You are on page 1of 393

‫حماسه دارن شان‬

‫نویسنده‪:‬‬
‫دارن شان‬ ‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه‬

‫نویسنده‪:‬‬

‫دارن شان‬

‫کاریازتیمتایپزندگیپیشتاز‬
‫یشتاز‬ ‫زندگیپیشتاز‬
‫فهرست‬
‫سخنی با خوانندگان‬

‫جلد نهم‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫جلد هشتم‪ :‬همدستان شب‬ ‫جلد هفتم‪ :‬شکارچیان غروب‬

‫پیشگفتار‬ ‫پیشگفتار‬ ‫پیشگفتار‬

‫فصل اول‬ ‫فصل اول‬ ‫فصل اول‬

‫فصل دوم‬ ‫فصل دوم‬ ‫فصل دوم‬

‫فصل سوم‬ ‫فصل سوم‬ ‫فصل سوم‬

‫فصل چهارم‬ ‫فصل چهارم‬ ‫فصل چهارم‬

‫فصل پنجم‬ ‫فصل پنجم‬ ‫فصل پنجم‬

‫فصل ششم‬ ‫فصل ششم‬ ‫فصل ششم‬

‫فصل هفتم‬ ‫فصل هفتم‬ ‫فصل هفتم‬

‫فصل هشتم‬ ‫فصل هشتم‬ ‫فصل هشتم‬

‫فصل نهم‬ ‫فصل نهم‬ ‫فصل نهم‬

‫فصل دهم‬ ‫فصل دهم‬ ‫فصل دهم‬

‫فصل یازدهم‬ ‫فصل یازدهم‬ ‫فصل یازدهم‬

‫فصل دوازدهم‬ ‫فصل دوازدهم‬ ‫فصل دوازدهم‬

‫فصل سیزدهم‬ ‫فصل سیزدهم‬ ‫فصل سیزدهم‬

‫فصل چهاردهم‬ ‫فصل چهاردهم‬ ‫فصل چهاردهم‬

‫فصل پانزدهم‬ ‫فصل پانزدهم‬ ‫فصل پانزدهم‬

‫فصل شانزدهم‬ ‫فصل شانزدهم‬ ‫فصل شانزدهم‬

‫فصل هفدهم‬ ‫فصل هفدهم‬ ‫فصل هفدهم‬

‫فصل هجدهم‬ ‫فصل هجدهم‬ ‫فصل هجدهم‬

‫فصل نوزدهم‬ ‫فصل نوزدهم‬ ‫فصل نوزدهم‬

‫فصل بیستم‬ ‫فصل بیستم‬ ‫فصل بیستم‬

‫فصل بیست و یکم‬ ‫فصل بیست و یکم‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫با درود؛‬

‫تیماینمجموعه‬ ‫این مجموعه توسط دارن شان نوشته شده است و نام اصلی آن ‪The Saga Of Daren‬‬
‫‪ Shan‬به معنی حماسه دارن شان است که در ایران به نام سرزمین اشباح ترجمه شده‬
‫مدیر پروژه‪JuPiTeR :‬‬ ‫است‪.‬‬

‫ویراستار‪GINNY :‬‬ ‫مجموعه حماسه دارن شان از چهار مجموعه تشکیل شده است که هر مجموعه شامل‬
‫سه کتاب است و سر جمع دوازده کتاب دارد‪.‬‬
‫طراح کاور و صفحهآرا‪M.MAHDI :‬‬
‫ما نام مجموعه اصلی رو حماسه دارن شان بر میگزینیم و نام زیر مجموعهها هم‬
‫اسکنر‪NEPTON :‬‬ ‫عبارتاند از‪:‬‬
‫تایپیست‬ ‫فصول‬ ‫جلد‬ ‫خون شبح‪ :‬سیرک عجایب ‪ -‬دستیار یک شبح – دخمه خونین‬ ‫‪.1‬‬
‫امین قربانی از د‪.‬ا‬ ‫‪1-4‬‬ ‫آداب شبح‪ :‬کوهستان اشباح – آزمونهای مرگ – شاهزادهی اشباح‬ ‫‪.2‬‬
‫‪BOOKBL‬‬ ‫‪5-02‬‬ ‫‪7‬‬ ‫نبرد شبح‪ :‬شکارچیان غروب – همدستان شب – قاتالن سحر‬ ‫‪.3‬‬
‫‪LEYLA‬‬ ‫کل کتاب‬ ‫‪8‬‬ ‫سرنوشت شبح‪ :‬دریاچه ارواح – ارباب سایهها – پسران سرنوشت‬ ‫‪.4‬‬
‫‪LEYLA‬‬ ‫کل کتاب‬ ‫‪9‬‬
‫مجموعه اول و دوم تایپشدهی آن در کتابخانه زندگی پیشتاز موجود است و اکنون در‬
‫حال دیدن مجموعه سوم هستید و مجموعه چهارم هم بهزودی ارائه میشود‪.‬‬

‫جهت اطالع شما برخی اسامی در ایران به معنی دیگر ترجمهشدهاند مانند‪ :‬خونآشام که به شبح تغییر یافته (ما تغییری‬
‫در کتابها نخواهیم داد)‪.‬‬

‫سپاس از امین قربانی از دوران اژدها‪ ،‬بنیامین و لیال بابت تایپ این مجموعه‪ ،‬نگین بابت ویراست‪ ،‬محمدمهدی بابت‬
‫طراحی کاور و صفحهآرایی و محمدرضا بابت اسکن‪.‬‬

‫شاد و پیشتاز باشید‬

‫مدیر پروژه ‪JuPiTeR -‬‬

‫مرداد ‪4931‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫دورانی پر از اشتباه های مصیبت بار بود‪ .‬برای من این دوران چهارده سال پیش‪ ،‬زمانی آغاز شد که مسحور نمایش حیرت انگیز یک شبح و‬
‫عنکبوتش شدم و آن عنکبوت را دزدیدم‪ .‬بعد از آن سرقت موفقیت آمیز‪ ،‬همه چیز به هم ریخت‪ ،‬و من تاوان جرمم را با انسانیت خودم دادم‪.‬‬
‫بعد از مرگی ساختگی‪ ،‬خانه و خانوادهام را ترک کردم و همراه سیرک عجایب به سفر دور دنیا رفتم‪ .‬در سیرک‪ ،‬دستیار موجودی خون آشام‪ ،‬از‬
‫موجودات شب بودم‪.‬‬

‫اسم من دارن شان‪ 1‬است‪ .‬من یک نیمه شبح هستم‪.‬‬

‫من به خاطر اتفاقهای بسیار عجیبی که هنوز باورم نمیشود واقعا رخ داده باشند‪ ،‬شبحی شاهزاده شدهام‪ .‬شاهزادهها رهبرهای قبیله اشباح اند؛‬
‫همه به آنها احترام میگذارند و از آنها اطاعت میکنند‪ .‬فقط پنج شاهزاده وجود دارد‪ .‬چهار شاهزاده دیگر پاریس اسکیل‪ ،2‬میکا ورلت‪ ،3‬آرو‪ 4‬و‬
‫ونچا مارچ‪ 5‬هستند‪.‬‬

‫من از شش سال پیش شاهزاده بودهام و تا به حال در تاالرهای کوهستان اشباح (قلعه و پناهگاه قبیله) زندگی میکردم‪ .‬در این مدت با آداب‬
‫و سنن قبیله آشنا شدم و یاد گرفتم که چطور شبحی محبوب باشم‪ .‬شیوههای نبرد‪ ،‬بخشی اساسی از آموزشهای هر شبح است‪ .‬اما این قوانین‬
‫حاال بیش از هر زمان دیگری اهمیت داشت؛ چون ما در دوران جنگ بودیم‪.‬‬

‫دشمنان ما‪ ،‬هم خونهای صورت ارغوانیمان‪ ،‬شبحوارهها بودند‪ .‬از خیلی نظرها‪ ،‬آنها شبیه اشباحاند‪ .‬اما در یک مورد بسیار مهم‪ ،‬به کلی با ما‬
‫فرق دارند‪ ،‬آنها وقتی خون انسانی را میخورند‪ ،‬او را میکشند‪ .‬اشباح به کسی که خونش را خوردهاند آسیب نمیزنند‪ .‬فقط مقداری خون انسان‬
‫مورد نظر را میگیرند‪ .‬اما شبحوارهها معتقدند شرم آور است که خون قربانیانشان را تا ته نکشند و باعث مرگ آنها نشوند‪.‬‬

‫اگر چه اشباح و شبحوارهها چشم دیدن یکدیگر را نداشتند‪ ،‬اما در صدها سال گذشته آتش بس بیثباتی بین دو قبیله برقرار بود‪ .‬شش سال‬
‫پیش‪ ،‬وقتی گروهی از شبحوارهها با کمک شبح خائنی به نام کوردا اسمالت برای به دست گرفتن کنترل تاالر شاهزادهها به کوهستان اشباح‬

‫‪1‬‬
‫‪Darren Shan‬‬
‫‪2‬‬
‫‪Paris Skyle‬‬
‫‪3‬‬
‫‪Mika Ver Leth‬‬
‫‪4‬‬
‫‪Arrow‬‬
‫‪5‬‬
‫‪Vancha March‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫پیشگفتار‬

‫حمله کردند‪ ،‬اوضاع تغییر کرد و آتش بس به پایان رسید‪ .‬ما آنها را شکست دادیم (تا حد زیادی به خاطر این که من پیش از شروع حمله آنها‪،‬‬
‫نقشهشان را بر مال کردم)‪ .‬اما بعد از درگیری‪ ،‬وقتی از زندهها بازجویی کردیم و علت حمله آنها را فهمیدیم‪ ،‬همگی مبهوت شدیم‪.‬‬

‫برخالف اشباح‪ ،‬شبحوارهها هیچ فرمانده یا رهبری نداشتند‪ .‬آنها به کلی دموکرات بودند‪ ،‬اما ششصد سال پیش که از اشباح جدا شدند‪ ،‬مردی‬
‫قدرتمند‪ ،‬اسرار آمیز و جادوگر به نام آقای تینی به مالقاتشان رفته و تابوت آتش را به آنها هدیه داده بود‪ .‬هر کس در این تابوت میخوابید‪،‬‬
‫زنده زنده میسوخت‪ .‬اما آقای تینی گفته بود که شبی مردی در تابوت میخوابد و سالم از آن بیرون میآید‪ ،‬و همان مرد شبحوارهها را در‬
‫جنگی پیروزمندانه علیه اشباح رهبری میکند و آنها را فرمانروای مطلق شب میگرداند‪.‬‬

‫در جریان بازجوییها‪ ،‬ما در نهایت وحشت فهمیدیم که سر و کله ارباب شبحوارهها پیدا شده است و شبحوارههای سراسر جهان برای جنگی‬
‫خونبار و بیرحمانه آماده میشوند‪.‬‬

‫شبحوارههایی که به ما حمله کرده بودند به شکلی دردناک کشته شدند و این خبر بالفاصله‪ ،‬همچون شعلههای وحشی آتش‪ ،‬از کوهستان به‬
‫بیرون زبانه کشید و همه جا منتشر شد‪« :‬ما در حال جنگ با شبحوارهها هستیم!»‬

‫از آن به بعد‪ ،‬ما رو در روی شبحوارهها قرار گرفتیم‪ .‬برای اثبات نا رستی پیشگویی تاریک و وحشتناک آقای تینی‪ ،‬دست از جان شسته بودیم‬
‫و بیرحمانه میجنگیدیم‪ ،‬آقای تینی پیشگویی کرده بود که ما در این جنگ شکست میخوریم و ردمان از روی زمین محو میشود ‪...‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫شب خسته کننده و طوالنی دیگری در تاالر شاهزادهها بود‪ .‬یکی از ژنرالها به نام استفان ایرو‪ ،6‬به من و پاریس اسکیل گزارش میداد‪.‬‬
‫پاریس‪ ،‬که بیش از هشتصد سال از عمرش میگذشت‪ ،‬پیرترین شبح زنده بود‪ .‬موهایش سفید شده بود‪ ،‬ریش خاکستری داشت و گوش‬
‫راستش را دهها سال پیش در مبارزهای از دست داده بود‪.‬‬

‫استفان ایرو سه سال در میدان نبرد بود و حاال گزارش فشردهای از تجربیاتش در «جنگ زخمها» (بهخاطر جای زخمهای سر انگشتان‪ ،‬که‬
‫نشانه معمول اشباح و شبحوارهها بود‪ ،‬چنین نامی به آن نبرد داده بودند) را به ما داد‪ .‬جنگ عجیبی بود‪ .‬هیچ درگیری بزرگی وجود نداشت و‬
‫هیچ یک از طرفین مبارزه از اسلحه گرم استفاده نمیکردند‪ .‬اشباح و شبحوارهها فقط به شکل تنبهتن یا با اسلحههایی مانند شمشیر‪ ،‬گرز و‬
‫نیزه با هم میجنگیدند‪ .‬جنگ مجموعهای از درگیریهای جداگانه بود‪ .‬هر بار سه یا چهار شبح با همین تعداد شبحواره روبهرو میشدند و تا‬
‫پای مرگ با یکدیگر میجنگیدند‪.‬‬

‫استفان ایرو‪ ،‬که درباره یکی از آخرین نبردهایش حرف میزد‪ ،‬گفت‪ « :‬چهار نفر از ما با سه نفر از آنها درگیر شدند‪ .‬اما رفقای من خیلی‬
‫بیتجربه بودند و شبحوارهها جان سخت‪ .‬من یکی از آنها را کشتم‪ .‬اما بقیهشان دو تا از رفقایم را کشتند‪ ،‬دست یکی را هم ناقص کردند و‬
‫پا به فرار گذاشتند‪».‬‬

‫پاریس پرسید‪« :‬هیچ کدام از آنها درباره اربابشان چیزی نگفت؟»‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬عالی جناب‪ .‬آنهایی که من زنده گرفتمشان‪ ،‬حتی زیر شکنجه به سوالم خندیدند‪.‬‬

‫در شش سالی که ما دنبال ارباب شبحوارهها بودیم‪ ،‬هیچ نشانی از او دیده نشده بود‪ .‬ما میدانستیم که این ارباب هنوز با شبحوارهها‬
‫همخون نشده است‪ .‬چند نفر از شبحوارهها گفته بودند که او قبل از همخون شدن با آنها مشغول یادگیری آداب شبحوارهها است و‬
‫ژنرال معتقد بود تنها شانس ما برای خنثی کردن پیشگویی آقایتینی همین است که قبل از افتادن اختیار قبیله به دست آن ارباب‪ ،‬او‬
‫را بکشیم‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫‪Staffen Irve‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل ‪1‬‬

‫گروهی از ژنرالها منتظر بودند که با پاریس حرف بزنند‪ .‬وقتی استفان ایرو از پیش ما رفت‪ ،‬آنها جلو آمدند‪ .‬اما من اشاره کردم که سر‬
‫جایشان برگردند‪ .‬یک لیوان خون گرم برداشتم و به دست شاهزاده یک گوش دادم‪ .‬او لبخند زد و لیوان را سرکشید‪ .‬بعد با پشت دست‬
‫لرزانش‪ ،‬لکههای سرخ خون را از دور دهانش پاک کرد‪ .‬ادارهی شورای جنگ به شبح پیر خیلی صدمه میزد‪.‬‬

‫من که نگران سالمتی پاریس بودم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬میخواهید کار را تعطیل کنیم؟»‬

‫سرش را تکان داد و زیر لبی گفت‪« :‬تازه اول شب است‪».‬‬

‫صدای آشنایی – آقای کرپسلی‪ – 7‬از پشت سر من گفت‪« :‬اما شما دیگر جوان نیستید‪ ».‬او که شنلی سرخ میپوشید‪ ،‬بیشتر اوقات خود را‬
‫پیش من میگذراند‪ ،‬و به من توصیه میداد و تشویقم میکرد‪ .‬موقعیت خاصی داشت‪ .‬البته به عنوان شبحی معمولی‪ ،‬هیچ مقام قابل توجهی‬
‫نداشت و حتی ژنرالهای پایین رتبه نیز میتوانستند به او دستور دهند‪ .‬اما به عنوان محافظ من‪ ،‬از اختیارات غیر رسمی یک شاهزاده برخوردار‬
‫بود (چون من همیشه به توصیههایش عمل میکردم)‪ .‬واقعیت این بود که آقای کرپسلی‪ ،‬بعد از پاریس اسکیل‪ ،‬در مقام دوم قرار داشت‪ .‬اما‬
‫هیچ کس این موضوع را آشکارا نمیدانست‪ .‬پیمانی نانوشته میان اشباح آن هم چه پیمانی!‬

‫آقای کرپسلی دستی بر شانه شاهزاده گذاشت و گفت‪« :‬شما باید استراحت کنید‪ .‬این جنگ خیلی طول میکشد‪ .‬نباید به این زودی خودتان‬
‫را خسته کنید‪ .‬ما بعد از این هم به شما احتیاج داریم‪».‬‬

‫پاریس خندید وگفت‪:‬‬

‫‪ -‬پرت و پال میگویی! تو و دارن امید آینده مایید‪ .‬دیگر از من گذشته‪ ،‬الرتن‪ .‬اگر این جنگ آن قدر طوالنی باشد که ما فکر میکنیم‪ ،‬من‬
‫زنده نمیمانم که آخرش را ببینم‪ ،‬و اگر االن وظیفهام را انجام ندهم‪ ،‬هیچ وقت دیگری نمیتوانم این کار را بکنم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی خواست که اعتراض کند‪ .‬اما پاریس با خم کردن یکی از انگشتهایش او را ساکت کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬جغدهای پیر خیلی بدشان میآید که کسی به آنها بگوید جوان و نیرومندند‪ .‬من دیگر روزهای آخرم را دارم طی میکنم و هر کسی‬
‫که چیزی غیر از این بگوید احمق است یا دروغگو‪ ،‬یا هر دو!‬

‫آقای کرپسلی مطیعانه سرش را خم کرد و گفت‪ :‬بسیار خب‪ ،‬من دیگر با شما بحث نمیکنم‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫‪Mr Crepsley‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل ‪1‬‬

‫پاریس با خستگی روی جایگاهش جابهجا شد و با صدایی گرفته گفت‪ :‬امیدوارم که نکنی‪ .‬اما امشب‪ ،‬شب خسته کنندهای بوده‪ .‬من با این‬
‫ژنرالها حرف می زنم و بعد توی تابوتم میروم که بخوابم‪ .‬دارن بدون من میتواند به کارها برسد؟‬

‫آقای کرپسلی با لحن اطمینان بخشی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬میتواند‪.‬‬

‫و وقتی ژنرالها جلو آمدند‪ ،‬بدون این که چیزی بگوید پشت سرم ایستاد تا اگر الزم شد‪ ،‬توصیهها و راهنماییهایش را به من برساند‪.‬‬

‫پاریس موقع سحر هم به تابوتش نرفت‪ .‬ژنرالها گفتنیهای زیادی داشتند که باید درباره آنها بحث میشد‪ .‬بعد از بررسی گزارشهای‬
‫ژنرالها دربارهی حرکتهای شبحوارهها باید مشخص میشد که ارباب آنها در چه نقطهای ممکن بود پنهان شده باشد و چیزی به ظهر‬
‫نمانده بود که شاهزاده باستانی دست از کار کشید و رفت‪.‬‬

‫من استراحت کوتاهی به خودم دادم‪ ،‬چیزی خوردم و بعد گزارش سه نفر از مربیهای رزمی کار کوهستان را شنیدم که آخرین گروه ژنرالها‬
‫را تمرین میدادند‪ .‬بعد از آن باید دو ژنرال جدید را به منطقه ماموریتشان میفرستادم تا طعم اولین نبردهایشان را بچشند‪ .‬مراسم مربوط به‬
‫این کار را فوری اجرا کردم‪ .‬باید پیشانی آنها را با خون شبحی رنگ میزدم و یکی از دعاهای باستانی مخصوص جنگ را برایشان میخواندم‪.‬‬
‫بعد برایشان آرزوی موفقیت کردم و آنها را فرستادم تا با شبحوارهها بجنگند یا بمیرند‪.‬‬

‫بعد از این کار‪ ،‬وقت آن بود که اشباح سوالها و مشکالت کوچک و بزرگشان را با من در میان بگذارند‪ .‬به عنوان یک شاهزاده‪ ،‬من باید با‬
‫انواع مختلف مسائلی که ممکن بود وجود داشته باشد‪ ،‬مواجه میشدم‪ .‬من فقط یک نیمه شبح جوان و بیتجربه بودم که بیشتر به خاطر‬
‫ضعفهایم شاهزاده شده بودم تا شایستگی و لیاقتهایم را اثبات کنم‪ .‬اما اعضای قبیله خیلی به شاهزادههایشان اعتماد داشتند و به همان‬
‫اندازه که برای پاریس یا هر شاهزاده دیگری احترام قائل بودند‪ ،‬به من هم احترام میگذاشتند‪.‬‬

‫وقتی آخرین شبح از پیش ما رفت‪ ،‬من از فرصت استفاده کردم و حدود سه ساعت در ننویی که انتهای تاالر بسته بودم‪ ،‬خوابیدم و وقتی‬
‫بیدار شدم‪ ،‬کمی گوشت نیم پخته و نمک سود شده گراز و آب خوردم‪ ،‬و مقداری خون به بدنم رساندم‪ .‬بعد از غذا باید به جایگاهم بر‬
‫میگشتم تا به نقشهها‪ ،‬برنامهها و گزارشهای دیگر رسیدگی کنم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫با صدای جیغ از خواب پریدم‪.‬‬

‫تکانی به خود دادم و از داخل ننویم روی کف سرد و سنگی اتاقم پریدم‪ .‬دستم خود به خود به طرف شمشیر کوتاهی رفت که همیشه از‬
‫کمرم آویزان بود‪ .‬بعد‪ ،‬خواب آلودگی از چشمهایم دور شد و فهمیدم صدا مال هارکات بوده است که کابوس میدید‪.‬‬

‫هارکات مولدز‪ 8‬یک آدم کوچولو بود‪ ،‬موجود کوتاه قدی که لباسهای بلند آبی رنگ میپوشید و برای آقای تینی کار میکرد‪ .‬او زمانی سایه‬
‫یک انسان بود‪ .‬البته یادش نمیآمد که آن انسان چه کسی بوده یا چه زمانی و کجا زندگی میکرده است‪ .‬بعد از مرگ آن آدم‪ ،‬سایهاش‬
‫روی زمین مانده بود و آقای تینی به آن سایه جسم داده بود تا به شکل آدم کوچولویی زندگی کند‪.‬‬

‫هارکات را به شدت تکان دادم و آهسته گفتم‪« :‬هارکات‪ ،‬بیدار شو‪ .‬دوباره داری خواب میبینی‪».‬‬

‫هارکات پلک نداشت‪ ،‬اما وقتی خواب بود‪ ،‬چشمهای بزرگ و سبزش کدر میشدند‪ .‬برقی در چشمهایش ظاهر شد‪ ،‬با صدای بلندی نالید‪،‬‬
‫غلت زد و از ننویش بیرون افتاد‪ .‬همانطور که من چند لحظه پیش افتاده بودم‪ .‬جیغ کشید و گفت‪« :‬اژدها!» از پشت نقابی که همیشه روی‬
‫دهانش بود‪ ،‬صدایش خفه و گرفته به گوش میرسید‪ .‬او نمی توانست بیشتر از ده یا دوازده ساعت به طور طبیعی نفس بکشد و بدون آن‬
‫نقاب میمرد‪.‬‬

‫‪ -‬اژدها!‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬نه‪ ،‬تو خواب دیدهای‪».‬‬

‫با چشم های غیرطبیعی و سبزش‪ ،‬خیره به من نگاه کرد بعد آرام شد و نقابش را پایین کشید‪ .‬چاک بزرگ خاکستری رنگ و کنگره دار‬
‫دهانش نمایان شد‪ .‬گفت‪« :‬متاسفم‪ ،‬دارن‪ .‬بیدارت کردم؟»‬

‫‪8‬‬
‫‪Harkat Mulds‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫دروغکی گفتم‪« :‬نه قبالً بیدار شده بودم‪».‬‬

‫به ننویم برگشتم‪ .‬همانجا نشستم و به هارکات خیره شدم‪ .‬به طور قطع‪ ،‬هارکات موجود بد شکلی بود‪ .‬کوتاه و خمیده بود‪ ،‬پوستی خاکستری‬
‫رنگ و مرده داشت و دماغ و گوش هم در سر و صورتش دیده نمیشد‪ .‬گوشهایش زیر پوست دو طرف جمجمهاش بودند‪ ،‬اما نه بو را‬
‫میفهمید و نه مزه چیزی را‪ .‬هیچ مو نداشت‪ ،‬چشمهایش گرد و سبز بودند‪ ،‬دندانهایی ریز و تیز داشت و زبانی به رنگ خاکستری تیره‪.‬‬
‫صورتش مثل هیوالی فرانکنشتاین در هم رفته بود‪.‬‬

‫البته من خودم هم قیافه فوق العادهای نداشتم‪ .‬کمتر شبحی پیدا میشد که خوش قیافه باشد! در آزمونهای مقدماتی‪ ،‬همه جای صورت‪،‬‬
‫بدن‪ ،‬دستها و پاهایم پر از جای زخم و سوختگی شده بود (دو سال پیش‪ ،‬برای دومین بار در این آزمونها شرکت کرده بودم)‪ .‬تازه‪ ،‬من‬
‫مثل یک نوزاد‪ ،‬کچل بودم‪ .‬چون در دور اول آزمونها بدجوری سوخته بودم‪.‬‬

‫هارکات یکی از نزدیکترین دوستهای من بود‪ .‬او به خاطر من‪ ،‬دو بار زندگیش را به خطر انداخته بود‪ .‬یک بار وقتی در راه کوهستان اشباح‬
‫بودم و خرسی به من حمله کرد و بعد در اولین دور آزمونها که با گرازهای وحشی و خونخوار میجنگیدم و در آن آزمون شکست خوردم‪.‬‬
‫چند سالی بود که هارکات دچار کابوسهای شبانه میشد و من از اینکه میدیدم او چقدر از این کابوسها زجر میکشید‪ ،‬ناراحت بودم‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬دوباره همان کابوس ها را دیدی؟»‬

‫سرش را تکان داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬وسط زمین بی آب وعلف خیلی بزرگی سرگردان بودم‪ .‬آسمان قرمز شده بود‪ .‬دنبال چیزی میگشتم‪ ،‬اما نمیدانستم چه چیزی‬
‫را باید پیدا کنم‪ .‬آنجا چندتا گودال پر از تیر و خنجر بود‪ .‬یک اژدها به من حمله کرد‪ .‬من با آن جنگیدم و دورش کردم‪ .‬اما سر و کله یکیدیگر‬
‫پیدا شد‪ .‬بعد یکیدیگر ‪ ...‬و یکیدیگر ‪. ...‬‬

‫با ناراحتی آه کشید‪.‬‬

‫حرف زدن هارکات از اولین باری که حرف زده بود‪ ،‬خیلی بهتر شده بود‪ .‬اوایل مجبور بود که بعد از هر دو یا سه کلمه مکث کند و نفس‬
‫بکشد‪ .‬اما حاال یاد گرفته بود که نفسش را نگه دارد و فقط وسط جملههای بلند مکث میکرد‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬مردهای سایهای هم آنجا بودند؟» او گاهی خواب سایههایی را میدید که دنبالش میکردند و شکنجهاش میدادند‪ .‬گفت‪« :‬این‬
‫دفعه نه‪ .‬البته فکر میکنم که اگر بیدارم نکرده بودی‪ ،‬دوباره پیدایشان میشد‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫هارکات عرق میریخت‪ .‬عرقش سبز کم رنگ بود و شانههایش به آرامی میلرزیدند‪ .‬در خواب‪ ،‬خیلی عذاب میکشید و تا جایی که‬
‫میتوانست‪ ،‬بیدار میماند‪ .‬فقط هر هفتاد و دو ساعت یک بار‪ ،‬چهار یا پنج ساعت میخوابید‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬میخواهی چیزی بخوری؟»‬

‫گفت‪« :‬نه‪ ،‬گرسنه نیستم‪ ».‬ایستاد و به دستهای تنومندش کش و قوسی داد‪ .‬فقط یک پارچه دور کمرش بسته بود و من میتوانستم سینه‬
‫و شکم نرمش را ببینم‪ .‬هارکات پستان یا ناف نداشت‪.‬‬

‫وقتی لباسهای آبی رنگش را که هیچوقت برایش کوچک نشده بودند‪ ،‬میپوشید‪ ،‬گفت‪« :‬خوب است که تو را میبینم‪ .‬خیلی وقت است که‬
‫ما با هم هستیم‪».‬‬

‫با صدای ناله مانندی گفتم‪:‬‬

‫‪ -‬میدانم کارهای این جنگ مرا از پای در میآورد‪ ،‬اما نمیتوانم پاریس را تنها بگذارم‪ .‬او به من احتیاج دارد‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬حال عالی جناب اسکیل چطور است؟‬

‫‪ -‬خم به ابرو نمیآورد‪ .‬اما برایش خیلی سخت است‪ .‬این همه بحث‪ ،‬هماهنگ کردن این همه نفرات‪ ،‬فرستادن این همه شبح که به‬
‫استقبال مرگ میروند ‪...‬‬

‫هر دو مدتی ساکت ماندیم و به جنگ زخمها و اشباح فکر کردیم‪ ،‬که خیلی از آنها از دوستانمان بودند و در جنگ مرده بودند‪.‬‬

‫شانهام را تکان دادم تا این افکار وحشتناک را از ذهنم دور کنم و از هارکات پرسیدم‪:‬‬

‫‪ -‬در این مدت اوضاع تو چطور بوده؟‬

‫گفت‪:‬‬

‫‪ -‬سرم شلوغ بود‪ .‬سبا هر روز بیشتر از من کار میکشد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫هارکات بعد از چند ماه که بی هیچ کاری در کوهستان اشباح گذرانده بود‪ ،‬پیش سبا نایل‪ ،9‬رئیس کوهستان‪ ،‬رفته بود تا با او کار کند‪ .‬سبا‬
‫باید انبارهای غذا‪ ،‬لباس و اسلحه را پر نگه میداشت و از آنها مراقبت میکرد‪ .‬هارکات کارش را با جابهجایی جعبهها و کیسهها شروع کرد‪،‬‬
‫اما خیلی زود با وسایل و تدارکات آشنا شد و یاد گرفت که چطور وسایل مورد نیاز اشباح را به موقع فراهم کند و حاال او دستیار اول سبا بود‪.‬‬

‫هارکات گفت‪ :‬باید فوری به تاالر شاهزادهها برگردی؟ سبا میخواهد تو را ببیند‪ .‬میخواهد چند تا عنکبوت را نشانت بدهد‪.‬‬

‫کوهستان خانه هزاران جانور عنکبوتی مثل عنکبوتهای باهالن‪ 10‬بود‪.‬‬

‫با ناراحتی سر تکان دادم و گفتم‪« :‬مجبورم برگردم‪ .‬اما سعی میکنم به زودی سری به او بزنم‪».‬‬

‫هارکات با لحنی جدی گفت‪« :‬این کار را بکن‪ .‬خسته به نظر میآیی‪ .‬فقط پاریس نیست که به استراحت احتیاج دارد‪».‬‬

‫هارکات باید فوری برمیگشت تا مقدمات پذیرایی از یک دسته ژنرال را آماده کند که به زودی از راه میرسیدند‪ .‬من توی ننویم دراز کشیدم‬
‫و به سقف سیاه و سنگی اتاق خیره شدم‪ .‬دیگر خوابم نمیبرد‪ .‬این همان اتاقی بود که من و هارکات از موقع ورودمان به کوهستان اشباح‪،‬‬
‫دو تایی ازش استفاده میکردیم‪.‬‬

‫من این آلونک کوچولو را خیلی دوست داشتم‪ .‬بیشتر از هر جای دیگری در کوهستان‪ ،‬شبیه اتاق خواب بود‪ ،‬اما به ندرت پیش میآمد که آن‬
‫را ببینم‪ .‬بیشتر شبهای من در تاالر شاهزادهها میگذشت و در چند ساعت وقت آزادی که روزها داشتم‪ ،‬باید چیزی میخوردم یا تمرین‬
‫میکردم‪.‬‬

‫دستی به سر تاسم کشیدم و همانطور که استراحت میکردم‪ ،‬به یاد آزمونهای مقدماتی خودم افتادم‪ .‬بار دوم‪ ،‬آزمونها را با موفقیت از سر‬
‫گذرانده بودم‪ .‬البته من مجبور نبودم که دوباره در آنها شرکت کنم‪ .‬به عنوان یک شاهزاده‪ ،‬هیچ اجباری برای من وجود نداشت‪ .‬اما اگر در‬
‫آن آزمونها شرکت نمیکردم‪ ،‬هیچوقت نسبت به خودم احساس خوبی نداشتم‪ .‬با موفقیت در آن آزمونها من ثابت کرده بودم که لیاقت‬
‫شبح بودن را دارم‪.‬‬

‫غیر از اثر زخمها و سوختگیهای به جا مانده بر بدنم‪ ،‬نسبت به شش سال پیش خیلی فرق نکرده بودم‪ .‬چون نیمه شبح بودم‪ ،‬هر پنج سال‬
‫که میگذشت به اندازه یک سال بزرگتر میشدم‪ .‬از زمانی که همراه آقای کرپسلی از سیرک عجایب بیرون آمده بودیم‪ ،‬کمی قدم بلندتر‬
‫شده بود‪ .‬قیافهام هم کمی پختهتر و مردانهتر شده بود‪ .‬اما من شبحی کامل نبودم و تا زمانی که کامل نمیشدم‪ ،‬خیلی تغییر نمیکردم‪ .‬اگر‬

‫‪9‬‬
‫‪Seba Nile‬‬
‫‪10‬‬
‫‪Ba’Halen’s spiders‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫کامل میشدم‪ ،‬خیلی نیرومندتر میشدم‪ ،‬میتوانستم با آب دهانم زخمها را ببندم و درمان کنم‪ ،‬با نفسم مردم را بیهوش کنم و از طریق‬
‫پیامهای ذهنی با اشباح دیگر ارتباط برقرار کنم‪ .‬غیر از اینها‪ ،‬میتوانستم پرواز نامرئی انجام دهم‪ .‬این نوعی دویدن با سرعت بسیار زیاد‬
‫بود که فقط اشباح و شبحوارهها می توانستند انجام دهند‪ .‬البته اگر شبح کاملی میشدم‪ ،‬نور خورشید نابودم میکرد و دیگر نمیتوانستم در‬
‫روشنی روز بیرون بروم‪.‬‬

‫اما همه این تغییرات مال آینده خیلی دور بود‪ .‬آقای کرپسلی درباره این که من چه موقع همخونی کامل میشدم‪ ،‬چیزی نگفته بود‪ .‬اما‬
‫میدانستم که تا سن بلوغ این اتفاق برایم رخ نمیدهد‪ .‬و تا آن موقع‪ ،‬ده یا پانزده سال دیگر مانده بود‪ .‬جثهام هنوز به اندازه پسرکی نوجوان‬
‫بود‪ .‬پس برای لذت بردن (یا رنج کشیدن) از کودکی طوالنیم خیلی وقت داشتم‪.‬‬

‫نیم ساعت دیگر سر جایم دراز کشیدم و استراحت کردم‪ .‬بعد بلند شدم و لباس پوشیدم‪ .‬مثل همیشه‪ ،‬لباسهای سبک آبی رنگم را پوشیدم‪.‬‬
‫شلوار و نیم تنه‪ ،‬و ردایی بلند و شاهانه روی آنها‪ .‬نیم تنهام را که میپوشیدم‪ ،‬شصت دست راستم مثل همیشه در آستین لباس گیر کرد‪.‬‬
‫شش سال پیش دستم شکسته بود و هنوز به شکل ناراحت کنندهای باز مانده بود و بسته نمیشد‪.‬‬

‫مراقب بودم که ناخنهای فوق العاده تیزم لباس را پاره نکنند‪ .‬با این ناخنها حتی میتوانستم توی سنگهای نرمتر سوراخ درست کنم‪.‬‬
‫شستم را آزاد کردم و لباسم را پوشیدم‪ .‬یک جفت کفش سبک هم به پا کردم و دستی به سرم کشیدم تا مطمئن شوم که کنه گازم نگرفته‬
‫باشد‪ .‬تازگی ها‪ ،‬کنهها همه جای کوهستان دیده میشدند و همه را آزار میدادند‪ .‬بعد به تاالر شاهزادهها رفتم تا شب طوالنی دیگری را به‬
‫بحث و رزم آرایی بگذرانم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫درهای تاالر شاهزادهها تنها به دست شاهزادهها باز میشد‪ .‬برای این منظور‪ ،‬یکی از دستهایشان را روی در قرار میدادند یا اگر داخل تاالر‬
‫بودند‪ ،‬قاب مخصوصی را روی کرسی خود لمس میکردند‪ .‬تاالر را قرنها پیش آقای تینی و آدم کوچولوها ساخته بودند و هیچ چیزی در‬
‫دیوارهای آن نفوذ نمیکرد‪.‬‬

‫سنگ خون نیز داخل تاالر بود و اهمیت بسیار زیادی داشت‪ .‬این سنگ شیئی جادویی بود‪ .‬هر شبحی که به کوهستان میآمد (حدود سه‬
‫هزار شبح در جهان وجود داشت که بیشترشان دست کم یک بار به این کوه سفر می کردند) دستهایش را روی سنگ میگذاشت تا سنگ‬
‫مقداری از خونش را جذب کند‪ .‬از این زمان به بعد‪ ،‬سنگ میتوانست رد آن شبح را در هر جایی پیگیری کند‪ .‬به این ترتیب‪ ،‬اگر آقای‬
‫کرپسلی میخواست بداند که ارو کجاست‪ ،‬فقط الزم بود که دستهایش را روی سنگ بگذارد و به او فکر کند‪ .‬بعد از چند ثانیه‪ ،‬او از محل‬
‫دقیق شاهزاده با خبر میشد یا اگر به مکانی فکر میکرد‪ ،‬سنگ میتوانست به او اطالع دهد که چند شبح آنجا حضور دارند‪.‬‬

‫من نمیتوانستم برای پیدا کردن دیگران از سنگ استفاده کنم‪ .‬فقط اشباح کامل این توانایی را داشتند‪ .‬اما چون موقع شاهزاده شدن‪ ،‬سنگ‬
‫مقداری از خونم را گرفته بود‪ ،‬به کمک آن امکان داشت که دیگران محل مرا شناسایی کنند‪.‬‬

‫اگر سنگ به دست شبحوارهها میافتاد‪ ،‬آنها نیز میتوانستند همه اشباحی راکه با سنگ پیمان خون بسته بودند‪ ،‬به وسیله آن ردیابی کنند و‬
‫پنهان شدن از دست آنها غیر ممکن میشد و آنها قبیله ما را نابود میکردند‪ .‬به دلیل چنین خطری‪ ،‬بعضی اشباح میخواستند که سنگ خون‬
‫نابود شود‪ .‬اما افسانهای وجود داشت که بر اساس آن‪ ،‬سنگ میتوانست در بحرانیترین شرایط به حفظ و نجات ما کمک کند‪.‬‬

‫در مدتی که پاریس از سنگ خون استفاده میکرد تا نفرات حاضر در منطقه را هدایت و جابهجا کند‪ ،‬من به این مسائل فکر میکردم‪ .‬مدام‬
‫گزارشهایی از مواضع شبحوارهها به ما میرسید و پاریس از سنگ خون استفاده میکرد تا محل استقرار ژنرالها را تعیین کند‪ .‬بعد به کمک‬
‫عالیم ذهنی‪ ،‬با آنها ارتباط برقرار میکرد و به آنها دستور میداد که کجا مستقر شوند‪ .‬همین کار بود که او را آن طور از پا درآورده بود‪.‬‬
‫دیگران هم میتوانستند از سنگ استفاده کنند‪ .‬اما حرفهای پاریس‪ ،‬که یک شاهزاده بود‪ ،‬حکم قانون را داشت‪ ،‬و این طوری کارها خیلی‬
‫سریعتر انجام می شد که خودش دستورات را به افراد منتقل کند‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫همه حواس پاریس متوجه سنگ خون بود‪ .‬من و آقای کرپسلی بیشتر اوقاتمان را به تبادل گزارشها میگذراندیم و سعی میکردیم از‬
‫حرکتهای شبحوارهها نقشه روشنی تهیه کنیم‪ .‬خیلی از ژنرالهای دیگر هم همین کار را میکردند‪ .‬اما وظیفه ما بود که یافتهها و اطالعات‬
‫آنها را بگیریم و طبقه بندی کنیم‪ ،‬مسائل مهمتر را شناسایی کنیم و نتیجه تحلیلها و پیشنهادهایمان را به پاریس گزارش دهیم‪ .‬ما نقشههای‬
‫زیادی داشتیم که مواضع اشباح و شبحوارهها را با سوزنهای خاصی روی آنها مشخص کرده بودیم‪ .‬ده دقیقهای می شد که آقای کرپسلی‬
‫نقشهای را خیلی دقیق و با عالقه مطالعه میکرد و حاال نگران به نظر میآمد‪ .‬باالخره مرا صدا زد و پرسید‪:‬‬

‫‪ -‬تو این را دیده ای؟‬

‫به نقشه خیره شدم روی آن‪ ،‬سه پرچم زرد و دو پرچم قرمز دیده میشد که اطراف شهری‪ ،‬نزدیک یکدیگر قرار داشتند‪ .‬ما برای پیگیری‬
‫افراد روی نقشهها‪ ،‬از پنج رنگ اصلی استفاده میکردیم‪ .‬پرچمهای آبی را برای اشباح و پرچمهای زرد را برای شبحوارههابه کار می بردیم‪.‬‬
‫پایگاههای شبحوارهها‪ ،‬شهرها و روستاهایی که شبحوارهها مثل قرارگاه از آنها استفاده میکردند‪ ،‬را با پرچمهای سبز نشان میدادیم‪.‬‬
‫پرچمهای سفید در جایی به کار میرفتند که ما جنگ را برده بودیم و پرچمهای سرخ به نشانه مناطقی بودند که شکست خورده بودیم‪.‬‬

‫همان طور که پرچمهای سرخ و زرد را نگاه میکردم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬باید دنبال چی بگردم؟» از بی خوابی‪ ،‬دقت بیش از حد روی نقشهها و‬
‫خواندن گزارشهای بدخط و خرچنگ قورباغهای‪ ،‬چشمهایش خسته بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی انگشتش را روی نقشه گذاشت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬اسم شهر‪.‬‬

‫اسم شهر‪ ،‬ابتدا هیچ مفهومی برای من نداشت‪ .‬اما بعد حواسم سر جایش آمد و زیر لبی گفتم‪:‬‬

‫‪ -‬این شهر ماست‪.‬‬

‫آنجا همان شهری بود که آقای کرپسلی پیش از شبح شدن‪ ،‬در آن زندگی میکرد‪ .‬دوازده سال پیش‪ ،‬او همراه من و ایورا ون‪ ،11‬پسری‬
‫ماری از سیرک عجایب به آن شهر برگشته بود تا جلو کارهای شبحواره دیوانهای به نام مِرلو‪ 12‬را بگیرد‪ .‬مرلو با آدم کشی تفریح می کرد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪:‬‬

‫‪11‬‬
‫‪Evra Von‬‬
‫‪12‬‬
‫‪Murlough‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫‪ -‬گزارشها را پیدا کن‪.‬‬

‫روی هر پرچم‪ ،‬عددی بود که مطابق آن عدد گزارشهایی در پروندههایمان داشتیم و دقیقاً میدانستیم که هر کدام از آن پرچمها‬
‫نماینده چه پروندهای است‪ .‬بعد از چند دقیقه‪ ،‬برگههای مربوط به آن محل را پیدا کردم و فوری آنها را خواندم‪.‬‬

‫زیر لبی گفتم‪:‬‬

‫‪ -‬دو نفر از شبحوارههایی که آنجا دیده شده اند‪ ،‬داخل شهر میرفتند‪ .‬بقیه آنجا را ترک میکردند‪ .‬پرچم قرمز اولی مال یک سال پیش‬
‫است‪ .‬در درگیری بزرگی با چند شبحواره‪ ،‬چهار ژنرال کشته شدند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬و پرچم دوم محلی را نشان میدهد که استافن ایرو‪ 13‬دو نفر از افرادش را از دست داد‪».‬‬

‫وقتی این پرچم را روی نقشه نصب میکردم‪ ،‬متوجه شدم که درگیریهای اطراف شهر چقدر شدید است‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬شما فکر میکنید که این معنی خاصی دارد؟» غیر عادی بود که آن همه شبحواره در یک محل دیده شوند‪.‬‬

‫گفت‪« :‬مطمئن نیستم‪ .‬شاید شبحوارهها پایگاهی آنجا درست کرده باشند‪ ،‬اما من نمیدانم چرا این محل با قرارگاههای دیگرشان فرق دارد‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬یکی را بفرستیم تا ببیند آنجا چه خبر است‪».‬‬

‫چند لحظه به پیشنهادم فکر کرد‪ .‬بعد سرش را تکان داد و گفت‪« :‬ما قبالً زیادی آنجا ژنرال از دست داده ایم‪ .‬آنجا از نظر نظامی و برای‬
‫سازماندهی افراد جای خیلی مهمی نیست‪ .‬بهتر است آن شهر را به حال خودش بگذاریم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی روی جای زخمی که گونه چپش را دو تکه کرده بود‪ ،‬دست کشید و مطالعه نقشه را از سر گرفت‪ .‬موهای نارنجی رنگش را‬
‫کوتاهتر از همیشه اصالح کرده بود‪ .‬بیشتر اشباح به خاطر کنهها موهایشان را کوتاه میکردند و زیر نور عجیب تاالر تقریبا تاس به نظر‬
‫میآمد‪.‬‬

‫به نقشه اشاره کردم و گفتم‪« :‬این ناراحتتان میکند‪ ،‬نه؟»‬

‫‪13‬‬
‫‪Staffen Irve‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫سر تکان داد و گفت‪« :‬اگر آنجا پایگاه درست کرده باشند‪ ،‬مجبورند که از خون آدمها تغذیه کنند‪ .‬من آنجا را هنوز خانه و شهر خودم میدانم‬
‫و دوست ندارم که شبحوارهها دوستان و همشهریهایم را اذیت کنند‪».‬‬

‫‪ -‬میتوانیم یک گروه بفرستیم تا همه را از آنجا فراری بدهند‪.‬‬

‫آه کشید و گفت‪« :‬کار خوبی نیست‪ .‬این طوری من خواستههای شخصی خودم را مقدم بر امنیت و آسایش قبیله دانستهام‪ .‬اگر بتوانم از این‬
‫معرکه در بروم‪ ،‬خودم میروم و اوضاع را بررسی میکنم‪ .‬اما الزم نیست که دیگران را آنجا بفرستیم‪».‬‬

‫با شیطنت گفتم‪« :‬چقدر احتمال دارد که من و شما از اینجا در برویم؟» من از جنگ خوشم نمیآمد‪ ،‬اما بعد از آن شش سالی که در کوهستان‬
‫گیر افتاده بودم‪ ،‬دلم لک زده بود که چند شب را در فضای باز و بیرون بگذرانم‪ ،‬حتی اگر مجبور میشدم که یک تنه با یک دوجین شبحواره‬
‫رو به رو بشوم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با حالتی که نشان میداد خودش هم چنین چیزی میخواهد‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬با این اوضاع و احوالی که داریم‪ ،‬غیر ممکن است‪ .‬من فکر میکنم که ما تا پایان جنگ همین جا گیر افتادهایم‪ .‬اگر یکی از شاهزادهها‬
‫آسیب جدی ببیند و از جنگ عقب نشینی کند‪ ،‬ما باید جای او را بگیریم‪.‬‬

‫در غیر این صورت‪ ،‬با سر انگشتهایش‪ ،‬روی نقشه کوبید و اخم کرد‪.‬‬

‫به آرامی گفتم‪« :‬شما مجبور نیستید بمانید‪ .‬این جا خیلیها هستند که میتوانند من را راهنمایی کنند‪».‬‬

‫پِقی خندید و گفت‪« :‬اینجا خیلیها هستند که تو را راهنمایی میکنند‪ .‬اما اگر اشتباه کنی‪ ،‬چند نفر میتوانند گوشت را بگیرند؟»‬

‫نخودی خندیدم و گفتم‪« :‬زیاد نیستند‪».‬‬

‫گفت‪« :‬آنها تو را یک شاهزاده میبینند اما من قبل از هر چیز‪ ،‬تو را وروجک فضولی میبینم که عاشق دزدیدن عنکبوت هاست‪».‬‬

‫با اوقات تلخی گفتم‪« :‬چشمم روشن!» میدانستم که شوخی میکند‪ .‬آقای کرپسلی همیشه در ارتباطش با من‪ ،‬احترام موقعیتم را رعایت‬
‫میکرد‪ ،‬اما سر به سر گذاشتنش یک دلیل واقعی هم داشت‪ .‬بین من و آقای کرپسلی‪ ،‬رابطه خاصی مثل رابطه یک پدر و پسر بود‪ .‬او‬
‫میتوانست چیزهایی را به من بگوید که اشباح دیگر جرئتش را نداشتند‪ .‬بدون او‪ ،‬من نابود میشدم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫نقشه شهر قدیمی آقای کرپسلی را کنار گذاشتیم و به سراغ مسائل مهمتر آن شب رفتیم‪ .‬اما حتی فکرش را هم نمیکردیم که چه حوادثی‬
‫در پیش است و چطور این حوادث ما را به شهر دوران جوانی آقای کرپسلی میکشاند و با شیطانی مخوف رو در رو میکند که آنجا در‬
‫انتظارمان بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫تاالرها و تونلهای کوهستان اشباح پر از همهمههای هیجان زده بود‪ .‬میکا ورلت بعد از غیبتی پنج ساله به کوهستان برگشته بود و شایع‬
‫شده بود که او از ارباب شبحوارهها خبرهایی دارد! وقتی خبر پخش شد‪ ،‬من در اتاقم استراحت میکردم‪ .‬وقت را تلف نکردم‪ .‬فوری لباس‬
‫پوشیدم و به تاالر شاهزادهها‪ ،‬باالی کوه رفتم تا ببینم قضیه حقیقت دارد یا نه‬

‫موقعی که آنجا رسیدم‪ ،‬میکا مشغول حرف زدن با پاریس و آقای کرپسلی بود‪ ،‬و گروهی از ژنرالها که برای شنیدن اخبار بیتاب بودند‪ ،‬او‬
‫را دوره کرده بودند‪ .‬میکا مثل همیشه سراپا سیاه پوشیده بود و چشمهای قوش مانندش تیرهتر و گرفتهتر از همیشه به نظر میآمد‪ .‬وقتی‬
‫مرا دید که راه را باز میکردم و جلو میرفتم‪ ،‬یکی از دستهایش را که درون دستکش پنهان بود‪ ،‬باال برد و سالم نظامی داد‪ .‬من به‬
‫احترام او ایستادم و در جوابش سالم دادم‪.‬‬

‫با لبخندی گرفته و کوتاه پرسید‪« :‬حال شاهزاده کوچولوی ما چطور است؟»‬

‫همان طور که دنبال نشانههای زخم در سر و صورتش بودم‪ ،‬جواب دادم‪« :‬بد نیستم‪ ».‬روی بدن بیشتر کسانی که به کوه بر میگشتند‪ ،‬آثار‬
‫زخمهای به جا مانده از درگیریها و نبردها دیده میشد‪ .‬اما میکا‪ ،‬اگر چه خسته به نظر میرسید‪ ،‬هیچ جراحت آشکاری نداشت‪ .‬بی مقدمه‬
‫پرسیدم‪« :‬از ارباب شبحوارهها چه خبر؟ شایع شده که شما میدانید او کجاست‪».‬‬

‫شکلکی درآورد و گفت‪« :‬کاش میدانستم!» بعد به اطراف نگاه کرد و ادامه داد‪« :‬جلسه داریم؟ من خبرهایی دارم‪ .‬اما ترجیح میدهم که‬
‫خبرها را به گوش همه حاضران در تاالر برسانم‪ ».‬همه سر جایشان نشستند‪ .‬میکا هم روی کرسی خودش جا گرفت‪ ،‬با رضایت آه کشید و‬
‫گفت‪« :‬برگشتن خیلی خوب است‪ ».‬دستههای صندلی را نوازش کرد‪« .‬سبا از تابوت من خوب مراقبت کرده؟»‬

‫یکی از ژنرالها‪ ،‬که انگار در یک لحظه جایگاه خودش را فراموش کرده بود‪ ،‬فریاد زد‪« :‬به جای تابوتت‪ ،‬از شبحوارهها بگو! از اربابشان چه‬
‫خبر؟»‬

‫میکا به موهای سیاه و براقش دستی کشید و گفت‪« :‬ابتدا بگذارید این موضوع را برایتان روشن کنم‪ ،‬من نمیدانم او کجاست‪ ».‬صدای‬
‫غرغر اشباح در تاالر پیچید‪ .‬میکا ادامه داد‪« :‬اما خبرهایی ازش دارم‪ ».‬همه گوشها تیز شد‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫میکا گفت‪« :‬قبل از آنکه حرفهایم را شروع کنم‪ ،‬شما از اعضای جدید شبحوارهها چیزی میدانید؟» به نظر میآمد که کسی چیزی‬
‫نمیداند‪« .‬از شروع جنگ تا حاال شبحوارهها مدام عضو گرفته اند‪ .‬آنها بیشتر از همیشه آدمها را همخون کرده اند تا تعدادشان زیاد‬
‫بشود‪».‬‬

‫پاریس با حالتی گالیه آمیز گفت‪« :‬این خبرها دیگر کهنه شده اند‪ .‬تعداد شبحوارههای دنیا خیلی کمتر از از اشباح است‪ .‬ما انتظار چنین‬
‫چیزی را داشتیم که آنها بدون هیچ مالحظهای‪ ،‬آدمها را همخون کنند‪ .‬از این نظر‪ ،‬جای هیچ نگرانی نیست‪ .‬هنوز تعداد ما خیلی بیشتر از‬
‫آنها است‪».‬‬

‫میکا گفت‪:‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬اما حاال آنها از آدم های غیر همخون هم استفاده می کنند‪ .‬به این اعضایشان «شبحزن‪ »14‬میگویند‪ .‬معلوم است که ارباب‬
‫شبحوارهها خودش این اسم را روی آنها گذاشته است‪ .‬شبحزنها هم مثل اربابشان‪ ،‬قبل از آن که همخون بشوند‪ ،‬قوانین جنگ و زندگی‬
‫شبحوارهها را یاد می گیرند‪ .‬اربابشان خیال دارد لشکری از نیروهای کمکی انسانی ترتیب بدهد‪».‬‬

‫یکی از ژنرال ها با عصبانیت گفت‪« :‬ما از پس آدمها بر میآییم‪».‬‬

‫و فریاد تایید دیگران در تاالر پیچید‪.‬‬

‫میکا هم حرف آن ژنرال را تایید کرد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به طور معمول‪ ،‬بله‪ .‬اما باید مواظب شبحزنها باشیم‪ .‬آنها قدرت شبحوارهها را ندارند‪ .‬اما کمکم یاد میگیرند که مثل آنها بجنگند‪.‬‬
‫تازه‪ ،‬چون آدمها همخون نیستند‪ ،‬مجبور نیستند که قوانین سخت شبحوارهها را هم رعایت کنند‪ .‬آنها برای راست گویی و صداقت احترام‬
‫قائل نیستند‪ ،‬مجبور هم نیستند که از سنتهای باستانی پیروی کنند و خودشان را به استفاده از سالحهای سرد و جنگ تن به تن محدود‬
‫نمیکنند‪.‬‬

‫زمزمههای خشم تاالر را پر کرد‪.‬‬

‫پاریس که جا خورده بود‪ ،‬پرسید‪:‬‬

‫‪14‬‬
‫‪vampets‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫‪ -‬شبحوارهها از اسلحهی گرم استفاده میکنند؟‬

‫در مورد نوع سالح‪ ،‬شبحوارهها از اشباح هم سخت گیرتر بودند‪ .‬ما میتوانستیم از بومرنگ و نیزه هم استفاده کنیم‪ ،‬اما شبحوارهها‬
‫حتی به این نوع سالحها هم دست نمیزدند‪.‬‬

‫میکا غرغرکنان گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شبحزنها‪ ،‬شبحواره نیستند‪ .‬پس هیچ دلیلی وجود ندارد که یک شبحزن غیر همخون نتواند از اسلحه استفاده کند‪ .‬من فکر‬
‫نمیکنم که همهی روسای آنها این قضیه را تایید کنند‪ .‬اما اربابشان اجازه این کار را به آنها داده است‪.‬‬

‫میکا ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬اما شبحزنها مشکلی نیستند که امشب بخواهیم دربارهشان بحث کنیم‪ .‬من فقط به این دلیل به آنها اشاره کردم که معلوم بشود‬
‫اخبار مربوط به اربابشان را چطور به دست آوردم‪ .‬یک شبحواره ممکن است به خاطر خیانت به قبیلهاش چنان فریاد بکشد که بمیرد‪ .‬اما‬
‫شبحزنها این قدرها به خودشان سخت نمیگیرند‪ .‬من چند ماه پیش یکی از آنها را به دام انداختم و اطالعات جالبی ازش بیرون کشیدم‪.‬‬
‫از همه مهمتر این که ارباب شبحوارهها هیچ پایگاهی ندارد‪ .‬او همراه گروه کوچکی از محافظهایش دور دنیا سفر میکند و در نبردهای‬
‫مختلف حاضر میشود تا روحیهاش تقویت بشود‪».‬‬

‫ژنرالها با شور و هیجان زیادی به این اخبار گوش میدادند و فکر میکردند که اگر ارباب شبحوارهها دائم در سفر باشد‪ ،‬پس در برابر‬
‫حملهای به شدت آسیب پذیر است‪.‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬این شبحزن میدانست که ارباب شبحوارهها کجاست؟»‬

‫میکا گفت‪« :‬نه‪ ،‬او را دیده بود‪ .‬اما از آن مالقات بیشتر از یک سال میگذشت‪ .‬فقط آنهایی که همراهش هستند از برنامه سفرش اطالع‬
‫دارند‪».‬‬

‫پاریس پرسید‪« :‬او دیگر چه گفت؟»‬

‫‪ -‬گفت که اربابشان هنوز همخون نشده است‪ .‬و با وجود همه این تالشها‪ ،‬روحیهاش ضعیف است‪ .‬تلفات شبحوارهها خیلی زیاد است‬
‫و خیلی از آنها باور ندارند که بتوانند در جنگ پیروز بشوند‪ .‬بحث دربارهی پیمان صلح هم در میانشان مطرح شده است و حتی تسلیم بی‬
‫قید و شرط!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫صدای بلند هلهله باال رفت‪ .‬بعضی از ژنرالها آن قدر از حرفهای میکا هیجان زده شده بودند که گروهی از آن ها جلو آمدند‪ ،‬او را از‬
‫جایش بلند کردند و با خود از تاالر بیرون بردند‪ .‬وقتی به طبقه پایین رفتند تا بخورند و جشن بگیرند‪ ،‬صدای آواز و فریادشان شنیده میشد‪.‬‬
‫ژنرالهایی که رفتار سنجیدهتر و عاقالنهتری داشتند‪ ،‬منتظر ماندند تا پاریس تکلیفشان را معلوم کند‪.‬‬

‫شاهزاده ارشد لبخند زد و گفت‪« :‬بروید‪ .‬بی ادبی است که بگذاریم میکا و همراهان هیجان زدهاش تنهایی جشن بگیرند‪».‬‬

‫ژنرالهای حاضر در تاالر برای این دستور کف زدند و با عجله بیرون رفتند‪ .‬فقط چند نفر از مستخدمها‪ ،‬من‪ ،‬آقای کرپسلی و پاریس در‬
‫تاالر ماندیم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی غرغر کرد و گفت‪« :‬این احمقانه است‪ .‬اگر شبحوارهها واقعا به اینجا رسیدهاند که میخواستند تسلیم بشوند‪ ،‬االن ما باید‬
‫حسابی به آنها فشار بیاوریم‪ ،‬نه اینکه وقت را تلف کنیم تا ‪» ...‬‬

‫پاریس حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬الرتن‪ ،15‬دنبال بقیه برو‪ ،‬بزرگترین بشکه معجونی را که میتوانی پیدا کن و خوش بگذران‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با دهان باز به شاهزاده خیره شد و حیرت زده گفت‪« :‬پاریس!»‬

‫پاریس گفت‪« :‬بیش از حد‪ ،‬خودت را اینجا زندانی کردهای‪ .‬برو و خستگی در کن‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬اما ‪» ...‬‬

‫اما پاریس با لحن قاطعی گفت‪« :‬این یک دستور است‪ ،‬الرتن!»‬

‫اگر چه آقای کرپسلی هیچ وقت به سراغ این طور تفریحها و وقت گذرانیها نمیرفت‪ ،‬اما او کسی نبود که خواسته مافوقش را نشنیده‬
‫بگیرد‪ .‬پس پاشنههایش را به هم کوبید‪ ،‬زیر لبی گفت‪« :‬بله‪ ،‬عالیجناب‪ ».‬و با بدخلقی‪ ،‬فوری به طرف انبارهای غذا رفت‪.‬‬

