Professional Documents
Culture Documents
نویسنده:
دارن شان زندگیپیشتاز
حماسه
نویسنده:
دارن شان
کاریازتیمتایپزندگیپیشتاز
یشتاز زندگیپیشتاز
فهرست
سخنی با خوانندگان
جلد نهم :قاتالن سحر جلد هشتم :همدستان شب جلد هفتم :شکارچیان غروب
زندگیپیشتاز
با درود؛
تیماینمجموعه این مجموعه توسط دارن شان نوشته شده است و نام اصلی آن The Saga Of Daren
Shanبه معنی حماسه دارن شان است که در ایران به نام سرزمین اشباح ترجمه شده
مدیر پروژهJuPiTeR : است.
ویراستارGINNY : مجموعه حماسه دارن شان از چهار مجموعه تشکیل شده است که هر مجموعه شامل
سه کتاب است و سر جمع دوازده کتاب دارد.
طراح کاور و صفحهآراM.MAHDI :
ما نام مجموعه اصلی رو حماسه دارن شان بر میگزینیم و نام زیر مجموعهها هم
اسکنرNEPTON : عبارتاند از:
تایپیست فصول جلد خون شبح :سیرک عجایب -دستیار یک شبح – دخمه خونین .1
امین قربانی از د.ا 1-4 آداب شبح :کوهستان اشباح – آزمونهای مرگ – شاهزادهی اشباح .2
BOOKBL 5-02 7 نبرد شبح :شکارچیان غروب – همدستان شب – قاتالن سحر .3
LEYLA کل کتاب 8 سرنوشت شبح :دریاچه ارواح – ارباب سایهها – پسران سرنوشت .4
LEYLA کل کتاب 9
مجموعه اول و دوم تایپشدهی آن در کتابخانه زندگی پیشتاز موجود است و اکنون در
حال دیدن مجموعه سوم هستید و مجموعه چهارم هم بهزودی ارائه میشود.
جهت اطالع شما برخی اسامی در ایران به معنی دیگر ترجمهشدهاند مانند :خونآشام که به شبح تغییر یافته (ما تغییری
در کتابها نخواهیم داد).
سپاس از امین قربانی از دوران اژدها ،بنیامین و لیال بابت تایپ این مجموعه ،نگین بابت ویراست ،محمدمهدی بابت
طراحی کاور و صفحهآرایی و محمدرضا بابت اسکن.
مرداد 4931
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
دورانی پر از اشتباه های مصیبت بار بود .برای من این دوران چهارده سال پیش ،زمانی آغاز شد که مسحور نمایش حیرت انگیز یک شبح و
عنکبوتش شدم و آن عنکبوت را دزدیدم .بعد از آن سرقت موفقیت آمیز ،همه چیز به هم ریخت ،و من تاوان جرمم را با انسانیت خودم دادم.
بعد از مرگی ساختگی ،خانه و خانوادهام را ترک کردم و همراه سیرک عجایب به سفر دور دنیا رفتم .در سیرک ،دستیار موجودی خون آشام ،از
موجودات شب بودم.
من به خاطر اتفاقهای بسیار عجیبی که هنوز باورم نمیشود واقعا رخ داده باشند ،شبحی شاهزاده شدهام .شاهزادهها رهبرهای قبیله اشباح اند؛
همه به آنها احترام میگذارند و از آنها اطاعت میکنند .فقط پنج شاهزاده وجود دارد .چهار شاهزاده دیگر پاریس اسکیل ،2میکا ورلت ،3آرو 4و
ونچا مارچ 5هستند.
من از شش سال پیش شاهزاده بودهام و تا به حال در تاالرهای کوهستان اشباح (قلعه و پناهگاه قبیله) زندگی میکردم .در این مدت با آداب
و سنن قبیله آشنا شدم و یاد گرفتم که چطور شبحی محبوب باشم .شیوههای نبرد ،بخشی اساسی از آموزشهای هر شبح است .اما این قوانین
حاال بیش از هر زمان دیگری اهمیت داشت؛ چون ما در دوران جنگ بودیم.
دشمنان ما ،هم خونهای صورت ارغوانیمان ،شبحوارهها بودند .از خیلی نظرها ،آنها شبیه اشباحاند .اما در یک مورد بسیار مهم ،به کلی با ما
فرق دارند ،آنها وقتی خون انسانی را میخورند ،او را میکشند .اشباح به کسی که خونش را خوردهاند آسیب نمیزنند .فقط مقداری خون انسان
مورد نظر را میگیرند .اما شبحوارهها معتقدند شرم آور است که خون قربانیانشان را تا ته نکشند و باعث مرگ آنها نشوند.
اگر چه اشباح و شبحوارهها چشم دیدن یکدیگر را نداشتند ،اما در صدها سال گذشته آتش بس بیثباتی بین دو قبیله برقرار بود .شش سال
پیش ،وقتی گروهی از شبحوارهها با کمک شبح خائنی به نام کوردا اسمالت برای به دست گرفتن کنترل تاالر شاهزادهها به کوهستان اشباح
1
Darren Shan
2
Paris Skyle
3
Mika Ver Leth
4
Arrow
5
Vancha March
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب پیشگفتار
حمله کردند ،اوضاع تغییر کرد و آتش بس به پایان رسید .ما آنها را شکست دادیم (تا حد زیادی به خاطر این که من پیش از شروع حمله آنها،
نقشهشان را بر مال کردم) .اما بعد از درگیری ،وقتی از زندهها بازجویی کردیم و علت حمله آنها را فهمیدیم ،همگی مبهوت شدیم.
برخالف اشباح ،شبحوارهها هیچ فرمانده یا رهبری نداشتند .آنها به کلی دموکرات بودند ،اما ششصد سال پیش که از اشباح جدا شدند ،مردی
قدرتمند ،اسرار آمیز و جادوگر به نام آقای تینی به مالقاتشان رفته و تابوت آتش را به آنها هدیه داده بود .هر کس در این تابوت میخوابید،
زنده زنده میسوخت .اما آقای تینی گفته بود که شبی مردی در تابوت میخوابد و سالم از آن بیرون میآید ،و همان مرد شبحوارهها را در
جنگی پیروزمندانه علیه اشباح رهبری میکند و آنها را فرمانروای مطلق شب میگرداند.
در جریان بازجوییها ،ما در نهایت وحشت فهمیدیم که سر و کله ارباب شبحوارهها پیدا شده است و شبحوارههای سراسر جهان برای جنگی
خونبار و بیرحمانه آماده میشوند.
شبحوارههایی که به ما حمله کرده بودند به شکلی دردناک کشته شدند و این خبر بالفاصله ،همچون شعلههای وحشی آتش ،از کوهستان به
بیرون زبانه کشید و همه جا منتشر شد« :ما در حال جنگ با شبحوارهها هستیم!»
از آن به بعد ،ما رو در روی شبحوارهها قرار گرفتیم .برای اثبات نا رستی پیشگویی تاریک و وحشتناک آقای تینی ،دست از جان شسته بودیم
و بیرحمانه میجنگیدیم ،آقای تینی پیشگویی کرده بود که ما در این جنگ شکست میخوریم و ردمان از روی زمین محو میشود ...
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
شب خسته کننده و طوالنی دیگری در تاالر شاهزادهها بود .یکی از ژنرالها به نام استفان ایرو ،6به من و پاریس اسکیل گزارش میداد.
پاریس ،که بیش از هشتصد سال از عمرش میگذشت ،پیرترین شبح زنده بود .موهایش سفید شده بود ،ریش خاکستری داشت و گوش
راستش را دهها سال پیش در مبارزهای از دست داده بود.
استفان ایرو سه سال در میدان نبرد بود و حاال گزارش فشردهای از تجربیاتش در «جنگ زخمها» (بهخاطر جای زخمهای سر انگشتان ،که
نشانه معمول اشباح و شبحوارهها بود ،چنین نامی به آن نبرد داده بودند) را به ما داد .جنگ عجیبی بود .هیچ درگیری بزرگی وجود نداشت و
هیچ یک از طرفین مبارزه از اسلحه گرم استفاده نمیکردند .اشباح و شبحوارهها فقط به شکل تنبهتن یا با اسلحههایی مانند شمشیر ،گرز و
نیزه با هم میجنگیدند .جنگ مجموعهای از درگیریهای جداگانه بود .هر بار سه یا چهار شبح با همین تعداد شبحواره روبهرو میشدند و تا
پای مرگ با یکدیگر میجنگیدند.
استفان ایرو ،که درباره یکی از آخرین نبردهایش حرف میزد ،گفت « :چهار نفر از ما با سه نفر از آنها درگیر شدند .اما رفقای من خیلی
بیتجربه بودند و شبحوارهها جان سخت .من یکی از آنها را کشتم .اما بقیهشان دو تا از رفقایم را کشتند ،دست یکی را هم ناقص کردند و
پا به فرار گذاشتند».
-نه ،عالی جناب .آنهایی که من زنده گرفتمشان ،حتی زیر شکنجه به سوالم خندیدند.
در شش سالی که ما دنبال ارباب شبحوارهها بودیم ،هیچ نشانی از او دیده نشده بود .ما میدانستیم که این ارباب هنوز با شبحوارهها
همخون نشده است .چند نفر از شبحوارهها گفته بودند که او قبل از همخون شدن با آنها مشغول یادگیری آداب شبحوارهها است و
ژنرال معتقد بود تنها شانس ما برای خنثی کردن پیشگویی آقایتینی همین است که قبل از افتادن اختیار قبیله به دست آن ارباب ،او
را بکشیم.
6
Staffen Irve
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل 1
گروهی از ژنرالها منتظر بودند که با پاریس حرف بزنند .وقتی استفان ایرو از پیش ما رفت ،آنها جلو آمدند .اما من اشاره کردم که سر
جایشان برگردند .یک لیوان خون گرم برداشتم و به دست شاهزاده یک گوش دادم .او لبخند زد و لیوان را سرکشید .بعد با پشت دست
لرزانش ،لکههای سرخ خون را از دور دهانش پاک کرد .ادارهی شورای جنگ به شبح پیر خیلی صدمه میزد.
من که نگران سالمتی پاریس بودم ،پرسیدم« :میخواهید کار را تعطیل کنیم؟»
صدای آشنایی – آقای کرپسلی – 7از پشت سر من گفت« :اما شما دیگر جوان نیستید ».او که شنلی سرخ میپوشید ،بیشتر اوقات خود را
پیش من میگذراند ،و به من توصیه میداد و تشویقم میکرد .موقعیت خاصی داشت .البته به عنوان شبحی معمولی ،هیچ مقام قابل توجهی
نداشت و حتی ژنرالهای پایین رتبه نیز میتوانستند به او دستور دهند .اما به عنوان محافظ من ،از اختیارات غیر رسمی یک شاهزاده برخوردار
بود (چون من همیشه به توصیههایش عمل میکردم) .واقعیت این بود که آقای کرپسلی ،بعد از پاریس اسکیل ،در مقام دوم قرار داشت .اما
هیچ کس این موضوع را آشکارا نمیدانست .پیمانی نانوشته میان اشباح آن هم چه پیمانی!
آقای کرپسلی دستی بر شانه شاهزاده گذاشت و گفت« :شما باید استراحت کنید .این جنگ خیلی طول میکشد .نباید به این زودی خودتان
را خسته کنید .ما بعد از این هم به شما احتیاج داریم».
-پرت و پال میگویی! تو و دارن امید آینده مایید .دیگر از من گذشته ،الرتن .اگر این جنگ آن قدر طوالنی باشد که ما فکر میکنیم ،من
زنده نمیمانم که آخرش را ببینم ،و اگر االن وظیفهام را انجام ندهم ،هیچ وقت دیگری نمیتوانم این کار را بکنم.
آقای کرپسلی خواست که اعتراض کند .اما پاریس با خم کردن یکی از انگشتهایش او را ساکت کرد و گفت:
-جغدهای پیر خیلی بدشان میآید که کسی به آنها بگوید جوان و نیرومندند .من دیگر روزهای آخرم را دارم طی میکنم و هر کسی
که چیزی غیر از این بگوید احمق است یا دروغگو ،یا هر دو!
آقای کرپسلی مطیعانه سرش را خم کرد و گفت :بسیار خب ،من دیگر با شما بحث نمیکنم.
7
Mr Crepsley
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل 1
پاریس با خستگی روی جایگاهش جابهجا شد و با صدایی گرفته گفت :امیدوارم که نکنی .اما امشب ،شب خسته کنندهای بوده .من با این
ژنرالها حرف می زنم و بعد توی تابوتم میروم که بخوابم .دارن بدون من میتواند به کارها برسد؟
-میتواند.
و وقتی ژنرالها جلو آمدند ،بدون این که چیزی بگوید پشت سرم ایستاد تا اگر الزم شد ،توصیهها و راهنماییهایش را به من برساند.
پاریس موقع سحر هم به تابوتش نرفت .ژنرالها گفتنیهای زیادی داشتند که باید درباره آنها بحث میشد .بعد از بررسی گزارشهای
ژنرالها دربارهی حرکتهای شبحوارهها باید مشخص میشد که ارباب آنها در چه نقطهای ممکن بود پنهان شده باشد و چیزی به ظهر
نمانده بود که شاهزاده باستانی دست از کار کشید و رفت.
من استراحت کوتاهی به خودم دادم ،چیزی خوردم و بعد گزارش سه نفر از مربیهای رزمی کار کوهستان را شنیدم که آخرین گروه ژنرالها
را تمرین میدادند .بعد از آن باید دو ژنرال جدید را به منطقه ماموریتشان میفرستادم تا طعم اولین نبردهایشان را بچشند .مراسم مربوط به
این کار را فوری اجرا کردم .باید پیشانی آنها را با خون شبحی رنگ میزدم و یکی از دعاهای باستانی مخصوص جنگ را برایشان میخواندم.
بعد برایشان آرزوی موفقیت کردم و آنها را فرستادم تا با شبحوارهها بجنگند یا بمیرند.
بعد از این کار ،وقت آن بود که اشباح سوالها و مشکالت کوچک و بزرگشان را با من در میان بگذارند .به عنوان یک شاهزاده ،من باید با
انواع مختلف مسائلی که ممکن بود وجود داشته باشد ،مواجه میشدم .من فقط یک نیمه شبح جوان و بیتجربه بودم که بیشتر به خاطر
ضعفهایم شاهزاده شده بودم تا شایستگی و لیاقتهایم را اثبات کنم .اما اعضای قبیله خیلی به شاهزادههایشان اعتماد داشتند و به همان
اندازه که برای پاریس یا هر شاهزاده دیگری احترام قائل بودند ،به من هم احترام میگذاشتند.
وقتی آخرین شبح از پیش ما رفت ،من از فرصت استفاده کردم و حدود سه ساعت در ننویی که انتهای تاالر بسته بودم ،خوابیدم و وقتی
بیدار شدم ،کمی گوشت نیم پخته و نمک سود شده گراز و آب خوردم ،و مقداری خون به بدنم رساندم .بعد از غذا باید به جایگاهم بر
میگشتم تا به نقشهها ،برنامهها و گزارشهای دیگر رسیدگی کنم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
تکانی به خود دادم و از داخل ننویم روی کف سرد و سنگی اتاقم پریدم .دستم خود به خود به طرف شمشیر کوتاهی رفت که همیشه از
کمرم آویزان بود .بعد ،خواب آلودگی از چشمهایم دور شد و فهمیدم صدا مال هارکات بوده است که کابوس میدید.
هارکات مولدز 8یک آدم کوچولو بود ،موجود کوتاه قدی که لباسهای بلند آبی رنگ میپوشید و برای آقای تینی کار میکرد .او زمانی سایه
یک انسان بود .البته یادش نمیآمد که آن انسان چه کسی بوده یا چه زمانی و کجا زندگی میکرده است .بعد از مرگ آن آدم ،سایهاش
روی زمین مانده بود و آقای تینی به آن سایه جسم داده بود تا به شکل آدم کوچولویی زندگی کند.
هارکات را به شدت تکان دادم و آهسته گفتم« :هارکات ،بیدار شو .دوباره داری خواب میبینی».
هارکات پلک نداشت ،اما وقتی خواب بود ،چشمهای بزرگ و سبزش کدر میشدند .برقی در چشمهایش ظاهر شد ،با صدای بلندی نالید،
غلت زد و از ننویش بیرون افتاد .همانطور که من چند لحظه پیش افتاده بودم .جیغ کشید و گفت« :اژدها!» از پشت نقابی که همیشه روی
دهانش بود ،صدایش خفه و گرفته به گوش میرسید .او نمی توانست بیشتر از ده یا دوازده ساعت به طور طبیعی نفس بکشد و بدون آن
نقاب میمرد.
-اژدها!
با چشم های غیرطبیعی و سبزش ،خیره به من نگاه کرد بعد آرام شد و نقابش را پایین کشید .چاک بزرگ خاکستری رنگ و کنگره دار
دهانش نمایان شد .گفت« :متاسفم ،دارن .بیدارت کردم؟»
8
Harkat Mulds
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل2
به ننویم برگشتم .همانجا نشستم و به هارکات خیره شدم .به طور قطع ،هارکات موجود بد شکلی بود .کوتاه و خمیده بود ،پوستی خاکستری
رنگ و مرده داشت و دماغ و گوش هم در سر و صورتش دیده نمیشد .گوشهایش زیر پوست دو طرف جمجمهاش بودند ،اما نه بو را
میفهمید و نه مزه چیزی را .هیچ مو نداشت ،چشمهایش گرد و سبز بودند ،دندانهایی ریز و تیز داشت و زبانی به رنگ خاکستری تیره.
صورتش مثل هیوالی فرانکنشتاین در هم رفته بود.
البته من خودم هم قیافه فوق العادهای نداشتم .کمتر شبحی پیدا میشد که خوش قیافه باشد! در آزمونهای مقدماتی ،همه جای صورت،
بدن ،دستها و پاهایم پر از جای زخم و سوختگی شده بود (دو سال پیش ،برای دومین بار در این آزمونها شرکت کرده بودم) .تازه ،من
مثل یک نوزاد ،کچل بودم .چون در دور اول آزمونها بدجوری سوخته بودم.
هارکات یکی از نزدیکترین دوستهای من بود .او به خاطر من ،دو بار زندگیش را به خطر انداخته بود .یک بار وقتی در راه کوهستان اشباح
بودم و خرسی به من حمله کرد و بعد در اولین دور آزمونها که با گرازهای وحشی و خونخوار میجنگیدم و در آن آزمون شکست خوردم.
چند سالی بود که هارکات دچار کابوسهای شبانه میشد و من از اینکه میدیدم او چقدر از این کابوسها زجر میکشید ،ناراحت بودم.
-بله ،وسط زمین بی آب وعلف خیلی بزرگی سرگردان بودم .آسمان قرمز شده بود .دنبال چیزی میگشتم ،اما نمیدانستم چه چیزی
را باید پیدا کنم .آنجا چندتا گودال پر از تیر و خنجر بود .یک اژدها به من حمله کرد .من با آن جنگیدم و دورش کردم .اما سر و کله یکیدیگر
پیدا شد .بعد یکیدیگر ...و یکیدیگر . ...
حرف زدن هارکات از اولین باری که حرف زده بود ،خیلی بهتر شده بود .اوایل مجبور بود که بعد از هر دو یا سه کلمه مکث کند و نفس
بکشد .اما حاال یاد گرفته بود که نفسش را نگه دارد و فقط وسط جملههای بلند مکث میکرد.
پرسیدم« :مردهای سایهای هم آنجا بودند؟» او گاهی خواب سایههایی را میدید که دنبالش میکردند و شکنجهاش میدادند .گفت« :این
دفعه نه .البته فکر میکنم که اگر بیدارم نکرده بودی ،دوباره پیدایشان میشد».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل2
هارکات عرق میریخت .عرقش سبز کم رنگ بود و شانههایش به آرامی میلرزیدند .در خواب ،خیلی عذاب میکشید و تا جایی که
میتوانست ،بیدار میماند .فقط هر هفتاد و دو ساعت یک بار ،چهار یا پنج ساعت میخوابید.
گفت« :نه ،گرسنه نیستم ».ایستاد و به دستهای تنومندش کش و قوسی داد .فقط یک پارچه دور کمرش بسته بود و من میتوانستم سینه
و شکم نرمش را ببینم .هارکات پستان یا ناف نداشت.
وقتی لباسهای آبی رنگش را که هیچوقت برایش کوچک نشده بودند ،میپوشید ،گفت« :خوب است که تو را میبینم .خیلی وقت است که
ما با هم هستیم».
-میدانم کارهای این جنگ مرا از پای در میآورد ،اما نمیتوانم پاریس را تنها بگذارم .او به من احتیاج دارد.
هارکات پرسید:
-خم به ابرو نمیآورد .اما برایش خیلی سخت است .این همه بحث ،هماهنگ کردن این همه نفرات ،فرستادن این همه شبح که به
استقبال مرگ میروند ...
هر دو مدتی ساکت ماندیم و به جنگ زخمها و اشباح فکر کردیم ،که خیلی از آنها از دوستانمان بودند و در جنگ مرده بودند.
شانهام را تکان دادم تا این افکار وحشتناک را از ذهنم دور کنم و از هارکات پرسیدم:
گفت:
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل2
هارکات بعد از چند ماه که بی هیچ کاری در کوهستان اشباح گذرانده بود ،پیش سبا نایل ،9رئیس کوهستان ،رفته بود تا با او کار کند .سبا
باید انبارهای غذا ،لباس و اسلحه را پر نگه میداشت و از آنها مراقبت میکرد .هارکات کارش را با جابهجایی جعبهها و کیسهها شروع کرد،
اما خیلی زود با وسایل و تدارکات آشنا شد و یاد گرفت که چطور وسایل مورد نیاز اشباح را به موقع فراهم کند و حاال او دستیار اول سبا بود.
هارکات گفت :باید فوری به تاالر شاهزادهها برگردی؟ سبا میخواهد تو را ببیند .میخواهد چند تا عنکبوت را نشانت بدهد.
با ناراحتی سر تکان دادم و گفتم« :مجبورم برگردم .اما سعی میکنم به زودی سری به او بزنم».
هارکات با لحنی جدی گفت« :این کار را بکن .خسته به نظر میآیی .فقط پاریس نیست که به استراحت احتیاج دارد».
هارکات باید فوری برمیگشت تا مقدمات پذیرایی از یک دسته ژنرال را آماده کند که به زودی از راه میرسیدند .من توی ننویم دراز کشیدم
و به سقف سیاه و سنگی اتاق خیره شدم .دیگر خوابم نمیبرد .این همان اتاقی بود که من و هارکات از موقع ورودمان به کوهستان اشباح،
دو تایی ازش استفاده میکردیم.
من این آلونک کوچولو را خیلی دوست داشتم .بیشتر از هر جای دیگری در کوهستان ،شبیه اتاق خواب بود ،اما به ندرت پیش میآمد که آن
را ببینم .بیشتر شبهای من در تاالر شاهزادهها میگذشت و در چند ساعت وقت آزادی که روزها داشتم ،باید چیزی میخوردم یا تمرین
میکردم.
دستی به سر تاسم کشیدم و همانطور که استراحت میکردم ،به یاد آزمونهای مقدماتی خودم افتادم .بار دوم ،آزمونها را با موفقیت از سر
گذرانده بودم .البته من مجبور نبودم که دوباره در آنها شرکت کنم .به عنوان یک شاهزاده ،هیچ اجباری برای من وجود نداشت .اما اگر در
آن آزمونها شرکت نمیکردم ،هیچوقت نسبت به خودم احساس خوبی نداشتم .با موفقیت در آن آزمونها من ثابت کرده بودم که لیاقت
شبح بودن را دارم.
غیر از اثر زخمها و سوختگیهای به جا مانده بر بدنم ،نسبت به شش سال پیش خیلی فرق نکرده بودم .چون نیمه شبح بودم ،هر پنج سال
که میگذشت به اندازه یک سال بزرگتر میشدم .از زمانی که همراه آقای کرپسلی از سیرک عجایب بیرون آمده بودیم ،کمی قدم بلندتر
شده بود .قیافهام هم کمی پختهتر و مردانهتر شده بود .اما من شبحی کامل نبودم و تا زمانی که کامل نمیشدم ،خیلی تغییر نمیکردم .اگر
9
Seba Nile
10
Ba’Halen’s spiders
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل2
کامل میشدم ،خیلی نیرومندتر میشدم ،میتوانستم با آب دهانم زخمها را ببندم و درمان کنم ،با نفسم مردم را بیهوش کنم و از طریق
پیامهای ذهنی با اشباح دیگر ارتباط برقرار کنم .غیر از اینها ،میتوانستم پرواز نامرئی انجام دهم .این نوعی دویدن با سرعت بسیار زیاد
بود که فقط اشباح و شبحوارهها می توانستند انجام دهند .البته اگر شبح کاملی میشدم ،نور خورشید نابودم میکرد و دیگر نمیتوانستم در
روشنی روز بیرون بروم.
اما همه این تغییرات مال آینده خیلی دور بود .آقای کرپسلی درباره این که من چه موقع همخونی کامل میشدم ،چیزی نگفته بود .اما
میدانستم که تا سن بلوغ این اتفاق برایم رخ نمیدهد .و تا آن موقع ،ده یا پانزده سال دیگر مانده بود .جثهام هنوز به اندازه پسرکی نوجوان
بود .پس برای لذت بردن (یا رنج کشیدن) از کودکی طوالنیم خیلی وقت داشتم.
نیم ساعت دیگر سر جایم دراز کشیدم و استراحت کردم .بعد بلند شدم و لباس پوشیدم .مثل همیشه ،لباسهای سبک آبی رنگم را پوشیدم.
شلوار و نیم تنه ،و ردایی بلند و شاهانه روی آنها .نیم تنهام را که میپوشیدم ،شصت دست راستم مثل همیشه در آستین لباس گیر کرد.
شش سال پیش دستم شکسته بود و هنوز به شکل ناراحت کنندهای باز مانده بود و بسته نمیشد.
مراقب بودم که ناخنهای فوق العاده تیزم لباس را پاره نکنند .با این ناخنها حتی میتوانستم توی سنگهای نرمتر سوراخ درست کنم.
شستم را آزاد کردم و لباسم را پوشیدم .یک جفت کفش سبک هم به پا کردم و دستی به سرم کشیدم تا مطمئن شوم که کنه گازم نگرفته
باشد .تازگی ها ،کنهها همه جای کوهستان دیده میشدند و همه را آزار میدادند .بعد به تاالر شاهزادهها رفتم تا شب طوالنی دیگری را به
بحث و رزم آرایی بگذرانم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
درهای تاالر شاهزادهها تنها به دست شاهزادهها باز میشد .برای این منظور ،یکی از دستهایشان را روی در قرار میدادند یا اگر داخل تاالر
بودند ،قاب مخصوصی را روی کرسی خود لمس میکردند .تاالر را قرنها پیش آقای تینی و آدم کوچولوها ساخته بودند و هیچ چیزی در
دیوارهای آن نفوذ نمیکرد.
سنگ خون نیز داخل تاالر بود و اهمیت بسیار زیادی داشت .این سنگ شیئی جادویی بود .هر شبحی که به کوهستان میآمد (حدود سه
هزار شبح در جهان وجود داشت که بیشترشان دست کم یک بار به این کوه سفر می کردند) دستهایش را روی سنگ میگذاشت تا سنگ
مقداری از خونش را جذب کند .از این زمان به بعد ،سنگ میتوانست رد آن شبح را در هر جایی پیگیری کند .به این ترتیب ،اگر آقای
کرپسلی میخواست بداند که ارو کجاست ،فقط الزم بود که دستهایش را روی سنگ بگذارد و به او فکر کند .بعد از چند ثانیه ،او از محل
دقیق شاهزاده با خبر میشد یا اگر به مکانی فکر میکرد ،سنگ میتوانست به او اطالع دهد که چند شبح آنجا حضور دارند.
من نمیتوانستم برای پیدا کردن دیگران از سنگ استفاده کنم .فقط اشباح کامل این توانایی را داشتند .اما چون موقع شاهزاده شدن ،سنگ
مقداری از خونم را گرفته بود ،به کمک آن امکان داشت که دیگران محل مرا شناسایی کنند.
اگر سنگ به دست شبحوارهها میافتاد ،آنها نیز میتوانستند همه اشباحی راکه با سنگ پیمان خون بسته بودند ،به وسیله آن ردیابی کنند و
پنهان شدن از دست آنها غیر ممکن میشد و آنها قبیله ما را نابود میکردند .به دلیل چنین خطری ،بعضی اشباح میخواستند که سنگ خون
نابود شود .اما افسانهای وجود داشت که بر اساس آن ،سنگ میتوانست در بحرانیترین شرایط به حفظ و نجات ما کمک کند.
در مدتی که پاریس از سنگ خون استفاده میکرد تا نفرات حاضر در منطقه را هدایت و جابهجا کند ،من به این مسائل فکر میکردم .مدام
گزارشهایی از مواضع شبحوارهها به ما میرسید و پاریس از سنگ خون استفاده میکرد تا محل استقرار ژنرالها را تعیین کند .بعد به کمک
عالیم ذهنی ،با آنها ارتباط برقرار میکرد و به آنها دستور میداد که کجا مستقر شوند .همین کار بود که او را آن طور از پا درآورده بود.
دیگران هم میتوانستند از سنگ استفاده کنند .اما حرفهای پاریس ،که یک شاهزاده بود ،حکم قانون را داشت ،و این طوری کارها خیلی
سریعتر انجام می شد که خودش دستورات را به افراد منتقل کند.
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل3
همه حواس پاریس متوجه سنگ خون بود .من و آقای کرپسلی بیشتر اوقاتمان را به تبادل گزارشها میگذراندیم و سعی میکردیم از
حرکتهای شبحوارهها نقشه روشنی تهیه کنیم .خیلی از ژنرالهای دیگر هم همین کار را میکردند .اما وظیفه ما بود که یافتهها و اطالعات
آنها را بگیریم و طبقه بندی کنیم ،مسائل مهمتر را شناسایی کنیم و نتیجه تحلیلها و پیشنهادهایمان را به پاریس گزارش دهیم .ما نقشههای
زیادی داشتیم که مواضع اشباح و شبحوارهها را با سوزنهای خاصی روی آنها مشخص کرده بودیم .ده دقیقهای می شد که آقای کرپسلی
نقشهای را خیلی دقیق و با عالقه مطالعه میکرد و حاال نگران به نظر میآمد .باالخره مرا صدا زد و پرسید:
به نقشه خیره شدم روی آن ،سه پرچم زرد و دو پرچم قرمز دیده میشد که اطراف شهری ،نزدیک یکدیگر قرار داشتند .ما برای پیگیری
افراد روی نقشهها ،از پنج رنگ اصلی استفاده میکردیم .پرچمهای آبی را برای اشباح و پرچمهای زرد را برای شبحوارههابه کار می بردیم.
پایگاههای شبحوارهها ،شهرها و روستاهایی که شبحوارهها مثل قرارگاه از آنها استفاده میکردند ،را با پرچمهای سبز نشان میدادیم.
پرچمهای سفید در جایی به کار میرفتند که ما جنگ را برده بودیم و پرچمهای سرخ به نشانه مناطقی بودند که شکست خورده بودیم.
همان طور که پرچمهای سرخ و زرد را نگاه میکردم ،پرسیدم« :باید دنبال چی بگردم؟» از بی خوابی ،دقت بیش از حد روی نقشهها و
خواندن گزارشهای بدخط و خرچنگ قورباغهای ،چشمهایش خسته بود.
-اسم شهر.
اسم شهر ،ابتدا هیچ مفهومی برای من نداشت .اما بعد حواسم سر جایش آمد و زیر لبی گفتم:
آنجا همان شهری بود که آقای کرپسلی پیش از شبح شدن ،در آن زندگی میکرد .دوازده سال پیش ،او همراه من و ایورا ون ،11پسری
ماری از سیرک عجایب به آن شهر برگشته بود تا جلو کارهای شبحواره دیوانهای به نام مِرلو 12را بگیرد .مرلو با آدم کشی تفریح می کرد.
11
Evra Von
12
Murlough
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل3
روی هر پرچم ،عددی بود که مطابق آن عدد گزارشهایی در پروندههایمان داشتیم و دقیقاً میدانستیم که هر کدام از آن پرچمها
نماینده چه پروندهای است .بعد از چند دقیقه ،برگههای مربوط به آن محل را پیدا کردم و فوری آنها را خواندم.
-دو نفر از شبحوارههایی که آنجا دیده شده اند ،داخل شهر میرفتند .بقیه آنجا را ترک میکردند .پرچم قرمز اولی مال یک سال پیش
است .در درگیری بزرگی با چند شبحواره ،چهار ژنرال کشته شدند.
آقای کرپسلی گفت« :و پرچم دوم محلی را نشان میدهد که استافن ایرو 13دو نفر از افرادش را از دست داد».
وقتی این پرچم را روی نقشه نصب میکردم ،متوجه شدم که درگیریهای اطراف شهر چقدر شدید است.
پرسیدم« :شما فکر میکنید که این معنی خاصی دارد؟» غیر عادی بود که آن همه شبحواره در یک محل دیده شوند.
گفت« :مطمئن نیستم .شاید شبحوارهها پایگاهی آنجا درست کرده باشند ،اما من نمیدانم چرا این محل با قرارگاههای دیگرشان فرق دارد».
چند لحظه به پیشنهادم فکر کرد .بعد سرش را تکان داد و گفت« :ما قبالً زیادی آنجا ژنرال از دست داده ایم .آنجا از نظر نظامی و برای
سازماندهی افراد جای خیلی مهمی نیست .بهتر است آن شهر را به حال خودش بگذاریم».
آقای کرپسلی روی جای زخمی که گونه چپش را دو تکه کرده بود ،دست کشید و مطالعه نقشه را از سر گرفت .موهای نارنجی رنگش را
کوتاهتر از همیشه اصالح کرده بود .بیشتر اشباح به خاطر کنهها موهایشان را کوتاه میکردند و زیر نور عجیب تاالر تقریبا تاس به نظر
میآمد.
13
Staffen Irve
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل3
سر تکان داد و گفت« :اگر آنجا پایگاه درست کرده باشند ،مجبورند که از خون آدمها تغذیه کنند .من آنجا را هنوز خانه و شهر خودم میدانم
و دوست ندارم که شبحوارهها دوستان و همشهریهایم را اذیت کنند».
آه کشید و گفت« :کار خوبی نیست .این طوری من خواستههای شخصی خودم را مقدم بر امنیت و آسایش قبیله دانستهام .اگر بتوانم از این
معرکه در بروم ،خودم میروم و اوضاع را بررسی میکنم .اما الزم نیست که دیگران را آنجا بفرستیم».
با شیطنت گفتم« :چقدر احتمال دارد که من و شما از اینجا در برویم؟» من از جنگ خوشم نمیآمد ،اما بعد از آن شش سالی که در کوهستان
گیر افتاده بودم ،دلم لک زده بود که چند شب را در فضای باز و بیرون بگذرانم ،حتی اگر مجبور میشدم که یک تنه با یک دوجین شبحواره
رو به رو بشوم.
آقای کرپسلی با حالتی که نشان میداد خودش هم چنین چیزی میخواهد ،گفت:
-با این اوضاع و احوالی که داریم ،غیر ممکن است .من فکر میکنم که ما تا پایان جنگ همین جا گیر افتادهایم .اگر یکی از شاهزادهها
آسیب جدی ببیند و از جنگ عقب نشینی کند ،ما باید جای او را بگیریم.
در غیر این صورت ،با سر انگشتهایش ،روی نقشه کوبید و اخم کرد.
به آرامی گفتم« :شما مجبور نیستید بمانید .این جا خیلیها هستند که میتوانند من را راهنمایی کنند».
پِقی خندید و گفت« :اینجا خیلیها هستند که تو را راهنمایی میکنند .اما اگر اشتباه کنی ،چند نفر میتوانند گوشت را بگیرند؟»
گفت« :آنها تو را یک شاهزاده میبینند اما من قبل از هر چیز ،تو را وروجک فضولی میبینم که عاشق دزدیدن عنکبوت هاست».
با اوقات تلخی گفتم« :چشمم روشن!» میدانستم که شوخی میکند .آقای کرپسلی همیشه در ارتباطش با من ،احترام موقعیتم را رعایت
میکرد ،اما سر به سر گذاشتنش یک دلیل واقعی هم داشت .بین من و آقای کرپسلی ،رابطه خاصی مثل رابطه یک پدر و پسر بود .او
میتوانست چیزهایی را به من بگوید که اشباح دیگر جرئتش را نداشتند .بدون او ،من نابود میشدم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل3
نقشه شهر قدیمی آقای کرپسلی را کنار گذاشتیم و به سراغ مسائل مهمتر آن شب رفتیم .اما حتی فکرش را هم نمیکردیم که چه حوادثی
در پیش است و چطور این حوادث ما را به شهر دوران جوانی آقای کرپسلی میکشاند و با شیطانی مخوف رو در رو میکند که آنجا در
انتظارمان بود.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
تاالرها و تونلهای کوهستان اشباح پر از همهمههای هیجان زده بود .میکا ورلت بعد از غیبتی پنج ساله به کوهستان برگشته بود و شایع
شده بود که او از ارباب شبحوارهها خبرهایی دارد! وقتی خبر پخش شد ،من در اتاقم استراحت میکردم .وقت را تلف نکردم .فوری لباس
پوشیدم و به تاالر شاهزادهها ،باالی کوه رفتم تا ببینم قضیه حقیقت دارد یا نه
موقعی که آنجا رسیدم ،میکا مشغول حرف زدن با پاریس و آقای کرپسلی بود ،و گروهی از ژنرالها که برای شنیدن اخبار بیتاب بودند ،او
را دوره کرده بودند .میکا مثل همیشه سراپا سیاه پوشیده بود و چشمهای قوش مانندش تیرهتر و گرفتهتر از همیشه به نظر میآمد .وقتی
مرا دید که راه را باز میکردم و جلو میرفتم ،یکی از دستهایش را که درون دستکش پنهان بود ،باال برد و سالم نظامی داد .من به
احترام او ایستادم و در جوابش سالم دادم.
با لبخندی گرفته و کوتاه پرسید« :حال شاهزاده کوچولوی ما چطور است؟»
همان طور که دنبال نشانههای زخم در سر و صورتش بودم ،جواب دادم« :بد نیستم ».روی بدن بیشتر کسانی که به کوه بر میگشتند ،آثار
زخمهای به جا مانده از درگیریها و نبردها دیده میشد .اما میکا ،اگر چه خسته به نظر میرسید ،هیچ جراحت آشکاری نداشت .بی مقدمه
پرسیدم« :از ارباب شبحوارهها چه خبر؟ شایع شده که شما میدانید او کجاست».
شکلکی درآورد و گفت« :کاش میدانستم!» بعد به اطراف نگاه کرد و ادامه داد« :جلسه داریم؟ من خبرهایی دارم .اما ترجیح میدهم که
خبرها را به گوش همه حاضران در تاالر برسانم ».همه سر جایشان نشستند .میکا هم روی کرسی خودش جا گرفت ،با رضایت آه کشید و
گفت« :برگشتن خیلی خوب است ».دستههای صندلی را نوازش کرد« .سبا از تابوت من خوب مراقبت کرده؟»
یکی از ژنرالها ،که انگار در یک لحظه جایگاه خودش را فراموش کرده بود ،فریاد زد« :به جای تابوتت ،از شبحوارهها بگو! از اربابشان چه
خبر؟»
میکا به موهای سیاه و براقش دستی کشید و گفت« :ابتدا بگذارید این موضوع را برایتان روشن کنم ،من نمیدانم او کجاست ».صدای
غرغر اشباح در تاالر پیچید .میکا ادامه داد« :اما خبرهایی ازش دارم ».همه گوشها تیز شد.
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل4
میکا گفت« :قبل از آنکه حرفهایم را شروع کنم ،شما از اعضای جدید شبحوارهها چیزی میدانید؟» به نظر میآمد که کسی چیزی
نمیداند« .از شروع جنگ تا حاال شبحوارهها مدام عضو گرفته اند .آنها بیشتر از همیشه آدمها را همخون کرده اند تا تعدادشان زیاد
بشود».
پاریس با حالتی گالیه آمیز گفت« :این خبرها دیگر کهنه شده اند .تعداد شبحوارههای دنیا خیلی کمتر از از اشباح است .ما انتظار چنین
چیزی را داشتیم که آنها بدون هیچ مالحظهای ،آدمها را همخون کنند .از این نظر ،جای هیچ نگرانی نیست .هنوز تعداد ما خیلی بیشتر از
آنها است».
میکا گفت:
-بله ،اما حاال آنها از آدم های غیر همخون هم استفاده می کنند .به این اعضایشان «شبحزن »14میگویند .معلوم است که ارباب
شبحوارهها خودش این اسم را روی آنها گذاشته است .شبحزنها هم مثل اربابشان ،قبل از آن که همخون بشوند ،قوانین جنگ و زندگی
شبحوارهها را یاد می گیرند .اربابشان خیال دارد لشکری از نیروهای کمکی انسانی ترتیب بدهد».
-به طور معمول ،بله .اما باید مواظب شبحزنها باشیم .آنها قدرت شبحوارهها را ندارند .اما کمکم یاد میگیرند که مثل آنها بجنگند.
تازه ،چون آدمها همخون نیستند ،مجبور نیستند که قوانین سخت شبحوارهها را هم رعایت کنند .آنها برای راست گویی و صداقت احترام
قائل نیستند ،مجبور هم نیستند که از سنتهای باستانی پیروی کنند و خودشان را به استفاده از سالحهای سرد و جنگ تن به تن محدود
نمیکنند.
14
vampets
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل4
در مورد نوع سالح ،شبحوارهها از اشباح هم سخت گیرتر بودند .ما میتوانستیم از بومرنگ و نیزه هم استفاده کنیم ،اما شبحوارهها
حتی به این نوع سالحها هم دست نمیزدند.
-شبحزنها ،شبحواره نیستند .پس هیچ دلیلی وجود ندارد که یک شبحزن غیر همخون نتواند از اسلحه استفاده کند .من فکر
نمیکنم که همهی روسای آنها این قضیه را تایید کنند .اما اربابشان اجازه این کار را به آنها داده است.
-اما شبحزنها مشکلی نیستند که امشب بخواهیم دربارهشان بحث کنیم .من فقط به این دلیل به آنها اشاره کردم که معلوم بشود
اخبار مربوط به اربابشان را چطور به دست آوردم .یک شبحواره ممکن است به خاطر خیانت به قبیلهاش چنان فریاد بکشد که بمیرد .اما
شبحزنها این قدرها به خودشان سخت نمیگیرند .من چند ماه پیش یکی از آنها را به دام انداختم و اطالعات جالبی ازش بیرون کشیدم.
از همه مهمتر این که ارباب شبحوارهها هیچ پایگاهی ندارد .او همراه گروه کوچکی از محافظهایش دور دنیا سفر میکند و در نبردهای
مختلف حاضر میشود تا روحیهاش تقویت بشود».
ژنرالها با شور و هیجان زیادی به این اخبار گوش میدادند و فکر میکردند که اگر ارباب شبحوارهها دائم در سفر باشد ،پس در برابر
حملهای به شدت آسیب پذیر است.
میکا گفت« :نه ،او را دیده بود .اما از آن مالقات بیشتر از یک سال میگذشت .فقط آنهایی که همراهش هستند از برنامه سفرش اطالع
دارند».
-گفت که اربابشان هنوز همخون نشده است .و با وجود همه این تالشها ،روحیهاش ضعیف است .تلفات شبحوارهها خیلی زیاد است
و خیلی از آنها باور ندارند که بتوانند در جنگ پیروز بشوند .بحث دربارهی پیمان صلح هم در میانشان مطرح شده است و حتی تسلیم بی
قید و شرط!
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل4
صدای بلند هلهله باال رفت .بعضی از ژنرالها آن قدر از حرفهای میکا هیجان زده شده بودند که گروهی از آن ها جلو آمدند ،او را از
جایش بلند کردند و با خود از تاالر بیرون بردند .وقتی به طبقه پایین رفتند تا بخورند و جشن بگیرند ،صدای آواز و فریادشان شنیده میشد.
ژنرالهایی که رفتار سنجیدهتر و عاقالنهتری داشتند ،منتظر ماندند تا پاریس تکلیفشان را معلوم کند.
شاهزاده ارشد لبخند زد و گفت« :بروید .بی ادبی است که بگذاریم میکا و همراهان هیجان زدهاش تنهایی جشن بگیرند».
ژنرالهای حاضر در تاالر برای این دستور کف زدند و با عجله بیرون رفتند .فقط چند نفر از مستخدمها ،من ،آقای کرپسلی و پاریس در
تاالر ماندیم.
آقای کرپسلی غرغر کرد و گفت« :این احمقانه است .اگر شبحوارهها واقعا به اینجا رسیدهاند که میخواستند تسلیم بشوند ،االن ما باید
حسابی به آنها فشار بیاوریم ،نه اینکه وقت را تلف کنیم تا » ...
پاریس حرف او را قطع کرد و گفت« :الرتن ،15دنبال بقیه برو ،بزرگترین بشکه معجونی را که میتوانی پیدا کن و خوش بگذران».
آقای کرپسلی با دهان باز به شاهزاده خیره شد و حیرت زده گفت« :پاریس!»
پاریس گفت« :بیش از حد ،خودت را اینجا زندانی کردهای .برو و خستگی در کن».
اگر چه آقای کرپسلی هیچ وقت به سراغ این طور تفریحها و وقت گذرانیها نمیرفت ،اما او کسی نبود که خواسته مافوقش را نشنیده
بگیرد .پس پاشنههایش را به هم کوبید ،زیر لبی گفت« :بله ،عالیجناب ».و با بدخلقی ،فوری به طرف انبارهای غذا رفت.
من خندیدم و گفتم« :من هیچوقت آقای کرپسلی را توی این جور جشنها ندیده ام .یعنی چه شکلی میشود؟»
پاریس توی مشتش سرفهای کرد .این اواخر زیاد سرفه میکرد .و با خنده گفت« :مثل یک ...آدمها چه میگویند؟ مثل برج زهر مار؟ اما
برایش خوب است .الرتن گاهی زندگی را زیادی جدی میگیرد».
15
Larten
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل4
پاریس قیافهاش را در هم کشید و گفت« :این جور جشنها و شلوغیها کارم را تمام میکند .من میخواهم از این فرصت استفاده کنم و
عقب تاالر ،توی تابوتم دراز بکشم ،و تمام روز را بخوابم».
پاریس صدایم زد و گفت« :دارن ،پرخوری همانطور که برای پیرها بد است ،برای جوانها هم بد است .اگر عاقل باشی ،کمتر معجون
میخوری».
جواب دادم« :یادتان میآید که چند سال پیش درباره عقل چه میگفتید؟»
-چی؟
جواب دادم« :میگفتید تنها راه عاقل شدن تجربه کردن است».
و چشمکی زدم و از تاالر بیرون دویدم .همراه شبح مو نارنجی بد اخالق ،یک بشکه معجون را فوری تمام کردیم .آقای کرپسلی کمکم بد
اخالقی را کنار گذاشت و حتی وقتی شب از راه رسید ،با صدای بلند آواز خواند .روز بعد هم دیروقت به تابوتش رفت.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
وقتی بیدار شدم نمیفهمیدم که چرا دوتا ماه در آسمان میبینم و یا اینکه چرا هر دو ماه سبزند .غرغر کنان با پشت دست ،چشم ایم را
مالیدم و دوباره نگاه کردم .فهمیدم کف اتاق خوابیدهام و به چشمهای سبز هارکات مولدز خیره شدهام که نخودی میخندید .پرسید« :دیشب
خوش گذشت؟»
غرغر کردم و گفتم« :من مسموم شدهام ».و روی شکمم غلت زدم ،احساس میکردم که در هوایی توفانی ،روی عرشه یک کشتی هستم.
هارکات حالم را فهمید؛ کمکم کرد تا روی پاهایم بایستم و بعد گفت« :دیشب ،تو و اشباح دیگر ...نصف معجونهای کوهستان را خوردید».
خندید و من را به ننویم برد .من توی اتاق خودمان ،پشت در خوابم برده بود .به شکلی مبهم یادم میآمد که هربار سعی میکردم خود را
توی ننو بکشم ،از آن بیرون میافتادم .گفتم« :میخواهم کمی روی زمین بنشینم».
_نه!
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل5
_مسخره است .چون داشتی با آواز میخواندی که چقدر دوستش داری .معجون میخورم | معجون میخورم | مثل یک نهنگ | من شاهزاده
معجونم.
هارکات گفت« :مهم نیست .دیشب همه قبیله ...دیوانه شده بودند .خیلی طول میکشد تا معجون چنین بالیی سر اشباح بیاورد .اما ...حاال
بیشترشان همینطورند .من بعضی از آنها را دیده ام که توی تونلها پرسه میزنند و مثل » ...
التماس کردم« :خواهش میکنم ،از آنها چیزی نگو!» هارکات دوباره خندید .بعد من را سرپا بلند کرد بیرون از اتاق ،به هزارتوی تونلها برد.
پرسیدم« :ما کجا میرویم؟»
_تاالر پرتاوین گرال .از سبا پرسیدم که ...چطوری حالت خوب میشود ...احساس میکردم که خیلی گیجی .و او گفت ...که معموالً یک
دوش کارساز است.
هارکات به التماس های من محل نگذاشت و چند لحظه بعد ،در تاالر پرتاوین گرال ،مرا در زیر آب سرد و منجمد کننده آبشار هل داد.
لحظهای که آب به تنم خورد ،فکر کردم که سرم دارد منفجر میشود .اما بعداز چند دقیقه ،از شدت آن سر درد وحشتناک کم شد و دیگر
احساس نمیکردم که دل و و رودهام زیر و رو میشود .حتی وقتی خودم را الی حوله خشک میکردم ،احساس میکردم که صد برابر بهتر
شدهام.
در راه بازگشت به اتاقمان ،آقای کرپسلی صورت سبزی را دیدم! من به او شب به خیر گفتم .اما او در جوابم فقط غرغر کرد.
وقتی لباس میپوشیدم ،هارکات گفت« :من هیچوقت نمیفهمم که ...این معجون چه لطفی دارد .آخر ،من مزه هیچ چیز را نمیفهمم».
همین که لباس پوشیدم ،به تاالر شاهزادهها رفتیم تا ببینیم پاریس با من کاری دارد یا نه .اما آنجا خیلی ساکت و خاموش بود .پاریسهم
هنوز توی تابوتش بود.
روزهای اول که به کوهستان آمده بودیم خیلی به گشتزنی و دیدن تونلها میرفتیم .اما دو یا سه سال میشد که دنبال هیچ ماجراجویی
خاصی نرفته بودیم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل5
اخم کرد و گفت« :چرا ،ولی » ...کمی طول کشید تا معنی حالت صورتش را بفهمم – .وقتی کسی پلک یا دماغ نداشته باشد ،به سختی
میشود فهمید اخم کرده است یا میخندد – اما باالخره فهمیدم« .بعداً به آنها میرسم .احساس عجیبی دارم .باید راه بروم».
گشتزنی را از تاالر کورتسا یارن 16شروع کردیم .ژنرالهای کارآموز در این تاالر ،برای جنگ آموزش ،میدیدند .من ساعتهای زیادی را
آنجا گذرانده بودم ،و در استفاده از شمشیر ،چاقو ،تبر و نیزه حسابی ماهر شده بودم .بیشتر سالحها طوری طراحی شده بودند که به درد
اشباح بزرگسال میخوردند .آنها بزرگتر و سنگینتر از آن بودند که من بتوانم ازشان استفاده کنم .اما با اصول کار آشنا بودم.
زمانی که من در آزمونهای مقدماتی شرکت کردم – در هر دو دوره – او مرا آماده کرد و تمرین داد .وینز چشم چپش را دهها سال پیش
در مبارزه با یک شمشیر از دست داده بود و چشم راستشهم شش سال پیش در جنگ با شبحوارهها از بین رفته بود.
وینز با سه ژنرال جوان کشتی میگرفت .با وجود نابینایی ،همچنان تیز و قوی بود .استاد مو حنایی خیلی سریع پشت هرسه شبح جوان را
به خاک مالید و به آنها گفت« :باید بیشتر کار کنید ».بعد همانطور که پشتش به ما بود ،گفت« :سالم ،دارن .درود بر هارکات مولدز».
از اینکه فهمیده بود ما آنجا هستیم ،هیچ تعجب نکردیم – حس بویایی و شنوایی اشباح خیلی قوی است – و جواب دادیم« :سالم ،وینز».
وینز کارآموزانش را به حال خود گذاشت تا استراحت و تجدید قوا کنند و گفت« :دیشب شنیدم آواز میخواندی ،دارن».
با لب و لوچه آویزان گفتم« :نه!» قبالً فکر میکردم که هارکات سربهسرم گذاشته است.
وینز بیشتر خندید و گفت« :نمیتوانم حرفم را پس بگیرم .خیلی از اشباح دیگر هم خودشان را مضحکه کرده بودند».
16
Corza jarn
17
Vanez Blane
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل5
وینز با من مخالفت کرد و گفت« :اشکال از معجون نیست .معجونخورهارا باید کنترل کرد».
ما به وینز گفتیم که میخواهیم در تونلها گشتی بزنیم و از او پرسیدم که میخواهد همراهمان بیاید یا نه .او گفت« :خیلی برایم جالب
نیست .من چیزی نمیتوانم ببینم .تازه » ...صدایش را پایین آورد و گفت قرار است سه ژنرالی که مشغول تمرین با او هستند به زودی
برای عملیات فرستاده بشوند .بعد آه کشید و ادامه داد« :بین خودمان بماند ،آن سه نفر ضعیفترین اشباحی هستند که من تابهحال تمرینشان
دادهام ».خیلی از اشباح فوری به میدان نبرد میرفتند تا در جنگ زخمها ،جای کشتهها و زخمیهارا بگیرند .این مسئله و بحث و درگیریهای
زیادی در قبیله به وجود آورده بود – بهطور معمول ،دستکم بیست سال طول میکشید تا ژنرالها به اندازه کافی آموزش ببینند و آماده
جنگ شوند – اما پاریس گفته بود که در شرایط بحرانی باید حد و حدود کارهایمان هم بحرانی و اضطراری باشد.
از وینز جدا شدیم و به طرف انبار ها رفتیم تا مربی پیر آقای کرپسلی ،سبا نایل ،را ببینیم .سبای هفتصد ساله از نظر سنی ،مقام دوم را در
میان اشباح داشت .او مثل آقای کرپسلی لباس سرخ پوشیده بود ،و درست مثل او حرف میزد .صورتش پر از چین و چروک پیری بود .و
چون در نبردی که وینز چشمش را از دست داده بود ،پای چپش آسیب دیده بود ،بدجوری میلنگید – .مثل هارکات.
سبا از دیدن ما خوشحال شد .وقتی شنید که ما به گشت و گذار میرویم اصرار کرد که همراهمان بیاید .او گفت« :میخواهم چیزی را
نشانتان بدهم».
وقتی از تاالرها بیرون رفتیم و وارد هزارتوی بزرگ متصل به تونلهای پایینی شدیم ،من سر کچلم را خاراندم.
گفتم« :نه ،اما تازگیها سرم بدجوری میخارد .دستها و پاها و زیر بغلم هم همینطور .فکر کنم به چیزی حساسیت پیدا کردهام».
سبا گفت« :اشباح به ندرت دچار حساسیت میشوند .بگذار ببینم ».روی بیشتر دیوارها ،گلسنگهای شبتاب روییده بود و سبا میتوانست
در روشنایی توده بزرگی از آنها پوست مرا معاینه کند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل5
سبا مدام میایستاد تا به عنکبوتها سر بزند .رئیس پیر به شکلی غیر معمول شیفته این شکارچیان هشت پا بود .او عنکبوتهارا مثل حیوان
خانگی نگه نمیداشت ،اما ساعتها وقت صرف کرده بود تا عادتها و شیوه زندگی آنهارا مطالعه کند .او میتوانست به وسیله افکارش با
عنکبوتها ارتباط برقرار کند ،آقای کرپسلی هم میتوانست ،و همینطور من .سرانجام مقابل شبکه تار عنکبوتی بزرگی ایستاد و گفت:
«بفرمایید ».لبهایش را به هم چسباند و به آرامی سوت زد .بعد از چند لحظه ،عنکبوت خاکستری رنگ بزرگی که خالهای عجیبی روی
تنش داشت ،با عجله از تارها پایین آمد و روی دست سبا قرار گرفت ،سبا کف دستش را رو به باال گرفته بود.
جلو رفتم تا عنکبوت را از نزدیک ببینم و پرسیدم« :این از کجا آمده؟» آن عنکبوت ،بزرگتر ازعنکبوتهای کوهی معمولی بود و رنگ
بدنش هم با آنها فرق داشت.
سبا پرسید« :ازش خوشت میآید؟ من اسم اینهارا عنکبوتهای باشان 18گذاشتهام .امیدوارم اعتراضی نداشته باشی .به نظر میآید که برایشان
اسم مناسبی است».
ساکت شدم .چهارده سال پیش ،من عنکبوتی سمی به نام خانم اکتا را از آقای کرپسلی دزدیده بودم .هشت سال بعد – به توصیه سبا – آن
عنکبوت را آزاد کردم تا با عنکبوتهای کوهی ،خانه جدیدی برای خودش دست و پا کند .سبا میگفت که آن عنکبوت نمیتواند جفت
عنکبوت های دیگر بشود .من هم از وقتی آن را آزاد کرده بودم ،دیگر ندیده بودمش و تقریباً فراموشش کرده بودم .اما حاال یادم آمده بود و
میدانستم که آن عنکبوت جدید از کجا آمده است.
سبا گفت« :بله ،خانم اکتا با عنکبوت های باهالن ازدواج کرد .من سه سال پیش متوجه این نژاد جدید شدم .البته تازه پارسال بود که آنها
صاحب یک بچه اینطوری شدند .آنها کمکم جای عنکبوتهای قبلی را میگیرند .فکر کنم تا ده یا پانزده سال دیگر ،بیشتر عنکبوتهای
کوهی از این نژاد باشند».
با تشر گفتم« :سبا ،من خانم اکتا را فقط به این دلیل آزاد کردم که تو گفتی نمیتوانند بچهدار بشود .حاال آنها سمیاند؟»
رئیس شانهای باال انداخت و گفت« :بله ،اما به اندازه مادرشان مرگبار نیستند .اگر چهار یا پنج تا از آنها باهم حمله کنند ،میتوانند یکی را
بکشند .اما به تنهایی نمیتوانند».
18
Bashan
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل5
_من ازشان خواستهام که این کار را نکنند .آنها خیلی باهوشاند ،مثل خانم اکتا .تواناییهای ذهنی آنها تقریباً به اندازه موشهاست .من
میخواهم آنها را آموزش بدهم.
با حالتی مرموز گفت« :بجنگند .فکرش را بکن ،شاید بتوانیم لشکر لشکر از عنکبوتهای آموزش دیده را بیرون بفرستیم و به آنها دستور
بدهیم که شبحوارههارا پیدا کنند و بکشند».
با حالت التماس آمیزی به طرف هارکات برگشتم و گفتم« :بگو که این کار احمقانه است .کاری بکن که سر عقل بیاید».
خرناس کشیدم« :مسخره است! من به میکا میگویم .او از عنکبوتها متنفر است .خودش یک عده را اینجا میفرستد تا همه آنها را نابود
کنند».
سبا با صدای آرامی گفت« :خواهش میکنم نگو .آنها حتی اگر نتوانند آموزش ببینند ،من از دیدن پیشرفتشان لذت میبرم .خواهش میکنم
این چند تا سرگرمی را که برایم باقی مانده ،از من نگیر».
با اصرار گفت« :به بقیه هم نگو .اگر این خبر بخش بشود ،از من خیلی بدشان میآید».
-منظورت چیه؟
سبا با حالتی شبیه گناهکارها گلویش را صاف کرد و زیر لبی گفت« :کنهها .غذای این عنکبوتهای جدید کنه است .برای همین آنها از
اینجا فرار میکنند و باال میآیند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل5
گفتم« :وای!» و به اشباحی فکر کردم که به خاطر آن همه کنه مجبور شده بودند سر و صورتشان را از نه بتراشند ،ونیشم باز شد .سبا ادامه
داد« :بالخره عنکبوتها کنهها را تا باالی کوه تعقیب میکنند و این مشکل از بین میرود .اما تا آن موقع من ترجیح میدهم که کسی از
قضیه خبر نداشته باشد».
خندیدم و گفتم« :اگر این خبر درز پیدا کند ،دارت میزنند!»
قول دادم که موضوع عنکبوتهارا پیش خودم نگه دارم .بعد سبا به طرف تاالرها برگشت – .همین سفر کوتاه ،خستهاش کرده بود – و من
و هارکات هم به تونلهای پایینتر رفتیم .هرچه جلو میرفتیم ،هارکات ساکتتر میشد .انگار از چیزی ناراحت بود .اما وقتی ازش پرسیدم
که چه خبر شده است ،گفت که نمیداند.
باالخره تونلی را پیدا کردیم که به بیرون کوه راه داشت .از آن تونل گذشتیم و به سینه پر شیب کوه رسیدیم .همانجا نشستیم و به آسمان
خیره شدیم .ماهها بودکه به بیرون کوه سرک نکشیده بودم و بیشتر از دوسال بودکه در هوای آزاد بیرون کوه نخوابیده بودم .هوا بوی تازگی
داشت؛ مطبوع ،اما عجیب بود.
پرسید« :سرد؟» پوست مرده و خاکستری رنگ هارکات فقط هوای خیلی سرد و یا خیلی داغ را حس میکرد.
وقتی کسی همیشه در دل کوه زندگی کند ،به سختی متوجه گذر فصلها میشود.
هارکات به حرفهای من گوش نمیداد .او طوری به جنگل و درههای زیر پایمان نگاه میکرد که انگار انتظار داشت کسی را آنجا ببیند.
کمی از شیب کوه پایین رفتم .هارکات هم دنبالم آمد ،بعد از من جلو زد و سرعتش زیاد شد .فریاد زدم« :مواظب باش!» اما او هیچ توجهی
به من نداشت .او میدوید و من پشت سرش جا مانده بودم .نمیفهمیدم از این بازی درآوردنها چه منظوری دارد .فریاد زدم« :هارکات!
میافتی و سرت میشکند ،اگر » ...
ساکت شدم .او حتی یک کلمه از حرفهایم را نشنیده بود .فحش دادم و کفشهایم را در آوردم .بعد ،شست هر دو پایم را خم کردم و
دنبالش پایین رفتم .سعی میکردم سرعتم را کنترل کنم .اما در آن مسیر پر شیب ،چنین کاری غیر ممکن بود و خیلی زود به طرف پایین
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل5
کوه پرت شدم .سنگریزهها از زیر پایم به طرف پایین راه افتادند ،گرد و خاک به هوا بلند شد و من از شدت هیچان و ترس ،با تمام قدرت
فریاد زدم.
به هر شکلی بود ،خود را سر پا نگه داشتم و سالم به پایین کوه رسیدم .هارکات تا نزدیک حلقه کوچکی از درختان همچنان دوید .اما آنجا
بالخره متوقف شد و طوری سرجایش ایستاد که انگار یخ زده بود .دنبالش رفتم تا بگیرمش و فریاد زدم« :این ..چه کاری بود؟»
من که غیر از تنه و شاخ و برگ درختها چیزی نمیدیدم ،پرسیدم« :چی شده؟»
_کی؟
_ارباب اژدهاها.
با تعجب به او خیره شدم .اگرچه به نظر میآمد که بیدار است ،اما شاید خوابش برده بود و توی خواب راه میرفت .دستش را گرفتم و گفتم:
«فکر کنم بهتر باشد به داخل کوه برگردیم .آتش درست میکنیم و » ...
یکی از وسط درختها فریاد زد« :سالم ،پسرها! شما از گروه استقبال کنندهها هستید؟»
دست هارکات را ول کردم ،اما کنارش ماندم – حاال خودم هم مثل او شق و رق بودم .دوباره به انبوه درختها خیره شدم .فکر میکردم آن
صدا را میشناسم – اگرچه امیدوار بودم که اشتباه کرده باشم!
چند لحظه بعد ،سه نفر از میان تاریکی بیرون آمدند .دوتا آدم کوچولو که تقریباً شبیه هارکات بودند ،نقاب به صورت داشتند و خیلی شق و
رق راه میآمدند – هارکات به خاطر سالها زندگی در میان اشباح ،دیگر آنطوری نبود – و نفر سوم ،مردی سفید مو ،با جثهای کوچک و
لبخند بر لب بود که بیشتر از یک دسته شبحواره وحشی مرا میترساند.
آقای تینی!
بعد از ششصد سال و اندی ،دیسموند تینی به کوهستان اشباح برگشته بود .او با قدمهای بلند به طرفمان می آمد و مثل موجود شروری که
نقشهای پنهانی در سر داشته باشد ،شاد بود .از روی همین نشانهها فهمیدم که حضور دوباره او در کوه خبر از چیزی نمیدهد ،مگر دردسر.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
آقای تینی وقتی به ما رسید ،کمی مکث کرد .مردک کوتاه قد و خپل ،لباس زردرنگ کهنهای پوشیده بود – ژاکتی نارک بدون نیمتنه – و
چکمههای سبز و الستیکی بچهگانهای به پا داشت .او عینکی به شیشههای زمخت به چشم زده بود و ساعت قلب مانندش مثل همیشه ،با
زنجیری از جلو ژاکتش آویزان بود .بعضی ها میگفتند که آقای تینی نماینده سرنوشت است – اسم کوچکش دیسموند بود و اگر مخفف این
دیستینی!19 اسم ،یعنی دیس را به کلمه تینی میچسباندیم ،میشد آقای
نگاهی به من انداخت و گفت« :بزرگ شدهای ،شان جوان! و تو ،هارکات » ...به آدم کوچولو خیره شده بود ،و لبخند بر لب ادامه داد« :آنقدر
عوض شدهای که نمیشود شناختت .نقابت را پایین میکشی و برای اشباح کار میکنی – وحرف میزنی!»
هارکات مثل گذشته به تته پته افتاد و زیر لبی گفت« :شما میدانستید ...که من ...میتوانم ...حرف بزنم .شما ...همیشه میدانستید».
آقای تینی سر تکان داد .بعد جلو آمد و گفت« :وراجی بس است ،پسرها .من کار دارم و بایدعجله کنم .وقت طالست .قرار است فردا در یک
جزیره کوچک استوایی آتشفشان بشود .تا شعاع ده کیلومتری آن کوه ،همه زندهزنده سرخ میشوند .میخواهم فردا آنجا باشم ،انگار تفریح
جالبی است».
شوخی نمیکرد .به همین دلیل بود که همه را میترساند ،فجایعی که تن هر موجودی با کمی انسانیت را میلرزاند ،باعث لذت و سرگرمی
او بود.
ما به دنبال آقای تینی از کوه باال رفتیم و دو آدم کوچولوی دیگر هم پشت سر ما آمدند .هارکات مدام برمیگشت تا برادرهایش را ببیند.
فکر میکنم که با آنها ارتباط برقرار میکرد – آدم کوچولوها میتوانند فکر همدیگر را بخوانند – اما درباره این موضوع چیزی به من نگفت.
آقای تینی از تونلی غیر از آنکه ما ازش بیرون آمده بودیم ،وارد کوه شد .من هیچوقت داخل آن تونل نرفته بودم .آنجا سقف بلندتری داشت،
پهنایش بیشتر بود و هوایش هم خنکتر از تونلهای دیگر به نظر میرسید .هیچ پیچ یا تونل فرعی دیگری به آن راه نداشت .آن تونل
یکراست از وسط کوه باال میرفت .آقای تینی به من اشاره کرد که به دیوارهای آن تونل ناآشنا بیشتر دقت کنم .او گفت« :این یکی از
19
کلمهای انگلیسی به معنی سرنوشتDestiny
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل6
راههای میانبر من است .من همه جای دنیا – در جاهایی که حتی فکرش را هم نمیکنید – راه میانبر دارم .این راهها نمیگذارند وقت تلف
بشود».
در مسیرمان ،از مقابل چند گروه آدم خیلی رنگ پریده گذشتیم که لباسهای پاره مهندسی به تن داشتند ،در دو طرف تونل صف کشیده
بودند و در برابر آقای تینی تعظیم میکردند .آنها نگهبانهای خون 20بودند؛ افرادی که در کوهستان اشباح زندگی میکردند و خون خود را
به اشباح هدیه میدادند .در عوض ،آنها اجازه داشتند که بعداز مرگ هر شبح ،مغز و اندامهای داخلی بدنش را بیرون بکشند ،این اندامها را
در مراسم خاص میخوردند!
وقتی از برابر نگهبانهای خون میگذشتیم ،من خیلی عصبی بودم – تا آن موقع چنان جمع بزرگی از آنهارا یکجا ندیده بودم – اما اقای
تینی فقط لبخند میزد و برای آنها دست تکان میداد ،و اصال نمیایستاد که با کسی حرفی بزند.
بعداز ربع ساعت راهپیمایی ،به دروازهای رسیدیم که به تاالرهای کوهستان اشباح باز میشد .وقتی در زدیم ،نگهبان دروازه را کامالً باز کرد.
اما همین که آقای تینی را دید ،از کارش منصرف شد و دروازه را دوباره به حالت نیمه بسته درآورد .نگهبان با حالتی تدافعی فریاد زد« :شما
کی هستید؟» و دستش را به طرف شمشیری گرفت که به کمربند بسته بود.
آقای تینی نگهبان را که جا خورده بود ،عقب راند و گفت« :تو میدانی که من کی هستم ،پرالت چیل»21
پرالت چیل گفت« :شما اسم مرا از کجا ...؟» حرفش را نیمهتمام گذاشت و به آقای تینی خیره ماند که از او دور میشد .نگهبان داشت
میلرزید ،و دستش از روی شمشیرش پایین افتاده بود .وقتی من و هارکات و آدم کوچولو از برابرش میگذشتیم ،پرسید« :او همان است که
من فکر میکنم؟»
فریاد زد« :عجب افتضاحی!» و ردشدن انگشت میانی دست راست روی پیشانی و دو انگشت دیگر روی پلکهایش ،عالمت لمس مرگ را
نشان میداد .این عالمتی بود که اشباح وقتی مرگ خود را نزدیک میدیدند ،نشان میدادند.
در تونل بعدی ،دیگر کسی حرفی نزد ،دهان همه باز مانده بود .حتی آنهایی که هیچوقت آقای تینی را ندیده بودند ،اورا میشناختند ،دست
از کارشان میکشیدند و بدون این که چیزی بگویند ،پشت سر ما راه میافتادند ،طوری که انگار پشت ماشین نعشکش ،برای احترام به یک
مرده را میرفتند.
20
Guardians of the Blood
21
Perlat Cheil
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل6
فقط یک تونل به تاالر شاهزادهها راه داشت ،شش سال پیش ،من ورودی دیگری نیز به تاالر پیدا کرده بودم .اما همان موقع آن را را مسدود
کردند و حاال بهترین نگهبانهای کوهستان از این ورودی محافظت میکردند .آنها وظیفه داشتند هرکسی را که واردتاالر میشود متوقف
کنند و بگردند .اما وقتی آقای تینی به آنها رسید ،همگی مبهوت ،سالحهایشان را پایین آوردند و بیمعطلی به او – و بقیه همراهان – اجازه
ورود دادند.
آقای تینی در آستانه ورود به تاالر ایستاد و به بنای گنبدی شکلی نگاه کرد که ششصد سال پیش خودش آن را ساخته بود .او که به هیچ
فرد خاصی اشاره نداشت گفت« :از بوته آزمایش زمان ،خوب بیرون آمده است ،اینطور نیست؟» بعد دستش را روی درها گذاشت ،آنهارا باز
کرد و وارد شد .تصور میشد که فقط شاهزادهها میتوانستند آن درها را باز کنند .اما من از اینکه میدیدم آقای تینی کنترل آنها را هم در
اختیار دارد هیچ تعجب نکردم.
داخل تاالر ،میکا و پاریس مشغول بحث با یک دسته ژنرال بودند ،آنها درباره جنگ حرف میزدند .کلی شبح خسته که چشمهای پف
کردهای داشتند ،نیز در تاالر بودند .اما همه آنها وقتی دیدند که آقای تینی وارد میشود ،خبردار ایستادند.
پاریس که صورتش کمکم سفید میشد ،نفسنفس زنان گفت« :پناه بر خدایان!» وقتی آقای تینی به جایگاه شاهزادهها نزدیگ میشد،
پاریس قوز کرد و مجاله شد .بعد ،خودش را جمع و جور کرد ،راست نشست و به زور لبخند زد .او گفت« :دیسموند! از دیدنت خوشحالم».
پاریس با حالتی محترمانه و با احتیاط پرسید« :ما این سعادت غیرمنتظره را مدیون چه هستیم؟»
آقای تینی جواب داد« :یک دقیقه صبر کنید تا برایتان بگویم».
بعد خودش را تاالپی روی یکی از کرسیهای جایگاه – کرسی من – انداخت ،پاهایش را هم روی همدیگر انداخت و کمی جابهجا شد تا
راحت باشد .او انگشتش را به طرف میکا خم کرد و گفت« :بچههارا خبر کنید تا اینجا بیایند .میخواهم چیزی بگویم که همه باید آن را
بشنوند».
بعد از چند دقیقه ،تقریباً همه اشباح حاضر در کوهستان به تاالر شاهزادهها آمدند و با حالتی عصبی ،نزدیک دیوارها ایستادند .آنها تا جایی
که میتوانستند از آقای تینی فاصله گرفته بودند و منتظر بودند تا آن مهمان اسرارآمیز حرف بزند.
آقای تینی با ناخنهایش بازی میکرد و آنهارا روی ژاکتش میمالید .آدم کوچولوها پشت سر کرسی ایستاده بودند .هارکات هم سمت چپ
آنها بود و بالتکلیف به نظر میآمد .احساس میکردم که نمیداند باید همراه برادرهای همنوعش باشد یا برادرهای اختیاریش ،اشباح.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل6
آقای تینی پرسید« :همه حاضرند؟» بعد ،از جایش بلند شد ،اردکوار به طرف جلو جایگاه آمد و گفت« :من یکراست سر اصل مطلب میروم.
ارباب شبحوارهها همخون شده است ».کمی مکث کرد – منتظر بود تا ببیند که نفس همه از ترس بند میآید ،و فریاد و نالههای ناشی از
وحشت بلند میشود .اما همگی فقط به او خیره بودیم – بیشتر از آن جا خورده بودیم که بتوانیم واکنشی نشان دهیم .او ادامه داد« :ششصد
سال پیش ،من به پیشینیان شما گفتم که ارباب شبحوارهها آنهارا در جنگی علیه اشباح رهبری میکند و همه شما را از بین میبرد .آن حرف
یک حقیقت بود – اما همه حقیقت نبود .آینده هم روشن است و هم تاریک .فقط یک چیز مسلم وجود دارد اما صدها احتمال است هست.
معنی این حرف این است که ممکن است ارباب شبحوارهها و پیروانش شکست بخورند».
نفس در گلوی اشباح گیر کرد .میتوانید تصور کنید که امید چطور مثل ابری در هوای اطراف ما ظاهر شد.
آقای تینی گفت« :درحال حاضر ،ارباب شبحوارهها فقط یک نیمهشبحواره است .اگر قبل از آنکه شبحواره کاملی بشود ،اورا پیدا کنید و
بکشید ،پیروزی با شماست.
با شنیدن این حرف هلهله اشباح به هوا بلند شد – .ناگهان همه به پشت یکدیکگر زدند و شادی کردند .فقط چند نفر – من ،پاریس و آقای
کرپسلی ،در این هلهله و هیاهو شرکت نداشتند .ما احساس میکزدیدم حرفهای آقای تینی تمام نشده نشده است و حدس میزدیم که
ماجرا با مشکلی همراه باشد .آقای تینی از آن موجوداتی نبود که وقتی خبرهای خوب را به گوش دیگران میرساند ،آنطور با خوشحالی
لبخند بزند .نیش او فقط زمانی باز میشد که از حادثهای بد خبر داشت؛ حادثهای که باعث رنج و بدبختی میشد.
وقتی موج هیجان و هیاهوی اشباح فرو نشست ،آقای تینی دست راستش را باال برد و با دست چپ ،ساعت قلب مانندش را چنگ زد .ساعت
با رنگ سرخ تیرهای درخشید و ناگهان دست راست آقای تینی هم با نوری به همان رنگ روشن شد .همه چشمها به آن پنج انگشت سرخ
جگری خیره ماند و سکوتی وحشتناک تاالر را در بر گرفت.
صورت آقای تینی از تابش نور انگشتهایش روشن شده بود .او در همان حالت گفت« :هفت سال پیش ،وقتی ارباب شبحوارهها تعیین شد،
من زنجیر های ارتباط حال و آینده را بررسی کردم و دیدم که برای تغییر دادن سرنوشت ،پنج راه وجود دارد .یکی از راهها قبالً پیش پای
شما قرار داشت و از میان رفت».
نور سرخ در انگشتش محو شد .و او ان انگشت را به طرف کف دست جمع کرد .بعد گفت« :آن راه ،کوردا اسمالت 22بود ».کوردا شبحی بود
که شبحوارهها را علیه ما رهبری کرده بود تا با چنین اقدامی اختیار سنگ خون را به دست بگیرند« .اگر کوردا موفق شده بود ،بیشتر اشباح
22
Kurda Smahlt
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل6
به شبحوارهها میپیوستند و این جنگ زخمها -اسمی که شما برایش انتخاب کردهاید – رخ نمیداد .اما شما اورا کشتید و فرصتی را که
احتماالً بهترین امید زنده ماندنتان بود ،از بین بردید.
میکا با خشم فریاد زد« :کوردا اسمالت خائن بود .از خیانت چیز خوبی به دست نمیآید .من ترجیح میدهم با افتخار بمیرم تا اینکه زندگیم
را مدیون موجودی فرصتطلب باشم».
آقای تینی قاهقاه خندید و همانطور که انگشت کوچک درخشانش را تکان میداد ،گفت« :چه احساس احمقانهای! اگر راههای دیگر به
شکست ختم بشوند ،این آخرین امکان برای شماست .هنوز وقتش نرسیده است – اگر که اصالً کار به آنجا بکشد – پس آن را نادیده
میگیریم ».و انگشت درخشانش را خم کرد و سه انگشت میانی دستش را نگه داشت.
-اما چیزی که باعث شده من اینجا بیایم :اگر شما را به حال خودتان میگذاشتم تا خودتان تصمیم بگیرید ،ممکن بود بدون این
که متوجه بشوید این فرصت های باقی مانده را هم از دست بدهید .اگر شما به روال همیشگی خودتان پیش بروید ،همه این فرصت ها از
دست میروند و قبل از آنکه متوجه بشوید ...
آقای تینی به آرامی ولی خیلی واضح و سریح ادامه داد« :در دوازده ماه آینده ،ممکن است بین ارباب شبحوارهها و چند نفری از اشباح سه
برخورد رخ بدهد – با فرض که شما به توصیه من توجه کنید او سه بار رو در روی شما قرار میگیرد .اگر شما یکی از این فرصتها استفاده
کنید و اورا بکشید ،برنده جنگ هستید .اما اگر شکست بخورید ،درگیری سرنوشتسازی آغاز میشود که در آن اجل همه اشباح زنده از راه
میرسد ».با تمسخر ،مکثی کرد.
-راستش را بخواهید ،من امیدوار کار به درگیری آخر ختم بشود ،من عواقب بزرگ و غمانگیز را خیلی دوست دارم!
به تاالر پشت کرد .یکی از آدم کوچولوها قمقمه ای را به دستش داد که محتویات آن را تا ته سر کشید .در مدتی که اقای تینی مشغل
نوشیدن بود ،زمزمههای سرسام آور تندی میان جمع اشباه درگرفت .وقتی او دوباره رو به جمعیت برگشت ،پاریس اسکیل که منتظر چنین
لحظهای بود گفت« :تو در ارائه اطالعات خیلی دست و دلبازی ،دیسموند .من از طرف همه حاضران از تو متشکرم».
آقای تینی گفت« :فکرش را نکن ».تابندگی انگشتانش محو شد ،آخر ،او ساعتش را رها کرده بود و دستهایش را زیر بغلش زده بود.
پاریس پرسید« :ممکن است دامنه این سخاوت را گسترهتر کنی و به ما بگویی که در رویایویی با ارباب شبحوارهها ،اشباح دچار چه سرنوشتی
میشوند؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل6
آقای تینی با حالت متکبرانهای گفت« :بله ،میگویم .اما بگذارید چیزی را روشن کنم ،آن نبردها فقط در صورتی رخ میدهند که اشباح
مبارزه با شبحوارهها را انتخاب کنند .سه نفری که اسم میبرم ،مجبور نیستند مبارزه با اورا بپذیرند یا درمورد آینده قبیله اشباح مسئولیتی به
عهده بگیرند .اما اگر آ نها این مبارزه را قبول نکنند ،شما محکوم به مرگ هستید .چون فقط این سه نفر چنان قدرتی دارند که میتوانند
سرنوشت رقم خورده شما را تغییر بدهند».
به آرامی دورتادور تاالر را نگاه کرد و چشم در تک تک اشباح دوخت – دنبال نشانهای از ضعف یا ترس میگشت .هیچکدام از ما رویمان را
برنگرداندیم و در برابر آن نگاه وحشتناک جا نزدیم .او غرغری کرد و گفت« :بسیار خوب ،یکی از شکارچیها غایب است و به همینخاطر،
من اسمش را نمیآورم .اگر دو نفر دیگر به غار بانو ایوانا 23بروند ،احتماالً نفر سوم برخورد میکنند .اگر اورا پیدا نکنند ،فرصت برای ایفای
نقش او در آینده از بین میرود و کار دو نفر دیگر سختتر میشود».
آقای تینی طوری به من نگه کرد که احساس کردم دل و رودهام را به هم ریخته است ،و خودم فوری فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد.
او خیلی ساده و مختصر گفت« :شکارچیها باید الرتن کرپسلی و دستیارش ،دارن شان ،باشند ».با اعالم این خبر ،همه نگاهها به طرف ما
برگشت .من احساس میکردم که سر جایم میخکوب شدهام و بدون اینکه کسی متوجه بشود ،میلرزم.
میفهمیدم که برای من ،دوران زندگی با امنیت و آرامش در کوهستان اشباح به سر آمده است.
23
ladyevanna
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
امکان رد کردن مبارزه حتی به ذهنم هم نرسید .بعد از شش سال زندگی میان اشباح ،من هم پر از باورها و ارزشهایش آنها شده بودم .هر
شبحی باید زندگی خود را وقف آسایش و صالح قبیله میکرد .البته این کار به سادگی فدا کردن زندگی من نبود – من مأمورتی داشتم که
باید آن را به انجام میرساندم و اگر در این کار شکست میخوردم ،همه آسیب میبینند – اما اصل ماجرا همین بود .من انتخاب شده بودم
و شبحی که انتخاب میشود نمیتواند نه بگوید.
بحث کوتاهی در گرفت که در آن پاریس به من و آقای کرپسلی گفت این کار ،وظیفهای رسمی نیست و ما مجبور نیستیم که نمایندگی
قبیله را بپذیریم – حتی اگر همکاری با آقای تینی سر باز میزدیم ،هیچ شرمندگی خاصی برایمان درپی نداشت .در پایان بحث ،آقای
کرپسلی جلو رفت -شنل سرخش مثل دو بال در پشت سرش باز شد – و گفت« :من از تعقیب کردن ارباب شبحوارهها با خوشحالی استقبال
میکنم».
من هم بعد از او از جایم بلند شدم – البته متأسف بودم که چرا شنل پر ابهت آبی رنگم را نپوشیده بودم – و با صدایی که امیدوار بود
شجاعانه باشد گفتم« :من هم همینطور».
آقای تینی رو به هارکات چشمکی زد و با حالتی زمزمهوار گفت« :پسره میداند که چطور لب کالم را بگوید».
میکا پرسید« :تکلیف بقیه ما چه میشود؟ من برای به دام انداختن آن ارباب لعنتی پنج سال وقت صرف کردهام .دوست دارم من هم همراه
آنها باشم».
ژنرالی از میان جمع فریاد زد «بله! من هم همینطور!» و خیلی زود فریاد همه اشباح ،که میخواستند اجازه شرکت در این مبارزه را داشته
باشند ،به سوی آقای تینی بلند شد.
آقای تینی سرش را تکان داد و گفت« :فقط سه شکارچی باید دنبالش بروند – نه بیشتر و نه کمتر! هیچ شبحی نباید به آنها کمک کند .اگر
هر یک از دوستان و یا نزدیکان همخون آنها همراهشان باشد ،آنها شکست میخورند».
میکا پرسید« :ما چرا باید حرف تورا باور کنیم؟ مسلم است که احتمال موفقیت ده نفر بیشتر از سه نفر و شانس بیست نفر بیشتر از ده و سی
نفر » ...
آقای تینی ترق و تروق انگشتهایش را درآورد .همزمان با این حرکت ،صدای تیز و تندی بلند شد و گردی از باال روی زمین ریخت .باالرا
نگاه کردم و دیدم ترکهای بلند و دندانه دندانهای در سقف تاالر به وجود آمده است .اشباح دیگر هم آن ترکهارا دیدند و برای هشدار
دادن به دیگران فریاد کشیدند.
آقای تینی با لحن تهدید آمیزی پرسید« :تو که حتی سه قرن را ندیدهای چطور جرئت میکنی با من درباره سرنوشت حرف بزنی که بیشتر
از زمان جابهجایی قارهها عمر کردهام؟» او دوباره انگشتهایش را به صدا درآورد و ترکهای سقف بیشتر شد .تکههای بزرگی از سنگهای
سقف خرد شدند و پایین ریختند.
«یک هزار شبحواره نتوانستند حتی یک خراش روی این دیوارها بندازند .اما من با به صدا درآوردن انگشتهایم میتوانم تمام این تاالر را
درهم بکوبم و ویران کنم ».او دستهایش را باال برد تا دوباره صدای انگشتهایش را دربیاورد.
میکا فریاد زد« :نه! من عذر میخواهم! نمیخواستم شما را ناراحت کنم!»
آقای تینی دستهایش را پایین آورد و با صدایی غرش مانند گفت« :قبل از آنکه مرا عصبانی کنی ،به حرفت فکر کن ،میکا ورلت!» بعد به
آدم کوچولوهایی که همراهش بودند اشاره کرد و آنها به طرف درهای تاالر رفتند .آقای تینی گفت« :قبل از آنکه از اینجا برویم ،آنها سقف
را تعمیر میکنند .اما دفعه دیگر اگر عصبانیم کنید ،من این تاالر را نابود میکنم ،و آن سنگ خون باارزش را به دست شبحوارهها میسپارم
تا هرطور دوست دارند ،رفتار کنند».
از ساعت قلب مانندش ،غباری به هوا بلند شد .آقای تینی دوباره نگاهی به دورتادور تاالر انداخت و گفت« :میبینم که همهچیز واضح و
روشن است – سه نفر قبول است؟»
-همان طور که گفتم افراد غیر شبح ممکن است – درواقع باید – در این کار نقش داشته باشند .اما تا سال آینده هیچ شبحی
نباید به دنبال شکارچیها برود ،مگر به دالیلی که ارتباطی با جستوجوی ارباب شبحوارهها نداشته باشند .آنها باید تنهایی با این ماجرا
روبهرو بشوند و تنهایی به موفقیت برسند و یا شکست بخورند!
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل7
با اعالم این رأی ،آقای تینی به جلسه خاتمه داد .او با حالت مغرورانهای دستش را تکان داد و پاریس و میکا را مرخص کرد .بعد به من و
آقای کرپسلی اشاره کرد که جلو برویم .نیشش را رو به ما باز کرد و دوباره در کرسی من لم داد .همانطور که حرف میزد ،یک لنگه از
چکمههای الستیکیاش را از پا درآورد .جوراب نپوشیده بود و من وقتی دیدم که او انگشت شست پا ندارد ،خیلی جا خوردم – پنجه پایش،
پردهای پوستی داشت و شش چنگک ریز مثل چنگالهای گربه از آن بیرون زده بود.
خنده از روی لبهای آقای تینی محو شد .غرغرکنان گفت« :آنموقع که اینقدر باهوش نبودی ،بیشتر ازت خوشم میآمد ».بعد به آقای
کرپسلی اشاره کرد و گفت« :توچی؟ از بار سنگین مسئولیتها ترسیدهای؟»
-فکر میکنی ممکن است زیر بار چنین مسئولیتی از پا دربیایی و شکست بخوری؟
قیافه آقای تینی درهم رفت .با صدای بلندی گفت« :شما دوتا اصالً بامزه نیستید .هیچ نمی شود سربهسرتان گذاشت .هارکات!» هارکات
مثل ماشینی خودکار به او نزدیک شد« .تو چی فکر میکنی؟ سرنوشت اشباح ناراحتت میکند؟»
هارکات سرش را تکان داد .آقای تینی گفت« :هوممم!» و روی ساعتش ،که حاال تابش ضعیفی داشت ،دست کشید .بعد طرف چپ سر
هارکات را لمس کرد .هارکات داد زد و به زانو در آمد .آقای تینی ،که هنوز انگشتهایش را از روی سر هارکات برنداشته بود ،گفت« :انگار
خیلی کابوس داشتهای!»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل7
-بله.
آقای تینی که هارکات را که فریاد میکشید ،رها کرد .آدم کوچولو دندانهای تیزش را روی هم فشار داد و راست ایستاد .از شدت درد،
قطرههای سبز و کوچک اشک از گونه چشمهایش جاری شده بود.
آقای تینی گفت« :حاال وقتش است که حقیقت را درباره خودت بدانی .اگر همراهم بیایی ،من همهچیز را برایت میگویم و دیگر کابوس
نمیبینی .اما اگر نیایی ،باز هم آنها به سراغت میآیند و آنقدر وحشتناک میشوند که تا یک سال دیگر به کلی از پا در میآیی».
هارکات از شنیدن این خبر به لرزه افتاد .اما به طرف آقای تینی نرفت .او گفت« :اگر صبر کنم ،امکانش هست که ...حقیقت را بفهمم؟»
آقای تینی گفت« :بله .اما تا حقیقت را بفهمی ،خیلی عذاب میکشی ،و من تضمین نمیکنم که سالم بمانی .اگر قبل از آنکه بفهمی سایه
چه کسی بودهای بمیری ،جسم و روحت برای همیشه از دست میرود».
هارکات اخم کرد و با تردید و منمنکنان گفت« :من احساس میکنم ،انگار یکی به من میگوید » ...دستش را طرف چپ سینهاش
گذاشت « ...یکی از اینجا .حس میکنم که باید ...همراه دارن و الرتن بروم».
آقای تینی گفت« :اگر این کار را بکنی ،احتمال شکست خوردن ارباب شبحوارهها بیشتر میشود .مداخله تو نتیجه قطعی ندارد ،اما میتواند
مهم باشد».
با مالیمت به هارکات گفتم« :هارکات ،تو دینی به ما نداری .تو قبالً دو باز زندگی مرا نجات دادهای .با آقای تینی برو تا حقیقت زندگیت را
بفهمی».
هارکات اخم کرد و گفت« :اما فکر می کنم که اگر ...شما را ترک کنم تا حقیقت را بفهمم ،کسی که قبالً سایهاش بودهام ...از کارم ناراحت
میشود ».آدم کوچولو چند لحظهای خیلی جدی فکر کرد ،بعد رو در روی آقای تینی ایستاد و گفت« :من با آنها میروم .درست یا غلط،
احساس میکنم که جای من ...در کنار اشباح است .چیزهای دیگر فعالً باید منتظر بمانند».
آقای تینی با صدای خرخر مانندی گفت« :پس بمان .اگر زنده بمانی ،ما باز هم به هم میرسیم .اگر نه » ...و لبخند روی لبهایش خشکید.
آقای کرپسلی پرسید« :موضوع جستوجوی ما چی میشود؟ شما به بانو ایوانا اشاره کردید .باید کارمان را از غار او شروع کنیم؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل7
آقای تینی گفت« :اگر دوست دارید! من نمیتوانم و نمیخواهم که شمارا راهنمایی کنم .اما آنجا جایی است که اگر من بودم ،کارم را ازش
شروع میکردم .بعد از آن ،به حرف دلتان گوش بدهید .موضوع جستوجو را فراموش کنید و به جایی بروید که احساس میکنید به آن تعلق
دارید .سرنوشت هرطور بخواهد شمارا هدایت میکند».
و این پایان گفتوگوی ما بود .آقای تینی بدون خداحافظی ،همراه دو آدم کوچولو از آنجا رفت (البته در مدتی که ما حرف میزدیم ،آنها کار
تعمیر سقف را تمام کرده بودند ).شک نداشتم که نگران بود به آتشفشان مرگبار روز بعد برسد.
آن شب ،کوهستان اشباح پر از هیاهو و فریاد بود .بحث درباره دیدار آقای تینی و تفسیر پیشگویی او ساعتها ادامه داشت .همه اشباح عقیده
داشتند که من و آقای کرپسلی باید تنهایی به این سفر برویم و شکارچی سوم – هرکه بود – در راه به ما میپیوست .اما درمورد اینکه بقیه
باید چه کار کنند نظر مشترکی وجود نداشت .گروهی معتقد بودند که چون آینده قبیله فقط به تالش آن سه شکارچی وابسته شده بود ،آنها
باید جنگ با شبحوارهها را به کلی فراموش میکردند ،چراکه با این شرایط به نظر میرسید این جنگ هیچ نتیجهای در پی نداشته باشد .اما
بیشتر اشباح با این نظر مخالف بودند و میگفتند احمقانه است که دست از جنگ بردارند.
آقای کرپسلی کمی مانده به سحر ،من و هارکات را از تاالر بیرون برد ،و شاهزادهها و ژنرالها و بحث آن شب را ترک کرد .او میگفت که
الزم است ما تمام روز ،حسابی استراحت کنیم .اما حرفهای آقای تینی در سرم پیچیده بود مدام برایم تکرار میشد .به همین دلیل ،به
سختی میتوانستم بخوابم .با این حال ،سعی کردم چند ساعتی استراحت کنم.
تقریباً تا سه ساعت پیش از غروب آفتاب ،خوابیدیم .بعد غذای سبکی خوردیم و وسایل مختصری برداشتیم (من یک دست لباس اضافی،
چند شیشه خون و دفتر خاطراتم را برداشتم) .با وینز و سبا ،بهطور خصوصی خداحافظی کردیم .بهخصوص رئیس پیر از رفتن ما غمگین بود.
پاریس اسکیل را در دروازه خروجی تاالرها دیدیم .او گفت میکا در کوه میماند تا در اداره امور جنگ کمکش کند .شبح پیر خیلی ضعیف
شده بود ،طوری که وقتی دست را برای خداحافظی گرفتم ،احساس کردم که سالهای زیادی از عمرش باقی نمانده است ،اگر جستوجوی
ما خیلی طول میکشید و مدت زیادی از کوهستان اشباح دور میماندیم ،ممکن بود این آخرین مالقاتمان با او باشد.
بعداز اینکه باهم دست دادیم ،من اورا محکم در آغوش گرفتم و گفتم« :دلم برایت تنگ میشود پاریس».
بعد مرادر آغوش فشرد و در گوشم گفت« :اورا پیدا کن و بکش ،دارن .من سرمای وحشتناکی را در استخوانهایم حس میکنم که از پیری
نیست .آقای تینی حقیقت را گفت؛ اگر ارباب شبحوارهها به قدرت کامل برسد ،مطمئنم که همه ما نابود میشویم».
با شاهزاده باستانی چشم دوختم و قسم خوردم« :پیدایش میکنم و اگر بخت یاری کند اورا بکشم ،به هدفم میرسم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل7
کنار آقای کرپسلی و هارکات رفتم .رو به اشباحی که برای خداحافظی و مشایعت آمده بودند ،سالم نظامی دادیم و بعد از داخل تونلها ،به
طرف پایین کوه به راه افتادیم .سریع و مطمئن پیش میرفتیم .بعد از دو ساعت راهپیمایی ،از کوهستان خارج شدیم و زیر آسمان صاف
شب ،به فضای باز رسیدیم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
سفر احساس فوقالعادهای داشت .ما باید به قلب دوزخ میرفتیم و اگر شکست میخوردیم ،دوستانمان به سختی آسیب میدیدند .اما این
نگرانیها مال آینده بود .در چند هفته اول ،تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم این بود که به کار گرفتن پاهایم و تنفسهای پاک
چقدر شادابم میکند ،برعکس زندانی شدن با دهها شبح عرق کرده و بدبو در کوه.
وقتی شبانه از جادههای کوهستانی میگذشتیم ،حس خیلی خوبی داشتم .هارکات خیلی ساکت بود و تا مدتی طوالنی به حرفهای آقای
تینی فکر میکرد .آقای کرپسلی ،مثل همیشه ،عبوس و گرفته بود .البته من میدانستم که زیر آن ظاهر مالل آور ،او هم به اندازه من از
بودن در هوای آزاد خوشحال است.
ما با سرعت ثابتی حرکت میکردیم و هر شب کیلومترها راه میرفتیم .روزها زیر درختها و یا درون غارها میخوابیدیم .وقتی سفرمان را
آغاز کردیم ،سرما سخت و آزار دهنده بود .اما وقتی از ارتفاعات و کوهها پایین آمدیم ،از شدت سرما کم شد و همینکه به دشتها و
زمینهای پست رسیدیم ،مثل آدمها میتوانستیم در روزهای طوفانی پاییز راحت باشیم.
ما چند شیشه خون همراه داشتیم و غذایمان گوشت حیوانات وحشی بود .از زمانی که شکار میکردم ،مدت زیادی گذشته بود و در ابتدا برای
این کار آمادگی بدنی الزم را نداشتم .اما خیلی زود با شکار جفت و جور شدم.
یک روز صبح که مشغول خوردن کباب گوزن بودیم ،گفتم« :زندگی یعنی این! درست است؟» ما بیشتر روزها آتش روشن نمیکردیم –
همه چیز را نپخته میخوردیم – اما خیلی خوب بود که هر چند وقت یک بار دور آتش مینشستیم و استراحت میکردیم.
شبح لبخند زد و گفت« :تو برای برگشتن به کوهستان اشباح عجله نداری؟»
قیافهام درهم رفت و گفتم« :شاهزاده بودن افتخار بزرگی است ،ولی هیچ بامزه نیست».
با دلسوزی گفت« :تو شروع سختی داشتهای .اگر درگیر جنگ نبودیم ،برای ماجراجویی خیلی وقت داشتیم .بیشتر شاهزادهها تا دهها سال
پیش از آنکه وظیفه رسمی خودشان را به عهده بگیرند در دنیا میگردند .موقع تو ،اوضاع ناجور بود».
با خوشحالی گفتم« :با این حال ،شکایتی ندارم .من اآلن آزادم».
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل8
هارکات هیزم آتش را زیاد کرد و کنار ما آمد .از وقتی که کوهستان اشباح را ترک کرده بودیم ،خیلی حرف نزده بود .اما آن روز نقابش را
برداشت و گفت« :من کوهستان اشباح را دوست داشتم .احساس میکردم در خانه هستم .قبل از آن ،هیچوقت آنقدر راحت نبودم ،حتی
وقتی با سیرک عجایب بودم .وقتی کارمان تمام بشود ،اگر حق انتخاب داشته باشم ،همانجا برمیگردم».
آقای کرپسلی گفت« :خون شبحی در وجود توست ».او شوخی میکرد ،اما هارکات موضوع را جدی گرفت.
او گفت« :شاید باشد .من خیلی فکر میکنم که در زندگی قبلی سایه ...یک شبح بودهام یا نه .شاید به همین دلیل باشد که مدام خواب
تیرها ...و خنجرهارا میبینم».
خوابهای هارکات اغلب پراز تیر و خنجر بود .در آن کابوسها ،پاهایش سست میشد و داخل گودال تیرها و خنجرها میافتاد ،یا مردانی
خنجر به دست و سایهوار ،تیرهایشان را در قلبش فرو میکردند.
پرسیدم« :در مورد اینکه قبالً سایه چه کسی بودهای ،چیز تازهای فهمیدهای؟ دیدن آقای تینی چیزی را به خاطرت نیاورد؟»
هارکات سر بیگردن و زمختش را تکان داد و آه کشید .بعد گفت« :نه ،هیچچیز».
آقای کرپسلی پرسید« :اگر اآلن وقتش بود که تو حقیقت را بدانی ،چرا آقای تینی چیزی نگفت؟»
هارکات گفت« :من فکر نمیکنم که قضیه به این سادگی باشد .من مجبورم خودم حقیقت را کشف کنم .این بخشی از ...قراری است که
باهم داشتیم».
من گفتم« :ممکن نیست که هارکات سایه یک شبح بوده باشد؟ اگر سایه یک شاهزاده بوده باشد ،میتواند درهای تاالر شاهزادههارا باز
کند؟»
هارکات با دهان بسته خندید ،طوری که گوشههای دهان گشادش باال رفت .او گفت« :من فکر نمیکنم سایه یک شاهزاده بوده باشم».
گفتم« :هی ،اگر من میتوانم شاهزاده باشم ،پس هرکس دیگری هم میتواند».
آقای کرپسلی زیر لبی گفت« :حقیقت ».و وقتی ران گوزن را برایش انداختم ،به موقع جاخالی داد و آنرا گرفت.
همینکه از جادههای کوهستانی خارج شدیم ،به طرف جنوب شرقی رفتیم و خیلی زود به حومه شهر رسیدیم .دوباره دیدن المپهای برق،
اتومبیل و هواپیما برایم عجیب بود .احساس میکردم که انگار قبالً در گذشته زندگی میکردم و با ماشین زمان به این دوره پا گذاشته بودم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل8
شبی از شهر شلوغ میگذشتیم .گفتم« :اینجا خیلی شلوغ است ».ما وارد شهر شده بودیم تا خون انسان به دست بیاوریم؛ پوست آنهارا ،وقتی
خواب بودند ،با ناخن خراش میدادیم و مقداری از خونشان را میگرفتیم .بعد آقای کرپسلی محل بریدگی را با آب دهانش میبست ،و آن
آدم حتی حس نمیکرد که خونش گرفته شده است.
آن همه سر و صدا باعث شده بود که چیزی در گوشم زنگ بزند .آقای کرپسلی گفت« :آدمها همیشه جیغ و ویغ میکنند .رفتارشان اینطوری
است».
قبالً هر بار از این جور حرفها میزد ،من اعتراض میکردم .اما حاال دیگر اعتراض هم نمیکردم .وقتی دستیار آقای کرپسلی شدم ،امیدوار
بودم روزی پیش خانوادهام برگردم .خواب میدیدم دوباره یک انسان معمولی شدهام و به خانه ،پیش خانواده و دوستانم میروم .اما دیگر این
امید هم برایم وجود نداشت .طی سالهایی که در کوهستان اشباح زندگی کرده بودم ،همه آن خواستههای انسانی از من دور شده بود – و
از این وضع رضایت داشتم.
دوباره خارش تنم زیاد شد .قبل از ترک شهر ،به داروخانه رفتم و چند بسته پودر و محلول ضد خارش خریدم و روی پوستم مالیدم .اما آنها
هیچ تأثیری نداشتند .خارش سر و بدنم هیچ کم نشد و همچنان که به طرف غار بانو ایوانا میرفتیم ،دیوانهوار سر و دستم را میخاراندم.
آقای کرپسلی درباره زنی که به دیدنش میرفتیم ،جایی که او زندگی میکرد یا اینکه او شبح بود یا انسان – و این که چرا به دیدنش
میرفتیم – چیزی نمیگفت.
روزی مشغول اردو زدن بودیم که من غرغر کنان گفتم« :شما باید این چیزهارا به من بگویید .اگر اتفاقی برایتان بیفتد چی؟ من و هارکات
چطور باید اورا پیدا کنیم؟»
آقای کرپسلی روی جای زخم بزرگی که در طرف چپ صورتش بود ،دست کشید – بعد از آن همه سال که با هم بودیم ،من هنوز نمیدانستم
که آن زخم چطور به وجود آمده است – و متفکرانه سر تکان داد .بعد گفت« :حق با توست .من قبل از غروب یک نقشه برایت میکشم.
کمی مکث کرد و بعد گفت« :توضیح دادنش مشکل است .بهتر است این را از زبان خودش بشنوی .ایوانا به هرکس یک جور جواب میدهد.
احتماالً او اعتراضی ندارد که تو حقیقت را بدانی ،اما شاید هم خوشش نیاید».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل8
با اصرار پرسیدم« :او مخترع است؟» آقای کرپسلی چند تا کاسه و قابلمه داشت که آنهارا را خیلی جمع و جور روی هم تا میکرد تا راحت
تر حملشان کند .خودش به من گفته بود که ایوانا آن ظرفهارا ساخته است.
گفت« :گاهی اختراع هم میکند .زن خیلی باهوشی است .بیشتر وقتش را به پرورش قورباغه میگذراند».
-سرگرمیاش همین است .مردم اسب ،سگ و یا گربه پرورش میدهند .ایوانا هم قورباغه پرورش میدهد.
-خودت میبینی.
آقای کرپسلی به طرف جلو خم شد ،آهسته به زانویم زد و ادامه داد« :هرچه که دیدی ،به او جادوگر نگو».
-گاهی توی کابوسهایم ...یک جادوگر میآید .من هیچوقت قیافهاش را ندیدهام واضح ندیدهام ،و مطمئن نیستم که او جادوگر
خوب یا بدی باشد .گاهی به طرفش میدوم تا کمکم کند و گاهی ...از دستش فرار میکنم؛ ازش میترسم.
لبخند کمرنگی زد و گفت« :با آن همه اژدها ،تیر و خنجر و مردهای سایهای ...یه جادوگر کوچولو چه اهمیتی دارد؟»
با اشاره به اژدهاها ،یادم افتاد که وقتی آقای تینی را دیدم ،هارکات به او چیزی گفته بود ،اورا ارباب اژدهاها صدا زده بود .درباره این موضوع
از هارکات سوال کردم .اما چیزی یادش نمیآمد .فقط طوری که انگار با خودش فکر میکرد ،گفت« :هر چند ،گاهی آقای تینی را هم در
خوابهایم میبینم که سوار ...اژدها شده است .او یک بار مغز یکی از آنها را تکهتکه بیرون کشید ...و به طرف من انداخت .من جلو رفتم
که بگیرمش ...اما قبل از آنکه دستم به آنها برسد ،بیدار شدم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل8
ما درباره این صحنه از خواب هارکات مدت زیادی فکر کردیم .اشباح به خوابها خیلی اهمیت میدهند .بسیاری از آنها اعتقاد دارند رویاها
ارتباط بین گذشته و آینده را برقرار میکنند و از آنها خیلی چیزها میشود یاد گرفت .اما به نظر نمیآمد در خوابهای هارکات چیزی واقعی
وجود داشته باشد .دست آخر ،من و آقای کرپسلی بحث را کنار گذاشتیم ،غلتی زدیم و خوابیدیم .اما هارکات نخوابید ،او بیدار ماند .در
چشمهای سبزش ،برق ضعیفی دیده میشد .تا جایی که میتوانست نمیخوابید که اژدهاها ،خنجرها ،جادوگرها و دیگر موجودات وحشتناک
را در کابوسهای پردردسرش نبیند.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
روزی ،نزدیک غروب بیدار شدم .حال خیلی خوبی داشتم .به آسمان سرخ و تیره باالی سرم چشم دوختم و سعی کردم که بفهمم چرا اینقدر
سرخوشم .بعد فهمیدم ،دیگر تنم نمیخارید .چند دقیقه بیحرکت سر جایم ماندم .میترسیدم اگر تکان بخورم ،دوباره خارش شروع بشود.
اما باالخره از جایم بلند شدم و دیدم که هیچ حس ناراحت کنندهای ندارم .نیشم را باز کردم و به طرف آبگیر کوچکی رفتم که کنارش چادر
زده بودیم .میخواستم گلویی تازه کنم.
صورتم را در آب صاف و سرد آبگیر فرو بردم و کلی آب خوردم .وقتی از جایم بلند میشدم ،تصویری از چهره نا آشنایی را روی سطح آب
دیدم ،مردی ریشو و مو بلند .تصویر درست روبهروی من بود و این نشان میداد که او باید درست پشت سرم باشد ،اما من صدای پایش را
نشنیده بودم.
به سرعت برگشتم و دستم به طرف شمشیری رفت که از کوهستان اشباح با خود آورده بودم .شمشیر را هنوز از غالفش بیرون نکشیده بودم
که گیج و متحیر ،از حرکت باز ماندم.
به اطراف نگاه کردم تا آن مرد ژولیده و پشمالو را پیدا کنم .ولی کسی دیده نمیشد .در آن حوالی ،هیچ درخت و یا صخرهای نبود که او
بتواند پشتش پنهان بشود و حتی یک شبح هم نمیتوانست با چنان سرعتی از جلو چشم دور بشود.
به عقب برگشتم و دوباره به آب نگاه کردم .او آنجا بود! همانطور واضح و پشمالو ،با اخم به من نگاه میکرد .جیغ کشیدم و از آب دور شدم.
یعنی مرد ریشو توی آبگیر بود؟ اگر بود ،چطوری نفس میکشید؟
جلو رفتم و برای بار سوم به مرد ریشو چشم دوختم – او مثل یک غارنشین بود – و لبخند زدم .او هم لبخند زد .گفتم« :سالم ».لبهایش
همزمان با لبهای من تکان میخورد ،اما بیصدا .دوباره آن لبها همزمان با لبهای من به حرکت درآمد و گفت« :اسم من دارن شان
است ».دیگر داشتم کفری میشدم .ادای من را در میآورد؟ باالخره قضیه را فهمیدم آن تصویر خود من بود!
حاال که دقیقتر نگاه میکردم ،میتوانستم چشمها و شکل دهانم را ببینم ،و همینطور جای زخم مثلث شکل کوچکی را که درست باالی
چشم راستم بود آن زخم مثل گوشها و دماغم ،دیگر جزئی از قیافه من شده بود .هیچ شکی نبود که آن صورت خودم بود ،اما آن همه مو
از کجا آمده بود؟
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل9
به چانهام دست زدم و فهمیدم که ریش کپهای پرپشتی دارم .دستم را به طرف سرم بردم – که قبال تاس و نرم بود – و از احساس آن
موهای بلند و زخیم ،حسابی تعجب کردم .انگشت شستم ،که به حالتی غیرطبیعی ،دور از انگشتهای دیگرم مانده بود ،البهالی موهایم گیر
کرد .وقتی سعی کردم آن را آزاد کنم ،موهایم کشیده شد و چند تار آنها از ریشه درآمد.
خودم را بیشتر برانداز کردم .پیراهنم را درآوردم و دیدم که سینه ،شکم ،شانهها و همه تنم پر از مو شده است!
بعد رفتم تا دوستانم را بیدار کنم و با صدای بلند گفتم« :عجب افتضاحی!»
آقای کرپسلی و هارکات مشغول جمع کردن وسایل بودند که من نفسنفس زنان فریاد کشیدم و به طرفشان دویدم .شبح نگاهی به سر و
صورت پشمالوی من انداخت ،چاقویی بیرون کشید و به طرفم فریاد زد که بایستم .هارکات هم کنارش ایستاد .حالت گرفتهای در صورتش
بود .وقتی ایستادم تا نفش تاره کنم ،فهمیدم که آنها مرا نمیشناسند .دستهایم را باال بردم تا نشان دهم که اسلحه ندارم و خسخس کنان
گفتم« :حمله ...نکنید! منم ،من!»
آقای کرسپلی ،که چشمهایش از تعجب گشاد شده بود گفت« :دارن؟»
ناله کنان گفتم« :نه! وقتی بیدار شدم ،کنار آبگیر رفتم تا آب بخورم و فهمیدم ...فهمیدم » ...دستهای پشمالویم را طرفشان تکان دادم.
آقای کرپسلی جلو آمد ،چاقویش را سر جایش گذاشت و با ناباوری به صورت من خیره شد .بعد نالید و زیر لبی گفت« :پالش»!25
آقای کرپسلی خیلی جدی گفت« :بنشین ،دارن .ما باید خیلی باهم حرف بزنیم .هارکات ،برو قمقمههایمان را پر کن و دوباره آتش روشن
کن».
آقای کرپسلی بعد از آنکه افکارش را جمع و جور کرد ،برای من و هارکات توضیح داد که چه اتفاقی افتاده است .او گفت:
-تو میدانی که اگر خون شبحی زیاد به بدن نیمهشبحها برسد ،آنها شبح کامل میشوند .چیزی که ما دربارهاش هیچوقت حرف
نزده بودیم ،چون من تصور نمیکردم به این زودی چنین اتفاقی بیفتد ،این است که خون نبمهشبحها به شکل دیگری هم میتواند تغییر
24
Khledon Lurt
25
purge
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل9
کند .در اصل ،اگر کسی مدت زیادی ،بهطور متوسط چهل سال ،نیمهشبح بماند ،سلولهای شبحی او باالخره به سلولهای انسانی بدنش
حمله میکنند و آنها را طوری تغییر میدهند که آن افراد شبحی کامل بشوند .ما به این اتفاق پالش میگوییم.
هم از سر کنجکاوی و هم بخاطر اینکه از ندانستن قضیه وحشت داشتم ،با صدای آرامی پرسیدم« :یعنی منظورتان این است که من شبحی
کامل شدهام؟» خیلی کنجکاو بودم .چون این تغییر به معنی قدرت فوقالعاده زیاد ،توانایی پرواز نامرئی و داشتن ارتباط ذهنی با اشباح دیگر
بود؛ از طرفی باعث وحشتم میشد ،چون در آن صورت ،برای همیشه باید از نور و روشنی روز ،و همینطور از دنیای انسانی دور میشدم.
-هنوز نه .درآمدن موها فقط مرحله اول کار است .ما فعالً آنهارا کوتاه میکنیم .اگر چه آنها دوباره بلند میشوند ،اما بعد از یک
ماه یا کمی دیرتر ،رشدشان متوقف میشود .در این مدت ،تغییرات دیگری را هم در خودت میبینی – قدت بلند میشود ،دچار سردرد
میشوی و احساس میکنی که فوران ناگهانی انرژی آزارت میدهد ،اما اینها هم تمام میشوند .در پایان ،ممکن است خون شبحی به کلی
جایگزین خون انسانی بدنت بشود؛ و این احتمال وجود دارد که – تا چند ماه یا دو سال دیگر – چنین اتفاقی نیوفتد .اما باالخره زمانی در
آینده ،خونت به کلی عوض میشود .در آن زمان ،وارد آخرین مرحله نیمه شبحی میشوی و دیگر راه بازگشتی برایت وجود ندارد.
ما بیشتر آن شب را به بحث درباره پالش گذراندیم .آقای کرپسلی میگفت به ندرت اتفاق میافتد که یک نیمهشبح بعد از گذشتن کمانی
کمتر از بیست سال به شبح کامل تبدیل بشود .اما شاید علت تغییرات سریع من این بود که شاهزاده شده بودم ،در آن زمان ،مراسمی را
برایم اجرا کردند که طی آن ،خون شبحی بیشتری به رگهای من وارد شد و این میتوانست روند تغییرات را سریعتر کرده باشد.
به یاد سبا افتادن که در تونلهای کوهستان پوستم را معاینه کرد ،و این موضوع را برای آقای کرپسلی تعریف کردم .من گفتم« :او حتماٌ
قضیه پالش را میدانست .پس چرا چیزی به من نگفت؟»
آقای کرپسلی گفت« :او در چنین مقامی نبود که بتواند چیزی بگوید .چون من مربی تو هستم ،مسئولیت با خبر کردن تو از این ماجرا با من
است .من مطمئنم که او تصمیم داشته قضیه را به من بگوید تا من هم درباره همین موضوع با تو صحبت کنم .اما وقت نشده ،آقای تینی
سر رسید و ما مجبور شدیم که کوهستان را ترک کنیم».
هارکات گفت« :شما گفتید در دوره پالش ...دارن بزرگ میشود .خوب این دوره چقدر طول میکشد؟»
آقای کرپسلی جواب داد« :نمیشود گفت چقدر .بهطور طبیعی ،او باید در مدت چند ماه بالغ میشد ،اما انگار حاال دیگر بعید است .بزرگ
شدن او چند سال طول میکشد ،اما نه بیشتر».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل9
کمی به قضیه فکر کردم .بعد نیشم باز شد و گفتم« :معرکه است!»
اما پالش چیز چندان معرکهای نبود ،بیشتر مصیبت بود! تراشیدن آن همه مو به اندازه کافی بد بود ،آقای کرپسلی از تیغ بلند تیزی استفاده
میکرد که پوستم را خراش میداد ،اما تغییرات دیگر بدنم از این هم بدتر بود .استخوانهایم بلند میشدند و به هم جوش میخوردند .ناخنها
و دندانهایم بلند میشدند ،شبها موقع راه رفتن ،باید مدام ناخنهایم را میجویدم و دندانهایم را روی هم میساییم تا شکلکشان تغییر
نکند ،و دستها و پاهایم هم درازتر میشدند .در مدت چند هفته ،قدم پنج سانتیمتر بلندتر شد دردهای رشد ،همه تنم را فرا گرفت.
حواس پنجگانهام حسابی به هم ریخته بود .کمترین صدا ،بلند به گوشم میرسید ،صدای شکستن ترکهای از درخت را مثل صدای فرو
ریختن یک خانه میشنیدم .ضعیفترین بوها دماغم را مورمور میکرد .حس چشاییام به کلی از بین رفته بود ،هرچیزی در دهانم مزه مقوا
میداد .کمکم میفهمیدم که زندگی برای هارکات چه شکلی است و با خودم عهد بستم که دیگر بهخاطر نداشتن حس چشایی سربهسرش
نگذارم.
حتی نورهای کدر و مات ،چشمهای فوقالعاده حساس مرا آزار میداد .ماه در آسمان مثل نورافکنی بسیار قوی به نظرم میآمد و اگر روزها
چشمم را باز میکردم ،مثل این بود که دوتا سوزن داغ در چشمهایم رفته باشند ،داخل سرم ،هم دردی عجیب زبانه میکشید.
روزی ،که زیر یک پتوی ضخیم میلرزیدم و چشمهایم را محکم بسته بودم تا نور آزاردهنده خورشید به آنها نرسد ،از آقای کرپسلی پرسیدم:
«این زنندگی آفتاب همان چیزی است که اشباح کامل را آزار میدهد؟»
او گفت« :بله ،به همین علت است که ما حتی در زمانهای خیلی کوتاه هم از نور آفتاب دوری میکنیم .درد آفتاب سوختگی خیلی زیاد
نیست ،نه برای ده یا پانزده دقیقه اول ،اما درخشندگی خیره کننده آفتاب به هیچ وجه قابل تحمل نیست».
در مدت پالش ،سر درد وحشتناکی داشتم که ناشی از آشفتگی و حساسیت شدید حواسم بود .گاهی احساس میکردم که سرم میخواهد
منفجر بشود و از شدن درد ،با درماندگی گریه میکردم.
آقای کرپسلی کمکم کرد تا با تأثیرات سرگیجه مقابله کنم .او نوارهای پارچهای نازکی را روی چشمهایم بست – که با وجود آنها هنوز
میتوانستم به خوبی ببینم – و گلولههایی از علف را داخل سوراخهای بینی و گوشهایم چپاند .تحمل آنها راحت نبود و من احساس میکردم
که خیلی مسخره شدهام ،قاهقاه خندیدنهای هارکات هم کمکی نمیکرد تا حس بهتری داشته باشم ،اما سردردم کمتر شد.
یکی دیگر از عوارض جانبی این دوره ،فوران انرژی در بدنم بود .احساس میکردم باتریهایی پر قدرت مرا به حرکت در میآورند .شبها
مجبور بودم جلوتر از آقای کرپسلی و هارکات بدوم و دوباره راه رفته را برگردم و به آنها برسم؛ فقط برای اینکه خودم را خسته کنم .هروقت
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل9
میایستادم مثل احمقها تمرین میکردم – نرمش شنا ،بارفیکس ،دراز و نشست – و اغلب ،مدتها پیش از آقای کرپسلی بیدار میشدم.
چون نمیخواستم در روز بیش از دو ساعت بخوابم .از درختها و صخرهها باال میرفتم ،عرض رودخانهها و دریاچههارا شنا میکردم ،و همه
این کارها برای آن بود که ذخیره غیرعادی انرژیهایم مصرف شود .حتی اگر دستم به یک فیل میرسید با آن کشتی میگرفتم!
باالخره بعد از شش هفته ،آشفتگیهای من کمتر شد .دیگر رشد نمیکردم .دیگر مجبور نبودم موهایم را بتراشم( .اگرچه موهای سرم باقی
ماند ،من دیگر کچل نبودم!) پارچه روی چشمهایم را باز کردم و گلولههای علف داخل بینی و گوشهایم را درآوردم .دوباره مزههارا حس
میکردم ،اگرچه در ابتدا به طور ناقص.
از زمانی که دوره پالش من شروع شده بود ،حدود هفت سانتیمتر بلندتر شده بودم و شانههایم هم پهنتر شده بود .پوست صورتم خشنتر
شده بود و قیافهام سن بیشتری را نشان میداد ،حاال مثل یک پسر پانزده یا شانزده ساله به نظر میآمدم.
