Professional Documents
Culture Documents
Salin.moghadas@yahoo.com
Salin-moghadas.blogspot.com
معنويت سرخ
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-حاال یک سال از آشناییمون میگذره .این گل رو برات آوردم .میخواستم کادو بیارم ولی میدونم تو از گل بیشتر خوشت میاد .
مخصوصا گل قرمز .درسته ؟ خب .تو هم خوشحالی ؟
-من هم خوشحالم .هیچ دختری نیست که به عشقش برسه و خوشحال نباشه .من اگر با تو آشنا نمی شدم چی میشد ؟ واقعا
دانشگاه جای خوبی برای اشنا شدن بود .
-من هم همیشه همین فکرو میکنم .میترسم که نکنه تو با پسر دیگه ای آشنا شده بودی و وقتی دو تایی از کنار من میگذشتید
نمیشناختمت .
-چه ترس خنده داری
دختر و پسر سالروز اولین آشنایی خود را با یک گل قرمز به هم یادآوری کردند .بعد پسر پیشنهاد داد به رستوران بروند .آنقدر
دختر را دوست داشت که نمیتوانست چند سال دیگر صبر کند .هنوز آشنایی خود را با خانواده شان مطرح نکرده بودند .این برای
پسر زجرآور بود .یعنی ممکنه کسی به خواستگاری عشقم بیاد ؟ ممکنه پدر و مادرش با ازدواج او با هر خواستگاری موافقت کنند
؟ خب .چرا نمیگذاره من به خواستگاریش برم ؟ چرا خودش منو به خونوادش معرفی نمیکنه ؟ پشت میز توی رستوران نشستند .
پسر نگاهش را به دو طرف چرخواند و بعد به دختر گفت :
-عزیزم .بهتر نیست عشقمون رو علنی کنیم ؟ میترسم برات خواستگار بیاد
-خب بیاد .چی میشه ؟
-یعنی چی؟ نمیفهمم ؟
پسر با کنجکاوی عجین شده در وحشت چشمها به او مبینگریست .انگار دختر گل قرمز را پرت کرده باشد توی صورتش .ولی
گل هنوز در گلدان بود .دست دختر را زیباترین گلدان می دید .
-ناراحت نشی این حرف را میزنم .ولی خانواده ی ما با شما خیلی فرق دارن .منظورم اینه که سنتی نیستند و به استقالل فکری
من احترام میزارن .اگر خواستگاری بیاد و من بگم نه اونها هم میگن نه .پس ناراحت این قضیه نباش .
-واقعا ؟ خب .البته راست میگی .خواهر خودم مجبور شد با یک مرد مسن ازدواج کنه .چون پدرم گفت مرد مومن و با تقواییه
دختر خندید .از آن خنده های شادمانه که پسر را به وجد می آورد .پسر روی صندلی تکان تکان خورد .گارسون چیزهایی را که
سفارش داده بودند آورد .در همان حال پسر احساس حقارت کرد .وقتی خنده های دختر ادامه پیدا کرد از زیباییش کاسته شد و
تغییر شکل داد .آهنگش به ریتم تحقیری میمانست که در صدای پدرش بود :
-خدا آدمهای احمق رو دوست نداره .فکر کردی بهشت رو الکی میدن به آدمها
-مگه من چمه پدر ؟
-هیچی .چیزیت نیست .اگه نماز شب بخونی چیزیت نیست .
از آن به بعد نماز شب میخواند تا بتواند بهشت را به دست آورد .حتی در دانشگاه هم معروف شده بود به سنتی بودن .ولی طعنه
ی دانشجوها کمتر به دلش زخم میزد تا طعنه ی پدر .انگار با پدرش شرط بسته بود که احمق نبودنش را با نمازهای پی در پی و
دعاهای نیمه شب ثابت کند .من هم میدونم که بهشت رو الکی به کسی نمیدن .حاال میبینی پدر .شاید هم من زودتر از تو رفتم
بهشت .برای اینکه در مسابقه با پدرش پیشتازتر باشد در بسیج دانشگاهی شرکت کرده بود .زیاد به جلساتشان نمیرفت و مطالب و
مقاالتی را که برای ماهنامه ی بسیج دانشگاه میخواستند با اسم مستعار مینوشت .اسم مستعار و نرفتن به جلسات فقط برای این
بود که دختر از بسیجی بودنش اطالع نداشته باشد .دختر بعد از آشنایی هر وقت اسم بسیج را می شنید اخم میکرد .تحقیرهای
پدرش تا حدی پیش رفته بود که دوست داشت با یک کار بزرگ معنوی او را غافلگیر کند .دختر گفت :
-مثل اینکه ناراحت شدی .نباید ناراحت بشی .چون من به تو نخندیدم .
-پس به چی خندیدی ؟
-به خودم .آخه یادم انداختی که تا حاال دو تا خواستگار رو به خاطر تو رد کردم .
-دو تا ؟ چرا به من نگفتی ؟
-اصال یادم رفته بود .البته تحصیلکرده و ثروتمند بودند .ولی معنویت و این چیزها سرشان نمیشد .تو خیلی معصومی .خودت
هم میدونستی ؟
-نه .اشتباه میکنی .اگر بفهمی که پدرم ...اصال ولش کن
-بگو .پدرت چی ؟
-پدرم میگه من گناهکارم .درست هم میگه .هنوز هیچ کار مهم معنوی انجام ندادم .هنوز کاری نکردم که واقعا خدا ازم خوشش
بیاد
-ولی به نظر من تو خیلی پاکی .میدونی دخترهای دانشگاه چی دربارت میگن ؟ میگن حتی یک بار هم نشده بهشون نگاه کنی .
-خب .نگاه کردن به آنها خیلی کار زشتیه
5
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-من هم همینو میگم .کار معنوی مگه چیه ؟ به نظرم خدا از آدمهایی مثل تو خیلی خوشش میاد .من که خیلی دوستت دارم .
فکر کنم به خاطر من هم که شده خدا دوستت داره
پسر سرش را پایین انداخت .لقمه ای خورد و در فکر فرو رفت .بین عشق زمینی و عشق الهی و معنوی دست و پا میزد .انگار
حرفی که دختر زده بود خود گواهی بود بر تحقیر پدرش .من یک دختر رو دوست دارم .به خاطر زیایی دختر زیبایی خدا رو فراموش
کردم .این گناه نیست ؟ حتما گناهه .ولی نه .خدا فرمود یا پیغمبر بود .کدوم یکی بود .آها .پیغمبر بود که گفته بود خدا زیباست
و زیبایی را دوست دارد .حاال دختر زیایی کنار من نشسته و خدا حتما اون رو دوست داره .چون خودش هم زیباست .درسته که
زیایی خدا بیشتره .ولی همونطور که عرفا گفتن عشق مجازی و زمینی پلی هست برای رسیدن به عشق خدایی .مگه نه ؟ پس
پدرم نمیتونه چیزی بگه .نه .اصال نمیتونه چیزی بگه .
دختر گل سرخ را کنار میزش گذاشته بود و هر از چند گاهی به آن نگاه میکرد .انگار گل علت اشتهای او برای خوردن باشد .از
اینکه به پسر گفته بود که دو خواستگارش را رد کرده احساس پشیمانی کرد .من با گفتن این راز انگار بر او منت گذاشتم .انگار
به او گفتم که تو باید قدر من رو بدونی چون خیلی با ارزشم .زیباییم رو به رخش کشیدم .ولی اگر نمیگفتم و بعد از ازدواجمان
میفهمید چه میشد ؟ شاید به خاطر اینکه خیلی به صداقت و راستگویی اعتقاد داره ناراحت میشد .میگفت چرا از همون اول نگفتی
.نه .ناراحت نشده .حرف نزدنش به خاطر حرف من نیست .خیلی وقتها ساکته .حرف نمیزنه .حس میکنم در سکوت به معنویت
فکر میکنه .اینکه چطور به آدمها کمک کنه تا خدا دوستش داشته باشه .خیلی از چیزها رو به من نمیگه .مثال اول ترم .آره .
موقع انتخاب واحد بود که ........
پسر خط فکرش را قطع کرد و گفت :پس تو میگی به خونوادتون نمیگی ؟
-آشناییمون رو .؟ میدونی .اگه حاال بگم خوب نیست .
-چرا عزیزم ؟
-چون خواهر بزرگتر دارم .نامزد کرده ولی هنوز ازدواج نکرده .دوست دارم بهش احترام بزارم
-نکنه رد کردن خواستگارها هم ...
-نه .این یکی فقط به خاطر تو بود .
پسر و دختر به این دیدارهای خود ادامه دادند .حرفهایشان بیشتر در مورد آینده بود .پسر البته هنوز با همان اسم مستعار برای
مجله ی بسیج دانشگاه مقاله می نوشت .دختر هیچوقت این مجله را نمیخواند .مطالبش را آشغال میدانست و وقتی با دخترهای
دیگر بحث میکرد میگفت :
-اینکه چند نفر بشینند و با چند نوشته ی مضحک و بی پایه برای ما تعیین تکلیف کنند درست نیست .این اتفاقا همون چیزیه
که آزادی و استقالل فکری و فردی رو از ما میگیره .
یک روز نامه ای به دست پسر رسید .دعوتنامه ای که او را به دفتر فرهنگ دانشگاه دعوت کرده بود .همه ی اعضای بسیج آنجا
بودند .چند دختر هم بودند .رئیس دفتر فرهنگ گفت که میخواهند یک مجله ی اختصاصی چاپ کنند .مجله ای که مطالبش
دارای جذابیت باشد و در عین حال بر اساس علوم دینی و قرآنی باشد .هر کسی مطلبی را انتخاب کرد .مسئول دفتر فرهنگ به
پسر گفت که به خاطر مقاالت خوبش در گذشته دوست دارد مقاله ای بلند در مورد روابط مشروع و نامشروع بین دختران و پسران
دانشجو بنویسد .وقتی دیگران رفتند برای او به صورت کامل توضیح داد که متاسفانه در دانشگاه روابط دانشجویان دختر و پسر
از حالت شرعی خودش خارج شده .و باید با کار فرهنگی به این روند پایان داد .در پایان هم گفت که اجر معنوی زیادی خواهد
برد .چند کتاب تفسیر و حدیث هم برایش معرفی کرد تا مقاله اش را مستند ارائه کند .پسر از همان روز شروع به مطالعه کرد .
به کتابخانه رفت و کتابهای مورد نظر را امانت گرفت .سالن مطالعه مملو از دخترها بود .پسرها کمتر مطالعه میکردند .یکی از
دخترها را شناخت .قبال یک بار به او ابراز عالقه کرده بود .روی صندلی نشست .دختر به او نگاه میکرد .اما من نباید اعتنا کنم
.من عشق خودم را پیدا کرده ام .چند روز پیش به او گل سرخ دادم .حرفهای عاشقانه زدم .او میتواند من را از عشق مجازی
وجودش به عشق متعالی برساند .نباید به اینیکی نگاه کنم .ولی دختر همچنان به او نگاه کرد و بعد صندلیش را با سر و صدایی
شبیه باز شدن یک در با لوالی زنگ خورده عقب زد و به طرف او آمد .پسر باز سعی کرد اعتنایی نکند .میخواهد رد شود .کاری
به من ندارد .حرفی بین ما نبوده و نیست .سرش را باال گرفت .دختر روبرویش نشسته بود .گفت :
-میخواهی کمکت کنم ؟
-ممنونم خانم .دارم تحقیق میکنم .همین .
-همین ؟
................ -
-پس برای تحقیق اومدی ؟ یا دید زدن دخترها .از اینکه دخترهایی مثل من رو اذیت کنی خوشت میاد ؟
-از چی حرف میزنید خانم .
6
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
همه به آن دو نگاه میکردند .مسئول کتابخانه در چارچوب در سالن پیدایش شد و گفت لطفا ساکت باشید .پسر بلند شد و از سالن
بیرون رفت .این دیگه از کجا پیداش شد .خدایا من میخوام یک کار معنوی بکنم .اجر معنوی .این میتونه به من در متعالی
شدن عشقم کمک کنه .یعنی من اذیتش کردم .چه اذیتی .همان دفعه ی اول بهش گفتم که نمیتونم .نمیتونم باهاش ارتباط یا
هر چی داشته باشم .وارد محوطه ی دانشگاه شد .روی نیمکتی نشست .خواست یکی از کتابها را باز کند ولی به یاد آورد که در
آن زمان با خودش گفته بود اگر دختر زیبایی بود قبول می کردم .آره همینو با خودم گفتم و من زیبایی یک آدم رو در نظر گرفتم
نه مقدار ایمانش .حتما اذیت شده .بهتره ازش عذر خواهی کنم .ولی بعد از عذرخواهی چه میشه ؟ سرش را تکان داد .هیچی .
هیچی .کاش ندیده بودمش .اصال آمادگی ندارم که ازش عذر بخوام .یک وقت دیگه .آره .یک وقت دیگه .االن باید بنویسم .
منتظر سرویس شد و به خوابگاه رفت .کتاب اول را باز کرد و شب تا دیروقت مطالعه کرد .کتابی از احادیث امامان در مورد ازدواج
و روابط قبل از ازدواج بود .یادداشت برداری کرد .و بعد به خواب عمیقی فرو رفت .تا چند روز بعد به مطالعه ادامه داد .دیگر به
سالن مطالعه ی کتابخانه نمیرفت .هر وقت کتابی امانت میگرفت مثل یک ممنوع الورود به در سالن مطالعه با حسرت نگاه میکرد
.بعد به خوابگاه میرفت .تا اینکه مقاله آماده شد و فقط به تایپ کردن احتیاج داشت .به سایت دانشگاه مراجعه کرد و مقاله اش را
تایپ کرد .اما چند روزی بود که عشق خود را ندیده بود .دلش برایش تنگ شده بود .به همین علت نه هنگام یادداشت برداری
و نه هنگام تایپ و پرینت چندان در مفهوم مقاله ای که با یادداشت برداری سر همبندی کرده بود عمیق نمی شد .صورت زیبای
دختری که دو خواستگار را به خاطر او رد کرده بود به ذهنش رخنه میکرد و بدنش داغ میشد .مقاله را به دفتر فرهنگ تحویل داد
و بعد با موبایلش شماره گرفت .با دختر حرف زد و با هم قرار مالقات گذاشتند .عصر همدیگر را در همان رستوران دیدند .هنوز
چیزی نگفته بودند که موایل پسر زنگ خورد .مسئول دفتر فرهنگ به خاطر مقاله اش به او تبریک گفت .گفت بهترین مقاله را
نوشته و در صفحه ی اول چاپ می کند .یک هفته بعد مجله چاپ شد .ایندفعه با جلد عالی و صفحات بیشتر و رنگی چاپ شده
بود و توجه همه را به خود جلب کرد .پسر مجله ای را برداشت و شب در خوابگاه خواند .برای اولین بار مقاله اش را با دقت خواند
.نوشته برای خودش غریب بود .انگار مقاله ی خودش نبود .به پایین صفحه نگاه کد .همان اسم مستعار همیشگی .رفرنسها هم
همان کتابهایی بودند که امانت گرفته بود .دوباره شروع به خواندن کرد :
-در بحار اللنوار مجلسی چنین آمده است که پیغمبر گفته است اگر مردی جوان به طور ناگهانی صورت دختر یا زنی جوان را
ببیند گناه ندارد .اما اگر به عمد نگاه کند و نگاهش تکرار شود قلبش از معنویت تهی خواهد شد و به گناه و هوس خواهئ افتاد .
گناه ؟ همان لحظه حرفهای پدرش را به یاد آورد .
-تو معنویت سرت نمیشه .فکر میکنی بدون معنویت میشه به خدا رسید .؟
حاال که این مطلب را از پیامبر میخواند می دید که واقعا هیچ معنویتی در قلبش ندارد .او هر هفته دو بار معشوقش را میبیند .
دختری زیبا .نه تنها به او نگاه میکند بلکه دقیقه ای زیاد به صورتش خیره می ماند .پس قلبش کامال از معنویت تهی می شود
.پدرم راست میگفت .من چقدر احمقم .من باید پیش پدرم میماندم و شاگردیشو میکردم .من دارم اینجا .تو این دانشگاه لعنتی
عمر خودم رو تلف میکنم .چطور میشه به خدا رسید وقتی هر روز چهره ی دخترها رو میبینی ؟ این چیزیه که پیغمبر گفته .این
چیزیه که خودم توی مقاله ام نوشتم و خواستم دیگرون بخونن و معنویت کسب کنند .خاک به سر من بدبخت .سرش را به نشانه
ی افسوس تکان داد .بغض گلویش را گرفته بود .بقیه ی جمله را خواند :
-همچنین اینگونه نقل کرده اند که در روز قیامت چشمها ی انسان بر علیه خودش شهادت خواهند داد و تمام اعضای بدن کارهای
گناهی که فرد با آنها مرتکب شده است را بازگو خواهند کرد .مثال چشمهای کسی که به نامحرم نگاه کرده باشد خواهد گفت :
خدایا این فرد با من به نامحرم نگاه کرد .و زبان خواهد گفت :خدایا این فرد با من با نامحرم چنین و چنان گفت و دست شهادت
خواهد داد ....و دست....و لب انسان شهادت خواهد داد که خداوندا بامن کسی را بوسید که تو امر کرده بودی از او دوری کند ...
پسر اینبار بلند شد .مجله را لوله کرد .دوباره باز کرد و به جمله نگاه کرد .طول و عرض اتاقش راه رفت و فکر کرد .دردی در
قفسه ی سینه اش پیچید و دهانش تلخ شد .چرا ؟ چرا قبال اینها رو نخوندم .اگر اینطور باشه من به کلی از بین رفته ام .زندگیم
تباه شده .باید بهش بگم .باید صیغه ی محرمیت بخونیم .وگرنه دیگه نمیتونم ادامه بدم .آره اون هم دوستم داره و قبول میکنه
.اگه قبول نکرد چی ؟ آره .اگه قبول نکرد چی ؟ اونوقت چی ؟ به گر یه افتاد .اما حرف پدرش را به یاد آورد :
-تو ضعیف هستی .ممکنه با یک هوس کوچیک شیطون بتونه گولت بزنه .نرو دانشگاه
نه .نمیزارم پدر .من ضعیف نیستم .اگر م قبول نکنه به حرف پیغمبر و امامها گوش میدم نه حرف احساسم و اون دختر « (.اون
دختر «را با لحن پدرش در ذهن بازگو کرد ) حاال میبینی .آره .
فردا صبح با اینکه کالس نداشت به دانشگاه رفت .به موبایل دختر زنگ زد و از او خواست که قبل از کالس همدیگر را ببینند .
همه به کالس رفته بودند و پسر در محوطه ی دانشگاه با چشمهای قرمز از بی خوابی و گریه روی نیمکتی نشسته بود .هر دو
دستش را بغل کرده بود .انگار این آخرین حرکت زندگی او بود و او چون مجسمه ای تا پایان جهان آنگونه خواهد نشست .دختر
آمد و وقتی چهره ی او را دید که به سنگفرش دوخته شده بود و پاسخ او را بدون نگاه کردن به او داده بود تعجب کرد .کنارش
7
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
نشست .پسر گفت :
-آیا میدونی ؟ میدونی ؟
-چی رو .اتفاقی افتاده عزیزم ؟
-میدونی که چشمها شهادت میدن ؟ زبان هم شهادت میده ؟ لبها..
-شهادت ؟ داری ادا در میاری ؟ میخوای بترسونیم .کالس دارم .زود بگو چه کار داشتی ؟
پسر بدون هیچ حرکتی فقط حرف زد .صدایش خش دار و بدون هیچ لطافت و صمیمیتی بود :
-تو هیچ میدونی که قلب من و تو از معنویت خالی شده .؟ ما ضعیف شدیم .شیطان گولمون میزنه .
-یعنی چی ؟
-یعنی چی ؟فقط نگاه اول آنهم به طور تصادفی گناه نداره .حاال فکر کن چقدر عمدی همیدیگه رو نگاه کردیم ؟
-بس کن .چرا اینجوری نشستی ؟
-بیا صیغه ی محرمیت بخونیم تا بتونم نگات کنم .خواهش میکنم .اگر دوستم داری .
-یعنی حاال نمیشه نگام کنی ؟ نکنه اون مقاله ی کوفتی آشغال رو خوندی ؟
پسر سرش را باال گرفت .به آسمان و بعد به جلو نگاه کرد .نفس بلندی کشید .گفت :
-فرقی نمیکنه .صیغه ی محرمیت میخونیم .باشه ؟
-پس خوندی ؟ منو باش که میخواستم بیام درباره ی مقاله بگیم و بخندیم .
-بخندیم ؟ تو به حرف پیغمبر میخندی ؟ اینه عشق متعالی تو ؟
-نه .اونها جعل حدیث کردن .عالمه مجلسی و ...
-کافیه .قبول داری ؟
-چیو ؟
-صیغه .
-باشه .حاال من برم کالس؟ .اگه واسه نگاه کردن به همدیگه باید محرم بشیم باشه .
دختر رفت .پسر انگار خاطره ی خوشایندی را در ذهنش مزمزه میکرد لبخند زد .لبخندش تقریبا به خنده مبدل شد .بعد به خوابگاه
برگشت و با خیال راحت خوابید .او از یک سو توانسته بود عشق متعالی خود را نگاه دارد و نگذارد شیطان او را ضعیف بپندارد و
از طرفی عشق مجازی خود را هم نگاه داشته بود .قلبا از دختر ممنون بود که اینقدر به او عالقه دارد .اگر بهم عالقه نداشت و
همش هوس بود همینجا معلوم میشد و اگه من به خدا عالقه نداشتم و همونطور که تو مقاله نوشتم ضعیف و ریاکار بودم همینجا
معلوم میشد .چه خوب شد که این مقاله را نوشتم و خواندم .باید امروز به دانشگاه برم و از مسئول دفتر فرهنگ هم تشکر کنم
.او مثل پدرم به من یادآوری کرد که باید خودم رو قویتر کنم .ولی بین خواب و بیداری درباره ی عقیده ی دختر درباره ی جعل
حدیث فکر کرد .این غیر ممکنه .جعل حدیث کدومه .؟ وقتی با هم محرم شدیم میبرمش دفتر فرهنگ و دفتر بسیج تا براش
توضیح بدن که جعل حدیث ترفند روشنفکرهاییه که به هیچی اعتقاد ندارن .بله .درستش میکنم .ولی حیف شد .امروز نمیتونم
ببینمش .ولی صداشو شنیدم .گوشها هم شهادت میدهند که این فرد از من برای شنیدن صدای نامحرم استفاده کرد ؟ لعنت ..
فردا ظهر دختر به این شرط که کسی با خبر نشوند صیغه ی محرمیت را پذیرفت .به نزد امام مسجد محله رفتند و صیغه جاری
شد .حاال دیگر هیچ کدام از اعضای بدن آن دو نمیتوانست شهادت بدهد .نه دستها .نه گوشها .نه چشمها ...پسر فکر کرد چقدر
خوب شد .حاال میتونم حتی به عشقم دست بزنم و نوازشش کنم .دستهای گرمی داره .میتونم ببوسمش و باهاش از همه چی
حرف بزنم .همینکه خواهرش ازدواج کرد میرم خواستگاری .خدای من تو چقدر متعالی هستی .
یک هفته بعد از طرف بسیج دانشگاه اردویی نظامی ترتیب داده شد که دو ماه طول میکشید .حتما باید میرفت و این غمگینش
میکرد .اما چون برای آمادگی برای دفاع از اسالم بود پذیرفت .هنگام خداحافظی دختر به او گلی سرخ داد و گفت :
-بو کن
پسر گل را بو کرد .انگار بوی گل مثل کپسول اکسیژن قرار بود او را بدون هوا زنده نگاه دارد .پسر گفت :
-ممنونم عزیزم
-باید یه چیز دیگه میگفتی
-آها .بوی تو رو میده
-خوبه .حرفهای قشنگ رو زود یاد میگیری
-چون تو با منی
-حاال برو .برو تا مثل بچه ها گریه نکردی
دختر خندیده بود .برای اولین بار دید که روسری سبز یکدستی پوشیده است .پسر دوست داشت حد اقل دست همدیگر را بگیرند
8
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
ولی دختر دستش را دراز نکرد .فقط خندید و دوباره گفت برو .جلو خوابگاه دخترها بودند .پسر متوجه شد که آن دختر قبلی که
به قول خودش اذیت شده بود نیز در این اردو شرکت دارد .باید از روز اول بهش بفهمونم که باید دنبال یکی دیگه بگرده .هر
چند تو یه جلسه از مقاله ی من خیلی تعریف کرده بود ولی من که نباید تسلیم یک تمجید بی خود و با هدف مشخص بشم .آره .
قبل از اینکه دو ماه تمام شود انتخابات ریاست جمهوری انجام شد و کسی که مردم فکر نمیکردند کمترین رای را بیاورد رئیس
جمهور شناخته شد .گروهی که خود را با رنگ سبز به دیگران شناسانده بودند اعتراض کردند .کشت و کشتار و تظاهرات همه ی
شهرها را فرا گرفت .پسر ناگهان متوجه شد که نامه های عاشقانه دختر قطع شده است .اردوی نظامی آنها در صحرای دوری بود
که هیچ موبایلی آنتن نمیداد .پس نمیتوانست تماس بگیرد .روزهای سختی را میگذراند و کلی الغر شده بود .آن دختر در اردو
هم به او متلک میگفت .حتی مقاله اش را الکی و از روی ریا میدانست .روز به روز الغرتر و زشت تر میشد .پسر فکر کرد :شاید
او را خفه کنم .حد اقل با یک گلوله ی مشقی بترسانمش .این آخرین اذیت و آزار من خواهد بود .مردم در پایتخت روز دانش
آموز را جشن گرفتند .اما ضد شورشیها جلو جشن آنها را گرفتند .به اردوگاه بسیجیها خبر رسید که باید برگردند .آموزش کافیست
.و یک روحانی برای آنها توضیح داد که اسالم در پایتخت به خطر افتاده .حاال نوبت ماست که امتحان خود را در درگاه خدا پس
بدهیم .همانگونه که پیامبر و حضرت علی با کفار و منافقین خوارج جنگیدند تا اسالم باقی بماند ما هم خواهیم جنگید .همه ی
دانشجویان شعار مرگ بر منافق دادند و به پایتخت برگشتند .جایی که اسالم به خطر افتاده بود .آنها آموزش الزم را دیده بودند
.اسلحه ها را از آنها گرفتند .پس از یک استراحت کوتاه به آنها لباس و باتوم و یک بی سیم دادند .گاز فلفل و خردل هم دادند
.بعد دوباره یک روحانی بلند مرتبه تر که پسر به او اعتقاد زیادی داشت برایشان توضیح داد که اگر میخواهید به مرتبه ی اعالی
معنویت برسید از فرماندهان خود اطاعت کنید و کسانی که میخواهند اسالم را به خطر بیندازند عقب برانید .پسر با خود فکر کرد
:معنویت .معنویت .این کلمه ی زیبا بر زبان همه جاریست .من فرصت پیدا کرده ام که به درجه ای از معنویت برسم که پدرم
خوابش را هم نمیدید .من حتما موفق میشوم که به عشق متعالی برسم .در این میان پسر شماره ی دختر را گرفت .دختر گوشی
را برداشت .با هم حرف زدند .دختر با بغض و بعد گریه گفت که خواهرش در تظاهرات کشته شده .پسر گفت :
-کی اونو کشته ؟
-کی ؟ اینهمه دشمن .اینهمه دشمن رو نمیبینی ؟
-درسته .همه ی دشمنها رو عقب میزنیم .ما پیروزیم عزیزم .انتقام خواهرتو میگیرم .حاال کجایی ؟
-داشتم به دشمن سنگ میزدم ولی خیلی زیادن
-پس با همیم
-همه با همیم و نمیترسیم
-بعدا میبینمت
پسر باتومش را در هوا تکان داد .انتقام میگیرم عزیزم .بغضش ترکید .چرا ؟ چرا ؟ اینها مسلمان نیستند وگرنه میدونستن که با
کشتن یه زن به جهنم میرن .برای همیشه .قاتل به جهنم میره .بله .درست گفت .میخوان اسالم رو به خطر بندازن .ولی ما
نمیزاریم .من و عشقم .طبق قرآن باید اتقام گرفت .من قاتل خواهرشو پیدا میکنم .گروه آنها به راه افتاد .از دور پارچه های
سبز پیدا بود .همه ی آنها شعارهایی میدادند که بوی دشمنی با روحانیت را داشت .آنها را دنبال کردند .در روبروی خود کسانی
را میدید که به طرفش می آمدند .حتما یک جور رویا بود .حتما چون عشقش را زیاد دوست داشت اینها را به یاد می آورد .اما او
متوجه نبود که مردم تصمیم گرفته بودند در روز دانش آموز به سربازها گل بدهند تا سربازها هم در مقابل مردم را نزنند .چه ؟ این
دیگر چه رویاییست ؟ نکنه دارم دیوونه میشم ؟ فشار کاری .یک ماه و نیم اردوی نظامی .فشار عصبی و فشارهایی که حرفهای
اون دختر زشت بر اعصابم وارد میکرد باعث شده همه جا گل ببینم .شاید هم به خاطر اینه که میخوام عشقم رو ببینم .کاله خود
به سر داشت .شیشه اش را باال زده بود .باتوم را باال میبرد و با سرعت پایین می اورد .از بی سیم صدایی شنید :
-همه ی بسیج .فقط زنها رو بزنید .فقط زنها رو بزنید .آنها میخواهند سپر مردها شوند .بزنید .یا زهرا .
