You are on page 1of 59

‫تقديم به احمد زيد آبادي‬

‫لطفا نظرات و پيشنهادات‬


. ‫خود را به آدرس زير ارسال نماييد‬

Salin.moghadas@yahoo.com
Salin-moghadas.blogspot.com
‫معنويت سرخ‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬حاال یک سال از آشناییمون میگذره ‪ .‬این گل رو برات آوردم ‪ .‬میخواستم کادو بیارم ولی میدونم تو از گل بیشتر خوشت میاد ‪.‬‬
‫مخصوصا گل قرمز ‪ .‬درسته ؟ خب ‪ .‬تو هم خوشحالی ؟‬
‫‪ -‬من هم خوشحالم ‪ .‬هیچ دختری نیست که به عشقش برسه و خوشحال نباشه ‪ .‬من اگر با تو آشنا نمی شدم چی میشد ؟ واقعا‬
‫دانشگاه جای خوبی برای اشنا شدن بود ‪.‬‬
‫‪ -‬من هم همیشه همین فکرو میکنم ‪ .‬میترسم که نکنه تو با پسر دیگه ای آشنا شده بودی و وقتی دو تایی از کنار من میگذشتید‬
‫نمیشناختمت ‪.‬‬
‫‪ -‬چه ترس خنده داری‬
‫دختر و پسر سالروز اولین آشنایی خود را با یک گل قرمز به هم یادآوری کردند ‪ .‬بعد پسر پیشنهاد داد به رستوران بروند ‪ .‬آنقدر‬
‫دختر را دوست داشت که نمیتوانست چند سال دیگر صبر کند ‪ .‬هنوز آشنایی خود را با خانواده شان مطرح نکرده بودند ‪ .‬این برای‬
‫پسر زجرآور بود ‪ .‬یعنی ممکنه کسی به خواستگاری عشقم بیاد ؟ ممکنه پدر و مادرش با ازدواج او با هر خواستگاری موافقت کنند‬
‫؟ خب ‪ .‬چرا نمیگذاره من به خواستگاریش برم ؟ چرا خودش منو به خونوادش معرفی نمیکنه ؟ پشت میز توی رستوران نشستند ‪.‬‬
‫پسر نگاهش را به دو طرف چرخواند و بعد به دختر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬عزیزم ‪ .‬بهتر نیست عشقمون رو علنی کنیم ؟ میترسم برات خواستگار بیاد‬
‫‪ -‬خب بیاد ‪ .‬چی میشه ؟‬
‫‪ -‬یعنی چی؟ نمیفهمم ؟‬
‫پسر با کنجکاوی عجین شده در وحشت چشمها به او مبینگریست ‪ .‬انگار دختر گل قرمز را پرت کرده باشد توی صورتش ‪ .‬ولی‬
‫گل هنوز در گلدان بود ‪.‬دست دختر را زیباترین گلدان می دید ‪.‬‬
‫‪ -‬ناراحت نشی این حرف را میزنم ‪ .‬ولی خانواده ی ما با شما خیلی فرق دارن ‪ .‬منظورم اینه که سنتی نیستند و به استقالل فکری‬
‫من احترام میزارن ‪ .‬اگر خواستگاری بیاد و من بگم نه اونها هم میگن نه ‪ .‬پس ناراحت این قضیه نباش ‪.‬‬
‫‪ -‬واقعا ؟ خب ‪ .‬البته راست میگی ‪ .‬خواهر خودم مجبور شد با یک مرد مسن ازدواج کنه ‪ .‬چون پدرم گفت مرد مومن و با تقواییه‬
‫دختر خندید ‪ .‬از آن خنده های شادمانه که پسر را به وجد می آورد ‪ .‬پسر روی صندلی تکان تکان خورد ‪ .‬گارسون چیزهایی را که‬
‫سفارش داده بودند آورد ‪ .‬در همان حال پسر احساس حقارت کرد ‪ .‬وقتی خنده های دختر ادامه پیدا کرد از زیباییش کاسته شد و‬
‫تغییر شکل داد ‪ .‬آهنگش به ریتم تحقیری میمانست که در صدای پدرش بود ‪:‬‬
‫‪ -‬خدا آدمهای احمق رو دوست نداره ‪ .‬فکر کردی بهشت رو الکی میدن به آدمها‬
‫‪ -‬مگه من چمه پدر ؟‬
‫‪ -‬هیچی ‪ .‬چیزیت نیست ‪ .‬اگه نماز شب بخونی چیزیت نیست ‪.‬‬
‫از آن به بعد نماز شب میخواند تا بتواند بهشت را به دست آورد ‪ .‬حتی در دانشگاه هم معروف شده بود به سنتی بودن ‪ .‬ولی طعنه‬
‫ی دانشجوها کمتر به دلش زخم میزد تا طعنه ی پدر ‪ .‬انگار با پدرش شرط بسته بود که احمق نبودنش را با نمازهای پی در پی و‬
‫دعاهای نیمه شب ثابت کند ‪ .‬من هم میدونم که بهشت رو الکی به کسی نمیدن ‪ .‬حاال میبینی پدر ‪ .‬شاید هم من زودتر از تو رفتم‬
‫بهشت ‪ .‬برای اینکه در مسابقه با پدرش پیشتازتر باشد در بسیج دانشگاهی شرکت کرده بود ‪.‬زیاد به جلساتشان نمیرفت و مطالب و‬
‫مقاالتی را که برای ماهنامه ی بسیج دانشگاه میخواستند با اسم مستعار مینوشت ‪ .‬اسم مستعار و نرفتن به جلسات فقط برای این‬
‫بود که دختر از بسیجی بودنش اطالع نداشته باشد ‪ .‬دختر بعد از آشنایی هر وقت اسم بسیج را می شنید اخم میکرد ‪ .‬تحقیرهای‬
‫پدرش تا حدی پیش رفته بود که دوست داشت با یک کار بزرگ معنوی او را غافلگیر کند ‪ .‬دختر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬مثل اینکه ناراحت شدی ‪ .‬نباید ناراحت بشی ‪ .‬چون من به تو نخندیدم ‪.‬‬
‫‪ -‬پس به چی خندیدی ؟‬
‫‪ -‬به خودم ‪ .‬آخه یادم انداختی که تا حاال دو تا خواستگار رو به خاطر تو رد کردم ‪.‬‬
‫‪ -‬دو تا ؟ چرا به من نگفتی ؟‬
‫‪ -‬اصال یادم رفته بود ‪ .‬البته تحصیلکرده و ثروتمند بودند ‪ .‬ولی معنویت و این چیزها سرشان نمیشد ‪ .‬تو خیلی معصومی ‪ .‬خودت‬
‫هم میدونستی ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬اشتباه میکنی ‪ .‬اگر بفهمی که پدرم ‪ ...‬اصال ولش کن‬
‫‪ -‬بگو ‪ .‬پدرت چی ؟‬
‫‪ -‬پدرم میگه من گناهکارم ‪ .‬درست هم میگه ‪ .‬هنوز هیچ کار مهم معنوی انجام ندادم ‪ .‬هنوز کاری نکردم که واقعا خدا ازم خوشش‬
‫بیاد‬
‫‪ -‬ولی به نظر من تو خیلی پاکی ‪ .‬میدونی دخترهای دانشگاه چی دربارت میگن ؟ میگن حتی یک بار هم نشده بهشون نگاه کنی ‪.‬‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬نگاه کردن به آنها خیلی کار زشتیه‬

‫‪5‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬من هم همینو میگم ‪ .‬کار معنوی مگه چیه ؟ به نظرم خدا از آدمهایی مثل تو خیلی خوشش میاد ‪ .‬من که خیلی دوستت دارم ‪.‬‬
‫فکر کنم به خاطر من هم که شده خدا دوستت داره‬
‫پسر سرش را پایین انداخت ‪ .‬لقمه ای خورد و در فکر فرو رفت ‪ .‬بین عشق زمینی و عشق الهی و معنوی دست و پا میزد ‪ .‬انگار‬
‫حرفی که دختر زده بود خود گواهی بود بر تحقیر پدرش ‪ .‬من یک دختر رو دوست دارم ‪ .‬به خاطر زیایی دختر زیبایی خدا رو فراموش‬
‫کردم ‪ .‬این گناه نیست ؟ حتما گناهه ‪ .‬ولی نه ‪ .‬خدا فرمود یا پیغمبر بود ‪ .‬کدوم یکی بود ‪ .‬آها ‪ .‬پیغمبر بود که گفته بود خدا زیباست‬
‫و زیبایی را دوست دارد ‪ .‬حاال دختر زیایی کنار من نشسته و خدا حتما اون رو دوست داره ‪ .‬چون خودش هم زیباست ‪ .‬درسته که‬
‫زیایی خدا بیشتره ‪ .‬ولی همونطور که عرفا گفتن عشق مجازی و زمینی پلی هست برای رسیدن به عشق خدایی ‪ .‬مگه نه ؟ پس‬
‫پدرم نمیتونه چیزی بگه ‪ .‬نه ‪ .‬اصال نمیتونه چیزی بگه ‪.‬‬
‫دختر گل سرخ را کنار میزش گذاشته بود و هر از چند گاهی به آن نگاه میکرد ‪ .‬انگار گل علت اشتهای او برای خوردن باشد ‪ .‬از‬
‫اینکه به پسر گفته بود که دو خواستگارش را رد کرده احساس پشیمانی کرد ‪ .‬من با گفتن این راز انگار بر او منت گذاشتم ‪ .‬انگار‬
‫به او گفتم که تو باید قدر من رو بدونی چون خیلی با ارزشم ‪ .‬زیباییم رو به رخش کشیدم ‪ .‬ولی اگر نمیگفتم و بعد از ازدواجمان‬
‫میفهمید چه میشد ؟ شاید به خاطر اینکه خیلی به صداقت و راستگویی اعتقاد داره ناراحت میشد ‪ .‬میگفت چرا از همون اول نگفتی‬
‫‪ .‬نه ‪ .‬ناراحت نشده ‪ .‬حرف نزدنش به خاطر حرف من نیست ‪ .‬خیلی وقتها ساکته ‪ .‬حرف نمیزنه ‪ .‬حس میکنم در سکوت به معنویت‬
‫فکر میکنه ‪ .‬اینکه چطور به آدمها کمک کنه تا خدا دوستش داشته باشه ‪ .‬خیلی از چیزها رو به من نمیگه ‪ .‬مثال اول ترم ‪ .‬آره ‪.‬‬
‫موقع انتخاب واحد بود که ‪........‬‬
‫پسر خط فکرش را قطع کرد و گفت ‪ :‬پس تو میگی به خونوادتون نمیگی ؟‬
‫‪ -‬آشناییمون رو ‪ .‬؟ میدونی ‪ .‬اگه حاال بگم خوب نیست ‪.‬‬
‫‪ -‬چرا عزیزم ؟‬
‫‪ -‬چون خواهر بزرگتر دارم ‪ .‬نامزد کرده ولی هنوز ازدواج نکرده ‪ .‬دوست دارم بهش احترام بزارم‬
‫‪ -‬نکنه رد کردن خواستگارها هم ‪...‬‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬این یکی فقط به خاطر تو بود ‪.‬‬
‫پسر و دختر به این دیدارهای خود ادامه دادند ‪ .‬حرفهایشان بیشتر در مورد آینده بود ‪ .‬پسر البته هنوز با همان اسم مستعار برای‬
‫مجله ی بسیج دانشگاه مقاله می نوشت ‪ .‬دختر هیچوقت این مجله را نمیخواند ‪ .‬مطالبش را آشغال میدانست و وقتی با دخترهای‬
‫دیگر بحث میکرد میگفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اینکه چند نفر بشینند و با چند نوشته ی مضحک و بی پایه برای ما تعیین تکلیف کنند درست نیست ‪ .‬این اتفاقا همون چیزیه‬
‫که آزادی و استقالل فکری و فردی رو از ما میگیره ‪.‬‬
‫یک روز نامه ای به دست پسر رسید ‪ .‬دعوتنامه ای که او را به دفتر فرهنگ دانشگاه دعوت کرده بود ‪ .‬همه ی اعضای بسیج آنجا‬
‫بودند ‪ .‬چند دختر هم بودند ‪ .‬رئیس دفتر فرهنگ گفت که میخواهند یک مجله ی اختصاصی چاپ کنند ‪ .‬مجله ای که مطالبش‬
‫دارای جذابیت باشد و در عین حال بر اساس علوم دینی و قرآنی باشد ‪ .‬هر کسی مطلبی را انتخاب کرد ‪ .‬مسئول دفتر فرهنگ به‬
‫پسر گفت که به خاطر مقاالت خوبش در گذشته دوست دارد مقاله ای بلند در مورد روابط مشروع و نامشروع بین دختران و پسران‬
‫دانشجو بنویسد ‪ .‬وقتی دیگران رفتند برای او به صورت کامل توضیح داد که متاسفانه در دانشگاه روابط دانشجویان دختر و پسر‬
‫از حالت شرعی خودش خارج شده ‪ .‬و باید با کار فرهنگی به این روند پایان داد ‪ .‬در پایان هم گفت که اجر معنوی زیادی خواهد‬
‫برد ‪ .‬چند کتاب تفسیر و حدیث هم برایش معرفی کرد تا مقاله اش را مستند ارائه کند ‪ .‬پسر از همان روز شروع به مطالعه کرد ‪.‬‬
‫به کتابخانه رفت و کتابهای مورد نظر را امانت گرفت ‪ .‬سالن مطالعه مملو از دخترها بود ‪ .‬پسرها کمتر مطالعه میکردند ‪ .‬یکی از‬
‫دخترها را شناخت ‪ .‬قبال یک بار به او ابراز عالقه کرده بود ‪ .‬روی صندلی نشست ‪ .‬دختر به او نگاه میکرد ‪ .‬اما من نباید اعتنا کنم‬
‫‪ .‬من عشق خودم را پیدا کرده ام ‪ .‬چند روز پیش به او گل سرخ دادم ‪ .‬حرفهای عاشقانه زدم ‪ .‬او میتواند من را از عشق مجازی‬
‫وجودش به عشق متعالی برساند ‪ .‬نباید به اینیکی نگاه کنم ‪ .‬ولی دختر همچنان به او نگاه کرد و بعد صندلیش را با سر و صدایی‬
‫شبیه باز شدن یک در با لوالی زنگ خورده عقب زد و به طرف او آمد ‪ .‬پسر باز سعی کرد اعتنایی نکند ‪ .‬میخواهد رد شود ‪ .‬کاری‬
‫به من ندارد ‪ .‬حرفی بین ما نبوده و نیست ‪ .‬سرش را باال گرفت ‪ .‬دختر روبرویش نشسته بود ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬میخواهی کمکت کنم ؟‬
‫‪ -‬ممنونم خانم ‪ .‬دارم تحقیق میکنم ‪ .‬همین ‪.‬‬
‫‪ -‬همین ؟‬
‫‪................ -‬‬
‫‪ -‬پس برای تحقیق اومدی ؟ یا دید زدن دخترها‪ .‬از اینکه دخترهایی مثل من رو اذیت کنی خوشت میاد ؟‬
‫‪ -‬از چی حرف میزنید خانم ‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫همه به آن دو نگاه میکردند ‪ .‬مسئول کتابخانه در چارچوب در سالن پیدایش شد و گفت لطفا ساکت باشید ‪ .‬پسر بلند شد و از سالن‬
‫بیرون رفت ‪ .‬این دیگه از کجا پیداش شد ‪ .‬خدایا من میخوام یک کار معنوی بکنم ‪ .‬اجر معنوی ‪ .‬این میتونه به من در متعالی‬
‫شدن عشقم کمک کنه ‪ .‬یعنی من اذیتش کردم ‪ .‬چه اذیتی ‪ .‬همان دفعه ی اول بهش گفتم که نمیتونم ‪ .‬نمیتونم باهاش ارتباط یا‬
‫هر چی داشته باشم ‪ .‬وارد محوطه ی دانشگاه شد ‪ .‬روی نیمکتی نشست ‪ .‬خواست یکی از کتابها را باز کند ولی به یاد آورد که در‬
‫آن زمان با خودش گفته بود اگر دختر زیبایی بود قبول می کردم ‪ .‬آره همینو با خودم گفتم و من زیبایی یک آدم رو در نظر گرفتم‬
‫نه مقدار ایمانش ‪ .‬حتما اذیت شده ‪ .‬بهتره ازش عذر خواهی کنم ‪ .‬ولی بعد از عذرخواهی چه میشه ؟ سرش را تکان داد ‪ .‬هیچی ‪.‬‬
‫هیچی ‪ .‬کاش ندیده بودمش ‪ .‬اصال آمادگی ندارم که ازش عذر بخوام ‪ .‬یک وقت دیگه ‪ .‬آره ‪ .‬یک وقت دیگه ‪ .‬االن باید بنویسم ‪.‬‬
‫منتظر سرویس شد و به خوابگاه رفت ‪ .‬کتاب اول را باز کرد و شب تا دیروقت مطالعه کرد ‪ .‬کتابی از احادیث امامان در مورد ازدواج‬
‫و روابط قبل از ازدواج بود ‪ .‬یادداشت برداری کرد ‪ .‬و بعد به خواب عمیقی فرو رفت ‪ .‬تا چند روز بعد به مطالعه ادامه داد ‪ .‬دیگر به‬
‫سالن مطالعه ی کتابخانه نمیرفت ‪ .‬هر وقت کتابی امانت میگرفت مثل یک ممنوع الورود به در سالن مطالعه با حسرت نگاه میکرد‬
‫‪ .‬بعد به خوابگاه میرفت ‪ .‬تا اینکه مقاله آماده شد و فقط به تایپ کردن احتیاج داشت ‪ .‬به سایت دانشگاه مراجعه کرد و مقاله اش را‬
‫تایپ کرد ‪ .‬اما چند روزی بود که عشق خود را ندیده بود ‪ .‬دلش برایش تنگ شده بود ‪ .‬به همین علت نه هنگام یادداشت برداری‬
‫و نه هنگام تایپ و پرینت چندان در مفهوم مقاله ای که با یادداشت برداری سر همبندی کرده بود عمیق نمی شد ‪ .‬صورت زیبای‬
‫دختری که دو خواستگار را به خاطر او رد کرده بود به ذهنش رخنه میکرد و بدنش داغ میشد ‪ .‬مقاله را به دفتر فرهنگ تحویل داد‬
‫و بعد با موبایلش شماره گرفت ‪ .‬با دختر حرف زد و با هم قرار مالقات گذاشتند ‪ .‬عصر همدیگر را در همان رستوران دیدند ‪ .‬هنوز‬
‫چیزی نگفته بودند که موایل پسر زنگ خورد ‪ .‬مسئول دفتر فرهنگ به خاطر مقاله اش به او تبریک گفت ‪ .‬گفت بهترین مقاله را‬
‫نوشته و در صفحه ی اول چاپ می کند ‪ .‬یک هفته بعد مجله چاپ شد ‪ .‬ایندفعه با جلد عالی و صفحات بیشتر و رنگی چاپ شده‬
‫بود و توجه همه را به خود جلب کرد ‪ .‬پسر مجله ای را برداشت و شب در خوابگاه خواند ‪ .‬برای اولین بار مقاله اش را با دقت خواند‬
‫‪ .‬نوشته برای خودش غریب بود ‪ .‬انگار مقاله ی خودش نبود ‪ .‬به پایین صفحه نگاه کد ‪ .‬همان اسم مستعار همیشگی ‪ .‬رفرنسها هم‬
‫همان کتابهایی بودند که امانت گرفته بود ‪ .‬دوباره شروع به خواندن کرد ‪:‬‬
‫‪ -‬در بحار اللنوار مجلسی چنین آمده است که پیغمبر گفته است اگر مردی جوان به طور ناگهانی صورت دختر یا زنی جوان را‬
‫ببیند گناه ندارد ‪ .‬اما اگر به عمد نگاه کند و نگاهش تکرار شود قلبش از معنویت تهی خواهد شد و به گناه و هوس خواهئ افتاد ‪.‬‬
‫گناه ؟ همان لحظه حرفهای پدرش را به یاد آورد ‪.‬‬
‫‪ -‬تو معنویت سرت نمیشه ‪ .‬فکر میکنی بدون معنویت میشه به خدا رسید ‪ .‬؟‬
‫حاال که این مطلب را از پیامبر میخواند می دید که واقعا هیچ معنویتی در قلبش ندارد ‪ .‬او هر هفته دو بار معشوقش را میبیند ‪.‬‬
‫دختری زیبا ‪ .‬نه تنها به او نگاه میکند بلکه دقیقه ای زیاد به صورتش خیره می ماند ‪ .‬پس قلبش کامال از معنویت تهی می شود‬
‫‪ .‬پدرم راست میگفت ‪ .‬من چقدر احمقم ‪ .‬من باید پیش پدرم میماندم و شاگردیشو میکردم ‪ .‬من دارم اینجا ‪ .‬تو این دانشگاه لعنتی‬
‫عمر خودم رو تلف میکنم ‪ .‬چطور میشه به خدا رسید وقتی هر روز چهره ی دخترها رو میبینی ؟ این چیزیه که پیغمبر گفته ‪ .‬این‬
‫چیزیه که خودم توی مقاله ام نوشتم و خواستم دیگرون بخونن و معنویت کسب کنند ‪ .‬خاک به سر من بدبخت ‪ .‬سرش را به نشانه‬
‫ی افسوس تکان داد ‪ .‬بغض گلویش را گرفته بود ‪ .‬بقیه ی جمله را خواند ‪:‬‬
‫‪ -‬همچنین اینگونه نقل کرده اند که در روز قیامت چشمها ی انسان بر علیه خودش شهادت خواهند داد و تمام اعضای بدن کارهای‬
‫گناهی که فرد با آنها مرتکب شده است را بازگو خواهند کرد ‪ .‬مثال چشمهای کسی که به نامحرم نگاه کرده باشد خواهد گفت ‪:‬‬
‫خدایا این فرد با من به نامحرم نگاه کرد ‪ .‬و زبان خواهد گفت ‪ :‬خدایا این فرد با من با نامحرم چنین و چنان گفت و دست شهادت‬
‫خواهد داد ‪ ....‬و دست‪....‬و لب انسان شهادت خواهد داد که خداوندا بامن کسی را بوسید که تو امر کرده بودی از او دوری کند ‪...‬‬
‫پسر اینبار بلند شد ‪ .‬مجله را لوله کرد ‪ .‬دوباره باز کرد و به جمله نگاه کرد ‪ .‬طول و عرض اتاقش راه رفت و فکر کرد ‪ .‬دردی در‬
‫قفسه ی سینه اش پیچید و دهانش تلخ شد ‪ .‬چرا ؟ چرا قبال اینها رو نخوندم ‪ .‬اگر اینطور باشه من به کلی از بین رفته ام ‪ .‬زندگیم‬
‫تباه شده ‪.‬باید بهش بگم ‪ .‬باید صیغه ی محرمیت بخونیم ‪ .‬وگرنه دیگه نمیتونم ادامه بدم ‪ .‬آره اون هم دوستم داره و قبول میکنه‬
‫‪ .‬اگه قبول نکرد چی ؟ آره ‪ .‬اگه قبول نکرد چی ؟ اونوقت چی ؟ به گر یه افتاد ‪ .‬اما حرف پدرش را به یاد آورد ‪:‬‬
‫‪ -‬تو ضعیف هستی ‪ .‬ممکنه با یک هوس کوچیک شیطون بتونه گولت بزنه ‪ .‬نرو دانشگاه‬
‫نه ‪ .‬نمیزارم پدر ‪ .‬من ضعیف نیستم ‪ .‬اگر م قبول نکنه به حرف پیغمبر و امامها گوش میدم نه حرف احساسم و اون دختر ‪« (.‬اون‬
‫دختر «را با لحن پدرش در ذهن بازگو کرد ) حاال میبینی ‪ .‬آره ‪.‬‬
‫فردا صبح با اینکه کالس نداشت به دانشگاه رفت ‪ .‬به موبایل دختر زنگ زد و از او خواست که قبل از کالس همدیگر را ببینند ‪.‬‬
‫همه به کالس رفته بودند و پسر در محوطه ی دانشگاه با چشمهای قرمز از بی خوابی و گریه روی نیمکتی نشسته بود ‪ .‬هر دو‬
‫دستش را بغل کرده بود ‪ .‬انگار این آخرین حرکت زندگی او بود و او چون مجسمه ای تا پایان جهان آنگونه خواهد نشست ‪ .‬دختر‬
‫آمد و وقتی چهره ی او را دید که به سنگفرش دوخته شده بود و پاسخ او را بدون نگاه کردن به او داده بود تعجب کرد ‪ .‬کنارش‬

‫‪7‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫نشست ‪ .‬پسر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬آیا میدونی ؟ میدونی ؟‬
‫‪ -‬چی رو ‪ .‬اتفاقی افتاده عزیزم ؟‬
‫‪ -‬میدونی که چشمها شهادت میدن ؟ زبان هم شهادت میده ؟ لبها‪..‬‬
‫‪ -‬شهادت ؟ داری ادا در میاری ؟ میخوای بترسونیم ‪ .‬کالس دارم ‪ .‬زود بگو چه کار داشتی ؟‬
‫پسر بدون هیچ حرکتی فقط حرف زد ‪ .‬صدایش خش دار و بدون هیچ لطافت و صمیمیتی بود ‪:‬‬
‫‪ -‬تو هیچ میدونی که قلب من و تو از معنویت خالی شده ‪ .‬؟ ما ضعیف شدیم ‪ .‬شیطان گولمون میزنه ‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی چی ؟‬
‫‪ -‬یعنی چی ؟فقط نگاه اول آنهم به طور تصادفی گناه نداره ‪ .‬حاال فکر کن چقدر عمدی همیدیگه رو نگاه کردیم ؟‬
‫‪ -‬بس کن ‪ .‬چرا اینجوری نشستی ؟‬
‫‪ -‬بیا صیغه ی محرمیت بخونیم تا بتونم نگات کنم ‪ .‬خواهش میکنم ‪ .‬اگر دوستم داری ‪.‬‬
‫‪ -‬یعنی حاال نمیشه نگام کنی ؟ نکنه اون مقاله ی کوفتی آشغال رو خوندی ؟‬
‫پسر سرش را باال گرفت ‪ .‬به آسمان و بعد به جلو نگاه کرد ‪ .‬نفس بلندی کشید ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬فرقی نمیکنه ‪ .‬صیغه ی محرمیت میخونیم ‪ .‬باشه ؟‬
‫‪ -‬پس خوندی ؟ منو باش که میخواستم بیام درباره ی مقاله بگیم و بخندیم ‪.‬‬
‫‪ -‬بخندیم ؟ تو به حرف پیغمبر میخندی ؟ اینه عشق متعالی تو ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬اونها جعل حدیث کردن ‪ .‬عالمه مجلسی و ‪...‬‬
‫‪ -‬کافیه ‪ .‬قبول داری ؟‬
‫‪ -‬چیو ؟‬
‫‪ -‬صیغه ‪.‬‬
‫‪ -‬باشه ‪ .‬حاال من برم کالس؟ ‪ .‬اگه واسه نگاه کردن به همدیگه باید محرم بشیم باشه ‪.‬‬
‫دختر رفت ‪ .‬پسر انگار خاطره ی خوشایندی را در ذهنش مزمزه میکرد لبخند زد ‪ .‬لبخندش تقریبا به خنده مبدل شد ‪ .‬بعد به خوابگاه‬
‫برگشت و با خیال راحت خوابید ‪ .‬او از یک سو توانسته بود عشق متعالی خود را نگاه دارد و نگذارد شیطان او را ضعیف بپندارد و‬
‫از طرفی عشق مجازی خود را هم نگاه داشته بود ‪ .‬قلبا از دختر ممنون بود که اینقدر به او عالقه دارد ‪ .‬اگر بهم عالقه نداشت و‬
‫همش هوس بود همینجا معلوم میشد و اگه من به خدا عالقه نداشتم و همونطور که تو مقاله نوشتم ضعیف و ریاکار بودم همینجا‬
‫معلوم میشد ‪ .‬چه خوب شد که این مقاله را نوشتم و خواندم ‪ .‬باید امروز به دانشگاه برم و از مسئول دفتر فرهنگ هم تشکر کنم‬
‫‪ .‬او مثل پدرم به من یادآوری کرد که باید خودم رو قویتر کنم ‪ .‬ولی بین خواب و بیداری درباره ی عقیده ی دختر درباره ی جعل‬
‫حدیث فکر کرد ‪ .‬این غیر ممکنه ‪ .‬جعل حدیث کدومه ‪ .‬؟ وقتی با هم محرم شدیم میبرمش دفتر فرهنگ و دفتر بسیج تا براش‬
‫توضیح بدن که جعل حدیث ترفند روشنفکرهاییه که به هیچی اعتقاد ندارن ‪ .‬بله ‪ .‬درستش میکنم ‪ .‬ولی حیف شد ‪ .‬امروز نمیتونم‬
‫ببینمش ‪ .‬ولی صداشو شنیدم ‪ .‬گوشها هم شهادت میدهند که این فرد از من برای شنیدن صدای نامحرم استفاده کرد ؟ لعنت ‪..‬‬
‫فردا ظهر دختر به این شرط که کسی با خبر نشوند صیغه ی محرمیت را پذیرفت ‪ .‬به نزد امام مسجد محله رفتند و صیغه جاری‬
‫شد ‪ .‬حاال دیگر هیچ کدام از اعضای بدن آن دو نمیتوانست شهادت بدهد ‪ .‬نه دستها ‪ .‬نه گوشها ‪ .‬نه چشمها ‪ ...‬پسر فکر کرد چقدر‬
‫خوب شد ‪ .‬حاال میتونم حتی به عشقم دست بزنم و نوازشش کنم ‪ .‬دستهای گرمی داره ‪ .‬میتونم ببوسمش و باهاش از همه چی‬
‫حرف بزنم ‪ .‬همینکه خواهرش ازدواج کرد میرم خواستگاری ‪ .‬خدای من تو چقدر متعالی هستی ‪.‬‬

‫یک هفته بعد از طرف بسیج دانشگاه اردویی نظامی ترتیب داده شد که دو ماه طول میکشید ‪ .‬حتما باید میرفت و این غمگینش‬
‫میکرد ‪ .‬اما چون برای آمادگی برای دفاع از اسالم بود پذیرفت ‪ .‬هنگام خداحافظی دختر به او گلی سرخ داد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬بو کن‬
‫پسر گل را بو کرد ‪ .‬انگار بوی گل مثل کپسول اکسیژن قرار بود او را بدون هوا زنده نگاه دارد ‪ .‬پسر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ممنونم عزیزم‬
‫‪ -‬باید یه چیز دیگه میگفتی‬
‫‪ -‬آها ‪ .‬بوی تو رو میده‬
‫‪ -‬خوبه ‪ .‬حرفهای قشنگ رو زود یاد میگیری‬
‫‪ -‬چون تو با منی‬
‫‪ -‬حاال برو ‪ .‬برو تا مثل بچه ها گریه نکردی‬
‫دختر خندیده بود ‪ .‬برای اولین بار دید که روسری سبز یکدستی پوشیده است ‪ .‬پسر دوست داشت حد اقل دست همدیگر را بگیرند‬
‫‪8‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫ولی دختر دستش را دراز نکرد ‪ .‬فقط خندید و دوباره گفت برو ‪ .‬جلو خوابگاه دخترها بودند ‪ .‬پسر متوجه شد که آن دختر قبلی که‬
‫به قول خودش اذیت شده بود نیز در این اردو شرکت دارد ‪ .‬باید از روز اول بهش بفهمونم که باید دنبال یکی دیگه بگرده ‪ .‬هر‬
‫چند تو یه جلسه از مقاله ی من خیلی تعریف کرده بود ولی من که نباید تسلیم یک تمجید بی خود و با هدف مشخص بشم ‪ .‬آره ‪.‬‬

‫قبل از اینکه دو ماه تمام شود انتخابات ریاست جمهوری انجام شد و کسی که مردم فکر نمیکردند کمترین رای را بیاورد رئیس‬
‫جمهور شناخته شد ‪ .‬گروهی که خود را با رنگ سبز به دیگران شناسانده بودند اعتراض کردند ‪ .‬کشت و کشتار و تظاهرات همه ی‬
‫شهرها را فرا گرفت ‪ .‬پسر ناگهان متوجه شد که نامه های عاشقانه دختر قطع شده است ‪ .‬اردوی نظامی آنها در صحرای دوری بود‬
‫که هیچ موبایلی آنتن نمیداد ‪ .‬پس نمیتوانست تماس بگیرد ‪ .‬روزهای سختی را میگذراند و کلی الغر شده بود ‪ .‬آن دختر در اردو‬
‫هم به او متلک میگفت ‪ .‬حتی مقاله اش را الکی و از روی ریا میدانست ‪ .‬روز به روز الغرتر و زشت تر میشد ‪ .‬پسر فکر کرد ‪ :‬شاید‬
‫او را خفه کنم ‪ .‬حد اقل با یک گلوله ی مشقی بترسانمش ‪ .‬این آخرین اذیت و آزار من خواهد بود ‪ .‬مردم در پایتخت روز دانش‬
‫آموز را جشن گرفتند ‪ .‬اما ضد شورشیها جلو جشن آنها را گرفتند ‪ .‬به اردوگاه بسیجیها خبر رسید که باید برگردند ‪ .‬آموزش کافیست‬
‫‪ .‬و یک روحانی برای آنها توضیح داد که اسالم در پایتخت به خطر افتاده ‪ .‬حاال نوبت ماست که امتحان خود را در درگاه خدا پس‬
‫بدهیم ‪ .‬همانگونه که پیامبر و حضرت علی با کفار و منافقین خوارج جنگیدند تا اسالم باقی بماند ما هم خواهیم جنگید ‪ .‬همه ی‬
‫دانشجویان شعار مرگ بر منافق دادند و به پایتخت برگشتند ‪ .‬جایی که اسالم به خطر افتاده بود ‪ .‬آنها آموزش الزم را دیده بودند‬
‫‪ .‬اسلحه ها را از آنها گرفتند ‪ .‬پس از یک استراحت کوتاه به آنها لباس و باتوم و یک بی سیم دادند ‪ .‬گاز فلفل و خردل هم دادند‬
‫‪ .‬بعد دوباره یک روحانی بلند مرتبه تر که پسر به او اعتقاد زیادی داشت برایشان توضیح داد که اگر میخواهید به مرتبه ی اعالی‬
‫معنویت برسید از فرماندهان خود اطاعت کنید و کسانی که میخواهند اسالم را به خطر بیندازند عقب برانید ‪ .‬پسر با خود فکر کرد‬
‫‪ :‬معنویت ‪ .‬معنویت ‪ .‬این کلمه ی زیبا بر زبان همه جاریست ‪ .‬من فرصت پیدا کرده ام که به درجه ای از معنویت برسم که پدرم‬
‫خوابش را هم نمیدید ‪ .‬من حتما موفق میشوم که به عشق متعالی برسم ‪ .‬در این میان پسر شماره ی دختر را گرفت ‪ .‬دختر گوشی‬
‫را برداشت ‪ .‬با هم حرف زدند ‪ .‬دختر با بغض و بعد گریه گفت که خواهرش در تظاهرات کشته شده ‪ .‬پسر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬کی اونو کشته ؟‬
‫‪ -‬کی ؟ اینهمه دشمن ‪ .‬اینهمه دشمن رو نمیبینی ؟‬
‫‪ -‬درسته ‪ .‬همه ی دشمنها رو عقب میزنیم ‪ .‬ما پیروزیم عزیزم ‪ .‬انتقام خواهرتو میگیرم ‪ .‬حاال کجایی ؟‬
‫‪ -‬داشتم به دشمن سنگ میزدم ولی خیلی زیادن‬
‫‪ -‬پس با همیم‬
‫‪ -‬همه با همیم و نمیترسیم‬
‫‪ -‬بعدا میبینمت‬
‫پسر باتومش را در هوا تکان داد ‪ .‬انتقام میگیرم عزیزم ‪ .‬بغضش ترکید ‪ .‬چرا ؟ چرا ؟ اینها مسلمان نیستند وگرنه میدونستن که با‬
‫کشتن یه زن به جهنم میرن ‪ .‬برای همیشه ‪ .‬قاتل به جهنم میره ‪ .‬بله ‪ .‬درست گفت ‪ .‬میخوان اسالم رو به خطر بندازن ‪ .‬ولی ما‬
‫نمیزاریم ‪ .‬من و عشقم ‪ .‬طبق قرآن باید اتقام گرفت ‪ .‬من قاتل خواهرشو پیدا میکنم ‪ .‬گروه آنها به راه افتاد ‪ .‬از دور پارچه های‬
‫سبز پیدا بود ‪ .‬همه ی آنها شعارهایی میدادند که بوی دشمنی با روحانیت را داشت ‪ .‬آنها را دنبال کردند ‪ .‬در روبروی خود کسانی‬
‫را میدید که به طرفش می آمدند ‪ .‬حتما یک جور رویا بود ‪ .‬حتما چون عشقش را زیاد دوست داشت اینها را به یاد می آورد ‪ .‬اما او‬
‫متوجه نبود که مردم تصمیم گرفته بودند در روز دانش آموز به سربازها گل بدهند تا سربازها هم در مقابل مردم را نزنند ‪ .‬چه ؟ این‬
‫دیگر چه رویاییست ؟ نکنه دارم دیوونه میشم ؟ فشار کاری ‪ .‬یک ماه و نیم اردوی نظامی ‪ .‬فشار عصبی و فشارهایی که حرفهای‬
‫اون دختر زشت بر اعصابم وارد میکرد باعث شده همه جا گل ببینم ‪ .‬شاید هم به خاطر اینه که میخوام عشقم رو ببینم ‪ .‬کاله خود‬
‫به سر داشت ‪ .‬شیشه اش را باال زده بود ‪ .‬باتوم را باال میبرد و با سرعت پایین می اورد ‪ .‬از بی سیم صدایی شنید ‪:‬‬
‫‪ -‬همه ی بسیج ‪ .‬فقط زنها رو بزنید ‪ .‬فقط زنها رو بزنید ‪ .‬آنها میخواهند سپر مردها شوند ‪ .‬بزنید ‪ .‬یا زهرا ‪.‬‬
‫پس این زنها میتونن قاتل خواهرش باشند نه ؟ میزنمشون ‪ .‬باتوم را باال برد و بر فرق زنی فرود آورد ‪ .‬گل از دستش افتاد و خودش‬
‫زیر پای سربازان له شد ‪ .‬جلوتر رفتند ‪ .‬چند دختر روسری سبزشان را بیرون آوردند ‪ .‬این به نشانه ی اعتراض بود ‪ .‬پسر باید چه کار‬
‫میکرد ‪ .‬اینها نامحرمند ‪ .‬باید نگاشون کنم یا نه ؟ از بی سیم دستور رسید ‪:‬‬
‫‪ -‬بی حجابی جرم است ‪ .‬بی حجابها را بزنید ‪.‬‬
‫این دستوره ‪ .‬باید اجرا کنم ‪ .‬باتوم را باال آورد و چند بی حجاب را زد که به زمین افتادند ‪ .‬گاز اشک آور هم زده بودند و خوب‬
‫نمیدید ‪ .‬فقط شبح دخترانی با موهای پریشان را به زمین می افکند ‪ .‬در این میان ناله ای شنید ‪ .‬صدایش آشنا بود ‪ .‬صدای همه‬
‫ی این دخترها مثل هم است ‪ .‬ولی اینبار که صدا تکرار شد اسم خود را شنید که فریاد شد و وجودش را لرزاند ‪ .‬اسم خودم بود ‪.‬‬

