Professional Documents
Culture Documents
Er Eo
Er Eo
Maryam.S
#1
دوچرخمو گوشه پارکینگه مدرسه قفل کردم که تئو و اکیپش با ماشین مدل باالش کنارم پارک کردن
ارمیا_ممنون خوبم
از وقتی که تو این مدرسه اومدم اصرار داره که وارد اکیپ مسخرشون بشم
نفسمو صدا دار بیرون دادم و بعد برداشتنه چنتا وسیله رفتم تو کالس رو صندلی آخر نشستم
کالس به ترتیب پر میشد و هرکسی شروهیجان خودشو داشت و با اشتیاق حرؾ میزدن
ولی من نه چون از دوستایه چند سالم جداشده بودم و بخاطر کار بابا اومده بودیم تو یکی از شهرایه کوچیک فرانسه
همونجور که به درس گوش میدادم با اتودم رو کاؼذ چیزی میکشیدم که از سنگینی نگاه کسی سرمو باال آوردم
#2
ارمیا_بله
مک کال_زیاد به خودت سخت نگیر اینجام میتونی کسیو پیدا کنی
بی حوصله وسایلمو جمع کردم و به عنوان آخرین نفر از کالس بیرون اومدم
از سلؾ چیزی گرفتم و رفتم تنها نشستم
#3
تا آخر مدرسه سعی کردم زیاد جلوی ریچارد و نوچه هاش سبز نشم
دیگه نمیشد گفت دوچرخس فقد چنتا آهن پاره له ازش مونده بود
با عصبانیت دو رو برو نگاه کردم تا باعث بانیه این گند کاریو پیدا کنم
ارمیا_لعنت بهت
بدونی که هیچی بگم چشامو بستم و این نشونه تایید حرفش بود
ریموت رو زد و ماشینو برد داخل و کنار چنتا ماشین الکچریه دیگه پارک کرد
نگاهی به حیاطه خونشون انداختم که همه جاش کار شده بود و یک نمایه بزرگ وسط حیاطشون بود
#4
وارده خونه که شدیم دختری با جیػ جیػ اومد سمت تئو
تئو_برای چی؟؟
....الیزا_برای
ارمیا_خودمم
آهانی گفتم و خواست ادامه بده که تئو دستشو گذاشت پشتم و گفت
که تئو چشم ؼره ای رفت و کمکم کرد از پله ها برم باال
اصال جون نداشتم این همه پله رو باال برم و تمام بدنم درد میکرد
طبقه دوم که رسیدیم تئو رفت سمت پله هایه آخر سالن
رفتم از حموم بیرون هم خواستم حوله رو بردارم تئو درو باز کرد و اومد تو من با چشایه گرد نگاش کردم و اون به من
پشتمو بهش کردم وحوله رو پیچیدم دور کمرم و اون داشت هنوزم میخندید
مامان تئو_ اشکالی نداره عزیزم کاری نکردم تو تا ناهار استراحت کن میگم تئو ناهارو بیاره باال
پله ها زیاده
#5
وقتی که مامانه تئو رفت بیرون گوشیمو از رو میزعسلی برداشتم و زنگ زدم به خونه
مطمئنن تا االن هم خیلی نگران شدن چون رو گوشیم پره میس کال بود
لبخندی به این خوشحالیش زدم و بعده یکم اطالعات گرفتن قطع کرد
به تئو نگاه کردم که با لباس باال سرم واستاده بود
ارمیا_نه چطور؟؟
تئو_هیچی
به هر سختی بود پله هارو رفتم پایین که آخرین پله تئو رو دیدم بایه سینی بزرگ و توش پره ؼذا بود
#6
__._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
**.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.
ارمیا_جان چیشده
و رفت
تئو_عههه لباسام
برشون داشت و با شیطونی گفت
#7
تئو_بریم استخر
تئو_مهم نیس یک امروز برنامتو بهم بزن پاشو لباساتو بپوش بریم
اصال مایل نبودم ولی وقتی چشمایه مشتاق مامانو دیدم باشه ای گفتم
مایو حوله و یکم خرتو پرته دیگم گذاشتم تو کیؾ ورزشیم و رفتم پایین
ارمیا_نه ممنون
تئو_سوزیه یکی از بچه هایه اکیپ توقع نداشتی که تنها بریم استخر؟؟
تو همین فکرا بودم که یکی در عقبو باز کرد و پرید تو ماشین
سوزی خودشو از وسط دوتا صندلی کشید جلو تقریبا تو حلق جفتمون بود
تا آخر راه این دوتا باهم کل کل میکردن و واقعا دوست داشتم سوزیو پرت کنم از پنجره بیرون
گوشیمو برداشتم وباهاش الکی ور میرفتم برایی که تا آخر راه بتونم تحملشون کنم
وقتی پیاده شدم تازه تونستم دختر جیػ جیؽویه پشت سرمو ببینم
تئو اون طرؾ تر داشت با تلفن صحبت میکرد و سوزی ام زوم کرده بود رو صورتم
سوزی_حقیقت نداره؟؟
بقیه زدن زیره خنده و منم دستمو بردم جلو و باهاش دست دادم
#8
............تئو...........
که بچه ها سری تکون دادن و حرفاشون پشت چهرهایه عالمت سوالشون موند
!تئو_پات چطوره؟؟
تئو_االن فکر میکنن این کبودیا کاره دوست دخترته اصال نگران نباش
نزدیکایه آب که رسیدیم دخترا زیر اندازاشونو پهن کردن و روش دراز کشیدن
مایکل_باید از فردا مراقب باشیم این ریچارد ذره ای عقل تو سرش نیست
افکار بهم ریختمو فرستادم عقب مؽزم تا بعدن براشون دلیل بیارم
که با دست پسم زد و رفت سمت چند تا دختری که اون طرؾ تر بودن
#9
............ارمیا..........
....تئو_همین جوری
..دوست نداری جواب نده مجبور نیستی
تئو_بریم شنا
و شیرجه زد
نزدیک به نیم ساعت شنا کردیم که تصمیم گرفتیم بریم پیش بقیه
جز روز دعوا این بار دفعه دومم بود تئو رو عصبی میدیدم
هممون ساکت اون دوتارو نگاه میکردیم که تئو دستمو کشید و ازشون دور شدیم
ارمیا_تئو
جواب نداد
ارمیا_تئووو
ارمیا_کجا میری؟؟
ارمیا_راهش طوالنیه
یک کلبه اس وسط جنگل
#10
تئو_ قشنگه
ارمیا_ آره شبایی که دلم میگره یا میخوام تنها باشم میام اینجا
کسی ازش خبر نداره
همیشه توشو پره خوراکی میکردم چون اولین مؽازه ازینجا یه ربع ده دقیقه دور تره
ارمیا_مامان مابرگشتیم
مامان_چقدر زود
برید باال لباساتونو عوض کنید االن ناهار حاضره
همین جور که نگام به صفحه گوشیش بود نفهمیدم چطور خوابم برد
#11
یقه پالتومو باالتر کشیدم و برایه آخرین بار متن کنفرانسمو نگاه انداختم
بابا قول داده بود دانشگاه قبول شدم برام ماشین بخره
ارمیا_منت کشی
با ورودم به کالس ریچارد جلوم سبز شد
با دیدن بادمجون پایه چشمش یه لبخنده محوی نشست گوشه لبم که تبدیل به نیشخند شد
خیلی خشک بود ازین معلمایی که دوست داشت درسش برای بچه ها مهم باشه
شروع کرد به حضور ؼیاب هنوز اوله لیست بود که دره کالس زده شد
اندرسون_بله؟؟
اندرسون_بشین سرجات
چون بار اولت بود مشکلی نداره
چنتا از برگه هایه مهم رو برداشتم و پاورپوینت و فیلم هایه مربوط رو گذاشتم و شروع کردم به توضیح دادن
ازم تشکر کرد بابت ارائه خوبم و بهم نمره کاملو داد
تا آخر کالس همش از امتحان هفته آینده میگفت که خیلی مهمه و باید حتما بخونیم
با رفتن اندروسون مایکل از پشت دستشو انداخت دور گردن تئو شروع کرد به بوسیدن صورتش
مایکل_ببخشید عشقم
ببخشید ببخشید
که تئو تو یک حرکت ؼیره منتظره یکی محکم زد پسه کله مایکل و گفت
تئو_اینو باید میخوردی
!!سوزی_ حاال اینارو بیخیال دیروز شما دوتا کجا رفته بودید؟؟
ارمیا_جنگل
آنجال_واو چه رمانتیک
مایکل_منم
ارمیا_آره
میخوای بهت برسونم
تئو_معلومه لعنتی
#12
_._._._._._._._._._._._._._._.
تو کالس منتظره آقایه رابرت دبیر شیمی مون بودیم و تئو آخرین روش های تقلب رو بهم میگفت
خیلی تاکیید داشت حواسم باشه یه وقت سوتی ندم چون به نظرش رابرت واقعا تیزه
به سواال نگاهی انداختم تقریبا آسون بود ولی از قیافه تئو میشد فهمید هیچی یادش نمیاد
شروع کردم به تند تند جواب دادن چون قرار بود برگه خودم تموم شد برگمو با تئو عوض کنم
با اشاره به تئو فهموندم که االن وقتشه و خیلی سریع برگه هارو عوض کردیم
بیشتر چشمش رو ردیؾ جلو بود چون شناخت کافی از من نداشت و نمیدونست اهل تقلبم
موقع جمع کردن برگا ها به تئو که نگاه کردم تو چشماش ستاره بارون بود
رابرت_این نمرات واقعا مهمه میدونید که برای دانشگاهتون معدل شرط اوله تا بتونید تو یکی از دانشگاهایه خوبه فرانسه قبولشید
میشه Cسوزیو آنجال که باهم سواالرو ممرور میکردن و مایکلم میگفت که یک چیزایی از بقیه نوشته و میگفت حداقل
تئو_وای خیلی خوب بود ارمیا دفعه اولم بود اینقدر بهم خوش گذشت سره امتحان
_._._._._._._._._._._._._._._._._.
تئو خیلی اصرار کرد با اون برگردم ولی دلم یکم پیاده روی میخواست
از اون ورم ترجیح میدادم بقیه فکر نکنن همش آویزون ماشین تئوام
نزدیکای خونه بودم که یکی صدام کرد
چی فدریک
فدریک_کارت دارم
ارمیا_میشنوم بگو
فدریک_بیا آوردمش
آروووم مثله یک پسر خوب برو بشین تو ماشین جلویی کسشرم نگو_
#13
حیؾ دهنم بسته بود وگرنه هرچی دلم میخواست بارش میکردم
نمیدونم چقدر تو راه بودیم ولی تقریبا هوا گرگ و میش شده بود
در حدی که تو این چند ساعت ضربان قلبم همین جور باال بود و تند تند میکوبید
باالخره ماشینو پارک کرد اومد منو پیاده کرد
هرچی جلو تر میرفتیم بیشتر خونه خرابه روبه روم واضح میشد
ریچارد_خوبه
پنجره ها همه شکسته بود و درم فقط بود نقشه دیگه ای نداشت و با یک نسیم باز میشد
کله خونه رو خاک برداشته بود صدای باد توی فضایه خالیش اکو میکرد
راه که میرفتی چوبایه زیر پات صدا میداد و هر جونوری از پایین پات رد میشد
از پله ها بردم باال هر لحظه احتمال میدادم که چوباش زر پامون بشکنه
در اولین اتاقو باز کرد
ارمیا_جلوم یه مشت ترسو میبینم که جرعت ندارن دستو پامم باز کنن
ارزش بحث کردنم ندارید
فکمو گرفت تو دستاش و محکم فشار داد اون قدر که صورتم از درد جمع شد
فکمو گرفت
عصبی زل زد تو چشام معلوم بود که ترسیده و بیخیالش شده چون اصال به ریکسش نمی ارزید
ریچارد_فدریک تو بزنش
میخوام کتک خوردنشو نگاه کنم
#14
_._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._.
!!تئو_ بفرمایید؟؟
دوییدم از پله ها باال و بی هوا دره اتاق مامان بابا رو باز کردم
!!بابا_چیشده تئو؟؟
چون تو دیدار اول ارمیا به دل مامان بابا حسابی نشسته بود و از ادبو وقارش خیلی خوششون اومده بود
وارد که شدم مامانه ارمیارو دیدم که حسابی چشماش قرمز بود و این نشون دهنده ساعت ها اشک ریختن بود
دانشور_نه اصال
عکس و مشخصاتو دادیم و بابا کلی بحث کرد تا قبول کردن فردا اگه مدرسه نبود دنبالش بگردن
نمیدونم چقدر مشت زدم ولی احساس کردم دیگه دستام نمیکشه
#15
_._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._.
ریچارد_هنوز بیهوشه
فدریک_نکنه مرده
نمیتونستم حتی تکون بخورم و هرلحظه احتمال داشت با صورت از رو صندلی بیوفتم زمین
با اینکه چند وقت بود اومده بود تو زندگیم ولی پسر خیلی خوبی بود
یکی دره ماشینو باز کرد و از زیر بؽالم گرفت کشیدم بیرون
مؽزم فقط دورو ور خاطراتم میچرخید از اول تا وقتی که تو مدرسه از بچه ها خداحافظی کرده بودم
#16
__._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
تئو_ببین کثافت
ارمیا از دیروز ظهر خونشون نرفته امروزم مدرسه نیومده
اون ریچارده سگ پدرم همین طور
یا با زبون خوش میگی کجاست یا یک جور دیگه حالیت کنم
تام_توهم زدی
....گمشو برو اینجا معرکه نگیر اص
تئو_ اون ریچارده کونی اگه تخم داشت میومد سراغ من نه ارمیا
بگو کجا رفته تام
بگو تو کدوم گوری قایم شده وگرنه میزنمت صدایه سگ بدی بیشرؾ
تام_چیه تو مشکلی داری حتما رفتن آدمش کنن پسره زبون نفهمو
تئو_کثافته عوضی
منم تورو آدم میکنم
من با اینکه تو بوکس حرؾ اولو میزدم ولی هیچ وقت کارایه اون عوضیا رو نمیکردم
..اسمیت_تئو بسه
بلندشو ببینم
مطمئن بودم تا االن خبر گم شدن ارمیا اینجام رسیده ناسالمتی اینجا مدرسش بوده
اصال مهم نبود که مدیر مدرسه صدام میکنه یا اینکه بعدش اصال رام میدن یا اینکه چی میشه
خاص بود همیشه تنها بود با ؼرور بود هرکسیو جذب میکرد
اینجاهم نبود
کلبه همونجور دست نخورده مونده بود و معلوم بود کسی نیومده
#17
!!تئو_چیشد بابا؟؟
اینجا بیمارستانی بود که مامان توش کار میکرد و مامانو بابارو کامل میشناختن
یکم که از مامان بابای ارمیا فاصله گرفتیم بابا شروع کرد به حرؾ زدن
بابا_تئو
!!هی پسر کجا رفتی؟
فکر کنم حالتم خیلی التماسی بود که قبول کرد و رفت تا با پرستارا حرؾ بزنه
طفلی خانوم دانشور خیلی بی تابی میکرد و اصال اوعضاش خوب نبود
مامان سعی داشت آرومش کنه یا حداقل براش یک سرم بزنه چون میگفت ممکنه از حال بره
به اصرار مامان خانوم دانشور رو بردن تا یکم حالش بهتر بشه
پرستار_همین تخته
ده دقیقه دیگه بیرون باش
اینقدر از ریچارد و فدریک متنفر شده بودم که حدو اندازه نداشت دوست داشتم فقط برم حقشونو کؾ دستشون بزارم
تئو_سالم رفیق
فکر نمیکنم اوعضات زیادی خوب باشه
ولی به نظرم میتونی زود خوب بشی
این دکترا چرتو پرت میگن که حالت خوب نیس
منم میخوام پزشکی بخونم
مطمئن باش بیشتر ازینا حالیمه تو واقعا حالت خوبه فقط خسته ای خوابیدی
نمیدونم چقدر باهاش حرؾ زدم که پرستار اومد گفت باید برم بیرون
بابا میگفت میخواد از راه قانونی دنباله کارایه ارمیا باشه و بهتره من خودمو قاطی نکنم
تنها نکته مثبت این اتفاق این بود که مامان بابا از آقا و خانوم دانشور خیلی خوششون اومده بود
#18
دو روز ازون اتفاقاته مسخره میگذشت و هنوز ارمیا بیهوش بود
اینقدر فاز منفی داده بودن که دیگه حالم از قیافشون بهم میخورد
و االن بدجور پاش گیر بود چون فدریکه ترسو همون اول لوش داده بود و خودشم شریک جرم اعالم کرده بود
اینجور دیگه الزم نبود صبر کنیم تا ارمیا به هوش بیاد و شهادت بده
تو این دو روز اتفاقی نیوفتاده بود جز اینکه احساس میکردم یک چیزی تو زندگیم کمه
بابا_از الیزا یاد بگیر که یک هفته است اونجاس و مراقبه مامان بزرگشه
کالفه دستی تو موهام کشیدم و باشه ای گفتم
ترجیح میدادم بحث نکنم چون میدونستم تهش حرؾ حرفه اوناس
الیزام چون عاشق مامان جولیه اونجا مونده وگرنه اصال حوصله دختر عمه هارو نداره
فکر میکردن اگه دورمو شلوغ کنن حالم بهتر میشه و ارمیا رو یادم میره که رو تخت بیمارستان خوابیده
تئو_سالم
خوبم ممنون
و حرکت کردم
فکرم دلش نمیخواست یکم در زمانه حال زندگی کنه و لجوجانه تو گذشته سر میکرد
سوزی_نمیدونستم ارمیارو اینقدر دوس داری که بخاطرش اخالقیه اصلیتو از کنار بزاری
بعد از اون دعوایه بزرگ تو مدرسه اسمیت بابت رفتارم خیلی سرزنشم کرد و مامان بابا رو خواست
ریچارد و فدریکم اخراج شده بودن و دیگه الزم نبود چهره نحسشونو هر روز صبح ببینم
حرفایی که اگه قبال بود حتما دوتا میزاشتم روش و تحویلشون میدادم ولی حاال نه
آنجال_شاید بهتره یکم تنها باشه بچه ها برین بشینید سر جاتون یکم دعا کنید
االن رابرت میاد و جواب امتحان جلسه پیشو میاره
مایکل حتی یکم از فهم اونو به ارث نبرده بود تا دلم خوش باشه
با این حرفه آنجال مثلی که اون دوتاهم استرس گرفتشون و رفتن
عادتش بود میرفت باال سرشون و مشکالتشونو بهشون میگفت تا دفعه بعد تکرار نکنن
رابرت بعد پخش کردن برگه ها یکم تحدید کرد و شروع کرد یه کله درس دادن
کنار بچه ها راه میرفتم و اونا هنوزم از نمره شیمی شون ناله میکردن و منم اون وسطش فوش میدادن بخاطر نمره خفنی که گرفتم
سوزی_ممنون پاسم میدید ولی امروز بهتون این افتخارو نمیدم برسونیم خودم میخوام پیاده برم چون یکم خرید دارم
با یک خدافظی کوتاه رفتم داخل ماشین و سمت بیمارستان راه افتادم
#19
وقتی رسیدم بیمارستان رفتم جایه ارمیا
تئو_نظر لطفتونه
چون پسر یکی از دکترایه خوبه اینجا بودم بهم اصال گیر نمیدادن
دوست داشتم بازم ببوسمش ولی نمیشد چون االن اون ور شیشه جز مامان ارمیا مامان خودمم بود
نمیدونم ولی اصال راحت نبودم
تئو_نه
!!اسم باباش چیه؟؟
مامان_واقعا چه خوب
!!تایمش چجوریه؟
تئو_بعد مدرسه میرم تا نزدیکایه شب دیگه فردا تایم دقیقش معلوم میشه
مامان_به پسرت بگو دوست داشت ارمیارو ببینه یکم دیر شد
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
الیزا_تئو
اسپارک همیشه دور دوراش فقط با دخترا بود اونم یکی ن دوسه تا
داشتم فکر میکردم که چجوری ازینجا راحت بشم که یک فکر خوب به سرم زد
مامان آهانی گفت و جریانه مسابقاتو برایه مامان جولی تعریؾ کرد
و از همه مهم تر گفت مشکلی نداره میتونم برم
خودمم دلم میخواست یکم برم با مربی کار کنم اینجوری حواسم پرت میشد
#20
و دست داد
تئو_میخوام یکم مبارزه کنیم دلم تنگ شده برای بزن بزنامون
همونجور که گرم میکردم از شرایط مسابقات میگفت از زمانش و اینکه خیلی مهمه
تئو_بسه یکم آب بخورم مسابقات که مسابقاته بعد هر دو راند یه دقیقه استراحت میدن
راکی_اوکی ولی ایندفه خیلی وحشی عمل کردی حمالتت بیشتر بود
یکم از آبو ریختم رو صورتم
بعضی اوقات بخاطر بوکس تایمم خیلی فشورده میشد ولی خوب مشکله چنددانی نداشتم
تئو_اوکی فعال
بابا_ای بابا اینجوری نمیشه که بیشرفا چجور زدنش که به این حال افتاده
مامان_اره طفلی آنا خیلی حالش بد شد وقتی شنید اگه تا دو روز دیگه بهوش نیاد کال باید ازش قطع امید کرد
نمیدونم تو این چندتا جمله مامان چی داشت که تمام حساب کتابامو بهم ریخت
نشستم رو زمین
سرمو تکیه دادم به دیوار
#21
بچه ها بودن
سوزی_تئو خوبی؟؟
این چه وعضیه چشات کاسه خونه
مایکل_پسر کاری نکن خودتم بری رو تخت کنارش بخوابی این کارا چیه میکنی
و آنجال نگران نگام میکرد
همیشه سعی میکرد با نگاش حرفارو به طرؾ برسونه
سواالرو یکی یکی جواب دادم و برگمو از همه زودتر دادم بهش
حوصله چک کردن نداشتم
اندرسون_متاسفم پسر
آنجال_خوب بریم
!!تئو_کجا بریم؟؟
آنجال_اومممم یه جایی که خلوت باشه
!!تئو_خلوت؟
آنجال_آره خلوت
بعد از چند دقیقه روبه رو رستوران پارک کردم و رفتیم طبقه باالش
اونجا خلوت و دنج بود
دستامو گرفت
و با انگشتام بازی کرد
تئو_خوب نیستم
....اصال تصور اینکه ارمیا
آنجال_برای دوستام
من نمیخوام حالتون بد باشه
ارمیا جسمی بده تو روحی
بعده حساب کردن میز آنجال رو رسوندم و خودم به سمت باشگاه راه افتادم
#22
میگفت دوست داره این مسابقاتو خیلی فوق العاده عمل کنم
امروز اصال بیمارستان نرفته بودم و دلم برای ارمیا تنگ شده بود
راکی گفت فعال رو رینگ نریم و هم تو سالن چندتا مبارزه داشته باشیم
راکی_آماده
شروع کنید
راکی_بسه بسه
و رو به من گفت
دستکشارو دراوردم
فقط جسمم تو کالس بود و فکرم درگیر عذاب وجدانی که تازه افتاده بود به جونم
ازون دو روزی که دکترا میگفتن یک روزش رفته بود و هنوز ارمیا همونجور رو تخت بیمارستان بود
عصبی دمبالرو انداختم زمین
لعنت بهت تئو توام ناامید شدی توام کم آوردی با اون همه ادعات حاال میگی چه فایده
تئو_لعنت بهت ریچارد دلم میخواد تیکه تیکت کنم حروم زاده
عصبی ماشینو روشن کردم و رفتم سمت خونه باید یکم استراحت میکردم
تئو_سالم
افتضاااااح فقط کتک خوردم
هرکار کردم خوابم نبرد فقط ازین پهلو به اون پهلو میشدم
#23
داخل بیمارستان پشت شیشه نگران راه میرفتم و مامان ارمیا فقط گریه میکرد
با این حرؾ دکتر صدای جیػ مامان ارمیا بلند شد
باهاش حرؾ میزدم و التماس میکردم این شوخیه بی مزه رو تموم کنه
دیگه نمیکشیدم
نباید اینجور میشد
نباید
فندکمم برداشتم
و رفتم پایین
نمیدونم چقدر اونجا نشسته بودم که دیدم هوا داره روشن میشه
بهتر بود برم تو اتاقم چون قرار بود صبح زود برم کوه
شاید اون گریه هایی که تو خواب کرده بودم اینقدر سبکم کرده بود
بابا_سحرخیز شدی
تئو_خوب میشنوم
مامان_ دیشب فکر کنم ساعتایه یک بود مامان ارمیا زنگ زد
گفت که ارمیا االن بهوش اومده
و تا صبح منتقلش میکنن بخش
میگفت حالت هوشیاریش به حالت عادی برگشته
اینقدر بهم انرژی وارد شده بود که میتونستم کله میزو بخورم
#24
دلم میخواست برم بیمارستان ولی فکر نمیکنم راکی اجازه بده
از کوه هرچی بیشتر به سمت باال میرفتیم برفه بیشتری بود
راکی_اینجا خوبه
!!!تئو_لباسامو درارررمممم؟؟
راکی_مبارزه کن
حواست مشت بخوری بیوفتی میخوابونت تو برفا
بعد از تموم شدن تایم استراحت گفت باید برای رقص پام تمرین کنم
میگفت مهم ترین چیز اینه که رو مخ رؼیبت باشی و با رقص پات گیجش کنی
اون مشت میزد و من باید جاخالی میدادم یا اینکه باید اینقدر حرفه ای عمل میکردم که راضی باشه
#25
_._._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._.
از وقتی بهوش اومده بودم مامانو بابا عینه پروانه دورم میچرخیدن
ارمیا_مامان از صبح بعده صبحانه همش داری چیزی میکنی دهنم بسه بخدا
مامان_بخور ببینم
تو همین فکرا بودم که مامان از جاش پاشد و با روی خوش شروع کرد به حرؾ زدن
دسته گلی که آورده بودو گذاشت باال سرم و دستشو سمتم دراز کرد
تئو_البته
مامان_خیلی ممنون پسرم من باید برم تاخونه این یک هفته همش اینجا بودم
برای ارمیا هم لباس بیارم چون تا شب مرخصش میکنن
!!ارمیا_راکی؟
ارمیا_چیکارت کرد
فقط بوکس تمرین میکنین دیگه یا نه کارایه دیگه هم هست
تئو_نزار بیامااا
ارمیا_آخ
!تئو_چیشد؟؟
!!ارمیا خوبی؟
حتی با یاده اون خونه لعنتی و اون دوتا کثافت مو به تنم سیخ میشد
ارمیا_هیچی کتکم زدن
تا وقتی که ناهار بیارن حسابی چرتو پرت گفت و منو خندوند
#26
دکتر گفته بود تا یک هفته نباید بشینم چون به دنده هام فشار میاد و طبیعتا مدرسه هم نمیتونستم برم
قرار شد تئو بعد مسابقه بوکسش بیاد تا باهم درس کار کنیم
!!ارمیا_اسمش دینویه؟
از وقتی بهوش اومده بودم چندین برابر عزیز شده بودم
مامان_براش اسباب بازیو جای خواب و اینا نگرفتم خودت باید بری بگیری
کمتر ار دوماه دیگه امتحانایه پایان ترم بود و میخواستم کالج داخل شهر پاریس قبولشم
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
تئو_چقدر نازه
!!تازه گرفتیش؟
ارمیا_مامان برام گرفته که تنها نباشم ما که خواهر برادر نداریم اینجور میشه
!!مسابقه چطور بود؟
با این حرفم لبخنده بزرگی زد و با ؼرور گفت
ارمیا_واوو
آفرین تبریک میگم
انگار روبه رو یک جمعیته بزرگ ایستاده اینجور رفتار میکرد و با ؼرور خمو راست میشد
و رو بهش گفت
!!تئو_کابوس؟
ارمیا_آره اون خونه خرابه داخل جنگل
جفتمون چند دقیقه ای ساکت همو نگاه میکردیم که تئو چندتا کتاب از کیفش دراورد
دینو هم که دید تئو جاشو گرفته رفت رو کاناپانه کنار اتاقم خوابید
وقتی فهمیدم تو شیمی نفر برتر شدم خیلی خوشحال شدم و کلی انرژی گرفتم
بعد از یک ساعت درس خوندن مامان بایه سینی پر اومد که تئو کتابو گذاشت کنار
!!تئو_چیه؟
از صبح کلی انرژی از دست دادم
!!تئو_یادته مسیرشو؟
#27
ولی من اصال دلم نمیخواست برم اونجا تا تمام خاطرات مزخرفش هم زندشه
بیرون حسابی سرد بود و معلوم بود زمستون داره آخرین زوره خودشو میزنه
که از کمرم گرفت و جوری که به دنده هام فشار نیاد بلندم کرد
ارمیا_بریم
موقعه خوابیدنو بلند شدن خیلی درد بهم فشار میاورد ولی نمیشد کاریش کرد
تئو_ارمیا همین یک بارو به حرفم گوش کن همین دفعه قول میدم بهتر بشی
تازه االن دینو هم هست بهتره تو جنگل باهاش بریم
هرچی نزدیک میشدیم و تو تاریکی جنگل فرو میرفتیم نفسم بیشتر میگرفت
تئو هم فهمیده بود که حالم خوب نیست ولی به مسیرش ادامه میداد
در با یک هل کوچیک باز شد و همون تصویر خرابه قبلی جلو چشام نقش بست
!!تئو_اینجا بودی؟
تئو دینو رو فرستاد جلو مام پشت سرش از پله ها رفتیم باال
ایندفه صدای چوبایه پوسیده زیر پام بیشتر از قبل رو مخم بود
تئو دستشو دراز کرد و درو باز کرد و آروم هلم داد جلو
تاریک و دلگیر
آبه دهنمو قورت دادم و سرمو به نشونه مثبت باال پایین کردم
که تئو آروم از پشت بؽلم کرد و دره گوشم زمزمه وار گفت
وقتی میدیدم دینو باال پایین میپره و برای خودش الکی خوشحاله و تئو بیخیال رو تخت نشسته و با گوشیش بازی میکنه احساس
میکردم دیگه اونقدرام هم ترسناک نیست
تئو_چراکه نه بریم
دینو خیلی داشت حال میکرد و از باال پایین پریدناش معلوم بود
تئو_یس
#28
دینو هم حسابی از اسباب بازی جدیدش خوشش اومده بود و سرگرم بود
تئو_به منم
امیدوارم امشب کابوس نبینی
ارمیا_رفتیم گشتیم
!!ارمیا_بابا کو؟
_._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
خوبیش این بود که آیکیوش خیلی باال بود و زود همه چیو میفهمی
و الزم نبود صدبار توضیح بدی
امروز میخواست بعد از تقریبا سه هفته بیاد مدرسه و نمیدونم چرا هیجان داشتم
مامان ازین کار خیلی بدش میومد و االن که نبود میتونستم راحت باشم
تئو_ببخشید
تئو_چشممممم
بهش نگاه کردم دیگه الزم نبود صندلی ماشینو بخوابونه و دنده هاش خوب شده بودن
با بچه ها سالم کردم و مشؽوله حرؾ زدن بودیم که ارمیا اومد
که آنجال لپه ارمیا رو بوسید و گفت خیلی خوشحاله که حالش خوبه
با اومدن ارمیا دوباره اکیپمون سرپا شد و همه چی به روال عادیه قبل برگشت
ولی این برگشت خیلی طوالنی و سخت بود
#29
امروز بعد از دو هفته نتایج امتحان میومد و منو تئو پایه لپ تاب منتظر بودیم
و الیزا چند دقیقه یک بار میومد میپرسید چیشد و جواب مام همش یکی بود
هنوز هیچی_
اینقدر ما استرس داشتیم دینو هم استرس گرفته بود و هی کارای عجیب میکرد و یک جا بند نمیشد
این لحظه از مهم ترین لحظه های زندگیم بود و تکلیؾ یک عمرم مشخص میشد
منو تئو بعد از دادن امتحانای نهایی با معدل خوب رفتیم امتحان کالج دادیم تو رشته پزشکی
تو این مدت خانواده ها خیلی صمیمی شده بودن و دیگه کامال باهم راحت بودن
جز خانواده ها منو تئو هم خیلی راحت بودیم و من با اکیپش خیلی وقت بود کنار اومده بودم
امیدوار بودم کالج پاریس قبول شده باشیم چون ما برای این آزمون لعنتی خیلی زحمت کشیدیم
!!!بابا_چیشد ارمیا؟
ته دلم داشتم از خوشحالی میترکیدم ولی نمیتونستم مثله تئو بروز بدم و دور خونه عربده بکشم
بعد از تئو مامان بابا به نوبت بؽلم کردن و بهم تبریک گفتن
ارمیا_مرسی عزیزم
انگار تازه مؽزم از هنگی درومده بود و شروع کرد به سنجیدن مشکالت
خونه رو چیکار میکردیم
خرجو مخارجا
و خیلی چیزای دیگه
اونجا پاریس بود پایتخت فرانسه
فکر نکنم مخارجش مثله اینجا باشه
بابا_خانومم پسرا بزرگ شدن به نظرم این مستقل شدن خیلی هم الزمه
!!تئو_واقعا؟؟
!!چقدره؟
باباها بحث میکردن و مامان هم از دوریه من میگفت و جسی سعی داشت آرومش کنه
مامان حق داشت من تنها بچش بودم و با اتفاق چند وقت پیش دیدش نسبت به همه چیز بد شده بود
#30
تا وقتی که برسیم کافی شاپ سوزی ساکت و آروم بیرونو نگاه میکرد
مایکل که مثله همیشه بیخیال بود و آنجالم هنوز نمیشد فهمید چجوره
و آهی کشید
تئو با خوشحالی به آنجال تبریک گفت ولی من فقط با لبخند نگاش کردم
همیشه همین جور بود تو جمعشون من زیاد نقشی نداشتم ولی خوب دیگه اذیتم نمیشدم
و از سر میز پاشدم
مامان بود
سریع تماسو وصل کردم
مامان_سالم عزیزم
!!میخواستم بدونم ناهار میای یا نه؟
ارمیا_نمیدونم
با بچه ها بیرونیم ببینم برنامه ای ندارن
!!تئو_کی بود؟
بقیه بچه هام موافقت کردن ولی سوزی گفت حالش خوب نیست و ترجیح میده بره خونه
آنجال_چقدر بزرگه
ارمیا_آره فقط تئو حریفش میشه
تئو اتاقمو ماله خودش میدونست و رفته بود سره کمدم و لباسشو عوض کرده بود
ارمیا_من اونو میخواستم بپوشم
#31
ارمیا_تئو
مایکلو آنجالرو ببر پایین ازشون پذیرایی کن
آنجال_جای پسرتون
مامان_چقدر عالی
!!پس حتما مایکلم همونجاس؟
مامان گفت میره از ؼذا خبر بگیره و آنجال هم گفت همراهش میره و با مامان رفتن تو آشپزخونه
بابا درباره شؽل پدره مایکل پرسید باهاش مشؽوله حرؾ زدن درباره کارخونه باباش شد
اونم مثلی که خیلی گشنش بود چون بدونه بازی گوشی شروع کرد به خوردن
همه سره میز از دست پخت مامان تعریؾ میکردن و میگفتن خیلی عالیه
دینو که میدونست با وجود تئو جاش تو بؽلم نیس رفت پایین تخت خوابید
امروز روز فوق العاده ای بود و از فردا باید دنبال کارایه دانشگاه میبودیم
__._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
هنسفری گذاشتم تو گوشم و فکرم رفت سمت این چند هفته ای که گذشت
یک خونه تو پاریس نزدیک کالج گرفتیم و اسم نویسیو همه چی هم انجام شد
بابای تئو برای اینکه دانشگاه قبول شده یه فراریه قرمز براش گرفت
و بابای منم پوله ماشینی که میخواست بگیره رو ریخت به کارتم تا باهاش هرکار میخوام بکنم
!!جناب دانشور؟_
!!ارمیا_بفرمایید؟
مهماندار_سگتون خیلی پارس میکنه برید ببینید شاید مشکلی داشته باشه
دینو رو اصال دلم نمیمومد بزارم پیشه مامان برای همین باخودم آوردمش
از جام بلند شدم و تئو هم هی ؼر میزد چرا آوردیشو این حرفا
به قسمت حیوونا که رسیدیم صدای پارس دینو تو کله فضا میپیچید
!!تئو_چرا آوردیش؟؟
نشستم رو صندلی
#32
خیلی زیاد بود وسایلمون با اینکه کلی ازشون فاکتور گرفته بودیم
واقعا قشنگ بود و آدم ازین همه جنبو جوش به وجد میومد
تئو_اینه
طبقه سوم
!!تئو_چطوره؟
ارمیا_خیلی قشنگه
تئو_فرقی نداره
یکی دکورش مشکیه یکی هم سورمه ای
کارام یک ساعتی طول کشید ولی دیگه اتاقم کامل شده بود
قاب عکسی که منو مامانو بابا توش بودیمو گذاشتم رو میز مطالعم و به صورت خندون مامان نگاهی انداختم
!!ارمیا_گشنت نیست؟
تئو_چراااا خیلی
!ارمیا_خوب؟؟
ارمیا_باشه بریم
ارمیا_تئو میزو بچین تا وقته من برای دینو ؼذا ببرم طفلی خیلی گشنشه
تئو_چقدر خوشمزست
تئو_بهم گفت که میره خونه خالش اگه برنامش عوض نشده باشه
ارمیا_آها خوبه
ارمیا_همین جوری
تو رو ؼذا تمرکز کن و به لپای پرش اشاره کردم
#33
تئوام با گوشیش دنبال کلوپ بود و معتقد بود باید امشبو بترکونیم
دلم میخواست یک باشگاه خوب ثبت نام کنم و شنارو ادامه بدم
فکر کنم آنجال بیشتر از ما سردر میاورد چون خالش اینجا بوده و حتما اینجارو یکم میشناسه
!تئو_چی؟؟
!شمارشو برای چی میخوای؟؟
دینو تو خونه حسابی حوصلش سر رفته بود و من تو این فکر بودم بریم کلوپ پیشه کی بزارمش
تئو_بیا تو
درو باز کردم که اول دینو پرید داخل اتاق
لخت رو تختش دراز کشیده بود و موهای خیسش نشون میداد رفته حموم
!!تئو_کلوپ پس چی؟
ارمیا_یه روز دیگه بریم االن به نظرم هوای بیرون خیلی خوبه
!!ارمیا_برم حاضرشم؟
ارمیا_بریم
!ارمیا_واقعا؟؟
!!از کجا فهمیدی؟
_GPSتئو
دینو با کنجکاوی دورو اطرافشو نگاه میکرد و دمش یک لحظه از حرکت وانمیستاد
اینجا واقعا قشنگ بود و آدم دوست داشت ساعت ها نگاه کنه
داخل یکی از فضاهای سبز کنار برج نشستیم و من قالده دینو رو باز کردم
شروع کرد به ورجو ورجه کردن
!!ارمیا_فشار عصبی؟
تئو_آره
خوب این شهر هنوز ؼریبس برام و این مستقل بودن تو یه شهر ؼریبه
یه حسه بدی به آدم میده
طول میکشه عادت کنم
ارمیا_درکت میکنم
نیم ساعتی اونجا نشستیم و تصمیم گرفتیم برای شام چیزی بگیریم و بعد بریم خونه
سر راه از فست فودی دوتا پیتزا گرفتیم و من شمارشو برداشتم تا بتونم باز سفارش بدم
باید یه فکری برای ناهارو شام میکردیم نمیشد همش فست فود خورد
تئو برگشتنا حالش خیلی بهتر شده بود و دیگه ازون حالت سکوت درومده بود
کال اینجوری که یه دم حرؾ میزدو بیشتر دوست داشتم و کم کم خودمم داشتم شبیهش میشدم
#34
_._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._.
