You are on page 1of 111

‫جوهر‬

‫جیمز گراهام‬

‫شخصیتها‪:‬‬

‫چهلوچندساله‪ ،‬اهلِ یورکشایِر‪ :‬سردبیرِ تازهی روزنامهی سان‬ ‫لَری لَمب‬


‫سیوچندساله‪ ،‬استرالیایی‪ :‬مالکِ روزنامهی سان‬ ‫روپِرت مِرداک‬
‫پنجاهوچندساله‪ ،‬اهلِ وِلز‪ :‬سردبیرِ روزنامهی میرِر‬ ‫هیو کادلیپ‬
‫بیستوچندساله‪ ،‬اهلِ لندن‪ :‬مدل‬ ‫استفانی ران‬

‫گروهِ محدودی از بازیگران میتوانند نقشِ همه ی این جمعِ خبرنگارها و دیگر اهالیِ خیابانِ فلیت را بازی کنند‪ .‬احتماالً حداقلِ تعدادِ‬
‫بازیگرانِ الزم برای این گروه هشت نفر است‪ ،‬ولی میشود این تعداد نباشد‪.‬‬

‫کریستوفِر تیموتی‬ ‫برایان مککانِل‬


‫کریسی‬ ‫جویس هاپکِرک‬
‫پیتِر ویلسِن‬ ‫سِر اَلیک مککِی‬
‫ریزماگ‬ ‫برنارد شریمسلی‬
‫هِتِرینگتِن‬ ‫بیوِرلی گودوِی‬
‫بریتِندِن‬ ‫لی هُوارد‬
‫ناظرِ اتحادیه‬ ‫فرَنک نیکلین‬
‫کارآموزِ چاپخانه‬ ‫پِرسی رابِرتز‬
‫کارگرِ چاپخانه‬ ‫مورییِل مککِی‬
‫برادرانِ حسین‬ ‫رِی میلز‬
‫مجریِ تلویزیون‬ ‫دایانا‬
‫فرماندهی واحدِ تحقیقاتِ جنایی‬ ‫آنا مِرداک‬
‫حروفچینها‪ ،‬صفحهسازها‬ ‫ویک مِیهیو‬
‫چاپچیها‪ ،‬پِیکها‬ ‫جان دِسبرو‬

‫صحنه‪:‬‬
‫خیابانِ فلیت‪ ،‬سالهای ‪ 9191‬و ‪9191‬‬

‫‪1‬‬
‫درآمد‬

‫اولش تاریکی‪.‬‬
‫مِرداک خیلهخب‪ ،‬گوش کن ــ داری گوش میکنی؟‬
‫بله‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خوبه‪ ،‬چون میخوام برات یه قصهای تعریف کنم‪ .‬واقعی هم هست‪ .‬همینه که قصهی کوفتیِ خوبیش میکنه‪،‬‬
‫چون بهترین قصهها قصههای واقعیاَن ــ راستی مشکلی با فحش دادنِ من که نداری‪ ،‬داری؟ باید میپرسیدم‬
‫با یهکم فحش‪.‬‬
‫نه ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خب یه قصهی کوفتیِ خوب فقط وقتی ارزش داره که «شنیده بشه»‪ .‬درسته؟ برای این هم که شنیده بشه باید‬
‫خوب تعریف بشه‪ .‬خب‪ ،‬تو بهم بگو‪ ،‬قبلِ اینکه من قصهم رو برات تعریف کنم‪ ،‬تو بهم بگو بهنظرت‪...‬‬
‫بهنظرت من چی الزم دارم تا بتونم یه قصهی خوب تعریف کنم؟‬
‫خب‪ ،‬من‪ ...‬خیلهخب‪ ،‬به من باشه جرأتم رو جمع میکنم و‪ /‬میگم ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک سعی هم نکن ادای باهوشها رو دربیاری؛ وسطِ مصاحبهی کاری نیستیم که‪ ،‬داریم همینطوری حرف‬
‫میزنیم‪ ،‬خب‪ ،‬من فقط دلم میخواد بدونم که چی یه قصه رو خوب میکنه؟ شروع کن‪.‬‬
‫خب قضیهی پنجتا «چ»ئه دیگه‪ ،‬نه؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک پنجتا «چ»‪.‬‬
‫آره‪ ،‬اولین «چ» میشه چهکسی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫حاال میبینیم کیست که دارد حرف میزند‪.‬‬
‫روپِرت مِرداک‪ ،‬سیوهفت هشتساله‪ ،‬استرالیایی‪ .‬لَری لَمب‪ ،‬چهلودو سهساله‪ ،‬اهلِ یورکشایِر‪.‬‬
‫چهکسی مهمه‪« .‬چهکسی» این کار رو کرد‪ .‬فرض بگیر ما دوتا‪ ،‬همین االن‪ ،‬تو ــ چی بگم‪ ،‬اِه‪ ،‬اوم‪ ،‬یه تاجرِ‬
‫استرالیاییای‪.‬‬
‫مِرداک درسته‪.‬‬
‫صاحبِ نسخهی یکشنبههای یه روزنامهای‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪.‬‬
‫من؟ من سردبیرِ روزنامهاَم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اوهوم‪.‬‬
‫‪2‬‬
‫تا اینجای قضیه خیلی هم جالب نیست‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک یهکم جالب هست ها‪ ،‬ولی حاال ــ‬
‫ولی قضیه جالبتر میشه ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اوهوم‪.‬‬
‫ــ وقتی معلوم شه من سردبیرِ روزنامهی تو نیستم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک درسته‪.‬‬
‫پس قرارِ ما برا چیه؟ متوجهی؟ این ماجرا ــ «عجیبه»‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪.‬‬
‫این میشه «چ»ی دوم ــ چی‪ .‬چیکار دارن با همدیگه؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک داریم شام میخوریم‪.‬‬
‫پشتِ میزی نشستهاند‪.‬‬
‫خُـ ــ ب‪ ،‬این یهذره خوصلهسربره‪ ،‬ولی ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک حوصلهسربر نیست‪ ،‬من گشنهمه‪.‬‬
‫ما مشغولِ یه‪ ،‬یه «مذاکره»ای هستیم‪ ،‬این یهکم جالبتره ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک درسته‪ ،‬درسته‪ ،‬خب‪ ،‬یه‪ ،‬یه‪ ،‬یه «غافلگیری»ای وجود داره ــ‬
‫یه «راز»ی ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک یه راز ــ [برای لَمب کف میزند] دقیقاً‪ ،‬من عاشقِ همیناَم‪ .‬یه مذاکرهی مرموز ــ سرِ شام‪ ،‬خواهش میکنم‪،‬‬
‫من نشستهم اینجا و دلم داره ضعف میره‪.‬‬
‫خیلهخب پس‪» ،‬چ»ی سوم ــ چهجایی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک من میتونم انتخاب کنم؟‬
‫معطلش نکن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک باشه و باشه‪ ،‬رستورانِ سَوُیگریل‪.‬‬
‫رستورانِ سَوُیگریل‪.‬‬
‫خیلهخب‪ ،‬ولی فقط بدون این یعنی ــ [با دست مشتریهایی را پشتِسرِ مِرداک نشان میدهد] موریس گرین‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫سردبیرِ تلگراف‪ ،‬رو هم میبینی که اومده داره با باب اِدواردز‪ ،‬سردبیرِ پیپِل‪ ،‬شام میخوره‪ ،‬سرِ همون میزِ‬
‫همیشگیشون‪ ،‬درست اونجا ــ‬

‫‪3‬‬
‫مِرداک یا خدا‪ ،‬یادم رفته بود این خیابون چهقدر زیاد قابلپیشبینیه‪ ،‬خیلهخب‪.‬‬
‫دنیای دوروبرشان دوباره از دید میرود‪.‬‬
‫این میشه «چ»ی چهارم‪ ،‬چهوقتی‪ ،‬که معموالً از همه کماهمیتتره‪ ،‬ولی تو این مورد‪ ،‬یکشنبهشبِ رستورانِ‬ ‫لَمب‬
‫سَوُیگریل‪ ،‬یعنی پا گذاشتن تو میدونِ مین‪.‬‬
‫مِرداک متوجهاَم‪ ،‬خیلهخب‪ ،‬پس رستورانِ والدورف‪.‬‬
‫رستورانِ والدورف‪( .‬رومیزیهایی متفاوت و غیره‪).‬‬
‫[مشتریهایی دیگر را نشان میدهد] باشه‪ ،‬ولی دِیلیمِیل و ساندِیتایمز‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مرداک گُه بگیرن‪.‬‬
‫فضای رستوران از دید میرود‪.‬‬
‫رستوران قوانین‪.‬‬
‫از قوانین خوشت میآد؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک تا وقتی من قوانین رو تعیین کنم ازشون خوشم میآد‪.‬‬
‫رستورانش رو میگم‪ ،‬قدیمیترینه تو ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خودم میدونم رستورانِ کوفتیِ قوانین چیه‪ ،‬قدیمیترین رستوران تو لندن و وِر و وِر‪ ،‬خیلهخب‪ ،‬به کارِت‬
‫برس‪ ،‬ادامه بده‪.‬‬
‫پیشخدمت با صورتغذاهایی میآید پیششان‪.‬‬
‫پیشخدمت شب بهخیر و خوش اومدهین به رستورانِ قوانین‪ .‬پیشنهادهای مخصوصِ امروزمون ــ‬
‫مِرداک بله بله‪ ،‬خودمون میتونیم تابلو رو بخونیم‪ ،‬بطریِ شرابِ چیانتیِ سالِ ‪[ .99‬به لَری] تو شرابِ قرمز دوست‬
‫داری؟ پس همین رو بگیریم‪[ .‬صورتغذا را پس میدهد] من اِستِیکِ ریبآی میخورم‪ ،‬کمپخت‪ .‬االن من‬
‫که میگم کمپخت میخورم‪ ،‬تو رستورانِ شما کمپخت یعنی چهقدر پخت؟‬
‫پیشخدمت ما معموالً هر طرفِ یه بُرِشِ سهسانتیمتریِ گوشت رو دو دقیقه رو آتیش میذاریم ــ‬
‫مِرداک نه‪ ،‬خیلی زیاده‪ ،‬نصفِ این زمان‪ .‬فقط یه آتیش دادنِ سریعِ گوشت تو تابه‪ ،‬بذاری برداری‪ ،‬جلِززز‪.‬‬
‫پیشخدمت توصیهی سرآشپزِ ما معموالً اینه که ــ‬
‫مِرداک راستش میدونی چیه‪ ،‬درست انگاری اِستِیک رو به شعله «نشون» میدی فقط‪ ،‬به معنیِ واقعیِ کلمه؛‬
‫همونشکلی‪ ،‬فقط این کوچولو رو میگیری دستت و از اونسرِ آشپزخونه اشاره میکنی شعله رو ببینه ــ‬
‫[میزند روی میز] بعد هم صاف میآریش اینجا‪ .‬لَری؟‬

‫‪4‬‬
‫خرچنگ لطفاً‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫پیشخدمت ممنون‪[ .‬راه میافتد برود]‬
‫مِرداک صبر کن‪ ،‬برگرد‪.‬‬
‫پیشخدمت آقا؟‬
‫مِرداک من هم خرچنگ میخورم‪.‬‬
‫پیشخدمت میخواین سفارشتون رو عوض ــ‬
‫مِرداک آره‪ ،‬خرچنگ‪ ،‬خرچنگ بهنظرم خوب میآد‪ .‬صبر کن‪ ،‬گُه بگیرن‪ ،‬چیانتی‪.‬‬
‫خوبه ها راستش‪ ،‬من که نـ ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪ ،‬کوفت بگیرن این سفارش رو‪ ،‬فاجعهس همچین سفارشی‪ ،‬دوباره شروع کنیم‪.‬‬
‫خوبه ها ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نه‪ ،‬کوفت بگیرن‪ ،‬جدی میگم‪ ،‬دوباره بریم این تیکه رو‪[ .‬با اشاره به پیشخدمت] این دفعه این نباشه‪« ،‬کی»‪،‬‬
‫میتونی اولین «چ» رو عوض کنی دیگه‪ ،‬درسته‪« ،‬کی»؟‬
‫قصه قصهی توئه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [با اشاره به پیشخدمت] آره‪ ،‬سَلیدرازه بزنه به چاک‪ ،‬یکی دیگه‪ ،‬یه خوشگلش بیاد‪ ،‬اگه داریم همچین‬
‫کاری میکنیم که بذار این کوفت ــ‬
‫پیشخدمت [پیشخدمتِ جایگزین] سالم‪.‬‬
‫مِرداک این بهتره‪ ،‬خوبه‪ ،‬شروع کن‪.‬‬
‫پیشخدمت شب بهخیر و خوش اومدهین به ــ‬
‫مِرداک دقیقاً‪« ،‬خوش اومدهین» و همهی اینها هم باشه‪ .‬خب حاال میشه که ما ــ؟‬
‫پیشخدمت پیشنهادهای مخصوصِ امروزمون روی تابلو نوشته ــ‬
‫مِرداک آره و گُه بگیرن اون تابلو رو‪ ،‬خیلهخب‪ ،‬باشه؛ خرچنگ میخوریم‪ ،‬جفتمون‪ ،‬یه بطری هم شرابِ سفیدِ‬
‫پوییفومه‪ ،‬ممنون‪.‬‬
‫پیشخدمت میرود‪.‬‬
‫خب پنجمی چیه؟ «چ»ی پنجمی؟‬
‫«چ»ی پنجمی رو من قدیمها فکر میکردم مهمترین سؤاله‪ ،‬حاال بهنظرم کمترین اهمیت رو داره‪« .‬چ»ی‬ ‫لَمب‬
‫پنجمی هست چرا‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫مِرداک بهنظرِ تو کماهمیتترین سؤال «چرا»ئه‪ ،‬به من باشه میگم مهمترین سؤاله‪.‬‬
‫بهمحضِ اینکه بدونی «چرا» فالن اتفاق افتاد‪ ،‬قصه دیگه تمومه‪ .‬عمرش به سر رسیده‪ .‬اگه جواب ندی چرا‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫قصه میتونه ادامه داشته باشه و ادامه داشته باشه‪ ،‬میتونه همینطور تا ابد ادامه داشته باشه‪ .‬دلیلِ دیگهش هم‬
‫راستش رُک بخوام بگم اینه که «چرا»یی وجود نداره‪ .‬بیشترِ وقتها‪« .‬چرا» یعنی یه نقشهای هست و همهچی‬
‫یه معنی و دلیلی داره‪ ،‬در صورتی که اتفاقها میافتن و هیچ معنی و دلیلی هم ندارن‪ ،‬اصالً هیچ معنی و دلیلی‬
‫ندارن‪ .‬بعضیوقتها گُه ــ همینجوری الکی ــ میآد زندگی رو میگیره‪ .‬تنها چیزی که ارزشِ پرسیدن داره‬
‫«چرا» نیست‪ ،‬اینه که‪[ ...‬شانه باال میاندازد] «بعدی چیه؟»‬
‫مکث‪ .‬مِرداک لبخند میزند؛ لذت برده از حزفهای لَمب‬
‫مِرداک تو توی منچستری و دلت نمیخواد توی منچستر باشی‪.‬‬
‫من دلم میخواد سردبیرِ یه روزنامه باشم و تو خیابونِ فلیت که دفترِ همهی روزنامهها توشه هیچجا سردبیر‬ ‫لَمب‬
‫نمیخواستن‪ ،‬این بود که من هم ول کردم و اومدم ــ‬
‫مِرداک سردبیریِ نسخهی شمالِ کشورِ دِیلیمِیل که سردبیری نیست ــ‬
‫راستش خیلی هم ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نه‪ ،‬الکی وقت تلفِ بحث کردن نکنیم‪ ،‬نیست دیگه‪ ،‬تو کارِت بهتر از اونیه که سردبیرِ همچون جایی باشی‪.‬‬
‫تو بهترین دبیرتحریریهی این خیابون بودی‪ ،‬وقت گذاشتی برا میرِر و بعدِ یه دهه تازه کمکم دستت اومد که‬
‫اونها هیچوقت نمیذارن تو بری بشینی جای خلبان‪ .‬تو نه‪ .‬پسربچهی اهلِ یورکشایِر آهنگرزاده نه‪ ،‬کسی که‬
‫مدرک از آکسفورد یا کِمبریج نداره نه‪ ،‬کسی که مدرک از هیچجا نداره نه‪ .‬تو نه‪.‬‬
‫من یه روزنامه خریدهم‪.‬‬
‫میدونم‪ ،‬یکی از این روزنامههای مخصوصِ یکشنبهها‪ ،‬نیوزآودِوُرلد‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک یکی از این روزنامههایی خریدم که هر روز درمیآن‪ .‬یکی از این روزنامههایی که خریدم که کارفرمای‬
‫قدیمِ تو درمیآورده‪.‬‬
‫یکی از روزنامههای مجموعهی میرِر رو خریدهی؟برا چی فروختهن؟ یا خدا‪ .‬پیپِل رو خریدهی‪ ،‬بهم بگو که‬ ‫لَمب‬
‫پیپِل رو خریدهی‪.‬‬
‫مِرداک یه دفترهایی هم دارم ــ‬
‫بهم بگو اونیکی نیست که ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ــ یه چاپخونه هم دارم و ماشینچاپهای گَردونی که االن شیش روزِ هفته رو چیزی چاپ نمیکنن‪ .‬من یه‬
‫روزنامه میخوام‪ .‬من ــ‬
‫‪6‬‬
‫بهم بگو اونی که خریدهی سان نیست‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ‪ ...‬من سان رو خریدهم‪.‬‬
‫و اینکه‪.‬‬
‫اَه‪ ،‬گُه ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک یه سردبیر میخوام‪.‬‬
‫اَه‪ ،‬عجب چِرتی شد‪ .‬برا همین خواستی من بیام اینجا تا‪[ ...‬آه میکِشد] اَه‪ ،‬گُه بگیرن‪ .‬فکر کردم‪ ...‬خدایا‪ ،‬من‬ ‫لَمب‬
‫عجب ــ جدیجدی فکر کردم این قراره میتونه آسِ فرصتهام ــ‬
‫مِرداک میتونی آسِت بکنیش‪ .‬هنوز هم میتونه بشه‪.‬‬
‫سان ــ ببخشید ها روپِرت ــ مضحکهی کلِ این خیابونه‪ ،‬یه کاغذپارهی پُرادعا که حتا یه دفعه هم نشده سود‬ ‫لَمب‬
‫بده‪ ،‬فروشش کمتر از‪ ،‬چی بگم‪ ،‬هشتصدوپنجاههزارتاس ــ‬
‫مِرداک هشتصدتاس و داره پایینتر هم میآد‪.‬‬
‫خدایا‪[ .‬سرش را توی دستهایش میگیرد‪].‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک حتماً که نباید یه کاغذپارهی پُرادعا باشه ــ کی ــ کی گفته باید یه کاغذپارهی پُرادعا بمونه؟ ما میتونیم‪ ...‬ما‬
‫میتونیم «عوض»ش کنیم‪.‬‬
‫عوضش کنیم‪ .‬تبدیل بشه به چی؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نمیدونم‪ ،‬یه چیزِ «جدید»‪ ،‬یه روزنامهی جدید‪.‬‬
‫نمیشه همینجوری‪ ،‬همینجوری با همون اسمِ قدیم یه روزنامهی تازه راه بندازی و بعد هم فکر کنی که ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک چرا نمیشه؟‬
‫همونجور که کسی کلِ تیمِ فوتبالش رو عوض نمیکنه‪ ،‬بریتانیاییها آدمهاییاَن که‪ ...‬ماها آدمِ عادتایم و‬ ‫لَمب‬
‫ــ‬
‫مِرداک حالم به هم میخوره از این حرف‪ ،‬حالم به هم میخوره ازش‪ .‬مسخرهس‪ ،‬اینجا همهچی زیادی کهنهس‪ .‬تو‬
‫استرالیا ما هیچ مشکلی با چیزهای تازه نداریم چون قاعدهش اینه که همهچی باید تازه باشه‪ .‬فقط اینکه ما‬
‫باید بگردیم بازارِ تازه پیدا کنیم‪.‬‬
‫هیچ بازارِ تازهای وجود نداره‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک حرفِ چِرت‪ .‬تو فقط میترسی بگی وجود داره‪ ،‬چون ممکنه دنیا فکر کنه یه احمقِ کوفتیای‪ .‬خب حدس‬
‫بزن چی شده‪ .‬نشستهی روبهروی اونیکی احمقِ کوفتیِ دنیا‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫تو همین بازار روزنامهای که ما داریم سان رو ازش میخریم قدیم جواب میداد‪ ،‬ولی حاال داره سقوط‬
‫میکنه‪.‬‬
‫میرِر؟ سقو ــ میرِر پرفروشترین روزنامهی بریتانیاس‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک قدیم نترس بود‪ ،‬آدمها رو برانگیخته میکرد‪ ،‬سرگرمکننده بود ــ اون سرگرمکنندگیای که روزنامههای این‬
‫خیابون داشتن کجاس‪ ،‬االن حوصلهسربره‪ ،‬گُه بگیرنش‪ .‬قدیم مخاطبِ روزنامه آدمهای طبقهی کارگر بود‪،‬‬
‫آدمهای منطقههای صنعتی‪ ،‬آدمهای حاشیههای داغونِ شهر‪ .‬حاال تو‪ ،‬من فکر میکنم تو آدمیای که بلدی‬
‫چهطور روزنامهای دربیاری که برسه دستِ اون آدمهای فراموششده‪ ،‬نیستی؟ چون تو خودت یکی از‬
‫اونهایی ــ بودهی‪ .‬خونوادهت‪ ،‬دوستهات‪ ،‬همسایههات‪ ،‬تو اون شهرِ معمولیِ یورکشایِر که همهش معدنه‪.‬‬
‫روزنامهی بابای تو چیه‪ ،‬چی میخونه؟‬
‫بابام ــ بابام قدیمها میرِر میخوند‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک میبینی‪ ،‬قدیمها ــ دقیقاً‪ .‬االن چی میخونه؟‬
‫هیچچی‪ .‬االن مُرده‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [مکث] ما بیشتر تالش میکنیم تا مردم بعدِ مردن هم از روزنامهمون خوششون بیاد‪ ،‬نه؟ باحاله‪.‬‬
‫خب دستِ بابات یه روزنامه بده لَری‪ .‬برا اون یه روزنامه دربیار‪ .‬برا خونوادهای که از خودش باقی گذاشته ــ‬
‫خیلهخب‪ ،‬نمیخواد‪ ...‬الزم نیست تو گذشتهی من رو‪ ،‬هر جوری که بوده تو یورکشایِر‪ ،‬شاخوبرگِ‬ ‫لَمب‬
‫احساساتی بدی‪ ،‬آره‪ ،‬معلومه که من میفهمم اون گُه االن دیگه از چشمِ ملت افتاده و به آدمها میگه به چی‬
‫باید عالقه داشته باشن‪ ،‬عوضِ اینکه نشون بده اونها واقعاً کیاَن‪ ،‬آره‪ ،‬خیلهخب‪ .‬ولی چهجوری انتظار داری‬
‫با یه روزنامهی تازه که اسمش به گوشِ هیشکی نخورده به گردِ پای اونها برسی ؟ شدنی نیست دیگه‪.‬‬
‫مِرداک خودت االن گفتی چهجوری دیگه‪ .‬دست بردار از اینکه بهشون اون چیزی رو بدی که تو فکر میکنی الزم‬
‫دارن‪ ،‬شروع کن اون چیزی رو که میخوان جلوشون بذار‪ .‬یه روزنامهی مردمپسند برا تودهها‪ .‬یه روزنامهای‬
‫که بتونه یه بخشی از ما رو از بند «رها» کنه‪ ،‬یه بخشی از شخصیتِ بریتانیاییها رو که ــ خیلی فروتنانه بگم ــ‬
‫هیچوقت کسی نرفته سروقتش‪ ،‬ولی وجود داره و لَهلَه میزنه که بهش خوراک بدی‪ .‬شاید الزمه یه نفر از‬
‫بیرون بیاد که بتونه ببیندش‪.‬‬
‫میرِر‪ ...‬اونها آدمهای زندگیِ مناَن‪ ،‬داری ازم میخوای که‪ /‬واستم جلوشون‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اَه‪ ،‬خفه بمیر دیگه‪ ،‬آدمهای زندگیِ «تو» لَری‪...‬‬
‫این خیابون به من‪ /‬کلی فرصت داده تو زندگیم و من هم دلم نمیخواد که ــ‬ ‫لَمب‬

‫‪8‬‬
‫مِرداک نه‪ ،‬تنها کاری که کرده اینه که یه چیزهایی رو ازت گرفته لَری‪ ،‬گوش کن به من‪ .‬گفتم برات یه قصه دارم‪.‬‬
‫اختصاصی‪ .‬که قبالً هیشکی تعریفش نکرده‪ .‬قصههه واقعی هم هست‪ .‬تیترش اینه ــ‬
‫تیتر جایی برای دیدنِ ما تایپ و آشکار میشود‪...‬‬
‫توطئهی انگلیسیِ تکاندهنده‬
‫عکسِ اصلی چیه؟ عکسه اینه ــ‬
‫فلَشِ دوربین نور میاندازد ــ صحنهای تازه‪ ،‬جدا از آنها‪.‬‬
‫مردانی توی یک جلسه که دارند با همدیگر دست میدهند‪.‬‬
‫این لحظه‪ ،‬شاید مِرداک از پشتِ میز بلند میشود میرود به آنیکی صحنه میپیوندد‪ .‬شاید لَمب هم به او میپیوندد تا‬
‫تماشا کند؛ حولِ ماجراهایی که توصیف میشود قدم میزنند‪ :‬ناظرانی نامرئی‪.‬‬
‫یهکم کمتر از یه سال قبل‪ ،‬یه جلسهی سرّی بود بینِ قدرتمندترین آدمهایی که تو کشور سِمَتهای‬
‫غیرانتخابی دارن‪[ .‬اشاره میکند] این؟ سیسیل کینگ ــ مدیرعاملِ میرِر‪ .‬روزنامهی پرفروش‪ .‬داره با کی‬
‫دست میده؟ بجنب بگو‪ ،‬ده امتیاز داره؟‬
‫دوربین یک بارِ دیگر فلَش میزند و صحنهی تغییریافته را ثبت میکند؛ هر بار دستدادنی تازه را آشکار میکند‪.‬‬
‫لُرد مونتباتِنئه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آفرین‪ .‬بلندمرتبهترین افسرِ ارتش‪ .‬این‪ ،‬این سالی زوکِرمَنئه ــ همون یارو کوفتیهس که دمودستگاهِ هستهایِ‬
‫بریتانیا رو میگردونه‪.‬‬
‫میدونم سالی زوکِرمَن کیه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک دستِ اون رو دکمهی بمبِ هستهایه دیگه‪ .‬این یارو اینجا هم که‪ ،‬فکر کنم بشناسیش‪...‬‬
‫لَمب نزدیک میشود به آدمِ موردِ بحث‪ .‬بعدِ لحظهای‪...‬‬
‫آره‪ .‬میشناسم این یارو رو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک هیو کادلیپ‪ .‬سردبیرِ میرِر و دوستِ عزیزت ــ‬
‫دوست سابق‪ .‬میخوان چیکار کنن اینها؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک دولت رو سرنگون کنن‪.‬‬
‫چی؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪ .‬میخوان ویلسون رو بکِشن پایین‪ ،‬بابت هزینههای باالی دولتش‪ ،‬دیونِ ملی‪ ،‬همهی اینها دیگه‪.‬‬
‫روزنامهی میرِرِ حامیِ حزبِ کارگر ــ‬ ‫لَمب‬

‫‪9‬‬
‫مِرداک دقیقاً‪ .‬میبینی؟ هاه‪ ،‬میدونم‪ ،‬میدونم تو طرفدارِ کلِ اون اصولی‪ ،‬اون «ارزشها»یی که میرِر ادعا میکنه‬
‫پاشون واستاده‪ ،‬دموکراسی‪ ،‬آزادیها‪ ،‬رهاییِ طبقهی کارگر‪ ،‬خب‪ ،‬تماشا کن‪ ،‬ریاکاریِ تشکیالتِ لیبرالِ‬
‫عزیزت‪ .‬این اعتقاد که اونها از همه بهتر میدونن‪ ،‬اینکه ــ چی میگن ــ «مسئولیتِ» خودشون میدونن‬
‫خالفِ مسیرِ انتخابهای دموکراتیکِ بدِ همون آدمهایی حرکت کنن که وانمود میکنن ازشون دفاع‬
‫میکنن‪ .‬عوضِ دولت کمیتهی خودشون رو جایگزین کنن‪ ،‬کمیتهای که سردستهش مونتباتنئه‪ .‬کودتای‬
‫نظامی‪.‬‬
‫من‪ ...‬من اونجا ــ بس کن‪ ،‬من اونجا بودم اونزمان‪ ،‬تو میرِر کار میکردم‪ ،‬تو فکر میکنی اگه همچین‬ ‫لَمب‬
‫چیزی بود من نمیفهمیدم که مدیرهای روزنامه دارن نقشه میچینن که ــ من هم یه بخشی از این حلقه بودم‪.‬‬
‫مِرداک ولی نکتهی خیلی بامزهش اینه که ــ تو توی عکس نیستی‪.‬‬
‫‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آدمهای زندگیِ تو لَری‪ .‬اونجان تا قدرت رو بازخواست کنن؛ همیشه همین اتفاق میافته‪ .‬همونقدر قطعی‬
‫که خورشید جای ماه میآد تو آسمون‪ ،‬انقالبیها هم تبدیل میشن به همون باالدستیهایی که سرنگون‬
‫میکنن‪.‬‬
‫خب منتشر کن‪ .‬اگه راسته که نابودشون میکنی ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نکتهی اول‪ ،‬کودتا عملی نشد‪ ،‬واقعبینانهش اینکه اصالً قرار هم نبود عملی بشه‪ ،‬احمقانه بود‪ ،‬فکرش بابتِ‬
‫مریضیای بود که تا عمقِ سیستم ریشه دوونده‪ .‬نکتهی دوم‪ ...‬راههای دیگهای هم هست برا نابود کردنِ‬
‫آدمها‪.‬‬
‫[با اشاره به هیو کادلیپ] این آقایی که ساکت اون گوشه واستاده این رو میدونست‪ .‬میدید استادش کینگ‪،‬‬
‫مردی که کادلیپ رو بزرگ کرده بود‪ ،‬پشتِ کادلیپ واستاده بود‪ ،‬میدید این آدم باالخره داره از مدارِ عقل‬
‫بیرون میافته‪ .‬فرصت پیش اومده بود که چنگ بزنه قدرت رو دستِ خودش بگیره‪.‬‬
‫میدونستم هیئتمدیره پشتِ کینگ رو خالی کرد‪ ،‬اصالً خبر نداشتم هیو زیر پاشون نشست‪ .‬بگینگی جا‬ ‫لَمب‬
‫خوردم؛ نمیدونستم همچین اخالقهایی داره‪.‬‬
‫مِرداک کینگ آخرین نفر از صفِ طوالنیِ اشرافزادههاییه که سقوط کردهن؛ اسمهاشون رو همین امروز هم‬
‫میتونی تو خیابونِ فلیت بشنوی‪ ،‬باد زوزه میکِشه اسمشون رو‪« .‬بیوِربروک»‪« .‬نورثکلیف»‪« .‬رُتِرمییِر»‪.‬‬
‫یه روز هم‪« ...‬مِرداک»؟‬ ‫لَمب‬

‫‪11‬‬
‫مِرداک نتیجهی اخالقیِ قصه اینه که‪ ...‬قدرت جای خودش رو به خودش میده‪ .‬آدم میتونه واسته اونورِ درِ‬
‫شیشهای‪ ،‬تق تق تق در بزنه و بخواد که راهش بدن بیاد تو‪ .‬یا اینکه خودش‪ ...‬یه راهِ تازه برای باال رفتن و‬
‫ترقی به وجود میآره‪.‬‬
‫[لَمب را نگاه میاندازد‪ .‬ساعتش را نگاه میکند] با من بیا‪ .‬بریم خیابونِ فلیت‪ .‬شنبهشبه ــ‪.‬‬
‫من شنبهشبهای خیابونِ فلیت رو دیدهم ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ماشینچاپهای من یهکم دیگه تو زیرزمینِ نیوزآودِوُرلد روشن میشن و میافتن به کار‪ .‬با اینکه فعالً‬
‫هفتهای یه بار این اتفاق میافته‪ ،‬ولی باز هم دوست دارم وقتی دارن کارشون رو شروع میکنن اونجا باشم‪.‬‬
‫بیا‪...‬‬

‫خیابانِ فلیت‪ .‬شب‪.‬‬


‫تابلوهای نورانیِ مؤسسههای مطبوعاتیِ مختلف‪.‬‬
‫دِیلیتلگراف‪ .‬اِکسپرِس‪ .‬دِیلیمِیل‪ .‬میرِر‪ .‬گاردیَن‪.‬‬
‫نورِ چاپخانههای توی زیرزمینها که ماشینچاپهایشان مشغولِ کارند‪ ،‬پاشیده توی خیابان‪.‬‬
‫نیمرخِ آدمهایی پشتِ میزهای کار که دستههای بستهشدهی روزنامهها را برای همدیگر پرت میکنند‪.‬‬
‫لَمب و مِرداک میگذرند و میروند به سمتِ‪...‬‬
‫دفترِ نیوزآودِوُرلد ــ که بهزودی میشود دفترِ سان‪.‬‬
‫یک دفترِ کار‪ .‬مِرداک برای جفتشان نوشیدنی میریزد‪.‬‬
‫[دوروبَر را نگاه میکند] یا خدا‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪ .‬ولی من دوست دارم فکر کنم نقصهای کوچیک یه «شخصیتِ» خاصی میدن به همهچی‪ .‬مثلِ اون‬
‫ماهگرفتگیِ روی پیشونیِ تو ــ‬
‫ماهگرفتگی نیست‪ .‬جای زخمه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک واقعاً؟ چی شد که زخم برداشتی؟ سرِ دعوا؟‬
‫روپِرت‪ ...‬میفهمم که تو اومدهی اینجا و آمادهای که‪ ،‬که هر کاری بکنی‪ ،‬ولی من میدونم دارم دربارهی‬ ‫لَمب‬
‫چی حرف میزنم‪ .‬خیابونِ فلیت عینِ غربِ وحشیه‪ .‬میآد روت و خُردت میکنه و همینجور هِی خُُردت‬
‫میکنه‪ ،‬فقط هم بهخاطرِ اینکه سعی کردهی‪.‬‬
‫مِرداک هاه‪ ،‬فکر میکنی تا قبلِ این هیچوقت مجبور نشدهم آستین باال بزنم برم تو میدونِ جنگ؟ مجبور نشدهم وسطِ‬
‫مخمصهها برا خودم راه باز کنم بزنم بیرون؟ فکر میکنی از این تخمحرومهایی که از قدیم اینجا بودهن‬
‫‪11‬‬
‫میترسم؟ من هرچی دارم میریزم به پای این روزنامهی یکشنبههام تا باالخره بتونم «جای خودم رو اون‬
‫وسط گیر بیارم»‪ .‬اولین بارمه که پا گذاشتهم تو باشگاه مطبوعاتیهای قدیمی؟ باقیِ مدیرعاملها همه نشستهن‬
‫رو صندلیهای چرمیشون و سفت روزنامههاشون رو چسبیدهن‪ ،‬بعد چی میشه؟ وقتِ رفتنشون میرسه ــ‬
‫[ادای این را میآید که روزنامهای را باال میآورَد جلوی صورتش] نه یه نفر باهاشون دست میده‪ .‬نه یه دونه‬
‫سیگاربرگ‪ .‬هیچچی‪« .‬گوسفندچرونِ استرالیایی»‪ .‬خب‪ ،‬خیلی طول نمیکِشه این اتفاق بیفته‪ ،‬هان؟‬
‫پس اینه قضیه‪ .‬انتقام‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نه‪ .‬قضیهی کسبوکاره‪ .‬انتقام هم هست‪.‬‬
‫من بهت اون فرصتی رو میدم که اونها هیچوقت ندادن و این آخرین فرصتته‪ .‬نمیخوام مثلِ این پفیوزهایی‬
‫باشم که این حرفها رو با صدای بلند میگن‪ ،‬ولی با خودته دیگه‪.‬‬
‫[با حرکاتِ سر و دست] ناخدای کشتیِ خودت‪ .‬چیزِ گندهای نیست‪ ،‬ولی میتونه مالِ خودت باشه‪ .‬من فردا‬
‫قرارداد رو امضا میکنم‪ ،‬تیکتاک‪ .‬چیه نظرت؟ من و تو با همدیگه لَری‪ .‬لَمب یعنی بره دیگه‪ .‬روپِرت‬
‫گوسفنده و لَری بَرههه‪.‬‬
‫‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫صدای آرامِ غرشِ ماشینچاپها کمکم از زیرِ پایشان میآید و بلند میشود‪.‬‬
‫مِرداک گوش کن‪ .‬دارن شروع میکنن‪...‬‬
‫حسش میکنی‪...‬؟‬
‫چیه نظرت؟‬
‫لَمب دفتر را وراندازی میکند‪ .‬مکث‪.‬‬
‫کلی خون و خونریزی میشه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خدایا‪ .‬امیدوارم بشه‪.‬‬
‫صدای ماشینچاپهای زیرِ پایشان دارد شدید و بیامان اوج میگیرد و بلندتر و بلندتر میشود؛ وسایلِ توی دفتر کمکم‬
‫به لرزه میافتند و صدا دیگر کَرکننده میشود‪.‬‬
‫گروپ ماشینچاپها تیترِ تایپشدهای تازه پدیدار میشود‪.‬‬
‫ِ‬ ‫همهنگامِ گروپ‬
‫صفحهی یک‬

‫‪12‬‬
‫پردهی یکم‬

‫دفترِ مدیرعاملِ میرِر‪.‬‬


‫هیو کادلیپ‪ ،‬رئیسِ روزنامه و لی هُوارد‪ ،‬سردبیرش‪ ،‬به لَمب و مِرداک و سرِ اَلیک مککِی خوشامد میگویند‪.‬‬
‫روی دیوار ــ نموداری با سیمهای رنگیِ قطورِ مختلف که میزانِ فروشها را نشان میدهد‪ .‬سیمِ مربوط به میرِر قرمزرنگ‬
‫است و از همه باالتر‪ ،‬سیمِ مربوط به سان زردرنگ و از همه پایینتر‪.‬‬
‫کادلیپ لَری‪ ،‬خیلی وقته ندیدهیمت‪ .‬اوضاعِ شمال چهطوره؟‬
‫هوه‪ ،‬هوا سردتره ولی مردمش گرمترن‪ ،‬در نتیجه این به اون در‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ لی هُوارد رو از دورانی که اینجا بودی میشناسی دیگه‪ ،‬سردبیرِ ارشدِ ما‪.‬‬
‫آره‪ ،‬میدونستم لی رو سردبیر کردین‪ ...‬خیلی هم خوبه لی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک سِر اَلیک مککِی‪ ،‬جانشینِ مدیرعامل تو دمودستگاهِ من‪.‬‬
‫سِر اَلیک بله‪ ،‬حینِ حرف زدنها همه با همدیگه آشنا شدیم دیگه‪ ،‬سالمِ دوباره‪ ،‬چهطورین‪.‬‬
‫مِرداک درسته‪ ،‬بوسموسهای اولیه دیگه بَسه دیگه‪ ،‬نمیشه بریم سرِ موضوعِ کوفتیِ اصلی؟‬
‫کادلیپ [مکث‪ ،‬بعد] من یه زمانی هم یه بدهبستونهایی با پدرت داشتم‪ .‬اون موقع که سرمایهگذاری مشترک کردیم‬
‫مِلبورنآرگوس رو راه انداختیم‪ .‬ازش خوشم میاومد‪.‬‬
‫چه خوب‪ .‬من هم ازش خوشم میاومد‪.‬‬ ‫مِرداک‬
‫کادلیپ اون ــ [برای خودش با دهنِ بسته میخندد‪ ،‬به لی] راستش یادمه که یه دفعه سرِ شام داشت برام میگفت‬
‫اونزمان چهقدر نگرانِ «پسرش روپرت»ئه‪ .‬نگرانِ اینکه پسرش‪ ،‬پسرش ــ راهش رو پیدا نکرده هنوز تو‬
‫زندگی‪ .‬هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی برسه که واستم جلوی خودِ پسره و بهش روزنامه بفروشم‪.‬‬
‫مِرداک [مکث‪ ،‬دستها را از هم باز میکند] هر کسی برا خودش تو زندگی یه تارهایی میتَنه دیگه هیو‪.‬‬
‫کادلیپ [یک تکه کاغذ] توافقنامه‪ ،‬کلِ اعضای هیئتمدیره امضاش کردهن‪.‬‬
‫سِر اَلیک میشه ببینم؟ [کاغذ را میگیرد‪ ،‬عینک میگذارد] خیلی ممنون‪.‬‬
‫کارمندهای فعلی روزنامه چی میشن؟‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ ما اغلبشون رو داریم جذب میکنیم بیان تو میرِر کار کنن‪ ،‬ما ــ‬
‫باقیشون چی؟‬ ‫لَمب‬

‫‪13‬‬
‫کادلیپ دیگه با شماس که باهاشون مصاحبهی کاری کنین استخدامشون کنین و‪/‬یا تعدیلشون کنین برن‪ ،‬چون‪/‬‬
‫میدونین که ــ‬
‫پس شما همهی خوبها رو برمیدارین با خودتون میبَرین‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ اونها همهشون درجهیکاَن‪ ،‬خودتون هم میدونین‪ .‬ما منتظرِ شنبه پونزدهِ نوامبریم‪ ،‬آخرین شمارهمون‪ .‬بعد‪،‬‬
‫از صبحِ دوشنبه «اسمِ» سان و تمامِ کارمندهایی که ما نمیخوایم ــ همه مالِ شمان‪[ .‬با قرارداد]‪ ...‬همه به‬
‫قیمتِ‪ ...‬یکمیلیون و هفتصد و پنجاههزار پوند‪.‬‬
‫خب‪ ،‬طبیعتاً قرار نیست ما دوشنبهی بعدِ شمارهی شنبهی شما روزنامه دربیاریم‪ ،‬کلی ماه وقت الزمه تا بتونیم‬ ‫لَمب‬
‫به فکرهای تازه برسیم و آماده شیم که ــ‬
‫کادلیپ اِه‪ ،‬بله‪ .‬نه‪ ،‬شرمنده‪ .‬این‪[ ...‬قرارداد را هُل میدهد جلو] یکی از شروطِ قرارداده‪ .‬وقتی مدیرهای قبلِ من ــ‬
‫[نگاهی کوتاه و معذب به تابلوی چهرهی سیسیل هارمزوُرث کینگ‪ ،‬ناشرِ قبلیِ روزنامه میاندازد] سالِ ‪9191‬‬
‫که ما روزنامه رو خریدیم‪ ،‬مجبور شدیم به صاحبهای قدیمیش دوتا تضمین بدیم‪.‬اینکه سان همیشه‬
‫روزنامهی حامیِ طبقهی کارگر باقی میمونه ــ حاال خب‪ ،‬ما گفتهیم برا اینکه این فروشِ فوری سریعتر‬
‫اتفاق بیفته هیئتمدیره این تضمین رو که شما باهاش مخالفاین‪ ،‬با کمالِ میل حذف میکنه‪.‬‬
‫سِر اَلیک ما هم خیلی ممنونیم طبیعتاً‪ ،‬ولی ــ‬
‫مِرداک اونیکی تضمین چیه؟‬
‫کادلیپ تضمینِ دوم چیزی نیست که بشه سرش مذاکره کرد‪ .‬اینکه روزنامه باید پنج سال مداوم منتشر بشه‪ .‬برا‬
‫خونوادهی مؤسسِ روزنامه مهمه که انتشارش ادامه داشته باشه‪ .‬در نتیجه ــ‬
‫شما سالِ ‪ 91‬خریدینش؟ خب االن سالِ ‪91‬ئه دیگه‪ ،‬این یعنی پنج سال‪ ،‬قضیه تموم شده‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ دسامبرِ ‪ .9191‬اینه که هنوز یهکم مونده‪ ،‬حدودِ چند هفته‪ .‬شرمنده‪ .‬نتیجه این میشه که نه‪ ،‬نمیشه انتشار رو‬
‫متوقف کرد‪ .‬شما یهذره بیشتر از یه روز وقت دارین که روزنامهی تازهتون رو بدین بیرون‪.‬‬
‫لحظهای سکوت‪.‬‬
‫این شدنی‪ /‬نیست ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [قرارداد را برمیدارد] ما این کار رو میکنیم‪.‬‬
‫آقای مِرداک‪ /،‬فقط یه ــ هفـ ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪ ،‬هرچهقدر هم سخت باشه‪ ،‬از اینی که االن هست نمیتونیم بدترش کنیم که‪ ،‬میتونیم؟ ــ با همهی‬
‫احترامی که برات قائلم هیو‪ ،‬این رو جدی میگم‪ .‬شما آخرین شمارهی سانتون رو شنبه منتشر کنین‪ ،‬ما‬
‫دوشنبهش روزنامهی کامالً تازهمون رو منتشر میکنیم‪ .‬خودکار دارین؟‬
‫‪14‬‬
‫کادلیپ ‪ ...‬یه روزنامهی «کامالً تازه»؟ من باشم بهنظرم ــ یهمدت «تداومِ» همینی که هست تنها کارِ شدنیِ‬
‫واقعبینانهس‪ .‬فکر کنم لَری هم میخواست بگه‪ ،‬این‪ /‬کار شدنی نیـ ــ‬
‫نه‪ ،‬نگران نباش‪ ،‬یه چیزی درمیآریم دیگه‪ .‬راحت باشین امضا کنین آقای مِرداک‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫راستش ما یه بگینگی «جشنِ» مختصری گرفتهیم تو اتاقِ هیئتمدیره‪ ،‬اگه اشکالی نداره شما هم ــ‬ ‫لی‬
‫مِرداک نه‪ ،‬کارِ درستی کردهین‪.‬‬
‫برَندی هست و یه «خوردنی»هایی‪.‬‬ ‫لی‬
‫مِرداک خیلهخب‪ ،‬خوردنیها رو بریزین دور‪ ،‬ولی ما الکلجات هرچی باشه میدیم پایین‪ .‬اَلیک؟‬
‫کادلیپ من هم همین االن بهتون ملحق میشم‪.‬‬
‫مِرداک‪ ،‬سِر اَلیک‪ ،‬و لی میروند بیرون توی اتاقی دیگر و لَمب و کادلیپ را با همدیگر تنها میگذارند‪.‬‬
‫کادلیپ خونواده چهطورن؟ دخترهات؟‬
‫‪ ...‬خب‪ ،‬مرسی‪ ،‬ممنون‪ .‬جوآن سالم میرسونه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ جودی هم سالم میرسونه به شما‪ .‬یهکم غافلگیر شد وقتی قضیه رو بهش گفتم‪.‬‬
‫لَری‪ ،‬قضیه چیه؟ اگه تو اینقدر شدید دنبالِ کار بودی که ــ‬
‫من کار داشتم و االن هم یه کارِ جدید دارم‪ ،‬این ــ‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ فکر میکنی من چرا دارم این روزنامه رو میفروشم؟ فکر میکنی چرا دارم اینقدر ارزون میفروشمش‪،‬‬
‫عوضِ اینکه یه همچین روزنامهی بهفنا رفتهای رو تعطیل کنم؟‬
‫نمیتونی تعطیلش کنی‪ ،‬اونجوری کلی آدم بیکار میشن‪ ،‬اتحادیهها جلوی کارِ کلِ روزنامهها و کارهای‬ ‫لَمب‬
‫انتشاراتیِ دیگهتون رو میگیرن؛ با من یهجوری حرف نزن انگار من پادوی روزنامهاَم هیو‪ ،‬انگار من اینجا‬
‫کار نکردهم‪ ،‬من اینجا هرشب هرشب پشتِ اون میزِ گروهِ خبر جون میکَندم‪ ،‬سرِ تکبهتکِ سطرها‪،‬‬
‫کلمهها‪ ،‬ویرگولها‪ ،‬دونقطههای کوفتی‪ .‬من تو ساختنِ میرِر نقش داشتم‪ ،‬تو اینکه بشه اینی که هست‪ ،‬فکر‬
‫نکن نمیتونستم چیزهایی رو که بلدم بردارم ببَرم یه جای دیگه کار کنم‪ ،‬یه جای دیگه بهتر کار کنم‪.‬‬
‫کادلیپ هاه آره‪ ،‬درست میگی‪ ،‬با اون ــ خودت اسمشون رو چی گذاشتهی؟ فکرهای «تازه»ت‪ .‬معرکهس ها‪ ،‬که تو‬
‫همچون کسبوکارِ قدیمیای تو یه چیزهای خیلی تازهای کشف کردهی که قبلش به فکرِ هیچکدومِ ماها‬
‫نرسیده‪.‬‬
‫برگرد لَری‪ .‬چرا برنگردی با همین گروه کار کنی؟ برگرد خونه‪.‬‬
‫‪ ...‬نمیتونم‪ .‬من االن دیگه سردبیرِ روزنامهی خودماَم ــ‬ ‫لَمب‬

