار هر ی سنگ کوچکی را
به سویش پرتاب کرده بود .عنکبوت تکانی خورد و برگشت .این بار بهسوی هر ی میآمد.
هر ی نعره زد:
اما فایدهای نداشت .یا بزرگی بیشازاندازه عنکبوت یا نیروی جادویی قدرتمندش باعث
میشد که طلسمها جز عصبانیتر کردن او تأثیری بر جای نگذارند ...هر ی یکلحظه به
هشت چشم سیاه و براق عنکبوت نگاه کرد و پیش از آنکه به چنگ عنکبوت بیفتد یک
نظر چنگک تیزش را دید.
عنکبوت با پاهای جلویی هر ی را بلند کرد و به هوا برد .هر ی دیوانهوار تقال میکرد بلکه
بتواند خود را آزاد کند .پایش به چنگک تیز عنکبوت خورد و از سوزش و درد شدید پایش
نفسش بند آمد .صدای نعرههای سدریک را میشنید که میگفت:
-بگیج!
اما طلسمهای او نیز مانند طلسمهای هر ی بیاثر بودند .وقتی عنکبوت بار دیگر چنگکش
را باز کرد هر ی چوبدستیاش را باال آورد و فریاد زد:
افسون خلع سالح اثر کرد ...عنکبوت هر ی را انداخت اما رها شدن هر ی برابر بود با سقوط
او از ارتفاع سه و نیم متر ی بر روی پایی که از پیش مجروح بود .همینکه بر روی پای
مجروحش افتاد لحظهای درنگ نکرد و بالفاصله با چوبدستیاش زیر شکم عنکبوت را
نشانه گرفت .با موجود دم انفجار ی نیز همینطور مبارزه کرده بود .او فریاد زد:
-بگیج!
درست در همان لحظهای که هر ی این افسون را اجرا میکرد سدریک نیز با او همراهی
کرده بود .دو افسون در هم آمیختند و تأثیری را که هر یک بهتنهایی نداشتند بر عنکبوت
گذاشتند.
عنکبوت تلوتلو خورد و به پهلو روی پرچین افتاد .پاهای پشمالوی در هم گرهخوردهاش در
برابرشان بیحرکت ماند.
هر ی که نفسنفس میزد جواب منفی داد .سپس به پایش نگاهی انداخت .خونریز ی
پای مجروحش شدید بود .ترشحات چسبناک و غلیظ چنگک عنکبوت ردای پاره هر ی را
آلوده کرده بود .هر ی سعی کرد از جایش بلند شود اما پای مجروحش بهشدت میلرزید
و یارای تحمل وزن بدنش را نداشت .به پرچین تکیه داد و درحالیکه نفسنفس میزد
به اطرافش نگاهی انداخت .سدریک پشت به جام ایستاده بود و یک قدم بیشتر با آن
فاصله نداشت .جام سه جادوگر از دور برق میزد.هر ی همانطور که نفسنفس میزد به
سدریک گفت:
-بردارش دیگه .برو جلو بردارش .تو به جام رسیدی.
اما سدریک از جایش تکان نخورد .همانجا ایستاده بود و به هر ی نگاه میکرد .آنگاه
رویش را برگرداند و به جام نگاهی انداخت هر ی در نور تابناک جام چهره آرزومند سدریک
را میدید .سدریک دوباره به هر ی نگاه کرد که به پرچین تکیه داده بود که به زمین نیفتد.
آنگاه نفس عمیقی کشید و گفت:
-تو بردارش .تو باید برنده بشی .تو توی هزارتو دو بار جون منو نجات دادی.
هر ی گفت:
هر ی عصبانی شده بود .درد طاقتفرسای پایش آزارش میداد .کشمکش در چنگ
عنکبوت باعث کوفتگی تمام بدنش شده بود اما بعدازآنهمه تالش و تقال سدریک او را
شکست داده بود درست همانطور که هنگام دعوت از چو به جشن رقص او را شکست
داده بود .هر ی ادامه داد:
-هر کی زودتر به جام برسه امتیاز میگیره و اون تویی .من با این پای مجروحم نمیتونم
از تو جلو بزنم.
سدریک سرش را تکان داد و چند قدم بهسوی عنکبوت غولپیکر آمد و از جام سه جادوگر
دور شد.
او گفت:
-نه.
-چرا اینقدر شکستهنفسی میکنی .زودتر بردارش که باهم از هزارتو بیرون بریم.
سدریک به هر ی نگاه کرد که به پرچین تکیه داشت و میکوشید تعادلش را حفظ کند .او
گفت:
-تو قضیه چهارتا اژدها رو به من گفتی .اگه به من نگفته بودی ممکن بود من توی همون
مرحله اول از دور مسابقه خارج بشم.
-من که خودم تنهایی اژدهاها رو کشف نکرده بودم .به منم یکی دیگه کمک کرد .در ضمن
تو هم قضیه تخم طال رو به من گفتی .این به اون در...
سدریک گفت:
ً
ظاهرا هر ی بااحتیاط وزنش را روی پای مجروحش انداخت اما پایش بهشدت میلرزید.
هنگام سقوط بر روی زمین مچ پایش رگ به رگ شده بود .هر ی گفت:
ً
عمدا موندی که همه گروگانها رو -توی مرحله دوم تو باید امتیاز بیشتر ی میگرفتی .تو
نجات بدی .من باید این کارو میکردم .هر ی به تلخی گفت:
-منم احمق بودم که آواز مردم دریایی رو جدی گرفتم! برو جامو بردار!
سدریک گفت:
-نه.
سدریک با چهره قاطع و مصمم دستبهسینه ایستاده بود گویی تکتک سلولهای بدنش
به این نتیجه رضایت داده بودند .هر ی نگاهش را از سدریک برداشت و به جام نگاه کرد.
در یک آن ،در یکلحظه استثنایی ،خود را دید که جام را به دست گرفته بود و از هزارتو
بیرون میآمد .او جام قهرمانی سه جادوگر را باالی سرش نگه داشته بود و صدای هلهلهی
جمعیت در گوشش میپیچید .چهره چو واضحتر از همیشه در برابر چشمهایش پدیدار
شد و نگاه تحسینآمیز او را دید ...اما بالفاصله تصویر کمرنگ و سپس ناپدید شد.
هر ی بار دیگر به چهره مصمم سدریک چشم دوخته بود .هر ی گفت:
-باهم برداریمش.
-چی؟
-هردومون باهم بهش دست میزنیم .اینطوری هردومون باعث افتخار هاگوارتز میشیم.
هر ی گفت:
-آره ...آره ...ما به هم کمک کردیم ،درسته؟ هردومون باهم به اینجا رسیدیم .پس بیا
باهم جامو برداریم.
سدریک حالتی به خود گرفته بود که گویی باور نمیکرد که هر ی چنین حرفی زده باشد؛
اما پس از لحظهای لبخندی بر لبش نشست و گفت:
هر دو باهم دستههای جام را گرفتند .بالفاصله هر ی احساس کرد قالبی نامرئی دور
شکمش را گرفت و او را از زمین بلند کرد .دستش به دسته جام چسبیده بود .جام او را
به جلو میراند و سدریک در کنارش بود .باد بر سر و رویشان میوزید و منظره اطرافشان
آمیزه نامشخصی از رنگهای گوناگون بود.
فصل سی و دوم :گوشت خون استخوان
هری برخورد پاهایش را با زمین حس کرد .پای مجروحش خم شد و روی زمین افتاد.
سرانجام دستش از دستهی جام جدا شده بود هری سرش را بلند کرد و گفت:
-اینجا کجاست؟
سدریک با حرکت سرش جواب منفی داد از جایش برخاست و هر ی را از زمین بلند کرد
هر دو به اطرافشان نگاه کردند.
آنها از محوطهی هاگوارتز خارج شده بودند و به نظر میرسید از هاگوارتز کیلومترها دور
شدهاند ...شاید صدها کیلومتر ...زیرا حتی از کوههایی که محوطهی هاگوارتز را در بر
میگرفت اثر ی نبود .آنها در گورستان وسیع و تاریکی ایستاده بودند .در سمت راستشان
درخت سرخدار ی سر به فلک کشیده بود و در پشت آنها کلیسایی در تاریکی خودنمایی
میکرد در سمت راستشان تپهای قرار داشت .هر ی بنای قصر قدیمی را در روی تپه
تشخیص داد .سدریک به جام سه جادوگر نگاه کرد و رو به هر ی گفت:
-نچ.
هر ی به گورستان بزرگی که در هر سو گسترده بود نگاه میکرد سکوت عجیب و اسرارآمیزی
بر فضا حاکم بود هر ی گفت:
-یعنی اینم بخشی از مسابقهست؟
هر ی خوشحال بود که سدریک این پیشنهاد را داده است نه خودش و گفت:
-آره.
آنها چوبدستیهایشان را درآوردند .هر ی دائم به اطرافش نگاه میکرد دوباره همان
احساس عجیب را داشت .گمان میکرد کسی او را نگاه میکند ناگهان گفت:
آن شخص کنار سنگقبر ایستادهی بلندی که قدش حدود پنج شش متر بود ایستاد و با
آنها فاصله داشت.
ناگهان جای زخم پیشانی هر ی بهشدت تیر کشید .درد پیشانیاش چنان شدید شد و
بیامان شد که پیش از آن هرگز آنقدر درد نگرفته بود ،چوبدستیاش از دستش افتاد و
با هر دو دست پیشانیاش را گرفت .زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد .چشمهایش
جایی را نمیدید سرش چنان درد میکرد که گمان میکرد هرلحظه ممکن است فرق سرش
از وسط بشکافد.
صدای سریع حرکت چیز ی را در هوا شنید و بعد صدای گوشخراشی سکوت شب را
شکست.
-آواداکداورا.
هر ی با چشمانی بسته درخشش نور سبز ی را حس کرد بالفاصله چیز سنگینی در هوا به
زمین خورد و گرمپی صدا کرد .درد پیشانیاش چنان شدید شد که حالت تهوع پیدا کرد
و لحظهای بعد فروکش کرد هر ی که از دیدن چیز ی که پیشش بود میترسید .چشمهای
دردمندش را باز کرد.
سدریک با دستهای باز پشت بر روی زمین افتاده بود او مرده بود.
در لحظهای به بلندای ابدیت هر ی به چهرهی سدریک خیره ماند ،چشمهای باز و
خاکستریرنگش مات و بیحال بودد درست مانند پنجرههای خانههای متروک بازمانده
بود ،دهان نیمهبازش از حیرت و شگفتی حکایت میکرد و آنگاه بیآنکه هر ی واقعیتی که
در برابرش بود بپذیرد درست هنگامیکه در ژرفای سستی و ناباور ی غوطهور بود احساس
کرد شخصی او را می کشد و با خود میبرد.
مرد کوتاهقد شنل پوش بقچهاش را زمین گذاشت و چوبدستیاش را روشن کرده بود و
هر ی را با خود بهسوی سنگقبر ایستادهی مرمر ی میکشید .پیش از آنکه مرد کوتاهقد او
را برگرداند و پشتش را به سنگقبر بکوبد توانست نام روی آن را بخواند:
«تام ریدل»
مرد شنل پوش جادویی کرد و طنابی را از گردن تا قوزک پای هر ی پیچید و او را به سنگقبر
ایستاده بست .هر ی صدای نفسهای کوتاه و تند مرد کوتاهقد را میشنید .هر ی مقاومت
کرد و دستوپا زد و مرد کوتاهقد با دستی که یک انگشت کم داشت او را زد .هر ی مرد
شنل پوش را شناخت نفسش را در سینه حبس کرد و گفت:
-تو؟
اما دمباریک که دیگر او را محکم به قبر بسته بود جواب نداد او سخت مشغول معاینهی
طناب بود که مبادا بهاندازهی کافی محکم نباشد .وقتی به گرههای طناب دست میکشید
انگشتهایش بیاختیار میلرزید .دمباریک وقتی مطمئن شد که هر ی نمیتواند تکان
بخورد پارچه باریک و دراز و سیاهی از داخل ردایش درآورد و با خشونت در دهان هر ی
فروکرد آنگاه بدون آنکه یک کلمه حرف بزند رویش را از هر ی برگرداند و رفت .هر ی نه
میتوانست صدایی از دهانش بیرون بدهد و نه میتوانست ببیند دمباریک به کجا رفته.
نمیتوانست سرش را برگرداند و پشت سنگقبر را ببیندد ،او تنها چیز ی را میدید که در
مقابلش بودند.
جسد سدریک پنج شش متر جلوتر از او روی زمین افتاده بود .کمی عقبتر از او جام سه
جادوگر در زیر نور ستارگان میدرخشید .چوبدستی هر ی کنار پایش روی زمین افتاده بود
.بقچهی ردایی که هر ی گمان میکرد بچهای است مدام تکان میخورد .هر ی به آن نگاه
کرد و زخمش دوباره تیر کشید ...ناگهان دریافت که چیز ی که درون آن بقچه است را
نمیخواهد ببیند ...دلش نمیخواست آن بقچه باز شود...
صدایی را در نزدیکی پایش شنید پایین را نگاه کرد و چشمش به مار غولپیکری که میان
سبزهها پیچوتاب میخورد افتاد .صدای خسخس نفسهای دمباریک بلندتر شد ،انگار
چیز سنگینی را روی زمین می کشد آنگاه دوباره در محدوده دید هر ی قرار گرفت .هر ی او
را دید که پاتیل سنگیای را هل میدهد و به سمت سنگقبر میآورد .پاتیل پر از مایعی
بود که به نظر میرسید آب بود .هر ی صدای شلپ شلپ آب را درون پاتیل میشنید .پاتیل
سنگی از همهی پاتیلهایی که هر ی در عمرش دیده بود بزرگتر بود بهقدری بزرگ بود که
یک انسان بزرگسال میتوانست بهراحتی درون آن بنشیند.
چیز ی که درون بقچه بود بیوقفه تکان میخورد گویی میخواست خود را از درون آن
بیرون بیاورد .در آن لحظه دمباریک کنار پاتیل بود ناگهان صدای ترق و تروق آتش از زیر
پاتیل به گوش رسید مار غولپیکر پیچوتابی خورد و به تاریکی پناه برد.
مایع درون پاتیل بهسرعت به جوش آمد .در سطح پاتیل عالوه بر حباب ،جرقههای
سرخرنگی پدید آمد و بهسوی آسمان تاریکشب پناه برد .بخار روی مایع غلیظتر میشد
و پیکر دمباریک پشت آن تیرهوتار تر به نظر میرسید .حرکاتش در زیر شنل از آشفتگی او
خبر میداد .آنگاه هر ی دوباره صدای سرد و بیروح را شنید که گفت:
-عجله کن.
در آن لحظه از تمام سطح مایه جرقه بیرون میپرید کمکم قشر خشک شدهای از مایع
جوشان در کنارهی لبهی پاتیل پدیدار شد.
-آماده شد ارباب.
-شروع کنید...
دمباریک گرهی ردا را باز کرد همینکه چشم هر ی به چیز ی افتاد که در آن پیچیده بود از
ته دل نعره زد اما صدای فریادش را پارچهای که در دهانش بود خفه میکرد.
دمباریک به چیز ی شبیه به یک سنگ تلنگر زد و آن را برگرداند .آنگاه موجود زشتی پدیدار
شد .زشتی آن موجود قابل توصیف نبود .آنچه دمباریک با خود حمل میکرد در نظر اول
شبیه به نوزاد انسان قوز کردهای بود؛ اما هر ی بالفاصله متوجه شد که ذرهای به نوزاد
شباهت ندارد .بدن بیمویش مثل گوشت خام قرمز و تیره بود .از دور به نظر میرسید
فلسدار باشد ،دستوپایش باریک ،نحیف و شکننده بود و صورتش مثل صورت مار پهن
بود و چشمهای قرمزش برق میزد.
موجود عاجز و ناتوانی بود دستهای نحیفش را باال آورد و دور گردن دمباریک حلقه کرد
درست در همان لحظه کاله شنل از سرش افتاد و هر ی در روشنایی آتش چهرهی الغرش
را دید.
دمباریک آن موجود را به لبهی پاتیل برد لحظهای صورت پهن و شیطانی آن موجود در
مجاورت جرقههای رقصان روی پاتیل قرار گرفت .هر ی آن را بهوضوح دید وقتی دمباریک
آن را به درون پاتیل انداخت صدای جلز و ولز ی به گوش رسید و پیکر زشت آن به درون
مایع فرورفت .هر ی صدای برخورد بدن نحیفش به ته پاتیل را شنید.
آنگاه دمباریک که معلوم بود از ترس قالب تهی میکند با صدایی لرزان شروع به صحبت
کردن کرد او چوبدستیاش را باال آورد چشمهایش را بست و گفت:
-ای استخوان پدر که ناخواسته تقدیم میشوی تو جان تازهای به جان پدرت میدمی!
خاک قبر جلوی هر ی از هم شکافت .هر ی با وحشت شاهد آن صحنه بود .غبار نرمی از
زمین بیرون آمد و بهفرمان دمباریک به نرمی به درون پاتیل فروریخت .سطح درخشان
مایع به تالطم درآمد و جلز و ولز کرد و جرقههای بیشماری به اطراف پاشید سپس به
رنگ آبی روشن درآمد.
دمباریک شروع به آه و ناله کرد آنگاه خنجر بلند و تیز نقرهایرنگی را از ردایش بیرون آورد
و هقهقکنان گفت:
-ای گوشت خادم که با میل و رغبت تقدیم میشوی ،تو ارباب را از نو زنده خواهی کرد!
او دست راستش را که یک انگشت کم داشت جلو آورد و با دست چپش خنجر را گرفت
و باال برد.
هر ی که فهمیده بود دمباریک قصد انجام چهکاری را دارد چشمهایش را بست ولی
نتوانست از شنیدن صدای جیغهای گوشخراش که سکوت شب را میشکست خودداری
کند .هر ی با صدای او احساس کرد خودش نیز زخم خنجر خورده است .صدای افتادن
چیز ی را بر روی زمین شنیدو بالفاصله صدای نفسهای دردمند دمباریک و پس از
لحظهای صدای تهوعآور افتادن چیز ی در پاتیل به گوش رسید .هر ی طاقت دیدن آن
صحنه را نداشت ...اما بااینکه هنوز چشمهایش بسته بود ،روشنایی سرخرنگ مایع درون
پاتیل را از پشت پلکهایش حس میکرد.
-ای خون دشمن ...که بهاجبار تقدیم میشوی ...تو دشمن خونیات را احیا میکنی!
هر ی که محکم به سنگقبر بستهشده بود نمیتوانست جلوی او را بگیرد ...هر ی خنجر تیز
را در دست دمباریک دید و سعی کرد خود را آزاد کند اما بیفایده بود .خنجر در دست
دمباریک میلرزید .هر ی تماس تیغهی خنجر را با انحنای بازویش حس کرد .خنجر در
دستش فرورفت و خون از آستین پارهی ردایش بیرون ریخت .دمباریک که هنوز
نفسنفس میزد با دستپاچگی در ردایش جستجو کرد و شیشهی کوچکی را درآورد .آن
را زیر زخم هر ی گرفت تا قطرهای آن در شیشه فروریزد.
با خون هر ی به سمت پاتیل رفت و آن را به درون مایع ریخت .مایع پاتیل بالفاصله به
رنگ سفید خیرهکنندهای درآمد .دمباریک که دیگر وظیفهاش را انجام داده بود زانو زد و
روی زمین غلتید .مچ دست قطعشدهی خونآلودش را میمالید و هقهق گریه میکرد.
مایع درون پاتیل میجوشید و جرقههای الماس مانندش را به اطراف میپاشید .جرقهها
چنان روشن و خیرهکننده بودند که تاریکی شب را چندان نشان میدادند .هیچ اتفاقی
نیفتاد...
هر ی در دل گفت :خدا کنه غرق شده باشه ...خدا کنه اشتباه کرده باشه...
اما ناگهان جرقههایی که از پاتیل به اطراف میپاشیدند فروکش کردند و در عوض بخار
غلیظ در هوا پراکنده میشد و منظرهی اطراف را از دید هر ی پنهان میکرد .دیگر نه
میتوانست دمباریک را ببیند نه جسد سدریک را .تنها چیز ی که میدید بخار غلیظ
سفیدرنگی بود که اطرافش را فرامیگرفت...
هر ی در دل گفت :اشتباهی پیش اومده ...غرق شده ...خدا کنه مرده باشه ...آنگاه در
میان تودههای انبوه بخار پیکر تیره و نامشخص مردی پدیدار شد .مردی بلندقد،
استخوانی و الغر در پاتیل آهسته برمیخاست .صدای سرد و بیروح مرد از ورای بخار
غلیظ به گوش رسید که گفت:
-دمباریک که همچنان ناله و شیون میکرد و دست معلولش را تکان میداد چهاردستوپا
به سمت به سمت ردا رفت و آن را برداشت و از زمین بلند شد .دستش را دراز کرد و با
همان یک دست ردا را روی سر اربابش انداخت و آن را پایین کشید .مرد الغراندام از
پاتیل بیرون آمد و به هر ی خیره شد ...هر ی نیز به چهرهی مردی که سه سال تمام در
کابوسهایش ظاهر شده بود خیره نگاه کرد .صورتش مثل ارواح رنگپریده بود .چشمهای
درشتش قرمز روشن بود .بینی پهنش مثل بینی مارها بهجای سوراخ دو شکاف داشت.
ولدمورت چشم از هری برداشت و شروع به معاینه بدن خود کرد .دستهایش مثل
عنکبوت بزرگ و رنگپریده بود .او انگشتان باریک و درازش را به قفسه سینهها ،بازو و
صورتش کشید .چشمان قرمزش که مثل چشمان گربه مردمک عمودی داشت در تاریکی
شب میدرخشید .او دستهایش را جلو آورد و انگشتانش را باز و بسته کرد .چهرهاش از
شادی میدرخشید .او به دمدراز که با دست خونآلود روی زمین افتاده بود توجهی نکرد.
حتی به مار عظیمالجثه که فشفش کنان به دوره هری حلقه میزد نیز کاری نداشت.
ولدمورت انگشتان باریک و بلندش را در جیب بزرگ ردایش فروبرد .چوبدستیاش را
بیرون کشید و آن را نوازش کرد .سپس آن را بهطرف دمدراز گرفت .او را از زمین بلند کرد
و مقابل سنگقبری که هری به آن بستهشده بود انداخت .او پایین قبر افتاد و تکان
نخورد .او بدنش را جمع کرد و اشک میریخت .ولدمورت با چشمان قرمزش به هری نگاه
کرد و با صدای بیروح و شیطانیاش قهقهه زد .ردای دمدراز به دلیل خون شدیدی که از
دستش میرفت خیس شده بود .او مچ دست قطعشدهاش را الی ردایش پیچید و با
صدای خشک و گرفتهای گفت:
ولدمورت خم شد .دست چپ دمدراز را کشید و آستین ردایش را تا باالی آرنج تا زد .هری
چیزی شبیه نقش خالکوبی شده را روی پوست دمدراز دید که به رنگ قرمز روشن بود.
نقش جمجمهای که افعی از دهانش بیرون زده بود .همان نقشی که شب مسابقه جام
جهانی کوئیدیچ در آسمان ظاهر شده بود .عالمت شوم .ولدمورت بیاعتنا به نالههای
دمدراز نقش قرمزرنگ را معاینه کرد و گفت:
ً
حتما همهشون فهمیدن ...حاال معلوم میشه ...حاال میفهمیم. -برگشته...
او انگشت اشارهی بلند و کشیدهاش را روی داغ دست دمدراز گذاشت و فشار داد .جای
زخم هری بار دیگر سوخت و تیر کشید .دمدراز از درد فریادی کشید .ولدمورت دستش را
از روی عالمت دست دمدراز برداشت و هری متوجه شد رنگ آن پرکالغی شده است.
ولدمورت از جا برخاست .موجی از رضایت و خشنودی در چهرهاش نمایان بود .او به گوشه
و کنار گورستان نگاه کرد و هم چنان با چشمهای قرمز و براقش به ستارهها خیره شده بود
زیر لب گفت:
-وقتی وجود منو احساس کنن چندتاشون شجاعت به خرج میدن و برمیگردن! چندتا
هم حماقت میکنن و بر نمیگردن!
او در مقابل هری و دمدراز شروع به قدم زدن کرد .او مسیر کوتاهی را میرفت و برمیگشت
و در تمام مدت به گوشه و کنار گورستان نگاه میکرد .بعد از یکی دو دقیقه بار دیگر به
هری خیره شد .لبخند جنونآمیزی چهرهی مار مانندش را از هم گشود .او با صدای
آهستهای گفت:
-هری پاتر همینجا بایست ...روی بقای جسد پدرم ...اون یه هالوی احمق بود .درست
مثل مادر خودت؛ اما هردوتاشون بهنوعی مفید بودن نه؟ مادر تو به خاطر نجات بچهش
مرد ...من پدرمو کشتم و تو خودت دیدی جنازهش چقدر به درد خورد.
ولدمورت بار دیگر خندید .آنگاه شروع به قدم زدن کرد و به گوشه کنار گورستان نگاهی
انداخت .در این حال مار غولپیکری فشفش کنان روی سبزهها دور هری میچرخید.