‫‪9‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫این یعنی چه ؟ دوباره صدا اسم او را فریاد کرد ‪ .‬خشمگین تر از قبل ‪ .‬از او کمک میخواست ‪ .‬به طرف صدا رفت ‪ .‬کاله خودش‬
‫را برداشت تا بهتر بشنود ‪ .‬دختر ی بی حجاب افتاده بود ‪ .‬روسری سبزش را محکم توی مشت گرفته بود ‪ .‬موهایش چون خرمنی‬
‫سیاه با خون به زمین چسپیده بود ‪ .‬بی خیال از کنارش گذشت و ناگهان همان صدا از همان دختر بی حجاب برخواست و نام او را‬
‫فریاد کرد و کمک خواست ‪.‬به طرف صدا برگشت ‪ .‬دست دختر مثل گلدانی زیبا دسته ای از گل سرخ را محکم گرفته بود ‪ .‬اول‬
‫کاله خود و بعد باتوم از دستش افتادند ‪.‬‬

‫‪10‬‬
‫دموكراسي عاشقانه‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫مي خواست مطلب جديدش را بنويسد ‪ .‬وبسايتش طرفداران زيادي داشت ‪ .‬مرد معروفي بود و جوان و خوش سيما ‪ .‬اما مهمترين‬
‫عامل معروفيتش کارش در تلوزيون بود ‪ .‬از سه سال پيش مجري يکي از برنامه هاي سياسي شبکه ي دو شده بود ‪ .‬مردم او را‬
‫دوست داشتند چون در برنامه اش همه را سئوال پيچ مي کرد ‪ .‬اگر چه مهمانها که مقامات درجه ي چهار و پنج سياسي مملکت‬
‫بودند سئوالتش را با خنده هاي موذيانه جواب مي دادند و شايد هم همه ي برنامه از قبل طراحي شده بود تا مردم را دلخوش‬
‫کنند اما براي او خوب بود و وبالگ سه ساله اش حاال هر روز بيش از هزار بازديد کننده داشت ‪ .‬اول براي خودش چاي درست‬
‫کرد ‪ .‬با خودش گفت ‪ :‬مجردي هم بد درديه ‪ .‬کسي مثل من نبايد چايي درست کنه ‪ .‬از کارم عقب مي افتم ‪ .‬يک ليوان چاي‬
‫شيرين روي ميزش گذاشت ‪ .‬به محتواي ليوان شيشه اي نگاه کرد ‪ .‬انگار امروز ميخواست از چايي بنويسد ‪ .‬کامپيوتر را روشن کرد‬
‫‪ .‬دوباره به ليوان نگاه کرد ‪ :‬اگر از ليوان شروع کنم بهتره ‪ .‬مردم دوست دارند جزئيات زندگي خصوصيم را بدونند ‪ .‬اينهمه کامنت‬
‫خصوصي ميگذارند و از من شماره يا آدرس يا مصاحبه ميخوان ‪ .‬امروز از چگونگي نوشيدن چايم مي نويسم ‪ .‬نه ‪ .‬چرا بنويسم‬
‫چاي ‪ .‬مينويسم قهوه ‪ .‬نسکافه ‪ .‬خالصه يک چيزي که چاي نباشد ‪ .‬معمولي نباشد ‪ .‬انگشتهاي دست چپ را در موهايش فرو برد‬
‫‪ .‬موها را پس زد ‪ .‬نوشت ‪:‬‬
‫‪ -‬امروز اتفاق جالبي برايم افتاد ‪ .‬داشتم قهوه درست ميکردم‬
‫از نوشتن دست برداشت ‪ .‬پشتش را به صندلي دا د ‪ :‬موقع درست کردن قهوه چه اتفاقي ممکنه بيفته ؟ بعد لبخند زد ‪ .‬فهميده بود‬
‫چه بنويسد ‪ .‬به نظرش خارق العاده آمد ‪ .‬تعداد طرفدارانش را زياد ميکرد ‪ .‬بله ‪ .‬يک معما ‪ .‬بايد مردم را سنجيد ‪ .‬نوشت ‪:‬‬
‫‪ -‬داشتم قهوه درست ميکردم ‪ .‬عجله داشتم ‪ .‬براي ظبط برنامه بايد خودم را ميرساندم ‪ .‬اصال حواسم نبود که يک لکه ‪...‬‬
‫نبايد اينطور مينوشت ‪ .‬ليوان چاي را برداشت و يک قلپ خورد ‪ .‬در همان حال به صفحه ي مانيتور خيره بود ‪ :‬آيا از اصالح صورت‬
‫و دوش گرفتن و ورزش صبحگاهي هم بنويسم ؟ چرا که نه ؟ مردم از دانستن خصوصيات زندگيم لذت ميبرند ‪ .‬من برايشان يک‬
‫قهرمانم ‪ .‬پاک کرد و دوباره نوشت ‪:‬‬
‫‪ -‬هميشه همينطور است دوستان من ‪ .‬بعد از ورزش و نرمش و اينجور چيزها ( از نوشتن اينجور چيزها لذت برد ) اصالح ميکنم‬
‫و دوش ميگيرم ‪ .‬بعد موقع صبحانه بايد مثل مردهاي مجرد توي فيلمها براي خودم قهوه درست کنم ‪ .‬امروز عجله داشتم ‪ .‬موقع‬
‫درست کردن قهوه يک لکه روي پيراهن نونوارم افتاده بود ‪ .‬فکر کنم ديده باشيد ‪ .‬امشب وقتي آمدم منزل متوجه شدم ‪ .‬بايد توي‬
‫برنامه ديده باشيد ‪ .‬چه افتضاحي دوستان ‪ .‬چه افتضاحي ‪ .‬مخصوصا که مهمان برنامه معاون وزير بهداشت باشد ‪. .‬‬
‫چند جمله ي ديگر نوشت ‪ .‬فکر کرد خيلي خوب شده ‪ .‬مطلب را ثبت کرد و بقيه ي چايش را خورد ‪ :‬خب ‪ .‬حاال ميشه مردم رو‬
‫امتحان کرد ‪ .‬اگر تو کامنتها بنويسن ما هم لکه رو ديديم هم اشکال نداره ‪ .‬اونها به صداقت من ايمان دارن ‪ .‬فکر نميکنن بهشون‬
‫دروغ بگم ‪ .‬پس چون باورم کردن حتما مينويسن ما هم لکه رو ديديم ‪.‬‬
‫مجري برنامه شبکه ي دو از کامنتهاي خصوصي بيشتر خوشش مي آمد ‪ .‬کامنتهاي خصوصي را باز کرد ‪ .‬هفتاد و پنج تا ‪ .‬از اولي‬
‫شروع کرد ‪ .‬بيشتر کامنتها حاوي تبريک بود ‪ .‬مجري يک هفته قبل در وبالگش نوشته بود که به عنوان داور در قسمت پذيرش‬
‫مجريان جديد هم استخدام شده ‪ .‬هر چند اين نوشته اش دروغ بود اما هنوز به او تبريک ميگفتند ‪ .‬هيچکس شک نميکرد که او‬
‫راست ميگويد ‪ .‬مخصوصا دختر خانمهايي که تعدادشان کم نبود و پشت سر هم ابراز عشق و عالقه ميکردند ‪ .‬شايد يکي از علتهاي‬
‫اين دروغ نوشتنهاي هر شبه همين کامنتهاي عاشقانه بود ‪ .‬اگر خاطرات خودش را همانطور که بود مي نوشت شايد دخترها اينقدر‬
‫به او ابراز عالقه نميکردند ‪ .‬حاال فقط با چند نفر از آنها آن هم از طريق چت آشنا شده بود ‪ .‬آشنايي آنها به جايي رسيده بود که‬
‫بعضي وقتها دوست داشت آدرسش را بدهد ‪ .‬اما پشيمان مي شد ‪ .‬مشاوران اخالقي صدا و سيما هر ماه يک بار جلسه ميگذاشتند و‬
‫به آنها هشدار ميدادند که دشمن در کمين شماست ‪ .‬نبايد هيچ دستاويزي به دشمن داد ‪ .‬آنها ممکن است از احساسات شما سوئ‬
‫استفاده کنند ‪ .‬خودش هم چند تا از کليپهايي را ديده بود که کساني از هنرمندان سينما يا مجريها تهيه کرده بودند ‪ .‬اين کليپها‬
‫باعث بدبدختي و بدنامي مجري يا هنرمند شده بود ‪ : .‬پس بايد مواظب باشم ‪ .‬من مرد مشهوري هستم ‪ .‬اينها شايد تله باشد ‪ .‬حتي‬
‫موقع چت بايد از اسمهاي مختلف استفاده کنم ‪ .‬بله ‪ .‬اينطوريه ‪ .‬در همين فکر کرده بود و هنوز کامنتها را ميخواند که موبايلش‬
‫زنگ خورد ‪ .‬يکي از همکارانش بود ‪ .‬با خنده ي بلندي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬تبريک ميگم مجري محترم‬
‫‪ -‬اوه ‪ .‬ديگه کافيه ‪ .‬باور کن ديگه خسته شدم ‪.‬‬
‫‪ -‬از چي ؟‬
‫‪ -‬بابا جان ول کن منو ‪ .‬تو مثال دوست مني ‪ .‬خودت تو وبالگت کم دروغ مينويسي ؟ من بيام فاش کنم خوبه ؟‬
‫‪ -‬منظورم اون مطلبت نيست ‪ .‬جدي ميگم‬
‫‪ -‬حاال بنال ببينم‬
‫‪ -‬هيچي نميگم ‪ .‬بيا تو وبالگم خودت بخون ‪ .‬درباره ي خود محترمته ‪ .‬گل کاشتي و خبر نداري ‪ .‬زود بخون ‪ .‬ببين چه همکار‬
‫با مراميم‬

‫‪12‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬از چي حرف ميزني ؟‬
‫قلبش به تپش افتاد ‪ .‬ترسيد ‪ .‬دهانش خشک شد ‪ .‬همکارش گوشي را قطع کرده بود ‪ :‬يعني چي ؟ چي نوشته ؟ نکنه از آشنايي و‬
‫چت من با دخترها خبردار شده ‪ .‬حتما همينطوره ‪ .‬اينهمه دختر ‪ .‬حد اقل يکي از اينها با او هم ارتباط داره ‪ .‬هر چند هيچوقت به‬
‫اندازه ي من معروف نيست ‪ .‬ولي همين هم ممکنه نسبت به من حسودش کرده باشه ‪ .‬آره ‪ .‬حسودي ميکنه ‪ .‬اوندفعه اومده بود تو‬
‫وبالگم و تو يک کامنت عمومي چي نوشته بود ؟ آها ‪ .‬نوشته بود اينها دروغه ‪ .‬نوشته بود من اين مجري را ميشناسم دروغ نوشته‬
‫‪ .‬خيليها از طرفدارهام بهش فحش داده بودند و ديگه چيزي ننوشت ‪ .‬اگر حسود نبود اينها رو نمينوشت ‪ .‬حاال هم حتما ‪ ..‬حتما چي‬
‫؟ يعني نوشته که من با فالن دختر ارتباط دارم ؟ يعني ميخواد کاري کنه از شغلم بيرونم کنن ؟ غاط کرده نامرد ‪ .‬ولي بايد بخونم ‪.‬‬
‫چي گفت ؟ آها ‪ .‬گل کاشتي و خبر نداري ‪ .‬گل کاشتي رو کي و براي چه کسي به کار ميبرن ‪ .‬؟ آها ‪ .‬خداي من ‪ .‬واسه کسايي که ‪...‬‬
‫از روي گوگل وارد وبالگ همکارش شد ‪ .‬هميشه اين کار را ميکرد تا همکارانش نفهمند او وارد وبالگشان شده ‪ .‬دور از شان‬
‫خود ميدانست که براي آنها نظر بگذارد ‪ .‬مطلب را خواند ‪ .‬با شگفتي به صفحه ي مانيتور خيره بود ‪ .‬اين غير ممکن بود ‪ .‬خواند ‪:‬‬
‫(( خبر تازه اي که دارم و خيلي هم براي همه ي مردم ايران مهم است اين است که مجري محترم شبکه ي دو براي مجريگري‬
‫در مناظره هاي قبل از انتخابات رياست جمهوري بين چهار کانديدا برگزيده شد ‪)) .‬‬
‫مطمئن شد که همکار شارالتانش دروغ نوشته ‪ .‬چون خودش مي دانست که طبق خبر موثق مجري مناظره هاي انتخاباتي را‬
‫مخصوصا از اطالعات کشور مي آورند و از بين مجريان هميشگي صدا و سيما انتخاب نمي کنند ‪ .‬تلفن را برداشت و شماره ي‬
‫همکار ش را گرفت ‪ .‬از خشم به خود ميپيچيد ‪ .‬همکارش گوشي را برنداشت ‪ .‬دوباره تماس گرفت و اينبار همکارش جواب داد ‪ .‬به‬
‫شدت عصباني بود و حواسش نبود که دارد ليوان چاي را روي ميز خالي ميکند ‪ .‬حتي وقتي ليوان قل خورد و افتاد و شکست فقط‬
‫به آن نگاه کرد و به حرفش ادامه داد ‪ .‬انگار خدايي بود که از قبل تقدير ليوان را ميدانست ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬بچه مزلف ‪ .‬با حيثيت شغلي من بازي نکن‬
‫‪ -‬اينه مزد دوستي کردن‬
‫‪ -‬تو به اين ميگي دوستي يا دشمني ؟ يک دروغ بزرگ نوشتي‬
‫‪ -‬دروغ نيست ‪ .‬فردا ابالغيشو بهت ميدن ‪.‬‬
‫‪ -‬معلومه چته ؟ مجري مناظره ها مگه از اطالعات نمياد ؟‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬مي دونم ‪.‬‬
‫‪ -‬مي دونم ميخواي خرابم کني ‪ .‬ميخواي مردم فکر کنن من اطالعاتي هستم ‪.‬‬
‫‪ -‬اين چه حرفيه مجري محترم ‪ .‬مردم از کجا بفهمن ‪ .‬مگه اعالم ميکنن که تو اطالعاتي هستي ؟ تو به اين فکر کن که از حاال‬
‫تو وبالگت غوغا ميشه‬
‫‪ -‬داري اذيتم ميکني ‪ .‬تو حسودي ‪ .‬حسودي ميکني‬
‫‪ -‬اعتراف ميکنم که بهت حسوديم ميشه ‪ .‬حاال برو بخواب آقاي خوش شانس ‪ .‬خيلي کار داري‬
‫گوشي قطع شد ‪ .‬صداي قطع شدنش درست به اندازه ي يک توهين بزرگ بود ‪ .‬گوشي را گذاشت تا آن بوق ممتد لعنتي را قطع‬
‫کند ‪ .‬به طرف يخچال رفت ‪ .‬يک ليوان شير سرد ريخت و خورد ‪ .‬دوباره پشت کامپيوتر نشست ‪ :‬يعني راست ميگه ؟ خداي من‬
‫‪ .‬يک چيز ديگه هم گفت ‪ .‬گفت مردم از کجا ميفهمن ؟ درسته ‪ .‬حتي اگه اطالعات کشوري منو انتخاب کرده باشه مردم از کجا‬
‫بفهمن ؟ ولي دروغه ‪ .‬اين احمق رو ميشناسم ‪ .‬تازه خودش هم اعتراف کرد که به من حسودي ميکنه ‪ .‬واي ‪ .‬اين ليوان هم که‬
‫افتاده ‪ .‬روي ميز و ‪...‬ببين ‪ .‬لعنتي ‪ .‬ولي اگر راست باشه مناظره ها سه شب ديگه شروع ميشه ‪ .‬تو اين مدت کوتاه چطوري خودمو‬
‫آماده کنم ‪ .‬؟ دوباره مطلب همکارش را خواند ‪ .‬رفت روي کامنتها ‪ .‬همه اسم او را آورده بودند و از او به عنوان يک مجري با تجربه‬
‫ياد کرده بودند ‪ .‬يکي از آنها نوشته بود که مجري شبکه ي دو بهترين گزينه بوده ‪ .‬به نويسنده ي کامنت نگاه کرد ‪ .‬اسم دخترانه‬
‫اي بود ‪ .‬پس دوباره خواند تا اينبار حس دخترانه اي که در کلمات بود را لمس کند و لذت ببرد ‪ .‬در پايان نوشته بود ‪ :‬چون خيلي‬
‫خوش چهره و جوان است و مردم قبولش دارند ‪ .‬قلبش به تپش افتاد ‪ .‬پايين نوشته وبالگ را کليک کرد و صفحه ي وبالگ دختر‬
‫باز شد ‪ .‬دختر عکس خود را باالي صفحه نزده بود ‪ .‬نا اميد شد ‪ .‬قالب وبالگ به رنگ سبز تيره بود ‪ .‬فکر کرد از او به خاطر لطفش‬
‫تشکر کند ‪ .‬همين کار را هم کرد ‪ .‬در يک کامنت خصوصي از او تشکر کرد ‪ .‬دلش ميخواست چيزهاي ديگري هم بنويسد ‪ .‬اما در‬
‫شان خود ندانست ‪ .‬آنشب را در برزخي بين دروغ بودن خبر و راست بودنش گذراند ‪.‬‬
‫صبح زودتر از هميشه به اداره رفت ‪ .‬حتي صبحانه نخورد و تخم مرغ آ پزي که شبها براي صبح در يخچال ميگذاشت دست نخورده‬
‫باقي ماند ‪ .‬خبر درست بود ‪ .‬همکاران ديگر همه به او نگاه ميکردند و بعد از طرف کارگزيني ابالغيه را دريافت کرد ‪ .‬ولي برايش‬
‫عجيب بود که تعداد زيادي از همکارانش به او تبريک نگفتند ‪ .‬يعني آنها فکر ميکردند که او اطالعاتي است ؟ از او بدشان مي آمد‬
‫؟ خب بيايد ‪ .‬مگر من اطالعاتي هستم ‪ .‬نه که نيستم ‪ .‬اين بهتانها به من نميچسپد ‪ .‬حتما براي اينکه مردم بيشتر اين مناظره ها‬
‫را ببينند مرا انتخاب کرده اند ‪ .‬بله ‪ .‬براي کشور مهم است ‪ .‬مگه آن دختر ننوشته بود که من بهترين گزينه ام و جذابم ‪ .‬به نظرم‬

‫‪13‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫بايد اون دختر بياد و به همه ي اين حسودهاي بي لياقت جواب بده ‪ .‬يک مشت آدم له شده که به من حسودي ميکنن ‪ .‬گور پدر‬
‫همه تان ‪ .‬در همان حال به ياد آورد که عکس دختر در وبالگش نبود ‪ .‬ديدن عکس آن دختر برايش مهم شده بود ‪ .‬به اتاقش‬
‫رفت و در را بست ‪ .‬ابالغيه را کامل خواند ‪ .‬طبق آن بايد از همين حاال کار را شروع مي کرد ‪ .‬سئواالت در بسته اي محرمانه به او‬
‫ميرسيد ‪ .‬کار او هماهنگي با مسئوالن صدا و مسئول تصويربرداري و تمرينهاي مکرر بود ‪ .‬وقتي در ابالغيه خواند که اين مسئوليت‬
‫شايد مهمترين کار او باشد و اگر کارش را با مهارت انجام دهد به مقامهاي باالتري خواهد رسيد خدا را شکر کرد ‪ .‬در همان حال‬
‫آبدارچي سيني چاي را آورد ‪ .‬سالم کرد ‪ .‬اما تبريک نگفت ‪ : .‬ببين ‪ .‬يک آبدارچي انتظار دارد من ‪ .‬من که حاال مجري طراز اول‬
‫کشور هستم جواب سالمش را بدهم و از اينکه به من تبريک نميگويد عصباني نشوم ‪ .‬خب ‪ .‬من هم ميدانم چه کار کنم ‪ .‬نگاه‬
‫سردي به پيرمرد انداخت و گفت ‪ :‬از حاال من چاي نميخورم ‪ .‬يا قهوه يا نسکافه‬
‫‪ -‬ولي قربانتان گردم ‪ .‬مگه چاي چشه ؟‬
‫‪ -‬اينطوري با من حرف نزن ‪ .‬ميري برام قهوه مياري ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي اينطوري بقيه هم ميخوان قربانت شوم‬
‫‪ -‬بقيه ؟‬
‫از وقتي ابالغيه را خوانده بود بقيه برايش معنايي نداشت ‪ .‬بقيه ؟ اين پيرمرد فکر ميکنه من کي هستم ؟ مثل بقيه هستم ‪ .‬يک‬
‫مجري که هفتاد ميليون بيننده داره و معلوم نيست تو کل دنيا چقدر بيننده داشته باشه با اون مافنگيهاي حسود بي خود و ال ابالي‬
‫که فقط مجيز گفتن بلدن يکيه ؟ اونا مگه کي هستن که قهوه بخوان ‪ .‬مگه براي اونها ابالغيه اومده ؟مگه اونها مثل من جذاب‬
‫هستند ( دوباره به ياد دختر افتاد )‬
‫‪ -‬بقيه غلط ميکنند که بخوان‬
‫پيرمرد چاي را دوباره توي سينيش گذاشت و بيرون رفت ‪ .‬ولي از قهوه خبري نشد و مجري شبکه ي دو حس کرد که هيچکس‬
‫فرمانبردار او نيست ‪ .‬در حالي که او نياز به چند فرمانبردار و زيردست دارد ‪ .‬اينطوري که نميشود کار کرد ‪ .‬پايان ساعت اداري‬
‫تلفن اتاقش زنگ خورد ‪ .‬خود را آماده کرد تا يک تبريک جانانه را بشنود ‪ .‬اما از کارگزيني بود ‪ .‬به او گفتند که به خانه نرود ‪ .‬چون‬
‫مهمان دارد ‪ .‬تازه يادش آمد که ظهر است و دارد ضعف ميکند ‪ .‬به ياد تخم مرغ آب پز افتاد ‪ .‬صبحانه هم که نخورده بود و اين‬
‫آبدارچي حتي برايش قهوه نياورده بود ‪ .‬بايد چيزي ميخورد ‪ .‬به کارگزيني زنگ زد و گفت که ميرود بيرون چيزي بخورد و برگردد‬
‫‪ .‬ولي الزم نبود برود ‪ .‬چون ناهار را با مهمانش از طرف اداره صرف ميکرد ‪ .‬گوشي را گذاشت ‪ .‬و چند بار در طول و عرض اتاق راه‬
‫رفت ‪ :‬حتما يک مهماني مهم است ‪ .‬من از حاال بايد مواظب حرکات و حرفهايم باشم ‪ .‬مهمانهاي زيادي به ديدنم مي آيند ‪ .‬شايد‬
‫خيليها بخواهند مرا ببينند يا با من عکس بيندازند ‪ .‬ولي اين کارهاي جلف مرا ارضا نميکند ‪ .‬بايد از قبل وقت بگيرند ‪ .‬ممکن است‬
‫عکس من و خودشان را در يک سايت بزنند ‪ .‬آنوقت چه ؟‪ .‬ممکن است طرف آدم چندان معروفي نباشد ‪ .‬اول بايد بپرسم چه کاره‬
‫است ‪ .‬اگر معروف بود ‪ .‬بله ‪ .‬اجازه ميدهم ‪.‬باالخره بايد به بعضيها از اين بقيه احترام گذاشت ‪ .‬حاال اينيکي چه؟ حتما به اندازه ي‬
‫کافي مشهور است ‪ .‬فعال که دارم ضعف ميکنم ‪ .‬همه رفته اند ‪ .‬چه خوب ‪ .‬جلو مهمانم اينها نباشند بهتر است ‪ .‬ضايعم ميکنند اينها‬
‫با سر و وضعشان ‪ .‬خودم هم از حاال بايد لباسهاي نوم را بپوشم ‪ .‬خوشتيپتر باشم ‪ .‬بله ‪ .‬مهمان او مرد کت و شلواري ريشويي بود‬
‫‪ .‬قد متوسط و ظاهر معمولي داشت ‪ .‬بعد از ناهار نشستند و مجري هنوز نميدانست اين مرد براي چه ميخواسته او را ببيند ‪ .‬چون‬
‫هنگام سالم و معرفي خود حتي به او تبريک نگفته بود ‪ .‬مرد شروع کرد ‪:‬‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬بسته ي سئواالت فردا به دستت ميرسد ‪.‬‬
‫‪ -‬آه ‪ .‬پس شما کسي هستيد که ‪...‬‬
‫مرد چيزي نگفت و بعد از خوردن يک قاشق ساالد خيلي خونسرد ادامه داد‪:‬‬
‫‪ -‬ابالغيه رو خوندي ؟‬
‫‪ -‬البته با دقت‬
‫‪ -‬بعضي چيزها هست که نميتوان نوشت ‪ .‬ميفهمي که ‪ .‬ما آن را شفاهي ميگوييم ‪.‬‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬ولي منظورتان از ما کيست ؟‬
‫‪ -‬اين را آخر کار ميفهمي ‪ .‬يعني آخر حرفهايمان‬
‫‪ -‬بله‬
‫‪ -‬همانطوري که در ابالغيه آمده بود اگر کارت طبق دستور باشد ترفيع ميگيري ‪ .‬ولي اگر طبق دستور نباشد برعکس ميشود ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي اين در ابالغيه نبود ‪ .‬طبق کدام دستور ؟‬
‫‪ -‬مثل اينکه متوجه نيستي جوان ‪ .‬اين مناظره ها خيلي مهمند ‪.‬‬
‫‪ -‬متوجهم ‪.‬‬
‫‪ -‬حاال دستورها ‪ .‬ببين تو که نميخواهي با اين ظاهر هميشگي مجري مناظره ها باشي ؟‬

‫‪14‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬با همين ظاهر ؟‬
‫‪ -‬منظورم اين است که انقالبي تر به نظر برسي ‪ .‬همين سه روز کافي است که يک ته ريشي داشته باشي ‪.‬‬
‫مرد موقع گفتن اين حرف دستي به ريش خود کشيده بود ‪.‬‬
‫‪ -‬بعد اينکه هنگام مجري گري فقط سئواالت را مطرح ميکني ‪ .‬به هر دستوري که از توي گوشي به تو ميدهند هم کامل عمل‬
‫ميکني ‪.‬‬
‫‪ -‬از گوشي چه کسي دستور ميدهد‬
‫‪ -‬بچه هاي ما‬
‫‪!!................... -‬‬
‫‪ -‬حاال دو چيز مانده ‪ .‬يکي تشکر از شما براي قبول اين کار و ديگري يک عکس دو نفره ‪.‬‬
‫‪ -‬چشم ‪.‬‬
‫مرد دستش رو توي جيب داخلي کتش برد و کارتي بيرون آورد و به طرف او گرفت ‪ .‬مجري کارت را گرفت ‪ .‬در همين حال مرد‬
‫يک موز را پوست ميکند و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬از حاال افتخار همکاري با اطالعات را داري ‪ .‬تو االن عضو سازمان اطالعات کشوري در صدا و سيما هستي ‪ .‬هر چه بين ما‬
‫ميگذرد بايد مخفيانه باشد ‪.‬‬
‫مرد به کارت نگاه کرد ‪ .‬عکس و مشخصات کاملش در کارت بود ‪ .‬قلبش به تپش افتاد ‪ .‬چه مصيبتي ؟ اطالعات ؟ از اطالعات زياد‬
‫شنيده بود ‪ .‬مردم از اين کلمه براي فحش و ناسزا گويي به کار ميبردند ‪ .‬خودش گاهي در وبالگهاي ديگران براي اينکه ضايعشان‬
‫کند به آنها نسبت اطالعاتي بودن مي داد ‪ .‬اما اينها که به کسي نمي گويند ‪ .‬همين االن خودش گفت مخفيانه ‪ .‬مخفيانه يعني‬
‫اينکه هيچکس نفهمد ‪ .‬من کار خودم را مي کنم ‪ .‬همين ‪ .‬تازه ‪ .‬مگر ميشود قبول نکرد ‪.‬‬
‫مرد با موبايلش شماره اي گرفت ‪ .‬چند دقيقه بعد مرد ريشوي ديگري آمد ‪ .‬مرد اولي گفت ‪ :‬از ما دو نفر چند عکس يادگاري بگير‬
‫‪ .‬بعد پيش آمد و کنار مجري نشست ‪ .‬دست بزرگ و درازش را دور گردن او حلقه کرد و گفت ‪ :‬حاال با هم يک خنده ي کوتاه‬
‫ميکنيم باشه ؟‬
‫‪ -‬چشم‬
‫چند بار تکرار شد ‪ .‬مرد اولي وقع رفتن گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬عکسها نشانه ي اينه که نميتوني انکار کني با ما هستي ‪.‬‬
‫‪ -‬چرا انکار کنم ؟‬
‫‪ -‬آفرين ‪ .‬پس فعال ‪.‬‬
‫آنروز عصر سيگار کشيد و فکر کرد ‪ .‬شب موقع نوشتن مطلب جديد در وبالگش خوشحال بود ‪ .‬کل مطلب ابالغيه را نوشت و‬
‫توضيحاتي هم داد ‪ .‬در پايان نوشت امروز مهمانان زيادي داشته ‪ .‬هم خانم و هم آقا ‪ .‬اسمهاي زيادي را هم رديف کرد ‪ .‬بعد منتظر‬
‫کامنتها شد ‪ .‬در يک ساعت کامنتها از هزار گذشت ‪ .‬همه تبريک کوتاه بود ‪ .‬بعضيها شعرهايي هم نوشته بودند ‪ .‬دنبال اسم دختر‬
‫گشت ‪ .‬پيدايش کرد ‪ .‬نوشته بود ‪:‬‬
‫‪ -‬مجري شدن شما را به فال نيک ميگيرم ‪ .‬چون مي دانم که مجري منصفي هستي ‪ .‬مناظره خودش جزئي از دموکراسي است‬
‫‪ .‬دوست دار شما ‪.‬‬
‫چند بار نوشته را خواند ‪ .‬بعد با نا اميدي به صندلي تکيه داد ‪ .‬من که هنوز حتي عکسش را نديده ام ‪ .‬سنش را هم در وبالگش‬
‫ننوشته ‪ .‬پس چرا خوشحال شدم ؟ شايد يک زن مسن يا پير باشد ‪ .‬شايد هيچوقت نتوانم عکسش را ببينم ‪ .‬به وبالگهاي خصوصي‬
‫هم سر زد و ناگهان ديد که همان دختر يک پيام خصوصي هم گذاشته ‪:‬‬
‫‪ -‬من دوست دارم بيشتر با شما آشنا شوم ‪ .‬البته اگر شما وقت داشته باشيد ‪ .‬منتظر شما ميشوم ‪ .‬بين ساعت يک شب تا دو ‪ .‬مي‬
‫دانم که زياد کار داريد و من مزاحمم ‪ .‬ولي مشتاق آشنايي با شما هستم مجري عزيز ‪ .‬آي دي من ‪....‬‬
‫پس اشتباه نميکرد که به او ميگفت دختر ‪ .‬او دختري بود که ميخواست با او آشنا شود و حتي آي دي خود را گذاشته بود ‪ .‬به ساعت‬
‫نگاه کرد ‪ .‬نيم ساعت ديگر تا يک مانده بود ‪ .‬بيدار ميمانم ‪ .‬حتما بيدار ميمانم ‪ .‬براي بيدار ماندن چاي درست کرد ‪ .‬تعداد کامنتها‬
‫زياد ميشد ولي ديگر برايش اهميتي نداشت ‪ .‬به وبالگ دختر سر زد ‪ .‬وبالگي با قالبي زيبا و رنگ کامال سبز ‪ .‬اسم وبالگ هم((‬
‫کالم سبز)) بود ‪ .‬مطلب جديد دختر را خواند ‪ .‬عجيب بود ‪ .‬دختر به شدت از مجري شبکه ي دو تعريف و تمجيد کرده بود ‪ .‬يک جا‬
‫نوشته بود ‪ :‬بايد به آينده اميدوار بود ‪ .‬اگر اين مجري همراه ما باشد دموکراسي را در ايران توسعه داده است ‪ .‬گاهي يک فرد نقش‬
‫هفتاد ميليون انسان را ايفا ميکند ‪ .‬مجري شبکه ي دو به نظر من همين فرد است ‪ .‬بياييد هم به او تبريک بگوييم ‪.‬‬
‫از شادي دستش را مثل تماشاگران فوتبال هنگامي که تيمشان پيروز ميشود مشت کرد و به هواي باالي سرش کوبيد ‪ .‬حاال مطمئن‬
‫بود که از بين آنهمه دختر نامطمئن که ممکن بود براي او نقشه اي داشته باشند يکي را پيدا کرده که ميشود به او اطمينان کرد ‪.‬‬