‫‪15‬‬
‫کادلیپ سردبیرِ یکی از روزنامههای من باش‪ ،‬یکیشون رو انتخاب کن‪.‬‬
‫دروغ میگی‪ ،‬فقط داری سعی میکنی که ــ‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ جدی میگم‪.‬‬
‫لَمب یک آن دودل میشود‪ ،‬اتاقِ بغلی را نگاه میاندازد‪ ،‬جایی که مِرداک رفته‪...‬‬
‫جدی میگم‪ ،‬یکی رو انتخاب کن‪.‬‬
‫‪ ...‬میرِر‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ ما فقط میرِر رو درنمیآریم ها لَری‪.‬‬
‫میدونم‪ .‬بهنظر میآد شما زیادی سرِ خودتون رو شلوغ کردهین هیو‪ .‬منظورم اینه که‪ ،‬سان رو نگاه کن‪ .‬واقعاً‬ ‫لَمب‬
‫یه کُپه کثافته دیگه‪ ،‬جدی‪.‬‬
‫مِرداک و سِر اَلیک برَندیبهدست برمیگردند‪.‬‬
‫مِرداک خب‪ ،‬دیگه کامالً رسمی شد‪ .‬سالمتی بزنیم؟‬
‫کادلیپ صبر کنین‪ ،‬باید اون عکسِ سنتی رو هم بگیریم دیگه‪ ،‬نه؟ همه کنارِ همدیگه‪ ،‬در حالِ دست دادن‪ ،‬یه‬
‫نشونهی قشنگ برا آدمهای خیابونِ فلیت ــ‬
‫[سر میآورد تو] هیو؟ پِرسی یه کارِ کوچولوی فوری باهات داره‪.‬‬ ‫لی‬
‫کادلیپ یه لحظه من رو ببخشید‪.‬‬
‫کادلیپ همراهِ لی میرود بیرون و سهتا مزاحم را توی دفترش تنها میگذارد‪.‬‬
‫مِرداک «جشنِ امضا»‪ ،‬عکس‪ ،‬خدایا‪ ،‬بَسه‪ .‬این بیهمهچیزهای پُرافاده‪.‬‬
‫سِر اَلیک [با اشاره به لیوانش] برَندیه هم تحفهای نیست‪ ،‬بداقبالیمون هِی بیشتر میشه‪.‬‬
‫وقتِ آزمونوخطا نداریم؟ کمتر از ــ [ساعتش را نگاه میکند] چند هفته مونده که روزنامه رو تحویل بدن و‬ ‫لَمب‬
‫بعد هم یه روز وقت تا درآوردن‪ ،‬من رو ابله فرض ــ‬
‫سِر اَلیک اِه‪ ،‬لَری‪ ،‬مراقبِ حرف زدنت باش‪ ،‬عجب ها!‬
‫با حداقلِ نیرو‪ ،‬تازه نیروهایی که این کوفتیها جوابشون کردهن‪ ،‬و بعد هم هاهاها‪ ،‬فکر میکنین من کدوم‬ ‫لَمب‬
‫نویسندهی ردهپایینِ بدبختی رو میتونم از روزنامههای دیگه قُر بزنم بیارم با این شرایط کار کنه‪...‬‬
‫مِرداک من تو رو قُر زدم دیگه‪ ،‬نزدم؟ یه آدمهایی مثلِ خودت پیدا کن‪ .‬آدمهای طردشده‪ ،‬آزاردیده‪،‬‬
‫ندیدهگرفتهشده؛ جمع کن سوارشون کن‪ .‬یه کشتی پُرِ عناصرِ نامطلوب‪.‬‬
‫سِر اَلیک تهِ حقوقی که میتونی بدی به صد نفره‪ .‬بیشتر نمیشه‪.‬‬

‫‪16‬‬
‫میرِر چهارصدتا نیرو داره‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اونها زیادی نیرو دارن‪.‬‬
‫روپِرت ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک لَری‪ .‬اون چی گفت بهت؟ نشست زیرِ پات که برگردی؟ هاه‪ ،‬ازش ناامید میشم اگه این کار رو نکرده باشه‪.‬‬
‫یواشکی میرود دمِ صندلیِ کادلیپ‪ ،‬نگاه میاندازد اوضاع مساعد است یا نه‪ ،‬و بعد روی صندلی مینشیند و میچرخد ــ‬
‫مِرداک و سِر اَلیک میخندند و همزمان مِرداک میز و کشوهای کادلیپ را وراندازی میکند‪.‬‬
‫نگاهش کن‪ ،‬ناخدا و صاحبِ این کشتی‪ ،‬چه چیزهایی تو روزنامهش مینویسه‪.‬‬
‫مِرداک پا میشود و ادای این را درمیآورد که دارد روی روزنامههای روی میز جلق میزند‪.‬‬
‫بریزم رو صورتِ کلِ مردمِ حقشناسِ بریتانیا‪« .‬وای آقای کادلیپ‪ ،‬آقای کادلیپ‪ ،‬ممنون!»‬
‫سِر اَلیک اِه‪ ،‬روپِرت‪ ،‬راستش رو بگو‪ ،‬تو مگه مشکلی داری با این کار؟!‬
‫مِرداک خب‪ ،‬تندرویه‪ .‬ولی من میخوام روزنامهم رو بگردونم ــ جوری که انگار کسبوکارمه‪[ .‬ادا درمیآورد که‬
‫انگار نفسش گرفته] نه اینکه به خلق خدمت کنم‪ .‬نه اینکه برنامهی آموزشی راه بندازم‪ .‬نه اینکه بشم‬
‫کلیسا‪ .‬سودِ ناخالص‪ ،‬خطهای پایینِ نمودار‪ ،‬چیزی که مهمه اعداده‪ .‬راستش‪...‬‬
‫نمودارِ تیراژِ روزنامهها را با سیمهای رنگیاش میبیند و میرود طرفش‪ .‬سیمِ مربوط به سان زردرنگ است‪.‬‬
‫خیلی حالِ کوفتیای به آدم نمیده‪ ...‬اگه این خط [خطِ زردرنگ] از این خط [خطِ قرمزرنگ] بزنه جلو‪...‬‬
‫ظرفِ یه سال‪ .‬دوازده ماه از روزی که اولین شماره رو درمیآریم‪.‬‬
‫یکی از کمفروشترین روزنامههای مملکت از پرفروشترین روزنامهی دنیا بزنه جلو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آرههههه‪« .‬گزارشِ» خوبی از توش درمیآد ها‪.‬‬
‫داری باهام اتمامحجت میکنی که باید چیکار کنم؟ این‪ /‬شرطِ کار کردنِ من ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نه‪ ،‬هدف اینه‪ ،‬یهذره هم باحاله دیگه‪.‬‬
‫الزمه یادت بندازم که من هنوز هیچ قراردادی امضا نکردهم‪ .‬میتونم پا شم برم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک من واقعاً فکر میکنم حق با توئه‪ .‬اَلیک؟‬
‫سِر اَلیک [از جیبش قراردادی درمیآورَد] صورتهزینههات خیلی معقوله‪ ،‬خودت میبینی حاال‪ ،‬ماشینِ اختصاصی با‬
‫راننده‪ ،‬این هم دستمزدت‪.‬‬
‫‪ ...‬من میخوام که «مدیریت» نشم‪ ،‬الزم نباشه برا هر استخدامی از تو اجازه بگیرم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک از روی قلمدانِ میزِ کادلیپ خودکارِ خوشترکیب و گرانقیمتی برمیدارد‪ .‬خودکار را میگیرد طرفِ لَمب‪.‬‬
‫مِرداک روزنامهای رو که دلت میخواد بساز‪ .‬من بهت اعتماد دارم‪.‬‬
‫‪17‬‬
‫لَمب قراردادش را امضا میکند‪ .‬اول میخواهد خودکار را بگذارد سرِ جایش‪ ...‬ولی عوضِ این کار میگذاردآن را توی‬
‫جیب خودش‪.‬‬
‫من فقط یه چیزی میخوام که صداش‪« ...‬بلند» باشه‪.‬‬

‫کابارهای توی خیابانِ فلیت‪ ،‬جایی که دفترِ اغلبِ روزنامهها تویش است‪.‬‬
‫استفانی ران میآید توی محدودهی نور‪...‬‬
‫بیستویکساله است‪ ،‬تبارش بریتانیاییهندی‪ .‬گروهش میریزند وسط و خوانندگانِ زنِ دیگری بهش میپیوندند‪.‬‬
‫در طولِ مجموعهاتفاقهای بعدی میخوانند و مینوازند‪ ،‬همزمانِ اینکه ــ‬
‫لَمب میچرخد توی بارها‪ ،‬کافهها‪ ،‬و کالبهای معروفِ مختلفی پیِ جمع کردنِ آدمهای تازهی روزنامهاش‪.‬‬
‫هر بار که از یک موقعیت به موقعیتِ دیگر میرویم‪ ،‬میشود قطعهای رقص هم کنارِ این جنبوجوشِ خوانندهها داشته‬
‫باشیم‪.‬‬

‫رستوران و بارِ اِلوینوز‪.‬‬


‫یکی از خانمهای متصدیِ بار لَمب را میبیند که دارش از جلویش رد میشود ــ‬
‫متصدی یا خدا‪ ،‬لَری! آقاباحالهی خیابونِ فلیت برگشته‪ .‬فکر میکردم مُردهی‪.‬‬
‫نه ــ خب‪ ،‬شاید یهکم دیگه‪ .‬مککانِل رو این دوروبَر ندیدهم‪ ،‬تو دیدهیش؟‬ ‫لَمب‬
‫متصدی کدوم‪ ،‬برایان‪ ،‬همون تخمحروم؟ ممنوع شده ورودش تو اِلوینوز‪ .‬میتونی بری یه سر به استَب بزنی؟‬
‫پشتسرشان استَب ــ کافهای ساده و قدیمی‪.‬‬
‫جان دِسبرو دارد با آوازِ خوانندهها همخوانی میکند و همزمان روزنامهنگارهایی دیگر هم بهش میپیوندند‪ .‬لَمب تکیه‬
‫میدهد به پیانو‪...‬‬
‫جان یک آن خواندنش را متوقف میکند‪ ،‬ولی همچنان دارد نواختنش را ادامه میدهد‪.‬‬
‫عجب اتفاقی‪ ،‬لَری لَمب داره افتخار میده پیانوی من رو نگاه میکنه!‬ ‫جان‬
‫چندتا روزنامهنگارِ دیگر هم برای لَمب هلهله میکنند ــ احتماالً بهمسخره‪.‬‬
‫جان‪ .‬مککانل رو این دوروبَر ندیدهی؟‬ ‫لَمب‬
‫همون کودنه؟ ممنوع شده ورودش تو استَب‪ .‬تیپ رو سر زدهی؟‬ ‫جان‬
‫لَمب سر تکان میدهد به نشانهی تأیید و تشکر‪ .‬راه میافتد برود‪ .‬نمیرود‪...‬‬
‫هنوز تو گروهِ سیاسیای تو میرِر؟‬ ‫لَمب‬
‫‪18‬‬
‫دبیرِ ارشدِ گروهِ سیاسی‪ ،‬اگه اشکالی نداره‪[ .‬لیوانِ آبجویش را سر میکِشد‪].‬‬ ‫جان‬
‫دلت میخواد یه تغییری تو کارِت بدی؟‬ ‫لَمب‬
‫[میخندد] چه تغییری؟ تو «گُهدونیِ» روپِرت کار کنم؟ من جام خوبه‪ ،‬ممنون!‬ ‫جان‬
‫جان میخندد‪ ،‬حسابی‪ .‬بقیه هم‪...‬‬
‫صدای گروهِ موسیقی که دوباره اوج میگیرد لَمب میرود بیرون توی خیابان‪ .‬سیگاری روشن میکند‪.‬‬
‫ساعتش را نگاه میاندازد‪ .‬فکری به سرش میزند‪...‬‬
‫شروع میکند لباسهایش را میکَند و پا میگذارد داخلِ ــ‬

‫حمامتُرکیِ خیابانِ فلیت‪.‬‬


‫سالم برایان‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫برایان مککانِل دراز کشیده روی آب و سیگاری هم به لبش است‪.‬‬
‫کیه؟ اینقدر بخاره نمیتونم ببینم‪.‬‬ ‫برایان‬
‫همون روحه که تو «داستانِ کریسمس» رفت سروقتِ اسکروج‪[ .‬داخلِ آب میشود‪].‬‬ ‫لَمب‬
‫با اینکه هنوز زندهام و نفس میکِشم‪[ .‬سرفه میکند‪ .‬از سیگار کام میگیرد‪].‬‬ ‫برایان‬
‫انگاری نفس کشیدنه دیگه اونقدرها هم راحت نیست بری‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مشکلی نیست‪ .‬این بخاره‪ ،‬کمک میکنه ریههام باز شه‪[ .‬دوباره پُکی به سیگارش میزند] چهجوری پیدام‬ ‫برایان‬
‫کردی؟‬
‫شنیدم تا پنجِ صبح تو تیپ بودی‪ ،‬دیگه وقتی نمیمونه برا اینکه بری خونه‪ ،‬میدونستم میآی اینجا‬ ‫لَمب‬
‫دستشویی میری دوش میگیری اصالح میکنی‪ .‬این خیابون خیلی تغییری نکرده‪.‬‬
‫نمیدونم‪ .‬ظاهراً یه چیزهایی تغییر کرده‪.‬‬ ‫برایان‬
‫یه خبری دارم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫خیلهخب‪ ،‬گفتوگوی کاری داریم‪.‬‬ ‫برایان‬
‫[از سیگار کام میگیرد] اینجا نباید حرف بزنیم‪ .‬ببینن دارم با تو حرف میزنم ماتحتم رو میگیرن پرتم‬
‫میکنن بیرون ــ‬
‫من قبول کردهم‪ .‬اون کار رو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اونوقت کاره چیه‪ ،‬چهاردستوپا شی و دهنت رو هم باز نگه داری؟ تو احمقی لَری‪ ،‬عجیب هم هست‬ ‫برایان‬
‫قضیه‪ ،‬چون تو باهوشترین آدمی هستی که من میشناسم‪ .‬نظرِ جوآن چیه؟‬
‫‪19‬‬
‫نظرِ جوآن اینه که‪ ...‬نظرِ جوآن هم عوض میشه‪ .‬ببین برایان ــ‬ ‫لَمب‬
‫خواهش میکنم از من نخواه لَری‪ .‬انصاف نیست‪ .‬من نمیتونم به تو نه بگم و خودت هم این رو میدونی‪ ،‬برا‬ ‫برایان‬
‫همین هم ازت میخوام که از من نخوای‪ ،‬باشه؟‬
‫موسیقی که دوباره اوج میگیرد هر دو پا میشوند‪ ،‬حولهها تُندی بدنشان را میپوشانند‪ ،‬بعد ــ‬

‫رختکن‪ ،‬بعدش‪.‬‬
‫لَمب و برایان‪.‬‬
‫دبیرِ گروهِ خبر؟!‬ ‫برایان‬
‫هیسس‪ ،‬مراقبِ اون حرف زدنِ کوفتیت ــ‬ ‫لَمب‬
‫من نیروی ارشدِ مدیریتی نیستم لری‪ ،‬من روزنامهچیِ سادهام ــ‬ ‫برایان‬
‫منظورت اینه تا حاال کسی بهت فرصت نداده‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫چرا باید از بهترین روزنامهی این خیابون بیام بیرون؟‬ ‫برایان‬
‫چون دیگه بهترین نیست‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[دوروبَرش را نگاه میاندازد‪ ،‬حواسش به گوشهایی است که گوش ایستادهاند] من اتفاقاً معتقدم که آقای‬ ‫برایان‬
‫لَمب‪ ،‬میرِر تاجسرِ روزنامههای این خیابونه و دژِ مستحکمِ روزنامهنگاریِ ــ‬
‫بس کن این مزخرفات رو‪ ،‬هیشکی گوش وانستاده و خودت هم خیلی خوب میدونی چهقدر مغرور و‬ ‫لَمب‬
‫ازخودمتشکر شدهن اون آدمها‪ ،‬خدایا‪.‬‬
‫هیو کادلیپ ازخودمتشکر نیست‪ .‬ولزیه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫آدم میتونه دماغباال باشه ولزی هم باشه بری‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫نه‪ ،‬نمیشه‪ ،‬یه نفر رو اسم ببَر که اینجوریه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫‪ ...‬شاهزادهی ولز‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مکث‪ .‬برایان لبخندِ مختصری میزند‪...‬‬
‫من نویسندهی صفحهی حوادثاَم‪ ،‬حوادثِ کوفتی‪ .‬چی میدونم از سردبیریِ خبر؟‬ ‫برایان‬
‫از اونجوری که میرِر خبر مینویسه؟ احتماالً هیچچی‪ .‬ولی اگه ما با خبر جوری رفتار کنیم انگار که یه‬ ‫لَمب‬
‫قضیهی پرهیجانِ جناییه‪ ،‬یه ماجرای پُررمزورازه چی! که روایتش غافلگیری داره و خواننده از خودش‬

‫‪21‬‬
‫میپرسه ماجرا کارِ کی بوده! یه قصهی هیجانانگیزِ سرگرمکننده که میخوابونه تو صورتت عوضِ اینکه‬
‫خوابت کنه‪.‬‬
‫چیزی که میخواد اینه‪ ،‬آره؟‬ ‫برایان‬
‫این چیزیه که من میخوام‪ .‬کاریه که کلی سال کردهیم‪ ،‬چیزیه که ما اونهمه سال تکیه دادیم به پیشخونِ‬ ‫لَمب‬
‫تیپ و دائم دربارهش حرف زدهیم‪ ،‬روزنامهی خودمون‪.‬‬
‫من االن جام خوبه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫تو االن حوصلهت سررفته‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫معلومه که حوصلهم سررفته‪ ،‬حوصلهی همه سررفته‪ .‬این چیزی رو ثابت میکنه؟‬ ‫برایان‬
‫‪ ...‬واقعاً میپرسی؟ خودت جوابِ خودت رو دادی دیگه ‪ ،‬با این حرفی که زدی‪ ،‬من که نگفتمش؟‬ ‫لَمب‬
‫خب باشه‪ ،‬چرا؟‬ ‫برایان‬
‫«چرا» کماهمیتترین سؤاله بری‪ ،‬خودم این رو یادت ندادم؟‬ ‫لَمب‬
‫چرا «من»؟‬ ‫برایان‬
‫چون من تو رو میشناسم‪ .‬تو هم من رو میشناسی‪ .‬تو میتونی یهجورهایی‪ ...‬رو من تأثیرِ «اساسی» بذاری‪ .‬رو‬ ‫لَمب‬
‫«نگاهِ» من‪.‬‬
‫خب‪ ،‬وقتهایی که داری خودت رو خیلی گندهتر از چیزی که هستی میبینی بهت بگم؟‬ ‫برایان‬
‫اگه دوست داری ــ‬ ‫لَمب‬
‫لَری‪ ،‬تو داری خودت رو خیلی گندهتر از چیزی که هستی میبینی‪.‬‬ ‫برایان‬
‫برایان‪[ .‬دست دراز میکند سمتِ برایان] بیا‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[آهی میکِشد] هیچکسِ دیگهای رو نمیتونی بیاری پیشِ خودت‪ ،‬خودت هم میدونی این رو‪.‬‬ ‫برایان‬
‫جفتی پا میشوند‪ ،‬حاال دیگر برایان هم جزئی از رقص دستهجمعی است؛ برایان چرخی میزند و وارد میشود به ــ‬

‫برایان توی کافهی ماکیداک‪.‬‬


‫برایان با ویک مِیهیو سالم و احوالپرسی میکند‪.‬‬
‫ویک مِیهیو! بهترین دبیرتحریریهی این خیابون‪ .‬آبجو بزن!‬ ‫برایان‬
‫جواب نهئه بری‪.‬‬ ‫ویک‬
‫هان‪.‬‬ ‫برایان‬

‫‪21‬‬
‫آره‪ ،‬شرمنده‪.‬‬ ‫ویک‬
‫خیلهخب‪.‬‬ ‫برایان‬
‫اینجوریه دیگه‪.‬‬ ‫ویک‬
‫حاال ویسکی میزنی؟‬ ‫برایان‬
‫با ویسکی هم جوابم فرقی نمیکنه‪.‬‬ ‫ویک‬
‫خیلهخب فهمیدم‪ ،‬ویسکیت چهجوری باشه؟‬ ‫برایان‬
‫لیوانِ گنده‪.‬‬ ‫ویک‬

‫همینطور که بینِ بارها در رفتوآمدند ــ‬


‫بعدِ این بریم سراغِ رِی میلز‪ ،‬از این سفتهاس و آدمِ سفت الزممون میشه برا این ــ‬ ‫برایان‬

‫بارِ پرینتِرزدِویل‪.‬‬
‫پیشِ رِی میلز ــ دبیرتحریریهای التطور و ترسناک‪ .‬مشغولِ دارتبازی است‪.‬‬
‫همگی حینِ حرف زدن مقادیرِ مفصلی آبجو میزنند‪.‬‬
‫اِه‪ ،‬شما دوتا ــ با کمالِ احترام بگم آقای لَمب که پرینتِرزدِویل مالِ دبیرتحریریههاس‪ .‬سردبیرها میرن اون‬ ‫رِی‬
‫پرِسکالبِ مخصوصِ اداییها و نویسندههای حوادث هم که ــ اصالً نمیدونم تو کجا باید بری برایان‪،‬‬
‫روراست بگم‪ ،‬ولی به سنتها باید احترام گذاشت دیگه ــ‬
‫رِی‪ ،‬هیو که سان رو میفروشه به ما تو رو نمیبَره با خودش میرِر‪ .‬ولی ــ ما دلمون میخواد تو‬ ‫لَمب‬
‫دبیرتحریریهمون باشی تو سان‪.‬‬
‫بجنب‪ ،‬قورتش بده دیگه‪.‬‬
‫رِی نوشیدنیاش را پایین میدهد‪.‬‬
‫منظورم غرورت بود‪.‬‬
‫میدونم چی میخواین بگین‪ .‬چرا من؟‬ ‫رِی‬
‫نویسندههای ما نابلد و کاریاَن‪ ...‬ما قراره تو یه شرایطِ خیلی سختی بذاریمشون‪ .‬دبیرتحریریه مرکزِ ثقلِ‬ ‫لَمب‬
‫روزنامهس‪ .‬تو خودت کارِ کارگریِ کردهی‪ ،‬عضوِ اتحادیه بودهی‪ .‬آدمها حرفت رو میخونن‪ .‬تو براشون ــ‬
‫جذابی‪.‬‬
‫تا حاال کسی بهم نگفته بود جذاب‪ .‬برا چه بخشهای دیگهای باید آدم پیدا کرد؟‬ ‫رِی‬
‫‪22‬‬
‫تقریباً همهی بخشها‪ .‬واقعیتش همهی بخشها‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫برا کِی؟‬ ‫رِی‬
‫پنج هفتهی دیگه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کافی نیست‪.‬‬ ‫رِی‬
‫میدونیم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫چهقدر پول دارین؟‬ ‫رِی‬
‫خیلی نیست‪.‬‬ ‫برایان‬
‫معیارتون برا استخدام چیه؟‬ ‫رِی‬
‫هرکی که بگه «چَشم»‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مهمه که قبالً از جایی اخراج شده باشه یا دستگیرش کرده باشن یا هر دو؟‬ ‫رِی‬
‫مطلقاً‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫خیلهخب‪ ،‬دفترچهت رو دربیار‪.‬‬ ‫رِی‬

‫بارِ وایتسواَن‪.‬‬
‫فرَنک نیکلین‪ ،‬پنجاهوچندساله‪ ،‬همراهِ لَمب‪.‬‬
‫خب فرَنک‪ ،‬تو توی سانِ دورهی قدیم دستیارِ دبیرِ بخشِ ورزش بودی دیگه؟‬ ‫برایان‬
‫آره و شنیدهم کادلیپ نمیخواد من رو برگردونه سرِ کار تو میرِر‪ .‬شما هم بیبروبرگرد برا سانِ تازهتون یه‬ ‫فرَنک‬
‫آدمِ جوونتر میخواین‪ ،‬یه کسی که سروریختش سرحالتر باشه‪ ،‬هان؟ خب‪ .‬انگاری وقتِ سنوات گرفتنمه‬
‫پس‪ ،‬هان؟ بازنشستگی‪ .‬هاه‪ ،‬خیلهخب‪ .‬اشکالی هم نداره‪ .‬میفهمم‪.‬‬
‫[قراردادی میدهد دستِ فرَنک] ما میخوایم تو دبیرِ بخشِ ورزشمون بشی ــ‬ ‫لَمب‬
‫یا خودِ خدا!‬ ‫فرَنک‬
‫میدونم رفیق‪ ،‬بداقبالیه دیگه‪ ،‬شرمنده‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫چه نقشههایی داشتم برا خودم‪ .‬میخواستم برم گُلف بازی کنم‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫خب فرَنک‪ ،‬این قرارداد ــ‬ ‫لَمب‬
‫گُه بگیرن‪.‬‬ ‫فرَنک‬

‫‪23‬‬
‫ما بیرونِ لندن چاپخونه نداریم‪ ،‬در نتیجه برا اینکه چاپِ اولمون برسه به ساعتِ قطارهایی که میرن شمالِ‬ ‫لَمب‬
‫مملکت‪ ...‬آخرین مهلتِ بستنِ صفحههامون یهکم زودتر از بقیهی روزنامههاس‪.‬‬
‫چهقدر زودتر؟‬ ‫فرَنک‬
‫هشت و ده دقیقهی شب‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫این یعنی ــ‬ ‫فرَنک‬
‫ــ ما هیچجوره نمیتونیم نتیجهی فوتبالها رو دربیاریم‪ ،‬نه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫نتیجهی فوتبالها رو نداریم؟ دیوانهای تو؟‬ ‫فرَنک‬
‫نه‪ ،‬قراره از‪« ...‬تخیالت»مون استفاده کنیم تا به‪« ...‬یه چیزِ دیگه» برسیم‪ .‬گزارش‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫گزارش‪ ،‬منظورت از «گزارش» چیه؟‬ ‫فرَنک‬
‫ببین‪ ،‬با کمالِ احترام بگم‪ ،‬تو که انتخابِ دیگهای نداری‪ .‬ضمناً‪ ،‬نمیدونم ها‪ ،‬ممکنه‪[ ...‬فکر میکند] «باحال‬ ‫لَمب‬
‫باشه»‪.‬‬
‫[حرفِ لَمب را در ذهنش سبکسنگین میکند‪ ،‬جرعهای مینوشد] هومم‪« .‬باحال باشه»‪ ،‬اِه‪...‬‬ ‫فرَنک‬

‫اِلوینوز‪.‬‬
‫لَمب میرود پیشِ جویس هاپکِرک که سرِ میزش نشسته دارد سیگار میکِشد‪.‬‬
‫خانمِ هاپکِرک‪ ،‬اسمِ من ــ‬ ‫لَمب‬
‫دیگه پیشِ کی؟‬ ‫جویس‬
‫ببخشید؟‬ ‫لَمب‬
‫قبلِ من دیگه پیشِ کی رفتی سعیت رو بکنی؟ بههرحال که جواب «نه»ئه‪.‬‬ ‫جویس‬
‫تو اولین نفری‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مراقب باش‪ ،‬نزدیک بود دماغت چشمم رو دربیاره پینوکیو‪.‬‬ ‫جویس‬
‫[مینشیند‪ ،‬بیشیلهپیله] جویس‪ ،‬تو اولین نفری‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫من شایعات رو شنیدهم‪ ،‬حرفها رو‪ ،‬که نویسندههای صفحهی زنانِ میرِر راضی نیستن از سمتوسوی ــ‬
‫راضی نیستن؟ [حواسش به مشروبنوشهای دوروبَرش است] آقای لَمب‪ ،‬میرِر اتفاقاًبهترین نمونهی‪/‬‬ ‫جویس‬
‫روزنامهنگاریِ ــ‬
‫روزنامهنگاریِ صادقانه‪« ،‬تاجسرِ روزنامههای این خیابون»‪ ،‬آره‪ ،‬میدونم‪ .‬نظرِ واقعیِ خودت چیه؟‬ ‫لَمب‬

‫‪24‬‬
‫نظرِ واقعیِ خودم چیه؟‪ ...‬اینه که از وقتی من رفتم اونجا سبکش خشک و بیقواره و کهنه شده‪ ،‬خودت هم‬ ‫جویس‬
‫این رو میدونستی دیگه‪ ،‬ولی ضمناً پنجمیلیونتا هم خواننده داره و شما ــ‬
‫چیزی که من پیشنهاد میدم برعکسِ اینه‪ .‬ما میخوایم نمایندهی زنهای واقعی باشیم‪ ،‬نه اینکه زنها رو از‬ ‫لَمب‬
‫نگاهِ اَهاَهکُنِ هیو کادلیپ ببینیم‪ ،‬بلکه ــ‬
‫واقعاً؟ تو و آقای مِرداک فمینیستهای مخفیاین؟ آره؟ برا همینه که دارین این روزنامههه رو میخرین؟‬ ‫جویس‬
‫دارم میگم فکر میکنم ما میتونیم صدای زنها باشیم‪ .‬اینکه بهواسطهی نویسندههایی مثلِ تو جویس‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫میتونیم مدافعِ خواستِ زنهای امروزی باشیم ــ‬
‫من نمیخوام مدافعِ خواستِ زنهای امروزی باشم ــ‬ ‫جویس‬
‫خب‪ ،‬من جدی میخوام این کار رو بکنم ــ‬ ‫لَمب‬
‫منظورم اینه که میخوام ها‪ ،‬معلومه‪ ،‬ولی میخوام این کار رو از طریقِ دفاع از خواستِ خودم بکنم‪ .‬من رو‬ ‫جویس‬
‫بکن دبیرِ بخشِ زنان‪ .‬نه اینکه فقط یه گزارشنویس باشم‪.‬‬
‫[لبخند میزند] این دقیقاً همون سِمَتیه که تو ذهنم بود برات‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫واقعاً؟‬ ‫جویس‬
‫آره‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اگه گند بزنم چی؟‬ ‫جویس‬
‫اخراجت میکنم جویس‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب چشمکی میزند و از یک سو میرود بیرون‪.‬‬

‫ساندویچفروشیِ خیابانِ فلیت‪.‬‬


‫لَمب و برایان همراهِ برنارد شریمسلی ــ الغر و باهوش‪ ،‬شقورَق با گرهی کراواتِ سِفت ــ ایستادهاند دمِ پیشخانی مرتفع؛‬
‫دارند ساندویچ میخورند و قهوه میزنند‪.‬‬
‫[با اشاره به قهوهاش] یا خدا‪ ،‬این چیه دیگه؟‬ ‫برایان‬
‫قهوهس برایان‪ ،‬همون مشروبِ ترکیبیایه که بهش میگن بلَکراشِن‪ ،‬بدونِ وُدکا‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫نمیشه بریم تو تیپ بشینیم؟‬ ‫برایان‬
‫شرمنده‪ ،‬من بنا به تجربهم با نویسندههای ردهپایین مشروب نمیخورم‪ ،‬بدنامی میشه برام تو کار‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫ممنون که اومدهی با پاییندستیها حرف میزنی‪ ،‬ما واقعاً ــ‬ ‫لَمب‬

‫‪25‬‬
‫ختمش کنیم این بحث رو‪ ،‬بذارین حدس بزنم‪ ،‬استعاریش میشه اینکه شما دارین تهموندههای یه دیگِ‬ ‫برنارد‬
‫«معروف»ی رو جمع میکنین برا خودتون ــ دیگِ «شهرستانها»‪ ،‬ولی پایینتر دیگه نه‪ .‬منچستر‪ ،‬شِفیلد‪ ،‬لیدز؟‬
‫تو حال میکنی که تو روزنامهی لیوِرپولپُستای؟‬ ‫لَمب‬
‫نه‪ ،‬حالم ازش بههم میخوره‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫ما دنبالِ یه آدمِ باتجربهایم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫باتجربه معادلِ قشنگِ انترِ پیره؟‬ ‫برنارد‬
‫دلت میخواد معاونسردبیرِ ما باشی؟‬ ‫لَمب‬
‫باشه‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫‪ ...‬واقعاً؟‬ ‫لَمب‬
‫آره‪ ،‬پس حله دیگه‪ .‬باید بهتون هشدار بدم که هیشکی از من خوشش نمیآد‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫مشکلی نیست‪ ،‬مشخصاً هیشکی هیچوقت از من هم خیلی خوشش نمیاومده ــ‬ ‫لَمب‬
‫من بیاندازه سرِ نسخهی صفحهبندی وسواسیام و برا خودم یه معیارهای سختگیرانهی دارم که ازشون کوتاه‬ ‫برنارد‬
‫نمیآم ــ خب‪ ،‬هرقدر هم بشنوم معیارهایی که مالکِ جدیدِ روزنامهتون میذاره سطحپایینه‪ ،‬من ایناَم‪.‬‬
‫طبیعتاً دیگه‪ .‬فکرش رو هم نکن‪[ ...‬جوری که برنارد نبیند‪ ،‬رو به برایان چهره در هم میکِشد‪].‬‬ ‫لَمب‬
‫مونده فقط یه عکاسه‪ .‬اصالً نشنیدهم دربارهش‪« ،‬بیوِرلی»‪ ...‬بیستوپنجساله‪.‬‬ ‫برایان‬
‫جفتشان کنجکاو و «سرِشوق» بهنظر میآیند از تصورِ اینکه قرار است این زنِ جوان را ببیند و پا میگذارند داخلِ ــ‬

‫کافه گُلدِناِگ‪.‬‬
‫دستِ بیوِرلی گودوِیِ بیستوچندساله یک دوربین است‪.‬‬
‫تو که مَردی‪.‬‬ ‫برایان‬
‫آره‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫بهت میگن بیوِرلی‪ ،‬ما ــ ما فکر کردیم از این دختردافهایی‪.‬‬ ‫برایان‬
‫نه‪ .‬شرمنده‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫[آه میکِشد] نمونهکار داری‪ ،‬یا ــ؟‬ ‫برایان‬
‫اِه‪ ،‬من ــ من راستش تازه اولِ راهاَم‪ .‬سابقهم بیشتر تو زمینهی پزشکیه‪ .‬قدیم تو مردهشورخونه عکاسی‬ ‫بیوِرلی‬
‫میکردم‪ ،‬متوجهاین دیگه‪ .‬از تنهای مُردهی آدمها‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫االن هم که تو بخشِ ورزشی روزنامهی تایمزی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫آره‪ ،‬فکر کنم همین زودیها میخوان اخراجم کنن‪ .‬سرعتِ همهچی خیلی زیاده‪ ،‬همهش گلها و این چیزها‬ ‫بیوِرلی‬
‫رو از دست میدم‪ .‬تنِ مرده که جلوت باشه میتونی سرِ حوصله کارت رو بکنی‪ /.‬متوجهاین دیگه‪.‬‬
‫سرِ حوصله‪ .‬آره‪.‬‬ ‫برایان‬
‫عکاسیهای شما از چیه؟‬ ‫بیوِرلی‬
‫همهچی‪ .‬عکس از زندگیهای معمولی‪ .‬زنها خیلی‪ .‬دخترها‪.‬‬ ‫برایان‬
‫دخترها؟ قراره دخترها تو عکسها چیکار کنن؟‬ ‫بیوِرلی‬
‫واستن‪ ،‬یه چیزهایی بپوشن‪ ،‬بعضیوقتها خیلی هم نپوشن‪ .‬با دست یه چیزهایی رو نشون بدن و میدونی‪،‬‬ ‫برایان‬
‫بخندن و اینها دیگه‪.‬‬
‫منظورت از «خیلی هم نپوشن» اینه که مثالً ــ لخت باشن؟‬ ‫بیوِرلی‬
‫هِی‪ ،‬نه‪ ،‬معلومه که اونجور لختِ کوفتی نه‪ ،‬خدایا‪ .‬فقط اینکه مثالً ــ سوتین و شورت و این چیزها تنشون‬ ‫لَمب‬
‫باشه‪ ،‬چیزهای معمول‪« .‬باسلیقه»‪ .‬ما ممکنه برنامهمون باشه که کلی از مقدسات رو زیرِ پا بذاریم‪ ،‬ولی قرار‬
‫نیست کسی هم اینقدر تند بره‪ .‬بههرحال اینجا کشورِ کثافتِ انگلستانه ها‪.‬‬
‫کشوری که بخوای هم اونجور کثافتکاریها توش خیلی دستت رو نمیگیره‪ .‬دستکم تجربهی من که‬ ‫برایان‬
‫این رو میگه‪.‬‬
‫بهنظر میآد کاره کالً خیلی احتیاجی به مغز نداره‪ ،‬نه؟‬ ‫بیوِرلی‬
‫نه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫پس چرا دستهای من دارن میلرزن؟‬ ‫بیوِرلی‬
‫[خودکار و قرارداد] اونقدری قرص هستن که بتونی این رو امضا کنی؟‬ ‫لَمب‬
‫[خودکار را میگیرد] امتحان کنیم دیگه‪ ،‬آره‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫بیوِرلی امضا میکند و بیرون میرود؛ همزمان لَمب و برایان فهرستِ کاملشدهشان را نگاه میاندازند ــ قدری دودل ــ‬
‫ولی هرچه که هست‪ ،‬با هم دست میدهند‪ .‬شروعی است برای کار‪...‬‬

‫بوم‪ ،‬بوم‪ ،‬بوم ــ چراغهای گندهای آویزان از سقف یکییکی توی اتاقهای مختلفِ تحریریهی سان روشن میشوند و نور‬
‫میتابانند به ــ‬

‫تحریریه‪...‬‬
‫‪27‬‬
‫کارکنانِ روزنامه جمع میشوند دورِ هم و لَمب میآید جلو‪.‬‬
‫اِه‪ ،‬سالم‪ .‬اوم ــ‬ ‫لَمب‬
‫همهتون‪ ،‬ساکت دیگه!‬ ‫رِی‬
‫‪ ...‬ممنون‪ .‬برای بعضی از شما‪ ،‬این حرفها یعنی سالم و خوش آمدید‪ .‬برای خیلیهاتون که دورهی قبلیِ‬ ‫لَمب‬
‫سان کار کردهین‪ ...‬یعنی خداحافظ‪.‬‬
‫خودتون میبینین سنتِ این خیابونه که آدمها رو جورِ خاصی رد کنه برن و این چیزیه که ما االن بهش افتخار‬
‫میکنیم‪ .‬خب‪ ،‬برای اونهایی که قراره برن ــ همه؟‬
‫مشت کوبیدنها روی میزها شروع میشود و صدایش باال میرود‪ .‬بوم‪ ،‬بوم‪ ،‬بوم‪ ...‬حینش دستهای از خبرنگارها دورِ‬
‫همدیگر جمع میشوند‪ ،‬دوروبَر را نگاه میکنند‪ ،‬احساساتِ مختلفی در وجودشان است‪ ،‬و آرامآرام همگام با غرشِ‬
‫ساختمان راه میافتند میروند بیرون‪.‬‬

‫میزِ نعلشکلِ دبیرانِ روزنامه‪ ،‬میزهای فلزی دیگری دوروبَر پخشاَند‪ ،‬رویشان ماشینتحریرها و تلفنهایی با سیمهای‬
‫آویزان از سقف؛ روی هر میزی یک سیخ هم هست ــ یک میلهی فلزیِ تیز ــ که گزارشهای ردشده ــ گزارشهای‬
‫«سیخخور ــ رویش تلنبار میشوند‪.‬‬
‫لَمب و برایان‪ ،‬همراهِ برنارد‪ ،‬رِی‪ ،‬فرَنک‪ ،‬و جویس‪ ،‬اگرچه توی این طبقه اطرافشان جنبوجوش بیشتر است‪ .‬برنارد‬
‫نسخهی صفحهبندیشدهاش را باال گرفته و دارد نشان میدهد‪ .‬دفترچهی زمانبندیِ کار در دید است که روی صفحهی‬
‫روییاش نوشته «‪ 19‬روز تا انتشار»‪.‬‬
‫از این به بعد گفتن نمیخواهد که همهی آدمها مقادیرِ جنونآمیزی الکلجات مصرف میکنند‪ ،‬هر وقتِ روز که باشد‪.‬‬
‫ویسکی‪ ،‬آبجو‪ ،‬جین‪ .‬و دائم سیگار میکِشند‪.‬‬
‫خیلهخب‪ ،‬یکی از چیزهایی که باید کنارِ چیزهای دیگه ــ [تلفن زنگ میخورَد‪ ،‬جواب میدهد] االن نه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[گوشی را میگذارد] اگه داریم صفحهمون رو نیمتا میکنیم‪ ،‬بچههای چاپخونه باید بگینگی فوراً‬
‫ماشینچاپها رو تنظیمِ مجدد بکنن‪ ،‬تا ــ‬
‫اوه! ببخشید‪ ،‬فکر کنم همین االن یه موش دیدم‪.‬‬ ‫برایان‬
‫اِه‪ ،‬ولش کن‪ ،‬به تو چیکار داره؟‬ ‫جویس‬
‫خدایا‪ ،‬این دفترِ کوفتی‪...‬‬ ‫برایان‬
‫وقتشه خودت رو نشون بدی برنارد‪ ،‬شروع کن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫برنارد شرح میدهد و یکبند صفحه ورق میزند‪.‬‬
‫‪28‬‬
‫خب ــ این روزها عرف اینه که ستونهای روزنامه منظم و فاصلههای بینشون هماندازه باشه‪ ،‬همهچی‬ ‫برنارد‬
‫تروتمیز‪ .‬اینها چندتا از صفحهیکهای اخیرِ خیلی موفقِ میرِرن‪.‬‬
‫چندتا از صفحهیکهای سالِ ‪ 9191‬را باال میگیرد‪ .‬دوقلوهای کرِی محکوم شدند‪ ...‬انسان قدم به ماه میگذارد‪.‬‬
‫آره‪ ،‬مطلقاً ترکیب یا ویژگیِ خاصی ندارن ولی پوف‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[میکِشد] اینه که به خواستِ آقای لَمب‪ ...‬روزنامهی ما میتونه دستکم عنوانش درشتتر باشه‪ .‬ضمناً‬ ‫برنارد‬
‫میتونیم از ــ [آهی میکِشد] چیزهای «باحال» هم استفاده کنیم‪ ،‬مثالً از ستارههایی که رنگهای تند دارن‬
‫برای بخشِ پیشنهادها و حباب برای فهرستهایی که به خوانندهها میدیم و همچین چیزهایی‪.‬‬
‫برنارد‪ .‬تو آدمِ خوبی هستی‪ ،‬بهترینی تو کارِ خودت‪ .‬ولی بیشتر مایه بذار‪ .‬مایهی کوفتی بیشتر بذار‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اندازهبازی و شلوغکاری و چیزهای بهچشمبیای بیشتر‪.‬‬
‫[آهی میکِشد] باشه‪ ،‬خب‪ ،‬قصهی تصویریِ مخصوصِ بچهها نیست ها‪ ،‬مگه اینکه قصهی تصویریِ‬ ‫برنارد‬
‫مخصوصِ بچهها چاپ کنیم‪ /،‬ولی ــ‬
‫میدونم االن با این سؤالِ آسونم همهتون رو به خنده میندازم ها‪ ،‬ولی اندازهبازی چیه؟‬ ‫جویس‬
‫اینکه ستونها عرضها و طولهای مختلف داشته باشن‪ ،‬نه اینکه مثالً شبیهِ هم باشن‪.‬‬ ‫رِی‬
‫اینه که ستونها منظم نباشن‪ ،‬هم به معنیِ واقعیش هم به معنیِ استعاریش‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫من میخوام‪ ،‬میخوام ستونها «بپرن» رو صورتم‪ ،‬شگفتزدهم کنن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫خب‪ ،‬چیزهای زشت آدم رو شگفتزده میکنن‪ ،‬من هم همین رو بهت میدم‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫خب‪ ،‬شاید‪ ،‬شاید ما یهکم زشتی الزم داریم‪ ،‬این مملکت‪ ،‬شاید دیگه وقتشه‪ .‬ما فقط یه تکون میتونیم به‬ ‫لَمب‬
‫روزنامه بدیم و بعد دیگه باید درش بیاریم‪ ،‬بهشدت هم امکاناتمون کمه‪ ،‬بیاین همین رو تبدیل کنیم به‬
‫نقطهی قوتمون‪ .‬تیترهای اصلی ــ زیرشون خط بکِشیم؛ تو یه مواردی هم باالشون خط بکِشیم‪ .‬حروفمون‬
‫خیلی درشت باشه و نصف حروف رو هم خمیده بچینیم‪.‬‬
‫وای تو رو خدا ــ اساساً میخوای حروفِ روزنامهمون اونقدر خمیده باشن که انگار قوز کردهن‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫نه‪ ،‬انگار خم شدهن طرفِ جلو‪ .‬شتابِ زمونه خمشون کرده‪ .‬یهجوری ــ انگار‪ ،‬یهجوری ــ چشم دارن و‬ ‫لَمب‬
‫امیدوارن به آینده!‬
‫رو زاویهی چند درجه خم میشن حروف؟‬ ‫برنارد‬
‫سی؟‬ ‫لَمب‬
‫برنارد‪ /‬فرَنک سی؟!‬