تئو_خوب حاال که هیچ جارو یاد نداریم باید اینجوری تردد کنیم
همیشه سعی داشت تو هرچیزی بهترین عملکردو داشته باشه حاال فرقی نداشت کاری که بهش میگن چی باشه
بعد از پنج دقیقه روبه روی خونه مورد نظر نگه داشتم
!!آنجال_کجایین شما؟
با تعجب این ور اون ورو نگاه میکرد و دنبال ماشینم بود
میگفت مایکل اصال براش مهم نیست و پیشه بابا تو کارخونه ست
گفت سوزی حالش بهتر شده و با این موضوع کنار اومده
تا وقتی که برسیم آنجال یه بند حرؾ میزد و جای تعجب این بود که ارمیا با اشتیاق گوش میداد
ارمیا_چه خفن
بعد از کلی گشتن کتابایه مورد نظرمونو گرفتیم و ارمیا یک کتاب ؼیردرسی هم برای خودش گرفت
ارمیا_آشپزی
تئو_ممنون آنجال
میخوایم بریم یکم کار داریم
ارمیا_آره میخوایم باشگاه ثبت نام کنیم یکمم خرید کنیم
تئو_بیخیال اصال
!!ارمیا_چیو بیخیال؟
!!تئو_ها؟؟
و با تعجب زل زد بهم
#35
_._._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._.
هم دره خونه رو باز کردم دینو شروع کرد به پارس کردن و بدو بدو خودشو رسوند بهم
تئو_انگار بچته
قیافش که بد نبود
تئو جلو تلوزیون نشسته بود و دینو هی به پرو پاش میپیچید تا باهاش بازی کنه
رفتم کنار تئو نشستم که با دقت زل زده بود به تلوزیون و مسابقه رو نگاه میکرد
!!تئو_تموم شد؟
ارمیا_آره
یکم دیگه حاضره
خداکنه چیز خوبی دربیاد
تئو_دمت گرم
!!تئو_نفسایه آخرمه؟
ارمیا_تا حدودی
اینجا گفته مخلوط این مواد با مرغ نمیسازه تاکید کرده نخورید
که صدای عربدش اومد
تئو_میکشمت ارمیاااااا
با ترسو خنده نگاهی به دست شویی انداختم که حمله کرد سمتم
ارمیا_تئو یکم منطقی فکر کن منو بکشی کسی دیگه نیست برات ؼذا درست کنه
!!ارمیا_اسهال شدی؟؟
#36
ظرفیتم زیاد باال نبود ولی خوب همیشه حدو مرز خودمو میدونستم
البته اینا دیگه شؽلشون معلوم بود و هیچ اشتیاقی به رابطه باهاشون نداشتم
تئو_بریم برقصیم
ارمیا_دختر پسرا باهم میرن مادوتا بریم وسط فکر دیگه میکنه
آروم خودمو تکون میدادم و از چشای تئو میشد فهمید که اوعضاع درستی نداره
مثله مرداب بود هرچی بیشتر دستو پا میزدم بیشتر میرفتم توش
داشتم حرؾ میزدم تا قانعشه و ولم کنه که یهو سرشو کرد تو گردنم
تئو_توروخدا بخواب
تئو بعد از چند دقیقه نفساش منظم شد و قفسه سینش به شدت باال پایین میرفت
همین جور که به موهای پرش نگاه میکردم کم کم چشام گرم شد و خوابم برد
#37
_._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
سرم خیلی درد میکرد و فکر کنم اینا بخاطر مشروبایه دیشب بود
سرمو یکم رو بالشت این ور اون ور کردم تا نرم ترشه ولی دریؽا
!!ها؟
من اینجا چیکار میکردم
ارمیا_سگ تو روحت
و از جاش پاشد
ارمیا_آره منم اگه مثله گاو مشروب میخوردم از دیشب چیزی یادم نمیومد
دسته ارمیا رو که داشت میرفت از پشت کشیدم که برگشت سمتم و عصبی نگام کرد
ارمیا_دیشب هیکله گندتو از تو ماشین آوردم پرت کنم رو تختت که مثله خرس منو چسبیدی که باید پیشم بخوابی
بعدم اون کله المصبتو گذاشتی خودت کپیدی
!!ینی چی؟
!!چرا من همچین کاری کردم؟
رفتم از اتاق بیرون که صدای شرشره آب میومد و نشون میداد ارمیا داره دوش میگیره
تئو_بیا بخور
صاحابتم مثله خودت پاچه میگرفت صبحی
!!تئو_ازم ناراحتی؟
ارمیا_نه ولی اگه یک بار دیگه اینجوری مست کنی ولت میکنم همونجا میام
خندیدم و گفتم
ارمیا_خیلی دیوثی
#38
!!ارمیا_ساعت چنده؟
تِئو_هفته
هنوز دیر نشده بلندشو
که قدی کشید و سری تکون داد
!!ارمیا_رسمی؟
تئو_ننننه اصال
!!اسپورت خوبه؟؟
ارمیا_حاضرم
دارم برای دینو ؼذا آماده میکنم
!!ارمیا_بد شدم؟
تو راه درباره دانشگاه باهم حرؾ میزدیم ازینکه باید حسابی درس بخونیم
دانشگاه خیلی بزرگی بود و بسیار زیبا اینقدر که دوست داشتی ساکت فقط دورو اطرافو نگاه کنی
که اصال ازین کارش خوشم نیومد و خودکار اخمام رفت توهم
باهم ردیؾ جلوی کالس نشستیم و آنجال شروع کرد به حرؾ زدن
..ارمیا_از تو بعیده
انگار چند صدتا عصا قورت داده بود اینجور راه میرفت
شروع کرد به سالم کردن و معرفیو این چیزایی که تو مدرسه هم بود و به عنوان ترم اولی ورودمون رو به این دانشگاه تبریک گفت
کالس مفیدی بود منم با تمام وجودم سعی کردم به حرکات مزخرؾ و آویزونیه آنجال توجه نکنم
به اینکه گاهی دسته ارمیا رو میگفت یا هی لبخنده پر عشوه تحویلش میداد
بعد از دوساعت درس دادن کالسو تموم کرد و شروع کرد به حضور ؼیاب
ارمیا_بله
!!تئو_چی گفت؟؟
تئو_آها
منم میخوام یاد بگیرم
قول دادی یادم بدی
تئو_کثافت جز افتخاراتشه
و روبه آنجال گفتم
بعد از تموم شدنه کالسا موقع خدافظی بازم آنجال چلپو چلپ ارمیارو بوسید و بیشتر رفت رو مخم
#39
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
هفته ها همین جور میگذشت و آویزون بازیای آنجال بدترمیشد بهتر نمیشد
باالی سر یک بیمار بودیم که زخمش عفونی بود و خیلی از بچه ها نیومده بودن چون اصال صحنه خوبی نبود
ولی آنجال همچنان به ارمیا آویزون بود
نمیدونم افکارم پلیدانه بود یا نه ولی ازین که رفت خیلی هم خوشحال شدم
یه نگاهی به چهار پنج نفری که درکل بودن انداخت و با تاسؾ گفت
نمیدونستم ارمیا و آنجال کجان ولی احتمال دادم جایی کا معموال میریم باشن
به اونجا که رسیدم چشام گرد شد و از شدت عصبانیت دستام مشت شد
دیدم اینا ول کن نیستن برای همین رفتم جلو و یک سرفه مصلحتی کردم
ارمیا یکم خودشو کشید عقب که آنجال باز رو لباشو بوسید و بعد از هم جدا شدن
که جفتشون باشه ای گفتن و آنجال چسبید به ارمیا و باهم جلو رفتن
برای همین بیخیال شدم و بدونی که به اونا بگم راهمو سمت پارکینگ کج کردم
_._._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._.
از بعدی که تو دانشگاه ؼیبش زد تا االن که تقریبا نزدیک شب بود همین صدا تو گوشم بود
حالم که بد شد اومدم بیرون رفتم جای همیشگیمون که دیدم آنجال نشسته رو چمنا
رفتم کنارش فکر کرد بخاطر اون از کالس اومدم بیرون چون نگرانش شدم
ارمیا_کدوم گوری رفتی از صبح تا االن اون گوشی بی صاحابتم خاموش کردی
ارمیا_خیلی کسخلی تئو اینقدر که دوست دارم بابت تمام اون نگرانیای بیخودم یه فس بزنمت
اینقدر پرخاشگرانه بود که دینو فکر کرد میخواد بهم آسیب بزنه و حمله کرد سمت تئو
چون ناگهانی بود تئو فقط تونست پرتش کنه اون ور
#40
همه این اتفاقا تو کمتر از یک دقیقه اتفاق افتاد و اینقدر ناگهانی بود که نمیدونستم باید چه عکس العملی نشون بدم
تئو_ارمیا ببخشید بخدا قصدم این نبود بهش آسیبی برنم خودتم دیدی یهو حمله کرد
تئو_واستا برسونمت
دکتر_پاش در رفته
محکم بگیرش باید جاش بندازم
تو چشام نگاه میکرد و با ناله هاش ازم میخواست کاری بکنم
!"ارمیا_چیشد جا افتاد؟؟
دکتر_آره
معلومه خیلی دوستت داره که ازت دفاع کرده
دکتر_چیزی نیست دررفتگی زیاد مشکله جدیی نیست و زود خوب میشه
باید خداروشکر کنی که نشکسته وگرنه بدتر میشد
دوستمم خیلی ضربه دستش زیاد بوده که پرتش کرده اون طرؾ
به بدبختی دره خونه رو باز کردم که دیدم تئو رو مبل نشسته
!!تئو_حال خوبه؟؟
لباسمو دراوردم
تئو تو حاال نبود برای همین خودمم چیزی خوردم و بعدش رفتم تو اتاق
بعد ازین که تموم شد کنارش خوابیدم و با احتیاط بؽلش کردم که پاش درد نگیره
همینجور نازش میکردم که خوابم برد
__._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._._.
شاید باید بیخیال ارمیا میشدم و دیگه اینقدر بهش گیر نمیدادم
از جلوی در اتاق ارمیا که رد شدم یه حسی وسوسم میکرد برم توش
#41
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._.
ورمی نداشت
البته اگرم داشت با این همه مو زیاد معلوم نمیشد
!!ارمیا_درد داره؟؟
دوست نداشتم جوابشو ولی خوب زشت بود اگه جواب نمیدادم
ارمیا_سالم آنجال
!!خوبی؟
آنجال_سالم خوبم
!!خبری از تئو نشد؟
ارمیا_خوابه دیگه
که باشه ای گفتم و اونم خوشحال گفت ده دقیقه دیگه میاد دنبالم
بیرون که رفتم بعد چند ثانیه ماشین آنجال هم جلو پام ترمز کرد
طوله مسیر از همه چی حرؾ میزد و اصال براش مهم نبود که یک کالم از تئو بپرسه
واقعا از آنجال بعید بود چون اون اصال اینجور دختری نبود
!!آنجال_پاش چیشد؟
نشستیم رو نیمکته
!!آنجال_ارمیا خوبی؟
ارمیا_آره خوبم
تو دلم دعا میکردم حرفش اون چیزی که فکر میکنم نباشه
آنجال_راستشو بخوای بعد ازون اتفاق که اومدی تو اکیپمون خیلی از ؼرورت خوشم اومد
اول فکر کردم فقط یه عالقست
از جنسه عالقه ای که به تئو دارم
ولی کم کم که گذشت فهمیدم جنسه این یکی فرق میکنه و خیلی خاص تره
خیلی مهم شده بودی
من کلی درس خوندم تا نمره خوبی بیارم و بتونم دانشگاه هرجا خواستم برم
در اصل هرجا که تو هستی برم
#42
با ناراحتی گفتم
آنجال_هیشششش هیچی نگو ارمیا تو حق انتخاب داری من نمیتونم خودمو بهت تحمیل کنم
و انگشتشو برداشت
آروم میبوسید لبامو و شوری اشکاشم قاطیه بوسه هامون شده بود
و بلند شد از جاش
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._.
یکم طول کشید تا همه چیز دستم بیاد و اینکه درک کنم اینجا کجاس
دره ماشینو باز کردم و میخواستم سوارشم که دختره از پلوم رد شد و بلند گفت
دختره_واو چه ماشینی
دوست دختر نمیخوای
تئو_تئو
نیشخندی زدم
تئو_سوارشو
#43
!!تئو_توام گشنته؟؟
آماندا_اوهوم میفهممت
تئو_تالشت بی فایدس
یکم زل زل نگام کرد و بعد گفت
بعد ازین که خوب سیر شدم یکم رو صندلی ریلکس کردم تا راه نفسم بازشه
تئو_دمت گرم خیلی وقت بود پیتزا به این خوبی نخورده بودم
!تئو_برای چی؟
تئو_تو بیا
با بیکنی مشکی قرمز جلوم رژه میرفت و موهاشو باز دورش ریخته بود
آماندا_بریز برام
!!آماندا_چی نوشتی؟؟
آماندا_صفته چقدر
#44
با خوردنه مشروبا حسابی جفتمون داغ کرده بودیم و دوتایی یه بطریو تموم کردیم
آماندا_بازم میخوام
تئو_اممم باشه
و خوابوندمش رو تخت
روش خیمه زدم
میبوسیدمو میخوردم
تئو_هنوزم میخوای
با عشوه لبخندی زد و خودشو تکونایه ریز میداد که حالمو خراب تر میکرد
صبر کردم یکم عادت کنه و بعد شروع کردم به تلمبه زدن
#45
آماندا_آخ کثافت
آماندا_ساعت نه صبحه
!!آماندا_کجا میری؟
تئو_دوش بگیرم
آماندا_منم میاااام
همونجور که قول داده بود شیطونی نکرد ولی خوب اگه بهش نمیگفتم یه دست دیگه هم عملیات داشتیم
یکم ادایه فکر کردنو دراورد و بعد از چند دقیقه مکث گفت
_._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._.
تئو_سالم
دینو که با صدای در اومده بود تو حال با دیدن تئو اومد کنار و تو بؽلم گوله شد
!ارمیا_هوم؟؟
#46
!تئو_ناهار خوردی؟؟
ارمیا_نه
تئو_چت شد پسر
!!تئو_اتفاقی افتاده؟
تئو_چی بگم
امیدوارم زودتر به خودش بیاد
نگاش کردم واقعا عجیب بود یه دقیقه نمیتونست تو خونه بند بیاره
!تئو_چیو؟؟
ارمیا_بیلیاردو آیکیو
کثافته دیوث
منم شرط کردم حتما باید دینو رو هم ببریم که اونم مخالفتی نکرد
دینو حسابی با اسباب بازی جدیدش مشؽول بود و دیگه با تئو هم مشکلی نداشت
و رفت
#47
تئو_خوب بزار اول برات بازیو توضیح بدم بعد بهت طرز کارشو عملی میگم
ارمیا_نمیخواد دیگه
کالفه گفتم
امتیازی که نگرفته بودم هیچ امتیاز منفی هم داشتم و به معنیه واقعیه کلمه ریدم
پسره_حریففؾ میطلبممم
نیشخندی زد و گفت
و زد زیر خنده
پسره_من ادواردم
!تئو_شرط چی؟!؟
و با نیشخند زل زد بهش
#48
ادوارد_نه سگت
از وقتی اومدی چشممو گرفته
هاسکیه نازیه
چون میدونستم اگه موافق نباشم بازی نمیکنه و طبیعتا مسخرش میکردن
پس ترجیح دادم نا امیدش نکنم و با لبخند حرفشو تایید کردم
تئو_آره
همه دور میز جمع شده بودن و من سعی میکردم به این فکر نکنم که هرلحظه ممکنه دینو رو از دست بدم
تئو قبول کرد و یک نفرو که اونم این کاره بود به عنوان داور انتخاب کردن
دسته اول که شروع شد تئو بعد از نیم ساعت مقاومت بدجور باخت
طول بازی از استرس دستامو رو سینم قفل کرده بودم و از دور به بازیشون نگاه میکردم
و زل زد به من
فهمیده بود که دینو ماله منه و از نگرانیم معلوم بود که خیلی دوستش دارم
ارمیا_نه نیستم
هنوز اتفاقی نیوفتاده دو دسته دیگه ماله ماست
تئو چوبو دستش گرفت و ضربه رو زد که توپ از پلوی اون یکی رد شد
با درد چشامو بستم و فقط دعا کردم دینو رو از دست ندم
سعی کردم نگاش نکنم و خونسردیمو حفظ کنم هنوز نتیجه ثابت نبود
حرفاش جفتمونو عصبی کرده بود و میخواست زجر کشمون کنه از استرس
#49
دوحالت داشت ببریم یه کیش این بود که توپه سفیده نخوره به اون یکی که این اصال ممکن نبود
چون جفتشون چفت هم بودن و تئو انگار با این کارش مسیرو برای ادوارد هموار کرده بود
حالت دومم این بود توپ سفیدم بیوفته تو سوراخ و اینجور ادوارد امتیاز منفی میگرفت
چشامو بستم و بعده چند دقیقه صدای داد ادوارد باال رفت و تئو محکم زد رو شونم
چشامو که باز کردم و زل زدم به میز که چشام برقی زد
االن جفتمون اینقدر انرژی داشتیم که میتونستیم سالنو رو سرمون خراب کنیم
دست سوم که شروع شد ادوارد اصال تمرکز نداشت و اینجور اکثره ضربه هارو خراب میکرد
که تئو سرشو از تو گوشیش دراورد و با نیش باز حرفمو تایید کرد
تئو_باشه
و زل زد بهم
اینقدر امروز خوش گذشت که کال از دعوا و کینه ها یادم رفته بود
ارمیا_نمیدونم
ارمیا_چرا داریم
نمیدونم این ترم تموم شد دربارش با مامان بابا صحبت میکنم
پتو رو کشیدم روم و به این فکر کردم که چقدر دلم برای اقواممون تنگ شده
تازه انگار یاده ایران افتاده بودم و دوباره دلم میخواست برگردم
#50
_._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
وارد کالس که شدیم ارمیا با چشم دنبال آنجال میگشت
منم که دیگه خیالم از بابته آنجال راحت شده بود دیگه عصبی نبودم
بعضی اوقات عذاب وجدان میگرفتم بخاطر اینکه از ناراحتی آنجال خوشحالم
بعد از چند دقیقه استاد اومد و مثله همیشه کالسو شروع کرد
بعد ازین که درسشو داد گفت که جلسه دیگه میریم بیمارستان و بالینی داریم
ارمیا_آره آره
!ارمیا_چیشد؟؟
تئو_نهههه
اسکله چقدر
ارمیا که انگار قانع شده بود سری تکون داد و چیزی نگفت
تا کالس آخری از چشمای زل زده به دره کالسا میتونستم بفهمم هنوز امیدواره که آنجال بیاد
ارمیا_آره
بیا بریم دفتره دانشگاه ازشون بپرسیم
بعد از کلی من من کردنو سواالیه چرتو پرت پرسیدن باالخره سواله اصلیشو پرسید
نمیدونم تشکر کرده نکرده از دفتر اومدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین
رسیدیم خونه دینو مثله همیشه از سرو کوله ارمیا باال رفت اونم فقط نازش کرد و رفت تو اتاقش
__._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._.
!!تئو_حاال چته؟
تئو_بنال دیوث
#51
یکم چپ چپ نگام کرد و بعد مثال شاکی گفت
!!تئو_بی هوا اومدی تو اتاق منو دید زدی بعدم با دمپایی افتادی بجونم موهامو کشدی که زنگ بزنم به مایک حاله آنجال رو بپرسم؟؟
با این حرفش پقی زدم زیر خنده که تئو از پام ویشگون گرفت و گفت
تئو_درده کون گنده
تو هنوز این اخالق گوهتو کنار نزاشتی
فکر کنم تئو به گوه خوردن افتاده بود که چرا گذاشته رو بلندگو
تئو_کونه لقت اگه اینجا بودی کونت میزاشتم تا هفت روز خون برینی
تئو_هیچی به خدا مام خبر نداشتیم ازش نگران شدیم که زنگ زدم به تو
مایک_خوبه منتظرتونم
دلم برای اکیپمون تنگ شده
تئو_منم خیلی
خیله خوب دیگه شرتو کم کن کار دارم
تئو_کون لقت
و گوشیو قط کرد
ارمیا_ناراحت نمیشه
ولی خوب جدا ازینا هرکار کردم تئو چیزی یاد نگرفت و چند بار بدجور رید توؼذاها
خیلی وقت بود روزایی که خونه بودیم خودم ناهار یا شام درست میکردم
_._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
رو کاناپه لم داده بودم و داشتم با گوشیم ور میرفتم که بوی سوختنی بدی اومد
!!تئو_بوی چیه؟
بهتر بود تا ارمیا از حموم نیومده این گندی که زدم رو جمع کنم
#52
فن رو روشن کردم و شروع کردم به جمع کردن این ور اون ور
ارمیا باعجله اومد تو آشپزخونه و به گاز نگاهی انداخت هیچی نبود روش
تئو_توهم زدی
چیزی درست نکردی من زنگ زدم پیتزا بیارن
اول برای محکم کاری دستمو گذاشتم رو حوله ای که دور پایین تنش بسته بود و بعد با لبخند دندون نمایی گفتم
تئو_یادم رفت خاموش کنم
سوخت ریختم دور
تئو_آره
ارمیا_نمیدونم
!!میخوای یه روز بریم خرید؟
تئو_چت شد؟؟؟
و برای جبرانی که ؼذاشو دیر داده براش یه تیکه گوشته بزرگ گذاشت
#53
__._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._.
و خبر بهتر این بود که بلیت گرفتیم تا آخر هفته برا کریسمس برگردیم خونمون
بعد از کلی گشتن یک پاساژ خوب پیدا کردیم تا برای مامان بابا کادو بخرم
تئو از بدوی که وارد پاساژ شدیم ؼر میزد در حدی که دوست داشتم سرشو بکوبم تو ویترینا
میخواستم برای بابا ست کمربندو کیؾ پولو اینا بخرم چون خیلی دوست داشت
بعد از حساب کردن کادو ها رفتیم یه مؽازه دیگه تا تئو برای مامانشو الیزا هم چیزی بخره
من که میخواستم برای مامانم یه کتابی که خیلی دوست داشتو بخرم ولی تئو هنوز دو به شک مونده بود
و یهو گفت
تو دلم گفتم حاله که داره میره بهتره برا خوده ؼرؼروشم کادو بخرم
و از هم جدا شدیم
همینجور رد میشدم و ویترینارو نگاه میکردم
نمیدونستم چی دوست داره که براش بگیرم
فروشنده_سالم درخدمتم
بعده کلی گشتن یه جفت دستکش فوق العاده پیدا کردم و خریدم
و باید سر راه یه سر به اون مرکز کتاب میزدیم تا من برای مامان هم کادوشو میگرفتم
قرارشده بود با تئو هرکدوم یه چیز کوچیک برای بچه بخریدم و دوتایی از طرؾ هم کادو بدیم
ولی من دلم میخواست برای آنجال یه چیز متفاوت بگیرم که با حرفایه تئو قانع شدم
به بیرون پاساژ که رسیدم دیدم تئو بایه عروسک فیله گنده واستاده
تئو_برای الیزا
میخوام حسابی کخ بریزم
طوله مسیر اول برای مامان کادوشو گرفتم و بعدم برای دینو یه قالده گرفتم تا بهش هدیه بدم
و خیلی عجیب بود که تئو طول مسیر همش نیشش باز بود و ریز ریز گاهی میخندید
معلوم نیس تو اون کله پوکش چی میگذره و باز میخواد کیو اذیت کنه
#54
ارمیا_برای تو اینجا شهرته من باید برگردم تهران تا این حسو داشته باشم
و هرهرهر خندید
ارمیا_باشه منتظرتم
و سوار تاکسی شدیم
!مامان_کجااا؟؟
ارمیا_اتاقم
اگه به کسی نداده باشینش
_._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._.