‫‪15‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫ساعت يک و ربع آي ديش را فعال کرد ‪ .‬دختر منتظرش بود ‪ .‬او را اد کرد و بعد اولين کلمه را نوشت ‪ :‬سالم ‪ .‬پس از مدتي دختر‬
‫نوشت که ميتواند او را ببيند ؟ ‪ .‬مجري قبول کرد و براي شروع بهترين عکس خودش را ‪ send‬کرد ‪ .‬دختر از او عذر خواست‬
‫که وقتش را گرفته است ‪ .‬مجري هم از او عکسي دريافت کرد ‪ .‬عکس دختر جواني که خودش ميگفت بيست و سه سال دارد ‪ .‬به‬
‫همديگر قول دادند که فردا شب از طريق وب کم با هم صحبت کنند ‪ .‬مجري هميشه به اين لحظه فکر کرده بود ‪ .‬لحظه اي که‬
‫احساس عشق ميکرد ‪ .‬شب پهلو به پهلو گشت و خوابش نبرد ‪ .‬صورت دختر را مجسم ميکرد ‪ .‬زيباييش او را مسحور خود کرده بود‬
‫‪ .‬او به دختر گفته بود که به وبالگش سر ميزند ‪ .‬و از و تشکر کرده بود که اينهمه تعريف و تمجيد کرده است ‪ .‬دختر گفته بود حد‬
‫اقل بيست وبالگ ديگر را خوانده است که از او تعريف کرده اند ‪ .‬شب بعد از طريق وب کم با م حرف زدند ‪ .‬خودماني شدند ‪ .‬و حتي‬
‫مجري اعتراض کرد که صورت دختر را خوب نميبيند و بهتر است جايش را عوض کند ‪ .‬دختر ميخنديد و معلوم بود آرايش کرده‬
‫است ‪ .‬بعد مجري گفت که چرا روسري پوشيده ‪ .‬دختر روسري سبزش را از سرش برداشت و موهاي بورش چهره اي دلخواهتر را‬
‫پديد آورد ‪ .‬با هم حرف زدند ‪ .‬مجري گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬تو که اينهمکه خوشگلي چرا عکست توي وبالگت نيست ؟‬
‫‪ -‬مگه بايد حتما عکس باشه ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬ولي اگر زودتر عکستو ديده بودم ‪...‬‬
‫‪ -‬چه کار ميکردي ؟‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬زودتر عاشق ميشدم‬
‫‪ -‬داري لوس ميشي ها مجري خان‬
‫‪ -‬باشه ‪ .‬حرفشو نميزنم ‪ .‬راستي چرا وبالگت رنگ سبز داره ؟‬
‫‪ -‬يعني تو نميدوني ؟‬
‫‪ -‬نه‬
‫‪ -‬خيلي شيطوني پسر ‪ .‬چون مجري هستي بهت گفتن نبايد بگي کدوم طرفي هستي ؟‪ .‬ولي آدم به عشقش اعتماد ميکنه‬
‫‪ -‬واقعا نميدونم ‪.‬‬
‫‪ -‬خوشم اومد ‪ .‬يک مجري واقعي بايد به همه بگه که بي طرفه ‪ .‬بعد از انتخابات بهم ميگي ؟‬
‫‪ -‬اوهوم ‪ .‬بهت ميگم عزيزم‬
‫آنشب هم گذشت ‪ .‬فردا شب اولين مناظره بود ‪ .‬تعداد کامنتها به سرعت افزايش مييافت و حتي در يک برنامه ي خبري از وبسايت‬
‫او به عنوان پر بيننده ترين وبسايت نام برده شد ‪ .‬حاال دو شب بود که اصالح نکرده بود ‪ .‬باالخره وقت مناظره ها فرا رسيد ‪ .‬نيم‬
‫ساعت قبل از آن همان مرد که کارت اطالعاتي بودنش ا به او داده بود زنگ زد و به او گفت که همه چيز را به دقت انجام دهد و‬
‫هر چه در گوشي گفته شد همان را اجرا کند ‪ .‬مجري قبول کرد ‪ .‬چند روز پيش برايش مهم بود که چند ميليون نفر برنامه ي او را‬
‫تماشا ميکنند ‪ .‬اما حاال فقط به يک نفر فکر ميکرد ‪ .‬اگر آن دختر تماشا کند انگار همه تماشا کرده اند ‪ .‬مناظره شروع شد ‪ .‬دو نفر‬
‫کانديدا بودند و بايد با هم بحث ميکردند ‪ .‬ولي در گوشي پشت سر هم به او گفته ميشد که صحبت فالني را قطع کن ‪ .‬نمي دانست‬
‫چرا ‪ .‬ولي به يک بهانه اي اين کار را ميکرد ‪ .‬مثال ميگفت ‪ :‬آقاي فالني بحث ما چيز ديگري بود و به رئيس جمهور فعلي نگاه‬
‫ميکرد و ميگفت ‪ :‬شما هم موافقيد که بحث چيز ديگري بود؟ و رئيس جمهور فورا تاييد مي کرد ‪ .‬آن شب گذشت ‪ .‬مرد اطالعاتي‬
‫به او زنگ زد و او را تحسين کرد ‪ .‬ساعت يک دوباره با دختر حرف زد ‪ .‬دختر روسريش را برنداشت و جايش را عوض نکرد و اولين‬
‫حرفش اين بود که چرا ريش دارد ؟ چرا براي برنامه ي مناظره اصالح نکرده؟‬
‫‪ -‬خودم نخواستم ‪.‬‬
‫‪ -‬پس بهت دستور دادن ؟ همه چي نمايشيه ؟‬
‫‪ -‬اون روسري مسخره رو بردار‬
‫‪ -‬که چي بشه ؟ فقط يه دختر خوشگل ميخواي ؟ همين ؟‬
‫‪ -‬حاال که چيزي نشده ‪ .‬بعد از مناظره ها اصالح ميکنم ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي اونوقت فايده اي نداره ‪ .‬بعدشم چرا حرف فالني رو قطع ميکردي ؟ عمدي بود نه ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬از بحث خارج ميشد ‪.‬‬
‫مجري که تا حاال عصبانيت دختر را نديده بود فکر کرد که او موقعيتش را درک نميکند ‪ .‬واسه من اداي دختراي روشنفکر رو در‬
‫مياره ‪ .‬اسم مطالعه و کتاب و اين مزخرفات ‪ .‬هيچوقت به من محبت نکرده ‪ .‬باشه ؟ اصالح ميکنم ‪ .‬ولي يه شرط ميزارم ‪ .‬اگه‬
‫عملي کرد اونوقت واقعا عاشقمه‬
‫‪ -‬ببين ‪ .‬من اصالح ميکنم ‪ .‬فردا شب با صورت اصالح شده ميرم تلوزيون ‪ .‬ولي من فردا شب منتظرم بياي خونه ‪ .‬ميخوام يک‬
‫شب کنار هم باشيم ‪ .‬قبول داري ؟ اين هم آدرس ‪.‬‬

‫‪16‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫آدرسش را داد ‪ .‬دختر شرط را قبول کرد ‪.‬‬
‫‪ -‬البته يه چيز ديگه ‪ .‬حرف کسي رو به هيچ بهانه اي قطع نميکني ‪ .‬خب ؟‬
‫‪ -‬اين هم به چشم خانم خانما‬
‫آنشب مجري لذت لمس کردن جسم دختر دلخواهش را در ذهن مزمزه کرد ‪ .‬چه لذتي داره اگه بياد ‪ .‬انگار واقعا عاشق شدم ‪.‬‬
‫ممکنه هم بهش دست نزنم ‪ .‬لمسش نکنم ‪ .‬از ترس اينکه زيباييش هدر بره نخوام موهاشو نوازش کنم ‪ .‬آره ‪ .‬همه ي اينها هم‬
‫ممکنه ‪ .‬من ديگه انگار مال خودم نيستم ‪ .‬چقدر شنيده بودم که عشق وقتي بياد همه چي بي اهميت ميشه جز معشوقه ‪ .‬حاال من‬
‫مطرحترين مرد ايران هستم ‪ .‬ميدانم که همه دارن برام کامنت و ايميل ميفرستند ولي نميخوام به يکيشون جواب بدم ‪ .‬روسري‬
‫سبز و يک رنگ معشوقمو با هزار تا از اين آدمايي که کامنت ميزارن عوض نميکنم ‪.‬‬
‫فردا عصر نزديکهاي غروب صورتش را اصالح کرد ‪ .‬طوري با دقت اين کار را کرد انگار براي اولين بار است که اين کار را ميکند‬
‫‪ .‬بعد ادکلن زد و کت و شلوارش را پوشيد ‪ .‬خانه را مرتب کرد ‪ .‬چون امنشب مهمان داشت ‪ .‬وقتي به صدا و سيما رفت همه‬
‫منتظرش بودند ‪ .‬کانديداها که يادش نبود چه کساني هستند نيم ساعت ديگر مي آمدند ‪ .‬مرد اطالعاتي تلفن زد و از او خواست‬
‫مثل ديشب باشد ‪:‬‬
‫‪ -‬ميداني که حرف کدوم يکي رو قطع کني ؟‬
‫‪ -‬بله‬
‫‪ -‬خوبه ‪ .‬پس همه چي مرتبه ‪ .‬راستي به شماره حسابت سري بزن‬
‫‪ -‬براي چي ؟‬
‫‪ -‬نپرس ‪ .‬خدانگهدار‬
‫با خودش گفت ‪ :‬حتما مردم چيزي به من کمک کرده اند ‪ .‬به حساب خوب بودنم ‪ .‬ولي من که احتياجي ندارم ‪ .‬نه ‪ .‬شايد عشقم‬
‫احتبياج داشته باشه ‪ .‬از همانجا با بانک تماس گرفت ‪ .‬کسي جواب نداد ‪ .‬مناظره آغاز شد ‪ .‬ميدانست که دختر نگاهش ميکند ‪ .‬از‬
‫نگاههاي ديگر و بقيه هيچ نميدانست ‪ .‬يک عشق واقعي و بسيار کور ناگهان به سراغش آمده بود ‪ .‬پخش مستقيم برنامه آغاز شد‬
‫‪ .‬سئواالت را خواند ‪ .‬گوشي توي گوسشش چيزهايي مي گفت ‪»:‬‬
‫‪ -‬قطع کن ‪ .‬حرفهاي طرف مقابل رئيس جمهور رو قطع کن ‪ .‬آقاي مجري ميشنوي ؟‬
‫ولي او اصال قطع نکرد ‪ .‬طرف مقابل رئيس جمهور کسي نبود جز کانديداي پرطرفداري که طرفدارانش رنگ سبز را هميشه با خود‬
‫داشتند و رقيب اصلي رئيس جمهور فعلي به شمار ميرفت ‪ .‬گذاشت تا کامل حرفش را بزند ‪ .‬مردي که پشت گوشي حرف ميزد‬
‫همانطور ميگفت و ناگهام همه ي بيننده ها و از جمله دختر و مرد اطالعاتي ديدند که او گوشي را از گوشش بيرون آورد و روي ميز‬
‫گذاشت ‪ .‬آنوقت کانديداي سبزها تا ميتوانست حرف زد و حرف زد و حرفش قطع نشد ‪ .‬وقتي پنج دقيقه تمام شد خودش سکوت‬
‫کرد و مجري که اصال به حرفهاي او گوش نميداد و در فکر مهماني امشبش بود رو به رئيس جمهور کرد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬نوبت شماست آقاي رئيس جمهور‬
‫و همينطور نوبتها را به خوبي رعايت کرد ‪ .‬آنشب وقتي به خانه رسيد دختر دم در ايستاده بود ‪ .‬نزديک شد و دختر دستش را دراز‬
‫کرد ‪:‬‬
‫‪ -‬سالم ‪ .‬حاال مردم همه تو را دوست دارند ‪ .‬امشب خيلي ماه بودي‬
‫‪ -‬ولي من ميخوام تو دوستم داشته باشي‬
‫وارد خانه شدند ‪ .‬همه جا مرتب بود ‪ .‬مجري گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬به حرفت گوش دادم‬
‫‪ -‬ازت ممنونم ‪ .‬يعني کل مردم ممنونند ‪ .‬کسي که از کارت گله نکرد ؟‬
‫‪ -‬چه کاري ؟‬
‫‪ -‬گوشي ‪ .‬گوشي رو روي ميز گذاشتي ‪ .‬معلوم شد که از آن تو به تو دستور ميدن‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬نه‬
‫ولي دختر گفت که کل مردمي که در بين راه با آنها برخورد داشته همين برداشت را کرده اند و به مجري آفرين گفته اند ‪ .‬چون‬
‫امشب مهمترين مناظره انجام شده ‪.‬‬
‫مجري سعي کرد حرف را عوض کند ‪ .‬موبايلش زنگ خورد ‪ .‬مرد اطالعاتي بود ‪ .‬گفت اگر فردا شب جبران نکند کارش ساخته است‬
‫‪ .‬مجري گفت ‪ :‬جبران ميکنم ‪ .‬خيالتان راحت ‪ .‬و قطع شد ‪ .‬انگار همه ي کلمه ها يک معنا داشتند ‪ .‬چون وقتي مرد اطالعاتي به‬
‫او گفت کارش ساخته است هيچ عکس العملي که نشان از ترس باشد از خود نشان نداد ‪.‬ترس در کلمه اي به نام عشق يا هوس‬
‫حل شده بود ‪.‬‬
‫مسير حرفهايشان عوض شد و بعد مجري دختر را نوازش کرد ‪ .‬دختر از او خواست يک موسيقي بگذارند ‪ .‬با هم رقصيدند و دختر‬

‫‪17‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫هنگام رقص پشت سر هم ميگفت ‪ :‬تو هم دموکراسيو دوست داري ؟‬
‫‪ -‬آره ‪ .‬هر چي تو دوست داري من هم دوست دارم ‪ .‬دختر روسريش را به گردن او انداخت ‪ .‬روسري سبز هنگام رقص روي گردن‬
‫مجري سر ميخورد ‪.‬دختر گفت ‪ :‬اينطوري دوست دارم‬
‫‪ -‬چطوري ؟‬
‫‪ -‬تو آينه نگاه کن‬
‫مرد رفت طرف آينه ي قدي ‪ .‬انگار يک شال سبز دور گردنش انداخته بود ‪ .‬با هم خنديدند ‪ .‬بعد دختر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬مواظب خودت باش ‪ .‬امشب مناظره خيلي مهم بود ‪ .‬الزم بود حرف اون مرد قطع نشه ‪ .‬ولي از امشب هر کاري گفتن بکن‬
‫‪ -‬مواظبم عزيزم ‪ .‬تو چه کار ميکني ؟‬
‫‪ -‬من ؟ من تو تدارکاتم ‪ .‬دانشجو هستم ولي براي همون کسي که حرفشو قطع نکردي تبليغ ميکنم‬
‫‪ -‬عجب ‪ .‬واسه همين روسريت سبزه ؟‬
‫‪ -‬يعني نميدونستي مجري محترم ؟‬
‫‪ -‬حاال که ميدونم‬
‫‪ -‬محاله که بگي قبال نميدونستي ‪ .‬همه ي روشنفکرها و کل نويسنده ها و هنرمندها و دانشجوها طرفدارشن‬
‫‪ -‬عجب ‪ .‬پس راي مياره‬
‫‪ -‬تو چي فکر ميکني ؟‬
‫‪ -‬هر چه تو فکر کني‬
‫‪ -‬اين که نشد عزيزم‬
‫‪ -‬عشق همينه ديگه‬
‫آن شب با هم بودند ‪ .‬فردا صبح دختر رفت ‪ .‬گفت شب بر ميگردد ‪ .‬از ظهر به بعد موبايلش زنگ ميخورد ‪ .‬مردم ناشناسي از او‬
‫تشکر ميکردند ‪ .‬او را قهرمان ميدانستند ‪ .‬از او به عنوان کسي که به پيروزي مرد سبز و نماد آزادي کمک کرده است ياد ميکردند‬
‫‪ .‬موبايل را خاموش کرد ‪ .‬به سراغ وبسايتش رفت ‪ .‬کامنتها بيشتر از آن بود که بتوان حدس زد ‪ .‬ايميلها هم خيلي زياد بودند ‪ .‬همه‬
‫ناشناس بودند اما او را دوست خود ميدانستند ‪ .‬داشت از ذوق و خوشحالي خفه ميشد ‪ .‬فکر کرد همه اش به خاطر همين دختره‬
‫است ‪ .‬چقدر مرا بزرگ کرد اين دختر ‪ .‬آن شب مناظره ها شکل عجيب تري به خود گرفت ‪ .‬آنقدر عجيب که هم مرد اطالعاتي و‬
‫هم مردم و حتي مناظره کنندگان شوکه شدند ‪.‬دختر که خيلي دقيق برنامه را دنبال مي کرد از خودش صدايي در آورد ‪ ،‬مثل جيغي‬
‫کوتاه ‪.‬مجري از همان اول گوشي را از گوشش بيرون آورد و روي ميز گذاشت در ميانه ي مناظره ناگهان شال سبزي را از زير‬
‫کتش که تکمه هايش بسته بود بيرون آورد و دور گردن انداخت ‪ .‬رو به دوربين کرد و با لبخند گفت ‪ :‬عزيزم !من هم سبز شدم ‪.‬‬

‫‪88/12/3‬‬

‫‪18‬‬
‫سه دختر‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫سه دختر جوان را به او سپرده بودند ‪ .‬تا حاال در اين موقعيت قرار نگرفته بود ‪ .‬در روستا که بود هميشه دوست داشت با دختري تنها‬
‫باشد ‪ .‬اما از عمويش که مسجد روستايش را هم او ساخته بود ميترسيد ‪ .‬روستا کوچک بود و نمي توانست به دختري که دوست‬
‫داشت چيزي بگويد ‪ .‬حتي اشاره اي کند که دوستش دارد ‪ .‬تا اينکه دختر ازدواج کرد ‪ .‬يک روز ظهر که به مسجد رفت يک مرد‬
‫بلند قد و چاق ريشو براي چند نفري که توي مسجد بودند حرف زد ‪:‬‬
‫‪ -‬به نيرو نياز داريم ‪ .‬نيروي جوان و انقالبي و مومن ‪.‬‬
‫عمو و پدرش از اينکه او تصميم گرفته بود به شهر برود خوشحال بودند ‪ .‬چون ميگفتند که ميرود با کفار و منافقين بجنگد ‪ .‬پدرش‬
‫حتي به او پول داد ‪ .‬کاري که تا حاال نکرده بود ‪ .‬همراه با مرد ريشو آمدند شهر ‪ .‬بين راه مرد به او گفت که بايد چه کار کند ‪.‬‬
‫‪ -‬همه چيز را بهت مي دهند ‪ .‬فقط بايد حرف گوش کني ‪ .‬مملکت توي خطر افتاده ‪.‬‬
‫حاال با اين سه دختر تنها بود ‪ .‬هر سه به لوله ي تفنگش خيره بودند ‪ .‬دوست داشت به خودش خيره مي شدند ‪ .‬تا حاال دخترهايي‬
‫به اين جواني را نديده بود ‪ .‬فکر کرد هر سه بايد هنرپيشه ي سينما باشند ‪ .‬ولي هنرپيشه هاي سينما که مملکت را توي خطر نمي‬
‫اندازند ‪ .‬خودش بيست و يک سال داشت ‪.‬آنها هم بيشتر نداشتند ‪ .‬از کار کردن تفنگي که توي دستش بود و خشابش خالي بود‬
‫خيلي نمي دانست ‪ .‬دخترها از ترس فرار کرده بودند توي زير زمين مسجد ‪ .‬چند پليس دنبالشان کرده بودند ‪ .‬دستهايشان را بسته‬
‫بودند و به او گفته بودند مواظبشان باشد تا خبرش کنند ‪ .‬از اينکه به او لباس پليسي نداده بودند کمي ناراحت بود ‪ .‬فقط يک دست‬
‫لباس سفيد ‪ .‬همين ‪ .‬بي سيمي که توي دست داشت خش خشي کرد و بعد صداي مردي آمد ‪:‬‬
‫‪ -‬موبايلهاشون رو بگير ‪.‬‬
‫‪ -‬چشم قربان‬
‫به دخترها نزديک شد ‪ .‬خودش را در آستانه ي آرزويي که داشت مي ديد ‪ .‬نمي دانست کداميک را انتخاب کند تا به او بگويد‬
‫‪:‬دوستش دارد ‪ .‬ميخواست به او ثابت کند که دوستش دارد ‪ .‬بايد اين کار را قبل از ازدواج دختر با کسي ديگر بکند ‪ .‬وگرنه همان‬
‫باليي سرش مي آمد که در روستا آمده بود ‪ .‬مادرش گفته بود ‪:‬‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬چرا زودتر به من نگفتي ؟‬
‫‪ -‬روم نميشد ‪ .‬از پدر هم ميترسيدم ‪ .‬از عمو‬
‫‪ -‬دفعه ي ديگه به خودم بگو ‪ .‬پدرت خبردار نميشه ‪.‬‬
‫ولي حاال که مادرش اينجا نبود بايد خودش مستقيم به دختر ميگفت ‪ .‬انگار دختر را انتخاب کرده باشد به طرف دختر وسطي رفت‬
‫و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬موبايلت کجاست ؟‬
‫بعد به دو نفر ديگر نگاه کرد ‪ .‬حتما آنها از اينکه او اينطور با مهارت عشقش را ابراز کرده است خوششان آمده بود که خيره نگاهش‬
‫مي کردند ‪ .‬يا به دختر حسوديشان شده بود ‪ .‬پس بهتر بود به آنها هم ميگفت ‪ .‬يک بار وقتي در خانه روي پشت بام بود و براي‬
‫کفترهايش دانه ميريخت صداي مادرش را شنيد که با زني که بلند ميخنديد حرف ميزد ‪ .‬آهسته از روي پله هاي کثيف پايين‬
‫آمد و روي يک پله نشست تا ديده نشود ‪ .‬فقط صدايشان را مي شنيد ‪ .‬بعضي وقتها دزدکي به حرفهاي زنانه گوش مي داد ‪ .‬آنها‬
‫از چيزهايي حرف ميزدند که او خوشش مي آمد ‪ .‬از شوهرشان ‪ .‬از شبها که با شوهرشان هستند و کارهايي که ميکنند ‪ .‬گاهي‬
‫صدايشان را پايين مي آوردند ولي او ميشنيد که يکي از زنها دارد درباره ي فالن جاي شوهرش حرف ميزند ‪ .‬آنشب هم آن زن‬
‫داشت چيزي تعريف مي کرد ‪ .‬چيزي که تا حاال نشنيده بود ‪:‬‬
‫‪ -‬اين مردها خيلي خودخواه شده اند ‪ .‬من مدتي توي شهر بوده ام ‪ .‬اصال اينطوري نيست ‪.‬‬
‫مادرش گفت ‪ :‬پس چطوري است ؟‬
‫‪ -‬زنها ميروند بيرون ‪ .‬ماشين و موبايل و همه چيز دارند ‪ .‬به خودشان ميرسند ‪ .‬مردها چيزي نميگويند ‪ .‬انگار نه انگار‬
‫‪ -‬يعني چي انگار نه انگار‬
‫‪ -‬خب ديگه ‪ .‬مثال همسايه ي ما يک خانمي بود خيلي خوشگل ‪ .‬ميگفت مگه ما زنها چه چيزي کم داريم از مردها ؟ ما هم بايد‬
‫آزاد باشيم ‪.‬‬
‫‪ -‬خدا مرگم بده ‪ .‬بايد ميزدي توي دهانش‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬دلت مي آيد ؟ خانم جوان و خوشگلي بود ‪ .‬ولي فقط يک غصه داشت ‪ .‬فکر کنم بي خود غصه ميخورد ‪.‬‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫‪ -‬ميگفت مردش توي جواني دوست دختر زياد داشته ‪ .‬ميترسيد هنوز به يکيشان دلبسته باشد‬
‫جوان منتظر پاسخ دخترها ماند ‪ .‬در همين حال فکر کرد او هم ميتواند قبل از ازدواج دوست دختر داشته باشد ‪ .‬اصال هر سه تايشان‬
‫دوست دختر او بشوند چطور است ؟ دختر وسطي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬موبايلم توي جيب مانتومه ‪.‬‬
‫‪20‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫دستهاي دختر بسته بود ‪ .‬به سر تا پاي دختر نگاه کرد ‪ .‬انگار ميخواست براي دختر لباس بدوزد ‪ .‬بعد گفت ‪ :‬کدوم جيب ؟‬
‫‪ -‬سمت راست ‪ .‬دستم را باز نميکني ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬خودم بر مي دارم ‪.‬‬
‫دستش را توي جيب مانتو فرو برد ‪ .‬گرم گرم بود ‪ .‬در همان حال بوي عطر تن دختر را با ولع بو کشيد ‪ .‬موبايل را بيرون آورد ‪.‬‬
‫دختر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬تو رو خدا بگذار به مادرم زنگ بزنم ‪.‬‬
‫دو دختر ديگر هم به التماس افتادند ‪ .‬ولي جوان هر سه گوشي را برداشت و عقب رفت ‪ .‬تا حاال اينقدر به دخترها نزديک نشده بود‬
‫‪ .‬چه بوي غليظي مي دادند ‪ .‬دوست دخترهايش چقدر خواستني بودند ‪ .‬حاال ميخواستند به مادرشان زنگ بزنند که چي بشود ؟ هنوز‬
‫که من خيلي با آنها آشنا نشده ام ‪ .‬هنوز که ‪ .....‬خنديد ‪ .‬تفنگش را به ديوار تکيه داد ‪ .‬خودش هم خيلي وقتها التماس کرده بود ‪.‬‬
‫وقتي ميخواست بيايد شهر با ديگر بچه هاي روستا دوره ي راهنمايي را بخواند ‪ .‬پدرش گفته بود نميشود ‪ .‬گفته بود همين ابتدايي‬
‫بس است برايت ‪ .‬ولي حاال وضعيت فرق ميکرد ‪ .‬اينها دوست دخترهاي او بودند ‪ .‬از بوي تنشان خيلي لذت برده بود ‪ .‬فرمانده اي‬
‫هم نبود که ببيند ‪ .‬به همين خاطر جلو رفت ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬به مادرتان زنگ بزنيد ‪ .‬ولي يک شرط داره‬
‫‪ -‬چه شرطي ؟‬
‫‪ -‬به من اينطوري نگاه نکنيد ‪ .‬من که نميخوام آسيب ببينيد‬
‫‪ -‬ممنونت ميشيم آقا‬
‫موبايلها را از دستش گرفتند ‪ .‬حتي خنديدند ‪ .‬حاال چقدر زيباتر شده بودند ‪ .‬به او گفته بودند آقا ‪ .‬اين خيلي مهم بود ‪ .‬داشت درسش‬
‫را ياد ميگرفت ‪ .‬معلم سوم ابتدايي خيلي او را کتک ميزد ‪ .‬ميگفت ‪ :‬چرا درست را ياد نميگيري ؟ حاال کجا بود تا بفهمد که سه‬
‫دختر زيبا و جوان شهري به او ميگويند آقا ‪ .‬توي بيست و يک سالگي به هيچکس نميگويند آقا و ممنونش نميشوند ‪ .‬ولي دوست‬
‫دخترهايش گفتند آقا ‪ .‬بوي تنشان او را شاداب کرده بود و حاال حرفهايشان و خنديدنشان او را سرمست مي کرد ‪ .‬انگار يک پادگان‬
‫نظامي زير نظر او بود و او دستور داده بود که همه خوشحال باشند ‪ .‬همه با موبايل به مادرشان زنگ بزنند و بخندند ‪ .‬وبه او بگويند‬
‫آقا ‪ .‬نگاه کرد ‪ .‬ديد که سربازهاي پادگان نميخندند ‪ .‬گوشي موبايلشان را با حسرت نگاه ميکنند ‪ .‬يکي از سربازها موبايلش را با دو‬
‫دست که از مچ به هم وصل بود توي هوا گرفته بود ‪ .‬به طرف سربازها رفت تا دستورش را دوباره ابالغ کند ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬به مادرتان زنگ زديد ؟‬
‫يکي از دخترها که موبايلش را باال پايين ميبرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬آنتن نميده ‪.‬‬
‫‪ -‬آنتن ؟‬
‫‪ -‬بله آقا ‪.‬‬
‫تازه يادش آمد که شب گذشته به آنها گفته بودند اگر شلوغ شد کل موبايلهاي سطح شهر قطع مي شود ‪ .‬چيزي نگفت ‪ .‬احساس‬
‫انزجاري از اينکه نتوانسته است دخترها را خوشحال کند در درونش پيچيد ‪ .‬چرا بايد اينطور باشد ‪ .‬؟ حتما يک راه ديگر هم هست‬
‫‪ .‬يک راه ديگر که خوشحالشان کند ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اين ديگر تقصير من نيست ‪ .‬کل خط موبايلهاي شهر را قطع کرده اند ‪.‬‬
‫‪ -‬قطع کرده اند ؟‬
‫صداي بلند دختر وسطي بود که حاال با چشمهاي باز و خيره به او نگاه ميکرد ‪ .‬نم اشکي از گوشه ي چشمش پايين افتاد و روي گونه‬
‫ي صافش افتاد ‪ .‬جوان مضطرب و پريشان شد ‪ .‬فکر کرد حتما خسته هستند ‪ .‬خيلي آرام گفت ‪ :‬خسته شديد ‪ .‬روي زمين بشنينيد ‪.‬‬
‫هر سه کف زمين که خنک هم بود نشستند ‪ .‬کمرشان را به ديوار تکيه دادند ‪ .‬جوان عقب رفت ‪ .‬انگار ميخواست عکسي دسته‬
‫جمعي از هر سه شان بگيرد ‪ .‬دخترها سرشان را به عقب خم کردند تا به ديوار بچسپد و گردنشان استراحت کند ‪ .‬حاال پوست سفيد‬
‫گلويشان ميدرخشيد ‪ .‬جوان نشست ‪ .‬دختر وسطي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬مگه تو از اونها نيستي ؟ چرا ميگي آنها قطع کردند ‪ .‬تو هم قطع کردي‬
‫‪ -‬من ؟ نه ‪.‬‬
‫داشت سعي ميکرد به او بد گمان نشوند ‪ .‬او خط موبايلها را قطع نکرده بود ‪ .‬يادش آمد چه بايد بگويد ‪:‬‬
‫‪ -‬دستور از باال بوده ‪ .‬من هيچکاره ام ‪ .‬اين تفنگ را ببين ‪ .‬ميخواهي خشاب خاليش را نشانت بدهم ‪ .‬؟‬
‫‪ -‬به هر حال تو تفنگ داري ‪ .‬تو هم همکاري ميکني ‪ .‬مرده شور آن باال را هم ببرند که دستور از آنجا آمده ‪.‬‬
‫‪ -‬مملکت توي خطر افتاده‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫‪21‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬گفتم من همکاري ميکنم چون مملکت توي خطر افتاده ‪ .‬ولي با شماها کاري ندارند ‪.‬‬
‫‪ -‬چرا ‪ .‬کار دارند ‪ .‬چون ما هم آزادي ميخواهيم ؟‬
‫‪ -‬آزادي ؟‬
‫زن به مادرش گفته بود خانم همسايه شان گفته ما هم آزادي ميخواهيم ‪ .‬مادرش گفته بود ‪:‬‬
‫‪ -‬بايد ميزدي توي دهانش ‪ .‬ما زنها فقط بايد به شوهرمان برسيم ‪.‬‬
‫‪ -‬خودمان که بعله ‪ .‬ولي آن خانم ميگفت اينطور نيست ‪ .‬آزادي فقط مال مرد نيست ‪.‬‬
‫‪ -‬چرا نيست ‪ .‬بهش ميگفتي مگر دين نداري ؟‬
‫جوان با خودش گفت ‪ :‬مادرم اگر اينجا بود ميگفت بزن توي دهانش ‪ .‬ولي حيف نيست ؟‪ .‬يک دختر به اين خوشگلي که به من گفته‬
‫آقا و فقط از اينکه خط موبايل قطع شده ناراحته را نبايد زد ‪ .‬شايد عروسش شود ‪ .‬اين را که نميداند ‪ . .‬دخترها گريه اي خاموش‬
‫را شروع کرده بودند ‪ .‬رفت جلو و دوباره موبايلها را برداشت ‪ .‬پوست صاف و سپيد گلويشان را ديد زد ‪ .‬بي سيم که نزديک اسلحه‬
‫گذاشته بود خش خش کرد و اسم رمز او را صدا زد ‪ .‬تند رفت طرف بي سيم ‪.‬‬
‫‪ -‬موبايلها را برداشتي ؟‬
‫‪ -‬بله قربان ‪.‬‬
‫‪ -‬خوبه ‪ .‬چيزي پيدا کردي ؟‬
‫‪ -‬قربان چه چيزي را بايد پيدا کنم ؟‬
‫‪ -‬عکس ‪ .‬فيلم ‪ .‬هر چي از شلوغي گرفته اند ‪ .‬اگر پيدا کردي زود خبرم کن ‪.‬‬
‫‪ -‬چشم قربان ‪.‬‬
‫بي سيم را قطع کرد ‪ .‬دخترها صدا را شنيده بودند ‪ .‬راست نشسته بودند و وحشت زده به موبايلها و دست او نگاه ميکردند ‪ .‬مرد هنوز‬
‫با موبايل آشنا نبود ‪ .‬نميدانست چطور بايد چيزي را از داخلش پيدا کرد ‪ .‬يکي از دخترها گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اين کار رو نکن آقا‬
‫‪ -‬چه کاري ؟‬
‫‪ -‬همين که فرمانده ات گفت ‪ .‬ما را ميبرند زندان‬
‫بلند شد رفت طرف دخترها ‪ .‬بي سيم هم قالب کرد گوشه ي شلوارش ‪ .‬خم شد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اين تو عکس و فيلمه ؟‬
‫دختر وسطي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬هست ‪ .‬ميخواهي چي بگي ؟‬
‫‪ -‬من بايد ببينم‬
‫‪ -‬خب ببين‬
‫‪ -‬خودت نشانم بده‬
‫‪ -‬دختر وسطي در حالي که هنوز صورتش خيس بود و لبهايش ميلرزيد موبايل خودش را برداشت ‪ .‬چند تکمه زد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬بيا ‪ .‬خوب تماشا کن ‪ .‬ولي داري به ناموس مردم نگاه ميکني‬
‫‪ -‬من ؟‬
‫‪ -‬پس کي ؟ فيلمها و عکسها خانوادگيه ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي من وظيفه دارم خوب نگاه کنم ‪.‬‬
‫جوان عقب رفت ‪ .‬کنار اسلحه روي زمين نشست ‪ .‬صداي برخورد ته بي سيم با زمين را شنيد ‪ .‬بي سيم را از شلوارش کند و گوشه‬
‫اي گذاشت ‪ .‬پاها را دراز کرد و تکمه را زد ‪ .‬دخترها دوباره همانطور پشت دادند به ديوار و سپيدي گلويشان را به طرف او گرفتند‬
‫‪ .‬انگار آنها خوب ميدانستند که او چه ميخواهد ‪ .‬عکس اول مردي سبيلو را نشان ميداد که کتاب ميخواند ‪ .‬فکر کرد ‪ :‬اصال جالب‬
‫نيست ‪ .‬عکس دوم زني بود که در حال لبخند ‪ .‬بدون روسري ‪ .‬روي مبلي نشسته بود ‪ .‬به عکس خيره شد و بعد به دختر وسطي‬
‫نگاه کرد ‪ .‬شبيه او بود ‪ .‬با خودش گفت ‪ :‬اين را ميبرم براي مادرم ‪ .‬حتما خوشش مي آيد ‪ .‬ميگويم اين مادر زنم است ‪ .‬ميگويم‬
‫نگاه کن مادر انگار مادر زنم را با شير گاو شسته باشند ‪ .‬چقدر سفيد و زيباست ‪ .‬ولي اگر اينطور بگويم بدش مي آيد ‪ .‬اول ايراد‬
‫ميگيرد که روسريش کو ؟ روزهاي اولي که تلوزيون خريده بودند را به ياد آورد ‪ .‬حق نداشت سريالهاي خارجي را نگاه کند ‪ .‬اگر‬
‫مادرش ميديد فورا ميگفت ‪ :‬زنهايش روسري ندارند ‪ .‬مگر مملکتشان روسري فروشي ندارد ؟ مگر دين ندارند ؟ مجبور بود کانال‬
‫عوض کند تا مادر برود بيرون يا مشغول کاري شود ‪ .‬عکس بعدي يک جوان بود ‪ .‬موهاي بلندي داشت ‪ .‬ريش پرفسوري و عينک‬
‫گرد ‪ .‬کيف کوچک سياهي توي دست داشت‪ .‬دستش را دور گردن دختر انداخته بود ‪ .‬دختر لبخند ميزد ‪ .‬لبهايش قرمز بود ‪ .‬حجاب‬
‫نداشت ‪ .‬جوان بلند گفت ‪:‬‬
‫‪22‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬اين کيه ؟‬
‫‪ -‬دختر وسطي گفت ‪ :‬پدرمه ‪.‬‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬سومي ‪ .‬با تو وايساده ‪ .‬با خود تو ‪.‬‬
‫‪ -‬نامزدمه ‪ .‬پزشکي ميخونه ‪.‬‬
‫جوان پاها را جمع کرد ‪ .‬پس اين دختر هم داشت عروسي ميکرد ‪ .‬بلند شد و به طرف پنجره رفت ‪ .‬با خودش گفت ‪ :‬حاال که دستش‬
‫بسته است ‪ .‬نميتونه جايي بره ‪ .‬ميتونم بهش قول بدم که آزادش ميکنم ولي يک راست بايد با من بياد روستا ‪ .‬همونجا مادرم هم‬
‫قبولش ميکنه ‪ .‬بايد اين پسره رو فراموش کنه ‪ .‬يعني چي ؟ چرا من نبايد جاي اين پسره باشم ؟ ها ؟ مملکت تو خطر افتاده که‬
‫افتاده ‪ .‬من چي ؟ ولي فرمانده راست ميگه ‪ .‬مملکت توي خطر افتاده ‪ .‬با اينها که زنداني من هستند نبايد اينطوري رفتار کنم ‪ .‬ببين‬
‫چه عکسي داره ؟ ميخواد اينطوري بياد تو خيابون ‪ .‬؟ ميخواد بي دين باشه ؟ کافر و منافق باشه؟ ‪ .‬برگشت و با عصبانيت داد زد ‪:‬‬
‫‪ -‬دختره ي منافق ‪ .‬کافر ‪ .‬ميخواهي مملکت تو خطر باشه ؟ ها ؟‬
‫هر سه وحشت زده به ديوار چسپيدند ‪ .‬جوان با خشم به آنها نزديک شد ‪ .‬حرفش را تکرار کرد و برگشت سمت ديوار ‪ .‬فکري به‬
‫سرش زده بود‪ .‬يک بار که باز هم يواشکي به حرف زنها گوش ميداد شنيد که پيرزني گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬واهلل ‪ .‬من که باورم نشد ‪ .‬ولي حاال نميشه حاشا کرد‬
‫يک صداي جوان گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬يعني راسته ؟‬
‫‪ -‬آره ‪ .‬من خودم ديدمش که شکمش باال اومده بود‬
‫مادرش گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬حاال چه کارشون ميکنن ؟‬
‫‪ -‬چه کار کنن ؟ مگه يادت نيست با اون دو تا چه کار کردن ؟‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬يه کمي يادمه‬
‫‪ -‬هيچي ‪ .‬مجبورشون کردن با هم عروسي کنن ‪.‬‬
‫حاال جوان توي همين فکر بود ‪ .‬تکمه ي موبايل را دوباره زد و عکسها را رد کرد ‪ .‬چند عکس طبيعت و دوباره عکس پسره ‪.‬‬
‫اينبار عکس دسته جمعي بود ‪ .‬عکس بعدي دختر را از نزديک نشان مي داد ‪ .‬موهاي بلندي که روي شانه ها ريخته بود ‪ .‬صورت‬
‫گرد و بشاش ‪ .‬يقه ي پيراهنش باز بود ‪ .‬خط سينه ها به خوبي مشخص بود ‪ .‬طوري به دوربين نگاه ميکرد انگار تمام زيباييش در‬
‫چشمهايش جمع شده باشد ‪ .‬ولي جوان اينطور فکر نميکرد ‪ .‬تمام وجودش زيبا بود ‪ .‬هنوز بوي عطر بدن دختر را مزمزه ميکرد‬
‫‪.‬خط سينه ها را دنبال ميکرد ‪ .‬اما هر بار به جايي ختم ميشد که پوشيده بود ‪ .‬صداي دختر آمد ‪:‬‬
‫‪ -‬من منافق و کافر ‪ .‬ولي تو که داري به ناموس ‪...‬‬
‫جوان انگار چيزي نشنيده باشد بدون هيچ عکس العملي عکس را رد کرد ‪ .‬اينبار چيزي ديد که غافلگيرش کرد ‪ .‬همان پسره در حال‬
‫بوسيدن دختر بود ‪ .‬عکس را چه کسي گرفته بود ؟ چرا پسره اجازه داشت او را آن هم لبهايش را ببوسد ‪ .‬داد زد ؟‬
‫‪ -‬چقدر بي غيرت ؟‬
‫‪ -‬چي گفتي ؟‬
‫دختر از جايش برخواست ‪ .‬دو دست به هم چسپيده را در هوا تکان داد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬حق نداري ‪ .‬حق نداري ‪ .‬بس کن ‪.‬‬
‫‪ -‬اين عکس رو پدرت گرفته نه ؟ يک غريبه داره دخترش رو ميبوسه ‪.‬‬
‫دو دختر ديگر هم از جايشان بلند شدند ‪ .‬يکيشان گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬مگه نشنيدي ‪ .‬نامزدشه ‪ .‬عقد کردن ‪.‬‬
‫‪ -‬بشينيد ‪.‬‬
‫دو دختر نشستند ولي دختر وسطي چند قدم جلو آمد ‪ .‬جوان به طرفش نگاه کرد ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬بيا اينجا ‪ .‬خودت هم ببين ‪.‬‬
‫‪ -‬بس کن ‪ .‬خواهش ميکنم‬
‫‪ -‬بايد خودت هم ببيني‬
‫دختر نزديک آمد ‪ .‬باالي سر او ايستاد ‪ .‬جوان عکسها را رد کرد ‪ .‬عکس يک پيرمرد بود ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اين کيه ؟‬
‫‪ -‬پدر بزرگمه ‪ .‬فوت کرده‬
‫‪ -‬خدا بيامرزتش‬
‫‪23‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬از اين حرفها هم بلديد ؟‬
‫جوان صورتش را به طرف او گرفت ‪ .‬حاال دختر به جذابيت قبل نبود ‪ .‬گردنش کمي درد گرفت ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬چرا بلد نباشم ‪.‬؟ ميتوني بشيني ‪.‬‬
‫هجوم هوس و شهوت را به وجودش حس ميکرد ‪ .‬درست مثل وقتي که مادرش با زنها از رفتار شوهرانشان و رازهايي که هيچکجا‬
‫نميگفتند حرف ميزدند ‪ .‬بي سيم دوباره به خش خش افتاد ‪ .‬دختر با وحشت به آن تکه خشت سياه نگاه کرد ‪ .‬جوان گفت که‬
‫عکسهايي از يکي از دخترها پيدا کرده ‪ .‬فرمانده اش گفت فعال زندان جا نيست ‪ .‬بايد آنجا بمانند ‪ .‬بي سيم قطع شد ‪ .‬به دختر‬
‫گفت ‪ :‬نامزدت تو رو ول ميکنه‬
‫بوي عطر دختر نزديکش بود ‪ .‬مثل بشقاب غذايي که هر وقت ميخواست ميتوانست قاسقي از آن بخورد ‪ .‬دختر چيزي نگفت ‪.‬‬
‫نشسته بود و همه چيز را مثل يک کابوس انگار که چند لحظه بعد تمام ميشود نگاه ميکرد ‪ .‬بعد دست جوان را روي شانه اش‬
‫احساس کرد ‪ .‬دست باالتر آمد و به يکباره روسري سبز رنگش را از جايش کند ‪ .‬گره روسري باز شد و موهاي بلندش از هر طرف‬
‫روي صورت و سينه هايش ريخت ‪ .‬جوان از خود بي خود شده بود ‪ .‬هر وقت در روستا اينطور ميشد به دستشويي ميرفت و با عکس‬
‫زني که روي جلد صابون بود خود را آرام ميکرد ‪ .‬اما حاال ديگر نميشد ‪ .‬با خودش فکر کرد ‪ :‬جاي دنجي است ‪ .‬بهتر است کارم‬
‫را بکنم ‪ .‬مملکت به خطر افتاده ‪ .‬ميتوانم براي جلوگيري از اين خطر هر کاري بکنم ‪ .‬مگر فرمانده همين را نگفت ؟ خب ‪ .‬حاال‬
‫بايد خودم را با اين دختر مشغول کنم تا بتوانم کار بعدي را انجام دهم ‪ .‬شايد هم شکمش باال آمد و با من عروسي کرد ‪ .‬آنوقت‬
‫مادرم هم نميتواند بگويد نه ‪ .‬پدرم و عمويم هم نميتوانند بگويند نه ‪ .‬چرا اينطوري ميکند ‪ .‬بايد دهانش را بگيرم جيغ نکشد ‪ .‬توي‬
‫اين شلوغي کي صداي جيغش را ميشنود ؟ هيچکس ‪ .‬پس جيغ بزن ‪ .‬جوان تقريبا داشت لباسهاي دختر را پاره ميکرد ‪ .‬دختر با‬
‫دست بسته مقاومت ميکرد ‪ .‬در همين حال بيسيم خش خش کرد ولي جوان چيزي نميشنيد ‪ .‬بي سيم خاموش شد ‪ .‬جوان دختر را‬
‫روي زمين خوابانده بود و دندانها را به هم ميشمرد ‪ .‬دختر توانش را از دست داده بود و داشت تسليم ميشد که جوان صداي دختر‬
‫ديگري را شنيد ‪:‬‬
‫‪ -‬بلن شو ‪ .‬زود باش ‪ .‬به خدا ميزنم ‪ .‬شليک ميکنم ‪.‬‬
‫يکي از آن دو دختر اسلحه را توي دست داشت ‪ .‬ديگري کنارش ايستاده يود ‪ .‬با دندان چسپ دستهايش را ميکند ولي فايده اي‬
‫نداشت ‪ .‬جوان لحظه اي درنگ کرد ‪ .‬بعد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬من که گفتم ‪ .‬خشابش خاليه ‪.‬‬
‫‪ -‬به خدا ميزنم ‪ .‬لعنتي بلند شو ‪.‬‬
‫تفنگ را با دست بسته گرفته بود ‪ .‬دستش روي ماشه بود ‪ .‬همه در يک گيجي متفاوت به سر ميبردند ‪ .‬جوان به کارش ادامه داد و‬
‫سعي کرد گونه هاي دختر را ببوسد ‪ .‬ناگهان صداي شليک فضا را پر کرد ‪ .‬تير درست روي بازوي راست جوان خورده بود ‪ .‬جوان‬
‫ايستاد ‪ .‬بعد نشست و غلط خورد و ناليد‪ .‬به او و همه گفته بودند که خشابها خاليست و فقط براي ترساندن مردمه ‪ .‬ولي حاال ميديد‬
‫که خشاب پره ‪ .‬دختري که شليک کرده بود به عقب پرت شده بود ‪ .‬حاال اسلحه در دست دختر بعدي بود ‪ .‬توانسته بود دستش‬
‫را آزاد کند ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اون سرنيزه رو بده به من لعنتي زود باش ‪.‬‬
‫‪ -‬باشه ‪ .‬خواهش ميکنم ‪ .‬باشه‬
‫با ناله حرف ميزد ‪ .‬سر نيزه اي که به کمربندش بسته بود را از غالف بيرون آورد و انداخت طرف دختر ‪ .‬دختر آن را برداشت و تند‬
‫تند دست دختر وسطي و دختر ديگر را باز کرد ‪ .‬دختر وسطي بلند شد ‪ .‬لگد محکمي به شکم جوان زد ‪ .‬يکي از دخترها گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬چه کارش کنيم ؟‬
‫‪ -‬هيچي ‪ .‬فقط تند بريم خونه‬
‫‪ -‬آره‬
‫بازوي جوان خوني بود ولي زخم آنقدر نبود که او را بکشد ‪ .‬حتما فرمانده اش سر ميرسيد ‪ .‬موبايلهايشان را برداشتند و در همان‬
‫حال بي سيم خش خش کرد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬دستور تير ‪ .‬هر کسي که توي خيابان است را بزنيد ‪ .‬همه را ‪ .‬تو هم آن سه دختر را ول کن ‪ .‬بايد مردم بيرون را بزني ‪ .‬جواب بده ‪.‬‬
‫بي سيم چند بار حرفش را تکرار کرد ‪ .‬جوان طاقباز خوابيد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬به خدا من نميدونستم خشابم پره ‪ .‬من هيچکسو نميزنم‬
‫‪ -‬ولي ميخواستي با من چه کار کني ها ؟نترس ‪ .‬ما با تو کاري نداريم ‪ .‬ميريم ‪.‬‬
‫جوان که درد زيادي داشت کشان کشان خود را به اسلحه رساند ‪ .‬روي زانو نشست و بعد در حالي که دست راستش را عقب نگاه‬
‫داشته بود بلند شد ‪ .‬اسلحه را تا کنار پنجره آورد ‪ .‬ميدانست که راه خروج از همينجاست ‪ .‬اسلحه را آماده کرد ‪ .‬وقتي دخترها بيرون‬
‫ميرفتند همان يکي که براي لحظه هايي جسمش را زير جسم خود حس کرده بود و حاال با لباس پاره راه ميرفت در نظر گرفت ‪.‬‬
‫‪24‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫بوي عطر بدنش را مزمزه کرد ‪ .‬کجا رفتي ؟ من نميخواستم اينطوري بشه ‪ .‬من فقط ميخواستم با تو عروسي کنم ‪ .‬مي خواستم‬
‫کاري کنم که مادرم نتونه بگه نه ‪ .‬آره ‪ .‬چرا فکر کردي من پسر خوبي نيستم ‪.‬؟ چرا اينطوري بهم لگد زدي دختر خوب ‪ .‬بغضش‬
‫شکست و با دست خوني اشکها را پاک کرد تا خوب ببيند ‪ .‬بعد ماشه را فشار داد ‪ .‬با صداي شليک و پرت شدن جوان به عقب دختر‬
‫روي زمين غلتيد ‪ .‬جوان روي زمين ‪ ،‬بيهوش افتاده بود ‪ .‬بي سيم صدا کرد ‪:‬‬
‫‪ -‬اگر اونجا هستي سريع فرار کن ‪ .‬اونجا ديگه امن نيست ‪ .‬جواب بده ‪ .‬مردم فهميدن اونجايي ‪ .‬دارن ميان ‪ .‬جواب بده ‪...‬‬