پس این زنها میتونن قاتل خواهرش باشند نه ؟ میزنمشون .باتوم را باال برد و بر فرق زنی فرود آورد .گل از دستش افتاد و خودش
زیر پای سربازان له شد .جلوتر رفتند .چند دختر روسری سبزشان را بیرون آوردند .این به نشانه ی اعتراض بود .پسر باید چه کار
میکرد .اینها نامحرمند .باید نگاشون کنم یا نه ؟ از بی سیم دستور رسید :
-بی حجابی جرم است .بی حجابها را بزنید .
این دستوره .باید اجرا کنم .باتوم را باال آورد و چند بی حجاب را زد که به زمین افتادند .گاز اشک آور هم زده بودند و خوب
نمیدید .فقط شبح دخترانی با موهای پریشان را به زمین می افکند .در این میان ناله ای شنید .صدایش آشنا بود .صدای همه
ی این دخترها مثل هم است .ولی اینبار که صدا تکرار شد اسم خود را شنید که فریاد شد و وجودش را لرزاند .اسم خودم بود .
9
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
این یعنی چه ؟ دوباره صدا اسم او را فریاد کرد .خشمگین تر از قبل .از او کمک میخواست .به طرف صدا رفت .کاله خودش
را برداشت تا بهتر بشنود .دختر ی بی حجاب افتاده بود .روسری سبزش را محکم توی مشت گرفته بود .موهایش چون خرمنی
سیاه با خون به زمین چسپیده بود .بی خیال از کنارش گذشت و ناگهان همان صدا از همان دختر بی حجاب برخواست و نام او را
فریاد کرد و کمک خواست .به طرف صدا برگشت .دست دختر مثل گلدانی زیبا دسته ای از گل سرخ را محکم گرفته بود .اول
کاله خود و بعد باتوم از دستش افتادند .
10
دموكراسي عاشقانه
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
مي خواست مطلب جديدش را بنويسد .وبسايتش طرفداران زيادي داشت .مرد معروفي بود و جوان و خوش سيما .اما مهمترين
عامل معروفيتش کارش در تلوزيون بود .از سه سال پيش مجري يکي از برنامه هاي سياسي شبکه ي دو شده بود .مردم او را
دوست داشتند چون در برنامه اش همه را سئوال پيچ مي کرد .اگر چه مهمانها که مقامات درجه ي چهار و پنج سياسي مملکت
بودند سئوالتش را با خنده هاي موذيانه جواب مي دادند و شايد هم همه ي برنامه از قبل طراحي شده بود تا مردم را دلخوش
کنند اما براي او خوب بود و وبالگ سه ساله اش حاال هر روز بيش از هزار بازديد کننده داشت .اول براي خودش چاي درست
کرد .با خودش گفت :مجردي هم بد درديه .کسي مثل من نبايد چايي درست کنه .از کارم عقب مي افتم .يک ليوان چاي
شيرين روي ميزش گذاشت .به محتواي ليوان شيشه اي نگاه کرد .انگار امروز ميخواست از چايي بنويسد .کامپيوتر را روشن کرد
.دوباره به ليوان نگاه کرد :اگر از ليوان شروع کنم بهتره .مردم دوست دارند جزئيات زندگي خصوصيم را بدونند .اينهمه کامنت
خصوصي ميگذارند و از من شماره يا آدرس يا مصاحبه ميخوان .امروز از چگونگي نوشيدن چايم مي نويسم .نه .چرا بنويسم
چاي .مينويسم قهوه .نسکافه .خالصه يک چيزي که چاي نباشد .معمولي نباشد .انگشتهاي دست چپ را در موهايش فرو برد
.موها را پس زد .نوشت :
-امروز اتفاق جالبي برايم افتاد .داشتم قهوه درست ميکردم
از نوشتن دست برداشت .پشتش را به صندلي دا د :موقع درست کردن قهوه چه اتفاقي ممکنه بيفته ؟ بعد لبخند زد .فهميده بود
چه بنويسد .به نظرش خارق العاده آمد .تعداد طرفدارانش را زياد ميکرد .بله .يک معما .بايد مردم را سنجيد .نوشت :
-داشتم قهوه درست ميکردم .عجله داشتم .براي ظبط برنامه بايد خودم را ميرساندم .اصال حواسم نبود که يک لکه ...
نبايد اينطور مينوشت .ليوان چاي را برداشت و يک قلپ خورد .در همان حال به صفحه ي مانيتور خيره بود :آيا از اصالح صورت
و دوش گرفتن و ورزش صبحگاهي هم بنويسم ؟ چرا که نه ؟ مردم از دانستن خصوصيات زندگيم لذت ميبرند .من برايشان يک
قهرمانم .پاک کرد و دوباره نوشت :
-هميشه همينطور است دوستان من .بعد از ورزش و نرمش و اينجور چيزها ( از نوشتن اينجور چيزها لذت برد ) اصالح ميکنم
و دوش ميگيرم .بعد موقع صبحانه بايد مثل مردهاي مجرد توي فيلمها براي خودم قهوه درست کنم .امروز عجله داشتم .موقع
درست کردن قهوه يک لکه روي پيراهن نونوارم افتاده بود .فکر کنم ديده باشيد .امشب وقتي آمدم منزل متوجه شدم .بايد توي
برنامه ديده باشيد .چه افتضاحي دوستان .چه افتضاحي .مخصوصا که مهمان برنامه معاون وزير بهداشت باشد . .
چند جمله ي ديگر نوشت .فکر کرد خيلي خوب شده .مطلب را ثبت کرد و بقيه ي چايش را خورد :خب .حاال ميشه مردم رو
امتحان کرد .اگر تو کامنتها بنويسن ما هم لکه رو ديديم هم اشکال نداره .اونها به صداقت من ايمان دارن .فکر نميکنن بهشون
دروغ بگم .پس چون باورم کردن حتما مينويسن ما هم لکه رو ديديم .
مجري برنامه شبکه ي دو از کامنتهاي خصوصي بيشتر خوشش مي آمد .کامنتهاي خصوصي را باز کرد .هفتاد و پنج تا .از اولي
شروع کرد .بيشتر کامنتها حاوي تبريک بود .مجري يک هفته قبل در وبالگش نوشته بود که به عنوان داور در قسمت پذيرش
مجريان جديد هم استخدام شده .هر چند اين نوشته اش دروغ بود اما هنوز به او تبريک ميگفتند .هيچکس شک نميکرد که او
راست ميگويد .مخصوصا دختر خانمهايي که تعدادشان کم نبود و پشت سر هم ابراز عشق و عالقه ميکردند .شايد يکي از علتهاي
اين دروغ نوشتنهاي هر شبه همين کامنتهاي عاشقانه بود .اگر خاطرات خودش را همانطور که بود مي نوشت شايد دخترها اينقدر
به او ابراز عالقه نميکردند .حاال فقط با چند نفر از آنها آن هم از طريق چت آشنا شده بود .آشنايي آنها به جايي رسيده بود که
بعضي وقتها دوست داشت آدرسش را بدهد .اما پشيمان مي شد .مشاوران اخالقي صدا و سيما هر ماه يک بار جلسه ميگذاشتند و
به آنها هشدار ميدادند که دشمن در کمين شماست .نبايد هيچ دستاويزي به دشمن داد .آنها ممکن است از احساسات شما سوئ
استفاده کنند .خودش هم چند تا از کليپهايي را ديده بود که کساني از هنرمندان سينما يا مجريها تهيه کرده بودند .اين کليپها
باعث بدبدختي و بدنامي مجري يا هنرمند شده بود : .پس بايد مواظب باشم .من مرد مشهوري هستم .اينها شايد تله باشد .حتي
موقع چت بايد از اسمهاي مختلف استفاده کنم .بله .اينطوريه .در همين فکر کرده بود و هنوز کامنتها را ميخواند که موبايلش
زنگ خورد .يکي از همکارانش بود .با خنده ي بلندي گفت :
-تبريک ميگم مجري محترم
-اوه .ديگه کافيه .باور کن ديگه خسته شدم .
-از چي ؟
-بابا جان ول کن منو .تو مثال دوست مني .خودت تو وبالگت کم دروغ مينويسي ؟ من بيام فاش کنم خوبه ؟
-منظورم اون مطلبت نيست .جدي ميگم
-حاال بنال ببينم
-هيچي نميگم .بيا تو وبالگم خودت بخون .درباره ي خود محترمته .گل کاشتي و خبر نداري .زود بخون .ببين چه همکار
با مراميم
12
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-از چي حرف ميزني ؟
قلبش به تپش افتاد .ترسيد .دهانش خشک شد .همکارش گوشي را قطع کرده بود :يعني چي ؟ چي نوشته ؟ نکنه از آشنايي و
چت من با دخترها خبردار شده .حتما همينطوره .اينهمه دختر .حد اقل يکي از اينها با او هم ارتباط داره .هر چند هيچوقت به
اندازه ي من معروف نيست .ولي همين هم ممکنه نسبت به من حسودش کرده باشه .آره .حسودي ميکنه .اوندفعه اومده بود تو
وبالگم و تو يک کامنت عمومي چي نوشته بود ؟ آها .نوشته بود اينها دروغه .نوشته بود من اين مجري را ميشناسم دروغ نوشته
.خيليها از طرفدارهام بهش فحش داده بودند و ديگه چيزي ننوشت .اگر حسود نبود اينها رو نمينوشت .حاال هم حتما ..حتما چي
؟ يعني نوشته که من با فالن دختر ارتباط دارم ؟ يعني ميخواد کاري کنه از شغلم بيرونم کنن ؟ غاط کرده نامرد .ولي بايد بخونم .
چي گفت ؟ آها .گل کاشتي و خبر نداري .گل کاشتي رو کي و براي چه کسي به کار ميبرن .؟ آها .خداي من .واسه کسايي که ...
از روي گوگل وارد وبالگ همکارش شد .هميشه اين کار را ميکرد تا همکارانش نفهمند او وارد وبالگشان شده .دور از شان
خود ميدانست که براي آنها نظر بگذارد .مطلب را خواند .با شگفتي به صفحه ي مانيتور خيره بود .اين غير ممکن بود .خواند :
(( خبر تازه اي که دارم و خيلي هم براي همه ي مردم ايران مهم است اين است که مجري محترم شبکه ي دو براي مجريگري
در مناظره هاي قبل از انتخابات رياست جمهوري بين چهار کانديدا برگزيده شد )) .
مطمئن شد که همکار شارالتانش دروغ نوشته .چون خودش مي دانست که طبق خبر موثق مجري مناظره هاي انتخاباتي را
مخصوصا از اطالعات کشور مي آورند و از بين مجريان هميشگي صدا و سيما انتخاب نمي کنند .تلفن را برداشت و شماره ي
همکار ش را گرفت .از خشم به خود ميپيچيد .همکارش گوشي را برنداشت .دوباره تماس گرفت و اينبار همکارش جواب داد .به
شدت عصباني بود و حواسش نبود که دارد ليوان چاي را روي ميز خالي ميکند .حتي وقتي ليوان قل خورد و افتاد و شکست فقط
به آن نگاه کرد و به حرفش ادامه داد .انگار خدايي بود که از قبل تقدير ليوان را ميدانست .گفت :
-بچه مزلف .با حيثيت شغلي من بازي نکن
-اينه مزد دوستي کردن
-تو به اين ميگي دوستي يا دشمني ؟ يک دروغ بزرگ نوشتي
-دروغ نيست .فردا ابالغيشو بهت ميدن .
-معلومه چته ؟ مجري مناظره ها مگه از اطالعات نمياد ؟
-خب .مي دونم .
-مي دونم ميخواي خرابم کني .ميخواي مردم فکر کنن من اطالعاتي هستم .
-اين چه حرفيه مجري محترم .مردم از کجا بفهمن .مگه اعالم ميکنن که تو اطالعاتي هستي ؟ تو به اين فکر کن که از حاال
تو وبالگت غوغا ميشه
-داري اذيتم ميکني .تو حسودي .حسودي ميکني
-اعتراف ميکنم که بهت حسوديم ميشه .حاال برو بخواب آقاي خوش شانس .خيلي کار داري
گوشي قطع شد .صداي قطع شدنش درست به اندازه ي يک توهين بزرگ بود .گوشي را گذاشت تا آن بوق ممتد لعنتي را قطع
کند .به طرف يخچال رفت .يک ليوان شير سرد ريخت و خورد .دوباره پشت کامپيوتر نشست :يعني راست ميگه ؟ خداي من
.يک چيز ديگه هم گفت .گفت مردم از کجا ميفهمن ؟ درسته .حتي اگه اطالعات کشوري منو انتخاب کرده باشه مردم از کجا
بفهمن ؟ ولي دروغه .اين احمق رو ميشناسم .تازه خودش هم اعتراف کرد که به من حسودي ميکنه .واي .اين ليوان هم که
افتاده .روي ميز و ...ببين .لعنتي .ولي اگر راست باشه مناظره ها سه شب ديگه شروع ميشه .تو اين مدت کوتاه چطوري خودمو
آماده کنم .؟ دوباره مطلب همکارش را خواند .رفت روي کامنتها .همه اسم او را آورده بودند و از او به عنوان يک مجري با تجربه
ياد کرده بودند .يکي از آنها نوشته بود که مجري شبکه ي دو بهترين گزينه بوده .به نويسنده ي کامنت نگاه کرد .اسم دخترانه
اي بود .پس دوباره خواند تا اينبار حس دخترانه اي که در کلمات بود را لمس کند و لذت ببرد .در پايان نوشته بود :چون خيلي
خوش چهره و جوان است و مردم قبولش دارند .قلبش به تپش افتاد .پايين نوشته وبالگ را کليک کرد و صفحه ي وبالگ دختر
باز شد .دختر عکس خود را باالي صفحه نزده بود .نا اميد شد .قالب وبالگ به رنگ سبز تيره بود .فکر کرد از او به خاطر لطفش
تشکر کند .همين کار را هم کرد .در يک کامنت خصوصي از او تشکر کرد .دلش ميخواست چيزهاي ديگري هم بنويسد .اما در
شان خود ندانست .آنشب را در برزخي بين دروغ بودن خبر و راست بودنش گذراند .
صبح زودتر از هميشه به اداره رفت .حتي صبحانه نخورد و تخم مرغ آ پزي که شبها براي صبح در يخچال ميگذاشت دست نخورده
باقي ماند .خبر درست بود .همکاران ديگر همه به او نگاه ميکردند و بعد از طرف کارگزيني ابالغيه را دريافت کرد .ولي برايش
عجيب بود که تعداد زيادي از همکارانش به او تبريک نگفتند .يعني آنها فکر ميکردند که او اطالعاتي است ؟ از او بدشان مي آمد
؟ خب بيايد .مگر من اطالعاتي هستم .نه که نيستم .اين بهتانها به من نميچسپد .حتما براي اينکه مردم بيشتر اين مناظره ها
را ببينند مرا انتخاب کرده اند .بله .براي کشور مهم است .مگه آن دختر ننوشته بود که من بهترين گزينه ام و جذابم .به نظرم
13
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
بايد اون دختر بياد و به همه ي اين حسودهاي بي لياقت جواب بده .يک مشت آدم له شده که به من حسودي ميکنن .گور پدر
همه تان .در همان حال به ياد آورد که عکس دختر در وبالگش نبود .ديدن عکس آن دختر برايش مهم شده بود .به اتاقش
رفت و در را بست .ابالغيه را کامل خواند .طبق آن بايد از همين حاال کار را شروع مي کرد .سئواالت در بسته اي محرمانه به او
ميرسيد .کار او هماهنگي با مسئوالن صدا و مسئول تصويربرداري و تمرينهاي مکرر بود .وقتي در ابالغيه خواند که اين مسئوليت
شايد مهمترين کار او باشد و اگر کارش را با مهارت انجام دهد به مقامهاي باالتري خواهد رسيد خدا را شکر کرد .در همان حال
آبدارچي سيني چاي را آورد .سالم کرد .اما تبريک نگفت : .ببين .يک آبدارچي انتظار دارد من .من که حاال مجري طراز اول
کشور هستم جواب سالمش را بدهم و از اينکه به من تبريک نميگويد عصباني نشوم .خب .من هم ميدانم چه کار کنم .نگاه
سردي به پيرمرد انداخت و گفت :از حاال من چاي نميخورم .يا قهوه يا نسکافه
-ولي قربانتان گردم .مگه چاي چشه ؟
-اينطوري با من حرف نزن .ميري برام قهوه مياري .
-ولي اينطوري بقيه هم ميخوان قربانت شوم
-بقيه ؟
از وقتي ابالغيه را خوانده بود بقيه برايش معنايي نداشت .بقيه ؟ اين پيرمرد فکر ميکنه من کي هستم ؟ مثل بقيه هستم .يک
مجري که هفتاد ميليون بيننده داره و معلوم نيست تو کل دنيا چقدر بيننده داشته باشه با اون مافنگيهاي حسود بي خود و ال ابالي
که فقط مجيز گفتن بلدن يکيه ؟ اونا مگه کي هستن که قهوه بخوان .مگه براي اونها ابالغيه اومده ؟مگه اونها مثل من جذاب
هستند ( دوباره به ياد دختر افتاد )
-بقيه غلط ميکنند که بخوان
پيرمرد چاي را دوباره توي سينيش گذاشت و بيرون رفت .ولي از قهوه خبري نشد و مجري شبکه ي دو حس کرد که هيچکس
فرمانبردار او نيست .در حالي که او نياز به چند فرمانبردار و زيردست دارد .اينطوري که نميشود کار کرد .پايان ساعت اداري
تلفن اتاقش زنگ خورد .خود را آماده کرد تا يک تبريک جانانه را بشنود .اما از کارگزيني بود .به او گفتند که به خانه نرود .چون
مهمان دارد .تازه يادش آمد که ظهر است و دارد ضعف ميکند .به ياد تخم مرغ آب پز افتاد .صبحانه هم که نخورده بود و اين
آبدارچي حتي برايش قهوه نياورده بود .بايد چيزي ميخورد .به کارگزيني زنگ زد و گفت که ميرود بيرون چيزي بخورد و برگردد
.ولي الزم نبود برود .چون ناهار را با مهمانش از طرف اداره صرف ميکرد .گوشي را گذاشت .و چند بار در طول و عرض اتاق راه
رفت :حتما يک مهماني مهم است .من از حاال بايد مواظب حرکات و حرفهايم باشم .مهمانهاي زيادي به ديدنم مي آيند .شايد
خيليها بخواهند مرا ببينند يا با من عکس بيندازند .ولي اين کارهاي جلف مرا ارضا نميکند .بايد از قبل وقت بگيرند .ممکن است
عکس من و خودشان را در يک سايت بزنند .آنوقت چه ؟ .ممکن است طرف آدم چندان معروفي نباشد .اول بايد بپرسم چه کاره
است .اگر معروف بود .بله .اجازه ميدهم .باالخره بايد به بعضيها از اين بقيه احترام گذاشت .حاال اينيکي چه؟ حتما به اندازه ي
کافي مشهور است .فعال که دارم ضعف ميکنم .همه رفته اند .چه خوب .جلو مهمانم اينها نباشند بهتر است .ضايعم ميکنند اينها
با سر و وضعشان .خودم هم از حاال بايد لباسهاي نوم را بپوشم .خوشتيپتر باشم .بله .مهمان او مرد کت و شلواري ريشويي بود
.قد متوسط و ظاهر معمولي داشت .بعد از ناهار نشستند و مجري هنوز نميدانست اين مرد براي چه ميخواسته او را ببيند .چون
هنگام سالم و معرفي خود حتي به او تبريک نگفته بود .مرد شروع کرد :
-خب .بسته ي سئواالت فردا به دستت ميرسد .
-آه .پس شما کسي هستيد که ...
مرد چيزي نگفت و بعد از خوردن يک قاشق ساالد خيلي خونسرد ادامه داد:
-ابالغيه رو خوندي ؟
-البته با دقت
-بعضي چيزها هست که نميتوان نوشت .ميفهمي که .ما آن را شفاهي ميگوييم .
-بله .ولي منظورتان از ما کيست ؟
-اين را آخر کار ميفهمي .يعني آخر حرفهايمان
-بله
-همانطوري که در ابالغيه آمده بود اگر کارت طبق دستور باشد ترفيع ميگيري .ولي اگر طبق دستور نباشد برعکس ميشود .
-ولي اين در ابالغيه نبود .طبق کدام دستور ؟
-مثل اينکه متوجه نيستي جوان .اين مناظره ها خيلي مهمند .
-متوجهم .
-حاال دستورها .ببين تو که نميخواهي با اين ظاهر هميشگي مجري مناظره ها باشي ؟
14
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-با همين ظاهر ؟
-منظورم اين است که انقالبي تر به نظر برسي .همين سه روز کافي است که يک ته ريشي داشته باشي .
مرد موقع گفتن اين حرف دستي به ريش خود کشيده بود .
-بعد اينکه هنگام مجري گري فقط سئواالت را مطرح ميکني .به هر دستوري که از توي گوشي به تو ميدهند هم کامل عمل
ميکني .
-از گوشي چه کسي دستور ميدهد
-بچه هاي ما
!!................... -
-حاال دو چيز مانده .يکي تشکر از شما براي قبول اين کار و ديگري يک عکس دو نفره .
-چشم .
مرد دستش رو توي جيب داخلي کتش برد و کارتي بيرون آورد و به طرف او گرفت .مجري کارت را گرفت .در همين حال مرد
يک موز را پوست ميکند و گفت :
-از حاال افتخار همکاري با اطالعات را داري .تو االن عضو سازمان اطالعات کشوري در صدا و سيما هستي .هر چه بين ما
ميگذرد بايد مخفيانه باشد .
مرد به کارت نگاه کرد .عکس و مشخصات کاملش در کارت بود .قلبش به تپش افتاد .چه مصيبتي ؟ اطالعات ؟ از اطالعات زياد
شنيده بود .مردم از اين کلمه براي فحش و ناسزا گويي به کار ميبردند .خودش گاهي در وبالگهاي ديگران براي اينکه ضايعشان
کند به آنها نسبت اطالعاتي بودن مي داد .اما اينها که به کسي نمي گويند .همين االن خودش گفت مخفيانه .مخفيانه يعني
اينکه هيچکس نفهمد .من کار خودم را مي کنم .همين .تازه .مگر ميشود قبول نکرد .
مرد با موبايلش شماره اي گرفت .چند دقيقه بعد مرد ريشوي ديگري آمد .مرد اولي گفت :از ما دو نفر چند عکس يادگاري بگير
.بعد پيش آمد و کنار مجري نشست .دست بزرگ و درازش را دور گردن او حلقه کرد و گفت :حاال با هم يک خنده ي کوتاه
ميکنيم باشه ؟
-چشم
چند بار تکرار شد .مرد اولي وقع رفتن گفت :
-عکسها نشانه ي اينه که نميتوني انکار کني با ما هستي .
-چرا انکار کنم ؟
-آفرين .پس فعال .
آنروز عصر سيگار کشيد و فکر کرد .شب موقع نوشتن مطلب جديد در وبالگش خوشحال بود .کل مطلب ابالغيه را نوشت و
توضيحاتي هم داد .در پايان نوشت امروز مهمانان زيادي داشته .هم خانم و هم آقا .اسمهاي زيادي را هم رديف کرد .بعد منتظر
کامنتها شد .در يک ساعت کامنتها از هزار گذشت .همه تبريک کوتاه بود .بعضيها شعرهايي هم نوشته بودند .دنبال اسم دختر
گشت .پيدايش کرد .نوشته بود :
-مجري شدن شما را به فال نيک ميگيرم .چون مي دانم که مجري منصفي هستي .مناظره خودش جزئي از دموکراسي است
.دوست دار شما .
چند بار نوشته را خواند .بعد با نا اميدي به صندلي تکيه داد .من که هنوز حتي عکسش را نديده ام .سنش را هم در وبالگش
ننوشته .پس چرا خوشحال شدم ؟ شايد يک زن مسن يا پير باشد .شايد هيچوقت نتوانم عکسش را ببينم .به وبالگهاي خصوصي
هم سر زد و ناگهان ديد که همان دختر يک پيام خصوصي هم گذاشته :
-من دوست دارم بيشتر با شما آشنا شوم .البته اگر شما وقت داشته باشيد .منتظر شما ميشوم .بين ساعت يک شب تا دو .مي
دانم که زياد کار داريد و من مزاحمم .ولي مشتاق آشنايي با شما هستم مجري عزيز .آي دي من ....
پس اشتباه نميکرد که به او ميگفت دختر .او دختري بود که ميخواست با او آشنا شود و حتي آي دي خود را گذاشته بود .به ساعت
نگاه کرد .نيم ساعت ديگر تا يک مانده بود .بيدار ميمانم .حتما بيدار ميمانم .براي بيدار ماندن چاي درست کرد .تعداد کامنتها
زياد ميشد ولي ديگر برايش اهميتي نداشت .به وبالگ دختر سر زد .وبالگي با قالبي زيبا و رنگ کامال سبز .اسم وبالگ هم((
کالم سبز)) بود .مطلب جديد دختر را خواند .عجيب بود .دختر به شدت از مجري شبکه ي دو تعريف و تمجيد کرده بود .يک جا
نوشته بود :بايد به آينده اميدوار بود .اگر اين مجري همراه ما باشد دموکراسي را در ايران توسعه داده است .گاهي يک فرد نقش
هفتاد ميليون انسان را ايفا ميکند .مجري شبکه ي دو به نظر من همين فرد است .بياييد هم به او تبريک بگوييم .
از شادي دستش را مثل تماشاگران فوتبال هنگامي که تيمشان پيروز ميشود مشت کرد و به هواي باالي سرش کوبيد .حاال مطمئن
بود که از بين آنهمه دختر نامطمئن که ممکن بود براي او نقشه اي داشته باشند يکي را پيدا کرده که ميشود به او اطمينان کرد .
15
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
ساعت يک و ربع آي ديش را فعال کرد .دختر منتظرش بود .او را اد کرد و بعد اولين کلمه را نوشت :سالم .پس از مدتي دختر
نوشت که ميتواند او را ببيند ؟ .مجري قبول کرد و براي شروع بهترين عکس خودش را sendکرد .دختر از او عذر خواست
که وقتش را گرفته است .مجري هم از او عکسي دريافت کرد .عکس دختر جواني که خودش ميگفت بيست و سه سال دارد .به
همديگر قول دادند که فردا شب از طريق وب کم با هم صحبت کنند .مجري هميشه به اين لحظه فکر کرده بود .لحظه اي که
احساس عشق ميکرد .شب پهلو به پهلو گشت و خوابش نبرد .صورت دختر را مجسم ميکرد .زيباييش او را مسحور خود کرده بود
.او به دختر گفته بود که به وبالگش سر ميزند .و از و تشکر کرده بود که اينهمه تعريف و تمجيد کرده است .دختر گفته بود حد
اقل بيست وبالگ ديگر را خوانده است که از او تعريف کرده اند .شب بعد از طريق وب کم با م حرف زدند .خودماني شدند .و حتي
مجري اعتراض کرد که صورت دختر را خوب نميبيند و بهتر است جايش را عوض کند .دختر ميخنديد و معلوم بود آرايش کرده
است .بعد مجري گفت که چرا روسري پوشيده .دختر روسري سبزش را از سرش برداشت و موهاي بورش چهره اي دلخواهتر را
پديد آورد .با هم حرف زدند .مجري گفت :
-تو که اينهمکه خوشگلي چرا عکست توي وبالگت نيست ؟
-مگه بايد حتما عکس باشه ؟
-نه .ولي اگر زودتر عکستو ديده بودم ...