-اون خونهی باالی تپه رو میبینی پاتر؟ پدرم اونجا زندگی میکرد ،مادرم ساحرهای بود
که توی همین دهکده زندگی میکرد .اون عاشق پدرم شد .ولی وقتی مادرم بهش گفت
یه ساحرهست ازش جدا شد .پدرم اصالً با سحر و جادو میانهای نداشت .اون قبل از اینکه
من به دنیا بیام مادرمو تنها گذاشت و برگشت پیش پدر و مادرش .مادرم وقت به دنیا
آوردن من سر زا رفت و درنتیجه من توی پرورشگاه هالوها بزرگ شدم ولی قسم خوردم
پیدایش کنم ...باالخره انتقاممو ازش گرفتم از اون احمقی که اسم مسخرهشو روی من
گذاشت...
ولدمورت هنوز جلوی آنها راه میرفت و مرتب به قبرها نگاه میکرد .او بهآرامی:
-منو ببین! دارم تاریخچه زندگی خانوادگیام رو برای تو میگم ...چرا اینقدر احساساتی
شدم؟ ببین پاتر ...نگاه کن! خانواده واقعی من دارن برمیگردن.
ناگهان صدای خشخش شنلهای متعددی به گوش رسید .جادوگرها روی قبرها ،پشت
درخت سرخدار و البهالی تاریکی پیدا شدند .همهشان نقاب داشتند و کاله شنلشان را روی
صورتشان انداخته بودند .آنها به آهستگی و یکیک جلو آمدند .گویی آنچه را میدیدند
باور نمیکردند .ولدمورت ساکت شد و منتظر ماند .آنگاه یکی از مرگخوارها جلوی او زانو
زد و چهاردستوپا بهسوی ولدمورت رفت و لبه ردای سیاه او را بوسید .سپس زیر لب
گفت:
-ارباب ...ارباب...
مرگخوارانی که پشت سر او بودند نیز چنین کردند .یکیک زانو زدند لبه ردای سیاهش
را بوسیدند و عقب ایستادند .آنها دور قبر تام ریدل ،ولدمورت هری و دمدراز که هنوز زار
میزد حلقه زدند و دایرهوار ایستادند؛ اما بین آنها فاصلهای به چشم میخورد؛ گویی
منتظر افراد دیگر بودند .گرچه به نظر نمیرسید ولدمورت در انتظار کسی باشد .او نگاهی
به جادوگران نقابدار انداخت.
بااینکه باد نمیوزید صدای خشخش شنلها به گوش میرسید .گویی همه باهم لرزیده
بودند.
ولدمورت بهآرامی:
-مرگخوارها خوش آمدین ...از آخرین دفعهای که هم دیگر رو دیدیم سیزده سال
گذشته ...سیزده سال ...بااینهمه شما به ندای من جواب دادین ...انگار همین دیروز هم
ً
واقعا متحدیم... دیگر رو دیده بودیم ...اما آیا
او رویش را برگرداند و درحالیکه شکافهای بینیاش باز شده بود ،بو کشید و گفت:
برای دومین بار لرزشی بر اندام جادوگران افتاد ،گویی حضورشان در آنجا به این دلیل بود
که جرئت پشت کردن به او را نداشتند .ولدمورت گفت:
-معلومه همتون صحیح و سالمین و قدرتتون آسیب ندیده وگرنه اینقدر فوری اینجا
حاضر نمیشدین ...با دیدن شما از خودم پرسیدم چرا این گروه هیچوقت به کمک
اربابشون نیومدن؟ اربابی رو که قسم خورده بودند تا آخر بهش وفادار باشن...
هیچکس حرفی نزد .هیچکس تکان نمیخورد جز دمدراز که روی زمین افتاده بود و
هقهق گریه میکرد .ولدمورت آهسته گفت:
ً
حتما همهشون فکر کردند من نابود شدم ...اونا رفتن پیش دشمنای -بعد به خودم گفتم
من و درخواست عفو کردن ...گفتن که جادو شده بودن و نمیدونستن دارن چیکار
میکنن ...بعد از خودم پرسیدم ولی چطور ممکنه به ذهنشون نرسیده باشه که من دوباره
برمیگردم؟ اونا که میدونستن من سالهای پیش چه اقداماتی کرده بودم تا از مرگ
جسمانی در امان باشم ...اونا که به چشم خودشون قدرت منو دیده بودن .در زمانی که
من قدرتمندتر از هر جادوگر دیگهای بودم ،قدرت عظیم من برای همهشون ثابت شده بود
بعد هم به خودم جواب دادم :شاید اونا فکر میکردن قدرتی مافوق قدرت من وجود داره...
قدرتی که میتونه حتی ولدمورتو شکست بده ...فکر کردم شاید طرفدار جادوگر دیگهای
شدن ...طرفدار آدمای عادی مثل نکبتزاده و هالوها ...یا شاید طرفدار آلبوس دامبلدور
شدن...
جادوگران با شنیدن نام دامبلدور به تکاپو افتادند و با حرکت سر مخالفت خود را نشان
دادند .آنها زیر لب چیزی گفتند؛ اما ولدمورت اعتنایی به آنها نکرد و گفت:
ً
واقعا ناامید شدم. -ناامید شدم...
یکی از مردان نقابدار خود را جلو انداخت و درحالیکه میلرزید برابر ولدمورت به خاک
افتاد .آنگاه با صدای جیغ جیغ مانندی گفت:
«بشکنج»!
هری اطمینان داشت که صدایش به خانههای اطراف میرسد .ایکاش مأموران پلیس
میآمدند .هری در اوج ناامیدی خدا خدا میکرد کسی به کمکش بیاید .هر که میخواست
باشد.
ولدمورت چوبدستیاش را باال گرفت .مرگخواری که شکنجه شده بود روی زمین افتاده
بود و نفسنفس میزد .ولدمورت به نرمی گفت:
-بلند شو اوری! بلندشو! تو تقاضای بخشش میکنی؟ من نمیبخشم ...من چیزی رو
فراموش نمیکنم ...سیزده سال تمام ...من وقتی شما رو میبخشم که شما کوتاهی
سیزدهساله تون رو جبران کنین ...مگه نه دمدراز؟
-تو بهطرف من برگشتی ...اما این به خاطر فداکاریت نبود ...تو از ترس دوستان قدیمیت
سراغم اومدی ...دمدراز تو مستحق این درد و عذابی خودت هم میدونی ،درسته؟
ولدمورت با خونسردی به دمدراز نگاه کرد که روی زمین ناله و شیون میکرد و در همان
حال گفت:
ولدمورت دوباره چوبدستیاش را در هوا چرخاند .پرتوی نورانی چون نقرهی مذاب از آن
خارج شد و در مسیر حرکت چوبدستی در هوا شناور ماند لحظهای بیشکل ماند سپس
پیچوتابی خورد و به شکل دست انسان درآمد که همچون مهتاب درخشان بود .دست
درخشان پروازکنان پایین رفت و به مچ دست خونآلود دمدراز وصل شد.
بالفاصله صدای هقهق دمدراز قطع شد .نفسهایش بلند و صدادار شدند .دستش را باال
آورد و با ناباوری به دست نقرهای خیره شد که کامالً به مچ چسبیده بود .درست مثل این
بود که دستکشی نورانی به دست کرده باشد .او انگشتان درخشانش را باز و بسته کرد
سپس درحالیکه دستش میلرزید شاخه خشکیدهای را از زمین برداشت و با دستش آن
را خرد کرد .او آهسته زمزمه کرد:
-ارباب ...خیلی قشنگه ...از شما متشکرم ...خیلی ممنونم...
سپس چهاردستوپا جلو رفت و لبه ردای ولدمورت را بوسید .ولدمورت گفت:
دمدراز برخاست و در حلقه مرگخواران سر جایش ایستاد .صورتش هنوز از اشک خیس
بود و به دست جدید و نیز سرورش نگاه میکرد .ولدمورت بهطرف مردی که در سمت
راست دمدراز ایستاده بود رفت ،مقابلش ایستاد و گفت:
-مالفوی ،دوست گمراه من .شنیدم تو تونستی بدون اینکه ناچار بشی گذشتهات رو انکار
کنی با آبرومندی زندگی کنی ...میدونم که هنوز هم آمادهای تا مسئولیت شکنجهی هالوها
رو به عهده بگیری نه؟ ولی لوسیوس تو هیچوقت درصدد پیدا کردن من بر نیومدی...
البته تو جام جهانی کوئیدیچ شجاعت زیادی از خودت نشون دادی ...ولی فکر نمیکنی
بهتر بود وقتت رو صرف پیدا کردن ارباب و کمک رسوندن به اون میکردی؟
ً
فورا خودمو -سرورم ...من تمام این مدت گوشبهزنگ بودم .اگه خبری از شما میرسید
بهتون میرسوندم .هیچچیز نمیتونست منو از این کار...
-ولی تابستون پارسال که یه مرگخوار وفادار عالمت منو به آسمون فرستاد تو فرار کردی؟
مالفوی با شنیدن این جمله حرفش را نیمهتمام گذاشت .ولدمورت ادامه داد:
-من از همهچیز خبر دارم لوسیوس ...من از تو ناامید شدم ...ولی امیدوارم در آینده
وفاداری خودت رو ثابت کنی.
-اینجا جای لسترنجهاست .اونها به من وفادار موندن ...اونا قبول کردن به آزکابان برن
ولی منو محکوم نکنن ...وقتی درهای آزکابان باز بشه لسترنجها پاداشی میگیرن که حتی
تو خواب هم نمیدیدن ...دیوانهسازها به ما ملحق میشن اونا از متحدان طبیعی ما
هستن ...دوباره غولهای تبعید شده رو احضار میکنیم و لشکری از موجوداتی درست
میکنیم که همه رو به وحشت میندازن.
او دوباره به راه افتاد ...از مقابل بعضی از مرگخوارها بیآنکه چیزی بگوید عبور میکرد
ولی در مقابل بعضی میایستاد و با آنها حرف میزد:
-مکز ،دمدراز میگه تو برای وزارتخونه کار میکنی و هیوالهای خطرناکو میکشی ...همین
روزها قراره یه قربانی خوب گیرت بیاد مکز .ولدمورت برات آماده میکنه.
ولدمورت بهسوی دو نفر از نقابداران رفت که اندامی بهمراتب درشتتر از دیگران داشتند
و گفت:
-اینم کراب خودمون ...امیدوارم این دفعه بهتر عمل کنی کراب ،گویل تو هم همینطور.
-البته قربان.
ولدمورت از مقابل مرد خمیدهای که در سایه گویل ایستاده بود عبور کرد و بهآرامی:
ولدمورت به بزرگترین جای خالی در حلقه مرگخوارها رسید .مدتی ایستاد با چشمان
قرمزش چنان نگاهی بهجای خالی آنها انداخت که گویی آنها را میبیند .او گفت:
مرگخواران تکانی خوردند .هری متوجه شد که از زیر نقاب به یک دیگر نگاه میکنند.
ولدمورت ادامه داد:
-خادم وفادار من اآلن توی هاگواراتزه ...و زحمات اون باعث شده که امشب این دوست
جوان ما به اینجا برسه...
مرگخواران نگاهی به هم انداختند .خندهای روی لبان ولدمورت نشست که شباهتی به
لب نداشت .او گفت:
-هری پاتر محبت کرده و برای شرکت در جشن تولد دوباره من به اینجا اومده ...درواقع
میشه گفت اون مهمون افتخاری منه...
همه ساکت بودند .مرگخواری که سمت راست دمدراز ایستاده بود یک قدم جلو گذاشت.
صدای لوسیوس مالفوی از زیر نقاب به گوش رسید که گفت:
-ارباب ما عالقهمندیم بدونیم ...ازتون خواهش میکنیم به ما بگین این معجزه ...چطور
اتفاق افتاد ...چطور تونستین پیش ما برگردین...
او با قدمهایی آرام بهسوی هری رفت تا کنارش بایستد و مرگخواران بتوانند هردوی
آنها را ببینند.
ً
حتما شنیدین که میگن این پسر باعث از بین رفتن قدرت من شده .همهتون میدونین -
شبی که من سعی کردم این پسرو بکشم قدرتم از دست رفت و بدنم نابود شد.
مادرش وقتیکه میخواست جون پسرشو نجات بده کشته شد و ناخواسته نیرویی در
وجودش باقی گذاشت که باعث شد جونش در امان بمونه ...باید اقرار کنم که من چنین
چیزی رو پیشبینی نکرده بودم ...من دیگه نمیتونستم این پسرو لمس کنم.
ولدمورت یکی از انگشتان سفید و درازش را باال آورد و نزدیک گونه هری نگه داشت و
گفت:
-مادرش با قربانی کردن خودش نیرویی در بدن این پسر بهجا گذاشت ،نوعی طلسم
باستانی ...من این طلسمو فراموش کرده بودم و از اون غافل مونده بودم ...ولی دیگه
مهم نیست چون حاال میتونم او نو لمس کنم.
هری سرمای انگشت دراز و سفید ولدمورت را بر صورتش احساس کرد هرلحظه انتظار
داشت سرش از درد بترکد ...ولدمورت بهآرامی خندید و انگشتش را عقب برد .سپس
دوباره شروع به صحبت کرد:
-باید اعتراف کنم که حسابهای من اشتباه از کار درآمد .دوستان من ...مادر اون با قربانی
کردن خودش نفرین منو منحرف کرد و اونو بهطرف خودم برگردوند ...آه ...چه درد
طاقتفرسایی ...چه عذابی ...من اصالً برای چنین چیزی آمادگی نداشتم .من از جسمم
بیرون کشیده شده بودم ...از همه روحها و حتی از پستترین اشباح کمتر شده بودم.
بااینحال زنده بودم ...و نمیدونستم کی هستم .اونم منی که میخواستم زودتر از همه
به جادوانگی برسم .شما میدونین که هدف من غلبه بر مرگه ...من در بوتهی آزمایش
قرار گرفتم و معلوم شد یکی آزمایشهای من اثر کرده ...چون بااینکه نفرینم مرگبار بود
نمردم ...بااینحال من از ضعیفترین موجودات هم ضعیفتر بودم .هیچ وسیلهای
نداشتم تا به خودم کمک کنم.
من بدن نداشتم تنها طلسمهایی که برام مفید بودن احتیاج به چوبدستی داشتن ...تنها
چیزی که یادم مونده اینه که سعی میکردم به هر زحمتی هست خودمو زنده نگهدارم...
خودمو به یک جنگل دوردست رسوندم و بدون اینکه لحظهای چشم برهم بذارم منتظر
موندم ...مطمئن بودم که باالخره یکی از مرگخوارهای وفادار میاد و منو پیدا میکنه.
یکیشون باالخره میاد و جادوهایی رو که برای بازگشت به جسمم الزم داشتم اجرا
میکنه ...ولی انتظار بیفایده بود.
بار دیگر مرگخوارها که سراپا گوش بودند به لرزه درآمدند .ولدمورت مدتی سکوت کرد تا
وحشت حاکم بر فضا به اوج خود رسید و گفت:
-فقط یک قدرت برام باقی مونده بود .میتونستم بدن دیگرانو تسخیر کنم ...گرچه جرئت
نمیکردم بهجاهایی که افراد زیادی حضور داشتن برم ...میدونستم که کارآگاههای زیادی
حتی خارج از کشور به دنبالم هستن ...بعضی وقتها در بدن حیوانات ساکن میشدم.
البته مارها رو ترجیح میدادم ...اما چون حیوانات فاقد روح پاک هستن زندگی تو جسم
اونها برام راحت نبود عالوه بر این سحر و جادو با بدن اونها سازگاری نداشت.
به همین جهت وقتی به بدن اونها نفوذ میکردم عمرشون کوتاه میشد...
هیچکدومشون مدت زیادی زنده نمیموندن...
حدود چهار سال پیش چیزی اتفاق افتاد که فکر کردم برگشتنم دیگه قطیعه ...یک جادوگر
جوون و سادهلوح به جنگلی که اونجا زندگی میکردم اومد و سر راهم قرار گرفت .همون
فرصتی که انتظارشو میکشیدم ...یک استاد جوون توی مدرسه دامبلدور ...خیلی راحت
تونستم اونو مطیع کنم ...اون منو به این مملکت برگردوند .بعد از مدتی تونستم مالک
وجودش بشم و از نزدیک به اعمال و رفتارش که طبق دستورات من انجام میشد نظارت
داشته باشم ...ولی نقشهام عملی نشد .نتونستم سنگ جادو رو بدزدم ...از رسیدن به
جادوگری بیقیدوشرط محروم شدم ...یکبار دیگه نقشهام به دست هری نقش بر آب
شد...
بار دیگر سکوت بر فضا حاکم شد .همهجا ساکت بود حتی برگهای سرخدار هم تکان
نمیخوردند.
مرگخواران آرام و بیحرکت بودند و با چشمهای براق خود از حفرههای نقابشان به
ولدمورت و هری خیرهخیره نگاه میکردند.
-وقتی بدن خادمم رو ترک کردم اون مرد و من دوباره ضعیف شدم دوباره به مخفی گاهم
برگشتم ...باید اعتراف میکنم که خیلی ترسیده بودم .میترسیدم دیگه نتونم قدرتهای
بیشمارم رو به دست بیارم ...بله اون روزها بدترین روزهای عمرم بود .هیچ امیدی نداشتم
جادوگر دیگهای سر راهم قرار بگیره و من بتونم در بدنش شریک بشم .امیدمو بهطور کامل
از دست داده بودم و فکر میکردم دیگه هیچ مرگخواری به سراغم نمییاد که ببینه چه
بالیی سرم اومده...
یکی دو نفر از نقابداران معذب شدند .تکان خوردند ولی ولدمورت بیاعتنا به آنها ادامه
داد:
ً
تقریبا یک سال قبل ،خادمی به سراغم اومد .همین -تا اینکه همین چند وقت پیش...
دمدراز که اینجاست ...همون کسی که با صحنهسازی تونست از چنگ عدالت فرار کنه...
کسانی که روزگاری دوستش بودن اونو از مخفیگاه بیرون کشیدن ...به خاطر همین تصمیم
گرفت پیش من برگرده.
درباره مخفیگاه من شایعاتی بر سر زبونها افتاده بود .دمدراز خودشو به کشور ی رسوند
که شایع شده بود من اونجا مخفی شدم ...البته سر راه موشهای زیادی بهش کمک
کردن .آخه اون نسبت نزدیکی با موشها داره ...مگه نه دمدراز؟ دوستهای کوچولوی
کثیفش بهش گفتن که توی جنگلهای آلبانی جایی هست که همهشون از اونجا دوری
میکنن ...میگفتن سایه سیاهی توی بدن حیوانات کوچیکی مثل اونا نفوذ میکنه و
باعث مرگشون میشه .البته راهی که دمدراز برای رسیدن به من پشت سر گذاشت هموار
نبود .مگه نه دمدراز؟ یکشب که گرسنگی بهش فشار آورده بود در حاشیه همون جنگلی
که امیدوار بود منو توش پیدا کنه کار احمقانهای میکنه ...به مهمون خونه بین راه میره
تا چیزی بخوره ...میدونین اونجا کی رو میبینه؟ برتا جورکینز ...ساحرهی وزارت سحر و
جادو! حاال ببین سرنوشت چطور به کمک ولدمورت میاد .این ماجرا ممکن بود همهی
امید و آرزوهای منو به باد ببره .ممکن بود کار دمدراز همون جا تموم بشه و دیگه راه
بهجایی نداشته باشه.
ولی دمدراز با حرکت زیرکانهای که من اصالً انتظارشو نداشتم برتا جورکینزو به یک گردش
شبانه دعوت کرد و تونست اعمال و رفتارش رو تحت کنترل خودش بگیره ...بعدش هم
اونو پیش من آورد .همون برتا جورکینز که نزدیک بود همهی امیدهای منو بر باد بده بدل
به نعمتی شد که تو خواب هم نمیدیدم ...با کمی پافشاری قبول کرد که همهی اطالعاتش
رو در اختیار من قرار بده ...اون به من گفت که قراره امسال مسابقه سه جادوگر تو هاگوارتز
برگزار بشه.
اون گفت که یک مرگخوار وفادار سراغ داره که اگه باهاش تماس بگیرم با جون و دل
حاضره بهم کمک کنه ...برتا جورکینز چیزهای زیادی بهم گفت البته من برای اینکه
اطالعاتشو از حافظهش بیرون بکشم به مغز و بدنش خسارت جبرانناپذیری وارد کردم.
اون دیگه ماموریتشو انجام داده بود و من نمیتونستم تو بدنش شریک بشم .به خاطر
همین کلکشو َکندم.
لبخند ترسناکی بر لب ولدمورت نشست .در چشمهای قرمزش آثار بیرحمی و خشونت
دیده میشد .او ادامه داد:
-از بدن دمدراز نمیتونستم استفاده کنم .چون همه فکر میکردند مرده و اگه هرجا
میدیدنش توجه همه رو جلب میکرد .بااینحال دمدراز اون خادم خوش بنهای بود که
میخواستم ...گرچه جادوگر ضعیف و نادانیه ولی میتونست طبق دستورات من عمل کنه
که کمکم کنه به یک بدن ابتدایی و ضعیف منتقل بشم ...و منتظر بمونم مواد اولیه و
اصلی برای تجدید حیاتم حاضر بشه .به کمک یکی دو طلسمی که خودم اختراع کرده
بودم ...و با استفاده از نگینی عزیزم...
ولدمورت مکثی کرد و با چشمهای قرمزش به مار غولپیکر نگاه کرد که یک سره به دور
هری میچرخید آنگاه گفت:
-با استفاده از خون اسب تکشاخ و زهری که نگینی برام تهیه میکرد معجونی درست
ً
تقریبا شبیه بدن انسان بود نقل مکان کنم. کردیم و من خیلی زودتر تونستم به بدنی که
کمکم اونقدر قوی شدم که تونستم به اینجا برگردم.
بهتدریج از دزیدن سنگ جادو ناامید شده بودم چون میدونستم به هر ترتیب که شده
دامبلدور اونو از بین میبره ...اما دلم میخواست قبل از جاودانه شدن به زندگی فانی
برگردم ...بنابراین تصمیم گرفتم که به بدن سابقم برگردم و قدرت قبلیام رو به دست بیارم.
میدونستم که برای رسیدن به این هدف باید از یک جادوی سیاه قدیمی استفاده کنم.
این همون موجودی بود که امشب باعث تجدید زندگی من شد ...برای تهیه این معجون
به سه ماده اصلی احتیاج داشتم یکی از اون ها که دم دستم بود مگه نه دمدراز؟
گوشت اهدایی یک خادم ...ماده بعدی استخوان پدرم بود ،برای همین باید به محل دفن
پدرم تو این گورستان میآمدیم ...آخرین اون هم خون یک دشمن خونی بود .دمدراز
میگفت من میتونم از خون هر جادوگری که از من متنفره استفاده کنم ...میدونم که
خیلیها هنوز از من متنفرن .اما من میخواستم این بار مقتدرتر و نیرومندتر از گذشته
باشم و میدونستم برای رسیدن به هدفم باید از خون کی استفاده کنم .من خون هری
پاترو میخواستم .خون کسی رو که سیزده سال پیش منو از اوج قدرت به پایین کشید و
در اینصورت مصونیتی که به دلیل فداکاری مادرش در وجودش باقی بود در رگهای من
جریان پیدا میکرد .ولی چطور میتونستم هری پاترو به چنگ بیارم؟
میدونستم که از اون بهشدت مراقبت میکنن ...به نظر من اون حتی خودش هم از
اقدامات امنیتی که براش در نظر گرفته شده خبر نداره ...من میدونستم که دامبلدور
سالها قبل ،از وقتیکه سرپرستی این پسرو به عهده گرفت با روشهای مختلف اختراعی
خودش از اون محافظت میکنه .دامبلدور با استفاده از یک جادوی باستانی کاری کرده
بود که وقتی پیش بستگانش هست جونش در امان باشه ...تا وقتی پیش اونها بود
من بههیچوجه نمیتونستم بهش دسترسی پیدا کنم .ولی در جام جهانی کوئیدیچ ...فکر
کردم که ممکنه جادوی محافظش اونجا ضعیفتر باشه چون هم از بستگانش دور بود هم
از دامبلدور؛ اما من هنوز بهقدر کافی نیرومند نشده بودم و نمیتونستم در حضور جادوگرای
وزارتخونه او نو بدزدم ...بعدشم که قرار بود به هاگوارتز بیاد میدونستم که اون دیوونه
هالوپرست شب تا صبح مراقبشه .پس چطور میتونستم اونو پیش خودم بیارم؟ معلوم
بود با استفاده از اطالعات برتا جورکینز از مرگخوار وفادارم که تو هاگوارتز بود استفاده
ً
حتما وارد جام آتش میشه ...از اون استفاده کردم تا کردم تا مطمئن بشم اسم پسرک
ً
حتما تو این مسابقه برنده میشه و اولین کسیه که جام سه جادوگرو مطمئن بشم پسره
لمس میکنه ...مرگخوارم جامو تبدیل به رمزتاز کرده بود تا همینکه بهش دست زد بیاد
اینجا .اینجا دیگه از محافظت دامبلدور خبری نیست و اون تو دست من اسیره ...بفرمایین
اینم همون پسری که همهتون فکر میکردین باعث سقوط من شده.