‫‪25‬‬
‫نامــردها‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬دخترم رو دوست دارم ‪ .‬نميخوام ناراحت بشه‬
‫‪ -‬يعني اگه ناراحت نشه ‪..‬‬
‫‪ -‬چرا شک داري عزيزم ‪ .‬؟ ‪.....‬‬
‫مرد تنها بود ‪ .‬چند سال پيش همسرش مرد و او را با دختري که حاال نوزده سال داشت تنها گذاشت ‪ .‬در اين سالها هيچوقت‬
‫فکرش را هم نمي کرد که يک روز بخواهد دوباره ازدواج کند ‪ .‬هميشه اينطور به دخترش تلقين مي کرد که زني مهربانتر و‬
‫زياتر از مادرش وجود ندارد و هر بار که اين حرف را با اندوهي واقعي بيان ميکرد دختر باور مي کرد که پدرش چون راهبه‬
‫اي تا آخر عمر در صومعه ي عبادت مادر خواهد ماند ‪ .‬خود مرد هم همين فکر را داشت ‪ .‬آيا ممکن بود همسرش را فراموش‬
‫کند و حتي در صورت پذيرش حتمي نبودن او به او خيانت کند ؟ اما ناگهان جريان ذهنش سمت ديگري در پيش گرفت ‪.‬‬
‫جهتي که نه تنها از اندوهي که ساليان دراز در افسردگي مزمني خالصه اش مي کرد نجات داد بلکه خود را نيازمند کسي‬
‫ديد که همدمش باشد ‪ .‬انگار ناگهان فهميده بود که تنهاست ‪ .‬حاال در برزخي که يک سويش تمايل بيرون امدن از تنهايي‬
‫و از سوي ديگر ترس از ناراحتي دخترش بود دست و پا مي زد ‪ .‬شايد اصليترين علت تغيير جهت فکريش مربوط به نوع کار‬
‫و درآمدش بود ‪ .‬او در آمدش را با کار کردن روي ماشينهاي سنگين به دست مي آورد ‪ .‬پنج تن يا ده تن و حتي جرثقيلهايي‬
‫که سنگينترين اشيا را جابه جا مي کردند برايش فرقي نمي کرد ‪ .‬در آمد خوبي هم داشت ‪ .‬مرد سعي مي کرد با کار زياد‬
‫اندوه از دست دادن همسرش را فراموش کند ‪ .‬کار موجب ميشد حد اقل در طول روز آنقدر مشغول باشد که احساس اندوه‬
‫به پايينترين سطح درونش ته نشين شود ‪ .‬شبها وقتي خيلي خسته بود دوباره هوس مي کرد همسرش را ببيند ‪ .‬احساسش‬
‫را به سطح مي کشانيد و به دخترش نگاه ميکرد ‪ .‬هنگام صرف شام در صورت دخترش به دنبال نشانه هاي مادر دختر بود‬
‫‪ .‬شباهتها را مي يافت و آنگاه در خيال با همسرش حرف ميزد ‪:‬‬
‫‪ -‬امروز چه کار کردي ؟‬
‫‪ -‬هيچي ‪ .‬مثل هميشه پدر ‪ .‬کالس داشتيم ‪ .‬بعد با بچه ها ي دانشکده قرار گذاشتيم جمعه صبح بريم کوه نوردي‬
‫همسرش که زنده بود با هم به تفريح مي رفتند ‪ .‬اما همسرش هميشه ميگفت کوه نوردي خطرناکه ‪ .‬ناگهان احساس خطر‬
‫ميکرد ‪:‬‬
‫‪ -‬کوه نوردي دخترم ؟‬
‫‪ -‬بله پدر ؟ چيزي شده ؟‬
‫‪ -‬کوه نوردي خطرناکه ميدونستي ؟‬
‫سعي ميکرد جمله را عينا مثل همسرش بگويد ‪ .‬اما دختر فقط مي خنديد و به حرف پدرش مثل يک حرف بامزه نگاه ميکرد ‪.‬‬
‫‪ -‬چرا ميخندي دخترم ؟ خطرناک نيست ؟‬
‫‪ -‬از بس تفريح نکردي پدر فکر ميکني هر چيزي خطرناکه ‪ .‬کوهنوردي حاال ديگه يک نوع ورزشه‬
‫‪ -‬ولي من قبول ندارم ‪ .‬مادرت ميگفت خطرناکه‬
‫دختر با خود فکر ميکرد چقدر پدرش مادر او را دوست داشته است ‪ .‬حتي کوچکترين جمالتش را به ياد دارد ‪ .‬يعني کسي‬
‫پيدا ميشد که او را به اندازه اي که پدرو مادرش همديگر را دوست داشته اند دوست بدارد ؟‬
‫اين روند وقتي تغيير کرد که مرد از کار بي کار شد ‪ .‬يک نوع مرخصي با حقوق ‪ .‬انگار بازنشسته شده باشد و به همان مقدار‬
‫که در آمد داشته بلکه بيشتر حقوق بگيرد ‪ .‬دقيقا هم همينطور بود ‪ .‬روزي که داشت براي اداره راهنمايي و رانندگي کار‬
‫مي کرد و ماشينهاي اسقاطي را جا به جا ميکردند از طرف اداره راهنمايي و رانندگي به او پيشنهاد دادند که به مدت دو ماه‬
‫جرثقيلش را به آنها امانت بدهد و در مقابل هر ماه حقوقي قابل توجه را دريافت کند ‪ .‬او بي درنگ قبول کرد و با امضائ قرار‬
‫داد ماشينش را به آنها سپرد و به خانه برگشت ‪ .‬شب با دخترش در اين باره حرف زد ‪ .‬دخترش گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اين خيلي خوبه ‪ .‬دو ماه استراحت ميکني ‪.‬‬
‫‪ -‬آره دخترم ‪ .‬ميرم پارک ‪ .‬چند تا دوست مثل خودم پيدا ميکنم ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي شبها که نميشه بري پارک ‪ .‬من يه پيشنهاد دارم پدر ‪.‬‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫‪ -‬يادته تو مسابقه ي مقاله نويسي يه جايزه گرفتم ؟ يک کامپيوتر ؟‬
‫‪ -‬خب ؟‬
‫‪ -‬خب نداره ‪ .‬من خيلي وقت بود تو اتاقم ازش استفاده مي کردم ‪ .‬ولي حاال الزمش ندارم‬
‫‪ -‬چرا دخترم ؟‬
‫‪27‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬چون يکي از دوستام رفت خارج ‪ .‬لپ تابش رو به من داد ‪.‬‬
‫‪ -‬لپ تاپ ؟‬
‫‪ -‬همون کامپيوتر ديگه ‪ .‬حاال کامپيوتر قديميه رو ميدمش به تو پدر ‪.‬‬
‫‪ -‬که چه کار کنم ؟‬
‫‪ -‬من بهت ياد ميدم ازش استفاده کني ‪ .‬منظورم اينترنته ‪ .‬اينترنت مطالب خوندني داره ‪ .‬ديگه الزم نيست روزنامه بخري‬
‫‪ .‬حتي ميتوني از طريق اينترنت هر چي بخواي خريد کني ؟‬
‫دختر همه ي اينها را به پدرش ياد داد ‪ .‬مرد با دنياي جديدي آشنا شده بود که بسيار وسيع بود ‪ .‬دختر وبالگ خودش را به‬
‫او نشان داد ‪ .‬مرد چندان سر در نمي آورد ‪ .‬دختر برايش توضيح داد که بيشتر در مورد ورزش و خاطرات روزانه است ‪.‬بعضي‬
‫جاها را هم اصال توضيح نداد ‪ .‬از آن به بعد مرد بيشتر وقتها در شهر قدم مي زد ‪ .‬بيشتر وقتها در پارک مينشست و منتظر‬
‫دوستي ميشد که به تازگي پيدا کرده بود ‪ .‬او هم همسرش را از دست داده بود ‪ .‬اما هيچوقت به اندازه ي مرد رنج نکشيده‬
‫بود ‪ .‬او ميگفت که بعد از همسرش نيازي به ازدواج پيدا نکرده ‪ .‬چون زنهاي زيادي با او دوست شده اند و گاهي به آنها سر‬
‫ميزند ‪ .‬مرد از کار او به تندي انتقاد کرد ‪ .‬آن را خيانت دانست ‪ .‬خيانت به همسري که قبال با او بوده است ‪ .‬اما دوست مرد‬
‫هم توجيهات خودش را داشت ‪ .‬مهمترين توجيهش اين بود که دنيا تغيير کرده ‪ .‬آدم بايد تا ميتونه لذت ببره ‪.‬‬
‫‪ -‬تو رفيق انگار تو اين دنيا نيستي ؟ هر چقدر زنتو دوست داشتي ديگه رفته ‪ .‬ميدوني ؟ رفته ‪ .‬تمام‬
‫مرد ميخواست دفاع کند و يک بار گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ولي هميشه به يادشم‬
‫‪ -‬خودت ميگي به يادشم ‪ .‬ولي جسمش که نيست ‪ .‬حاال فکر کن هنوز زنده است ‪ .‬فکر کن جسمش تغيير کرده ‪ .‬باور کن‬
‫لذت بيشتري هم ميده ‪ .‬ميتوني با يه جديدي آشنا بيشي ‪ .‬اسم زنتو روش بزاري و ازش لذت ببري‬
‫‪ -‬چه حرفهايي ميزني رفيق‬
‫دوست مرد بيشتر وقتها سيگار ميکشيد ‪ .‬بلند بلند ميخنديد و از خاطراتش با زنهاي مختلف حرف ميزد ‪ .‬مرد در روزهاي‬
‫اول سعي ميکرد از فکر خودش دفاع کند ‪ .‬اما کم کم حرفهاي مرد در ذهنش نفوذ کرد ‪ .‬حس مي کرد شبها دوباره همان‬
‫تمايالت جنسي به سراغش مي آيد ‪ .‬خوابش نميبرد و به حرفهاي دوستش فکر ميکرد ‪ .‬گاهي ياد آوري حرفهايش نفرت‬
‫انگيز بود ‪ .‬شايد او همسرش را دوست نداشته است ‪ .‬شايد رابطه ي آنها عاشقانه نبوده و به همين دليل هم بعد از او بالفاصله‬
‫زنهاي ديگر را براي لذت بردن انتخاب کرده است ‪ .‬اما همه اش هم اين نيست ‪ .‬واقعا آدم تمايالتي دارد ‪ .‬من خودم االن‬
‫نميتوانم بخوابم ‪ .‬حتما بايد به دکتر بروم و کم خوابيم را برايش بگويم ‪ .‬اينطوري روز به روز عصبي تر ميشوم ‪ .‬فردا وقتي‬
‫به دوستش گفت که براي کم خوابيش به دکتر رفته دوستش گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اگه قبل از خوابيدن با يک زن يا دختر باشي خوابت ميبره ‪.‬‬
‫‪ -‬چطور ميتوني اينطوري حرف بزني‬
‫‪ -‬چطور ؟ اگه از حاال قرص بخوري يعني خيلي زنده نميموني‬
‫‪ -‬تو اين حرفها رو به من ميزني چون خودت رابطه ي خوبي با همسرت نداشتي ‪ .‬شايد هم آرزو ميکردي بميره‬
‫‪ -‬نه رفيق ‪ .‬اينطوري نبود ‪ .‬حد اقل من عاشقش بودم ‪.‬‬
‫‪ -‬اون چي ؟ بهت عالقه داشت ؟ فکر کنم به زور مجبورش کردي باهات عروسي کنه نه ؟ مثل توي فيلمها ‪ .‬شايد هم‬
‫خودکشي کرده و تو به من نميگي ‪.‬‬
‫‪ -‬کاش خودکشي کرده بود ‪ .‬حتي وقتي ‪....‬‬
‫‪ -‬وقتي چي ؟‬
‫مرد انگار بالخره توانسته بود معماي تفکر زشت دوستش را در مورد لذت از زنها و فراموشي همسرش حل کند خوشحال‬
‫بود ‪ .‬از خوشحاي جايش را روي نيمکت پارک عوض کرد ‪ .‬پاکت سيگار دوستش را برداشت و نخي بيرون کشيد و بو کرد‬
‫‪ .‬بوي خوبي مي داد ‪ .‬همسرش را به ياد آورد ‪:‬‬
‫‪ -‬عزيزم ‪ .‬امروز سوار يک تاکسي شدم ‪ .‬خيلي بدم اومد از رانندش‬
‫‪ -‬چرا ؟‬
‫‪ -‬سيگار ميکشيد ‪ .‬من از سيگار متنفرم ‪.‬‬
‫نخ سيگار را سر جايش گذاشت ‪ .‬انگار ناگهان بويش تغيير کرد و بدترين بوي دنيا را داشت ‪ .‬دوستش ادامه داد ‪:‬‬
‫‪ -‬بهتره اينطوري بگم که من دوستش داشتم ولي من که صبح تا شب خونه نبودم رفيق‬
‫‪28‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬خب ؟‬
‫‪ -‬همين اواخر بود که يک روز به خاطر دعوا با رئيس اداره زودتر به خونه اومدم ‪ .‬زنم خونه نبود ‪ .‬شب که برگشت گفتم‬
‫کجا بوده ‪ .‬گفت رفته دندانپزشکي‬
‫‪ -‬اين چه ربطي داره‬
‫‪ -‬ربط داره ‪ .‬من فکر نميکردم جاي ديگه اي رفته باشه ‪ .‬ولي رفته بود ‪ .‬يعني چند هفته بعد فهميدم هر روز در غيبت من ميره‬
‫بيرون ‪ .‬زنگ ميزدم خونه گوشي رو بر نميداشت ‪ .‬موبايلش خاموش بود ‪ .‬شک کردم ‪ .‬بي خود نبود ‪ .‬اون به من خيانت ميکرد‬
‫‪ -‬اينو خودش گفت ؟‬
‫‪ -‬زنها هيچوقت خودشون نميگن رفيق ‪ .‬رفتم دنبالش فهميدم ‪ .‬ميخوام بگم که حتي وقتي فهميدم دوستش داشتم ‪ .‬تا اون‬
‫روزي که تصادف کرد و مرد ‪ .‬هر دو تاشون مردند ‪ .‬مرده و زنم‬
‫مرد دوباره پاکت سيگار را برداشت ‪ .‬با آن بازي کرد ‪ .‬دوستش لحني اندوهگين داشت ‪ .‬ديگر درباره ي او آنطور بد قضاوت‬
‫نميکرد ‪ .‬حتي تا حدودي به او حق مي داد که اينطور باشد ‪ .‬مرد ادامه داد ‪:‬‬
‫‪ -‬خودم رو بازخريد کردم ‪ .‬اولش چپيدم تو خونه ‪ .‬ولي بعد زدم به بي خيالي ‪ .‬تحملش سخت بود رفيق ‪.‬‬
‫آنشب مرد فکرهاي زيادي توي سرش ميچرخيد ‪ .‬ناگهان خودش را جاي دوستش گذاشت ‪ .‬آيا ممکن بود اين اتفاق براي‬
‫او هم بيفتد و باز هم زنش را دوست داشته باشد ‪ .‬نه ‪ .‬غير ممکن بود ‪ .‬اگر من بودم ‪ .‬ميکشتمش ‪ .‬هر کس خيانت کنه بايد‬
‫بميره ‪ .‬خودش را ديد که انگار گلوي کسي را با دو دست فشار ميدهد با دستها و ماهيچه اي منقبض روي تتخوابش نشسته‬
‫است ‪ .‬نه ‪ .‬اين چه فکرهاييه ‪ .‬همسر من ؟ خيانت ؟ ممکن نيست ‪ .‬دوستم خيلي زجر کشيده ‪ .‬براش متاسفم ‪ .‬اما حتما‬
‫چيزي براي زن کم گذاشته يا ازدواج اجباري داشته ‪ .‬از طرفي زنها زود گول ميخورن ‪ .‬مثال همسر خودم چند دفعه ميخواست‬
‫بره سر کار و نزاشتم بره ‪ .‬بعدا هم معلوم شد اون آگهيها قالبي بوده و فقط براي سوئ استاده از دخترها و زنها بوده ‪ .‬خوب‬
‫شد نگذاشتم بره ‪ .‬سر شام به دخترش گفته بود بعد از درسش بايد زود ازدواج کنه ‪ .‬دخترش گفته بود هنوز زوده بابا ‪ .‬مرد‬
‫ولي تصميم گرفته بود از حاال دنبال يک داماد خوب بگردد ‪ .‬کسي که لياقت دخترش را داشته باشد و از طرفي آنقدر ثروت‬
‫داشته باشد که نياز به کار کردن زن نباشد ‪ .‬حتما به دامادم ميگم که مواظب دخترم باشه ‪ .‬نکنه گول بخوره ‪ .‬بهش ميگم‬
‫دنيا عوض شده ‪ .‬همه دنبال سوئ استفاده ان ‪ .‬ولي قبل از همه ي اينا بايد عاشق دخترم باشه ‪ .‬اونقدر که من عاشق زنم‬
‫بودم ‪ .‬نبايد ازش غافل بشه و چيزي براش کم بزاره ‪ .‬فکرها اذيتش ميکرد ‪ .‬قرصي که دکتر براي خوابش تجويز کرده بود‬
‫را خورد و خوابيد ‪ .‬فردا وقتي دوستش را ديد با او مهربانتر و صميميتر بر خورد کرد ‪ .‬انگار ميخواست به او بفهماند که مي‬
‫تواند دوست خوبي براي او باشد ‪ .‬بگو ‪ .‬درد دل کن ‪ .‬من گوش ميکنم ‪ .‬آره ‪ .‬ميدونم که زجر کشيدي ‪ .‬کم کم زجر و اندوه‬
‫خودش را در مقابل اندوه مردي که زنش را دوست داشته اما به او خيانت شده نا چيز مي ديد ‪ .‬دوستش آنروز پشت سر هم‬
‫با موبايلش بازي ميکرد ‪ .‬گاهي ميخنديد ‪ .‬اس مس برايش مي آمد ‪ .‬براي مرد ميخواند ‪:‬‬
‫‪ -‬ببين چي نوشته ‪.‬‬
‫مرد اس مس را خواند و قاه قاه خنديد ‪ .‬خيلي وقت بود اينطور نخنديده بود ‪ .‬انگار دو عاشق و معشوق بيست ساله داشتند‬
‫براي هم نامه مينوشتند‪ .‬دوستش در جواب او چيزي نوشت ‪ .‬اما اس مس ديگري آمد ‪ .‬از زني ديگر ‪ .‬مرد ناگهان گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬شوهر هم دارند ؟‬
‫‪ -‬نه‬
‫‪ -‬خوبه ‪.‬‬
‫بعد موبايل خودش را از جيب کتش بيرون آورد ‪ .‬فقط کساني که با او کار داشتند به او زنگ ميزدند و گاهي دخترش ‪ .‬آن را‬
‫دوباره توي جيبش انداخت ‪ .‬بعد پرسيد ‪:‬‬
‫‪ -‬تو که هميشه اينجايي ‪ .‬چطور باهاشون آشنا ميشي ؟‬
‫‪ -‬خب معلومه ‪ .‬اينترنت‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫‪ -‬اينترنت ‪ .‬چرا تعجب کردي رفيق ‪ .‬؟‬
‫به ياد دخترش افتاده بود ‪ .‬دخترش هم گفته بود که همه چيز را ميتواند در اينترنت پيدا کند ‪ .‬وبالگ ورزشيش را به او نشان‬
‫داده بود ‪ .‬حرف مرد خط فکرش را قطع کرد ‪:‬‬
‫‪ -‬خودم يادت ميدم رفيق ‪ .‬رفاقت که فقط اينجا نشستن نيست ‪ .‬بايد از اين تنهايي و رنجوري بيارمت بيرون‬
‫مرد چيزي نگفت ‪ .‬واقعا احساس رنجوري مي کرد ‪ .‬سالهاي سال بدون هيچ همدمي سر کرده بود ‪ .‬در خيال خودش همسرش‬
‫‪29‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫را دوباره جسم بخشيده اما هر بار اين جسم بي درنگ فرو ميريخت ‪ .‬دوستش به او ياد داد که چطور از اينترنت استفاده کند ‪.‬‬
‫مرد او را به خانه دعوت کرده بود و هر دو در اتاق خواب او بودند ‪ .‬وقتي دختر مرد به خانه آمد صداي خنده و شوخي آنها را‬
‫شنيد ‪ .‬تعجب کرد و همراه با تعجب معجوني از خوشحالي و ذوق زدگي در او بيدار شد ‪ .‬باالخره صداي پدرش را ميشنيد که‬
‫ميخنديد و دوست پيدا کرده بود ‪ .‬وقتي به ياد آورد که کامپيوترش را به پدرش داده است احساس غرور کرد ‪ .‬او توانسته بود‬
‫کاري براي پدرش بکند ‪ .‬در همان حال ناگهان در اتاق پدرش باز شد ‪ .‬پدرش به او نزديک شد ‪ .‬دستش را گرفت و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ميتوني چاي بياري ؟ مهمون دارم‬
‫دختر بوي سيگار را حس کرد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬البته پدر‬
‫در همان هنگام دوست مرد از دور به چهره ي دختر خيره بود ‪ .‬مرد به اتاقش برگشت و دوباره شروع به چت کردن کردند ‪.‬‬
‫همه چيز عالي پيش مي رفت ‪ .‬دوستش به او گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬حاال هر کاري من کردم را تکرار کن ‪ .‬فکر کن خودت ميخواهي وارد چت شوي ‪.‬‬
‫‪ -‬باشه ‪ .‬حاال ميبيني که ميتونم‬
‫مرد سعي خود را کرد ‪ .‬مراحل را رفت ‪ .‬و يک نفر را در يکي از اتاقها انتخاب کرد ‪.‬‬
‫‪ -‬ديدي تونستم ‪ .‬حاال چه بنويسم ‪.‬‬
‫‪ -‬اينش مهم نيست ‪ .‬ولي حاال فکر کن ميخواي از وب کم استفاده کني تا تو رو ببينه‬
‫‪ -‬يعني از اينجا منو ببينه ؟‬
‫‪ -‬البته ‪ .‬ببين اون باال ‪ .‬اينو کليک کن ‪ .‬هي رفيق ‪ .‬موس رو آرومتر تکون بده ‪.‬‬
‫در اتاق زده شد ‪ .‬قبل از اينکه مرد مجال پيدا کند دوستش بي محابا در را باز کرد ‪ .‬سيني چاي را گرفت و به دختر نگاه‬
‫کرد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬زحمت کشيديد ‪.‬‬
‫‪ -‬خواهش ميکنم‬
‫آنشب مرد کامال با چت کردن آشنا شد ‪ .‬از آن به بعد وقتي به سراغ مرد ميرفت از او درباره ي اينکه چه چيزهايي باعث‬
‫ميشود يک زن از او خوشش بيايد حرف ميزد ‪ .‬چه کلماتي را به کار ببرد و در وب کم چطور خود را جذاب نشان دهد ‪ .‬مرد‬
‫هم او را راهنمايي ميکرد ‪ .‬يک روز وقتي به خانه برگشت صورتش را اصالح کرد ‪.‬مقابل آينه ايستاد و سبيلها را کوتاه کرد‬
‫‪ .‬شقيقه هايش را ميزان کرد ‪ .‬قبل از آن به سلماني رفته بود و موها را کوتاه کرده بود ‪ .‬آنشب دخترش ديرتر آمد ‪ .‬قبل از‬
‫آمدنش به اتاق دخترش رفت ‪ .‬او هم کامپيوتر داشت ‪ .‬روي ديوار عکسهايي از شخصيتها زده بود ‪ .‬ورزشکارها و هنرمندهاي‬
‫تلوزيوني ‪.‬يک عکس آشنا هم بود که قاب گرفته شده بود ‪ .‬چند ماه پيش توي تلوزيون حرف مي زد ‪ .‬روي ديوار کاغذي‬
‫چسپانده بود ‪ .‬نوشته بود برنامه ي کالسي ‪ .‬خوب آن را خواند ‪ .‬فقط سه روز در هفته کالس داشت ‪ .‬مرد ناگهان يکه خورد‬
‫‪ .‬از اتاق بيرون آمد و سعي کرد رفتارش را عادي بگيرد ‪ .‬در طول و عرض هال راه رفت ‪ .‬روي مبل نشست و بلند شد ‪.‬‬
‫تلوزيون را روشن و خاموش کرد ‪ .‬با خودش حرف زد ‪ .‬يعني چه ؟ پس سه روز ديگر کجا ميرود ؟حرفهاي دوستش در ذهن‬
‫مثل کلماتي سنگين و جسميت يافته شکل ميگرفتند ‪ .‬دختر به خانه برگشت و پدر سعي کرد با آرامش از زبان خودش بشنود ‪:‬‬
‫‪ -‬دخترم ‪ .‬حتما با اين همه دانشگاه رفتن خسته شدي‬
‫‪ -‬ولي امروز دانشگاه نداشتم پدر‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬پس حتما کار داشتي نه ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬کار بخصوصي نداشتم ‪ .‬روزهايي که کالس ندارم ميرم کالسهاي آزاد ‪ .‬کالسهاي فلسفه و تحليل تاريخ‬
‫مرد که از فلسفه و تحليل تاريخ چيزي دستگيرش نشد از دخترش خواست بيشتر برايش توضيح دهد و در پايان فقط فهميد‬
‫که اين کالسها کالسهاي بدي نيست ‪ .‬و براي وقت گذراني خوب است ‪ .‬خيالش راحت شد و روي مبل نشست ‪.‬‬