اما از همه چیز مهمتر ،من هنوز یک نیمه شبح بودم .جریان پالش همه سلولهای خونی انسانی مرا از بین نبرده بود .اما بد قضیه این بود
که در آینده ناراحتیهای دوره پالش را یک بار دیگر باید تحمل میکردم .و خوبی ماجرا این بود که فعالً میتوانستم از نور آفتاب لذت ببرم،
قبل از آنکه مجبور بشوم برای همیشه از آن دور بمانم و فقط شبها بیرون بیایم.
اگرچه خیلی مشتاق بودم که شبح کاملی بشوم ،اما دلم برای دنیای روشن روز تنگ میشد .وقتی خون تغییر میکرد ،دیگر راه برگشتی نبود.
من این را پذیرفته بودم .اما اگر میگفتم که از فکرش عصبی نمیشوم ،دروغ گفته بودم .اینطوری ،باز هم چند ماه – شاید هم یکی دو سال
– دیگر فقط داشتم تا خودم را برای تغییر آماده کنم.
کفشها و لباسهایم برایم کوچک شده بودند .به همین دلیل ،باید در جایی از محل زندگی انسانها ،حسابی خرید میکردیم (ما دوباره شهر
و تمدن را پشت سر گذاشته بودیم) .در فروشگاهی که مخصوص فروش لباس و وسایل نظامی بود ،رخت و لباسی شبیه آت و آشغالهای
قدیمی خودم خریدم .فقط شلواری به رنگ سبز تیره و دو تا پیراهن ارغوانی به پیراهنهای آبی و لباسهای قبلیام اضافه شد .وقتی پول
لباسهارا میدادم ،مردی بلند و باریک سوار مغازه شد .او پیراهن قهوهای و شلوار سیاهی پوشیده بود و کاله بیسبال بر سر داشت .مرد رو
به فروشنده پیشخان غرید« :این چیزها را میخواهم ».و فهرستی به طرف او پرت کرد.
فروشنده به آن تکه کاغد نگاه کرد و گفت« :برای اسلحهها ،باید جواز داشته باشید».
مرد دستش را توی جیب پیراهنش برد و گفت« :یکی دارم ».و نگاهش به دستهای من افتاد و خشکش زد .من لباسهای جدیدم را در
بقل گرفته بودم و در آن حالت ،زخم سر انگشتهایم – که از زمان همخون شدن با آقای کرپسلی برایم مانده بود – پیدا بود.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل9
مرد فوری آرام گرفت و از آنجا رفت ،اما مطمئن بودم که او زخم هارا شناخته است و میداند من چه موجودی هستم .با عجله از فروشگاه
بیرون آمدم ،آقای کرپسلی و هارکات را در حاشیه شهر پیدا کردم و به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده است.
آقای کرپسلی گفت« :او عصبی بود؟ وقتی از آنجا آمدی ،دنبالت کرد؟»
-نه ،فقط وقتی این عالمتهارا دید ،خشکش زد و طوری رفتار کرد که انگار چیزی ندیده است .اما میدانست که معنی این
عالمت ها چیست ،از این موضوع مطمئنم.
آقای کرپسلی متفکرانه به زخم روی صورتش دست کشید و گفت« :وجود آدمهایی که حقیقت را درباره نشانههای اشباح بدانند ،چیز شایعی
نیست .اما چند نفری هستند که قضیه را میدانند .با همه این احتمالها ،او فردی معمولی است که داستانهایی از اشباح و سرگذشت آنها
شنیده است».
آقای کرپسلی فکری کرد و بعد گفت« :شکارچیهای اشباح زیاد نیستند – اما وجود دارند .ما طبق برنامه جلو میرویم .اما چشمهایتان را باز
کنید و روزها ،تو یا هارکات نگهبانی بدهید .اگر حمله بشود ،اینطوری آمادهایم» به زور لبخند زد و دسته چاقویش را لمس کرد« .و
منتظریم!»
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
موقع سحر ،میدانستیم جنگی در پیش داریم .ما را تعقیب میکردند ،نه فقط یک نفر؛ سه یا چهار نفر .آنها رد ما را از چند کیلومتری بیرون
شهر گرفته بودند و دنبالمان میآمدند .با پنهانکاری خیلی خوبی حرکت می کردند و اگر ما منتظر مشکل نبودیم ،ممکن بود اصالً متوجه
نشویم که ایرادی در کار است .اما وقتی شبحی از خطر آگاه میشود ،حتی سریعترین و سبکپاترین آدمها هم نمیتوانند اورا غافلگیر کنند.
وسط جنگلی کوچک ،جایی چادر میزدیم که شاخ و برگ درهم پیچیده درختان بر زمین سایه انداخته بود .هارکات پرسید« :نقشه چیه؟»
آقای کرپسلی صدایش را پایین آورد و گفت« :آنها صبر میکنند تا هوا کامالً روشن بشود و بعد حمله میکنند .ما طوری رفتار میکنیم که
انگار همهچیز عادی است و خودمان را به خواب میزنیم .و وقتی آنها میآیند ،با همهشان درگیر میشویم».
پرسیدم« :در نور آفتاب ،شما مشکل ندارید؟» اگرچه ما در چادرهایمان زیر سایه بودیم ،اما ممکن بود که جنگ به بیرون از آنجای سایهگیر
کشیده شود.
آقای کرپسلی جواب داد« :در مدت کوتاهی که طول میکشد حساب آنهارا برسیم ،آفتاب به ما صدمه نمیزند .تازه ،من چشمهایم را با
پارچه میبندم ،همانطور که تو در دوره پالش چشمهایت را بستی».
وسط خزهها و برگهای کف زمین ،جا انداختیم و خود را الی شنلهایمان پیچیدیم و آرام گرفتیم .هارکات زیر لبی گفت« :البته ممکن
است آنها فقط کنجکاو باشند .شاید بخواهند ببینند که یک شبح ...واقعی چطوری است».
آقای کرپسلی با حرف او مخالفت کرد و گفت« :برای چنین منظوری ،بیش از حد مشتاقانه حرکت میکنند .آنها اینجا کار دارند».
زیر لبی گفتم« :فقط یادم میآید که آن مرد توی فروشگاه اسلحه میخرید!»
آقای کرپسلی غرغرکنان گفت« :بیشتر شکارچیهای اشباح حسابی مسلحاند .آن شبها گذشت که احمق ها فقط چکش و تیرهای چوبی
با خود حمل میکردند».
بعد از آن ،دیگر کسی حرفی نزد .ما ساکت خوابیدیم ،چشمهایمان را بستیم (غیر از هارکات که چشمهای بدون پلکش را با شنل پوشاند).
آرام و منظم نفس میکشیدیم و وانمود کردیم که به خواب رفتهایم .ثانیهها به کندی میگذشتند .کلی طول کشید تادقیقهها درست بشوند
و یک عمر طول کشید تا چند ساعت بگذرد .شش سال پیش بود که من آخرین بار در نبردی وحشیانه حضور داشتم .دست و پایم به شکل
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل10
غیر طبیعی یخ کرده و سفت شده بود .ترس هم مثل چند مار یخ زده به دیوارهای معدهام چنگ میزد و دوباره آن را ول میکرد .زیر
چینهای شنلم ،انگشتهایم را خم نگه داشته بودم و آنهارا از شمشیرم دور نمیکردم .آماده بودم که شمشیر را بکشم.
کمی بعد از نیمروز – که آفتاب از هر وقت دیگری برای اشباح خطرناکتر است – آدمها به قصد کشت جلو آمدند .سه نفر از آنها نیم
حلقهای دور ما درست کرده بودند .ابتدا که نزدیک میشدند ،فقط صدای خشخش برگها و گاهی شکستن یک شاخه را میشنیدم .اما
وقتی باالی سرمان رسیدند ،صدای نفسهای سنگینشان ،غیژغیژ استخوانهای محکمشان ،و صدای تپشهای تند قلبهای وحشتزدهشان
هم به گوش رسید.
آنها در ده یا دوازده متری ما متوقف شدند و خود را پشت درختها پنهان کردند تا برای حمله آماده شوند .لحظاتی طوالنی و آزاردهنده
مکث کردند ،بعد صدای تفنگی به گوش رسید که به آرامی مسلح میشد.
آقای کرپسلی نعره کشید« :حاال!» و سر پا ایستاد و خود را روی نزدیکترین آدم مهاجم انداخت.
همچنان که آقای کرپسلی با سرعتی باور نکردنی به آن مهاجم نزدیک میشد ،من و هارکات دو نفر دیگر را هدف گرفتیم .مردی که من
در نظر گرفته بودم با صدای بلندی فحش داد ،از پشت درخت بیرون پرید ،تفنگش را باال آورد و ناگهان شلیک کرد .گلولهای سفیرکشان
جلو آمد و ناگهان شلیک کرد .گلوله ای سفیر کشان جلو آمد و از چند سانتی متری صورت من گذشت .قبل از آنکه مهاجم دوباره شکلیک
کند ،خودم را به او رساندم.
تفنگ را از دستش بیرون کشیدم و دور انداختم .اسلحه پشت سرم افتاد .هیچ فرصتی نبود تا ببینم اوضاع دوستانم چطور است .مردی که
روبهرویم بود ،چاقویی بلند بیرون کشیده بود .به همین دلیل من هم شمشیرم را بیرون کشیدم.
مرد شمشیر را دید و چشمهایش گشاد شد ،اطراف چشمهایش ،دایرههایی سرخ رنگ نقاشی کرده بود که مثل لکههای خون به نظر
میآمدند .چشمهای مرد دوباره باریک شد .او غرید« :تو فقط یک بچهای!» و با چاقویش به طرفم حمله کرد.
به حالت اعتراض گفتم« :نه» و خود را از سر راه چاقویش کنار کشیدم و با شمشیرم سیخونکی به او زدم و ادامه دادم« :خیلی بیشتر از اینها
هستم».
وقتی مرد دوباره به طرف من پرید ،شمشیرم را باال بردم ،آنرا با قوس مالیمی از گوشت و استخوان دست راست مرد گذراندم و سه انگشت
او را قطع کردم ،در یک لحظه خلع سالح شد.
مرد از شدت درد ،فریادی کشید و دور شد .من از فرصت استفاده کردم تا ببینم آقای کرپسلی و هارکات کارها را چطور پیش می برند .آقای
کرپسلی کار حریفش را تمام کرده بود و حاال با قدمهای بلند به طرف هارکات میرفت که با حریفش کشتی میگرفت .به نظر میآمد که
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل10
هارکات به خوبی از پس دشمنش برمیآید .اما آقای کرپسلی میرفت که پشت سر او قرار بگیرد تا اگر درگیری شدیدتر شد ،بتواند اورا
پشتیبانی کند.
من ،راضی از اینکه همه چیز به نفع ما پیش میرفت ،برگشتم و به مرد افتاده روی زمین نگاه کردم .به خودم روحیه میدادم تا کار ناخوشایند
خالص کردن اورا انجام دهم .اما در کمال تعجب دیدم که او به شکل وحشتناکی رو به من میخندد.
مرد غرغر کنان گفت« :تو باید آن یکی دستم را قطع میکردی!»
نگاهم به دست چپ مرد دوخته شد و نفس در سینهام بند آمد .او نارنجکی دستی را نزدیک سینهاش چنگ زده بود!
وقتی به طرفش خیز برداشتم ،فریاد زد« :تکان نخور!» چاشنی را با شستش تا نیمه فشار داده بود« .اگر این منفجر بشود ،تو هم با من
میمیری!»
به آرامی عقب رفتم ،آه کشیدم و گفتم« :آرام باش!» میترسیدم نارنجک منفجر شود و چشم از آن بر نمیداشتم.
مرد به حالت جنون آمیزی خندید و گفت« :من توی جهنم سخت نمیگیرم ».او سرش را تراشیده بود و حرف Vتیره رنگی را هردو طرف
جمجهاش ،درست باالی گوشش خالکوبی کرده بود.
«حاال به آن رفیق احمقت و آن هیوالی پوست خاکستری بگو دست از سر همکار من بردارند ،وگرنه من » ...
صدای سفیر مانندی از درخت های سمت چپ من شنیده شد .چیزی به نارنجک ضربه زد و آن را از دست مرد درآورد و به هوا پرتاب کرد.
مرد فریادی زد و دستش را برد تا نارنجک دیگری بیرون بکشد (یک ردیف از آنها را دور سینهاش بسته بود) .دوباره صدای سوتی شنیده
شد و شیئی براق و چند گوشه وسط سر مرد فرو رفت .مرد تلپی از عقب افتاد ،کمی خرخر کرد ،دیوانهوار لرزید و بعد از حرکت باز ماند .گیج
و سردرگم به او خیزه ماندم .بیاختیار خم شدم تا مرد را از نزدیگ ببینم .شیئی که در سرش فرو فته بود ،ستاره پرتابی طالیی رنگی بود .نه
آقای کرپسلی و نه هارکات ،هیچکدام چنین اسلحهای با خود نداشتند ،پس چه کسی آن را پرتاب کرده بود؟
در پاسخ سوال بیصدای من ،کسی از پشت درختی نزدیک ،بیرون پرید و طرف من آمد .به سرعت به طرفش برگشتم .غریبه با تشر گفت:
«فقط به یک مرده پشت کن! وینز بلین این را یادت نداده؟»
حیرتزدهتر از آن بودم که بتوانم چیز دیگری بگویم .آن شبح -حتماً او یکی از ما بود -مردی تنومند ،با قد متوسط و پوستی سرخ بود که
به موهایش رنگی سبز زده بود و لباسش از تکه پوستهای ارغوانی رنگی بود که آنهارا ناشیانه به هم دوخته بود .چشمهای خیلی درشتی -
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل10
تقریباً به درشتی چشمهای هارکات -داشت و دهانی که در نهایت تعجب ،فوقالعاده کوچک بود .برعکس آقای کرپسلی ،او چشمهایش را
با چیزی نپوشانده بود ،اگرچه چشمهایش ،از نور آفتاب ،به شکل دردناکی چپ شده بود .کفشی به پا نداشت و بجز دهها ستاره پرتابی ،که با
بندهایی دور کمرش آویزان کرده بود ،اسلحه دیگری نداشت.
شبح رو به مرد مرده گفت« :من شوریکن 26خودم را پس میگیرم ،متشکرم ».و ستاره پرتابی را از سر مرد بیرون کشید .خون را از روی
ستاره پاک کرده و آن را دوباره به یکی از بندهای دور کمرش بست .او سر مرد را به چپ و راست چرخاند ،نگاهی به سر تراشیده ،خالکوبیها
و حلقههای سرخ دور چشمهایش انداخت و غرغر کنان گفت« :یک شبحزن! من قبالً هم با آنها درگیر شدهام .ولگردهای بیچاره!» روی
جسد ،تف کرد و با پای برهنهاش آن را طوری غلتاند که صورتش روبه زمین قرار گرفت.
وقتی شبح به طرف من برگشت ،اورا شناختم .چیزهایی دربارهاش شنیده بودم ،و با احترامی که او سزاوارش بود ،به او سالم دادم .گفتم:
«ونچا مارچ!» و روبه او سرم را پایین آوردم« .افتخار بزرگی است که شمارا میبینم ،عالیجناب».
ونچا مارچ همان شاهزادهای بود که من هیچوقت ندیده بودم ،خشنترین و سنتیترین شاهزاده.
آقای کرپسلی از شادی فریاد زد« :ونچا!» پارچه روی چشمهایش را پاره کرد ،بین ما قرار گرفت و شانههای شاهزاده را چسبید« .شما اینجا
چه کار میکنید ،عالیجناب؟ من فکر میکردم که خیلی دور از اینجا ،در شمال هستید».
ونچا دماغش را باال کشید و گفت« :بودم ».او دستهایش را آزاد کرد ،دماغش را با انگشتهای دست چپش پاک کرد و چیزی سبز رنگ
و لزج را از دستش روی زمین تکاند« .اما آنجا خبری نبود و به جنوب آمدم .پیش بانو ایوانا میروم».
آقای کرپسلی گفت« :باید خودتان را زودتر به ما نشان میدادید عالی جناب».
ونچا جواب داد« :این اولین بار است که شاهزاده جدید را میبینم .میخواستم مدتی از دور او را زیر نظر داشته باشم» خیلی جدی مرا برانداز
کرد« .با این مبارزهای که دیدم ،باید بگویم آنقدرها تحتتأثیر قرار نگرفتم!»
26
Shuriken
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل10
خیلی رسمی گفتم« :من اشتباه کردم ،عالیجناب .نگران دوستانم بودم و اشتباه کردم که کارم را نیمه تمام گذاشتم .من مسئولیت کارم را
میپذیرم و در نهایت تواضع عذر میخواهم».
ونچا خندید ،دستی به پشت من زد و گفت« :دستکم میداند که چطور درست و حسابی عذرخواهی کند».
ونجا کثیف و آلوده بود و تنش مثل یک گرگ بو میداد .ظاهر عادی او همینطور بود .او موجودی از جهان وحش بود .حتی در میان اشباح،
از همه افراطیتر بود .او فقط لباسهایی میپوشید که خودش از پوست حیوانات وحشی درست میکرد و هیچوقت گوشت پخته یا نوشیدنی
دیگری غیر از آب شیرین ،شیر و خون نمیخورد.
هارکات لنگ لنگان به ظرف ما آمد ،کار حریفش را تمام کرده بود .ونچا نشست و پاهایش را روی هم انداخت .بعد پای چپش را باال آورد،
سرش را خم کرد و شروع کرد به جویدن ناخنهایش!
به شکل نامفهومی گفت« :پس این آدم کوچولویی است که حرف میزند ».و به ناخن بزرگ شست پای هارکات نگاه کرد.
-باید راستش را بگویم ،مولدز ،من به دیسموند تینی یا هیچکدام از نوچههای خپل و کوتاه او اعتماد ندارم.
هارکات به او پشت کرد و گفت« :من هم به اشباحی که ...ناخن شستشان را میجوند ،اعتماد ندارم ».و بعد از مکثی کوتاه ،با حالت
معنیداری اضافه کرد« :عالیجناب!»
ونچا به این حرف خندید و تکه ناخن بزرگی را از دهانش به بیرون تف کرد .بعد گفت« :فکر میکنم که ما خوب به تفاهم میرسیم ،مولدز!»
آقای کرپسلی کنار شاهزاده نشست ،چشمهایش را دوباره بست و پرسید« :سفر سختی داشتهاید ،عالیجناب؟»
وینچا با غرولند گفت« :بد نبود ».و جای پاهایش را عوض کرد .و مشغول جویدن ناخنهای پای راستش شد« .تو چطور؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل10
ونچا پایش را رها کرد ،به پشت دراز کشید و گفت« :بگذارش برای امشب ».شنل ارغوانی رنگش را درآورد و روی تنش انداخت« .دم غروب،
بیدارم کنید ».خمیازه کشید ،غلتی زد ،فوری خوابش برد ،و شروع به خرناس کشیدن کرد.
من با چشمهای از حدقه بیرون زده ،به شاهزاده خفته ،به ناخنهایی که جویده و تف کرده بود ،لباسهای ژولیده و موهای سبز و کثیفش،
و بعد به هارکات و آقای کرپسلی خیره شدم .با صدای آرامی گفتم« :او یک شبح شاهزاده است؟»
هارکات با تردید گفت« :اما ظاهرش مثل یک ...یعنی کارهایش مثل » ...
آقای کرپسلی گفت« :گول ظاهرش را نخورید .ونچا زندگی خشنی را پیش گرفته است .اما او بهترین شبح است».
با تردید جواب دادم« :اگر شما میگویید ،پس حتماً همینطور است ».بیشتر روز را دراز کشیدم و به آسمان ابری خیره شدم – با صدای
خرناسهای بلند ونچا ،خوابم نمیبرد.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
ما شبحزنها را همانجایی که کشته شده بودند ،به حال خود گذاشتیم (ونچا میگفت آنها ارزش ندارند که دفنشان کنیم) و موقع غروب راه
افتادیم .همانطور که پیش میرفتیم آقای کرپسلی دیدار آقای تینی در کوهستان اشباح را برای شاهزاده تعریف کرد ،و اینکه او چه چیزهایی
را پیشبینی کرده بود .تا وقتی که آقای کرپسلی حرف میزد ،ونچا چیز زیادی نگفت و تا مدت طوالنی بعد از تمام شدن حرفهای آقای
کرسپلی ،در سکوت به گفتههای او فکر کرد.
دست آخر گفت« :فکر میکنم معنی این حرفها آن باشد که من شکارچی سوم هستم».
آقای کرپسلی جواب داد« :من بیشتر از هرکسی تعجب میکنم که نفر سوم شما نباشید».
ونچا با تکه تیزی از ترکه درختان ،الی دندانهایش را پاک کرد .بعد آن تکه چوب را کنار انداخت و روی زمین تف کرد .ونچا استاد تف
اندازی بود ،آب دهانش غلیظ ،قطره مانند و سبز بود و او میتوانست آن را روی مورچهای بیندارد که در فاصله بیست قدمی بود .ناگهان
گفت« :من به آن شیطان فضول ،تینی ،اعتماد ندارم .دوبار با او برخورد داشتهام و عادت کردهام که برعکس گفتههایش عمل کنم».
آقای کرپسلی گفت« :در کل ،من با شما موافقم .اما اآلن زمانه خطرناکی است عالیجناب ،و » ...
شاهزاده حرف او را قطع کرد و گفت« :الرتن! من ونچا هستم ،ونچا مارچ یا آهای بیریخت! اآلن که تحت تعقیب هستیم ،خوشم نمیآید
که تو اینطور برایم تعظیم و ترکیم کنی».
آقای کرپسلی گفت« :بسیار خب» و نیشش باز شد «بیریخت!» دوباره لحنی جدی به خود گرفت «اآلن دوره خطرناکی است ،ونچا .آینده
نژاد ما در خطر است .ما جرئت داریم پیشگویی آقای تینی را نشنیده بگیریم؟ اگر راه نجاتی هست ،باید آن را محکم بچسبیم».
ونچا آه اندوه بار و بلندی کشید و گفت« :صدها سال است که آقای تینی باعث شده ما فکر کنیم که با پیدا شدن سر و کله ارباب شبحوارهها،
محکوم به شکست هستیم .چرا حاال ،بعد از این همه سال میگوید که درستی این پیشگویی همچنان برقرار است .اما فقط در صورتی که
از دستورات او پیروی کنیم ،میتوانیم از وقوعش جلوگیری کنیم؟» شاهزاده پشت گردنش را خاراند و روی بوتهای در سمت چپ تف کرد.
«این حرف به انداره یک مشت کود مرغی هم برای من ارزش ندارد!»
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
آقای کرپسلی گفت« :شاید ایوانا بتواند قضیه را روشن کند .اوهم بعضی تواناییهای آقای تینی را دارد و میتواند راههای آینده را حس کند.
او باید بتواند پیشگویی آقای تینی را تأیید و تکذیب کند».
ونچا گفت« :اگر اینطور بشود ،من حرفهای اورا باور میکنم .ایوانا خوب زبانش را نگه میدارد .اما اگر حرفی بزند ،حقیقت را میگوید .اگر
او بگوید سرنوشت ما در این مسیر قرار گرفته است ،من با خوشحالی همراه شما میآیم و کمکتان میکنم .در غیر اون صورت » ...
شانههایش را باال انداخت و موضوع را ادامه نداد.
ونچا مارچ موجود عجیبی بود ،آن کمترین چیزی است که میشود دربارهاش گفت! من هیچکس دیگری را ندیده بودم که مثل او باشد .او
مجموعه قوانینی داشت که همه چیز آن مخصوص خودش بود .همانطور که از قبل میدانستم ،ونچا گوشت پخته نمیخورد ،غیر از آب
شیرین ،شیر و خون چیزی نمینوشید ،و لباسهایش را از پوست حیواناتی درست میکرد که خودش شکار کرده بود .اما در شش شبی که
او همراه ما بود تا به بانو ایوانا برسیم ،من چیزهای دیگری را هم ازش فهمیدم.
ونچا از شیوهها و آیینهای باستانی اشباح پیروی میکرد .در گذشتههای دور ،اشباح معتقد بودند که ما از نسل گرگها هستیم ،اگر خوب
زندگی میکردیم و نسبت به اعتقاداتمان صادق میماندیم ،پس از مرگ به صورت گرگ درمیآمدیم و همچون موجودات ابدی شب ،در
جهان وحش بهشت پرسه میزدیم .به سبب چنین عقیدهای ،آنها بیشتر از آنکه شبیه انسانها رفتار کنند ،مثل گرگها زندگی میکردند؛ غیر
از موقعی که به خون احتیاج داشتند ،به شهرها نزدیک نمیشدند؛ لباسهایشان را خودشان تهیه میکردند؛ و پیرو قوانین دنیای وحش بودند.
ونچا داخل تابوت نمیخوابید ،میگفت که تابوتها زیادی راحتاند! او فکر میکرد شبح باید روی زمین لخت بخوابد و غیر از شنلش ،خود
را با چیز دیگری نپوشاند .او به اشباحی که از تابوت استفاده میکردند احترام میگذاشت ،اما نسبت به آنهایی که در رختخواب میخوابیدند،
نظر خوبی نداشت .من جرئت نکردم به او بگویم که ننو را به هرچیز دیگری ترجیح میدهم!
ونچا به رویا خیلی عالقه داشت و اغلب قارچهای سمی خاصی میخورد که باعث دیدن توهم و دیدن خوابهای هیجان انگیز میشدند،
معتقد بود که آینده در خوابهای ما نقش بسته است .اگر معنی آنهارا بفهمیم ،می توانیم سرنوشتمان را خودمان به دست بگیریم .او شیفته
کابوسهای هارکات شده بود و ساعتها درباره آنها با آدم کوچولو بحث میکرد.
تنها اسلحهای که ونچا به کار میبرد ،شوریکنها (ستارههای پرتابی) بودند که خودش آنهارا از سنگ یا فلزات مختلف میتراشید .او فکر
میکرد که جنگ تنبهتن دقیقاً باید اینطوری باشد ،با دست خالی! از شمشیر و نیزه و تبر خوشش نمیآمد و به آنها حتی دست هم نمیزد.
شبی مشغول جمع کردن وسایلمان بودیم که پرسیدم« :اما شما چطوری میتوانید با کسی بجنگید که شمشیر دارد؟ فرار میکنید؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
به تندی جواب داد« :من از هیچچیز فرار نمیکنم .بیا اینجا ،بگذار نشانت بدهم ».دستهایش را به هم مالید ،روبهروی من ایستاد و گفت
که شمشیرم را بکشم .وقتی تردید مرا دید ،ضربهای به شانه چپم زد و جیغ کشید« :میترسی؟»
با صدای بلند خندید و گفت« :نباید نگران این قضیه باشی ،نه ،الرتن؟»
آقای کرپسلی با حالت خیلی متواضعانهای گفت« :خیلی مطمئن نیستم .دارن فقط یک نیمهشبح است ،اما تیز است .باید بتواند امتحانت کند،
ونجا»
ونچا داد زد« :بیدفاع؟ من دوتا دست دارم ».و دستهایش را به طرفم تکان داد.
شمشیرم را بیرون کشیدم .رو در روی ونچا ایستادم و با بی میلی حمله کردم .از جایش تکلن نخورد .فقط وقتی نوک شمشیرم کمی باال
رفت ،نگاهم کرد.
قبل از آنکه چیز دیگری بگویم به طرفم خیز برداشت ،گلویم را گرفت و باال کشید ،و با ناخنهایش خراش کوچک و دردناکی را روی آن
ایجاد کرد .فریاد زدم« :اووی!» و از دستش خودم را بیرون کشیدم.
غرغر کنان گفتم« :نه ،این کار را نمیکنی!» و با شمشیرم به طرفش حمله کردم ،این دفعه راستی راستی.
ونچا از تیغه شمشیر من جاخالی داد و با نیش باز گفت« :خوب است .این شد یک حرفی!»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
مرا دور زد .چشم در چشم من دوخته بود و انگشتهایش همه خم بودند .من نوک شمشیرم را کمی پایین آوردم تا او سرجایش بایستد .بعد
به طرفش رفتم و حمله کردم .انتظار داشتم که خودش را کنار بکشد .اما به جای این کار او کف دست را رو به باال آورد و و تیغه شمشیر را
طولی گرفت که انگار آن یک تیکه چوب تخت بود.
من تقال میکردم که شمشیر را پس بگیرم .اما او جلو آمد ،باالی مچ دستم را گرفت و خیلی سریع ،آن را چرخاند .طوری که من شمشیر را
رها کردم ،حاال من بی دفاع شده بودم.
لبخندزنان عقب رفت و گفت« :دیدی؟» و دستهایش را باال برد تا نشان بدهد که مبارزه تمام شده است« .اگر این مبارزه واقعی بود ،اآلن
مثل خر توی گل مانده بودی!» ونچا خیلی بد دهان بود ،این یکی از کوچکترین توهینهایش بود!
مچ دست آسیبدیدهام را مالش دادم و با دلخوری گفتم« :خیلی هنر کردید .شما یک نیمهشبح را شکست دادید .اما اگر بهجای من یک
شبح کامل یا شبحواره بود ،نمیتوانستید مبارزه را ببرید».
با اصرار گفت« :میتوانستم و میبردم! اسلحهها ابزارهای ترس هستند و فقط ترسوها از آن استفاده میکنند .کسی که بلد است با دست
خالی بجنگد ،همیشه به کسانی که به شمشیر و چاقو متکیاند ،برتری دارد .میدانی چرا؟»
-چرا؟
چشمهایش برق زد و گفت« :چون افزار مسلح منتظر پیروزیاند .اسلحهها تقلبیاند ،اعتماد دروغی به وجود میآورند .من وقتی میجنگم،
منتظر مرگ هستم .حتی اآلن که با تو تمرینی میجنگیدم ،مرگ را پیشبینی میکردم و برایش آماده بودم .مرگ بدترین چیزی است که
این دنیا میتواند توی بغلت بیندازد ،دارن ،اگر آن را بپذیری ،دیگر قدرتش بیشتر از تو نیست».
شمشیر را برداشت و به دستم داد .بعد نگاه کرد تا ببیند من چه کار میکنم .احساس میکردم که میخواهد من آن را دور بیندازم ،و من هم
وسوسه شده بودم که این کار را بکنم و احترام اورا به خودم جلب کنم .اما بدون شمشیر ،احساس میکردم که برهنهام .به همین دلیل ،آن
را توی غالفش سر دادم و با کمی شرمندگی به زمین چشم دوختم.
ونچا پشت گردنم را چنگ زد ،دوستانه آنرا فشار داد و گفت:
-نگذار ناراحتت کنم .تو جوانی .برای یادگرفتن خیلی وقت داری.
مثل وقتی که آقای تینی و ارباب شبحوارهها فکر میکرد ،پای چشمهایش چین افتاد .بعد با حالت گرفتهای اضافه کرد« :امیدوارم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
از ونچا خواستم مب ارزه بدون اسلحه را یادم بدهد .در کوهستان اشباح ،مبارزه با دست خالی را آموزش دیده بودم .اما آن مبارزه در برابر
حریفهای غیر مسلح بود .فقط چند آموزش ساده را گذرانده بودم تا بدانم که اگر وسط مبارزه اسلحهام را از دست دادم ،چه کار باید بکنم.
اما هیچوقت یاد نگرفته بودم که با دست خالی ،بادشمنی سراپا مسلح روبهرو بشوم .ونچا میگفت ممکن است سالها طول بکشد تا در این
کار مهارت پیدا کنم ،و در دوره آموزش هم باید انتظار زخمها و ضربههای زیادی را داشته باشم .من همه این نگرانیهارا کنار گذاشتم ،حتی
فکر اینکه بتوانم با دست خالی از پس یک شبحواره مسلح بربیایم ،خوشحالم میکرد.
در راه نمیتوانستیم تمرینهارا شروع کنیم .اما روزها که استراحت میکردیم ،ونچا درباره چند شگرد اساسی دفاع با من حرف زد و قول داد
که وقتی به غار ایوانا برسیم ،تمرینهای عملی را شروع کنیم.
شاهزاده نمیتوانست درباره جادوگر ،چیزی بیشتر از آنکه آقای کرپسلی گفته بود ،برایم بگوید .البته او گفت ایوانا زیباترین و زشتترین زن
دنیاست ،و این حرف هیچ مفهومی برایم نداشت!
من فکر میکردم ضدیت ونچا با شبحوارهها خیلی زیاد است ،بهطور معمول ،اشباح دیگر از شبحوارهها نفرت داشتند ،اما در کمال تعجب،
متوجه شدم که او چیزی علیه شبحوارهها نمیگفت .دو شب پیش از رسیدن به غار ایوانا ،گفت:
شبحوارهها صادق و شریفاند .من با رفتار غذایی آنها موافق نیستم ،لزومی ندارد که وقتی خون کسی را میگیریم ،اورا بکشیم ،اما از طرف
دیگر آنهارا تحسین میکنم.
آقای کرپسلی یادآوری کرد« :ونچا پیشنهاد کرده بود که کوردا اسمالت شاهزاده بشود».
ونچا گفت« :من کوردا را تحسین میکردم .اورا از روی کلهاش میشناختند .اما کوردا دل و روده هم داشت .او شبح قابل توجهی بود.
با سرفهای حرفم را قطع کردم و در سکوت به راه رفتن ادامه دادم.
-بعد از اینکه او شبحوارههارا علیه ما شوراند ،از پیشنهادتان برای شاهزاده کردنش پشیمان نشدید؟
ونچا بدون هیچ پردهپوشی یا مالحظهای گفت« :نه ،من کار اورا تأیید نمیکنم و اگر در شورا بودم ،برای حمایت از او چیزی نمیگفتم .اما
او از قلبش پیروی میکرد .او برای سعادت قبیله تالش میکرد .کارش اشتباه بود .اما من فکر نمیکنم کوردا یک خائن واقعی بوده باشد .او
بد عمل کرد ،اما نیتهایش خالص بودند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
-من فکر میکنم که ما با موضوع کوردا درست برخورد نکرهایم .این درست است که او زندانی و ...کشته شد ،اما این درست
نیست که بگوییم او جنایتکار بوده و در تاالر شاهزادهها اسمش را نیاوریم.
جوابی ندادم .من کوردا را خیلی دوست داشتم و میدانستم که او برای دور کردن خشم ارباب شبحوارهها از اشباح بهترین کار را کرده بود.
اما او یکی از بهترین دوستان من – گاونر پورل – 27را کشته بود و باعث مرگ کسان دیگری مثل آرا سیلز شده بود .آرا سیلز – 28شبحی
مؤنث – زمانی همسر آقای کرپسلی بود.
روز پیش از پایان اولین مرحله سفرمان ،من با دشمن واقعی ونچا آشنا شدم .خواب بودم ،اما صورتم میخارید – یکی از عوارض جدی بعد
از دوره پالش – و قبل از ظهر بیدار شدم .نشستم و زیر چانهام را خاراندم .ونچا را کنار قرارگاهمان دیدم .لباسهایش را درآورده بود – فقط
تکهای پوست خرس را در کمرش گره زده بود – و روی پوستش آب دهان میمالید.
گفت« :میخواهم بروم پیادهروی ».و همچنان به مالیدن آب دهان روی شانهها و دستهایش ادامه داد.
به آسمان باالی سرم خیره شدم .هوا کامالً آفتابی بود و هیچ ابری نبود که جلو تابش خورشید را بگیرد .گفتم« :ونچا ،اآلن روز است».
گفتم« :اشباح توی آفتاب میسوزند ».فکر میکردم سرش به جایی خورده و یادش رفته که شبح است.
گفت« :نه بالفاصله ».و به تندی به من نگه کرد« .هیچوقت فکر کردهای که چرا اشباح درآفتاب میسوزند؟»
ونچا گفت:
27
Gavner Purl
28
Arra Sails
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
-هیچ دلیل منطقی برایش وجود ندارد .بنابر قصههایی که آدمها میگویند ،سوختن اشباح در آفتاب بهخاطر این است که آنها
موجودات شیطانی هستند و موجودات شیطانی نمیتوانند با خورشید روبهرو بشوند .اما این حرفها چرند است ،ما شیطانی نیستیم و اگرهم
بودیم ،بازهم باید میتوانستیم روزها بیرون بیاییم.
«به گرگها نگاه کن ».او ادامه داد« :میگویند ما از نسل گرگها هستیم .اما گرگها میتوانند آفتاب را تحمل کنند .حتی حیوانهای شبزی
واقعی ،مثل خفاشها و جغدها هم میتوانند در روشنی روز زنده بمانند .آفتاب احتماالً آنهارا گیج میکند ،اما نمیکشد .پس چرا اشباح را
میکشد؟»
-به من هم لعنت ،اگر بدانم! هیچکس نمیداند .بعضیها میگویند که این بهخاطر نفرین یک جادوگر است .اما من شک دارم که
این حرفها درست باشد ،دنیا پراز جادوگر است ،اما هیچکدام از آنها چنین قدرتی ندارند که بتوانند چنین نفرین مرگباری را عملی کنند .دلم
گواهی میدهد که این کار دیسموند تینی است.
-بنابر افسانههای باستان ،که بیشترشان فراموش شدهاند ،آقای تینی خون گرگهارا با انسانها قاطی کرد تا در نتیجه ،این درست
بشود.
از مالیدن آب دهان به بدنش دست کشید و باال را نگاه کرد ،نور خیره کنند آفتاب باعث میشد که از چشمهایش صدایی شبیه صدای له
شدن چیزی آبدار شنیده بشود ،و گفت:
-شاید .اما اگر آن افسانهها حقیقت داشته باشند ،ضعف ما در برابر آفتاب کار تینی است .بنابر افسانهها ،او میترسید که ما بیش
از حد قوی بشویم و اختیار همهچیز را ازش بگیریم .به همین دلیل ،خونمان را آلوده کرد تا برده شب بشویم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
با صدای آرامی ادامه داد« :هیچچیز بدتر از بردگی نیست .اگر آن قصهها حقیقت داشته باشند و ما با دخالت تینی برده شب شده باشیم،
فقط یک راه برای دوباره به دست آوردن آزادیمان وجود دارد ،با مبارزه! ما باید با دشمن روبهرو بشویم ،صاف تو صورتش نگاه کنیم و توی
چشمهایش تف بیندازیم».
-پس کی؟
گفت« :ما مجبوریم با خدمتکارش بجنگیم ».وقتی من گیج و سر در گم نگاهش کردم ،توضیح داد« :خورشید را میگویم!»
با خنده گفتم« :خورشید؟» اما وقتی دیدم که چقدر جدی است ،دست از خندیدن برداشتم و پرسیدم« :تو چطور میتوانی با خورشید بجنگی؟»
ونچا گفت« :ساده است .با آن روبهرو میشوی ،ضربههایش را میگیری و مدام بر میگردی تا ضربههای بیشتری را ازش تحمل کنی .من
سالها خودم را در برابر پرتوهای خورشید قرار دادهام .هر چند هفته یک بار ،حدود یک ساعت در آفتاب راه میروم و میگذارم که آفتاب
تنم را بسوزاند .این طوری ،چشمها و پوستم نسبت به آن مقاومتر میشود و امتحان میکنم چه مدت میتوانم در برابر آن زنده بمانم».
نخودی خندیدم و گفت« :تو دیوانهای! واقعاً فکر میکنی که اینطوری میتوانی در برابر آفتاب بیشتر دوام بیاوری؟»
گفت« :دلیلی نمیبینم که نتوانم .دشمن ،دشمن است .اگر بشود با آن درگیر شد ،پس میشود شکستش داد».
آهی کشید و گفت« :راستش ،نه .وضعم مثل همان وقتی است که این کار را شروع کردم .آفتاب نیمه کورم میکند ،تقریباً یک روز تمام
طول میکشد تا دیدم به حالت اول برگردد و سردردم از بین برود .نور آفتاب بعد از ده یا پانزده دقیقه باعث التهاب و پرافروختگی میشود.
بعد از آن ،دیگر خیلی دردناک است .من کاری کردهام که دوبار حدود هجده دقیقه آن را تحمل کنم .اما دست آخر ،بدجوری سرم میسوزد
و پنج یا شش شب طول میکشد تا با استراحت کامل حالم خوب بشود».
طوری که انگار با خودش فکر میکرد ،جواب داد« :بگذار ببینم .تقریباً دویست ساله بودم که شروع کردم ».اغلب اشباح از سن حقیقی
خودشان بی خبر بودند .البته اگر شماهم به اندازه آنها عمر کنید ،دیگر روز تولدتان برایتان بیاهمیت میشود« .و حاال بیشتر از سیصد سال
عمر دارم .پس باید یک قرن بشود».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل11
ناگهان گفتم« :صد سال! هیچوقت اصطالح سر به دیوار آجری کوبیدن را شنیدهای؟»
لبخند مسخرهای زد و گفت« :البته که شنیدهام .اما دارن ،تو یادت رفته ،که اشباح میتوانند با سرشان دیوارهای آجری را داغون کنند!»
با گفتن این حرف ،چشمکی زد و بلند شد تا زیر آفتاب راه برود ،با صدای بلند سوت میزد تا وارد جنگلی احمقانه با گلوله عظیمی از گازهای
سوزان بشود که میلیونها و میلیونها کیلومتر دورتر از آسمان بود.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
وقتی به غار بانو ایوانا رسیدیم؛ قرص کامل ماه در آسمان میدرخشید .با این حال ،اگر آقای کرپسلی سقلمه ای به من نزده و گفته بود
رسیدیم ،من متوجه نمی شدم .من بعداً فهمیدم که ایوانا با طلسمی جادویی محل را از نظر پنهان کرده بود .به همین دلیل ،اگر کسی
نمیدانست که دنبال چه مکانی باید بگردد ،از خانه ایوانا میگذشت و آن را تشخیص نمیداد.
درست به روبهرو خیره شدم ،اما تا چند لحظه غیر از درختان ،چیز دیگری را نمیدیدم .بعد تأثیر طلسم از بین رفت و درختهای خیالی،
ناپدید شدند .متوجه شدم به آبگیری خیره ماندهام که به زاللی بلور بود .در طرف دیگر آبگیر ،تپهای بود که من ورودی سیاه و قوس مانند
غاری بزرگ را در آن دیدم.
از شیب مالیمی ،سالنهسالنه به طرف برکه پایین میرفتیم که ناگهان فضای شب پر از قور قور شد .ایستاددم و به بقیه هشدار دادم .اما
ونچا با خنده گفت« :قورباقهها هستند .دارند به ایوانا خبر میدهند .همینکه ایوانا به آنها بگوید اوضاع امن است ،ساکت میشوند».
چند لحظه بعد ،همسرایی قورباقه ها متوقف شد و ما دوباره در سکوت پیش رفتیم .کناره آبگیر را دور زدیم .آقای کرپسلی و ونچا به من و
هارکات هشدار دادند که روی قورباغهها پا نگذاریم ،هزاران قورباغه داخل یا کنار آب آرمیده بودند.
هارکات با صدایی آرام گفت« :قورباغهها چندش آورند .احساس میکنم که مارا ...تماشا میکنند».
ونچا گفت« :همینطور است .آنها مراقب آبگیر و غار هستند تا کسی مزاحم ایوانا نشود».
ونچا خم شد و قورباغهای را گرفت .آن را زیر نور ماه باال آورد و به آرامی کنارههای بدنش را فشار داد .دهان قورباغه باز شد و زبان درازش
به طرف بیرون جهید .ونچا قورباغه را با شست و انگشت اشاره دست راستش گرفت .مواظب بود که دستش به کنارههای زبان قورباغه
نخورد .او پرسید« :این کیسههای ریز کنار زبانش را میبینی؟»
گفتم« :آن برجستگیهای زیر و قرمز را میگویی؟ خوب ،مگر آنها چی هستند؟»
-پر از زهرند .اگر این قورباغه زبانش را دور دست یا پایت بپیچد ،کیسهها میترکد و سم داخل آنها وارد گوشت تنت میشوند.
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
ونچا با حالت گرفتهای سرش را تکان داد و اضافه کرد« :بعد از سی ثانیه میمیری».
قورباقه را روی علف های خیس گذاشت و زبانش را ول کرد .قورباغه جستی زد و پی کار خود رفت .من و هارکات در نهایت احتیاط ،دنبال
آنها رفتیم!
وقتی به دهانه غار رسیدیم ،ایستادیم .آقای کرپسلی و ونچا روی زمین نشستند و کولههایشان را کنار گذاشتد .ونچا استخوانی را که از دو
شب پیش میجوید بیرون کشید و دوباره دست به کار شد ،فقط وقتی قورباغهای پیش از حد به ما نزدیک میشد ،از استخوان جویدن دست
میکشید تا تف کند.
آقای کرپسلی جواب داد« :نه تا وقتی که دعوتمان نکردهاند .ایوانا از مزاحمها خوشش نمی آید».
گفت« :ایوانا نیازی به زنگ ندارد .او میداند نا اینجا هستیم و وقتی که خودش بخواهد به استقبالمان میآید».
ونچا در تأیید حرف آقای کرپسلی گفت« :ایوانا از آن زنهایی نیست که دستپاچه میشوند و عجله میکنند .یک بار ،یکی از دوستهای من
فکر کرده بود که یواشکی وارد غار شود تا او را غافلگیر کند ».استخوانش را با خوشحالی و سر و صدا جوید« .ایوانا سر تا پای اورا پر از
زگیلهای گنده کرد .او شده بود مثل ...مثل » ...ونچا اخم کرد و گفت« :گفتنش سخت است .چون من هیچوقت چیزی شبیه آن را
ندیدهام ،هرچند که در زمان خودم تقریباً هر چیزی را دیدهام!»
با نگرانی پرسیدم« :اگر ایوانا اینقدر خطرناک است ،درست است که ما اینجا بمانیم؟»
آقای کرپسلی با اطمینان گفت« :ایوانا به ما صدمه نمیزند .البته زود از کوره در میرود و بهتر است عصبانیش نکنیم .اما هیچوقت کسی را
که خون شبحی داشته باشد نمیکشد ،مگر اینکه آن فرد سربهسرش بگذارد».
ونچا برای صدمین بار هشدار داد« :فقط مواظب باش که جادوگر صدایش نکنی!»
بعد از نیم ساعت که در ورودی غار نشستیم ،دهها قورباغه ،بزرگتر از آنهایی که در اطراف آبگیر دیده بودیم ،جست زدند و از غار بیرون
آمدند .آنها دور ما حلقه زدند و همانطور که پلکهایشان را به آرامی باز و بسته میکردند ،مارا محاصره کردند .من خواستم سرپا بایستم .اما
آقای کرپسلی گفت که سر جایم بمانم .چند لحظه بعد ،زنی از غار بیرون آمد .او زشتترین و ژولیدهترین زنی بود که در عمرم دیده بودم.
قد کوتاهی داشت – فقط کمی از هارکات مولدز خپل بلندتر بود – با موهایی بلند ،سیاه و آشفته .عضالتش درشت و پیچیده در هم بود و
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
پاهای بزرگ و نیرومندی داشت .گوشهای نوک تیزش به طرف باال کشیده شده بودند و دماغش خیلی کوچک بود ،طوری که انگار فقط
دو سوراخ باالی لبهایش دیده میشد .چشمهایش هم باریک بودند .وقتی جلوتر آمد ،دیدم که یکی ازچشمهایش قهوهای و دیگری سبز
است .و از همه اینها عجیبتر ،تغییر رنگ چشمهایش بود؛ یک لحظه چشم چپش قهوهای بود ولحظهای دیگر چشم راستش.
ایوانا به شکلی غیر طبیعی پر مو و پشمالو بود .دستها و پاهایش پر از موهای سیاه بود؛ ابروهایش شبیه دو کرم ابریشم بزرگ بودند؛ و از
سوراخهای بینی و گوشهایش هم انبوهی مو بیرون زده بود؛ ریش کموبیش پری داشت و سبیلش روی دست سبیل بیسمارک 29بلند شده
بود.
انگشتهای ایوانا به شکل حیرتانگیزی کوتاه و خپل بودند .من قبالً انتظار داشتم که مثل جادوگرها پنچههایی بلند و استخوانی داشته
باشد ،البته گمان میکنم این تصویر از کتابها و فیلمهای طنزی در ذهنم باقی مانده باشد که در بچگی خوانده یا دیدهام .ناخنهایش –
غیر از ناخن دو انگشت کوچکش – کامالً کوتاه بودند .ناخن انگشتهای کوچکش را بلند و تیز کرده بود.
او لباسی سنتی نپوشیده بود و مثل ونچا ،پوست حیوانات را به خود نپیچیده بود .در عوض ،لباسهایی از طناب به تن داشت .طنابهای زرد
و ضخیم را طوری دورش پیچیده بود که فقط دستها و پاها و قسمتی از کمرش لخت بودند.
گمان نمیکنم که زنی ترسناکتر و گوشتتلختر از اورا بتوان تصور کذرد .وقتی لخلخکنان به طرف ما میآمد ،از دیدنش دل و رودهام به
هم پیچید.
زن با صدایی تو دماغی گفت« :اشباح!» و از صف قورباغهها – که موقع پیش آمدن او از هم فاصله میگرفتند و راه باز میکردند – گذشت.
«همیشه اشباح زشت و خونخوار! چرا آدمهای خوشگل هیچوقت به من سر نمیزنند؟»
ونچا خندید و جواب داد« :احتماالًمیترسند که تو آنها را بخری ».و بلند شد.
ایوانا شاهزاده را از روی زمین بلند کرد و طوری که انگار یک بچه را بغل گرفته باشد ،با صدای مالیمی گفت« :ونچا کوچولوی من .وزنت
زیاد شده ،عالیجناب».
ونچا غرغری کرد و نفسزنان گفت« :و شما هم زشتتر از همیشه شدهاید ،بانو».
ایوانا هرهر خندید و گفت« :تو فقط برای اینکه من را خوشحال کنی این حرف را میزنی!» بعد ونچا را پیین انداحت و به طرف آقای کرپسلی
برگشت .خیلی مؤدبانه سر تکان داد و گفت« :الرتن!»
29
صدراعظم آلمان
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
آقای کرپسلی هم در جواب او تعظیمی کرد و گفت« :ایوانا ».و بعد بدون هیچ هشداری ،لگدی حوالهاش کرد .اما با اینکه سرعت عمل آقای
کرپسلی فوقالعاده بود ،جادوگر از او هم سریعتر عمل کرد .او پای آقای پای آقای کرپسلی را گرفت و پیچاند ،طوری که آقای کرپسلی
چرخی خورد و صا ف روی زمین ولو شد .قبل از آنکه آقای کرپسلی بتواند واکنشی نشان دهد ،ایوانا پشت او پرید ،چانهاش را چنگ رد و
سرش را به شدت باال کشید.
آقای پرسپلی که صورتش – نه از خجالت ،بلکه از درد – سرخ شده بود ،خسخس کنان گفت« :بله!»
بعد از این مبارزه ،ایوانا ایستاد و به من و هارکات نگاه کرد ،چشم سبز و کنجکاوش را به هارکات و چشم قهوه ای رنگش را به من دوخته
بود.
من تا جایی که میتوانستم صمیمانه گفتم« :بانو ایوانا!» سعی میکردم جلو به هم خوردن دندانهایم را بگیرم.
جادوگر هم در جواب هارکات کمی خم شد و گفت« :سالم ،هارکات .تو هم خوشآمدی ،مثل قدیمها».
ایوانا گفت« :این اولین مالقات تو نیست .تو خیلی تغییر کردهای – چه در ظاهر و چه در باطن – اما من تورا شناختم .از این نظر ،من خیلی
با استعدادم .ظواهر نمیتواند مدت زیادی مرا گول بزند».
هارکات حیرتزده پرسید« :منظورتان این ..است که شما میدانید ...من قبل از آنکه ...آدم کوچولو بشوم . ...کی بودهام؟» وقتی ایوانا سر
تکان داد ،هارکات مشتاقانه به طرف او خم شد و گفت« :کی بودهام؟»
جادوگر سرش را تکان داد و گفت« :نمیتوانم بگویم .این وظیفه خودت است که موضوع را کشف کنی».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
هارکات میخواست اصرار کند .اما قب ل از آنکه کاری از دستش بربیاید ،ایوانا نگاهش را به من دوخت و جلو آمد .او با انگشتهای خشن و
سردش چانه مرا گرفت و زمزمه بار گفت« :پس پسرک شاهزاده این است ».سرم را به چپ و راست چرخاند« .فکر میکردم کوچکتر
باشی».
آقای کرپسلی توضیح داد« :وقتی اینجا میآمدیم ،دچار پالش شد».
جادوگر صورتم را رها نکرده بود و هنوز با دقت در چشمهای من نگاه میکرد ،طوری که انگار دنبال ضعفی در من میگشت.
احساس کردم که باید حرف بزنم و اولین چیزی را که به ذهنم رسید ،بر زبان آوردم« :پس شما جادوگرید ،درست است؟»
سوراخهای بینی ایوانا گشاد شد .فوری سرش را جلو آورد ،طوری که فقط چند میلی متر از من فاصله داشت ،و با صدایی سوتمانند گفت:
«تو به من چی گقتی؟»
نعره کشید« :تقصیرشما دوتاست!» و به طرف آقای کرپسلی و ونچا برگشت که قیافهشان درهم رفته بود« .شما به او گفتهاید که من
جادوگرم!»
آقای کرپسلی هم سعی کرد به او اطمینان دهد که اینطور نبوده است و گفت« :ما گفتیم که تورا اینطوری صدا نزند».
ایوانا مثل رعد غرید« :باید دل و روده هر دوی شما را بیرون میکشیدم ».انگشت کوچک دست راستش را به طرف آنها خم کرد و ادامه
داد« :اگر دارن اینجا نبود ،این کار را میکردم ،اما متنفرم از اینکه در برخورد اول تأثیر بدی روی دیگران بگذارم».
همچنان با خشمی شدید به آنها چشم غره میرفت ،اما انگشت کوچکش را شل کرد .آقای کرپسلی و ونچا هم از آن حالت گرفته بیرون
آمدند .نمیتوانستم چیزی را که میدیدم باور کنم .من دیده بودم که آقای کرپسلی و ونچا هم از آن حالت گرفته بیرون آمدند .نمیتوانستم
چیزی را که میدیدم باور کنم .من دیده بودم که آقای کرپسلی چهره به چهره شبحوارههای سراپا مسلح خم به ابرو نیاورده بود ،و مطمئن
بودم که ونچا هم با بزرگترین خطرها شجاعانه روبهو میشد .با این حال ،آنها آنجا ایستاده بودند و به خاطر زن قد کوتاه و زشتی که غیر
از دوتا ناخن بلند ،هیچ وسیله تهدیدکننده دیگری نداشت ،از ترس به خود میلرزیدند!
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
از دست آن دو شبح خندهام گرفت .اما ایوانا به سرعت برگشت و ناگهان خنده روی لبهایم خشکید .صورتش تغییر کرده بود و حاال بیشتر
شبیه یک حیوان بود تا انسان .دهانش خیلی بزرگ و پنجههایش بلند شده بود .از ترس ،یک قدم عقب رفتم.
هارکات فریاد زد« :قورباغههارا بپا!» و بازوی مرا گرفت تا دیگر عقب نروم و روی یکی از آن نگهبانهای سمی پا نگذارم.
نگاهی به پایین انداختم تا مطمئن شوم که قورباغه را زیر پایم لگد نکرده باشم .وقتی دوباره سرم را باال آوردم ،دیدم که صورت ایوانا به
حالت عادی برگشته است .او لبخندزنان گفت« :ظواهر ،دارن! هیچوقت نگذار گولت بزنند ».هوا در اطرافش درخشان و نورانی شد .وقتی هوا
دوباره به حالت عادی درآمد ،او زنی بلند قد ،با بدنی نرم و چابک و فوقالعاده زیبا بود که موهای طالیی داشت و پیراهنی سفید و مواج
پوشیده بود .دهانم باز مانده بود و با حیرتی گستاخانه ،خیره نگاهش میکردم – از زیبایی او متعجب بودم.
صدای ترق و تروق انگشتهایش را درآورد و دوباره مثل اول شد .او گفت« :من یک ساحرهام .یک زن عجیب و غریبم .یک افسونگرم.
یک کاهنه اسرارآمیزم .اما» نگاه تند و خشمآلودی به آقای کرپسلی و ونچا انداخت« .جادوگر نیستم! من موجودی با تواناییهای جادویی
فراوان هستم .این تواناییها به من امکان میدهد به هر شکلی که میخواهم در بیایم ،دستکم ،در ذهن آنهایی که مرا میبینند».
قبل از آنکه یاد ادب و نزاکت بیفتم ،دهانم را باز کردم و گفتم« :پس چرا » ...
ایوانا سوالم را کامل کرد .از خجالت سرخ شدم و سر تکان دادم.
-من اینطری راحتترم .زیبایی هیچ مفهومی برای من ندارد .در دنیای من ،ظواهر و زیبایی کمترین اهمیتی ندارد .اولین باری که
به شکل آدم درآمدم ،همین شکل را به خود گرفته بودم .به همین دلیل ،بیشتر وقتها دوباره به همین قیافه برمیگردم.
ونچا زیر لبی گفت« :ولی وقتی زیبا هستی ،من بیشتر ازت خوشم میآید ».و وقتی متوجه شد که با صدای بلند حرف زده است ،به تندی
سرفه کرد.
ایوانا با دهان بسته خندید و گفت« :مواظب باش ،ونچا .وگرنه مجبور میشوم همانطور که چند سال پیش توی صورت الرتن دست بردم،
به صورت تو هم دست بکشم ».یکی از ابروهایش را باال برد و به من نگاه کرد« .او هیچوقت برایت گفته است که صورتش چطوری زخم
شده است؟»
من به بریدگی بلندی نگاه کردم که در طرف چپ صورت آقای کرپسلی خودنمایی میکرد ،و سرم را تکان دادم .شبح از خجالت ،مثل لبو
سرخ شد و التماس کنان گفت« :خواهش میکنم ،بانو .حرفش را نزنید .من جوان بودم و احمق».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
ایوانا حرف اورا تأیید کرد و گفت« :بدون شک احمق بودی ».با بدجنسی سقلمهای به دندههای من زد و ادامه داد« :آن موقع ،من یکی از
زیباترین قیافههارا به خود گرفته بودم .کرپسلی کمی گیج و منگ بود و سعی کرد دستم را بگیرد .من هم یک خراش کوچولو تو صورتش
انداتم تا کمی نزاکت یاد بگیرد».
ماتم برده بود .تا آن موقع ،همیشه فکر میکردم که آن جای زخم ،یادگاری از مبارزه با یک شبحواره یا حیوانی وحشی است!
آقای کرپسلی با ناراحتی گفت« :تو خیلی سنگدلی ،ایوانا ».و روی زخم صورتش دست کشید.
ونچا طوری میخندید که آب دماغش راه افتاده بود .همانطور که قاهقاه میخندید ،گفت:
-الرتن! صبرکن تا به بقیه بگویم! من همیشه فکر میکردم که چرا وقتی حرف آن زخم پیش میآید ،تو آنقدر خجالتی میشوی.
به طور معمول ،اشباح زخمهایشان را به رخ یکدیگر میکشند .اما تو ...
آقای کرپسلی چنان بیمالحظه که واقعاً از او بعید بود ،فریاد زد« :خفه شو!»
ایوانا گفت« :من میتوانستم جای زخمش را از بین ببرم .اگر فوری آن را بخیه میزدیم ،به اندازه نصف وضع فعلی ،خودش را نشان نمیداد.
اما او مثل یک سگ لگدخورده از اینجا رفت و تا سی سال بعد برنگشت».
ایوانا به تمسخر گفت« :الرتن بیچاره! وقتی جوان بودی ،فکر میکردی که همه زنها کشته و مرده تو هستند .اما » ...صورتش را درهم
کشید و فحش داد.
با خود زمزمه کرد« :میخواستم آنهارا برای موقع ورودت آماده کنم .اما حواسم پرت شد ».بعد به طرف قورباغهها برگشت و قورقور ضعیفی
سر داد.
گفت« :با قورباغهها حرف میزند ».هنوز بهخاطر ماجرای صورت آقای کرسپلی ،نیشش باز بود.
هارکات فریادی کشید و زانو زد .او گفت« :دارن!» و به قورباغهای اشاره کرد .کنارش خم شدم و دیدم که پشت یکی از قورباغهها تصویر
باور نکردنی و دقیقی از پاریس اسکیل ،به رنگ سیاه و سیب تیره ظاهر شده است.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
گفتم« :عجیب است ».و آهسته به تصویر دست زدم ،آماده بودم تا اگر قورباغه دهانش را باز کرد ،دستم را عقب بکشم .اخمهایم را درهم
کشیدم و به خطوط تصویر ،محکمتر دست زدم .گفتم« :هی! این نقاشی نیست .انگار یک ماه گرفتگی است».
هارکات گفت« :نمیتواند ماه گرفتگی باشد .ماه گرفتگی هیچوقت ...شبیه قیافه کسی نمیشود؛ آن هم کسی که ما ،وای! یکی دیگر!»
برگشتم و به جایی نگاه کردم که او اشاره میکرد .گفتم« :آن پاریس نیست».
هارکات حرفم را تأیید کرد و گفت« :نه ،نیست .اما یک چهره است .و یک چهره دیگر!» به قورباغه دیگری اشاره کرد.
گفتم« :این هم چهارمی ».ایستادم و به اطرافم نگاه کردم .هارکات گفت« :آنهارا باید نقاشی کرده باشند».
ونچا گفت« :نقاشی نکردهاند ».خم شد ،یکی ازقورباغهها را برداشت و جلو آورد تا نگاهش کنیم .در فاصله نزدیک و به کمک نور درخشنده
ماه توانستیم عالمتهایی را ببینیم که در واقع زیر خارجیترین الیه از پوست غورباغه بودند.
آقای کرپسلی هم یادآوری کرد« :گفت بودم که ایوانا قورباغه پرور میدهد ».او قورباغه را از ونچا گرفت و تصویر پشت ان را – چهرهای
عضالنی و ریشو – اینطور تشریح کرد« :این آمیزهای از طبیعت و جادوست .ایوانا قورباغههایی را جمع میکند که نشانههای طبیعی
نیرومندی داشته باشند .بعد به شکلی جادویی آنهارا پرورش میدهد تا این چهرههارا ظاهر کنند .در سراسر دنیا ،او تنها کسی است که
میتواند این کار را بکند».
ایوانا من و ونچا را کنار زد ،نه قورباغه را به طرف آقای کرپسلی هدایت کرد و گفت« :باالخره درست شد! الرتن ،من احساس گناه میکنم
که با تو چنین رفتاری داشتهام .نباید اینقدر عمیق صورتت را میبریدم».
آقای کرپسلی به آرامی لبخند زد و گفت« :دیگر فراموش شده ،بانو .این زخم دیگر جزئی از وجود من است .من به آن افتخار میکنم».
نگاهی به ونچا انداخت و ادامه داد« :حتی اگر دیگران مسخرهام کنند».
ایوانا گفت« :با این حال ،من را آزار میدهد .من سالها به تو هدیههای مختلف دادم – مثل آن کاسه و قابلمههای تاشو – اما با هیچکدام
از آنها راضی نشدهام».
ایوانا غرید و گفت« :خفهشو و بزارحرفم را تمام کنم .من فکر میکنم هدیهای برایت دارم که میتواند ،آن کارم را جبران کند .این هدیه
چیزی نیست که تو بتوانی آنهارا بگیری .فقط یک ...یاد است».
آقای کرپسلی نگاهی به قورباغههای پایین پایش انداخت و گفت« :امیدوارم منظورت این نباشد که قورباغههایت را به من بدهی».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
-نه دقیقاً.
او قورقور کنان ،به قورباغهها دستوری داد و آنها آرایش تازهای به خود گرفتند .ایوانا گفت« :من میدانستم که شش سال پیش ،آرا سیلز در
مبارزه با شبحوارهها کشته شد ».با یادآوردن نام آرا ،قیافه آقای کرپسلی درهم رفت .او به آرا خیلی نزدیک بود و مرگ آرا برایش خیلی گران
تمام شده بود.
-مثالً چی؟
-یک دسته مو ،چاقویی که خیلی دوست دشت ،یک تکه از لباسهایش؟
آقای کرپسلی به تندی گفت« :اشباح با این چیزهای احمقانه آرام نمیگیرند».
ایوانا آهی کشید و گفت« :چرا ،آرام میگیرند ».قورباغهها دیگر حرکت نکردند .ایوانا به آنها نگاه کرد ،سرش را تکان داد و از سر راهشان
کنار رفت.
آقای کرپسلی گفت« :اینها چی » ...اما همینکه چشمش به قورباغه و تصویر بزرگی افتاد که پشت آنها ساخته شده بود ،ساکت شد.
آن تصویر آرا سیلز بود .هر قسمت از صورتش ،پشت یکی از قورباغههاشکل گرفته بود .همه جزئیات چهره آرا در آن تصویر دیده میشد و
بیشتر از هر تصویر دیگری که پشت قورباغهها دیده بودیم ،رنگها در این یکی خودنمایی میکردند ،ایوانا با سایههای مختلفی از رنگهای
زرد ،آبی و قرمز ،به چشمها ،گونهها ،لبها و موها جان بخشیده بود .اشباح نمیتوانستند از خودشان عکس بگیرند – اتمهای داخل بدن آنها
به شکلی غیرطبعی در حرکت و جنب و جوش بودند و امکان نداشت که آنها را روی فیلم به دام انداخت – اما این تصویر چنان شبیه آرا
سیلز بود که حتی نمیشد تصورش را کرد.
آقای کرپسلی از جایش تکان نخورد .در نیمه پایینی صورتش ،دهانش به شکل خط منقبضی درآمده بود ،اما چشمهایش پراز گرما ،اندوه ...
و عشق بود.
ایوانا به آرامی گفت« :نیازی به تشکر نیست ».بعد به ما نگاه کرد و ادامه داد« :فکر میکنم باید مدتی اورا تنها بگذاریم .بیایید داخل غار
برویم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل12
بدون گفتن حتی یک کلمه ،دنبال ایوانا وارد غار شدیم .حتی ونچا ،که بهطور معمول پر هیاهو و ناهنجار رفتار میکرد ،ساکت ماند ،فقط
یک لحظه ایستاد ،دستش را روی شانه چپ آقای کرپسلی گذاشت و برای تسکین دادن به اون شانهاش را کمی فشار داد .قورباغهها غیر از
آنهایی که تصویر آرا را پشت خود ساخته بودند ،جست زدند و دنبال ما آمدند .نه قورباغه دیگر همچنان سر جایشان ،کنار آقای کرپسلی
ماندند و تصویر را به نمایش گذاشتند .او نیز باحسرت به آن چهره خیره مانده بود – چهره کسی که زمانی همسرش بود و گذشتهای دردناک
را در خاطرش زنده میکرد.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
ایوانا برای ما ضیافتی ترتیب داده بود .اما همه خوراکیها از سبزیها و میوهها بود ،او گیاهخوار بود و به هیچکس اجازه نمیداد که در غارش
گوشت بخورد .ونچا بهخاطر همین مسئله کمی سربهسر ایوانا گذاشت و گفت« :هنوز غذای گاوها را میخوری ،بانو؟» اما او هم مثل من و
هارکات سهم خودش را خورد ،البته او فقط خوردنیهایی را انتخاب میکرد که نپخته و خام بودند.
وقتی ونچا شلغم نپختهای را با ولع میلنباند ،پرسیدم« :تو چطور میتوانی این را بخوری؟»
چشمک زد ،گاز بزرگی به شلغم زد و گفت« :به عادت بستگی دارد .بهبه ،یک کرم!»
ما تقریباً غذایمان را تمام کرده بودیم که آقای کرپسلی آمد .بقیه آن شب ،حال گرفتهای داشت ،کم حرف میزد و مدام به نقطهای خیره
میشد .غار ایوانا فوقالعاده مجللتر از غارهای کوهستان اشباح بود .ایوانا از آنجا خانهای واقعی درست کرده بود ،با رختخوابهایی از پر نرم،
نقاشیهای فوقالعاده زیبا و چراغهای شمعی خیلی بزرگی که نوری سرخ به همه چیز میتاباند .آنها کاناپههای راحتی برای دراز کشیدن،
پنکههایی برای خنک شدن و میوهها و نوشیدنیهای فوقالعادهای وجود داشت .بعد از آن همه سال زندگی سخت و خشن ،آنجا مثل یک
قصر به نظرم میآمد.
وقتی استراحت کردیم و غذایمان هضم شد ،ونچا گلویش را صاف کرد و برای ایوانا توضیح داد که چرا آنجا هستیم .او گفت:
ایوانا با حرکت سریع دستش اورا ساکت کرد و با تأکید خاصی گفت« :ما امشب هیچ بحثی را شروع نمیکنیم .کارهای رسمی تا فردا هم
میتوانند منتظر بمانند .اآلن فقط دوستی و استراحت است».
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل13
ونچا به عقب لم داد ،با صدای بلند آروغ رد و گفت« :بسیار خوب ،بانو! اینجا قلمرو توست و من تابع خواستههای تو هستم ».و بعد دنبال
جایی گشت که تف کند .ایوانا سلفدان نقرهای کوچکی را به طرفش پرت کرد و ونچا خوشحال شد و گفت« :آه! یک سلفدان »!30او خم شد
و با تمام قدرت ،داخل ظرف تف کرد .با این کار ،صدای دنگ مالیمی از ظرف بلند شد و ونچا با خوشحالی خرخر کرد.
ایوانا روبه من و هارکات گفت« :آخرین باری که او به مالقاتم آمد ،تا چند روز مشغول تمیز کردن اینجا بودم .همهجا خلط دهان او دیده
میشد .امیدوارم آن سلفدان کمی باعث نظم و تمیزی بشود .کاش چیزی هم وجود داشت که آب دماغش را توی آن خالی میکرد » ...
ایوانا به طعنه گفت« :البته که نه ،عالیجناب! کدام زنی میتواند به مردی اعتراض کند که به خانهاش تجاوز کرده و خلط دهانش را همه جا
میاندازد؟»
ونچا معصومانه گفت« :مثل یک جادوگر!» و از روی کاناپه به پایین پرید و به بیرون غار فرار کرد.
بعد از چند لحظه که ایوانا دوباره حس بذله گوییاش را به دست آورد ،ونچا یواشکی به کاناپهاش برگشت ،یکی از بالشهای تزیینی روی
آن را طوری تکان داد که پف کند .مشغول جویدن زیگیلی در کف دست چپش شد.
به ونچا گفتم« :من فکر میکردم که شما روی زمین میخوابید».
حرفم را تأیید کرد و گفت« :بهطور معمول ،بله .اما بیادبی اشت که مهماننوازی دیگران را رد کنیم ،به خصوص وقتی که میزبان یک
بانوی وحشی است».
راست نشستم و با کنجکاوی پرسیدم« :چرا اورا بانو صدا میزنید؟ مگر او شاهزاده خانم است؟»
صدای خنده ونچا در غار پیچید .او گفت« :شنیدی ،بانو؟ پسره فکر میکند که تو شاهزاده خانمی!»
ایوانا جواب داد« :خوب ،کجای این فکر عیب است؟» بعد به سبیل دست کشید و ادامه داد« :مگر شاهزاده خانمها اینطوری نیستند؟»
30
spittoon
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل13
ونچا با دهان بسته خندید و گفت« :شاید ،زیر بهشت ».اشباح معتقدند که وقتی شبحهای خوب میمیرند ،روحشان به آن طرف ستارهها به
بهش میروند .در اسطورههای آنها ،چیزی به اسم جهنم وجود ندارد ،و اغلب معتقدند که روح اشباح بد اسیر زمین میماند ،اما ممکن است
گاهی یکی به زیر بهشت فرستاده بشود.
ونچا حالتی جدی به خود گرفت و ادامه داد« :اما نه ،ایوانا مهمتر و باشکوهتر از هر شاهزاده خانمی است».
ایوانا با صدایی نجوا مانند گفت« :اوه ،ونچا! این دیگر مبالغه بود».
ونچا گفت« :من وقتی بخواهم ،مبالغه هم میتوانم بکنم ».بعد باد پر سر صدایی از شکمش خارج کرد و ادامه دا« :و میتوانم این کار را
بکنم!»
ایوانا پوزخند زد و گفت« :چندش آور است ».اما به سختی توانست لبخندش را پنهان کند.
ونچا به ایوانا گفت« :وقتی اینجا آمدیم ،دارن درباره تو میپرسید .اما از گذشته تو چیزی به او نگفتیم .میشود لطف کنی و حاال خودت
جوابش را بدهی؟»
ایوانا سرش را تکان داد و گفت« :خودت برایش بگو .من اآلن حوصله قصه تعریف کردن ندارم ».و همینکه ونچا دهانش را باز کرد تا حرف
بزند ،اضافه کرد« :اما یاد طولش نده!»
-پررو هم نباش!
ونچا فریاد زد« :بانو ایوانا! من هیچوقت پررو بودهام؟» و همانطور با نیش باز ،دستی به موهای سبزش کشید ،مدتی فکر کرد و بعد ،با
صدای مالیمی که تا آن موقع از او نشنیده بودم ،شروع به حرف زدن کرد .او گفت« :گوش کنید ،بچهها!» بعد یکی از ابروهایش را باال
انداخت و با لحن همیشگی خودش ادامه داد« :قصه اینطوری شروع میشود .آدمها اولش میگویند که یکی بود یکی نبود .اما آنها از کجا
میدانند که » ...
قیافه ونچا درهم رفت .بعد ،او با همان لحن مالیم ،دوباره داستان را از سر گرفت و گفت« :گوش کنید بچهها ،ما موجودات شب هستیم ،نه
از آن موجوداتی که میراثخور به جا میگذارند .زنهای ما نمیتوانند بچهدار بشوند و مردهایمان هم هیچوقت پدر نمیشوند .از زمان اولین
شبحی که روی زمین و زیر نور ماه وجود داشته ،اوضاع همینطور بوده است و ما فکر میکردیم که همیشههم اینطور میماند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل13
«اما هفده قرن پیش ،شبحی به اسم کورتسا یارن 31زندگی میکرد که از هر نظر معمولی بود .او برای خودش زندگی میکرد تا اینکه احساس
کرد عاشق شبح مؤنثی به نام سارفاگرال 32شده است .آنها باهم خوشحال بودند ،شانه به شانه یکدیگر شکار میکردند ،میجنگیدند ،و وقتی
اولین دوره از ازدواجشان تمام شد ،توافق کردند که یک دوره دیگر همسر یکدیگر باشند».
شیوه ازدواج اشباح اینطور بود .آنها قبول نمیکردند که تا آخر عمرشان همسر یک دیگر باشند؛ فقط برای دورههای ده ،پانزده یا بیست
ساله قرار میگذاشتند و وقتی این زمان به آخر میرسید ،میتوانستند توافق کنند که ده یا بیست سال دیگر هم همسر یک دیگر باشند یا
اینکه از هم جدا شوند.
ونچا ادامه داد« :در میانه دوم از زندگی مشترک آنها ،کورتسا بیقرار شد .او میخواست که از سارفا بچهای داشته باشد و بچه خودش را
بزرگ کند .کورتسا قبول نمیکرد که محدودیتهایی طبیعی دارد و به دنبال چارهای رفت تا بتواند بچه دار بشود .او دهها سال ،بدون هیچ
نتیجهای جستوجو کرد و سارفای وفادار هم از او جدا نشد .صد سال گذشت .دویست سال گذشت .جستوجوها همچنان ادامه داشت که
سارفا مرد .اما این اتفاق هم باعث نشد که کورتسا از آرزویش دست بردارد ،هرچند که مرگ سارفا کار را مشکلتر کرده بود .باالخره ،چهارده
قرن پیش ،جستوجوهای کورتسا به آن فضول ساعت به دست ،دیسموند تینی ،ختم شد».
ونچا با صدایی خشن گفت« :خوب ،کسی درست نمیداند که آقای تینی تا چه انداره روی اشباح تسلط دارد .بعضیها میگویند که او ما را
به این صورت درآورده است .دیگران میگویند که او زمانی خودش یکی از اشباح بوده است .بعضیها هم میگویند که او فقط یک تماشاچی
است که به زندگی اشباح عالقه دارد .کورتسا یارن هم درباره ماهیت واقعی آقای تینی ،بیشتر از دیگران نمیدانست ،اما باور داشت که آن
جادوگر میتواند کمکش کند .پس سرتاسر دنیا دنبال او رفت و التماس کرد تا این طلسم نازایی را در قبیله اشباح از بین ببرد.
«آقای تینی تا دویست سال فقط به کورتسا یارن میخندید و تقاضای اورا رد میکرد .او به کورتسا – که حاال پیر و ضعیف شده بود و تا
مرگ فاصلهای ناشت – میگفت که دست از این فکر بردارد .او میگفت که اشباح نمیتوانند بچه داشته باشند .اما کورتسا با این جوابها
قانع نشد او حسابی به تینی پیله کرد و ازش خواست که اشباح را به این آرزو برساند .کورتسا حتی پیشنهاد کرد که در برابر این راه حل،
جسم و روحش را در اختیار آقای تینی بگذارد .اما تینی مسخرهاش کرد و گفت که اگر چیزی از او میخواست ،خودش به راحتی آن را به
دست میآورد».
ایوانا حرف اورا قطع کرد و گفت« :این قسمت از داستان را من قبالً نشنیده بودم».
31
Corza Jorn
32
Sarfa grall
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل13
ونچا شانههایش را باال انداخت و گفت« :قصههارا میشود تغییر داد .من فکر میکنم این شیوه خوبی است تا سنگدلی تینی همیشه در
خاطرهها باقی بماند .به همین دلیل ،همیشه از چنین فرصتی استفاده میکنم».
-خالصه ،آقای تینی به دالیلی که فقط خودش از آنها خبر دارد ،کوتاه آمد .او گفت زنی را پیدا میکند که بتواند برای کورتسا
بچه بیاورد ،اما گیری توی کار گذاشت ،مادر و بچههایش ،قبیله را نیرومندتر از همیشه میکردند ...یا اینکه شباح را به کل از میان میبردند!
با این شرط ،تصمیمگیری برای کورتسا مشکل شد .اما جستوجوهای او طوالنیتر و سختتر از آن بودند که بهخاطر احتمال چنین خطری،
از خواستهاش بگذرد .او شرط را قبول کرد و اجاره داد که تینی مقداری از خونش را بگیرد .تینی خون کورتسا را با خون ماده گرگی مخلوط
کردکه باردار بود و طلسمهای عجیبی را هم بر سر گرگ خواند .ماده گرگ چهار بچه به دنیا آورد .دوتا از آن بچهها که شکل طبیعی داشتند،
مرده به دنیا آمدند .اما دو بچه دیگر زنده بودند – و ظاهرشان مثل آدمها بود! یکی از آن بچهها پسر بود و دیگری دختر».
ونچا ساکت شد و نگاهی به ایوانا انداخت .من و هارکات هم که چشمهایمان از تعجب گرد شده بود ،به او نگاه کردیم .قیافه جادوگر درهم
رفت .اما لحظهای بعد ایستاد ،تعظیمی کرد و گفت« :بله ،آن توله گرگ کوچولو و پشمالو من بودم».
ونچا ادامه داد« :بچهها خیلی سریع بزرگ شدند .بعد از یک سال ،هردو آنها کامالً بالغ بودند و کورتسا و مادرشان را ترک کردند تا در دنیای
وحش به دنبال سرنوشت خودشان بروند .اول پسره رفت ،آن هم بدون اینکه چیزی بگوید .هیچکس نمیداند که بر سر او چه آمد.
«دخترک قبل از ترک کورتسا ،پیغامی به او داد تا برای قبیله ببرد .او باید به افراد قبیله میگفت که چه اتفاقی افتاده است و میگفت که
دخترش وظایفش را جدی میگیرد .کورتسا باید این را هم به اشباح میگقت که دخترش آمادگی مادر شدن را ندارد و اینکه هیچ شبحی
نباید به فکر ازدواج با او باشد .دخترک گفت کارهای خیلی زیاد و مهمتری دارد که باید اول به آنها برسد و ممکن است قرنها – یا حتی
شاید بیشتر از قرنها – طول بکشد تا او برای ازدواج تصمیم بگیرد.
«از آن زمان تا چهارصد سال بعد ،درگر هیچ شبحی آن دختر را ندید».
ونچا ساکت شد ،طوری که انگار به فکر فرو رفته بود .بعد موزی برداشت و آن را با پوستش تا ته خورد و زیر لبی گفت« :تمام شد».
من فریادزدم« :تمام شد؟ نمیتواند تمام شده باشد! بعد چه اتفاقی افتاد؟ در آن چهارصد سال دخترک چه کار میکرد؟ وقتی برگشت ،کسی
را به همسری انتخاب کرد؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل13
ونچا گفت« :او هیچکس را به همسری انتخاب نکرد – هنوز نکرده است .درمورد اینکه تاحاال چه کار میکرده هم » ...خندید« .میتوانید
ازخودش بپرسید».
من و هارکات به طرف ایوانا برگشتیم و هر دو باهم پرسیدیم« :خوب ،چه کار میکردید؟»
خندیدم و گفتم« :شما که نمیتوانید چهارصد سال وقت صرف کرده باشید تا فقط یک اسم انتخاب کنیم!»
حرفم را تأیید کرد و گفت « :همه کارهایم که همین نبوده .اما بیشتر وقتم را صرف همین کار کردم .در سرنوشت هرکسی ،اسم خیلی مهم
است .من در آینده نقش مهمی را به عهده دارم که نه فقط به قبیله اشباح ،بلکه به همه دنیا مربوط میشود .اسمی هم که انتخاب کردهام
باید با این نقش ارتباط داشته باشد .خالصه ،من به ایوانا رضایت دادم ».کمی مکث کرد« .فکر میکنم که انتخاب خوبی بوده».
ایوانا بلند شد ،روبه قورباغههایش که به طرف دهانه غار میرفتند ،قوروقری کرد و بعد گفت« :من باید بروم .به اندازه کافی از گذشته حرف
زدیم .من بیشتر ساعتهای روز را اینجا نیستم .وقتی برگردم ،درباره جستوجوی شما صحبت میکنیم ،و درباره نقشی که من در این
جستوجو به عهده دارم».
از ما جدا شد ،دنبال قورباغهها رفت و چند لحظه بعد ،در روشنی سپیده ناپدید شد.
من و هارکات به راهی که او رفته بود ،خیره بودیم .بعد هارکات از ونچا پرسید که قصهاش حقیقت داشته است یا نه .ونچا با خوشحالی
گفت« :همانقدر که هر افسانه دیگری میتواند حقیقت داشته باشد».
ونچا گفت« :وقتی افسانههارا تعریف میکنیم ،آنها عوض میشوند .هفده قرن ،حتی برای اشباح ،هم زمان درازی است .آیا کورتسا یارن
واقعاً سرتاسر دنیا را به دنبال دیسموند تینی زیر پا گذاشت؟ آیا آن عامل آشوب و فتنه قبول کرد که کمکش کند؟ آیا ایوانا و آن پسر
میتوانستند از یک ماده گرگ به دنیا بیایند؟» زیر بغلش را خاراند ،انگشتهایش را بو کرد و آه کشید« .فقط سه نفر در دنیا از این حقیقت
خبر دارند؛ دیسموند تینی ،پسره – اگر هنوز زنده باشد – و بانو ایوانا.
هارکات پرسید« :شما هیچوقت از ایوانا پرسیدهاید که این ماجرا حقیقت دارد یا نه؟»
ونچا سرش را تکان داد و گفت« :من همیشه یک افسانه خوب و هیجانانگیز را به واقعیتهای کهنه و کسالتآور ترجیح میدهم».
با این جواب ،شاهزاده غلتی زد و خوابید و من و هارکات را به حال خودمان گذاشت تا بهتزده و با صدایی آهسته ،درباره آن قصه بحث کنیم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
دو ساعت بعد از ظهر ،من و ونچا از خواب بیدار شدیم و در سایه نزدیک ورودی غار تمرینهایمان را شروع کردیم .هارکات و همینطور
آقای کرپسلی – که حدود عصر بیدار شدند – با عالقه ما را تماشا میکردند .ونچا تمرینها را با یک تکه چوب شروع کرد و گفت که ماهها
طول میکشد که مرا با شمشیر واقعی تمرین بدهد .تمام بعدازظهر ،مشغول تماشای او بودم که مدام به من حمله میکرد و ضربه میزد .کار
دیگری نباید میکردم؛ فقط باید به حرکتهای چوب توجه میکردم تا بتوانم شیوههای متفاوتی را که یک مهاجم میتوانست با آن چوب
به من حمله کند ،تشخیص بدم و پیشبینی کنم.
تا حدود یک ساعت بعد از غروب آفتاب ،که ایوانا به غار برگشت ،ما تمرین میکردیم .او اصال نگفت که کجا بوده یا چه کاری میکرده
است .کسی هم چیزی ازش نپرسید.
ونچا چوب تمرین را کنار انداخت و جواب داد« :خیلی! پسره میخواهد جنگیدن بدون اسلحه را یاد بگیرد».
صدای خنده ایوانا در غارپیچید .او گفت« :متأسفم .اما جنگیدن با دست خالی – بدون شمشیر – خیلی بچگانه به نطر میآید .مردم باید با
مغزشان بجنگند».
ایوانا نگاهی به من انداخت؛ ناگهان پاهایم بیحس شد و روی زمین افتادم .همانطور که مثل یک ماهی در حالت مرگ دست و پا میزدم،
جیغ کشیدم« :چه خبر شده؟ چه بالیی سرم آمده؟»
ایوانا گفت« :هیچ بالیی ».و وضع پاهایم به حالت عادی برگشت .وقتی خودم را جمع و جور کردم ،او گفت« :این همان جنگیدن به کمک
مغز است .همه قسمتهای بدن با مغز ارتباط دارند .هیچکاری بدون دخالت مغز انجام نمیشود .با مغزت حمله کن ،و مطمئن باش که
پیروزی».
ایوانا گفت« :بله ،اما این کار چند صد سالی طول میکشد و بهخاطر آن باید اشباح را ترک کنی و دستیار من بشوی ».لبخند زد« .نظرت
چیه ،دارن؟ ارزشش را دارد؟»
زیر لبی گفتم« :مطمئن نیستم ».دوست داشتم که جادوگری را یاد بگیرم .اما به نظر نمیآمد که زندگی کردن با ایوانا چندان خوشایند باشد،
با آن خلق و خوی آتشینش ،شک داشتم که با هم به تفاهم برسیم یا او مربی با گذشتی برایم بشود!
او گفت« :اگر نظرت عوض شد ،خبرم کن .مدت زیادی است که من دستیار میگیرم .هیچکدام از آنها آموزشهایشان را تمام نکردند ،همه
آنها بعد از چند سال فرار کردند .البته میتوانم بفهمم که چرا ».ایوانا با عجله مارا ترک کرد و داخل غار رفت .چند لحظه بعد ،صدایمان زد
و وقتی وارد شدیم ،دیدیم که ضیافت دیگری برایمان تدارک دیده است.
وقتی سر میز مینشستم ،پرسیدم« :شما با جادو توانستید اینقدر سریع اینهارا آماده کنید؟»
جواب داد« :نه .فقط کمی تندتر از همیشه حرکت کردم .من هر وقت بخواهم ،میتوانم با هر سرعتی که دوست داشته باشم کار کنم».
ما شام مفصلی خوردیم .بعد دور آتش نشستیم و درباره دیدار آقای تینی در کوهستان اشباح بحث کردیم .به نظر میآمد که ایوانا موضوع را
از قبل میدانست .اما گذاشت که ماجرا را تعریف کنیم و تا وقتی که حرفهای ما تمام نشد ،چیزی نگفت .وقتی ماجرا را تعریف کردیم و
آخرین اطالعاتمان را هم به او دادیم ،ایوانا طوری که انگار با خودش فکر میکرد ،گفت« :سه شبح! من قرنها منتظر شما بودهام».
او گفت« :من به انداره دیسموند از آینده خبر ندارم ،اما از بعضی چیزهایی که پیش میآیند ،با خبرم ،یا بعضی چیزهایی که ممکن است پیش
بیایند .من میدانستم که سه شبح باید با ارباب شبحوارهها رو در رو بشوند ،اما نمیدانستم که آن سه نفر کدام یک از اشباح هستند».
ونچا که خیلی مشتاقانه بحث را دنبال میکرد ،پرسید« :تو میدانی که ما موفق میشویم یا نه؟»
ایوانا گفت « :من شک دارم که حتی دیسموند هم این را بداند .دو آینده خیلی بزرگ پیش روست که احتمال وقوع هر کدام از آنها به انداره
دیگری است .به ندرت پیش میآید که سرنوشتی به دو احتمال تا این حد متضاد ،اما همسنگ منتهی بشود .به طور معمول ،آینده راههای
فراوان و متنوعی دارد .اما وقتی دو راه اینطور در برابر هم قرار میگیرند ،فقط شانس معلوم میکند که دنیا کدام را را پی میگیرد».
آقای کرپسلی پرسید« :ارباب شبحوارهها چی؟ در مورد محل او هم چیزی نمیدانی؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل14
ونچا با نفرت دماغش را باال کشید و گفت« :اما به ما چیزی نمیگویی ،نه؟»
ایوانا با لبخند پر رنگ تری جواب داد« :نه ».دندانهایش را دیدم که مثل دندانهای گرگ بلند ،زرد و دندانه دندانه بود.
آقای کرپسلی پرسید« :به ما میگویی که اورا چطور باید بیدا کنیم؟ و چه موقع؟»
ایوانا گفت« :نمیتوانم .اگر چیزی بگویم ،مسیر آینده تغییر میکند و من اجازه چنین کاری را ندارم .شما خودتان باید دنبال او بگردید .در
مرحله بعدی سفر ،من همراهتان هستم ،اما نمیتوانم » ...
-بله .اما فقط به عنوان همسفر .در کار جستوجو به دنبال ارباب شبحوارهها ،من هیچ نقشی ندارم.
آقای کرپسلی گفت« :شما قبالً هیچوقت با اشباح سفر نکرهاید ،بانو».
ایوانا خندید و گفت« :من میدانم که برای مردم شما چقدر اهمیت دارم ،و به همین دلیل ،به شدت از بر و بچههای شب دوری میکنم ،از
التماسهای اشباح که میخواهند همسرشان شوم و آنها را بچهدار کنم ،خستهام».
او جواب داد« :کسی هست که میخواهم ببینمش .میتوانم تنهایی دنبالش بروم ،اما ترجیح میدهم که تنها نباشم .دالیلم را به موقع خودش
میفهمید».
ونچا با غرولند گفت« :همه جادوگرها اینقدر مرموز و بیرحماند» اما ایوانا فریب نخورد.
او گفت« :اگر دوست داشته باشید ،میتوانید بدون من به این سفر بروید .من خودم را به شما تحمیل نمیکنم».
آقای کرپسلی به او اطمینان داد که اینطورنیست و گفت« :ما افتخار میکنیم که شما همراهمان باشید ،بانو ایوانا! اگر ناخوشنودی یا تردید
در رفتار ما مشاهده کردید ،لطفاً به دل نگیرید ،دوره پیچیده و دشواری است و ما بعضی وقتها که میتوانیم نجوا کنیم ،پارس میکنیم!»
ایوانا با لبخند جواب داد« :بس کن ،الرتن .اگر به توافق رسیدهایم ،من وسایلم را جمع میکنم تا راه بیفتیم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل14
ایوانا گفت« :من خیال نداشتم آنها را با خودم بیاورم .اما حاال که تو اشاره کردی » ...روبه ونچا خندید« .نگران نباش ،قورباغههای من
اینجا میمانند و برای وقتی که من بر میگردم ،همه جارا تمیز میکنند».
ایوانا بلند شد که برود .اما صبر کرد .به آرامی برگشت ،و چمباتمه زد و گفت« :یک چیز دیگر!» از لحن جدیدش معلوم بود که خبر بدی
دارد« .دیسموند باید به شما گفته باشد .اما معلوم است که نخواسته این کار را بکند ،حتماً میخواسته بازی فکر راه بیندارد».
وقنی ایوانا ساکت شد ،ونچا پرسید« :بازی دیگر چیه ،بانو؟»
ایوانا جواب داد« :این بازی به شکار ارباب شبحوارهها مربوط میشود .من نمیدانم که شما پیروز میشوید یا شکست میخورید ،اما همه
اتفاقهای احتمالی آینده را مرور کردهام و بعضی از نکتههای آنهارا جمع کردهام.
«من نمیخواهم از آیندهای حرف بزنم که شما به پیروزی میرسید – این کار من نیست که درباره آن اظهارنظر کنم – اما اگر شکست
بخورید » ...دوباره ساکت شد .دستهایش را از هم باز کرد ،با دست چپش هر دو دست ونچا را گرفت – انگار دستش به شکلی باور
نکردنی بزرگ شده بود – و با دست راستش ،دستهای آقای کرپسلی را .بعد ،در همان حال به من خیره شد و ادامه داد« :من به شما
میگویم ،چون فکر میکنم که باید بدانید .من این را نمیگویم که شما را بترسانم ،اما میخواهم برای زمانی که ممکن است اوضاع خیلی
بدتر بشود ،آماده باشید.
«راه شما و ارباب شبحوارهها چهار بار با هم تالقی پیدا میکند .آنها هرکاری بکنند ،در هر صورت ،شما چنین امکانی را دارید که به زندگی
آن ارباب خاتمه بدهید .اگر شکست بخورید ،سرنوشت شبحوارهها پیروزی در جنگ زخمها میشود .این را خودتان میدانید».
«اما چیزی که دیسموند به شما نگفته این است ،در پایان شکار ،اگر شما چهار بار با ارباب شبحواره ها روبهرو بشوید و نتوانید اورا بکشید،
فقط یک نفر از شما زنده میماند تا شاهد سقوط قبیله اشباح باشد ».نگاهش را پایین انداخت ،دستهای و ونچا و آقای کرپسلی را رها کرد
و با صدایی آهستهتر ادامه داد« :دو نفر دیگر میمیرند».
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
با حالتی گرفته و جدی ،از غار ایوانا بیرون آمدیم و دور آبگیر ایستادیم .تکتکمان از پیشگویی جادوگر ناراحت و نگران بودیم .ما از همان
ابتدای سفر میدانستیم که جستوجو ممکن است جستوجویی پر از مرگ و نابودی باشد و طی آن یک لحظه سایه مرگ از ما دور نشود.
اما اینکه احتمال مرگ را برای کسی پیشگویی کنند یک چیز است و اینکه بگویند در صورت شکست ،حتماً با مرگ مواجه میشوی چیز
دیگر.
آن شب ،هیچ مسیر مشخصی را دنبال نمیکردیم .فقط بیهدف در تاریکی راه میرقتیم ،چیزی نمیگفتیم و به ندرت به اطرافمان توجه
میکردیم .در پیشگویی ایونا ،اسمی از هارکات نیامده بود – او یکی از شکارچیان نبود – اما او هم مثل ما آشفته و نگران بود.
نزدیک سحر ،مشغول برپا کردن اردوگاهمان بودیم که ناگهان ونچا از خنده منفجر شد و ما با تردید به او خیره شدیم ،همانطور که قهقه
میزد ،گفت« :مارا ببین! تمام شب مثل چهار شبح غمگین در مراسم تشییع ،اشکهایمان را پاک کردهایم .عجب احمقهایی هستیم!»
آقای کرپسلی با شیطنت گفت« :شما تصور میکنید اینکه باید با مرگ روبهرو بشویم ،چیز سرگرم کنندهای است عالیجناب؟»
ونچا دشنام داد و گفت« :چه مزخرفاتی! مسئله رویارویی با مرگ از همان اول کار هم وجود داشت ،تنها چیزی که تغییر کرده این است که
حاال ما ازش خبر داریم!»
هارکات زیر لبی گفت« :یک ذره دانستن ...چیز خطرناکی است».
ونچا با لحن گالیهآمیزی گفت« :اینجور فکر کردن مال آدمهاست .من ترجیح میدهم که بدانم در آینده چه خبر میشود ،خوب یا بد .ایوانا
در حق ما لطف کرد که موضوع راگفت».
-ایوانا به ما اطمینان داد که برای کشتن ارباب شبحوارهها ،چهار فرصت پیش میآید ،فکرش را بکن ،چهار بار زندگیش تو دست
ماست .ما چهار بار با او روبهرو میشویم و میجنگیم .او شاید یک بار بهتر از ما عمل کند .اید دو بار بهتر باشد .اما واقعاً فکر میکنید که او
میتواند چهار بار از دست ما سالم در برود؟
آقای کرپسلی گفت« :او که تنها نیست .با نگهبانهایش سفر میکند و همه شبحوارههای منطقه هم به کمکش میآیند».
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل15
ونچا از او توضیح خواست و گفت« :چی باعث میشود که تو اینطوری فکر کنی؟»
-او اربابشان است .آنها برای حفظ جان اربابشان ،جانشان را هم فدا میکنند.
ونچا جواب داد« :اگر ما دچار مشکل بشویم ،اشباح دنبالمان میآیند تا کمک کنند؟»
آقای کرپسلی گفت« :نه ،اما بهاین خاطر آن است که » ...حرفش را نیمهتمام گذاشت.
ونچا نیشش را باز کرد و گفت ... « :که آقای تینی گفته این کار را نکنند ،و اگر او فقط سه نفر از اشباح را گلچین کرده تا با ارباب شبحوارهها
رو در رو بشوند ،شاید » ...
آقای کرپسلی هیجان زده حرف اورا تمام کرد« :شاید از شبحوارهها هم فقط سه نفر برای کمک به اربابشات انتخاب کرده باشد!»
ونچا ذوقزده گفت« :درست است .و با این حساب ،احتمال اینکه ما اورا از پا دربیاویم بیشتر از نصف است .قبول دارید؟» هر سه نفر ما
متفکرانه سر تکان دادیم .او ادامه داد« :حاال به فرض هم که ما کار را خراب کنیم ،ما چهار بار با او روبهرو میشویم ،فرصت را هدر میدهیم
و امکان شکست دادنش از بین میرود .بعد چه اتفاقی میافتد؟»
من گفتم« :او شبحوارهها را برای جنگ با اشباح فرماندهی میکند و پیروز میشود».
ونچا گفت« :دقیقاً ».لبخند روی لبهایش کمرنگ شد« .هرچند ،من باورم نمیشود ،و اهمیتی هم نمیدهم که اربابشان چقدر قوی باشد
یا اینکه آقای سرنوشت ،دیستینی ،چی میگوید ،در جنگ با شبحوارهها ،من مطمئنم که ما میبریم .اما اگر قرار باشد که نبریم ،من ترجیح
میدهم که قبل از شروع جنگ بمیرم و برای آیندهمان بجنگم ،نه اینکه بشینم و تماشا کنم تا دیوارهای دنیا روی سرمان خراب بشود».
ونچا پافشاری کرد« :عین حقیقت است! تو کدام را ترجیح میدهی ،اینکه وقتی هنوز امیدی برایت هست ،به دست ارباب شبحوارهها کشته
بشوی یا اینکه زنده بمانی و شاهد نابودی قبیله باشی؟» من جواب ندادم .در نتیجه ،ونچا ادامه داد« :اگر پیشگوییها درست باشند ،و ما
شکست بخوریم ،من نمیخواهم شاهد آخر کار باشم .این مصیبت وحشتناکی است که دیدنش هر کسی را میتواند دیوانه کند».
ونچا باز هم گفت« :حرفم را قبول کن .دو نفری که در آن حادثه کشته میشوند ،شانس آوردهاند .ما نباید نگران مردن باشیم ،این خود
زندگی است که در صورت شکست ،باید ازش بترسیم!»
آن روز ،من زیاد نخوابیدم .به حرفهای ونچا فکر میکردم .شک داشتم که هیچکداممان ،غیر از ایوانا ،خیلی بخوابد ،خرناسهای ایوانا از
خرناسهای ونچا هم بلندتر بود.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل15
ونچا حق داشت .اگر ما شکست میخوردیم ،کسی که زنده میماند با چیزهای وحشتناکتری روبهرو میشد .آن نفر باقیمانده باید شاهد
نابودی اشباح میشد و بار تقصیرات را هم به دوش میکشید .اگر قرار بود شکست بخوریم ،مرگ در همین راه ،بهترین چیزی بود که
هرکداممان باید آرزویش را میکردیم.
آن شب ،وقتی بیدار شدیم ،روحیه بهتری داشتیم .دیگر از چیزی که در انتظارمان بود نمیترسیدیم و به جای گفتن حرفهای منفی و ناامید
کننده ،درباره مسیر حرکتمان بحث کردیم .آقای کرپسلی برای یادآوری به ما گفت« :آقای تینی گفت که دنبال دلمان برویم .میگفت اگر
خودمان را به دست سرنوشت بسپاریم ،خودش ما را به طرف هدف هدایت میکند».
ونچا پرسید« :تو فکر نمیکنی که ما باید دنبال ردی از ارباب شبحوارهها بگردیم؟»
آقای کرپسلی گفت« :مردم ما شش سال تمام و بدون هیچ نتیجهای ،وقت صرف کردند تا اورا پیدا کنند .البته باید چشممان باز باشد .اما
من معتقدم که ما باید دنبال کار خودمان برویم ،طوری که انگار او اصالً وجود ندارد».
ونچا با ناراحتی گفت« :من خوشم نمیآید .سرنوشت ،راهنمای سنگدلی است .اگر ما را به طرف او هدایت نکند چی؟ تو میخواهی یک سال
دیگر برگردی و بگویی که متأسفم ،ما به یارو برنخوردیم ،بدشانسی آوردیم؟»
آقای کرپسلی با سرسختی تکرار کرد« :آقای تینی گفت که پی دلمان برویم».
ونچا دستهایش را توی هوا تکان داد و گفت« :باشد ،به شیوه تو عمل میکنیم .اما شما دوتا مجبورید که یک راهی را انتخاب کنید،
همانطور که خیلی از زنها گفتهاند ،من موجود ولگرد و بیقید و بندی هستم که دل ندارد تا پی آن برود».
آقای کرپسلی لبخند کوچکی به لب آورد و پرسید« :دارن! تو کجا میخواهی بروی؟»
دهانم را باز کردم که بگویم جایی را در نظر ندارم .اما ناگهان تصویری در ذهنم شکل گرفت ،پسر ماری که زبان فوقالعاده درازش را به
دماغش چسبانده بود ،و ساکت شدم .بعد گفتم« :دوست دارم ببینم ایورا چه کار میکند».
آقای کرپسلی به نشانه تأیید ،سر تکان داد و گفت« :خوب ،همین دیشب من فکر میکردم که دوست قدیمی خودم ،هیبرنیوس تال ،مشغول
چه کاری است .هارکات ،تو چی میگویی؟»
آقای کرپسلی به طرف ونچا برگشت و با آمرانهترین لحنی که برایش ممکن بود گفت« :پس همین کار را میکنیم ،عالیجناب .ما به سیرک
عجایب میرویم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل15
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
آقای کرپسلی می توانست با تال ارتباط ذهنی برقرار کند و از محل استقرار سیرک عجایب باخبر بشود .آن سیرک سیار تقریباً به ما نزدیک
بود و اگر سریع راه میرفتیم ،فقط سه هفته طول میکشید تا به آن برسیم.
بعد از یک هفته ،دوباره به شهر رسیدیم .وقتی شبانه از آن شهر میگذشتیم ،از آقای کرپسلی پرسیدم که چرا سوار اتوبوس یا قطار نمیشویم
تا سریعتر به سیرک برسیم .او گفت« :ونچا قبول نمیکند از از وسایل حمل و نقل آدمها استفاده کنیم .او هیچوقت سوار ماشین یا قطار
نشده است ».از شاهزاده پابرهنه پرسیدم« :واقعاً هیچوقت سوار نشدهاید؟»
او گفت« :من حتی دوست ندارم که به یک ماشین تف کنم .چیزهای وحشتناکیاند .شکلشان ،سر و صدا و بویشان!» و به خود لرزید.
-هواپیما چی؟
او گفت« :فقط روی دسته جارو ».و من نفهمیدم که شوخی میکند یا جدی میگوید.
او گفت« :یکدفعه ،آن هم مدتها پیش ،وقتی برادران رایت 33هواپیما را راه انداختند ».کمی مکث کرد« .آن هواپیما سقوط کرد .خوشبختانه
خیلی باال پرواز نمیکرد و من آسیب مهمی ندیدم .اما چیزهای عجیب و غریب جدید را که روی ابر ها سر میخورند ...فکر نمیکنم
هیچوقت سوار بشوم».
33
دو مخترع آمریکایی که نخستین باردر سال 1920با نوعی هواپیمای قابل هدایت پرواز کردند
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
هیچ شکی وجود نداشت که ما گروه عجیب و غریبی بودیم .تقریباً هیچ وجه اشتراکی با آدمها نداشتیم .آنها موجودات عصر تکلونوژی بودند،
اما ما به گذشته تعلق داشتیم ،اشباح از کامپیوتر ،دیشهای ماهواره ،اجاقهای مایکرو یا خیلی وسایل پیشرفته دیگر چیزی نمیدانستند .ما
بیشتر وقتها پیاده سفر میکردیم ،سرگرمیها و وسایل تفریحی سادهای داشتیم و مثل حیوانات شکار میکردیم .در زمانهای که آدمها
هواپیماها را برای درگیری به صحنه جنگ میفرستادند و با فشار یک دکمه میجنگیدند ،ما با شمشیر و یا دست خالی میجنگیدیم .ما و
انسانها هر دو در یک سیاره بودیم ،اما در دو دنیای متفاوت به سر میبردیم.
یک روز بعدازظهر ،با صدای ناله هارکات از خواب بیدار شدم .اودوباره کابوس میدید و روی پشته علفی به خواب رفته بود .با حالتی تب آلود
تکان میخورد .به طرفش خم شدم تا بیدارش کنم .ایوانا گفت« :صبر کن ».جادوگر البهالی شاخههای پایینی درختی جای گرفته بود و با
اشتیاقی زننده هارکات را تماشا میکرد .سنجابی البهالی موهای بلندش را میگشت و سنجابی دیگر طنابهایی را که به جای لباس خود
بسته بود ،میجوید.
گفتم« :تقریباً هر بار که بخوابد .قرار است هر وقت صدایش را میشنوم ،بیدارش کنم ».و خم شدم تا هارکات را بیدار کنم.
ایوانا دوباره گفت« :صبر کن ».و از درخت پایین پرد .لخلخکنان جلو آمد و سه انگشت میانی دست راستش را روی پیشانی هارکات گذاشت.
چشمهایش را بست و یک دقیقه به حالت قوزکرده سر جایش نشست .بعد چشمهایش را باز کرد و کنار رفت .گفت« :اژدهاها! خوابهای
بدی هستند .اما اینکه چه موقع حقیقت را کشف کند ،دست خودش است .دیسموند درباره اینکه هارکات در زندگی قبلی سایه چه کسی بوده
است ،چیزی نگفته؟»
-چرا ،میخواست بگوید .اما هارکات تصمیم گرفت که همراه ما بیاید و دنبال ارباب شبحوارهها بگردد.
جادوگر ،طوری که انگار با خودش حرف میزد ،گفت« :وفادار اما احمق».
-اگر شما به او میگفتید که قبالً سایه چه کسی بوده است ،این کابوسها کمتر نمیشد؟
-نه ،او باید خودش حقیقت را کشف کند .دخالت من ممکن است اوضاع را بدتر کند .اما راهی وجود دارد که بهطور موقت دردش
را تسکین میدهد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
غرغر کنان گفتم« :حاال همچین کسی را کجا پیدا کنیم؟» بعد کمی مکث کردم« .شما میتوانید ...؟» سؤالم را ناتمام گذاشتم.
گفت« :من ،نه! من زبان خیلی از حیوانها را بلدم ،اما مال اژدهاها را نه .فقط آنهایی که با خزندههای پرنده ارتباط داشتهاند ،زبان آنها را
میفهمند ».ایستاد« .تو میتوانی کمکش کنی!»
با اخم گفتم« :من؟ من هیچ با هیچ اژدهایی ارتباط نداشتهام .حتی یک دانه از آنها را هم ندیدهام .من فکر میکردم که آنها موجوداتی
تخیلیاند».
ایوانا حرفم را تأیید کرد و گفت« :در این زمان و مکان ،آنها تخیلیاند .اما در زمان و مکانهای دیگر بودهاند و ممکن است ارتباطهای
ناشناختهای برقرار کرده باشند».
حرفش به نظرم معقول نبود .اما اگر به شکلی میتوانستم به هارکات کمک کنم ،این کار را میکردم .گفتم« :بگو باید چه کار کنم».
ایوانا لبخندی از سر رضایت به لب آمورد .بعد به من گفت که دستهایم را روی سر هارکات بگذارم و چشمهایم را ببندم .او گفت« :تمرکز
بگیر! الزم است تصویری برایت پیدا کنم تا ذهنت رویش ثابت بماند .سنگ خون چطور است؟ میتوانی آن را همانطور سرخ و تپنده تجسم
کنی که در رگهای اسرارآمیزش خون اشباح جریان دارد؟»
-فقط به آن فکر کن .تا چند دقیقه دیگر ،ممکن است چیزهای ناخوشایندی را حس کنی ،و شاید بتوانی به کابوسهای هارکات
نگاهی بینداری .به آن چیزها توجه نکن ،همه حواست را روی سنگ متمرکز کن! بقیه کارها را من انجام میدهم.
همانطور که گفته بود من عمل کردم .اولش آسان بود .اما بعد احساس عجیبی به من دست داد .انگار هوای اطرافم داغ میشد و به سختی
میتوانستم نفس بکشم .صدای به هم خوردن بالهایی بزرگ را شنیدم و بعد ،در یک لحظه دیدم که آسمان به سرخی خون است ،و چیزی
از آن پایین افتاد .طوری خودم را جمع کردم چیزی نمانده بود دستهایم را از روی سر هارکات بردارم .اما سفارش ایوانا یادم آمد و به خودم
فشار آوردم که افکارم را روی سنگ خون متمرکز کنم.
احساس کردم چیزی عظیم پشت سرم فرود آمد که چشمهای داخش پشتم را میسوراند و سوراخ میکرد .اما برنگشتم و خود را کنارنکشیدم.
مدام به خودم یادآوری میکردم که این فقط یک خواب است ،یک توهم است ،و به سنگ فکر میکردم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
در میانه آن توهم ،هارکات را دیدم که روی بستری از تیزها و خنجرها خوابیده بود و سرتاسر بدنش به سیخ کشیده شده بود .او زنده بود و
شکل وحشتناکی درد میکشید .نمیتوانست مرا ببیند ،نوک دو تا از تیرها از حفرههای چشمش بیرون زده بود.
یک گفت« :دردش چیزی نیست که تو احساس کنی ».به باال نگاه کردم و سایهای مبهم و سیاه را دیدم که نزدیک من در هوا معلق بود.
با حالت مسخرهای خندید و جواب داد« :ارباب آنها و همه آنهای دیگر .من منتظرت بودم ،شاهزاده دوزخیا .حاال تورا دارم ،و نمیگذارم که
بروی!» و با انگشتهایش ،که ده چنگک اهریمنی و سیاه بودند ،به طرفم خیز برداشت .چشمهای سرخ سایه در گودال سیاهی ،که همان
صورتش بود ،درخشید .در یک لحظه پر از وحشت و اضطراب ،تصور کردم که میخواهد مرا بگیرد و ببلعد .بعد ،صدای ظریفی – که صدای
ایوانا بود – در گوشم زمزمه کرد« :این فقط یک خواب است .او هنوز نمیتواند به تو آسیبی بزند .تا وقتی که حواست به سنگ باشد،
نمیتواند».
در خواب ،چشمهایم را بستم و حمله آن مرد سایه وار را نادیده گرفتم .صدای جیغی سوتمانند بلند شد و احساس کردم که جنون خشم
همچون موجی کفآلود باالی سرم درهم شکست و بعد ،کابوس کمرنگ شد و از میان رفت و من به دنیای حقیقی بازگشتم.
ایوانا گفت« :حاال میتوانی چشمهایت را باز کنی ».فوری چشمهایم را باز کردم ،دستهایم را از روی سر هارکات برداشتم و طوری آنها را
به صورت خودم کشیدم که انگار میخواستم چیز کثیفی را پاک کنم .ایوانا به من تبریک گفت و اضافه کرد« :کارت خوب بود».
ایوانا گفت« :استادتباهی .ارباب سایهها .همان که در آینده فرمانروای شبی بیپایان میشود».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
-چیزی که تو دیدی سایهای از آینده بود .ارباب سایهها تا به حال هیچوقت با تمام قدرتش ظاهر نشده است .اما باالخره این کار
را میکند .از این اتفاق نمیشود جلوگیری کرد و تو نباید نگرانش باشی .تنها چیزی که اآلن اهمیت دارد ،این است که حاال دوستت بدون
هیچ مزاحمتی میخوابد.
به هارکات نگاه کردم که راحت خوابیده بود و پرسیدم« :حالش خوب است؟» ایوانا گفت« :تا مدتی حالش خوب است .اما کابوسها
برمیگردند و او مجبور میشود که با گذشتهاش روبهرو بشود و بفهمد که قبالً سایه چه کسی بوده است .در غیر این صورت ،دیوانگی اورا
از پا درمیآورد .اما حاال میتواند مدتی آرام و دور از هر وحشتی بخوابد».
من با صدای آرامی صدای زدم و گفتم« :ایوانا ،این ارباب سایهها ...آشنا به نظر میآمد .من نتوانستم صورتش را درست ببینم ،اما احساس
میکردم اورا میشناسم».
در جوابم با صدایی زمزمهوار گفت« :پس باید بشناسی ».انگار دچار تردید بود که چه مقداری از موضوع را برایم توضیح بدهد .بعد به حالت
هشدار گفت« :چیزی که اآلن میخواهم بگویم ،باید بین من و تو بماند .کسی دیگری نباید این موضوع را بشنود .به هیچکس ،حتی به
الرتن یا ونچا هم نباید چیزی بگویی».
به من پشت کرد و گفت« :آینده تاریک است ،دارن .دو راه وجود دارد که هردو پیچیده و پردردسرند ،و پر از نابودی .در یکی از راههای
احتمالی ،ارباب شبحوارهها ،ارباب سایهها و فرمانروای تاریکی میشود .و در راه دیگر » ...
مکث کرد ،سر را به عقب برگرداند و طوری به آسمان خیره شد که انگار از آن جواب میخواست .بعد ادامه داد« :در راه دیگر ،کسی که
ارباب سایهها میشود تویی».
رفت و مرا گیج و گرزان ،تنها گذاشت ،از ته دل ،آرزو می کردم که کاش نالههای هارکات بیدارم نکرده بود.
آقای تال و بازیگران شگفتانگیز بیرون دهکدهای کوچک ،در کلیسایی متروک نمایش میدادند .وقتی آنجا رسیدیم ،چیزی به پایان نمایش
نمانده بود .ما یواشکی وارد شدیم و آخرین برنامه را از انتهای تاالر تماشا کردیم .سیو و سیرسا – دوقلوهای به هم چسبیده پر پیچ و تاب،
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
روی صحنه بودند .آنها دور همدیگر میچرخیدند و حرکتهای نمایش فوقالعادهای را اجرا میکردند .بعد از آنها ،آقای تال روی صحنه آمد،
کت و شلواری سیاه پوشیده بود ،دستکشهای سرخ به دست داشت و کاله سرخ همیشگیای را بر سر گذاشته بود .او گفت که نمایش تمام
شده است و مردم کمکم به راه افتادند تا تاالر را ترک کنند ،موقع بیرون رفتن ،درباره پایان ضعیف نمایش با یکدیگر حرف میزدند که
ناگهان دو مار از تیر باالی سقف به طرف پایین سر خوردند و موجی از وحشت را میان جمعیت به وجود آوردند.
با دیدن مارها ،نیشم باز شد .بیشتر نمایشها اینطوری تمام میشدند .مردم گول میخوردند و خیال میکردند که نمایش تمام شده است .اما
ناگهان سر و کله مارها پیدا میشد و یک بار دیگر همه به وحشت میافتادند .قبل از آنکه افعیها به کسی آسیبی برسانند ،ایورا ون– 34
مربی مارها – باید جلو میآمد و آنها را آرام میکرد.
واقعاً چیزی نمانده بود مارها روی کف تاالر بخزند که ایورا جلو آمد .اما او تنها نبود ،بچه کوچکی همراهش بود که وقتی ایورا به طرف یکی
از مارها میرفت ،او به سراغ مار دیگر رفت و مهارش کرد .آن بچه عضو جدیدی بود .فکر کردم که آقای تال در همین سفرها اورا پیدا کرده
است.
بعد از آنکه ایورا و پسرک مارها را دور خود پیچیدند ،آقای تال دوباره روی صحنه آمد و گفت که نمایش راستی راستی تمام شده است .وقتی
جمعیت از مقابل ما میگذشتند و درباره چیزهای جالب نمایش پچپچ میکردند ،ما در سایه قسمتی از تاالر ایستاده بودیم .وقتی ایورا و پسرک
مارها را از خودشان جدا کردند و سر لباسشان را تکاندن ،من تکانی به خودم دادم و فریاد زدم« :ایورا ون!»
جوابش را ندادم ،اما فوری جلو رفتم .ایورا ،که چشمهایش از تعجب گشاد شده بود گفت« :دارن!» ودستهایش را دورم حلقه کرد .من هم
بیتوجه به فلسهای لیز و لغزندهاش ،اورا محکم در آغوش گرفتم .بعداز آن همه سال ،از دیدنش خوشحال بودم .وقتی از همدیگر جدا
شدیم ،او با صدای بلندی گفت« :تو کجا بودی؟» و اشک شوق را توی چشمهایش میدیدم .چشمهای خودم هم خیس بود.
34
Evra Von
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
ایورا حاال مرد شده بود .او فقط چند سال از من بزرگتر بود و وقتی که من اولین بار به سیرک عجایب آمدم ،در ظاهرمان اختالف زیادی
نشان نمیدادیم .ولی حاال او میآمد که پدر من باشد.
آقای کرپسلی جلو آمد تا با او دست بدهد ،و گفت« :شب بهخیر ،ایورا ون».
ایورا هم سرش را تکان داد و در جواب گفت« :الرتن! خیلی وقت گذشته .خوشحالم میبینمت».
آقای کرپسلی ایستاد و همراهان مارا معرفی کرد« :میخواهم با ونچا مارچ و بانو ایوانا آشنا بشوی ،ایورا ،و البته با هارکات مولدز که فکر
میکنم اورا از قبل میشناسی».
ایورا چشمهایش را باز و بسته کرد و با تعجب گفت« :این حرف زد!»
هارکات گفت« :این اسم دارد .و خوشحال میشود که او صدایش کنی».
ایورا نمیدانست چی بگوید .وقتی با او زندگی میکردم ،ما مدتها وقت صرف میکردیم تا برای آدم کوچولوها غذا پیدا کنیم و هیچوقت
هیچکدام از آنها حتی یک کلمه هم حرف نزده بود .ما فکر میکردیم که آنها نمیتوانند حرف بزنند .اما حاال من با یک آدم کوچولو آنجا
بودم ،که موقع راه رفتن میلنگید و ما لفتی صدایش میزدیم ،و او طوری حرف میزد که انگار کارش خیلی عادی است.
یکی گفت« :به سیرک عجایب خوش آمدی ،دارن ».من سرم را باال گرفتم و دیدم که شکم آقای تال مقابل صورتم است .فراموش کرده
بودم که صاحب سیرک عجایب چقدر سریع و چقدر بیشر و صدا راه میرفت.
مؤدبانه سر تکان دادم (او دوست نداشت با کسی دست بدهد) و در جوابش گفتم« :آقای تال!»
او بقیه ما – از جمله هارکات – را به اسم صدا کرد .و به همه خوشامد گفت .وقتی هارکات جواب خوشامد گویی اورا داد ،آقای تال اصالً
تعجب نکرد .او از ما پرسید« :دوست دارید چیزی بخورید؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
ایوانا جواب داد« :عالی است .و بعد از غذا ،من یک دو کلمه با تو حرف دارم ،هیبرنیوس .چیزهایی هست که باید دربارهشان صحبت کنیم».
آقای تال بدون اینکه چیزی به رو آورد ،موافقت کرد و گفت« :بله ،بفرمایید».
وقتی از کلیسا بیرون آمدیم ،من با ایروا همپا شدم تا درباره گذشتهها باهم حرف بزنیم .او مارش را روی دوشش انداخته بود .پسرکی که
شانکوس35 همراه ایورا برنامه اجرا هم همان موقع ،مار دو را مثل یک اسباببازی برداشت و دنبال ما راه افتاد .ایورا گفت« :دارن ،میخواهم
را به تو معرفی کنم».
در جوابم گفت« :سالم ».او هم مثل ایورا موهایی زرد و سبز ،چشمهایی باریک و فلسهایی رنگارنگ داشت .پرسید« :شما همان دارن
شانی هستید که اسمش را روی من گذاشتهاند؟»
او خندید و گفت« :بله ،شانکوس بچه اول من است .فکر کردم که باید » ...
حرفش را قطع کردم« :بچه اول؟ این بچه توست؟ تو پدرش هستی؟»
ایورا گفت« :به زودی پنج ساله میشود .به اندازه سنش بزرگ شده است .من نمایش با او را دو ماه پیش شروع کردم .برای همین کار ساخته
شده است».