‫‪29‬‬
‫ما داریم این جنگِ کوفتی رو میبازیم ها؟! هشتاد تهِ پیشنهادمه‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫شصت‪ ،‬قوز نیست‪ ،‬خم شدنِ قشنگه‪ .‬عینِ جین کِلی تو آواز در باران‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب رو به دیوار ادای خم شدنی تقریباً شصت درجهای درمیآورد‪.‬‬
‫‪ ...‬هفتاد درجه‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫مکث‪ .‬لَمب بدنِ خمیدهاش را کَمَکی باال میآورَد و برایان را نگاه میاندازد‪ .‬برایان با سر تأیید میکند‪.‬‬
‫حله‪ ،‬تموم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اینها رو شرکتِ تبلیغاتیِ هابسِنبِیت فرستاده‪ .‬گزینههامون برا لوگوی سرصفحهها‪ .‬کدوم؟ کدومیکیشون؟‬ ‫رِی‬
‫نمیدونم‪ ،‬همهشون یهنمه‪ ...‬نمیدونم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫‪« ...‬شلوغ»اَن‪.‬‬ ‫جویس‬
‫آره‪ ،‬اینها ــ‬ ‫لَمب‬
‫هابسِنبِیت بهترین شرکتِ تبلیغاتیِ لندنه‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫آره‪ ،‬از همینها هم معلومه‪ .‬ما یه چیزی میخوایم که‪ ...‬نمیدونم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب ورقی کاغذ برمیدارد‪ ،‬کیفش را باز میکند و تویش را میگردد‪ .‬جامدادیای مخصوصِ بچهها پیدا کرده‪.‬‬
‫این دیگه چه کوفتیه؟‬ ‫برایان‬
‫جامدادیِ دخترم‪ ،‬احتماالً اشتباهی برداشتهمش‪ [ .‬بی اینکه انتخاب کند ماژیکی از تویش درمیآورَد ــ قرمز‬ ‫لَمب‬
‫است] نمیدونم‪ ،‬یه چیزی‪...‬‬
‫لَری طراحیِ لوگویش را با پروژکتور روی پرده میاندازد‪.‬میبینیم شبیهِ لوگوی امروزیِ روزنامهی سان است‪.‬‬
‫فرَنک‪ ،‬این طرحه چهطور بهنظر میآد؟‬
‫بهنظر میآد تو همین االن کشیدیش‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫عالی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫تو یه بچهای ــ این چیزها تو وجودِ آدم میمونن آقای لَمب‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫قطعی کردیمش‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫ببخشیدها این حرف رو میزنم‪ ،‬میدونین‪ ،‬این بحثهای نظریِ خیلی هم سرگرمکننده بودن اگه نیرو و‬ ‫فرَنک‬
‫امکاناتِ واقعی برا اجراشون وجود داشت‪ ،‬ولی ما چهجوری میخوایم به این گزارشها برسیم وقتی آدم‬
‫نداریم‪ ،‬نیرو برا روزنامهای با این حجم نداریم؟‬
‫یه راهی پیدا میکنیم‪ ،‬منبعمون رو میکنیم تلگرافها‪ ،‬شاخوبرگ میدیم به همهچی‪.‬‬ ‫لَمب‬

‫‪31‬‬
‫شاخوبرگ میدیم به همهچی؟ اون فقط عادت داره بنویسه لِیتِناُرییِنت ‪ 3‬ـ دِربیکانتی ‪ ،1‬هان فرَنک؟‬ ‫برایان‬
‫وُردوُرث رو هم بهزور خونده‪.‬‬
‫گم بمیر‪ .‬کانتی هم هیچوقت ‪ 1 – 3‬به اُرییِنت نباخته‪ ،‬تو هیچچی نمیدونی‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫درست میگه ها آقای لَمب‪ ،‬مسئولخریدهایی که برا فروشگاهها لباس انتخاب میکنن و داللها که برا ما‬ ‫جویس‬
‫تلگراف نـ ــ‬
‫میدونم‪ ،‬میدونم‪ ،‬فقط حواستون باشه ــ محدودیتها رو به چشمِ فرصت ببینین‪ .‬اینکه کار رو یه جورِ‬ ‫لَمب‬
‫متفاوتی بکنین‪ ،‬یه جوری که بشه با همین امکاناتِ موجود انجامش داد‪ ،‬دست به دستِ هم‪ .‬حرفم اینه که‬
‫قرار نیست من نگران باشم‪ ،‬شما مسئولیتهای خودتون رو دارین و برین به جنگِ مشکالت‪.‬‬
‫حاال آدمهای بیشتری داخل تحریریه‪ /‬اتاقِ حروفچینیاند‪...‬‬
‫[سرمیرسد‪ ،‬همراهِ دایانا که پشتسرش میآید] آقای لَمب‪ ،‬این خانم اینجاس که شما رو ببینه‪ ،‬یه کاری‬ ‫بیوِرلی‬
‫درموردِ طالعبینی دارن با شما؟‬
‫هاه آره‪ ،‬سالم‪ ،‬شما ــ‬ ‫لَمب‬
‫دایانا‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫طالعبینی‪ ،‬مهمالتِ کوفتیِ جادوگری‪ ،‬خدایا‪.‬‬ ‫رِی‬
‫هیچ هم مهمالت نیست‪ .‬اخترشناسیه‪ ،‬علمه‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫من ازتون خواستم برام طالعبینیِ روز اولِ برجِ حوت رو بنویسین که دیروز بود؟‬ ‫لَمب‬
‫[برگهکاغذی میگیرد طرفِ لَمب] کار رو گرفتم؟‬ ‫دایانا‬
‫اگه بدینش بهم بهتون میگم‪[ .‬برگهکاغذ را میگیرد و تا میکند میگذارد توی جیبش‪].‬‬ ‫لَمب‬
‫نمیخواین بخونینش؟‬ ‫دایانا‬
‫نه‪ ،‬کسِ دیگهای قراره بخوندش‪ .‬بههرحال هرکدوم بخونیمش باهاتون تماس میگیریم‪[ .‬میخواهد برود‪].‬‬ ‫لَمب‬
‫رِی با فرَنک‪.‬‬
‫آره‪ ،‬باور نکن‪ ،‬لَری دستِ کسی رو باز بذاره تو کار؟ میدونی چی شده که پیشونیش اون زخمه رو برداشته؟‬ ‫رِی‬
‫چنان محکم با کله کوبیده تو کلهی یکی از این آدمهایی که روال رو نمیدونن و بهش اجازه نمیداده‬
‫صفحه رو آخروقت غلطگیری کنه که جمجمههای جفتشون ترَک برداشت‪.‬‬
‫گم بمیر‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫چیزیه که شنیدهم‪.‬‬ ‫رِی‬

‫‪31‬‬
‫[جویس را میکِشد کناری] ضمناً جویس‪ ...‬من دیشب داشتم با دخترم گپ میزدم‪ .‬خب‪ ،‬اونجور مدلها و‬ ‫لَمب‬
‫سوپرمدلهایی که اغلبِ روزنامهها‪ ...‬اون میگه اکثرِ دخترها نمیتونن باهاشون ارتباط برقرار کنن‪ ،‬همین‪.‬‬
‫اینه که داشتم فکر میکردم ــ‬
‫چی؟ داری میگی روزنامهی زشت باید مدلهای زشت هم داشته باشه؟‬ ‫جویس‬
‫نه‪ ،‬میگم بریم سراغِ دخترهای معمولی‪ .‬دخترِ همسایهبغلی‪ .‬چرا اونها رو تبدیل نکنیم به ستاره‪ ،‬هان؟ ولی‬ ‫لَمب‬
‫همونجور که گفتم ــ بخشِ توئه‪ ،‬با خودت هم هست که به کی زنگ بزنی بیاد مدلت شه‪.‬‬
‫جویس میرود‪.‬‬
‫[به پسربچهای که پیکِ روزنامه است] بیا‪ ،‬این طراحیِ لوگو رو بگیر ببَر بخشِ مدیریتِ هنریِ روزنامه بگو‬ ‫لَمب‬
‫روش کار کنن یه چیزی ازش دربیارن ــ‬
‫ناظرِ اتحادیه دارد از کنارشان میگذرد‪.‬‬
‫اوی اوی اوی!‪ ...‬شرمنده ها آقای لَمب‪ ،‬ولی این پسر عضوِ اِنجیاِی نیست‪ ،‬طراحیها رو اینور اونور بردن‬ ‫ناظر‬
‫کارِ اونهاس‪ ،‬شغلِ اون آدمهاس‪.‬‬
‫[حواسش هست که جلوی چشمِ مردم است] خیلهخب‪ ،‬تو خودت عضوِ اِنجیاِی هستی؟‬ ‫لَمب‬
‫نه‪ ،‬من عضوِ اِساُجیاِیتیاَم‪ .‬اتحادیهی چاپچیها‪ ،‬گرافیستها و مشاغلِ مشابه‪.‬‬ ‫ناظر‬
‫من فکر میکردم چاپچیها عضوِ اِناِیتیاِساُپیاِیاَن؟‬ ‫لَمب‬
‫کجا بودهی شما؟ اِناِیتیاِساُپیاِی تلفیق شد با اِنیوپیبیپیدبلیو ــ چاپچیها‪ ،‬صحافها و مشاغلِ دفتری‪.‬‬ ‫ناظر‬
‫خب‪ ،‬میشه یه کسی رو برا من پیدا کنی که این رو از اینجا ببَره اونجا لطفاً؟‬ ‫لَمب‬
‫[همهنگام که همه برمیگردند سرِ کارهایشان ــ خصوصیتر] هِی‪ ...‬من عینِ بقیهی سردبیرها نیستم‪ .‬من‬
‫خودم از طریقِ اتحادیهها رشد کردهم باال اومدهم و میخوام با شما کار کنم‪ .‬ولی یه دفعهی دیگه تو‬
‫تحریریهی من صدات رو برام باال ببَری قسم میخورم که ــ [مکث] ببین‪ ،‬اینجا اینجوری نیست که ما فقط‬
‫با کمکِ شما روزنامه درآریم‪ ،‬ما میخوایم برا شما روزنامه درآریم‪ .‬شما و اعضاتون‪ ،‬همهمون‪ ،‬خب؟‬
‫[بهطعنه] اُه‪ .‬تشکر‪...‬‬ ‫ناظر‬
‫ناظر میرود‪ .‬لَمب نیشِ کالمِ او را حس میکند‪...‬‬

‫خیاطخانهی خیابانِ فلیت‪.‬‬


‫خیاط دارد برای کتوشلواری تازه مِرداک را اندازه میزند‪ .‬چند آینه‪ ،‬یک خیاط‪ ،‬لَمب‪.‬‬

‫‪32‬‬
‫آدمهای چاپخونهها دست گذاشتهن رو دست؛ اتحادیهها میگن تنظیمِ مجددِ ماشینچاپها برا نیمتا یه هفته‬ ‫لَمب‬
‫کاره‪.‬‬
‫مِرداک حرفِ چرت‪ ،‬سه دقیقه کاره‪ ،‬من خودم تو اَدِلِید این کار رو کردهم‪ .‬فقط باید از اهرمهای فشار استفاده کنی‪.‬‬
‫از چی؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اهرمهای کوفتیِ فشار‪ .‬اسمِ خودت رو گذاشتهی خبرنگار؟ اهرمهای فشار میتونن بساطِ روزنامهی داغونِ‬
‫قبلی رو جمع کنن از همهجای ماشینچاپها‪ ،‬تنظیمِ مجددِ هیچچی هم دیگه الزم نیست‪ .‬تموم‪ ،‬راحت و‬
‫پاحت‪ .‬من باشم همهشون که رفتن خونه میرم سروقتِ ماشینچاپها خودم قالش رو میکَنم‪ ،‬اگه هم‬
‫مجبور شدی بندازش گردنِ روحِ کوفتیِ اونجا ــ هاه‪ ،‬راستی روح داریم اصالً اونجا؟ ظاهراً که داریم‪.‬‬
‫روح نداریم اونجا‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک تو به هیچ چیزی که نتونه انگشتهات رو جوهری کنه اعتقاد نداری‪ ،‬نه لَری؟‬
‫حرفِ این چیزها شد‪[ .‬کاغذ را به مِرداک میدهد] از طرفِ دایانا‪ ،‬نویسندهی احتمالیِ طالعبینیهامون‪ ،‬مشقی‬ ‫لَمب‬
‫که بهش دادم‪.‬‬
‫مِرداک دایانا چیچی؟‬
‫نمیدونم‪ .‬خودش رو فقط دایانا معرفی میکنه‪ ،‬اینجور نوشتهها‪ ...‬اینجور نوشتهها تو روزنامهها باب نیست‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫میدونی دیگه‪« .‬چه جزئیاتی»‪« .‬خدایا»‪ .‬وضعیتِ دیروزِ ستارههای شما‪ .‬دقیق هست؟‬
‫مِرداک [میخواند‪ ،‬بعد کاغذ را تندی میگذارد توی جیبش] آره‪ ،‬اونقدری خوب هست که چاپش کنیم‪[ .‬خودش‬
‫را توی آینه نگاه میکند] هیچجای دیگهی دنیا حقوقبگیرها قدرتمندتر از لعنتیهایی نیستن که به اونها‬
‫حقوق میدن‪ .‬اتحادیهها حرف از اتحاد میزنن‪« ،‬برابری» چی؟ اونها همونقدر که مدرسهی خصوصی و‬
‫باشگاهِ اختصاصی راه انداختهن مغازه هم تعطیل کردهن‪ .‬االن فقط در صورتی کار گیر میآری که «پسر» یا‬
‫«قوموخویشِ» کسی باشی‪ .‬عجیب نیست که هنوز حروفچینیِ سربی بهراهه‪ ،‬هنوز تو دورانِ انقالبِ کوفتیِ‬
‫صنعتیایم‪ .‬تو استرالیا ما کامپیوتر داریم‪ ،‬کامپیوتر!‬
‫باید طرفِ خودمون نگهشون داریم‪ ،‬با اون یاروها کار کنیم‪ ،‬نه علیهشون‪ .‬اتحادیهها میتونن نذارن گزارشی‬ ‫لَمب‬
‫که دلشون نخواد چاپ بشه‪.‬‬
‫مِرداک [توی آینه لَمب را نگاه میکند] اگه همچین کاری بکنن که‪ ...‬طومارشون رو میپیچم به هم‪.‬‬
‫وقتی دارین دربارهی «اونها» صحبت میکنین دارین دربارهی من هم صحبت میکنین ها‪ .‬اگه اولین‬ ‫لَمب‬
‫اتحادیهای که من عضوش شدم نبود‪ ،‬اتحادیهی همون خبرنامههفتگیه‪ ،‬االن من اینجا نبودم‪ .‬اونها «آدمها»ی‬
‫مناَن‪ ،‬یادت هست دیگه؟‬
‫‪33‬‬
‫مِرداک یادت رفته تو االن دیگه خودت رئیسی؟ الزم نیست کسی رو «قانع» کنی کاری رو بکنه‪ ،‬کافیه فقط به اون‬
‫کوفتیها بگی تا کاره رو بکنن؛ اگه هم جاروجنجال راه انداختن اخراجشون کن‪.‬‬
‫من همین االن تو دفتر دربارهی اختیار دادن به آدمهام سخنرانی کردم‪ ،‬اینکه دستشون رو باز میذارم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خوبه‪ ،‬بذار اینجوری فکر کنن‪ ،‬ولی باز هم تو بهشون جهت بده‪ .‬باید عینِ متهی درِیل باشی لَری‪ ،‬هیچجوره‬
‫وا ندی‪ ،‬توشون نفوذ کنی و راهشون ببَری‪ .‬امتحان کن‪ .‬چیه؟‬
‫این تعدادِ معدودِ خبرنگارهایی که ما داریم آدمِ آشنا ندارن که از طریقشون برن تو شهر پیِ گزارشهای‬ ‫لَمب‬
‫تحقیقی؛ نصفشون از جاهای دیگه اومدهن و اینجا دستشون به هیچ منبعِ خبریِ کوفتیای بند نیست‪ .‬ما‬
‫کماکان خبرِ داغ الزم داریم و برا این کار خبرنگارِ تخصصی الزمه‪ .‬باقیِ روزنامهها خبرنگارهای‬
‫تخصصیشون دسترسی به منابعِ مالی جداگانه دارن‪ ،‬ارتباطهای خیلی نزدیک دارن با ــ‬
‫مِرداک خب پس‪ ،‬کافیه فقط خبرها رو از اونها بدزدین‪.‬‬
‫خبرها رو از اونها بدزدیم؟ عالی شد که‪ ،‬باشه‪[ .‬حاال شروع کرده به قدم زدن دورِ اتاق؛ عصبانیتر است]‬ ‫لَمب‬
‫آره‪ ،‬طبیعیه دیگه‪ ،‬هم کارمندهام رو راضی کنم با اون شرایطِ نفرتانگیز که نه وقت هست نه پول‪ ،‬کار کنن‬
‫و بشن مایهی خندهی همتاهاشون تو روزنامههای دیگه هم بشینم زیرِ پاشون که بشن دزد‪ ،‬آره؟! عالیه این‬
‫فکر!‬
‫مِرداک [به خیاط] بسه دیگه سِرژ‪ ،‬ممنون‪.‬‬
‫خیاط میرود بیرون‪.‬‬
‫قضیه چیه لَری؟‬
‫قضیـ ــ من دارم سعی میکنم وظیفهای رو که تو به من سپردهی انجام بدم‪ ،‬با اینکه منابعِ کوفتیِ الزم رو هم‬ ‫لَمب‬
‫ندارم برا انجام دادنش! ولی هنوز هم‪« ...‬روشهایی برای انجام دادنِ کارها» هست که منجر نشن به زیرِ پا‬
‫گذاشتنِ اصول و عرفهای روزنامهنگاری و بیشتر تبدیل شدن به گوسفندسیاههی وسطِ کلِ گله ــ‬
‫مِرداک تو هنوز هم داری سعی میکنی طبقِ قواعدِ خودِ اونها باهاشون بجنگی و شکستشون بدی‪ .‬ول کن این‬
‫قواعد رو! میدونی من چی میشنوم وقتی میشنوم کسی میگه «اصول» و «عرفها»‪ ،‬میشنوم قوانینی‬
‫نوشتهی کسهایی که منفعتشون تو این قوانینه و میتونن با این قوانین جلوی وارد شدنِ آدمهای دیگه به‬
‫زمینهاشون رو بگیرن‪.‬‬
‫مِرداک شروع میکند به کَندنِ رشتهنخهای مخصوصِ اندازهگیریِ کتوشلوارِ جدیدش و لباس عوض کردن‪.‬‬
‫جدی بود حرفم وقتی گفتم میخوام یهخرده هوشِ کاری تزریق کنم به خیابونِ فلیت‪ .‬بازارهای مختلف‪.‬‬
‫رقابت‪.‬‬
‫‪34‬‬
‫کالً همهجاهای دیگه داره این اتفاق میافته ها‪ ،‬حسش ــ نمیکنی؟ این هرچیدلتمیخواداسمشروبذار‪،‬‬
‫این «مالکیتِ اشتراکی»ای که اتحادیههای عزیزتون‪ ،‬اتحادیههای زادهی جنگ‪ ،‬همه با هم از نو میخوان باب‬
‫کنن‪ .‬خب‪ ،‬باب هم شده االن‪ .‬از اونطرف جوونهای امروز‪ ،‬اونها میخوان خودشون باشن‪ ،‬فرد باشن‪.‬‬
‫این خیابون پیشرفت نمیکنه تا وقتی ما به چشمِ خیابون ببینیمش‪ .‬عوضِ اینکه ساختمونهاش هر کدوم برا‬
‫خودشون باشن‪ ،‬با همدیگه رقابت کنن‪ ،‬حینِ نبرد برا تغییر همدیگه رو مجبور به جلو رفتن کنن‪ ،‬پیشرفت‪،‬‬
‫بهترین چیزِ ممکن‪.‬‬
‫لَمب گوش میکند و نفسی میکِشد‪ .‬روی سطلآشغالی سروتَهشده مینشیند‪ .‬مِرداک کراواتش را جلوی آینه میبندد‪.‬‬
‫میدونی‪ ،‬جَدِ من جیمز کشیش بود تو اسکاتلند‪ .‬سرِ ماجرای «انشعابِ بزرگِ» دههی ‪ 9411‬کلیسای اسکاتلند‬
‫بهکل دو دسته شد ــ محشر نیست‪« ،‬انشعابِ بزرگ»؟ ارتباطِ کلیسای اسکاتلند زیادی تنگاتنگ بود با‬
‫کلیسای انگلستان‪ ،‬سرِ همین هم جیمز یهنمه «رقابت» واردِ قضیه کرد و کلیسای آزاد رو پایه گذاشت‪ .‬بدعت‬
‫بود‪ ،‬آره‪ ،‬ولی ببین چی شد دیگه‪ .‬من میخوام انشعاب کنیم از این خیابون لَری‪ .‬انشعاب‪ .‬وقتشه دیگه‪.‬‬
‫‪ ...‬پس چیزی رو که مالِ اونهاس بدزدیم؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک همهچی رو بدزدین‪ .‬گور مرگشون‪ ،‬کاری کنین خوانندههای روزنامه خودشون بشن گزارشگرهامون‪.‬‬
‫خودشون خبرها رو بهمون بدن‪ ،‬خبرِ زندگیهاشون رو‪ ،‬بذاریم اونها خبر رو برا ما بیارن‪ ،‬عوضِ اینکه ما‬
‫بیفتیم دنبالشون‪.‬‬
‫داری میگی مثالً‪ ...‬آدمهای شهر بشن گزارشگرهامون؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک چرا نشن؟ آدمهای معمولی‪ .‬گوسفندهایی که ــ ادای بره درمیآرن‪.‬‬
‫مقصدِ واقعیِ انقالب همین نیست؟ که آدمها خودشون محتوای خودشون رو تولید کنن؟ هروقت این اتفاق‬
‫بیفته یعنی دیگه میدونیم آدمها واقعاً دارن اون چیزی رو که به دست میآرن که میخوان‪.‬‬
‫[مکث‪ ،‬آهی میکِشد] گوسفندهایی که‪ ...‬ادای بره درمیآرن؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [باالخره دوباره کتوشلوارِ خوشدوختش را کامل تنش کرده و دستها را شقورق جلوی خودش نگه‬
‫داشته] گرفتی قضیه رو‪.‬‬

‫داخلِ دفترِ سردبیر‪ ،‬هستهی اصلیِ آدمهای لَمب‪ .‬برایان مشغولِ نوشتن روی دوتا وایتبُرد است؛ روی یکی ستونها و‬
‫صفحههای میرِر را مینویسد و صفحهی آنیکی که مالِ سان است سفید مانده‪...‬‬
‫خب‪ ،‬میرِر صفحهی «نامههای مهم» داره‪ ،‬آره‪ ،‬خیلی هم پُرطرفداره‪ ،‬ما هم صفحهی نامهها دربیاریم و قایمش‬ ‫لَمب‬
‫هم نکنیم البهالی صفحههای دیگه‪ ،‬بیاریمش جلو چشم‪ .‬اسمش رو چی بذاریم؟‬
‫‪35‬‬
‫مالِ اونها هست «نامههای مهم»؟ چرا ما اسمِ مالِ خودمون رو نذاریم «مهمترین نامهها»؟‬ ‫جویس‬
‫‪ ...‬آره‪ ،‬چرا نذاریم؟ خیلهخب‪ ،‬خوبه‪ ،‬بعدی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کمیکاستریپ‪ ،‬معلومه دیگه‪ ،‬میرِر گارث رو داره‪ ،‬قهرمانی که تو زمان سفر میکنه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫خیلهخب‪ ،‬ما هم یه قهرمانی میسازیم که تو زمان سفر میکنه‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫زن؟‬ ‫جویس‬
‫‪ ...‬زن‪ ،‬دقیقاً‪ .‬مالِ میرِر اسمش چی بود‪ ،‬گارث؟ خیلهخب‪ ،‬بارث‪ ،‬الرث‪ ،‬کارث‪ ،‬اسکارث ــ اسکارث؟‬ ‫لَمب‬
‫اسکارث؟‬
‫مطمئنی اینقدر شباهت قانونیه؟‬ ‫فرَنک‬
‫نمیدونم‪ ،‬بعدی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اونیکی کمیکاستریپشون‪ ،‬اَندی کَپ‪.‬‬ ‫برایان‬
‫چس اَندی وَک؟‬ ‫برنارد‬
‫خوبه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫شوخی کردم‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫خیلهخب‪ ،‬یه قدمِ دیگه دور شیم ازش‪ ،‬تامی وَک‪ .‬اون‪ ...‬مالِ جنوبِ مملکته ــ گورِ مرگِ کاله ــ مالِ‬ ‫لَمب‬
‫جنوب‪ ،‬اِسِکس ــ‬
‫ــ آبجوخور ــ‬ ‫برایان‬
‫ــ خانمباز ــ‬ ‫رِی‬
‫ــ رانندهی وَن‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫رانندهی وَن!‬ ‫لَمب‬
‫اینجوری کامل کفرشون درمیآد ها لَری‪ ،‬این دیگه خیلی زیادهرویه ــ‬ ‫برنارد‬
‫زیادهروی نیست‪ ،‬اینها همه صفحهها و چیزهاییه که ما ساختهیم‪ ،‬یادتونه دیگه‪ ،‬وقتی اونجا بودیم‪ ،‬اون‬ ‫لَمب‬
‫قدیم که کاره هیجانانگیز بود‪ .‬اونها دارن اینها رو تلف میکنن‪ ،‬البهالی مزخرفاتِ موعظهمانند چالشون‬
‫میکنن‪ .‬ما وظیفه داریم اینها رو پس بگیریم‪ ،‬درسته؟‬
‫چهقدرِ این حرفها رو خودت قبول داری؟‬ ‫برایان‬
‫همهش رو‪ .‬هفتهای که انتشارِ ما شروع میشه‪ ،‬کادلیپ قراره رو کدوم چهرهی سیاسی کار کنه؟‬ ‫لَمب‬
‫با تِد هیث مصاحبه دارن ظاهراً‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬

‫‪36‬‬
‫من همیشه ذهنم میره سمتِ اون رهبرارکستره‪ ،‬تِد هیث‪ .‬همون موسیقیدانه‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫[مکثی کوتاه] آره‪ ،‬جاش با اون مصاحبه بگیریم‪ .‬اختصاصی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫با رهبرارکستره؟‬ ‫برایان‬
‫همین کار رو بکنین ــ باحال میشه‪ ،‬میرِر یه مطلبِ پیرمردیِ الکی طوالنیِ حوصلهسربر چاپ میکنه با‬ ‫لَمب‬
‫حرفهای پیرمردِ حوصلهسربرِ عضوِ حزبِ محافظهکار‪ ،‬ما یه اسطورهی موسیقی رو داریم به همین اسم‪ ،‬نظرِ‬
‫اون در موردِ وضعیتِ مملکت چیه‪ ،‬بزنین تو کارِ همین‪ .‬آخرسر هم اینکه‪[ ...‬روی وایتبُرد مینویسد] من‬
‫میخوام این شعارمون باشه‪.‬‬
‫«پیشرفت همراهِ مردم»‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫آره‪ ،‬همهچیِ ما مردمه‪ ،‬روزنامهی مردمایم‪ ،‬همین رو بریم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫این شعارِ قدیمِ میرِره‪ .‬کلمه به کلمه‪ .‬لَری‪ ،‬ما ــ‬ ‫رِی‬
‫شعارِ قدیم‪ ،‬دقیقاً‪ ،‬دیگه ازش استفاده نمیکنن دیگه‪ ،‬میکنن؟‬ ‫لَمب‬
‫[دستها را گذاشته روی صورتش] از زندگی ساقطمون میکنن‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫خوبه که‪ ،‬اگه این کار رو بکنن ما هم میتونیم از رو دستشون عینش رو بکنیم‪ .‬بعدی!‬ ‫لَمب‬

‫جلسه‪ /‬آزمونِ عکاسی توی دفترِ سان‪.‬‬


‫استفانی همراهِ مدلی دیگر‪ ،‬کریسی‪ ،‬آماده میشوند برای عکس گرفتن با لباسزیر‪.‬‬
‫بیوِرلی دوربینش را آماده میکند‪ .‬جویس روی چهارپایهاش نشسته و دارد تماشا میکند‪ ،‬سیگار میکِشد‪ ،‬سوابقِ کاریِ‬
‫مراجعین را میخواند‪.‬‬
‫کریستین کدومه؟‬ ‫جویس‬
‫کریسی‪ ،‬مناَم‪.‬‬ ‫کریسی‬
‫اِه‪ ،‬میشه لطفاً ــ اون ربدُشامبر رو؟ اون لباس رو ــ میشه لطفاً فقط‪ ،‬اِه ــ‬ ‫بیوِرلی‬
‫لباس رو بکَن جیگر‪.‬‬ ‫جویس‬
‫میتونست خودش همین رو بگه دیگه‪[ .‬لباس درمیآورَد] میخواین چیکار کنم؟‬ ‫کریسی‬
‫ما اینها رو چاپ نمیکنیم عزیزم‪ ،‬این عکسها فقط برا اینه که برن تو پروندهتون‪.‬‬ ‫جویس‬
‫یعنی هیچ پولی نمیدین بهمون‪.‬‬ ‫کریسی‬
‫چون زحمت کشیدین اومدین‪ ،‬هزینهها رو پرداخت میکنیم‪.‬‬ ‫جویس‬

‫‪37‬‬
‫لبخند؟‬ ‫بیوِرلی‬
‫لبخند زدن سخته وقتی آدم داره مجانی کار میکنه‪.‬‬ ‫کریسی‬
‫[عکس میگیرد] عالی‪ ،‬حاال‪ ،‬حاال بیشتر بیاین اینطرف‪ ،‬با ــ شاید خوب باشه سعی کنین یهکم ــ‬ ‫بیوِرلی‬
‫استفانی؟ اینی که اینجا نوشته کانئه؟‬ ‫جویس‬
‫[میآِد جلو] آره‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫کریسی لباس ردوبدل میکند با استفانی‪.‬‬
‫من تو رو قبالً ندیدهم؟ چهرهها خیلی خوب یادم میمونن‪ ،‬تو کالب آواز نمیخوندی؟‬ ‫جویس‬
‫خیلی کارها کردهم‪ ،‬پولِ دانشگاهم رو خودم میدم‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫چی میخونی؟‬ ‫جویس‬
‫دانشکدهی تئاتر میرم‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫اِه‪ ،‬بازیگری‪ ،‬واقعاً؟‬ ‫جویس‬
‫[عکاسی از کریسی را بس میکند] ممنون‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫اونوقت «کان» اسمِ هنریته؟‬ ‫جویس‬
‫بابای من هندی بود‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫بود؟ عوض کرد ملیتش رو؟‬ ‫جویس‬
‫نه‪ ،‬فوت کرد‪ .‬پارسال‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫هاه‪.‬‬ ‫جویس‬
‫عینِ شیرخان تو کتابِ جنگل‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫تشخیص میدم رنگِ پوستت یهذره فرق میکنه‪ ،‬نه خیلی ها‪ .‬درسها چهطور پیش میره عزیزم؟‬ ‫جویس‬
‫خوب‪ ،‬ممنون‪ .‬االن داریم تیمورِ کبیرِ کریستوفر مارلو رو کار میکنیم‪ .‬بهنظرم خوب هم هست‪ .‬من کمدی‬ ‫استفانی‬
‫رو ترجیح میدم‪.‬‬
‫کمدی ها‪ ،‬واقعاً‪ .‬یه مدلِ کمدی‪ ،‬بیوِرلی‪ ،‬از این فکر چی میتونیم دربیاریم؟‬ ‫جویس‬
‫اسمش استفانیئه‪ ،‬نه بیوِرلی‪.‬‬ ‫کریسی‬
‫نه‪ ،‬اون ــ با من بود‪ .‬یه لبخندِ درشتِ خوشگل بزن پس‪ ،‬بجنب‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫گزارشی که من عکسش میشم چیه؟‬ ‫استفانی‬
‫هیچ گزارشی نیست‪ ،‬ما فقط عکسِ تو رو برا پروندهت الزم داریم عشقم‪ .‬این اسمِ کان‪ ،‬خیلی پابندشی؟‬ ‫جویس‬

‫‪38‬‬
‫خب اون خیلی پابندِ منه‪ ،‬آره‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫من فقط صالحت رو میخوام عزیزم‪ ،‬چون تو خیلی ظریفتر از اون چیزی هستی که اسمِ کان تو ذهنِ آدم‬ ‫جویس‬
‫میآره و دارم فکر میکنم احتماالً با اسمِ دیگه کار برات بیشتر هست‪ .‬یه اسمِ اروپاییتر چهطوره‪ ،‬ولی باز‬
‫یهکم هم عجیبغریب ها‪ ،‬یه چیزی مثلِ‪...‬‬
‫فقط دارم فکر میکنم ها‪.‬‬
‫ران؟ من یه فوتبالیستِ آلمانی میشناختم اسمش ران بود‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫از ران خوشم میآد‪ .‬هیچوقت فکر کردهی یه رگههای طالییای الی موهات هم شاید بهت بیاد‪ ،‬شاید ها؟‬ ‫جویس‬
‫آلمانی؟ موطالیی؟ چیه قصه‪ ،‬جوونیهای هیتلر؟‬ ‫استفانی‬
‫کارِ من باهاتون تمومه‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫من فقط دارم یه توصیههای کوچیکی میکنم عزیزم‪ ،‬میتونی قبول کنی یا نکنی‪ ،‬ولی اصالً روشِ عاقالنهای‬ ‫جویس‬
‫نیست که آدم جلوی خانمی که تصمیم میگیره کار مالِ کی میشه‪ ،‬پُرروبازی دربیاره‪.‬‬
‫‪ ...‬ببخشید خانمِ هاپکِرک‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫اشکالی نداره خانمِ‪...‬؟‬ ‫جویس‬
‫‪ ...‬ران‪ .‬استفانی ران‪.‬‬ ‫استفانی‬

‫باشگاهِ مطبوعات که قدمتی حسابی هم دارد‪.‬‬


‫هیو کادلیپ دارد با سِر پِرسی‪ ،‬یکی از اعضای هیئتمدیرهی میرِر‪ ،‬شام میخورَد‪.‬‬
‫کادلیپ سرگرمِ لیوانِ شامپاینِ مرغوبش است‪.‬‬
‫لَمب مدتی تماشایشان میکند و بعد میرود مینشیند روی مبل‪ /‬سرِ میزِ پشتسرشان‪ /‬کنارشان‪.‬‬
‫[به یکی از پیشخدمتها] اسکاچ با یخ لطفاً‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ [میشنود‪ ،‬رو میگرداند] خب‪ ،‬خب‪ .‬پِرسی‪ ،‬آقای لَمب رو یادته‪ ،‬قدیم با ما کار میکرد دبیرتحریریهمون‬
‫بود؟ االن قراره سانِ قدیمِ ما رو دربیاره‪.‬‬
‫اِه! خدای من‪ ،‬شما آقای لَمباین؟ خب‪...‬‬ ‫پِرسی‬
‫کادلیپ پِرسی رابرتز مدیرعاملِ جدیدمونه تو گروهِ میرِر‪ .‬قبالً سرپرست روزنامههای غربِ افریقا و حوزهی‬
‫کارائیبمون بوده‪.‬‬
‫هیو داره یه کاری میکنه من ازاین آدم عجیبغریبها بهنظر بیام‪ .‬من بیشتر سرپرستِ پخشِ میرِر تو شمالِ‬ ‫پِرسی‬
‫کشور بودهم‪ .‬شمال رو فراموش نکنین‪ ،‬توصیهی من اینه‪.‬‬
‫‪39‬‬
‫یک پسربچه که پیکِ روزنامه است با نمونههای چاپیِ روزنامه برای کادلیپ سرمیرسد‪.‬‬
‫آقای کادلیپ؟‬ ‫پسربچه‬
‫خب‪ ،‬من تنهات میذارم بشینی نسخهی فردای روزنامه رو نگاه بندازی‪[ .‬به لَمب] خوشحال شدم‪.‬‬ ‫پِرسی‬
‫پِرسی میرود‪ .‬پیک دیگری ــ که مردی است ــ با ورقهای کاغذی بزرگتر از حدِ معمول‪ ،‬عینِ همانها که دستِ‬
‫کادلیپ است‪ ،‬میآید سرِ میزِ لَمب‪.‬‬
‫آقای لَمب‪.‬‬ ‫مرد‬
‫ممنون‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ لبخند میزند؛ بازی را فهمیده‪.‬‬
‫کادلیپ نگاه کن خودت رو لَری‪ .‬داری تو باشگاه شام میخوری که میآن ماکتهای صفحههای روزنامه رو‬
‫تحویلت میدن‪ .‬شما حتا قرار نیست تا یه هفتهی دیگه اصالً روزنامهای دربیارین؛ نمیفهمم داری ادای نگاه‬
‫کردن به چی رو درمیآری‪.‬‬
‫یهتعداد از فکرها و طراحیهامونه فقط‪ ،‬میدونی دیگه خودت‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ هومم‪ .‬احتماالً مهمترین نامهها؟ یا اسکارث؟‬
‫انگاری یکی خبرهای تحریریهی ما رو رسونده بهت هیو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ میدونستم مِرداک میافته به کارهای سطحپایین‪ .‬ولی تو؟ همه از تو خوششون میاومد لَری‪ .‬من بهت ترفیع‬
‫ندادم سردبیرت نکردم‪ ،‬اونوقت تو االن خون جلو چشمهات رو گرفته‪ .‬حسابی هم ها ــ به معنیِ واقعیِ‬
‫جمله‪ ،‬با این نمونههایی که انگار با خون غلطگیری شدهن‪.‬‬
‫دمدستترین خودکارِ رنگیای که داشتم این بود و من هم برداشتمش هیو‪ ،‬کامالً تصادفی‪ .‬راست میگم‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫صادقانه‪.‬‬
‫کادلیپ ما با وکیلهامون صحبت کردهیم ــ‬
‫ما هم با وکیلهامون صحبت کردهیم‪« ،‬رنگِ قرمز» اختصاصی مالِ شما نیست هیو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ برا ما ــ مسئولیتِ سنگینیه‪ .‬گوشِ شنوای طبقهی کارگر بودن ــ‬
‫اِه‪ ،‬هیو‪ ،‬تهِ تهش روزنامه کاغذِ دورِ ساندویچه ها‪ .‬حرف از «مسئولیت» زدن ــ‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ برا تو شاید ــ آره‪ ،‬تو میتونی مسخره کنی‪ ،‬ولی من ــ ما جون کندهیم تا یه چیزهایی رو اینجا عوض کنیم‪،‬‬
‫چرا؟ چون من تصادفاً بهتر کردنِ وضعِ زندگیِ مردم برام مهمه‪ ،‬مردمِ اونجایی که ازش اومدهم‪ ،‬مردمِ‬
‫اونجایی که تو ازش اومدهی‪ .‬اینکه ابزارهای سیاسیای دستِ بعدیهای تو‪ ،‬بعدیهای من‪ ،‬همهمون بدم‬
‫که بتونن باهاشون سرنوشتِ جمعیِ خودمون رو بسازن‪ /.‬این چیزِ خیلی ــ؟‬
‫‪41‬‬
‫ببخشید‪ ،‬سرنوشتمون‪ ،‬یا نسخهای که تو از سرنوشتمون پیچیدهی؟ نظرت چیه دربارهی ــ آره‪ ،‬جمعی‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫باشه‪ ،‬ولی نظرت چیه دربارهی‪ /‬تکتکِ آدمها‪ ،‬هر فرد ــ‬
‫کادلیپ چی‪ ،‬حاال دیگه تو با اصطالحِ «جمعی» هم مشکل داری؟ بعدِ فقط چند هفته کار کردن تو مؤسسهی اربابت‪.‬‬
‫اگه یادم باشه خیلی وقت پیشها بهت میگفتن «لَریِ سرخ» ــ‬
‫هاه‪ ،‬رنگِ لوگومون رو ندیدهی؟ پرچم هنوز باالس‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ تو فکر میکنی ــ؟ سؤالم صادقانهس ــ‬
‫پیشخدمت آقا‪[ .‬صورتحساب را میدهد‪].‬‬
‫ممنون ــ فکر میکنی اتفاقیه که ظرفِ این یه دههی گذشته اوضاعِ زندگیِ آدمهای معمولی اینقدر بهتر‬ ‫کادلیپ‬
‫شده؟ این قدمهای رو به جلو ممکن بود بدونِ یه ــ آره ــ روزنامهی پرخواننده ولی پیشرو که به دولت فشار‬
‫میآره؟ اونوقت تو‪ ،‬تو قراره چه کمکِ بزرگی بکنی به این بحثِ ملی‪ ،‬حاال که باالخره ــ بعدِ اینهمه سال‬
‫لَری ــ باالخره سکاندار شدهی؟‬
‫‪ ...‬ما ــ ما قراره کلی از «قصههای آدمها» رو منعکس کنیم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ «قصههای آدمها»‪ .‬هان‪.‬‬
‫منظورم اینه که ما ــ خدایا‪ ،‬تو همیشه‪ ،‬هروقت بحثِ امیالِ طبیعیِ آدمها پیش اومده‪ ،‬همینقدر اَهاَه کردهی‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫نکردهی؟ یه چیزی تو نیازهای اولیهی بشری هست که تو رو یهذره ــ [ادای لرزیدن درمیآورَد] بههم‬
‫میریزه‪ .‬نه؟ منظورِ من هم از فرد همینه‪ ...‬نمیدونم‪« ،‬ابرازِ وجودِ» جوونهایی که ــ آره ــ که شاید نخوان‬
‫لباسِ یهدست خاکستریِ این‪ ،‬این طبقهی کارگرِ هیو کادلیپ رو بپوشن و بشنون که این باشگاهِ‬
‫خوشگذرونیتونه و باید به زیردستهاتون حقوق بدین و این براتون خوبه‪ ،‬این بده‪ ،‬این رو بخونین‪ /،‬این‬
‫رو گوش کنین ــ‬
‫کادلیپ هان‪ ،‬پس بودجهی دولت رو فقط باید برا خوانندههای گاردیَن و تایمز توضیح داد؟‪ /‬فقط خوانندههای‬
‫تلگراف باید ــ‬
‫من هیچ مشکلی با بودجه ندارم هیو‪ ،‬ما هم بودجه رو گزارش میدیم‪ ،‬قضیه اینه که چهجوری‪ /‬این کار رو‬ ‫لَمب‬
‫میکنی ــ‬
‫کادلیپ ــ باید آشنا بشن با موسیقیِ کالسیک؟ میدونی‪ ،‬یادمه‪ ...‬چهقدر از مدرسه متنفر بودم‪ ،‬خدایا‪ ،‬متنفر بودم ها‪.‬‬
‫خیلی حوصلهسربر بود‪ .‬تا زنگ میخورد میزدم بیرون‪ .‬ولی یادم میآد یه روز یه نوازندههایی اومدن‬
‫مدرسهمون‪ ،‬دوتا ویولُنیست‪ ،‬یه چِلونواز و یه‪[ ...‬فکر میکند] ویوالنواز! آره‪ .‬ازش یه تصویرِ کلی تو ذهنمه‪،‬‬
‫پولِ اون اجرا از برنامهی آموزشیِ یه تعداد کارگر تأمین شده بود و من به هر دلیل موندم‪ .‬یه قطعهای زدن‬
‫‪41‬‬
‫از‪[ ...‬آهی میکِشد] شوبِرت‪ .‬لَری‪ .‬همون قطعه من رو عوض کرد‪ .‬هاه ــ هاه ــ هاه‪ ،‬آره‪ ،‬میدونم‪ ،‬ولی من‬
‫رو عوض کرد‪ .‬دوییدم‪ .‬عینِ بادِ کوفتی رفتم خونه‪ .‬اون شب وقتی رسیدم خونه حتا نمیتونستم حرف بزنم‪.‬‬
‫دکتر خبر کردن! فکر کردن تب دارم‪ ،‬اصالً شوخی نمیکنم ها‪ .‬اگه کسی دریغ کرده بود از من اون‬
‫«زیبایی» رو‪...‬‬
‫[ساعتش را نگاه میاندازد] میتونی با من بیای االن‪ ،‬دارم میرم ویگمورهال نیمهی دومِ اجرای «پاسیونِ‬
‫سنمَتیو»ی باخ رو بشنوم‪ .‬به یادِ ایامِ قدیم‪.‬‬
‫‪...‬واقعاً میشینی اونجا کلِ اون موسیقی رو گوش میدی یا فقط حس میکنی باید بری این کار رو بکنی؟‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ اَه‪ ،‬گم شو‪ .‬خوندن سالحِ آدمهای طبقهی کارگرِ وِلزه‪.‬‬
‫راستش االن یه چیزی هست به اسمِ موسیقیِ پاپ‪ ،‬یه دههای هم هست که بابه و واقعاً خیلی خوبه‪ .‬پاپ یعنی‬ ‫لَمب‬
‫«مردمپسند» ــ فکر کن یه صدایی مثلِ صدای پروندنِ چوبپنبهی شامپاین‪ ،‬فقط برا همه‪ ،‬پاپ‪ ،‬پاپ‪ ،‬پاپ‪.‬‬
‫کادلیپ [پول میگذارد داخلِ چیزی که درونش صورتحساب را آوردهاند‪ ،‬به پیشخدمت] ممنون‪[ .‬پا میشود] هرجور‬
‫دوست داری اولیهترین غرایزِ آدمها رو ارضا و تشویق کن‪ ،‬اشکالی نداره‪ ،‬مشتاقشون کن به این چیزها‪ ،‬ولی‬
‫بهت هشدار میدم‪ .‬باید همینطور مدام خوراک بدی بهشون ها‪.‬‬
‫کادلیپ میرود‪ .‬لَمب لحظهای و موقتاً تنها مینشیند؛ حالش بد شده از حرفِ کادلیپ‪ .‬ممکن است برود پیِ کادلیپ‬
‫همانجا که او رفته‪ ،‬نزدیک است پا شود برود دنبالِ او‪ ،‬بعد‪...‬‬
‫اَه‪ ،‬کوفت بگیرن ــ‬ ‫لَمب‬
‫لَمب از سمتِ دیگر میرود بیرون‪.‬‬