‫اولين زني که مرد در چت کردن به او پاسخ داد زني چهل و دو ساله بود ‪ .‬دوست مرد به او ياد داده بود که هر زني که به‬
‫او پاسخ مي دهد را سئوال پيچ کند ‪ .‬همه چيز را در همان مرحله ي اول به او نگويد و مهمتر اينکه در روز اول و دوم از او‬
‫عکس يا تصوير و دوربين نخواهد ‪ .‬وگرنه زن يا دختر حرفهايش را باور نميکند و خيلي فوري از دستش مي رود ‪ .‬حاال مرد‬
‫مثل ماهيگيري بود که طعمه را انداخته بود ‪ .‬بايد فن ماهيگيري در اينترنت را خوب بلد باشد تا بتواند با کسي آشنا شود که‬
‫به دردش بخورد ‪ .‬زن چهل و دو ساله شوهر نداشت و به شعر و موسيقي عالقه داشت ‪ .‬مرد هم خود را اينطور معرفي کرد‬
‫‪30‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫که همسرش فوت کرده و دنبال دوستي ميگردد که احساساتش را با او در ميان بگذارد ‪ .‬اين عينا چيزي بود که دوستش به‬
‫او ياد داده بود ‪.‬‬
‫‪ -‬بايد اينطوري شروع کني ‪ .‬وگرنه اگه از همون اول بگي عاشقش شدي باور نميکنه ‪ .‬بايد بگذاري خوب احساساتي بشه‬
‫شب بعد زن چهل و دو ساله نبود ‪ .‬اعصابش به هم ريخت ‪ .‬نکند خوب شروع نکردم ‪ .‬من که هنوز چيزي نگفته بودم ‪ .‬دو‬
‫سه روز گذشت و در يک شب با زني آشنا شد که سي و هفت سال بيشتر نداشت ‪ .‬اول مرد با احتياط و اندک اندک خود را‬
‫معرفي کرد ‪ .‬ولي زن شوهر داشت ‪ .‬چيزي که در اين ميان زن را به چت کردن با مردها کشانده بود عدم عالقه به شوهرش‬
‫بود ‪ .‬شوهرش به او توجه نمي کرد و گاهي او را کتک مي زد ‪ .‬مرد نميدانست در پاسخ چه بگويد فقط اين را فهميد که در‬
‫شمال زندگي ميکند ‪ .‬اين را هم خود زن گفت وگرنه مرد طبق راهنمايي دوستش نه شماره تلفني از او خواست و نه خواست‬
‫آدرسش را بگويد ‪ .‬با او درد دل کرد ‪ .‬سعي کرد به او بگويد که کمي تحمل کند ‪ .‬شوهرش حتما او را دوست دارد ‪ .‬هيچوقت‬
‫به فکر طالق نباشد ‪ .‬زن در پايان گفت که تو مرد خوبي هستي ‪ .‬مرد از خود بي خود شد و اولين جمله ي عاشقانه اي که‬
‫بعد از سالها به کسي مي گفت براي زن نوشت ‪ :‬تو هم خيلي مهرباني ‪ .‬فردا مرد با خوشحالي به دوستش در پارک گفت که‬
‫زن سي و هفت ساله به او چه گفته و او در پاسخ چه نوشته ‪ .‬دوستش به او تبريک گفت و او را تشويق کرد که ادامه دهد ‪.‬‬
‫‪ -‬همينطور ادامه بده ‪ .‬يادت باشد تا او نخواسته هيچ از شماره تلفن يا عکس نگو‬
‫‪ -‬حتما ‪ .‬من به آن چهل و دو ساله هم نگفتم ولي نميدانم چرا ديگه نيومد‬
‫‪ -‬حتما تو رو سر کار گذاشته ‪ .‬شايد هم يک مرد يا يک پسر بوده ‪.‬‬
‫‪ -‬چي ؟ يعني ممکنه ؟‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬تو که اونطرف رو نميبيني ‪ .‬تا به مرحله ي وبکم و تصوير آنالين نرسي مشخص نميشه‬
‫‪ -‬يعني ممکنه اينيکي هم زن نباشه‬
‫‪ -‬به هر حال بايد ادامه بدي ‪.‬‬
‫مرد کمي نا اميد شد ‪ .‬تا مرحله ي تصوير و عکس هم فاصله داشت ‪ .‬آن شب باز هم با هم درد دل کردند ‪ .‬مرد باز هم هيچ‬
‫اطالعات شخصي از او نخواست ‪ .‬زن بيشتر از شوهرش گفت و برخي جمله ها را ناتمام ميگذاشت ‪ .‬انگار اطمينان نميکرد‬
‫‪.‬مرد هيچ اشاره اي به نا تمامي جمالتش نميکرد ‪ .‬سعي کرد به او بفهماند که عشق به مرور زمان پديد مي آيد و نبايد زود‬
‫تصميم بگيرد ‪ .‬در اينجا بود که زن نوشت ‪:‬‬
‫‪ -‬من از تو ممنونم ‪ .‬تو ميخواهي مرا با شوهرم آشتي بدهي‬
‫‪ -‬خب اين وظيفه منه ‪ .‬من ميدونم چه احساسي داري‬
‫‪ -‬تا حاال با خيليها آشنا شدم ‪ .‬اونها از همون اول ميخواستن من ‪..‬‬
‫‪ -‬تو چي ؟‬
‫‪ -‬من براشون يک وسيله ي ارضا کننده باشم ولي تو اينطور نيستي‬
‫‪ -‬من فقط دوست دارم با هم درد دل کنيم ‪ .‬من همسرم رو از دست دادم ‪.‬‬
‫‪ -‬من برات متاسفم ‪ .‬چقدر دوست دارم ببينمت ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي تو شوهر داري اين حرفو نزن‬
‫‪ -‬باشه ‪ .‬ولي کاش ميزاشتي ببينمت‬
‫اين چت او را آنقدر به وجد آورد که بعد از خاموش کردن کامپيوتر به دوستش تلفن کرد ‪ .‬همه چيز را برايش گفت ‪ .‬دوستش‬
‫گفت که فردا شب خود را به او نشان دهد ‪ .‬چون تقاضا از طرف زن هست ‪ .‬بعد مطمئن باشد که او هم خودش را نشان‬
‫مي دهد ‪ .‬دختر متوجه تغيير روحيه ي پدرش شده بود ‪ .‬ماندن او پشت کامپيوتر و شاد و خندان بودن او را زير نظر داشت‬
‫و خوشحال بود که اينترنت توانسته روحيه ي پدرش را تغيير دهد ‪ .‬خودش بيشتر وقتها به کالسهاي دانشگاه يا کالسهاي‬
‫متفرقه مي رفت ‪ .‬چيزهايي را که مي آموخت ‪ ،‬مثل رشد و توسعه ي سياسي و فلسفه ي يونان باستان را در وبالگش مي‬
‫نوشت و کم کم وبالگش از حالت ورزشي به حالتي فلسفي و سياسي در مي آمد ‪ .‬بعضي وقتها وبالگش را به پدرش نشان‬
‫مي داد ‪ .‬اما هيچ چيزي از جمله هايي که نوشته بود نميفهميد ‪ .‬حاال اول ماه بود ‪ .‬قرار بود راهنمايي و رانندگي حقوقش را‬
‫واريز کند ‪ .‬آنروز همراه با دوستش به بانک رفتند و مرد با تعجب ديد که حقوقي که برايش واريز شده چند برابر درآمدي است‬
‫که او ماهانه خود به دست مي آورد ‪ .‬اين را به دوستش گفت – خيلي بيشتر از اونيه که فکرشو ميکردم‬
‫‪ -‬خب ديگه رفيق ‪ .‬از همه طرف شانس باهاته‬
‫‪ -‬مثال ؟‬
‫‪31‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬مثال نداره ‪ .‬اون زن سي و هفت ساله که عاشقت شده ‪.‬‬
‫‪ -‬و دوستي با تو‬
‫‪ -‬اي بابا ‪ .‬بريم رفيق‬
‫مرد آن شب خود را آماده کرد ‪ .‬دختر فکر کرد پدرش ميخواهد به مهماني برود ‪ .‬اما پدرش جايي نرفت ‪ .‬وارد اتاقش شد و‬
‫در را از پشت قفل کرد ‪ .‬موقع چت زن دوباره درخواستش را عنوان کرد و گفت شوهرش خانه نيست ‪ .‬مرد وب کم را روشن‬
‫کرد و خود را به زن نشان داد ‪ .‬زن نوشت ‪:‬‬
‫‪ -‬همانطور که فکرشو ميکردم‬
‫‪ -‬منظورت چيه ؟‬
‫‪ -‬خيلي نجيب و مهربون به نظر مياي‬
‫‪ -‬نظر لطفته عزيزم‬
‫اولين باري بود که به او گفت عزيزم ‪ .‬ولي هنوز دلشوره داشت ‪ .‬دوستش گفته بود ‪:‬‬
‫‪ -‬تا وقتي او هم خودش را نشان ندهد نبايد مطمئن شد که زن است‬
‫مرد منتظر بود که زن هم وب کم خود را روشن کند تا او بتواند او را ببيند ولي به جاي آن زن شماره تماسش را نوشت ‪.‬‬
‫و نوشت ‪:‬‬
‫‪ -‬دوست داري با هم حرف بزنيم ؟‬
‫‪ -‬البته ‪ .‬ولي ميترسم وابسته بشيم‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬چه اشکالي داره‬
‫‪ -‬اگه اينقدر دوست داري باشه ‪ .‬هر وقت بگي تماس ميگيرم‬
‫‪ -‬همين حاال‬
‫‪ -‬باشه‬
‫مرد با خودش گفت از طريق صدا هم ميشه فهميد که زنه ‪ .‬آره ‪ .‬بعد از تمام کردن چت مرد شماره را که روي کاغذي ياد‬
‫داشت کرده بود گرفت ‪ .‬صداي زني جواب داد ‪ .‬همراه با صدا به طور ناگهاني تمايل جنسي مرد شروع به جنبش کرد ‪ .‬مرد‬
‫سعي کرد با متانت حرف بزند ‪ .‬زن ميخنديد و صدايش آنقدر شفاف و دوست داشتني بود که مرد خيلي وقتها سکوت ميکرد‬
‫تا صداي او را بشنود ‪ .‬زن گفت که اين اولين بار است که اينطور با يک مرد صميمي مي شود و از وقتي با شوهرش ازدواج‬
‫کرده اينطور نخنديده ‪.‬‬
‫دختر صداي پدرش را از اتاق ميشنيد که دارد ميخندد ‪ .‬و اين خوشحالترش مي کرد ‪ .‬شايد اگر ميفهميد دارد با زني حرف‬
‫ميزند بيشتر از آنچه ناراحت يا خوشحال شود تعجب مي کرد ‪ .‬آن شب دختر خوشحال تر از هر شب بود ‪ .‬چون پدرش پول‬
‫زيادي به او داده بود که ميتوانست کتابهاي مورد عالقه اش را بخرد ‪ .‬اولين چيزي که ميخريد يک فيلتر شکن خوب از‬
‫سايتهاي آمريکايي بود تا بتواند تمام سايتهاي فيلتر شده را بخواند ‪.‬سايتهايي که دوست داشت و تازه از طرف دولت فيلتر‬
‫شده بودند ‪.‬يا شايد او هم مثل پدرش به خود حق ميداد که تمايالت جنسيش را با ديدن عکسها و کليپهاي فيلتر شده ارضا‬
‫کند ‪.‬باالخره يک شب زن خودش پيشنهاد داد تا خود را به مرد نشان دهد ‪ .‬زن سي و هفت ساله در نظر مرد معمولي اما‬
‫جذاب به نظر رسيد ‪ .‬چهره اش هنوز به خوشبختي عادت نکرده بود ‪ .‬حاال هر دو تصوير يکديگر را داشتند ‪ .‬زن روسريش‬
‫را برداشت و ناگهان زيبا شد ‪ .‬ديگر معمولي نبود ‪ .‬ممکن است زيبا بودن او در نظر مرد علتهايي چون عالقه به تصاحب هم‬
‫داشت ‪ .‬آنگونه که هر دو پيش ميرفتند تنها علت اين رابطه تصاحب همديگر بود ‪ .‬دو روز بعد زن تماس گرفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ميخوام چيزي بگم ‪ .‬اگه بگي نه ‪ .‬دلم ميشکنه‬
‫‪ -‬اوه ‪ .‬عزيزم ‪ .‬من نميزارم دلت بشکنه ‪ .‬حاال چي هست‬
‫‪ -‬راستش من دوست دارم بيام پيشت‬
‫‪ -‬کجا ؟‬
‫‪ -‬پيشت ‪ .‬ميخوام چند روزي پيشت باشم ‪ .‬شوهرم رفته مسافرت ‪ .‬با دوستاش ‪ .‬ممکنه بين دوستاش زنها هم باشن‬
‫‪ -‬چرا اينطوري فکر ميکني ؟‬
‫‪ -‬ازش برمياد خيانت کنه ‪.‬‬
‫‪ -‬گفتي چند روز ميخواي بياي ؟‬
‫‪ -‬شايد پنج روز‬
‫‪32‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬من هم دوست دارم پيشم باشي ‪.‬‬
‫‪ -‬خب پس قبول ؟‬
‫‪ -‬قبول‬
‫‪ -‬من فردا عصر راه ميفتم ‪ .‬آدرس دقيق ندادي‬
‫‪ -‬ميدم ‪ .‬وقتي رسيدي از تو شهر تماس بگير‬
‫‪ -‬ممنونم عزيزم‬

‫مرد باور نميکرد ‪ .‬پس از مدتها با زني که دوست داشت تنها ميشد و ميتوانست او را تصاحب کند ‪ .‬در ابتدا خواست به‬
‫دوستش بگويد ‪ .‬اما پشيمان شد ‪ .‬چرا به او بگويد ؟ بهتر است موضوع فقط بين زن و خودش باشد ‪ .‬اما مشکل وجود دختر‬
‫در خانه را چطور حل ميکرد ‪ .‬اين کار شايد آسانترين مرحله بود ‪ .‬چون دخترش چند بار از او خواسته بود به او اجازه دهد‬
‫همراه با دوستانش يک مسافرت يک هفته اي داشته باشند ‪ .‬وقتي شب به دخترش گفت که دوست دارد به مسافرت برود‬
‫يا نه دخترش بي درنگ گفت بله ‪ .‬مرد به او پول کافي داد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬گفتي دو تا از دوستات باهاتن ؟ اونها رو مهمون کن ‪ .‬تا حاال مهمونشون نکردي ‪ .‬مواظب خودت هم باش ‪ .‬همين االن‬
‫بهشون زنگ بزن ‪.‬‬
‫‪ -‬باشه پدر ممنون‬
‫دختر از فرط خوشحال پدر را بوسيده بود ‪ .‬فردا ظهر دختر و دو دوستش از خانه خارج شدند و مرد نفس راحتي کشيد ‪ .‬زن‬
‫فردا صبح آنجا بود ‪ .‬در را روي او باز مي کرد ‪ .‬قد بلندي داشت ‪ .‬به محض ورود روسريش را برداشت و همديگر را در‬
‫اغوش گرفتند ‪ .‬هر دو موبايلشان را خاموش کردند و مرد همه چيز را تهيه ديده بود ‪ .‬از ميوه و چاي و غذا گرفته تا مشروب‬
‫‪ .‬به طوري که الزم نباشد اين پنج روز از خانه بيرون بروند ‪ .‬شبها با خوردن مشروب مست به رختخواب ميرفتند و هر دو‬
‫محروميتهاي جنسي و عاطفي خود را با حرفهاي رکيک بين مستي و هوشياري و لذت ارضا ميکردند ‪ .‬اين حرفها هر کدام‬
‫چون لکه اي از خونمردگي شالق تقدير بود که حاال و در اين فاصله هاي سرمستي در هوا پراکنده ميشد و از بين ميرفت ‪.‬‬
‫نفسهاي زن بر صورت مرد چون حادثه اي تکرار ناشدني به خاطره اي تبديل ميشد و همانجا در منفذهاي پوست صورتش‬
‫ميماندند ‪ .‬مرد نيز بدن زن را در نوازشها و بوسه ها غرق مي کرد ‪ .‬نوازشهايي که زن تا بي نهايت مينوشيد و جذب خود‬
‫ميکرد تا شايد کتکهاي شوهرش را ته نشين کند ‪ .‬بعضي وقتها صداي زنگ و آيفن مي آمد ‪ .‬يا کسي با مشت به در ميکوبيد‬
‫‪ .‬اما مرد و زن هيچ التفاطي نميکردند ‪ .‬انگار اين زنگها و کوبشها براي تشويق آنها بود که عشقبازيشان را تداوم دهند ‪ .‬از‬
‫روز سوم به زنگ آيفن خانه بيشتر در خانه ميپيچيد ‪ .‬هر دو نفس زنان در حالي که گيالس مشروب ديگري مينوشيدند به‬
‫کسي که پشت در بود ميخنديدند ‪ .‬زيرا او از طعم زندگي چيزي نمي دانست ‪ .‬آيا طعم زندگي جر اين است که آنها ميچشيدند‬
‫؟ باالخره روز پنجم فرا رسيد ‪ .‬چيزي به شب نمانده بود ‪ .‬زن قول داد دفعه ي بعد هم بيايد و از مرد هم دعوت کرد بيايد ‪.‬‬
‫البته هر گاه کامال مطمئن بود که شوهرش مدت زماني گورش را گم مي کند ‪.‬شب از همديگر خداحافظي کردند ‪ .‬زن رفت‬
‫و مرد در خوابي عميق فرو رفت ‪ .‬فردا صبح گيج از شراب هر شبه بيدار شد ‪ .‬دوش گرفت ‪ .‬موبايلش را روشن کرد و تلفن‬
‫خانه را وصل کرد ‪ .‬کم کم به ياد دوستش افتاد ‪ .‬فکر کرد بهتر است از او تشکر کند ‪ .‬در اين هنگام بوذ که آيفن زنگ خورد‬
‫‪ .‬برايش عجيب بود که دوستش در موقع مناسب به خانه اش آمده ‪ .‬در را باز کرد ‪ .‬دوستش هراسان به خانه دويد ‪ .‬او را در‬
‫آغوش گرفت ‪ .‬انگار سالها او را نديده باشد ‪ .‬اما پشت سر هم چيزي ميگفت ‪ .‬دستهايش ميلرزيدند ‪ .‬او را روي مبل مقابل‬
‫تلوزيون نشاند ‪ .‬برايش آب آورد ‪ .‬دوستش آب را نوشيد و اولين حرفي که زد اين بود ‪:‬‬
‫‪ -‬دخترت رفيق‬
‫‪ -‬دخترم ؟ رفته مسافرت‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬نرفته ‪ .‬او را گرفته اند‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫‪ -‬بلند شو برويم ‪ .‬تند باش ‪ .‬لعنت به تو ‪ .‬چند روز مي آيم خبرت کنم ‪ .‬نيستي‬
‫‪ -‬مرد آن زنگها و کوبشها را به ياد آورد‬
‫تند لباس پوشيد ‪ .‬دوستش اصرار ميکرد زودتر ‪ .‬زودتر ‪ .‬انگار اين کلمه را تازه ياد گرفته بود ‪ .‬چون وقتي ميگفت صدايش‬
‫ميلرزيد ‪ .‬مرد با خودش فکر کرد شايد وقتي مسافرت بوده اند کاري کرده اند ‪ .‬مثال سيگار کشيده اند ‪ .‬يا در خانه اي رقصيده‬
‫اند ‪ .‬دختر من هنر منده ‪ .‬اگر هم الزم شد پول ميدم ‪ .‬حقوق من زياده ‪ .‬به دوستش گفت ‪:‬‬
‫‪33‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬حقوق من زياده ‪ .‬پول ميدهم آزادش کنند‬
‫‪ -‬مرده شور حقوقت را ببرند راه بيفت‬
‫تاکسي گرفتند و دوستش به راننده گفت لطفا زود برسانمان ‪ . .‬تاکسي سرعت هيجان آوري گرفت ‪ .‬به ميدان بزرگي رسيدند‬
‫‪ .‬پياده شدند ‪ .‬دوستش دست او را گرفت و به طرف جمعيت انبوهي که ايستاده بودند برد ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ببين ‪.‬‬
‫‪ -‬اين چيه ؟ تو منو آوردي که جرثقيلمو ببينم ؟ يعني جرثقيلم ؟‪....‬‬
‫‪ -‬چت شده مرد ؟ دخترت‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫‪ -‬دخترت ‪ .‬اونجا ‪.‬‬
‫دوستش روي زانو نشست ‪ .‬دستش را روي صورتش گرفت و گريه کرد ‪ .‬اگر مي شد گريه ها را نامگذاري کرد ‪ .‬ميشد گفت‬
‫گريه ي او هيچ اسمي ندارد ‪ .‬چون هيچوقت نتوانسته بود تمايلش به دختر را تکميل کند مرد هنوز گيج بود ‪ .‬از مرد جواني‬
‫پرسيد ‪:‬‬
‫‪ -‬چه خبره ؟‬
‫‪ -‬نامردا ‪ .‬بي شرفها‬
‫‪ -‬گفتم چه خبره ‪.‬‬
‫‪ -‬نميبيني ؟ دارن يه دختر رو به خاطر نوشتن چند تا شعار اعدام ميکنن ‪.‬‬
‫‪ -‬شعار ؟‬
‫‪ -‬آره شعار ‪ .‬مرگ بر ديکتاتور ‪ ...‬همين چيزا‬
‫‪ -‬ولي من نميزارم ‪...‬‬
‫به دوستش نگاه کرد ‪ .‬نشست و گفت ‪ :‬من نميزارم ‪.‬چون اين جرثقيل منه ‪.‬‬
‫‪ -‬اوني که اعدام ميشه هم دختر توئه ‪.....‬‬

‫‪34‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫نميتوان انکار کرد که مرد احساس چنداني نسبت به زنها نداشت ‪ .‬شايد هفت سال اسارت در عراق اين شعله ي دروني را خاموش‬
‫کرده بود ‪ .‬درست مثل پرنده اي که پس از آزادي هم در خانه ‪،‬نزد شما مي ماند ‪ .‬چون پروازهاي دور و دراز برايش بي اهميت شده‬
‫است ‪ .‬او که به تازگي در خانه ي وياليي مجللي براي تدريس خصوصي درس عربي استخدام شده بود خوشحال بود که شغلي‬
‫پيدا کرده است ‪ .‬همين شغل کم درآمد براي او کافي بود ‪ .‬چون هر چند حدود چهل سال سن داشت اما هيچوقت به فکر ازدواج‬
‫نيفتاده بود و تنها خودش بود و خودش ‪ .‬کار او اين بود که هر روز به آن خانه برود و به سه دانش آموز دوره هاي راهنمايي و يکي‬
‫هم دبيرستان درس بدهد ‪ .‬خوشبختانه بچه ها هيچکدام در عربي استعداد نداشتند و اين باعث ميشد که بتواند مدت زيادي روي‬
‫اين شغل حساب کند ‪ .‬اما او در آن خانه يک مشکل داشت ‪ .‬و آن مشکل مادر بچه ها بود ‪ .‬مادر که به زور پاسخ سالم او را مي‬
‫داد زني جوان بود ‪ .‬شايد سي سال بيشتر نداشت ‪ .‬در آن خانه ي مجلل و باشکوه زندگي مي کرد و مطمئنن ثروت زيادي داشت‬
‫‪ .‬شوهرش که مرد را استخدام کرده بود يک قاضي معتبر شهر بود و اين ميتوانست باعث افتخارش باشد ‪ .‬اما زن خيلي تلخ و بد‬
‫اخالق و پريشان به نظر ميرسيد ‪ .‬اين طرز رفتار او مرد را ناراحت مي کرد ‪ .‬مخصوصا وقتي به ياد مي آورد که برخورد تلخش‬
‫با او پس از صحبتي اندک در روز اول و معرفي خود شروع شده بود ‪ .‬زن او را به اتاق پذيرايي دعوت کرده بود ‪ .‬لباس مجلل و‬
‫باشکوهش مرد را به ياد برخي زنها در داستانهاي هزار و يک شب انداخته بود ‪ .‬زن گفته بود‪:‬‬
‫‪ -‬شوهرم زبان عربي ميداند ولي نميتواند تدريس کند‬
‫‪ -‬البته خانم ‪ .‬فهميدن يک زبان چيزي است و توانايي در تدريس چيز ديگر‬
‫‪ -‬درسته ‪ .‬شما آکادميک درس خوانديد ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬من در عراق که بودم عربي را ياد گرفتم ‪.‬‬
‫‪ -‬عراق ؟‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬شوهرتان نگفته ؟ خب ‪ .‬عجيب نيست ‪ .‬حتما وقت نکرده ‪ .‬من هفت سال در اسارت بودم ‪.‬‬
‫‪ -‬مي دانستم اين کار را ميکند‬
‫‪ -‬بله ؟‬
‫‪ -‬هيچي ‪ .‬بهتر است قهوه تان را بنوشيد ‪.‬‬
‫از آن به بعد ديگر زن با او صحبتي نکرد ‪ .‬حاال يک ماه و نيم از کارش در آن خانه مي گذشت ‪ .‬نبايد فکر کرد که اين رفتار زن‬
‫براي مرد خيلي اهميت داشت ‪ .‬بلکه احساسي بود که گاهي او را اذيت ميکرد و بس ‪ .‬مثل خاطره ي تلخ دوري که گاهي به ياد‬
‫مي آوريم و سري از افسوس تکان ميدهيم و بعد دوباره به مسير زندگيمان ادامه مي دهيم ‪ .‬تا اينکه آن حادثه يعني خودکشي زن‬
‫اتفاق افتاد ‪ .‬آنروز مرد با در باز خانه مواجه شد ‪ .‬تعجب کرد ‪ .‬وارد شد ‪ .‬صداي گريه ي بچه ها را شنيد و به سرعت وارد ساختمان‬
‫شد ‪ .‬از چند راهرو گذشت ‪ .‬صدا از آخرين اتاق ته راهرو مي آمد ‪ .‬وقتي فهميد اتاق خواب زن و شوهر است از وارد شدن امتناع‬
‫کرد اما بچه ها که او را ديده بودند از او خواستند وارد شود ‪ .‬زن روي تخت افتاده بود و گاهي تنها صداي صرفه اش مي آمد ‪ .‬بدن‬
‫نيمه لختش لرزش خفيفي داشت که بيشتر در سينه هايش نمودار بود ‪ .‬مرد نميدانست چه کار کند ‪ .‬بچه ها چند جعبه قرص را به‬
‫او نشان دادند ‪ .‬به اورژانس زنگ زد و از بچه ها پرسيد پدرشان کجاست ‪ .‬پدر براي ماموريتي دو روز بود به خانه بر نگشته بود ‪.‬‬
‫زن را در روي دستها گرفت ‪ .‬چندان سنگين نبود ‪ .‬بچه ها پشت سر او با عجله ‪ ،‬طوري که انگار او مادرشان را مي دزديد و آنها‬
‫ميخواستند جلوش را بگيرند ‪ ،‬مي آمدند و پشت سر هم ميپرسيدند استاد حاال چه کار کنيم ؟ و مرد مستاصل و درمانده نميدانست‬
‫چه بگويد ‪ .‬گاهي با صداي بلند ميگفت ‪ :‬بس کنيد ‪ .‬گريه نکنيد ‪ .‬آمبوالنس آمد ‪ .‬و در بيمارستان قرصها را از معده ي زن خارج‬
‫کردند ‪ .‬خطر رفع شد و تازه مرد متوجه شد چه کاري انجام داده است ‪ .‬نفس راحتي کشيد و بچه ها پشت سر هم از او تشکر کردند‬
‫‪ .‬اما زن بايد بستري ميشد ‪ .‬از او خواستند پرونده اي تشکيل دهد و نسبت خود را با زن بنويسد ‪ .‬اما او چه نسبتي با زن داشت ؟‬
‫هيچ ‪ .‬به مسئول پذيرش بيمارستان گفت که نسبتي ندارد ‪ .‬پليس آمد و او را سئوال پيچ کردند ‪ .‬همه چيز را توضيح داد ‪ .‬بچه ها‬
‫هم تاييد کردند ‪ .‬باال خره زن بستري شد ‪ .‬تا حاال چندين بار سعي کرده بودند با قاضي تماس بگيرند ‪ .‬اما موبايلش خاموش بود‬
‫‪ .‬فردا صبح مرد با دسته گلي در دست به بيمارستان آمد ‪ .‬زن روي يکي از تختها خوابيده بود ‪ .‬به هر دستش سرمي وصل بود ‪.‬‬
‫لباسش را عوض کرده بودند و با روسري آبي رنگي موهايش را پوشانده بودند ‪ .‬دسته گل در گلداني که روي طاقچه گذاشته بود‬
‫قرار داد و خود روي صندلي نشست ‪.‬وقتي به هوش آمد يکي از بچه هايش را صدا زد ‪ .‬مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اينجا نيست‬
‫زن چشمها را باز کرد و چند لحظه به او خيره ماند ‪ .‬بعد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ممنونم ‪ .‬پرستارها به من گفتند‬
‫‪ -‬کاري نکردم‬
‫‪ -‬واقعا نميدانم چرا ميخواستم بميرم ‪ .‬االن پشيمانم‬
‫‪ -‬خيلي هم عجيب نيست ‪ .‬شوهرتان چندان در خانه نميماند ‪ .‬تنهايي چيز بدي است‬
‫‪35‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬ولي نامه ها بدتر بودند‬
‫مرد منتظر بود بفهمد چرا با او اينهمه تلخ برخورد مي کرده است ؟ ولي زن از نامه هايي حرف زده بود و بعد سرپرستار از از مرد‬
‫خواسته بود زن را تنها بگذارد ‪ .‬دوباره شماره ي قاضي را گرفت و اينبار جواب داد ‪ .‬همه چيز را برايش توضيح داد ‪ .‬قاضي گفت دو‬
‫روز به ماموريتش مانده ‪ .‬و از او تشکر کرد ‪ .‬از او خواست خانواده اش را تنها نگذارد ‪ .‬و شب پيش بچه ها بماند ‪ .‬چيزهاي ديگري‬
‫هم گفت که براي مرد بي اهميت بود ‪ .‬مثل اينکه به او مثل چشمهايش اعتماد دارد و مي داند کسي که چند سال به خاطر اسالم‬
‫اسير بوده چقدر پاک و معصوم است ‪ .‬به خانه برگشت و به بچه ها دلداري داد که حال مادرشان خوب است و بهتر است درسشان‬
‫را بخوانند ‪ .‬حاال ديگر طوري با بچه ها صميمي شده بود که بچه ها خصوصي ترين افکار و کارهاي او را با او در ميان ميگذاشتند‬
‫‪ .‬او را چون برادري بزرگتر دوست داشتند و بهترين اتاق را براي استراحت در اختيارش گذاشتند ‪ .‬فردا صبح زن را از بيمارستان‬
‫مرخص کردند ‪ .‬او را با تاکسي به خانه رساند و خواست خداحافظي کند ‪ .‬زن گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬نميتواني بروي‬
‫‪ -‬البته شوهرتان هم گفت که بمانم ‪ .‬فردا شب بر ميگردد ‪ .‬ولي لزومي نميبينم ‪.‬‬
‫‪ -‬به هر حال عصر که بايد بيايي ‪ .‬به خاطر درس بچه ها‬
‫‪ -‬مي آيم‬
‫‪ -‬بهتر است بماني ‪ .‬نميخواهي با هم حرف بزنيم ؟‬
‫زن به گونه اي حرف زده بود که با قبل تفاوت داشت ‪ .‬سخنش محبتي را در خود پنهان کرده بود و مرد آن را به حساب نجات‬
‫جان او گذاشت ‪ .‬قبول کرد که بماند ‪ .‬زن پس از حمام با لباسي نازک و حوله اي که دور سرش پيچيده بود به ااق پذيرايي آمد ‪.‬‬
‫لبخند زد و نشست ‪ .‬بعد سيگاري از پاکت روي ميز شيشه اي برداشت و روشن کرد ‪ .‬پاها را روي هم انداخت و شکل زيباتري به‬
‫خود گرفت ‪ .‬پاها در قسمت ران متورمتر شد و به وجود زيبايي مجسمه واري داد ‪ .‬زن گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬چه قرصي خورده بودم ؟ يادم نيست‬
‫‪ -‬فکر کنم پرانول بود ‪ .‬حاال چه فرقي مي کند خانم‬
‫زن به سيگارش پک زد و هنگام بيرون دادن دود سرش را به عالمت تاييد تکان داد ‪ .‬جاسيگاري را توي کف دست ديگرش‬
‫گرفته بود ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬با شوهرم دوستي نه ؟ معموال آدمهاي مذهبي دورو برش زيادند‬
‫‪ -‬نه ‪.‬دوست نبودم ‪ .‬به اداره کاريابي که رفتم او را ديدم‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬حتما از سابقه ي تو خوشش آمده که استخدامت کرده نه ؟‬
‫‪ -‬نميدانم ‪ .‬ولي من چندان مذهبي نيستم ‪ .‬خيلي معمولي‬
‫‪ -‬عجب ؟‬
‫زن واقعا تعجب کرده بود ‪ .‬به صورت مرد خيره ماند ‪ .‬سيگارش را خاموش کرد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬چرا ميخواهي دروغ بگويي ‪ .‬در اين مدت حتي با من حرف نزدي ‪ .‬سعي نکردي مرا به حرف بياوري‬
‫‪ -‬منظورتان را نميفهمم ‪.‬‬
‫‪ -‬شايد هم معشوقه اي داشته باشي ‪ .‬يا زن ‪ .‬يا هر چي‬
‫‪ -‬به اين چيزها فکر نمي کنم خانم ‪ .‬من فقط براي تدريس آمده ام‬
‫‪ -‬ولي وظيفه انساني چه ميشود ؟‬
‫‪ -‬کدام وظيفه خانم ‪ .‬؟‬
‫زن برافروخته به او نگاه ميکرد ‪ .‬شايد اين مرد بود که بايد خشمگين مي شد ‪ .‬بعد از نجات جان او اين چه رفتاري بود که با او ميشد‬
‫‪ .‬آيا زن دوست داشت بميرد ؟ و چون مرد از اين امر جلوگير کرده حاال بايد تاوان پس بدهد ‪ .‬مرد دوباره گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬نگفتيد کدام وظيفه ؟‬
‫مرد حس ميکرد وظيفه ي انساني خود را انجام داده است ‪ .‬جان زني را نجات داده بود که با او هيچ نسبتي نداشت ‪ .‬زن گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬من پريشان و مضطرب بودم و تو ميديدي که چقدر اندوهگينم ‪ .‬اما هيچگاه حتي از بچه ها نپرسيدي چه چيزي آزارم مي دهد‬
‫‪ -‬چون از همان اول فهميدم‬
‫‪ -‬خي ؟ مي دانستي ؟‬
‫زن سيگار ديگري روشن کرده بود ‪ .‬چشمهايش که هنوز تاثير قرصها را بر خود داشت کمي متورم شده بودند ‪ .‬پرده را کنار زد و‬
‫بيرون را نگاه کرد ‪ .‬مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬وجود من در خانه ‪ .‬وجود من آزارتان ميداد ‪.‬‬
‫‪ -‬درسته ‪.‬‬
‫‪36‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬ولي چرا خانم ؟‬
‫‪ -‬به خاطر اينکه شوهرم فکر ميکند من هميشه بايد يک نگهبان داشته باشم ‪ .‬به بهانه ي درس بچه ها يک نفر را به خانه آورده‬
‫بود که هفت سال در جنگ و اسارت بوده و صد در صد مذهبي است ‪ .‬هنوز هم باورم نميشود که تو مرا روي دستهايت گرفته اي‬
‫و تا دم در برده اي‬
‫يکي از بچه ها سيني چاي آورد و هر دو ساکت شدند ‪ .‬بعد زن نشست و سرش را پايين گرفت ‪.‬آهسته گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬معذرت ميخواهم آقا ‪ .‬متاسفم ‪ .‬حرفهاي بدي زدم‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬حتما دليلي دارد ‪ .‬در بيمارستان از نامه ها حرف زديد ‪.‬‬
‫‪ -‬آه ‪ .‬بله ‪ .‬نامه ها ‪ .‬باالخره زندگيم نابود ميشود‬
‫‪ -‬مگر نامه ها از طرف کيست ؟‬
‫‪ -‬چايتان را بنوشيد ‪ .‬بعدا حرف ميزنيم ‪ .‬فقط قول بده با من حرف بزني توقع ديگري که ندارم‬
‫‪ -‬البته ‪ .‬اگر به شما کمک ميکند که از اندوه بيرون بياييد حتما ‪.‬‬
‫‪ -‬ممنونم‬
‫اندوه کلمه اي بود که مرد با آن آشنا بود ‪ .‬سالهاي زندان و اسارت آن را به گونه اي عميق تجربه کرده بود ‪ .‬اما اندوه زن با اندوه‬
‫مرد تفاوت زيادي داشت ‪ .‬تفاوتشان مثل دو نوع صداي ناقوس کليساها بود ‪ .‬هر دو صداي ناقوس است ‪ .‬اما يکي را به خاطر‬
‫شادي ميشنوي و ديگري به خاطر مرگ نزديکان ‪ .‬زن آنشب شادمان خوابيد ‪ .‬بچه ها به زن گفتند که مرد هر شب در چه اتاقي‬
‫مي خوابد ‪ .‬و وقتي پرسيد چرا ؟ گفتند پدر از او خواسته ‪ .‬براي اولين بار در دل از شوهرش تشکر کرد ‪ .‬پس مرد اکنون در فاصله‬
‫اي اندک با او در اتاقي ديگر خوابيده بود ‪ .‬زن نميتوانست بخوابد يا خوابش نميبرد ‪ .‬حاال که ميدانست مرد دوست شوهرش نيست‬
‫و آنقدرها هم که فکر ميکرده مذهبي نيست دلش ميخواست شادماني را تجربه کند ‪ .‬يک همزبان که به حرفهايش گوش دهد ‪.‬‬
‫نامه ها را جمع آوري کرد ‪ .‬تعداشان به صد نامه ميرسيد ‪ .‬آنها را در جعبه اي ريخت و به طرف اتاق مرد رفت ‪ .‬در زد ‪ .‬و صداي‬
‫چرخيدن کليد در قفل را شنيد که پس از اندکي مکث در را ميگشود ‪ .‬در باز شد و زن با موهاي آبشاريش که بر صورت و بازوهايش‬
‫جاري بود بي سخن وارد اتاقش شد ‪ .‬مرد در را بست ‪ .‬زن گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬مزاحم نيستم ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬اينجا خانه ي خودتان است خانم‬
‫‪ -‬بنشين ‪ .‬ببين ‪ .‬نامه ها را آورده ام‬
‫‪ -‬اوه ‪ .‬پس اينهاست که ناراحتتان کرده‬
‫‪ -‬البته ‪ .‬اين را هم بگويم که شوهرم خبر ندارد ‪.‬‬
‫زن روي صندلي چوبي روبروي او نشسته بود و جعبه را باز کرد ‪ .‬با يک دست موها را پس زد ‪ .‬زيباييش به مرور مرد را متوجه خود‬
‫مي کرد ‪ .‬زن براي مرد جزيره اي بود که او تنها قسمت اندوهگين و ويرانش را ديده بود و اکنون پس از پرسه هاي زياد به آن‬
‫طرف جزيره که زيباييش آنجا بود قدم ميگذاشت ‪ .‬مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬هنوز نگفتيد نامه ها از طرف کيست ؟‬
‫‪ -‬خودت چه فکر ميکني ؟‬
‫‪ -‬من ؟ اگر ناراحت نميشويد حدس ميزنم که ‪..‬‬
‫‪ -‬که چي ؟‬
‫زن زير نور چراغ چهره اي متفاوت داشت ‪ .‬به صورت مرد خيره بود و منتظر پاسخ ‪ .‬مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬حدس ميزنم مردي از شما خوشش آمده ‪ .‬عاشق شده ‪ .‬و تو از شوهرت ميترسي ‪ .‬ميترسي اين نامه ها به دستش بيفتد‬
‫‪ -‬کاش اينطور بود که ميگويي ‪.‬‬
‫‪ -‬يعني از اين بدتر ‪ .‬خب ‪ .‬شايد شما هم از آن مرد خوشتان آمده باشد‬
‫‪ -‬آرزو ميکنم که اينطور بود و آرزو ميکنم آن مرد تو بودي‬
‫مرد ساکت شد ‪ .‬هر دو به همديگر خيره بودند ‪ .‬مرد صداي قلب خود را مي شنيد ‪ .‬احساس کرد در اين اتاق به اسارت گرفته شده‬
‫است ‪ .‬چرا زن اين حرفها را ميزد ؟ يعني او به مرد عالقه داشت ؟ محال بود ‪ .‬يا اينکه مرد هيچوقت در اندوه و پريشاني زن چنين‬
‫چيزي را درک نکرده بود ‪ .‬شايد اگر مردي معمولي بود همان روز اول ميفهميد ‪ .‬حاال مرد ناگهان چند قدم به زيباييهاي جزيره‬
‫نزديکتر شده بود ‪ .‬لبهاي زن جنبيد ‪:‬‬
‫‪ -‬چرا رنگت پريده ؟‬
‫‪ -‬بگذريم ‪ .‬ميخواهم يکي از نامه ها را بخوانم‬
‫‪ -‬الزم نيست ‪ .‬خودم تضيح ميدهم ‪ .‬بعدش همه اش را بخوان ‪.‬‬
‫‪37‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬منتظرم ‪ .‬بگوييد خانم‬
‫زن در ذهنش پرسه زد و ايستاد ‪ .‬شايد اگر سيگار بود حاال سيگار ميکشيد تا بهتر بتواند حرفش را بزند ‪ .‬اندوه آنقدر به سکوت‬
‫عادتش داده بود که انگار تنها دود سيگار ميتوانست کلمه ها را از بطن وجودش بيرون بکشد و به زبانش برساند ‪ .‬بلند شد و کنار‬
‫پنجره رفت ‪ .‬بعد رو به مرد که روي تخت نشسته بود چرخيد ‪:‬‬
‫‪ -‬از طرف مردم ‪.‬‬
‫‪ -‬مردم ؟‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬مردم ‪ .‬اين نامه ها هر روز زيادتر ميشوند ‪ .‬اوليها بيشتر شوهرم را تهديد کرده بودند ‪ .‬چون شوهرم قاضي بود و حکم قتلهايي‬
‫را صادر ميکرد ‪ .‬تهديد به مرگ ‪ .‬من نامه ها را نشانش نميدادم ‪ .‬مي داني چرا ؟ شايد مرا خيلي پست بداني‬
‫‪ -‬چرا ؟‬
‫‪ -‬دوست داشتم واقعا او را بکشند ‪ .‬از او متنفرم ‪ .‬بايد فهميده باشي‬
‫‪ -‬خداي من ‪ .‬پس عذاب وجدان داريد که خودکشي کرديد ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬ترس دارم‬
‫‪ -‬از شوهرت که بفهمد ؟ چرا اينها را به من ميگوييد ‪ .‬؟ کاش نگفته بوديد‬
‫‪ -‬مهم نيست ‪ .‬ترس من از مردم است ‪ .‬چون در نامه هاي آخري که به دستم مي رسد از من هم مينويسند ‪.‬‬
‫مرد انگار که حاال کامال تمام جزيره را ديده باشد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬تو ؟ آنها نميتوانند به زني زيبا آسيب برسانند‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫زن دوباره نشسته بود ‪ .‬مرد از اين جمله ي خود شرمگين بود ‪ .‬سرش را پايين انداخت ‪ .‬آهسته گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬منظورم اين است که اگر تو را تهديد کرده اند نترس ‪ .‬من هستم‬
‫‪ -‬همينطور است ‪ .‬نامه ها را بخوان ‪ .‬مرا هم تهديد به مرگ کرده اند و کل زندگيم ‪ .‬چون شوهرم آنقدر مذهبي است که همه را‬
‫کافر ميداند ‪ .‬هيچ فکر نکردي چرا هيچوقت از خانه بيرون نميروم ؟‬
‫‪ -‬اوه ‪ .‬بله ‪ .‬درست است ‪.‬‬
‫‪ -‬خيلي خوشحالم کردي ‪ .‬تو ميگويي که هستي و من ديگر نميترسم ‪ .‬هيچوقت نبايد از اينجا بروي‬
‫‪ -‬ولي شوهرت فردا شب بر ميگردد و آنوقت ‪...‬‬
‫‪ -‬تو خانه داري ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬در مسافرخانه ام‬
‫‪ -‬مطمئن باش او تو را به خاطر سابقه ات در جنگ و اسارت قبول کرذه ‪ .‬همانقدر که همه را کافر ميداند و حکم اعدام و سنگسار‬
‫ميدهد همانقدر هم به تو اطمينان دارد و هر چه بگويي برايش مهم است ‪.‬‬
‫مرد به سخنان زن طوري گوش مي داد انگار براي او نقشه ي فرار از زندان عراقيها را ميگفت ‪ .‬حاال که مرد جزيره را کامال شناخته‬
‫بود ديگر نميتوانست از آن دل بکند ‪ .‬دوست داشت هميشه آنجا بماند ‪ .‬دوست داشت مواظب جزيره ي زيبايش باشد ‪ .‬اگر کشتيهايي‬
‫خواستند آنجا لنگر بيندازند بايد از او اجازه بگيرند ‪ :‬اين جزيره مال من است ‪.‬‬
‫آنشب مرد تا ديروقت نامه ها را خواند ‪ .‬حاال ديگر همه چيز را فهميده بود ‪ .‬زن درست ميگفت ‪ .‬او ميتوانست از احساس اطمينان‬
‫قاضي به خودش استفاده کند و کنار زن در اين خانه بماند ‪ .‬حاال که عاشق زن شده بود هر جمله اي از نامه ها را توهيني به عشق‬
‫خود مي دانست ‪ .‬چطور ميتوانست او را تنها بگذارد ؟ در پايان بين خواب و بيداري او هم آرزو کرد که قاضي را بکشند و در نهايت‬
‫احساس کرد نياز به آغوش زني دارد ‪ .‬اين اولين احساس عاشقانه يا حسرت جنسي زندگيش بود ‪.‬‬