باور کردنی نبود! البته ایورا آنقدر بزرگ بود که بتواند ازدواج کند بچه داشته باشد .هیچ دلیلی هم وجود نداشت که من از شنیدن این خبر
تعجب کنم ،اما به نظرم میآمد همین چند ماه پیش بود که هردو نوجوان بودیم و نمیدانستیم وقتی بزرگ شویم ،زندگیمان چطور میشود.
35
Shancus
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
گفت« :دو تا .آرکا ،36سه ساله ،و لیلیا 37که دو ماه دیگر دو ساله میشود».
-آرکا نیست و از این موضوع ناراحت است ،دلش میخواست که او هم فلس داشته باشد .ما خیلی تالش کردیم تا باور کند به
انداره بچههای دیگرما دوستداشتنی و فوقالعاده است.
_ما؟
_من و مرال .38تو اورا نمیشناسی .کمی بعد از رفتن تو به سیرک آمد ،ماجرا خیلی پر تب و تابی بود .او میتواند گوشهای را از سرش جدا
کند و آنها را مثل بومرنگهای کوچک به کار ببرد .ازش خوشت میآید.
با خنده گفتم که حتما همینطور است ،و به دنبال ایورا و شانکوس ،پشتسر بقیه رفتیم تا شام بخوریم.
برگشتن به سیرک عجایب برایم خیلی جالب بود .در یک هفته یا ده روز گذشته ،خیلی کفری و بیحوصله بودم و مدام به حرفهای ایوانا
فکر کرده بودم .اما بعد از آن یک ساعت اول که در سیرک گذراندم ،همه ترسهایم از بین رفت .خیلی از دوستان قدیمی را دیدم؛ هانس
دست پا ،39رامو دو شکم ،40سیو و سیرسا ،41کورمالک لیمبز ،42و گرتای دندان سنگی .43مرد گرگی را هم دیدم .اما او به اندازه دیگران از
دیدن ما خوشحال نشد و من تا جایی که ممکن بود ،ازش فاصله میگرفتم.
تروسکا ،44زنی که به اراده خودش ریش در میآورد و بعد آن ریشهارا دوباره توی صورتش میکشید ،هم بود ،و از دیدن من خیلی خوشحال
شد .او با انگلیسی دست و پا شکستهای با من احوالپرسی کرد .شش سال پیش اصالً نمیتوانست به این زبان حرف بزند .اما ایروا انگلیسی
را یادش داده بود و پیشرفت تروسکا هم خوب بود .مدرسهای بزرگ و خالی ،پایگاه سیرک شده بود .وقتی آنجا کنار دیگران جا گرفتیم،
تروسکا گفت« :سخت است .من زبان خوب نیست .اما ایورا صبور است .من یواش یاد میگیرم .هنوز اشتباه میکنم ،اما » ...
36
Urcha
37
Lilia
38
Merla
39
Hans hands
40
Rhamus Twobellies
41
Sive and Seersa
42
Cormac Limbs
43
Gertha Teeth
44
Truska
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
ونچا ناگهان سر و کلهاش کنار ما پیدا شده بود ،حرف او را قطع کرد و گفت« :همه ما اشتباه میکنیم ،خانم خانمها! اما اگر فرصتش را
داشتی ،اشتباه تو از من شبح محترمی نمیساخت!»
ونچا نگاهی به من انداخت و گفت« :بله ،دوستهای قدیمی هستیم ،نه تروسکا؟»
تروسکا اشاره ای کرد .ونچا خندید و بعد به زبان بومی تروسکا مشغول حرف زدن با او شد ،وقتی به آن زبان حرف میزدند ،مثل دو تا فک
به نظر میآمدند که روبه یکدیگر پارس میکردند.
ایورا مرا به مرال معرفی کرد ،مرال زیبا و مهربان بود .بعد ،از همسرش خواست که نشانم بدهد چطور گوشهای را از سرش جدا میشود،
من هم با او هم عقیده بودم که کارش فوقالعاده است .اما وقتی مرال خواست کن از گوشهای او استفاده کنم ،قبول نکردم.
آقای کرپسلی هم به اندازه من از برگشتن به سیرک خوشحال بود .او که شبح وظیفهشناسی بود ،بیشتر عمرش را وقف ژنرالها و مسائل
آنها کرده بود .اما من همیشه چنین حسی را داشتم که دلش پیش سیرک عجایب باشد .اوعاشق نمایش دادن بود و به نظرم برای رفتن
روی صحنه ،دلش تنگ شده بود .خیلیها از او میپرسیدند که برگشته است تا بماند یا نه ،و وقتی او میگفت که نمیماند ،ناراحت میشدند.
آقای کرپسلی درظاهر ،این واکنشها را جدی نمیگرفت .اما من فکر میکنم ک صمیمانه از آن ابزار عالقهها تحتتأثیر قرار گرفته بود و
اگر میتوانست ،در سیرک میماند.
آدم کوچولوها هم مثل همیشه همراه سیرک بودند اما هارکات از آنها فاصله میگرفت .من سعی میکردم تشویقش کنم که با آدم کوچولوها
قاطی بشود و حرف بزند .اما انگار آنها از اینکه دور و بر هارکات باشند معذب بودند ،آنها به آدم کوچولویی که میتوانست حرف بزند عادت
نداشتند .هارکات بیشتر شب را در تنهایی میگذراند و یا با شانکوس ،که شیفته آدم کوچولو شده بود ،در گوشهای مینشست و حرف میزد،
شانکوس مدام و گستاخانه از او سوال میکرد و بیشتر میخواست بداند که او سایه یک مرد بوده است یا یک زن .اما مثل همه آدم
کوچولوهای دیگر ،این مسئله برای هارکات هم مشخص نبود.
خیلی از افراد سیرک ،ایوانا را میشناختند .اگرچه قبالً تعداد کمی از آنها اورا دیده بودند ،اما والدین ،پدربزرگها و مادربزرگها یا اجدادشان
درباره ایوانا برایشان تعریف کرده بودند .ایوانا چند ساعتی را با دیگران گذراند و از گذشتهها حرف زد ،حافظه او در حفظ اسمها و چهرهها
فوقالعاده بود ،بعد خداحافظی کرد و با آقای تال از جمع جدا شد تا درباره مسائلی عجیب ،مهم و محرمانه با او حرف بزند( .یا درباره قورباغهها
و حقههای جادویی!)
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل16
موقع سحر ،به رختخوابهایمان رفتیم .به آنهایی که هنوز بیدار بودند شب بهخیر گفتیم و بعد ،ایورا ما را به چادرهایمان برد .آقای تال تابوت
آقای کرپسلی را برایش آماده کرده بود و شبح با خشنودی خاصی وارد تابونش شد ،اشباح عاشق تابوتهایشان هستند ،طوری که این عالقه
برای هیچ انسانی قابل درک نیست.
من و هارکات دو تا ننو درست کردیم و در چادری کنار اتاق ایورا و مرال خوابیدیم .اتاق آنها ماشینی سفری ،چسبیده به کاروان آقای تال
بود .و ونچا ...خوب ،وقتی آن شب اورا دیدیم ،هنوز با تروسکا حرف میزد .اما برگ و شاخههایی که روز بعد به موها و لباسهای پوستیاش
چسبیده بود نشان میدادند که زیر بوته ای در فضای باز خوابیده بود!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
من و هارکات یک ساعت پیش از غروب آفتاب – یا کمی زودتر – بیدار شدیم و همراه ایورا و شانکوس در اردوگاه قدم زدیم .خیلی خوشحال
بودم که ایورا اسم مرا روی بچه اولش گذاشته بود و قول دادم اگر بتوانم ،در آینده برای روز تولد پسرک هدیه بفرستم .او میخواست که
یک عنکبوت داشته باشد ،ایورا درباره خانم اکتا ،حسابی برای او تعریف کرده بود ،اما من هیچ دوست نداشتم که یکی از آن جانورهای سمی
هشت پا را از کوهستان اشباح برای پسرک بفرستم ،خوب میدانستم که هر کدام از آن عنکبوتها چه بالیی میتوانند سر مردم بیاورند!
همه چیز سیرک تقریباً مثل گذشته بود .چند برنامه جدید را به آن اضافه و چند نمایش را از آن حذف کرده بودند .اما بیشتر برنامههایش
مانند گذشته بود .سیرک تغییر نکرده بود ،اما من تغییر کرده بودم .بعد از مدتی که با یک کاروان یا چادر به چادر دیگر سر کشیدم و با
بازیگرها و کارگرهای صحنه گپ زدیم ،این موضوع را فهمیدم .زمانی من در سیرک زندگی میکردم ،دستکم در ظاهر ،بچه بودم و همه
مثل یک بچه با من رفتار میکردند ،نه چیزی دیگر .البته حاال هم خیلی بزرگتر از آن زمان به نظر نمیآمدم .اما چیزی در من تغییر کرده
بود .چون آنها دیگر با من بچگانه حرف نمیزدند.
اگرچه من سالها مثل یک بزرگسال رفتار کرده بودم ،اما این اولین باری بود که واقعاً فکر میکردم چقدر عوض شدهام و اینکه دیگر
هیچوقت نمیتوانم به بیخیالیهای کودکی برگردم .آقای کرپسلی وقتی درباره دورههای زندگی حرف میزد ،معموالً وقتی که من از کندی
رشدم گله میکردم ،میگفت که من شبی آرزو میکنم کاش دوباره کودک بودم .حاال میفهمیدم که او چقدر درست میگفت .کودکی من
حادثهای طوالنی و کشدار بود .اما تا یکی دو سال دیگر ،پالش ،هم خون انسانی و هم جوانیم را میگرفت .و بعد از آن دیگر هیچ راه بازگشتی
نبود.
آه کشیدم و گفتم« :فکر میکنم که چقدر همه چیز عوض شده است .تو ازدواج کردهای و بچه داری .من هم نگرانیهای خودم را دارم.
زندگی قبالً سادهتر بود».
ایورا حرفم را تأیید کرد و گفت« :زندگی همیشه مال بچههاست .من این را مدام به شانکوس میگویم .اما او حرفم را قبول ندارد ،نه بیشتر
از همان موقع که خودمان داشتیم بزرگ میشدیم».
-نه ،اآلن بزرگ نمیشویم ،پیر میشویم .دهها سال طول میکشد ،برای تو صدها سال ،تا به دوران پیری برسیم.
حرفش درست بود .اما من نمیتوانستم این احساس را از خودم دور کنم که یک شبه ،زیادی بزرگسال شده بودم و اگرچه مثل یک بچه –
دارن شان ،پسرک شاهزاده! – بودم ،اما حاال دیگر احساس نمیکردم که بچه باشم.
وقتی دور آتش ،سوسیسهای داغ را میلمباندیم ،آقای کرپسلی هم آمد .تروسکا خودش سوسیسها را آماده کرده بود و آنها را بین همه
تقسیم میکرد .شبح هم یک سوسیس گرفت و از تروسکا تشکر کرد .او با دو گاز ،فوری لقمهاش را بلعید و همانطور که لبهایش را لیس
میزد گفت« :خوشمزه است ».و به طرف من برگشت ،برقی در نگاهش بود.
-دوست داری امشب روی صحنه نمایش بدی؟ هیبرنیوس گفت که شاید بتوانیم یک اجرا داشته باشیم.
-من میتوانم مثل روزهای اولی که به سیرک آمدهبودم ،حقههای جادویی اجرا کنم ،و توهم میتوانی دستیارم باشی .با قدرت و
سرعت شبحی ،چشمبندیهای جالبی را میشوداجرا کرد.
گفتم« :نمیدانم .خیلی وقت گذشته است .شاید از رفتن روی صحنه بترسم».
-این حرفها چرند است .تو این کار را میکنی .من هم نمیخواهم که جواب نه بشنوم.
آقای کرپسلی گفت« :اگر قرار باشد پیش مردم برویم ،تو باید کمی به سر و وضعت برسی ».با دقت ،سر تا پایم را براندار کرد.
تروسکا گفت« :من این کار را انجام میدهم .لباسهای قدیمی دزدهای دریایی را هم دارم .میتوانم دستی به آنها بکشم تا دوباره اندارهاش
بشود».
یادم افتاد که وقتی تازه به سیرک عجایب آمده بودم ،تروسکا آن لباسهای دزدهای دریایی را به من داده بود و از پوشیدن آنها چه احساس
خوبی داشتم ،البته وقتی به کوهستان اشباح میرفتم ،مجبور شدم آن لباسها را در سیرک بگذارم .پرسیدم« :تو هنوز آن لباسهارا داری؟»
با لبخند گفت« :من چیز نگهدار خوبی هستم .اآلن میآورمش و اندازهاش را میگیرم .امشب درست نمیشود ،اما فردا آماده است .یک
ساعت دیگر بیا تا اندازههایت را بگیرم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل17
ونچا که شنید قرار است ما برنامه اجرا کنیم ،حسودیش شد .غرغرکنان گفت« :پس من چی؟ من هم یک ذره جادو بلدم .چرا من نیایم؟»
آقای کرپسلی به شاهزاده پابرهنه نگاه کرد که موهای سبز و دست و پای گلی کثیفی داشت ،لباسی از پوست حیوانات پوشیده بود و چند تا
شوریکن با خود آویزان کرده بود .او هوا را بو کشید ،شش شب پیش ،ونچا زیر باران دوش گرفته بود ،اما از آن موقع به بعد حمام نکرده بود،
و دماغش را چین انداخت .بعد ،خیلی بااحتیاط گفت« :شما سر و وضع مناسبی دارید ،عالیجناب».
وچا نگاهی به خودش انداخت و به نظرش آمد که چیزی کم ندارد .پرسید« :مگر چه عیبی دارم؟»
آقای کرپسلی گفت« :کسی که روی صحنه میرود ،باید خیلی آراسته باشد .شما یک چیزی را کم دارید».
من گفتم« :من نمیدانم ونچا چی کم دارد .اما فکر میکنم در نمایش جای خوبی برایش وجود دارد».
گفتم« :برای شروع ،او میتواند همراه مرد گرگی روی صحنه برود ».به زور توانستم جلوی خندهام را بگیرم« .میتوانیم وانمود کنیم که آنها
برادرند».
ونچا چشم غرهای به من فت ،و آقای کرپسلی و هارکات ،ایورا و شانکوس ،قهقهزنان از ما دور شدند .ناگهان ونچا گفت« :تو دیگر زیادی
باهوش شدهای!» و با عجله رفت تا یکی را پیدا کند و سرش عربده بکشد.
سر ساعتی که قرار گذاشته بودیم ،پیش تروسکا رفتم تا اندازه ام را بگیرد و موهایم را کوتاه کند .ایورا و شانکوس هم رفتند تا برای نمایش
آماده بشوند .هارکات به آقای کرپسلی کمک میکرد تا برای نمایشش چند تا تیر چوبی پیدا کند.
تروسکا چتریهایم را که تازه بلند شده بود کوتاه کرد و پرسید« :اوضاع خوب است؟»
قیچی را پایین آورد ،با حالت عجیبی نگاهم کرد و گفت« :نترس .من خبرهارا پیش خودم نگه میدارم .من و ونچا دوستهای قدیمی
هستیم .او میداند که من راز نگهدارم ».بعد پرسید« :از وقتی رفتی ،تینی را دیدهای؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل17
-آخر ،اینجا بود ،چند ماه پیش ..آمده بود که هیبرنیوس را ببیند.
-جدی؟
مطمئن بودم قبل از آنکه به کوهستان اشباح بیاید ،اینجا آمده بود.
-بعد از آن مالقات ،هیبرنیوس ناراحت بود .به من گفت که آینده تاریک است .گفت باید به فکر برگشتن به خانه و پیش مردم
خودم باشم .میگفت آنجا برایم امنتر است.
تروسکا سرشش را تکان داد« :فقط گفت که همه ما شبهای سختی را در پیش داریم و تا پایان این دوره ،جنگ و خونریزیهای زیادی
میشود ».کوتاه کردن موهایم را دوباره شروع کرد و بعد از آن اندارهام را گرفت تا برایم لباس آماده کند.
به شدت به حرفهایی فکر میکردم که در کاروان تروسکا شنیده بودم ،و به دنبال آقای کرپسلی رفتم .اما انگار این نگرانیها باعث شد که
اول به طرف کاروان آقای تال بروم ،شاید هم اتفاقی به آن سو رفتم .در هر صورت ،چند دقیقه بعد بیرون کاروان این پا و آن پا میکردم و
نمیدانستم که درباره آن موضوع چیزی بپرسم یا نه
همچنان مردد ایستاده بودم که در باز شد و آقای تال و ایوانا بیرون آمدند .جادوگر شنلی سیاه پوشیده بود ،که با وجود آن و در آن شب ابری
و تاریک ،تقریباً دیده نمیشد.
آقای تال گفت« :امیدوارم این کار را نکنی .اشباح برای ما دوستان خوبی بودهاند .ما باید به آنها کمک کنیم».
ایوانا جواب داد« :ما نمیتوانیم طرف کسی را بگیریم ،هیبرنیوس .این وظیفه ما نیست که درباره گردش سرنوشت تصمیم بگیریم».
آقای تال زیر لبی گفت« :با این حال ،حمایت از اینطرفیها و مذاکره با آنها ...خوشم نمیآید ».و چهره کشیدهاش در هم فرو رفت.
ایوانا با اصرار گفت« :ما باید بی طرف بمانیم .در میان موجودات شب ،ما نه دوست داریم و نه دشمن .اگر تو یا من طرف یکی را بگیریم،
ممکن است همه چیز خراب بشود .تا جایی که به ما مربوط است ،هردو آنها باید برایمان یکسان باشند ،نه خوب و نه بد».
آقای تال آه کشید و جواب داد« :تو حق داری .من زیادی با الرتن بودهام و دوستی با او باعث میشد که قضاوت درستی نداشته باشم».
ایوانا گفت« :دوستی با اینها هیچ اشکالی ندارد .اما ما نباید بهطور شخصی در مسائلشان دخالت کنیم ،نه تا وقتی که آینده روشن نیست و
ما مجبور نشدهایم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل17
بعد از این بحث ،ایوانا با آقای تال خداحافظی کرد و یواشکی از اردوگاه بیرون رفت .آقای تال رفتن اورا تماشا میکرد ،و چهرهاش گرفته
بود .بعد ،در را بست و دنبال کار خودش رفت.
من یک لحظه سر جایم ماندم و آن مکالمه عجیب را دوباره در ذهنم مرور کردم .مطمئن نبودم که موضوع چی بود ،اما میدانستم ایوانا از
چیزی حرف میزند که آقای تال خوشش نمیآمد ،چیزی که موضوع بدی برای آینده اشباح خبر میداد.
من در مقام یک شاهزاده ،باید منتظر میماندم تا ایوانا برگردد و آشکارا درباره موضوع با او صحبت کنم .در موقعیت من ،گوش ایستادن کار
درستی نبود ،و به بیرون از اردو سرک کشیدن و تعقیب ایوانا هم خیلی گستاخانه بود .اما نزاکت و رفتار خوب هیچوقت در اولویتهای اصلی
من نبودند .من ترجیح میدادم کمتر مورد توجه و لطف ایوانا باشم ،حتی ترجیح میدادم که بهخاطر این گستاخی مرا تنبیه کند ،و بدانم که
او مشغول چه کاری است ،تا اینکه بگذارم یواشکی قِسِر در برود و آخر کار ،مارا با آیندهای غافلگیرکننده و دردناک مواجه کند.
کفشهایم را درآوردم و از اردوگاه بیرون دویدم .سر پوشیده در باشلق ایوانا را دیدم که پشت درختی دور ،ناپدید شد – او خیلی سریع راه
میرفت – و من هم تا جایی که میتوانستم سریع و بیسروصدا دنبالش رفتم.
پابهپای ایوانا دویدن مشکل بود .او فرز بود و طوری راه می رفت که هیچ ردی از خودش به جا نمیگذاشت .اگر با همین سرعت پیش
میرفتم ،گمش میکردم .اما بعد از سه یا چهار کیلومتر ،او ایستاد .یک لحظه ایستاد تا نفس تازه کند .بعد به طرف بیشهزار رفت ،با صدای
بلند سوت کشید و وارد بیشهزار شد.
چند دقیقه منتظر ماندم تا ببینم از آنجا بیرون میآید یا نه .چون نیامد ،به حاشیه بیشهزار نزدیک شدم و گوش ایستادم .از آنجا چیزی شنیده
نمیشد .یواشکی بین درختها راه باز کردم و با احتیاط جلو رفتم .زمین نمدار بود و صدای قدمهایم را میگرفت .اما من حسابی مواظب
بودم :شنوایی ایوانا دست کمی از اشباح نداشت ،کافی بود فقط یک ترکه بشکند تا او بفهمد که من آنجا هستم.
همانطور که جلو میرفتم ،صدای مالیم گفتوگویی را شنیدم .چند نفر آن جلو بودند ،اما با صدای خیلی آرامی حرف میزدند ،دورتر از آن
بود که بتوانم حرفهایشان را بشنوم .با نگرانی خاصی که لحظهبهلحظه بیشتر میشد ،جلو خزیدم و باالخره آنقدر نزدیک شدم که توانستم
گروهی از آدمهای سایه مانند را وسط بیشهزار ببینم.
دیگر جلوتر نرفتم ،ترس نمیگذاشت که جلوتر بروم ،اما چمباتمهزده تماشایشان کردم و به حرفهایشان گوش دادم .صدایشان گنگ و خفه
بود و فقط گهگاهی جملهای ناتمام یا کلمهای منقطع به گوشم میرسید .گاهی که میخندیدند ،صدایشان باال میرفت .اما حتی در این
مواقع هم مراقب بودند که صدایشان زیادبلند نباشد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل17
کمکم چشمهایم به تاریکی عادت کرد و توانستم بعضی از آن چهرهها را ببینم .غیر از ایوانا – که غیرممکن بود سایهاش را عوضی بگیرم
– هشت نفر دیگر را شمردم .بعضی از آنها نشسته و چمباتمهزده و بعضی دراز کشیده بودند .هشتمی هیکل الغری داشت ،شنل و باشلق
پوشیده بود و با نوشیدنی و غذا از دیگران پذیرایی میکرد .انگار آنها مرد بودند.
بهخاطر فاصله زیاد و تاریکی هوا ،بیشتر از آن چیزی نفهمیدم .باید خیلی به آنها نزدیک میشدم تا از چیزهای بیشتری سر در بیاورم ،یا
اینکه باید ماه میتابید.
از میان انبود درختان ،به آسمان ابری و گرفته نگاه کردم و فهمیدم که امیدی به ماه نیست .بیسر و صدا بلند شدم و عقب رفتم.
در همین موقع ،مرد سایهمانندی که از دیگران پذیرایی میکرد ،شمعی روشن کرد.
یکی از آنها فریاد زد« :آن را خاموش کن ،احمق!» دست نیرومندی شمع را روی زمین انداخت و پایی با خشونت آن را خاموش کرد.
همان که پذیرایی میکرد ،با صدای جیغمانندی گفت« :متأسفم .من خیال میکردم که در کنار بانو ایوانا جایمان امن است».
مرد تنومند پرخاشکنان گفت« :جای ما هیچوقت امن نیست .این یادت باشد ،و دیگر چنین اشتباهی نکن».
آنها بحث با ایوانا را از سر گرفتند .صدایشان پایین و غیرقابل تشخیص بود .اما من دیگر عالقهای نداشتم که به حرفهای آنها گوش بدهم.
در همان چند لحظهای که شمع روشن بود ،پوست ارغوانی ،و موها و چشمهای سرخ را دیدم و فهمیدم که چه کسانی انجا بودند .چرا ایوانا
آنقدر اسرارآمیز شده بود؛ او به دیدن گروهی از شبحوارهها آمده بود!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
دزدکی عقبنشینی کردم و از بیشهزار بیرون رفتم .هیچ نگهبانی را ندیدم و با عجله به طرف سیرک عجایب برگشتم ،نه برای نفس کشیدن
ایستادم و نه برای فکر کردن .ده دقیقه بعد ،با بیشترین سرعتی که توانم به من اجازه می داد ،خود را به اردوگاه رساندم.
نمایش شروع شده بود .آقای کرپسلی در جایی ایستاده بود که قبالً رختکن کلیسا بود ،و رامو دو شکم را تماشا میکردم – رامو هم تایر
الستیکی ماشینیاش را میخورد .در آن لباس رسمی سرخ رنگ ،خیلی آراسته به نظر میآمد ،و چون روی زخم طرف چپ صورتش خون
مالیده بود ،بیشتر جلب توجه میکرد و اسرارآمیزتر از همیشه شده بود.
-تو کجا بودی؟ همه جارا دنبالت گشتم .فکر میکردم که باید تنهایی نمایش بدهم .تروسکا لباس دزد دریایی تورا آماده کرده
است .اگر عجله کنیم میتوانیم ...
آقای کرپسلی نخودی خندید و گفت« :با دلخوری جایی رفته .هنوز یادش نرفته که » ...
_الرتن!
حرفش را قطع کردم و چون میدانست که من به ندرت با اسم کوچک صدایش میکنم ،متوجه خطر شد .من ادامه دادم« :نمایش را فراموش
کن .باید ونچا را پیدا کنیم .حاال!»
هیچ چیز نپرسید .به یکی از کارگرهای صحنه گفت« :به آقای تال خبر بدهد که از نمایش بیرون میرود و همراهم میآید تا ونچا را پیدا
کنیم .او را همراه هارکات در چادری پیدا کردیم که مال من و آدم کوچولو بود .به هارکات یاد میداد که شوریکن را چطورپرت کند .این کار
برای هارکات سخت بود ،انگشتهای او بزرگتر از آن بودند که بتوانند آن ستارههای کوچولو را راحت بگیرند.
وقتی وارد شدیم ،ونچا با تمسخر گفت« :ببین کی اینجاست! سلطان دلقکها و دستیار ارشدش .کار و بار نمایش چطور بود ،بچهها؟»
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
من ورودی چادر را بستم و روی زمین نشستم و ونچا از نگاهم فهمید که قضیه جدی است و شوریکنهارا کنار گذاشت .فوری و بیسر و
صدا برایشان گفتم که چه اتفاقی افتاده بود .وقتی حرفهایم تمام شد ،همه یک لحظه ساکت مانند .بعد ونچا سکوت را شکست و سیلی از
دشنامهای گزنده را از دهانش بیرون ریخت.
او غرید« :ما نباید به او اعتماد میکردیم .ذات جادوگرها از خیانت است .احتماالً همین اآلن که ما اینجا حرف میزنیم ،او دارد مارا به
شبحوارهها میفروشد».
آقای کرپسلی گفت« :شک دارم اینطور باشد .ایوانا اگر میخواست به ما صدمه بزند ،به کمک شبحوارهها نیازی نداشت»
ونچا پرخاشکنان ادامه داد« :تو فکر میکنی او آنجا رفته تا درباره قورباغههایش با آنها حرف بزند؟»
آقای کرپسلی با سماجت گفت« :من نمیدام که آنها درباره چی حرف میزنند ،اما باورم نمیشود که ایوانا به ما خیانت کند».
هارکات گفت« :شاید بهتر باشد از آقای تال بپرسیم .با چیزهایی که دارن میگوید ،او میداند که ایوانا ...مشغول چه کاری است .شاید به ما
بگوید».
ونچا به آقای کرپسلی نگاه کرد و گفت« :او دوست توست .نمیشد ازش بپرسیم؟»
آقای کرپسلی سرش را تکان داد و گفت« :هیبرنیوس اگر میدانست که ما در خطریم ،و میتوانست به ما اخطار بدهد یا کمکمان کند ،این
کار را میکرد».
لبخند گرفتهای روی لبهای ونچا نشست .او گفت« :بسیار خوب ،ما خودمان باید خدمت آنها برسیم ».ایستاد و به شوریکنهایش نگاهی
انداخت تا از تعدادشان مطمئن بشود.
ونچا جواب داد« :قرار نیست اینجا بنشینیم و منتظر بمانیم تا آنها حمله کنند! غافلگیری خیلی مهم است .حاال که ما این امتیاز را داریم ،باید
ازش استفاده کنیم».
آقای کرپسلی ،که خیلی ناراحت بههپ نظر میآمد ،گفت« :شاید آنها خیال حمله نداشته باشند .ما تازه دیشب اینجا رسیدیم ممکن نیست
آنها قبالً خبر شده باشند».
ونچا فریاد زد« :چرند نگو! آنها برای کشتن اینجا هستند ،و اگر ما اول حمله نکنیم ،ممکن است روی سرمان خراب بشوند و قبل از آنکه ...
»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
با صدای آهستهای گفتم« :من مطمئن نیستم .حاال که فکرش را میکنم ،میبینم اگر انها برای جنگ آماده میشدند ،باید نگهبان میگذاشتند
و عصبی بودند .اما اینطور نبود».
ونچا چند تا فحدیگر داد و دوباره روی زمین نشست .بعد گفت« :باشد .فرض کنیم که آنها دنبال ما نیستند .شاید این تصادفی باشد و آنها
ندانند ما اینجاییم ».به طرف جلو خم شد.
گلویش را صاف کرد و گفت« :ما احمقیم که چنین فرصتی را به او بدهیم .انگار شما یادتان رفته که ما در جنگیم .من با آن خالهزادههای
همخونمان هیچ خصومت شخصی ندارم .اما در این موقعیت ،آنها دشمن ما هستند و ما نباید به آنها لطف کنیم .فرض میکنیم که این
شبحوارهها و خدمتکارشان ربطی به بودن ما در اینجا ندارند .خوب که چی؟ این وظیفه ماست که با آنها بجنگیم و نابودشان کنیم».
ونچا حرف اورا تأیید کرد و گفت« :بله ،قربان! اما شما ترجیح میدهید که آنها چند تا از مارا بکشند؟ جستوجوی ما برای پیدا کردن ارباب
شبحوارهها از هر چیز دیگری مهمتر است .اما وقتی فرصتش پیش میآید که چند تا از آن شبحوارههای ولگرد را قتلعام کنیم ،باید احمق
– خائن! – باشیم که از این فرصت استفاده نکنیم».
آقای کرپسلی آه کشید و گفت« :و ایوانا چی؟ اگر او طرف شبحوارهها را بگیرد و علیه ما باشد چی؟»
آقای کرپسلی لبخندی زد و پرسید« :و خیال میکنید که در برابر او کاری پیش میبرید؟»
ونچا بلند شد و گفت« :نه ،اما وظیفهام میدانم» او موضعش را مشخص کرد ،شانهای باال انداخت و ادامه داد« :من میروم که شبحوارهها
را بکشم .اگر بخواهید ،شما هم میتوانید بیایید .وگرنه » ...
با صدای آرامی گفتم« :ونچا حق دارد .اگر بگذاریم شبحوارهها بروند ،و بعد آنها اشباح را بکشند ،ما مقصریم .تازه ،چیز دیگری است که ما
آن را نادیده گرفتیم ،ارباب شبحوارهها ».ونچا و آقای کرپسلی به من خیره شدند« .برای ما مقدر شده که با او رو در رو بشویم .اما من فکر
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
میکنم که ما باید خودمان دنبال این سرنوشت بریم .شاید این شبحوارهها بدانند او کجاست یا کجا خواهد بود .من تردید دارم که حضور
همزمان ما و آنها در اینجا تصادفی باشد .شاید این همان راهی است که سرنوشت ،ما را به او میرساند».
آقای کرپسلی گفت« :شاید ».به نظر میامد که هنوز متقاعد نشده است.
گفتم« :حرفهای آقای تینی یادتان هست؟ به حرف دلتان گوش بدهید؟ دل من میگوید که ما باید با این شبحوارههارا رودررو بویم».
آقای کرپسلی زیر لبی گفت« :من فکر میکردم تو دل نداری ».بعد ایستاد« .اما دل من هم میخواهد که با آنها رو در رو بشوم ،اگرچه مغزم
مخالف است .پس میرویم».
ونچا با حالتی تشنه به خون نیشش را باز کرد و و پشت آقای کرپسلی زد .بعد ،بدون اینکه هیاهو راه بیندازیم ،یواشکی در تاریکی شب فرو
رفتیم.
ونچا فرماندهی را به دست گرفت و گفت« :ما از چهار طرف به آنها نزدیک میشویم .اینطوری فکر میکنند که تعدادمان بیشتر است».
آقای کرپسلی گفت« :اگر ایوانا را هم به حساب بیاوریم ،آنها در مجموع نه نفرند .چطوری آنها را بی خودمان تقسیم کنیم؟»
_دو شبحواره مال تو ،دو تا مال من و دو تا هم مال هارکات .دارن هم به خساب هفتمی و فدمتکارشان میرسد – احتماالً او یک نیمه
شبحواره یا یک شبحزن است و مشکل زیادی ایجاد نمیکند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
_مطمئنی؟
-پس فقط میماند که از هم جدا بشویم و راه بیفتیم .تا جایی که میتوانید ،به آنها نزدیک بشوید .من با پرتاب دو تا شوریکن
عملیات را شروع میکنم .دست و پاهایشان را هدف میگیرم .همینکه صدای داد و فریادشان را شنیدید ،با تمام قدرت حمله کنید.
گفتم« :اگر گلو یا سرشان را هدف بگیری؟ اوضاع خیلی راحتتر میشود».
ونچا غرغر کنان گفت« :من اینطوری نمیجنگم .فقط ترسوها بدون رو در رو شدن با دشمن ،اورا میکشند .اگر مجبور بشوم ،مثل وقتی که
آن شبحزن نارنجک داشت ،این کار را میکنم .اما ترجیح میدهم که شرافتمندانه بجنگم».
هر چهار نفرمان از یک دیگر جدا شدیم ،درختهارا دور زدیم و از چهار نقطه مختلف توی بیشهزار رفتیم .وقتی در جنگل تنها شدم ،احساس
میکردم که خیلی کوچک و آسیبپذیرم .اما فوری این احاس را کنار گذاشتم و فقط به مأموریتم فکر کردم .قبل از آنکه جلو بروم ،شمشیرم
را بیرون کشیدم و طوری که صدایم شنیده نشود گفتم« :خدا مارا هدایت و محافظت میکند».
شبحوارهها و ایوانا هنوز در فضای باز ،در قلب بیشهزار بودند و به آرامی حرف میزدند .ابرها ماه را تکهتکه کرده بودند و اگرچه شاخههای
درختان سر راه را بر قسمت بزرگی از نور میبستند ،اما فضا روشنتر از دفعه پیش بود که من آنجا بودم.
آهستهتر پیش رفتم و تا جایی که جرئت داشتم به شبحوارهها نزدیک شدم .بعد پشت تنه قطور درختی پنهان شدم ومنتظر ماندم .در اطرافم،
همه چیز ساکت بود .قبالً فکر میکردم که حضور هارکات آنها را از نزدیک شدن ما با خبر میکند ،او نمیتوانست مثل اشباح بیسر و صدا
حرکت کند ،اما آدم کوچولو حسابی مراقب بود و هیچ صدایی درنیاورد.
در ذهنم شروع به شمردن کردم .وقتی به نود و شش رسیدم ،صدای سفیرمانند تیزی را در طرف چپم شنیدم و بعد ،جیغی وحشتناک .کمتر
از یک ثانیه بعد ،صدای سفیری دیگر و به دنبال آن جیغی دیگر به گوشم رسید .شمشیرم را محکم گرفتم ،درخت را دور زدم و همچنان که
وحشیانه نعره میکشیدم ،پیش دویدم .شبحوارهها فوری واکنش نشان دادند .وقتی به آنها رسیدم ،سالح به دست و سر پا بودند .آنها سریع
بودند .اما آقای کرپسلی و ونچا سریعتر بودند و وقتی من شمشیرم را در بدن شبحواره تنومند و بلند باالیی فرو بردم که شوریکنی نقرهای
رنگ در ساق پای چپش فر رفته بود ،دیدم که آقای کرپسلی سینه و شکم یکی از دشمنان را پاره کرد و اورا فوری کشت .انگشت شست
ونچاهم چشم چپ شبحوارهای دیگر را بیرون آورد ،شبحواره که از درد ضجه میزد ،روی زمین افتاد.
من آنقدر وقت داشتم که بفهمم مرد افتاده بوی زمین ،مثل بقیه پوست ارغوانی نیست ،او یک شبحزن بود! بعد از آن ،مجبور شدم حواسم
را بر شبحوارهای متمرکز کنم که روبهروی ما ایستاده بود .او قویتر ،تنومندتر ،و دست کم دو سر و گردن بلندتر از من بود .اما همانطور
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
که در کوهستان اشباح یاد گرفته بودم ،میدانستم که جثه همه چیز نیست و وقتی آن شبحواره با ضربههایی وحشیانه به من حمله کرد ،من
سیخونکی به او زدم و با حملههای انجرافی گیجش کردم ،با سیخونکی به یک نقطه و سقلمهای به نقطه دیگری از بدنش ،آنقدر سر به
سرش گذاشتم که عصبانی شد و دقت هدفگیری و آهنگ حرکاتش به هم ریخت .بعد هم طوری گیج شد که دور خودش میچرخید.
وقتی یکی از آن حملهها را دفع میکردم ،یکی از پشت سر به من خورد و من روی زمین افتادم .فوری غلت زدم و روی پا ایستادم ،و
شبحوارهای را دیدم که نفسنفس زد و روی زمین افتاد .هارکات مولدز باالی سر آن شبحواره ایستاد ،تبری به دست داشت که لکههای
سرخ خون روی آن دیده میشد؛ بازوی دیگرش ،زخمی و بیحس ،کنار بدنش آویزان بود.
شبحوارهای که به من حمله کرده بود ،حاال فقظ به هارکات توجه داشت .او چنان نعره کشید که آدم کوچولو سرش را برگرداند .هارکات به
موقع تبر را باال برد و شمشیر را از هدفش دور کرد .بعد چند قدم عقب رفت و شبحواره را تشویق کرد که جلو بیاید.
فوری نگاهی به اطرافم انداختم تا اوضاع را بررسی کنم .سه نفر از دشمنانمان از میدان مبارزه به در رفته بودند .البته شبحزنی که چشمش
را از دست داده بود ،کورمال کورمال دنبال شمشیر میگشت و به نظر میآمد که آماده است تا دوباره وارد درگیری بشود .آقای کرپسلی با
شبحوارهای مبارزه میکرد که دو قبضه چاقو داشت .آنها دور یکدیگر میچرخیدند و چند لحظه یک بار به هم حمله میکردند .ونچا دو دستی
با شبحواره تنومند و تبر به دستی درگیر بود که مثل حیوانی وحشی به نظر میآمد .تبر آن شبحواره دو برابر تبری بود که هارکات در دست
داشت .با این حال ،آن را طوری بین انگشتان بزرگش میچرخاند که انگار وزن نداشت .ونچا عرق کرده بود و از زخمی روی کمرش خون
میریخت ،اما هیچ به روی خود نمیآورد.
آن سوی صحنه درگیری ،شبحواره هفتم ،شبحوارهای باریک و بلند که صورت آرامی داشت ،موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و لباسی
به رنگ سبز روشن پوشیده بود ،و خدمتکار باشلق به سر ،مبارزه را تماشا میکردند .هر دو شمشیرهایی بلند در دست داشتند و آماده بودند
تا اگر به نظر آمد که در جنگ شکست خورده اند ،فرار کنند ،یا اگر احساس پیروزی کردند ،وارد معرکه شوند و کار را تمام کنند .از این جور
شگردهای خودخواهانه متنفر بودم .چاقویی را بیرون کشیدم و به طرف سر خدمتکار پرت کردم ،او از من خیلی بزرگتر نبود.
مرد کوچکاندام و شنل پوش ،چاقو را دید و سرش را از مسیر آن کنار کشید .با سرعتی که از خود نشان داد ،فهمیدم باید یکی از موجودات
خونآشام شب باشد ،هیچ انسانی نمیتوانست آنقدر سریع حرکت کند.
وقتی چاقوی دوم را بیرون کشیدم ،شبحواره کنار خدمتکار قیافهاش را درهم کشید .او لحظهای مکث کرد و بعد با چنان سرعتی از فضای
خالی میانه میدان به طرفم دوید که من نتوانستم هدفگیری کنم .چاقو روی زمین افتاد .شمشیرم را باال بردم و از حمله او جاخالی دادم .اما
در ضربه دوم ،به زحمت توانستم مسیر حرکت شمشیرش را تغییر بدهم .او سریع ،در فنون رزمی کارآزموده بود ،من دچار سردرد شده بودم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
از برابر شبحواره عقب رفتم و به بهترین شکلی که میتوانستم از خودم دفاع کردم .وقتی حمله میکرد ،نوک شمشیرش مثل لکهای مبهم
به نظر میامد و اگرچه من ماهرانه دفاع میکردم ،خیلی زود تیغه شمشیرش به بدنم خورد .احساس کردم که باالی بازوی چپم زخم شد ...
و بریدگی عمیقی روی ران ...خراشی دندانهدندانه روی سینهام و ...
عقبعقب به طرف درختی رفتم و آستین دست راستم به شاخهای گیر کرد .شبحواره با شمشیرش به صورتم حمله کرد .فکر کردم دیگر
کارم تمام است .اما دستم از شاخه درخت آزاد شد و شمشیرم طوری سر راه شمشیر آن شبحواره قرار گرفت که آن را به طرف زمین برگرداند.
شمشیرم را به زمین فشردم ،امید داشتم که دشمنم سالحش را بیندازد .اما او زیادی قوی بود و با حرکتی نرم ،خالف حرکت من ،شمشیرش
را باال آورد .تیغه دو شمشیر به یکدیگر ساییده شدند و بین آنها جرقههای آتش به وجود آمد .شمشیرش خیلی سریع حرکت میکرد ،و چنان
قدرتی آن را پیش میبرد که تیغه اش باال آمد و به دسته شمشیر من رسید ،به جای آنکه از مسیرش منحرف بشود ،خیلی راحت پوشش
طالیی دسته شمشیرم را برید ،و از گوشت و استخوان شست من که بیرون مانده بود و زخم نمیشد گذشت!
وقتی شستم در تاریکی به هوا پرید ،جیغ کشیدم .شمشیر از دستم افتاد .من بی دفاع ،روی زمین افتادم .شبحواره ،بیاعتنا نگاهی به اطراف
انداخت ،دیگر من را مثل یک خطر نمیدید .در مبارزه چاقوها ،چیزی نمانده بود که آقای کرپسلی برنده شود ،صورت حریفش راهراه بریده
شده بود .هارکات ناتوانی دست مجروحش را نادیده گرفته بود و تیغه تبرش را در شکم شبحواره حریف فرو میبرد ،اگرچه شبحواره شجاعانه
حمله میکرد و همچنان میجنگید ،اما از موضعش عقب نمینشست .اگر آقای کرپسلی و هارکات به کمکش میرفتند ،کار آن هیوال تمام
بود .شبحزنی که یک چشمش را از دست داده بود ،حاال شمشیر به دست ،سرپا ایستاده بود .اما تعادل نداشت و بیاختیار تکان میخورد ،او
مشکل بزرگی نبود.
در تمام مدتی مه این برخوردها و اتفاقها رخ میداد ،ایوانا با قیافهای بیتفاوت سر جایش نشسته بود و طرف هیچکس را نمیگرفت.
ما داشتیم پیروز میشدیم و شبحواره سبزپوش این را فهمیده بود .او فریادی کشید و یک بار دیگر به طرف من برگشت ،میخواست سرم را
از گردنم جدا کند ،اما من خودم را از سر راهش کنار کشیدم و روی تودهای برگ افتادم .شبحواره به جای آنکه دنبالم بیاید و کارم را تمام
کند ،شمشیر دیگر را از روی زمین برداشت و با عجله به میان درختها دوید ،خدمتکار راهم دنبال خود برد.
سرپا ایستادم و از درد نالیدم .بعد دندانهایم را روی هم فشردم ،چاقویی را که روی زمین انداخته بودم برداشتم و به کمک هارکات رفتم تا
کار حریفش را تمام کند .شرافتمندانه نبود که چاقویی را از پشت در بدن جنگجو فرو کنم .اما تنها چیزی که برایم اهمیت داشت ،به پایان
رساندن نبرد بود ،و وقتی چاقویم را بین شانه های شبحواره فرو بردم و او خودش را جمع کرد و روی زمین افتاد ،هیچ دلم برای نسوخت.
آقای کرپسلی با همان دو چاقو کار شبحواره حریفش را تمام کرده بود .او شبحزن یک چشم را هم خالص کرد – گلویش را سریع برید –
و بیش دوید تا به ونچا کمک کند .در همین موقع ،ایوانا ایستاد و روبه او گفت« :الرتن ،تو میخواهی روی من هم شمشیر بکشی؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
آقای کرپسلی با تردید ،چاقوهایش را باال گرفت .بعد ،حالت دفاعی را کنار گذاشت ،با یک پا در برابر جادوگر زانو زد و آهی کشید و گفت:
«خیر ،بانو .چنین کاری را نمیکنم».
ایوانا گفت« :پس من هم روی تو دست بلند نمیکنم ».و به راه افتاد .او از یک شبحواره مرده به سراغ دیگری میرفت ،کنارشان زانو میزد،
عالمت لمس مرگ را میساخت و زیر لبی میگفت« :حتی در مرگ ،کاش پیروز باشی!»
آقای کرپسلی سر پا ایستاد و نگاهی به ونچا انداخت که با تنومندترین شبحواره میجنگید .وقتی تبر بزرگ آن شبحواره از درست از باالی
جمجمه ونچا گذشت ،آقای کرپسلی با لحن خشکی گفت« :خطر از کنار گوشتان گذشت ،عالیجناب ».و ونچا با یکی از زشتترین فحشها
جواب اورا داد .آقای کرپسلی مؤدبانه پرسید« :با پیشنهاد کمک شما را میرنجانم ،عالیجناب؟»
ونچا غرید« :کار این یکی را تمام کن! دو نفرشان دارند فرار میکنند .ما مجبوریم ،عجب افتضاحی!» فریادی زد و دوباره سرش را به زحمت
از ضربه تبر کنار کشید.
آقای کرپسلی گفت« :هارکات ،کنار من باش ».و فوری جلو رفت تا آن هیوال را سر جایش بنشاند« .دارن ،همراه ونچا دنبال بقیهشان برو».
گفتم« :باشد ».و اصالً حواسم نبود که یک شستم را از دست دادهام ،در گیر و دار چنین نبردی ،که پای مرگ و زندگی در میان است ،کسی
به این چیزها توجه ندارد.
آقای کرپسلی و هارکات با آن شبحواره تنومند درگیر شدند .ونچا برگشت ،مکثی کرد تا نفس تازه کند و به من اشاره کرد که دنبال شبحواره
و خدمتکارش برویم .من کنار ونچا حرکت میکردم و خون را از انتهای شست بریدهام میمکیدم .با دست چپ ،چاقویی را از کمربندم بیرون
کشیدم .وقتی از درختها گذشتیم ،دو نفر را جلوتر دیدیم .خدمتکار میخواست پشت شبحواره سوار شود ،معلوم بود که تصمیم داشتند با
پرواز نامرئی از آنجا بروند.
ونچا با خشم فریاد کشید« :نه ،شما این کار را نمیکنید!» و شوریکن سیاهی را به طرفشان پرتاب کرد .شوریکن به به باالی شانه راست
خدمتکار خورد .او فریادی کشید و از پشت شبحواره پایین افتاد .شبحواره برگشت و خم شد تا رفیقش را از روی زمین بلند کند .اما وقتی دید
که ونچا نزدیک میشود ،فوری سر پا ایستاد ،شمشیرش را بیرون کشید و جلو دوید .من پا کند کردم که سر راه ونچا قرار نگیرم .چشم به
خدمتکار دوختم که روی زمین افتاده بود و منتظر بود تا ببیند مبارزه چطور پیش میرود.
ونچا خیلی با شبحواره فاصله داشت که ناگهان متوقف شد ،طوری که انگار زخمی شده بود .من فکر کردم که چیزی – چاقو یا تیری – به
او خورده است .اما به نظر نمیآمد که صدمه دیده باشد .او فقط ایستاد ،دستهایش را از هم باز کرد و به شبحواره خیره شد .شبحواره هم
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل18
بی حرکت بود – چشمهای سرخش گشاد شده بود و چهره ارغوانی و تیرهاش پر ا ناباوری بود .بعد ،شمشیرش را پایین آورد و آن را در
غالفش سر داد .برگشت و خدتکار را برداشت.
از پشت سر شنیدم که آقای کرپسلی و هارکات از البهالی درختان بیرون آمدند .آنها به سرعت جلو دویدند و وقتی دیدند که شبحواره فرار
میکردو ونچا فقط ایستاده بود و نگاهش میکرد ،کنار من توقف کدند.
آقای کرسلپلی گفت« :پس چرا » ...اما شبحواره ناگهان پرواز نامرئی کرد و از نظر دور شد.
آقای کرپسلی فحش داد – نه به بدی ناسزایی که قبالً از دهان ونچا بیرون آمده بود ،اما چیزی شبیه آن گفت – و چاقوهایش را با تنفر در
غالفشان گذاشت .او فریاد زد« :شما گذاشتید آنها فرار کنند!»
یکراست جلو رفت ،باالی سر ونچا ایستاد و با لحنی کامالً تحقیرآمیز او را برانداز کرد .بعد دستهایش را مشت کرد و با خشم فریاد زد:
«چرا؟»
ونچا ،که نگاهش را پایین انداخته بود ،زمزمه کرد« :نتوانستم جلویش را بگیرم».
ونچا گفت« :نمیتوانستم با او بجنگم .همیشه از سر رسیدن چنین شبی وحشت داشتم .دعا می کردم که این شب را نبینم ،اما با قسمتی از
وجودم میدانستم که این اتفاق میافتد».
آقای کرپسلی فریاد زد« :تو کلهات کار نمیکند! آن شبحواره که بود؟ چرا گذاشتی فرار کند؟»
ونچا با صدای آهستهای گفت« :اسمش گانن هارست 45است ».به باال نگاه کرد و من برق اشک را در چشمهایش دیدم« .او برادر من
است».
45
Gannen harst
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
تا مدتی طوالنی ،کسی چیزی نگفت .من ،هارکات و آقای کرپسلی به ونچا خیره شده بودیم و او چشم به زمین دوخته بود .باالی سرمان،
ماه پشت توده زخیمی از ابر ناپدید شد .وقتی باالخره ابرها کنار رفتند ،ونچا شروع به حرف زدن کرد ،طوری که انگار نور ماه او را وادار به
این کار میکرد.
او گفت« :اسم واقعی من ،ونچا هارست است .وقتی که شبح شدم ،اسمم را عوض کردم .گانن یکی دو سال از من کوچکتر است.
«یا برعکس؟ این مال خیلی وقت پیش است؛ یادم نمیآید .ما خیلی به هم نزدیک بودیم .توی هر کاری ،با هم بودیم ،و هردو با هم به
شبحوارهها پیوستیم.
«شبحوارهای که مارا همخون کرد ،مردی محترم و مربی خوبی بود .او دقیقاً به ما گفت که زندگیمان چطور میشود .روشها و اعتقادات
خودش را توضیح داد و گفت که آنها معتقدند با زنده نگهداشتن خاطرات کسانی که خونشان را میخورند ،به نوعی تاریخ را زنده نگه میدارند
و حفظ میکنند» (وقتی شبح یا شبحوارهای خون انسانی را میخورد ،قسمتی از خاطرات او را هم میگیرد« ).او گفت که وقتی شبحوارهها
بعداز خوردن خون آدمها آنها را میکشند ،اما این کار را سریع و بدون درد انجام میدهند».
من غرغر کنان گفتم« :این دلیل میشود که کارشان درست باشد؟»
اما آقای کرپسلی با حرکت دستش ساکتم کرد و گفت« :االن وقت بحثهای اخالقی نیست .بگذار ونچا حرفش را بزند».
ونچا گفت« :دیگر چیز زیادی برای گفتم نمانده .من و گانن در حد دو نیمه شبحواره همخون شدیم .ما تا چند سال با هم دستیار بودیم .اما
من نتوانستم خودم را راضی کنم تا کسی را بکشم .پس جدا شدم».
نچا جواب داد« :نه ،به طور معمول ،اگر دستیاری بخواهد از قبیله جدا شود ،شبحوارهها اجازه نمیدهند که او زنده بماند .هیچ شبحوارهای
هم یکی از افراد خودش را نمیکشد .اما این قانون در مورد نیمه شبحوارهها فرق دارد .وقتی من گفتم که میخواهم بروم ،مربی من
میتوانست مرا بکشد.
«گانن نجاتم داد .او از زندگی من دفاع کرد و وقتی شکست خورد ،به مربیمان گفت که باید اورا هم بکشد .دست آخر ،او جانم را نجات
داد .اما به من اخطار دادند که در آینده از همه شبحوارهها از جمله گانن – که تا امشب ندیده بودمش – دوری کنم.
«من تا چند سال با بدبختی و فالکت زندگی کردم .سعی میکردم مثل اشباح غذا بخورم و کسانی را که از خونشان میخورم نکشم .اما
خون شبحوارهای خیلی روی افراد تأثیر دارد .وقتی غذا میخوردم ،اختیارم را از دست میدادم و بر خالف خواست خودم ،آدمهارا میکشتم.
دست آخر ،تصمیم گرفتم که اصال غذا نخورم تا بمیرم .همین موقع بود که پاریس اسکیل من را زیر پر و پالش گرفت».
-بله.
پرسیدم« :اما اگر تو قبالً با یک شبحواره همخون شده بودی ،چطور میتوانستی با یک شبح هم همخون بشوی؟»
آقای کرپسلی گفت« :این برای آنهایی که بهطور کامل همخون نشدهاند امکان دارد .یک نیمهشبح میتواند شبحواره بشود و برعکس .اما
کار خطرناکی است و به ندرت انجام میشد .من فقط سه مورد را میشناسم که این کار در موردشان انجام شده ،و البته قضیه به مرگ
خوندهنده و خونگیرنده ختم شده است».
ونچا گفت « :پاریس از این خطر با خبر بود ،اما تا بعد از تمام شدن کار ،به من چیزی نگفت .من اگر میدانستم که با این کار زندگی او به
خطر میافتد ،نمیتوانستم کمکش را قبول کنم».
ونچا گفت« :باید خون من را میگرفت و خون خودش را به من میداد ،مثل هر همخون شدن معمولی دیگر .تنها فرقش این بود که نیمی
از خون من از نوع شبحوارهای بود ،که برای اشباح سمی است .پاریس خون آلوده من را گرفت و با دفاع طبیعی بدنش آن را نابود و بیخطر
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل19
کرد .اما این کار میتوانست به راحتی اورا بکشد ،همانطور که خون او میتوانست باعث مرگ من بشود .اما بخت شبحی با ما یار بود ،هردو
زنده ماندیم ،هرچند هردو به شدت غذاب کشیدیم!
«با جابهجایی خون شبحوارهای بدنم و خون پاریس ،من دیگر میتوانستم شکل غذا خوردنم را کنترل کنم .پاریس مربی من شد و طوری
آموزشم داد که ژنرال شدم .از ارتباط من با شبحوارهها ،هیچکس غیر از شاهزادهها با خبر نشد».
-بعد از چند بار که لیاقتم را ثابت کردم ،بله .آنها نگران گانن بودند .میترسیدند که اگر دوباره اورا ببینم – مثل اتفاقی که امشب
رخ داد – وفاداری من دچار ایراد بشود .اما قبولم کردن و قسم خوردند که گذشته حقیقی من را پنهان نگه دارند».
-موقعی که در کوهستان اشباح بودی ،اگر من آنجا میآمدم ،همهچیز را برایت میگفتند اما بیادبانه است پشتسر کسی که
حضور ندارد حرف بزنند.
آقای کرپسلی به حالت اعتراض گفت« :خیلی زجرآور است .من میفهمم که چرا تاحاال درباره این موضوع حرف نزدهای .اما اگر خبر داشتیم،
من میتوانستم دنبال برادرت بروم و تورا با آن هیوالها وسط درختها میگذاشتم».
ونچا به زور لبخندی زد و گفت« :من از کجا میدانستم؟ من تا موقعی که به قصد کشت جلو نرفتم ،صورتش را ندیده بود .او آخرین کسی
بود که انتظار دیدنش را داشتم».
پشت سر ما ،ایوانا از میان درختها بیرون آمد .دستهایش از خون آن شبحوارههای مرده قرمز بود و چیزی را با خود میآورد .وقتی نزدیکتر
آمد ،فهمیدم که شصت قطع شده مرا آورده است .او گفت« :این را پیدا کردم ».و شصت را به طرف من پرت کرد:
من شصت را گرفتم و به محل برید آن نگاه کردم .در مدتی که به حرفهای ونچا گوش میدادم ،متوجه دردش نبودم ،اما حاال درد وحشتناک
شده بود .صورتم را درهم کشیدم و پرسیدم« :میتوانیم آن را سر جایش بخیه بزنیم؟»
آقای کرپسلی گفت« :شاید بشود ».به انتهای بریده شصتم و تکه قطع شده آن نگاه مرد« .بانو ایوانا ،شما چنین قدرتی را دارید این را فوری
و بیدردسر سر جایش بچسبانید ،اینطور نیست؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل19
ایوانا حرف اورا تأیید کرد و گفت« :بله ،دارم .اما این کار را نمیکنم .خبرچینها لیاقت اینجور لطفهارا ندارند ».انگشتش را به طرف من
تکان داد« .تو باید جاسوس میشدی ،دارن ».مشکل میشد گفت که از این قضیه خوشحال است یا عصبانی.
ونچا با خودش نخ داشت ،و سوزنی از استخوان ماهی .آقای کرپسلی انگشت بریدهام را سر جایش نگهداشت و شاهزاده آن را بخیه زد،
هرچند که حواسش جای دیگری بود .این کار درد وحشتناکی داشت ،موقع انجام آن ،مجبور شدم رویم را برگردانم و دندانهایم را روی هم
فشار دهم .وقتی بخیه زدن تمام شد ،اشباح آب دهانشان را دور زخم میمالیدند تا زودتر بگیرد و بسته شود .بعد شستم را محکم در کنار
انگشتهای دیگر دستم بستند تا استخوانهای قطع شده نیز به یکدیگر جوش بخورند ،و رهایم کردند.
آقای کرپسلی گفت« :بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم ،همین بود .اما اگر عفونت کند ،دوباره انگشتت را قطع میکنیم و آنوقت باید با
بیشصتی کنار بیایی».
با غرولند گفتم« :درست است قربان .اما نیمه پر لیوان را ببینید».
ونچا به تلخی گفت« :آن سر من است که تو باید قطع کنی .من باید وظیفهام را مقدم بر خویشاوندی میدانستم .منم که حق زنده ماندن
ندارم».
آقای کرپسلی با داخالقی گفت« :مزخرف نگو! کسی که به برادرش حمله کند که آدم نیست .تو همان کاری را کردی که هرکدام از ما جای
تو بودیم ،میکردیم .جای تأسف است که تو حاال با او روبهرو شدی .اما کوتاهی تو آسیبی به ما نزده و من فکر میکنم » ...
با خنده ناگهانی ایوانا ،حرف آقای کرپسلی نیمه تمام ماند .جادوگر وحشیانه قهقه میزد ،طوری که انگار لطیفه فوقالعادهای شنیده بود.
آقای کرپسلی برای من و هارکات و ونچا ابرو باال انداخت و پرسید« :او به چی میخندد؟»
هیچکدام از ما نمیدانستیم.
ونچا جلو رفت تا با جادوگر برخورد کند و گفت« :مهم نیست که چرا میخندد .من اول میخواهم بدانم که او اینجا چه کار میکند و چرا
هم صحبت دشمن شده و وانمود میکند که همدست ماست».
ایوانا دیگر نخندید و رو در روی ونچا ایستاد .او به شکلی جادویی آنقدر بزرگ شد تا مثل کبرایی چنبره زده باالی سر ونچا قرار گرفت .اما
شاهزاده از جایش تکان نخورد .کمکم حس تهدیدکنندگی جادوگر فروکش کرد و او به شکل همیشگی خودش درآمد .بعد گفت« :من
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل19
هیچوقت ادعا نکردهام که همدست شما هستم ،ونچا .من با شما سفر کردم و با شما نان و نمک خوردم ،اما هیچوقت نگفتم که طرف شما
هستم».
ایانا خیلی سر و بیتفاوت جواب داد« :من طرف هیچکس را نمیگیرم .هیچ عالقهای هم به اختالف بین اشباح و شبحوارهها ندارم .من شما
را پسربچههای احمق و جنگجویی میبینم که شبی سر عقل میآیند و از تف انداختن توی صورت یکدیگر دست بر میدارند».
من گفتم« :نمیفهمم .اگر تو طرف آنها نیستی ،پس با آنها اینجا چه کار داشتی؟»
ایوانا گفت« :مذاکره .تواناییهایشان را ارزیابی میکردم ،همان کاری که درمورد شما هم کردم .من با شکارچیها نشسته بودم و اوضاع را
بررسی میکردم .حاال هم همان کار را با شکارها میکنم .جنگ زخمها هرطور پیش برود ،من مجبورم که با برندهها معامله کنم .خیلی
خوب است از قبل بدانیم کسانی که آینده ما با مال آنها گره خورده چه جایگاهی دارند».
ایوانا با خودخواهی لبخند زد – از سر در گمی ما ذوق میکرد – و پرسید« :شما آقایان متشخص جنگجو ،هیچوقت داستانهای پلیسیجنایی
خواندهاید؟ اگر خوانده باشید ،حتماً حاال حدس میزنید که چه حادثهای در پیش است».
جادوگر هرهر خندید و گفت« :کوتاه بیا ».و بعد جدی شد و ادامه داد« :اگر تو چیز باارزشی داشته باشی و دیگران دنبالش باشند ،بهترین جا
برای پنهان کردنش کجاست؟»
ونچا هشدار داد« :اگر این مزخرفات ادامه پیدا کند » ...
ایوانا گفت« :این مزخرفات نیست .حتی آدمها هم جواب این سوال را میدانند».
ما در سکوت فکر کردیم .بعد من طوری که انگار سر کالس مدرسهمان باشم ،دستم را باال بردم و گفتم« :بیرون ،پیش چشم همه؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :شکارچیان غروب فصل19
ایوانا برایم کف زد و گفت« :دقیقاً کسانی که دنبال چیزی میگردند – یا در پی شکارند – اگر چیزی را که میخواهند درست جلو چشمشان
باشد ،به ندرت آن را پیدا میکنند .این نکته خیلی عادی است که چیزهای آشکار و بدیهی اغلب از نظر دورند».
هارکات با قیافهای گرفته گفت« :آن شبحواره شنلپوش ...خدمتکار نبود ».همه ما با حالتی پرسشگرانه به طرف او برگشتیم .او همان چیزی
بود که ما نادیده گرفتیم ...اینطور نیست؟»
حاال نوعی دلسوزی در لحن حس میشد« .از وقتی که آنها خانه به دوشی را شروع کردند ،او با رفتار و لباس خدمتکار همه جا ظاهر میشد
و شبحوارهها میدانستند که با این شرایط ،او آخرین هدفی است که در صورت وقوع درگیری ،مورد توجه کسی قرار میگیرد ».ایوانا چهار
انگشتش را باال آورد و انگشت اشارهاش را به آرامی خم کرد« .برادرت از ترس فرار نکرد؛ او فرار کرد تا جان کسی را نجات دهد که باید
ازش مراقبت میکرد – خدمتکار تقلبی – ارباب شبحوارهها!»
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:شکارچیانغروب
به دستور ایوانا ،که تهدید کرده بود اگر به حرفش گوش ندهیم ،کر و کورمان میکند ،شبحزن و شبحوارههای مرده را در بیشهزار دفن
کردیم ،گودالهایی عمیق حفر کردیم ،آنها را به پشت درون گورشان قرار دادیم تا صورتشان روبه آسمان و بهشت باشد ،و بعد رویشان را
پوشاندیم.
ونچا دل شکسته بود .وقتی به سیرک عجایب برگشتیم ،او یک بطری معجون برداشت ،خودش را دراتاقک کاروانی کوچکی زندانی کرد ،و
دیگر جوابمان را نداد .در مورد فرار ارباب شبحوارهها ،خودش را مقصر میدانست .اگر سر وقت برادرش رفته بود ،ارباب شبحوارهها توی
چنگمان بود .این اولین فرصت ما برای کشتن او بود و بعید به نظر میآمد که فرصتی راحتتر از این به ما رو کند.
آقای تال از قبل میدانست که چه اتفاقی افتاده بود .او انتظار درگیری را داشت و به ما گفت که شبحوارهها بیشتر از یک ماه سیرک عجایب
را تعقیب میکردند.
آقای تال با ناراحتی سر تکان داد و گفت« :من باید به شما هشدار می دادم ،اما عواقب این کار خیلی وحشتناک بود .کسانی که از آینده خبر
دارند ،مجاز نیستند که در آن دخالت کنند .فقط آقای تینی مستقیم در امور زمان دخالت میکند».
آقای کرپسلی پرسید« :شما میدانید که شبحوارهها کجا رفتهاند یا چه موقع دوباره با آنها روبهرو میشویم؟»
آقای تال گفت« :نه .من میتوانم این موضوع را بفهمم ،اما تا جایی که بتوانم ،آینده را کمتر میخوانم .فقط میتوانم به شما بگویم گانن
هارست محافظ اصلی ارباب شبحوارههاست .شش نفری که شما کشتید ،از نگهبانهای معمولی بودنند که میشود به جایشان نگهبانهای
دیگری گذاشت .هارست محافظ کلیدی است .هر جا ارباب برود ،او هم میرود .اگر او کشته شده بود ،ترازوی شانس خیلی به نفع شما
سنگین میشد».
آقای کرپسلی آه کشید و گفت« :کاش من به جای ونچا دنبال هارست رفته بودم!»
فصل 20حماسه دارن شان :شکارچیان غروب
ایوانا ،که از لحظه برگشتن به سیرک تا آن موقع چیزی نگفه بود ،سر تکان داد و گفت« :با افسوس خوردن برای فرصتهای از دست رفته،
وقتتان را تلف نکنید .این سرنوشت شما بوده که در این مرحله از تعقیب و جستوگو با گانن هارست روبهرو بشوید .این کار سرنوشت بود».
گفتم« :بیایید مثبت باشیم .ما حاال میدانیم که ارباب شبحوارهها با چه کسی سفر میکند .ما میتوانیم مشخصات گانن هارست را همه جا
پخش کنیم و به همه بگوییم که دنبالش باشند .و آنها دیگر نمیتوانند با آن سر و وضع خدمتکاری ظاهرسازی کنند ،دفعه دیگر ما آمادهایم
و میدانیم که دنبال چه کسی میگردیم».
آقای کرپسلی حرف من را تأیید کرد و گفت« :واقعیت همین است .به عالوه ،ما هیچ تلفاتی نداشتهایم و به اندازه همان موقع که جستوجو
را شروع کردیم ،قوی هستیم .حاال آگاهتریم و برای کشتن او هنوز سه فرصت دیگر داریم».
بعد از این بحث ،ما زخمهایمان را بررسی کردیم .دست هارکات بدجوری بریده بود ،اما استخوانهایش نشکسته بود .دستش را به گردنش
آویزان کردیم و آقای کرپسلی گفت که تا دو شب دیگر زخمش خوب میشود .شست راست من هم به رنگ زشتی درآمده بود .اما آقای تال
گفت که عفونت نکرده است و اگر حرکتش ندهم ،درست میشود.
وقتی برای خواب آماده میدیم ،صداهای خشمگینی را شنیدیم .با عجله از اردوگاه بیرون دویدم ،آقای کرپسلی شنل ضخیمی را روی سرش
انداخته بود تا از تابش آفتاب صبحگاهی در امان باشد ،و ونچا را در آن اطراف پیدا کردیم .لباسهایش را پاره میکرد و روبه خورشید فریاد
میکشید .میگفت« :بسوزان! برایم مهم نیست! هر بالیی که میخواهی سرم بیاور! اگر چیزی گفتم » ...
ونچا برگشت ،بطری خالی معجون را چنگ زد و آن را مثل چاقو به طرف آقای کرپسلی گرفت و گفت« :همانجا بمان! اگر بخواهی جلویم
را بگیری ،میکشمت!»
آقای کرپسلی سر جایش ایستاد .او بهتر از هر کسی میدانست که با شبحی با حال و روز ونچا ،و به خصوص با قدرت او ،چطور رفتار کند.
گفت« :این کار احمقانه است ،عالیجناب .بیایید داخل .باهم مینشینیم و کمکتان میکنیم تا » ...
ونچا دیوانهوار جیغ کشید ... « :برای سالمتی ارباب شبحوارهها جشن بگیریم؟»
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :شکارچیان غروب
ونچا با لحت غمگینتر و مالیمتر حرف اورا تأیید کرد و گفت« :آره .اما دنیا ،دنیای خیلی دیوانهای است ،الرتن .چون من از زندگی برادرم
گذشتم ،همان که یک بار جان مرا نجات داده بود ،بزرگترین دشمن ما فرار کرد و حاال مردم ما محکوم به نابودیاند .این چه جور دنیای
است که در آن ،خوبی نتیجهای شیطانی میدهد؟»
هارکات گفت« :مردن کمکی نمیکند ،ونچا .من این را خیلی خوب میدانم».
ونچا سر تکان داد و گفت« :کمک نمیکند ،اما تنبیه میکند ،و من مستحق تنبیهام .از این به بعد ،چطور میتوانم با ژنرالها و شاهزادههای
هم قطارم روبهرو بشوم؟ فرصت من برای کشتن ارباب شبحوارهها از دست رفته .بهتر است من هم از بین بروم تا بمانم و همه را خجالت
بدهم».
من پرسیدم« :پس تو میخواهی این بیرون بمانی و بگذاری که آفتاب بکشدت؟»
صدایش خشن شد و گفت« :مواظب باش ،دارن شان! حال من طوری است که بدم نمیآید قبل از مردن ،چند تا کله را خرد کنم!»
بیتوجه به تهدیدش ،با اصرار گفتم« :احمق هم هستی ».فوری آقای کرپسلی را پشت سر گذاشتم و دست سالمم را به طرف ونچا گرفتم.
«کی این حق را به تو داده که خودت را کنار بکشی؟ چی باعث میشود فکر کنی که میتوانی تعقیب را کنار بگذاری و ما را هم نابود کنی؟»
ونچا که گیج شده بود با تتهپته گفت« :تواز چی حرف میزنی؟ من که دیگر جز گروه جستوجو نیستم .حاال دیگر تعقیب به عهده تو و
الرتن است».
برگشتم و در حالی که به دنبال ایوانا و آقای تال میگشتم ،گفتم« :اینطوری است؟» آنها هم با شنیدن صدای شاهزاده ،همراه کارکنان و
بازیگران سیرک به آنجا آمده بودند .من ادامه دادم« :بانو ایوانا! آقای تال! اگر ممکن است ،جوابم را بدهید ،ونچا دیگر در تعقیب ارباب
شبحوارهها شرکت ندارد؟»
آقای تال و ایوانا با ناراحتی با ما نگاه میکردند .ایوانا کمی مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت« :او چنین قدرتی را دارد که در جستوجو مؤثر
باشد».
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :شکارچیان غروب
حرفش را تأیید کردم و گفتم« :یک بار! اما کی میتواند بگوید که دیگر فرصت نداری؟» کسی نگفته که هر کدام از ما یک بار فرصت
داریم .اگر از ما بپرسی ،میگوییم که سرنوشت قرعه هر چهار فرصت را به نام تو کشیده است!»
آقای کرپلی دنباله بحث را گرفت و گفت« :حتی اگر این فرصتها به طور مساوی تقسیم بشوند ،یک فرصت اضافی میماند .من و دارن
فقط دو نفریم ،پس اگر کار به درگیری نهایی منجر شود ،یکی از ما باید دو بار با ارباب شبحوارهها روبهرو بشود».
ونچا ،که خیلی با دقت به حرفهای ما گوش میداد ،روی پاهایش لرزید ،بعد بطری را باال انداخت و به طرف من سکندری خورد .اوراگرفتم
و نگهش داشتم .با صدای نالهمانندی گفت« :من موجود احمقی هستم ،نه؟»
با لبخند گفتم« :اره ،همینطور است ».و او را به سایه برگرداندم که بتواند تا پیش از فرا رسیدن شب و تاریکی ،با ما چرتی بزند.
با غروب خورشید ،همگی بیدار شدیم و به کاروان آقای تال رفتیم .وقتی هوا کامالً تاریک شد ،و ونچا چند لیوان قهوه داغ را پشت سر هم
خورد و حالش بهتر شد ،بحث درباره حرکت بعدیمان را شروع کردیم .تصمیم نهایی این شد که سیرک عجایب را ترک کنیم .من دوست
داشتم که آنجا بیشتر بمانم ،آقای کرپسلیهم دوست داشت بماند .اما سرنوشت ما جای دیگری بود .تازه ،ممکن بود گانن هارست با لشکری
از شبحوارهها برگردد و ما نمیخواستیم آنجا محاصره بشویم یا خشم دشمنانمان را متوجه اهالی سیرک کنیم.
ایوانا دیگر با ما نمیآمد .جادوگر میگفت به غارش ،پیش قورباغههایش برمیگردد تا برای فجایع وحشتناکی که در پیش بود آماده بشود.
او ،که برقی در چشمهای قهوهای و سبزش میدرخشید ،گفت« :حوادث وحشتناکی در پیش است .من هنوز نمیدانم که این مصیبتها مال
اشباح است یا شبحوارهها .اما مسلم است که این ماجرا به اشک و آههای زیادی ختم میشود».
نمیتوانم بگویم که وقتی آن جادوگر زشت پشمالوی کوتوله رفت ،دلم برایش تنگ شد ،پیشگوییهای تاریک او چیزی غیر از اندوه و
ناراحتی در دل ما به جا نگذاشته بود و من فکر میکردم همان بهتر که بدون او به راهمان ادامه بدهیم.
ونچا هم به خواست خودش از ما جدا شد .ما موافقت کرده بودیم که او به کوهستان اشباح برگردد و ماجرایی رویایی ما با ارباب شبحوارهها
را برای دیگران تعریف کند .الزم نبود آنها گانن هارست را بشناسند .ونچا بعداً هم میتوانست امواج ذهنی آقای کرپسلی را دنبال کند و
دوباره به جمع ما بپیوندد.
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :شکارچیان غروب
با دوستانمان در سیرک عجایب ،خیلی مختصر و کوتاه خداحافظی کردیم .ایورا از اینکه من آنقدرزود آنها را ترک میکردم ،ناراحت بود .اما
او میدانست که من چه زندگی پیچیدهای دارم .شانکوس از او هم گرفتهتر بود ،روز تولد نزدیک بود و انتظار داشت که هدیهای فوقالعادهای
از من بگیرد .من به پسر ماری گفتم که در راه ،چیز جالبی پیدا میکنم و برایش میفرستم ،اگرچه نمیتوانستم تضمین کنم که ان هدیه
درست روز تولدش به دستش برسد ،و اینکه آن روز را به یاد او جشن بگیریم.
تروسکا از من پرسید که می خواهم لباس دزد دریایی جدیدم را با خودم ببرم یا نه .من گفتم که آن را پیش خودش نگه دارد ،در این سفر،
لباس فقط پاره و کثیف می شد ،اما قسم خوردم که برگردم و آن لباس را بپوشم .تروسکا گفت که بهتر است که این کار را بکنم و خیلی
گرم و صمیمانه با من خداحافظی کرد.
وقتی از اردوگاه بیرون میآمدیم ،آقای تال را دیدیم .او گفت« :متأسفم که زودتر نیامدم .خیلی سرم شلوغ بود .نمایش باید اجرا بشود».
آقای کرپسلی با او دست داد و گفت« :مواظب خودش باش ،هیبرنیوس ».آقای تال استثنائاً این بار از دست دادن شانه خالی نکرد.
او جواب داد« :تو هم همینطور ،الرتن ».و اندوهی بر صورتش نشست .نگاهی به ما انداخت و گفت« :نتیجه جستوجوی شما هرچه باشد،
دوران تاریکی در پیش است .میخواهم بدانید که اینجا ،سیرک عجایب ،همیشه خانه شماست ،خانه همه شما! من نمیتوانم آنطور که
دوست دارم بر آینده تأثیر بگذارم ،اما میتوانم به شما پناه بدهم».
از لطفش تشکر کردیم و تا وقتی که رفت و تاریکی آن اردوگاه دوستداشتنی او را در خود بلعید ،نگاهش کردیم.
به یکدیگر نگاه کردیم و این پا و آن پا شدیم .دوست نداشتیم از هم جدا بشویم.
باالخره ونچا با صدای پر طنینی گفت« :خوب! وقت رفتن است .تا کوهستان اشباح ،حتی با پرواز نامرئی ،راه درازی در پیش دارم».
اشباح نمیتوانستند در راه قلعه کوهستانی با پرواز نامرئی حرکت کنند .اما در زمان جنگ ،قوانین تغییر میکرد و این کار مجاز میشد تا
ارتباط ژنرالها و شاهزادهها سریعتر برقرار بشود.
همگی یکییکی با ونچا دست دادیم .حتی فکر جدا شدن از آن شاهزاده سرخرو ضدآفتاب ،مرا دچار اندوه میکرد .او به قیافه گرفته من
خندید و گفت« :خوشحال باش .من به موقع برمیگردم تا حمله دوم علیه ارباب شبحوارهها را فرماندهی کنم .من به تو قول دادهام ،و ونچا
مارچ هیچوقت زیر قولش » ...مکثی کرد .بعد با صدایی بلند خطاب به خودش گفت« :مارچ یا هارست؟» روی پاهای کثیف ،تف انداخت.
«عجب افتضاحی! این همه وقت با ونچا مارچ سر کردهام ،دیگر از یادم نمیرود».
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :شکارچیان غروب
ناگهان برگشت ،سالمی نظامی داد و با قدمهای سنگین از ما فاصله گرفت .چیزی نگذشت که شروع به دویدن کرد و در یک چشم به هم
زدن ،با پرواز نامرئی از نظر دور شد.
آقای کرپسلی زیرلبی گفت« :و بعد سه نفر بودند ».و به من و هارکات خیره شد.
شانههایش را باال انداخت و گفت« :بعداً تصمیم میگیریم .اآلن بگذارید فقط راه برویم».
کوله هایمان را پشتمان انداختیم ،برای آخرین بار به سیرک عجایب نگاه کردیم ،نگاهی کشدار و با اشتیاق ،بعد به تاریکی سرد و ناخوشایند
شب رو کردیم و راه افتادیم .خود را به دست سرنوشت سپردیم و به استقبال شبهای پر هراس آینده رفتیم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
دوران جنگ بود .بعد از ششصد سال صلح و آرامش ،اشباح و شبحوارهها در جنگی خونین و مرگبار به روی یکدیگر اسلحه کشیده بودند.
جنگ زخمها با آمدن ارباب شبحوارهها آغاز شد .مقدر شده بود که او مردمش را به پیروزی قطعی و نهایی برساند ،مگر آنکه قبل از همخونی
کامل با شبحوارهها کشته میشد.
به گفته آقای تینی ،مردی قدرتمند و اسرارآمیز ،فقط سه شبح چنین فرصتی را در اختیار داشتند که از اقدام ارباب شبحوارهها جلوگیری کنند.
آن سه نفر عبارت بودند از :شاهزاده ونچا مارچ ،آقای کرپسلی که زمانی ژنرال بود ،و من ،دارن شان نیمهشیح.
آقای تینی پیشبینی کرد بود که در این راه ،ما چهار بار با ارباب شبحوارهها روبهرو میشویم و هر بار سرنوشت همه اشباح در دست ما خواهد
بود تا آن را رقم بزنیم .اگر ما او را میکشتیم ،در جنگ زخمها پیروز میشدیم؛ وگرنه ،شبحوارهها موفق میشدند به فتحی وحشیانه دست
یابند و قبیله اشباح را به کلی از روی زمین محو و نابود کنند.
آقای تینی گفت که در این جستوجو – به دنبال ارباب شبحوارهها – ما نمیتوانیم از کمک اشباح دیگر برخوردار شویم ،اما اجازه داریم که
کمک موجودات غیرشبح را بپذیریم .به همین دلیل ،وقتی من و آقای کرپسلی کوهستان اشباح را ترک میکردیم (ونچا بعداً به ما ملحق
شد) تنها کسی که همراهمان آمد ،هارکات مولدز آدم کوچولوی کوتوله پوست خاکستری – بود.
با ترک کوهستان ،که در شش سال گذشته خانه ما بود ،راه غار بانو ایوانا – جادوگری با قدرتهای فراوان – را پیش گرفتیم .او میتوانست
آینده را ببیند ،اما به ما فقط گفت که اگر نتوانیم ارباب شبحوارهها را بکشیم ،در انتهای جستوجویمان دو نفر از ما کشته خواهند شد.
بعد از آنجا ،به سیرک عجایب رفتیم ،وقتی من تازه دستیار آقای کرپسلی شده بودم ،در آن سیرک زندگی میکردیم .ایوانا هم با ما آمد .در
سیرک ،با گروهی از شبحوارهها روبهرو شدیم و جنگ کوتاهی در گرفت که طی آن اکثر شبحوارهها کشته شدند .اما دو نفر از آنها فرار
کردند ،یک شبحواره کامل به نام گانن هارست و خدمتکارش ،که بعدا فهمیدیم همان ارباب شبحوارهها بوده و تغییر قیافه داده است.
حماسه دارن شان :همدستان شب پیشگفتار
وقتی ایوانا هویت واقعی خدمتکار گانن هارست را برای ما روشن کرد ،همگی به شدت ناراحت شدیم ،اما ونچا مارچ بیشتر از همه آشفته
شد .چون او به گانن هارست فرصت فرار داد بود ،گانن هارست برادر ونچا مارچ بود ،و ونچا بیخبر از آنکه او محافظ اول ارباب شبحوارههاست،
گذاشته بود که بدون هیچ کشمکشی بگریزد.
اما وقت آن نبود که بنشینیم و به حال خود تأسف بخوریم .ما هنوز سه فرصت دیگر داشتیم تا دشمن مرگبارمان را پیدا کنیم و بکشیم .پس
به جستوجویمان ادادمه دادیم .فرصت از دست رفته را پشت سر گذاشتیم ،شمشیرهایمان را تیز کردیم ،از ایوانا و دوستانمان در سیرک
عجایب جدا شدیم ،و مصممتر از همیشه برای موفقیت ،دوباره راه در پیش گرفتیم ...
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
شهر ،که روزگاری در آرامش به سر میبرد ،تحت فشار است .در شش ماه گذشته ،یازده نفر به شکل وحشیانهای به قتل
رسیدهاند – خون قربانیان را از بدنشان بیرون کشیده و جسدشان را در مکانهای عمومی گوناگون رها کردهاند .بسیاری
دیگر نیز در تاریکی شب ناپدید شدهاند ،که ممکن است اجساد بیجانشان گوشه خیابانها افتاده و در تاریکی و تنهایی ،در
حال تجزیه شدن باشند.
مقامات رسمی نمیتوانند این کشتارهای لگامگسیخته و بیرحمانه را توجیه کنند .آنها باور ندارند که قتلها کار یک نفر
باشد ،همچنین نمیتوانند این جنایتها را به هیچیک از جانیان شناخته شده نسبت دهند .طی بزرگترین عملیات پلیسی
در تاریخ شهر ،اکثر شبکههای جنابتکاری محلی متالشی شدند ،رهبران گروههای فرقهای بازداشت شدند ،و انجمنهای
مذهبی و گروههای سرّی تعطیل شدند ...تا امکان مداخله هرگونه از این عوامل خنثی شود!
صراحت مرسوم
سربازرس پلیس ،آلیس برجس ،48وقتی درمورد بینتیجه بودن اقدامات جاری مورد سؤال قرار گرفت ،با همان صراحت
مرسوم و همیشگی خود پاسخ داد« :ما مثل سگ کار کردهایم ».او فریاد کشید« :همه افراد پلیس مشغول اضافهکاری
بدون مزد و مواجباند .هیچکس سلب مسئولیت نمیکند .ما گروهگروه در خیابانها گشت میزنیم و هر مظنونی را بازداشت
میکنیم .ما رفتوآمد کودکان در خیابانها را از 7بعد از ظهر ممنوع ،و به بزرگترها نیز توصیه کردهایم که داخل خانهشان
بمانند .اگر کسی را پیدا کردید که کار بهتری از دستش برمیآید ،به من زنگ بزنید تا با خوشحالی کنار بکشم».
46
Our Daily Post
47
11شهریور برابر اول سپتامبر – م.
48
Alice Burguss
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل1
حرفهای آرامشبخشی است ،اما در اینجا هیچکس از شنیدن آنها احساس آرامش نمیکند .شهروندان از وعده و وعیدها
خسته شدهاند .هیچکس نسبت به تالشهای صادقانه و پیگیر پلیس محلی – یا نیروهای نظامی که برای همکاری در
عملیات فراخوانده شدهاند – تردید ندارد .اما اعتماد مردم به توانایی آنها در پایان بخشیدن به این بحران ،لحظهبهلحظه
ضعیفتر میشود .بسیاری از اهالی ،شهر را ترک میکنند و تصمیم دارند که تا پایان یافتن این کشتارها در کنار بستگانشان
یا در هتلها به سر برند.
مایکل کوربت ،49چهل و شش ساله و صاحب مغازه دستدومفروشی ،به ما گفت« :من بچه دارم .فرار کردن هیچ برایم
غرورآمیز نیست .و تازه ،کاسبیام را از بین میبرد .اما زندگی همسر و فرزندانم از هر چیزی برایم مهمتر است .پلیس کاری
بیشتر از آنچه سیزده سال پیش انجام داد ،از دستش برنمیآید .مثل دفعه پیش ،ما فقط باید منتظر بمانیم تا این بحران
بگذرد .وقتی اوضاع درست بشود ،من برمیگردم .تا آن موقع ،به نظر من ،هرکس اینجا بماند ،احمق است».
پیشینه مرگ
وقتی آقای کوربت از گذشته حرف میزند ،به زمانی حدود سیزده سال پیش اشاره میکند که وحشتی مشابه شهر را
دربرگرفته بود .در آن زمان ،دو نوجوان نه جسد را پیدا کردند که قصابی شده بودند ،و مثل یازده قربانی اخیر ،خونشان را
به کلی بیرون کشیده بودند.
اما آن اجساد به دقت مخفی شده بودند ،و مدتها بعد از مرگ ،کشف و از زیر زمین بیرون آورده شدند .در مورد اجساد
این روزها – یا بهتر بگوییم ،اجساد این شبهای اخیر ،چون همه مقتولین بعد از غروب آفتاب به دام افتادهاند – هیچ
تالشی نشده است تا مدارک و آثار این عمل فجیع از نظر پنهان شود .رها کردن این اجساد در مکانهایی که میدانند
کشف خواهند شد ،حکایت از آن دارد که گویی عامالن این جنایت به سنگدلی خود افتخار میکنند.
بسیاری از اهالی معتقدند که شهر نفرین شده است و پیشینه مرگ دارد .دکتر کِوین بیستی ،50یکی از تاریخشناسان محلی
و متخصص علوم خفیه ،گفت« :من از پنجاه سال پیش انتظار چنین قتلهایی را داشتم .بیش از یکصد و پنجاه سال پیش،
اشباح به این شهر میآمدهاند ،و نکته قابل توجه درمورد آنها این است که وقتی از جایی خوششان میآید – همیشه به
آنجا برمیگردند!»
49
Micheal Corbett
50
Kevin Beisty
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل1
شیاطین شب
اشباح .اگر نظر دکتر بیستی تنها فریاد علیه شیاطین شب بود ،او را همچون فردی خرافاتی نادیده میگرفتند .اما بسیاری
از افراد دیگر نیز معتقدند که ما از آزار و مزاحمت اشباح رنج میبریم .آنها به این نکات اشاره میکنند که حملهها همیشه
شبها رخ میدهند ،و خون اجساد – ظاهراً بدون استفاده از هیچگونه تجهیزات پزشکی – کشیده شده است .همچنین
گفته میشود که اگرچه دوربینهای مخفی سازمانهای امنیتی تصویر سه نفر از قربانیان را هنگام ربوده شدن گرفتهاند،
اما چهره مهاجمان آنها روی فیلم ثبت نشده است.
دراکوال51 سربازرس آلیس برجس به نظریه اشباح اعتنایی ندارد .او با خنده تحقیرآمیزی گفت« :شما فکر میکنید که جناب
شورش کرده است؟ حرفهای خندهدار نزنید! ما در قرن بیست و یکم هستیم .پشت همه این ماجراها ،آدمهای بیمار و
منحرف قرار دارند .وقتی من را با این حرفها تلف نکنید که گناه را گردن لولوها بیندازید!»
با پافشاری ما ،سربازرس افزود« :ما به وجود اشباح اعتقاد نداریم ،و من نمیخواهم که سادهلوحهایی مثل شما ذهن مردم
را با چنین مزخرفاتی پر کنند .اما این را بگویم :هر قدر هم که طول بکشد ،من جلو این وحشیگریها را میگیرم .اگر
الزم باشد که برای این کار ،میخی را در سینه یک دیوانه فرو کنم که خیال میکند شبح است ،این کار را خواهم کرد؛
حتی اگر به قیمت آزادی و کارم تمام بشود .هیچکس با ادعای دیوانگی نمیتواند از این سرنوشت فرار کند .برای بازپرداخت
تاوان قتل یازده زن و مرد خوب ،فقط یک راه وجود دارد ،قلع و قمع! و من این کار را میکنم!»
سربازرس برجس ،که برق آتشینی در چشمهای کمرنگش دیده میشد – درخششی که باید سبب غرور پرفسور وَن
هلسینگ 52باشد – قسم خورد و اضافه کرد« :حتی اگر مجبور شوم به دنبال آنها تا ترانسیلوانیا بروم و برگردم ،این کار را
میکنم .از شمشیر قضاوت راه فراری نیست ،چه آنها انسان باشند ،چه از اشباح.
به خوانندگان بگویید که شکنجهگران آنها را میگیریم .میتوانند سر این موضوع شرط ببندند .آنها میتوانند زندگیشان را
سر این موضوع شرط ببندند.
***
51
Dracula
52
– از شخصیتهای اصلی داستان دراکوال ،اثر "برام استوکر" که در سال 1897منتظر شد .در این داستان ،پروفسور ،دانشمندی سرشناس Professor Van Helsing
در علوم ماوراءالطبیعه است که با اتکار بر دانش خود به شهر ترانسیلوانیا میرود تا دراکوال ،موحودی خونآشام را شکار کند – م.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل1
من و هارکات آن پایین ،در تاریکی منتظر بودیم که آقای کرپسلی سرپوش فاضالب را برداشت و از سر راه کنار گذاشت .بعد نگاهی به
خیابان انداخت تا جنبندهای نباشد و با صدای آرامی گفت« :اوضاع روبهراه است ».به دنبال او ،از نردبان باال رفتیم و وارد هوای تازه شدیم.
من غرولند کردم« :از این تونلهای خونین متنفرم ».و کفشهایم را که خیس و گلآلود و آلوده به چیزهای دیگری بودند – نمیخواستم
حتی فکرشان را بکنم – از پایم درآوردم .وقتی به هتل برمیگشتیم ،باید آنها را توی دستشویی میشستم و روی رادیاتور میگذاشتم تا
خشک شوند – در سه ماه گذشته ،هر شب این کار را کرده بودم.
آقای کرپسلی حرفم را تأیید کرد و همانطور که به دقت دنبال بقایای موش مردهای بین چینهای شنل سره و بلندش میگشت ،گفت:
«من هم از آنها بدم میآید».
هرکارت نخودی خندید و کفت« :آنها آنقدرها هم بد نیستند ».برای او ،اینجور چیزها بد نبودند ،او بینی و حس بویایی نداشت!
با بدخالقی جواب دادم« :یک ماه دیگر ،باران هم میگیرد .اواسط اکتبر ،53ما آن پایین تا کمر توی فاضالب میرویم».
آقای کرپسلی با حالتی که هیچ مطمئن به نظر نمیآمد ،گفت« :تا آن موقع ،ما جای شبحوارهها را پیدا کردهایم و حسابشان را رسیدهایم».
آقای کرپسلی خیلی آرام پرسید« :دوست دارید که دست از جستوجو برداریم و این مردم را به شبحوارهها بسپاریم؟»
من و هارکات به یکدیگر نگاه کردیم و بعد ،سر تکان دادیم .من آه کشیدم و گفتم« :البته که نه .ما فقط خسته و عصبی شدهایم .بیایید به
هتل برگردیم ،خودمان را خشک کنیم و یک چیز گرم بخوریم .بعد از یک روز خوب خوابیدن ،حالمان خوب میشود».
یک نردبان چرخدار آتشنشانی پیدا کردیم ،از ساختمانی باال رفتیم واز روی بامها و زیر نور آسمان ،از خیابانهای شهر گذشتیم ،آن باال،
هیچ سرباز یا پلیسی سر راهمان قرار نمیگرفت.
از زمانی که ارباب شبحوارهها از دستمان فرار کرده بود ،شش ماه میگذشت .ونچا به کوهستان اشباح رفته بود تا اخبار را به شاهزادهها و
ژنرالها برساند ،و هنوز برنگشته بود .در سه ماه اول ،من و هارکات و آقای کرپسلی بیهدف این طرف و آن طرف پرسه میزدیم ،خودمان
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل1
را به پاهایمان سپرده بودیم تا هرجا میخواهند ما را ببرند .بعد ،خبر کشتار در شهر زادگاه آقای کرپسلی به گوشمان رسید ،مردم کشته
میشدند و خون بدنشان کشیده میشد .بنابر شایعات و گزارشهای موجود ،اشباح در این ماجرا دست داشتند .اما ما بهتر از همه میدانستیم
که دست چه کسانی در این کار است .پیش از این ،شایعاتی در مورد حضور شبحوارهها در شهر به ما رسیده بود و این تنها دلیل بود که به
آن نیاز داشتیم.
آقای کرپسلی نگران این مردم بود .زمانی که او هنوز انسان بود و در این شهر زندگی میکرد ،کسانی را میشناخت که حاال همگی مرده
بودند .اما او به نوادگان و نسلهای بعد از آنها مثل وابستگان عاطفی و معنوی خود نگاه میکرد .سیزده سال پیش که شبحواره دیوانهای به
نام مرلو در شهر وحشیگری میکرد ،نیز آقای کرپسلی – به همراه من و ایورا وُن ،پسر ماری سیرک عجایب – به اینجا برگشته بود تا جلو
کارهای او را بگیرد .و حاال که تاریخ دوباره تکرار میشد ،او همچنان احساس میکرد که باید در ماجرا مداخله کند .سه ماه پیش ،که درباره
اوضاع بحث میکردیم ،به فکر فرو رفته و گفته بود« :اما شاید الزم باشد که احساسم را ندیده بگیرم .ما باید کارمان را روی شکار ارباب
شبحوارهها متمرکز کنیم .کار من اشتباه است که همه را از جستوجو دور میکنم ».من مخالفت کرده و گفته بودم« :نه ،اینطور نسست.
آقای تینی گفت که اگر قرار باشد ارباب شبحوارهها را پیدا کنیم ،باید پی دلمان برویم .دل شما ،شما را به طرف زادگاهتان میکشاند ،و دل
من میگوید که نباید از شما جدا بشوم .من فکر میکنم که باید آنجا برویم».
هارکات مولدز ،آدم کوچولوی پوستخاکستری که یاد گرفته بود حرف بزند ،هم با من موافق بود .به همین دلیل ،همگی به طرف شهری
راه افتادیم که محل تولد آقای کرپسلی بود تا اوضاع را بررسی کنیم و اگر بتوانیم ،به مردم کمک کنیم .وقتی آنجا رسیدیم ،خیلی زود متوجه
شدیم که با مسئله پیچیده و سردرگمی روبهروییم .معلوم بود که شبحوارهها آنجا زندگی میکردند – اگر در تخمین زدن اشتباه نمیکردیم،
دستکم سه یا چهار نفر از آنها آنجا بودند – اما آیا این افراد جزو نیروهای جنگ بودند یا از دیوانههای ولگرد؟ اگر آنها جنگجو بودند ،باید
در مورد شیوه کشتارهایشان بیشتر دقت میکردند .شبحوارههای عاقل جسد قربانیهایشان را جایی نمیگذاشتند که آدمها آنها را راحت پیدا
کنند .اما اگر آنها فقط چند نفری دیوانه بودند ،اینطور ماهرانه نمیتوانستند پنهان شوند ،بعد از سه ماه جستوجو در تونلهای زیر شهر ،ما
هیچ ردی از هیچکدامشان پیدا نکرده بودیم.
وقتی به هتل برگشتیم ،من از پنجره توی اتاق رفتم .ما دو اتاق در طبقه باال اجاره کرده بودیم و همیشه شبها از راه پنجره بیرون میرفتیم
و برمیگشتیم .چون آنقدر کثیف و خیس بودیم که نمیتوانستیم به تاالر ورودی هتل پا بگذاریم .تازه ،هرچه کمتر آن پایین رفت و آمد
میکردیم ،بهتر بود ،شهر پر از مأموران پلیس و سربازهایی بود که در خیابانها گشت میزدند و هر کس را که حضورش غیر عادی یا نابجا
به نظر میآمد ،بازداشت میکردند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل1
وقتی هارکات و آقای کرپسلی حمام میکردند ،من لباسهایم را درآوردم و منتظر ماندم تا حمام خالی بشود .ما باید سه اتاق اجاره میکردیم
تا هر کدام یک حمام داشته باشیم .اما اجاره کردن دو اتاق بیخطرتر بود ،چون هارکات نباید خودش را به کسی نشان میداد ،من و آقای
کرپسلی میتوانستیم مثل آدمها در شهر ظاهر بشویم ،اما با ظاهر هیوالمانند و در هم رفته هارکات نمیشد کاری کرد.
پای تخت نشسته بودم و چیزی نمانده بود که خوابم ببرد .سه ماه گذشته برایم خیلی طوالنی و طاقتفرسا بود .هر شب روی پشتبامها و
داخل تونلهای شهر پرسه میزدیم و دنبال شبحوارهها میگشتیم ،و از سربازها و افراد پلیس دوری میکردیم – و همینطور از آدمهای
وحشتزده که بسیاری از آنها با خود اسلحه سرد وگرم حمل میکردند .این کار به همه ما به شدت آسیب میزد ،اما یازده نفر مرده بودند –
که ما علت مرگشان را میدانستیم ،و اگر از این کار کنار میکشیدیم ،افراد بیشتری کشته میشدند.
بلند شدم و در اتاق قدم زدم .میخواستم آنقدر بیدار بمانم تا حمام خالی شود ،گاهی نمیتوانستم و شب بعد که بیدار میشدم ،بوی گند و
عرق میدادم ،سرتاپا لجنی بودم ،و احساس میکردم مثل چیزی هستم که گربه از گلویش باال میآورد.
به دفعه قبل فکر میکردم که شهر را دیده بودم .آن موقع خیلی کمسنتر بودم ،و هنوز مشغول یادگیری چیزهایی بودم که یک نیمهشبح
باید بداند .اینجا بود که با دختری – دبی همالک – آشنا شدم .او پوست تیره ،لبهای برجسته و چشمهای روشنی داشت .دوست داشتم او
را بیشتر بشناسم ،اما وظایفی داشتم که باید به آنها میرسیدم – شبحواره دیوانه کشته شده بود ،و حوادث زندگی ما را از یکدیگر جدا کرد.
از وقتی که به این شهر برگشته بودیم ،چند بار اطراف خانهای که او و پدر و مادرش در آن زندگی میکردند ،قدم زده بودم .کم و بیش
امیدوار بودم که او هنوز آنجا باشد .اما مستأجرهای جدیدتری به آن خانه آمده بودن و هیچ نشانهای از همالکها نبود .تازه ،اگر واقعاً هم
پیدایش میکردم – ...من که یک نیمهشبح بودم ،یک پنجم آدمهای معمولی رشد میکردم .به همین خاطر ،اگرچه حدود سیزده سال از
آخرین دیدار ما گذشته بود ،اما من فقط دو سه سال بزرگتر به نظر میآمدم .دبی حاال دیگر باید زن بزرگی شده بود و اگر ما یکدیگر را
میدیدم ،او حتماً گیج میشد.
در حمام باز شد و هارکات که با یکی از حولههای بزرگ هتل خودش را خشک میکرد ،بیرون آمد .او گفت« :حمام خالی است ».و حوله را
دور سر بیمو ،خاکستریرنگ و ترسناکش پیچید – مواظب بود حوله را به چشمهای گرد و سبزش نزند – چشمهای او پلک نداشتند تا از
آنها محافظت شود.
نیشم را باز کردم و درحالی که زبانم را برایش درمیآوردم ،گفتم« :گوشت درد نکند ».این یک شوخی بود ،هارکات هم ،مثل آدم کوچولوهای
دیگر ،گوش داشت ،اما گوشهایش دو طرف سرش زیر پوست پنهان بودند ،طوری که انگار هیچ گوشی نداشت.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل1
هارکات وان را خالی و تمیز کرده بود ،درپوش لوله فاضالب آن را دوباره سر جایش گذاشته و شیر آب داغ را هم باز گذاشته بود .به همین
خاطر ،وقتی وارد حمام شدم ،وان پر از آب تمیز بود .دمای آب را امتحان کردم و کمی آب سرد به آن اضافه کردم .بعد شیرها را بستم و
توی آب رفتم ،محشر بود! دستم را بلند کردم تا یک دسته از موهایم را از جلو چشمهایم کنار بزنم ،اما نتوانستم دستم را باال بیاورم ،خستهتر
از آن بودم که از عهدهاش بر بیایم .آرام گرفتم و سعی کردم که فقط چند دقیقه همانجا دراز بکشم .بعداً هم میتوانستم موهایم را بشویم.
بعد از چند دقیقه توی وان دراز کشیدن و استراحت ...میتوانستم ...حتماً ...
قبل از آنکه این جمله در ذهنم کامل بشود ،به خواب عمیقی فرو رفتم ،و وقتی دوباره بیدار شدم ،سر تا پایم کبود بود ،چون تمام روز را در
وانی پر از آب سرد و کثیف گذرانده بودم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
در پایان شب بلند و ناامیدکنندهای دیگر ،به هتل برگشتیم .از وقتی به شهر آمده بودیم ،در همین هتل بودیم .هیچ خیال نداشتیم به این
شکل عمل کنیم – قرار گذاشته بودیم که محل اقامتمان را هر دو هفته یک بار عوض کنیم – اما جستوجو به دنبال شبحوارهها آنقدر
خسته مان کرده بود که قادر نبودیم دست و پایمان را جمع کنیم و دنبال جای تازه بگردیم .حتی هارکات مولدز مقاوم و پر انرژی که خیلی
به خواب نیاز نداشت ،هر روز چهار یا پنج ساعت چرت میزد.
بعد از یک حمام داغ ،احساس کردم که حالم بهتر است ،و تلویزیون را روشن کردم تا ببینم خبری از کشتارها دارد یا نه .فهمیدم که صبح
زود روز پنجشنبه است – وقتی میان اشباح زندگی کنید ،حساب روزها از دستتان در میرود ،و من هم به ندرت به آنها توجه داشتم – و
هیچ قتل جدید گزارش نشده بود .از زمانی که آخرین جسد را پیدا کرده بودند ،حدود دو هفته میگذشت و نشانه کمرنگی از امیدواری بین
مردم احساس میشد ،بسیاری از آنها گمان میکردند که دوران وحشت به سر آمده است .من شک داشتم که ما چنین شانسی آورده باشیم،
اما وقتی تلویزیون را خاموش میکردم و به طرف رختخواب میرفتم ،آرزو میکردم که اینطور باشد.
چند ساعت بعد ،یکی به شدت تکانم داد و بیدارم کرد .از الی تار و پود ظریف پرده ،نور تندی به درون میتابید ،و فوری فهمیدم که وسط
روز یا اوایل بعد از ظهراز ظهر است؛ یعنی خیلی مانده بود که حتی به فکر بیرون رفتن از رختخواب بیفتم .غرغرکنان نشستم و دیددم که
هارکات با حالتی نگران روی من خم شده است.
همانطور که چشمهایم را میمالیدم تا خواب را از آنها بیرون کنم ،زیرلبی گفتم« :چی شده؟»
گفتم« :به آنها بگو که لطف کنند و از اینجا بروند ».یا چیزی شبیه این!
چون احساس میکردم مشکلی پیش آمده است ،پرسیدم« :کی پشت در است؟»
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل2
-نمیدانم .من الی در اتاق خودم را باز کردم ...و دیدم .از آدمهای هتل نیست .البته یکی از کارکنان هتل همراهش است .مرد
ریزه و قدکوتاهی است که یک کیف دستی بزرگ دارد ...و آمده » ...هارکات دوباره مکث کرد ... « .که خود تو را ببیند».
همین که چند تا تقتق دیگر به در خورد ،از جایم بیرون پریدم و با عجله به طرف اتاق هارکات دویدم .آقای کرپسلی روی یکی از دو تخت
آنجا به خواب عمیقی فرو رفته بود .ما پاورچینپاورچین از کنارش گذشتیم و در را آرام باز کردیم .قیافه یکی از دو نفری که در راهرو بودن،
برایم آشنا بود – مدیر نوبت روز هتل – اما نفر دوم را هیچوقت ندیده بودم .همانطور که هارکات گفته بود ،او مرد کوچکاندام و الغری
بود که یک کیف دستی سیاه خیلی بزرگ داشت .کت و شلوار خاکستری تیره و کفشهای سیاه پوشیده بود و یک کاله لگنی از مد افتاده
روی سرش گذاشته بود .او دستش را باال میآورد تا دوباره در بزند که ما در اتاق را بستیم.
گفت« :بله .به نظر نمیآید از آن آدمهایی باشد ...که اگر محلش نگذاریم ،از اینجا برود».
-مطمئن نیستم ،اما یک جور ...حالتی مثل رییس دارد .ممکن است افسر پلیس ...یا از افراد ارتش باشد.
گفتم« :تو که فکر نمیکنی آنها چیزی دربارهاش بدانند ...؟» و با سر به شبح خفته – آقای کرپسلی – اشاره کردم.
هارکات جواب داد« :اگر میدانستند ،بیشتر از ...یک نفر را اینجا میفرستادند».
چند لحظه به موضوع فکر کردم .بعد تصمیمم را گرفتم و گفتم« :میروم ببینم چی میخواهد .اما اجازه نمیدهم توی اتاق بیاید ،مگر اینکه
مجبور بشوم – نمیخواهم جایی که آقای کرپسلی استراحت میکند ،آدمها سر وگوش آب بدهند».
-بله ،اما نزدیک در باش و در را قفل نکن ،اگر توی دردسر بیفتیم ،صدایت میکنم.
هارکات رفت تا تبرش را بیاورد .من هم فوری یک پیراهن و شلوار پوشیدم و رفتم تا ببینم مرد توی راهرو چی میخواهد .پشت در کمی
مکث کردم ،اما در را باز نکردم .گلویم را صاف کردم و با لحن معصومانهای گفتم« :کیه؟»
مرد کیف به دست با صدایی که شبیه پارس سگی کوچک بود ،فوری گفت «آقای هورستون؟»
جواب دادم« :نه ».از سر آسودگی ،آه کشیدم« :اتاق را عوضی آمدهاید».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل2
مرد توی راهرو با تعجب گفت« :چی؟ اینجا اتاق آقای وور هورستون نیست؟»
اخمهایم را توی هم کردم گفتم« :نه ،اینجا » ...یادم رفته بود که به پذیرش هتل اسم عوضی داده بودیم! آقای کرپسلی با اسم وور
هورتسون دفتر را امضا کرده بود و گفته بود که من پسرش هستم( .هارکات هم وقتی کسی توجه نداشت ،یواشکی توی اتاق خزیده بود).
دوباره شروع به حرف زدن کردم و گفتم« :منظورم این است که این اتاق من است ،نه اتاق بابایم .من دارن هورستون هستم ،پسرش».
-آه!
میتوانستم لبخند مرد را از پشت در تصور کنم .او ادامه داد« :ببخشید .من دقیقاً به خاطر شما اینجا آمدهام .پدرتان با شماست؟»
گفتم« :هست » ...دچار تردیدی شدم« :چرا این را میپرسید؟ شما کی هستید؟»
-اگر در را باز کنید و اجازه بدهید که وارد بشوم ،برایتان توضیح میدهم.
گفتم« :ترجیح میدهم اول بدانم که شما کی هستید .اآلن دوران خطرناکی است .به من گفتهاند که در را روی غریبهها باز نکنم».
مرد کوچکاندام این بار گفت« :بله ،آفرین .البته ،من نباید انتظار داشته باشم که شما روی مراجعهکنندهای بیخبر از راه رسیده در را باز کنید.
مرا ببخشید .اسم من آقای بالز 54است».
_ بالرس55؟
جواب داد« :من بازرس مدرسه هستم .آمدهام تا ببینم که چرا شما در مدرسه نیستید».
آقای بالز پرسید« :میشود داخل اتاق بیایم ،دارن؟» وقتی جواب ندادم ،او دوباره تقتق به در کوبید و با صدای بلند گفت« :دارننننن؟»
زیر لبی گفتم« :اوممم .فقط یک دقیقه صبر کنید ،لطفاً ».بعد برگشتم و پشت به در وا رفتم .حسابی گیج شده بودم که چه کار کنم.
54
Blaws
55
Blores
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل2
اگر بازرس را رد میکردم و به اتاق راهش نمیدادم ،میرفت و با نیرو کمکی میآمد .به همین خاطر ،سرانجام در را باز کردم و اجازه دادم
که او وارد بشود .مدیر هتل همین که دید اوضاع مرتب است ،رفت و من را با آقای بالز جدی تنها گذاشت .مرد کوچکاندام کیف دستی
سیاهش را روی زمین گذاشت ،بعد کاله لگنی را از روی سرش برداشت و آن را با دست چپ ،پشت سرش گرفت ،با دست راستش با من
دست داد و دستم را تکان داد .به دقت ،مرا برانداز کرد .ریش تُنکی روی چانه داشتم ،موهایم بلند و نامرتب بود ،و صورتم پر از جای زخمهای
کوچک و سوختگیهایی بود که از هفت سال پیش – هنگام گذراندن آزمونهای مقدماتی – برایم یادگار مانده بودند.
آقای بالز اظهار نظر کرد« :پسر بزرگی هستی ».و بدون آنکه کسی تعارف کند ،نشست« .بزرگتر از پانزدهسالهها به نظر میآیی .شاید به
خاطر موهایت باشد .بد نیست موهایت را کوتاه کنی و ریشت را بزنی».
گفتم« :فکر کنم » ...نمیدانستم چرا او خیال میکند من پانزده سالهام و دستپاچهتر از آن بودم که حرفش را اصالح کنم.
کاله لنگی را کنار گذاشت ،کیف دستی بزرگش را روی پاهایش قرار داد و با صدای بلندی گفت« :خوب! پدرت – آقای هورستون –
اینجاست؟»
گفتم ... « :بله ...اآلن ...خواب است ».و متوجه شدم چقدر برایم سخت است که کلمات را به هم بچسبانم.
گفت« :اوه ،البته .فراموش کردم که پدرت شبکار است .شاید بهتر باشد من در وقت مناسبتری اینجا بیایم » ...صدایش کمک پایین آمد.
با انگشت شست ،در کیفش را باز کرد ،ورقهای کاغذ از آن بیرون آورد که انگار سندی تاریخی بود ،و گفت« :آه ،نه .امکانش نیست که
برنامه را تغییر بدهم ،سرم خیلی شلوغ است .شما باید او را بیدار کنید».
گفتم« :اومم .باشد .میروم ...ببینم که ...میشود » ...به طرف جایی دویدم که شبح خوابیده بود و با نگرانی تکانش دادم .هارکات عقب
ایستاده بود و چیزی نمیگفت ،از پشت در بین دو اتاق ،همهچیز را شنیده بود و مثل من گیج شده بود.
آقای کرپسلی یک چشمش را باز کرد ،و وقتی دید هوا روشن است ،دوباره آن را بست و غرغرکنان گفت« :هتل آتش گرفته؟»
-نه.
-یک مرد توی اتاق من است .یک بازرس مدرسه .او اسم ما را میداند – دستکم ،اسمش را که آن پایین امضا کردیم – .و فکر
میکند که من پانزده سالهام .میخواهد بداند که چرا من مدرسه نمیروم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل2
آقای کرپسلی طوری که انگار چیزی نیشش زده باشد ،از رختخواب بیرون پرید و با تشر گفت« :چطور ممکن است؟» به طرف در دوید .بعد
ایستاد و آرام عقب آمد« .خودش را چطور معرفی کرد؟»
-فکر نمیکنم اینطور باشد .مدیر هتل همراهش بود .اگر آدم معتبری نبود ،او نمیگذاشت بیاید .تازه ،قیافهاش هم مثل بازرسهای
مدرسه است.
گفتم« :نه این دفعه .بهتر است لباس بپوشید و بیایید او را ببینید».
شبح کمی تردید کرد وبعد سرش را به تندی تکان داد .من تنهایش گذاشتم تا آماده بشود و رفتم تا پردههای اتاقم را بکشم .آقای بالز با
تعجب به من نگاه میکرد .گفتم« :چشمهای پدرم خیلی حساساند .به همین خاطر ترجیح میدهد که شبها کار کند».
در آن چند دقیقه که منتظر "پدر" من بودیم ،دیگر چیزی نگفتیم .از اینکه با آن غریبه نشسته بودم ،احساس ناراحتی داشتم .اما او طوری
رفتار میکرد که انگار توی خانه خودش است .وقتی آقای کرپسلی باالخره وارد شد ،آقای بالز از جایش بلند شد و با او دست داد ،اما کیفش
را زمین نگذاشت .بازرس گفت« :خوشوقتم ،آقای هورستون».
-من هم همینطور.
آقای کرپسلی لبخند کوتاهی به لب آورد ،بعد تا جایی که ممکن بود ،دور از پردهها نشست و لباس سرخش را محکم دور خود پیچید.
پس از سکوتی کوتاه ،ناگهان آقای بالز گفت« :بسیار خوب! سرباز جوان ما چه مشکلی دارد؟»
آقای کرپسلی طوری که انگار با موجودی احمق حرف میزد ،گفت« :دارن مدرسه نمیرود .چرا باید برود؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل2
_ چرا؟ برای یاد گرفتن ،آقای هورستون؛ همان کاری که همه پانزده سالههای دیگر انجام میدهند.
آقای کرپسلی گفت« :دارن پانزده » ...حرفش را نیمهتمام گذاشت و با احتیاط پرید« :شما سن او را از کجا میدانید؟»
آقای کرپسلی به دنبال جوابی به من نگاه کرد .اما من هم که مثل او گیج شده بودم ،فقط توانستم با درماندگی شانههایم را باال بیندازم.
شبح پرید« :گواهی تولد چطور به دست شما رسیده؟»
آقای بالز با تعجب به من نگاه کرد و گفت« :شما آن را با بقیه مدارک مربوط به ثبتنام به ما دادید ،وقتی که اسمش را در "مالر"56
مینوشتید».
آقای کرپسلی درون راحتی جابهجا شد و به فکر فرو رفت .بعد خواست که گواهی تولد ،و "مدارک مربوط" دیگر را ببیند .آقای بالز دوباره
دستش را توی کیفش برد و پوشهای را بیرون کشید .بعد گفت« :بفرمایید .گواهی تولد .گواهیها و کارنامههای مدرسه قبلی ،گواهی پزشکی،
و پرسشنامه ثبتنام ،که خودتان آن را پر کردهاید .همهچیز حیّ و حاضر است».
آقای کرپسلی پوشه را باز کرد ،چند ورق را سرسری نگاه کرد و امضای پایین یکی از برگهها را هم نگاه کرد .بعد ،پوشه را به من داد و
گفت« :به این کاغذها نگاه کن .ببین اطالعات ...آنها درستاند یا نه».
البته که درست نبودند – من پانزده ساله نبوده و تازگیها به هیچ مدرسهای نرفته بودم؛ از وقتی هم که به دار و دسته نامردگان پیوسته
بودم ،هیچ پزشکی را ندیده بودم – اما پوشه پر از جزئیات کامل بود .آن برگهها تصویر کاملی از پسر پانزده سالهای به نام دارن هورستون
را ساخته بودند که تابستان همراه پدرش به این شهر آمده بود و پدرش در کشتارگاه ،شبکار بود و ...
نفسم گرفت – کشتارگاه همان جایی بود که سیزده سال پیش ،برای اولین بار با آن شبحواره دیوانه ،مرلو ،رو در رو شده بودیم! ورقه را به
طرف آقای کرپسلی گرفتم و گفتم« :این را ببینید!» اما او برگه را کنار زد و پرسید« :درست است؟»
آقای بالز جواب داد« :البته که درست است .شما خودتان آنها را پر کردهاید ».چشمهایش را باریک کرد« .اینطور نیست؟»
56
Mahler
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل2
قبل از آنکه آقای کرپسلی بتواند چیزی بگوید ،فوری جواب دادم« :البته که پدرم آنها را پر کرده! متأسفم که اینطور گیج شدهایم .ما هفته
سختی را گذراندهایم .اومم ...مشکالت خانوادگی داشتیم».
لبخندی عصبی زدم و گفتم« :بله .ما باید زنگ میزدیم و به شما اطالع میدادیم .متأسفم .فکرش را نکردیم».
آقای بالز ورقهها را پس گرفت و گفت« :اشکالی ندارد .خوشحالم که میبینم اوضاع مرتب است .ما میترسیدیم که اتفاق بدی برایت رخ
داده باشد».
نگاه تندی به آقای کرپسلی انداختم که به او میگفت حرفم را تأیید کند و گفتم« :نه ،چیز بدی رخ نداده».
-دوشنبه؟
-چون فردا روز آخر هفته است ،به نظر نمیآید که اآلن مدرسه آمدنت فایدهای داشته باشد .اول صبح روز دوشنبه بیا تا برنامه
هفتگی کالسهایت را سرو سامان بدهیم و همه جای مدرسه را نشانت بدهم .ببین ...
آقای کرپسلی وسط حرف او پرید و گفت« :ببخشید ،اما دارن دوشنبه یا هیچ روز دیگری به مدرسه شما نمیآید».
آقای بالز با اخم ،در کیفش را آرام بست و پرسید« :جدی؟ اسمش را مدرسه دیگری نوشتهاید؟»
-واقعاً؟ توی برگههای ثبتنام اشاره نکرده بودید که در کار تدریس تخصص دارید.
آقای بالز ادامه داد« :و البته هر دوی ما میدانیم که فقط یک معلم تحصیلکرده میتواند توی خانه به بچهای درس بدهد ».مثل یک کوسه
لبخند زد« .اینطور نیست؟»
آقای کرپسلی نمیدانست که چی باید بگوید .او با نظام جدید آموزشی هیچ آشنایی نداشت .وقی خودش یک پسربچه بود ،والدین هرطور
دوست داشتند ،میتوانستند بچههایشان را آموزش بدهند .من تصمیم گرفتم که اختیار امور را خودم به دست بگیرم.
-آقای بالز؟
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل2
-بله ،دارن؟
با حالت از خود متشکری ،دماغش را باال کشید و گفت« :اگر تو در یک مدرسه دیگری ثبتنام کرده باشی ،و مدارک مربوط به این انتقال را
برای من بیاوری ،مشکلی پیش نمیآید».
آقای بالز خندید و جواب داد« :هر کسی باید به مدرسه برود .وقتی توشانزده ساله بشوی ،اختیار با خودت است ،اما تا چند ماه » ...دوباره
کیفش را باز کرد و به برگهها نگاه انداخت ... « .تا هفت ماه دیگر ،مجبوری که به مدرسه بروی».
-و اگر ما از شما بخواهیم که برگه ثبتنام را پاره کنید و موضوع من را فراموش کنید – اگر بگوییم که ما آنها را اشتباهی برای
شما فرستادهایم – چی؟
آقای بالز با انگشتهایش روی کاله لنگیاش ضرب گرفت .او به اینجور سؤالهای غیر عادی عادت نداشت و از حرفهای ما سر در
نمیآورد .نخودی خندید و با ناراحتی گفت« :اما ما نمیتوانیم برگههای رسمی را همینطور پاره کنیم و دور بریزیم ،دارن».
-اما اگر ما آنها را تصادفی فرستاده باشیم و بخواهیم که از درخواستمان صرفنظر کنیم ،چی؟
سرش را به شدت تکان داد و گفت« :تا قبل از تماس شما ،ما خبر نداشتیم که تو اینجا هستی .اما حاال این را میدانیم ،و در برابر تو مسئولیم.
وقتی ما میدانیم که تو از شرایط و امکانات تحصیل مناسب برخوردار نیستی ،مجبوریم که موضوع را پیگیری کنیم».
برقی در چشمهایش ظاهر شد ،و جواب داد« :اول ،مددکارها را میفرستم .البته اگر برای آنها مشکل درست کنید ،در مرحله بعد ،پلیس را
خبر میکنیم ،و همینطور آنهایی را که میدانند این مشکل چطور باید حل بشود».