وقتی جلوی خونه نگه داشت پیاده شدم و زنگ خونه رو زدم
الیزا_سالم دیوث
دلم برای قیافه بدترکیبت تنگ شده بود
براشون ازون جا تعریؾ کردم که شهر خیلی خوبیه و بریم اونجا زندگی کنیم
حتی از شرط بندی گفتم که الیزا گفت اگه دینو رو به فنا میدادم اون خودش اول از همه کلمو میکند
امشب شبه ساله نو بود و خونه پر از تزئین بود
بعد ازین که خوب دلتنگیا تموم شد رفتم تو اتاقم تا لباسمو عوض کردم
!الیزا_برام چی خریدی؟؟
#55
ساعت از دوازده که گذشت ساله نورو به هم تبریک گفتیم و شروع کردیم به باز کردن کادوها
مامان بابا از چیزایی که براشون گرفته بودم خیلی راضی بودن
اونام برام لباس گرفته بودنو چیزایی که خیلی داشتم ولی بازم برام با ارزش بود
و گفتم
با دیدن عروسک فیل یکم کادو رو نگاه کرد بعد منو
ما دعوا میکردیم و مامان بابا حرفایه عشقوالنه تحویل هم میدادن و اصال براشون مهم نبود
گوشیمو برداشتم
میخواستم زنگ بزنم به ارمیا دوست داشتم قبله خواب صداشو بشنوم
تقریبا دیگه ناامید شده بودم که ارمیا گوشیو برداشت و صدای خوابالوش تو گوشم پیچید
!!ارمیا_بله؟؟
تئو_ سالم
!!خواب بودی؟؟
ارمیا_تئو تویی
این چه وقت زنگ زدنه ساعت یکه
ارمیا_اشکال نداره
فردا میبینمت
شب خوش
تئو_شبت بخیر
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
تئو_آره خیلی
!!تئو_این چیه؟
تا وقتی که به همون کافی شاپ همیشگی برسیم حرفی ردو بدل نشد
سوزی هم دیگه با دانشگاش کنار اومده بود و همون جیػ جیؽویه قبل شده بود
#56
و یه لحظه پشیمون شدم که چرا خودم براش یه چیز آدم واری نگرفتم
ارمیا_خوشت نیومد
مایکل تقریبا میزو گاز میزد ولی اون دوتایه دیگه مثله آدم میخندیدن
اینقدر بچه ها سرو صدا کردن و خندیدن که گفتم االن پرتمون میکنن بیرون
و خمار زل زد به ارمیا
و رو به ارمیا گفتم
تئو_بریم
از دره کافی شاپ که بیرون رفتیم ارمیا به یک سمت دیگه رفت
#57
__._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._.
اینقدر طول مسیر خودمو تئو رو لعنت فرستادم که دیگه حسابش از دستم در رفته بود
تئو واقعا شوخیه مسخره ای کرد و من اصال دوست نداشتم جلوی جمع اونجور مسخرشم
و خودمم نباید بیخیال ماشین میشدم چون االن داشتم از سرما یخ میزدم
بعد از نیم ساعت پیاده روی و سگ لرزه زدن باالخره جلوی دره خونه رسیدم
ارمیا_سالم
آره دیگه اومدم بیشتر ببینمتون
ارمیا_دیوثه الشی
داد و قال جفتمون باال رفته بود ولی مامان بابا مثلی که توقع این صداها رو داشتن
خواستم ضربه بعدیو بزنم که از تخت خودشو پرت کرد پایین و از دستم فرار کرد
سعی کردم خودمو کنترل کنم و کمتر فوش بدم چون بازم احتمالش بود صدام بره پایین و جلو مامان بابا زشت بود
!ارمیا_تهدید میکنی؟؟
تئو_فکر کنم
درحال کشتی گرفتن بودیم که به پشت خوابوندم روتخت و دستامو برد باال سرم
!تئو_نمیای بیرون؟؟
ارمیا_نه نمیام
از کونت بخور
رسما داشتم خفه میشدم این دیوانه قصد جونمو کرده بود
ارمیا_خیلی...الشیی..عوضی داشتی..میکشتیم
!تئو_نمیای؟
و رفت بیرون
#58
این عزیزمش دقیقا یه چی تو مایه های فوش ناموسی بود که جلو مامان بابا نمیتونست بگه
!مامان_شب میاین؟؟
ارمیا_نمیدونم
گوشیم همرامه دیگه بهت میگم
تئو_نه بابا این چند روز که تعطیلن میخوان تو خونه باهم باشن
ارمیا_عجبا
منم میخواستم پیشه ننه بابام باشم
زد به شیشه
تقریبا نیم ساعتی بود که تو خیابونا گشت میزدیم ولی تئو همچنان میخواست بگردیم
فروشگاها رفتیم و بعده چند ماه یه دله سیر شهرو نگاه کردیم
همش تو فکر این بودم که آشنایی ما از کجا شروع شد و چجوری صمیمی شدیم
اوال که اومده بودم تو مدرسه چون یه ایرانی بودم خیلی برخوردایه بدی باهام میشد
وگرنه من تو خودم همیشه روحیه شادمو دارم ولی اینجوری عادت کردم
ولی تئو از همون اول که رفتم تو مدرسه خوش رو بود و هیچ وقت مسخرم نکرد
شاید برای همین بود که االن با دور وریام فرق داشت و میشه گفت بهترین دوستم بود
!ارمیا_چه مرگته؟
تئو_این ترافیکه کونی تموم بشو نیست انگار اون جلو سکس گروپی زدن که اینجور ترافیکه
اینجا گوشی آنتن نمیداد ولی تو جاده زنگ زدیم و به خانوادهامون خبردادیم که شب نمیایم خونه
!ارمیا_چته تو فازی؟
#59
ارمیا_بیخیال تئو ازصبح داریم میگیم میخندیم االن که نباید ؼصه گذشته رو بخوری
کلبه دیگه گرم شده بود و صدای سوختن چوبا تو فضا میپیچید
خیلی لحظه نابی بود تا حاال این موقع سال و این ساعت اینجا نیومده بودم
تئو لباسشو دراورد و گفت
که باشه ای گفت و از پله ها رفت باال و بعد از چند دقیقه صدای شرشر آب اومد
تئو_کسخل عمته
اینم از ابراز نگرانیش
البته تو فرهنگ اونا مشکلی نداشت نه برای منی که ۷۱-۷۱سال ایران بودم
ارمیا_باهم رو تخت
ارمیا_ببند گالتو
کسشر تؾ نده
ارمیا_ترسیدی عمویییی
آره قربون بشم
#60
چون که خیلی تو حلق هم بودیم نمیشد بزنمش برای همین یه دیوث بارش کردم
واقعا داشت پشمام میریخت ولی خوب از چشمایه تئو میشد فهمید خیلی مشتاقه
با شروع شدنه فیلم سعی کردم خودمو آروم نگه دارم و مثله دختر بچه ها رفتار نکنم
تئو_بمیر بابا
!چرا فیلمو قطع کردی؟؟
خوب بود که
ارمیا_شب بخیر
ارمیا_هیششش
یه دقیقه کسشر تؾ نده جونه من بزار امشب کپه مرگمو بزارم
که برای اولین بار هیچ تالشی برایی که ولش کنم نکرد و فقط زل زد بهم
یه نگا به دستم انداختم یه لحظه فکر کردم یه جا دیگش گذاشتم اینقدر آروم شده
!!ارمیا_منظورت چیه؟
تئو_واضحه
!تاحاال شده کسیو دوست داشته باشی؟
خیلی زیاد
نه دوست داشتنه معمولی
ارمیا_نه نشده
!!تو چی؟
نمیدونم چرا ازش اینو پرسیدم ولی دوست داشتم بدونم اگه کسیو دوست داشته کی بوده
آخه خیلی کم پیش میومد احساسی برخورد کنه و همیشه رفتاراش به شوخی بود
تئو_آره شده
تازه فهمیدم دوسش دارم
!ارمیا_واقعا؟؟
!چرا بهم نگفته بودی؟
ارمیا_جدی بگو
ارمیا_ها کن ببینم
ارمیا_میگم ها کن تئو
وقتی رو لبامو شروع کرد به بوسیدن به خودم اومدم و پرتش کردم عقب
تئو_ب..ببخشید
نفهمیدم یهو چیشد
د
#61
عربده کشیدم
اینقدر از عصبانیت داغ بودم که سردیه برفاهم زیر پام خنکم نمیکرد
تمام معادالتم بهم ریخته بود دیگه هیچ تصوری از تئو نداشتم
شوکه خیلی بزرگی بود اون قدر بزرگ که نمیدونستم چیکار کار کنم
چه عکس العملی نشون بدم
بدترین قسمتش این بود که یه حسی ته دلم با این کار تئو هیچ مشکلی نداشت و مثلی که خوششم اومده بود
برگشتم
تئو بود که سیو شرتمو انداخته بود رو پشتم
اینقدر مظلوم بود که یه لحظه از خودم بدم اومد که چرا اونجوری سرش داد زدم
ارمیا_تئو
تئو_بازم میخوامشون
دستمو گذاشتم رو سینش تا هلش بدم عقب که از گرمایه بدنش چشام گرد شد
گیج نگام بین چشاش میچرخید و انگار دنبال جواب سواالم بودم
هنوز مؽزم با این موضوع کنار نیومده بود و نبال دلیل بود
...ارمیا_من
من نمیدونم دارم چیکار میکنم
میدونستم تو فرهنگ تئو این یه چیز طبیعی بود ولی من حسه خوبی نداشتم
تخت باال پایین رفت و دستش دور کمرم حلقه شد
ارمیا_نمیدونم
برام قابل هضم نیست
تئو_باشه بخوابیم
ولی من واقعا عاشقتم ارمیا
از ته دلم میگم
حسم یه حسه الکیو مسخره نیست مطمئنم
نمیدونم تا ساعت چند بیدار بودم و فکر میکردم که چشام گرم شد و خوابم برد
#62
__._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._.
هنوز خودمم تو کؾ بودم که چجوری دیشب اون همه جرعت پیدا کردم
ولی خوب مثلی که خودشم ته دلش راضی بود چون اونجور که فکر میکردم برخورد نکرد
!!تئو_خوب خوابیدی؟
و بی توجه به من رفت
هوفی کشیدم
تمام زحمتایه دیشبم به فنا رفته بود و االن بدتر شده بود
فکرم همش دور این میچرخید که باید چیکار کنم تا بتونه کنار بیاد
دیشب نمیدونم تا چند بیدار بودیم ولی مطمئن بودم زود نخوابیدیم
!ارمیا_تئو چیشد؟
!!صدای چی بودد؟
!ارمیا_چیشده؟
!!دستتو باچی بریدی؟؟
به هیکل خیسش نگاه کردم و یه لحظه عذاب وجدان گرفتم که چرا اینقدر اذیتش میکنم
وقتی دید جواب نمیدم کالفه گفت
ارمیا_شاید توش شیشه مونده باشه که خون نمیاد چرا اینقدر محکم فشار میدی دستتو بده ببینم چیشده
ارمیا_خوب بگو
!چرا خون نمیاد اصال؟
تئو_ببین ارمیا میخوام درباره این چیزی که میگم خوب فکر کنی و صادقانه عمل کنی و جوابمو بدی
بر اساس احساسایه االنت نباشه
ارمیا_من نمیتونم با این موضوع کنار بیام تئو بهتره دربارش حرؾ نزنی
و من به این فکر میکردم االن از همیشه بیشتر دوست دارم بؽلش کنم
گفتن جمله آخر از همیشه سخت تر بود و اینکه اگه نه میگفت من حقه اجبار نداشتم
باید تمام زندگیمو با خاطرات دیشبو امروز میگذروندم و نمیدونستم با هر لحظه مرورشون چی به سرم میومد
خیلی سخت بود کسیو دوست داشته باشی که نمیخوادت و االن حسه آنجالرو درک میکردم
میتونستم به راحتی بگم اون جرعتش از من بیشتر بوده که با این موضوع کنار اومده
#63
بعد از چند دقیقه مکث آروم چیزی زمزمه کرد
......ارمیا_باشه قبوله
اولش باورم نمیشد این حرفو ارمیا زده باشه ولی بعد از یه مدت کوتاه که برام جا افتاد محکم بؽلش کردم
تئو_پشیمون نمیشی
دستاشو باال سرش قفل کردم و از لبش گاز گرفتم که آخی گفت
نفس که کم آوردم یکم سرمو ازش فاصله دادم ولی پیشونیامون روهم بود
تئو_بریم خونه؟؟
یکم نگام کرد و بعد از جاش پاشد شروع کرد به جمع کردن دورو ور
دوباره ساکت و مظلوم شده بود و من ازین خجالت یا هرچیزی که میشه اسمشو گذاشت خوشم نمیومد
__._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._.
با اینکه میتونستم راحت پسش بزنم و بگم من خوشم نمیاد با همجنس خودم رابطه داشته باشم
حتی وقتی میبوسیدم اذیت نبودم فقط هنوز برام جا نیوفتاده بود
دوست داشتم اون صداهه رو خفه کنم تا باز همه چیو یادم نیاره
کالفه دره یخچالو باز کردم و از توش یه سیب برداشتم و گاز زدم
#64
__._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._.
از جریان ابراز عالقم تقریبا دو روزی میگذشت و این دو روز حتی ارمیا یه زنگم نزده بود
به ساعت نگاهی انداختم و برای آخرین بار از مامان بابا خدافظی کردم
!ارمیا_سالم کجایی؟
تئو_سالم
آماده باش پنج دقیقه دیگه دم در خونتونم
مطمئنم قولشم یادش رفته بود و من این مدت الکی دلمو خوش کرده بودم
!راننده_اینجاس؟
از ماشین پیاده شدم و از سرجام با مامان بابایه ارمیا خدافظی کردم
با دیدنش تازه یادم اومده بود چقدر دلم براش تنگ شده بود
!!تئو_خوبی؟
!!ارمیا_آره توچی؟
ارمیاهم ازین عالقم نهایت سواستفادشو میکرد و با هر دفعه پس زدناش و بی احساسیاش بیشتر دلم میگرفت
سنگینی نگاهشو رو صورتم حس میکردم ولی حوصله نداشتم سرمو باال بیارم دله منم تنهایی میخواست
من رو صندلیم نشستم و ارمیا با مهماندارا چونه میزد تا دینو رو مثله دفعه قبل بیاره پیشه خودش
صندلیمو خوابوندم و هدفنمو رو گوشم گذاشتم صداشو زیاد کردم و چشامو بستم
__._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._.
کاش منم مثله اون جرعتشو داشتم تا بهش بگم دلم براش تنگ شده
با اینکه این چند روز دربارش فکر کرده بودم ولی بازم بی نتیجه بود
تو این یک ساعته پرواز یه پام جایه دینو بود یه پام جایه صندلیم
#65
میتونستم بهش حق بدم ناراحت باشه ولی اونم باید بهم حق میداد
تو کله مسیری که برسیم خونه ساکت بود و یه کلمه حرفم نزد
لباسامو دراوردم
دره اتاقو که باز کردم دیدم تئو بایه تیشرت آستین کوتاه داره میره بیرون
تئو_هواخوری
خودمو پرت کردم رو تخت و به دینو که ؼرق خواب بود نگاهی انداختم
خوشبحالش هیچی حالیش نمیشد و ازین دنیا فقط من براش مهم بودم
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
جای تعجب داشت که تا االن تئو ساکت بود و از صدایه پارسه دینو به سطوح نیومده بود
ارمیا_تئو
!تئو چیشدی خوبی؟؟
ارمیا_تئو
جواب بده
آخه اون چه وعضی بود که دیشب رفتی بیرون پسره لجباز
حاال که دینو ساکت شده بود صدایه ناله هایه ضعیفشو میشنیدم و دلم کباب میشد
تئو_دارم...میسوزم
گرمه ارمیا
ارمیا_االن میرسیم االن
و به من تشر زد
و سریع بردنش بخش ویژه منم ماتو مبهوت رو صندلیا ولو شدم
#66
نمیدونم چقدر رو صندلیا تو فکر بودم ولی اونقدرا بود که بفهمم چقدر کارام اشتباه بوده
من وقتی قبول کردم که باهاش باشم باید پای حرفم میموندم و اون ادا اصوالرو درنمیاوردم
نباید بعد یک روز پسش میزدم و همه چیو عادی جلوه میدادم
فکر کردم با این کار شاید عالقش از سرش بیوفته ولی بدتر شد
رسما به تنهایی گند زده بودم به همه چی و باید اوعضاع رو درست میکردم
کالفه رو صورتم دستی کشیدم و رفتم قسمت پذیرش تا ببینم تئو رو کجا بردن
تئو حتی وقتی مریض بودهم برام ضعیؾ جلوه نمیکرد و همیشه ازش تصوره یه مبارزو داشتم
انگار تازه برام جا افتاده بود که چقدر دوسش دارم و برام مهمه
بدونی که جواب بده آروم چشاشو باز کرد و نگام تو نگاهه سبزش گم شد
!ارمیا_خوبی؟؟
که با صدایه گرفته ای آره گفت
ارمیا_گفتم که ببخشید
االن فقط دلم میخواست دیگه ازم دلخور نباشه و اشتباهامو جبران کنم
میشد فهمید که اگه حالش خوب بود خیلی وحشی تر رفتار میکرد
خواستم سرمو بکشم عقب که خودشو کشید باال و دوباره رو لبامو بوسید
وقتی سرمو باال آوردم تازه متوجه شدم چند نفر دارن نگامون میکنن
و رو بهمون گفت
پرستار_داروهاشو بگیرین
به نظرم تبش خیلی بهتره میتونه مرخص شه
و رفت
تئو_باشه
بعدش بریم خونه کار دارم
#67
کارایه ترخیصش زیاد طول نکشید و تقریبا نیم ساعت بعدش خونه بودیم
خوبیش این بود که تا آخر هفته کالس نداشتیم و تئو میتونست استراحت کنه
نگاه نکردم ببینم رفته یانه و مشؽوله سوپ درست کردن شدم
اول خودمم قرص سرماخوردگی خوردم چون با اون لب تو لبی که بودیم اگه پیشگیری نمیکردم منم سرما میخوردم
دارو هارو با یه لیوان آب بردم تو اتاقش که با دیدن جایه خالیش تعجب کردم
!!ینی چی؟
کجا رفته؟؟
رفتم تو آشپزخونه سر سوپ و تو گوگل سرچ کردم تا چی بریزم توش که مفیدتر بشه
به نظرم اگه دانشگاه شروع میشد مسئله هایه فکریمم کمتر میشد
#68
از وقتی که از بیمارستان اومده نمیزاره تنها بخوابم و میگه حتما باید پیشش باشم
گرچه تاحاال از بوسو بؽل بیشتر نشده و به قول خودش پسر خوبیه
!ارمیا_ ِد آخه کسخل من چرا باید تنهایی برم دانشگاه تورو بیدار نکنم؟؟
!!چرا ساعتو نگاه نکردی؟؟
تئو_گمشو گیج خواب پاشدم دیدم نیستی توقع نداری که بشینم برا خودم تحلیل کنم که چی ممکنه چی ممکن نیست
تئو_عنترخودمی
تئو داشت واستاده صبحونه میخورد و همونجور جزوه هاشو نگاه میکرد
و رفت حاضرشه منم تند تند دوسه تا لقمه خوردم و ؼذایه دینو براش گذاشتم تا گشنه نمونه
تا تو خوده کالس جفت کله هامون تو جزوه ها بود که یکی با صدایه بلند گفت
یکی از بچه هایه بانمک کالس بود که رابطمون باهاش همچین خوب نبود
!تئو_بخندم؟؟
هندریک_میتونی نخندی
من همیشه سایلنت بودم و تا کسی به پرو پام نمیپیچید منم کاریش نداشتم
تو همین حالو هوایه کل کله چند دقیقه پیش بودم که استاد امد
استاد_بفرمایید
استاد_خوب میخوام قبلی که درس جدیدو شروع کنم یه مروری داشته باشیم
استاد_هندریک اسلون
هندریک_بله استاد
استاد_تاسؾ انگیزه
پشتم به هندریک بود و نمیتونستم ببینمش ولی قیافش قابله حدس بود
#69
اون کالس با تیکه هایه تئو و هندریک بگا رفت و کال کرکر خنده بود
استادم چون یه جلسه بعد تعطیالت بود سخت نگرفت و بیشتر حالت مرور داشت
تئو_هوششش آروم
تئو_من که نه
نگران کتفه خودتم
!!ارمیا_اینجا؟
کالس بعدی یه ربع دیگه شروع میشد و خیلی کسل کننده بود
_._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
از وقتی اومده بودیم خونه من سرم تو لپ تابو کتابام بود تا فردا کنفرانس خوبی داشته باشم
و این موضوع ارمیا روهم عصبی کرده بود و هی به پرو پام میپیچید
قدی کشیدم
شونه هام درد گرفته بود اینقدر خم بودم
تئو_واستا آخراشه
زیرگوشش گفتم
هیچی نگفت
تو این مدت اینقدر پایه شده بود که عشق میکردم و واقعا عاشقه تک تکه کاراش بودم
__._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
هنوز دهن باز نکرده بودم که هندریک دستشو باال کرد و بدونی که اجازه بگیره شروع کرد به حرؾ زدن
بدونی که بهش توجهی بکنم درسو شروع کردم و رسما سواالیه هندریک تمرکزمو بهم میریخت
هنوز یه ربع از تدریسم نگذشته بود که خیلی برای دهمین بار گالشو باز کرد
احساس میکردم این بیشتر از من درس خونده تا بتونه از توش این سواالرو دراره
با این حرفم چند نفر خندیدن و قیافه استادم پوکر بود
!ارمیا_چیشد تئو؟
شبیه گوجه شدی
!ارمیا_نهههه واقعا؟؟
استاد بعده یکم حرؾ زدن که هیچ کدومو نمیفهمیدم رفت بیرون
داشتم وسایلمو جمع میکردم که یکی خودشو کبوند بهم و کالسور و وسایلم پخش زمین شد
ارمیا_بیخیال تئو کالسو ببین همه دارن نگاتون میکنن دعوا را نندازی
تئو_کصنمک شدی
تئو_یه بار دیگه به پروپام بپیچی جوری آدمت میکنم که برا ننه جونت تعریؾ کنی
آفریقاییه حروم زاده
منم که از اول قصدم همین بود مشتشو جا خالی دادم و یه هوک کوبیدم تو فکش
هندریک_یه جور تالفی کنم که روزی هزار بار به گوه خوردن بیوفتی
تا آخرین کالس دیگه هندریکو ندیدم و این خیلی خوشحالم میکرد
#71
بعد از کلی سرو کله زدن با استادم باالخره راضی شد نمره کاملو بهم بده
و اینکه تمام مدت ارمیا ازم دفاع میکرد خیلی حس خوبی بهم میداد
آروم سرشو از سرم فاصله داد و همونجوری که نفس نفس میزد گفت
همین که وارد خونه شدیم دینو شروع کرد به پارس کردم و مثل همیشه پرید بؽل ارمیا
ارمیا_سالم پشمالو
منم دلم برات تنگ شده بود
!!ارمیا_شام میخوری؟
برگشتم سمتش
تو چارچوب در واستاده بود
ارمیا_باشه
_._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._.
از وقتی که وارد دانشگاه شده بودیم نگاها از رومون برداشته نمیشد
تئو_نمیدونم چه مرگشونه
تو فکر بودم که یکی از بچه هایه کالس اومد کنار تئو
بعد از رفتن اون پسره تئو بالفاصله گوشیشو دراورد و ناباور زل زد به گوشیش
#72
باورم نمیشد
ارمیا_این...این چی...چیه
!ارمیا_کاره اونه؟؟
و زد زیر خنده
ارمیا_ولم کن تئو
میخوام از دست این نگاها فرار کنم
تئو_مگه ما دل نداریم
حرفات خیلی بی ربطه
مثله همیشه ردیؾ جلو نشستیم و تئو جوری رفتار میکرد انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده
باید بزور خودمونو طبیعی جلوه میدادیم و لبخندایه فیکمونو حفظ میکردیم
شاید تئو وارد بود ولی در اصل من درین مورد یه بی عرضه بودم
#73
یکی زد تو سرم
تئو_بریم سلؾ برات یه چیزی تعریؾ کنم کؾ بر بشی این جریان که هیچی دردایه دیگتم یادت میره
اون بیخیالو راحت بود و هیچ موضوعی رو جدی نمیگرفت در عوض من برایه کوچیک ترین اتفاق کلی حرص میخوردم
!ارمیا_چی تو کلته؟؟
تئو_بهت میگم ولی حقه مخالفت کردنو فاااز منفی زدن نداری
ارمیا_بنال ببینم
تئو_میخوام به یه نفر پول بدم بره هندریکو بکنه ازش فیلم بگیره
بعد من اون فیلمه رو پخش میکنم
ارمیا_چی..چیکار میخوای...بکنی؟!!؟
چندتا بشکن جلو چشمام زد و بی حوصله گفت
میدونستم حرفم چرته و اگه تئو کاریش میشد طاقت بی تفاوت بودن نداشتم
درسته منم االن خیلی دوسش داشتم و دیگه نسبت بهش بی حس نبودم
تا آخر روز تئو با چند نفر تماس گرفت و سعی میکرد جلو من با گوشیش حرؾ نزنه
تئو_فردا صبح جوری حالش گرفته میشه که نتونه جایی سرباال کنه
!ارمیا_ینی چی؟؟
#74
ازون جریان فیلم گرفتنو پخش کردن و اون همه کش مکش یک هفته میگذشت و تو این یک هفته هندریک سایشم تو دانشگاه نیوفتاده
بود
ولی به نظر من اون دیگه چیزی واسه از دست دادن نداشت و هرلحظه باید منتظر واکنش شدیدی میبودیم
چون آبروش پیش خیلیا رفته بود و تا چند روز بحث داغ همه بود
من نمیدونم چرا کالسایه سر صبح رو میزارن بالینی که بیشتر مایه حال بهم زنیه
رفتیم سر کالس
تئو_جذابه که
و هرهر خندید
و نزاشت بفهمم هندریک به استاد چی گفت که استاد اجازه داد بیاد داخل
بچه هام زیاد مثله روزایه اول پیگیر اون فیلمه و جریانا نبودن و آبا از آسیب افتاده بود
من هنوز باورم نمیشد که خودشو کنار کشیده باشه و به این آسونی خودشو تسلیم کرده باشه
سعی کردم دیگه به این موضوع فکر نکنم و تمرکزم رو درس باشه
وقتی از کالس خارج شدم تئو حرفاش تموم شده بود و داشت با نیش باز برمیگشت
!!ارمیا_چی گفت؟
ارمیا_بریم سلؾ حالم بهم خورد اینقدر دلو روده باز کردم
تئو_کون لقش
#75
داشتیم با کنجکاوی نگاشون میکردم که هندریک رفت طرفشون و با نیش خند زل زد به ما
ارمیا_نمی..نمیدونم
هرچی بیشتر میگذشت اینا بیشتر سمت ما نگاه میکردن و هندریک انگار داشت اطالعات میداد
!پلیس_جناب موریس؟
تئو_بفرمایید
!ارمیا_جریان چیه؟
پلیس_میشه داخل کیفتونو ببینم
!!بالیت_این چیه؟
تئو_نمیدونم
من این پالستیکو دفعه اوله میبینم
بالیت_شیشه ست
یک کیلویی میشه
!شیشه؟؟
اونم تئو
هرچی بیشتر میگذشت تازه برام جا میوفتاد که این انتقام هندریکه و اون کینه ای که من صدبار به تئو گفته بودم
و رو به سربازا گفت
واقعا مؽزم هنگ کرده بود و چشام زوم رو دستایه تئو بود که داشتن دست بندش میزدن
ارمیا_جناب سرگرد این اصال ممکن نیست حتما اشتباهی پیش اومده
تا جایه ماشین با پلیسه رفتم ولی هرچی میگفتیم انگار کر بود
ارمیا_باشه
برای اولین تاکسی دست تکون دادم و همونجور شماره بابایه تئو رو گرفتم
#76
__._._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
همش حرفایه ارمیا تو گوشم زنگ میخورد ولی دیگه خیلی دیر بود
بالیت_پیاده شو
هرچند بابا یه سره کارش با این جور افراد بود ولی من همیشه از وکالت بی زار بودم
دستمو کردم تو جیبم و گوشیو سوییچ ماشینو کیؾ پولمو بهش دادم
نگاهی به وسایل تو دستش کرد و سوییچ ماشینمو یکم این ور اون ور کرد
ابروهاشو باال انداخت
هنوز نگاش روم بود و هرلحظه زیر نگاه سنگینش کالفه تر میشدم
انگار میخواست از عکس العمالم آتو دراره
و خودش رفت
سربازه هم چشمی گفت و شروع کرد به گشتن وقتی کارش تموم شد گفت بشینم رو صندلی
تو سالن چندتا دره بزرگ بود و هر کدوم مخصوص یه جرایم بود
سرهنگ_بشین
از تک تک رفتارام عصبی بودن میبارید و هرلحظه ممکن بود بپرم و تک تکشونو بزنم
البته اینجا احتمالش زیاد بود بیشتر کتک بخورم تا اینکه بزنم
ولی بدبختی این بود که باید آروم رفتار میکردم و هیچ چاره ای نداشتم
سرهنگ_بسیارخوب مثلی که هنوز برات جا نیوفتاده جرمت سنگینه و کم کم ده سال زندان داره
از درون داشتم میترکیدم ولی صورتمو بی تفاوت تر از همیشه نگه داشتم
!سرهنگ_تو تازه وارد بیست سال شدی اون وقت وکیل داری؟
جالبه واقعا
و رو به بالیت گفت
به سختی با دستایه بستم شماره بابارو نوشتم که بالفاصله بلندم کرد
از اتاق سرهنگه بیرون اومدیم و بالیت منو با یک سرباز دیگه فرستاد ته سالن
به اون کله گندهاشون نمیتونستم چیزی بگم ولی اینو میتونستم عنش کنم
از دست خودم اینقدر شاکی بودم که حتی دیگه حوصله سرزنش کردن خودمم نداشتم
#77
نمیدونم چقدر اونجا بودم یا االن شب بود یا روز که صدای سربازه اومد
تئو_متاسفم بابا
ولی بخدا اون پالستیک برای من نبود
بابا_میدونم باباجان
من پسرمو میشناسم خودم بزرگت کردم
سرهنگ_دوست داشتم براتون کاری بکنم ولی جرم پسرتون خیلی سنگینه و امشب باید زندان منتقلشه
خودتون بهتر با قوانین آشنایین
که ارمیا عذرخواهی کوچیکی کرد و از در رفت بیرون
!تئو_چیشد؟؟
بابا_هیچی مثلی که ارمیا زخم معده داره االنم هم از استرس زده باال
باید بیمارستان میبود قبول نکرد بمونه
بابا و سرهنگ باهم حرؾ میزدن و من فقط فکرم پیش حاله ارمیا بود
!تئو_یک ماه؟؟
دلم میخواست بؽلش کنم ولی نمیشد و این کالفه ترم میکرد
سرگرده_سوارشو
سرگرده_پیاده شو
از جام پاشدم و اومدم بیرون
#78
_._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._.