-چه کار ميکردي ؟
-خب .زودتر عاشق ميشدم
-داري لوس ميشي ها مجري خان
-باشه .حرفشو نميزنم .راستي چرا وبالگت رنگ سبز داره ؟
-يعني تو نميدوني ؟
-نه
-خيلي شيطوني پسر .چون مجري هستي بهت گفتن نبايد بگي کدوم طرفي هستي ؟ .ولي آدم به عشقش اعتماد ميکنه
-واقعا نميدونم .
-خوشم اومد .يک مجري واقعي بايد به همه بگه که بي طرفه .بعد از انتخابات بهم ميگي ؟
-اوهوم .بهت ميگم عزيزم
آنشب هم گذشت .فردا شب اولين مناظره بود .تعداد کامنتها به سرعت افزايش مييافت و حتي در يک برنامه ي خبري از وبسايت
او به عنوان پر بيننده ترين وبسايت نام برده شد .حاال دو شب بود که اصالح نکرده بود .باالخره وقت مناظره ها فرا رسيد .نيم
ساعت قبل از آن همان مرد که کارت اطالعاتي بودنش ا به او داده بود زنگ زد و به او گفت که همه چيز را به دقت انجام دهد و
هر چه در گوشي گفته شد همان را اجرا کند .مجري قبول کرد .چند روز پيش برايش مهم بود که چند ميليون نفر برنامه ي او را
تماشا ميکنند .اما حاال فقط به يک نفر فکر ميکرد .اگر آن دختر تماشا کند انگار همه تماشا کرده اند .مناظره شروع شد .دو نفر
کانديدا بودند و بايد با هم بحث ميکردند .ولي در گوشي پشت سر هم به او گفته ميشد که صحبت فالني را قطع کن .نمي دانست
چرا .ولي به يک بهانه اي اين کار را ميکرد .مثال ميگفت :آقاي فالني بحث ما چيز ديگري بود و به رئيس جمهور فعلي نگاه
ميکرد و ميگفت :شما هم موافقيد که بحث چيز ديگري بود؟ و رئيس جمهور فورا تاييد مي کرد .آن شب گذشت .مرد اطالعاتي
به او زنگ زد و او را تحسين کرد .ساعت يک دوباره با دختر حرف زد .دختر روسريش را برنداشت و جايش را عوض نکرد و اولين
حرفش اين بود که چرا ريش دارد ؟ چرا براي برنامه ي مناظره اصالح نکرده؟
-خودم نخواستم .
-پس بهت دستور دادن ؟ همه چي نمايشيه ؟
-اون روسري مسخره رو بردار
-که چي بشه ؟ فقط يه دختر خوشگل ميخواي ؟ همين ؟
-حاال که چيزي نشده .بعد از مناظره ها اصالح ميکنم .
-ولي اونوقت فايده اي نداره .بعدشم چرا حرف فالني رو قطع ميکردي ؟ عمدي بود نه ؟
-نه .از بحث خارج ميشد .
مجري که تا حاال عصبانيت دختر را نديده بود فکر کرد که او موقعيتش را درک نميکند .واسه من اداي دختراي روشنفکر رو در
مياره .اسم مطالعه و کتاب و اين مزخرفات .هيچوقت به من محبت نکرده .باشه ؟ اصالح ميکنم .ولي يه شرط ميزارم .اگه
عملي کرد اونوقت واقعا عاشقمه
-ببين .من اصالح ميکنم .فردا شب با صورت اصالح شده ميرم تلوزيون .ولي من فردا شب منتظرم بياي خونه .ميخوام يک
شب کنار هم باشيم .قبول داري ؟ اين هم آدرس .
16
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
آدرسش را داد .دختر شرط را قبول کرد .
-البته يه چيز ديگه .حرف کسي رو به هيچ بهانه اي قطع نميکني .خب ؟
-اين هم به چشم خانم خانما
آنشب مجري لذت لمس کردن جسم دختر دلخواهش را در ذهن مزمزه کرد .چه لذتي داره اگه بياد .انگار واقعا عاشق شدم .
ممکنه هم بهش دست نزنم .لمسش نکنم .از ترس اينکه زيباييش هدر بره نخوام موهاشو نوازش کنم .آره .همه ي اينها هم
ممکنه .من ديگه انگار مال خودم نيستم .چقدر شنيده بودم که عشق وقتي بياد همه چي بي اهميت ميشه جز معشوقه .حاال من
مطرحترين مرد ايران هستم .ميدانم که همه دارن برام کامنت و ايميل ميفرستند ولي نميخوام به يکيشون جواب بدم .روسري
سبز و يک رنگ معشوقمو با هزار تا از اين آدمايي که کامنت ميزارن عوض نميکنم .
فردا عصر نزديکهاي غروب صورتش را اصالح کرد .طوري با دقت اين کار را کرد انگار براي اولين بار است که اين کار را ميکند
.بعد ادکلن زد و کت و شلوارش را پوشيد .خانه را مرتب کرد .چون امنشب مهمان داشت .وقتي به صدا و سيما رفت همه
منتظرش بودند .کانديداها که يادش نبود چه کساني هستند نيم ساعت ديگر مي آمدند .مرد اطالعاتي تلفن زد و از او خواست
مثل ديشب باشد :
-ميداني که حرف کدوم يکي رو قطع کني ؟
-بله
-خوبه .پس همه چي مرتبه .راستي به شماره حسابت سري بزن
-براي چي ؟
-نپرس .خدانگهدار
با خودش گفت :حتما مردم چيزي به من کمک کرده اند .به حساب خوب بودنم .ولي من که احتياجي ندارم .نه .شايد عشقم
احتبياج داشته باشه .از همانجا با بانک تماس گرفت .کسي جواب نداد .مناظره آغاز شد .ميدانست که دختر نگاهش ميکند .از
نگاههاي ديگر و بقيه هيچ نميدانست .يک عشق واقعي و بسيار کور ناگهان به سراغش آمده بود .پخش مستقيم برنامه آغاز شد
.سئواالت را خواند .گوشي توي گوسشش چيزهايي مي گفت »:
-قطع کن .حرفهاي طرف مقابل رئيس جمهور رو قطع کن .آقاي مجري ميشنوي ؟
ولي او اصال قطع نکرد .طرف مقابل رئيس جمهور کسي نبود جز کانديداي پرطرفداري که طرفدارانش رنگ سبز را هميشه با خود
داشتند و رقيب اصلي رئيس جمهور فعلي به شمار ميرفت .گذاشت تا کامل حرفش را بزند .مردي که پشت گوشي حرف ميزد
همانطور ميگفت و ناگهام همه ي بيننده ها و از جمله دختر و مرد اطالعاتي ديدند که او گوشي را از گوشش بيرون آورد و روي ميز
گذاشت .آنوقت کانديداي سبزها تا ميتوانست حرف زد و حرف زد و حرفش قطع نشد .وقتي پنج دقيقه تمام شد خودش سکوت
کرد و مجري که اصال به حرفهاي او گوش نميداد و در فکر مهماني امشبش بود رو به رئيس جمهور کرد و گفت :
-نوبت شماست آقاي رئيس جمهور
و همينطور نوبتها را به خوبي رعايت کرد .آنشب وقتي به خانه رسيد دختر دم در ايستاده بود .نزديک شد و دختر دستش را دراز
کرد :
-سالم .حاال مردم همه تو را دوست دارند .امشب خيلي ماه بودي
-ولي من ميخوام تو دوستم داشته باشي
وارد خانه شدند .همه جا مرتب بود .مجري گفت :
-به حرفت گوش دادم
-ازت ممنونم .يعني کل مردم ممنونند .کسي که از کارت گله نکرد ؟
-چه کاري ؟
-گوشي .گوشي رو روي ميز گذاشتي .معلوم شد که از آن تو به تو دستور ميدن
-نه .نه
ولي دختر گفت که کل مردمي که در بين راه با آنها برخورد داشته همين برداشت را کرده اند و به مجري آفرين گفته اند .چون
امشب مهمترين مناظره انجام شده .
مجري سعي کرد حرف را عوض کند .موبايلش زنگ خورد .مرد اطالعاتي بود .گفت اگر فردا شب جبران نکند کارش ساخته است
.مجري گفت :جبران ميکنم .خيالتان راحت .و قطع شد .انگار همه ي کلمه ها يک معنا داشتند .چون وقتي مرد اطالعاتي به
او گفت کارش ساخته است هيچ عکس العملي که نشان از ترس باشد از خود نشان نداد .ترس در کلمه اي به نام عشق يا هوس
حل شده بود .
مسير حرفهايشان عوض شد و بعد مجري دختر را نوازش کرد .دختر از او خواست يک موسيقي بگذارند .با هم رقصيدند و دختر
17
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
هنگام رقص پشت سر هم ميگفت :تو هم دموکراسيو دوست داري ؟
-آره .هر چي تو دوست داري من هم دوست دارم .دختر روسريش را به گردن او انداخت .روسري سبز هنگام رقص روي گردن
مجري سر ميخورد .دختر گفت :اينطوري دوست دارم
-چطوري ؟
-تو آينه نگاه کن
مرد رفت طرف آينه ي قدي .انگار يک شال سبز دور گردنش انداخته بود .با هم خنديدند .بعد دختر گفت :
-مواظب خودت باش .امشب مناظره خيلي مهم بود .الزم بود حرف اون مرد قطع نشه .ولي از امشب هر کاري گفتن بکن
-مواظبم عزيزم .تو چه کار ميکني ؟
-من ؟ من تو تدارکاتم .دانشجو هستم ولي براي همون کسي که حرفشو قطع نکردي تبليغ ميکنم
-عجب .واسه همين روسريت سبزه ؟
-يعني نميدونستي مجري محترم ؟
-حاال که ميدونم
-محاله که بگي قبال نميدونستي .همه ي روشنفکرها و کل نويسنده ها و هنرمندها و دانشجوها طرفدارشن
-عجب .پس راي مياره
-تو چي فکر ميکني ؟
-هر چه تو فکر کني
-اين که نشد عزيزم
-عشق همينه ديگه
آن شب با هم بودند .فردا صبح دختر رفت .گفت شب بر ميگردد .از ظهر به بعد موبايلش زنگ ميخورد .مردم ناشناسي از او
تشکر ميکردند .او را قهرمان ميدانستند .از او به عنوان کسي که به پيروزي مرد سبز و نماد آزادي کمک کرده است ياد ميکردند
.موبايل را خاموش کرد .به سراغ وبسايتش رفت .کامنتها بيشتر از آن بود که بتوان حدس زد .ايميلها هم خيلي زياد بودند .همه
ناشناس بودند اما او را دوست خود ميدانستند .داشت از ذوق و خوشحالي خفه ميشد .فکر کرد همه اش به خاطر همين دختره
است .چقدر مرا بزرگ کرد اين دختر .آن شب مناظره ها شکل عجيب تري به خود گرفت .آنقدر عجيب که هم مرد اطالعاتي و
هم مردم و حتي مناظره کنندگان شوکه شدند .دختر که خيلي دقيق برنامه را دنبال مي کرد از خودش صدايي در آورد ،مثل جيغي
کوتاه .مجري از همان اول گوشي را از گوشش بيرون آورد و روي ميز گذاشت در ميانه ي مناظره ناگهان شال سبزي را از زير
کتش که تکمه هايش بسته بود بيرون آورد و دور گردن انداخت .رو به دوربين کرد و با لبخند گفت :عزيزم !من هم سبز شدم .
88/12/3
18
سه دختر
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
سه دختر جوان را به او سپرده بودند .تا حاال در اين موقعيت قرار نگرفته بود .در روستا که بود هميشه دوست داشت با دختري تنها
باشد .اما از عمويش که مسجد روستايش را هم او ساخته بود ميترسيد .روستا کوچک بود و نمي توانست به دختري که دوست
داشت چيزي بگويد .حتي اشاره اي کند که دوستش دارد .تا اينکه دختر ازدواج کرد .يک روز ظهر که به مسجد رفت يک مرد
بلند قد و چاق ريشو براي چند نفري که توي مسجد بودند حرف زد :
-به نيرو نياز داريم .نيروي جوان و انقالبي و مومن .
عمو و پدرش از اينکه او تصميم گرفته بود به شهر برود خوشحال بودند .چون ميگفتند که ميرود با کفار و منافقين بجنگد .پدرش
حتي به او پول داد .کاري که تا حاال نکرده بود .همراه با مرد ريشو آمدند شهر .بين راه مرد به او گفت که بايد چه کار کند .
-همه چيز را بهت مي دهند .فقط بايد حرف گوش کني .مملکت توي خطر افتاده .
حاال با اين سه دختر تنها بود .هر سه به لوله ي تفنگش خيره بودند .دوست داشت به خودش خيره مي شدند .تا حاال دخترهايي
به اين جواني را نديده بود .فکر کرد هر سه بايد هنرپيشه ي سينما باشند .ولي هنرپيشه هاي سينما که مملکت را توي خطر نمي
اندازند .خودش بيست و يک سال داشت .آنها هم بيشتر نداشتند .از کار کردن تفنگي که توي دستش بود و خشابش خالي بود
خيلي نمي دانست .دخترها از ترس فرار کرده بودند توي زير زمين مسجد .چند پليس دنبالشان کرده بودند .دستهايشان را بسته
بودند و به او گفته بودند مواظبشان باشد تا خبرش کنند .از اينکه به او لباس پليسي نداده بودند کمي ناراحت بود .فقط يک دست
لباس سفيد .همين .بي سيمي که توي دست داشت خش خشي کرد و بعد صداي مردي آمد :
-موبايلهاشون رو بگير .
-چشم قربان
به دخترها نزديک شد .خودش را در آستانه ي آرزويي که داشت مي ديد .نمي دانست کداميک را انتخاب کند تا به او بگويد
:دوستش دارد .ميخواست به او ثابت کند که دوستش دارد .بايد اين کار را قبل از ازدواج دختر با کسي ديگر بکند .وگرنه همان
باليي سرش مي آمد که در روستا آمده بود .مادرش گفته بود :
-خب .چرا زودتر به من نگفتي ؟
-روم نميشد .از پدر هم ميترسيدم .از عمو
-دفعه ي ديگه به خودم بگو .پدرت خبردار نميشه .
ولي حاال که مادرش اينجا نبود بايد خودش مستقيم به دختر ميگفت .انگار دختر را انتخاب کرده باشد به طرف دختر وسطي رفت
و گفت :
-موبايلت کجاست ؟
بعد به دو نفر ديگر نگاه کرد .حتما آنها از اينکه او اينطور با مهارت عشقش را ابراز کرده است خوششان آمده بود که خيره نگاهش
مي کردند .يا به دختر حسوديشان شده بود .پس بهتر بود به آنها هم ميگفت .يک بار وقتي در خانه روي پشت بام بود و براي
کفترهايش دانه ميريخت صداي مادرش را شنيد که با زني که بلند ميخنديد حرف ميزد .آهسته از روي پله هاي کثيف پايين
آمد و روي يک پله نشست تا ديده نشود .فقط صدايشان را مي شنيد .بعضي وقتها دزدکي به حرفهاي زنانه گوش مي داد .آنها
از چيزهايي حرف ميزدند که او خوشش مي آمد .از شوهرشان .از شبها که با شوهرشان هستند و کارهايي که ميکنند .گاهي
صدايشان را پايين مي آوردند ولي او ميشنيد که يکي از زنها دارد درباره ي فالن جاي شوهرش حرف ميزند .آنشب هم آن زن
داشت چيزي تعريف مي کرد .چيزي که تا حاال نشنيده بود :
-اين مردها خيلي خودخواه شده اند .من مدتي توي شهر بوده ام .اصال اينطوري نيست .
مادرش گفت :پس چطوري است ؟
-زنها ميروند بيرون .ماشين و موبايل و همه چيز دارند .به خودشان ميرسند .مردها چيزي نميگويند .انگار نه انگار
-يعني چي انگار نه انگار
-خب ديگه .مثال همسايه ي ما يک خانمي بود خيلي خوشگل .ميگفت مگه ما زنها چه چيزي کم داريم از مردها ؟ ما هم بايد
آزاد باشيم .
-خدا مرگم بده .بايد ميزدي توي دهانش
-نه .دلت مي آيد ؟ خانم جوان و خوشگلي بود .ولي فقط يک غصه داشت .فکر کنم بي خود غصه ميخورد .
-چي ؟
-ميگفت مردش توي جواني دوست دختر زياد داشته .ميترسيد هنوز به يکيشان دلبسته باشد
جوان منتظر پاسخ دخترها ماند .در همين حال فکر کرد او هم ميتواند قبل از ازدواج دوست دختر داشته باشد .اصال هر سه تايشان
دوست دختر او بشوند چطور است ؟ دختر وسطي گفت :
-موبايلم توي جيب مانتومه .
20
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
دستهاي دختر بسته بود .به سر تا پاي دختر نگاه کرد .انگار ميخواست براي دختر لباس بدوزد .بعد گفت :کدوم جيب ؟
-سمت راست .دستم را باز نميکني ؟
-نه .خودم بر مي دارم .
دستش را توي جيب مانتو فرو برد .گرم گرم بود .در همان حال بوي عطر تن دختر را با ولع بو کشيد .موبايل را بيرون آورد .
دختر گفت :
-تو رو خدا بگذار به مادرم زنگ بزنم .
دو دختر ديگر هم به التماس افتادند .ولي جوان هر سه گوشي را برداشت و عقب رفت .تا حاال اينقدر به دخترها نزديک نشده بود
.چه بوي غليظي مي دادند .دوست دخترهايش چقدر خواستني بودند .حاال ميخواستند به مادرشان زنگ بزنند که چي بشود ؟ هنوز
که من خيلي با آنها آشنا نشده ام .هنوز که .....خنديد .تفنگش را به ديوار تکيه داد .خودش هم خيلي وقتها التماس کرده بود .
وقتي ميخواست بيايد شهر با ديگر بچه هاي روستا دوره ي راهنمايي را بخواند .پدرش گفته بود نميشود .گفته بود همين ابتدايي
بس است برايت .ولي حاال وضعيت فرق ميکرد .اينها دوست دخترهاي او بودند .از بوي تنشان خيلي لذت برده بود .فرمانده اي
هم نبود که ببيند .به همين خاطر جلو رفت .گفت :
-به مادرتان زنگ بزنيد .ولي يک شرط داره
-چه شرطي ؟
-به من اينطوري نگاه نکنيد .من که نميخوام آسيب ببينيد
-ممنونت ميشيم آقا
موبايلها را از دستش گرفتند .حتي خنديدند .حاال چقدر زيباتر شده بودند .به او گفته بودند آقا .اين خيلي مهم بود .داشت درسش
را ياد ميگرفت .معلم سوم ابتدايي خيلي او را کتک ميزد .ميگفت :چرا درست را ياد نميگيري ؟ حاال کجا بود تا بفهمد که سه
دختر زيبا و جوان شهري به او ميگويند آقا .توي بيست و يک سالگي به هيچکس نميگويند آقا و ممنونش نميشوند .ولي دوست
دخترهايش گفتند آقا .بوي تنشان او را شاداب کرده بود و حاال حرفهايشان و خنديدنشان او را سرمست مي کرد .انگار يک پادگان
نظامي زير نظر او بود و او دستور داده بود که همه خوشحال باشند .همه با موبايل به مادرشان زنگ بزنند و بخندند .وبه او بگويند
آقا .نگاه کرد .ديد که سربازهاي پادگان نميخندند .گوشي موبايلشان را با حسرت نگاه ميکنند .يکي از سربازها موبايلش را با دو
دست که از مچ به هم وصل بود توي هوا گرفته بود .به طرف سربازها رفت تا دستورش را دوباره ابالغ کند .گفت :
-به مادرتان زنگ زديد ؟
يکي از دخترها که موبايلش را باال پايين ميبرد گفت :
-آنتن نميده .
-آنتن ؟
-بله آقا .
تازه يادش آمد که شب گذشته به آنها گفته بودند اگر شلوغ شد کل موبايلهاي سطح شهر قطع مي شود .چيزي نگفت .احساس
انزجاري از اينکه نتوانسته است دخترها را خوشحال کند در درونش پيچيد .چرا بايد اينطور باشد .؟ حتما يک راه ديگر هم هست
.يک راه ديگر که خوشحالشان کند .گفت :
-اين ديگر تقصير من نيست .کل خط موبايلهاي شهر را قطع کرده اند .
-قطع کرده اند ؟
صداي بلند دختر وسطي بود که حاال با چشمهاي باز و خيره به او نگاه ميکرد .نم اشکي از گوشه ي چشمش پايين افتاد و روي گونه
ي صافش افتاد .جوان مضطرب و پريشان شد .فکر کرد حتما خسته هستند .خيلي آرام گفت :خسته شديد .روي زمين بشنينيد .
هر سه کف زمين که خنک هم بود نشستند .کمرشان را به ديوار تکيه دادند .جوان عقب رفت .انگار ميخواست عکسي دسته
جمعي از هر سه شان بگيرد .دخترها سرشان را به عقب خم کردند تا به ديوار بچسپد و گردنشان استراحت کند .حاال پوست سفيد
گلويشان ميدرخشيد .جوان نشست .دختر وسطي گفت :
-مگه تو از اونها نيستي ؟ چرا ميگي آنها قطع کردند .تو هم قطع کردي
-من ؟ نه .
داشت سعي ميکرد به او بد گمان نشوند .او خط موبايلها را قطع نکرده بود .يادش آمد چه بايد بگويد :
-دستور از باال بوده .من هيچکاره ام .اين تفنگ را ببين .ميخواهي خشاب خاليش را نشانت بدهم .؟
-به هر حال تو تفنگ داري .تو هم همکاري ميکني .مرده شور آن باال را هم ببرند که دستور از آنجا آمده .
-مملکت توي خطر افتاده
-چي ؟
21
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-گفتم من همکاري ميکنم چون مملکت توي خطر افتاده .ولي با شماها کاري ندارند .
-چرا .کار دارند .چون ما هم آزادي ميخواهيم ؟
-آزادي ؟
زن به مادرش گفته بود خانم همسايه شان گفته ما هم آزادي ميخواهيم .مادرش گفته بود :
-بايد ميزدي توي دهانش .ما زنها فقط بايد به شوهرمان برسيم .
-خودمان که بعله .ولي آن خانم ميگفت اينطور نيست .آزادي فقط مال مرد نيست .
-چرا نيست .بهش ميگفتي مگر دين نداري ؟
جوان با خودش گفت :مادرم اگر اينجا بود ميگفت بزن توي دهانش .ولي حيف نيست ؟ .يک دختر به اين خوشگلي که به من گفته
آقا و فقط از اينکه خط موبايل قطع شده ناراحته را نبايد زد .شايد عروسش شود .اين را که نميداند . .دخترها گريه اي خاموش
را شروع کرده بودند .رفت جلو و دوباره موبايلها را برداشت .پوست صاف و سپيد گلويشان را ديد زد .بي سيم که نزديک اسلحه
گذاشته بود خش خش کرد و اسم رمز او را صدا زد .تند رفت طرف بي سيم .
-موبايلها را برداشتي ؟
-بله قربان .
-خوبه .چيزي پيدا کردي ؟
-قربان چه چيزي را بايد پيدا کنم ؟
-عکس .فيلم .هر چي از شلوغي گرفته اند .اگر پيدا کردي زود خبرم کن .
-چشم قربان .
بي سيم را قطع کرد .دخترها صدا را شنيده بودند .راست نشسته بودند و وحشت زده به موبايلها و دست او نگاه ميکردند .مرد هنوز
با موبايل آشنا نبود .نميدانست چطور بايد چيزي را از داخلش پيدا کرد .يکي از دخترها گفت :
-اين کار رو نکن آقا
-چه کاري ؟
-همين که فرمانده ات گفت .ما را ميبرند زندان
بلند شد رفت طرف دخترها .بي سيم هم قالب کرد گوشه ي شلوارش .خم شد و گفت :
-اين تو عکس و فيلمه ؟
دختر وسطي گفت :
-بله .هست .ميخواهي چي بگي ؟
-من بايد ببينم
-خب ببين
-خودت نشانم بده
-دختر وسطي در حالي که هنوز صورتش خيس بود و لبهايش ميلرزيد موبايل خودش را برداشت .چند تکمه زد و گفت :
-بيا .خوب تماشا کن .ولي داري به ناموس مردم نگاه ميکني
-من ؟
-پس کي ؟ فيلمها و عکسها خانوادگيه .
-ولي من وظيفه دارم خوب نگاه کنم .
جوان عقب رفت .کنار اسلحه روي زمين نشست .صداي برخورد ته بي سيم با زمين را شنيد .بي سيم را از شلوارش کند و گوشه
اي گذاشت .پاها را دراز کرد و تکمه را زد .دخترها دوباره همانطور پشت دادند به ديوار و سپيدي گلويشان را به طرف او گرفتند
.انگار آنها خوب ميدانستند که او چه ميخواهد .عکس اول مردي سبيلو را نشان ميداد که کتاب ميخواند .فکر کرد :اصال جالب
نيست .عکس دوم زني بود که در حال لبخند .بدون روسري .روي مبلي نشسته بود .به عکس خيره شد و بعد به دختر وسطي
نگاه کرد .شبيه او بود .با خودش گفت :اين را ميبرم براي مادرم .حتما خوشش مي آيد .ميگويم اين مادر زنم است .ميگويم
نگاه کن مادر انگار مادر زنم را با شير گاو شسته باشند .چقدر سفيد و زيباست .ولي اگر اينطور بگويم بدش مي آيد .اول ايراد
ميگيرد که روسريش کو ؟ روزهاي اولي که تلوزيون خريده بودند را به ياد آورد .حق نداشت سريالهاي خارجي را نگاه کند .اگر
مادرش ميديد فورا ميگفت :زنهايش روسري ندارند .مگر مملکتشان روسري فروشي ندارد ؟ مگر دين ندارند ؟ مجبور بود کانال
عوض کند تا مادر برود بيرون يا مشغول کاري شود .عکس بعدي يک جوان بود .موهاي بلندي داشت .ريش پرفسوري و عينک
گرد .کيف کوچک سياهي توي دست داشت .دستش را دور گردن دختر انداخته بود .دختر لبخند ميزد .لبهايش قرمز بود .حجاب
نداشت .جوان بلند گفت :
22
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-اين کيه ؟
-دختر وسطي گفت :پدرمه .
-نه .سومي .با تو وايساده .با خود تو .
-نامزدمه .پزشکي ميخونه .
جوان پاها را جمع کرد .پس اين دختر هم داشت عروسي ميکرد .بلند شد و به طرف پنجره رفت .با خودش گفت :حاال که دستش
بسته است .نميتونه جايي بره .ميتونم بهش قول بدم که آزادش ميکنم ولي يک راست بايد با من بياد روستا .همونجا مادرم هم
قبولش ميکنه .بايد اين پسره رو فراموش کنه .يعني چي ؟ چرا من نبايد جاي اين پسره باشم ؟ ها ؟ مملکت تو خطر افتاده که
افتاده .من چي ؟ ولي فرمانده راست ميگه .مملکت توي خطر افتاده .با اينها که زنداني من هستند نبايد اينطوري رفتار کنم .ببين
چه عکسي داره ؟ ميخواد اينطوري بياد تو خيابون .؟ ميخواد بي دين باشه ؟ کافر و منافق باشه؟ .برگشت و با عصبانيت داد زد :
-دختره ي منافق .کافر .ميخواهي مملکت تو خطر باشه ؟ ها ؟
هر سه وحشت زده به ديوار چسپيدند .جوان با خشم به آنها نزديک شد .حرفش را تکرار کرد و برگشت سمت ديوار .فکري به
سرش زده بود .يک بار که باز هم يواشکي به حرف زنها گوش ميداد شنيد که پيرزني گفت :
-واهلل .من که باورم نشد .ولي حاال نميشه حاشا کرد
يک صداي جوان گفت :
-يعني راسته ؟
-آره .من خودم ديدمش که شکمش باال اومده بود
مادرش گفت :
-حاال چه کارشون ميکنن ؟
-چه کار کنن ؟ مگه يادت نيست با اون دو تا چه کار کردن ؟
-خب .يه کمي يادمه
-هيچي .مجبورشون کردن با هم عروسي کنن .
حاال جوان توي همين فکر بود .تکمه ي موبايل را دوباره زد و عکسها را رد کرد .چند عکس طبيعت و دوباره عکس پسره .