همه این اطالعات را در ذهنم مرور کردم و با ناراحتی سر تکان دادم .بعد به آقای کرپسلی نگاه کردم و گفتم« :شما معنی این حرفها را
میدانید ،اینطور نیست؟» او هم با تردید به من خیره شد« .از این به بعد ،باید برای من غذای حاضری درست کنید!»
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
آقای کرپسلی دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت« :فضول از خود راضی ،احمق فسقلی » ...در طول اتاق راه میرفت و به آقای بالز
ناسزا میگفت .بازرس مدرسه رفته بود و هارکات پیش ما آمده بود .او از پشت در بین دو اتاق همهچیز را شنیده بود ،اما چیزی بیشتر از ما
دستگیرش نشده بود .آقای کرپسلی گفت« :قسم میخورم که امشب دنبالش بروم و خونش را تا ته بیرون بکشم .این برایش درس خوبی
میشود تا دیگر توی زندگی مردم سرک نکشد!»
آه کشیدم و گفتم« :این حرفها مشکل را حل نمیکند .ما باید کلهمان را به کار بندازیم».
آقای کرپسلی با عصبانیت گفت« :کی میگوید که این فقط حرف است؟ او شما تلفنش را داد تا اگر الزم بود ،با خودش تماس بگیریم .من
نشانی خانهاش را پیدا میکنم و » ...
دوباره آه کشدیم« :این شماره یک تلفن همراه است .با اینجور شمارهها نمیشود نشانی کسی را پیدا کرد .تازه ،کشتن او چه فایدهای دارد؟
یکی دیگر جایش را میگیرد .مشخصات ما توی پرونده آنهاست .او فقط یک فرستاده بود».
هارکات گفت« :ما میتوانیم از اینجا برویم و یک هتل دیگر پیدا کنیم».
آقای کرپسلی گفت« :نه ،او صورت ما را دیده و مشخصاتمان را دارد .اینطوری ،اوضاع از که هست ،پیچیدهتر میشود».
گفتم« :چیزی که من میخواهم بدانم این است که مشخصات ما چطوری به آنها رسیده .امضاهای پای برگهها مال ما نبود ،اما خیلی شبیه
امضای من بود».
او گفت« :من میدانم .جعل سند خیلی فوقالعادهای نبود ،اما آنقدر خوب بود که به درد بخورد».
هارکات پرسید« :امکان ندارد مشخصات دو نفر با هم ...اشتباه شده باشد؟ شاید یک وور هورستون واقعی و پسرش وجود داشته باشند ...
که این پرسشنامهها را فرستادهاند و آنها شما را با آنها اشتباه گرفتهاند».
گفتم« :نه .نشانی همین هتل و حتی شماره اتاق ما توی برگهها بود .و » ...بعد درباره موضوع کشتارگاه برایشان توضیح دادم.
آقای کرپسلی از راه رفتن دست کشید و زیرلبی گفت« :مرلو! آن ما مقطعی از زمان بود که فکر نمیکردیم ماجرایش دوباره مطرح بشود».
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل3
هارکات گفت« :من نمیفهمم .این چه ربطی به مرلو دارد؟ یعنی میگویید که او زنده است و ...شما را توی هچل انداخته است؟»
آقای کرپسلی گفت« :نه ،معلوم است که مرلو مرده .اما یکی باید خبر داشته باشد که ما او را کشتیم .و بهطور قطع ،مسئول کشتارهای اخیر
همان شخص است ».نشست و روی زخم بلند طرف چپ صورتش دست کشید« .این یک تله است».
دست آخر ،من گفتم« :امکان ندارد .شبحوارهها چطور میتوانستند از قضیه مرلو باخبر بشوند؟»
آقای کرپسلی با لحن سردی گفت« :دیسموند تینی .او خبر داشت که ما دنبال مرلو بودیم و باید خودش موضوع را به شبحوارهها گفته باشد.
اما من نمیفهمم که چرا آنها گواهی تولد و مدارک تحصیلی جعل کردهاند .اگر اینقدر از ما اطالعات داشتند ،و جایمان را هم میدانستند،
باید به شیوه مرسوم شبحوارهها ،تمیز و محرمانه ما را میکشتند».
اشاره کردم« :درست است .شما برای اینکه قاتلی را تنبیه کنید ،او را به مدرسه نمیفرستید .اگرچه »،روزهای خیلی دور گذشته از دوران
مدرسه خودم را به یاد آوردم ... « .گاهی مرگ قابل تحملتر از کالس جبرانی علوم در بعد از ظهر پنجشنبه است » ...
دوباره سکوتی ماللآور برقرار شد .هارکات با صاف کردن گلویش ،سکوت را شکست .آدم کوچولو گفت« :احمقانه به نظر میاید ،اما اگر
آقای ...کرپسلی برگهها را فرستاده باشد ،چی؟»
-تو فکر میکنی که او در خواب یک گواهی تولد و مدارک تحصیلی درست کرده و بعد آنها را به مدرسه فرستاده است؟
هارکات منمنکنان گفت« :از اینجور چیزها قبال هم پیش آمده .پاستا اوملی 57را توی سیرک عجایب ...یادت هست؟ او شبها توی خواب
کتاب میخواند .هیچوقت هم یادش نمیآمد که آنها را ...خوانده باشد .اما اگر دربارهشان چیزی ازش میپرسیدی ،به همه سؤالهایت
میتوانست جواب بدهد.
همانطور که به فرضیه هارکات فکر میکردم ،با غرولند گفتم« :قضیه پاستا را فراموش کرده بودم».
57
Pasta O'Malley
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل3
هارکرت حرف او را تأیید کرد و بعد گفت« :بعید است ،اما ما وقتی خواب ...هستیم ،کارهای عجیبی میکنیم .شاید شما » ...
آقای کرپسلی حرف او را قطع کرد و گفت« :نه ،تو نمیفهمی .من نمیتوانستم این کار را بکنم ،چون » ...مثل گوسفندها سرش را تکان
داد« .من اصال خواندن و نوشتن بلد نیستم».
من داد زدم« :البته که خواندن و نوشتن بلدید! شما دفتر هتل را امضا کردید».
با صدای آرامی و طوری که انگار شخصیتش جریحهدار شده باشد ،جواب داد« :نوشتن اسم و امضا که شاهکار بزرگی نیست .من میتوانم
عددها را بخوانم ،بعضی کلمههای خاص را هم میشناسم ،نقشهها را خیلی دقیق میخوانم ،اما خواندن و نوشتن واقعی » ...سرش را تکان
داد.
من بیخبر از همهچیز ،پرسیدم« :شما چطور خواندن و نوشتن بلد نیستید؟»
-زمانی که من بچه بودم ،همهچیز با حاال وقت داشت .دنیا سادهتر از اآلن بود .هیچ نیازی نبود که آدمها در نوشتن ماهر باشند.
من پنجمین بچه خانوادهای فقیر بودم .از هشت سالگی ،مشغول کار شدم.
انگشتم را به طرفش نشانه گرفتم و گفتم« :اما ...اما ...شما به من گفتید که شعر و نمایشنامههای شکسپیر را دوست دارید!»
گفت« :دوست دارم .ایوانا تمام این آثار را دهها سال برایم خوانده است .آثار وُردزوُرت ،58جویس ،59کیتس 60و خیلیهای دیگر .من بارها
سعی کردم که پیش خودمان خواندن را یاد بگیرم .اما هیچوقت موفق نشدم».
با اوقات تلخی داد زدم« :این ...من نمیدانم ...چرا به من نگفتید؟ ما پانزده سال با هم بودیم و این اولین بار است که به قضیه اشاره
میکنید!»
شانه باال انداخت و گفت« :خیال میکردم که تو میدانی .خیلی از اشباح بیسوادند .به همین دلیل است که از تاریخ یا قوانین ما چیز زیادی
نوشته نشده است ،بیشتر ما نمیتوانیم بخوانیم».
58
شاعر انگلیسی – م William Wordsworth.
59
نویسنده ایرلندی -م James Joyce
60
شاعر انگلیسی – م John Keats
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل3
سرم را تکان دادم و از کوره در رفتم .بعد ،موضوع افشاگری شبح را کنار گذاشتم و روی مشکل فعلیمان تمرکز کردم .گفتم« :شما
پرسشنامهها را پر نکردید ،قبول .پس چه کسی این کار را کرده و ما با این مشکل باید چه کار کنیم؟»
آقای کرپسلی حوابی نداشت ،اما هارکات یک پیشنهاد داشت .او گفت« :ممکن است این کار آقای تینی باشد .او عاشق دردسر درست ...
کردن است .شاید هم این فکر کرده تا ...کمی شوخی کند».
در تأیید حرف هارکات گفتم« :انگار رد او اینجاست .نمیفهمم که چرا خواسته من را به مدرسه برگرداند ،اما این یک جور کلک است که
گمان میکنم او سوار کرده است».
آقای کرپسلی گفت« :انگار منطقیترین متهم آقای تینی است .شبحوارهها اهل شوخی و شوخطبعی نیستند .سراغ نقشههای پیچیده هم
نمیروند ،مثل اشباح ،آنها هم صاف و سادهاند».
فکری کردم و گفتم« :فرض کنیم که دست او در این کار باشد .باز هم مشکل ما حل نشده است .آیا من باید صبح دوشنبه در مدرسه حاضر
باشم؟ یا باید اخطار آقای بالز را نشنیده بگیرم و زودتر کاری بکنم؟»
آقای کرپسلی گفت« :من ترجیح میدهم که تو را به مدرسه نفرستم .وقتی با هم باشیم ،قویتریم .توی این وضع است که اگر مورد حمله
قرار بگیریم ،آمادگی خوبی برای دفاع داریم .وقتی توی مدرسه هستی ،اگر دچار مشکل بشوی ،ما آنجا نیستیم که کمکت کنیم ،و اگر دشمن
اینجا به ما حمله کند ،باز هم تو نمیتوانی به ما کمک کنی».
یادآوری کردم« :اما اگر نروم .دوباره بازرس مدرسه میآید – و بدتر از همه – ما را تعقیب میکند».
هارکات گفت« :یک راه دیگر ،فرار است .فقط وسایلمان را جمع میکنیم و از شهر میرویم».
آقای کرپسلی حرف او را تأیید کرد« :ارزش فکر کردن دارد .من خوشم نمیآید که مردم را با مشکلشان تنها بگذارم ،اما اگر این تلهای برای
جدا کردن ما از همدیگر باشد ،شاید با رفتن ما کشتارها هم متوقف بشود».
باز هم به موضوع فکر کردیم و راههای مختلف را در نظر گرفتیم .سرانجام هارکات گفت« :من میخواهم بگویم که زندگی دارد خطرناکتر
میشود ،اما ...شاید این تغییر شرایط باعث بشود که تصمیم بگیریم اینجا بمانیم .شاید جایی که مقدر شده تا ...دوباره با ارباب شبحوارهها
شاخ به شاخ بشویم ،همین شهر است».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل3
آقای کرپسلی گفت« :با نظر هارکات موافقم .اما تصمیم نهایی با دارن است .او شاهزاده است ،و خودش باید تصمیم گیرد».
آقای کرپسلی لبخند زد و گفت« :این تصمیمگیری مال توست .اما نه فقط به خاطر اینکه تو شاهزادهای ،بلکه برای اینکه تو بیشتر از ما
درگیر میشوی ،تو باید با معلمها و بچهها قاطی بشوی ،و در برابر هر حملهای ،آسیبپذیرتر از ما میشوی .این چه تله آقای تینی باشد و
چه تله شبحوارهها ،اگر بمانیم ،زندگی برای تو مشکلتر میشود».
حق با او بود .برگشتن به مدرسه میتوانست یک کابوس باشد .هیچ یادم نبود که پانزده سال پیش چی خوانده بودم .درسها حتماً سخت
بودند .تکالیف مدرسه هم دیوانهام میکرد .و اینکه مجبور بودم بعد از شش سال شاهزاداگی ،به معلمها جواب بدهم ...خیلی ناراحتکننده
بود.
با این حال ،قسمتی از وجودم به طرف مدرسه کشیده میشد .دوباره توی کالس نشستن ،یاد گرفتن ،دوست پیدا کردن ،به رخ کشیدن
مهارتهای جسمانیام در ورزش ،و ...
نیشم را باز کردم و گفتم« :به جهنم! اگر این تله است ،بگذار دستشان را بخوانیم .اگر هم شوخی باشد ،نشان میدهیم که ما هم بلدیم
جوابشان را بدهیم».
لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست .گفتم« :تازه ،من دوبار آزمونهای مقدماتی را از سر گذراندهام ،در آن رودخانه زیرزمینی مرگبار سفر
کردهام ،با قاتلها رو در رو شدهام ،و با یک خرس و گرازهای وحشی .مگر مدرسه چقدر میتواند بد باشد؟»
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
یک ساعت قبل از شروع کالسها ،وارد مدرسه مالر شدم .تعطیالت آخر هفته پرکاری را گذرانده بودم .اول باید لباس مخصوص مدرسه را
میخریدم – ژاکت سبز ،پیراهن سبز روشن ،کراوات سبز ،شلوار خاکستری ،کفش سیاه – بعد هم کتاب و دفتر و کاغذ ،A4خط کش ،قلم
و مداد ،پاککن ،نقاله و گونیا و قطبنما ،و همینطور ماشینحساب مهندسی که از دکمههای عجیبش – – EE ،COS ،SIN ،INVسر
در نمیآوردم .باید یک کتابچه گزارش تکالیف هم میخریدم که برنامه تکالیف روزانهام را در آن مینوشتم ،آقای کرپسلی هم باید هر شب
این کتابچه را امضا میکرد؛ به معنی اینکه من تکالیفم را انجام دادهام.
خودم به خرید رفتم ،آقای کرپسلی نمیتوانست روزها از خانه بیرون برود و هارکات هم با آن ظاهر عجیب و غریبش بهتر بود که بیرون
آفتابی نشود .بعد از دو روز که بیوقفه خرید کرده بودم ،شنبه دیروقت ،با بستههای خرید به هتل برگشتم .بعد یادم آمد که به یک کیف
مدرسه هم احتیاج دارم .پس با عجله ،و با آخرین نفس ،بیرون دویدم .مثل برق به آخرین فروشگاه رفتم .یک کیف ساده سیاه خریدم که
کلی جا برای کتاب و دفتر و یک جای پالستیکی مخصوص ظرف غذا داشت.
آقای کرپسلی و هارکات از لباس مدرسهام خیلی خوششان آمد .اولین بار که دیدند با آن لباس چقدر شق و رق راه میروم ،تا ده دقیقه
خندیدند .من غرغرکنان گفتم« :بس کنید» و یک لنگه از کفشهایم را درآوردم و به طرفشان پرت کردم.
روز یکشنبه ،لباس مدرسه را پوشیدم و توی اتاقهای خودمان راه رفتم .مدام تنم میخارید و آستینم را میکشیدم ،مدت زیادی بود که از
اینجور لباس های چسبان و رسمی نپوشیده بودم .آن شب ،صورتم را با دقت اصالح کردم و آقای کرپسلی هم موهایم را کوتاه کرد .بعد،
آقای کرپسلی و هارکات رفتند تا شبحوارهها را شکار کنند .از زمانی که به شهر آمده بودیم ،برای اولین بار تنها ماندم ،صبح روز بعد ،مدرسه
داشتم و باید سرحال بیدار میشدم .بعد از مدتی ،برنامهام را طوری تنظیم کردم که در شکار آن قاتلها هم شرکت داشته باشم ،اما چند شب
اول مشکل بود .همگی توافق کرده بودیم که بهتر است من مدتی از کار تعقیب و شکار کنار بکشم .به سختی خوابم برد .مثل هفت سال
پیش که منتظر رأی شاهزادهها بودم تا درمورد شکستم در آزمونهای مقدماتی تصمیم بگیرند ،عصبی بودم .آن موقع ،دستکم میدانستم
که بدترین چیزی که ممکن است پیش بیاید – مرگ – چیست .اما درباره این ماجرای عجیب و تازه ،هیچچیز قابل پیشبینی نبود.
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل4
صبح ،آقای کرپسلی بیدار بودند تا موقع رفتن ،مرا ببینند ،آنها با من صبحانه خوردند و سعی کردن طوری رفتار کنند که گویی جایی برای
نگرانی نیست .آقای کرپسلی گفت« :این موقعیت فوقالعادهای است .تو همیشه شکایت میکردی که از وقتی نیمهشبح شدی ،زندگیت را
از دست دادهای .این یک فرصت است تا دوباره گذشتهات را تجربه کنی .برای مدتی میتوانی دوباره آدم بشوی .جالب است».
هارکات برای اینکه به من قوت قلب بدهد ،گفت« :بامزه است .اولش عجیب است ،اما به خودت فرصت بده تا با اوضاع ...جفت و جور
بشوی .خودت را دستکم نگیر .این بچهها توی درس و کتاب و مدرسه ،بیشتر از تو میدانند – خیلی بیشتر – اما تو یک مرد دنیا دیدهای
و چیزهایی را میدانی که ...آنها هیچوقت یاد نمیگیرند ،مهم هم نیست که چند سال عمر کنند».
آقای کرپسلی هم حرف او را تأیید کرد و گفت« :تو یک شاهزادهای ،باالتر از هر کس دیگر».
تالشهای آنها واقعاً کمکی نمیکرد ،اما خوشحال بودم که به جای مسخرهبازی ،حمایتم میکردند.
بعد از صبحانه ،من چند تا ساندویچ همبرگر درست کردم و آنها را با یک شیشه پیازترشی و یک بطری آب پرتقال توی کیفم گذاشتم .بعد
هم ،دیگر وقت رفتن بود.
آقای کرپسلی ناشیانه پرسید« :میخواهی تا مدرسه همراهت بیایم؟ رد شدن از خیابانها خیلی خطرناک است .شاید بهتر باشد از پلیس
مدرسه بخواهی دستت را بگیرد و » ...
مالر مدرسه مجهز و بزرگی بود .ساختمانهایش دور محوطهای مربع شکل قرار داشتند که درواقع یک زمین بازی سیمانی بود .وقتی رسیدم،
درهای اصلی مدرسه باز بودند .من وارد شدم و دنبال اتاق مدیر گشتم ،همه اتاقها و تاالرها تابلو راهنما داشتند .بعد از دو دقیقه ،اتاق آقای
چیورز 61را پیدا کردم ،اما از مدیر خبری نبود .نیم ساعت گذشت ،آقای چیورز نبود .نمیدانستم که آقای بالز فراموش کرده است ورود من را
به مدیر اطالع دهد یا نه .اما بعد ،به یاد مرد کوچکاندام و کیف دستی بزرگش افتادم ،او از آن آدمهایی نبود که چنین چیزی را فراموش
کند .شاید هم آقای چیورز فکر کرده بود که من را جلو ورودی اصلی یا در اتاق معلمها ببیند .تصمیم گرفتم بروم و به این دو محل سر بزنم.
61
Chivers
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل4
حدود بیست و پنج یا سی نفر در اتاق معلمها جا میگرفتند ،اما وقتی در زدم و با شنیدن صدای یکی که گفت "بیا تو" وارد اتاق شدم ،فقط
سه نفر را آنجا دیدم .دو مرد میانسال ،که انگار به صندلیهای زمختشان چسبیده بودند و روزنامههای خیلی بزرگی را میخواندند ،و سومی
زنی تنومند که مشغول پونز زدن به ورقههای نقاشی روی دیوار بود.
زن بدون آنکه نگاهم کند ،داد زد« :چه کمی از دست من ساخته است؟»
-بله .بله.
در را بستم ،کیفم را برداشتم و به طرف اتاق مدیر برگشتم .هنوز خبری از او نبود .ده دقیقه دیگر منتظر ماندم و بعد ،دوباره رفتم تا پیدایش
کنم .این بار دم در ورودی مدرسه رفتم و گروهی نوجوان را دیدم که بعضی از آنها به دیواری تکیه داده بودند و با صدای بلند حرف میزدند،
خمیازه میکشیدند ،میخندیدند ،اسم یکدیگر را صدا میزدند و با خوشحالی فحش میدادند .آنها هم مثل من ،لباس مخصوص مدرسه مالر
را پوشیده بودند ،اما لباسها به تنشان معمولی بود.
به یک دسته از بچهها که پنج پسر و دو دختر بودند ،نزدیک شدم .آنها پشتشان به من بود و درباره برنامهای بحث میکردند که شب پیش
در تلویزیون دیده بودند .گلویم را صاف کردم تا توجهشان را به خودم جلب کنم .بعد لبخند زدم و دستم را به طرف پسری دراز کردم که از
همه به من نزدیکتر بود .او رویش را برگرداند .با نیش باز گفتم« :دارن هورستون .من تازه به اینجا آمدهام و دنبال آقای چیورز میگردم.
شما او را ندیدهاید ،دیدهاید؟»
پسرک به دست من خیره شد – اما با من دست نداد – و بعد به صورتم نگاه کرد.
حرفم را قطع کرد ،دماغش را خاراند و همانطور که با سوءظن نگاهم میکرد ،گفت« :همان دفعه اول شنیدم که چی گفتی».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل4
دختری گفت« :چیورز هنوز نیامده ».و هِرهِر خندید ،طوری که انگار چیز بامزهای گفته باشد.
یکی از پسرها خمیازه کشید و گفت« :چیورز هیچوقت زودتر از نه و ده دقیقه نمیآید».
پسری که اول حرف زده بود ،اضافه کرد« :همه این را میدانند».
زیرلبی گفتم« :اوه ،خوب ،همانطور که گفتم ،من تازهواردم .نباید از من انتظار داشته باشید چیزهایی را بدانم که دیگران میدانند ،نه؟» و
لبخند زدم .خوشم آمد که روز اول و ورودم به مدرسه ،حرفم را اینطور زیرکانه زده بودم.
پسرک در جوابم گفت« :پوزهات را ببند ،احمق ».که راستیراستی انتظارش را نداشتم.
برایم شاخ شانه کشید و گفت« :خودت شنیدی ».او تقریباً یک سر و گردن بلندتر از من بود ،موهای سیاه و نگاه تهدیدآمیزی هم داشت.
من میتوانستم از پس هرکسی در مدرسه بربیایم و او را حسابی کتک بزنم .اما یک لحظه قضیه را فراموش کردم و از او فاصله گرفتم ،هیچ
نمیدانستم که او چرا اینطور رفتار میکند.
پسری که اسمیکی صدایش زده بودند ،با لبخندی خودخواهانه گفت« :نچ ،ارزشش را نداره».
پشتش را به من کرد و طوری مشغول گپ زدن با بقیه شد که انگار چیزی حرفشان را قطع نکرده بود.
گیج و بهترزده از کنارش گذشتم .وقتی به گوشهای میرفتم ،با شنوایی غیرانسانی ،اما نه مثل اشباح ،شنیدم که یکی از دخترها گفت« :پسره
چقدر ترسناک است!»
اسمیکی خندید و گفت« :کیفش را میبینید؟ اندازه یک گاو است باید نصف کتابهای کشور را تویش گذاشته باشد!»
62
Smicky
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل4
دختر دیگر اضافه کرد« :قیافهاش عجیبتر از حرف زدنش بود ،با آن جای زخمها و لکههای سرخ روی تنش .دیدید موهایش را چه افتضاح
زده بود؟ انگار از باغ وحش فرار کرده بود!»
همه خندیدند و دوباره بحث تلویزیون را از سر گرفتند .همانطور که کیفم را به سینه چسبانده بودم ،خودم را از پلهها باال کشیدم – احساس
میکردم که تحقیر شدهام و از قیافه و موهایم خجالت میکشیدم – و مقابل در اتاق آقای چیورز ایستادم .سرم را پایین انداخته و ناامیدانه
منتظر بودم تا سر و کله مدیر پیدا بشود.
شروع مأیوسکنندهای بود ،واگرچه دوست داشتم فکر کنم که اوضاع بهتر میشود ،اما احساس وحشتناکی ته دلم بود که میگفت همهچیز
از این هم بدتر میشود!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
کمی بعد از ساعت نه و ربع ،آقای چیورز هنوهنکنان و با صورت برافروخته از راه رسید( .من بعداً فهمیدم که او با دوچرخه به مدرسه
میآمد ).با عجله و بدون اینکه چیزی بگوید ،از مقابلم گذشت ،در اتاقش را باز کرد ،به طرف پنجره سکندری خورد و بعد ،از کنار پنجره به
محوطه بتونی زمین بازی خیره شد .کسی را زیر نظر گرفته بود .او الی پنجره را باز کرد و فریاد زد« :کِوین اُبراین !63باز از کالس اخراج
شدی؟»
پسر کوچکی با صدای بلند جواب داد« :تقصیر من نبود ،قریان .در خودنویس توی کیفم باز شد و مشقهایم را خراب کرد .برای هرکسی
ممکن است پیش بیاید ،قربان .من فکر نمیکنم اخراج از کالس به خاطر » ...
آقای چیورز حرف پسرک را قطع کرد و گفت« :زنگ تفریح بعدی ،گزارش موضوع را به دفترم بده ،اُبراین! من وقت زیادی ندارم که با تو
سر و کله بزنم».
-بله ،قربان!
آقای چیورز را تقی به هم زد ،بعد به من اشاره کردو گفت« :شما! برای چی اینجا ایستادهاید؟»
-من ...
توی حرفم پرید و گفت« :پنجره که نشکستهای ،شکستهای؟ چون اگر این کار را کرده باشی ،وضعت خیلی ناجور میشود!»
داد زدم« :من پنجره نشکسته ام .فرصتش را نداشتم تا چیزی را بشکنم .من از ساعت هشت این بیرون منتظر شما بودهام .شما خیلی تأخیر
داشتید!» او که از صراحت من جا خورده بود ،روی صندلی نشست و گفت« :جدی؟ متأسفم .پنچر شدم .کار بروجکی است که دو طبقه
پایینتر زندگی میکند .او » ...گلویش را صاف کرد و بعد یادآوری کرد که کی هست و با اخم ادامه داد« :مسئله من مهم نیست ،شما کی
هستید و برای چی منتظر بودید؟»
63
Kevin O'Brien
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل5
ناگهان گفت ... « :شاگرد جدید هستید! متأسفم ...به کلی فراموش کرده بودم که شما میآیید ».از جایش بلند شد ،با من دست داد و دستم
را فشرد« .من آخر هفته اینجا نبودم ،مشغول مسابقه جهتیابی 64بودم .تازه دیشب اینجا رسیدم .جمعه یک یادداشت فوری نوشتم و به در
یخچال چسباندم .اما انگار امروز صبح آن را ندیدهام».
انگشتهایم را از دستهای عرقکردهاش بیرون کشیدم و گفتم« :مهم نیست .حاال شما اینجایید .دیر رسیدن بهتر از هیچوقت نرسیدن
است».
با کنجکاوی براندازم کرد و پرسید« :با مدیر قبلیتان هم اینطور حرف میزدید؟»
یاد خانم مدیر مدرسه قدیمیام افتادم و اینکه وقتی میدیدمش ،تنم میلرزید .نخودی خندیدم و گفتم« :نه».
-خوب است ،چون از این به بعد ،با من هم دیگر اینطور صحبت نمیکنید .من مستبد نیستم ،اما گستاخی را تحمل نمیکنم.
وقتی با من حرف میزنید ،مؤدب باشید ،و یک "قربان" هم به آخر جملهتان اضافه کنید .مفهوم شد؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم« :بله ».و بعد از مکثی کوتاه ،اضافه کردم« :قربان!»
غرغرکنان گفت« :بهتر شد ».و از من دعوت کرد که بنشینم .کشوی را بیرون کشید ،پروندهای را پیدا کرد و در سکوت آن را مرور کرد .بعد
از دو دقیقه ،پرونده را کنار گذاشت و گفت« :نمرههای خوب .اگر اینجا هم چنین نمرههایی بیاوری ،ما شکایتی نداریم».
صورتم را برانداز کرد و توجهش به زخمها و سوختگیهای آن جلب شد« .تنها چیزی که میخواهیم همین است .شما حادثه ناجوری
داشتهاید ،اینطور نیست؟ گیر افتادن در یک خانه آتش گرفته خیلی وحشتناک است».
-بله ،قربان.
در گزارشهای آقای بالز ،این قضیه آمده بود ،بنابر پرسشنامههایی که "پدرم" فرستاده بود ،من در دوازده سالگی در خانهای آتش گرفته،
دچار سوختگیهای شدید شده بودم.
-با این حال ،خدا را شکر که به خیر گذشته است .شما زنده و فعال هستید ،و هیچ پاداشی باالتر از این نیست.
مسابقهای که شرکتکنندگان آن باید پای پیاده و فقط با استفاده از نقشه و قطبنما ،در منطقهای ناآشنا ،مسیرشان را بیابند – م.
64
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل5
از جایش بلند شد ،پرونده را کنار گذاشت ،جلو لباسش را بررسی کرد – لکههای تخممرغ و خردههای نان سوخاری روی کراوات و پیراهنش
دیده میشد که آنها را تکاند – و بعد ،به طرف در رفت .من هم دنبالش رفتم.
آقای چیورز من را به یک گشت فوری در مدرسه برد و اتاقهای کامپیوتر ،تاالر اجتماعات ،سالن ورزش و کالسهای اصلی را نشانم داد.
مدرسه قبالً هنرستان موسیقی بود و اسمش را از آن موقع با داشت (مالر آهنگساز معروفی بود) ،اما بیست سال پیش ،قبل از آنکه به عنوان
مدرسهای عادی بازگشایی بشود ،تعطیل شده بود.
وقتی تاالر بزرگی را میدیدیم که شش پیانو در آن بود ،آقای چیورز گفت« :ما هنوز هم روی موسیقی تأکید میکنیم .شما هیچ سازی
میزنید؟»
گفتم« :فلوت».
-یک فلوتزن! فوقالعاده است! از سه – یا چهار؟ – سال پیش که سیوبان تونر 65فارقالتحصیل شد ،ما هیچ فلوتزن مناسبی
نداشتهایم .ما باید تو را امتحان کنیم تا ببینیم که کارت در چه حدی است ،موافقی؟
با صدای ضعیفی جواب دادم« :بله ،قربان ».به گمانم ما درباره موضوع های متفاوتی حرف میزدیم – منظور او فلوتهای واقعی بود ،اما
تنها چیزی که من بلد بودم بزنم ،یک نیلبک بود – اما نمیدانستم همین اآلن باید موضوع را توضیح بدهم یا نه .در پایان ،من دهانم را
بسته نگهداشتم و آرزو کردم که او قضیه مهارتهای من در نواختن فلوت مورد نظرش را فراموش کند.
آقای چیورز به من گفت که هر کالس چهل دقیقه طول میکشد .ساعت یانزده ،یک استراحت ده دقیقهای داشتیم؛ پنجاه دقیقه وقت ناهاری
بود که از ساعت یک و ده دقیقه شروع میشد؛ و ساعت چهار بعد از ظهر مدرسه تعطیل میشد .او گفت« :بازداشتهای تنبیهی از ساعت
چهار و نیم تا شش بعدازظهر است .البته امیدوارم که تو با آنجا سر و کار نداشته باشی».
گشتزنی ما دوباره به دفتر او ختم شد و آنجا برنامه هفتگی را گرفتم .فهرست ترسناکی بود – انگلیسی ،تاریخ ،جغرافیا ،علوم ،ریاضیات،
رسم فنی ،دو زبان روز دنیا ،مطالعات کامپیوتری – و یک کالس فوقالعاده که روزهای چهارشنبه تشکیل میشد .من سه مورد وقت آزاد
داشتم؛ یکی دوشنبه ،یکی سهشنبه ،و یکی هم پنجشنبه .آقای چیورز گفت که این ساعتهای آزاد برای کالسهای فوق برنامه است ،مثل
کالس موسیقی ،زبان اضافی یا اگر کسی بخواهد ،برای مرور درسهای دیگر.
65
Siobhan Toner
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل5
دوباره با من دست داد و برایم آرزوی موفقت کرد و گفت که اگر مشکلی داشتم ،به خودش مراجعه کنم .بعد از هشدار دادن به من هیچ
پنجرهای را نشکنم و از معلمهایم با عصبانیت انتقاد نکنم ،راهرو را نشانم داد و مرا تنها گذاشت .ساعت 04:9بود که زنگ به صدا در آمد.
نخستین کالس آن روزم – جغرافی – شروع شد.
درس خیلی خوب و منطقی پیش رفت .من شش سال گذشته را با مطالعه نقشهها و پیگیری اخبار مربوط به جنگ زخمها گذرانده بودم .به
همین دلیل ،شکل دنیا را بهتر از بیشتر همکالسیهایم میشناختم .اما درباره جغرافیا انسانی – که مقدار زیادی باز آن به مسائل اقتصادی
و فرهنگی و سازماندهی محیطزیست انسانها مربوط میشد – چیزی نمیدانستم و هر بار که بحث رشته کوهها و رودخانهها به نظامهای
سیاسی و آمار جمعیتی تبدیل میشد ،نمیدانستم که چی بگویم.
حتی با در نظر گرفتن اطالعات محدودم در مورد انسانها ،جغرافیا همانقدر که میشد آرزویش داشته باشم ،شروع خوبی بود .معلم هم
خیلی خوب بود و در بیشتر بحثهای که مطرح میکرد ،من پا به پایش پیش میرفتم .و فکر کردم که تا چند هفته دیگر به بقیه درسهاهم
میرسم.
ریاضیات که درس بعدی بود ،به کلی فرق داشت .بعد از پنج دقیقه ،فهمیدم که تو دردسر افتادهام .من فقط چهار عمل اصلی حساب را
خوانده بودم و بیشتر همان اطالعات اندک را هم فراموش کرده بودم .من میتوانستم ضرب و تقسیم انجام بدهم ،اما در حد مهارتهای
شخص خودم – و خیلی زود فهمیدم که این مهارتها هیچ کافی نیستند.
معلم ریاضی ،که مرد خشنی به نام آقای اسمارتس 66بود ،فریاد کشید« :منظورت چیه که میگویی هیچوقت جبر نخواندهای؟ البته که
خواندهای! من را احمق فرض نکن ،بچه .من میدانم که تو تازهواردی ،اما خیال نکن که بتوانی هر غلطی خواستی بکنی .صفحه شانزده
کتاب را بیاور و مسئلههای ردیف اول را حل کن .آخر کالس ،برگههایت را جمع میکنم تا ببینم کجای کاری».
اطالعات من در ریاضی آنقدر کم بود که انگار کیلومترها دورتر از آن کالس بودم .من حتی نمیتوانستم مسئلههای صفحه شانزده را
بخوانم ،چه برسد به اینکه آنها را حل کنم! به صفحههای اول کتاب نام کردم و سعی کردم از روی مثالهای حل شده آن کپی کنم .اما
هیچ نمیدانستم که چه میکنم .وقتی آقای اسکارتاس برگهها را از من گرفت و گفت که وقت ناهار آنها را میبیند و بعدازظهر ،در کالس
علوم آنها را برمیگرداند – معلم علوم هم خودش بود – دلشکستهتر از آن بودم که بهخاطر سرعت عملش از او تشکر کنم.
زنگ تفریح خیلی بهتر از کالس نبود .من ده دقیقه تنهایی ،این طرف و آن طرف پرسه زدم و هر کسی که توی حیاط بود ،خیرهخیره نگاهم
کرد .سعی کردم با چند نفری که در دو کالس اول با انها آشنا شده بودم ،دوست بشوم .اما آنها نمیخواستند کاری با من داشته باشند .ظاهر،
66
Smarts
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل5
بو و رفتار من برایشان عجیب بود و چیز مثبتی در وجودم نمیدیدند .معلمها هنوز از اوضاع من باخبر نشده بودند ،اما بچهها چرا ،آنها
میدانستد که من جزوشان نیستم.
حتی اگر همکالسهایم سعی میکردند به خوبی از من استقبال کنند ،من در سازگاری با شرایط جدیدم مشکل داشتم .من از هیچ فیلم یا
برنامه تلویزیونی که آنها دربارهشان بحث میکردند ،خبر نداشتم ،خوانندهها و ستارههای سینما را نمیشناختم ،و همینطور کتابها و
مجلههایی را که آنها میخواندند ،ندیده بودم .شکل حرف زدن بچهها برایم عجیب بود ،معنی خیلی از اصطالحها و تکیهکالمهای آنها را
نمیفهمیدم.
بعد از زنگ تفریح ،تاریخ داشتیم قبالً این درس مورد عالقهام بود .اما حاال مطالب آن نسبت به چیزی که من در ذهنم داشتم خیلی تغییر
کرده بود .درس کالس ،جنگ جهانی دوم بود – که در آخرین ماههای زندگی انسانیم چیزهایی دربارهاش خوانده بودم – و همینطور رهبران
کشورهای مختلف .اما آنها من را شاگرد پانزده سالهای تصور میکردند که همراه با نظام آمورشی پیش آمده است و از من انتظار داشتند که
همه جزئیات داخلی و خارجی عملیات و جنگها ،اسم ژنرالها ،تأثیرات دامنهدار و اجتماعی جنگ و خیلی چیزهای دیگر را هم بدانم؟
به معلمم گفتم که در مدرسه قبلی ،ما بیشتر روی تاریخ باستان کار میکردیم ،و به خاطر چنین پاسخ زیرکانهای به خودم آفرین گفتم ،اما
بعد ،خانم معلم گفت که در مدرسه کالس کوچکی دارند که آنجا بچهها تاریخ باستان میخوانند و صبح روز بعد ،فوری من را به آنجا میبرد.
آیآیآیآیآی!
کالس بعدی ،ادبیات انگلیسی بود .از این درس خیلی میترسیدم .در کالسهایی مثل تاریخ و جغرافیا میتوانستم بگویم که مطالب درسی
در مدرسه قبلیام چیز دیگری بوده است و خودم را از هچل بیرون بیاورم .اما ضعفهایم را در درس انگلیسی چطور باید توجیه میکردم؟
من میتوانستم وانمود کنم هیچکدام از شعرها و کتابهایی را که بچههای دیگر خوانده بودند ،نخواندهام .اما اگر معلم میپرسید که جای
آن کتابها چی خواندهام ،باید چه جواب میدادم؟ دیگر کارم تمام بود!
بین ردیفهای جلو کالس ،یک جای خالی بود که من مجبور شدم همانجا بنشینم .معلمها دیر میآمدند ،به خاطر بزرگی مدرسه ،معلمها
و شاگردها اغلب کمی دیر به کالس میآمدند .دو دقیقه پر اضطراب را با مرور سعی میکردم که چند خطی شعر را تصادفی انتخاب و حفظ
کنم ،به امید اینکه با آنها بتوانم سر معلم شیره بمالم.
در کالس باز شد ،سروصدا فرو نشست و همه سرپا ایستادند .معلم گفت« :بفرمایید .بفرمایید بنشینید ».و یکراست به طرف میزش رفت ،که
کتابهایش را روی آن تلنبار رده بود .رو به کالس لبخند زد .پوست تیرهای داشت و زیبا بود .همانطور که به دنبال من ،کالس را از نظر
میگذراند ،گفت« :شنیدهام که یک شاگرد جدید داریم .میشود لطفاً بایستید تا من شما را بین بچهها تشخیص بدهم؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل5
ایستادم ،یک دستم را باال بردم ،با خشم لبخند زدم و گفتم« :من هستم».
برقی در چشمهایش ظاهر شد و گفت« :درست همین جلو! نشانه خوبی است .حاال من اسم شما و مشخصاتتان را ...جایی نوشتم .فقط یک
دقیقه صبر کنید تا من » ...
برگشت تا چیزی را میان کتابها و کاغذهایش پیدا کند که ناگهان بیحرکت ماند؛ طوری که انگار سیلی خورده باشد .نگاه تندی به من
انداخت و یک قدم جلو آمد .چهرهاش روشن شد و گفت« :دارن شان؟»
با حالتی عصبی ،لبخند زدم و گفتم« :اومم .بله ».هیچ نمیدانستم او کیست و مشغول زیر رو رو کردن بانک اطالعاتم شدم -آیا او در همان
هتلی که من بودم ،زندگی میکرد؟ -و چیزی در مورد شکل و دهان و چشمهایش در ذهنم تلنگر زد .صندلی را رها کردم و چند قدم به
طرفش رفتم .حاال فقط یک متر با او فاصله داشتم .همانطور ناباورانه نگاهش میکردم که ناگهان فریاد زدم« :دِبی؟ دبی همالک؟»
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
با چشمهای گشاد شده ،ساکت ماندیم .مثل دیوانهها ،خوشحال بودیم .همکالسهای من طوری برّ و برّ نگاهمان میکردند که انگار شاهد
مراسم فارقالتحصیلی دانشگاه بودند.
بعد ،دبی نگاهی به کالس انداخت و شروع به حرف زدن کرد« :ما » ...تازه متوجه شده بود که در مرکز توجه هستیم و سرش را مثل
گوسفندها تکان داد ... « .من و دارن دوستهای قدیمی هستیم ».همچنان برای کالس توضیح میداد« .ما همدیگر را » ...
دوباره بیحرکت ماند ،البته این بار با اخم .زیر لبی گفت« :ما را ببخشید ».وآستین دست راست من را گرفت و مرا با خشونت از کالس بیرون
کشید .بعد ،در کالس را بست ،من را به دیوار چسابند ،دور و بر را نگاه کرد تا مطمئن بشود که توی راهرو تنها هستیم و با صدای آهسته و
خشمآلود ی گفت« :این همه سال توی کدام جهنمی بودی؟»
لبخند زدم و همانطور که خیره نگاهش میکردم ،گفتم« :اینجا ،آنجا ».از آن همه تغییر در قیافه و ظاهرش تعجب کرده بودم .او قد بلندتر
هم شده بود – حاال از من هم بلندتر بود.
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل6
با تشر گفت« :چرا قیافهات همانطوری است؟ انگار درست همان شکلی هستی که یادم میآید .فقط یکی دو سال بزرگتر به نظر میآیی،
اما از آن موقع ،سیزده سال گذشته!»
لبخند مسخرهای زدم و گفتم« :زمان چهقدر زود میگذرد! خوشحالم که دوباره شما را میبینم ،دوشیزه همالک » ...
دوباره من حرف زدم و این بار با لحن همیشگی خودم گفتم« :از دیدنت ،آنقدر خوشحالم که نمیدانم چی بگویم».
-اوه ،دبی ،من که راستیراستی شاگرد مدرسه نیستم .تو این را میدانی .من آنقدر بزرگ شدهام که ...خوب ،تو که سن من را
میدانی.
به چانه ،لبها ،بینی و زخم مثلثشکل باالی چشم راستم ،با دقت نگاه کرد و گفت« :فکر میکردم که میدانم .اما صورتت ...انگار توی
جنگ بودهای!»
با لبخند جواب دادم« :اگر بگویم که چقدر حرفت درست است ،باورت نمیشود».
با خشم جواب داد« :برای اینکه بدون خداحافظی رفتی و کریسمس من را خراب کردی».
-آن سیزده سال پیش بود .مطمئناً تا اآلن دیگر از آن موضوع ناراحت نیستی.
گفت« :همالکها میتوانند کینهشان را تا مدتهای خیلی خیلی طوالنی حفظ کنند ».اما من برق خنده را توی چشمهایش دیدم.
یک لحظه چهرهاش مات شد .بعد آن شب را به یاد آورد و گفت« :درخت!»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل6
شب کریسمس ،من و آقای کرپسلی شبحواره دیوانه – مرلو – را در خانه دبی کشته بودیم .البته ما برای این کار از دبی به جای طعمه
استفاده کردیم تا آن دیوانه را از مخفیگاهش بیرون بکشیم .اما قبل از ترک خانه ،من درخت کریسمس کوچکی را تزئین کرده و کنار تخت
دبی گذاشته بودم( .قبل از شروع این عملیات ،به دبی و و والدینش داروی خوابآور داده بودیم .به همین دلیل ،وقتی مرلو حمله کرد ،آنها
بیهوش بودند).
زیرلبی گفت« :قضیه درخت را فراموش کرده بودم ...که ...این یک موضوع دیگر را پیش میآورد ،بعدش چی شد؟ ما یک لحظه نشسته
بودیم و شام میخوردیم ،بعد من توی رختخواب بیدار شدم و دیدم که ساعتها از لحظه کریسمس گذشته .بابا و مامان هم توی تخت
خودشان بیدار شدند و نمیدانستند که چطور آنجا رفته اند».
برای اینکه جلو سؤال کردنش را بگیرم ،پرسیدم« :جِس و دونا چطورند؟» گفت« :خوباند .بابا به خاطر کارش ،هر جای دنیا که بخواهند
میرود و مامان یک زندگی جدید ...نه »،سیخونکی به سرم زد و ادامه داد« :چیزهایی را که برای من اتفاق افتاده فراموش کن .من
میخواهم بدانم سر تو چه بالیی آمده .در تمام این سیزده سال ،یادت برایم جالب بوده .چند بار سعی کردم پیدایت کنم .اما تو ناپدید شده
بودی و هیچ ردی به جا نگذاشته بودی .حاال بیسروصدا به زندگی من برگشتهای و قیافهات طوری است که انگار نه سالها ،بلکه فقط چند
ماه گذشته .میخواهم بدانم چی شده».
حرفش را قبول نکردم« .نه ،وقت نداری ».و با سر به در بسته کالس اشاره کردم.
با قدمهای بلند به طرف در رفت و در را باز کرد .بچهها با صدای بلند با همدیگر حرف میزدند ،اما با دیدن خانم معلم ساکت شدند .او فریاد
زد« :کتابهایتان را بیاورید بیرون! من اآلن میآیم ».رویش را دوباره به طرف من برگرداند و گفت« :حق با توست – ما وقت نداریم .تمام
روز من پر است – برای ناهار باید بروم چند نفر از معلمها را ببینم .اما به زودی همدیگر را میبینیم و حرف میزنیم».
گفتم« :بعد از مدرسه چی؟ من خانه میروم و لباسهایم را عوض میکنم .بعد میتوانیم همدیگر را ببینیم ...حاال کجا؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل6
دبی گفت« :خانه من .من طبقه سوم یک آپارتمان زندگی میکنم .شماره ،3 Cخیابان بانگرو .67ازاینجا تقریباً به اندازه ده دقیقه پیادهروی
دارد».
-پیدایش میکنم.
گفت« :اما دو ساعت به من وقت بده تا تکالیف بچهها را تصحیح کنم .قبل از پنج و نیم نیا».
-عالی است!
با لبخند کوچکی که گوشههای دهانش را باال آورد ،زمزمه کرد« :دارن شان .کی باورش میشود؟» بعد قیافهای جدی به خود گرفت و من
را به داخل کالس هل داد.
درس خیلی آشفته پیش رفت .دبی سعی میکرد که توجه خاصی به من نداشته باشد .اما نگاه ما مدام به هم میافتاد و نمیتوانستیم جلو
لبخندمان را بگیریم .بچهها هم متوجه ارتباط خاص ما شده بودند و همین موضوع بحث آنها سر ناهار بود .آنها ،اگر اول صبح نسبت به من
مشکوک بودند ،حال آشکارا نگران به نظر میآمدند و همگی حسابی از من فاصله میگرفتند.
در کالس آخر ،من حسابی سرحال بودم .دیگر این قضیه ناراحتم نمیکرد که درسها خارج از فهم من بودند و از هر موضوع بیخبر بودم.
دیگر مواظب نبودم یا سعی نمیکردم که از چیزی سر در بیاورم و درست رفتار کنم .دبی تنها چیزی بود که به آن فکر میکردم .حتی ساعت
علوم ،وقتی آقای اسمارتش برگههای حل مسئلهها من را به طرفم پرت کرد و با عصبانیت فریاد کشید ،فقط لبخند زدم ،سر تکان دادم و
صدایش را نشنیده گرفتم.
در پایان روز ،با عجله به هتل برگشتم .در مدرسه ،کلید گنجهای را به من داده بودند تا کتابهایم را داخل آن بگذارم .اما من آنقدر هیجانزده
بودم که حتی زحمت سر زدن به آن گنجه را به خود ندادم و با کیف پر از کتاب به خانه برگشتم .وقتی به اتاقمان رسیدم ،آقای کرپسلی
هنوز خواب بود ،اما هارکات بیدار بود و من اتفاقات آن روز و ماجرای دیدن دبی را با عجله برایش تعریف کردم.
و نفسنفسزنان ،حرفهایم را اینطور تمام کردم« :فوقالعاده نیست؟ باورت نمیشود ،نه؟ این بهترین » ...به هیچ شکلی نمیتوانستم
احساسم را برایش توضیح بدهم .به همین دلیل ،فقط دستهایم را باال بردم و فریاد زدم« :یوهووو!»
67
Bungrowe
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل6
دهان دندانهدندانهاش به لبخندی باز شده بود .اما به نظر نمیآمد که خوشحال باشد.
من ،که ناراحتی را توی چشمهای گرد و سبزش میخواندم ،پرسیدم« :مگر چی شده؟»
گفت« :هیچچیز .خیلی جالب است .واقعاً .من که خیلی برایت خوشحالم».
یکدفعه این سؤال از دهانش بیرون پرید« :تصادفی بودن این ...قضیه یک کم زیادی نیست؟»
-منظورت چیه؟
-از میان همه مدرسههایی که ممکن بود بروی ...و همه معلمهای توی دنیا ...تو به جایی رفتهای ...که دوست قدیمی خودت
در آن درس میدهد؟ و توی کالس همان آدم؟
آدم کوچولو برای تأیید حرف من جواب داد« :بله ،گاهی این چیزها ...تصادفی رخ میدهند .اما در مواقع دیگر ...رخ دادن آنها از پیش ترتیب
داده شده».
ژاکت و کراواتم را درآورده و دکمههای پیراهنم را باز کرده بودم .حاال انگشتهایم روی دکمهها بود .همانطور که به هارکات نگاه میکردم،
گفتم« :تو چی میگویی؟»
-بعضی چیزها بوی شر میدهند .اگر تو وسط خیابان به دبی برمیخوردی ،این میتوانست طور ...دیگری باشد .اما تو او را توی
یکی از کالسهای مدرسهای دیدهای که ...خودت باید به آن بروی .یکی ترتیبی داده تا تو به مدرسه مالر بروی؛ کسی که ...از قضیه مرلو
و گذشته تو خبر دارد».
پرسیدم« :تو فکر میکنی کسی که امضای ما را جعل کرده ،میدانسته دبی در مدرسه مالر کار میکند؟»
هارکات گفت« :خوب ،معلوم است که میدانسته ،و همین قضیه است که باعث نگرانی میشود .اما یک چیز دیگر هم هست ...که باید به
آن توجه کنیم .اگر کسی که ترتیب مدرسه رفتن تو را داده ...فقط از دبی باخبر نباشد چی ،اگر آن شخص خود دبی باشد چی؟»
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
نمیتوانستم باور کنم که دبی همدست شبحوارهها یا آقای تینی باشد ،یا هیچ نقشی در فرستادن من به مدرسه مالر داشته باشد .به هارکات
گفتم که دبی چقدر از دیدن من جا خورد .اما او گفت که ممکن است دبی نقش بازی کرده باشد .او اضافه کرد« :اگر او برای کشیدن تو به
اینجا اینقدر ...خودش را به دردسر انداخته باشد ،بعید است ...که تظاهر به جا خوردن نکند».
با کله شقی سرم را تکان دادم و گفتم« :او چنین کاری نمیکند».
-من دبی را نمیشناسم ،پس نمیتوانم اظهار نظر کنم .اما تو هم ...واقعاً او را نمیشناسی .آخرین باری که ...او را دیدی ،او یک
بچه بود .آدمها وقتی بزرگ میشوند ،تغییر میکنند.
-من این حرف را نمیزنم .شاید او واقعاً صادق باشد .شاید هیچ ...ارتباطی با جعل پرسشنامهها نداشته باشد ،یا با حضور تو در
مدرسه مالر ،همه اینها ممکن است ...این اتفاق تصادفی خیلی بزرگ باشند .اما احتیاط الزم است .به دیدنش برو ،اما ...مراقبش باش .دقت
کن .ببین چی میگوید .چند تا چیز امتحانی ازش بپرس .یک اسلحه هم با خودت ببر.
به آرامی گفتم« :من نمیتوانم به او صدمه بزنم .حتی اگر او علیه ما نقشه کشیده باشد ،من به هیچ شکلی نمیتوانم بکشمش».
هارکات اصرار کرد« :به هر حال ،یک اسلحه با خودت ببر .اگر او با ...شبحوارهها همکاری داشته باشد ،شاید کسی که مجبور میشوی ...
در برابرش اسلحه بکشی خود دبی نباشد».
-حتی اگ شبحوارهها در جعل ...مدارک دخالت داشته باشند ،ما نمیتوانیم بفهمیم که ...چرا آنها تو را به مدرسه فرستادهاند .اما
اگر آنها همدست دبی ...باشند – یا از او استفاده کنند – این قضیه قابل توجیه است.
-منظورت این است که میخواهند من را تو خانه دبی تنها گیر بیاورند تا کارم را تمام کنند؟
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
-ممکن است.
متفکرانه سر تکان دادم .باورم نمیشد که دبی با دشمنهای ما همکاری کند ،اما این امکان وجود داشت که آنها برای گیر انداختن من ،او
را به بازی گرفته باشند .پرسیدم« :با این قضیه باید چطور برخورد کنیم؟»
-مطمئن نیستم .احمقانه است که با ...پای خودمان توی دام برویم .اما گاهی باید خطر کرد .شاید ...چاره ما برای بیرون کشیدن
آنهایی که این دام را ...برایمان گذاشتهاند ،همین باشد.
لب پایینیام را گاز گرفتم و مدتی به موضوع فکر کردم .بعد ،عاقالنهترین را پیش گرفتم ،رفتم و آقای کرپسلی را بیدار کردم.
زنگ ساختمان شماره 3 Cرا زدم و منتظر ماندم .یک لحظه بعد ،صدای دبی را از آیفون شنیدم.
-دارن؟
-خود خودمم!
-دیر کردی.
ساعت هفت و بیست دقیقه بود و خورشید کمکم غروب میکرد .گفتم« :مشق مینوشتم .تقصیر معلم انگلیسیام است ،او یک هیوالی
واقعی است.
-هاهاها! بامزه!
صدای ویزی آمد و در باز شد .قبل از آنکه توی خانه پا بگذارم ،یک لحظه مکث کردم و به ساختمان آن طرف خیابان – روبهروی خانه دبی
– نگاه کردم .سایه مبهمی را روی سقف دیدم ،آقای کرپسلی بود .هارکات پشت خانه دبی رفته بود .با مشاهده اولین نشانه از دردسر ،هر
دو آنها فوری حمله میکردند تا من را نجات بدهند .این نقشه را خودمان طرح کرده بودیم .آقای کرپسلی اول پیشنهاد کرده بود که فوری
عقبنشینی کنیم – اوضاع از آنچه او فکرش را میکرد ،داشت پیچیدهتر میشد – اما وقتی من از موقعیت خودم استفاده کردم ،پذیرفت که
هر کاری از دستش برمیآید برایم بکند و سعی کند که در برابر حریفهایمان – اگر خودشان را نشان میدادند – ابتکار عمل را به دست
بگیرد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
قبل از آنکه راه بیفتیم ،او به من هشدار داد« :اگر درگیری پیش آمد ،این امکان وجود ندارد که هدفها را انتخاب کنی .تو هم آمادگی نداری
که روی دوستت دست بلند کنی .اما اگر او همدست دشمن باشد ،من این کار را میکنم .اگر چنین وضعی پیش آمد ،مانع من نشو».
با قیافه ای گرفته ،سر تکان دادم .مطمئن نبودم که حتی اگر معلوم بشود دبی علیه ما توطئه چیده است ،آیا میتوانم کنار بایستم و بگذارم
شبح به او صدمه بزند یا نه ،اما باید تالشم را میکردم.
بدو بدو از پلهها باال رفتم .از اینکه دو تا چاقو پشت ساقهایم پنهان کرده بودم ،احساس بدی داشتم .امیدوار بودم که مجبور نشوم از آنها
استفاده کنم .اما خوب بود که میدانستم اگر الزم بشود ،آنها را همراهم دارم.
در واحد 3 Cباز بود .اما من قبل از ورود چند ضربه به در زدم .دبی گفت« :بیا تو .من توی آشپزخانهام».
در را بستم ،اما آن را قفل نکردم .فوری خانه را از نظر گذراندم .خیلی تمیز بود .چند قفسه پر از کتاب .یک دستگاه ضبط و پخش مجهز به
سیدی ،با جای مخصوص سیدی ،کلی سیدی آنجا ود .یک تلویزیون سفری .یک پوستر بزرگ از فیلم ارباب حلقهها روی یک دیوار ،و
عکس دبی و پدر و مادرش روی دیواری دیگر.
دبی از آشپزخانه بیرون آمد .پیشبند بلند قرمزی بسته بود و موهایش پر از آرد بود .او گفت« :حوصلهام سر رفت از بس انتظارت را کشیدم.
برای همین شروع کردم به درست کردن کیک فنجانی .با کشمش دوست داری یا بدون کشمش؟»
گفتم« :بدون کشمش ».و وقتی او دوباره به آشپزخانه رفت ،لبخند زدم ،قاتلها و همدستهایشان با موهای آردی به کسی خوشامد
نمی گویند! آن یک ذره تردیدی هم که نسبت به دبی داشتم ،محو شد و دیدم چیزی نیست که باعث بشود از او بترسم .اما حالت دفاعی را
کنار نگذاشتم ،دبی هیچ خطری نداشت ،اما ممکن بود شبحوارهها در آپارتمان بغلی باشند یا از پلههای اضطراری باال بیایند.
وقتی دور اتاق نشیمن قدم میزدم ،دبی پرسید« :اولین روز مدرسه خوش گذشت؟»
گفتم« :عجیب بود .خیلی وقت است که توی مدرسه نبودهام؛ از » ...ایستادم .جلد کتابی نظرم را جلب کرد :سه تفنگدار« .دونا هنوز هم
وادارت میکند این را بخوانی؟»
دبی سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و نگاهی به کتاب انداخت .با خنده گفت« :اوه ،اولین بار که تو را دیدم ،این را میخواندم ،نه؟»
-راستی؟ عجیب است – حاال دوستش دارم .این یگی از کتابهای مورد عالقهام است .همیشه خواندنش را به شاگردهایم توصیه
میکنم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
با شیطنت سر تکان دادم و کتاب را سر جایش گذاشتم .رفتم که آشپزخانه را ببینم .کوچک بود ،اما وسایلش را خیلی با سلیقه چیده بودند.
بوی فوقالعاده خمیر تازه شیرینی هم میآمد .گفتم« :دونا خوب یادت داده ».مادر دبی همیشه مثل رییسها رفتار میکرد.
دبی لبخند زد و گغت« :تا وقتی آشپزیم خوب نشد ،اجازه نداد که از خانه بروم .فارقالتحصیل شدن از دانشگاه آسانتر از قبولی در امتحانهای
او بود».
سینی پر از کیکهای نپخته را توی اجاق کوچولویی گذاشت ،چراغ را خاموش کرد و من را به اتاق نشیمن برگرداند .وقتی خودم را تلپی
روی یکی راحتیها انداختم ،او به طرف سیدیها رفت و دنبال چیزی گشت تا بگذارد گوش کنیم.
-راستش نه.
-من موسیقی پاپ 68یا راک 69زیاد ندارم .جاز 70گوش میدهی یا کالسیک71؟
یک سیدی انتخاب کرد ،آن را توی دستگاه گذاشت و دستگاه را روشن کرد .دو دقیقه همانجا کنار دستگاه ایستاد تا صدای موسیقی بلند
شد و اتاق را پر کرد .پرسید« :از این خوشت میآید؟»
68
موسیقی تفریحی و سرگرمکننده عامهپسند – م.
69
موسیقی غربی با ضرباهنگ تند که اغلب با سازهای برقی نواخته میشود – م.
70
نوعی ساز برگرفته از موسیقی محلی سیاهان آمریکای شمالی که بیشتر با سازهای کوبهای نواخته میشود – م.
71
آثار موسیقیدانان بزرگ سدههای 18تا 82میالدی – م.
72
Titan
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
-درست است .فکر کردم بهتر است این یکی را بگذارم تا با کارش آشنا بشوی ،آقای چیورز خیلی ناراحت میشود که شاگردهایش
نتوانند کار مالر را تشخیص بدهند.
روی راحتی کنار من نشست و در سکوت به صورتم خیره شد .احساس ناراحتی میکردم ،اما رویم را برنگرداندم .باالخره او آه کشید و گفت:
«خوب ،میخواهی دربارهاش حرف بزنی؟»
من ،آقای کرپسلی و هارکات قبالً با هم بحث کرده و قرار گذاشته بودیم که در این باره به دبی چی بگویم .پس فوری شروع کردم به
تعریف کردن قصهای که با هم توافق کرده بودیم .به دبی گفتم من قربانی بیماری خاصی شدهام که باعث میشود رشدم کندتر از آدمهای
معمولی بشود .بعد به پسر ماری ،ایورا وُن ،اشاره کردم که او دیده بودش و گفتم که هر دو ما از بیماران یک بیمارستان خاص بودهایم.
-نه .مردی هم که با ما بود ،پدرمان نبود – یکی از پرستارهای بیمارستان بود .به همین دلیل ،هیچوقت نگذاشتم او را ببینی –
خیلی مسخره بود که فکر کنی من یک آدم معمولی هستم و نمیخواستم این قضیه را لو بدهد.
گفتم« :خیلی از تو بزرگتر نیستم .تا دوازده سالگی مریض نبودم .تا آن موقع ،با بچههای دیگر خیلی فرق نداشتم».
با همان شیوه دقیق و متفکرانهاش به حرفهایم گوش داد و بعد گفت« :اگر این قضیه حقیقت دارد ،چرا حاال مدرسه میروی؟ و چرا به
مدرسه من آمدهای؟»
گفتم« :من نمیدانستم که تو در مدرسه مالر کار میکنی .این یک اتفاق عجیب بود .من به مدرسه برگشتهام ،چون ...توضیح دادنش سخت
است .توی آن سالها که آرامآرام رشد میکردم ،درست و حسابی درس نخواندم .خیلی یاغی بودم و بیشتر وقتم را ،که باید برای چیز یاد
گرفتن میگذاشتم ،به ماهیگیری و فوتبال گذراندم .تازگیها احساس میکردم که خیلی چیزها را از دست دادهام .چند هفته پیش ،مردی را
دیدم که مدرک جعل می کرد ،پاسپورت ،شناسنامه و چیزهایی مثل آن .از او خواستم که برایم مدارکی با هویت جعلی درست کند تا وانمود
کنم که پانزده سالهام».
قیافه غمگینی به خودم گرفتم و گفتم« :چون از نظر ظاهر ،بزرگسال نیستم .تو نمیدانی این وضع چقدر بد است که اینطوری رشد کنی.
توضیح دادن وضعم برای غریبهها ،دانستن اینکه انها مدام دربارهات حرف میزنند ...من خیلی با دیگران قاطی نمیشوم .تنهایی زندگی
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
میکنم و بیشتر وقتم را توی خانه میگذرانم .احساس میکردم این یک فرصت است تا وانمود کنم که طبیعی هستم .فکر میکردم که اگر
شبیه دیگران باشم – پانزده ساله باشم – میتوانم با مردم کنار بیایم .آرزو داشتم که مثل آنها لباس بپوشم و حرف زنم ،و با آنها به مدرسه
بروم تا شاید مرا بپذیرند و دیگر اینقدر احساس تنهایی نکنم ».نگاهم را پایین انداختم و با حالت غمزدهای اضافه کردم« :اما گمان میکنم
که حاال دیگر تظاهر کردن تمام شده».
سکوتی برقرار شد .و باز هم سکوت .بعد ،دبی گفت« :چرا باید تمام بشود؟»
-چون تو موضوع من را میدانی و به آقای چیورز میگویی ،و من مجبور میشوم که مدرسه را ترک کنم.
مکثی کرد و گفت« :من فکر میکنم که تو دیوانهای .همه آنهایی که من میشناسم آنقدر صبر ندارند تا مدرسهشان تمام بشود و بعد آن را
ترک کنند ،اما تو اینجایی ،و برعکس ،ناامیدی که نمیتوانی بمانی .من به خاطر کارت ،تو را تحسین میکنم .فکر میکنم این فوقالعاده
است که تو میخواهی یاد بگیری .من فکر میکنم تو خیلی شجاعی ،و دیگر نمیخواهم در این باره چیزی بگویم».
-واقعاً؟
-البته به نظر من ،تو باالخره لو میروی – این جور کارها خیلی دوام ندارند – اما من مانعت نمیشوم.
نمی دانستم احساسم را چطور به او نشان بدهم .اگرچه ما تقریباً همسن بودیم ،اما در چشم او ،من هنوز یک پسر بچه بودم .خطی بین ما
کشیده شده بود که من نباید از آن میگذشتم.
چند ساعت با هم حرف زدیم .از زندگی دبی ،خیلی چیزها دستگیرم شد .فهمیدم که چطور بعد از مدرسه به دانشگاه رفته بود ،زبان انگلیسی
جامعهشناسی خوانده ،و بعد تصمیم گرفته بود که معلم شود .بعد از چند کار نیمهوقت در جاهای دیگر ،برای کاری دائمی در این شهر چند
تقاضا داده بود ،او دوران مدرسه خود را در همین شهر گذرانده بود و اینجا بیشتر از هر جای دیگری احساس میکرد که در خانه خودش
است .و باالخره به مدرسه مالر آمده بود .دو سالی میشد که آنجا بود و کارش را دوست داشت .در مورد ازدواج ،هیچ تصمیمی نگرفته بود و
فرد خاصی در زندگیش نبود.
دبی از من خواست برایش توض یح دهم که سیزده سال پیش برای او و پدر و مادرش چه اتفاقی افتاده بود .و من به دروغ گفتم که یکی از
خوراکیهای آن شب مسموم بوده است.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
-همه شما سر میز خوابتان برد .من به پرستاری که مراقب من و ایورا بود ،زنگ زدم .او آمد و وضع جسمی شما را بررسی کرد.
بعد گفت که حا لتان خوب است و وقتی بیدار بشوید ،مشکلی ندارید .ما هر سه نفر شما را توی رختخوابهایتان گذاشتیم و یواشکی بیرون
آمدیم .من هیچوقت بلد نبودهام که خداحافظی کنم.
من به دبی گفتم که تنهایی زندگی میکنم .اما اگر او از آقای بالز چیزی میپرسید ،میفهمید که دروغ گفتهام .با این حال ،به نظرم بعید
بود که معلمها با بازرسهای مدرسه کاری داشته باشند.
دبی با صدای آرامی گفت« :این خیلی عجیب است که تو به کالس من میآیی .باید مراقب باشیم .اگر کسی شک کند که ما تا چه زمانی
همدیگر را میشناسیم ،مجبور میشویم که حقیقت را بگوییم .چون اگر این کار را نکنیم ،من کارم را از دست میدهم».
-منظورت چیه؟
-من فکر نمیکنم که به درد مدرسه بخورم .توی همه درسها ،از بچهها و کل کالس عقبم .توی بعضی از درسها – یعنی
ریاضی و علوم – حتی به گرد پای کالس هم نمیرسم .فکر میکنم مجبور بشوم ولش کنم.
غرغرنان گفت« :داری از کنار کشیدن حرف میزنی و من تحمل نمیکنم ».بعد ،یکی از کیکها را برداشت – آنها به رنگ قهوهای بلوطی
و پر از کره و مربا بودند – و توی دهان من انداخت .من مجبور شدم آن کیک را بجوم و او ادامه داد« :وقتی چیزی را شروع میکنی،
تمامش کن ،وگرنه همیشه برایش تأسف میخوری».
با اصرار گفت« :البته که میتوانی .آسان نیست .تو مجبوری حسابی درس بخوانی و شاید هم چند ساعت معلم خصوصی بگیری » ...ساکت
شد و برقی صورتش را روشن کرد« .خودش است!»
-چه درسی؟
شکلکی درآورد و گفت« :درسهای مدرسه را میگویم ،احمق جان! تو میتوانی هر روز بعد از مدرسه ،یکی دو ساعت اینجا بیایی .من توی
درسها کمکت میکنم تا چیزهایی را که فراموش کردهای یاد بگیری».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
هرچند شب خوبی بود ،اما باالخره باید تمام میشد .من تهدید شبحوارهها را فراموش کرده بودم ،اما وقتی دبی عذرخواهی کرد و به دستشویی
رفت ،دوباره به فکرش افتادم .نمیدانست آقای کرپسلی یا هارکات چیزی دیدهاند یا نه ،اگر آمدن من پیش دبی و درس خواندنم باعث
میشد که پای او هم به کار خطرناک ما کشیده بشود ،این کار را نمیکردم.
اگر منتظر میماندم تا دبی برگردد ،ممکن بود دوباره همهچیز را فراموش کنم .به همینخاطر ،یادداشت کوچکی نوشتم" :مجبورم بروم.
دیدنت برایم فوقالعاده جالب بود .فردا توی مدرسه میبینمت .امیدوارم ناراحت نشوی که مشقهایم را نمینویسم!" یادداشت را روی ظرف
خالی شیرینی گذاشتم و تا جایی که امکان داشت ،بیسروصدا بیرون آمدم.
با عجله از پلهها پایین آمدم ،با خوشحالی زمزمه میکردم .پایین ،بیرون در اصلی ،لحظهای ایستادم و سه سوت بلند کشیدم ،عالمت من به
آقای کرپسلی که میگفت از خانه بیرون آمده ام .بعد ،پشت ساختمان رفتم و هارکات را پیدا کردم که پشت دو تا سطل زباله سیاه و بزرگ
مخفی شده بود .پرسیدم« :مشکلی پیش نیامد؟»
آقای کرپسلی هم از راه رسید و کنار ما ،پشت سطلهای زباله قوز کرد .گرفتهتر از همیشه به نظر میآمد .پرسیدم« :شبحواره دیدهاید؟»
-نه.
-نه.
-اوه ،آره.
مختصری از حرفهایم با دبی را برایشان تعریف کردم .آقای کرپسلی چیزی نگفت ،فقط وقتی همهچیز را برایش تعریف کردم ،غرغر کرد.
به نظر میآمد که حسابی ناراحت و ماتمزده است.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل7
حرفهایم را اینطوری تمام کردم ... « :خالصه ،تصمیمی گرفتیم که هر روز بعد از مدرسه همدیگر را ببینیم .هنوز با او قرار نگذاشتهام.
میخواستم اول با شما دو نفر صحبت کنم تا ببینم شما میخواهید در این مالقاتها مراقب ما باشید یا نه .من فکر نمیکنم که این کار الزم
باشد ،اما اگر شما بخواهید ،میتوانیم برای آخر شب قرار بگذاریم».
آقای کرپسلی با بیحوصلگی آه کشید و گفت« :فکر نمیکنم الزم باشد .من سرتاسر منطقه را گشت زدم .هیچ اثری از شبحوارهها نیست.
شاید بهتر باشد که تا هوا روشن است ،اینجا بیایی .اما مراقبت الزم نیست».
با ناراحتی به ما نگاه کرد و گفت« :ربطی به او ندارد .من ...من خبر بدی دارم».
-وقتی تو انجا بودی ،میکا ورلت یک پیام ذهنی کوتاهی برایم فرستاد.
-نه .مربوط به دوستانمان ،شاهزاده همکار توست ،پاریس اسکیل .او ...
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
مرگ شاهزاده باستانی خیلی غیرمنتظره نبود – او بیشتر از هشتصد سال سن داشت ،جنگ زخمها فرسودهاش کرده بود و یادم میآمد که
وقتی کوهستان اشباح را ترک میکردم ،او چقدر ضعیف و رنجور شده بود – اما انتظار نداشتم چنین اتفاقی به این زودی رخ بدهد .با شنیدن
این خبر ،انگار روح از بدنم بیرون رفت .تا جایی که آقای کرپسلی میدانست ،شاهزاده به مرگ طبیعی مرده بود .البته تا زمانی که خودش
به کوهستان اشباح برنمیگشت ،مطمئن نمیشد – اشباح فقط پیامهای اصلی را به شیوه ارتباط ذهنی منتقل میکردند – اما در پیام میکا،
هیچ اشارهای به ناخوشی شاهزاده نشده بود.
میخواستم در مراسم تشیع جنازهاش شرکت کنم – این مراسم واقعه خیلی بزرگی بود که تقریباً همه اشباح جهان در آن شرکت میکردند
– اما آقای کرپسلی از من خواست که به این مراسم نروم .او یادآوری کرد« :همیشه باید یک شاهزاده بیرون از کوهستان اشباح باشد تا اگر
برای دیگران اتفاقی افتاد ،بشود کار میکرد .من میدانم که تو عاشق پاریس بودی ،اما میکا ،ونچا و اَرو از مدتها پیش از تو او را میشناختند.
عادالنه نیست که از آنها بخواهیم یکیشان جایشان را به تو بدهد».
ناراحت شدم ،اما به خواست او احترام گذاشتم ،خودخواهانه بود که خودم را مقدم بر شاهزادههای قدیمیتر بدانم .به حالت هشدار گفتم« :به
آنها بگو که مراقب باشند .من نمیخواهم تنها شاهزاده اشباح باشم ،اگر همه آنها با هم سر به نیست شوند و من مجبور شوم که خودم قبیله
را رهبری کنم ،فاجعه میشود».
هارکات با لبخند گفت« :آی گفتی!» اما هیچ شادی در صدایش نبود .او از آقای کرپسلی پرسید« :من میتوانم با شما بیایم؟ من هم دوست
دارم ...ادای احترام کنم».
آقای کرپسلی گفت« :من ترجیح میدهم که تو با دارن بمانی .هیچ خوشم نمیآید او را به حال خودش بگذاریم».
آقای کرپسلی طوری که انگار با خودش فکر میکرد ،گفت« :حاال این سؤال میماند که شما باید همینجا اتراق کنید یا به جای دیگری
بروید».
شبح با همان قیافه عبوسش لبخند کنایهداری زد و گفت« :فکرش را میکردم که بخواهی بمانی .وقتی با خانم معلمت حرف میزدی ،من
از پنجره میدیدمت!»
با عصبانیت غرغر کردم ،اما نقشهمان همین بود .آقای کرپسلی ادامه داد« :وقتی من نیستم ،تو و هارکات باید عقبنشینی کنید .اما اگر
درگیری پیش آمد ،برای دفاع از خودتان ،با تمام قدرت حمله کنید».
آقای کرپسلی آه کشید« :بسیار خوب .اما قول بده که در غیاب من ،تنهایی دنبال قاتلها نروی و کاری نکنی که خودت را توی خطر
بیندازی».
گفتم« :از این بابت ،نگران نباشید .تعقیب قاتلها آخرین چیزی است که به آن فکر میکنم .کاری دارم که خیلی وحشتناکتر از درگیری با
آنهاست .تکالیف مدرسه!»
آقای کرپسلی برای ما آرزوی موفقیت کرد ،و بعد با عجله به هتل برگشت تا وسایلش را جمع کند و راه بیفتد .وقتی ما به هتل رسیدیدم ،او
رفته بود .احتماالً خودش را به بیرون شهر رسانده بود تا با پرواز نامرئی به کوهستان برود .بدون او ،احساس تنهایی میکردم ،و کمی هم
میترسیدم .اما ما خیلی نگران نبودیم .این حداکثر چند هفته طول میکشید و در چنین زمان کوتاهی ،مگر چه اتفاق بدی ممکن بود رخ
دهد؟
دو هفته بعد ،خیلی سخت گذشت .چون آقای کرپسلی نبود ،تعقیب شبحوارهها تعطیل شده بود ،و آمار کشتهها هم تغییری نکرده بود (در
چند روز اخیر ،کسی کشته نشده بود) .من میتوانستم تمام حواسم را روی مدرسه متمرکز کنم – و با توجه به کاری که باید صرفش
میکردم ،اوضاع خوب بود.
دبی مقداری از نفوذش به نفع من استفاده میکرد تا فضار کار را برایم کمتر کند .با راهنمایی او ،من پیامدهای آتشسوزی خیالی را که در
آن گیر افتاده بودم ،بزرگ جلوه دادم و گفتم که در پی همین حادثه ،بسیاری از مطالب درسی را فراموش کردهام ،و گفتم که نمرههای خوبم
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل8
در کارنامههای قبلی به خاطر دوستی پدرم با مدیر آن مدرسه بوده است .آقای چیورز وقتی این موضوع را شنید ،قاطعانه تصمیم گرفت تحت
تأثیر قرار نگیرد و اقدامی بکند .اما دبی او را متقاعد کرد که بیش از این موضوع را دنبال نکند.
من از کالس زبانهای بیگانه معاف شدم و برای درسهای ریاضی و علوم هم در کالسهای دو پایه پایینتر نشستم .از اینکه میان گروهی
از بچههای سیزده ساله مینشستم ،احساس عجیبی داشتم .اما دستکم ،حاال میتوانستم مطالبی را که همه میخواندند ،دنبال کنم .هنوز
آقای اسمارتس معلم علوم من بود .اما حاال نادانستههای من برایش ساختگی نبود و حس تفاهم بیشتری نسبت به من نشان میداد ،او کلی
وقت برایم میگذاشت تا مطالب درسی را بفهمم.
در درسهای انگلیسی ،تاریخ و جغرافی هم مشکل داشتم .اما با استفاده از وقتهای آزادی که معافیت از زبان در اختیارم گذاشته بود،
میتوانستم روی آنها بیشتر کار کنم ،و حتی کمکم به سطح بقیهی بچههای کالس رسیدم.
از رسم فنی و کالس کامپیوتر لذت میبردم .وقتی بچه بودم ،پدرم من را با اصول نقشهکشی آشنا کرده بود – او آرزو داشت که من وقتی
بزرگ شدم ،مهندس نقشهکش بشوم – و من همه چیزهایی را که فراموش کرده بودم ،فوری یاد گرفتم .و در کمال تعجب ،متوجه شدم
مثل شبحی که به خون نیاز دارد ،من به کامپیوتر وابسته شدهام .با انگشتهای فوقالعاده سریعم ،تندتر از هر تایپیست انسانی با صفحه کلید
کار میکردم.
باید خیلی مراقب قدرتهایم میبودم .و متوجه شده بودم که دوست شدن با بچهها برایم خیلی سخت است – همکالسیهایم هنوز به من
مشکوک بودند – اما من میدانستم که اگر در فعالیتهای ورزشی ساعت ناهار شرکت کنم ،میتوانم بین آنها محبوب بشوم .در هر بازی
ورزشی – فوتبال ،بسکتبال ،هندبال – من میدرخشیدم ،و همه برندهها را دوست دارند .وسوسه خودنمایی و پیدا کردن چندتایی دوست به
این روش ،خیلی در من شدید بود.
اما مقاومت می کردم .خطر چنین کاری خیلی زیاد بود .خطر این کار فقط آن نبود که مثل یک سوپرمن عمل کنم – با باالتر از بازیکنان
حرفهای بسکتبال بپرم – و دیگران متوجه قدرتهایم شوند ،بلکه میترسیدم که به کسی صدمه بزنم.
به همین دلیل ،ساعتهای ورزش خیلی احساس سرخوردگی میکردم ،من مجبور بودم به عمد ،قدرتهایم را پشت نقابی از ناشیگری ،با
ظاهری رقتبار دست و پا چلفتی ،پنهان کنم .و عجیب اینکه درس انگلیسی هم برایم وحشتناک بود .با دبی بودن خیلی خوب بود ،اما وقتی
ما سر کالس بودیم ،مثل یک شاگرد و معلم معمولی رفتار میکردیم .وجود هیچ آشنایی یا ارتباط خاصی بین خودمان را نباید آشکار
میکردیم .در آن چهل دقیقه – و هشتاد دقیقه روزهای چهارشنبه و جمعه که کالس فوقالعاده انگلیسی داشتیم – ما فضاهای سرد و پر
فاصلهای را بین خود برقرار میکردیم که گذشت زمان را به شکل عذابآوری کُند و کشدار میکرد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل8
ساعتهای بعد از مدرسه و روزها تعطیل ،که من برای کالس خصوصی به خانه دبی میرفتم ،اوضاع فرق میکرد .آنجا میتوانستم راحت
باشم و هر وقت میخواستیم با هم حرف میزدیم .حتی گاهی تلویزیون میدیدیم ،موسیقی گوش میدادیم ،یا درباره گذشته گپ میزدیم.
بیشتر شبها من در خانه دبی شام میخوردم .او عاشق آشپزی بود و با انواع غذاها و خوراکیها برای خودمان جشن میگرفتیم .خیلی زود،
وزن من زیاد شد ،و مجبور شدم شبها تا دیروقت پیادهروی بروم تا از نظر بدنی در وضعیت مناسب بمانم.
اما در خانه دبی ،فقط خوب خوردن استراحت نبود .او خیلی جدی تصمیم داشت که اوضاع درسی من را درست کند و هر شب دو یا سه
ساعت درباره مطالب کالسی با من کار میکرد .برای او هم راحت نبود – بعد از یک روز کار ،با خستگی به خانه میآمد و از ریاضی ،علوم
و جغرافی هم چیز زیادی نمیدانست – اما موضوع را خیلی جدی دنبال میکرد و برنامهای پیش گرفته بود که من مجبور بودم مطابق با
آن کار کنم.
شبی او یکی از ورقههای امتحانی من را میخواند که گفت« :دستور زبانت ضعیف است .ادبیاتت خوب است ،اما چند تا عادت بد داری که
باید کنار بگذاری».
-مثل چی؟
-برای مثال ،این جمله را ببین"« :من با جان 73به فروشگاه رفتیم تا یک مجله بخریم ".اشکالش چیه؟»
کمی فکر کردم با حالت سادهلوحانهای گفتم« :اینکه رفتیم روزنامه بخریم؟»
من برگه را برداشتم وجملهام را خواندم .بعد حدسی گفتم« :باید مینوشتم "من و جان" ،درست است؟»
سرش را تکان داد و گفت« :بله .تو همیشه از حرف اضافه "با" استفاده میکنی ،از نظر دستوری ،این درست نیست .باید این عادت را کنار
بگذاری».
آه کشیدم و گفتم« :میفهمم .اما سخت است .من یک دفتر خاطرات دارم و اآلن پانزده سال است که توی آن اینطوری مینویسم،
اینطوری طبیعیتر به نظر میآید».
73
John
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل8
دبی با اوقات تلخی گفت« :تا حاال کسی نگفته که انگلیسی طبیعی است ».بعد یکی از ابروهایش را باال انداخت و اضافه کرد« :نمیدانستم
تو دفتر خاطرات داری».
-امیدوارم تویش درباره من چیزی ننوشته باشی .اگر دفتر دست آدم ناجوری بیفتد ...
لبخند مسخرهای زدم و گفتم« :هوممم .من اگر بخواهم ،میتوانم از تو حقالسکوت بگیرم ،نه؟»
با غرغر گفت« :فقط امتحان کن ».بعد با لحنی جدی ادامه داد« :من واقعاً فکر میکنم که تو نباید درباره خودمان چیزی بنویسی ،دارن .اگر
هم این کار را میکنی ،به جای اسم من از یک اسم رمز یا اسم ساختگی استفاده کن .دفتر خاطرات ممکن است جایی بیفتد و فراموش کنی
کجاست .اگر موضوع دوستی ما درز پیدا کند ،برای من خیلی سخت میشود تا اوضاع را مرتب کنم».
گفتم« :باشد .این روزها چیز جدید توی آن ننوشتهام – سرم زیادی شلوغ بود – اما اگر بنویسم ،عاقالنه عمل میکنم ».این یکی از تکیه
کالمهای محبوب دبی بود.
بعد با لحن رسمی قلنبه سلمبهای گفت« :وقتی درباره خودمان چیزی مینویسید ،بنویسید "من و دوشیزه ایکس" ،نه اینکه "من با دوشیزه
ایکس" ».و صورتش از خنده سرخ شد!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
در سومین سهشنبهای که به مدرسه میرفتم ،یک دوست پیدا کردم .مانتروز 74پسری ریزنقش بود که موهای قهوهایرنگ کدری داشت.
در کالسهای انگلیسی و تاریخ ،با او آشنا شدم .او یک سال کوچکتر از بیشتر بچههای دیگر بود .خیلی حرف نمیزد ،اما معلمها همیشه
از او تعریف میکردند .به همین دلیل ،در هر کالسی که شرکت میکرد ،قلدرهای کالس بیشتر از همه سربهسر او میگذاشتند و اذیتش
میکردند.
من چون توی بازیهای مدرسه شرکت نمیکردم ،بیشتر ساعتهای ناهاری را به پرسه زدن توی مدرس یا توی اتاق کامپیوتر میگذراندم
که در طبقه سوم ساختمان عقبی مدرسه بود .همانجا بودم که از بیرون صدای دعوا و کتککاری شنیدم .رفتم تا ببینم چه خبر شده است.
دیدم اسمیکی مارتین - 75پسری که روز اول ورودم به مدرسه ،مرا احمق صدا زده بود -و سه نفر از رفقایش ریچارد را به دیوار چسبانده
بودند .او با خنده میگفت« :خودت میدانی که مجبوری پول را بدهی ،مانتی .76اگر ما پولت را نگیریم ،یکی دیگر میگیرد .شتر آشنا بهتر از
شتر غریبه است».
ریچارد با گریه میگفت« :خواهش میکنم ،اسمیکی .این هفته ،نه .من با پولم باید یک اطلس جدید بخرم».
اسمیکی هرهر خندید و فت« :باید از اطلس قبلیات بیشتر مراقبت میکردی».
ریچارد گفت« :یکی از آنهایی که اطلس را پاره کرد خودِ » ...چیزی نمانده بود که کلمه بدی به اسمیکی گوید ،اما جلو زبانش را گرفت.
اسمیکی با حالت تهدیدآمیزی مکث کرد و بعد گفت« :تو میخواستی به من چی بگویی ،مانتی؟»
ریچارد فریاد زد« :هیچچیز!» حاال راستیراستی ترسیده بود .اسمیکی غرید« :چرا! میخواستی بگویی .بگیریدش ،پسرها .میخواهم درس
خوبی بهش » ...
74
Richard Montrose
75
Martin
76
Monty
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل9
من حرفش را قطع کردم و با صدای آرامی گفتم« :تو هیچ درسی به او نمیدهی».
اسمیکی فوری برگشت و وقتی من را دید ،خندید و به مسخره گفت« :دارسی 77هورستونِ کوچولو! تو اینجا چه کار میکنی؟» من جواب
ندادم ،فقط با بیتفاوتی نگاهش کردم .اسمیکی ادامه داد« :بهتر است بدویی و بروی پی کارت ،هورستی .ما اآلن خیال نداریم سراغ تو
بیاییم و ازت پول بگیریم ،اما این چیزی نیست که در آینده هم میشنوی!»
گفتم« :شما هیچچیز از من نمیگیرید .و در آینده ،از ریچارد هم چیزی نمیگیرید ،یا از هر کس دیگر».
چشمهایش را باریک کرد و گفت« :اوه! جدی؟ چه حرفهای گندهای هورستی! اگر فوری حرفت را پس بگیری ،من هم فراموش میکنم
که تو چی گفتی ».من که منتظر چنین لحظهای بودم تا این پسره قلدر را سر جایش بنشانم ،با خون سردی جلو رفتم .اسمیکی اخم کرد –
هیچ انتظار نداشت که رو در رو با او درگیر بشوم – بعد نیشش را باز کرد ،بازوی چپ ریچارد را چسبید و او را با حرکتی چرخشی به طرف
من هل داد .من همین که فریاد ریچارد بلند شد ،خودم را کنار کشیدم – همه حواسم متوجه اسمیکی بود – اما بعد صدایی شنیدم که نشان
میداد انگار به جسم سختی برخورده است .یک نظر برگشتم و دیدم که او روی نرده راهپله کوبیده شده بود و داشت پایین میافتاد ،اگر
میافتاد ،با سر ،سه طبقه پایینتر سقوط میکرد!
به طرف عقب پریدم و به پاهای ریچارد چنگ انداختم .پای چپش از دستم در رفت .اما درست قبل از آنکه از روی نرده پایین بیفتد ،با دو
انگشت ،مچ پای راستش را چسبیدم .پارچه محکم شلوار مدرسهاش را گرفتم و وزنش چنان مرا روی نردهها کوبید که صدای خُرخُرم درآمد.
بعد ،صدای جر خوردن چیزی را شنیدم و ترسیدم که مبادا پارچه پاره شود و ریچارد از دستم بیفتد .اما پارچه دوام آورد و من ریچارد را که
از روی نرده آویزان بود هقهق میکرد ،از عقب ،باال کشیدم و روی پاهایش ایستاندم.
وقتی خیالم از ریچارد راحت شد ،برگشتم تا خدمت اسمیکی مارتین و بقیه برسم .اما آنها مثل ترسوها – که واقعاً هم بودند – پراکنده شده
بودند .زیر لب گفتم« :آن همه هارت و پورت برای این!» از ریچارد پرسیدم حالش خوب است یا نه .سرش را آهسته تکان داد ،اما چیزی
نگفت .او را به حال خود گذاشتم و سر کارم ،توی اتاق کامپیوتر برگشتم.
چند لحظه بعد ،سرو کله ریچارد در اتاق پیدا شد .هنوز میلرزید ،اما لبخند میزد .گفت« :تو جان مرا نجات دادی ».شانه باال انداختم و به
نمایشگر کامپیوتر خیره شدم ،طوری که انگار در آن غرق شده بودم .ریچارد چند لحظه منتظر ماند و بعد گفت« :متشکرم».
نگاهی به او انداختم و گفتم« :مهم نبود .افتادن از سه طبقه ،سقوط خیلی بزرگی نیست .احتماالً چند تا از استخوانهایت میشکست».
77
( )Dassieتلفظی نزدیک به "داسی" که جانوری علفخوار است – مDarrsy: .
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل9
ریچارد گفتک« :من اینطور فکر نمیکنم .مثل یک هواپیما ،داشتم با دماغ پایین میرفتم ».کنارم نشست و به صفحه نمایشگر نگاه کرد.
«اسکرین سِیوِر 78درست میکنی؟»
-آره.
-من میدانم صفحههای خیلی خوب فیلمهای علمیتخیلی و ترسناک را کجا باید پیدا کنی .میخواهی نشانت بدهم؟
لبخندی زد و انگشتهایش روی صفحه کلید حرکت کرد .ما درباره مدرسه و تکالیف مدرسه و کامپیوتر بحث کردیم و بقیه وقت ناهاری
مثل برق گذشت.
من از ریچارد خواستم که در کالس تاریخ و انگلیسی ،جایش را عوض کند .او کنارم نشست و از آن به بعد ،گذاشت که از روی یادداشتهایش
کپی کنم ،ریچارد شیوه تندنویسی خاصی برای خودش داشت که باعث میشد هر چیزی را که در کالس گفته میشد ،فوری بنویسد و
چیزی را جا نیندازد .به این ترتیب ،او بیشتر ساعتهای استراحت و ناهار را با من میگذراند .او مرا از اتاق کامپیوتر بیرون کشید و با دوستان
دیگرش آشنا کرد .البته آنها با روی خیلی باز از من استقبال نکردند ،اما دستکم ،حاال چند نفر را داشتم که با آنها حرف بزنم.
با هم بودن ،بحث کردن درباره برنامههای تلویزیون ،مجلهها ،موسیقی ،کتاب – و البته درباره بچههای دیگر – برایم جالب بود .من با
هارکات – من و هارکات – توی اتاقمان ،در هتل ،تلویزیون داشتیم و من هر شب چند تا برنامه میدیدم .بیشتر چیزهایی که برای دوستان
جدیدم جالب بود و از آنها لذت میبردند ،برای من کلیشهای و کسالتآور بود ،اما وانمود میکردم به همان چیزهایی عالقه دارم که آنها
دوست دارند.
آن هفته خیلی سریع گذشت و قبل از آنکه بفهمم ،تعطیالت آخر هفته رسید .برای اولین بار ،از اینکه دو روز تعطیلی داشتیم ،کمی ناراحت
بودم – ریچارد باید به خانه پدربزرگ و مادربزرگش میرفت – اما فکر دیدن دبی خوشحالم کرد.
درباره دبی و ارتباطمان ،خیلی فکر کرده بودم .در زمان نوجوانی ،ما خیلی به هم نزدیک بودیم ،اما حاال رابطهمان از آن زمان هم صمیمیتر
شده بود .میدانستم که بین ما موانعی وجود دارد – به خصوص ظاهرم مانع بزرگی بود – اما بیشتر وقتم را با او میگذراندم و حاال باور
داشتم که میتوانیم بر آن موانع غلبه کنیم و چیزهایی را که در سیزده سال گذشته از دست داده بودیم ،دوباره به دست آوریم.
برنامهای رایانهای که وقتی از دستگاه استفاده نمیشود ،صفحه نمایشگر را غیرفعال میکند و باعث صرفهجویی در برق و جلوگیری از استهالک دستگاه میشود – م.
78
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل9
اما جمعه شب ،وقتی از احساسم با دبی حرف زدم ،او گفت« :من معلم تو هستم و تو هم فقط شاگرد منی».
اشک در چشمهایش جمع شد و گفت« :میدانم ».و بعد از من خواست که تا یکی دو روز به سراغش نروم و در این باره دیگر چیزی نگویم.
من به طرف در رفتم .دم در ،برگشتم و خیلی آهسته گفتم« :باشد ،میروم .و هر چند که تو از شنیدن این حرف خوشت نمیآید اما باید
بگویم که من واقعاً دوستت دارم».
قبل از آنکه او جوابی بدهد ،در را پشت سرم بستم و با حالی گرفته از پلهها پایین آمدم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
طوری در خیابانها میدویدم که انگار میخواستم از مشکالتم فرار کنم ،و فکر میکردم به دبی باید چه میگفتم که حرفم را بپذیرد و از
دستم ناراحت نشود .مطمئن بودم که نسبت به من احساس بدی ندارد .اما ظاهرم ،گیج و سر در گمش میکرد .باید راهی پیدا میکردم تا
من را نه یک بچه ،بلکه دوستی هم سن خودش ببیند .اگر حقیقت را میگفتم ،چی میشد؟ و پیش خودم تصور کردم که اگر همه چیز را
برایش توضیح میدادم ،ماجرا اینطور پیش میرفت:
-چه جالب!
-باید باشم؟
-من همیشه به خون احتیاج دارم! در دل شب ،در و بر آدمهای خفته پرسه میزنم و از رگشان خون میگیرم!
این مکالمه خیالی ،لبخند گذرایی را روی لبهایم نشاند .واقعاً نمیدانستم که دبی چه واکنشی نشان میداد .تا آن موقع ،واقعیت را با هیچ
انسانی در میان نگذاشته بودم .نمیدانستم چطور با از کجا موضوع را شروع کنیم .یا اینکه آدمها بعد از فهمیدن قضیه چه جوابی ممکن است
بدهند .من میدانستم که اشباح ،آدمکش یا هیوالهای بیاحساس توی کتابها و فیلمهای ترسناک نیستند ،اما دیگران را چطور باید متقاعد
میکردم؟
با خشم ،به یک صندوق پست لگد زدم و غرغر کردم« :آدمهای بیرحم! اشباح بیرحم! بهتر بود همه ما الکپشت میشدیم یا یگ چیز
دیگر».
غرق در همین افکار احمقانه بودم که نگاهی به اطراف انداختم و فهمیدم که نمیدانم کجای شهر هستم .به دنبال خیابانی آشنا ،اطراف
محل گشت زدم تا شاید راه خانه را بیابم .خیابانها به شدت خلوت بوند .حاال که آدمکشهای اسرارآمیز دست از کار کشیده یا رفته بودند،
سربازها هم عقب نشینی کرده بودند و به رفتوآمدهای شبانه چندان توجهی نمیشد .با همه اینها ،قانون منبع رفتوآمد شبانه همچنان
برقرار بود و بیشتر مردم با خشنودی از آن متابعت میکردند.
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل10
از خیابانهای ساکت و تاریک خوشم میآمد .تنهایی در کوچههای باریک و پیچدرپیج راه میرفتم و خود را در تونلهای کوهستان اشباح
تصور میکردم .با تصور این که پیش سبا نایل ،وینز بلین و دیگران هستم – دور از همه مشکالت عاطفی ،مدرسه یا آزمونهای سرنوشتساز
و آزاردهنده – احساس راحتی کردم.
فکر کوهستان اشباح ،مرا به یاد پاریس اسکیل انداخت .آنقدر مشغول درسها و کالسهای دبی بودم که حتی فرصت نکرده بودم برای
مرگ شاهزاده عزاداری کنم .دلم برای شبح پیر ،که خیلی چیزها یادم داده بود ،تنگ شد ،خیلی با هم خوش بودیم .وقتی از روی کپهای
زیاله میپریدم که کف آن کوچه تنگ و تاریک پخش شده بود ،به یاد چند سال پیش افتادم؛ زمانی که پاریس زیادی به شمع نزدیک شد و
ریشش آتش گرفت .شبح پیر مثل دلقکی دور تاالر شاهزادهها باال و پایین میپرید و جیغ میکشید ،و روی ریش شعلهورش میکوبید که
...
وقتی افتادم ،جیغ کشیدم و خاطره پاریس از ذهنم بیرون پرید .سرم را با دستهایم گرفتم و حالت دفاعی غلت زدم .وقتی میغلتیدم ،شیئی
نقرهای ،درست کنار سرم روی زمین فرود آمد و از جایش جرقه بیرون زد.
بی توجه به سر مجروحم ،روی زانوها بلند شدم و دنبال چیزی برای دفاع از خود گشتم .در پالستیکی سطل زبالهای کنارم افتاده بود .چیز
خیلی خوبی نبود ،اما تنها چیزی بود که پیدا میشد .فوری خم شدم ،روی درپوش چنگ انداختم و آن را مثل سپر جلویم گرفتم .بعد برگشتم
تا با آن مهاجم رو در رو شوم؛ مهاجمی که هیچ انسانی نمیتوانست به او حمله کند.
چیزی طالیی برق زد ،باالی سپر من فرود آمد و آن را دو تکه کرد .یکی نخودی خندید ،با صدایی دیوانهوار و کامالً شیطانی.
در یک لحظه وحشتناک ،فکر کردم روح مِرلو برگشته است تا انتقام بگیرد .اما فکرم احمقانه بود .من به وجود ارواح اعتقاد داشتم ،اما این
یارو سفت و سختتر از آن بود که بتواند روح باشد.
مهاجم ،که با احتیاط دور من میچرخید ،با لحنی الفزن گفت« :تکهتکهات میکنم!» چیز آشنایی در صدایش بود ،اما هرچه سعی کردم
نتوانستم آن را بفهمم.
همانطور که دور من میچرخید ،براندازش کردم .لباسهای سیاه پوشیده بود و صورتش را با یک کاله دو چشمی پوشانده بود .انتهای
ریشش از پایین کاله بیرون زده بود .بزرگ و تنومند بود -اما به چاقی مرلو نبود -و چشمهای سرخش را دیدم که باالی آن دندانهای
حیوانی برق میزد .دست نداشت ،به جای دست ،فقط دو شیء فلزی داشت – یکی طالیی و دیگری نقرهای – که به انتهای آرنجهایش
بسته شده بوند .هر کدام از آن زائدههای فلزی هم سه قالب چنگکی تیز ،خمیده و مرگبار داشتند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل10
شبحواره – چشمها و سرعت عملش نشان میداد که او یک شبحواره است – حمله کرد .سریع بود ،اما من خودم را از آن چنگکهای مرگبار
کنار کشیدم و آنها پشت سرم در دیوار فرو رفتند ،طوری که وقتی شبحواره آنها را از دیوار بیرون کشید ،حفره نسبتاً بزرگی روی دیوار به جا
ماند .کمتر از یک ثانیه طول کشید تا مهاجم دستش را آزاد کند .اما من از همان فرصت برای حمله استفاده کردم و به سینهاش لگد زدم .او
که انتظار چنین حرکتی را داشت ،بازوی دیگرش را به طرف ساقه پای من آورد و آن را در مسیری منحنی شکل از کنار پایم گذراند.
درد در طول پایم دوید و من فریاد زدم .دو نیمه به درد نخور درِ سطل زباله را به طرف شبحواره انداختم و دیوانهوار باال و پایین پریدم .او در
برابر تکههای در سطل جاخالی داد و خندید .سعی کردم فرار کنم ،کارم هیچ خوب نبود .پای مجروحم پیش نمیرفت ،و بعد از برداشتن دو
قدم بلند ،با درماندگی روی زمین افتادم.
به پشت چرخیدم و همانطور که شبحواره به من نزدیک میشد ،به دستهای چنگکیاش خیره ماندم .او بازوهایش را طوری به عقب و جلو
میچرخاند که از چنگکهایش صدای قیژقیژ ترسناکی بلند میشد و همچنان پیش میآمد .شبحواره با صدای خرناسمانندی گفت:
«میخواهم تکهتکهات کنم .آهسته و دردناک .از انگشتهایت شروع میکنم .آنها را ورقهورقه میکنم ،یکی بعد از دیگری .بعد ،دستهایت.
بعد ،انگشتهای پایت .بعد » ...
صدای کلیک تیزی شنیده شد و بعد از آن ،صدای سفیر مانندی هوا را شکافت .شیئی پر شتاب از کنار سر شبحواره گذشت و به طرف من
آمد ،درست از کنارم گذشت ،به دیوار خورد و در آن فرو نشست ،پیکانی کوتاه و ضخیم با سر فوالدی .شبحواره دشنام داد ،دندانهایش را
به هم سایید و در تاریکی کوچه پنهان شد.
لحظهها مثل عنبکوتهایی که با قدمهای ریزشان روی ستون فقراتم راه روند ،تند و سریع میگذشتند .شبحواره نفسش را با خشم بیرون
داد .هقهق بلند من هوا را پر کرد .از کسی که آن تیر را انداخته بود ،هیچ صدایی نشیده نمیشد و هیچ نشانهای نبود .من روی زمین افتاده
بودم و خودم را لخلخکنان به طرف عقب میکشیدم .شبحواره چشم به من دوخته بود و دندانهایش را نشانم میداد .قسم خورد و گفت:
«بعداً گیرت میآورم .تو آرامآرام و با دردی وحشتناک میمیری .من تکهتکهات میکنم .اول انگشتهایت ،یکییکی ».بعد برگشت و خیلی
سریع دور شد .تیر دوم هم به طرفش پرتاب شد .اما او خم شد و از این یکی هم جاخالی داد ،و تیر در کیسه بزرگ پر از زباله دفن شد .در
انتهای کوچه ،دوباره سر و کله شبحواره را دیدم و بعد ،او فوری در تاریکی ناپدید شد.
وقفهای طوالنی برقرار شد .بعد صدای پا .فردی با قد متوسط از تاریکی بیرون آمد .لباس سیاه پوشیده بود ،شال بلندی دور گردنش گره زده
بود و دستکش به دست داشت .موهایش خاکستری بود – هرچند خیلی مسن نبود – و در مجموع ،حالت عبوسی داشت .سالحی شبیه
تفنگ در دست داشت که از انتهای آن سر پیکانی بیرون زده بود .پیکان افکن دیگری هم روی شانه چپش انداخته بود.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل10
من نشسته و خرخرکنان سعی کردم پای راستم را بمالم تا شاید دردش آرامتر شود .وقتی مرد جلو آمد ،گفتم« :متشکرم ».جوابم را نداد؛ فقط
به انتهای کوچه رفت تا ببیند نشانهای از شبحواره در آن حوالی دیده میشود یا نه.
مرد موخاکستری برگشت و در فاصله دو متری من ایستاد .اسلحه پیکانافکنش را در دست راست داشت ،اما آن را به طرف زمین نشانه
نگرفته بود ،اسلحه رو به من بود.
به زور ،لبخندی ابلهانه زدم و پرسیدم« :نمیخواهید سر آن را پایین بگیرید؟ شما جان من را نجات دادید .باعث تأسف است که تیری اتفاقی
در برود و من را بکشد».
بالفاصله جوابم را نداد .اسلحهاش را هم پایین نیاورد .هیچ لطفی در چهرهاش دیده نمیشد .پرسیدم« :تعجب کردی که از زندگیت گذشتم؟»
مثل آن شبحواره ،در صدای این مرد هم چیز آشنایی بود .اما این یکی را هم نتوانستم به جا آورم.
همانطور که با حالتی عصبی به اسلحهاش نگاه میکردم ،با صدای ضعیفی گفتم« :من ...خیال میکردم » ...
-شاید.
یک قدم جلوتر آمد .حاال نوک تیز پیکانش درست قلب من را هدف گرفته بود .اگر شلیک میکرد ،سوراخی به اندازه یک توپ فوتبال در
سینهام درست میشد .با صدای گرفتهای گفت« :شاید هم زندگیت را نجات دادم تا خودم آن را بگیرم!»
با ناامیدی ،پشتم را به دیوار فشار دادم و غرغرکنان گفتم« :تو کی هستی؟»
-من را نشناختی؟
سرم را تکان دادم .مطمئن بودم که این چهره را قبالً دیدهام ،اما نمیتوانستم او را به جا بیاورم.
مرد نفسش را از بینی بیرون داد وگفت« :عجیب است .فکر نمیکردم هیچوقت فراموشم کنی .اما خوب ،زمان زیادی گذشته و گذر سالها
آنقدر که با تو مهربان بوده ،با من نبوده .شاید این را یادت بیاید ».دست چپش را جلو آورد .کف دستکش بریده شده بود و گوشت زیر آن
دیده میشد .آن دست ،با آنکه جانی را نجات داده بود ،دستی معمولی بود ،اما جای بریدگی صلیبمانندی عمیقی در مرکز آن دیده میشد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل10
وقتی به آن عالمت صلیبمانند روی گوشت نرم و صورتی خیره شده بودم ،گویی سالهای گذشته بخار شدند و من به گورستان برگشتم،
اولی ن شبی که دستیار شبح شده بودم ،آنجا پسری را دیدم که جانش را نجات داده بودم ،اما او به من حسودی میکرد و تصور میکرد من
با آقای کرپسلی تبانی و به او خیانت کردهام.
فریاد زدم« :استیو!» و نگاهم از عالمت کف دستش به چشمهای سرد و بیروح او افتاد« :استیو لئوپارد»!79
استیو لئوپارد زمان بهترین دوستم بود .پسری عصبی و پرمسئله بود که قسم خورده بود وقتی بزرگ شود ،شکارچی اشباح شود ،دنبال من
بیاید ،و مرا بکشد!
79
Steve Leopard
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
آنقدر به من نزدیک بود که میتوانستم به لوله اسلحهاش حمله کنم و شاید جهت آن را تغییر بدهم .اما گیجتر از آن بودم که غیر از
تماشایش ،کاری بکنم .با دیدن دبی همالک ،که سر و کلهاش در کالس انگلیسی من پیدا شده بود ،انگشت به دهان شده بودم – اما از
دیدن استیو لئوپارد (اسم واقعی او لئونارد 80بود) ،که مثل اجل معلق پیدایش شده بود ،ده برابر مورد دبی جا خوردم.
بعد از چند ثانیه اضطراب ،استیو اسلحه پیکانافکنش را پایین آورد و آن را درون غالفی گذاشت که به پشتش بسته بود .دستهایش را پیش
آورد ،بازوی چپ مرا گرفت و من را روی پایم بلند کرد .مطیعانه – مثل عروسک خیمهشببازی توی دستهایش – از جایم بلند شدم.
-هرگز!
خیره به دستهای گره خوردهمان نگاه کردم و بعد به صورت او .بعد دستهایم را دورش انداختم و با همه وجودم او را در آغوش گرفتم.
روی شانهاش گریه میکردم و میگفتم« :استیو».
زیر لبی گفت« :بس کن ».و صدای بریدهبریدهاش را شنیدم که گفت« :اگر ادامه بدهی ،من را هم به گریه میاندازی ».مرا از خودش جدا
کرد ،چشمهایش را مالید و نیشش باز شد.
-معلوم هست که خودمم .تو که فکر نمیکنی ممکن باشد دو نفر اینقدر خوشتیپ به دنیا بیایند ،اینطور فکر میکنی؟»
80
Leonard
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
دماغش را باال کشید و با خنده گفت« :به شکستهنفسی ربطی ندارد .میتوانی راه بروی؟»
-پس به من تکیه کن .نمیخواهم این دور و بر ول بگردیم .ممکن است چنگکی با دوستانش برگردد.
او خودش حرفم را تمام کرد« :شبحواره ».و خیلی جدی سر تکان داد.
-حسابی.
-آره ،اما او تنها نیست .بعد دربارهاش حرف میزنیم .حاال بیا از اینجا ببرمت و اول تر و تمیزت کنم.
استیو کمک کرد تا به شانهاش تکیه بدهم و مرا از راهی که آمده بودم ،برگرداند .وقتی راه میرفتیم ،نمیتوانستم این فکر را از ذهنم دور
کنم که نکند بیهوش در کوچه افتادهام و خواب میبینم .اگر به خاطر در پایم نبود – که زیادی واقعی بود – جدیجدی فکر میکردم این
اتفاق چیزی نیست مگر رؤیایی که آرزویش را داشتم.
استیو من را به طبقه پنجم آپارتمانی متروک برد .خیلی از درهایی که در پاگرد پلهها از مقابلشان میگذشتیم ،کامالً باز یا شکسته بودند .به
طعنه گفتم« :چه محله خوبی!»
گفت« :این ساختمان متروکه است .فقط توی چند تا از واحدهایش ،آدمها هنوز زندگی میکنند – پیرمردها و پیرزنهایی که جایی برای
رفتن ندارند – بیشتر واحدها خالیاند .من اینجور جاها را به هتلها و خانههای بزرگ ترجیح میدهم .همان آرامش و آسودگی مورد نظر
من را دارد».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
استیو جلو در قهوهای رنگ فرسوده ای ایستاد که با یک تکه زنجیر و قفل اضافی بسته شده بود .کلید را پیدا کرد ،قفل را باز کرد ،زنجیر را
برداشت و در را باز کرد .هوای داخل خانه ،بوی کهنگی و نا میداد ،اما استیو وقتی من را داخل خانه برد و در را بست ،به آن بو توجهی
نکرد .آنجا تاریک بود تا اینکه او شمعی روشن کرد .بعد گفت« :اینجا برق ندارد .واحدهای طبقه پایین دارند ،اما برق اینجا هفته پیش قطع
شد».
کمکم کرد تا به اتاق نشیمن بروم .آنجا خیلی شلوغ و آشفته بود .من را روی یکی از راحتیها نشاند که نسبت به بقیه ،روزهای بهتری را
گذرانده بود .رویه راحتی نخ نما شده بود و فنرهایش از چند جای آن بیرون زده بودند .استیو با خنده گفت« :مواظب باش به میخ کشیده
نشوی!»
استیو دعوایم کرد و گفت« :شکایت نکن .برای کار ما ،اینجا خیلی هم خوب است .اگر به یکی هتل شیک و پیک میرفتیم ،باید توضیح
میدادیم که سر پایت چه بالیی آمده و چرا اینقدر کثافت به سر و تنت چسبیده .بعد از حساب پس دادن باری این چیزها » ...هر دو اسلحه
پیکانافکن را از روی شانهاش برداشت و زمین گذاشت.
به آرامی پرسدیم« :بگو ببینم ،موضوع چیه ،استیو؟ تو چطور توی آن کوچه پیدا شدی و چرا آن اسلحهها را با خودت حمل میکنی؟»
گفت« :بعداً ،وقتی به زخمت رسیدم ،برایت میگویم .و بعد از آنکه تو » ...یک گوشی تلفن همراه بیرون آورد و آن را به من داد ... « .بعد
از آنکه تو یک تلفن زدی».
با تردید ،به گوشی تلفن نگاه کردم و پرسیدم« :من به کی باید زنگ بزنم؟»
رنگم پرید .فریاد زدم« :او میداند دبی کجا زندگی میکند؟»
-اگر اسمش دبی است ،بله .شک دارم دنبال او رفته باشد .اما اگر نمیخواهی او را به خطر بیندازی ،توصیه من این است که زن
بزنی و به او ...
قبل از آنکه استیو حرفش را تمام کند ،من داشتم شماره میگرفتم .تلفن دبی زنگ زد .چهاربار .پنج بار .شش .هفت .چیزی نمانده بود،
بیتوجه به پای مجروحم ،برای نجاتش بیرون بدوم که او گوشی را برداشت و گفت« :بله؟»
-منم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
-دارن؟ چی ...
جواب داد« :البته ».حاال دیگر احساس میکرد که قضیه جدی است.
-پس همین حاال برو بیرون .چند تکه لباس توی ساکت بینداز و از آنجا برو .یک هتل پیدا کن و تعطیالت آخر هفته را آنجا بمان.
همان جا بمان!
تلفن را قطع کردم و دعا کردم که به هشدارم توجه کند .به یاد هارکات افتادم و پرسیدم« :آن شبحواره میداند که من کجا زندگی میکنم؟»
استیو گفت« :شک دارم .اگر میدانست ،همینجا به تو حمله میکرد .از جایی که من نگاه میکردم ،به نظر میآمد که او تازه امشب ،تصادفی
سر راه تو قرار گرفته .داشت یک دسته از مردم را شناسایی میکرد .میخواست قربانی بعدیاش را انتخاب کند که تو را دید و دنبالت آمد.
تا دم خانه دوستت دنبالت کرد ،بعد منتظر ماند و وقتی از آنجا بیرون آمدی ،دوباره تعقیبت کرد و » ...
بقیهاش را میدانستم.
استیو از قفسهای پشت راحتی ،یک جعبه کمکهای اولیه بیرون آورد .به من گفت خم شوم تا پشت سرم را ببیند .پرسیدم« :سرم هم زخمی
شده؟»
-آره ،اما نه خیلی بد .به بخیه نیاز ندارد .تیمزش میکنم و میبندمش.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
وقتی کار سرم تمام شد ،نوبت به پایم رسید .بریدگی عمیقی روی پایم بود و پاچه شلوارم خیس خون شده بود .استیو پارچه شوار را با قیچی
تیزی پاره کرد .گوشت زیر پارچه نمایان شد .بعد با تکه ای پنبه زخم را تمیز کرد و وقتی زخم تمیز شد ،یک لحظه آن را بررسی کرد .بعد،
رفت و با یک قرقره نخ بخیه و سوزن برگشت.
نیشم را باز کردم و گفتم« :دفعه اولم نیست که وصلهپینه میشوم ».مشغول شد و کارش را خیلی ظریف و ماهرانه تمام کرد ،بعداً؛ وقتی
زخمم خوب شد ،فقط جای بخیه خیلی کوچکی روی پایم مانده بود .وقتی نخ بخیه را سر جایش میگذاشت ،گفتم« :انگار قبالً هم این کار
را کرده بودی».
گفت« :دوره کمکهای اولیه را گذراندهام .فکرش را میکردم که یک روز به درد بخورد .اما هیچ حدس نمزدم که اولین بیمارم کی باشد».
بعد پرسید که میخواهم چیزی بخورم یا نه.
از کیسهای کنار ظرفشویی ،یک بطری آب معدنی آورد و دو تا لیوان را پر از آب کرد.
گفتم« :مهم نیست ».و کلی آب خوردم .بعد به ظرفشویی اشاره کردم و گفتم« :آب هم قطع است؟»
-نه ،اما خوردنی نیست ،فقط برای شستشو خوب است .اگر از آن آب بخوری ،تا چند روز باید توی توالت بمانی.
گفتم« :خوب ،خیال نداری بگویی که توی این پانزده سال چه کار میکردی؟»
-باشه.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
-شیر.
سکه را باال انداخت ،بعد گرفتش و آن را روی دستش برگرداند .وقتی دستش را از روی سکه برداشت ،شکلکی درآورد و با آه گفت« :من
هیچوقت خوششانس نبودهام ».و شروع به حرف زدن کرد .داستانش طوالنی بود و ما تا ته آبمعدنی را خوردیم و قبل از تمام شدن
حرفهای او ،شمع دوم را هم روشن کردیم.
استیو تا مدتها از من و آقای کرپسلی متنفر بود .شبها تا دیروقت بیدار میماند و برای آینده نقشه میکشید .آرزویش این بود که روزی
دنبالمان بیاید و یک تیر توی قلبمان فرو کند .زیر لبی گفت« :آن خشم چنان احمقانه بود که به هیچچیز دیگری نمیتوانستم فکر کنم .در
کالسهای نجاری ،من دشنه میساختم .در کالس جغرافی ،سعی میکردم نقشه دنیا را توی ذهنم حفظ کنم تا توی هر کشوری که الزم
باشد دنبالتان بیایم ،راهم را بلد باشم».
او درباره اشباح ،همهچیز را میدانست .آن روزها که میشناختمش ،او مجموعه بزرگی از کتابهای ترسناک داشت .اما بعد از یک سال،
کتابها و اطالعاتش را دو برابر ،و بعد سه برابر کرده بود .او میدانست که ما از چه آب وهوایی خوشمان میآید ،کجا دوست داریم خانه
بسازیم و بهترین راه کشتنمان چیست .او گفت« :من توی اینترنت با خیلیها ارتباط برقرار کردهام .اگر بدانی که چند شکارچی اشباح در دنیا
وجود دارد ،تعجب میکنی .ما یادداشتها ،قصهها و نظریههایمان را با هم رد و بدل میکنیم .بیشتر این آدمها مشنگاند .اما چند نفری هم
هستند که میدانند درباره چی حرف میزنند».
استیو در شانزده سالگی ،خانه و مدرسه را ترک کرده و دنبال جهانگردی رفته بود .با کارهای عجیب و غریب – کار توی هتلها ،رستورانها
و کارخانهها – خرجش را در میآورد .گاهی هم دزدی میکرد یا به خانههای خالی سرک میکشید و بیاجازه در این خانهها اتراق میکرد.
آن سالها پر از سختی ،فقر و تنهایی بودند .او پسر بیخیالی بود ،دوستان زیادی نداشت و تنها چیزی که برایش جالب بود ،این بود که یاد
بگیرد شکارچی اشباح شود.
او برایم توضیح داد« :اولش فکر میکردم که باید وانمود کنم با آنها دوستم .به دنبال اشباح رفتم و طوری رفتار کردم که انگار میخواهم
یکی از آنها بشوم .بیشتر اطالعاتی که توی کتابها خوانده یا از اینترنت جمع کرده بودم ،مزخرف بود .فکر کردم بهترین راه خالص شدن
از دشمنهایم این است که آنها را بشناسم».
البته او وقتی سرانجام رد چند شبح را پیدا کرده و کتابهای خوب مربوط به اشباح را بررسی کرده بود ،فهمیده بود که ما هیوال نیستیم.
فهمیده بود ما آنقدر به زندگی احترام میگذاریم که وقتی خون کسی را میگیریم ،او را نمیکشیم و موجودات محترمی هستیم .آه کشید و
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
گفت« :این باعث شد که خیلی عمیق و در مدتی طوالنی به خودم توجه کنم ».در نور شمع ،صورتش گرفته و غمگین به نظر آمد« .دیدم
مثل کاپیتان احب 81در موبی دبک 82که در پی شکار دو نهنگ قاتل بود – آن هم در حالی که این نهنگها اصالً قاتل نبودند – خودم هیوال
هستم!»
کم کم نفرت او فرونشست .چون من با آقای کرپسلی رفته بودم ،او هنوز از دستم دلخور بود ،اما پذیرفته بود که من این کار را از روی
بدجنسی با او نکردهام .وقتی به گذشته نگاه میکرد ،میدید که من برای نجات زندگی او ،خانه و خانوادهام را از دست داده بودم.
و در این زمان ،او از تعقیب احمقانهاش دست کشید .دیگر دنبال من نمیگشت و همه افکار مربوط به انتقامجویی را از ذهنش بیرون کرده
و سعی کرده بود بفهمد که بقیه زندگیش را چگونه میخواهد بگذراند .او گفت« :میتوانستم برگردم .مادرم هنوز زنده بود .میتوانستم به
خانه برگردم ،درسم ر ا تمام کنم ،یک کار معمولی گیر بیاورم و یک زندگی معمولی باری خودم دست و پا کنم .اما شب ،همیشه آنهایی را
که به استقبالش میروند ،صدا میکند .من حقیقت مربوط به اشباح را کشف کرده بودم ،اما حاال از حقایق شبحوارهها هم باخبر بودم».
استیو نمیتوانست به شبحوارهها فکر نکند .او فکر میکرد غیر قابل تصور است که چنان موجوداتی وجود داشته باشند ،و هرطور میخواهند
ول بگردند و آدم بکشند .این مسئله او را به خشم میآورد .او میخواست جلو جنایتهای آنها را بگیرد .لبخند تلخی زد و گفت« :اما
نمیتوانستم پیش پلیس بروم .من باید شبحوارهای را زنده گیر میآوردم تا ثابت کنم که آنها وجود دارند .اما زنده گرفتن یک شبحواره تقریباً
غیر ممکن است ،مطمئنم که خودت این را میدانی .حتی اگر آنها حرف من را باور میکردند ،چه کار از دستشان برمیآمد؟ شبحوارهها مدام
جابهجا میشوند ،آدم میکشند و دوباره به جای دیگری میروند .همین که من پلیس را متقاعد میکردم با چه خطری روبهروست ،شبحوارهها
ناپدید میشدند ،و خطری که با خود داشتند نیز از میان میرفت .فقط یک راه باقی مانده بود ،من باید خودم آنها را میگرفتم!»