‫وقتي قاضي برگشت مرد خانه را ترک کرده بود و در مسافرخانه بود ‪ .‬اول بچه ها شروع کردند به تعريف کردن از او و اينکه او‬
‫چطور جان مادرشان را نجات داده است ‪ .‬زن چيزي نگفت ‪ .‬قاضي هم سعي کرد با مطرح نکردن موضوع خودکشي زن را راحت‬
‫بگذارد ‪ .‬به جايش از ماموريتش در شهرستان دور از پايتخت گفت و حکمهايي که داده بود و اينکه مردم چقدر احمقند که آشوب‬
‫ميکنند و نميدانند که امنيت يکي از نعمتهاي خداوند است ‪ .‬درباره ي مرد هم حرف زدند ‪ .‬زن فقط گفت ‪ :‬به نظر مرد خوبي ميرسد‬
‫و قاضي گفت ‪:‬‬
‫مگر شک داشتي ؟ کسي که به خاطر دفاع از ارزشهاي انقالب و دين هفت سال در اسارت بوده بهترين معلم اخالق است ‪ .‬ميبينم‬
‫که روحيه ات خيلي بهتر شده ‪.‬‬
‫‪ -‬مرد خيلي نصيحتم کرد و گفت خودکشي گناه بزرگي است ‪ .‬همانطور که گفتي معلم اخالق است ‪ .‬نميدانستم ميتواند مرا به‬
‫زندگيم اميدوار کند ‪ .‬از تو هم خيلي تعريف کرد و مرا به تو عالقه مند کرد ‪ .‬ديگر اندوهي ندارم‬
‫‪38‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬آفرين به اين مرد ‪ .‬کاش امشب مانده بود ‪.‬‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬وقتي تو هستي بهتر است در مسافرخانه باشد‬
‫‪ -‬مسافرخانه ؟‬
‫‪ -‬وقتي با تلفنش با کسي حرف ميزد شنيدم که ميگفت شبها در مسافرخانه ميخوابد‬
‫‪ -‬اينکه خيلي بد شد ‪ .‬کسي که جانت را نجات داده و معلم بچه هايمان است و تو را اميدوار کرده ‪ ...‬نه ‪ .‬بايد ارزش و احترام‬
‫بيشتري برايش قائل باشيم ‪ .‬نظر تو چيه عزيزم ؟‬
‫‪ -‬نميدانم‬
‫فرداي آن شب وقتي مرد به خانه آمد به جاي اينکه مثل هميشه به بچه ها سر بزند و از همان اول تدريس را شروع کند سعي کرد‬
‫بفهمد قاضي در خانه است يا نه ‪ .‬معموال که بايد سر کارش بود ‪ .‬نميدانست چه کسي در را برايش باز کرده است ‪ .‬اي کاش زن‬
‫باشد ‪ .‬اما صداي يکي از بچه ها را شنيد که اسم پدرش را صدا ميزد ‪ .‬پس قاضي در خانه بود ‪ .‬قاضي مانده بود تا مرد را ببيند و‬
‫از او تشکر کند ‪ .‬از شب قبل تا حاال ناگهان ابهت و شگفتي مرد در ذهن قاضي چند برابر شده بود ‪ .‬او با چه پرونده هايي سرو کار‬
‫داشت ‪.‬مردي صرفا به خاطر اينکه زني را تنها ديده بود او را به جايي کشانده و به او تجاوز کرده بود ‪ .‬مرد حد اقل مي توانست در‬
‫اين چند روز از فرصت استفاده کند اما همه چيز حکايت از آن داشت که مرد از مومنترين انسانهاست ‪ .‬چرا چنين مردي بايد چنين‬
‫فقير باشد ‪ .‬چرا از کميته هاي کمک کننده پول نميگرفت ؟ شبها در مسافرخانه ميخوابيد اما هيچوقت از فرصت استفاده نکرده بود‬
‫تا از اين خانه ي مجلل چيزي بدزدد ‪ .‬آيا نبايد به خاطر او چند ساعتي را از کارش بزند و در خانه بماند ‪ .‬؟ وقتي همديگر را ديدند‬
‫قاضي او را در آغوش گرفت ‪ .‬و از کلماتي پر از محبت که همراه با صداقت قلبي بود استفاده کرد ‪ .‬با هم در اتاق پذيرايي نشستند ‪.‬‬
‫قاضي از همسرش هم خواست به جمع آنها بپيوندد ‪ .‬و اين نشانه ي اين بود که مرد ديگر در اين خانه محرم است و غريبه نيست ‪.‬‬
‫زن با حجابي کامل و سر به زير کنار قاضي نشست ‪ .‬مرد گاهي به او و بيشتر به قاضي نگاه مي کرد ‪ .‬حرفهاي قاضي را کما بيش‬
‫ميشنيد اما در حضور زن کلمه ها انگار از معنا تهي شده بودند ‪ .‬او از شب گذشته در جزيره اي زندگي ميکرد که تنها کلمه ي زيبايي‬
‫و عشق معنا داشت و انسانها در آن جزيره تنها اين دو کلمه را مي دانستند و به همديگر ميگفتند ‪ .‬چه لذت بخش بود زندگي در‬
‫اين جزيره اي که به ناگاه کشف کرده بود ‪ .‬قاضي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬من هر کاري که برايت انجام دهم کافي نيست ‪ .‬تو مرا شرمنده کرده اي ‪ .‬خدا خواست که تو به خانه ي من بيايي ‪ .‬حاال هم‬
‫معلم فرزندانم هستي هم معلم همسرم ‪.‬‬
‫مرد که از دستپاچگي انگشتها را در هم قفل ميکرد و دوباره ميگشود گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬مگر ايشان هم درس دارند ؟‬
‫قاضي خنديد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ديشب گفت که چقدر به زندگي اميدوارش کرده اي‬
‫‪ -‬من کاري نکردم ‪ .‬هر انساني وظيفه اش همين است‬
‫‪ -‬آفرين ‪ .‬داشتم فکر مي کردم که تو چرا در مسافرخانه ميخوابي ؟ چرا تا حاال به من نگفته بودي ؟ تقصير خودم است ‪ .‬بايد از‬
‫روز اول ميفهميدم ‪ .‬حاال هم دير نيست ‪ .‬از امروز وسايلت را بياور همينجا ‪ .‬اتاق به اندازه ي کافي اينجا هست ‪ .‬بچه ها هم از‬
‫خدا مي خواهند ‪.‬‬
‫زن نگاهي به صورت مرد انداخت ‪ .‬با خود گفت ‪ :‬من هم ميخواهم ‪ .‬من هم دوست دارم بماني ‪ .‬در زن تمايل به زندگي آنقدر شديد‬
‫شده بود که به هيچ وجه نميدانست چرا ميخواست بميرد ‪ .‬هر چقدر بيشتر فکر ميکرد کمتر توجيهي براي خودکشي خود مي يافت‬
‫‪ .‬مرد کنار او بود و تنها کافي بود صدايش کند تا به سويش بيايد ‪ .‬نامه ها را بخواند و بگويد ‪ :‬نترس ‪ .‬من هستم و ديگر تمام ‪.‬‬
‫بله ‪ .‬پس چرا خودکشي ‪ .‬آيا به خاطر اين نبود که به غلط مرد را همچون شوهر خود ميدانست که نميتوان به او تکيه کرد ؟ شوهر‬
‫خودش که به او و راي و فکر او اعتنايي نداشت و گاهي از جسم او چون ظرفي غذا لقمه اي بر ميداشت و زود ‪ ،‬انگار که غذا شور‬
‫يا بي نمک يا بد مزه باشد از خوردن دست ميکشيد ؟ مرد به قاضي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬شما لطف داريد ‪ .‬ولي اينقدر از من تمجيد نکنيد ‪ .‬دچار خود بزرگبيني ميشوم‬
‫‪ -‬نترس ‪ .‬نه اصال نترس ‪ .‬اگر قرار بود دچار آن بشوي شده بودي‬
‫زن رفت و قهوه آورد ‪ .‬در هنگام نوشيدن قهوه گاهي مرد و گاهي زن به همديگر نگاه ميکردند ‪ .‬قاضي داشت از کارش حرف ميزد ‪:‬‬
‫‪ -‬امروزها کارم زياد است ‪ .‬همه اش هم به خاطر يک مشت اراذل‬
‫مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ميفهمم ‪ .‬خسته ايد ‪.‬‬
‫‪ -‬خسته نيستم ‪ .‬چون با خدا عهد کرده ام که ريشه ي اينها را بکنم ‪ .‬در جلسه اي که داشتيم قرار شد ديگر رحم نکنيم ‪ .‬هر کس‬
‫به خيابان آمد و بر عليه حکومت شعار داد و دستگير شد حکمش مرگ است ‪.‬‬
‫‪39‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬يعني هيچ اشتباهي نميشود ؟ ممکن است فقط اعتراضي داشته باشد‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬انقالب رنگين ‪ .‬فقط همين را ميخواهند ‪ .‬خيلي از قاضيها هم تهديد به مرگ شده اند ‪ .‬من گفتم درجا نزنيد اگر مثل من‬
‫محکم بايستيد و حکم اعدامها را بيشتر کنيد هرگز تهديد نميشويد ‪ .‬همه ميداند که من هنوز يک بار هم تهديد نشده ام‬
‫مرد بدون اراده و بي آن که قصدي داشته باشد به اميد اينکه در ميدان عشق تنها و بي حريف بماند بحث را ادامه داد و کنجکاوانه‬
‫پرسيد ‪:‬‬
‫‪ -‬تا حاال هيچ قاضي هم توسط اينها به قتل رسده ؟‬
‫‪ -‬متاسفانه بله ‪ .‬چهار نفر ‪.‬‬
‫‪ -‬پس بايد مواطب خودتان باشيد‬
‫‪ -‬خدا مواظب ماست ‪ .‬چون ما با شياطين در جنگيم ‪ .‬فکر کرده اند با پوشيدن لباس سبز و دستبند سيز و اين چيزها ديگر نميشود‬
‫اعدامشان کرد ‪ .‬بروند به جهنم‬
‫‪ -‬پس منظورتان همان سبزها هستند ‪ .‬مخالفان دولت فعلي و معترضها به انتخابات‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬ولي آنها فقط معترض نيستند ‪ .‬ميخواهند ثمره ي خون شهدا و کار کساني چون تو که هفت سال از عمر نازنينت در زندان‬
‫و شکنجه بودي را نابود کنند ‪.‬‬
‫‪ -‬عجب ؟‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬بگذريم ‪ .‬من بايد بروم ‪ .‬تو هم وسايلت را بياور ‪.‬‬
‫‪ -‬چشم ‪ .‬هر طور شما بخواهيد ‪.‬‬
‫وقتي قاضي رفت زن و مرد نفس راحتي کشيدند ‪ .‬مرد اما کمي ناراحت به نظر ميرسيد ‪ .‬زن گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬مثل اينکه نقشه مان گرفت ‪.‬‬
‫‪ -‬چه ؟‬
‫‪ -‬منظورم اين است که تو اينجا ميماني‬
‫‪ -‬ها ‪ .‬بله ‪ .‬ميمانم ‪.‬‬
‫‪ -‬چيزي شده ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬فقط ‪ ... .‬فقط بايد هر چه زودتر به بعضيها زنگ بزنم ‪ .‬تلفن کجاست ‪.‬‬
‫‪ -‬هم اينجا و هم در اتاق خوابمان‬
‫زن طوري گفت اتاق خوابمان که انگار قاضي ديگر بر نميگشت يا بودن مرد در خانه حکم طالق از قاضي را داشت ‪ .‬مرد تلفن را‬
‫برداشت ‪ .‬سيم تلفن تا هر جاي اتاق پذيرايي ميرسيد ‪ .‬شماره ها را از گوشي موبايلش پيدا ميکرد ‪ .‬زن شماره را برايش ميخواند ‪:‬‬
‫‪ -‬الو ‪ .‬ببين ‪ .‬امشب شعار نويسي را تعطيل کنيد ‪ .‬وضعيت بدي است ‪ .‬اسپري هاي سبز را جايي چال کنيد ‪ .‬به بچه ها بگو ‪ .‬حتما‬
‫؟ خيالم راحت باشد ؟‬
‫‪ -‬الو ‪ .‬تويي ؟ برادرت هست ‪ .‬گوشي را بده ‪ .‬الو ‪ .‬سالم ‪ .‬فردا جايي تجمع نکنيد ‪ .‬نه آنجا که من گفتم نه جاي ديگر ‪ .‬به همه بگو ‪.‬‬
‫‪ -‬الو ‪ .‬سالم ‪ .‬امشب به مسجد نرويد ‪ .‬نه براي نماز نه براي سخنراني ‪ .‬اوضاع خراب است ‪ .‬به موقعش خبر مي دهم ‪.‬‬
‫مرد چند جاي ديگر هم زنگ زد ‪ .‬زن چيزي نميگفت ‪ .‬وقتي مرد تلفنهايش را زد نفس راحتي کشيد ‪ .‬حاال بايد ميرفت و به بچه ها‬
‫درس مي داد ‪ .‬مطمئن بود تلفن هر جا کنترل باشد تلفن خانه ي قاضي آزاد است ‪ .‬زن را جلو خود ديد که با لباسي متفاوت نشسته‬
‫بود و سيگار ميکشيد ‪ .‬شلوارک به پا داشت با پيراهني آستين کوتاه که سينه هايش را دلخواه ميکرد ‪ .‬مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬من در مسافر خانه نبودم ‪ .‬بهتر است به تو راستش بگويم‬
‫‪ -‬پس کجا بودي ؟‬
‫‪ -‬شبها شعار مينوشتيم ‪ .‬اگر شوهرت بداند حکمم اعدام است نه ؟‬
‫زن بلند خنديد ‪ .‬صداي بچه ها آمد ‪ .‬زن گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬برو بچه ها را يک جوري رد کن برگرد ‪ .‬باهات کار دارم‬
‫‪ -‬باشه خانم‬
‫مرد بچه ها را در اتاق درسشان نشاند و به آنها تمرين داد و برگشت ‪ .‬زن پرسيد ‪:‬‬
‫‪ -‬اسپريهاي سبز را چرا بايد چال کنند ؟‬
‫‪ -‬مگر نديدي شوهرت چه گفت ‪ .‬هيچ مدرکي نبايد باقي بماند‬
‫‪ -‬شوهرم به تو شک نمي کند ‪.‬مطمئن باش ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي من دوستاني هم دارم ‪ .‬نبايد گير بيفتند ‪.‬‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬من چه کار ميتوانم بکنم ؟‬
‫‪40‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬اگر آن نامه ها را نشانش دهي شايد به خود بيايد و بترسد ‪ .‬او فکر ميکند هرگز تهديد نشده ‪ .‬من از کشته شدن آن چهار قاضي‬
‫خبر داشتم ‪.‬‬
‫‪ -‬چطور ؟‬
‫‪ -‬براي يک جوان که از سبزها بود حکم اعدام دادند و اجرا شد ‪ .‬در يک سفر به شهرستانها آنها را کشتند ‪.‬‬
‫‪ -‬چه جالب ‪.‬‬
‫‪ -‬نامه ها را طوري به او برسان که انگار اطالع نداري ‪.‬‬
‫‪ -‬نميشود ‪ .‬بگذار به کارش ادامه دهد ‪ .‬باشه ؟ بهتره ديگه درباره ي نامه ها حرف نزنيم ‪.‬‬
‫زن از او خواست به اتاق خوابشان بروند ‪ .‬مرد امتناع کرد ‪ .‬هر چند تمايل شديدي براي تصاحب زن حس مي کرد اما خيانت را‬
‫دوست نداشت ‪ .‬حتي اگر خيانت به کسي باشد که دوستانش را اعدام ميکند ‪ .‬زن برايش توضيح داد که اين خيانت نيست ‪ .‬مرد که‬
‫خود نيز در اين جزيره لنگر انداخته بود کم کم توجيهات زن را پذيرفت و هر دو وارد اتاق شدند ‪.‬‬

‫قاضي ظهر وقت ناهار تعريف کرد که حکم سه نفر از تظاهر کنندگان را صادر کرده و هر سه اعدام ميشوند ‪ .‬مرد يکه خورد ‪ .‬به‬
‫صورت قاضي نگاه کرد ‪ .‬قاضي گفت ‪ :‬البته قبل از صدور حکم استخاره کردم ‪ .‬همان روز نزديکهاي عصر وقتي مرد به بچه ها‬
‫درس ميداد زن او را صدا زد ‪ .‬به اتاق پذيرايي رفتند ‪ .‬نامه اي تهديد آميز براي زن بود ‪ .‬در آن نامه از طرف تعدادي نوشته شده‬
‫بود ‪ :‬يا شوهرت را راضي کن که حکم اعدام را پس بگيرد و يا اينکه او را ميکشيم ‪ .‬مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬تا حاال اينطوري تهديد کرده اند ؟‬
‫‪ -‬زياد ‪ .‬هيچکدام عملي نشده‬
‫‪ -‬خيالم راحت شد ولي اي کاش اينيکي را نشانش ميدادي ‪ .‬بگو افتاده بود توي خانه‬
‫‪ -‬باشه ‪ .‬ولي فقط به خاطر تو‬
‫‪ -‬ممنونم ‪ .‬شايد هم حکم را پس بگيرد ‪.‬‬
‫آنشب زن خواست نامه را به شوهرش نشان دهد ‪ .‬مرد در اتاق ديگر منتظر اين بود که قاضي به ديدنش بيايد و نامه را نشانش‬
‫بدهد و از او مشورت بخواهد ‪ .‬آنوقت او در جواب ميگفت که حکم را پس بگيرد و تبديل به زندان کند ‪ .‬خواهد گفت وقتي يک نفر‬
‫را زنداني کردي و نتوانست به خيابان بيايد انگار او را از موجوديت ساقط کرده اي ‪ .‬فرقي نميکند ‪ .‬اما قاضي نيامد ‪ .‬چون زن آنقدر‬
‫شيفته ي مرد شده بود که دوست نداشت شانس از دست دادن قاضي و تنها شدن با مرد و ازدواج با او را از دست بدهد ‪ .‬وقتي هم‬
‫فردا مرد از او پرسيد که نامه را نشانش داده گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬هيچ اعتنايي نکرد و گفت خدا مرا محافظت مي کند ‪.‬‬
‫آنروز عصر وقتي قاضي خود را آماده ي بيرون ميکرد از مرد خواست به اتاقش بيايد ‪ .‬بعد به مرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬خبر خوبي دارم ‪ .‬به ياري حق توانستيم سد راهشان شويم‬
‫‪ -‬سد راه ؟‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬من که به تو گفتم بايد محکم بايستيم و از صدور حکم اعدام نترسيم ‪ .‬شعار نويسي روي ديوارها قطع شده ‪ .‬امروز صبح‬
‫خبر دادند ‪ .‬همچنين جلسات سخنراني چند روشنفکر هم تعطيل شده ‪ .‬از همه بهتر حتي ديگر از تجمعات پراکنده هم خبري نيست‬
‫مرد با دقت به حرفهاي قاضي گوش داد و گفت ‪ :‬ولي اگر زندانيشان هم ميکرديد باز هم قطع ميشد‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬اين فکر را نکن ‪ .‬تو خيلي مهربان و دلرحمي ولي خداوند گفته در مقابل مشرکين بي رحم باشيد‬
‫‪ -‬البته ‪ .‬خب ‪ .‬پس همه چيز مرتب است آقا‬
‫‪ -‬مرتب هم خواهد ماند دوست من ‪ .‬البته در مقابل کار تو يعني رفتن به جبهه ي جنگ و دفاع از ميهن کار ما هيچ است‬
‫‪ -‬شرمنده ميفرمايي‬
‫قاضي رفت ‪ .‬مرد نميدانست چه کند ‪ .‬بالخره تصميم گرفت تمام نامه ها را از زن بگيرد و به او نشان دهد ‪ .‬مطمئن بود با اين کارش‬
‫او خواهد ترسيد ‪ .‬زن که ديگر تمام وجودش را در اختيار مرد قرار داده بود و ناخواسته در عشقي هولناک افتاده بود قبول کرد ‪ .‬مرد‬
‫هم عاشق بود ‪ .‬اما در آن لحظات که مرگ و اعدام ديگران را از زبان قاضي ميشنيد و خود انگار ترسويي در خانه ي دشمن پناهنده‬
‫شده بود نميتوانست ابراز عشق کند و تمايالتش در زير انبوهي از ياس و نااميدي و ترس محو شده بود ‪ .‬اوايل شب موبايلش زنگ‬
‫خورد ‪ .‬يکي از دوستانش خبر داد که يک قاضي را به قتل رسانده اند و همه خوشحالند ‪.‬‬
‫‪ -‬کدام قاضي ؟‬
‫‪ -‬همان لعنتي که هر چه تهديد کرديم فايده اي نداشت ‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫جستجو‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫پيرمرد روزنامه را باز کرد و براي چندمين بار در روز به عکس پسرش نگاه کرد ‪ .‬روزنامه را از تنها پيرمرد باسواد که چهار ماه‬
‫پيش به خانه ي سالمندان آمده بود و آلزليمر شديد داشت گرفته بود ‪ .‬پيرمرد آلزايمري هر روز صبح همان روزنامه را مي خواند و‬
‫لي خبرها برايش تازه بود ‪ .‬پيرمرد چند روز پيش روزنامه را از آلزايمري گرفت و آلزايمري هم ديگر به ياد نياورد که روزنامه اي‬
‫داشته است ‪ .‬کنار همسرش که او هم پير بود اما نه به اندازه ي او روي نيمکت محوطه ي سبز خانه ي سالمندان نشست و دوباره‬
‫عکس را نشانش داد ‪:‬‬
‫‪ -‬پسرمان را ببين ‪.‬‬
‫‪ -‬نيم ساعت پيش هم نشانم دادي ‪ .‬چه کار کنم حاال ؟‬
‫‪ -‬خوشحال باش خانم ‪ .‬پسرمان است ديگر‬
‫‪ -‬پسرمان است ‪ .‬ولي دو سال است ما را آورده اينجا ‪ .‬بي رحم است ‪.‬‬
‫‪ -‬جايي را نداشت ‪ .‬خانه را فروخت ‪ .‬چه کار کند خب ؟‬
‫‪ -‬بس کن مرد ‪ .‬تو ميتوانستي بگويي نفروشد ‪.‬‬
‫پيرمرد نمي دانست چرا عکس پسرش را توي روزنامه زده اند ‪ .‬بايد از کسي مي خواست که پايين عکس را بخواند ‪ .‬براي همين‬
‫چند بار به سراغ آلزليمري رفته بود ‪ .‬آلزايمري پيرمردي بود که روي ويلچر مينشست ‪ .‬وقتي با او حرف ميزدي با چشمهاي باز به‬
‫تو نگاه ميکرد و لبخند مي زد ‪ .‬پيرمرد روزنامه را به او نشان مي داد و انگشتش را روي عکس پسرش مي گذاشت و مي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬خواهش مي کنم اين پايين را بخوان ‪.‬‬
‫مرد آلزايمري روزنامه را تا نزديک چشمها مي برد و پايين مي آورد ‪ .‬لبخندش محو شده بود ‪ .‬دوباره لبخند ميزد و روزنامه را تا‬
‫نزديک چشمها ميبرد ‪ .‬مطلب را ميخواند ‪ .‬ولي وقتي ميخواست بازگو کند چيزي در ذهنش نمانده بود ‪ .‬حتي به ياد نمي آورد که‬
‫عکس را ديده است ‪ .‬پيرمرد از او نا اميد شده بود ‪ .‬البته به جز آلزايمري باسوادهاي ديگري هم بودند ‪ .‬مثل پرستارها ‪ .‬اما آنها‬
‫هميشه بد اخالق بودند ‪ .‬و با او مثل کودک رفتار مي کردند ‪ .‬مي دانست که اگر به يکي از آنها بگويد که مطلب روزنامه برايش‬
‫بخواند فقط به او خواهد خنديد ‪ .‬روزنامه را از دستش خواهد گرفت و در زباله ها خواهد انداخت ‪ .‬شب به سالن تماشاي تلوزيون‬
‫رفت ‪ .‬همه فوتبال تماشا ميکردند ‪ .‬گوشه اي روي نيمکت نشست و روزنامه را روي پاهايش باز کرد ‪ .‬اميد داشت که يکي از‬
‫پيرمردهاي داخل سالن متوجه او بشود ‪ .‬يکي که به طور معجرزه آسايي باسواد باشد و خيلي تند مطلب را برايش بخواند ‪ .‬اما بي‬
‫فايده بود ‪ .‬به همين خاطر روزنامه را تا کرد و توي جيب کتش گذاشت ‪ .‬بعد خودش هم مشغول تماشاي فوتبال شد ‪ .‬در حين ديدن‬
‫فوتبال يک نفر با صداي دو رگه اي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬فوتباليستهاي امروزي فقط براي پول بازي ميکنن‬
‫يکي ديگه گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اگر جايزه نميدادند که هيچکس بازي نمي کرد‬
‫‪ -‬چرا ‪ .‬قبال خيليها فوتبال رو فقط به خاطر خودش دوست داشتند نه جايزه‬

‫پيرمرد با شنيدن کلمه ي جايزه بدنش داغ شد ‪ .‬قلب ضعيفش تند تر زد ‪ .‬از سالن بيرون آمد و همه جا را دنبال همسرش گشت‬
‫‪ .‬بعد که نا اميد شد قرصش را خورد و خوابيد ‪.‬فردا با پاهاي خسته روي نيمکت هميشگيشان نشست و منتظرش شد ‪ .‬همسرش‬
‫دير کرد ولي باالخره آمد ‪ .‬عصر بود و سايه ي درخت روي نيمکت افتاده بود ‪ .‬پيرمرد فورا روزنامه را از جيبش بيرون آورد ولي‬
‫همسرش گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬عصايت کو ؟‬
‫‪ -‬عصا ؟ حاال بيا اين را ببين ‪.‬‬
‫‪ -‬گفتم عصايت کو ؟‬
‫‪ -‬خداي من ‪ .‬تو هميشه لج ميکني ‪ .‬عصايم توي سالن تلوزيون جا مونده‬
‫‪ -‬فورا برو بيارش ‪ .‬تا اونوقت به حرفت گوش نميدم ‪.‬‬
‫پيرمرد رفت و عصايش را برداشت ‪ .‬وقع برگشتن چيزي زير لب مي گفت ‪ .‬انگار با خودش ديالوگ يک نمايشنامه را تمرين مي‬
‫کرد ‪ .‬بين راه آلزايمري را ديد که روي ويلچرش نشسته ‪ .‬با نگاهي تحقير آميز به او نگاه کرد ‪ .‬با خودش گفت ‪ :‬ديگه بهت نياي‬
‫ندارم پيرمرد فراموشکار ‪ .‬کنار همسرش نشست و ته عصا را روي سنگفرش کوبيد ‪:‬‬
‫‪ -‬اين هم عصا‬
‫‪ -‬خوبه ‪ .‬اينطوري ديگه چالغ نميشي ‪.‬‬
‫پيرمرد روزنامه را به او نشان داد و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬عکس پسرمون ‪ .‬همين االن فهميدم چرا عکسشو تو روزنامه چاپ کردن ‪ .‬حتما خيلي دوست داري بدوني نه ؟ ولي اول بايد‬
‫‪43‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫يک قولي بدي ‪.‬‬
‫‪ -‬قول ؟ چه قولي ؟‬
‫‪ -‬اينکه ديگه حرف اون دختره رو نزني ‪ .‬باشه ؟‬
‫‪ -‬چي ؟ اون دختره ؟ فکر کردي ميتوني خرم کني ‪ .‬؟ اون دختره داشت زندگيمون رو خراب ميکرد ‪ .‬تو هنوز همون مرد هوس باز‬
‫سي سال قبل هستي ‪ .‬هيچوقت هم اون دختره يادم نميره ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي سي سال گذشته ‪.‬‬
‫‪ -‬گذشته باشه ‪ .‬تو از خوش قلبي من سوئ استفاده کردي ‪ .‬حتي آورديش خونه ‪ .‬اگه همسايه ها نديده بودنش ‪...‬‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬کافيه ‪ .‬نميخواد قول بدي ‪ .‬حاال گوش کن ‪ .‬پسرمون از يکي از بانکها جايزه برده ‪ .‬ميدوني جايزش چيه ؟ يک آپارتمان ‪.‬‬
‫يک آپارتمان شيک ‪ .‬همين روزاست که مياد و من و تو رو با خودش ميبره اونجا ‪ .‬بين اينجا نوشته ‪ .‬اين پايين ‪ .‬يادته قول داد هر‬
‫وقت خونه خريد ما رو ميبره اونجا پيش خودش ؟‬
‫پيرزن روزنامه را گرفت و براي اولين بار به عکس پسرش خوب نگاه کرد ‪ .‬اشک در چشمهايش جمع شد و در همان حال گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬پس چرا زنگ نزده ؟ هر روز منتظرم يکي از پرستارها بگه تلفن داري‬
‫‪ -‬ميخواد غافلگيرمون کنه ‪ .‬بعدشم ‪ .‬يک چيزي ‪ .‬من فهميدم که همه اينجا به خودمون حسودي ميکنن ‪ .‬حتما پرستارها هم‬
‫حسودي ميکنن ‪ .‬پس اگه پسرمون زنگ زده ممکنه همينطوري قطع کرده باشه ‪ .‬از روي حسادت‬
‫‪ -‬راست ميگي ‪ .‬حاال کي مياد ‪ .‬تو فکر ميکني کي بياد ؟‬
‫‪ -‬همين روزها ‪.‬‬
‫پيرمرد به همسرش نگاه کرد ‪ .‬بعد عصايش را برداشت و به آن تکيه داد ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ميدوني ‪ .‬من حدس ميزنم آپارتمان در يک محله ي خوب باشه ‪ .‬چون اگه در يک محله ي معمولي بود چرا عکسشو زدن ؟‬
‫‪ -‬عکس آپارتمان که نيست‬
‫‪ -‬منظورم عکس پسرمونه‬
‫‪ -‬درسته ‪ .‬فقط خدا کنه همسايه هاي خوبي داشته باشه ‪.‬‬
‫آنشب پيرمرد تا موقعي که المپها روشن بودند و خاموشي نزده بودند به عکس نگاه کرد ‪ .‬بعد از آن خوابيد ‪ .‬قبل از خواب در ذهنش‬
‫هزار جور فکر بود ‪ :‬خب ‪ .‬چند شب ديگه هم خاموشي بزنيد ‪ .‬چه ميشه ؟ بعدش من ميرم خونه ي پسرم ‪ .‬اونجا ديگه شماها نيستين‬
‫که هي خاموشي بزنين ‪ .‬هر وقت دلم بخواد ميخوابم ‪ .‬پسرم بهم ميگه که هر وقت دلت خواست بخواب ‪ .‬ديگه اينجوري نيست‬
‫که لحافم و اين مالفه بوي بد بده ‪ .‬لحاف اونجا خيلي نرمتره ‪ .‬مالفه ها تميزن ‪ .‬آره ‪ .‬حاال چند شب ديگه هم صبر ميکنم ‪ .‬چرا‬
‫چن شب ديگه ؟ شايد همين فردا بياد ؟ ولي چرا منو نميبخشه به خاطر اون دختره ‪ .‬سي سال گذشته ‪.‬‬