ولدمورت آهسته پیش رفت ...رویش را به سمت هری برگرداند چوبدستیاش را باال
آورد و گفت:
-بشکنج!
درد و عذابی شدیدتر ازآنچه که در تمام عمر تجربه کرده بود بر وجود هری چنگ انداخت.
انگار تکتک استخوانهایش در آتش میسوختند .سرش چنان درد گرفته بود که فکر
میکرد جای زخمش در حال از هم شکافتن است .چشمهایش بهسرعت در حدقه
میچرخیدند ...دلش میخواست همهچیز زودتر تمام شود ...همهجا تاریک شود و زودتر
بمیرد.
اما درد تسکین یافت .او سست و بیحال شده بود و تنها طنابهای دور بدنش که به
سنگقبر پدر ولدمورت وصل شده بودند او را سراپا نگه داشته بودند .وقتی سرش را بلند
کرد تنها چیزی که دید چشمهای قرمز و براق ولدمورت بود که در فضای مهآلود به چشم
میخورد .صدای قهقه مرگخواران سکوت شب را میشکافت .ولدمورت گفت:
-حاال دیدین که چقدر احمق بودین که خیال میکردین این پسرک از من قویتره؟
نمیخوام برای کسی هیچ شکی باقی بمونه ...هری پاتر فقط شانس آورد که تونست از
دستم فرار کنه ...من همین حاال با کشتن این پسره ثابت میکنم که کی قویتره ...دیگه
هیچکس نیست که کمکش کنه ...نه دامبلدور ...و نه مادرش که بهجای اون بمیره ...ولی
بهش یک فرصت میدم که مبارزه کنه ...حاال خودتون میبینین که کدوم قویتریم...
نگینی یک کمی صبر کن.
وقت ولدمورت جمله آخری را به مار غولپیکر گفت مار از روی علفها بهطرف مرگخواران
که شاهد ماجرا بودند رفت .سپس به دمدراز گفت:
دمباریک بهسوی هر ی رفت .هر ی تقال میکرد که پایش را روی زمین بگذارد و قبل از باز
شدن طناب وزنش را تحمل کند .دمباریک دست نقرهای جدیدش را باال آورد و پارچهای
مچالهشده را از دهان هر ی درآورد و با یک ضربه طناب را پاره کرد.
در یک آن هر ی به این فکر افتاد که پا به فرار بگذارد اما وقتی پایش را روی قبر بزرگ
گذاشت پای مجروحش قادر به دویدن نبود .مرگخواران حلقه را تنگتر کردند و دور هر ی
و ولدمورت ایستادند چنانکه دیگر جای خالی مرگخواران غایب پر شد .دمباریک از حلقهی
مرگخواران بیرون رفت و بهجایی که جنازه سدریک افتاده بود نزدیک شد .وقتی برگشت
چوبدستی هر ی در دستش بود .او بدون آنکه به هر ی نگاه کند چوبدستی را با خشونت
به دستش داد .آنگاه خودش نیز به حلقه محاصرهی مرگخوار ن پیوست .ولدمورت که
چشمهایش در تاریکی شب میدرخشید به نرمی گفت:
هر ی با شنیدن این کلمات چنانکه گویی زندگی در دنیای دیگر ی را به یاد میآورد خاطرهی
کلوپ دوئل هاگوارتز در برابر چشمهایش جان گرفت .دو سال پیش در کلوپ دوئل
هاگوارتز شرکت کرده بود .تنها چیز ی که در آنجا یاد گرفته بود طلسم خلع سالح «خلع
سالح شو!» بود؛ اما این طلسم چه فایدهای داشت؟ حتی اگر میتوانست چوبدستی
ولدمورت را از دستش خارج کند باوجود مرگخواران زیادی که آنها را محاصره کرده
بودند چهکاری از دستش برمیآمد؟ آنها سی نفر بودند و هر ی یک نفر .هیچیک از
جادوهایی که بلد بود در آن وضعیت به کارش نمیآمد .هر ی در همان وضعیتی قرارگرفته
بود که مودی همیشه آنها را از آن بر حذر میداشت ...او در معرض طلسم آداوا ِکداورا
بود که هیچ ضد طلسمی نداشت .ولدمورت راست گفته بود .این بار دیگر مادرش آنجا
نبود که بهجایش بمیرد ...جانش کف دستش بود.
ولدمورت گفت:
ولدمورت اندکی خم شد اما صورت مار مانندش رو به هر ی بود .او ادامه داد:
-زود باش دیگه ،باید دقت و ظرافت از خودت نشون بدی ...دامبلدور دوست داره مؤدبانه
رفتار کنی...
مرگخواران دوباره قهقهه زدن .بر لبهای باریک و ناپیدای ولدمورت بار دیگر لبخندی
نمایان شد.
هر ی تعظیم نکرد .هر ی حاضر نبود پیش از کشته شدن بازیچهی دست ولدمورت بشود...
نمیگذاشت ولدمورت با این کار سرمست و خوشنود شود.
ستون فقرات هر ی شروع به خم شدن کرد گویی دستی نامرئی با خشونت او را وادار به
تعظیم کرده بود.
-حاال مثل یه مرد به من نگاه کن .پشتتو صاف کن و سینه تو جلو بده ...پدرتم
همینطوری مرد ...حاال باهم دوئل میکنیم...
ولدمورت چوبدستیاش را باال آورد و پیش از آنکه هر ی از خود دفاع بکند ،پیش از آنکه
هر ی تکان بخورد طلسم شکنجهگر را به سویش فرستاد .درد شدیدی در تمام وجودش
پیچید .دیگر نمیدانست کجاست ...گویی خنجرهای آتشین تا مغز استخوانهایش
فرومیرفتند .سرش از درد داشت میترکید ...هرگز در عمرش به آن بلندی جیغ نکشیده
بود...
درد متوقف شد .هر ی غلتی زد و از جایش بلند شد .تمام بدنش بیاختیار میلرزید درست
مثل وقتیکه دمباریک دستش را قطع کرده بود .هر ی تلوتلو خورد و به سمت مرگخواران
رفت اما آنها بالفاصله او را به سمت ولدمورت هل دادند .ولدمورت پرههای بینیاش از
شدت هیجان باز شده بود گفت:
-یه زنگ تفریح کوچولو ...یه ذره صبر میکنیم .دردت گرفت ،نه؟ دیگه دلت نمیخواد
تکرارش کنم ،نه؟
هر ی جواب نداد .آن چشمهای قرمز بیروح به او میگفتند که او نیز مثل سدریک خواهد
مرد ...قرار بود بمیرد اما هیچ کار ی از دستش برنمیآمد؛ اما حاضر نبود بازیچهی دست
ولدمورت بشود .حاضر نبود از ولدمورت اطاعت کند ...حاضر نبود به او التماس کند...
ولدمورت گفت:
-ازت پرسیدم میخوای این کارو تکرار کنم یا نه .جواب بده! گوشبهفرمان!
هر ی برای سومین بار در عمرش احساس کرد ذهنش کامالً خالی شده است .هیچ فکر و
دغدغهای نداشت .آه ،چه قدر خوب بود که نیاز ی به فکر کردن نداشت ...به نظرش
میرسید در میان ابرها به پرواز درآمده است...
-جواب بده! بگو «نه!» فقط بگو «نه!» بگو «نه!» بگو «نه!»
-نمیگم .نمیگم.
-نمیگم!
این کلمه با صدای بلند از دهان هر ی خارج شد و صدایش در گورستان طنین افکند.
بالفاصله انگار آب سرد روی هر ی ریخته باشند .از آن فضای رویایی خارج شد .دوباره
دردهایی را که طلسم شکنجهگر در بدنش بهجاگذاشته بود حس کرد ...دوباره به یاد آورد
که به کجا آمده و با چه کسی روبهرو شده است...
-نمیگی؟ نمیگی «نه»؟ هر ی ،اطاعت کردن یکی از فضایله و من قبل از کشتن تو این
فضیلتو بهت یاد میدم ...شاید یه ذره درد دیگه...
ً
فورا خود را روی زمین ولدمورت چوبدستیاش را باال آورد؛ اما این بار هر ی آماده بود.
انداخت و غلتی زد و در پشت سنگقبر پدر ولدمورت پناه گرفت .این سرعت عمل را به
باز ی کوئیدیچ مدیون بود .طلسم ولدمورت به سنگقبر خورد و هر ی صدای ترک خوردن
آن را شنید .مرگخواران دوباره میخندیدند .ولدمورت با صدای بیروح و سردش که به
هر ی نزدیکتر میشد گفت:
-هر ی ،قایمموشک باز ی نمیکنیم .تو نمیتونی خودتو از من قایم کنی .نکنه از دوئل کردن
خسته شدی؟ نکنه دلت میخواد همینجا کارو تموم کنم؟ بیا بیرون ،هر ی ،بیا بیرون...
بیا تا دوئل کنیم ...اونقدر بهسرعت اتفاق میافته که هیچ دردی احساس نمیکنی ...البته
من زیاد مطمئن نیستم ...چون تا حاال نمردم.
هر ی پشت سنگقبر قوز کرده بود و میدانست زندگیاش به پایان رسیده است .هیچ
امیدی نداشت...
پیش از آنکه ولدمورت صورت مار مانندش را جلو بیاورد و او را ببیند هر ی از جایش
برخاست...
چوبدستیاش را در دستش فشرد و آن را جلو نگه داشت سپس از پشت سنگقبر بیرون
آمد و در مقابل ولدمورت ایستاد.
ولدمورت آماده بود .درست همان وقتیکه هر ی فریاد زد و گفت« :خلع سالح شو!» او نیز
فریاد زد« :آداوا ِکداورا!»
آنگاه هر ی در اوج بهت و حیرت احساس کرد پاهایش از زمین جدا میشوند .او و
ولدمورت هر دو به هوا میرفتند و چوبدستیهایشان هنوز از طریق آن پرتو طالییرنگ
به هم متصل بود .آنها از سنگقبر پدر ولدمورت دور شدند و بر روی زمینی که هیچ قبر ی
بر روی آن به چشم نمیخورد فرود آمدند ...مرگخوار ن فریاد میزدند .آنها از ولدمورت
تقاضا میکردند که به آنها بگوید چه باید بکنند .مرگخواران دوباره به آن دو نزدیک
میشدند تا بار دیگر گردشان حلقه بزنند .بعضی از آنها چوبدستیشان را درآورده بودند.
مار غولپیکر نیز پابهپایشان پیچوتاب میخورد و جلو میآمد...
پرتو طالییرنگی که هر ی و ولدمورت را به هم پیوند داده بود به چندین رشته نور تبدیل
شد .بااینکه چوبدستیها همچنان به هم متصل بود هزاران پرتو نورانی همچون کمان
مرتفعی هر ی و ولدمورت را احاطه کردند .پرتوهای نورانی یکدیگر را قطع کردند و درنهایت
به شکل شبکهی گنبدی شکل طالییرنگی درآمدند که ولدمورت و هر ی را در برگرفته بود.
مرگخواران در بیرون این قفس نور ی مثل یک دسته شغال ایستاده بودند و فریادهایشان
عجیب و نامفهوم بود .ولدمورت با صدای جیغ مانندی به آنها گفت:
-هیچ کار ی نکنین .تا وقتی بهتون دستور خاصی ندادم هیچ کار ی نکنین!
هر ی چشمهای قرمز ولدمورت را دید که از حیرت و شگفتی گشاد شده بود .معلوم بود
نمیداند چه واقعهای در شرف وقوع است .او تقال میکرد پیوند نورانی میان دو
چوبدستی را قطع کند .هر ی چوبدستیاش را محکمتر گرفت .او در آن لحظه با هر دو
دستش چوبدستی را نگه داشته بود و پیوند میان دو چوبدستی همچنان برقرار بود.
ناگهان صدای خوشآهنگ و اسرارآمیزی فضا را پر کرد ...این صدا از تکتک رشتههای
شبکهی نور ی به گوش میرسید .صدا در گوش هر ی آشنا بود .بااینکه فقط یکبار دیگر
در عمرش آن صدا را شنیده بود آن را شناخت ...آواز ققنوس بود...
این آواز برای هر ی نغمهی امید بود .در تمام عمرش هیچ صدایی مثل آن آواز خوشایند
و گوشنواز نبود .احساس میکرد این صدا از درونش به گوش میرسد نه از بیرون ...این
همان صدایی بود که او را با دامبلدور پیوند میداد و همچون دوستی بود که در گوشش
زمزمه میکرد:
اما همینکه این فکر به ذهنش خطور کرد گویی نگه داشتن آن پیوند دشوارتر شد .شدت
لرزش چوبدستی بسیار بیشتر از قبل شده بود...
آنگاه پرتوی که او و ولدمورت را به هم پیوند میداد نیز تغییر کرد ...درست مثل این بود
که پرتو طالییرنگ ریسمانی باشد که مهرههای نورانی بیشماری را در میان دو چوبدستی
نگه داشته است .هر ی لرزش شدید و ناگهانی چوبدستیاش را حس کرد و متوجه شد
که مهرهها آهسته و پیوسته به سویش سرازیر شدهاند ...در آن لحظه مهرهها از ولدمورت
بهسوی هر ی میآمدند و هر ی لرزش خشمآمیز چوبدستیاش را حس میکرد.
یکی از مهرههای نورانی در چند سانتیمتری چوبدستی ولدمورت در نوسان بود ...هر ی
نمیدانست چرا این کار را میکند ...نمیدانست این کار به کجا میانجامد ...اما چنان بر
روی راندن مهرهی نورانی به سمت چوبدستی ولدمورت تمرکز کرده بود که در عمرش
سابقه نداشت ...و مهره آرامآرام در امتداد پر تو نورانی عقب میرفت ...لحظهای در نوسان
ماند ...و سرانجام به نوک چوبدستی ولدمورت متصل شد...
بالفاصله صدای ناله و فریاد دردآلودی در فضا طنین افکند .سپس در برابر چشمهای قرمز
گشاد و وحشتزدهی ولدمورت دستی از جنس دود غلیظ و متراکم از نوک چوبدستی
بیرون آمد و ناپدید شد ...شبح دستی بود که ولدمورت برای دمباریک درست کرده بود...
دوباره صدای فریادهای پردرد به گوش رسید ...آنگاه شکل بزرگتری از نوک چوبدستی
ولدمورت خارج شد .این بار دود متراکم چنان غلیظ بود که به نظر میرسید جامد و سخت
است ...ابتدا چیز ی شبیه یک سر بود ...سپس شانه و دستهایش نیز خارج شد...
لحظهای بعد نیمتنهی سدریک کامالً از چوبدستی خارج شده بود...
اگر قرار بود هر ی از ترس چوبدستیاش را رها کند همان لحظه این کار را کرده بود؛ اما
غریزه به او میگفت چوبدستیاش را محکم نگهدارد تا پرتو نورانی شکسته نشود .حتی
ً
واقعا شبح بود؟ پس چرا جامد به نظر میرسید؟) اگر شبح خاکستر ی سدریک دیگور ی (آیا
بهطور کامل از چوبدستی ولدمورت خارج میشد نباید چوبدستیاش را رها میکرد.
شبح سدریک چنان خود را جمع کرده بود گویی از تونل باریکی بیرون میآمد...
و سرانجام سایهی خاکستر ی سدریک برخاست و به پرتو نورانی نگاهی انداخت و گفت:
صدایش طنین داشت گویی از مسافتی دور به گوش میرسید .هر ی به ولدمورت نگاه
کرد ...ترس و وحشت هنوز در چشمهای قرمز و گشادش موج میزد ...او نیز مانند هر ی
انتظار چنین پیشامدی را نداشت ...هر ی صدای فریادهای مبهم و وحشتزدهی
مرگخواران را شنید که پشت دیوارهی گنبد طالیی هراسان از اینسو به آنسو میرفتند.
بار دیگر صدای جیغ و شیون دردناکی از چوبدستی به گوش رسید ...سپس چیز دیگر ی
از آن بیرون آمد ...سایهی متراکم سر دیگر ی از نوک چوبدستی خارج شد و بالفاصله
دستها و نیمتنهاش نیز بیرون آمد...
پیرمردی که هر ی در خواب دیده بود درست مانند سدریک میکوشید خود را از درون
چوبدستی بیرون بکشد ...شبح پیرمرد یا سایهاش یا هرچه که بود در کنار سدریک روی
زمین افتاد و با دقت به هر ی و ولدمورت نگاه کرد .سپس با تعجب به شبکهی نورانی و
چوبدستیهای متصلبههم نگاه کرد و به عصایش تکیه داد ...پیرمرد به ولدمورت نگاه
کرد و گفت:
ً
واقعا جادوگر بود؟ همین مرد بود که منو کشت ...پسر جان ،باهاش مبارزه کن... -پس
اما در همان لحظه سر دیگر ی در حال خروج از چوبدستی ولدمورت بود ...این سر متعلق
به یک زن بود و همچون سر مجسمهای بود که از دوده ساخته شده باشد ...هر ی که با
هر دو دستش چوبدستی لرزان را نگه داشته بود و میکوشید آن را بیحرکت نگهدارد به
زن چشم دوخته بود .او نیز به زمین افتاد و از جایش بلند شد .او نیز مثل بقیه خیره مانده
بود...
سایهی برتا جورکینز با مشاهدهی نبردی که در برابرش دید چشمهایش از حیرت گشاد
شد .او نیز شروع به صحبت کرد و صدایش مثل صدای سدریک طنین افکند گویی از
فاصلهی دور ی به گوش میرسید .او فریاد زد:
-فعالً چوبدستی رو رها نکن! نگذار ولدمورت بهت مسلط بشه ،هر ی! چوبدستی رو رها
نکن!
او همراه با دو سایهی دیگر شروع به قدم زدن در شبکهی طالییرنگ کردند .آنها از داخل،
شبکه را دور میزدند و مرگخواران از شبکهی نورانی فاصله میگرفتند .قربانیهای
ولدمورت هنگامیکه دور آنها میچرخیدند با صدایی نجوا گونه به هر ی دلگرمی
میدادند .به ولدمورت نیز چیزهایی میگفتند که به گوش هر ی نمیرسید.
سر دیگر ی در حال خروج از چوبدستی ولدمورت بود ...هر ی همینکه آن را دید فهمید
چه کسی از چوبدستی خارج میشود ...گویی از همان لحظهای که سدریک از چوبدستی
خارج شد منتظر چنین لحظهای بود ...زیرا مردی از چوبدستی بیرون آمده بود که هر ی
اوقات زیادی را صرف فکر کردن به او کرده بود...
سایه مرد قدبلندی با موهای نامرتب مثل سایهی برتا جورکینز به زمین افتاد .از جایش
برخاست و به هر ی نگاه کرد ...و هر ی که در آن لحظه دستش دیوانهوار میلرزید به
چهرهی تار و شبح مانند پدرش خیره شد .پدرش آهسته گفت:
-مامانت داره میاد ...میخواد تو رو ببینه ...هیچ جای نگرانی نیست ...چوبدستی رو
محکم نگهدار...
مادرش نیز آمد ...ابتدا سرش و بعد تمام بدنش از چوبدستی خارج شد ...زن جوانی بود
که موی بلندی داشت .سایهی دود مانند لیلی پاتر از چوبدستی بیرون آمد و بر زمین
افتاد .سپس او نیز مانند شوهرش برخاست .او به هر ی نزدیک شد و از نزدیک به او نگاه
کرد .او نیز با صدایی که مثل صدای دیگران پرطنین بود و دور به نظر میرسید اما بسیار
آهسته با هر ی صحبت کرد .گویی نمیخواست ولدمورت صدایش را بشنود .در آن لحظه
که قربانیان ولدمورت دورش میچرخیدند چهرهاش از وحشت و هراس لبریز بود...
اما تو بهاندازهی کافی فرصت دار ی ...باید بر ی به سمت رمزتاز ،اون تو رو به هاگوارتز
برمیگردونه ...متوجه شدی ،هر ی؟
هر ی گفت:
-بله.
هر ی با تمام نیرویش چوبدستی را نگه داشته بود که دیوانهوار تکان میخورد و در زیر
انگشتهایش میلغزید.
-هر ی ،جسد منو با خودت میبری؟ جسدمو به پدر و مادرم تحویل بده...
هر ی که از شدت تالش برای نگه داشتن چوبدستی چهرهاش درهم رفته بود گفت:
-میبرم.
-حاال!
هر ی که دیگر قدرت ثابت نگه داشتن چوبدستی را نداشت ناگهان چوبدستی را با
نیروی خارقالعادهای باال کشید .پرتو نورانی شکست ،قفس نورانی از میان رفت و نغمهی
ققنوس خاموش شد؛ اما پیکر سایه مانند قربانیان ولدمورت بالفاصله ناپدید نشدند...
آنها حلقه محاصرهشان را تنگتر کرده بودند تا هر ی را از نگاه او مخفی نگهدارند.
هر ی با سرعتی بیسابقه میدوید .دو مرگخوار را از جلوی راهش کنار زد و به راهش
ادامه داد .در مسیر زیگزاگی از میان سنگقبرها رد میشد زیرا هرلحظه انتظار داشت
طلسمی به بدنش برخورد کند .صدای فریاد مرگخواران را میشنید که در تعقیبش بودند.
صدای برخورد طلسمهایشان را به سنگقبرها میشنید ...هر ی در میان سنگقبرها پیش
میرفت و جاخالی میداد .او یکراست به سمت جسد سدریک میرفت .دیگر درد پایش
را حس نمیکرد .تمام حواسش را روی کار ی که باید انجام میداد متمرکز کرده بود...
-بیهوشش کنین!
هر ی در ده قدمی جسد سدریک در پشت سنگقبری پناه گرفت تا از پرتوهای قرمز ی که
به سویش شلیک میشدند در امان بماند .طلسمی به سنگقبر خورد و گوشهی آن را خرد
کرد .چوبدستیاش را محکم در دستش گرفت و با سرعت از پشت سنگقبر بیرون آمد
و به دویدن ادامه داد .همانطور که میدوید با چوبدستیاش مرگخوارانی را که در
تعقیبش بودند نشانه گرفت و نعره زد« :بکاه!» صدای نعرهای که از پشت سرش به گوش
رسید نشان میداد که طلسمش دستکم یکی از مرگخواران را از پا درآورده است اما
فرصتی نداشت که برگردد و نتیجهی کارش را ببیند .از روی جام پرید و صدای انفجارهای
دیگر ی را از پشت سر شنید .هر ی خود را روی زمین انداخت و پرتوهای نورانی از باالی
سرش عبور کردند .هر ی دستش را دراز کرد که دست سدریک را بگیرد...
هر ی مچ دست سدریک را محکم گرفته بود اما ولدمورت به او نزدیک میشد .فقط یک
سنگقبر میان آنها فاصله انداخته بود .جسد سدریک سنگین بود و نمیتوانست او را
نزدیک جام ببرد ...جام نیز از دسترسش دور بود .هر ی چوبدستیاش را به سمت جام
گرفت و نعره زد« :برس به دست!» جام در هوا به پرواز درآمد و یکراست به سمت هر ی
آمد .هر ی دستهی آن را گرفت...
بالفاصله قالب نامرئی به دور کمرش افتاد و در آخرین لحظه صدای فریادهای خشمآلود
ولدمورت را شنید .رمزتاز حرکت کرده بود و او را در میان گردبادی از رنگهای درهمآمیخته
پیش میبرد ...جسد سدریک نیز همراهش بود ...آنها در راه بازگشت بودند...
فصل سی و پنجم :محلول راستی
هر ی با صورت روی زمین افتاد و چمنهای زمین به صورتش خورد .بوی چمن مشامش
را پر کرد .در تمام مدتی که رمزتاز او را منتقل میکرد چشمهایش را بسته بود و پس از
افتادن روی زمین نیز چشمهایش را باز نکرد .از جایش تکان نخورد .دیگر رمقی برایش
نمانده بود گویی حتی برای نفس کشیدن نیرو نداشت .سرش چنان گیج میرفت که
به نظرش میرسید زمین در زیر پایش همچون عرشهی کشتی در تالطم است .برای آنکه
خود را نگه دارد دو چیزی را که هنوز در دست داشت محکمتر گرفت .در یک دستش
دستهی سرد و صیقلی جام بود و با دست دیگرش بدن سدریک را گرفته بود .احساس
میکرد اگر آن دو را رها کند در تاریکی ظلمانی که تمام مغزش را پر کرده بود میلغزد و
سقوط میکند .همانطور که صورتش روی چمنها قرار داشت آهسته نفس میکشید و
منتظر بود .از شدت خستگی وحشت نمیتوانست تکان بخورد ...او همچنان منتظر بود
که کسی کار ی بکند ...منتظر بود اتفاقی بیفتد ...و در تمام این مدت جای زخمش تیر
میکشید و میسوخت...
همهمهی صداهای گوناگون او را گیج کرده بود و گوشش را آزار میداد ...از هر طرف
صدایی به گوش میرسید ...صدای جیغ ...صدای گامهای شتابزده ...همانطور که روی
چمنها افتاده بود صورتش از آن صداهای آزاردهنده درهم رفت ...به کابوسی میماند
که هرلحظه ممکن بود به پایان برسد...