استیو با همان اطالعاتی که برای شکار اشباح جمع کرده بود ،خودش را آماده کرد تا هرچه بتواند شبحوارهها را تعقیب کند و بکشد .کار
آسانی نبود – شبحوارهها ردشان را خیلی ماهرانه پنهان میکردند (و همینطور جسد قربانیانشان را) ،و شواهد کمی از حضور خود به جا
میگذاشتند – اما به مرور زمان او افرادی را پیدا کرد که درباره شیوههای رفتار شبحوارهها چیزهایی میدانستد ،و با همین اطالعات ،تصویری
از عادتها ،ویژگیها و خط سیر شبحوارهها تهیه کرد ،و باالخره تصادفی به یکی از آنها برخورد.
با حالت گرفتهای فت« :کشتن او سختترین کاری بود که تا حاال انجام دادهام .من میدانستم که او قاتل است و اگر بگذارم که در برود،
دوباره یکی دیگر را میکشد ،اما وقتی ایستاده بودم و نگاهش میکردم ،او خوابش برد » ...استیو لرزید.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
اخم کردم و گفتم« :نمیفهمم .مگر استفاده از دشنه ،بهترین راه کشتن شبحوارهها نیست ،مثل کشتن اشباح؟»
-نه.
با صدایی گرفته گفت« :پس این کار را نکن! فرو کردن دشنه توی قلبش آسان است .اما خونش توی صورتت میپاشد ،روی دستها و
سینهات .شبحوارهها مثل اشباحی که توی فیلمها دیدهای ،یکدفعه نمیمیرند .آنی که من کشتم ،حدود یک دقیقه زنده ماند؛ دست و پا میزد
و جیغ می کشید .چهار دست و پا از تابوتش بیرون آمد و دنبالم کرد .آرام میآمد ،اما من روی خونی که از بدن او بر زمین ریخته بود ،سر
خوردم و قبل از آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده ،او باالی سرم بود».
-من مشت و لگد زدم و سعی میکردم او را از خودم دور کنم .خوشبختانه آنقدر خون از بدنش رفته بود که قدرت نداشت مرا
بکشد .اما روی تن من مرد و خونش سرتا پایم را خیس کرد .صورتش درست روی صورت من بود که میلرزید و هقهق میکرد و ...
استیو رویش را برگرداند .دیگر اصرار نکردم که جزئیات بیشتری را برایم تعریف کند.
او به اسلحههای پیکان اندازش اشاره کرد و گفت« :بعد از آن ماجرا ،یاد گرفتم که از آنها استفاده کنم .آنها بهترین وسیله باری این کارند.
تبر هم خوب است – اگر هدفگیری و قدرتت آنقدر خوب باشد که با آن سرش را بزنی – اما از اسلحههای معمولی دوری کن .وقتی
موضوع درگیری با گوشت و استخوان بیش از حد محکم شبحوارههاست ،به آنها نمیشود اعتماد کرد».
با حال بدی ،نیشم را باز کردم و گفتم« :یادم میماند ».و بعد از استیو پرسیدم که تا آن شب ،چند شبحواره را کشته بود.
-شش تا .فکر کنم دو تا از آنها دیوانه بودند و به هر حال ،بعد از مدتی میمردند.
استیو گفت« :آدمها نسبت به اشباح یک امتیاز دارند .ما روزها هم میتوانیم این طرف و آن طرف برویم و حمله کنیم .در یک مبارزه عادالنه،
هر شبحوارهای میتواند پوزه من را به خاک بمالد اما اگر آنها را روز گیر بیاوری ،وقتی که خوابیدهاند » ...
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل11
بعد اضافه کرد« :اگرچه ،گاهی وضع فرق میکند .دو سه نفری که این اواخر کشتم ،همراه آدمها بودند .نمیتوانستم آنقدر به آنها نزدیک
بشوم که بکشمشان .این اولین بار بود که میدیدم شبحوارهها با دستیارهای انسانی این طرف و آن طرف میروند».
با اخم گفت« :تو از کجا میدانی؟ من فکر میکردم که دار و دسته موجودات شب کار به کار همدیگر ندارند».
با حالتی گرفته گفتم« :تا این اواخر ،کاری به هم نداشتیم ».و به ساعتم نگاه کردم .قصه استیو تمام نشده بود – او هنوز توضیح نداده بود
که چطور از این شهر و آن کوچه سر در آورده بودند – اما من دیگر باید برمیگشتم .داشت دیر میشد و نمیخواستم که هارکات نگران
بشود.
-میخواهی با من به هتل بیایی؟ میتوانی داستانت را آنجا برایم تمام کنی .تازه ،یکی آنجاست که دوست دارم او هم قصه تو را
بشنود.
-نه .او اینجا نیست ...مشغول یک کار دیگر است .یکی دیگر آنجاست.
-کی؟
لحظهای تردید کرد .بعد گفت که میآید .اما کمی صبر کردم تا قبل از بیرون رفتن ،او اسلحهاش را آماده کند ،احساس میکردم که استیو
حتی توی توالت هم آن اسلحهها را با خودش میبرد!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
در راه ،وقتی به هتل برمیگشتیم ،برای استیو توضیح دادم که مشغول چه کاری هستم .توضیحاتم خیلی فشرده و مختصر بود ،اما بیشتر
مسائل مهم را گفتم و همینطور درباره جنگ زخمها و اینکه چطور شروع شد ،برایش توضیح دادم.
او زیر لبی گفت« :ارباب شبحوارهها .فکر میکردم که شکل سازماندهی آنها عجیب باشد».
درباره خانواده و دوستانم از استیو پرسیدم .اما او شانزده سالگی به بعد ،خانه نبود و چیزی از آنها نمیدانست.
وقتی به هتل رسیدیم ،اوچهار دست و پا به پشتم چسبید و من از دیوار بیرونی هتل باال رفتم .با فشاری که به خودم میآوردم ،بخیههای
پایم کشیده میشد ،اما دوام آوردند .تقتق به پنجره زدم و فوری سر و کله هارکات پیدا شد .او ما را توی اتاق کشید .با سوءظن به استیو
نگاه میکرد تا اینکه من آنها را به یکدیگر معرفی کردم.
هارکات با حالتی که انگار برای خودش حرف میزد ،گفت« :استیو لئوپارد .درباره شما ،خیلی ...چیزها شنیدهام».
استیو دستهایش را به هم مالید – هنوز دستکشهایش را درنیاورده بود ،اما شال دور گردنش را کمی شلتر کرده بود – و با خنده گفت:
«شرط میبندم که هیچکدام از آنها چیز خوبی نبودهاند ».او بوی تند داروهای گیاهی را میداد ،حاال که در هوای گرم و طبیعی اتاق بودیم،
متوجهاش میشدم.
هارکات که چشمهای سبزش روی استیو دوخته شده بود ،از من پرسید« :او اینجا چه کار میکند؟» و من توضیح مختصری به او دادم .وقتی
شنید که استیو جان مرا نجات داده است ،کمی آرام گرفت ،اما همچنان در حالت دفاعی بود .او گفت« :فکر میکنی کارت عاقالنه است که
او را ...اینجا آوردهای؟»
خیلی مختصر جواب دادم« :او دوست من است .جانم را نجات داد».
استیو گفت« :هارکات درست میگوید .من یک آدمم .اگر به دست شبحوارهها بیفتم ،آنها به زور شکنجه از من حرف میکشند و جای شما
را میفهمند .شما باید فردا به جای دیگری بروید و نشانی جدیدتان را هم به من ندهید».
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل12
خیلی محکم گفتم« :فکر نمیکنم که چنین کاری الزم باشد ».و از دست هارکات عصبانی شدم که به استیو اعتماد نمیکرد.
سکوت ناراحتکنندهای برقرار شد .اما استیو با خنده سکوت را شکست و گفت« :خوب! پرسیدن این مسئله پررویی میخواهد ،اما من مجبورم
بپرسم .تو چه جور موجودی هستی ،هارکات مولدز؟»
آدم کوچولو از صراحت استیو خندهاش گرفت و کمی با او گرمتر شد .به استیو تعارف کرد که بنشیند و درباره خودش برای او توضیح داد که
قبالً سایه کسی بوده است و آقای تینی او را به این شکل و ظاهر درآورده است .استیو که حسابی تعجب کرده بود ،گفت« :تا حاال ،چنین
چیزی نشنیده بودم! وقتی آدم کوچولوهای لباس آبی در سیرک عجایب دیدم ،از آنها خوشم آمد ،فکر میکردم چیز عجیب یا اسرارآمیزی
داشته باشند .اما با اتفاقهایی که بعداً افتاد ،موضوع آنها را به کلی فراموش کردم».
خارقالعادگی هارکات – اینکه قبالًسایه کسی بود – بدجوری تو دل استیو را خالی کرد .من پرسیدم« :اتفاقی افتاده؟»
زیر لبی گفت« :نمیدانم چی بگویم ،یعنی هیچوقت فکر نمیکردم که سایهها اینطوری باشند .من وقتی شبحوارهها را میکشتم ،فکر
میکردم که دیگر کارشان تمام است .اما حاال میبینم که سایهها میتوانند سراغ آدم بیایند ...هیچ از این خبر خوشم نیامد».
با شیطنت گفتم« :میترسی سایه شبحوارههایی که کشتهای برگردند و دنبالت بیایند؟»
استیو سرش را تکان داد و گفت« :یک چیر شبیه این ».نشست و داستانی را که سر شب در آپارتمانش شروع کرده بود ،تمام کرد.
او گفت« :من دوماه پیش ،وقتی خبرهایی به گوشم رسید که نشان میداد باید دست شبحوارهها در کار بشد ،اینجا آمدم .فکر میکردم قاتل
باید یک شبحواره دیوانه باشد .چون به طور معمول ،فقط دیوانهها اجساد را جایی رها میکنند که راحت کشف میشودند .اما بعد فهمیدم که
قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست».
استیو کارآگاه فوقالعادهای بود .او وضع سه نفر از قربانیها را بررسی کرده بود و تفاوتهایی جزئی در شکل کشته شدن آنها دیده بود .او
گفت« :شبحوارهها – حتی دیوانههایشان – شیوههای خون مکیدن فوقالعاده دارند .حتی دو نفر از قربانیها هم درست به یک شکل کشته
نشده و خونشان کشیده نشده بود .و چون هیچ شبحوارهای روش خودش را عوض نمیکند ،دست بیش از یک شبحواره باید تو این کار
باشد».
و چون طبیعت شبحوارههای دیوانی تکروی بود ،استیو نتیجه میگرفت که قاتلها نباید دیوانه باشند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل12
-اما با عقل جور درنمیآید .شبحوارهای که دیوانه نباشد ،جسد قربانیهایش را جایی نمیگذارد که پیدایش کنند .تا آنجا که به
عقل من میرسد ،آنها برای کسی تله گذاشتهاند ،اگرچه هیچ نمیدانم دنبال چه کسی هستند.
با حالتی پرسشگرانه به هارکات نگاه کردم .او مردد بود ،اما بعد سر تکان داد و گفت« :برایش بگو ».و من ماجرای درخواستنامهها و مدارک
جعلی را که برای مدرسه مالر فرستاده شده بود ،برای استیو تعریف کردم.
گفتم« :احتماالً دنبال من یا آقای کرپسلی .اما کامالً مطمئن نیستم .ممکن است یکی دیگر پشت این ماجرا باشد؛ کسی که میخواهد ما را
با شبحوارهها درگیر کند».
هارکات افکار استیو را به هم زد و فت« :شما هنوز به ما نگفتهاید که امشب چطور ...آنجا بودید و توانستید جان دارن را نجات بدهید».
استیو شانههایش را باال انداخت و گفت« :شانس .من سرتاسر این شهر را زیر و رو میکردم تا شبحوارهها را پیدا کنم .آدمکشها در هیچکدام
از مخفیگاههای معمولیشان – کارخانهها یا ساختمانهای متروکه ،سردابها ،تماشاخانههای قدیمی – نیستند .هشت شب پیش ،متوجه مرد
تنومندی شدم که به جای دست ،چنگک داشت و از یک تونل زیرزمینی بیرون آمد».
من به هارکات گفتم« :این همان کسی است که به من حمله کرد .روی هر بازو سه تا چنگک داشت .چنگکهای یکی از دستهایش را از
طال ساخته بودند و آن یکی را از نقره».
استیو ادامه داد« :از آن موقع ،من هر شب او را تعقیب میکردم .برای آدمها آسان نیست که یک شبحواره را تعقیب کنند – حواس آنها خیلی
تیز است – اما من برای این کار خیلی تمرین داشتم .گاهی گمش میکردم ،اما همیشه موقع غروب که از آن تونل بیرون میآمد ،پیدایش
میکردم».
استیو غرید و گف« :البته که نه .حتی یک شبحواره دیوانه هم این کار را نمیکند».
استیو با غرور گفت« :با سیمکشی دریچههای فاضالب .شبحوارهها هر شب از همان یک خروجی استفاده نمیکنند ،اما وقتی جایی مستقر
میشوند ،دوست دارند که همیشه سراغ منطقهای مشخص بروند .من تا شعاع دویست متری ،تمام دریچههای فاضالب را سیمکشی کردم
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل12
– و بعد هم این سیمکشیها را تا حدود نیم کیلومتر امتداد دادم .هروقت یکی از دریچهها باز بشوند ،روی صفحهای که خودم درست کردهام،
چراغی روشن میشود ،و از این به بعد ،دیگر تعقیب شبحواره آسان است.
با ناراحتی مکثی کرد و بعد گفت« :دستکم ،تا حاال اینطور بوده .اما احتماالً از امشب به بعد ،او جای دیگری میرود .او نمیداند که من
چقدر از کار و بارش خبر دارم ،اما انتظارش را دارد که با بدترین چیزها روبهرو بشود .من فکر نمیکنم که او دوباره به همان تونلها برگردد.
استیو خیلی جدی سر تکان داد و فگت« :اگر نمیدانستم ،نمیآمدم نجاتش بدهم».
استیو گفت« :من چنکگی را از مدتها پیش میتوانستم از بین ببرم ،اما میدانستم که او تنهایی عمل نمیکند و میخواستم همدستهایش
را پیدا کنم .من روزها تونلها را میگشتم و امیدوار بودم که او را در قرارگاهش گیر بیاورم .اما با کاری که امشب کردم و خودم را تو قضیه
انداختم ،این فرصت از دستم رفت .من برای کسی غیر از تو چنین کاری نمیکردم».
فریاد زدم« :اگر به یک آدم معمولی حمله میکرد ،تو میگذاشتی او را بکشد؟»
استیو با نگاهی سرد و جدی گفت« :بله .اگر قربانی کردن یک نفر باعث نجات چند نفر دیگر بشود ،من این کار را میکنم .وقتی تو دوستت
را ترک میکردی ،اگر چشم من به صورتت نمیافتاد ،میگذاشتم چنگکی بکشدت».
اینطوری به دنیا نگاه کردن خیلی بیرحمانه بود ،اما شیوهای بود که من درکش میکردم .اشباح میدانستند که نیازهای جمع مقدم بر نیازهای
فرد است .اما این مرا متعجب میکرد که میدیدم استیو هم اینطور فکر میکند ،البته تصور میکنم که اگر شما هم خودتان را وقف شکار
و کشتن موجودات بیرحم کنید مجبور خواهید شد که بیرحمی را یاد بگیرید.
استیو باالپوش سیاهش را کمی محکمتر دور شانههایش پیچید تا لرزش بدنش را پنهان کند و گفت« :مایهاش همین است .خیلی چیزهاست
که من به آنها توجه نکردهام ،اما بیشتر چیزهای اصلی دستم آمده است».
هارکات که متوجه لرزیدن استیو شده بود ،پرسید« :سردت شده؟ میتوانم بخاری روشن کنم».
استیو گفت« :الزم نیست زحمت بکشی .سالها پیش که آقای کرپسلی امتحانم کرد ،یک نوع میکروب وارد بدنم شد .حاال فقط کافی است
یکی را ببینم که آب دهانش راه افتاده تا خودم سرما بخورم ».دستی به شال دور گردنش کشید و انگشتهای پنهان در دستکشش را کمی
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل12
تکان داد« .به همین خاطر ایست که اینقدر خودم را میپوشانم .اگر این کار را نکنم ،تا چند روز توی تختخواب میافتم و دچار سرفه
میشوم و صدایم میگیرد».
استیو با خنده جوتب داد« :آره ،این یک معجون گیاهی مخصوص است .هر روز قبل از لباس پوشیدن ،آن را به سر تا پایم میمالم .معجزه
میکند .تنها اشکالش همین بوی بدش است .وقتی شبحوارهها را تعقیب میکنم ،باید خیلی مواظب باشم که پشت به باد قرار نگیرم ،وگرنه
یک نسیم از این بو کافی است تا آنها گیرم بیندازند».
ما باز هم درباره گذشته حرف زدیم ،استیو میخواست بداند که زندگی در سیرک عجایب چطور بوده است؛ من میخواستم بدانم که او کجاها
بوده است و وقتی دنبال شبحوارهها نیست ،چه کار میکند ،بعد بحثمان به زمان حال رسید و اینکه با شبحوارهها باید چه کار کنیم.
استیو گفت« :اگر دست چنگکی تنهایی عمل میکرد ،حمله من باید او را از اینجا فراری میداد .شبحوارهها وقتی تنها هستند ،خیلی روی
بخت و اقبالشان حساب نمیکنند .اگر آنها فکر کنند که شناسایی شدهاند ،در میروند .اما چون او عضوی از یک دار و دسته است ،شک دارم
از اینجا برود».
من گفتم« :موافقم .آنها برای درست کردن این تله بیشتر از این حرفها زحمت کشیدهاند که با اولین ایراد توی کارشان ،از میدان به در
بروند».
هارکات پرسید« :فکر میکنی شبحوارهها میفهمند تو بودهای ...که دارن را نجات دادهای؟»
استیو جواب داد« :نمیدانم چطور ممکن است .آنها چیزی از من نمیدانند و احتماالً فکر میکنند تو یا آقای کرپسلی این کار را کردهاید .من
مراقب بودم که خودم را به چنگکی نشان ندهم».
هارکات گفت« :پس شاید ما هنوز هم بتوانیم رو دست آنها بلند بشویم .ما از وقتی که آقای کرپسلی ...رفته ،دنبال شبحوارهها نرفتهایم .این
کار خیلی خطرناک است که فقط دو نفر ...از ما با آنها درگیر بشویم».
استیو که فکر هارکات را خوانده بود ،گفت« :اما اگر من را همراهتان ببرید ،اوضاع فرق میکند .من به شکار شبحوارهها عادت دارم .میدانم
کجا باید دنبالشان بگردم و ردشان را چطور پیدا کنم».
من اضافه کرد« :و با پشتیبانی ما ،سریعتر از همیشه میتوانی عمل کنی و محدوده بزرگتری را هم زیر نظر بگیری ».در سکوت ،به یکدیگر
نگاه کردیم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل12
هارکات به استیو هشدار داد و گفت« :هرکس که به ما کمک میکند ،همه چیز را ...دربارهمان میداند .تو اگر همراه ما وارد میدان بشوی،
ممکن است که آنها از حضورت باخبر بشوند».
استیو در مقابل ،جواب داد « :همکاری با من هم برای شما خطرناک است .شما این باال در امان هستید .اما زیر زمین ،قلمرو آنهاست ،و اگر
آن پایین برویم ،باید انتظار حمله و درگیری را هم داشته باشیم .یادتان باشد ،اگرچه شبحوارهها به طور معمول ،روزها را میخوابند ،اما اگر
از نور آفتاب در امان باشند ،لزومی ندارد که همه ساعتهای روز را به خواب بگذرانند .آنها میتوانند بیدار بمانند و کمین بکشند».
ما باز هم به موضوع فکر کردیم .بعد ،من دست راستم را دراز کردم و طوری جلو گرفتم که کف آن رو به پایین باشد ،83و گفتم« :اگر تو
موافق باشی ،من هم با این کار موافقم».
استیو فوری دست چپش را – همان دستی که کف ان بریدگی صلیبمانند بود – روی دست من گذاشت و گقت« :چیزی ندارم که از دست
بدهم .من هم با تو هستم».
هارکات کمی دیرتر از ما واکنش نشان داد .او منمنکنان گفت« :کاش آقای کرپسلی اینجا بود!»
گفتم« :آره ،کاش بود! اما نیست .و هرچه بیشتر منتظرش بمانیم ،شبحوارهها بیشتر وقت دارند که برای حمله نقشه بکشند .اگر حرف استیو
درست باشد ،و آنها بترسند و جایشان را عوض کنند ،مدتی طول میکشد تا دوباره مستقر بشوند .و اینطوری آسیبپذیر میشوند .این شاید
بهترین فرصت ما برای حمله باشد».
هارکات با ناراحتی آه کشید و گفت« :ممکن است بهترین فرصت هم ...باشد که یکراست توی تله بیفتیم .اما » ...یکی از دستهای بزرگ
و خاکستریرنگش را روی دستهای ما گذاشت و ادامه داد ... « :تا خطر نکنیم ،از پاداش خبری نیست .اگر بتوانیم آنها را پیدا کنیم و ...
بکشیم ،جان خیلیها را نجات میدهیم .من هم با شما هستم».
به هارکات لبخند زدم و پیشنهاد کردم که قسم بخوریم .گفتم« :تا پای مرگ؟»
83
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل12
هارکات سرش را تکان داد و گفت« :تا پای مرگ» و بعد اضافه کرد« :اما نه ،امیدوارم تا پای مرگ ما نباشد!»
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
شنبه و یکشنبه مشغول بررسی تونلها بودیم .هارکات و استیو اسلحههای پیکان افکن را با خودشان آورده بودند .استفاده از آنها آسان بود،
تیری را توی لوله اسلحه میگذاشتند ،نشانه گیری و آتش .تا فاصله بیست متری ،مرگبار بود .من چون از اشباح بودم ،قسم خورده بودم که
از چنین اسلحهای استفاده نکنم و به همین خاطر ،مجبور بودم که در این کار ،همان شمشیر کوتاه و چاقوهایم را به کار برم.
ما کارمان را از جایی شروع کردیم که استیو اولین بار "چنگکی" را دیده بود ،امیدوار بودیم که از او یا همدستانش ردی پیدا کنیم .تونلها
را یکییکی میگشتیم ،دیوارها را به دقت نگاه میکردیم تا شاید نشانهای از ناخن یا چنگک شبحوارهها روی آنها ببینیم ،به دقت گوش
میدادیم تا صدای هر جنبندهای را بشنویم ،و از دیدرس یکدیگر نمیشدیم .ابتدا سریع پیش میرفتیم – استیو آن تونلها را میشناخت –
اما از وقتی که به قسمتهای جدید و ناآشنا رسیده بودیم ،با احتیاط بیشتری حرکت میکردیم.
آن شب ،بعد از شستوشوی طوالنی و خوردن شامی مختصر ،دوباره با هم بحث کردیم .استیو خیلی عوض نشده بود .او مثل همیشه شوخ
و سرزنده بود .البته گاهی ساکت میشد و به نقطهای خیره میماند؛ شاید به شبحوارههایی فکر میکرد که کشته بود ،یا راهی که در زندگی
پیش گرفته بود .هر وقت حرف آقای کرپسلی پیش میآمد ،او عصبی میشد .استیو هیچوقت دلیل شبح برای نپذیرفتن او را فراموش نکرده
بود – آقای کرپسلی گفته بود که او خون بدی دارد و وحشی و شرور است – و فکر نمیکرد که شبح از دیدنش خوشحال شود.
استیو با غرولند گفت« :نمیدانم چرا او فکر میکرد من شرورم .وحشیگریهای من مثل کارهای یک بچه بود ،اما شرور نبودم ،بودم،
دارن؟»
استیو طوری که انگار با خودش حرف بزند ،گفت« :شاید معنی شرور را عوضی گرفته بود .من وقتی به هدفی معتقد میشوم ،از صمیم قلب
برایش تالش میکنم ،مثل جستوجویم برای کشتن شبحوارهها .بیشتر آدمها نمیتوانند جاندارهای دیگر – حتی یک قاتل – را بکشند.
آنها ترجیح میدهند که اینجور افراد را به دست قانون بسپارند .اما من خیال دارم آنقدر به کشتن شبحوارهها ادامه بدهم تا بمیرم .شاید آقای
کرپسلی توانایی من را در کشتن دید و آن را با میل به قتل اشتباهی گرفت».
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل13
ما از اینجور بحثهای ناراحتکننده زیاد داشتیم و درباره روح آدمی و طبیعت خیر و شر زیاد بحث میکردیم .استیو ساعتها قضاوت
بیرحمانه آقای کرپسلی بحث میکرد ،و تقریباً ذهن من را با این حرفها آزار میداد .او با لبخند گفت« :من میتوانم صبر کنم تا ثابت
بشود که او اشتباه میکرده .وقتی بفهمد که من طرف خودش هستم و با وجود اینکه ردم کرده ،به اشباح کمک میکنم ...این چیزی است
که مشتاقانه منتظرش هستم».
چیزی به تمام شدن تعطیالت آخر هفته نمانده بود که تصمیم گرفتم به کار مدرسهام برسم .نمیخواستم خودم را با درسها و مسائل مدرسه
به دردسر بیندازم – به نظر میآمد وقت تلف کردن باشد – اما آنجا دبی و آقای بالز مراقب بودند .اگر ناگهانی و بیدلیل در کالسها افت
میکردم ،بازرس به سراغم میآمد .استیو میگفت که مشکلی نیست تا به هتل دیگری برویم .اما من نمیخواستم تا برگشتن آقای کرپسلی،
آن هتل را ترک کنم .حاال وضعیت دبی هم پیچیدهتر شده بود ،شبحواره میدانست که او با من ارتباط دارد ،و کجا زندگی میکند .من باید
به شکلی او را متقاعد میکردم که به خانه دیگری برود ،اما چطور؟ چه جور قضیهای باید سر هم میکردم تا او راضی میشد که خانهاش را
ترک کند؟
بیشتر برای اینکه راه حلی برای این مسائل پیدا کنم ،تصمیم گرفتم که دوشنبه صبح به مدرسه بروم .درمورد معلمهای دیگر ،باید وانمود
میکردم به ویروسی مبتال شدهام و به این ترتیب ،وقتی روز بعد به مدرسه نمیرفتم ،دیگر شک نمیکردند که ایرادی در کارم باشم .فکر
نمیکردم که تا پیش از تعطیالت آخر هفته ،آقای بالز را برای بررسی اوضاع بفرستند – غیبت سه یا چهار روزه چیز خیلی عجیبی نبود –
و امیدوار بودم تا وقتی که سر و کله او پیدا میشود ،آقای کرپسلی برگشته باشد .وقتی او برمیگشت ،میتوانستم بنشینم و یک نقشه درست
و حسابی بکشیم.
زمانی که من در مدرسه بودم ،استیو و هارکات به تعقیب شبحوارهها ادامه میدادند ،اما قبول کرده بودند که خیلی مراقب باشند و قول داده
بودند که اگر یکی از آنها را پیدا کردند ،تنهایی با او درگیر نشوند.
در مدرسه مالر ،پیش از شروع کالسها ،دنبال دبی رفتم .تصمیم داشتم به او بگویم که دشمنی قدیمی فهمیده است من به مالقات او رفته
بودم و میترسم که برای صدمه زدن به او نقشهای بکشد تا من را گیر بیاورد .باید میگفتم که آن دشمن نمیداند او کجا کار میکند و فقط
محل زندگیش را میشناسد ،و اگر به آپارتمان قبلی خودش برنگردد ،لطف میکند.
قصه خیلی قرص و محکمی نبود ،اما چیز بهتری به ذهنم نمیرسید .اگر مجبور میشدم ،التماس میکردم و هر کار دیگری که از دستم
برمیآمد انجام میدادم که متقاعدش کنم که به هشدار من توجه کند .اگر این هم اثر نمیکرد ،مجبور بودم که برای مراقبت از جانش ،او
را بدزدم و جایی زندانیش کنم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل13
اما در مدرسه ،خبری از دبی نبود .زنگ تفریح به اتاق معلمها رفتم ،اما او سر کارش نیامده بود و کسی هم خبر نداشت که کجاست .آقای
چیورز همراه معلمها بود و خیلی عصبانی به نظر میآمد .او نمیتوانست تحمل کند که آدمها – معلمها یا شاگردها – بدون اطالع قبلی
غایب شوند.
با دلشوره عجیبی به کالس برگشتم .آرزو میکردم که کاش از دبی خواسته بودم نشانی محل جدیدش را به من بدهد .اما آن موقع که به
او میگفتم از خانه بیرون برود ،فکر این قضیه را نکرده بودم ،و حاال هیچ راهی نبود تا بفهمم حالش خوب است یا نه.
دو ساعت کالس و چهل دقیقه اول از وقت ناهاری ،وحشتناکترین لحظههای عمرم بود .میخواستم از مدرسه فرار کنم و فوری به آپارتمان
قبلی دبی بروم تا ببینم نشانی از او هست یا نه .اما فهمیدم هیچ کاری نکنم بهتر است تا اینکه حرکتی دیوانهوار و احمقانه ازم سر بزند .این
احساس داشت دیوانهام میکرد ،اما بهتر بود که قبل از هر کاری برای تحقیق موضوع ،کلهام را به کار میانداختم.
بعد ،در ساعت ده دقیقه به دو ،اتفاق فوقالعادهای افتاد ،دبی آمد! من ،بیحوصله در اتاق کامپیوتر اینطرف و آنطرف میرفتم ،ریچارد
فهمیده که حال خوبی ندارم و تنهایم گذاشته بود .یکدفعه دیدم ماشینی پشت مدرسه ایستاد که دبی همراه دو مرد و یک زن – هر سه با
لباس پلیس – داخل آن بودند! دبی همراه آن زن و یکی از مردها از ماشین پیاده شد و داخل مدرسه آمد.
به دفتر آقای چیورز میرفت که با عجله خودم را به او رساندم .فریاد زدم« :دوشیزه همالک!» و با فریاد هشداردهنده من ،مرد پلیس فوری
برگشت و دستش به طرف اسلحهای رفت که به کمر بسته بود .با دیدن لباس مدرسه من ،مرد آرام گرفت و دستش را از اسلحه کنار کشید.
من دستم را باال بردم و تکان دادم.
دبی از پلیسها پرسید که میتواند چند کلمه با من حرف بزند یا نه .آنها به نشانه موافقت سر تکان دادند ،اما کامال مراقب ما بودند .با صدای
زمزمهمانندی گفتم« :چی شده؟»
-تو نمیدانی؟
گریه کرده بود و صورتش آشفته بود .از من پرسید« :چرا زنگ زدی و خواستی که از خانه بیرون بروم؟» و ناگهان تلخی عجیبی در صدایش
حس میکردم.
-سر در نمیآورم.
-تو میدانستی چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ اگر میدانستی ،برای همیشه ازت متنفرم!
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل13
به صورتم نگاه کرد تا نشانهای از دروغ در آن ببیند .اما چون دید دروغ نمیگویم ،با لحن مالیمتری گفت« :به زودی ،خبرش به گوشت
میرسد ».و زیر لبی ادامه داد« :تصور میکنم مهم نیست که این را اآلن به تو بگویم ،اما به کس دیگر چیزی نگو ».نفس عمیقی کشید.
«روز جمعه که گفتی ،من از خانه بیرون رفتم و توی یک هتل اتاق گرفتم ،هرچند که فکر میکردم تو دیوانه شدهای».
مکث کرد .برای اینکه تشویق کنم تا ادامه بدهد ،گفتم« :و بعد؟»
گفت« :بعد از رفتن من ،یکی به آپارتمان حمله کرده .آقا و خانم اَندروز 84و آقای هوگان .85تو هیچوقت آنها را ندیدهای ،دیدهای؟»
با حالتی عصبی ،لبهایم را لیسیدم و گفتم« :خانم اندروز را یک بار دیدهام .آنها کشته شدهاند؟» دبی سر تکان داد ودوباره اشکهایش
سرازیر شد .از ترس جوابش ،به خسخس افتادم .گفتم« :خونشان را هم کشیدهاند؟»
-بله.
از خجالت ،رویم را برگرداندم .هیچوقت فکر نمیکردم که شبحوارهها سراغ همسایههای دبی بروند .فقط به فکر نجات او بودم ،نه کس
دیگر .من باید آن خانه را زیر نظر میگرفتم ،و بدترین چیزها را پیشبینی میکردم .آن آدمها فقط به این خاطر مرده بودند که من این کار
را نکرده بودم.
-شنبه آخر شب یا صبح زود یکشنبه .جسدها را دیروز بعدازظهر پیدا کدند ،اما پلیس تا امروز رد من را پیدا نکرده بود .آنها به کسی
چیزی نمیگویند ،اما من فکر میکنم که خبرش پخش میشود .وقتی از جلو ساختمان میگذشتم تا اینجا بیایم ،دیدم که خبرنگارها دور خانه
جمع شدهاند.
به من نگاه کرد و با تشر گفت« :اگر آدمهای ساکن آپارتمانی که تو هم در آن زندگی میکنی کشته میشدند و تو را هیچجا نمیتوانستند
پیدا کنند ،تو فکر نمیکنی که پلیس باید دنبلت میگشت؟»
84
Andrews
85
Hugon
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل13
سرش را پایین انداخت و خیلی آرام پرسید« :تو میدانی کار کی بوده؟»
برای جواب دادن ،کمی تردید داشتم ،اما گفتم« :هم آره و هم نه .من اسم آنها را نمیدانم ،اما میدانم که چه موجوداتی هستند و چرا این
کار را کردهاند».
با چشم اشکآلود ،نگاهم کرد و گفت« :من امشب آزاد میشوم .آنها اظهارات من را گرفتهاند ،اما میخواهند یک بار دیگر آنها را مرور کنند.
وقتی آزادم کردند ،میآیم که چند تا سؤال سخت ازت بپرسم .اگرجوابهایت قانعم نکند ،تو را به آنها تسلیم میکنم».
-از تو ...
به تندی برگشت و با عجله پیش افسرهای پلیس رفت و وارد دفتر آقای چیورز شد .حرفم را برای خودم تمام کردم ... « :متشکرم ».و بعد
خیلی آهسته به کالس برگشتم .زنگ را زدند که نشان میداد وقت ناهاری تمام است ،اما برای من مثل صدای ناقوس مرگ بود.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
وقتش رسیده بود که حقیقت را به دبی بگویم .اما استیو و هارکات با این کار موافق نبودند .استیو جیغ کشید« :اگر او به پلس بگوید چی؟»
و هارکات هشدار داد« :خطرناک است .در بهترین زمانها هم ...آدمها غیرقابل پیشبینیاند .تو نمیدانی که او چه واکنشی دارد و ...چه کار
میکند».
با سرسختی گفتم« :مهم نیست .شبحوارهها دیگر با ما بازی نمیکنند .میدانند که ما از وجودشان باخبریم .رفته بودند تا دبی را بکشند و
وقتی او را پیدا نکردند ،ساکنان خانه بغلی را سالخی کردند .آنها شمشیرها را کشیدهاند و حاال ما وسط معرکهایم .باید به دبی بگوییم که
قضیه چقدر جدی است».
استیو با صدای آرامی پرسید« :و اگر او ما را به پلیس لو بده ،چی؟» دماغم را باال کشیدم و گفتم« :این خطری است که ما مجبوریم احتمال
وقوعش را بپذیریم».
آه کشیدم و جواب دادم« :من فکر میکردم توی این کار با هم هستیم .اگر فکرم اشتباه بوده ،بروید .نمیخواهم جلو کارتان را بگیرم».
استیو توی صندلیش جابهجا شد و با انگشتهای پوشیده در دستکش دست راستش ،خطوط کف دست چپش را دنبال کرد .مثل آقای
کرپسلی که وقتی فکر میکرد ،به جای زخم توی صورتش دست میکشید ،استیو هم این کار را زیاد میکرد .او با دلخوری گفت« :الزم
نیست که داد بزنی .من همانطور که قسم خوردهام ،تا آخرش با تو هستم .اما تو داری تصمیمی میگیری که عواقبش دامن همه ما را
میگیرد .این درست نیست .باید برایش رأی بگیریم».
سرم را تکان دادم و گفتم« :رأی بی رأی! همانطور که تو نتوانستی دست چنگکی را آزاد بگذاری تا من را توی کوچه بکشد ،من هم
نمیتوانم دبی را قربانی کنم .من میدانم که با این کار ،دبی را مقدم بر مأموریتمان قرار میدهم ،اما کار دیگری نمیتوانم بکنم».
-بله.
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
آدم کوچولو نگاهش را پایین انداخت و گفت« :این کار اشتباه است .من نمیتوانم جلو کارت را بگیرم ،پس سعی هم ...نمیکنم ،اما تأییدت
هم نمیکنم .همیشه باید گروه ...مقدم بر فرد باشد».
دبی کمی پیش از ساعت هفت آمد .دوش گرفته بود و لباسش را عوض کرده بود – پلیس چند تکه از وسایل شخصی او را از خانهاش آورده
بود – اما ظاهرش هنوز به هم ریخته بود .وقتی وارد شد ،گفت« :یک افسر پلیس توی تاالر انتظار هتل است .آنها پرسیدند که من محافظ
شخصی میخواهم یا نه و من گفتم که میخواهم .او فکر میکند من اینجا آمدهام تا به تو تدریس خصوصی بدهم .من اسم تو را به او دادم.
اگر جای اعتراض داری ،متأسفم».
با لبخند گفتم« :خوشحالم که میبینمت ».و دستم را دراز کردم تا کتش را بگیرم .او به من محل نگذاشت و توی اتاق مشغول قدم زدن شد.
اما همین که چشمش به استیو و هارکات (که پشتش را به ما کرده بود) افتاد ،سر جایش ایستاد.
جواب دادم« :آنها مجبورند اینجا باشند ،چون قسمتی از چیزی هستند که من باید به تو بگویم».
گفتم« :این استیو لئوپارد است .استیو سرش را به نشانه احترام تکان داد« .و آن هارکات مولد است».
یک لحظه فکر کردم که هارکات نمیخواهد صورتش را به طرف دبی بگرداند .اما بعد ،او به آرامی برگشت و دبی که از دیدن قیافه
غیرطبیعی ،ترسناک و خاکستریرنگ او جا خورده بود ،داد زد« :وای ،خدای من!»
هارکات با لبخندی عصبی گفت« :حدس میزنم که شما کسی را ...مثل من در مدرسه ندیدهاید».
دبی لبهایش را لیسید و گفت« :این ...این هم از همان مؤسسهای است که برایم گفته بودی؟ همانجا که تو و ایورا وُن زندگی میکردید؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
با احساس گناه ،نیشم را باز کردم گفتم« :کم و بیش ،همه چیز .اما دروغها همینجا تمام میشوند .من امشب حقیقت را به تو میگویم.
دست آخر ،تو فکر میکنی که من دیوانهام یا کاش هیچوقت این حرفها را به تو نزده بودم .اما تو باید به حرفهایم گوش بدهی ،زندگیت
به همین قضیه وابسته است».
استیو با خنده جواب داد« :یکی از طوالنیترین قصههایی است که تا حاال شنیدهاید».
دبی گفت« :پس بهتر است من بنشینم ».و کتش را درآورد ،روی یک صندلی نشست ،کت را روی پاهایش انداخت و به تندی به من اشاره
کرد که میتوانم شروع کنم.
من ماجرا را از سیرک عجایب و خانم اکتا شروع کردم و چیزهایی از آن را هم درز گرفتم .سالهایی را که دستیار آقای کرپسلی بودم و
زندگی در کوهستان اشباح را سریع توضیح دادم .برایش درباره هارکات و ارباب شبحوارهها تعریف کردم و بعد ،توضیح دادم که ما چرا آنجا
آمده بودیم ،چطور مدارک جعلی ثبتنام به مدرسه مالر فرستاده شده بود ،چطور من به استیو برخوردم و اینکه او چه نقشی در این ماجرا
دارد .و حرفهایم را با حوادث تعطیالت آخر هفته تمام کردم.
باالخره دبی گفت« :همه این حرفها احمقانه است .امکان ندارد که جدی بگویی».
با مالیمت گفتم« :این عین حقیقت است .من میتوانم حرفهایم را ثابت کنم ».و دستهایم را باال آوردم تا جای زخمهای سرانگشتهایم
را ببیند.
دبی جواب نداد .تردید را در نگاهش میدیدم .گفتم« :برو .من به تو صدمهای نمیزنم ».کت را جلو پایش گرفت ،به طرف در رفت و رو به
من اییستاد .گفتم« :چشمهایت را باز نگه دار .اگر میتوانی ،حتی پلک نزن».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
وقتی با دقت به من خیره شد ،من عضالت پایم را منقبض کردم ،جلو دویدم و بار یک حرکت ،درست جلو پای او ایستادم .تا جای که
میتوانستم ،سریع حرکت کرده بودم ،سریع تر از آنکه چشم انسان این حرکت را ببیند .برای دبی ،مثل این بود که من فقط ناپدید شده و
دوبار پیش چشمش ظاهر شده باشم .چشمهایش گشاد شده بودند وخودش به در تکیه داده بود .برگشتم دوباره سریعتر از آنکه او بتواند
حرکتم را ببیند ،کنار پنجره ایستادم.
دبی با صدای لرزانی پرسید« :چطور این کار را کردی؟ تو اآلن ...تو آنجا بودی ...بعد اینجا ...بعد » ...
گفتم« :من میتوانم با سرعت فوقالعادهای حرکت کنم .خیلی هم قوی هستم ،میتوانم مشتم را توی هر کدام از این دیوارها فرو کنم و
حتی پوستم خراش برندارد .میتوانم باالتر و دورتر از هر آدمی بپرم .نفسم را بیشتر از آدمها میتوانم نگه دارم .صدها سال عمر میکنم».
شانههایم را تکان دادم« .خوب ،من یک نیمهشبحام».
دبی چند قدم به طرف من آمد ،بعد ایستاد و گفت« :اما این امکان ندارد! اشباح » ...بین این دو احساس که میخواست حرفهایم را باور
نکند و از طرفی قلباً میدانست من حقیقت را میگویم ،سردرگم شده بود.
من گفتم« :من میتوانم تمام شب را وقت بگذارم تا این را به تو ثابت کن و تو هم تمام شب میتوانی ادعا کنی که برای این قضیه باید
یک توضیح منطقی وجود داشته باشد .حقیقت ،حقیقت است ،دبی .یا آن را بپذیر یا نپذیر ،میل خودت است».
مدتی طوالنی به چشمهای من خیره شد – انگار دنبال چیز مهمی میگشت – و گفت« :من نمیتوانم ...باورم نمیشود » ...بعد سر تکان
داد و دوباره روی صندلی افتاد .با صدای نالهمانندی گفت« :من حرف تو را باور میکنم .اگر دیروز میگفتی ،باورم نمیشد .اما عکسهای
اندروزها و آقای هوگان را بعد از کشته شدنشان دیدم .فکر نمیکردم هیچ انسانی بتواند آن کار را بکند».
پرسیدم« :حاال میدانی من چرا باید به تو میگفتم که از آنجا بروی؟ ما نمیدانیم که چرا شبحوارهها ما را به اینجا کشاندهاند یا چرا با ما
بازی میکنند ،اما به طور قطع هدفشان کشتن ماست .حمله به همسایههای تو فقط شروع یک کشت و کشتار بود .ما با این حرکت ،کارشان
را متوقف نمیکنند .اگر پیدایت کنند ،نفر بعدی تویی».
با صدای ضعیفی پرسید« :اما چرا؟ اگر آنها دنبال تو و آقای کرپسلی هستند ،چرا سراغ من میآیند؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
-نمیدانم .با عقل جور در نمیآید .این همان چیزی است که اوضاع را اینقدر وحشتناک میکند.
-روزها ردشان را تعقیب میکنیم تا شاید پیدایشان کنیم .اگر پیدایشان کنیم ،با آنها میجنگیم .و اگر شانس بیاوریم ،شکستشان
میدهیم.
با اصرار گفت« :شما باید پیش پلیس بروید ،و ارتش .آنها میتوانند » ...
قاطعانه گفتم« :نه ،قضیه شبحوارهها به ما مربوط میشود .پس خودمان حسابشان را میرسیم».
دبی ،که حاال حسابی عصبانی بود ،پرسید« :وقتی پای کشته شدن آدم در میان است ،تو چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ پلیس برای پیدا
کردن آن قاتلها پدر خودش را درآورده ،چون هیچچیز از آنها نمیداند .اگر شما به آنها گفته بودید که باید دنبال چه چیزی بگردند ،احتماالً
ماهها پیش غائله این موجودات را ختم کرده بودند».
دبی فریاد زد« :میشود! درست میشود! من میخواهم این موضع را به آن افسری که پایین نشسته بگویم .خواهیم دید که » ...
استیو وسط حرف دبی پرید وگفت« :چطور میخواهید متقاعدش کنید؟»
-من ...
حرفش را خورد.
استیو با تأکید بیشتری گفت« :او حرف شما را باور نمیکند .فقط فکر میکند که شما دیوانهاید .یک دکتر خبر میکند و آنها هم شما را
میبرند تا » ...نیشش را باز کرد ... « .درمانتان کنند».
دبی طوری که انگار خودش هم مطمئن نباشد ،گفت« :من میتوانم دارن را با خودم ببرم ،او » ...
استیو قاهقاه خندید و گفت ... « :میتواند لبخند ملیحی بزند و از آن آقای پلیس مهربان بپرسد که چرا معلمش اینقدر عجیب و غریب رفتار
میکند».
دبی سرش را تکان داد و گفت« :شما اشتباه میکنید .من میتوانم مردم را متقاعد کنم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
استیو با نیشخندی کنایهآمیز گفت« :پس بروید .در خروجی را که میدانید کجاست .برایتان آروزی موفقیت میکنم .برایمان کارت پستال
بفرستید تا از حالتان باخبر باشیم».
دبی با خشم گفت« :من از تو خوشم نمیآید .تو از خود راضی و خودخواهی».
استیو هم با تندی جواب داد« :شما مجبور نیسد من را بپسندید .موضوع مسابقه محبوبیتیابی نیست .موضوع مرگ و زندگی است .من رفتار
شبحوارهها را پیگیری کردهام و تا حاال شش نفر از آنها را کشتهام .دارن و هارکات هم با آنها جنگیدهاند و چندتاییشان را کشتهاند .ما میدانیم
که برای متوقف کردن آنها باید چه کار کنیم .شما واقعاً فکر میکنید چنین حقی دارید که اینجا بایستید و به ما بگویید چه کار بکنیم؟ تا
همین چند ساعت پیش ،شما کوچکترین چیزی از شبحوارهها نمیدانستید!»
دبی دهانش را باز کرد تا بحث کند ،اما دوباره آن را بست .بعد ،با حالت گرفتهای گفت« :حق با شماست .شما برای نجات دیگران ،جانتان
را به خطر انداختهاید ،و بیشتر از من درباره این قضیه اطالع دارید .من نباید برای شما موعظه کنم .فکر کنم این به خاطر شخصیت معلمی
من باشد که همیشه در وجودم حاضر است ».و لبخند بیرمقی روی لبهایش نشست.
پرسیدم« :پس توی این کار ،به ما اعتماد داری؟ خانهات را عوض میکنی یا چند هفته بیرون شهر میروی تا اوضاع مرتب بشود؟»
دبی گفت« :من به شما اعتماد دارم .اما اگر فکر میکنی که فرار میکنم ،اشتباه میکنی ...من میمانم و مبارزه میکنم».
به او خیره شدم .راه حل سادهای را پیش پایمان گذاشته بود؛ آنقدر ساده که انگار ما دنبال یک تولهسگ گمشده میگشتیم .فریاد زدم« :دبی،
نشنیدی چی گفتیم؟ این موجودات میتوانند با سرعت فوقالعاده وحشتناکی حرکت کنند و با اشاره یک انگشت ،چنان پرتت کنند که وسط
هفته آینده فرود بیای .از تو ،یک آدم معمولی چه کاری برمیآید؟»
او گفت« :من هم میتوانم با شما تونلها را بگردم .اینطوری یک جفت پا ،و دو تا چشم و گوش اضافی هم دارید .با حضور من ،میتوانیم
به گروههای دو نفری تقسیم بشویم و دو برابر وسعت االن را زیر پوشش بگیریم و بگردیم».
اعتراض کردم و گفتم« :تو نمیتوانی پا به پای ما بیای .ما خیلی سریع حرکت میکنیم».
لبخند زد و گفت« :حتی توی تونلهای تنگ و تارک و با وجود خطر شبحوارهها که همیشه هستند؟ شک دارم اینطور باشد».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
حرفش را تأیید کردم و در ادامه گفتم« :باشد .احتماالً تو میتوانی پابهپای ما بیای ،اما تحمل ما را نداری .ما تمام روز راه میرویم ،ساعتها
و ساعتها ،بدون توقف ،تو خسته میشوی و جا میمانی».
گفتم« :استیو برای تعقیب کردن آنها بدنش را آماده کرده ».و اضافه کردم« :تازه ،او مجبور نیست که هر روز توی مدرسه حاضر بشود».
دبی گفت« :من هم همینطور .من در مرخصی استعالجی هستم .تا شروع هفته آینده نمیگذارند که سر کارم برگردم».
به تتهپته افتادم ،بعد متلمسانه به استیو نگاه کردم و گفتم« :تو بگو که تصمیمش چقدر اشتباه است».
-آن پایین میتوانیم یک نیروی کمی بیشتر داشته باشیم .اگر دبی دل و جرئتش را دارد ،من میگویم که امتحانش کن.
من به بحث ادامه دادم و گفتم« :و اگر به دست شبحوارهها بیفتیم چی؟ تو قبول میکنی که دبی با آن یارو چنگکی یا رفقایش رو در رو
بشود؟»
استیو با لبخند جواب داد« :آره ،در واقع اگر راستش را بخواهی ،با چیزی که من در او دیدم ،دبی خیلی قرص و محکم است».
او خندید و گفت« :قابلی نداشت ».و بعد خیلی جدید ادامه داد« :من میتوانم با یک اسلحه پیکانافکن او را مجهز کنم .اگر درگیری پیش
بیاد ،احتماالً از داشتن یک دست کمکی خوشحال هم میشویم .دستکم ،وجود او باعث میشود که شبحوارهها یک نگرانی دیگر هم داشته
باشند».
من غریدم« :من این را تحمل نمیکنم .هارکات ،تو به اینها بگو!»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
با صدای آرامی پرسید« :احمقانه است؟ اگر کس دیگری به جای دبی بود ،تو اینقدر زود ...پیشنهادش را رد میکردی؟ اآلن وضع ما خیلی
سخت است .اگر قرار باشد موفق بشویم ،به کمک احتیاج داریم».
دهانم را باز کردم و گفتم« :اما » ...اما هارکات حرفم را قطع کرد و گفت« :تو خودت او را توی ماجرا کشاندی .من گفتم که این کار را
نکن .تو هم به حرفم توجه نکردی .تو وقتی با آدمها درگیر میشوی ،دیگر ...نمیتوانی اختیارشان را به دست بگیری .او میداند که با چه
خطری روبهروست و آن ...را میپذیرد .تو غیر از اینکه دوستش هستی و نمیخواهی شاهد ...آسیبدیدنش باشی ،چه عذری داری که او را
...رد کنی؟»
با این حرف ،دیگر چیزی برای گفتن نداشتم .آه کشیدم و گفتم« :بسیار خب .من از این کار خوشم نمیآید ،اما اگر میخواهی به میدان
بیایی ،فکر کنم که ما که مجبوریم بپذیریم».
دبی خندید و گفت« :معلوم است که خوب میداند چطور دل آدمها را به دست بیاورد ».بعد ،کتش را زمین انداخت و به جلو خم شد و ادامه
داد« :حاال بیایید دیگر وقت تلف نکنیم و سر کارمان برویم .من میخواهم از هر چیزی که به این هیوالها مربوط میشود با خبر باشم .آنها
چه شکلیاند؟ چه بویی دارند؟ چه ردی از خودشان جا میگذارند؟ کجا » ...
انگشتم را روی لبهایم گذاشتم و این بار با صدای آرامتری گفتم« :هیسسس!»
-یک دقیقه پیش ،صدای پای آرامی را در راهرو شنیدم ،اما هیچ دری باز نشد.
همانطور که به یکدیگر نگاه میکردیم ،عقب آمدیم .هارکات تبرش را درآورد و بعد رفت تا از پنجره نگاهی به بیرون بیندازد.
دبی پرسید« :چی شده؟» صدای قلبش را میشنیدم که خیلی تند و محکم میزد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
-نمیدانم .شاید فقط یکی از پیشخدمتهای فضول باشد .اما یکی از آنها بیرون است .شاید گوش ایستادهاند ،شاید هم نه .بهتر
است احتیاط کنیم.
-نه .فکر کنم اگر مجبور بشویم فرار ...کنیم ،خطری نباشد .راه باز است.
شمشیرم را درآوردم و همانطور که به حرکت بعدیمان فکر میکردم ،تیغه آن را امتحان کردم .اگر همان موقع میرفتیم ،امنتر بود – به
خصوص برای دبی – اما همین که شروع به دویدن میکردیم ،دیگر نمیشد جلو اتفاقات بعدی را بگیریم.
نفسش را به سختی بیرون داد و گفت« :هیچوقت با شبحوارهای نجنگیدهام که سرپا باشد .همیشه روزها و وقتی حمله کردهام که آنها خواب
بودند .نمیدانم چقدر به درد بخورم».
او گفت« :فکر میکنم اول باید من و تو برویم و ...ببینیم آن بیرون چه خبر است .استیو و دبی هم باید کنار پنجره منتظر بمانند و اگر
صدای درگیری شنیدند ،فوری بروند».
پرسیدم« :چطوری؟ اینجا پلههای اضطراری ندارد .آنها هم که نمیتوانند از دیوار پایین بروند».
استیو گفت« :مشکلی نیست ».دستش را توی ژاکتش برد و طناب نازکی را از دو کمرش باز کرد .بعد ،چشمکزنان ادامه داد« :من همیشه
آمادهام».
استیو سر تکان داد و یک طناب را به رادیاتور اتاق گره زد .بعد به طرف پنجره رفت ،پنجره را باز کرد و سر دیگر طناب را پایین انداخت .او
به دبی گفت« :از اینجا ».و دبی بدون هیچ اعتراضی جلو رفت .استیو به دبی کمک کرد تا از درگاه پنجره باال برود و رو به اتاق بایستد و
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
طناب رو طوری بگیرد که در صورت لزوم ،فوری پایین برود .استیو همانطور که با اسلحهاش در ورودی را زیر نظر گرفته بود ،گفت« :شما
دو تا ،هر کاری که الزم است بکنید .اگر اوضاع خراب شد ،ما بیرون میرویم».
من نوک پا نوک پا به طرف در رفتم و دستگیره را گرفتم .نقشه را با هارکات مرور کردم و گفتم« :اول من میروم – میروم پایین – و تو
درست پشت سر من میآیی .اگر کسی را دیدی که به نظرت آشنا نبود ،توی سرش بزن .اوراق هویتش را بعداً میبینیم».
در را باز کردم و بدون آنکه زحمت فکر کردن به خودم بدهم ،توی راهرو پریدم .هارکات پشت سر من بیرون دوید و اسلحه پیکان افکنش
را باال گرفت .هیچکس در طرف چپ راهرو نبود .به طرف راست چرخیدم ،آنجا هم خبری نبود .گوشهایم را تیز کردم و کمی ایستادم.
لحظههای سنگین و کشداری گذشت .ما از جایمان تکان نخوردیم .سکوت ،اعصاب ما را خورد میکرد ،اما آن را نادیده گرفتیم و به حفظ
تمرکزمان ادامه دادیم ،وقتی با شبحوارهها میجنگید ،یک لحظه حواسپرتی چیزی است که آنها به آن احتیاج دارند.
خودم را روی زمین انداختم ،به پشت غلت زدم و شمشیرم را راست گرفتم ،و هارکات هم اسلحهاش را باال گرفت.
کسی ک ه به سقف چسبیده بود ،قبل از آنکه هارکات بتواند شلیک کند ،پایین پرید ،با یک ضربه او را وسط راهرو پرت کرد و با یک لگد،
شمشیر را از دست من بیرون انداخت .چهار دست و پا به طرف شمشیر میرفتم که با شنیدن خنده آشنایی سر جایم متوقف شدم.
برگشتم .مردی خشن و پابرهنه را دیدم که موهایش را سبز کرده و لباس ارغوانی از پوست حیوانات پوشیده بود .او شاهزاده همتای خودم
بود ،ونچا مارچ!
همین که پس گردنم را گرفت و کمک کرد تا بلند شوم ،داد زدم« :ونچا!» هارکات خودش از روی زمین بلند شده بود داشت پشت سرش،
جایی را که ونچا لگد زده بود ،میمالید.
ونچا گفت« :دارن .هارکات ».و انگشتش را به طرف ما تکان داد« .وقتی احساس خطر میکنید و مشغول جستوجویید ،همیشه باید
سایههای باالی سرتان را هم در نظر بگیرید .اگر من میخواستم بالیی سرتان بیاورم ،اآلن هر دوتان مرده بودید».
ذوقزده فریاد زدم« :تو کی برگشتی؟ چرا یواشکی پیش ما آمدی؟ آقای کرپسلی کجاست؟»
-الرتن روی سقف است .ما یک ربع پیش برگشتیم .صداهای غریبه از تو اتاق شنیدیم که باعث شد با احتیاط عمل کنیم .کی
آنجاست؟
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل14
نیشم را باز کردم و گفتم« :بیا تو تا شما را به هم معرفی کنم ».و او را به داخل اتاق هدایت کردم به دبی و استیو گفتم که اوضاع امن است
و به طرف پنجره رفتم تا به آقای کرپسلی که خیلی محتاط بود و از ریسمان سیاه و سفید هم دوری میکرد ،خوشامد بگویم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
درست همانطور که استیو پیش بینی کرده بود ،آقای کرپسلی به او مشکوک بود .حتی بعد از آنکه من درباره حمله آن شب و اینکه استیو
جانم را نجات داده بود برایش تعریف کردم ،او همچنان با حالت تحقیرآمیزی به استیو نگاه میکرد – که چندان پنهان نبود – و از او فاصله
میگرفت .شبح غرغرکنان گفت« :خون عوض نمیشود .وقتی من خون استیو لئونارد را امتحان کردم ،دیدم که یکپارچه شرارت است .زمان
نمیتواند بدی آن را کمرنگ کرده باشد».
استیو در جواب او غرید« :من شرور نیستم .شما خیلی بیرحمید که اینجور اتهامهای وحشتناک و بیاساس را به من میزنید .میدانید بعد
از آنکه من را رد کردید ،من چه احساس بدی نسبت به خودم داشتم؟ حرکت زشت شما برای رد کردن من ،مرا تقریباً به یک شیطان شرور
تبدیل کرد!»
آقای کرپسلی به آرامی گفت« :به نظر من ،آن قضیه نمیتوانست چنان محرکی باشد که این همه وقت دوام بیاورد».
ونچا گفت« :ممکن است اشتباه کرده باشی ،الرتن ».شاهزاده روی راحتی دراز کشیده بود ،تلویزیون را جلوتر آورده بود و پاهایش را روی
آن گذاشته بود .پوستش به سرخی آخرین باری که او را دیدم نبود (ونچا معتقد بود که میتواند بدنش را طوری تمرین بدهد تا در برابر نور
خورشید زنده بماند ،و اغلب یک ساعت یا بیشتر در آفتاب سر ظهر قدم میزد تا بدنش حسابی بسوزد و مقاومتش زیاد بشود) .به گمانم ،چند
روز گذشته را داخل کوهستان اشباح ،دور از آفتاب گذرانده بود.
آقای کرپسلی با اصرار بیشتر گفت« :من اشتباه نکردهام .من طعم شرارت را میشناسم».
ونچا ،که زیر بغلش را میخاراند ،گفت« :من شرط میبندم که کارت درسته بوده ».شپش از زیر بغلش روی زمین افتاد .ونچا حشره را با پای
راستش دور کرد و ادامه داد« :اما آنطور که بعضی از اشباح فکر میکنند ،پیشگویی با خون خیلی هم آسان نیست .من دهها سال نشانههای
"شرارت" را توی خون بعضیها دیدهام و آنها را زیر نظر گرفتهام .سه نفرشان بد بودند که کشتمشان .بقیه زندگی معمولی داشتند».
آقای کرپسلی گفت« :همه کسانی که با خون شرور به دنیا میآیند ،مرتکب شرارت نمیشوند .اما من به بیاحتیاطی اعتقاد ندارم .من
نمیتوانم به او اعتماد کنم».
من دادم زدم« :این احمقانه است .شما باید مردم را با کاری که میکنند قضاوت کنید ،نه با چیزی که اعتقاد دارید ممکن است از آنها سر
بزند .استیو دوست من است .خودم ضمانتش میکنم».
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل15
هارکات گفت «من هم همینطور .من اولش احتیاط میکردم ،اما حاال مطمئنم ...که او طرف ماست .او فقط دارن را نجات نداده ،به دبی
هم زنگ زده ...و خبرش کرده که از خانه بیرون برود .ار این کار را نکرده بود ،دبی مرده بود».
آقای کرپسلی با یکدندگی سر تکان داد و گفت« :من میگویم که ما باید خون او را دوباره امتحان کنیم .ونچا میتواند این کار را بکند .او
میفهمد که من حقیقت را میگویم».
ونچا گفت« :لزومی ندارد .اگر تو میگویی که نشانههای شرارت در خونش وجود دارد ،من مطمئنم که وجود دارد .اما آدمها میتوانند بر
نقصهای طبیعیشان غلبه کنند .من چیزی از این مرد نمیدانم ،اما دارن و هارکات را میشناسم ،و به قضاوت آنها بیشتر از کیفیت خون
استیو اعتقاد دارم».
آقای کرپسلی چیز نامفهومی زیر لب گفت ،اما میدانست که رأی کمتری آورده است و خیلی بیتفاوت و ماشینی گفت« :بسیار خوب ».و
به استیو هشدار داد« :من دیگر درباره این موضوع حرفی نمیزنم .اما حسابی مراقب تو هستم».
برای عوض کردن جوی که به وجود آمده بود ،پرسیدم که چرا غیبت ونچا آنقدر طوالنی بوده است .او گفت که گزارشهایش را به میکا
ورلت و پاریس اسکیل داده و قضیه ارباب شبحوارهها را هم برایشان تعریف کرده بود .قرار بود که ونچا بالفاصله کوهستان را ترک کند اما
چون دیده بود که مرگ پاریس چقدر نزدیک است ،تصمیم گرفته بود که بماند و چند ماه آخر زندگی شاهزاده را در کنار او باشد.
ونچا گفت« :او خوب مرد .وقتی فهمید که دیگر نمیتواند وظایفش را به عهده بگیرد ،پنهانی کنار کشید .ما چند شب بعد جسدش را پیدا
کردیم .همراه یک خرس ،مرگ را در آغوش گرفته بود».
دبی با صدای بلندی گفت« :چقدر وحشتناک است!» و هم حاضران به واکنش معمول و انسانی او لبخند زدند.
من به او گفتم« :حرفم را باور کن .برای یک شبح ،هیچچیز بدتر از این نیست که در آرامش و توی تختخواب بمیرد .پاریس بیشتر از هشتصد
سال ،با تجربه و درایت زندگی کرده بود .من شک دارم که موقع ترک دنیا هیچ شکایتی کرده باشد».
ونچا برای آرام کردن دبی به طرف او برگشت و گفت« :این روش اشباح است .من یک شب این موضوع را برایت توضیح میدهم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل15
اگر آقای کرپسلی میخواست استیو را زیر نظر بگیرد ،من باید بیشتر از او ،ونچا را زیر نظر میگرفتم! میفهمیدم که او از دبی خوشش آمده
است .البته هیچ فکر نمیکردم که یک شاهزاده بوگندوی کثیف و بینزاکت به دبی توجه داشته باشد ،اما میخواستم او را زیر نظر بگیرم و
مواظب دبی باشم!
از ونچا پرسیدم« :از ارباب شبحوارهها یا گانن هارست خبری نداری؟»
گفت« :نه ،من به ژنرالها گفتم که گانن برادرم است و همه مشخصات او را به آنها دادم .اما کسی تازگیها او را ندیده بود».
آقای کرپسلی پرسید« :اینجا چه خبر است؟ غیر از همسایههای دوشیزه همالک ،کس دیگری هم کشته شده؟»
ونچا نیشش را باز کرد و گفت« :اگر او هم این کار را نکند ،من حتماً میکنم ».احساس میکردم که دلم میخواهد یک چیز گستاخانه به
ونچا بگویم ،اما خودم را نگه داشتم .او میدید که من قیافه گرفتهام و به شکل معنیداری نگاهش میکنم.
ما برای آقای کرپسلی و ونچا تعریف کردیم که قبل از حمله "چنکگی" در کوچه ،همهچیز آرام بود .ونچا غرولندکنان فت« :از قرار معلوم،
من از این یارو " چنکگی" خوشم نمیآید .تا حاال هیچوقت نشنیدهام که یک شبحواره دستچنکگی وجود داشته باشد .طبق سنت ،شبحواره
باید بدون دست یا پای قطع شدهاش زندگی کند ،نه اینکه یک عضو مصنوعی به جای آن بگذارد .این عیب است».
آقای کرپسلی گفت« :عجیبتر این است که او تا حاال حمله نکرده .اگر او همدسته شبحوارههایی باشد که مشخصات دارن را برای مدرسه
مالر فرستادهاند ،پس نشانی این هتل را دارد ،حاال چرا حمله میکند؟»
ونچا پرسید« :تو فکر میکنی ممکن است که دو دسته از شبحوارهها توی این کار باشند؟»
-احتمال دارد .اگر اینطور نباشد ،شبحوارهها مسئول کشتارها هستند و یکی دیگر – شاید دیسموند تینی – باید دارن را به مدرسه
فرستاده باشد .آقای تینی هم میتوانسته شبحواره دست چنکگی را سر راه دارن قرار داده باشد.
ونچا غرغرگنان گفت« :خوشم نمیآید .زیادی "اگر" و "اما" دارد .زیادی پیچیده است ،من که میگویم از اینجا برویم و بذاریم آدمها
خودشان از خودشان دفاع کنند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل15
آقای کرپسلی گفت« :من هم از این کار بدم نمیآید .گفتنش ناراحتم میکند ،اما شاید با عقبنشینی ،بهتر به هدفمان برسیم».
دبی با خشم گفت« :پس عقبنشینی کنید و به جهنم بروید!» و بلند شد و با چشمهای برافروخته و دستهای مشت کرده ،طوری رو در
روی آقای کرپسلی و ونچا ایستاد که همگی به او خیره ماندیم .او غرید« :شما دیگر چهجور هیوالهایی هستید؟ شما طوری از آدمها حرف
میزنید که انگار ما موجودات دست پایین و بیارزشی هستیم!»
آقای کرپسلی قاطعانه جواب داد« :سرکار خانم ،اجازه میدهید به شما یادآوری کنم که ما اینجا آمدهاین تا با شبحوارهها بجنگیم و از شما و
نوع شما محافظت کنیم؟»
دبی با پوزخند گفت« :و ما باید از شما ممنون باشیم؟ شما کاری را کردید که هر کس یک ذره انسانیت داشته باشد ،باید انجام میداد .و
قبل از یادآوری این جمله مزخرف که "ما آدم نیستیم" باید بدانید لزومی ندارد حتماً آدم باشید تا انسانی رفتار کنید!»
ونچا با حالتی که تظاهر میکرد میخواهد یواش حرف زند ،گفت« :دختره خیلی آتشی است ،نه؟ من عاشق اینجور آدمهایم».
فوری جواب دادم« :به جای عاشق شدن ،برو یک کار دیگر بکن!»
دبی هیچ توجهی به یکی به دو مختصر ما نداشت .او به آقای کرپسلی چشم دوخته بود ،که با خونسردی نگاهش میکرد .آقای کرپسلی با
صدای مالیمی گفت« :شما از ما میخواهید که بمانیم و جانمان را فدا کنیم؟»
دبی با تندی جواب داد« :من از شما هیچچیز نمیخواهم .اما اگر بروید و کشت و کشتار ادامه پیدا کند ،میتوانید برای خودتان راحت زندگی
کنید؟ میتوانید گوشتان را روی فریادهای آنهایی که میمیرند ببندید؟»
آقای کرپسلی چند لحظه چشم در چشم او دوخت .بعد نگاهش را از او برگرداند و به نرمی گفت« :نه ».دبی با رضایت نشست و آقای
کرپسلی گفت« :اما ما نمیتوانیم برای مدتی نامعلوم در تعقیب آن سایهها باشیم .دارن ،ونچا و من مأموریتی داریم که تا حاال در انجامش
زیادی تأخیر کردهایم .ما باید به فکر رفتن باشیم».
رویش را به طرف ونچا برگرداند و ادامه داد« :من میگویم که یک هفته دیگر ،تا آخر تعطیالت بعدی اینجا بمانیم .درمورد شبحوارهها ،هر
کار از دستمان بربیاید ،انجام میدهیم .اما اگر آنها باز هم از دستمان در بروند ،ما باید از قضیه شکست دادن آنها صرفنظر کنیم و کنار
برویم».
ونچا به آرامی سرش را تکان داد و گفت« :من ترجیح میدهم که همین اآلن برویم ،ولی با حرف تو موافقم .دارن ،تو چی؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل15
من هم قبول کردم و گفتم« :یک هفته ».بعد به دبی نگاه کردم ،شانههایم را باال انداختم با صدای زمزمهمانندی گفتم« :این بهترین کاری
است که از دستمان برمیآید».
هارکات گفت« :من یک کار دیگر هم میتوانم بکنم .من جزو آن سه نفر ...نیستم که مأموریت دارند .اگر توی این هفته مشکل حل نشود،
من باز ...هم اینجا میمانم».
استیو گفت« :من هم میمانم .نمیخواهم قبل از تمام شدن ماجرا کنار بکشم».
دبی به آرامی گفت« :متشکرم .از همهتان متشکرم ».بعد لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و ادامه داد« :همه برای یکی و یکی برای
همه؟»
من همه به او لبخند زدم و گفتم« :همه برای یکی و یکی برای همه ».و همگی بیاختیار و یکییکی این عبارت را تکرار کردند ،هرچند
وقتی نوبت استیو شد که برای این وعده قسم بخورد ،آقای کرپسلی به حالت تمسخرآمیزی غرغر کرد!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
تقریباً سحر بود که به رختخواب رفتم (دبی پلیس محافظش را سر شب مرخص کرده بود) .همگی در همان دو اتاق هتل چپیدیم .هارکات،
ونچا و من ،روی زمین خوابیدیم .آقای کرپسلی روی تخت خودش خوابید ،استیو روی کاناپه ،و دبی در اتاق دیگر ،روی تخت من خوابید.
وقتی دبی به اتاق دیگر رفت ،ونچا گفت« :او از دست من دلخور نیست .زنها وقتی عصبانی میشوند ،اینطوری بازی در میآورند»
موقع غروب ،من و آقای کرپسلی بیرون هتل را بررسی کردیم .حاال که ونچا ،استیو و دبی پیش ما آمده بودن ،باید جای خلوتتری پیدا
میکردیم .آپارتمان متروک استیو تقریباً عالی بود .ما دو واحد کنار واحد استیو را اشغال کردیم و مستقیم به آنجا اسبابکشی کردیم .فوری
اتاقها را تمیز کردیم تا برای اقامت آماده باشند .اتاقهای راحتی نبودند – سرد و نمور بودند – اما همین برای ما کافی بود.
به سه گروه دو نفره تقسیم شدیم .من میخواستم همراه دبی باشم .اما آقای کرپسلی گفت که بهتر است یک شبح کامل همراه او باشد.
ونچا فوری پیشنهاد کرد که خودش با دبی برود ،اما من مخالفت کردم و دست آخر قرار شد که دبی همراه آقای کرپسلی برود ،ونچا با استیو
رفت و من هم با هارکات.
غیر از اسلحههایمان ،هر کدام از ما یک تلفن همراه هم داشتیم .ونچا از تلفن خوشش نمیآمد – طبل هندی برای او مناسبتر از وسایل
مدرن ارتباطی بود – اما ما او را متقاعد کردیم که این کار عاقالنه است ،اینطوری اگر یکی از شبحوارهها را پیدا میکرد ،میتوانست فوری
دیگران را خبر کند.
بدون توجه به تونلهایی که قبالً گشته بودیم و تونلهایی که به طور معمول آدمها از آنها استفاده میکردند ،منطقه زیرزمینی شهر را به
سه بخش تقسیم کردیم ،هر بخش را به یک گروه سپردیم و به درون تاریکی زیرزمین فرو رفتیم.
شب طوالنی و ناامیدکنندهای را پیش رو داشتبم .هیچکس هیچ ردی را شبحوارهها پیدا نکرد ،اگرچه استیو و ونچا جسد انسانی را پیدا کردند
که هفته ها پیس خونش را کشیده و آن را در جای امنی پنهان کرده بودند .آنها محل دقیق جسد را یادداشت کردند و استیو گفت که وقتی
جست و جویمان تمام بشود ،باید به مسئوالن خبر بدهد تا جسد را شناسایی و دفن کنند.
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل16
روز بعد ،وقتی دبی به آپارتمان استیو آمد ،قیافهاش مثل یک روح شده بود .موهایش خیس و ژولیده بود ،لباسهایش پاره شده بود ،گونههایش
خراشیده و چند جای دستش روی سنگهای تیز و لولههای پوسیده ،بریده بود .وقتی زخمهایش را تمیز و باندپیچی میکردم ،او به دیوار
روبهرویش خیره بود و حلقه سیاهی دور چشمهایش دیده میشد.
با صدای ضعیفی پرسید« :شما چطور هر شب این کار را انجام میدهید؟»
جواب دادم« :ما قویتر از آدمها هستیم .سریعتر و قبراقتریم .من قبالً سعی کردم این قضیه را به تو بگویم ،اما تو گوش نمیدادی».
گفتم« :او خودش را آماده کرده .سالها برای این کار تمرین کرده ».مکثی کردم و به چشمهای خسته او خیره شدم .تو مجبور نیست با ما
بیایی .تو میتوانی عملیات را از همینجا هماهنگ کنی .اینجا مفیدتری تا » ...
با قاطعیت حرفم را قطع کرد و گفت« :نه! من گفتم که این کار را میکنم ،و میکنم!»
آه کشیدم و گفتم« :باشد ».باندپیچی زخمهایش را تمام کردم و لنگلنگان به رختخواب رفت .ما درباره بحث روز جمعه هم دیگر حرفی
نزدیم ،حاال موقع رسیدن به مسائل شخصی نبود.
وقتی برگشتم ،آقای کرپسلی لبخند میزد .او گفت« :دبی از پسش برمیآید».
سرش را تکان داد و گفت« :من هیچ ارفاقی به او نکردم .از سرعت حرکتمان کم نکردم و بیوقفه راه رفتم .با این حال ،او پابهپایمان آمد و
شکایت هم نکرد .خیلی به خودش آسیب زده – که طبیعی است – اما بعد از یک روز خواب درست و حسابی ،قویتر از قبل میشود.
مأیوسمان نمیکند».
آن شب ،دبی دیروقت بیدار شد .هیچ بهتر از قبل به نظر نمی آمد .اما بعد از خوردن غذای گرم و دوش گرفتن ،سر حال شد .ابتدا بیرون
رفت ،با عجله به فروشگاه رفته بود تا یک جفت دستکش محکم و مقاوم ،پوتینهای ضد آب و لباسهای جدید بخرد .آن شب وقتی از هم
جدا میشدیم ،او موهایش را جمع کرد و یک کاله بیسبال سرش گذاشت .اینطوری خشنتر به نظر میآمد ،خوشحال بودم که با یکی از
اسلحههای استیو دنبال من نمیآمد!
پنجشنبه هم مثل چهارشنبه ،چیزی دستمان را نگرفت .ما میدانستیم که شبحوارهها جایی ،آن پایین هستند .اما شبکه تونلها وسیع بود و
به نظر نمیآمد که هیچوقت به انتهای پایگاهمان برگردیم ،من جلو یک دکه روزنامهفروشی ایستادم که چندتا روزنامه بخرم تا از اوضاع
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل16
باخبر بشویم .از تعطیالت آخر هفته گذشته تا آن موقع ،این اولین بار بود که وقت میگذاشتم تا از اوضاع دنیا باخبر بشوم .و وقتی روزنامهها
را ورق میزدم و عنوان خبرها را میخواندم ،عنوان کوچکی به چشمم آمد که مرا سر جایم میخکوب کرد.
جواب ندادم .چنان غرق آن خبر بودم که نمیتوانستم جوابش را بدهم .خبر درباره پسری بود که پلیس دنبالش میگشت .او گم شده بود و
احتمال می دادند قربانی قاتالنی شده باشد که روز سه شنبه دوباره حمله کرده و دختر کوچکی را به قتل رسانده بودند .اسم پسر گمشده؟
دارن هورستون!
وقتی دبی به حمام رفت (نمیخواستم او از قضیه باخبر بشود) درباره خبر با آقای کرپسلی و ونچا صحبت کردم .خبر فقط میگفت که من
روز دوشنبه مدرسه بودهام و از آن موقع به بعد دیده نشدهام .پلیس دنبالم میگشت و همچنین وضع همه دانشآموزانی را که بدون اطالع
دادن به مدرسه غایب شده بودند ،بررسی میکرد (من فراموش کرده بودم که به مدرسه تلفن کنم و بگویم که بیمارم) .آنها چون نتوانسته
بودن پیدایم کنند ،مشخصات من را منتشر و اعالم کرده بودند که هرکس از من خبری دارد به آنها اطالع بدهد .آنها همچنین "مایل بودند"
که با " پدرم – وور هورستون" – صحبت کنند.
من پیشنهاد کردم که به مدرسه زنگ بزنیم و بگوییم که حال من خوب است .اما آقای کرپسلی فکر کرد که شاید بهتر باشد من خودم به
مدرسه بروم .او گفت« :اگر تلفن کنی ،ممکن است بخواهند که کسی را به مالقاتت بفرستند .و اگر قضیه را به کلی نادیده بگیریم ،احتماال
یکی تو را میبیند و پلیس را خبر میکند».
ما توافق کردیم که من به مدرسه بروم ،وانمود کنم که مریض بودهام و بگویم که پدرم مرا به خانه عمویم فرستاده بود تا حالم خوب بشود.
من باید در چند کالس حاضر میشدم – فقط آنقدر که همه مطمئن بشوند حالم خوب است – و بعد میگفتم احساس میکنم که دوباره
حالم بد شده است و از یکی از معلمها میخواستم که به "عمو" استیو من زنگ بزند تا بیاید و من را ببرد .او هم باید به آن معلم میگفت
که پدرم برای مصاحبهای استخدامی به جایی رفته و به همین دلیل نتوانسته بود روز دوشنبه غیبت دارن را به مدرسه اطالع بدهد ،خالصه،
پدرم در شهری دیگر کاری پیدا کرده و مجبور شده بود که فوری کارش را شروع کند ،و یکی را دنبالم فرستاده بود تا من هم به آن شهر،
پیش او بروم.
نقشهمان خیلی جالب نبود ،اما من میخواستم آزاد باشم که بتوانم تا پایان تعطیالت آخر هفته ،با همه بتوانم دنبال شبحوارهها بروم .به همین
دلیل ،لباس مدرسه را پوشیدم و راه افتادم .بیست دقیقه قبل از شروع کالس ،به دفتر آقای چیورز رفتم .فکر میکردم برای دیدن این آدم
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل16
پرتأخیر باید کلی منتظر بمانم و از اینکه در آن ساعت او را در محل کارش دیدم حسابی تعجب کردم .در زدم و بعد از شنیدن صدایش وارد
شدم .همین که مرا دید ،فریاد زد« :دارن!» از جایش باال پرید و شانههای من را گرفت« .تو کجا بودی؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا زنگ
نزدی؟»
من قصهام را بریش تعریف کردم و از اینکه به مدرسه خبر نداده بودم ،عذر خواستم .گفتم که تازه همین روز صبح متوجه شدهام مردم دنبالم
میگردند .و همینطور گفتم که از هیچچیز خبر نداشتهام و پدرم هم به دنبال کاری از شهر بیرون رفته است .آقای چیورز کمی اوقات تلخی
کرد که چرا خبر نداده بودم کجا هستم ،اما از اینکه مرا سالم میدید ،آنقدر خوشحال بود که چیزی به دل نگرفت.
او آه کشید و گفت« :من تقریباً از برگشتنت ناامید شده بودم ».دستی به موهایش کشید که تازه شسته بود .پیر و متحیر به نظر میآمد.
«وحشتناک نبود که تو کشته شده باشی؟ دو نفر در یک هفته ...فکرش را هم نمیشود کرد».
-چی را نمیدانم؟
-تارا ویلیامز همکالسی خودت بود! به همین دلیل ،ما آنقدر نگران شدیم ،فکر میکردیم وقتی آدمکشها سر رسیدهاند ،شما دو
تا با هم بودهاید.
86
Tara
87
Williams
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل16
فوری اسمش را توی ذهنم مرور کردم ،اما قیافهاش یادم نبود .از وقتی که به مدرسه مالر آمده بودم ،چند نفری را میشناختم .اما تعدادشان
زیاد نبود ،و تازه ،هیچکدام از آنها دخترنبودند.
آقای چیورز با اصرار گفت« :تو باید او را بشناسی .توی کالس انگلیسی ،کنار خودت مینشست».
ناگهان قیافهاش در نظرم آمد و یخ کردم .دختر کوچکی که موهای قهوهای روشن داشت ،دندانهایش را سیم بسته بود و خیلی آرام بود.
سر کالس انگلیسی ،دست چپ من مینشست .روزی که کتاب شعرم را اتفاقی توی هتل جا گذاشته بودم ،اجازه داد که درس را از روی
کتاب او دنبال کنم.
آقای چیورز پرسید« :تو حالت خوب است؟ میخواهی چیزی بخوری؟»
بهتزده سرم را تکان دادم زیرلبی گفتم« :تارا ویلیامز ».احساس میکردم که تا مغز استخوانهایم یخ کرده است .اول ،همسایههای دبی.
حاال یکی از همکالسیهای خودم .نفر بعدی کی باید باشد ...؟
دوباره نالیدم« :وای ،نه!» اما این بار طوالنیتر .چون یادم آمده بود که چه کسی دست راستم مینشست ،ریچارد!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
از آقای چیورز خواستم که اجازه بدهد آن روز را به خانه بروم .گفتم که احساس میکنم اینطوری نمیتوانم درس را شروع کنم و با خاطره
تارا پیش بچهها بروم .او هم موافقت کرد و گفت که بهتر است به خانه برگردم .وقتی از دفترش بیرون آمدم ،گفت« :دارن ،تا آخر تعطیالت
این هفته ،توی خانه استراحت میکنی؟»
به دروغ گفتم« :بله ،قربان ».و با عجله از پلهها پایین دویدم تا ریچارد را پیدا کنم.
در طبقه همکف ،وقی جلو در رسیدم ،اسمیکی مارتین و دو تا از دوستهایش داشتند میخندیدند .از وقتی که سر پلهها با هم بحث کرده
بودیم – و او احساس تنفرش را به من نشان داده بود – با من حرف نزده بود ،اما همین که مرا دید ،با صدای بلند برایم هو کشید و گفت:
«ببین چه گربه کثیفی آمد! خجالت بکش ،من خیال میکردم اشباح همان بالیی را که سر تارا ویلیامز آوردهاند ،سر تو هم آوردهاند ».من
مکث کردم ،و بعد ،گرپگرپ به طرفش رفتم .به نظر آمد که نگران شده باشد .غرید« :مواظب خودت باش ،هورستی! اگر موی دماغم
بشوی ،من » ...
یقه اش را گرفتم ،او را از روی زمین بلند کردم و باالی سرم نگهش داشتم .مثل یک بچه کوچولو ،جیغ میکشید و مشت و لگد میزد .اما
ولش نکردم .فقط آنقدر تکانش دادم که آرام گرفت .گفت« :من دنبال ریچارد مانتروز میگردم .او را دیدهای؟» اسمیکی نگاهم کرد و
چیزی نگفت .با شست و انگشتهای دست چپم ،دماغش را گرفتم و آنقدر فشار دادم که گریهاش درآمد .دوباره پرسیدم« :او را دیدهای؟»
مِنمِنکنان گفت« :چند دقیقه پیش ،به طرف اتاق کامپیوتر میرفت».
آه کشیدم ،خیالم راحت شد .اسمیکی را آرام روی زمین گذاشتم و گفتم« :متشکرم ».اسمیکی هم گفت که با تشکرم باید چه کار کنم! لبخند
زدم و برای خداحافظی با آن قلدر تحقیر شده ،دستم را به تمسخر برایش تکان دادم .بعد ،از ساختمان بیرون آمدم .خوشحال بودم که
میدانستم جای ریچارد امن است ،دستکم ،تا شب.
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل17
در خانه استیو ،اشباح خفته و دبی را پیدا کردم – هارکات از قبل بیدار بود – تا درباره آخرین اتفاقات روز بحث کنیم .اولین بار که دبی خبر
کشته شدن آن دختر را میشنید – روزنامهها را ندیده بود – و با شنیدن خبر ،به شدت جا خورد .زمزمه کرد« :تارا ».اشک توی چشمهایش
جمع شد« .چهجور جانوری میتواند به دختر کوچولوی بیگناهی مثل تارا حمله کند؟»
من درباره ریچارد به آنها توضیح دادم و گفتم که حدس میزنم قربانی بعدی شبحوارهها خود او باشد .آقای کرپسلی گفت« :حتماً هم نباید
اینطور باشد .من فکر میکنم که آنها سراغ یکی از همکالسیهای تو باشند – درست همانطور که درمورد همسایههای دبی عمل کردند
– اما احتماالً دنبال پسر یا دختری میروند که جایش توی کالس ،جلو یا پشت سر توست».
یادآوری کردم« :اما ریچارد دوست من است .من بقیه را خیلی نمیشناسم».
او گفت« :من فکر نمیکنم که شبحوارهها این موضوع را بدانند .اگر میدانستند ،باید اول ریچارد را هدف میگرفتند».
ونچا گفت« :ما باید مراقب هر سه نفر باشیم .میدانید که آنها کجا زندگی میکنند؟»
دبی اشکهایش را از روی گونه پاک کرد و گفت« :من میتوانم نشانی آنها را پیدا کنم ».ونچا تکه پارچه کثیفی را به طرف دبی گرفت و
دبی مؤدبانه آن را پذیرفت« .با کمک کامپیوتر میتوانیم پرونده بچهها را گیر بیاوریم .من کلید واژه 88را دارم .باید به یک کافینت 89برویم،
وارد پروندهها بشویم و نشانی آنها را برداریم».
استیو پرسید« :وقتی – یعنی اگر – آنها حمله کنند ،باید چه کار کنیم؟»
قبل از آنکه کسی جواب بدهد ،دبی با خشم گفت« :با آنها همان کاری را میکنیم که با تارا کردند».
استیو در جواب گفت« :شما فکر میکنید که این کار عاقالنهای است؟ ما میدانیم که بیشتر از یک نفر آنها در این کار دست دارند .اما من
شک دارم که همه آنها با هم بیرون بیایند تا یک بچه را بکشند .عاقالنهتر نیست که رد آن آدمکشها را دنبال کنیم و » ...
دبی وسط حرف او پرید و گفت« :صبر کن ،ببینم .تو میگویی ما بگذاریم که آنها ریچارد یا یکی دیگر از بچهها را بکشند؟»
قبل از آنکه استیو بتواند یک کلمه دیگر بگوید ،دبی سیلی محکمی توی صورتش زد و با صدای خشداری گفت« :حیوان!»
88
– کلمه رمز برای ورود به اطالعات رایانهای – مPassword.
89
– مرکزی شبیه دفاتر مخابراتی که امکان دستیابی به اینترنت را برای متقاضیان فراهم میکند – مInternet cafe.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل17
استیو بدون هیچ واکنشی به او خیره شد و گفت« :من همان چیزی هستم که مجبورم باشم .ما با رفتارهای متمدن نمیتوانیم جلو شبحوارهها
را بگیریم».
دبی هیچ صفت وحشتناک دیگری پیدا نکرد که به نظرش مناسب استیو باشد و آن را به او نسبت بدهد.
ونچا میانجیگری کرد و گفت« :خوب ،استیو یک پیشنهاد داده ».دبی با نفرت به او نگاه کرد .ونچا غرغرکنان گفت« :خوب ،داده! من خوشم
نمیآید که بگذاریم آنها بچه دیگری را بکشند ،اما اگر این کار باعث نجات بقیه بشود » ...
چون بقیه ما ساکت ماندیم ،آقای کرپسلی گفت« :زخمی کردن .ما خانه را زیر نظر میگیرم و منتظر میمانیم تا سرو و کله یک شبحواره
پیدا بشود .بعد ،قبل از آنکه به او حمله کند ،یک تیر به او میزنیم ،اما او را نمیکشیم ،پاها یا دستهای را هدف میگیرم .بعد تعقیبش
میکنیم و اگر شانس بیاوریم ،او ما را پیش همدستهایش میبرد».
ونچا زیرلبی گفت« :میفهمم .اما تو ،من و دارن نمیتوانیم از آنجور اسلحهها استفاده کنیم – این رسم اشباح نیست – و این یعنی مجبوریم
روی هدفگیری استیو ،هارکات و دبی حساب کنیم».
ونچا حرف آنها را تأیید کرد و بعد گفت« :ممکن است تیر شما به خطا نرود ،اما اگر آنها دو نفر یا بیشتر باشند ،دیگر وقت پیدا نمیکنید که
دومی را هدف بگیرید ،توی این اسلحهها ،هر بار فقط یک تیر میشود گذاشت».
آقای کرپسلی گفت« :این خطری است که باید آن را بپذیریم .حاال ،دبی ،تو باید به یکی از این کافینتهای کوفتی بروی و هر چه زودتر
نشانیها را پیدا کنی .بعد هم برو بخواب .وقتی شب شد ،باید برای عملیات آماده باشیم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل17
دبی و آقای کرپسلی خانه دریک بَری 90را زیر نظر گرفتند ،او پسری بود که در کالس انگلیسی جلوتر از من مینشست .ونچا و اسیتو
مسئولیت گرچن کِلتون( 91دختری که اسمیکی او را گرچ گدا 92صدا میزد) را به عهده گرفتند .او پشت سر من مینشست .من و هارکات
هم خانه مانتروزها را زیر نظر گرفتیم.
جمعه ،شب تاریک و سردی با هوای مرطوب بود .ریچارد با پدر و مادر و خواهر و برادرهایش در خانه بزرگی زندگی میکرد .آن خانه کلی
پنجره لبهدار داشت که شبحوارهها میتوانستند از آنها وارد بشوند .ما نمیتوانستیم همه پنجرهها را زیر نظر داشته باشیم .اما شبحوارهها تقریباً
هیچوقت آدمها را توی خانه خودشان نمیکشتند – بنابر افسانهای قدیمی ،اشباح نمیتوانستند بدون دعوت وارد هیچ خانهای بشوند – و
اگرچه همسایههای دبی را در خانه خودشان کشته بودند ،اما همه قربانیهای دیگر در فضای باز کشته شده بودند.
آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد .ریچارد تمام مدت توی خونه بود .من گهگاه او و خانوادهاش را از الی پردهها میدیدم ،و به زندگی ساده آنها
غبطه میخوردم ،هیچکدام از مانتروزها مجبور نبودند بیرون خانهای نگهبانی بدهند و با هیوالهای سیاهدل شب مبارزه کنند.
وقتی همه اعضای خانواده به رختخواب رفتند و چراغها خاموش شد ،من و هارکات روی پشتبام خانه رفتیم ،و بقیه شب را همانجا آماده،
در پناه سایههای ساختمان پنهان ماندیم .اما با طلوع آفتاب ،به خانه برگشتیم و دوستانمان را آنجا دیدم .آنها هم شب آرامی را گذرانده بودند.
هیچ شبحوارهای دیده نشده بود.
ونچا به سربازهایی اشاره کرد که بعد از مرگ تارا ویلیامز ،پاس دادن در خیابانها را از سر گرفته بودند ،و گفت« :ارتش برگشته .باید مواظب
باشیم که سر راه آنها قرار نگیریم ،ممکن است ما را به جای آدمکشها بگیرند و شلیک کنند».
بعد از آنکه دبی رفت بخوابد ،ما درباره نقشههای هفته آینده بحث کردیم .اگرچه من و ونچا و آقای کرپسلی توافق کرده بودیم که اگر
نتوانستیم به کار شبحوارهها خاتمه بدهیم ،روز دوشنبه این تعقیب و گریز را کنار بگذاریم ،اما من فکر میکردم که ما باید دوباره درباره
موضوع صحبت کنیم ،با مرگ تارا و خطری که ریچارد را تهدید میکرد ،حاال خیلی چیزها تغییر کرده بود.
اشباح حرفم را قبول نمیکردند .ونچا با اصرار میگفت« :قسم ،قسم است .ما یک ضربالعجل تعیین کردیم و باید به آن پایبند باشیم .اگر
یک بار این قرار را عقب بیندازیم ،باز هم این کار تکرار میشود».
آقای کرپسلی هم در تأیید او گفت« :ونچا حق دارد .ما چه دشمنهایمان را ببینیم و چه نبینیم ،دوشنبه از اینجا میرویم .خیلی خوشایند
نیست ،اما جستوجوی ما مقدم بر همهچیز است .ما باید کاری را بکنیم که برای قبیله بهترین کار باشد».
90
Dreak Barry
91
Gretchen Kelton
92
Gretch the wretch
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل17
من مجبور بودم با آنها موافقت کنم .همانطور که پاریس اسکیل همیشه میگفت ،تردید باعث هرج و مرج و آشفتگی میشود .اآلن وقتش
نبود که بین خودم و دو نفر از بهترین دوستانم جدایی بیندازم.
اما اوضاع طوری پیش رفت که دیگر الزم نبود نگران چیزی باشم .شنبه شب دیروقت ،که ابرهای ضخیم قرص ماه را پوشانده بودند ،باالخره
شبحواره حمله کرد و قیامتی از خون به پا شد!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
اول هارکات او را دید .ساعت هشت و ربع بود .ریچارد و یکی از برادرهایش از خانه بیرون آمدند تا به فروشگاهی نزدیک خانهشان بروند و
با پاکتهای پر از خرید برگشتند و ما سایه به سایه آنها میرفتیم .ریچارد به لطیفهای که برادرش تعریف کرده بود میخندید که هارکات
دستش را روی شانه من گذاشت و به افق اشاره کرد .یک لحظه هم طول نکشید که من کسی را روی پشتبام فروشگاهی بزرگ و چند
طبقه دیدم .او پسرها را که در خیابان بودند ،تعقیب میکرد.
گفتم« :نمیدانم ».بیشتر دقت کردم« .آنقدر نزدیک لب بام نیست که بتوانم ببینمش».
برادرها به ابتدای کوچهای نزدیک میشدند که برای رسیدن به خانهشان باید از آن میگذشتند .منطقی بود که شبحواره در چنین جایی حمله
کند .پس من و هارکات با عجله ،دنبال پسرها رفتیم ،طوری که وقتی آنها از خیابان اصلی وارد کوچه شدند ،چند متر عقبتر ،پشت سرشان
بودیم .وقتی آنها در کوچه پیش میرفتند ،ما پاکند کردیم .هارکات اسلحهاش را آماده کرد (حلقه جلو ماشه را قبالً برداشته بود تا انگشت
بزرگش را بتواند روی ماشه قرار بدهد) و یک تیر در لوله آن گذاشت .من هم هر دو چاقو پرتابی را (که ونچا هدیه داده بود) از کمرم بیرون
کشیدم و آماده ،پشت هارکات ایستادم تا اگر او تیرش به خطا رفت ،وارد عمل شوم.
ریچارد و برادرش وسط کوچه رسیده بودند که سر و کله چنگکی پیدا شد .من اول چنگکهای طالیی و نقرهای او را دیدم – خودش بود!
– بعد سرش را دیدم که مثل دفعه پیش ،کاله دوچشمی رویش کشیده بود .اگر مراقب دور و برش بود ،ما را میدید ،اما فقط به آن دو نفر
چشم دوخته بود.
چنگکی از کنار دیوار جلو رفت و بعد مثل یک گربه ،دزدکی به کمین برادرها نشست .هدف فوقالعادهای برای ما شده بود .من وسوسه شده
بودم که به هارکات بگویم به قصد کشت بزن .اما در دریای شبحوارهها ،ماهیهای دیگری هم بودند ،و اگر از این یکی به جای طعمه
استفاده نمیکردیم ،هیچوقت نمیتوانستیم آنها را بگیریم .زمزمهوار گفتم« :پای چپش .زیر زانو .این سرعتش را کم میکند».
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل18
هارکات بدون آنکه چشم از شبحواره بردارد ،سر تکان داد .من میدیدم که چنگکی آماده میشود تا جلو بپرد .میخواستم از هارکات بپرسم
که منتظر چی مانده است ،اما این کار حواس او را پرت میکرد .بعد ،همین که چنگکی قوز کرد تا خیز بردارد ،هارکات ماشه را فشار داد و
تیرش در تاریکی به پرواز درآمد .تیر درست به همان جایی از پای چنگکی خورد که من گفته بودم .شبحواره از درد زوزه کشید و روی زمین
ولو شد .ریچارد و برادرش از جا پریدند و پاکتهای خریدشان را روی زمین انداختند .هر دو به کسی که روی زمین به خود میپیچید ،خیره
مانده بودند ومطمئن نبودند که باید فرار کنند یا به کمک آن مرد بروند.
صورتم را با دستهایم پوشاندم تا ریچارد نتواند مرا بشناسد و جلو دویدم و فریاد زدم« :از اینجا بروید اگر میخواهید زنده بمانید ،همین اآلن
در بروید!» و این باعث شد آنها تصمیمشان را بگیرند؛ پاکت ها را ول کردند و مثل تیر از جا در رفتند .برایم عجیب بود که میدیدم دو نفر
آدم با چنان سرعتی میدویدند!
در این گیر و دار ،چنگکی سرپا ایستاده بود .او تیر را محکم کشید و نالهکنان گفت« :پایم!» اما استیو طراح مکاری بود ،تیر از جایش در
نیامد .دست چنگکی تیر را محکمتر کشید .این بار ،تیر توی دستش شکست سر آن در گوشت ساق پایش فرو رفت .چنگکی جیغ کشید:
«اوووووی!» و تنه بیمصرف تیر را به طرف ما پرت کرد.
به عمد ،با صدایی بلندتر از آنچه الزم بود ،به هارکات گفتم« :راه بیفت .او را میگیریم و کارش را تمام میکنیم».
چنگکی با شنیدن این حرف چنان دست و پایش را جمع کرد که صدای هقهقش دیگر شنیده نشد .چون فهمیده بود که با چه خطری
روبهروست ،سعی می کرد که از پشت ،روی دیوار بپرد .اما پای چپش وضع خوبی نداشت و نتوانست حرکتش را درست به پایان برساند.
ناسزایی گفت ،و چاقویی را از کمرش بیرون کشد و آن را به طرف ما پرت کرد .مجبور شدیم فوری جاخالی بدهیم تا چاقو با ما برخورد نکند.
و این حرکت ،فرصتی را که چنگکی برای فرار الزم داشت ،در اختیار او گذاشت ،درست همانطور که ما میخواستیم!
وقتی شروع به تعقیب شبحواره کردیم ،هارکات به بقیه زنگ زد و گفت که چه اتفاقی افتاده است .این وظیفه او بود که بقیه را از جریان کار
باخبر کند ،من باید با تمام حواسم مواظب چنگکی میبودم تا گمش نکنیم.
وقتی به انتهای کوچه رسیدم ،او ناپدید شده بود ،و در یک لحظه دردناک فکر کردم که فرار کرده است .اما بعد ،قطرههای خون را روی
پیادهرو دیدم و دنبال آنها به کوچه دیگری رفتم که دیدم او چهار دست و پا از دیوار کوتاهی باال میرود .به او فرصت دادم تا از دیوار باال
ببرد و خود را به سقف خانه بغلی برساند ،و بعد دنبالش رفتم .حاال باالی خیابانها – روی سقف خانهها – بودیم و این وضع برای هدف
من خیلی بهتر بود .چون چراغهای خیابان ،مسیر تعقیب را روشن میکردند و آن باال دور از دسترس و دید پلیس و سربازهای گشت بودم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل18
چنگکی روی سقف منتظرم بود .سفالهای سقف را که قبالً از جا کنده بود ،به طرفم پرت میکرد و مثل سگی هار زوزه میکشید .از سفال
اولی جا خالی دادم ،اما بعد ،مجبور شدم صورتم را با دستهایم بپوشانم تا از برخورد بقیه سفالها با آن جلوگیری کنم.
این کار باعث شد که انگشتهایم خرد و خمیر شوند ،اما آسیب جدی ندیدم .شبحواره دست چنگکی میغرید و جلو میآمد .ناگهان متوجه
شدم که برق یکی از چشمهایش سرخش نیست – به رنگ آبی یا سبز معمولی بود – و یک لحظه گیج شدم .اما فرصت نبود که راجع به
این قضیه فکر کنم .چاقوهایم را باال گرفتم و آماده شدم تا با آن آدمکش درگیر شوم .نمیخواستم قبل از آنکه ما را پیش رفقایش ببرد ،او
را بکشم؛ اما اگر مجبور میشدم ،این کار را میکردم.
قبل از آنکه شبحواره بتواند مرا محک بزند ،ونچا و استیو سر رسیدند .استیو پیکانی را به طرف شبحواره شلیک کرد – تیرش به خطا رفت
– و ونچا روی دیوار جست زد .چنگکی دوباره زوزه کشید و چند تکه سفال دیگر به طرف ما پرت کرد .بعد هم چهار دست و پا خود را از
شیب شیروانی باال کشید واز طرف دیگر آن پایین رفت.
-متوجه شدم.
چاله کوچکی پر از خون ،کنار ما بود .من انگشتم را به آن زدم و بو کردم .بوی خون شبحوارهها را داشت .با این حال ،از ونچا خواستم که او
هم آن را امتحان کند .ونچا خون را به زبانش زد و گفت« :شبحواره است .چرا نباشد؟» درباره چشمهای چنگکی ،برایش توضیح دادم .او با
صدای خرناسمانندی گفت« :عجیب است ».و دیگر چیزی نگفت .ونچا کمک کرد تا سرپا بلند شوم و با عجله خود را به رأس شیروانی
رساند .اطراف را نگاه کرد تا مطمئن شود که چنگکی جایی کمین نکرده باشد و بعد به من اشاره کرد که دنبالش بروم .تعقیب ادامه داشت!
من ونچا از این پشتبام به پشتبام دیگر میرفتیم و شبحواره را تعقیب میکردیم ،و همزمان با ما ،هارکات و استیو هم په به پایمان از
خیابانها میگذشتند و پیش میآمدند .آنها فقط زمانی پاکند میکردند که ایستهای بازرسی را دور بزنند یا صبر کنند که گشتیهای پلیسی
بگذرند .تقریباً بعد از پنج دقیقه تعقیب ،آقای کرپسلی و دبی هم آمدند .دبی با استیو و هارکات همراه شد و آقای کرپسلی روی بام آمد.
ما میتوانستیم به چنگکی نزدیک شویم – اودر شرایط سختی گیر افتاده بود ،پای آسیبدیدهاش سرعتش را کم کرده بود ،و درد میکشید
و خون زیادی از دست داده بود – اما گذاشتیم که از ما جلو بیفتد .آن باال هیچ راهی نبود که او بتواند از دست ما در برود ،اگر میخواستیم
او را بکشیم ،کافی بود فقط دورش حلقه بزنیم .اما نمیخواستیم او را بکشیم ،هنوز نه!
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل18
بعد از چند دقیقه سکوت ،ونچا گفت« :نباید کاری کنیم که مشکوک بشود .اگر خیلی عقب بمانیم ،حدس میزند که خبری باشد .وقتش
است که او را روی زمین بکشانیم ».ونچا جلوتر از ما رفت تا در تیررس پرتاب شوریکن شبحواره قرار بگیرد .او یک ستاره پرتابی را که با
نخی از دور شانه و سینهاش آویزان بود ،باز کرد ،با دقت هدف گرفت و آن را طوری پرتاب کرد که در مسیری مماس را یک دودکش بخاری
پیش رفت و از باالی سر چنگکی رد شد.
شبحواره ،که گیج شده بود و دور خود میچرخید ،فریادزنان چیز نامفهومی گفت و چنگک طالییاش ر با خشم برایمان تکان داد .ونچا
شورکین دیگری پرت کرد که نسبت به ستاره قبلی ،خیلی به هدف نزدیک بود .با این کار شبحواره را ساکت کرد .چنگکی روی شکم افتاد
و سینهخیر به طرف لبه بام رفت .آنجا با چنگکهایش با ناودان چسبید و برای پایین رفتن مکث کرد .یک لحظه میان زمین و هوا معلق
ماند و زیر پایش را بررسی کرد .بعد ،چنگکهایش را از ناودان جدا کرد وپایین افتاد .او از ساختمانی چهار طبقه پایین پریده بود ،اما پرش از
چنین ارتفاعی برای شبحوارهها کاری نداشت.
آقای کرپسلی زیرلبی گفت« :دوباره شروع شد ».او به طرف پلههای اضطراری رفت که همان نزدیکی بود« .بقیه را خبر کن به همه هشدار
بده ،نمیخواهم آنها وسط خیابانها دنبال چنگکی راه بیفتند».
وقتی با عجله از پلههای اضطراری پایین میآمدم ،دستور را اجرا کردم .آنها به فاصله یک و نیم ردیف ساختمانی پشت سر ما بودند .گفتم
که تا اطالع بعدی سر جایشان بمانند .من و آقای کرپسلی روی زمین شبحواره را تعقیب میکردیم و ونچا از باالی پشتبامها او را زیر نظر
داشت تا مطمئن باشد که شبحواره دوباره باالی سقفها نمیرود .به این ترتیب ،محدوده انتخاب شبحواره چنان تنگ شد که او راهی نداشت
جز اینکه وسط خیابانها بدود یا به درون تونلها برود.
ما دردپوش فاضالبی متروک و ردی از خون پیدا کردیم که از کنار دریچه به درون تاریکی پایین میرفت .وقتی منتظر ونچا بودیم ،من با
حالتی عصبی آه کشیدم و گفت« :همین است ».دکمه حافظه تلفن همراه را فشار دادم وبقیه را خبر کردم .وقتی آنها آمدند ،دوباره به سه
گروه تقسیم شدیم و به درون تونلهای زیرزمین رفتیم .همه میدانستیم که چه باید بکنیم و هیچ حرفی رد و بدل نشد.
اول ونچا و استیو پایین رفتند .ما پشت سر آنها وارد شدیم و تونلهای فرعی را زیر نظر گرفتیم تا چنگکی نتواند از پشت سر ،ما را غافلگیر
کند .آن پایین ،تعقیب چنگکی آسان نبود .در بیشتر تونلها ،جریان آب آثار خون را میشست و تاریکی هم مانع از آن میشد که تا فاصله
زیادی پیش پایمان را ببینیم .اما ما به این فضاهای تنگ و تاریک عادت داشتیم ،سریع و مطمئن حرکت میکردیم و کوچکترین نشانهها
را در نظر داشتیم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل18
چنگکی ما را به اعماقی میبرد که هیچوقت ندیده بودیم .حتی مرلو ،شبحواره دیوانه ،هم تا چنین عمقی زیر شهر پایین نرفته بود .آیا او ما
را پیش رفقایش میبرد ،یا فقط سعی میکرد که گم و گورمان کند.
یک لحظه ایستادیم که استراحت کنیم .هارکات گفت« :باید نزدیک حاشیه شهر باشیم .به زودی به آخر تونلها ...میرسیم ،در غیر این
صورت » ...
وقتی دیدم حرفش را تمام نمیکند ،پرسیدم« :در غیر این صورت چی؟»
گفت« :ممکن است تونلها به بیرون راه داشته باشند .شاید میخواهد ...فرار کند .اگر به فضاهای باز حاشیه شهر برسد و مسیر خلوتی پیدا
...کند ،میتواند با پرواز نامرئی در برود».
ما تعقیب را از سر گرفتیم و خودمان را به ونچا و استیو رساندیم .هارکات به ونچا گفت که به چه چیز فکر میکند و چنگکی چه چیزی
میتواند در سر داشته باشد .ونچا جواب داد که خودش هم قبالً به این قضیه فکر کرده بود ،و آرامآرام به شبحواره فراری نزدیک شد – اگر
چنگکی بیرون میرفت ،ونچا باید دنبالش میرفت و کارش را تمام میکرد.
اما در کمال تعجب ،دیدیم شبحواره به جای آنکه باال برود ،به عمق پایینتر رفت .هیچ فکر نمیکردم که تونلها تا چنین عمقی کشیده
شده بودن و حتی نمیتوانستم تصورش را بکنم که آنها چه کاربردی داشتند – طراحی آنها پیشرفته و جدید بود و هیچ نشانهای در آنها دیده
نمیشد که معلوم کند آنها قبالً مورد استفاده قرار گرفته باشند .در فکر این موضوع بودم که ونچا ناگهان ایستادو من تقریباً با او برخورد کردم.
ونچا زمزمه کرد« :ایستاد .جلوتر ،تونل به یک اتاق یا غار ختم میشود .او آنجا ایستاده».
ونچا با ناراحتی جواب داد« :شاید .خیلی خون ازش رفته و این تعقیب و گریز جانش را گرفته .اما چرا حاال میایستد؟ چرا اینجا؟» سرش را
تکان داد« .از این وضع خوشم نمیآید».
وقتی دبی و آقای کرپسلی رسیدند ،استیو اسلحهاش را از روی شانه برداشت و در نور چراغقوهای ،یک تیر در آن گذاشت.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل18
استیو شانهاش را باال انداخت و گفت« :خوب ،که چی؟ او میداند که ما اینجاییم .ما توی روشنایی هم همان کاری را میکنیم که توی
تاریکی باید بکنیم».
حرفش منطقی به نظر میآمد .به همین خاطر ،همگی چراغقوههای همراهمان را روشن کردیم و آنها را پایین گرفتیم تا سایههای زیادی
ایجاد نکنند و باعث حواسپرتی نشوند.
من به دبی نگاه کردم .میلرزید و به نظر میآمد چیزی نمانده که روی زمین بیفتد .به او گفتم« :اگر بخواهی ،میتوانی همین بیرون منتظر
بمانی».
ونچا چند تا از شوریکنهای همراهش را از نخشان جدا کرد و گفت« :استیو و دبی پشت سر ما میآیند .من و الرتن جلو میرویم .دارن و
هارکات هم وسط میمانند ».همگی مطیعانه سر تکان دادیم و ونچا ادامه داد« :اگر تنها باشد ،من میگیرمش .یک درگیری یک به یک
عادالنه .اگر رفقایش هم آنجا باشند » ...به حالت مسخرهای نیشش را باز کرد ... « .همگی با آنها درگیر میشویم».
برای آخرین بار ،اوضاع را بررسی کرد تا مطمئن بشود که همگی آمادهایم .آقای کرپسلی دست راستش بود ،من و هارکات درست پشت
سرش بودیم ،و دبی و استیو هم از پشت سر ما میآمدند.
به اتاق گنبدی شکل بزرگی وارد شدیم که مثل تونلها مدرن بود .روی دیوارها ،چند شمع دیده میشد که نور چشمکزن ضعیفی داشتند.
درست روبهروی ما ،ورودی دیگری بود .اما در فلزی گرد و بزرگی ،شبیه در گاوصندوقهای بزرگ بانکها ،آن را مسدود کرده بود .چنگکی
در چند متری جلو در چمباتمه زده بود .سرش را بین زانوها پنهان کرده بود و دو دستی دنبال تیر شکسته درون پایش میگشت تا آن را
بیرون آورد.
ما پراکنده شدیم .ونچا جلو ایستاد و بقیه نیمدایرهای دفاعی پشت او تشکیل دادیم .ونچا نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که سایه
و ردی از شبحوارههای دیگر آنجا نمیبیند گفت« :بازی تمام شد».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل18
چنگکی با تنفر غرغر کردک «اینطور فکر میکنی؟» و با آن چشمهای لنگه به لنگه – یکی سرخ و یکی سبز – آبی – نگاهی به ما
انداخت .بعد گفت« :من فکر میکنم که تازه شروع شده است ».شبحواره چنگکهایش را تلقتلق به هم زد .یک بار .دو بار .سه بار.
یکی کنار چنگکی فرود آمد و رو در روی ما ایستاد .صورتش ارغوانیرنگ و چشمهایش به سرخی خون بودند ،یک شبحواره .یکی دیگر
پایین افتاد .یکی دیگر و باز هم شبحوارهها بیشتر شدند .وقتی فرود شبحوارهها را میدیدم ،احساس میکردم که چیزی در دلم زیر و رو
میشد .چند شبحزن هم این آنها بودند که پیراهن قهوهای و شلوار سیاه به تن داشتند ،سرشان را از ته تراشیده وباالی هر گوش یک حرف
" "Vخالکوبی کرده بودند ،دور چشمهایش حلقههای سرخی نقاشی شده بود و همگی تفنگ بود وهمگی تفنگ و هفتتیر و تیر و کمان
داشتند.
غیر از چنگکی ،من نه شبحواره و چهارده شبحزن را شمردم .ما با پای خودمان توی دام افتاده بودیم .من همانطور که آن مهاجمان خشن
و مسلح را از نظر میگذراندم ،فهمیدم که ما به همه خوششانسهای شبحیمان نیاز داریم تا فقط از آنجا بیرون بیاییم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
نسبت ما به آنها کم بود و داشت کمتر هم میشد .منتظر شروع حمله بودیم که در قطور و بزرگ پشت سر چنگکی باز شد و چهار شبحواره
دیگر هم داخل اتاق آمدند و به بقیه اضافه شدند .با این حساب ،شدیم بیست و هشت نفر در برابر شش نفر .ما هیچ امیدی نداشتیم.
چنگکی با ریشخند گفت« :حاال دیگر خیلی از این وضع خوشتان نمیآید ،نه؟» و لنگلنگان و با خوشحالی چند قدم جلو آمد.
ونچا دماغش را باال کشید و گفت« :من از این اوضاع چیزی نمیدانم .اما تنها معنی آن برایم این است ما تعداد بیشتری از شما را میکشیم».
لبخند چنگکی ناپدید شد .با عصبانیت گفت« :شما مغرورید یا احمق؟»
ونچا ،که با نگاه سردی به دشمنانمان خیره شده بود ،گفت« :هیچکدام .من یک شبحام».
چنگکی پوزخند زد و گفت« :شما واقعاً فکر میکنید که در برابر ما هیچ شانسی دارید؟»
ونچا با خونسردی گفت« :آره .اگر با یک شبحوارههای شریف و واقعی میجنگیدیم ،طور دیگری فکر میکردیم .اما شبحوارهای که آدمهای
مسلح را به جنگهای خودش میفرستد ،ترسویی است که شرافت ندارد .من دلیل نمیبینم که از این جانورها مفلوک بترسم».
شبحوارهای که سمت چپ چنگکی ایستاده بود ،غرید« :مواظب حرف زدنت باش! ما توهین را تحمل نمیکنیم».
ونچا جواب داد « :کسی که بهش توهین شده ،ماییم .مردن به دست دشمن باارزش ،افتخار است .اگر شما بهترین جنگجوهایتان را
میفرستادید و آنها ما را میکشتند ،ما با شادی میمردیم .اما فرستادن این ...این » ...روی زمین غبارگرفته تف کرد« .هیچ کلمهای آنقدر
بد نیست که پستی اینها را توصیف کند».
با این حرف ،شبحزنها خشمگین شدند ،اما شبحوارهها انگار ناراحت و تقریباً شرمنده بودند .و من میفهمیدم که انها هم بیشتر از ما به
شبحزنها عالقه ندارند .ونچا هم متوجه این موضوع شد به آرامی بند شوریکنها را از خود باز کرد .او به استیو ،هارکات و دبی گفت:
«اسلحههای تیراندازتان را زمین بگذارید ».آنها گنگ و ساکت به ونچا خیره شدن .ونچا با خشم اصرار کرد« :این کار را بکنید!» و آنها
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل19
اطاعت کردند .بعد ،ونچا دستهای خالی خود را باال برد و گفت« :ما سالحهایمان دوربردمان را کنار گذاشتیم .تو میخواهی به حیوانهای
دستآموزت دستور بدهی که همین کار را بکنند و با افتخار بجنگند ،یا میخواهی با خونسردی و مثل موجودات رذل ،که به گمانم هستید،
ما را با تیر بزنید؟»
دست چنگکی جیغ کشید« :به آنها تیراندازی کنید ».صدایش پر از نفرت بود« .همه آنها را با تیر بزنید!»
شبحواره سمت چپ چنگکی نعره کشید« :نه!» و شبحزنها دست نگه داشنتد« .به همه سایههای شب ،قسمتان میدهم که این کار را
نکنید!»
شبحواره به او هشدا داد« :مواظب باش! اگر سر این قضیه با من مخالفت کنی ،همانجا که ایستادهای میکشمت».
چنگکی بهتزده ،کمی عقب رفت .شبحواره رویش را به طرف شبحزنها برگداند و دستور داد« :اسلحههایتان را بیندازید .ما با اسلحههای
سنتی خودمان میجنگیم .با شرافت!»
شبحزنها دستور او ر اطاعت کردند .وقتی آنها اسلحههایشان را زمین گذاشتند ،ونچا برگشت و رو به ما چشمک زد .بعد ،دوباره به طرف
شبحواره برگشت و گفت« :قبل از آنکه مبارزه را شروع کنیم ،دوست دارم بدانم که این مرد چنگکی چهجور موجودی است».
ونچا پوزخندی زد و گفت« :واقعاً؟ تا حاال هیچوقت ندیده بودم که چشمهای شبحوارهای تابهتا باشد».
چنگکی چشمهایش را چرخاند تا آنها را امتحان کند و بعد فریاد زد« :لعنتی! حتماً وقتی افتادم ،پریده بیرون».
من به آرامی جواب دادم« :یک لنز رنگی .او لنز قرمز توی چشمش میگذارد».
چنگکی فریاد کشید« :نه! اینطور نیست! این دروغ است! به آنها بگو ،بارگِن .93چشمهای من به سرخی چشمهای شماست و پوستم و مثل
مال شما ارغوانی است».
93
Bargen
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل19
شبحوارهای که سمت چپ چنگکی ایستاده بود ،با نارحتی پایش را روی زمین کشید و گفت« :او شبحواره است .اما تازگی همخون شده.
دلش میخواهد ظاهرش مثل بقیه ما باشد .به همینخاطر ،توی چشمش لنز میگذارد و » ...بارگن توی مشتش سرفه کرد ... « .به صورت
و بدنش رنگ ارغوانی میمالد».
بارگن با نفرت نگاهی به او انداخت و مثل حرکتی که چند لحظه پیش از ونچا سر زده بود ،روی زمین گرد گرفته اتاق تف کرد.
ونچا به آرام پرسید« :دنیا به کجا رسیده که شبحوارهها دیوانههایی مثل این را همخون میکنند و آدمها را اجیر میکنند تا برایشان بجنگند؟»
هیچ تمسخری توی صدایش نبود ،این یک سؤال پیچیده ،اما صادقانه بود.
بارگن جواب داد« :زمان عوض شده .ما از این تعییرات خوشمان نمیآید ،اما آنها را میپذیریم .ارباب ما گفته که باید اینطور باشیم».
ونچا با خشم فریاد زد« :چیزی که ارباب بزرگ شبحوارهها برای مردمش آورده ،این است؟ آدمای ولگرد و هیوالهای دست چنگکی دیوانه؟»
چنگکی فریاد زد« :من دیوانه نیستم! اما اگر باشم ،از آن دیوانههای غیرقابل کنترلام!» به من اشاره کرد و غرید« :و همهاش تقصیر این
است».
چنگکی گفت« :دروغگو!» و شروع به رقصیدن کرد« .دروغگو ،دروغگو ،تو آتیشی! دروغگو ،دروغگو!»
با اصرار گفتم« :نه ،اولین بار که او را دیدم ،وقتی بود که توی کوچه به من حمله کرد .من هیچوقت » ...
چنگکی وسط حرفم پرید و جیغ کشد« :دروغگو!» به من خیره شد و ادادمه داد« :هرچی دوست داری تظاهر کن .مرد ،اما تو میدانی که
من کی هستم .و تو میدانی که چه بالیی سرم آوردی که این شکلی شدم ».دستهایش را باال آورد و چنگکهایش در نور شمعها برق
زدند .من قسم خوردم و گفتم« :من راست میگویم .من اصالً نمیدانم که تو درباره چی حرف میزنی».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل19
پوزخند زد و گفت :قایم شدن پشت نقاب دروغ آسان است .بگذار ببینم ،اگر این را ببینی ،باز هم میتوانی به دروغت بچسبی!» و با یک
حرکت کوچک دست چپش ،کاله دو چشمی را از سرش برداشت.