‫من خندیدم و گفتم‪« :‬من هیچوقت آقای کرپسلی را توی این جور جشنها ندیده ام‪ .‬یعنی چه شکلی میشود؟»‬

‫پاریس توی مشتش سرفهای کرد‪ .‬این اواخر زیاد سرفه میکرد‪ .‬و با خنده گفت‪« :‬مثل یک ‪ ...‬آدمها چه میگویند؟ مثل برج زهر مار؟ اما‬
‫برایش خوب است‪ .‬الرتن گاهی زندگی را زیادی جدی میگیرد‪».‬‬

‫‪15‬‬
‫‪Larten‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫پرسیدم‪« :‬شما چطور؟ نمیخواهید پیش آنها بروید؟»‬

‫پاریس قیافهاش را در هم کشید و گفت‪« :‬این جور جشنها و شلوغیها کارم را تمام میکند‪ .‬من میخواهم از این فرصت استفاده کنم و‬
‫عقب تاالر‪ ،‬توی تابوتم دراز بکشم‪ ،‬و تمام روز را بخوابم‪».‬‬

‫‪ -‬مطمئنید؟ اگر بخواهید‪ ،‬من میتوانم بمانم‪.‬‬

‫‪ -‬نه برو و تفریح کن‪ .‬حال من خوب میشود‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬باشد» و از روی کرسی خودم پایین پریدم و به طرف در رفتم‪.‬‬

‫پاریس صدایم زد و گفت‪« :‬دارن‪ ،‬پرخوری همانطور که برای پیرها بد است‪ ،‬برای جوانها هم بد است‪ .‬اگر عاقل باشی‪ ،‬کمتر معجون‬
‫میخوری‪».‬‬

‫جواب دادم‪« :‬یادتان میآید که چند سال پیش درباره عقل چه میگفتید؟»‬

‫‪ -‬چی؟‬

‫جواب دادم‪« :‬میگفتید تنها راه عاقل شدن تجربه کردن است‪».‬‬

‫و چشمکی زدم و از تاالر بیرون دویدم‪ .‬همراه شبح مو نارنجی بد اخالق‪ ،‬یک بشکه معجون را فوری تمام کردیم‪ .‬آقای کرپسلی کمکم بد‬
‫اخالقی را کنار گذاشت و حتی وقتی شب از راه رسید‪ ،‬با صدای بلند آواز خواند‪ .‬روز بعد هم دیروقت به تابوتش رفت‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫وقتی بیدار شدم نمیفهمیدم که چرا دوتا ماه در آسمان میبینم و یا اینکه چرا هر دو ماه سبزند‪ .‬غرغر کنان با پشت دست‪ ،‬چشم ایم را‬
‫مالیدم و دوباره نگاه کردم‪ .‬فهمیدم کف اتاق خوابیدهام و به چشمهای سبز هارکات مولدز خیره شدهام که نخودی میخندید‪ .‬پرسید‪« :‬دیشب‬
‫خوش گذشت؟»‬

‫غرغر کردم و گفتم‪« :‬من مسموم شدهام‪ ».‬و روی شکمم غلت زدم‪ ،‬احساس میکردم که در هوایی توفانی‪ ،‬روی عرشه یک کشتی هستم‪.‬‬

‫‪ -‬پس دیگر دل و جگر و ‪ ...‬آبگوشت خفاش نمیخواهی؟»‬

‫با اخم گفتم‪« :‬نمیخواهم!» حتی فکر غذا هم حالم را به هم میزد‪.‬‬

‫هارکات حالم را فهمید؛ کمکم کرد تا روی پاهایم بایستم و بعد گفت‪« :‬دیشب‪ ،‬تو و اشباح دیگر ‪ ...‬نصف معجونهای کوهستان را خوردید‪».‬‬

‫وقتی رهایم کرد تا خودم راه بروم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬زلزله شده؟»‬

‫هارکات که گیج شده بود گفت‪« :‬نه!»‬

‫_پس چرا زمین میلرزد؟‬

‫خندید و من را به ننویم برد‪ .‬من توی اتاق خودمان‪ ،‬پشت در خوابم برده بود‪ .‬به شکلی مبهم یادم میآمد که هربار سعی میکردم خود را‬
‫توی ننو بکشم‪ ،‬از آن بیرون میافتادم‪ .‬گفتم‪« :‬میخواهم کمی روی زمین بنشینم‪».‬‬

‫هارکات قاهقاه خندید و گفت‪« :‬یکم دیگر معجون میخواهی؟»‬

‫غرغر کنان گفتم‪« :‬برو پی کارت‪ ،‬وگرنه میزنمت‪».‬‬

‫_دیگر معجون دوست نداری؟‬

‫_نه!‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫_مسخره است‪ .‬چون داشتی با آواز میخواندی که چقدر دوستش داری‪ .‬معجون میخورم | معجون میخورم | مثل یک نهنگ | من شاهزاده‬
‫معجونم‪.‬‬

‫هشدار دادم و گفتم‪« :‬اذیتت میکنم ها!»‬

‫هارکات گفت‪« :‬مهم نیست‪ .‬دیشب همه قبیله ‪ ...‬دیوانه شده بودند‪ .‬خیلی طول میکشد تا معجون چنین بالیی سر اشباح بیاورد‪ .‬اما ‪ ...‬حاال‬
‫بیشترشان همینطورند‪ .‬من بعضی از آنها را دیده ام که توی تونلها پرسه میزنند و مثل ‪» ...‬‬

‫التماس کردم‪« :‬خواهش میکنم‪ ،‬از آنها چیزی نگو!» هارکات دوباره خندید‪ .‬بعد من را سرپا بلند کرد بیرون از اتاق‪ ،‬به هزارتوی تونلها برد‪.‬‬
‫پرسیدم‪« :‬ما کجا میرویم؟»‬

‫_تاالر پرتاوین گرال‪ .‬از سبا پرسیدم که ‪ ...‬چطوری حالت خوب میشود ‪ ...‬احساس میکردم که خیلی گیجی‪ .‬و او گفت ‪ ...‬که معموالً یک‬
‫دوش کارساز است‪.‬‬

‫ناله کردم و گفتم‪« :‬نه! دوش نه! رحم کن!»‬

‫هارکات به التماس های من محل نگذاشت و چند لحظه بعد‪ ،‬در تاالر پرتاوین گرال‪ ،‬مرا در زیر آب سرد و منجمد کننده آبشار هل داد‪.‬‬
‫لحظهای که آب به تنم خورد‪ ،‬فکر کردم که سرم دارد منفجر میشود‪ .‬اما بعداز چند دقیقه‪ ،‬از شدت آن سر درد وحشتناک کم شد و دیگر‬
‫احساس نمیکردم که دل و و رودهام زیر و رو میشود‪ .‬حتی وقتی خودم را الی حوله خشک میکردم‪ ،‬احساس میکردم که صد برابر بهتر‬
‫شدهام‪.‬‬

‫در راه بازگشت به اتاقمان‪ ،‬آقای کرپسلی صورت سبزی را دیدم! من به او شب به خیر گفتم‪ .‬اما او در جوابم فقط غرغر کرد‪.‬‬

‫وقتی لباس میپوشیدم‪ ،‬هارکات گفت‪« :‬من هیچوقت نمیفهمم که ‪ ...‬این معجون چه لطفی دارد‪ .‬آخر‪ ،‬من مزه هیچ چیز را نمیفهمم‪».‬‬

‫با اخم و زیر لپی گفت‪« :‬خوش به حالت!»‬

‫همین که لباس پوشیدم‪ ،‬به تاالر شاهزادهها رفتیم تا ببینیم پاریس با من کاری دارد یا نه‪ .‬اما آنجا خیلی ساکت و خاموش بود‪ .‬پاریسهم‬
‫هنوز توی تابوتش بود‪.‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬بیا توی تونلهای زیر ‪ ...‬تاالرها گشتی بزنیم‪».‬‬

‫روزهای اول که به کوهستان آمده بودیم خیلی به گشتزنی و دیدن تونلها میرفتیم‪ .‬اما دو یا سه سال میشد که دنبال هیچ ماجراجویی‬
‫خاصی نرفته بودیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫پرسیدم‪« :‬تو کار نداری؟»‬

‫اخم کرد و گفت‪« :‬چرا‪ ،‬ولی ‪ » ...‬کمی طول کشید تا معنی حالت صورتش را بفهمم‪ – .‬وقتی کسی پلک یا دماغ نداشته باشد‪ ،‬به سختی‬
‫میشود فهمید اخم کرده است یا میخندد – اما باالخره فهمیدم‪« .‬بعداً به آنها میرسم‪ .‬احساس عجیبی دارم‪ .‬باید راه بروم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬باشد‪ .‬بیا دوری بزنیم‪».‬‬

‫گشتزنی را از تاالر کورتسا یارن‪ 16‬شروع کردیم‪ .‬ژنرالهای کارآموز در این تاالر‪ ،‬برای جنگ آموزش‪ ،‬میدیدند‪ .‬من ساعتهای زیادی را‬
‫آنجا گذرانده بودم‪ ،‬و در استفاده از شمشیر‪ ،‬چاقو‪ ،‬تبر و نیزه حسابی ماهر شده بودم‪ .‬بیشتر سالحها طوری طراحی شده بودند که به درد‬
‫اشباح بزرگسال میخوردند‪ .‬آنها بزرگتر و سنگینتر از آن بودند که من بتوانم ازشان استفاده کنم‪ .‬اما با اصول کار آشنا بودم‪.‬‬

‫بهترین مربی این آموزشها‪ ،‬شبح نابینایی بهنام وینزبلین‪ 17‬بود‪.‬‬

‫زمانی که من در آزمونهای مقدماتی شرکت کردم – در هر دو دوره – او مرا آماده کرد و تمرین داد‪ .‬وینز چشم چپش را دهها سال پیش‬
‫در مبارزه با یک شمشیر از دست داده بود و چشم راستشهم شش سال پیش در جنگ با شبحوارهها از بین رفته بود‪.‬‬

‫وینز با سه ژنرال جوان کشتی میگرفت‪ .‬با وجود نابینایی‪ ،‬همچنان تیز و قوی بود‪ .‬استاد مو حنایی خیلی سریع پشت هرسه شبح جوان را‬
‫به خاک مالید و به آنها گفت‪« :‬باید بیشتر کار کنید‪ ».‬بعد همانطور که پشتش به ما بود‪ ،‬گفت‪« :‬سالم‪ ،‬دارن‪ .‬درود بر هارکات مولدز‪».‬‬

‫از اینکه فهمیده بود ما آنجا هستیم‪ ،‬هیچ تعجب نکردیم – حس بویایی و شنوایی اشباح خیلی قوی است – و جواب دادیم‪« :‬سالم‪ ،‬وینز‪».‬‬

‫وینز کارآموزانش را به حال خود گذاشت تا استراحت و تجدید قوا کنند و گفت‪« :‬دیشب شنیدم آواز میخواندی‪ ،‬دارن‪».‬‬

‫با لب و لوچه آویزان گفتم‪« :‬نه!» قبالً فکر میکردم که هارکات سربهسرم گذاشته است‪.‬‬

‫وینز با لبخند گفت‪« :‬صدایت خیلی هم واضح بود‪».‬‬

‫غر زدم و گفتم‪« :‬من نبودم! بگو که من نبودم!»‬

‫وینز بیشتر خندید و گفت‪« :‬نمیتوانم حرفم را پس بگیرم‪ .‬خیلی از اشباح دیگر هم خودشان را مضحکه کرده بودند‪».‬‬

‫غرغر کنان گفتم‪« :‬خورن معجون باید ممنوع بشود‪».‬‬

‫‪16‬‬
‫‪Corza jarn‬‬
‫‪17‬‬
‫‪Vanez Blane‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫وینز با من مخالفت کرد و گفت‪« :‬اشکال از معجون نیست‪ .‬معجونخورهارا باید کنترل کرد‪».‬‬

‫ما به وینز گفتیم که میخواهیم در تونلها گشتی بزنیم و از او پرسیدم که میخواهد همراهمان بیاید یا نه‪ .‬او گفت‪« :‬خیلی برایم جالب‬
‫نیست‪ .‬من چیزی نمیتوانم ببینم‪ .‬تازه ‪ » ...‬صدایش را پایین آورد و گفت قرار است سه ژنرالی که مشغول تمرین با او هستند به زودی‬
‫برای عملیات فرستاده بشوند‪ .‬بعد آه کشید و ادامه داد‪« :‬بین خودمان بماند‪ ،‬آن سه نفر ضعیفترین اشباحی هستند که من تابهحال تمرینشان‬
‫دادهام‪ ».‬خیلی از اشباح فوری به میدان نبرد میرفتند تا در جنگ زخمها‪ ،‬جای کشتهها و زخمیهارا بگیرند‪ .‬این مسئله و بحث و درگیریهای‬
‫زیادی در قبیله به وجود آورده بود – بهطور معمول‪ ،‬دستکم بیست سال طول میکشید تا ژنرالها به اندازه کافی آموزش ببینند و آماده‬
‫جنگ شوند – اما پاریس گفته بود که در شرایط بحرانی باید حد و حدود کارهایمان هم بحرانی و اضطراری باشد‪.‬‬

‫از وینز جدا شدیم و به طرف انبار ها رفتیم تا مربی پیر آقای کرپسلی‪ ،‬سبا نایل‪ ،‬را ببینیم‪ .‬سبای هفتصد ساله از نظر سنی‪ ،‬مقام دوم را در‬
‫میان اشباح داشت‪ .‬او مثل آقای کرپسلی لباس سرخ پوشیده بود‪ ،‬و درست مثل او حرف میزد‪ .‬صورتش پر از چین و چروک پیری بود‪ .‬و‬
‫چون در نبردی که وینز چشمش را از دست داده بود‪ ،‬پای چپش آسیب دیده بود‪ ،‬بدجوری میلنگید‪ – .‬مثل هارکات‪.‬‬

‫سبا از دیدن ما خوشحال شد‪ .‬وقتی شنید که ما به گشت و گذار میرویم اصرار کرد که همراهمان بیاید‪ .‬او گفت‪« :‬میخواهم چیزی را‬
‫نشانتان بدهم‪».‬‬

‫وقتی از تاالرها بیرون رفتیم و وارد هزارتوی بزرگ متصل به تونلهای پایینی شدیم‪ ،‬من سر کچلم را خاراندم‪.‬‬

‫سبا پرسید‪« :‬کک است؟»‬

‫گفتم‪« :‬نه‪ ،‬اما تازگیها سرم بدجوری میخارد‪ .‬دستها و پاها و زیر بغلم هم همینطور‪ .‬فکر کنم به چیزی حساسیت پیدا کردهام‪».‬‬

‫سبا گفت‪« :‬اشباح به ندرت دچار حساسیت میشوند‪ .‬بگذار ببینم‪ ».‬روی بیشتر دیوارها‪ ،‬گلسنگهای شبتاب روییده بود و سبا میتوانست‬
‫در روشنایی توده بزرگی از آنها پوست مرا معاینه کند‪.‬‬

‫او لبخندی زد و بعد گفت‪« :‬هوممم!»‬

‫پرسیدم‪« :‬چی هست؟»‬

‫_تو داری بزرگ میشوی‪ ،‬ارباب شان‪.‬‬

‫_این چه ربطی به خارش دارد؟‬

‫با حالت مرموزی گفت‪« :‬خود میفهمی‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫سبا مدام میایستاد تا به عنکبوتها سر بزند‪ .‬رئیس پیر به شکلی غیر معمول شیفته این شکارچیان هشت پا بود‪ .‬او عنکبوتهارا مثل حیوان‬
‫خانگی نگه نمیداشت‪ ،‬اما ساعتها وقت صرف کرده بود تا عادتها و شیوه زندگی آنهارا مطالعه کند‪ .‬او میتوانست به وسیله افکارش با‬
‫عنکبوتها ارتباط برقرار کند‪ ،‬آقای کرپسلی هم میتوانست‪ ،‬و همینطور من‪ .‬سرانجام مقابل شبکه تار عنکبوتی بزرگی ایستاد و گفت‪:‬‬
‫«بفرمایید‪ ».‬لبهایش را به هم چسباند و به آرامی سوت زد‪ .‬بعد از چند لحظه‪ ،‬عنکبوت خاکستری رنگ بزرگی که خالهای عجیبی روی‬
‫تنش داشت‪ ،‬با عجله از تارها پایین آمد و روی دست سبا قرار گرفت‪ ،‬سبا کف دستش را رو به باال گرفته بود‪.‬‬

‫جلو رفتم تا عنکبوت را از نزدیک ببینم و پرسیدم‪« :‬این از کجا آمده؟» آن عنکبوت‪ ،‬بزرگتر ازعنکبوتهای کوهی معمولی بود و رنگ‬
‫بدنش هم با آنها فرق داشت‪.‬‬

‫سبا پرسید‪« :‬ازش خوشت میآید؟ من اسم اینهارا عنکبوتهای باشان‪ 18‬گذاشتهام‪ .‬امیدوارم اعتراضی نداشته باشی‪ .‬به نظر میآید که برایشان‬
‫اسم مناسبی است‪».‬‬

‫تکرار کردم‪« :‬عنکبوتهای باشان؟ چرا باید اعتراض ‪» ...‬‬

‫ساکت شدم‪ .‬چهارده سال پیش‪ ،‬من عنکبوتی سمی به نام خانم اکتا را از آقای کرپسلی دزدیده بودم‪ .‬هشت سال بعد – به توصیه سبا – آن‬
‫عنکبوت را آزاد کردم تا با عنکبوتهای کوهی‪ ،‬خانه جدیدی برای خودش دست و پا کند‪ .‬سبا میگفت که آن عنکبوت نمیتواند جفت‬
‫عنکبوت های دیگر بشود‪ .‬من هم از وقتی آن را آزاد کرده بودم‪ ،‬دیگر ندیده بودمش و تقریباً فراموشش کرده بودم‪ .‬اما حاال یادم آمده بود و‬
‫میدانستم که آن عنکبوت جدید از کجا آمده است‪.‬‬

‫داد زدم‪« :‬این یکی از بچههای خانم اکتاست‪ ،‬نه؟»‬

‫سبا گفت‪« :‬بله‪ ،‬خانم اکتا با عنکبوت های باهالن ازدواج کرد‪ .‬من سه سال پیش متوجه این نژاد جدید شدم‪ .‬البته تازه پارسال بود که آنها‬
‫صاحب یک بچه اینطوری شدند‪ .‬آنها کمکم جای عنکبوتهای قبلی را میگیرند‪ .‬فکر کنم تا ده یا پانزده سال دیگر‪ ،‬بیشتر عنکبوتهای‬
‫کوهی از این نژاد باشند‪».‬‬

‫با تشر گفتم‪« :‬سبا‪ ،‬من خانم اکتا را فقط به این دلیل آزاد کردم که تو گفتی نمیتوانند بچهدار بشود‪ .‬حاال آنها سمیاند؟»‬

‫رئیس شانهای باال انداخت و گفت‪« :‬بله‪ ،‬اما به اندازه مادرشان مرگبار نیستند‪ .‬اگر چهار یا پنج تا از آنها باهم حمله کنند‪ ،‬میتوانند یکی را‬
‫بکشند‪ .‬اما به تنهایی نمیتوانند‪».‬‬

‫‪18‬‬
‫‪Bashan‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫جیغ کشیدم‪« :‬اگر یکدفعه حمله کنند‪ ،‬چه میشود؟»‬

‫سبا خیلی خشک و بیتفاوت گفت‪« :‬حمله نمیکنند‪».‬‬

‫_تو از کجا میدانی؟‬

‫_من ازشان خواستهام که این کار را نکنند‪ .‬آنها خیلی باهوشاند‪ ،‬مثل خانم اکتا‪ .‬تواناییهای ذهنی آنها تقریباً به اندازه موشهاست‪ .‬من‬
‫میخواهم آنها را آموزش بدهم‪.‬‬

‫با خنده پرسیدم‪« :‬که چه کار کنند؟»‬

‫با حالتی مرموز گفت‪« :‬بجنگند‪ .‬فکرش را بکن‪ ،‬شاید بتوانیم لشکر لشکر از عنکبوتهای آموزش دیده را بیرون بفرستیم و به آنها دستور‬
‫بدهیم که شبحوارههارا پیدا کنند و بکشند‪».‬‬

‫با حالت التماس آمیزی به طرف هارکات برگشتم و گفتم‪« :‬بگو که این کار احمقانه است‪ .‬کاری بکن که سر عقل بیاید‪».‬‬

‫هارکات لبخند زد و گفت‪« :‬به نظرم ‪ ...‬فکر خوبی است!»‬

‫خرناس کشیدم‪« :‬مسخره است! من به میکا میگویم‪ .‬او از عنکبوتها متنفر است‪ .‬خودش یک عده را اینجا میفرستد تا همه آنها را نابود‬
‫کنند‪».‬‬

‫سبا با صدای آرامی گفت‪« :‬خواهش میکنم نگو‪ .‬آنها حتی اگر نتوانند آموزش ببینند‪ ،‬من از دیدن پیشرفتشان لذت میبرم‪ .‬خواهش میکنم‬
‫این چند تا سرگرمی را که برایم باقی مانده‪ ،‬از من نگیر‪».‬‬

‫آه کشیدم و به سقف خیره شدم‪« :‬باشد‪ .‬به میکا نمیگویم‪».‬‬

‫با اصرار گفت‪« :‬به بقیه هم نگو‪ .‬اگر این خبر بخش بشود‪ ،‬از من خیلی بدشان میآید‪».‬‬

‫‪ -‬منظورت چیه؟‬

‫سبا با حالتی شبیه گناهکارها گلویش را صاف کرد و زیر لبی گفت‪« :‬کنهها‪ .‬غذای این عنکبوتهای جدید کنه است‪ .‬برای همین آنها از‬
‫اینجا فرار میکنند و باال میآیند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫گفتم‪« :‬وای!» و به اشباحی فکر کردم که به خاطر آن همه کنه مجبور شده بودند سر و صورتشان را از نه بتراشند‪ ،‬ونیشم باز شد‪ .‬سبا ادامه‬
‫داد‪« :‬بالخره عنکبوتها کنهها را تا باالی کوه تعقیب میکنند و این مشکل از بین میرود‪ .‬اما تا آن موقع من ترجیح میدهم که کسی از‬
‫قضیه خبر نداشته باشد‪».‬‬

‫خندیدم و گفتم‪« :‬اگر این خبر درز پیدا کند‪ ،‬دارت میزنند!»‬

‫با قیافه گرفتهای گفت‪« :‬میدانم‪».‬‬

‫قول دادم که موضوع عنکبوتهارا پیش خودم نگه دارم‪ .‬بعد سبا به طرف تاالرها برگشت‪ – .‬همین سفر کوتاه‪ ،‬خستهاش کرده بود – و من‬
‫و هارکات هم به تونلهای پایینتر رفتیم‪ .‬هرچه جلو میرفتیم‪ ،‬هارکات ساکتتر میشد‪ .‬انگار از چیزی ناراحت بود‪ .‬اما وقتی ازش پرسیدم‬
‫که چه خبر شده است‪ ،‬گفت که نمیداند‪.‬‬

‫باالخره تونلی را پیدا کردیم که به بیرون کوه راه داشت‪ .‬از آن تونل گذشتیم و به سینه پر شیب کوه رسیدیم‪ .‬همانجا نشستیم و به آسمان‬
‫خیره شدیم‪ .‬ماهها بودکه به بیرون کوه سرک نکشیده بودم و بیشتر از دوسال بودکه در هوای آزاد بیرون کوه نخوابیده بودم‪ .‬هوا بوی تازگی‬
‫داشت؛ مطبوع‪ ،‬اما عجیب بود‪.‬‬

‫دستی به بازوهای برهنهام کشیدم و گفتم‪« :‬سرد است‪».‬‬

‫پرسید‪« :‬سرد؟» پوست مرده و خاکستری رنگ هارکات فقط هوای خیلی سرد و یا خیلی داغ را حس میکرد‪.‬‬

‫_باید آخر پاییز و یا اوایل زمستان باشد‪.‬‬

‫وقتی کسی همیشه در دل کوه زندگی کند‪ ،‬به سختی متوجه گذر فصلها میشود‪.‬‬

‫هارکات به حرفهای من گوش نمیداد‪ .‬او طوری به جنگل و درههای زیر پایمان نگاه میکرد که انگار انتظار داشت کسی را آنجا ببیند‪.‬‬

‫کمی از شیب کوه پایین رفتم‪ .‬هارکات هم دنبالم آمد‪ ،‬بعد از من جلو زد و سرعتش زیاد شد‪ .‬فریاد زدم‪« :‬مواظب باش!» اما او هیچ توجهی‬
‫به من نداشت‪ .‬او میدوید و من پشت سرش جا مانده بودم‪ .‬نمیفهمیدم از این بازی درآوردنها چه منظوری دارد‪ .‬فریاد زدم‪« :‬هارکات!‬
‫میافتی و سرت میشکند‪ ،‬اگر ‪» ...‬‬

‫ساکت شدم‪ .‬او حتی یک کلمه از حرفهایم را نشنیده بود‪ .‬فحش دادم و کفشهایم را در آوردم‪ .‬بعد‪ ،‬شست هر دو پایم را خم کردم و‬
‫دنبالش پایین رفتم‪ .‬سعی میکردم سرعتم را کنترل کنم‪ .‬اما در آن مسیر پر شیب‪ ،‬چنین کاری غیر ممکن بود و خیلی زود به طرف پایین‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫کوه پرت شدم‪ .‬سنگریزهها از زیر پایم به طرف پایین راه افتادند‪ ،‬گرد و خاک به هوا بلند شد و من از شدت هیچان و ترس‪ ،‬با تمام قدرت‬
‫فریاد زدم‪.‬‬

‫به هر شکلی بود‪ ،‬خود را سر پا نگه داشتم و سالم به پایین کوه رسیدم‪ .‬هارکات تا نزدیک حلقه کوچکی از درختان همچنان دوید‪ .‬اما آنجا‬
‫بالخره متوقف شد و طوری سرجایش ایستاد که انگار یخ زده بود‪ .‬دنبالش رفتم تا بگیرمش و فریاد زدم‪« :‬این‪ ..‬چه کاری بود؟»‬

‫دست چپش را باال آورد و به طرف درختها اشاره کرد‪.‬‬

‫من که غیر از تنه و شاخ و برگ درختها چیزی نمیدیدم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬چی شده؟»‬

‫هارکات با صدای آهستهای گفت‪« :‬دارد میآید‪».‬‬

‫_کی؟‬

‫_ارباب اژدهاها‪.‬‬

‫با تعجب به او خیره شدم‪ .‬اگرچه به نظر میآمد که بیدار است‪ ،‬اما شاید خوابش برده بود و توی خواب راه میرفت‪ .‬دستش را گرفتم و گفتم‪:‬‬
‫«فکر کنم بهتر باشد به داخل کوه برگردیم‪ .‬آتش درست میکنیم و ‪» ...‬‬

‫یکی از وسط درختها فریاد زد‪« :‬سالم‪ ،‬پسرها! شما از گروه استقبال کنندهها هستید؟»‬

‫دست هارکات را ول کردم‪ ،‬اما کنارش ماندم – حاال خودم هم مثل او شق و رق بودم‪ .‬دوباره به انبوه درختها خیره شدم‪ .‬فکر میکردم آن‬
‫صدا را میشناسم – اگرچه امیدوار بودم که اشتباه کرده باشم!‬

‫چند لحظه بعد‪ ،‬سه نفر از میان تاریکی بیرون آمدند‪ .‬دوتا آدم کوچولو که تقریباً شبیه هارکات بودند‪ ،‬نقاب به صورت داشتند و خیلی شق و‬
‫رق راه میآمدند – هارکات به خاطر سالها زندگی در میان اشباح‪ ،‬دیگر آنطوری نبود – و نفر سوم‪ ،‬مردی سفید مو‪ ،‬با جثهای کوچک و‬
‫لبخند بر لب بود که بیشتر از یک دسته شبحواره وحشی مرا میترساند‪.‬‬

‫آقای تینی!‬

‫بعد از ششصد سال و اندی‪ ،‬دیسموند تینی به کوهستان اشباح برگشته بود‪ .‬او با قدمهای بلند به طرفمان می آمد و مثل موجود شروری که‬
‫نقشهای پنهانی در سر داشته باشد‪ ،‬شاد بود‪ .‬از روی همین نشانهها فهمیدم که حضور دوباره او در کوه خبر از چیزی نمیدهد‪ ،‬مگر دردسر‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫آقای تینی وقتی به ما رسید‪ ،‬کمی مکث کرد‪ .‬مردک کوتاه قد و خپل‪ ،‬لباس زردرنگ کهنهای پوشیده بود – ژاکتی نارک بدون نیمتنه – و‬
‫چکمههای سبز و الستیکی بچهگانهای به پا داشت‪ .‬او عینکی به شیشههای زمخت به چشم زده بود و ساعت قلب مانندش مثل همیشه‪ ،‬با‬
‫زنجیری از جلو ژاکتش آویزان بود‪ .‬بعضی ها میگفتند که آقای تینی نماینده سرنوشت است – اسم کوچکش دیسموند بود و اگر مخفف این‬
‫دیستینی!‪19‬‬ ‫اسم‪ ،‬یعنی دیس را به کلمه تینی میچسباندیم‪ ،‬میشد آقای‬

‫نگاهی به من انداخت و گفت‪« :‬بزرگ شدهای‪ ،‬شان جوان! و تو‪ ،‬هارکات ‪ » ...‬به آدم کوچولو خیره شده بود‪ ،‬و لبخند بر لب ادامه داد‪« :‬آنقدر‬
‫عوض شدهای که نمیشود شناختت‪ .‬نقابت را پایین میکشی و برای اشباح کار میکنی – وحرف میزنی!»‬

‫هارکات مثل گذشته به تته پته افتاد و زیر لبی گفت‪« :‬شما میدانستید ‪ ...‬که من ‪ ...‬میتوانم ‪ ...‬حرف بزنم‪ .‬شما ‪ ...‬همیشه میدانستید‪».‬‬

‫آقای تینی سر تکان داد‪ .‬بعد جلو آمد و گفت‪« :‬وراجی بس است‪ ،‬پسرها‪ .‬من کار دارم و بایدعجله کنم‪ .‬وقت طالست‪ .‬قرار است فردا در یک‬
‫جزیره کوچک استوایی آتشفشان بشود‪ .‬تا شعاع ده کیلومتری آن کوه‪ ،‬همه زندهزنده سرخ میشوند‪ .‬میخواهم فردا آنجا باشم‪ ،‬انگار تفریح‬
‫جالبی است‪».‬‬

‫شوخی نمیکرد‪ .‬به همین دلیل بود که همه را میترساند‪ ،‬فجایعی که تن هر موجودی با کمی انسانیت را میلرزاند‪ ،‬باعث لذت و سرگرمی‬
‫او بود‪.‬‬

‫ما به دنبال آقای تینی از کوه باال رفتیم و دو آدم کوچولوی دیگر هم پشت سر ما آمدند‪ .‬هارکات مدام برمیگشت تا برادرهایش را ببیند‪.‬‬
‫فکر میکنم که با آنها ارتباط برقرار میکرد – آدم کوچولوها میتوانند فکر همدیگر را بخوانند – اما درباره این موضوع چیزی به من نگفت‪.‬‬

‫آقای تینی از تونلی غیر از آنکه ما ازش بیرون آمده بودیم‪ ،‬وارد کوه شد‪ .‬من هیچوقت داخل آن تونل نرفته بودم‪ .‬آنجا سقف بلندتری داشت‪،‬‬
‫پهنایش بیشتر بود و هوایش هم خنکتر از تونلهای دیگر به نظر میرسید‪ .‬هیچ پیچ یا تونل فرعی دیگری به آن راه نداشت‪ .‬آن تونل‬
‫یکراست از وسط کوه باال میرفت‪ .‬آقای تینی به من اشاره کرد که به دیوارهای آن تونل ناآشنا بیشتر دقت کنم‪ .‬او گفت‪« :‬این یکی از‬

‫‪19‬‬
‫کلمهای انگلیسی به معنی سرنوشت‪Destiny‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫راههای میانبر من است‪ .‬من همه جای دنیا – در جاهایی که حتی فکرش را هم نمیکنید – راه میانبر دارم‪ .‬این راهها نمیگذارند وقت تلف‬
‫بشود‪».‬‬

‫در مسیرمان‪ ،‬از مقابل چند گروه آدم خیلی رنگ پریده گذشتیم که لباسهای پاره مهندسی به تن داشتند‪ ،‬در دو طرف تونل صف کشیده‬
‫بودند و در برابر آقای تینی تعظیم میکردند‪ .‬آنها نگهبانهای خون‪ 20‬بودند؛ افرادی که در کوهستان اشباح زندگی میکردند و خون خود را‬
‫به اشباح هدیه میدادند‪ .‬در عوض‪ ،‬آنها اجازه داشتند که بعداز مرگ هر شبح‪ ،‬مغز و اندامهای داخلی بدنش را بیرون بکشند‪ ،‬این اندامها را‬
‫در مراسم خاص میخوردند!‬

‫وقتی از برابر نگهبانهای خون میگذشتیم‪ ،‬من خیلی عصبی بودم – تا آن موقع چنان جمع بزرگی از آنهارا یکجا ندیده بودم – اما اقای‬
‫تینی فقط لبخند میزد و برای آنها دست تکان میداد‪ ،‬و اصال نمیایستاد که با کسی حرفی بزند‪.‬‬

‫بعداز ربع ساعت راهپیمایی‪ ،‬به دروازهای رسیدیم که به تاالرهای کوهستان اشباح باز میشد‪ .‬وقتی در زدیم‪ ،‬نگهبان دروازه را کامالً باز کرد‪.‬‬
‫اما همین که آقای تینی را دید‪ ،‬از کارش منصرف شد و دروازه را دوباره به حالت نیمه بسته درآورد‪ .‬نگهبان با حالتی تدافعی فریاد زد‪« :‬شما‬
‫کی هستید؟» و دستش را به طرف شمشیری گرفت که به کمربند بسته بود‪.‬‬

‫آقای تینی نگهبان را که جا خورده بود‪ ،‬عقب راند و گفت‪« :‬تو میدانی که من کی هستم‪ ،‬پرالت چیل‪»21‬‬

‫پرالت چیل گفت‪« :‬شما اسم مرا از کجا ‪ ...‬؟» حرفش را نیمهتمام گذاشت و به آقای تینی خیره ماند که از او دور میشد‪ .‬نگهبان داشت‬
‫میلرزید‪ ،‬و دستش از روی شمشیرش پایین افتاده بود‪ .‬وقتی من و هارکات و آدم کوچولو از برابرش میگذشتیم‪ ،‬پرسید‪« :‬او همان است که‬
‫من فکر میکنم؟»‬

‫فقط گفتم‪« :‬بله‪».‬‬

‫فریاد زد‪« :‬عجب افتضاحی!» و ردشدن انگشت میانی دست راست روی پیشانی و دو انگشت دیگر روی پلکهایش‪ ،‬عالمت لمس مرگ را‬
‫نشان میداد‪ .‬این عالمتی بود که اشباح وقتی مرگ خود را نزدیک میدیدند‪ ،‬نشان میدادند‪.‬‬

‫در تونل بعدی‪ ،‬دیگر کسی حرفی نزد‪ ،‬دهان همه باز مانده بود‪ .‬حتی آنهایی که هیچوقت آقای تینی را ندیده بودند‪ ،‬اورا میشناختند‪ ،‬دست‬
‫از کارشان میکشیدند و بدون این که چیزی بگویند‪ ،‬پشت سر ما راه میافتادند‪ ،‬طوری که انگار پشت ماشین نعشکش‪ ،‬برای احترام به یک‬
‫مرده را میرفتند‪.‬‬

‫‪20‬‬
‫‪Guardians of the Blood‬‬
‫‪21‬‬
‫‪Perlat Cheil‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫فقط یک تونل به تاالر شاهزادهها راه داشت‪ ،‬شش سال پیش‪ ،‬من ورودی دیگری نیز به تاالر پیدا کرده بودم‪ .‬اما همان موقع آن را را مسدود‬
‫کردند و حاال بهترین نگهبانهای کوهستان از این ورودی محافظت میکردند‪ .‬آنها وظیفه داشتند هرکسی را که واردتاالر میشود متوقف‬
‫کنند و بگردند‪ .‬اما وقتی آقای تینی به آنها رسید‪ ،‬همگی مبهوت‪ ،‬سالحهایشان را پایین آوردند و بیمعطلی به او – و بقیه همراهان – اجازه‬
‫ورود دادند‪.‬‬

‫آقای تینی در آستانه ورود به تاالر ایستاد و به بنای گنبدی شکلی نگاه کرد که ششصد سال پیش خودش آن را ساخته بود‪ .‬او که به هیچ‬
‫فرد خاصی اشاره نداشت گفت‪« :‬از بوته آزمایش زمان‪ ،‬خوب بیرون آمده است‪ ،‬اینطور نیست؟» بعد دستش را روی درها گذاشت‪ ،‬آنهارا باز‬
‫کرد و وارد شد‪ .‬تصور میشد که فقط شاهزادهها میتوانستند آن درها را باز کنند‪ .‬اما من از اینکه میدیدم آقای تینی کنترل آنها را هم در‬
‫اختیار دارد هیچ تعجب نکردم‪.‬‬

‫داخل تاالر‪ ،‬میکا و پاریس مشغول بحث با یک دسته ژنرال بودند‪ ،‬آنها درباره جنگ حرف میزدند‪ .‬کلی شبح خسته که چشمهای پف‬
‫کردهای داشتند‪ ،‬نیز در تاالر بودند‪ .‬اما همه آنها وقتی دیدند که آقای تینی وارد میشود‪ ،‬خبردار ایستادند‪.‬‬

‫پاریس که صورتش کمکم سفید میشد‪ ،‬نفسنفس زنان گفت‪« :‬پناه بر خدایان!» وقتی آقای تینی به جایگاه شاهزادهها نزدیگ میشد‪،‬‬
‫پاریس قوز کرد و مجاله شد‪ .‬بعد‪ ،‬خودش را جمع و جور کرد‪ ،‬راست نشست و به زور لبخند زد‪ .‬او گفت‪« :‬دیسموند! از دیدنت خوشحالم‪».‬‬

‫آقای تینی در جواب گفت‪« :‬من هم خوشحالم‪ ،‬پاریس‪».‬‬

‫پاریس با حالتی محترمانه و با احتیاط پرسید‪« :‬ما این سعادت غیرمنتظره را مدیون چه هستیم؟»‬

‫آقای تینی جواب داد‪« :‬یک دقیقه صبر کنید تا برایتان بگویم‪».‬‬

‫بعد خودش را تاالپی روی یکی از کرسیهای جایگاه – کرسی من – انداخت‪ ،‬پاهایش را هم روی همدیگر انداخت و کمی جابهجا شد تا‬
‫راحت باشد‪ .‬او انگشتش را به طرف میکا خم کرد و گفت‪« :‬بچههارا خبر کنید تا اینجا بیایند‪ .‬میخواهم چیزی بگویم که همه باید آن را‬
‫بشنوند‪».‬‬

‫بعد از چند دقیقه‪ ،‬تقریباً همه اشباح حاضر در کوهستان به تاالر شاهزادهها آمدند و با حالتی عصبی‪ ،‬نزدیک دیوارها ایستادند‪ .‬آنها تا جایی‬
‫که میتوانستند از آقای تینی فاصله گرفته بودند و منتظر بودند تا آن مهمان اسرارآمیز حرف بزند‪.‬‬

‫آقای تینی با ناخنهایش بازی میکرد و آنهارا روی ژاکتش میمالید‪ .‬آدم کوچولوها پشت سر کرسی ایستاده بودند‪ .‬هارکات هم سمت چپ‬
‫آنها بود و بالتکلیف به نظر میآمد‪ .‬احساس میکردم که نمیداند باید همراه برادرهای همنوعش باشد یا برادرهای اختیاریش‪ ،‬اشباح‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫آقای تینی پرسید‪« :‬همه حاضرند؟» بعد‪ ،‬از جایش بلند شد‪ ،‬اردکوار به طرف جلو جایگاه آمد و گفت‪« :‬من یکراست سر اصل مطلب میروم‪.‬‬
‫ارباب شبحوارهها همخون شده است‪ ».‬کمی مکث کرد – منتظر بود تا ببیند که نفس همه از ترس بند میآید‪ ،‬و فریاد و نالههای ناشی از‬
‫وحشت بلند میشود‪ .‬اما همگی فقط به او خیره بودیم – بیشتر از آن جا خورده بودیم که بتوانیم واکنشی نشان دهیم‪ .‬او ادامه داد‪« :‬ششصد‬
‫سال پیش‪ ،‬من به پیشینیان شما گفتم که ارباب شبحوارهها آنهارا در جنگی علیه اشباح رهبری میکند و همه شما را از بین میبرد‪ .‬آن حرف‬
‫یک حقیقت بود – اما همه حقیقت نبود‪ .‬آینده هم روشن است و هم تاریک‪ .‬فقط یک چیز مسلم وجود دارد اما صدها احتمال است هست‪.‬‬
‫معنی این حرف این است که ممکن است ارباب شبحوارهها و پیروانش شکست بخورند‪».‬‬

‫نفس در گلوی اشباح گیر کرد‪ .‬میتوانید تصور کنید که امید چطور مثل ابری در هوای اطراف ما ظاهر شد‪.‬‬

‫آقای تینی گفت‪« :‬درحال حاضر‪ ،‬ارباب شبحوارهها فقط یک نیمهشبحواره است‪ .‬اگر قبل از آنکه شبحواره کاملی بشود‪ ،‬اورا پیدا کنید و‬
‫بکشید‪ ،‬پیروزی با شماست‪.‬‬

‫با شنیدن این حرف هلهله اشباح به هوا بلند شد‪ – .‬ناگهان همه به پشت یکدیکگر زدند و شادی کردند‪ .‬فقط چند نفر – من‪ ،‬پاریس و آقای‬
‫کرپسلی‪ ،‬در این هلهله و هیاهو شرکت نداشتند‪ .‬ما احساس میکزدیدم حرفهای آقای تینی تمام نشده نشده است و حدس میزدیم که‬
‫ماجرا با مشکلی همراه باشد‪ .‬آقای تینی از آن موجوداتی نبود که وقتی خبرهای خوب را به گوش دیگران میرساند‪ ،‬آنطور با خوشحالی‬
‫لبخند بزند‪ .‬نیش او فقط زمانی باز میشد که از حادثهای بد خبر داشت؛ حادثهای که باعث رنج و بدبختی میشد‪.‬‬

‫وقتی موج هیجان و هیاهوی اشباح فرو نشست‪ ،‬آقای تینی دست راستش را باال برد و با دست چپ‪ ،‬ساعت قلب مانندش را چنگ زد‪ .‬ساعت‬
‫با رنگ سرخ تیرهای درخشید و ناگهان دست راست آقای تینی هم با نوری به همان رنگ روشن شد‪ .‬همه چشمها به آن پنج انگشت سرخ‬
‫جگری خیره ماند و سکوتی وحشتناک تاالر را در بر گرفت‪.‬‬

‫صورت آقای تینی از تابش نور انگشتهایش روشن شده بود‪ .‬او در همان حالت گفت‪« :‬هفت سال پیش‪ ،‬وقتی ارباب شبحوارهها تعیین شد‪،‬‬
‫من زنجیر های ارتباط حال و آینده را بررسی کردم و دیدم که برای تغییر دادن سرنوشت‪ ،‬پنج راه وجود دارد‪ .‬یکی از راهها قبالً پیش پای‬
‫شما قرار داشت و از میان رفت‪».‬‬

‫نور سرخ در انگشتش محو شد‪ .‬و او ان انگشت را به طرف کف دست جمع کرد‪ .‬بعد گفت‪« :‬آن راه‪ ،‬کوردا اسمالت‪ 22‬بود‪ ».‬کوردا شبحی بود‬
‫که شبحوارهها را علیه ما رهبری کرده بود تا با چنین اقدامی اختیار سنگ خون را به دست بگیرند‪« .‬اگر کوردا موفق شده بود‪ ،‬بیشتر اشباح‬

‫‪22‬‬
‫‪Kurda Smahlt‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫به شبحوارهها میپیوستند و این جنگ زخمها‪ -‬اسمی که شما برایش انتخاب کردهاید – رخ نمیداد‪ .‬اما شما اورا کشتید و فرصتی را که‬
‫احتماالً بهترین امید زنده ماندنتان بود‪ ،‬از بین بردید‪.‬‬

‫سرش را تکان داد و نچ نچ کرد‪« :‬کار احمقانهای بود‪».‬‬

‫میکا با خشم فریاد زد‪« :‬کوردا اسمالت خائن بود‪ .‬از خیانت چیز خوبی به دست نمیآید‪ .‬من ترجیح میدهم با افتخار بمیرم تا اینکه زندگیم‬
‫را مدیون موجودی فرصتطلب باشم‪».‬‬

‫آقای تینی قاهقاه خندید و همانطور که انگشت کوچک درخشانش را تکان میداد‪ ،‬گفت‪« :‬چه احساس احمقانهای! اگر راههای دیگر به‬
‫شکست ختم بشوند‪ ،‬این آخرین امکان برای شماست‪ .‬هنوز وقتش نرسیده است – اگر که اصالً کار به آنجا بکشد – پس آن را نادیده‬
‫میگیریم‪ ».‬و انگشت درخشانش را خم کرد و سه انگشت میانی دستش را نگه داشت‪.‬‬

‫‪ -‬اما چیزی که باعث شده من اینجا بیایم‪ :‬اگر شما را به حال خودتان میگذاشتم تا خودتان تصمیم بگیرید‪ ،‬ممکن بود بدون این‬
‫که متوجه بشوید این فرصت های باقی مانده را هم از دست بدهید‪ .‬اگر شما به روال همیشگی خودتان پیش بروید‪ ،‬همه این فرصت ها از‬
‫دست میروند و قبل از آنکه متوجه بشوید ‪...‬‬

‫آقای تینی به آرامی ولی خیلی واضح و سریح ادامه داد‪« :‬در دوازده ماه آینده‪ ،‬ممکن است بین ارباب شبحوارهها و چند نفری از اشباح سه‬
‫برخورد رخ بدهد – با فرض که شما به توصیه من توجه کنید او سه بار رو در روی شما قرار میگیرد‪ .‬اگر شما یکی از این فرصتها استفاده‬
‫کنید و اورا بکشید‪ ،‬برنده جنگ هستید‪ .‬اما اگر شکست بخورید‪ ،‬درگیری سرنوشتسازی آغاز میشود که در آن اجل همه اشباح زنده از راه‬
‫میرسد‪ ».‬با تمسخر‪ ،‬مکثی کرد‪.‬‬

‫‪ -‬راستش را بخواهید‪ ،‬من امیدوار کار به درگیری آخر ختم بشود‪ ،‬من عواقب بزرگ و غمانگیز را خیلی دوست دارم!‬

‫به تاالر پشت کرد‪ .‬یکی از آدم کوچولوها قمقمه ای را به دستش داد که محتویات آن را تا ته سر کشید‪ .‬در مدتی که اقای تینی مشغل‬
‫نوشیدن بود‪ ،‬زمزمههای سرسام آور تندی میان جمع اشباه درگرفت‪ .‬وقتی او دوباره رو به جمعیت برگشت‪ ،‬پاریس اسکیل که منتظر چنین‬
‫لحظهای بود گفت‪« :‬تو در ارائه اطالعات خیلی دست و دلبازی‪ ،‬دیسموند‪ .‬من از طرف همه حاضران از تو متشکرم‪».‬‬

‫آقای تینی گفت‪« :‬فکرش را نکن‪ ».‬تابندگی انگشتانش محو شد‪ ،‬آخر‪ ،‬او ساعتش را رها کرده بود و دستهایش را زیر بغلش زده بود‪.‬‬

‫پاریس پرسید‪« :‬ممکن است دامنه این سخاوت را گسترهتر کنی و به ما بگویی که در رویایویی با ارباب شبحوارهها‪ ،‬اشباح دچار چه سرنوشتی‬
‫میشوند؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫آقای تینی با حالت متکبرانهای گفت‪« :‬بله‪ ،‬میگویم‪ .‬اما بگذارید چیزی را روشن کنم‪ ،‬آن نبردها فقط در صورتی رخ میدهند که اشباح‬
‫مبارزه با شبحوارهها را انتخاب کنند‪ .‬سه نفری که اسم میبرم‪ ،‬مجبور نیستند مبارزه با اورا بپذیرند یا درمورد آینده قبیله اشباح مسئولیتی به‬
‫عهده بگیرند‪ .‬اما اگر آ نها این مبارزه را قبول نکنند‪ ،‬شما محکوم به مرگ هستید‪ .‬چون فقط این سه نفر چنان قدرتی دارند که میتوانند‬
‫سرنوشت رقم خورده شما را تغییر بدهند‪».‬‬

‫به آرامی دورتادور تاالر را نگاه کرد و چشم در تک تک اشباح دوخت – دنبال نشانهای از ضعف یا ترس میگشت‪ .‬هیچکدام از ما رویمان را‬
‫برنگرداندیم و در برابر آن نگاه وحشتناک جا نزدیم‪ .‬او غرغری کرد و گفت‪« :‬بسیار خوب‪ ،‬یکی از شکارچیها غایب است و به همینخاطر‪،‬‬
‫من اسمش را نمیآورم‪ .‬اگر دو نفر دیگر به غار بانو ایوانا‪ 23‬بروند‪ ،‬احتماالً نفر سوم برخورد میکنند‪ .‬اگر اورا پیدا نکنند‪ ،‬فرصت برای ایفای‬
‫نقش او در آینده از بین میرود و کار دو نفر دیگر سختتر میشود‪».‬‬

‫پاریس با حالتی عصبی گفت‪« :‬و آنها چه کسانی هستند ‪ ...‬؟»‬

‫آقای تینی طوری به من نگه کرد که احساس کردم دل و رودهام را به هم ریخته است‪ ،‬و خودم فوری فهمیدم قرار است چه اتفاقی بیفتد‪.‬‬
‫او خیلی ساده و مختصر گفت‪« :‬شکارچیها باید الرتن کرپسلی و دستیارش‪ ،‬دارن شان‪ ،‬باشند‪ ».‬با اعالم این خبر‪ ،‬همه نگاهها به طرف ما‬
‫برگشت‪ .‬من احساس میکردم که سر جایم میخکوب شدهام و بدون اینکه کسی متوجه بشود‪ ،‬میلرزم‪.‬‬

‫میفهمیدم که برای من‪ ،‬دوران زندگی با امنیت و آرامش در کوهستان اشباح به سر آمده است‪.‬‬

‫‪23‬‬
‫‪ladyevanna‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫امکان رد کردن مبارزه حتی به ذهنم هم نرسید‪ .‬بعد از شش سال زندگی میان اشباح‪ ،‬من هم پر از باورها و ارزشهایش آنها شده بودم‪ .‬هر‬
‫شبحی باید زندگی خود را وقف آسایش و صالح قبیله میکرد‪ .‬البته این کار به سادگی فدا کردن زندگی من نبود – من مأمورتی داشتم که‬
‫باید آن را به انجام میرساندم و اگر در این کار شکست میخوردم‪ ،‬همه آسیب میبینند – اما اصل ماجرا همین بود‪ .‬من انتخاب شده بودم‬
‫و شبحی که انتخاب میشود نمیتواند نه بگوید‪.‬‬

‫بحث کوتاهی در گرفت که در آن پاریس به من و آقای کرپسلی گفت این کار‪ ،‬وظیفهای رسمی نیست و ما مجبور نیستیم که نمایندگی‬
‫قبیله را بپذیریم – حتی اگر همکاری با آقای تینی سر باز میزدیم‪ ،‬هیچ شرمندگی خاصی برایمان درپی نداشت‪ .‬در پایان بحث‪ ،‬آقای‬
‫کرپسلی جلو رفت ‪ -‬شنل سرخش مثل دو بال در پشت سرش باز شد – و گفت‪« :‬من از تعقیب کردن ارباب شبحوارهها با خوشحالی استقبال‬
‫میکنم‪».‬‬

‫من هم بعد از او از جایم بلند شدم – البته متأسف بودم که چرا شنل پر ابهت آبی رنگم را نپوشیده بودم – و با صدایی که امیدوار بود‬
‫شجاعانه باشد گفتم‪« :‬من هم همینطور‪».‬‬

‫آقای تینی رو به هارکات چشمکی زد و با حالتی زمزمهوار گفت‪« :‬پسره میداند که چطور لب کالم را بگوید‪».‬‬

‫میکا پرسید‪« :‬تکلیف بقیه ما چه میشود؟ من برای به دام انداختن آن ارباب لعنتی پنج سال وقت صرف کردهام‪ .‬دوست دارم من هم همراه‬
‫آنها باشم‪».‬‬

‫ژنرالی از میان جمع فریاد زد «بله! من هم همینطور!» و خیلی زود فریاد همه اشباح‪ ،‬که میخواستند اجازه شرکت در این مبارزه را داشته‬
‫باشند‪ ،‬به سوی آقای تینی بلند شد‪.‬‬

‫آقای تینی سرش را تکان داد و گفت‪« :‬فقط سه شکارچی باید دنبالش بروند – نه بیشتر و نه کمتر! هیچ شبحی نباید به آنها کمک کند‪ .‬اگر‬
‫هر یک از دوستان و یا نزدیکان همخون آنها همراهشان باشد‪ ،‬آنها شکست میخورند‪».‬‬

‫همه با غرغرهای خشمآلود از این رأی استقبال کردند‪.‬‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫میکا پرسید‪« :‬ما چرا باید حرف تورا باور کنیم؟ مسلم است که احتمال موفقیت ده نفر بیشتر از سه نفر و شانس بیست نفر بیشتر از ده و سی‬
‫نفر ‪» ...‬‬

‫آقای تینی ترق و تروق انگشتهایش را درآورد‪ .‬همزمان با این حرکت‪ ،‬صدای تیز و تندی بلند شد و گردی از باال روی زمین ریخت‪ .‬باالرا‬
‫نگاه کردم و دیدم ترکهای بلند و دندانه دندانهای در سقف تاالر به وجود آمده است‪ .‬اشباح دیگر هم آن ترکهارا دیدند و برای هشدار‬
‫دادن به دیگران فریاد کشیدند‪.‬‬

‫آقای تینی با لحن تهدید آمیزی پرسید‪« :‬تو که حتی سه قرن را ندیدهای چطور جرئت میکنی با من درباره سرنوشت حرف بزنی که بیشتر‬
‫از زمان جابهجایی قارهها عمر کردهام؟» او دوباره انگشتهایش را به صدا درآورد و ترکهای سقف بیشتر شد‪ .‬تکههای بزرگی از سنگهای‬
‫سقف خرد شدند و پایین ریختند‪.‬‬

‫«یک هزار شبحواره نتوانستند حتی یک خراش روی این دیوارها بندازند‪ .‬اما من با به صدا درآوردن انگشتهایم میتوانم تمام این تاالر را‬
‫درهم بکوبم و ویران کنم‪ ».‬او دستهایش را باال برد تا دوباره صدای انگشتهایش را دربیاورد‪.‬‬

‫میکا فریاد زد‪« :‬نه! من عذر میخواهم! نمیخواستم شما را ناراحت کنم!»‬

‫آقای تینی دستهایش را پایین آورد و با صدایی غرش مانند گفت‪« :‬قبل از آنکه مرا عصبانی کنی‪ ،‬به حرفت فکر کن‪ ،‬میکا ورلت!» بعد به‬
‫آدم کوچولوهایی که همراهش بودند اشاره کرد و آنها به طرف درهای تاالر رفتند‪ .‬آقای تینی گفت‪« :‬قبل از آنکه از اینجا برویم‪ ،‬آنها سقف‬
‫را تعمیر میکنند‪ .‬اما دفعه دیگر اگر عصبانیم کنید‪ ،‬من این تاالر را نابود میکنم‪ ،‬و آن سنگ خون باارزش را به دست شبحوارهها میسپارم‬
‫تا هرطور دوست دارند‪ ،‬رفتار کنند‪».‬‬

‫از ساعت قلب مانندش‪ ،‬غباری به هوا بلند شد‪ .‬آقای تینی دوباره نگاهی به دورتادور تاالر انداخت و گفت‪« :‬میبینم که همهچیز واضح و‬
‫روشن است – سه نفر قبول است؟»‬

‫پاریس حرف اورا تأیید کرد و گفت‪« :‬سه نفر‪».‬‬

‫میکا هم با دلخوری و زیر لبی گفت‪« :‬سه نفر‪».‬‬

‫‪ -‬همان طور که گفتم افراد غیر شبح ممکن است – درواقع باید – در این کار نقش داشته باشند‪ .‬اما تا سال آینده هیچ شبحی‬
‫نباید به دنبال شکارچیها برود‪ ،‬مگر به دالیلی که ارتباطی با جستوجوی ارباب شبحوارهها نداشته باشند‪ .‬آنها باید تنهایی با این ماجرا‬
‫روبهرو بشوند و تنهایی به موفقیت برسند و یا شکست بخورند!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫با اعالم این رأی‪ ،‬آقای تینی به جلسه خاتمه داد‪ .‬او با حالت مغرورانهای دستش را تکان داد و پاریس و میکا را مرخص کرد‪ .‬بعد به من و‬
‫آقای کرپسلی اشاره کرد که جلو برویم‪ .‬نیشش را رو به ما باز کرد و دوباره در کرسی من لم داد‪ .‬همانطور که حرف میزد‪ ،‬یک لنگه از‬
‫چکمههای الستیکیاش را از پا درآورد‪ .‬جوراب نپوشیده بود و من وقتی دیدم که او انگشت شست پا ندارد‪ ،‬خیلی جا خوردم – پنجه پایش‪،‬‬
‫پردهای پوستی داشت و شش چنگک ریز مثل چنگالهای گربه از آن بیرون زده بود‪.‬‬

‫برقی از بدجنسی در چشمهایش درخشید و پرسید‪« :‬ترسیدهاید‪ ،‬جناب شان؟»‬

‫گفتم‪« :‬بله‪ ،‬اما افتخار میکنم که بتوانم کمک کنم‪».‬‬

‫با تمسخر گفت‪« :‬اگر هیچ کمکی نکنی‪ ،‬چی؟»‬

‫شانههایم را باال انداختم و گفتم‪« :‬هرچه پیش بیاید میپذیرم‪».‬‬

‫این جملهای بود که اشباح زیاد به کار میبردند‪.‬‬

‫خنده از روی لبهای آقای تینی محو شد‪ .‬غرغرکنان گفت‪« :‬آنموقع که اینقدر باهوش نبودی‪ ،‬بیشتر ازت خوشم میآمد‪ ».‬بعد به آقای‬
‫کرپسلی اشاره کرد و گفت‪« :‬توچی؟ از بار سنگین مسئولیتها ترسیدهای؟»‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬بله‪».‬‬

‫‪ -‬فکر میکنی ممکن است زیر بار چنین مسئولیتی از پا دربیایی و شکست بخوری؟‬

‫آقای کرپسلی به آرامی گفت‪« :‬ممکن است‪».‬‬

‫قیافه آقای تینی درهم رفت‪ .‬با صدای بلندی گفت‪« :‬شما دوتا اصالً بامزه نیستید‪ .‬هیچ نمی شود سربهسرتان گذاشت‪ .‬هارکات!» هارکات‬
‫مثل ماشینی خودکار به او نزدیک شد‪« .‬تو چی فکر میکنی؟ سرنوشت اشباح ناراحتت میکند؟»‬

‫هارکات جواب داد‪« :‬بله‪ ،‬ناراحتم میکند‪».‬‬

‫‪ -‬آنها برایت مهماند؟‬

‫هارکات سرش را تکان داد‪ .‬آقای تینی گفت‪« :‬هوممم!» و روی ساعتش‪ ،‬که حاال تابش ضعیفی داشت‪ ،‬دست کشید‪ .‬بعد طرف چپ سر‬
‫هارکات را لمس کرد‪ .‬هارکات داد زد و به زانو در آمد‪ .‬آقای تینی‪ ،‬که هنوز انگشتهایش را از روی سر هارکات برنداشته بود‪ ،‬گفت‪« :‬انگار‬
‫خیلی کابوس داشتهای!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫هارکات ناله کنان جواب داد‪« :‬بله!»‬

‫‪ -‬میخواهی دیگر آنهارا نبینی؟‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫آقای تینی که هارکات را که فریاد میکشید‪ ،‬رها کرد‪ .‬آدم کوچولو دندانهای تیزش را روی هم فشار داد و راست ایستاد‪ .‬از شدت درد‪،‬‬
‫قطرههای سبز و کوچک اشک از گونه چشمهایش جاری شده بود‪.‬‬

‫آقای تینی گفت‪« :‬حاال وقتش است که حقیقت را درباره خودت بدانی‪ .‬اگر همراهم بیایی‪ ،‬من همهچیز را برایت میگویم و دیگر کابوس‬
‫نمیبینی‪ .‬اما اگر نیایی‪ ،‬باز هم آنها به سراغت میآیند و آنقدر وحشتناک میشوند که تا یک سال دیگر به کلی از پا در میآیی‪».‬‬