چشمش به آسمان پرستاره افتاد که در مقابلش گسترده شده بود .آلبوس دامبلدور در
کنارش زانوزده بود.
او به کنار هزارتو بازگشته بود .جایگاه تماشاگران و جنبوجوش آنها را از دور دید و بار
دیگر نگاهش به ستارگان در آسمان افتاد.
هر ی جام را رها کرد اما سدریک را محکمتر در آغوش فشرد .دست خالیاش را جلو برد و
مچ دست دامبلدور را گرفت .چهرهی دامبلدور لحظهای تیره و مبهم و لحظهای بعد روشن
واضح میشد .هر ی آهسته زمزمه کرد:
چهرهی وارونهی کورنلیوس فاج در برابر هر ی پدیدار شد .صورتش رنگپریده و متوحش
بود .او آهسته گفت:
کسانی که نزدیکشان گردآمده بودند نفسها را در سینه حبس کردند و جملهی فاج را
برای آنها که دورتر بودند تکرار کردند ...و بعد عدهای دیگر با صدای بلند آن جمله را بازگو
کردند .صدای جیغشان سکوت شب را میشکست.
-اون مرده!
-اون مرده!
هر ی احساس کرد یک نفر تالش میکند دستش را کنار بزند و بدن بیجان سدریک را از
آغوشش درآورد .صدای فاج را شنید که گفت:
آنگاه چهرهی دامبلدور که هنوز تار و مبهم بود جلوتر آمد و گفت:
-هر ی ،تو دیگه نمیتونی کمکش کنی .دیگه تموم شد .ولش کن.
-چی شده؟
-چهش شده؟
-دیگور ی مرده!
-دامبلدور ،آموس دیگور ی داره میدوه ...داره میاد اینجا ...نمیخوای قبل از اینکه پسرشو
در این حال ببینه بهش بگی که چی شده؟
دخترها جیغ میکشیدند و مثل بیماران هیستریایی هقهق گریه میکردند ...آن صحنه
در برابر چشمهای هر ی تار و لرزان به نظر میرسید...
جای زخم روی پیشانی هر ی چنان ذقذق میکرد که گمان میکرد هرلحظه ممکن است
باال بیاورد.
چشمهایش دیگر درست نمیدید .درحالیکه زبانش سنگین شده بود گفت:
سرانجام هنگامیکه به هر ی کمک میکرد از پلههای سنگی قلعه باال برود پرسید:
-چی شد ،هر ی؟
-جام رمزتاز بود .من و سدریکو برد به قبرستون ...ولدمورت اونجا بود ...لرد ولدمورت...
-بعدش چی شد؟
-من فرار کردم ...چوبدستیم ...یه کار مسخرهای کرد ...من مامان و بابامو دیدم ...اونا
از توی چوبدستی ولدمورت بیرون اومدن.
-بیا تو ،هر ی ،بیا اینجا بشین ...اآلن حالت خوب میشه ...بیا اینو بخور...
هر ی صدای چرخیدن کلید را در قفلی شنید و بعد فنجانی بهزور در دستش قرار گرفت.
ً
دقیقا چه اتفاقی -بخورش ...حالتو جا میاره ...بخور دیگه ،هر ی ...من باید بفهمم که
افتاده...
مودی کمک کرد که هر ی از آن مایع بخورد .هر ی سرفه کرد .گلویش میسوخت .آنگاه
دفتر مودی در برابر چشمهایش واضحتر شد .خود مودی را نیز واضحتر و روشنتر
میدید ...چهرهی او نیز مانند فاج رنگپریده بود .با هر دو چشمش به هر ی خیره نگاه
میکرد.
-اون یه چیز ی از قبر پدرش درآورد و با یه چیزهایی از بدن من و دمباریک قاطی کرد...
سنگینی سر هر ی از بین رفته بود .جای زخمش دیگر درد نمیکرد .بااینکه دفتر مودی
تاریک بود میتوانست چهرهی او را بهوضوح ببیند .هنوز از دور صدای دادوفریاد جمعیتی
که در زمین کوئیدیچ بودند به گوش میرسید .مودی پرسید:
هر ی دستش را بلند کرد .خنجر دمباریک آستین ردایش را نیز پاره کرده بود .هر ی گفت:
-مرگخوارها برگشتن؟
مودی بهآرامی:
هر ی ناگهان چیز ی را به یاد آورد .ایکاش به دامبلدور گفته بود .ایکاش همینکه دامبلدور
را دید به او میگفت...
-یه مرگخوار توی هاگوارتزه! یه مرگخوار اینجاست ...همون اسم منو توی جام آتش
انداخته و کار ی کرده که من در همهی مراحل مسابقه موفق بشم...
هر ی سعی کرد از جایش برخیزد اما مودی او را دوباره روی صندلی نشاند و آهسته گفت:
-کارکاروف؟ کارکاروف امشب فرار کرد .وقتی دید عالمت شوم روی دستش پررنگ و واضح
شده دررفت .اون به خیلی از پیروان لرد سیاه خیانت کرده بود و برای همین نمیخواست
با اونا روبهرو بشه ...ولی زیاد نمیتونه دور بشه .لرد سیاه میدونه چطوری باید دشمنانشو
پیدا کنه.
-کارکاروف دررفت؟ فرار کرده؟ پس یعنی ...اون اسم منو توی جام ننداخته بوده؟
-نه ،نه ،اون اسمتو ننداخته .این من بودم که اسمتو توی جام انداختم.
-نه ،شما این کارو نکردین ...شما این کارو نکردین ...امکان نداره شما...
چشم سحرآمیز مودی در حدقه چرخید و به سمت در برگشت .هر ی میدانست که مودی
میخواهد مطمئن شود کسی پشت در نیست .مودی بالفاصله چوبدستیاش را درآورد
و هر ی را نشانه گرفت و گفت:
-مطمئن باش که من این کارو کردم ...گفتی مرگخوارها رو بخشید؟ مرگخوارهایی رو
که آزاد مونده بودن بخشید؟ اونایی که از رفتن به آزکابان معاف شده بودن بخشید؟
هر ی گفت:
-چی؟
هر ی به چوبدستی مودی خیره شده بود .این یک شوخی بیمزه بود .غیر از شوخی چه
میتوانست باشد؟
مودی بهآرامی:
-پرسیدم اون بی سر و پاهایی که حتی دنبالش نگشتن که پیداش کنن بخشید ...همون
بزدلهای خائنی که حتی حاضر نشدن به خاطرش به آزکابان برن ...اون کثافتهای
بیارزش بیوفایی که از ترسشون با نقاب توی جام جهانی شلنگ تخته مینداختن ...ولی
همینکه من عالمت شومو به آسمون شلیک کردم همهشون پا به فرار گذاشتن.
-بهت که گفته بودم ،هر ی ...قبالً بهت گفته بودم اگه توی دنیا از یه چیز نفرت داشته
باشم اون مرگخواریه که آزادانه برای خودش پرسه میزنه .اونا درست زمانی که اربابم
بیشتر از همیشه به کمکشون احتیاج داشت بهش پشت کردن .آرزو داشتم شکنجه شون
بده .هر ی ،بگو که آزارشون داد...
-بگو که به همهشون گفت که من تنها کسی بودم که بهش وفادار موندم ...برای اینکه
چیز ی رو که میخواست به دستش برسونم حاضر شدم جونمو به خطر بندازم ...فقط برای
اون چیز ی که بیشتر از همه الزم داشت ...و اون تو بودی.
-کی اسم تو رو با اسم یه مدرسه دیگه وارد جام آتش کرد؟ من! کی بود که هرکسی رو که
ممکن بود بهت صدمه بزنه یا مانع برنده شدنت بشه از سر راهت کنار زد؟ من بودم! کی
هاگریدو تحریک کرد که اژدهاها رو بهت نشون بده؟ من کردم! کی بهت تنها راهی رو که
از طریقش میتونستی بر اژدهاها غلبه کنی نشونت داد؟ من نشونت دادم.
چشم سحرآمیز مودی دیگر به در که پشت سرش بود نگاه نمیکرد و در عوض به هر ی
خیره شده بود.
-هر ی ،این کار اصالً کار آسونی نبود .راهنمایی کردن تو در طول مراحل این مسابقه ،اونم
بدون جلبتوجه دیگران ،بههیچوجه آسون نبود .مجبور شدم از همهی ترفندهایی که بلد
بودم استفاده کنم که دستم رو نشه و کسی نفهمه که من کمکت کردم تا برنده بشی .اگه
تو همهی مراحل مسابقه رو راحت و بیدردسر پشت سر میگذاشتی دامبلدور مشکوک
میشد .فقط کافی بود بتونی وارد اون هزارتو بشی .اگه میتونستی قبل از بقیه وارد بشی
دیگه نور علی نور میشد ...میدونستم که در اینصورت میتونم در اولین فرصت از شر
بقیهی قهرمانها خالص بشم و راه تو رو هموار کنم؛ اما از طرف دیگه مجبور بودم
حماقتهای تو رو هم جبران کنم .توی مرحلهی دوم ...فکر کردم دیگه کارمون تمومه...
من در تمام مدت مراقب بودم ،پاتر .میدونستم که نتونستی معمای تخم طالیی رو حل
کنی .برای همین ناچار شدم دوباره راهنماییت کنم...
-کی به سدریک گفت که تخم طالیی رو زیر آب بازکنه؟ من! من مطمئن بودم که جواب
معما رو به گوش تو هم میرسونه .پاتر ،آدمهای درستکارو راحت میشه کنترل کرد .من
میدونستم که چون قضیهی اژدهاها رو به اون گفته بودی اونم میخواد لطف تو رو جبران
کنه .دیدی که همین کارم کرد؛ اما حتی بعد از راهنمایی سدریک بازهم نزدیک بود شکست
بخور ی .من در تمام این مدت تو رو زیر نظر داشتم ...میدونم چقدر وقتتو توی کتابخونه
تلف کردی .چرا نفهمیدی که در تمام این مدت کتابی که الزم داشتی توی خوابگاهتونه؟
من از قبل کتاب رو فرستادم به خوابگاهتون ،یادته؟ همون کتابی بود که به النگ باتم
دادم.
گیاهان سحرآمیز مدیترانهای و خواص آنها .توی اون ،همهی خاصیتهای علف
آبششزا رو نوشته بود .من فکر میکردم که از همهی اطرافیانت تقاضای کمک میکنی.
اگه از النگ باتم میپرسیدی بالفاصله بهت میگفت .ولی ازش نپرسیدی ...نپرسیدی...
تو با اون غرور و حس بینیازیت نزدیک بود تمام نقشهمونو نقش بر آب کنی .میدونی
من چیکار کردم؟ اطالعاتی رو که الزم داشتی در اختیار یه هالوی دیگه گذاشتم .توی جشن
رقص به من گفته بودی که یک جن خونگی بهت هدیهی کریسمس داده .من اون جن
خونگی رو به اتاق اساتید احضار کردم که چندتا ردای کثیفو بدم بهش که ببره .بعد با
پروفسور مکگونگال شروع به صحبت کردم و با صدای بلند دربارهی گروگانهایی که قرار
بود زیر آب برن حرف زدم .بهش گفتم ممکنه پاتر از علف آبششزا استفاده کنه .اون
وقت دوست کوچولوت یکراست رفت به دفتر اسنیپ و علف آبششزا رو برداشت و
باعجله اومد سراغت...
مودی هنوز با چوبدستیاش قلب هر ی را نشانه گرفته بود .در ضد آینهای که به دیوار
پشت سرش نصب شده بود سایههای نامشخصی تکان میخوردند .مودی گفت:
-تو خیلی توی دریاچه موندی ،پاتر ،من فکر کردم غرق شدی؛ اما خوشبختانه دامبلدور
حماقت تو رو به نوعدوستی و ازخودگذشتگی تعبیر کرد و امتیاز کامل بهت داد .اون وقت
من یه نفس راحتی کشیدم .تو امشب در هزارتو خیلی راحت راهتو پیدا کردی درحالیکه
قرار نبود به این راحتی به جام برسی .میدونی چرا موانع زیادی توی راهت ندیدی؟ برای
اینکه من بیرون هزارتو پاسدار ی میدادم و میتونستم همهی موانعی رو که سر راهت
قرار میگرفت ببینم .من خیلی از موانعو از سر راهت دور کردم .وقتی فلوردالکور از جلو رد
میشد بیهوشش کردم .من طلسم فرمانو روی کرام اجرا کردم تا کلک دیگور ی رو بکنه و
دیگه هیچکس مانع رسیدن تو به جام نشه.
هر ی به مودی خیره مانده بود .باور نمیکرد ...دوست دامبلدور ،کارآگاه مشهور ...کسی
که بسیار ی از مرگخواران را دستگیر کرده بود ...امکان نداشت ...بههیچوجه امکان
نداشت ...
سایههای نامشخص درون ضد آینه روشنتر و واضحتر میشدند .هر ی میتوانست سه
نفر را در آن تشخیص بدهد که نزدیک و نزدیکتر میشدند؛ اما مودی آنها را نمیدید.
با چشم سحرآمیزش به هر ی خیره شده بود .مودی آهسته گفت:
-لرد سیاه خیلی دوست داشت تو رو بکشه اما تو رو نکشت .فکرشو بکن ...وقتی بفهمه
من این کارو براش انجام دادم چه پاداشی بهم میده .من تو رو به اون دادم .اون برای
تجدید حیاتش بیشتر از هر چیز ی به وجود تو نیاز داشت ...اآلنم به خاطر اون تو رو
میکشم .مقام من از مقام همهی مرگخوارها باالتر خواهد بود .من عزیزترین و
نزدیکترین طرفدارش میشم ...نزدیکتر از پسر ی به پدرش...
چشم عادی مودی از حدقه بیرون زده و چشم سحرآمیزش به هر ی خیره بود .نه
میتوانست از در بیرون برود نه میتوانست بهموقع چوبدستیاش را درآورد .مودی در
آن لحظه در مقابل هر ی ایستاده بود و درحالیکه قیافهاش مثل دیوانهها شده بود موذیانه
به هر ی نگاه کرد و گفت:
-من و لرد سیاه وجوه مشترک زیادی داریم .مثالً هردوتامون پدرهای نفرتانگیزی
ً
واقعا نفرتانگیز بودن .هردومون تحقیر شدیم .هر ی ،چه ننگی باالتر از یدک داشتیم...
کشیدن اسم پدرهامون بود؟ و هردوتامون لذت کشتن پدرهامونو چشیدیم ...چه لذتی!
و با این کار به اوجگیری نظام سیاه تداوم بخشیدیم!
-من دیوونهم؟ حاال معلوم میشه کی دیوونهست .حاال که لرد سیاه برگشته و من هم در
کنارش خواهم بود همهچیز معلوم میشه! اون برگشته ،هر ی پاتر و تو نتونستی شکستش
بدی و حاال من تو رو شکست میدم!
مودی چوبدستیاش را باال گرفت و دهانش را باز کرد .بالفاصله هر ی دستش را در
ردایش برد...
-بگیج!
نور قرمز خیرهکنندهای ظاهر شد و در دفتر مودی با انفجار ی درهم شکست .مودی به عقب
پرتاب شد و روی زمین افتاد .هر ی که هنوز به محلی که قبالً صورت مودی قرار داشت
خیره مانده بود تصویر آلبوس دامبلدور ،پروفسور مکگونگال و پروفسور اسنیپ را در ضد
آینه دید که به او نگاه میکردند .سرش را برگرداند و هر سهی آنها را در آستانهی در دید.
دامبلدور که چوبدستیاش را باال گرفته بود از همه جلوتر بود.
در آن لحظه هر ی فهمید که چرا مردم میگفتند دامبلدور تنها جادوگر ی است که ولدمورت
از او میترسد.
وقتی به پیکر مودی چشم باباقور ی نگاه میکرد که روی زمین افتاده بود نگاهش بیاندازه
پرجذبه و هراسانگیز بود .هر ی به یاد نداشت که قبالً او را در چنین حالتی دیده باشد.
دیگر از آن لبخند مهرآمیز اثر ی نبود .دیگر چشمهای آبی روشنش در پشت عینک برق
نمیزدند .تمام خطوط چهرهی پرچینوچروکش از خشمی وصفناپذیر حکایت میکردند.
قیافهاش چنان بود که گویی ارتعاشهای قدرت عظیمش را به اطراف میتاباند ،درست
همچون جسم داغی که حرارت و گرما را به فضای اطرافش منتقل میکند.
دامبلدور وارد اتاق شد و پایش را زیر بدن بیهوش مودی گذاشت و با لگدی او را برگرداند
تا صورتش معلوم شود .اسنیپ به دنبالش وارد شد و به ضد آینه نگاه کرد .هنوز چهرهی
خودش که به اتاق خیره مانده بود در ضد آینه مشخص بود.
پروفسور مکگونگال یکراست به سمت هر ی رفت .دهانش را طور ی جمع کرده بود گویی
هرلحظه ممکن بود بغضش بترکد .او آهسته به هر ی گفت:
-نه.
-دامبلدور ،باید ببریمش به درمونگاه ...نگاش کن ...امشب هرچی کشیده بسشه.
-باید بمونه ،مینروا ،باید همه چی رو بفهمه .آگاهی اولین قدم برای پذیرفتن حقایقه.
بدون پذیرش هم بهبودی امکانپذیر نیست .اون باید بفهمه کی باعث رنج و عذابی که
امشب کشیده شده و از علت این کارش آگاه بشه.
دامبلدور بهآرامی:
-این الستور مودی نیست .تو الستور مودی رو نمیشناسی .امکان نداشت مودی در شبی
مثل امشب تو رو از جلوی چشم من دورکنه .همون لحظهای که تو رو با خودش برد من
فهمیدم اوضاع از چه قراره و دنبالتون اومدم.
دامبلدور روی بدن بیهوش مودی خم شد و دسته کلید و شیشهی کتابیاش را از جیب
ردایش درآورد.
ً
لطفا قویترین معجون حقیقتو برام بیار .بعد به آشپزخونه برو یه جن خونگی -سوروس،
به نام وینکی رو با خودت بیار اینجا .مینروا ،میشه لطف کنی و به کلبهی هاگرید بر ی؟ تو
جالیز کدوحلوایی یه سگ سیاه بزرگ نشسته .سگه رو ببر به دفتر من و بهش بگو من زود
میرم پیشش .بعد برگرد بیا اینجا.
اسنیپ و پروفسور مکگونگال واکنش خاصی از خود نشان ندادند اما اگر هم دستورهای
دامبلدور در نظرشان عجیب و غیرعادی بود بهخوبی توانسته بودند حیرتشان را پنهان
کنند.
هردو بالفاصله از دفتر مودی بیرون رفتند .دامبلدور به سمت صندوقی رفت که هفت
سوراخ کلید روی آن به چشم میخورد .با کلیدی اولین قفل را باز کرد داخل آن پر از
کتابهای افسون و جادو بود .دامبلدور در صندوق را بست و دومین قفل را باز کرد .بار
دیگر در صندوق را گشود .از کتابهای جادو اثر ی نبود .این بار تعدادی دشمنیاب،
مقدار ی کاغذ پوستی و چندین قلم پر و چیز ی شبیه به یک شنل نامرئی داخل صندوق
بود.
هر ی با حیرت و شگفتی شاهد ماجرا بود .دامبلدور قفل سوم ،چهارم ،پنجم و ششم را به
ترتیب باز کرد و هر بار وسایل متفاوتی در صندوق پدیدار میشدند .سرانجام هفتمین
کلید را در قفل هفتم چرخاند و در صندوق را باز کرد .هر ی از تعجب فریاد کوتاهی کشید.
وقتی به درون صندوق نگاه کرد گودال عمیق وسیعی شبیه به یک اتاق را در زیرزمین دید.
روی زمین اتاق که سه متر با آنها فاصله داشت مودی چشم باباقور ی واقعی که از
بیغذایی الغر و نحیف شده بود به خواب سنگینی فرورفته بود .از پای چوبیاش اثر ی
نبود و حدقهی چشمی که باید چشم سحرآمیزش را نگه میداشت خالی بود .چند دسته
از موهای سرش کنده شده بود .هر ی با چهرهی وحشتزده به مودی که در صندوق به
خواب رفته بود و سپس به مودی بیهوشی که کف دفتر افتاده بود نگاه کرد.
دامبلدور وارد صندوق شد و پایین رفت و کنار مودی خفته خم شد .او گفت:
-بیهوش شده ...با طلسم فرمان اختیارشو به دست گرفتن ...خیلی ضعیف شده ...آره
دیگه ،مجبور بودن زنده نگهش دارن .هر ی ،شنل اون شیادو بنداز پایین .بدن الستور یخ
یخه .خانم پامفر ی باید معاینهش کنه ولی فعالً جونش در خطر نیست و دیر نمیشه.
هر ی دستور دامبلدور را اجرا کرد .دامبلدور شنل را روی مودی انداخت و او را خوب پوشاند.
آنگاه دوباره از صندوق بیرون آمد .شیشهی کتابی را برداشت و کنار میز ایستاد .در شیشه
را باز کرد و آن را برگرداند .مایع غلیظ و چسبناکی روی زمین ریخت و به اطراف پاشید.
دامبلدور گفت:
-این معجون مرکب پیچیدهست ،هر ی .میبینی؟ خیلی سادهست .چه هوش و ذکاوتی!
آخه مودی همیشه از شیشهی کتابیش آب یا نوشیدنی میخوره و همه اینو میدونستن.
این شیاد مجبور بوده مودی رو پیش خودش نگهداره که بتونه این معجونو مرتب درست
کنه .موهاشو میبینی...
-این شیاد از اول سال تا حاال داشته موهای مودی رو میکنده .اون جاهایی رو که خالی
شده میبینی؟ این مودی قالبی امشب خیلی هیجانزده شده و هیچ بعید نیست یادش
رفته باشه بهموقع معجونشو بخوره...
ساعت به ساعت ...ساعتی یه بار باید از این معجون میخورده ...حاال معلوم میشه.
دامبلدور صندلی پشت میزتحریر را عقب کشید ،بر روی آن نشست و به مودی بیهوشی
که روی زمین افتاده بود چشم دوخت .هر ی نیز به او خیره شد .دقایق سپر ی میشدند و
هیچیک حرفی نمیزدند...
سرانجام صورت مودی که روی زمین بیهوش بود در برابر چشمهای هر ی تغییر کرد .جای
زخمها ناپدید شدند و پوستش صاف شد .سوراخ قلوهکن شدهی بینیاش پر شد و شروع
به کوچک شدن کرد .طرهی موی جوگندمی و ب ّراقش کوتاه و کوتاهتر شد و به رنگ بلوند
روشن درآمد .ناگهان صدای تق بلندی به گوش رسید و پای چوبی کنده شد و یک پای
طبیعی جای آن را گرفت .لحظهای بعد کرهی چشم سحرآمیز از حدقه بیرون پرید و یک
چشم طبیعی جانشین آن شد .چشم سحرآمیز روی زمین میغلتید و میچرخید.
مردی که در برابر هر ی بر روی زمین افتاده بود رنگپریده و صورتش کمی کک مکی بود.
موی روشن و پرپشتی داشت .هر ی او را میشناخت .او را در قدح اندیشهی دامبلدور
دیده بود که دستوپا میزد و به آقای کراوچ میگفت که بیگناه است ...اما حاال دیگر
خطوطی در اطراف چشمهایش پدیدار شده بود و مسنتر به نظر میرسید...
صدای قدمهای شتابزدهای از راهرو به گوش رسید .اسنیپ ،وینکی را با خود آورده بود.
پروفسور مکگونگال نیز پشت سر آنها بود .اسنیپ در آستانهی در میخکوب شد و گفت:
پروفسور مکگونگال نیز بیحرکت ایستاد و به مردی که بر زمین افتاده بود زل زد و گفت:
-وای خداجونم!
وینکی با سر و وضعی کثیف و نامرتب خم شد و از کنار پای اسنیپ نگاه کرد .دهانش باز
شد و فریاد گوشخراشی کشید و گفت:
دامبلدور گفت:
-وینکی ،اون فقط بیهوش شده .وینکی ،خواهش میکنم برو کنار .سوروس معجونو
آوردی؟
اسنیپ شیشهی کوچکی را به دست دامبلدور داد که محلول شفافی در آن بود .همان
محلول راستی بود که اسنیپ در کالس به هر ی نشان داده و او را تهدید کرده بود .دامبلدور
بلند شد و او را به حالت نشسته درآورد و به دیوار پایین ضد آینه تکیهاش داد .تصویر
اسنیپ ،دامبلدور و پروفسور مکگونگال هنوز بر روی آن پدیدار بود .وینکی که تمام بدنش
میلرزید روی زمین زانو زده و با دستهایش صورتش را پوشانده بود.
دامبلدور بهزور دهان مرد را باز کرد و سه قطره از محلول در دهانش ریخت .سپس
چوبدستیاش را به سمت سینهی مرد گرفت و گفت« :بسست!»