‫از صبح منتظر پسرشان شدند ‪ .‬روي نيمکت نشستند ‪ .‬پيرمرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬االن سي و هشت سالشه ‪.‬‬
‫‪ -‬آره ‪ .‬سي و هشت سال و سه ماه ‪ .‬ديشب حساب کردم‬
‫‪ -‬پس تو هم ديشب تو فکر پسرمان بودي ؟‬
‫‪ -‬خب آره ‪ .‬مگه فقط پسر توئه ؟‬
‫‪ -‬خوبه ‪ .‬اينطوري خوبه ‪ .‬ولي اگه ازدواج کرده بود ‪ .‬االن نوه داشتيم‬
‫‪ -‬اگر منظورت ازدواج با اون دختري بود که تو پيشنهاد دادي همون بهتر که عذب بمونه ‪ .‬آخه خونوادشو نديدي ؟‬
‫‪ -‬ولي مهم دوست داشتنه ‪ .‬اونها همديگه رو دوست داشتن ‪.‬‬
‫‪ -‬از کجا مي دوني ؟‬
‫‪ -‬اگه بگم ناراحت که نميشي يا وقتي اومد سرش داد نميزني ها ؟ مثال داره مياد ما رو از اينجا نجات بده‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬چه کارش دارم ‪ .‬حاال زود بگو‬
‫‪ -‬يک بار ‪ .‬يعني همون شبي که ميخواستيم بريم خواستگاري و تو نزاشتي پسرمون رو ديدم که داشت تو اتاقش گريه مي کرد ‪.‬‬
‫‪ -‬اين چه حرفيه ؟ منظورت اينه که ناراحت بود ؟‬
‫‪ -‬پس چي ؟ اونها همديگه رو خيلي دوست داشتند ‪ .‬قبل از اينکه اسمشو پيش خودمون بياره هم ديدمشون ‪ .‬با هم بودند ‪ .‬خيلي‬
‫عاشقانه ‪.‬‬
‫‪ -‬اوه ‪ .‬تو اينها رو به من نگفتي ؟ با هم بودنشون ميدوني يعني چي ؟ اونها با هم رابطه داشتن ‪ .‬بدون خبر پدر و مادر ‪ .‬مثل تو ‪.‬‬
‫مثل خودت و اون دختره ي لعنتي ‪ .‬واقعا که ‪ .‬بعدشم ميخواي وقتي اومد سرش داد نزنم ‪ .‬اصال از کجا معلوم ؟ ‪....‬؟‬
‫پيرزن ايستاد و ناگهان گريه کرد ‪ .‬دستمالش را بيرون آورد و اشکش را پاک کرد‪ .‬پيرمرد عصايش را جا به جا کرد ‪ .‬از گفتن‬
‫‪44‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫حرفهايش پشيمان شد ‪ .‬در اين فکر بود که از چه راهي براي آرام کردنش استفاده کند ‪ .‬قبال او را ميبوسيد و تازگيها از کلماتي که‬
‫خوشايند او بود استفاده ميکرد ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬عزيزم ‪ .‬از کجا معلوم که چي ؟‬
‫‪ -‬که با همون ازدواج نکرده باشه‬
‫‪ -‬ولي عزيزم اين غير ممکنه ‪ .‬چون ما حتي خواستگاري هم نرفتيم ‪.‬‬
‫پيرزن کمي آرام شد و آهسته نشست ‪ .‬بعد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬وقتي اومد بهش ميگم هر کسي رو که دوست داره بگه ‪ .‬چطوره ؟‬
‫‪ -‬خوبه عزيزم ‪ .‬ولي اول بگذار برسيم خونه و يک استراحت بکنيم ‪.‬‬
‫‪ -‬تو چقدر خودخواهي ‪ .‬اصال به فکر پسرمون نيستي ‪.‬‬
‫پيرمرد از حرف زن جا خورد و نوک عصايش را روي سنگفرش کوبيد ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اگر توي فکرش نبودم از کجا ميفهميدم االن ميخواد بياد ‪ .‬از کجا تو ميفهميدي که يک آپارتمان برنده شده‬
‫‪ -‬منظورم اين نبود ‪.‬‬
‫‪ -‬پس چي بود ؟‬
‫‪ -‬اونوقتها هم که خونه بوديم همش ميخواستي استراحت کني‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬بازنشسته بودم ‪ .‬گاهي هم ميرفتم پارک ‪ .‬يادت نيست ؟‬
‫‪ -‬اين کاري که تو داشتي که اصال سخت نبود‬
‫‪ -‬چطور سخت نبود ‪ .‬من بايد براي تمام کارمندها چايي درست ميکردم ‪ .‬تمام ميزها را پاک ميکردم و ‪..‬‬
‫‪ -‬خوبه ‪ .‬خوبه ‪ .‬حاال با اين آفتاب و گرما چه کار کنيم ها ؟‬
‫‪ -‬بريم اونطرف ‪ .‬روي اونيکي نيمکت ‪.‬‬
‫‪ -‬بريم‬
‫تا ظهر نشستند اما از پسرشان خبري نشد ‪ .‬پيرمرد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬من برم همه جا رو بگردم ‪ .‬تو همينجا بمون‬
‫‪ -‬بگردي ؟‬
‫‪ -‬آره ‪ .‬دنبال پسرمون ‪ .‬ممکنه رفته باشه تو ساختمون ‪ .‬اصال فکر نميکنه خودمون اينجا منتظرمون باشه ‪ .‬توي يکي از سالنها ‪.‬‬
‫يا پيش يکي از پرستارها‬
‫‪ -‬آره ‪ .‬برو ‪ .‬مواظب باش ‪ .‬يک وقت عاشق اين دخترهاي پرستار نشه ها‬
‫‪ -‬قبول نميکني ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬چرا قبول کنم ‪ .‬اينها خيلي بد اخالق هستن‬
‫‪ -‬راست ميگي عزيزم ‪.‬‬
‫پيرمرد عصا زنان دور شد ‪ .‬به ساختمان رسيد ‪ .‬توي اين فکر بود که اگر پسرشان را با يکي از پرستارها ديد به او هشدار بدهد ‪ .‬به‬
‫او بگويد که نه من و نه مادرت قبول نميکنيم که باهاش ازدواج کني ‪ .‬چون هر شب وقتي ميخواستم به عکست نگاه کنم خاموشي‬
‫ميزده و بعضي وقتها از دندان مصنوعي مادرت گله ميکرده که تميز نيست ‪ .‬پيرمرد همه جا را گشت ‪ .‬پسرش نبود ‪ .‬تنها جايي که‬
‫مانده بود سالن تماشاي تلوزين بود ‪ .‬با خودش گفت ‪ :‬حتما رفته تلوزيون ببينه ‪ .‬جوونه ديگه ‪ .‬به آنجا رفت و تک تک صورتها را‬
‫نگاه کرد ‪ .‬هيچکدام نبودند ‪ .‬پيرمردها خيلي ساکت به تلوزيون و مردي که در تلوزيون حرف ميزد نگاه ميکردند ‪ .‬خسته بود ‪ .‬روي‬
‫يک صندلي نشست ‪ .‬به بغل دستيش گفت ‪ :‬امروز فوتبال نداره نه ؟‬
‫‪ -‬نه ‪.‬‬
‫‪ -‬پس به چي زل زدين همه ؟‬
‫‪ -‬اخبار‬
‫‪ -‬من هيچوقت حوصله ي اخبار نداشتم ‪ .‬دنبال پسرم ميگردم‬
‫‪ -‬اخبار داره ميگه چند نفر اعدام شدند‬
‫‪ -‬قاتل بودن ؟‬
‫‪ -‬نه‬
‫‪ -‬دزد ؟‬
‫‪ -‬نه‬
‫‪ -‬پس چي ؟‬
‫‪45‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬شعار دادن ‪ .‬گفتن مرگ بر ديکتاتور ‪ .‬رو ديوار هم نوشتن ‪ .‬نگاه کن ‪ .‬چشات خوب ميبينه ؟‬
‫پيرمرد به طرف تلوزيون نگاه کرد ‪ .‬اول تصويرهايي از ديوار و چند صدا که شعار ميدادند و شلوغي و بوق ماشينها بود ‪ .‬بعد يک‬
‫مرتبه تصوير پسرش تمام صفحه ي تلوزيون را گرفت ‪ .‬بغل دستي چند سرفه کرد بعد گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اين يکي از اعداميهاست ‪ .‬چند ماه پيش گرفتنش‪ .‬شعار ميداده‬

‫‪46‬‬
‫استراحت‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫استراحت‬
‫روسري هاي سبز‬

‫‪1‬‬

‫‪ -‬ببين چطور از خودمان جدايش کردند ‪ .‬حتما موضوع آزاد شدنش جدي است ‪ .‬نه تعهدي داده نه جرمش کم است ‪ .‬پس‬
‫چرا آزادش ميکنند ؟ چرا ما را آزاد نميکنند که اصال جرممان نصف جرم او هم نيست ‪ .‬مگر نشنيدي که خودش چه چيزهايي‬
‫تعريف کرد ؟ هيچ دختري جز او جرات آن کار را ندارد ‪ .‬توي دانشگاه ميکرفن را از دست رئيس آنجا گرفته و شعار داده ‪.‬‬
‫حاال دارد آزاد ميشود ‪ .‬واهلل راست ميگويند که هر کس خوشگلتر باشد همه جا شانس مي آورد ‪ .‬شايد هم يک شب با يکي‬
‫از اين وحشيها خوابيده تا حکم آزاديش را بدهند ‪.‬‬
‫‪ -‬اينطوريها هم نيست ‪ .‬دارند بازيش مي دهند ‪ .‬يک هفته ي ديگر بهش مي گويند ما اصال نگفتيم آزادت مي کنيم ‪ .‬بعد‬
‫ببين بيچاره چه عذابي بکشد ‪ .‬من ديده ام که ميگويم‬
‫‪ -‬ولي قبول داري که ممکن است جاسوس بوده باشد که ‪.‬‬
‫‪ -‬جاسوس ؟ هه ‪ .‬تو هم چه حرفها ميزني ‪ .‬جاسوس ميخواهند چه کار ديگر ؟‬
‫‪ -‬براي چه ؟ براي اينکه از دخترهاي زنداني حرف بکشد بيرون ‪ .‬حاال حتما از خودمان حرفهايي که ميخواسته بيرون کشيده‬
‫و همه اش را گزارش داده براي پاسدارها و کارش تمام شده اينجا ‪ .‬آزادش مي کنند ‪ .‬حتي پولي هم ميگيرد بابت جاسوسيش‬
‫‪ ..‬خداي من چرا زودتر به ذهنم نرسيد که به بچه ها بگويم از آن آتش زدن عکس رئيس جمهور توي کالس دانشگاه چيزي‬
‫نگويند ‪ .‬يادت که هست ‪ .‬يک خرمن عکس کوفتيش را جمع کرديم و يکي از دخترها فندک کشيد ‪ .‬خوب که شعله کشيد‬
‫از رويش پريديم ‪ .‬درست مثل چهارشنبه سوري بود ‪ .‬انگار ميدانستيم که چهارشنبه سوري توي زندان ميمانيم و حسرتش به‬
‫دلمان مي ماند ‪.‬ولي بچه ها براي اين دختره تعريف کردند ‪ .‬يادت که هست ‪ .‬از دو شب بعد بچه ها را بردند و کتک زدند ‪.‬‬
‫خودمان را هم بردند و يک چند تا شالق زدند‬
‫‪ -‬ولي اگر اينطوريه چرا نگفتند اعتراف کنيد ؟‬
‫‪ -‬اگر ميگفتند که دختره لو ميرفت ‪ .‬همان شبها او را هم بردند ‪ .‬ولي وقتي برگشت ميخنديد ‪ .‬مي گفت اي ول بچه ها ‪ .‬چرا‬
‫اينطوري ميگفت ؟ مي گفت که بچه ها خوب دارند طاقت ميآورند ‪ .‬ولي فکر کنم به سادگي دخترهاي ديگه ميخنديد ناکس ‪.‬‬
‫‪ -‬من که سر حرفم هستم ‪ .‬دارند بازيش مي دهند ‪.‬‬
‫‪ -‬حاال ميبينيم ‪.‬‬

‫‪2‬‬

‫عکس را که ديد فورا شناخت ‪ .‬پس اين لعنتي آمده ايران مردم را کتک مي زند ؟ يک ماه پيش به عنوان راهنماي‬
‫توريستهاي عربي زبان عده اي را برده بود جاهاي مختلف تهران و بعد اصفهان را نشسانشان داده بود ‪ .‬يکي از آنها همين‬
‫مرد بود ‪ .‬همين مرد با همين قيافه ي غولپيکر که در سايت زده بودند ‪ .‬پس از لبنان آمده بود که پول بگيرد و مزدوري کند و‬
‫مردم ايران را بزند ‪ .‬شايد هم برادر بزرگش را او کشته بود ‪ .‬چون در عکس داشت شليک مستقيم مي کرد ‪ .‬در عکس ديگري‬
‫به صورت پسري جوان اسپري فلفل ميپاشيد ‪ .‬لعنت به تو مرد ‪ .‬در سايت نوشته شده بود که اين مزدور لبناني را شناسايي‬
‫کنيد ‪ .‬پسر که برادر بزرگش را از دست داده بود تصميم گرفت انتقامش را بگيرد ‪ .‬هر طور شده انتقامم را ميگيرم ‪ .‬يک عرب‬
‫ناکس و بي ناموس امده توي مملکت من توي شهر من توي خانه ي من برادرم را کشته ‪ .‬مردم را کتک زده و حاال دارد توي‬
‫هتل کيف ميکند ‪ .‬آنروز که به عنوان توريست بردمشان و آن همه با زبان عربي حرف زدم هم حتما به ريش من ميخنديده‬
‫‪ .‬چون او نيامده بود ديدنيها را ببيند ‪ .‬آمده بود خوب شناسايي کند تا بعدا بهتر بتواند زيردستهايش را به جان مردم بيندازد‬
‫‪ .‬فقط خدا کند هنوز توي آن هتل باشد ‪.‬نبايد به کسي بگويم که شناساييش کرده ام ‪ .‬اين کار را بايد خودم انجام بدهم ‪.‬‬
‫يکي به خاطر برادرم و يکي هم اينکه ممکن است فقط من اخالقش را بدانم و زبانش را ‪ .‬ديگران فراريش ميدهند اگر بروند‬
‫طرفش ‪ .‬بله خودم ميروم ‪ .‬وقتي پسر مطمئن شد که مرد لبناني هنوز در آن هتل اقامت دارد آنجا يک اتاق گرفت ‪ .‬اتاقي‬
‫را انتخاب کرد که چندان از اتاق مرد لبناني دور نباشد ‪ .‬روز دوم يا سوم بود که سعي کرد در البي هتل مرد لبناني را ببيند‬
‫‪ .‬هنگام صرف ناهار او را ديد که تنها پشت ميزي نشسته است ‪ .‬فرصت را از دست نداد و با زبان عربي از او اجازه گرفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اجازه هست بشينم ؟‬
‫‪ -‬البته ‪ .‬بفرماييد ‪.‬‬
‫‪48‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬

‫پسر گفت که او را ميشناسد و جريان تور را تعريف کرد ‪ .‬مرد لبناني با کمي شگفتي به او نگاه کرد و فورا پرسيد هنوز همان‬
‫کار را مي کند ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬متاسفانه تازگيها فهميده ام که سرطان دارم‬
‫‪ -‬سرطان ؟ چه بد ‪ .‬متاسفم‬
‫‪ -‬همينجا يک اتاق گرفته ام ‪ .‬نميدانستم شما هم اينجا هستيد ‪ .‬ميخواهم بقيه ي عمرم را در عبادت بگذرانم‬
‫‪ -‬عبادت در هتل ؟‬
‫مرد لبناني گفته بود اوال نبايد نا اميد شود و به معالجه ادامه دهد ‪ .‬بعد هم توي هتل که نميشود عبادت کرد ‪.‬‬
‫‪ -‬منظورم از عبادت نماز خواندن و روزه رفتن نيست‬
‫‪ -‬پس چيه ؟‬
‫‪ -‬کمک کردن به جهاني شدن تشيع در جهان اسالم‬
‫مرد لبناني دست از خوردن کشيده بود ‪ .‬با شگفتي به پسر جوان نگاه کرده بود ‪ .‬شايد هم فکر مي کرد که سرطان بر مغز‬
‫او تاثير گذاشته ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬توي هتل ؟‬
‫‪ -‬البته ‪ .‬من با اينترنت با خيلي از فيلسوفان و علما در اينباره بحث ميکنم ‪ .‬مخصوصا عربها و وهابيها ‪ .‬کار من شبانه روزي‬
‫کار با اينترنت است ‪ .‬اگر مايل باشيد به اتاقم بياييد خوشحال ميشوم ‪ .‬اسم من را يادتان هست ؟‬
‫‪ -‬نه متاسفانه‬
‫پسر خود را معرفي کرده بود و مرد لبناني هم که انگار تحت تاثير قرار گرفته بود خود را معرفي کرده بود ‪ .‬حاال آن دو با‬
‫هم دوست بودند ‪ .‬مرد لبناني فرداي آن روز به اتاق پسر رفت ‪ .‬پسر اينترنت را روشن کرد و با چند نفر عرب گرم گفتگو‬
‫شد ‪ .‬دليل آورد که تشيع دين بر حق است ‪ .‬بعد از آن هر دو نشستند و دو ساعتي در اين مورد گپ زدند ‪ .‬مرد لبناني گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬کار تو عاليه ‪ .‬واقعا بهترين گزينه است ‪ .‬حاال دکترها ميگويند تا چه وقت زنده مي ماني ‪.‬‬
‫‪ -‬هفت ماه ديگر زنده ام ‪ .‬ولي فقط چهار ماهش را ميتوانم کار کنم‬
‫‪ -‬متاسفم‬
‫‪ -‬مرگ آدم چندان مهم نيست ‪ .‬اعمالش مهم است دوست من‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬من هم همين فکر را دارم ‪ .‬اگر هم ايران مانده ام براي وظيف اي است که برادران در ايران براي حفظ نظام تشيع‬
‫به من داده اند‬
‫‪ -‬راستي ؟ اين خيلي خوب و مهم است ‪ .‬موفق باشي‬
‫‪ -‬تا حاال که بد نبوده ‪ .‬ولي تفکر تو جدي تر است ‪ .‬تو کار علمي مي کني ‪ .‬در دراز مدت حتما ثمر مي دهد ‪.‬‬
‫‪ -‬انشائاهلل ‪.‬‬
‫‪ -‬ممنونم برادر ‪ .‬مزاحمت نميشوم ‪.‬‬
‫در پايان مرد لبناني از او دعوت کرد که اگر ميتواند در دو سه روز آينده به او سري بزند ‪ .‬شماره ي اتاقش را داد و رفت ‪.‬‬

‫‪3‬‬

‫يک هفته داشت به اتمام مي رسيد ‪ .‬همه ي دخترهاي زنداني منتظر بودند که آيا دختر جوان آزاد ميشود يا نه ‪ .‬در اين يک‬
‫هفته دختر را کمتر مي ديدند ‪ .‬مخصوصا مواقع صرف غذا او در بين آنها نبود ‪ .‬به وضوح مي ديدند که دوباره دارد زيباييش‬
‫را بيش از پيش به دست مي آورد ‪ .‬تقريبا همه به اين نتيجه رسيده بودند که دختر را به خاطر زيباييش آزاد مي کنند ‪ .‬همه‬
‫مطمئن بودند که او براي اينکه آزاد شود خود را به رئيس زندان فروخته است ‪ .‬گاهي به او نفرين ميکردند و از اينکه دختري‬
‫اينهمه پست باشد احساس انزجار ميکردند ‪ .‬به هر حال روز آزادي رسيد و دختر را صدا زدند ‪ .‬با دخترهاي ديگر خداحافظي‬
‫کرد ‪ .‬با تمام وجود حس مي کرد که نگاه آنها به او نگاهي تحقير آميز و نفرت انگيز است ‪ .‬او را از زندان بيرون بردند ‪ .‬دو‬
‫زن محجبه که حتما از ارگان پليس بودند دو طرف او راه رفتند تا به يک ماشين سواري رسيدند ‪ .‬او را عقب ماشين جا دادند‬
‫و خود کنارش نشستند ‪ .‬دختر بين راه اشکش را پاک مي کرد ‪ .‬چون طوري با او رفتار شده بود که انگار جسم خود را در‬
‫برابر آزاديش فروخته است ‪ .‬در حالي که اينطور نبود و خود هم نمي دانست چرا زندانبانها در اين يک هفته به او مي رسيدند‬
‫‪ .‬غذاهاي خوب مي دانند و عجيب اين بود که به او اجازه مي دانند آزادانه از آزادي بيان حرف بزند و بحث کند ‪ .‬وقتي به‬
‫‪49‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬

‫او گفتند دوست دارد چه فيلمي ببيند تعجب کرد ‪ .‬اسم فيلمها را گفت و بدون هيچ مزاحمي آن فيلمها را تماشا کرد ‪ .‬در‬
‫اين مدت توانست کتاب مورد عالقه اش را هم بخواند ‪ :‬مبارزات گاندي ‪ .‬اما چرا به او ميگفتند زياد استراحت کند ‪ .‬وقتي‬
‫گفت خوابش نميبرد قرصهاي خواب آور به او دادند ‪ .‬با اينکه آنهمه زيبا بود زندانبانها مثل اينکه دستور گرفته باشند يرشان‬
‫را پايين مي گرفتند و به او نگاه نمي کردند ‪ .‬شايد به خاطر پدرش بود ‪ .‬پدرش ثروتمند بود ‪ .‬حتما پول زيادي خرج کرده‬
‫تا توانسته آزادش کند ‪.‬پدرش را در نظر آورد ‪ .‬وقتي به خانه بر ميگشت و پدرش را در آغوش مي گرفت از فرصت استفاده‬
‫مي کرد و حتما خواهش مي کرد که آن چند دختر ديگر را هم آزاد کند ‪ .‬در همين فکر بود که ماشين سواري ايستاد و‬
‫پياده شدند ‪ .‬دختر انتظار داشت که او را به حال خود رها کنند ‪ .‬اما پليسهاي زن او را به داخل هتلي راهنمايي کردند ‪ .‬سوار‬
‫آسانسور شدند و به طبقه ي دوم رفتند ‪ .‬در برابر يکي از اتاقها ايسادند تا در باز شد ‪ .‬پليسهاي زن بدون هيچ حرفي او را به‬
‫داخل هل دادند و در بسته شد ‪.‬‬

‫‪4‬‬

‫مرد لبناني و پسر داشتند در مورد مسائل سياسي کشور حرف ميزدند ‪ .‬پسر توانسته بود اعتماد مرد لبناني را کامال جلب کند ‪.‬‬
‫او حاال به دنبال فرصتي مي گشت که نفرت خود را خالي کند ‪ .‬هر چه بيشتر حرف ميزدند و مرد لبناني از تفکرات متحجرانه‬
‫اش مي گفت و پولهاي کالني که مفت و مجاني فقط براي کشتن ايرانيها گرفته بود مي گفت نفرتش بيشتر ميشد ‪ .‬او‬
‫رئيس جمهور ايران را دوست داشت ‪ .‬چه راي آورده باشد چه نه ‪ .‬چون او را کسي مي دانست که خانواده اش را از گرسنگي‬
‫نجات داده ‪ .‬حرفهاي آنها به درازا کشيد و حاال اولهاي شب بود که آيفن به صدا در آمد ‪ .‬مرد لبناني به آيفن تصويري نگاه‬
‫کرد ‪ .‬بعد به پسر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ميتواني به اتاق من بروي ‪ .‬آنجا اينترنت هم هست ‪.‬‬
‫‪ -‬باشه‬
‫پسر که موقعيت را مناسب ديد به اتاق او رفت تا بيشتر او را بشناسد ‪ .‬در همان حال صداي دخترانه اي را شنيد ‪ .‬در را محکم‬
‫سته بود ‪ .‬پس فقط ميتوانست بشنود ‪ .‬صداي دخترانه به فارسي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬آقا شما کي هستيد ؟ من قرار بود بروم خانه‬
‫و صداي مرد لبناني را شنيد که حتما دختر چيزي از آن نميفهميد ‪:‬‬
‫‪ -‬انت جميل‬
‫پسر اتاق را خوب نگاه کرد ‪ .‬کار خود را مهمتر ديد ‪ .‬در اتاق چند نوع اسلحه بود ‪ .‬صداي دخترانه دوباره آمد ‪:‬‬
‫‪ -‬نميفهمم ‪.‬‬
‫پسر اسلحه ي مناسبي پيدا کرد که صدا خفه کن هم روي آن پيچ خورده بود ‪ .‬خشاب را بيرون آورد ‪ .‬خالي بود ‪ .‬بين خشابها‬
‫گشت و خشاب پري پيدا کرد ‪ .‬اسلحه يک کلت کمري سبک بود ‪ .‬صداي مرد لبناني آمد ‪:‬‬
‫‪ -‬ما اسمک يا حبيبي‬
‫‪ -‬دستم را ول کن وحشي ‪ .‬من آزاد شده ام بروم خانه‬
‫‪ -‬تبارک اهلل ‪.‬‬
‫اسلحه را آماده کرد ‪ .‬داشت به آرزويش ميرسيد ‪ .‬وقتي صداي دخترانه به جيغي بلند مبدل شد پسر در را باز کرد ‪ .‬مرد لبناني‬
‫را ديد که دختري را تقريبا لخت کرده و دختر تقال ميکند از خود دورش کند ‪ .‬پسر تقريبا داد زد ‪:‬‬
‫‪ -‬ولش کن مزدور‬
‫مرد لبناني دختر را رها کرد ‪ .‬دختر به گوشه اي رفت و نفس نفس زنان لباسهايش را مرتب کرد ‪ .‬در همان هنگام صداي‬
‫شليک خفه ي گلوله و ناله هاي مردي را شنيد ‪ .‬سر برگرداند ‪ .‬پسر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬زود باش دختر ‪ .‬از اينجا بريم‬
‫دختر لباسش را مرتب کرد ‪ .‬اندکي باالي جسد ايستاد ‪ .‬پسر اسلحه را با چفيه ي مرد لبناني پاک کرد و انداخت وسط اتاق‬
‫‪ .‬حاال دختر مي فهميد چرا آنهمه به او مي رسيدند ‪.‬‬

‫‪50‬‬
‫جنگل‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬

‫‪1‬‬

‫جنگلبان شبها تا دير وقت بيدار مي ماند ‪ .‬تازه مشغول به کار شده بود ‪ .‬در خانه ي کوچکي که اداره ي جنگلباني براي او ساخته بود‬
‫زندگي مي کرد و بيشتر وقتها بيرون از خانه در ميان انبوه درختان با بوها و ميوه ها ي مختلف پرسه ميزد ‪ .‬از پرنده ها هم مواظبت‬
‫مي کرد ‪ .‬حاال که فقط هفته اي يک بار به شهر ميرفت صورتش را نه هر روز که هفته اي يک بار اصالح ميکرد ‪ .‬کسي که مرا‬
‫نميبيند ‪ .‬درختها و حيوانات هم که اين چيزها سرشان نميشود ‪ .‬شبها اما در خانه مي ماند ‪ .‬نه از ترس بلکه از خستگي ‪ .‬يکي دو‬
‫ماه بدون برق در آنجا بود و به تازگي سيم برقي براي او از نزديک ترين آبادي به جنگل براي او کشيده بودند ‪ .‬شبها تلوزيون تماشا‬
‫ميکرد تا تنهايي خود را پر کند ‪ .‬در يکي از همين شبها بود که صداي ماشيني توجهش را جلب کرد ‪ .‬تفنگ دو لول و چراغ قوه اش‬
‫را برداشت و از خانه بيرون زد ‪ .‬بيرون تاريک بود ‪ .‬بعد چراغهاي ماشين را ديد ‪ .‬ماشين به نظر کاميون مي آمد ‪ .‬شايد براي شکار‬
‫آمده باشند ‪ .‬بايد جلوشان را بگيرم ‪ .‬بايد بگويم مگر شهر هرت است ‪ .‬يا اگر ميخواهند درخت ببرند و چوب بدزدند تهديدشان کنم‬
‫‪ .‬من جنگلبان هستم ‪ .‬ميتوانم کارتم را نشان دهم و بگويم من جنگلبان هستم ‪ .‬دزدي چوب از جنگل ممنوع است ‪ .‬زود باشيد از‬
‫اينجا برويد ‪ .‬بله ‪ .‬اينطور ميگويم ‪ .‬در حين واگويه کردن اين حرفها به سمت ماشين ميرفت ‪ .‬قدمهايش را تند کرده بود ‪ .‬اما ناگهان‬
‫ايستاد ‪ .‬انگار تمام جراتش را از دست داد ‪ .‬چراغ قوه را خاموش کرد و نشست ‪ .‬از دور ديدي نسبتا کم داشت ‪ .‬اما نور چراغ ماشين‬
‫به جلو ميتابيد و آنچه در جلو کاميون اتفاق مي افتاد را مي ديد ‪ .‬عده اي مشغول کندن زمين بودند ‪ .‬بقيه با اسلحه دور کاميون را‬
‫گرفته بودند ‪ .‬صداي يکي از آنها آمد ‪ .‬زودتر ‪ .‬زودتر بچه ها ‪ .‬جنگلبان با خود فکر است که اينها قبال چيزي اينجا پنهان کرده اند‬
‫‪ .‬و مطمئن شد که مواد مخدر باشد ‪ .‬منتظر شد تا چيزي که ميخواهند را پيدا کنند ‪ .‬هر چه سعي کرد نتوانست شماره ي ماشين‬
‫را بخواند ‪ .‬اگر براي برگشتن به خانه و آوردن دوربين ديد در شب ميرفت او را مي ديدند ‪ .‬پس همانطور نشست و متحير به جلو‬
‫نگاه کرد ‪ .‬چيزي که بيش از همه برايش جالب و عجيب بود لباس آنها بود ‪ .‬آنها يونيفرم نظامي داشتند ‪ .‬حتما از جايي دزديده اند‬
‫‪ .‬حتما جز باندي بزرگ هستند که حتي يونيفرمهاي نظامي هم دارند ‪ .‬تو رو خدا ببين انگار واقعا پليس باشند ‪ .‬يکي از آنها داد زد‬
‫‪ :‬تمام شد فرمانده ‪ .‬آنکسي که فرمانده بود هم گفت ‪ :‬حاال موقعش هست ياهلل ‪.‬‬
‫جنگلبان ديد که از پشت ماشين چند نفر را بيرون آوردند ‪ .‬حد اقل هفت نفر بودند ‪ .‬فرصت شمردند نبود ‪ .‬آنها با دهان و دست و‬
‫پاي بسته تقال ميکردند ‪ .‬بعد همه را در گودال انداختند و فرمانده داد زد ‪:‬‬
‫‪ -‬حاال خاک بريزيد ‪ .‬جنگلبان باور نميکرد ‪ .‬تمام بدنش شل شد ‪ .‬چراغ قوه از دستش افتاد ‪ .‬اينجا چه خبره ؟ دارند چند نفر را زنده‬
‫به گور ميکنند ‪ .‬براي چه ؟ حتما به باند مواد مخدر خيانت کرده اند ‪ .‬شايد در همان باند جاسوس پليش بوده اند ‪ .‬و حاال اينها دارند‬
‫انتقام مي گيرند ‪ .‬پست فطرتها ‪ .‬فرمانده گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬بايد مطمئن شويم که مرده اند ‪ .‬حد اقل ده دقيقه ميمانيم ‪.‬‬
‫يکي ديگر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬فرمانده ‪ .‬من يک پيشنهاد دارم ‪.‬‬
‫‪ -‬بگو‬
‫صدايشان آهسته تر شده بود ‪ .‬جنگلبان گوشش را تيز کرد ‪:‬‬
‫‪ -‬روي قبر اين جنده ها بشاشيم‬
‫صداي خنده ي همگيشان بلند شد ‪.‬‬
‫‪ -‬من که همونجا تو دهنش شاشيدم ‪ .‬کيفش بيشتر بود ‪.‬‬
‫اين را فرمانده گفت ‪ .‬بقيه به نوبت شروع به شاشيدن آن قبر دسته جمعي کردند ‪ .‬حاال حتما ده دقيقه شده بود ‪ .‬چون سوار کاميون‬
‫شدند ‪ .‬چند نفر جلو و چند نفر عقب ماشين اسلحه به دست از جنگل خارج شدند ‪ .‬جنگلبان که شديدا ترسيده بود تا مدتي نميتوانست‬
‫از جاي خود بلند شود ‪ .‬زانوهايش هيچ قدرتي نداشتند ‪ .‬اول مثل حيوانات چهار دست و پا جلو رفت ‪ .‬بعد ايستاد و زانوها قدرت‬
‫گرفتند ‪ .‬برگشت و چراغ قوه و اسلحه را برداشت و به طرف قر رفت ‪ .‬يعني کسي زنده مانده بود ؟ اميدوار بود ‪ .‬شروع به گريستن‬
‫کرد ‪ .‬به اختيار خودش نبود ‪ .‬چيزي که ديده بود وحشتناکتر از آن بود که بتواند خود را از گريستن يا وحشت و ترس يا همگي با‬
‫هم نگاه دارد ‪ .‬چراغ را همه جا گرداند ‪ .‬جاي گودال را پيدا کرد ‪ .‬گودال بزرگي بود ‪ .‬بعد نشست و با دست شروع به پس زدن خاک‬
‫تازه کرد ‪ .‬کاش بيلچه را با خودم آورده بودم ‪ .‬ولي حاال فرصت نيست ‪ .‬يعني کسي زنده مانده ‪ .‬خاکها را بيشتر پس زد ‪ .‬به جسم‬
‫زنده اي برخورد ‪ .‬يک دست بود ‪ .‬دستي کوچک و سرد ‪ .‬گريه اش بيشتر شد ‪ .‬خدا خدا کرد ‪ .‬کابوسي ناتمام را ميکاويد و هر چه‬
‫بيشتر ميکاويد کابوس وحشتناکتر و عميقتر ميشد ‪ .‬منتظر بود که از خواب بيدار شود ‪ .‬عرق کرده باشد ‪ .‬ولي نه ‪ .‬اينطور نبود ‪.‬بالخره‬
‫توانست سر يک آدم که نميدانست زنده است يا مرده را پيدا کند ‪ .‬خام را از صورتش پاک کرد ‪ .‬گردنش کج شده بود به پايين ‪.‬‬
‫چراغ را توي صورتش انداخت ‪ .‬خداي من ‪ .‬يک دختر ؟ کابوس عميقتر شد ‪ .‬خام را عقب زد ‪ .‬در همان حال به جسد دوم برخورد ‪.‬‬
‫‪52‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫اما اول بايد اينيکي را بيرون بکشم ‪ .‬اين دختر شايد زنده باشد ‪ .‬او را بيرون کشيد ‪ .‬روي خاک خواباند ‪ .‬دهانش را باز کرد و خاک‬
‫از دهانش بيرون آورد ‪ .‬لباسش را بيرون آورد ‪ .‬روي صورتش کشيد ‪ .‬چشمها را پاک کرد ‪ .‬دستش را توي دست گرفت ‪ .‬نبض‬
‫دختر هنوز ميزد ‪ .‬از خوشحالي جيغي مردانه کشيد ‪ .‬چراغ را برداشت و دويد طرف خانه ‪ .‬خيلي زود رسيد و برگشت ‪ .‬با سطلي آب‬
‫‪ .‬مقداري از آب را روي صورتش ريخت ‪ .‬دختر تکان عجيبي خورد ‪ .‬تکاني رو به باال ‪ .‬مثل وقتهايي که به کسي شوک الکتريکي‬
‫مي دهند ‪ .‬اين را جنگلبان توي سريالها ديده بود ‪ .‬بقيه آب را هم خالي کرد ‪ .‬تازه متوجه شد که لباس دختر کامل نيست ‪ .‬نيمي از‬
‫بدنش لخت بود ‪ .‬دوباره به گوشه ي لباسش چشمها را از خاک پاک کرد ‪ .‬دختر به هوشآمده بود ‪ .‬ميلرزيد ‪ .‬بعد لرزشش کم شد ‪.‬‬
‫چشمها را باز کرد ‪ .‬دهانش هم باز بود ‪ .‬دستش را بلند کرد ‪ .‬جنگلبان خود را پس کشيد ‪ .‬دختر پنج انگشتش ا نشان داد ‪ .‬بعد دو‬
‫انگشت ديگر ‪ .‬دوباره تکرار کرد ‪ .‬جنگلبان متوجه شد ‪ .‬پس هفت نفر بوده اند ‪ .‬منظور دختر اين است که بقيه را نجات دهم ؟ ولي‬
‫‪ ...‬به طرف گودال رفت ‪ .‬دوباره خاکها را پس زد ‪ .‬تا ساعتها اين کار را کرد ‪ .‬همگي دختر بودند ‪ .‬اما ديگر هيچ چيز نميتوانست آنها‬
‫را نجات دهد ‪ .‬فعال همين يکي را ميبرم خانه ‪ .‬شايد زنده بماند ‪ .‬شايد هم نه ‪ .‬دارد صبح ميشود ‪.‬‬