‫هارکات از شنیدن این خبر به لرزه افتاد‪ .‬اما به طرف آقای تینی نرفت‪ .‬او گفت‪« :‬اگر صبر کنم‪ ،‬امکانش هست که ‪ ...‬حقیقت را بفهمم؟»‬

‫آقای تینی گفت‪« :‬بله‪ .‬اما تا حقیقت را بفهمی‪ ،‬خیلی عذاب میکشی‪ ،‬و من تضمین نمیکنم که سالم بمانی‪ .‬اگر قبل از آنکه بفهمی سایه‬
‫چه کسی بودهای بمیری‪ ،‬جسم و روحت برای همیشه از دست میرود‪».‬‬

‫هارکات اخم کرد و با تردید و منمنکنان گفت‪« :‬من احساس میکنم‪ ،‬انگار یکی به من میگوید ‪ » ...‬دستش را طرف چپ سینهاش‬
‫گذاشت « ‪ ...‬یکی از اینجا‪ .‬حس میکنم که باید ‪ ...‬همراه دارن و الرتن بروم‪».‬‬

‫آقای تینی گفت‪« :‬اگر این کار را بکنی‪ ،‬احتمال شکست خوردن ارباب شبحوارهها بیشتر میشود‪ .‬مداخله تو نتیجه قطعی ندارد‪ ،‬اما میتواند‬
‫مهم باشد‪».‬‬

‫با مالیمت به هارکات گفتم‪« :‬هارکات‪ ،‬تو دینی به ما نداری‪ .‬تو قبالً دو باز زندگی مرا نجات دادهای‪ .‬با آقای تینی برو تا حقیقت زندگیت را‬
‫بفهمی‪».‬‬

‫هارکات اخم کرد و گفت‪« :‬اما فکر می کنم که اگر ‪ ...‬شما را ترک کنم تا حقیقت را بفهمم‪ ،‬کسی که قبالً سایهاش بودهام ‪ ...‬از کارم ناراحت‬
‫میشود‪ ».‬آدم کوچولو چند لحظهای خیلی جدی فکر کرد‪ ،‬بعد رو در روی آقای تینی ایستاد و گفت‪« :‬من با آنها میروم‪ .‬درست یا غلط‪،‬‬
‫احساس میکنم که جای من ‪ ...‬در کنار اشباح است‪ .‬چیزهای دیگر فعالً باید منتظر بمانند‪».‬‬

‫آقای تینی با صدای خرخر مانندی گفت‪« :‬پس بمان‪ .‬اگر زنده بمانی‪ ،‬ما باز هم به هم میرسیم‪ .‬اگر نه ‪ » ...‬و لبخند روی لبهایش خشکید‪.‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬موضوع جستوجوی ما چی میشود؟ شما به بانو ایوانا اشاره کردید‪ .‬باید کارمان را از غار او شروع کنیم؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫آقای تینی گفت‪« :‬اگر دوست دارید! من نمیتوانم و نمیخواهم که شمارا راهنمایی کنم‪ .‬اما آنجا جایی است که اگر من بودم‪ ،‬کارم را ازش‬
‫شروع میکردم‪ .‬بعد از آن‪ ،‬به حرف دلتان گوش بدهید‪ .‬موضوع جستوجو را فراموش کنید و به جایی بروید که احساس میکنید به آن تعلق‬
‫دارید‪ .‬سرنوشت هرطور بخواهد شمارا هدایت میکند‪».‬‬

‫و این پایان گفتوگوی ما بود‪ .‬آقای تینی بدون خداحافظی‪ ،‬همراه دو آدم کوچولو از آنجا رفت (البته در مدتی که ما حرف میزدیم‪ ،‬آنها کار‬
‫تعمیر سقف را تمام کرده بودند‪ ).‬شک نداشتم که نگران بود به آتشفشان مرگبار روز بعد برسد‪.‬‬

‫آن شب‪ ،‬کوهستان اشباح پر از هیاهو و فریاد بود‪ .‬بحث درباره دیدار آقای تینی و تفسیر پیشگویی او ساعتها ادامه داشت‪ .‬همه اشباح عقیده‬
‫داشتند که من و آقای کرپسلی باید تنهایی به این سفر برویم و شکارچی سوم – هرکه بود – در راه به ما میپیوست‪ .‬اما درمورد اینکه بقیه‬
‫باید چه کار کنند نظر مشترکی وجود نداشت‪ .‬گروهی معتقد بودند که چون آینده قبیله فقط به تالش آن سه شکارچی وابسته شده بود‪ ،‬آنها‬
‫باید جنگ با شبحوارهها را به کلی فراموش میکردند‪ ،‬چراکه با این شرایط به نظر میرسید این جنگ هیچ نتیجهای در پی نداشته باشد‪ .‬اما‬
‫بیشتر اشباح با این نظر مخالف بودند و میگفتند احمقانه است که دست از جنگ بردارند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی کمی مانده به سحر‪ ،‬من و هارکات را از تاالر بیرون برد‪ ،‬و شاهزادهها و ژنرالها و بحث آن شب را ترک کرد‪ .‬او میگفت که‬
‫الزم است ما تمام روز‪ ،‬حسابی استراحت کنیم‪ .‬اما حرفهای آقای تینی در سرم پیچیده بود مدام برایم تکرار میشد‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬به‬
‫سختی میتوانستم بخوابم‪ .‬با این حال‪ ،‬سعی کردم چند ساعتی استراحت کنم‪.‬‬

‫تقریباً تا سه ساعت پیش از غروب آفتاب‪ ،‬خوابیدیم‪ .‬بعد غذای سبکی خوردیم و وسایل مختصری برداشتیم (من یک دست لباس اضافی‪،‬‬
‫چند شیشه خون و دفتر خاطراتم را برداشتم)‪ .‬با وینز و سبا‪ ،‬بهطور خصوصی خداحافظی کردیم‪ .‬بهخصوص رئیس پیر از رفتن ما غمگین بود‪.‬‬
‫پاریس اسکیل را در دروازه خروجی تاالرها دیدیم‪ .‬او گفت میکا در کوه میماند تا در اداره امور جنگ کمکش کند‪ .‬شبح پیر خیلی ضعیف‬
‫شده بود‪ ،‬طوری که وقتی دست را برای خداحافظی گرفتم‪ ،‬احساس کردم که سالهای زیادی از عمرش باقی نمانده است‪ ،‬اگر جستوجوی‬
‫ما خیلی طول میکشید و مدت زیادی از کوهستان اشباح دور میماندیم‪ ،‬ممکن بود این آخرین مالقاتمان با او باشد‪.‬‬

‫بعداز اینکه باهم دست دادیم‪ ،‬من اورا محکم در آغوش گرفتم و گفتم‪« :‬دلم برایت تنگ میشود پاریس‪».‬‬

‫او گفت‪« :‬من هم دلم برای تو تنگ میشود شاهزاده جوان‪».‬‬

‫بعد مرادر آغوش فشرد و در گوشم گفت‪« :‬اورا پیدا کن و بکش‪ ،‬دارن‪ .‬من سرمای وحشتناکی را در استخوانهایم حس میکنم که از پیری‬
‫نیست‪ .‬آقای تینی حقیقت را گفت؛ اگر ارباب شبحوارهها به قدرت کامل برسد‪ ،‬مطمئنم که همه ما نابود میشویم‪».‬‬

‫با شاهزاده باستانی چشم دوختم و قسم خوردم‪« :‬پیدایش میکنم و اگر بخت یاری کند اورا بکشم‪ ،‬به هدفم میرسم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫گفت‪« :‬امیدوارم که خوش اقبالی اشباح همراهت باشد!»‬

‫کنار آقای کرپسلی و هارکات رفتم‪ .‬رو به اشباحی که برای خداحافظی و مشایعت آمده بودند‪ ،‬سالم نظامی دادیم و بعد از داخل تونلها‪ ،‬به‬
‫طرف پایین کوه به راه افتادیم‪ .‬سریع و مطمئن پیش میرفتیم‪ .‬بعد از دو ساعت راهپیمایی‪ ،‬از کوهستان خارج شدیم و زیر آسمان صاف‬
‫شب‪ ،‬به فضای باز رسیدیم‪.‬‬

‫شکار ارباب شبحوارهها آغاز شده بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫سفر احساس فوقالعادهای داشت‪ .‬ما باید به قلب دوزخ میرفتیم و اگر شکست میخوردیم‪ ،‬دوستانمان به سختی آسیب میدیدند‪ .‬اما این‬
‫نگرانیها مال آینده بود‪ .‬در چند هفته اول‪ ،‬تنها چیزی که میتوانستم به آن فکر کنم این بود که به کار گرفتن پاهایم و تنفسهای پاک‬
‫چقدر شادابم میکند‪ ،‬برعکس زندانی شدن با دهها شبح عرق کرده و بدبو در کوه‪.‬‬

‫وقتی شبانه از جادههای کوهستانی میگذشتیم‪ ،‬حس خیلی خوبی داشتم‪ .‬هارکات خیلی ساکت بود و تا مدتی طوالنی به حرفهای آقای‬
‫تینی فکر میکرد‪ .‬آقای کرپسلی‪ ،‬مثل همیشه‪ ،‬عبوس و گرفته بود‪ .‬البته من میدانستم که زیر آن ظاهر مالل آور‪ ،‬او هم به اندازه من از‬
‫بودن در هوای آزاد خوشحال است‪.‬‬

‫ما با سرعت ثابتی حرکت میکردیم و هر شب کیلومترها راه میرفتیم‪ .‬روزها زیر درختها و یا درون غارها میخوابیدیم‪ .‬وقتی سفرمان را‬
‫آغاز کردیم‪ ،‬سرما سخت و آزار دهنده بود‪ .‬اما وقتی از ارتفاعات و کوهها پایین آمدیم‪ ،‬از شدت سرما کم شد و همینکه به دشتها و‬
‫زمینهای پست رسیدیم‪ ،‬مثل آدمها میتوانستیم در روزهای طوفانی پاییز راحت باشیم‪.‬‬

‫ما چند شیشه خون همراه داشتیم و غذایمان گوشت حیوانات وحشی بود‪ .‬از زمانی که شکار میکردم‪ ،‬مدت زیادی گذشته بود و در ابتدا برای‬
‫این کار آمادگی بدنی الزم را نداشتم‪ .‬اما خیلی زود با شکار جفت و جور شدم‪.‬‬

‫یک روز صبح که مشغول خوردن کباب گوزن بودیم‪ ،‬گفتم‪« :‬زندگی یعنی این! درست است؟» ما بیشتر روزها آتش روشن نمیکردیم –‬
‫همه چیز را نپخته میخوردیم – اما خیلی خوب بود که هر چند وقت یک بار دور آتش مینشستیم و استراحت میکردیم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی حرفم را تأیید کرد‪« :‬همینطور است‪».‬‬

‫_کاش همیشه میتوانستیم اینطوری زندگی کنیم!‬

‫شبح لبخند زد و گفت‪« :‬تو برای برگشتن به کوهستان اشباح عجله نداری؟»‬

‫قیافهام درهم رفت و گفتم‪« :‬شاهزاده بودن افتخار بزرگی است‪ ،‬ولی هیچ بامزه نیست‪».‬‬

‫با دلسوزی گفت‪« :‬تو شروع سختی داشتهای‪ .‬اگر درگیر جنگ نبودیم‪ ،‬برای ماجراجویی خیلی وقت داشتیم‪ .‬بیشتر شاهزادهها تا دهها سال‬
‫پیش از آنکه وظیفه رسمی خودشان را به عهده بگیرند در دنیا میگردند‪ .‬موقع تو‪ ،‬اوضاع ناجور بود‪».‬‬

‫با خوشحالی گفتم‪« :‬با این حال‪ ،‬شکایتی ندارم‪ .‬من اآلن آزادم‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫هارکات هیزم آتش را زیاد کرد و کنار ما آمد‪ .‬از وقتی که کوهستان اشباح را ترک کرده بودیم‪ ،‬خیلی حرف نزده بود‪ .‬اما آن روز نقابش را‬
‫برداشت و گفت‪« :‬من کوهستان اشباح را دوست داشتم‪ .‬احساس میکردم در خانه هستم‪ .‬قبل از آن‪ ،‬هیچوقت آنقدر راحت نبودم‪ ،‬حتی‬
‫وقتی با سیرک عجایب بودم‪ .‬وقتی کارمان تمام بشود‪ ،‬اگر حق انتخاب داشته باشم‪ ،‬همانجا برمیگردم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬خون شبحی در وجود توست‪ ».‬او شوخی میکرد‪ ،‬اما هارکات موضوع را جدی گرفت‪.‬‬

‫او گفت‪« :‬شاید باشد‪ .‬من خیلی فکر میکنم که در زندگی قبلی سایه ‪ ...‬یک شبح بودهام یا نه‪ .‬شاید به همین دلیل باشد که مدام خواب‬
‫تیرها ‪ ...‬و خنجرهارا میبینم‪».‬‬

‫خوابهای هارکات اغلب پراز تیر و خنجر بود‪ .‬در آن کابوسها‪ ،‬پاهایش سست میشد و داخل گودال تیرها و خنجرها میافتاد‪ ،‬یا مردانی‬
‫خنجر به دست و سایهوار‪ ،‬تیرهایشان را در قلبش فرو میکردند‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬در مورد اینکه قبالً سایه چه کسی بودهای‪ ،‬چیز تازهای فهمیدهای؟ دیدن آقای تینی چیزی را به خاطرت نیاورد؟»‬

‫هارکات سر بیگردن و زمختش را تکان داد و آه کشید‪ .‬بعد گفت‪« :‬نه‪ ،‬هیچچیز‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬اگر اآلن وقتش بود که تو حقیقت را بدانی‪ ،‬چرا آقای تینی چیزی نگفت؟»‬

‫هارکات گفت‪« :‬من فکر نمیکنم که قضیه به این سادگی باشد‪ .‬من مجبورم خودم حقیقت را کشف کنم‪ .‬این بخشی از ‪ ...‬قراری است که‬
‫باهم داشتیم‪».‬‬

‫من گفتم‪« :‬ممکن نیست که هارکات سایه یک شبح بوده باشد؟ اگر سایه یک شاهزاده بوده باشد‪ ،‬میتواند درهای تاالر شاهزادههارا باز‬
‫کند؟»‬

‫هارکات با دهان بسته خندید‪ ،‬طوری که گوشههای دهان گشادش باال رفت‪ .‬او گفت‪« :‬من فکر نمیکنم سایه یک شاهزاده بوده باشم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬هی‪ ،‬اگر من میتوانم شاهزاده باشم‪ ،‬پس هرکس دیگری هم میتواند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی زیر لبی گفت‪« :‬حقیقت‪ ».‬و وقتی ران گوزن را برایش انداختم‪ ،‬به موقع جاخالی داد و آنرا گرفت‪.‬‬

‫همینکه از جادههای کوهستانی خارج شدیم‪ ،‬به طرف جنوب شرقی رفتیم و خیلی زود به حومه شهر رسیدیم‪ .‬دوباره دیدن المپهای برق‪،‬‬
‫اتومبیل و هواپیما برایم عجیب بود‪ .‬احساس میکردم که انگار قبالً در گذشته زندگی میکردم و با ماشین زمان به این دوره پا گذاشته بودم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫شبی از شهر شلوغ میگذشتیم‪ .‬گفتم‪« :‬اینجا خیلی شلوغ است‪ ».‬ما وارد شهر شده بودیم تا خون انسان به دست بیاوریم؛ پوست آنهارا‪ ،‬وقتی‬
‫خواب بودند‪ ،‬با ناخن خراش میدادیم و مقداری از خونشان را میگرفتیم‪ .‬بعد آقای کرپسلی محل بریدگی را با آب دهانش میبست‪ ،‬و آن‬
‫آدم حتی حس نمیکرد که خونش گرفته شده است‪.‬‬

‫‪ -‬صدای موسیقی و خنده و فریاد چقدر زیاد است!‬

‫آن همه سر و صدا باعث شده بود که چیزی در گوشم زنگ بزند‪ .‬آقای کرپسلی گفت‪« :‬آدمها همیشه جیغ و ویغ میکنند‪ .‬رفتارشان اینطوری‬
‫است‪».‬‬

‫قبالً هر بار از این جور حرفها میزد‪ ،‬من اعتراض میکردم‪ .‬اما حاال دیگر اعتراض هم نمیکردم‪ .‬وقتی دستیار آقای کرپسلی شدم‪ ،‬امیدوار‬
‫بودم روزی پیش خانوادهام برگردم‪ .‬خواب میدیدم دوباره یک انسان معمولی شدهام و به خانه‪ ،‬پیش خانواده و دوستانم میروم‪ .‬اما دیگر این‬
‫امید هم برایم وجود نداشت‪ .‬طی سالهایی که در کوهستان اشباح زندگی کرده بودم‪ ،‬همه آن خواستههای انسانی از من دور شده بود – و‬
‫از این وضع رضایت داشتم‪.‬‬

‫دوباره خارش تنم زیاد شد‪ .‬قبل از ترک شهر‪ ،‬به داروخانه رفتم و چند بسته پودر و محلول ضد خارش خریدم و روی پوستم مالیدم‪ .‬اما آنها‬
‫هیچ تأثیری نداشتند‪ .‬خارش سر و بدنم هیچ کم نشد و همچنان که به طرف غار بانو ایوانا میرفتیم‪ ،‬دیوانهوار سر و دستم را میخاراندم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی درباره زنی که به دیدنش میرفتیم‪ ،‬جایی که او زندگی میکرد یا اینکه او شبح بود یا انسان – و این که چرا به دیدنش‬
‫میرفتیم – چیزی نمیگفت‪.‬‬

‫روزی مشغول اردو زدن بودیم که من غرغر کنان گفتم‪« :‬شما باید این چیزهارا به من بگویید‪ .‬اگر اتفاقی برایتان بیفتد چی؟ من و هارکات‬
‫چطور باید اورا پیدا کنیم؟»‬

‫آقای کرپسلی روی جای زخم بزرگی که در طرف چپ صورتش بود‪ ،‬دست کشید – بعد از آن همه سال که با هم بودیم‪ ،‬من هنوز نمیدانستم‬
‫که آن زخم چطور به وجود آمده است – و متفکرانه سر تکان داد‪ .‬بعد گفت‪« :‬حق با توست‪ .‬من قبل از غروب یک نقشه برایت میکشم‪.‬‬

‫‪ -‬و میگویید که او چه کسی است؟‬

‫کمی مکث کرد و بعد گفت‪« :‬توضیح دادنش مشکل است‪ .‬بهتر است این را از زبان خودش بشنوی‪ .‬ایوانا به هرکس یک جور جواب میدهد‪.‬‬
‫احتماالً او اعتراضی ندارد که تو حقیقت را بدانی‪ ،‬اما شاید هم خوشش نیاید‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫با اصرار پرسیدم‪« :‬او مخترع است؟» آقای کرپسلی چند تا کاسه و قابلمه داشت که آنهارا را خیلی جمع و جور روی هم تا میکرد تا راحت‬
‫تر حملشان کند‪ .‬خودش به من گفته بود که ایوانا آن ظرفهارا ساخته است‪.‬‬

‫گفت‪« :‬گاهی اختراع هم میکند‪ .‬زن خیلی باهوشی است‪ .‬بیشتر وقتش را به پرورش قورباغه میگذراند‪».‬‬

‫پلک زدم و گفتم‪« :‬ببخشید؟»‬

‫‪ -‬سرگرمیاش همین است‪ .‬مردم اسب‪ ،‬سگ و یا گربه پرورش میدهند‪ .‬ایوانا هم قورباغه پرورش میدهد‪.‬‬

‫با ناباوری گفتم‪« :‬او چطوری قورباغه پرورش میدهد؟»‬

‫‪ -‬خودت میبینی‪.‬‬

‫آقای کرپسلی به طرف جلو خم شد‪ ،‬آهسته به زانویم زد و ادامه داد‪« :‬هرچه که دیدی‪ ،‬به او جادوگر نگو‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬چرا نباید به او جادوگر بگویم؟»‬

‫‪ -‬چون هست‪ ،‬یعنی بفهمی نفهمی‪.‬‬

‫هارکات با نگرانی از جا پرید و گفت‪« :‬ما میرویم که یک جادوگر را ببینیم؟»‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬ناراحتت میکند؟»‬

‫‪ -‬گاهی توی کابوسهایم ‪ ...‬یک جادوگر میآید‪ .‬من هیچوقت قیافهاش را ندیدهام واضح ندیدهام‪ ،‬و مطمئن نیستم که او جادوگر‬
‫خوب یا بدی باشد‪ .‬گاهی به طرفش میدوم تا کمکم کند و گاهی ‪ ...‬از دستش فرار میکنم؛ ازش میترسم‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬قبالً این را نگفته بودی‪».‬‬

‫لبخند کمرنگی زد و گفت‪« :‬با آن همه اژدها‪ ،‬تیر و خنجر و مردهای سایهای ‪ ...‬یه جادوگر کوچولو چه اهمیتی دارد؟»‬

‫با اشاره به اژدهاها‪ ،‬یادم افتاد که وقتی آقای تینی را دیدم‪ ،‬هارکات به او چیزی گفته بود‪ ،‬اورا ارباب اژدهاها صدا زده بود‪ .‬درباره این موضوع‬
‫از هارکات سوال کردم‪ .‬اما چیزی یادش نمیآمد‪ .‬فقط طوری که انگار با خودش فکر میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬هر چند‪ ،‬گاهی آقای تینی را هم در‬
‫خوابهایم میبینم که سوار ‪ ...‬اژدها شده است‪ .‬او یک بار مغز یکی از آنها را تکهتکه بیرون کشید ‪ ...‬و به طرف من انداخت‪ .‬من جلو رفتم‬
‫که بگیرمش ‪ ...‬اما قبل از آنکه دستم به آنها برسد‪ ،‬بیدار شدم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫ما درباره این صحنه از خواب هارکات مدت زیادی فکر کردیم‪ .‬اشباح به خوابها خیلی اهمیت میدهند‪ .‬بسیاری از آنها اعتقاد دارند رویاها‬
‫ارتباط بین گذشته و آینده را برقرار میکنند و از آنها خیلی چیزها میشود یاد گرفت‪ .‬اما به نظر نمیآمد در خوابهای هارکات چیزی واقعی‬
‫وجود داشته باشد‪ .‬دست آخر‪ ،‬من و آقای کرپسلی بحث را کنار گذاشتیم‪ ،‬غلتی زدیم و خوابیدیم‪ .‬اما هارکات نخوابید‪ ،‬او بیدار ماند‪ .‬در‬
‫چشمهای سبزش‪ ،‬برق ضعیفی دیده میشد‪ .‬تا جایی که میتوانست نمیخوابید که اژدهاها‪ ،‬خنجرها‪ ،‬جادوگرها و دیگر موجودات وحشتناک‬
‫را در کابوسهای پردردسرش نبیند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫روزی‪ ،‬نزدیک غروب بیدار شدم‪ .‬حال خیلی خوبی داشتم‪ .‬به آسمان سرخ و تیره باالی سرم چشم دوختم و سعی کردم که بفهمم چرا اینقدر‬
‫سرخوشم‪ .‬بعد فهمیدم‪ ،‬دیگر تنم نمیخارید‪ .‬چند دقیقه بیحرکت سر جایم ماندم‪ .‬میترسیدم اگر تکان بخورم‪ ،‬دوباره خارش شروع بشود‪.‬‬
‫اما باالخره از جایم بلند شدم و دیدم که هیچ حس ناراحت کنندهای ندارم‪ .‬نیشم را باز کردم و به طرف آبگیر کوچکی رفتم که کنارش چادر‬
‫زده بودیم‪ .‬میخواستم گلویی تازه کنم‪.‬‬

‫صورتم را در آب صاف و سرد آبگیر فرو بردم و کلی آب خوردم‪ .‬وقتی از جایم بلند میشدم‪ ،‬تصویری از چهره نا آشنایی را روی سطح آب‬
‫دیدم‪ ،‬مردی ریشو و مو بلند‪ .‬تصویر درست روبهروی من بود و این نشان میداد که او باید درست پشت سرم باشد‪ ،‬اما من صدای پایش را‬
‫نشنیده بودم‪.‬‬

‫به سرعت برگشتم و دستم به طرف شمشیری رفت که از کوهستان اشباح با خود آورده بودم‪ .‬شمشیر را هنوز از غالفش بیرون نکشیده بودم‬
‫که گیج و متحیر‪ ،‬از حرکت باز ماندم‪.‬‬

‫کسی آنجا نبود‪.‬‬

‫به اطراف نگاه کردم تا آن مرد ژولیده و پشمالو را پیدا کنم‪ .‬ولی کسی دیده نمیشد‪ .‬در آن حوالی‪ ،‬هیچ درخت و یا صخرهای نبود که او‬
‫بتواند پشتش پنهان بشود و حتی یک شبح هم نمیتوانست با چنان سرعتی از جلو چشم دور بشود‪.‬‬

‫به عقب برگشتم و دوباره به آب نگاه کردم‪ .‬او آنجا بود! همانطور واضح و پشمالو‪ ،‬با اخم به من نگاه میکرد‪ .‬جیغ کشیدم و از آب دور شدم‪.‬‬
‫یعنی مرد ریشو توی آبگیر بود؟ اگر بود‪ ،‬چطوری نفس میکشید؟‬

‫جلو رفتم و برای بار سوم به مرد ریشو چشم دوختم – او مثل یک غارنشین بود – و لبخند زدم‪ .‬او هم لبخند زد‪ .‬گفتم‪« :‬سالم‪ ».‬لبهایش‬
‫همزمان با لبهای من تکان میخورد‪ ،‬اما بیصدا‪ .‬دوباره آن لبها همزمان با لبهای من به حرکت درآمد و گفت‪« :‬اسم من دارن شان‬
‫است‪ ».‬دیگر داشتم کفری میشدم‪ .‬ادای من را در میآورد؟ باالخره قضیه را فهمیدم آن تصویر خود من بود!‬

‫حاال که دقیقتر نگاه میکردم‪ ،‬میتوانستم چشمها و شکل دهانم را ببینم‪ ،‬و همینطور جای زخم مثلث شکل کوچکی را که درست باالی‬
‫چشم راستم بود آن زخم مثل گوشها و دماغم‪ ،‬دیگر جزئی از قیافه من شده بود‪ .‬هیچ شکی نبود که آن صورت خودم بود‪ ،‬اما آن همه مو‬
‫از کجا آمده بود؟‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫به چانهام دست زدم و فهمیدم که ریش کپهای پرپشتی دارم‪ .‬دستم را به طرف سرم بردم – که قبال تاس و نرم بود – و از احساس آن‬
‫موهای بلند و زخیم‪ ،‬حسابی تعجب کردم‪ .‬انگشت شستم‪ ،‬که به حالتی غیرطبیعی‪ ،‬دور از انگشتهای دیگرم مانده بود‪ ،‬البهالی موهایم گیر‬
‫کرد‪ .‬وقتی سعی کردم آن را آزاد کنم‪ ،‬موهایم کشیده شد و چند تار آنها از ریشه درآمد‪.‬‬

‫محض رضای کلدن لورت‪ ،24‬یکی بگوید سر من چه بالیی آمده است!‬

‫خودم را بیشتر برانداز کردم‪ .‬پیراهنم را درآوردم و دیدم که سینه‪ ،‬شکم‪ ،‬شانهها و همه تنم پر از مو شده است!‬

‫بعد رفتم تا دوستانم را بیدار کنم و با صدای بلند گفتم‪« :‬عجب افتضاحی!»‬

‫آقای کرپسلی و هارکات مشغول جمع کردن وسایل بودند که من نفسنفس زنان فریاد کشیدم و به طرفشان دویدم‪ .‬شبح نگاهی به سر و‬
‫صورت پشمالوی من انداخت‪ ،‬چاقویی بیرون کشید و به طرفم فریاد زد که بایستم‪ .‬هارکات هم کنارش ایستاد‪ .‬حالت گرفتهای در صورتش‬
‫بود‪ .‬وقتی ایستادم تا نفش تاره کنم‪ ،‬فهمیدم که آنها مرا نمیشناسند‪ .‬دستهایم را باال بردم تا نشان دهم که اسلحه ندارم و خسخس کنان‬
‫گفتم‪« :‬حمله ‪ ...‬نکنید! منم‪ ،‬من!»‬

‫آقای کرسپلی‪ ،‬که چشمهایش از تعجب گشاد شده بود گفت‪« :‬دارن؟»‬

‫هارکات هم غرغرکنان گفت‪« :‬غیرممکن است‪ .‬او یک حقهباز است‪».‬‬

‫ناله کنان گفتم‪« :‬نه! وقتی بیدار شدم‪ ،‬کنار آبگیر رفتم تا آب بخورم و فهمیدم ‪ ...‬فهمیدم ‪ » ...‬دستهای پشمالویم را طرفشان تکان دادم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی جلو آمد‪ ،‬چاقویش را سر جایش گذاشت و با ناباوری به صورت من خیره شد‪ .‬بعد نالید و زیر لبی گفت‪« :‬پالش‪»!25‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬چی؟»‬

‫آقای کرپسلی خیلی جدی گفت‪« :‬بنشین‪ ،‬دارن‪ .‬ما باید خیلی باهم حرف بزنیم‪ .‬هارکات‪ ،‬برو قمقمههایمان را پر کن و دوباره آتش روشن‬
‫کن‪».‬‬

‫آقای کرپسلی بعد از آنکه افکارش را جمع و جور کرد‪ ،‬برای من و هارکات توضیح داد که چه اتفاقی افتاده است‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬تو میدانی که اگر خون شبحی زیاد به بدن نیمهشبحها برسد‪ ،‬آنها شبح کامل میشوند‪ .‬چیزی که ما دربارهاش هیچوقت حرف‬
‫نزده بودیم‪ ،‬چون من تصور نمیکردم به این زودی چنین اتفاقی بیفتد‪ ،‬این است که خون نبمهشبحها به شکل دیگری هم میتواند تغییر‬

‫‪24‬‬
‫‪Khledon Lurt‬‬
‫‪25‬‬
‫‪purge‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫کند‪ .‬در اصل‪ ،‬اگر کسی مدت زیادی‪ ،‬بهطور متوسط چهل سال‪ ،‬نیمهشبح بماند‪ ،‬سلولهای شبحی او باالخره به سلولهای انسانی بدنش‬
‫حمله میکنند و آنها را طوری تغییر میدهند که آن افراد شبحی کامل بشوند‪ .‬ما به این اتفاق پالش میگوییم‪.‬‬

‫هم از سر کنجکاوی و هم بخاطر اینکه از ندانستن قضیه وحشت داشتم‪ ،‬با صدای آرامی پرسیدم‪« :‬یعنی منظورتان این است که من شبحی‬
‫کامل شدهام؟» خیلی کنجکاو بودم‪ .‬چون این تغییر به معنی قدرت فوقالعاده زیاد‪ ،‬توانایی پرواز نامرئی و داشتن ارتباط ذهنی با اشباح دیگر‬
‫بود؛ از طرفی باعث وحشتم میشد‪ ،‬چون در آن صورت‪ ،‬برای همیشه باید از نور و روشنی روز‪ ،‬و همینطور از دنیای انسانی دور میشدم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪:‬‬

‫‪ -‬هنوز نه‪ .‬درآمدن موها فقط مرحله اول کار است‪ .‬ما فعالً آنهارا کوتاه میکنیم‪ .‬اگر چه آنها دوباره بلند میشوند‪ ،‬اما بعد از یک‬
‫ماه یا کمی دیرتر‪ ،‬رشدشان متوقف میشود‪ .‬در این مدت‪ ،‬تغییرات دیگری را هم در خودت میبینی – قدت بلند میشود‪ ،‬دچار سردرد‬
‫میشوی و احساس میکنی که فوران ناگهانی انرژی آزارت میدهد‪ ،‬اما اینها هم تمام میشوند‪ .‬در پایان‪ ،‬ممکن است خون شبحی به کلی‬
‫جایگزین خون انسانی بدنت بشود؛ و این احتمال وجود دارد که – تا چند ماه یا دو سال دیگر – چنین اتفاقی نیوفتد‪ .‬اما باالخره زمانی در‬
‫آینده‪ ،‬خونت به کلی عوض میشود‪ .‬در آن زمان‪ ،‬وارد آخرین مرحله نیمه شبحی میشوی و دیگر راه بازگشتی برایت وجود ندارد‪.‬‬

‫ما بیشتر آن شب را به بحث درباره پالش گذراندیم‪ .‬آقای کرپسلی میگفت به ندرت اتفاق میافتد که یک نیمهشبح بعد از گذشتن کمانی‬
‫کمتر از بیست سال به شبح کامل تبدیل بشود‪ .‬اما شاید علت تغییرات سریع من این بود که شاهزاده شده بودم‪ ،‬در آن زمان‪ ،‬مراسمی را‬
‫برایم اجرا کردند که طی آن‪ ،‬خون شبحی بیشتری به رگهای من وارد شد و این میتوانست روند تغییرات را سریعتر کرده باشد‪.‬‬

‫به یاد سبا افتادن که در تونلهای کوهستان پوستم را معاینه کرد‪ ،‬و این موضوع را برای آقای کرپسلی تعریف کردم‪ .‬من گفتم‪« :‬او حتماٌ‬
‫قضیه پالش را میدانست‪ .‬پس چرا چیزی به من نگفت؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬او در چنین مقامی نبود که بتواند چیزی بگوید‪ .‬چون من مربی تو هستم‪ ،‬مسئولیت با خبر کردن تو از این ماجرا با من‬
‫است‪ .‬من مطمئنم که او تصمیم داشته قضیه را به من بگوید تا من هم درباره همین موضوع با تو صحبت کنم‪ .‬اما وقت نشده‪ ،‬آقای تینی‬
‫سر رسید و ما مجبور شدیم که کوهستان را ترک کنیم‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬شما گفتید در دوره پالش ‪ ...‬دارن بزرگ میشود‪ .‬خوب این دوره چقدر طول میکشد؟»‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬نمیشود گفت چقدر‪ .‬بهطور طبیعی‪ ،‬او باید در مدت چند ماه بالغ میشد‪ ،‬اما انگار حاال دیگر بعید است‪ .‬بزرگ‬
‫شدن او چند سال طول میکشد‪ ،‬اما نه بیشتر‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬منظورتان این است که من باالخره به نوجوانی میرسم؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫‪ -‬من اینطور فکر میکنم‪.‬‬

‫کمی به قضیه فکر کردم‪ .‬بعد نیشم باز شد و گفتم‪« :‬معرکه است!»‬

‫اما پالش چیز چندان معرکهای نبود‪ ،‬بیشتر مصیبت بود! تراشیدن آن همه مو به اندازه کافی بد بود‪ ،‬آقای کرپسلی از تیغ بلند تیزی استفاده‬
‫میکرد که پوستم را خراش میداد‪ ،‬اما تغییرات دیگر بدنم از این هم بدتر بود‪ .‬استخوانهایم بلند میشدند و به هم جوش میخوردند‪ .‬ناخنها‬
‫و دندانهایم بلند میشدند‪ ،‬شبها موقع راه رفتن‪ ،‬باید مدام ناخنهایم را میجویدم و دندانهایم را روی هم میساییم تا شکلکشان تغییر‬
‫نکند‪ ،‬و دستها و پاهایم هم درازتر میشدند‪ .‬در مدت چند هفته‪ ،‬قدم پنج سانتیمتر بلندتر شد دردهای رشد‪ ،‬همه تنم را فرا گرفت‪.‬‬

‫حواس پنجگانهام حسابی به هم ریخته بود‪ .‬کمترین صدا‪ ،‬بلند به گوشم میرسید‪ ،‬صدای شکستن ترکهای از درخت را مثل صدای فرو‬
‫ریختن یک خانه میشنیدم‪ .‬ضعیفترین بوها دماغم را مورمور میکرد‪ .‬حس چشاییام به کلی از بین رفته بود‪ ،‬هرچیزی در دهانم مزه مقوا‬
‫میداد‪ .‬کمکم میفهمیدم که زندگی برای هارکات چه شکلی است و با خودم عهد بستم که دیگر بهخاطر نداشتن حس چشایی سربهسرش‬
‫نگذارم‪.‬‬

‫حتی نورهای کدر و مات‪ ،‬چشمهای فوقالعاده حساس مرا آزار میداد‪ .‬ماه در آسمان مثل نورافکنی بسیار قوی به نظرم میآمد و اگر روزها‬
‫چشمم را باز میکردم‪ ،‬مثل این بود که دوتا سوزن داغ در چشمهایم رفته باشند‪ ،‬داخل سرم‪ ،‬هم دردی عجیب زبانه میکشید‪.‬‬

‫روزی‪ ،‬که زیر یک پتوی ضخیم میلرزیدم و چشمهایم را محکم بسته بودم تا نور آزاردهنده خورشید به آنها نرسد‪ ،‬از آقای کرپسلی پرسیدم‪:‬‬
‫«این زنندگی آفتاب همان چیزی است که اشباح کامل را آزار میدهد؟»‬

‫او گفت‪« :‬بله‪ ،‬به همین علت است که ما حتی در زمانهای خیلی کوتاه هم از نور آفتاب دوری میکنیم‪ .‬درد آفتاب سوختگی خیلی زیاد‬
‫نیست‪ ،‬نه برای ده یا پانزده دقیقه اول‪ ،‬اما درخشندگی خیره کننده آفتاب به هیچ وجه قابل تحمل نیست‪».‬‬

‫در مدت پالش‪ ،‬سر درد وحشتناکی داشتم که ناشی از آشفتگی و حساسیت شدید حواسم بود‪ .‬گاهی احساس میکردم که سرم میخواهد‬
‫منفجر بشود و از شدن درد‪ ،‬با درماندگی گریه میکردم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی کمکم کرد تا با تأثیرات سرگیجه مقابله کنم‪ .‬او نوارهای پارچهای نازکی را روی چشمهایم بست – که با وجود آنها هنوز‬
‫میتوانستم به خوبی ببینم – و گلولههایی از علف را داخل سوراخهای بینی و گوشهایم چپاند‪ .‬تحمل آنها راحت نبود و من احساس میکردم‬
‫که خیلی مسخره شدهام‪ ،‬قاهقاه خندیدنهای هارکات هم کمکی نمیکرد تا حس بهتری داشته باشم‪ ،‬اما سردردم کمتر شد‪.‬‬

‫یکی دیگر از عوارض جانبی این دوره‪ ،‬فوران انرژی در بدنم بود‪ .‬احساس میکردم باتریهایی پر قدرت مرا به حرکت در میآورند‪ .‬شبها‬
‫مجبور بودم جلوتر از آقای کرپسلی و هارکات بدوم و دوباره راه رفته را برگردم و به آنها برسم؛ فقط برای اینکه خودم را خسته کنم‪ .‬هروقت‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫میایستادم مثل احمقها تمرین میکردم – نرمش شنا‪ ،‬بارفیکس‪ ،‬دراز و نشست – و اغلب‪ ،‬مدتها پیش از آقای کرپسلی بیدار میشدم‪.‬‬
‫چون نمیخواستم در روز بیش از دو ساعت بخوابم‪ .‬از درختها و صخرهها باال میرفتم‪ ،‬عرض رودخانهها و دریاچههارا شنا میکردم‪ ،‬و همه‬
‫این کارها برای آن بود که ذخیره غیرعادی انرژیهایم مصرف شود‪ .‬حتی اگر دستم به یک فیل میرسید با آن کشتی میگرفتم!‬

‫باالخره بعد از شش هفته‪ ،‬آشفتگیهای من کمتر شد‪ .‬دیگر رشد نمیکردم‪ .‬دیگر مجبور نبودم موهایم را بتراشم‪( .‬اگرچه موهای سرم باقی‬
‫ماند‪ ،‬من دیگر کچل نبودم!) پارچه روی چشمهایم را باز کردم و گلولههای علف داخل بینی و گوشهایم را درآوردم‪ .‬دوباره مزههارا حس‬
‫میکردم‪ ،‬اگرچه در ابتدا به طور ناقص‪.‬‬

‫از زمانی که دوره پالش من شروع شده بود‪ ،‬حدود هفت سانتیمتر بلندتر شده بودم و شانههایم هم پهنتر شده بود‪ .‬پوست صورتم خشنتر‬
‫شده بود و قیافهام سن بیشتری را نشان میداد‪ ،‬حاال مثل یک پسر پانزده یا شانزده ساله به نظر میآمدم‪.‬‬

‫اما از همه چیز مهمتر‪ ،‬من هنوز یک نیمه شبح بودم‪ .‬جریان پالش همه سلولهای خونی انسانی مرا از بین نبرده بود‪ .‬اما بد قضیه این بود‬
‫که در آینده ناراحتیهای دوره پالش را یک بار دیگر باید تحمل میکردم‪ .‬و خوبی ماجرا این بود که فعالً میتوانستم از نور آفتاب لذت ببرم‪،‬‬
‫قبل از آنکه مجبور بشوم برای همیشه از آن دور بمانم و فقط شبها بیرون بیایم‪.‬‬

‫اگرچه خیلی مشتاق بودم که شبح کاملی بشوم‪ ،‬اما دلم برای دنیای روشن روز تنگ میشد‪ .‬وقتی خون تغییر میکرد‪ ،‬دیگر راه برگشتی نبود‪.‬‬
‫من این را پذیرفته بودم‪ .‬اما اگر میگفتم که از فکرش عصبی نمیشوم‪ ،‬دروغ گفته بودم‪ .‬اینطوری‪ ،‬باز هم چند ماه – شاید هم یکی دو سال‬
‫– دیگر فقط داشتم تا خودم را برای تغییر آماده کنم‪.‬‬

‫کفشها و لباسهایم برایم کوچک شده بودند‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬باید در جایی از محل زندگی انسانها‪ ،‬حسابی خرید میکردیم (ما دوباره شهر‬
‫و تمدن را پشت سر گذاشته بودیم)‪ .‬در فروشگاهی که مخصوص فروش لباس و وسایل نظامی بود‪ ،‬رخت و لباسی شبیه آت و آشغالهای‬
‫قدیمی خودم خریدم‪ .‬فقط شلواری به رنگ سبز تیره و دو تا پیراهن ارغوانی به پیراهنهای آبی و لباسهای قبلیام اضافه شد‪ .‬وقتی پول‬
‫لباسهارا میدادم‪ ،‬مردی بلند و باریک سوار مغازه شد‪ .‬او پیراهن قهوهای و شلوار سیاهی پوشیده بود و کاله بیسبال بر سر داشت‪ .‬مرد رو‬
‫به فروشنده پیشخان غرید‪« :‬این چیزها را میخواهم‪ ».‬و فهرستی به طرف او پرت کرد‪.‬‬

‫فروشنده به آن تکه کاغد نگاه کرد و گفت‪« :‬برای اسلحهها‪ ،‬باید جواز داشته باشید‪».‬‬

‫مرد دستش را توی جیب پیراهنش برد و گفت‪« :‬یکی دارم‪ ».‬و نگاهش به دستهای من افتاد و خشکش زد‪ .‬من لباسهای جدیدم را در‬
‫بقل گرفته بودم و در آن حالت‪ ،‬زخم سر انگشتهایم – که از زمان همخون شدن با آقای کرپسلی برایم مانده بود – پیدا بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫مرد فوری آرام گرفت و از آنجا رفت‪ ،‬اما مطمئن بودم که او زخم هارا شناخته است و میداند من چه موجودی هستم‪ .‬با عجله از فروشگاه‬
‫بیرون آمدم‪ ،‬آقای کرپسلی و هارکات را در حاشیه شهر پیدا کردم و به آنها گفتم که چه اتفاقی افتاده است‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬او عصبی بود؟ وقتی از آنجا آمدی‪ ،‬دنبالت کرد؟»‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬فقط وقتی این عالمتهارا دید‪ ،‬خشکش زد و طوری رفتار کرد که انگار چیزی ندیده است‪ .‬اما میدانست که معنی این‬
‫عالمت ها چیست‪ ،‬از این موضوع مطمئنم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی متفکرانه به زخم روی صورتش دست کشید و گفت‪« :‬وجود آدمهایی که حقیقت را درباره نشانههای اشباح بدانند‪ ،‬چیز شایعی‬
‫نیست‪ .‬اما چند نفری هستند که قضیه را میدانند‪ .‬با همه این احتمالها‪ ،‬او فردی معمولی است که داستانهایی از اشباح و سرگذشت آنها‬
‫شنیده است‪».‬‬

‫به آرامی گفت‪« :‬اما شاید او شکارچی اشباح باشد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی فکری کرد و بعد گفت‪« :‬شکارچیهای اشباح زیاد نیستند – اما وجود دارند‪ .‬ما طبق برنامه جلو میرویم‪ .‬اما چشمهایتان را باز‬
‫کنید و روزها‪ ،‬تو یا هارکات نگهبانی بدهید‪ .‬اگر حمله بشود‪ ،‬اینطوری آمادهایم» به زور لبخند زد و دسته چاقویش را لمس کرد‪« .‬و‬
‫منتظریم!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫موقع سحر‪ ،‬میدانستیم جنگی در پیش داریم‪ .‬ما را تعقیب میکردند‪ ،‬نه فقط یک نفر؛ سه یا چهار نفر‪ .‬آنها رد ما را از چند کیلومتری بیرون‬
‫شهر گرفته بودند و دنبالمان میآمدند‪ .‬با پنهانکاری خیلی خوبی حرکت می کردند و اگر ما منتظر مشکل نبودیم‪ ،‬ممکن بود اصالً متوجه‬
‫نشویم که ایرادی در کار است‪ .‬اما وقتی شبحی از خطر آگاه میشود‪ ،‬حتی سریعترین و سبکپاترین آدمها هم نمیتوانند اورا غافلگیر کنند‪.‬‬

‫وسط جنگلی کوچک‪ ،‬جایی چادر میزدیم که شاخ و برگ درهم پیچیده درختان بر زمین سایه انداخته بود‪ .‬هارکات پرسید‪« :‬نقشه چیه؟»‬

‫آقای کرپسلی صدایش را پایین آورد و گفت‪« :‬آنها صبر میکنند تا هوا کامالً روشن بشود و بعد حمله میکنند‪ .‬ما طوری رفتار میکنیم که‬
‫انگار همهچیز عادی است و خودمان را به خواب میزنیم‪ .‬و وقتی آنها میآیند‪ ،‬با همهشان درگیر میشویم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬در نور آفتاب‪ ،‬شما مشکل ندارید؟» اگرچه ما در چادرهایمان زیر سایه بودیم‪ ،‬اما ممکن بود که جنگ به بیرون از آنجای سایهگیر‬
‫کشیده شود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬در مدت کوتاهی که طول میکشد حساب آنهارا برسیم‪ ،‬آفتاب به ما صدمه نمیزند‪ .‬تازه‪ ،‬من چشمهایم را با‬
‫پارچه میبندم‪ ،‬همانطور که تو در دوره پالش چشمهایت را بستی‪».‬‬

‫وسط خزهها و برگهای کف زمین‪ ،‬جا انداختیم و خود را الی شنلهایمان پیچیدیم و آرام گرفتیم‪ .‬هارکات زیر لبی گفت‪« :‬البته ممکن‬
‫است آنها فقط کنجکاو باشند‪ .‬شاید بخواهند ببینند که یک شبح ‪ ...‬واقعی چطوری است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با حرف او مخالفت کرد و گفت‪« :‬برای چنین منظوری‪ ،‬بیش از حد مشتاقانه حرکت میکنند‪ .‬آنها اینجا کار دارند‪».‬‬

‫زیر لبی گفتم‪« :‬فقط یادم میآید که آن مرد توی فروشگاه اسلحه میخرید!»‬

‫آقای کرپسلی غرغرکنان گفت‪« :‬بیشتر شکارچیهای اشباح حسابی مسلحاند‪ .‬آن شبها گذشت که احمق ها فقط چکش و تیرهای چوبی‬
‫با خود حمل میکردند‪».‬‬

‫بعد از آن‪ ،‬دیگر کسی حرفی نزد‪ .‬ما ساکت خوابیدیم‪ ،‬چشمهایمان را بستیم (غیر از هارکات که چشمهای بدون پلکش را با شنل پوشاند)‪.‬‬
‫آرام و منظم نفس میکشیدیم و وانمود کردیم که به خواب رفتهایم‪ .‬ثانیهها به کندی میگذشتند‪ .‬کلی طول کشید تادقیقهها درست بشوند‬
‫و یک عمر طول کشید تا چند ساعت بگذرد‪ .‬شش سال پیش بود که من آخرین بار در نبردی وحشیانه حضور داشتم‪ .‬دست و پایم به شکل‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫غیر طبیعی یخ کرده و سفت شده بود‪ .‬ترس هم مثل چند مار یخ زده به دیوارهای معدهام چنگ میزد و دوباره آن را ول میکرد‪ .‬زیر‬
‫چینهای شنلم‪ ،‬انگشتهایم را خم نگه داشته بودم و آنهارا از شمشیرم دور نمیکردم‪ .‬آماده بودم که شمشیر را بکشم‪.‬‬

‫کمی بعد از نیمروز – که آفتاب از هر وقت دیگری برای اشباح خطرناکتر است – آدمها به قصد کشت جلو آمدند‪ .‬سه نفر از آنها نیم‬
‫حلقهای دور ما درست کرده بودند‪ .‬ابتدا که نزدیک میشدند‪ ،‬فقط صدای خشخش برگها و گاهی شکستن یک شاخه را میشنیدم‪ .‬اما‬
‫وقتی باالی سرمان رسیدند‪ ،‬صدای نفسهای سنگینشان‪ ،‬غیژغیژ استخوانهای محکمشان‪ ،‬و صدای تپشهای تند قلبهای وحشتزدهشان‬
‫هم به گوش رسید‪.‬‬

‫آنها در ده یا دوازده متری ما متوقف شدند و خود را پشت درختها پنهان کردند تا برای حمله آماده شوند‪ .‬لحظاتی طوالنی و آزاردهنده‬
‫مکث کردند‪ ،‬بعد صدای تفنگی به گوش رسید که به آرامی مسلح میشد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی نعره کشید‪« :‬حاال!» و سر پا ایستاد و خود را روی نزدیکترین آدم مهاجم انداخت‪.‬‬

‫همچنان که آقای کرپسلی با سرعتی باور نکردنی به آن مهاجم نزدیک میشد‪ ،‬من و هارکات دو نفر دیگر را هدف گرفتیم‪ .‬مردی که من‬
‫در نظر گرفته بودم با صدای بلندی فحش داد‪ ،‬از پشت درخت بیرون پرید‪ ،‬تفنگش را باال آورد و ناگهان شلیک کرد‪ .‬گلولهای سفیرکشان‬
‫جلو آمد و ناگهان شلیک کرد‪ .‬گلوله ای سفیر کشان جلو آمد و از چند سانتی متری صورت من گذشت‪ .‬قبل از آنکه مهاجم دوباره شکلیک‬
‫کند‪ ،‬خودم را به او رساندم‪.‬‬

‫تفنگ را از دستش بیرون کشیدم و دور انداختم‪ .‬اسلحه پشت سرم افتاد‪ .‬هیچ فرصتی نبود تا ببینم اوضاع دوستانم چطور است‪ .‬مردی که‬
‫روبهرویم بود‪ ،‬چاقویی بلند بیرون کشیده بود‪ .‬به همین دلیل من هم شمشیرم را بیرون کشیدم‪.‬‬

‫مرد شمشیر را دید و چشمهایش گشاد شد‪ ،‬اطراف چشمهایش‪ ،‬دایرههایی سرخ رنگ نقاشی کرده بود که مثل لکههای خون به نظر‬
‫میآمدند‪ .‬چشمهای مرد دوباره باریک شد‪ .‬او غرید‪« :‬تو فقط یک بچهای!» و با چاقویش به طرفم حمله کرد‪.‬‬

‫به حالت اعتراض گفتم‪« :‬نه» و خود را از سر راه چاقویش کنار کشیدم و با شمشیرم سیخونکی به او زدم و ادامه دادم‪« :‬خیلی بیشتر از اینها‬
‫هستم‪».‬‬

‫وقتی مرد دوباره به طرف من پرید‪ ،‬شمشیرم را باال بردم‪ ،‬آنرا با قوس مالیمی از گوشت و استخوان دست راست مرد گذراندم و سه انگشت‬
‫او را قطع کردم‪ ،‬در یک لحظه خلع سالح شد‪.‬‬

‫مرد از شدت درد‪ ،‬فریادی کشید و دور شد‪ .‬من از فرصت استفاده کردم تا ببینم آقای کرپسلی و هارکات کارها را چطور پیش می برند‪ .‬آقای‬
‫کرپسلی کار حریفش را تمام کرده بود و حاال با قدمهای بلند به طرف هارکات میرفت که با حریفش کشتی میگرفت‪ .‬به نظر میآمد که‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫هارکات به خوبی از پس دشمنش برمیآید‪ .‬اما آقای کرپسلی میرفت که پشت سر او قرار بگیرد تا اگر درگیری شدیدتر شد‪ ،‬بتواند اورا‬
‫پشتیبانی کند‪.‬‬

‫من‪ ،‬راضی از اینکه همه چیز به نفع ما پیش میرفت‪ ،‬برگشتم و به مرد افتاده روی زمین نگاه کردم‪ .‬به خودم روحیه میدادم تا کار ناخوشایند‬
‫خالص کردن اورا انجام دهم‪ .‬اما در کمال تعجب دیدم که او به شکل وحشتناکی رو به من میخندد‪.‬‬

‫مرد غرغر کنان گفت‪« :‬تو باید آن یکی دستم را قطع میکردی!»‬

‫نگاهم به دست چپ مرد دوخته شد و نفس در سینهام بند آمد‪ .‬او نارنجکی دستی را نزدیک سینهاش چنگ زده بود!‬

‫وقتی به طرفش خیز برداشتم‪ ،‬فریاد زد‪« :‬تکان نخور!» چاشنی را با شستش تا نیمه فشار داده بود‪« .‬اگر این منفجر بشود‪ ،‬تو هم با من‬
‫میمیری!»‬

‫به آرامی عقب رفتم‪ ،‬آه کشیدم و گفتم‪« :‬آرام باش!» میترسیدم نارنجک منفجر شود و چشم از آن بر نمیداشتم‪.‬‬

‫مرد به حالت جنون آمیزی خندید و گفت‪« :‬من توی جهنم سخت نمیگیرم‪ ».‬او سرش را تراشیده بود و حرف ‪ V‬تیره رنگی را هردو طرف‬
‫جمجهاش‪ ،‬درست باالی گوشش خالکوبی کرده بود‪.‬‬

‫«حاال به آن رفیق احمقت و آن هیوالی پوست خاکستری بگو دست از سر همکار من بردارند‪ ،‬وگرنه من ‪» ...‬‬

‫صدای سفیر مانندی از درخت های سمت چپ من شنیده شد‪ .‬چیزی به نارنجک ضربه زد و آن را از دست مرد درآورد و به هوا پرتاب کرد‪.‬‬
‫مرد فریادی زد و دستش را برد تا نارنجک دیگری بیرون بکشد (یک ردیف از آنها را دور سینهاش بسته بود)‪ .‬دوباره صدای سوتی شنیده‬
‫شد و شیئی براق و چند گوشه وسط سر مرد فرو رفت‪ .‬مرد تلپی از عقب افتاد‪ ،‬کمی خرخر کرد‪ ،‬دیوانهوار لرزید و بعد از حرکت باز ماند‪ .‬گیج‬
‫و سردرگم به او خیزه ماندم‪ .‬بیاختیار خم شدم تا مرد را از نزدیگ ببینم‪ .‬شیئی که در سرش فرو فته بود‪ ،‬ستاره پرتابی طالیی رنگی بود‪ .‬نه‬
‫آقای کرپسلی و نه هارکات‪ ،‬هیچکدام چنین اسلحهای با خود نداشتند‪ ،‬پس چه کسی آن را پرتاب کرده بود؟‬

‫در پاسخ سوال بیصدای من‪ ،‬کسی از پشت درختی نزدیک‪ ،‬بیرون پرید و طرف من آمد‪ .‬به سرعت به طرفش برگشتم‪ .‬غریبه با تشر گفت‪:‬‬
‫«فقط به یک مرده پشت کن! وینز بلین این را یادت نداده؟»‬

‫خسخس کنان گفتم‪« :‬یادم ‪ ...‬رفته بود‪».‬‬

‫حیرتزدهتر از آن بودم که بتوانم چیز دیگری بگویم‪ .‬آن شبح ‪ -‬حتماً او یکی از ما بود ‪ -‬مردی تنومند‪ ،‬با قد متوسط و پوستی سرخ بود که‬
‫به موهایش رنگی سبز زده بود و لباسش از تکه پوستهای ارغوانی رنگی بود که آنهارا ناشیانه به هم دوخته بود‪ .‬چشمهای خیلی درشتی ‪-‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫تقریباً به درشتی چشمهای هارکات ‪ -‬داشت و دهانی که در نهایت تعجب‪ ،‬فوقالعاده کوچک بود‪ .‬برعکس آقای کرپسلی‪ ،‬او چشمهایش را‬
‫با چیزی نپوشانده بود‪ ،‬اگرچه چشمهایش‪ ،‬از نور آفتاب‪ ،‬به شکل دردناکی چپ شده بود‪ .‬کفشی به پا نداشت و بجز دهها ستاره پرتابی‪ ،‬که با‬
‫بندهایی دور کمرش آویزان کرده بود‪ ،‬اسلحه دیگری نداشت‪.‬‬

‫شبح رو به مرد مرده گفت‪« :‬من شوریکن‪ 26‬خودم را پس میگیرم‪ ،‬متشکرم‪ ».‬و ستاره پرتابی را از سر مرد بیرون کشید‪ .‬خون را از روی‬
‫ستاره پاک کرده و آن را دوباره به یکی از بندهای دور کمرش بست‪ .‬او سر مرد را به چپ و راست چرخاند‪ ،‬نگاهی به سر تراشیده‪ ،‬خالکوبیها‬
‫و حلقههای سرخ دور چشمهایش انداخت و غرغر کنان گفت‪« :‬یک شبحزن! من قبالً هم با آنها درگیر شدهام‪ .‬ولگردهای بیچاره!» روی‬
‫جسد‪ ،‬تف کرد و با پای برهنهاش آن را طوری غلتاند که صورتش روبه زمین قرار گرفت‪.‬‬

‫وقتی شبح به طرف من برگشت‪ ،‬اورا شناختم‪ .‬چیزهایی دربارهاش شنیده بودم‪ ،‬و با احترامی که او سزاوارش بود‪ ،‬به او سالم دادم‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫«ونچا مارچ!» و روبه او سرم را پایین آوردم‪« .‬افتخار بزرگی است که شمارا میبینم‪ ،‬عالیجناب‪».‬‬

‫با بیخیالی گفت‪« :‬برای من هم همینطور است‪».‬‬

‫ونچا مارچ همان شاهزادهای بود که من هیچوقت ندیده بودم‪ ،‬خشنترین و سنتیترین شاهزاده‪.‬‬

‫آقای کرپسلی از شادی فریاد زد‪« :‬ونچا!» پارچه روی چشمهایش را پاره کرد‪ ،‬بین ما قرار گرفت و شانههای شاهزاده را چسبید‪« .‬شما اینجا‬
‫چه کار میکنید‪ ،‬عالیجناب؟ من فکر میکردم که خیلی دور از اینجا‪ ،‬در شمال هستید‪».‬‬

‫ونچا دماغش را باال کشید و گفت‪« :‬بودم‪ ».‬او دستهایش را آزاد کرد‪ ،‬دماغش را با انگشتهای دست چپش پاک کرد و چیزی سبز رنگ‬
‫و لزج را از دستش روی زمین تکاند‪« .‬اما آنجا خبری نبود و به جنوب آمدم‪ .‬پیش بانو ایوانا میروم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬ماهم آنجا میرویم‪».‬‬

‫‪ -‬حدسش را میزدم‪ .‬دو شب گذشته را دنبالتان بودم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬باید خودتان را زودتر به ما نشان میدادید عالی جناب‪».‬‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬این اولین بار است که شاهزاده جدید را میبینم‪ .‬میخواستم مدتی از دور او را زیر نظر داشته باشم» خیلی جدی مرا برانداز‬
‫کرد‪« .‬با این مبارزهای که دیدم‪ ،‬باید بگویم آنقدرها تحتتأثیر قرار نگرفتم!»‬

‫‪26‬‬
‫‪Shuriken‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫خیلی رسمی گفتم‪« :‬من اشتباه کردم‪ ،‬عالیجناب‪ .‬نگران دوستانم بودم و اشتباه کردم که کارم را نیمه تمام گذاشتم‪ .‬من مسئولیت کارم را‬
‫میپذیرم و در نهایت تواضع عذر میخواهم‪».‬‬

‫ونچا خندید‪ ،‬دستی به پشت من زد و گفت‪« :‬دستکم میداند که چطور درست و حسابی عذرخواهی کند‪».‬‬

‫ونجا کثیف و آلوده بود و تنش مثل یک گرگ بو میداد‪ .‬ظاهر عادی او همینطور بود‪ .‬او موجودی از جهان وحش بود‪ .‬حتی در میان اشباح‪،‬‬
‫از همه افراطیتر بود‪ .‬او فقط لباسهایی میپوشید که خودش از پوست حیوانات وحشی درست میکرد و هیچوقت گوشت پخته یا نوشیدنی‬
‫دیگری غیر از آب شیرین‪ ،‬شیر و خون نمیخورد‪.‬‬