پسر کراوچ چشمهایش را باز کرد .چهرهاش بیحال و چشمهایش لوچ شده بود .دامبلدور
روی زمین زانو زد تا صورتش در مقابل صورت مرد قرار بگیرد و بهآرامی:
-بله.
ً
لطفا برامون بگو چطوری اومدی اینجا .چطوری از آزکابان فرار کردی؟ -
کراوچ نفس عمیق و لرزانی کشید و با صدای آرام و بیحالت شروع به صحبت کرد:
-مادرم منو نجات داد .اون میدونست که داره میمیره .قبل از مرگش از پدرم خواهش
کرد که آخرین آرزوشو برآورده کنه و منو آزاد کنه .پدرم عاشق مادرم بود درحالیکه
هیچوقت از من خوشش نمیومد.
پدرم راضی شد .اونا به مالقات من اومدن و با خودشون معجون مرکب پیچیده آورده
بودن .موی مادرمو توی مقدار ی از معجون انداختن و من اونو خوردم .موی منم توی
مقدار دیگهای از معجون انداختن و مادرم اونو خورد .من به شکل مادرم دراومدم و مادرم
به شکل من دراومد.
-دیگه حرف نزن ،ارباب بارتی ،دیگه چیز ی نگو .تو با این کار پدرتو به دردسر انداخت!
اما کراوچ دوباره نفس عمیقی کشید و با همان حالت به حرفش ادامه داد:
-دیوانهسازها نمیتونن ببینن .اونا ورود یه آدم سالم و یه آدم مریضو به آزکابان حس
کرده بودن .بعد هم خروج یک آدم سالم و یه آدم مریضو حس کردن .پدرم برای این قبل
از بردنم منو به شکل مادرم درآورد چون فکر میکرد ممکنه یکی از زندانیها از سلولش
مارو ببینه .مدتی بعد ،مادرم در آزکابان مرد .اون تا آخر عمرش از معجون مرکب پیچیده
خورده بود و درحالیکه به شکل من دراومده بود به نام من دفن شد .همه فکر میکردن
من مردم.
-وانمود کرد که مادرم مرده و مجلس ترحیم مختصر ی براش گرفت .تابوتش خالیه .با
مراقبت و پرستار ی جن خونگی من سالمتیمو به دست آوردم .بعد از اون ناچار بودم
مخفی باشم .اختیار رفتارمو نداشتم.
پدرم با طلسمهای مختلف منو مجبور به اطاعت از خودش میکرد .وقتی سالم و قوی
شدم فقط توی این فکر بودم که اربابمو پیدا کنم ...میخواستم دوباره بهش خدمت کنم...
دامبلدور گفت:
-با طلسم فرمان .اختیار من دست پدرم بود .منو مجبور میکرد شب و روز شنل نامرئی
بپوشم .همیشه پیش جن خونگیمون بودم .اون به من رسیدگی میکرد و مراقبم بود.
دلش برام میسوخت .پدرمو راضی کرد که بعضی وقتها خواستههامو برآورده کنه و برای
رفتار خوبم بهم پاداش بده.
-ارباب بارتی ،ارباب بارتی ،شما نباید این چیزها رو گفت .ما توی دردسر افتاد...
دامبلدور با مالیمت گفت:
-چرا ،ساحرهای که توی ادارهی پدرم کار میکرد فهمید .اسمش برتا جورکینز بود .یه بار
اومد خونهی ما.
با خودش مدارکی رو آورده بود که پدرم باید امضاشون میکرد؛ اما پدرم خونه نبود .وینکی
اونو به سالن پذیرایی برد و به آشپزخونه برگشت که پیش من باشه .وقتی با من حرف
میزد برتا جورکینز صداشو شنید.
اومده بود فضولی کنه .از حرفهایی که شنیده بود حدس زد که کی زیر شنل نامرئی قایم
شده .پدرم اومد خونه و اونو در حال فضولی کردن دید .اون با یه افسون فراموشی قوی
حافظهشو اصالح کرد تا چیز ی رو که دیده بود فراموش کنه .افسونش زیادی قوی بود.
پدرم گفت که آسیبی که به حافظهش وارد شده همیشگیه.
-چرا اومد توی زندگی خصوصی ارباب فضولی کرد؟ چرا ما رو به حال خودمون نگذاشت؟
دامبلدور گفت:
-وینکی پدرمو راضی کرد .اون از چند ماه قبل از جام جهانی سعی میکرد پدرمو راضی
کنه .چند سال بود که من از خونه بیرون نرفته بودم .عاشق کوئیدیچ بودم .وینکی به پدرم
گفت بگذار بره .شنل نامرئی میپوشه و مسابقه رو تماشا میکنه .بگذار بعد از مدتها بره
بیرون و هوایی بخوره .وینکی گفت اگه مادرم زنده بود ازش همینو میخواست .وینکی
به پدرم گفت مادرم برای این مرد که من آزاد بشم نه اینکه توی خونه زندانی بشم .پدرم
باالخره موافقت کرد .پدرم یه برنامهریزی دقیق کرد .پدرم قبل از تاریک شدن هوا من و
وینکی رو به لژ مخصوص برد .قرار شد وینکی به همه بگه اومده اونجا که جای پدرمو
براش نگهداره .منم باید با شنل نامرئی سرجای پدرم مینشستم .قرار بود وقتی همه از لژ
مخصوص بیرون رفتن ما بریم .اینطوری همه فکر میکردن وینکی تنهاست .هیچکس
نمیفهمید قضیه چیه ...اما وینکی نمیدونست که من چه قدر قوی شدم .کمکم در مقابل
طلسم فرمان پدرم مقاومت میکردم .بعضی وقتها کامالً اختیار اعمال خودمو داشتم؛ اما
این مواقع خیلی کوتاه و زودگذر بودن .توی لژ مخصوص هم یکی از همین واقع بود.
مثل این بود که از خواب عمیقی بیدار میشدم .وسط مسابقه متوجه شدم که بیرون از
خونه و بین مردمم.
دیدم چوبدستی پسر ی که جلوی من نشسته بود از جیبش بیرون زده .بعد از رفتن به
آزکابان دیگه حق استفاده از چوبدستی رو نداشتم .چوبدستی رو دزدیدم .وینکی
نفهمید .اون از بلندی میترسید و دستهاشو جلوی صورتش گرفته بود.
دامبلدور گفت:
-خب ،پس تو چوبدستی رو برداشته بودی .بگو ببینم باهاش چیکار کردی؟
کراوچ گفت:
-من و وینکی برگشتیم به چادر .بعد صداشونو شنیدم ،صدای مرگخوارهارو .همون
کسانی که به آزکابان نرفته بودن .همونایی که به خاطر اربابم زجر نکشیده بودن .اونا به
اربابم پشت کرده بودن .اونا مثل من بردگی نکرده بودن .اونا آزاد بودن و میتونستن
دنبالش بگردن ولی این کارو نکردن .اونا فقط داشتن با آزار دادن مشنگها تفریح
میکردن .صداشون منو بیدار و هوشیار کرد .بعد از سالها ذهنم روشن و هوشیار شده
بود.
عصبانی بودم .من اون چوبدستی رو داشتم .برای خیانتی که به اربابم کرده بودن
میخواستم بهشون حمله کنم .پدرم از چادر بیرون رفت .رفت که مشنگها رو نجات بده.
وقتی وینکی دید من چقدر عصبانی شدم وحشت کرد .با استفاده از نیروی جادویی
خودش منو به خودش بست .اون منو از چادر بیرون برد .منو به جنگل برد تا از مرگخوارها
دور باشم .من سعی میکردم جلوشو بگیرم .میخواستم برگردم اردوگاه.
میخواستم به اون مرگخوارها نشون بدم که وفادار ی به ارباب یعنی چی .میخواستم
برگردم به اردوگاه .میخواستم برای بیوفاییشون مجازاتشون کنم .با چوبدستی
سحرآمیز ی که دزدیده بودم عالمت شومو به هوا فرستادم .جادوگرهای وزارتخونه سر
رسیدن .اونا به همه طرف افسون بیهوشی شلیک کردن ،یکی از افسونهاشون از الی
درختها به من و وینکی خورد و ارتباط جادویی مونو قطع کرد .هردومون بیهوش
شدیم.
وقتی وینکی رو پیدا کردن پدرم فهمید که منم باید یه جایی نزدیک اون باشم .اومد به
محلی که وینکی رو اونجا پیدا کرده بودن و منو پیدا کرد .بعدازاینکه همهی جادوگرهای
وزارتخونه از جنگل رفتند پدرم طلسم فرمانو روی من اجرا کرد و منو برد به خونه ،اون
وینکی رو اخراج کرد .ازش ناامید شده بود .گذاشته بود من به چوبدستی دسترسی پیدا
کنم .چیز ی نمونده بود من فرار کنم.
-بعد از اون ،دیگه من و پدرم توی خونه تنها بودیم؛ و بعد ...و بعد ...اربابم به سراغم
اومد.
آنگاه کراوچ سرش را عقب برد و لبخند جنونآمیزی بر لبش نشست و ادامه داد:
-اربابم در نیمههای یکی از شبها در دست خادمش ،دمباریک به خونهی ما اومد .اربابم
فهمیده بود که من هنوز زندم .اون برتا جورکینزو در آلبانی دستگیر کرده بود .اون اطالعات
زیادی بهش داده بود .دربارهی مسابقهی سه جادوگر حرف زده بود .گفته بود که قراره
مودی ،کارآگاه معروف توی هاگوارتز تدریس کنه .اربابم اون قدر شکنجهش داده بود که
افسون حافظهش شکسته بود .اون به اربابم گفت که من از آزکابان فرار کردم .گفت که
پدرم منو توی خونه زندانی کرده که نتونم اربابمو پیدا کنم .اربابم فهمید که من بهش
وفادار موندم و شاید وفادارترین طرفدارش باشم .اربابم بر اساس اطالعاتی که از برتا
جورکینز گرفته بود نقشهای کشید .اون به من احتیاج داشت .نزدیک نیمهشب به
خونهمون رسید .پدرم درو باز کرد.
لبخند جنونآمیز کراوچ وسیعتر شد گویی به یاد شیرینترین خاطرهی عمرش افتاده بود.
چشمهای قهوهای و وحشتزدهی وینکی از الی انگشتهایش معلوم بود اما چنان
حیرتزده بود که نمیتوانست حرف بزند .کراوچ ادامه داد:
-خیلی سریع انجام شد .اربابم پدرمو با طلسم فرمان جادو کرد .حاال دیگه پدرم زندانی
بود و اختیار اعمالشو نداشت .اربابم مجبورش کرد که مثل همیشه به محل کارش بره و
طور ی رفتار کنه که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده .من دیگه آزاد شده بودم .بیدار و هوشیار
بودم .بعد از سالها دوباره خودم شده بودم.
دامبلدور پرسید:
-ازم پرسید آمادم که به خاطرش جونمو به خطر بندازم .من آماده بودم .این آرزوی من
بود .بزرگترین هدف زندگیم این بود که به اربابم خدمت کنم و وفاداریمو بهش ثابت کنم.
اون به من گفت باید یه خادم وفادارش توی هاگوارتز نفوذ کنه .این خادم باید از اول تا
آخر مسابقهی سه جادوگر طور ی به هر ی پاتر کمک میکرد که هیچکس متوجه این
موضوع نشه .این خادم باید کار ی میکرد که هر ی پاتر به جام سه جادوگر برسه .باید
جامو تبدیل به رمزتاز میکرد تا اولین کسی که بهش دست زد یکراست پیش اربابم بره.
ولی اول...
دامبلدور که خشم در چشمهایش موج میزد آرامش خود را حفظ کرد و گفت:
-من و دمباریک این کارو انجام دادیم .از قبل معجون مرکب پیچیده رو آماده کرده بودیم.
ما رفتیم به خونهش .مودی مقاومت کرد .درگیر ی پیش اومد؛ اما بهموقع تونستیم اونو
تسلیم خودمون کنیم .مجبورش کردیم بره توی یکی از قسمتهای صندوق سحرآمیز
خودش .چندتا از موهاشو کندیم و انداختیم توی معجون .من معجونو خوردم و به شکل
اون دراومدم .پا و چشم مصنوعی رو ازش گرفتم .وقتی آرتور ویزلی برای اصالح حافظهی
مشنگها اومد من آماده بودم.
من کار ی کرده بودم که سطلهای آشغال توی حیاط حرکت کنن و مشنگها سروصدا رو
شنیده بودن .بعدش لباسها و وسایل کشف جنایت مودی رو جمع کردم و با خود مودی
گذاشتم توی صندوقش .بعدشم رفتم به هاگوارتز .با طلسم فرمان مودی رو جادو کردم و
اینجوری زنده نگهش داشتم .اینطوری هر وقت الزم میشد میتونستم ازش پرسوجو
کنم .باید دربارهی گذشتهش اطالعات کسب میکردم و عادتهاشو یاد میگرفتم.
بهاینترتیب حتی دامبلدورو هم فریب دادم.
در ضمن برای درست کردن معجون به موهاشم احتیاج داشتم .تهیهی بقیهی مواد معجون
آسون بود .پوست مار درختی آفریقایی رو از دخمهها میدزدیدم .یه بار که استاد
معجونساز ی اومد و منو توی دفترش دید بهش گفتم به من دستور دادن که دفترشو
بازرسی کنم.
دامبلدور پرسید:
دامبلدور گفت:
-آره .بعد از مدتی اونم مثل من مقاومت کرد .در مواقع خاصی میفهمید چه اتفاقی
افتاده .اربابم به این نتیجه رسید که بیرون رفتن پدرم دیگه خطرناکه .پدرمو مجبور کرد
که بهجای رفتن به وزارتخونه براشون نامه بفرسته و دستورهای الزمو بهش بده .مجبورش
کرد بنویسه که مریضه؛ اما دمباریک در انجام وظیفهش غفلت کرد و پدرم فرار کرد .اربابم
حدس زده بود که اون یکراست میاد به هاگوارتز .پدرم میخواست اعتراف کنه و همه
چی رو به دامبلدور بگه .میخواست اقرار کنه که مخفیانه منو از آزکابان بیرون آورده.
اربابم یادداشتی برام فرستاد و بهم خبر داد که پدرم فرار کرده .به من گفت به هر قیمتی
شده جلوشو بگیر؛ بنابراین من گوشبهزنگ و منتظر بودم .از نقشهای که از پاتر گرفته بودم
استفاده کردم ،نقشهای که نزدیک بود همهی نقشههامو نقش بر آب کنه.
-نقشه؟ چه نقشهای؟
-نقشهی سحرآمیز ها گوارتز که مال پاتره ،پاتر منو توی نقشه دید .یه شب که داشتم مواد
اولیهی معجونو از دفتر اسنیپ میدزدیدم پاتر منو توی نقشه دید .چون اسم کوچیک من
و پدرم یکیه اون فکر کرد پدرم دزدکی به دفتر اسنیپ رفته .همون شب نقشه رو از پاتر
گرفتم .بهش گفتم که پدرم از جادوگرهای دنیای سیاه متنفره .پاتر فکر کرد که پدرم به
اسنیپ شک داره ،یک هفته تموم منتظر بودم تا اینکه باالخره یه شب توی نقشه پدرمو
دیدم که وارد هاگوارتز میشد .من شنل نامرئی پوشیدم و به سراغش رفتم .اون در
حاشیهی جنگل بود .بعد پاتر و کرام اومدن .من منتظر موندم .نمیتونستم به پاتر صدمه
بزنم چون اربابم بهش احتیاج داشت .پاتر رفت دنبال دامبلدور ،من کرامو بیهوش کردم
و پدرمو کشتم.
وینکی که زار زار گریه میکرد گفت:
-بردمش توی جنگل و شنل نامرئی رو انداختم روش .نقشهی هاگوارتز همراهم بود .توی
نقشه دیدم که پاتر وارد قلعه شد .اون با اسنیپ روبهرو شد .دامبلدورم بهشون ملحق شد.
پاتر دامبلدورو از قلعه بیرون آورد.
من از جنگل بیرون رفتم و قلعه رو دور زدم و به سراغشون رفتم .به دامبلدور گفتم اسنیپ
به من گفته برم اونجا ،دامبلدور به من گفت که برم توی جنگل و دنبال پدرم بگردم .من
رفتم سراغ جنازهی پدرم و به نقشه نگاه کردم .وقتی همه از جنگل بیرون رفتن جنازهی
پدرمو تغییر شکل دادم و به یه استخون تبدیلش کردم...
شنل نامرئی رو پوشیدم و توی زمین شخم زدهی جلوی کلبهی هاگرید دفنش کردم.
سکوت بر فضای اتاق حاکم شد .جز صدای هقهق مداوم وینکی صدای دیگر ی به گوش
نمیرسید.
-امشب چی؟
-پیشنهاد کردم جام سه جادوگرو قبل از شام توی هزارتو بگذاریم .جامو تبدیل به رمزتاز
کردم .نقشهی اربابم عملی شد .اون دوباره به قدرت رسید و افتخار ی نصیب من شد که
جادوگرهای دیگه آرزوشو دارن.
بار دیگر لبخند جنونآمیزی بر لبش نشست و سرش روی شانهاش افتاد .وینکی کنارش
نشسته بود و ناله و شیون میکرد.
فصل سی و ششم :جدایی راهها
دامبلدور برخاست .لحظهای بدون اینک چهره خشمناکش تغییر کند به صورت بارتی کراوچ
نگاه کرد .سپس چوبدستیاش را بار دیگر باال برد .طنابی از آن خارج شد ،شروع به
چرخیدن کرد و سپس خیلی محکم خودش را به دور بارتی کراوچ پیچاند .دامبلدور بهطرف
پروفسور مکگونگال برگشت و گفت:
-مینروا ،میشه ازت خواهش کنم مواظب این باشی تا من هری رو به طبقه باال ببرم؟
-البته.
چهرهی پروفسور مکگونگال هنگام نگاه کردن به کراوچ طوری بود که انگار لحظهای پیش
شاهد استفراغ کردن کسی بوده است .بااینحال هنگامیکه چوبدستیاش را درآورد و
با آن بارتی کراوچ را نشانه گرفت هیچ لرزشی در دستش مشاهده نمیشد .دامبلدور رو
به اسنیپ کرد و گفت:
ً
لطفا به خانم پامفری بگو بیاد اینجا ،باید الستور مودی رو ببریم درمانگاه .بعد -سیوروس
ً
حتما خودش هم به محوطه بیرونی برو ،کورنلیوس فاج رو پیدا کن و به دفتر بیارش.
میخواد از کراوچ بازپرسی کنه .اگر با من کار داشت بهش بگو من تا نیم ساعت دیگه
میرم به درمونگاه.
اسنیپ بهآرامی سرش را تکان داد و از اتاق بیرون رفت.
-هری؟
هری از جایش بلند شد و دوباره تلوتلو خورد .در تمام مدتی که به حرفهای کراوچ گوش
میداد درد پایش را فراموش کرده بود اما در آن لحظه دوباره پای مجروحش بهشدت درد
میکرد .در همان هنگام هری متوجه شد که بدنش نیز میلرزد .دامبلدور دستش را گرفت
و به او کمک کرد که ازآنجا خارج شود .هنگامیکه در راهروی تاریک پیش میرفتند
دامبلدور گفت:
-هری ازت میخوام اول به دفتر من بیای ،سیریوس اونجا منتظر ماست.
هری سرش را تکان داد .سراپای وجودش از رخوت و ناباوری لبریز بود؛ اما اهمیتی نداشت.
او از پیشنهاد دامبلدور خوشحال شده بود .بههیچوجه حاضر نبود به وقایعی فکر کند که
بعد از لمس کردن جام برایش پیش آمده بود .نمیخواست تصاویری که مثل عکس
واضح و شفاف بودند بار دیگر در ذهنش جان بگیرند .آن تصاویر لحظهای از ذهنش دور
نشده بودند .تصویر مودی چشم باباقوری در ته صندوق ...تصویر دمباریک بیحال که
روی زمین افتاده بود و دست قطعشدهاش را تکان میداد ...تصویر ولدمورت هنگام بیرون
آمدن از پاتیل جوشان ...تصویر سدریک ...که مرده بود ...تصویر سدریک که از هری
میخواست او را به پدر و مادرش تحویل بدهد...
دامبلدور در تمام مدتی که از بارتی کراوچ بازجویی میکرد آرامش خود را حفظ کرده بود
اما در لحظهای که میخواست به هر ی جواب بدهید لرزش صدایت کامالً محسوس بود.
او گفت:
-اونا پیش پروفسور اسپراوت هستن .اون رئیس گروه سدریکه و بهتر از همه اونو
میشناسه.
آنها به ناودان سنگی رسیدند .همینکه دامبلدور اسم رمز را بر زبان آورد در کنار رفت و
آنها بر پلکان مارپیچی متحرک قدم گذاشتند .پلکان آنها را به در چوب بلوط دفتر
دامبلدور رساند .دامبلدور در دفترش را باز کرد.
سیریوس در آنجا ایستاده بود ،چهرهاش درست مانند زمانی که آزکابان گریخته بود زرد و
رنجور به نظر میرسید .همینکه آنها را دید مثل برق از عرض اتاق گذشت و گفت:
وقتی هری را روی صندلی مقابل میزتحریر مینشاند دستهایش میلرزید .او با دلواپسی
دوباره پرسید:
-چی شد؟
دامبلدور همهی حرفهای بارتی کراوچ را برای سیریوس بازگو کرد .هری درست نمیشنید.
او خستهوکوفته بود و بندبند بدنش درد میکرد .دلش میخواست ساعتها همانجا
بنشیند و بدون مزاحمت اطرافیان همانجا به خواب رود تا دیگر مجبور نباشد به چیزی
بیندیشد یا درد و رنجی را احساس کند.
صدای پروبال زدن مالیمی به گوشش رسید .فوکس ،ققنوس دامبلدور از روی جایگاه
ویژهاش به پرواز درآمده بود .پرنده از عرض اتاق گذشت و روی زانوی هر ی فرود آمد.
هری گفت:
-سالم ،فوكس.
او پروبال قرمز و طالیی ققنوس را نوازش کرد .فوکس با مالیمت چشمهایش را باز و بسته
کرد .سنگینی پرنده بر روی پایش آرامشبخش بود.
دامبلدور ساکت شد .او پشت میزش درست در مقابل هری نشسته بود و به هری نگاه
میکرد ،هری از نگاه کردن به او اجتناب میکرد .دامبلدور میخواست از هری پرسوجو
کند .میخواست هری را مجبور کند که همهچیز را بازگو کند .دامبلدور گفت:
-هر ی ،من باید بدونم بعدازاینکه توی هزارتو به جام دست زدی چه اتفاقی افتاد.
سیریوس که دستش را روی شانهی هری گذاشته بود با لحن تندی گفت:
-دامبلدور نمیشه تا فردا صبح صبر کنیم؟ بگذار یه ذره بخوابه .احتیاج به استراحت داره.
هری از سیریوس سپاسگزار بود اما دامبلدور به حرف سیریوس اعتنا نکرد .او به جلو خم
شد و به هری نگاه کرد .هری برخالف میلش سرش را بلند کرد و به آن چشمهای آبی
روشن خیره شد .دامبلدور به نرمی گفت:
-اگر فکر میکردم رفتن تو به خواب سحرآمیز و به تعویق انداختن تفکر درباره حوادث
امشب کمکی به حالت میکنه بی برو برگرد اجازه میدادم همین اآلن بری و بخوابی .ولی
من مطمئنم که این کار هیچ فایدهای نداره ،بیحس کردن موقتی جایی که درد میکنه
باعث میشه که وقتی درد رو احساس میکنی بیشتر عذاب بکشی .تو شهامتی از خودت
نشون دادی که من حتی فکرشم نمیکردم .حاال ازت خواهش میکنم که یه بار دیگه
شهامت به خرج بدی .ازت خواهش میکنم برامون تعریف کنی که چه اتفاقی افتاد.
ققنوس شروع به نغمهسرایی کرد و آوازش چند ثانیه بیشتر طول نکشید اما صدای آواز
خوشآهنگش در اتاق پیچید و همچون آبی که بر آتش بریزد هری را آرام و دلگرم کرد.
گویی با شنیدن آن نیرو گرفته بود.
هر ی نفس عمیقی کشید و شروع به بازگو کردن وقایع آن شب کرد .هر رویدادی که بر
زبانش جاری میشد با جزئیات کامل در برابر چشمهایش جان میگرفت .سطح درخشان
و جرقههای روی معجونی را دید که ولدمورت را زنده کرده بود .مرگخواران را هنگام ظاهر
شدن در میان گورهای اطرافشان دید .بدن بیجان سدریک را دید که کنار جام افتاده بود.
یکی دو بار به نظر رسید که سیریوس میخواهد چیزی بگوید اما دامبلدور با اشارهای
دستش او را از این کار بازداشت ،هر ی از این حرکت دامبلدور خوشحال شد زیرا بعد از
شروع کردن به تعریف ماجرا میخواست زودتر همهچیز را بگوید .احساس میکرد با بازگو
گردن ماجرا سبک و آرام میشود .گویی با این کار چیز زهرآگینی از وجودش خارج میشد.