‫دفترِ سردبیر ــ تلقتلوق و صدای مداومِ زنگ خوردنِ تلفن از بیرون‪ ،‬تحریریه‪.‬آدمهای ارشدِ روزنامه‪ ،‬برایان‪ ،‬برنارد‪،‬‬
‫جویس‪ ،‬فرَنک‪ ،‬رِی‪ ،‬دایانا‪ ،‬بیوِرلی‪ ،‬همراهِ لَمب‪.‬‬
‫روی دفترچهی زمانبندی نوشته «‪ 1‬روز تا انتشار»‪.‬‬
‫لَمب توی دفتر از خشم منفجر شده و با انرژیای که هر دم برای کاری به جوش میآید نمونههای صفحهها را از روی‬
‫دیوار میکَند‪.‬‬
‫صبر کنین‪ ،‬واستین‪ ،‬واستین‪ ،‬ما ــ ما هنوز نرسیدهیم به اون چیزی که باید‪ .‬هرچی رو بهش رسیدهیم بریزین‬ ‫لَمب‬
‫دور‪ ،‬من میخوام از اول شروع کنیم‪.‬‬
‫واکنشِ نیروهای ارشدِ روزنامه‪.‬‬
‫اوه! رئیس؟ [با اشاره به ساعتش] ما فقط ــ‬ ‫برایان‬
‫‪42‬‬
‫هنوز نرسیدهیم به اون چیزی که باید‪ ،‬ما نمیتونیم صرفاً تقلیدِ سطحپایینترِ روزنامهی اونها باشیم‪ ،‬خب‬ ‫لَمب‬
‫نکتهی این کار چیه؟ نه‪ ،‬ما باید‪ ،‬باید روراستتر باشیم ــ هنوز داریم خودمون رو سانسور میکنیم‪ .‬مردم چی‬
‫میخوان‪ ،‬خب‪ ،‬ما چی میخوایم‪ ،‬ماها همه از طبقهی کوفتیِ کثافتِ کارگریم دیگه‪ ،‬نیستیم؟ ــ تو چی‬
‫میخوای و دوست داری و الزمته‪ .‬نگران نباشین آدمها چی فکر میکنن‪ ،‬چرا خجالت بکِشیم؟ گورِ‬
‫مرگشون‪ .‬من‪...‬‬
‫من از سازهای برنجی خوشم نمیآد‪ .‬آخیش‪.‬‬
‫وای نه‪ ،‬رو من خیلی اثر میذارن‪ ،‬موهای تنم‪ /‬سیخ ــ‬ ‫برنارد‬
‫میدونم باید خوشم بیاد ها‪ ...‬بابام تو یه گرهِ موسیقیای که نوازندههاش کارگرهای معدنِ زغالسنگ بودن‬ ‫لَمب‬
‫ساز میزد‪ ،‬ولی اِدوارد اِدگارِ وامونده و گوستاو هولستِ لعنتی‪ ،‬آهنگهاشون ــ خیلی افسردهحالم میکنه؛‬
‫از این هم که مجبور باشم ساز زدن یاد بگیرم متنفر بودم ــ‬
‫اِه‪ ،‬مامانِ من هنوز اصرار داره برم کالرینِت یاد بگیرم‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫اونهمه ساعت زحمت فقط برا اینکه «خودم رو بهتر کنم»؟ خب گورِ مرگش ــ‬ ‫لَمب‬
‫گوش نکن به حرفش‪ ،‬مهارتِ خیلی بهدردخوریه ــ‬ ‫برنارد‬
‫کسی که من دوست دارم‪ ،‬من رِی چارلز دوست دارم و چارلی پارکِر‪ ،‬من سروصدا دوست دارم‪ ،‬دِیو‬ ‫لَمب‬
‫کالرک پشتِ درامز ــ [ادای درامز زدن درمیآورَد] بابابادادابدامدام!‬
‫اونوقت این درامزه دیگه‪ ،‬آره؟‬ ‫جویس‬
‫[روی وایتبُرد مینویسد] «ما کیایم؟» واقعاً‪ .‬چی شماها رو به هیجان میآره‪ ،‬سرحالتون میکنه؟جدی‬ ‫لَمب‬
‫میگم‪ ،‬یه چیزهایی بگین دیگه‪ ،‬برنارد؟‬
‫من «ـ ــ منظورت اینه که مثالً سرگرمیهامون یا ــ؟‬ ‫برنارد‬
‫هرچی! که تو وقتهای آزادتون سراغش میرین!‬ ‫لَمب‬
‫‪ ...‬نه‪ ،‬بگم بهنظرتون مشنگی میآد‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫اِه‪ ،‬نمیآد‪ ،‬بگو بهمون دیگه‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫خب‪ ،‬من‪ ،‬من‪ ...‬من خیلی حال میکنم کارهای کمتر شناختهشدهی امیل زوال رو از فرانسوی به انگلیسی‬ ‫برنارد‬
‫برگردونم‪.‬‬
‫‪ ...‬خیله ــ خب‪[ ...‬میرود بنویسدش‪ ،‬ولی خودش را به زحمت نمیاندازد] کسِ دیگه؟ برایان؟‬ ‫لَمب‬
‫من دوست دارم روزنامه رو سروقت بدیم بیرون و بعد هم ــ‬ ‫برایان‬

‫‪43‬‬
‫ما داریم همین کار رو میکنیم‪ ،‬بس کن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[شانه باال میاندازد] ‪ ...‬سیگار کشیدن و مشروب خوردن‪.‬‬ ‫برایان‬
‫[مینویسد] خب‪ .‬خوبه‪ .‬من هم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫با سیگار کشیدن و مشروب خوردن نمیشه روزنامه درآورد‪.‬‬ ‫برایان‬
‫چرا نشه اگه کاری که آدمها میکنن همینهاس؟ فرَنک‪ ،‬تو چی دوست داری‪ ،‬عاشقِ چیای؟»‬ ‫لَمب‬
‫خب‪ ...‬خودتون میدونین دیگه‪ ،‬ورزش طبیعتاً‪ .‬عاشقشاَم‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫ورزش‪ ،‬آره‪ ،‬ولی چه ورزشهایی‪ ،‬همون ورزشهایی که روزنامهها خبرهاشون رو کار میکنن؟‬ ‫لَمب‬
‫خب‪ ،‬میدونی‪ ،‬فوتبال طبیعتاً‪ ،‬کریکِت‪ ،‬و‪ ...‬میدونی‪ ،‬ماهیگیری‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫ماهیگیری‪ .‬آره‪ .‬ولی‪ ...‬واقعاً؟ واقعاً ماهیگیری دوست داری؟‬ ‫لَمب‬
‫خب‪[ ...‬سنگینیِ نگاهِ آدمهای اتاق را روی خودش حس میکند] نه‪ ،‬راستش تحملش هم نمیتونم بکنم‪،‬‬ ‫فرَنک‬
‫حوصلهسربره‪.‬‬
‫بله‪ ،‬آره‪ ،‬پس ــ‬ ‫لَمب‬
‫واقعاً حوصلهسربره! من فقط بهخاطرِ بابامه که این کار رو می ــ‬ ‫فرَنک‬
‫خب گورِ مرگِ بابا! ــ اِه‪ ،‬ببخشید‪ ،‬منظورم این نبود که ــ‬ ‫لَمب‬
‫نه‪ ،‬گورِ مرگش‪ ،‬درست میگی! من‪ ،‬من بوکس دوست دارم‪ ،‬بزنبزن دوست دارم‪ ،‬بزنبزنِ رو حساب‪ ،‬دلم‬ ‫فرَنک‬
‫هم نمیخواد خبرِ نتایجش رو بخونم‪ ،‬دلم میخواد ببینمش‪ ،‬عکسهاش رو‪ ،‬خون و عرق و دماغهای شکسته‬
‫و دَنگ‪.‬‬
‫من دلم میخواد دربارهی آدمهای دیگه حرف بزنم‪ ،‬شایعههای پشتسرشون‪ ،‬من عاشقِ شایعههام‪ ،‬ببخشید‬ ‫دایانا‬
‫ها‪ ،‬ولی دلم میخواد سرم رو بکنم تو زندگیِ آدمهای دیگه‪ ،‬همسایههام‪ ،‬همه‪.‬‬
‫زندگیِ آدمهای معمولی‪ ،‬پشتِ درهای بسته‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫آدمهای معروف هم‪ ،‬خونوادهی سلطنتی!‬ ‫جویس‬
‫با آدمهای معروف‪ ،‬خونوادهی سلطنتی‪ ،‬جوری برخورد کردن که انگار آدمهای معمولیاَن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫چـ ــ چی‪ ،‬هیچچیِ اون جماعت معمولی نیست‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫چرا؟ ملکه هم هنوز مجبوره کونش رو بعدِ ریدن پاک کنه دیگه‪ ،‬نه؟‬ ‫لَمب‬
‫لَری!‬ ‫جویس‬
‫بیشتر‪ ،‬خوبه این‪ ،‬بیشتر!‬ ‫لَمب‬

‫‪44‬‬
‫خب‪ ،‬خب‪ ،‬من بیرون تفریح کردن رو دوست دارم! دوست دارم خیلی تفریح کنم بیرون‪ ،‬دوست دارم‬ ‫دایانا‬
‫برقصم‪ ،‬حسابی برقصم‪ ،‬عرقم دربیاد و صدای موسیقی بلند باشه و اونقدر مشروب بخوری که فکر کنی االنه‬
‫حالت بد شه‪ ،‬از این کمدرصدهای شیرینِ کوفتی هم نه ها‪ ،‬آبجو دلم میخواد! لیوانلیوان آبجو!‬
‫آره‪ ،‬تو مارکیزکالب یا پاالئیس! پُررو پُررو آبجو پشتِ مشروبِ سنگین بزنی و دخترها بیانِ بکِشن ببَرنت‬ ‫بیوِرلی‬
‫برقصی‪.‬‬
‫هَه‪ ،‬ببین اینجا خودش رو لو داد ها! خانمباز‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫اِه‪ ،‬من که واقعاً نمیرم این کار رو بکنم ــ اِه‪ ،‬فکر کردم حرفِ یهجور فهرستِ آرزوهاس ــ ببخشید‪ ،‬تازه‬ ‫بیوِرلی‬
‫فهمیدم بازیش چهجوریه‪ .‬گُلکاری؟‬
‫خیلهخب‪ ،‬پس تیوی‪.‬‬ ‫جویس‬
‫تلویزیون!‬ ‫لَمب‬
‫من تلویزیون تماشا کردن دوست دارم‪ .‬ساعتها بشینم پاش با هیشکی حرف نزنم‪ ،‬نه با شوهرم‪ ،‬نه با بچههای‬ ‫دایانا‬
‫کوفتیم‪ .‬فقط بشین تلویزیون تماشا کنم‪ .‬عینِ زامبیها زُل بزنم بهش‪ ،‬ساعتها‪ ،‬عالیه‪.‬‬
‫چرا تو روزنامهها هیچ حرفی از تلویزیون نیست؟‬ ‫لَمب‬
‫تلویزیون رقیبمونه‪ ،‬ما دلمون نمیخواد مردم تلویزیون تماشا کنن‪.‬‬ ‫برایان‬
‫ولی مردم تماشا میکنن‪ ،‬چون دلشون میخواد تماشا کنن‪ ،‬خب بیاین اولین روزنامهای باشیم که میگه‬ ‫لَمب‬
‫«حله»‪ .‬فهرستِ برنامههاش رو چاپ کنیم‪ ،‬مصاحبه بگیریم‪ ،‬گزارش بریم‪ ،‬هشت صفحه مخصوصِ تلویزیون‬
‫ــ نه ــ دوازده صفحه!‬
‫مخصوصِ تلویزیونِ کثافت؟!‬ ‫برنارد‬
‫آره‪ ،‬وسطِ مجله و پوستر هم چاپ میکنیم که بشه کَندش‪ ،‬صفحهی بینالمل رو میبریم جای ــ‬ ‫لَمب‬
‫صفحهی بینالملل رو نمیبَریم جای دیگه‪ ،‬الزمش داریم‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫تو واقعاً عالقهای داری بهش؟ صبح که از خواب پا میشی به حوادثِ بینالملل فکر میکنی؟ که تو واشنگتن‬ ‫لَمب‬
‫یا مسکو یا پاریس چهخبره؟‬
‫آره‪ .‬فکر میکنم‪ .‬خب طبیعتاً‪ ،‬میدونی‪ ...‬به اینها و به وضعِ هوا‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫وضعِ هوا‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫آره‪ ،‬گمونم‪[ ...‬توی صندلیاش جابهجا میشود] گمونم فکرم‪ ...‬خیلی‪ ...‬درگیرِ اینه که وضعِ هوا قراره‬ ‫برنارد‬
‫چهجوری باشه هر روز‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫خب‪ ...‬شاید تهِ دلت‪ ...‬شاید دلت میخواد عوضِ چیزهایی که االن تو صفحهی دومون هست اخبارِ وضعِ هوا‬ ‫لَمب‬
‫توش باشه؟‬
‫[مکث؛ حاال دیگر با قضیه همراه میشود] آره‪ ،‬دلم میخواد صفحهی دو اخبارِ وضعِ هوا باشه‪ ...‬میخوام‬ ‫برنارد‬
‫صفحهی دو باشه!‬
‫آره؟ چرا؟‬ ‫لَمب‬
‫چون من انگلیسیاَم و هوا چیزیه که دلم میخواد دربارهش حرف بزنم؟!‬ ‫برنارد‬
‫درسته!‬ ‫لَمب‬
‫آدمهای معروف‪ ،‬ستارههای راک‪ ،‬خونوادهی سلطنتی‪ .‬شایعهها دربارهی اینها و ــ‬ ‫جویس‬
‫آدمهای معمولی و اینکه تو زندگیهاشون چهخبره‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫اینی که میگی یعنی باید غیبگو باشیم‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫آره‪ ،‬ولی غیبگوها نگاه میکنن به ستارهها‪ ،‬من دلم میخواد سر بکِشم پشتِ پردههای توریِ خونههاشون‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫اینجوری نگاهم نکن‪ .‬همهمون دلمون میخواد‪.‬‬
‫آره‪ ،‬راست میگه‪ .‬نه اونجوری ها‪ ،‬چشمچرونی نه‪ ،‬فقط ــ‬ ‫بیوِرلی‬
‫میخوام بگم‪ ،‬االن میگم ها‪ ...‬جایزه‪ .‬من دوست دارم بهم جایزه بدن‪.‬‬ ‫برایان‬
‫من که عاشقِ کوفتیِ جایزهاَم‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫جایزه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫وقتی تو یه چیزی‪ ،‬هرچی‪ ،‬یکی رو شکست میدی! من «بردن» دوست دارم‪.‬‬ ‫برایان‬
‫هاه‪ ،‬بردن عالیه‪ .‬باختن مزخرفه‪ ،‬ولی بردن ــ‬ ‫بیوِرلی‬
‫وقتهایی که انگستان میبَره!‬ ‫فرَنک‬
‫یا وقتهایی که آدم تو یه دعوایی برنده میشه!‬ ‫رِی‬
‫یا وقتهایی که آدم تو دَبِلنا برنده میشه! [بابتِ نگاههای بقیه حملهی مختصری میبَرد] برین گم بمیرین‪،‬‬ ‫برنارد‬
‫چون دَبِلنا واقعاً ورزشِ محشریه که آدم رو خیلی هم درگیر و عصبی میکنه‪ ،‬من آدم دیدهم سرِ دَبِلنا جدی‬
‫بههم ریخته‪.‬‬
‫مالِ طبقهی کارگر هم هست! همه هم دوستش دارن! دَبِلنا!‬ ‫لَمب‬
‫زنها! من‪ ،‬من زنهای خوشگل رو دوست دارم‪ .‬پاها‪ .‬پاهاشون و ممههاشون‪ .‬کون‪ ،‬کون‪ ،‬من کون دوست‬ ‫رِی‬
‫دارم! ــ‬

‫‪46‬‬
‫خب‪ ،‬اگه قراره عکسِ زن چاپ کنیم ــ پس مردها رو هم چاپ کنیم‪ ،‬مردهای جذاب‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫خب پس‪ ،‬یه نفر باید کلمهش رو بگه دیگه‪ .‬سکس‪ .‬حقیقتش صفحهی زنانمون ــ یادِ بحثی میندازدم که‬ ‫جویس‬
‫امروز صبح با بچههای صفحهی زنان داشتیم‪ .‬سمتوسوی صفحهی زنانمون ــ خب‪ ،‬ما همونقدر که‬
‫خوشحالیم مزخرفاتِ معمول رو دربارهی دستورغذاها و لباسها درمیآریم‪ ،‬خب‪ ،‬ضمناً دلمون میخواد‬
‫دربارهی سکس هم حرف بزنیم‪ .‬چون ــ واقعاً نمیخوام کسی رو نگران کنم یا چیزی رو بههم بریزم ها‪،‬‬
‫ولی‪ ،‬خب ــ زنها هم جلق میزنن‪.‬‬
‫سکوت‪.‬‬
‫نه‪ ،‬نمیزنن‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫فرَنک‪ ،‬زنت‪ .‬اون هم جلق میزنه‪.‬‬ ‫جویس‬
‫مکث‪.‬‬
‫چرا؟‬ ‫فرَنک‬
‫نکته اینه که فرق هست بینِ اینکه عکسِ زنهای خوشگل رو برا شهوترانیِ مردها تو سرتاسرِ روزنامهی‬ ‫جویس‬
‫چِرتتون بچسبونین با اینکه قبول کنین زنها هم تو زندگی از سکس لذت میبَرن‪.‬‬
‫معلومه‪ .‬زنها سکس دوست دارن‪ .‬مردها هم سکس دوست دارن‪ .‬میتونیم عجالتاً اسمش رو بذاریم‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫[مینویسد] کلمهای که هر دوتا جنس رو شامل بشه‪ ...‬بذاریم ــ عشق‪.‬‬
‫«عشق»‪ .‬به من باشه میگم تو از این چشموگوشبستههایی و هیچوقت بلندت نمیکنم آقای لَمب‪.‬‬ ‫جویس‬
‫معنیداره و یه کنایهای هم تو خودش داره‪ .‬شکسپیر استادِ این کارها بود‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫داری میانگین رو خیلی باال میگیری ها‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫برا تو شاید‪ ،‬من چندتا کتاب چاپ کردهم‪.‬‬ ‫برایان‬
‫اِه‪ ،‬دست از سرِ فرَنک بردارین دیگه! فرَنک کتاب حالیشه‪.‬‬ ‫جویس‬
‫ممنون ــ‬ ‫فرَنک‬
‫کلی وقت گذرونده سرِ شرطبندیِ اسبها به حسابکتاب‪.‬‬ ‫جویس‬
‫همه میخندند‪.‬‬
‫خیلهخب‪ ،‬خیلهخب‪ ،‬ذله شدهم از دستِ مسخره کردنهاتون دیگه‪ .‬نگاه کنین! نه‪ ،‬من شاید زباندان نباشم و‬ ‫فرَنک‬
‫هنوز نتونم هر روز گزارشهای خیلی سطحباال بنویسم‪ .‬نه‪ ،‬شاید من همیشه امال و جملهبندیم اشکال داشته‬

‫‪47‬‬
‫باشه و بعضی اطالعاتِ تو گزارشم درست نباشن‪ .‬نه‪ ،‬شاید من همیشه سروقت صفحهم رو تحویل ندم و نرسه‬
‫به چاپِ روزنامه‪[ ...‬حرفش را درز میگیرد‪].‬‬
‫اِه‪ ،‬واقعاً؟ فکر میکردم این عادتت رو دیگه ترک کرده باشی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫نه‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫[با خنده] یا خدا‪ ،‬فرَنک‪.‬‬ ‫جویس‬
‫میبینین‪ ،‬نکتهای که منظورمه همینه ــ شوخطبعی‪ .‬شوخطبعیِ انگلیسی‪ .‬سربهسرِ گذاشتنهای ــ «از سرِ‬ ‫لَمب‬
‫محبت»‪ .‬ما اگه بامزه باشیم میتونیم همهچی رو دور بزنیم‪ .‬جدی بودن رو بذارین کنار‪ .‬چون‪ ،‬هِی‪ ،‬باید‬
‫یادمون باشه داریم برا کیها روزنامه درمیآریم دیگه‪ .‬ما برا آدمهای معمولی مهمات جور میکنیم تا به اون‬
‫بهاصطالح باالدستیهاشون بخندن‪ .‬ما باالییها رو میزنیم‪ ،‬هیچوقت پایینیها رو نمیزنیم‪ .‬نمیخوام بهنظر‬
‫بیاد از این آدماخالقیهای متعصباَم ها ــ‬
‫اخالق‪ ،‬خدا نکنه‪ ،‬خدایا نه ــ‬ ‫برنارد‬
‫ولی این باید‪« ...‬نقطهقوتِ» ما باشه‪ .‬امیدوارم این کلمه زیادی گُنده نباشه براش‪ .‬خب؟‬ ‫لَمب‬
‫خبرهای بُردن‪ .‬جایزه‪ .‬عشق‪[ .‬این کلمات را مینویسد] بُرد‪ .‬جایزه‪ .‬عشق‪ .‬هر باری که یکی از این سهتا کلمه‬
‫بره صفحهی اولِ روزنامهمون ــ همهتون پاداش میگیرین‪.‬‬
‫حاال شد‪ .‬این میشه روزنامهی سان‪ .‬همهجا پخش کردنِ این کلمهها‪« .‬بُردن جایزه عشق»‪.‬‬
‫یکهو موسیقی شروع میشود و میرویم به ــ‬

‫تحریریه ــ «یک روز تا انتشار»‪.‬‬


‫کموبیش ترکیبی از صحنههای مختلفِ آماده کردنِ شمارهی اولِ روزنامه؛ شخصیت به شخصیت میپریم به جاهای‬
‫مختلفِ تحریریه‪.‬‬
‫ناظرِ اتحادیه دارد یک چاپچیِ کارآموز را توی صفحهبندی راهنمایی میکند؛ مدام از لیوانش چای میریزد زمین‪ ،‬دائم‬
‫سیگار میکِشد‪ ،‬دوباره روشن میکند‪ ،‬سیگار میکِشد‪...‬‬
‫عموت ــ؟‬ ‫ناظر‬
‫کارآموز میک‪ ،‬تو صفحهبندیِ میرِر کار میکنه ولی اونجا هیچ کاری برا من نداشتن‪ ،‬برا همین هم خودش گفت من‬
‫بیام اینجا ــ‬

‫‪48‬‬
‫خب‪ ،‬ما داریم تو رو به یه اتحادیهی تازه معرفی میکنیم برا عضویت ــ روزِ انتشاره‪ .‬تو رو وصلت میکنیم به‬ ‫ناظر‬
‫آرآیآراِماِی‪ :‬اتحادیهی ناظرانِ چاپ‪ ،‬تولیدکنندگانِ جوهر و نَوَرد‪ ،‬و نیروهای تابعه‪ .‬من ناظرِ تواَم‪.‬‬
‫اتحادیههای مختلف‪ ،‬ناظرهای مختلف‪.‬‬
‫کارآمور باید این رو یادداشت کنم؟‬
‫نه‪.‬‬ ‫ناظر‬
‫فرَنک‪ ،‬جویس‪ ،‬برایان‪ ،‬همگی پشتِ ماشینتحریرهایشان‪ ،‬پُرضرب روی ماشینتحریرها میکوبند‪ ،‬نسخههای‬
‫نوشتههایشان را از توی دستگاه بیرون میکِشند‪ ،‬و بدوبدو میبَرندشان دمِ ــ‬
‫میزِ برنارد که لَری هم آنجا است و دارند اولین صفحهها را جمع میکنند و میگذارند کنارِ هم‪.‬‬
‫آره‪ ،‬صفحهی یک‪« :‬اختصاصی‪ :‬جنجالِ موادِ مخدر در مسابقاتِ اسبدوانی!» گفتوگو با پرورشدهندهای‬ ‫لَمب‬
‫که به اسبهایش هروئین میداد‪.‬‬
‫[با عکسی سرمیرسد] عکس‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫خیلهخب‪ ،‬تیترمون میآد اونجا ــ‬ ‫برنارد‬
‫درشتتر‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[گوشی را میگذارد و میآید] رئیس‪ ،‬اون مرکزِ خدماتِ اتوموبیله میگه حاضرن یه ماشینِ مجانی بدن‪.‬‬ ‫برایان‬
‫اِه‪ ،‬آره‪ ،‬تو صفحهی شیش اعالم میکنیم جایزه یه ماشین داریم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫آره! بُردن ــ جایزه ــ عشق! [رو به چشمهای خودش دکمهی فالشِ دوربین را میزند] اوه‪ ،‬ببخشید‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫عکسِ اصلیمون اینجا‪ ،‬زیرتیترها‪ ،‬قابِ کناری هم که جای فهرستهاس‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫[با تلفن] رئیس‪ ،‬حدس بزن چی شده‪ ،‬تِد هیث مُرده‪.‬‬ ‫برایان‬
‫چی؟‪ /‬گُه بگیرن!‬ ‫همه‬
‫نه‪ ،‬اون رهبرارکستره‪.‬‬ ‫برایان‬
‫[از صمیمِ قلب غمگین] اِه‪ ،‬نه‪...‬‬ ‫فرَنک‬
‫آره‪ ،‬رفت بشه رهبرِ ارکسترِ سازهای زهیِ آسمونِ هفتم‪.‬‬ ‫برایان‬
‫اَه‪ ،‬کوفت بگیرن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[میآِد تو‪ ،‬لباسکار بهتن‪ ،‬جوهری] اِه‪ ،‬ببخشید بحثتون رو قطع میکنم‪ ،‬حروفِ سربیمون رسیدهن‪ .‬خبرِ‬ ‫رِی‬
‫بد‪ .‬حروفِ بزرگ تیتر رو اندازه سفارش ندادهین‪ .‬اول از همه اینکه سهتا «آ» بیشتر نداریم‪.‬‬
‫یعنی چی؟‬ ‫برنارد‬

‫‪49‬‬
‫یعنی تیترِ اصلیِ هیچ صفحهای نمیتونه بیشتر از سهتا «آ» داشته باشه‪ .‬از جملهی صفحهیک‪.‬‬ ‫رِی‬
‫میچرخند تا نگاهی به نمونهی صفحهی یک بیندازند‪ ،‬تیترِ مربوط به ماجرای اسب‪.‬‬
‫[تعدادِ «آ»ها را میشمرد] یک‪ ،‬دو‪ ،‬سه‪ ،‬چهار ــ گُه بگیرن‪ ،‬پنج‪ ،‬شیش‪ ،‬هفت‪ ،‬هشت‪.‬‬ ‫برایان‬
‫«اختصاصی» رو بندازیم؟‬ ‫برنارد‬
‫اوه اوه اوه ــ‬ ‫فرَنک‬
‫موادِ مخدر رو بکنیم هروئین؟ «جنجالِ هروئین در مسابقاتِ اسبدوانی»؟‬ ‫بیوِرلی‬
‫نه‪ ،‬اینجوری بهنظر میآد تماشاگرها نشستهن هروئین کِشیدهن‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫مسابقاتِ اسبدوانی رو نمیخواد بگیم‪ ،‬میشه فقط باشه اختصاصی‪ :‬جنجالِ هروئین‪.‬‬ ‫برایان‬
‫‪ ...‬یک‪ ،‬دو‪ ،‬سه‪ ،‬خیلهخب‪ ،‬خوبه‪ .‬ردیفه‪ ،‬پاک کن باقیش رو‪ .‬برایان‪ ،‬مطلبِ تِد هیث مشکلِ دیگهای هم‬ ‫لَمب‬
‫داره؟‬
‫مشکلِ دیگهای هم داره؟‬ ‫برایان‬
‫آره‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫غیر از اینکه تِد هیث مُرده؟‬ ‫برایان‬
‫آره‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫‪ ...‬نه‪ ،‬خوشبختانه همین یه مورده‪.‬‬ ‫برایان‬
‫بکنینش سوگنامه بره صفحهی بیستوشیش‪[ .‬به رِی] تو‪« ،‬آ»های بیشتر سفارش میدی؟ تا بیان هم فقط‬ ‫لَمب‬
‫امیدوار باشیم هیچ اتفاقی برای گروهِ کوفتیِ آلبا نیفته!‬
‫ناظرِ اتحادیه پشتِ میزی فلزی توی تحریریه‪ .‬فرَنک دارد تُندتُند چیزی مینویسد‪ .‬ناظر به کارِ او اشاره میکند‪.‬‬
‫روزنامهنگارها ــ اتحادیهشون فرق میکنه با همدیگه‪ ،‬به مجموعشون میگن اِنیوجِی ــ روزنامهنگارها‬ ‫ناظر‬
‫مهمالتشون رو تایپ میکنن ــ‬
‫مهمالت مهمالت‪ ،‬چِرت چِرت‪ ،‬برو اونور ــ‬ ‫فرَنک‬
‫مطلب رو میذارن اینجا‪ ،‬پادوی تحریریه میآد میبَردش ــ‬ ‫ناظر‬
‫حاال میروند دمِ «میزِ دبیر»‪ ،‬فرَنک هم همراهشان شده (عینِ ماجرای نینوازِ هاملین است‪ ،‬فقط فرَنک دنبالِ کاغذهای‬
‫خودش کِشیده میشود)‪.‬‬
‫میزِ دبیر مجموعهای است از میزهایی که نعلاسبی چیده شدهاند‪ .‬رِی میلزِ دبیرتحریریه میرسد دمِ میزش‪.‬‬
‫میزِ دبیر‪ ،‬دبیرتحریریه‪ ،‬نسخهی صفحه رو میگیره‪ ،‬تصحیح میکنه ــ‬ ‫ناظر‬

‫‪51‬‬
‫نُچ‪ ،‬نُچ‪ ،‬مهمالت‪ ،‬اون که بازیکنِ وِستهَم نیست‪ ،‬مزخرفه این‪« .‬خدا» هم باید بشه پروردگار‪...‬‬ ‫رِی‬
‫شرمنده ــ‬ ‫فرَنک‬
‫بعد میره صفحهبندی‪.‬‬ ‫ناظر‬
‫[میخورَد به فرَنک] فرَنک! ورودیِ صفحههای ورزشت‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫آ ــ ره!‬ ‫فرَنک‬
‫[یقهی فرَنک را میچسبد] عاشقش شدم! «ورزش از قنداق تا کفن!» پوف‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫پوف!‬ ‫فرَنک‬
‫ضمناً اون ستونِ یادداشتِ مهمانِ جورج بِست؟‬ ‫لَمب‬
‫فکر کنم عوضِ اینکه خودمون همهکارِ صفحهها رو بکنیم‪ ،‬یه کارهایی رو هم بخوایم خودشون بکنن‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫[نسخهی صفحه را میدهد به رِی] ورودیِ صفحهی زنان ــ «معنیِ مادر بودن این نیست که تبدیل بشوید به‬ ‫جویس‬
‫سیبزمینی»‪.‬‬
‫من نمیتونم این رو تصحیح کنم‪ ،‬اصالً نمیفهمم اینها یعنی چی‪.‬‬ ‫رِی‬
‫[صفحه را پس میگیرد] چه خوب‪ ،‬مخاطبش هم تو نیستی‪.‬‬ ‫جویس‬
‫جویس نسخه را صاف میدهد دستِ کارآموز که کماکان همراهِ ناظر دارد بخشهای مختلفِ تحریریه را میگردد‪.‬‬
‫جویس هم حاال همراهشان است‪ ،‬جزئی از این «گشتوگذار»؛ میرسند به مسئولِ چیدنِ حروفِ سربی کنارِ دستگاهش‪.‬‬
‫سربِ مذابِ داغ که به رنگِ نارنجی درآمده کنارِ دستگاه‪ ،‬آبشده داخلِ ظرفی‪ .‬صحنه سرِجمع یادآورِ کارگاهی‬
‫ریختهگری وسطِ داستانی از تالکین است تا چیزی که آدم را یادِ تحریریهای امروزی بیندازد ــ عرق‪ ،‬آتوآشغال‪،‬‬
‫لکوچرک‪ ،‬خردهسرب‪ ،‬جوهر‪.‬‬
‫هر جملهای باید ساخته شه و بره تو فلزِ داغ‪ ،‬اینها کلِ قالبهای مختلفِ کاره‪ ،‬همهی حروف‪ ،‬دونقطه‪ ،‬نقطه‪.‬‬ ‫ناظر‬
‫اینجا ظرفِ فلزِ مذابه ــ دست نزنی‪ .‬دِیو اینجا خطبهخط حروف رو میچینه‪.‬‬
‫مسئولِ چیدن دارد حروفِ سربیِ سنگین را میچیند‪ .‬تق‪ ،‬تق‪ ،‬تق ــ سطرِ چیدهشده از داخلِ دستگاه درمیآید‪ ،‬بخارِ‬
‫حرارت ازش میزند باال‪.‬‬
‫همین رواله‪ ،‬تکتکِ حروفِ هر کلمه‪ ،‬تکتک سطرهای مطلب تو کلِ صفحه روز به روز از نو ساخته‬
‫میشن‪ .‬این ماکت میره اینجا تو گالی ــ [جعبهای کوچک که مسئولِ چیدن میرود باالسرش تا‪ ]...‬بعد کلِ‬
‫اینها میره تو رَندُم‪.‬‬
‫کارآموز رَندُم که یعنی تصادفی‪ ،‬چرا اسمش رَندُمه؟‬
‫نمیدونم‪ ،‬رَندُمه دیگه‪.‬‬ ‫ناظر‬
‫‪51‬‬
‫«ماکت» را همراهِ ماکتهایی دیگر میگذارند توی جعبهای پُرِ ماکت‪ .‬یک نمونهزن ورقهای زیرِ جعبه میگذارد و‬
‫سرتاسرِ ماکتها را جوهر میریزد ــ خودش هم غرقِ جوهر است‪.‬‬
‫کلِ حروفِ مقاله رو با یه نَوَرد جوهری چاپ میکنه رو این ورقه‪ ،‬بعد این ورقه رو میبره اتاقِ نمونهخوانی‬
‫تا با اصل متن تطبیقش بدن‪.‬‬
‫کارآموز ورقه را میگیرد و میبَرَد به فضایی دیگر که غیرمترقبه‪ ...‬تقریباً بهکل ساکت است‪.‬‬
‫نمونهخوانی ساکت نشسته‪ ،‬عینکش روی نوکِ دماغش‪ ،‬و دارد با هِنّوهِنی هرازگاه نمونه را میخواند و تطبیق میدهد‪.‬‬
‫نمونهخوان سری به نشانِ تأیید تکان میدهد و ورقه را میدهد به کارآموز؛ کارآموز ورقه را برمیگرداند به‪ ...‬دنیای‬
‫دَنگدَنگ و تلقتلوقهای آشفته‪.‬‬
‫بعد همهی نمونههای صفحه میآن اینجا‪ ،‬رو میزِ آمادهسازیِ صفحه‪.‬‬
‫میزِ آمادهسازیِ صفحه ــ میزِ فلزیِ سنگینی با چهارتا پایه و ارتفاعش تا کمرگاهِ یک آدم‪ .‬یک صفحهساز یک طرفِ میز‪،‬‬
‫یک دستیارِ صفحهساز آنطرفش‪ .‬حاال بیوِرلی و فرَنک هم به جمع میپیوندند‪.‬‬
‫جایی دیگر از تحریریه‪ ،‬برنارد شریمسلی رفته سرِ میزِ طراحیِ صفحات و دارد با دقت نورِ چراغمطالعهای را روی ورقِ‬
‫مخصوصِ طراحیِ صفحات تنظیم میکند‪.‬‬
‫صفحهساز از روی قالبی که مدیرهنری بهش داده‪ ،‬صفحه رو مطابقِ قواعد میچینه‪ .‬دستیارِ صفحهساز هم که‬
‫اون طرفه کماکان وقت داره تصحیحها رو بکنه‪ .‬دستیارِ صفحهساز مطلقاً حق نداره بیاد ایندستِ میزِ‬
‫آمادهسازیِ صفحه‪ ،‬صفحهساز هم مطلقاً حق نداره بره اوندستِ میزِ آمادهسازیِ صفحه‪ .‬نمیخوایم مشکالتی‬
‫که سالِ ‪ 9191‬پیش اومد تکرار شه دیگه‪ ،‬میخوایم؟‬
‫بیوِرلی‪ /‬فرَنک‪ /‬جویس [بدونِ اینکه بدانند قضیه چیست‪ ،‬با خنده] نه‪ /،‬معلومه که نه‪.‬‬
‫همه که راضی باشن ــ‬ ‫ناظر‬
‫صفحهساز پتکِ گندهای را برمیدارد و میبَرد باال ــ و محکم میآورَد پایین میکوبد روی صفحههای فلزی‪ .‬محکم‪،‬‬
‫سفت‪ ،‬وحشیانه‪ ،‬عرقریزان‪ ،‬دوباره و دوباره‪ ،‬و هراز گاه هم جوهر میپاشد روی پیشبندش‪ ،‬و خردهسربهای‬
‫جورواجور‪.‬‬
‫بعد ورقِ رِزین درست میکنیم از اینها و میفرستنش کارگاه تا قالب بگیرن ازش زینک بسازن ــ‬
‫تصویری از کارگاه؛ ورقِ فلزیِ خمیدهای آویزان است ــ‬
‫ــ زینک رو هم میفرستن چاپخونه تا بسته بشه رو دستگاه‪.‬‬
‫حاال همه راهشان را میکِشند برمیگردند سرِ جاهای خودشان و ناظر و کارآموز را تنها میگذارند‪.‬‬
‫کارآموز خب‪ ...‬حاال من باید چیکار کنم؟‬

‫‪52‬‬
‫[لیوانش را میدهد به کارآموز] یه چاییِ دیگه برامون درست کن‪ ،‬میشه؟‬ ‫ناظر‬
‫برمیگردیم سرِ میزِ برنارد‪ ،‬همراهِ لَمب و برایان‪.‬‬
‫اینجا دوتا صفحهی کنار هم رولینگاستونز و عمارتشون تو هالیوود رو میریم ــ اون عکسه رو بذار که‬ ‫لَمب‬
‫دختره توشه‪ ،‬نه اونیکی‪ ،‬بجنب‪[ .‬نگاهی به ساعتش میاندازد‪ ،‬بعد حینِ گذشتن از کنارِ برایان و برنارد] بری‪،‬‬
‫خاطرجمع شو همهچی رو عرشه مرتب بهنظر میآد‪« .‬ناخدا» داره میآد تو کشتی‪...‬‬
‫خودِ آقا؟ پس تهِ تهش این آدم واقعاً وجود داره‪...‬‬ ‫برایان‬
‫سروکلهی مِرداک پیدا میشود‪ ،‬احتماالً از میانِ دود و جلِزوِلِزهای کارگاه وارد میشود به ــ‬

‫دفترِ سردبیر‪.‬‬
‫مِرداک همراهِ آنا مِرداک منتظرند‪.‬‬
‫مِرداک خب؟ چیآماده داری برام؟‬
‫لَری‪ ،‬چهطوری؟‬ ‫آنا‬
‫مِرداک آنا رو یادته دیگه‪.‬‬
‫بله‪ ،‬معلومه‪[ .‬روبوسی میکند] نگاه کنین‪ ،‬کارها یهکم به گیروگور خورده‪ ،‬تو اول دکمه رو بزن‬ ‫لَمب‬
‫ماشینچاپها شروع کنن به کار ــ‬
‫مِرداک دکمهی کوفتی رو آنا میزنه لَری! عکسِ معرکهای ازش درمیآد‪ ،‬اون پسر دوربینبهدسته کو؟‬
‫اتحادیهها نمیذارن آنا دکمه رو بزنه مگه اینکه عضوِ اِناِیتیاِساُپیاِی بشه‪ ،‬که‪ /‬اون هم‪ ...‬ولی من ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک چِرتوپِرت‪ ،‬کدوم تخمحرومهایی نمیذارن ــ بیارشون اینجا‪.‬‬
‫روپِرت‪ ،‬بذار لَری حرف بزنه‪.‬‬ ‫آنا‬
‫ولی من دمشون رو دیدهم‪ ،‬شما میتونین عضوِ موقتِ افتخاری بشین‪ ،‬خب‪ ،‬فقط برا اینکه حوزهی کاریِ‬ ‫لَمب‬
‫همهمون یکی باشه‪.‬‬
‫مِرداک من نمیخوام زنم مجبور شه ــ این روزنامهی منه‪ ،‬خودم‪ /‬پولش رو میدم ــ‬
‫اشکالی نداره‪ .‬راستش من هیچ تصوری‪ ...‬بهنظر که باحال میآد‪ ،‬عضوِ رسمیِ تحریریه شدن‪ ،‬حتا اگه موقتی‬ ‫آنا‬
‫باشه‪ .‬چیکار کنم؟‬
‫بری؟!‬ ‫لَمب‬
‫برایان میآید تو‪.‬‬
‫برایان میبَردتون ــ برا این کار‪.‬‬
‫‪53‬‬
‫آنا مِرداک را بوسهی «نگران نباش»ی میکند و میرود‪.‬‬
‫حاضری؟‬
‫مِرداک من میخواستم همین رو از تو بپرسم‪.‬‬
‫که سخنرانی کنی برا تحریریه؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک وای خدا‪ ،‬نمیشه خودت بکنی‪ ،‬من حالم بههم میخوره از اینکه ــ‬
‫اونها باید بدونن تو کیای‪ ،‬تو هم باید بدونی اونها‪ ...‬بهنظرشون تو یه آدمی میآی که «دور» واستادهی‬ ‫لَمب‬
‫ازشون‪.‬‬
‫مِرداک باید ممنون هم باشن که من «دور» واستادهم‪.‬‬
‫باید باهاشون حرف بزنی‪ ،‬ازشون سؤال بپرسی‪ ،‬از خودت بگی‪ ،‬عینِ یه آدم عادی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک حوصلهی «اختالط» کردن ندارم‪ ،‬بهخصوص دربارهی خودم‪ .‬عادت میکنن به این قضیه‪.‬‬
‫سِر اَلیک و مورییِل مککِی میآیند تو‪.‬‬
‫سِر اَلیک هِی! همهچی مرتبه برا شروعِ مراسم‪.‬‬
‫مرداک مورییِل‪ .‬مثلِ همیشه شبیهِ رؤیایی‪ ،‬با این کلهپوک چیکار داری که هنوز باهاش موندهی؟‬
‫مورییِل آنا رو دیدم االن‪ ،‬تو طبقهی همکفِ چاپخونه شنیدم دارین میندازینش تو هچل‪ .‬دارین کارمندِ خودتون‬
‫میکنینش‪.‬‬
‫سِر اَلیک [نگاه میاندازد به ساعتش] بجنبین‪ ،‬تیکتاک‪ ،‬تیکتاک‪.‬‬
‫مورییِل یه لحظه‪[ .‬با جعبهی پودر] لَری‪ ،‬اشکالی نداره؟‬
‫سِر اَلیک و مِرداک میروند بیرون بهطرفِ طبقهی همکف‪ .‬لَمب مشغولِ کراوات بستن میشود‪ ،‬مورییِل دارد جلوی‬
‫آینه آرایش میکند‪.‬‬
‫نتیجه خوب میشه‪ ،‬خودت هم میدونی‪.‬‬
‫بهتره بهتر از خوب شه کوفتیِ کثافت‪ .‬ببخشید‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مورییِل فحش برا چی میدی؟ وای نه‪ ،‬آخه چهجوری این کثافتکاری رو درست کنم؟ [پودر زدنش را تمام‬
‫میکند] حس میکنی فشار روته‪ ،‬میفهمم‪ ،‬معلومه‪.‬‬
‫‪ ...‬برا اینکه‪ ،‬آدم فقط یه بار فرصت داره راه بندازه روزنامهی خودش رو ــ ثابت کنه خودش رو‪ ...‬االن هم‬ ‫لَمب‬
‫ما داریم اینجا سعی میکنیم یه کاری بکنیم که اگه نشه ــ اونوقت‪...‬‬
‫میخوام بگم اگه آدم سرپرستِ چندتا روزنامهی کوفتی باشه شاید اوضاع خوب بهنظرش بیاد‪ ،‬ولی وقتی این‬
‫برا تو تنها فرصته‪ ...‬وقتی روزنامهی خودته و‪ ...‬اَه‪ ،‬خفه شو لَری‪ ،‬داری پَرتوپال میگی‪.‬‬
‫‪54‬‬
‫مورییِل نه‪ ،‬میدونم‪ .‬میدونی‪ ،‬تو نباید فکر کنی برا اونها مهم نیست‪ .‬بهخصوص روپِرت‪ .‬میدونم دائم حالش اینه‬
‫که «خطر کنیم‪ ،‬بیخیال»‪ ،‬ولی وقتی پیِ چیزی باشه‪ ،‬با هرچی داره میره وسط‪ .‬سرِ این روزنامه هم با هرچی‬
‫داره اومده وسط لَری‪ .‬همهمون همینجوریم‪.‬‬
‫مورییِل دستی به بازوی لَمب میکِشد و میرود‪ .‬لحظهای بعدتر‪ ،‬لَمب هم از پیِ او میرود‪.‬‬
‫استفانی ران سرمیرسد و داخلِ تحریریهی شلوغِ روزنامه میشود‪ ،‬برمیخورَد به برنارد ــ‬
‫ببخشید شرمنده‪ ،‬من دنبالِ ــ‬ ‫استفانی‬
‫[سریع از کنارِ استفانی میگذرد] ماها همه دنبالِ یه چیزیایم عشقم‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫برنارد میرود‪ .‬برایان رد میشود‪.‬‬
‫سالم؟ خانمِ هاپکِرک کجان؟‬ ‫استفانی‬
‫واقعاً امروز روزِ خوبی نیست برا اینکه اومده باشی دنبالِ کار عزیزم ــ‬ ‫برایان‬
‫من کارم رو کردهم‪ ،‬میخوام پولم رو بدین لطفاً‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫واحدِ مالی طبقهی پایینه‪[ .‬نگاه میکند] میشناسم تو رو‪ .‬صفحهی هیفده‪.‬‬ ‫برایان‬
‫نمیدونم کدوم صفحه گذاشتهناَم‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫پس االن دیگه تو هم عضوِ تحریریهای ــ راهِ فراری نداری‪ .‬میخوای ببینی عکسِ چهرهت چندصدهزار دفعه‬ ‫برایان‬
‫از تو ماشینچاپ میآد بیرون؟‪ ...‬بیا‪.‬‬
‫عازمِ چاپخانه میشوند‪.‬‬
‫همه دورِ همدیگر جمع شدهاند؛ از میانِ آدمها ــ‬
‫روپِرت مِرداک میآید‪ ،‬دو طرفش آنا و لَمب‪.‬‬
‫مِرداک خب‪ ،‬من‪ ...‬نیستم آدمِ ــ میدونین دیگه ــ سخنرانیهای مفصل‪ .‬جلوی‪ ...‬فقط حس کردم وظیفهمه بیام بگم‬
‫که ــ خب‪.‬‬
‫چند هفته پیش‪ ...‬من از این مَرد‪ ،‬لَری لَمب‪ ،‬خواستم‪ ...‬به یه کارِ غیرممکنی فکر کنه‪ .‬اینکه یه چیزِ کهنه رو‬
‫بگیره و نو کندش‪ .‬این شد که اون یه جمعی رو از اینور اونور قرض گرفت‪ ،‬آره‪ ،‬و یه چیزی درست کرد‬
‫یهنمه ــ «زننده»‪.‬‬
‫مقداری خنده‪.‬‬
‫ولی جدی‪ ...‬من فکر میکنم ــ که این قضیه مهمه‪ .‬کاری که ما داریم میکنیم‪ .‬شماها انتخاب کردهین‪ ...‬که‬
‫«به مردم چیزی را بدهید که میخواهند»‪ .‬یه تصمیمِ خیلی اساسی ــ ولی ضمناً خیلی هم ساده‪ .‬گرفتنِ آیینه ــ‬
‫ببخشین از صنایعِ ادبی استفاده میکنم ها‪ ...‬جلوی خودمون‪ .‬گورِ مرگِ تبعاتش هم کرده اگه از چیزی که‬
‫‪55‬‬
‫میبینیم خوششمون نمیآد‪ .‬ما همینایم‪ .‬امسال موشک فرود آوردن تو کرهی ماه‪ .‬فردا ما به دنیا یه سانِ نو‬
‫میدیم‪ .‬نورش پخش میشه و میافته رو هر گوشهی تاریکی از نظامِ موجود‪ .‬از زندگیِ آدمهای‬
‫صاحبقدرت‪ .‬از فساد‪ .‬و بله‪ ،‬از زندگیِ «مردمِ عادی» هم‪ ،‬اگه پیش بیاد که زندگیِ خودشون قصهای باشه‬
‫که دلشون بخواد بخونن‪ .‬طنینِ صدایی که ما االن شروع میکنیم تو این زیرزمین تولید کنیم‪ ،‬احتماالً دورِ‬
‫دنیا میچرخه‪.‬‬
‫آنا‪ ،‬همسرِ عزیزم‪.‬‬
‫آنا مِرداک دکمهای را فشار میدهد‪ .‬صدای قیژقیژی از تحریریه ــ برق میرود‪.‬‬
‫از دلِ تاریکی‪...‬‬
‫گُه بگیرن‪.‬‬