‫هارکات لنگ لنگان به ظرف ما آمد‪ ،‬کار حریفش را تمام کرده بود‪ .‬ونچا نشست و پاهایش را روی هم انداخت‪ .‬بعد پای چپش را باال آورد‪،‬‬
‫سرش را خم کرد و شروع کرد به جویدن ناخنهایش!‬

‫به شکل نامفهومی گفت‪« :‬پس این آدم کوچولویی است که حرف میزند‪ ».‬و به ناخن بزرگ شست پای هارکات نگاه کرد‪.‬‬

‫«هارکات مولدر‪ ،‬درست است؟»‬

‫هارکات نقابش را برداشت و جواب داد‪« :‬بله‪ ،‬عالی جناب‪».‬‬

‫‪ -‬باید راستش را بگویم‪ ،‬مولدز‪ ،‬من به دیسموند تینی یا هیچکدام از نوچههای خپل و کوتاه او اعتماد ندارم‪.‬‬

‫هارکات به او پشت کرد و گفت‪« :‬من هم به اشباحی که ‪ ...‬ناخن شستشان را میجوند‪ ،‬اعتماد ندارم‪ ».‬و بعد از مکثی کوتاه‪ ،‬با حالت‬
‫معنیداری اضافه کرد‪« :‬عالیجناب!»‬

‫ونچا به این حرف خندید و تکه ناخن بزرگی را از دهانش به بیرون تف کرد‪ .‬بعد گفت‪« :‬فکر میکنم که ما خوب به تفاهم میرسیم‪ ،‬مولدز!»‬

‫آقای کرپسلی کنار شاهزاده نشست‪ ،‬چشمهایش را دوباره بست و پرسید‪« :‬سفر سختی داشتهاید‪ ،‬عالیجناب؟»‬

‫وینچا با غرولند گفت‪« :‬بد نبود‪ ».‬و جای پاهایش را عوض کرد‪ .‬و مشغول جویدن ناخنهای پای راستش شد‪« .‬تو چطور؟»‬

‫‪ -‬سفر خوبی بوده است‪.‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬از کوهستان اشباح خبر داری؟»‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬خیلی زیاد‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫ونچا پایش را رها کرد‪ ،‬به پشت دراز کشید و گفت‪« :‬بگذارش برای امشب‪ ».‬شنل ارغوانی رنگش را درآورد و روی تنش انداخت‪« .‬دم غروب‪،‬‬
‫بیدارم کنید‪ ».‬خمیازه کشید‪ ،‬غلتی زد‪ ،‬فوری خوابش برد‪ ،‬و شروع به خرناس کشیدن کرد‪.‬‬

‫من با چشمهای از حدقه بیرون زده‪ ،‬به شاهزاده خفته‪ ،‬به ناخنهایی که جویده و تف کرده بود‪ ،‬لباسهای ژولیده و موهای سبز و کثیفش‪،‬‬
‫و بعد به هارکات و آقای کرپسلی خیره شدم‪ .‬با صدای آرامی گفتم‪« :‬او یک شبح شاهزاده است؟»‬

‫آقای کرسلی با لبخند گفت‪« :‬بله‪ ،‬هست‪».‬‬

‫هارکات با تردید گفت‪« :‬اما ظاهرش مثل یک ‪ ...‬یعنی کارهایش مثل ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬گول ظاهرش را نخورید‪ .‬ونچا زندگی خشنی را پیش گرفته است‪ .‬اما او بهترین شبح است‪».‬‬

‫با تردید جواب دادم‪« :‬اگر شما میگویید‪ ،‬پس حتماً همینطور است‪ ».‬بیشتر روز را دراز کشیدم و به آسمان ابری خیره شدم – با صدای‬
‫خرناسهای بلند ونچا‪ ،‬خوابم نمیبرد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫ما شبحزنها را همانجایی که کشته شده بودند‪ ،‬به حال خود گذاشتیم (ونچا میگفت آنها ارزش ندارند که دفنشان کنیم) و موقع غروب راه‬
‫افتادیم‪ .‬همانطور که پیش میرفتیم آقای کرپسلی دیدار آقای تینی در کوهستان اشباح را برای شاهزاده تعریف کرد‪ ،‬و اینکه او چه چیزهایی‬
‫را پیشبینی کرده بود‪ .‬تا وقتی که آقای کرپسلی حرف میزد‪ ،‬ونچا چیز زیادی نگفت و تا مدت طوالنی بعد از تمام شدن حرفهای آقای‬
‫کرسپلی‪ ،‬در سکوت به گفتههای او فکر کرد‪.‬‬

‫دست آخر گفت‪« :‬فکر میکنم معنی این حرفها آن باشد که من شکارچی سوم هستم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬من بیشتر از هرکسی تعجب میکنم که نفر سوم شما نباشید‪».‬‬

‫ونچا با تکه تیزی از ترکه درختان‪ ،‬الی دندانهایش را پاک کرد‪ .‬بعد آن تکه چوب را کنار انداخت و روی زمین تف کرد‪ .‬ونچا استاد تف‬
‫اندازی بود‪ ،‬آب دهانش غلیظ‪ ،‬قطره مانند و سبز بود و او میتوانست آن را روی مورچهای بیندارد که در فاصله بیست قدمی بود‪ .‬ناگهان‬
‫گفت‪« :‬من به آن شیطان فضول‪ ،‬تینی‪ ،‬اعتماد ندارم‪ .‬دوبار با او برخورد داشتهام و عادت کردهام که برعکس گفتههایش عمل کنم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬در کل‪ ،‬من با شما موافقم‪ .‬اما اآلن زمانه خطرناکی است عالیجناب‪ ،‬و ‪» ...‬‬

‫شاهزاده حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬الرتن! من ونچا هستم‪ ،‬ونچا مارچ یا آهای بیریخت! اآلن که تحت تعقیب هستیم‪ ،‬خوشم نمیآید‬
‫که تو اینطور برایم تعظیم و ترکیم کنی‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬بسیار خب» و نیشش باز شد «بیریخت!» دوباره لحنی جدی به خود گرفت «اآلن دوره خطرناکی است‪ ،‬ونچا‪ .‬آینده‬
‫نژاد ما در خطر است‪ .‬ما جرئت داریم پیشگویی آقای تینی را نشنیده بگیریم؟ اگر راه نجاتی هست‪ ،‬باید آن را محکم بچسبیم‪».‬‬

‫ونچا آه اندوه بار و بلندی کشید و گفت‪« :‬صدها سال است که آقای تینی باعث شده ما فکر کنیم که با پیدا شدن سر و کله ارباب شبحوارهها‪،‬‬
‫محکوم به شکست هستیم‪ .‬چرا حاال‪ ،‬بعد از این همه سال میگوید که درستی این پیشگویی همچنان برقرار است‪ .‬اما فقط در صورتی که‬
‫از دستورات او پیروی کنیم‪ ،‬میتوانیم از وقوعش جلوگیری کنیم؟» شاهزاده پشت گردنش را خاراند و روی بوتهای در سمت چپ تف کرد‪.‬‬
‫«این حرف به انداره یک مشت کود مرغی هم برای من ارزش ندارد!»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬شاید ایوانا بتواند قضیه را روشن کند‪ .‬اوهم بعضی تواناییهای آقای تینی را دارد و میتواند راههای آینده را حس کند‪.‬‬
‫او باید بتواند پیشگویی آقای تینی را تأیید و تکذیب کند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬اگر اینطور بشود‪ ،‬من حرفهای اورا باور میکنم‪ .‬ایوانا خوب زبانش را نگه میدارد‪ .‬اما اگر حرفی بزند‪ ،‬حقیقت را میگوید‪ .‬اگر‬
‫او بگوید سرنوشت ما در این مسیر قرار گرفته است‪ ،‬من با خوشحالی همراه شما میآیم و کمکتان میکنم‪ .‬در غیر اون صورت ‪» ...‬‬
‫شانههایش را باال انداخت و موضوع را ادامه نداد‪.‬‬

‫ونچا مارچ موجود عجیبی بود‪ ،‬آن کمترین چیزی است که میشود دربارهاش گفت! من هیچکس دیگری را ندیده بودم که مثل او باشد‪ .‬او‬
‫مجموعه قوانینی داشت که همه چیز آن مخصوص خودش بود‪ .‬همانطور که از قبل میدانستم‪ ،‬ونچا گوشت پخته نمیخورد‪ ،‬غیر از آب‬
‫شیرین‪ ،‬شیر و خون چیزی نمینوشید‪ ،‬و لباسهایش را از پوست حیواناتی درست میکرد که خودش شکار کرده بود‪ .‬اما در شش شبی که‬
‫او همراه ما بود تا به بانو ایوانا برسیم‪ ،‬من چیزهای دیگری را هم ازش فهمیدم‪.‬‬

‫ونچا از شیوهها و آیینهای باستانی اشباح پیروی میکرد‪ .‬در گذشتههای دور‪ ،‬اشباح معتقد بودند که ما از نسل گرگها هستیم‪ ،‬اگر خوب‬
‫زندگی میکردیم و نسبت به اعتقاداتمان صادق میماندیم‪ ،‬پس از مرگ به صورت گرگ درمیآمدیم و همچون موجودات ابدی شب‪ ،‬در‬
‫جهان وحش بهشت پرسه میزدیم‪ .‬به سبب چنین عقیدهای‪ ،‬آنها بیشتر از آنکه شبیه انسانها رفتار کنند‪ ،‬مثل گرگها زندگی میکردند؛ غیر‬
‫از موقعی که به خون احتیاج داشتند‪ ،‬به شهرها نزدیک نمیشدند؛ لباسهایشان را خودشان تهیه میکردند؛ و پیرو قوانین دنیای وحش بودند‪.‬‬

‫ونچا داخل تابوت نمیخوابید‪ ،‬میگفت که تابوتها زیادی راحتاند! او فکر میکرد شبح باید روی زمین لخت بخوابد و غیر از شنلش‪ ،‬خود‬
‫را با چیز دیگری نپوشاند‪ .‬او به اشباحی که از تابوت استفاده میکردند احترام میگذاشت‪ ،‬اما نسبت به آنهایی که در رختخواب میخوابیدند‪،‬‬
‫نظر خوبی نداشت‪ .‬من جرئت نکردم به او بگویم که ننو را به هرچیز دیگری ترجیح میدهم!‬

‫ونچا به رویا خیلی عالقه داشت و اغلب قارچهای سمی خاصی میخورد که باعث دیدن توهم و دیدن خوابهای هیجان انگیز میشدند‪،‬‬
‫معتقد بود که آینده در خوابهای ما نقش بسته است‪ .‬اگر معنی آنهارا بفهمیم‪ ،‬می توانیم سرنوشتمان را خودمان به دست بگیریم‪ .‬او شیفته‬
‫کابوسهای هارکات شده بود و ساعتها درباره آنها با آدم کوچولو بحث میکرد‪.‬‬

‫تنها اسلحهای که ونچا به کار میبرد‪ ،‬شوریکنها (ستارههای پرتابی) بودند که خودش آنهارا از سنگ یا فلزات مختلف میتراشید‪ .‬او فکر‬
‫میکرد که جنگ تنبهتن دقیقاً باید اینطوری باشد‪ ،‬با دست خالی! از شمشیر و نیزه و تبر خوشش نمیآمد و به آنها حتی دست هم نمیزد‪.‬‬

‫شبی مشغول جمع کردن وسایلمان بودیم که پرسیدم‪« :‬اما شما چطوری میتوانید با کسی بجنگید که شمشیر دارد؟ فرار میکنید؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫به تندی جواب داد‪« :‬من از هیچچیز فرار نمیکنم‪ .‬بیا اینجا‪ ،‬بگذار نشانت بدهم‪ ».‬دستهایش را به هم مالید‪ ،‬روبهروی من ایستاد و گفت‬
‫که شمشیرم را بکشم‪ .‬وقتی تردید مرا دید‪ ،‬ضربهای به شانه چپم زد و جیغ کشید‪« :‬میترسی؟»‬

‫فوری گفتم‪« :‬البته که نه‪ .‬فقط نمیخواهم به شما صدمه بزنم‪».‬‬

‫با صدای بلند خندید و گفت‪« :‬نباید نگران این قضیه باشی‪ ،‬نه‪ ،‬الرتن؟»‬

‫آقای کرپسلی با حالت خیلی متواضعانهای گفت‪« :‬خیلی مطمئن نیستم‪ .‬دارن فقط یک نیمهشبح است‪ ،‬اما تیز است‪ .‬باید بتواند امتحانت کند‪،‬‬
‫ونجا»‬

‫شاهزاده گفت‪« :‬خوب است‪ .‬من از حریفهای با لیاقت خوشم میآید‪».‬‬

‫ملتمسانه به آقای کرپسلی نگاه کردم‪.‬‬

‫‪ -‬من نمیخواهم روی مردی بی دفاع شمشیر بکشم‪.‬‬

‫ونچا داد زد‪« :‬بیدفاع؟ من دوتا دست دارم‪ ».‬و دستهایش را به طرفم تکان داد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬برو جلو‪ .‬ونچا میداند که چه کار میکند‪».‬‬

‫شمشیرم را بیرون کشیدم‪ .‬رو در روی ونچا ایستادم و با بی میلی حمله کردم‪ .‬از جایش تکلن نخورد‪ .‬فقط وقتی نوک شمشیرم کمی باال‬
‫رفت‪ ،‬نگاهم کرد‪.‬‬

‫گالیه کنان گفت‪« :‬چقدر بد!»‬

‫گفتم‪« :‬این احمقانه است‪ .‬من نمیخواهم ‪» ...‬‬

‫قبل از آنکه چیز دیگری بگویم به طرفم خیز برداشت‪ ،‬گلویم را گرفت و باال کشید‪ ،‬و با ناخنهایش خراش کوچک و دردناکی را روی آن‬
‫ایجاد کرد‪ .‬فریاد زدم‪« :‬اووی!» و از دستش خودم را بیرون کشیدم‪.‬‬

‫با خوشرویی گفت‪« :‬دفعه دیگر دماغت را میبرم‪».‬‬

‫غرغر کنان گفتم‪« :‬نه‪ ،‬این کار را نمیکنی!» و با شمشیرم به طرفش حمله کردم‪ ،‬این دفعه راستی راستی‪.‬‬

‫ونچا از تیغه شمشیر من جاخالی داد و با نیش باز گفت‪« :‬خوب است‪ .‬این شد یک حرفی!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫مرا دور زد‪ .‬چشم در چشم من دوخته بود و انگشتهایش همه خم بودند‪ .‬من نوک شمشیرم را کمی پایین آوردم تا او سرجایش بایستد‪ .‬بعد‬
‫به طرفش رفتم و حمله کردم‪ .‬انتظار داشتم که خودش را کنار بکشد‪ .‬اما به جای این کار او کف دست را رو به باال آورد و و تیغه شمشیر را‬
‫طولی گرفت که انگار آن یک تیکه چوب تخت بود‪.‬‬

‫من تقال میکردم که شمشیر را پس بگیرم‪ .‬اما او جلو آمد‪ ،‬باالی مچ دستم را گرفت و خیلی سریع‪ ،‬آن را چرخاند‪ .‬طوری که من شمشیر را‬
‫رها کردم‪ ،‬حاال من بی دفاع شده بودم‪.‬‬

‫لبخندزنان عقب رفت و گفت‪« :‬دیدی؟» و دستهایش را باال برد تا نشان بدهد که مبارزه تمام شده است‪« .‬اگر این مبارزه واقعی بود‪ ،‬اآلن‬
‫مثل خر توی گل مانده بودی!» ونچا خیلی بد دهان بود‪ ،‬این یکی از کوچکترین توهینهایش بود!‬

‫مچ دست آسیبدیدهام را مالش دادم و با دلخوری گفتم‪« :‬خیلی هنر کردید‪ .‬شما یک نیمهشبح را شکست دادید‪ .‬اما اگر بهجای من یک‬
‫شبح کامل یا شبحواره بود‪ ،‬نمیتوانستید مبارزه را ببرید‪».‬‬

‫با اصرار گفت‪« :‬میتوانستم و میبردم! اسلحهها ابزارهای ترس هستند و فقط ترسوها از آن استفاده میکنند‪ .‬کسی که بلد است با دست‬
‫خالی بجنگد‪ ،‬همیشه به کسانی که به شمشیر و چاقو متکیاند‪ ،‬برتری دارد‪ .‬میدانی چرا؟»‬

‫‪ -‬چرا؟‬

‫چشمهایش برق زد و گفت‪« :‬چون افزار مسلح منتظر پیروزیاند‪ .‬اسلحهها تقلبیاند‪ ،‬اعتماد دروغی به وجود میآورند‪ .‬من وقتی میجنگم‪،‬‬
‫منتظر مرگ هستم‪ .‬حتی اآلن که با تو تمرینی میجنگیدم‪ ،‬مرگ را پیشبینی میکردم و برایش آماده بودم‪ .‬مرگ بدترین چیزی است که‬
‫این دنیا میتواند توی بغلت بیندازد‪ ،‬دارن‪ ،‬اگر آن را بپذیری‪ ،‬دیگر قدرتش بیشتر از تو نیست‪».‬‬

‫شمشیر را برداشت و به دستم داد‪ .‬بعد نگاه کرد تا ببیند من چه کار میکنم‪ .‬احساس میکردم که میخواهد من آن را دور بیندازم‪ ،‬و من هم‬
‫وسوسه شده بودم که این کار را بکنم و احترام اورا به خودم جلب کنم‪ .‬اما بدون شمشیر‪ ،‬احساس میکردم که برهنهام‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬آن‬
‫را توی غالفش سر دادم و با کمی شرمندگی به زمین چشم دوختم‪.‬‬

‫ونچا پشت گردنم را چنگ زد‪ ،‬دوستانه آنرا فشار داد و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬نگذار ناراحتت کنم‪ .‬تو جوانی‪ .‬برای یادگرفتن خیلی وقت داری‪.‬‬

‫مثل وقتی که آقای تینی و ارباب شبحوارهها فکر میکرد‪ ،‬پای چشمهایش چین افتاد‪ .‬بعد با حالت گرفتهای اضافه کرد‪« :‬امیدوارم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫از ونچا خواستم مب ارزه بدون اسلحه را یادم بدهد‪ .‬در کوهستان اشباح‪ ،‬مبارزه با دست خالی را آموزش دیده بودم‪ .‬اما آن مبارزه در برابر‬
‫حریفهای غیر مسلح بود‪ .‬فقط چند آموزش ساده را گذرانده بودم تا بدانم که اگر وسط مبارزه اسلحهام را از دست دادم‪ ،‬چه کار باید بکنم‪.‬‬
‫اما هیچوقت یاد نگرفته بودم که با دست خالی‪ ،‬بادشمنی سراپا مسلح روبهرو بشوم‪ .‬ونچا میگفت ممکن است سالها طول بکشد تا در این‬
‫کار مهارت پیدا کنم‪ ،‬و در دوره آموزش هم باید انتظار زخمها و ضربههای زیادی را داشته باشم‪ .‬من همه این نگرانیهارا کنار گذاشتم‪ ،‬حتی‬
‫فکر اینکه بتوانم با دست خالی از پس یک شبحواره مسلح بربیایم‪ ،‬خوشحالم میکرد‪.‬‬

‫در راه نمیتوانستیم تمرینهارا شروع کنیم‪ .‬اما روزها که استراحت میکردیم‪ ،‬ونچا درباره چند شگرد اساسی دفاع با من حرف زد و قول داد‬
‫که وقتی به غار ایوانا برسیم‪ ،‬تمرینهای عملی را شروع کنیم‪.‬‬

‫شاهزاده نمیتوانست درباره جادوگر‪ ،‬چیزی بیشتر از آنکه آقای کرپسلی گفته بود‪ ،‬برایم بگوید‪ .‬البته او گفت ایوانا زیباترین و زشتترین زن‬
‫دنیاست‪ ،‬و این حرف هیچ مفهومی برایم نداشت!‬

‫من فکر میکردم ضدیت ونچا با شبحوارهها خیلی زیاد است‪ ،‬بهطور معمول‪ ،‬اشباح دیگر از شبحوارهها نفرت داشتند‪ ،‬اما در کمال تعجب‪،‬‬
‫متوجه شدم که او چیزی علیه شبحوارهها نمیگفت‪ .‬دو شب پیش از رسیدن به غار ایوانا‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫شبحوارهها صادق و شریفاند‪ .‬من با رفتار غذایی آنها موافق نیستم‪ ،‬لزومی ندارد که وقتی خون کسی را میگیریم‪ ،‬اورا بکشیم‪ ،‬اما از طرف‬
‫دیگر آنهارا تحسین میکنم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی یادآوری کرد‪« :‬ونچا پیشنهاد کرده بود که کوردا اسمالت شاهزاده بشود‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬من کوردا را تحسین میکردم‪ .‬اورا از روی کلهاش میشناختند‪ .‬اما کوردا دل و روده هم داشت‪ .‬او شبح قابل توجهی بود‪.‬‬

‫‪ -‬شما پشیمان ‪...‬‬

‫با سرفهای حرفم را قطع کردم و در سکوت به راه رفتن ادامه دادم‪.‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬چیزی را که توی کلهات است بگو‪».‬‬

‫‪ -‬بعد از اینکه او شبحوارههارا علیه ما شوراند‪ ،‬از پیشنهادتان برای شاهزاده کردنش پشیمان نشدید؟‬

‫ونچا بدون هیچ پردهپوشی یا مالحظهای گفت‪« :‬نه‪ ،‬من کار اورا تأیید نمیکنم و اگر در شورا بودم‪ ،‬برای حمایت از او چیزی نمیگفتم‪ .‬اما‬
‫او از قلبش پیروی میکرد‪ .‬او برای سعادت قبیله تالش میکرد‪ .‬کارش اشتباه بود‪ .‬اما من فکر نمیکنم کوردا یک خائن واقعی بوده باشد‪ .‬او‬
‫بد عمل کرد‪ ،‬اما نیتهایش خالص بودند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬موافقم‪ ».‬و وارد بحث شد‪.‬‬

‫‪ -‬من فکر میکنم که ما با موضوع کوردا درست برخورد نکرهایم‪ .‬این درست است که او زندانی و ‪ ...‬کشته شد‪ ،‬اما این درست‬
‫نیست که بگوییم او جنایتکار بوده و در تاالر شاهزادهها اسمش را نیاوریم‪.‬‬

‫جوابی ندادم‪ .‬من کوردا را خیلی دوست داشتم و میدانستم که او برای دور کردن خشم ارباب شبحوارهها از اشباح بهترین کار را کرده بود‪.‬‬
‫اما او یکی از بهترین دوستان من – گاونر پورل‪ – 27‬را کشته بود و باعث مرگ کسان دیگری مثل آرا سیلز شده بود‪ .‬آرا سیلز‪ – 28‬شبحی‬
‫مؤنث – زمانی همسر آقای کرپسلی بود‪.‬‬

‫روز پیش از پایان اولین مرحله سفرمان‪ ،‬من با دشمن واقعی ونچا آشنا شدم‪ .‬خواب بودم‪ ،‬اما صورتم میخارید – یکی از عوارض جدی بعد‬
‫از دوره پالش – و قبل از ظهر بیدار شدم‪ .‬نشستم و زیر چانهام را خاراندم‪ .‬ونچا را کنار قرارگاهمان دیدم‪ .‬لباسهایش را درآورده بود – فقط‬
‫تکهای پوست خرس را در کمرش گره زده بود – و روی پوستش آب دهان میمالید‪.‬‬

‫با صدای آرامی پرسیدم‪« :‬ونچا؟ چه کار می کنی؟»‬

‫گفت‪« :‬میخواهم بروم پیادهروی‪ ».‬و همچنان به مالیدن آب دهان روی شانهها و دستهایش ادامه داد‪.‬‬

‫به آسمان باالی سرم خیره شدم‪ .‬هوا کامالً آفتابی بود و هیچ ابری نبود که جلو تابش خورشید را بگیرد‪ .‬گفتم‪« :‬ونچا‪ ،‬اآلن روز است‪».‬‬

‫به طعنه گفت‪« :‬جدی؟ فکرش را نمیکردم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬اشباح توی آفتاب میسوزند‪ ».‬فکر میکردم سرش به جایی خورده و یادش رفته که شبح است‪.‬‬

‫گفت‪« :‬نه بالفاصله‪ ».‬و به تندی به من نگه کرد‪« .‬هیچوقت فکر کردهای که چرا اشباح درآفتاب میسوزند؟»‬

‫‪ -‬خوب‪ ،‬نه‪ .‬یعنی دقیقاً ‪...‬‬

‫ونچا گفت‪:‬‬

‫‪27‬‬
‫‪Gavner Purl‬‬
‫‪28‬‬
‫‪Arra Sails‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫‪ -‬هیچ دلیل منطقی برایش وجود ندارد‪ .‬بنابر قصههایی که آدمها میگویند‪ ،‬سوختن اشباح در آفتاب بهخاطر این است که آنها‬
‫موجودات شیطانی هستند و موجودات شیطانی نمیتوانند با خورشید روبهرو بشوند‪ .‬اما این حرفها چرند است‪ ،‬ما شیطانی نیستیم و اگرهم‬
‫بودیم‪ ،‬بازهم باید میتوانستیم روزها بیرون بیاییم‪.‬‬

‫«به گرگها نگاه کن‪ ».‬او ادامه داد‪« :‬میگویند ما از نسل گرگها هستیم‪ .‬اما گرگها میتوانند آفتاب را تحمل کنند‪ .‬حتی حیوانهای شبزی‬
‫واقعی‪ ،‬مثل خفاشها و جغدها هم میتوانند در روشنی روز زنده بمانند‪ .‬آفتاب احتماالً آنهارا گیج میکند‪ ،‬اما نمیکشد‪ .‬پس چرا اشباح را‬
‫میکشد؟»‬

‫با تردید سرم را تکان دادم گفتم‪« :‬نمیدانم‪ .‬اما چرا؟»‬

‫ونچا خندهاش گرفت و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬به من هم لعنت‪ ،‬اگر بدانم! هیچکس نمیداند‪ .‬بعضیها میگویند که این بهخاطر نفرین یک جادوگر است‪ .‬اما من شک دارم که‬
‫این حرفها درست باشد‪ ،‬دنیا پراز جادوگر است‪ ،‬اما هیچکدام از آنها چنین قدرتی ندارند که بتوانند چنین نفرین مرگباری را عملی کنند‪ .‬دلم‬
‫گواهی میدهد که این کار دیسموند تینی است‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬آقای تینی چه ربطی به این قضیه دارد؟»‬

‫‪ -‬بنابر افسانههای باستان‪ ،‬که بیشترشان فراموش شدهاند‪ ،‬آقای تینی خون گرگهارا با انسانها قاطی کرد تا در نتیجه‪ ،‬این درست‬
‫بشود‪.‬‬

‫به سینه خودش زد‪.‬‬

‫غرغر کنان گفتم‪« :‬چرند است‪».‬‬

‫از مالیدن آب دهان به بدنش دست کشید و باال را نگاه کرد‪ ،‬نور خیره کنند آفتاب باعث میشد که از چشمهایش صدایی شبیه صدای له‬
‫شدن چیزی آبدار شنیده بشود‪ ،‬و گفت‪:‬‬

‫‪ -‬شاید‪ .‬اما اگر آن افسانهها حقیقت داشته باشند‪ ،‬ضعف ما در برابر آفتاب کار تینی است‪ .‬بنابر افسانهها‪ ،‬او میترسید که ما بیش‬
‫از حد قوی بشویم و اختیار همهچیز را ازش بگیریم‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬خونمان را آلوده کرد تا برده شب بشویم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫با صدای آرامی ادامه داد‪« :‬هیچچیز بدتر از بردگی نیست‪ .‬اگر آن قصهها حقیقت داشته باشند و ما با دخالت تینی برده شب شده باشیم‪،‬‬
‫فقط یک راه برای دوباره به دست آوردن آزادیمان وجود دارد‪ ،‬با مبارزه! ما باید با دشمن روبهرو بشویم‪ ،‬صاف تو صورتش نگاه کنیم و توی‬
‫چشمهایش تف بیندازیم‪».‬‬

‫‪ -‬منظورت جنگ با آقای تینی است؟‬

‫‪ -‬نه خود او‪ .‬تینی زرنگتر از آن است که به راحتی دم به تله بدهد‪.‬‬

‫‪ -‬پس کی؟‬

‫گفت‪« :‬ما مجبوریم با خدمتکارش بجنگیم‪ ».‬وقتی من گیج و سر در گم نگاهش کردم‪ ،‬توضیح داد‪« :‬خورشید را میگویم!»‬

‫با خنده گفتم‪« :‬خورشید؟» اما وقتی دیدم که چقدر جدی است‪ ،‬دست از خندیدن برداشتم و پرسیدم‪« :‬تو چطور میتوانی با خورشید بجنگی؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬ساده است‪ .‬با آن روبهرو میشوی‪ ،‬ضربههایش را میگیری و مدام بر میگردی تا ضربههای بیشتری را ازش تحمل کنی‪ .‬من‬
‫سالها خودم را در برابر پرتوهای خورشید قرار دادهام‪ .‬هر چند هفته یک بار‪ ،‬حدود یک ساعت در آفتاب راه میروم و میگذارم که آفتاب‬
‫تنم را بسوزاند‪ .‬این طوری‪ ،‬چشمها و پوستم نسبت به آن مقاومتر میشود و امتحان میکنم چه مدت میتوانم در برابر آن زنده بمانم‪».‬‬

‫نخودی خندیدم و گفت‪« :‬تو دیوانهای! واقعاً فکر میکنی که اینطوری میتوانی در برابر آفتاب بیشتر دوام بیاوری؟»‬

‫گفت‪« :‬دلیلی نمیبینم که نتوانم‪ .‬دشمن‪ ،‬دشمن است‪ .‬اگر بشود با آن درگیر شد‪ ،‬پس میشود شکستش داد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬هیچ پیشرفتی هم داشتهای؟»‬

‫آهی کشید و گفت‪« :‬راستش‪ ،‬نه‪ .‬وضعم مثل همان وقتی است که این کار را شروع کردم‪ .‬آفتاب نیمه کورم میکند‪ ،‬تقریباً یک روز تمام‬
‫طول میکشد تا دیدم به حالت اول برگردد و سردردم از بین برود‪ .‬نور آفتاب بعد از ده یا پانزده دقیقه باعث التهاب و پرافروختگی میشود‪.‬‬
‫بعد از آن‪ ،‬دیگر خیلی دردناک است‪ .‬من کاری کردهام که دوبار حدود هجده دقیقه آن را تحمل کنم‪ .‬اما دست آخر‪ ،‬بدجوری سرم میسوزد‬
‫و پنج یا شش شب طول میکشد تا با استراحت کامل حالم خوب بشود‪».‬‬

‫_این مبارزه را کی شروع کردی؟‬

‫طوری که انگار با خودش فکر میکرد‪ ،‬جواب داد‪« :‬بگذار ببینم‪ .‬تقریباً دویست ساله بودم که شروع کردم‪ ».‬اغلب اشباح از سن حقیقی‬
‫خودشان بی خبر بودند‪ .‬البته اگر شماهم به اندازه آنها عمر کنید‪ ،‬دیگر روز تولدتان برایتان بیاهمیت میشود‪« .‬و حاال بیشتر از سیصد سال‬
‫عمر دارم‪ .‬پس باید یک قرن بشود‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫ناگهان گفتم‪« :‬صد سال! هیچوقت اصطالح سر به دیوار آجری کوبیدن را شنیدهای؟»‬

‫لبخند مسخرهای زد و گفت‪« :‬البته که شنیدهام‪ .‬اما دارن‪ ،‬تو یادت رفته‪ ،‬که اشباح میتوانند با سرشان دیوارهای آجری را داغون کنند!»‬

‫با گفتن این حرف‪ ،‬چشمکی زد و بلند شد تا زیر آفتاب راه برود‪ ،‬با صدای بلند سوت میزد تا وارد جنگلی احمقانه با گلوله عظیمی از گازهای‬
‫سوزان بشود که میلیونها و میلیونها کیلومتر دورتر از آسمان بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫وقتی به غار بانو ایوانا رسیدیم؛ قرص کامل ماه در آسمان میدرخشید‪ .‬با این حال‪ ،‬اگر آقای کرپسلی سقلمه ای به من نزده و گفته بود‬
‫رسیدیم‪ ،‬من متوجه نمی شدم‪ .‬من بعداً فهمیدم که ایوانا با طلسمی جادویی محل را از نظر پنهان کرده بود‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬اگر کسی‬
‫نمیدانست که دنبال چه مکانی باید بگردد‪ ،‬از خانه ایوانا میگذشت و آن را تشخیص نمیداد‪.‬‬

‫درست به روبهرو خیره شدم‪ ،‬اما تا چند لحظه غیر از درختان‪ ،‬چیز دیگری را نمیدیدم‪ .‬بعد تأثیر طلسم از بین رفت و درختهای خیالی‪،‬‬
‫ناپدید شدند‪ .‬متوجه شدم به آبگیری خیره ماندهام که به زاللی بلور بود‪ .‬در طرف دیگر آبگیر‪ ،‬تپهای بود که من ورودی سیاه و قوس مانند‬
‫غاری بزرگ را در آن دیدم‪.‬‬

‫از شیب مالیمی‪ ،‬سالنهسالنه به طرف برکه پایین میرفتیم که ناگهان فضای شب پر از قور قور شد‪ .‬ایستاددم و به بقیه هشدار دادم‪ .‬اما‬
‫ونچا با خنده گفت‪« :‬قورباقهها هستند‪ .‬دارند به ایوانا خبر میدهند‪ .‬همینکه ایوانا به آنها بگوید اوضاع امن است‪ ،‬ساکت میشوند‪».‬‬

‫چند لحظه بعد‪ ،‬همسرایی قورباقه ها متوقف شد و ما دوباره در سکوت پیش رفتیم‪ .‬کناره آبگیر را دور زدیم‪ .‬آقای کرپسلی و ونچا به من و‬
‫هارکات هشدار دادند که روی قورباغهها پا نگذاریم‪ ،‬هزاران قورباغه داخل یا کنار آب آرمیده بودند‪.‬‬

‫هارکات با صدایی آرام گفت‪« :‬قورباغهها چندش آورند‪ .‬احساس میکنم که مارا ‪ ...‬تماشا میکنند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬همینطور است‪ .‬آنها مراقب آبگیر و غار هستند تا کسی مزاحم ایوانا نشود‪».‬‬

‫خندیدم و گفتم‪« :‬یک مشت قورباغه با مزاحمها چه کار میتوانند بکنند؟»‬

‫ونچا خم شد و قورباغهای را گرفت‪ .‬آن را زیر نور ماه باال آورد و به آرامی کنارههای بدنش را فشار داد‪ .‬دهان قورباغه باز شد و زبان درازش‬
‫به طرف بیرون جهید‪ .‬ونچا قورباغه را با شست و انگشت اشاره دست راستش گرفت‪ .‬مواظب بود که دستش به کنارههای زبان قورباغه‬
‫نخورد‪ .‬او پرسید‪« :‬این کیسههای ریز کنار زبانش را میبینی؟»‬

‫گفتم‪« :‬آن برجستگیهای زیر و قرمز را میگویی؟ خوب‪ ،‬مگر آنها چی هستند؟»‬

‫‪ -‬پر از زهرند‪ .‬اگر این قورباغه زبانش را دور دست یا پایت بپیچد‪ ،‬کیسهها میترکد و سم داخل آنها وارد گوشت تنت میشوند‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫ونچا با حالت گرفتهای سرش را تکان داد و اضافه کرد‪« :‬بعد از سی ثانیه میمیری‪».‬‬

‫قورباقه را روی علف های خیس گذاشت و زبانش را ول کرد‪ .‬قورباغه جستی زد و پی کار خود رفت‪ .‬من و هارکات در نهایت احتیاط‪ ،‬دنبال‬
‫آنها رفتیم!‬

‫وقتی به دهانه غار رسیدیم‪ ،‬ایستادیم‪ .‬آقای کرپسلی و ونچا روی زمین نشستند و کولههایشان را کنار گذاشتد‪ .‬ونچا استخوانی را که از دو‬
‫شب پیش میجوید بیرون کشید و دوباره دست به کار شد‪ ،‬فقط وقتی قورباغهای پیش از حد به ما نزدیک میشد‪ ،‬از استخوان جویدن دست‬
‫میکشید تا تف کند‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬داخل غار نمی رویم؟»‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬نه تا وقتی که دعوتمان نکردهاند‪ .‬ایوانا از مزاحمها خوشش نمی آید‪».‬‬

‫‪ -‬اینجا زنگ ندارد که بتوانیم آن را به صدا دربیاوریم؟‬

‫گفت‪« :‬ایوانا نیازی به زنگ ندارد‪ .‬او میداند نا اینجا هستیم و وقتی که خودش بخواهد به استقبالمان میآید‪».‬‬

‫ونچا در تأیید حرف آقای کرپسلی گفت‪« :‬ایوانا از آن زنهایی نیست که دستپاچه میشوند و عجله میکنند‪ .‬یک بار‪ ،‬یکی از دوستهای من‬
‫فکر کرده بود که یواشکی وارد غار شود تا او را غافلگیر کند‪ ».‬استخوانش را با خوشحالی و سر و صدا جوید‪« .‬ایوانا سر تا پای اورا پر از‬
‫زگیلهای گنده کرد‪ .‬او شده بود مثل ‪ ...‬مثل ‪ » ...‬ونچا اخم کرد و گفت‪« :‬گفتنش سخت است‪ .‬چون من هیچوقت چیزی شبیه آن را‬
‫ندیدهام‪ ،‬هرچند که در زمان خودم تقریباً هر چیزی را دیدهام!»‬

‫با نگرانی پرسیدم‪« :‬اگر ایوانا اینقدر خطرناک است‪ ،‬درست است که ما اینجا بمانیم؟»‬

‫آقای کرپسلی با اطمینان گفت‪« :‬ایوانا به ما صدمه نمیزند‪ .‬البته زود از کوره در میرود و بهتر است عصبانیش نکنیم‪ .‬اما هیچوقت کسی را‬
‫که خون شبحی داشته باشد نمیکشد‪ ،‬مگر اینکه آن فرد سربهسرش بگذارد‪».‬‬

‫ونچا برای صدمین بار هشدار داد‪« :‬فقط مواظب باش که جادوگر صدایش نکنی!»‬

‫بعد از نیم ساعت که در ورودی غار نشستیم‪ ،‬دهها قورباغه‪ ،‬بزرگتر از آنهایی که در اطراف آبگیر دیده بودیم‪ ،‬جست زدند و از غار بیرون‬
‫آمدند‪ .‬آنها دور ما حلقه زدند و همانطور که پلکهایشان را به آرامی باز و بسته میکردند‪ ،‬مارا محاصره کردند‪ .‬من خواستم سرپا بایستم‪ .‬اما‬
‫آقای کرپسلی گفت که سر جایم بمانم‪ .‬چند لحظه بعد‪ ،‬زنی از غار بیرون آمد‪ .‬او زشتترین و ژولیدهترین زنی بود که در عمرم دیده بودم‪.‬‬
‫قد کوتاهی داشت – فقط کمی از هارکات مولدز خپل بلندتر بود – با موهایی بلند‪ ،‬سیاه و آشفته‪ .‬عضالتش درشت و پیچیده در هم بود و‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫پاهای بزرگ و نیرومندی داشت‪ .‬گوشهای نوک تیزش به طرف باال کشیده شده بودند و دماغش خیلی کوچک بود‪ ،‬طوری که انگار فقط‬
‫دو سوراخ باالی لبهایش دیده میشد‪ .‬چشمهایش هم باریک بودند‪ .‬وقتی جلوتر آمد‪ ،‬دیدم که یکی ازچشمهایش قهوهای و دیگری سبز‬
‫است‪ .‬و از همه اینها عجیبتر‪ ،‬تغییر رنگ چشمهایش بود؛ یک لحظه چشم چپش قهوهای بود ولحظهای دیگر چشم راستش‪.‬‬

‫ایوانا به شکلی غیر طبیعی پر مو و پشمالو بود‪ .‬دستها و پاهایش پر از موهای سیاه بود؛ ابروهایش شبیه دو کرم ابریشم بزرگ بودند؛ و از‬
‫سوراخهای بینی و گوشهایش هم انبوهی مو بیرون زده بود؛ ریش کموبیش پری داشت و سبیلش روی دست سبیل بیسمارک‪ 29‬بلند شده‬
‫بود‪.‬‬

‫انگشتهای ایوانا به شکل حیرتانگیزی کوتاه و خپل بودند‪ .‬من قبالً انتظار داشتم که مثل جادوگرها پنچههایی بلند و استخوانی داشته‬
‫باشد‪ ،‬البته گمان میکنم این تصویر از کتابها و فیلمهای طنزی در ذهنم باقی مانده باشد که در بچگی خوانده یا دیدهام‪ .‬ناخنهایش –‬
‫غیر از ناخن دو انگشت کوچکش – کامالً کوتاه بودند‪ .‬ناخن انگشتهای کوچکش را بلند و تیز کرده بود‪.‬‬

‫او لباسی سنتی نپوشیده بود و مثل ونچا‪ ،‬پوست حیوانات را به خود نپیچیده بود‪ .‬در عوض‪ ،‬لباسهایی از طناب به تن داشت‪ .‬طنابهای زرد‬
‫و ضخیم را طوری دورش پیچیده بود که فقط دستها و پاها و قسمتی از کمرش لخت بودند‪.‬‬

‫گمان نمیکنم که زنی ترسناکتر و گوشتتلختر از اورا بتوان تصور کذرد‪ .‬وقتی لخلخکنان به طرف ما میآمد‪ ،‬از دیدنش دل و رودهام به‬
‫هم پیچید‪.‬‬

‫زن با صدایی تو دماغی گفت‪« :‬اشباح!» و از صف قورباغهها – که موقع پیش آمدن او از هم فاصله میگرفتند و راه باز میکردند – گذشت‪.‬‬
‫«همیشه اشباح زشت و خونخوار! چرا آدمهای خوشگل هیچوقت به من سر نمیزنند؟»‬

‫ونچا خندید و جواب داد‪« :‬احتماالًمیترسند که تو آنها را بخری‪ ».‬و بلند شد‪.‬‬

‫ایوانا شاهزاده را از روی زمین بلند کرد و طوری که انگار یک بچه را بغل گرفته باشد‪ ،‬با صدای مالیمی گفت‪« :‬ونچا کوچولوی من‪ .‬وزنت‬
‫زیاد شده‪ ،‬عالیجناب‪».‬‬

‫ونچا غرغری کرد و نفسزنان گفت‪« :‬و شما هم زشتتر از همیشه شدهاید‪ ،‬بانو‪».‬‬

‫ایوانا هرهر خندید و گفت‪« :‬تو فقط برای اینکه من را خوشحال کنی این حرف را میزنی!» بعد ونچا را پیین انداحت و به طرف آقای کرپسلی‬
‫برگشت‪ .‬خیلی مؤدبانه سر تکان داد و گفت‪« :‬الرتن!»‬

‫‪29‬‬
‫صدراعظم آلمان‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫آقای کرپسلی هم در جواب او تعظیمی کرد و گفت‪« :‬ایوانا‪ ».‬و بعد بدون هیچ هشداری‪ ،‬لگدی حوالهاش کرد‪ .‬اما با اینکه سرعت عمل آقای‬
‫کرپسلی فوقالعاده بود‪ ،‬جادوگر از او هم سریعتر عمل کرد‪ .‬او پای آقای پای آقای کرپسلی را گرفت و پیچاند‪ ،‬طوری که آقای کرپسلی‬
‫چرخی خورد و صا ف روی زمین ولو شد‪ .‬قبل از آنکه آقای کرپسلی بتواند واکنشی نشان دهد‪ ،‬ایوانا پشت او پرید‪ ،‬چانهاش را چنگ رد و‬
‫سرش را به شدت باال کشید‪.‬‬

‫او فریاد زد‪« :‬تسلیم شدی؟»‬

‫آقای پرسپلی که صورتش – نه از خجالت‪ ،‬بلکه از درد – سرخ شده بود‪ ،‬خسخس کنان گفت‪« :‬بله!»‬

‫جادوگر با خنده گفت‪« :‬پسر عاقل!» و فوری شبح را رها کرد‪.‬‬

‫بعد از این مبارزه‪ ،‬ایوانا ایستاد و به من و هارکات نگاه کرد‪ ،‬چشم سبز و کنجکاوش را به هارکات و چشم قهوه ای رنگش را به من دوخته‬
‫بود‪.‬‬

‫من تا جایی که میتوانستم صمیمانه گفتم‪« :‬بانو ایوانا!» سعی میکردم جلو به هم خوردن دندانهایم را بگیرم‪.‬‬

‫جواب داد‪« :‬از مالقاتت خوشحالم‪ ،‬دارن شان‪ .‬خوش آمدی‪».‬‬

‫هارکات هم مؤدبانه تعظیم کرد و گفت «بانو!» او به اندازه من عصبی نبود‪.‬‬

‫جادوگر هم در جواب هارکات کمی خم شد و گفت‪« :‬سالم‪ ،‬هارکات‪ .‬تو هم خوشآمدی‪ ،‬مثل قدیمها‪».‬‬

‫هارکات تکرار کرد‪« :‬قدیمها؟»‬

‫ایوانا گفت‪« :‬این اولین مالقات تو نیست‪ .‬تو خیلی تغییر کردهای – چه در ظاهر و چه در باطن – اما من تورا شناختم‪ .‬از این نظر‪ ،‬من خیلی‬
‫با استعدادم‪ .‬ظواهر نمیتواند مدت زیادی مرا گول بزند‪».‬‬

‫هارکات حیرتزده پرسید‪« :‬منظورتان این‪ ..‬است که شما میدانید ‪ ...‬من قبل از آنکه ‪ ...‬آدم کوچولو بشوم ‪ . ...‬کی بودهام؟» وقتی ایوانا سر‬
‫تکان داد‪ ،‬هارکات مشتاقانه به طرف او خم شد و گفت‪« :‬کی بودهام؟»‬

‫جادوگر سرش را تکان داد و گفت‪« :‬نمیتوانم بگویم‪ .‬این وظیفه خودت است که موضوع را کشف کنی‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫هارکات میخواست اصرار کند‪ .‬اما قب ل از آنکه کاری از دستش بربیاید‪ ،‬ایوانا نگاهش را به من دوخت و جلو آمد‪ .‬او با انگشتهای خشن و‬
‫سردش چانه مرا گرفت و زمزمه بار گفت‪« :‬پس پسرک شاهزاده این است‪ ».‬سرم را به چپ و راست چرخاند‪« .‬فکر میکردم کوچکتر‬
‫باشی‪».‬‬

‫آقای کرپسلی توضیح داد‪« :‬وقتی اینجا میآمدیم‪ ،‬دچار پالش شد‪».‬‬

‫‪ -‬پس دلیلش این است‪.‬‬

‫جادوگر صورتم را رها نکرده بود و هنوز با دقت در چشمهای من نگاه میکرد‪ ،‬طوری که انگار دنبال ضعفی در من میگشت‪.‬‬

‫احساس کردم که باید حرف بزنم و اولین چیزی را که به ذهنم رسید‪ ،‬بر زبان آوردم‪« :‬پس شما جادوگرید‪ ،‬درست است؟»‬

‫آقای کرپسلی و ونچا‪ ،‬باهم نالیدند‪.‬‬

‫سوراخهای بینی ایوانا گشاد شد‪ .‬فوری سرش را جلو آورد‪ ،‬طوری که فقط چند میلی متر از من فاصله داشت‪ ،‬و با صدایی سوتمانند گفت‪:‬‬
‫«تو به من چی گقتی؟»‬

‫‪ -‬اومم! هیچچیز‪ .‬متأسفم‪ .‬منظورم این نبود‪ .‬من ‪...‬‬

‫نعره کشید‪« :‬تقصیرشما دوتاست!» و به طرف آقای کرپسلی و ونچا برگشت که قیافهشان درهم رفته بود‪« .‬شما به او گفتهاید که من‬
‫جادوگرم!»‬

‫ونچا فوری گفت‪« :‬نه‪ ،‬ایوانا‪».‬‬

‫آقای کرپسلی هم سعی کرد به او اطمینان دهد که اینطور نبوده است و گفت‪« :‬ما گفتیم که تورا اینطوری صدا نزند‪».‬‬

‫ایوانا مثل رعد غرید‪« :‬باید دل و روده هر دوی شما را بیرون میکشیدم‪ ».‬انگشت کوچک دست راستش را به طرف آنها خم کرد و ادامه‬
‫داد‪« :‬اگر دارن اینجا نبود‪ ،‬این کار را میکردم‪ ،‬اما متنفرم از اینکه در برخورد اول تأثیر بدی روی دیگران بگذارم‪».‬‬

‫همچنان با خشمی شدید به آنها چشم غره میرفت‪ ،‬اما انگشت کوچکش را شل کرد‪ .‬آقای کرپسلی و ونچا هم از آن حالت گرفته بیرون‬
‫آمدند‪ .‬نمیتوانستم چیزی را که میدیدم باور کنم‪ .‬من دیده بودم که آقای کرپسلی و ونچا هم از آن حالت گرفته بیرون آمدند‪ .‬نمیتوانستم‬
‫چیزی را که میدیدم باور کنم‪ .‬من دیده بودم که آقای کرپسلی چهره به چهره شبحوارههای سراپا مسلح خم به ابرو نیاورده بود‪ ،‬و مطمئن‬
‫بودم که ونچا هم با بزرگترین خطرها شجاعانه روبهو میشد‪ .‬با این حال‪ ،‬آنها آنجا ایستاده بودند و به خاطر زن قد کوتاه و زشتی که غیر‬
‫از دوتا ناخن بلند‪ ،‬هیچ وسیله تهدیدکننده دیگری نداشت‪ ،‬از ترس به خود میلرزیدند!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫از دست آن دو شبح خندهام گرفت‪ .‬اما ایوانا به سرعت برگشت و ناگهان خنده روی لبهایم خشکید‪ .‬صورتش تغییر کرده بود و حاال بیشتر‬
‫شبیه یک حیوان بود تا انسان‪ .‬دهانش خیلی بزرگ و پنجههایش بلند شده بود‪ .‬از ترس‪ ،‬یک قدم عقب رفتم‪.‬‬

‫هارکات فریاد زد‪« :‬قورباغههارا بپا!» و بازوی مرا گرفت تا دیگر عقب نروم و روی یکی از آن نگهبانهای سمی پا نگذارم‪.‬‬

‫نگاهی به پایین انداختم تا مطمئن شوم که قورباغه را زیر پایم لگد نکرده باشم‪ .‬وقتی دوباره سرم را باال آوردم‪ ،‬دیدم که صورت ایوانا به‬
‫حالت عادی برگشته است‪ .‬او لبخندزنان گفت‪« :‬ظواهر‪ ،‬دارن! هیچوقت نگذار گولت بزنند‪ ».‬هوا در اطرافش درخشان و نورانی شد‪ .‬وقتی هوا‬
‫دوباره به حالت عادی درآمد‪ ،‬او زنی بلند قد‪ ،‬با بدنی نرم و چابک و فوقالعاده زیبا بود که موهای طالیی داشت و پیراهنی سفید و مواج‬
‫پوشیده بود‪ .‬دهانم باز مانده بود و با حیرتی گستاخانه‪ ،‬خیره نگاهش میکردم – از زیبایی او متعجب بودم‪.‬‬

‫صدای ترق و تروق انگشتهایش را درآورد و دوباره مثل اول شد‪ .‬او گفت‪« :‬من یک ساحرهام‪ .‬یک زن عجیب و غریبم‪ .‬یک افسونگرم‪.‬‬
‫یک کاهنه اسرارآمیزم‪ .‬اما» نگاه تند و خشمآلودی به آقای کرپسلی و ونچا انداخت‪« .‬جادوگر نیستم! من موجودی با تواناییهای جادویی‬
‫فراوان هستم‪ .‬این تواناییها به من امکان میدهد به هر شکلی که میخواهم در بیایم‪ ،‬دستکم‪ ،‬در ذهن آنهایی که مرا میبینند‪».‬‬

‫قبل از آنکه یاد ادب و نزاکت بیفتم‪ ،‬دهانم را باز کردم و گفتم‪« :‬پس چرا ‪» ...‬‬

‫‪ ... -‬این قیافه زشت را انتخاب میکنم؟‬

‫ایوانا سوالم را کامل کرد‪ .‬از خجالت سرخ شدم و سر تکان دادم‪.‬‬

‫‪ -‬من اینطری راحتترم‪ .‬زیبایی هیچ مفهومی برای من ندارد‪ .‬در دنیای من‪ ،‬ظواهر و زیبایی کمترین اهمیتی ندارد‪ .‬اولین باری که‬
‫به شکل آدم درآمدم‪ ،‬همین شکل را به خود گرفته بودم‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬بیشتر وقتها دوباره به همین قیافه برمیگردم‪.‬‬

‫ونچا زیر لبی گفت‪« :‬ولی وقتی زیبا هستی‪ ،‬من بیشتر ازت خوشم میآید‪ ».‬و وقتی متوجه شد که با صدای بلند حرف زده است‪ ،‬به تندی‬
‫سرفه کرد‪.‬‬

‫ایوانا با دهان بسته خندید و گفت‪« :‬مواظب باش‪ ،‬ونچا‪ .‬وگرنه مجبور میشوم همانطور که چند سال پیش توی صورت الرتن دست بردم‪،‬‬
‫به صورت تو هم دست بکشم‪ ».‬یکی از ابروهایش را باال برد و به من نگاه کرد‪« .‬او هیچوقت برایت گفته است که صورتش چطوری زخم‬
‫شده است؟»‬

‫من به بریدگی بلندی نگاه کردم که در طرف چپ صورت آقای کرپسلی خودنمایی میکرد‪ ،‬و سرم را تکان دادم‪ .‬شبح از خجالت‪ ،‬مثل لبو‬
‫سرخ شد و التماس کنان گفت‪« :‬خواهش میکنم‪ ،‬بانو‪ .‬حرفش را نزنید‪ .‬من جوان بودم و احمق‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫ایوانا حرف اورا تأیید کرد و گفت‪« :‬بدون شک احمق بودی‪ ».‬با بدجنسی سقلمهای به دندههای من زد و ادامه داد‪« :‬آن موقع‪ ،‬من یکی از‬
‫زیباترین قیافههارا به خود گرفته بودم‪ .‬کرپسلی کمی گیج و منگ بود و سعی کرد دستم را بگیرد‪ .‬من هم یک خراش کوچولو تو صورتش‬
‫انداتم تا کمی نزاکت یاد بگیرد‪».‬‬

‫ماتم برده بود‪ .‬تا آن موقع‪ ،‬همیشه فکر میکردم که آن جای زخم‪ ،‬یادگاری از مبارزه با یک شبحواره یا حیوانی وحشی است!‬

‫آقای کرپسلی با ناراحتی گفت‪« :‬تو خیلی سنگدلی‪ ،‬ایوانا‪ ».‬و روی زخم صورتش دست کشید‪.‬‬

‫ونچا طوری میخندید که آب دماغش راه افتاده بود‪ .‬همانطور که قاهقاه میخندید‪ ،‬گفت‪:‬‬

‫‪ -‬الرتن! صبرکن تا به بقیه بگویم! من همیشه فکر میکردم که چرا وقتی حرف آن زخم پیش میآید‪ ،‬تو آنقدر خجالتی میشوی‪.‬‬
‫به طور معمول‪ ،‬اشباح زخمهایشان را به رخ یکدیگر میکشند‪ .‬اما تو ‪...‬‬

‫آقای کرپسلی چنان بیمالحظه که واقعاً از او بعید بود‪ ،‬فریاد زد‪« :‬خفه شو!»‬

‫ایوانا گفت‪« :‬من میتوانستم جای زخمش را از بین ببرم‪ .‬اگر فوری آن را بخیه میزدیم‪ ،‬به اندازه نصف وضع فعلی‪ ،‬خودش را نشان نمیداد‪.‬‬
‫اما او مثل یک سگ لگدخورده از اینجا رفت و تا سی سال بعد برنگشت‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به آرامی گفت‪« :‬احساس میکردم که نیازی به معالجه ندارم‪».‬‬

‫ایوانا به تمسخر گفت‪« :‬الرتن بیچاره! وقتی جوان بودی‪ ،‬فکر میکردی که همه زنها کشته و مرده تو هستند‪ .‬اما ‪ » ...‬صورتش را درهم‬
‫کشید و فحش داد‪.‬‬

‫«میدانستم که چیزی را فراموش کردهام‪».‬‬

‫با خود زمزمه کرد‪« :‬میخواستم آنهارا برای موقع ورودت آماده کنم‪ .‬اما حواسم پرت شد‪ ».‬بعد به طرف قورباغهها برگشت و قورقور ضعیفی‬
‫سر داد‪.‬‬

‫از ونچا پرسیدم‪« :‬چه کار میکند؟»‬

‫گفت‪« :‬با قورباغهها حرف میزند‪ ».‬هنوز بهخاطر ماجرای صورت آقای کرسپلی‪ ،‬نیشش باز بود‪.‬‬

‫هارکات فریادی کشید و زانو زد‪ .‬او گفت‪« :‬دارن!» و به قورباغهای اشاره کرد‪ .‬کنارش خم شدم و دیدم که پشت یکی از قورباغهها تصویر‬
‫باور نکردنی و دقیقی از پاریس اسکیل‪ ،‬به رنگ سیاه و سیب تیره ظاهر شده است‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫گفتم‪« :‬عجیب است‪ ».‬و آهسته به تصویر دست زدم‪ ،‬آماده بودم تا اگر قورباغه دهانش را باز کرد‪ ،‬دستم را عقب بکشم‪ .‬اخمهایم را درهم‬
‫کشیدم و به خطوط تصویر‪ ،‬محکمتر دست زدم‪ .‬گفتم‪« :‬هی! این نقاشی نیست‪ .‬انگار یک ماه گرفتگی است‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬نمیتواند ماه گرفتگی باشد‪ .‬ماه گرفتگی هیچوقت ‪ ...‬شبیه قیافه کسی نمیشود؛ آن هم کسی که ما‪ ،‬وای! یکی دیگر!»‬

‫برگشتم و به جایی نگاه کردم که او اشاره میکرد‪ .‬گفتم‪« :‬آن پاریس نیست‪».‬‬

‫هارکات حرفم را تأیید کرد و گفت‪« :‬نه‪ ،‬نیست‪ .‬اما یک چهره است‪ .‬و یک چهره دیگر!» به قورباغه دیگری اشاره کرد‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬این هم چهارمی‪ ».‬ایستادم و به اطرافم نگاه کردم‪ .‬هارکات گفت‪« :‬آنهارا باید نقاشی کرده باشند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬نقاشی نکردهاند‪ ».‬خم شد‪ ،‬یکی ازقورباغهها را برداشت و جلو آورد تا نگاهش کنیم‪ .‬در فاصله نزدیک و به کمک نور درخشنده‬
‫ماه توانستیم عالمتهایی را ببینیم که در واقع زیر خارجیترین الیه از پوست غورباغه بودند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی هم یادآوری کرد‪« :‬گفت بودم که ایوانا قورباغه پرور میدهد‪ ».‬او قورباغه را از ونچا گرفت و تصویر پشت ان را – چهرهای‬
‫عضالنی و ریشو – اینطور تشریح کرد‪« :‬این آمیزهای از طبیعت و جادوست‪ .‬ایوانا قورباغههایی را جمع میکند که نشانههای طبیعی‬
‫نیرومندی داشته باشند‪ .‬بعد به شکلی جادویی آنهارا پرورش میدهد تا این چهرههارا ظاهر کنند‪ .‬در سراسر دنیا‪ ،‬او تنها کسی است که‬
‫میتواند این کار را بکند‪».‬‬

‫ایوانا من و ونچا را کنار زد‪ ،‬نه قورباغه را به طرف آقای کرپسلی هدایت کرد و گفت‪« :‬باالخره درست شد! الرتن‪ ،‬من احساس گناه میکنم‬
‫که با تو چنین رفتاری داشتهام‪ .‬نباید اینقدر عمیق صورتت را میبریدم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به آرامی لبخند زد و گفت‪« :‬دیگر فراموش شده‪ ،‬بانو‪ .‬این زخم دیگر جزئی از وجود من است‪ .‬من به آن افتخار میکنم‪».‬‬
‫نگاهی به ونچا انداخت و ادامه داد‪« :‬حتی اگر دیگران مسخرهام کنند‪».‬‬

‫ایوانا گفت‪« :‬با این حال‪ ،‬من را آزار میدهد‪ .‬من سالها به تو هدیههای مختلف دادم – مثل آن کاسه و قابلمههای تاشو – اما با هیچکدام‬
‫از آنها راضی نشدهام‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬نیازی نیست که ‪»-‬‬

‫ایوانا غرید و گفت‪« :‬خفهشو و بزارحرفم را تمام کنم‪ .‬من فکر میکنم هدیهای برایت دارم که میتواند‪ ،‬آن کارم را جبران کند‪ .‬این هدیه‬
‫چیزی نیست که تو بتوانی آنهارا بگیری‪ .‬فقط یک ‪ ...‬یاد است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی نگاهی به قورباغههای پایین پایش انداخت و گفت‪« :‬امیدوارم منظورت این نباشد که قورباغههایت را به من بدهی‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫‪ -‬نه دقیقاً‪.‬‬