بااینکه تمام نیرویش را به کار گرفته بود تا بتواند به حرف زدن ادامه بدهد احساس میکرد
هنگامیکه همهچیز را بگوید حالش بهتر میشود.
اما وقتی هری به آن قسمت از ماجرا رسید که دمباریک با خنجرش دست هری را بریده
بود سیریوس نتوانست خودداری کند و با خشم و غضب ابراز احساسات کرد .دامبلدور نیز
چنان بهسرعت از جایش برخاست که هری جا خورد .دامبلدور میز را دور زد و به هری
گفت که دستش را نشان بدهد .هر ی هم پارگی ردایش را نشان داد هم زخم زیر آن را.
هر ی به دامبلدور گفت:
-ولدمورت گفت که خون دیگران به اندازی خون من اونو قدرتمند نمیکنه .میگفت ایمنی
و مصونیتی که مادرم ...مادرم در من به جا گذاشته روی ولدمورتم اثر میکنه و اونم مصون
میشه .راست میگفت .دیگه وقتی به من دست میزنه هیچ صدمهای نمیبینه .اون به
صورتم دست زد.
یک آن به نظر هری رسید که برق شعف در چشمهای دامبلدور درخشید؛ اما لحظهای بعد
اطمینان داشت که فقط به نظرش رسیده است زیرا وقتی دامبلدور دوباره پشت میزش
نشست چهرهاش مثل قبل خسته و فرسوده بود .دامبلدور گفت:
-بسیار خب پس ولدمورت تونسته از اون مانع خاص عبور کنه .هری خواهش میکنم
ادامه بده.
هری ادامه داد .برایشان توضیح داد که ولدمورت چگونه از پاتیل بیرون آمده بود .از
سخنرانی ولدمورت برای مرگخواران نیز هرچه به یاد داشت برایشان تعریف کرد .سپس
گفت که ولدمورت طناب را از بدن او باز کرد و برای دوئل آماده شد.
اما وقتی به آن قسمت ماجرا رسید که پرتو نورانی چوبدستی خودش و ولدمورت را به
هم متصل کرده بود بغض گلویش را گرفت .سعی کرد به صحبتش ادامه بدهد اما خاطرهی
تمام چیزهایی که از چوبدستی ولدمورت بیرون آمد در ذهنش زنده شده بود .او سدریک
را هنگام بیرون آمدن از چوبدستی دید ،پیرمرد را دید ،برتا جورکینز ...پدرش ...و مادرش
را دید .وقتی سیریوس سکوت را شکست هری خدا را شکر کرد .سیریوس از هری چشم
برداشت و به دامبلدور نگاه کرد و گفت:
هری بار دیگر سرش را بلند کرد و به دامبلدور نگاهی انداخت .از قیافهی دامبلدور معلوم
بود که این موضوع توجهش را جلب کرده است .او زیر لب گفت:
در همان لحظه نگاهش با نگاه هری تالقی کرد و انگار آگاهی همچون نوری نامرئی ذهن
هردو را روشن کرد .سیریوس بالفاصله گفت:
دامبلدور گفت:
-دقیق ًا .مادهی جادویی وسط چوبدستی ولدمورت و هر ی مثل همدیگهن .توی هر
دوشون یک پر از دم یک ققنوسه .درواقع پرهای همین ققنوسه.
دامبلدور به پرندهی سرخ و طالییرنگی که روی زانوی هری جا خوش کرده بود اشاره کرد.
هر ی که متعجب شده بود گفت:
دامبلدور گفت:
-بله ،چهار سال پیش همینکه تو از فروشگاه آقای اولیوندر پا تو بیرون گذاشتی اون برای
من نامهای فرستاد و برام نوشت که تو دومین چوبدستی رو خریدی.
سیریوس گفت:
-خب ،حاال وقتی دوتا چوبدستی همجنس باهم مواجه بشن چی میشه؟
-در این مواقع چوبدستیها درست عمل نمیکنن .اگر صاحبان دو چوبدستی اصرار
داشته باشن که چوبدستیها برعلیه هم مبارزه کنن ...نتیجهی کار به رویدادی منجر
میشه که بهندرت اتفاق میافته .یکی از چوبدستیها چوبدستی دیگه رو وادار به
برگردوندن جادوهایی میکنه که قبالً اجرا کرده .منتها بهطور معکوس ...اول آخرین جادو...
بعد جادوی قبل از اون و همینطور تا آخر...
دامبلدور با نگاهی پرسشگر به هری نگاه کرد و هری با حرکت سرش حرف او را تأیید کرد.
دامبلدور بدون آنکه از هر ی چشم بردارد آهسته گفت:
-هیچ طلسمی نمیتونه مرده رو زنده کنه .تنها چیزی که ممکنه اتفاق افتاده باشه پدیدار
شدن نوعی بازتاب معکوسه .احتماال ً سایهی زندهی سدریک از چوبدستی بیرون اومده...
درسته هر ی؟
-اون با من حرف زد .شبح سدریک ...یا هرچی که بود ...با من حرف زد.
دامبلدور گفت:
-اون یه بازتاب بوده ...بازتابی که مشخصات ظاهری و رفتاری سدریکو نشون میداده...
من حدس میزنم که بازتابهای دیگهای هم از چوبدستی خارج شده ...شاید مربوط به
قربانیان اخیرش بوده...
هری گفت:
-بله.
سیریوس در آن لحظه چنان محکم شانهی هری را فشار میداد که شانهاش درد گرفت.
دامبلدور سرش را تکان داد و گفت:
-آخرین جنایاتی که با اون چوبدستی انجام گرفته ...با ترتیب معكوس .اگه پیوندتو قطع
نمیکردی جنایات دیگهشو هم میدیدی .بسیار خوب هری ،وقتی این بازتابها ...این
سایهها بیرون اومدن چه کار کردن؟
هری به اینجا که رسید نتوانست به صحبتش ادامه بدهد .به سیریوس نگاه کرد و دید او
صورتش را با دستهایش پوشانده است.
ناگهان هری متوجه شد که فوكس دیگر روی پایش نیست .ققنوس به زمین پریده بود.
سر زیبایش را روی جراحت پای هری گذاشته بود و اشکهای سفید و غلیظش را بر روی
زخمی که عنکبوت برجا گذاشته بود میریخت .درد پایش تسکین یافت .پوست پایش
ترمیم شد .پایش بهبود یافته بود .وقتی ققنوس دوباره به پرواز درآمد و روی جایگاهش
کنار در نشست .دامبلدور گفت:
-بازم میگم .تو امشب شهامتی از خودت نشون دادی که من اصالً فکرشم نمیکردم.
شهامت تو با شهامت کسانی که در مبارزه با ولدمورت جونشونو از دست دادن برابری
میکرد .تو امشب بار سنگینی رو بر دوش کشیدی که فقط جادوگران بزرگسال قادر به
تحملش بودن ،بااینحال از عهدهی این کار بر اومدی .اآلن هم همهچیزهایی رو که باید
میدونستیم بهمون گفتی .دیگه بهتره تو رو به درمونگاه ببریم .نمیخوام امشب توی
خوابگاه بخوابی .بهتره یه معجون خوابآور بخوری و راحت بخوابی ...سیریوس میخوای
پیشش بمونی؟
سیریوس با حرکت سرش جواب مثبت داد و از جایش برخاست .او تغییر شکل داد و
دوباره به شکل سگ سیاه بزرگ درآمد .سپس به دنبال دامبلدور و هری از دفتر خارج شد
و پس از پایین رفتن از پلکانهای متعدد وارد درمانگاه شد.
وقتی دامبلدور در درمانگاه را باز کرد هری خانم ویزلی ،بیل ،رون و هرمیون را دید که دور
خانم پامفری حلقهزده و او را به ستوه آورده بودند .از قرار معلوم آنها میخواستند بدانند
هری کجاست و چه بالیی بر سرش آمده است.
همینکه هری ،دامبلدور و سگ سیاه وارد شدند آنها سرشان را برگردانند .خانم ویزلی
جیغ خفهای کشید و گفت:
خانم ویزلی سراسیمه بهسوی هری آمد اما دامبلدور بین او و هر ی قرار گرفت و گفت:
-مالی ،خواهش میکنم یه دقیقه به حرفم گوش بده .هری امشب خیلی عذاب کشیده.
بعدشم مجبور شد یه بار همهی ماجرا را از اول تا آخر برای من تعریف کنه .اآلن باید
بخوابه و بیشتر از هر چیز احتیاج به سکوت و آرامش داره.
-اگه هری مایل باشه همهتون میتونین پیشش بمونین اما ازتون خواهش میکنم تا
وقتی برای جواب دادن به سؤالهاتون آمادگی پیدا نکنه ازش چیزی نپرسین .البته من
مطمئنم که امشب نمیتونه به سؤالهاتون جواب بده.
خانم ویزلی که رنگش پریده بود سرش را به نشانهی اطاعت تکان داد .او به سمت رون،
هرمیون و بیل برگشت و طوری که انگار آنها سروصدا کرده بودند پچپچکنان به آنها
گفت:
خانم پامفری به سگ بزرگ سیاه که همان سیریوس بود نگاه کرد و گفت:
-این سگ فعالً پیش هری میمونه .خیالتون راحت باشه .سگ تربیتشده و خوبیه،
هری .زودتر برو توی رختخواب که من خیالم راحت بشه.
هری با تمام وجودش از دامبلدور سپاسگزار بود که دیگران را از پرسیدن سؤال باز داشته
بود .هر ی دوست داشت آنها در کنارش بمانند؛ اما دیگر حتی فكر بازگو کردن آن ماجرا
نیز حالش را بد میکرد .دیگر تحمل نداشت که یک بار دیگر تمام آن صحنهها در ذهنش
جان بگیرند.
دامبلدور گفت:
-هری ،من دارم میرم با فاج صحبت کنم .همینکه کارم تموم شد برمیگردم پیشت .به
نظر من بهتره فردا هم اینجا بمونی تا من با همه دانشآموزان صحبت کنم.
وقتی خانم پامفری هری را بهسوی تختخوابی در آن نزدیکی میبرد چشم هری به مودی
واقعی افتاد که آرام و بیحرکت بر روی تختی در انتهای اتاق خوابیده بود .پای چوبی و
چشم سحرآمیزش روی میز کنار تختش بود .هری پرسید:
-حالش خوبه؟
خانم پامفری لباسخوابی به دست هر ی داد و پردهی دور تختش را کشید و گفت:
-خوب میشه.
هری ردایش را درآورد و بلوز و شلوار خوابش را پوشید و به رختخواب رفت .رون ،هرمیون
بیل ،خانم ویزلی و سگ جلو آمدند و بر روی صندلیهای دو طرف تخت هر ی نشستند.
رون و هرمیون طوری به او نگاه میکردند گویی از او میترسیدند .هری به آنها گفت:
خانم ویزلی بیاختیار شروع به صاف کردن رختخواب هری کرد (که نیازی به صاف کردن
نداشت) و چشمهایش پر از اشک شد.
خانم پامفر ی که باعجله به دفترش رفته بود با یک شیشه پر از معجون ارغوانی رنگ و
یک جام بازگشت و گفت:
-هری ،باید همهی این معجونو بخوری .این معجون خواب بیرویاست.
هری جام را گرفت و چند جرعه از آن را نوشید .بالفاصله خوابآلوده شد .همهجا را تار و
مهآلود میدید .به نظرش میرسید که چراغهای درمانگاه از پشت پردهای که دورتادور
تختش کشیده شده بود به او چشمک میزنند .احساس میکرد بدنش در رختخواب
گرمونرم فرو میرود .پیش از آنکه معجون را تمام کند ،پیش از آنکه حرفی بزند خستگی
مفرطش او را به خواب عمیقی فروبرد.
***
هری از خواب بیدار شده بود اما آنقدر خوابآلوده بود که چشمهایش را باز نکرد.
میخواست دوباره بخوابد .چراغهای کمنور در درمانگاه هنوز روشن بودند .مطمئن بود
که هنوز صبح نشده است .به نظرش میرسید که مدت زیادی نخوابیده است.
هر ی چشمهایش را باز کرد .یک نفر عینکش را از چشمش برداشته بود ،همهجا را تار
میدید .قیافهی تار و مات خانم ویزلی و بیل را که نزدیکش بودند میدید .خانم ویزلی
ایستاده بود .او آهسته گفت:
-صدای فاجه .اون یکی هم باید مینروا باشه .درسته؟ برای چی اینقدر جروبحث میکنن؟
دیگر هری نیز صدایشان را میشنید .فریاد میزدند و با گامهای شتابزده به درمانگاه
نزدیک میشدند .کورنلیوس فاج با صدای بلند میگفت:
درهای درمانگاه با شدت باز شدند .وقتی بیل پردهی دور تخت هری را میکشید همهی
کسانی که در اطراف تخت بودند به در درمانگاه خیره شده بودند و هیچکس متوجه نشد
که هری بلند شد و در رختخواب نشست و عینکش را به چشم زد.
فاج با گامهای بلند وارد درمانگاه شد ،پروفسور مکگونگال و اسنیپ نیز به دنبالش آمدند.
فاج از خانم ویزلی پرسید:
-دامبلدور کجاست؟
-اینجا نیست .جناب وزیر ،اینجا درمونگاهه .به نظر شما بهتر نیست...
اما در همان وقت در درمانگاه باز شد و دامبلدور بهسوی آنها آمد و گفت:
-چی شده؟
-چرا مزاحم این افراد شدین؟ مینروا ،من اصالً از تو انتظار نداشتم ...من ازت خواهش
کردم مواظب بارتی کراوچ باشی.
-اون دیگه احتیاجی به مراقبت نداره ،دامبلدور ،جناب وزیر ترتیب این کارو دادن!
هری به یاد نداشت که پروفسور مکگونگال آنطور از کوره در رفته باشد .از شدت خشم
گونههایش سرخ شده بود .دستهایش را مشت کرده بود و سراپا میلرزید .اسنیپ با
صدای بسیار آهسته گفت:
-وقتی به آقای فاج گفتیم مرگخواری را که باعث حوادث امشب شده دستگیر کردیم
ایشون احساس کردن که جونشون در خطره .اصرار داشتن که یه دیوانهساز رو از آزکابان
به اینجا احضار کنن که در قلعه همراهشون باشه .ایشون دیوانهسازو به دفتری بردن که
بارتی کراوچ اونجا بود...
-خانم عزیز! من در مقام وزیر سحروجادو این اختیارو دارم که کسی رو برای محافظت از
خودم بیارم تا موقع بازجویی از یه آدم خطرناک...
صدای پروفسور مکگونگال چنان بلند بود که صدای فاج در آن گم شد .او گفت:
پروفسور مکگونگال که سراپا میلرزید با دست لرزانش به فاج اشاره کرد و ادامه داد:
انگار یک سطل آب سرد روی سر هری ریختند .پروفسور مکگونگال نمیدانست چطور
منظورش را بیان کند و به دنبال کلمهی مناسب میگشت؛ اما هری میدانست او چه
میخواهد بگوید ،میدانست دیوانهساز چه کرده است .دیوانهساز بوسهی مرگبارش را نثار
بارتی کراوچ کرده بود .با دهانش روح او را مکیده بود .زندگی بدون روح از مردن بدتر
بود.
-با توجه به چیزهایی که شنیدم آدم با ارزشی رو از دست ندادیم! از قرار معلوم اون مسئول
مرگ چند نفر بود!
دامبلدور طوری به فاج نگاه میکرد گویی برای اولین بار او را دیده بود .او گفت:
-ولی دیگه نمیتونه شهادت بده ،کورنلیوس .دیگه نمیتونه بگه برای چی اون آدمها رو
کشته.
دامبلدور گفت:
ً
واقعا به اون دستور داده بوده که این کارها را بكنه .تمام این -کورنلیوس ،لرد ولدمورت
جنایتها طبق نقشهی دقیقی انجامشده و هدف از اجرای اون نقشه برگردوندن ولدمورت
به اوج قدرت بوده .نقشهشونم عملی شده .ولدمورت تونسته به بدنش برگرده.
چهره فاج در هم رفت و مات و متحیر ماند .طوری به دامبلدور خیره شده بود گویی حرفش
را باور نمیکرد .همانطور که به دامبلدور زل زده بود با لکنت شروع به صحبت کرد و گفت:
-دامبلدور گفت:
-همونطور که مینروا و سیوروس هم بهت گفتن بارتی کراوچ اعتراف کرد .اون بعد از
خوردن محلول راستی برای ما تعریف کرد که چطور مخفیانه از آزکابان خارج شده و
ولدمورت که از طریق برتا جورکینز فهمیده بوده که اون هنوز زندهست به سراغش رفته و
اونو از سلطهی پدرش بیرون آورده و از اون برای دستگیر کردن هری استفاده کرده و
نقشهشون عملی شده .دارم بهت میگم که ولدمورت با کمک کراوچ برگشته.
هری از دیدن لبخند بیرمقی که بر لب فاج نشست شگفتزده شد .فاج گفت:
-ببین دامبلدور ...تو ...تو که این حرفها رو باور نمیکنی اسمشونبر ...برگرده؟ بس کن،
ً
واقعا که! از کراوچ بعید نیست که فکر کنه داره طبق دستور اسمشونبر دامبلدور ،بس کن...
عمل میکنه ...اما دامبلدور ،از تو بعیده که به حرفهای دیوونهای مثل کراوچ...
لبخند بیرمق كراوچ همچنان بر لبش بود .او نیز به هر ی نگاهی انداخت سپس به
دامبلدور نگاه کرد و گفت:
لحظهای سکوت برقرار شد و تنها صدای غرولند سیریوس سكوت را شکست .موهای
گردنش بلند شده بود و دندانهایش را به فاج نشان میداد .دامبلدور که خشم در
چشمهایش شعله میکشید گفت:
-معلومه که من حرف هری رو باور میکنم .من اعتراف کراوچو شنیدم و بعد هری همهی
اتفاقهایی رو که بعد از دست زدن به جام براش پیش اومده بود موبهمو تعریف کرد.
حرفهای این دو نفر با هم جور در میاد .با کنار هم گذاشتن حرفهای این دو نفر علت
همهی حوادثی که بعد از ناپدید شدن برتا جورکینز اتفاق افتاد کامالً روشن میشه.
لبخند بیرمق فاج از لبش نرفته بود .یک بار دیگر به هری نگاه کرد و گفت:
-تو راحت باور کردی که لرد ولدمورت برگشته؟ ولی شاهد این مطلب فقط حرفهای یه
دیوونهی روانی و حرفهای پسریه که ...که...
فاج نگاه دیگری به هر ى انداخت و هری بالفاصله فهمید قضیه از چه قرار است و بهآرامی
گفت:
ً
حتما شما هم گزارش ریتا اسکیترو خوندین. -آقای فاج،
-فرض کن فهمیدم که تو در تمام این مدت خیلی از حقایق زندگی این پسرو از همه پنهون
کردی ،مار زبونم که هست! یکسره هم توی مدرسه غش میکنه...
-پس اقرار میکنی که جای زخمش درد گرفته .سردرد؟ کابوس؟ شاید هذیونم میگه؟
دامبلدور یک قدم بهسوی فاج رفت و هر ی بار دیگر ارتعاشهای وصفناپذیر قدرتمندی
را در اطراف او احساس کرد .درست مثل همان وقتی شده بود که بارتی کراوچ را بیهوش
کرد .دامبلدور گفت:
-هری درست مثل من و تو سالم و عاقله .زخم روی پیشونیش روی مغزش هیچ اثر بدی
نگذاشته .به نظر من زخمش مواقعی درد میگیره که لرد ولدمورت بهش نزدیک باشه یا
اینکه بیاندازه بیرحم و خشن شده باشد.
فاج یک قدم عقب رفته بود اما دیگر سرسختی در چهرهاش نمایان نبود .فاج گفت:
-امیدوارم منو ببخشی ،دامبلدور ...ولی من شنیدم وقتی جای زخم یه طلسم درد میگیره
درواقع این درد مثل زنگ خطریه که...
هری فریاد زد و کوشید از رختخوابش بیرون بیاید اما خانم ویزلی مانعش شد .او گفت:
-من خودم دیدم که ولدمورت برگشت! من خودم مرگخوارها رو دیدم! حتی میتونم
اسمهاشونو بهتون بگم! لوسیوس مالفوی...
اسنیپ تكانی خورد اما همینکه هری به او نگاه کرد اسنیپ نگاهش را متوجه فاج کرد.
فاج چنانکه گویی هری به او توهین کرده بود گفت:
-مالفوی تبرئه شده! اون از خانوادهی اصیلیه ...در هر فرصتی کمکهای مالی
سخاوتمندانهای کرده...
-مکنر!
-تو فقط داری اسم کسانی رو میگی که سیزده سال پیش متهم به مرگخواری بودن و
همهشون تبرئه شدن .از کجا معلوم که اسم اینارو از گزارشهای قدیمی محکمهها پیدا
نکردی؟ دامبلدور ،تورو خدا بس کن دیگه...
این پسره پارسالم یسر ی چرندیات سرهم کرده بود ...مثل اینکه چرندیاتش سالبهسال
شاخ و برگ بیشتری پیدا میکنه .من نمیدونم تو برای چی حرفهای این پسره رو باور
میکنی .دامبلدور ،این پسر به زبون مارها حرف میزنه! اون وقت تو بازم اصرار داری که
راست میگه؟
-چرا متوجه نیستی؟ سدریک دیگوری کشته شده! کراوچ کشته شده! چطور ممکنه یه
دیوونهی روانی بیهدف این افرادو کشته باشه!
فاج که دیگر بهاندازه پروفسور مکگونگال عصبانی شده بود با صورتی سرخ و برافروخته
فریاد زد:
-هیچ مدرکی نیست که خالف اینو ثابت کنه .مثل اینکه شما همهتون دستبهدست هم
دادین که جو وحشت ایجاد کنید و تمام زحمات سیزده سال اخیر ما رو به هدر بدین!
هر ی آنچه را میدید و میشنید باور نمیکرد .او همیشه تصور میکرد فاج باوجودی که
کمی الفزن و متکبر است مرد خوشقلب و مهربانی است؛ اما در آن لحظه مرد کوتاهقامت
و خشمگینی که در برابرش ایستاده بود بههیچوجه حاضر نبود بپذیرد که دنیای آرام و
منظمش در معرض خطر فروپاشی است .باور نمیکرد که ولدمورت قدرتش را بازیافته
است.
-ولدمورت برگشته .فاج ،اگه این واقعیتو بپذیر ی و اقدامات ضروری رو به انجام برسونی
ممکنه بتونیم این وضعیتو حفظ کنیم .اولین و مهمترین اقدامی که باید بکنی اینه که
اختیار ادارهی آزکابانو از دیوانهسازها بگیری...
-مزخرفه! دیوانهسازها از آزکابان برن! اگه فقط چنین پیشنهادی رو توی اداره مطرح کنم
با لگد بیرونم میکنن! چون دیوانهسازها نگهبان آزکابانن مردم شبها خواب آسوده دار ن!
دامبلدور گفت:
-ولی خیلی از ماها باوجود دیوانهسازها در آزکابان خواب راحت نداریم چون میدونیم
موجوداتی نگهبان خطرناکترین طرفداران ولدمورت هستن که اگه ولدمورت لب تر کنه
اجابت میکنن و بهش میپیوندن .فاج ،دیوانهسازها به تو وفادار نمیمونن ولدمورت
خیلی بهتر از تو میتونه قدرتهای ویژهی اونا رو به کار بگیره و وسایل تفریح و لذتشونو
فراهم کنه .وقتی دیوانهسازها و طرفداران خطرناکش بهش ملحق بشن این تویی که باید
جلوی پیشرفتشو بگیری و نگذاری به قدرتی که سیزده سال پیش داشتن برسن!
فاج فقط دهانش را باز و بسته میکرد گویی کالمی که نشانگر خشمش باشد پیدا نمیکرد.
دامبلدور او را بیشتر تحت فشار گذاشت و گفت:
-دومین اقدامی که باید بکنی ...که خیلی هم فوری باید انجام بشه ...اینه که عدهای رو
بفرستی دنبال غولها.
-بهتره از همین اآلن دست دوستی به طرفشون دراز کنی وگرنه ممکنه دیر بشهها ...وگرنه
ولدمورت مثل قبل اونا رو متقاعد میکنه که خودش تنها جادوگریه که میتونه آزادی و
حقوقشونو تأمین کنه!
فاج نفسش را در سینه حبس کرد .او درحالیکه سرش را با ناراحتی تکان میداد عقب
عقب رفت و گفت:
ً
حتما داری شوخی میکنی! اگه جامعهی جادویی بو ببرن که من یه قدم به سمت غولها -
برداشتم کارم تمومه ...مردم از غولها متنفرن ،دامبلدور...