‫بعدتر‪ .‬دفترِ لَمب‪ .‬لَمب برای خودش ویسکیای میریزد‪ .‬ساعت را نگاه میاندازد‪.‬‬

‫توی چاپخانه آدمهایی پشتِ میزهای کار دستههای بستهشدهی روزنامهها را برای همدیگر پرت میکنند‪...‬‬

‫جاهای مختلفی از خیابانِ فلیت ــ سردبیرهای روزنامههای مختلفی نسخهی امروزِ روزنامههای خودشان را باز میکنند؛ نور‬
‫میافتد روی اسمِ روزنامههایشان‪ .‬گاردیَن‪ ،‬تایمز‪ ،‬اِکسپرِس‪...‬‬

‫دفترِ سردبیرِ سان‪ .‬مِرداک میآِد تو‪.‬‬


‫مِرداک خب‪ ،‬سردبیر؟ چهخبر؟‬
‫[ از لیوانش مینوشد] خبر اینکه‪ ...‬تأخیرِ دوساعته برا اینکه ماشینچاپها رو دوباره راه بندازیم یعنی بیشتر‬ ‫لَمب‬
‫قطارهای آخری رو که میرفتن سمتِ شمالِ مملکت از دست دادیم‪ .‬خودِ روزنامه‪ ...‬خب‪ ،‬فکر کنم یه‬
‫رکوردی که زدیم رکوردِ بیشترین تعدادِ غلطِ امالیی و اشتباههای نگارشیِ یه تکشماره باشه تو تاریخِ‬
‫روزنامههای این خیابون‪ .‬همین االن همهی سردبیرهای روزنامههای دیگه از خوشی تو جاشون بند نمیشن‪.‬‬
‫ببخشید‪ .‬میتونیم بهتر از این باشیم‪ ،‬بهتر میشیم ــ‬
‫مِرداک تو معجزه کردی لَری‪ .‬این کار بهقاعده شدنی نبود‪.‬‬
‫سِر اَلیک [با شامپاین و چند لیوان سرمیرسد] تق‪ ،‬تق‪ .‬بیفتیم رو این‪.‬‬
‫مِرداک فکر کنم لَری حالش رو نداشته باشه اَلیک‪.‬‬

‫‪56‬‬
‫سِر اَلیک اِه‪ ،‬بس کنین‪ ،‬من تو سِمَتِ قائممقامِ رئیس مشروب دادنِ دستِ آدمها تنها مسئولیتمه‪ ،‬نگیرین این مسئولیت‬
‫رو از من‪.‬‬
‫مِرداک [روزنامه توی دستش] بهنظرم سروشکلش معقول میآد‪ .‬یه ــ یه «جذابیت»ی داره‪ .‬درست همون چیزی که‬
‫خواستم‪ .‬تأثیرگذار و‪ ...‬بگینگی خام‪.‬‬
‫تو خیابون حرفها چیه؟ چی میگن؟‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک تو میرِر دارن‪ ،‬اِه‪ ...‬جشنِ «نفسِ راحت» کشیدن میگیرن‪ .‬پیغامش اینه که ما ذرهای نگران نیستیم‪.‬‬
‫مِرداک آمارِ فروشمون که بیاد دیگه نمیتونن اینقدر از خودشون راضی باشن‪.‬‬
‫با این وضعیت که نصفِ مملکت رو از دست دادهیم؟ بیخود منتظر نباش‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک یه چیزی برا تو اومده‪.‬‬
‫سِر اَلیک با دست جعبهای گُنده را نشان میدهد‪ .‬لَمب بازش میکند‪ .‬مکث‪ .‬هدیه را درمیآورَد ــ آفتابگردانی پژمرده‬
‫توی یک گلدان‪.‬‬
‫[یادداشت همراهِ هدیه را میخواند] «یکی از گلهای اضافیِ مهمانیِ امشبمان‪ .‬گفتیم شاید شما هم یکی‬ ‫لَمب‬
‫برای خودتان بخواهید‪»...‬‬
‫مکث‪ .‬لَمب با مشت میکوبد روی آینهی کوچکی به دیوار‪ .‬آینه ترَکِ مختصری برمیدارد‪ .‬بعدِ لحظهای‪.‬‬
‫باشه‪.‬‬
‫لَمب شروع میکند به نوشتنِ یادداشتِ خودش در جواب‪.‬‬

‫تحریریهی میرِر‪.‬‬
‫خبرنگارهای میرِر جمع شدهاند‪ ،‬اوجِ مهمانیشان است‪ .‬گلدانهای آفتابگردانهایی پژمرده گذاشتهاند دوروبَر‪.‬‬
‫خانمها و آقایان‪ ،‬رئیس و راهبرِ شما‪ ،‬هیو کادلیپ!‬ ‫لی‬
‫هلهله‪.‬‬
‫کادلیپ خب‪ ،‬با اینکه منتظرِ ارقامِ فروشِ سانایم که امروز عصر میآد‪ ،‬خوشحالم به اطالعتون برسونم بر اساسِ‬
‫اخباری که از خیلی قبل به دستِ ما رسیده ــ راستش روزنامهی گُهشون واقعاً ریده‪[ .‬مقداری خنده] ما‬
‫میتونیم مفتخر باشیم و باید مفتخر هم بمونیم که به خودمون مسلط بودیم و شأنمون رو از دست ندادیم که‬
‫بریم با دشمنی رقابت کنیم که عمالً وجود نداره‪.‬‬
‫به سالمتیِ میرِر و به سالمتیِ همهی شما! خالص!‬
‫خالص‪.‬‬ ‫همه‬
‫‪57‬‬
‫کادلیپ و همکارانش میروند بیرون به ــ‬
‫دفترِ سردبیرِ میرِر؛ کادلیپ‪ ،‬لی‪ ،‬و پِرسی‪.‬‬
‫کادلیپ بجنب‪ .‬آمارها اومده؟‬
‫توی دفترِ سردبیرِ سان اوضاع برعکس است‪ ...‬لَمب‪ ،‬مِرداک‪ ،‬و سِر اَلیک‪.‬‬
‫تلفن زنگ میخورَد‪ .‬سِر اَلیک گوشی را برمیدارد‪.‬‬
‫سِر اَلیک بله؟‪ ...‬آره‪ ،‬معطل نکن‪[ .‬مداد و دستهای کاغذ‪ .‬مینویسد] آهان‪ .‬این لندن بود دیگه‪ ،‬آره؟ شمال چی؟‬
‫و ولز‪ .‬بعد هم که‪ ...‬اوهوم‪ .‬ممنون‪[ .‬گوشی را میگذارد‪].‬‬
‫مِرداک رُک بگو‪ ،‬الی زرورق نپیچش‪.‬‬
‫سِر اَلیک دارد رقمها را جمع میزند‪.‬‬
‫فروشمون پایین رفته؟ دستکم فقط بگو پایین نرفته‪ ،‬خواهش میکنم‪ ،‬کوفت بگیرن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک باالخره به عددِ مجموع میرسد‪ .‬عینکش را برمیدارد‪ ،‬میرود سمتِ لَمب و اشاره میکند به مِرداک‪.‬‬
‫سِر اَلیک بیا‪ ،‬بیا اینجا‪.‬‬
‫سِر اَلیک جفتشان را بغل میگیرد‪...‬‬
‫توی دفترِ میرِر‪.‬‬
‫[رقمها دستش است] یهمیلیون رو رد کردن‪ .‬حدودِ یهمیلیون و صد‪.‬‬ ‫لی‬
‫کادلیپ فروشِ ما چی امروز؟‬
‫چهار ممیز‪ ...‬شیش‪ .‬در نتیجه‪ ،‬میدونی‪ ،‬خیلی جلوییم ما‪ ،‬هیچ لطمهای نخورده فروشمون ولی ــ‬ ‫لی‬
‫[میآید تو] ببخشین مزاحم شدم‪ ،‬بهم گفتن این فوریه‪.‬‬ ‫پِرسی‬
‫پِرسی بستهای گُنده به کادلیپ میدهد که با کاغذِ قهوهایرنگ کادوپیچ شده‪.‬‬
‫کادلیپ کاغذِ قهوهایرنگِ دورِ مرسوله را جر میدهد‪.‬‬
‫آینهی ترَکخوردهی دفترِ لَمب را به جمع نشان میدهد‪.‬‬
‫بفهمینفهمی لبخندی میزند‪ .‬احتماالً میزندش به دیوار‪ ...‬همگی لحظهای خیره میشوند به آینه‪...‬‬
‫کادلیپ اگه میخوان این قضیه رو شخصی کنن که‪...‬‬
‫هیو‪ ،‬این شخصی کردنِ قضیه نیست‪ ،‬ترسوندنه‪ .‬داوود سنگ پَرت میکرد سمتِ جالوت‪ .‬اونها به معنای‬ ‫پِرسی‬
‫واقعاً دقیقِ جمله نمیتونن به نزدیک شن به ما‪ .‬یهمیلیون در مقایسه با تقریباً پنج؟‬
‫کادلیپ شماها احمقهای کوفتی نمیبینین این چیه؟ داوود و جالوت؟ پِرسی‪ ،‬خودت نمیدونی تهِ این استعارهی‬
‫کوفتیت چی میشه! ما تو رُمایم عزیزان! میدونین رُم چهجوری سقوط کرد؟ با حملهی دارودستههای بَربَر!‬
‫‪58‬‬
‫عیاشی و گناه‪ .‬خب شما ممکنه فکر کنین دختر و جنایت و آدممعروف و کردن چیزهای بیضرریاَن‪ ،‬ولی‬
‫قسم میخورم این اولین ترَکِ سدّه‪.‬‬
‫حاال دیگر بینِ سان و میرِر در رفتوآمدیم‪.‬‬
‫مِرداک ‪ ...‬آره‪ .‬میدونستم‪ .‬ما میدونستیم لَری! بسه دیگه نگرانی!‬
‫[حاال دیگر مینشیند‪ ،‬نفسی میکِشد] خریدنش‪ .‬مردم خواستهن بخرنش‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک تازه این تو شرایطیه که ما داریم فقط با نصفِ امکاناتمون کار میکنیم‪ ،‬فکرش رو بکن چی بشه وقتی با‬
‫همهی توانمون بریم تو میدون! اون وقتی که غلتکهای کلِ ماشینچاپهامون رو آتیش کرده باشیم‪.‬‬
‫[بدوبدو میرود سمتِ لَمب و خِرِ او را میچسبد] چه پسری‪ .‬چه پسری! خدایا! خدایا آره‪ ،‬آره!‬
‫ببینین‪ ،‬شاید هم یه نکتهای توش هست ها‪ .‬تو این ــ «باحالی»‪.‬‬ ‫لی‬
‫یا خدا‪ ،‬جدیجدی داریم میرسیم بهشون ها‪ ،‬نه؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک هاه‪« ،‬میرسیم بهشون»؟ گورِ مرگِ رسیدن‪ .‬من میخوام نابودشون کنیم‪ .‬میخوام خردشون کنیم کالً‪،‬‬
‫جوری بکوبیمشون که بشن ذراتِ گردوخاک! ما میتونیم ــ‬
‫خیلهخب‪ ،‬باشه‪ ،‬آره‪ ،‬کارمون خوب بود‪ ،‬ولی باید آرومآروم قدم برداریم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نه‪ ،‬نه لَری‪ ،‬من رو نگاه کن‪ .‬مسیرِ ما درسته‪ ،‬دیگه ثابت شده مسیرِ ما درسته‪[ .‬رو به دفترِ میرِر] گذشته‪[ .‬رو به‬
‫دفترِ خودشان] آینده‪ .‬گذشته‪ .‬آینده‪.‬‬
‫کادلیپ شما ممکنه فکر کنین اینها همهشون چیزهای بیضررن؟ آدممعروفها و کردن؟ نمیدونین رُم چهجوری‬
‫سقوط کرد؟‬
‫مِرداک یه سال!‬
‫کادلیپ حملهی دارودستههای بَربَر!‬
‫یه سال چیه؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آزمونی که برات گذاشتهم‪ ،‬شکست دادنِ میرِر‪.‬‬
‫کادلیپ عیاشی و گناه!‬
‫مِرداک یه سال از امروز‪ ،‬سالگردِ روزِ اولِ انتشارمون‪[ .‬با خنده] جداً محشرترین آزمونِ کوفتیِ ممکن نیست که ــ؟‬
‫سِر اَلیک میرِر پُرفروشترین روزنامهی دنیاس ــ‬
‫مِرداک دقیقاً!چه گزارشی ازش دربیاد‪ .‬چه اثباتی‪ ،‬اثباتِ اینکه ما ــ‬
‫همچین چیزی‪ ...‬حتا نزدیک شدن به همچین چیزی ــ [با اشاره به کادلیپ] ــ کارِ اون رو یهسره میکنه‪.‬‬ ‫لَمب‬

‫‪59‬‬
‫مِرداک خب؟! [گلدانِ آفتابگردان را باال میگیرد] ببین چهجوری میخندیدن‪ ،‬به تو میخندیدن لَری‪ .‬از تو اون‬
‫باشگاههای خوشگذرونیِ اختصاصیِ حقیرشون!‬
‫واقعبینیمون رو از دست ندیم ــ‬ ‫پِرسی‬
‫کادلیپ ای لعنت‪ ،‬این دیگه جنگه!‬
‫مِرداک ما میتونیم این کار رو بکنیم لَری‪ .‬تو و من‪ ،‬با همدیگه‪ .‬گورِ مرگِ این خیابون‪ .‬این آدمها کهنه شدهن‪ ،‬ماها‬
‫تازهایم‪ .‬اونها غلطاَن‪ ،‬ما درستایم‪ .‬بیا با خاک یکسانشون کنیم‪ .‬بعد هم از سر شروع کنیم به ساختن‪.‬‬
‫کادلیپ اگه چیزی که میخوان جنگه‪ ،‬یا خدا‪ ،‬میجنگیم باهاشون‪.‬‬
‫مِرداک ‪ ...‬لَری؟‬
‫لَمب میآید جلو و سیگاری روشن میکند‪ .‬کام میگیرد‪ ،‬و سرش را به نشانِ قبول کردن تکان میدهد‪.‬‬
‫کلی خون و خونریزی میشه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خدایا‪ .‬امیدوارم بشه‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫پردهی دوم‬

‫صفحهنمایشِ یک دوربینِ تلویزیون چشمکچشمکی میزند و روشن میشود‪...‬‬


‫نمای سیاهوسفیدِ نزدیکی از چهرهی مِرداک که توی استودیویی تلویزیونی نشسته روی صندلیای‪ .‬دارد برای مصاحبه‬
‫آماده میشود‪ ،‬موهایش را نگاه میاندازد‪ ،‬جرعهای آب میخورَد‪ .‬هرازگاه هم از گذرِ تصاویرِ دوربینها به ما نگاه‬
‫میکند‪...‬‬
‫بُریدهصداهایی پُراعوجاج که مایی که داریم سالها بعد میشنویم احتماالً تشخیصشان میدهیم ــ شعارهای تماشاگران‬
‫سرِ بازیای توی استادیومِ فوتبال که «لـ ــ یـ ــ وِ ــ ر ــ پـ ‪ ،»...‬حرکتِ ناوگانِ نیروی دریاییِ بریتانیا به سمتِ فالکلند با‬
‫سرودِ ملیِ «سرزمینِ امید و افتخار»‪ ،‬تماسی تلفنی که میرود روی پیامگیری با صدای دختری نوجوان‪ ،‬شهادتِ روپِرت‬
‫مِرداک در برابرِ کمیتهی مجلس که «این خفتبارترین روزِ زندگیِ منه‪ ،»...‬لحنِ پرخاشگر و عربدهکِشِ گویندههای خبرِ‬
‫فاکسنیوز ــ و شاید عجالتاً به اینها بیربط باشد ولی صدای هردمافزونِ هینهینِ خوکهایی که وسطِ کثافت آغلشان‬
‫اینور و آنور میروند‪...‬‬
‫نور یکهو میآید‪ .‬استودیوی تلویزیون شبکهی الندنویکِند‪.‬‬
‫مِرداک خب ببینین‪ ،‬نمیخوام وانمود کنم ما داریم ــ‬
‫ولی اتهامها آقای مِرداک‪ ،‬نهفقط اتهامها‪ ،‬حسِ شخصیِ خیلی آدمها‪ ،‬از جمله خودِ من‪ ،‬وقتی ــ باید بگم‬ ‫مجری‬
‫وقتی «مجبور» شدم کلیِ ساعت بشینم روزنامهی حوصلهسربرِ شما رو بخونم تا‪ /‬آماده شم برا ــ‬
‫مِرداک چیزی که شما یا بقیهی آدمهای رسانهایِ لندن فکر میکنین دغدغهی من نیست‪ ،‬چیزی که آدمهای معمولیِ‬
‫باقیِ مملکت فکر میکنن دغدغهی منه و این آدمهای معمولی دارن روزنامه رو میخرن ــ‬
‫خب آره‪ ،‬اگه کسی از چیزهایی که نازل و سطحپاییناَن لذت ببَره ــ‬ ‫مجری‬
‫مِرداک قبول ندارم که نازله‪ ،‬بهنظرِ من باحاله‪ ،‬از این اصطالحِ سطحپایین هم خوشم نمیآد‪ .‬کی حکم میکنه که یه‬
‫چیزی سطحباالس یا سطحپایینه؟ شما؟‬
‫خب نه‪ ،‬راستش نهفقط من‪ ،‬انجمنِ مطبوعات از روزنامهی شما شکایتِ رسمی کرده‪ ،‬همونطور که خودتون‬ ‫مجری‬
‫میدونین مقامهای مهمی از کلیسا ــ قبلتر حرفهای کاردینال رو نشون دادیم‪ .‬حتا خوانوادهی سلطمنتی‬
‫ابرازِ نگرانی کردهن‪ ،‬شما واالحضرت شاهزادهفیلیپ رو دشمنِ شخصِ خودتون کردهین‪.‬‬
‫مِرداک [زیرِلب میخندد] بله‪ ،‬من‪[ ...‬مکث‪ ،‬جدیتر] بله‪.‬‬
‫خب مزیتهای این دو صفحهی کنار هم رو برا من توضیح بدین‪ .‬گروهِ رولینگاستونز تو عمارتشون وسطِ‬ ‫مجری‬
‫هالیوود‪ .‬نیمهبرهنه یا برهنه ـ‬
‫‪61‬‬
‫مِرداک برهنگی پسِ تصویرهاس‪ ،‬هیچوقت دیده نمیشه ــ‬
‫ــ دخترها‪ ،‬مشروب میخورن‪ ،‬مخدر مصرف میکنن‪ ،‬همهی پولهاشون رو گرفتهن دستشون وِل‬ ‫مجری‬
‫میچرخن اینور اونور؟‬
‫مِرداک مزیتهای این صفحهها اینه که مردم خریدنشون‪ .‬تیراژِ ما خیلی باالتر از حدِ معمولِ روزنامههاس‪.‬‬
‫فقط همین دیگه‪ ،‬آره؟‬ ‫مجری‬
‫مِرداک من نمی خوام قضیه رو الی زرورق بپیچم‪ ،‬نباید هم این کار رو بکنم‪ .‬هر سردبیری این رو میدونه‪ ،‬ولی اگه‬
‫باید من اولین کَسی باشم که این رو میگه ــ خب‪ ،‬آره‪ ،‬چیزی که مهمه تیراژه‪.‬‬
‫خب پس کسبوکارِ رسانه‪ ،‬که چند نسل شغلِ شریفی میدونستنش و فکر میکردن هدفش ایجادِ بحث و‬ ‫مجری‬
‫گفتوگو میونِ مردمه‪ ،‬نگاهی که پدرِ خودِ شما هم دقیقاً داشت ــ‬
‫مِرداک پدرِ من‪ ...‬بذارین براتون دربارهی پدرم بگم ــ‬
‫شما‪ ،‬پسرش‪ ،‬برعکس‪ ،‬کارکردِ اصلیِ سان رو خیلی متفاوت از صابونی که بغلِ خیابون میفروشن یا‬ ‫مجری‬
‫خمیرریشِ تو بساطِ فروشگاه نمیدونین‪ ،‬هدف فقط اینه که تعدادِ فروش تغییر کنه‪.‬‬
‫مِرداک گوش کنین‪...‬‬
‫وقتی درصدِ آرای یه حزبِ سیاسی باال میره‪ ،‬ماجرا رو نشونهی گرایشِ دموکراتیکِ مردم به اون حزب‬
‫میدونن و بهش تو دولت جایگاه میدن‪ .‬خب پس چرا تیراژ ابزارِ خوبی برای فهمیدنِ خواستهی مردم‬
‫نیست؟ تازه ابزارِ بهتری هم هست‪ ،‬تو قضیهی صندوقِ رأی‪ ،‬انتخابِ آدمها یه انتخابِ قالبیه‪ .‬دوتا گزینه‬
‫هست‪ ،‬این یا اون‪ .‬در صورتی که تو بازار‪ ...‬عرضه و تقاضا‪ ،‬دلتون میخواد با پولتون چی رو بذارین کنار و‬
‫عوضش چی رو به دست ــ این دموکراسیِ کامله‪ .‬دموکراسیِ مدرن‪ .‬انتخابِ واقعی‪.‬‬
‫ولی فراتر بریم از این قضیه‪ ،‬چون چیزی که افتخارِ صفحاتِ روزنامههای ماس ــ یا شما مخالفاین؟ ــ‬ ‫مجری‬
‫گزارشهای خودمونه از بحثهایی که در سطحِ ملی داریم‪ ،‬روایتهایی که به خودمون ارائه میدیم‪،‬‬
‫دربارهی خودمون‪ ،‬اونوقت چیزی که شما دارین میگین‪ ،‬حاال که داریم واردِ این دههی جدید میشیم و‬
‫شروعِ تازهای جلورومونه‪ ،‬اینه که ــ‬
‫مِرداک چیزی که من دارم میگم اینه که هر کشوری مدام خودش رو از اساس بازسازی میکنه و ــ‬
‫و خب تو تصورِ خودِ شما از بازسازیِ انگلستان‪ ،‬بازسازیِ بریتانیای کبیر ــ ما چه تغییری میکنیم؟ چون اگه‬ ‫مجری‬
‫با این معیار بخوایم قضاوت کنیم‪ ،‬جامعهی ما همین االن هم بهنسبتِ گذشته ناهنجارتره شده‪ ،‬گستاختر شده‬
‫ــ‬

‫‪62‬‬
‫مِرداک من اگه بودم میگفتم کمتر از قبل احترام قائله و کمتر از قبل میترسه از اینکه ــ راستش باید بگم که منشأ‬
‫هر مجادلهای تو این کشور ــ مجادلههایی که من بعضاً تأیید هم نمیکنم ــ یکی از اجزای جورواجورِ نظامِ‬
‫حاکمیه که مدتهاس تو این کشور ــ‬
‫هاه‪ ،‬خب‪ ،‬شما هِی مدام برمی گردین سرِ این قضیه آقای مِرداک و باید بگم این نگاهِ یه استرالیایی به‬ ‫مجری‬
‫انگلستانه ــ واقعاً میگم‪ ،‬چون االن دیگه سازوکارها اینجوری نیست‪ .‬حرفم اینه که البته هنوز هم لباسفرمِ‬
‫احمقانهی مدرسه و از این چیزها داریم ها‪ ،‬ولی این نیست که «توطئه»ی سازماندهیشدهای علیهِ مردم در کار‬
‫باشه‪.‬‬
‫مِرداک تصورِ شما اینه؟‬
‫خودِ شما االن یه عضوی از این نظامِ حاکم نیستین؟ آدمهایی دیدهن که تو شهر سوارِ رولزرویستون تردد‬ ‫مجری‬
‫میکنین ــ‬
‫مِرداک هان‪ ،‬پس حرفِ شما خواستههای مادیه‪ ،‬خب ــ‬
‫خب شما که تو سان اغلب خیلی بهندرت دربارهی چیزِ دیگهای حرف میزنین‪ ،‬همهش کاالهای مجانی‪،‬‬ ‫مجری‬
‫چی بخریم‪ ،‬چی بپوشیم ــ‬
‫مِرداک از نظرِ من مطلقاً هیچ اشکالی نداره که آدمها یه چیزهایی بخوان‪ ،‬با اینکه راستش خودم تمایلِ خیلی کمی‬
‫به کلی چیزها دارم‪ ،‬یا به اینکه تو مرکزِ توجه باشم ــ‬
‫ولی االن اینجایین‪ .‬تو تلویزیون‪...‬‬ ‫مجری‬
‫میرویم به‪...‬‬

‫دفترِ سردبیرِ سان‪.‬‬


‫لَری لَمب ویسکیاش بهراه‪ ،‬نشسته‪ ،‬پاها را دراز کرده و دارد مِرداک را توی تلویزیون تماشا میکند‪.‬‬
‫ببینین ــ دوربینها بهسمتِ شمان‪ .‬باقیِ رئیسها و مالکهای این کشور االن پشتِ میزهاشوناَن‪ .‬شما چرا‬ ‫مجری‬
‫اینجایین؟‬
‫مِرداک ما میخوایم صدامون به گوشِ مردم برسه‪.‬‬
‫یکهو موسیقی هوار میکِشد‪...‬‬
‫آدمهای سان میآیند‪ .‬برایان‪ ،‬جویس‪ ،‬رِی‪ ،‬بیوِرلی‪ ،‬برنارد‪ ،‬دایانا‪ ،‬و کسانی دیگر سرباال و باافتخار خیابان را میآیند و‬
‫نسخههای سان را بینِ تماشاگرها و جماعت میاندازند‪ ،‬جماعتی پرسروصدا که انگار وسطِ مراسمیاند و جَری و حرصی‬
‫آنها را نگاه میکنند‪.‬‬
‫‪63‬‬
‫تیترهای خندهدار و بیادبانهی مختلفی که همگی ایهام و بازیِ کالمی دارند‪ ،‬اطرافِ جماعت ظاهر میشوند‪...‬‬

‫سان‪ ،‬دفترِ سردبیر‪.‬‬


‫برایان پای وایتبُرد‪.‬‬
‫خب‪« ،‬هفتهی تولهسگ» داشتیم‪« ،‬هفتهی طوطی»‪« ،‬هفتهی کِیک»‪« ،‬هفتهی آبجو»‪ ،‬هفتهی «غافلگیر میشین»‪،‬‬ ‫برایان‬
‫چیزهای مجانیمون دارن تموم میشن‪.‬‬
‫هفتهی ناناز؟‬ ‫فرَنک‬
‫[فرَنک را میزند] فرَنک‪.‬‬ ‫جویس‬
‫گربههای ناناز! بچهگربههای ناناز!‬ ‫فرَنک‬
‫اگه یه چیزی به اسمِ هفتهی ناناز راه بندازین کَسهایی که قوانینِ تجارت رو مینویسن دیگه بچهگربهها رو‬ ‫جویس‬
‫هم میآرن جزوِ اقالمشون‪ ،‬گفته باشم‪.‬‬
‫بهنظرِ من که خوبه ــ بزنین تو کارش‪ .‬حقِ قانونیِ چاپِ دنبالهدارِ اون کتابناجوره رو گرفتهیم دیگه‪ ،‬زنِ‬ ‫لَمب‬
‫پُرهوس؟‬
‫اون کتاب ناجور نیست‪ ،‬یه راهنمای بهدردبخوره برای همهی سؤالهایی که آدمها روشون نمیشه دربارهی‬ ‫جویس‬
‫اتاقخواب بپرسن‪.‬‬
‫هیچ صفحهایش نبود که من موقعِ خوندن سرخ نشم‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫من میتونم کارهاش رو بکنم ها‪ ،‬اگه تو ــ‬ ‫بیوِرلی‬
‫جمعه که آگهیِ قیمتهای هفتهی بعدمون صفحهی اول چاپ بشه میترکونیم ها ــ «سان‪ ،‬حاال فقط پنج‬ ‫برنارد‬
‫پِنی‪».‬‬
‫صبر کن‪ ،‬مگه هفتهی پیش هم پنج پِنی نبود؟‬ ‫رِی‬
‫چرا‪ .‬حاال هم هنوز پنج پِنیه ــ درسته آقای لَمب؟‬ ‫برنارد‬
‫مطالبِ دنبالهدارمون دربارهی جنایتهای واقعی کمه ها‪ ،‬از دادگاهها چیزی درنیومده؟‬ ‫لَمب‬
‫فردا ماجرای «همسرِ سابق‪ ،‬تبربهدست در اِکسماس» رو داریم‪ ،‬ولی ــ‬ ‫برایان‬
‫خوانندهها کشتهمُردهی اون ماجراهاییاَن که توشون ترکیبِ روابطِ جنسی و خشونت هست‪ ،‬خون و شهوت‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫بهترین معجون همینه‪ .‬حسابی بگردین‪ ،‬کلهتون رو ببَرین تو گُه و کثافت‪ ،‬بو بکِشین یه چیزِ پُرآبوتابی جور‬
‫کنین صبحی که قراره شمارهی اولِ مجلهی میرِر دربیاد چاپش کنیم‪.‬‬

‫‪64‬‬
‫ماهرمضون داره این هفته شروع میشه رئیس‪ ،‬الزم نیست ما ــ نمیدونم ها ــ یه جورِ‪ ،‬یه جورِ «باحال»ی‬ ‫برنارد‬
‫دربارهش بنویسیم؟‬
‫من فقط اینقدر میدونم که ماهرمضون تا یه ماه نمیتونن لب بگیرن‪.‬‬ ‫برایان‬
‫ماهرمضون نمیتونن لب بگیرن؟ خیلهخب‪ ،‬به کِیت و جِف بگو یه چیزِ آماده کنن که «برای نیممیلیون‬ ‫لَمب‬
‫مسلمان بعدِ نیمهشب خبری از بوسه نیست»‪ ،‬تند نرن دردسر نشه‪.‬‬
‫بقیه دارند میروند بیرون که ــ‬
‫دایانا‪ ،‬یه لطفی میکنی بهمون؟ طالعبینیهای فردا‪ .‬مالِ «اون» رو ــ خوشبینانه مینویسی؟ میشه؟ که خیالش‬
‫راحت شه‪ .‬اصالً دلم نمیخواد‪ ...‬دودل شه‪ .‬دودل که میشه ــ‬
‫داری میگی من طالعبینیِ همهی متولیدینِ برجِ حوتِ مملکت رو دستکاری کنم تا تو بتونی خُلقِ آقای‬ ‫دایانا‬
‫مِرداک رو دستکاری کنی؟‬
‫آره‪ ،‬چرا نکنی‪ ،‬بههرحال کالً که مهمالته دیگه‪ ،‬حاال میتونه مهمالتِ بهدردخوری باشه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫شوخی کردم‪ .‬معلومه که میکنم‪ ،‬ولی دیگه بهش نگو مهمالت‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫‪ ...‬تو‪ ...‬تو واقعاً‪ ...‬چیزی «میبینی»؟ از آینده؟‬ ‫لَمب‬
‫من فقط صفِ ستارهها رو نگاه میکنم ‪ ،‬همین‪ .‬بعد میگم این ترتیب چه تأثیری رو خُلقِ آدمها میذاره‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫راستش آقای مِرداک ازم خواست نگاه کنم ببینم اوضاعِ یه سالِ پیشرو چهطوره‪ .‬برا جفتتون‪ .‬اینجا‪،‬‬
‫روزنامه‪.‬‬
‫من که دلم نمیخواد بدونم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مشکلی نیست‪[ .‬را میافتد برود‪].‬‬ ‫دایانا‬
‫دایانا‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫دایانا متوقف میشود‪.‬‬
‫فقط محضِ کنجکاوی خب‪.‬‬
‫[لبخند میزند] اینجوری نیست که بختتون همهش باال باال باال باشه آقای لَمب‪ .‬مثلِ ــ خب‪ ...‬معنیِ سان‬ ‫دایانا‬
‫میشه خورشید دیگه‪ ،‬نه؟ مثلِ سان‪ ،‬بعضیوقتها باال‪ ،‬بعضیوقتها پایین‪.‬‬
‫دایانا میرود و لَمب را موقتاً تنها میگذارد‪.‬‬

‫اتاقپشتیِ خصوصیِ رستورانی چینی توی خیابانِ فلیت‪.‬‬


‫جلسهی دیدارِ سرّیِ سردبیرهایی که موقعیتشان به خطر افتاده ــ کادلیپ سردسته است‪.‬‬
‫‪65‬‬
‫کادلیپ [با صدایی کموبیش خفه] دارم بهتون میگم‪ ،‬این تنها راهه برا اینکه ــ‬
‫هِتِرینگتِن خدایا‪ ،‬نمیشد قرار رو تو باشگاهِ مطبوعات بذاریم؟ اینجا ــ‬
‫کادلیپ ــ تنها راه اینه که دست به دستِ همدیگه بدیم تا بتونیم دشمنِ مشترک رو شکست بدیم‪.‬‬
‫ریزماگ این مخفیکاریها کالً کارِ درستی نیست و اونقدر همهچیش شبیهِ تشکیالتِ مافیایی راه انداختنه که من دلم‬
‫نمیخواد اینجا بمونم‪.‬‬
‫بریتِندِن اون استرالیاییِ کثیفه که تشکیالت مافیایی داره ــ‬
‫کادلیپ آره!‬
‫بریتِندِن تو خیابونِ فلیت نسل پشتِ نسل این توافق بوده که ما دعواهای بینِ توزیعکنندههای روزنامههامون دخالت‬
‫نمیکنیم‪ ،‬بعد اون چیکار کرده؟ درصدِ سهمِ روزنامهفروش از قیمتِ روزنامه رو بُرده باال‪ .‬مایهی ننگه‪.‬‬
‫حدس بزنین حاال روزنامهفروشها رو پیشخونهاشون کدوم روزنامه رو بیتر از همه جلوی چشم میذارن؟‬
‫ــ حتا فروشگاهِ محلِ ما هم همین کار رو میکنه‪ .‬تازه من تو کوئینزپارک زندگی میکنم که پولدارنشینه!‬
‫کادلیپ خب پس چرا اون بیرون فقط مناَم که دارم حمله میکنم بهشون؟ ما باید یه جبههی متحد تشکیل بدیم‪ ،‬این‬
‫جنگه ــ‬
‫هِتِرینگتِن اِه‪ ،‬هیو‪ ،‬اینجور لفاظیهای حماسی رو بذاریم کنار دیگه‪ ،‬میشه ــ؟‬
‫کادلیپ جدی میگم ــ‬
‫هِتِرینگتِن ــ وگرنه آخرش ما هم میشیم یه کوفتی عینِ کاغذپارهی خودِ اون‪ ،‬حروف همه سیاه‪ ،‬با فونتِ ‪ 911‬ــ‬
‫[بلندتر] از همهچی هم تعجب میکنن عالمتتعجب میذارن!‬
‫بقیه هیسهیس میکنند صدایش را پایین بیاورد؛ هِتِرینگتِن لقمههایی غذای چینی برمیدارد‪.‬‬
‫نهایتاً جنگِ داخلیه‪ ،‬نه بیشتر‪.‬‬
‫کادلیپ بدترین دشمناَن! قاعدتاً دستهجمعی باید حمله کنیم به اونها ها‪ ،‬ولی تهش داریم همدیگه رو نابود میکنیم!‬
‫هِتِرینگتِن [سرِ خوردنِ قلقلیهای میگو کمی به نفسنفس میافتد] وای‪ .‬خیلی گرمه‪.‬‬
‫بریتِندِن من نمیتونم وانمود کنم اون مزخرفات جالب نیستن‪ ،‬حرفم اینه که امروز صبح دبیرهای روزنامهم و من چند‬
‫ساعت نشستیم بحث کردیم دربارهی مزیتهای اینکه یه ردِ مختصری از‪ ...‬موهای زیرِ شکم رو نشون بدیم‬
‫تو عکسهامون‪ ،‬از پشتِ پارچهی یه مدلِ جدیدِ لباسزیری‪.‬‬
‫کادلیپ موی ــ آرتور!‬
‫بریتِندِن «یه مشت مو» تو چه صورتی خودِ اون «یه مشت مو» نیست؟ شما به من بگین‪.‬‬

‫‪66‬‬
‫ریزماگ دیگه دارم مجبور میشم تحمل کنم و بشینم‪.‬‬
‫بریتِندِن ما که طبیعتاً این کار رو نکردیم‪ ،‬امروز صبحِ من اینشکلی گذشت‪ .‬صبحِ شماها چهطور بود؟‬
‫کادلیپ به نهایی کردنِ مطلبِ دوصفحهایِ جان پیلجِر دربارهی خشونتها تو کامبوج‪.‬‬
‫هِتِرینگتِن بخت باهاتون بوده‪ .‬من داشتم با طراح سروکله میزدم چندتا کاریکاتور بکِشه بذاریم کنارِ تصویرسازیهای‬
‫یه مطلبی دربارهی مشکلِ راست نکردن در میانسالی‪.‬‬
‫کادلیپ یا خدا!‬
‫هِتِرینگتِن دستور دادم کَمش کنن‪.‬‬
‫کادلیپ چه خوب‪ ،‬اصالً کالً بذارش کنار‪.‬‬
‫هِتِرینگتِن مطلب رو نه‪ ،‬زاویهی راست کردنه رو‪ .‬میدونین‪ ،‬من میخواستم پایین باشه ــ [با دستش نشان میدهد] چهل‬
‫درجه‪ ،‬ولی بعد افتادیم به یه بحثِ مفصل که تا چند درجه باالتر یا پایینتر رو اصالً میشه اسمش رو‬
‫گذاشت راست کردن‪ ،‬منظورم اینه‪ :‬اگه زیرِ چهل درجه باشه اصالً راست کردن حساب میشه؟‬
‫بریتِندِن خدایا‪ ،‬این روزها آدم باید امیدوار باشه که حساب بشه‪.‬‬
‫مختصری میخندند‪ ،‬بعد هم مقداری بیشتر؛ اضطرابِ جمع کَمَکی فروکش میکند‪ .‬نفسی میکِشند‪...‬‬
‫هِتِرینگتِن تو رو خدا ما رو نگاه کن‪.‬‬
‫ریزماگ تو نمیتونی لَری رو سرِ عقل بیاری هیو؟ زیردستِ تو بوده‪.‬‬
‫کادلیپ ‪ ...‬نه‪ ،‬لَری‪ ...‬االن نیست دیگه‪ .‬گوش کنین‪ .‬اونها فقط در صورتی میتونن برنده شن که ماها همه‬
‫دنبالهروشون بشیم‪ ،‬بیفتیم پشتسرِ اون تو سرازیری‪ ،‬تو منجالب‪ ،‬ولی اگه االن ما همه قسم بخوریم‪ ،‬جدی‬
‫میگم‪ ،‬با همدیگه قسم بخوریم که هر اتفاقی هم بیفته سراغِ این وسوسه نمیریم ــ‬
‫ریزماگ خب‪ ،‬اَلَستِر ــ گردنِ کسی نمیندازم ها ــ ولی گاردیَن اول از همه راهِ خودش رو از جمع جدا کرد ــ‬
‫هِتِرینگتِن گرایشِ روزنامهی ما لیبراله و قضیهش کالً فرق میکنه‪.‬‬
‫ریزماگ همهی اون نوشتهها دربارهی همجنسخواهی و ــ‬
‫هِتِرینگتِن همجنسخواهی االن قانونیه ویلیام؛ تو قضیهی مِرداک رو با این یکی میکنی؟‬
‫بریتِندِن من که دیگه از نون خوردن میافتم‪ .‬خیلی کم مونده تیراژِ سان از مِیل بزنه باال و هیئتمدیرهمون هم که‪ ...‬ما‬
‫یه رسانهی کاغذیایم و خب‪ ،‬تا آخرِ امسال ما از این نیمورقی جنجالیها میشیم و من هم میرم‪ ،‬حاال‬
‫ببینین‪ .‬یهجورهایی خالص میشم‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫کادلیپ نه‪ ،‬نه‪ ،‬به حرفِ من گوش کنین اینجوری نمیشه‪ .‬ما صدامون رو بلند میکنیم‪ ،‬صدای ما میتونه از صدای‬
‫اونها بلندتر باشه‪ .‬کمکم کنین‪ .‬اونوقته که دیگه اونها بازی رو نمیبَرن‪ ،‬قسم میخورم‪.‬‬
‫نور میرود و سردبیرها پراکنده میشوند؛ باالسرمان تیتری تازه ظاهر میشود‪:‬‬
‫صفحهی دو‬