قرار بود این مدتی که درگیر کارایه تئوییم باباش اینجا بمونه
االن اگه بود خودشو پرت میکرد رو کاناپه و سعی میکرد خرم کنه تا براش ؼذا حاضر کنم
ولی االن سکوت خفقات آوری بود که با تمام وجود نبود تئو رو به رخم میکشید
کیریس_باشه پسرم تو برو بخواب من باید دادخواست برای کارایه تئو بنویسم
به دینو نگاهی انداختم که طبق عادت این چند ماهش رو کاناپه خوابیده بود
ولی امشب تئو نبود که از رو تخت پرتش کنه پایین
گرمایه تنش به هرچیزی می ارزید و االن همه این نبودا مثله پوتک تو سرم کوبیده میشد و مؽزم درد میگرفت
اینقدر به این چرتو پرتا فکر کردم که معدم تیره عمیقی کشید
ارمیا_ نه خوبم
قرص خواب آوربخورم خوابم میبره
کیریس_اگه دید حالت بده حتما بگو زخم معده شوخی بردار نیست
رفتم تو آشپزخونه و دوتا قرص خواب خوردم دلم میخواست فقط بخوابم تا به این چرتو پرتا فکر نکنم
پتو رو محکم بؽل کردم و بویه بدن تئو رو با تمام وجود بو کردم
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
وارد سلولم شدم که با نگاهایه مزخرؾ چندتا مردی که اونجا بودن روبه رو شدم
لباسامو با لباسایه زندان عوض کرده بودم و حساس میکردم گونی پوشیدم
یکی از مردایه اونجا که گوالخی بود برای خودش ابروشو باال انداخت و با تعجب گفت
از حرفاشون داشت حالم بهم میخورد و هرلحظه بیشتر رو مخم میرفتن
الکس_چیکارم میکنی
!گازم میگیری؟؟
#79
بچه ترینشون من بودم ولی اینقدر از نبود ارمیا عصبی بودم که برام کمترین اهمیتم نداشت
یکم قدم ازش کوتاه تر بود ولی خوب اون هیکلی تر بود
االن خداروشکر میکردم بوکس یاد دارم و میتونم حاله اینو حداقل بگیرم
از موهاش گرفتم و سرشو چند بار کوبیدم تو میله هایه تخت
و اومد جلو
به خودم اومدم و یه آپرگات محکم زدم که دسته خودمم درد گرفت
این حرکتا تو بوکس خطا بود ولی االن دلم میخواست تک تکشونو بکشم
نمیدونم چقدر خوردم و زدم
ولی به خودم که اومدم دیدم چنتا سرباز سعی دارن جدام کنن
خودمم بدنم کوفه بود ولی اون موقع دردی احساس نمیکردم
دستمو از تو دستش بیرون کشیدم و روبه اونایی که انگار اومده بودن سینما داد زدم
و رو سربازه گفتم
خودمم این تئو رو نمیشناختم و دفعه اولم بود اینقدر وحشی میشدم
حاال که یه فس کتک زده بودم و عصبانیتم خوابیده بود تازه دردو احساس میکردم
دلم ارمیا رو میخواست و همش صحنه هایه تو اداره پلیس جلو چشمم میومد
#80
مثله این یک هفته ای که گذشته بود رو تختم نشسته بودم و به درو دیوار نگاه میکردم
از انفرادی بیرون اومده بودم ولی خوب زهره چشمی گرفتم از تمام زندانیا و هیچ کس جرعت نداشت باهام حرؾ بزنه
از کارایه بابا تکو توک در جریان بودم و میدونستم پاریس پیش ارمیاس
دلمم برای ارمیا اینقدر تنگ شده بود که حدو اندازه نداشت
رفتم جایه ؼذا خوری به آشؽاالیی که بهش ؼذا میگفتن نگاهی انداختم
لعنتی هرجا میرفتم یادش میوفتادم و ذهنم پر بود از ارمیا و ارمیا و ارمیا
نیاز به سکوتو آرامش داشتم ولی اینجا تنها چیزی که پیدا نمیشد همین بود
هر روز حالو روزم بدتر میشد و این از قیافم معلوم بود
بابا_سالم
این چه وعضیه
!!تئو_پروندم چی شد؟؟
و از جاش پاشد
تئو_میخوام ببینمش
!میشه یه کاری کنی بیاد اینجا؟؟
و رفت بیرون
!!ارمیا_خوبی؟
تئو_داؼونم ارمیا
آرومم کن
اینقدر مکیدم لباشو که نفسایه عمیقش به آخایه کوتاه تبدیل شده بود
اونم گرم همکاری میکرد و این نشون میداد خیلی دلش برام تنگ شده
دلم برای این نفس نفساش تنگ شده بود و بیشتر میمکیدم
ارمیا_باید برم
درو باز کرد و با لبخنده ؼمگینی خدافظی کرد که جوابشو زمزمه وار دادم
فکر میکردم بیاد ببینمش حالم بهتر بشه ولی االن داؼون تر از قبل شده بودم
هی صحنه های چند دقیقه قبلو مرور میکردم و خودمو لعنت میفرستادم
#81
__._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._.
کیریس_من رفتم تحقیق کردم دیدم بابای هندریک مشکل بزرگی تو کشور خودشون به وجود آورده و بعد فرار کرده اینجا
اونم ؼیرقانونی
و اگه این موضوع رو بتونم ثابت کنم که میتونم
پلیس اینترپل میتونه باهاش برخورد کنه و ریپورتشه کشور خودشون و ممنوع الخروج شه
با شک پرسیدم
ارمیا_خیلی عالیه
!به تئو هم گفتید؟؟
و طبق آدرسی که کیریس داده بود جلویه یک خونه ویالیی نگه داشتم
ارمیا_باشه
مواظب خودتون باشید اینا آدم نیستن
بعد از چند دقیقه یک خانوم درو باز کرد و یکم بعد کیریس رفت تو
با یاده اون اتفاقا تو اتاق مالقات لبخنده محوی رو لبم نشست
با اینکه یک هفته از نبودش میگذشت ولی بازم ماشین بو عطرشو میداد
تاحاال اینجوری ندیده بودمش و دلم برای این حالو روزش خیلی گرفت
این چند شب بزور قرص میخوابیدم و اصال دانشگاه نرفتم و فقط دنبال کارایه تئو بودم
اصال نمیتونستم دانشگاهو بدون تئو تحمل کنم و میدونستم اگه برم اونجا واکنشا چجوریه
!!ارمیا_چیشد؟
یه لحظه فکر کردم تئو کنارم نشسته اینقدر قیافش شبیه اون شد
!!ارمیا_چطور؟
!!مگه میشه؟
کیریس_من فکر میکردم که هندریک اصال با خانوادش خوب نباشه و براش مهم نباشه که باباش بیوفته زندان
برای همین قبلی که برم داخل خونشون گوشیمو رو ظبت صدا گذاشتم
تو دلم عروسی بود ولی خوب قیافم چیز زیادی نشون نمیداد
کیریس_دخلشو درمیارم
هم باباشو زمین گیر میکنم همم بعد از اثبات بی گناهیه تئو ازش شکایت میکنم برای تهمتی که زده
االن که این خبرارو شنیده بودم یکم خیالم راحت تر شده بود
به گفته بابای تئو چهار روز دیگه وقت دادگاه بود و باید خودمونو برای هر عکس العملی آماده میکردیم
دره خونه رو که باز کردم دینو دویید و اومد جلو پام به پارس کردن
این چند روز اصال حواسم بهش نبود برایه همین لپاش آب شده بود و مثله قبل سرحال نبود
یک تیکه گوش گذاشتم تو ظرؾ ؼذاش و نشستم پیشش تا ؼذا بخوره
ارمیا_آره
این چند روز اصال حواسم بهش نبود
و رفتم بیرون
بابای تئو نگام کرد و بعد از یکم دقت گفت
به تیشرت تو تنم نگاهی کردم و تازه یادم اومد که لباس اونو پوشیدم
ارمیا_آها
تو دلم کلی به خودم بدو بیراه گفتم که چرا حواسم نبوده
#82
جفتمون از کارو زندگی افتاده بودیم و این دوهفته عین جهنم بود
همه و همه مشکلی بزرگ شده بود که دیگه داشت از پا درم میاورد
وقتی بابای تئو فهمید نذاشت باهاش بیام دادگاه و گفت باید استراحت کنم
دلم براش خیلی تنگ شده بود و نمیتونستم به خودم دروغ بگم
منتظر زنگ بابایه تئو بودم ولی هنوز هیج خبری نشده بود
خیلی دوست داشت زیر گردنشو ناز کنم و منو یاده خودم مینداخت
ارمیا_سالم
!چیشد؟؟
که نفسمو با صدا دادم بیرون و خودمو دوباره پرت کردم رو کاناپه
کیریس_خودتم باید قبول کنی تئو کاره درستی نکرده و به بدترین چیز تالفی کرده
کیریس_من میتونستم هفته اول و حتی چند روز اول تئو رو از زندان درارم
ولی گذاشتم اونجا بمونه تا بفهمه که نباید باهرکسی کل کل کنه
تا مردونه رفتار کردنو یاد بگیره
!ارمیا_وا...واقعا؟؟
کیریس_آره واقعا
باید این کله خرابیه جوونیش میخوابید
خیلی پسر دعواییه
ارمیا_آها
#83
!ارمیا_خوبی؟؟
احساس میکردم حاال که اومده اون تیکه از وجودمم که حس میکردم نیست برگشته
تو راه تئو یه بند حرؾ میزد و نشون میداد که این جریانات یکمم رو اون روحیه ی شیطونش تاثیر نداشته
از دعواش تو زندان گفت که دوست داشتم خودمم بزنمش که با اونا در افتاده
خداروشکر کاریش نشده بود
تئو_مرسی بابا
نمیدونم اگه نداشتمت باید چیکار میکردم
ارمیا_بشین چه بهتر
تئو_اون فضایه خفقان آور زندانو فقط به امید این سپری کردم که بیام بیرون
تو هستی که دوباره همه چی درستشه
تو فقط باشی حالم خوبه حاال هرجا باشیم
تئو_من بیشتر
....ارمیا_دوس داش
که دوباره با لباش ساکتم کرد
#84
این چند روز فقط فست فود میخوردیم برای همین یخچال خالیه خالی بود و نمیتونستم چیزی درست کنم
با اکاراه گوشیمو برداشتم و زنگ زدم فست فودی
که منو تو پسریم و چیزی برای قایم کردن نداریم و اینقدر تنگ بازی درنیارمو کلی چرتو پرته دیگه
تئو_حرفمو پس میگیرم
و افتاد رو پیتزاها
مثله جارو برقی از یه کنار شروع کرد به خوردن و تا قاچه آخرشو خورد
نمیدونم چرا ازین حرفش قیافم توهم رفت و دلم به حالش سوخت
تئو_بریم بخوابیم
خندیدم و گفتم
تئو_هیچی باورکن
آروم میبوسید
ارمیا_تئو....بسه..دیگه
#85
__._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
انگار دوباره به زندگی برگشته بودم و اون مدتی که ازش دور بودم زندگی نمیکردم
!تئو_چرا؟؟
امشب که خیلی بهتره بعد از دوهفته دلتنگی
..ارمیا_خوب
!دوست دارم بدونم اگه رابطه ای باشه من چندمین نفرم؟
یعنی قبله من کسی بوده حاال چه دختر چه....پسر
خیلی برام مهمه راستشو بگی
تازه اگه بگمم با این حرفم ناراحت میشه و حتی ممکنه چند روز ذهنش درگیر باشه
که با این حرفم دستشو انداخت دور گردنم و لباشو رو لبام گذاشت
_._._._._._._._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._.
دندوناشو درنمیاورد
تئو_بریم حموم
و پتو رو کنار زد
میز صبحانه رو آماده کردم و دوتا لیوان پر شیرموز عسلم درست کردم
که لبخنده دندون نمایی زدم و همونجور که میرفتم سمت حموم گفتم
ارمیا_حقته
دیوثم تویی
#86
تئو_فکرشم نکن
بریم اونجا تو باید بری خونه خودتون من نمیتونم تنهایی بخوابم
ارمیا_منم سختمه تنهایی بخوابم ولی خوب مامان بابا ناراحت میشن حاال که امتحان نداریم نریم پیششون
تئو_االن بگو
چون بابا فارسی حرؾ میزد منم مجبوری فارسی جوابشو دادم
ارمیا_سالم بابا
!من خوبم شما چطورین؟؟
!مامان خوبه؟؟
بابا_آره شکر
امتحاناتون باید تاحاال تموم شده باشه
!!اونجا اینقدر خوش میگذره که سر نمیزنین؟
ارمیا_نه خنگول
بابا اصرار داره وقتی خانواده ایم باید به زبون مادریمون حرؾ بزنیم
ارمیا_موافق بودن
زمانه رفتو تعیین کنن میتونیم بلیت بگیریم و بریم
پسره جوگیر
#87
با نگاه کردن به هرگوشه فرودگاه یه خاطره برام زنده میشد و یاده خدافظی مون از مامانجون باباجون میوفتادم
تئو_چه باحال
خانوماتون حجاب دارن
به چشمایی که کنجکاو زل زده بودن بهمون سعی کردم بی تفاوت باشم
وقتی فهمید سوخته اینجا چقدر ارزونه حق داد که اینقدر ماشینم زیاد باشه
تاکسی روبه روخونه نگه داشت و دوبله سوبله پول کرایه گرفت
داشتم زل زل همه جارو با چشمام میخوردم که صدایه قربون صدقه هایه مامانجون اومد
چمدونو ول کردم و با لبخند بزرگی پیرزن دوست داشتنیه رو به رومو بؽل کردم
!!ارمیا_خوبی مامانجون؟
چقدر دلم براتون تنگ شده بود
برای اینجا برای باباجون
پیشونیشو بوسیدم
که انگار تازه چشمش به تئو افتاد که داشت با لبخند مارو نگاه میکرد
با همشون سالم کردم و سعی کردم بیشتر پیشه تئو باشم تا ؼریبی نکنه
گرچه اون همه جا سعی میکرد بهش خوش بگذره و با بابا مشؽوله خوشوبش بود
از بچگی هم ازشون خوشم نمیومد همیشه ماشینامو خراب میکردن و لوسو جیػ جیؽو بودن
ارمیا_آره بلده
#88
__._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._.
تئو_ما دوتا با پسر عمه هات؛ علی و حمید باید تو این اتاقه بخوابیم
تئو_ینی چی من شاید بخوابم ببوسمت یا شب پیشت بخوابم اینجوری نمیشه که سرخر اینجاس
که بازم جوابش پارس بود با این تفاوت که دندوناشم نشونم داد و اونم یه جورایی تهدیدم کرد
ارمیا_تئو خودت اصرار داشتی بیایم ایران باید با شرایطش کنار بیای
رفتم سمت چمدونم و یک دست لباس راحتی برداشتم و لباسمو عوض کردم
اصال چه دلیل داشت که ارمیا اینقدر با این پسره نچسب گرم بگیره
ارمیا_تئووو
سریع شلوارتو عوض کن
مامانجون باباجون ارمیا هم آدمایه مهمون نوازی بودن و سعی میکردن بهم سخت نگذره
دست پخت مامانجون ارمیا خیلی خوشمزه بود اون قدری که دوتا بشقاب خوردم
آخرایه ؼذا بود که داد ارمیا رفت هوا و بعدش خنده علی حمید بلند شد
سرجام سیخ نشستم و نگران ارمیا رو که تقریبا نصؾ آبه پارچو خورده بود نگاه کردم
!تئو_چیشد؟
!تئو_خوبی؟؟
خیلی حوس لباشو کرده بودم و اینکه دمه دستم بود و نمیتونستن ببوسمش عصبی ترم میکرد
#89
تا شب اتفاق خاصی نیوفتاد و قرار شد امروزو استراحت کنیم و فردا بریم ایران گردی
چون تو جعمشون رسما مثه یه کسخل باید دورو ورو نگاه میکردم یام که سرم تو گوشیم میبود
خمیازه ای کشیدم
ارمیا و حمید و علی پایین خوابیده بودن و اینکه ارمیا وسط اون دوتا بود بیشتر از هرچی حرصمو درمیاورد
نمیدونم چقدر به صورت ارمیا نگاه کردم که کم کم چشمام گرم شد وخوابم برد
_._._._._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._._.
علی_پاشو این رفیقتو جمع کن چشمو گوش خواهرو دختر خاله هامو باز کرد
!ارمیا_چیشده مگه؟؟
که سریع از جام پاشدم و تیشرتمو از باال سرم برداشتم تنم کردم
ارمیا_پاشو بریم باال وگرنه تا چند دقیقه دیگه دختر عمه هام با نگاهاشون میخورنت
تئو_خوب بخورنم
!!اشکالی داره؟
با این حرفش یکی محکم زدم تو سرش که دادش رفت هوا
فکر اینکه هلیا و هدیه(خواهرایه حمید) بخوان فکری درباره تئو داشته باشن هم عصابمو بهم میریخت
و بدونی که منتظر عکس العملی باشم درو باز کردمو رفتم بیرون
وقتی دیدم همه بیدار شدن خداروشکر کردم که زودتر تئو رفت
این مدت از همه بیشتر به اون خوش میگذشت چونکه همش بؽل یکی بود و ناز میشد
!!ارمیا_خوبید؟؟
!!واقعا این سواال چیه میپرسین؟
با اینکه هدیه و هلیا خواهر بودن ولی هیچ وجه اشتراکی نداشتن
هرچی هدیه مثله نازی فضولو جیػ جیؽو بود بجاش هلیا آرومو ساکت بود
#90
بعد از صبحانه با نظر همدیگه و رای گیری رفتیم فوتسال و قرار شد دوسته علی هم بیاد
حمید_اوؾ چه هیکلی
!چی کار میکنه اینجوریه؟
ارمیا_بوکس
ارمیا_دارن کص میگن
باعث خوشحالیم بود تو جمع کسی فرانسوی یاد نداره و کامال راحتم
لباسامونو عوض کردیم که یکی اومد داخل رخت کن و گرم با علی احوال پرسی کرد
علی_حمیدو که میشناسی
اون پسر داییم ارمیاس
و دوستش تئو
ایرانی نیست
که فرید با منو تئو دست داد و با تئو اینگلیسی احوای پرسی کرد
رفتیم تو زمین که دیدیم پنج نفر دیگه ام تو زمینن و دارن گرم میکنن
!!تئو_جریان چیه؟
ارمیا_کسخل بازیه
میخوایم مسابقه بدیم
تئو_خوووبه
علی فوتسال کار میکرد و همه چیو توضیح داد و منم برای تئو گفتم
تئو_آخه این کص دست بازیا چیه مثه آدم توپو میتونستی بگیری مگه فلجی پسره بی عرضه
!!حمید_ارمیا چی میگه؟
و قهقه ای زدم
!!تئو_ به چی میخندی آخه؟
داور_خطا نبود
تئو_خطا کرد
میدونستم اصال تحمل باخت نداره و االن داره خودشو کنترل میکنه که نزنه دهن داورو سرویس کنه
#91
میدونستم کارد بزنم خون تئو درنمیاد و فقط دعا میکردم عصبی نشه
علی_ینی چی داور طرؾ اونایه
ارمیا_میگه پنالتیه
داور که حاال فهمیده بودم اسمش امیره دستشو گذاشت رو شونه تئو و جوابشو داد
تئو_ببین الشی این بازیه مسخره هیچ اهمیتی نداره ولی دفعه آخرت باشه دسته نجست بهم میخوره
از طرفی از دست تئو عصبی بودم که هنوزم نمیتونست خودشو کنترل کنه
از طرفی ام دلم خنک شده بود که حقه امیرو کؾ دستش گذاشت
با این کاره تئو علی و حمیدم بدونی که چیزی بگن وسایلشونو برداشتن و اومدن بیرون
از سالن که بیرون اومدیم و رفتیم طرؾ پارکینگ دیدم تئو منتظر واستاده
دهنشو باز کرد که جوابمو بده ولی مثلی که پشیمون شد و حرفشو خورد
!علی_چیشد ارمیا؟؟
کجا داره میره
ارمیا_هیسسس
بریم خونه
شاید تنها کسی که جرعت داشت اینجور سرش داد بزنه و حتی دست روش بلند کنه من بودم
سمت خونه راه افتادیم وهرچی دورتر میشدیم نگرانیم بیشتر میشد
اخه سرو وعضشم درست نبود نکنه پلیس به پوشش گیر بده
تا وقتی برسیم خونه ماشین ساکت بود و کسی حرفی نمیزد
#92
!بابا_تئو کو؟؟
ارمیا_نیست
ینی...رفت
حاال با زر زرایه حمید همه جمع شده بودن و منتظر جواب قانع کننده بودن
!!بابا_کجا گل پسر؟؟
!مثلی که هنوز برات جا نیوفتاده چه گندی زدی؟؟
ارمیا_بابا شما خبر نداری سر این عصبی بودنه تئو چی کشیدم و کجاها که راپام وا شد
برام مهم نیست کدوم گوریه
پسره لجباز
وقتی نمیتونه دو کالم انتقاد بشنوه بهتره بره گمو گورشه
و رفتم تو اتاق
صدای مامان میومد که به بابا میگفت بهتره تو دعوایه ما دوتا دخالت نکنه
و منم یاده اون کسشرایی میوفتادم که تو حال گفتم و یک کلمشو قبول نداشتم
نگرانیم یک لحظه برطرؾ نمیشد و لحظه به لحظه فکرایه چرته جدید تر به سرم میزد
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._._._.
وقتی با ارمیا بحثم شد فقط دلم میخواست ازش جدا شدم تا بیشتر کدورتی پیش نیاد
وقتی به خودم اومدم دیدم هیچ جا رو نمیشناسم و بدتر از همه نگاهایه بقیه بود که روم زوم بود
حقم داشتن چون لباسایه تنم یه تاپ آستین حلقه بود و یک شلوارک
تاکسی گرفتم و بزور بهش فهموندم منو به نزدیک ترین هتل ببره
دلم نمیخواست جواب بدم ولی از طرفی ام دوست نداشتم نگرانش کنم
!!تئو_بله؟
!ارمیا_خوبی؟؟
!کجا گذاشتی رفتی؟؟
نمیگی من از نگرانی دق میکنم
ارمیا_آره
تئو_منتظرتم
بعد از اون همه فعالیت هنوز ناهار نخورده بودم و از من بعید بود
#93
__._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._.
برای بار دوم به شماره اتاق نگاه کردم و زنگ درو زدم
وقتی فهمیدم تئو کجاست بالفاصله ماشین باباجونو برداشتم و بهشون گفتم که میرم پیش تئو
!تئو_جونم؟؟
ارمیا_من تو هتلم
!چرا در میزنم باز نمیکنی؟؟
!!تئو_راحت اومدی؟
نشست کنارم
و شیطون زل بهم
تئو_دارم فکر میکنم حاال که من پوله یه شبه هتلو دادم چی میشه امشب همین جا بخوابیم
ارمیا_ماشین باباجون دستمه
تئو_اشکال نداره
فردا میریم بهش میدیم
و با شک گفت
!تئو_چی من؟؟
به یکی بگو که بهش بخوره
من به این مظلومی
زیر لب عریدم
حاال که اینجوری دیده بودنم بزار حداقل فکر کنن ایرانی نیستم
#94
و خوابوندم رو تخت
__._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
تئو_ارمیا پاشو
پاشو گنده بک
دستمو دراز کردم و گوشیمو از رو میز عسلی برداشتم و ساعتو نگاه کردم
تئو_سرما میخوری
تئو_تواناییام باالیه
اینقدر این کارو یهویی انجام دادم که یکم طول کشید تا به خودش بیاد
_._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._.
همونجور که حدس میزدم با ورودمون به خونه سیل چراها سرم هوار شد
!ارمیا_جدی؟؟
مامانجون_آره چون دوست داشتی درست کردم
ارمیا_دارم براتون
الشیا شما همش اینجایین خوب برایه منم نگه میداشتین
که سری تکون دادم و خصمانه به اون دوتا چلؽوز روبه روم نگاه کردم
بعد ازین که این سواال رو یه بار بابا و آقاجون هم کردن و جوابشو شنیدن دیگه کال جریان فراموش شد
!تئو_چته دیوانه؟؟
تئو_عههه واقعا
خوب مشکلی نداره که
و گوشیشو از رو زمین برداشت
#96
این چند وقتی که اومده بودیم اینجا اونم پلو خور شده بود
تئو_دست پخت مامانجونت خیلی خوبه
کاشکی میشد بیاد فرانسه
چنگالو فرو کردم تو دستش که آخی گفت ولی بازم اون نیشه بی صاحبشو نبست
!!ارمیا_چیزی شده؟
مامانجون_نوش جونتون
ارمیا_قربونتون بشم
اینجا اومدم کلی چاق شدم
و پشتمو مالید
خوب حقم داشت خوده آقاجون ۷۱سالگی ازدواج کرده بود و معتقد بود سنه ازدواج اینه
!تئو_چیشدی یهو؟؟
با شنیدن این حرفم دستش که داشت پشتمو میمالوند خشک شد و با تعجب نگام کرد
باید بهش اطمینان خاطر میدادم که آقاجون یه حرفی زده و اون نباید جدیش بگیره
و از سر میز پاشد
#97
__._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
!ارمیا_خوبی؟؟
تئو_نه
ارمیا_ولی هیچ کدوم ازینا دلیل نمیشه یادم بره گوشیمو از پنجره پرت کردی بیرون
!تئو_ها؟؟
!گوشی؟؟
جریان چیه؟!؟
تئو_بمیررر
تو خوابه شبت گوشی برات بگیرم
ارمیا رفت پیشه حمید و فک کنم عذر خواهی کرد و بعدش دوتایی خصمانه نگام کردن
#98
_._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._.
و هرچی به تئوگفتم برام مثله گوشی قبلیم بخر و بیشتر پول نده
گوش نکرد و باال ترین مدله آیفونو خرید
همیشه همین جور بود باید بهترین چیزو میخرید تا دلش راضی شه
یازده بود
رفتم تو اتاق که دیدم تئو سرش تو گوشیشه و خیلی دقیق داره چیزی تایپ میکنه
!!ارمیا_چیکار میکنی؟؟
تئو_هیچییی یکی از بچه ها پول میخواست دارم براش کارت به کارت میکنم
تئو_مایکل
!ارمیا_مایکل؟؟
واال اون باید به ما پول قرض بده با اون کارخونه باباش
اونم از خدا خواسته دستاشو دور کمرم حلقه کرد و محکم میبوسیدم
یکی از دستامو گذاشتم رو سینش و اون یکی رو بردم باال سرش که گوشیش اونجا بود
از لبش گاز گرفتم که جری تر شد و اونم شروع کرد به گاز گرفتن
ارمیا_ من تورو فقط وقتی جدی میبینم که داری یه کاره مهم میکنی
میخوام ببینم چیکار میکردی
تئو_چرا نریم
میریم
خودم برت میدارم میبرمت
با صدایه ما دوتا بقیه هم توجهشون جلب شده بود و متعجب نگامون میکردن
!مامان_چیشده پسرم؟؟
!بابا_واااقعا؟؟
شما که یک هفته ام نمیشه اینجایین
گرفته VIPارمیا_نمیشه
کنسلش کنم کله پول میپره
#99
باالخره بعد از کلی دعوا و جنگو جدال خانواده قانع شدن که ما برگردیم
البته فارسی هم نمیدونست و الزم نبود با مامانجون و باباجون سرو کله بزنه
اونا خیلی دلخور شدن و تئو فقط آخرش به فارسی ازشون تشکر کرد
وقتی با اون لحجه داؼون فرانسویش سعی داشت فارسی حرؾ بزنه
خوب حقم داشت تقریبا چون همش شیفتی ناز میشد و مرکز توجه بود
از وقتی دانشگام شروع شده بود یه ریز باید ازینجا به اونجا منتقل میشدم و این خونه به دوشیم عصبیم میکرد
بعد از چند ساعت پرواز خسته کننده باالخره هواپیما فرود اومد و ما پیاده شدیم
مشکوک پرسیدم
هم بیخیال بود هم خیلی گشاد و ازین بابت خیلی حرصمو درمیاورد
گرچه میدونستم یکم دیگه یادم میره و کال بیخیال تالفی میشم
رفتیم داخل که دیدیم مامان باباشم واستادن و خوشحال مارو نگاه میکنن
تئو تک تکشونو بؽل کرد و منم فقط با لبخند بهشون سالم کردم
ارمیا_خیلی ممنون
!!الیزا_ینی چی؟
الیزا_اووو تئو
من اخه کی میرم اونجا
ارمیا_خوب راستشو بخواین تئو بیخبر بلیت برگشتو گرفت و ما مجبور شدیم بدونه اونا برگردیم
اونا هنوز دلشون نمیاد برگردن
جسی_تئو
چرا این کارو کردی شاید ارمیا میخواست بمونه
..تئو_خوب اخه
فک کردم شاید دلش برای اینجا تنگ شده باشه
#100
تئو_چرا نداره
دوس ندارم حاال که اومدیم فرانسه بازم اذیت باشیم
هی مواظب باشیم فالنی نفهمه
لباساشو دراورد
و رفت تو حموم
_._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._.
!ارمیا_هوم؟؟!چیکار میکنی؟
تئو_االن که بیداری
ارمیا_خیلی کسکشی
!تئو_توام میخوای؟؟
#101
_._._._._._._._.شخص سوم__._._._._._._._._.
بعد از چند ماه دوباره اکیپشون دورهم جمع شده بود و همه منتظر ارمیا و تئو بودن
مایکل هنوز همون پسر بیخیال گذشته بود و انگار هنوز هدؾ خاصتی تو زندگی نداشت
سوزی با اینکه شر بود ولی خانوم تر شده بود و دیگه اون بچه بازیارو نداشت
با باز شدن در کافه همه نگاه ها سمت ارمیا و تئو چرخید
تئوهم با دیدن دوستایه چند سالش حسابی سر کیؾ اومده بود و تقریبا کافه رو روسرش گذاشته بود
ارمیا هم اصال اهمیتی براش نداشت با لبخند به کارایه تئو نگاه میکرد
اون چهارتا باهم بحث میکردن و ارمیا مثله همیشه ساکت نگاشون میکرد
هیچ وقت سعی نمیکرد گوشه ای از بحثو بگیره و دوست داشت شنونده باشه
مایکل_آآآآآ باریکال
یکم یادبگیرید کونیا
!سوزی_مسافرت؟؟
!بدون برنامه ریزی؟؟
تئو_منم میارم
تئو_میشناسیدش
و براش عحیب بود که ارمیا چجوری راضی شده بود تا با تئو باشه
!تئو_سرجاشه کی بریم؟؟
بحث کال منحرؾ شد
#102
__._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._.
قرار بود من برم دنبال سوزی و باهم بیایم اینجا تا راه بیوفتیم جنگل
و آروم خندیدیم
!!ارمیا_بقیه که جفت نیومدن؟؟
باورم نمیشد که از این همه دختر تویه فرانسه آماندا دوست دختر مایکل باشه
اصال دوست نداشتم به قیافه ارمیا نگاه کنم ولی میدونستم همه براشون سوال شده که چه رابطه ای بین مادوتا وجود داره
االن معلوم نبود ارمیا چه تصوری دربارم داره و فکر میکنه چقدر درو ٥گفتم بهش
دوست داشتم بیاد بزنه تو دهنم و بهم بگه یک دروؼگویه کثیفم ولی اینجور ساکت نباشه و بی حرؾ نگام نکنه
از درون داشتم میترکیدم ولی مجبور بودم خودمو نگه دارم
دوست داشتم با ارمیا تنها باشم تا بهش بگم که میتونم جبران کنم
میتونم ازین به بعد راست بگم
بهش بفهمونم دوست داشتنم واقعیه و فکر نکنه تا االن بازیش میدادم
و نشوندش تو ماشین
واسه پیش گیری از هر اتفاق دیگه ای هم ارمیا نشست تو ماشین رو به آماندا گفتم
!آماندا_واقعااا؟؟
همین پسره ای که تو ماشینه؟؟
دیدم همچین برخوردش دوستانه نیست
_._._._._._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._._._.
از فشار عصبی دستام میلرزید و هر لحظه امکان داشت رفتاره ؼیر طبیعی انجام بدم
منه خر خیلی زود حرفاشو دروؼاشو باور کردم و االن بازیچه شده بودم
بدونی که بهشون نگاه کنم استارت زدم و دنبال ماشین مایکل راه افتادم
روبه من گفت
و خیلی زود تئو شد پسر شیطون زندگیم که دلم برای تک تک کاراش ضعؾ میرفت
باشه_
باشه_
!آماندا_کی بود؟؟
تئو_حواست باشه
آماندا از ماشین پیاده شد که تئو بالفاصله درارو قفل کرد و چرخید سمتم
#104
!مایکل_شمادوتا چی میخورید؟؟
ارمیا_من شیرکاکائو کیک میخورم
ولی تئو رو نمیدونم چی دوست داره
مثله اسب دروغ میگفتم و بهتر از هرکسی میدونستم عاشقه قهوه ست
با دیدن آماندا که از بازویه تئو آویزون بود حرصم بیشتر شد
بقیه هم نشستن
نمیتونستم ببینم رو رون پاهایه تئو دست میکشه یا با عشوه براش میخنده
تحمل نداشتم ببینم چیزی دهنش میکنه و تئو مثله یه موم تو دستاشه
سرمو باال آوردم که با دیدن صحنه روبه روم چشمام گرد شد
میدونستم مثله دختر بچه ها شده بودم ولی قلبم تحمل این همه فشارو نداشت
انگار که گوشیم زنگ میزنه از جام پاشدم و بی حرؾ از بقیه فاصله گرفتم
سوزی_ینی چی ارمیا خوب برگشتن که برگشتن مام فوقش دوشب دیگه برمیگردیم
تمام حرفا و دادایی که بؽض شده بود رو به بدتر وجه ممکن عربده میزدم
فقط دلم میخواست خودمو خالی کنم تا بفهمه منم میتونم از خودم دفاع کنم
#105
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._.
مات به رفتنش نگاه میکردم و سرجام خشک شده بودم
با تموم شدن حرفش یکی خوابوندم تو گوشش که پخش زمین شد
چنتا بوق خورد که ریجکت کرد و بعد هرچی زنگ زدم میگفت خاموشه
و اون تنها میتونه التماس کنه برش گردونن و هیچ کاره دیگه ای از دستش برنمیاد
سرمو از رو فرمون برداشتم و اشکامو پاک کردم
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._.