دامبلدور که هالهی قدرتش بار دیگر در اطرافش محسوس بود با چشمهایی که از خشم
برق میزد گفت:
-کورنلیوس ،عشق به مقام تو رو کور کرده! تو زیادی به اصالت جادوگرها اهمیت میدی،
همیشه هم همینطور بودی! تو اصالً متوجه نیستی که اصل و نسب جادوگرها هیچ
اهمیتی ندارد .مهم اینه که چی از آب در میان! همین اآلن دیوانهسازت آخرین بازماندهی
یکی از قدیمیترین خانوادههای جادوگری رو نابود کرد ...دیدی اون مرد توی زندگیش
دنبال چه کارهایی رفته بود! بگذار همین اآلن بهت بگم ،اگه اقداماتی رو که بهت گفتم
انجام بدی چه در مقامت باقی بمونی چه نمونی همه تو رو بهعنوان یکی از شجاعترین و
بزرگترین وزیران سحر و جادو به خاطر خواهند داشت ،اما اگه این کارو نکنی اسمت در
تاریخ بهعنوان شخصیتی ثبت میشه که خودشو کنار کشید و به ولدمورت فرصت مجددی
داد تا دنیایی رو که از نو ساختیم نابود کنه!
-دیوونگیه! جنونه!
آنگاه سکوتی در فضا حکمفرما شد .خانم پامفری دستهایش را جلوی دهانش گرفته و
پایین تخت هری میخکوب شده بود .خانم ویزلی هنوز کنار تخت هر ی ایستاده و
شانههای او را گرفته بود تا نگذارد از جایش بلند شود .بیل ،رون و هرمیون به فاج خیره
شده بودند .دامبلدور گفت:
-اگه تصمیم داری همهی این چیزها رو نادیده بگیری و به روشی که در پیش گرفتی ادامه
بدی همینجا راهمون از هم جدا میشه .تو بر طبق صالحدید خودت عمل کن و من...
منم بر طبق صالحدید خودم عمل میکنم.
در گفتار دامبلدور هیچ نشانهای از تهدید وجود نداشت .یک جملهی خبری ساده بود؛ اما
فاج چنان براق شده بود گویی دامبلدور میخواست با چوبدستی به او حمله کند.
درحالیکه انگشتش را با حالت تهدیدآمیزی تکان میداد گفت:
-ببین ،دامبلدور ،من همیشه بهت آزادی عمل دادم .خیلی بهت احترام میگذاشتم .خیلی
وقتها با بعضی از کارهات موافق نبودم اما هیچی نگفتم ...هرکسی بهت اجازه نمیداد
گرگینه استخدام کنی ،هاگریدو نگهداری یا بدون هماهنگی با وزارتخونه مطالب درسی رو
انتخاب کنی ،اما حاال که میخوای برعلیه من اقدام کنی...
دامبلدور گفت:
-من فقط خیال دارم برعلیه یه نفر کار کنم و اونم لرد ولدمورته .اگه تو با اون مخالف
باشی که هیچ مشکلی نداریم و با هم کار میکنیم ،کورنلیوس.
ً
ظاهرا در مقابل این حرف هیچ جوابی نداشت .او مدت کوتاهی روی پاشنه و پنجهی
کفشهایش تاب خورد و کاله لبهدارش را در دستش چرخاند .سرانجام با لحنی که بیشتر
توأم با خواهش بود گفت:
اسنیپ با گامهای بلند جلو آمد ،از کنار دامبلدور گذشت و آستین چپ ردایش را باال زد.
سطح داخلی ساعدش را جلو آورد و به فاج نشان داد .فاج بر خود لرزید .اسنیپ با لحن
تندی گفت:
-بفرمایید .بفرمایید .این عالمت شومه .اآلن دیگه مثل یکی دو ساعت پیش پررنگ و
واضح نیست اما اون موقع سیاه و براق بود .ولی هنوز میتونین ببینینش .لرد سیاه این
عالمتو روی دست همهی مرگخوارها داغ کرده بود .با این عالمت بود که همدیگه رو
میشناختیم و اون بهوسیلهی این عالمت ما رو احضار میکرد .وقتی اون به عالمت روی
دست یکی از مرگخوارها دست میزد ما باید بالفاصله خودمونو غیب میکردیم و پیش
اون ظاهر میشدیم .از اول سال تا حاال این عالمت روزبهروز پررنگتر شده .عالمت
کارکاروفم همینطور بود .فکر کردین برای چی کارکاروف امشب فرار کرد؟ هر دوتامون
سوزش عالمتو احساس کردیم .کارکاروف از انتقام لرد سیاه میترسید .اون به خیلی از
مرگخوارها خیانت کرده بود و میدونست اگه به جمعشون برگرده ازش چطوری استقبال
میکنن.
ً
ظاهرا فاج عقب عقب رفت و از اسنیپ هم دور شد .او با ناراحتی سرش را تکان میداد.
یک کلمه از حرفهای اسنیپ را باور نکرده بود .او با نفرت آشکاری به عالمت زشت روی
دست اسنیپ خیره شد .سپس به دامبلدور نگاه کرد و گفت:
او کیسهی بزرگ پر از طالیی را که از جیبش درآورده بود روی میز کنار تخت هری انداخت
و ادامه داد:
-هزار گالیونه .البته قرار بود طی مراسمی جایزه رو بهت بدم ولی در وضعیت فعلی...
او کالهش را روی سرش گذاشت و از درمانگاه بیرون رفت و پشت سرش در را محکم به
هم کوبید .همینکه فاج از در بیرون رفت دامبلدور به سمت گروهی که دور تخت هری
بودند رفت و گفت:
-کارهای زیادی باید انجام بدیم .مالی ،میتونم به کمک تو و آرتور تکیه کنم؟
البته که میتونین .آرتور فاجو خوب میشناسه .توی این چند ساله فقط عالقهی آرتور به
مشنگها باعث شده که توی ادارہ ترقی نکنه .فاج معتقده که عزتنفس آرتور در حد یه
جادوگر اصیلزاده نیست.
دامبلدور گفت:
ً
فورا به همه کسانی که قادر به درک این واقعیت -خب ،پس من یه پیغام براش دارم .باید
هستند خبر بدیم .آرتور که توی وزارتخونهست میتونه به تمام کسانی که مثل فاج کوتهفکر
نیستن خبر بده.
دامبلدور گفت:
-عالیه .بهش بگو چه اتفاقی افتاده .بهش بگو در اولین فرصت باهاش تماس میگیرم.
بهش بگو که باید مخفیانه عمل کنه چون اگه فاج بفهمه من دارم توی کارهای وزارتخونه
دخالت میکنم...
بیل آهسته به شانهی هری زد ،مادرش را بوسید ،شنلش را پوشید و باعجله از درمانگاه
بیرون رفت.
-مینروا ،من باید هرچه زودتر با هاگرید صحبت کنم بهش بگو بیاد به دفترم .اگه تونستی
خانم ماكسیمو هم راضی کن که بیاد...
پروفسور مکگونگال سری تکان داد و بیآنکه حرفی بزند از درمانگاه بیرون رفت .دامبلدور
به خانم پامفری گفت:
-پاپی ،میشه لطف کنی و بری به دفتر پروفسور مودی؟ اونجا یه جن خونگی به نام وینکی
هست که خیلی آشفته و ناراحته .هر کاری از دستت برمیاد براش بكن و بعد برگردونش
به آشپزخونه .مطمئنم که دابی ازش پرستاری میکنه.
-با ...باشه.
دامبلدور پسازآنکه مطمئن شد در بسته است و خانم پامفری کامالً ازآنجا دور شده است
دوباره شروع به صحبت کرد و گفت:
ً
لطفا به -خب ،حاال وقتش رسیده که دو نفر از بین ما همدیگه رو بشناسن .سیریوس،
شکل واقعیت در بیا.
سگ بزرگ سیاه به دامبلدور نگاهی کرد و بالفاصله تغییر شکل داد .خانم ویزلی جیغ کشید
و عقب پرید .با دست لرزانش او را نشان داد و گفت:
-سیریوس بلک!
اسنیپ نه جیغ زد نه عقب پرید .فقط حالتی آمیخته به خشم و وحشت در چهرهاش
پدیدار شد .او به چهرهی سیریوس که مثل چهرهی خودش لبریز از نفرت بود نگاه کرد و
گفت:
-اون به دعوت من به اینجا اومده .درست مثل خودت ،سیوروس .من به هردوی شما
اعتماد دارم ،دیگه وقتش رسیده که اختالفهای قدیمی تونو کنار بگذارین و به هم اعتماد
کنین.
از نظر هری ،دامبلدور انتظار داشت معجزهای به وقوع بپیوندد .اسنیپ و سیریوس با
نفرتی بیپایان به هم نگاه میکردند .دامبلدور که بیقراریاش در صدایش منعکس شده
بود گفت:
-امیدوارم که در آیندهی نزدیک هیچ کینه و کدورتی بینتون باقی نمونه .اآلنم با هم دست
بدین ،حاال دیگه هردوتون در یک طرفین .فرصت زیادی نداریم .عدهمون خیلی کمه اگه
مایی که حقیقتو میدونیم دستبهدست هم ندیم دیگه هیچ امیدی باقی نمیمونه.
-برای شروع خوبه ،خب ،من برای هر دوتاتون یه مأموریت دارم .رفتار فاج بااینکه زیادم
ً
فورا راه بیفتی .باید به ریموس غیرمنتظره نبود همه چی رو تغییر میده .سیریوس ،تو باید
لوپین ،آرابالفیگ و ماندانگاس فلچر و بقیهی گروه قدیمیمون خبر بدی .یه مدت پیش
لوپین مخفی بمون .من خودم باهات تماس میگیرم.
هر ی گفت:
-ولی...
او میخواست سیریوس در کنارش بماند .نمیخواست به این زودی از او جدا شود.
سیریوس به هر ی گفت:
-هری ،بهت قول میدم که خیلی زود به دیدنت بیام ،خودت که میدونی ،باید هر کاری
از دستم بر میاد انجام بدم.
هری گفت:
سیریوس دست هری را لحظهای در دست گرفته سپس رو به دامبلدور کرد و سری تکان
داد و دوباره تبدیل به همان سگ سیاه و بزرگ شد .دواندوان بهسوی در درمانگاه رفت
و با پنجهاش دستگیرهی در را پایین کشید و بیرون رفت.
۔ سیوروس .میدونی که ازت میخوام چه کار بکنی؟ اگه حاضری ...اگه آمادگی داری...
اسنیپ گفت:
-من آمادهام.
چهرهاش رنگپریدهتر از همیشه شده بود و در چشمهای سیاه و بیروحش بر ق عجیبی
وجود داشت .دامبلدور گفت:
-موفق باشی.
دامبلدور با نگرانی اسنیپ را نگاه کرد که بدون آنکه حرف دیگری بزند به دنبال سیریوس
از در بیرون رفت .چند دقیقهای طول کشید تا دامبلدور دوباره شروع به صحبت کرد و
گفت:
-من باید برم طبقه پایین و پدر و مادر دیگوری رو ببینم .هر ی بقیهی معجونتو بخور .فعالً
خداحافظ.
وقتی دامبلدور از درمانگاه بیرون رفت هر ی دوباره سرش را روی بالش گذاشت .هرمیون،
رون و خانم ویزلی به او نگاه میکردند .مدتی همه ساکت بودند .سرانجام خانم ویزلی
گفت:
وقتی میخواست شیشهی معجون و جام را بردارد دستش به کیسه پر از طال خورد .او
گفت:
-باید خوب بخوایی ،سعی کن به چیزهای دیگه فکر کنی ...به این فکر کن که با پول
جایزهت چه چیزهایی میخوای بخری!
-من اون پولو نمیخوام .مال شما باشه .هر کی میخواد برداره .من نباید برنده میشدم.
سدریک باید برنده میشد.
آنچه هری از زمان خروج از هزارتو با آن مبارزه کرده بود داشت بر او غلبه میکرد .گوشهی
چشمهایش به سوزش افتاده بود .پلک زد و به سقف چشم دوخت .خانم ویزلی آهسته
گفت:
-تقصیر تو نبود ،هری.
هری گفت:
در آن لحظه بغض گلویش را میفشرد .خدا خدا میکرد رون جای دیگری را نگاه کند.
خانم ویزلی جام و شیشه را روی میز کنار تخت گذاشت و هر ی را در آغوش گرفت .هر ی
به یاد نداشت که کسی مادرانه او را در آغوش گرفته باشد ،در آن لحظه تمام درد و رنج
طاقتفرسای آن شب در سینهاش جمع شده بود .چهرهی مادرش ،صدای پدرش و جسد
بیجان سدریک بر روی زمین همه با هم در سرش شروع به چرخیدن کردند تا اینکه دیگر
نتوانست آن را تحمل کند .چهرهاش در مقابل هقهق دردناکی که در کشمکش بود تا از
وجودش خارج شود درهم رفت.
صدای بلند به هم خوردن دری به گوش رسید و خانم ویزلی هری را رها کرد .هرمیون کنار
پنجره ایستاده بود .چیزی را محکم در دستش نگه داشته بود .آهسته گفت:
-ببخشین.
هری معجون را الجرعه سرکشید .معجون بالفاصله اثر كرد .هری به خواب سنگین و خالی
از رویا فرورفت و دیگر به هیچچیز فکر نکرد.
فصل سی و هفتم :آغاز
حتی یک ماه بعدازآن حادثه هرگاه هر ی به گذشته فکر میکرد خاطرهی واضحی از چند
روز بعدازآن در ذهنش نمییافت .گویا ذهنش چنان پر شده بود که گنجایش نگهدار ی
همهی خاطرات چند روز بعد را نداشت.
تنها خاطراتی که در ذهن داشت خاطراتی بسیار دردناک بودند و شاید دردناکتر از همه
مالقاتش با آقا و خانم دیگور ی در صبح روز بعد بود.
آنها او را برای اتفاقی که افتاده بود سرزنش نکردند و در عوض ،برای برگرداندن جسد
سدریک از او قدردانی کردند .آقای دیگور ی در تمام مدت گفتگویشان هقهق میگریست
اما اندوه خانم دیگور ی فراتر از اشک و آه بود .وقتی هر ی برایشان جزئیات مرگ سدریک
را توضیح داد خانم دیگور ی گفت:
-پس معلومه که درد نکشیده .ایموس باز جای شکرش باقیه که درست بعد از برنده شدن
ً
حتما خیلی خوشحال بوده. در مسابقه مرد.
اینم ببرین .این مال سدریکه .اون اول رسید به جام بگیرینش...
-اما خانم دیگور ی عقب رفت و گفت:
-اوه ،نه ،این مال توئه ،عزیزم ...ما نمیتونیم ...پیش تو باشه.
هر ی یکشب بعد به برج گریفیندور بازگشت .رون و هرمیون به او گفتند که دامبلدور
صبح آن روز هنگام صرف صبحانه با دانشآموزان صحبت کرده است .او فقط از همه
خواسته بود که هر ی را به حال خود بگذارند .او گفته بود که هیچکس نباید از هر ی سؤال
کند یا برای فهمیدن آنچه در هزارتو گذشته هر ی را کالفه کند .هر ی متوجه شد که بسیار ی
از دانشآموزان در راهروها از او دور ی میکنند و نگاهشان را از او میدزدند .بسیار ی دیگر
هنگامیکه هر ی از کنارشان رد میشد در گوش هم پچپچ میکردند .هر ی حدس میزد
که عدهی زیادی از دانشآموزان گزارش ریتا اسکیتر را باور کرده باشند که نوشته بود هر ی
یک بیمار روانی و احتماال ً خطرناک است .شاید آنها دربارهی علت مرگ سدریک به نتایج
دیگر ی رسیده بودند؛ اما هر ی متوجه شد که دیگر به این مسائل اهمیت نمیدهد .وقتی
در کنار رون و هرمیون بود احساس آرامش میکرد .آنها دربارهی مسائل دیگر صحبت
میکردند .گاهی نیز باهم شطرنج باز ی میکردند و به هر ی این فرصت را میدادند که در
سکوت و آرامش شاهد باز ی آنها باشد .از قرار معلوم هر سهی آنها بدون آنکه باهم
حرفی بزنند به یک نتیجه رسیده بودند؛ و آن این بود که منتظر بمانند تا خبر یا کالمی
دربارهی وقایع خارج از هاگوارتز به گوششان برسد .آنها به این نتیجه رسیده بودند که
گفتگو دربارهی وقایع احتمالی آینده کار ی بس بیهوده است مگر اینکه دربارهی آن اطمینان
یافته باشند .تنها زمانی که به این مسائل اشاره داشتند وقتی بود که رون دربارهی مالقات
اخیر مادرش با دامبلدور با هر ی صحبت کرد .او گفت:
-مامانم رفته پیش دامبلدور که ازش اجازه بگیره تابستون یکراست بیای خونهی ما .ولی
دامبلدور اصرار داره که الاقل اول بر ی پیش دورسلیها.
هر ی گفت:
-چرا؟
رون با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت:
ً
حتما یه دلیلی داره ...ما هم باید بهش -مامانم میگه دامبلدور بیخودی حرف نمیزنه.
اعتماد کنیم ،درسته؟
هاگرید تنها کسی بود که هر ی عالوه بر رون و هرمیون بهراحتی میتوانست با او صحبت
کند .ازآنجاکه دیگر استادی برای تدریس دفاع در برابر جادوی سیاه نداشتند کالسشان
تعطیل شده بود .آنها از وقت آزادشان در بعدازظهر پنجشنبه استفاده کردند و به کلبهی
هاگرید رفتند .آن روز هوا صاف و آفتابی بود .وقتی به نزدیکی کلبه رسیدند فنگ درحالیکه
دیوانهوار دمش را تکان میداد و پارس میکرد از در باز کلبه بیرون دوید .هاگرید نیز از در
بیرون آمد و گفت:
وقتی وارد کلبهی هاگرید شدند بر روی میز چوبی جلوی بخار ی دیوار ی دو فنجان به بزرگی
سطل دیدند .هاگرید گفت:
-با آلیمپ نشسته بودیم و چایی میخوردیم .قبل از اومدن شما رفت.
-با کی؟
هاگرید گفت:
رون گفت:
-باالخره باهم آشتی کردین؟
هاگرید برای همه چای درست کرد و پسازآنکه ظرف بیسکویت را به هر سهی آنها
تعارف کرد برگشت و روی صندلیاش نشست .با چشمهای ریز و سیاهش با دقت به
هر ی نگاه کرد و با صدای گرفته به او گفت:
هر ی گفت:
-چرا ،خوبم.
-نه ،حالت خوب نیست .معلومه که حالت خوب نیست .ولی خوب میشی.
-میدونستم برمیگرده.
هر ی و رون و هرمیون از شنیدن این حرف ها گرید جا خوردند و به هم نگاه کردند .هاگرید
ادامه داد:
-هر ی ،از همون چند سال پیش میدونستم یه روز ی برمیگرده .میدونستم یه جایی
کمین کرده و منتظر فرصت مناسبه .باهاس این اتفاق میافتاد .حاالم که اتفاق افتاده ما
باهاس یه جور ی باهاش کنار بیایم .باهاش میجنگیم .ممکنه قبل از اینکه کار از کار بگذره
ً
واقعا مرد بزرگیه .تا وقتی اونو بتونیم جلوشو بگیرم .نقشهی دامبلدور همینه .دامبلدور
داریم غم نداریم.
هاگرید با دیدن چهرههای شگفتزدهی آنها ابروهای پر پشتش را باال برد و گفت:
-نشستن و غصه خوردن هیچ دردی رو دوا نمیکنه .هرچی بخواد بشه ،میشه وقتی شد
یه جور ی باهاش دستوپنجه نرم میکنیم .هر ی ،دامبلدور برام تعریف کرد که چیکار
کردی.
-بهترین چیز ی که میتونم بگم اینه که تو همون کار ی رو کردی که اگه پدرت بود میکرد.
هر ی به او لبخند زد .بعد از چندین روز اولین لبخندی بود که بر لبش مینشست .هر ی
پرسید:
-هاگرید ،دامبلدور ازت خواست چیکار بکنی؟ اون شب که پروفسور مکگونگالو فرستاد
دنبال تو و خانم ماکسیم بهتون چی گفت؟
هاگرید گفت:
-گفت یه کار ی بکنم که محرمانه است .تابستون باید مأموریتمو انجام بدم .نباید به
هیچکس بگم حتی به شما سه تا .آلیمپ ،یا به قول شما خانم ماکسیم هم ممکنه با من
بیاد .به گمونم میاد .فکر میکنم تونستم راضیش کنم که بیاد.
هاگرید با شنیدن این نام صورتش را در هم کشید و جواب سرباال داد .او گفت:
-ممکنه ...خب حاال کی دوست داره باهم بریم و آخرین موجود دم انفجار ی رو ببینیم؟
هر ی هنگام بستن صندوقش در شب قبل از بازگشت به پریوت درایو دلش گرفته بود.
دلش نمیخواست در جشن پایان سال تحصیلی شرکت کند .آنها هرسال به بهانهی
پایان سال تحصیلی جشن میگرفتند و در این جشن برندهی جام قهرمانی گروههای
مدرسه را اعالم میکردند .هر ی پس از مرخص شدن از درمانگاه در مواقعی که سرسرای
ً
تقریبا همه از بزرگ شلوغ و پر از دانشآموز بود به آنجا نرفته بود .او ترجیح میداد وقتی
سرسرا بیرون رفتند به آنجا برود تا از نگاه دانشآموزان در امان بماند.
وقتی هر ی و رون و هرمیون وارد سرسرا شدند بالفاصله متوجه شدند که سرسرای بزرگ
را مثل هرسال تزئین نکردهاند .هرسال سرسرا را با رنگهای چهار گروه تزئین میکردند اما
ً
فورا فهمید که آنها را آن شب چندین پردهی سیاه پشت میز اساتید آویخته بودند و هر ی
برای ابراز احترام به سدریک آویختهاند.
مودی چشم باباقور ی واقعی سر میز اساتید نشسته بود .چشم سحرآمیز و پای چوبیاش
هردو سر جایشان بودند .او بیاندازه عصبی بود و هروقت کسی با او شروع به
صحبت میکرد از جا میپرید .نزدیک به ده ماه محبوس ماندن در صندوق
سحرآمیزش حالت دفاعی او را تشدید کرده بود .صندلی پروفسور کارکاروف خالی بود.
هر ی وقتی سر میز گریفیندور نشست در این فکر بود که در آن لحظه کارکاروف کجاست.
آیا ولدمورت توانسته بود او را پیدا کند؟
خانم ماکسیم سر میز اساتید بود .او کنار هاگرید نشسته بود و هردو آهسته باهم صحبت
میکردند.
وقتی هر ی به او نگاه میکرد نگاه اسنیپ نیز چند لحظهی روی او متوقف ماند .تشخیص
حالت صورتش دشوار به نظر میرسید؛ اما قیافهاش مثل همیشه عبوس و ناخوشایند بود.
پسازآنکه اسنیپ از هر ی چشم برداشت او مدتی به اسنیپ خیره ماند.
شبی که ولدمورت بازگشت اسنیپ به دستور دامبلدور چهکاری انجام داد؟ و چرا ...چرا
دامبلدور اطمینان کامل داشت که اسنیپ طرفدار خودشان است؟ دامبلدور در قدح اندیشه
گفته بود که اسنیپ جاسوسشان بوده است .اسنیپ «جانش را به خطر انداخته بود» و
در میان طرفداران ولدمودت برای دامبلدور جاسوسی میکرد .آیا دوباره همین وظیفه را
داشت؟ شاید با مرگخواران تماس گرفته بود .شاید وانمود میکرد که هیچگاه با
دامبلدور متحد نشده و مثل خود ولدمورت منتظر فرصت بوده است.
در همان وقت دامبلدور از جایش برخاست و رشتهی افکار هر ی پاره شد .دانشآموزان که
در جشن آخر امسال بهاندازهی سالهای قبل سروصدا نمیکردند با برخاستن دامبلدور
بالفاصله ساکت شدند .دامبلدور به دانشآموزان نگاهی کرد و گفت:
لحظهای درنگ کرد و به میز هافلپاف چشم دوخت .پیش از برخاستن دامبلدور
دانشآموزان هافلپاف از دانشآموزان دیگر آرامتر بودند و چهرههایشان از همه
رنگپریدهتر و غمگینتر بود.
دامبلدور گفت:
-امشب مطالب زیادی برای گفتن دارم و قبل از هر چیز میخوام در مورد دانشآموز
ممتاز ی حرف بزنم که اآلن باید اینجا مینشست...
-و در جشن پایان سال شرکت میکرد .من از همهتون خواهش میکنم که از جاتون بلند
شین و به افتخار سدریک دیگور ی یک دقیقه سکوت کنین.
صدای کشیده شدن صندلیها روی زمین سرسرا به گوش رسید و همه از جایشان
برخاستند .پس از یک دقیقه سکوت همه با صدایی آرام و پرطنین گفتند:
هر ی در میان دانشآموزان چو را دید .قطرههای اشک آهسته از چشمهایش سرازیر شده
بود .وقتی همه دوباره نشستند هر ی سرش را پایین انداخت .دامبلدور ادامه داد:
-سدریک دانشآموز نمونهای بود که بسیار ی از ویژگیهای برجستهی گروه هافلپاف رو در
خود داشت .دوست خوب و وفادار ی بود ،سختکوش بود و عدالت و انصاف رو میستود.
مرگش مایهی غم و اندوه همه شد ،چه کسانی که او را میشناختند و چه کسانی که با او
ً
واقعا چه بر سر آشنایی نداشتند .به همین دلیل معتقدم که این حق شماست که بدونین
سدریک اومد.