‫رستورانِ قوانین‪.‬‬
‫مِرداک و لَمب سرِ میزشان‪ .‬دستِ لَمب مجموعهای از روزنامههای دیگر است و دارد تورقشان میکند‪.‬‬
‫یک ممیز بیستوشیش‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک یک ممیز بیستوشیش؟‬
‫میلیون‪ ،‬تعدادِ خوانندههامون تا دیروز‪ ،‬چیزی نمونده که از مِیل بزنیم جلو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [لیوانش را جلو میآورَد] تبریک‪.‬‬
‫تبریک بهم نگو هنوز‪ ،‬هنوز سهمیلیون عقبیم از میرِر‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪ ،‬آره‪ ،‬ولی باید تو مسیرِ بردنِ نهاییِ جنگ‪ ،‬پیروزی تو هر نبردی رو جشن بگیری؟‬
‫بردن؟ هاه‪ ،‬نقدهایی رو که دربارهمون نوشتهن دیدهی؟ [روزنامه به روزنامه میرود جلو] «بهنظر میآید‬ ‫لَمب‬
‫دغدغهی این روزنامه چیزهای غیرعادی‪ ،‬مسائلِ جنسی‪ ،‬و ماجراهای ناگوار است» ــ نیواِستِیتزمَن‪.‬‬
‫مِرداک که هیچ کسی نمیخوندش ــ‬
‫«آقای مِرداک سکس را اختراع نکرده‪ ،‬ولی بهخاطرِ باال بردنِ تیرازِ روزنامهاش اشتیاقِ چشمگری به آن دارد»‬ ‫لَمب‬
‫ــ تایمز‪« .‬عقربههای ساعتی که پیشرفتِ معیارهای روزنامهنگاری را نشان میدهد پنج تا ده سال به عقب‬
‫بازگشته» ــ غافلگیر میشی بگم کجا غافلگیر میشی‪ ،‬میرِر‪.‬‬
‫مِرداک نوعِ خاصی از آدمهای وراج که ماجرا رو نمیفهمن‪ .‬خب که چی؟‬
‫من فقط میخوام حواست جمع باشه‪ .‬همین‪ .‬روزنامههای این خیابون یه تغییری کردهن‪« .‬انشعاب» کردهن‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫راهشون رو از ما جدا کردهن‪ ،‬دقیقاً همون چیزی که دنبالش بودی‪.‬‬
‫مِرداک چه معرکه‪.‬‬
‫میخوام بدونی کار داره چهقدر سخت میشه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک چهقدر سخت؟‬
‫اونقدر سخت که «تو تاریخ نظیر نداره»‪ .‬قدیم از پشت چاقو میزدن‪ ،‬االن وضعیت شده یه منطقهی جنگی‬ ‫لَمب‬
‫که هر روز توش زدوخورده بینِ نویسندههای میرِر و هوادارهاشون که خیلیاَن با سان و هوادارهامون که‬
‫‪68‬‬
‫هیشکی نیست‪ .‬صندلی پرت میشه سمتمون‪ ،‬مشت میخوریم‪ ،‬لیوان خالی میشه رومون‪ .‬دبیرهای بخشِ‬
‫مُدِ روزناها سرِ مراسمِ رونماییِ لباس افتادهن به بزنبزن‪ ،‬داورها نویسندههای ورزشیمون رو که میبینن‬
‫پارهشون میکنن‪ ،‬سختِ کوفتیای که میگم اینه‪.‬‬
‫مِرداک هاها! من چی گفتم بهت؟! همهی این خصومتها وجود داشتن‪ ،‬منتظرِ یه وقتی بودن که بیان رو‪ .‬همهی اون‬
‫چیزهایی که اون یاروها به ذهنشون میآد وقتی به ما فکر میکنن‪ ،‬اساساً چیزی که فکر میکنن ما هستیم ــ‬
‫«آدموحشی»‪ .‬خب ــ [میکوبد روی میز] نگفتم من؟ تو نوشتههاشون همیشه یه جرقههایی ازش بود ــ اوباشِ‬
‫فوتبالی‪ ،‬کارگرهای اعتصابکن؟ خب‪ ،‬همهشون میتونن این تصورهاشون رو بچپونن تو پیپهاشون‬
‫بکِشنش‪.‬‬
‫ما درستوحسابی برنده نمیشیم مگه اینکه از اونها ببَریم (از روزنامهها)‪ ،‬برندهی بحث بشیم‪ .‬کلِ حرفِ‬ ‫لَمب‬
‫من همینه‪.‬‬
‫مِرداک چرا برا تو مهمه اونها چی فکر میکنن؟ این قضیه من رو نگران میکنه‪ ،‬این بخش از وجودِ تو که تأییدِ‬
‫اونها رو میخواد‪ .‬باعث میشه فکر کنم شاید دلت نمیخواد کلِ راه رو بری‪ ،‬کاری رو که باید‪ ،‬بکنی‪.‬‬
‫ببخشید ولی برا رسیدن به هدفی که اتفاقاً من بهش اعتقاد هم دارم‪ ،‬تا االن کدوم کارِ خالفی بوده که من با‬ ‫لَمب‬
‫کمالِ میل نکردهم؟‬
‫مِرداک سانِ قدیم روزِ آخرِ انتشارش فقط شیشصد و پنجاههزارتا فروخت‪ .‬تو و آدمهات ظرفِ یه ماه رسوندهینش به‬
‫یهمیلیون و دویستهزارتا؛ یه ماه‪ .‬این اتفاق تا حاال هیچجای این کرهی خاکی نیفتاده بود‪ .‬وقتی خواننده‬
‫داری دوست میخوای چیکار؟ [میخندد‪ ،‬مشروب مینوشد‪].‬‬
‫پدرِ من دوست داشت‪ .‬کلی دوست‪ ...‬اون دوستها «ستونهای حفظکنندهی خونواده»ش بودن‪ ،‬نه‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک من خوشم نمیآد که تو شبها تو دفترت میشینی با دبیرهای روزنامه مشروب میخوری‪ ،‬این قضیه پیغامِ‬
‫غلطی به اونها میده‪ .‬زیادی صمیمانهس‪ ،‬بهتره که اون آدمها از تو حساب ببَرن‪.‬‬
‫دلیلِ اینکه کارمون داره خوب پیش میره همین آدمهای مناَن‪ .‬من ازشون خواستم بیان تو میدون و اونها‬ ‫لَمب‬
‫هم اومدن‪ .‬فرَنک نیکلین یه آدمِ دائمالخمره که دو دفعه تو جنگ تیر خورده‪ .‬جوری دربارهی ورزش‬
‫مینویسه که تا حاال سابقه نداشته‪ ،‬انگار با رفیقهات نشستهی تو بار دارین گپ میزنین‪ .‬برنارد شریمسلی که‬
‫پسرِ یه خیاطه جوری با آرایشِ صفحهها برخورد میکنه انگار داره کتوشلوار برا بازارِ مدِ لندن طراحی‬
‫میکنه‪ ،‬یه چیزِ زشت رو تبدیل کرده به اثرِ هنری‪ .‬همهشون اومدهن تو جمعمون تا کاری رو بکنیم که االن‬
‫داریم میکنیم‪.‬چرا؟ چون اعتقاد دارن به این کار‪.‬‬
‫مِرداک چه خوب‪ ،‬من فقط دارم میگم دست برداری از این نگرانی که دوستت دارن یا نه‪.‬‬
‫‪69‬‬
‫بههرحال به نظرِ تو که هیچوقت مهم نیومده‪ ،‬اومده؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اینکه دوستم دارن یا نه؟ چرا باید برام مهم باشه؟ من خودم عاشقم ــ ناجور هم‪[ .‬مُشت میکوبد روی میز]‬
‫عشق مهمه‪ ،‬نه اینکه تا حاال من یا آنا چندتا مراسم رو دعوت نشدهیم‪ .‬عشقه که هیجان داره‪.‬‬
‫پس چیه اون؟ برا تو‪ .‬روپِرت مِرداک چی میخواد؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک کماکان دارد غذایش را با ولع میلُمباند؛ راضی است از مسیرِ سؤالها و به لَمب لبخند میزند‪.‬‬
‫مِرداک اِههه‪ ،‬راستش رو بگم آدم وقت نداره‪ .‬بههرحال که من از اینور اونور رفتن خوشم میآد‪ ،‬اینکه هیچوقت‬
‫هیچجا خیلی طوالنی نمونی‪ .‬کِیفِ هتل به همین نیست؟ میتونی بری اتاق بگیری‪ ،‬بههم بریزیش‪ ،‬لیوانِ‬
‫شراب رو بریزی زمین‪ ،‬تو دستشویی برینی‪ ،‬تو تخت بکنی‪ ،‬گند بزنی به همهچی و بعد هم بذاری بری‪.‬‬
‫پشتبندش هم یه کسِ دیگهای میآد تمیزش میکنه ــ معرکه نیست؟‬
‫کالً که تهِ تهش «کاغذِ دورِ ساندویچه» دیگه؟ خودت گفتی‪.‬‬
‫همهچی رو میشه دور انداخت؟ حتا این رو؟ [به خودشان دوتا اشاره میکند] من دارم فقط کاغذِ دورِ‬ ‫لَمب‬
‫ساندویچ تولید میکنم روپِرت؟‬
‫مِرداک ‪ ...‬بس کن انگلیسیِ نازکنارنجی‪ .‬من اگه واقعاً قرار بود دوست داشته باشم‪ ،‬تو نزدیکترین آدم بودی به‬
‫کسی که قرار بود دوستم باشه‪ .‬چهقدر هم کوفتی و ناامیدکنندهس این قضیه‪.‬‬
‫برام از کادلیپ بگو‪ .‬باید منتظرِ مقابلهبهمثل باشیم از طرفِ میرِر؟‬
‫حملهی تمامعیار؛ دارن اولین شمارهی مجلهی تمامرنگیشون رو درمیآرن‪ ،‬اولین مجلهی اینشکلی تو دنیا‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک تمامرنگی؟ بهنظر گرون میآد‪.‬‬
‫من فکر میکنم ما باید آگهیِ تلویزیونی بریم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک روزنامه آگهی نمیره تو تلویزیون‪.‬‬
‫تو خودت رفته بودی تلویزیون ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اون فرق میکنه‪ ،‬اون ــ‬
‫ما میتونیم اولی باشیم‪ .‬تلویزیون رقیبِ ما نیست‪ .‬صفحههای تلویزیونِ روزنامهمون چیه پس؟ ای بابا‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫تحقیقاتِ بازار میگه پرطرفدارترین صفحههای ما همین صفحههای تلویزیوناَن که ــ‬
‫مِرداک میدونم‪ ،‬خودم پول میدم برا تحقیقاتِ بازار ها ــ‬
‫مخاطبمون هم یکیه‪ ،‬مخاطبمون عامِ مردماَن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک باشه‪،‬آگهی بده به تلویزیون‪ ،‬ولی ارزون تمومش کن‪ .‬بیشترین اثرگذاری تو کوتاهترین زمان‪.‬‬

‫‪71‬‬
‫من میخواستم باهات صحبت کنم دربارهی ــ برنخوره بهت ها‪ ،‬فقط سرِ موضوعهای هر هفته‪ ،‬بعضی‬
‫انتخابها ــ این‪ ...‬موضوعِ هفتهی پیش که شورتِ زنونه بود‪ .‬آنا هیچ خوشش نیومد‪.‬‬
‫از «هفتهی شورت» خوشش نیومد؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ماجرا اینه که‪ ...‬ماجرا چی بود اصالً؟‬
‫ما یه کوه شورتِ زنونهی مجانی جایزه دادیم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک چرا؟‬
‫چون «هفتهی شورت» بود‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اول از همه اینکه چرا اصالً باید «هفتهی شورت» داشته باشیم؟‬
‫بایدی تو کار نیست که حتماً «هفتهی شورت» داشته باشیم‪ ،‬هیشکی مجبور نیست «هفتهی شورت» داشته‬ ‫لَمب‬
‫باشه‪ .‬اگه آنا ــ‬
‫مِرداک نه‪ ،‬قضیه فقط آنا نیست‪ ...‬راستش رو بخوای من هم طرفدارش نیستم‪.‬‬
‫چرا؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آنا که چون کاتولیکه و آره‪ ،‬راسش رو بگم بهنظرِ من هم یهکم ــ‬
‫وا ــ قعاً؟ شورتهای زنونهای که تو قوطیهای فلزی میدیم به مردم؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک واقعاً تو قوطیِ فلزی گذاشتینشون؟ یه دونه شورتِ زنونه‪...‬؟‬
‫آره‪ ،‬هر کی کوپنی رو که تو روزنامه چاپ شده بود برامون پس فرستاد‪ ،‬ما یه شورت چپوندیم تو قوطیِ‬ ‫لَمب‬
‫فلزی فرستادیم براش‪.‬‬
‫مِرداک شورتها چرا باید تو قوطیِ فلزی باشن؟‬
‫بایدی تو کار نیست که حتماً تو ــ هِی نگو «باید»‪ ،‬ما «انتخاب» کردیم اینجوری باشه‪ .‬باورم نمیشه داری‬ ‫لَمب‬
‫سرِ این قضیه اَهاَه میکنی‪ ،‬بینِ اونهمه چیزهای دیگهای که میشد سرشون‪ ...‬تو خودت به من گفتی با‬
‫بلندترین صدا و جسورترین حالتِ ممکن برم به جنگ ــ حرفی که زدی این بود‪ ،‬خب‪ ،‬من دارم همین کار‬
‫رو میکنم‪.‬‬
‫مِرداک خیلهخب‪ ،‬من فقط دارم یکی از بازخوردها رو بهت منتقل میکنم‪.‬‬
‫عطر هم زدین بهشون‪ .‬شَنِلِ شمارهی پنج‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک شَنِلِ شمارهی پنج؟‬
‫آره‪ ،‬میدونی دیگه‪ ،‬باکالسه‪ .‬شاید آنا بوشون نکرده‪.‬‬ ‫لَمب‬

‫‪71‬‬
‫مِرداک من دلم نمیخواد زنم شورتهای تو قوطیهای فلزی رو بو کنه‪ .‬چرا میخوای مردم رو مجبور کنی‬
‫شورتهای تو قوطیهای فلزی رو بو کنن؟‬
‫چون «هفتهی شورت» بود! ای گُه بگیرن‪[ ...‬لبخند میزند] اوضاع اینشکلی عوض میشه‪ ،‬اِه‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک فعالً که هیچچی عوض نشده‪ ،‬اگه میفروشه بکن این کار رو‪ ،‬ولی معنیش این نیست که من همیشه باید از‬
‫اون چیزی که میفروشه خوشم بیاد‪.‬‬
‫قضیه مناَم که باید از میرِر بزنم جلو روپِرت‪ .‬پس بذار این کار رو بکنم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مکث‪ .‬لَمب لیوانش را روی میز میگذارد و پا میشود برود‪.‬‬
‫مِرداک فقط باهوش بمون‪ ،‬باشه؟‬

‫فرَنک نشسته پشتِ ماشینتحریر و حینِ نوشتن حرف هم میزند‪ ،‬شبیهِ «گزارشگرهای ورزشی»‪.‬‬
‫و حاال میرسیم به نتایجی که ما اغلب در این صفحات منتشر نمیکنیم اما برای خودِ من بسیار مهم است ــ‬ ‫فرَنک‬
‫روزنامهی سان که با سرعتِ تمام در جدولِ لیگ صعود کرده ــ‬
‫احتماالً تحقیقِ تصویریِ مبتنی بر نمودارهایی میبینیم با خطوطی که باال و پایین میروند و هرکدام نشانهی ارقامِ مختلفِ‬
‫مرتبط با یکی از روزنامههایند؛ نمودارِ مربوط به سان نشان میدهد خوانندههایش دائم زیاد و زیادتر شده (در پسزمینه‬
‫هم تعدادی از صفحهیکهای تکاندهندهی روزنامه را میبینیم‪ ،‬از جمله صفحهای را که تیترش هست «روزِ سگهای‬
‫وحشی» و عکسی از سگی هار دارد که دهانش کف کرده)‪...‬‬
‫ــ و از رقمِ یکونیممیلیون خواننده فراتر رفته‪ ،‬صفیرکشان دارد میرود تا از گاردیَن هم پیشی بگیرد‪ ،‬و نگاه‬
‫کنید به این تصویر‪ ،‬دارد بیرونِ محدودهی ارقامِ این نمودار از تلگراف سبقت میگیرد و بدینترتیب همهی‬
‫روزنامههای بهقولِ خودمان «کممحبوبیت» را پشتسر میگذارد و حاال دارد نزدیک میشود به مِیل! آیا از‬
‫مِیل هم خواهد گذشت؟ بله! کار تمام شد ــ‬
‫موسیقیای که هر آن سرعتِ بیشتری میگیرد‪ ،‬همزمان ــ‬

‫برایان نشسته به تماشای بازیگرِ جوانی‪ ،‬کریستوفِر تیموتی‪ ،‬که دارد پای میکروفن متنی را برای همراه شدن با تصویر‬
‫میخواند و بیاندازه هم خوب میخواند؛ لَمب داخل میشود و گوش میکند‪.‬‬
‫کریستوفِر یک زنِ ریزجُثهی زیبا برِ خیابانتان؟ حقیقت آنکه او یکی از این شکارچیهاست‪ .‬سان این هفته نگاهی‬
‫میاندازد به جمعی تازه از زنان که دیگر منتظر نمیمانند تا انتخاب شوند‪ .‬این زنان‪ ،‬جوان و پیر‪ ،‬مجرد و‬

‫‪72‬‬
‫متأهل‪ ،‬همگی به شکارِ مردانی میروند که میخواهند و آنها را به دام میاندازند و به چنگ میآورند‪ .‬در‬
‫سان با این شکارچیان آشنا شوید‪.‬‬
‫بیاموزید چهگونه باید با معشوقهی یواشکیتان حرف بزنید و آنچه را که میخواهد به او بدهید‪ .‬در سان این‬
‫هفته هفتهی معشوقهی یواشکی است‪.‬‬
‫و بگذارید رانندههای کامیون راهشان را بروند! بفهمید در دنیای رانندههای کامیون چهخبر است‪ .‬رازِ‬
‫اشارههایی را که در برخورد با همدیگر دارند کشف کنید‪ ،‬زبانِ روزمرهشان را یاد بگیرید‪ ،‬و با آنها آشنا‬
‫شوید‪ .‬در گزارشِ «بتاز راننده‪ ،‬بتاز»‪.‬‬
‫همهی اینها این هفته در مجلهی پنجپنیایِ خودتان سان‪.‬‬
‫[نگاه میکند] چهطور بود؟‬
‫هنوز یهکم زیاده‪ ،‬زمانِ آگهیمون سی ثانیهس و این شد چهلویک‪ ،‬احتماالً مجبور شیم یه چیزهایی رو‬ ‫برایان‬
‫حذف کنیم‪.‬‬
‫حذف نمیخواد‪ ،‬یه کاری کن تُندتر بگه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کریستوفِر الزمه هِی آخرِ هر خط بگم «در سان»؟ میشه فقط یه دفعه بگم آخرِ کلِ متن‪.‬‬
‫نه‪ ،‬این مهمترین تیکهی آگهیه ــ اسمت چیه تو؟‬ ‫لَمب‬
‫کریستوفِر کریستوفِر آقا‪ ،‬کریستوفِر تیموتی‪ .‬بازیگرم‪.‬‬
‫آره‪ ،‬خب‪ ،‬حینِ خوندنِ متن بازیگر نباش‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کریستوفِر بازیگر نباشم؟ من مالِ تئاترِ اُلدویکاَم ها‪.‬‬
‫یه‪ ،‬یه یارویی باش که نشسته تو بار‪ ،‬یه رانندهتاکسیای که چراغها و چندتا دختر رو دیده پارک کرده اومده‬ ‫لَمب‬
‫تو ــ میدونی ــ دریده باش‪« .‬پیشتپیشت‪ ،‬جونجون‪ ،‬عزیزدلم»‪.‬‬
‫کریستوفر هان‪ ،‬گرفتم‪ ،‬از همون آدمهای «اگه اشکالی نداره من فالن کار رو بکنم»‪.‬‬
‫دقیقاً ــ [خیلی آرام به برایان] جدی هیچ بازیگری نمیتونستی پیدا کنی که واقعاً و اصالتاً مالِ طبقهی کارگر‬ ‫لَمب‬
‫باشه؟‬
‫این آدم شگفتزدهت میکنه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫خیلهخب‪ ،‬دوباره بگو‪ ،‬زیرِ سی ثانیه و بلندتر‪ ،‬مردم رو از خواب بپرون‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کریستوفر دوباره میخوانَد‪ ،‬با سرعتِ بیشتر‪ ،‬تا نیمهی متن را میخواند و بد ــ‬
‫نه‪ ،‬اینجوری قرار نیست برسه به سی ثانیه‪ ،‬دوباره بخون‪ ،‬نفس نکِش‪.‬‬
‫کریستوفِر نفس نکِشم؟ بازیگری کالً یعنی نفس‪.‬‬
‫‪73‬‬
‫گفتم که بازیگر نباش‪ ،‬ضمناً باز هم بلندتر‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مطمئنی رئیس؟ معروفه که آگهی باید آرامشبخش و آروم باشه ــ‬ ‫برایان‬
‫آره‪ ،‬خب ما که هویسِ کوفتی نیستیم آرد و نون بفروشیم که‪ ،‬چیزی که ما داریم میفروشیم‪ ...‬نمیدونم‬ ‫لَمب‬
‫چیه‪ ،‬ولی سریع‪ .‬سریع‪.‬‬
‫کریستوفِر دوباه متن را میخواند‪ ،‬پُرسرعت‪ ،‬خواندنش گیرا و اثرگذار است‪ ،‬و ــ‬
‫لَمب‪ /‬برایان آره!‬
‫آفرین پسر‪ ،‬این میره تو ذهنِ آدمها میمونه‪ ،‬نه؟ [برگهای به کریستوفِر میدهد] حاال این جملهی تازه رو هم‬ ‫لَمب‬
‫بچپون اولِ متن‪.‬‬
‫کریستوفِر چی؟!‬
‫یه جملهی تبلیغیِ دیگه که میخوایم اضافه شه به آگهی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کریستوفِر ولی‪...‬؟‬
‫[به برایان] اگه نفس کِشید اخراجش کن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب میرود بیرون‪ .‬کریستوفر قدری وحشتزده برایان را نگاه میکند؛ برایان شانه باال میاندازد‪.‬‬
‫میخوای باهاش مخالفت کنی؟ اون زخمه رو دیدی؟ میگن ایستاِند بوده پیشِ دوقلوهای کِرِی که‬ ‫برایان‬
‫جانیهای معروفاَن دیگه‪ .‬برا یه گزارشی یه اطالعاتِ کثافتی میخواسته‪ .‬دوقلوها آدمهاشون رو میندازن به‬
‫جونش و با لولهی سربی میزنن تو پیشونیش‪ ،‬این میافته‪ ،‬پا میشه‪ ،‬خون رو از صورتش پاک میکنه بعد‬
‫دوباره سؤالش رو میپرسه‪ .‬چهار دفعه همین قضیه از نو تکرار میشه و آخرش باالخره اطالعات رو بهش‬
‫دادن‪.‬‬
‫کریستوفر نمیداند چی بگوید‪ .‬برایان اشاره میکند که دوباره دارد ضبط میکند و اینکه ــ شروع کن‪.‬‬
‫کریستوفِر «این هفته شما برای ما نقدِ برنامههای تلویزیون را بنویسید و برندهی سفر به نیویورک شوید‪ .‬فقط در سان‪.‬‬
‫یک زنِ ریزجُثهی زیبا برِ خیابانتان؟ حقیقت آنکه او ــ»‬

‫در ساختمانِ روزنامهی میرِر‪ .‬جشنِ انتشارِ اولین شماره با حضورِ همهی کارکنانِ میرِر‪.‬‬
‫دستِ کادلیپ یک مجلهی تمامرنگیِ تازه است‪.‬‬
‫کادلیپ ممکنه ما یکی از قدیمیترین روزنامههای اینجا باشیم‪ .‬ولی معنیش این نیست که از پسِ نوآوری برنمیآیم‪.‬‬
‫کانونِ بینالمللیِ مطبوعات اسمِ این رو گذاشته نوآوریِ قرن در زمینهی نشر‪ .‬تمامرنگی‪ ،‬انقالبی در‬

‫‪74‬‬
‫روزنامهنگاری که شهرت ما رو تداوم میده‪ ،‬یه «مجلهی نیمورقیِ هوشمند و باکیفیت» که ما به درآوردنش‬
‫افتخار میکنیم‪ .‬ممنون! از همهتون‪ .‬همین مسیر رو ادامه بدین‪.‬‬
‫تشویق‪ .‬کادلیپ میرود داخلِ ــ‬
‫دفترِ سردبیرِ میرِر‪.‬‬
‫لی اینجا است و دارد مجله را ورق میزند‪.‬‬
‫بهنظر میآد گرون دراومده‪.‬‬ ‫لی‬
‫کادلیپ کیفیت هزینه داره‪ ،‬ضمناً درآمد هم داره‪ .‬آدمهایی که مخاطبِ این مجلهاَن عاشقش میشن‪ .‬باورشون نمیشه‬
‫مجانیه‪.‬‬
‫من هم باورم نمیشه مجانیه‪ .‬نباید آگهی بریم؟ تو تلویزیون؟‬ ‫لی‬
‫کادلیپ ‪ ...‬هان‪ ،‬متوجهاَم‪ ،‬عینِ کاری که اونها کردن؟ نه‪ ،‬ممنون ــ‬
‫هیو‪ ،‬شاید فقط ــ‬ ‫لی‬
‫کادلیپ دلم نمیخواد بهش فکر کنم‪ ،‬اون آگهی رو که میشنوم از گوشهام خون میآد‪ .‬عینِ روزنامهشون که‬
‫وقتی میخونیش از چشمهات خون میآد‪ ،‬خون و خونریزی راه انداخته تو این مملکتِ کوفتی‪ .‬نه‪ .‬فکر‬
‫میکنیم واکنشِ اونها چیه؟‬
‫واکنشِ اونها؟ من فکر میکردم این واکنشِ ماس به واکنشِ اونها‪ ،‬تو فکری میکنی اونها باز هم واکنش‬ ‫لی‬
‫بدن؟‬
‫کادلیپ پس چیکار میکنن اون «چشمها و گوشها»ی ما اونجا؟‬
‫‪ ...‬کارمون داره یهذره ــ سختتر میشه‪ .‬بعضیهاشون‪ ...‬خب انگاری خیلیهاشون‪« ...‬برگشتهن»‪ .‬بهنظرم‬ ‫لی‬
‫میآد کمکم دارن «اعتقاد» پیدا میکنن به کارشون اونجا‪ .‬هاه‪ .‬باورت میشه؟ [دور از چشمِ کادلیپ] خودِ‬
‫من هم اعتقاد دارم‪.‬‬

‫استودیوی عکاسی‪ .‬بیوِرلی و جویس همراهِ مدلها‪ ،‬استفانی لباسِ قرمزرنگِ تحریککنندهای به تن و پرچمِ قرمزی به‬
‫دست دارد‪ ،‬کریسی لباسِ آبی و مشعل‪ .‬برنارد دارد همهشان را هدایت میکند‪.‬‬
‫خب‪ ،‬بیوِرلی همهتون رو میبره خیابونِ دهم ــ دیگه باید فرز باشین‪ ،‬وگرنه احتماالً پلیسها تُندی مجبورت‬ ‫برنارد‬
‫میکنن بزنین به چاک‪.‬‬
‫مشکلی نیست‪ ،‬من تمرین دارم‪ .‬این روزها دیگه خیلی وقتی نمیبَره چیزی رو که میخوام عکاسی کنم‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬

‫‪75‬‬
‫من اگه بودم این حرف رو نگه میداشتم تو دلم جای دیگه نمیگفتم عزیزم‪[ .‬همچنان که بیوِرلی دارد‬ ‫جویس‬
‫میرود] اون لیبراله کو؟‬
‫دستشویی‪ ،‬میگه نارنجی قشنگ نیست‪ ،‬داره از نو پودر میزنه صورتش رو‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫اِه‪ ،‬ما که قرار نیست دستگیر شیم‪ ،‬هست؟‬ ‫کریسی‬
‫نه‪ ،‬ریختتون فقط یهذره «بیحیا»ئه‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫نظرِ شما چیه خانمِ هاپکِرک؟ در موردِ این کار؟ در حدِ عرفِ جامعهس از همهنظر؟‬ ‫استفانی‬
‫‪ ...‬نظرِ من اینه که الزاماً بد نیست زنهای جوون وقتی دارن یه فعالیتِ سیاسیِ مهمِ باحال میکنن خیالشون‬ ‫جویس‬
‫راحت و حواسشون به درست انجام دادنِ اون کار باشه خانمِ ران‪ .‬تا وقتی کاره هوشمندانهس روالِ درست‬
‫اینه‪.‬‬
‫هاه‪ ،‬خیلی هم کارِ سیاسیِ هوشمندانهایه‪ ،‬تهیهی تصاویرِ مناسب برا بیانیههای انتخاباتیِ مختلفه دیگه‪[ .‬با اشاره‬ ‫برنارد‬
‫به استفانی] حزبِ کارگر‪[ .‬با اشاره به کریسی] حزب ِ محافظهکار و ــ حزبِ لیبرالمون کجاس؟‬
‫جِس! ما داریم میریم ها!‬ ‫جویس‬
‫تصاویر همهچیز رو دربارهی تأثیری که شما میخواین رو‪ ،‬اِه‪ ،‬خوانندههای مَردمون «بذارین» میگن‪ .‬کارگرِ‬ ‫برنارد‬
‫شهوتی‪ ،‬تو میخوای کاری کنی کارگرها‪« ...‬بلند» شن‪ .‬محافظهکارِ نانجیب امیدش به «توسعهی مداومِ بازار»ه‬
‫و لیبرالِ لوند هم میخواد به خوانندههامون تضمین بده که هدفش «باال بردنِ» اونهاس‪.‬‬
‫خب‪ ،‬نمیگم «بهاندازهی اسکار وایلد هوشمندانه»س‪ ،‬ولی «بهاندازهی لَری لَمب هوشمندانه»س‪.‬‬
‫فکرِ اونه؟ خودِ اون شخصاً خواسته ما این کار رو بکنیم؟‬ ‫استفانی‬
‫آره‪ ،‬برین سوارِ وَن شین‪ ،‬دیره‪ ،‬تیکتاک‪.‬‬ ‫جویس‬
‫[دارد میرود] اونوقت روزنامههای دیگه قراره چیکار کنن؟‬ ‫استفانی‬
‫هاه‪ ،‬احتماالً فقط متنِ خودِ بیانیهها رو کلمه به کلمه چاپ میکنن دیگه؟‬ ‫برنارد‬
‫جویس و کریسی دارند میروند‪ ،‬استفانی یک آن برمیگردد با برنارد پچپچی میکند‪.‬‬
‫باز خوبه من کارگرم‪ .‬غیرِ این بود مامانم میکُشت من رو‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫هاه‪ ،‬چپیهای جوونِ معصوم‪ .‬پیش میآد دیگه‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫چپی‪ ،‬من دیگه عمالً کمونیستاَم‪ .‬حاال که حرفش شد‪ ،‬تو قائممقامِ سردبیری دیگه‪ ،‬آره؟ چهطوره که‬ ‫استفانی‬
‫بیوِرلی و بقیهی عکاسها ساعتی ده پوند میگیرن‪ ،‬حاال چه کاره یه ساعت طول بکِشه چه بیست دقیقه چه‬

‫‪76‬‬
‫پنج دقیقه‪ ،‬ولی ما فقط اگه کارمون یه ساعتِ کامل طول بکِشه اسکناسِ دهپوندیمون رو میگیریم‪ ،‬وگرنه‬
‫به نسبتِ زمان از پولمون کم میشه؟‬
‫تو یه اتحادیهای جا کن خودت رو و آدمش شو عشقم‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫تو قرنِ بیستم جا کن خودت رو و آدمش شو رفیق‪[ .‬مکث] من فقط دارم میگم‪ ...‬من ستونِ یادداشتهای‬ ‫استفانی‬
‫سردبیرِ آقای لَمب رو میخونم‪ .‬اگه اون جدیجدی طرفدارِ جوونها و زنهاس‪ ،‬خب‪ ...‬باید این رو اول تو‬
‫روزنامهی خودش ثابت کنه‪.‬‬
‫‪ ...‬ببینم چیکار میتونم بکنم‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫هر دو راه میافتند میروند‪.‬‬
‫پشتسرشان ــ صفحهیکِ روزنامهی میرِر ویژهی انتخاباتِ سالِ ‪ ،9191‬طبقِ معمول در طرفداری از حزبِ کارگر‪.‬‬
‫تیترِ سان‪ ،‬صبحِ روزِ بعدِ رأیگیری‪« :‬آفرین تِد هیث‪ .‬بریتانیاییها دوست دارند ببینند یک غریبه هجوم میآورَد تا از آدمِ‬
‫محبوبشان جلو بزند!»‬

‫دفترِ سردبیر‪.‬‬
‫برایان و رِی میلز یکی از کارگرهای چاپخانه را کَتبسته و با زور میآورند توی دفتر ــ جوانک را مینشانند روی‬
‫صندلی و رِی با شلنگ میکوبد روی میز؛ کارگر میترسد‪ .‬لَمب آهسته قدم میزند‪.‬‬
‫چهقدر بهت پول میدن؟‬ ‫لَمب‬
‫نمیدونم منظورتون چیه‪ .‬کسی به من پول نمیده ــ شما به من پول میدین!‬ ‫کارگر‬
‫تو یه جاسوسِ دوجانبهای که برا میرِر کار میکنی ــ [شلنگ را میکوبد روی میز] حرف بزن کوفتی!‬ ‫رِی‬
‫وای‪ ،‬خواهش میکنم!‬ ‫کارگر‬
‫سَم؟ اسمت سَمئه دیگه‪ ،‬آره‪...‬؟‬ ‫لَمب‬
‫کارگر با سر تأیید میکند‪.‬‬
‫ما یه مشکلِ کوچیکی داریم‪ ،‬یه محموله از یه کتابِ خیلی پُرطرفداری که ما داریم بینِ خوانندههامون توزیع‬
‫میکنیم و اسمش زنِ پُرهوسئه‪ .‬حاال به هر دلیلی به یه مقامهایی که ما میدونیم بهنظرشون مطالبِ این کتاب‬
‫برای آدمهای معصوم و طفیلی و بینوای جامعه نامناسبه‪ ،‬اطالعاتِ محرمانه رسیده که بارِ این کتابِ ما داره‬
‫میرسه به فرودگاهِ هیترو و اونها هم کلِ محموله رو توقیف کردهن‪ .‬ما میخوایم بدونیم کی بهشون گفته‪،‬‬
‫بلکه بشه محمولهی بعدی رو راحت و بیسروصدا رد کنیم بیاریم تو‪ ،‬خب؟‬
‫اونوقت شما حدس میزنین کارِ من بوده ــ؟‬ ‫کارگر‬
‫‪77‬‬
‫من فکر میکنم یه تعدادی از کثافتهایی که کادلیپ پس انداخته ــ آره‪ ،‬پسانداختههای کادلیپ‪ ،‬خوشم‬ ‫لَمب‬
‫اومد از این ها ــ و میرِر هنوز هم بهشون پول میده مدام سعی کردهن هرجا و هروقت ممکن بوده ما رو زمین‬
‫بزنن‪.‬‬
‫‪ ...‬مامانم بهم گفت‪ .‬گفت خوبه که یه آدم رو دو نفر بخوان‪ ،‬نشون میده آدمِ بلدِکاریه‪ .‬من هم آقای‬ ‫کارگر‬
‫کادلیپ و کارهایی رو که برام کرده دوست دارم‪[ .‬دیگر برایش مهم نیست] من اون آدم رو دوست‬
‫دارم!‬
‫ببَرش بیرون‪ ،‬تو اخراجی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫رِی کارگر را بلند میکند و روانهاش میکند طرفِ بخشِ اصلیِ تحریریه‪.‬‬
‫بجنب‪ ،‬وقتِ خدحافظی کردنته‪ ،‬خداحافظیِ سنتیِ مخصوصِ همچین آدمهایی ــ همه میآین؟‬ ‫رِی‬
‫[حاال راه میافتد پشتسرِ رِی میرود] نه‪ ،‬بزنبزن راه نندازین‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫وا‪ ،‬رئیس‪ ،‬همینطوری بذاریم بره ــ‬ ‫برایان‬
‫[خطاب به آدمهایی که توی تحریریه جمع شدهاند] این جوون تو اینجا کارش تمومه‪ ،‬تو این خیابون هم ــ‬ ‫رِی‬
‫[داخلِ بخشِ اصلیِ تحریریه میشود] بزنبزن راه نمیندازین‪ ،‬برا این یه مورد راه نمیندازین!‬ ‫لَمب‬
‫رئیس ــ‬ ‫برایان‬
‫رئیس‪ ،‬باید بزنیمش‪ ،‬سنته‪.‬‬ ‫رِی‬
‫این آدم خائنه! خرابکاره‪ .‬باید عبرت بشه برا بقیه‪ ،‬آره‪ ،‬ولی بذارین حرف دربارهش بپیچه ــ‬ ‫لَمب‬
‫آقای لَمب! مهم نیست این آدم چیکار ممکنه کرده باشه یا نکرده باشه ــ‬ ‫رِی‬
‫جدی میگم! بزنبزن نه‪ ،‬میخوام دستهاتون رو بگیرین باال! باال نگه دارین تو هوا! از هر کسی حتا یه دونه‬ ‫لَمب‬
‫مشت یا ضربه ببینم یا صدایی بشنوم قسم میخورم خودش رو هم راهی میکنم با این بره بیرون‪ .‬این بچه تو‬
‫سکوت از اینجا میره‪ ،‬خب؟ همه‪ ،‬دستها باال!‬
‫توی تحریریه بقیه دستهایشان را میبَرند باال‪ ،‬رِی و برایان نگاههایی ردوبدل میکنند؛ همزمان کارگر دوروبَر را نگاه‬
‫میاندازد‪ ،‬نزدیک است بزند زیرِ گریه‪ ،‬و در سکوت فلنگ را میبندد میزند بیرون‪...‬‬
‫بعدِ لحظهای‪...‬‬
‫خیلهخب‪ ،‬برگردین سرِ کارهاتون‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب برمیگردد توی دفترِ شخصیاش و خودش را مشغولِ کاری میکند؛ برایان پشتسرش میآید تو‪.‬‬
‫لَری‪ ،‬آخه چی ــ‬ ‫برایان‬

‫‪78‬‬
‫چی؟‬ ‫لَمب‬
‫آدمهای تحریریه دشمنِ ما نیستن ها‪ ،‬باید آدمها رو طرفِ خودمون نگه داریم‪ ،‬الزمه‪ /‬که ــ‬ ‫برایان‬
‫اونها رو طرفِ خودمون نگه داریم‪ ،‬آره‪ ،‬نه اینکه عینِ کوفت یه آدمی رو مسخره کنیم‪ ،‬کارِ ما اینجا این‬ ‫لَمب‬
‫نیست که آدمها رو دوستِ خودمون کنیم برایان‪.‬‬
‫خب‪ ،‬اگه اینطوریه که به این یه هدفمون قطعاً رسیدهیم‪.‬‬ ‫برایان‬
‫برایان میرود‪ .‬لَمب تنها است‪.‬‬
‫بطریای درمیآورَد و برای خودش نوشیدنیای میریزد‪ .‬مینشیند ــ روی صندلیِ سردبیریِ خودش‪.‬‬
‫دست میکِشد روی صندلی‪ ،‬جوری که انگار صندلی هنوز برایش راحت نیست‪ .‬همزمان ــ‬
‫توی دفترِ سردبیرِ میرِر‪.‬‬
‫هیو کادلیپ با نوشیدنیِ خودش نشسته و دارد به قطعهای از شوبرت گوش میدهد‪« .‬اَوِ ماریا» یا قطعهای مشابهش‪.‬‬
‫لَمب حضورِ کادلیپ را حس میکند‪ ،‬صندلی را میچرخاند و نگاه میکند به سمتی که کادلیپ هست‪...‬‬
‫کادلیپ چشمهایش را باز میکند‪ .‬صندلیِ خودش را آرام میگرداند تا با لَمب روبهرو شود‪ .‬کموبیش جوریاَند که انگار‬
‫دارند همدیگر را از دو طرفِ شکافِ خیابانی که بینشان است تماشا میکنند‪.‬‬
‫لَمب برمیگردد سرِ کار ــ دارد مجموعهای از نمونهعکسهای مدلها را نگاه میکند‪.‬‬
‫فلَش‪ ،‬فلَش‪ ،‬فلَش ــ‬
‫همزمان استفانی ران ظاهر میشود ــ جلوی دوربین حالتهای مختلفی به خودش میگیرد تا ازش عکس بگیرند و‬
‫همزمان لَمب هم یکی بعدِ دیگری نسخهی کاغذیِ همان عکسها را که دستِ خودش است نگاه میکند‪.‬‬
‫ناگهان ــ‬
‫جای استفانی را مورییِل مککِی میگیرد‪.‬‬
‫لَمب خشکش میزند‪ .‬کنجکاو این یک عکس را میآورَد باال جلوی صورتش‪.‬‬
‫باالی صحنه ما احتماالً عکسی حقیقی از مورییِل مککِیِ واقعی میبینیم که رو به دوربین لبخند زده‪.‬‬
‫بعد ناگهان ــ‬
‫از دلِ تاریکی مورییِل مککِی را میگیرند و همانطور که دارد جیغ میزند میکِشندش درونِ سیاهی‪.‬‬
‫لَمب پا میشود‪ ،‬عقبعقب میرود‪.‬‬
‫تلفن شروع میکند به زنگ خوردن‪ .‬لَمب زُل زده بهش‪ .‬بعد میپریم به ــ‬

‫دفترِ سردبیر‪ ،‬صبح‪.‬‬

‫‪79‬‬
‫سِر اَلیک آنجا است‪ .‬نشسته‪ ،‬کُتش را دورِ تنش پیچیده و دارد میلرزد‪ .‬کیفدستیِ زنانهای روی پایش است‪.‬‬
‫چی شد اَلیک؟‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک منطقی نیست‪ ،‬اصالً منطقی نیست لَری ــ‬
‫خیلهخب‪ ،‬اشکالی نداره‪ ،‬نفس بکِش‪ ،‬یه نفس بکِش‪ ،‬بیا ــ [مشروبی تعارفِ سِر اَلیک میکند] فقط نکتههای‬ ‫لَمب‬
‫اصلی رو بهم بگو‪ ،‬چهکسی‪ ،‬چه چیزی رو‪ ،‬چهزمانی‪ ،‬چهجایی ــ تو کجا بودی؟‬
‫سِر اَلیک خونه‪ ،‬رسیدم خونه‪.‬‬
‫کِی؟‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک همون وقتِ معمولِ همیشه‪ ،‬نمیدونم‪ ،‬یهکم اینور اونور‪.‬‬
‫برایان باعجله میآِد تو‪ ،‬پشتسرش چسبیده به او برنارد‪.‬‬
‫رئیس؟‬ ‫برایان‬
‫لَمب دستش را میگیرد باال ــ که یعنی یک لحظه صبر کنید؛ سِر اَلیک ادامه میدهد‪.‬‬
‫سِر اَلیک حدودهای هفت و چهل و پنج؟ این چیزه به در نبود‪ ،‬چیه اسمش‪ ،‬روی ــ‬
‫چی؟ کُلون؟‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک نه‪ ،‬اون‪ ...‬میندازیش دو طرفِ در و ــ‬
‫زنجیر‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک سیمِ تلفن رو هم از پریزِ رو‪ ،‬رو دیوار کَنده بودن و کیفش هم با کلِ چیزمیزهای توش پخش بود کفِ‬
‫آشپزخونه‪ ،‬نگاه کن ــ‬
‫جعبهپودری زنانه را باال میگیرد‪.‬‬
‫نورِ فلَش ــ‬
‫تصویری از پردهی یکم‪ ،‬مورییِل مککِی توی همین دفتر که دارد صورتش را پودر میزند‪ .‬مورییِل رو میکند به‬
‫لَمب و لبخندی میزند‪ .‬بعد از دید میرود‪.‬‬
‫ولی کی؟ کی ممکن بوده بخواد ــ کسی هست که امکان داشته باشه ــ‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک مورییِل؟ نه‪ ،‬اصالً آدم چهطور میتونه حتا‪ ...‬مگه اینکه قصدشون‪ ،‬قصدشون من باشم‪ ،‬اونها‪ ...‬بهخاطرِ‬
‫کاری که ما داریم‪[ ...‬لَمب را نگاه میکند] کاری که تو داری اینجا میکنی‪ ،‬ولی چرا مورییِل؟!‬
‫جویس سرمیرسد و کُتش را درمیآورَد ــ بهنظر میرسد همه تازه خبردار شدهاند‪.‬‬
‫مورییِل؟ اون‪...‬‬ ‫جویس‬

‫‪81‬‬
‫سِر اَلیک وای‪ ،‬جویس ــ‬
‫سِر اَلیک و جویس همدیگر را بغل میکنند‪ .‬فرَنک و بیوِرلی هم سرمیرسند؛ از دیدنِ این صحنه گیج شدهاند‪.‬‬
‫درست میشه‪ .‬مورییِل آدمِ قویایه و حتماً هم یه دلیلِ منطقیای داره که ــ یه چیزی هست‪.‬‬ ‫جویس‬
‫پلیس چی گفت اَلیک؟‬ ‫برایان‬
‫سِر اَلیک گفتن فقط صبر کن‪ ،‬میگن ــ [به لَمب] بهم گفتن با تو حرف نزنم‪ .‬گفتن مطمئن شم چیزی چاپ نمیکنیم‬
‫دربارهی ــ‬
‫ویمبِلدون دیگه‪ ،‬آره؟ من مسئولتحقیقاتِ اونجا رو میشناسم‪ ،‬بذار بگیرمش ــ [گوشی را برمیدارد‪].‬‬ ‫برایان‬
‫سِر اَلیک ولی ما باید یه چیزی چاپ کنیم لَری‪ ،‬االن چندتاییم‪ ،‬ما االن‪[ ...‬به وضعی نامتعادل میرود سمتِ نمودارِ‬
‫فروشِ دفترِ لَمب] یهمیلیون و هفتصدهزارتا آدم؟! یه کسی باید یه خبری داشته باشه دیگه ــ‬
‫لَری‪ ،‬اگه پلیس میگه که ــ‬ ‫جویس‬
‫[پای تلفن] مسئولِ تحقیقات اسمیت لطفاً؛ برایان مککانِل‪.‬‬ ‫برایان‬
‫سِر اَلیک فقط عکسش و شمارهی پلیس‪ .‬و شمارهی اینجا! اونهمه تلفن‪ ،‬آدمها میتونن تلفن کنن یه اطالعاتی بدن‬
‫دیگه‪ .‬همین لَری‪[ .‬به ساعتش نگاه میاندازد] من باید برگردم خونه که اگه کسی زنگ زد یا مورییِل اومد‬
‫خونه ــ‬
‫بری‪ ،‬مراقبِ اَلیک باش و با پلیسهایی که سرِ صحنهاَن صحبت کن‪ ،‬فقط ببین کاری هست که ما بتونیم‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫نمیدونم‪...‬‬
‫سِر اَلیک میرود‪ ،‬پشتسرش برایان‪ .‬بعدِ لحظهای‪...‬‬
‫برنارد‪ ،‬صفحهیکِ فردا رو خالی کن‪.‬‬
‫باید ما‪...‬؟‬ ‫برنارد‬
‫چی؟‬ ‫لَمب‬
‫هماهنگ کنیم با‪ ...‬آقای مِرداک کجاس؟‬ ‫برنارد‬
‫چند روز رفته استرالیا‪ ،‬با آنا‪ ،‬من هم الزم نیست چیزی رو هماهنگ کنم‪ ،‬خالیش کن‪ .‬بقیهتون هر کاری‬ ‫لَمب‬
‫دارین میکنین بذارین کنار‪ ،‬بچسبین به این قضیه‪.‬‬
‫باشه رئیس‪ .‬اگه چیزی که میخوای اینه که باشه‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫همه میروند‪ .‬لَمب گوشی را برمیدارد و شماره میگیرد‪...‬‬
‫صدای مِرداک را از بلندگو میشنویم‪...‬‬

‫‪81‬‬
‫مِرداک [فقط صدا] بله؟‬
‫لَمباَم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک میآید توی دفتر‪ ،‬انگار االن گفتوگویشان رودررو است‪ .‬جفتشان راه میروند و سیگار میکِشند‪.‬‬
‫مِرداک خودش چهطوره؟‬
‫آره‪ ،‬خودش ــ میدونی دیگه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫ما باید بدونیم چهطور باید »گزارش» کنیم‪ .‬این ماجرا رو‪.‬‬
‫مِرداک گزارش کنینش؟‬
‫آره‪ ،‬ما روزنامهایم و این هم خبره‪ .‬خودِ اَلیک خواست این کار رو بکنیم‪ ،‬نه که من سرِخود تصمیم ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک هر ــ ‪ ...‬هرطور خودت فکر میکنی بهتره‪ .‬باید پرواز بگیرم بیام لندن‪.‬‬
‫نمیخواد‪ ،‬ما خودمون سواریم رو این قضیه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک قضیهی اَلیکئه‪.‬‬
‫حالش خوبه‪ ،‬اون هم ــ اینجا برا همه عینِ یه عضوی از خونوادهس‪ ،‬اون ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک آره‪ ،‬خب‪ ،‬برا من واقعاً یه عضوی از خونوادهس‪.‬فردا کارهام رو اینجا تموم میکنم‪[ .‬سیگارش را پرت‬
‫میکند] عجیبه این ماجرا‪ .‬معنیش چیه؟‬
‫هیچ معنیای نداره‪ ،‬اتفاقیه که افتاده‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب میرود داخلِ ــ‬