اينبار عکس دسته جمعي بود .عکس بعدي دختر را از نزديک نشان مي داد .موهاي بلندي که روي شانه ها ريخته بود .صورت
گرد و بشاش .يقه ي پيراهنش باز بود .خط سينه ها به خوبي مشخص بود .طوري به دوربين نگاه ميکرد انگار تمام زيباييش در
چشمهايش جمع شده باشد .ولي جوان اينطور فکر نميکرد .تمام وجودش زيبا بود .هنوز بوي عطر بدن دختر را مزمزه ميکرد
.خط سينه ها را دنبال ميکرد .اما هر بار به جايي ختم ميشد که پوشيده بود .صداي دختر آمد :
-من منافق و کافر .ولي تو که داري به ناموس ...
جوان انگار چيزي نشنيده باشد بدون هيچ عکس العملي عکس را رد کرد .اينبار چيزي ديد که غافلگيرش کرد .همان پسره در حال
بوسيدن دختر بود .عکس را چه کسي گرفته بود ؟ چرا پسره اجازه داشت او را آن هم لبهايش را ببوسد .داد زد ؟
-چقدر بي غيرت ؟
-چي گفتي ؟
دختر از جايش برخواست .دو دست به هم چسپيده را در هوا تکان داد و گفت :
-حق نداري .حق نداري .بس کن .
-اين عکس رو پدرت گرفته نه ؟ يک غريبه داره دخترش رو ميبوسه .
دو دختر ديگر هم از جايشان بلند شدند .يکيشان گفت :
-مگه نشنيدي .نامزدشه .عقد کردن .
-بشينيد .
دو دختر نشستند ولي دختر وسطي چند قدم جلو آمد .جوان به طرفش نگاه کرد .گفت :
-بيا اينجا .خودت هم ببين .
-بس کن .خواهش ميکنم
-بايد خودت هم ببيني
دختر نزديک آمد .باالي سر او ايستاد .جوان عکسها را رد کرد .عکس يک پيرمرد بود .گفت :
-اين کيه ؟
-پدر بزرگمه .فوت کرده
-خدا بيامرزتش
23
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-از اين حرفها هم بلديد ؟
جوان صورتش را به طرف او گرفت .حاال دختر به جذابيت قبل نبود .گردنش کمي درد گرفت .گفت :
-چرا بلد نباشم .؟ ميتوني بشيني .
هجوم هوس و شهوت را به وجودش حس ميکرد .درست مثل وقتي که مادرش با زنها از رفتار شوهرانشان و رازهايي که هيچکجا
نميگفتند حرف ميزدند .بي سيم دوباره به خش خش افتاد .دختر با وحشت به آن تکه خشت سياه نگاه کرد .جوان گفت که
عکسهايي از يکي از دخترها پيدا کرده .فرمانده اش گفت فعال زندان جا نيست .بايد آنجا بمانند .بي سيم قطع شد .به دختر
گفت :نامزدت تو رو ول ميکنه
بوي عطر دختر نزديکش بود .مثل بشقاب غذايي که هر وقت ميخواست ميتوانست قاسقي از آن بخورد .دختر چيزي نگفت .
نشسته بود و همه چيز را مثل يک کابوس انگار که چند لحظه بعد تمام ميشود نگاه ميکرد .بعد دست جوان را روي شانه اش
احساس کرد .دست باالتر آمد و به يکباره روسري سبز رنگش را از جايش کند .گره روسري باز شد و موهاي بلندش از هر طرف
روي صورت و سينه هايش ريخت .جوان از خود بي خود شده بود .هر وقت در روستا اينطور ميشد به دستشويي ميرفت و با عکس
زني که روي جلد صابون بود خود را آرام ميکرد .اما حاال ديگر نميشد .با خودش فکر کرد :جاي دنجي است .بهتر است کارم
را بکنم .مملکت به خطر افتاده .ميتوانم براي جلوگيري از اين خطر هر کاري بکنم .مگر فرمانده همين را نگفت ؟ خب .حاال
بايد خودم را با اين دختر مشغول کنم تا بتوانم کار بعدي را انجام دهم .شايد هم شکمش باال آمد و با من عروسي کرد .آنوقت
مادرم هم نميتواند بگويد نه .پدرم و عمويم هم نميتوانند بگويند نه .چرا اينطوري ميکند .بايد دهانش را بگيرم جيغ نکشد .توي
اين شلوغي کي صداي جيغش را ميشنود ؟ هيچکس .پس جيغ بزن .جوان تقريبا داشت لباسهاي دختر را پاره ميکرد .دختر با
دست بسته مقاومت ميکرد .در همين حال بيسيم خش خش کرد ولي جوان چيزي نميشنيد .بي سيم خاموش شد .جوان دختر را
روي زمين خوابانده بود و دندانها را به هم ميشمرد .دختر توانش را از دست داده بود و داشت تسليم ميشد که جوان صداي دختر
ديگري را شنيد :
-بلن شو .زود باش .به خدا ميزنم .شليک ميکنم .
يکي از آن دو دختر اسلحه را توي دست داشت .ديگري کنارش ايستاده يود .با دندان چسپ دستهايش را ميکند ولي فايده اي
نداشت .جوان لحظه اي درنگ کرد .بعد گفت :
-من که گفتم .خشابش خاليه .
-به خدا ميزنم .لعنتي بلند شو .
تفنگ را با دست بسته گرفته بود .دستش روي ماشه بود .همه در يک گيجي متفاوت به سر ميبردند .جوان به کارش ادامه داد و
سعي کرد گونه هاي دختر را ببوسد .ناگهان صداي شليک فضا را پر کرد .تير درست روي بازوي راست جوان خورده بود .جوان
ايستاد .بعد نشست و غلط خورد و ناليد .به او و همه گفته بودند که خشابها خاليست و فقط براي ترساندن مردمه .ولي حاال ميديد
که خشاب پره .دختري که شليک کرده بود به عقب پرت شده بود .حاال اسلحه در دست دختر بعدي بود .توانسته بود دستش
را آزاد کند .گفت :
-اون سرنيزه رو بده به من لعنتي زود باش .
-باشه .خواهش ميکنم .باشه
با ناله حرف ميزد .سر نيزه اي که به کمربندش بسته بود را از غالف بيرون آورد و انداخت طرف دختر .دختر آن را برداشت و تند
تند دست دختر وسطي و دختر ديگر را باز کرد .دختر وسطي بلند شد .لگد محکمي به شکم جوان زد .يکي از دخترها گفت :
-چه کارش کنيم ؟
-هيچي .فقط تند بريم خونه
-آره
بازوي جوان خوني بود ولي زخم آنقدر نبود که او را بکشد .حتما فرمانده اش سر ميرسيد .موبايلهايشان را برداشتند و در همان
حال بي سيم خش خش کرد و گفت :
-دستور تير .هر کسي که توي خيابان است را بزنيد .همه را .تو هم آن سه دختر را ول کن .بايد مردم بيرون را بزني .جواب بده .
بي سيم چند بار حرفش را تکرار کرد .جوان طاقباز خوابيد و گفت :
-به خدا من نميدونستم خشابم پره .من هيچکسو نميزنم
-ولي ميخواستي با من چه کار کني ها ؟نترس .ما با تو کاري نداريم .ميريم .
جوان که درد زيادي داشت کشان کشان خود را به اسلحه رساند .روي زانو نشست و بعد در حالي که دست راستش را عقب نگاه
داشته بود بلند شد .اسلحه را تا کنار پنجره آورد .ميدانست که راه خروج از همينجاست .اسلحه را آماده کرد .وقتي دخترها بيرون
ميرفتند همان يکي که براي لحظه هايي جسمش را زير جسم خود حس کرده بود و حاال با لباس پاره راه ميرفت در نظر گرفت .
24
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
بوي عطر بدنش را مزمزه کرد .کجا رفتي ؟ من نميخواستم اينطوري بشه .من فقط ميخواستم با تو عروسي کنم .مي خواستم
کاري کنم که مادرم نتونه بگه نه .آره .چرا فکر کردي من پسر خوبي نيستم .؟ چرا اينطوري بهم لگد زدي دختر خوب .بغضش
شکست و با دست خوني اشکها را پاک کرد تا خوب ببيند .بعد ماشه را فشار داد .با صداي شليک و پرت شدن جوان به عقب دختر
روي زمين غلتيد .جوان روي زمين ،بيهوش افتاده بود .بي سيم صدا کرد :
-اگر اونجا هستي سريع فرار کن .اونجا ديگه امن نيست .جواب بده .مردم فهميدن اونجايي .دارن ميان .جواب بده ...
25
نامــردها
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-دخترم رو دوست دارم .نميخوام ناراحت بشه
-يعني اگه ناراحت نشه ..
-چرا شک داري عزيزم .؟ .....
مرد تنها بود .چند سال پيش همسرش مرد و او را با دختري که حاال نوزده سال داشت تنها گذاشت .در اين سالها هيچوقت
فکرش را هم نمي کرد که يک روز بخواهد دوباره ازدواج کند .هميشه اينطور به دخترش تلقين مي کرد که زني مهربانتر و
زياتر از مادرش وجود ندارد و هر بار که اين حرف را با اندوهي واقعي بيان ميکرد دختر باور مي کرد که پدرش چون راهبه
اي تا آخر عمر در صومعه ي عبادت مادر خواهد ماند .خود مرد هم همين فکر را داشت .آيا ممکن بود همسرش را فراموش
کند و حتي در صورت پذيرش حتمي نبودن او به او خيانت کند ؟ اما ناگهان جريان ذهنش سمت ديگري در پيش گرفت .
جهتي که نه تنها از اندوهي که ساليان دراز در افسردگي مزمني خالصه اش مي کرد نجات داد بلکه خود را نيازمند کسي
ديد که همدمش باشد .انگار ناگهان فهميده بود که تنهاست .حاال در برزخي که يک سويش تمايل بيرون امدن از تنهايي
و از سوي ديگر ترس از ناراحتي دخترش بود دست و پا مي زد .شايد اصليترين علت تغيير جهت فکريش مربوط به نوع کار
و درآمدش بود .او در آمدش را با کار کردن روي ماشينهاي سنگين به دست مي آورد .پنج تن يا ده تن و حتي جرثقيلهايي
که سنگينترين اشيا را جابه جا مي کردند برايش فرقي نمي کرد .در آمد خوبي هم داشت .مرد سعي مي کرد با کار زياد
اندوه از دست دادن همسرش را فراموش کند .کار موجب ميشد حد اقل در طول روز آنقدر مشغول باشد که احساس اندوه
به پايينترين سطح درونش ته نشين شود .شبها وقتي خيلي خسته بود دوباره هوس مي کرد همسرش را ببيند .احساسش
را به سطح مي کشانيد و به دخترش نگاه ميکرد .هنگام صرف شام در صورت دخترش به دنبال نشانه هاي مادر دختر بود
.شباهتها را مي يافت و آنگاه در خيال با همسرش حرف ميزد :
-امروز چه کار کردي ؟
-هيچي .مثل هميشه پدر .کالس داشتيم .بعد با بچه ها ي دانشکده قرار گذاشتيم جمعه صبح بريم کوه نوردي
همسرش که زنده بود با هم به تفريح مي رفتند .اما همسرش هميشه ميگفت کوه نوردي خطرناکه .ناگهان احساس خطر
ميکرد :
-کوه نوردي دخترم ؟
-بله پدر ؟ چيزي شده ؟
-کوه نوردي خطرناکه ميدونستي ؟
سعي ميکرد جمله را عينا مثل همسرش بگويد .اما دختر فقط مي خنديد و به حرف پدرش مثل يک حرف بامزه نگاه ميکرد .
-چرا ميخندي دخترم ؟ خطرناک نيست ؟
-از بس تفريح نکردي پدر فکر ميکني هر چيزي خطرناکه .کوهنوردي حاال ديگه يک نوع ورزشه
-ولي من قبول ندارم .مادرت ميگفت خطرناکه
دختر با خود فکر ميکرد چقدر پدرش مادر او را دوست داشته است .حتي کوچکترين جمالتش را به ياد دارد .يعني کسي
پيدا ميشد که او را به اندازه اي که پدرو مادرش همديگر را دوست داشته اند دوست بدارد ؟
اين روند وقتي تغيير کرد که مرد از کار بي کار شد .يک نوع مرخصي با حقوق .انگار بازنشسته شده باشد و به همان مقدار
که در آمد داشته بلکه بيشتر حقوق بگيرد .دقيقا هم همينطور بود .روزي که داشت براي اداره راهنمايي و رانندگي کار
مي کرد و ماشينهاي اسقاطي را جا به جا ميکردند از طرف اداره راهنمايي و رانندگي به او پيشنهاد دادند که به مدت دو ماه
جرثقيلش را به آنها امانت بدهد و در مقابل هر ماه حقوقي قابل توجه را دريافت کند .او بي درنگ قبول کرد و با امضائ قرار
داد ماشينش را به آنها سپرد و به خانه برگشت .شب با دخترش در اين باره حرف زد .دخترش گفت :
-اين خيلي خوبه .دو ماه استراحت ميکني .
-آره دخترم .ميرم پارک .چند تا دوست مثل خودم پيدا ميکنم .
-ولي شبها که نميشه بري پارک .من يه پيشنهاد دارم پدر .
-چي ؟
-يادته تو مسابقه ي مقاله نويسي يه جايزه گرفتم ؟ يک کامپيوتر ؟
-خب ؟
-خب نداره .من خيلي وقت بود تو اتاقم ازش استفاده مي کردم .ولي حاال الزمش ندارم
-چرا دخترم ؟
27
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-چون يکي از دوستام رفت خارج .لپ تابش رو به من داد .
-لپ تاپ ؟
-همون کامپيوتر ديگه .حاال کامپيوتر قديميه رو ميدمش به تو پدر .
-که چه کار کنم ؟
-من بهت ياد ميدم ازش استفاده کني .منظورم اينترنته .اينترنت مطالب خوندني داره .ديگه الزم نيست روزنامه بخري
.حتي ميتوني از طريق اينترنت هر چي بخواي خريد کني ؟
دختر همه ي اينها را به پدرش ياد داد .مرد با دنياي جديدي آشنا شده بود که بسيار وسيع بود .دختر وبالگ خودش را به
او نشان داد .مرد چندان سر در نمي آورد .دختر برايش توضيح داد که بيشتر در مورد ورزش و خاطرات روزانه است .بعضي
جاها را هم اصال توضيح نداد .از آن به بعد مرد بيشتر وقتها در شهر قدم مي زد .بيشتر وقتها در پارک مينشست و منتظر
دوستي ميشد که به تازگي پيدا کرده بود .او هم همسرش را از دست داده بود .اما هيچوقت به اندازه ي مرد رنج نکشيده
بود .او ميگفت که بعد از همسرش نيازي به ازدواج پيدا نکرده .چون زنهاي زيادي با او دوست شده اند و گاهي به آنها سر
ميزند .مرد از کار او به تندي انتقاد کرد .آن را خيانت دانست .خيانت به همسري که قبال با او بوده است .اما دوست مرد
هم توجيهات خودش را داشت .مهمترين توجيهش اين بود که دنيا تغيير کرده .آدم بايد تا ميتونه لذت ببره .
-تو رفيق انگار تو اين دنيا نيستي ؟ هر چقدر زنتو دوست داشتي ديگه رفته .ميدوني ؟ رفته .تمام
مرد ميخواست دفاع کند و يک بار گفت :
-ولي هميشه به يادشم
-خودت ميگي به يادشم .ولي جسمش که نيست .حاال فکر کن هنوز زنده است .فکر کن جسمش تغيير کرده .باور کن
لذت بيشتري هم ميده .ميتوني با يه جديدي آشنا بيشي .اسم زنتو روش بزاري و ازش لذت ببري
-چه حرفهايي ميزني رفيق
دوست مرد بيشتر وقتها سيگار ميکشيد .بلند بلند ميخنديد و از خاطراتش با زنهاي مختلف حرف ميزد .مرد در روزهاي
اول سعي ميکرد از فکر خودش دفاع کند .اما کم کم حرفهاي مرد در ذهنش نفوذ کرد .حس مي کرد شبها دوباره همان
تمايالت جنسي به سراغش مي آيد .خوابش نميبرد و به حرفهاي دوستش فکر ميکرد .گاهي ياد آوري حرفهايش نفرت
انگيز بود .شايد او همسرش را دوست نداشته است .شايد رابطه ي آنها عاشقانه نبوده و به همين دليل هم بعد از او بالفاصله
زنهاي ديگر را براي لذت بردن انتخاب کرده است .اما همه اش هم اين نيست .واقعا آدم تمايالتي دارد .من خودم االن
نميتوانم بخوابم .حتما بايد به دکتر بروم و کم خوابيم را برايش بگويم .اينطوري روز به روز عصبي تر ميشوم .فردا وقتي
به دوستش گفت که براي کم خوابيش به دکتر رفته دوستش گفت :
-اگه قبل از خوابيدن با يک زن يا دختر باشي خوابت ميبره .
-چطور ميتوني اينطوري حرف بزني
-چطور ؟ اگه از حاال قرص بخوري يعني خيلي زنده نميموني
-تو اين حرفها رو به من ميزني چون خودت رابطه ي خوبي با همسرت نداشتي .شايد هم آرزو ميکردي بميره
-نه رفيق .اينطوري نبود .حد اقل من عاشقش بودم .
-اون چي ؟ بهت عالقه داشت ؟ فکر کنم به زور مجبورش کردي باهات عروسي کنه نه ؟ مثل توي فيلمها .شايد هم
خودکشي کرده و تو به من نميگي .
-کاش خودکشي کرده بود .حتي وقتي ....
-وقتي چي ؟
مرد انگار بالخره توانسته بود معماي تفکر زشت دوستش را در مورد لذت از زنها و فراموشي همسرش حل کند خوشحال
بود .از خوشحاي جايش را روي نيمکت پارک عوض کرد .پاکت سيگار دوستش را برداشت و نخي بيرون کشيد و بو کرد
.بوي خوبي مي داد .همسرش را به ياد آورد :
-عزيزم .امروز سوار يک تاکسي شدم .خيلي بدم اومد از رانندش
-چرا ؟
-سيگار ميکشيد .من از سيگار متنفرم .
نخ سيگار را سر جايش گذاشت .انگار ناگهان بويش تغيير کرد و بدترين بوي دنيا را داشت .دوستش ادامه داد :
-بهتره اينطوري بگم که من دوستش داشتم ولي من که صبح تا شب خونه نبودم رفيق
28
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-خب ؟
-همين اواخر بود که يک روز به خاطر دعوا با رئيس اداره زودتر به خونه اومدم .زنم خونه نبود .شب که برگشت گفتم
کجا بوده .گفت رفته دندانپزشکي
-اين چه ربطي داره
-ربط داره .من فکر نميکردم جاي ديگه اي رفته باشه .ولي رفته بود .يعني چند هفته بعد فهميدم هر روز در غيبت من ميره
بيرون .زنگ ميزدم خونه گوشي رو بر نميداشت .موبايلش خاموش بود .شک کردم .بي خود نبود .اون به من خيانت ميکرد
-اينو خودش گفت ؟
-زنها هيچوقت خودشون نميگن رفيق .رفتم دنبالش فهميدم .ميخوام بگم که حتي وقتي فهميدم دوستش داشتم .تا اون
روزي که تصادف کرد و مرد .هر دو تاشون مردند .مرده و زنم
مرد دوباره پاکت سيگار را برداشت .با آن بازي کرد .دوستش لحني اندوهگين داشت .ديگر درباره ي او آنطور بد قضاوت
نميکرد .حتي تا حدودي به او حق مي داد که اينطور باشد .مرد ادامه داد :
-خودم رو بازخريد کردم .اولش چپيدم تو خونه .ولي بعد زدم به بي خيالي .تحملش سخت بود رفيق .
آنشب مرد فکرهاي زيادي توي سرش ميچرخيد .ناگهان خودش را جاي دوستش گذاشت .آيا ممکن بود اين اتفاق براي
او هم بيفتد و باز هم زنش را دوست داشته باشد .نه .غير ممکن بود .اگر من بودم .ميکشتمش .هر کس خيانت کنه بايد
بميره .خودش را ديد که انگار گلوي کسي را با دو دست فشار ميدهد با دستها و ماهيچه اي منقبض روي تتخوابش نشسته
است .نه .اين چه فکرهاييه .همسر من ؟ خيانت ؟ ممکن نيست .دوستم خيلي زجر کشيده .براش متاسفم .اما حتما
چيزي براي زن کم گذاشته يا ازدواج اجباري داشته .از طرفي زنها زود گول ميخورن .مثال همسر خودم چند دفعه ميخواست
بره سر کار و نزاشتم بره .بعدا هم معلوم شد اون آگهيها قالبي بوده و فقط براي سوئ استاده از دخترها و زنها بوده .خوب
شد نگذاشتم بره .سر شام به دخترش گفته بود بعد از درسش بايد زود ازدواج کنه .دخترش گفته بود هنوز زوده بابا .مرد
ولي تصميم گرفته بود از حاال دنبال يک داماد خوب بگردد .کسي که لياقت دخترش را داشته باشد و از طرفي آنقدر ثروت
داشته باشد که نياز به کار کردن زن نباشد .حتما به دامادم ميگم که مواظب دخترم باشه .نکنه گول بخوره .بهش ميگم
دنيا عوض شده .همه دنبال سوئ استفاده ان .ولي قبل از همه ي اينا بايد عاشق دخترم باشه .اونقدر که من عاشق زنم
بودم .نبايد ازش غافل بشه و چيزي براش کم بزاره .فکرها اذيتش ميکرد .قرصي که دکتر براي خوابش تجويز کرده بود
را خورد و خوابيد .فردا وقتي دوستش را ديد با او مهربانتر و صميميتر بر خورد کرد .انگار ميخواست به او بفهماند که مي
تواند دوست خوبي براي او باشد .بگو .درد دل کن .من گوش ميکنم .آره .ميدونم که زجر کشيدي .کم کم زجر و اندوه
خودش را در مقابل اندوه مردي که زنش را دوست داشته اما به او خيانت شده نا چيز مي ديد .دوستش آنروز پشت سر هم
با موبايلش بازي ميکرد .گاهي ميخنديد .اس مس برايش مي آمد .براي مرد ميخواند :
-ببين چي نوشته .
مرد اس مس را خواند و قاه قاه خنديد .خيلي وقت بود اينطور نخنديده بود .انگار دو عاشق و معشوق بيست ساله داشتند
براي هم نامه مينوشتند .دوستش در جواب او چيزي نوشت .اما اس مس ديگري آمد .از زني ديگر .مرد ناگهان گفت :
-شوهر هم دارند ؟
-نه
-خوبه .
بعد موبايل خودش را از جيب کتش بيرون آورد .فقط کساني که با او کار داشتند به او زنگ ميزدند و گاهي دخترش .آن را
دوباره توي جيبش انداخت .بعد پرسيد :
-تو که هميشه اينجايي .چطور باهاشون آشنا ميشي ؟
-خب معلومه .اينترنت
-چي ؟
-اينترنت .چرا تعجب کردي رفيق .؟
به ياد دخترش افتاده بود .دخترش هم گفته بود که همه چيز را ميتواند در اينترنت پيدا کند .وبالگ ورزشيش را به او نشان
داده بود .حرف مرد خط فکرش را قطع کرد :
-خودم يادت ميدم رفيق .رفاقت که فقط اينجا نشستن نيست .بايد از اين تنهايي و رنجوري بيارمت بيرون
مرد چيزي نگفت .واقعا احساس رنجوري مي کرد .سالهاي سال بدون هيچ همدمي سر کرده بود .در خيال خودش همسرش
29
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
را دوباره جسم بخشيده اما هر بار اين جسم بي درنگ فرو ميريخت .دوستش به او ياد داد که چطور از اينترنت استفاده کند .
مرد او را به خانه دعوت کرده بود و هر دو در اتاق خواب او بودند .وقتي دختر مرد به خانه آمد صداي خنده و شوخي آنها را
شنيد .تعجب کرد و همراه با تعجب معجوني از خوشحالي و ذوق زدگي در او بيدار شد .باالخره صداي پدرش را ميشنيد که
ميخنديد و دوست پيدا کرده بود .وقتي به ياد آورد که کامپيوترش را به پدرش داده است احساس غرور کرد .او توانسته بود
کاري براي پدرش بکند .در همان حال ناگهان در اتاق پدرش باز شد .پدرش به او نزديک شد .دستش را گرفت و گفت :
-ميتوني چاي بياري ؟ مهمون دارم
دختر بوي سيگار را حس کرد و گفت :
-البته پدر
در همان هنگام دوست مرد از دور به چهره ي دختر خيره بود .مرد به اتاقش برگشت و دوباره شروع به چت کردن کردند .
همه چيز عالي پيش مي رفت .دوستش به او گفت :
-حاال هر کاري من کردم را تکرار کن .فکر کن خودت ميخواهي وارد چت شوي .
-باشه .حاال ميبيني که ميتونم
مرد سعي خود را کرد .مراحل را رفت .و يک نفر را در يکي از اتاقها انتخاب کرد .
-ديدي تونستم .حاال چه بنويسم .
-اينش مهم نيست .ولي حاال فکر کن ميخواي از وب کم استفاده کني تا تو رو ببينه
-يعني از اينجا منو ببينه ؟
-البته .ببين اون باال .اينو کليک کن .هي رفيق .موس رو آرومتر تکون بده .
در اتاق زده شد .قبل از اينکه مرد مجال پيدا کند دوستش بي محابا در را باز کرد .سيني چاي را گرفت و به دختر نگاه
کرد و گفت :
-زحمت کشيديد .
-خواهش ميکنم
آنشب مرد کامال با چت کردن آشنا شد .از آن به بعد وقتي به سراغ مرد ميرفت از او درباره ي اينکه چه چيزهايي باعث
ميشود يک زن از او خوشش بيايد حرف ميزد .چه کلماتي را به کار ببرد و در وب کم چطور خود را جذاب نشان دهد .مرد
هم او را راهنمايي ميکرد .يک روز وقتي به خانه برگشت صورتش را اصالح کرد .مقابل آينه ايستاد و سبيلها را کوتاه کرد
.شقيقه هايش را ميزان کرد .قبل از آن به سلماني رفته بود و موها را کوتاه کرده بود .آنشب دخترش ديرتر آمد .قبل از
آمدنش به اتاق دخترش رفت .او هم کامپيوتر داشت .روي ديوار عکسهايي از شخصيتها زده بود .ورزشکارها و هنرمندهاي
تلوزيوني .يک عکس آشنا هم بود که قاب گرفته شده بود .چند ماه پيش توي تلوزيون حرف مي زد .روي ديوار کاغذي
چسپانده بود .نوشته بود برنامه ي کالسي .خوب آن را خواند .فقط سه روز در هفته کالس داشت .مرد ناگهان يکه خورد
.از اتاق بيرون آمد و سعي کرد رفتارش را عادي بگيرد .در طول و عرض هال راه رفت .روي مبل نشست و بلند شد .
تلوزيون را روشن و خاموش کرد .با خودش حرف زد .يعني چه ؟ پس سه روز ديگر کجا ميرود ؟حرفهاي دوستش در ذهن
مثل کلماتي سنگين و جسميت يافته شکل ميگرفتند .دختر به خانه برگشت و پدر سعي کرد با آرامش از زبان خودش بشنود :
-دخترم .حتما با اين همه دانشگاه رفتن خسته شدي
-ولي امروز دانشگاه نداشتم پدر
-خب .پس حتما کار داشتي نه ؟
-نه .کار بخصوصي نداشتم .روزهايي که کالس ندارم ميرم کالسهاي آزاد .کالسهاي فلسفه و تحليل تاريخ
مرد که از فلسفه و تحليل تاريخ چيزي دستگيرش نشد از دخترش خواست بيشتر برايش توضيح دهد و در پايان فقط فهميد
که اين کالسها کالسهاي بدي نيست .و براي وقت گذراني خوب است .خيالش راحت شد و روي مبل نشست .
اولين زني که مرد در چت کردن به او پاسخ داد زني چهل و دو ساله بود .دوست مرد به او ياد داده بود که هر زني که به
او پاسخ مي دهد را سئوال پيچ کند .همه چيز را در همان مرحله ي اول به او نگويد و مهمتر اينکه در روز اول و دوم از او
عکس يا تصوير و دوربين نخواهد .وگرنه زن يا دختر حرفهايش را باور نميکند و خيلي فوري از دستش مي رود .حاال مرد
مثل ماهيگيري بود که طعمه را انداخته بود .بايد فن ماهيگيري در اينترنت را خوب بلد باشد تا بتواند با کسي آشنا شود که
به دردش بخورد .زن چهل و دو ساله شوهر نداشت و به شعر و موسيقي عالقه داشت .مرد هم خود را اينطور معرفي کرد
30
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
که همسرش فوت کرده و دنبال دوستي ميگردد که احساساتش را با او در ميان بگذارد .اين عينا چيزي بود که دوستش به
او ياد داده بود .