اینقدر حجمش زیاد بود که سرم نبض میزد و دیگه گنجایش نداشت
آره من ارمیا دانشور پسره مؽرور و ؼد عاشق همجنس خودمم و االن هم دارم مثله بچه ننه ها براش گریه میکنم
من عاشقه پسر تخص زندگیمم و با اینکه الشی بازی دراورد بازم دوسش دارم
#106
ازون دعوامون سه چهار روز میگذشت و عین این چند روز رو تو خونه بودم
آنجال بود
میخواستم بیخیال بشم که رفت رو پیؽامـگیر و بعد صدای آنجال تو خونه پیچید
آنجال_سالم ارمیا خوبی؟؟
نمیدونم خونه هستی یانه ولی خوب من میخوام برم بیرون بگردم
دوست داری توام بیا یک آبو هوایی عوض کنی
آنجال_وای سالم ارمیا چرا گوشیت خاموشه تلفن خونه رو هم جواب ندادی این چهار روزم اصال خبری ازت نیست
....چرا
ارمیا_باشه باشه
یکم آرومتر
کجا بیام اونجا برات توضیح میدم
بعد از پنج دقیقه رسیدم و رویه نیمکته کنار خیابون نشستم که اگه اومد راحت پیدام کنه
خیلیا زنگ زده بودن ولی خوب فقط تماسایه بی پاسخ تئو به چشمم میومد
با صداش سرمو باال آوردم که نگام تو نگاه تئو قفل شد
عصبی از جام پاشدم و بدونی که جواب سالم آنجال رو بدم رامو کشیدم برم
هنوز یک قدم نرفته بودم که آنجال محکم بازومو چسبید و برم گردوند
و ازین که دلم برای صدایه مردونه و بمش ضعؾ رفت خودمو لعنت کردم
#107
تند تند پلک میزدم تا اگه خوابم از این کابوس لعنتی نجات پیدا کنم
از عصبانیت دستمو مشت کردم و تمام خشمم تو دستام جمع شد و پرتش کردم اون ور
چیکار...چیکار کردم
صدای جیؽه آنجال باال سر تئو میومد و همه دورش جمع شده بودن
ارمیا_نمی...نمیدونم
!نزدیک ترین بیمارستان کجاس؟؟
راننده_اونجا ببرم
من تئو رو درحالی که سعی داشت ببخشمش پرت کردم جلو ماشین
#108
من دلم تئومو میخواست تا بؽلش کنم و بگم بخشیدمش فقط حالش خوب بشه
بگم قول میدم دیگه سرش داد نزنم فقط کاریت نشه
ضرب دسته تئو سنگین تر بود و این مقایسه بیجا حالمو بدتر میکرد
آنجال مامان تئو رو بؽل کرد و کشیدش کنار که هقهقاش باالتر رفت
سرمو باال آوردم و با چشمایه اشکیم شرمنده بابای تئورو نگاه کردم
کیریس_ارمیا میدونم آنجال به داستان پرو بال داده و تو هیچ وقت از قصد این کارو نکردی
حداقل دوربینایه تو بازداشتگاه و بوسه هاتون اینو نشون نمیداد
اینقدر حالم خراب بود که اگه خودمم تخت کناری تئو میخوابیدم عجیب نبود
نبود تا باشه
نبود
نمیدونم چند ساعت راه میرفتم ولی دیگه پاهام خسته شده بود
انگار دلم پشت اتاق عمل مونده بود و من فقط جسم بی ارزشمو با خودم بزور کشیده بودم
تمام راهو تو فکر این بودم که بعد تئو چی میشم و هرچی بیشتر فکر میکردم بیشتر به یه جنازه شبیه میشدم
چشام قرمزو متورم بود موهامم بهم ریخته تو صورتم پخش بود
ارمیا_سالم مامان
من خوبم تو چطوری بابا خوبه؟؟
.....ارمیا_من
من فقط خیلی تنها شدم نیستین
...دلم گرفته بود همین
با فکر خاطراتم سرمو بیشتر تو پتو فشار دادم و لبامو کشیدم روش
نمیتونستم بخوابم
آروم نمیشدم
#110
فکر کنم روز سوم چهارم بود که رفتم بیمارستان تا خبرشو بگیرم
پر از شکایت
.....پر از عقده
من پر بودم
....پر از ای کاش
ارمیا_سالم بفرمایید...؟؟؟؟
کیریس_سالم پسرم
میخواستم باهات حرؾ بزنم
وقت داری؟؟
ارمیا_چشم
کیریس_پس منتظرم
.......نکنه....نکنه تئو
یه حسی بهم میگفت امروز میبینمش برای همین دوست داشتم خوب به نظر بیام
شیشه عطرمو رو خودم خالی کردم و با برداشتن گوشیو کیؾ پولم از خونه خارج شدم
سالم باشه
با ورودم به کافه چشمم به مامان بابای تئو خورد که پیشه هم نشسته بودن
...ارمیا_سالم
#111
شده بودم پسر بچه ای که بدون داداش بزرگ ترش هیچ پناهی نداره و از همه زور میشنوه
و من حتی دیگه دلخوشیه اون داداش بزرگ ترم نداشتم تا بیادو ازم دفاع کنه
...ارمیا_خوب
خوب اینکه خیلی خوبه
با اینکه بؽض داشتم ولی سعی کردم لرزش صدامو کنترل کنم
!ارمیا_ینی میخواید بگید دیگه دورو ورش پیدام نشه؟؟
!!دوست دارید دیگه اثری از من تو زندگیش نباشه؟؟
یا روتون نمیشه بگین گورمو گم کنم
من مرگمه ولی اگه به نفع تئویه مشکلی ندارم
......من
واقعا راست میگفت چیشده بودم که با کوچیک ترین تلنگر بؽضم میکرد
!ارمیا_از من چی میخواید؟؟
کیریس_حاال شد
دکتر گفته به مرور حافظه تئو برمیگرده و این بخاطره ضربه ای بوده که ناگهان وارد سرش شده
گفت الزمه خاطراتش براش تداعی بشه حاال چه بد چه خوب
با حرفایه بابای تئو یکم امید برگشت ولی هنوزم دلم آروم نبود
!ارمیا_االن؟؟
آ..آره میتونم
جسی_دوستاشم هستن
آنجال و سوزیو مایک
!مشکلی نداری؟؟
شاید رفتارشون درست نباشه
لبخنده تلخی زدم
ارمیا_فکر نمیکنم
باید کنار بیام
#112
__._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._.
کسایی که یک روز بود میشناختمشون ولی به گفته خودشون سالها بود که باهم دوست بودیم
سوزی هم هر پنج دقیقه یک بار از دست کارایه مایک جیػ میکشید و حسابی شلوغ کاری میکرد
الیزا و آنجالم یه گوشه باهم نشسته بودن و هر چند دقیقه یک بار یواش میخندیدن
منم این وسط هیچ کسیو نمیشناختم و تنها چیزی که ازشون میدونستم اسمو فامیلشون بود
!تئو_اذیت کردن سوزی یا جارو کردن میز از یک کنار جزء وظایؾ خطیرته؟؟
اون موقع هام مامانو الیزا میزدن زیر گریه و بابا سعی میکرد آرومم کنه
نگاهمو دور تا دور حال چرخوندم که چشمام رو یک چهره جدید قفل شد
به پسر روبه روم نگاه کردم
تئو_خوشبختم ارمیا
میدونی که هیچی یادم نمیاد شرمنده رفیق
!آنجال_شناختیش تئو؟؟
تئو_ نه
که بهتری زیر لب گفت و نیش خند زد
چه صمیمی
مایکل دوباره شروع کرد به چرتو پرت گفتن و همه تو بحثایه کسشرش همراهیش میکردن
تنها کسی که ساکت یه گوشه نشسته بود و حرفی نمیزد ارمیا بود
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._.
به صورتش نگاه کردم
چقدر دلم براش تنگ شده بود و االن تازه میفهمیدم چیو از دست دادم
اینقدر بؽضمو نگه داشته بودم گلوم متورم شده بودو درد میکرد
تو جعمشون بیگانه بودم و دیگه تئویی نبود تا هوامو داشته باشه
#113
نمیدونم مشته چندم بود که تو صورتم میرختم ولی اشکامم باهاش ریخت
من دیگه اهمیتی نداشتم و این تنها بودن تو اوج تنهایی آزارم میداد
ارمیا_نه خوبم
پاهام نمیتونست وزنمو تحمل کنه و معدم دردش هر لحظه بیشتر میشد
جسی_بیا بیرون
حاال که رفتن
تئو_دستت دردنکنه مامان فرستادیشون برن من واقعا عصاب سروصدا هاشونو نداشتم
!ارمیا_چیزی شده؟؟
تئو_ نه هیچی میخواستم ببینم چیزی یادم میاد یانه
تئو_مامان بابا یه چیزایی تعریؾ کردن از اینکه دانشگام تو پاریس بوده و اینکه کی هستم
ولی نمیدونم چرا هیچی یادم نیست
جز چنتا خاطره گنگ از بچگی
ارمیا_اینجا ایرانه
کشور من
!تئو_واقعاا؟؟
!مگه باهات اومدم تاحاال؟؟
ارمیا_آره اومدی
و زد عکس بعدی
ارمیا_آره خیلی
ارمیا_تو اینا برات چارتا خاطرس ولی برای من تموم زندگیم بوده
تمام چیزایی که اولین بار باهم تجربه کردیم لعنتی
اینا فقط خاطره نیست که اینقدرآسون از کنارش رد میشی
سرمو از تو گوشی دراوردم که دیدم مامان بابایه تئو دارن با لبخند نگامون میکنن
!ارمیا_چیزی شده؟؟
کیریس_نه هیچی
خوشحالیم که اومدی
#114
_._._._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._._.
!ارمیا_خوبی؟؟
تئو_آره آره
سرگیجه هام بیشتر شده
تئو_آره گفتم
گفتش طبیعیه
گفت یه جور شوک به مؽزته و ممکنه حافظتو به تدریج برگردونه
و رو به بابا گفتم
بابا_تو دست پخت ارمیا رو یادت رفته وگرنه دست پخت ارمیام عالیه
!تئو_جدی؟؟
تئو_خداروشکر
قشنگ معلوم بود بزور داره خودشو خوشحال نشون میده و تمام رفتاراش تظاهره
!الیزا_چیشد؟؟
و رو به من گفت
!تئو_ارمیا خوبی؟؟
ارمیا_خوبم
سوپش ترش بود
اسید معدمو تشدید کرد
ارمیا_نه نه خوبم
نگاهش خیلی عجیب بود ولی از هرچیزی تو این مدت برام آشناتر به نظر میرسید
و رفت
!منظورش چی بود؟؟
نکنه مریضی سختی داشته باشه
!تئو_جدی؟؟
خیلی قشنگن
من بهت چی دادم
!تئو_جدی؟؟
ارمیا_آره
جلو همه تو کافه بهم دادیش
ارمیا_بمیر دیوث
قهقه ای زدم
#115
تئو_خوب بوکس یه چیزیه که تو ضمیر ناخوداگاه آدم میره و ربطی به خاطرات نداره
مثله رانندگی و اینا
ارمیا_باشه
ولی قانع نشدم
و از جاش پاشد
!تئو_کجا؟؟
ارمیا_برم خونه
زشته اینجا چترامو واکنم
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._.
اونجور که فکر میکردم نبود و مامان بابایه تئو خیلی راحت راضی شدن
فک میکردم دیگه بهم اعتماد نداشته باشن ولی مثلی که اینطور نبود
تئو_او چه رویایی
واسه چی عاشقشی حاال
تئو_چه خوب
جسمم بین برفا و بدن داغ تئو بود و روحم تو سردی شوکی بود که اتفاق افتاده بود
ارمیا_آره
و هرلحظه با کوبیده شدن حقیقت تو سرم قسمتی ازین دیوار پوچ فرو میریخت
یاداوری اینکه تئو ممکنه با به دست آوردن حافظش بادش بیاد من باهاش چیکار کردم
من از تو اینقدر خالی بودم که با کوچیک ترین تلنگر فرو میریختم و درهم میشکستم
تقریبا بعده یک ساعت روبه رویه کلبه پارک کردم و پیاده شدم
همونجور گفتم
ارمیا_تئو خوب نگاه کن یکم به مؽزت فشار بیار شاید چیزی یادت بیاد
اونم سری تکون داد و بعده من از ماشین پیاده شد
زل زل همه جارو نگاه میکرد و تقریبا باچشماش داشت همه جارو میخورد
هنوزم فوشاشو راحت میداد و اصال اهمیت نداشت طرؾ مقابلش کیه
تئو_اوکی گمشو
#116
برایه مامان باباش توضیح دادم که اگه شب اینجا باشه شاید کمکی بشه برای برگشت حافظش
کارم که تموم شد گوشیو پرت کردم رو صندلی کناری و سمت کلبه راه افتادم
هوا تاریک شده بود و پیدا کردن راه برگشتم سخت تر شد
دره کلبه رو باز کردم که دیدم تئو رو تخت نشسته و سرشو گرفته
!ارمیا_تئو خوبی؟؟
سرشو که باال آورد با دیدن چشماش ترسیدم
!!ارمیا_چیشده؟
!خوبی تئو؟؟
...تئو_سرم
سرم داره میترکه
و قسمته بدش این بود که باعث تمام این درد کشیدناش من بودم
ارمیا_هیششش
میدونم میدونم آروم باش االن خوب میشی
دستامو گذاشتم دوطرؾ سرش و با انگشتن شستم شقیقه هاشو ماساژ دادم
نمیدونم چقدر گذشت که مسکنا اثر کرد و انقباض بدنش کمتر شد و نفساش منظم شد
دوست داشتم خودش یادش بیاد رابطمون چیزی بیشتر از یه رفاقت معمولی بوده
چشامو رو هم فشار دادم و بابت کارایه چند دقیقه پیشم خودمو لعنت کردم
ارمیا_گمشو این حرفارو نداریم
!حاالخوبی؟؟
تئو_آره بهترم
هروقت خیلی به خودم فشار میارم اینجور سردرد میشم
ارمیا_کریسمس پارسال
البته یک شب بعد کریسمس بود
ریز ریز به این حرص خوردنام خندید و دوباره رو ساندویچش تمرکز کرد
!تئو_چجوری بخوابیم؟؟
ارمیا_مثله آدم
لباسمو دراوردم و رو تخت دراز کشیدم
و منی که اون همه خاطره رو داشتم نمیتونستم از کنار امشب ساده رد بشم
#117
کالفه گوشیمو برداشتم و رفتم تو اینستا تا بگردم بلکم حواسم پرت بشه
ولی هیچ فرقی به حالم نداشت و انگار مؽزم رو تئو قفل کرده بود
از جام پاشدم و با احتیاط از تخت پایین اومدم
که نگام جایی قفل شد که اولین بار بوسیدم و بهم اعتراؾ کرد
یکم که بوسیدم سرمو عقب کشیدم و به صورته ؼرقه خوابش نگاه کردم
هنوزم خوابش سنگین بود
نمیدونم چقدر به همون صحنه کوتاه بوسه فکر کردم که خوابم برد
_._._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._._.
هوای صبح خیلی خوب بود و جون میداد برای بیرون رفتن
خیلی تو ذهنم آشنا بود و احساس میکردم از بقیه خاطراتی که گاهی به حافظم میخورد واضح تر بود
و نزدیک تر رفتم
اونم واستاده چرت میزد و مطمئن بودم نصفه حرفامو متوجه نمیشه
!ارمیا_خوب کجاش؟؟
تئو_هیچی بیخیال
!تو ساعت چند خوابیدی اینقدر بی حالی؟؟
ارمیا که نشسته چرت میزد از جاش پرید و سعی کرد خودشو هوشیار نشون بده
اروم خندیدم
#118
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._.
بعد از جعمو جور کردن کلبه سمت خونه تئو راه افتادیم
!ارمیا_چطور مگه؟؟
تئو_صبی که خواب بودی از کلبه اومدم بیرون یه صحنه هایی از جلو چشمام رد شد
از یه شب برفی بود
بیرون کلبه بودیم
خیلی ضایع بحثو عوض کرده بودم ولی دوست نداشتم تا وقتی یادش نیومده خودم چیزی بگم
تو بمونیو کلی خاطره که باید یک طرفه مرور کنی و حسرت بخوری
!!تئو_واسه چی؟؟
یهو کانالو عوض کردی
سری تکون دادم و بعد از چند دقیقه جلو اولین رستوران نگه داشتم
تئو_ارمیا میترسم برم دکتر بهم بگه هیچ وقت حافظم برنمیگرده
ارمیا_آره میدونم
تو سلؾ دانشگاه اینقدر قهوه به خوردم دادی نمودیم
و هرهرهر خندیدم
با دیدن قیافش که شبیه عالمت سوال شده بود خندم بیشتر شد
تئو_درد بنال دیگه
و ادامه دادم
تئو_چرا؟؟
ارمیا_خوب نمیدونم
شاید چون ایرانی بودم
یا اینکه محل کسی نمیدادم
!تئو_خوب بقیش؟؟
ارمیا_نخیر خوده دسته خرت اومدی کمکم کردی و اون دوتا رو زدی
ارمیا_هیچی دیگه ازون به بعد آویزونم شدی بزور آوردیم تو اکیپتون و کم کم صمیمی شدیم
بعدشم که دانشگامون یکی درومد و هم خونه هم شدیم
تئو_چه خفن
زندگیم باحال بوده هاااا
ارمیا_بسه دیگه
باید پیش دکترتم بریم
#119
تا وقتی که برسیم به بیمارستان تئو یه ریز حرؾ میزد و سوال میپرسید
!تئو_چی؟؟
رفتیم سمت پذیرش و از شانس خوبمون چون اول وقت اومده بودیم وقت دکترش خالی بود
و به من سالم کرد
با تموم شدن حرفاش دستاشو تو هم قفل کرد و از جاش بلند شد
از وقتی با تئو آشنا شده بودم زندگیم از یک نواختی درومده بود
تقریبا بعد پنج دقیقه دکتر از اتاق بیرون اومد و بعد تئو اومد
بورک_حاال که اینقدر بهبودت خوب بوده میتونم برات این دارو رو تجویز کنم
کمکت میکنه تا زودتر حافظتو به دست بیاری
اون موقع چدن بدنت ضعیؾ بود و تازه از زیر عمل بیرون اومده بودی برات ننوشتم چون نگران عوارضش بودم
ولی االن میتونم مطمئن بگم میتونی به حالت عادیت برگردی
__._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
تئو_یه خبر خوب دارم که اگه بفهمین بهم حق میدین دیر اومدم
!بابا_خوب چی هست؟؟
بعد از یک مدت کوتاه که فهمیدن چی گفتم مامان از جاش بلند شد و محکم بؽلم کرد
با اینکه چیز زیادی ازش نمیدونستم ولی برام خیلی عزیز بود و دلیل اینو خودمم نمیفهمیدم
#120
قرصامم هرروز میخوردم ولی هنوز جز خاطرات بچگی و چنتا چیز گنگ هیچی یادم نمیومد
جز اینکه ارمیا شده بود بهترین همراه برای تمام کارام
باصدای الیزا نگامو از جدول روبه روم گرفتم و گفتم
!تئو_چیشده؟؟
انگار میشناختمش
یاقبال دیده بودم
ولی هرچی فکر میکردم مؽزم خالی تر از همیشه میشد
تئو_سالم پسر
چه سگه نازی
ارمیا_سالم
این دینویه تئو
!ارمیا_خوبی تئو؟؟
تئو_هیچی ارمیا
جز چارتا خاطرات چرتو پرت هیچی
تئو_آره
ارمیا راستش داشتم فکر میکردم امروز میای بریم پیش مربی بوکسم
!تئو_مشکلی نداری؟؟
ارمیا_نه بابا
برو لباساتو عوض کن بریم
فقط وسایل بوکستم بردار
خیلی خوشحال بودم که ارمیا همیشه پیشم بود و نمیزاشت احساس ناراحتی کنم
__._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._._._.
تئو رفت لباساشو بپوشه و من پشت میز ناهار خوری تو آشپزخونه نشستم
خودمم دیگه امیدی به برگشتن حافظش نداشتم ولی هی سعی میکردم خوش بین باشم
خاطراتی که میدونستم شاید دیگه تا آخر عمرم اون لحظه های خوبو حس نکنم
#121
تئو داشت با مامانش حرؾ میزد توضیح میداد میخوایم کجا بریم
و رو بهم گفت
تئو_بریم
باشه ای گفتم و پشت سرش رفتم
لبخندی زدم
!تئو_جدی؟؟
!چرا آخه؟؟
ارمیا_بله
چرا هم نداره جناب یه گندی زدین که نمیشد جمعش کرد
تئو_اوکی اوکی
مثلی که دلت خیلی پره
و هرهرهر خندید
باهم سمت باشگاه راه افتادیم که تئو دستمو گرفت و نگهم داشت
ارمیا_راکی
!!تئو_ها؟؟
!برفا؟؟
به دینو که رو زمین نشسته بود نگاه کردم که با صدای راکی سرمو باال آرودم
!ارمیا_االن؟؟
بیخیال راکی
راکی_ازش دفاع نکن
میخوام ببینم چقدر یاد داره
تئو_نه ارمیا میخوام مبارزه کنم ببینم راکی چقدر پیر شده
شروع کرد به دوییدن دور سالن که دینو هم دنبالش راه افتاد و پا به پاش میدویید
بعد از یک ربع گرم کردن دست کشاشو دستش کرد و دوبار محکم کوبید به هم
#122
بعد از کلی کوری خوندن برای همدیگه باالخره تصمیم گرفتن مبارزه کنن
یکم عقب عقب رفت تا بتونه حمله کنه و ازین حالت دفاعی دراد
نمیدونم چنتا مشت خورد و چقدر دفاع کرد که سه دقیقه تموم شد و من اعالم کردم
البته زیاد جای نگرانی نداشت چون راکی هرچی هم بود بازم هوایه تئو رو داشت
وقتی نگاش میکردم دلم براش ضعؾ میرفت و اصال این حالتامو درک نمیکردم
حاال میفهمیدم چرا هیچ وقت کتک نمیخورد و عاشق دعوا بود
چون تو دعوا کردن استعداد بی نظیری داشت و مثله یک مسکن براش عمل میکرد
سرمو باال آوردم و به تئو که پخش زمین شده بود نگاه کردم
دعا دعا میکردم کاریش نشده باشه چون دیگه طاقت مشکله جدیدی نداشتم
ارمیا_تئو
!تئو خوبی؟؟
چت شد پسر
تئو_سرم
سرم درد میکنه
!راکی_چیشده ارمیا؟؟
تئو هیچ وقت اینجوری نبود
!ارمیا_خوبی؟؟
بدونی که جواب بده دستشو باال آورد و آروم صورتمو لمس کرد
...تئو_من
من یادم میاد
و ساکت شد
ارمیا_خداروشکر تئو
تو دوباره برگشتی لعنتی
خیلی دیر بود خیلی طول کشید
ولی باالخره یادت اومد
بعد از یه مدت طوالنی باالخره دوریا تموم شده بود و قلبم آروم گرفت
نمیدونم چقدر همو بوسیدیم ولی نفس کم آوردم و سرمو فاصله دادم
تئو مهربون نگام کرد و آروم اشکامو پاک کرد
که سرمو رو شونش تکیه دادم و دوباره به چشمام اجازه باریدن دادم
!ارمیا_میبخشیم؟؟
#123
راکی_عجب
که خندیدم
و رو بهم گفت
حاال که حافظش برگشته بود دیگه دلم نمیخواست یه ثانیه ازم جدا باشه
ارمیا_مثلی که
تئو_لباسمو بده
گرچه خیلی وقت بود دیگه چیزی برا قایم کردن نداشتیم
!ارمیا_چرا؟؟
برایه تک تک رفتارش دلم ضعؾ میرفت و خیلی خودمو کنترل میکردم که گازش نگیرم
با ورودمون به خونه چشمم به مامان بابا افتاد که اومده بودن اینجا
و رفت سمت مامان بابا و باهاشون گرم سالم احوال پرسی کرد
دور هم نشستیم
جمله آخرشو با شرمندگی گفت و من برای صدمین بار خودمو بابت این اتفاقات لعنت کردم
که مامانش اومد سمتش و تئو از جاش بلند شد و محکم بؽلش کرد
صدایه گریه مامان تئو تو خونه پخش شده بود و همه ساکت شده بودن
هرکسی ابراز خوشحالی می کرد و فقط من آروم به پسر شیطون زندگیم نگاه میکردم که تو چشماش ستاره بارون بود
#124
_._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
حاال که گذشتم یادم اومده بود تازه فهمیده بودم که چه زندگی چرتی داشتم
فکر اینکه ارمیا تو نبوده من چقدر اذیت شده و چقدر از بقیه حرؾ شنیده ناراحتم میکرد
من اگه جای اون بودم حتما از کوره درمیرفتم و چنتا جنازه رو دستم میموند
!!!ارمیا_تو فکری؟؟
ارمیا_خوب من بعد اون حادثه تصادؾ اینقدر تو شوک بودم که نتونستم همراهت باشم
البته با وجود آنجال هم نمیشد
وقتی که بیمارستانو پیدا کردم و گفتن تو اتاق عملی انگار تازه به خودم اومده بودم
انگار تازه فهمیده بودم چه گندی زدم
.....ارمیا_خوب بعدش
...بعدش وقتی خواستم ببینمت مامانت گفت که ازونجا برم
حقم داشت
منم درکش میکردم
من دیگه نتونستم ازت خبر بگیرم و اون چند روز بیخبر از تو
اینقدر سخت گذشت که با فکر کردن بهشم عصابم خورد میشه
شیطون گفتم
ارمیا_پدر شما همون روز از دوربینایه اتاق بازداشتگاه لب تو لبه مارو دیده
چیزی واسه قایم کردن نموده
داشتم حساب میکردم که از کی همه میدونن که با اومدن بابا حواسم پرت شد
بابا_تئو میخوام برای اینکه دوباره حالت خوب شده یه مهمونی بگیرم
الیزا_آخ جون
!میتونم دوست پسرمم بیارم؟؟
و رو به من گفت
بابا_آشناهاو اقوام
با هرکسی که تئو بگه
!ارمیا_میدونن اقوام؟؟
لبخندی زدم و سرمو باال آوردم که دیدم مامانم اومده و همه دارن با لبخند ژکوند نگامون میکنن
!بابا_یکشنبه چطوره؟؟
دو روز دیگه
تئو_خوبه به نظرم
الیزا_شرت کم
منم االن به راشد خبر میدم یکشنبه بیاد
تئو_دعوتش کن
ببین راش میدم
الیزا_باباااااا
ارمیا زد پس کلم
و رو به الیزا گفت
الیزا_اوهوم باشه
#125
که الیزا همونجور که با آبو تاب از لباسش تعریؾ میکرد از پله ها اومد پایین
تا اومد حرؾ بزنه و جوابمو بده سوار آسانسور شدم و در بسته شد
میدونستم االن میره تو اتاقش و کلی حرص میخوره که لباسش بده و هزار حور فکرو خیال با خودش میکنه
که با دیدن ارمیا وسط اتاق حرفمو خوردم و آبه دهنمو قورت دادم
تئو_خوب بدش
تئو_اینو خوردی که یادت باشه تا دست مزدمو وقتی میگم بده بدی
ارمیا_دیوث نکن
مرض داری مگه
با عطش میبوسیدمش که دره اتاق باز شد و بعدش صدای الیزا اومد
ارمیا خواست فاصله بگیره که دستاشو گرفتم و برای آخرین بار بوسیدمش
تئو_دارم برات
!حاال چه میخوای؟؟
با رفتنش ارمیا نفسشو فوت کرد بیرون و یکی زد پسه کلم
تئو_فداااسرم
زیاد حرؾ بزنی تا آخر مهمونی همینجا نگهت میدارم
__._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._.
مامان تئو مبال رو برداشته بود و کله سالن مثله تاالر شده بود
آخر سالن میز بار بود و خوراکی هارم رو میزا چند جای سالن گذاشته بودن
وقتی دخترا محکم کنار لبشو میبدسیدن و براش عشوه خرکی میومدن عصابم بهم میریخت
با اون کته چسبی که پوشیده بود از همیشه سکسی تر شده بود
با جیػ الیزا کنار سرم نگامو از تئو گرفتم و به دره ورودی نگاه کردم
و تئو هم خبیث جفتشونو نگاه میکردم و اصال حواسش به کسایی که باهاش حرؾ میزدن نبود
#126
مامان بود
ارمیا_سالم مامان
!کجایین؟؟
مامان_سالم پسرم
بابات حالش خوش نیس
نمیتونیم بیایم
نگران پرسیدم
ارمیا_باشه مامان
مراقب خودتون باشین
من شاید شب نیام اگه نیومدم نگرانم نشین
مامان_باشه گلم
بهت خوش بگذره
سوزیو آنجال با دیدنم یکم خودشونو گرفتن ولی مایکل مثله همیشه بیخیال بود
ارمیا_مرسی تئو
من خوبم
انگار تازه نگاش به الیزا افتاد که داشت خیلی ریز جعمو میپیچوند که بره
قشنگ معلوم بود الیزا میخواد حمله کنه ولی داره خودشو کنترل میکنه
!راشد_واقعا؟؟
خیلی خوبه منم حوصلم سررفته بود
و هرهرهر خندید
هروقت به مایک میوفتاد هم خیلی فوش میداد همم تو خراب کاریاش شیر تر میشد
!راشد_خوب من با کی باشم؟؟
تئو_اونا رو میبینی
و با دستش به اون طرؾ سالن که دختر و پسر عمه هاشو عموهاش بودن اشاره کرد
و رو به من گفت
#127
تئو_این یارمه
!خوب کی جرعتشو داره مسابقه بده؟؟
مایکل_من هستم
تئو_خوب چون کسی دواطلب نمیشه من خودم یکیو انتخاب میکنم
و رو به پسره گفت
تئو_ببین جورج من میدونم تو از ته دلت دوس داری تو مسابقه باشی ولی روت نمیشه بگی
صدای الیزا رو میشنیدم که جلز ولز میکرد تا راشد خودشو کنار بکشه
نزدیک هیفده هیجده تا لیوان دیگه هم مثله توپایه بیلیارد مثلثی دو طرؾ میز چید
تئو_شراایط ازین قراره که باید یک گروه این ور وایسه یک گروه دیگه اون طرؾ میز
به نوبت هر کدوم از اعضایه گروه باید توپو پرت کنه تو لیوانه اون سمت میز
اگه افتاد تو لیوان که لیوان برداشته میشه
ولی اگه نیوفتاد باید یه لیوان مشروب بخوره
همون کسی که توپو نتونسته بندازه
هر تیمی تونست زودتر لیوانارو تموم کنه اون برندس
بچه ها چندتا صندلی آوردن و دور میز چیدن تا بشینن نگاه کنن
ارمیا_آره
.....برای چی می
و کتشو دراورد
اون دوتام حسابی خودشونو آماده کرده بودن
#128
_._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
سرشو آورد جلو و لباشو ؼنچه کرد که پرتش کردم اون ور
مایکل_نوبت...تویه
میخوام گیم اورشون کنی
تئو_نه
میخوام پرتاب آخر پیشم باشی
اسپارک_بخور قهرمان
با دست هولش دادم اون طرؾ و همونجایی که ارمیا رو لیوان لباشو گذاشته بود
گذاشتم و بقیه مشروبو یک نفس سر کشیدم
تئو_لعنتی باختیم
ارمیا_نمیشه اینجوری
معدتون نابود میشه
یک شیشه رو نصؾ کنید
فردی_نخیر نمیشه
مرده و حرفش تئو خان
منم بی توجه بهشون تو دوتا فنجون معجون یک بطری ویسکیو نصؾ کردم
مایک_اوممم باشه
و فنجونو سرکشید
منم پشت بندش خوردم
!ارمیا_چیشدی تئو؟؟
!خوبی؟؟
تئو_اوممم ارع
و سک سکه ای زدم
#129
ارمیا_من مراقبشم
و بهم گفت
!تئو_توام میای؟؟
ارمیا_نمیشه که
!میخوای بقیه بفهمن؟؟
تئو_آره میخوام
چون خوشم نمیاد هر دقیقه یک دختر بهت میچسبه
درست نمیتونستم راه برم ولی حالیم میشد چی دورو ورم میگذره
مامان_مایکل تئو
!چیشده؟؟
..تئو_هیچی
یکم مشروب...خوردیم...فقط
مامان_آره معلومه یکم خوردین
و رو به بقیه گفت
مامان_بیاین شام
و رفت
تئو_ولی..من گشنم..مه
...تئو_من خوبم
....نمیخوام برم
تئو_هومم باشه
مایک که رسما سرش رو میز بود و بیشتر نیاز به خواب داشت تا ؼذا
تو همین فکرا بودم که احساس کردم هرچی خوردمو میخوام باال بیارم
!ارمیا_خوبی تئو؟؟
تئو_آره خوبم
ارمیا_واستا تئو
مگه نمیگم برو دراز بکش
با این حالت چیزی بخوری همشو باال میاری
!ارمیا_میری؟؟
و بدونی که بزارم حرفی بزنه لبامو رو لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن
اگه رابطه داشتن منو ارمیا زشت بود پس بهتر بود همه بفهمن
یک دستمو گذاشتم رو بازوش و محکم فشار دادم که اونم لبامو بوسید
ارمیا_بسه تئو
خیالت راحت باشه همه دیدن
#130
_._._._._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._._._.