‫تحریریه ــ تعدادی از دبیرها جمع شدهاند دورِ میزِ برنارد تا ترکیب و آرایشِ صفحه را دربیاورند‪.‬‬
‫عکسِ اصلیمون از مورییِلئه اینجا‪ ،‬بیست در پونزده ــ‬ ‫برنارد‬
‫بزرگتر‪ ،‬بیستوپنج در بیست ــ‬ ‫لَمب‬
‫تیتر‪ ،‬پهناش بهاندازهی خودِ سرصفحه‪« :‬معمای مورییِل مککِیِ گمشده»‪.‬‬ ‫رِی‬
‫[با مدادی] هیشکی نمیدونه «مورییِل مککِی» کیه‪ ،‬باید این داستان رو جوری شروع کنیم انگار همهی‬ ‫لَمب‬
‫شخصیتهاش جدیدن‪ ،‬زود باشیم دیگه ــ «زنِ مشاورِ ارشدِ روزنامه»‪.‬‬
‫فکر نمیکردم حتماً بخوایم ‪ ،‬میدونی‪ ،‬این ماجرا رو جوری نشون بدیم که یعنی دربارهی خودمونه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫این ماجرا دربارهی خودمونه‪ .‬اتفاقیه که برا یکی از خودمون افتاده‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اطالعات دربارهی خطِ تلفن رو بزرگ چاپ کن‪ ،‬با فونتِ ‪ 911‬و بذارش اونجا وسط‪ ،‬ممنون‪.‬‬

‫‪82‬‬
‫لَمب واردِ دفترش میشود‪ ،‬پشتسرش برایان میرود تو‪.‬‬
‫چی گفتن پلیسها؟‬
‫‪ ...‬قضیه آدمرباییه لَری‪ .‬زنگ زدن‪ .‬دیشب‪[ ...‬از روی دفترچهاش] اِه‪ ،‬گفتن «به آقای مککِی بگین‪ ...‬که‬ ‫برایان‬
‫زنش پیشِ ماس‪ .‬ما سعی کردیم زنِ آقای مِرداک رو بگیریم‪ .‬ولی نتونستیم بگیریمش‪ .‬این شد که زنِ تو رو‬
‫گرفتیم‪ .‬یهمیلیون میخوایم‪ ،‬تا چهارشنبهشب‪ .‬وگرنه میکُشیمش‪».‬‬
‫مکث‪ .‬لَمب شروع میکند به یادداشت کردنِ چیزهایی ــ هیچ لحظهای نیست که بتواند خبرنگار نباشد‪.‬‬
‫دیگه نگفتن که باید چیکار کنه؟ پول رو کجا تحویل بده‪ ،‬چهطوری تحویل بده؟‬ ‫لَمب‬
‫نه‪ ،‬گوش کن‪ ،‬پلیس‪ ...‬هیچ پروندهی آدمرباییای که در ازاش پول بخوان نداشته تو ــ‬ ‫برایان‬
‫کی نداشته‪ ،‬این شعبهی خاص؟‬ ‫لَمب‬
‫هیچ نیروی پلیسی تو بریتانیا‪ .‬تو هشتصد سالِ اخیر‪.‬‬ ‫برایان‬
‫[مدادش را میگذارد روی میز] ‪ ...‬ای کوفـ فـ فـت‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫پس اگه این اتفاق نیفتاده بود برا یکی ازآدمهای ما ــ اونوقت تو جهنم هم هیچ سؤالی ازمون نمیپرسیدن‬
‫که برا جواب دادنش قیافهمون بشه شبیهِ اون عمو مَسته سرِ مهمونیِ کریسمس‪ .‬تو هم‪ ،‬خدایا‪ ،‬تو که بهترین‬
‫خبرنگارِ حوادثِ این خیابونی‪ ،‬انگاری کارنامهی کاریت یه مسیرِ روبهباالی تدریجی داشته تا برسی به این ــ‬
‫نه‪ ،‬پلیس ــ چون این قضیه هیچ سابقهای نداره و هیشکی هم نمیدونه اون آدمرباها قراره چه کارهای‬ ‫برایان‬
‫کوفتیای بکنن‪ ،‬پلیس میگه لطفاً‪ ،‬لطفاً لَری‪ ،‬نیاین وسط دخالت کنین‪.‬‬
‫خب اونها چی میدونن؟ گفتهن نمیدونن آدمرباها قراره چیکار کنن‪ ،‬ممکنه ما ــ قطعاً هرچهقدر آدمهای‬ ‫لَمب‬
‫بیشتری از این قضیه خبردار شن بهتره‪ ،‬عقلِ سلیمِ کوفتی میگه ــ‬
‫[توی دفترچهاش تُندتُند چیزی مینویسد] من‪ ،‬من‪ ،‬من لَری ــ‬ ‫برایان‬
‫برایان‪ .‬ما مردمِ عادیِ بریتانیا رو تبدیل کردهیم به روزنامهنگار‪ ،‬آدمهای عادیای که تبدیل شدهن به مشاورِ‬ ‫لَمب‬
‫مشکالتِ خونوادگیِ خوانندهها و نویسندهی صفحههای شایعاتِ شهر‪ ،‬االن هم همونشکلی میتونیم‬
‫تبدیلشون کنیم به کارآگاههای پلیس‪.‬‬
‫برایان میرود‪.‬‬
‫مِرداک دوباره توی دفتر ظاهر میشود‪ ،‬جوری که انگار پای تلفن است‪.‬‬
‫میبخشی ها‪ ،‬نمیتونی بیای لندن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک چرا نمیتونم؟‬

‫‪83‬‬
‫کسهایی که این کار رو کردن دنبالِ مورییِل نبودن‪ .‬دنبالِ آنا بودن‪ .‬قضیه تویی‪ .‬تو که رفتی سفر ماشینت‬ ‫لَمب‬
‫رو‪ ،‬رولزرویس رو‪ ،‬قرض دادی به اَلیک و اونها هم ماشینه رو تعقیب کردن‪ ...‬اَلیک رو تا خونهش تعقیب‬
‫کردن و رسیدن به خونهی اشتباه و بعد‪...‬‬
‫مِرداک اوهاوه‪...‬‬
‫توصیهی پلیس اینه که ــ دور از مملکت بمون‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک نه‪ ،‬مزخرفه‪ ،‬ای کوفت‪ ،‬هیچجوره راه نداره‪ ،‬بمونم اینورِ دنیا؟! اون هم وقتی این ـ‬
‫اینجا امن نیست ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اون هم وقتی کسی داره این کار رو میکنه؟ با ما! با روزنامهی من؟ نه‪[ ...‬نفسی میکِشد‪ ،‬سیگار میکِشد]‬
‫گُه بگیرن‪ ،‬من حـ ــ من حسم اونقدر وحشتناک و اونقدر مزخرفه که نمیتونم بگم‪.‬‬
‫‪ ...‬میدونم‪ ،‬خوشحالی که تو به تورِ طرف نخوردی‪ .‬طبیعیه‪ .‬هرکی هم جای تو بود همین فکر رو میکرد‪،‬‬ ‫لَمب‬
‫من هم بودم همین فکر رو میکردم‪ .‬اگه جوآن‪...‬‬
‫صدایی نامفهوم از مِرداک‪.‬‬
‫روپِرت‪ ،‬این گندهترین ماجراییه که تا حاال گیر آوردهیم‪ ،‬میخوایم فردا صفحهیک رو باز با همین قضیه‬
‫بریم و بعد هم پنج صفحهی دیگه پشتسرِ هم‪.‬‬
‫مِرداک صفحهیک دربارهی این قضیه؟‬
‫گزارشِ اختصاصی‪ ،‬میخوام بگم‪ ،‬گورِ مرگِ مسیرهای غلطی که رفتهم و جاهایی که عقب موندهم‪ ،‬این‬ ‫لَمب‬
‫قضیه معنیِ خودِ کلمهی «اختصاصی» رو هم عوض میکنه‪.‬‬
‫مِرداک مطمئن نیستم‪ ،‬یه چیزی‪ ...‬نمیدونم‪ ،‬حسم اینه که کارِ درستی نیست‪.‬‬
‫حست اینه که کارِ درستی نیست؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک سرِ این ماجرا‪ ،‬نمیدونم‪.‬‬
‫نمیتونیم ماجرا رو ندید بگیریم که‪ ،‬ماجرا خودِ ماییم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک بله‪ ،‬ولی‪ ...‬آره‪ ،‬ولی ــ‬
‫روزنامهی دوشنبه که تیترش بود «زنِ ناپدیدشده» فروشِ یهمیلیون و هشتصدهزارتا رو رد کرد‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [سیگار میکِشد] اَلیک چهطوره؟‬
‫خودت فکر میکنی چهطوره؟‬ ‫لَمب‬

‫‪84‬‬
‫مِرداک ای خدا‪ ،‬کوفت و کثافت و گند و گُه بگیرن‪ ،‬این قضیه‪ ...‬نقشهی این ماجرا زیادی استادانه و همهچیتموم‬
‫بهنظر نمیآد‪ ،‬اونقدر که انگار یه‪...‬؟‬
‫چی؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک یه امتحانِ کوفتیِ بیرحمانهس؟‬
‫[سیگار میکِشد] تو بودی نمیتونستی از خودت همچین قصهای بسازی بنویسی و اگه یکی از آدمهات هم‬
‫همچین چیزی نوشته بود من که باورش نمیکردم‪.‬‬
‫خب گمونم همینه که همچین قصهی خوبی میکندش دیگه‪ ،‬هان؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ‪ ...‬هیچ کارِ احمقانهای نمیکنی ها‪.‬‬

‫تحریریه‪ ،‬دورِ میزِ طراحیِ صفحهی برنارد‪.‬‬


‫«معمای پنجروزهی خانمِ مورییِل مککِی»‪ ،‬وسطِ صفحه‪.‬‬ ‫برایان‬
‫[میخواند‪ ،‬کموبیش زیرِلب و جاهایی نامفهوم] «پنج روز پیش اَلیک مککِی بعدِ گذراندنِ روزی معمولی‬ ‫لَمب‬
‫در دفترش به خانه رسید و انتظار داشت با خوشامدگوییِ همسرش مواجه شود‪ ،‬اما زن خانه نبود‪[ ».‬چیزهایی‬
‫روی نمونهصفحه مینویسد و بعد پَسَش میدهد به رِی] خدایا‪ ،‬میشه یه کاری کنی بَری یهذره هیجان بهش‬
‫بده‪ ،‬میخونیش انگار گزارشِ یه ماجرایی تو مدرسهس‪ ،‬نه گزارشِ بزرگترین جنایتِ قرن‪.‬‬
‫خواستی ستونِ سمتِ چپ رو نگه دارم دیگه؟‬ ‫برنارد‬
‫آره‪ ،‬اونجا سؤالها رو بپرسیم‪ ،‬پشتسرِ هم‪« ،‬چرا»‪« ،‬چرا»‪« ،‬چرا»‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫بهنظرِ من همیشه اومده که کماهمیتترین سؤاله اینکه ــ‬ ‫برایان‬
‫برا جواب دادن آره‪ ،‬ولی برا پرسیدن نه‪ .‬چرا ــ آدمرباها دقیق نگفتن خواستههاشون چهجوری باید عملی‬ ‫لَمب‬
‫شه؟ چرا ــ این اولین موردِ همچین پروندهای تو این قرنه؟ چرا ــ اونها خونوادهی مککِی رو انتخاب کردن‬
‫که داراییهاشون بهنسبت خیلی هم زیاد نیست؟‬
‫جوابِ اینیکی رو میدونیم‪ ،‬خونوادهی مککِی رو انتخاب نکردن‪.‬‬ ‫برایان‬
‫آره‪ ،‬ما میدونیم‪ ،‬ولی اونها که نمیدونن‪ ،‬میدونن؟‬ ‫لَمب‬
‫«بخشی» از روندِ آمادهسازیِ این صفحه جلوروی ما اتفاق میافتد‪ :‬حروفچین روی دکمههای ماشینتحریرش میکوبد‪،‬‬
‫صفحهساز با پتک میکوبد روی صفحهی فلزی‪ ،‬باالی صحنه ورقِ رزین از میانِ شعلههای آتش بیرون میآید‪.‬‬
‫لَمب واردِ دفترش میشود‪ ،‬مشروبی برمیدارد‪ ،‬و برمیگردد طرفِ ــ‬

‫‪85‬‬
‫[سروکلهاش پیدا شده] نمیخوام فکر کنیم من دیوونهاَم ها‪ ،‬فقط قضیه اینه که سِر اَلیک از من پرسیده کسی‬ ‫دایانا‬
‫رو میشناسم که تو اینجور کارها معروف باشه‪ ،‬مثالً یه غیبگو‪.‬‬
‫غیبگو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫یه کسی که کارش خوب باشه تو «پیدا کردنِ آدمها»‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫خودِ تو هم حتا به کلِ این چیزها اعتقاد نداری ها‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫خب یه کسی هست‪ ،‬یه یارو هلندیه که‪ ...‬قضیهش عجیبه‪ ،‬میدونم‪ ،‬ولی قدیمها یه کسهایی رو پیدا کرده‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫جدیجدی پیداشون کرده‪ .‬هرچی نباشه یه گزارشِ کوفتیِ حسابی از توش درمیآد دیگه‪.‬‬
‫‪ ...‬به کسی گفتی‪ ،‬به اَلیک گفتی؟‬ ‫لمب‬
‫نه‪ ،‬اول اومدم پیشِ تو‪.‬‬ ‫دایانا‬
‫دایانا میرود بیرون و ما هم میرویم به ــ‬

‫تحریریه‪.‬‬
‫ژِرار کرویسِت آمده ــ غیبگویی هلندی که کَمَکی بابتِ سروشکلِ جایی که آمده و توجهی که بهش میشود غافلگیر‬
‫شده‪.‬‬
‫ژِرار نشسته روبهروی سِر اَلیک‪ .‬بقیهی جمعِ دبیرها هم هستند ــ لَمب نشسته روی میزش‪ ،‬جویس‪ ،‬فرَنک‪ ،‬دایانا‪ ،‬رِی‪ ،‬و‬
‫برایان ناباور و شکاک اطراف ایستادهاند‪.‬‬
‫بیوِرلی معذب اینور و آنورِ تحریریه میگردد‪ ،‬سعی میکند بااحتیاط باشد‪ ،‬کفِ زمین زانو میزند و عکس میگیرد؛‬
‫بهش دستور دادهاند واقعه را ثبت کند‪.‬‬
‫ازتون یه عکس خواستم؟ از مورییِل؟‬ ‫ژِرار‬
‫سِر اَلیک بله ــ‬
‫سِر اَلیک عکسی به ژِرار میدهد‪ .‬بیوِرلی نزدیکشان زانو میزند و با فلَش عکسی میگیرد؛ همه نیمنگاهی بهش دارند و‬
‫نیمچه وانمودی هم میکنند که هیچ اتفاقِ خاصی در جریان نیست‪.‬‬
‫یه نقشه هم از لندن؟‬ ‫ژِرار‬
‫اوم‪ ،‬بیا ــ [تای نقشه را باز میکند و میدهدش به ژِرار‪].‬‬ ‫برنارد‬
‫ژِرار نقشه را میگذارد روی پایش و عکس را دستش نگه میدارد‪.‬‬
‫بیوِرلی بیمیل فلَش میزند و عکسی دیگر میگیرد‪.‬‬
‫[چشمهایش را میبندد]‪ ...‬سفیده جایی که هست‪.‬‬ ‫ژِرار‬
‫‪86‬‬
‫سِر اَلیک سفید؟‬
‫یه ساختمونِ سفید‪ .‬یه ــ خونهی سفید تو یه مزرعه‪ .‬یه جایی اطرافِ لندن‪[ .‬با نقشه] بهنظر میآد‪ ...‬این چه‬ ‫ژِرار‬
‫منطقهایه؟‬
‫شرقِ لندن‪ .‬واقعاً هم هیچچی اونجا نیست‪ ،‬فقط چندتایی باراندازه‪.‬‬ ‫رِی‬
‫نه‪ ،‬این جایی که مورییِل هست درخت داره‪[ ...‬چشمهایش را میبندد‪ ،‬دست میکِشد روی نقشه] اینجاس‬ ‫ژِرار‬
‫ــ شمالِ شرقیِ لندن‪ .‬قطعاً هم تو یه مزرعه‪.‬‬
‫سِر اَلیک به نفسنفس افتاده‪ ،‬بعد سعی میکند عجالتاً به خودش مسلط شود؛ امیدش برگشته‪.‬‬
‫نزدیکِ یه فرودگاهِ متروکی‪[ .‬سر باال میآورَد] صدای یه هواپیماهایی میشنوم که رد میشن از باالسرِ‪...‬‬
‫سِر اَلیک مورییِل‪...‬‬
‫[دفترچه اش به دست] شما قبالً یه کسهایی رو پیدا کردهین‪ .‬تو کانادا‪ ،‬فرانسه؟‬ ‫بریان‬
‫ولی کلی از ماجرا برمیگرده به بخت‪ ،‬متوجهاین؟ من به همون اندازهی دفعههایی که درست گفتهم‬ ‫ژِرار‬
‫دفعههایی هم بوده که اشتباه کردهم‪ .‬من برا یه لحظه هم‪ /‬ادعا نمیکنم که‪...‬‬
‫سِر اَلیک این یه عکسِ دیگه‪ ،‬کلِ خونواده‪...‬‬
‫[عکس را میگیرد و نگه میدارد جلوس صورتش] بچههاتون‪.‬‬ ‫ژِرار‬
‫سِر اَلیک بله‪...‬‬
‫دوتا دختر و یه پسر ــ‬ ‫ژِرار‬
‫سِر اَلیک یان‪ ،‬بله‪ ،‬و جنیفِر و دایان ــ‬
‫فکر کردن بهشون‪ .‬کلی آرامش میده به مورییِل‪ .‬کلی توان میده بهش برا استقامت‪.‬‬ ‫ژِرار‬
‫سِر اَلیک هان‪...‬‬
‫اون زندهس‪[ ...‬دستش را روی گونهی اَلیک میگذارد] اون زندهس و عاشقِ توئه‪...‬‬ ‫ژِرار‬
‫اَلیک صورتش را همانطور زیرِ دستِ ژِرار نگه میدارد‪.‬‬
‫بیوِرلی سریع عکسی میگیرد و بعد سرش را پایین میاندازد؛ نمیتواند توی چشمِ هیچکسی نگاه کند‪.‬‬
‫ولی اگه پیداش نکنین‪ ...‬تا چهارده روز دیگه میمیره‪.‬‬
‫سِر اَلیک میمیره‪...‬؟‬
‫خیلهخب دیگه‪ ،‬فکر کنم بسمونه‪ ،‬تموم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫[برایان دارد میبَردش] تموم؟‬ ‫ژِرار‬

‫‪87‬‬
‫سِر اَلیک [پا میشود‪ ،‬به لَمب] پلیس! باید بگیم به ــ‬
‫میگیم‪ ،‬خبردارشون میکنیم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک مورییِل زندهس‪...‬‬
‫سِر اَلیک پشتسرِ ژِرار‪ ،‬همراهِ برایان میرود بیرون‪.‬‬
‫کلیش مهمالت بود کوفتی‪.‬‬ ‫فرَنک‬
‫فرقی نداشت با طالعبینیهای هر روزِ این دیگه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اِه ــ‬ ‫دایانا‬
‫هیچچیش رو نمیشه چاپ کرد‪ ،‬میشه؟ مشنگِ کوفتی ــ‬ ‫فرَنک‬
‫[به بیوِرلی] قبلِ وقتِ ناهار چاپشدهی دهتا از عکسهاییت رو که بهتر از بقیهان بده من‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫بیوِرلی که دارد با دوربینش وَر میرود بدونِ اینکه چیزی بگوید سری تکان میدهد که یعنی بله‪.‬‬
‫چیه؟‪[ ...‬متوجه میشود بیوِرلی ناراحت است] اَه‪ ،‬محضِ رضای خدا‪ ،‬همهتون‪.‬‬
‫لَمب تُندی جمع را ترک میکند و میرود داخلِ ــ‬

‫دفترش‪.‬‬
‫[نامهای دستش است] یه نامهی پُر از گِله برامون اومده‪ ،‬آمادهش شو برات بگم‪ ...‬واقعاً از طرف خودِ‬ ‫جویس‬
‫آدمرباهای کوفتی‪.‬‬
‫[نامه را قاپ میزند] از طرفِ آدمرُ ــ گِله کردهن از ما؟!‬ ‫لَمب‬
‫میگن نمیتونن تلفنِ روزنامه رو بگیرن‪ ،‬چون خطها دائم مشغولاَن‪ .‬شمارهای که ما دادیم ــ‬ ‫جویس‬
‫وای من شرمندهاَم! ما ــ؟! این تقصیرِ ماس که ــ؟!‬ ‫لَمب‬
‫جدای این هم کلی نامهی دیگه؛ نامههای شوخی‪ ،‬نامههای جعلیِ درخواستِ پول برا آزاد کردنِ مورییِل‪،‬‬ ‫جویس‬
‫فرستادنِ پلیس پیِ جاهایی که وجود ندارن‪« ،‬فکر میکنم من مورییِل مککِی را داخلِ قطارِ ایپسویچ به‬
‫فِلیکستو دیدم»‪ ،‬ما این نامهی کوفتی رو صفحهی چهار چاپ کردیم‪ ،‬االن چند روزه دیگه پلیس جوابمون‬
‫رو نمیده‪ .‬کفرشون دراومده لَری ــ‬
‫خیلهخب‪ ،‬خیلهخب‪ ،‬خیلهخب‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫بعد هم که مشخصاً اینیکی‪.‬‬ ‫جویس‬
‫[نامه را میگیرد‪ ،‬میخواند] این رو که به کسی نشون ندادی ــ؟‬ ‫لَمب‬

‫‪88‬‬
‫معلومه که نه‪.‬‬ ‫جویس‬
‫[همچنان که میروند با حرکاتِ سر و دست] همین فرمون رو برو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫جفتی از دفتر بیرون میروند‪ .‬لَمب گوشیِ تلفن را برمیدارد‪...‬‬
‫مِرداک میآید‪ .‬لَمب نامه را به او میدهد‪.‬‬
‫متوجه شدی؟‬
‫مِرداک راه میرود و نامه را میخواند‪ ،‬انگار فاکسی باشد که برای روزنامه آمده یا‪...‬‬
‫پلیس تأیید کرده که جعلیه‪ ،‬یارویی رو که فرستندهی نامه بوده گرفتهن‪ ،‬یه آدمیه که‪...‬‬
‫مِرداک «من خانمِ مککِی را آزاد خواهم کرد اگر روزنامهی سان علناً اعالم کند‪ ...‬که دیگر فرزندانِ ما را از طریقِ‬
‫آنهمه کثافت گمراه نخواهد کرد‪».‬‬
‫گفتم که‪ ،‬جعلیه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ولی یه کسی واقعاً نوشته این رو دیگه‪ ،‬واقعیه ــ‬
‫آدمرباها ننوشتهن‪ ،‬یه خلوضعی ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ولی این نظریه که مردم اون بیرون دارن ــ‬
‫نه واقعاً‪« ،‬مردم» عاشقِ ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ولی این حرفیه که مردم دارن میزنن‪ ،‬اینکه ما یهجورهایی ــ‬
‫ما هیچجورهایی هیچ کارِ غلطی نکردهیم‪ ،‬کوفت بگیرن‪ ،‬ما که مورییِل رو نگرفتهیم‪ ،‬کارِ ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک باید متوقف کنیم‪ ،‬نباید؟ نباید متوقف کنیم؟‬
‫متوقف کنیم؟ چی رو متوقف کنیم؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک گزارشِ این ماجرا رو‪ .‬باید خفهش کنیم ــ نه که «خفه»ش کنیم‪ ،‬منظورم این نبود‪ ،‬ولی ــ‬
‫چرا؟ چون داره برا خودِ ما اتفاق میافته؟ روپِرت‪ ،‬اونوقت فکر نمیکنی یهجورهایی یهنمه یه کوچولو یه‬ ‫لَمب‬
‫مختصر نشوندهندهی استانداردهای دوگانهی ما ــ‬
‫مِرداک این کار درست نیست‪ ،‬ضمناً هم لَری‪ ،‬یهجوری با من حرف نزن‪ /‬انگار که ــ‬
‫دوست داری بیانیهی اعالمِ مشیِ روزنامه رو که روزِ اول چاپ کردیم برات بخونم‪ ،‬بیانیهای که انعکاسِ‬ ‫لَمب‬
‫حرفهای خودت بود؟ «نور تاباندن به هر گوشه‪ ،‬مهم هم نیست که آن گوشه چهقدر‪ ...‬به زندگیهای‬
‫"مردمِ عادی"‪ ،‬اگر این چیزی است که مردم میخواهند بخوانند»؟ ببخشید‪ ،‬البد من جا انداختهم این توضیح‬
‫رو که «زندگیِ همه غیر از وقتهایی که ماجرا مربوط میشود به آدمهای خودِ سان»!‬

‫‪89‬‬
‫سکوت‪ .‬لَمب گوشی را میگذارد‪.‬‬
‫برایان میآید‪ ،‬نامهای دیگر به لَمب میدهد ــ‬
‫از خودِ مورییِلئه‪ .‬واقعیه‪ .‬اَلیک دستخط رو تأیید کرده‪.‬‬ ‫برایان‬
‫[نامه را باال نگه میدارد میخواند] «اَلیک‪ ،‬عزیزم‪ .‬چشمهای من را با چشمبند بستهاند و سردم است‪»...‬‬ ‫لَمب‬
‫[خواندن را لحظهای قطع میکند‪ .‬ادامه میدهد] لطفاً با اینها همکاری کن ‪ ،‬وگرنه من دوام نمیآورم‪.‬‬
‫مورییِل‪».‬‬
‫هیشکی دیگه این رو نداره؟‬
‫خب پلیس داردش‪.‬‬ ‫برایان‬
‫منظورم هیچ‪ ...‬روزنامهی دیگهایه‪[ .‬در واکنش به حالتِ چهرهی برایان] چاپش کنین‪ .‬چاپش کنین‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫برایان نامه را برمیدارد و میرود‪.‬‬
‫لَمب میچرخد و تکیه میدهد به میزش نفسی میکِشد‪ .‬بعد برمیگردد طرفِ ــ‬

‫اتاقِ صفحهبندی‪ ،‬شب‪.‬‬


‫لَری رودرروی ناظرِ اتحادیه که دورش را جمعِ آدمهای لَری گرفتهاند ــ برایان‪ ،‬جویس‪ ،‬بیوِرلی‪ ،‬و دایانا ــ همگی‬
‫ایستادهاند کنارِ رِی که دمِ میزِ آمادهسازیِ صفحه است‪.‬‬
‫جدی نمیگن؟‬
‫حسابی هم جدی میگن‪ ،‬ناظر فراخوانِ اعتصاب میده اگه اون نامه رو چاپ کنی‪ ،‬من فقط دارم پیغام رو‬ ‫رِی‬
‫میرسونم ها‪ ،‬ولی شخصاً هم ــ‬
‫صفحهی کوفتی رو‪ /‬آماده میکنن! چه حقی دارن که ــ؟‬ ‫لَمب‬
‫حسِ شخصیِ من هم خیلی‪ ،‬خیلی شبیهِ حسِ اونهاس‪.‬‬ ‫رِی‬
‫اون آدمها این کار رو میکنن چون پولش رو میگیرن‪ .‬من سردبیرم و این هم روزنامهی منه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫خبرنگارها گزارش رو نوشتن‪ ،‬راضی هم بودن ازش‪ ،‬حروفچینها تایپش کردن‪ ،‬راضی بودن ازش‪.‬‬
‫نمونهخونها مقابله کردنش‪ ،‬راضی بودن ــ راضی‪ ،‬راضی‪ ،‬راضی‪ ،‬تو تکبهتکِ مراحلِ کار‪ ،‬بعد اونوقت‬
‫چرا کار اینجا رو میزِ آمادهسازی متوقف شده؟‬
‫طول کِشید تا‪ ...‬ابعادِ قضیه کامل دستشون بیاد‪.‬‬ ‫رِی‬
‫صفحهساز رو پیدا کن‪ ،‬برو بیارش‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫صفحهساز آمادهش نمیکنه‪.‬‬ ‫رِی‬
‫‪91‬‬
‫پس یه صفحهسازِ دیگه برام پیدا کن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَری‪ ،‬کسی ــ‬ ‫رِی‬
‫یه صفحهسازِ دیگه برام پیدا کن!‬ ‫لَمب‬
‫هر کی رو بیاریم الزمه عضوِ اتحادیه باشه ــ‬ ‫رِی‬
‫الزم نیست هیچچی باشه‪ ،‬اونهایی که چیزیاَن اعتصاب میکنن! خیلهخب‪ ،‬اعتصاب که میکنن یعنی پس‬ ‫لَمب‬
‫دیگه حقی هم ندارن‪ ،‬نه؟ یه صفحهسازِ دیگه برام پیدا کن‪.‬‬
‫[نگاه میکند به باقیِ آدمهای جمعِ اصلیِ روزنامه] من تنها برم؟ واقعاً؟‬ ‫رِی‬
‫مکث‪ .‬رِی میرود‪ .‬لَمب اتاق را میرود و میآید‪ ،‬به ساعتش نگاه میکند‪ ،‬حواسش هست که جمعِ آدمهای اصلیِ‬
‫روزنامه دارند نگاهش میکنند‪.‬‬
‫رئیس‪ ،‬شاید بهتر باشه یه لحظه به قضیه فکر کنیم همهمون ــ‬ ‫برایان‬
‫برا فکر کردن وقت نیست‪ .‬ما میخوایم اون گزارش دربیاد‪ ،‬مگه نه‪ ،‬که بیشترین اطالعاتِ ممکن رو بدیم؟‬ ‫لَمب‬
‫نمیخوایم؟! این میتونه کمک کنه ــ‬
‫رِی کارآموزِ چاپخانه را که مات و مبهوت است میآورَد تو‪ .‬لَمب دستِ کارآموز را میگیرد و میکِشد میبَردش دمِ میزِ‬
‫آمادهسازیِ صفحه‪.‬‬
‫خب‪ ،‬تو ــ تو عضو اِنجیاِی باید باشی‪ ،‬نه؟‬
‫کارآموز آرآیآراِفاِی‪.‬‬
‫کارهای این گزارش رو بکن ــ [پتک را میدهد به کارآموز] بجنب‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کارآموز [زُل زده به پتک که توی دستش است و به بقیه] من نمیتونم ــ‬
‫لَری ــ‬ ‫رِی‬
‫خفه شو ــ بکن این کار رو‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کارآموز میدونم این گزارشه چیه‪ ...‬همه دارن حرف میزنن دربارهش‪.‬‬
‫بجنب‪[ .‬مکث‪ .‬دستِ کارآموز را میگیرد] گفتم بجنب!‬ ‫لَمب‬
‫کارآموز نمیکنم!‬
‫لَمب پسرک را هُل میدهد از سرِ راهش کنار و خودش پتک را برمیدارد‪.‬‬
‫اِه!‪ /‬لَری‪ ،‬بس کن دیگه!‬ ‫برایان‬
‫آقای لَمب!‬ ‫برنارد‬

‫‪91‬‬
‫ما توافق کردیم! تو همین اتاق‪ ،‬همهمون امضاش کردیم‪ ،‬نکنه یادتون رفته؟! ما یا به این کار اعتقاد داریم یا‬ ‫لَمب‬
‫نداریم! یا کارمون درسته‪ ...‬یا همین االن تعطیل کنیم!‬
‫جمع مرددند و همدیگر را نگاه میکنند‪.‬‬
‫عجب ریاکارهای کوفتیای هستین شماها‪...‬‬
‫لَمب وراندازشان میکند؛ روی میزِ آمادهسازی‪ ،‬گزارش منتظر است که‪...‬‬
‫لَمب پتک را باال میبَرد ــ‬
‫و شروع میکند محکم کوبیدن روی میز‪ .‬دوباره‪ ...‬و دوباره‪ ...‬همینطور که کارش را ادامه میدهد جوهر میپاشد به سر‬
‫و رویش‪ ،‬محکمتر و تُندتر میکوبد‪ ،‬محکمتر و تُندتر‪ ،‬محکمتر و تُندتر‪.‬‬
‫نورها دیگر فقط متمرکز شدهاند روی او‪...‬‬

‫صدای فرماندهی واحدِ تحقیقاتِ جنایی را میشنویم که توی رادیو دارند باش مصاحبه میکنند‪.‬‬
‫من معتقدم اگه خبرِ ناپدید شدنِ خانمِ مککِی اونقدر زود منتشر نشده بود ما میتونستیم بهسرعت با‬ ‫فرمانده‬
‫آدمرباها تماس برقرار کنیم‪ .‬شدتِ جاروجنجالها برامون مشکلساز شد‪ .‬میشد جوری به آدمرباها فشار‬
‫آورد که کار نرسه به جایی که راه برگشتی براشون وجود نداشته باشه‪ .‬این مسئلهایه که تا مدتها برای مردم‬
‫مطرح خواهد بود‪.‬‬

‫لَمب واردِ دفترش میشود‪.‬‬


‫مینشیند‪ ،‬سر تا پایش جوهر‪ .‬هنوز‪...‬‬
‫مِرداک برگشته‪ ،‬زُل زده به لَمب و نگاهش سرد است؛ هنوز لباسهای دیشب تنش است‪.‬‬
‫بیوِرلی‪ ،‬فرَنک‪ ،‬جویس‪ ،‬و دایانا هم هستند‪ ،‬همچنین برنارد که ــ دفترچهاش به دست ــ تازه رسیده‪.‬‬
‫‪ ...‬خوش اومدی به خونه روپِرت‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [به برنارد] شروع کن‪...‬‬
‫دارم این رو از قولِ یه آدمِ دیگه میگم ها ــ‬ ‫برنارد‬
‫مِرداک شروع کن‪.‬‬
‫اولین ساعتهای امروز صبح پلیس هجوم برد به مزرعهی روک تو هِرتفوردشایِر‪ .‬یه خونهی سفید تو یه‬ ‫برنارد‬
‫مزرعه شمالِ شرقیِ لندن‪[ ...‬یادداشتهایش را تُندتُند ورق میزند] دوتا برادر‪ .‬اصلیتشون مالِ ترینیداد‪.‬‬
‫مسلمون‪ .‬آرتور و نَز‪ .‬هیچ نشونهای از هیچ جسدی نیست‪ ،‬هنوز دارن میگردن‪ ،‬ولی ــ‬
‫‪92‬‬
‫مِرداک دیگه چی؟‬
‫اَلیک االن تو پایگاهِ پلیسه‪ ،‬با برایان که‪...‬‬ ‫برنارد‬
‫مِرداک دیگه چی؟‬
‫زنِ اون یارو نَز‪[ .‬به مِرداک] گفت دوتا برادر تو رو دیدن‪.‬‬ ‫برنارد‬
‫جایی لرزشِ تصویرِ صفحهی تلویزیونی ــ‬
‫تصویرِ سیاهوسفیدِ چهرهی مِرداک که زُل زده به دوربین‪...‬‬
‫تو تلویزیون‪ .‬تا چند هفته تنها چیزی که شوهره دربارهش حرف میزده همون مصاحبه بوده و اینکه دوست‬
‫داشته ــ نقلقول میکنم ــ «کسی بشه»‪ .‬یه خارجی که میخواسته خودش رو ثابت کنه‪ .‬محلیها دیگه کمکم‬
‫صداش میکردن «شاهحسین»‪...‬‬
‫[مقاله ای میدهد دستِ لَمب] باید خودمون رو آماده کنیم برا ــ واکنش‪ .‬این فردا تو تایمز چاپ میشه‪.‬‬
‫لَمب نگاهی میاندازد و بعد مقاله را میچپاند توی دستِ فرَنک و میرود سمتِ تلفنش‪.‬‬
‫[میخوانَد] «آیا جاروجنجالها به قتلِ مورییِل مککِی کمک کرد؟»‬ ‫فرَنک‬
‫[پای تلفن] ریزماگ لطفاً؟!‬ ‫لَمب‬
‫رئیس؟‬ ‫برنارد‬
‫نه! میخوان ما رو متهم کنن‪[...‬با تلفن] خب پیداش کنین پس!‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [مقاله را از دستِ فرَنک قاپ میزند و میخوانَد] «آدمرباها دائماً و در هر مرحله از طریقِ روزنامهی صبحی‬
‫که میخواندند از نتایجِ تحقیقات مطلع میشدند‪»...‬‬
‫[با تلفن] من لَری لَمب هستم‪ ،‬میخوام پیداش کنین ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک «‪ ...‬حاال پرسشِ دردآوری برای اَلیک مککِی مطرح است‪ ،‬اینکه آیا روزنامهی خودشان از امکانِ ــ زنده‬
‫بازگشتنِ همسرش کاست‪».‬‬
‫مزخرفات!‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک واردِ اتاق میشود‪ ،‬پشتسرش برایان‪.‬‬
‫مِرداک اَلیک‪...‬‬
‫سرِ اَلیک مِرداک را نگاه میکند و مِرداک دستش را میگذارد روی بازوی او‪.‬‬
‫لَمب گوشی را میگذارد‪.‬‬
‫سِر اَلیک مورییِل‪...‬‬
‫پلیس‪ ،‬اِه‪ ،‬پلیس برا دوتا برادر پروندهی اتهامی تشکیل داده‪.‬‬ ‫برایان‬
‫‪93‬‬
‫مِرداک خب‪[ ...‬بازوی اَلیک را میگیرد] پیدا کردن مورییِل رو؟‬
‫‪ ...‬پلیس فکر میکنه اونها ــ اونها جسد رو دادهن خوکها بخورن‪.‬‬ ‫برایان‬
‫برنارد رو میگرداند و سرش را میگیرد روی سطلآشغالِ مخصوصِ کاغذجات و باال میآورَد‪ .‬جویس دستهایش را‬
‫میگذارد روی صورتش‪.‬‬
‫سِر اَلیک جوری که انگار دارد در خواب راه میرود گام برمیدارد سمتِ لَمب‪.‬‬
‫سِر اَلیک لَری‪ ...‬ما‪...‬؟‬
‫پایش به چیزی گیر میکند و سکندری میخورَد‪ .‬مِرداک و لَمب جفتی میگیرندش‪.‬‬
‫مِرداک مشکلی نیست‪.‬‬
‫سِر اَلیک [گریه میکند] روپِرت‪...‬‬
‫مِرداک ما مراقبتایم رفیق‪ ،‬مشکلی نیست‪.‬‬
‫سِر اَلیک آرام قدمی دیگر برمیدارد و بیشتر سمتِ زمین یَله میشود‪ ، ،‬بهزحمت قدم برمیدارد و مِرداک و لَمب ناشیانه‬
‫و نابلد سعی میکنند سرِپا نگهش دارند‪ .‬سهتاییشان کنارِ هماَند وقتی سِر اَلیک نعره میکِشد‪.‬‬
‫مِرداک و لَمب مستأصل همدیگر را نگاه میکنند‪...‬‬
‫سِر اَلیک چرا؟‪ ...‬مورییِلِ من چرا‪...‬‬
‫بعدِ لحظهای خودش را از دستِ لَمب و مِرداک رها میکند‪ ،‬صاف میایستد‪ ،‬با خشمی تازه‪ ،‬و میرود تا از عصبانیت میزِ‬
‫لَمب را چپه کند‪.‬‬
‫فقط اینکه زورش نمیرسد میزِ به آن بزرگی و سنگینی را بلند کند‪ .‬به تقال میافتد‪.‬‬
‫اَلیک ــ‬ ‫لَمب‬
‫سِر اَلیک من فقط‪ ...‬فقط میخوام‪...‬‬
‫سِر اَلیک زور میزند‪ .‬لَمب به مِرداک و چندتایی دیگر از حاضران اشارهای میکند‪ .‬این جمع میآیند کنارِ میز و کمکِ‬
‫سِر اَلیک میکنند میز را بلند کند و آرام برش گردانَد‪ .‬تلفنها و کاغذها پخشِ زمین میشوند‪...‬‬
‫سِر اَلیک نفسنفس میزند‪ ،‬از نفس افتاده‪ ،‬و زُل زده به جمعِ همهی آدمهای توی اتاق‪.‬‬
‫بعد آرام راهش را میکِشد میرود بیرون‪.‬‬
‫برایان در آستانهی در یک آن مردد میماند؛ نگاهش دوباره به لَمب است‪ .‬میرود‪.‬‬
‫سکوت‪.‬‬
‫لَمب میرود سمتِ تابلوی نمودارِ فروشها و خطِ مربوط به سان را باز هم باالتر میبَرد‪.‬‬
‫انگشتهای هنوز کثیفش تابلو را جوهری میکنند‪.‬‬
‫‪94‬‬
‫مِرداک فکرش هم نمیشه کرد‪ .‬چرا؟‬
‫«چرا» نداریم‪ .‬فقط اینکه ــ «بعدی چیه»؟‬ ‫لَمب‬

‫دوباره موسیقیِ شوبِرت‪...‬‬

‫کلیسای سَنتبرایدز‪.‬‬
‫روزنامهنگارها و سردبیرهایی که میشناسیم سیاهپوشیده میآیند‪.‬‬
‫سِر اَلیک ــ پریشان‪ .‬مِرداک همراهِ سِر اَلیک میآید‪ .‬همدیگر را بغل میکنند‪.‬‬
‫لَمب از فاصلهای دور تماشا میکند‪ .‬کادلیپ لَمب را تماشا میکند‪.‬‬
‫همزمانِ اینها صدای ضبطشدهای برنامهی رادیویی میآید‪.‬‬
‫«در تاریخچهی خیابانِ فلیت‪ ،‬کلیسای سَنتبراید میزبانِ بسیاری مراسمها بوده‪ .‬عروسیها‪ ،‬تعمیدها‪ .‬اما‬ ‫صدا‬
‫هرازچندی هم‪ ،‬گاه و بیگاه‪ ،‬میزبانِ مراسمهایی سنگینتر ‪ ،‬همچون امروز که اهالیِ خیابان گرد آمدند تا‬
‫ادای احترام کنند به خانم مورییِل مککِی‪»...‬‬

‫بعدِ مراسم‪ ،‬لَمب داخلِ کلیسا تنهایی قدم میزند‪.‬‬


‫همه رفتهاند؛ مینشیند‪.‬‬
‫تقریباً همه رفتهاند‪...‬‬
‫کادلیپ ترجیحت اینه که بذارم تنها باشی؟‬
‫اینجا کلیساس دیگه‪ ،‬نیست؟ «برا همه»‪ .‬که بشینن برا خودشون فکر کنن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ اِه‪ ،‬پس هنوز جای مقدسِ خاصی مونده و هست که در امون باشه از نگاه و توجهِ روزنامهی شما؟‬
‫هاه‪ ،‬محبت داری هیو‪ ،‬که از بینِ همهی روزها امروز رو انتخاب کردهی برا حرفهات‪ .‬اگه میخوای برا من‬ ‫لَمب‬
‫از اون منبرهایی بری که برا خوانندههاتون میری ــ نگاه کن‪ ،‬اونجا منبر هست‪ ،‬دستکم برو بشین اونجا‬
‫حرف بزن که همهچی درست باشه‪.‬‬
‫کادلیپ [دستها را باال میبَرد] نیومدهم اینجا که ــ کاری کنم‪ .‬ببخشید‪.‬‬
‫میدونی‪ ،‬من میشناختمش‪ .‬مورییِل مککِی رو‪.‬‬
‫لحظهای میگذرد‪ ...‬بعد به حالی نیمخنده و دیگر حتا شاید نیمگریه‪ ،‬خسته و ازپاافتاده از همهچیز‪...‬‬
‫نمیدونم چیکار کنم لَری‪ .‬زمینِ زیرِ پام‪ ،‬دیگه انگار هیچچی زیرِ پام سفت نیست‪.‬‬
‫‪95‬‬
‫من سمتِ غلطِ تاریخاَم‪ ،‬نه؟‬
‫‪ ...‬نه‪ ،‬معلومه که نه‪ ،‬فقط ــ‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ [از لَمب دور میشود] هاه‪ ،‬نگران نباش‪ ،‬مهم نیست‪ ،‬گورِ مرگش‪ ،‬برا همهمون اتفاق میافته دیگه‪ ،‬اصالً خودِ‬
‫من فقط به همین دلیل بود که سردبیر شدم‪ ،‬آدمِ قبلیای که جای من بود از زمونهش عقب موند‪.‬‬
‫شما هنوز یهمیلیون خواننده جلوترین از همه ‪ ،‬قاعدتاً من باید اون کسی باشم که ــ‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ ها ها‪ ،‬ولی هر روز آسّه آسّه آسّه ــ‬
‫فقط چند هفته مونده تا اولین سالگردِ تولدِ روزنامهی ما‪ .‬یه سال از روزی که اولین شماره رو درآوردیم ــ‬ ‫لَمب‬
‫اونموقع بهم یه مهلتی داد‪ ،‬میدونستی این رو؟ که شما رو شکست بدم‪ .‬میرِر رو‪ .‬فقط یه بار‪ .‬اگه شده حتا‬
‫فقط یه روز‪ .‬حاال نزدیکتریم به این هدف‪ ،‬نزدیکتریم بهلطفِ‪...‬‬
‫کادلیپ [اشارهاش به مراسمِ عزا است] بهلطفِ «این»‪ ،‬آره‪ .‬آره‪ ،‬خیلی نزدیک شدین‪.‬‬
‫تو یه آدمِ ریاکاری؛ تو هم مثلِ همه دنبالِ تیراژی‪ ،‬من که اونجا بودم دنبالِ تیراژ بودی و مجلهی نیمورقیِ‬ ‫لَمب‬
‫«مردمپسندِ» پُرجاروجنجال اصالً ابداعِ خودِ کوفتیت بود‪ ،‬من فقط کاملش کردم‪ .‬تو با خودت همراهشون‬
‫کردی‪ ،‬مردم رو‪ .‬همراهشون کردی و بعد یادت رفت مردم رو‪.‬‬
‫کادلیپ من مردم رو یادم نرفت‪ ،‬تو ازم گرفتیشون‪ .‬نمیدونم‪ ،‬ما داشتیم یه چیزهایی بهشون میدادیم ــ کلی‬
‫سبزیجاتِ مقوی با یهمقدار پودینگ برا دسر‪ ،‬اونوقت تو اومدی یه بسته آبنبات دستت گرفتی شروع‬
‫کردی جلوشون تکونتکون دادن‪ ،‬خب ــ‬
‫وای هیو‪ ،‬محضِ رضای ــ مردم‪ /‬بچه نیستن که ــ‬ ‫لَمب‬
‫کادلیپ آره‪ ،‬من یه تجربههای کارِ «مردمپسند» کردن هم دارم لَری‪ ،‬مالِ اون وقتی که سمتِ درستِ تاریخ بودم ــ‬
‫سالِ ‪9131‬؟ باقیِ آدمهای این خیابون حیرون مونده بودن «مردمِ واقعی» چی فکر میکنن که تو‬
‫روزنامههاشون منعکسش کنن‪ ،‬چندتا روزنامه دفاع کردن از اینکه جنگ رو بیخیال شیم؟ از صلح با‬
‫نازیها ــ نازیهایی که خودشون حمایتِ مردمیِ مفصل داشتن‪ .‬اونزمان روزنامهها برا توجیهِ خودشون‬
‫چیزهایی مینوشتن که ترسهای مردم بیاد رو‪ ،‬نفرت و عصبانیتشون‪ .‬خب من این کار رو نکردم‪ .‬میرِر‬
‫نکرد‪ .‬چون کی میگه همیشه حق با «اکثریت»ـه؟ کسی که معیارش بخشِ پیشروی مملکته میگه هان‪ ،‬آره‬
‫ها‪ ،‬ولی شرمنده‪ .‬خب‪ ،‬اگه صد سال پیش از یه امریکایی میپرسیدی احتماالً میگفت بردهداری کارِ‬
‫درستیه؛ همین االن از مردمِ این مملکت بپرسی بهت میگن طرفدارِ حکمِ اعداماَن‪ ،‬حق با اونهاس؟‬
‫هان‪ ،‬پس دموکراسی خوبه‪ ،‬تا وقتی مردم چیزی رو بگن که شماها دلتون میخواد بشنوین‪ .‬خب‪ ،‬من‬ ‫لَمب‬
‫شرمندهاَم که بهنظرِ تو همهچیِ اینجور روزنامهنگاری زشت میآد هیو‪ ،‬ولی دنیا زشته دیگه‪.‬‬
‫‪96‬‬
‫کادلیپ اِه‪ ،‬تو فکر میکنی باید بیبروبرگرد قبول کنیم هرچی رو که هست؟‬
‫این نیست که من مردم رو «قبول میکنم» وقتی تو بدترین حالتِ خودشوناَن! قضیه فقط درک کردنِ اینه که‬ ‫لَمب‬
‫هیچکدومِ ماها هم همیشه تو بهترین حالتِ خودمون نیستیم!‬
‫ماها همه گناهکاریم‪ ...‬اون این رو میدونست‪ .‬آدم و حوا رو از بهشت روند‪ ،‬بهشتی که توش زندگیمون رو‬
‫میکردیم دیگه‪ .‬بهقولِ کتابمقدس «عریان و بیشرمساری»‪.‬‬
‫تو میرِر رو تبدیل کردی به یه برگانجیر که یه جاهاییمون رو میپوشونه هیو‪ ،‬که خودِ واقعیمون رو تو‬
‫تاریکی مخفی میکنه‪.‬‬
‫کادلیپ بعد اونوقت روزنامهی شما چیه لَری؟‬
‫‪ ...‬ما سانایم ــ خورشید‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب پا میشود برود‪ .‬دارد از کنارِ کادلیپ رد میشود که کادلیپ لباسش را میگیرد و نگهش میدارد‪ .‬حاال که تنگِ‬
‫همدیگرند‪...‬‬
‫کادلیپ الزم نیست اوضاع اینشکلی باشه‪ .‬یا این یا اون‪ .‬اگه همین االن جنگ رو بس کنیم‪ .‬تو به چیزی که میخوای‬
‫میرسی‪ .‬من به چیزی که میخوام میرسم‪ .‬اونها هم به یه قسمتی از چیزی که میخوان میرسن‪...‬‬
‫من نمیتونم‪[ .‬حاال خودش را عقب کِشیده و از کادلیپ فاصله گرفته] االن دیگه نمیتونم بس کنم‪ ،‬بعدِ ــ‬ ‫لَمب‬
‫لَمب خودش را از چنگِ کادلیپ رها میکند و راه میافتد میرود‪.‬‬
‫کادلیپ من هم که تسلیم نمیشم‪ .‬خب‪ ،‬بعدی چیه؟‬
‫روزنامهی فردا رو بخر هیو‪ .‬همهچی رو دربارهش میخونی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب میرود‪.‬‬