-بايد اينطوري شروع کني .وگرنه اگه از همون اول بگي عاشقش شدي باور نميکنه .بايد بگذاري خوب احساساتي بشه
شب بعد زن چهل و دو ساله نبود .اعصابش به هم ريخت .نکند خوب شروع نکردم .من که هنوز چيزي نگفته بودم .دو
سه روز گذشت و در يک شب با زني آشنا شد که سي و هفت سال بيشتر نداشت .اول مرد با احتياط و اندک اندک خود را
معرفي کرد .ولي زن شوهر داشت .چيزي که در اين ميان زن را به چت کردن با مردها کشانده بود عدم عالقه به شوهرش
بود .شوهرش به او توجه نمي کرد و گاهي او را کتک مي زد .مرد نميدانست در پاسخ چه بگويد فقط اين را فهميد که در
شمال زندگي ميکند .اين را هم خود زن گفت وگرنه مرد طبق راهنمايي دوستش نه شماره تلفني از او خواست و نه خواست
آدرسش را بگويد .با او درد دل کرد .سعي کرد به او بگويد که کمي تحمل کند .شوهرش حتما او را دوست دارد .هيچوقت
به فکر طالق نباشد .زن در پايان گفت که تو مرد خوبي هستي .مرد از خود بي خود شد و اولين جمله ي عاشقانه اي که
بعد از سالها به کسي مي گفت براي زن نوشت :تو هم خيلي مهرباني .فردا مرد با خوشحالي به دوستش در پارک گفت که
زن سي و هفت ساله به او چه گفته و او در پاسخ چه نوشته .دوستش به او تبريک گفت و او را تشويق کرد که ادامه دهد .
-همينطور ادامه بده .يادت باشد تا او نخواسته هيچ از شماره تلفن يا عکس نگو
-حتما .من به آن چهل و دو ساله هم نگفتم ولي نميدانم چرا ديگه نيومد
-حتما تو رو سر کار گذاشته .شايد هم يک مرد يا يک پسر بوده .
-چي ؟ يعني ممکنه ؟
-خب .تو که اونطرف رو نميبيني .تا به مرحله ي وبکم و تصوير آنالين نرسي مشخص نميشه
-يعني ممکنه اينيکي هم زن نباشه
-به هر حال بايد ادامه بدي .
مرد کمي نا اميد شد .تا مرحله ي تصوير و عکس هم فاصله داشت .آن شب باز هم با هم درد دل کردند .مرد باز هم هيچ
اطالعات شخصي از او نخواست .زن بيشتر از شوهرش گفت و برخي جمله ها را ناتمام ميگذاشت .انگار اطمينان نميکرد
.مرد هيچ اشاره اي به نا تمامي جمالتش نميکرد .سعي کرد به او بفهماند که عشق به مرور زمان پديد مي آيد و نبايد زود
تصميم بگيرد .در اينجا بود که زن نوشت :
-من از تو ممنونم .تو ميخواهي مرا با شوهرم آشتي بدهي
-خب اين وظيفه منه .من ميدونم چه احساسي داري
-تا حاال با خيليها آشنا شدم .اونها از همون اول ميخواستن من ..
-تو چي ؟
-من براشون يک وسيله ي ارضا کننده باشم ولي تو اينطور نيستي
-من فقط دوست دارم با هم درد دل کنيم .من همسرم رو از دست دادم .
-من برات متاسفم .چقدر دوست دارم ببينمت .
-ولي تو شوهر داري اين حرفو نزن
-باشه .ولي کاش ميزاشتي ببينمت
اين چت او را آنقدر به وجد آورد که بعد از خاموش کردن کامپيوتر به دوستش تلفن کرد .همه چيز را برايش گفت .دوستش
گفت که فردا شب خود را به او نشان دهد .چون تقاضا از طرف زن هست .بعد مطمئن باشد که او هم خودش را نشان
مي دهد .دختر متوجه تغيير روحيه ي پدرش شده بود .ماندن او پشت کامپيوتر و شاد و خندان بودن او را زير نظر داشت
و خوشحال بود که اينترنت توانسته روحيه ي پدرش را تغيير دهد .خودش بيشتر وقتها به کالسهاي دانشگاه يا کالسهاي
متفرقه مي رفت .چيزهايي را که مي آموخت ،مثل رشد و توسعه ي سياسي و فلسفه ي يونان باستان را در وبالگش مي
نوشت و کم کم وبالگش از حالت ورزشي به حالتي فلسفي و سياسي در مي آمد .بعضي وقتها وبالگش را به پدرش نشان
مي داد .اما هيچ چيزي از جمله هايي که نوشته بود نميفهميد .حاال اول ماه بود .قرار بود راهنمايي و رانندگي حقوقش را
واريز کند .آنروز همراه با دوستش به بانک رفتند و مرد با تعجب ديد که حقوقي که برايش واريز شده چند برابر درآمدي است
که او ماهانه خود به دست مي آورد .اين را به دوستش گفت – خيلي بيشتر از اونيه که فکرشو ميکردم
-خب ديگه رفيق .از همه طرف شانس باهاته
-مثال ؟
31
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-مثال نداره .اون زن سي و هفت ساله که عاشقت شده .
-و دوستي با تو
-اي بابا .بريم رفيق
مرد آن شب خود را آماده کرد .دختر فکر کرد پدرش ميخواهد به مهماني برود .اما پدرش جايي نرفت .وارد اتاقش شد و
در را از پشت قفل کرد .موقع چت زن دوباره درخواستش را عنوان کرد و گفت شوهرش خانه نيست .مرد وب کم را روشن
کرد و خود را به زن نشان داد .زن نوشت :
-همانطور که فکرشو ميکردم
-منظورت چيه ؟
-خيلي نجيب و مهربون به نظر مياي
-نظر لطفته عزيزم
اولين باري بود که به او گفت عزيزم .ولي هنوز دلشوره داشت .دوستش گفته بود :
-تا وقتي او هم خودش را نشان ندهد نبايد مطمئن شد که زن است
مرد منتظر بود که زن هم وب کم خود را روشن کند تا او بتواند او را ببيند ولي به جاي آن زن شماره تماسش را نوشت .
و نوشت :
-دوست داري با هم حرف بزنيم ؟
-البته .ولي ميترسم وابسته بشيم
-خب .چه اشکالي داره
-اگه اينقدر دوست داري باشه .هر وقت بگي تماس ميگيرم
-همين حاال
-باشه
مرد با خودش گفت از طريق صدا هم ميشه فهميد که زنه .آره .بعد از تمام کردن چت مرد شماره را که روي کاغذي ياد
داشت کرده بود گرفت .صداي زني جواب داد .همراه با صدا به طور ناگهاني تمايل جنسي مرد شروع به جنبش کرد .مرد
سعي کرد با متانت حرف بزند .زن ميخنديد و صدايش آنقدر شفاف و دوست داشتني بود که مرد خيلي وقتها سکوت ميکرد
تا صداي او را بشنود .زن گفت که اين اولين بار است که اينطور با يک مرد صميمي مي شود و از وقتي با شوهرش ازدواج
کرده اينطور نخنديده .
دختر صداي پدرش را از اتاق ميشنيد که دارد ميخندد .و اين خوشحالترش مي کرد .شايد اگر ميفهميد دارد با زني حرف
ميزند بيشتر از آنچه ناراحت يا خوشحال شود تعجب مي کرد .آن شب دختر خوشحال تر از هر شب بود .چون پدرش پول
زيادي به او داده بود که ميتوانست کتابهاي مورد عالقه اش را بخرد .اولين چيزي که ميخريد يک فيلتر شکن خوب از
سايتهاي آمريکايي بود تا بتواند تمام سايتهاي فيلتر شده را بخواند .سايتهايي که دوست داشت و تازه از طرف دولت فيلتر
شده بودند .يا شايد او هم مثل پدرش به خود حق ميداد که تمايالت جنسيش را با ديدن عکسها و کليپهاي فيلتر شده ارضا
کند .باالخره يک شب زن خودش پيشنهاد داد تا خود را به مرد نشان دهد .زن سي و هفت ساله در نظر مرد معمولي اما
جذاب به نظر رسيد .چهره اش هنوز به خوشبختي عادت نکرده بود .حاال هر دو تصوير يکديگر را داشتند .زن روسريش
را برداشت و ناگهان زيبا شد .ديگر معمولي نبود .ممکن است زيبا بودن او در نظر مرد علتهايي چون عالقه به تصاحب هم
داشت .آنگونه که هر دو پيش ميرفتند تنها علت اين رابطه تصاحب همديگر بود .دو روز بعد زن تماس گرفت :
-ميخوام چيزي بگم .اگه بگي نه .دلم ميشکنه
-اوه .عزيزم .من نميزارم دلت بشکنه .حاال چي هست
-راستش من دوست دارم بيام پيشت
-کجا ؟
-پيشت .ميخوام چند روزي پيشت باشم .شوهرم رفته مسافرت .با دوستاش .ممکنه بين دوستاش زنها هم باشن
-چرا اينطوري فکر ميکني ؟
-ازش برمياد خيانت کنه .
-گفتي چند روز ميخواي بياي ؟
-شايد پنج روز
32
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-من هم دوست دارم پيشم باشي .
-خب پس قبول ؟
-قبول
-من فردا عصر راه ميفتم .آدرس دقيق ندادي
-ميدم .وقتي رسيدي از تو شهر تماس بگير
-ممنونم عزيزم
مرد باور نميکرد .پس از مدتها با زني که دوست داشت تنها ميشد و ميتوانست او را تصاحب کند .در ابتدا خواست به
دوستش بگويد .اما پشيمان شد .چرا به او بگويد ؟ بهتر است موضوع فقط بين زن و خودش باشد .اما مشکل وجود دختر
در خانه را چطور حل ميکرد .اين کار شايد آسانترين مرحله بود .چون دخترش چند بار از او خواسته بود به او اجازه دهد
همراه با دوستانش يک مسافرت يک هفته اي داشته باشند .وقتي شب به دخترش گفت که دوست دارد به مسافرت برود
يا نه دخترش بي درنگ گفت بله .مرد به او پول کافي داد و گفت :
-گفتي دو تا از دوستات باهاتن ؟ اونها رو مهمون کن .تا حاال مهمونشون نکردي .مواظب خودت هم باش .همين االن
بهشون زنگ بزن .
-باشه پدر ممنون
دختر از فرط خوشحال پدر را بوسيده بود .فردا ظهر دختر و دو دوستش از خانه خارج شدند و مرد نفس راحتي کشيد .زن
فردا صبح آنجا بود .در را روي او باز مي کرد .قد بلندي داشت .به محض ورود روسريش را برداشت و همديگر را در
اغوش گرفتند .هر دو موبايلشان را خاموش کردند و مرد همه چيز را تهيه ديده بود .از ميوه و چاي و غذا گرفته تا مشروب
.به طوري که الزم نباشد اين پنج روز از خانه بيرون بروند .شبها با خوردن مشروب مست به رختخواب ميرفتند و هر دو
محروميتهاي جنسي و عاطفي خود را با حرفهاي رکيک بين مستي و هوشياري و لذت ارضا ميکردند .اين حرفها هر کدام
چون لکه اي از خونمردگي شالق تقدير بود که حاال و در اين فاصله هاي سرمستي در هوا پراکنده ميشد و از بين ميرفت .
نفسهاي زن بر صورت مرد چون حادثه اي تکرار ناشدني به خاطره اي تبديل ميشد و همانجا در منفذهاي پوست صورتش
ميماندند .مرد نيز بدن زن را در نوازشها و بوسه ها غرق مي کرد .نوازشهايي که زن تا بي نهايت مينوشيد و جذب خود
ميکرد تا شايد کتکهاي شوهرش را ته نشين کند .بعضي وقتها صداي زنگ و آيفن مي آمد .يا کسي با مشت به در ميکوبيد
.اما مرد و زن هيچ التفاطي نميکردند .انگار اين زنگها و کوبشها براي تشويق آنها بود که عشقبازيشان را تداوم دهند .از
روز سوم به زنگ آيفن خانه بيشتر در خانه ميپيچيد .هر دو نفس زنان در حالي که گيالس مشروب ديگري مينوشيدند به
کسي که پشت در بود ميخنديدند .زيرا او از طعم زندگي چيزي نمي دانست .آيا طعم زندگي جر اين است که آنها ميچشيدند
؟ باالخره روز پنجم فرا رسيد .چيزي به شب نمانده بود .زن قول داد دفعه ي بعد هم بيايد و از مرد هم دعوت کرد بيايد .
البته هر گاه کامال مطمئن بود که شوهرش مدت زماني گورش را گم مي کند .شب از همديگر خداحافظي کردند .زن رفت
و مرد در خوابي عميق فرو رفت .فردا صبح گيج از شراب هر شبه بيدار شد .دوش گرفت .موبايلش را روشن کرد و تلفن
خانه را وصل کرد .کم کم به ياد دوستش افتاد .فکر کرد بهتر است از او تشکر کند .در اين هنگام بوذ که آيفن زنگ خورد
.برايش عجيب بود که دوستش در موقع مناسب به خانه اش آمده .در را باز کرد .دوستش هراسان به خانه دويد .او را در
آغوش گرفت .انگار سالها او را نديده باشد .اما پشت سر هم چيزي ميگفت .دستهايش ميلرزيدند .او را روي مبل مقابل
تلوزيون نشاند .برايش آب آورد .دوستش آب را نوشيد و اولين حرفي که زد اين بود :
-دخترت رفيق
-دخترم ؟ رفته مسافرت
-نه .نرفته .او را گرفته اند
-چي ؟
-بلند شو برويم .تند باش .لعنت به تو .چند روز مي آيم خبرت کنم .نيستي
-مرد آن زنگها و کوبشها را به ياد آورد
تند لباس پوشيد .دوستش اصرار ميکرد زودتر .زودتر .انگار اين کلمه را تازه ياد گرفته بود .چون وقتي ميگفت صدايش
ميلرزيد .مرد با خودش فکر کرد شايد وقتي مسافرت بوده اند کاري کرده اند .مثال سيگار کشيده اند .يا در خانه اي رقصيده
اند .دختر من هنر منده .اگر هم الزم شد پول ميدم .حقوق من زياده .به دوستش گفت :
33
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-حقوق من زياده .پول ميدهم آزادش کنند
-مرده شور حقوقت را ببرند راه بيفت
تاکسي گرفتند و دوستش به راننده گفت لطفا زود برسانمان . .تاکسي سرعت هيجان آوري گرفت .به ميدان بزرگي رسيدند
.پياده شدند .دوستش دست او را گرفت و به طرف جمعيت انبوهي که ايستاده بودند برد .گفت :
-ببين .
-اين چيه ؟ تو منو آوردي که جرثقيلمو ببينم ؟ يعني جرثقيلم ؟....
-چت شده مرد ؟ دخترت
-چي ؟
-دخترت .اونجا .
دوستش روي زانو نشست .دستش را روي صورتش گرفت و گريه کرد .اگر مي شد گريه ها را نامگذاري کرد .ميشد گفت
گريه ي او هيچ اسمي ندارد .چون هيچوقت نتوانسته بود تمايلش به دختر را تکميل کند مرد هنوز گيج بود .از مرد جواني
پرسيد :
-چه خبره ؟
-نامردا .بي شرفها
-گفتم چه خبره .
-نميبيني ؟ دارن يه دختر رو به خاطر نوشتن چند تا شعار اعدام ميکنن .
-شعار ؟
-آره شعار .مرگ بر ديکتاتور ...همين چيزا
-ولي من نميزارم ...
به دوستش نگاه کرد .نشست و گفت :من نميزارم .چون اين جرثقيل منه .
-اوني که اعدام ميشه هم دختر توئه .....
34
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
نميتوان انکار کرد که مرد احساس چنداني نسبت به زنها نداشت .شايد هفت سال اسارت در عراق اين شعله ي دروني را خاموش
کرده بود .درست مثل پرنده اي که پس از آزادي هم در خانه ،نزد شما مي ماند .چون پروازهاي دور و دراز برايش بي اهميت شده
است .او که به تازگي در خانه ي وياليي مجللي براي تدريس خصوصي درس عربي استخدام شده بود خوشحال بود که شغلي
پيدا کرده است .همين شغل کم درآمد براي او کافي بود .چون هر چند حدود چهل سال سن داشت اما هيچوقت به فکر ازدواج
نيفتاده بود و تنها خودش بود و خودش .کار او اين بود که هر روز به آن خانه برود و به سه دانش آموز دوره هاي راهنمايي و يکي
هم دبيرستان درس بدهد .خوشبختانه بچه ها هيچکدام در عربي استعداد نداشتند و اين باعث ميشد که بتواند مدت زيادي روي
اين شغل حساب کند .اما او در آن خانه يک مشکل داشت .و آن مشکل مادر بچه ها بود .مادر که به زور پاسخ سالم او را مي
داد زني جوان بود .شايد سي سال بيشتر نداشت .در آن خانه ي مجلل و باشکوه زندگي مي کرد و مطمئنن ثروت زيادي داشت
.شوهرش که مرد را استخدام کرده بود يک قاضي معتبر شهر بود و اين ميتوانست باعث افتخارش باشد .اما زن خيلي تلخ و بد
اخالق و پريشان به نظر ميرسيد .اين طرز رفتار او مرد را ناراحت مي کرد .مخصوصا وقتي به ياد مي آورد که برخورد تلخش
با او پس از صحبتي اندک در روز اول و معرفي خود شروع شده بود .زن او را به اتاق پذيرايي دعوت کرده بود .لباس مجلل و
باشکوهش مرد را به ياد برخي زنها در داستانهاي هزار و يک شب انداخته بود .زن گفته بود:
-شوهرم زبان عربي ميداند ولي نميتواند تدريس کند
-البته خانم .فهميدن يک زبان چيزي است و توانايي در تدريس چيز ديگر
-درسته .شما آکادميک درس خوانديد ؟
-نه .من در عراق که بودم عربي را ياد گرفتم .
-عراق ؟
-بله .شوهرتان نگفته ؟ خب .عجيب نيست .حتما وقت نکرده .من هفت سال در اسارت بودم .
-مي دانستم اين کار را ميکند
-بله ؟
-هيچي .بهتر است قهوه تان را بنوشيد .
از آن به بعد ديگر زن با او صحبتي نکرد .حاال يک ماه و نيم از کارش در آن خانه مي گذشت .نبايد فکر کرد که اين رفتار زن
براي مرد خيلي اهميت داشت .بلکه احساسي بود که گاهي او را اذيت ميکرد و بس .مثل خاطره ي تلخ دوري که گاهي به ياد
مي آوريم و سري از افسوس تکان ميدهيم و بعد دوباره به مسير زندگيمان ادامه مي دهيم .تا اينکه آن حادثه يعني خودکشي زن
اتفاق افتاد .آنروز مرد با در باز خانه مواجه شد .تعجب کرد .وارد شد .صداي گريه ي بچه ها را شنيد و به سرعت وارد ساختمان
شد .از چند راهرو گذشت .صدا از آخرين اتاق ته راهرو مي آمد .وقتي فهميد اتاق خواب زن و شوهر است از وارد شدن امتناع
کرد اما بچه ها که او را ديده بودند از او خواستند وارد شود .زن روي تخت افتاده بود و گاهي تنها صداي صرفه اش مي آمد .بدن
نيمه لختش لرزش خفيفي داشت که بيشتر در سينه هايش نمودار بود .مرد نميدانست چه کار کند .بچه ها چند جعبه قرص را به
او نشان دادند .به اورژانس زنگ زد و از بچه ها پرسيد پدرشان کجاست .پدر براي ماموريتي دو روز بود به خانه بر نگشته بود .
زن را در روي دستها گرفت .چندان سنگين نبود .بچه ها پشت سر او با عجله ،طوري که انگار او مادرشان را مي دزديد و آنها
ميخواستند جلوش را بگيرند ،مي آمدند و پشت سر هم ميپرسيدند استاد حاال چه کار کنيم ؟ و مرد مستاصل و درمانده نميدانست
چه بگويد .گاهي با صداي بلند ميگفت :بس کنيد .گريه نکنيد .آمبوالنس آمد .و در بيمارستان قرصها را از معده ي زن خارج
کردند .خطر رفع شد و تازه مرد متوجه شد چه کاري انجام داده است .نفس راحتي کشيد و بچه ها پشت سر هم از او تشکر کردند
.اما زن بايد بستري ميشد .از او خواستند پرونده اي تشکيل دهد و نسبت خود را با زن بنويسد .اما او چه نسبتي با زن داشت ؟
هيچ .به مسئول پذيرش بيمارستان گفت که نسبتي ندارد .پليس آمد و او را سئوال پيچ کردند .همه چيز را توضيح داد .بچه ها
هم تاييد کردند .باال خره زن بستري شد .تا حاال چندين بار سعي کرده بودند با قاضي تماس بگيرند .اما موبايلش خاموش بود
.فردا صبح مرد با دسته گلي در دست به بيمارستان آمد .زن روي يکي از تختها خوابيده بود .به هر دستش سرمي وصل بود .
لباسش را عوض کرده بودند و با روسري آبي رنگي موهايش را پوشانده بودند .دسته گل در گلداني که روي طاقچه گذاشته بود
قرار داد و خود روي صندلي نشست .وقتي به هوش آمد يکي از بچه هايش را صدا زد .مرد گفت :
-اينجا نيست
زن چشمها را باز کرد و چند لحظه به او خيره ماند .بعد گفت :
-ممنونم .پرستارها به من گفتند
-کاري نکردم
-واقعا نميدانم چرا ميخواستم بميرم .االن پشيمانم
-خيلي هم عجيب نيست .شوهرتان چندان در خانه نميماند .تنهايي چيز بدي است
35
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-بله .ولي نامه ها بدتر بودند
مرد منتظر بود بفهمد چرا با او اينهمه تلخ برخورد مي کرده است ؟ ولي زن از نامه هايي حرف زده بود و بعد سرپرستار از از مرد
خواسته بود زن را تنها بگذارد .دوباره شماره ي قاضي را گرفت و اينبار جواب داد .همه چيز را برايش توضيح داد .قاضي گفت دو
روز به ماموريتش مانده .و از او تشکر کرد .از او خواست خانواده اش را تنها نگذارد .و شب پيش بچه ها بماند .چيزهاي ديگري
هم گفت که براي مرد بي اهميت بود .مثل اينکه به او مثل چشمهايش اعتماد دارد و مي داند کسي که چند سال به خاطر اسالم
اسير بوده چقدر پاک و معصوم است .به خانه برگشت و به بچه ها دلداري داد که حال مادرشان خوب است و بهتر است درسشان
را بخوانند .حاال ديگر طوري با بچه ها صميمي شده بود که بچه ها خصوصي ترين افکار و کارهاي او را با او در ميان ميگذاشتند
.او را چون برادري بزرگتر دوست داشتند و بهترين اتاق را براي استراحت در اختيارش گذاشتند .فردا صبح زن را از بيمارستان
مرخص کردند .او را با تاکسي به خانه رساند و خواست خداحافظي کند .زن گفت :
-نميتواني بروي
-البته شوهرتان هم گفت که بمانم .فردا شب بر ميگردد .ولي لزومي نميبينم .
-به هر حال عصر که بايد بيايي .به خاطر درس بچه ها
-مي آيم
-بهتر است بماني .نميخواهي با هم حرف بزنيم ؟
زن به گونه اي حرف زده بود که با قبل تفاوت داشت .سخنش محبتي را در خود پنهان کرده بود و مرد آن را به حساب نجات
جان او گذاشت .قبول کرد که بماند .زن پس از حمام با لباسي نازک و حوله اي که دور سرش پيچيده بود به ااق پذيرايي آمد .
لبخند زد و نشست .بعد سيگاري از پاکت روي ميز شيشه اي برداشت و روشن کرد .پاها را روي هم انداخت و شکل زيباتري به
خود گرفت .پاها در قسمت ران متورمتر شد و به وجود زيبايي مجسمه واري داد .زن گفت :
-چه قرصي خورده بودم ؟ يادم نيست
-فکر کنم پرانول بود .حاال چه فرقي مي کند خانم
زن به سيگارش پک زد و هنگام بيرون دادن دود سرش را به عالمت تاييد تکان داد .جاسيگاري را توي کف دست ديگرش
گرفته بود .گفت :
-با شوهرم دوستي نه ؟ معموال آدمهاي مذهبي دورو برش زيادند
-نه .دوست نبودم .به اداره کاريابي که رفتم او را ديدم
-خب .حتما از سابقه ي تو خوشش آمده که استخدامت کرده نه ؟
-نميدانم .ولي من چندان مذهبي نيستم .خيلي معمولي
-عجب ؟
زن واقعا تعجب کرده بود .به صورت مرد خيره ماند .سيگارش را خاموش کرد و گفت :
-چرا ميخواهي دروغ بگويي .در اين مدت حتي با من حرف نزدي .سعي نکردي مرا به حرف بياوري
-منظورتان را نميفهمم .
-شايد هم معشوقه اي داشته باشي .يا زن .يا هر چي
-به اين چيزها فکر نمي کنم خانم .من فقط براي تدريس آمده ام
-ولي وظيفه انساني چه ميشود ؟
-کدام وظيفه خانم .؟
زن برافروخته به او نگاه ميکرد .شايد اين مرد بود که بايد خشمگين مي شد .بعد از نجات جان او اين چه رفتاري بود که با او ميشد
.آيا زن دوست داشت بميرد ؟ و چون مرد از اين امر جلوگير کرده حاال بايد تاوان پس بدهد .مرد دوباره گفت :
-نگفتيد کدام وظيفه ؟
مرد حس ميکرد وظيفه ي انساني خود را انجام داده است .جان زني را نجات داده بود که با او هيچ نسبتي نداشت .زن گفت :
-من پريشان و مضطرب بودم و تو ميديدي که چقدر اندوهگينم .اما هيچگاه حتي از بچه ها نپرسيدي چه چيزي آزارم مي دهد
-چون از همان اول فهميدم
-خي ؟ مي دانستي ؟
زن سيگار ديگري روشن کرده بود .چشمهايش که هنوز تاثير قرصها را بر خود داشت کمي متورم شده بودند .پرده را کنار زد و
بيرون را نگاه کرد .مرد گفت :
-وجود من در خانه .وجود من آزارتان ميداد .
-درسته .
36
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-ولي چرا خانم ؟
-به خاطر اينکه شوهرم فکر ميکند من هميشه بايد يک نگهبان داشته باشم .به بهانه ي درس بچه ها يک نفر را به خانه آورده
بود که هفت سال در جنگ و اسارت بوده و صد در صد مذهبي است .هنوز هم باورم نميشود که تو مرا روي دستهايت گرفته اي
و تا دم در برده اي
يکي از بچه ها سيني چاي آورد و هر دو ساکت شدند .بعد زن نشست و سرش را پايين گرفت .آهسته گفت :
-معذرت ميخواهم آقا .متاسفم .حرفهاي بدي زدم
-نه .حتما دليلي دارد .در بيمارستان از نامه ها حرف زديد .
-آه .بله .نامه ها .باالخره زندگيم نابود ميشود
-مگر نامه ها از طرف کيست ؟
-چايتان را بنوشيد .بعدا حرف ميزنيم .فقط قول بده با من حرف بزني توقع ديگري که ندارم
-البته .اگر به شما کمک ميکند که از اندوه بيرون بياييد حتما .
-ممنونم
اندوه کلمه اي بود که مرد با آن آشنا بود .سالهاي زندان و اسارت آن را به گونه اي عميق تجربه کرده بود .اما اندوه زن با اندوه
مرد تفاوت زيادي داشت .تفاوتشان مثل دو نوع صداي ناقوس کليساها بود .هر دو صداي ناقوس است .اما يکي را به خاطر
شادي ميشنوي و ديگري به خاطر مرگ نزديکان .زن آنشب شادمان خوابيد .بچه ها به زن گفتند که مرد هر شب در چه اتاقي
مي خوابد .و وقتي پرسيد چرا ؟ گفتند پدر از او خواسته .براي اولين بار در دل از شوهرش تشکر کرد .پس مرد اکنون در فاصله
اي اندک با او در اتاقي ديگر خوابيده بود .زن نميتوانست بخوابد يا خوابش نميبرد .حاال که ميدانست مرد دوست شوهرش نيست
و آنقدرها هم که فکر ميکرده مذهبي نيست دلش ميخواست شادماني را تجربه کند .يک همزبان که به حرفهايش گوش دهد .