صورت گرد چاق و ریشویی داشت که رنگ ارغوانی به آن مالیده بود .تا چند لحظه نتوانستم قیافهاش را به یاد آورم .بعد ،وقتی دستهای
قطع شده و آشنایی صدایش را – که قبالً هم متوجه شده بود – کنار هم گذاشتم ،او را شناختم و فریاد زدم« :رژی وژی؟»
جیغ کشید« :من را رژی وژی صدا نزن! اسم من آر .وی است – مخفف رایچِس وامپانیز»!94
نمی دانستم بخندم یا گریه کنم .آر.وی مردی بود که من کمی بعد از ورود به سیرک عجایب با او آشنا شدم .او یکی از طرفداران محیط
زیست بود که زندگیش را وقف حفاظت از طبیعت کرده بود .ما با هم دوست بودیم تا اینکه او دید من حیوانات را میکشم تا برای آدم
کوچولوها غذا تهیه کنم .او مرد گرگی را – که فکر میکرد ما با او بدرفتاری میکنیم – آزاد کرد ،اما آن جانور وحشی دستهای آر.وی را
گاز گرفت و قطع کرد! آخرین باری که او را دیدم ،با صدای بلند فریاد میزد "دستهایم! دستهایم!" و به درون تاریکی میگریخت.
حاال او اینجا بود ،همراه شبحوارهها .و من کمکم میفهمیدم که چرا چنین نقشهای را برایم کشیده بودند و چه کسی پشت آن بود .به او
تهمت زدم و گفتم« :پس تو آن برگههای درخواست ثبتنام را برای مدرسه مالر فرستادی!»
به طور معنیداری نیشش را باز کرد و سرش را تکان داد .بعد ،چنگکهایش را به طرفم تکان داد و کفت« :با چنین دستهایی؟ اینها برای
قطعهقطعه کردن و ورقهورقه کردن و دل و روده بیرون کشیدن خوباند ،اما نه برای نوشتن .من قسمتی از بازی بودم تا تو اینجا بیایی .اما
کسی که این خواب را برایت دیده ،خیلی زیرکتر از من است».
ونچا حرف او را قطع کرد و گفت« :من نمیفهمم .این بیمار روانی کیه؟»
من بیتوجه به تعداد شبحوارهها و شبحزنها ،آنقدر به آر.وی نزدیک شدم که فقط یک متر یا کمی بیشتر با او فاصله داشتم .در سکوت ،به
صورتش نگاه کردم .او بیقرار بود ،اما رویش را برنگرداند .با تنفر پرسیدم« :چه اتفاقی برایت افتاده؟ تو عاشق زندگی بودی .آرام و مهربان
بودی .گیاهخوار بودی!»
94
– به معنی شبحواره فوقالعاده و استثنایی – مRighteous Vampaneze.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل19
آر.وی نخودی خندید و گفت« :دیگر نیستم .حاال هر روز کلی گوشت میخورم و خیلی دوست دارم که غذایم پر از خون باشد!» لبخند روی
لبش محو شد« .تو این بال را سرم آوردی ،تو و آن رفقای عجیب و غریبت .تو زندگی مرا خراب کردی ،مرد .من توی دنیا آواره شدم ،تنها،
وحشتزده و بیدفاع بودم تا اینکه شبحوارهها من را به جمعشان بردند .آنها به من قدرت دادند و این دستهای تازه را برایم درست کردند.
درعوض ،من هم با تحویل دادن تو به آنها کمکشان کردم».
با اندوه ،سر تکان دادم و گفتم« :تو اشتباه میکنی .آنها تو را قوی نکردهاند .تو را به مایه زشتی و شرارت تبدیل کردهاند».
صورتش تیره شد و گفت« :برگرد! وگرنه خودم » ...ونچا با لحن خشکی حرف او را فطع کرد و گفت« :قبل از آنکه این ماجرا جلوتر برود،
میشود من یک چیز دیگر بپرسم؟ این سؤال آخرم است ».آر.وی در سکوت به او خیره شد .ونچا ادامه داد« :اگر تو این نقشه را برای ما
نکشیدی ،پس کی این کار را کرد؟»
آر.وی چیزی نگفت .شبحوارههای دیگر هم چیزی نگفتند .ونچا فریاد کشید« :حرف بزنید! خجالت نکشید .آن پسر باهوش کی بوده؟»
تا چند لحظه دیگر ،همچنان سکوت برقرار بود .بعد ،یکی از پشت سر ما و با صدایی نرم و شریرانه گفت« :من بودم».
من برگشتم تا ببینم چه کسی حرف زده بود .ونچا ،هارکات و آقای کرپسلی هم برگشتند .اما دبی برنگشت ،چون بیحرکت ایساده بود
وچاقویی بر نرمی گلویش فشرده میشد .استیو لئوپارد هم برنگشت ،چون او کنار دبی ایستاده بود ،و چاقو را در دست داشت!
ما ،هر دو بدون اینکه چیزی بگوییم ،بهتزده با یکدیگر خیره شدیم .من دوباره پلک زدم و فکر کردم که شاید با این کار عقل به کله دنیا
برگردد .اما اینطور نشد .استیو هنوز آنجا بود ،با شرارت خاصی نیشش را باز کرده ،و چاقو را روی گردن دبی گفته بود.
آقای کرپسلی با لحن محکمی گفت« :دستکشهایت را در بیاور .آنها را در بیاور و دستهایت را به ما نشان بده».
استیو لبخند معنیداری زد .بعد ،نوک انگشتهای دست چپش را – که دور گردن گلی حلقه کرده بود – به دهان برد ،انتهای سر انگشتهای
دستکش را با دندانهایش گرفت و دستکش را درآورد .اولین چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد ،بریدگی صلیبمانندی بود که کف دستش
دیده میشد ،شبی که آن صلیب را کف دستش هک کرده بود ،قسم خورده بود دنبالم بیاید و مرا بکشد .بعد نگاهم از کف دستش به طرف
سر انگشتان او لغزید و فهمیدم که چرا آقای کرپسلی از او خواسته بود دستکشهایش را در بیاورد.
روی سر انگشتانش ،پنج جای زخم کوچک دیده میشد ،که نشان میداد او یکی از موجودات شب بود .اما استیو با یک شبح همخون
نشده بود .یکی از افراد گروه دیگر او را همخون کرده بود .او یک نیمهشبحواره بود!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
وقتی بهتزدگی اولیه از بین رفت ،تنفری سرد و تاریک ،در عمق قلبم جای گرفت .قضیه شبحوارهها و شبحزنها را فراموش کردم و با تمام
حواسم به استیو خیره ماندم .بهترین دوستم .پسری که زندگیش را نجات داده بودم .ضمانتش را کرده بودم .به او اعتماد کرده بودم ،و او را
شریک نقشههایمان کرده بودم.
اگر دبی را سپر خود نکرده بود ،فوری به طرفش میپریدم و تکهتکهاش میکردم .سرعت من آنقدر نبود که مانع حرکت او بشوم و نگذارم
چاقویش را در گلوی دبی فرو کند .اگر حمله میکردم ،دبی میمرد.
آقای کرپسلی با چنان غیظی به استیو نگاه میکرد که دستکمی از خشم من نداشت .او گفت« :من میدانستم که نمیتوانیم به او اعتماد
کنیم .خون عوض نمیشود .من همان چند سال پیش ،باید او را میکشتم».
استیو گلوی دبی را محکمتر فشار داد و با خنده گفت« :از بازنده بودنت دلخور نباش».
ونچا اشاره کرد « :و همه آن کارها فقط حقه بود ،نبود؟ اینکه مرد چنگکی حمله کرد و تو دارن را از دست او نجات دادی ،صحنه سازی
بود».
استیو با حالت تمسخرآمیزی گفت« :البته .من همیشه میدانستم که آنها کجا هستند .من آنها را متقاعد کردم که آر.وی را به این شهر
بفرستند تا میان آدمها وحشت بیندازد .میدانستم که این کار ،کرپسلی چندشآور را به اینجا میکشاند».
استیو جواب داد« :با تحقیق .من همه چیزهایی را که الزم داشتم از شما بدانم ،خودم کشف کردم .زندگیم را سر این کار گذاشتم .کار آسانی
نبود ،اما باالخره ردتان را پیدا کردم .گواهی تولد شما را پیدا کردم و فهمیدم که با این شهر ارتباط دارید .و در مدتی که سفر میکردم ،با
دوستان خوبم – شبحوارهها – یک گروه تشکیل دادم .آنها مثل شما ،من را از خودشان نراندند .من به کمک انها فهمیدم که یکی از
برادرانشان – مرلو بیچاره – سالها پیش در این شهر ناپدید شده است .با چیزهایی که از شما و کارهایتان میدانستم ،مشکل نبود که این
اطالعات را کنار هم بذارم و از کارهایتان سر در بیاورم».
فصل 20حماسه دارن شان :همدستان شب
بعد استیو پرسید« :سر مرلو چی آمد؟ او را کشتید یا فقط ترساندینش تا از اینجا در برود؟»
استیو گفت« :اشکالی ندارد .این مهم نیست .اما من حدس میزدم که اگر شما یک بار به کمک این مردم آمده باشید ،باز هم همان کار را
میکنید».
آقای کرپسلی فریاد زد« :خیلی باهوش!» انگشتهایش مثل عنکبوتی کنار بدنش پیچ و تاب میخوردند و من میدانستم که چقدر در آن
لحظه دوست دارد که آنها را دو گلوی استیو حلقه کند.
ونچا اشاره کرد« :چیزی که من ازش سر در نمیآورم این است که این همه نفرات اینجا چه کار میکنند ».و رو به بارگن و شبحوارههای
دیگر و شبحزنها سر تکان داد« .به طور حتم ،آنها اینجا نیامدهاند که به تو کمک کنند تا به آرزوی دیوانهوارت برای انتقام گرفتن برسی».
استیو گفت« :البته که نه .من فقط یک نیمهشبحواره معمولیام .در حدی نیستم که به برادرانم دستور بدهم .البته من درباره مرلو چیزهایی
گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند ،اما به دالیل دیگری به خواست کس دیگری اینجا آمدهاند».
-این هم معلوم میشود .اما ما اینجا نیستیم که حرف بزنیم ،اینجاییم که بکشیم!
شبحوارهها و شبح زنها از پشت سر به نزدیک شدند .ونچا ،آقای کرپسلی و هارکات رویشان را برگرداندند تا درگیری را شروع کنند .اما من
برنگشتم .نمیتوانستم از استیو و دبی چشم بردارم .دبی اشک میریخت ،اما خودش را محکم نگه داشته بود و با نگاهی ملتمسانه به من،
میخواست ببیند که چه کار میکنم.
استیو غرید« :او گفت که من وحشیام!» به طرف آقای کرپسلی سر تکان داد که حتی برنگشت تا به او اعتراض کند« .و تو بین ما ،طرف
او را گرفتی .تو آن عنکبوت را به طرف من فرستادی و سعی کردی من را بکشی».
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :همدستان شب
نعره کشید« :اینها مزخرف است .من میدانم که واقعاً چه اتفاقی افتاد .تو او را علیه من تحریک کردی تا بتوانی جای من را میان اشباح
بگیری .تو به من حسودی میکردی».
استیو وسط حرفم پرید و گفت« :تمامش کن! من هیچ عالقهای به این حرفها ندارم .تازه ،مهمان محترمی اینجاست ،مردی که مطمئنم
همه شما برای دیدنش جان میدهید».
نمیخواستم رویم را از استیو برگردانم ،اما باید میفهمیدم که او درباره چی حرف میزند .از روی شانه نگاهی به عقب انداختم و پشت سر
جمع اشبح و شبحوارهها چهره مبهم دو نفر را دیدم .ونچا ،آقای کرپسلی و هارکات هیچ اعتنایی به کنایههای استیو و آن دو نفر پشت
سرشان نداشتند ،و در عوض ،با تمام حواسشان متوجه دشمنانی بودند که رو در رویشان قرار داشتند و سقلمههای اولیه و امتحانی آنها را
دفع میکردند .بعد ،شبحوارهها کمی از یکدیگر فاصله گرفتند و من دو نفر پشت سر آنها را به وضوح دیدم.
لب هایم را خیس کردم .یکی از آن دو نفر ،که قد بلندتری داشت ،مرا دیده بود و حاال با حالتی سرد ،اما کنجکاو نگاهم میکرد .نفر دوم،
لباسهایی به رنگ سبز تیره پوشیده و صورتش را با باشلق پوشانده بود.
ونچا فریاد زد« :کی؟» و با دست خالی ،تیغه شمشیر یکی از شبحزنها را گرفت.
با صدای آرامی گفتم« :او برادرت ،گانن هارست ،است ».و ونچا دست از مبارزه کشید .آقای کرپسلی و هارکات هم همینطور .و با این
حرکت ،شبحوارهها که گیج شده بودند هم دیگر حمله نکردند .ونچا تمام قد بلند شد و از روی سر آنهایی که جلویش بودند ،به آن طرف
نگاه کرد .گانن هارست نگاهش را از صورت من برگرداند و به چهره ونچا خیره شد .برادرها خیره به یکدیگر نگاه میکردند .بعد ،نگاه ونچا
به طرف کسی برگشت که باشلق و شنل پوشیده بود ،ارباب شبحوارهها!
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :همدستان شب
ونچا به نیمهشبحواره توجه نکرد و دوباره گفت« :اینجا!» از ارباب شبحوارهها ،مردی که قسم خورده بودیم او را بکشیم ،چشم برنمیداشت.
بعد ،همان کاری را کرد که شبحوارهها هیچ انتظارش را نداشتند ،با نعرهای پر از آدرنالین خالص ،حمله کرد!
این دیوانگی بود که شبح غیر مسلح با بیست و هشت دشمن مسلح درگیر شود فکر کند که میتواند با آنها مقابله کند .اما این دیوانگی به
نفع او تمام میشد .قبل از آنکه شبحوارهها و شبحزنها فرصت پیدا کنند که از حمله دیوانهوار ونچا سر در بیاورند ،او نه یا ده نفر از آنها را
از سر راهش کنار زد یا بر زمین انداخت و قبل از آنکه ارباب شبحوارهها و گانن هارست بفهمند چه اتفاقی افتاده است ،خود را به آنها رساندند.
آقای کرپسلی هم فرصت را غنیمت شمرد ،سریعتر از هر کس دیگر وارد عمل شد و مثل تیر به دنبال ونچا دوید .او همانطور که چاقوهایش
را مثل چنگالهای انتهای بالهای یک خفاش به طرفین دراز کرده بود ،وسط شبحوارهها و شبحزنها دوید و تیغه تبرش را در جمجمه
شبحزنی فرو نشاند ،او تنها شبحزن در میان جمعی از شبحوارهها بود که دو ونچا حلقه زده و راه او را برای دسترسی به اربابشان سد کرده
بودند .شاهزاده با دستهای شمشیرمانندش به آنها ضربه میزد ،اما حاال دیگر میدانستند که چه میکنند و هرچند ونچا یکی از افرادشان
را کشت ،بقیه به طرفش هجوم میآوردند و او را متوقف کردند.
من باید دنبال رفقایم میرفتم – کشتن ارباب شبحوارهها از هر چیز دیگری مهمتر بود – اما همه وجودم فقط یک اسم را فریاد میزد و آن
اسمی بود که بیاختیار به ان واکنش نشان میدادم« :دبی!» پشت به صحنه درگیری ،دعا میکردم که استیو یک لحظه حواسش متوجه
درگیریها شود تا من چاقویم را به طرفش پرت کنم .خیال نداشتم چاقو را به او بزنم – نمیتوانستم دبی را به خطر بیندازم – فقط
میخواستم او را وادارم که جاخالی بدهد و از دبی فاصله بگیرد.
این کار عملی شد .استیو ،که از سرعت عمل من جا خورده بود ،فوری سرش را پشت دبی برد تا آسیبی نبیند .دست چپش از دور گردن دبی
شل شد و دست راستش – که چاقو را گرفته بود – یک آن پایین افتاد .همین که به طرف جلو دویدم ،فهمیدم این چرخش اقبال کافی
نیست – او هنوز فرصت داشت که دوباره موضع بگیرد و قبل از آنکه من خودم را به او برسانم ،دبی را بکشد .اما بعد ،دبی مثل جنگجویی
آموزش دیده ،با آرنج دست چپش به دندههای استیو ضربه زد ،از دست او بیرون پرید و خود را روی زمین انداخت.
قبل از آنکه استیو بتواند روی سر دبی شیرجه برود ،او را گرفتم .دور کمرش را گرفتم و او را عقبعقبی به دیوار چسباندم .استیو محکم به
دیوار خورد و فریاد کشید .کمی عقب رفتم و با مشت چپم به صورتش کوبیدم ،با همان ضربه ،روی زمین افتاد .تقریباً دو تا از استخوانهای
کوچک انگشتهایم شکست ،اما این مسئله اذیتم نمیکرد .روی استیو افتادم .گوشهایش را گرفتم ،سرش را باال کشیدم و آن را محکم به
کف بتونی اتاق کوبیدم .او صدای خرخری داد و چشمهایش از حال رفت .حاال بیهوش و بیدفاع شده بود ،میتوانستم هر بالیی سرش
بیاورم.
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :همدستان شب
دستم به طرف شمشیرم رفت .بعد ،دیدم که چاقوی خود استیو کنار سرش افتاده است .و فکر کردم خیلی بهتر است که او را با همان چاقو
بکشم .چاقو برداشتم ،آن را باالی قلب هیوالیی و سیاهش را گرفتم و سیخونکی به پیراهنش زدم تا مطمئن شوم که هیچ سپر محافظ سینه
یا زرهی زیر آن نپوشیده باشد ،بعد ،چاقو ار باالی سرم برده بردم و آن را آرامآرام پایین آوردم ،میخواستم درست به هدف بزنم و به زندگی
مردی خاتمه دهم که او را عزیزترین دوستم میدانستم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:همدستانشب
وقتی چاقو من پایین می آمد ،آر.وی این جمله را فریاد کشید ،و چیزی در صدایش بود که وادارم کرد دست نگه دارم و به عقب نگاه کنم.
قلبم فرو ریخت ،او دبی را گرفته بود! او مثل حرکت چند دقیقه پیش استیو ،دبی را گرفته بود و چنگک طالیی دست راستش را روی فک
دبی فشار میداد .دو شاخه از آن چنگک کمی در صورت دبی فرو رفته بود و رگه های ظریفی از خون ،از تیغههای طالیی آن پایین میچکید.
آر.وی خسخسکنان گفت« :چاقو را بینداز ،وگرنه من این را مثل یک خوک سر میبرم!»
حتی اگر چاقو را میانداختم ،باز هم دبی همراه بقیه ما میمرد .این کار فقط یک چاره داشت ،باید او را زیر فشار میگذاشتم و به بنبست
میکشاندم .موهای خاکستری و بلند استیو را چنگ زدم ،چاقویم را روی نرمی گردنش فشردم و با خشم فریاد کشیدم« :اگر دبی بمیرد ،این
هم میمیرد ».تردید را در نگاه آر.وی دیدم.
شبحواره دست چنگکی اخظار داد« :من را بازی نده! او را ول کن ،وگرنه من این دختر را میکشم».
آر.وی ناسزایی گفت و از روی شانه نگاهی به عقب انداخت تا از کسی کمک بگیرد .درگیری به نفع شبحوارهها پیش میرفت .آنهایی که در
چند ثانیه اول درگیری بر زمین افتاده بودند ،حاال دوباره سر پا بودند و همگی طوری دور ونچا ،آقای کرپسلی و هارکات – که هر سه پشت
به پشت یکدیگر میجنگیدند تا از یکدیگر حمایت کنند – حلقه زده بودند که آنها نه راه پس داشتند و نه راه پیش .پشت سر این گروه درگیر
مبارزه ،گانن هارست و ارباب شبحوارهها ایستاده بودند و تماشا میکردند.
گفتم« :آنها را فراموش کن .این قضیه بین من است و تو .از دست هیچکس دیگر کاری برنمیآید ».لبخند ضعیفی تحویلش دادم« .یا نکند
میترسی که با من روبهرو بشوی؟»
حدس میزدم که چی میخواست بگوید .پس سرم را عقب بردم و مثل یک گرگ زوزه کشیدم .با این صدا ،چشمهای آ.وی از ترش گشاد
شد .اما او خودش را جمع و جور کرد و محکم ایستاد و به حالت مسخرهای گفت« :زوزه کشیدن ،دوست کوچولوی خوشمزهات را نجات
نمیدهد!»
آشنایی غریبی را در این حرف حس کردم ،مرلو هم در برابره دبی همینطور حرف میزد ،و برای لحظهای مثل این بود که روح آن شبحواره
مرده در وحود آر.وی زنده شده است .این افکار هولناک را کنار گذاشتم و حواسم را جمع کردم.
گفتم« :بیا وقت همدیگر را بیخودی تلف نکینم .تو دبی را آزاد کن ،من هم استیو را ول میکنم ،و هر دو یک به یک با هم میجنگیم.
برنده هم همهچیز را به دست میآورد».
آر.وی نیشش را باز کرد ،سرش را تکان داد و گفت« :جنگ بی جنگ! من جانم را به خطر نمیاندازم .همه ورقههای برنده تو دست من
است».
دبی را مقابل خود سپر کرد ،شبحوارهها را دور زد و به طرف خروجی آن سوی اتاق رفت.
غرید« :عقب وایستا!» و چنگکهایش را روی فک دبی بیشتر فشار داد ،طوری که دبی از درد فریاد کشید.
جئاب داد« :نه .من میبرمش و اگر بخواهی مانعم بشوی ،میکشمش».
خندید و جواب داد« :آنقدر که این دبی کوچولو ،برای تو اهمیت دارد ،استیو برای من اهمیت ندارد ...اگر تو دوستت را قربانی کنی ،من هم
دوستم را قربانی میکنم .حاال چی میگویی ،شان؟» به چشمهای گرد وحشتزده دبی نگاه کردم و یک قدم عقب رفتم تا آر.وی بگذرد .او
غرید« :حرکت احمقانهای نکن ».و بدون آنکه پشتش را به طرف من برگرداند ،عقبعقبی به طرف در رفت.
گفت« :آسیب نمیزنم .حاال نه! میخواهم قبل از این کار ،زجر کشیدن تو را ببینم .اما اگر استیو را بکشی یا دنبالم بیایی » ...چشمهای
بیروح و تابهتایش به من گفتند که چه اتفاقی خواهد افتاد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل21
هیوالی دست چنگکی که دبی را محکم گرفته بود و میخندید ،یواشکی از پشت شبحوارهها و بعد از پشت گانن هارست و اربابش گذشت
و در تاریکی قیرگون تونل آن سوی اتاق ناپدید شد ،دبی سر در دست شبحواره ،من و دیگران را ترک کرد.
حاال که دبی را نمیتوانستم نجات بدهم ،وظیفهام روشن بود .من باید به دوستانم کمک میکردم که حاال در دام شبحوارهها گیر افتاده
بودند ،یا به دنبال ارباب شبحوارهها میرفتم .خیلی طول نکشید تا راهم را انتخاب کنم .من نمیتوانستم دوستانم را نجات بدهم – تعداد
شبحوارهها و شبحزنها بیشتر از این حرفها بود – و حتی اگر میتوانستم ،نباید این کار را میکردم ،گیر آوردن ارباب شبحوارهها مقدم بر
همه چیز بود .در آن لحظاتی که استیو دبی را گرفته بود ،این موضوع را فراموش کرده بودم ،اما حاال دوباره وظیفه در برابرم خودنمایی
میکرد .از طرف دیگر ،استیو هنوز بیهوش بود .اآلن وقت نبود که کار آن را تمام کنم ،اگر میشد ،بعداً این کار را میکردم .دزدکی
شبحوارهها را دور زدم ،و شمشیرم را بیرون کشیدم تا به گانن هارست و کسی که ازش مراقبت میکرد ،حمله کنم.
هارست متوجه من شد ،انگشتش را به دهان برد و سوت بلندی کشید .چهار نفر از شبحوارههایی که عقبتر از بقیه بودند ،به او نگاه کردند،
و وقتی او با انگشت به من اشاره کرد ،مسیر انگشت او را دنبال کردند و به من خیره شدند .آنها از معرکه درگیری بیرون آمدند ،راه مرا سد
کردند و بعد ،جلو آمدند.
هر چقدر هم که این کار غیرممکن به نظر میآمد ،اما من باید تالش میکردم تا از میان آنها راه باز کنم و خود را به اربابشان برسانم .اما
بعد دیدم که گانن هارست دو نفر دیگر را صدا زد و از وسط درگیری بیرون کشید .او ارباب شبحوارهها را به آن دو سپرد و آنها از همان
تونلی که آر.وی فرار کرده بود ،بیرون رفتند ،و در بسته شد و قفل بزرگ و گرد وسط آن چرخید .باز کردن چنین در سنگین و قطوری بدون
رمز غیرممکن بود.
گانن هارست پشت سر چهار شبحوارهای آمد که به من نزدیک میشدند .او دوباره با کوبیدن زبانش به سقف دهان ،صدایی درآورد و
شبحوارهها سرجایشان متوقف شدند .هارست به چشمهای من نگاه کرد ،بعد ،انگشت میانی دست خود را روی پیشانی و دو انگشت طرفین
آن را روی چشمهایش فشرد ،و شست و انگشت کوچکش را از یکدیگر دور کرد – نشان لمس مرگ – و گفت« :حتی در مرگ ،کاش
پیروز باشی».
به سرعت ،نگاهی به اطراف انداختم و اوضاع را سبک و سنگین کردم .طرف راستم ،درگیری هنوز جریان داشت .چند جای بدن آقای
کرپسلی ،ونچا و هارکات زخمی شده بود و از زخمهایشان همچنان خون میرفت .با این حال ،هیچکدام از آنها کاری نبودند .آنها سالح در
دست – غیر از ونچا که سالحش دستهایش بودند – سرپا بودند و نمیگذاشتند که حلقه محاصره شبحوارهها و شبحزنها تنگتر شود.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل21
سر در نمیآوردم .با توجه به نفرات زیاد دشمن نسبت به ما ،آنها تا حاال بر ما غلبه کرده و کار آن سه نفر را تمام کرده بودند .اما هرچه مبارزه
جلوتر میرفت ،ما خسارتهای بیشتری به آنها وارد میکردیم ،دستکم ،شش شبحزن و سه شبحواره مرده بودند و چند نفر جراحتهای
مرگباری داشتند .با این حال ،آنها محتاطانه میجنگیدند و طوری که انگار نمیخواستند ما را بکشند ،ضربههایشان را با احتیاط وارد میکردند.
من عزمم را جزم کردم و فهمیدم باید چه کار کنم .رو در روی گانن هارست ایستادم و بیتوجه به هر چیزی ،فریاد کشیدم« :من در زندگی
پیروز خواهم بود!» بعد ،ناگهان چاقویی را بیرون کشیدم و آن را به طرف شبحوارهها گرفتم ،و به عمد ،آن را به طرف باال پرت کردم .وقتی
هر پنج شبحواره پیش پایم جاخالی دادند تا از برخورد با چاقو بگریزند ،چرخی زدم و شمشیر به دست ،به طرف شبحوارهها و شبحزنهایی
که آقای کرپسلی ،ونچا و هارکات را به سختی محاصره کرده بودند ،تغییر مسیر دادم .حاال که ارباب شبحوارهها دور از دسترس بود ،من آزاد
بودم تا به دوستانم کمک کنم یا همراه آنها بمیرم .تا چند دقیقه پیش ،به طور حتم ما باید هالک میشدیم .اما چرخ سرنوشت اندکی به نفع
ما تغییر جهت داده بود .تعداد محاصرهکنندگان کم شده بود و حاال فقط شش نفر بودند ،دو نفر از آنها همراه اربابشان رفته بودن ،چهار
نفرشان کنار گانن هارست بودند و بقیه شبحوارهها و شبحزنها پراکنده ایستاده بودند تا جای نفرات از پا درآمده را بگیرند.
شمشیر من به شبحوار سمت راستم خورد و با فاصله کمی از مقابل گلوی شبحزن سمت چپم گذشت .شبحواره و شبحزن ،هر دو به طور
غریزی و در یک لحظه عقب کشیدند ،و در جهت مخالف حرکت آنها ،شکافی در حلقه محاصره ایجاد شد .من رو به سه نفری که میانه
معرکه به دام افتاده بودند ،فریاد زدم« :از این طرف!»
قبل از آنکه شکاف دوباره پر شود ،هارکات با تبرش از وسط آن بیرون پرید .شبحوارهها و شبحزنهای دیگر نیز به عقب برگشتند .آقای
کرپسلی و ونچا نیز از فرصت استفاده کردند و به دنبال هارکات دویدند .آنها طوری در طرفین هارکات پراکنده شدند که دیگر مجبور نباشند
پشت به پشت یکدیگر بجنگند ،حاال همگی رو به یک سو داشتیم.
ما با عجله به طرف تونلی عقبنشینی کردیم که به بیرون آن غار راه داشت.
یکی از چهار شبحواره همراه گانن هارست جلو آمد تا راه ما را سد کند و فوری فریاد زد« :فوری ،خروجی را ببندید!»
گانن هارست با صدای آرامی جواب داد« :صبر کنید!» و شبحواره سر جایش ایستاد .او رویش را برگرداند و مبهوت به هارست نگاه کرد .اما
هارست فقط با حالت گرفتهای سر تکان داد.
من مطمئن نبودم که چرا هارست نگذاشته بود افرادش تنها راه فرار ما را ببندند ،اما صبر نکردم که به این موضوع فکر کنم .ما همانطور
که پشت به خروجی عقب میرفتیم به شبحوارهها و شبحزنهایی که دنبالمان میآمدند ،حمله میکردیم ،به استیو رسیدیم .او به هوش آمده
و به حالت نیمهنشسته بود .وقتی پهلو به پهلوی او قرار گرفتم ،من توقف کردم ،موهایش را گرفتم و او را سر پا ایستاندم .او فریاد میکشید
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل21
و دست و پا میزد ،اما بعد ،وقتی من تیغه شمشیرم را روی گردنش گذاشتم ،ساکت شد .خسخسکنان در گوشش گفتم« :تو با ما میآیی!
اگر ما بمیریم ،تو هم میمیری ».اگر یادم نمیآمد که آر.وی چه گفته بود – اگر من استیو را میکشتم ،او دبی را میکشت – او را همانجا
کشته بودم.
وقتی به دهانه تونل رسیدیم ،یکی از شبحزن ها زنجیر کوتاهی را رو به ونچا چرخاند .شبح زنجیر را گرفت ،آن را با قدرت جلو کشید ،سر
شبحزن را گرفت و آن را چنان سریع به سمت راست چرخاند که انگار میخواست گردنش را بشکند و او را بکشد.
گانن هارست با صدای بلندی فریاد کشید« :بس کنید!» و شبحوارهها و شبحزنهای نزدیکتر به ما فوری دست از جنگیدن برداشتند و دو
قدم عقب رفتند.
ونچا کمی زندانیش را راحت گذاشت ،اما او را رها نکرد و با سوءظن به اطرافش نگاه کرد .بعد زیرلب گفت« :این یعنی چی؟»
آقای کرپسلی عرق و خون را از روی پیشانی خود پاک کرد و گفت« :نمیدانم .اما آنها خیلی عجیب میجنگیدند .حاال دیگر از این یکی
کارشان تعجب نمیکنم».
گانن هارست شبحوارهها را کنار زد و پیش آمد تا رو در روی برادرش قرار گرفت .آن دو مثل یکدیگر نبودند – ونچا خشن ،زمخت و تنومند
بود؛ ولی گانن باریک و مالیم و مؤدب بود – با این حال ،هر دو مثل یکدیگر ایستاده بودند و هر دو سرشان را مثل هم کج کرده بودند.
ونچا که مثل شاهین به شبحوارههای دیگر نگاه میکرد تا هر حرکت ناگهانی آنها را زیر نظر داشته باشد ،بدون آنکه بگذارد شبحزن از
دستش بیرون برود ،جواب داد« :گانن».
گانن به آقای کرپسلی ،هارکات و من نگاه کرد .بعد گفت« :همانطور که مقدر شده بود ،ما دوباره یکدیگر را دیدیم .آخرین بار ،شما ما را
شکست دادید .حاال ورق برگشته است ».مکث کرد ،نگاهی به اتاق و شبحزنها و شبحوارههای ساکت انداخت و بعد به رفقای مرده و در
حال مرگش .بعد ،به تونل پشت سر ما خیره شد ،آه کشید و گفت« :ما میتوانیم شما را همینجا بکشیم ،توی همین تونل .اما شما خیلی از
افراد ما را با خودتان به کام مرگ میبرید .میخواهید معامله کنیم؟»
ونچا که سعی میکرد دستپاچگی خود را پنهان کند ،غرید« :چه معاملهای؟»
-برای ما آسانتر است که شما را در تونلهای بزرگتر بعد از این تونل سالخی کنیم .ما میتوانیم سر فرصت به شما تیراندازی
کنیم – و احتماالً بدون اینکه نفرات بیشتری را از دست بدهیم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل21
گانن ادامه داد« :بگذار حرفم را تمام کنم .با اوضاع احوال فعلی ،شما هیچ شانسی ندارید که زنده از اینجا بیرون بروید .اگر ما همینجا به
شما حمله کنیم ،تلفات ما بیشتر میشود .اما بهطور قطع ،هر چهار نفر شما کشته میشوید .از طرف دیگر ،اگر قرار باشد که ما به شما ارفاقی
بکنیم » ...او ساکت شد و بعد ادامه داد« :پانزده دقیقه ،ونچا .زندانیهایتان را آزاد کنید -بدون آنها ،سریعتر میدوید – و فرار کنید .تا پانزده
دقیقه ،هیچ کس دنبالتان نمیآید .میتوانی روی حرف من حساب کنی».
ونچا با خشم فریاد کشید« :این یک حقه است! شما نمیگذارید ما برویم ،اینجوری نه».
گانن با لحن قاطعی گفت« :من دروغ نمیگویم .تعداد نفرات ما هنوز بیشتر است ،ما این تونلها را بهتر از شما میشناسیم ،و احتماالً قبل
از آنکه شما بتوانید از اینجا خالص بشوید ،میگیریمتان .اما با این روش ،شما امید دارید -و من نمیخواهم بیشتر از این دوستانم را دفن
کنم».
قبل از آنکه هیچکدام از آنها بتواند حرفی بزند ،من فریاد زدم« :پس دبی چی میشود؟»
گانن هارست سر تکان داد و گفت« :من به آنهایی که در این اتاق هستند دستور میدهم ،اما نه به آن موجود دست چنگکی .دختره اآلن
توی دست اوست».
با خشم گفتم« :این به اندازه کافی خوب نیست .اگر دبی آزاد نشود ،من هم کسی را آزاد نمیکنم .من اینجا میمانم و هر تعداد از شما را
که بتوانم میکشم».
آقای کرپسلی پا در میانی کرد و گفت« :بحث نکن .من دارن را میشناسم ،حرفهایت را تلف نکن .او بدون دبی از اینجا نمیرود .و اگر او
نرود ،من هم نمیروم».
هارکات گلویش را صاف کرد و گفت« :این احمقها از طرف ...من حرف نمیزنند ».بعد لبخندی زد که نشان بدهد شوخی میکند.
گانن با تنفر ،جلو پاهایش روی زمین تف کرد .استیو توی دستهای من مینالید و وول میخورد .گانن یک لحظه به او نگا کرد و دوباره به
برادرش چشم دوخت .او گفت« :پس بیا این کار را بکنیم .آر.وی و استیو لئونارد دوستان نزدیک یکدیگرند .لئونارد چنگکهای آر.وی را
ساخت و ما را متقاعد کرد که او را همخون کنیم .من فکر نمیکنم که آر.وی با وجود همه تهدیدهایش ،اگر بداند که مرگ آن دختر به
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل21
معنی مرگ لئونارد است ،او را بکشد .وقتی از اینجا میروید ،میتوانید لئونارد را با خودتان ببرید .اگر فرار کنید ،شاید بعداً بتوانید او را با
زندگی آن دختر معامله کنید ».با حالت هشداردهندهای از گوشه چشم به من نگاه کرد« .این بهترین کاری است که از دست من برمیآید
– و خیلی بیشر از چیزی است که شما حق دارید انتظار داشته باشید».
من به موضوع فکر کردم و دیدم که تنها امید واقعی برای نحات دبی همین است ،و به شکل نامحسوسی سر تکان دادم.
او فریاد زد« :پس راه بیفتید ،دیگر! از لحظهای که شما حرکتتان را شروع کنید ،زمان را اندازه میگیرم .پانزده دقیقه دیگر ،ما راه میافتیم
– و اگر شما را بگیریم ،همگی مردهاید».
با اشاره گانن ،شبحوارهها و شبحزنها عقب رفتند و دور او جمع شدند .گانن دست به سینه ،جلوتر از بقیه ایستاد و منتظر ماند تا ما راه بیفتیم.
من همانطور که استیو را لخلخکنان با خودم میکشیدم ،به طرف دوستانم رفتم .ونچا هنوز شبحزن اسیرش را آزاد نکرده بود و همانطور
که من به استیو چسبیده بودم ،او هم شبحزن را از خود جدا نمیکرد .من با صدایی زمزمهمانند پرسیدم« :او جدی میگوید؟»
ونچا جواب داد« :اینطور به نظر میآید ».هرچند که میتوانستم بگویم خودش هم به سختی باورش میشد.
آقای کرپسلی پرسید« :او چرا این کار را میکند؟ او که میداند مأموریت ما کشتن ارباب شبحوارههاست .با پیشنهاد دادن چنین فرصتی به
ما ،ما را آزاد میکند تا احتماالً دوباره جمع و جور بشویم و حمله کنیم؟»
ونچا هم حرف او را تأیید کرد و گفت« :این دیوانگی است ،اما ما هم باید به همان اندازه دیوانه باشیم که بخواهیم دندانهای این اسب
پیشکشی را بشماریم .بیایید قبل از آنکه نظرش عوض بشود ،در برویم .بعداً هم میتوانیم درباره این موضوع بحث کنیم ،البته اگر زنده
بمانیم».
ونچا شبحزن اسیر را مثل سپر جلو خودش گرفت و عقب رفت .من هم همانطور که یک دستم را دور استیو – که حاال کامالً به هوش
آمده بود ،اما شل و ولتر از آن بود که بتواند فرار کند – حلقه کرده بودم ،به دنبال او رفتم .هارکات و آقای کرپسلی بعد از ما آمدند.
شبحوارهها و شبحزنها رفتن ما را تماشا میکردند – نگاه بسیاری از آن موجودات سرخچشم و آنهایی که حلقههای سرخ دور چشمانشان
نقاشی کرده بودن ،پر از نفرت و انزجار بود – اما دنبال ما نیامدند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :همدستان شب فصل21
ما تا مدتی عقبعقبی در تونل پیش رفتیم تا اینکه مطمئن شدیم کسی تعقیبمان نمیکند .بعد ایستادیم و مردد به یکدیگر نگاه کردیم .من
دهانم را باز کردم که چیزی بگویم .اما قابل از آنکه صدایم در بیاید ،ونچا مرا ساکت کرد و گفت« :وقت را تلف نکنیم ».برگشت ،شبحزن
اسیرش را به طرف جلو هل داد و شروع به دویدن کرد .هارکات هم پشت سر او دوید و وقتی از کنار من میگذشت ،با درماندگی شانههایش
را تکان داد .آقای کرپسلی به من اشاره کرد که همراه استیو ،پشت سر آنها بروم .استیو را به جلو هل دادم و همانطور که با نوک شمشیرم
به پشتش سقلمه میزدم ،با خشونت وادارش کردم که سریع راه برود.
در انتهای آن تونلهای تارکی و بلند ،آرامآرام قدم برمیداشتیم ،شکارچی و شکار ،همگی خسته ،کوفته ،زخمی و سردرگم بودیم .من به
ارباب شبحوارهها ،آر.وی دیوانه و زندانی درماندهاش – دبی – فکر میکردم .رها کردن او قلبم را تکهتکه میکرد ،اما چارهای نداشتم .اگر
زنده میماندم ،بعد باید برمیگشتم و به دنبالش میرفتم .اما اآلن مجبور بودم که فقط به زندگی خودم فکر کنم.
با تالشی عظیم ،همه افکار مروبط به دبی را از ذهنم دور کردم و بر راهی که پیش رو داشتیم ،متمرکز شدم .در عمق ذهنم ،ناخواسته ساعتی
شکل گرفته بود که با هر قدم ،تیکتاک عقربههایش را میشنیدم ،میشنیدم که ثانیهها و فرصت مرحمتی ما میگذرند .بیرحمانه به
لحظهای نزدیک میشدیم که گانن هارست شبحوارهها و شبحزنها را دنبال ما میفرستاد ،و آن سگهای جهنمی آزاد میشدند.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
دوران پرفریبی بود .همه به یکدیگر مضنون بودند – و این شرایط علت موجهی داشت! هیچ نمیشد فهمید که همپیمانی قابل اعتماد زمانی
از تو رو برمیگرداند ،پنجه نشان میدهد و تکهتکهات می کند.
اشباح و شبحوارهها درگیر جنگ بودند – جنگ زخمها – و نتیجه این جنگ به یافتن و کشتن ارباب شبحوارهها بستگی داشت .اگر اشباح
موفق میشدند که ارباب شبحوارهها را بکشند ،پیروزی با آنها بود .در غیر این صورت ،دنیای شب به دست عموزادههای پوست ارغوانی آنها
میافتاد که اشباح را نابود میکردند.
آقای دیسموند تینی به سه شبح – ونچا مارچ ،الرتن کرپسلی و من ،دارن شان – مأموریت داده بود تا ارباب شبحوارهها را شکار کنند .من
یک نیمه شبح هستم.
آقای تینی گفته بود که در این شکار ،اشباحِ دیگر نمیتوانند به ما کمک کنند ،اما غیراشباح چنین اجازهای داشتند که همکارمان باشند .به
همین دلیل ،تنها همراه ما آدمکوچولویی به نام هارکات مولدز بود .البته در مدت کوتاهی از این تعقیب و گریز ،جادوگر دیگری به نام ایوانا
هم با ما مسافر بود .ما بعد از نخستین رویارویی با ارباب شبحوارهها – نخستین فرصت از چهار فرصت پیشبینی شده – که ندانسته اجازه
دادیم او از دستمان بگریزد ،همگی به زادگاه آقای کرپسلی رفتیم .انتظار نداشتیم که در آن ارباب شبحوارهها را پیدا کنیم ،ما فقط به آنجا
رفته بودیم تا دار و دسته شبحوارههایی را پیدا کنیم که انسانها را میکشتند ،و جلو کارشان را بگیریم.
در شهر ،ما دو رفیق دیگر – دوستان قدیمی من ،دِبی همالک و استیو لئوپارد – را نیز به جمع خود راه دادیم .استیو زمانی بهترین دوستم
بود .او گفت که شکارچی شبحوارهها شده است و قسم خورد که به ما کمک کند تا کار آن شبحوارههای قاتل را یکسره کنیم .آقای کرپسلی
به استیو مظنون بود – او معتقد بود که استیو خونی شرارتبار و شیطانی دارد – اما من متقاعدش کردم که فعالً بدبینی نسبت به دوست
قدیمیام را کنار بگذارد.
هدف ما شبحوارهای دیوانه و دست چنگکی بود .اتفاقا او هم یکی دوستان قدیمی من بود ،آر.وی ،اسمی که مخفف رژی وژی بود ،هرچند
او حاال ادعا میکرد اسمش رایپس وامپانیز است .او زمانی از طرفداران حفظ محیط زیست بود تا اینکه مرد گرگی ،در سیرک عجایب،
دستهایش را گاز گرفت و آنها را قطع کرد .آر.وی مرا مقصر این حادثه میدانست و به شبحوارهها پیوسته بود تا از من انتقام بگیرد.
حماسه دارن شان :قاتالن سحر پیشگفتار
ما میتوانستیم آر.وی را بکشیم ،اما چون میدانستیم که او با شبحوارههای دیگر ارتباط دارد ،به جای کشتنش تصمیم گرفتیم فریبش دهیم
تا ما را به محل آنها هدایت کند .چیزی که ما نمیدانستیم این بود که در حقیقت ما خودمان طعمه بودیم ،نه شکارچی! در اعماق زمین،
درون تونلهای زیر خیابانهای شهر ،دهها شبحواره منتظر ما بودند .در میان آنها ،ارباب شبحوارهها و محافظش ،گانن هارست – برادر ونچا
مارچ ،که از او جدا شده بود – نیز حضور داشتند.
در غاری زیرزمینی ،استیو لئوپارد ماهیت حقیقی خود را آشکار کرد .او نیمه شبحواره شده بود و با آر.وی و ارباب شبحوارهها نقشه کشیده بود
که ما را به نابودی بکشاند .اما استیو ما را دست کم گرفته بود .من او را شکست دادم ،اگر آر.وی دبی را اسیر نکرده بود و تهدید نکرده بود
که به جای استیو ،دبی را میکشد ،حتماً او را میکشتم.
در گیر و دار این حادثه ،همدستان من تالش میکردند که ارباب شبحوارهها را شکار کنند ،اما تعداد آنها خیلی بیشتر بود و او فرار کرد.
شبحوارهها میتوانستند همه ما را همانجا سالخی کنند .اما اگر چنین کاری را پیش میگرفتند ،خیلی از افراد آنها نیز کشته میشدند .گانن
هارست برای جلوگیری از خونریزی بیشتر ،به ما پانزده دقیقه فرصت داد تا فرار کنیم ،برای شبحوارهها هم آسانتر بود که به جای آن غار،
ما را داخل تونلها بکشند.
من استیو لئوپارد را گروگان گرفتم و ونچا هم یک شبحزن را گروگان گرفت ،شبحزنها آدمهایی معمولی بودند که شبحوارهها شیوهها و
مرام خود را به آنها تعلیم میدادند و آنها را همدست خود میکردند .ما عقبنشینی کردیم ،و به این ترتیب ،آر.وی میتوانست هر بالیی سر
دبی بیاورد .همه ما خسته و آشفته ،با شتاب از تونلها میگذشتیم و میدانستیم که شبحوارهها به زودی به دنبالمان هجوم میآورند ،و اگر
دستشان به ما برسد ،تکهتکهمان میکنند.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
با دستپاچگی ازتونلها میگذشتیم .اقای کرپسلی جلوتر میرفت و راه را به ما نشان میداد ،من و ونچا همراه زندانیمان وسط بودیم ،و
هارکات پشت سر ما میآمد .تا جایی که ممکن بود ،کمتر حرف میزدیم و هر بار که استیو شروع به حرف زدن میکرد ،من او را ساکت
میکردم ،حال و حوصله نداشتم که به تهدیدها وتوهینهایش گوش دهم.
من ساعت نداشتم .ولی ثانیهها تیکتاککنان در ذهنم میگذشتند .با این شیوه ثانیهشماری ،به نظر میآمد که حدود ده دقیقه یا بیشتر
گذشته باشد .ما از تونلهای مدرن تازهساز بیرون آمده و دوباره در هزارتوی تونلهای دمکرده قدیمی بودیم .هنوز راه زیادی در پیش داشتیم،
درواقع ،شبحوارهها فرصت زیادی داشتند تا دنبالمان بیایند و به ما برسند.
به دوراهی رسیدیم و آقای کرپسلی از مسیر چپ رفت .ونچا هم دنبال او راه افتاد ،اما بعد از چند قدم ایستاد و صدا زد« :الرتن».
وقتی آقای کرپسلی برگشت ،ونچا به آرامی دندانقروچه کرد .در تاریکی تونلها ،تقریباً نامرئی شده بود .گفت« :باید کاری کنیم که آنها
نتوانند تعقیبمان کنند .اگر یکراست به طرف سطح زمین برویم ،قبل از آنکه نصف راه را پشت سر بگذاریم ،به ما میرسند».
آقای کرپسلی گفت« :اما اگر از مسیرهای انحرافی برویم ،گم میشویم .ما این منطقه را نمیشناسیم .اینطوری ممکن است از یک بنبست
سر در بیاوریم».
ونچا آه کشید و گفت« :آره .اما این یک احتمال است که مجبوریم خطرش را بپذیریم .من خودم را طعمه میکنم و از راهی که آمدهایم
برمیگردم .شما هم سعی کنید راه دیگری به بیرون پیدا کنید .اگر شانس شبحی یاریم کند ،من بعداً دنبالتان میآیم».
آقای کرپسلی چند لحظه به موضوع فکر کرد ،بعد به آرامی سر تکان داد و گفت« :امیدوارم شانس یاریتان کند ،عالیجناب ».اما ونچا قبل از
شنیدن حرف او رفته بود و مثل همه اشباح ،بدون هیچ سروصدایی در تاریکی ناپدید شده بود.
ما اندکی استراحت کردیم ،و بعد تونل سمت راست را پیش گرفتیم و راه افتادیم .حاال از شبحزنی که ونچا گروگان گرفته بود ،هارکات
مراقبت میکرد .ما سریع حرکت میکردیم ،اما کامالً مراقب بودیم که هیچ ردی از خود به جا نگذاریم .در انتهای آن تونل ،دوباره به دوراهی
رسدیم و باز هم از تونل سمت راست رفتیم .وقتی به این تونل جدید وارد شدیم ،استیو با صدای بلند سرفه کرد .آقای کرپسلی مثل برق به
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 1
طرف او برگشت و با خشم گفت« :دفعه کار که این کار را بکنی ،مردهای!» و من احساس کردم که تیغه چاقویش روی گلو استیو فشرده
شد.
بعد از این برخورد ،استیو هم مثل شبحزن همراهمان ساکت شد .ما به سرعت به طرف باال میرفتیم .به کمک غریزهمان ،در تونلها
جهتیابی میکردیم و در مسیرهای آبگرفته و میان فاضالب شلپشلپکنان پیش میرفتیم .من به شدت خسته و درمانده شده بودم ،اما
پا کُند نکردم .تنها امید ما این بود که قبل از سر رسیدن شبحوارهها از تونلها بیرون رفته باشم ،نورآفتاب مانع از آن میشد که آنها خارج از
تونل هم تعقیبمان کنند.
بعد از مدتی کوتاه ،صدای شبحوارهها و شبحزنها را شنیدیم .آنها با سرعت خیلی زیاد ،و بدون آنکه بخواهند حضورشان را از ما مخفی کنند،
در تونلها باال میآمدند .آقای کرپسلی کمی به عقب برگشت تا ببیند کسی پشت سرمان هست یا نه .اما به نظر نمیآمد که آنها رد ما را
پیدا کرده باشند ،انگار همگی به دنبال ونچا رفته بودند.
ما همچنان به پیشروی ادامه دادیم و به سطح زمین نزدیکتر شدیم .صدای تعقیبکنندگانمان مدام به گوش میرسید و محو میشد.
سروصدایشان نشان میداد که فهمیده بودند ما از کوتاهترین راه نرفتهایم ،و از مسیر قبلی دست کشیده و حاال همه جا پراکنده شده بودند تا
ما را پیدا کنند .من حدس می زدم که ما دست کم به اندازه نیم ساعت راهپیمایی تا سطح زمین فاصله داریم .اگر آنها جای ما را پیدا
میکردند ،نابود بودیم .تونلها تاریک و به همان اندازه تنگ بودند ،حتی شبحزنی تنها اگر در جای مناسب قرار میگرفت ،بدون هیچ مشکلی
میتوانست با یک تفنگ یا اسلحه پیکان افکن ما را دِرو کند.
درون تونلی در حال ریزش که به نظرمان آشنا میآمد ،از روی کپهای سنگ و قلوه سنگ به سختی پیش میرفتیم که در انتهای دیگر تونل،
شبحزنی با چراغقوه ظاهر شد .شبحزن با پرتو نور چراغ ما را پیدا کرد و پیروزمندانه نعره کشید« :پیدایشان کردم! آنها اینجایند! آنها » ...
دیگر چیزی نگفت .از تاریکیهای پشت سر شبحزن ،کسی پیش آمد ،و سر او را گرفت و به شدت چرخاند ،به سمت چپ ،و بعد راست.
شبحزن روی زمین افتاد .کسی که به او حمله کرده بود فقط آنقدر آنجا ماند تا چراغقوه را خاموش کند و بعد به سرعت پیش ما امد .بدون
آنکه نیازی به دیدنش داشته باشم ،میدانستم که او ونچاست.
وقتی شاهزاده ژولیده به ما رسید ،هارکات زیر لبی گفت« :چه به موقع!»
ونچا گفت« :مدتی سایهبهسایهتان میآمدم .او اولین کسی نبود که دخلش را درآوردم .فقط بیشتر از بقیه به شما نزدیک شده بود».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 1
ونچا گفت« :نه .من قبالً جلوتر از شما بودم .اما این یک ربع آخر پشت سرتان میآمدم و شما را پوشش می دادم و ردپاهای عوضی برایشان
میگذاشتم».
ونچا جواب داد« :آره ».و دوباره از ما دور شد تا بهتر بتواند هوایمان را داشته باشد.
کمی جلوتر ،متوجه شدیم داخل تونلهایی هستیم که برایمان آشنا بوند .ما زمانی که در جستوجوی شبحوارهها بودیم ،سطح گستردهای از
منطقه زیر ساختمانها را شناسایی کرده و سه یا چهار بار به این قسمت آمده بودیم .بیشتر از شش یا هفت دقیقه راهپیمایی تا سطح – و
امنیت – فاصله نداشتیم .آقای کرپسلی با سوت بلندی به ونچا عالمت داد .شاهزاده فوری خود را به ما رساند و همگی طوری که انگار جان
تازهای گرفته باشیم ،با شور و شوق پیش رفتیم.
صدا از تونل سمت چپ ما میآمد .نایستادیم تا ببینیم که آنها چقدر با ما فاصله دارند ،سرمان را پایین انداختیم ،استیو و شبحزن را به جلو
هل دادیم و دویدیم.
شبحوارهها مدت زیادی ما را دنبال نکردند .ونچا برگشت و با شوریکنهایش راه آنها را سد کرد ،شوریکنها ،ستارههای پرتابی چند لبه و
تیزی بودند که وقت کسی با مهارت ونچا آنها را پرتاب میکرد ،مرگبار میشدند .از روی صداهای جنونآسایی که به گوشم میرسید،
میفهمیدم که حاال اگر همه شبحوارهها و شبحزنها پشت سرمان جمع نشده باشند ،دست کم اکثر آنها آنجا جمع بودند .اما تونلی که ما در
آن پیش میرفتیم راست و مستقیم به جلو کشیده شده بود و هیچ تونل فرعی به آن راه نداشت .دشمنان ما قادر نبودند که دزدکی در اطراف
پراکنده شوند و از جلو یا از راههای کناری به ما حمله کنند ،آنها برای پیشروی و رسیدن به ما باید از پشت سر فشار میآوردند.
وقتی به سطح خیابان نزدیکتر شدیم ،تونلها روشنتر شدند و چشمهای نیمهشبحی من به سرعت با نور ضعیف آنجا سازگار شد.
حاال میتوانستم شبحوارهها و شبحزنهایی را که پشت سرمان میآمدند ،ببینم ،وآنها هم میتوانستند ما را ببیند! شبحوارهها مثل اشباح قسم
خورده بودند که از هیچ نوع سالح گرم یا دوربُرد مانند هفتتیر یا تیر و کمان استفاده نکنند .اما شبحزنها از این نظر محدودیتی نداشتند.
آنها همینکه ما را دیدند ،شروع به تیراندازی کردند و ما مجبور با سرعتی دو برابر قبل بدویم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 1
اگر مجبور میشدیم در مسیری طوالنی با آن حالت قوز کرده و ناراحت پیش برویم ،آنها حتماً یکییکی ما را میگرفتند .اما با گذشت یک
دقیقه از لحظه شروع تیراندازی ،به پلکانی فوالدی رسیدیم که به دریچه فاضالب ختم میشد.
آقای کرپسلی مرا هل داد تا از نردبان باال بروم .به اینکه اول خودم بیرون بروم ،اعتراض نکردم .اینطوری عاقالنهتر بود ،اگر شبحوارهها به
جلو هجوم میآوردند ،آقای کرپسلی بهتر از من میتوانست آنها را عقب براند.
باالی نردبان ،جای پایم را محکم کردم و دریچه را با شانههایم به طرف باال هل دادم .دریچه کنار پرید و راه باز شد .خودم را از سوراخ
بیرون کشیدم و فوری نگاهی به اطراف انداختم .وسط خیابانی کوچک بودم؛ صبح زود بود و کسی در ان حوالی دیده نمیشد .به طرف
دریچه خم شدم و فریاد زدم« :اوضاع مرتب است!»
چند لحظه بعد ،استیو لئوپارد چهار دست و پا از دریچه فاضالب بیرون آمد و در روشنی آفتاب شکلک درآورد (به خاطر اینکه مدت زیادی را
در تونلها گذرانده بود ،حاال نور چشمهایش را تقریباً کور میکرد) .به دنبال او ،هارکات و شبحزن گروگان بیرون آمدند .بعد وقفهای کوتاه،
و بعد ،تونل زیرپایمان هیاهوی خشمآلود اسلحهها را منعکس کرد .آنقدر ترسیده بودم که نزدیک بود دوباره از نردبان پایین بروم و ببینم
ونچا و آقای کرپسلی در چه حالی هستند .اما شبح مونارنجی از سوراخ بیرون آمد و من نفس راحتی کشیدم .ونچا هم تقریباً پشت سر آقای
کرپسلی از سوراخ به بیرون پرت شد .انگار آن دو بالفاصله پشت سر یکدیگر از سوراخ بیرون پریده بودند .همین که ونچا از سوراخ بیرون
آمد ،من با دستپاچگی از وسط خیابان رد شدم ،درپوش دریچه فاضالب را آوردم و آن را سر جایش گذاشتم .بعد ،چهارتایی دور دریچه جمع
شدیم .ونچا چند شوریکن در دست داشت ،آقای کرپسلی چاقوهایش را به دست گرفته بود ،هارکات با تبرش و من هم با شمشیرم ،آماده
ایستاده بودیم .ده ثانیه منتظر ماندیم .بیست ثانیه .نیم دقیقه .یک دقیقه گذشت .زیر آفتاب کمرنگ صبحگاهی ،ونچا و آقای کرپسلی به
شدت عرق میریختند.
هیچکس نیامد.
ونچا یکی از ابروهایش را باال انداخت و رو به اقای کرپسلی گفت« :فکر میکنی منصرف شدهاند؟»
اقای کرپسلی سر تکان داد ،با احتیاط نگاهی به پشت سرش انداخت ،دوباره به استیو و شبحزن اسیر نگاه کرد تا مطمئن شود که آنها فرار
نمیکنند و گفت« :فعالً».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 1
هارکات که ورقهای خون خشک شده را از صورت خاکستریرنگ و درهم فرو رفتهاش پاک میکرد ،گفت« :ما باید از شهر ...برویم بیرون».
مثل آقای کرپسلی و ونچا ،چند جای بدن او هم موقع درگیری با شبحوارهها زخمی شده بود ،اما زخمهایش جدی نبودند« .اینحا ماندن
ممکن است به ...قیمت جانمان تمام بشود».
استیو زیر لبی گفت« :فرار کنید ،خرگوشها! فرار کنید ».و من دوباره با یک سیلی ساکتش کردم.
گفتم« :من دبی را ترک نمیکنم .آر.وی یک قاتل دیوانه است .خیال ندارم دبی را به دست او بسپارم و بروم».
ونچا ،از یکی سوراخهای دریچه فاضالب دزدکی به داخل فاضالب نگاه میکرد – انگار هنوز مطمئن نبود که ما به فضای باز رسیده باشیم
– پرسید« :تو با آن دیوانه چه کار کردهای که اینجوری به کلهاش زده؟» لباسهای پوستی و ارغوانیرنگی که به تن داشت تکهتکه شده
بودند و خون موهای سبزش را لکهلکه سرخ کرده بود.
آه کشیدم و گفتم« :هیچکار .آن یک حادثه در سیرک عجایب بود .او»..
آقای کرپسلی که آستین دست چپ لباس سرخش را – که مثل لباسهای پوستیِ تن ونچا تکهتکه شده بود – پاره میکرد ،وسط حرفم
پرید و گفت« :برای تجدید خاطرات وقت نداریم ».نور آفتاب چشمهایش را میزد« .به خاطر وضع جسمانیمان ،مدت زیادی نمیتوانیم زیر
آفتاب بمانیم .تصمیمان هرچه باشد ،باید زودتر دست به کار بشویم».
ونچا گفت« :دارن حق دارد .ما نمیتوانیم از اینجا برویم .نه به خاطر دبی – هرچند که من هم خیلی دوستش دارم ،اما خودم را به خاطر او
قربانی نمیکنم – ولی به خاطر ارباب شبحوارهها نباید از اینجا برویم .ما حاال میدانیم که او جایی آن پایین است .پس مجبوریم که دنبالش
برویم ».هاکارت به اعتراض گفتیم« :اما از او حسابی محافظت میشود .آن تونلها پر از شبحواره ...و شبحزناند .اگر دوباره پایین ...برویم
...بی برو برگرد نابود میشویم .من میگویم که اآلن فرار کنیم و بعد ...با نیروی کمکی بیاییم».
ونچا گفت« :انگار یادت رفته که آقای تینی چه هشداری داد .ما نمیتوانیم از اشباح دیگر کمک بگیریم .برای من مهم نیست که تعدادمان
خیلی کمتر از آنهاست ،ما باید سعی خودمان را بکنیم تا به دیوار دفاعی آنها نفوذ کنیم و اربابشان را بکشیم».
آقای کرپسلی گفت« :من هم با این نظر موافقم .اما اآلن وقتش نیست .ما زخمی و خستهایم .باید استراحت کنیم ،توی همان آپارتمانهایی
که قبال بودیم یا جای دیگر؟»
هارکات فوری گفت« :یک جای دیگر .شبحوارهها میدانند که ما کجا ...زندگی میکردیم .اگر قرار باشد که در شهر بمانیم ...دیوانگی است
که آنجا برویم ...جایی که آنها هروقت بخواهند میتوانند به ما حمله کنند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 1
زیر لبی گفتم« :نمیدانم .این خیلی عجیب بود که آنها اجازه دادند ما فرار کنیم .میدانم که گانن گفت این به خاطر نجات جان رفقایش
است ،اما اگر آنها ما را میکشتند ،پیروزیشان در جنگ زخمها قطعی بود .من فکر میکنم این قضیه علت دیگری دارد که او دست ما را آزاد
گذاشته .اما با توجه به اینکه ما توی تله آنها افتاده بودیم و آنها گذاشتند جانمان را نجات بدهیم ،بعید میدانم که حاال دنبالمان بیایند و این
باال با ما بجنگند».
کفتم« :من فکر میکنم که ما باید به جایگاهمان برگردیم و از این قضیه سر در بیاریم .حتی اگر به نتیجهای نرسیم ،میتوانیم کمی استراحت
کنیم و به زخمهایمان برسیم .بعد ،وقتی شب شد ،حمله میکنیم».
چشمهای گرد و سبزش پر از تردید بودند .اما شکلکی درآورد ،به نشانه موافقت سری تکان داد و گفت« :به نظر من ،ماندن در شهر دیوانگی
است .اما اگر ...این کار را بکنیم ...دست کم ،آنجا اسلحه و ...آذوقه و وسیلههایمان را داریم».
ونچا با حالتی گرفته اضافه کرد« :تازه ،بیشتر واحدهای آن آپارتمان خالیاند .جای آرامی است ».به حالت تهدید ،انگشتش را دور گردن
شبحزن اسیر کشید ،مردک سرش را تراشیده و " "Vتیرهرنگی را که نشانه شبحزنها بود ،باالی گوشش خالکوبی کرده بود« .چندتا سؤال
هم هست که من جوابشان را میخواهم .اما سؤال کردن کار خوشایندی نیست .من آنجا را بیشتر برای این دوست دارم که کسی دور و
برمان نیست تا صدایی بشنود».
شبحزن رو به ونچا پوزخند زد ،طوری که انگار برایش مهم نبود .اما من در چشمهای او ،که حلقه های سرخی دوران کشیده بود ،ترس را
میدیدم .شبحوارهها میتوانستند شکنجههای سخت و وحشتناک را تحمل کنند ،اما شبحزنها انسان بودند ،و اشباح میتوانستند کارهای
وحشتناکی با انسانها بکنند.
آقای کرپسلی و ونچا نوارهای پارچه و تکههای پوست را دور سر و شانههایشان پیچیدند تا در برابر سوزش آفتاب در امان باشند .بعد استیو
و شبحزن را جلو انداختیم ،خودمان را به پشتبام خانهها رساندیم ،راه در پیش گرفتیم و با خستگی به پایگاهمان رفتیم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
"پایگاه" طبقه پنجم آپارتمانی بسیار کهنه و متروکه بود .آنجا همان محلی بود که قبالً استیو در آن اتراق کرده بود ،و بعد از ورود استیو به
گروهمان ،همگی به آن آپارتمان نقل مکان کرده بودیم .ما سه واحد از آن طبقه را اشغال کردیم .من ،آقای کرپسلی و هارکات ،استیو را در
واحد وسط زندانی کردیم .ونچا هم گوشهای شبحزن اسیرش را گرفت و او را به واحد دست راستی کشاند.
دم در ،من مکث کردم و از آقای کرپسلی پرسیدم« :ونچا او را شکنجه میکند؟»
حتی از فکر کردن به این قضیه بدم میآمد ،اما در آن شرایط باید به جوابهای درست و فوری میرسیدیم .ونچا فقط کاری را میکرد که
مجبور بود انجام دهد .در جنگ ،گاهی جایی برای دلسوزی و انسانیت باقی نمیماند.
وقتی وارد آپارتمان خودمان شدیم ،من با عجله به طرف یخچال رفتم .یخچال کار نمیکرد – ساختمان برق نداشت – اما ما آنجاغذا و
نوشیدنی گذاشته بودیم.
استیو به طعنه گفت« :من استیک میخورم – پرخونِ پرخون – با سیبزمینی سرخکرده و کوکا که غذایم پایین برود ».بیخیال روی راحتی
افتاده بود و طوری لبخند میزد و به اطراف نگاه میکرد که انگار ما خانواده بزرگ و خوشبختی هستیم.
آقای کرپسلی گفت« :لطفاً آب ».و شنل سرخ و پارهپارهاش را درآورد تا به زخمهایش برسد .بعد ،اضافه کرد« :وسایل پانسمان را هم بیاور».
-نه خیلی جدی .اما تونلهایی که از داخل آنها گذشتیم جای تمیزی نبودند .باید تمام زخمهایمان را تمیز کنیم تا عفونی نشوند.
دستهایم را شستم و مقداری غذا آماده کردم .گرسنه نبودم ،اما احساس میکردم که باید چیزی بخورم ،بدنم فقط با آدرنالین اضافی کار
میکرد و به غذا احتیاج داشت .هارکات و آقای کرپسلی هم با من غذا خوردند و خیلی زود آخرین خردهریزهای نان هم تمام شد.
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 2
وقتی به زخمهایمان میرسیدیم ،من با نفرت به او خیره شده بودم و او با تمسخر نیشش را برایم باز کرده بود .پرسیدم« :چقدر طول کشید
تا این نقشه را بکشی؟ ما را به این شهر بکشانی ،آن اوراق جعلی را برای من آماده کنی و مرا به مدرسه بفرستی و با کلک و حقه ما را توی
ان تونلها بکشانی ،چقدر؟»
استیو باغرور جواب داد« :سالها .کار آسانی نبود .تو از نصف این کار هم خبر نداری .آن غاری که برای به تله انداختن شما آماده شده بود،
ما آن را با چنگ و دندان درست کردیم؛ همینطور تونلهایی را که به آن غار منتهی میشدند و راه ورودی و خروجی آن بودند .ما غارهای
دیگری هم درست کردهایم .این یکی از آن غارهایی است که من به ساختنشان افتخار میکنم .امیدوارم فرصتی پیش بیاید تا آنها را نشانتان
بدهم».
آقای کرپسلی که جا خورده بود ،پرسید« :فقط به خاطر ما خودت را اینقدر به دردسر انداختهای؟»
استیو حرفم را تأیید کرد وگفت« :آسانتر بود ،اما خیلی مزه نداشت .من سالهاست که به کارهای نمایشی عالقهمند شدهام ،تقریباً مثل
آقای تینی .شما که سالها در سیرک عجایب کار کردهاید ،باید قدر کار من را بدانید».
هارکات طوری که انگار با خودش فکر میکرد وحرف میزد ،گفت« :چیزی که من نمیفهمم این است که ...ارباب شبحوارهها آنجا چه کار
میکرد ،یا چرا شبحوارههای دیگر ...برای اجرای این نقشههای دیوانهوار به تو کمک کردهاند».
استیو پرخاشکنان جواب داد« :نه آنقدر دیوانهوار که شما فکر میکنید! ارباب شبحوارهها میدانست که شما میآیید .آقای تینی درباره
شکارچیهایی که رد ارباب را دنبال میکردند ،همه چیز را به او گفته بود .در ضمن ،او گفت که فرار کردن یا پنهان شدن چاره کار نیست،
اگر ارباب نمیایستاد و با آنهایی که تعقیبش میکردند رو در رو نمیشد ،ممکن بود در جنگ زخمها شکست بخورد.
او وقتی از عالقه من – و آر.وی – به شما باخبر شد ،با ما مشورت کرد و با هم این نقشه را ریختیم .گانن هارست در این مورد خیلی محتاط
بود – او خیلی سنتی است – و ترجیح میداد که رو در رو با هم بجنگیم .اما ارباب شبحوارهها برنامه نمایشی من را قبول کرد».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 2
استیو خندید و انگشتش را به طرف شبح تکان داد ،و گفت« :اُ ...مواظب باش ،الرتن! تو که راستیراستی انتظار نداری من مشخصات او را
برایت توصیف کنم ،چنین انتظاری داری؟ او تا حاال خیلی مراقب بوده که صورتش را به کسی نشان ندهد؛ حتی به اکثر آنهایی که همیشه
همراهش میروند».
من با عصبانیت گفتم« :ما با شکنجه میتوانیم این اطالعات را ازت دربیاوریم».
استیو لبخند مسخرهای زد و گفت« :شک دارم .من نیمه شبحوارهام؛ با هر چیزی که ازم پذیرایی کنید ،میتوانم کنار بیایم .میتوانم قبل از
خیانت به قبیلهام کاری کنم که مرا بکشید ».باالپوش سنگینش را ،که از ابتدای مالقاتمان به تن داشت ،از روی شانه پایین انداخت .بوی
تند مواد شیمیایی از بدنش بلند شد.
ناگهان هارکات گفت« :او دیگر نمیلرزد!» استیو به ما گفته بود که سرماخوردگی دارد و به همین دلیل باید زیاد لباس بپوشد و با محلولهایی
که به بدنش میمالد از خودش مراقبت کند.
آقای کرپسلی غرغرکنان گفت« :تو به حیلهگری شیطانی .با ادعای اینکه در برابر سرماخوردگی آسیبپذیری ،همیشه میتوانستی دستکش
بپوشی و زخم سر انگشتهایت را پنهان کنی ،و با غرق کردن خودت در آن محلولهای تند و مهوع ،بوی شبحوارگی خودت را میپوشاندی».
استیو خندید و گفت« :بو قسمت سخت کار بود .من میدانستم که شامه شما به بوی خون ما حساس است .به همین دلیل باید آن را با
بوهای دیگر قاطی میکردم ».قیافهاش را در هم کشید و ادامه داد« :اما آسان نبود .حس بویایی من هم خیلی قوی است .به همین دلیل
بوهای تند اوضاع سینوسهایم را به هم ریختهاند .سردردهایم وحشتنناکاند».
غرغرکردم و به طعنه گفتم« :دلم برایت سوخت ».و استیو با خوشحالی خندید .هر چند او زندانی ما بود ،اما حسابی داشت خوش میگذراند.
برقی شیطانی در چشمهایش میدرخشید.
به او گفتم« :اگر آر.وی حاضر نشود که دبی را با تو معامله کند ،دیگر نمیتوانی نیشت را باز کنی».
حرفم را تأیید کرد و گفت« :کم و بیش راست میگویی .اما آنقدر زنده میمانم که زجر کشیدن تو و آن کرپسلی چندشآور را ببینم .اگر
آر.وی خانم معلم عزیزت را تکهتکه کند ،من چون میدانم تو چه زجری میکشی؛ با خوشحالی میمیرم».
با نفرت ،سر تکان دادم و پرسیدم« :تو چطور اینقدر عوض شدی؟ ما دوست بودیم ،تقریباً مثل دو تا برادر .تو اینقدر پلید نبودی .سر تو
چی آمد؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 2
چهره استیو در هم رفت .با صدای آرامی گفت« :به من خیانت شد».
جواب دادم« :این حقیقت ندارد .من زندگی تو را نجات دادم .من همه چیزم را دادم که تو زنده بمانی .من نمیخواستم نیمه شبح بشوم .من
» ...
استیو با تشر گفت« :تمامش کن! اگر دوست داری ،شکنجهام بده ،اما با دروغهایت به من توهین نکن .من میدانم که تو با آن کرپسلی
نفرتانگیز تبانی کردی تا مرا آزار بدهی .من میتوانستم شبح قدرتمندی بشوم و زندگی طوالنی و شاهانهای داشته باشم .اما تو باعث شدی
که به شکل یک انسان بمانم و مثل دیگران ،زندگی کوتاه و مفلوکانهای را با ضعف و وحشت بگذرانم .خوب ،چی خیال کردی؟ من از تو
باهوشتر بودم! من دنبال آنهایی رفتم که در جبهه مقابل بودند و به هر شکلی بود ،امتیازها و قدرتهایی را که حقم بود به دست آوردم!»
آقای کرپسلی جواب داد« :تو به خاطر نفرت و انتقام ،زندگیت را هدر دادهای .وقتی هیچ هدف مثبت یا لذتی وجود نداشته باشد ،زندگی چه
ارزشی دارد؟ بهتر بود پنج سال مثل یک آدم زندگی کنی تا اینکه پانصد سال زندگی هیوالیی داشته باشی».
استیو با خشم گفت« :من هیوال نیستم! من » ...یک لحظه ساکت شد و چیزی به خود گفت .بعد با صدای بلند اعالم کرد« :مزخرف گویی
کافیه! شما حوصله من را سر میبرید .اگر حرف عاقالنهتری برای گفتن ندارید ،پوزتان را ببندید!»
آفای کرپسلی خرخرکنان گفت« :ولگرد گستاخ!» و پشت دستش را طوری روی گونه استیو کوبید که از جایش خون بیرون زد .استیو رو به
شبح غرید ،خون را با انگشتهایش پاک کرد و آن را روی لبهایش مالید .زمزمهوار گفت« :به زودی شبی میرسد که من خون تو را
میخورم ».و بعد ساکت شد.
من ،آ قای کرپسلی و هارکات هم که خیلی خسته بودیم و حسابی کفرمان درآمده بود ،ساکت شدیم .اگر تنها بودیم ،چرتی میزدیم ،اما
هیچکدام از ما جرئت نداشتیم که در کنار جانور وحشتناکی مثل استیو لئوپارد چشممان را ببندیم.
بیشتر از یک ساعت گذشته بود که ونچا دست از سر زندانیش برداشت و پیش ما آمد .قیافه اش گرفته بود و اگرچه قبل از آمدن دستهایش
را شسته بود ،اما نتوانسته بود همه لکههای خون را از روی آنها پاک کند .بعضی از آن لکهها خون خودش بودند – به خاطر زخمهایی که
توی تونل برداشته بود – اما بیشترشان خون آن شبحزن بودند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 2
ونچا یک شیشه نوشابه گرم از یخچال بیرون آورد ،درِ آن را با یک ضربه باز کرد و تا آخر را با ولع نوشید .در شرایط عادی ،او هیچوقت غیر
از آب ،شیر و خون ،چیزی نمینوشید ،اما در آن زمان شرایط ما اصالً عادی نبود.
وقتی نوشابه خوردنش تمام شد ،با پشت دست دور دهانش را پاک کرد و بعد به لکههای سرخ و روشن روی بدنش خیره ماند .او با صدای
آرامی گفت« :مرد شجاعی بود .بیشتر از آنکه فکر میکردم بتواند ،مقاومت کرد .مجبور شدم خیلی بهش سخت بگیرم تا ازش حرف بکشم.
من ...ئ» لرزید و یک شیشه نوشابه دیگر باز کرد .وقتی نوشابه را سر میکشید ،چشمهایش پر از اشک بود.
ونچا آه کشید و رویش را برگرداند .بعد گفت« :ما در حال جنگیم .نمیتوانیم از زندگی دشمنانمان بگذریم .تازه ،وقتی کارم تمام شد ،ظالمانه
بود که دیگر بگذارم زنده بماند .کشتن او برایش یک لطف بود».
استیو خندید و گفت« :به خاطر این لطفهای کوچولو باید خدایان اشباح را شکر کرد ».و چون ونچا برگشت و شوریکنی را به طرفش پر
کرد ،او خود را کنار کشید .ستاره پرتابی تیز کمتر از یک سانتیمتر پایینتر از گوش راست استیو ،در پارچه کاناپه فرو نشست.
ونچا قسم خورد و گفت« :بعدی خطا نمیرود ».و وقتی استیو فهمید که شاهزاده چقدر جدی است ،باألخره خنده در صورتش محو شد.
آقای کرپسلی از جایش بلند شد و دستش را روی شانه ونچا گذاشت تا او را آرام کند .بعد هم به یک صندلی اشاره کرد تا ونچا رویش بنشیند
و پرسید« :ارزش بازجویی را داشت؟ شبحزن چیز تازهای گفت؟»
ونجا فوری جواب نداد .او هنوز خیره به استیو نگاه میکرد .بعد ،انگار که متوجه معنی سؤال شده باشد ،با انتهای یک تکه پوست از لباسهای
تنش ،دور چشمهای درشتش را پاک کرد و غرید« :خیلی چیزها برای گفتن داشت ».دوباره ساکت شد و به شیشه خالی توی دستش خیره
ماند ،طوری که انگار نمیدانست آن شیشه چطور آنجا آمده بود.
بعد از یک دقیقه آرامش ،ناگهان ونچا سرش را باال گرفت ،با نگاهش به نقطهای خیره شد و با صدای بلند گفت« :شبحزن! بله ،من قبل از
هر چیزی ،علت این قضیه را ازش بیرون کشیدم که چرا گانن ما را نکشت و چرا بقیهشان آنطور محتاطانه میجنگیدند ».به طرف جلو خم
شد و بطری خالی را به طرف استیو پرت کرد.
استیو جاخالی داد و بعد با نگاهی متکبرانه به شاهزاده خیره شد .ونچا با صدای نرمی گفت« :فقط ارباب شبحوارهها میتواند ما را بکشد».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 2
ونچا توضیح داد« :آقای تینی برای او هم شرطهایی گذاشته .درست همانطور که ما نمیتوانیم در این جستوجو و مبارزه از کسی کمک
بگیریم ،او هم نمیتواند کشتن ما را به زیردستهایش بسپارد .آقای تینی گفته که او باید خودش ما را بکشد تا به پیروزی برسد .او میتواند
همه شبحوارهها را برای جنگیدن با ما خبر کند ،اما اگر یکی از آنها زیادهروی کند و به ما آسیب جدی بزند ،آنها محکوم به شکست میشوند».
خبر هیجانانگیزی بود و ما با اشتیاق دربارهاش بحث میکردیم .تا آن موقع فکر میکردیم که در برابر زیردستهای ارباب شبحوارهها هیچ
شانسی نداریم ،تعداد آنها خیلی بیشتر از ما بود ،آنقدر که خیلی راحت میتوانستند همه ما را قلع و قمع کنند .اما اگر آنها مجاز به کشتن ما
نبودند ...
هارکات هشدار داد« :مواظب باشید زیادی هیجانزده نشوید .آنها حتی اگر نتوانند ما را بکشند ،میتوانند ...در کار ما مشکل ایجاد کنند و
جلو هر حرکت ما را بگیرند .اگر آنها ما را بگیرند و تحویل ...اربابشان بدهند ،کار برای او خیلی آسان میشود ...یک دشنه توی قلبمان فرو
میکند و » ...
من از هارکات پرسیدم« :آنها چرا تو را نکشتند؟ تو که جزو سه شکارچی انتخاب شده نیستی».
استیو با مسخرگی گفت« :گفتم که ما قبالً این را نمیدانستیم ،اما حاال میدانیم!» و با بدخلقی اضافه کرد« :دست کم ،من میدانم».
استیو سر تکان داد و گفت« :ما میدانستیم که سه نفر از شما مأمور این کارند و آقای تینی گفته بود که یکی از آن سه نفر یک بچه است.
به همین دلیل ،توجهمان به دارن جلب شد و فوری او را شناسایی کردیم .اما وقتی سر و کله شما پنج نفر ،شما و دبی و هارکات ،پیدا شد،
درباره دو نفر دیگر دچار تردید شدیم .ما حدس میزدیم که شکارچیها از اشباح باشند ،اما نمیخواستیم بیمورد و بدون آنکه از همه چیز
مطمئن شویم ،خودمان را به خطر بیندازیم».
پرسیدم« :به این خاطر بود که وانمود کردی همدست مایی؟ میخواستی به ما نزدیک بشوی تا بفهمی که آن سه نفر چه کسانی هستند؟»
استیو سر تکان داد و گفت« :یک قسمت از نقشه همین بود ،هرچند که من بیشتر میخواستم تو را بازی بدهم .خیلی بامزه بود که اینقدر
به تو نزدیک بشوم تا هر وقت که بخواهم ،بتوانم بکشمت ،و حمله نهایی را تا زمان مناسب به تعویق بیندازم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 2
ونچا دماغش را باال کشید و گفت « :این احمق است .کسی که در اولین فرصت به دشمنش حمله نکند و او را از پا در نیاورد ،دنبال دردسر
میگردد».
آقای کرپسلی گفت« :استیو لئونارد خیلی چیزها هست ،اما احمق نیست ».روی زخم بلند طرف چپ صورتش دست کشید و متفکرانه از
استیو پرسید« :تو فکر همهچیز این نقشه را کرده بودی ،اینطور نیست؟»
آقای کرپسلی دیگر روی زخم صورتش دست نکشید؛ چشمهایش را باریک کرد و گفت« :پس باید فکر این را هم کرده باشی که اگر ما
فرار کنیم ،چه اتفاقی میافتد ،نه؟»
آقای کرپسلی غرغرکنان گفت« :برای من ،از این بازیها در نیاور! تو باید درباره نقشههای جایگزین و پشتیبانی با آر.وی و گانن هارست
بحث کرده باشی .شما از لحظهای که جایتان را به ما نشان دادید ،دیگر فرصت نداشتید که عقب بنشینید و منتظر بمانید .حاال که ما میدانیم
اربابتان کجا قایم شده و اینکه همراهانشان نمیتوانند ما را بکشند ،وقت خیلی باارزش است».
آقای کرپسلی ساکت شد و ناگهان سرپا ایستاد .فقط یک لحظه طول کشید که ونچا هم پشت سر او بایستد .چشمهای آنها ثابت ماند و هر
دو با هم گفتند« :تله!»
ونچا غرید« :من میدانستم که او زیادی سر به راه از تونلها بیرون میآید ».و با عجله به طرف در آپارتمان رفت .در را باز کرد ،نگاهی به
راهرو انداخت و گفت« :کسی نیست».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 2
آقای کرپسلی در تأیید او جواب داد« :نه ،اما شبحزنها حمله میکنند ».او کنار پنجره رفت و پشت دری ضخیمی را که مانع از ورود نور
خطرناک خورشید به اتاق میشد ،کنار زد .نفس در سینهاش حبس شد و ناگهان فریاد زد« :عجب افتضاحی!»
من ،ونچا و هارکات به طرف آقای کرپسلی دویدیم تا ببینیم او از دیدن چه چیزی آنطور آشفته شده است (ونجا استیو را هم کشانکشان
با خود آورد) .چیزی دیدیم که باعث شد همگی ،غیر از استیو ،ناسزا بگوییم ،او فقط دیوانهوار میخندید.
آن بیرون ،خیابان پر از ماشینهای پلیس ،کامیونهای نظامی ،افراد پلیس و سرباز بود .آنها جلو ساختمان صف کشیده بودند و صفشان از
دو طرف ،دور ساختمان کشیده شده بود .خیلی از آن افراد با خود تفنگ داشتند .در ساختمان روبهرویی ،نگاهمان به اطرافی پشت پنجرهها
افتاد ،که آنها هم مسلح بودند .همانطور که بیرون را تماشا میکردیم که هلیکوپتری به سرعت از باالی سرمان پایین آمد و دو طبقه باالتر
از ما ،میان زمین و هوا معلق ماند .داخل هلیکوپتر سربازی با تفنگی بسیار بزرگ نشسته بود که با آن فیلها را هم میتوانست از پا بیندازد.
اما آن تکتیرانداز هیچ عالقهای به فیلها نداشت .او هم همانچیزی را هدف گرفته بود که افراد روی زمین و تیراندازهای داخل ساختمان
روبهرویی هدف گرفته بودند ،ما را!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
روشنی نورافکنی بزرگ روی پنجره افتاد و ما را گیج کرد .همگی به یک طرف برگشتیم و پشتدری را رها کردیم تا دوباره بسته شود .ونچا
موقع عقبنشینی با بلندترین و زنندهترین صدایی که از دهانش بیرون میآمد ،ناسزا گفت و بقیه ما هم با ناراحتی به یکدیگر خیره شدیم.
منتظر بودیم تا یکی پیشنهادی دهد.
هارکات با اصرار گفت« :حتی اگر توجه نداشتیم ،باید ...صدای آژیرها را میشنیدیم».
استیو با خنده گفت« :خوب ،آنها آژیر نکشیدهاند .به آنها هشدار داده بودند که بیسروصدا عمل کنند .و وقتی شما وقت را برای بررسی اوضاع
هدر میدادید ،آنها عقب ساختمان و روی پشتبام موضع گرفتند ».وقتی با نگاه پرسشگرانه به او خیره شدم ،گفت« :من حواسم پرت نبود.
شنیدم که دارند میآیند».
ونچا دیوانهوار ،رو به استیو نعره کشید و بعد به طرفش حملهور شد .آقای کرپسلی راه ونچا را سد کرد تا با او صحبت کند .اما ونچا بیتوجه
به همهچیز ،او را کنار زد و به استیو حمله کرد ،خون جلو چشمهایش را گرفته بود.
ونچا دچار تردید شد ،انگشتهایش را جمع کرد ،استیو را هدف کرد وغرید« :باشد برای بعد!» برگشت ،با عجله به طرف پنجره رفت و
پشتدری را کمی کنار زد .نور آفتاب و نورافکن پلیس داخل اتاق آمد.
ونچا پشتدری را دوباره بست و نعره کشید« :این نور را خاموش کنید!»
یکی پشت بلندگو خندید و جواب داد« :شما هیچ شانسی ندارید!»
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 3
ونچا یک لحظه سر جایش ایستاد و فکر کرد ،بعد رو به هارکات و آقای کرپسلی سر تکان داد و گفت« :به راهروهای باال و پایین سر بزنید.
ببینید کسی داخل ساختمان هست یا نه .با آنها درگیر نشوید ،اگر آن همه نفرات شلیک کنند ،تکهتکهمان میکنند».
ونچا به من گفت« :آن جانور رذل را بیاور اینحا!» و من استیو را به طرف پنجره کشاندم .ونچا یکی از دستهایش را دور گردن استیو حلقه
کرد و توی گوشش غرید« :چرا آنها اینجایند؟»
استیو نخودی خندید و جواب داد« :آنها فکر میکنند که آدمکشهای شهر ،شمایید ،همان قاتلهایی که آدمها را کشتند».
استیو با حالت از خود متشکری جواب داد« :خواهش میکنم اینقدر خودمانی نشوید!»
آقای کرپسلی هم با حالت گرفتهای گفت« :دو طبقه پایینتر را هم اشغال کردهاند».
ونچا دوباره ناسزا گفت ،بعد ،فوری فکری کرد و تصمیمی گرفت.
-خب ،از راه کف فرار میکنیم .آدمها توی راهروها هستند .آنها انتظار ندارند که ما یکراست از داخل این واحدها پایین برویم.
استیو حرف او را رد کرد و گفت« :چرا؛ چنین انتظاری را دارند .به آنها هشدار داده شده که تمام اتاقهای باال و پایین و واحدهای کناری را
اشغال کنند».
ونچا خیره به استیو نگاه کرد ،میخواست ببیند او الف میزند یا نه .وقتی هیچ نشانهای از تظاهر در او ندید ،هیجانش فروکش کرد و
نشانههای وحشتناک عجز در نگاهش ظاهر شد .بعد ،سر تکان داد و احساس درماندگی را کنار گذاشت.
او گفت« :مجبوریم با آنها حرف بزنیم .موقع مذاکره باید اوضاع را بررسی کنیم و ببینم میشود برای یک نقشه دقیقتر کمی از آنها وقت
بگیریم یا نه .کی داوطلب است؟» وقتی کسی جواب نداد ،غرغرکنان گفت« :انگار معنی جوابتان این است که طرف مذاکره خودم هستم.
فقط اگر کارها خراب شد ،من را مقصر ندانید ».پشتدری پنجره را کنار زد ،یکی از شیشههای پنجره را شکست ،رو به جلو خم شد و رو به
آدمهای توی خیابان فریاد زد« :کی آن پایین است؟ چی میخواهید؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 3
بعد از یک لحظه مکث ،همان صدایی که قبالً هم از پشت بلندگو با ما حرف زده بود دوباره بلند شد و پرسید« :من با کی دارم حرف
میزنم؟» حاال که به صدا دقت میکردم ،متوجه میشدم که آن صدای یک زن است.
دوباره مکث شد .بعد ،آن صدا گفت« :ما اسم شما را میدانیم .الرتن کرپسلی ،ونچا مارچ ،دارن شان و هارکات مولدز .من فقط میخواهم
بدانم که اآلن با کدامتان دارم حرف میزنم».
هارکات زمزمه کرد« :به آنها بگو که کی هستی .آنها بیشتر از این حرفها از ما اطالعات دارند .بهتر است اینطوری ...رفتار کنی که انگار
قصد همکاری داری».
ونچا سر تکان داد و بعد دوباره از سوراخ پنجره فریاد زد« :ونچا مارچ».
وقتی او به افراد پلیس حواب میداد ،من از شکافی داخل پشتدری ،به بیرون نگاه انداختم .میخواستم ببینم نقطه ضعف خط دفاعی آنها
کجاست .چیزی به نظرم نیامد ،اما زنی را که با ما حرف میزد دیدم ،زنی قدبلند و چهارشانه با موهای کوتاه سفید بود.
وقتی از پنجره کنار رفتم ،زن فریاد زد « :گوش کن ،ونچا ،من سربازرس آلیس برجس هستم .این نمایش عجیب و غریب را من هدایت
میکنم ».از کلمات مسخرهآمیزی استفاده میکرد ،هرچند که هیچ کدام از ما هیچ واکنشی به آن نشان ندادیم« .اگر میخواهید مذاکره
کنید ،با من باید حرف بزنید .و یک هشدار ،من اینجا نیامدهام که بازی کنم .من بیشتر از دویست مرد و زن را بیرون و داخل ساختمان
مستقر کردهام که دلشان لک زده برای اینکه گلولههایشان را توی قلب سیاه شما بنشانند .با اولین حرکتی که نشان بدهد شما برای ما
دردسر درست میکنید ،من دستور میدهم و آنها آتش میکنند .روشن شد؟»
ونجا از شدت خشم ،دندانهایش را نشان داد و غرید« :روشن شد ».و بعد با صدای بلندتری که آن زن بتواند بشنود تکرار کرد« :روشن
شد!»
سربازرس برجس جواب داد« :خوب است .اول از همه ،گروگانهای شما زنده و سالماند؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 3
-استیو لئونارد و مارک رایتر .95ما میدانیم که شما آنها را گرفتهاید .پس ادای بیگناهها را در نیاورید.
استیو با خنده گفت« :اوووووه! پسر ،تو خیلی تیزی ».بعد ونچا را کنار کشید ،صورتش را به پنجره نزدیک کرد ،و با صدایی که انگار خیلی
ترسیده باشد فریاد زد« :من استیو لئونارد هستم ،اینها من را هنوز نکشتهاند ،اما مارک را کشتهاند .اول او را شکنجه دادند .وحشتناک بود.
اینها » ...
ساکت شد – طوری که انگار ما صدایش را انداختهایم – و عقب آمد و با خشنودی ،نیمه تعظیمی کرد.
افسر پشت بلندگو گفت« :حرامزا » ...و بعد خودش را جمع و جور کرد و با خونسردی ادامه داد« :بسیار خوب ،کاری که میکنیم ،این است.
گروگان باقیماندهتان را آزاد کنید .وقتی او سالم در اختیار ما قرار گرفت ،پشت سرش ،شما پایین میآیید؛ یکییکی! هر سالح یا حرکت
غیرمنتظرهای که ببینم ،کارتان تمام است».
ونچا با خشم گفت« :ما خیال نداریم او را آزاد کنیم .شما نمیدانید که او کیه و چه کار کرده .بگذارید من » ...
تفنگی شلیک کرد و رگباری از گلوله به دیوارههای بیرونی ساختمان اصابت کرد .ما روی زمین دراز کشیدیم .ناسزا میگفتیم و فریاد میزدیم.
هرچند که هیچ جای نگرانی نبود ،تیراندازها به عمد ،جایی باالتر از محل استقرار ما را هدف گرفته بودند.
وقتی هیاهوی گلولهها فرونشست ،سربازرس دوباره ما را خطاب قرار داد و گفت« :این یک اخطار بود ،آخرین اخطار! دفعه بعد به قصد کشت
تیراندازی میکنیم .نه ،هیچ معاملهای هم در کار نیست .نه هیچ معاملهای و نه هیچ حرفی! شما حدود یک سال است که این شهر را به
وحشت انداختهاید .اما اینجا دیگر آخرش است .دیگر کارتان تمام است».
او گفت« :دو دقیقه! بعد ،ما وارد ساختمان میشویم و شما را میگیریم».
بعد از گذشت چند ثانیه کشدار ،هارکات زیرلبی گفت« :خودش است .کارمان تمام است».
95
Mark Ryter
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 3
ونچا آه کشید و گفت« :شاید ».بعد نگاهش به استیو افتاد و با نیشخند گفت« :اما ما تنهایی نمیمیریم».
ونچا انگشت های دست راستش را به هم نزدیک کرد و آنها را چنان راست و محکم به هم چسباند که به شکل تیغهایی از گوشت و
استخوان درآمدند .او دستش را مثل یک چاقو باال برد و جلو رفت.
آقای کرپسلی به نرمی گفت« :صبر کن ».و ونچا را متوقف کرد« .برای فرار از اینجا یک راه دیگر است».
آقای کرپسلی گفت« :پنجره .ما میپریم .آنها انتظار چنین کاری را از ما ندارند».
ونچا فکری کرد و گفت« :پریدن مشکلی نیست .بههرحال ،برای ما مشکل نیست .تو چی ،هارکات؟»
هارکات با لبخند جواب داد« :پنج طبقه؟ من توی خواب ...از عهدهاش برآمدهام».
ونچا پرسید« :اما وقتی آن پایین رسیدیم ،باید چه کار کنیم؟ آن پایین پر از سرباز و افراد پلیس است».
آقای کرپسلی گفت« :با پرواز نامرئی فرار میکنیم .من دارن را کولم میگیرم و میدوم .تو هم هارکات را کول کن .کار آسانی نیست –
ممکن است قبل از آنکه سرعتمان به پرواز نامرئی برسد ،ما را با تیر بزنند – اما با کمی شانس ،شدنی است».
ونچا غرغرکنان گفت« :دیوانگی است ».و رو به ما چشمک زد .بعد به استیو اشاره کرد و ادامه داد« :من از این کار خوشم میآید .اما قبل
از رفتن ،او را میکشیم».
استیو از جایش تکان نخورده بود .چشمهایش هنوز بسته بودن و هنوز لبخند به لب داشت.
من نمی خواستم که ونچا ،استیو را بکشد .هرچند که او به ما خیانت کرده بود ،اما زمانی او دوستم بود ،و فکر اینکه آنطور با خونسردی
کشته بشود آشفتهام میکرد .تازه ،قضیه دبی هم بود ،اگر ما استیو را میکشتیم ،به طور قطع ،آر.وی هم – برای تالفی – دبی را میکشت.
با وجود مهلکهای که تویش گیر افتاده بودیم ،نگرانی برای دبی احمقانه بود؛ اما من نمیتوانستم فکرش را نکنم.
چیزی نمانده بود از ونچا بخواهم که از کشتن استیو صرفنظر کند – هرچند که تصور نمیکردم او به حرفم گوش دهد – اما همان موقع
آقای کرپسلی پیشدستی کرد و با لحنی پر از نفرت ،و خیلی قاطعتر از من گفت« :ما نمیتوانیم او را بکشیم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 3
آقای کرپسلی به او توجهی نکرد و گفت« :اگر ما را بگیرند و زندانی بشویم ،این امکان وجود دارد که بعداً بتوانیم فرار کنیم .اما اگر استیو
لئونارد را بکشیم ،فکر نمیکنم که آنها از جان ما بگذرند .این آدمها آمادهاند تا ما را به میخ بکشند و قصابی کنند».
ونچا با تردید سر تکان داد و گفت« :من خوشم نمیآید .من ترجیح میدهم از فرصتمان استفاده کنم و او را بکشم».
آقای کرپسلی در تأیید حرف او گفت« :من هم دوست دارم که این کار را بکنم ،اما مسئله اصلی ارباب شبحوارههاست .ما باید پیدا کردن و
کشتن او را مقدم بر خواستههای خودمان بدانیم .گذشتن از جان استیو لئونارد » ...
ونچا تا چند لحظه دیگر با تردیدی ،رو به استیو غرغر کرد ،بعد ناسزایی گفت و دست چپش را برگرداند و با کف دست ،محکم به پشت سر
او ضربه زد .استیو روی زمین ولو شد .فکر کردم که ونچا او را کشت ،اما شاهزاده فقط او را بیهوش کرده بود.
غرغرکنان گفت« :این مدتی ساکتش میکند ».بعد ریسمان شوریکنهایش را امتحان کرد ،پوستهایی را که به جای لباس به خودش بود،
محکم کرد و ادامه داد« :اگر بعداً شانس بیاوریم ،پیدایش میکنیم و کارش را تمام میکنیم».
آلیس برجس هشدار داد« :وقت تمام است! فوری بیایید بیرون ،وگرنه ما شلیک میکنیم!»
هارکات هم با یکی از آن انگشتهای خاکستریرنگ و بزرگش ،تیغه تبرش را امتحان کرد و گفت« :آمادهام».
من هم شمشیرم را بیرون کشیدم و آن را جلو سینه گرفتم ،و گفتم که آمادهام.
ونچا گفت« :هارکات با من میپرد .الرتن با دارن ،شما بعد از ما بیایید .یکی دو ثانیه به ما مهلت بدهید تا خودمان را از سر راهتان کنار
بکشیم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 3
ونچا جواب داد« :موفق باشی ».بعد ،وحشیانه نیشش را باز کرد ،ضربهای به پشت هارکات زد و از پنجره بیرون پرید ،طوری که پشتدری
و شیشه پنجره را شکست .هارکات هم خیلی از او عقب نماند.
طبق قوانین قبلی ،من و آقای کرپسلی یکی دو ثانیه منتظر ماندیم و بعد به دنبال دوستمان ،از میان قاب آن پنجره شکسته بیرون پریدیم.
هر دو خیلی سریع – مثل دو خفاشِ بیبال – وسط پاتیلی جهنمی که آن پایین منتظرمان بود ،به زمین رسیدیم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
در لحظات کوتاهی که به سرعت به زمین نزدیک میشدیم ،من پاهایم را به یکدیگر چسباندم ،بدنم را خم کردم و با دستهای باز و زانوهای
خمیده فرود آمدم .استخوانهای فوقالعاده محکم و مقاومم ،ضربه برخورد با زمین را جذب کردند ،اما نشکستند ،هر چند که بر اثر این ضربه
به طرف جلو غلتیدم و چیزی نمانده بود که روی شمشیر خودم به سیخ کشیده شوم (روش دردناکی برای مردن است).
از سمت چپ ،فریاد تیزی به گوشم رسید و وقتی سر پا بلند شدم ،دیدم که آقای کرپسلی روی زمین افتاده است و مچ پای راستش را فشار
میدهد و قادر نیست از جایش بلند شود .بیتوجه به دوست آسیبدیدهام ،شمشیرم را به حالت دفاعی باال گرفتم و دنبال ونچا و هارکات
گشتم.
پرش ما از پنجره باعث شده بود که سربازها و افراد پلیس حسابی جا بخورند و دستپاچه شوند .آنها روی یکدیگر میافتادند و راه همدیگر را
سد میکردند .به همین خاطر ،هیچکدام نمیتوانستند درست هدفگیری کنند.
در میانه آن آشفتگی و شلوغی ،هارکات سرباز جوانی را گرفته و به سینه خود چسبانده بود ،و چنان سریع چرخ میزد که هیچکس فرصت
پیدا نمیکرد از پشت سر به او شلیک کند .در این فاصله ،ونچا لقمه بزرگی را هدف گرفته بود .من دیدم که او به میان جمعی از افراد پلیس
و سربازها حمله کرد ،از روی ماشینی جست زد و با یک حرکت خیلی بهموقع ،سربازرس برجس را گرفت و روی زمین کوبید.
نگاه همه آدمها به ونچا و سربازرس دوخته شده بود که من به طرف آقای کرپسلی دویدم و کمکش کردم تا از روی زمین بلند شود .از درد،
دندانهایش را به هم میفشرد و من خیلی زود فهمیدم که مچ پایش وزن او را تحمل نمیکند.
فریاد زدم« :پایتان شکسته؟» و قبل از آنکه کسی ناگهان متوجه ما شود و شلیک کند ،او را پشت یک ماشین کشاندم.
با صدایی گرفته گفت« :فکر نمیکنم شکسته باشد ،اما دردش وحشتناک است ».پشت ماشین ،ولو شد و اطراف مچش را مالش داد .سعی
داشت با ماساژ ،درد را از بین ببرد.
آن طرف خیابان ،ونچا سر پا ایستاد ،با یک دست ،گلو آلیس برجس را چسیده بود و بلندگو را نیز در دست دیگر داشت .از پشت بلندگو و رو
به افراد پلیس و سربازها فریاد زد« :گوش کنید! اگر تیراندازی کنید ،رئیستان کشته میشود!»
باالی سرمان ،ملخهای هلیکوپتر مثل بالهای هزار زنبور خشمگین سروصدا میکردند .بهجز این ،همهچیز در سکوت فرو رفته بود.
برجس سکوت را شکست و نعره کشید« :به من فکر نکنید! فوری این جانورها را بکشید!»
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 4
ونچا انگشتهایش را دور گردن سربازرس محکمتر کرد و چشمهای زن از دلهره و ناراحتی گشاد شد .تیراندازها دودل شدند ،و بعد،
اسلحههایشان را به آرامی پایین آوردند .ونچا دستش را شل کرد ،اما زن را رها نکرد .همانطور که زنِ سفیدمو را جلو خود نگه داشته بود،
لخلخ کنان به طرف جایی رفت که هارکات و سپر انسانیش ایستاده بودند .هر دو پشتبهپشت شدند و به آرامی به طرف جایی آمدند که من
و آقای کرپسلی پناه گرفته بودیم .آنها موقع راه رفتن مانند خرچنگ زمخت بسیار بزرگ به نظر میآمدند ،اما کارشان درست بود Tهیچکس
تیراندازی نکرد.
ونچا پرسید« :اوضاع چقدر بد است؟» کنار ما قوز کرد و برجس را هم همراه خود پایین کشید .هارکات هم با سرباز اسیرش همان کار را
کرد.
آقای کرپسلی با حالتی جدی گفت« :خیلی بد ».و نگاهش با نگاه ونچا گره خورد.
-اینطوری نه.
ونچا غرید« :اآلن وقت قهرمانبازیهای الکی نیست .تو میآیی ،بحث هم نداریم!» سر تکان دادم و گفتم« :قهرمانبازی به جهنم ،من
جدی میگویم .تو نمیتوانی من و هارکات با هم پشتت کول کنی و با پرواز نامردی در بروی .اینطوری خیلی طول میکشد تا سرعتت زیاد
بشود ،قبل از آنکه به آخر خیابان برسی ،تیر میخوریم و میمیریم».
ونچا دهانش را باز کرد که اعتراض کند ،اما متوجه شد که استدالل من درست است ،و دهانش را بست.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 4
هارکات به آرامی گفت« :این مهملگویی نیست .من با دارن همسفرم .هر جا او برود ،من هم میروم .هر جا او بماند ،من هم میمانم .تازه،
اینطوری ...بدون من ،تو هم شانس بیشتری داری».
هارکات به آلیس اشاره کرد که از فشار دست ونچا دور گردنش هنوز نفسنفس میزد ،و گفت« :تنهایی ،میتوانی او را ببری و سپر خودت
کنی ...تا سرعتت به پرواز نامرئی برسد».
ونچا با ناراحتی آه کشید و گفت« :همه شما باهوشتر از آن هستید که عقل من قد میدهد .من خیال ندارم اینجا بنشینم و شما را متقاعد
کنم ».سرش را از کاپوت ماشین باال گرفت تا اوضاع دور و برش را بررسی کند و به خاطر زنندگی نور آفتاب ،چشمهایش را به حالت نیمه
بسته درآورد .او اخطار داد« :عقب بایستید ،وگرنه این دو نفر میمیرند!»
برجس که چشمهای آبیرنگش پر از نفرت بود و صورت روحمانند سفیدش ،از خشم ،سرخ شده بود ،خرخرکنان گفت« :شما هرگز ...
نمیتوانید ...فرار کنید! در اولین فرصتی که برای تیراندازی ...پیدا کنند ...دخلتان را درمیآورند!»
ونچا با خنده گفت« :پس باید مطمئن بشویم که چنین فرصتی دستشان نمیافتد ».و قبل از آنکه سربازرس بتواند جواب بدهد ،جلو دهان
او را گرفت .لبخند در چهره ونچا محو شد .او گفت« :من نمیتوانم برگردم که شما را ببرم .اگر بمانید ،همهچیز با خودتان است».
ونچا نگاهی به خورشید انداخت و گفت« :برایت بهتر است که فوری تسلیم بشوی و دعا کنی که توی یک سلول بدون پنجره بیندازنت».
آقای کرپسلی گفت« :آره ».دندانهایش به هم خورد ،تا حدی به خاطر درد مچ پایش و تا حدی از ترس پرتوهای مرگبار خورشید.
ونچا به طرف جلو خم شد و طوری که برجس و آن سرباز چیزی نشنوند ،در گوش آقای کرپسلی زمزمه کرد« :اگر بتوانم فرار کنم ،دنبال
ارباب شبحوارهها میروم ،من توی همان غاری که دیشب جنگیدیم ،منتظرش میمانم .اگر تا آن موقع شما آنجا نبودید ،خودم تنهایی
سراغش میروم».
آقای کرپسلی سر تکان داد و گفت« :ما برای فرار از اینجا همه تالشمان را میکنیم .اگر من نتوانم راه بروم ،هارکات و دارن میتوانند بدون
من فرار کنند ».و با حالتی پر از سؤال به ما رو کرد« .درست است؟»
من یک لحظه ساکت ماندم .اما بعد ،نگاهم را پایین انداختم و با اکراه و زیرلبی جواب دادم« :بله».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 4
ونچا غرغری کرد و بعد ،دست آزادش را جلو آورد .ما همگی ،هر کدام یکی از دستهایمان را روی دست او گذاشتیم ،و او به تکتک ما
گفت« :موفق باشید ».ما هم در مقابل ،برای او آرزوی موفقیت کردیم.
شاهزاده بدون اینکه دیگر منتظر بماند ،ایستاد .همانطور که برجس را محکم جلو خودش نگه داشته بود ،عقب رفت .او بلندگو را قبالً از کار
انداخته بود .حاال یک لحظه ایستاد و آن را برداشت تا دوباره به سربازها و افراد پلیس هشدار بدهد .با خوشحالی فریاد زد« :من خیال دارم
از اینجا در بروم! میدانم کار شما این است که جلو من را بگیرید ،اما اگر تیراندازی کنید ،رئیستان هم میمیرد .اگر عاقل باشید ،منتظر
میمانید تا از من اشتباهی سر بزند .و بعد از همه این حرفها » ...نخودی خندید« .شما ماشین و هلیکوپتر دارید و من پای پیادهام .مطمئنم
که وقتی زمان مناسب برای حمله برسد ،به من میرسید».
ونچا بلندگو را کنار انداخت ،سربازرس را از روی زمین بلند کرد و مثل عروسکی جلو خودش گرفت ،و شروع به دویدن کرد.
یکی از افسران ارشد به طرف بلندگو دوید ،را قاپید و دستوراتی صادر کرد .او فریاد زد« :شلیک نکنید! موضعتان را ترک نکنید .منتظر بمانید
تا سکندری بخورد یا گروگانش از دستش در برود .او نمیتواند فرار کند .چشم ازش برندارید .منتظر بمانید تا به جای باز و خلوتی برسد ،بعد
او را هدف » ...
ناگهان ساکت شد .در مدتی که حرف میزد ،ونچا را هم زیر نظر داشت که به طرف خط محاصره در انتهای خیابان میدوید .اما در یک
چشم به هم زدن ،شبح از نظر ناپدید شد .ونچا به سرعتِ پرواز نامرئی رسیده بود ،و در نظر انسانها ،این حرکت چنان بود که گویی او
ناگهان محو شده بود.
افراد پلیس و سربازان ،که اسلحههایشان را آماده شلیک کرده بودند ،به جلو هجوم بردند و طوری به زمین خیره شدند که انگار فکر میکردند
ونچا و رئیسشان در آن فرورفتهاند .من ،آقای کرپسلی و هارکات هم رو به یکدیگر نیشمان را باز کردیم.
من غرغر کردم« :اگر شما اینطور از پا نیفتاده بودید ،ما هم خالص میشدیم».
آقای کرپسلی نگاهی به خورشید انداخت و خنده از لبهایش محو شد .او با صدای آرامی گفت« :اگر آنها من را توی یک سلول آفتابگیر
بیندازند ،منتظر نمیمانم تا آنقدر بسوزم که بمیرم؛ یا فرار میکنم یا خودم را میکشم».
با حالت گرفتهای سر تکان دادم و گفتم« :همه ما این کار را میکنیم».
هارکات سرباز گروگانش را طوری برگرداند که رویش به ما باشد .صورت آن جوان از ترس کبود شده بود ،و نمیتوانست حرف زند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 4
هارکات پرسید« :این را آزاد میکنیم ...یا برای معامله ازش استفاده میکنیم؟»
گفتم« :ولش کن .اگر خودمان تسلیم بشویم ،احتمالش خیلی کمتر است که به ما تیراندازی کند .حاال که ونچا با رئیسشان فرار کرده ،اگر
بخواهیم معامله کنیم ،فکر کنم آنها ما را قتلعام میکنند».
آقای کرپسلی چاقوهایش را کنار گذاشت و گفت« :باید اسلحههایمان را هم روی زمین بگذاریم».
من نمیخواستم از شمشیرم جدا بشوم ،اما عقلم به این حس غلبه کرد ،و آن را کنار چاقوهای آقای کرپسلی و تبر هارکات ،و خرتوپرتهای
دیگرمان ،روی زمین گذاشتیم .بعد ،آستینهایمان را باال زدیم ،دستهایمان را باال بردیم ،فریاد کشیدم که تسلیم هستیم و از پناهگاهمان
بیرون رفتیم – آقای کرپسلی به جای راه رفتن لیلی میکرد – تا آن افسران بداخالق و مشتاق تیراندازی دستگیر و زندانیمان کنند .آنها
ناسزاگویان به ما دستبند زدند ،ما را داخل کامیونهای سرپوشیده چپاندند و – به زندان – بردند.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
من در سلولی بودم که بیشتر از چهارمتر در چهارمتر مساحت نداشت و ارتفاع سقفش حدود یک متر بود .آنجا هیچ پنجرهای نداشت – فقط
داخل در ورودی ،دریچهای کوچک کار گذاشته بودند – و از شیشههایی که از یک طرف شفافاند و از طرف دیگر آنها چیزی دیده نمیشود
هم خبری نبود .در دو گوشه سلول ،باالی در ،دو دوربین امنیتی کار گذاشته بودند .میز درازی که یک ضبطصوت رویش بود ،سه صندلی،
من – و سه افسر پلیس که قیافههای خشنی داشتند – نیز داخل سلول بودیم.
یکی از افسرها که کنار در ایستاده بود ،تفنگی را محکم به سینه چسبانده و به دقت مراقب بود .او اسمش را نگفته بود – حتی یک کلمه
هم حرف نزده بود – اما من اسم حک شده روی نشانش را خواندم :ویلیام مککی.96
دو نفر دیگر از آن نشانها نداشتند ،اما من اسمشان را شنیده بودم :کان 97و ایوان .98کان قدبلند و ورزیده بود .چهرهای عبوس و رفتاری
خشن داشت و مدام زهرخندی بر لبش دیده میشد .ایوان مسنتر و الغرتر بود و موهایی خاکستری داشت .خسته به نظر میآمد و آرام
حرف میزد ،طوری که انگار با سؤال کردن از نفس میافتاد.
از وقتی مرا به بازداشتگاه آورده بودند ،این بیستمین باری بود که ایوان از من بازجویی میکرد .آنها سؤالهایشان را بارها و بارها تکرار
میکردند و هیچ به نظر نمیآمد که این کار متوقف بشود.
بعد از چند لحظه سکوت ،ایوان پرسید« :یا نکند اسمت دارن هورستون است که این اواخر ازش استفاده میکردی؟»
96
William Mc Key
97
Con
98
Ivan
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 5
سرم را پایین انداختم ،به دستهای دستبند زدهام نگاه کردم و هیچچیز نگفتم .زنجیر متصل به دستبند را امتحان کردم :فوالدی ،کوتاه و
ضخیم بود .فکر کردم که اگر مجبور بشوم ،میتوانم آن را پاره کنم؛ اما مطمئن نبودم.
به مچ پاهایم هم پابند زده بودند .وقتی دستگیر شدم ،زنجیر بین پابندهایم کوتاه بود .موقع انگشتنگاری و عکس گرفتن از چهرهام هم،
پلیس آن زنجیر کوتاه را باز نکرد ،اما بعد از آنکه به سلول بازجویی آمدم ،زنجیر بلندتری را به جای زنجیر قبلی به پاهایم بستند.
افسری که اسمش کان بود پرسید« :درباره آن عجیبالخلقه چی میگویی؟ آن هیوالی پوست خاکستری .آن چه جور » ...
من قانون سکوت را شکستم و ناگهان فریاد زدم« :او هیوال نیست!»
ایوان تشویقم کرد که حرف بزنم و گفت« :امتحان کن ».اما من فقط سرم را دوباره تکان دادم.
کان پرسید« :آن دو نفر دیگر چی؟ ونچا مارچ و الرتن کرپسلی؟ اطالعات ما نشان میدهند که آنها شبحاند .درباره این قضیه چی داری که
بگویی؟»
لبخند مسخرهای تحویلش دادم و گفتم« :اشباح وجود ندارند .هرکسی این را میداند».
ایوان گفت« :درست است .آنها شبح نیستند ».روی میز خم شد ،طوری که انگار میخواست رازی را به من بگوید« .اما آن دو نفر کامالً
طبیعی هم نیستند ،دارن ،و من مطمئنم که تو خودت این را میدانی .مارچ مثل یک جادوگر ناپدید شد و کرپسلی » ...سرفهای کرد« .خوب،
ما نتوانستیم عکسش را بگیریم».
وقتی این را گفت ،سرم را باال گرفتم و به دوربینهای ویدئویی نگاه کردم .اشباحِ کامل ،اتمهای عجیبی در بدنشان داشتند که نمیشد
تصویر آنها را روی فیلم ثبت کرد .پلیس از هر زاویهای که به نظرش میرسید و با بهترین دوربینهای موجود از آقای کرپسلی عکس گرفته
بود ،اما هیچ تصویر قابل رؤیتی به دست نیاورده بود.
کان با تشر گفت« :به نیش بازش نگاه کن! خیال میکند که این خیلی بامزه است!»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 5
ایوان که از جواب من ناراحت شده بود ،به پشتی صندلی تکیه داد .او گفت« :ما از آقای کرپسلی یک نمونه خون گرفتهایم .وقتی جواب
آزمایشگاه برسد ،میفهمیم که آنها چه موجوداتی هستند .اما این به نفع توست که اآلن قضیه را به ما بگویی».
من جواب ندادم .ایوان یک لحظه منظر ماند .بعد ،دستی به موهای خاکستریرنگش کشید ،نومیدانه آه کشید و سؤالهایش را از سر گرفت:
«اسم واقعی تو چیه؟ چه ارتباطی با بقیه داری؟ کجا » ...
مدتی گذشت .نمیتوانستم بفهمم که از زمان زندانی شدنم چه مدت گذشته است .احساس میکردم که یک روز یا بیشتر بوده است .اما در
حقیقت این امکان وجود داشت که فقط چهار یا پنج ساعت ،یا حتی کمتر ،گذشته باشد .احتماالً بیرون از آنجا ،آفتاب هنوز میتابید.
به آقای کرپسلی فکر میکردم و اینکه این اوضاع را چطور میگذراند .اگر او را به سلولی مثل سلول من برده بودند ،جای نگرانی نبود .اما
اگر در سلولی پنجرهدار قرار داشت ...
کان و ایوان زیرلبی ،چیزی به یکدیگر گفتند .حاال طوری نگاهم میکردند که انگار حالت دفاعی به خود گرفته بودند.
ایوان گفت« :اگر به سؤالهای ما جواب بدهی ،میتوانم یک مالقات برایتان ترتیب بدهم».
کان غرغرکنان گفت« :همین نزدیکیها .مثل تو ،دست و پایشان را حسابی بستهاند».
کان گفت« :درست مثل این ».و بعد ،نگاهی به دیوارها انداخت و وقتی فهمید که من چرا نگرانم ،لبخند زد .او نخودی خندید و گفت:
«سلولهای بدون پنجره ».سیخونکی به رفیقش زد« .اما میشود سلولها را عوض کرد ،نمیشود ،ایوان؟ چطور است بگوییم "شبح" را به
سلولی ببرند که دور تا دورش پنجره باشد؟ سلولی که از داخلش بتواند بیرون را ببیند ...آسمان را ...خورشید را » ...
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 5
کان با صدایی غرغر مانند گفت« :از این موضوع خوشت نمیآید ،اینطور نیست؟ فکر اینکه ما کرپسلی را توی اتاقی پر از پنجره بیندازیم،
تو را به وحشت میاندازد ،مگر نه؟»
با بی تفاوتی شانه باال انداختم و ایوان لبخندش را پشت دستش پنهان کرد .حتی نگهبان اسلحه به دست هم طوری پوزخند زد که انگار
بهترین لطیفه زندگیش را شنیده بود.
من از کوره در رفتم و گفتم« :چی اینقدر بامزه است؟ من حقوق خودم را میشناسم .من حق دارم که به کسی زنگ بزنم و یک وکیل
داشته باشم».
کان غان و غونی کرد و گفت« :البته .حتی قاتلها هم حق دارند ».با بند انگشتهایش به میز تقه زد .بعد ،ضبطصوت را خاموش کرد و
گفت« :اما چی خیال کردهای؟ ما تو را از این حقوق محروم میکنیم .به خاطر این کار ،بعداً به بد جهنمی گرفتار میشویم ،اما مهم نیست.
ما تو را توی این چهاردیواری انداختهایم و تا وقتی که حاضر نشوی جواب بدهی ،هیچ حقی برایت قائل نیستیم».
با خشم فریاد زدم« :این غیرقانونی است .شما نمیتوانید این کار را بکنید».
حرفم را تأیید کرد و گفت« :به طور معمول ،غیرقانونی است .به طور معمول ،سربازرس در کار ما مداخله میکند و اگر چیزی از این قضیه
بفهمد ،توفان به پا میکند .اما رئیسمان اینجا نیست ،هست؟ رفیق آدمکشت ،ونچا مارچ ،او را دزدیده».
وقتی این حرف را شنیدم و معنی آن برایم جا افتاد ،لبهایم سفید شدند .در غیاب رئیس ،آنها خودشان قانون را به دست میگرفتند و هرکاری
میخواستند انجام میدادند تا او را برگردانند .این ممکن بود به قیمت از دست دادن شغلشان تمام شود ،اما اهمیت نمیدادند .قضیه برایشان
شخصی بود.
برای اینکه امتحانشان کنم و ببینم تا کجای ماجرا میخواهند پیش بروند ،قاطعانه گفتم« :شما مجبور میشوید مرا شکنجه کنید تا به حرف
بیایم».
ایوان فوری گفت« :شکنجه روش ما نیست .ما از اینجور کارها نمیکنیم».