‫دفترِ سردبیر‪ .‬لَمب همراهِ برایان ــ لَمب پای نمودارِ ارقامِ فروش‪ .‬فاصلهی بینِ خطوط‪.‬‬
‫اوت‪[ .‬اشاره میکند به فاصله] اون ــ چیه ــ قضیهش‪ ،‬اون رو چی پُر میکنه آخه که ــ‬ ‫لَمب‬
‫تو بیستوچهار ساعت هیچچی‪ .‬اگه گزارشِ آدمربایی و قتلی که داغترین خبرِ این سالِ کوفتی بود نتونسته‬ ‫برایان‬
‫ما رو برسونه اونجا‪ ،‬پس هیچچی‪.‬‬
‫[بشکنی میزند] خب پس‪ ،‬البد آدمها چیزِ دیگهای میخوان دیگه! آره؟ تو اون حالته که شکافه از بین‬ ‫لَمب‬
‫میره‪ ،‬نه؟!‬
‫از پیشِ برایان میرود پیش ــ دایانا‪.‬‬

‫‪97‬‬
‫دایانا‪ ،‬میخوام فردا دوباره دست ببَری تو طالعِ برجِ اون‪ .‬داره با هواپیما میره استرالیا که آنا رو برداره بیاره‪.‬‬
‫باید یه روزِ دیگه رفتنش رو تأخیر بندازیم‪.‬‬
‫رفتنش رو تأخیر بندازیم‪ ،‬چهطوری؟‬ ‫دایانا‬
‫برام مهم نیست چهطوری‪ ،‬ابرها مریخ رو بپوشونن‪ ،‬صدای غرشِ طوفان بیاد تو اورانوس‪ .‬یه شهابسنگِ‬ ‫لَمب‬
‫کوفتی صاف بره سمتِ خورشید‪...‬؟‬
‫از پیشِ دایانا میرود پیشِ ــ جویس‪.‬‬
‫نمیدونم چی بگم‪ ،‬درست نمیفهمم چی میخوای‪.‬‬ ‫جویس‬
‫یه دختر‪ ،‬یه دخترِ معمولی‪ .‬ولی بتونه یهذره هم بیشتر از معمولی باشه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫من در موردِ اون دخترها یه مسئولیتهایی دارم که‪ /‬خیلی جدیشون هم میگیرم ــ‬ ‫جویس‬
‫ببین‪ ،‬تصمیم با خودشه‪ ،‬انتخابِ خودشه‪ ،‬کلِ چیزی که ما دنبالشایم همین نیست که هر کسی بتونه خودش‬ ‫لَمب‬
‫برا خودش تصمیم بگیره؟‬
‫راستش نمیدونم‪ ،‬فکر کنم دیگه از دستم دررفته که ما دنبالِ ــ‬ ‫جویس‬
‫فقط یکی رو انتخاب کن و همین االن بفرستش پیشِ من‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫همین االن هم جواب میخوام‪[ .‬نگاه میکند به ساعتش] همین االن هم دیر شده‪.‬‬
‫‪ ...‬میدونی‪ ،‬چندتا از عکاسهای قدیمیتر چند بار تو هفته میرن بارِ تیپ میشینن مشروب میخورن و یه‬ ‫بیوِرلی‬
‫تعداد از ما تازهکارها رو هم دعوت میکنن بریم پیششون‪ ،‬بیشتر برا اینکه سربهسرمون بذارن‪ ،‬میدونی‪،‬‬
‫یهجورهایی معنیش این هم هست که قبولت کردهن‪ ،‬ولی من خوشم میآد برم‪ .‬یکیشون که سابقهی کارش‬
‫از عمرِ من بیشتره کلی ایرلند بوده‪ ،‬وسطِ درگیریها‪ .‬دستهاش کامل سوخته‪ .‬بابتِ مَنیزیومی که تو پودرِ‬
‫فلَشِ دوربین هست؛ به فکرم انداخت که‪ ...‬تصور کن هر عکسی ردِ سوختگیِ خودش رو روی پوستت‬
‫مینداخت‪ .‬بهای هر عکسی یه سوختگیای رو پوستت بود‪ .‬با این شرایط چی رو انتخاب میکردی ازش‬
‫عکس بگیری و ثبت کنی‪...‬؟‬
‫جویس میگه تو میذاری راحت باشن‪ ،‬دخترها‪ .‬دخترها دوستت دارن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫من هم دوستشون دارم‪.‬‬ ‫بیوِرلی‬
‫کارِ راحتیه واقعاً‪ ،‬نیست؟‬
‫حاال چرا دستهام دارن میلرزن؟‬
‫استفانی میآید تو‪.‬‬
‫استفانی؟ خودتی؟‬ ‫لَمب‬
‫‪98‬‬
‫آقای لَمب‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫خواهش میکنم بشین‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مینشینند‪ .‬مکث‪.‬‬
‫مشروب میخوری؟‬
‫من خوباَم‪ ،‬ممنون‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫ولی شما بخورین‪ .‬منظورم اینه که طبیعتاً شما میتونین بخورین دیگه‪ ،‬میدونم اجازهی من رو الزم ندارین‪.‬‬
‫من هم خوباَم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫سیگار چی‪ ،‬سیگار میکِشی؟‬
‫من خوباَم‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫خیلهخب‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مکث‪.‬‬
‫راستش فکر کنم من یه مشروبی بخورم‪ ،‬اگه اشکال نداشته باشه‪.‬‬
‫لَمب برای خودش مشروبی میریزد‪ .‬جرعهای میخورَد‪ .‬سکوت‪.‬‬
‫دوست داری که اینجا برا ما کار میکنی؟‬
‫بله‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫روزنامهمون رو دوست داری؟‬ ‫لَمب‬
‫بله‪ ،‬روزنامهی ــ روزنامهی باحالیه‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫خانمِ هاپکِرک کار رو توضیح داده؟‬ ‫لَمب‬
‫تا یه حدی توضیح داده‪ .‬میخواین یه جلسه ازم عکاسی کنین‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫یه جلسهی عکاسیِ مخصوص‪ .‬تأکیدِ عکسها رو زیبایی و جذابیته‪ .‬فقط این دفعه‪...‬‬
‫چرا خودتون برام توضیح ندین آقای لَمب؟‬
‫خب‪ ،‬ما دنبالِ یه چیزی هستیم برا ــ سالگردِ یکسالگیِ کارمون‪ .‬برا همین هم‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫نه‪ ،‬ما دنبالِ یه چیزی برا سالگردِ یکسالگیِ کارمون نیستیم استفانی‪ ،‬من میخوام فردا از رقمِ فروشِ میرِر‬
‫بزنم باال‪.‬‬
‫اینه‪ .‬اینه ماجرا‪ .‬االن هم میخوام برا این کار از تو استفاده کنم‪ .‬شاید درست نباشه‪ ،‬من‪ ...‬من دیگه حتا‬
‫نمیدونم درسته یا نه‪ ،‬ولی ما االن اینجاییم و آدمهای بالغی هم هستیم و میتونیم بگیم نه ــ تو‪ ،‬تو میتونی‬
‫بگی نه‪.‬‬
‫‪99‬‬
‫عکاسی رو‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫‪ ...‬عکاسیه از اون عکاسیهاس که تأکید رو زیبایی و جذابیته‪ ،‬آره‪ ،‬این کار رو قبالً هم کردهی‪ ...‬بیلباس‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لُخت‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫آره‪ .‬فقط این دفعه‪ .‬این دفعه ما میبینیم‪ ...‬جلوت رو‪ .‬سینهت رو‪ .‬سینهت رو میبینیم‪ .‬و همین چیزیه که‬ ‫لَمب‬
‫میترکونه‪ ،‬چون کاری نیست که روزنامهها‪ ...‬روزنامههایی که مخاطبشون خونوادههاس‪ ،‬قبالً کرده باشن‪.‬‬
‫فکری که ما داریم اینه که ــ تو لباسِ تولد میپوشی‪ .‬قضیه رو اینجوری توجیه میکنیم‪.‬‬
‫ضمناً تو میآی تو مرکزِ توجه و برا همین من میخوام‪ ،‬الزمه بدونم نظرِ خودت‪ ...‬خودت چی فکر میکنی‬
‫دربارهی این کار؟‬
‫مکث‪.‬‬
‫چند ساله این کار رو میکنی؟‬
‫چند سالی هست‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫نظرِ خودت دربارهش‪ ،‬نظرِ والدینت‪ ،‬نظرِ اونها دربارهش چیه؟‬ ‫لَمب‬
‫دربارهی چی؟‬ ‫استفانی‬
‫دربارهی تو ــ اینکه برا کارت لباسهات رو درمیآری‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫تصوری که شما از این کار دارین اینه؟ که من لباسهام رو درمیآرم؟‬ ‫استفانی‬
‫نه‪ ،‬نه‪ ،‬فقط ــ‬ ‫لَمب‬
‫شناگرهای المپیک هم باید لباسهاشون رو دربیارن تا بتونن به کارشون برسن‪ ،‬به شنای المپیک هم میگین‬ ‫استفانی‬
‫«لباس درآوردن»؟ کارِ ما اون کاریه که بعدِ این بخش از کار میکنیم آقای لَمب‪.‬‬
‫متوجهاَم‪ .‬ببخشید‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫نه‪ ،‬شوخی دارم میکنم فقط‪ .‬راستش بهنظرِ من که واقعاً کارِ خیلی راحتی میآد‪ ،‬نمیگم برام مهم نیست ها‪،‬‬ ‫استفانی‬
‫فقط دارم میگم به هر دلیلی‪ ...‬این کارها یهجورهایی همیشه برام کارهای راحتیاَن‪ .‬نمیدونم حرفم مفهومه‬
‫یا نه‪...‬‬
‫این چیزها برا من خیلی تازگی نداره‪ ،‬دنیای نمایش و تصویر و این چیزها‪ ،‬بابام تو کارِ سینما بود‪ ،‬پخشکننده‬
‫بود‪ .‬مامانم‪ ...‬خب االن دیگه بازنشسته شده‪ ،‬من طرفدارِ همهی کارهاییاَم که کرده‪.‬‬
‫حاال نظرِ خودت چیه؟‬ ‫لَمب‬
‫مردم میگن این عکسها پورنه؟‬ ‫استفانی‬

‫‪111‬‬
‫ممکنه بگن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫تو میتونی بهش به چشمِ امتدادِ همین کاری نگاه کنی که ما االن داریم میکنیم‪ .‬با اینکه آرزویِ یهذره‬
‫محالیه ولی ممکنه حتا بعضیها ــ ممکنه حتا بگن این هنره‪.‬‬
‫فرقِ بینِ پورنوگرافی و هنر چیه؟‬ ‫استفانی‬
‫فرقِ بینِ تحریک کردن با زیبایی؟‬ ‫لَمب‬
‫امکان نداره آدم مجسمهی «وِنوسِ میلو» رو نگاه کنه و تحریک شه؟ یا مجسمهی «داودِ» میکلآنژ رو؟‬ ‫استفانی‬
‫«داود» کیه ــ؟ هان؛ «داود»‪ .‬خب‪ ،‬من فکر میکنم تو میتونی‪ ،‬آره‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫من فکر میکنم که وقتی کسی زیباییِ جنسیش رو نمایش میده‪ ،‬کاری که داره سعی میکنه بکنه اینه که ــ‬
‫منظورم اینه که مهم نیست دربارهی چیزی حرف بزنی‪ ،‬یا چیزی بگی‪ ،‬یا چیزی رو تغییر بدی‪ .‬من فکر‬
‫میکنم هنر همینه‪ ،‬یا بههرحال هنرمندها فکر میکنن هنر همینه‪ .‬باال بردن ارزشِ کلیِ انسانیت‪.‬‬
‫ما سعی نمیکنیم چیزی رو تغییر بدیم؟‬ ‫استفانی‬
‫ما سعی میکنیم بَرنده شیم‪ .‬همین ممکنه بدونِ اینکه ما قصدش رو داشته باشیم یه چیزهایی رو تغییر بده‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫کارِ من خیلی وقتها اینه که آدمها رو متقاعد کنم یه کارهایی رو بکنن‪ ،‬یه چیزهایی رو بگن‪ ،‬یه حرفهایی‬
‫رو به ما بزنن‪ ،‬من متقاعدشون میکنم اون کار مهمه‪ ،‬وگرنه خودشون دلشون نمیخواد اون کارها رو بکنن‪،‬‬
‫ولی االن نمیخوام این کار رو با تو بکنم‪ .‬خانمِ ران‪ ،‬من فکر میکنم کاری که ما اینجا میکنیم اینه که‬
‫سعی میکنیم روزنامههای بیشتری به آدمهایی بفروشیم که دوست دارن ــ دوست دارن ممه نگاه کنن؛‬
‫روشمون هم اینه که یه تعدادی نشونشون بدیم‪ ،‬یه جایی که قبالً هیچوقت توش همچین چیزی ندیدهن‪.‬‬
‫ممکنه یه روزی برسه که بگن این کار مهم بوده‪ ،‬یا سیاسی بوده‪ ،‬یا هنر بوده‪ .‬حقیقتش من نمیدونم‪ .‬یا برام‬
‫مهم هم نیست که بشه‪.‬‬
‫فقط وقتی کارِ درستیه ما عکسهات رو چاپ کنیم که تو اینها رو بدونی‪ .‬و اینکه اگه تو نیای‪ ،‬یکی دیگه‬
‫میآد این کار رو میکنه‪.‬‬
‫خالصه که اینه قضیه‪.‬‬
‫سکوت‪.‬‬
‫اگه اشکالی نداره االن دیگه فکر کنم یه سیگار بخوام‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫لَمب سیگارهایش را پیدا میکند‪ ،‬خم میشود جلو‪ ،‬و سیگاری به استفانی میدهد‪.‬‬
‫لَمب سریع یک سیگار هم روی لبهای خودش میگذارد و سعی میکند با فندکِ خودش روشنش کند‪.‬‬
‫استفانی جعبهکبریتی درمیآورَد و میرود پیشِ لَمب‪ .‬میایستد باالسرِ لَمب‪.‬‬
‫‪111‬‬
‫استفانی کبریتی میزند و سیگارِ لَمب را روشن میکند‪.‬‬
‫‪ ...‬ممنون‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫استفانی دوباره مینشیند و سیگارِ خودش را روشن میکند‪.‬‬
‫سیگار میکِشند‪.‬‬
‫عکسهاش باحال هست؟‬ ‫استفانی‬
‫‪ ...‬نه‪ .‬نه‪ ،‬باحال نیست‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مکث‪.‬‬
‫تو پدری‪ ،‬بچه داری ــ؟‬ ‫استفانی‬
‫چی؟‬ ‫لَمب‬
‫چی؟‬ ‫استفانی‬
‫دختر‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫واقعاً؟‬ ‫استفانی‬
‫آره‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫چند سالشه؟‬ ‫استفانی‬
‫‪ ...‬چهارده سالشه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫اگه االن چند سال بعد بود‪ ،‬میذاشتی اون این کار رو بکنه؟‬ ‫استفانی‬
‫‪ ...‬میذاشتم اون هر کاری دلش میخواد بکنه ــ‬ ‫لَمب‬
‫ولی دلت میخواست این کار رو بکنه؟‬ ‫استفانی‬
‫نه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫میذاری نگاه کنه؟ عکسه رو‪ .‬میذاری من رو نگاه کنه؟ خودت نمیخوای نگاه کنی؟ ببین من اون چیزی‬ ‫استفانی‬
‫که دنبالشاین هستم یا نه‪.‬‬
‫الزم نیست ــ‬ ‫لَمب‬
‫چرا الزم نیست؟‬ ‫استفانی‬
‫چون من ــ نمیخوام‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫ولی میخوای بقیهی آدمها بخوان‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫آره‪ ...‬این نیست که بخوام اونها بخوان‪.‬‬ ‫لَمب‬

‫‪112‬‬
‫[شروع میکند به باز کردنِ دکمههای پیرهنش] بهنظرِ من که تو باید نگاه کنی‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫نه ــ‬ ‫لَمب‬
‫بهنظرم اصالً باید قبلتر از اینها نگاه میکردی تا ــ‬ ‫استفانی‬
‫نه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫استفانی باز کردنِ دکمهها را متوقف میکند‪ .‬مکث‪ .‬لَمب مشروب میخورَد‪...‬‬
‫اون جای زخمه مالِ چیه؟‬ ‫استفانی‬
‫زخمِ من؟‪ ...‬خب‪ ،‬خودت انتخاب کن‪ ،‬بزنبزن با کرِیها‪ ،‬افتادن از باالی یه پنجرهی شیشهای‪ ،‬پریدن جلوی‬ ‫لَمب‬
‫یه ماشینی که با سرعت ــ‬
‫راستِ ماجرا؟‬ ‫استفانی‬
‫راستِ ماجرا؟‬ ‫لَمب‬
‫نوزده سالم بود‪ ،‬جوون‪ ،‬تو روزنامهی پیپِل پادو بودم‪ .‬اون چیزهای درازِ نوکتیز رو دیدهی رو میزهای‬
‫روزنامه که گزارشها رو سرِ سیخشون میزنن‪ ،‬نسخهی گزارشهایی رو که رد میشن از سرِ سیخه میدن‬
‫پایین رو همدیگه تلنبار میکنن؟ یه بار مداد از دستم افتاد‪ ،‬خم شدم بردارمش‪ ،‬سیخه صاف رفت تو پبشونیم‪،‬‬
‫مستقیم رفت تو‪ .‬سیخ فرو رفته بود توم‪ ،‬یخ کرده بودم‪ ،‬نمیتونستم تکون بخورم‪ .‬مجبور شدن همونجور‬
‫گیرِ سیخه راهیم کنن‪ ،‬با سیخی که هنوز نصفش تو سرم گیر بود ببَرنم بیمارستان‪.‬‬
‫پس چرا همه فکر میکنن ماجرا یه چیزِ دیگهس؟‬ ‫استفانی‬
‫مردم دوست ندارن فکر کنن یه اتفاقی بیدلیل بوده استفانی‪ .‬مردم قصه دوست دارن‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مکث‪.‬‬
‫خیلهخب‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫خیلهخب‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫میکنم کاره رو‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫‪ ...‬خیلهخب‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫قصه رو بگو برام‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫همزمان با روایتِ قصهی عکس‪ ،‬اولین صفحهسهی سان‪ ،‬مالِ ‪ 99‬نوامبرِ ‪ ،9191‬آرمآرام‪ ،‬پیکسل به پیکسل‪ ،‬تکه به تکه‬
‫جلوی چشمِ ما پدیدار میشود‪.‬‬
‫فقط به یه تعدادِ کمی آدم خبر میدیم‪.‬‬ ‫لَمب‬

‫‪113‬‬
‫میبینیمشان که دارند آنچه را لَمب روایت میکند انجام میدهند‪...‬‬
‫با ماشین میبَریمت بیرونِ شهر‪ .‬نمیشه عکسها رو تو استودیوی خودمون بگیریم‪ .‬هیشکی نباید خبرداره شه‬
‫این اتفاق داره میافته‪ .‬میبَریمت یه مزرعهای‪ .‬یه جایی‪.‬‬
‫اونجا تو لباسهات رو درمیآری‪ .‬بعد عکس گرفته میشه‪.‬‬
‫عکسه برمیگرده اینجا‪ .‬اینجا فقط من و دستیارم میریم وامیستیم صفحههه رو میبندیم‪.‬‬
‫اونزمانی که صفحههه میرسه طبقهی چاپخونه‪ ،‬دیگه خیلی دیره که کسی بتونه جلوش رو بگیره‪.‬‬
‫توی اتاقِ صفحهبندی‪ ،‬فلزِ داغِ مذاب آرامآرام جریان مییابد‪.‬‬
‫لَمب میآید تا روندِ کار را تماشا کند؛ استفانی را هم پشتسرِ خودش آورده‪...‬‬
‫از پسِ گرمای قالبِ فلزیِ صفحه‪ ،‬زینکِ صفحه سروشکل میگیرد‪...‬‬
‫صدای ماشینهای چاپ که دوباره شروع به کار میکنند‪...‬‬
‫صبح‪.‬‬
‫جاهایی از خیابانِ فلیت‪ ،‬آدمهای مختلفی سان را باز میکنند‪.‬‬
‫مارجوری‪ ،‬منزجر‪.‬‬
‫ریزماگ‪ ،‬وحشتزده‪.‬‬
‫و کادلیپ‪ ،‬که حسش را نمیشود فهمید‪.‬‬
‫از دلِ تاریکی تیترِ تازهای ظاهر میشود‪...‬‬
‫صفحهی سه‬

‫دفترِ سردبیر‪.‬‬
‫جاهای مختلفی از تحریریهی سان‪ ،‬تلفنها پُرالتهاب شروع میکنند به زنگ خوردن‪ .‬کسانِ مختلفی از جمعِ دبیرانمان ــ‬
‫فرَنک‪ ،‬بیوِرلی‪ ،‬برنارد‪ ،‬و غیره ــ سرِ میزهایشان جوابِ تماسها را میدهند و از آنور خطِ حرفهایی میشنوند که‬
‫احتماالً نطقهاییاَند خشمناک و آنشین‪ .‬همزمان ــ‬
‫نور میآِد روی دفترِ سردبیرِ سان‪ .‬اولش پیکرِ ضدنورِ استفانی را میبینیم که پشتِ میزِ لَمب نشسته و دستها را حلقه کرده‬
‫سرِ زانوهایش‪ .‬شکلِ نشستنش حالتِ خودش توی اولین عکسِ صفحهی سهی روزنامه را به یاد میآورَد‪.‬‬
‫لَمب میآید تو‪.‬‬
‫‪ ...‬تو اینجا چیکار میکنی؟‬ ‫لَمب‬
‫کسی جلوم رو نگرفت نیام‪ .‬نمیتونستن جلوم رو بگیرن‪ ،‬انگار هیشکی نمیخواست من رو نگاه کنه ــ‬ ‫استفانی‬

‫‪114‬‬
‫نزدیکِ لَمب تلفنی زنگ میخورَد؛ لَمب مشتاق جواب میدهد‪.‬‬
‫لَمب‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫به چیزی احتماالً ناخوشایند گوش میدهد و بعد گوشی را میکوبد روی دستگاه و میرود سمتِ میزش‪.‬‬
‫نمیشه اینجا باشی‪ ،‬امروز نه ــ‬
‫اِه‪ ،‬چرا میشه‪ .‬تولدتونه دیگه‪ ،‬نه؟ «امروز یکساله»‪ .‬تولدتون مبارک‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫جایی توی تحریریه تلفنی زنگ میخورَد‪ .‬کسی جواب میدهد‪ .‬جوابدهنده گوش میکند و نگاهی ناراضی میاندازد به‬
‫دفترِ سردبیر و جایی که لَمب است‪.‬‬
‫ببین خانمِ ران ــ‬ ‫لَمب‬
‫میخواستم بفهمم تهِ قصه چی میشه‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫جواب داد؟ به چیزی که میخواستین رسیدین‪...‬؟‬
‫[مکث؛ ساعتش را نگاه میاندازد] من ــ نمیدونم هنوز‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لباس‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫لباسهات رو عوض نکردهی‪ .‬خونه نرفتهی‪ ،‬نه؟ قایم شدهی؟ آدمها دنبالتاَن؟‬ ‫استفانی‬
‫‪...‬‬ ‫لَمب‬
‫تلفن زنگ میخورَد‪ ،‬لَمب جواب میدهد و گوش میکند‪.‬‬
‫گورِ مرگت و برو گم بمیر‪[ .‬گوشی را میکوبد روی دستگاه؛ سیگار میکِشد‪].‬‬
‫من خونه بودم‪.‬اومدم آشپزخونه صبحونه بخورم و نشستم سرِ میزِ اونجا‪ .‬مامانم اومد بغلم کرد‪ .‬کمکم آدمها‬ ‫استفانی‬
‫اومدن دمِ خونه در زدن‪ .‬تلفن زدن‪ .‬یه قوموخویشهایی‪ ...‬دوستهای دورانِ مدرسهم‪ .‬میگفتن نباید ناراحت‬
‫باشم ــ‬
‫ببخشیـ ــ‬ ‫لَمب‬
‫من معذرتخواهیت رو نمیخوام‪ .‬میدونم چیکار کردم‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫فقط اون موقعی که ورق میزنی و میبینیش‪ ،‬و میبینی آدمهای دیگه هم همه دارن میبیننش‪ .‬تو خیابون‪ ،‬تو‬
‫اتوبوس‪ .‬میبینی میندازنت دور کفِ زمین‪...‬‬
‫نمیدونستم جز اینجا کجا برم‪.‬‬
‫روپِرت مِرداک میآِد تو و پشتسرش در را محکم میکوبد و میبندد‪ .‬مکث‪.‬‬
‫مِرداک چیکار کردهی تو؟‬
‫‪115‬‬
‫وای خدا‪ ،‬این همون دخترهس؟ این اینجا چیکار میکنه؟‬
‫اسمِ من استفانیئه‪ ،‬احتماالً من رو از صفحهی سهی روزنامهتون بشناسین‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫استفانی دستش را جلو میبَرد تا دست بدهد‪ .‬مِرداک در پاسخ دستی پیش نمیبَرد و میرود سمتِ لَمب‪.‬‬
‫مِرداک از انجمنِ مطبوعات بهم زنگ زدهن‪ ،‬نمایندههای مجلس بهم زنگ زدهن‪ ،‬یه وکیلهایی بهم زنگ زدهن‪،‬‬
‫مِری وایتهاسِ کوفتی هم که کارش جنجال درست کردن برا رسانههاس بهم زنگ زده! وقتی پای همچین‬
‫تصمیمهایی وسطه‪ ،‬حذف نکن من رو! وقتی داری روزنامهی کوفتیِ من رو از هستی ساقط میکنی خودم‬
‫رو حذف نکن از تصمیمگیری! متوجهای که این کار دقیقاً بازی کردن تو زمینِ اونهاس دیگه؟! که االن ما‬
‫هیچچی نیستیم غیرِ دوتا پورنتولیدکُن؟!‬
‫‪ ...‬تهِ تهش کاغذِ دورِ ساندویچه‪ .‬یادت باشه‪ .‬یه چیزی که میندازن دور‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫ببخشید؟‬ ‫استفانی‬
‫مِرداک شما ببخشید‪ ،‬میشه لطفاً برین ما رو تنها بذارین؟! ــ‬
‫برم؟ چهجوری؟ این االن زندگیِ منه؛ بمونم اینجا یا برم جای دیگه فرقی نمیکنه‪ .‬من دیگه نمیتونم از‬ ‫استفانی‬
‫خودم جداش کنم‪[ .‬لَمب را وراندازی میکند] احتماالً تو هم نمیتونی‪ ،‬هان؟ عجیبه‪ ،‬نیست؟ به بعدِ این‬
‫ماجرا که فکر کنی‪ .‬من میرم و احتماالً دیگه هیچوقت همدیگه رو نمیبینیم‪ ،‬ولی این قضیه به همدیگه‬
‫وصلمون میکنه‪ .‬یه دستبندیه که تا ابد ما رو کنارِ همدیگه نگه میداره‪ .‬باحال نیست؟‬
‫مکث‪ .‬تلفن زنگ میخورَد‪.‬‬
‫بعدِ چندتا زنگ‪ ،‬لَمب جواب میدهد‪.‬‬
‫بگو بهم‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫لَمب رقمهایی را روی دفترچهاش مینویسد‪.‬‬
‫گوشی را میگذارد‪ .‬مِرداک را نگاه میکند‪.‬‬
‫مِرداک ‪ ...‬برام مهم نیست‪ ،‬از این ماجرا جونِ درنمیبَریم‪.‬‬
‫[به استفانی] دستت رو بده من‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫‪...‬‬ ‫استفانی‬
‫گفتم دستت رو بده من‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫استفانی دستش را میدهد به لَمب‪.‬‬
‫لَمب میبردش دمِ دیوار‪ .‬نمودارها‪.‬‬
‫«لندن و جنوبِ شرقیِ کشور‪».‬‬
‫‪116‬‬
‫با همدیگر سیمِ زردِ سان را میگیرند میآورند باالی‪ ...‬سیمِ قرمزِ میرِر‪.‬‬
‫لحظهای میگذرد‪ .‬مِرداک تلپی خودش را وِل میکند روی صندلیاش‪ .‬لَمب تلپی خودش را وِل میکند روی‬
‫صندلیاش‪.‬‬
‫‪ ...‬تبریک‪.‬‬ ‫استفانی‬
‫استفانی لَمب را نگاه میکند و ب عد مِرداک را؛ حاال برای اولین بار از ابتدای این دیدار‪ ،‬استفانی و مِرداک دارند صاف‬
‫توی چشمهای همدیگر نگاه میکنند‪...‬‬

‫دفترِ سردبیرِ میرِر‪.‬‬


‫پِرسی‪ ،‬لی‪ ،‬وکادلیپ‪...‬‬
‫قضیه فقط زمانه هیو‪...‬‬ ‫پِرسی‬
‫[مجلهی میرِر را پِرت میکند روی میز] فکرِ قشنگی بود‪ ،‬ولی جواب نداد‪.‬‬
‫فوری نه ها‪ ،‬فردا نه ها‪ ،‬ولی‪ ...‬میدونی‪ ،‬یه بازنشستگیِ مرحله به مرحله‪.‬‬
‫میراثِ شگفتانگیزی که تو از خودت تو میرِر به جا گذاشتی ــ‬
‫کادلیپ من خودِ میرِرم‪.‬‬
‫‪ ...‬میرِری که االن هیئتمدیره حس میکنه احتیاج به یه تغییری داره‪.‬‬ ‫پِرسی‬
‫من نمیدونم چهجوری میتونم جا پای تو بذارم‪ .‬ولی ــ سعیم رو میکنم‪.‬‬ ‫لی‬
‫کادلیپ همینه‪ .‬خودتون متوجه میشین‪ ،‬این یکی از همون لحظههاس‪ ،‬بعدها آدمها برمیگردن گذشته رو نگاه‬
‫میندازن و میگن «کِی بود که همهچی افتاد تو سرازیریِ سقوط؟» [اشاره میکند] اون لحظه همینه‪.‬‬
‫هیو‪ ،‬اول از همه اینکه تو خودت اون روزنامهی کوفتی رو فروختی به اونها‪...‬‬ ‫پِرسی‬
‫ما پنجاه سال مقامِ اولِ تیراژ رو برا خودمون نگه داشتیم‪ .‬اون آدم با یه سال وقت گذاشتن‪ ،‬زد این افتخار رو‬
‫نابود کرد‪ .‬یه سال وقت و یه جفت ممه‪.‬‬
‫قراره به افتخارت یه مهمونیای بدیم‪ .‬مهمونیِ «باحال»ی میشه‪.‬‬ ‫لی‬
‫نورِ دفترِ سردبیری میرود و کادلیپ واردِ تحریریهی میرِر میشود‪.‬‬
‫روزنامهنگارهای میِرر با کوبیدن روی میزهایشان شروع میکنند به بدرقهی کادلیپ‪ .‬صدا بلند و بلندتر میشود‪...‬‬
‫لَمب از دفترِ سان قدمی پیش میگذارد‪ .‬کادلیپ را نگاه میکند‪.‬‬
‫کادلیپ با تتمهی شأن و متانتی که میتواند در برابرِ صدای ضربهها در وجودِ خودش بیابد‪ ،‬از صحنه بیرون میرود‪...‬‬

‫‪117‬‬
‫رستورانِ قوانین‪.‬‬
‫مِرداک و لَمب دارند در سکوت غذا میخورند‪.‬‬
‫خب‪ ،‬مِرداک دارد غذا میخورد‪ ..‬استِیکی خوندار‪ .‬لَمب ساکت است‪ .‬مِرداک اشاره میکند به روزنامهای‪.‬‬
‫مِرداک احساسِ بد نداشته باش‪ .‬قضیه شخصی نیست که‪ .‬کاریه‪.‬‬
‫[روزنامه را برمیدارد] اون من رو آورد تو این خیابون‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک دورانِ این خیابون سررسیده‪ ،‬فراموشش کن‪ .‬اولین ساختمونی از ساختمونِ روزنامهها که بیاد پایین‪ ،‬دیگه‬
‫بعدش ماجرا میشه عینِ دومینو‪ ،‬دَنگ دَنگ دَنگ‪ .‬خیلی زود‪ ،‬تنها چیزی که باقی میمونه یادمون بیاره‬
‫اینجا یه زمانی چی بوده سنگقبرهاس‪« .‬اینجا کسی آرمیده که ــ»‪ .‬هاه‪[ .‬میخندد] ها ها‪ ،‬خوبه ها‪« .‬اینجا‬
‫کسی آمیده که دروغ میگفته»‪ ،‬وای خدا‪ ،‬حقیقت همین نیست؟‬
‫یه تیکه زمینی پیدا کردهم‪ .‬تو ایستاِند‪ ،‬قدیم بارانداز بوده ولی االن هیچچی نیست‪ .‬البته باید کمکم رو‬
‫کردش‪ ،‬باید آرومآروم‪ ،‬ذرهذره‪ ،‬آوردش تو دید‪.‬‬
‫میدونم‪ ،‬میدونم‪ ،‬لَری بَرهههی رمانتیک و احساساتی دلش برا بارها و رستورانها و پاتوقها و تاریخِ اینجا‬
‫تنگ میشه‪ .‬نگران نباش‪ .‬اونجا ــ [به نیمچهآوازی] ــ «همیشه یه چی هست‪ ،‬یادت بندازه‪ ،‬اینجا رو‪»...‬‬
‫مِرداک غذا میخورَد‪ .‬لَمب زُل زده به او‪.‬‬
‫ولی واقعیت چیه؟ این خیابون‪ .‬بشینی وسطِ یه جایی که یه طرفش کلیسای سَنتپَلئه یهطرفش ساختمونِ‬ ‫لَمب‬
‫تاریخیِ دادگاهِ شهر‪ .‬سمتِ چپمون قانون‪ ،‬سمتِ راستمون خدا‪ .‬یه پامون اینوره یه پامون اونور‪ .‬یه‬
‫عمدی تو این قضیه بوده‪ .‬برا چی‪...‬؟‬
‫مِرداک چی شده؟‬
‫هیچچی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک داری به چی فکر میکنی؟‬
‫دارم فکر میکنم چرا‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک [دکمهی خیالیِ زنگِ شرکتکنندهی مسابقهای را فشار میدهد و صدای زنگ درمیآورَد] زینگ! هیچ‬
‫چرایی وجود نداره‪ ،‬خودِ تو «چرا» رو کُشتی لَری‪ ،‬دنبالِ همین هم بودی دیگه‪« .‬چرا» رمزِ این بود که اونها‬
‫بتونن همهچی رو کنترل کنن‪ ،‬نبود؟ قدرتشون رو از همین میگرفتن‪ ،‬از اینکه همه رو متقاعد کنن یه‪...‬‬
‫«فکرِ» کلیای پشتِ وجود داشتنِ همهچیه‪ .‬کلیساها‪ .‬مدرسهها‪ .‬اتحادیهها! روزنامهها‪ .‬خب ــ االن دیگه «چرا»‬
‫گورش رو گم کرده‪ ،‬دیگه میتونیم فقط بپرسیم «چه کسی»‪« ،‬چی»‪« ،‬چه جایی»‪ ،‬و «چه زمانی»‪ .‬سرِ چه‬

‫‪118‬‬
‫کسی میخوای کاله بذاری؟ چی میخوای بخری؟ چه جایی میخوای بری؟ چه زمانی میخوای بری‬
‫اونجا؟ مردم عاشقِ این وضعیتاَن‪.‬‬
‫پدرت هم اگه بود عاشقش میشد‪.‬‬
‫‪ ...‬پدرِ من به «چرا» اعتقاد داشت‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خب‪ ،‬مطمئناَم اگه االن بود به صفحهسهی ما هم اعتقاد داشت‪ .‬مَرد بود دیگه باالخره‪.‬‬
‫‪ ...‬مَردِ خوبی بود‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک باید کمکم شروع کنیم گپ زدن دربارهی دولتِ جدی که محافظهکارها گرفتهنش‪.‬‬
‫‪ ...‬خوانندههای ما‪ ،‬آدمهای طبقهی کارگرن ــ‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک اینها رو هم راه بده تو‪ ،‬یه چیزی بنداز جلوشون بخورن‪ .‬خودِ هیث که نخستوزیر شده نه ها‪ ،‬خدایا‪،‬‬
‫نمیخوام اشتهامون رو کور کنم‪ .‬منظورم اون یارو کیت جوزفئه که وزیرِ امورِ مربوط به سالمت و خدماتِ‬
‫عمومی شده و اون دختره که بگم قیافهشچهجوریه ــ باابهته‪ ،‬همون که وزیرِ آموزش شده‪ ،‬مارگارِت تاچِر‪،‬‬
‫اون رو هم بیار تو بازی‪.‬‬
‫یه مشکلی داریم‪ .‬کلی از آدمهام دارن‪ ...‬میرن روزنامههای دیگه‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک خب؟ یه آدمهای دیگهای استخدام کن‪ .‬بهشون کار یاد بده‪ ،‬آدم بیار تو‪ ،‬آدم بنداز بیرون‪.‬‬
‫راستش خودِ من هم یهجورهایی دارم میرم‪ ،‬موقتاً‪ .‬یا ــ‬
‫چیکار میکنی؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک دنبالِ توسعهی کارم‪ .‬انگلستان زیادی کوچیکه‪.‬‬
‫میدونی‪ ،‬عجیبه ها‪ .‬اون‪ ...‬کلِ اون ماجرای وحشتناکِ‪ ...‬سِر اَلیک‪ .‬توجهِ آدمها رو حسابی کشوند سمتِ ما‪.‬‬
‫همهجا‪ .‬نیویورک‪.‬‬
‫نیویورک؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک دارم فکر میکنم یه شبکهی تلویزیونی بخرم اونجا‪ .‬آینده تلویزیونه‪ .‬خودِ تو یادم دادی این رو‪.‬‬
‫[لبخند میزند‪ ،‬با سر تأیید میکند] داری تنها میشی‪.‬‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک چی‪ ،‬منظورت خودته؟ من الزم دارم تو رو اینجا‪ ،‬خیلی کارها مونده بکنیم‪.‬‬
‫برا به هم ریختنِ اتاقِ هتل‪ ،‬هان؟ برا تمیز کردنِ گَندش؟‬ ‫لَمب‬
‫مِرداک ‪ ...‬لَری‪.‬‬
‫تو اصالً به اون زن فکر میکنی؟‬ ‫لَمب‬

‫‪119‬‬
‫مِرداک [مکث؛ جرعهای از شرابش میخورَد] کی؟ زنِ اَلیک‪...‬؟‬
‫معلومه که فکر میکنم ــ‬
‫منظورم اون دخترهس‪ .‬اون دختر اولیه‪ .‬خدایا‪ ،‬از اون زمان به اینور هر روز کلی دخترِ دیگه اومدهن اون کار‬ ‫لَمب‬
‫رو کردهن‪ ،‬فهرستشون کنی تعدادشون‪...‬‬
‫گمونم من احمق بودم که فکر میکردم میتونم ماجرا رو کنترل کنم‪ .‬درِ جعبه رو بعد یه بار باز کردن‬
‫دوباره ببندم‪ .‬ولی‪...‬‬
‫مِرداک خب‪ ،‬تو چیکار میتونی بکنی؟ مردم دوست دارن دیگه‪.‬‬
‫تو که دوست نداری‪ .‬تو دوست نداری روپِرت‪ ،‬تو حتا نمیتونستی خودت رو راضی کنی که نگاه بندازی‬ ‫لَمب‬
‫به دختره‪.‬‬
‫مکث‪ .‬لَمب روزنامهی همان روز را از جیبش درمیآورَد و آرام میاندازد روی بشقابِ مِرداک‪.‬‬
‫نگاهش کن‪.‬‬
‫مِرداک ‪ ...‬من هر روز نگاهش میکنم‪ .‬تک به تکِ صفحههاش رو‪.‬‬
‫[به ساعتش نگاه میاندازد] دیگه کمکم وقتشه راه بیفتم به پروازم برسم‪...‬‬
‫من گیرِ این میمونم‪ ،‬نه؟‬ ‫لَمب‬
‫دختره راست میگفت‪ .‬سنگقبرِ من همین میشه‪ .‬مرثیهم حتا‪ ،‬تو سان! روزنامهی خودم‪ ،‬چه باحال‪ .‬اِه‪ ،‬اگه‬
‫عمرِ طوالنی کنی حتا احتماالً خودت مرثیهم رو بخونی ویرایشش کنی بفرستی بره برا چاپ‪ .‬چرا من حس‬
‫میکنم انگاری تو یهجورهایی بیشتر از همهی ماها زنده میمونی؟‬
‫مِرداک ‪...‬‬
‫تو فکرم تو مرثیههه چی نوشته میشه دربارهی یه عمر کارم‪ .‬تیترش چیه؟‬ ‫لَمب‬
‫تصویری از مطلبِ سان در رثای نخستین سردبیرش‪ ،‬لَری لَمب‪.‬‬
‫لَری لَمب‪ ،‬مردی که صفحهی سه را برای دنیا به ارمغان آورد‪...‬‬
‫مطالبِ بقیهی رسانهها را هم میبینیم ــ گاردیَن‪ ،‬بیبیسی‪ ،‬و بله‪ ،‬میرِر‪ ،‬تیترهای همهشان دربارهی صفحهی سه است‪.‬‬
‫مِرداک قصهی خوبیه برا گزارش ها لَری‪ .‬مردم قصه دوست دارن‪...‬‬
‫مِرداک دهانش را پاک میکند‪ ،‬چشمکی میزند‪ ،‬و میرود‪.‬‬
‫لَمب تنها است‪ .‬برای خودش لیوانی مشروب میریزد و مینوشد‪ .‬باالسرش چندتا تیترِ دیگر تایپ میشوند‪.‬‬

‫‪111‬‬
‫سالِ ‪ 1791‬ــ دِیلیمِیل هم راهِ سان را در پیش گرفت و بدل به روزنامهای‬
‫نیمورقی و مردمپسند شد‪ .‬باقیِ روزنامهها هم بهسرعت همین مسیر را در‬
‫پیش گرفتند‬

‫سالِ ‪ 1791‬ــ میرِر «تسلیم شد» و نخستین تصویر از نوکِ سینهی زنانه را‬
‫منتشر کرد‪ .‬خیلی نگذشت که سروکلهی تصاویرِ مدلهای برهنه هم پیدا‬
‫شد‬

‫سالِ ‪ 1791‬ــ سان پُرفروشترین روزنامهی دنیا شد‬


‫سالِ ‪ ،1717‬روپِرت مِرداک باالخره رؤیایِ انتقالِ دمودستگاهِ روزنامه به‬
‫بیرون از خیابانِ فلیت را محقَق کرد‪ .‬توی منطقهی وَپینگِ شرقِ لندن‬
‫«دژ»ی بنیان گذاشت که تا همین امروز هنوز پابرجا است‬

‫سالِ ‪ 6112‬آخرین روزنامه هم از خیابانِ فلیت رفت‬

‫صفحهی سه تا همین امروز هنوز یکی از صفحههای اصلیِ روزنامهی سان‬


‫است‬

‫تاریکی‪.‬‬

‫‪111‬‬

You might also like