نامه ها را جمع آوري کرد .تعداشان به صد نامه ميرسيد .آنها را در جعبه اي ريخت و به طرف اتاق مرد رفت .در زد .و صداي
چرخيدن کليد در قفل را شنيد که پس از اندکي مکث در را ميگشود .در باز شد و زن با موهاي آبشاريش که بر صورت و بازوهايش
جاري بود بي سخن وارد اتاقش شد .مرد در را بست .زن گفت :
-مزاحم نيستم ؟
-نه .اينجا خانه ي خودتان است خانم
-بنشين .ببين .نامه ها را آورده ام
-اوه .پس اينهاست که ناراحتتان کرده
-البته .اين را هم بگويم که شوهرم خبر ندارد .
زن روي صندلي چوبي روبروي او نشسته بود و جعبه را باز کرد .با يک دست موها را پس زد .زيباييش به مرور مرد را متوجه خود
مي کرد .زن براي مرد جزيره اي بود که او تنها قسمت اندوهگين و ويرانش را ديده بود و اکنون پس از پرسه هاي زياد به آن
طرف جزيره که زيباييش آنجا بود قدم ميگذاشت .مرد گفت :
-هنوز نگفتيد نامه ها از طرف کيست ؟
-خودت چه فکر ميکني ؟
-من ؟ اگر ناراحت نميشويد حدس ميزنم که ..
-که چي ؟
زن زير نور چراغ چهره اي متفاوت داشت .به صورت مرد خيره بود و منتظر پاسخ .مرد گفت :
-حدس ميزنم مردي از شما خوشش آمده .عاشق شده .و تو از شوهرت ميترسي .ميترسي اين نامه ها به دستش بيفتد
-کاش اينطور بود که ميگويي .
-يعني از اين بدتر .خب .شايد شما هم از آن مرد خوشتان آمده باشد
-آرزو ميکنم که اينطور بود و آرزو ميکنم آن مرد تو بودي
مرد ساکت شد .هر دو به همديگر خيره بودند .مرد صداي قلب خود را مي شنيد .احساس کرد در اين اتاق به اسارت گرفته شده
است .چرا زن اين حرفها را ميزد ؟ يعني او به مرد عالقه داشت ؟ محال بود .يا اينکه مرد هيچوقت در اندوه و پريشاني زن چنين
چيزي را درک نکرده بود .شايد اگر مردي معمولي بود همان روز اول ميفهميد .حاال مرد ناگهان چند قدم به زيباييهاي جزيره
نزديکتر شده بود .لبهاي زن جنبيد :
-چرا رنگت پريده ؟
-بگذريم .ميخواهم يکي از نامه ها را بخوانم
-الزم نيست .خودم تضيح ميدهم .بعدش همه اش را بخوان .
37
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-منتظرم .بگوييد خانم
زن در ذهنش پرسه زد و ايستاد .شايد اگر سيگار بود حاال سيگار ميکشيد تا بهتر بتواند حرفش را بزند .اندوه آنقدر به سکوت
عادتش داده بود که انگار تنها دود سيگار ميتوانست کلمه ها را از بطن وجودش بيرون بکشد و به زبانش برساند .بلند شد و کنار
پنجره رفت .بعد رو به مرد که روي تخت نشسته بود چرخيد :
-از طرف مردم .
-مردم ؟
-بله .مردم .اين نامه ها هر روز زيادتر ميشوند .اوليها بيشتر شوهرم را تهديد کرده بودند .چون شوهرم قاضي بود و حکم قتلهايي
را صادر ميکرد .تهديد به مرگ .من نامه ها را نشانش نميدادم .مي داني چرا ؟ شايد مرا خيلي پست بداني
-چرا ؟
-دوست داشتم واقعا او را بکشند .از او متنفرم .بايد فهميده باشي
-خداي من .پس عذاب وجدان داريد که خودکشي کرديد ؟
-نه .ترس دارم
-از شوهرت که بفهمد ؟ چرا اينها را به من ميگوييد .؟ کاش نگفته بوديد
-مهم نيست .ترس من از مردم است .چون در نامه هاي آخري که به دستم مي رسد از من هم مينويسند .
مرد انگار که حاال کامال تمام جزيره را ديده باشد گفت :
-تو ؟ آنها نميتوانند به زني زيبا آسيب برسانند
-چي ؟
زن دوباره نشسته بود .مرد از اين جمله ي خود شرمگين بود .سرش را پايين انداخت .آهسته گفت :
-منظورم اين است که اگر تو را تهديد کرده اند نترس .من هستم
-همينطور است .نامه ها را بخوان .مرا هم تهديد به مرگ کرده اند و کل زندگيم .چون شوهرم آنقدر مذهبي است که همه را
کافر ميداند .هيچ فکر نکردي چرا هيچوقت از خانه بيرون نميروم ؟
-اوه .بله .درست است .
-خيلي خوشحالم کردي .تو ميگويي که هستي و من ديگر نميترسم .هيچوقت نبايد از اينجا بروي
-ولي شوهرت فردا شب بر ميگردد و آنوقت ...
-تو خانه داري ؟
-نه .در مسافرخانه ام
-مطمئن باش او تو را به خاطر سابقه ات در جنگ و اسارت قبول کرذه .همانقدر که همه را کافر ميداند و حکم اعدام و سنگسار
ميدهد همانقدر هم به تو اطمينان دارد و هر چه بگويي برايش مهم است .
مرد به سخنان زن طوري گوش مي داد انگار براي او نقشه ي فرار از زندان عراقيها را ميگفت .حاال که مرد جزيره را کامال شناخته
بود ديگر نميتوانست از آن دل بکند .دوست داشت هميشه آنجا بماند .دوست داشت مواظب جزيره ي زيبايش باشد .اگر کشتيهايي
خواستند آنجا لنگر بيندازند بايد از او اجازه بگيرند :اين جزيره مال من است .
آنشب مرد تا ديروقت نامه ها را خواند .حاال ديگر همه چيز را فهميده بود .زن درست ميگفت .او ميتوانست از احساس اطمينان
قاضي به خودش استفاده کند و کنار زن در اين خانه بماند .حاال که عاشق زن شده بود هر جمله اي از نامه ها را توهيني به عشق
خود مي دانست .چطور ميتوانست او را تنها بگذارد ؟ در پايان بين خواب و بيداري او هم آرزو کرد که قاضي را بکشند و در نهايت
احساس کرد نياز به آغوش زني دارد .اين اولين احساس عاشقانه يا حسرت جنسي زندگيش بود .
وقتي قاضي برگشت مرد خانه را ترک کرده بود و در مسافرخانه بود .اول بچه ها شروع کردند به تعريف کردن از او و اينکه او
چطور جان مادرشان را نجات داده است .زن چيزي نگفت .قاضي هم سعي کرد با مطرح نکردن موضوع خودکشي زن را راحت
بگذارد .به جايش از ماموريتش در شهرستان دور از پايتخت گفت و حکمهايي که داده بود و اينکه مردم چقدر احمقند که آشوب
ميکنند و نميدانند که امنيت يکي از نعمتهاي خداوند است .درباره ي مرد هم حرف زدند .زن فقط گفت :به نظر مرد خوبي ميرسد
و قاضي گفت :
مگر شک داشتي ؟ کسي که به خاطر دفاع از ارزشهاي انقالب و دين هفت سال در اسارت بوده بهترين معلم اخالق است .ميبينم
که روحيه ات خيلي بهتر شده .
-مرد خيلي نصيحتم کرد و گفت خودکشي گناه بزرگي است .همانطور که گفتي معلم اخالق است .نميدانستم ميتواند مرا به
زندگيم اميدوار کند .از تو هم خيلي تعريف کرد و مرا به تو عالقه مند کرد .ديگر اندوهي ندارم
38
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-آفرين به اين مرد .کاش امشب مانده بود .
-نه .وقتي تو هستي بهتر است در مسافرخانه باشد
-مسافرخانه ؟
-وقتي با تلفنش با کسي حرف ميزد شنيدم که ميگفت شبها در مسافرخانه ميخوابد
-اينکه خيلي بد شد .کسي که جانت را نجات داده و معلم بچه هايمان است و تو را اميدوار کرده ...نه .بايد ارزش و احترام
بيشتري برايش قائل باشيم .نظر تو چيه عزيزم ؟
-نميدانم
فرداي آن شب وقتي مرد به خانه آمد به جاي اينکه مثل هميشه به بچه ها سر بزند و از همان اول تدريس را شروع کند سعي کرد
بفهمد قاضي در خانه است يا نه .معموال که بايد سر کارش بود .نميدانست چه کسي در را برايش باز کرده است .اي کاش زن
باشد .اما صداي يکي از بچه ها را شنيد که اسم پدرش را صدا ميزد .پس قاضي در خانه بود .قاضي مانده بود تا مرد را ببيند و
از او تشکر کند .از شب قبل تا حاال ناگهان ابهت و شگفتي مرد در ذهن قاضي چند برابر شده بود .او با چه پرونده هايي سرو کار
داشت .مردي صرفا به خاطر اينکه زني را تنها ديده بود او را به جايي کشانده و به او تجاوز کرده بود .مرد حد اقل مي توانست در
اين چند روز از فرصت استفاده کند اما همه چيز حکايت از آن داشت که مرد از مومنترين انسانهاست .چرا چنين مردي بايد چنين
فقير باشد .چرا از کميته هاي کمک کننده پول نميگرفت ؟ شبها در مسافرخانه ميخوابيد اما هيچوقت از فرصت استفاده نکرده بود
تا از اين خانه ي مجلل چيزي بدزدد .آيا نبايد به خاطر او چند ساعتي را از کارش بزند و در خانه بماند .؟ وقتي همديگر را ديدند
قاضي او را در آغوش گرفت .و از کلماتي پر از محبت که همراه با صداقت قلبي بود استفاده کرد .با هم در اتاق پذيرايي نشستند .
قاضي از همسرش هم خواست به جمع آنها بپيوندد .و اين نشانه ي اين بود که مرد ديگر در اين خانه محرم است و غريبه نيست .
زن با حجابي کامل و سر به زير کنار قاضي نشست .مرد گاهي به او و بيشتر به قاضي نگاه مي کرد .حرفهاي قاضي را کما بيش
ميشنيد اما در حضور زن کلمه ها انگار از معنا تهي شده بودند .او از شب گذشته در جزيره اي زندگي ميکرد که تنها کلمه ي زيبايي
و عشق معنا داشت و انسانها در آن جزيره تنها اين دو کلمه را مي دانستند و به همديگر ميگفتند .چه لذت بخش بود زندگي در
اين جزيره اي که به ناگاه کشف کرده بود .قاضي گفت :
-من هر کاري که برايت انجام دهم کافي نيست .تو مرا شرمنده کرده اي .خدا خواست که تو به خانه ي من بيايي .حاال هم
معلم فرزندانم هستي هم معلم همسرم .
مرد که از دستپاچگي انگشتها را در هم قفل ميکرد و دوباره ميگشود گفت :
-مگر ايشان هم درس دارند ؟
قاضي خنديد و گفت :
-ديشب گفت که چقدر به زندگي اميدوارش کرده اي
-من کاري نکردم .هر انساني وظيفه اش همين است
-آفرين .داشتم فکر مي کردم که تو چرا در مسافرخانه ميخوابي ؟ چرا تا حاال به من نگفته بودي ؟ تقصير خودم است .بايد از
روز اول ميفهميدم .حاال هم دير نيست .از امروز وسايلت را بياور همينجا .اتاق به اندازه ي کافي اينجا هست .بچه ها هم از
خدا مي خواهند .
زن نگاهي به صورت مرد انداخت .با خود گفت :من هم ميخواهم .من هم دوست دارم بماني .در زن تمايل به زندگي آنقدر شديد
شده بود که به هيچ وجه نميدانست چرا ميخواست بميرد .هر چقدر بيشتر فکر ميکرد کمتر توجيهي براي خودکشي خود مي يافت
.مرد کنار او بود و تنها کافي بود صدايش کند تا به سويش بيايد .نامه ها را بخواند و بگويد :نترس .من هستم و ديگر تمام .
بله .پس چرا خودکشي .آيا به خاطر اين نبود که به غلط مرد را همچون شوهر خود ميدانست که نميتوان به او تکيه کرد ؟ شوهر
خودش که به او و راي و فکر او اعتنايي نداشت و گاهي از جسم او چون ظرفي غذا لقمه اي بر ميداشت و زود ،انگار که غذا شور
يا بي نمک يا بد مزه باشد از خوردن دست ميکشيد ؟ مرد به قاضي گفت :
-شما لطف داريد .ولي اينقدر از من تمجيد نکنيد .دچار خود بزرگبيني ميشوم
-نترس .نه اصال نترس .اگر قرار بود دچار آن بشوي شده بودي
زن رفت و قهوه آورد .در هنگام نوشيدن قهوه گاهي مرد و گاهي زن به همديگر نگاه ميکردند .قاضي داشت از کارش حرف ميزد :
-امروزها کارم زياد است .همه اش هم به خاطر يک مشت اراذل
مرد گفت :
-ميفهمم .خسته ايد .
-خسته نيستم .چون با خدا عهد کرده ام که ريشه ي اينها را بکنم .در جلسه اي که داشتيم قرار شد ديگر رحم نکنيم .هر کس
به خيابان آمد و بر عليه حکومت شعار داد و دستگير شد حکمش مرگ است .
39
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-يعني هيچ اشتباهي نميشود ؟ ممکن است فقط اعتراضي داشته باشد
-نه .انقالب رنگين .فقط همين را ميخواهند .خيلي از قاضيها هم تهديد به مرگ شده اند .من گفتم درجا نزنيد اگر مثل من
محکم بايستيد و حکم اعدامها را بيشتر کنيد هرگز تهديد نميشويد .همه ميداند که من هنوز يک بار هم تهديد نشده ام
مرد بدون اراده و بي آن که قصدي داشته باشد به اميد اينکه در ميدان عشق تنها و بي حريف بماند بحث را ادامه داد و کنجکاوانه
پرسيد :
-تا حاال هيچ قاضي هم توسط اينها به قتل رسده ؟
-متاسفانه بله .چهار نفر .
-پس بايد مواطب خودتان باشيد
-خدا مواظب ماست .چون ما با شياطين در جنگيم .فکر کرده اند با پوشيدن لباس سبز و دستبند سيز و اين چيزها ديگر نميشود
اعدامشان کرد .بروند به جهنم
-پس منظورتان همان سبزها هستند .مخالفان دولت فعلي و معترضها به انتخابات
-بله .ولي آنها فقط معترض نيستند .ميخواهند ثمره ي خون شهدا و کار کساني چون تو که هفت سال از عمر نازنينت در زندان
و شکنجه بودي را نابود کنند .
-عجب ؟
-خب .بگذريم .من بايد بروم .تو هم وسايلت را بياور .
-چشم .هر طور شما بخواهيد .
وقتي قاضي رفت زن و مرد نفس راحتي کشيدند .مرد اما کمي ناراحت به نظر ميرسيد .زن گفت :
-مثل اينکه نقشه مان گرفت .
-چه ؟
-منظورم اين است که تو اينجا ميماني
-ها .بله .ميمانم .
-چيزي شده ؟
-نه .فقط ... .فقط بايد هر چه زودتر به بعضيها زنگ بزنم .تلفن کجاست .
-هم اينجا و هم در اتاق خوابمان
زن طوري گفت اتاق خوابمان که انگار قاضي ديگر بر نميگشت يا بودن مرد در خانه حکم طالق از قاضي را داشت .مرد تلفن را
برداشت .سيم تلفن تا هر جاي اتاق پذيرايي ميرسيد .شماره ها را از گوشي موبايلش پيدا ميکرد .زن شماره را برايش ميخواند :
-الو .ببين .امشب شعار نويسي را تعطيل کنيد .وضعيت بدي است .اسپري هاي سبز را جايي چال کنيد .به بچه ها بگو .حتما
؟ خيالم راحت باشد ؟
-الو .تويي ؟ برادرت هست .گوشي را بده .الو .سالم .فردا جايي تجمع نکنيد .نه آنجا که من گفتم نه جاي ديگر .به همه بگو .
-الو .سالم .امشب به مسجد نرويد .نه براي نماز نه براي سخنراني .اوضاع خراب است .به موقعش خبر مي دهم .
مرد چند جاي ديگر هم زنگ زد .زن چيزي نميگفت .وقتي مرد تلفنهايش را زد نفس راحتي کشيد .حاال بايد ميرفت و به بچه ها
درس مي داد .مطمئن بود تلفن هر جا کنترل باشد تلفن خانه ي قاضي آزاد است .زن را جلو خود ديد که با لباسي متفاوت نشسته
بود و سيگار ميکشيد .شلوارک به پا داشت با پيراهني آستين کوتاه که سينه هايش را دلخواه ميکرد .مرد گفت :
-من در مسافر خانه نبودم .بهتر است به تو راستش بگويم
-پس کجا بودي ؟
-شبها شعار مينوشتيم .اگر شوهرت بداند حکمم اعدام است نه ؟
زن بلند خنديد .صداي بچه ها آمد .زن گفت :
-برو بچه ها را يک جوري رد کن برگرد .باهات کار دارم
-باشه خانم
مرد بچه ها را در اتاق درسشان نشاند و به آنها تمرين داد و برگشت .زن پرسيد :
-اسپريهاي سبز را چرا بايد چال کنند ؟
-مگر نديدي شوهرت چه گفت .هيچ مدرکي نبايد باقي بماند
-شوهرم به تو شک نمي کند .مطمئن باش .
-ولي من دوستاني هم دارم .نبايد گير بيفتند .
-خب .من چه کار ميتوانم بکنم ؟
40
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-اگر آن نامه ها را نشانش دهي شايد به خود بيايد و بترسد .او فکر ميکند هرگز تهديد نشده .من از کشته شدن آن چهار قاضي
خبر داشتم .
-چطور ؟
-براي يک جوان که از سبزها بود حکم اعدام دادند و اجرا شد .در يک سفر به شهرستانها آنها را کشتند .
-چه جالب .
-نامه ها را طوري به او برسان که انگار اطالع نداري .
-نميشود .بگذار به کارش ادامه دهد .باشه ؟ بهتره ديگه درباره ي نامه ها حرف نزنيم .
زن از او خواست به اتاق خوابشان بروند .مرد امتناع کرد .هر چند تمايل شديدي براي تصاحب زن حس مي کرد اما خيانت را
دوست نداشت .حتي اگر خيانت به کسي باشد که دوستانش را اعدام ميکند .زن برايش توضيح داد که اين خيانت نيست .مرد که
خود نيز در اين جزيره لنگر انداخته بود کم کم توجيهات زن را پذيرفت و هر دو وارد اتاق شدند .
قاضي ظهر وقت ناهار تعريف کرد که حکم سه نفر از تظاهر کنندگان را صادر کرده و هر سه اعدام ميشوند .مرد يکه خورد .به
صورت قاضي نگاه کرد .قاضي گفت :البته قبل از صدور حکم استخاره کردم .همان روز نزديکهاي عصر وقتي مرد به بچه ها
درس ميداد زن او را صدا زد .به اتاق پذيرايي رفتند .نامه اي تهديد آميز براي زن بود .در آن نامه از طرف تعدادي نوشته شده
بود :يا شوهرت را راضي کن که حکم اعدام را پس بگيرد و يا اينکه او را ميکشيم .مرد گفت :
-تا حاال اينطوري تهديد کرده اند ؟
-زياد .هيچکدام عملي نشده
-خيالم راحت شد ولي اي کاش اينيکي را نشانش ميدادي .بگو افتاده بود توي خانه
-باشه .ولي فقط به خاطر تو
-ممنونم .شايد هم حکم را پس بگيرد .
آنشب زن خواست نامه را به شوهرش نشان دهد .مرد در اتاق ديگر منتظر اين بود که قاضي به ديدنش بيايد و نامه را نشانش
بدهد و از او مشورت بخواهد .آنوقت او در جواب ميگفت که حکم را پس بگيرد و تبديل به زندان کند .خواهد گفت وقتي يک نفر
را زنداني کردي و نتوانست به خيابان بيايد انگار او را از موجوديت ساقط کرده اي .فرقي نميکند .اما قاضي نيامد .چون زن آنقدر
شيفته ي مرد شده بود که دوست نداشت شانس از دست دادن قاضي و تنها شدن با مرد و ازدواج با او را از دست بدهد .وقتي هم
فردا مرد از او پرسيد که نامه را نشانش داده گفت :
-بله .هيچ اعتنايي نکرد و گفت خدا مرا محافظت مي کند .
آنروز عصر وقتي قاضي خود را آماده ي بيرون ميکرد از مرد خواست به اتاقش بيايد .بعد به مرد گفت :
-خبر خوبي دارم .به ياري حق توانستيم سد راهشان شويم
-سد راه ؟
-بله .من که به تو گفتم بايد محکم بايستيم و از صدور حکم اعدام نترسيم .شعار نويسي روي ديوارها قطع شده .امروز صبح
خبر دادند .همچنين جلسات سخنراني چند روشنفکر هم تعطيل شده .از همه بهتر حتي ديگر از تجمعات پراکنده هم خبري نيست
مرد با دقت به حرفهاي قاضي گوش داد و گفت :ولي اگر زندانيشان هم ميکرديد باز هم قطع ميشد
-نه .اين فکر را نکن .تو خيلي مهربان و دلرحمي ولي خداوند گفته در مقابل مشرکين بي رحم باشيد
-البته .خب .پس همه چيز مرتب است آقا
-مرتب هم خواهد ماند دوست من .البته در مقابل کار تو يعني رفتن به جبهه ي جنگ و دفاع از ميهن کار ما هيچ است
-شرمنده ميفرمايي
قاضي رفت .مرد نميدانست چه کند .بالخره تصميم گرفت تمام نامه ها را از زن بگيرد و به او نشان دهد .مطمئن بود با اين کارش
او خواهد ترسيد .زن که ديگر تمام وجودش را در اختيار مرد قرار داده بود و ناخواسته در عشقي هولناک افتاده بود قبول کرد .مرد
هم عاشق بود .اما در آن لحظات که مرگ و اعدام ديگران را از زبان قاضي ميشنيد و خود انگار ترسويي در خانه ي دشمن پناهنده
شده بود نميتوانست ابراز عشق کند و تمايالتش در زير انبوهي از ياس و نااميدي و ترس محو شده بود .اوايل شب موبايلش زنگ
خورد .يکي از دوستانش خبر داد که يک قاضي را به قتل رسانده اند و همه خوشحالند .
-کدام قاضي ؟
-همان لعنتي که هر چه تهديد کرديم فايده اي نداشت .
41
جستجو
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
پيرمرد روزنامه را باز کرد و براي چندمين بار در روز به عکس پسرش نگاه کرد .روزنامه را از تنها پيرمرد باسواد که چهار ماه
پيش به خانه ي سالمندان آمده بود و آلزليمر شديد داشت گرفته بود .پيرمرد آلزايمري هر روز صبح همان روزنامه را مي خواند و
لي خبرها برايش تازه بود .پيرمرد چند روز پيش روزنامه را از آلزايمري گرفت و آلزايمري هم ديگر به ياد نياورد که روزنامه اي
داشته است .کنار همسرش که او هم پير بود اما نه به اندازه ي او روي نيمکت محوطه ي سبز خانه ي سالمندان نشست و دوباره
عکس را نشانش داد :
-پسرمان را ببين .
-نيم ساعت پيش هم نشانم دادي .چه کار کنم حاال ؟
-خوشحال باش خانم .پسرمان است ديگر
-پسرمان است .ولي دو سال است ما را آورده اينجا .بي رحم است .
-جايي را نداشت .خانه را فروخت .چه کار کند خب ؟
-بس کن مرد .تو ميتوانستي بگويي نفروشد .
پيرمرد نمي دانست چرا عکس پسرش را توي روزنامه زده اند .بايد از کسي مي خواست که پايين عکس را بخواند .براي همين
چند بار به سراغ آلزليمري رفته بود .آلزايمري پيرمردي بود که روي ويلچر مينشست .وقتي با او حرف ميزدي با چشمهاي باز به
تو نگاه ميکرد و لبخند مي زد .پيرمرد روزنامه را به او نشان مي داد و انگشتش را روي عکس پسرش مي گذاشت و مي گفت :
-خواهش مي کنم اين پايين را بخوان .
مرد آلزايمري روزنامه را تا نزديک چشمها مي برد و پايين مي آورد .لبخندش محو شده بود .دوباره لبخند ميزد و روزنامه را تا
نزديک چشمها ميبرد .مطلب را ميخواند .ولي وقتي ميخواست بازگو کند چيزي در ذهنش نمانده بود .حتي به ياد نمي آورد که
عکس را ديده است .پيرمرد از او نا اميد شده بود .البته به جز آلزايمري باسوادهاي ديگري هم بودند .مثل پرستارها .اما آنها
هميشه بد اخالق بودند .و با او مثل کودک رفتار مي کردند .مي دانست که اگر به يکي از آنها بگويد که مطلب روزنامه برايش
بخواند فقط به او خواهد خنديد .روزنامه را از دستش خواهد گرفت و در زباله ها خواهد انداخت .شب به سالن تماشاي تلوزيون
رفت .همه فوتبال تماشا ميکردند .گوشه اي روي نيمکت نشست و روزنامه را روي پاهايش باز کرد .اميد داشت که يکي از
پيرمردهاي داخل سالن متوجه او بشود .يکي که به طور معجرزه آسايي باسواد باشد و خيلي تند مطلب را برايش بخواند .اما بي
فايده بود .به همين خاطر روزنامه را تا کرد و توي جيب کتش گذاشت .بعد خودش هم مشغول تماشاي فوتبال شد .در حين ديدن
فوتبال يک نفر با صداي دو رگه اي گفت :
-فوتباليستهاي امروزي فقط براي پول بازي ميکنن
يکي ديگه گفت :
-اگر جايزه نميدادند که هيچکس بازي نمي کرد
-چرا .قبال خيليها فوتبال رو فقط به خاطر خودش دوست داشتند نه جايزه
پيرمرد با شنيدن کلمه ي جايزه بدنش داغ شد .قلب ضعيفش تند تر زد .از سالن بيرون آمد و همه جا را دنبال همسرش گشت
.بعد که نا اميد شد قرصش را خورد و خوابيد .فردا با پاهاي خسته روي نيمکت هميشگيشان نشست و منتظرش شد .همسرش
دير کرد ولي باالخره آمد .عصر بود و سايه ي درخت روي نيمکت افتاده بود .پيرمرد فورا روزنامه را از جيبش بيرون آورد ولي
همسرش گفت :
-عصايت کو ؟
-عصا ؟ حاال بيا اين را ببين .
-گفتم عصايت کو ؟
-خداي من .تو هميشه لج ميکني .عصايم توي سالن تلوزيون جا مونده
-فورا برو بيارش .تا اونوقت به حرفت گوش نميدم .
پيرمرد رفت و عصايش را برداشت .وقع برگشتن چيزي زير لب مي گفت .انگار با خودش ديالوگ يک نمايشنامه را تمرين مي
کرد .بين راه آلزايمري را ديد که روي ويلچرش نشسته .با نگاهي تحقير آميز به او نگاه کرد .با خودش گفت :ديگه بهت نياي
ندارم پيرمرد فراموشکار .کنار همسرش نشست و ته عصا را روي سنگفرش کوبيد :
-اين هم عصا
-خوبه .اينطوري ديگه چالغ نميشي .
پيرمرد روزنامه را به او نشان داد و گفت :
-عکس پسرمون .همين االن فهميدم چرا عکسشو تو روزنامه چاپ کردن .حتما خيلي دوست داري بدوني نه ؟ ولي اول بايد
43
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
يک قولي بدي .
-قول ؟ چه قولي ؟
-اينکه ديگه حرف اون دختره رو نزني .باشه ؟
-چي ؟ اون دختره ؟ فکر کردي ميتوني خرم کني .؟ اون دختره داشت زندگيمون رو خراب ميکرد .تو هنوز همون مرد هوس باز
سي سال قبل هستي .هيچوقت هم اون دختره يادم نميره .
-ولي سي سال گذشته .
-گذشته باشه .تو از خوش قلبي من سوئ استفاده کردي .حتي آورديش خونه .اگه همسايه ها نديده بودنش ...
-خب .کافيه .نميخواد قول بدي .حاال گوش کن .پسرمون از يکي از بانکها جايزه برده .ميدوني جايزش چيه ؟ يک آپارتمان .