کان اضافه کرد« :برخالف بعضی آدمها که میتوانیم اسم ببریم!» و عکسی را به طرف من روی میز انداخت .سعی کردم آن عکس را نادیده
بگیرم ،اما نگاهم بیاختیار روی آن چهره افتاد .او همان شبحزنی بود که ما آن روز صبح ،داخل تونلها گروگان گرفته بودیم .و یکی گفته
بود که اسمش مارک رایتر است ،همان که ونچا شکنجهاش داده کشته بود.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 5
با صدای آرامی گفتم« :ما شرور نیستیم ».اما میتوانستم خیلی چیزها را از دید آنها ببینم و میفهمیدم که در نظر آنها ما چه هیوالهایی
هستیم« .این قضیه جنبههایی دارد که شما چیزی از آنها نمیدانید .آدمکشهایی که دنبالشان میگردید ،ما نیستیم .ما مثل شما ،سعی
داشتیم که جلو کار آنها را بگیریم».
با اصرار گفتم« :این عین حقیقت است .مارک رایتر یکی از آن آدمها شرور بود .ما مجبور بودیم به او آسیب بزنیم تا درباره رفقایش اطالعات
به دست بیاوریم .ما دشمن شما نیستیم .من و شما ،هر دو در یک جبههایم».
کان با تشر گفت« :من اصال فکر نمیکنم که شما احمق باشید ،اما خیلی در اشتباهید .شما را فریب دادهاند .شما » ...مشتاقانه به طرف جلو
خم شدم« .کی به شما گفت که ما را کجا پیدا کنید؟ چه کسی اسم ما را به شما گفت و گفت که ما شبح هستیم و همان قاتلهایی که
دنبالشان میگردید؟»
دو مأمور با ناراحتی نگاهی به یکدیگر انداختند .بعد ،ایوان گفت« :این یک خبر محرمانه بدون اعالم نام بود .یکی از یک باجه تلفن عمومی
زنگ زد و اسمش را هم نگفت .وقتی به آن باجه تلفن رسیدیم ،او رفته بود».
ایوان جواب داد« :از اینجور خبرهای بدون نام و نشانی ،همیشه به ما میرسد ».اما بیقرار به نظر میآمد و من میفهمیدم که او در
حرفهایش دچار تردید شده است .اگر تنها بود ،شاید میتوانستم تشویقش کنم که به حرفم فکر کند و متقاعدش میکردم که دست کم
فرض کند حرفم درست است .اما قبل از آنکه بتوانم چیز دیگری بگویم ،کان عکس دیگری را روی میز انداخت و بعد یکی دیگر .آنها
عکسهای بزرگ از مارک رایتر بودند که کوچکترین جزئیات را وحشتناکتر از عکس اول ثبت کرده بودند.
او با لحن سردی گرفت« :آنهایی که در جبهه ما هستند ،آدمها را نمیکشند» و همانطور که انگشتانش را به شکل معنیداری به طرفم نشانه
رفته بود ،اضافه کرد« :حتی وقتی که دوست دارند این کار را بکنند!»
آه کشیدم .چون میدانستم نمیتوانم به آنها بقبوالنم که بیگناهم ،قضیه را رها کردم .چند ثانیهای در سکوت گذشت .بعد از کمی بگومگو،
آنها هم آرام گرفتند و برخودشان مسلط شدند .بعد ،ضبطصوت را روشن کردند و سؤالها دوباره شروع شد .من کی بودم؟ اهل کجا بودم؟
ونچا مارچ کجا رفت؟ ما چند نفر را کشته بودیم؟ و غیره و غیره و غیره.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 5
پلیسها نمیتوانستند از من حرف در بیاورند و این آنها را جان به لب میکرد .هر دو کالفه شده بودند .افسر دیگری به نام مورگن 99هم به
ایوان و کان پیوست .او چشمهای ریز و موهایی به رنگ قهوهای تیره داشت .شقورق نشست ،دستهایش را روی میز گذاشت و با نگاهی
سرد و ثابت به من خیره شد .هر چند او هیچ حرکت خشنی نسبت به من نشان نداده بود ،اما احساس میکردم آنجا آمده است تا شرایط
تهدیدآمیز باشد.
کان پرسید« :چند سالهای؟ اهل کجایی؟ چند وقت است که به اینجا آمدهای؟ چرا این شهر را انتخاب کردید؟ چند نفر دیگر را کشتهاید؟
اجساد کجا هستند؟ چه چیزی » ...
با صدای تقهای به در ،او ساکت شد .برگشت و به طرف در رفت تا ببیند چه کسی آنجاست .وقتی کان به طرف در میرفت ،ایوان با نگاهش
او را دنبال میکرد ،اما مورگن همچنان به من خیره نگاه میکرد .او مثل یک روبات ،100هر چهار ثانیه یک بار پلک میزد ،نه دیرتر و نه
زودتر.
کان با کسی که بیرون در بود ،زمزمهوار حرف میزد .بعد از چند لحظه ،او عقب ایستاد و به نگهبان اسلحه به دست اشاره کرد که عقب
برود .نگهبان ،چسبیده به دیوار ،کمی از در فاصله گرفت و اسلحهاش را طوری به طرف من گرفت تا مطمئن باشد که هیچ کار مسخرهای
از من سر نمیزند.
انتظار داشتم یک افسر پلیس دیگر یا شاید یک سرباز بیرون در باشد – از وقتی بازداشت شده بودم ،هیچکدام از افراد ارتش را ندیده بودم
– اما مرد کوچکاندام و سر به زیری وارد شد که مرا حسابی غافلگیر کرد.
بازرس مدرسه ،که مرا به زور به مدرسه فرستاده بود ،عصبی به نظر میآمد .مثل دفعه پیش ،همان کیفدستی بزرگ را به همراه داشت
همان کاله لگنی از مد افتاده را به سر گذاشته بود .نیم متر جلو آمد ،بعد ایستاد ،نمیخواست که بیشتر از آن به میز نزدیک بشود.
آقای بالز به شکل نامحسوسی سر تکان داد و با صدای جیرجیرمانندی گفت« :خوشحال میشوم که بتوانم کمکی بکنم».
99
Morgan
100
robot
همونجوری که میدونید ،تلفظ انگلیسی روبات ،روبوت ـه .توی متن ترجمه شده مترجم از کلمه روبوت استفاده کرده بود که به نظرم وقتی کلمهی فارسی وجود
داره غلطه - .و
101
Walter Blaws
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 5
آقای بالز فوری سر تکان داد و گفت« :نه ،متشکرم .ترجیح میدهم که بیش از حد الزم اینجا نمانم .کارهای زیادی دارم که باید انجام
بدهم .باید به خیلی جاها سر بزنم .شما که میدانید وضع چطور است».
ایوان با حالتی که نشان دهنده همدردی او با بالز بود ،سر تکان داد و گفت« :بسیار خوب .اوراق را آوردهای؟»
آقای بالز سر تکان داد و گفت« :اوراقی که او پر کرده .همه پروندههایی که از او داریم .بله ،من آنها را به مردی دادم که پشت میز بود .او
از آنها کپی گرفت و قبل از آنکه از پیشش بروم ،اوراق اصلی را به من برگرداند .من مجبورم که اصلیها را نگه دارم ،اینها اسناد مدرسهاند».
ایوان دوباره گفت« :بسیار خوب ».بعد ،کنار رفت ،نگهان سرش را به طرف من تکان داد و با حالتی رسمی پرسید« :شما این پسر را
میشناسید؟»
آقای بالز گفت« :بله ،او دارن هورستون است او در مدرسه مالر ثبت نام کرده ،در تاریخ » ...مکث کرد و اخمهایش را درهم کشید« .تاریخ
دقیقش را فراموش کردهام .باید یادم مانده باشد ،چون در راه که میآمدم ،برگهها را مرور کردم».
ایوان لبخند زد وگفت« :اشکالی ندارد .ما از روی کپیها زمانش را میفهمیم .اما به طور قطع ،این همان پسری است که خودش را دارن
هورستون معرفی کرده بود؟ مطمئنید؟»
آقای بالز قاطعانه سر تکان داد و گفت« :اوه ،بله .من هیچوقت قیافه شاگردها را فراموش نمیکنم ،بهخصوص قیافه شاگردی را که از
مدرسه جیم میشود».
ایوان گفت« :متشکرم ،والتر ».بازوی بازرس مدرسه را گرفت« .اگر باز هم به کمک احتیاج داشتیم ،خودمان » ...
ساکت شد .آقای بالز از جایش تکان نخورده بود .او با چشمهای گشاد شده به من خیره مانده بود و لبهایش میلرزید .آقای بالز پرسید:
«این حقیقت دارد؟ چیزی که اخبار و روزنامهها میگویند ،او و دوستانش قاتلاند؟»
ایوان تردید داشت ،اما گفت« :ما اآلن واقعا نمیتوانیم چیزی بگوییم .اما به زودی » ...
آقای بالز به من فریاد کشید« :چطور توانستی؟ چطور توانستی آن همه آدم بکشی؟ و تارا ویلیامز کوچولو ،همکالسی خودت!»
با خستگی گفتم« :من تارا را نکشتم .من هیچ کس را نکشتهام .من آدمکش نیستم .پلیس ما را اشتباهی دستگیر کرده».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 5
آقای بالز غرغرکنان گفت« :تو یک حیوانی ».و کیفدستیاش را طوری در هوا باال برد که انگار میخواست آن را به طرف من پرت کند.
«تو را باید ...باید ...باید » ...
دیگر نتوانست چیزی بگوید .لبهایش منقبض شدند و فکش قفل شد .به من پشت کرد و به طرف در راه افتاد .وقتی میرفت ،من مثل
بچهها ویرم گرفته بود که صدایش کنم.
او مکث کرد و با حالتی پرسشگرانه ،از روی شانه نگاهی به من انداخت .حالت معصومانه و نگرانی به خود گرفتم و با مالیمت پرسیدم« :این
مسئله به نمرههای من آسیب نمیزند ،اینطور نیست ،قربان؟»
بازرس مدرسه بر و بر نگاهم کرد ،و بعد فهمید که من دستش انداختهام .از خشم ،چشمهایش برق زد ،دماغش را باال گرفت ،فرار را به قرار
ترجیح داد ،و تلقتلقکنان وارد راهرو شد و رفت.
وقتی آقای بالز از پیش ما رفت ،من باصدای بلند خندیدم ،طوری که انگار واکنش خشمآلود آن مرد کوچکاندام ،خشنودی احمقانهای به
من داده بود .کان ،ایوان ،و نگهبان اسلحه به دست هم بر خالف میلشان ،لبخند میزدند ،اما مورگن نخندید .او مثل همیشه ،با حالتی عبوس
و خشن نشسته بود و تهدید هولناک و ناگفته در نگاه ماشینی و نافذش دیده میشد.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
کمی بعد از رفتن آقای بالز ،افسری به نام تام دِیو ،102جای ایوان را گرفت .دِیو رفتار دوستانهای داشت – وقتی وارد شد ،قبل از هر چیز از
من پرسید که میخواهم چیزی بخورم یا نه – اما من احمق نبودم .آنقدر برنامههای تلویزیونی دیده بودم که درباره ماجرای همیشگی گپ
"پلیس خوب ،پلیس بد" همهچیز را بدانم.
دِیو برای اطمینان دادن به من گفت« :ما برای کمک به تو اینجا هستیم ،دارن ».و همانطور که حرف میزد ،کیسه کوچک شکر را باز کرد
و محتویات آن را در لیوانی پالستیکی ،پر از قهوه ،ریخت که بخار از رویش بلند میشد .مقداری شکر از لب لیوان روی میز ریخت و من
نود درصد مطمئن بودم که ریخته شدن شکر روی میز عمدی بود ،دِیو میخواست من خیال کنم که او آدم حواسپرتی است.
وقتی او کیسه شکر دوم را باز میکرد ،من بااحتیاط نگاهش کردم و با کنایه گفتم« :اگر این دستبندها را باز کنید و بگذارید من بروم ،کمک
بزرگی کردهاید ».مورگن بیشتر از هر چیز دیگری نگرانم میکرد – اگر اوضاع ناجور میشد ،ممکن بود کان کمی مرا گوشمالی بدهد؛ اما
مطمئن بودم که از مورگن هر کاری برمیآید – ولی باید با احتیاطی بیش از حد مراقب دیو میبودم .در غیر اینصورت ،او ذره ذره از کار ما
سر در میآورد .مدت زیادی بود که نخوابیده بودم .خسته بودم و کمی حواسم پرت بود .در شرایطی بودم که هر لحظه ممکن بود اشتباه
کنم.
دِیو رو به من چشمک زد و با لبخند معنیداری پرسید« :دستبندت را باز کنم و بگذارم که بروی! فکر خوبی است .البته هر دو ما میدانیم
که چنین چیزی شدنی نیست ،اما کارهایی هست که من از عهدهشان برمیآیم .میتوانم یک وکیل درجه یک برایت خبر کنم؛ بگذارم حمام
بروی ،لباسهایت را عوض کنی ،شبها تختخواب راحتی داشته باشی .تو مدت زیادی پیش ما میمانی .من متأسفم ،اما این اقامت خوشایندی
نیست».
زیرکانه پرسیدم« :من باید چه کار کنم تا این مقاومت خوشایند بشود؟»
102
Tom Dave
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
با یک دست ،لبهایش را باد زد تا خنک بشوند .بعد ،لبخند زد و گفت« :کار زیادی نباید انجام بدهی .اسم واقعیات را به ما بگو ،اینکه اهل
کجایی ،اینجا چهکار میکنی و از اینجور چیزها».
با کلهشقی ،سر تکان دادم ،یک قیافه جدید و همان سؤالهای کهنه!
دیو که فهمید من خیال جواب دادن ندارم ،شگردش را عوض کرد« .اینها خیلی پیش پا افتادهاند ،درسته؟ بگذار چیز دیگری را امتحان کنم.
دوست تو ،هارکات مولدز ،می گوید که برای زنده ماندن به نقابش احتیاج دارد ،اگر بیشتر از ده یا دوازده ساعت بدون نقاب نفس بکشد،
میمیرد .این درست است؟»
دیو اخم کرد و زیرلبی گفت« :بد شد .خیلی خیلی بد شد».
-اینجا زندان است ،دارن ،و تو و دوستانت مضنون به قتل هستید .قوانینی وجود دارد ،مقررات ...چیزهایی که همه ما باید رعایت
کنیم .گرفتن اشیایی مثل کمربند ،کراوات و نقاب از کسانی که به قتل متهم شدهاند و اعتراف کردهاند ،یکی از این قوانین است.
روی صندلی ،شق و رق شدم و با خشم پرسیدم« :شما نقاب هارکات را ازش گرفتهاید؟»
دیو با بیخیالی شانههایش را باال برد و گفت« :این فقط ادعای توست .کافی نیست .اما اگر به ما بگویی که او چهجور موجودی است و چرا
هوای معمولی برایش مرگبار است ...و اگر درباره دوستان دیگرت ،کرپسلی و مارچ هم حرف بزنی ،شاید بتوانیم کمک کنیم».
با تنفر به پلیس خیره شدم و با تمسخر گفتم« :پس من باید به دوستانم خیانت کنم ،وگرنه شما میگذارید که هارکات بمیرد ،آره؟»
دیو با لحنی صمیمی اعتراض کرد و گفت« :اینجور موقعیتها خیلی وحشتناکاند .ما نمیخواهیم که بگذاریم هیچکدام از شما بمیرید .اگر
حال آن دوست کوتوله و غیر طبیعی تو ناگهان بد بشود ،ما او را فوری به درمانگاه میبریم و ازش مراقبت میکنیم ،مثل همان کاری که
برای گروگانتان کردهایم .اما » ...
وسط حرفش پریدم و گفتم« :استیو اینجاست؟ شما استویو لئوپارد را به درمانگاه بردهاید؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
او که از اسم مستعار استیو خبر نداشت ،حرفم را اصالح کرد و گفت« :استیو لئونارد .ما برای رسیدگی به وضعش او را اینجا آوردهایم .اینطوری
برایمان راحتتر است که او را از دست خبرنگارها دور نگه داریم».
خبر فوقالعادهای بود .من فکر میکردم که ما استیو را از دست دادهایم .موقع فرار ،اگر میتوانستیم او را گیر بیاوریم و با خودمان ببریم ،به
موقعش میتوانستیم او را با دبی معامله کنیم.
دستهای زنجیرشدهام را باالی سرم بردم و خمیازه کشیدم .خیلی سرسری پرسیدم« :اآلن ساعت چند است؟»
دِیو با لبخند جواب داد« :متأسفم .این جزو اطالعات طبقهبندی شده است».
دستهایم را پایین آوردم و گفتم« :میدانید که قبالً از من پرسیدید چیزی میخواهم یا نه ،درست است؟»
-ممکن است که من چند دقیقه قدم بزنم؟ عضالت پایم خشک شده.
دِیو که ناامید به نظر میآمد – انتظار داشت من درخواست مهمتری داشته باشم – گفت« :تو نمیتوانی از این اتاق بیرون بروی».
-من چنین چیزی نمیخواهم .همین که یکی دو دقیقه از این دیوار تا آن دیوار بروم و برگردم ،برایم کافی است.
کان گفت« :بزار راه برود ،فقط از آن طرف میز نباید به این طرف بیاید».
مورگن چیزی نگفت؛ فقط یک بار سرش را تکان داد که نشان بدهد از نظر او اشکالی ندارد.
صندلیام را عقب کشیدم و ایستادم .از میز ،فاصله گرفتم و جرینگجرینگِ زنجیر متصل به پایم بلند شد .زنجیر را از زیر پاهایم آزاد کردم
و بعد ،از یک طرف دیگر به طرف دیوار دیگر قدم زدم .پاهایم را میکشیدم تا سفتی عضالتم را از بین ببرد ،و توی ذهنم ،نقشه فرار
میکشیدم.
بعد از مدتی ،روبهروی یک دیوار ایستادم ،پیشانیام را به دیوار تکیه دادم و آرامآرام ،با پای چپم ،به پایین دیوار لگد زدم ،طوری که انگار
عصبانی هستم و از حضور در آن اتاق در بسته رنج میکشم .اما در واقع ،من داشتم دیوار را امتحان میکردم .میخواستم بفهمم چقدر
ضخامت دارد و میتوانم از راه دیوار فرار کنم یا نه.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
جواب آزمایش منفی بود .چیزی که از دیوار احساس میکردم و انعکاس گرفته صدای لگدهایم به آن نشان میدادند که دیوار از بتون سخت
است و به اندازه دو یا سه بلوک بتونی ضخامت دارد .من میتوانستم در را بشکنم واز راه آن فرار کنم .اما این خیلی کار میبرد و – مهمتر
از آن – به زمان زیادی احتیاج داشت .اینطوری ،نگهبان کنار در ،خیلی فرصت داشت که اسلحهاش را باال بیاورد و شلیک کند.
از دیوار فاصله گرفتم دوباره قدم زدن را شروع کردم .نگاهم از در سلولی به دیواری افتاد که در را داخل آن نصب کرده بودند .در خیلی
محکم – و فوالدی – به نظر میآمد .اما شاید دیواری که آن را در بر گرفته بود ضخامت دیوارهای دیگر را نداشت .شاید آن را سریعتر
دیگر دیوارهای اتاق میتوانستم بشکنم .باید صبر می کردم تا از فرارسیدن شب مطمئن میشدم – با این امید که پلیسها مرا داخل سلول
تنها بگذارند – بعد آن دیوار را خرد میکردم و ...
نه ،حتی اگر پلیسها هم مرا تنها میگذاشتند ،دوربینهای ویدیویی دو گوشه باالی سلول ،تنهایم نمیگذاشتند .حتماً یکی تماموقت مراقبم
بود .همین که به دیوار حمله میکردم ،آژیرها به صدا درمیآمدند و فقط چند ثانیه بعد ،راهرو بیرون سلول پر از مأموران پلیس میشد.
انگار سقف تنها راه فرار بود .از جایی که ایستاده بودم ،هیچ نمیتوانستم بفهمم که آن یک سقف تقویت شده مستحکم است یا سقفی
معمولی ،و آیا میتوانم از طریق آن به بیرون راه پیدا کنم یا نه .اما به نظر میآمد که تنها راه منطقی برای فرار همان باشد .اگر تنها میشدم،
میتوانستم دوربینها را از کار بیندازم ،خودم را به تیرهای سقف برسانم و اگر خدا کمک میکرد ،از دست تعقیبکنندگانم فرار کنم .من
آنقدر وقت نداشتم که دنبال هارکات و آقای کرپسلی بگردم .فقط باید امیدوار بودم که آنها هم راهی برای فرار خود ترتیب دهند.
نقشهام خیلی خوب نبود – من هنوز نمیدانستم که چطور باید پلیسها را وادار کنم که از اتاق بیرون بروند ،فکر هم نمیکردم که آنها شب
دست از کار بکشند و بگذارند که من به خواب ناز روم – اما دست کم ،این شروع یک نقشه بود .بقیه کارها باید موقع اجرای عملیات سر و
سامان میگرفتند.
چند دقیقه ی دیگر هم قدم زدم .بعد ،دیو از من خواست که سر جایم برگردم و بنشینم ،و دوباره سؤال و جواب از سر گرفته شد .این بار،
سؤالها سریعتر از قبل – و با حالت اضطراری بیشتری – مطرح میشدند .احساس میکردم که کاسه صبر آنها کمکم دارد لبریز میشود.
بردباری و تحمل آنها چندان دوام نداشت!
پلیسها بیشتر فشار میآوردند .دیگر کسی پیشنهاد غذا و نوشیدنی نمیداد و از لبخند دیو ،جز سایهای باریک ،چیزی به جا نمانده بود .افسر
تنومند دکمه یقهاش را باز کرده بود و همانطور که سؤالهایش را پشت سر هم فرود میآورد ،شرشر عرق میریخت .دیگر از قید اسم و
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
هویت من ،دست کشیده بود .حاال میخواست بداند که من چند نفر را کشتهام ،اجساد کجا هستند ،و اینکه آیا من فقط یا جنایتکارها همکاری
میکردم یا خودم هم عضو فعالی در دار و دسته آدمکشها بودم.
در جواب سؤالهای او ،من مرتب میگفتم« :من کسی را نکشتهام .من دشمن شما نیستم .شما آدمتان را عوضی گرفتهاید».
کان به مؤدبی دِیو نبود .او حاال دیگر با مشت روی میز میکوبید و هر بار که با من حرف میزد ،با حالتی تهدیدآمیز به طرفم خم میشد.
میدانستم که فقط چند دقیقه دیگر مانده است تا او با مشتهایش به من حمله کند ،و خودم را برای ضربههایی که بهطور قطع در راه بودند،
آماده میکردم.
در رفتار مورگن ،هیچ تغییری رخ نداده بود .او همچنان ساکت و آرام نشسته بود ،بیرحمانه و خیره به من نگاه میکرد و هر چهار ثانیه یک
بار پلک میزد.
دِیو غرید« :کسان دیگری هم هستند؟ دار و دسته شما فقط چهار نفرند یا قاتلهای دیگری هم در گروهتان دارید که ما از آنها بیخبریم؟»
دِیو با پافشاری بیشتری پرسید« :اول آنها را میکشتید ،بعد خونشان را میمکیدید یا برعکس؟»
-واقعا باور دارید که شما اشباحی خونآشامید یا این یک قصه برای پوشاندن حقیقت است ،یا فقط بازی وحشتناکی که ازش خیلی
لذت میبرید؟
نگاهم را پایین انداختم و زمزمه کردم« :راحتم بگذارید .شما در کل این ماجرا اشتباه کردهاید .ما دشمن شما نیستیم».
ساکت شد .در چند ثانیه اخیر ،گروهی توی راهروهای بیرون اتاق ریخته بودند و حاال پلیسها و کارکنان بازداشتگاه سیلآسا به طرفی هجوم
میبردند و وحشیانه فریاد میکشیدند.
ویلیام مککی – نگهبان اسلحه به دست – پرسید« :میخواهید بروم ببینم چی شده؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
کن جواب داد« :نه ،من این کار را میکنم .تو از این پسر چشم برندار».
به طرف در رفت و تقهای به آن زد تا یکی در را باز کند .کسی فوری جواب نداد .پس او دوباره ،و این بار محکمتر ،تقه زد .در باز شد و او
بیرون رفت .افسر عبوس راهِ زنی را که با عجله از آنجا می گذاشت سد کرد و خیلی سریع از او چند جواب گرفت.
کان مجبور شد خم شود و به صورت زن نزدیک شود تا بشنود او چه میگوید .وقتی کان قد راست کرد ،زن به دنبال کار خود رفت .کان با
چشمهای گشاد شده از تعجب به اتاق برگشت وفریاد زد« :یکی فرار کرده!»
دیو با تردید گفت« :لئونارد؟ اما او که زندانی نیست .چرا باید فرار کند » ...
کان فریاد زد« :نمیدانم! معلوم است که چند دقیقه پیش به هوش آمده ،متوجه شده که کجاست و بعد ،یک نگهبان و دو پرستار را کشته».
رنگ از صورت دیو پرید ،و چیزی نمانده بود که اسلحه از دست ویلیام مککی پایین بیفتد.
کان گفت« :همهاش این نیست .سر راهش سه نفر دیگر را هم زخمی کرده یا کشته .آنها فکر میکنند که او هنوز داخل ساختمان است».
قیافه دیو در هم رفت .به طرف در راه افتاد و بعد ،به یاد من افتاد .ایستاد و از روی شانه نگاهی به من انداخت.
صاف توی چشمهایش نگاه کردم و آرام گفتم« :من قاتل نیستم .کسی که دنبالش میگردید من نیستم .من طرف شمایم».
وقتی دو افسر دیگر پشت سر یکدیگر بیرون میرفتند ،ویلیام مککی پرسید« :من چی؟ باید بمانم یا بروم؟»
-پسره چی می شود؟
مورگن به آرامی گفت« :من مواظبش هستم ».حتس وقتی که کان درباره قضیه استیو با دیو حرف میزد ،او چشم از من برنداشته بود .نگهبان
با عجله به دنبال بقیه رفت و پشت سرشان ،در با صدای تقی به هم خورد و بسته شد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
او نشسته بود و با چشمهای ریز و تیزبینش – خیره به من نگاه میکرد .چهار ثانیه – یک بار پلک زدن .هشت ثانیه – یک بار پلک زدن.
دوازده ثانیه – یک بار پلک زدن.
مورگن به طرف جلو خم شد ،ضبطصوت را خاموش کرد ،ایستاد و کش و قوسی به عضالتش داد ،او گفت« :فکر میکردم که هیچوقت از
دستشان خالص نمیشویم ».به طرف در رفت و از دریچهای که باالی آن کار گذاشته بودند ،به بیرون نگاهی انداخت .آرام حرف میزد و
خود را از دوربینهای باالی سرش پنهان میکرد« .تو مجبوری از راه سقف بروی .البته خودت قبالً فکر را کرده بودی ،اینطور نیست؟»
لبخند بر لب گفت« :موقع "تمدد اعصاب" میدیدم که اوضاع اتاق را بررسی میکنی .دیوارها زیادی ضخیماند .آنقدر وقت نداری که از توی
دیوار راه باز کنی».
من چیزی نگفتم ،اما سخت به آن افسر موقهوهای خیره بودم و از کارش سر در نمیآوردم.
مورگن گفت« :من خیال دارم که یک دقیقه دیگر به تو حمله کنم .برای دوربینها ،یک نمایش ترتیب میدهم؛ وانمود میکنم که از کوره
در رفتهام و گلویت را میگیرم .تو با هر دو مشتت ،توی سر من میکوبی – محکم – و من از شدت ضربه روی زمین میافتم .بعدش دیگر
با خودت است .من کلید آن زنجیرها و دستبندها را ندارم .به همین خاطر ،خودت باید انها را پاره کنی .اگر نتوانی ،خیلی بد میشود .من
نمیتوانم تضمین کنم که چقدر وقت داری .اما با آشفتگی و وحشتی که توی راهروها به پا شده ،باید وقتت زیاد باشد.
من که از تغییر نابهنگام اوضاع بهتزده شده بودم ،پرسیدم« :شما چرا این کار را میکنید؟»
به طرفم برگشت و گفت« :میفهمی ».بعد ،طوری به طرف من آمد که دوربینها حالت خشن و تهدیدآمیزش را خوب ببینند .مورگن گفت:
«وقتی من روی زمین میافتم ،درمانده و بی دفاعم ».دستهایش را وحشیانه به طرفم تکان داد« .اگر بخواهی من را بکشی ،من نمیتوانم
مانعت بشوم .اما با چیزهایی که شنیدم ،معلوم است تو از آنهایی نیستی که یک دشمن بیدفاع را بکشی».
گیج و سر در گم پرسیدم« :وقتی شما کمکم میکنید که فرار کنم ،چرا من بخواهم شما را بکشم؟»
موگرن با بدجنسی نیشش را باز کرد و دوباره گفت« :میفهمی ».و بعد ،از روی میز به طرف من شیرجه آمد.
من ازاتفاقاتی که داشت میافتاد آنقدر تعجب کرده بودم که وقتی او دستهایش را دور گلویم حلقه کرد ،نتوانستم کاری بکنم .فقط با تردید،
خیره نگاهش میکردم .بعد او گلویم را محکمتر فشار داد وغریزه حفظ حیات در من بیدار شد .سرم را عقب کشیدم ،دستهای زنجیرشدهام
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
را باال آوردم و او را به عقب هل دادم .مورگن با کف دست ،روی دستهای من کوبید و دوباره به طرف آمد .من همانطور که سکندری
میخوردم ،سر او را به طرف پایین کشیدم ،آن را بین زانوهایم گیر انداختم ،دستهایم را باال بردم و آنها را با هم پشت سر او کوبیدم.
مورگن صدای خرخر داد ،از روی میز سر خورد و روی زمین افتاد ،و بیحرکت ماند .نگران شدم که مبادا به او صدمه زده باشم .با عجله
روی میز را دور زدم ،خم شدم و نبض او را گرفتم .وقتی روی مورگن خم شده بودم ،آنقدر به سرش نزدیک بودم که میتوانستم – از میان
موهای کمپشتش – پوست سرش را ببینم .و چیزی دیدم که باعث شد احساس کنم سرمایی به سرعت برق رد ستون مهرههایم میدود.
زیر موها ،روی پوست سرش ،عالمت " "Vبزرگ و پررنگی خالکوبی شده بود ،نشان شبحزنها!
موگن به آرامی گفت« :بله ».دست چپش را طوری روی صورتش انداخته بود که دهان و چشمهایش از دید دوربینها پنهان بودند« .و
افتخار میکنم که در خدمت اربابان شایسته شب باشم».
تلوتلوخوران و عصبیتر از قبل ،از آن پلیس شبحزن دور شدم .پیش از آن ،همیشه فکر میکردم که شبحزنها دوشادوش اربابهایشان
خدمت میکنند .هیچوقت به فکرم نرسیده بود که بعضی از آنها در پوشش آدمهای معمولی وارد عمل شوند.
مورگن چشم چپش را باز کرد و بدون آنکه از جایش تکان بخورد ،نگاهی به من انداخت .خسخسکنان گفت« :بهتر است قبل از آنکه
سواره نظام از راه برسد ،راه بیفتی».
وقتی یادم آمد که کجا و در معرض چه خطری هستم ،سرپا ایستادم و سعی کردم به این قضیه غافلگیر کننده و ناگهانی که یک شبحزن را
در میان افراد پلیس دیدهام ،فکر نکنم .میخواستم روی میز بپرم و توی سقف راه فراری برای خودم درست کنم .اما دوربینها مراقب بودند.
خم شدم ،ضبطصوت را برداشتم و فوری به آن طرف اتاق رفتم .ضبطصوت را به دوربینها کوبیدم ،و آنها را خرد کردم و از کار انداختم.
وقتی به طرف میز برگشتم ،مورگن زمزمه کرد« :عالی شد .خیلی باهوشی .حاال مثل یک خفاش کوچولو پرواز کن .طوری پرواز کن که انکار
یک شیطان دنبالت کرده».
باالی سر شبحزن مکث کردم و به او خیره شدم .پای راستم را تا جایی که زنجیرها اجازه میداند عقب بردم و با آن محکم به کنار سر
شبحزن ضربه زدم .او صدای خرناس مانندی داد ،غلت زد و بیحرکت شد .نمیدانستم که واقعا بیهوش شده یا این هم قسمتی از نمایشش
است .اما نماندم که قضیه را بفهمم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 6
روی میز پریدم .دستهایم را به هم نزدیک کردم و بعد از مکثی کوتاه ،همه قوای شبحیام را به کار گرفتم و مچ دستهایم را با بیشترین
سرعتی که برایم ممکن بود ،از یکدیگر دور کردم .با این کار ،انگار آرنجهایم از جا در رفتند .از درد ،فریاد بلندی کشیدم ،اما کارم نتیجه داد،
زنجیری که دستبندهایم را به هم وصل کرده بود ،از وسط شکست و دستهایم آزاد شدند.
روی دو انتهای زنجیری که مچ پاهایم را به هم وصل کرده بود ،ایستادم .بعد ،وسط زنجیر را گرفتم وآن را سریع به طرف باال کشیدم ،اما
زیادی سریع! چون از پشت غلت خوردم ،از روی میز افتادم ،محکم به زمین کوبیده شدم و بیحرکت سر جایم ماندم!
آخ بلندی گفتم ،غلتی زدم و دوباره روی زنجیر ایستادم .این بار ،پشتم را به دیوار دادم و یک بار دیگر زنجیر را امتحان کردم .این دفعه،
موفق شدم و زنجیر دو تک ه شد .انتهای دو تکه زنجیر بریده را دور مچ پاهایم پیچیدم تا موقع حرکت به جایی گیر نکنند .با زنجیرهای
آویزان از هر دو دستم هم همین کار را کردم.
حاال آماده بودم ،دوباره روی میز جست زدم ،قوز کردم ،یک نفس عمیق کشیدم ،انگشتهای هر دو دستم را راست و محکم نگه داشتم و
پریدم.
خوشبختانه سقف را با ورقههای گچی پیش ساخته درست کرده بودند و انگشتهای من با فشار کمی به درون آن نفوذ کرد .وقتی وسط
زمین و هوا معلق شدم ،دستهایم را از هم دور کردم و تا آرنجهایم به تیرهای دو طرفم در سقف گیر کنند .و وقتی نیروی جاذبه دوباره مرا
به پایین کشید ،انگشتهایم را باز کردم و به تیرهای چوبی چسبیدم تا سقوط نکنم.
کمی روی تیرها آویزان ماندم تا حرکت آونگمانند بدنم به طرف عقب و جلو متوقف شود .بعد ،پاها و بدنم را از بین تیرهای سقف باال
کشیدم و به درون تاریکی – و آزادی ناشی از آن – وارد شدم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
میان آن دسته از تیرهای سقف که رویشان دراز کشیده بودم و تیرهای باالی سرم ،حدود نیممتر فاصله بود .جای خیلی زیادی نبود و شرایط
خیلی ناراحتکنندهای داشت ،اما بهتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم.
صاف روی تیرها خوابیدم و به سروصداهای سلول زیر پایم گوش دادم تا ببینم کسی دنبالم میآید یا نه .خبری نبود .فقط صدای کسانی به
گوش میرسد که داخل راهروها به یکدیگر تنه میزدند و فریادکشان دستور صادر میکردند .به همین دلیل ،هیچ پلیسی متوجه فرار من
نشده بود ،یا شاید ازدحام جمعیت وحشتزده راهشان را سد کرده بود و که اقدامی نمی کردند.
دلیلش هر چه بود ،من فرصت مناسبی گیر آورده بودم ،فرصتی که هیچ انتظارش را نداشتم و خیلی خوب میتوانستم از آن استفاده کنم.
قبالً در نظر داشتم که هرچه سریعتر فرار کنم و آقای کرپسلی و هارکات را به حال خودشان بگذارم .اما حاال که چنین فرصتی پیش آمده
بود ،تصمیم داشتم بروم و آنها را نیز پیدا کنم.
اما کجا را باید میگشتم؟ آن باال نور خیلی خوب بود ،بین صفحههای گچی سقف ،شکافهای زیادی بود و نور داخل اتاقها و راهروهای
پایین از این شکافها به باال راه مییافت ،و من از هر طرف که نگاه میکردم ،تا فاصله ده یا دودازده متری جلوتر را میتوانستم ببینم.
ساختمان بزرگی بود ،و اگر دوستانم را در طبقه دیگری زندانی کرده بودند ،هیچ امید نداشتم که آنها را پیدا کنم .اما اگر آنها همان نزدیکی
بودند و من عجله میکردم ...
به سرعت ،روی تیرها جلو رفتم و به سقف سلول کنار سلول خودم رسیدم .کمی مکث کردم ،و گوشهایم را تیز کردم .شنوایی فوقالعادهام
هر صدایی را که بلندتر از ضربان قلب بود ،تشخیص میداد و چند لحظه منتظر ماندم ،اما چیزی به گوشم نرسید .به راهم ادامه دادم.
دو سلول بعدی خالی بودن .در سلول سوم ،صدایی را شنیدم که انکار یکی خود را میخاراند .فکر کردم که اسم آقای کرپسلی و هارکات را
صدا بزنم .اما اگر پلیسی داخل سلول بود ،اینطوری همه خبردار میشدند .این کار فقط یک راه داشت .نفس عمیقی کشیدم ،چهار دست و
پا به تیرهای سقف چسبیدم واز میان مصالح نازک سقف ،با سر تو رفتم.
گرد و خاک روی لبهایم را فوت کردم و با پلک زدن ،غبار روی چشمهایم را پاک کردم .بعد ،به صحنه آن پایین خیره شدم .آماده بودم
که اگر یکی از دوستانم داخل آن سلول بود ،پایین بپرم .اما آنجا فقط یک مرد ریشویی بود که انگشت به دهان ،به من خیره مانده بود و
مرتب پلک میزد.
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 7
گفتم« :ببخشید »،و لبخندی زورکی تحویلش دادم« .اتاق را اشتباه آمدهام ».خودم راعقب کشیدم ،به راهم ادامه دادم و زندانی وحشتزده
را به حال خود گذاشتم.
سه سلول بعدی هم خالی بودند .اما در سلول چهارم ،دو نفر با صدای بلند حرف میزدند – آنها سعی کرده بودند از مغازهای دو نبش دزدی
کنند .صبر نکردم تا آنها را ببینم – بعید بود که پلیس یک مظنون به قتل را همراه دو سارق در یک سلول جای دهد.
سلول بعدی خالی بود .فکر کردم سلول بعد از آن هم خالی است .چیزی نمانده بود که از آن سلول بگذرم که خشخش ضعیف پارچهای به
گوشم رسید؛ صدای دیگری نبود .به طرف عقب خزیدم .عایق برفکمانندی که صفحههای سقف را پوشانده بود ،پوستم را به خارش انداخت،
اما در جایم قرار گرفتم ،نفس عمیق دیگری کشیدم و با سر از پوشش سقف گذشتم.
هارکات با نگرانی از روی صندلی باال پرید و وقتی سر من از سقف بیرون آمد و ابری از خاک و غبار پایین ریخت ،دستهایش را به حالت
دفاع جلو آورد .آدمکوچولو بعد از آنکه فهمید چه کسی از سقف پایین میآید ،سرش را باال گرفت ،نقابش را پایین کشید (دیو به دروغ گفته
بود که نقاب هارکات را از او گرفتهاند) و با خوشحالی غیرقابل وصفی فریاد زد« :دارن!»
به کمک هر دو دست ،سوراخ سقف را بزرگتر کردم و با نیش باز گفتم« :چطوری ،شریک؟» و گرد و خاک را از روی موها و ابروهایم
تکاندم.
به خاطر این سؤال احمقانه ،غر زدم و گفتم« :گشت و گذار و تماشای دیدنی ها!» بعد دستم را پایین بردم و گفتم« :بیا ،وقت زیادی نداریم
و آقای کرپسلی را هم باید پیدا کنیم».
مطمئن بودم که هارکات هزارتا سؤال دارد – من هم داشتم؛ مثل اینکه چطور او تنها بود و چرا دستبند نداشت؟ – اما چون میدانستم که
در چه شرایط خطرناکی هستیم ،فقط دستم را دراز کردم و بدون آنکه چیزی بگویم ،هارکات را باال کشیدم.
بدن هارکات بیشتر از من میان تیرهای سقف فشرده میشد – او گردتر از من بود – اما باألخره کنار من ،روی تیرها دراز کشید و هر دو
سینهخیز و پهلو به پهلوی یکدیگر ،و بدون هیچ بحثی درباره آن اوضاع ناجور ،پیش رفتیم.
هشت یا نه سلول بعدی هم خالی و بعضی در اشغال انسانها بودند .کمکم نگران گذشت زمان شدم .فرقی نمیکرد که برای استیو لئوناردو
چه اتفاقی افتاده باشد ،در هر صورت ،آنها به زودی متوجه فرار من میشدند و آن وقت ،تعقیب سختی را آغاز میکردند .نمیدانستم عاقالنهتر
بود به راه خودم بروم و فرار کنم یا به جست وجو ادامه دهم .اما در همین لحظه ،از جایی در سلول زیرین ،درست سلول بعدی ،شنیدم که
کسی حرف میزد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 7
صدا گفت« :من حاال آمادهام که حرف بزنم ».و با دومین سیالب این صدا ،صاحب آن را شناختم ،آقای کرپسلی!
با دست به هارکات اشاره کردم که بایستد ،اما او هم صدا را شنیده و قبالً سر جایش بیحرکت شده بود.
پلیس گفت« :دیگر وقتش شده بود .صبر کنید ببینم ضبط کار میکند » ...
آقای کرپسلی با لحنی گلهآمیز گفت« :آن وسیله جهنمی اهمیتی ندارد .من که برای این ماشینهای بیجان سخنرانی نمیکنم .حرفهایم
را هم برای موجودات احمق هدر نمیدهم .من نه با شما حرف میزنم نه با همکارتان که سمت چپم ایستاده .فقط برای آن عقبمانده
اسلحه به دست کنار در حرف میزنم که » ...
مجبور شدم جلو خندهام را بگیرم .ای روباه مکار! او شنیده بود که ما روی سقف میخزیم و حاال داشت موقعیت داخل اتاق را و اینکه چند
پلیس آنجا حضور دارند ،و کجا اتاق هستند ،برای ما توضیح میداد.
پلیس به تندی گفت« :بهتر است مواظب خودت باشی .من فکرهای خوبی برایت دارم و خیلی دلم میخواهد » ...
آقای کرپسلی وسط حرف او پرید و گفت« :تو هیچجور فکری نداری .تو یک احمقی! اما افسری که پیش از تو اینجا بود – مَت - 103به
نظرم آدم باشعوری بود .برو او را بیاور تا من اعتراف کنم .در غیر اینصورت ،دهان من باز نمیشود.
افسر ناسزایی گفت و بعد ،لخلخکنان به طرف در رفت .دم در ،به دو همکارش گفت« :از او چشم برندارید .اولین حرکت ناجوری که ازش
دیدید ،محکم بزنیدش! یادتان باشد که او کیه و چیه .بهش فرصت ندهید».
یکی از دو افسر دیگر به همکارشان که اتاق را ترک میکرد ،گفت« :بیرون که رفتی ،ببین این همه جار و جنجال برای چیه .دویدنها و
هیاهوهایشان نشان میدهد که باید اتفاق مهمی افتاده باشد».
به هارکات اشاره کردم که به سمت چپ برود؛ به طرف همانجایی که انتظار داشتم نگهبانان کنار در ایستاده باشد .او بیسروصدا خودش را
جلو کشید و وقتی درست باالی سر پلیس قرار گرفت ،همانجا ماند .من به صدای افسری گوش دادم که نزدیک آقای کرپسلی بود و همزمان
نفسهای سنگین او ،یک متر یا بیش تر خودم را عقب کشیدم .بعد ،دست چپم را باال گرفتم و شست و دو انگشت بعدی کنار آن را از هم
دور نگه داشتم .تا دو شمردم و انگشت میانی را پایین آوردم؛ دو ثانیه بعد ،انگشت اشارهام را بستم .و سرانجام ،رو به هارکات سر تکان دادم
و شستم را هم پایین آوردم.
103
Matt
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 7
با عالمت من ،هارکات خودش را از روی تیرها پایین انداخت و چنان از الیههای گچی سقف گذشت که آنها خرد و تکهتکه شدند .من هم
تقریباً بالفاصله بعد از او پایین رفتم ،اما مثل گرگی که زوزه میکشد تا دیگران را بترساند ،فریاد هم کشیدم.
پلیسها نمیدانستند که با حضور ناگهانی ما چه کنند .نگهبان کنار در سعی کرد اسلحهاش را باال بیاورد ،اما هارکات با تمام هیکل ،روی
دستهای مرد سقوط کرد و اسلحه از دست او بیرون افتاد .در این گیر و دار ،افسر طرف من فقط بر و بر نگاهم میکرد ،اما برای دفاع از
خود ،حتی از جایش تکان نخورد.
هارکات چهار دست و پا از روی زمین بلند شد و چند تا مشت به نگهبان زد .من هم مشت بستهام را به صورت افسری که پشت سرم بود،
حواله کردم .آقای کرپسلی مانع کارم شد .او از جایش بلند شد ،جلو آمد ،آرام به شانه مرد زد و مؤدبانه گفت« :میبخشید اجازه میدهید؟»
افسر پلیس مثل آدمهای هیپنوتیزم شده برگشت .آقای کرپسلی برگشت با یک نفس شبحی خود ،مرد را بیهوش کرد ،چشمهای افسر در
جا چرخیدند .وقتی مرد داشت روی زمین میافتاد ،من او را گرفتم و آرام بر زمین گذاشتم.
آقای کرپسلی ،که قفل دستبند چپش را با انگشتهای دست راستش باز میکرد ،با همان لحن همیشگی گفت« :انتظار نداشتم به این زودی
بیایید».
من قاطعانه گفتم« :نمیخواستیم شما را منتظر بگذاریم ».خیلی مشتاق بودم که از آنجا بیرون بروم ،اما نمیخواستم پیش مربی و دوست
قدیمیام ،که کامالً بیخیال به نظر میرسید ،دستپاچه و بیقرار جلوه کنم.
آقای کرپسلی با یک تقه دستبندهایش را باز کرد وگفت« :شما نباید برای شنیدن گزارشات من عجله کنید ».خم شد تا زنجیر متصل به
پابندها را باز کند« .من خیلی راحت بودم .این دستبندها قدیمیاند .من قبل از به دنیا آمدن افسری که دستگیرم کرد ،راحت خودم را از دست
اینها خالص میکردم .برای من ،فرار مسئلهای نبود ،اما اینکه کی فرار کنم مهم بود».
او نگهبان را نقش زمین کرده و روی میز بود تا دوباره از راه سقف از آنجا در برود.
وقتی شبح پاهایش را از غل وزنجیر آزاد کرد ،من پیشنهاد کردم« :ما میتوانیم بدون شما از اینجا برویم و بعد دنبالتان بیاییم».
او گفت« :نه .باید همین اآلن که شما اینجایید ،من هم بروم».
یک قدمم جلو آمد و اخمهایش را در هم کشید« .اما جداً بد نبود که چند ساعت دیگر صبر میکردیم .مچ پایم خیلی بهتر شده ،اما هنوز صد
در صد خوب نیست .اگر بیشتر استراحت می کردم ،بهتر بود».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 7
سر تکان داد و گفت« :برنده مسابقه دو نمیشوم ،اما این وضع مانع راه رفتنم نیست .من بیشتر نگران آفتابم ،بیشتر از دو ساعت و نیم
دیگر باید با آن کلنجار بروم».
به تندی گفتم« :وقتی بهآفتاب رسیدیم ،غصهاش را میخوریم .حاال حاضرید با ما بیایید یا میخواهید اینجا بمانید و تمام روز آنقدر حرف
بزنید که پلیسها برگردند؟»
گفتم« :بله».
-خوب ،نباش! بدترین کاری که از دست آدمها برمیآید این است که ما را بکشند.
روی میز پرید و بعد از یک لحظه مکث ادامه داد« :تا وقتی که شب از راه برسد ،مرگ موهبت است».
بعد از این اظهار نظر غمانگیز ،خودش را باال کشید و پشت سر هارکات ،به جهان متروکه و نیمهتاریک بین تیرهای سقف رفت .من کمی
صبر کردم تا او پاهایش را کامالً باال بکشد و بعد ،پشت سرش باال پریدم .آن باال ،ما طوری پراکنده شدیم که هیچکدام هم مسیر با دیگری
نبودیم .اما بعد ،آقای کرپسلی پرسید که از کدام طرف باید برویم.
من جواب دادم« :دست راست .فکر میکنم از این طرف به پشت ساختمان میرسیم».
آقا کرپسلی گفت« :بسیار خوب ».و جلوتر از ما به آن طرف حرکت کرد .از روی شانه به ما نگاه کرد و با صدایی زمزمهوار گفت« :آرام
حرکت کنید و مواظب باشید که به تراشههای چوب گیر نکنید».
من و هارکات هم ،که هر دو قیافه اندوهباری پیدا کرده بودیم – به قول آقای کرپسلی ،که انگار خودش این اصطالح را ابداع کرده بود،
"مثل خیار ،بیاعنتا" شده بودیم – با عجله به دنبال شبح راه افتادیم تا خیلی از او عقب نمانیم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
در قسمت عقبی ساختمان ،با لگد ،توی دیوار راه باز کردیم و دیدیم در طبقه دوم ،باالی کوچهای متروک و خلوت هستیم.
آقای کرپسلی بر دهانه سوراخ داخل دیوار ،پشت به بیرون قرار گرفت و ناخنهایش را در آجرهای دیوار فرو برد تا از آن پایین برود .اما من
و هارکات از همان باال روی زمین پریدیم و قوز کرده نگاهی به اطراف انداختیم تا ببینیم کسی آن اطراف هست یا نه .وقتی آقای کرپسلی
به ما رسید ،همگی با عجله به انتهای کوچه دویدیم .آنجا کمی مکث کردیم تا منطقه را بررسی کنیم.
آقای کرپسلی نگاهی به خورشید انداخت .تابش آن خیلی شدید نبود – آفتاب بعد از ظهری پاییزی بود – اما دو ساعت در معرض آفتاب
بودن میتوانست برای شبح مرگبار باشد .اگر شنلش را با خود داشت ،میتوانست آن را دور سر و شانهاش بپیچد .اما در آپارتمان استیو آن
را درآورده و جا گذاشته بود.
من جواب دادم« :یک دریچه فاضالب پیدا میکنیم و زیر زمین میرویم .آنها نمیتوانند داخل تونلها ما را تعقیب کنند ،و آقای کرپسلی هم
آنجا دیگر نگران آفتاب نیست».
آقای کرپسلی گفت« :نقشه خیلی خوبی است ».و مچ پای راستش را که آسیب دیده بود مالید و به دنبال دریچه فاضالب ،به اطراف نگاه
کرد .آن نزدیکیها هیچ دریچه فاضالبی نبود .به همین دلیل ،به راهمان ادامه دادیم .من و هارکات هوای شبح را داشتیم و همگی چسیبده
به دیوارها در کوچه پیش میرفتیم.
کوچه به یک دوراهی ختم میشد .مسیر سمت چپ به خیابانهای شلوغ و اصلی میرفت .مسیر سمت راست را پیش رفتم و میخواستم
وارد آن کوچه شوم که هارکات مانعم شد.
با صدای خسخسماندی گفت« :صبر کن .من آن پایین یک راه میبینم».
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
به عقب برگشتم و دیدم گربهای زبالههای بیرون ریخته از یک سطح واژگون را زیر و رو میکند .توده زبالهها دریچه فاضالبی را تقریباً
پنهان کرده بود .به سرعت به طرف آن دریچه رفتیم و گربه را با پیشتیپیشتی گفتن از آنجا دور کردیم ،گربهها خیلی از اشباح خوششان
نمیآید و این یکی هم قبل از آن که در برود ،با خشم به طرف ما خرخر کرد .زبالهها را از روی دریچه فاضالب کنار زدیم .بعد ،من و
هارکات دریچه فلزی را بلند کردیم و کنار گذاشتیم.
من همانطور که از نردبان به درون تاریکی دلخواهمان پایین میرفتم ،گفتم« :من اول میروم .بعد آقای کرپسلی بیاید و آخر سر هم
هارکات».
آنها درمورد دستورات من هیچ اظهار نظری نکردند .جون من یکی از شاهزادههای اشباح بودم ،چنین حقی را داشتم که خودم اداره اوضاع
را به دست بگیرم ...آقای کرپسلی اگر با تصمیم من مخالف بود ،میتوانست اعتراض کند .اما در کارهای معمولی ،او اعتراضی نداشت که
به خواست من عمل کند.
از نردبان پایین رفتم .پلههای نردبان سرد بودند و انگشتهایم از تماس با آنها قلقلک میگرفت .وقتی پایین نردبان رسیدم ،پای چپم را دراز
کردم تا آن روی زمین بگذارم که ...
...گلولهای شلیک شد و من فوری پایم را باال کشیدم .گلوله نزدیک چانه من ،دیواره تونل را سوراخ کرد!
قلبم خیلی تند میزد .از نردبان آویزان بودم و صدای گلوله در گوشم زنگ میزد .متعجب بودم که پلیس چطور آنقدر سریع به آن پایین
رسیده و از کجا فهمیده بود که ما از چه راهی فرار میکنیم.
بعد ،یکی در تاریکی نخودی خندید و گفت« :خوش آمدی ،شبح! ما منتظرت بودیم!»
چشمهایم را باریک کردم .او پلیس نبود ،یک شبحزن بود! با وجود چنان خطری ،روی پله نردبان چمباتمه زدم و با دقت به تونل چشم
دوختم .در سایههای تونل ،مرد تنومندی ایستاده بود ،اما دورتر از آن بود که بتوانم قیافهاش را تشخیص بدم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
-نمیدانستیم ،اما حدس میزدیم که شما فرار کنید و راه تونل ها را پیش بگیرید .ارباب ما نمیخواهد که شما اآلن اینجا باشید
– خیلی از روز مانده و تصور اینکه تو و آن دوست شبحت از شدت آفتاب به دست و پا بیفتید خیلی بامزه است – به همین خاطر،
ما همه ورودیهای مربوط به تونلهای زیرزمینی را بستهایم .وقتی شب بشود ،ما عقب میرویم .اما تا آن موقع ،ورود به این
تونلها ممنوع است.
بعد از این جواب ،او دوباره به طرف من شلیک کرد .این شلیک هم مثل اولی ،اخطار بود .اما من دیگر آنجا نماندم که او دوباره مرا هدف
بگیرد .از نردبان باال رفتم و طوری خود را از سوراخ باالی سرم بیرون انداختم که انگر کسی مرا از آنجا به بیرون پرتاب کرده بود ،و همانطور
که به قوطی حلبی و بزرگی وسط کوچه لگد میزدم ،با صدای بلند ناسزا گفتم.
-نه ...شبحزنها هستند! آنها ورودیهای این تونل را تا شب بستهاند .میخواهند ما را زجر بدهند.
آقای کرپسلی جوباب داد« :به اندازهای که برایشان کافی باشد ،میتوانند .تونلهایی که اینقدر به سطح نزدیکاند ،همه به هم راه دارند .با
انتخاب محل مناسب ،حتی یک نفر میتواند راه شش یا هفت ورودی را مسدود کند .اگر وقت داشتیم ،شاید میتوانستیم دورتر از اینجا یکی
ورودی آزاد پیدا کنیم .اما وقت نداریم .باید از خیر تونلها بگذریم».
شبح خیلی مختصر و ساده گفت« :میدویم ،یا شاید الزم بشود که لنگلنگان برویم .فقط سعی میکنیم از پلیسها دور بمانیم ،جایی برای
پنهان شدن گیر میآوریم و تا شب منتظر میمانیم».
آقای کرپسلی شانههایش را باال انداخت وگفت« :اگر برای فرار تا غروب صبرمیکردی ،اوضاع آسانتر بود .اما صبر نکردی .پس حاال باید
بهترین کاری را که از دستمان برمیآید انجام بدهیم .بیایید ».رویش را از سوراخ فاضالب برگرداند« .بیایید به راه خودمان برویم».
من کمی ایستادم و با خشم ،درون فاضالب تف کردم .بعد ،دنبال هارکات و آقای کرپسلی راه افتادم .ناامیدیهای مربوط به مسدود بودن
تونلها را کنار گذاشتم و همه حواسم را بر راهی که پیش رو داشتیم ،متمرکز کردم.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
ما صدای آنها را شنیدیم که از قرارگاهشان بیرون ریختند وهماطور که سر یکدیگر فریاد میزدند ،توی ماشینها چپیدند و صدای آژیرهایشان
با تمام قدرت بلند شد .ما سریع راه میرفتیم ،اما از بازداشتگاه خیلی دور نشده بودیم ...ما از خیابانهای اصلی دوری میکردیم و فقط کوچه
های فرعی را طی میکردیم .به همین دلیل ،به شکل آزاردهندهای ،مدام دور خود میچرخیدیم .باید روی پشتبامها میرفتیم ،اما آنجا نور
آفتاب ،آقای کرپسلی را بیشتر آزار میداد.
خودمان را کنار ساختمانی کشیدیم و به خیابان شلوغی ،پر از فروشگاه ،نگاه کردیم .شبح گفت« :بیفایده است .ما هیچ پیشرفتی نداشتهایم.
باید باال برویم».
با تشر گفت« :فراموشش کن .میسوزم که بسوزم! اینطوری که فوری نمیمیرم ،اما اگر دست پلیسها به ما برسد ،فوری کارمان را تمام
میکنند!»
سر تکان دادم و دنبال راهی گشتم تا به پشتبام خانهها برویم .بعد ،فکری به نظرم رسید .به آن خیابان شلوغ خیره شدم ،و لباسهایم را
بررسی کردم .کثیف و آشفته بودم ،اما ظاهرم خیلی بدتر از نوجوانهایی نبود که خودشان را به شکل و شمایل گرانژها 104یا گروه هوِیمتال105
درآورده بودند.
پرسیدم« :ما پول داریم؟» و با آب دهانم ،کثیفیهای محسوستر صورتم را پاک کردم و موهایم را عقب کشیدم .بعد ،دنباله زنجیر متصل
به دستبندهایم را زیر آستینها و زنجیرهای پابندها را هم زیر پارچههای شلوارم پنهان کردم.
هارکات غرغر کرد« :عجب وقتی را برای خرید کردن انتخاب کردهای!»
با نیش باز گفتم« :من میدانم که چه کار میکنم .پول داریم یا نه؟»
آقای کرپسلی گفت« :من چندتا اسکناس داشتم ،اما پلیس آنها را گرفت .من ...آدمهای به این چه میگویند ...مفلز شدهام؟»
خندیدم و گفتم« :مفلس! مهم نیست .بدون پول هم میتوانم کارم را انجام بدهم».
وقتی راه افتادم که بروم ،هارکات گفت« :صبر کن تو کجا میروی؟ ما حاال ...نمیتوانیم از هم جدا بشویم .باید با هم باشیم».
نوعی موسیقی راک و همچنین شیوهای از آداب و مرام گروهی از جوانان غربی است که لباسهای کثیف میپوشند – م.
104
سبکی از موسیقی راک که با استفاده از سازهای الکتریکی با صدای خیلی بلند ،اجرا میشود و ضرباهنگ بسیار تندی دارد – م.
105
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
گفتم« :خیلی طول نمیکشد .من کار احمقانهای نمیکنم .همینجا منتظرم باشید .اگر تا پنج دقیقه دیگر برنگشتم ،بدون من بروید؛ توی
تونلها میبینمتان».
آقای کرپسلی شروع کرد که بگوید "توکجا " ...اما من دیگر وقت نداشتم که با او بحث کنم .پس ،قبل از آنکه او حرفش را تمام کند ،از
کوچه بیرون پریدم و باعجله در خیابان به راه افتادم ،دنبال یک مغازه کوچک میگشتم.
منتظر سر رسیدن افراد پلیس و سربازها بودم .اما از آنها خبری نبود .بعد از چند ثانیه ،فروشگاهی را آنطرف خیابان دیدم .صبر کردم تا چراغ
سبز شود .بعد ،آرام به آن طرف خیابان رفتم و وارد مغازه شدم .زنی میانسال و مرد جوانی که موهای بلندی داشت ،پشت پیشخان ایستاده
بودند .مغازه خیلی شلوغ بود – شش یا هفت مشتری آنجا بودند – و این وضع به نفع من بود .به خاطر شلوغی ،کسی به من توجه نداشت.
سمت چپ در ورودی ،یک تلویزیون بود که روی شبکه خبر تنظیم شده بود ،اما صدایش پایین بود .یک دوربین امنیتی هم باالی تلویزیون
بود که رفت وآمدهای داخل مغازه را ثبت میکرد .اما من نگران آن هم نبودم ،با آن هم اتهام جنایتی که به من بسته بودند ،اینکه یک
دزدی جزئی هم در پرندهام برود ،ناراحتم نمیکرد!
آهسته میان قفسهها باال و پایین میرفتم و دنبال عینک و وسایل ضد آفتاب میگشتم .آن موقع ،فصل مناسبی برای فروش عینک و
کالههای آفتابی نبود؛ اما من مطمئن بودم که چند تایی از اینجور خرت و پرتها را میشود پیدا کرد.
بعد از قفسه وسایل بچه ،پیدایشان کردم ،چند شیشه محلول برنزه کردن پوست را جدا از وسایل دیگر و به شکل نامرتبی روی قفسهای
کهنه و درب و داغون گذاشته بودند .امکان انتخاب زیاد نبود ،اما هرچه بود ،به درد میخورد .فوری برچسب شیشهها را خواندم تا قویترین
ضدآفتاب را پیدا کنم ،ضد آفتاب درجه ده ...دوازده ...پانزده .ضد آفتابی را برداشتم که باالترین درجه را داشت( .اینیکی مال نوزادان
سفیدپوست بود .اما نباید این قضیه را به آقای کرپسلی میگفتم!) بعد همانطور که شیشه را در دست داشتم ،مردد ایستادم ،نمیدانستم حاال
چهکار کنم.
من دزد حرفهای نبودم .فقط وقتی خیلی بچه بودم ،با دوستهایم چند تا شیرینی دزدیده بودم و یکبار هم با یکی از پسرعموهایم چندتا توپ
گلف کش رفتم .اما هیچوقت از این کار خوشم نیامد و دیگر آن را تکرار نکردم .مطمئن بودم که اگر شیشه را توی جیبم میگذاشتم وسعی
میکردم که یکراست از مغازه بیرون بروم ،قیافهام مرا لو میداد .چند لحظه به کارم فکر کردم .بعد ،شیشه را یواشکی توی کمر شلوارم
گذاشتم ،پیراهنم را روی آن انداختم ،یک شیشه دیگر برداشتم و به طرف پیشخان رفتم.
خانم فروشنده مشغول رسیدگی به مشتری دیگری بود که صدایش زدم و گفتم« :ببخشید ،ضد آفتاب سان آندون 106دارید؟»
106
Sun Undon
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
آن اسم را خودم اختراع کرده بودم و امیدوار بودم که هیچ نشان تجاری با این نام وجود نداشته باشد.
داشتم برمیگشتم که جوان موبلند گفت« :هی! صبر کن!» دلم آشوب شد .با حالتی پرسشگرایانه به او نگاه کردم ،آماده بودم که فرار کنم.
پرسید« :چیزی که میخواستی سانیدان 107نبود ،بود؟ ما یک جعبه از آنها را پشت مغازه داریم .اگر بخواهی ،میتوانم بروم و یک شیشه ...
»
حرفش را قطع کردم وبا آرامش گفتم« :نه ،سان آندون بود .مامانم چیز دیگری استفاده نمیکند».
شانهای را باال انداخت و گفت« :خودت میدانی ».دیگر به من توجه نکرد و به سراغ یک مشتری دیگر رفت.
من به طرف قفسه برگشتم ،شیشه را سر جایش گذاشتم ،و تا جایی که میتوانستم با بیتفاوتی به طرف در رفتم .وقتی از مقابل مرد فروشنده
میگذشتم ،دوستانه برایش سر تکان دادم و او هم در جوابم ،نصفهنیمه سر تکان داد .با خوشحالی ،یک پایم را بیرون در گذاشته بودم که
چشمم به قیافه آشنایی در تلویزیون افتاد ،و مات و مبهوت سر جایم ماندم.
آن عکس را حتماً همان روز صبح که دستگیر شده بودیم ،گرفته بودند .من رنگپریده ،تکیده و وحشتزده به نظرم میآمدم؛ به دستهایم،
دستبند زده بودند؛ چشمهایم پر از نگرانی بود؛ و پلیسها دوطرفم ایستاده بودند.
دخل فروشگاه برگشتم ،دستم را باال بردم و صدای تلویزیون را زیاد کردم.
-شاید بیخطر به نظر بیاید ،اما پلیس هشدار میدهد که مردم فریب ظاهرش را نخورند .دارن شان – یا دارن هورستون ،که با
این نام هم شناخته شده – نوجوان است ،اما با آن آدمکشهای وحشی همکاری دارد و احتمال دارد که خودش هم قاتل باشد.
107
Sunydun
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
عکس من از صفحه تلویزیون محو شد و خانم گوینده با چهرهای گریم شده جای آن را گرفت .بعد از دو ثانیه ،دوباره عکس من ظاهر شد،
اینبار ،کوچکتر و در سمت راست ،باالی صفحه تلویزیون .عکس هارکات هم در گوشه سمت چپ بود ،و نقاشی هنرمندانه و دقیقی از آقای
کرپسلی و ونچا را میان این دو تصویر قرار داده بودند.
گوینده خبر ادامه داد« :تکرار داستان باورنکردنی فرار :صبح امروز ،پلیس چهار متهم از گروه جانیان موسوم به اشباح خونآشام را به دام
انداخت .یکی از آنها ،ونچا مارچ » ...خطوط دور تصویر ونچا روشن شدند ... « .سربازرس آلیس برجس را گروگان گرفت و فرار کرد .سه
نفر دیگر دستگیر ،و برای بازجویی روانه بازداشتگاه شدند .اما کمتر از بیست دقیقه پیش ،آنها تعداد نامعینی از پرستاران و افراد پلیس را
کشتند یا زخمی کردند و به این ترتیب ،فرار وحشیانهای را صورت دادند .ظاهراً آنها مسلح و فوقالعاده خطرناکاند .در صورت مشاهده این
اطراف ،نباید به آنها نزدیک شوید .فقط با یکی از شمارههایی که اعالم میشود ،تماس » ...
حیرتزده و مبهوت ،رویم را از صفحه تلویزیون برگرداندم .باید پیشبینی میکردم که ماجرایی به این بزرگی ،توجه رسانهها را به شدت به
خود جلب میکند ،اما از روی سادگی تصور میکردم که فقط باید نگران نیروهای پلیس و ارتش باشم .هیچوقت به آمادهباش شهری و
اینکه این مسئله چه تأثیری بر کارمان میگذارد ،فکر نکرده بودم.
همانطور سر جایم ایستاده بودم ،تغییرات جدید حوادث را برای خودم تحلیل میکردم ،و به خبری که ما را عامل قتلهایی استیو در بازداشتگاه
شمرده بود ،فکر میکردم که ناگهان زن میانسال پشت پیشخوان به من اشاره کرد و با صدای بلند فریاد زد« :خودش است! آن پسره! همان
آدمکش!»
من مبهوت به اطرفام نگاه کردم و دیدم که همه آدمهای داخل فروشگاه ،با قیافههایی که از شدت ترس و وحشت یه هم ریخته بود ،به من
خیره مانده بودند .یکی از مشتریها فریاد زد« :این همان است که اسمش دارن شان است ،میگویند که آن دختره ،تارا ویلیامز ،را او کشته،
خونش را هم کشیده و جسدش را خورده!»
پیرمردی که صورت پر چین چروکی داشت ،جیغ کشید« :او یک خونآشام است! یکی یک دشنه بیارود! باید او را بکشیم!»
اگر آن صحنه را توی فیلم دیده بودم ،حتماً میخندیدم – حتی فکر اینکه آن پیرمرد کوچولو دشنهای را در قلب سخت یک خونآشام فرو
کند ،مضحک بود – اما وقت نداشتم که به جنبه طنز ماجرا توجه کنم .دستهایم را باال بردم تا نشان بدهم که مسلح نیستم و عقبعقبی
به طرف در فروشگاه رفتم.
زن فروشنده به همکار جوانش فریاد زد« :دریک !108اسلحه را بردار و به او شلیک کن!»
108
Derek
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
همین فرصت برای من کافی بود .تند و تیز برگشتم ،از در بیرون پریدم و بیتوجه به رفت آمد ماشینها ،وسط خیابان دویدم ،بین ماشینها،
برای خودم راه باز میکردم و آنها با صدای قیژقیژ شدید ترمز میکردند .به رانندههایی که روی بوق ماشینشان میکوبیدند و پشت سر من،
فریادزنان بد و بیراه میگفتند هم توجه نکردم.
ابتدای همان کوچهای که هارکات و آقای کرپسلی منتظرم بودند ،ایستادم .شیشه ضدآفتاب را از کمرم بیرون کشیدم و آن را به طرف شبح
پرت کردم .فریاد زدم« :این را به سر و صورتتان بمالید ».و خم شدم تا نفسی تازه کنم.
شبح سرپوش بطری را با یک حرکت برداشت ،نصف محتویات آن رو توی دستهایش ریخت و آن را به سر و صورت و قسمتهایی از
پوستش مالید که در معرض نور بودند .او محلول را روی پوستش مالش داد و بعد ،بقیه آن را روی سر و صورتش ریخت و شیشه خالی را به
طرف ناودانی پرت کرد.
زیرلب گفتم« :بهطور قطع ،کار ما هم تمام است!» کمرم را راست کردم« :باور نمیکنید » ...
یکی حرفم را قطع کرد و فریاد زد« :آنها آنجایند! خودشانند ،خونآشامها!»
ما هر سه ،نگاهی به آن طرف انداختیم ،و من پیرمرد کوچولوی داخل مغازه را دیدم که برای گرفتن تفنگ بزرگی از دست فروشنده موبلند
مغازه ،با او کلنجار میرفت و فریاد میزد« :آن را بده به من! من وقتی جوانتر بودم ،گوزن شکار میکردم!»
پیرمرد عصای دستش را کنار انداخت و برگشت ،با سرعت قابل توجهی تفنگ را باال آورد وشلیک کرد.
همین که تکه هایی از دیوار باالی سرمان خرد شد ،ما فوری روی زمین دراز کشیدیم .پیرمرد دوباره شلیک کرد ،جایی را که اینبار هدف
گرفته بود نزدیکتر بود .اما بعد ،دست از تیراندازی برداشت تا دوباره در تفنگش فشنگ بگذارد .وقت او مشغول پر کردن تفنگ بود ،ما از
جایمان باال پریدیم ،به طرف عقب برگشتیم ،و فرار کردیم ،آقای کرپسلی پای آسیبدیدهاش را مثل النگ جان سیلور 109دیوانه ،به جلو و
عقب تاب میداد.
از شخصتهای اصلی کتاب جزیره گنج ( )88113اثر"ابرتل لویی استیونسن" .او دزد دریای حیلهگری بود که یک پای چوبی داشت – م.
109
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 8
جمعیت پشت سر ما یک لحظه متوقف شد؛ مردم بین دو حس وحشت و هیجان سردرگم بودند .بعد غرشهایی از سر خشم به گوش رسید،
مهاجمان چاقو ،میلههای آهنی و درپوشهای سطل های زباله را به دست رفتند و به دنبال ما یورش آوردند .آنها فقط یک دسته آدم شلوغ
و پرهیاهو نبودند؛ گروهی آدم تشنه به خون بودند.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
ما ابتدا از مردم جلو افتادیم – آدمها نمیتوانند به سرعت اشباح و آدمکوچولوها بدوند – اما بعد ،مچ آقای کرپسلی ورم کرد و سرعتش به
تدریج کم شد.
وقتی گوشهای ایستادیم که استراحت کنیم ،او نفسنفسزنان گفت« :نه ...نمیشود .نمیتوانم ...ادامه بدهم .شما باید ...بدون من بروید».
از درد ،دندانهایش را روی هم فشار داد و با عصبانیت فریاد زد« :من دیگر نمیتوانم ...راه بروم!»
شبح لبخند ضعیفی زد و گفت« :مواظب باش ،دارن! درست است که تو یک شاهزادهای ،اما هنوز دستیار منی .من اگر محبور بشوم ،میتوانم
تو را سر عقل بیاورم!»
نیشم را باز کردم و گفتم« :به همین دلیل است که میخواهم پیش خودم باشید .شما نمیگذارید که باد توی کلهام بیفتد».
آقای کرپسلی آه کشید و خم شد تا مچ پای کبودش را مالش بدهد .هارکات گفت« :اینجا را!» و همگی به باال نگاه کردیم .آدمکوچولو
نردبان یک راهپله اضطراری را از باالی سرمان پایین کشید و گفت« :اگر روی پشتبامها برویم ،تعقیب کردن ما ...برایشان سخت میشود.
برویم آن باال!»
گفت« :برای شدیدترین آفتاب هم خوب است .زیر آفتاب ،پوستم قرمز میشود ،اما این نمیگذارد که خیلی شدید بسوزم».
اول ،من از نردبان باال رفتم ،بعد ،آقای کرپسلی و آخر از همه ،هارکات .وقتی هارکات پایش را باال میکشید ،مردم توی کوچه ریختند و
آنهایی که جلوتر بودند ،پای او را گرفتند .هارکات با لگد زدن به دستهای آنها خودش را خالص کرد و باعجله به دنبال ما باال آمد.
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
پیرمرد کوچولو گفت« :بگذارید شلیک کنم! از سر راهم بروید! من میتوانم آنها را بگیرم!» و شلیک کرد .اما تعداد آدمهای توی کوچه بیشتر
از آن بود که پیرمرد امکان هدفگیری داشته باشد .همه محکم به او چسبیده بودند و او نمیتوانست تفنگش را برای هدفگیری باال بیاورد.
مردم به طرف کسانی که نردبان را گرفته بودند جیغ و داد میکردند که ما خود را از نردبان باال کشیدیم و به پلههای اضطراری رسیدیم.
آقای کرپسلی که حاال میتوانست موقع حرکت به نرده کنار پلهها تکیه بدهد ،سریعتر راه میآمد .وقتی از قسمتهای سایهگیر بیرون آمدیم
و مستقیم در معرض نور آفتاب قرار گرفتیم ،او اخمهایش را در هم کشید ،اما از سرعتش کم نکرد.
من وقتی به باالترین قسمت پلههای اضطراری رسیدم ،ایستادم و منتظر آقای کرپسلی ماندم .آنجا بیشتر از دو دقیقه قبل احساس اطمینان
میکردم ،اما ناگهان هلیکوپتری در آسمان ظاهر شد و یکی پشت بلندگو فریاد کشید« :سرجایتان بمانید ،وگرنه شلیک میکنیم!»
ناسزایی گفتم و رو به آقای کرپسلی ،که پایینتر بود ،فریاد زدم« :عجله کنید! باید همین اآلن از اینجا برویم وگرنه » ...
اما حرفم را تمام نکردم .تک تیراندازی از باالی سرم شلیک کرد .هوا پر از سفیر گلولههایی شد که با سروصدا به میلههای فلزی پلکان
اضطراری میخوردند و آنها را سوراخ می کردند .وحشیانه جیغ کشیدم ،و خودم را از باالی پلکان پایین انداختم و روی هارکات و آقای
کرپسلی افتادم .اگر آقای کرپسلی برای برداشتن فشار از روی پای مجروحش ،آنطور به نرده پلکان نچسبیده بود ،امکان داشت همه ما با
هم از روی نردهها پایین بیفتیم!
دو ردیف از پلهها را با عجله پایین آمدیم و در جایی قرار گرفتیم که تک تیرانداز دیگر نمیتوانست ما را ببیند و بعد ،وحشتزده ...درمانده ...
و به دام افتاده ،روی یکی از پاگردهای دور یکدیگر چمباتمه زدیم.
هارکرات با امیدواری گفت« :شاید مجبور بشوند که برای ...سوختگیری از اینجا بروند».
با خشونت نفسم را باال کشیدم و گفتم« :حتماً! یک ساعت یا دو ساعت دیگر!»
آقای کرپسلی پرسید« :اوضاع آدمهای آن پایین چطور است؟» سرم را از نرده باال کشیدم و نگاهی به پایین انداختم.
-چند نفری باالی نردهها رسیدهاند .تا یک دقیقه دیگر یا زودتر به ما میرسند.
شبح فکری کرد وگفت« :ما اینجا برای دفاع موقعیت خوبی داریم .آنها مجبورند در گروههای کوچک به ما حمله کنند .باید بتوانیم آنها را به
عقب هل بدهیم».
دوباره با خشم گفتم« :حتماً ،اما اینکار چه حسنی دارد؟ چند دقیقهای اینطور میگذرد و بعد افراد پلیس و سربازها از راه میرسند .برای آنها
خیلی طول نمیکشد که از طرف دیگر ساختمان باال بیایند و ما را با تفنگهایشان بزنند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
هارکات چند قطره سبز را از روی سر گرد و بیمویش پاک کرد و گفت« :آن باال و آن پایین به جهنم! آن چه مهم است » ...و به پنجرهای
در پشت سرمان اشاره کرد که به داخل ساختمان راه داشت.
با حالت گالیهآمیزی گفتم« :یک دام دیگر .اینطوری تنها کاری که پلیس باید انجام بدهد این است که ساختمان را محاصره کند؛ بعد،
گروههای مسلح وارد میشوند و ما را از مخفیگاهمان بیرون میکشند و دیگر کارمان تمام است».
آقای کرپسلی متفکرانه حرف مرا تأیید کرد و گفت« :درست است ،اما اگر آنها موقع ورود به ساختمان با مقاومت روبهرو بشوند چی؟ و اگر
وقتی میرسند ،ما آنجا نباشیم چی؟»
با کنجکاوی به آقای کرپسلی خیره شدم .او پنجره را باز کرد و همانطور که چهار دست و پا وارد میشد ،گفت« :دنبالم بیایید .من یک نقشه
دارم!»
من و هارکات به آدمهایی که از آن پایین به ما نزدیک میشدند و هلیکوپتری که باالی سرمان چرخ میزد ،پشت کردیم و از پنجره باز به
راهرویی شیرجه رفتیم که آقای کرپسلی آرام داخل آن ایستاده بود و لکههای گل را از پیراهنش میتکاند ،انگار در یک صبح روز تعطیل،
منتظر اتوبوس بود!
خندید و گفت« :آب توی النه مورچهها بریزیم!» به طرف نزدیکترین در شلنگ تخته برداشت ،یک لحظه صبر کرد ،و بعد با کف دست به
در کوبید و فریاد زد« :اشباح! اشباح خونآشام داخل ساختماناند! همه بروند بیرون!»
عقب آمد ،به من خیره شد و شروع کرد به شمردن« :یک .دو .سه .چهار » ...
ناگهان در باز شد و زنی که لباس شب چسبانی به تن داشت ،پابرهنه بیرون دوید ،جیغ میکشید و دستهایش را باالی سرش تکان میداد.
آقای کرپسلی فریاد زد« :عجله کنید!» و زن را به طرف پلهها هدایت کرد« .به طبقه همکف بروید! باید برویم! اگر بمانیم ،کشته میشویم!
اشباح اینجا هستند!»
زن جیغ کشید« :واااای!» وبعد ،با سرعتی حیرتانگیز از پلهها پایین دوید.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
آقای کرپسلی به طرف در بعدی رفت وگفت« :پس مشغول شوید ».به در کوبید و فریاد زد« :اشباح! اشباح خونآشام! زندگیتان در خطر
است!»
من و هارکات پشت سر او دویدیم و مثل او به درها کوبیدیم و جیغ کشیدیدم .فقط چند ثانیه بعد ،راهروها پر از آدمهای وحشتزدهای شد که
بیهدف این طرف و آن طرف میدویدند ،به یکدیگر تنه میزدند و برای نجات خود ،تقریباً از روی پلهها پرواز میکردند.
وقتی به انتهای راهرو رسیدیم ،من به راهپله نگاه کردم و دیدم جمعیتی که به طرف پایین هجوم میبردند با آنهایی که برای تعقیب ما به
طرف ساختمان آمده بودند ،رو در رو شده و راه یکدیگر را سد کردهاند .فراریها نمیتواستند بیرون بروند و تعقیب کنندگان ما نمیتوانستند
وارد شوند.
چه معرکهای!
به عقب نگاه کردم و دیدم که اولین نفرات از تعقیبکنندگانمان از پنجره به داخل راهرو سرک کشیدهاند .به طرف چپ پیچیدم و همراه
هارکات و آقای کرپسلی ،به سرعت به راهرو بعدی رفتم .ما مدام اخطار دروغی میدادیم و ساکنان آپارتمان از واحدهایشان بیرون میریختند
و در راهروهای پشت سرمان راهبندان میشد.
در همان گیر و دار که پیشقراوالن جمعیت تعقیبکننده با ساکنان وحشتزده و در حال فرار رو در رو درگیر میشدند ،ما به راهروی دیگری
رفتیم ،به طرف پلههای اضطراری طرف دیگر ساختمان دویدیم ،چهار دست و پا از ساختمان بیرون رفتیم و خودمان را به آپارتمان بعدی
رساندیم .با عجله داخل آن آپارتمان پریدیم ،با همان پیام اخطار دهنده ،به درها کوبیدیم و با فریادِ "اشباح! اشباح!" ساختمان را دچار آشوب
و هیاهو کردیم.
وقتی به طرف عقب ساختمان میرفتیم ،با یک سوم واحدها و ساکنانشان کاری نداشتیم و آنها را جا گذاشتیم .از آنجا به بعد ،دوباره شلوغ
کردیم و آدمها را واداشتیم که از ترس جانشان دوان دوان فرار کنند .وقتی کارمان در این یکی ساختمان تمام شد و به انتهای آن رسیدیم،
ایستادیم و به کوچه پایین پایمان و آسمان باالی سرمان نگاهی انداختیم .داخل کوچه ،از جمعیت و ازدحام مردم خبری نبود و هلیکوپتری
هم در آسمان ،باالی دو ساختمانی که پشت سر گذاشته بودیم چرخ میزد .صدای آژیر ماشینهای پلیس را میشنیدیم که نزدیک میشدند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
آقای کرپسلی گفت« :حاال وقتش است که از دستشان خالص بشویم .این بلبشویی که به پا کردیم؛ حداکثر تا چند دقیقه دیگر دوام دارد.
باید از وقتمان خوب استفاده کنیم».
من به ساختمانهای اطراف نگاه کردم و پرسیدم« :از کدام راه باید برویم؟»
نگاه آقای کرپسلی از یک ساختمان به ساختمان دیگر افتاد و بعد ،روی ساختمان بدساخت و کهنهای ثابت ماند که سمت راست ما بود .به
آن ساختمان اشاره کرد و گفت« :آنجا به نظر میآید که متروک باشد .امتحانش میکنیم ،و دعا میکنیم که بخت شبحی یارمان باشد».
در جایی که ما ایستاده بودیم ،هیچ پله اضطراری وجود نداشت .به همین دلیل ،با عجله از پلههای عقبی ساختمان پایین رفتیم و خود را به
کوچه رساندیم .چسبیده به دیوارها ،به طرف آن ساختمان متروک رفتیم ،پنجرهای را شکستیم و وارد شدیم ،هیچ آژیر خطری به صدا در
نیامد و دیدم که در کارخانهای متروک و قدیمی هستیم.
با خستگی ،دو طبقه باال رفتیم ،و بعد تا جایی که میتوانستیم سریع دویدیم که به پشت ساختمان برسیم .آنجا اسکلت ساختمان برسیم.
آنجا اسکلت ساختمانی تخریبشده را دیدیم .در طبقه پایین ،به سختی راه باز کردیم و جلو رفتیم و در طرف دیگر آن مخروبه به هزارتویی
از کوچههای تنگ و تارکی و خلوت رسیدیم .گوش ایستادیم تا ببینیم کسی تعقیبمان میکند یا نه .اما خبری نبود.
همه به هم لبخند گذرا و بیرمقی به لب آوردیم ،و بعد ،من و هارکات دستمان را دور آقای کرپسلی حلقه کردیم .او پای راست و دردناکش
را باال گرفت و ما آهستهتر از قبل و لنگ لنگان جلو رفتیم .از آرامشی که به دست آمده بود ،حس خوبی داشتیم ،اما آن قدر باال به سرمان
آمده بود که بدانیم هنوز از دم النه زنبور دور نشدهایم .به هیچوجه!
وسط کوچهها میدویدم و فرار میکردیم .از کنار چند نفر گذشتیم ،اما هیچکدام از آنها به ما توجه نداشتند ،ابرها هوای بعد از ظهر را تاریک
کرده بودند و کوچههای تاریک پر از سایههای مشکوک و تیره و تار بود .ما به لطف بینایی فوقالعادهمان ،خیلی خوب راهمان را میدیدیم،
اما آدمها انگار در آن هوای نیمهتاریک و نیمهروشن ،غیراز هیکلهای مبهم چیزی نمیدیدند.
نه مردم و نه پلیس ،هیچکدام در تعقیب ما نبودند .هنوز صدای جار و جنجال مردم را میشنیدیم ،اما این صداها از آن سه آپارتمانی بود که
ما ساکنانش را به وحشت انداخته بودیم .فعالً از خطر جسته بودیم.
پشت فرودگاهی توقف کردیم تا نفس تازه کنیم .حاال پای راست آقای کرپسلی تا باالی زانو کبود شده بود ،درد شدیدی را تحمل میکرد.
گفتم« :باید برایش یخ پیدا کنیم .من میتوانم یواشکی توی فروشگاه بروم » ...
شبح با تشر گفت« :نه! تو قبال یک بار با آن خرید مسخرهات مردم را به جان ما انداختی .بدون یک دردسر دیگر ،ما خیلی خوب میتوانیم
کارمان را پیش ببریم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
آه کشید وگفت« :میدانم .اما کارهای خطرناک و شتابزده فقط اوضاع را بدتر میکند .وضع پای من آنقدر جدی نیست که به نظر میآید.
من چند ساعت استراحت میکنم و خوب میشود».
هارکات ،که به دو سطل بزرگ و سیاه تقه میزد ،پرسید« :این سطلها چطورند؟ میتوانیم داخل اینها برویم و ...منتظر بمانیم تا شب
بشود».
گفتم« :نه ،مردم مدام سراغ اینجور سطلها میآیند .اینطوری پیدایمان میکنند».
با بداخالقی گفتم« :نمیدانم .شاید یک آپارتمان خالی یا ساختمان متروکه پیدا کنیم .اگر نزدیک خانه دبی بودیم ،میتوانستیم یواشکی آنجا
برویم ،اما خیلی از آنجا دوریم » ...
حرفم را تمام نکردم و نگاهم روی تابلو خیابانی ثابت ماند که فروشگاه در آن قرار داشت .به تیغه بینیام ،دست کشیدم و زیر لبی گفتم:
«بیکرز لِین .110من این محل را میشناسم .ما قبالً هم اینجا بودهایم ،وقتی دنبال شبحوارههای قاتل میگشتیم ،قبل از آنکه قضیه آر.وی و
استیو را بفهمیم».
آقای کرپسلی گفت« :ما برای پیدا کردن آن قاتلها ،تقریباً همهجا رفتیم».
گفتم« :بله ،اما این محل یادم مانده ،چون ...چون » ...اخمهایم درهم رفت ،اما بعد یادم آمد و بشکن زدم« .چون ریچارد همین نزدیکیها
زندگی میکند!»
هیجانزده گفتم« :بله ،تا خانه او فقط سه یا چهار دقیقه راه فاصله داریم».
110
Baker's Lane
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
به نظر میآمد که بقیه مطمئن نیستند .گفتم« :شما فکر بهتری دارید؟ ریچارد یک دوست است .من به او اطمینان دارم .بدترین کاری که
ممکن است بکند این است که ما را به خانهاش راه ندهد».
آقای کرپسلی فکر کرد و بعد ،سر تکان داد« :بسیار خوب ،ما از او میخواهیم که کمکمان کند .اینطور که تو میگویی ،چیزی را از دست
نمیدهیم».
فروشگاه را پشت سر گذاشتیم و به طرف خانه ریچارد رفتیم .اینبار ،من با شوق و ذوق خاصی قدم برمیداشتم .مطمئن بودم که ریچارد
کمکان میکند .هر چه نباشد ،مگر من سر پلههای مالر جانش را نجات نداده بودم؟
فقط چهار دقیقه طول کشید تا به خانه ریچارد برسیم .وقت را تلف نکردیم؛ خود را پشتبام رساندیم و در سایه دودکش بزرگی پنهان شدیم.
من از توی کوچه دیده بودم که چراغی در اتاق ریچارد روشن است .پس ،همین که خیالم از جای هارکات و آقای کرپسلی راحت شد ،به
طرف پشتبام رفتم و از آنجا پایم را پایین کشیدم.
آقای کرپسلی ،که روی لبه بام سُر میخورد و کنار من میآمد ،با صدای آرامی گفت« :صبر کن! من هم با تو میآیم».
من هم با صدای آرامی جواب دادم« :نه ،با دیدن شما ممکن است بترسد .بگذارید تنهایی بروم».
گفت« :باشد ،اما بیرون پنجره منتظرت میمانم تا اگر دچار مشکل شدی ،کمکت کنم».
نمیدانستم دچار چه مشکلی باید میشدم ،اما کلهشقی خاصی در نگاه آقای کرپسلی دیدم که باعث شد به نشانه موافقت سر تکان دهم.
جای پایی در دیوار پیدا کردم ،ناخنهایم را در دیوار سنگی فرو بردم و مثل یک عنکبوت ،تا پنجره اتاق ریچارد ،از دیوار پایین رفتم.
پردهها را کشیده بودند ،اما همهجای آن بسته نبود و من از البهالی آن میتوانستم تختخواب دوستم را ببینم .ریچارد روی تختش دراز
کشیده بود ،یک بسته ذرت بو داده و یک لیوان آب پرتقال هم روی سینهاش گذاشته بود و در یک تلویزیون کوچک سیار ،تکرار برنامه
خانواده آدامز 111را تماشا میکرد.
ریچارد به کارهای احمقانه آن شخصیتهای عجیب و غریب میخندید و من از این موقعیت غیرعادی خندهام گرفته بود که سه موجود واقعاً
عجیب و غریب – از موجوداتِ شب – درست بغل گوشش بودند و او محو آن بازیگرها شده بود .سرنوشت ،شوخطبعی عجیبی دارد!
111
Addams Family
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
فکر کردم که به پنجره تقه بزنم ،اما با این کار ممکن بود ریچارد جا بخورد و کار غیرمنتظرهای بکند .از پشت شیشه دیدم که پنجره چفت
سادهای دارد .با ایما و اشاره ،آن را به آقای کرپسلی نشان دادم (او پایینتر از من به دیوار چسبیده بود) و در سکوت ،یکی از ابروهایم را باال
بردم ،که معنیاش این بود« :میتوانید این را باز کنید؟»
شبح سه انگشت اشاره و شست دست راستش را خیلی سریع به هم مالید .وقتی الکتریسیته ساکن شدید در سر انگشتانش به وجود آمد،
دستش را پایین آورد ،با انگشتانش به چفت پنجره اشاره کرد ودستش را به آرامی به طرف باال حرکت داد.
اتفاقی نیفتاد.
شبح اخم کرد و به طرف جلو خم شد تا از نزدیک نگاهی بیندازد .بعد ،اخمهایش را درهم کشید و غرغرکنان گفت« :پالستیکی است!» من
رویم را برگرداندم تا لبخندم را پنهان کنم .آقای کرپسلی گفت« :مهم نیست ».و با ناخن انگشت اشاره دست راستش ،سوراخ کوچکی روی
شیشه ایجاد کرد .این کار صدای غیژغیژ خیلی کمی ایجاد کرد که ریچارد به خاطر بلند بودن صدای تلویزیون ،متوجه آن نشد .آقای کرپسلی
تکه شیشه بریده شده را با یک تقه داخل اتاق انداخت؛ با انگشتش ،چفت پنجره به طرف باال خم کرد و بعد ،از سر راه کنار رفت و من را
جلو انداخت.
من یک نفس عمیق کشیدم تا بر خودم مسلط بشوم ،پنجره را باز کردم تا جایی که برایم ممکن بود ،بیرودربایستی وارد اتاق شدم .گفتم:
«هی ،ریچارد!»
ریچارد سرش را ناگهان برگرداند ،و وقتی فهمید که من توی اتاقش هستم ،دهانش بازماند و شروع کرد به لرزیدن.
دستهایم را دوستانه باال بردم« .من نمیخواهم به تو صدمه بزنم .توی دردسر افتادهام ،ریچارد ،و به کمکت احتیاج دارم .خجالت میکشم
که بگویم ،اما میشود اجازه بدهی که من و دو نفر از دوستهایم چند ساعتی اینجا بمانیم؟ ما داخل کمک و زیر تخت قایم میشویم .هیچ
دردسری هم درست نمیکنیم ،قول میدهم!»
ریچارد ،که چشمهایش از وحشت گشاد شده بود ،تتهپته کنان گفت« :تتتو » ...
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
گفتم« :اون ،پس تو هم شنیدهای .بله ،من یک نیمهشبح هستم ،اما نه آنطور که تو فکر میکنی .من شرور یا آدمکش نیستم .بگذار
دوستهایم را صدا بزنم .ما کمی استراحت میکنیم و بعد همهچیز را برایت » ...
ریچارد فریاد زد« :شبح!» اینبار با صدای بلند ،و به طرف در اتاق برگشت و با تمام قدرت فریاد زد« :مامان! بابا! شبح! اشباح! اشبـ » ...
صدای ریچارد قطع شد ،آقای کرپسلی به اتاق آمده ،خودش را مثل تیر به ریچارد رسانده ،گلوی او را چسبیده ،و فوری نفسش را در صورت
او دمیده بود .گاز وارد بینی و دهان ریچارد شد و او تا یک ثانیه ،وحشتزده تقال کرد .بعد قیافهاش آرام گرفت ،چشمهایش بسته شد ،و تلپی
روی تخت افتاد.
آقای کرپسلی با صدای آرامی گفت« :ببین کسی پشت در نباشد!» و چرخ زد و به حالت دفاعی پشت تخت قوز کرد.
من فوری دستور او را اجرا کردم ،هرچند که بهخاطر واکنش ریچارد ،حالم بد شده بود .الی در را باز کردم و چند لحظه به سروصدا خانواده
ریچارد گوش دادم تا بفهمم آیا آنها میآیند که ببینند ریچارد چرا فریاد میزند یا نه .آنها نیامدند .تلویزیون بزرگتری در اتاق نشیمن روشن
بود و انگار صدای آن نگذاشته بود که فریادهای ریچارد به گوش کسی برسد.
آقای کرپسلی خردههای ذرت را از روی لباسش تکاند وگفت« :این هم از آن همه دوستی!»
با ناراحتی گفتم« :او از ترس زهرهترک شده بود ».خیره به ریچارد نگاه کردم« .ما دوست بودیم ...او مرا میشناخت ...من جانش را نجات
داده بودم ...و با همه اینها ،هنوز فکر میکرد من اینجا آمدهام که بکشمش».
آقای کرپسلی گفت« :او باور دارد که تو یک هیوالی تشنه به خونی .آدمها اشباح را درک نمیکنند .واکنش او قابل پیشبینی بود .ما باید از
قبل ،چنین چیزی را پیشبینی میکردیم ،واگر درست فکر میکردیم ،راحتش میگذاشتیم».
آقای کرپسلی به آرامی برگشت و اتاق را بررسی کرد .او گفت« :برای قایم شدن ،جای خوبی است .احتماالً خانواده پسره وقتی میبینند که
او خوابیده ،مزاحمش نمیشوند .توی کمد هم جای زیاد است .فکر میکنم هر سه نفرمان بتوانیم آنجا جا بگیریم».
خیلی محکم گفتم« :نه! من نمیخواهم از امکانات او استفاده کنم .اگر خودش پیشنهاد داده بود که کمکمان کند ،عالی میشد .اما او این
کار را نکرد .او از من ترسید .درست نیست که اینجا بمانیم».
قیافه آقای کرپسلی نشان میداد که او درباره این قضیه چطور فکر میکند ،اما او به خواستههای من احترام میگذاشت؛ پس بدون هیچ
بحثی به طرف پنجره رفت .من هم به دنبال او میرفتم که دیدم موقع آن درگیری مختصر ،ذرتها روی رختخواب ریخته و لیوان آبمیوه
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 9
سرنگون شده است .سر جایم ایستادم تا ذرتها را توی پاکتشان برگردانم .یک جعبه دستمال کاغذی پیدا کردم ،چند تا دستمال از آن بیرون
کشیدم و تا جایی که میشد ،لکه آبمیوه را پاک کردم .مطمئن شدم که حال ریچارد خوب است .تلویزیون را خاموش کردم ،با دوستم خیلی
مختصر خداحافظی کردم و به آرامی از اتاق بیرون رفتم تا دوباره از دست آدمهایی که ماجرا را اشتباه فهمیده بودند و آرزوی کشتن ما را
داشتند ،فرار کنم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
روی شیروانیها رفتیم .آنجا خبری از هلیکوپترها نبود .سایههای آن غروب تاریک نیز ما را چنان از نظرها پنهان میکرد که اگر همان باال
به حرکت ادامه میدادیم ،جایمان امنتر بود و از وقتمان بهتر میتوانستیم استفاده کنیم.
با احتیاط ،اما سریع حرکت میکردیم ،و در نظر داشتیم از جار و جنجالهای پشت سرمان در بمانیم و به جایی برویم که تا فرا رسیدن شب
در امان باشیم .حدود پانزده دقیقه از شیب شیروانیها باال رفتیم و از طرف دیگر آنها به سمت پایین سر خوردیم .هیچکس ما را نمیدید و
به این ترتیب ،هرچه بیشتر از آدمهایی که در پی شکارمان بودند ،دور شدیم.
سرانجام ،به سیلو (ساختمانی برای انبار کردن غله) ی قدیمی و ویرانی رسیدیم .بیرون سیلو ،راهپلهای مارپیچ همچنان برقرار مانده بود،
هرچند که قسمت پایین آن کامالً زنگ زده و پوسیده بود .از روی بام ،روی نیمه باالیی این پلکان پریدیم و تا آخرین پله از آن باال رفتیم.
آن باال ،دری قفل شده را با لگد باز کردیم و داخل سیلو رفتیم.
در را از داخل بستیم و از روی برآمدگی طاقچهمانندی پیش رفتیم تا به سکویی شبیه نیمدایره رسیدیم .همانجا ماندیم .سقف باالی سرمان
پر از سوراخها و شکافهایی بود که به اندازه دیدن اطرافمان ،از آنها نور به داخل میتابید.
هارکات نقابش را پایین کشید و پرسید« :فکر میکنید که اینجا ...جایمان امن است؟» رگههای سبز عرق از روی زخمها و خراشهای
صورت خاکستریرنگش پایین میآمد.
آقای کرپسلی با اطمینان گفت « :بله .آنها مجبورند که یک تجسس درست و حسابی ترتیب بدهند .جرئت ندارند که از بررسی حتی یک
سوراخ هم صرف نظر کنند .همین پیشروی آنها را کند میکند .تا صبح یا شاید بیشتر طول میکشد که به این قسمت شهر برسند ».شبح
چشمهایش را بست و پلکهایش را مالید .با وجود آن محلول ضد آفتاب قوی ،باز هم پوستش سوخته به رنگ صورتی تیره درآمده بود.
گفت« :بهتر از آنم که قبالً حتی جرئت میکردم فکرش را بکنم ».همچنان پلکهایش را میمالید« .سردردم دارد شروع میشود ،اما حاال
که از آفتاب دورم ،شاید آرام بگیرد .انگشتهایش را پایین آورد ،چشمهای را باز کرد ،پای راستش را دراز کرد و با قیافهای گرفته به ورم
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 10
پایش خیره شد ،که حاال تا باالی زانویش رسیده بود .قبالً کفشهایش را درآورده بود ،که خیلی کار خوبی بود ،من شک داشتم که در این
وضعیت دیگر میتوانست آنها را از پایش در بیاورد .زیر لب گفت« :فقط امیدوارم که آرام بشود».
به جراحت بدشکل پایش نگاهی انداختم و پرسیدم« :فکر میکنید که دردش آرام بشود؟»
همانطور که پایین پایش را با احتیاط مالش میداد ،گفت« :امیدوارم .اگر نشود ،شاید مجبور بشویم رگزنی کنیم».
گفت« :بله .در لحظههای اضطراری باید اضطراری عمل کرد .اما منتظر میمانیم تا ببینیم چی میشود ،اگر شانس بیاورم ،خودش خوب
میشود».
وقتی آقای کرپسلی به مچ پایش رسید ،من زنجیرهای دور دست و مچ پایم را باز کردم و مشغول باز گردن قفلهای آنها شدم .آقای کرپسلی
اصول قفل باز کردن را به من یاد داده بود ،اما من هیچوقت فوت و فنش را درست یاد نگرفته بودم.
بعد از دو دقیقه که دید من هیچ پیشرفتی در کارم نداشتهام ،گفت« :بیا اینجا».
شبح کار قفلها را فوری تمام کرد و چند لحظه بعد ،دستبندها و پابندها و زنجیرهای متصل به آنها روی زمین تلنبار شدند .من مچهای
آزادم را با خوشحالی و ابراز تشکر ،مالش دادم و بعد به هارکات نگاه کردم که با پیراهنش عرق سبز را از روی صورتش پاک میکرد .پرسیدم:
«آنها چرا به تو دستبند نزدند؟»
جواب داد« :زدند ،اما وقتی توی سلولم ...بودم ،آنها را برداشتند».
-چرا؟
دهان آدمکوچولو به پوزخندی زیرجلکی باز شد .او گفت« :نمیدانستند که من چی ...هستم یا چه جوریام .پرسیدم که من درد ...دارم یا
نه ،و من گفتم که صدمه میزنند .در نتیجه ،آنها را باز کردند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 10
هارکات ادامه داد« :داشتن ظاهری شبیه هیوالیی ...که دکتر فرانکشتاین درست کرد ،گاهی به درد میخورد .به همین دلیل ،من تنها ...
بودم .من میفهمیدم که آنها از ...بودن با من ناراحتاند .پس ،کمی بعد از شروع به بازجویی به ...آنها گفتم که به من دست نزنند .گفتم
که من ...یک بیماری عفونی دارم .باید آنها را میدیدید که چطوری فرار میکردند!»
من نخودی خندیدم و گفتم« :تو باید به آنها میگفتی یک جنازهای که دوباره زنده شدهای .اینطوری دیگر به کلی خیالشان راحت میشد!»
بعد از آن ،همگی به دیواره سیلو تکیه دادیم و استراحت کردیم .کمتر حرف میزدیم ،چشمهایمان نیمه بسته بود ،و به حوادثی که آن روز
برایمان اتفاق افتاده بود و شبی که در پیش داشتیم ،فکر میکردیم .من تشنه بودم ،به همین دلیل ،بعد از چند لحظه از پلههای داخلی سیلو
پایین رفتم تا دنبال آب بگردم .آب پیدا نکردم ،اما چند قوطی لوبیا پیدا کردم که در یکی از دفترهای جلویی ساختمان ،داخل قفسهها گذاشته
بودند .آنها را باال بردم و با ناخنهای تیزم ،در قوطیها را باز کردم و من و آقای کرپسلی غذا خوردیم .هارکات گرسنه نبود ،او اگر مجبور
میشد ،تا چند روز میتوانست بدون غذا سر کند.
لوبیا سرد بود و خیلی به من چسبید ،بعد از آن ،من یک ساعت آرام و غرق در فکر ،به پشت تکیه دادم .ما هیچ عجلهای نداشتیم ،تا نیمهشب
وقت داشتیم که به محل قرارمان ،پیش ونچا برویم (مسلم میدانستیم که او میآید) ،و این بیشتر از دو ساعت وقت نمیخواست تا از راه
تونلها به غاری برویم که در آن با شبحوارهها جنگیده بودیم.
آقای کرپسلی جواب داد« :از این قضیه مطمئنم .این یکی شانس یک دیو را دارد ،و آنقدر مکار هست که از عهده چنین کاری بربیاید».
آقای کرپسلی آه کشید و گفت« :من فکر نمیکردم او به کسانی که کمکش کردهاند ،حمله کند .اگر میدانستم که چه نقشهای توی کلهاش
دارد ،قبل از آنکه دستگیر بشویم ،او را میکشتم».
پرسیدم« :شما فکر میکنید چی باعث شده که او اینطور وحشی بشود؟ وقتی که من او را میشناختم ،اینطوری نبود».
آقای کرپسلی با من مخالفت کرد و گفت« :چرا بود ،اما هنوز ماهیت شیطانی و واقعیاش رشد نکرده بود .او هم مثل بعضی از مردم ،بد به
دنیا آمده بود .آدمها به تو میگویند که به هرکسی میشود کمک کرد و هر کسی حق انتخاب دارد .اما من ،با تجربهای که دارم ،میگویم
اینطور نیست .آدمها خوب میتوانند گاهی بدی را انتخاب کنند ،اما آدمهای بد نمیتوانند خوبی را انتخاب کنند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 10
هارکات با مالیمت گفت« :من به این حرف اعتقاد ندارم .من فکر میکنم که خوبی ...و بدی در وجود همه ما هست .ممکن است موقع
تولد به یکی از این ...دو حالت تمایل بیشتری داشته باشیم ،اما انتخاب ...و اختیار هم وجود دارد .باید همینطور باشد .در غیر این صورت،
ما ...فقط عروسکهای دست سرنوشتیم».
آقای کرپسلی غرغرکنان گفت« :شاید .خیلیها نظر تو را دارند .اما من اینطوری فکر نمیکنم .بیشتر آدمها با امکان انتخاب و اختیار به دنیا
میآیند .اما کسانی هم هستند که قوانین را زیر پا میگذارند و از ابتدا شرورند .شاید آنها عروسکهای سرنوشت باشند ،که در این صورت،
فقط به کی دلیل به دنیا آمدهاند :برای امتحان کردن بقیه ما .من نمیدانم ،اما هیوالهای مادرزاد واقعاً وجود دارند .در این مورد ،هیچ مورد
از گفتههای شما نظر من را عوض نمیکند .و استیو لئونارد هم یکی از آن هیوالهاست».
اخم کردم و گفتم« :پس این تقصیر خودش نیست .اگر او بد به دنیا آمده ،تقصیری ندارد که حاال به کی موجود شرور تبدیل شده».
آقای کرپسلی در تأیید حرف من گفت« :تقصیرش بیشتر از تقصیر شیری نیست که شکار میکند».
به مسئله فکر کردم و گفتم« :اگر قضیه اینطوری باشد ،ما نباید از او متنفر باشیم ،باید دلمان برایش بسوزد».
آقای کرپسلی سر تکان داد و گفت « :نه ،دارن .تو نه باید از یک هیوال متنفر باشی و نه اینکه برایش دل بسوزانی ،فقط ازش بترس و هر
کاری از دستت برمی آید انجام بده تا قبل از آنکه آن هیوال نابودت کند ،تو آن را از پا دربیاوری ».به جلو خم شد .با انگشتهایش روی
سکوی تخت تقه زد و با لحنی آمرانه دستور داد« :اما یادتان باشد ،امشب وقتی که دوباره توی تونلها و آن پایین رفتیم ،استیو لئونارد دشمن
اصلی ما نیست ،ارباب شبحواره ها دشمن اصلی است .اگر برای کشتن لئونارد فرصتی پیش بیاید ،با کمال میل از آن استفاده میکنیم .اما
اگر مجبور شدید بین او اربابی که او در خدمتش است یکی را انتخاب کنید ،اول باید سراغ اربابشان بروید .ما باید احساسات شخصیمان را
کنار بگذاریم و فقط به مأموریتمان توجه کنیم».
من و هارکات با تکان دادن سرمان ،موافقتمان را نشان دادیم .اما حرف های او تمام نشده بود .شبح انگشت استخوانی و بلندش را به طرف
من گرفت و گفت« :این شامل دوشیزه همالک هم میشود».
گفت« :ممکن است شبحوارهها با استفاده از او ،تو را کفری کنند .ما میدانیم که آنها نمیتواند ما را بکشند ،فقط اربابشان جرئت دارد که ما
را از پا در بیاورد .به همین خاطر ،ممکن است آنها سعی کنند که ما را از هم جدا کنند تا به دام انداختنمان برایشان آسانتر بشود .این قضیه
ناراحتت میکند ،اما تو باید همه افکارت مربوط به دبی را کنار بگذاری تا مأموریت کشتن ارباب شبحوارهها به انجام برسد».
با نگاهی غمزده گفتم« :نمیدانم که میتوانم این کار را بکنم یا نه».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 10
آقای کرپسلی خیلی جدی به من خیره شد ،بعد نگاهش را پایین انداخت و به آرامی گفت« :تو یک شاهزادهای .من نمیتوانم به تو دستور
بدهم .اگر قلبت تو را به طرف دبی میکشد ،و برایت مسلم است که در برابر این احساس نمیتوانی مقاومت کنی ،دنبالش برو .اما ازت
میخواهم اشباحی را که در خدمتشان هستی فراموش نکنی ،و این قضیه را که اگر ما شکست بخوریم ،برای قبیلهمان چه اتفاقی رخ
میدهد».
خیلی جدی سر تکان دادم و گفتم« :فراموش نکردهام .فقط مطمئن نیستم که در گرماگرم ماجرا بتوانم او را ندیده بگیرم».
با اصرار گفت« :اما میدانی که مجبوری این کار را بکنی؟ میفهمی که این انتخاب چقدر مهم است؟»
گفت« :همین کافی است .من اطمینان دارم که تو راه درست را انتخاب میکنی».
یکی از ابروهایم را باال اندختم و با لحن خشکی گفتم« :هر سال که میگذرد ،شما بیشتر شبیه سبا نایل میشوید ».سبا شبحی بود که راه
و رسم قبیه را به آقای کرپسلی یاد داده بود.
لبخندی زد و گفت« :من این تعریف از خودم را به حساب میآورم ».بعد به پشت تکیه داد و چشمهایش را بست تا در سکوت استراحت
کند ،و مرا به حال خود گذاشت تا به دبی و ارباب شبحوارهها فکر کنم ،وبه انتخاب دردناکی که باید انجام میدادم.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
در مدتی که داخل سیلو منتظر رویارویی با سرنوشتمان بودیم ،مچ پای آقای کرپسلی خیلی بهتر شده بود .عضالتش هنوز کبود بودند ،اما
آن ورم شدید فروکش کرده بود .وقتی داخل تونلها پیش میرفتیم ،تا جایی که ممکن بود ،به پایش کمتر فشار میآورد ،اما وقتی مجبور
میشد ،میتوانست بدون هیچ کمکی روی آن بایستد.
فرو رفتن ما در آن تاریکی تهدیدآمیز ،هیچ هیاهویی به دنبال نداشت .وقتی زمانش رسید ،فقط از پلههای سیلو پایین رفتیم ،از دری تختهکوبی
شده خارج شدیم ،دریچه فاضالبی را پیدا کردیم ،یواشکی زیر خیابانها خزیدیم و پیش رفتیم .با هیچ شبحواره یا دامی هم روبهرو نشدیم.
در راه ،حرف نمیزدیم .هر یک از ما به خوبی میدانستیم که مسئله چقدر جدی است ،و اینکه اوضاع بر وفق مراد نیست.
پیروزی بعید به نظر میآمد و حتی اگر پیروز میشدیم ،فرار از آن تونلها غیرممکن بود .اگر ارباب شبحوارهها را میکشتیم ،بهطور قطع،
همراهان او برای انتقامجویی ،ما را از پا در میآوردند ،بعد از مرگ اربابشان ،پیشبینیهای آقای تینی دیگر مانع اقدام آنها نمیشد .ما به
سوی مرگ میرفتیم ،و در چنین شرایطی ،هر قدر هم که شجاع باشی ،زبانبسته میشوی.
بعد از راهپیمایی طوالنی و یکنواختی ،به تونلهایی نوساز رسیدیم که در مقایسه با تونلهای قدیمی ،خشک و گرم بودند .از آنجا تا غاری
که کمتر از بیست و چهار ساعت پیش در آن با ارباب شبحوارهها روبهرو شده بودیم ،فاصله زیادی نبود.
در گوشه و کنار غار ،روی دیوارها ،چند شمع روشن قرار داشت و نور آنها آن فضای خلوت را به خوبی نمایان میکرد .جسد شبحوارههایی را
که شب پیش کشته بودیم ،از آنجا برده بودند ،اما چالههای پر شده از خون آنها هنوز باقی و در حال خشک شدن بود .در عظیم آن سوی
غار نیز بسته بود.
آقای کرپسلی در آستانه غار ایستاد و گفت« :با احتیاط قدم بردارید .اسلحههایتان را پایین بگیرید و » ...
ناگهان ساکت شد و قیافهاش در هم رفت .گلویش را صاف کرد و با صدای وحشتزدهای که برایم خیلی غافلگیرکننده بود ،گفت« :هر کدام
از شما که یک اسلحه دارید ،نه؟»
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 11
من دهانم را باز کردم که بگویم« :البته » ...اما بعد ،همزمان با آقای کرپسلی ،دستم به طرف کمرم رفت ،به طرف جایی که همیشه شمشیرم
را میبستم .اما حاال که از شمشیر خبری نبود! بعد از دستگیری ،آن را از من گرفته بودند و با حوادثی که بعد از دستگیری اتفاق افتاد ،به
فکرم نرسیده بود که شمشیر دیگری به جای شمشیر قبلیام بگذارم.
آقای کرپسلی با تشر گفت« :معرکه است! مهمترین نبرد زندگیمان ،آنوقت ،بدون اسلحه آمدهایم! ما دیگر چه جور احمقهایی هستیم؟»
یکی از داخل غار گفت« :فوقالعادهترین احمقهایی که تا به حال در حال تعقیب سایههای شب بودهاند».
خشکمان زد .به تاریکی خیره ماندیم و انشگت هایمان را با درماندگی ،کنار بدنمان پیچ و تاب دادیم .بعد ،از باالی ورودی غار ،سر و کله
کسی پیدا شد و قلب ما فرو ریخت .با خوشحالی گفتیم« :ونچا!»
شاهزاده نیشش را باز کرد و گفت« :خود خودمم!» در همان نقطه ازسقف که آویزان شده بود ،چرخ زد و روی پاهایش فرود آمد .برگشت تا
به ما خوشامد بگوید .من و هارکات فوری جلو رفتیم و مرد بوگندوی ژولیدهای را که به موهایش رنگ سبز زده و لباسهایی از پوست
حیوانات پوشیده بود ،در آغوش گرفتیم .چشمهای درشت ونچا از تعجب گشاد شد .بعد ،با لبخندی دهان کوچکش را باز کرد ،و همانطور
که ما در آغوش میفشرد و نخودی میخندید گفت« :احمقهای احساساتی!» دستهایش را به طرف آقای کرپسلی دراز کرد و با صدای
غارغارمانندی گفت« :تو بغلم نمیآیی ،الرتن ،رفیق قدیمی؟»
آقای کرپسلی به تندی جواب داد« :شما که میدانید چه کسی را باید بغل کنید».
ونچا نالید« :چه نمکنشناسی!» بعد ما را رها کرد و یک قدم عقب رفت .او با اشارهای ما را به داخل غار هدایت کرد و پرسید« :چیزی که
شنیدم ،حقیقت دارد؟ شما بدون اسلحهاید؟»
آقای کرپسلی ،که گوشهایش سرخ شده بود ،خرخری کرد و گفت« :ما بعد از ظهر سختی داشتیم».
ونچا نخودی خندید و گفت« :اگر تو فراموش کردهای که با اسلحه به جنگ قرن بیایی ،باید خونبارترین بعدازظهر تاریخ را پشت سر گذاشته
باشی ».بعد جدی شد« .راحت فرار کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 11
آقای کرپسلی گفت« :فرارمان نسبتاً راحت بود – خیلی وقت بود که مجبور نشده بودم از دست یک عده آدم غضبناک فرار کنم – ولی در
مجموع ،عالی تمام شد .البته زندانبانهای ما اینقدر خوششانس نبودند».
او قضیه استیو و همینطور ماجرای کشته شدن پرستارها و نگهبانها به دست او را برای ونچا تعریف کرد .ونچا وقتی این خبر را شنید،
صورت سرخش – او دهها سال به طور شخصی با خورشید مبارزه کرده و پوستش سرخ شده بود – تیره شد .غرید« :خوب لقبی به او
دادهاند 112.اگر فقط یک آدم وجود داشته باشد که روحش با روح پلنگ پیوند خورده باشد ،همان استیو است .فقط از خدا میخواهم امشب
یک فرصت به من بدهد تا گلویش را پاره کنم».
من گفتم« :تو باید نوبت بایستی ».هیچکس نخندید ،همه میدانستند که من شوخی نمیکنم.
ونچا ناگهان گفت« :به هر حال ،هر کاری به وقت خودش .برای من مهم نیست که با دست خالی با شبحوارهها روبهرو بشوم – این شیوه
مورد عالقه من برای جنگیدن است – اما اگر قرار باشد که از این معرکه جان سالم به در ببریم ،شما سه نفر به چیزی بیشتر از مشتها و
پاهایتان احتیاج دارید .خوشبختانه عمو ونچا حسابی سرش شلوغ بوده .دنبالم بیایید».
ونچا ما را به گوشه تاریکتر غار برد .آنجا کنار پیکری بزرگ و بیحرکت ،کپه کوچکی سالح روی زمین بود.
قبل از آنکه من و آقای کرپسلی فرصتی پیدا کنیم جلو برویم ،هارکات روی اسلحهها پرید و پرسید« :اینها را از کجا آوردهای؟» آنها را زیر
و رو کرد و چاقویی دندانهدندانه و تبری دو لبه پیدا کرد ،که با خوشحالی آن را باالی سرش میچرخاند.
ونچا جواب داد« :شبحوارهها وقتی مردههایشان را میبردند ،اینها را جا گذاشتند .فکر کنم آنها خیال میکردند که ما مسلح میآییم .اگر
میدانستند که شما چقدر کلهپوکاید ،بیشتر دقت میکردند».
من و آقای کرپسلی بیتوجه به نیش و کنایههای شاهزاده ،کپه اسلحهها را گشتیم .آقای کرپسلی دو چاقوی بلند و چند چاقوی کوتاه پرتابی
برداشت .من هم شمشیر خمیده کوتاهی پیدا کردم که برایم خیلی خوشدست بود .چاقویی را هم – برای احتیاط – پشت شلوارم گذاشتم
و بعد ،دیگر آماده بودم.
منظور اسم مستعار "لئوپارد" است .در زبان انگلیسی این کلمه به معنی پلنگ است – م.
112
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 11
چهره رنگپریده و خمشگین سربازرس برجس نمایان شد ،دهان و دست و پایش بسته بود .او از پشت چین های دهان بندش فریاد زد:
«اوف ،لوعـ میکشـ » ...
ونچا پوزخند زد« :همراه من بود .تازه ،من نمیدانستم که وقتی برگردم ،با چی روبهرو میشوم .اگر پلیس تونلها و شبکه فاضالبها را اشغال
کرده بود ،برای خالص شدن از دست آنها ،حتماً به وجودش احتیاج داشتیم».
ونچا اخمهایش را توی هم کرد و گفت« :مطمئن نیستم ».چمباتمه نشست تا سربازرس را بهتر ببیند« .دیروز را توی جنگلی در چند
کیلومتری خارج شهر گذراندیم .توی این چند ساعت ،من سعی کردم قضیه را برایش توضیح بدهم .اما گمان نکنم حرفهایم را باور کرده
باشد .در واقع ،چون گفت که قصه اشباح و شبحوارههایم به چه دردی میخورد ،میدانم که باور نکرده!» شاهزاده مکثی کرد و بعد ادامه داد:
«با توضیحاتی که که برایش دادهام ،او باید یک نیروی خیلی خوبی در جبهه ما شده باشد .در جنگی که پیش رویمان است ،احتماال یه یک
جفت دست اضافی احتیاج داریم».
ونچا گفت« :نمیدانم .اما برای فهمیدنش فقط یک راه وجود دارد ».ونچا مشغول باز کردن گره طنابها از دست و پای بازرس شد .وقتی
میخواست آخرین گره را باز کند ،دست نگه داشت و با تحکم به او اشاره کرد« :من این را فقط یک بار میگویم ،پس خوب گوش کن!
مطمئنم که وقتی آزادت کنم ،اولین واکنشت فریاد زدن است و فحش دادن و گفتن این که ما توی چه دردسری افتادهایم .وقتی هم که
اسلحه به دست ،سر پا میایستی ،احتماالً دوست داری که یک ضربه به ما بزنی و از اینجا بروی».
نگاه شاهزاده پر از نگرانی شد .گفت« :این کار را نکن! من میدانم که تو درباره ما چطور فکر میکنی ،اما فکرت اشتباه است .ما آدمها را
نکشتیم .ما خیال داریم که جلوی کار آن آدمکشها را بگیریم .اگر میخواهی که به این عذاب خاتمه بدهی ،با ما بیا و مبارزه کن .با حمله
به ما ،چیزی دستگیرت نمیشود .حتی اگر باورمان نداری ،طوری رفتار کن که انگار باور کردهای .در غیر اینصورت ،ما تو را مثل یک
بوقلمون دست و پا بسته همینجا میگذاریم و میرویم».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 11
وقتی ونچا دهانبند سربازرس را باز کرد ،او به طرف شاهزاده تف کرد و گفت« :حیوان! از حاال میبینم که به خاطر این کار ،چطور اعدامتان
میکنند ،همهتان را .من وادارتان میکنم که موهایتان را بتراشید ،به سرتان قیر بمالید ،روی قیر پر بچسبانید ،و بعد ،وقتی روی طناب دار
تکان میخورید ،من آتیشتان میزنم!»