‫او قورقور کنان‪ ،‬به قورباغهها دستوری داد و آنها آرایش تازهای به خود گرفتند‪ .‬ایوانا گفت‪« :‬من میدانستم که شش سال پیش‪ ،‬آرا سیلز در‬
‫مبارزه با شبحوارهها کشته شد‪ ».‬با یادآوردن نام آرا‪ ،‬قیافه آقای کرپسلی درهم رفت‪ .‬او به آرا خیلی نزدیک بود و مرگ آرا برایش خیلی گران‬
‫تمام شده بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬آرا شجاعانه مرد‪».‬‬

‫‪ -‬تصور نمیکنم که تو چیزی از او داشته باشی‪ ،‬داری؟‬

‫‪ -‬مثالً چی؟‬

‫‪ -‬یک دسته مو‪ ،‬چاقویی که خیلی دوست دشت‪ ،‬یک تکه از لباسهایش؟‬

‫آقای کرپسلی به تندی گفت‪« :‬اشباح با این چیزهای احمقانه آرام نمیگیرند‪».‬‬

‫ایوانا آهی کشید و گفت‪« :‬چرا‪ ،‬آرام میگیرند‪ ».‬قورباغهها دیگر حرکت نکردند‪ .‬ایوانا به آنها نگاه کرد‪ ،‬سرش را تکان داد و از سر راهشان‬
‫کنار رفت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬اینها چی ‪ » ...‬اما همینکه چشمش به قورباغه و تصویر بزرگی افتاد که پشت آنها ساخته شده بود‪ ،‬ساکت شد‪.‬‬

‫آن تصویر آرا سیلز بود‪ .‬هر قسمت از صورتش‪ ،‬پشت یکی از قورباغههاشکل گرفته بود‪ .‬همه جزئیات چهره آرا در آن تصویر دیده میشد و‬
‫بیشتر از هر تصویر دیگری که پشت قورباغهها دیده بودیم‪ ،‬رنگها در این یکی خودنمایی میکردند‪ ،‬ایوانا با سایههای مختلفی از رنگهای‬
‫زرد‪ ،‬آبی و قرمز‪ ،‬به چشمها‪ ،‬گونهها‪ ،‬لبها و موها جان بخشیده بود‪ .‬اشباح نمیتوانستند از خودشان عکس بگیرند – اتمهای داخل بدن آنها‬
‫به شکلی غیرطبعی در حرکت و جنب و جوش بودند و امکان نداشت که آنها را روی فیلم به دام انداخت – اما این تصویر چنان شبیه آرا‬
‫سیلز بود که حتی نمیشد تصورش را کرد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی از جایش تکان نخورد‪ .‬در نیمه پایینی صورتش‪ ،‬دهانش به شکل خط منقبضی درآمده بود‪ ،‬اما چشمهایش پراز گرما‪ ،‬اندوه ‪...‬‬
‫و عشق بود‪.‬‬

‫زمزمه کرد‪« :‬متشکرم‪ ،‬ایوانا‪».‬‬

‫ایوانا به آرامی گفت‪« :‬نیازی به تشکر نیست‪ ».‬بعد به ما نگاه کرد و ادامه داد‪« :‬فکر میکنم باید مدتی اورا تنها بگذاریم‪ .‬بیایید داخل غار‬
‫برویم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫بدون گفتن حتی یک کلمه‪ ،‬دنبال ایوانا وارد غار شدیم‪ .‬حتی ونچا‪ ،‬که بهطور معمول پر هیاهو و ناهنجار رفتار میکرد‪ ،‬ساکت ماند‪ ،‬فقط‬
‫یک لحظه ایستاد‪ ،‬دستش را روی شانه چپ آقای کرپسلی گذاشت و برای تسکین دادن به اون شانهاش را کمی فشار داد‪ .‬قورباغهها غیر از‬
‫آنهایی که تصویر آرا را پشت خود ساخته بودند‪ ،‬جست زدند و دنبال ما آمدند‪ .‬نه قورباغه دیگر همچنان سر جایشان‪ ،‬کنار آقای کرپسلی‬
‫ماندند و تصویر را به نمایش گذاشتند‪ .‬او نیز باحسرت به آن چهره خیره مانده بود – چهره کسی که زمانی همسرش بود و گذشتهای دردناک‬
‫را در خاطرش زنده میکرد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫ایوانا برای ما ضیافتی ترتیب داده بود‪ .‬اما همه خوراکیها از سبزیها و میوهها بود‪ ،‬او گیاهخوار بود و به هیچکس اجازه نمیداد که در غارش‬
‫گوشت بخورد‪ .‬ونچا بهخاطر همین مسئله کمی سربهسر ایوانا گذاشت و گفت‪« :‬هنوز غذای گاوها را میخوری‪ ،‬بانو؟» اما او هم مثل من و‬
‫هارکات سهم خودش را خورد‪ ،‬البته او فقط خوردنیهایی را انتخاب میکرد که نپخته و خام بودند‪.‬‬

‫وقتی ونچا شلغم نپختهای را با ولع میلنباند‪ ،‬پرسیدم‪« :‬تو چطور میتوانی این را بخوری؟»‬

‫چشمک زد‪ ،‬گاز بزرگی به شلغم زد و گفت‪« :‬به عادت بستگی دارد‪ .‬بهبه‪ ،‬یک کرم!»‬

‫ما تقریباً غذایمان را تمام کرده بودیم که آقای کرپسلی آمد‪ .‬بقیه آن شب‪ ،‬حال گرفتهای داشت‪ ،‬کم حرف میزد و مدام به نقطهای خیره‬
‫میشد‪ .‬غار ایوانا فوقالعاده مجللتر از غارهای کوهستان اشباح بود‪ .‬ایوانا از آنجا خانهای واقعی درست کرده بود‪ ،‬با رختخوابهایی از پر نرم‪،‬‬
‫نقاشیهای فوقالعاده زیبا و چراغهای شمعی خیلی بزرگی که نوری سرخ به همه چیز میتاباند‪ .‬آنها کاناپههای راحتی برای دراز کشیدن‪،‬‬
‫پنکههایی برای خنک شدن و میوهها و نوشیدنیهای فوقالعادهای وجود داشت‪ .‬بعد از آن همه سال زندگی سخت و خشن‪ ،‬آنجا مثل یک‬
‫قصر به نظرم میآمد‪.‬‬

‫وقتی استراحت کردیم و غذایمان هضم شد‪ ،‬ونچا گلویش را صاف کرد و برای ایوانا توضیح داد که چرا آنجا هستیم‪ .‬او گفت‪:‬‬

‫‪ -‬ایوانا‪ ،‬ما آمدهایم درباره این موضوع صحبت کنیم که ‪...‬‬

‫ایوانا با حرکت سریع دستش اورا ساکت کرد و با تأکید خاصی گفت‪« :‬ما امشب هیچ بحثی را شروع نمیکنیم‪ .‬کارهای رسمی تا فردا هم‬
‫میتوانند منتظر بمانند‪ .‬اآلن فقط دوستی و استراحت است‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫ونچا به عقب لم داد‪ ،‬با صدای بلند آروغ رد و گفت‪« :‬بسیار خوب‪ ،‬بانو! اینجا قلمرو توست و من تابع خواستههای تو هستم‪ ».‬و بعد دنبال‬
‫جایی گشت که تف کند‪ .‬ایوانا سلفدان نقرهای کوچکی را به طرفش پرت کرد و ونچا خوشحال شد و گفت‪« :‬آه! یک سلفدان‪ »!30‬او خم شد‬
‫و با تمام قدرت‪ ،‬داخل ظرف تف کرد‪ .‬با این کار‪ ،‬صدای دنگ مالیمی از ظرف بلند شد و ونچا با خوشحالی خرخر کرد‪.‬‬

‫ایوانا روبه من و هارکات گفت‪« :‬آخرین باری که او به مالقاتم آمد‪ ،‬تا چند روز مشغول تمیز کردن اینجا بودم‪ .‬همهجا خلط دهان او دیده‬
‫میشد‪ .‬امیدوارم آن سلفدان کمی باعث نظم و تمیزی بشود‪ .‬کاش چیزی هم وجود داشت که آب دماغش را توی آن خالی میکرد ‪» ...‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬شما از من گله میکنید؟»‬

‫ایوانا به طعنه گفت‪« :‬البته که نه‪ ،‬عالیجناب! کدام زنی میتواند به مردی اعتراض کند که به خانهاش تجاوز کرده و خلط دهانش را همه جا‬
‫میاندازد؟»‬

‫ونچا خندید و گفت‪« :‬من تورا مثل یک زن نمیبینم‪ ،‬ایوانا‪».‬‬

‫ایوانا با لحنی به سردی یخ گفت‪« :‬جدی؟ پس من را مثل چی میبینی؟»‬

‫ونچا معصومانه گفت‪« :‬مثل یک جادوگر!» و از روی کاناپه به پایین پرید و به بیرون غار فرار کرد‪.‬‬

‫بعد از چند لحظه که ایوانا دوباره حس بذله گوییاش را به دست آورد‪ ،‬ونچا یواشکی به کاناپهاش برگشت‪ ،‬یکی از بالشهای تزیینی روی‬
‫آن را طوری تکان داد که پف کند‪ .‬مشغول جویدن زیگیلی در کف دست چپش شد‪.‬‬

‫به ونچا گفتم‪« :‬من فکر میکردم که شما روی زمین میخوابید‪».‬‬

‫حرفم را تأیید کرد و گفت‪« :‬بهطور معمول‪ ،‬بله‪ .‬اما بیادبی اشت که مهماننوازی دیگران را رد کنیم‪ ،‬به خصوص وقتی که میزبان یک‬
‫بانوی وحشی است‪».‬‬

‫راست نشستم و با کنجکاوی پرسیدم‪« :‬چرا اورا بانو صدا میزنید؟ مگر او شاهزاده خانم است؟»‬

‫صدای خنده ونچا در غار پیچید‪ .‬او گفت‪« :‬شنیدی‪ ،‬بانو؟ پسره فکر میکند که تو شاهزاده خانمی!»‬

‫ایوانا جواب داد‪« :‬خوب‪ ،‬کجای این فکر عیب است؟» بعد به سبیل دست کشید و ادامه داد‪« :‬مگر شاهزاده خانمها اینطوری نیستند؟»‬

‫‪30‬‬
‫‪spittoon‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫ونچا با دهان بسته خندید و گفت‪« :‬شاید‪ ،‬زیر بهشت‪ ».‬اشباح معتقدند که وقتی شبحهای خوب میمیرند‪ ،‬روحشان به آن طرف ستارهها به‬
‫بهش میروند‪ .‬در اسطورههای آنها‪ ،‬چیزی به اسم جهنم وجود ندارد‪ ،‬و اغلب معتقدند که روح اشباح بد اسیر زمین میماند‪ ،‬اما ممکن است‬
‫گاهی یکی به زیر بهشت فرستاده بشود‪.‬‬

‫ونچا حالتی جدی به خود گرفت و ادامه داد‪« :‬اما نه‪ ،‬ایوانا مهمتر و باشکوهتر از هر شاهزاده خانمی است‪».‬‬

‫ایوانا با صدایی نجوا مانند گفت‪« :‬اوه‪ ،‬ونچا! این دیگر مبالغه بود‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬من وقتی بخواهم‪ ،‬مبالغه هم میتوانم بکنم‪ ».‬بعد باد پر سر صدایی از شکمش خارج کرد و ادامه دا‪« :‬و میتوانم این کار را‬
‫بکنم!»‬

‫ایوانا پوزخند زد و گفت‪« :‬چندش آور است‪ ».‬اما به سختی توانست لبخندش را پنهان کند‪.‬‬

‫ونچا به ایوانا گفت‪« :‬وقتی اینجا آمدیم‪ ،‬دارن درباره تو میپرسید‪ .‬اما از گذشته تو چیزی به او نگفتیم‪ .‬میشود لطف کنی و حاال خودت‬
‫جوابش را بدهی؟»‬

‫ایوانا سرش را تکان داد و گفت‪« :‬خودت برایش بگو‪ .‬من اآلن حوصله قصه تعریف کردن ندارم‪ ».‬و همینکه ونچا دهانش را باز کرد تا حرف‬
‫بزند‪ ،‬اضافه کرد‪« :‬اما یاد طولش نده!»‬

‫او قول داد‪« :‬حتماً!»‬

‫‪ -‬پررو هم نباش!‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬بانو ایوانا! من هیچوقت پررو بودهام؟» و همانطور با نیش باز‪ ،‬دستی به موهای سبزش کشید‪ ،‬مدتی فکر کرد و بعد‪ ،‬با‬
‫صدای مالیمی که تا آن موقع از او نشنیده بودم‪ ،‬شروع به حرف زدن کرد‪ .‬او گفت‪« :‬گوش کنید‪ ،‬بچهها!» بعد یکی از ابروهایش را باال‬
‫انداخت و با لحن همیشگی خودش ادامه داد‪« :‬قصه اینطوری شروع میشود‪ .‬آدمها اولش میگویند که یکی بود یکی نبود‪ .‬اما آنها از کجا‬
‫میدانند که ‪» ...‬‬

‫ایوانا وسط حرف او پرید و گفت‪« :‬ونچا! گفتم طولش نده‪».‬‬

‫قیافه ونچا درهم رفت‪ .‬بعد‪ ،‬او با همان لحن مالیم‪ ،‬دوباره داستان را از سر گرفت و گفت‪« :‬گوش کنید بچهها‪ ،‬ما موجودات شب هستیم‪ ،‬نه‬
‫از آن موجوداتی که میراثخور به جا میگذارند‪ .‬زنهای ما نمیتوانند بچهدار بشوند و مردهایمان هم هیچوقت پدر نمیشوند‪ .‬از زمان اولین‬
‫شبحی که روی زمین و زیر نور ماه وجود داشته‪ ،‬اوضاع همینطور بوده است و ما فکر میکردیم که همیشههم اینطور میماند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫«اما هفده قرن پیش‪ ،‬شبحی به اسم کورتسا یارن‪ 31‬زندگی میکرد که از هر نظر معمولی بود‪ .‬او برای خودش زندگی میکرد تا اینکه احساس‬
‫کرد عاشق شبح مؤنثی به نام سارفاگرال‪ 32‬شده است‪ .‬آنها باهم خوشحال بودند‪ ،‬شانه به شانه یکدیگر شکار میکردند‪ ،‬میجنگیدند‪ ،‬و وقتی‬
‫اولین دوره از ازدواجشان تمام شد‪ ،‬توافق کردند که یک دوره دیگر همسر یکدیگر باشند‪».‬‬

‫شیوه ازدواج اشباح اینطور بود‪ .‬آنها قبول نمیکردند که تا آخر عمرشان همسر یک دیگر باشند؛ فقط برای دورههای ده‪ ،‬پانزده یا بیست‬
‫ساله قرار میگذاشتند و وقتی این زمان به آخر میرسید‪ ،‬میتوانستند توافق کنند که ده یا بیست سال دیگر هم همسر یک دیگر باشند یا‬
‫اینکه از هم جدا شوند‪.‬‬

‫ونچا ادامه داد‪« :‬در میانه دوم از زندگی مشترک آنها‪ ،‬کورتسا بیقرار شد‪ .‬او میخواست که از سارفا بچهای داشته باشد و بچه خودش را‬
‫بزرگ کند‪ .‬کورتسا قبول نمیکرد که محدودیتهایی طبیعی دارد و به دنبال چارهای رفت تا بتواند بچه دار بشود‪ .‬او دهها سال‪ ،‬بدون هیچ‬
‫نتیجهای جستوجو کرد و سارفای وفادار هم از او جدا نشد‪ .‬صد سال گذشت‪ .‬دویست سال گذشت‪ .‬جستوجوها همچنان ادامه داشت که‬
‫سارفا مرد‪ .‬اما این اتفاق هم باعث نشد که کورتسا از آرزویش دست بردارد‪ ،‬هرچند که مرگ سارفا کار را مشکلتر کرده بود‪ .‬باالخره‪ ،‬چهارده‬
‫قرن پیش‪ ،‬جستوجوهای کورتسا به آن فضول ساعت به دست‪ ،‬دیسموند تینی‪ ،‬ختم شد‪».‬‬

‫ونچا با صدایی خشن گفت‪« :‬خوب‪ ،‬کسی درست نمیداند که آقای تینی تا چه انداره روی اشباح تسلط دارد‪ .‬بعضیها میگویند که او ما را‬
‫به این صورت درآورده است‪ .‬دیگران میگویند که او زمانی خودش یکی از اشباح بوده است‪ .‬بعضیها هم میگویند که او فقط یک تماشاچی‬
‫است که به زندگی اشباح عالقه دارد‪ .‬کورتسا یارن هم درباره ماهیت واقعی آقای تینی‪ ،‬بیشتر از دیگران نمیدانست‪ ،‬اما باور داشت که آن‬
‫جادوگر میتواند کمکش کند‪ .‬پس سرتاسر دنیا دنبال او رفت و التماس کرد تا این طلسم نازایی را در قبیله اشباح از بین ببرد‪.‬‬

‫«آقای تینی تا دویست سال فقط به کورتسا یارن میخندید و تقاضای اورا رد میکرد‪ .‬او به کورتسا – که حاال پیر و ضعیف شده بود و تا‬
‫مرگ فاصلهای ناشت – میگفت که دست از این فکر بردارد‪ .‬او میگفت که اشباح نمیتوانند بچه داشته باشند‪ .‬اما کورتسا با این جوابها‬
‫قانع نشد او حسابی به تینی پیله کرد و ازش خواست که اشباح را به این آرزو برساند‪ .‬کورتسا حتی پیشنهاد کرد که در برابر این راه حل‪،‬‬
‫جسم و روحش را در اختیار آقای تینی بگذارد‪ .‬اما تینی مسخرهاش کرد و گفت که اگر چیزی از او میخواست‪ ،‬خودش به راحتی آن را به‬
‫دست میآورد‪».‬‬

‫ایوانا حرف اورا قطع کرد و گفت‪« :‬این قسمت از داستان را من قبالً نشنیده بودم‪».‬‬

‫‪31‬‬
‫‪Corza Jorn‬‬
‫‪32‬‬
‫‪Sarfa grall‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫ونچا شانههایش را باال انداخت و گفت‪« :‬قصههارا میشود تغییر داد‪ .‬من فکر میکنم این شیوه خوبی است تا سنگدلی تینی همیشه در‬
‫خاطرهها باقی بماند‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬همیشه از چنین فرصتی استفاده میکنم‪».‬‬

‫او قصهاش را این طور ادامه داد‪:‬‬

‫‪ -‬خالصه‪ ،‬آقای تینی به دالیلی که فقط خودش از آنها خبر دارد‪ ،‬کوتاه آمد‪ .‬او گفت زنی را پیدا میکند که بتواند برای کورتسا‬
‫بچه بیاورد‪ ،‬اما گیری توی کار گذاشت‪ ،‬مادر و بچههایش‪ ،‬قبیله را نیرومندتر از همیشه میکردند ‪ ...‬یا اینکه شباح را به کل از میان میبردند!‬

‫با این شرط‪ ،‬تصمیمگیری برای کورتسا مشکل شد‪ .‬اما جستوجوهای او طوالنیتر و سختتر از آن بودند که بهخاطر احتمال چنین خطری‪،‬‬
‫از خواستهاش بگذرد‪ .‬او شرط را قبول کرد و اجاره داد که تینی مقداری از خونش را بگیرد‪ .‬تینی خون کورتسا را با خون ماده گرگی مخلوط‬
‫کردکه باردار بود و طلسمهای عجیبی را هم بر سر گرگ خواند‪ .‬ماده گرگ چهار بچه به دنیا آورد‪ .‬دوتا از آن بچهها که شکل طبیعی داشتند‪،‬‬
‫مرده به دنیا آمدند‪ .‬اما دو بچه دیگر زنده بودند – و ظاهرشان مثل آدمها بود! یکی از آن بچهها پسر بود و دیگری دختر‪».‬‬

‫ونچا ساکت شد و نگاهی به ایوانا انداخت‪ .‬من و هارکات هم که چشمهایمان از تعجب گرد شده بود‪ ،‬به او نگاه کردیم‪ .‬قیافه جادوگر درهم‬
‫رفت‪ .‬اما لحظهای بعد ایستاد‪ ،‬تعظیمی کرد و گفت‪« :‬بله‪ ،‬آن توله گرگ کوچولو و پشمالو من بودم‪».‬‬

‫ونچا ادامه داد‪« :‬بچهها خیلی سریع بزرگ شدند‪ .‬بعد از یک سال‪ ،‬هردو آنها کامالً بالغ بودند و کورتسا و مادرشان را ترک کردند تا در دنیای‬
‫وحش به دنبال سرنوشت خودشان بروند‪ .‬اول پسره رفت‪ ،‬آن هم بدون اینکه چیزی بگوید‪ .‬هیچکس نمیداند که بر سر او چه آمد‪.‬‬

‫«دخترک قبل از ترک کورتسا‪ ،‬پیغامی به او داد تا برای قبیله ببرد‪ .‬او باید به افراد قبیله میگفت که چه اتفاقی افتاده است و میگفت که‬
‫دخترش وظایفش را جدی میگیرد‪ .‬کورتسا باید این را هم به اشباح میگقت که دخترش آمادگی مادر شدن را ندارد و اینکه هیچ شبحی‬
‫نباید به فکر ازدواج با او باشد‪ .‬دخترک گفت کارهای خیلی زیاد و مهمتری دارد که باید اول به آنها برسد و ممکن است قرنها – یا حتی‬
‫شاید بیشتر از قرنها – طول بکشد تا او برای ازدواج تصمیم بگیرد‪.‬‬

‫«از آن زمان تا چهارصد سال بعد‪ ،‬درگر هیچ شبحی آن دختر را ندید‪».‬‬

‫ونچا ساکت شد‪ ،‬طوری که انگار به فکر فرو رفته بود‪ .‬بعد موزی برداشت و آن را با پوستش تا ته خورد و زیر لبی گفت‪« :‬تمام شد‪».‬‬

‫من فریادزدم‪« :‬تمام شد؟ نمیتواند تمام شده باشد! بعد چه اتفاقی افتاد؟ در آن چهارصد سال دخترک چه کار میکرد؟ وقتی برگشت‪ ،‬کسی‬
‫را به همسری انتخاب کرد؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬او هیچکس را به همسری انتخاب نکرد – هنوز نکرده است‪ .‬درمورد اینکه تاحاال چه کار میکرده هم ‪ » ...‬خندید‪« .‬میتوانید‬
‫ازخودش بپرسید‪».‬‬

‫من و هارکات به طرف ایوانا برگشتیم و هر دو باهم پرسیدیم‪« :‬خوب‪ ،‬چه کار میکردید؟»‬

‫ایوانا لبهایش را جمع کرد گفت‪« :‬من یک اسم انتخاب کردم‪».‬‬

‫خندیدم و گفتم‪« :‬شما که نمیتوانید چهارصد سال وقت صرف کرده باشید تا فقط یک اسم انتخاب کنیم!»‬

‫حرفم را تأیید کرد و گفت‪ « :‬همه کارهایم که همین نبوده‪ .‬اما بیشتر وقتم را صرف همین کار کردم‪ .‬در سرنوشت هرکسی‪ ،‬اسم خیلی مهم‬
‫است‪ .‬من در آینده نقش مهمی را به عهده دارم که نه فقط به قبیله اشباح‪ ،‬بلکه به همه دنیا مربوط میشود‪ .‬اسمی هم که انتخاب کردهام‬
‫باید با این نقش ارتباط داشته باشد‪ .‬خالصه‪ ،‬من به ایوانا رضایت دادم‪ ».‬کمی مکث کرد‪« .‬فکر میکنم که انتخاب خوبی بوده‪».‬‬

‫ایوانا بلند شد‪ ،‬روبه قورباغههایش که به طرف دهانه غار میرفتند‪ ،‬قوروقری کرد و بعد گفت‪« :‬من باید بروم‪ .‬به اندازه کافی از گذشته حرف‬
‫زدیم‪ .‬من بیشتر ساعتهای روز را اینجا نیستم‪ .‬وقتی برگردم‪ ،‬درباره جستوجوی شما صحبت میکنیم‪ ،‬و درباره نقشی که من در این‬
‫جستوجو به عهده دارم‪».‬‬

‫از ما جدا شد‪ ،‬دنبال قورباغهها رفت و چند لحظه بعد‪ ،‬در روشنی سپیده ناپدید شد‪.‬‬

‫من و هارکات به راهی که او رفته بود‪ ،‬خیره بودیم‪ .‬بعد هارکات از ونچا پرسید که قصهاش حقیقت داشته است یا نه‪ .‬ونچا با خوشحالی‬
‫گفت‪« :‬همانقدر که هر افسانه دیگری میتواند حقیقت داشته باشد‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬یعنی چی؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬وقتی افسانههارا تعریف میکنیم‪ ،‬آنها عوض میشوند‪ .‬هفده قرن‪ ،‬حتی برای اشباح‪ ،‬هم زمان درازی است‪ .‬آیا کورتسا یارن‬
‫واقعاً سرتاسر دنیا را به دنبال دیسموند تینی زیر پا گذاشت؟ آیا آن عامل آشوب و فتنه قبول کرد که کمکش کند؟ آیا ایوانا و آن پسر‬
‫میتوانستند از یک ماده گرگ به دنیا بیایند؟» زیر بغلش را خاراند‪ ،‬انگشتهایش را بو کرد و آه کشید‪« .‬فقط سه نفر در دنیا از این حقیقت‬
‫خبر دارند؛ دیسموند تینی‪ ،‬پسره – اگر هنوز زنده باشد – و بانو ایوانا‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬شما هیچوقت از ایوانا پرسیدهاید که این ماجرا حقیقت دارد یا نه؟»‬

‫ونچا سرش را تکان داد و گفت‪« :‬من همیشه یک افسانه خوب و هیجانانگیز را به واقعیتهای کهنه و کسالتآور ترجیح میدهم‪».‬‬

‫با این جواب‪ ،‬شاهزاده غلتی زد و خوابید و من و هارکات را به حال خودمان گذاشت تا بهتزده و با صدایی آهسته‪ ،‬درباره آن قصه بحث کنیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫دو ساعت بعد از ظهر‪ ،‬من و ونچا از خواب بیدار شدیم و در سایه نزدیک ورودی غار تمرینهایمان را شروع کردیم‪ .‬هارکات و همینطور‬
‫آقای کرپسلی – که حدود عصر بیدار شدند – با عالقه ما را تماشا میکردند‪ .‬ونچا تمرینها را با یک تکه چوب شروع کرد و گفت که ماهها‬
‫طول میکشد که مرا با شمشیر واقعی تمرین بدهد‪ .‬تمام بعدازظهر‪ ،‬مشغول تماشای او بودم که مدام به من حمله میکرد و ضربه میزد‪ .‬کار‬
‫دیگری نباید میکردم؛ فقط باید به حرکتهای چوب توجه میکردم تا بتوانم شیوههای متفاوتی را که یک مهاجم میتوانست با آن چوب‬
‫به من حمله کند‪ ،‬تشخیص بدم و پیشبینی کنم‪.‬‬

‫تا حدود یک ساعت بعد از غروب آفتاب‪ ،‬که ایوانا به غار برگشت‪ ،‬ما تمرین میکردیم‪ .‬او اصال نگفت که کجا بوده یا چه کاری میکرده‬
‫است‪ .‬کسی هم چیزی ازش نپرسید‪.‬‬

‫وقتی همراه قورباغههایش وارد غار میشد‪ ،‬پرسید‪« :‬خوش گذشت؟»‬

‫ونچا چوب تمرین را کنار انداخت و جواب داد‪« :‬خیلی! پسره میخواهد جنگیدن بدون اسلحه را یاد بگیرد‪».‬‬

‫ونچا قیافهاش را درهم کشید و جواب داد‪« :‬خیلی بامزه بود‪».‬‬

‫صدای خنده ایوانا در غارپیچید‪ .‬او گفت‪« :‬متأسفم‪ .‬اما جنگیدن با دست خالی – بدون شمشیر – خیلی بچگانه به نطر میآید‪ .‬مردم باید با‬
‫مغزشان بجنگند‪».‬‬

‫اخمهای من توی هم رفت‪ .‬پرسیدم‪« :‬چطوری؟»‬

‫ایوانا نگاهی به من انداخت؛ ناگهان پاهایم بیحس شد و روی زمین افتادم‪ .‬همانطور که مثل یک ماهی در حالت مرگ دست و پا میزدم‪،‬‬
‫جیغ کشیدم‪« :‬چه خبر شده؟ چه بالیی سرم آمده؟»‬

‫ایوانا گفت‪« :‬هیچ بالیی‪ ».‬و وضع پاهایم به حالت عادی برگشت‪ .‬وقتی خودم را جمع و جور کردم‪ ،‬او گفت‪« :‬این همان جنگیدن به کمک‬
‫مغز است‪ .‬همه قسمتهای بدن با مغز ارتباط دارند‪ .‬هیچکاری بدون دخالت مغز انجام نمیشود‪ .‬با مغزت حمله کن‪ ،‬و مطمئن باش که‬
‫پیروزی‪».‬‬

‫با کنجکاوی پرسیدم‪« :‬من هم می توانم این کار را یاد بگیرم؟»‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫ایوانا گفت‪« :‬بله‪ ،‬اما این کار چند صد سالی طول میکشد و بهخاطر آن باید اشباح را ترک کنی و دستیار من بشوی‪ ».‬لبخند زد‪« .‬نظرت‬
‫چیه‪ ،‬دارن؟ ارزشش را دارد؟»‬

‫زیر لبی گفتم‪« :‬مطمئن نیستم‪ ».‬دوست داشتم که جادوگری را یاد بگیرم‪ .‬اما به نظر نمیآمد که زندگی کردن با ایوانا چندان خوشایند باشد‪،‬‬
‫با آن خلق و خوی آتشینش‪ ،‬شک داشتم که با هم به تفاهم برسیم یا او مربی با گذشتی برایم بشود!‬

‫او گفت‪« :‬اگر نظرت عوض شد‪ ،‬خبرم کن‪ .‬مدت زیادی است که من دستیار میگیرم‪ .‬هیچکدام از آنها آموزشهایشان را تمام نکردند‪ ،‬همه‬
‫آنها بعد از چند سال فرار کردند‪ .‬البته میتوانم بفهمم که چرا‪ ».‬ایوانا با عجله مارا ترک کرد و داخل غار رفت‪ .‬چند لحظه بعد‪ ،‬صدایمان زد‬
‫و وقتی وارد شدیم‪ ،‬دیدیم که ضیافت دیگری برایمان تدارک دیده است‪.‬‬

‫وقتی سر میز مینشستم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬شما با جادو توانستید اینقدر سریع اینهارا آماده کنید؟»‬

‫جواب داد‪« :‬نه‪ .‬فقط کمی تندتر از همیشه حرکت کردم‪ .‬من هر وقت بخواهم‪ ،‬میتوانم با هر سرعتی که دوست داشته باشم کار کنم‪».‬‬

‫ما شام مفصلی خوردیم‪ .‬بعد دور آتش نشستیم و درباره دیدار آقای تینی در کوهستان اشباح بحث کردیم‪ .‬به نظر میآمد که ایوانا موضوع را‬
‫از قبل میدانست‪ .‬اما گذاشت که ماجرا را تعریف کنیم و تا وقتی که حرفهای ما تمام نشد‪ ،‬چیزی نگفت‪ .‬وقتی ماجرا را تعریف کردیم و‬
‫آخرین اطالعاتمان را هم به او دادیم‪ ،‬ایوانا طوری که انگار با خودش فکر میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬سه شبح! من قرنها منتظر شما بودهام‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با تعجب پرسید‪« :‬منتظر بودی؟»‬

‫او گفت‪« :‬من به انداره دیسموند از آینده خبر ندارم‪ ،‬اما از بعضی چیزهایی که پیش میآیند‪ ،‬با خبرم‪ ،‬یا بعضی چیزهایی که ممکن است پیش‬
‫بیایند‪ .‬من میدانستم که سه شبح باید با ارباب شبحوارهها رو در رو بشوند‪ ،‬اما نمیدانستم که آن سه نفر کدام یک از اشباح هستند‪».‬‬

‫ونچا که خیلی مشتاقانه بحث را دنبال میکرد‪ ،‬پرسید‪« :‬تو میدانی که ما موفق میشویم یا نه؟»‬

‫ایوانا گفت‪ « :‬من شک دارم که حتی دیسموند هم این را بداند‪ .‬دو آینده خیلی بزرگ پیش روست که احتمال وقوع هر کدام از آنها به انداره‬
‫دیگری است‪ .‬به ندرت پیش میآید که سرنوشتی به دو احتمال تا این حد متضاد‪ ،‬اما همسنگ منتهی بشود‪ .‬به طور معمول‪ ،‬آینده راههای‬
‫فراوان و متنوعی دارد‪ .‬اما وقتی دو راه اینطور در برابر هم قرار میگیرند‪ ،‬فقط شانس معلوم میکند که دنیا کدام را را پی میگیرد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬ارباب شبحوارهها چی؟ در مورد محل او هم چیزی نمیدانی؟»‬

‫ایوانا با لبخند جواب داد‪« :‬چرا‪».‬‬

‫نفس آقای کرپسلی در سینه حبس شد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫ونچا با نفرت دماغش را باال کشید و گفت‪« :‬اما به ما چیزی نمیگویی‪ ،‬نه؟»‬

‫ایوانا با لبخند پر رنگ تری جواب داد‪« :‬نه‪ ».‬دندانهایش را دیدم که مثل دندانهای گرگ بلند‪ ،‬زرد و دندانه دندانه بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬به ما میگویی که اورا چطور باید بیدا کنیم؟ و چه موقع؟»‬

‫ایوانا گفت‪« :‬نمیتوانم‪ .‬اگر چیزی بگویم‪ ،‬مسیر آینده تغییر میکند و من اجازه چنین کاری را ندارم‪ .‬شما خودتان باید دنبال او بگردید‪ .‬در‬
‫مرحله بعدی سفر‪ ،‬من همراهتان هستم‪ ،‬اما نمیتوانم ‪» ...‬‬

‫ونچا از شدت تعجب فریاد زد‪« :‬تو با ما میآیی؟»‬

‫‪ -‬بله‪ .‬اما فقط به عنوان همسفر‪ .‬در کار جستوجو به دنبال ارباب شبحوارهها‪ ،‬من هیچ نقشی ندارم‪.‬‬

‫ونچا و آقای کرپسلی با ناراحتی به یکدیگر نگاه کردند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬شما قبالً هیچوقت با اشباح سفر نکرهاید‪ ،‬بانو‪».‬‬

‫ایوانا خندید و گفت‪« :‬من میدانم که برای مردم شما چقدر اهمیت دارم‪ ،‬و به همین دلیل‪ ،‬به شدت از بر و بچههای شب دوری میکنم‪ ،‬از‬
‫التماسهای اشباح که میخواهند همسرشان شوم و آنها را بچهدار کنم‪ ،‬خستهام‪».‬‬

‫ونچا خیلی بیتعارف پرسید‪« :‬پس حاال چرا با ما میآیی؟»‬

‫او جواب داد‪« :‬کسی هست که میخواهم ببینمش‪ .‬میتوانم تنهایی دنبالش بروم‪ ،‬اما ترجیح میدهم که تنها نباشم‪ .‬دالیلم را به موقع خودش‬
‫میفهمید‪».‬‬

‫ونچا با غرولند گفت‪« :‬همه جادوگرها اینقدر مرموز و بیرحماند» اما ایوانا فریب نخورد‪.‬‬

‫او گفت‪« :‬اگر دوست داشته باشید‪ ،‬میتوانید بدون من به این سفر بروید‪ .‬من خودم را به شما تحمیل نمیکنم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به او اطمینان داد که اینطورنیست و گفت‪« :‬ما افتخار میکنیم که شما همراهمان باشید‪ ،‬بانو ایوانا! اگر ناخوشنودی یا تردید‬
‫در رفتار ما مشاهده کردید‪ ،‬لطفاً به دل نگیرید‪ ،‬دوره پیچیده و دشواری است و ما بعضی وقتها که میتوانیم نجوا کنیم‪ ،‬پارس میکنیم!»‬

‫ایوانا با لبخند جواب داد‪« :‬بس کن‪ ،‬الرتن‪ .‬اگر به توافق رسیدهایم‪ ،‬من وسایلم را جمع میکنم تا راه بیفتیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پلک زد و گفت‪« :‬به این زودی؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫‪ -‬اآلن به خوبی هر وقت دیگر است‪.‬‬

‫ونچا با عصبانیت گفت‪« :‬امیدوارم که قورباغهها دیگر همراهمان نیایند!»‬

‫ایوانا گفت‪« :‬من خیال نداشتم آنها را با خودم بیاورم‪ .‬اما حاال که تو اشاره کردی ‪ » ...‬روبه ونچا خندید‪« .‬نگران نباش‪ ،‬قورباغههای من‬
‫اینجا میمانند و برای وقتی که من بر میگردم‪ ،‬همه جارا تمیز میکنند‪».‬‬

‫ایوانا بلند شد که برود‪ .‬اما صبر کرد‪ .‬به آرامی برگشت‪ ،‬و چمباتمه زد و گفت‪« :‬یک چیز دیگر!» از لحن جدیدش معلوم بود که خبر بدی‬
‫دارد‪« .‬دیسموند باید به شما گفته باشد‪ .‬اما معلوم است که نخواسته این کار را بکند‪ ،‬حتماً میخواسته بازی فکر راه بیندارد‪».‬‬

‫وقنی ایوانا ساکت شد‪ ،‬ونچا پرسید‪« :‬بازی دیگر چیه‪ ،‬بانو؟»‬

‫ایوانا جواب داد‪« :‬این بازی به شکار ارباب شبحوارهها مربوط میشود‪ .‬من نمیدانم که شما پیروز میشوید یا شکست میخورید‪ ،‬اما همه‬
‫اتفاقهای احتمالی آینده را مرور کردهام و بعضی از نکتههای آنهارا جمع کردهام‪.‬‬

‫«من نمیخواهم از آیندهای حرف بزنم که شما به پیروزی میرسید – این کار من نیست که درباره آن اظهارنظر کنم – اما اگر شکست‬
‫بخورید ‪ » ...‬دوباره ساکت شد‪ .‬دستهایش را از هم باز کرد‪ ،‬با دست چپش هر دو دست ونچا را گرفت – انگار دستش به شکلی باور‬
‫نکردنی بزرگ شده بود – و با دست راستش‪ ،‬دستهای آقای کرپسلی را‪ .‬بعد‪ ،‬در همان حال به من خیره شد و ادامه داد‪« :‬من به شما‬
‫میگویم‪ ،‬چون فکر میکنم که باید بدانید‪ .‬من این را نمیگویم که شما را بترسانم‪ ،‬اما میخواهم برای زمانی که ممکن است اوضاع خیلی‬
‫بدتر بشود‪ ،‬آماده باشید‪.‬‬

‫«راه شما و ارباب شبحوارهها چهار بار با هم تالقی پیدا میکند‪ .‬آنها هرکاری بکنند‪ ،‬در هر صورت‪ ،‬شما چنین امکانی را دارید که به زندگی‬
‫آن ارباب خاتمه بدهید‪ .‬اگر شکست بخورید‪ ،‬سرنوشت شبحوارهها پیروزی در جنگ زخمها میشود‪ .‬این را خودتان میدانید‪».‬‬

‫«اما چیزی که دیسموند به شما نگفته این است‪ ،‬در پایان شکار‪ ،‬اگر شما چهار بار با ارباب شبحواره ها روبهرو بشوید و نتوانید اورا بکشید‪،‬‬
‫فقط یک نفر از شما زنده میماند تا شاهد سقوط قبیله اشباح باشد‪ ».‬نگاهش را پایین انداخت‪ ،‬دستهای و ونچا و آقای کرپسلی را رها کرد‬
‫و با صدایی آهستهتر ادامه داد‪« :‬دو نفر دیگر میمیرند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫با حالتی گرفته و جدی‪ ،‬از غار ایوانا بیرون آمدیم و دور آبگیر ایستادیم‪ .‬تکتکمان از پیشگویی جادوگر ناراحت و نگران بودیم‪ .‬ما از همان‬
‫ابتدای سفر میدانستیم که جستوجو ممکن است جستوجویی پر از مرگ و نابودی باشد و طی آن یک لحظه سایه مرگ از ما دور نشود‪.‬‬
‫اما اینکه احتمال مرگ را برای کسی پیشگویی کنند یک چیز است و اینکه بگویند در صورت شکست‪ ،‬حتماً با مرگ مواجه میشوی چیز‬
‫دیگر‪.‬‬

‫آن شب‪ ،‬هیچ مسیر مشخصی را دنبال نمیکردیم‪ .‬فقط بیهدف در تاریکی راه میرقتیم‪ ،‬چیزی نمیگفتیم و به ندرت به اطرافمان توجه‬
‫میکردیم‪ .‬در پیشگویی ایونا‪ ،‬اسمی از هارکات نیامده بود – او یکی از شکارچیان نبود – اما او هم مثل ما آشفته و نگران بود‪.‬‬

‫نزدیک سحر‪ ،‬مشغول برپا کردن اردوگاهمان بودیم که ناگهان ونچا از خنده منفجر شد و ما با تردید به او خیره شدیم‪ ،‬همانطور که قهقه‬
‫میزد‪ ،‬گفت‪« :‬مارا ببین! تمام شب مثل چهار شبح غمگین در مراسم تشییع‪ ،‬اشکهایمان را پاک کردهایم‪ .‬عجب احمقهایی هستیم!»‬

‫آقای کرپسلی با شیطنت گفت‪« :‬شما تصور میکنید اینکه باید با مرگ روبهرو بشویم‪ ،‬چیز سرگرم کنندهای است عالیجناب؟»‬

‫ونچا دشنام داد و گفت‪« :‬چه مزخرفاتی! مسئله رویارویی با مرگ از همان اول کار هم وجود داشت‪ ،‬تنها چیزی که تغییر کرده این است که‬
‫حاال ما ازش خبر داریم!»‬

‫هارکات زیر لبی گفت‪« :‬یک ذره دانستن ‪ ...‬چیز خطرناکی است‪».‬‬

‫ونچا با لحن گالیهآمیزی گفت‪« :‬اینجور فکر کردن مال آدمهاست‪ .‬من ترجیح میدهم که بدانم در آینده چه خبر میشود‪ ،‬خوب یا بد‪ .‬ایوانا‬
‫در حق ما لطف کرد که موضوع راگفت‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬دربارهاش چطور فکر میکنی؟»‬

‫‪ -‬ایوانا به ما اطمینان داد که برای کشتن ارباب شبحوارهها‪ ،‬چهار فرصت پیش میآید‪ ،‬فکرش را بکن‪ ،‬چهار بار زندگیش تو دست‬
‫ماست‪ .‬ما چهار بار با او روبهرو میشویم و میجنگیم‪ .‬او شاید یک بار بهتر از ما عمل کند‪ .‬اید دو بار بهتر باشد‪ .‬اما واقعاً فکر میکنید که او‬
‫میتواند چهار بار از دست ما سالم در برود؟‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬او که تنها نیست‪ .‬با نگهبانهایش سفر میکند و همه شبحوارههای منطقه هم به کمکش میآیند‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪15‬‬

‫ونچا از او توضیح خواست و گفت‪« :‬چی باعث میشود که تو اینطوری فکر کنی؟»‬

‫‪ -‬او اربابشان است‪ .‬آنها برای حفظ جان اربابشان‪ ،‬جانشان را هم فدا میکنند‪.‬‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬اگر ما دچار مشکل بشویم‪ ،‬اشباح دنبالمان میآیند تا کمک کنند؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬نه‪ ،‬اما بهاین خاطر آن است که ‪ » ...‬حرفش را نیمهتمام گذاشت‪.‬‬

‫ونچا نیشش را باز کرد و گفت‪ ... « :‬که آقای تینی گفته این کار را نکنند‪ ،‬و اگر او فقط سه نفر از اشباح را گلچین کرده تا با ارباب شبحوارهها‬
‫رو در رو بشوند‪ ،‬شاید ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی هیجان زده حرف اورا تمام کرد‪« :‬شاید از شبحوارهها هم فقط سه نفر برای کمک به اربابشات انتخاب کرده باشد!»‬

‫ونچا ذوقزده گفت‪« :‬درست است‪ .‬و با این حساب‪ ،‬احتمال اینکه ما اورا از پا دربیاویم بیشتر از نصف است‪ .‬قبول دارید؟» هر سه نفر ما‬
‫متفکرانه سر تکان دادیم‪ .‬او ادامه داد‪« :‬حاال به فرض هم که ما کار را خراب کنیم‪ ،‬ما چهار بار با او روبهرو میشویم‪ ،‬فرصت را هدر میدهیم‬
‫و امکان شکست دادنش از بین میرود‪ .‬بعد چه اتفاقی میافتد؟»‬

‫من گفتم‪« :‬او شبحوارهها را برای جنگ با اشباح فرماندهی میکند و پیروز میشود‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬دقیقاً‪ ».‬لبخند روی لبهایش کمرنگ شد‪« .‬هرچند‪ ،‬من باورم نمیشود‪ ،‬و اهمیتی هم نمیدهم که اربابشان چقدر قوی باشد‬
‫یا اینکه آقای سرنوشت‪ ،‬دیستینی‪ ،‬چی میگوید‪ ،‬در جنگ با شبحوارهها‪ ،‬من مطمئنم که ما میبریم‪ .‬اما اگر قرار باشد که نبریم‪ ،‬من ترجیح‬
‫میدهم که قبل از شروع جنگ بمیرم و برای آیندهمان بجنگم‪ ،‬نه اینکه بشینم و تماشا کنم تا دیوارهای دنیا روی سرمان خراب بشود‪».‬‬

‫با بداخالقی غرغر کردم‪« :‬حرفهای شجاعانهای است‪».‬‬

‫ونچا پافشاری کرد‪« :‬عین حقیقت است! تو کدام را ترجیح میدهی‪ ،‬اینکه وقتی هنوز امیدی برایت هست‪ ،‬به دست ارباب شبحوارهها کشته‬
‫بشوی یا اینکه زنده بمانی و شاهد نابودی قبیله باشی؟» من جواب ندادم‪ .‬در نتیجه‪ ،‬ونچا ادامه داد‪« :‬اگر پیشگوییها درست باشند‪ ،‬و ما‬
‫شکست بخوریم‪ ،‬من نمیخواهم شاهد آخر کار باشم‪ .‬این مصیبت وحشتناکی است که دیدنش هر کسی را میتواند دیوانه کند‪».‬‬

‫ونچا باز هم گفت‪« :‬حرفم را قبول کن‪ .‬دو نفری که در آن حادثه کشته میشوند‪ ،‬شانس آوردهاند‪ .‬ما نباید نگران مردن باشیم‪ ،‬این خود‬
‫زندگی است که در صورت شکست‪ ،‬باید ازش بترسیم!»‬

‫آن روز‪ ،‬من زیاد نخوابیدم‪ .‬به حرفهای ونچا فکر میکردم‪ .‬شک داشتم که هیچکداممان‪ ،‬غیر از ایوانا‪ ،‬خیلی بخوابد‪ ،‬خرناسهای ایوانا از‬
‫خرناسهای ونچا هم بلندتر بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪15‬‬

‫ونچا حق داشت‪ .‬اگر ما شکست میخوردیم‪ ،‬کسی که زنده میماند با چیزهای وحشتناکتری روبهرو میشد‪ .‬آن نفر باقیمانده باید شاهد‬
‫نابودی اشباح میشد و بار تقصیرات را هم به دوش میکشید‪ .‬اگر قرار بود شکست بخوریم‪ ،‬مرگ در همین راه‪ ،‬بهترین چیزی بود که‬
‫هرکداممان باید آرزویش را میکردیم‪.‬‬

‫آن شب‪ ،‬وقتی بیدار شدیم‪ ،‬روحیه بهتری داشتیم‪ .‬دیگر از چیزی که در انتظارمان بود نمیترسیدیم و به جای گفتن حرفهای منفی و ناامید‬
‫کننده‪ ،‬درباره مسیر حرکتمان بحث کردیم‪ .‬آقای کرپسلی برای یادآوری به ما گفت‪« :‬آقای تینی گفت که دنبال دلمان برویم‪ .‬میگفت اگر‬
‫خودمان را به دست سرنوشت بسپاریم‪ ،‬خودش ما را به طرف هدف هدایت میکند‪».‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬تو فکر نمیکنی که ما باید دنبال ردی از ارباب شبحوارهها بگردیم؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬مردم ما شش سال تمام و بدون هیچ نتیجهای‪ ،‬وقت صرف کردند تا اورا پیدا کنند‪ .‬البته باید چشممان باز باشد‪ .‬اما‬
‫من معتقدم که ما باید دنبال کار خودمان برویم‪ ،‬طوری که انگار او اصالً وجود ندارد‪».‬‬

‫ونچا با ناراحتی گفت‪« :‬من خوشم نمیآید‪ .‬سرنوشت‪ ،‬راهنمای سنگدلی است‪ .‬اگر ما را به طرف او هدایت نکند چی؟ تو میخواهی یک سال‬
‫دیگر برگردی و بگویی که متأسفم‪ ،‬ما به یارو برنخوردیم‪ ،‬بدشانسی آوردیم؟»‬

‫آقای کرپسلی با سرسختی تکرار کرد‪« :‬آقای تینی گفت که پی دلمان برویم‪».‬‬

‫ونچا دستهایش را توی هوا تکان داد و گفت‪« :‬باشد‪ ،‬به شیوه تو عمل میکنیم‪ .‬اما شما دوتا مجبورید که یک راهی را انتخاب کنید‪،‬‬
‫همانطور که خیلی از زنها گفتهاند‪ ،‬من موجود ولگرد و بیقید و بندی هستم که دل ندارد تا پی آن برود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی لبخند کوچکی به لب آورد و پرسید‪« :‬دارن! تو کجا میخواهی بروی؟»‬

‫دهانم را باز کردم که بگویم جایی را در نظر ندارم‪ .‬اما ناگهان تصویری در ذهنم شکل گرفت‪ ،‬پسر ماری که زبان فوقالعاده درازش را به‬
‫دماغش چسبانده بود‪ ،‬و ساکت شدم‪ .‬بعد گفتم‪« :‬دوست دارم ببینم ایورا چه کار میکند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به نشانه تأیید‪ ،‬سر تکان داد و گفت‪« :‬خوب‪ ،‬همین دیشب من فکر میکردم که دوست قدیمی خودم‪ ،‬هیبرنیوس تال‪ ،‬مشغول‬
‫چه کاری است‪ .‬هارکات‪ ،‬تو چی میگویی؟»‬

‫هارکات هم موافقت کرد و گفت‪« :‬به نظرم جالب است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به طرف ونچا برگشت و با آمرانهترین لحنی که برایش ممکن بود گفت‪« :‬پس همین کار را میکنیم‪ ،‬عالیجناب‪ .‬ما به سیرک‬
‫عجایب میرویم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪15‬‬

‫و به این ترتیب‪ ،‬مسیر سونوشت ما مشخص شد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫آقای کرپسلی می توانست با تال ارتباط ذهنی برقرار کند و از محل استقرار سیرک عجایب باخبر بشود‪ .‬آن سیرک سیار تقریباً به ما نزدیک‬
‫بود و اگر سریع راه میرفتیم‪ ،‬فقط سه هفته طول میکشید تا به آن برسیم‪.‬‬

‫بعد از یک هفته‪ ،‬دوباره به شهر رسیدیم‪ .‬وقتی شبانه از آن شهر میگذشتیم‪ ،‬از آقای کرپسلی پرسیدم که چرا سوار اتوبوس یا قطار نمیشویم‬
‫تا سریعتر به سیرک برسیم‪ .‬او گفت‪« :‬ونچا قبول نمیکند از از وسایل حمل و نقل آدمها استفاده کنیم‪ .‬او هیچوقت سوار ماشین یا قطار‬
‫نشده است‪ ».‬از شاهزاده پابرهنه پرسیدم‪« :‬واقعاً هیچوقت سوار نشدهاید؟»‬

‫او گفت‪« :‬من حتی دوست ندارم که به یک ماشین تف کنم‪ .‬چیزهای وحشتناکیاند‪ .‬شکلشان‪ ،‬سر و صدا و بویشان!» و به خود لرزید‪.‬‬

‫‪ -‬هواپیما چی؟‬

‫‪ -‬اگر قرار بود اشباح پرواز کنند‪ ،‬بال داشتند‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬تو چی؟ ایوانا؟ هیچوقت پرواز کردهای؟»‬

‫او گفت‪« :‬فقط روی دسته جارو‪ ».‬و من نفهمیدم که شوخی میکند یا جدی میگوید‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬الرتن‪ ،‬تو چی؟»‬

‫او گفت‪« :‬یکدفعه‪ ،‬آن هم مدتها پیش‪ ،‬وقتی برادران رایت‪ 33‬هواپیما را راه انداختند‪ ».‬کمی مکث کرد‪« .‬آن هواپیما سقوط کرد‪ .‬خوشبختانه‬
‫خیلی باال پرواز نمیکرد و من آسیب مهمی ندیدم‪ .‬اما چیزهای عجیب و غریب جدید را که روی ابر ها سر میخورند ‪ ...‬فکر نمیکنم‬
‫هیچوقت سوار بشوم‪».‬‬

‫با حالتی از خود راضی خندیدم و گفتم‪« :‬میترسید؟»‬

‫جواب داد‪« :‬مارگزیده ازریسمان سیاه و سفید میترسد‪».‬‬

‫‪33‬‬
‫دو مخترع آمریکایی که نخستین باردر سال ‪ 1920‬با نوعی هواپیمای قابل هدایت پرواز کردند‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫هیچ شکی وجود نداشت که ما گروه عجیب و غریبی بودیم‪ .‬تقریباً هیچ وجه اشتراکی با آدمها نداشتیم‪ .‬آنها موجودات عصر تکلونوژی بودند‪،‬‬
‫اما ما به گذشته تعلق داشتیم‪ ،‬اشباح از کامپیوتر‪ ،‬دیشهای ماهواره‪ ،‬اجاقهای مایکرو یا خیلی وسایل پیشرفته دیگر چیزی نمیدانستند‪ .‬ما‬
‫بیشتر وقتها پیاده سفر میکردیم‪ ،‬سرگرمیها و وسایل تفریحی سادهای داشتیم و مثل حیوانات شکار میکردیم‪ .‬در زمانهای که آدمها‬
‫هواپیماها را برای درگیری به صحنه جنگ میفرستادند و با فشار یک دکمه میجنگیدند‪ ،‬ما با شمشیر و یا دست خالی میجنگیدیم‪ .‬ما و‬
‫انسانها هر دو در یک سیاره بودیم‪ ،‬اما در دو دنیای متفاوت به سر میبردیم‪.‬‬

‫یک روز بعدازظهر‪ ،‬با صدای ناله هارکات از خواب بیدار شدم‪ .‬اودوباره کابوس میدید و روی پشته علفی به خواب رفته بود‪ .‬با حالتی تب آلود‬
‫تکان میخورد‪ .‬به طرفش خم شدم تا بیدارش کنم‪ .‬ایوانا گفت‪« :‬صبر کن‪ ».‬جادوگر البهالی شاخههای پایینی درختی جای گرفته بود و با‬
‫اشتیاقی زننده هارکات را تماشا میکرد‪ .‬سنجابی البهالی موهای بلندش را میگشت و سنجابی دیگر طنابهایی را که به جای لباس خود‬
‫بسته بود‪ ،‬میجوید‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬دارد کابوس میبیند‪».‬‬

‫‪ -‬زیاد پیش میآید؟‬

‫گفتم‪« :‬تقریباً هر بار که بخوابد‪ .‬قرار است هر وقت صدایش را میشنوم‪ ،‬بیدارش کنم‪ ».‬و خم شدم تا هارکات را بیدار کنم‪.‬‬

‫ایوانا دوباره گفت‪« :‬صبر کن‪ ».‬و از درخت پایین پرد‪ .‬لخلخکنان جلو آمد و سه انگشت میانی دست راستش را روی پیشانی هارکات گذاشت‪.‬‬
‫چشمهایش را بست و یک دقیقه به حالت قوزکرده سر جایش نشست‪ .‬بعد چشمهایش را باز کرد و کنار رفت‪ .‬گفت‪« :‬اژدهاها! خوابهای‬
‫بدی هستند‪ .‬اما اینکه چه موقع حقیقت را کشف کند‪ ،‬دست خودش است‪ .‬دیسموند درباره اینکه هارکات در زندگی قبلی سایه چه کسی بوده‬
‫است‪ ،‬چیزی نگفته؟»‬

‫‪ -‬چرا‪ ،‬میخواست بگوید‪ .‬اما هارکات تصمیم گرفت که همراه ما بیاید و دنبال ارباب شبحوارهها بگردد‪.‬‬

‫جادوگر‪ ،‬طوری که انگار با خودش حرف میزد‪ ،‬گفت‪« :‬وفادار اما احمق‪».‬‬

‫‪ -‬اگر شما به او میگفتید که قبالً سایه چه کسی بوده است‪ ،‬این کابوسها کمتر نمیشد؟‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬او باید خودش حقیقت را کشف کند‪ .‬دخالت من ممکن است اوضاع را بدتر کند‪ .‬اما راهی وجود دارد که بهطور موقت دردش‬
‫را تسکین میدهد‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬چه راهی؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫_کسی که زبان اژدهاها را بفهمد‪ ،‬میتواند کمکش کند‪.‬‬

‫غرغر کنان گفتم‪« :‬حاال همچین کسی را کجا پیدا کنیم؟» بعد کمی مکث کردم‪« .‬شما میتوانید ‪ ...‬؟» سؤالم را ناتمام گذاشتم‪.‬‬

‫گفت‪« :‬من‪ ،‬نه! من زبان خیلی از حیوانها را بلدم‪ ،‬اما مال اژدهاها را نه‪ .‬فقط آنهایی که با خزندههای پرنده ارتباط داشتهاند‪ ،‬زبان آنها را‬
‫میفهمند‪ ».‬ایستاد‪« .‬تو میتوانی کمکش کنی!»‬

‫با اخم گفتم‪« :‬من؟ من هیچ با هیچ اژدهایی ارتباط نداشتهام‪ .‬حتی یک دانه از آنها را هم ندیدهام‪ .‬من فکر میکردم که آنها موجوداتی‬
‫تخیلیاند‪».‬‬

‫ایوانا حرفم را تأیید کرد و گفت‪« :‬در این زمان و مکان‪ ،‬آنها تخیلیاند‪ .‬اما در زمان و مکانهای دیگر بودهاند و ممکن است ارتباطهای‬
‫ناشناختهای برقرار کرده باشند‪».‬‬

‫حرفش به نظرم معقول نبود‪ .‬اما اگر به شکلی میتوانستم به هارکات کمک کنم‪ ،‬این کار را میکردم‪ .‬گفتم‪« :‬بگو باید چه کار کنم‪».‬‬

‫ایوانا لبخندی از سر رضایت به لب آمورد‪ .‬بعد به من گفت که دستهایم را روی سر هارکات بگذارم و چشمهایم را ببندم‪ .‬او گفت‪« :‬تمرکز‬
‫بگیر! الزم است تصویری برایت پیدا کنم تا ذهنت رویش ثابت بماند‪ .‬سنگ خون چطور است؟ میتوانی آن را همانطور سرخ و تپنده تجسم‬
‫کنی که در رگهای اسرارآمیزش خون اشباح جریان دارد؟»‬

‫گفتم‪« :‬بله‪ ».‬و سنگ را خیلی راحت در ذهنم مجسم کردم‪.‬‬

‫‪ -‬فقط به آن فکر کن‪ .‬تا چند دقیقه دیگر‪ ،‬ممکن است چیزهای ناخوشایندی را حس کنی‪ ،‬و شاید بتوانی به کابوسهای هارکات‬
‫نگاهی بینداری‪ .‬به آن چیزها توجه نکن‪ ،‬همه حواست را روی سنگ متمرکز کن! بقیه کارها را من انجام میدهم‪.‬‬

‫همانطور که گفته بود من عمل کردم‪ .‬اولش آسان بود‪ .‬اما بعد احساس عجیبی به من دست داد‪ .‬انگار هوای اطرافم داغ میشد و به سختی‬
‫میتوانستم نفس بکشم‪ .‬صدای به هم خوردن بالهایی بزرگ را شنیدم و بعد‪ ،‬در یک لحظه دیدم که آسمان به سرخی خون است‪ ،‬و چیزی‬
‫از آن پایین افتاد‪ .‬طوری خودم را جمع کردم چیزی نمانده بود دستهایم را از روی سر هارکات بردارم‪ .‬اما سفارش ایوانا یادم آمد و به خودم‬
‫فشار آوردم که افکارم را روی سنگ خون متمرکز کنم‪.‬‬