موقع خدافظی احساس میکردم همه نگاشون یه جوریه و اسپارک هم وقتی داشت میرفت تیکشو انداخت
و راشو کشید رفت منم لبخند مزحکی زدم و موندنو جایز ندونستم
تا وقتی که مهمونا برن و خونه خالی شه دیگه نرفت خدافظی کنه
بخاطر استفراقش مستیش تقریبا پریده بود ولی هنوز یکم گیج میزد
ارمیا_خیلی خستم
پاشو مام بریم بخوابیم
!تئو_بخوابی؟؟
امشب تا صبح برنامه داریم
که پرید سمتم منم خودمو پرت کردم تو حموم و درو بستم
....ارمیا_تئو
هوی نره خر
!تئو_بنال؟؟
تئو_برو بردار
ارمیا_دارم برات
سری از رو تاسؾ تکون دادم و اومدم بیرون که باد سردی بهم خورد
تا وقتی که خودمو خشک کنم و شورتمو پام کنم زل زل نگام میکرد
داشتم زیر لب فوشش میدادم که چشمم به به سشوار رو میز افتاد و همراهش افکار شیطانی به سمتم حجوم آورد
تئو عادت داشت بعد از حموم حتما موهاشو سشوار کنه و میتونستم طالفی تمام کاراشو درارم
به سرعت برق رفتم طبقه پایین و بعد از گشتن آردا رو پیدا کردم و اومدم باال
دو سه تا مشت پر ریختم تو سشوار اونقدرا بود که کله هیکلش پره آرد بشه
بعد از انجام دادن کارایه الزم صحنه جرمو تمیز کردم و رفتم سمت تخت
تئو_هومممم اوکیه
با دیدن قیافش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و از خنده پخش شدم
یه نگاه به سشوار تو دستش کرد و بعد منو نگاه کرد و کم کم صورتش مچاله تر شد
...ارمیا_برو...خودتو بشور
باز بدتر تالفی نکنم
تئو_درستت میکنم
که آرد میریزی تو سشوار
که تالفی میکنی
دارم برات
و اومد نزدیک
#131
تئو_حمومم میرم
و تو یه حرکت یه دستشو گذاشت بین پام و دسته دیگشو گذاشت پشت سرم
و قهقه ای زدم
خودشم اومد
ارمیا_فکر کنم ازین به بعد بخوای سرتو سشوار کنی اول سرشو بگیری سمت دیوار
و هرهرهر خندیدم
تئو_اون که آره
منم یه کاری میکنم تا جرعت فکر کردن به این کارام نداشته باشی چه برسه بخوای انجام بدی
خودشو شست
تو همین فکرا بودم که دستی از پشت دور کمرم حلقه شد و صدای تئو تو گوشم پیچید
ارمیا_مرده و حرفش
تئو_شیطونی
میخوام امشب یه درسی به پسر تخصه مؽروره زندگیم بدم تا یادش بمونه تئوش شوخی بردار نیست
همونجوری که حرؾ میزد دستامو باکرواتش باال سرم قفل کرد و خمار نگام کرد
تئو_هیشششش
کارم تموم نشده
.....ارمیا_تئو تورو
_._._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
دیشب جز بهترین شبایه عمرم بود امیدوار بودم به ارمیام خوش گذشته باشه
تئو_صب بخیر
انگار تازه یادش اومده باشه دیشبو کثافتی بارم کرد و بالشتو کوبید تو صورتم
تئو_ینی چی؟؟
شبم نمیای؟؟
ارمیا_نمیدونم
لبخندی زد و حاضرشد
بهشون که رسیدیم بلند صب بخیر گفتم تا از فاز عاشقانه و الو تو الوشون دران
مامان_سالم پسرا
بیاین صبحانه بخورین
!بابا_خوبی تئو؟؟
تئو_بخور ارمیا
دیشبم درست شام نخوردی
مامان_نوش جونت
!میری خونتون؟؟
با رفتنش سمت مامان بابا چرخیدم که دیدم با لبخند ژکوندی نگام میکنن
تئو_نه هنوز
مامان_آره
توام سر موقع بیا
بابا_پاشه بره
پسره پررو
تئو_باشه دیگه
و از جام پاشدم
#133
__._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._._.
از خونه تئو که بیرون اومدم تاکسی گرفتم و آدرس خونه خودمونو دادم
ارمیا_سالم دینو
منم دلم برات تنگ شده بود پشمالو
خیسم کردی بسه
و گذاشتمش رو زمین
که صدایه اعتراض مامان از تو حال نشون داد دلش خیلی پره
رفتم پیششون که دیدم بابا پتو پیچ شده رو مبل نشسته و مامانم داشت براش میوه پوست میکرد
ارمیا_سالم برخانواده
ارمیا_من تسلیمم
اصال ؼلط کردم
بابام سعی کرد آرومش کنه و تا حدودی موثر بود منم از اعماق وجودم ازش ممنون بودم
داشتم با دینو بازی میکردم که با صدای مامان حواسم بهش جمع شد
خشکم زد
!!ارمیا_بر..برگردیم؟؟
چ...چرا؟؟
ارمیا_خوب
!ینی چی کارایه بابا تموم شده؟؟
مامان_منم از وقتی که از ایران برگشتیم تازه فهمیدم چقدر دلم برای خانوادم تنگ شده
خیلی خوب شد اینجوری
بابا_انتقالی بگیر
و نشستم رو تخت
....چرا االن
.....چرا من
!!چرا باید اینجوری بشه؟؟
در اصل ارمیایی که از بچگی لوسو یکی یه دونه مامان باباش بوده و بدون اجازشون آب نخورده
حاال باید جلو همون مامان بابا وایسه و رو تمام عقایدشون پا بزاره و بهشون با پررویی تمام بگه من همجنسبازم
.....لعنت به این عقایده پوسیده ای که توش همه چیز ترد شده بود
و مؽزم برای کش مکشه دوباره خسته تر از همیشه التماس میکرد تمومش کنم
قلبمم مثله خودم از اتفاق قبلی هنوز خسته بود و دلش یه استراحت طوالنی میخواست
بدون فکر کردن به چرتو پرتایی که لحظه به لحظه مچاله ترش میکردن
_._._._._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._._.
فقط فرقش با مگسه این بود که اینو نمیشد با دستت پسش بزنی و باید صداشو تحمل میکردی
جلویه تلوزیون نشستم و کانالو رو باال پایین کردم تا یه فوتبال خوب پیدا کردم
همیشه بازیایه ریولپولو دنبال میکردم ولی با چنتا از بازیکناشون مشکل داشتم
جایه خالیه ارمیا خیلی حس میشد و اصال بدون اون عادت نداشتم
حالشو میگرفتم
مطمئن بودم جایه جاش پیروزیه دیشبو از دماؼش درمیاوردم
میدونستم کبودیه جایه قفسه سینمو میگه برای همین بدونی که نگامو از تلوزیون بگیرم گفتم
!راشد_ت....تو گیی؟؟
تئو_هوممم
!!واقعا فکر کرده بود روش نظر دارم که اینجور ترسیده بود؟؟
اون دوتام ساکت شدن و بهترین کاری بود که میتونستن انجام بدن
تقریبا بعد از نیم ساعت بابا اومد و همه حاضر شدیم بریم
شیطونه میگفت دنبال ارمیام برم ولی خوب اگه دوست داشت حتما میگفت
با دیدن شماره ارمیا چشمام برقی زد و از بابا یکم فاصله گرفتم
!ارمیا_سالم خوبی؟؟
تئو_نه
!جوابه منو بده چیزی شده؟؟
!بابات حالش خوبه؟؟
!کسی کاریش شده؟
کالفه سوییچ ماشین دومه بابارو برداشتم و رفتم سمت بقیه که منتظرم بودن
تئو_مامان من نمیام
!مامان_چیشده؟؟
!چرا اینقدر نگرانی؟؟
با خالی شدن پشت ماشین پامو رو پدال گاز فشاد دادم و به سرعت سمت خونه ارمیا رفتم
ارمیا_بریم
تئو_باشه
!نمیخوای بگی؟؟
همون پارکی که رفتم ازش عذرخواهی کنم و بعد اون تصادؾ اتفاق افتادو میگفت
ماشینو پارک کردم و جفتمون پیاده شدیم
مثله همیشه که استرس داشت شروع کرد با دستاش بازی کردن و زل زد بهشون
اگه یکم دیگه اینجور نگاه میکرد تضمین نمیکردم کاریش نداشته باشم
که باالخره لباش بیجون تکون خورد و شروع کرد به حرؾ زدن
ناباور زل زدم بهش و مؽزم با تمام وجود سعی میکرد مثبت تعبیرش کنه
...تئو_خوب
!خوب بهشون چی گفتی؟؟
#135
تو چشماش حاله ای از اشک جمع شده بود و همین قلبمو به درد آورد
!میتونست؟
!!اصال میتونست فراموشم کنه و منو مثله یه آشؽال دور بریزه؟
ارمیا_چرا میخوام
ارمیا_میترسم تئو
از واکنششون
از حرفایه بعدش
...میترسم هم تورو از دست بدم هم
تئو_هیشششش
الزم نیست بترسی
همونطوری که تو پشتم بودی
تو تمام گندایی که زدم وقتشه منم خودمو ثابت کنم
هرچی...هرچی بشه من هستم
__._._._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._._._._._.
من تو جامعه ای بزرگ شده بودم که خیلی چیزا براشون تعریؾ نشده بود
جلو تلوزیون نشسته بودیم و مامان بابا سریالی که پخش میشد رو نگاه میکردن
بابا مثله همیشه شنوده بود و همه چیو دسته مامان سپرده بود
همیشه تو این مسائل دخالت نمیکرد چون زنشو خوب میشناخت چه فمینیستیه
و پسرشونو رام خودش میکنه
!مامان_به کی دلبستی؟؟
این از نیومدنایه چند وقتت
اینم از بدن کبودت
همین جمله برام اینقدر سخت بود که احساس میکردم تمام عضالت بدنم درگیر بودن
#136
تمامه توان و انرژی بدنمو تو زبونم ریختم و جملمو چند بار تو ذهنم مرور کردم
ارمیا_دختر نیست
با تموم شدن جملم چشمایه مامان گرد شد و بابا خودشو جلوتر کشید
چون احساس کرده بود دیگه خانومش نمیتونه پسرشونو کنترل کنه
!مامان_دختر نیستش؟؟
!ینی چی؟؟
همین تته پته هام کافی بود ضعفمو نشون بده و اونا بدونن هنوزم اونقدرا قوی نشدم
!بابا_تئویه؟؟
ارمیا_آره
و از جاش پاشد
ارمیا_واستا بابا
شما باید حرفایه منو بشنوین
دستایه بابا میلرزید و فکر نمیکرد پسرشون یه روز برگرده و اینجوری تو روشون واسته
از عصبانیت تمام بدنم میلرزید و جایه انگشتایه بابا رو صورتم نبض میزد
بابا نگاهشو خنثی کرد جوری که انگار تمام این حرفام و لرزیدنام براش کمترین اهمیتو داره
!بابا_حرفه آخرت اینه؟؟
پس حرؾ اخره مارم گوش کن
یا خانوادت و همایتاشون
یا تئو و عشقت
اونا دست گذاشته بودن رو نقطه ضعفمم و جایه زخم شدشو با نمک میپشوندن
!تئو_جونم ارمیا؟؟
من باید فکری به حاله زندگیی میکردم که لحظه ایش دسته خودم نبود
به پارک که رسیدم زیر یکی از درختا نشستم و به تنش تکیه دادم
نمیدونم چقدر به چمنایه جلویه پام زل زده بودم که صدایه گرمو آشنایی به گوشم خورد
....ارمیا_بهشون گفتم
!تئو_خوب؟
#137
خوشحال بودم که هنوز این شونه ها هستن تا سرمو روشون بزارم و برای یک لحظه بیخیال این دنیابشم
بینمون سکوت حاکم شده بود و فقط صدایه نفسامون بود که به گوش میرسید
اینقدر دلم گرفته بود که بزور جلویه چشمایه لعنتیمو گرفته بودم
!تئو_ چی گفتن؟؟
تئو_باشه ارمیا
من طاقت میارم برو ایران
م..من م...میتونم
ولی من فهمیدم جمله آخرش پر از فریاد نمیتونم بود که از حنجرش بیرون نمیومد
ارمیا_چجوری؟!؟
من یاد ندارم تئو دوریتو تحمل کنم یادم بده
تئو_نمیدونم
شاید منم باید یاد بگیرم
باید بفهمم وقتی میرم پاریس تو اون خونه لعنتی خودممو سکوتش
باید بفهمم تنهام و هیچ کس نیست تا شب تو رخت خواب اذیتش کنم
شاید باید همه چیو زمان تو خودش حل کنه
حتی خاطراتمونو
با این حرفش صدایه خودشم لرزید و قلبم که تحمله این حجم از ؼمو نداشت برای صدمین بار شکست
!ارمیا_چی؟؟
بدون مکث باشه مصممی گفتم که دستایه تئو دور کمرم محکم تر شد
با اینکه حساب عشق بازیامون از دستم در رفته بود ولی هر دفعه بوسه هاش برام نابو جدید بود
بعد از چند لحظه سرشو باال آورد که سرمو برگردوندم و به چشمایه خمارش زل زدم
بازم برایه جدایی تردید داشتم و یک سلول از بدنم راضی به این موضوع نبود
انگار جفتمون فهمیده بودیم بعد ازین دیدار شاید دیگه همو نبینیم
و این حتی فضایه آزاده اونجارو برای نفس کشیدن تنگ میکرد
انگار نفس کشیدن تو هوایی که تئو نبود اینقدر سخت میشد که بهتر بود نفستو حبس کنی
سعی کردم شونه هایه خمیدمو صاؾ کنم و به خودم بفهمونم علم پیشرفت کرده
و میتونم هر لحظه با تئو در تماس باشم
بدونی که جوابی بدم از پله ها باال رفتم و خودمو رو تخت پرت کردم
__._._._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._._.
اون طوفان بپا شده بود و از کله قلبم خرابه ای ساخته بود
خرابه ای که تیکه تیکه هایه قلبم زیرش برای زنده موندن تقال میکردن
و من هیچ عالقه ای به این تپش هایه بی هدؾ نشون نمیدادم
#138
البته بهش حق میدادم اگه مامان باباش همایتش نمیکردن از همه چی میموند
تئو_ببخشید مامان
به این دکتر بازیاش لبخندی زدم فکر میکرد اینجام بیمارستانه
!!مامان_پس چی؟
و از جام پاشدم
با باز کردن دره اتاقم خاطرات چند شب پیش مثله دستی محکم تو گوشم خورد
چشممو از تخت گرفتم و سعی کردم فکر نکنم رو همین تخت عشق بازی میکردم
#139
__._._._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._._._._.
با بلند شدن هواپیما از خاک فرانسه قلبه منم از جاش کنده شد و صدایه خورد شدنش گوشامو پر کرد
هیچ وقت فکر نمیکردم دلم اینقدر اینجا گیر باشه که با رفتنم داؼونشم
!وجدانم سرم داد میزد که چطور روت میشه تو چشمایه تئو نگاه کنی؟؟
درد میکرد
اینقدر که انگار توش یه ؼده بزرگه
ؼده ای به بزرگیه تموم این فریادایی که از دیشب سر خودم زدم
!مامان_کجا؟؟
ارمیا_پیشه دینو
و بدونی که منتظر جوابی باشم ازشون فاصله گرفتم
مهماندار_مشکلی نیست
دره قفسو باز کردم که دینو آروم اومد بیرون و تو بؽلم خزید
چند ساعت دیگه به کشوری میرسیدم که چند سال پیش در حسرت دیدنش بودم
احساس میکردم این کشور با عقایده پوچه مردم داخلش ملتیو به تباهی برده
برای منی تو این وعضیت طبیعی بود از دسته همه شاکی باشم
ولی تهش به این نتیجه میرسیدم که مقصرش خودمم
فقط خودم
طولی نکشید که هواپیما فرود اومد و من با گرفتن دینو جدا از مامان بابا راه رفتم
بابا خونه داخله فرانسه رو به فروش گذاشته بود و قرار بود کسی براش بفروشه و پولشو به حساب بابا بریزه
دفعه ای که با تئو اومدم و اون با فهمیدن حرفایه بابا جون بلیت برگشتو گرفت
بعد از چند دقیقه تاکسی جلویه در خونه مامان جون نگه داشت
#140
حوصلشونو نداشتم
از همه مهم تر چشم دیدنشونو نداشتم
!اینا اینجا باشن اون وقت تئوم کلومتر ها دور تر ازم باشه؟؟
لبخنده تلخی زدم و با تشکر کوچیکی وسایلمو برداشتم رفتم سمت اتاق
نمیدونم چقدر زنگ خورد و دیگه نا امید شده بودم که صدایه خابالوش تو گوشم پیچید
تئو_سالم ارمیام
!خوبی؟؟
بؽضم بیشتر فشار آورد ولی دیگه جایه گریه کردن نبود
آروم نالیدم
تئو_چشم چشم
مواظبم
یکم دیگه حرؾ زدیم و تماسو قطع کردم
از لج مامان چسب ترین رکابیمو پوشیدم و شلوارک کوتاهی پام کردم
با بیرون رفتنم سرا سمتم چرخید و حمید طبق معمول گالشو بی موقع باز کرد
حمید_جون چی ساختی
نشستم کنار امیر و سعی کردم چشم ؼره هایه مامانو نادیده بگیرم
با صدای عمه فیروزه چشامو باز کردم و نگامو بهش دادم
ارمیا_آره خوبم
فقط خستم
از جمله آخرش قلبم مچاله شد ولی فقط باشه ای گفتم و از جام پاشدم
سعی کردم برای لحظه ای ام که شده روحمو ازین فشار آزاد کنم گرچه کاره سختی بود
#141
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._.
امروز روز اول دانشگاه بود و من کالسامو به فشرده ترین حالت ممکن برداشته بودم
تا یادم بره ارمیایی درکار نیست
تا بدونم وقتی میرم خونه
وقتی تو سلفم
وقتی سر کالس حوصله درس گوش دادن ندارم
...ارمیایی نیست تا باشه
ختالؾ ساعتمون نزدیک سه ساعت بیشتر نبود برای همین شمارشو گرفتم و گوشیو گذاشتم دره گوشم
بعد از پنج شیش تا بوق گوشیو برداشت و صدای خابالوش دلمو از همیشه بیشتر هوایی کرد
!ارمیا_جونم دیوث؟؟
میدونی ساعت چنده زنگ زدی؟؟
تئو_اره میدونم
از دستی زنگ زدم
!خوبی؟؟
آرومم میکرد
!ارمیا_کالست تا کی هست؟؟
ارمیا_منم
...دلم نمیخواد ببینمشون
ارمیا_باشه
توام مراقب خودت باش
ولی من هیچ انگیزه ای نداشتم و بی هدؾ به پیر مرد ریؽویه روبه روم زل زده بودم
_._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._._.
ساعت نزدیکایه شیش بود و به لطؾ تئو دو ساعتی زودتر بیدار شده بودم
تمام کاراشون پشت سرهم با سرعت درست میشد و من احساس میکردم زندگی داره بهم بیالخ نشون میده
آبه سردو باز کردم که لرزه بدی تو تنم نشست و نفسم بند اومد
نفسام تیکه تیکه شده بود ولی اینجوری بیشتر دوست داشتم
چشمم که به وان افتاد تمام خاطراته بعد مهمونی تو ذهنم زنده شد و جلو چشمام جون گرفت
شورتمو پام کردم و خودمو رو تخت پرت کردم که دینو چشماشو باز کرد و شاکی زل زد بهم
ارمیا_شرمنده رفیق اصال حواسم نبود
اونام وقتی فهمیده بودن دانشجویه بهترین دانشگاه فرانسه بودم بی برو برگرد ثبت نامم کردن
و اصال اون چنتا نمره لبه مرزیه ترم قبل به چشمشون نیومد
#142
این خونمون دوبلکس نبود و من واقعا خوشحال بودم از شره پله ها راحت شدم
تئو ازین کار خیلی بدش میومد و منم همیشه سر میز صبحانه از دستی لج میکردم
چون تئو وسایلمو برام فرستاده بود و چنتا از لباسامم کش رفته بود
اونایی که زیاد تنم میکردم یا بهشون چشم داشتو تک تک جدا کرده بود و میگفت برم دوباره بخرم
دلم میخواست تیپم خوب باشه تا بتونم با اعتماد به نفس کامل به هیچ کس محل سگم ندم
نمیدونم این چه کینه ای بود که از بین نمیرفت و فقط با هر دلتنگیم بیشترو بیشتر میشد
دلم نمیخواست یک ثانیه تو خونه باشم و هر لحظه با مامان بابا چشم تو چشمشم
بدجور گمو گور میشم GPSهیچ جارو یادم نبود و میدونستم بدونه
بعد از کلی گشتنو چرخ زدن زدن باالخره دانشگاهو پیدا کردم
بابت پیدا کردن کالسامم کلی معطل شدم و خداروشکر کردم که زودتر راه افتاده بودم
مثله همیشه صندلیایه جلو نشستم و خودکار صدایه تئو تو گوشم زنگ خورد
امروز با خیالت راه دنج ترین جایه کالس میشست و دیگه من نبودم تا اذیتش کنم
تو حاله خودم بودم که با صدایه هرهر خنده بلنده چند نفر رومو برگردوندم
چی خورده بودن سره صبح که دهنشون عین گاراژ باز بود
کره خرا
برای اولین بار بود که دوست داشتم زودتر استاد بیاد تا از شر زر زراشون راحتشم
اون یکی که انگار اسمش مهدیار بود خودشو جلو کشید و گفت
مهدیار_ضایعس از قیافش
سعی کردم خودمو آروم کنم و کنار بیام چون چاره ای نداشتم
استاد_من جلسه هام خیلی برام مهمه و اصال دلم نمیخواد کسی ؼایبشه
هرکسی سه جلسه بیشتر ؼایب شد بهتره خودش درسشو حذؾ کنه
نمیدونم لیست حضور ؼیابش چجوری بود که من اسمم آخرین نفر بود
با یادوریه اون نمره هایه درخشان ترم آخرم لبخند کجی رو صورتم نشست و سری تکون دادم
ارمیا_ممنون استاد
استاد هم بایه خسته نباشید کالسو تموم کرد و به سمت دره کالس رفت
و منم با تمام وجود سعی کردم نگاهایه کنجکاو اطرافمو نادیده بگیرم
همیشه از مرکز توجه بودن بدم میومد ولی هردفعه یه اتفاقی میوفتاد که بدترشه
ارمیا_خوب کردی
!کالس چطور بود؟؟
رو یکی از صندلیا تنها نشستم و دستمو دور لیوان قهوه حلقه کردم
این فاصله از دوستداشتنم نسبت بهش کم نمیکرد فقط هر لحظه دلتنگ تر میشدم
آهی کشیدم که صندلیایه کنارم با صدایه بدی کشیده شد و کسی خودشو پرت کرد روش
با تعجب نگاهی به پسره رو به روم کردم
ارمیا_آره
ارمیا_اوکی میبخشم
ولی دفعه آخرتون باشه
و رو به من گفت
ارمیا_آره به گمونم
و رو به من گفت
ارمیا_کسخله عوضی
براش نوشتم
ارمیا_شربازی درنیار درستو گوش کن
قشنگ میتونستم قیافه قرمزشو تصور کنم که چقدر دوست داره بزنم
!آرشام_دوست دخترته؟؟
ارمیا_نه همدانشگاهیمه
تئوام آفالین شده بود و مثلی که تصمیم گرفت درس گوش بده
#144
__._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._.
البته فکر نمیکنم با اون عینک ته استکانیشم چیز زیاد بتونه ببینه
اونم منم که آخر کالسم
تئو_بله استاد
هن هن کنان خودشو پرت کرد رو صندلی و همونجور که نفسایه آخرشو میکشید گفت
و سرفه ای کرد
نمیدونم چرا نمیمرد و خودشو بقیه رو راحت نمیکرد
با تموم شدن کالس بچه ها از کالس بیرون رفتن منم رفتم سمت کیفم و وسایلمو جمع کردم
سرمو باال آوردم و به دختره بیبی فیس روبه روم نگاه کردم که دست پاچه گفت
به نوشته هایه توش نگاه کردم که با چند رنگ خوردکار بود
دختره_امیلی
!!توچی؟
تئو_تئو
!تئو_آره چطور؟؟
امیلی_هیچی همینجوری
من پرتقالی ام
دوباره رو صورتش دقیق شدم
تقریبا خوشگل بود
!تئو_جونم؟؟
ارمیا_خوب حاال
تئو من کالسام تموم شده میرم باشگاه ثبت نام کنم
چند ساعتی ام میرم استخر
در دسترس نبودم نگران نشی
تئو_باشه عزیزم
مراقب خودت باش
ارمیا_توام
چقدر دوست داشتم االن ارمیا کنارم میبود تا این دختر بچه
!امیلی_همجنسبازی؟؟
!اره؟؟
تئو_آره
!این خیلی خوبه؟؟
تئو_نه
و همونجور گفت
امیلی_ببخشید
....من فک کردم
تئو_بخاطره تو نیست
فقط دلم برا ارمیا خیلی تنگ شد
امیلی_ؼصه نخور
!کی میتونی بری پیشش؟؟
تئو_نه
#145
تا آخرایه کالس امیلی کنارم نشسته بود و همش یه جوری نگام میکرد
بیخیال گفتم
تئو_نه بایدی وجود نداره
تئو_میدونم
تئو_ماله ارمیاس
بزار سرجاش روش خیلی حساسم
تئو_االن میترکی
حرفتو بزن
انگار جلویه گلوشو ول کرده باشن نفسشو بیرون داد و بایه لبخند گفت
تئو_من ساله آخر دبیرستانم بایه پسره مؽروره اخمو آشنا شدم که به هیچ کس محل نمیداد
......یه جوری رفتار میکرد انگار هر اتفاقی که دورش میوفته براش کمترین اهمیتو داره
شکافی که انگار قصد پر شدن نداشت و تا میخواست ترمیم بشه تیزی خاطرات باعث میشد دوباره سر باز کنه و دردبگیره
!تئو_خوب؟؟
امیلی_بریم دیگه
آدرسه خونشونو پرسیدم و بعد از چند دقیقه روبه رویه یه آپارتمان کوچیک پارک کردم
تئو_شب خوش
باید ازین به بعد همینجور خسته میرفتم خونه تا نبودن ارمیا رو حس نکنم
ارمیا_سالم تئو
!خوبی؟؟
تئو_سالم عزیزم
من خوبم تو چرا اینقدر صدات خستس
#146
تئو_دلم برا لبات تنگ شده ارمیا اینجوری با زبونت خیسشون نکن لعنتی
ارمیا_دیوثی آخه
دلت برا خودم تنگشه
!!تئو_دانشگاه چطور بود؟
ارمیا_فاجعه
تو تخت دراز کشیدم و ساعتو برا چار صبح کوک کردم
__._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._.
ساعت نزدیکایه دوازده بود و تقریبا همه برقایه خونه خاموش بود
کیفمو رو شونم جابه جا کردم و رفتم سمت اتاقم که با صدایه مامان واستادم
ارمیا_کار داشتم
که صداشو باالتر برد
برگشتم سمتش
دیگه واقعا داشتم احساس میکردم بچه دوساله ام
ولی باید حرفامو میزدم وگرنه همش عقده میشد همش تو گلوم باد میکرد و تبدیل میشد به بؽضایی که خیلی وقته ریختم تو خودم و
همیشه قورتشون میدم
عصابم خیلی خورد بود و این عصاب خوردی با ویدیو کالی که داشتیم بیشتر شد
با دیدنش انگار تازه فهمیده بودم چیو از دست دادم
!حمید_چیشده؟؟
!ارمیا_میدی یا نه؟؟
طبق معمول از حالت طبیعی دیر تر رسیدم و ساعت دیگه تقریبا یک بود
#147
_._._._._._._._._._._._._._._._._._.__._._._._._._._.
و از رو تخت پاشدم
رفتم تو دستشویی و صورتمو آب زدم تا خوابم بپره ولی دریػ از یکم تاثیر
حمیدم پایه قهوه ساز واستاده بود و دهنش اندازه اسب آبی باز بود
ارمیا_همینه که هست
بیخیال گفتم
حمید_چس ناله
!ارمیا_کی؟؟
حمید_تئو رو میگم
فرید میگفت فکه اونی که زد تو دهنش تو زمین فوتسال شکسته
میفهمی با یه مشتش فکه طرفو بشکنی ینی چی
که آروم زمزمه کردم
!حمید_راحتی؟؟
!اونو میدونی چند خریدم؟؟
ارمیا_مرسی حمید
ببخشید دیشب اذیتت کردم
ساعت هفتو نیم بود و نیم ساعت دیگه کالسم شروع میشد
ارمیا_سالم
مرسی بدنیستم
!تو خوبی چخبر؟؟
تئو_من که خوبم
!اتفاقی افتاده؟؟
!تئو_چیشد ارمیا؟؟
_??Quel problèmeارمیا
)چه مشکلی به وجود اومده(
تشکر کردم و پامو رو گاز فشار دادم که ماشین از جاش کنده شد
تو سالن پشت دره کالس دستی تو موهام کشیدم و یکم خودمو مرتب کردم
استاد_بفرمایید
وارد شدم و شرمنده گفتم
ارمیا_سالم استاد
استاد_بشین
دیگه تکرار نشه
گوشیمو دراوردم و برای تئو توضیح دادم که چیشد تا نگران نشه و گوشیو پرت کردم تو کیفم
امیدوار بودم دیگه سر کالسش تاخیر نداشته باشم چون بهش نمیخورد اصال خوش اخالق باشه
#148
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
و من واقعا نگرانش بودم چون با این گوشه گیریاش میترسیدم کار دسته خودش بده
اون همه جوره خودشو مقصر این جدایی میدونست و از تو خودشو میخورد
گرچه من سعی میکردم اصال بروش نیارم ولی بازم میدونستم ولکنه خودش نیست
پنج دقیقه دیگه کالس آخرمم تموم میشد و میتونستم برم باشگاه
که همون لحظه استاد با خسته نباشیدی کالسو تموم کرد و رفت
با این حرفش تازه یادم اومدکه صبی بهش چی قولی دادم و آخی گفتم
!امیلی_چیشد؟؟
اینجور که تو استقبال میکنی احساس میکنم بدون ارمیا راحت تری
تئو_من مشتاق نیستم چون میدونم نظره قابله قبولی نداری و فقط همش یه رویا پردازیه دخترونس
تئو_خوب بگو
امیلی_ببین تئو من طبق اون چیزایی که تو گفتی و طبق اون چیزایی که خودم حدس میزدم به یه راه حل رسیدم
که شاید عملیشه
فقط باید ببینی ارمیا دلو جرعتشو داره
یعنی اهله ریسک هست
تئو_خوب بگو
امیلی_ببین من فهمیدم مامان بابایه ارمیا چون تک فرزنده خیلی دوسش دارن
و یه جورایی ارمیا براشون خیلی خیلی اهمیت داره
حاال اون مخالفتایی که کردن و اون دعواها و مشکالیی که به وجود آوردن ممکنه واسه نگرانیه بیش از حدشون باشه
هم اینکه تو فرهنگشون این یه گناه بزرگ به حساب میاد
با انگشتام رو فرمون ضرب گرفتم و به ثانیه شمار چراغ قرمز روبه روم زل زدم
با سبز شدن چراغ دوباره گاز دادم و اون سکوت کرد تا بتونم حرفاشو درک کنم
تا بتونم بعد این مدت به مامان بابایه ارمیا حق بدم
این باشگاهی بود که همیشه با ارمیا میومدیم و یه جورایی شناخته شده بودیم
با یاداوری خاطراتمون لبخنده تلخی زدم که از چشم امیلی دور نموند
تئو_بریم
حرفاش اینقدر فکرمو مشؽول کرده بود که نمیشد ساده از کنارشون گذشت
!تئو_ایدت چیه؟؟
#149
امیلی_توام باید دست بزاری رو نقطه ضعفشون
یعنی تو نه ارمیا
باید همونجور که اونا ارمیارو بین یه دوراهی بزرگ گذاشتن اونم همین کارو بکنه
پاشه بره یهو ؼیب بشه
!تئو_چته دختر؟؟
داشتم به حرفت فکر میکردم
تا آخری که ورزش میکردم امیلی دره گوشم یه ریز حرؾ میزد و هر چند دقیقه یه بار نظراتشو میگفت
موقع برگشت از باشگاه امیلی رو رسوندم و خودم با سری پر از فکر سمته خونه راه افتادم