-وزارت سحر و جادو مخالف گفتن این واقعیت به دانشآموزان بود .شاید خیلی از پدر و
مادرها ناراحت بشن که من این مطلبو به شما گفتم .علتش هم اینه که باور نمیکنن
ولدمورت برگشته یا معتقدند که چون شما جوان هستید من نباید چنین واقعیتی رو به
شما بگم؛ اما به نظر من همیشه گفتن واقعیت بهتر از دروغ گفتنه .به نظر من اگه بخوایم
وانمود کنیم سدریک در اثر تصادف یا طلسم و جادوی نامناسب خودش مرده با این کار
به سدریک اهانت کردیم.
ً
تقریبا همهی دانشآموزان با چهرههای مبهوت و همهی دانشآموزان ،یا به عبارتی
متوحش به دامبلدور خیره شده بودند .هر ی دراکو مالفوی را سر میز اسلیترین میدید که
زیر لب چیز ی به کراب و گویل میگفت .خشم و غضب سراپای وجود هر ی را فراگرفت و
خود را مجبور کرد که از آنها چشم بردارد و دوباره به دامبلدور نگاه کند.
-حاال که صحبت از مرگ سدریک شد باید از کسی که به مرگ سدریک مربوط میشه هم
صحبت کنیم ...میخوام باهاتون در مورد هر ی پاتر صحبت کنم.
بار دیگر همهمهی دانشآموزان در سرسرا پیچید .عدهای سرها را برگرداندند و نیمنگاهی
به هر ی انداختند .دامبلدور گفت:
-هر ی پاتر موفق شد از چنگ لرد ولدمورت فرار کنه .اون جون خودشو به خطر انداخت تا
جسد سدریک دیگور ی رو به هاگوارتز برگردونه .اون در رویارویی با ولدمورت شجاعتی از
خود نشان داد که در جادوگرهای دیگه بهندرت یافت میشه و برای همین ازتون میخوام
که به هر ی پاتر هم ادای احترام کنین.
ً
تقریباهمهی کسانی که دامبلدور با چهرهای اندوهگین جامش را بهسوی هر ی گرفت.
در سرسرای بزرگ بودند بالفاصله از جایشان برخاستند و یک دقیقه ساکت ماندند.
سرانجام همانطور که نام سدریک را بر زبان آورده بودند آهسته نام او را نیز بر زبان راندند؛
اما هر ی از میان جمعیتی که ایستاده بودند مالفوی ،کراب ،گویل و بسیار ی دیگر از
دانشآموزان اسلیترین را دید که باحالت تدافعی روی نیمکتهایشان نشسته بودند.
دامبلدور که چشم سحرآمیز نداشت از میان جمعیت نمیتوانست آنها را ببیند.
-هدف از برگزار ی مسابقات سه جادوگر گسترش و تقویت بینش و درک جادویی شما بود.
با توجه به آنچه پیش اومده ...و با توجه به بازگشت لرد ولدمورت ...اهمیت اینگونه
روابط حتی بیشتر از پیش شده.
دامبلدور به خانم ماکسیم و هاگرید نگاهی کرد سپس به فلور دالکور و دانشآموزان
بوباتون نگاهی انداخت و سرانجام نگاهش متوجه ویکتور کرام و سایر دانشآموزان
دورمشترانگ سر میز گروه اسلیترین شد .هر ی چهرهی کرام را از دور میدید .او بیاندازه
نگران و شاید حتی هراسان به نظر میرسید گویی گمان میکرد دامبلدور قصد دارد سخن
تند و زنندهای را خطاب به آنها بیان کند .نگاه دامبلدور روی دانشآموزان دورمشترانگ
متوقف شد و گفت:
-همهی مهمانانی که در این سرسرا هستند هر زمان که مایل باشند میتونن به هاگوارتز
بیان .ما با آغوش باز ازشون استقبال میکنیم .من یکبار دیگه هم به همتون میگم ...حاال
که لرد ولدمورت برگشته اگه هممون دست به دست هم بدیم و متحد باشیم در اوج قدرت
خواهیم بود اما اگر از هم فاصله بگیریم و متفرق بشیم ضعیف و عاجز میشیم .لرد
ولدمورت مهارت فوقالعادهای در تفرقه افکنی و رواج کینه و خصومت داره .ما فقط با
اطمینان صمیمانه و اعتماد عمیق به همدیگه میتونیم به جنگش بریم .اگر هدفهای ما
یکسان باشه و قلب هامونو به رویهم بگشاییم اختالف آداب و رسوم و گوناگونی زبان
هامون هیچ اهمیتی نخواهد داشت .من پیشبینی میکنم که همهمون دوران تاریک و
سیاهی در پیش رو داریم و هیچ زمانی در عمرم مثل امروز آرزو نداشتم که پیشبینیم
اشتباه از آب دربیاید .بعضی از افرادی که در این سرسرا حضور دارند از شخص ولدمورت
خسارات جبرانناپذیری دیدن .خانوادهی بسیاری از شما رو متالشی کرده.
و در همین هفتهی گذشته یکی از دانشآموزان رو از بین ما برده ،پس ...سدریکو از یاد
نبرید .اگر روز ی در وضعیتی قرار گرفتین که ناچار بودین از بین حقیقت و راحتی یکی رو
انتخاب کنین به یاد سدریک بیفتید ...هیچوقت فراموش نکنین که پسر ی خوب و مهربون
و شجاع فقط برای اینکه در سر راه ولدمورت قرار گرفت به چه سرنوشتی محکوم شد.
سدریک دیگور ی رو به خاطر داشته باشین.
هر ی صندوقش را بسته بود .هدویگ نیز برگشته و روی قفسش جا خوش کرده بود .هر ی
و رون و هرمیون در کنار سایر دانشآموزان سال چهارم در سرسرای ورودی شلوغ منتظر
بودند تا کالسکهها از راه برسند و آنها را به ایستگاه هاگزمید ببرند .آن روز روز ی دیگر از
روزهای دلپذیر تابستون بود .هر ی میدانست که آن شب وقتی به پریوت درایو برسد هوا
گرم و همهجا سبز و خرم است و گلهای درشت و رنگارنگ بر بوتههایشان خودنمایی
میکنند؛ اما این فکر برایش بههیچوجه دلپذیر و خوشایند نبود.
-ار ی!
هر ی برگشت .فلور دالکور باعجله از پلههای سنگی قلعه باال میآمد تا وارد قلعه بشود.
هر ی در آنسوی قلعه هاگرید را دید که در بستن افسار و یراق اسبهای غولپیکر خانم
ماکسیم به او کمک میکرد.
کالسکهی بوباتون در حال حرکت بود .فلور همینکه به هر ی نزدیک شد دستش را دراز
کرد و گفت:
-امیدوارم خیلی زود بتونیم امدیگه رو ببینیم .اگه بشه میخوام اینجا استخدام بشم تا
زبان انگلیسی رو بهخوبی یاد بگیریم.
فلور به رون لبخند زد .اخمهای هرمیون در هم رفت .فلور که دیگر میخواست برود گفت:
هر ی هنگامیکه فلور را تماشا میکرد که دواندوان بهسوی خانم ماکسیم میرفت اندکی
حالش بهتر شده بود .رون گفت:
-نمیدونم بچههای دورمشترانگ چهجور ی میخوان برگردن به نظر تو اونا بدون کارکاروف
میتونن کشتی رو هدایت کنن؟
-کارکاروف کشتی رو هدایت نمیکرد .اون توی کابینش میموند و ما خودمون همهی
کارها رو میکردیم.
این کرام بود که برای خداحافظی از هرمیون به آنجا آمده بود .او به هرمیون گفت:
هرمیون همراه با کرام در میان جمعیت گم شد .رون پشت سرش با صدای بلند فریاد
کشید:
رون به هر ی گفت که هر وقت کالسکهها رسیدند او را صدا کند و خودش در میان جمعیت
سرک میکشید که ببیند هرمیون و کرام کجا رفتهاند .آن دو خیلی زود برگشتند .رون با
کنجکاوی به هرمیون خیره شده بود .کرام بیمقدمه به هر ی گفت:
هر ی گفت:
کرام شانههایش را باال انداخت و اظهار بیاطالعی کرد .او نیز مثل فلور دستش را دراز کرد
و با هر ی و رون دست داد.
قیافهی رون طور ی شده بود گویی درونش کشمکشی برپا بود .همینکه کرام برگشت که
برود رون گفت:
هرمون رویش را بهسوی کالسکههای بدون اسب کرد که تلق تولوق کنان از جاده باال
میآمدند و لبخند زد .کرام با چهرهای شگفتزده روی یک تکه کاغذ پوستی امضا کرد و
درحالیکه آثار قدردانی در چهرهاش نمایان بود آن را به دست رون داد.
آن روز برخالف سپتامبر سال گذشته که برای رفتن به هاگوارتز عازم ایستگاه کینگزکراس
بودند هوا صاف و آفتابی بود .حتی یک ابر کوچک هم در آسمان به چشم نمیخورد .هر ی
و رون و هرمیون توانستند یک کوپه برای خودشان بگیرند .بار دیگر ردای شب رون روی
قفس خرچال افتاده بود تا از هوهوی مداوم و بیوقفهی آن جلوگیر ی کند .هدویگ سرش
را زیر بالش برده بود و چرت میزد .کجپا نیز روی یکی از صندلیهای خالی خوابیده و
چنان خود را جمع کرده بود که مثل یک کوسن پشمالوی حنایی رنگ به نظر میرسید.
قطار با سرعت به سمت جنوب میرفت .هر ی و رون و هرمیون نسبت به تمام هفتهی
گذشته با آزادی و راحتی بیشتری دربارهی وقایع اخیر صحبت میکردند .هر ی احساس
میکرد که سخنرانی دامبلدور در جشن آخر سال او را از خود درآورده است .گفتگو دربارهی
اتفاق اخیر اکنون دیگر مثل قبل برایش دردناک نبود .آنها دربارهی اقداماتی صحبت
میکردند که دامبلدور شاید حتی در همان لحظه انجام میداد تا ولدمورت را متوقف کند
و تنها زمانی که چرخدستی ناهار به کوپهشان رسید گفتگویشان را قطع کردند.
هرمیون پسازاینکه از چرخدستی ناهار چیز ی خرید و برگشت کیف پولش را در کیف
مدرسهاش گذاشت و روزنامهی پیام امروز را که با خود آورده بود درآورد.
هر ی با شک و تردید به آن نگاه کرد گویی اطمینان نداشت که عالقهای به خواندن آن
داشته باشد؛ اما وقتی هرمیون متوجه نگاه هر ی شد بهآرامی:
-هیچی ننوشته .میتونی خودت یه نگاهی بهش بنداز ی ولی باور کن که هیچچیز
بخصوصی توش ننوشته .من هرروز روزنامهها رو خوندم .فقط فردای برگزار ی مرحلهی
سوم یه مطلب مختصر داشت که نوشته بود تو برندهی مسابقه شدی .اصالً به اسم
ً
حتما فاج سدریکم اشاره نکرده بودن .هیچچیز دیگهای ننوشته بودن .به نظر من
مجبورشون کرده که چیز ی ننویسن.
هر ی گفت:
-اون نمیتونه ریتا رو مجبور کنه چیز ی ننویسه .اونم وقتی پای چنین چیز ی در میون
باشه.
اکنون در صدای هرمیون لرزش خفیفی بود که از وجد و سرور نهفتهاش حکایت میکرد.
او گفت:
-ریتا اسکیتر فعالً چیز ی نمینویسه .تا وقتیکه من باید براش غذا بریزم نمیتونه چیز ی
بنویسه.
رون گفت:
-منظورت چیه؟
-من باالخره فهمیدم اون بااینکه اجازهی ورود به محوطهی قلعه رو نداشته چطوری
به گفتگوهای خصوصی همه گوش میکرده.
هر ی بالفاصله فهمید که هرمیون در چند روز اخیر چقدر دلش میخواسته زودتر این مطلب
را به آنها بگوید اما بعد از حادثهی آن شب و پیامدهای آن بهناچار این کار را به تعویق
انداخته بود .هر ی مشتاقانه پرسید:
هرمیون به هر ی گفت:
-من؟ چطوری؟
هرمیون با خوشحالی گفت:
وقتی دربارهی روشهای استراق سمع صحبت میکردی گفتی ممکنه میکروفون مخفی رو
به شکل حشرات ریز درآورده باشه.
هرمیون گفت:
-ریتا اسکیترم یه جانورنمای ثبت نشده ست .اون میتونه خودشو به شکل سوسک
دربیاره.
رون گفت:
-خودشه.
در داخل شیشهی دهنگشاد مقدار ی برگ و شاخهی ریز به چشم میخورد .یک سوسک
بزرگ چاقوچله در آن بود .رون شیشه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد و گفت:
ً
حتما شوخیت گرفته... -امکان نداره...
-باور کن شوخی نمیکنم .وقتی توی درمونگاه بودیم روی لبهی پنجرهی درمونگاه
دستگیرش کردم.
با دقت بهش نگاه کنین ...خطوط ریز دور شاخکش درست شبیه به اون عینک زشتیه که
همیشه به چشمشه.
هر ی بهدقت نگاه کرد و متوجه شد که هرمیون درست گفته است .هر ی به یاد نکتهی
دیگر ی افتاد و گفت:
-اون شب که هاگرید داشت دربارهی مامانش حرف میزد و ما حرفاشو میشنیدیم به
سوسک از مجسمه باال میرفت!
هرمیون گفت:
-درسته .اون موقعی هم که من و ویکتور کنار دریاچه بودیم بعدازاینکه حرفمون تموم شد
ویکتور یه سوسکو الی موهام دید .اگه اشتباه نکرده باشم اون روز ی که جای زخمت سر
کالس پیشگویی درد گرفت ریتا لب پنجره نشسته بوده .از اول سال همینطوری توی
مدرسه پرسه میزده و دنبال سوژه میگشته.
هرمیون گفت:
-اون روزم ریتا توی دست مالفوی بوده و داشته باهاش صحبت میکرده .مالفوی از این
موضوع خبر داشته .ریتا همینجوری با بچههای اسلیترین مصاحبه میکرده اونا فقط این
براشون اهمیت داشته که اون چرندیاتو دربارهی ما و هاگرید در اختیار ریتا بذارن دیگه
براشون مهم نبوده که اون داره کار غیرقانونی انجام میده.
هرمیون شیشه را از رون گرفت و به سوسک که پشت شیشه با عصبانیت وزوز میکرد
لبخند زد .سپس گفت:
-بهش گفتم که هر وقت به لندن رسیدیم از شیشه درش میارم .آخه میدونین ،من با یه
افسون شکستناپذیر در شیشه رو قفل کردم که نتونه تغییر شکل بده .اینم بهش گفتم
که باید یک سال تموم قلمشو غالف کنه .شاید اینطوری عادتش از سرش بیفته و دیگه
از نوشتن گزارشهای دروغ دربارهی این و اون دست بکشه.
کراب و گویل پشت سر او ایستاده بودند .هر سهی آنها بیشتر از هر زمان دیگر ی خشنود
و متکبر و پلید به نظر میرسیدند .مالفوی آهسته جلو آمد و نگاهی به آنها انداخت و با
پوزخند همیشگیاش گفت:
-که اینطور ...پس اون خبرنگار بیچاره رو گرفتین و پاتر دوباره شاگرد نازنین دامبلدور
شده .دستخوش بابا ،دستخوش.
خندهی ریشخند آمیزش وسیعتر شد .کراب و گویل موذیانه نگاه میکردند .مالفوی به هر
سهی آنها نگاه کرد و گفت:
هر ی گفت:
-برو بیرون.
هر ی بعد از نگاهی که هنگام سخنرانی دامبلدور به آنها کرد و آنها را مشغول پچپچ با
یکدیگر دید دیگر مالفوی را ندیده بود .هر ی احساس خطر میکرد و گوشبهزنگ بود.
چوبدستیاش را از روی ردایش لمس میکرد و میفشرد .مالفوی گفت:
-پاتر ،تو به طرفی چسبیدی که بازندهست! من که بهت هشدار داده بودم! بهت گفته
بودم که باید دوستانتو با دقت انتخاب کنی ،یادته؟ اون روز که برای اولین بار به هاگوارتز
میرفتیم و تازه همدیگه رو دیده بودیم یادته؟ اون روز بهت گفتم نباید با عوضیهایی
مثل اینا بگردی!
-ولی حاال دیگه خیلی دیر شده ،پاتر! حاال که لرد سیاه برگشته اینا اولین کسانی هستن
که کلکشون کنده میشه .اول نوبت گندزادهها و مشنگ شیفتههاست! ولی نه ،اولیش
دیگور ی بود...
انگار یک نفر یک جعبه وسایل آتشبازی در کوپهشان منفجر کرد .هر ی که نور خیرهکنندهی
طلسمهای متعدد چشمش را آزار میداد و گوشش داشت از صدای انفجارهای پشت سر
هم کر میشد چند بار پلک زد و به زمین نگاه کرد.
مالفوی ،کراب و گویل هر سه در آستانهی در کوپه بیهوش افتاده بودند .رون و هرمیون
ایستاده بودند.
هر سهی آنها با استفاده از طلسمهای گوناگون آنها را جادو کرده بودند؛ اما هر ی و رون
و هرمیون در انجام این کار تنها نبودند.
فرد باحالتی بسیار عادی پایش را روی گویل گذاشت وارد کوپه شد و گفت:
چوبدستی فرد در دستش بود .جرج نیز چوبدستیاش را درآورده بود .او درحالیکه
ً
حتما روی مالفوی بگذارد وارد کوپه شد .جرج به کراب نگاه کرد دقت میکرد که پایش را
و گفت:
هر ی گفت:
-من.
جرج با خوشرویی گفت:
-عجیبه ،من از طلسم پا ژلهای استفاده کردم .مثلاینکه این دو تا جادو رو نباید بهطور
همزمان به کار ببریم .تمامصورتش پر از شاخک شده .بیاین زودتر ببریمشون بیرون.
دکوراسیون کوپه رو خراب کردن.
مالفوی ،کراب و گویل تحت تأثیر طلسمهای درهمآمیخته حال و روز خوبی نداشتند.
هر ی ،رون و جرج با لگد آنها را غلتاندند و از کوپه بیرون انداختند .سپس دوباره به کوپه
بازگشتند و در را پشت سرشان بستند .فرد یک دسته کارت از جیبش درآورد و گفت:
در اواسط پنجمین دور کارت باز ی انفجار ی هر ی دل را به دریا زد و از جرج پرسید:
-چیز مهمی نبود .اصالً اهمیت نداشت؛ یعنی اآلن دیگه اهمیتی نداره.
-باشه ،باشه ،اگه خیلی دلتون میخواد بدونین بهتون میگم .لودو بگمن بود.
رون گفت:
-یادتونه ما باهاش شرط بستیم؟ یادتونه گفتیم ایرلند برنده میشه ولی کرام گوی زرینو
میگیره؟
-آره.
-مرتیکهی مسخره ،موقعی که شگونههای ایرلند سکه میریختن سکهها رو جمع کرده بود
و آخر باز ی بهمون پول لپرکانها رو داد.
-بعدش چی شد؟
-هیچی ،بعدش همهی پولها غیب شدن .فردای اون روز همهی پولها غیب شده بودن.
هرمیون گفت:
ً
عمدا این کارو نکرده باشه. -شاید
-آره ،ما هم اول همین فکرو کردیم .فکر میکردیم اگه براش نامه بنویسیم و بهش بگیم
که اشتباه کرده پولو ِاخ میکنه؛ اما فایدهای نداشت .اصالً جواب نامههامونو نداد .توی
هاگوارتز که بود چند بار سعی کردیم باهاش صحبت کنیم اما هر دفعه یه عذر و بهانهای
میتراشید و جیم میشد.
فرد گفت:
-آخرسر نامردی کرد و بهمون گفت ما هنوز بچهایم و نباید شرطبندی کنیم .بعدشم بهمون
گفت که هیچ پولی بهمون نمیده.
ً
حتما قبول نکرده ،آره؟ -
فرد گفت:
-آره.
رون گفت:
جرج گفت:
-دیگه نمک روی زخممون نپاش .ولی آخرش تونستیم از کارش سر در بیاریم .پدر لی
جردن هم برای گرفتن پولش از بگمن دچار مشکل شده بود .خالصه معلوم شد که بگمن
حسابی افتاده توی هچل و با اجنه مشکل داره .کلی طال ازشون قرض کرده بود .بعد از
جام جهانی یه دسته از جنها توی جنگل گیرش انداختن و هرچی پول همراهش بوده
ازش گرفتن .بااینحال بازم قرضش صاف نشده بود .اونا تا هاگوارتز دنبالش اومدن که
یه وقت از چنگشون در نره .بگمن تو قمار همهی دار و ندارشو باخته بوده .دیگه آه نداشت
که با ناله سودا کنه .میدونین چطوری میخواست قرضشو به جنها بپردازه؟
هر ی گفت:
-چطوری؟
فرد گفت:
-اون روی تو شرط بست .روی مبلغ خیلی زیادی شرط بست که تو برندهی مسابقه میشی
با جنها شرط بست.
هر ی گفت:
ً
حتما برنده بشم! خب حاال -پس برای همین بود که دائم میخواست به من کمک کنه که
که من برنده شدم! دیگه میتونه پولتونو بده!
-نچ! جنها هم مثل خودش بدجنس و بدذاتن .اونا میگن تو و دیگور ی باهم برنده
شدین .درحالیکه بگمن شرط بسته بود تو بهتنهایی برنده میشی! برای همین بگمن پا
به فرار گذاشت .درست بعد از مرحلهی سوم مسابقه جیم شد.
جرج آه عمیقی کشید و دوباره شروع کرد به توزیع ورقهای باز ی.
در ادامهی سفرشان اوقات خوشی را گذراندند .هر ی دلش میخواست سفرشان تا پایان
تابستان به طول انجامد و هیچگاه به ایستگاه کینگزکراس نرسند ...اما آن سال در طول
دوران دشوار و بغرنجی که پشت سر گذاشته بود این نکته را بهخوبی فهمیده بود که هرگاه
واقعهی ناخوشایندی در پیش رو باشد زمان بهکندی نمیگذرد .قطار هاگوارتز نیز زودتر
ازآنچه انتظارش میرفت شروع به کم کردن سرعتش کرد و در ایستگاه نه و سهچهارم
متوقف شد .دانشآموزان از کوپهها بیرون آمدند و سروصدای همیشگی راهرو را پر کرد.
هر ی ،رون و هرمیون صندوقهایشان را برداشتند و از روی مالفوی ،کراب و گویل رد شدند.
هر ی از بقیه عقب ماند و گفت:
دوقلوها برگشتند .هر ی در صندوقش با باز کرد و جایزهی مسابقهی سه جادوگر را از آن
درآورد .کیسه را در دست جرج گذاشت و گفت:
-بگیرش.
-چی؟
-دیوونه شدی!
هر ی گفت:
-نه ،دیوونه نشدم .این پول مال شما باشه .با این پول به اختراعتون ادامه بدین .این
پول برای فروشگاه شوخیتونه.
-اگه قبول نکنین من این پولو میندازم توی چاه فاضالب .من این پولو نمیخوام ولی
شما به این پول احتیاج دارین .منم احتیاج به خنده دارم .همه احتیاج به خنده دار ن.
مطمئنم در آیندهی نزدیک همه به خنده نیاز دارن.
-فقط به مامانتون نگین این پولو از کجا آوردین ...هرچند ،حاال دیگه بعیده مامانتون
اصرار کنه شما توی وزارت خونه کار کنین...
-هر ی...
هر ی چوبدستیاش را درآورد و به فرد مجال صحبت کردن نداد .او با صراحت گفت:
-یا زودتر قبول کنین یا اینکه همین اآلن جفتتونو طلسم میکنم .حاال دیگه طلسمهای
زیادی بلدم .فقط یه خواهش ازتون دارم .یه ردای شب برای رون بخرین و بگین که
خودتون براش خریدین .باشه؟ هر ی پیش از آنکه آن دو حرف دیگر ی بزنند از کوپه بیرون
رفت و از روی مالفوی و کراب و گویل رد شد که هنوز کف راهرو افتاده بودند و عوارض
طلسمها بر سروصورتشان نمایان بود.
عمو ورنون پشت نرده منتظرش بود .خانم ویزلی نیز کنار او ایستاده بود .همینکه هر ی
نزدیک شد خانم ویزلی او را در آغوش گرفت و در گوشش آهسته زمزمه کرد:
ً
حتما برامون نامه -به گمونم دامبلدور اجازه میده که چند وقت دیگه بیای خونهی ما.
بنویس تا از هم بیخبر نمونیم.
-فعالً خداحافظ.
-خداحافظ.
هر ی به آنها چشمکی زد و به سمت عمو ورنون برگشت و به دنبالش از ایستگاه بیرون
رفت .هر ی به خود گفت که هنوز دلیلی برای نگرانی وجود ندارد .سپس روی صندلی عقب
اتومبیل دورسلیها نشست.
به قول هاگرید هرچه بخواهد بشود میشود ...و هرگاه آن اتفاق پیش بیاید هر ی باید با
آن مواجه شود.