‫احساس کردم چیزی عظیم پشت سرم فرود آمد که چشمهای داخش پشتم را میسوراند و سوراخ میکرد‪ .‬اما برنگشتم و خود را کنارنکشیدم‪.‬‬
‫مدام به خودم یادآوری میکردم که این فقط یک خواب است‪ ،‬یک توهم است‪ ،‬و به سنگ فکر میکردم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫در میانه آن توهم‪ ،‬هارکات را دیدم که روی بستری از تیزها و خنجرها خوابیده بود و سرتاسر بدنش به سیخ کشیده شده بود‪ .‬او زنده بود و‬
‫شکل وحشتناکی درد میکشید‪ .‬نمیتوانست مرا ببیند‪ ،‬نوک دو تا از تیرها از حفرههای چشمش بیرون زده بود‪.‬‬

‫یک گفت‪« :‬دردش چیزی نیست که تو احساس کنی‪ ».‬به باال نگاه کردم و سایهای مبهم و سیاه را دیدم که نزدیک من در هوا معلق بود‪.‬‬

‫سنگ را فراموش کردم و داد زدم‪« :‬تو کی هستی؟»‬

‫او با تمسخر جواب داد‪« :‬ارباب شب خونین‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬ارباب شبحوارهها؟»‬

‫با حالت مسخرهای خندید و جواب داد‪« :‬ارباب آنها و همه آنهای دیگر‪ .‬من منتظرت بودم‪ ،‬شاهزاده دوزخیا‪ .‬حاال تورا دارم‪ ،‬و نمیگذارم که‬
‫بروی!» و با انگشتهایش‪ ،‬که ده چنگک اهریمنی و سیاه بودند‪ ،‬به طرفم خیز برداشت‪ .‬چشمهای سرخ سایه در گودال سیاهی‪ ،‬که همان‬
‫صورتش بود‪ ،‬درخشید‪ .‬در یک لحظه پر از وحشت و اضطراب‪ ،‬تصور کردم که میخواهد مرا بگیرد و ببلعد‪ .‬بعد‪ ،‬صدای ظریفی – که صدای‬
‫ایوانا بود – در گوشم زمزمه کرد‪« :‬این فقط یک خواب است‪ .‬او هنوز نمیتواند به تو آسیبی بزند‪ .‬تا وقتی که حواست به سنگ باشد‪،‬‬
‫نمیتواند‪».‬‬

‫در خواب‪ ،‬چشمهایم را بستم و حمله آن مرد سایه وار را نادیده گرفتم‪ .‬صدای جیغی سوتمانند بلند شد و احساس کردم که جنون خشم‬
‫همچون موجی کفآلود باالی سرم درهم شکست و بعد‪ ،‬کابوس کمرنگ شد و از میان رفت و من به دنیای حقیقی بازگشتم‪.‬‬

‫ایوانا گفت‪« :‬حاال میتوانی چشمهایت را باز کنی‪ ».‬فوری چشمهایم را باز کردم‪ ،‬دستهایم را از روی سر هارکات برداشتم و طوری آنها را‬
‫به صورت خودم کشیدم که انگار میخواستم چیز کثیفی را پاک کنم‪ .‬ایوانا به من تبریک گفت و اضافه کرد‪« :‬کارت خوب بود‪».‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬آن چیز ‪ ...‬چی بود؟»‬

‫ایوانا گفت‪« :‬استادتباهی‪ .‬ارباب سایهها‪ .‬همان که در آینده فرمانروای شبی بیپایان میشود‪».‬‬

‫‪ -‬خیلی قوی بود‪ ،‬و شیطانی!‬

‫ایوانا سرش را تکان داد و گفت‪« :‬همینطور خواهد بود‪».‬‬

‫تکرار کردم‪« :‬خواهد بود؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫‪ -‬چیزی که تو دیدی سایهای از آینده بود‪ .‬ارباب سایهها تا به حال هیچوقت با تمام قدرتش ظاهر نشده است‪ .‬اما باالخره این کار‬
‫را میکند‪ .‬از این اتفاق نمیشود جلوگیری کرد و تو نباید نگرانش باشی‪ .‬تنها چیزی که اآلن اهمیت دارد‪ ،‬این است که حاال دوستت بدون‬
‫هیچ مزاحمتی میخوابد‪.‬‬

‫به هارکات نگاه کردم که راحت خوابیده بود و پرسیدم‪« :‬حالش خوب است؟» ایوانا گفت‪« :‬تا مدتی حالش خوب است‪ .‬اما کابوسها‬
‫برمیگردند و او مجبور میشود که با گذشتهاش روبهرو بشود و بفهمد که قبالً سایه چه کسی بوده است‪ .‬در غیر این صورت‪ ،‬دیوانگی اورا‬
‫از پا درمیآورد‪ .‬اما حاال میتواند مدتی آرام و دور از هر وحشتی بخوابد‪».‬‬

‫دوباره به سراغ درختش رفت‪.‬‬

‫من با صدای آرامی صدای زدم و گفتم‪« :‬ایوانا‪ ،‬این ارباب سایهها ‪ ...‬آشنا به نظر میآمد‪ .‬من نتوانستم صورتش را درست ببینم‪ ،‬اما احساس‬
‫میکردم اورا میشناسم‪».‬‬

‫در جوابم با صدایی زمزمهوار گفت‪« :‬پس باید بشناسی‪ ».‬انگار دچار تردید بود که چه مقداری از موضوع را برایم توضیح بدهد‪ .‬بعد به حالت‬
‫هشدار گفت‪« :‬چیزی که اآلن میخواهم بگویم‪ ،‬باید بین من و تو بماند‪ .‬کسی دیگری نباید این موضوع را بشنود‪ .‬به هیچکس‪ ،‬حتی به‬
‫الرتن یا ونچا هم نباید چیزی بگویی‪».‬‬

‫قول دادم که چیزی نگویم‪.‬‬

‫به من پشت کرد و گفت‪« :‬آینده تاریک است‪ ،‬دارن‪ .‬دو راه وجود دارد که هردو پیچیده و پردردسرند‪ ،‬و پر از نابودی‪ .‬در یکی از راههای‬
‫احتمالی‪ ،‬ارباب شبحوارهها‪ ،‬ارباب سایهها و فرمانروای تاریکی میشود‪ .‬و در راه دیگر ‪» ...‬‬

‫مکث کرد‪ ،‬سر را به عقب برگرداند و طوری به آسمان خیره شد که انگار از آن جواب میخواست‪ .‬بعد ادامه داد‪« :‬در راه دیگر‪ ،‬کسی که‬
‫ارباب سایهها میشود تویی‪».‬‬

‫رفت و مرا گیج و گرزان‪ ،‬تنها گذاشت‪ ،‬از ته دل‪ ،‬آرزو می کردم که کاش نالههای هارکات بیدارم نکرده بود‪.‬‬

‫دوشب بعد‪ ،‬به سیرک عجایب رسیدیم‪.‬‬

‫آقای تال و بازیگران شگفتانگیز بیرون دهکدهای کوچک‪ ،‬در کلیسایی متروک نمایش میدادند‪ .‬وقتی آنجا رسیدیم‪ ،‬چیزی به پایان نمایش‬
‫نمانده بود‪ .‬ما یواشکی وارد شدیم و آخرین برنامه را از انتهای تاالر تماشا کردیم‪ .‬سیو و سیرسا – دوقلوهای به هم چسبیده پر پیچ و تاب‪،‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫روی صحنه بودند‪ .‬آنها دور همدیگر میچرخیدند و حرکتهای نمایش فوقالعادهای را اجرا میکردند‪ .‬بعد از آنها‪ ،‬آقای تال روی صحنه آمد‪،‬‬
‫کت و شلواری سیاه پوشیده بود‪ ،‬دستکشهای سرخ به دست داشت و کاله سرخ همیشگیای را بر سر گذاشته بود‪ .‬او گفت که نمایش تمام‬
‫شده است و مردم کمکم به راه افتادند تا تاالر را ترک کنند‪ ،‬موقع بیرون رفتن‪ ،‬درباره پایان ضعیف نمایش با یکدیگر حرف میزدند که‬
‫ناگهان دو مار از تیر باالی سقف به طرف پایین سر خوردند و موجی از وحشت را میان جمعیت به وجود آوردند‪.‬‬

‫با دیدن مارها‪ ،‬نیشم باز شد‪ .‬بیشتر نمایشها اینطوری تمام میشدند‪ .‬مردم گول میخوردند و خیال میکردند که نمایش تمام شده است‪ .‬اما‬
‫ناگهان سر و کله مارها پیدا میشد و یک بار دیگر همه به وحشت میافتادند‪ .‬قبل از آنکه افعیها به کسی آسیبی برسانند‪ ،‬ایورا ون‪– 34‬‬
‫مربی مارها – باید جلو میآمد و آنها را آرام میکرد‪.‬‬

‫واقعاً چیزی نمانده بود مارها روی کف تاالر بخزند که ایورا جلو آمد‪ .‬اما او تنها نبود‪ ،‬بچه کوچکی همراهش بود که وقتی ایورا به طرف یکی‬
‫از مارها میرفت‪ ،‬او به سراغ مار دیگر رفت و مهارش کرد‪ .‬آن بچه عضو جدیدی بود‪ .‬فکر کردم که آقای تال در همین سفرها اورا پیدا کرده‬
‫است‪.‬‬

‫بعد از آنکه ایورا و پسرک مارها را دور خود پیچیدند‪ ،‬آقای تال دوباره روی صحنه آمد و گفت که نمایش راستی راستی تمام شده است‪ .‬وقتی‬
‫جمعیت از مقابل ما میگذشتند و درباره چیزهای جالب نمایش پچپچ میکردند‪ ،‬ما در سایه قسمتی از تاالر ایستاده بودیم‪ .‬وقتی ایورا و پسرک‬
‫مارها را از خودشان جدا کردند و سر لباسشان را تکاندن‪ ،‬من تکانی به خودم دادم و فریاد زدم‪« :‬ایورا ون!»‬

‫دیورا دور خودش پیچید و با تعجب گفت‪« :‬کی آنجاست؟»‬

‫جوابش را ندادم‪ ،‬اما فوری جلو رفتم‪ .‬ایورا‪ ،‬که چشمهایش از تعجب گشاد شده بود گفت‪« :‬دارن!» ودستهایش را دورم حلقه کرد‪ .‬من هم‬
‫بیتوجه به فلسهای لیز و لغزندهاش‪ ،‬اورا محکم در آغوش گرفتم‪ .‬بعداز آن همه سال‪ ،‬از دیدنش خوشحال بودم‪ .‬وقتی از همدیگر جدا‬
‫شدیم‪ ،‬او با صدای بلندی گفت‪« :‬تو کجا بودی؟» و اشک شوق را توی چشمهایش میدیدم‪ .‬چشمهای خودم هم خیس بود‪.‬‬

‫به آرامی گفتم‪« :‬کوهستان اشباح‪ .‬تو کجا بودی؟»‬

‫با کنجکاوی نگاهم کرد و گفت‪« :‬دور دنیا‪ ،‬بزرگ شدهای!»‬

‫‪ -‬تازه بزرگ شدهام؛ البته نه به اندازه تو‪.‬‬

‫‪34‬‬
‫‪Evra Von‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫ایورا حاال مرد شده بود‪ .‬او فقط چند سال از من بزرگتر بود و وقتی که من اولین بار به سیرک عجایب آمدم‪ ،‬در ظاهرمان اختالف زیادی‬
‫نشان نمیدادیم‪ .‬ولی حاال او میآمد که پدر من باشد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی جلو آمد تا با او دست بدهد‪ ،‬و گفت‪« :‬شب بهخیر‪ ،‬ایورا ون‪».‬‬

‫ایورا هم سرش را تکان داد و در جواب گفت‪« :‬الرتن! خیلی وقت گذشته‪ .‬خوشحالم میبینمت‪».‬‬

‫آقای کرپسلی ایستاد و همراهان مارا معرفی کرد‪« :‬میخواهم با ونچا مارچ و بانو ایوانا آشنا بشوی‪ ،‬ایورا‪ ،‬و البته با هارکات مولدز که فکر‬
‫میکنم اورا از قبل میشناسی‪».‬‬

‫ونچا با صدای غرغر مانند گفت‪« :‬سالم‪».‬‬

‫ایوانا هم با لبخند گفت‪« :‬خوشوقتم‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬سالم‪ ،‬ایورا‪».‬‬

‫ایورا چشمهایش را باز و بسته کرد و با تعجب گفت‪« :‬این حرف زد!»‬

‫نیشم باز شد و گفتم‪« :‬این شبها‪ ،‬هارکات خیلی حرف میزند‪».‬‬

‫‪ -‬این اسم دارد؟‬

‫هارکات گفت‪« :‬این اسم دارد‪ .‬و خوشحال میشود که او صدایش کنی‪».‬‬

‫ایورا نمیدانست چی بگوید‪ .‬وقتی با او زندگی میکردم‪ ،‬ما مدتها وقت صرف میکردیم تا برای آدم کوچولوها غذا پیدا کنیم و هیچوقت‬
‫هیچکدام از آنها حتی یک کلمه هم حرف نزده بود‪ .‬ما فکر میکردیم که آنها نمیتوانند حرف بزنند‪ .‬اما حاال من با یک آدم کوچولو آنجا‬
‫بودم‪ ،‬که موقع راه رفتن میلنگید و ما لفتی صدایش میزدیم‪ ،‬و او طوری حرف میزد که انگار کارش خیلی عادی است‪.‬‬

‫یکی گفت‪« :‬به سیرک عجایب خوش آمدی‪ ،‬دارن‪ ».‬من سرم را باال گرفتم و دیدم که شکم آقای تال مقابل صورتم است‪ .‬فراموش کرده‬
‫بودم که صاحب سیرک عجایب چقدر سریع و چقدر بیشر و صدا راه میرفت‪.‬‬

‫مؤدبانه سر تکان دادم (او دوست نداشت با کسی دست بدهد) و در جوابش گفتم‪« :‬آقای تال!»‬

‫او بقیه ما – از جمله هارکات – را به اسم صدا کرد‪ .‬و به همه خوشامد گفت‪ .‬وقتی هارکات جواب خوشامد گویی اورا داد‪ ،‬آقای تال اصالً‬
‫تعجب نکرد‪ .‬او از ما پرسید‪« :‬دوست دارید چیزی بخورید؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫ایوانا جواب داد‪« :‬عالی است‪ .‬و بعد از غذا‪ ،‬من یک دو کلمه با تو حرف دارم‪ ،‬هیبرنیوس‪ .‬چیزهایی هست که باید دربارهشان صحبت کنیم‪».‬‬

‫آقای تال بدون اینکه چیزی به رو آورد‪ ،‬موافقت کرد و گفت‪« :‬بله‪ ،‬بفرمایید‪».‬‬

‫وقتی از کلیسا بیرون آمدیم‪ ،‬من با ایروا همپا شدم تا درباره گذشتهها باهم حرف بزنیم‪ .‬او مارش را روی دوشش انداخته بود‪ .‬پسرکی که‬
‫شانکوس‪35‬‬ ‫همراه ایورا برنامه اجرا هم همان موقع‪ ،‬مار دو را مثل یک اسباببازی برداشت و دنبال ما راه افتاد‪ .‬ایورا گفت‪« :‬دارن‪ ،‬میخواهم‬
‫را به تو معرفی کنم‪».‬‬

‫با پسرک‪ ،‬دست دادم و گفتم‪« :‬سالم‪ ،‬شانکوس‪».‬‬

‫در جوابم گفت‪« :‬سالم‪ ».‬او هم مثل ایورا موهایی زرد و سبز‪ ،‬چشمهایی باریک و فلسهایی رنگارنگ داشت‪ .‬پرسید‪« :‬شما همان دارن‬
‫شانی هستید که اسمش را روی من گذاشتهاند؟»‬

‫زیر چشمی به ایورا نگاهی کردم پرسیدم‪« :‬من؟»‬

‫او خندید و گفت‪« :‬بله‪ ،‬شانکوس بچه اول من است‪ .‬فکر کردم که باید ‪» ...‬‬

‫حرفش را قطع کردم‪« :‬بچه اول؟ این بچه توست؟ تو پدرش هستی؟»‬

‫ایورا نیشش را باز کرد و گفت‪« :‬البته امیدوارم اینطور باشد!»‬

‫‪ -‬اما او بزرگ است! بزرگتر از این حرفهاست که بچهاش باشد!‬

‫شانکوس ازاین حرف خیلی خوشش آمد و حسابی ذوق کرد‪.‬‬

‫ایورا گفت‪« :‬به زودی پنج ساله میشود‪ .‬به اندازه سنش بزرگ شده است‪ .‬من نمایش با او را دو ماه پیش شروع کردم‪ .‬برای همین کار ساخته‬
‫شده است‪».‬‬

‫باور کردنی نبود! البته ایورا آنقدر بزرگ بود که بتواند ازدواج کند بچه داشته باشد‪ .‬هیچ دلیلی هم وجود نداشت که من از شنیدن این خبر‬
‫تعجب کنم‪ ،‬اما به نظرم میآمد همین چند ماه پیش بود که هردو نوجوان بودیم و نمیدانستیم وقتی بزرگ شویم‪ ،‬زندگیمان چطور میشود‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬بچه دیگری هم داری؟»‬

‫‪35‬‬
‫‪Shancus‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫گفت‪« :‬دو تا‪ .‬آرکا‪ ،36‬سه ساله‪ ،‬و لیلیا‪ 37‬که دو ماه دیگر دو ساله میشود‪».‬‬

‫‪ -‬آنها هم بچههای ماری اند؟‬

‫‪ -‬آرکا نیست و از این موضوع ناراحت است‪ ،‬دلش میخواست که او هم فلس داشته باشد‪ .‬ما خیلی تالش کردیم تا باور کند به‬
‫انداره بچههای دیگرما دوستداشتنی و فوقالعاده است‪.‬‬

‫_ما؟‬

‫_من و مرال‪ .38‬تو اورا نمیشناسی‪ .‬کمی بعد از رفتن تو به سیرک آمد‪ ،‬ماجرا خیلی پر تب و تابی بود‪ .‬او میتواند گوشهای را از سرش جدا‬
‫کند و آنها را مثل بومرنگهای کوچک به کار ببرد‪ .‬ازش خوشت میآید‪.‬‬

‫با خنده گفتم که حتما همینطور است‪ ،‬و به دنبال ایورا و شانکوس‪ ،‬پشتسر بقیه رفتیم تا شام بخوریم‪.‬‬

‫برگشتن به سیرک عجایب برایم خیلی جالب بود‪ .‬در یک هفته یا ده روز گذشته‪ ،‬خیلی کفری و بیحوصله بودم و مدام به حرفهای ایوانا‬
‫فکر کرده بودم‪ .‬اما بعد از آن یک ساعت اول که در سیرک گذراندم‪ ،‬همه ترسهایم از بین رفت‪ .‬خیلی از دوستان قدیمی را دیدم؛ هانس‬
‫دست پا‪ ،39‬رامو دو شکم‪ ،40‬سیو و سیرسا‪ ،41‬کورمالک لیمبز‪ ،42‬و گرتای دندان سنگی‪ .43‬مرد گرگی را هم دیدم‪ .‬اما او به اندازه دیگران از‬
‫دیدن ما خوشحال نشد و من تا جایی که ممکن بود‪ ،‬ازش فاصله میگرفتم‪.‬‬

‫تروسکا‪ ،44‬زنی که به اراده خودش ریش در میآورد و بعد آن ریشهارا دوباره توی صورتش میکشید‪ ،‬هم بود‪ ،‬و از دیدن من خیلی خوشحال‬
‫شد‪ .‬او با انگلیسی دست و پا شکستهای با من احوالپرسی کرد‪ .‬شش سال پیش اصالً نمیتوانست به این زبان حرف بزند‪ .‬اما ایروا انگلیسی‬
‫را یادش داده بود و پیشرفت تروسکا هم خوب بود‪ .‬مدرسهای بزرگ و خالی‪ ،‬پایگاه سیرک شده بود‪ .‬وقتی آنجا کنار دیگران جا گرفتیم‪،‬‬
‫تروسکا گفت‪« :‬سخت است‪ .‬من زبان خوب نیست‪ .‬اما ایورا صبور است‪ .‬من یواش یاد میگیرم‪ .‬هنوز اشتباه میکنم‪ ،‬اما ‪» ...‬‬

‫‪36‬‬
‫‪Urcha‬‬
‫‪37‬‬
‫‪Lilia‬‬
‫‪38‬‬
‫‪Merla‬‬
‫‪39‬‬
‫‪Hans hands‬‬
‫‪40‬‬
‫‪Rhamus Twobellies‬‬
‫‪41‬‬
‫‪Sive and Seersa‬‬
‫‪42‬‬
‫‪Cormac Limbs‬‬
‫‪43‬‬
‫‪Gertha Teeth‬‬
‫‪44‬‬
‫‪Truska‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫ونچا ناگهان سر و کلهاش کنار ما پیدا شده بود‪ ،‬حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬همه ما اشتباه میکنیم‪ ،‬خانم خانمها! اما اگر فرصتش را‬
‫داشتی‪ ،‬اشتباه تو از من شبح محترمی نمیساخت!»‬

‫تروسکا خندید و گفت‪« :‬ای شیطان!»‬

‫من با لحن خشکی گفتم‪« :‬فکر کنم شما دو تا همدیگر را میشناسید‪».‬‬

‫ونچا نگاهی به من انداخت و گفت‪« :‬بله‪ ،‬دوستهای قدیمی هستیم‪ ،‬نه تروسکا؟»‬

‫تروسکا اشاره ای کرد‪ .‬ونچا خندید و بعد به زبان بومی تروسکا مشغول حرف زدن با او شد‪ ،‬وقتی به آن زبان حرف میزدند‪ ،‬مثل دو تا فک‬
‫به نظر میآمدند که روبه یکدیگر پارس میکردند‪.‬‬

‫ایورا مرا به مرال معرفی کرد‪ ،‬مرال زیبا و مهربان بود‪ .‬بعد‪ ،‬از همسرش خواست که نشانم بدهد چطور گوشهای را از سرش جدا میشود‪،‬‬
‫من هم با او هم عقیده بودم که کارش فوقالعاده است‪ .‬اما وقتی مرال خواست کن از گوشهای او استفاده کنم‪ ،‬قبول نکردم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی هم به اندازه من از برگشتن به سیرک خوشحال بود‪ .‬او که شبح وظیفهشناسی بود‪ ،‬بیشتر عمرش را وقف ژنرالها و مسائل‬
‫آنها کرده بود‪ .‬اما من همیشه چنین حسی را داشتم که دلش پیش سیرک عجایب باشد‪ .‬اوعاشق نمایش دادن بود و به نظرم برای رفتن‬
‫روی صحنه‪ ،‬دلش تنگ شده بود‪ .‬خیلیها از او میپرسیدند که برگشته است تا بماند یا نه‪ ،‬و وقتی او میگفت که نمیماند‪ ،‬ناراحت میشدند‪.‬‬
‫آقای کرپسلی درظاهر‪ ،‬این واکنشها را جدی نمیگرفت‪ .‬اما من فکر میکنم ک صمیمانه از آن ابزار عالقهها تحتتأثیر قرار گرفته بود و‬
‫اگر میتوانست‪ ،‬در سیرک میماند‪.‬‬

‫آدم کوچولوها هم مثل همیشه همراه سیرک بودند اما هارکات از آنها فاصله میگرفت‪ .‬من سعی میکردم تشویقش کنم که با آدم کوچولوها‬
‫قاطی بشود و حرف بزند‪ .‬اما انگار آنها از اینکه دور و بر هارکات باشند معذب بودند‪ ،‬آنها به آدم کوچولویی که میتوانست حرف بزند عادت‬
‫نداشتند‪ .‬هارکات بیشتر شب را در تنهایی میگذراند و یا با شانکوس‪ ،‬که شیفته آدم کوچولو شده بود‪ ،‬در گوشهای مینشست و حرف میزد‪،‬‬
‫شانکوس مدام و گستاخانه از او سوال میکرد و بیشتر میخواست بداند که او سایه یک مرد بوده است یا یک زن‪ .‬اما مثل همه آدم‬
‫کوچولوهای دیگر‪ ،‬این مسئله برای هارکات هم مشخص نبود‪.‬‬

‫خیلی از افراد سیرک‪ ،‬ایوانا را میشناختند‪ .‬اگرچه قبالً تعداد کمی از آنها اورا دیده بودند‪ ،‬اما والدین‪ ،‬پدربزرگها و مادربزرگها یا اجدادشان‬
‫درباره ایوانا برایشان تعریف کرده بودند‪ .‬ایوانا چند ساعتی را با دیگران گذراند و از گذشتهها حرف زد‪ ،‬حافظه او در حفظ اسمها و چهرهها‬
‫فوقالعاده بود‪ ،‬بعد خداحافظی کرد و با آقای تال از جمع جدا شد تا درباره مسائلی عجیب‪ ،‬مهم و محرمانه با او حرف بزند‪( .‬یا درباره قورباغهها‬
‫و حقههای جادویی!)‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫موقع سحر‪ ،‬به رختخوابهایمان رفتیم‪ .‬به آنهایی که هنوز بیدار بودند شب بهخیر گفتیم و بعد‪ ،‬ایورا ما را به چادرهایمان برد‪ .‬آقای تال تابوت‬
‫آقای کرپسلی را برایش آماده کرده بود و شبح با خشنودی خاصی وارد تابونش شد‪ ،‬اشباح عاشق تابوتهایشان هستند‪ ،‬طوری که این عالقه‬
‫برای هیچ انسانی قابل درک نیست‪.‬‬

‫من و هارکات دو تا ننو درست کردیم و در چادری کنار اتاق ایورا و مرال خوابیدیم‪ .‬اتاق آنها ماشینی سفری‪ ،‬چسبیده به کاروان آقای تال‬
‫بود‪ .‬و ونچا ‪ ...‬خوب‪ ،‬وقتی آن شب اورا دیدیم‪ ،‬هنوز با تروسکا حرف میزد‪ .‬اما برگ و شاخههایی که روز بعد به موها و لباسهای پوستیاش‬
‫چسبیده بود نشان میدادند که زیر بوته ای در فضای باز خوابیده بود!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫من و هارکات یک ساعت پیش از غروب آفتاب – یا کمی زودتر – بیدار شدیم و همراه ایورا و شانکوس در اردوگاه قدم زدیم‪ .‬خیلی خوشحال‬
‫بودم که ایورا اسم مرا روی بچه اولش گذاشته بود و قول دادم اگر بتوانم‪ ،‬در آینده برای روز تولد پسرک هدیه بفرستم‪ .‬او میخواست که‬
‫یک عنکبوت داشته باشد‪ ،‬ایورا درباره خانم اکتا‪ ،‬حسابی برای او تعریف کرده بود‪ ،‬اما من هیچ دوست نداشتم که یکی از آن جانورهای سمی‬
‫هشت پا را از کوهستان اشباح برای پسرک بفرستم‪ ،‬خوب میدانستم که هر کدام از آن عنکبوتها چه بالیی میتوانند سر مردم بیاورند!‬

‫همه چیز سیرک تقریباً مثل گذشته بود‪ .‬چند برنامه جدید را به آن اضافه و چند نمایش را از آن حذف کرده بودند‪ .‬اما بیشتر برنامههایش‬
‫مانند گذشته بود‪ .‬سیرک تغییر نکرده بود‪ ،‬اما من تغییر کرده بودم‪ .‬بعد از مدتی که با یک کاروان یا چادر به چادر دیگر سر کشیدم و با‬
‫بازیگرها و کارگرهای صحنه گپ زدیم‪ ،‬این موضوع را فهمیدم‪ .‬زمانی من در سیرک زندگی میکردم‪ ،‬دستکم در ظاهر‪ ،‬بچه بودم و همه‬
‫مثل یک بچه با من رفتار میکردند‪ ،‬نه چیزی دیگر‪ .‬البته حاال هم خیلی بزرگتر از آن زمان به نظر نمیآمدم‪ .‬اما چیزی در من تغییر کرده‬
‫بود‪ .‬چون آنها دیگر با من بچگانه حرف نمیزدند‪.‬‬

‫اگرچه من سالها مثل یک بزرگسال رفتار کرده بودم‪ ،‬اما این اولین باری بود که واقعاً فکر میکردم چقدر عوض شدهام و اینکه دیگر‬
‫هیچوقت نمیتوانم به بیخیالیهای کودکی برگردم‪ .‬آقای کرپسلی وقتی درباره دورههای زندگی حرف میزد‪ ،‬معموالً وقتی که من از کندی‬
‫رشدم گله میکردم‪ ،‬میگفت که من شبی آرزو میکنم کاش دوباره کودک بودم‪ .‬حاال میفهمیدم که او چقدر درست میگفت‪ .‬کودکی من‬
‫حادثهای طوالنی و کشدار بود‪ .‬اما تا یکی دو سال دیگر‪ ،‬پالش‪ ،‬هم خون انسانی و هم جوانیم را میگرفت‪ .‬و بعد از آن دیگر هیچ راه بازگشتی‬
‫نبود‪.‬‬

‫ایورا گفت‪« :‬انگار خیلی تو فکری‪».‬‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬فکر میکنم که چقدر همه چیز عوض شده است‪ .‬تو ازدواج کردهای و بچه داری‪ .‬من هم نگرانیهای خودم را دارم‪.‬‬
‫زندگی قبالً سادهتر بود‪».‬‬

‫ایورا حرفم را تأیید کرد و گفت‪« :‬زندگی همیشه مال بچههاست‪ .‬من این را مدام به شانکوس میگویم‪ .‬اما او حرفم را قبول ندارد‪ ،‬نه بیشتر‬
‫از همان موقع که خودمان داشتیم بزرگ میشدیم‪».‬‬

‫‪ -‬ما اآلن داریم بزرگ میشویم‪ ،‬ایورا‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬اآلن بزرگ نمیشویم‪ ،‬پیر میشویم‪ .‬دهها سال طول میکشد‪ ،‬برای تو صدها سال‪ ،‬تا به دوران پیری برسیم‪.‬‬

‫حرفش درست بود‪ .‬اما من نمیتوانستم این احساس را از خودم دور کنم که یک شبه‪ ،‬زیادی بزرگسال شده بودم و اگرچه مثل یک بچه –‬
‫دارن شان‪ ،‬پسرک شاهزاده! – بودم‪ ،‬اما حاال دیگر احساس نمیکردم که بچه باشم‪.‬‬

‫وقتی دور آتش‪ ،‬سوسیسهای داغ را میلمباندیم‪ ،‬آقای کرپسلی هم آمد‪ .‬تروسکا خودش سوسیسها را آماده کرده بود و آنها را بین همه‬
‫تقسیم میکرد‪ .‬شبح هم یک سوسیس گرفت و از تروسکا تشکر کرد‪ .‬او با دو گاز‪ ،‬فوری لقمهاش را بلعید و همانطور که لبهایش را لیس‬
‫میزد گفت‪« :‬خوشمزه است‪ ».‬و به طرف من برگشت‪ ،‬برقی در نگاهش بود‪.‬‬

‫‪ -‬دوست داری امشب روی صحنه نمایش بدی؟ هیبرنیوس گفت که شاید بتوانیم یک اجرا داشته باشیم‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬آنجا چه کار بکنیم؟ ما که دیگر خانم اکتا را نداریم‪».‬‬

‫‪ -‬من میتوانم مثل روزهای اولی که به سیرک آمدهبودم‪ ،‬حقههای جادویی اجرا کنم‪ ،‬و توهم میتوانی دستیارم باشی‪ .‬با قدرت و‬
‫سرعت شبحی‪ ،‬چشمبندیهای جالبی را میشوداجرا کرد‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬نمیدانم‪ .‬خیلی وقت گذشته است‪ .‬شاید از رفتن روی صحنه بترسم‪».‬‬

‫‪ -‬این حرفها چرند است‪ .‬تو این کار را میکنی‪ .‬من هم نمیخواهم که جواب نه بشنوم‪.‬‬

‫نیشم را باز کردم و گفتم‪« :‬اگر شما اینطور میخواهید ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬اگر قرار باشد پیش مردم برویم‪ ،‬تو باید کمی به سر و وضعت برسی‪ ».‬با دقت‪ ،‬سر تا پایم را براندار کرد‪.‬‬

‫«کوتاهی موها و مرتب کردم ناخنها‪».‬‬

‫تروسکا گفت‪« :‬من این کار را انجام میدهم‪ .‬لباسهای قدیمی دزدهای دریایی را هم دارم‪ .‬میتوانم دستی به آنها بکشم تا دوباره اندارهاش‬
‫بشود‪».‬‬

‫یادم افتاد که وقتی تازه به سیرک عجایب آمده بودم‪ ،‬تروسکا آن لباسهای دزدهای دریایی را به من داده بود و از پوشیدن آنها چه احساس‬
‫خوبی داشتم‪ ،‬البته وقتی به کوهستان اشباح میرفتم‪ ،‬مجبور شدم آن لباسها را در سیرک بگذارم‪ .‬پرسیدم‪« :‬تو هنوز آن لباسهارا داری؟»‬

‫با لبخند گفت‪« :‬من چیز نگهدار خوبی هستم‪ .‬اآلن میآورمش و اندازهاش را میگیرم‪ .‬امشب درست نمیشود‪ ،‬اما فردا آماده است‪ .‬یک‬
‫ساعت دیگر بیا تا اندازههایت را بگیرم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫ونچا که شنید قرار است ما برنامه اجرا کنیم‪ ،‬حسودیش شد‪ .‬غرغرکنان گفت‪« :‬پس من چی؟ من هم یک ذره جادو بلدم‪ .‬چرا من نیایم؟»‬

‫آقای کرپسلی به شاهزاده پابرهنه نگاه کرد که موهای سبز و دست و پای گلی کثیفی داشت‪ ،‬لباسی از پوست حیوانات پوشیده بود و چند تا‬
‫شوریکن با خود آویزان کرده بود‪ .‬او هوا را بو کشید‪ ،‬شش شب پیش‪ ،‬ونچا زیر باران دوش گرفته بود‪ ،‬اما از آن موقع به بعد حمام نکرده بود‪،‬‬
‫و دماغش را چین انداخت‪ .‬بعد‪ ،‬خیلی بااحتیاط گفت‪« :‬شما سر و وضع مناسبی دارید‪ ،‬عالیجناب‪».‬‬

‫وچا نگاهی به خودش انداخت و به نظرش آمد که چیزی کم ندارد‪ .‬پرسید‪« :‬مگر چه عیبی دارم؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬کسی که روی صحنه میرود‪ ،‬باید خیلی آراسته باشد‪ .‬شما یک چیزی را کم دارید‪».‬‬

‫من گفتم‪« :‬من نمیدانم ونچا چی کم دارد‪ .‬اما فکر میکنم در نمایش جای خوبی برایش وجود دارد‪».‬‬

‫ونچا خوشحال شد و گفت‪« :‬خودش است! پسرک نگاه دقیقی دارد‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬برای شروع‪ ،‬او میتواند همراه مرد گرگی روی صحنه برود‪ ».‬به زور توانستم جلوی خندهام را بگیرم‪« .‬میتوانیم وانمود کنیم که آنها‬
‫برادرند‪».‬‬

‫ونچا چشم غرهای به من فت‪ ،‬و آقای کرپسلی و هارکات‪ ،‬ایورا و شانکوس‪ ،‬قهقهزنان از ما دور شدند‪ .‬ناگهان ونچا گفت‪« :‬تو دیگر زیادی‬
‫باهوش شدهای!» و با عجله رفت تا یکی را پیدا کند و سرش عربده بکشد‪.‬‬

‫سر ساعتی که قرار گذاشته بودیم‪ ،‬پیش تروسکا رفتم تا اندازه ام را بگیرد و موهایم را کوتاه کند‪ .‬ایورا و شانکوس هم رفتند تا برای نمایش‬
‫آماده بشوند‪ .‬هارکات به آقای کرپسلی کمک میکرد تا برای نمایشش چند تا تیر چوبی پیدا کند‪.‬‬

‫تروسکا چتریهایم را که تازه بلند شده بود کوتاه کرد و پرسید‪« :‬اوضاع خوب است؟»‬

‫گفتم‪« :‬میتوانست خیلی بدتر باشد‪».‬‬

‫‪ -‬ونچا گفت که تو حاال یک شاهزادهای‪.‬‬

‫گله کردم و گفتم‪« :‬قرار بود به کسی چیزی نگوید‪».‬‬

‫قیچی را پایین آورد‪ ،‬با حالت عجیبی نگاهم کرد و گفت‪« :‬نترس‪ .‬من خبرهارا پیش خودم نگه میدارم‪ .‬من و ونچا دوستهای قدیمی‬
‫هستیم‪ .‬او میداند که من راز نگهدارم‪ ».‬بعد پرسید‪« :‬از وقتی رفتی‪ ،‬تینی را دیدهای؟»‬

‫با نگرانی جواب دادم‪« :‬چیز عجیبی میپرسی‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫‪ -‬آخر‪ ،‬اینجا بود‪ ،‬چند ماه پیش‪ ..‬آمده بود که هیبرنیوس را ببیند‪.‬‬

‫‪ -‬جدی؟‬

‫مطمئن بودم قبل از آنکه به کوهستان اشباح بیاید‪ ،‬اینجا آمده بود‪.‬‬

‫‪ -‬بعد از آن مالقات‪ ،‬هیبرنیوس ناراحت بود‪ .‬به من گفت که آینده تاریک است‪ .‬گفت باید به فکر برگشتن به خانه و پیش مردم‬
‫خودم باشم‪ .‬میگفت آنجا برایم امنتر است‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬درباره ارباب شبحوارهها یا ارباب سایهها چیزی نگفت؟»‬

‫تروسکا سرشش را تکان داد‪« :‬فقط گفت که همه ما شبهای سختی را در پیش داریم و تا پایان این دوره‪ ،‬جنگ و خونریزیهای زیادی‬
‫میشود‪ ».‬کوتاه کردن موهایم را دوباره شروع کرد و بعد از آن اندارهام را گرفت تا برایم لباس آماده کند‪.‬‬

‫به شدت به حرفهایی فکر میکردم که در کاروان تروسکا شنیده بودم‪ ،‬و به دنبال آقای کرپسلی رفتم‪ .‬اما انگار این نگرانیها باعث شد که‬
‫اول به طرف کاروان آقای تال بروم‪ ،‬شاید هم اتفاقی به آن سو رفتم‪ .‬در هر صورت‪ ،‬چند دقیقه بعد بیرون کاروان این پا و آن پا میکردم و‬
‫نمیدانستم که درباره آن موضوع چیزی بپرسم یا نه‬

‫همچنان مردد ایستاده بودم که در باز شد و آقای تال و ایوانا بیرون آمدند‪ .‬جادوگر شنلی سیاه پوشیده بود‪ ،‬که با وجود آن و در آن شب ابری‬
‫و تاریک‪ ،‬تقریباً دیده نمیشد‪.‬‬

‫آقای تال گفت‪« :‬امیدوارم این کار را نکنی‪ .‬اشباح برای ما دوستان خوبی بودهاند‪ .‬ما باید به آنها کمک کنیم‪».‬‬

‫ایوانا جواب داد‪« :‬ما نمیتوانیم طرف کسی را بگیریم‪ ،‬هیبرنیوس‪ .‬این وظیفه ما نیست که درباره گردش سرنوشت تصمیم بگیریم‪».‬‬

‫آقای تال زیر لبی گفت‪« :‬با این حال‪ ،‬حمایت از اینطرفیها و مذاکره با آنها ‪ ...‬خوشم نمیآید‪ ».‬و چهره کشیدهاش در هم فرو رفت‪.‬‬

‫ایوانا با اصرار گفت‪« :‬ما باید بی طرف بمانیم‪ .‬در میان موجودات شب‪ ،‬ما نه دوست داریم و نه دشمن‪ .‬اگر تو یا من طرف یکی را بگیریم‪،‬‬
‫ممکن است همه چیز خراب بشود‪ .‬تا جایی که به ما مربوط است‪ ،‬هردو آنها باید برایمان یکسان باشند‪ ،‬نه خوب و نه بد‪».‬‬

‫آقای تال آه کشید و جواب داد‪« :‬تو حق داری‪ .‬من زیادی با الرتن بودهام و دوستی با او باعث میشد که قضاوت درستی نداشته باشم‪».‬‬

‫ایوانا گفت‪« :‬دوستی با اینها هیچ اشکالی ندارد‪ .‬اما ما نباید بهطور شخصی در مسائلشان دخالت کنیم‪ ،‬نه تا وقتی که آینده روشن نیست و‬
‫ما مجبور نشدهایم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫بعد از این بحث‪ ،‬ایوانا با آقای تال خداحافظی کرد و یواشکی از اردوگاه بیرون رفت‪ .‬آقای تال رفتن اورا تماشا میکرد‪ ،‬و چهرهاش گرفته‬
‫بود‪ .‬بعد‪ ،‬در را بست و دنبال کار خودش رفت‪.‬‬

‫من یک لحظه سر جایم ماندم و آن مکالمه عجیب را دوباره در ذهنم مرور کردم‪ .‬مطمئن نبودم که موضوع چی بود‪ ،‬اما میدانستم ایوانا از‬
‫چیزی حرف میزند که آقای تال خوشش نمیآمد‪ ،‬چیزی که موضوع بدی برای آینده اشباح خبر میداد‪.‬‬

‫من در مقام یک شاهزاده‪ ،‬باید منتظر میماندم تا ایوانا برگردد و آشکارا درباره موضوع با او صحبت کنم‪ .‬در موقعیت من‪ ،‬گوش ایستادن کار‬
‫درستی نبود‪ ،‬و به بیرون از اردو سرک کشیدن و تعقیب ایوانا هم خیلی گستاخانه بود‪ .‬اما نزاکت و رفتار خوب هیچوقت در اولویتهای اصلی‬
‫من نبودند‪ .‬من ترجیح میدادم کمتر مورد توجه و لطف ایوانا باشم‪ ،‬حتی ترجیح میدادم که بهخاطر این گستاخی مرا تنبیه کند‪ ،‬و بدانم که‬
‫او مشغول چه کاری است‪ ،‬تا اینکه بگذارم یواشکی قِسِر در برود و آخر کار‪ ،‬مارا با آیندهای غافلگیرکننده و دردناک مواجه کند‪.‬‬

‫کفشهایم را درآوردم و از اردوگاه بیرون دویدم‪ .‬سر پوشیده در باشلق ایوانا را دیدم که پشت درختی دور‪ ،‬ناپدید شد – او خیلی سریع راه‬
‫میرفت – و من هم تا جایی که میتوانستم سریع و بیسروصدا دنبالش رفتم‪.‬‬

‫پابهپای ایوانا دویدن مشکل بود‪ .‬او فرز بود و طوری راه می رفت که هیچ ردی از خودش به جا نمیگذاشت‪ .‬اگر با همین سرعت پیش‬
‫میرفتم‪ ،‬گمش میکردم‪ .‬اما بعد از سه یا چهار کیلومتر‪ ،‬او ایستاد‪ .‬یک لحظه ایستاد تا نفس تازه کند‪ .‬بعد به طرف بیشهزار رفت‪ ،‬با صدای‬
‫بلند سوت کشید و وارد بیشهزار شد‪.‬‬

‫چند دقیقه منتظر ماندم تا ببینم از آنجا بیرون میآید یا نه‪ .‬چون نیامد‪ ،‬به حاشیه بیشهزار نزدیک شدم و گوش ایستادم‪ .‬از آنجا چیزی شنیده‬
‫نمیشد‪ .‬یواشکی بین درختها راه باز کردم و با احتیاط جلو رفتم‪ .‬زمین نمدار بود و صدای قدمهایم را میگرفت‪ .‬اما من حسابی مواظب‬
‫بودم‪ :‬شنوایی ایوانا دست کمی از اشباح نداشت‪ ،‬کافی بود فقط یک ترکه بشکند تا او بفهمد که من آنجا هستم‪.‬‬

‫همانطور که جلو میرفتم‪ ،‬صدای مالیم گفتوگویی را شنیدم‪ .‬چند نفر آن جلو بودند‪ ،‬اما با صدای خیلی آرامی حرف میزدند‪ ،‬دورتر از آن‬
‫بود که بتوانم حرفهایشان را بشنوم‪ .‬با نگرانی خاصی که لحظهبهلحظه بیشتر میشد‪ ،‬جلو خزیدم و باالخره آنقدر نزدیک شدم که توانستم‬
‫گروهی از آدمهای سایه مانند را وسط بیشهزار ببینم‪.‬‬

‫دیگر جلوتر نرفتم‪ ،‬ترس نمیگذاشت که جلوتر بروم‪ ،‬اما چمباتمهزده تماشایشان کردم و به حرفهایشان گوش دادم‪ .‬صدایشان گنگ و خفه‬
‫بود و فقط گهگاهی جملهای ناتمام یا کلمهای منقطع به گوشم میرسید‪ .‬گاهی که میخندیدند‪ ،‬صدایشان باال میرفت‪ .‬اما حتی در این‬
‫مواقع هم مراقب بودند که صدایشان زیادبلند نباشد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫کمکم چشمهایم به تاریکی عادت کرد و توانستم بعضی از آن چهرهها را ببینم‪ .‬غیر از ایوانا – که غیرممکن بود سایهاش را عوضی بگیرم‬
‫– هشت نفر دیگر را شمردم‪ .‬بعضی از آنها نشسته و چمباتمهزده و بعضی دراز کشیده بودند‪ .‬هشتمی هیکل الغری داشت‪ ،‬شنل و باشلق‬
‫پوشیده بود و با نوشیدنی و غذا از دیگران پذیرایی میکرد‪ .‬انگار آنها مرد بودند‪.‬‬

‫بهخاطر فاصله زیاد و تاریکی هوا‪ ،‬بیشتر از آن چیزی نفهمیدم‪ .‬باید خیلی به آنها نزدیک میشدم تا از چیزهای بیشتری سر در بیاورم‪ ،‬یا‬
‫اینکه باید ماه میتابید‪.‬‬

‫از میان انبود درختان‪ ،‬به آسمان ابری و گرفته نگاه کردم و فهمیدم که امیدی به ماه نیست‪ .‬بیسر و صدا بلند شدم و عقب رفتم‪.‬‬

‫در همین موقع‪ ،‬مرد سایهمانندی که از دیگران پذیرایی میکرد‪ ،‬شمعی روشن کرد‪.‬‬

‫یکی از آنها فریاد زد‪« :‬آن را خاموش کن‪ ،‬احمق!» دست نیرومندی شمع را روی زمین انداخت و پایی با خشونت آن را خاموش کرد‪.‬‬

‫همان که پذیرایی میکرد‪ ،‬با صدای جیغمانندی گفت‪« :‬متأسفم‪ .‬من خیال میکردم که در کنار بانو ایوانا جایمان امن است‪».‬‬

‫مرد تنومند پرخاشکنان گفت‪« :‬جای ما هیچوقت امن نیست‪ .‬این یادت باشد‪ ،‬و دیگر چنین اشتباهی نکن‪».‬‬

‫آنها بحث با ایوانا را از سر گرفتند‪ .‬صدایشان پایین و غیرقابل تشخیص بود‪ .‬اما من دیگر عالقهای نداشتم که به حرفهای آنها گوش بدهم‪.‬‬
‫در همان چند لحظهای که شمع روشن بود‪ ،‬پوست ارغوانی‪ ،‬و موها و چشمهای سرخ را دیدم و فهمیدم که چه کسانی انجا بودند‪ .‬چرا ایوانا‬
‫آنقدر اسرارآمیز شده بود؛ او به دیدن گروهی از شبحوارهها آمده بود!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫دزدکی عقبنشینی کردم و از بیشهزار بیرون رفتم‪ .‬هیچ نگهبانی را ندیدم و با عجله به طرف سیرک عجایب برگشتم‪ ،‬نه برای نفس کشیدن‬
‫ایستادم و نه برای فکر کردن‪ .‬ده دقیقه بعد‪ ،‬با بیشترین سرعتی که توانم به من اجازه می داد‪ ،‬خود را به اردوگاه رساندم‪.‬‬

‫نمایش شروع شده بود‪ .‬آقای کرپسلی در جایی ایستاده بود که قبالً رختکن کلیسا بود‪ ،‬و رامو دو شکم را تماشا میکردم – رامو هم تایر‬
‫الستیکی ماشینیاش را میخورد‪ .‬در آن لباس رسمی سرخ رنگ‪ ،‬خیلی آراسته به نظر میآمد‪ ،‬و چون روی زخم طرف چپ صورتش خون‬
‫مالیده بود‪ ،‬بیشتر جلب توجه میکرد و اسرارآمیزتر از همیشه شده بود‪.‬‬

‫وقتی نفس نفس زنان وارد شدم‪ ،‬فریاد زد‪:‬‬

‫‪ -‬تو کجا بودی؟ همه جارا دنبالت گشتم‪ .‬فکر میکردم که باید تنهایی نمایش بدهم‪ .‬تروسکا لباس دزد دریایی تورا آماده کرده‬
‫است‪ .‬اگر عجله کنیم میتوانیم ‪...‬‬

‫فوری گفتم‪« :‬ونچا کجاست؟»‬

‫آقای کرپسلی نخودی خندید و گفت‪« :‬با دلخوری جایی رفته‪ .‬هنوز یادش نرفته که ‪» ...‬‬

‫_الرتن!‬

‫حرفش را قطع کردم و چون میدانست که من به ندرت با اسم کوچک صدایش میکنم‪ ،‬متوجه خطر شد‪ .‬من ادامه دادم‪« :‬نمایش را فراموش‬
‫کن‪ .‬باید ونچا را پیدا کنیم‪ .‬حاال!»‬

‫هیچ چیز نپرسید‪ .‬به یکی از کارگرهای صحنه گفت‪« :‬به آقای تال خبر بدهد که از نمایش بیرون میرود و همراهم میآید تا ونچا را پیدا‬
‫کنیم‪ .‬او را همراه هارکات در چادری پیدا کردیم که مال من و آدم کوچولو بود‪ .‬به هارکات یاد میداد که شوریکن را چطورپرت کند‪ .‬این کار‬
‫برای هارکات سخت بود‪ ،‬انگشتهای او بزرگتر از آن بودند که بتوانند آن ستارههای کوچولو را راحت بگیرند‪.‬‬

‫وقتی وارد شدیم‪ ،‬ونچا با تمسخر گفت‪« :‬ببین کی اینجاست! سلطان دلقکها و دستیار ارشدش‪ .‬کار و بار نمایش چطور بود‪ ،‬بچهها؟»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫من ورودی چادر را بستم و روی زمین نشستم و ونچا از نگاهم فهمید که قضیه جدی است و شوریکنهارا کنار گذاشت‪ .‬فوری و بیسر و‬
‫صدا برایشان گفتم که چه اتفاقی افتاده بود‪ .‬وقتی حرفهایم تمام شد‪ ،‬همه یک لحظه ساکت مانند‪ .‬بعد ونچا سکوت را شکست و سیلی از‬
‫دشنامهای گزنده را از دهانش بیرون ریخت‪.‬‬

‫او غرید‪« :‬ما نباید به او اعتماد میکردیم‪ .‬ذات جادوگرها از خیانت است‪ .‬احتماالً همین اآلن که ما اینجا حرف میزنیم‪ ،‬او دارد مارا به‬
‫شبحوارهها میفروشد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬شک دارم اینطور باشد‪ .‬ایوانا اگر میخواست به ما صدمه بزند‪ ،‬به کمک شبحوارهها نیازی نداشت»‬

‫ونچا پرخاشکنان ادامه داد‪« :‬تو فکر میکنی او آنجا رفته تا درباره قورباغههایش با آنها حرف بزند؟»‬

‫آقای کرپسلی با سماجت گفت‪« :‬من نمیدام که آنها درباره چی حرف میزنند‪ ،‬اما باورم نمیشود که ایوانا به ما خیانت کند‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬شاید بهتر باشد از آقای تال بپرسیم‪ .‬با چیزهایی که دارن میگوید‪ ،‬او میداند که ایوانا ‪ ...‬مشغول چه کاری است‪ .‬شاید به ما‬
‫بگوید‪».‬‬

‫ونچا به آقای کرپسلی نگاه کرد و گفت‪« :‬او دوست توست‪ .‬نمیشد ازش بپرسیم؟»‬

‫آقای کرپسلی سرش را تکان داد و گفت‪« :‬هیبرنیوس اگر میدانست که ما در خطریم‪ ،‬و میتوانست به ما اخطار بدهد یا کمکمان کند‪ ،‬این‬
‫کار را میکرد‪».‬‬

‫لبخند گرفتهای روی لبهای ونچا نشست‪ .‬او گفت‪« :‬بسیار خوب‪ ،‬ما خودمان باید خدمت آنها برسیم‪ ».‬ایستاد و به شوریکنهایش نگاهی‬
‫انداخت تا از تعدادشان مطمئن بشود‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬میخواهیم با آنها بجنگیم؟» و چیزی دل و رودهام را چنگ زد‪.‬‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬قرار نیست اینجا بنشینیم و منتظر بمانیم تا آنها حمله کنند! غافلگیری خیلی مهم است‪ .‬حاال که ما این امتیاز را داریم‪ ،‬باید‬
‫ازش استفاده کنیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی‪ ،‬که خیلی ناراحت بههپ نظر میآمد‪ ،‬گفت‪« :‬شاید آنها خیال حمله نداشته باشند‪ .‬ما تازه دیشب اینجا رسیدیم ممکن نیست‬
‫آنها قبالً خبر شده باشند‪».‬‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬چرند نگو! آنها برای کشتن اینجا هستند‪ ،‬و اگر ما اول حمله نکنیم‪ ،‬ممکن است روی سرمان خراب بشوند و قبل از آنکه ‪...‬‬
‫»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫با صدای آهستهای گفتم‪« :‬من مطمئن نیستم‪ .‬حاال که فکرش را میکنم‪ ،‬میبینم اگر انها برای جنگ آماده میشدند‪ ،‬باید نگهبان میگذاشتند‬
‫و عصبی بودند‪ .‬اما اینطور نبود‪».‬‬

‫ونچا چند تا فحدیگر داد و دوباره روی زمین نشست‪ .‬بعد گفت‪« :‬باشد‪ .‬فرض کنیم که آنها دنبال ما نیستند‪ .‬شاید این تصادفی باشد و آنها‬
‫ندانند ما اینجاییم‪ ».‬به طرف جلو خم شد‪.‬‬

‫«اما وقتی ایوانا حرف بزند‪ ،‬خوب میفهمند!»‬

‫پرسیدم‪« :‬تو فکر میکنی او درباره ما چیزی به آنها میگوید؟»‬

‫گلویش را صاف کرد و گفت‪« :‬ما احمقیم که چنین فرصتی را به او بدهیم‪ .‬انگار شما یادتان رفته که ما در جنگیم‪ .‬من با آن خالهزادههای‬
‫همخونمان هیچ خصومت شخصی ندارم‪ .‬اما در این موقعیت‪ ،‬آنها دشمن ما هستند و ما نباید به آنها لطف کنیم‪ .‬فرض میکنیم که این‬
‫شبحوارهها و خدمتکارشان ربطی به بودن ما در اینجا ندارند‪ .‬خوب که چی؟ این وظیفه ماست که با آنها بجنگیم و نابودشان کنیم‪».‬‬

‫هارکات به آرامی گفت‪« :‬این جنایت است‪ ،‬نه دفاع از خود‪».‬‬

‫ونچا حرف اورا تأیید کرد و گفت‪« :‬بله‪ ،‬قربان! اما شما ترجیح میدهید که آنها چند تا از مارا بکشند؟ جستوجوی ما برای پیدا کردن ارباب‬
‫شبحوارهها از هر چیز دیگری مهمتر است‪ .‬اما وقتی فرصتش پیش میآید که چند تا از آن شبحوارههای ولگرد را قتلعام کنیم‪ ،‬باید احمق‬
‫– خائن! – باشیم که از این فرصت استفاده نکنیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی آه کشید و گفت‪« :‬و ایوانا چی؟ اگر او طرف شبحوارهها را بگیرد و علیه ما باشد چی؟»‬

‫ونچا با ناراحتی گفت‪« :‬بعد‪ ،‬با او هم میجنگیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی لبخندی زد و پرسید‪« :‬و خیال میکنید که در برابر او کاری پیش میبرید؟»‬

‫ونچا بلند شد و گفت‪« :‬نه‪ ،‬اما وظیفهام میدانم» او موضعش را مشخص کرد‪ ،‬شانهای باال انداخت و ادامه داد‪« :‬من میروم که شبحوارهها‬
‫را بکشم‪ .‬اگر بخواهید‪ ،‬شما هم میتوانید بیایید‪ .‬وگرنه ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی به من نگاه کرد و پرسید‪« :‬تو چی میگویی‪ ،‬دارن؟»‬

‫با صدای آرامی گفتم‪« :‬ونچا حق دارد‪ .‬اگر بگذاریم شبحوارهها بروند‪ ،‬و بعد آنها اشباح را بکشند‪ ،‬ما مقصریم‪ .‬تازه‪ ،‬چیز دیگری است که ما‬
‫آن را نادیده گرفتیم‪ ،‬ارباب شبحوارهها‪ ».‬ونچا و آقای کرپسلی به من خیره شدند‪« .‬برای ما مقدر شده که با او رو در رو بشویم‪ .‬اما من فکر‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫میکنم که ما باید خودمان دنبال این سرنوشت بریم‪ .‬شاید این شبحوارهها بدانند او کجاست یا کجا خواهد بود‪ .‬من تردید دارم که حضور‬
‫همزمان ما و آنها در اینجا تصادفی باشد‪ .‬شاید این همان راهی است که سرنوشت‪ ،‬ما را به او میرساند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬این شد حرف درست و حسابی!»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬شاید‪ ».‬به نظر میامد که هنوز متقاعد نشده است‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬حرفهای آقای تینی یادتان هست؟ به حرف دلتان گوش بدهید؟ دل من میگوید که ما باید با این شبحوارههارا رودررو بویم‪».‬‬

‫پس از لحظهای مکث‪ ،‬هارکات گفت‪« :‬دل من هم همین را میگوید‪».‬‬

‫ونچا اضافه کرد‪« :‬مال من هم!»‬

‫آقای کرپسلی زیر لبی گفت‪« :‬من فکر میکردم تو دل نداری‪ ».‬بعد ایستاد‪« .‬اما دل من هم میخواهد که با آنها رو در رو بشوم‪ ،‬اگرچه مغزم‬
‫مخالف است‪ .‬پس میرویم‪».‬‬

‫ونچا با حالتی تشنه به خون نیشش را باز کرد و و پشت آقای کرپسلی زد‪ .‬بعد‪ ،‬بدون اینکه هیاهو راه بیندازیم‪ ،‬یواشکی در تاریکی شب فرو‬
‫رفتیم‪.‬‬

‫کنار بیشه زار‪ ،‬نقشه را برای همدیگر مشخص کردیم‪.‬‬

‫ونچا فرماندهی را به دست گرفت و گفت‪« :‬ما از چهار طرف به آنها نزدیک میشویم‪ .‬اینطوری فکر میکنند که تعدادمان بیشتر است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬اگر ایوانا را هم به حساب بیاوریم‪ ،‬آنها در مجموع نه نفرند‪ .‬چطوری آنها را بی خودمان تقسیم کنیم؟»‬

‫_دو شبحواره مال تو‪ ،‬دو تا مال من و دو تا هم مال هارکات‪ .‬دارن هم به خساب هفتمی و فدمتکارشان میرسد – احتماالً او یک نیمه‬
‫شبحواره یا یک شبحزن است و مشکل زیادی ایجاد نمیکند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬و ایوانا چی؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬میتوانیم آخر کار‪ ،‬همه با هم به او حمله کنیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی قاطعانه گفت‪« :‬نه‪ ،‬من به حسابش میرسم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫_مطمئنی؟‬

‫آقای کرپسلی سر تکان داد‪.‬‬

‫‪-‬پس فقط میماند که از هم جدا بشویم و راه بیفتیم‪ .‬تا جایی که میتوانید‪ ،‬به آنها نزدیک بشوید‪ .‬من با پرتاب دو تا شوریکن‬
‫عملیات را شروع میکنم‪ .‬دست و پاهایشان را هدف میگیرم‪ .‬همینکه صدای داد و فریادشان را شنیدید‪ ،‬با تمام قدرت حمله کنید‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬اگر گلو یا سرشان را هدف بگیری؟ اوضاع خیلی راحتتر میشود‪».‬‬

‫ونچا غرغر کنان گفت‪« :‬من اینطوری نمیجنگم‪ .‬فقط ترسوها بدون رو در رو شدن با دشمن‪ ،‬اورا میکشند‪ .‬اگر مجبور بشوم‪ ،‬مثل وقتی که‬
‫آن شبحزن نارنجک داشت‪ ،‬این کار را میکنم‪ .‬اما ترجیح میدهم که شرافتمندانه بجنگم‪».‬‬

‫هر چهار نفرمان از یک دیگر جدا شدیم‪ ،‬درختهارا دور زدیم و از چهار نقطه مختلف توی بیشهزار رفتیم‪ .‬وقتی در جنگل تنها شدم‪ ،‬احساس‬
‫میکردم که خیلی کوچک و آسیبپذیرم‪ .‬اما فوری این احاس را کنار گذاشتم و فقط به مأموریتم فکر کردم‪ .‬قبل از آنکه جلو بروم‪ ،‬شمشیرم‬
‫را بیرون کشیدم و طوری که صدایم شنیده نشود گفتم‪« :‬خدا مارا هدایت و محافظت میکند‪».‬‬