__._._._._._ _._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._._._.
بعد از تموم شدن کالسام خسته سمته ماشین راه افتادم که با شنیدن صدایه آشنایی آهم هوا رفت
آرشام_ارمیا واستا
کارت دارم
سرجام واستادم و رو پاشنه پام چرخیدم
!ارمیا_چیشده؟؟
بیراهم نمیگفت
بدم نمیومد یکم از این فضا فاصله بگیرم
ارمیا_اوکی میام
منم که تقریبا به این اخالق چرتش عادت کرده بودم چیزی نگفتم
وقتی زنگ خورد شماره خودشو برام سیو کرد و گوشیو داد دستم
تئو_سالم عزیزم
خسته نباشی
ارمیا_سالم
توام خسته نباشی
!خوبی؟؟
تئو_بد نیستم
!توچی؟؟
!تئو_چیشدی توله؟
!باز داری یه جونه خودت ؼر میزنی ؟؟
ازین که فکرمو یه جورایی خونده بود خوشم اومد و با لحن مثال شاکی گفتم
تئو_باشه
مراقب خودت باش
سعی کن بهت خوش بگذره
ارمیا_چشم
توام مراقب خودت باش
گوشیو پرت کردم صندلی کناریم و با یاده جریان دیشب نفسمو به شدت بیرون فرستادم
#150
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
بعضی اوقات احساس میکردم مردم و این روحمه که تو خونه تردد میکنه
برای همینه کسی نمیبینم
و کتابو بستم
گوشیمو روشن کردم که دیدم آرشام پیام داده
و از جام پاشدم
که دینو خودشو انداخت جلو پام و پوزشو مالید به شلوارم
ارمیا_چیشده پشمالو؟؟
قالده دینو رو هم وصل کردم و ازش قول گرفتم پسر خوبی باشه
اونم که خوشحال بود میخوایم بریم بیرون یه جا بند نمیشد و هی پارس میکرد
منم با دیدن مامان بابا که تو حال نشسته بودن سرمو کردم تو گوشیم و از جلوشون رد شدم
رفتم سمت ماشین و دره جلو رو باز کردم که دینو پرید تو
خودمم سوار شدم
واقعا خسته شده بودم که برای کوچیک ترین حرکت تو این شهر مسخره باید ده بار گم میشدم
ارمیا_سالم
)کالسه استاد ستوده نیست که اینجور میگی(یکی از استادایی که خیلی تایم براش مهمه
تشکری کردم و رفتم داخل که اول از همه چشمم به قیافه نحسه مهدیار افتاد
دینو ام چون کلی آدم ؼریبه دیده بود یه لحظه ازم جدا نمیشد و با اون چشمایه گردش همه جارو دقیق نگاه میکرد
رو یکی از مبال نشستم که آرشام برام شربت آورد و کنارم نشست
ارمیا_خودمم
بزار پایه بیکاری
مهدیار_آره
!میتونی مشاوه بدی؟؟
#151
پونه_بمیر تو
آرشام_پونه رو که میشناسی
این خانوم دکترم تا قبله اومدنه تو خرخونه دانشگاه بود روژاست
آرشام_ایشون آرادن
و این عنترم شروینه
آرشام_بیاین بازی
!ارمیا_بازی؟؟
و از جاش پاشد
!آرشام_تو چی میگی؟؟
!ارمیا_چیشده؟؟
مهدیار دهنشو کج کرد
شروین_دمت گرم
ارمیا_من جالدم
دماؼشو با انگشت اشاره و وسطیم گرفتم و کوبیدم رو دستم که دادش هوا رفت
و صورتشو گرفت
آرشام_بزن قدش
#152
ارمیا_وزیرم
مهدیار_شاهم
و با لبخنده خبیثی نگام کرد
میدونستم اگه اشتباه بگم دهنم سرویسه و اصال دوست نداشتم اینجور بشه
دخترام با هیجان مارو نگاه میکردن
پونه_پدرت درومدس ارمیا این مهدیار یه چیزایی میگه که تا چند وقت بعد عوارضش هست
ارمیا_آرشامه
!مهدیار_مطمئنی؟؟
با ترس آبه دهنمو قورت دادم و سعی کردم تا حد امکان چهرم بی تفاوت باشه
!ارمیا_چی میگی؟؟
ارمیا_این حق نیست
من شماره فامیلو دارم
مامان بابام
ارمیا_بیخیالشو مهدیار
اینا همین جور حرؾ میزدن ولی من فقط حواسم به دستایه آرشام بود که با گوشیم ور میرفت
میتونستم با بقیه کنار بیام و فکراشون اهمیتی نداشت
ولی تئو و مامان بابا رو نمیدونستم چیکار کنم
ولی از شانس بدم دوباره دلقک بود و شروین با خوش شانسی درست حدس زد آرشام دزد بود
آرادم که حسابی از سره اون پپسی کینه داشت از یقه آرشام گرفت و بزور بردش سمت دستشویی
پونه_او او
ارمیا_سالم عزیزم
!خوبی؟؟
با دیدن قیافه آرشام که بدون ته ریش شبیه این بچه دبیرستانی ها شده بود لبخنده پهنی زدم و از تئو خدافظی کردم
آرشام_چیشد االن دلت خنک شد
آراد_سعیه خودتو بکن که این دفه خودم مستقیم دهنتو سرویس میکنم اگه اشتباه بگی
بعدی که خوب رازو نیازشو کرد و ادا بازی دراورد مثله آدم نشست و گفت
آرشام_آره
مرگ یا زندگی
#153
مهدیار_یعنی چی
نمیشه اینجوری
که قهقه بچه ها هوا رفت و فقط مهدیار بود که هر لحظه قرمز تر میشد
و متذکر شدم که نقطه های اسمشو باید واضح یکی یکی بزاره
یه اهنگ الیتم پخش کردیم و بعد از چند دقیقه یک فیلم عالی درومد
دخترام ریز ریز میخندیدن و اوباهت مهدیار با اون قرایی که داد رسما با خاک یکسان شد
فیلمو گذاشتیم تو پیجامون و گفتم اگه زود تر از چهلو هشت ساعت پاک کنه یه چیز بدتر باید انجام بده
اونم تمام مدت با اخم نگام میکرد و میدونستم آتو دستش بدم پاره ام
شروین_واو چه الکچری
ارمیا_باید ببینم نظر مامان بابامم درباره نوه دار شدنشون همینه یا نه
تمام مسیر به این فکر میکردم درسته خوش گذشت ولی بازم جایه خالیه تئو بدجور حس میشد
ولی از شانس بدم بابا دره اتاقشو باز کرد و شاکی تو چارچوب واستاد
و این جمله آخرشو یه جوری گفت که انگار داره با یه نجاست حرؾ میزنه
خیلی گرمم بود و این حال تو سرمایه پاییز یه حسه بدی به ادم میداد
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
!..ارمیا_تئو خودتی؟؟
و با ناباوری رو صورتش دست کشیدم
بدونی که فکر کنم چجوری ممکنه اینجا باشه لبامو رو لباش گذاشتم و شروع کردم به بوسیدن
اونم طبق عادتش انگشتاشو قفله انگشتام کرد و با ولع جواب بوسه هامو داد
سرمو عقب تر بردنم و لبمو گاز گرفتم اونم از زیر چونم تا گودی گردنمو میبوسید
موهاشو ناز میکردم که سرشو باال آورد و دوباره شروع کرد به بوسیدنه لبام
منم چشامو بستم و با تمام وجود جواب بوسه هایه گرمشو دادم
گرم عشق بازی بودیم که دره اتاق با صدایه بدی باز شد و کوبیده شد به دیوار
#154
همونجور که نفس نفس میزدم رو تخت نشستم و به هیکله خیسه عرقم نگاه کردم
بدونی که به ساعت نگاه کنم شماره تئو رو گرفتم و به تاجه تخت تکیه دادم
!تئو_جونم عزیزم؟؟
!چیزی شده؟؟
نفسام تیکه تیکه شده بود و فقط خاطراته اون شب تو وان از ذهنم رد میشد
ارمیا_ببخشید رفیق
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._.
همونجور که بسته رو زیرو رو میکردم یه دستی دره خونه رو باز کردم و رفتم تو
بابا_سالم پسرم
!خوبی؟؟
تئو_سالم بابا
خوبم
جریان این بسته چیه پست کردی؟!؟
!تئو_استایلز؟؟
که باین حرفش یک جفت چشمه آبیه وحشی یادم اومد و صورتم خودکار مچاله شد
بابا_این حرفا چیه تئو توکه نمیدونی ولی اون خیلی کمک کرد وقتی تو زندان بودی
امیلی هم هی دره گوشم میگه بهتره یه کاری بکنم و دست رو دست نزارم
ولی من هنوز دو دلم و اصال مطمئن نیستم
مخصوصا که وقتی از ارمیا میپرسیم رفتاره مامان باباش چجوریه با ناراحتی میگه بد
خیلی دلم میخواد کمکش کنم ولی باید تکلیفم با خودم معلومشه
بابا آدرسو فرستاده بود و گفت حتما االن برمو پشته گوش نندازم
و تنها چیزی که وحشی نشونش میداد چشاش بود که عینه گرگ بود
یک جفت آبیه بی روح و سرد
بعده یک سال دیگه خیابونایه پاریسو یاد گرفته بودم و گمو گور نمیشدم
تئو_الشیه مرفح
استایلز_بیا تو
استایلز_بشین
راحت باش
!استایلز_قهوه یا نسکافه؟؟
تئو_قهوه
دو رو ورو نگاه کردم و هرچی بیشتر میگذشت بیشتر احساس میکردم تو زندانم
واقعا این مگه چیکارست که همچین جایی برای خودش درست کرده بود
!استایلز_خوب پسندیدی؟؟
و از جاش پاشد
دندونامو روهم فشار دادم
حیؾ که بابا سفارش کرده بود وگرنه همین جا یکی میخوابوندم تو دهنش و با مدارک میرفتم
استایلز_بریم
!استایلز_میای تو اداره؟؟
!یا صبر میکنی کارم تمومشه؟؟
تئو_میام
حوصله بیکار نشستنو ندارم
وارد که شدیم و خوب نگاه کردم دیدم اینجا همونجاییه که قبال آوردنم
که استایلز با دیدن مرده روبه روش اخمی رو پیشونیش نشست و زیر لب گفت
مرد_چیشده جناب استایلز تازه پرونده شروع شده خیلی جدیش گرفتیا
که نیکوالس انگار تازه دیده باشم زل زد بهم و بعد به استایلز نگاه کرد
باز نگاهشو دوخت بهم
!نیک_چته؟؟
استایلز_ببین این مکانی که تو این مدارک گفته دقیقا رو نقشه همون جاییه که اکثره قتال انجام میشده
!نیک_کجا رو میگی؟؟
#156
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._.
از وقتی که وارد دانشگاه شده بودم یه بند مهدیار چشم ؼره میرفت
)اسمشم تاحاال نشنیده بودم برای همین بی خیال به اون دوتا خر ذوق نگاه کردم(آرشامو شروینو میگه
مهدیار_بیخیاااال
یه جور گفتی فکر کردم چیشده
ارمیا_مرسی
ارمیا_رمزشم 8487
مهدیار_اوکی
تئو_خوبم عزیزم
این بابا برام کار تراشیده
بهم گفته بود باید بره پیشه استایلز و بهش چیزی بده
تئو_آره بابا
این پسره با یکی ام لجه باید بیای دعواهاشونو نگاه کنی
کرکر خندست
همونجور که به حرفایه تئو گوش میدادم با سر از آرشام که قهوه هارو آورده بود تشکر کردم
منم مثله خودش معتاده قهوه کرده بود و االن بقیه از دسته قهوه خوردنام شاکی شده بودن
هوفی کشیدم و به اون سه تاکه درباره اردو بحث میکردن نگاه کردم
!آرشام_میای؟؟
!ارمیا_کجا هست؟؟
شروین_خارج از تهران
یه بار رفتیم خیلی خوش میگذره مخصوصا اونجا که فضاش بازه
به ساعت مچیم نگاه کردم کالس چند دقیقه دیگه شروع میشد
ارمیا_مرده و قولش
فقط بزار سواالم تموم شد بهت میرسونم تمرکزمو بهم نزن
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
جوابا رو که نوشتم به کوچیک ترین وجه ممکن کوچیکش کردم و داخل لوله خودکار کردم
همین جوری که برگمو برمیداشتم خودکارو دادم بهش و از کالس بیرون اومدم
مراقبم طبیعتن داخله لولشو ندیده بود برگه رو ازم گرفت که تشکر کوتاهی کردم
#157
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._.
از تو کیفم بطری آبو برداشتم و یک نفس نصفشو خوردم که مثله همیشه وقتی عصبی میشد جیػ جیػ راه انداخت
که با دیدن دوتا چهره آشنایه روبه روم حرفایه امیلیو قطع کردم
رفتم جلو و باهاشون دست دادم و امیلی هم عینه دختر بچه هایی که پشته باباشون قایم میشن کنارم مظلوم واستاده بود
حقم داشت هیکلو قیافشون با اون یونی فرم های پلیسی واقعا وحشت ناک شده بودن
استایلز_مدارک همراهته
رفتم نزدیکش و انگشت اشارمو گذاشتم رو قفسه سینش و تهدید وار گفتم
استایلز که ازین شاخو شونه کشیدنام خر کیؾ شده بود با لبخند نیکوالسو عقب کشید و رو بهم گفت
استایلز_بیخیال تئو
مدارکو بده خیلی الزم دارم
سری تکون دادم و سمت ماشین رفتم و از تو صندوق عقب بسته رو برداشتم
اولینو تنها دختری بود که میدونستم از تک تکه کاراشو حرفاش قصدی نداره
و این سادگیش جذابش میکرد
مدارکو که میگرفتم همین امشب پستش میکردم تا اگه باز الزمشون شد دیگه نباشه
!استایلز_بله؟؟
تئو_دمه درم
استایلز_نه
از آقایه موریس تشکرکن
سری تکون دادم و سمت ماشین راه افتادم که یکی از پشت چسبید بهم و سردیه چاقو رو رو پهلوم احساس کردم
هم اینکه مطمئن شدم چاقو ازم فاصله داره تویه حرکت با آرجم تو گیجگاش کوبیدم
#158
سعی کردم به پشت سرشون نگاه نکنم تا متوجه نشن کسی داره میاد
چاقو رو تو دستش تکون داد و قشنگ معلوم بود به قصد کشتن اومده جلو
مدارکو رو زمین گذاشتم که عوضی از فرصت استفاده کرد و یکی محکم کوبید تو صورتم
تازه دو رو ورو نگاه کردم که دیدم اون دوتا رو دست بند زدن و بستن
فقط این دوتایی که من زده بودمشون از حال رفته بودن
سری تکون دادم و اونی که همراهم بودو پرت کردم رو یکی از صندلیایه اونجا
!تئو_چیشده؟؟
استایلز_بیخیال جنی
!بخیه میخواد؟؟
جنی_آره
پاشو بریم تو اتاق
و رو به من گفت
نیک_منم میام
که جنی چپ چپ نگاش کرد
جنی_لباستو درار
با این حرفش چشامو رو هم فشار دادم و سعی کردم نیش خنده نیکوالسو ندید بگیرم
اونم تمام مدت ساکت به روبه روش نگاه میکرد انگار نه انگار االن باید از درد داد بزنه
تئو_دفعه دیگه که گفتی بچه مثله اون دوتا آشو الشت کردم میفهمی نیک
ارمیا بود
بدون معطلی گوشیو برداشت و ازشون فاصله گرفتم
ارمیا_سالم
!خوبم تو چطوری؟؟
تئو_خوبم
االن باید سر کالس باشیااا
تئو_تصویریش کن ببینمت
.....تئو_قربون اون چ
تئو_این
هیچی بابا
استایلز هنوز رویه صندلی نشسته بود و جنی داشت وسایلو تمیز میکرد
#159
_._._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._._.
و رو به من ادامه داد
!شروین_توچی؟؟
ارمیا_من هیچی
که گفتن اتوبوس اومده و بقیه بیخیال من شدن
!آرشام_پس من چی الشیا؟؟
که آرشام با عشوه رفت رو پاش نشست و خودشو پرت کرد رو شروین
آراد_گندتون بزنن
االن میان جعمتون میکنن کثافتا
!ارمیا_چیشده؟؟
!ارمیا_خوب؟؟
مهدیار_چته ارمیا
!برق گرفتت؟؟
ارمیا_نه واستا
تئو_جونه من نه نگو
بزور سعی کردم صدامو باال نبرم و از بین دندونایه کلید شدم ؼریدم
ارمیا_آره اگه منم اینجور خودنمایی میکردمو دوتا گوالخو آشو الش میکردم همه هرجور پیشنهادی میدادن
من همین جوریش هر روز نگرانتم چه برسه بری تو نیرو پلیس
اونم اون وحشیایه فرانسوی
ارمیا_ببخشید تئو
!من ...من فقط نگرانتم لعنتی چرا نمیفهمی؟؟
دیشب با دیدن کبودیه کنار لبت نمیدونی چه حالی شدم که
اون لبا ماله منن
خودت ماله منی حق نداری به خودت آسیب برسونی
تئو_عزیزه دلم
من نگفتم که همین فردا میرم
من تا آخر ترم امسال اینقدر کالسام فشردس فرصت نفس کشیدن ندارم
فقط بهت گفتم روش فکر کنی
برو یه تحقیق کوچیک بکن اونجور که تو میگی خطرناک نیست
بعدم منو تو فردا پس فردا باید کار پیدا کنیم و دستمون تو حیب خودمون باشه
!تا کی میخوای از بابات پول تو جیبی بگیری؟
راست میگفت
آهی کشیدم
ارمیا_بهم قول بده بدونه خبر به من کاری نکنی
!باشه؟
تئو_چشم
بوس رو اون لبایه نازت
تئو_توام
سعی کن بهت حسابی خوش بگذره
آراد_دعوا بود؟
ارمیا_آره یه جورایی
لبخندی زدم
!ارمیا_چقدر راهه؟
!ارمیا_سره صبح؟
بقیه ام خندیدن
شروین_هوی ارمیا
به خانومم چیزی گفتی نگفتیا
...ارمیا_خودتو خانومتو
#160
!ارمیا_آره کجاس؟؟
__._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
!ارمیا_چیشده؟؟
منم بی توجه به حرفاشون کولمو برداشتم و سره جام واستادم که شروین بازومو گرفت
شروین_جون چه خوبه
چقدر کار کردی اینا رو ساختی
بقیه ام میخندیدن
از اتوبوس پیاده شدم و نگاه کلی به فضایه بازه روبه روم انداختم
مهدیار_خوبه که
دریاچه رو نگاه
آرشامم بعد از کلی تالش چشماشو آزاد کرد و شاکی به شروین گفت
و آرشام ادایه خندیدن دراورد که مثال بگه اصال خنده دار نبوده
بی توجه به بحثشون گوشیمو گذاشتم تو جیبم و همراه مهدیار رفتیم سمت رستوران
سره میز اینقدر آرشامو شروین کثافت کاری کردن که صدایه همه درومد
البته چنتا از اساتید و مدیرای دانشگاهم بودن ولی اصال چیزی نمیگفتن
#161
بچه ها میگفتن والیبال بازی کنیم ولی من وسطیو بیشتر ترجیح میدادم
!آراد_والیبال بازی کنیم؟؟
آرشام_چیکار کنیم
دخترام پوکر نگامون میکردن که مثله پسر بچه ها سر بازی بحث میکنیم
ارمیا_مسئولش نیستا
عمقی ام نداشته باشه تو این هوا با این آبه سرد دستو پات قفل میکنه
شروین_آفرین خانومم
بقیشونم اوت کن
ارمیا_بپا نخوری
فک کنم ضربه پنجم بود که به حرؾ آراد گوش دادم و محکم زدم سمت صورتش که با صدای بدی تو پیشونیش خورد و پخش زمین
شد
تیم ما که خوشحال زدن قدش ولی بقیه میگفتن یکم مراعات کنم
ارمیا_ببخشید بازیه دیگه
هم اومدم جوابشو بدم پایه روژا لیز خورد و با جیؽی پرت شد تو آب
تنها چیزی که مؽزم بهم دستور میداد همین بود که برم از تپه باال و از ارتفاع خودمو پرت کنم تو آب
دوییدم سمت باالترین نقطه و فقط صدای جیػ روژا تو گوشم اکو میشد
بعدی که احساس کردم به نقطه مناسب رسیدم شیرجه زدم و با خوردن آبه یخ به بدنم نفسم بند اومد
با این لباسا اونقدرا سنگین شده بود که بزور باید شنا میکردم
نفسم هر لحظه تیکه تیکه تر میشد و سردیه آب بدتر عظالتو ضعیؾ میکرد
دخترام که حاال به خشکی رسیده بودن چشماشوم قرمز بود و صدای گریشون از هرچیزی بیشتر رو مخ بود
که بعد از چند لحظه سرفه کرد و هرچی آب خوره بود باال آورد
داشتم از سرما میلرزیدم و این لباسه بافتنی مثله یه تیکه یخ به بدنم چسبیده بود
#162
نیم ساعتی نشسته بودیم و هیچکس حرفی نمیزد
آراد_خداروشکر
!آرشام_توچرا دپی؟؟
بابا خیرسرت االن سوپرمنه دانشگاهی
بدنم درد میکرد و بخاطر شیرجه ی عجله ای که زده بودم تمامه شکمو بازو هام زخم شده بود
!شروین_بخاطره شیرجته؟؟
ارمیا_میسوزه
!آرشام_کجا میری؟؟
رویه تخته سنگی که اونجا بود نشستم که برداشت و با همون لحنه همیشگیش گفت
تئو_سالم عزیزم
!خوبی؟؟
ارمیا_سالم
نه خوب نیستم
تئو_اتفاقی افتاده
!کاریت شده؟؟
ارمیا_باشه
!تو قول میدی تموم شه؟؟
تئو_قول میدم
__._._._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._._._._.
تماسو که قطع کرد نفسمو آه مانند دادم بیرون که امیلی از تو آشپزخونه داد زد
!امیلی_جونه منننن؟؟
تئو_مرگه تو
پشت چشمی نازک کرد و گفت
!تئو_بله؟؟
استایلز_چرت نگو
تایم کالساتو میدونم امروز فقط یک کالس ساعت چهار داری
منتظرم
!امیلی_کی بود؟؟
نیک_چه عجب
دیر کردی
هم دهنشو باز کرد جواب بده استایلز اومد و سمت یه اتاق راهنماییم کرد
که با ورودمون به اتاق حرفمو خوردم و به پیرمرده جدیه روبه روم نگاه کردم
#163
سالمی کردم که گرم جوابمو داد
سرهنگ_بشین پسر
تئو_مدارکو که از نیک گرفتم رفتم سمته ماشین که یکی از پشت چاقو گذاشت جایه پهلوم
منم زدمش
که استایلزو نیکم اومدن و اونام کمک کردن
همین
فرصت نشد که بخوان چیزی بگن
استایلز_لعنتی
سرهنگ_نه
ولی همونجور که استایلز میگفت استعداد فوق العاده ای داری
اگه خواستی بیای تو نیرویه پلیس من شخصا از همچین افرادی استقبال میکنم
استایلز_نمیدونم
این جریان فیلم پلیسیایه تلوزیون نیست
ولی شاید بشه
تئو_بیخیال پسر
هر روز بیشتر ترؼیب میشدم که برم تو نیروی پلیس و اونجا باشم
درسته که این رشته تحصیلیمم دوست داشتم ولی پلیسی یه چیزه دیگه داشت
یه آدرینالین اضافی که من تو همه کارام میخواستم
ولی تو اتاق عمل و سره کالسیه بالینی نبود
__._._._._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._._._.
شروین_خیلی لجبازی
!آرشام_کجا برم؟؟
حقم داشت نمیدونست که من دوماهه از پدر مادرم ترد شدم و اهمیتم از دینو هم کمتره
با بسته شدن چشمام ذهنمم برای لحظه ای آروم شد و دیگه چیزی نفهمیدم
#164
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
با صدایه حرؾ زدن آرشامو مهدیار باال سرم چشمامو باز کردم
!آرشام_خوبی؟؟
مهدیار_جواب بده آرشام شاید کاره مهمی داره دفعه چهارم پنجمه زنگ میزنه
با اون دستم که آزاد بود گشیو گرفتم و دره گوشم گذاشتم که صدایه نگران تئو تو گوشم پیچید
تئو_الو
!ارمیا عزیزدلم خوبی؟؟
!چیشدی یهو صبحی که خوب بود؟؟
ارمیا_نه تئو این تنهایی االن تمامش نتیجه احمق بازیایه خودمه
نتیجه بی عرضه بودنامه
کسی این وسط مقصر نیست
و سرفه کردم
که خس خسه گلوم بلند شد
و چشمامو بستم
بعدی که یکم دیگه صحبت کردیم تماسو قطع کردم و گوشیو گذاشتم رو میز کناری
ازین تنهایی
ازین سکوته لعنتی
ازین بی اهمیت بودن
و لبخنده تلخی که وجدانم بهم میزد از همه چیز دردناک تربود
وجدانی که لحظه به لحظه بی عرضگی هامو به روم میاورد و میگفت این تنهایی بازتابه کارایه خودمه
منم خسته تر از هرلحظه توان مقابله باهاشو نداشتم و جلوش سرخم میکردم
یک دستمال کاؼذی جایه سوزن گذاشتم و آستین لباسمو پایین دادم
از بیمارستان که بیرون اومدم باده سردی به صورتم خورد و لرزه بدی به بدنم افتاد
لباسمو دراوردم
قرصامو با یک لیوان آب خوردم و بعد از چند دقیقه تنه خستمو به تخت رسوندم
میدونستم هنوزم دوسم دارن ولی اونا با این کاراشون چیزیو درست نمیکردن
فقط همه چیز بدتر میشد
به دینو که رو تخت خواب بود حسرت وار نگاه کردم و سمت در رفتم
اونجا االن ساعت تقریبا شیش صبح بود و عجیب بود االن بیدار باشه
ارمیا_سالم
!خوبی لنتی؟؟
چیزی شده این ساعت بیداری؟؟
ارمیا_اها باشه
#165
ارمیا_ببخشید عزیزم
االن برات میفرستم
راننده_رسیدیم
منم برایی که دوباره ناراحت نشه همه رو بدون کمو کاستی گفتم
داشتم تند تند تایپ میکردم که با صدایه عربده ماننده آرشام سرمو باال آوردم
ارمیا_خوبم ممنون
!دخترا کجان؟؟
از حاله رژا خبر دارین
....ارمیا_نه با
ارمیا_ببخشید ببخشید
و قطع کرد
ارمیا_پسره خلوچل
چقدر میگم با این پلیسا نگرده یه مرگیش میشه
....نگا نگا
آرشام_چی میگی باخودت
ارمیا_تئو بود
از امروز صبح یه ریز داره سوال میپرسه
لبخندی زدم و سری تکون دادم که صدایه پونه و رژا از پشت سرم اومد
پونه_سالم بر االفان
خبردارین این کالس تشکیل نمیشه
!!پونه_خوبی ارمیا؟
که همه زدن زیر خنده و رژا حرصی فوشی بهش داد
ارمیا_من
رژا_واقعا
آرشام_چیه واقعا فکر کردی من درس خوندم کنکور اینجا قبول شدم
مهدیار_رتبشو خریده
آرشام_خفه شو فقط
فک کردی منم ازین اوعضاع خوشم میاد
آرزویه بابامه پسره دکتر داشته باشه
فکر کردی من خوشم میاد سره کالسایی بشینم که لحظه به لحظش برام زجر آوره
پونه_بیخیال آرشام
مام میدونیم که تو گرافیکت عالیه
#166
__._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
ارمیا_جانم چیشده
!تئو_کدوم قبریی؟؟
دوساعته منتظرم
ارمیا_ببخشید
!چیشده حاال؟؟
!ارمیا_این چه مرگشه؟؟
!!پونه_چیشده؟
سری تکون دادم و براش مدلو پالک ماشینمو فرستادم
ارمیا_دوستم
نگرانشم
امروز تا رنگه لباسمم پرسید
که اداشو دراوردم ویکی محکم پسه کله آرشام کوبیدم که شروین اومد طرفم
داشتم میخندیدم و سعی میکردم شروینو دور از خودم نگه دارم که با رسیدن به ماشینم چشمام تو یه جفت چشمه شیطونه آشنا قفل شد
سره جام واستادم و به تئو که با یه اخمه شیرین دست به سینه نگام میکرد زل زدم
ارمیا_تت...تئو
!پونه_جنی شده؟؟
اونم دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود و آروم دره گوشم قربون صدقم میشد
ارمیا_آره
ارمیا_بچه ها من برم
فردا میبینمتون
تئو_خیلی آسون
کارت دانشجوییمو نشون دادم و گفتم به عنوان یه دانشجو خارجی اومدم از بهترین دانشگاه پزشکی اینجا دیدن کنم
اونام راحت اجازه دادن
لبخندی زدم
تئو_قربون نگرانیات
بعد از رد شدن از جلویه چنتا اتاق جلویه یکی واستاد و کارت کشید که در باز شد
#167
_._._._ _._._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._._._._.
وقتی که خوب از لباش سیر شدم سرمو عقب کشیدم و تو چشمایه خمارش نگاه کردم
که با دیدن لبایه قرمزش آبه دهنمو قورت دادم و دوباره از لباش گاز گرفتم که آخی گفت
تئو_جون
قربون آخ گفتنات
محکم میبوسیدم
و بی توجه به ناخوناش که داشت پهلومو رد مینداخت مک میزدم
از زیر چونه تا گودی گردنشو ؼرق بوسه کردم که ناله وار گفت
تئو_درست میشه
یعنی درستش میکنم
تئو_توله خودمی
تئو_یکم بخوابیم
دیشب هیچی نخوابیدم
دستمو دور پهلوش حلقه کردم و به ریتم آروم قلبش گوش دادم
نمیدونم چند ساعت بود که به چهره معصومش تو خواب خیره شده بودم
...ارمیا_تئو
!نمیخوای بیدارشی؟؟
تئو_نوووچ
تازه جایه خوب پیدا کردم
ارمیا_من گشنمه
تئو_هیشششش بخواب
و بیشتر به خودش فشارم داد
از لبش گاز گرفتم و سرمو عقب بردم که لبش کشیده شد
تئو_آخخ
اذیت نکن دیوث
تئو_آآآ
این شد یه پیشنهاد درست درمون
ارمیا_هوم
تئو_خوب آزمونا تمون شد منم بلیت گرفتم اومدم
تا یه هفته کالسا درست درمون نیست
ارمیا_آره عزیزم
تئو_مرسی نفسم
ارمیا_چشم
!میخوای بگم بچه هام بیان؟؟
گوشیمو دراوردم و فقط به پسرا خبر دادم دلم میخواست جمعممون مردونه باشه
اونام وقتی فهمیدن همچین رستورانی مهمون منن با رویه باز استقبال کردن و گفتن حتما میان
#168
تا خوده شب تو کوچه ها بودیم و حسابی تالفیه این دلتنگیه طوالنی رو دراوردیم
ساعت نزدیکایه ۱شد وسمت رستورانی که میز رزرو کرده بودم راه افتادیم
!ارمیا_جونم؟؟
!ارمیا_خوب؟؟
تئو_فکر بد نکنیا
دختره اسمش امیلیه پرتقالی هم هست
هم دانشگاهیه
از رابطه مام خبر داره
تئو_هیچی خواستم بهت بگم که اگه شمارشو تو گوشیم دیدی یا پیامی داد زنگی زد شوکه نشی
تئو_چه قشنگه
چرا میزو صندلی نداره
ارمیا_رستوران سنتیه
بچه ها گفتن جوجه هاش خوبه
به شکمو بازیاش لبخندی زدم که با صدایه آرشام نگامو از تئو گرفتم
آراد_ورشکست نکنی
این آرشام با این خرپولیش ازین حرکات نزده بود
بچه هام بخاطر تئو انگلیسی حرؾ میزدن و تئوام حسابی باهاشون گرم گرفته بود
مهدیار_آره
مهدیارم میخندید
تئو_مرسی عزیزم
و شروع کرد به خوردن
بقیه بچه هام مشؽول شدن که شروین جوجه زد سر چنگال و گرفت جلو دهن آرشام
مهدیار_گندتون بزنن
اینجا دانشگاه نیست میان جعمتون میکنن
آراد_آدم نمیشن
که شروین بی توجه به آرادو مهدیار دوباره ؼذا دهن آرشام کرد و ایندفه لپشم بوسید
!تئو_شما گیین؟؟
آراد_نه تئو
این دوتا زیاد مسخره بازی درمیارن
!ارمیا_بله؟؟
ارمیا_سالم
با دوستام اومدیم رستوران
!چطور؟؟
ارمیا_آها
راستی شبم نمیام مامان
مامان_پیش دوستاتی
ارمیا_باشه
!کاری ندارین؟؟
مامان_نه خدافظ
!تئو_کی بود؟؟
ارمیا_مامان
که سری تکون داد و از تو ظرفم یه سیخ جوجه برداشت
و لبخندی زد
تا آخر ؼذا بچه ها حسابی با تئو صمیمی شده بودن و خندشون به راه بود
تهشم تئو نزاشت پوله رستورانو حساب کنم و خودش حساب کرد
شروینم رو به بقیه گفت بهتره یکم از تئو یاد بگیرن که فقط یه سری پس کلگی نثارش شد
_._._._._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._.