‫‪2‬‬

‫‪ -‬باز هم از کار ميگويي مادر ‪ .‬من که از وقتي درسم تمام شده دنبال کار بودم ‪.‬‬
‫‪ -‬ولي پدرت عصباني است ‪ .‬با اين وضع که نمي تواني جوابگوي خانواده ات باشي‬
‫‪ -‬کدام خانواده ؟ من کي قول دادم که امسال ازدواج کنم‬
‫‪ -‬ولي دختر مردم منتظر نمي ماند‬
‫پسر جوان ليوان چايش را روي ميز صبحانه کوبيد ‪ .‬صندلي را عقب زد و بلند شد ‪ .‬نميدانست جواب مادرش را چه بگويد ‪ .‬مادرش‬
‫راست مي گفت ‪ .‬االن سه سال بود که عقد کرده بودند ‪ .‬اما او که قبال بهانه ي درس خواندن داشت حاال ديگر نميتوانست بهانه‬
‫اي بياورد ‪ .‬اگر بگويد بيکار است و به اين خاطر نميتواند ازدواج کند شايد عشقش را از دست بدهد ‪ .‬مشتها را گره کرد ‪ .‬پدرش از‬
‫پله هاي طبقه ي دوم پايين مي آمد ‪ .‬بدون سالم پشت ميز صبحانه نشست و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬شنيدم چه ميگفتيد ‪.‬‬
‫پسر به طرف او برگشت ‪ .‬نگاهش نه خشم بلکه حقارتي آشکار در خود داشت ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ميگويي چه کار کنم پدر ‪ .‬از شانس من مملکت هم به هم ريخته‬
‫‪ -‬من روز اول به تو گفتم که رشته ي دانشگاهيت به درد کار نميخورد‬
‫‪ -‬ولي آموزش و پرورش قول داده بود‬

‫پدر ساکت شد ‪ .‬مادر برايش چاي ريخت و با چند حبه قند شيرين کرد ‪ .‬پدر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬من تو را سرزنش نميکنم ‪ .‬اگر دستم تنگ نبود ‪...‬‬
‫‪ -‬بله مي دانم ‪.‬‬
‫‪ -‬تو هيچي نميداني بچه ‪ .‬من که با تو دشمني ندارم‬
‫‪ -‬ولي صد مرتبه تکرار کرده اي پدر ‪ .‬اگر دستم تنگ نبود برايت تاکسي ميگرفتم مسافرکشي کني‬
‫‪ -‬اين بهترين راه است‬
‫ولي پسر قبول نداشت ‪ .‬حتي اگر پد برايش ماشين ميخريد محال بود مسافرکشي کند ‪ .‬فوق ليسانس شيمي داشت ‪ .‬ولي انگلر‬
‫هيچ نخوانده بود ‪ .‬دستهايش مشت شد ‪ .‬خواست چيزي بگويد ‪ .‬به مادر نگاه کرد ‪ .‬براي پدر سانداويچ پنير درست ميکرد ‪ .‬پسر از‬
‫خانه بيرون آمد و از يک کيوسک روزنامه روزنامه اي خريد ‪ .‬صفحه ي درخواست کار را آورد ‪ .‬همه ي سطرهايش را خواند ‪ .‬اما‬
‫هيچکدام از کارها به درد او نميخورد ‪ .‬سه سال قبل با دختري که در دانشگاه آشنا شده بود عقد کرده بود ‪ .‬دختر نه تنها زيبا بود‬
‫بلکه بسيار به او احترام مي گذاشت ‪ .‬اما در ديدارهاي مکرر از او خواسته بود زودتر ازدواج کنند ‪ .‬پسر درمانده از اين تکرار به او گفته‬
‫بود که فعال نمي تواند ‪ .‬از آن به بعد رفتار دختر سردتر شده بود ‪ .‬گاهي قرار ها را به هم مي زد ‪ .‬حسادت او را با گفتن رابطه هاي‬
‫قبليش بر مي انگيخت ‪ .‬شايد اين رفتارها براي اين بود که پسر را از خود منزجر کند تا از هم جدا شوند ‪ .‬اما پسر برداشت ديگري‬
‫داشت ‪ .‬او دارد با اين رفتارها به من مي گويد که زودتر ازدواج کنيم ‪ .‬دارد با زبان ديگري حرف ميزند ‪ .‬وگرنه او عاشق من است‬
‫‪ .‬مرا دوست دارد ‪ .‬نميخواهد مرا از دست بدهد ‪ .‬دوستان دانشگاهيش را يکي يکي در ذهن جستجو کرد ‪ .‬دوست داشت با يکي‬
‫از آنها درد دل کند ‪ .‬يا کمک بخواهد ‪ .‬صميمي ترين دوستش در دانشگاه پسري بود که دو سال از او بزرگتر بود ‪ .‬يک سال پيش‬
‫ازدواج کرد ‪ .‬در جشن عروسيش شرکت کرده بود ‪ .‬بهتر بود سري به او ميزد ‪ .‬شايد کاري سراغ داشته باشد ‪ .‬او حاال در شرکت‬
‫پدرش کار ميکرد و وضع مالي خوبي هم داشت ‪ .‬شماره ي او را گرفت ‪ .‬موبايلش اشغال بود ‪ .‬بعد از چند بار باالخره جواب داد ‪:‬‬
‫‪53‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬ميخواهم ببينمت ‪ .‬ميتونم ؟‬
‫‪ -‬بيا شرکت ‪ .‬بلدي که ؟‬
‫‪ -‬آره‬
‫دوستش مثل هميشه شاداب بود ‪ .‬از خاطرات دوره ي دانشگاه حرف زدند و دخترهايي که گاهي با آنها آشنا ميشدند ‪ .‬پسر هم‬
‫کمي خنديد ‪ .‬دوستش پرسيد ‪:‬‬
‫‪ -‬با اون دختره عروسي کردي نه ؟ همون که همه دنبالش بودن ؟‬
‫‪ -‬هنوز نه ‪.‬‬
‫‪ -‬چرا ؟ خيلي دختر توپيه ‪ .‬به دل نگيريا ‪ .‬به چشم خواهري ميگم‬
‫‪ -‬ميدونم رفيق ‪ .‬ولي زورم نميرسه ؟‬
‫‪ -‬آها ‪ .‬وضع کي خوبه که وضع تو خوب باشه ‪.‬‬
‫‪ -‬فکر کردم بيام پيشت ‪ .‬شايد کاري داشته باشي ‪.‬‬
‫‪ -‬متاسفم رفيق ‪ .‬نه به اين خاطر که کار سراغ ندارم ‪ .‬خوبشم سراغ دارم ‪ .‬ولي تو اهلش نيستي ‪ .‬يادته چقدر از وجدان و اين چيزها‬
‫حرف ميزدي ؟ مطمئنم قبول نميکني‬
‫پسر جوان چيزي نگفت ‪ .‬با خودش گفت منو هالو گير آورده ؟ فکر کرده مثل خودشم ؟ نه ‪ .‬من اهل خالف نيستم ‪ .‬تو دانشگاه‬
‫هم ترياک و هزار کوفت زهر مار ميفروخت ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬آره ‪ .‬هنوز همونطوريم ‪.‬‬
‫از شرکت دوستش بيرون آمد ‪ .‬قبل از خداحافظي دوستش گفت که مطمئن است او سر نگهدار است ‪ .‬پسر جوان تاييد کرد ‪ .‬بين راه‬
‫برگشت به خانه موبايلش زنگ خورد ‪ .‬نامزدش بود ‪ .‬ميخواست او را ببيند ‪ .‬اما حوصله اش را نداشت و بهانه اي آورد که نميتواند‬
‫‪ .‬نزديکهاي ظهر بود که به خانه رسيد ‪ .‬روزنامه را با خودش داشت ‪ .‬دوباره خواند ‪ .‬به نتيجه اي نرسيد ‪ .‬مادرش او را براي ناهار‬
‫صدا زد ‪ .‬اشتها نداشت ‪ .‬روي تختش دراز کشيد ‪ .‬دستها را پشت سر قالب کرد و به گذشته فکر کرد ‪ .‬به فالکت پدرش ‪ .‬بي پولي‬
‫خودش ‪ .‬بعد به حرفهاي دوستش فکر کرد ‪ .‬منظورش از کار پردرآمد چه نوع کاري بود ؟ بهتر نبود ميپرسيد ؟ شايد مواد مخدر‬
‫نبود ؟ شايد کاري بود که ميتوانستم انجام دهم ‪ .‬از طرف ديگر من مجبورم درآمد داشته باشم ‪ .‬مرتيکه ميگفت به چشم خواهري‬
‫ميگويد ‪ .‬انگار آن حرفها يادش رفته که درباره ي نامزدم ميزد ‪ .‬انگار نميدانم که حتي حاال به من حسوديش ميشود ‪ .‬بله ‪ .‬حسوديش‬
‫ميشود ‪ .‬من خوشگلترين دختر دانشکده را مال خودم کردم ‪ .‬آنوقت او که تابع پدرش بود مجبور شد با دختر پر افاده ي شريک‬
‫تجاري پدرش ازدواج کند ‪ .‬آنشب که به مراسم ازدواجشان رفتم خوب يادمه ‪ .‬همه ميگفتند که دختر ه واقعا زشته ‪ .‬زشت هم بود ‪.‬‬
‫با آن همه آرايش وااقعا زشت بود ‪ .‬حاال داره به من حسودي ميکنه ‪ .‬چون من ‪ ... ...‬در اتاقش اندکي باز شد ‪ .‬صداي پدرش آمد ‪.‬‬
‫‪ -‬پسرم ‪ .‬چته ؟ نيومدي براي ناهار‬
‫نشست و گفت ‪ :‬بيا تو پدر ‪ .‬چيزي نيست‬
‫پدر وارد شد ‪ .‬نگاهش بر چهره ي او سنگيني کرد ‪ .‬کنار او روي تخت نشست و آرنجها را به زانو تکيه داد ‪ .‬صورتش را با کف‬
‫دستها پوشاند و همانطور که خم شده بود گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬صبح ناراحتت کردم پسرم ‪ .‬ولي حاال برات يه پيشنهاد دارم‬
‫‪ -‬نه پدر ‪ .‬شما حق داري‬
‫‪ -‬پيشنهادم اينه که ازدواج کني ‪ .‬تا مدتي تو اين خونه با همسرت پيش ما هستي ‪ .‬يعني تا هر وقت بخواهي‬
‫‪ -‬ممنونم پدر ‪ .‬ولي ‪....‬‬
‫‪ -‬ولي جاي شما تنگ ميشه‬
‫‪ -‬ما دو نفريم ‪ .‬يک پسر هم بيشتر نداريم ‪ .‬چطور جامون تنگ ميشه ؟ طبقه ي باال براي شما ‪ .‬من ديگه پير شدم ‪ .‬از پله ها‬
‫نميتونم برم باال و بيام پايين ‪.‬‬
‫پدر خنديد ‪ .‬قامت راست کرد و شادمانه به پسرش نگاه کرد ‪ .‬پسر قبول کرد ‪ .‬بعد پدر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬يک کار ساده هم پيدا کني کافيه ‪.‬‬
‫‪ -‬آره پدر ‪.‬‬
‫پسر فورا با نامزدش تماس گرفت ‪ .‬همديگر را در يک پارک ديدند ‪ .‬دختر متوجه خوشحالي پسر شد ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬چي شده ؟ خيلي خوشحالي ؟‬
‫‪ -‬بهت ميگم ‪ .‬ببين ‪ .‬ما ميتونيم مدتي يعني منظورم اينه که چند سالي پيش پدر و مادرم زندگي کنيم ‪ .‬مستقليم ‪ .‬همونجور که تو‬
‫ميخواي ‪ .‬طبقه ي باال مال خودمون ميشه ‪ .‬هر وقت تونستيم خونه اجاره کنيم ميريم‬
‫‪ -‬منظورت چيه ؟ ميخواي منو خر کني ؟ ميخواي پيش دخترهاي ديگه مسخره بشم ؟‬
‫‪54‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬چه عيبي داره ؟ فقط چند ‪...‬‬
‫‪ -‬بس کن ‪ .‬کار پيدا نکردي ‪.‬اينو بگو ‪ .‬ميدوني که نه من و نه خانوادم ديگه صبر نداريم‬
‫‪ -‬چي ؟‬
‫‪ -‬شنيدي ‪ .‬من تو رو دوست دارم ‪ .‬ولي شرايط من چي ميشه ؟‬
‫پسر يک مرتبه و بدون فکر ‪ .‬انگار فقط اين کلمه ها را ميتوانست تلفظ کند گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬من کار پيدا کردم ‪ .‬يک کار پر درآمد‬
‫‪ -‬راست ميگي ؟ چرا زودتر نگفتي و اين چرندياتو تحويلم دادي ؟‬
‫‪ -‬همينطوري بود ‪ .‬خواستم امتحانت ‪ .‬حاال بخند ‪ .‬باشه ‪.‬‬
‫دختر خنديد و شادمانه دست او را گرفت و فشرد ‪ .‬وقتي ميخنديد آنقدر زيبا ميشد که پسر در نعشه اي طوالني فرو ميرفت ‪ .‬بعد از‬
‫رفتن دختر پسر به حرف خودش فکر کرد ‪ .‬دروغي که گفته بود او را در دردسر بزرگي انداخته بود ‪ .‬چه کار بايد مي کرد ؟ با دوستش‬
‫تماس گرفت و گفت ‪ :‬کار را قبول ميکنم ‪ .‬گذشته را فراموش کن ‪ .‬فقط درآمدش چقدره ؟‬
‫‪ -‬بستگي به خودت داره ‪ .‬حاال بيا ‪ .‬منتظرم ‪.‬‬

‫‪3‬‬

‫دوستش گفت که خودش هم همين کار را ميکند ‪ .‬گفت کار قانوني و بي دردسره و حتي يک کاريه که خيليها آرزو دارن ‪ .‬ولي‬
‫نميتونم بهت بگم چه کاريه ‪ .‬چون اول بايد ازت يک امتحان بگيرن ‪ .‬يک امتحان عملي ‪.‬‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬من آماده ام‬
‫‪ -‬فقط يادت باشه هر کاري گفتند بايد انجام بدي ‪.‬‬
‫‪ -‬گفتم که آماده ام‬
‫پسر نميتوانست قبول نکند ‪ .‬اگر دوستش توانسته بود با اين کار هم آزا بگردد و هم اينقدر شاداب باشد و ثروتمند حتما او هم‬
‫ميتوانست ‪ .‬همانشب دوستش او را به نقطه اي دور از شهر برد ‪ .‬همانطور که در ماشين نشسته بودند کسي در عقب ماشين را باز‬
‫کرد ‪ .‬قبل از اينکه سرش را به عقب بچرخواند دستي از پشت چشمهايش را بست و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬همه چيزو بهش گفتي ؟‬
‫‪ -‬بله ‪.‬‬
‫پسر گفت ‪ :‬اين چه کاريه ؟‬
‫و خواست چشم بند را بردارد ‪ .‬دوستش گفت ‪ :‬هيچ کاري نکن ‪ .‬فقط هر کاري گفتند عمل کن ‪ .‬مرد پشت سر گفت ‪ :‬تو ديگه مال‬
‫خودت نيستي پسر جون ‪ .‬ماشين راه افتاد ‪ .‬وقتي چشم بند را برداشتند او در جايي تاريک بود ‪ .‬خودش تنا ‪ .‬اتاق روشن شد و ديد‬
‫کسي کنار او نيست ‪ .‬اما صداي همان مرد آمد ‪:‬‬
‫‪ -‬پشت ميز بشين‬
‫پسر پشت ميز روي صندلي چوبي نشست ‪.‬‬
‫‪ -‬حاال شامتو بخور‬
‫شام خوب و خوشمزه اي بود ‪ .‬ديگر صدايي نيامد ‪ .‬نيم ساعتي گذشت ‪ .‬احساس عجيبي داشت ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اينجا دستشويي نداره ؟‬
‫‪ -‬براي چي ؟ البته ميدونم ‪ .‬ولي االن ميفهمي که احتياج به دستشويي نيست ‪.‬‬
‫چيزي که پسر را متعجب کرده بود اين بود که تمايل جنسيش بي خود و بي جهت شديد شد ه بود ‪ .‬آنقدر شديد که بايد هر طور بود‬
‫خود ارضايي مي کرد ‪ .‬نا خودآگاه شلوارش را پايين آورد و در همان زمان يک نفر با صورت پوشيده به کنارش آمد و با تندي گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬نيازي نيست ‪ .‬حالتت را ميفهمم ‪.‬‬
‫صداي دوستش بود ‪ .‬اما چرا صورتش را محکم پوشانده بود ‪ .‬گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬تا حاال اينطوري نشده بودم ‪.‬‬
‫‪ -‬دوست داري کي کنارت بود ؟ باهاش چه کار ميکردي‬
‫‪ -‬نميدونم ‪ .‬فقط ‪..‬‬
‫‪ -‬فقط يه دختر نه ؟ اي ول ‪.‬‬
‫پسر حرفهايي ميزد که دست خودش نبود ‪ .‬دوستش با حرفهاي رکيک او را هيجاني تر کرد و بعد ناگهان صداي چند دختر آمد ‪ .‬دو‬
‫دختر را وارد اتاق کردند ‪ .‬چهره هايشان پوشيده بود ‪ .‬پسر خشکش زده بود ‪ .‬کسي که آنها را به داخل اتاق هل ميداد هم صورتش‬
‫‪55‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫پوشيده بود ‪ .‬سه زن يا دختر بودند که التماس ميکردند ‪ .‬کسي که آنها را هل ميداد گفت ‪ :‬جنده ها ساکت ‪.‬‬
‫ساکت شدند ولي صداي گريه ي خاموششان مي آمد ‪:‬‬
‫‪ -‬چرا کاري ميکنيد که به اين روز بيفتيد ‪.‬‬
‫يکي از دخترها گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬باورم نميشه ‪ .‬تو هم يک ايراني هستي ؟ باورم نميشه بخواي به ما تجاوز کني ‪ .‬اينها بازيه مگه نه‬
‫‪ -‬بازي ؟ حاال ميبيني جنده ‪ .‬شعار ميدي ‪ .‬شعار مينويسي ‪ .‬کسي که اون شعارها رو نوشته مسلمون نيست ‪ .‬ايراني بودن به درد‬
‫ما نميخوره ‪ .‬حاال برو جلوتر ‪ .‬ياهلل‬
‫و او را هل داد به طرف پسر ‪ .‬پسر او را در آغوش گرفت ‪ .‬دوستش گفت صورتشو باز کن ببينيم چه شکليه ‪ .‬صورتش را باز کرد ‪.‬‬
‫دختري تقريبا زيبا بود ‪ .‬در نظر پسر فقط يک جسم بود براي ارضا شدن ‪ .‬آنقدر ميل جنسيش زياد شده بود که صورتش داغ شده‬
‫بود ‪ .‬دوستش گفت ‪ :‬برم اون يکي رو ببينم ‪ .‬و رفت سمت دومي ‪ .‬صداي دوستش آمد ‪ :‬اين يکي محشره ‪ .‬به خاطر رفاقت مال‬
‫تو ‪ .‬و سومي ‪....‬‬
‫هر سه را در آغوش محکم خود گرفته بودند ‪.‬لختشان کردند و پسر نميدانست چه ميکند ‪ .‬لذت جنون آميز ي که ميبرد نميگذاشت‬
‫صداي ناله ها و التماسها را بشنود ‪.‬‬

‫‪4‬‬

‫وقتي حال دختر بهتر شد جنگلبان براي هر کدام از اجساد قبري جدا گانه کند و دفن کرد ‪ .‬دختر چند روزي را فقط گريه مي کرد ‪.‬‬
‫فحش مي داد و حرفهايي مي زد که جنگلبان زياد نميفهميد ‪ .‬سعي مي کرد با او درد دل کند اما دختر انگار در دنياي ديگري باشد‬
‫و با کسي ديگر حرف بزند او را ناديده مي گرفت ‪ .‬گاهي تب شديد باعث ميشد که جنگلبان از خانه اش خارج نشود و به شدت از‬
‫او مراقبت کند ‪ .‬کم کم جنگل را با تمام درختانش از ياد ميبرد و انگار دختر نمادي از تمام آنها باشد تنها به او مي رسيد ‪ .‬به او آب‬
‫مي داد و برگهاي جسمش را از بيماريهاي پي در پي مي شست ‪ .‬کم کم دختر از آن حالت بيرون آمد ‪ .‬جنگلبان او را مي ديد که‬
‫همچون پروانه اي از پيله ي ناگوار رنجها و ضجه ها بيرون مي آمد ‪ .‬زيباتر ميشد ‪ .‬رنگ مي گرفت و طراوتش نگاه را به خود جلب‬
‫مي کرد ‪ .‬آنوقت دختر شروع کرد به حرف زدن ‪ .‬با هم به ديدار قبرها رفتند ‪ .‬دختر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬همه با هم بوديم ‪ .‬گناهمان تنها يک روز راهپيمايي بود‬
‫‪ -‬من ديدم‬
‫‪ -‬چه را ديدي‬
‫‪ -‬ماشين و گودال و شماها را که در گودال ريختند ‪ .‬از ترس جانم و از وحشت درمانده شده بودم‬
‫جنگلبان گريه کرد ‪ .‬روي زانو نشست و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬ولي من ترسو هستم ‪ .‬با اينکه تفنگ داشتم هيچ کاري نکردم ‪ .‬فقط نگاه کردم‬
‫دختر او را دلداري داد‬
‫‪ -‬اما بعد مرا نجات دادي‬
‫‪ -‬و اينها چه؟‬
‫‪ -‬اينها آرزوي مردن داشتند ‪ .‬درست مثل من‬
‫‪ -‬تو ؟‬
‫‪ -‬در آن حالت بله ‪ .‬فکر کن هر روز و هر شب و هر ساعت به ما ‪...‬‬
‫‪ -‬خواهش ميکنم نگو ‪...‬‬
‫‪ -‬وقتي آنها به جانمان مي افتادند داد ميزدم مرا بکشيد‬
‫‪ -‬آنها يونيفرم پليس داشتند‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬اينطور نبود‬
‫‪ -‬من ديدمشان ‪ .‬حد اقل چند نفرشان انگار پليس بودند‬
‫‪ -‬شايد ‪ .‬ولي آنجا چند جوان به جان ما مي افتادند‬
‫‪ -‬تو ميتواني بشناسيشان ؟‬
‫‪ -‬يکيشان را ميتوانم ‪ .‬لباسهايم کو ؟‬
‫‪ -‬شستمشان ‪.‬‬
‫‪ -‬بايد يک کارت در جيب لباسم باشد‬
‫‪56‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬يک کارت ‪ .‬بله ‪ .‬دارمش‬
‫‪ -‬عکس روي کارت همان است ‪ .‬هميشه هم همان به من حمله ميکرد ‪ .‬مثل حيوان ‪ .‬اين کارت را به گردن مي انداخت ‪ .‬او هم‬
‫يک زنجير طال از گردنم کند ‪.‬‬
‫‪ -‬پيدايش مي کنم ‪.‬‬
‫‪ -‬نمي تواني ‪ .‬به هر حال من بايد اينجا بمانم ‪ .‬هنوز در پايتخت امنيت ندارم‬
‫‪ -‬بمان‬
‫جنگلبان دست او را گرفته بود ‪ .‬روزهاي بعد در جنگل ميگشتند ‪ .‬کم کم دختر روحيه اش را دوباره به دست آورد ‪ .‬از کارهايش‬
‫گفت ‪ .‬از طبع شاعرانه اي که قبال داشت و چند شعر براي جنگلبان خواند ‪ .‬در مقابل جنگلبان هم از همه چيز ميگفت ‪ .‬از گذشته‬
‫اش و عشق به طبيعت و درخت و پرنده ‪ .‬حرفهايش دختر را آرام ميکرد ‪ .‬و گاهي آنقدر آرام که آنچه بر سرش آمده بود را کابوسي‬
‫دور مي ديد ‪ .‬کابوسي که بايد فراموشش کرد ‪.‬‬

‫‪5‬‬

‫پسر جوان متحير بود که چطور اين کار را کرده است ‪ .‬فرداي آن شب به دوستش تماس گرفت و با خشمي زياد گفت که اين کار‬
‫پليد و حيواني را دوست ندارد ‪ .‬اما دوستش به او گفت که حساب بانکيش را نگاه کند بعد حرف مفت بزند ‪ .‬هيچ چيز نميتواند دوباره‬
‫مرا به آن کار وادار کند ‪ .‬حتي اگر ملياردها پول باشد ‪ .‬اما کم کم وسوسه شد ‪ .‬به بانک رفت و ديد که پولي هنگفت در يک شب به‬
‫دست آورده است ‪ .‬پولي که اگر ميخواست کار کند شايد در يک سال هم به دست نمي آورد ‪ .‬نميدانست عکس العمل بعديش چه‬
‫باشد ‪ .‬از پدر و مادرش مي ترسيد ‪ .‬انگار آنها از کاري که کرده بود آگاه باشند ‪ .‬بعد فکر کرد ‪ :‬هيچکس نميفهمد ‪ .‬اگر هم من اين‬
‫کار را نکنم آن لعنتيها يکي ديگر را پيدا مي کنند ‪ .‬اگر چند شب ديگر ادامه دهم به راحتي ميتوانم خانه اي اجاره کنم ‪ .‬در ذهنش‬
‫همه چيز را حالجي کرد ‪ .‬به دست آوردن رضايت و خوشحالي عشقش مهمتر از همه چيز بود ‪ .‬چند شب ديگر و بعد ميگويم نمي‬
‫توانم ‪ .‬به نامزدش وعده هاي بزرگ داد ‪ .‬چيزهايي گفت که قبال هرگز از گفتنش بر نمي آمد ‪ .‬احساس کرد اعتماد به نفس خوبي‬
‫پيدا کرده است ‪ .‬شب ديگر هم رفت ‪ .‬همان شام را خورد و همان ميل دوباره به سراغش آمد ‪ .‬بعد از چند شب به دوستش گفت‬
‫ديگر به پول نياز ندارد و نميتواند ادامه دهد و از او تشکر کرد ‪ .‬دوستش از او خواست به شرکت پدرش برود ‪ .‬در همان اتاق قبلي‬
‫نشستند ‪ .‬دوستش در اتاق را قفل کرد و بعد نشست ‪ .‬سيگاري روشن کرد ‪ .‬پاها را روي هم انداخت و گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬چرا ميگويي نميتوانم ‪ .‬لذت خوبي ميبري‬
‫‪ -‬لذت ميبرم ‪ .‬ولي نميخواهم‬
‫‪ -‬من فکر ميکردم تا آخر با ما هستي ‪ .‬تو تا حاال يک بار هم نپرسيدي چرا اين کار را مي کنيم‬
‫‪ -‬خب ‪ .‬چرا ؟‬
‫‪ -‬چون خودشان نميتوانند‬
‫‪ -‬خودشان ؟ خودشان يعني کي ؟‬
‫‪ -‬يعني تا حاال نفهميده اي ؟‬
‫‪ -‬بايد چيزي را ميفهميدم ؟‬
‫‪ -‬بله ‪ .‬خب ‪ .‬من برات ميگم ‪ .‬ما زير نظر پليس کار ميکنيم ‪ .‬آن کارتي که به گردنت ميندازن ميدوني چيه ؟‬
‫‪ -‬پليس ؟ کارت ؟‬
‫‪ -‬کارت شيطان پرستها ‪ .‬تو جزئ گروه يطان پرستها هستي و به زندانيهاي سياسي تجاوز ميکني ‪.‬‬
‫‪ -‬شوخي نکن رفيق‬
‫‪ -‬ميتوني بگي شوخي ‪ .‬به هر حال تو نميتوني جا بزني ‪ .‬مفهومه ؟‬
‫‪ -‬يعني چه ؟‬
‫‪ -‬يعني اينکه اگه جا بزني اتفاق بدي برات ميفته ‪ .‬و يک چيز ديگه‬
‫‪............... -‬‬
‫‪ -‬تو يک نامزد داري ‪ .‬ميخواي باهاش ازدواج کني نه ؟‬
‫‪ -‬آره ‪ .‬تو که خودت ميدوني ‪ .‬نموم اين کارها واسه اونه‬
‫‪ -‬خوب ميدونم ‪ .‬ولي يادت هست که من هم عاشقش بودم ‪ .‬نه ؟‬
‫‪ -‬ببين رفيق ‪ .‬گذشته ها گذشت ‪ .‬هر کس سهمي داره ‪ .‬تو ازدواج کردي مگه نه ؟‬
‫دوستش ناگهان ايستاد ‪ .‬دستها را بغل کرد ‪ .‬راه رفت و گفت ‪:‬‬
‫‪57‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫‪ -‬يک ازدواج مسخره ‪ .‬من ازش متنفرم ‪.‬‬
‫‪ -‬و شبها هم که لذت خودت رو ميبري‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬من فقط با يک نفر ميتونم خوش باشم ‪ .‬حاال اين فيلم رو با هم ميبينيم‬
‫نشست و با کنترل دستگاه سي دي و تلوزيون را روشن کرد ‪ .‬فيلم شب اول بود و هم آغوشي آندو با آن سه دختر ‪ .‬پسر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬تو فيلم گرفتي ؟‬
‫‪ -‬اين فيلم رو همه ميتونن ببينن ‪ .‬البته بستگي به تو داره ‪ .‬حتما براي نامزدت هم جالبه‬
‫‪ -‬تو چي تو کلته ‪ .‬تمومش کن ‪ .‬خاموش کن اين لعنتيو‬
‫دستگاه را خاموش کرد ‪ .‬پسر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬حاال ميفهمم چرا توي فيلم صورتت رو بستي ؟‬
‫‪ -‬اينها مهم نيست ‪ .‬من ميتونم بهانه اي بيارم که پليس ديگه از تو استفاده نکنه ‪ .‬ولي شرط داره‬
‫‪ -‬خب ؟‬
‫‪ -‬حد اقل بزار يک شب خوش باشم‬
‫‪ -‬باش‬
‫‪ -‬منظورمو نميفهمي ؟ اگه حرفمو خوب گوش نکني اين فيلم ميرسه به دست نامزدت ‪ .‬ولي اگه گوش کني و بفهمي هيچ اتفاقي‬
‫نميفته ‪ .‬بعد از يک شب ميتوني باهاش ازدواج کني‬
‫پسر از تعجب دهانش باز مانده بود ‪ .‬بعد با نفرت تمام به طرف دوستش حمله ور شد ‪ .‬چند رورز بعد نامزد پسر سي دي را دريافت‬
‫کرد ‪ .‬دختر از او خواست بي سر و صدا عقد و نامزدي را به هم بزنند ‪ .‬با يک بهانه اي از هم طالق بگيرند ‪ .‬چون هيچ وقت با او‬
‫ازدواج نخواهد کرد ‪ .‬آنها از ه جدا شدند ‪ .‬پسر دچار افسردگي شديدي شد ‪ .‬تلفنهاي عجيبي به خانه شان ميشد ‪ .‬پدرش برايش‬
‫ناراحت بود ‪ .‬کم کم حالش وخيم شد ‪ .‬چهره ي دختراني که به آنها تجاوز ميکرد هر روز و هر ساعت در ذهنش شفافتر و واضح‬
‫تر به نظر مي رسيد ‪ .‬حاال که از آن ميل حيواني دور شده بود صدا ها را مي شنيد ‪ .‬صداي آنها که التماسش را ميکردند ‪ .‬ولي او‬
‫لباسشان را پاره مي کرد و کارهايي ميکرد که اکنون چون کابوسي ذهنش را مي انباشت ‪ .‬صداي خنده ي مردهايي که اطرافشان‬
‫را گرفته بودند ‪ .‬وقتي دخترها بيشتر جيغ ميزدند خنده هايشان بلندتر و بلندتر ميشد ‪ .‬حاال آن خنده ها را به وضوح ميشنيد ‪ .‬بالخره‬
‫پسر جوان يک بار اقدام به خودکشي کرد ولي نجاتش دادند ‪.‬‬

‫‪6‬‬

‫حاال هفته ها از ماجرا مي گذشت ‪ .‬جنگلبان روزها در جنگل ميگشت ‪ .‬دختر به شهر ميرفت و بر ميگشت ‪ .‬هر وقت بر ميگشت‬
‫براي جنگلبان خبرهاي تازه مي آورد و ميگفت باز هم جرات پيدا کرده و چند شعار نوشته ‪ .‬جنگلبان از عاقبت کارهايش مي ترسيد‬
‫‪ .‬يک روز که جنگلبان در بين درختها ميگشت و سعي مي کرد راه آب را باز کند تا به همه ي درختها برسد جواني را ديد که سر‬
‫راهش نشسته بود ‪ .‬جوان سرش پايين بود و از تکانهاي بدنش معلوم بود گريه مي کند ‪ .‬جنگلبان به او نزديک شد ‪ .‬کنارش نشست‬
‫‪ .‬جوان به روبرو خيره بود ‪ .‬به همان گودال بزرگ ‪ .‬براي اينکه صورتش را ببيند گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اينجا کاري داشتي ؟‬
‫جوان صورتش را به طرف او برگرداند و جنگلبان ناگهان خود را به عقب پرت کرد ‪ .‬انگار جوان به جاي صورت خود دشنه اي را به‬
‫طرف او گرفته باشد ‪ .‬بله ‪ .‬خودش بود ‪ .‬همان عکسي که روي کارت بود ‪ .‬همان کسي که هر شب به دختر و دخترها تجاوز کرده‬
‫بود ‪ .‬يکي از همانها که اين گودال را کنده بود ‪ .‬بله ‪ .‬جنگلبان گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬اينجا تو را به ياد چيزي نمي اندازد ؟‬
‫جوان گفت که اينجا او را به ياد دخترهايي مي اندازد که زنده به گورشان کرده است ‪ .‬و بعد گفت ‪ :‬حتما باور نميکني نه ؟ اينجا‬
‫را بکن تا ببيني‬
‫‪ -‬الزم نيست ‪ .‬آن شب خودم ديدم‬
‫جنگلبان بلند شد و تند به خانه رفت ‪ .‬همان گودال جلو جوان را کند ‪.‬جوان به کار او خيره بود و هنوز گريه مي کرد ‪ .‬جنگلبان با‬
‫نفرت فحش مي داد ‪ .‬نفس نفس ميزد و فحش مي داد ‪ .‬انگار در زير آن خاکها شيطان خفته بود و او ميخواست تمام انسانها را با‬
‫پيدا کردن و کشتن شيطان نجات دهد ‪ .‬خود را براي رزم و جنگي طوالني با شيطان آماده کرده بود ‪ .‬در همان حال گردنبند طال را‬
‫ديد که از مشت جوان بيرون افتاد ‪ .‬جوان بي هيچ دفاعي در گودال غلتيد ‪ .‬انگار شيطان خود منتظر مرگ بود ‪ .‬هيچ رزم و جنگي‬
‫نياز نبود ‪ .‬مرد با خشم بر او خاک ريخت ‪ .‬تا آنگاه که به کل در زير خاک دفن شد ‪ .‬آنگاه روي خاک نشست ‪ .‬زنجير طال را توي‬
‫دست گرفت و آن را بوئيد و گريست ‪ .‬تا هنگام غروب آنجا نشست ‪ .‬دختر برگشت و وقتي جنگلبان را آنجا ديد به طرفش رفت ‪.‬‬
‫‪58‬‬
‫سلينجر مقدسي‬ ‫روسري هاي سبز‬
‫جنگلبان زنجير را به او داد ‪ .‬دختر گفت ‪:‬‬
‫‪ -‬از کجا آورديش ؟‬
‫‪ -‬خودش آورد‬
‫‪ -‬خودش ‪ .‬همان حرامزاده ‪ .‬آنوقت گذاشتي برود ؟‬
‫‪ -‬نه ‪ .‬االن خيلي بيشتر از ده دقيقه شده ‪.‬‬
‫دختر كه منظورش را از ده دقيقه نفهميده بود کمي عقب رفت ‪.‬بعد دستش را باال آورد تا به زنجير نكاه كند ‪ .‬جنگلبان پرسيد ‪:‬‬
‫‪ -‬انگار امروز بيشتر شعار نوشتي ‪ .‬دستات رنگيه ‪.‬‬
‫‪ -‬آره‬

‫‪59‬‬

You might also like