ونچا همانطور که دست و پای سربازرس را آزاد میکرد ،گفت« :این خانم فوقالعاده نیست؟ همه بعداز ظهر همینطور بوده .من فکر میکنم
که کمکم دارم عاشقش میشوم».
ونچا دست زن را گرفت و وسط هوا نگه داشت و با حالتی جدی گفت« :یادت هست که چی گفتم ،آلیس؟ به لطف وجود دشمنانمان ،من
نمیخواهم تو را اینجا ول کنم و بروم! اما اگر وادارم کنی ،این کار را میکنم».
سربازرس با خشم به او نگاه کرد ،بعد ،با نفرت رویش را برگرداند و ساکت شد.
ونچا او را رها کرد و گفت« :بهتر شد .حاال یک اسلحه بردار -اگر دوست داری ،دو تا یا سه تا – و آماده باش .باید با یک لشکر سیاهی و
پلیدی بجنگیم».
سربازرس با تردید به ما نگاه کرد و زیرلبی گفت« :شما بچهها دیوانهاید .واقعاً انتظار دارید من باور کنم که شما شبحاید و آدمکش نیستید؟
که اینجایید تا با دار و دسته ...به آنها چی میگفتید؟»
-که آن شبحوارهها بچههای بدند و شما آمادهاید تا حقشان را کف دستشان بگذارید ،هرچند که آنها دهها نفرند و شما فقط چهار
نفر؟
ونچا پوزخند بر لب گفت« :تقریباً لُپ مطلب همین است؛ غیر از اینکه حاال ما پنج نفریم و این اوضاع را خیلی عوض میکند».
سربازرس غرید« :دیوانه ».اما خم شد ،یک چاقوی شکاری بلند برداشت و آن را امتحان کرد .بعد ،چند چاقوی دیگر برداشت ،ایستاد و گفت:
«باشد .من قصه شما را باور نمیکنم ،اما فعالً با شما هستم .اگر با این شبحوارهها درگیر شدیم ،و آنها همین چیزی بودند که شما میگویید،
من طرف شما هستم .وگرنه » ...لبه بزرگترین چاقویی را که برداشته بود به گلوی ونچا گرفت و ناگهان آن را به یک طرف حرکت داد.
ونچا خندید و گفت« :از تهدید کردنت ،کیف میکنم!» بعد نگاهی به ما انداخت تا مطمئن بشود که همه آمادهایم .نخ شوریکنها را دور
سینهاش محکم کرد ،به ما اشاره کرد که دنبالش برویم ،و برای پیدا کردن مخفیگاه شبحوارهها جلو افتاد.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
خیلی جلو نرفته بودیم که با اولین مانع روبهرو شدیم .در بزرگی که به بیرون غار راه داشت ،قفل بود و باز نمیشد ،شبیه درهایی بود که
گاوصندوقهای بزرگ بانکها دارند .وسط در ،زیر دستگیره دایرهای شکل آن نیز ،ردیف بلندی از قفلهای رمزدار قرار داشت.
ونچا به ردیف پنجرههای کوچک قفل تقه زد و گفت« :بیشتر از یک ساعت با اینها کلنجار رفتم .ولی از سر و تهشان هیچچیز دستگیرم
نشد».
آقای کرپسلی جلو رفت و گفت« :بگذار من یک نگاه بیندازم .متخصص اینجور قفلها نیستم ،اما قبالً گاوصندوق شکستهام .شاید بتوانم
» ...کمکم ساکت شد .یک دقیقه قفل را بررسی کرد ،بعد ناسزای تندی به زبان آورد و به در لگد زد.
با عصبانیت گفت« :از این راه نمیتوانیم برویم .رمزش زیادی پیچیده است .باید راه دیگری پیدا کنیم».
ونچا جواب داد« :گفتنش آسان است .من برای پیدا کردن تونلها و راههای مخفی ،اینجا را زیر و رو کردهام ،اما چیزی پیدا نشد .اینجا را
برای منظور خاصی ساختهاند .من فکر میکنم تنها راه برای جلو رفتن همین باشد».
پرسیدم« :سقف چی؟ آخرین برای که اینجا بودیم ،شبحوارهها از سقف وارد شدند».
ونچا گفت« :سقف غار دریچههای متحرک دارد .اما فضای باالی دریچهها فقط به این غار راه دارد ،نه به داخل تونلها».
ونچا به سوراخی اشاره کرد که در چند متری ما؛ سمت چپ ،روی دیوار کنده بود و گفت« :من سعی کردم ،اما یک الیه پوشش فوالدی
دارد ،فوالد ضخیم .حتی اشباح هم از پس همهچیز برنمیآیند».
غرغرکنان گفتم« :با عقل جور درنمیآید .آنها میدانستند که ما میآییم .میخواستند که ما بیاییم .پس چرا ما را اینجا گیر انداختهاند؟ باید
از اینجا راهی به بیرون باشد ».زانو زدم و ردیف پنجرههای روی قفل را بررسی کردم .هر کدام از آنها دو تا شماره داشتند .به آقای کرپسلی
گفتم« :کار این قفل را برایم توضیح دهید».
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 12
او به مجموعهای از صفحههای کوچک شمارهگیر اشاره کرد که زیر پنجرهها بودند ،وگفت« :این یک قفل رمزدار است .خیلی ساده است.
صفحههای شمارهگیر این پایین هستند .آنها را در جهت عقربههای ساعت میچرخانی تا به عدد باالتر برسی ،و در جهت خالف حرکت
عقربههای ساعت به عدد پایینتری میرسی .اگر در همه این پانزده پنجره ،شمارهها را درست وارد کنی ،در باز میشود».
پرسیدم« :و هر عدد هم با عدد پنجره بعدی فرق میکند ،درست است؟»
آه گشید و گفت« :فکر کنم اینطور باشد .پانزده قفل متفاوت ،پانزده شماره مختلف .من باألخره میتوانم رمزش را پیدا کنم اما این کار چند
شبانه روز طول میکشد».
به عددهای بیمعنی داخل پنجرهها خیره شدم و دوباره گفتم« :با عقل جور در نمیآید .استیو کمک کرده تا این تله را طراحی کنند .او نباید
چیزی ساخته باشد که ما نتوانیم از پسش بر بیاییم .اینجا باید » ...ساکت شدم .سه پنجره آخر خالی بود .به آنها اشاره کردم از آقای کرپسلی
پرسیدم که چرا هیچ شمارهای در آنها نیست.
لبخند تلخی زد و گفت« :اینطوری به اندازه نصف شب یا شاید بیشتر در وقتمان صرفهجویی میشود».
بعد چشم هایم را بستم و سعی کردم که مثل استیو فکر کنم (کار خوشایندی نبود!) .او خیلی حوصله به خرج داده بود تا به ما کلک بزند و
شکستمان بدهد .اما حاال که به آخر خط نزدیک شده بودیم ،نمیتوانستم تصور کنم او تخته سنگی سر راهمان بگذارد که برداشتنش یک
هفته طول بکشد .او خیلی مشتاق بود که دستش به ما برسد .قاعدتاً او باید رمزی را انتخاب میکرد که ما فوری بتوانیم بازش کنیم .پس
این رمز نمیتوانست خیلی پیچیده یا چیزی باشد که باز کردنش غیر ممکن به نظر بیاید؛ درواقع باید به سادگی ...
نالیدم و شروع کردم به شمردن ،و همانطور که چشمهایم بسته بود ،به آقای کرپسلی گفتم« :شمارههایی را که میگویم امتحان کنید.
نوزده ..بیست ...پنج » ...
همینطور ادامه دادم تا رسیدم به« :هجده ...چهار ».ساکت شدم و چشمهایم را باز کردم .آقای کرپسلی آخرین شمارهگیر را در جهت خالف
عقربههای ساعت چرخاند تا به چهار رسید .صدای کلیکی شنیده شد و دسته دایرهای شکل روی در کمی از جایش بیرون پرید .شبح،
شگفتزده دستگیره در را گرفت و چرخاند .با تماس دست او ،دستگیره راحت چرخید و در باز شد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 12
آلیس برجس دماغش را باال کشید و گفت« :اوه ،خواهش میکنم! مگر معلوم نبود چه کار میکند؟ او فقط حروف الفبا را به عدد تبدیل کرد
که از یک شروع می شود و به بیست و شش ختم میشود .این ابتداییترین رمز است .یک بچه هم میتواند آن را کشف کند».
هارکات گفت« :اوه ،فهمیدم .حرف "آ" یک است" ،ب" ...دو و همینطور تا آخر ادامه ...دارد».
لبخند زدم و گفتم« :همینطور است .با این مرز ،من اسم "استیو لئوپارد" را وارد کردم .میدانستم که رمز باید چیز سادهای مثل این باشد».
ونچا پوزخندی زد وگفت« :درس خواندن فوقالعاده نیست ،الرتن؟ وقتی از این ماجرا خالص شدیم ،باید حتما تو کالش شبانه اسم بنویسم».
آقای کرپسلی با تشر گفت« :ساکت!» شوخی نمیکرد .به تاریکی درون تونل خیره بود« .یادتان باشد که کجاییم و قرار است با چه کسی
روبهرو بشویم».
ونچا غرغر کرد« :تو نباید با یک شاهزاده اینطوری حرف بزنی ».اما کمرش را راست کرد و به راستای تونل پیش رویش چشم دوخت .او
گفت« :به خط حرکت کنید ».خودش جلو افتاد« .اول من میروم ،بعد هارکات میآید ،آلیس وسط باشد ،پشت سر او دارن و آخر از همه
الرتن».
هیچکس مخالفت نکرد .اگرجه من همرتبه او بودم ،اما تجربه ونچا از من بیشتر بود و هیچ شکی وجود نداشت که چه کسی باید اداره کار
را به دست بگیرد.
وارد تونل شدیم و پیش رفتیم .سقف بلند نبود ،اما تونل پهنای خوبی داشت و ما راحت در آن راه میرفتیم .در فاصلههای منظم ،روی دیوارها
مشعل گذاشته بودند .من به دنبال تونلهایی میگشتم که از این تونل منشعب میشدند ،اما هیچ تونل فرعی ندیدم .مستقیم پیش رفتیم.
حدود چهل متر پیش رفته بودیم که صدای دنگ تیزی از پشت سر به گوش رسید و ما را از جا پراند .فوری برگشتیم و کسی را دیدیم ،او
کنار دری ایستاده بود که ما تازه آن را پشت سر گذاشته بودیم .وقتی جلو آمد و در روشنایی نزدیکترین مشعل قرار گرفت ،چنگکهایش
را باالی سرش برد ،و ما فوری او را شناختیم ،آر.وی!
او ناگهان فریاد زد « :خانم! آقایان! خوش آمدید .صاحبان غار مکافات ،برای شما آرزوی سالمتی دارند و امیدوارند که را اقامتتان در اینجا
لذت ببرید .هرگونه شکایتی داشتید ،لطفاً تردید نکنید و » ...
آقای کرپسلی را از سر راهم کنار زدم و فریاد کشیدم« :دبی کجاست ،هیوال؟» شبح مرا محکم نگه داشت و سرش را با ناراحتی تکان داد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 12
من یک لحظه در دستش تقال کردم ،بعد عقب رفتم و با نفرت به شبحواره دیوانه چشم دوختم که از یک روی پای دیگرش میپرید و
دیوانهوار میخندید.
نخودی خندید و گفت« :خیلی دور نیست .درست روبهرویت دارد بالبال میزند .دقیقتر بگویم ،دارد میمیرد».
آر.وی عقب پرید و در جواب او گفت« :من شاعر نیستم ،اما میدانم که این چیه!» و بعداز ورجهورجه کردن دست برداشت و به سردی به
ما خیره شد .او گفت« :دبی نزدیک است ،مرده ،و زنده است .اما زنده ماندنش خیلی طول نمیکشد ،مگر اینکه تو اآلن با من بیایی ،شان.
آن دوستهای پوسیدهات را ول کن و تسلیم من شو – من هم او را آزاد میکنم .اگر با آنها بمانی و به جستوجوی چندشآورت ادامه
بدهی – میکشمش».
او جیغ زد و گف« :چی؟ تو هم مرا میکشی؟ تو باید اول مرا بگیری ،شانی کوچولو! و این گفتنش خیلی آسان است .پاهای آر.وی خیلی فرز
است ،بله ،به تیزی یک غزال است!»
آقای کرپسلی زمزمه کرد« :خیلی شبیه مِرلو است ».منظور او شبحواره دیوانهای بود که ما سالها پیش کشته بودیم« .آنقدر شبیه است که
انگار روح مرلو در بدن آر.وی زنده شده».
من وقت نداشتم که به ارواح درگذشته فکر کنم .همانطور که به پیشنهاد آر.وی فکر میکردم ،او به طرف سوراخی در سمت چپش دوید
– توی سوراخ پرید ،بعد سرش را از سوراخ بیرون آورد و وحشیانه نیشش را باز کرد.
-نظرت چیه ،شانی؟ زندگی تو در برابر زندگی دبی .معامله را قبول داری یا جیغش را در بیاورم؟
لحظه تصمیمگیری بود .اگر میدانستم که اینطوری زندگی دبی نجات پیدا میکند ،با خوشحالی جانم را فدا میکردم .اما اگر ارباب شبحوارهها
بر ما مسلط میشد ،در جنگ علیه اشباح؛ مردمش را به پیروزی میرساند .من نسبت به آنهایی که چشم امیدشان به من بود وظیفه داشتم.
مجبور بود که غیر از خودم ،به خیلی چیزهای دیگر هم فکر کنم .اگرچه این تصمیم برایم خیلی دردناک بود ،سرم را پایین انداختم و در
جواب به پیشنهاد آر.وی ،با صدای آرامی گفتم« :نه».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 12
آر.وی فریاد زد« :چی گفتی؟ بلند حرف بزن ،من صدایت را نمیشنوم».
با خشم نعره کشیدم« :نه!» و چاقویم را بیرون کشیدم و به طرف او پرت کردم ،هرچند میدانستم از جایی که ایستاده بودم نمیتوانستم
آسیبی به او بزنم.
صورت آر.وی از نفرت در هم رفت ،او با صدایی حیوانی گفت« :ابله! دیگران میگفتند که تو زندگیت را برایش نمیدهی ،اما من مطمئن
بودم که آنها اشتباه میکنند .بسیار خوب ،خودت میدانی ،مرد .این دبی است که برای صبحانه پخته میشود».
به من خندید ،خودش را عقب کشید و دریچه ورود به آن سوراخ را بست .میخواستم دنبالش بدوم ،به ان دریچه بکوبم و آنقدر بر سرش
فریاد بکشم تا دبی را برگرداند .اما میدانستم که او این کار را نمیکند .پس جلو خودم را گرفتم ،فعالً.
آقای کرپسلی دستی روی شانه من گذاشت و گفت« :تو کار درستی کردی ،دارن».
آه کشیدم و گفتم« :کاری را کردم که مجبور بودم بکنم ».از تعریف او هیچ خوشم نیامده بود.
برجس ،که آشکارا میلرزید ،پرسید« :او یکی از همان شبحوارههایی بود که حرفشان را میزدید؟»
چشمهای سربازرس جواب داد« :مطمئن باشید که همینطور است! او یکی از همان پسرهای لپگلی ما بود».
چشمهای سربازرس از ترس گشاد شده و موهای سفیدش ویزویزی شده بود .او پرسید« :همه آنها این شکلیاند؟»
ونچا قیافه معصومانهای به خودش گرفت و گفت« :اوه ،نه! بیشترشان خیلی بدتر از این هستند!»
بعد از این جواب ،شاهزاده چشمکی زد ،به طرف جلو برگشت و راه افتاد .او ما را از تونلی گلویی شکل پایین میبرد که انگار به معده دامی
هیوالیی – دام شبحوارهها – ختم میشد؛ به جایی که مرگ و سرنوشت در انتظارمان بودند.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
تونل در مسیری مستقیم و شیبدار ،به اندازه پانصد یا ششصد متر پیش میرفت و به غاری بزرگ و دستساز ختم میشد که دیوارهایی صاف
و سقف بسیار بلندی داشت .سه چلچراغ سنگین نقرهای از سقف آویزان بود که هر کدام از با دهها شمع سرخ و قطور تزئین شده بودند.
وقتی وارد غار شدیم ،من متوجه شدم آنجا فضایی بیضی شکل است که در قسمت میانی پهنای بیشتری دارد و به طرف دو انتها باریک
میشود .درست نزدیک دیوار روبهروی ما ،سکویی بود که روی ستونهای فوالدی محکمی به ارتفاع پانزده متر قرار داشت .ما آهسته به
طرف آن سکو رفتیم Tهمه سالح به دست بودیم و در صف منظمی حرکت میکردیم .ونچا کمی جلوتر از ما قرار داشت و برای دیدن
شبحوارهها ،نگاهش مدام به طرف راست و چپ و باال در حرکت بود.
وقتی به سکو نزدیک شدیم ،ونچا گفت« :تکان نخورید!» و ما فوری سر جایمان متوقف شدیم .من فکر کردم که شبحواره دیده است ،اما
او به زمین خیره مانده بود ،با تعجب ،اما نه وحشتزده .زیرلبی گفت« :به این یک نگاه بیندازید ».و توجه ما را به جلو جلب کرد.
من جلو رفتم و کنار ونچا ایستادم؛ احساس کردم که درونم یخ زده است .ما بر لبه یک گودال ایستاده بودیم – گودالی بیضی شکل ،مثل
غار – و پر از تیرهای سرفوالدی که به بلندی دو یا سه متر بودند .این صحنه مرا به یاد تاالر مرگ ،در کوهستان اشباح انداخت .فقط این
یکی خیلی بزرگتر بود.
ونچا گفت« :شک دارم اینطوری باشد .اگر شبحوارهها میخواستند که ما این تو بیفتیم ،باید رویش را میپوشاندند ».به باال نگاه کرد .سکو
درست روی گودال ساخته شده بود و ستونهای نگهدارندهاش از وسط آن تیرها باال رفته بودند .حاال که نزدیک بودیم ،تخته بلندی را هم
میدیدیم که انتهای سمت راست سکو را به سوراخی درون دیوار پشت سکو متصل کرده بود .طناب ضخیمی نیز از انتهای دیگر سکو و لبه
جلویی آن به کناره گودال ،طرف ما کشیده شده و در اینجا به تیر نگهدارنده بزرگی گره خورده بود.
من که از آن دم ودستگاه هیچ خوشم نیامده بود؛ گفتم« :انگار تنها راه پیشروی همین است».
آقای کرپسلی پرسید« :میتوانیم گودال را دور بزنیم و از دیوار باال برویم».
من هم مثل آقای کرپسلی به دیوار دقیق شدم .او هم همان چیزی را دید که ما میدیدم ،و زیر لب ،کلمه زشتی به زبان آورد.
هارکات ،که چشمهای سبز و گردش به تیزبینی ما نبود ،پرسید« :این چی؟»
گفتم« :توی دیوار ،کلی سوراخ ریز است .برای شلیک تیر یا گلوله ،خیلی معرکهاند».
ونچا گفت« :اگر سعی کنیم از دیوار باال برویم ،توی چند ثانیه تکهتکهمان میکنند و آن پایین میافتیم».
سربازرس برجس زیرلبی گفت« :این احمقانه است ».برگشتیم و به او نگاه کردیم .پرسید« :چرا اینجا تله بگذارند و توی تونل نگذارند؟
دیوارها تونل هم با اینجور سوراخها مثل آبکش شده بودند .ما هیچجا مجبور نشدیم آن دیوارها را دور بزنیم و هیچجا هم مجبور نبودیم که
بدویم و از تونل بگذریم .ما هدف راحتی بودیم .چرا تا حاال با ما کاری نداشتند؟»
ونچا در جواب او گفت« :چون این تله نیست؛ اخطار است .آنها نمیخواهند ما از این راه برویم ،میخواهند که از آن سکو استفاده کنیم».
سربازرس اخم کرد و گفت« :من فکر میکردم آنها میخواهند شما را بکشند».
برجس دوباره زیرلبی گفت« :احمقانهست ».و نشست ،زانوهایش را بغل گرفت و به آرامی ،چنان مشغول بررسی غار شد که انگار انتظار
داشت از دیوارها و کف زمین ،شیطان بیرون برزید .آقای کرپسلی ،که به دماغش چین انداخته بود ،پرسید« :بو را حس میکنید؟»
ونچا گفت« :شاید بهتر باشد که عقب برویم ».و ما بدون آنکه به تشویق بیشتری نیاز داشته باشیم ،فوری خودمان را عقب کشیدیم.
طنابی را که تیر نگهدارنده گره خورده بود ،امتحان کردیم .بافت مقاومی داشت ،خیلی محکم کشیده شده بود و ماهرانه به تیر گره خورده
بود .ونچا چند متری از طناب باال رفت تا امتحانش کند ،ما هم با اسلحههایمان مواظبش بودیم.
شاهزاده وقتی برگشت ،نگاهی متفکرانه داشت .او گفت« :محکم است .فکر میکنم که وزن همه ما را با هم تحمل کند .اما نباید محکمکاری
را کنار بگذاریم .با همان ترتیبی که وارد تونل شدیم ،یکییکی از طناب باال میرویم ».هارکات پرسید« :سکو چی؟ ممکن است وقتی آن
باال برسیم ،فرو بریزد ».ونچا سر تکان داد و گفت« :من وقتی آن باال برسم ،فوری به طرف دریچه آن سر آن تخته رابط میروم .تا وقتی
که من به جای امن نرسیده ام ،تو باال نیا ،و وقتی آن باال آمدی ،یکراست به طرف دریچه بیا .بقیه هم به همین شکل باال بیایند .اینطوری
اگر موقع گذشتن از سکو ،آنها سکو را پایین بکشند ،فقط یک نفر از ما کشته میشود».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 13
سربازرس دماغش را باال کشید و گفت« :عالی شد .اینطوری احتمال اینکه از سکو بگذریم یک به پنج است».
ونچا گفت« :این احتمال خوبی است .خیلی بهتر از احتمال زنده ماندن در لحظهای است که با شبحوارهها روبهرو میشویم و آنها دست به
کار میشوند».
ونچا نخ شوریکن هایش را محکم کرد ،به طناب چنگ انداخت ،چند متری با تکان دادن شانه و کمرش باال رفت ،و بعد روی طناب طوری
غلت زد که به حالت سر و ته قرار گرفت .شروع به حرکت کرد – یک دست را بعد از دست دیگر و یک پا را بعد از پای دیگر جابهجا میکرد.
شیب تندی داشت ،اما شاهزاده قوی بود و هیچ از سرعتش کم نکرد.
او تقریباً نصف راه را رفته بود و حاال روی آن گودال پر از تیرهای مرگبار تاب میخورد که پیکری در دهانه تونل آنسوی سکو ظاهر شد.
ابتدا برجس او را دید .سربازرس دستش را به طرف آن شخص نشانه رفت و فریاد زد« :هی! یکی آن باالست!»
ناگهان نگاه ما – و همینطور نگاه ونچا – به ورودی تونل افتاد .نور ضعیف بود و امکان نداشت که بگوییم آن شخص بزرگ است یا
کوچک ،مرد است یا زن .بعد ،او جلوتر آمد .وقتی روی تخته رابط رسید ،معما حل شد.
نیمه شبح واره بدون اینکه هیچ ترسی از سقوط یا به سیخ کشیده شدن روی تیرهای زیر پایش داشته اشد ،روی تخته آمد و گفت« :سالم،
پسرها! باألخره راهتان را پیدا کردید؟ خیلی وقت است که منتظرتانم .فکر میکردم که گم شدهاید .داشتم یک گروه تجسس آماده میکردم
که دنبالتان بفرستم».
استیو روی سکو آمد .به طرف نردهای رفت که ارتفاعش تا کمر او بود و بر کنارههای سکو کشیده شده بود .او به دقت به ونچا نگاه کرد و
طوری صورتش برق زد که انگار میخواست به دوستی قدیمی خوشامد بگوید .نخودی خندید و گفت« :ما دوباره همدیگر را دیدیم ،آقای
مارچ ».و به شکلی مسخره دست تکان داد.
ونچا مثل جانوری خشمگین خرناس کشید و سریعتر از قبل و چهار دست و پا به پیشروی ادامه داد .استیو او را تماشا میکرد و سرگرم بود.
بعد ،دستش را در جیبش برد ،کبریتی بیرون آورد و آن را باال گرفت تا ما ببینیم .چشمکی زد و خم شد ،و کبریت را به کف سکو کشید .یک
لحظه کبریت روشن را نزدیک صورتش نگه داشت تا شعلهاش باال گرفت ،بعد ،خیلی سرسری آن را از روی نرده به درون گودال آغشته به
بنزین انداخت.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 13
غرش انفجار چنان بلند بود که انگار پرده گوشم را پاره کرد .شعلهها همچون انگشتانی غولپیکر از درون گودال به باال زبانه کشیدند و روی
کنارههای سکو موج برداشتند .اما برای استیو بیخطر بودند ،او در ورای آن دیوار سرخ و زرد میخندید .شعلههای کف و دیوارها را ،تا انتهای
غار ،سرخ کردند ،ونچا و طنابش را به کلی در خود فرو بردند ،و در یک چشم بر هم زدنِ سوزان و آتشین ،شاهزاده را بلعیدند.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
وقتی دیدم که ونچا میان شعلههای آتش ناپدید شد ،بیاختیار جلو دویدم ،اما زبانههای آتش که میچرخیدند ،مرا عقب راندند .شعلههای به
کف غار هجوم میآوردند یا باالی سرمان جرقجرق صدا میدادند ،و قهقهه استیو لئوپارد گوش مرا پر کرده بود .گوشهایم را دو دستی
گرفتم و به سکو نگاه کردم .او را دیدم که روی سکو به اینطرف و آنطرف میپرید ،شمشیر سنگینی را باالی سرش گرفته بود و با شوقی
شیطانی هلهله میکرد و پای میکوبید .او فریاد کشید« :بایبای ،ونچا! خداحافظ ،آقای مارچ! بدرود ،شاهزاده! خداحافظ ،جناب » ...
صدای از میان آتش نعره کشید« :اسم من را توی فهرست مردهها ننویس ،لئوپارد!» و قیافه استیو در هم رفت .شعلهها کمکم فرو نشستند
و قیافه دود گرفته و کز خورده ،اما زنده ونچا آشکار شد .او با یک دست از طناب آویزان بود و با دست دیگرش ،دیوانهوار به شعلههای میان
موها و پوستهایی که به تن کرده بود میکوبید تا آنها را خاموش کند.
او که هنوز شعلهها را خاموش میکرد ،به شکل دردناکی نیشش را باز کرد و جواب داد« :البته که زندهام».
استیو از آن باال نگاهی به شاهزاده انداخت و گفت« :تو جانور پوست کلفتی هستی ،اینطور نیست؟»
ونچا خرخرکنان گفت« :آره ».برقی در چشمش درخشید« .تو که هنوز از من چیزی ندیدهای ،فقط صبر کن تا دستم به آن گردن شیطانی
و الغرمردنیات برسد!»
استیو با صدایی تو دماغی گفت« :خیـــــــلی ترسیدم!» بعد ،وقتی ونچا دوباره شروه به باال رفتن کرد ،او به انتهای دیگر سکو دوید –
جایی که سر طناب بسته شده بود – با شمیشری روی طناب کوبید ،و هرهر خندید« :نه ،دستت نمیرسد .فقط یک سانتیمتر دیگر مانده تا
من تو را به درک بفرستم».
ونچا سر جایش متوقف شد و به استیو و رشتههای سالم باقیمانده از طناب نگاه کرد ،احتماالت را بررسی میکرد .استیو نخودی خندید و با
لحن خشکی گفت« :دست بردار دیگر ،ونچا! حتی احمقی مثل تو هم میداند که کی شکست خورده .من نمیخواهم این طناب را قطع کنم
– هنوز نه – اما اگر چنین تصمیمی بگیرم ،تو نمیتوانی جلو کارم را بگیری».
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
ونچا غرید« :به این قضیه هم میرسیم ».و بعد یکی از ستارههای پرتابی را از ریسمان دور سینهاش باز کرد و آن را به طرف نیمه شبحواره
پرت کرد.
وقتی شوریکن ،بدون اینکه به کسی آسیبی بزند ،در سطح زیرین سکو فرو نشست ،استیو هیچ جا نخورد .او خمیازه کشید و با بیتفاوتی
گفت« :زاویهاش مناسب نیست .مهم نیست که پرتابت چقدر خوب باشد ،از آنجا نمیتوانی به من صدمه بزنی .حاال میخواهی سر بخوری
و پیش دوستانت روی زمین بروی یا من باید آن رویم را نشانت بدهم؟»
ونچا به طرف استیو تف کرد – تفش خیلی با هدف فاصله داشت و پایین افتاد – بعد دستها و پاهایش را دور طناب محکم کرد ،با سر از
باالی شعلههای به طرف پایین سر خورد و از روی آنها گذشت ،و به طرف سکویی آمد که ما رویش منتظر او بودیم.
ونچا سر پا ایستاد و ما میان موها و پشتش دنبال خل و خاکستر میگشتیم که استیو گفت« :کار عاقالنهای بود».
برجس زیرلب گفت« :اگر من یک تفنگ داشتم ،میتوانستم حساب آن احمق پرادعا را برسم».
ونچا با شیطنت گفت« :شما تازه دارید مثل من به قضیه نگاه میکنید».
سربازرس جواب داد« :من هنوز از شما مطمئن نیستم ،اما وقتی یک شیطان تمامعیار را میبینم ،او را میشناسم».
استیو با صدای بلند اعالم کرد« :خوب! حاال اگر حال همه خوب است و آمادهایم ،بیایید کار را شروع کنیم ».دو تا از انگشتهایش را بین
لبهایش گذاشت و سه بار با صدای بلند سوت کشید .در سقف باالی سرمان ،دریچههایی باز شدند و شبحزنها و شبحوارهها با طناب از
سقف پایین آمدند .دریچههای مشابهی نیز در دیوارهها باز شد و دشمنان ما از حفرههای پشت آن دریچهها بیرون ریختند و پیش آمدند .من
آنها را شمردم :بیست ...سی ...چهل ...بیشتر .اغلب آنها شمشیر ،تبر و گرز داشتند ،اما چند نفری از شبحزنها به تفنگ ،تیر و کمان و
هفتتیر مسلح بودند.
وقتی شبحوارهها و شبحزنها به ما نزدیک میشدند ،ما عقبعقبی به طرف گودال رفتیم و لب گودال موضع گرفتیم ،طوری که آنها دیگر
نمیتوانستند از پشت سر به ما حمله کنند .ما به صفوف آن سربازان عبوس ،خیره نگاه میکردیم ،تعدادشان را بیصدا میشمردیم وقتی
فهمیدیم با چه درماندگی بزرگی در برابر دشمن از پای درمیآییم ،امیدمان کمرنگ شد.
ونچا گلویش را صاف کرد و گفت« :فکر کنم که به هر نفرمان ده یا دوازدهتا میرسد .کسی فرد خاصی را در نظر دارد یا آنها را تصادفی
بین خودمان تقسیم کنیم؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
من چهره آشنایی را سمت چپ ،میان جمعیت دیدم و گفتم« :شما میتوانید هر چند نفری را که میخواهید بردارید ،اما آن یارو را برای من
بگذارید».
سربازرس برجس وقتی دید که من به چه کسی اشاره میکنم ،فریاد زد« :مورگن جیمز113؟»
آن پلیس ،شبحزن تیزچشم به حالت مسخرهای در برابر برجس سالم نظامی داد و گفت« :شب به خیر ،سرکار علیه!»
او لباس رسمی کارش را عوض کرده بود و حاال پیراهن قهوهای و شلوار سیاه شبحزنها را به تن داشت ،و با رنگ ،دایرههای سرخی دور
چشمهایش کشیده بود.
گفتم« :بله .او کمک کرد که من فرار کنم .او میدانست که استیو همکارانتان را میکشد ،و گذاشت که این کار را بکند».
قیافه سربازرس در هم رفت .با خشم غرید« :شان ،اگر او را میخواهی ،به خاطرش باید با من بجنگی ،آن عوضی مال من است!»
رویم را برگرداندم تا اعتراض کنم ،اما برق خشمی را در نگاه سربازرس دیدم که باعث شد کوتاه بیایم و فقط سر تکان بدهم.
شبحوارهها و شبحزنها در فاصله سه متری ما ایستادند ،با نگاهی آماده حمله ،اسلحههایشان را در دست میچرخاندند وهمگی منتظر فرمان
حمله بودند .استیو از روی سکو با خوشحالی خرخر کرد ،و بعد ،دستهایش را به هم کوبید .از گوشه چشم ،کسی را دیدم که در دهانه غار
پشت سرم ظاهر شد .از روی شانه ،نگاهی به آن باال انداختم و فهمیدم دو نفر بیرون آمده ،از روی تخته رد شده و به روی سکو آمدهاند :هر
دو آشنا بودند ،گانن هارست و ارباب شبحوارهها! خسخسکنان به دوستانم گفتم« :نگاه کنید!»
ونچا وقتی آن دو نفر را دید ،با صدای بلند نالید؛ فوری رویش را برگرداند ،سه تا از شوریکنهایش را بیرون کشید ،هدف گرفت و شوریکنها
را پرت کرد .فاصله تا هدف ،مشکلی نبود ،اما زاویه پرتاب – مثل همانموقع که ونچا از طناب آویزان بود و شوریکنی را به طرف استیو پرت
کرد – نامناسب بود ،و ستارهها به سطح زیرین و سکو برخوردند و در جهتهای مختلف پراکنده شدند.
ونچا همانطور که دنبال راهی برای پیشروی بود ،ناگهان فریاد زد« :ما باید خودمان را آن باال برسانیم!»
آقای کرپسلی گفت« :اگر بتوانی راهی برایش پیدا کنی ،با خوشحالی دنبالت میآیم».
113
Morgan James
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
ونچا دهانش را باز کرد که بگوید« :طناب » ...اما وقتی دید که گروهی از شبحوارهها بین ما و تیر نگهدارندهای ایستادهاند که طناب به آن
گره خورده بود ،حرفش را ادامه نداد .حتی آن شاهزاده سرکش و همیشه خوشبین هم میدانست که نمیشود میان آن همه دشمن راه باز
کرد .اگر ما آنها را غافلگیر کرده بودیم ،شاید شکستشان میدادیم و پیش میرفتیم .اما بعد از آخرین رویاروییمان ،آنها برای هر حمله غیرقابل
پیشبینی و برقآسایی خود را آماده کرده بودند.
هارکات گفت« :حتی اگر دستمان به ...طناب برسد ،قبل از آنکه آن ...باال برسیم ،افراد روی سکو طناب را قطع میکنند».
ونچا چهره در هم کشید وگفت« :من از مرگ نمیترسم ،اما نمیخواهم که برای در آغوش کشیدنش عجله کنم .هنوز کار ما تمام نشده .ما
نباید اینجا بایستیم و از "اگر" و "کاش" حرف بزنیم ،آنها باید تا حاال به ما حمله میکردند .هوایم را داشته باش ».و با گفتن این حرف ،به
طرف آن سه نفر روی سکو برگشت که حاال کنار یکدیگر ،نزدیک تخته رابط ایستاده بودند.
ونچا فریاد زد« :گانن! اینجا چه خبر شده؟ چرا افرادت تا حاال حمله نکردهاند؟»
هارست جواب داد« :تو میدانی که چرا .آنها میترسند که در گرماگرم مبارزه شما را بکشند .به گفته تینی ،فقط ارباب ما انتخاب شده تا
شکارچیها را بکشد».
ونچا پرسید« :یعنی اگر ما حمله کنیم ،آنها از خودشان دفاع نمیکنند؟»
گانن هارست فریاد زد« :کافیه!» تا نیمه شبحواره را ساکت کند« .وقتی من با برادرم حرف میزنم ،تو نباید حرفمان را قطع کنی».
استیو به محافط ارباب شبحوارهها چپچپ نگاه کرد .بعد ،سرش را پایین انداخت و ساکت شد.
هارست دوباره به طرف ونچا برگشت و گفت« :البته آنها از خودشان دفاع میکنند .اما ما امیدواریم که چنین صحنهای پیش نیاید .غیر از
خطر کشته شدن شما ،ما قبالً هم خیلی از افراد خوبمان را از دست دادهایم و من نمیخواهم که دیگر کسی را قربانی کنم .شاید بشود طور
دیگری به توافق رسید».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
گانن هارست نگاه تندی به استیو انداخت .استیو دستهایش را دور دهانش گرفت و رو به سقف فریاد زد« :بفرستش پایین ،آر.وی!»
بعد از مکثی کوتاه ،دریچهای در سقف باز شد و یکی با طناب از آنجا پایین آمد ،دبی!
با دیدن دبی ،قلبم فرو ریخت و دستهایم را طوری باال بردم که انگار از آن فاصله زیاد به او میرسیدم و میتوانستم او را بگیرم .به نظر
نمیآمد که دبی در دست (چنگکهای) آر.وی دیوانه شکنجه شده باشد ،هرچند که زخم عمیقی روی پیشانیش دیده میشد ،لباسهایش
پاره بود ،و آشکارا خسته و از پا درآمده بود .دستهایش را از پشت بسته بودند ،اما پاهایش آزاد بود و وقتی روبهروی سکو رسید ،به استیو و
همراهانش لگد زد .آنها هم فقط خندیدند ،و آر.وی او را یک متر دیگر پایین آورد ،حاال دیگر پایینتر از آن بود که بتواند با پاهایش آنها را
هدف بگیرد.
او جیغ کشید« :دارن! از اینجا برو! به آنها اعتماد نکن! آنها میگذارند که استیو و آر.وی هر کاری که میخواهند بکنند .آنها حتی از آن دو
نفر دستور میگیرند .فوری فرار کن ،قبل از آنکه » ...
استیو مثل حیوانی درنده غرید« :اگر خفه نشوی ،خودم خفهات میکنم ».و شمشیرش را بیرون کشید و پهنای آن ره به طناب باریکی نزدیک
کرد که به کمر دبی بسته بود ،آن طناب تنها چیزی بود که بین دبی و سقوط مرگبارش در گودال فاصله میانداخت.
وقتی سکوت دوباره برقرار شد ،گانن هارست گفت« :خوب ،حاال ،پیشنهاد ما .ما فقط به شکارچیها عالقهمندیم .دبی همالک ،آلیس برجس
و آدمکوچولو برایمان مهم نیستند .تعداد ما از شما بیشتر است ،ونچا .پیروزی ما هم قطعی است .شما نمیتوانید پیروز بشوید؛ فقط ما را
زخمی میکنید ،و شاید به دست کسی غیر از اربابمان کشته بشوید که در آن صورت ،تالش ما برای پیروزی را نقش بر آب میکند».
هارست سر تکان داد و گفت« :شاید .من مطمئنم که الرتن کرپسلی و دارن شان هم همین احساس را دارند .اما دیگران چی؟ آیا آنها فقط
به خاطر قبیله اشباح ،راحت از جانشان میگذرند؟»
گانن هارست لبخند زد و گفت« :چنین چیزی را از تو انتظار داشتم ،خاکستری .اما تو مجبور نیستی این کار را بکنی ،نه تو و نه آن زنها.
اگر ونچا ،الرتن و دارن اسلحههایشان را زمین بگذارند و تسلیم بشوند ،ما بقیه را آزاد میکنیم .شما میتوانید زنده و سالم از اینجا بروید».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
ونچا فوری فریاد زد« :امکان ندارد! حتی در بهترین شرایط ،من حاضرم بمیرم و چنین توافقی را قبول نکنم ،به خصوص در چنین لحظهای
که به هیچچیز نمیشود اطمینان کرد ،قطعاً من این معامله را قبول ندارم».
هارست پرسید« :دارن چی؟ او پیشنهاد ما را قبول میکند یا میخواهد که دوستانش را همراه شما به مرگ محکوم کند؟»
همه نگاهها به من خیره ماند .من به دبی نگاه کردم که درمانده ،زخمی و وحشتزده ،روی طناب تاب میخورد .من این قدرت داشتم که او
را از این وضع خالص کنم ،معامله با شبحوارهها به معنی مواجهه با مرگی سریع – احتماال به جای مرگی آهسته و دردناک – و نجات
زندگی زنی بود که دوستش داشتم .غیرانسانی بود که چنین معاملهای را رد کنم ...
...اما من انسان نبودم .من یک نیمهشبح بودم .مهمتراز همه این حرفها ،من شاهزاده اشباح بودم .و یک شاهزاده معامله نمیکند؛ نه وقتی
که سرنوشت و زندگی مردم در خطر است .با ناامیدی گفتم« :نه ،ما میجنگیم و میمیریم .همه برای یکی ،و یکی برای همه».
گانن هارست با حالتی که همدلی او را نشان میداد ،سر تکان داد و گفت« :انتظارش را داشتم ،اما همیشه باید قضیه با یک پیشنهاد ضعیف
شروع بشود .بسیار خوب ،بگذارید پیشنهاد دیگری بدهم؛ با همان شرایط قبلی .اسلحههایتان را بنیدازید و تسلیم بشوید تا ما هم بگذاریم که
آدمها بروند .فقط این بار ،دارن شان چنین فرصتی را پیدا میکند که با ارباب ما و استیو لئونارد رو در رو بشود».
قیافه ونچا پر از سوءظن شد و در هم رفت .او گفت« :تو درباره چی حرف میزنی؟»
هارست گفت« :اگر تو و الرتن بدون درگیری تسلیم بشید ،ما اجازه میدهیم که دارن با ارباب ما و استیو لئونارد ،رو در رو بجنگد .اینطوری
دو به یک میشود ،اما دارن میتواند اسلحه داشته باشد .اگر دارن پیروز بشود ،ما هر سه نفر شما را همراه بقیه آزاد میکنیم؛ و اگر شکست
بخورد ،ما تو و الرتن را اعدام میکنیم ،اما آدمها و هارکات مولدز را آزاد میگذاریم که بروند».
او با پافشاری بیشتری ادامه داد« :به قضیه فکر کنید .این معامله خوب و شرافتمندانهای است .اگر منطقی فکر کنید ،میبینید خیلی بهتر از
چیزی است که میتوانستید آرزویش را داشته باشید».
ونچا گرفته و ناراحت ،رویش را از سکو برگرداند و به آقای کرپسلی نگاه کرد تا ببیند او چه نظری دارد .شبح – برای یک بار – نمیدانست
که چی باید بگوید؛ بدون آنکه حرفی بزند ،فقط سر تکان داد.
زیرلبی گفتم« :باید کلکی توی کار باشد .اگر آنها چنین اجباری ندارند ،چرا جان اربابشان را به خطر میاندازند؟»
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
ونچا گفت« :گانن دروغ نمیگوید ».قیافهاش در هم رفت« .اما شاید همه حقیقت را هم نگوید ».فراید زد« :گانن! چه تضمینی وجود دارد
که این مبارزه بیکلک باشد؟ ما از کجا بدانیم که آر.وی یا آنها دیگر توی درگیری دخالت نمیکنند؟»
گانن هارست به نرمی گفت« :حرف من قول است .فقط این دو نفر که با من روی سکو هستند ،با دارن میجنگند .هیچکس دیگری دخالت
نمیکند ،هرکس که بخواهد این تعادل را ،به نفع هر کدام از طرفین به هم بزند ،خودم میکشمش!»
ونچا رو به ما گفت« :از نظر من ،همین حرف کافی است .من به او اعتماد دارم .اما چنین پیشنهادی را قبول داریم؟ ما هیچوقت مبارزه
اربابشان را ندیددهایم ،پس نمیدانیم چی از دستش برمیآید ،اما میدانیم که استیو لئونارد حریف خیلی خطرناک و حیلهگری است .دو نفر
از آنها با هم » ...قیافهاش در هم رفت.
آقای کرپسلی گفت« :اگر ما با پیشنهاد گانن موافقت کنیم ،و دارن را بفرستیم تا با آنها رو در رو بشود ،همه چیزمان را یکجا به خطر
انداختهایم .اگر دارن پیروز بشود ،که فوقالعاده است ،اما اگر شکست بخورد » ...
بعد ،آقای کرپسلی پرسید« :خوب ،دارن؟ این بار وحشتناکی است که بخواهی تنهایی بلند کنی .حاضری چنین مسئولیت بزرگی را قبول
کنی؟»
آه کشیدم و گفتم« :نمیدانم .هنوز فکر میکنم که کلکی توی کار است .اگر امکان آنها در برابر من پنجاهپنجاه بود ،فوری میپریدم و این
پیشنهاد را قبول میکردم .اما فکر نمیکنم که آنها اینطور باشند .من باور دارم که » ...یک لحظه ساکت شدم« .اما مهم نیست .اگر بهترین
فرصت ما این است ،من مبارزه را میپذیرم و اگر شکست بخورم ،تقصیرم را هم قبول میکنم».
ونچا گرم و صادقانه گفت« :او مثل یک شبح واقعی حرف میزند».
آقای کرپسلی جواب داد« :او یک شبح واقعی است ».و احساس غرور در درون من به غلیان در آمد.
ونچا فریاد زد« :بسیار خوب .ما قبول میکنیم .اما اول ،شما باید آدمها و هارکات را آزاد کنید .بعد از آن ،دارن با استیو و اربابتان مبارزه
میکند .فقط در این صورت است که ،اگر مبارزه عادالنه باشد و دران شکست بخورد ،من و الرتن تسلیم میشویم».
هارست خشک و جدی جواب داد« :این معامله نیست .اول شما باید اسلحههایتان را کنار بذارید و تسلیم » ...
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
ونچا حرف او را قطع کرد و گفت« :نه .ما اینطوری عمل میکنیم .در غیر اینصورت ،معامله بیمعامله .من به تو قول میدهم که اگر دارن
شکست بخورد – به فرض که عادالنه شکست بخورد – ما خودمان را به افراد شما تسلیم میکنیم .اگر قول من کافی نیست ،پس ما مشکل
داریم».
گانن هارست چند لحظه مردد ماند ،بعد به تندی سر تکان دادو گفت« :قول تو کافیه ».و بعد به آر.وی گفت که دبی را پایین بفرستد و
خودش هم همراه او پایین بیاید.
آر.وی با صدای زوزهمانندی گفت« :نه! استیو گفت که من میتوانم دختره را بکشم! و گفت که میتوانم ریزریزش کنم و » ...
استیو نعره کشید« :حاال من چیز دیگری میگویم! به خاطر این قضیه ،خونم را به جوش نیاور .شبهای دیگر و آدمهای دیگر هم هستند
– کلی آدم – اما فقط یک دارن شان وجود دارد».
ما شنیدیم که آر.وی غرغر میکرد .اما بعد ،او طناب را کشید و دبی با چند تکان تند و ناراحتکننده کوتاه پایین آمد.
همانطور که منتظر بودم تا دبی پیش ما بیاید ،خودم را هم آماده میکردم تا روی سکو با آن دو نفر مبارزه کنم .دستهایم را پاک کردم،
نگاهی به اسلحههایم انداختم و ذهنم را از هر چیز دیگری غیر از آن مبارزه خالی کردم.
-خوب.
گفت « :یادت باشد که فقط نتیجه کار مهم است .اگر مجبور شدی ،کثیف مبارزه کن .لگد بزن ،تف بینداز ،نشگون بگیر ،تنشان را خراش
بده ،زیر شکم بزن».
با نیش باز گفتم« :این کار میکنم ».صدایم را پایین آوردم و پرسیدم« :اگر من شکست بخورم ،شما راستیراستی تسلیم میشوید؟»
ونچا گفت« :من قول دادم ،ندادم؟» بعد چشمکی زد و با صدایی آهستهتر از صدای من گفت« :من قول دادم که ما سالحهایمان را بیندازیم
و بگذاریم آنها ما را بگیرند .همین کار را هم میکنیم .اما من نگفتم که میگذاریم آنها ما را نگه دارند یا دوباره اسلحههایمان را برنمیداریم!»
وقتی آر.وی از میان از میان شبحوارهها پیش میآمد – موهای دبی را گرفته بود و او را به دنبال خود میکشید – شبحوارههای روبهروی ما
برایش راه باز کردند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
آر.وی دندانهایش را نشانم داد و خندید .هنوز یک چشمش لنز سرخرنگ داشت و به جای آن یکی که شب پیش گم شده بود ،هیچ لنزی
نگذاشته بود .ریش انبوهش پر از تکههای لحن ،تراشههای جوب ،خون و کثافت بود .به خاطر اینچیزها باید دلم برایش میسوخت – قبل
از آنکه مرد گرگی در سیرک عجایب ،دستهای او را گاز بگیرد و از بین ببرد ،او مرد آراسته و برازندهای بود – اما در آن لحظه برای دلسوزی
وقت نداشتم .به یاد آوردم که او دشمن ما بود و هر نشانهای از دلسوزی را از ذهنم پاک کردم.
آر.وی دبی را جلوی پای من پرت کرد .او از درد فریاد کشید و بعد سر زانو به طرف من آمد .هقهق گریه میکرد و سعی داشت حرف بزند.
گفتم« :هیششش! آرام باش .دیگر جایت امن است .چیزی نگو».
با هقهق گفت« :من ...باید ...خیلی چیزها ...باید بگویم ..دارن ،من » ...
به او محل نگذاشتم .فقط لبخند زدم و به دبی گفتم« :خیلی وحشتناک شدهای».
لبخند نصفه و نیمهای تحویلم داد و گفت« :چشمم روشن!» بعد با حالت ملتمسانهای به من خیره شد و خسخسکنان گفت« :تا این مبارزه
تمام نشود ،من از اینجا نمیروم».
فوری گفتم« :نه! من مجبورم با این مبارزه بروم .نمیخواهم تو اینجا باشی و تماشا کنی».
سر تکان دادم ،و لبهای او آنقدر باریک شد که تقریباً دیگر دیده نمیشد.
هارکات گفت« :من هم میخواهم بمانم ».و کنار ما آمد .چشمهای سبزش پر از اراده بود.
گفتم« :این حق توست .من مانعت نمیشوم .اما ترجیح میدهم که این کار را نکنی .اگر دوستیمان برایت ارزش دارد ،باید دبی و سربازرس
را ببری و به سطح زمین برسانی و مطمئن بشوی که جایشان امن است .من به این هیوالها اعتماد ندارم ،اگر من پیروز بشوم ،ممکن است
آنها حمله کنند و همه ما را بکشند».
با مالیمت گفتم« :نه ،این دفعه نه .خواهش میکنم ،به خاطر من و دبی ،میروی».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
ناگهان یکی از پشت سر گفت« :پس راه بفتید! اگر آنها چنین تصمیمی دارند ،بیایید از اینجا بیرونشان کنیم».
سرم را بلند کردم و دیدم آن پلیس خائن که اسمش مورگن جیمز بود ،با قدمهای بلند به طرف ما میآید .او تفنگ باریکی در دست داشت
که به آن دندههای سربازرس را نشانه گرفته بود.
سربازرس با خشم یه طرف او برگشت و به تندی گفت« :فوری من را از این جهنم بیرون ببر!»
جیمز ،که مثل یک شغال نیشش را بیرون انداخته بود ،تفنگش را باال گرفت و با لحن کشداری گفت« :سخت نگیر ،رییس .من از اینکه به
شما تیراندازی کنم بیزارم».114
جیمز لبخند مسخرهای زد و گفت« :من برنمیگردم .من شما چند نفر را به غار انتهای تونل میبرم و در را رویتان قفل میکنم تا مطمئن
باشم که مزاحمتی درست نمیکنید .بعد ،وقتی مبارزه تمام شد ،همراه بقیه فرار میکنم».
برجس با صدایی پر از خشم گفت« :تو به این آسانی نمیروی .من دنبالت میآیم و حتی اگر مجبور بشوم که تا آن سر دنیا بروم؛ میگیرمت
و وادارت میکنم که تاوان این کار را پس بدهی».
مورگن خندید و گفت« :مطمئنم که این کار را میکنید ».و دوباره سیخونکی به دندههای سربازرس زد ،این بار محکمتر.
سربازرس رو به افسر سابقش تف کرد ،بعد او را کنار زد و کنار ونچا روی زمین خم شد تا بند کفشش را ببندد .وقتی این کار را میکرد،
آهسته و از گوشه لب به ونچا گفت« :یارویی که باشلق و شنل دارد ،همانی است که باید بکشتیدش ،درست است؟» ونچا بدون آنکه چیزی
بگوید یا در حالتش تغییری ایجاد شود ،سر تکان داد .برجس گفت« :من از اینکه آن بچه را به جنگ با آنها بفرستید ،خوشم نمیآید .اگر
بتوانم فرصتی گیر بیاورم و با تیراندازی به شما پوشش بدهم ،فکر میکنی که تو یا کرپسلی بتوانید خودتان را به آن باال برسانید؟»
برجس گره زدن بند کفشش را تمام کرد و گفت« :پس ببینم چه کار از دستم برمیآید ».ایستاد و چشمک زد .بعد با صدای بلند به دبی و
هارکات گفت« :بیایید .هوای اینجا بوی گند میدهد .هرچه زودتر بیرون برویم ،بهتر است».
114
متن اصلی ترجمه شده « :من بیزارم از اینکه به شما تیراندازی کنم ».بود که ساختار درستی نداشت - .و
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 14
سربازرس راه افتاد و از مورگن جلو زد ،به عمد ،شلنگتخته برمیداشت .صفوف شبحوارهها پیش روی او از هم جدا شدند و برایش راه باز
کردند .حاال بین ما و تیری که طناب متصل به سکو به آن گره خورده بود .فقط چند نفر قرار داشتند.
هارکات و دبی رویشان را برگرداندند و با تأسف به من نگاه کردند .دبی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید ،اما انگار کلمات از دهانش بیرون
نیامدند .همانطور که گریه میکرد ،سر تکان داد و به من پشت کرد ،شانههایش به شکل رقتآمیزی میلرزیدند .هارکات او را به طرف جلو
هدایت کرد و هر دو به دنبال سربازرس رفتند.
برجس تقریباً به دهانه تونلی رسیده بود که به بیرون غار راه داشت .آنجا مکثی کرد و از روی شانه نگاهی به عقب انداخت.
مورگن تفنگش را در دست داشت و خیلی به برجس نزدیک بود .هارکات و دبی چند متر عقبتر از آنها ،آهسته پیش میرفتند.
برجس خطاب به آن دو که خیلی کند راه میرفتند ،تشر زد« :عجله کنید! اینکه مراسم تشییع جنازه نیست!»
مورگن لبخند زد و بی اختیار برگشت تا نگاهی به دبی و هارکات بیندازد .و همین که برگشت ،سربازرس دست به کار شد .او خود را روی
مورگن انداخت ،قنداق تفنگ را چسبید و آن را چنان سریع و محکم در شکم مورگن فرو برد که نفس مرد بند آمد .مورگن از درد و تعجب
فریاد کشید ،و بعد به تفنگ چنگ اندخت ،که سربازرس سعی میکرد آن را عقب بکشد .او تقریباً تفنگ را از دست سربازرس بیرون کشیده
بود – اما نه به طور کامل – که هر دو روی زمین غلتیدند و با یکدیگر درگیر شدند .شبحوارهها و شبحزنی پشت سر آنها جلو رفتند تا مانع
درگیری شوند.
اما قبل از آنکاه به سربازرس برسند ،برجس انگشتش را روی ماشه گذاشت و شلیک کرد .تیر به هر نقطهای ممکن بود برخورد کند –
برجس وقت هدفگیری نداشت ،اما شانس آورد .گلوله به شبحزنی برخورد کرد که با سربازرس درگیر شده بود – مورگن جیمز!
درخشش و غرش شلیک در فضا پیچید ،و بعد ،مورگن که از روی سربازرس به زمین میافتاد ،با خشم جیغ کشید .طرف چپ صورتش،
تودهای منهدم و خونآلود شده بود.
مورگن روی پاهایش مچاله شده و به بقایای صورتش دو دستی چنگ میزد که برجس قنداق تفنگ را پشت سر او کوبید و او را بیهوش
کرد .شبحوارهها و شبحزنها به طرف برجس هجوم میبردند که او یک پا را پشت افسر سابقش تکیه داد و زانو زد ،اسلحهاش را باال برد،
به دقت نشانه گرفت و رگباری از گلوله را به طرف سکو ،به طرف استیو ،گانن هارست ...و ارباب شبحوارهها شلیک کرد!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
گلولهها به سکو ،نرده ،دیوار و سقف میخوردند .سه نفر روی سکو که در مسیر گلولهها قرار داشتند ،فوری خود را عقب کشیدند – اما به
اندازه کافی سریع نبودند – یکی از گلولهها باالی شانه راست ارباب شبحوارهها خورد .خون از شانه ارباب بیرون زد و از شدت درد ،فریاد تیز
سر داد!
شبحوارهها و شبحزنها از شنیدن فریاد اربابشان به خشم آمدند .آنها همانطور که مثل حیواناتی دیوانه فریاد میزدند و زوزه میکشیدند،
دستهجمعی خود را روی سربازرس انداختند ،او همچنان شلیک میکرد .از آنجا که مهاجمان ،همگی شتاب داشتند تا بیش از دیگری به
برجس دست یابند ،سد راه یکدیگر میشدند .آنها در مسیرشان با دبی و هارکات برخورد کردند وهمچون موجی پر از هیجان و وحشیگری،
کنار سربازرس فرو ریختند.
اولین حرکت غریزی من این بود که به طرف دبی بدوم و او را از آن شلوغی بیرون بکشم .اما قبل از آنکه از جایم تکان بخورم ،ونچا دستم
را رفت و به طناب اشاره کرد ،دیگر کسی مراقب آن نبود .فوری فهمیدم که اول باید چه کنم دبی میتوانست از خودش دفاع کند.
به طرف تیر نگهدارنده طناب دویدم و فریاد زدم« :کی میرود؟» ونچا گفت« :من ».و به طناب چنگ انداخت.
آقای کرپسلی مخالفت کرد .او دستش را روی شانه شاهزاده گذاشت و گفت« :نه ،این کار من است».
اما آقای کرپسلی حرف او را قطع کرد و گفت« :درست است .ما وقت نداریم .بگذارید من بدون بحث بروم».
به نرمی گفتم« :حق با اوست .او باید این کار را انجام بدهد».
برایش توضیح دادم« :چون استیو بهترین دوست من بود ،و گانن هم برادر توست .آقای کرپسلی تنها کسی است که میتواند تمام حواس و
قوایش را روی ارباب شبحوارهها متمرکز کند .من و تو هر چقدر هم که سعی کنیم استیو یا گانن را نبینیم ،مدام یک چشممان به آنهاست».
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 15
ونچا فکری کرد و سر تکان داد .بعد ،طناب را رها کرد و به آقای کرپسلی راه داد .او گفت« :الرتن ،آنها را به جهنم بفرست!»
آقای کرپسلی لبحند زد و گفت« :این کار را میکنم ».به طناب چنگ انداخت و شروع به باال رفتن کرد.
ونچا یک مشت شوریکن بیرون کشید و با چشمی نیمبسته به سکو خیره شد .او گفت« :باید از این طرف او را پوشش بدهیم».
کفتم« :میدانم ».نگاهم به شبحوارهها بود که جلوتر بودند و تقال میکردند ،آماده بودم تا اگر متوجه آقای کرپسلی شدند ،به آنها حمله کنم.
انگار یکی روی سکو متوجه آقای کرپسلی شده بود ،چون ناگهان ونچا دو ستاره پرتابی به طرف سکو رها کرد – جایی که ایستاده بودیم،
برای هدفگیری مناسب بود – و من ناسزایی را از آن باال شنیدم .صدا طوری بود که انگار کسی از سر راه شورکن جاخالی میداد و به طرف
عقب میپرید.
بعد از وقفهای کوتاه ،غرشی شنیده شد که در غار پیچید و فریادها و جنجال شبحوارهها درگیر مبارزه را خاموش کرد .گانن هارست فریاد زد:
«خادمان شب! به اربابتان نگاه کنید! خطر نزدیک است!»
سرها برگشت .نگاهها ثابت ماند ،اول روی سکو و بعد روی طناب و آقای کرپسلی .شبحوارهها و شبحزنها برگشتند وبا جیغ و فریادهایی
تازه و پرهیاهو به طرف جایی هجوم آوردند که من و ونچا ایستاده بودیم.
اگر تعدادشان آنقدر زیاد نبود ،ما را درو کرده بودن ،اما زیاد بودن تعدادشان به ضرر خود آنها تمام شد .تعداد کسانی که همزمان هجوم
آوردند ،بیشتر از حد الزم بود و این باعث سردرگمی و اغتشاش شد .در واقع ،ما به جای آنکه با دیوار مستحکمی از جنگجویان مواجه شویم،
آنها را یک به یک از پا در میآوردیم.
همانطور که شمشیر را وحشیانه میچرخاندم و ونچا دستانش را بر سر مهاجمان میکوبید ،گانن هارست را دیدم که به طرف انتهای سکو
میدوید – به طرف جایی که طناب بسته شده بود – و دشنه تیزی هم در دست راستش بود .نبوغ فوقالعاده الزم نبود تا بشود از تصمیم او
سر در آورد .من رو به ونچا نعره کشیدم و به او اخطار دادم .اما او جای کافی در اختیار نداشت که برگردد و شوریکن پرت کند .من به طرف
آقای کرپسلی فریاد کشیدم که عجله کند .اما او هنوز تا نقطه امن خیلی فاصله داشت و سریعتر از آن نمیتوانست باال برود.
وقتی هارست به طناب رسید و آماده شد تا آن را قطع کند ،یکی به او شلیک کرد .او خم شد و وقتی گلولهها هوای اطرافش را سرخ کردند،
به طرف عقب غلت زد تا از سر راه آنها کنار رود.
من روی انگشتهای پایم بلند شدم و آلیس برجس را دیدم که کوفته و خرد و خمیر ،اما زنده ،روی پا بود .تفنگ در دست داشت و با
گلولههایی که از مورگن جیمز برداشته بود ،خشابش را پر میکرد .درست جلو او ،هارکات مولدز و دبی همالک ایستاده بودند؛ هارکات تبرش
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 15
را در دست داشت ،دبی شمشیر کوتاهی را ناشیانه میچرخاند ،و هر دو در برابر گروهی از شبحوارهها و شبحزنهایی که به طناب هجوم
نیاورده بودند ،از سربازرس دفاع میکردند.
برای دیدن این صحنه ،دلم میخواست با صدای بلند هورا بکشم و شادی کنم ،و اگر شبحوارهای از پشت سر من حمله نمیکرد و من را
روی زمین نمیانداخت ،این کار را میکردم .وقتی من غلت میزدم و از پای مهاجم که گرپگرپ – صدا میداد – دور میشدم ،شبحواره
به طرفم شیرجه آمد .او مرا به زمین میخکوب کرد ،انگشتانش را دور گردنم انداخت ،و فشار داد .من به او ضربه میزدم؛ اما او قویتر از من
بود ،کار من تمام بود!
اما بخت شبحی یارم بود .قبل از آنکه انگشتان او بسته شود و گلوی مرا له کند ،ونچا به یکی از افراد دشمن مشت زد و او را از پشت روی
شبحوارهای انداخت که باالی سر من بود ،و او را به کناری هل داد .شبحواره به خاطر ناکامیاش فریاد میزد که من سرپا جست زدم ،گرزی
را که موقع درگیری بر زمین انداخته فوری برداشتم و آن را محکم در صورت شبحواره کوبیدم .او فریادی کشید و بر زمین افتاد ،و من دوباره
به معرکه درگیریها برگشتم.
شبحزنی را دیدم که تبری را به ریسمانی گره زده بود و آن را به طرف تیر نگهدارنده طناب میچرخاند .نعره کشیدم و گرز را به طرفش پرت
کردم؛ اما خیلی دیر شده بود ،تیغه تبر ،تمام رشتههای طناب را قطع کرد.
نگاه من به آقای کرپسلی افتاد که حاال آن باال آویزان بود .وقتی دیدم که چطور زیر سکو و میان شعلهها برخاسته از گودال – که هنوز
سرخ و سوزان باال میرفتند – تاب میخورد ،احساس کردم که چیزی در درونم زیر و رو میشود.
انگار یک قرن طول کشید تا طناب تاب بخورد و به طرف من برگردد .وقتی به من رسید ،شبح دیگر دیده نمیشد ،قبلم فرو ریخت .بعد
نگاهم سر خورد و پایین آمد و دیدم که هنوز روی طناب تاب میخورد ،اما چند متر پایین لغزیده بود .وقتی شعلهها کف پایش را لیسیدند ،او
شروع به باال رفتن کرد .بعد از دو ثانیه ،از دسترس شعلهها دور شد وحرکاتش به طرف سکو شکل منظمی پیدا کرد.
شبحزنی موقعشناس و زیرک ،از وسط معرکه بیرون پرید ،تیر و کمانش را باال گرفت و تیری را به طرف آقای کرپسلی رها کرد .تیرش خطا
رفت .قبل از آنکه شبحزن دوباره تیراندازی کند ،من نیزهای پیدا کرده و آن را به طرفش پرت کردم .نیزه به شانه راست مرد خورد و او
نالهکنان به زانو درآمد.
به برجس نگاه کردم که مشغول تیراندازی بود و آقای کرپسلی را موقع باال رفتن از طناب پوشش میداد .دبی هم با شبحزنی درگیر شده
بود که هیکلش دو برابر دبی بود .دبی طوری دستهایش را دور شبحزن حلقه کرده بود که او نمیتوانست از شمشیرش استفاده کند ،او
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 15
چاقویی را نیز در گودی کمر شبحزن فرو برده بود .دبی به صورت شبحزن چنگ میزد و از زانوی چپش برای ضربه زدن به قسمت پایین
بدن او استفاده میکرد .برای یک خانم معلم ،کارش بد نبود!
در این گیر و دار ،هارکات هم شبحوارهها و شبحزنها را با تبرش قیمهقیمه میکرد .آدمکوچولو جنگجوی قوی و کارآزمودهای بود؛ خیلی
قویتر و سریعتر از آنچه به نظر میآمد .خیلی از شبحوارهها که تصور میکردند میتوانند با یک ضربه او را کنار بیندازند ،به طرفش هجوم
میبردند ،اما هیچکدام زنده نمیماندند تا خاطراتشان را بنویسند!
بعد ،وقتی هارکات با یک چرخش سرسری تبرش ،شبحزن دیگری را خالص کرد ،فریادی حیوانی شنیده شد و آر.وی دیوانهوار به میدان
آمد .او وسط جمعی از شبحوارهها گیر افتاده بود و نمیتوانست خودش را به محل دیگری برساند .اما باألخره خود را خالص کرد ،و همانطور
که چنگکهایش برق میزد و دندانهایش را به هم میسابید ،هارکات را هدف گرفت و به سراغش رفت .از چشم تابهتایش ،قطرههای
خشم جاری بود .او نعره کشید« :میکشمت! میکشمت ،میکشمت! میکشمت!»
چنگکهای بازو چپش را روی سر هارکات آورد ،اما آدمکوچولو جاخالی داد و با قسمت پهن تبرش روی چنگکها کوبید و آنها را کنار زد.
آر.وی چنگکهای بازو دیگرش را به طرف شکم هارکات چرخاند .هارکات دست آزادش را سر بزنگاه پایین آورد ،باالی آرنج آر.وی را گفت
و تیغه چنگکها را در فاصله کمتر از یک سانتیمتری شکمش متوقف کرد .آر.وی جیغ کشید و به هارکات تف کرد .اما آدمکوچولو با
خونسردی ،بندهایی را که چنگکها را به بازوی آر.وی متصل کرده بودند ،گرفت ،آنها را باز کرد و چنکگها را انداخت.
آر.وی مثل کسی که چاقو خورده باشد جیغ میکشید و با انتهای آرنج قطع شدهاش هارکات را میزد .هارکات هیچ توجهی به او نداشت؛
فقط دست دراز کرد ،چنگک بازوی دیگر آر.وی را گرفت و آنها را هم از بدن آر.وی جدا کرد.
آر.وی جیغ کشید وگفت« :نــــه!» خودش را روش چنگکها انداخت« .دستهایم! دستهایم!»
آر.وی چنگکها را در اختیار داشت ،اما بدون کمک دیگری نمیتوانست آنها را بهبازوهای بریدهاش ببندد .او جیغ میکشید و از رفقایش
میخواست که کمکش کنند .اما انها به مشکالت خودشان مشغول بودند .آر.وی همچنان جیغ میکشید که آلیس برجس تفنگ را پایین آورد
و به سکو خیره شد .برگشتم تا ببینم او به چیز نگاه میکند ،و دیدم که آقای کرپسلی از روی نرده دور سکو باال رفت ،خیالم راحت شد.
کمکم همه نگاهها مت وجه سکو شد و درگیری فرو نشست .جمعیت وقتی دیدند که آقای کرپسلی روی سکو ایستاده است ،دست از مبارزه
برداشتند و به آن صحنه خیره شدند .همه ،مثل من ،احساس میکردند که داد و بیداد ما دیگر بیفایده است ،حاال تنها نبردی که اهمیت
داشت ،همان بود که آن باال در میگرفت.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 15
وقتی همه آرام گرفتند ،سکوت عجیبی بر فضا حاکم شد که یک دقیقه یا بیشتر دوام آورد .آقای کرپسلی ،سرد و بیتفاوت ،بر انتهای سکو
ایستاده بود و سه حریفش نیز همچون نگهبانی که از جایی حراست کنند ،طرف دیگر بودند.
باألخره وقتی موهای پشت گردن من صاف شد – آنها از شروع نبرد سیخ شده بودند – ارباب شبحوارهها به طرف نرده آمد ،باشلق خود را
پایین انداخت ،رو به ما ایستاد ،و حرف زد.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
ارباب شبحوارهها با صدایی آرام و بدون هیچ هیجان خاصی حرف میزد .این اولین باری بود که صورتش را میدیدم و متعجب بودم که او
چقدر معمولی است .من از او تصویر فرمانروایی درندهخو و آتشین مزاج ،با نگاهی وحشی ،را در ذهنم ساخته بودم که نگاهش آب را بخار
میکرد .اما این فقط مردی بیست و چند یا سی ساله ،با جثهای معمولی ،موهای قهوهای و چشمهایی غمگین بود .زخم شانهاش کوچک بود
– خون آن خشک شده بود – و او وقتی حرف میزد ،به زخمش توجهی نداشت.
ارباب شبحوارهها سرش را برگرداندن تا نگاهی به آقای کرپسلی بیندازد ،و با مالیمت گفت« :من میدانستم که اینطور میشود .دیستینی
این را پیشبینی کرده بود .او گفت که من باید اینجا ،باالی شعلهها ،با یکی از شکارچیها بجنگم؛ و به احتمال زیاد آن شکارچی الرتن
کرپسلی است .ما سعی کردیم که پیشبینی او را کمی تغییر بدهیم و به جای الرتن ،پسره را این باال بکشیم .تا مدتی فکر میکردم که موفق
شدهایم .اما ته قلبم میدانستم کسی که باید با او روبهرو بشوم تویی».
آقای کرپسلی ابرویش را باال انداخت وپرسید« :آقای تینی نگفت که کدام یکی از ما پیروز میشویم؟»
لبخند ضعیفی بر لبان شبحواره نشست .او جواب داد« :نه .او گفت که هر کدام از ما ممکن است پیروز بشویم».
شبح یکی از چاقوهایش را زیر نور شمعهای باالی سرش گرفت تا تیغه آن را امتحان کند .در همان لحظه که او مشغول این کار بود ،گانن
هارست پیش آمد و به حالت دفاعی جلو اربابش ایستاد.
هارست با خشونت گفت« :معامله تمام شد .دیگر دو به یک عمل نمیکنیم .اگرشما همانطور که توافق کرده بودید ،دارن شان را میفرستادید،
ما به شرط خودمان عمل میکردیم .اما حاال که تو اینجا آمدهای ،نباید انتظار داشته باشی ما همان قرار سخاوتمندانه را برایت رعایت کنیم».
آقای کرپسلی با شیطنت گفت« :من از خائنها و دیوانهها هیچ انتظاری ندارم ».و این حرف باعث شد که پچپچ مبهمی در میان شبحوارهها
و شبحزنهای حاضر در غار در بگیرد.
ارباب شبحوارهها حرف او را قطع کرد و گفت« :آرام باش ،گانن! زمان تهدید سرآمده .بگذار فکر و اسلحهمان را بدون هیچ بغض و کینهای
به کار بگیریم».
او از پشت سر گانن هارست جلو آمد و شمشیر کوتاه و سرخمیدهای را بیرون کشید .هارست شمشیر راست و بلندتری آماده کرد ،و استیو با
خوشحالی سوت کشید و دشنهای طالیی و زنجیر خاردار بلندی را بیرون آورد.
آقای کرپسلی با نگاهی هوشیار و همانطور که هر دو چاقویش را در دست داشت ،گفت« :از مدتها پیش .اما قبل از اینکه شروع کنیم،
دوست دارم بدانم که بعد چی میشود .اگر من پیروز شوم ،دوستانم آزاد میشوند ،یا آنها هم مجبورند » ...
ارباب شبحوارهها با تشر گفت« :معاملهای در کار نیست! ما اینجا نیامدهایم که معامله کنیم؛ آمدهایم که بجنگیم .سرنوشت بقیه – افراد من
و دوستان تو – بعد از رویارویی شمشیرها روشن میشود .اآلن فقط ما اهمیت داریم .هر چیز دیگری بیمعنی است».
آقای کرپسلی غرغرکنان گفت« :بسیار خوب ».بعد ،از نرده فاصله گرفت ،خم شد و آهستهآهسته به طرف دشمنانش رفت.
پایین ،روی زمین ،هیچکس از جایش تکان نخورد .من ،ونچا ،دبی ،برجس و هارکات هم اسلحههایمان را پایین آورده بودیم و هیچ توجهی
به اطراف نداشتیم .در آن موقعیت ،برای شبحوارهها خیلی آسان بود که ما را اسیر کنند ،اما آنها هم مسحور اتفاقاتی شده بودند که روی سکو
جریان داشت.
وقتی آقای کرپسلی جلو میرفت ،آن سه شبحواره آرایشی شبیه حرف " "Vبه خود گرفتند و لخلخلکنان ،چند متری پیش آمدند .ارباب
شبحوارهها وسط بود؛ گانن هارست یک متر جلوتر سمت چپ او؛ و استیو لئوپارد هم با همان فاصله یک متری در سمت راست قرار داشت.
شگرد محتاطانه و مؤثری بود .اینطوری ،آقای کرپسلی مجبور میشد که از وسط حمله کند – او باید ارباب شبحوارهها را میکشت؛ دو نفر
دیگر مهم نبودند – اما وقتی حمله میکرد ،هارست و استیو میتوانستند از دو طرف و همزمان با یکدیگر به هجوم آورند.
آقای کرپسلی نزدیک آن سه نفر ایستاد و دستهایش را طوری به طرفین دراز کرد تا هر حمله ناگهانی را بتواند دفع کند .نگاهش روی
ارباب شبحوارهها متمرکز بود و در مدتی که من تماشایش میکردم ،حتی یک بار پلک نزد.
چند ثانیه کشدار گذشت .بعد ،استیو با زنجیرش به آقای کرپسلی حمله کرد .وقتی زنجیر پیچ و تاب میخورد و به طرف سر آقای کرپسلی
میرفت ،من دیدم که خارهایش برق زدند ،اگر به هدف میخوردند ،آسیبی جدی به جا میگذاشتند .اما شبح سریعتر از آن نیمهشبحواره بود.
او چنان نرم سرش را به سمت چپ چرخاند که زنجیر و خارهایش از فاصله یک سانتیمتری او گذشتند ،و بعد با چاقویی که در دست چپش
داشت ،به شکم استیو حمله کرد.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 16
همزمان با حمله آق ای کرپسلی به استیو ،گانن هارست با شمشیرش به طرف شبح چرخید .دهانم را باز کردم تا فریاد بکشم و به او هشدار
بدهم ،اما دیدم که نیازی نیست به خودم زحمت بدهم ،شبح که انتظار چنین حرکت متقابلی را داشت ،خیلی راحت روی پاشنه چرخید ،خود
را از تیغه شمشیر کنار کشید ،و بالفاصله به درون فضای حرکت شمشیر لغزید و وارد محدودهای شد که به ارباب شبحوارهها دسترسی داشت.
آقای کرپسلی به چاقوی دست راستش به جلو حمله برد و سعی کرد که شکم ارباب شبحوارهها را پاره کند .اما سرکرده شبحوارهها فرز و
چابک بود ،و با شمشیر سر خمیدهاش راه این حمله را سد کرد .نوک چاقوی آقای کرپسلی کمی در کمر ارباب فرو رفت ،اما فقط چند قطره
خون از این زخم بیرون زد.
قبل از آنکه شبح بتواند دوباره حمله کند ،استیو با دشنهاش به طرف او هجوم برد .او وحشیانه به طرف آقای کرپسلی ضربه میزد –
وحشیانهتر از آنکه بتواند درست به هدف بزند – و او را عقب راند .بعد ،گانن هارست پیش رفت و شمشیرش را به طرف سر آقای کرپسلی
به پرواز درآورد .آقای کرپسلی به اجبار ،خود را روی زمین انداخت ،به طرف عقب غلت زد و از دست او فرار کرد.
قبل از آنکه شبح سر پا بایستد ،آن سه خود را به او رساندند؛ تیغه شمشیرهایشان برق زد و زنجیر استیو همچون تازیانه فرود آمد .آقای
کرپسلی با استفاده از همه سرعت ،قدرت و مهارتش ،شمشیرها را کنار زد ،خود را از سر راه زنجیر کنار کشید و قبل از آنکه آنها به او
دسترسی پیدا کنند ،روی زانوها ،عقبنشینی کرد.
وقتی دیدم که شبحوارهها با عجله او را تعقیب میکنند ،ترسیدم که او را از پای درآورند ،شمشیر آنها و زنجیر استیو ،دزدانه به محدوده دفاع
خطرناک آقای کرپسلی وارد میشدند ،در جایی بدنش را میخراشیدند و در جایی دیگر بریدگیهایی به جای میگذاشتند .زخمها مرگبار
نبودند ،اما دیر یا زود تیغه شمشیری در سینه یا کمر او فرود میرفت یا خارهای زنجیر ،بینی یا چشمهای او را قلوهکن میکردند.
به طور قطع ،آقای کرپسلی میدانست که در چه خطری گرفتار شده است ،اما همچنان به تالش بینتیجهاش ادامه میداد؛ دیگر به دشمن
حمله نمیکرد ،فقط عقبنشینی میکرد و به بهترین شکلی که میتوانست از خود دفاع میکرد .شبح بیوقفه مواضعش را از دست میداد و
آنها او را به طرف نرده انتهای سکو میراندند ،آنجا به دام میافتاد.
ونچا کنارم ایستاده بود و چشم از سکو برنمیداشت .زیرلبی به او گفتم« :او نمیتواند اینطوری ادامه بدهد .وضعش خطرناک است و چیزی
نمانده که آنها به دام بیندازندش».
شاهزاده ژولیده به نرمی گفت« :هیشش ،پسر! الرتن میداند که دارد چه کار میکند».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 16
من آنقدرها مطمئن نبودم .آقای کرپسلی جنگجوی خبرهای بود ،اما من احساس میکردم که این دفعه توی دردسر افتاده است .او میتوانست
در مبارزهای یک به یک از پس هر شبحوارهای بربیاید .حتی اگر دو نفر همزمان با او درگیر میدشند ،من تصور میکردم که او پیروز بشود.
اما سه نفر به یک نفر ...
به دنبال راهی بودم تا خودم را به سکو برسانم ،اگر میتوانستم یه کمکش بروم ،شاید میشد شرایط مبارزه را عوض کنم .اما درست در
همین لحظه ،روند مبارزه به شکل تکاندهندهای تغییر کرد.
آقای کرپسلی تقریبا به انتهای سکو رسیده بود و کمتر از نیممتر با مرگ فاصله داشت .شبحوارهها میدانستند که او در موقعیت دشواری قرار
دارد و چون احساس میکردند که کار دارد به آخر میرسد ،با شور تازهای فشار آوردند .استیو دوباره – برای هزارمین بار – زنجیرش را به
طرف آقای کرپسلی پرت کرد ،اما اینبار شبح از آن خارهای مرگبار جاخالی نداد و خودش را از سر راه آنها کنار نکشید .به جای این کار ،او
چاقوی دست چپش را زمین انداخت ،دستش را دراز کرد و زنجیر را وسط هوا گرفت .انگشتهایش روی آن خارها بسته شدند و دهانش از
درد منقبض شد ،اما زنجیر را رها نکرد .ناگهان زنجیر را تکان داد و با این حرکت ،استیو را به طرف خود کشید .و در آخرین لحظه ،چانهاش
را طوری پایین آورد که پیشانیاش در صورت استیو کوبیده شد و قرچ و قروچ صدا داد.
دماغ استیو پقی صدا داد و خون از آن راه افتاد .وقتی استیو روی زمین افتاد ،آقای کرپسلی چاقوی دست راستش را به طرف گانن هارست
پرت کرد و خودش بیسالح شد .هارست بهطور غریزی خودش را از سر راه چاقو کنار کشید و همان موقع ،ارباب شبحوارهها با شمشیرش
به طرف آقای کرپسلی هجوم برد .آقای کرپسلی خودش را از نوک شمشیری که به طرفش میآمد ،کنار کشید و بدنش روی نرده کوبیده
شد .طوری چرخید که رویش را از حریف هایش برگردانَد و از آنها دور شود .بعد ،دو دستی نرده را چسبید ،پاها و بدنش را با سرعتی بسیار
شدید به طرف باال چرخاند و آخر سر ،متکی بر دستهایش ،روی نرده باالنس زد.
همه افراد روی زمین ،که از دیدن این شگرد غیرمنتظره متحیر شده بودند ،با تعجب به آن صحنه نگاه میکردند که آقای کرپسلی خود را
تا سطح چانه ،روی نرده پایین کشید و بعد با تمام قدرت ،خود را از نرده جدا و به جلو پرت کرد .شبح با اندامی کامال کشیده در هوا سر
خورد ،و از روی سر ارباب شبحوارهها و گانن هارست – که جلو اربابش ایستاده بود تا مثل درگیریهای قبلی ،دوباره از او محافظت کند –
و همینطور از روی استیو لئوپارد – که هنوز درازکش روی سکو افتاده بود – گذشت.
آقای کرپسلی مثل یک گربه ،پشت سر ارباب شبحوارهها – جایی که او کامالً بیدفاع بود – فرود آمد .او قبل از آنکه نیمهشبحواره یا گانن
هارست بتوانند واکنشی نشان دهند ،با دست چپ ،پشت یقه ارباب شبحوارهها را چنگ زد و باال کشید ،و با دست راست ،کمر شلوارش را
گرفت ،او را از روی زمین بلند کرد ،به طرف کناره سکو چرخاند – و او را از روی نرده ،با سر به دورن گودال پر از تیرها ،پایین انداخت!
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 16
ارباب شبحواره ها جیغ کشید ،یک بار و با صدای تاپی که موهای تن من را سیخ کرد ،روی تیرها افتاد .دهها تیر در جاهای مختلف – از
جمله در قلب و سرش – بدن او را به سیخ کشیدند .بدنش دو بار مرتعش شد و بعد آرام گرفت ،و بعد ،شعلهها موها و لباسهایش را در بر
گرفتند.
این حادثه آنقدر سریع اتفاق افتاد که ابتدا من نمیتوانستم همه جنبههای آن را درک کنم .اما بعد از چند لحظه ،که شبحوارهها گیج و آشفته
به درون گودال و به جسد شعلهور اربابشان خیره ماندند ،همه حقیقت در نظرم شکل گرفت و مفهوم شد .آقای کرپسلی ارباب شبحوارهها
راکشته بود ...جنگ زخمها به پایان رسیده بود ...آینده متعلق به ما بود ...ما پیروز شده بودیم!
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
شگفتانگیز بود .فوقالعاده بود .تقریبا فراتر از چیزی بود که بتوان باور کرد.
روحیه شبحوارهها مثل حلقههای دودی که از جسد ارباب شعلهورشان باال میرفت ،از وجود آنها پر میکشید ،و در همان لحظات ،روحیه من
به شدت تقویت میشد ،احساس میکردم که از شدت شادی و شوق رهایی ،چیزی نمانده قلبم از جایش کنده شود .در سیاهترین لحظههایی
که ما را در بر گرفته بود ،با وجود اندک بودن تعداد نفراتمان نسبت به دشمن ،برخالف همه انتظارها ،ما جنگ را برده بودیم ،و نقشههای
نابودکننده آنها را از دم تیغ گذرانده بودیم .حتی در پر شورترین رؤیاهایم ،نمیتوانستم چیزی شیرینتر از این را تصور کنم.
نگاهم به آقای کرپسلی افتاد که به طرف لبه سکو میآمد .شبح زخمی و خسته بود .عرق میریخت ،اما برقی در چشمهایش میدرخشید و
همه غار را روشن کرده بود .میان شبحوارههای مبهوت و حیرتزده ،مرا دید ،لبخند زد ،به من سالم نظامی داد و دهانش را باز کرد تا چیزی
بگوید.
در همین لحظه ،استیو لئوپارد وحشیانه فریاد کشید و از پشت سر آقای کرپسلی ،خود را محکم روی او پرت کرد.
آقای کرپسلی به طرف جلو شیرجه رفت ،و دستهایش در هوا تکان خوردند و به نرده چسبیدند .انگار در یک لحظه ،با وجود اینکه او
می خواست نرده را محکم بگیرد و خود را باال بکشد ،وزنش با سرعتی وحشتناک ،او را از نرده پایین کشید ،از نقطه امن و بیخطر دور شد
...و پشت سر ارباب شبحوارهها به طرف گودال پایین رفت!
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
اگرچه استیو آقای کرپسلی را به آغوش مرگ فرستاده بود ،اما تصادفاً خودش نیز طناب نجات باریکی برای او انداخت .وقتی آقای کرپسلی
واژگون شد ،استیو که مشتاق بود برخورد شبح روی تیرها و مرگ او را ببیند ،روی نرده خم شد .با این کار ،دنباله زنجیری که او قبال مثل
یک اسلحه از آن استفاده کرده بود – و هنوز آن را محکم به دست راستش گرفته بود – باز شد و همچون طنابی کنار آقای کرپسلی پایین
افتاد.
شبح ناامیدانه دستش را دراز کرد و زنجیر را چسبید ،بیتوجه به دردی که از فرورفتن خارهای آن در گوشت کف دستش به وجود آمد .زنجیر
تا آخرین حد ممکن باز شد و بعد ،با صدای تقی کشیده شد ،از حرکت ایستاد و آقای کرپسلی را آن باال آویزان نگه داشت.
استیو ،که وزن آقای کرپسلی زنجیر را دور دست راستش محکم کرده بود و آن را در حد خرد شدن میفشرد ،آن باال از درد جیغ کشید.
سعی کرد دستش را آزاد کند ،اما نتوانست او خم شده ،روی نرده مانده بود و با رنجیر تقال میکرد که آقای کرپسلی خود را باال کشید ،به
آستین پیراهن استیو چنگ انداخت و باالتر رفت ،به زندگی خود ،هیچ توجهی نداشت؛ فقط میخواست که جان استیو را بگیرد.
حاال هر دو از نرده آویزان مانده بودند ،استیو جیغ میکشید و آقای کرپسلی میخندید .گانن هارست دستش را دراز کرد و دست چپ استیو
را که به هدف در هوا تکان میخورد ،گرفت .شبحواره ،که سنگینی آن دو مرد عضالت و مفاصل دستش را به شدت تحت کشش قرار داده
بود؛ از درد نعره میکشید ،اما به تیرکی چسبید و خود را محکم نگه داشته بود.
استیو ،که به آقای کرپسلی لگد میزد و تالش میکرد او را از خود جدا کند ،جیغ کشید« :ولم کن! این طوری هر دو نفرمان را به کشتن
میدهی!»
آقای کرپسلی با هیجان خاصی گفت« :من هم همین را میخواهم!» طوری به نظر میآمد که انگار از مرگی که در انتظارش بود کوچکترین
نگرانی یا هراسی نداشت .شاید فوران آدرنالین در رگهایش – به خاطر کشته شدن ارباب شبحوارهها – یا دانستن اینکه مرگش به معنی
مرگ استیو نیز بود ،مردن را برایش بیاهمیت کرده بود .در هر صورت ،او سرنوشت خود را پذیرفته بود وهیچ تالش نمیکرد که با باال رفتن
از هیکل استیو ،خود را نجات دهد .برعکس ،مشغول تکان دادن زنجیر شد تا با این کار مقاومت گانن هارست را در هم بشکند.
گانن هارست غرید« :دست نگه دار! دست نگه دار تا ما هم بگذاریم که از اینجا بروی!»
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 18
آقای کرپسلی با صدایی زوزهمانند گفت« :خیلی دیر است .من وقتی این پایین آمدم ،برای رسیدن به دو هدف قسم خوردم .اول ،اینکه ارباب
شبحوارهها را بکشم! دوم ،اینکه استیو لئونارد را بکشم! من کسی نیستم که کارم را ناتمام بگذارم ،پس » ...
زنجیر را شدیدتر از قبل تکان داد .استیو از باالی سر او داد کشید و از شدت درد ،چشمهایش را بست .نالهکنان گفت« :من نمیتوانم ...
بیشتر از این ...دیگر نمیتوانم!»
ونچا فریاد زد« :الرتن این کار را نکن! زندگیت را با مال او معامله کن .ما بعداً دنبالش میرویم و کارش را تمام میکنیم!»
آقای کرپسلی غرید« :قسم به خون سیاه هارنون اون ،115این کار را نمیکنم! من حاال او را توی چنگم دارم ،پس میکشمش .بگذار این
آخر کارش باشد!»
گانن هارست فریاد زد« :و همدستهایت ...چی ...میشوند؟» وقتی این حرف توی کله آقای کرپسلی فرو رفت ،او دست از تقال برداشت
و با نگرانی به محافظ سابق ارباب شبحوارهها چشم دوخت.
هارست فوری گفت« :همانطور که تو ..زندگی استیو لئونارد را توی دستت داری ،من هم زندگی دوستانت را در اختیار دارم .اگر تو استیو را
بکشی ،من هم دستور مرگ همه آنها را صادر میکنم!»
آقای کرپسلی با صدای آرامی گفت« :نه ،لئونارد یک دیوانه است .زندگی او را نباید نجات داد .بگذار من » ...
گانن فریاد زد« :نه! استیو را نجات بده تا من بقیه را نجات بدهم .این یک معالمه است .موافقت کن ،فوری ،قبل از آنکه دست من شل بشود
وخونریزی ادامه پیدا کند».
من فریاد زدم« :و زندگی او! آقای کرپسلی را هم باید نجات بدهید وگرنه » ...
استیو غرید« :نه! کرپسلی چندشآور میمیرد .من نمیگذارم او از اینجا در برود».
گانن هارست با خشم گفت« :احمق نباش! اگر او را نجات ندهیم ،تو هم میمیری!»
115
Harnon Oan
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 18
استیو به آرامی جواب داد« :چرا میفهمم .من بقیه را آزاد میگذارم که بروند ،اما کرپسلی اآلن میمیرد ،چون او گفت که من وحشیام ».در
سکوت ،به آقای کرپسلی خیره شد« .و اگر الزم باشد ک من همراه او بمیرم ،میمیرم ،نتیجهاش به جهنم!»
گانن هارست بهتزده وبا دهان باز ،به استیو خیره ماند و آقای کرپسلی به جایی نگاه میکرد که من و ونچا ایستاده بودیم .ما ،که احساس
یکدیگر را خوب درک میکردیم ،با حالتی گرفته ،چشم در چشم هم دوخته بودیم .در همین لحظه ،دبی به طرف ما دوید و فریاد زد« :دارن!
ما باید او را نجات بدهیم! نمیتوانیم بگذاریم او بمیرد! ما » ...
وقتی دبی نالهکنان ،سرش را در دستهایش فرو برد ،آقای کرپسلی رو به ونچا گفت« :به نظر میآید که راه ما دیگر باید از هم جدا بشود،
عالیجناب».
-وقتی به کوهستان اشباح برگردید ،به افتخار من سرود میخوانید ،و به یادم چیزی مینوشید ،حتی اگر یک لیوان آب باشد؟
ونچا قسم خورد و گفت« :به یادت ،یک بشکه معجون میخورم و سرودهای مرگ را آنقدر میخوانم که صدایم بگیرد».
آقای کرپسلی با خنده گفت« :توی هرکاری ،همیشه زیادهروی میکنید ».بعد نگاهش را به طرف من برگرداند و گفت« :دارن».
با لبخند ضعیفی جواب دادم« :الرتن ».دلم میخواست گریه کنم ،اما نمیتوانستم .انگار چیزی در درونم کم شده بود و احساساتم جواب
نمیدادند.
گانن هارست فریاد زد« :عجله کنید! اآلن است که دستم باز بشود .فقط چند لحظه ...دیگر نمیتوانم » ...
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 18
آقای کرپسلی ،که حتی وقتی به مرگ نزدیک میشد هم هیچوقت عجله نمیکرد ،گفت« :چند ثانیه دیگر تمام میشود ».لبخند غمانگیزی
زد و به من گفت« :نگذار که نفرت بر زندگیت حاکم بشود .الزم نیست که انتقام مرگ مرا بگیری .مثل یک شبح آزاد زندگی کن ،نه
موجودی که از شدت فشار و کینه درمانده شده .مثل استیو لئونارد یا آر.وی نشو! اگر آنجوری بشوی ،روح من در بهشت آرام نمیگیرد».
آقای کرپسلی فوری گفت« :با همه توانت این کار را بکن ،اما زندگیت را وقف این کار نکن! نگذار » ...
گانن هارست خسخسکنان گفت« :دیگر ...نمیتوانم ...نگهت دارم!» او میلرزید و از شدت فشار ،عرق میریخت.
آقای کرپسلی جواب داد« :مجبور هم نیستی که این کار را بکنی ».نگاهش به ونچا افتاد ،دوباره به من نگاه کرد و بعد به سقف خیره شد.
طوری به سقف خیره شده بود که انگار از میان الیههای سنگ و بتون و خیابانهای باالی سرش میتوانست آسمان آن طرف را ببیند .فریاد
زد« :خدایا! حتی در مرگ ،کاش پیروز باشم!»
وقتی آخرین فریادش بین دیوارهای غار طنین انداخت ،زنجیر را رها کرد .در یک لحظه باورنکردنی ،چنان میان زمین و هوا معلق ماند که
انگار میتوانست پرواز کند ...و بعد ،مثل یک سنگ به طرف تیرهای نوک تیز و فوالدی زیر پایش سقوط کرد.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
در آخرین لحظه که به نظر میآمد همه چیز از دست رفته است ،یکی با طناب از سقف پایین آمد – مثل برق ،میان زمین و هوا حرکت
میکرد – کمر آقای کرپسلی را گرفت ،همراه او روی سکو رفت ،و آنجا هر دو سر پا ایستادند .من با دهان باز و بهتزده نگاه میکردم که
ناجی آقای کرپسلی به طرفم برگشت ،میکا ورلت ،یکی از شاهزادههای اشباح ،همرتبه خودم!
میکا غرید« :حاال!» و با این فریاد ،ارتشی از اشباح از سوراخهای سقف بیرون آمدند ،روی زمین پریدند و میان شبحوارهها و شبحزنهای
مات و مبهوت فرود آمدند .قبل از آنکه افراد دشمن فرصت دفاع از خود را بیابند ،دوستان ما روی سر آنها ریختند ،شمشیرها را کشیدند،
چاقوها را پرتاب کردند و تبرهایشان را بر سر و روی دشمن کوبیدند.
روی سکو ،گانن هارست با ناامیدی زوزه کشید و گفت« :نه!» و بعد ،خود را به طرف آقای کرپسلی و میکا انداخت .وقتی هارست هجوم
آورد ،میکا به آرامی جلو آقای کرپسلی ایستاد ،شمشیرش را کشید و آن را در محدوده چنان وسیعی چرخاند که شبحواره در حال پیشروی به
آن برخورد کرد ،سرش از گردن جدا شد ،و مثل توپ بولینگ به مسیر نادرست رفته باشد ،در هوا به پرواز درآمد.
وقتی بدن بیجان و بیسر گانن هارست بر کناره سکو افتاد ،استیو لئوپارد فریاد کشید و برگشت تا برای نجات جانش به تونل پناه ببرد .او
تقریباً به انتهای تخته رابط بین تونل و سکو رسیده بود که آقای کرپسلی یکی از چاقوهای میکا را قرض گرفت ،با دقت نشانهگیری کرد و
به سرعت برق ،آن را به طرف نیمه شبحواره پرتاب کرد.
چاقو وسط شانههای استیو نشست .او فریادی کشید و سر جایش ایستاد ،و بعد به آرامی برگشت .صورتش سفید شده و چشمهایش از حدقه
بیرون زده بود .سعی کرد دسته چاقو را بگیرد ،اما نتوانست آن را از جایش بیرون بکشد .با سفرهای ،خون باال آورد ،روی تخته رابط افتاد و
پس از کمی تشنج و انقباض ،آرام گرفت.
دورتادور ما اشباح کار دشمنان را تمام میکردند .هارکات و ونچا به جمع مبارزان پیوسته بودند و با خوشحالی ،شبحوارهها و شبحزنها را تار
و مار میکردند .پشت سر آنها ،سربازرس آلیس برجس خیره به آن کشتار و خونریزی نگاه میکرد و سر در نمیآورد که این جنگجویان تازه
از راه رسیده که هستند .احساس میکرد که آنها در جبهه ما قرار دارند ،اما برای احتیاط ،همچنان تفنگش را آماده نگه داشته بود.
دبی هقهق میکرد ،او سرش را از میان دستهایش بیرون نیاورده و هنوز متوجه نشده بود که چه اتفاقی افتاده است .من به او اشاره کردم
و گفتم« :اوضاع روبهراه است .جای آقای کرپسلی هم امن است .او زنده است .سواره نظام رسید».
او به اطراف نگاه کرد و همانطور که اشکهایش را پاک میکرد ،گفت« :سواره نظام؟ نمیفهمم .این یعنی چی که ...؟ چطور ...؟»
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 19
قاهقاه خندیدم و گفتم« :نمیدانم!» بعد ،دست ونچا را گرفتم – که حاال نزدیک ما بود – و در گوشش داد زدم« :چه خبر شده؟ این همه
نیرو از کجا آمده؟»
او هم با خوشحالی فریاد زد« :من خبرشان کردهام! دیروز که از شما جدا شدم ،با پرواز نامرئی به کوهستان اشباح رفتم و به آنها گفتم که
چه اتفاقی دارد میافتد .آنها هم همراه من ،با پرواز نامرئی اینجا آمدند .آنها مجبور بودند احتیاط کنند – من به آنها گفته بودم که تا ارباب
شبحوارهها کشته نشده ،دخالت نکنند – اما تمام مدت اینجا منتظر بودند».
به جای آنکه به تتهپتهام ادامه بدهم ،ساکت شدم .نمیفهمیدم که آنها چطور توانسته بودند اینقدر بیسروصدا وارد بشوند ،یا ونچا چطور
توانسته بود اینقدر سریع به کوهستان اشباح برود و برگردد – حتی با پرواز نامرئی ،چند شب طول میکشید تا او به آنجا برسد – اما این
چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که آنها اینجا بودند ،داشتند خدمت دشمن میرسیدند ،آقای کرپسلی زنده بود ،و استیو لئوپارد و ارباب
شبحوارهها مرده بوند .دیگر"چرا" و "اما" برای چی؟
مثل کودکی که روز عید کریسمس از دیدن اتاقی پر از هدیههای شگفتانگیز به هیجان آمده باشد ،اینطرف و آنطرف میچرخیدم .چهره
بسیار آشنایی را دیدم که به طرف جمعیت مشغول مبارزه هجوم میبرد ،روی موهای نارنجیرنگش ،لکههای خون دیده میشد؛ چند زخم
جدید هم به بریدگی طرف چپ صورتش اضافه شده بود؛ و روی پای مجروحش میلنگید ،اما تسلیم نمیشد.
او خندید و همانطور که مرا محکم بر سینهاش میفشرد ،گفت« :ارباب شان! فکر میکردید کارم تمام شد؟»
نخودی خندید و گفت« :هِه! تو به این راحتی از دست من خالص نمیشوی! هنوز خیلی چیزها هست که درباره راه و رسم ما باید یاد
بگیری .اما کی دلش میسوزد که اینها را یادت بدهد؟»
با همان لحن جواب داد« :بچه لوسِ پررو!» بعد من را از خودش جدا کرد تا قیافهام را ببیند .دستش را باال آورد ،با شستش ،اشکها و
سیاهیهای روی گونهام را پاک کرد و بعد ...بعد ...بعد ...
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
آرزو میکردم که اینطور بشود .با همه وجودم ،آرزو میکردم که او نجات پیدا کرده باشد و دشمنانمان شکست خورده باشند .در آن لحظه
کشدار و وحشتناک سقوط ،من پنج شش فیلمنامه تخیلی در ذهنم ساختم ،که میکا یا اَرو یا آقای تال وارد میشدند و اوضاع را به نفع ما
تغییر میدادند ،و همگی با لبخند از آنجا میرفتیم ،اما اینطور نشد .هیچ کمک و سوارهنظامی نبود که در آخرین لحظه به دادمان برسد،
هیچ نجات معجزهآسایی در کار نبود .ونچا با پرواز نامرئی به کوهستان اشباح نرفته بود .ما تنها بودیم و همان چیزی که سرنوشت میخواست،
بر سرمان آمده بود.
وحشتناک بود.
حتی نمیتوانم بگویم که مرگش مثل مرگ ارباب شبحوارهها سریع و راحت بود ،چون او فوری نمرد .تیرها او را در جا نکشتند .هرچند
روحش دیگر درنگ نکرد ،اما وقتی به خود میپیچید ،خون از بدنش میرفت ،میسوخت و جان میداد ،فریادهایی کشید که تا زنده هستم،
در یادم و همراه من خواهند بود .شاید حتی وقتی بمیرم هم آن فریادها را با خود داشته باشم.
دبی به سختی گریه میکرد .ونچا مثل یک گرگ زوزه میکشید ،و از چشمهای سبز و گرد هارکات ،اشک سبزی قطرهقطره بیرون میریخت.
حتی سربازرس به ما پشت کرده بود و با ناراحتی فینفین میکرد.
تلو تلو خوردم و خود را به لبه گودال رساندم .به تیرها و آن دو جسد خیره شدم .شعلهها گوشتشان را فوری بلعیده بود .مثل کسی که از جایی
حراست میکند ،سر جایم ایستاده بودم؛ نه از آنجا تکان میخوردم و نه به نقطه دیگری نگاه میکردم .به شبحزنها و شبحوارهها که در
سکوت و پشت سر هم از غار بیرون میرفتند نیز هیچ توجهی نداشتم .آنها میتوانستند ما را بکشند .اما اربابشان مرده بود ،رؤیاهایشان از
میان رفته بود ،و دیگر هیچ رغبتی به مبارزه و درگیری نداشتند ،حتی برای انتقام.
فقط متوجه شدم که ونچا ،دبی ،هارکات و آلیس برجس آمدند و کنارم ایستادند.
فصل 20حماسه دارن شان :قاتالن سحر
با حالت گرفتهای جواب دادم« :نه ،من او را با خودم میآورم تا آبرومندانه دفنش کنیم».
-من عجلهای ندارم .شکار و جستوجو تمام شده .االن به اندازه همه دنیا وقت داریم.
دبی هقهقکنان گفت« :من نمیمانم .نمیتوانم .خیلی وحشتناک است .نمیتوانم بمانم و » ...اشکهایش سرازیر شد .میخواستم آرامش
کنم ،اما چیزی برای گفتن نداشتم تا حال او را تشکین دهد.
برجس ،که هوای او را داشت ،گفت« :من مواظبش هستم .ما از تونلها باال میرویم ،توی آن غار کوچک منتظر شما میمانیم».
برجس قبل از آنکه راه بیفتد ،مکثی کرد و گفت« :من هنوز مطمئن نیستم که شما آدمهای عجیب و غریب ،شبح باشید یا نباشید .هنوز هیچ
مدرکی هم دستم نیامده که بتوانم درباره این قضیه به مردم توضیح بدهم .ولی وقتی شرّ را میبینم ،آن را میشناسم ،و دوست دارم باور
کنم که خوبی را هم به همان شکل میتوانم تشخیص دهم .وقتی که بخواهید بروید ،من سد راهتان نمیشوم .و اگر کمک احتیاج داشته
باشید ،کافی است که فقط خبرم کنید».
ونچا دوباره گفت« :متشکرم ».و اینبار لبخند سپاسگذاری روی لبهایش نشست.
زنها از آنجا رفتند ،دبی گریه میکرد و برجس هوای او را داشت .صفوف شبحوارهها و شبحزنهای سر راه آن دو ،بدون هیچ اعتراض و
مقاومتی از هم جدا شدند تا آنها – کسانی که به نابودی اربابشان کمک کرده بودند – از آنجا بگذرند.
چند دقیقه گذشت .شعلهها اینسو و آنسو تاب خوردند ،و آقای کرپسلی و ارباب شبحوارهها سوختند.
بعد ،دو موجود عجیب و غریب ،افتان و خیزان به طرف ما آمدند .یکی از آنها دست نداشت و یک جفت چنگک را دور گردنش آویزان کرده
بود ،و آن یکی ،نصف صورتش از بین رفته بود و به شکل رقتباری ناله میکرد ،آر.وی و مورگن جیمز.
آر.وی با انتهای بازوی چپ قطع شدهاش ما را تهدید کرد و غرید« :ما شما آشغالها را گیر میآوریم .گانن قول داد که بگذارد شما بروید.
به همین خاطر ،اآلن نمیتوانیم به شما آسیبی بزنیم ،اما بعداً گیرتان میآوریم و کاری میکنیم که از به دنیا آمدنتان پشیمان بشوید».
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :قاتالن سحر
ونچا به لحن خشکی جواب داد« :بهتر است حسابی آماده باشی ،چنگکی .چون بعداً میبینی که گیرانداختن ما چقدر سخت است».
آر.وی به تمسخر ،صدای هیسهیسی از خودش درآورد و سعی کرد که به شاهزاده حمله کند .مورگن همان عقب ایستاد و از میان دندانهایش
– یعنی از میان دندانهایی که نصف آنها با گلوله برجس از جا پریده بودند – و با صدای نامفهوم گفت« :ولشان کن! آنها ارزشش را ندارند!»
ایندفعه مورگن جیمز دست هایش را به طرف ونچا دراز کرد و آر.وی مجبور شد او را عقب بکشد .آنها ناسزاگویان با هم بحث کردند ،بعد
برگشتند و به دنبال همقطاران بیحس و حالشان رفتند ،لخلخکنان دور شدند تا به زخمهایشان برسند و برای انتقامی رذیالنه توطئه بچینند.
ما دوباره کنار گودال تنها شدیم .حاال غار آرامتر بود .تقریباً همه شبحوارهها وشبحزنها از آنجا رفته بودند .فقط چند نفری اینطرف و
آنطرف پراکنده بودند .در میان این چند نفر ،گانن هارست بود و استیو لئوپارد ،که سالنهسالنه اینطرف و آنطرف میرفت و نمیخواست از
خندههای تمسخرآمیزش دست بردارد.
او دستهایش را طوری روی گودال گرفت که انگار میخواست آنها را گرم کند .بعد ،پرسید« :توی آتش ،چی میپزید ،پسرها؟»
قیافه استیو درهم رفت ،خیره به من نگاه کرد و با لب و لوچه آویزان گفت« :این تقصیر خودت است .اگر تو به من خیانت نکرده بودی » ...
شمشیرم را طوری باال گرفتم که انگار میخواستم او را دو شقه کنم.
قبل از آنکه خونی ریخته بشود ،ونجا با کف دستش شمشیرم را کنار زد و گفت« :نه ».بین ما قرار گرفت« .اگر اآلن او را بکشی ،بقیه
برمیگردند و ما را میکشند .شمشیر را کنار بگذار! ما بعداً خدمتش میرسیم».
گانن هارست ،که به طرف ونچا میآمد ،گفت« :حرف عاقالنهایست ،برادر!» قیافهاش درهم رفته بود« .به اندازه کافی ،کشته دادهایم .ما ...
»
قیافه هارست گرفتهتر شد .او گفت« :با من طوری حرف نزن که » ...
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :قاتالن سحر
محافظ سابق ارباب شبحوارهها با خشم به طرف ونچا بُراق شد .اما بعد ،دستهایش را صلحجویانه باال برد و پشت به برادرش از او فاصله
گرفت.
گانن هارست خسخسکنان گفت« :نه! نباید این کار را بکنی! حاال نه! تو » ...
استیو دوباره ،و این بار با تحکم بیشتری ،گفت« :میخواهم بهش بگویم!»
هارست زیر لب ناسزایی گفت« :به یکیک ما نگاه کرد ،بعد با حالتی عصبی سر تکان داد و گفت« :بسیار خوب .اما یک طرف دیگر ،جایی
که کس دیگری نشنود».
دستم را تکان دادم و او را از خودم دور کردم .بعد به طرفش تف انداختم و گفتم« :از من دور شو ،هیوال!»
او گفت« :آرام باش ،اینقدر تند نرو! من خبرهایی دارم که دلم لک زده تا برایت بگویم».
با اصرار گفت« :اوه ،اما میشنوی .اگر گوش ندهی ،از اینجا تا سر دنیا به خودت لعنت میفرستی».
دلم میخواست بهش بگویم که خبرش را به چه گوری ببرد ،اما چیزی در چشمهای شرورش بود که وادارم کرد صبر کنم .یک لحظه تردید
کردم ،بعد ،به طرفی رفتم تا دیگران صدایمان را نشنوند .استید دنبالم آمد ،و گانن هارست هم ،سایه به سایه او آمد.
هارست قول داد« :کاریش نداریم ».جلو آمد و طوری ایستاد که دیگران نتوانند ما را ببینند.
زندگیپیشتاز
فصل 20حماسه دارن شان :قاتالن سحر
گفت« :ما راه درازی را تا اینجا آمدهایم ،نه ،دارن؟ از مدرسه شهرمان تا این غار مکافات .از آدمیت تا زندگی شبحی و شبحوارهای .از روز تا
شب».
با نگاهی مبهم ،به آرامی گفت« :من همیشه فکر میکردم که این قضیه باید علت دیگری داشه باشد .اما حاال که فکرش را میکنم ،میبینم
این ماجرا برای ما مقدر شده بوده .این سرنوشت تو بوده که به من خیانت کنی و همدست اشباح بشوی وتعقیب و شکار ارباب شبحوارهها را
رهبری کنی .و درست همین شکل ،این سرنوشت من بوده که راه خودم را در شب پیدا کنم و » ...
مکثی کرد و حالت موذیانهای در صورتش ظاهر شد .خرخرکنان گفت« :نگهش دار ».و گانن هارست دستهایم را طوری گرفت و مرا نگه
داشت که سرجایم میخکوب شدم« .حاضری تا بیسروصدا با هم خداحافظی کنیم؟»
هارست گفت« :بله .اما عجله کن .تا دیگران مداخله نکردهاند ،کارت را تمام کن».
استیو لبخند زد و گفت« :خواست شما اطاعت میشود!» بعد ،لبهایش را به گوش چپ من نزدیک کرد و چیز وحشتناکی را در گوشم زمزمه
کرد ...چیزی دردناک ...چیزی که دنیا را روی سرم خراب کرد و همه لحظههای خواب و بیداری آینده را پیش چشمم آورد.
بعد از آنکه او با راز ویرانکنندهاش عذابم داد و از من فاصله گرفت ،من دهانم را باز کردم تا خبر را با صدای بلند به گوش ونچا برسانم .اما
قبل از آنکه صدایی از دهان من خارج شود ،گانن هارست نفس خود را بر من دمید و با گازی که اشباح و شبحوارهها در سینه دارند ،مانعم
شد .وقتی آن گاز ریههایم را پر کرد ،دنیا در نظرم محو شد .و بعد ،بیهوش ،به خوابی شکنجهبار و جهنمی فرو رفتم.
آخرین چیزی که قبل از بیهوشی شنیدم ،صدای خندههای جنونآمیز استیو بود ،صدایی عفریتی پیروز که قاهقاه میخندید.
زندگیپیشتاز
زندگیپیشتاز حماسهدارنشان:قاتالنسحر
وقتی بیدار شدم ،نمیدانستم کجا هستم .چشمهایم را باز کردم و سقف بلندی را باالی سرم دیدم که پر از دریچههای بازمانده بود ،و
همینطور سه چلچراغ که حاال از شمعهایشان اندکی موم باقی مانده بود و نور ضعیفی داشتند .نمیتوانستم بفهمم که در چه جایی باید
باشم .نشستم و غرغرکنان به دنبال آقای کرپسلی گشتم تا از او بپرسم که آنجا چه خبر است.
با یادآوری آن خاطرات دردناک ،نالیدم .به زحمت سرپا استادم و با درماندگی به اطرافم نگاه کردم .آتش درون گودال تیرها تقریباً خاموش
شده بود .آقای کرپسلی و شبحواره به صورت دو توده استخوان نیمسوخته سیاه ،شکننده و غیرقابل شناسایی درآمده بودند .ونچا و هارکات
لب گودال نشسته بودند و با قیافههای غمگین ،در سکوت سوگواری میکردند.
من تلوتلوخوران به طرف تونلی رفتم که به بیرون غار راه داشت و فریاد زدم« :من چند ساعت بیهوش بودم؟» .به خاطر شتابزدگی
دیوانهوارم ،مثل آدمهای دست و پا چلفتی ،دو زانو روی زمین افتادم.
ونجا کمکم کرد تا دوباره سرپا بایستم و گفت« :اینقدر سخت نگیر».
دستهایش را کنار زدم ،با خشونت به طرفش برگشتم و غریدم« :چند ساعت؟»
ونچا با تعجب توی چشمهایم نگاه کرد ،بعد شانه تکان داد و گفت« :سه ساعت یا کمی بیشتر».
چشمهایم را با ناامیدی بستم و دوباره روی زمین ولو شدم .خیلی دیرتر از آن بود که بشود کاری کرد .تا آن موقع ،آنها حتما آنور دنیا رفته
بودند.
پرسدیم« :چه اتفاقی افتاد؟ مگر نباید گاز فقط پانزده یا بیست دقیقه من را بیهوش میکرد؟»
ونچا جواب داد « :تو خسته بودی .شب درازی بود .من تعجب کردم که دیدم به این زودی بیدار شدی .بیرون از اینجا باید سحر باشد .ما
انتظار نداشتیم که تا غروب آفتاب ،تو بیدار بشوی».
از جایم بلند شدم .آن دو را ،که گیج و بهتزده نگاهم میکردند ،کنار زدم ،و با حالتی رقتبار ،آهسته کنار گودال برگشتم .آنجا یک بار دیگر
به بقایای نیمسوخته بهترین مربی و دوستم خیره شدم.
شنیدم که ونچا آرام و زیرلبی به هارکات گفت« :هنوز تو حالت شوک است .بگذار راحت باشد .مدتی طول میکشد تا دوباره وضعش عادی
بشود».
ونچا و هارکات کنارم نشستند ،ونچا سمت چپ و هارکات سمت راست من .هر کدام یکی از دستهایشان را روی یک دست من گذاشتند
تا آرامم کنند .بغض گلویم را گرفته بود و فکر میکردم که باألخره گریه میکنم .اما بعد از چند ثانیه که اشکهایم همچنان جاری نشدند،
دوباره به گودال چشم دوختم و با همه حواسم به افشاگری وحشتناک استیو فکر کردم.
شعلهها فرو نشسته بودند و غاز سرد شده بود ،و با خاموش شدن یک به یک شمعها ،تاریکتر هم میشد.
هارکات گفت« :بهتر است برویم آن باال ...و شمعها را دوباره روشن کنیم ،وگرنه وقتی توی گودال میرویم که ...استخوانهای آقای
کرپسلی را ...جمع کنیم ،جلو پایمان را نمیبینیم».
با اندوه گفتم« :بگذار همانجا بماند .برای او ،اینجا به خوبی هر جای دیگر است».
آه کشیدم و گفتم« :این مال قبل از موقعی بود که استیو من را کنار بکشد .حاال دیگر مهم نیست که او را کجا بگذاریم بماند .دیگر هیچچیز
مهم نیست».
ونچا با خشم فریاد زد« :تو چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ ما پیروز شدیم ،دارن! ما ارباب شبحوارهها را کشتیم! برایش قیمت زیادی
پرداخت کردیم ،اما ارزشش را داشت».
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 21
فریاد زد« :البته! تو زندگی یک نفر در مقابل زندگی هزاران نفر را چطور میبینی؟ ما میدانستیم که چنین احتمالی هم وجود دارد .اگر مجبور
میشدیم ،همه ما خودمان را قربانی میکردیم .من هم به اندازه تو از مرگ الرتن ناراحتم ،ما مدتها پیش از آنکه تو با او آشنا بشوی ،با
هم دوست بودیم .اما او با افتخار مرد ،و زندگیش را برای هدف باارزشی از دست داد .اگر روحش اآلن ما را ببیند ،از ما میخواهد که این
پیروزی بزرگ را جشن بگیریم ،نه اینکه برای مرگش گریه و » ...
وسط حرفش پریدم وگفتم« :اولین باری را که با ارباب شبحوارهها روبهرو شدیم ،یادت هست؟ یادت است که او خودش را به شکل خدمتکارها
دراورده بود و به همین خاطر هیچکس به او توجه نکرد ،ما به بقیه حمله کردیم و گذاشتیم که او فرار کند؟»
گفتم« :آن موقع ،آنها به ما حقه زدند ،ونچا ،و این کار را بازهم تکرار کردند .ما اصال پیروز نشدهایم .آقای کرپسلی بیهوده مرد».
سرانجام هارکات بریدهبریده گفت« :چی ...؟ نمیفهمم ...یعنی تو میگویی ...؟ این یعنی چی؟»
آه کشیدم و گفتم« :آن شبحواره شنلپوش روی سکو ،یک حقه بود .او همان کسی نبود که ما آن شب توی بیشهزار دیدیم .استیو قبل از
رفتن ،حقیقت را به من گفت .این هدیه خداحافظیاش بود».
ونچا ،که به خسخس افتاده بود و رنگ از صورتش پریده بود ،گفت« :نه او دروغ گفته! آن اربابشان بود .وقتی او را کشتیم ،من ناامیدی را
توی صورتشان دیدم » ...
گفتم« :باید هم همینطور باشد .بیشتر شبحوارهها و شبحزنهای توی غار باور کرده بودند که او اربابشان است .به آنها هم ،مثل ما ،کلک
زده بودند .فقط گانن هارست و چند نفر دیگر حقیقت را میدانستند».
ونچا نالید« :پس ما سر جای اولمان برگشتهایم؟ او زنده است؟ حتی نمیدانیم چه شکلی است؟ هیچ راهی هم نیست که وقتی دفعه دیگر
برگشت ،بشناسیمش؟»
با لبخندی کج و کوله گفتم :نه ،دقیقاً اینطوری نیست .حاال فقط دو شکارچی باقی مانده .اوضاع همینقدر تغییر کرده ».با حالت تحقیرآمیزی،
نفسم را بیرون دادم و دوباره به داخل گودال خیره شدم .نمیخواستم بقیه قضیه را هم به آنها بگویم ،نه در آن لحظه که هنوز چیزی از مرگ
آقای کرپسلی و خبر فرار ارباب شبحوارهها نگذاشته بود .اگر در توانم بود ،نباید میگذاشتم که با این ضربه وحشتناک از پا در بیایند.
زندگیپیشتاز
حماسه دارن شان :قاتالن سحر فصل 21
اما باید به آنها هشدار میدادم .باید قضیه را به آنها میگفتم تا اگر اتفاقی برایم میافتاد و الزم میشد ،بدون من توی دنیا پراکنده میشدند
و کار را دنبال میکردند.
بدون هیچ هیجانی ،زمزمه کردم« :من میدانم او کیه .استیو به من گفت .او راز بزرگ را برمال کرد .هارست نمیخواست که او این کار را
بکند .اما در هر صورت ،او قصه را گفت تا مرا کمی بیشتر زجر بدهد ،انگار مرگ آقای کرپسلی به اندازه کافی بد نبود».
ونچا ناگهان ازجا پرید و فریاد کشید« :کی؟ کدام یکی از آن آشغالها بقیه را میفرستد تا این کثافتکاریها را برایش انجام بدهند؟ به من
بگو تا خودم » ...
این را گفتم و ونچا وا رفت ،تلپی روی زمین افتاد و با وحشت به من خیره شد .حال هارکات هم مثل او بود .دوباره گفتم« :آن استیو است».
احساس میکردم که از درون خالی شدهام و میترسم ،و میدانستم که تا وقتی استیو کشته نشود ،حتی اگر هزار سال عمر کنم ،این احساس
را با خود دارم .لبهایم را خیس کردم ،به شعلهها چشم دوختم و همه آن حقیقت وحشتناک را باصدای بلند فریاد زدم:
زندگیپیشتاز