#169
ارمیا_باشه
...تئو_ارمیا
قرار بود حرؾ بزنیما
و رو چشماشو بوسیدم
!ارمیا_اومدی؟؟
تئو_بعله جناب
میخوای بخوابیم فردا بهت بگم
پشتشو بهم کرد که بؽلش کردم و دستمو دوره کمرش حلقه کردم
چشامو بستم
و آرزو کردم دنیا تو همین لحظه واسته
دقیقا تو همین آرامشه تموم نشدنی
نمیدونم چقدر به لحظه خوبه االنمون فکر کردم که چشمام گرم شد و خوابم برد
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
با صدای آالرم گوشی چشامو باز کردم که دیدم گوشیه ارمیاس
تئو_ارمیا
پاشو ببین گوشیتو برای چی کوک کرده بودی
تئو_اخطار آخره
_fuck offارمیا
#170
بدونی که چیزی بگم پتو رو از روش کنار کشیدم و شروع کردم به قلقلک دادنش
....ارمیا_توروخدا...تئو
...ؼلط کردم
...ارمیا_بسه ....تئو
دردم ...گرؾ...تتتت
تورو جونه من....بس کن
وقتی جونه خودشو قسم داد انگشتامو برداشتم و خودمو ازش فاصله دادم
تئو_ببخشید عزیزم
نمیدونستم اینقدر دستم سنگینه
بی توجه بهم رو تخت نشست و خواست بره که دستشو گرفتم و کشیدمش رو تخت
ارمیا_ولم کن
خیلی وحشی بازی درمیاری
تئو_ببخشید عزیزدلم
توخیلی سفیدی آخه
ارمیا_باشه بخشیدم
پاشو بریم دیر شد
که باشه ای گفتم و از روش پاشدم
!ارمیا_کی بود؟؟
تئو_آره خوب
اشکالی داره
ارمیا_آره دیوانه
وقتی به دانشگاه رسید ماشینشو پارک کرد و باهم سمت کالسش راه افتادیم
وارد کالس که شدیم ارمیا با دیدن جایه خالی استاد نفسی از رو آسودگی کشید
!تئو_چیشده؟؟
شروین_استاد یه مرگیش شده نمیاد
ارمیا استاد یاره
تئو_چه خوب
!میخوای چیکار کنی؟؟
ارمیا_نمیدونم
شاید درس بدم البته اگه بتونم
!تئو_چی میگه؟؟
ارمیا_امتحان کن
#171
تئو_اوکی
....بشینو
که با سواله یکی از بچه ها حرفم نصفه موند
ارمیام همونجور خشک جوابشو داد
ارمیا_نکن تئو
چون سکویه استاد جلومون بود هیچی معلوم نمیشد و تنها چیزی که تؽییر میکرد ریتمه نفسایه ارمیا بود
دستمو باالتر بردم و گذاشتم و سط پاش که سرشو گذاشت رومیزه روبه روش و زمزمه کرد
...ارمیا_نکن تئو
......اذیت نکن لعنتی
که آروم خندیدم و بی توجه بهش فشار دستمو بیشتر کردم و آروم انگشتامو فشار دادم
قشنگ صدایه نفسایه کشیدشو میشنیدم و ازین که اینجوری شده لذت میبردم
هنوز داشتم چت میکردم که ارمیا گوشیو از دستم گرفت و همونجور که چتارو نگاه میکرد گفت
ارمیا_عجب
دختره خوبی به نظر میاد
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._._.
ارمیا_نه بابا
این مرتیکه فکر کرده من نوکرشم
خواستم درس مرورشه
ارمیا_مرسی
آراد_گمشو دلیل نمیشه چون تو فقط خوب دادی بخواد خایمالی استادو بکنه
و اخمی کرد
شروین_آره
مثله رفیقت میگیرم پس
و رفت
!تئو_کجا بریم؟؟
ارمیا_من...نمی..نمیدونم
تئو_اول تو میری
بعد من
!یا میخوای برعکس باشه؟؟
!آراد_چیشده؟؟
!!!رژا_چی برگردی؟؟؟؟
چرا آخه
آرشام_چرا نداره
و رو به من ادامه داد
تئو_آره
#172
__._._._._._._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._._.
تئو_خوب ارمیا
تمام روزو منتظر االن بودم فقط
میخوای چیکار کنی؟!؟
.....ارمیا_اها
ارمیا_من باورت دارم لعنتی ولی گاهی اوقات از بعضی حرفات دلم میگیره
و تو گردنشو بوسیدم
چند دقیقه تو بؽله هم بودیم
دوست داشتم جفتمون آرومشیم
همون آرامشی که خیلی وقت بود از دست داده بودیم
ارمیا_خیلی الشیی
دیوث
تئو_آره عمم داغ کرده بود تو کالس التماس میکرد ولش کنم
قهقه ای زد
که قهقشو با لبام خفه کردم و محکم بازوشو چنگ زدم
#173
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._.
اومده بودیم فرودگاه و قرار بود بعد برگرده پاریس و منم بعد یه هفته میرفتم
تئو_توام عزیزدلم
یه هفته دیگه میبینمت
رفتم جلو و محکم بؽلش کردم که تئوام دستاشو دور کمرم انداخت و دره گوشم زمزمه وارگفت
تئو_نمیشه بوسیدت ولی بدون اگه میشد پنج دقیقه ای معطل بودی
تو کله مسیر فکرم درگیر این بود که چجوری رفتار کنم
!چیکار کنم؟؟
یا اینکه باید چه عکس العملی نشون بدم
همون ارمیایه خشک که باعث بانیه تمام این مشکالتو مامان باباش و البته خودش میدونست
با ریموت درو باز کردم و ماشینو داخل بردم که چشمم به چراؼایه خونه افتاد
ارمیا_سالم
!خوبین؟؟
ارمیا_سالم پشمالو
منم دلم برات تنگ شده بود
و رفتم تو اتاق
ارمیا_شمال
#174
با یادآوریه اینکه امروز پرواز دارم مثله فنر رو تخت نشستم
ارمیا_دوستتون دارم
همونجوری که سمت خیابون اصلی میرفتم گوشیمو دراوردم و شروع کردم به تایپ کردن
فکر اینکه مامان بابا تردم کنن و بگن به درک حالمو بد میکرد
تئو_جونم عزیزم
!تئو_چیکار ارمیا؟؟
جونه من نگو که به مامان بابات همه چیو گفتی
ارمیا_امیدوارم
ارمیا_باشه
راننده_رسیدیم جناب
ارمیا_ممنون
ارمیا_باید برم
دوساعت دیگه میبینمت
تئو_منتظرتم
و آفالین شد
و از جام پاشدم
تئو_باشه
!تئو_چرا دقیقا؟؟
امیلی_چرا نداره خره
االن کلی صحنه رمانتیک میبینم
که شماره پرواز ارمیا خونده شد و امیلی بیخیال جواب دادن شد
تئو_باشه
تئو_ارمیا ارمیا
و اومد طرفم
ارمیا_آره نفسم
امیلی_سالم
ارمیا_سالم
باید امیلی باشی
امیلی_اوهوم
توام ارمیایی
نمیشد یه روز تئو از تو نگه
تئو_او دینو
چطوری لعنتی
که پارسی کرد
تئو_خونه امیلی
ارمیا_نه
میخوام اگه خواستن حرفی بزنن بتونن باخودم تماس بگیرم
تا آخر راه حرفی ردو بدل نبود و فقط صدایه نفسامون بود که سکوتو میشکست
تئو_اوکی
مشکلی نداره
ارمیا_هیچی
و بلندتر گفت
امیلی_راحت باش
و دره اتاقو باز کردم که اول دینو پرید تو اتاق و حرؾ امیلی نصفه موند
تئو_منم عزیزدلم
منم دوستت دارم
سرمو بردم جلو که با پیچیدن دینو الیه پاهام از ارمیا فاصله گرفتم
تئو_خرمگس
که پارسی کرد و سرشو به پام کشید
و از جام پاشدم
تئو_میدونم
نمیدونم آخرش چی میشد ولی من برای یک دردسر جدید واقعا خسته بودم
#176
__._._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._.
امیلی_تئو واقعا راست میگه تو برای کوچیک ترین چیز حرص میخوری
امیلی_شاید ولی دالیله محکمی دارم برای اینکه بهت ثابت کنم مامان بابات کنار میان
تو صبر نداری
ارمیا_ببین امیلی تو حق نداری منو قضاوت کنی یا درباره کارام حرفی بزنی چون جایه من نیستی نبودی و نخواهی بود
پس بهتره نصیحتاتو برای خودت نگه داری
امیلی_نبودم ولی میدونم اگه مامان بابات واقعا مخاؾ بودن نمیزاشتن اینقدر راحت با تئو درتماس باشی
فکر کردی اونا نمیدونن که تئو بهت زنگ میزنه یا همش با هم صحبت میکنین
میدونن خوبم میدونن ولی دوست ندارم ازین محدودترت کنن
ارمیا_اه بسه ارمیا تو که عرضه هیچی نداری ؼلط میکنی عاشق میشی لعنتی
تویه بی عرضه ای بی عرضهههه
ارمیا_آره خوبم
!ارمیا_دینو رو هم ببرم؟؟
ارمیا_مایو ندارم
!تئو_خوب؟؟
اصال برام مهم نبود که میخواد چی فکر کنه یا میخواد چجوری برخورد کنه
ارمیا_بحثمون شد
بیشتر از حقش حرؾ زد
خیلی خودشو دخالت میده
صندلیو خوابوندم
و چشمامو بستم
!تئو_چیشد االن؟؟
تئو_فدات بشم من فقط نگران خودتم که با این حرص خوردنات بالیی سره خودت نیاری
و چشمکی زد
!ارمیا_جریان چیه؟؟
!ارمیا_چیکار کردی؟؟
تئو_فداسرت
میخوام بهم شنا یاد بدی
باید تمرکز داشته باشی
تئو_من برایه یه لحظه دیدن اون برقه خوشحالی تو نگاهت همه کار میکنم
!باشه؟؟
حاالم لباساتو عوض کن
و خودمون دوتا فقط میدونستیم این حرفمو زمانی که برای اولین بار بهش اعتراؾ کردم گفتم
#177
وارد استخر که شدیم به فضایه خالیش نگاه کردم
ارمیا_بیا تو آب
شیرجه بزن مثله من
ارمیا_بله جناب
تئو_مایه تاسفه
بی توجه به اخمی که رو صورتش بود رفتم جلو تر و قرمزیایه رو سینشو بوسیدم
لبخندی زد و گفت
حرکات دستو پارو بهش یاد دادم و گفتم بره وسط استخر
خودمم کنارش شنا میکردم تا اگه خسته شد یا نتونست کنترل کنه کنارش باشم
فکر کنم یک ساعتی شنا میکردیم که دیدم به نفس نفس افتاده و واقعا خسته شده
تئو_هوووؾ بریم
تو شنا تمام انرژی آدم از بین میره
!تئو_کجا بریم؟؟
ارمیا_سونا بخار
شاید برای یه مشکله بدتر و ساید این شروع آرامشی بزرگ تر بود
زندگیی بودن استرس ازدست دادن تئو
یه روند عادی که خیلی وقت بود طعمش از یادم رفته بود
خیلی وقت بود که تو ترسه از دست دادنه تئو زندگی میکردم و تمام ساعتایه روزم با سرزنشو سرزنش میگذشت
..سرزنش خانوادم
..اطرافیانم
خودم
خودم
....خودم
!تئو_خوبی؟؟
ارمیا_خوبم
که مهربون نگاش کردم و دلم برای این حرفاش ضعؾ کرد
!تئو_االن میخوای؟؟
که هومی گفتم و بدونی که ازش نظری بخوام شروع کردم به دوباره بوسیدنش
ارمیا_آخ تئو
تئو_هیششش
میخوام جوری کبود کنم که دلم خنک شه
به تئو که زیرم نفس نفس میزد نگاه کردم و آروم پیشونیشو بوسیدم
ارمیا_مرسی عزیزدلم
#178
_._._._._._._._._._._.شخص سوم_._._._._._._._._._._.
ماهان کاناله تلوزیونو باال پایین کرد و سعی کرد با تمام وجود خودشو بیخیال نشون بده
که با این حرفش آنا خسته ازین همه تالش خودشو رو کاناپه انداخت
تو ذهنش ارمیاشو تصور میکرد که االن از در میاد و خسته ازش میخواد براش ناهار بیاره
چند ماه بود که با چشمایه خودش الؼر شدنو ضعیؾ شدنشو میدید ولی نمیتونست کاری بکنه
ماهانم با اینکه خودشو عادی جلوه میداد بازم نمیتونست از فکره ارمیا دربیاد
ماهان موهایه ابریشمیه خانومشو ناز میکرد ولی هیچ کاری ازش برنمیومد
آنا خودشو بیشتر تو بؽله ماهان فشار داد و آروم زمزمه کرد
آنا_آره میتونم
وقتی دوماهه پسرم باهام حرؾ نمیزنه
وقتی دیگه دوستم نداره و ترکم میکنه
وقتی خونه شده میدون جنگ من میتونم کنار بیام
ماهانم کالفه ازین همه بی تابیه خانومش بی هدؾ تو خونه راه میرفت
ولی نمیتونست
شاید این احساس پدرانش بود که دستو پاشو بسته بود
__._._._._._._._._._._.تئو__._._._._._._._._._._._.
!تئو_ساعت چنده؟؟
امیلی_هفته شب
!نمیخواین پاشین؟؟
و به ارمیا که تو بؽلم خوابه خواب بود اشاره کرد
تئو_باشه
االن میایم
با رفتن امیلی دوباره چشمامو بستم و ارمیا رو بیشتر تو بؽلم فشار دادم
...تئو_ارمیا
پاشو خیلی خوابیدی
#179
از اتاق که بیرون اومدیم دینو سمت ارمیا دویید و شروع کرد به پارس کردن
موهاشو بهم ریختم و همونجور که برای خودم قهوه درست میکردم گفتم
تئو_خودش خواست
!توام میخوای؟؟
ارمیا که اصال حواسش به ما نبود با صدایه امیلی تکونی خورد و متعجب نگامون کرد
ارمیا_چیشده مگه؟!؟
!!!امیلی_چته لعنتی؟؟
!امیلی_مطمئنی میتونی؟؟
!امیلی_چه مرگته؟؟
!رفتی تو خودت یهو؟؟
به قیافه جدیه ارمیا نگاه کردم که داشت به حرفایه امیلی گوش میکرد
!ارمیا_چیشده؟؟
امیلی_نمیدونم
تاحاال پسری نظرمو جلب نکرده
تئو_هرجور راحتی
و شروع کردم به بازی کردن با گوشیم
وسط بازی بودم که گوشیم زنگ خورد و شماره استایلزو نشون داد
!تئو_بله؟؟
تئو_اوکی
و قطع کرد
ارمیا_کی بود؟!؟
تئو_استایلز
نمیدونم چرا ازم بیرون نمیکشه
!ارمیا_چی میخواد؟؟
تئو_عکس از مدارک
تهشم میگه از بابا تشکر کن انگار من پشمم
ارمیا_حرص نخور
بیا شام حاضره
فردا خواستی بری منم میام
امیلی هم بعد از خوردن ؼذا واکنشه منو داشت و حسابی تعریؾ کرد
اون شب با اینکه جفتمون نگران بودیم ولی سعی میکردیم جو خونه رو آروم نگه داریم
شاید تا فردا اتفاقی میوفتاد و همین امیدا بود که حالمونو خوب نگه میداشت
#180
_._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
ارمیا_اینجاس؟!؟
تئو_آره
دقیقا همین خراب شدس
ارمیا_منم میام
استایلز_سالم
راحت میشد فهمید هنوز از سره اون جریان زندان باهاش مشکل داره
و چشم دیدنشم نداره
استایلز_اونجا
البته تنها
که باشه ای گفتم و با استایلز سمت اتاقی که گفته بود راه افتادیم
عکسه خودمو ارمیا بود که بزور میبوسیدمش و ارمیا اخمه شیرینی کرده بود
__._._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._._.
تازه اینجا دفتر اصلی بود و اگه تئو میرفت که اول ازینجا شروع نمیکرد
معلوم نبود باید کجاها میرفت
نیکوالس_سالم
استایلز_مخطومه
اگه تو همکارم بودی تا االن تموم شده بود
نیک_اوکی
و رو به ما گفت
استایلز_باشه
فقط االن عکسارو پاک کن
که دسته کسی نیوفته
ارمیا_خودشم کم رو مخ نیست
جفتشون از پسه هم برمیان
تئو_آره خوب
راستی نظرتو هنوز نگفتی
!ارمیا_درباره چی؟؟
تئو_چشم
هم مراقب خودمم هم عشقم
#181
__._._._._._._._._._._._._._._._.__._._._._._._._._._._.
کنار تئو رو کاناپه نشسته بودم و هرکسی هرکار میکرد جز تلوزیون نگاه کردن
سرمو به شونه تئو تکیه دادم و چشمامو بستم که آروم زمزمه کرد
!تئو_چیشدی عزیزم؟؟
با صدایه زنگ گوشیم تو جام سیخ نشستم و به صفحش که شماره بابا رو نشون میداد نگاه کردم
تئو_ارمیا باباته
ارمیا_سالم
که نفسه راحتی کشیدم باورم نمیشد اینارو از زبون مامان میشنوم
انگار یه خواب بود که هر لحظه ممکن بود بیدارشم
بابا_ارمیا مامانت خیلی بی تابی کرد که من قبول کردم با این موضوع کنار بیام
من با رابطتون مشکلی ندارم ولی توقع نداشته باش که پاشم بیام فرانسه
تو خواستی بیای بدون خانوادت اینجا منتظرتن
ارمیا_ممنون بابا
شما با این کارت لطفه بزرگی در حقم کردین
حاال که صدایه گریش قطع شده بود راحت تر میتونستم حرؾ بزنم
بعد ازین که خدافظی کردیم گوشیمو قطع کردم و نفسمو بیرون فرستادم
ارمیا_جونه من
ارمیا_تموم شد تئو
دیگه همه مشکالتمون تموم شد
تئو_قول
که تک خنده ای کردم و به امیلی گفتم
ارمیا_ممنون امیلی
بابته بد اخالقیامم شرمندم
لبخندی زدم که تئو اومد کنارم نشست و دستشو دوره شونم انداخت
!تئو_االن خوبی؟؟
ارمیا_آره عزیزم
باید برگردم ایران کارامو بکنم
!!تئو_کی میای؟
ارمیا_کم میمونم
فقط وسایلمو جمع کنمو انتقالی بگیرم
#182
__._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
بعد از چند ساعت پروازه کسل کننده باالخره هواپیما رو زمین نشست
و براش فرستادم
راننده_رسیدیم
سرمو باال آوردم و گفتم
ارمیا_مرسی
وارد حیاط که شدم مامان خوشحال واستاده بود و مشتاق نگام میکرد
ارمیا_سالم
مامان_سالم پسرم
خوبی مامانی؟؟
ارمیا_خوبم مامان
االن خوبم
و به این فکر میکردم که چرا اینقدر اذیتشون کردم
بعد از چند دقیقه که خوب دلتنگیاش رفع شد ازم فاصله گرفت و رو صورتم دست کشید
ارمیا_نه زیاد
میخوام برم دانشگاه کارایه انتقالیمو درست کنم
ارمیا_سالم
بابا_سالم خوشومدی
ارمیا_ممنونم بابا
ارمیا_چشم
!مامان_االن میری؟؟
ارمیا_میخواین نرم؟!!؟
__._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
آرشام_سالم الااااشی
!کدوم گوریییی؟؟
ارمیا_سالم دیوانه
ارمیا_فرانسه
قهقه ای زدم
ارمیا_نه گاومیش
اومدم کارایه انتقالیمو درست کنم
!آرشام_جدی جدی؟؟
!!..پسر من دلم برات تنگ میشه
نگاشون کردم
واقعا قیافه هاشون پنچرشده بود
مهدیار_یچی میگیا
نمیشه که
!آرشام_دوروز؟؟
چقدر کمممم
پس بیا یه بیرون شهر کوتاه بریم دوره هم
ارمیا_باشه بریم
#183
__._._._ _._._._.تئو_._._._._._._._._._._._.
!امیلی_بخوابی؟؟
به دینو که با جیؽایه امیلی از خواب بیدار شده بود و گیج مارو نگاه میکرد نگاهی انداختم
دیشب تا دیر وقت با ارمیا بودم و برای همین االن به زور کتک پاشدم
آبی به صورتم زدم و خمیازه ای کشیدم که با شنیدن حرؾ امیلی نصؾ موند
بعد ازین که چکش کردم دیدم ارمیا پیام داده و گفته رسیده ایران
تئو_رسیده
باید ببینم کی برمیگرده
دوست داشتم هرچی که خاطرات تلخ تنهاییمو یادم میاورد از بین ببرم
یکی شم همین خونه بود که عوضش میکردم
دیگه نمیخواستم اینجا باشم و با نگاه کردن به گوشه گوشه اینجا یه خاطره تلخ برام زندشه
نمیدونم چنتا بوق خورد که برداشت و همونجور که نفس نفس میزد گفت
!ارمیا_جونم عزیزم؟؟
الو
تئو_سالم توله
خوبی؟؟
!چیزی شده؟؟
ارمیا_آره خوبم
فقط گوشیم دور بود ازم دیر صداشو شنیدم
!تو خوبی؟؟
تئو_آره
!کارایه دانشگاهت چی شد؟؟
ارمیا_باشه بابا
من برم عزیزم مامان صدام میکنه
!کاری نداری؟؟
ارمیا_چشم
توام
تئو_بریم
تئو_آره دو روزه
فقط تو بیا بگو خوبه یا نه
که خوشحال سمتم دویید و مثله یک پسر خوب واستاد تا قالدشو ببندم
قالدشو دوره گردنش درست کردم و همراه امیلی رفتیم بیرون
تئو_میری میبینی
مطمئنم خوشت میاد
امیلی_چی بگم
فقط امیدوارم وقتی خونه رو دید تو ذوقت نزنه
تئو_باعث افتخاره
#184
__._._._._._._._._._.ارمیا__._._._._._._._._._.
پوکر به آرشامو شروین نگاه کردم
بعضی اوقات شک میکردم که نکنه واقعا گی باشن
مهدیار_گندتون بزنه
پس این آراد کی میاد از شره این کاراتون راحتشم
مهدیار_نخند بهشون
عنترا
که مهدیار شد حمله کرد طرؾ شروین و شروع کردن به زدنه هم
مهدیارو شروین همچنان کشتی میگرفتن و سرو صداشون هوا بود که زنگ در خورد
آرشام_وقتی شام هممونو مهمون کرد میفهمه که باید خوش قول باشه
...که بقیه هم موافقت کردن
....انگار نه انگار قراره پولشو آراد بده
آرشام_میکنمت الشی
مهدیار_سوارشو طبیعیه
با یکی از ماشینایه آرشام اومده بودیم که نسبت به بقیه بزرگ تر بود
!آراد_همه چی برداشتین؟؟
حاال که دخترا نبودن اینام راحت فوشاشونو میدادن و اصال مهم نبود که چی میگن
آراد_باشه بابا
به عصابت مسلط باش
مهدیار_گوشیمو بردار
اون دوتا فقط هایده و همیرا دارن
آرادم آهنگاش به درد عمش میخوره
که گوشی خودمو وصل کردم و یه آهنگ فرانسوی آروم پخش کردم
مهدیار دهنشو باز کرد که با صدایه جیؽه ماشین پلویی حرفشو خورد
دختره_ جووووون جیگرارووو
!شماره نمیخواین؟؟
آراد_کونه لقتون
نمیرم
شروین_آفرین پسرخوبه
!آرشام_چی بگیره؟؟
مهدیار_پاچین نپخته
میریم اونجا کباب میکنیم
نمیدونستم دلم برای اینجا تنگ میشه یا نه ولی تا وقتی دلم پیشه تئو گیره برایه جایی حسرت نمیخوردم
#185
با اومدن بچه ها مهدیار دوباره استارت زد و سمت لویزان راه افتاد
تو راه اون سه تا تو سرو کله هم میزدن و بحث میکردن و منو مهدیار ساکت از فضایه روبه رومون لذت میبردیم
ارمیا_قیافشو
انگار سره بریده دستشه
!مهدیار_کجا بریم؟؟
منم چون ازینجا سردرنمیاردم ساکت بودم و هرکی هرچی میگفت نظر خاصی نمیدادم
!شروین_چجوری جاشیم؟؟
مهدیار_به راحتی
ارمیا_چقدر قشنگه
حاال که امیلی رو از نزدیک دیده بودم دیگه نسبت بهش حساسیتی نداشتم و میتونستم باهاش کنار بیام
برایی که به دعواشون خاطمه بدم توپو برداشتم و تقریبا با صدایه بلند گفتم
ارمیا_یار کم داریم
و رو به من گفت
!آراد_تو نمیخوای؟؟
ارمیا_نه بابا
مهدیار_خوشم میاد با اینکه فرانسه بودی مثله این عقده ایا نیستی
رفتیم سمت اکیپ اونا که تقریبا هفت هشت نفری بودن و اکثرشون دختر بودن
بعده تموم شدنه بازی هرکسی رفت دنباله کاره خودش و آرادو شروینم رفتن با دخترا به گشتن
اگه آرادو شروین میومدن حتما بهشون میگفتم که خیلی کسخلن و یه دست قهوه ایشون میکردم
مهدیار_عادتتت کردم
هم تو بهم گیر نداده بودی
آرشام_به بهههه
لیسرایه گرام
بفرمایید شام
که شروین به رویه مبارکشم نیاورد ولی آراد اخمی کرد و اومد نشست
ارمیا_بچه ها بیخیال
آراد_ممنون من نمیخورم
مهدیار_به تخمم
!اوکی؟؟
آراد_نمیخوام ارمیا
لقمه رو گرفتم جلو دهنش و چشم ؼره ای رفتم که از دستم گرفت و خورد
تا آخر شام گفتنو خندیدن و اصال انگار نه انگار که دعوایی بوده
بعده شامم چند دست حکم بازی کردیم و آرادو شروین پیشه خودمون بودن
!ارمیا_گوریل کی بودی؟؟
مهدیار_زنم
همه مثله شما صافو سفید نیستن
آراد_خفه لطفا
با فکره اون شبه برفیو اون کلبه لبخندی رو لبم نشست
رفتم تو گالری و عکسامونو نگاه کردم
و چشمامو بستم
بعد از چند دقیقه بیرون اومد و همونجور که با حوله سرشو خشک میکرد گفت
از جام پریدم و بدونی که شماره رو نگاه کنم تماسو وصل کردم
!ارمیا_بله؟؟
تئو_عجب
!جوابمو با بله میدی؟؟
!ارمیا_خوبی توله؟
ارمیا_مهدیاره
تئو_چشمم روشن
پاشو جاتو عوض کن
پاشو
منم بعد ازین که تماسو قطع کردم طولی نکشید که خوابم برد
#187
_._._._._._._._._.تئو_._._._._._._._._._.
بعد ازین که برای آخرین بار خودمو تو آیینه چک کردم درو بستم و کلید آسانسورو زدم
دینو ام که حسابی دلش برایه ارمیا تنگ شده بود یه جا بند نبودو همش ورجه ورجه میکرد
از آسانسور که بیرون اومدیم دره جلو رو باز کردم که دینو پرید باال
دیگه دردسرا تموم شده بود و انگار خودمم باور نداشتم که ازین به بعد میتونیم با خیال راحت پیشه هم باشیم
تئو_تموم شد تئو
دیگه راحتی
یه ربع دیگه پروازه ارمیا میشست و من بی صبرانه منتظره دیدنش بودم
.....تئو_ارمیا
!ارمیا_خوبی لعنتی؟؟
!تئو_تو خوبی؟
ارمیا_آره واقعا
از صبح که پاشدم همش این ور اون ورم
مامانم یک دقیقه ولم نمیکرد
و همونجور پرسیدم
تئو_خوبه
حسابی سرت شلوغ بوده
تئو_بفرمایید
...ارمیا_ممنونم تئو
......بابته همه چی
#188
_._._._._._._._._.ارمیا_._._._._._._._._._._.
آروم رو تخت هلم داد و خودشم بعدی که لباسشو دراورد اومد کنارم
با انگشتم رو سینش خطایه فرضی کشیدم دستشو زیر لباسم برد و لباسمو دراورد
ارمیا_سالم
خوبم مامان
!شما خوبین؟؟
ارمیا_نه اصال
!فقط وسایلمو کی پست میکنین؟؟
تئو_قطع کن دیگههه
....مامان_الو
ارمیا
ارمیا_جان مامان!.؟
سعی کردم تئو رو که داشت تقریبا گردنمو میخورد از خودم جداش کنم و همونجور گفتم
ارمیا_مرسی مامان
دوستت دارم فعال
با قطع شدن تماس نفسمو بیرون فرستادم و یکی محکم تو سره تئو کوبیدم
ارمیا_باشه دیگه
و روش خم شدمو لبامو رو لباش کشیدم
ولی بوس نکردم
که نفسمو تو صورتش فوت کردم و از دماؼش گاز گرفتم که آخش باال رفت
#189
برایه آخرین بار تو آیینه به خودم نگاه کردم که صدایه معترضه تئو بلند شد
تئو_ارمیااااااا
باشه ای گفتم و دینو رو که با استخونش ور میرفت جلو هلش دادم
با اونایی که میشناختم سالم کردم و تئوام بعضیا رو بهم معرفی کرد
امشب شبه ساله نو بود و بابایه تئو مهمونیه بزرگی گرفته بود تا همه دوره هم باشیم
بعد ازین که سالمو احوال پرسیا تموم شد از جمع فاصله گرفتیم که چشمم به مایکلو سوزی خورد
ارمیا_تئو مایکل
که نگاهشو سمتی که گفته بودم داد و با دیدن مایکل نیشش باز شد
رفت جلو و از پشت زد رو شونش
مایکلم با دیدن تئو سرو صداش باال رفت و محکم بؽلش کرد
بعدم سوزی بؽلش کرد
و ادامه داد
سوزی_بمیر خودشیفته
و روشو برگردوند
!ارمیا_آنجال کجاست؟؟
مایکل_آلمان
تئو_آلمان؟؟
!اونجا چرا؟؟
مایکل_درسی مثال
ولی من میدونم از پسرایه آلمانی خوشش میاد دیگه
روشون کراش داره
و رفت
با فکر کردن به اون روزا تازه یادم میومد چه سختیایی رو پشت سر گذاشتم
و همه اینا پخته ترم کرده بود
نگامو دور تا دور سالن چرخوندم که چشمام رو درخت کریسمس قفل شد
ارمیا_ترسوندیم تئو
هیچی داشتم فکر میکردم چقدر زود تموم شد
تئو_هیششش
اگه خوابم باشه تو یکی بیدار نمیشی
دیگه نمیزارم چیزی بهم بریزه
دوست نداشتم عقب بکشم یا بابت اینکه کسی میبینه اذیتش کنم
دستمو رو دستاش که دور کمرم قفل بود گذاشتم و آروم از دوره خودم باز کردم
تئو_نگاش کن
ارمیا یه بار دیگه اینجوری کنی میبرمت باال همونجام نگهت میدارم
از میزه باره کنارش برایه خودش یک پیک پر کرد و با لبخند شروع کرد به خوردن
#190
با صدای مامان جولی که همه رو جمع میکرد سمت درخته کریسمس رفتیم
با سرو صدایه اطراؾ سرمو باال آوردم و با لبخند به بقیه که ساله نورو به هم تبریک میگفتن نگاه کردم
تئو به عنوان بزرگ ترین نوه رفت پیشه مامان جولی و بؽلش کرد
تئو_امشب یه کاری میکنم که دیگه هیچ کدوممون حرص از دست دادنه همو نخوریم
با تعجب نگاش کردم
!ارمیا_منظورت چیه؟؟
تئو_صبر کن میگمت
مامان جولی چون بزرگه همه بود به تک تک نوه ها و بچه هاش کادو داد
ارمیا_چخبره تئو
بسته به اون بزرگی حاال به یک جعبه کوچیک در حد کؾ دست تبدیل شده بود
به جعبه جواهر سورمه ای مخملی کفه دستم نگاه کردم و آروم درشو برداشتم
با دیدن حلقه توش چشمام تا حد ممکن باز شد و شکه به تئو نگاه کردم
با این حرفش کله سالن برایه یه لحظه تو سکوت کامل رفت
واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و فقط مثله یک مجسمه خشکم زده بود
به تئو که هنوز مهربون نگام میکرد نگاه کردم و آروم گفتم
دنیا واستاد
زمان واستاد
"پایان"
من برای نوشتن این رمان تحقیقات الزمو کردم تا چیزی کم نباشه
یا از قلم نیوفته
ولی درعین حال خوشحال میشم اگر نظر یا انتقادی دارید بگید
....یا اینکه بخواین احساستونو درباره رمان بگید که خوشتون اومده یا اینکه چطور بوده
دوستدارتون
*Maryam *.
Telegram/ @Mrymu_80