يک آپارتمان شيک .همين روزاست که مياد و من و تو رو با خودش ميبره اونجا .بين اينجا نوشته .اين پايين .يادته قول داد هر
وقت خونه خريد ما رو ميبره اونجا پيش خودش ؟
پيرزن روزنامه را گرفت و براي اولين بار به عکس پسرش خوب نگاه کرد .اشک در چشمهايش جمع شد و در همان حال گفت :
-پس چرا زنگ نزده ؟ هر روز منتظرم يکي از پرستارها بگه تلفن داري
-ميخواد غافلگيرمون کنه .بعدشم .يک چيزي .من فهميدم که همه اينجا به خودمون حسودي ميکنن .حتما پرستارها هم
حسودي ميکنن .پس اگه پسرمون زنگ زده ممکنه همينطوري قطع کرده باشه .از روي حسادت
-راست ميگي .حاال کي مياد .تو فکر ميکني کي بياد ؟
-همين روزها .
پيرمرد به همسرش نگاه کرد .بعد عصايش را برداشت و به آن تکيه داد .گفت :
-ميدوني .من حدس ميزنم آپارتمان در يک محله ي خوب باشه .چون اگه در يک محله ي معمولي بود چرا عکسشو زدن ؟
-عکس آپارتمان که نيست
-منظورم عکس پسرمونه
-درسته .فقط خدا کنه همسايه هاي خوبي داشته باشه .
آنشب پيرمرد تا موقعي که المپها روشن بودند و خاموشي نزده بودند به عکس نگاه کرد .بعد از آن خوابيد .قبل از خواب در ذهنش
هزار جور فکر بود :خب .چند شب ديگه هم خاموشي بزنيد .چه ميشه ؟ بعدش من ميرم خونه ي پسرم .اونجا ديگه شماها نيستين
که هي خاموشي بزنين .هر وقت دلم بخواد ميخوابم .پسرم بهم ميگه که هر وقت دلت خواست بخواب .ديگه اينجوري نيست
که لحافم و اين مالفه بوي بد بده .لحاف اونجا خيلي نرمتره .مالفه ها تميزن .آره .حاال چند شب ديگه هم صبر ميکنم .چرا
چن شب ديگه ؟ شايد همين فردا بياد ؟ ولي چرا منو نميبخشه به خاطر اون دختره .سي سال گذشته .
از صبح منتظر پسرشان شدند .روي نيمکت نشستند .پيرمرد گفت :
-االن سي و هشت سالشه .
-آره .سي و هشت سال و سه ماه .ديشب حساب کردم
-پس تو هم ديشب تو فکر پسرمان بودي ؟
-خب آره .مگه فقط پسر توئه ؟
-خوبه .اينطوري خوبه .ولي اگه ازدواج کرده بود .االن نوه داشتيم
-اگر منظورت ازدواج با اون دختري بود که تو پيشنهاد دادي همون بهتر که عذب بمونه .آخه خونوادشو نديدي ؟
-ولي مهم دوست داشتنه .اونها همديگه رو دوست داشتن .
-از کجا مي دوني ؟
-اگه بگم ناراحت که نميشي يا وقتي اومد سرش داد نميزني ها ؟ مثال داره مياد ما رو از اينجا نجات بده
-نه .چه کارش دارم .حاال زود بگو
-يک بار .يعني همون شبي که ميخواستيم بريم خواستگاري و تو نزاشتي پسرمون رو ديدم که داشت تو اتاقش گريه مي کرد .
-اين چه حرفيه ؟ منظورت اينه که ناراحت بود ؟
-پس چي ؟ اونها همديگه رو خيلي دوست داشتند .قبل از اينکه اسمشو پيش خودمون بياره هم ديدمشون .با هم بودند .خيلي
عاشقانه .
-اوه .تو اينها رو به من نگفتي ؟ با هم بودنشون ميدوني يعني چي ؟ اونها با هم رابطه داشتن .بدون خبر پدر و مادر .مثل تو .
مثل خودت و اون دختره ي لعنتي .واقعا که .بعدشم ميخواي وقتي اومد سرش داد نزنم .اصال از کجا معلوم ؟ ....؟
پيرزن ايستاد و ناگهان گريه کرد .دستمالش را بيرون آورد و اشکش را پاک کرد .پيرمرد عصايش را جا به جا کرد .از گفتن
44
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
حرفهايش پشيمان شد .در اين فکر بود که از چه راهي براي آرام کردنش استفاده کند .قبال او را ميبوسيد و تازگيها از کلماتي که
خوشايند او بود استفاده ميکرد .گفت :
-عزيزم .از کجا معلوم که چي ؟
-که با همون ازدواج نکرده باشه
-ولي عزيزم اين غير ممکنه .چون ما حتي خواستگاري هم نرفتيم .
پيرزن کمي آرام شد و آهسته نشست .بعد گفت :
-وقتي اومد بهش ميگم هر کسي رو که دوست داره بگه .چطوره ؟
-خوبه عزيزم .ولي اول بگذار برسيم خونه و يک استراحت بکنيم .
-تو چقدر خودخواهي .اصال به فکر پسرمون نيستي .
پيرمرد از حرف زن جا خورد و نوک عصايش را روي سنگفرش کوبيد .گفت :
-اگر توي فکرش نبودم از کجا ميفهميدم االن ميخواد بياد .از کجا تو ميفهميدي که يک آپارتمان برنده شده
-منظورم اين نبود .
-پس چي بود ؟
-اونوقتها هم که خونه بوديم همش ميخواستي استراحت کني
-خب .بازنشسته بودم .گاهي هم ميرفتم پارک .يادت نيست ؟
-اين کاري که تو داشتي که اصال سخت نبود
-چطور سخت نبود .من بايد براي تمام کارمندها چايي درست ميکردم .تمام ميزها را پاک ميکردم و ..
-خوبه .خوبه .حاال با اين آفتاب و گرما چه کار کنيم ها ؟
-بريم اونطرف .روي اونيکي نيمکت .
-بريم
تا ظهر نشستند اما از پسرشان خبري نشد .پيرمرد گفت :
-من برم همه جا رو بگردم .تو همينجا بمون
-بگردي ؟
-آره .دنبال پسرمون .ممکنه رفته باشه تو ساختمون .اصال فکر نميکنه خودمون اينجا منتظرمون باشه .توي يکي از سالنها .
يا پيش يکي از پرستارها
-آره .برو .مواظب باش .يک وقت عاشق اين دخترهاي پرستار نشه ها
-قبول نميکني ؟
-نه .چرا قبول کنم .اينها خيلي بد اخالق هستن
-راست ميگي عزيزم .
پيرمرد عصا زنان دور شد .به ساختمان رسيد .توي اين فکر بود که اگر پسرشان را با يکي از پرستارها ديد به او هشدار بدهد .به
او بگويد که نه من و نه مادرت قبول نميکنيم که باهاش ازدواج کني .چون هر شب وقتي ميخواستم به عکست نگاه کنم خاموشي
ميزده و بعضي وقتها از دندان مصنوعي مادرت گله ميکرده که تميز نيست .پيرمرد همه جا را گشت .پسرش نبود .تنها جايي که
مانده بود سالن تماشاي تلوزين بود .با خودش گفت :حتما رفته تلوزيون ببينه .جوونه ديگه .به آنجا رفت و تک تک صورتها را
نگاه کرد .هيچکدام نبودند .پيرمردها خيلي ساکت به تلوزيون و مردي که در تلوزيون حرف ميزد نگاه ميکردند .خسته بود .روي
يک صندلي نشست .به بغل دستيش گفت :امروز فوتبال نداره نه ؟
-نه .
-پس به چي زل زدين همه ؟
-اخبار
-من هيچوقت حوصله ي اخبار نداشتم .دنبال پسرم ميگردم
-اخبار داره ميگه چند نفر اعدام شدند
-قاتل بودن ؟
-نه
-دزد ؟
-نه
-پس چي ؟
45
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-شعار دادن .گفتن مرگ بر ديکتاتور .رو ديوار هم نوشتن .نگاه کن .چشات خوب ميبينه ؟
پيرمرد به طرف تلوزيون نگاه کرد .اول تصويرهايي از ديوار و چند صدا که شعار ميدادند و شلوغي و بوق ماشينها بود .بعد يک
مرتبه تصوير پسرش تمام صفحه ي تلوزيون را گرفت .بغل دستي چند سرفه کرد بعد گفت :
-اين يکي از اعداميهاست .چند ماه پيش گرفتنش .شعار ميداده
46
استراحت
سلينجر مقدسي استراحت
روسري هاي سبز
1
-ببين چطور از خودمان جدايش کردند .حتما موضوع آزاد شدنش جدي است .نه تعهدي داده نه جرمش کم است .پس
چرا آزادش ميکنند ؟ چرا ما را آزاد نميکنند که اصال جرممان نصف جرم او هم نيست .مگر نشنيدي که خودش چه چيزهايي
تعريف کرد ؟ هيچ دختري جز او جرات آن کار را ندارد .توي دانشگاه ميکرفن را از دست رئيس آنجا گرفته و شعار داده .
حاال دارد آزاد ميشود .واهلل راست ميگويند که هر کس خوشگلتر باشد همه جا شانس مي آورد .شايد هم يک شب با يکي
از اين وحشيها خوابيده تا حکم آزاديش را بدهند .
-اينطوريها هم نيست .دارند بازيش مي دهند .يک هفته ي ديگر بهش مي گويند ما اصال نگفتيم آزادت مي کنيم .بعد
ببين بيچاره چه عذابي بکشد .من ديده ام که ميگويم
-ولي قبول داري که ممکن است جاسوس بوده باشد که .
-جاسوس ؟ هه .تو هم چه حرفها ميزني .جاسوس ميخواهند چه کار ديگر ؟
-براي چه ؟ براي اينکه از دخترهاي زنداني حرف بکشد بيرون .حاال حتما از خودمان حرفهايي که ميخواسته بيرون کشيده
و همه اش را گزارش داده براي پاسدارها و کارش تمام شده اينجا .آزادش مي کنند .حتي پولي هم ميگيرد بابت جاسوسيش
..خداي من چرا زودتر به ذهنم نرسيد که به بچه ها بگويم از آن آتش زدن عکس رئيس جمهور توي کالس دانشگاه چيزي
نگويند .يادت که هست .يک خرمن عکس کوفتيش را جمع کرديم و يکي از دخترها فندک کشيد .خوب که شعله کشيد
از رويش پريديم .درست مثل چهارشنبه سوري بود .انگار ميدانستيم که چهارشنبه سوري توي زندان ميمانيم و حسرتش به
دلمان مي ماند .ولي بچه ها براي اين دختره تعريف کردند .يادت که هست .از دو شب بعد بچه ها را بردند و کتک زدند .
خودمان را هم بردند و يک چند تا شالق زدند
-ولي اگر اينطوريه چرا نگفتند اعتراف کنيد ؟
-اگر ميگفتند که دختره لو ميرفت .همان شبها او را هم بردند .ولي وقتي برگشت ميخنديد .مي گفت اي ول بچه ها .چرا
اينطوري ميگفت ؟ مي گفت که بچه ها خوب دارند طاقت ميآورند .ولي فکر کنم به سادگي دخترهاي ديگه ميخنديد ناکس .
-من که سر حرفم هستم .دارند بازيش مي دهند .
-حاال ميبينيم .
2
عکس را که ديد فورا شناخت .پس اين لعنتي آمده ايران مردم را کتک مي زند ؟ يک ماه پيش به عنوان راهنماي
توريستهاي عربي زبان عده اي را برده بود جاهاي مختلف تهران و بعد اصفهان را نشسانشان داده بود .يکي از آنها همين
مرد بود .همين مرد با همين قيافه ي غولپيکر که در سايت زده بودند .پس از لبنان آمده بود که پول بگيرد و مزدوري کند و
مردم ايران را بزند .شايد هم برادر بزرگش را او کشته بود .چون در عکس داشت شليک مستقيم مي کرد .در عکس ديگري
به صورت پسري جوان اسپري فلفل ميپاشيد .لعنت به تو مرد .در سايت نوشته شده بود که اين مزدور لبناني را شناسايي
کنيد .پسر که برادر بزرگش را از دست داده بود تصميم گرفت انتقامش را بگيرد .هر طور شده انتقامم را ميگيرم .يک عرب
ناکس و بي ناموس امده توي مملکت من توي شهر من توي خانه ي من برادرم را کشته .مردم را کتک زده و حاال دارد توي
هتل کيف ميکند .آنروز که به عنوان توريست بردمشان و آن همه با زبان عربي حرف زدم هم حتما به ريش من ميخنديده
.چون او نيامده بود ديدنيها را ببيند .آمده بود خوب شناسايي کند تا بعدا بهتر بتواند زيردستهايش را به جان مردم بيندازد
.فقط خدا کند هنوز توي آن هتل باشد .نبايد به کسي بگويم که شناساييش کرده ام .اين کار را بايد خودم انجام بدهم .
يکي به خاطر برادرم و يکي هم اينکه ممکن است فقط من اخالقش را بدانم و زبانش را .ديگران فراريش ميدهند اگر بروند
طرفش .بله خودم ميروم .وقتي پسر مطمئن شد که مرد لبناني هنوز در آن هتل اقامت دارد آنجا يک اتاق گرفت .اتاقي
را انتخاب کرد که چندان از اتاق مرد لبناني دور نباشد .روز دوم يا سوم بود که سعي کرد در البي هتل مرد لبناني را ببيند
.هنگام صرف ناهار او را ديد که تنها پشت ميزي نشسته است .فرصت را از دست نداد و با زبان عربي از او اجازه گرفت :
-اجازه هست بشينم ؟
-البته .بفرماييد .
48
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
پسر گفت که او را ميشناسد و جريان تور را تعريف کرد .مرد لبناني با کمي شگفتي به او نگاه کرد و فورا پرسيد هنوز همان
کار را مي کند ؟
-نه .متاسفانه تازگيها فهميده ام که سرطان دارم
-سرطان ؟ چه بد .متاسفم
-همينجا يک اتاق گرفته ام .نميدانستم شما هم اينجا هستيد .ميخواهم بقيه ي عمرم را در عبادت بگذرانم
-عبادت در هتل ؟
مرد لبناني گفته بود اوال نبايد نا اميد شود و به معالجه ادامه دهد .بعد هم توي هتل که نميشود عبادت کرد .
-منظورم از عبادت نماز خواندن و روزه رفتن نيست
-پس چيه ؟
-کمک کردن به جهاني شدن تشيع در جهان اسالم
مرد لبناني دست از خوردن کشيده بود .با شگفتي به پسر جوان نگاه کرده بود .شايد هم فکر مي کرد که سرطان بر مغز
او تاثير گذاشته .گفت :
-توي هتل ؟
-البته .من با اينترنت با خيلي از فيلسوفان و علما در اينباره بحث ميکنم .مخصوصا عربها و وهابيها .کار من شبانه روزي
کار با اينترنت است .اگر مايل باشيد به اتاقم بياييد خوشحال ميشوم .اسم من را يادتان هست ؟
-نه متاسفانه
پسر خود را معرفي کرده بود و مرد لبناني هم که انگار تحت تاثير قرار گرفته بود خود را معرفي کرده بود .حاال آن دو با
هم دوست بودند .مرد لبناني فرداي آن روز به اتاق پسر رفت .پسر اينترنت را روشن کرد و با چند نفر عرب گرم گفتگو
شد .دليل آورد که تشيع دين بر حق است .بعد از آن هر دو نشستند و دو ساعتي در اين مورد گپ زدند .مرد لبناني گفت :
-کار تو عاليه .واقعا بهترين گزينه است .حاال دکترها ميگويند تا چه وقت زنده مي ماني .
-هفت ماه ديگر زنده ام .ولي فقط چهار ماهش را ميتوانم کار کنم
-متاسفم
-مرگ آدم چندان مهم نيست .اعمالش مهم است دوست من
-بله .من هم همين فکر را دارم .اگر هم ايران مانده ام براي وظيف اي است که برادران در ايران براي حفظ نظام تشيع
به من داده اند
-راستي ؟ اين خيلي خوب و مهم است .موفق باشي
-تا حاال که بد نبوده .ولي تفکر تو جدي تر است .تو کار علمي مي کني .در دراز مدت حتما ثمر مي دهد .
-انشائاهلل .
-ممنونم برادر .مزاحمت نميشوم .
در پايان مرد لبناني از او دعوت کرد که اگر ميتواند در دو سه روز آينده به او سري بزند .شماره ي اتاقش را داد و رفت .
3
يک هفته داشت به اتمام مي رسيد .همه ي دخترهاي زنداني منتظر بودند که آيا دختر جوان آزاد ميشود يا نه .در اين يک
هفته دختر را کمتر مي ديدند .مخصوصا مواقع صرف غذا او در بين آنها نبود .به وضوح مي ديدند که دوباره دارد زيباييش
را بيش از پيش به دست مي آورد .تقريبا همه به اين نتيجه رسيده بودند که دختر را به خاطر زيباييش آزاد مي کنند .همه
مطمئن بودند که او براي اينکه آزاد شود خود را به رئيس زندان فروخته است .گاهي به او نفرين ميکردند و از اينکه دختري
اينهمه پست باشد احساس انزجار ميکردند .به هر حال روز آزادي رسيد و دختر را صدا زدند .با دخترهاي ديگر خداحافظي
کرد .با تمام وجود حس مي کرد که نگاه آنها به او نگاهي تحقير آميز و نفرت انگيز است .او را از زندان بيرون بردند .دو
زن محجبه که حتما از ارگان پليس بودند دو طرف او راه رفتند تا به يک ماشين سواري رسيدند .او را عقب ماشين جا دادند
و خود کنارش نشستند .دختر بين راه اشکش را پاک مي کرد .چون طوري با او رفتار شده بود که انگار جسم خود را در
برابر آزاديش فروخته است .در حالي که اينطور نبود و خود هم نمي دانست چرا زندانبانها در اين يک هفته به او مي رسيدند
.غذاهاي خوب مي دانند و عجيب اين بود که به او اجازه مي دانند آزادانه از آزادي بيان حرف بزند و بحث کند .وقتي به
49
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
او گفتند دوست دارد چه فيلمي ببيند تعجب کرد .اسم فيلمها را گفت و بدون هيچ مزاحمي آن فيلمها را تماشا کرد .در
اين مدت توانست کتاب مورد عالقه اش را هم بخواند :مبارزات گاندي .اما چرا به او ميگفتند زياد استراحت کند .وقتي
گفت خوابش نميبرد قرصهاي خواب آور به او دادند .با اينکه آنهمه زيبا بود زندانبانها مثل اينکه دستور گرفته باشند يرشان
را پايين مي گرفتند و به او نگاه نمي کردند .شايد به خاطر پدرش بود .پدرش ثروتمند بود .حتما پول زيادي خرج کرده
تا توانسته آزادش کند .پدرش را در نظر آورد .وقتي به خانه بر ميگشت و پدرش را در آغوش مي گرفت از فرصت استفاده
مي کرد و حتما خواهش مي کرد که آن چند دختر ديگر را هم آزاد کند .در همين فکر بود که ماشين سواري ايستاد و
پياده شدند .دختر انتظار داشت که او را به حال خود رها کنند .اما پليسهاي زن او را به داخل هتلي راهنمايي کردند .سوار
آسانسور شدند و به طبقه ي دوم رفتند .در برابر يکي از اتاقها ايسادند تا در باز شد .پليسهاي زن بدون هيچ حرفي او را به
داخل هل دادند و در بسته شد .
4
مرد لبناني و پسر داشتند در مورد مسائل سياسي کشور حرف ميزدند .پسر توانسته بود اعتماد مرد لبناني را کامال جلب کند .
او حاال به دنبال فرصتي مي گشت که نفرت خود را خالي کند .هر چه بيشتر حرف ميزدند و مرد لبناني از تفکرات متحجرانه
اش مي گفت و پولهاي کالني که مفت و مجاني فقط براي کشتن ايرانيها گرفته بود مي گفت نفرتش بيشتر ميشد .او
رئيس جمهور ايران را دوست داشت .چه راي آورده باشد چه نه .چون او را کسي مي دانست که خانواده اش را از گرسنگي
نجات داده .حرفهاي آنها به درازا کشيد و حاال اولهاي شب بود که آيفن به صدا در آمد .مرد لبناني به آيفن تصويري نگاه
کرد .بعد به پسر گفت :
-ميتواني به اتاق من بروي .آنجا اينترنت هم هست .
-باشه
پسر که موقعيت را مناسب ديد به اتاق او رفت تا بيشتر او را بشناسد .در همان حال صداي دخترانه اي را شنيد .در را محکم
سته بود .پس فقط ميتوانست بشنود .صداي دخترانه به فارسي گفت :
-آقا شما کي هستيد ؟ من قرار بود بروم خانه
و صداي مرد لبناني را شنيد که حتما دختر چيزي از آن نميفهميد :
-انت جميل
پسر اتاق را خوب نگاه کرد .کار خود را مهمتر ديد .در اتاق چند نوع اسلحه بود .صداي دخترانه دوباره آمد :
-نميفهمم .
پسر اسلحه ي مناسبي پيدا کرد که صدا خفه کن هم روي آن پيچ خورده بود .خشاب را بيرون آورد .خالي بود .بين خشابها
گشت و خشاب پري پيدا کرد .اسلحه يک کلت کمري سبک بود .صداي مرد لبناني آمد :
-ما اسمک يا حبيبي
-دستم را ول کن وحشي .من آزاد شده ام بروم خانه
-تبارک اهلل .
اسلحه را آماده کرد .داشت به آرزويش ميرسيد .وقتي صداي دخترانه به جيغي بلند مبدل شد پسر در را باز کرد .مرد لبناني
را ديد که دختري را تقريبا لخت کرده و دختر تقال ميکند از خود دورش کند .پسر تقريبا داد زد :
-ولش کن مزدور
مرد لبناني دختر را رها کرد .دختر به گوشه اي رفت و نفس نفس زنان لباسهايش را مرتب کرد .در همان هنگام صداي
شليک خفه ي گلوله و ناله هاي مردي را شنيد .سر برگرداند .پسر گفت :
-زود باش دختر .از اينجا بريم
دختر لباسش را مرتب کرد .اندکي باالي جسد ايستاد .پسر اسلحه را با چفيه ي مرد لبناني پاک کرد و انداخت وسط اتاق
.حاال دختر مي فهميد چرا آنهمه به او مي رسيدند .
50
جنگل
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
1
جنگلبان شبها تا دير وقت بيدار مي ماند .تازه مشغول به کار شده بود .در خانه ي کوچکي که اداره ي جنگلباني براي او ساخته بود
زندگي مي کرد و بيشتر وقتها بيرون از خانه در ميان انبوه درختان با بوها و ميوه ها ي مختلف پرسه ميزد .از پرنده ها هم مواظبت
مي کرد .حاال که فقط هفته اي يک بار به شهر ميرفت صورتش را نه هر روز که هفته اي يک بار اصالح ميکرد .کسي که مرا
نميبيند .درختها و حيوانات هم که اين چيزها سرشان نميشود .شبها اما در خانه مي ماند .نه از ترس بلکه از خستگي .يکي دو
ماه بدون برق در آنجا بود و به تازگي سيم برقي براي او از نزديک ترين آبادي به جنگل براي او کشيده بودند .شبها تلوزيون تماشا
ميکرد تا تنهايي خود را پر کند .در يکي از همين شبها بود که صداي ماشيني توجهش را جلب کرد .تفنگ دو لول و چراغ قوه اش
را برداشت و از خانه بيرون زد .بيرون تاريک بود .بعد چراغهاي ماشين را ديد .ماشين به نظر کاميون مي آمد .شايد براي شکار
آمده باشند .بايد جلوشان را بگيرم .بايد بگويم مگر شهر هرت است .يا اگر ميخواهند درخت ببرند و چوب بدزدند تهديدشان کنم
.من جنگلبان هستم .ميتوانم کارتم را نشان دهم و بگويم من جنگلبان هستم .دزدي چوب از جنگل ممنوع است .زود باشيد از
اينجا برويد .بله .اينطور ميگويم .در حين واگويه کردن اين حرفها به سمت ماشين ميرفت .قدمهايش را تند کرده بود .اما ناگهان
ايستاد .انگار تمام جراتش را از دست داد .چراغ قوه را خاموش کرد و نشست .از دور ديدي نسبتا کم داشت .اما نور چراغ ماشين
به جلو ميتابيد و آنچه در جلو کاميون اتفاق مي افتاد را مي ديد .عده اي مشغول کندن زمين بودند .بقيه با اسلحه دور کاميون را
گرفته بودند .صداي يکي از آنها آمد .زودتر .زودتر بچه ها .جنگلبان با خود فکر است که اينها قبال چيزي اينجا پنهان کرده اند
.و مطمئن شد که مواد مخدر باشد .منتظر شد تا چيزي که ميخواهند را پيدا کنند .هر چه سعي کرد نتوانست شماره ي ماشين
را بخواند .اگر براي برگشتن به خانه و آوردن دوربين ديد در شب ميرفت او را مي ديدند .پس همانطور نشست و متحير به جلو
نگاه کرد .چيزي که بيش از همه برايش جالب و عجيب بود لباس آنها بود .آنها يونيفرم نظامي داشتند .حتما از جايي دزديده اند
.حتما جز باندي بزرگ هستند که حتي يونيفرمهاي نظامي هم دارند .تو رو خدا ببين انگار واقعا پليس باشند .يکي از آنها داد زد
:تمام شد فرمانده .آنکسي که فرمانده بود هم گفت :حاال موقعش هست ياهلل .
جنگلبان ديد که از پشت ماشين چند نفر را بيرون آوردند .حد اقل هفت نفر بودند .فرصت شمردند نبود .آنها با دهان و دست و
پاي بسته تقال ميکردند .بعد همه را در گودال انداختند و فرمانده داد زد :
-حاال خاک بريزيد .جنگلبان باور نميکرد .تمام بدنش شل شد .چراغ قوه از دستش افتاد .اينجا چه خبره ؟ دارند چند نفر را زنده
به گور ميکنند .براي چه ؟ حتما به باند مواد مخدر خيانت کرده اند .شايد در همان باند جاسوس پليش بوده اند .و حاال اينها دارند
انتقام مي گيرند .پست فطرتها .فرمانده گفت :
-بايد مطمئن شويم که مرده اند .حد اقل ده دقيقه ميمانيم .
يکي ديگر گفت :
-فرمانده .من يک پيشنهاد دارم .
-بگو
صدايشان آهسته تر شده بود .جنگلبان گوشش را تيز کرد :
-روي قبر اين جنده ها بشاشيم
صداي خنده ي همگيشان بلند شد .
-من که همونجا تو دهنش شاشيدم .کيفش بيشتر بود .
اين را فرمانده گفت .بقيه به نوبت شروع به شاشيدن آن قبر دسته جمعي کردند .حاال حتما ده دقيقه شده بود .چون سوار کاميون
شدند .چند نفر جلو و چند نفر عقب ماشين اسلحه به دست از جنگل خارج شدند .جنگلبان که شديدا ترسيده بود تا مدتي نميتوانست
از جاي خود بلند شود .زانوهايش هيچ قدرتي نداشتند .اول مثل حيوانات چهار دست و پا جلو رفت .بعد ايستاد و زانوها قدرت
گرفتند .برگشت و چراغ قوه و اسلحه را برداشت و به طرف قر رفت .يعني کسي زنده مانده بود ؟ اميدوار بود .شروع به گريستن
کرد .به اختيار خودش نبود .چيزي که ديده بود وحشتناکتر از آن بود که بتواند خود را از گريستن يا وحشت و ترس يا همگي با
هم نگاه دارد .چراغ را همه جا گرداند .جاي گودال را پيدا کرد .گودال بزرگي بود .بعد نشست و با دست شروع به پس زدن خاک
تازه کرد .کاش بيلچه را با خودم آورده بودم .ولي حاال فرصت نيست .يعني کسي زنده مانده .خاکها را بيشتر پس زد .به جسم
زنده اي برخورد .يک دست بود .دستي کوچک و سرد .گريه اش بيشتر شد .خدا خدا کرد .کابوسي ناتمام را ميکاويد و هر چه
بيشتر ميکاويد کابوس وحشتناکتر و عميقتر ميشد .منتظر بود که از خواب بيدار شود .عرق کرده باشد .ولي نه .اينطور نبود .بالخره
توانست سر يک آدم که نميدانست زنده است يا مرده را پيدا کند .خام را از صورتش پاک کرد .گردنش کج شده بود به پايين .
چراغ را توي صورتش انداخت .خداي من .يک دختر ؟ کابوس عميقتر شد .خام را عقب زد .در همان حال به جسد دوم برخورد .
52
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
اما اول بايد اينيکي را بيرون بکشم .اين دختر شايد زنده باشد .او را بيرون کشيد .روي خاک خواباند .دهانش را باز کرد و خاک
از دهانش بيرون آورد .لباسش را بيرون آورد .روي صورتش کشيد .چشمها را پاک کرد .دستش را توي دست گرفت .نبض
دختر هنوز ميزد .از خوشحالي جيغي مردانه کشيد .چراغ را برداشت و دويد طرف خانه .خيلي زود رسيد و برگشت .با سطلي آب
.مقداري از آب را روي صورتش ريخت .دختر تکان عجيبي خورد .تکاني رو به باال .مثل وقتهايي که به کسي شوک الکتريکي
مي دهند .اين را جنگلبان توي سريالها ديده بود .بقيه آب را هم خالي کرد .تازه متوجه شد که لباس دختر کامل نيست .نيمي از
بدنش لخت بود .دوباره به گوشه ي لباسش چشمها را از خاک پاک کرد .دختر به هوشآمده بود .ميلرزيد .بعد لرزشش کم شد .
چشمها را باز کرد .دهانش هم باز بود .دستش را بلند کرد .جنگلبان خود را پس کشيد .دختر پنج انگشتش ا نشان داد .بعد دو
انگشت ديگر .دوباره تکرار کرد .جنگلبان متوجه شد .پس هفت نفر بوده اند .منظور دختر اين است که بقيه را نجات دهم ؟ ولي
...به طرف گودال رفت .دوباره خاکها را پس زد .تا ساعتها اين کار را کرد .همگي دختر بودند .اما ديگر هيچ چيز نميتوانست آنها
را نجات دهد .فعال همين يکي را ميبرم خانه .شايد زنده بماند .شايد هم نه .دارد صبح ميشود .
2
-باز هم از کار ميگويي مادر .من که از وقتي درسم تمام شده دنبال کار بودم .
-ولي پدرت عصباني است .با اين وضع که نمي تواني جوابگوي خانواده ات باشي
-کدام خانواده ؟ من کي قول دادم که امسال ازدواج کنم
-ولي دختر مردم منتظر نمي ماند
پسر جوان ليوان چايش را روي ميز صبحانه کوبيد .صندلي را عقب زد و بلند شد .نميدانست جواب مادرش را چه بگويد .مادرش
راست مي گفت .االن سه سال بود که عقد کرده بودند .اما او که قبال بهانه ي درس خواندن داشت حاال ديگر نميتوانست بهانه
اي بياورد .اگر بگويد بيکار است و به اين خاطر نميتواند ازدواج کند شايد عشقش را از دست بدهد .مشتها را گره کرد .پدرش از
پله هاي طبقه ي دوم پايين مي آمد .بدون سالم پشت ميز صبحانه نشست و گفت :
-شنيدم چه ميگفتيد .
پسر به طرف او برگشت .نگاهش نه خشم بلکه حقارتي آشکار در خود داشت .گفت :
-ميگويي چه کار کنم پدر .از شانس من مملکت هم به هم ريخته
-من روز اول به تو گفتم که رشته ي دانشگاهيت به درد کار نميخورد
-ولي آموزش و پرورش قول داده بود
پدر ساکت شد .مادر برايش چاي ريخت و با چند حبه قند شيرين کرد .پدر گفت :
-من تو را سرزنش نميکنم .اگر دستم تنگ نبود ...
-بله مي دانم .
-تو هيچي نميداني بچه .من که با تو دشمني ندارم
-ولي صد مرتبه تکرار کرده اي پدر .اگر دستم تنگ نبود برايت تاکسي ميگرفتم مسافرکشي کني
-اين بهترين راه است
ولي پسر قبول نداشت .حتي اگر پد برايش ماشين ميخريد محال بود مسافرکشي کند .فوق ليسانس شيمي داشت .ولي انگلر
هيچ نخوانده بود .دستهايش مشت شد .خواست چيزي بگويد .به مادر نگاه کرد .براي پدر سانداويچ پنير درست ميکرد .پسر از
خانه بيرون آمد و از يک کيوسک روزنامه روزنامه اي خريد .صفحه ي درخواست کار را آورد .همه ي سطرهايش را خواند .اما
هيچکدام از کارها به درد او نميخورد .سه سال قبل با دختري که در دانشگاه آشنا شده بود عقد کرده بود .دختر نه تنها زيبا بود
بلکه بسيار به او احترام مي گذاشت .اما در ديدارهاي مکرر از او خواسته بود زودتر ازدواج کنند .پسر درمانده از اين تکرار به او گفته
بود که فعال نمي تواند .از آن به بعد رفتار دختر سردتر شده بود .گاهي قرار ها را به هم مي زد .حسادت او را با گفتن رابطه هاي
قبليش بر مي انگيخت .شايد اين رفتارها براي اين بود که پسر را از خود منزجر کند تا از هم جدا شوند .اما پسر برداشت ديگري
داشت .او دارد با اين رفتارها به من مي گويد که زودتر ازدواج کنيم .دارد با زبان ديگري حرف ميزند .وگرنه او عاشق من است
.مرا دوست دارد .نميخواهد مرا از دست بدهد .دوستان دانشگاهيش را يکي يکي در ذهن جستجو کرد .دوست داشت با يکي
از آنها درد دل کند .يا کمک بخواهد .صميمي ترين دوستش در دانشگاه پسري بود که دو سال از او بزرگتر بود .يک سال پيش
ازدواج کرد .در جشن عروسيش شرکت کرده بود .بهتر بود سري به او ميزد .شايد کاري سراغ داشته باشد .او حاال در شرکت
پدرش کار ميکرد و وضع مالي خوبي هم داشت .شماره ي او را گرفت .موبايلش اشغال بود .بعد از چند بار باالخره جواب داد :
53
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-ميخواهم ببينمت .ميتونم ؟
-بيا شرکت .بلدي که ؟
-آره
دوستش مثل هميشه شاداب بود .از خاطرات دوره ي دانشگاه حرف زدند و دخترهايي که گاهي با آنها آشنا ميشدند .پسر هم
کمي خنديد .دوستش پرسيد :
-با اون دختره عروسي کردي نه ؟ همون که همه دنبالش بودن ؟
-هنوز نه .
-چرا ؟ خيلي دختر توپيه .به دل نگيريا .به چشم خواهري ميگم
-ميدونم رفيق .ولي زورم نميرسه ؟
-آها .وضع کي خوبه که وضع تو خوب باشه .
-فکر کردم بيام پيشت .شايد کاري داشته باشي .
-متاسفم رفيق .نه به اين خاطر که کار سراغ ندارم .خوبشم سراغ دارم .ولي تو اهلش نيستي .يادته چقدر از وجدان و اين چيزها
حرف ميزدي ؟ مطمئنم قبول نميکني
پسر جوان چيزي نگفت .با خودش گفت منو هالو گير آورده ؟ فکر کرده مثل خودشم ؟ نه .من اهل خالف نيستم .تو دانشگاه
هم ترياک و هزار کوفت زهر مار ميفروخت .گفت :
-آره .هنوز همونطوريم .
از شرکت دوستش بيرون آمد .قبل از خداحافظي دوستش گفت که مطمئن است او سر نگهدار است .پسر جوان تاييد کرد .بين راه
برگشت به خانه موبايلش زنگ خورد .نامزدش بود .ميخواست او را ببيند .اما حوصله اش را نداشت و بهانه اي آورد که نميتواند
.نزديکهاي ظهر بود که به خانه رسيد .روزنامه را با خودش داشت .دوباره خواند .به نتيجه اي نرسيد .مادرش او را براي ناهار
صدا زد .اشتها نداشت .روي تختش دراز کشيد .دستها را پشت سر قالب کرد و به گذشته فکر کرد .به فالکت پدرش .بي پولي
خودش .بعد به حرفهاي دوستش فکر کرد .منظورش از کار پردرآمد چه نوع کاري بود ؟ بهتر نبود ميپرسيد ؟ شايد مواد مخدر
نبود ؟ شايد کاري بود که ميتوانستم انجام دهم .از طرف ديگر من مجبورم درآمد داشته باشم .مرتيکه ميگفت به چشم خواهري
ميگويد .انگار آن حرفها يادش رفته که درباره ي نامزدم ميزد .انگار نميدانم که حتي حاال به من حسوديش ميشود .بله .حسوديش
ميشود .من خوشگلترين دختر دانشکده را مال خودم کردم .آنوقت او که تابع پدرش بود مجبور شد با دختر پر افاده ي شريک
تجاري پدرش ازدواج کند .آنشب که به مراسم ازدواجشان رفتم خوب يادمه .همه ميگفتند که دختر ه واقعا زشته .زشت هم بود .
با آن همه آرايش وااقعا زشت بود .حاال داره به من حسودي ميکنه .چون من ... ...در اتاقش اندکي باز شد .صداي پدرش آمد .
-پسرم .چته ؟ نيومدي براي ناهار
نشست و گفت :بيا تو پدر .چيزي نيست
پدر وارد شد .نگاهش بر چهره ي او سنگيني کرد .کنار او روي تخت نشست و آرنجها را به زانو تکيه داد .صورتش را با کف
دستها پوشاند و همانطور که خم شده بود گفت :
-صبح ناراحتت کردم پسرم .ولي حاال برات يه پيشنهاد دارم
-نه پدر .شما حق داري
-پيشنهادم اينه که ازدواج کني .تا مدتي تو اين خونه با همسرت پيش ما هستي .يعني تا هر وقت بخواهي
-ممنونم پدر .ولي ....
-ولي جاي شما تنگ ميشه
-ما دو نفريم .يک پسر هم بيشتر نداريم .چطور جامون تنگ ميشه ؟ طبقه ي باال براي شما .من ديگه پير شدم .از پله ها
نميتونم برم باال و بيام پايين .
پدر خنديد .قامت راست کرد و شادمانه به پسرش نگاه کرد .پسر قبول کرد .بعد پدر گفت :
-يک کار ساده هم پيدا کني کافيه .
-آره پدر .
پسر فورا با نامزدش تماس گرفت .همديگر را در يک پارک ديدند .دختر متوجه خوشحالي پسر شد .گفت :
-چي شده ؟ خيلي خوشحالي ؟
-بهت ميگم .ببين .ما ميتونيم مدتي يعني منظورم اينه که چند سالي پيش پدر و مادرم زندگي کنيم .مستقليم .همونجور که تو
ميخواي .طبقه ي باال مال خودمون ميشه .هر وقت تونستيم خونه اجاره کنيم ميريم
-منظورت چيه ؟ ميخواي منو خر کني ؟ ميخواي پيش دخترهاي ديگه مسخره بشم ؟
54
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-چه عيبي داره ؟ فقط چند ...
-بس کن .کار پيدا نکردي .اينو بگو .ميدوني که نه من و نه خانوادم ديگه صبر نداريم
-چي ؟
-شنيدي .من تو رو دوست دارم .ولي شرايط من چي ميشه ؟
پسر يک مرتبه و بدون فکر .انگار فقط اين کلمه ها را ميتوانست تلفظ کند گفت :
-من کار پيدا کردم .يک کار پر درآمد
-راست ميگي ؟ چرا زودتر نگفتي و اين چرندياتو تحويلم دادي ؟
-همينطوري بود .خواستم امتحانت .حاال بخند .باشه .
دختر خنديد و شادمانه دست او را گرفت و فشرد .وقتي ميخنديد آنقدر زيبا ميشد که پسر در نعشه اي طوالني فرو ميرفت .بعد از
رفتن دختر پسر به حرف خودش فکر کرد .دروغي که گفته بود او را در دردسر بزرگي انداخته بود .چه کار بايد مي کرد ؟ با دوستش
تماس گرفت و گفت :کار را قبول ميکنم .گذشته را فراموش کن .فقط درآمدش چقدره ؟
-بستگي به خودت داره .حاال بيا .منتظرم .
3
دوستش گفت که خودش هم همين کار را ميکند .گفت کار قانوني و بي دردسره و حتي يک کاريه که خيليها آرزو دارن .ولي
نميتونم بهت بگم چه کاريه .چون اول بايد ازت يک امتحان بگيرن .يک امتحان عملي .
-خب .من آماده ام
-فقط يادت باشه هر کاري گفتند بايد انجام بدي .
-گفتم که آماده ام
پسر نميتوانست قبول نکند .اگر دوستش توانسته بود با اين کار هم آزا بگردد و هم اينقدر شاداب باشد و ثروتمند حتما او هم
ميتوانست .همانشب دوستش او را به نقطه اي دور از شهر برد .همانطور که در ماشين نشسته بودند کسي در عقب ماشين را باز
کرد .قبل از اينکه سرش را به عقب بچرخواند دستي از پشت چشمهايش را بست و گفت :
-همه چيزو بهش گفتي ؟
-بله .
پسر گفت :اين چه کاريه ؟
و خواست چشم بند را بردارد .دوستش گفت :هيچ کاري نکن .فقط هر کاري گفتند عمل کن .مرد پشت سر گفت :تو ديگه مال
خودت نيستي پسر جون .ماشين راه افتاد .وقتي چشم بند را برداشتند او در جايي تاريک بود .خودش تنا .اتاق روشن شد و ديد
کسي کنار او نيست .اما صداي همان مرد آمد :
-پشت ميز بشين
پسر پشت ميز روي صندلي چوبي نشست .
-حاال شامتو بخور
شام خوب و خوشمزه اي بود .ديگر صدايي نيامد .نيم ساعتي گذشت .احساس عجيبي داشت .گفت :
-اينجا دستشويي نداره ؟
-براي چي ؟ البته ميدونم .ولي االن ميفهمي که احتياج به دستشويي نيست .
چيزي که پسر را متعجب کرده بود اين بود که تمايل جنسيش بي خود و بي جهت شديد شد ه بود .آنقدر شديد که بايد هر طور بود
خود ارضايي مي کرد .نا خودآگاه شلوارش را پايين آورد و در همان زمان يک نفر با صورت پوشيده به کنارش آمد و با تندي گفت :
-نيازي نيست .حالتت را ميفهمم .
صداي دوستش بود .اما چرا صورتش را محکم پوشانده بود .گفت :
-تا حاال اينطوري نشده بودم .
-دوست داري کي کنارت بود ؟ باهاش چه کار ميکردي
-نميدونم .فقط ..
-فقط يه دختر نه ؟ اي ول .
پسر حرفهايي ميزد که دست خودش نبود .دوستش با حرفهاي رکيک او را هيجاني تر کرد و بعد ناگهان صداي چند دختر آمد .دو
دختر را وارد اتاق کردند .چهره هايشان پوشيده بود .پسر خشکش زده بود .کسي که آنها را به داخل اتاق هل ميداد هم صورتش
55
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
پوشيده بود .سه زن يا دختر بودند که التماس ميکردند .کسي که آنها را هل ميداد گفت :جنده ها ساکت .
ساکت شدند ولي صداي گريه ي خاموششان مي آمد :
-چرا کاري ميکنيد که به اين روز بيفتيد .
يکي از دخترها گفت :
-باورم نميشه .تو هم يک ايراني هستي ؟ باورم نميشه بخواي به ما تجاوز کني .اينها بازيه مگه نه
-بازي ؟ حاال ميبيني جنده .شعار ميدي .شعار مينويسي .کسي که اون شعارها رو نوشته مسلمون نيست .ايراني بودن به درد
ما نميخوره .حاال برو جلوتر .ياهلل
و او را هل داد به طرف پسر .پسر او را در آغوش گرفت .دوستش گفت صورتشو باز کن ببينيم چه شکليه .صورتش را باز کرد .
دختري تقريبا زيبا بود .در نظر پسر فقط يک جسم بود براي ارضا شدن .آنقدر ميل جنسيش زياد شده بود که صورتش داغ شده
بود .دوستش گفت :برم اون يکي رو ببينم .و رفت سمت دومي .صداي دوستش آمد :اين يکي محشره .به خاطر رفاقت مال
تو .و سومي ....
هر سه را در آغوش محکم خود گرفته بودند .لختشان کردند و پسر نميدانست چه ميکند .لذت جنون آميز ي که ميبرد نميگذاشت
صداي ناله ها و التماسها را بشنود .
4
وقتي حال دختر بهتر شد جنگلبان براي هر کدام از اجساد قبري جدا گانه کند و دفن کرد .دختر چند روزي را فقط گريه مي کرد .
فحش مي داد و حرفهايي مي زد که جنگلبان زياد نميفهميد .سعي مي کرد با او درد دل کند اما دختر انگار در دنياي ديگري باشد
و با کسي ديگر حرف بزند او را ناديده مي گرفت .گاهي تب شديد باعث ميشد که جنگلبان از خانه اش خارج نشود و به شدت از
او مراقبت کند .کم کم جنگل را با تمام درختانش از ياد ميبرد و انگار دختر نمادي از تمام آنها باشد تنها به او مي رسيد .به او آب
مي داد و برگهاي جسمش را از بيماريهاي پي در پي مي شست .کم کم دختر از آن حالت بيرون آمد .جنگلبان او را مي ديد که
همچون پروانه اي از پيله ي ناگوار رنجها و ضجه ها بيرون مي آمد .زيباتر ميشد .رنگ مي گرفت و طراوتش نگاه را به خود جلب
مي کرد .آنوقت دختر شروع کرد به حرف زدن .با هم به ديدار قبرها رفتند .دختر گفت :
-همه با هم بوديم .گناهمان تنها يک روز راهپيمايي بود
-من ديدم
-چه را ديدي
-ماشين و گودال و شماها را که در گودال ريختند .از ترس جانم و از وحشت درمانده شده بودم
جنگلبان گريه کرد .روي زانو نشست و گفت :
-ولي من ترسو هستم .با اينکه تفنگ داشتم هيچ کاري نکردم .فقط نگاه کردم
دختر او را دلداري داد
-اما بعد مرا نجات دادي
-و اينها چه؟
-اينها آرزوي مردن داشتند .درست مثل من
-تو ؟
-در آن حالت بله .فکر کن هر روز و هر شب و هر ساعت به ما ...
-خواهش ميکنم نگو ...
-وقتي آنها به جانمان مي افتادند داد ميزدم مرا بکشيد
-آنها يونيفرم پليس داشتند
-نه .اينطور نبود
-من ديدمشان .حد اقل چند نفرشان انگار پليس بودند
-شايد .ولي آنجا چند جوان به جان ما مي افتادند
-تو ميتواني بشناسيشان ؟
-يکيشان را ميتوانم .لباسهايم کو ؟
-شستمشان .
-بايد يک کارت در جيب لباسم باشد
56
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-يک کارت .بله .دارمش
-عکس روي کارت همان است .هميشه هم همان به من حمله ميکرد .مثل حيوان .اين کارت را به گردن مي انداخت .او هم
يک زنجير طال از گردنم کند .
-پيدايش مي کنم .
-نمي تواني .به هر حال من بايد اينجا بمانم .هنوز در پايتخت امنيت ندارم
-بمان
جنگلبان دست او را گرفته بود .روزهاي بعد در جنگل ميگشتند .کم کم دختر روحيه اش را دوباره به دست آورد .از کارهايش
گفت .از طبع شاعرانه اي که قبال داشت و چند شعر براي جنگلبان خواند .در مقابل جنگلبان هم از همه چيز ميگفت .از گذشته
اش و عشق به طبيعت و درخت و پرنده .حرفهايش دختر را آرام ميکرد .و گاهي آنقدر آرام که آنچه بر سرش آمده بود را کابوسي
دور مي ديد .کابوسي که بايد فراموشش کرد .
5
پسر جوان متحير بود که چطور اين کار را کرده است .فرداي آن شب به دوستش تماس گرفت و با خشمي زياد گفت که اين کار
پليد و حيواني را دوست ندارد .اما دوستش به او گفت که حساب بانکيش را نگاه کند بعد حرف مفت بزند .هيچ چيز نميتواند دوباره
مرا به آن کار وادار کند .حتي اگر ملياردها پول باشد .اما کم کم وسوسه شد .به بانک رفت و ديد که پولي هنگفت در يک شب به
دست آورده است .پولي که اگر ميخواست کار کند شايد در يک سال هم به دست نمي آورد .نميدانست عکس العمل بعديش چه
باشد .از پدر و مادرش مي ترسيد .انگار آنها از کاري که کرده بود آگاه باشند .بعد فکر کرد :هيچکس نميفهمد .اگر هم من اين
کار را نکنم آن لعنتيها يکي ديگر را پيدا مي کنند .اگر چند شب ديگر ادامه دهم به راحتي ميتوانم خانه اي اجاره کنم .در ذهنش
همه چيز را حالجي کرد .به دست آوردن رضايت و خوشحالي عشقش مهمتر از همه چيز بود .چند شب ديگر و بعد ميگويم نمي
توانم .به نامزدش وعده هاي بزرگ داد .چيزهايي گفت که قبال هرگز از گفتنش بر نمي آمد .احساس کرد اعتماد به نفس خوبي
پيدا کرده است .شب ديگر هم رفت .همان شام را خورد و همان ميل دوباره به سراغش آمد .بعد از چند شب به دوستش گفت
ديگر به پول نياز ندارد و نميتواند ادامه دهد و از او تشکر کرد .دوستش از او خواست به شرکت پدرش برود .در همان اتاق قبلي
نشستند .دوستش در اتاق را قفل کرد و بعد نشست .سيگاري روشن کرد .پاها را روي هم انداخت و گفت :
-چرا ميگويي نميتوانم .لذت خوبي ميبري
-لذت ميبرم .ولي نميخواهم
-من فکر ميکردم تا آخر با ما هستي .تو تا حاال يک بار هم نپرسيدي چرا اين کار را مي کنيم
-خب .چرا ؟
-چون خودشان نميتوانند
-خودشان ؟ خودشان يعني کي ؟
-يعني تا حاال نفهميده اي ؟
-بايد چيزي را ميفهميدم ؟
-بله .خب .من برات ميگم .ما زير نظر پليس کار ميکنيم .آن کارتي که به گردنت ميندازن ميدوني چيه ؟
-پليس ؟ کارت ؟
-کارت شيطان پرستها .تو جزئ گروه يطان پرستها هستي و به زندانيهاي سياسي تجاوز ميکني .
-شوخي نکن رفيق
-ميتوني بگي شوخي .به هر حال تو نميتوني جا بزني .مفهومه ؟
-يعني چه ؟
-يعني اينکه اگه جا بزني اتفاق بدي برات ميفته .و يک چيز ديگه
............... -
-تو يک نامزد داري .ميخواي باهاش ازدواج کني نه ؟
-آره .تو که خودت ميدوني .نموم اين کارها واسه اونه
-خوب ميدونم .ولي يادت هست که من هم عاشقش بودم .نه ؟
-ببين رفيق .گذشته ها گذشت .هر کس سهمي داره .تو ازدواج کردي مگه نه ؟
دوستش ناگهان ايستاد .دستها را بغل کرد .راه رفت و گفت :
57
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
-يک ازدواج مسخره .من ازش متنفرم .
-و شبها هم که لذت خودت رو ميبري
-نه .من فقط با يک نفر ميتونم خوش باشم .حاال اين فيلم رو با هم ميبينيم
نشست و با کنترل دستگاه سي دي و تلوزيون را روشن کرد .فيلم شب اول بود و هم آغوشي آندو با آن سه دختر .پسر گفت :
-تو فيلم گرفتي ؟
-اين فيلم رو همه ميتونن ببينن .البته بستگي به تو داره .حتما براي نامزدت هم جالبه
-تو چي تو کلته .تمومش کن .خاموش کن اين لعنتيو
دستگاه را خاموش کرد .پسر گفت :
-حاال ميفهمم چرا توي فيلم صورتت رو بستي ؟
-اينها مهم نيست .من ميتونم بهانه اي بيارم که پليس ديگه از تو استفاده نکنه .ولي شرط داره
-خب ؟
-حد اقل بزار يک شب خوش باشم
-باش
-منظورمو نميفهمي ؟ اگه حرفمو خوب گوش نکني اين فيلم ميرسه به دست نامزدت .ولي اگه گوش کني و بفهمي هيچ اتفاقي
نميفته .بعد از يک شب ميتوني باهاش ازدواج کني
پسر از تعجب دهانش باز مانده بود .بعد با نفرت تمام به طرف دوستش حمله ور شد .چند رورز بعد نامزد پسر سي دي را دريافت
کرد .دختر از او خواست بي سر و صدا عقد و نامزدي را به هم بزنند .با يک بهانه اي از هم طالق بگيرند .چون هيچ وقت با او
ازدواج نخواهد کرد .آنها از ه جدا شدند .پسر دچار افسردگي شديدي شد .تلفنهاي عجيبي به خانه شان ميشد .پدرش برايش
ناراحت بود .کم کم حالش وخيم شد .چهره ي دختراني که به آنها تجاوز ميکرد هر روز و هر ساعت در ذهنش شفافتر و واضح
تر به نظر مي رسيد .حاال که از آن ميل حيواني دور شده بود صدا ها را مي شنيد .صداي آنها که التماسش را ميکردند .ولي او
لباسشان را پاره مي کرد و کارهايي ميکرد که اکنون چون کابوسي ذهنش را مي انباشت .صداي خنده ي مردهايي که اطرافشان
را گرفته بودند .وقتي دخترها بيشتر جيغ ميزدند خنده هايشان بلندتر و بلندتر ميشد .حاال آن خنده ها را به وضوح ميشنيد .بالخره
پسر جوان يک بار اقدام به خودکشي کرد ولي نجاتش دادند .
6
حاال هفته ها از ماجرا مي گذشت .جنگلبان روزها در جنگل ميگشت .دختر به شهر ميرفت و بر ميگشت .هر وقت بر ميگشت
براي جنگلبان خبرهاي تازه مي آورد و ميگفت باز هم جرات پيدا کرده و چند شعار نوشته .جنگلبان از عاقبت کارهايش مي ترسيد
.يک روز که جنگلبان در بين درختها ميگشت و سعي مي کرد راه آب را باز کند تا به همه ي درختها برسد جواني را ديد که سر
راهش نشسته بود .جوان سرش پايين بود و از تکانهاي بدنش معلوم بود گريه مي کند .جنگلبان به او نزديک شد .کنارش نشست
.جوان به روبرو خيره بود .به همان گودال بزرگ .براي اينکه صورتش را ببيند گفت :
-اينجا کاري داشتي ؟
جوان صورتش را به طرف او برگرداند و جنگلبان ناگهان خود را به عقب پرت کرد .انگار جوان به جاي صورت خود دشنه اي را به
طرف او گرفته باشد .بله .خودش بود .همان عکسي که روي کارت بود .همان کسي که هر شب به دختر و دخترها تجاوز کرده
بود .يکي از همانها که اين گودال را کنده بود .بله .جنگلبان گفت :
-اينجا تو را به ياد چيزي نمي اندازد ؟
جوان گفت که اينجا او را به ياد دخترهايي مي اندازد که زنده به گورشان کرده است .و بعد گفت :حتما باور نميکني نه ؟ اينجا
را بکن تا ببيني
-الزم نيست .آن شب خودم ديدم
جنگلبان بلند شد و تند به خانه رفت .همان گودال جلو جوان را کند .جوان به کار او خيره بود و هنوز گريه مي کرد .جنگلبان با
نفرت فحش مي داد .نفس نفس ميزد و فحش مي داد .انگار در زير آن خاکها شيطان خفته بود و او ميخواست تمام انسانها را با
پيدا کردن و کشتن شيطان نجات دهد .خود را براي رزم و جنگي طوالني با شيطان آماده کرده بود .در همان حال گردنبند طال را
ديد که از مشت جوان بيرون افتاد .جوان بي هيچ دفاعي در گودال غلتيد .انگار شيطان خود منتظر مرگ بود .هيچ رزم و جنگي
نياز نبود .مرد با خشم بر او خاک ريخت .تا آنگاه که به کل در زير خاک دفن شد .آنگاه روي خاک نشست .زنجير طال را توي
دست گرفت و آن را بوئيد و گريست .تا هنگام غروب آنجا نشست .دختر برگشت و وقتي جنگلبان را آنجا ديد به طرفش رفت .
58
سلينجر مقدسي روسري هاي سبز
جنگلبان زنجير را به او داد .دختر گفت :
-از کجا آورديش ؟
-خودش آورد
-خودش .همان حرامزاده .آنوقت گذاشتي برود ؟
-نه .االن خيلي بيشتر از ده دقيقه شده .
دختر كه منظورش را از ده دقيقه نفهميده بود کمي عقب رفت .بعد دستش را باال آورد تا به زنجير نكاه كند .جنگلبان پرسيد :
-انگار امروز بيشتر شعار نوشتي .دستات رنگيه .
-آره
59