‫شبحوارهها و ایوانا هنوز در فضای باز‪ ،‬در قلب بیشهزار بودند و به آرامی حرف میزدند‪ .‬ابرها ماه را تکهتکه کرده بودند و اگرچه شاخههای‬
‫درختان سر راه را بر قسمت بزرگی از نور میبستند‪ ،‬اما فضا روشنتر از دفعه پیش بود که من آنجا بودم‪.‬‬

‫آهستهتر پیش رفتم و تا جایی که جرئت داشتم به شبحوارهها نزدیک شدم‪ .‬بعد پشت تنه قطور درختی پنهان شدم ومنتظر ماندم‪ .‬در اطرافم‪،‬‬
‫همه چیز ساکت بود‪ .‬قبالً فکر میکردم که حضور هارکات آنها را از نزدیک شدن ما با خبر میکند‪ ،‬او نمیتوانست مثل اشباح بیسر و صدا‬
‫حرکت کند‪ ،‬اما آدم کوچولو حسابی مراقب بود و هیچ صدایی درنیاورد‪.‬‬

‫در ذهنم شروع به شمردن کردم‪ .‬وقتی به نود و شش رسیدم‪ ،‬صدای سفیرمانند تیزی را در طرف چپم شنیدم و بعد‪ ،‬جیغی وحشتناک‪ .‬کمتر‬
‫از یک ثانیه بعد‪ ،‬صدای سفیری دیگر و به دنبال آن جیغی دیگر به گوشم رسید‪ .‬شمشیرم را محکم گرفتم‪ ،‬درخت را دور زدم و همچنان که‬
‫وحشیانه نعره میکشیدم‪ ،‬پیش دویدم‪ .‬شبحوارهها فوری واکنش نشان دادند‪ .‬وقتی به آنها رسیدم‪ ،‬سالح به دست و سر پا بودند‪ .‬آنها سریع‬
‫بودند‪ .‬اما آقای کرپسلی و ونچا سریعتر بودند و وقتی من شمشیرم را در بدن شبحواره تنومند و بلند باالیی فرو بردم که شوریکنی نقرهای‬
‫رنگ در ساق پای چپش فر رفته بود‪ ،‬دیدم که آقای کرپسلی سینه و شکم یکی از دشمنان را پاره کرد و اورا فوری کشت‪ .‬انگشت شست‬
‫ونچاهم چشم چپ شبحوارهای دیگر را بیرون آورد‪ ،‬شبحواره که از درد ضجه میزد‪ ،‬روی زمین افتاد‪.‬‬

‫من آنقدر وقت داشتم که بفهمم مرد افتاده بوی زمین‪ ،‬مثل بقیه پوست ارغوانی نیست‪ ،‬او یک شبحزن بود! بعد از آن‪ ،‬مجبور شدم حواسم‬
‫را بر شبحوارهای متمرکز کنم که روبهروی ما ایستاده بود‪ .‬او قویتر‪ ،‬تنومندتر‪ ،‬و دست کم دو سر و گردن بلندتر از من بود‪ .‬اما همانطور‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫که در کوهستان اشباح یاد گرفته بودم‪ ،‬میدانستم که جثه همه چیز نیست و وقتی آن شبحواره با ضربههایی وحشیانه به من حمله کرد‪ ،‬من‬
‫سیخونکی به او زدم و با حملههای انجرافی گیجش کردم‪ ،‬با سیخونکی به یک نقطه و سقلمهای به نقطه دیگری از بدنش‪ ،‬آنقدر سر به‬
‫سرش گذاشتم که عصبانی شد و دقت هدفگیری و آهنگ حرکاتش به هم ریخت‪ .‬بعد هم طوری گیج شد که دور خودش میچرخید‪.‬‬

‫وقتی یکی از آن حملهها را دفع میکردم‪ ،‬یکی از پشت سر به من خورد و من روی زمین افتادم‪ .‬فوری غلت زدم و روی پا ایستادم‪ ،‬و‬
‫شبحوارهای را دیدم که نفسنفس زد و روی زمین افتاد‪ .‬هارکات مولدز باالی سر آن شبحواره ایستاد‪ ،‬تبری به دست داشت که لکههای‬
‫سرخ خون روی آن دیده میشد؛ بازوی دیگرش‪ ،‬زخمی و بیحس‪ ،‬کنار بدنش آویزان بود‪.‬‬

‫شبحوارهای که به من حمله کرده بود‪ ،‬حاال فقظ به هارکات توجه داشت‪ .‬او چنان نعره کشید که آدم کوچولو سرش را برگرداند‪ .‬هارکات به‬
‫موقع تبر را باال برد و شمشیر را از هدفش دور کرد‪ .‬بعد چند قدم عقب رفت و شبحواره را تشویق کرد که جلو بیاید‪.‬‬

‫فوری نگاهی به اطرافم انداختم تا اوضاع را بررسی کنم‪ .‬سه نفر از دشمنانمان از میدان مبارزه به در رفته بودند‪ .‬البته شبحزنی که چشمش‬
‫را از دست داده بود‪ ،‬کورمال کورمال دنبال شمشیر میگشت و به نظر میآمد که آماده است تا دوباره وارد درگیری بشود‪ .‬آقای کرپسلی با‬
‫شبحوارهای مبارزه میکرد که دو قبضه چاقو داشت‪ .‬آنها دور یکدیگر میچرخیدند و چند لحظه یک بار به هم حمله میکردند‪ .‬ونچا دو دستی‬
‫با شبحواره تنومند و تبر به دستی درگیر بود که مثل حیوانی وحشی به نظر میآمد‪ .‬تبر آن شبحواره دو برابر تبری بود که هارکات در دست‬
‫داشت‪ .‬با این حال‪ ،‬آن را طوری بین انگشتان بزرگش میچرخاند که انگار وزن نداشت‪ .‬ونچا عرق کرده بود و از زخمی روی کمرش خون‬
‫میریخت‪ ،‬اما هیچ به روی خود نمیآورد‪.‬‬

‫آن سوی صحنه درگیری‪ ،‬شبحواره هفتم‪ ،‬شبحوارهای باریک و بلند که صورت آرامی داشت‪ ،‬موهای بلندش را پشت سرش بسته بود و لباسی‬
‫به رنگ سبز روشن پوشیده بود‪ ،‬و خدمتکار باشلق به سر‪ ،‬مبارزه را تماشا میکردند‪ .‬هر دو شمشیرهایی بلند در دست داشتند و آماده بودند‬
‫تا اگر به نظر آمد که در جنگ شکست خورده اند‪ ،‬فرار کنند‪ ،‬یا اگر احساس پیروزی کردند‪ ،‬وارد معرکه شوند و کار را تمام کنند‪ .‬از این جور‬
‫شگردهای خودخواهانه متنفر بودم‪ .‬چاقویی را بیرون کشیدم و به طرف سر خدمتکار پرت کردم‪ ،‬او از من خیلی بزرگتر نبود‪.‬‬

‫مرد کوچکاندام و شنل پوش‪ ،‬چاقو را دید و سرش را از مسیر آن کنار کشید‪ .‬با سرعتی که از خود نشان داد‪ ،‬فهمیدم باید یکی از موجودات‬
‫خونآشام شب باشد‪ ،‬هیچ انسانی نمیتوانست آنقدر سریع حرکت کند‪.‬‬

‫وقتی چاقوی دوم را بیرون کشیدم‪ ،‬شبحواره کنار خدمتکار قیافهاش را درهم کشید‪ .‬او لحظهای مکث کرد و بعد با چنان سرعتی از فضای‬
‫خالی میانه میدان به طرفم دوید که من نتوانستم هدفگیری کنم‪ .‬چاقو روی زمین افتاد‪ .‬شمشیرم را باال بردم و از حمله او جاخالی دادم‪ .‬اما‬
‫در ضربه دوم‪ ،‬به زحمت توانستم مسیر حرکت شمشیرش را تغییر بدهم‪ .‬او سریع‪ ،‬در فنون رزمی کارآزموده بود‪ ،‬من دچار سردرد شده بودم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫از برابر شبحواره عقب رفتم و به بهترین شکلی که میتوانستم از خودم دفاع کردم‪ .‬وقتی حمله میکرد‪ ،‬نوک شمشیرش مثل لکهای مبهم‬
‫به نظر میامد و اگرچه من ماهرانه دفاع میکردم‪ ،‬خیلی زود تیغه شمشیرش به بدنم خورد‪ .‬احساس کردم که باالی بازوی چپم زخم شد ‪...‬‬
‫و بریدگی عمیقی روی ران ‪ ...‬خراشی دندانهدندانه روی سینهام و ‪...‬‬

‫عقبعقب به طرف درختی رفتم و آستین دست راستم به شاخهای گیر کرد‪ .‬شبحواره با شمشیرش به صورتم حمله کرد‪ .‬فکر کردم دیگر‬
‫کارم تمام است‪ .‬اما دستم از شاخه درخت آزاد شد و شمشیرم طوری سر راه شمشیر آن شبحواره قرار گرفت که آن را به طرف زمین برگرداند‪.‬‬
‫شمشیرم را به زمین فشردم‪ ،‬امید داشتم که دشمنم سالحش را بیندازد‪ .‬اما او زیادی قوی بود و با حرکتی نرم‪ ،‬خالف حرکت من‪ ،‬شمشیرش‬
‫را باال آورد‪ .‬تیغه دو شمشیر به یکدیگر ساییده شدند و بین آنها جرقههای آتش به وجود آمد‪ .‬شمشیرش خیلی سریع حرکت میکرد‪ ،‬و چنان‬
‫قدرتی آن را پیش میبرد که تیغه اش باال آمد و به دسته شمشیر من رسید‪ ،‬به جای آنکه از مسیرش منحرف بشود‪ ،‬خیلی راحت پوشش‬
‫طالیی دسته شمشیرم را برید‪ ،‬و از گوشت و استخوان شست من که بیرون مانده بود و زخم نمیشد گذشت!‬

‫وقتی شستم در تاریکی به هوا پرید‪ ،‬جیغ کشیدم‪ .‬شمشیر از دستم افتاد‪ .‬من بی دفاع‪ ،‬روی زمین افتادم‪ .‬شبحواره‪ ،‬بیاعتنا نگاهی به اطراف‬
‫انداخت‪ ،‬دیگر من را مثل یک خطر نمیدید‪ .‬در مبارزه چاقوها‪ ،‬چیزی نمانده بود که آقای کرپسلی برنده شود‪ ،‬صورت حریفش راهراه بریده‬
‫شده بود‪ .‬هارکات ناتوانی دست مجروحش را نادیده گرفته بود و تیغه تبرش را در شکم شبحواره حریف فرو میبرد‪ ،‬اگرچه شبحواره شجاعانه‬
‫حمله میکرد و همچنان میجنگید‪ ،‬اما از موضعش عقب نمینشست‪ .‬اگر آقای کرپسلی و هارکات به کمکش میرفتند‪ ،‬کار آن هیوال تمام‬
‫بود‪ .‬شبحزنی که یک چشمش را از دست داده بود‪ ،‬حاال شمشیر به دست‪ ،‬سرپا ایستاده بود‪ .‬اما تعادل نداشت و بیاختیار تکان میخورد‪ ،‬او‬
‫مشکل بزرگی نبود‪.‬‬

‫در تمام مدتی مه این برخوردها و اتفاقها رخ میداد‪ ،‬ایوانا با قیافهای بیتفاوت سر جایش نشسته بود و طرف هیچکس را نمیگرفت‪.‬‬

‫ما داشتیم پیروز میشدیم و شبحواره سبزپوش این را فهمیده بود‪ .‬او فریادی کشید و یک بار دیگر به طرف من برگشت‪ ،‬میخواست سرم را‬
‫از گردنم جدا کند‪ ،‬اما من خودم را از سر راهش کنار کشیدم و روی تودهای برگ افتادم‪ .‬شبحواره به جای آنکه دنبالم بیاید و کارم را تمام‬
‫کند‪ ،‬شمشیر دیگر را از روی زمین برداشت و با عجله به میان درختها دوید‪ ،‬خدمتکار راهم دنبال خود برد‪.‬‬

‫سرپا ایستادم و از درد نالیدم‪ .‬بعد دندانهایم را روی هم فشردم‪ ،‬چاقویی را که روی زمین انداخته بودم برداشتم و به کمک هارکات رفتم تا‬
‫کار حریفش را تمام کند‪ .‬شرافتمندانه نبود که چاقویی را از پشت در بدن جنگجو فرو کنم‪ .‬اما تنها چیزی که برایم اهمیت داشت‪ ،‬به پایان‬
‫رساندن نبرد بود‪ ،‬و وقتی چاقویم را بین شانه های شبحواره فرو بردم و او خودش را جمع کرد و روی زمین افتاد‪ ،‬هیچ دلم برای نسوخت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با همان دو چاقو کار شبحواره حریفش را تمام کرده بود‪ .‬او شبحزن یک چشم را هم خالص کرد – گلویش را سریع برید –‬
‫و بیش دوید تا به ونچا کمک کند‪ .‬در همین موقع‪ ،‬ایوانا ایستاد و روبه او گفت‪« :‬الرتن‪ ،‬تو میخواهی روی من هم شمشیر بکشی؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫آقای کرپسلی با تردید‪ ،‬چاقوهایش را باال گرفت‪ .‬بعد‪ ،‬حالت دفاعی را کنار گذاشت‪ ،‬با یک پا در برابر جادوگر زانو زد و آهی کشید و گفت‪:‬‬
‫«خیر‪ ،‬بانو‪ .‬چنین کاری را نمیکنم‪».‬‬

‫ایوانا گفت‪« :‬پس من هم روی تو دست بلند نمیکنم‪ ».‬و به راه افتاد‪ .‬او از یک شبحواره مرده به سراغ دیگری میرفت‪ ،‬کنارشان زانو میزد‪،‬‬
‫عالمت لمس مرگ را میساخت و زیر لبی میگفت‪« :‬حتی در مرگ‪ ،‬کاش پیروز باشی!»‬

‫آقای کرپسلی سر پا ایستاد و نگاهی به ونچا انداخت که با تنومندترین شبحواره میجنگید‪ .‬وقتی تبر بزرگ آن شبحواره از درست از باالی‬
‫جمجمه ونچا گذشت‪ ،‬آقای کرپسلی با لحن خشکی گفت‪« :‬خطر از کنار گوشتان گذشت‪ ،‬عالیجناب‪ ».‬و ونچا با یکی از زشتترین فحشها‬
‫جواب اورا داد‪ .‬آقای کرپسلی مؤدبانه پرسید‪« :‬با پیشنهاد کمک شما را میرنجانم‪ ،‬عالیجناب؟»‬

‫ونچا غرید‪« :‬کار این یکی را تمام کن! دو نفرشان دارند فرار میکنند‪ .‬ما مجبوریم‪ ،‬عجب افتضاحی!» فریادی زد و دوباره سرش را به زحمت‬
‫از ضربه تبر کنار کشید‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬هارکات‪ ،‬کنار من باش‪ ».‬و فوری جلو رفت تا آن هیوال را سر جایش بنشاند‪« .‬دارن‪ ،‬همراه ونچا دنبال بقیهشان برو‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬باشد‪ ».‬و اصالً حواسم نبود که یک شستم را از دست دادهام‪ ،‬در گیر و دار چنین نبردی‪ ،‬که پای مرگ و زندگی در میان است‪ ،‬کسی‬
‫به این چیزها توجه ندارد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی و هارکات با آن شبحواره تنومند درگیر شدند‪ .‬ونچا برگشت‪ ،‬مکثی کرد تا نفس تازه کند و به من اشاره کرد که دنبال شبحواره‬
‫و خدمتکارش برویم‪ .‬من کنار ونچا حرکت میکردم و خون را از انتهای شست بریدهام میمکیدم‪ .‬با دست چپ‪ ،‬چاقویی را از کمربندم بیرون‬
‫کشیدم‪ .‬وقتی از درختها گذشتیم‪ ،‬دو نفر را جلوتر دیدیم‪ .‬خدمتکار میخواست پشت شبحواره سوار شود‪ ،‬معلوم بود که تصمیم داشتند با‬
‫پرواز نامرئی از آنجا بروند‪.‬‬

‫ونچا با خشم فریاد کشید‪« :‬نه‪ ،‬شما این کار را نمیکنید!» و شوریکن سیاهی را به طرفشان پرتاب کرد‪ .‬شوریکن به به باالی شانه راست‬
‫خدمتکار خورد‪ .‬او فریادی کشید و از پشت شبحواره پایین افتاد‪ .‬شبحواره برگشت و خم شد تا رفیقش را از روی زمین بلند کند‪ .‬اما وقتی دید‬
‫که ونچا نزدیک میشود‪ ،‬فوری سر پا ایستاد‪ ،‬شمشیرش را بیرون کشید و جلو دوید‪ .‬من پا کند کردم که سر راه ونچا قرار نگیرم‪ .‬چشم به‬
‫خدمتکار دوختم که روی زمین افتاده بود و منتظر بود تا ببیند مبارزه چطور پیش میرود‪.‬‬

‫ونچا خیلی با شبحواره فاصله داشت که ناگهان متوقف شد‪ ،‬طوری که انگار زخمی شده بود‪ .‬من فکر کردم که چیزی – چاقو یا تیری – به‬
‫او خورده است‪ .‬اما به نظر نمیآمد که صدمه دیده باشد‪ .‬او فقط ایستاد‪ ،‬دستهایش را از هم باز کرد و به شبحواره خیره شد‪ .‬شبحواره هم‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫بی حرکت بود – چشمهای سرخش گشاد شده بود و چهره ارغوانی و تیرهاش پر ا ناباوری بود‪ .‬بعد‪ ،‬شمشیرش را پایین آورد و آن را در‬
‫غالفش سر داد‪ .‬برگشت و خدتکار را برداشت‪.‬‬

‫ونچا هیچ تالشی نکرد تا مانع او بشود‪.‬‬

‫از پشت سر شنیدم که آقای کرپسلی و هارکات از البهالی درختان بیرون آمدند‪ .‬آنها به سرعت جلو دویدند و وقتی دیدند که شبحواره فرار‬
‫میکردو ونچا فقط ایستاده بود و نگاهش میکرد‪ ،‬کنار من توقف کدند‪.‬‬

‫آقای کرسلپلی گفت‪« :‬پس چرا ‪ » ...‬اما شبحواره ناگهان پرواز نامرئی کرد و از نظر دور شد‪.‬‬

‫ونچا به طرف ما برگشت وبی اخیار روی زمین نشست‪.‬‬

‫آقای کرپسلی فحش داد – نه به بدی ناسزایی که قبالً از دهان ونچا بیرون آمده بود‪ ،‬اما چیزی شبیه آن گفت – و چاقوهایش را با تنفر در‬
‫غالفشان گذاشت‪ .‬او فریاد زد‪« :‬شما گذاشتید آنها فرار کنند!»‬

‫یکراست جلو رفت‪ ،‬باالی سر ونچا ایستاد و با لحنی کامالً تحقیرآمیز او را برانداز کرد‪ .‬بعد دستهایش را مشت کرد و با خشم فریاد زد‪:‬‬
‫«چرا؟»‬

‫ونچا‪ ،‬که نگاهش را پایین انداخته بود‪ ،‬زمزمه کرد‪« :‬نتوانستم جلویش را بگیرم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی نعره کشید‪« :‬تو حتی سعی هم نکردی!»‬

‫ونچا گفت‪« :‬نمیتوانستم با او بجنگم‪ .‬همیشه از سر رسیدن چنین شبی وحشت داشتم‪ .‬دعا می کردم که این شب را نبینم‪ ،‬اما با قسمتی از‬
‫وجودم میدانستم که این اتفاق میافتد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی فریاد زد‪« :‬تو کلهات کار نمیکند! آن شبحواره که بود؟ چرا گذاشتی فرار کند؟»‬

‫ونچا با صدای آهستهای گفت‪« :‬اسمش گانن هارست‪ 45‬است‪ ».‬به باال نگاه کرد و من برق اشک را در چشمهایش دیدم‪« .‬او برادر من‬
‫است‪».‬‬

‫‪45‬‬
‫‪Gannen harst‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫تا مدتی طوالنی‪ ،‬کسی چیزی نگفت‪ .‬من‪ ،‬هارکات و آقای کرپسلی به ونچا خیره شده بودیم و او چشم به زمین دوخته بود‪ .‬باالی سرمان‪،‬‬
‫ماه پشت توده زخیمی از ابر ناپدید شد‪ .‬وقتی باالخره ابرها کنار رفتند‪ ،‬ونچا شروع به حرف زدن کرد‪ ،‬طوری که انگار نور ماه او را وادار به‬
‫این کار میکرد‪.‬‬

‫او گفت‪« :‬اسم واقعی من‪ ،‬ونچا هارست است‪ .‬وقتی که شبح شدم‪ ،‬اسمم را عوض کردم‪ .‬گانن یکی دو سال از من کوچکتر است‪.‬‬

‫«یا برعکس؟ این مال خیلی وقت پیش است؛ یادم نمیآید‪ .‬ما خیلی به هم نزدیک بودیم‪ .‬توی هر کاری‪ ،‬با هم بودیم‪ ،‬و هردو با هم به‬
‫شبحوارهها پیوستیم‪.‬‬

‫«شبحوارهای که مارا همخون کرد‪ ،‬مردی محترم و مربی خوبی بود‪ .‬او دقیقاً به ما گفت که زندگیمان چطور میشود‪ .‬روشها و اعتقادات‬
‫خودش را توضیح داد و گفت که آنها معتقدند با زنده نگهداشتن خاطرات کسانی که خونشان را میخورند‪ ،‬به نوعی تاریخ را زنده نگه میدارند‬
‫و حفظ میکنند» (وقتی شبح یا شبحوارهای خون انسانی را میخورد‪ ،‬قسمتی از خاطرات او را هم میگیرد‪« ).‬او گفت که وقتی شبحوارهها‬
‫بعداز خوردن خون آدمها آنها را میکشند‪ ،‬اما این کار را سریع و بدون درد انجام میدهند‪».‬‬

‫من غرغر کنان گفتم‪« :‬این دلیل میشود که کارشان درست باشد؟»‬

‫ونجا گفت‪« :‬از نظر شبحوارهها‪ ،‬بله‪».‬‬

‫ناگهان گفتم‪« :‬تو چطور میتوانی ‪»-‬‬

‫اما آقای کرپسلی با حرکت دستش ساکتم کرد و گفت‪« :‬االن وقت بحثهای اخالقی نیست‪ .‬بگذار ونچا حرفش را بزند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬دیگر چیز زیادی برای گفتم نمانده‪ .‬من و گانن در حد دو نیمه شبحواره همخون شدیم‪ .‬ما تا چند سال با هم دستیار بودیم‪ .‬اما‬
‫من نتوانستم خودم را راضی کنم تا کسی را بکشم‪ .‬پس جدا شدم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با ناباوری گفت‪« :‬به همین سادگی؟»‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫نچا جواب داد‪« :‬نه‪ ،‬به طور معمول‪ ،‬اگر دستیاری بخواهد از قبیله جدا شود‪ ،‬شبحوارهها اجازه نمیدهند که او زنده بماند‪ .‬هیچ شبحوارهای‬
‫هم یکی از افراد خودش را نمیکشد‪ .‬اما این قانون در مورد نیمه شبحوارهها فرق دارد‪ .‬وقتی من گفتم که میخواهم بروم‪ ،‬مربی من‬
‫میتوانست مرا بکشد‪.‬‬

‫«گانن نجاتم داد‪ .‬او از زندگی من دفاع کرد و وقتی شکست خورد‪ ،‬به مربیمان گفت که باید اورا هم بکشد‪ .‬دست آخر‪ ،‬او جانم را نجات‬
‫داد‪ .‬اما به من اخطار دادند که در آینده از همه شبحوارهها از جمله گانن – که تا امشب ندیده بودمش – دوری کنم‪.‬‬

‫«من تا چند سال با بدبختی و فالکت زندگی کردم‪ .‬سعی میکردم مثل اشباح غذا بخورم و کسانی را که از خونشان میخورم نکشم‪ .‬اما‬
‫خون شبحوارهای خیلی روی افراد تأثیر دارد‪ .‬وقتی غذا میخوردم‪ ،‬اختیارم را از دست میدادم و بر خالف خواست خودم‪ ،‬آدمهارا میکشتم‪.‬‬
‫دست آخر‪ ،‬تصمیم گرفتم که اصال غذا نخورم تا بمیرم‪ .‬همین موقع بود که پاریس اسکیل من را زیر پر و پالش گرفت‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬پاریس تورا همخون کرد؟»‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫‪ -‬با اینکه میدانست تو چه بدهای؟‬

‫ونچا سرش را تکان داد‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬اما اگر تو قبالً با یک شبحواره همخون شده بودی‪ ،‬چطور میتوانستی با یک شبح هم همخون بشوی؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬این برای آنهایی که بهطور کامل همخون نشدهاند امکان دارد‪ .‬یک نیمهشبح میتواند شبحواره بشود و برعکس‪ .‬اما‬
‫کار خطرناکی است و به ندرت انجام میشد‪ .‬من فقط سه مورد را میشناسم که این کار در موردشان انجام شده‪ ،‬و البته قضیه به مرگ‬
‫خوندهنده و خونگیرنده ختم شده است‪».‬‬

‫ونچا گفت‪ « :‬پاریس از این خطر با خبر بود‪ ،‬اما تا بعد از تمام شدن کار‪ ،‬به من چیزی نگفت‪ .‬من اگر میدانستم که با این کار زندگی او به‬
‫خطر میافتد‪ ،‬نمیتوانستم کمکش را قبول کنم‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬او باید چه کار میکرد؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬باید خون من را میگرفت و خون خودش را به من میداد‪ ،‬مثل هر همخون شدن معمولی دیگر‪ .‬تنها فرقش این بود که نیمی‬
‫از خون من از نوع شبحوارهای بود‪ ،‬که برای اشباح سمی است‪ .‬پاریس خون آلوده من را گرفت و با دفاع طبیعی بدنش آن را نابود و بیخطر‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫کرد‪ .‬اما این کار میتوانست به راحتی اورا بکشد‪ ،‬همانطور که خون او میتوانست باعث مرگ من بشود‪ .‬اما بخت شبحی با ما یار بود‪ ،‬هردو‬
‫زنده ماندیم‪ ،‬هرچند هردو به شدت غذاب کشیدیم!‬

‫«با جابهجایی خون شبحوارهای بدنم و خون پاریس‪ ،‬من دیگر میتوانستم شکل غذا خوردنم را کنترل کنم‪ .‬پاریس مربی من شد و طوری‬
‫آموزشم داد که ژنرال شدم‪ .‬از ارتباط من با شبحوارهها‪ ،‬هیچکس غیر از شاهزادهها با خبر نشد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬آنها همخونی شما را تأیید کردند؟»‬

‫‪ -‬بعد از چند بار که لیاقتم را ثابت کردم‪ ،‬بله‪ .‬آنها نگران گانن بودند‪ .‬میترسیدند که اگر دوباره اورا ببینم – مثل اتفاقی که امشب‬
‫رخ داد – وفاداری من دچار ایراد بشود‪ .‬اما قبولم کردن و قسم خوردند که گذشته حقیقی من را پنهان نگه دارند‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬چرا درباره تو به من چیزی نگفتند؟»‬

‫‪ -‬موقعی که در کوهستان اشباح بودی‪ ،‬اگر من آنجا میآمدم‪ ،‬همهچیز را برایت میگفتند اما بیادبانه است پشتسر کسی که‬
‫حضور ندارد حرف بزنند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی به حالت اعتراض گفت‪« :‬خیلی زجرآور است‪ .‬من میفهمم که چرا تاحاال درباره این موضوع حرف نزدهای‪ .‬اما اگر خبر داشتیم‪،‬‬
‫من میتوانستم دنبال برادرت بروم و تورا با آن هیوالها وسط درختها میگذاشتم‪».‬‬

‫ونچا به زور لبخندی زد و گفت‪« :‬من از کجا میدانستم؟ من تا موقعی که به قصد کشت جلو نرفتم‪ ،‬صورتش را ندیده بود‪ .‬او آخرین کسی‬
‫بود که انتظار دیدنش را داشتم‪».‬‬

‫پشت سر ما‪ ،‬ایوانا از میان درختها بیرون آمد‪ .‬دستهایش از خون آن شبحوارههای مرده قرمز بود و چیزی را با خود میآورد‪ .‬وقتی نزدیکتر‬
‫آمد‪ ،‬فهمیدم که شصت قطع شده مرا آورده است‪ .‬او گفت‪« :‬این را پیدا کردم‪ ».‬و شصت را به طرف من پرت کرد‪:‬‬

‫‪ -‬فکر کردم شاید بخواهی دوباره آن را سر جایش بچسبانی‪.‬‬

‫من شصت را گرفتم و به محل برید آن نگاه کردم‪ .‬در مدتی که به حرفهای ونچا گوش میدادم‪ ،‬متوجه دردش نبودم‪ ،‬اما حاال درد وحشتناک‬
‫شده بود‪ .‬صورتم را درهم کشیدم و پرسیدم‪« :‬میتوانیم آن را سر جایش بخیه بزنیم؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬شاید بشود‪ ».‬به انتهای بریده شصتم و تکه قطع شده آن نگاه مرد‪« .‬بانو ایوانا‪ ،‬شما چنین قدرتی را دارید این را فوری‬
‫و بیدردسر سر جایش بچسبانید‪ ،‬اینطور نیست؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫ایوانا حرف اورا تأیید کرد و گفت‪« :‬بله‪ ،‬دارم‪ .‬اما این کار را نمیکنم‪ .‬خبرچینها لیاقت اینجور لطفهارا ندارند‪ ».‬انگشتش را به طرف من‬
‫تکان داد‪« .‬تو باید جاسوس میشدی‪ ،‬دارن‪ ».‬مشکل میشد گفت که از این قضیه خوشحال است یا عصبانی‪.‬‬

‫ونچا با خودش نخ داشت‪ ،‬و سوزنی از استخوان ماهی‪ .‬آقای کرپسلی انگشت بریدهام را سر جایش نگهداشت و شاهزاده آن را بخیه زد‪،‬‬
‫هرچند که حواسش جای دیگری بود‪ .‬این کار درد وحشتناکی داشت‪ ،‬موقع انجام آن‪ ،‬مجبور شدم رویم را برگردانم و دندانهایم را روی هم‬
‫فشار دهم‪ .‬وقتی بخیه زدن تمام شد‪ ،‬اشباح آب دهانشان را دور زخم میمالیدند تا زودتر بگیرد و بسته شود‪ .‬بعد شستم را محکم در کنار‬
‫انگشتهای دیگر دستم بستند تا استخوانهای قطع شده نیز به یکدیگر جوش بخورند‪ ،‬و رهایم کردند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬بهترین کاری که میتوانستیم بکنیم‪ ،‬همین بود‪ .‬اما اگر عفونت کند‪ ،‬دوباره انگشتت را قطع میکنیم و آنوقت باید با‬
‫بیشصتی کنار بیایی‪».‬‬

‫با غرولند گفتم‪« :‬درست است قربان‪ .‬اما نیمه پر لیوان را ببینید‪».‬‬

‫ونچا به تلخی گفت‪« :‬آن سر من است که تو باید قطع کنی‪ .‬من باید وظیفهام را مقدم بر خویشاوندی میدانستم‪ .‬منم که حق زنده ماندن‬
‫ندارم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با داخالقی گفت‪« :‬مزخرف نگو! کسی که به برادرش حمله کند که آدم نیست‪ .‬تو همان کاری را کردی که هرکدام از ما جای‬
‫تو بودیم‪ ،‬میکردیم‪ .‬جای تأسف است که تو حاال با او روبهرو شدی‪ .‬اما کوتاهی تو آسیبی به ما نزده و من فکر میکنم ‪» ...‬‬

‫با خنده ناگهانی ایوانا‪ ،‬حرف آقای کرپسلی نیمه تمام ماند‪ .‬جادوگر وحشیانه قهقه میزد‪ ،‬طوری که انگار لطیفه فوقالعادهای شنیده بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گیج متحیر پرسید‪« :‬من چیز خندهداری گفتم؟»‬

‫ایوانا باصدای جیغ مانندی گفت‪« :‬وای‪ ،‬الرتن‪ .‬اگر میدانستی!»‬

‫آقای کرپسلی برای من و هارکات و ونچا ابرو باال انداخت و پرسید‪« :‬او به چی میخندد؟»‬

‫هیچکدام از ما نمیدانستیم‪.‬‬

‫ونچا جلو رفت تا با جادوگر برخورد کند و گفت‪« :‬مهم نیست که چرا میخندد‪ .‬من اول میخواهم بدانم که او اینجا چه کار میکند و چرا‬
‫هم صحبت دشمن شده و وانمود میکند که همدست ماست‪».‬‬

‫ایوانا دیگر نخندید و رو در روی ونچا ایستاد‪ .‬او به شکلی جادویی آنقدر بزرگ شد تا مثل کبرایی چنبره زده باالی سر ونچا قرار گرفت‪ .‬اما‬
‫شاهزاده از جایش تکان نخورد‪ .‬کمکم حس تهدیدکنندگی جادوگر فروکش کرد و او به شکل همیشگی خودش درآمد‪ .‬بعد گفت‪« :‬من‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫هیچوقت ادعا نکردهام که همدست شما هستم‪ ،‬ونچا‪ .‬من با شما سفر کردم و با شما نان و نمک خوردم‪ ،‬اما هیچوقت نگفتم که طرف شما‬
‫هستم‪».‬‬

‫ونچا نعره کشید‪« :‬این یعنی که تو طرف آنهایی؟»‬

‫ایانا خیلی سر و بیتفاوت جواب داد‪« :‬من طرف هیچکس را نمیگیرم‪ .‬هیچ عالقهای هم به اختالف بین اشباح و شبحوارهها ندارم‪ .‬من شما‬
‫را پسربچههای احمق و جنگجویی میبینم که شبی سر عقل میآیند و از تف انداختن توی صورت یکدیگر دست بر میدارند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به طعنه گفت‪« :‬دیدگاه جالب است‪».‬‬

‫من گفتم‪« :‬نمیفهمم‪ .‬اگر تو طرف آنها نیستی‪ ،‬پس با آنها اینجا چه کار داشتی؟»‬

‫ایوانا گفت‪« :‬مذاکره‪ .‬تواناییهایشان را ارزیابی میکردم‪ ،‬همان کاری که درمورد شما هم کردم‪ .‬من با شکارچیها نشسته بودم و اوضاع را‬
‫بررسی میکردم‪ .‬حاال هم همان کار را با شکارها میکنم‪ .‬جنگ زخمها هرطور پیش برود‪ ،‬من مجبورم که با برندهها معامله کنم‪ .‬خیلی‬
‫خوب است از قبل بدانیم کسانی که آینده ما با مال آنها گره خورده چه جایگاهی دارند‪».‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬کی از این حرفها سر در میآورد؟»‬

‫ایوانا با خودخواهی لبخند زد – از سر در گمی ما ذوق میکرد – و پرسید‪« :‬شما آقایان متشخص جنگجو‪ ،‬هیچوقت داستانهای پلیسیجنایی‬
‫خواندهاید؟ اگر خوانده باشید‪ ،‬حتماً حاال حدس میزنید که چه حادثهای در پیش است‪».‬‬

‫ونچا از آقای کرپسلی پرسید‪« :‬تو هیچوقت یک زن را زدهای؟»‬

‫او گفت‪« :‬نه‪».‬‬

‫ونچا غرید‪« :‬من زدهام‪».‬‬

‫جادوگر هرهر خندید و گفت‪« :‬کوتاه بیا‪ ».‬و بعد جدی شد و ادامه داد‪« :‬اگر تو چیز باارزشی داشته باشی و دیگران دنبالش باشند‪ ،‬بهترین جا‬
‫برای پنهان کردنش کجاست؟»‬

‫ونچا هشدار داد‪« :‬اگر این مزخرفات ادامه پیدا کند ‪» ...‬‬

‫ایوانا گفت‪« :‬این مزخرفات نیست‪ .‬حتی آدمها هم جواب این سوال را میدانند‪».‬‬

‫ما در سکوت فکر کردیم‪ .‬بعد من طوری که انگار سر کالس مدرسهمان باشم‪ ،‬دستم را باال بردم و گفتم‪« :‬بیرون‪ ،‬پیش چشم همه؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫ایوانا برایم کف زد و گفت‪« :‬دقیقاً کسانی که دنبال چیزی میگردند – یا در پی شکارند – اگر چیزی را که میخواهند درست جلو چشمشان‬
‫باشد‪ ،‬به ندرت آن را پیدا میکنند‪ .‬این نکته خیلی عادی است که چیزهای آشکار و بدیهی اغلب از نظر دورند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬خوب‪ ،‬این حرفها چه ربطی به ‪»-‬‬

‫هارکات با قیافهای گرفته گفت‪« :‬آن شبحواره شنلپوش ‪ ...‬خدمتکار نبود‪ ».‬همه ما با حالتی پرسشگرانه به طرف او برگشتیم‪ .‬او همان چیزی‬
‫بود که ما نادیده گرفتیم ‪ ...‬اینطور نیست؟»‬

‫جادوگر گفت‪« :‬درست است‪».‬‬

‫حاال نوعی دلسوزی در لحن حس میشد‪« .‬از وقتی که آنها خانه به دوشی را شروع کردند‪ ،‬او با رفتار و لباس خدمتکار همه جا ظاهر میشد‬
‫و شبحوارهها میدانستند که با این شرایط‪ ،‬او آخرین هدفی است که در صورت وقوع درگیری‪ ،‬مورد توجه کسی قرار میگیرد‪ ».‬ایوانا چهار‬
‫انگشتش را باال آورد و انگشت اشارهاش را به آرامی خم کرد‪« .‬برادرت از ترس فرار نکرد؛ او فرار کرد تا جان کسی را نجات دهد که باید‬
‫ازش مراقبت میکرد – خدمتکار تقلبی – ارباب شبحوارهها!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬شکارچیانغروب‬

‫به دستور ایوانا‪ ،‬که تهدید کرده بود اگر به حرفش گوش ندهیم‪ ،‬کر و کورمان میکند‪ ،‬شبحزن و شبحوارههای مرده را در بیشهزار دفن‬
‫کردیم‪ ،‬گودالهایی عمیق حفر کردیم‪ ،‬آنها را به پشت درون گورشان قرار دادیم تا صورتشان روبه آسمان و بهشت باشد‪ ،‬و بعد رویشان را‬
‫پوشاندیم‪.‬‬

‫ونچا دل شکسته بود‪ .‬وقتی به سیرک عجایب برگشتیم‪ ،‬او یک بطری معجون برداشت‪ ،‬خودش را دراتاقک کاروانی کوچکی زندانی کرد‪ ،‬و‬
‫دیگر جوابمان را نداد‪ .‬در مورد فرار ارباب شبحوارهها‪ ،‬خودش را مقصر میدانست‪ .‬اگر سر وقت برادرش رفته بود‪ ،‬ارباب شبحوارهها توی‬
‫چنگمان بود‪ .‬این اولین فرصت ما برای کشتن او بود و بعید به نظر میآمد که فرصتی راحتتر از این به ما رو کند‪.‬‬

‫آقای تال از قبل میدانست که چه اتفاقی افتاده بود‪ .‬او انتظار درگیری را داشت و به ما گفت که شبحوارهها بیشتر از یک ماه سیرک عجایب‬
‫را تعقیب میکردند‪.‬‬

‫من پرسیدم‪« :‬آنها میدانستند که ما میآییم؟»‬

‫گفت‪« :‬نه‪ ،‬آنها بهخاطر چیزهای دیگری دنبال ما بودند‪».‬‬

‫هارکات وارد بحث شد و گفت‪« :‬اما شما میدانستید میآییم‪ ،‬نمیدانستید؟»‬

‫آقای تال با ناراحتی سر تکان داد و گفت‪« :‬من باید به شما هشدار می دادم‪ ،‬اما عواقب این کار خیلی وحشتناک بود‪ .‬کسانی که از آینده خبر‬
‫دارند‪ ،‬مجاز نیستند که در آن دخالت کنند‪ .‬فقط آقای تینی مستقیم در امور زمان دخالت میکند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬شما میدانید که شبحوارهها کجا رفتهاند یا چه موقع دوباره با آنها روبهرو میشویم؟»‬

‫آقای تال گفت‪« :‬نه‪ .‬من میتوانم این موضوع را بفهمم‪ ،‬اما تا جایی که بتوانم‪ ،‬آینده را کمتر میخوانم‪ .‬فقط میتوانم به شما بگویم گانن‬
‫هارست محافظ اصلی ارباب شبحوارههاست‪ .‬شش نفری که شما کشتید‪ ،‬از نگهبانهای معمولی بودنند که میشود به جایشان نگهبانهای‬
‫دیگری گذاشت‪ .‬هارست محافظ کلیدی است‪ .‬هر جا ارباب برود‪ ،‬او هم میرود‪ .‬اگر او کشته شده بود‪ ،‬ترازوی شانس خیلی به نفع شما‬
‫سنگین میشد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی آه کشید و گفت‪« :‬کاش من به جای ونچا دنبال هارست رفته بودم!»‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬

‫ایوانا‪ ،‬که از لحظه برگشتن به سیرک تا آن موقع چیزی نگفه بود‪ ،‬سر تکان داد و گفت‪« :‬با افسوس خوردن برای فرصتهای از دست رفته‪،‬‬
‫وقتتان را تلف نکنید‪ .‬این سرنوشت شما بوده که در این مرحله از تعقیب و جستوگو با گانن هارست روبهرو بشوید‪ .‬این کار سرنوشت بود‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬بیایید مثبت باشیم‪ .‬ما حاال میدانیم که ارباب شبحوارهها با چه کسی سفر میکند‪ .‬ما میتوانیم مشخصات گانن هارست را همه جا‬
‫پخش کنیم و به همه بگوییم که دنبالش باشند‪ .‬و آنها دیگر نمیتوانند با آن سر و وضع خدمتکاری ظاهرسازی کنند‪ ،‬دفعه دیگر ما آمادهایم‬
‫و میدانیم که دنبال چه کسی میگردیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی حرف من را تأیید کرد و گفت‪« :‬واقعیت همین است‪ .‬به عالوه‪ ،‬ما هیچ تلفاتی نداشتهایم و به اندازه همان موقع که جستوجو‬
‫را شروع کردیم‪ ،‬قوی هستیم‪ .‬حاال آگاهتریم و برای کشتن او هنوز سه فرصت دیگر داریم‪».‬‬

‫هارکات با حالتی گرفته گفت‪« :‬پس چرا ‪ ...‬این احساس بد را داریم؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬شکست همیشه تلخ است‪».‬‬

‫بعد از این بحث‪ ،‬ما زخمهایمان را بررسی کردیم‪ .‬دست هارکات بدجوری بریده بود‪ ،‬اما استخوانهایش نشکسته بود‪ .‬دستش را به گردنش‬
‫آویزان کردیم و آقای کرپسلی گفت که تا دو شب دیگر زخمش خوب میشود‪ .‬شست راست من هم به رنگ زشتی درآمده بود‪ .‬اما آقای تال‬
‫گفت که عفونت نکرده است و اگر حرکتش ندهم‪ ،‬درست میشود‪.‬‬

‫وقتی برای خواب آماده میدیم‪ ،‬صداهای خشمگینی را شنیدیم‪ .‬با عجله از اردوگاه بیرون دویدم‪ ،‬آقای کرپسلی شنل ضخیمی را روی سرش‬
‫انداخته بود تا از تابش آفتاب صبحگاهی در امان باشد‪ ،‬و ونچا را در آن اطراف پیدا کردیم‪ .‬لباسهایش را پاره میکرد و روبه خورشید فریاد‬
‫میکشید‪ .‬میگفت‪« :‬بسوزان! برایم مهم نیست! هر بالیی که میخواهی سرم بیاور! اگر چیزی گفتم ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی با تشر فریاد زد‪« :‬ونچا! داری چه کار میکنی؟»‬

‫ونچا برگشت‪ ،‬بطری خالی معجون را چنگ زد و آن را مثل چاقو به طرف آقای کرپسلی گرفت و گفت‪« :‬همانجا بمان! اگر بخواهی جلویم‬
‫را بگیری‪ ،‬میکشمت!»‬

‫آقای کرپسلی سر جایش ایستاد‪ .‬او بهتر از هر کسی میدانست که با شبحی با حال و روز ونچا‪ ،‬و به خصوص با قدرت او‪ ،‬چطور رفتار کند‪.‬‬
‫گفت‪« :‬این کار احمقانه است‪ ،‬عالیجناب‪ .‬بیایید داخل‪ .‬باهم مینشینیم و کمکتان میکنیم تا ‪» ...‬‬

‫ونچا دیوانهوار جیغ کشید‪ ... « :‬برای سالمتی ارباب شبحوارهها جشن بگیریم؟»‬

‫آقای کرپسلی دوباره گفت‪« :‬عالیجناب‪ ،‬این دیوانگی است‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬

‫ونچا با لحت غمگینتر و مالیمتر حرف اورا تأیید کرد و گفت‪« :‬آره‪ .‬اما دنیا‪ ،‬دنیای خیلی دیوانهای است‪ ،‬الرتن‪ .‬چون من از زندگی برادرم‬
‫گذشتم‪ ،‬همان که یک بار جان مرا نجات داده بود‪ ،‬بزرگترین دشمن ما فرار کرد و حاال مردم ما محکوم به نابودیاند‪ .‬این چه جور دنیای‬
‫است که در آن‪ ،‬خوبی نتیجهای شیطانی میدهد؟»‬

‫آقای کرپسلی جوابی نداد‪.‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬مردن کمکی نمیکند‪ ،‬ونچا‪ .‬من این را خیلی خوب میدانم‪».‬‬

‫ونچا سر تکان داد و گفت‪« :‬کمک نمیکند‪ ،‬اما تنبیه میکند‪ ،‬و من مستحق تنبیهام‪ .‬از این به بعد‪ ،‬چطور میتوانم با ژنرالها و شاهزادههای‬
‫هم قطارم روبهرو بشوم؟ فرصت من برای کشتن ارباب شبحوارهها از دست رفته‪ .‬بهتر است من هم از بین بروم تا بمانم و همه را خجالت‬
‫بدهم‪».‬‬

‫من پرسیدم‪« :‬پس تو میخواهی این بیرون بمانی و بگذاری که آفتاب بکشدت؟»‬

‫نخودی خندید و گفت‪« :‬آره‪».‬‬

‫با تمسخر گفتم‪« :‬تو ترسویی‪».‬‬

‫صدایش خشن شد و گفت‪« :‬مواظب باش‪ ،‬دارن شان! حال من طوری است که بدم نمیآید قبل از مردن‪ ،‬چند تا کله را خرد کنم!»‬

‫بیتوجه به تهدیدش‪ ،‬با اصرار گفتم‪« :‬احمق هم هستی‪ ».‬فوری آقای کرپسلی را پشت سر گذاشتم و دست سالمم را به طرف ونچا گرفتم‪.‬‬
‫«کی این حق را به تو داده که خودت را کنار بکشی؟ چی باعث میشود فکر کنی که میتوانی تعقیب را کنار بگذاری و ما را هم نابود کنی؟»‬

‫ونچا که گیج شده بود با تتهپته گفت‪« :‬تواز چی حرف میزنی؟ من که دیگر جز گروه جستوجو نیستم‪ .‬حاال دیگر تعقیب به عهده تو و‬
‫الرتن است‪».‬‬

‫برگشتم و در حالی که به دنبال ایوانا و آقای تال میگشتم‪ ،‬گفتم‪« :‬اینطوری است؟» آنها هم با شنیدن صدای شاهزاده‪ ،‬همراه کارکنان و‬
‫بازیگران سیرک به آنجا آمده بودند‪ .‬من ادامه دادم‪« :‬بانو ایوانا! آقای تال! اگر ممکن است‪ ،‬جوابم را بدهید‪ ،‬ونچا دیگر در تعقیب ارباب‬
‫شبحوارهها شرکت ندارد؟»‬

‫آقای تال و ایوانا با ناراحتی با ما نگاه میکردند‪ .‬ایوانا کمی مکث کرد و بعد با ناراحتی گفت‪« :‬او چنین قدرتی را دارد که در جستوجو مؤثر‬
‫باشد‪».‬‬

‫ونچا گیج و سردرگم گفت‪« :‬اما من شکست خوردم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬

‫حرفش را تأیید کردم و گفتم‪« :‬یک بار! اما کی میتواند بگوید که دیگر فرصت نداری؟» کسی نگفته که هر کدام از ما یک بار فرصت‬
‫داریم‪ .‬اگر از ما بپرسی‪ ،‬میگوییم که سرنوشت قرعه هر چهار فرصت را به نام تو کشیده است!»‬

‫ونچا پلک زد و دهانش به آرامی باز شد‪.‬‬

‫آقای کرپلی دنباله بحث را گرفت و گفت‪« :‬حتی اگر این فرصتها به طور مساوی تقسیم بشوند‪ ،‬یک فرصت اضافی میماند‪ .‬من و دارن‬
‫فقط دو نفریم‪ ،‬پس اگر کار به درگیری نهایی منجر شود‪ ،‬یکی از ما باید دو بار با ارباب شبحوارهها روبهرو بشود‪».‬‬

‫ونچا‪ ،‬که خیلی با دقت به حرفهای ما گوش میداد‪ ،‬روی پاهایش لرزید‪ ،‬بعد بطری را باال انداخت و به طرف من سکندری خورد‪ .‬اوراگرفتم‬
‫و نگهش داشتم‪ .‬با صدای نالهمانندی گفت‪« :‬من موجود احمقی هستم‪ ،‬نه؟»‬

‫با لبخند گفتم‪« :‬اره‪ ،‬همینطور است‪ ».‬و او را به سایه برگرداندم که بتواند تا پیش از فرا رسیدن شب و تاریکی‪ ،‬با ما چرتی بزند‪.‬‬

‫با غروب خورشید‪ ،‬همگی بیدار شدیم و به کاروان آقای تال رفتیم‪ .‬وقتی هوا کامالً تاریک شد‪ ،‬و ونچا چند لیوان قهوه داغ را پشت سر هم‬
‫خورد و حالش بهتر شد‪ ،‬بحث درباره حرکت بعدیمان را شروع کردیم‪ .‬تصمیم نهایی این شد که سیرک عجایب را ترک کنیم‪ .‬من دوست‬
‫داشتم که آنجا بیشتر بمانم‪ ،‬آقای کرپسلیهم دوست داشت بماند‪ .‬اما سرنوشت ما جای دیگری بود‪ .‬تازه‪ ،‬ممکن بود گانن هارست با لشکری‬
‫از شبحوارهها برگردد و ما نمیخواستیم آنجا محاصره بشویم یا خشم دشمنانمان را متوجه اهالی سیرک کنیم‪.‬‬

‫ایوانا دیگر با ما نمیآمد‪ .‬جادوگر میگفت به غارش‪ ،‬پیش قورباغههایش برمیگردد تا برای فجایع وحشتناکی که در پیش بود آماده بشود‪.‬‬
‫او‪ ،‬که برقی در چشمهای قهوهای و سبزش میدرخشید‪ ،‬گفت‪« :‬حوادث وحشتناکی در پیش است‪ .‬من هنوز نمیدانم که این مصیبتها مال‬
‫اشباح است یا شبحوارهها‪ .‬اما مسلم است که این ماجرا به اشک و آههای زیادی ختم میشود‪».‬‬

‫نمیتوانم بگویم که وقتی آن جادوگر زشت پشمالوی کوتوله رفت‪ ،‬دلم برایش تنگ شد‪ ،‬پیشگوییهای تاریک او چیزی غیر از اندوه و‬
‫ناراحتی در دل ما به جا نگذاشته بود و من فکر میکردم همان بهتر که بدون او به راهمان ادامه بدهیم‪.‬‬

‫ونچا هم به خواست خودش از ما جدا شد‪ .‬ما موافقت کرده بودیم که او به کوهستان اشباح برگردد و ماجرایی رویایی ما با ارباب شبحوارهها‬
‫را برای دیگران تعریف کند‪ .‬الزم نبود آنها گانن هارست را بشناسند‪ .‬ونچا بعداً هم میتوانست امواج ذهنی آقای کرپسلی را دنبال کند و‬
‫دوباره به جمع ما بپیوندد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬

‫با دوستانمان در سیرک عجایب‪ ،‬خیلی مختصر و کوتاه خداحافظی کردیم‪ .‬ایورا از اینکه من آنقدرزود آنها را ترک میکردم‪ ،‬ناراحت بود‪ .‬اما‬
‫او میدانست که من چه زندگی پیچیدهای دارم‪ .‬شانکوس از او هم گرفتهتر بود‪ ،‬روز تولد نزدیک بود و انتظار داشت که هدیهای فوقالعادهای‬
‫از من بگیرد‪ .‬من به پسر ماری گفتم که در راه‪ ،‬چیز جالبی پیدا میکنم و برایش میفرستم‪ ،‬اگرچه نمیتوانستم تضمین کنم که ان هدیه‬
‫درست روز تولدش به دستش برسد‪ ،‬و اینکه آن روز را به یاد او جشن بگیریم‪.‬‬

‫تروسکا از من پرسید که می خواهم لباس دزد دریایی جدیدم را با خودم ببرم یا نه‪ .‬من گفتم که آن را پیش خودش نگه دارد‪ ،‬در این سفر‪،‬‬
‫لباس فقط پاره و کثیف می شد‪ ،‬اما قسم خوردم که برگردم و آن لباس را بپوشم‪ .‬تروسکا گفت که بهتر است که این کار را بکنم و خیلی‬
‫گرم و صمیمانه با من خداحافظی کرد‪.‬‬

‫وقتی از اردوگاه بیرون میآمدیم‪ ،‬آقای تال را دیدیم‪ .‬او گفت‪« :‬متأسفم که زودتر نیامدم‪ .‬خیلی سرم شلوغ بود‪ .‬نمایش باید اجرا بشود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با او دست داد و گفت‪« :‬مواظب خودش باش‪ ،‬هیبرنیوس‪ ».‬آقای تال استثنائاً این بار از دست دادن شانه خالی نکرد‪.‬‬

‫او جواب داد‪« :‬تو هم همینطور‪ ،‬الرتن‪ ».‬و اندوهی بر صورتش نشست‪ .‬نگاهی به ما انداخت و گفت‪« :‬نتیجه جستوجوی شما هرچه باشد‪،‬‬
‫دوران تاریکی در پیش است‪ .‬میخواهم بدانید که اینجا‪ ،‬سیرک عجایب‪ ،‬همیشه خانه شماست‪ ،‬خانه همه شما! من نمیتوانم آنطور که‬
‫دوست دارم بر آینده تأثیر بگذارم‪ ،‬اما میتوانم به شما پناه بدهم‪».‬‬

‫از لطفش تشکر کردیم و تا وقتی که رفت و تاریکی آن اردوگاه دوستداشتنی او را در خود بلعید‪ ،‬نگاهش کردیم‪.‬‬

‫به یکدیگر نگاه کردیم و این پا و آن پا شدیم‪ .‬دوست نداشتیم از هم جدا بشویم‪.‬‬

‫باالخره ونچا با صدای پر طنینی گفت‪« :‬خوب! وقت رفتن است‪ .‬تا کوهستان اشباح‪ ،‬حتی با پرواز نامرئی‪ ،‬راه درازی در پیش دارم‪».‬‬

‫اشباح نمیتوانستند در راه قلعه کوهستانی با پرواز نامرئی حرکت کنند‪ .‬اما در زمان جنگ‪ ،‬قوانین تغییر میکرد و این کار مجاز میشد تا‬
‫ارتباط ژنرالها و شاهزادهها سریعتر برقرار بشود‪.‬‬

‫همگی یکییکی با ونچا دست دادیم‪ .‬حتی فکر جدا شدن از آن شاهزاده سرخرو ضدآفتاب‪ ،‬مرا دچار اندوه میکرد‪ .‬او به قیافه گرفته من‬
‫خندید و گفت‪« :‬خوشحال باش‪ .‬من به موقع برمیگردم تا حمله دوم علیه ارباب شبحوارهها را فرماندهی کنم‪ .‬من به تو قول دادهام‪ ،‬و ونچا‬
‫مارچ هیچوقت زیر قولش ‪ » ...‬مکثی کرد‪ .‬بعد با صدایی بلند خطاب به خودش گفت‪« :‬مارچ یا هارست؟» روی پاهای کثیف‪ ،‬تف انداخت‪.‬‬
‫«عجب افتضاحی! این همه وقت با ونچا مارچ سر کردهام‪ ،‬دیگر از یادم نمیرود‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬شکارچیان غروب‬

‫ناگهان برگشت‪ ،‬سالمی نظامی داد و با قدمهای سنگین از ما فاصله گرفت‪ .‬چیزی نگذشت که شروع به دویدن کرد و در یک چشم به هم‬
‫زدن‪ ،‬با پرواز نامرئی از نظر دور شد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی زیرلبی گفت‪« :‬و بعد سه نفر بودند‪ ».‬و به من و هارکات خیره شد‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬به جایی برگشتیم که شش سال پیش شروع کردیم‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬اما ما سرنوشتی داریم‪ .‬این بار ‪ ...‬کجا میرویم؟»‬

‫من به آقای کرپسلی نگاه کردم تا او جواب بدهد‪.‬‬

‫شانههایش را باال انداخت و گفت‪« :‬بعداً تصمیم میگیریم‪ .‬اآلن بگذارید فقط راه برویم‪».‬‬

‫کوله هایمان را پشتمان انداختیم‪ ،‬برای آخرین بار به سیرک عجایب نگاه کردیم‪ ،‬نگاهی کشدار و با اشتیاق‪ ،‬بعد به تاریکی سرد و ناخوشایند‬
‫شب رو کردیم و راه افتادیم‪ .‬خود را به دست سرنوشت سپردیم و به استقبال شبهای پر هراس آینده رفتیم‪.‬‬

‫پایان جلد هفتم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫دوران جنگ بود‪ .‬بعد از ششصد سال صلح و آرامش‪ ،‬اشباح و شبحوارهها در جنگی خونین و مرگبار به روی یکدیگر اسلحه کشیده بودند‪.‬‬
‫جنگ زخمها با آمدن ارباب شبحوارهها آغاز شد‪ .‬مقدر شده بود که او مردمش را به پیروزی قطعی و نهایی برساند‪ ،‬مگر آنکه قبل از همخونی‬
‫کامل با شبحوارهها کشته میشد‪.‬‬

‫به گفته آقای تینی‪ ،‬مردی قدرتمند و اسرارآمیز‪ ،‬فقط سه شبح چنین فرصتی را در اختیار داشتند که از اقدام ارباب شبحوارهها جلوگیری کنند‪.‬‬
‫آن سه نفر عبارت بودند از‪ :‬شاهزاده ونچا مارچ‪ ،‬آقای کرپسلی که زمانی ژنرال بود‪ ،‬و من‪ ،‬دارن شان نیمهشیح‪.‬‬

‫آقای تینی پیشبینی کرد بود که در این راه‪ ،‬ما چهار بار با ارباب شبحوارهها روبهرو میشویم و هر بار سرنوشت همه اشباح در دست ما خواهد‬
‫بود تا آن را رقم بزنیم‪ .‬اگر ما او را میکشتیم‪ ،‬در جنگ زخمها پیروز میشدیم؛ وگرنه‪ ،‬شبحوارهها موفق میشدند به فتحی وحشیانه دست‬
‫یابند و قبیله اشباح را به کلی از روی زمین محو و نابود کنند‪.‬‬

‫آقای تینی گفت که در این جستوجو – به دنبال ارباب شبحوارهها – ما نمیتوانیم از کمک اشباح دیگر برخوردار شویم‪ ،‬اما اجازه داریم که‬
‫کمک موجودات غیرشبح را بپذیریم‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬وقتی من و آقای کرپسلی کوهستان اشباح را ترک میکردیم (ونچا بعداً به ما ملحق‬
‫شد) تنها کسی که همراهمان آمد‪ ،‬هارکات مولدز آدم کوچولوی کوتوله پوست خاکستری – بود‪.‬‬

‫با ترک کوهستان‪ ،‬که در شش سال گذشته خانه ما بود‪ ،‬راه غار بانو ایوانا – جادوگری با قدرتهای فراوان – را پیش گرفتیم‪ .‬او میتوانست‬
‫آینده را ببیند‪ ،‬اما به ما فقط گفت که اگر نتوانیم ارباب شبحوارهها را بکشیم‪ ،‬در انتهای جستوجویمان دو نفر از ما کشته خواهند شد‪.‬‬

‫بعد از آنجا‪ ،‬به سیرک عجایب رفتیم‪ ،‬وقتی من تازه دستیار آقای کرپسلی شده بودم‪ ،‬در آن سیرک زندگی میکردیم‪ .‬ایوانا هم با ما آمد‪ .‬در‬
‫سیرک‪ ،‬با گروهی از شبحوارهها روبهرو شدیم و جنگ کوتاهی در گرفت که طی آن اکثر شبحوارهها کشته شدند‪ .‬اما دو نفر از آنها فرار‬
‫کردند‪ ،‬یک شبحواره کامل به نام گانن هارست و خدمتکارش‪ ،‬که بعدا فهمیدیم همان ارباب شبحوارهها بوده و تغییر قیافه داده است‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫پیشگفتار‬

‫وقتی ایوانا هویت واقعی خدمتکار گانن هارست را برای ما روشن کرد‪ ،‬همگی به شدت ناراحت شدیم‪ ،‬اما ونچا مارچ بیشتر از همه آشفته‬
‫شد‪ .‬چون او به گانن هارست فرصت فرار داد بود‪ ،‬گانن هارست برادر ونچا مارچ بود‪ ،‬و ونچا بیخبر از آنکه او محافظ اول ارباب شبحوارههاست‪،‬‬
‫گذاشته بود که بدون هیچ کشمکشی بگریزد‪.‬‬

‫اما وقت آن نبود که بنشینیم و به حال خود تأسف بخوریم‪ .‬ما هنوز سه فرصت دیگر داشتیم تا دشمن مرگبارمان را پیدا کنیم و بکشیم‪ .‬پس‬
‫به جستوجویمان ادادمه دادیم‪ .‬فرصت از دست رفته را پشت سر گذاشتیم‪ ،‬شمشیرهایمان را تیز کردیم‪ ،‬از ایوانا و دوستانمان در سیرک‬
‫عجایب جدا شدیم‪ ،‬و مصممتر از همیشه برای موفقیت‪ ،‬دوباره راه در پیش گرفتیم ‪...‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫سپتامبر‪47‬‬ ‫آور دیلی پست‪51 ،46‬‬

‫شبهای خونین مرگ‬

‫شهر‪ ،‬که روزگاری در آرامش به سر میبرد‪ ،‬تحت فشار است‪ .‬در شش ماه گذشته‪ ،‬یازده نفر به شکل وحشیانهای به قتل‬
‫رسیدهاند – خون قربانیان را از بدنشان بیرون کشیده و جسدشان را در مکانهای عمومی گوناگون رها کردهاند‪ .‬بسیاری‬
‫دیگر نیز در تاریکی شب ناپدید شدهاند‪ ،‬که ممکن است اجساد بیجانشان گوشه خیابانها افتاده و در تاریکی و تنهایی‪ ،‬در‬
‫حال تجزیه شدن باشند‪.‬‬

‫مقامات رسمی نمیتوانند این کشتارهای لگامگسیخته و بیرحمانه را توجیه کنند‪ .‬آنها باور ندارند که قتلها کار یک نفر‬
‫باشد‪ ،‬همچنین نمیتوانند این جنایتها را به هیچیک از جانیان شناخته شده نسبت دهند‪ .‬طی بزرگترین عملیات پلیسی‬
‫در تاریخ شهر‪ ،‬اکثر شبکههای جنابتکاری محلی متالشی شدند‪ ،‬رهبران گروههای فرقهای بازداشت شدند‪ ،‬و انجمنهای‬
‫مذهبی و گروههای سرّی تعطیل شدند ‪ ...‬تا امکان مداخله هرگونه از این عوامل خنثی شود!‬

‫صراحت مرسوم‬

‫سربازرس پلیس‪ ،‬آلیس برجس‪ ،48‬وقتی درمورد بینتیجه بودن اقدامات جاری مورد سؤال قرار گرفت‪ ،‬با همان صراحت‬
‫مرسوم و همیشگی خود پاسخ داد‪« :‬ما مثل سگ کار کردهایم‪ ».‬او فریاد کشید‪« :‬همه افراد پلیس مشغول اضافهکاری‬
‫بدون مزد و مواجباند‪ .‬هیچکس سلب مسئولیت نمیکند‪ .‬ما گروهگروه در خیابانها گشت میزنیم و هر مظنونی را بازداشت‬
‫میکنیم‪ .‬ما رفتوآمد کودکان در خیابانها را از ‪ 7‬بعد از ظهر ممنوع‪ ،‬و به بزرگترها نیز توصیه کردهایم که داخل خانهشان‬
‫بمانند‪ .‬اگر کسی را پیدا کردید که کار بهتری از دستش برمیآید‪ ،‬به من زنگ بزنید تا با خوشحالی کنار بکشم‪».‬‬

‫‪46‬‬
‫‪Our Daily Post‬‬
‫‪47‬‬
‫‪ 11‬شهریور برابر اول سپتامبر – م‪.‬‬
‫‪48‬‬
‫‪Alice Burguss‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪1‬‬

‫حرفهای آرامشبخشی است‪ ،‬اما در اینجا هیچکس از شنیدن آنها احساس آرامش نمیکند‪ .‬شهروندان از وعده و وعیدها‬
‫خسته شدهاند‪ .‬هیچکس نسبت به تالشهای صادقانه و پیگیر پلیس محلی – یا نیروهای نظامی که برای همکاری در‬
‫عملیات فراخوانده شدهاند – تردید ندارد‪ .‬اما اعتماد مردم به توانایی آنها در پایان بخشیدن به این بحران‪ ،‬لحظهبهلحظه‬
‫ضعیفتر میشود‪ .‬بسیاری از اهالی‪ ،‬شهر را ترک میکنند و تصمیم دارند که تا پایان یافتن این کشتارها در کنار بستگانشان‬
‫یا در هتلها به سر برند‪.‬‬

‫مایکل کوربت‪ ،49‬چهل و شش ساله و صاحب مغازه دستدومفروشی‪ ،‬به ما گفت‪« :‬من بچه دارم‪ .‬فرار کردن هیچ برایم‬
‫غرورآمیز نیست‪ .‬و تازه‪ ،‬کاسبیام را از بین میبرد‪ .‬اما زندگی همسر و فرزندانم از هر چیزی برایم مهمتر است‪ .‬پلیس کاری‬
‫بیشتر از آنچه سیزده سال پیش انجام داد‪ ،‬از دستش برنمیآید‪ .‬مثل دفعه پیش‪ ،‬ما فقط باید منتظر بمانیم تا این بحران‬
‫بگذرد‪ .‬وقتی اوضاع درست بشود‪ ،‬من برمیگردم‪ .‬تا آن موقع‪ ،‬به نظر من‪ ،‬هرکس اینجا بماند‪ ،‬احمق است‪».‬‬

‫پیشینه مرگ‬

‫وقتی آقای کوربت از گذشته حرف میزند‪ ،‬به زمانی حدود سیزده سال پیش اشاره میکند که وحشتی مشابه شهر را‬
‫دربرگرفته بود‪ .‬در آن زمان‪ ،‬دو نوجوان نه جسد را پیدا کردند که قصابی شده بودند‪ ،‬و مثل یازده قربانی اخیر‪ ،‬خونشان را‬
‫به کلی بیرون کشیده بودند‪.‬‬

‫اما آن اجساد به دقت مخفی شده بودند‪ ،‬و مدتها بعد از مرگ‪ ،‬کشف و از زیر زمین بیرون آورده شدند‪ .‬در مورد اجساد‬
‫این روزها – یا بهتر بگوییم‪ ،‬اجساد این شبهای اخیر‪ ،‬چون همه مقتولین بعد از غروب آفتاب به دام افتادهاند – هیچ‬
‫تالشی نشده است تا مدارک و آثار این عمل فجیع از نظر پنهان شود‪ .‬رها کردن این اجساد در مکانهایی که میدانند‬
‫کشف خواهند شد‪ ،‬حکایت از آن دارد که گویی عامالن این جنایت به سنگدلی خود افتخار میکنند‪.‬‬

‫بسیاری از اهالی معتقدند که شهر نفرین شده است و پیشینه مرگ دارد‪ .‬دکتر کِوین بیستی‪ ،50‬یکی از تاریخشناسان محلی‬
‫و متخصص علوم خفیه‪ ،‬گفت‪« :‬من از پنجاه سال پیش انتظار چنین قتلهایی را داشتم‪ .‬بیش از یکصد و پنجاه سال پیش‪،‬‬
‫اشباح به این شهر میآمدهاند‪ ،‬و نکته قابل توجه درمورد آنها این است که وقتی از جایی خوششان میآید – همیشه به‬
‫آنجا برمیگردند!»‬

‫‪49‬‬
‫‪Micheal Corbett‬‬
‫‪50‬‬
‫‪Kevin Beisty‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪1‬‬

‫شیاطین شب‬

‫اشباح‪ .‬اگر نظر دکتر بیستی تنها فریاد علیه شیاطین شب بود‪ ،‬او را همچون فردی خرافاتی نادیده میگرفتند‪ .‬اما بسیاری‬
‫از افراد دیگر نیز معتقدند که ما از آزار و مزاحمت اشباح رنج میبریم‪ .‬آنها به این نکات اشاره میکنند که حملهها همیشه‬
‫شبها رخ میدهند‪ ،‬و خون اجساد – ظاهراً بدون استفاده از هیچگونه تجهیزات پزشکی – کشیده شده است‪ .‬همچنین‬
‫گفته میشود که اگرچه دوربینهای مخفی سازمانهای امنیتی تصویر سه نفر از قربانیان را هنگام ربوده شدن گرفتهاند‪،‬‬
‫اما چهره مهاجمان آنها روی فیلم ثبت نشده است‪.‬‬
‫دراکوال‪51‬‬ ‫سربازرس آلیس برجس به نظریه اشباح اعتنایی ندارد‪ .‬او با خنده تحقیرآمیزی گفت‪« :‬شما فکر میکنید که جناب‬
‫شورش کرده است؟ حرفهای خندهدار نزنید! ما در قرن بیست و یکم هستیم‪ .‬پشت همه این ماجراها‪ ،‬آدمهای بیمار و‬
‫منحرف قرار دارند‪ .‬وقتی من را با این حرفها تلف نکنید که گناه را گردن لولوها بیندازید!»‬

‫با پافشاری ما‪ ،‬سربازرس افزود‪« :‬ما به وجود اشباح اعتقاد نداریم‪ ،‬و من نمیخواهم که سادهلوحهایی مثل شما ذهن مردم‬
‫را با چنین مزخرفاتی پر کنند‪ .‬اما این را بگویم‪ :‬هر قدر هم که طول بکشد‪ ،‬من جلو این وحشیگریها را میگیرم‪ .‬اگر‬
‫الزم باشد که برای این کار‪ ،‬میخی را در سینه یک دیوانه فرو کنم که خیال میکند شبح است‪ ،‬این کار را خواهم کرد؛‬
‫حتی اگر به قیمت آزادی و کارم تمام بشود‪ .‬هیچکس با ادعای دیوانگی نمیتواند از این سرنوشت فرار کند‪ .‬برای بازپرداخت‬
‫تاوان قتل یازده زن و مرد خوب‪ ،‬فقط یک راه وجود دارد‪ ،‬قلع و قمع! و من این کار را میکنم!»‬

‫سربازرس برجس‪ ،‬که برق آتشینی در چشمهای کمرنگش دیده میشد – درخششی که باید سبب غرور پرفسور وَن‬
‫هلسینگ‪ 52‬باشد – قسم خورد و اضافه کرد‪« :‬حتی اگر مجبور شوم به دنبال آنها تا ترانسیلوانیا بروم و برگردم‪ ،‬این کار را‬
‫میکنم‪ .‬از شمشیر قضاوت راه فراری نیست‪ ،‬چه آنها انسان باشند‪ ،‬چه از اشباح‪.‬‬

‫به خوانندگان بگویید که شکنجهگران آنها را میگیریم‪ .‬میتوانند سر این موضوع شرط ببندند‪ .‬آنها میتوانند زندگیشان را‬
‫سر این موضوع شرط ببندند‪.‬‬

‫***‬

‫‪51‬‬
‫‪Dracula‬‬
‫‪52‬‬
‫– از شخصیتهای اصلی داستان دراکوال‪ ،‬اثر "برام استوکر" که در سال ‪ 1897‬منتظر شد‪ .‬در این داستان‪ ،‬پروفسور‪ ،‬دانشمندی سرشناس ‪Professor Van Helsing‬‬
‫در علوم ماوراءالطبیعه است که با اتکار بر دانش خود به شهر ترانسیلوانیا میرود تا دراکوال‪ ،‬موحودی خونآشام را شکار کند – م‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪1‬‬

‫من و هارکات آن پایین‪ ،‬در تاریکی منتظر بودیم که آقای کرپسلی سرپوش فاضالب را برداشت و از سر راه کنار گذاشت‪ .‬بعد نگاهی به‬
‫خیابان انداخت تا جنبندهای نباشد و با صدای آرامی گفت‪« :‬اوضاع روبهراه است‪ ».‬به دنبال او‪ ،‬از نردبان باال رفتیم و وارد هوای تازه شدیم‪.‬‬

‫من غرولند کردم‪« :‬از این تونلهای خونین متنفرم‪ ».‬و کفشهایم را که خیس و گلآلود و آلوده به چیزهای دیگری بودند – نمیخواستم‬
‫حتی فکرشان را بکنم – از پایم درآوردم‪ .‬وقتی به هتل برمیگشتیم‪ ،‬باید آنها را توی دستشویی میشستم و روی رادیاتور میگذاشتم تا‬
‫خشک شوند – در سه ماه گذشته‪ ،‬هر شب این کار را کرده بودم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی حرفم را تأیید کرد و همانطور که به دقت دنبال بقایای موش مردهای بین چینهای شنل سره و بلندش میگشت‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫«من هم از آنها بدم میآید‪».‬‬

‫هرکارت نخودی خندید و کفت‪« :‬آنها آنقدرها هم بد نیستند‪ ».‬برای او‪ ،‬اینجور چیزها بد نبودند‪ ،‬او بینی و حس بویایی نداشت!‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬دستکم‪ ،‬باران نگرفته‪».‬‬

‫با بدخالقی جواب دادم‪« :‬یک ماه دیگر‪ ،‬باران هم میگیرد‪ .‬اواسط اکتبر‪ ،53‬ما آن پایین تا کمر توی فاضالب میرویم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با حالتی که هیچ مطمئن به نظر نمیآمد‪ ،‬گفت‪« :‬تا آن موقع‪ ،‬ما جای شبحوارهها را پیدا کردهایم و حسابشان را رسیدهایم‪».‬‬

‫یادآوری کردم‪« :‬این چیزی است که شما دو ماه پیش هم میگفتید‪».‬‬

‫هارکات اضافه کرد‪« :‬و ماه پیش‪».‬‬

‫آقای کرپسلی خیلی آرام پرسید‪« :‬دوست دارید که دست از جستوجو برداریم و این مردم را به شبحوارهها بسپاریم؟»‬

‫من و هارکات به یکدیگر نگاه کردیم و بعد‪ ،‬سر تکان دادیم‪ .‬من آه کشیدم و گفتم‪« :‬البته که نه‪ .‬ما فقط خسته و عصبی شدهایم‪ .‬بیایید به‬
‫هتل برگردیم‪ ،‬خودمان را خشک کنیم و یک چیز گرم بخوریم‪ .‬بعد از یک روز خوب خوابیدن‪ ،‬حالمان خوب میشود‪».‬‬

‫یک نردبان چرخدار آتشنشانی پیدا کردیم‪ ،‬از ساختمانی باال رفتیم واز روی بامها و زیر نور آسمان‪ ،‬از خیابانهای شهر گذشتیم‪ ،‬آن باال‪،‬‬
‫هیچ سرباز یا پلیسی سر راهمان قرار نمیگرفت‪.‬‬

‫از زمانی که ارباب شبحوارهها از دستمان فرار کرده بود‪ ،‬شش ماه میگذشت‪ .‬ونچا به کوهستان اشباح رفته بود تا اخبار را به شاهزادهها و‬
‫ژنرالها برساند‪ ،‬و هنوز برنگشته بود‪ .‬در سه ماه اول‪ ،‬من و هارکات و آقای کرپسلی بیهدف این طرف و آن طرف پرسه میزدیم‪ ،‬خودمان‬

‫اول اکتبر برابر ‪ 12‬مهرماه – م‪.‬‬


‫‪53‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪1‬‬

‫را به پاهایمان سپرده بودیم تا هرجا میخواهند ما را ببرند‪ .‬بعد‪ ،‬خبر کشتار در شهر زادگاه آقای کرپسلی به گوشمان رسید‪ ،‬مردم کشته‬
‫میشدند و خون بدنشان کشیده میشد‪ .‬بنابر شایعات و گزارشهای موجود‪ ،‬اشباح در این ماجرا دست داشتند‪ .‬اما ما بهتر از همه میدانستیم‬
‫که دست چه کسانی در این کار است‪ .‬پیش از این‪ ،‬شایعاتی در مورد حضور شبحوارهها در شهر به ما رسیده بود و این تنها دلیل بود که به‬
‫آن نیاز داشتیم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی نگران این مردم بود‪ .‬زمانی که او هنوز انسان بود و در این شهر زندگی میکرد‪ ،‬کسانی را میشناخت که حاال همگی مرده‬
‫بودند‪ .‬اما او به نوادگان و نسلهای بعد از آنها مثل وابستگان عاطفی و معنوی خود نگاه میکرد‪ .‬سیزده سال پیش که شبحواره دیوانهای به‬
‫نام مرلو در شهر وحشیگری میکرد‪ ،‬نیز آقای کرپسلی – به همراه من و ایورا وُن‪ ،‬پسر ماری سیرک عجایب – به اینجا برگشته بود تا جلو‬
‫کارهای او را بگیرد‪ .‬و حاال که تاریخ دوباره تکرار میشد‪ ،‬او همچنان احساس میکرد که باید در ماجرا مداخله کند‪ .‬سه ماه پیش‪ ،‬که درباره‬
‫اوضاع بحث میکردیم‪ ،‬به فکر فرو رفته و گفته بود‪« :‬اما شاید الزم باشد که احساسم را ندیده بگیرم‪ .‬ما باید کارمان را روی شکار ارباب‬
‫شبحوارهها متمرکز کنیم‪ .‬کار من اشتباه است که همه را از جستوجو دور میکنم‪ ».‬من مخالفت کرده و گفته بودم‪« :‬نه‪ ،‬اینطور نسست‪.‬‬
‫آقای تینی گفت که اگر قرار باشد ارباب شبحوارهها را پیدا کنیم‪ ،‬باید پی دلمان برویم‪ .‬دل شما‪ ،‬شما را به طرف زادگاهتان میکشاند‪ ،‬و دل‬
‫من میگوید که نباید از شما جدا بشوم‪ .‬من فکر میکنم که باید آنجا برویم‪».‬‬

‫هارکات مولدز‪ ،‬آدم کوچولوی پوستخاکستری که یاد گرفته بود حرف بزند‪ ،‬هم با من موافق بود‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬همگی به طرف شهری‬
‫راه افتادیم که محل تولد آقای کرپسلی بود تا اوضاع را بررسی کنیم و اگر بتوانیم‪ ،‬به مردم کمک کنیم‪ .‬وقتی آنجا رسیدیم‪ ،‬خیلی زود متوجه‬
‫شدیم که با مسئله پیچیده و سردرگمی روبهروییم‪ .‬معلوم بود که شبحوارهها آنجا زندگی میکردند – اگر در تخمین زدن اشتباه نمیکردیم‪،‬‬
‫دستکم سه یا چهار نفر از آنها آنجا بودند – اما آیا این افراد جزو نیروهای جنگ بودند یا از دیوانههای ولگرد؟ اگر آنها جنگجو بودند‪ ،‬باید‬
‫در مورد شیوه کشتارهایشان بیشتر دقت میکردند‪ .‬شبحوارههای عاقل جسد قربانیهایشان را جایی نمیگذاشتند که آدمها آنها را راحت پیدا‬
‫کنند‪ .‬اما اگر آنها فقط چند نفری دیوانه بودند‪ ،‬اینطور ماهرانه نمیتوانستند پنهان شوند‪ ،‬بعد از سه ماه جستوجو در تونلهای زیر شهر‪ ،‬ما‬
‫هیچ ردی از هیچکدامشان پیدا نکرده بودیم‪.‬‬

‫وقتی به هتل برگشتیم‪ ،‬من از پنجره توی اتاق رفتم‪ .‬ما دو اتاق در طبقه باال اجاره کرده بودیم و همیشه شبها از راه پنجره بیرون میرفتیم‬
‫و برمیگشتیم‪ .‬چون آنقدر کثیف و خیس بودیم که نمیتوانستیم به تاالر ورودی هتل پا بگذاریم‪ .‬تازه‪ ،‬هرچه کمتر آن پایین رفت و آمد‬
‫میکردیم‪ ،‬بهتر بود‪ ،‬شهر پر از مأموران پلیس و سربازهایی بود که در خیابانها گشت میزدند و هر کس را که حضورش غیر عادی یا نابجا‬
‫به نظر میآمد‪ ،‬بازداشت میکردند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪1‬‬

‫وقتی هارکات و آقای کرپسلی حمام میکردند‪ ،‬من لباسهایم را درآوردم و منتظر ماندم تا حمام خالی بشود‪ .‬ما باید سه اتاق اجاره میکردیم‬
‫تا هر کدام یک حمام داشته باشیم‪ .‬اما اجاره کردن دو اتاق بیخطرتر بود‪ ،‬چون هارکات نباید خودش را به کسی نشان میداد‪ ،‬من و آقای‬
‫کرپسلی میتوانستیم مثل آدمها در شهر ظاهر بشویم‪ ،‬اما با ظاهر هیوالمانند و در هم رفته هارکات نمیشد کاری کرد‪.‬‬

‫پای تخت نشسته بودم و چیزی نمانده بود که خوابم ببرد‪ .‬سه ماه گذشته برایم خیلی طوالنی و طاقتفرسا بود‪ .‬هر شب روی پشتبامها و‬
‫داخل تونلهای شهر پرسه میزدیم و دنبال شبحوارهها میگشتیم‪ ،‬و از سربازها و افراد پلیس دوری میکردیم – و همینطور از آدمهای‬
‫وحشتزده که بسیاری از آنها با خود اسلحه سرد وگرم حمل میکردند‪ .‬این کار به همه ما به شدت آسیب میزد‪ ،‬اما یازده نفر مرده بودند –‬
‫که ما علت مرگشان را میدانستیم‪ ،‬و اگر از این کار کنار میکشیدیم‪ ،‬افراد بیشتری کشته میشدند‪.‬‬

‫بلند شدم و در اتاق قدم زدم‪ .‬میخواستم آنقدر بیدار بمانم تا حمام خالی شود‪ ،‬گاهی نمیتوانستم و شب بعد که بیدار میشدم‪ ،‬بوی گند و‬
‫عرق میدادم‪ ،‬سرتاپا لجنی بودم‪ ،‬و احساس میکردم مثل چیزی هستم که گربه از گلویش باال میآورد‪.‬‬

‫به دفعه قبل فکر میکردم که شهر را دیده بودم‪ .‬آن موقع خیلی کمسنتر بودم‪ ،‬و هنوز مشغول یادگیری چیزهایی بودم که یک نیمهشبح‬
‫باید بداند‪ .‬اینجا بود که با دختری – دبی همالک – آشنا شدم‪ .‬او پوست تیره‪ ،‬لبهای برجسته و چشمهای روشنی داشت‪ .‬دوست داشتم او‬
‫را بیشتر بشناسم‪ ،‬اما وظایفی داشتم که باید به آنها میرسیدم – شبحواره دیوانه کشته شده بود‪ ،‬و حوادث زندگی ما را از یکدیگر جدا کرد‪.‬‬

‫از وقتی که به این شهر برگشته بودیم‪ ،‬چند بار اطراف خانهای که او و پدر و مادرش در آن زندگی میکردند‪ ،‬قدم زده بودم‪ .‬کم و بیش‬
‫امیدوار بودم که او هنوز آنجا باشد‪ .‬اما مستأجرهای جدیدتری به آن خانه آمده بودن و هیچ نشانهای از همالکها نبود‪ .‬تازه‪ ،‬اگر واقعاً هم‬
‫پیدایش میکردم ‪ – ...‬من که یک نیمهشبح بودم‪ ،‬یک پنجم آدمهای معمولی رشد میکردم‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬اگرچه حدود سیزده سال از‬
‫آخرین دیدار ما گذشته بود‪ ،‬اما من فقط دو سه سال بزرگتر به نظر میآمدم‪ .‬دبی حاال دیگر باید زن بزرگی شده بود و اگر ما یکدیگر را‬
‫میدیدم‪ ،‬او حتماً گیج میشد‪.‬‬

‫در حمام باز شد و هارکات که با یکی از حولههای بزرگ هتل خودش را خشک میکرد‪ ،‬بیرون آمد‪ .‬او گفت‪« :‬حمام خالی است‪ ».‬و حوله را‬
‫دور سر بیمو‪ ،‬خاکستریرنگ و ترسناکش پیچید – مواظب بود حوله را به چشمهای گرد و سبزش نزند – چشمهای او پلک نداشتند تا از‬
‫آنها محافظت شود‪.‬‬

‫نیشم را باز کردم و درحالی که زبانم را برایش درمیآوردم‪ ،‬گفتم‪« :‬گوشت درد نکند‪ ».‬این یک شوخی بود‪ ،‬هارکات هم‪ ،‬مثل آدم کوچولوهای‬
‫دیگر‪ ،‬گوش داشت‪ ،‬اما گوشهایش دو طرف سرش زیر پوست پنهان بودند‪ ،‬طوری که انگار هیچ گوشی نداشت‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪1‬‬

‫هارکات وان را خالی و تمیز کرده بود‪ ،‬درپوش لوله فاضالب آن را دوباره سر جایش گذاشته و شیر آب داغ را هم باز گذاشته بود‪ .‬به همین‬
‫خاطر‪ ،‬وقتی وارد حمام شدم‪ ،‬وان پر از آب تمیز بود‪ .‬دمای آب را امتحان کردم و کمی آب سرد به آن اضافه کردم‪ .‬بعد شیرها را بستم و‬
‫توی آب رفتم‪ ،‬محشر بود! دستم را بلند کردم تا یک دسته از موهایم را از جلو چشمهایم کنار بزنم‪ ،‬اما نتوانستم دستم را باال بیاورم‪ ،‬خستهتر‬
‫از آن بودم که از عهدهاش بر بیایم‪ .‬آرام گرفتم و سعی کردم که فقط چند دقیقه همانجا دراز بکشم‪ .‬بعداً هم میتوانستم موهایم را بشویم‪.‬‬
‫بعد از چند دقیقه توی وان دراز کشیدن و استراحت ‪ ...‬میتوانستم ‪ ...‬حتماً ‪...‬‬

‫قبل از آنکه این جمله در ذهنم کامل بشود‪ ،‬به خواب عمیقی فرو رفتم‪ ،‬و وقتی دوباره بیدار شدم‪ ،‬سر تا پایم کبود بود‪ ،‬چون تمام روز را در‬
‫وانی پر از آب سرد و کثیف گذرانده بودم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫در پایان شب بلند و ناامیدکنندهای دیگر‪ ،‬به هتل برگشتیم‪ .‬از وقتی به شهر آمده بودیم‪ ،‬در همین هتل بودیم‪ .‬هیچ خیال نداشتیم به این‬
‫شکل عمل کنیم – قرار گذاشته بودیم که محل اقامتمان را هر دو هفته یک بار عوض کنیم – اما جستوجو به دنبال شبحوارهها آنقدر‬
‫خسته مان کرده بود که قادر نبودیم دست و پایمان را جمع کنیم و دنبال جای تازه بگردیم‪ .‬حتی هارکات مولدز مقاوم و پر انرژی که خیلی‬
‫به خواب نیاز نداشت‪ ،‬هر روز چهار یا پنج ساعت چرت میزد‪.‬‬

‫بعد از یک حمام داغ‪ ،‬احساس کردم که حالم بهتر است‪ ،‬و تلویزیون را روشن کردم تا ببینم خبری از کشتارها دارد یا نه‪ .‬فهمیدم که صبح‬
‫زود روز پنجشنبه است – وقتی میان اشباح زندگی کنید‪ ،‬حساب روزها از دستتان در میرود‪ ،‬و من هم به ندرت به آنها توجه داشتم – و‬
‫هیچ قتل جدید گزارش نشده بود‪ .‬از زمانی که آخرین جسد را پیدا کرده بودند‪ ،‬حدود دو هفته میگذشت و نشانه کمرنگی از امیدواری بین‬
‫مردم احساس میشد‪ ،‬بسیاری از آنها گمان میکردند که دوران وحشت به سر آمده است‪ .‬من شک داشتم که ما چنین شانسی آورده باشیم‪،‬‬
‫اما وقتی تلویزیون را خاموش میکردم و به طرف رختخواب میرفتم‪ ،‬آرزو میکردم که اینطور باشد‪.‬‬

‫چند ساعت بعد‪ ،‬یکی به شدت تکانم داد و بیدارم کرد‪ .‬از الی تار و پود ظریف پرده‪ ،‬نور تندی به درون میتابید‪ ،‬و فوری فهمیدم که وسط‬
‫روز یا اوایل بعد از ظهراز ظهر است؛ یعنی خیلی مانده بود که حتی به فکر بیرون رفتن از رختخواب بیفتم‪ .‬غرغرکنان نشستم و دیددم که‬
‫هارکات با حالتی نگران روی من خم شده است‪.‬‬

‫همانطور که چشمهایم را میمالیدم تا خواب را از آنها بیرون کنم‪ ،‬زیرلبی گفتم‪« :‬چی شده؟»‬

‫هارکات خسخسکنان گفت‪« :‬یکی در اتاقت را ‪ ...‬میزند‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬به آنها بگو که لطف کنند و از اینجا بروند‪ ».‬یا چیزی شبیه این!‬

‫مکثی کرد و گفت‪« :‬میخواستم این کار را بکنم‪ ،‬اما ‪» ...‬‬

‫چون احساس میکردم مشکلی پیش آمده است‪ ،‬پرسیدم‪« :‬کی پشت در است؟»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫‪ -‬نمیدانم‪ .‬من الی در اتاق خودم را باز کردم ‪ ...‬و دیدم‪ .‬از آدمهای هتل نیست‪ .‬البته یکی از کارکنان هتل همراهش است‪ .‬مرد‬
‫ریزه و قدکوتاهی است که یک کیف دستی بزرگ دارد ‪ ...‬و آمده ‪ » ...‬هارکات دوباره مکث کرد‪ ... « .‬که خود تو را ببیند‪».‬‬

‫همین که چند تا تقتق دیگر به در خورد‪ ،‬از جایم بیرون پریدم و با عجله به طرف اتاق هارکات دویدم‪ .‬آقای کرپسلی روی یکی از دو تخت‬
‫آنجا به خواب عمیقی فرو رفته بود‪ .‬ما پاورچینپاورچین از کنارش گذشتیم و در را آرام باز کردیم‪ .‬قیافه یکی از دو نفری که در راهرو بودن‪،‬‬
‫برایم آشنا بود – مدیر نوبت روز هتل – اما نفر دوم را هیچوقت ندیده بودم‪ .‬همانطور که هارکات گفته بود‪ ،‬او مرد کوچکاندام و الغری‬
‫بود که یک کیف دستی سیاه خیلی بزرگ داشت‪ .‬کت و شلوار خاکستری تیره و کفشهای سیاه پوشیده بود و یک کاله لگنی از مد افتاده‬
‫روی سرش گذاشته بود‪ .‬او دستش را باال میآورد تا دوباره در بزند که ما در اتاق را بستیم‪.‬‬

‫از هارکات پرسیدم‪« :‬تو فکر میکنی باید جوابش را بدهیم؟»‬

‫گفت‪« :‬بله‪ .‬به نظر نمیآید از آن آدمهایی باشد ‪ ...‬که اگر محلش نگذاریم‪ ،‬از اینجا برود‪».‬‬

‫‪ -‬به نظرت‪ ،‬او کی میتواند باشد؟‬

‫‪ -‬مطمئن نیستم‪ ،‬اما یک جور ‪ ...‬حالتی مثل رییس دارد‪ .‬ممکن است افسر پلیس ‪ ...‬یا از افراد ارتش باشد‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬تو که فکر نمیکنی آنها چیزی دربارهاش بدانند ‪ ...‬؟» و با سر به شبح خفته – آقای کرپسلی – اشاره کردم‪.‬‬

‫هارکات جواب داد‪« :‬اگر میدانستند‪ ،‬بیشتر از ‪ ...‬یک نفر را اینجا میفرستادند‪».‬‬

‫چند لحظه به موضوع فکر کردم‪ .‬بعد تصمیمم را گرفتم و گفتم‪« :‬میروم ببینم چی میخواهد‪ .‬اما اجازه نمیدهم توی اتاق بیاید‪ ،‬مگر اینکه‬
‫مجبور بشوم – نمیخواهم جایی که آقای کرپسلی استراحت میکند‪ ،‬آدمها سر وگوش آب بدهند‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬من باید اینجا بمانم؟»‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬اما نزدیک در باش و در را قفل نکن‪ ،‬اگر توی دردسر بیفتیم‪ ،‬صدایت میکنم‪.‬‬

‫هارکات رفت تا تبرش را بیاورد‪ .‬من هم فوری یک پیراهن و شلوار پوشیدم و رفتم تا ببینم مرد توی راهرو چی میخواهد‪ .‬پشت در کمی‬
‫مکث کردم‪ ،‬اما در را باز نکردم‪ .‬گلویم را صاف کردم و با لحن معصومانهای گفتم‪« :‬کیه؟»‬

‫مرد کیف به دست با صدایی که شبیه پارس سگی کوچک بود‪ ،‬فوری گفت «آقای هورستون؟»‬

‫جواب دادم‪« :‬نه‪ ».‬از سر آسودگی‪ ،‬آه کشیدم‪« :‬اتاق را عوضی آمدهاید‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫مرد توی راهرو با تعجب گفت‪« :‬چی؟ اینجا اتاق آقای وور هورستون نیست؟»‬

‫اخمهایم را توی هم کردم گفتم‪« :‬نه‪ ،‬اینجا ‪ » ...‬یادم رفته بود که به پذیرش هتل اسم عوضی داده بودیم! آقای کرپسلی با اسم وور‬
‫هورتسون دفتر را امضا کرده بود و گفته بود که من پسرش هستم‪( .‬هارکات هم وقتی کسی توجه نداشت‪ ،‬یواشکی توی اتاق خزیده بود‪).‬‬
‫دوباره شروع به حرف زدن کردم و گفتم‪« :‬منظورم این است که این اتاق من است‪ ،‬نه اتاق بابایم‪ .‬من دارن هورستون هستم‪ ،‬پسرش‪».‬‬

‫‪ -‬آه!‬

‫میتوانستم لبخند مرد را از پشت در تصور کنم‪ .‬او ادامه داد‪« :‬ببخشید‪ .‬من دقیقاً به خاطر شما اینجا آمدهام‪ .‬پدرتان با شماست؟»‬

‫گفتم‪« :‬هست ‪ » ...‬دچار تردیدی شدم‪« :‬چرا این را میپرسید؟ شما کی هستید؟»‬

‫‪ -‬اگر در را باز کنید و اجازه بدهید که وارد بشوم‪ ،‬برایتان توضیح میدهم‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬ترجیح میدهم اول بدانم که شما کی هستید‪ .‬اآلن دوران خطرناکی است‪ .‬به من گفتهاند که در را روی غریبهها باز نکنم‪».‬‬

‫مرد کوچکاندام این بار گفت‪« :‬بله‪ ،‬آفرین‪ .‬البته‪ ،‬من نباید انتظار داشته باشم که شما روی مراجعهکنندهای بیخبر از راه رسیده در را باز کنید‪.‬‬
‫مرا ببخشید‪ .‬اسم من آقای بالز‪ 54‬است‪».‬‬

‫_ بالرس‪55‬؟‬

‫گفت‪« :‬بالز» و با لحن مالیمی‪ ،‬حروف اسمش را برایم هجی کرد‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬شما چی میخواهید‪ ،‬آقای بالز؟»‬

‫جواب داد‪« :‬من بازرس مدرسه هستم‪ .‬آمدهام تا ببینم که چرا شما در مدرسه نیستید‪».‬‬

‫لب و لوچهام به اندازه هزار کیلومتر پایین افتاد‪.‬‬

‫آقای بالز پرسید‪« :‬میشود داخل اتاق بیایم‪ ،‬دارن؟» وقتی جواب ندادم‪ ،‬او دوباره تقتق به در کوبید و با صدای بلند گفت‪« :‬دارننننن؟»‬

‫زیر لبی گفتم‪« :‬اوممم‪ .‬فقط یک دقیقه صبر کنید‪ ،‬لطفاً‪ ».‬بعد برگشتم و پشت به در وا رفتم‪ .‬حسابی گیج شده بودم که چه کار کنم‪.‬‬

‫‪54‬‬
‫‪Blaws‬‬
‫‪55‬‬
‫‪Blores‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫اگر بازرس را رد میکردم و به اتاق راهش نمیدادم‪ ،‬میرفت و با نیرو کمکی میآمد‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬سرانجام در را باز کردم و اجازه دادم‬
‫که او وارد بشود‪ .‬مدیر هتل همین که دید اوضاع مرتب است‪ ،‬رفت و من را با آقای بالز جدی تنها گذاشت‪ .‬مرد کوچکاندام کیف دستی‬
‫سیاهش را روی زمین گذاشت‪ ،‬بعد کاله لگنی را از روی سرش برداشت و آن را با دست چپ‪ ،‬پشت سرش گرفت‪ ،‬با دست راستش با من‬
‫دست داد و دستم را تکان داد‪ .‬به دقت‪ ،‬مرا برانداز کرد‪ .‬ریش تُنکی روی چانه داشتم‪ ،‬موهایم بلند و نامرتب بود‪ ،‬و صورتم پر از جای زخمهای‬
‫کوچک و سوختگیهایی بود که از هفت سال پیش – هنگام گذراندن آزمونهای مقدماتی – برایم یادگار مانده بودند‪.‬‬

‫آقای بالز اظهار نظر کرد‪« :‬پسر بزرگی هستی‪ ».‬و بدون آنکه کسی تعارف کند‪ ،‬نشست‪« .‬بزرگتر از پانزدهسالهها به نظر میآیی‪ .‬شاید به‬
‫خاطر موهایت باشد‪ .‬بد نیست موهایت را کوتاه کنی و ریشت را بزنی‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬فکر کنم ‪ » ...‬نمیدانستم چرا او خیال میکند من پانزده سالهام و دستپاچهتر از آن بودم که حرفش را اصالح کنم‪.‬‬

‫کاله لنگی را کنار گذاشت‪ ،‬کیف دستی بزرگش را روی پاهایش قرار داد و با صدای بلندی گفت‪« :‬خوب! پدرت – آقای هورستون –‬
‫اینجاست؟»‬

‫گفتم‪ ... « :‬بله ‪ ...‬اآلن ‪ ...‬خواب است‪ ».‬و متوجه شدم چقدر برایم سخت است که کلمات را به هم بچسبانم‪.‬‬

‫گفت‪« :‬اوه‪ ،‬البته‪ .‬فراموش کردم که پدرت شبکار است‪ .‬شاید بهتر باشد من در وقت مناسبتری اینجا بیایم ‪ » ...‬صدایش کمک پایین آمد‪.‬‬
‫با انگشت شست‪ ،‬در کیفش را باز کرد‪ ،‬ورقهای کاغذ از آن بیرون آورد که انگار سندی تاریخی بود‪ ،‬و گفت‪« :‬آه‪ ،‬نه‪ .‬امکانش نیست که‬
‫برنامه را تغییر بدهم‪ ،‬سرم خیلی شلوغ است‪ .‬شما باید او را بیدار کنید‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬اومم‪ .‬باشد‪ .‬میروم ‪ ...‬ببینم که ‪ ...‬میشود ‪ » ...‬به طرف جایی دویدم که شبح خوابیده بود و با نگرانی تکانش دادم‪ .‬هارکات عقب‬
‫ایستاده بود و چیزی نمیگفت‪ ،‬از پشت در بین دو اتاق‪ ،‬همهچیز را شنیده بود و مثل من گیج شده بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی یک چشمش را باز کرد‪ ،‬و وقتی دید هوا روشن است‪ ،‬دوباره آن را بست و غرغرکنان گفت‪« :‬هتل آتش گرفته؟»‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫‪ -‬پس برو پی کارت و ‪...‬‬

‫‪ -‬یک مرد توی اتاق من است‪ .‬یک بازرس مدرسه‪ .‬او اسم ما را میداند – دستکم‪ ،‬اسمش را که آن پایین امضا کردیم‪ – .‬و فکر‬
‫میکند که من پانزده سالهام‪ .‬میخواهد بداند که چرا من مدرسه نمیروم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫آقای کرپسلی طوری که انگار چیزی نیشش زده باشد‪ ،‬از رختخواب بیرون پرید و با تشر گفت‪« :‬چطور ممکن است؟» به طرف در دوید‪ .‬بعد‬
‫ایستاد و آرام عقب آمد‪« .‬خودش را چطور معرفی کرد؟»‬

‫‪ -‬فقط اسمش را به من گفت – آقای بالز‪.‬‬

‫‪ -‬این میتواند یک قصه ساختگی باشد‪.‬‬

‫‪ -‬فکر نمیکنم اینطور باشد‪ .‬مدیر هتل همراهش بود‪ .‬اگر آدم معتبری نبود‪ ،‬او نمیگذاشت بیاید‪ .‬تازه‪ ،‬قیافهاش هم مثل بازرسهای‬
‫مدرسه است‪.‬‬

‫آقای کرپسلی یادآوری کرد‪« :‬ظواهر میتوانند گولزننده باشند‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬نه این دفعه‪ .‬بهتر است لباس بپوشید و بیایید او را ببینید‪».‬‬

‫شبح کمی تردید کرد وبعد سرش را به تندی تکان داد‪ .‬من تنهایش گذاشتم تا آماده بشود و رفتم تا پردههای اتاقم را بکشم‪ .‬آقای بالز با‬
‫تعجب به من نگاه میکرد‪ .‬گفتم‪« :‬چشمهای پدرم خیلی حساساند‪ .‬به همین خاطر ترجیح میدهد که شبها کار کند‪».‬‬

‫آقای بالز گفت‪« :‬آه‪ ،‬بسیار خوب‪».‬‬

‫در آن چند دقیقه که منتظر "پدر" من بودیم‪ ،‬دیگر چیزی نگفتیم‪ .‬از اینکه با آن غریبه نشسته بودم‪ ،‬احساس ناراحتی داشتم‪ .‬اما او طوری‬
‫رفتار میکرد که انگار توی خانه خودش است‪ .‬وقتی آقای کرپسلی باالخره وارد شد‪ ،‬آقای بالز از جایش بلند شد و با او دست داد‪ ،‬اما کیفش‬
‫را زمین نگذاشت‪ .‬بازرس گفت‪« :‬خوشوقتم‪ ،‬آقای هورستون‪».‬‬

‫‪ -‬من هم همینطور‪.‬‬

‫آقای کرپسلی لبخند کوتاهی به لب آورد‪ ،‬بعد تا جایی که ممکن بود‪ ،‬دور از پردهها نشست و لباس سرخش را محکم دور خود پیچید‪.‬‬

‫پس از سکوتی کوتاه‪ ،‬ناگهان آقای بالز گفت‪« :‬بسیار خوب! سرباز جوان ما چه مشکلی دارد؟»‬

‫آقای کرپسلی پلک زد و گفت‪« :‬مشکل؟ هیچ مشکلی‪».‬‬

‫‪ -‬پس چرا مثل دخترها و پسرهای دیگر به مدرسه نمیرود؟‬

‫آقای کرپسلی طوری که انگار با موجودی احمق حرف میزد‪ ،‬گفت‪« :‬دارن مدرسه نمیرود‪ .‬چرا باید برود؟»‬

‫آقای بالز جا خورد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫_ چرا؟ برای یاد گرفتن‪ ،‬آقای هورستون؛ همان کاری که همه پانزده سالههای دیگر انجام میدهند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬دارن پانزده ‪ » ...‬حرفش را نیمهتمام گذاشت و با احتیاط پرید‪« :‬شما سن او را از کجا میدانید؟»‬

‫آقای بالز خندید و گفت‪« :‬خوب‪ ،‬البته از روی گواهی تولدش‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به دنبال جوابی به من نگاه کرد‪ .‬اما من هم که مثل او گیج شده بودم‪ ،‬فقط توانستم با درماندگی شانههایم را باال بیندازم‪.‬‬
‫شبح پرید‪« :‬گواهی تولد چطور به دست شما رسیده؟»‬

‫آقای بالز با تعجب به من نگاه کرد و گفت‪« :‬شما آن را با بقیه مدارک مربوط به ثبتنام به ما دادید‪ ،‬وقتی که اسمش را در "مالر‪"56‬‬
‫مینوشتید‪».‬‬

‫آقای کرپسلی تکرار کرد‪« :‬مالر؟»‬

‫‪ -‬مدرسهای که برای دارن انتخاب کردهاید‪.‬‬

‫آقای کرپسلی درون راحتی جابهجا شد و به فکر فرو رفت‪ .‬بعد خواست که گواهی تولد‪ ،‬و "مدارک مربوط" دیگر را ببیند‪ .‬آقای بالز دوباره‬
‫دستش را توی کیفش برد و پوشهای را بیرون کشید‪ .‬بعد گفت‪« :‬بفرمایید‪ .‬گواهی تولد‪ .‬گواهیها و کارنامههای مدرسه قبلی‪ ،‬گواهی پزشکی‪،‬‬
‫و پرسشنامه ثبتنام‪ ،‬که خودتان آن را پر کردهاید‪ .‬همهچیز حیّ و حاضر است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پوشه را باز کرد‪ ،‬چند ورق را سرسری نگاه کرد و امضای پایین یکی از برگهها را هم نگاه کرد‪ .‬بعد‪ ،‬پوشه را به من داد و‬
‫گفت‪« :‬به این کاغذها نگاه کن‪ .‬ببین اطالعات ‪ ...‬آنها درستاند یا نه‪».‬‬

‫البته که درست نبودند – من پانزده ساله نبوده و تازگیها به هیچ مدرسهای نرفته بودم؛ از وقتی هم که به دار و دسته نامردگان پیوسته‬
‫بودم‪ ،‬هیچ پزشکی را ندیده بودم – اما پوشه پر از جزئیات کامل بود‪ .‬آن برگهها تصویر کاملی از پسر پانزده سالهای به نام دارن هورستون‬
‫را ساخته بودند که تابستان همراه پدرش به این شهر آمده بود و پدرش در کشتارگاه‪ ،‬شبکار بود و ‪...‬‬

‫نفسم گرفت – کشتارگاه همان جایی بود که سیزده سال پیش‪ ،‬برای اولین بار با آن شبحواره دیوانه‪ ،‬مرلو‪ ،‬رو در رو شده بودیم! ورقه را به‬
‫طرف آقای کرپسلی گرفتم و گفتم‪« :‬این را ببینید!» اما او برگه را کنار زد و پرسید‪« :‬درست است؟»‬

‫آقای بالز جواب داد‪« :‬البته که درست است‪ .‬شما خودتان آنها را پر کردهاید‪ ».‬چشمهایش را باریک کرد‪« .‬اینطور نیست؟»‬

‫‪56‬‬
‫‪Mahler‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫قبل از آنکه آقای کرپسلی بتواند چیزی بگوید‪ ،‬فوری جواب دادم‪« :‬البته که پدرم آنها را پر کرده! متأسفم که اینطور گیج شدهایم‪ .‬ما هفته‬
‫سختی را گذراندهایم‪ .‬اومم ‪ ...‬مشکالت خانوادگی داشتیم‪».‬‬

‫‪ -‬آه‪ ،‬پس به این دلیل توی مالر آفتابی نشدی؟‬

‫لبخندی عصبی زدم و گفتم‪« :‬بله‪ .‬ما باید زنگ میزدیم و به شما اطالع میدادیم‪ .‬متأسفم‪ .‬فکرش را نکردیم‪».‬‬

‫آقای بالز ورقهها را پس گرفت و گفت‪« :‬اشکالی ندارد‪ .‬خوشحالم که میبینم اوضاع مرتب است‪ .‬ما میترسیدیم که اتفاق بدی برایت رخ‬
‫داده باشد‪».‬‬

‫نگاه تندی به آقای کرپسلی انداختم که به او میگفت حرفم را تأیید کند و گفتم‪« :‬نه‪ ،‬چیز بدی رخ نداده‪».‬‬

‫‪ -‬بسیار خوب‪ .‬پس روز دوشنبه در مدرسه هستی؟‬

‫‪ -‬دوشنبه؟‬

‫‪ -‬چون فردا روز آخر هفته است‪ ،‬به نظر نمیآید که اآلن مدرسه آمدنت فایدهای داشته باشد‪ .‬اول صبح روز دوشنبه بیا تا برنامه‬
‫هفتگی کالسهایت را سرو سامان بدهیم و همه جای مدرسه را نشانت بدهم‪ .‬ببین ‪...‬‬

‫آقای کرپسلی وسط حرف او پرید و گفت‪« :‬ببخشید‪ ،‬اما دارن دوشنبه یا هیچ روز دیگری به مدرسه شما نمیآید‪».‬‬

‫آقای بالز با اخم‪ ،‬در کیفش را آرام بست و پرسید‪« :‬جدی؟ اسمش را مدرسه دیگری نوشتهاید؟»‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬دارن به مدرسه نیاز ندارد‪ .‬خودش درس میخواند‪.‬‬

‫‪ -‬واقعاً؟ توی برگههای ثبتنام اشاره نکرده بودید که در کار تدریس تخصص دارید‪.‬‬

‫‪ -‬من هیچ تخصصی ‪...‬‬

‫آقای بالز ادامه داد‪« :‬و البته هر دوی ما میدانیم که فقط یک معلم تحصیلکرده میتواند توی خانه به بچهای درس بدهد‪ ».‬مثل یک کوسه‬
‫لبخند زد‪« .‬اینطور نیست؟»‬

‫آقای کرپسلی نمیدانست که چی باید بگوید‪ .‬او با نظام جدید آموزشی هیچ آشنایی نداشت‪ .‬وقی خودش یک پسربچه بود‪ ،‬والدین هرطور‬
‫دوست داشتند‪ ،‬میتوانستند بچههایشان را آموزش بدهند‪ .‬من تصمیم گرفتم که اختیار امور را خودم به دست بگیرم‪.‬‬

‫‪ -‬آقای بالز؟‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪2‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬دارن؟‬

‫‪ -‬اگر من به مدرسه مالر نیایم‪ ،‬چی میشود؟‬

‫با حالت از خود متشکری‪ ،‬دماغش را باال کشید و گفت‪« :‬اگر تو در یک مدرسه دیگری ثبتنام کرده باشی‪ ،‬و مدارک مربوط به این انتقال را‬
‫برای من بیاوری‪ ،‬مشکلی پیش نمیآید‪».‬‬

‫‪ -‬اگر – به فرض – در مدرسه دیگری ثبتنام نکرده باشم‪ ،‬چی؟‬

‫آقای بالز خندید و جواب داد‪« :‬هر کسی باید به مدرسه برود‪ .‬وقتی توشانزده ساله بشوی‪ ،‬اختیار با خودت است‪ ،‬اما تا چند ماه ‪ » ...‬دوباره‬
‫کیفش را باز کرد و به برگهها نگاه انداخت‪ ... « .‬تا هفت ماه دیگر‪ ،‬مجبوری که به مدرسه بروی‪».‬‬

‫‪ -‬و اگر نخواهم بروم ‪ ...‬؟‬

‫‪ -‬ما یک مددکار میفرستیم تا ببیند که مشکل چیه‪.‬‬

‫‪ -‬و اگر ما از شما بخواهیم که برگه ثبتنام را پاره کنید و موضوع من را فراموش کنید – اگر بگوییم که ما آنها را اشتباهی برای‬
‫شما فرستادهایم – چی؟‬

‫آقای بالز با انگشتهایش روی کاله لنگیاش ضرب گرفت‪ .‬او به اینجور سؤالهای غیر عادی عادت نداشت و از حرفهای ما سر در‬
‫نمیآورد‪ .‬نخودی خندید و با ناراحتی گفت‪« :‬اما ما نمیتوانیم برگههای رسمی را همینطور پاره کنیم و دور بریزیم‪ ،‬دارن‪».‬‬

‫‪ -‬اما اگر ما آنها را تصادفی فرستاده باشیم و بخواهیم که از درخواستمان صرفنظر کنیم‪ ،‬چی؟‬

‫سرش را به شدت تکان داد و گفت‪« :‬تا قبل از تماس شما‪ ،‬ما خبر نداشتیم که تو اینجا هستی‪ .‬اما حاال این را میدانیم‪ ،‬و در برابر تو مسئولیم‪.‬‬
‫وقتی ما میدانیم که تو از شرایط و امکانات تحصیل مناسب برخوردار نیستی‪ ،‬مجبوریم که موضوع را پیگیری کنیم‪».‬‬

‫‪ -‬یعنی مددکارها را دنبال ما میفرستید؟‬

‫برقی در چشمهایش ظاهر شد‪ ،‬و جواب داد‪« :‬اول‪ ،‬مددکارها را میفرستم‪ .‬البته اگر برای آنها مشکل درست کنید‪ ،‬در مرحله بعد‪ ،‬پلیس را‬
‫خبر میکنیم‪ ،‬و همینطور آنهایی را که میدانند این مشکل چطور باید حل بشود‪».‬‬

‫همه این اطالعات را در ذهنم مرور کردم و با ناراحتی سر تکان دادم‪ .‬بعد به آقای کرپسلی نگاه کردم و گفتم‪« :‬شما معنی این حرفها را‬
‫میدانید‪ ،‬اینطور نیست؟» او هم با تردید به من خیره شد‪« .‬از این به بعد‪ ،‬باید برای من غذای حاضری درست کنید!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫آقای کرپسلی دندانهایش را روی هم فشار داد و گفت‪« :‬فضول از خود راضی‪ ،‬احمق فسقلی ‪ » ...‬در طول اتاق راه میرفت و به آقای بالز‬
‫ناسزا میگفت‪ .‬بازرس مدرسه رفته بود و هارکات پیش ما آمده بود‪ .‬او از پشت در بین دو اتاق همهچیز را شنیده بود‪ ،‬اما چیزی بیشتر از ما‬
‫دستگیرش نشده بود‪ .‬آقای کرپسلی گفت‪« :‬قسم میخورم که امشب دنبالش بروم و خونش را تا ته بیرون بکشم‪ .‬این برایش درس خوبی‬
‫میشود تا دیگر توی زندگی مردم سرک نکشد!»‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬این حرفها مشکل را حل نمیکند‪ .‬ما باید کلهمان را به کار بندازیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با عصبانیت گفت‪« :‬کی میگوید که این فقط حرف است؟ او شما تلفنش را داد تا اگر الزم بود‪ ،‬با خودش تماس بگیریم‪ .‬من‬
‫نشانی خانهاش را پیدا میکنم و ‪» ...‬‬

‫دوباره آه کشدیم‪« :‬این شماره یک تلفن همراه است‪ .‬با اینجور شمارهها نمیشود نشانی کسی را پیدا کرد‪ .‬تازه‪ ،‬کشتن او چه فایدهای دارد؟‬
‫یکی دیگر جایش را میگیرد‪ .‬مشخصات ما توی پرونده آنهاست‪ .‬او فقط یک فرستاده بود‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬ما میتوانیم از اینجا برویم و یک هتل دیگر پیدا کنیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬نه‪ ،‬او صورت ما را دیده و مشخصاتمان را دارد‪ .‬اینطوری‪ ،‬اوضاع از که هست‪ ،‬پیچیدهتر میشود‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬چیزی که من میخواهم بدانم این است که مشخصات ما چطوری به آنها رسیده‪ .‬امضاهای پای برگهها مال ما نبود‪ ،‬اما خیلی شبیه‬
‫امضای من بود‪».‬‬

‫او گفت‪« :‬من میدانم‪ .‬جعل سند خیلی فوقالعادهای نبود‪ ،‬اما آنقدر خوب بود که به درد بخورد‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬امکان ندارد مشخصات دو نفر با هم ‪ ...‬اشتباه شده باشد؟ شاید یک وور هورستون واقعی و پسرش وجود داشته باشند ‪...‬‬
‫که این پرسشنامهها را فرستادهاند و آنها شما را با آنها اشتباه گرفتهاند‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬نه‪ .‬نشانی همین هتل و حتی شماره اتاق ما توی برگهها بود‪ .‬و ‪ » ...‬بعد درباره موضوع کشتارگاه برایشان توضیح دادم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی از راه رفتن دست کشید و زیرلبی گفت‪« :‬مرلو! آن ما مقطعی از زمان بود که فکر نمیکردیم ماجرایش دوباره مطرح بشود‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬من نمیفهمم‪ .‬این چه ربطی به مرلو دارد؟ یعنی میگویید که او زنده است و ‪ ...‬شما را توی هچل انداخته است؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬نه‪ ،‬معلوم است که مرلو مرده‪ .‬اما یکی باید خبر داشته باشد که ما او را کشتیم‪ .‬و بهطور قطع‪ ،‬مسئول کشتارهای اخیر‬
‫همان شخص است‪ ».‬نشست و روی زخم بلند طرف چپ صورتش دست کشید‪« .‬این یک تله است‪».‬‬

‫سکوت طوالنی و پر تنشی بر فضا حاکم شد‪.‬‬

‫دست آخر‪ ،‬من گفتم‪« :‬امکان ندارد‪ .‬شبحوارهها چطور میتوانستند از قضیه مرلو باخبر بشوند؟»‬

‫آقای کرپسلی با لحن سردی گفت‪« :‬دیسموند تینی‪ .‬او خبر داشت که ما دنبال مرلو بودیم و باید خودش موضوع را به شبحوارهها گفته باشد‪.‬‬
‫اما من نمیفهمم که چرا آنها گواهی تولد و مدارک تحصیلی جعل کردهاند‪ .‬اگر اینقدر از ما اطالعات داشتند‪ ،‬و جایمان را هم میدانستند‪،‬‬
‫باید به شیوه مرسوم شبحوارهها‪ ،‬تمیز و محرمانه ما را میکشتند‪».‬‬

‫اشاره کردم‪« :‬درست است‪ .‬شما برای اینکه قاتلی را تنبیه کنید‪ ،‬او را به مدرسه نمیفرستید‪ .‬اگرچه‪ »،‬روزهای خیلی دور گذشته از دوران‬
‫مدرسه خودم را به یاد آوردم‪ ... « .‬گاهی مرگ قابل تحملتر از کالس جبرانی علوم در بعد از ظهر پنجشنبه است ‪» ...‬‬

‫دوباره سکوتی ماللآور برقرار شد‪ .‬هارکات با صاف کردن گلویش‪ ،‬سکوت را شکست‪ .‬آدم کوچولو گفت‪« :‬احمقانه به نظر میاید‪ ،‬اما اگر‬
‫آقای ‪ ...‬کرپسلی برگهها را فرستاده باشد‪ ،‬چی؟»‬

‫گفتم‪« :‬یک بار دیگر بگو؟»‬

‫‪ -‬ممکن است توی خواب این ‪ ...‬کار را کرده باشد‪.‬‬

‫‪ -‬تو فکر میکنی که او در خواب یک گواهی تولد و مدارک تحصیلی درست کرده و بعد آنها را به مدرسه فرستاده است؟‬

‫حتی زحمت خندیدن هم به خودم ندادم‪.‬‬

‫هارکات منمنکنان گفت‪« :‬از اینجور چیزها قبال هم پیش آمده‪ .‬پاستا اوملی‪ 57‬را توی سیرک عجایب ‪ ...‬یادت هست؟ او شبها توی خواب‬
‫کتاب میخواند‪ .‬هیچوقت هم یادش نمیآمد که آنها را ‪ ...‬خوانده باشد‪ .‬اما اگر دربارهشان چیزی ازش میپرسیدی‪ ،‬به همه سؤالهایت‬
‫میتوانست جواب بدهد‪.‬‬

‫همانطور که به فرضیه هارکات فکر میکردم‪ ،‬با غرولند گفتم‪« :‬قضیه پاستا را فراموش کرده بودم‪».‬‬

‫‪57‬‬
‫‪Pasta O'Malley‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫آقای کرپسلی با لحن خشکی گفت‪« :‬من نمیتوانستم آن پرسشنامهها را پر کنم‪».‬‬

‫هارکرت حرف او را تأیید کرد و بعد گفت‪« :‬بعید است‪ ،‬اما ما وقتی خواب ‪ ...‬هستیم‪ ،‬کارهای عجیبی میکنیم‪ .‬شاید شما ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬نه‪ ،‬تو نمیفهمی‪ .‬من نمیتوانستم این کار را بکنم‪ ،‬چون ‪ » ...‬مثل گوسفندها سرش را تکان‬
‫داد‪« .‬من اصال خواندن و نوشتن بلد نیستم‪».‬‬

‫من و هارکات طوری به شبح خیره شدیم که انگار او دو تا سر داشت‪.‬‬

‫من داد زدم‪« :‬البته که خواندن و نوشتن بلدید! شما دفتر هتل را امضا کردید‪».‬‬

‫با صدای آرامی و طوری که انگار شخصیتش جریحهدار شده باشد‪ ،‬جواب داد‪« :‬نوشتن اسم و امضا که شاهکار بزرگی نیست‪ .‬من میتوانم‬
‫عددها را بخوانم‪ ،‬بعضی کلمههای خاص را هم میشناسم‪ ،‬نقشهها را خیلی دقیق میخوانم‪ ،‬اما خواندن و نوشتن واقعی ‪ » ...‬سرش را تکان‬
‫داد‪.‬‬

‫من بیخبر از همهچیز‪ ،‬پرسیدم‪« :‬شما چطور خواندن و نوشتن بلد نیستید؟»‬

‫‪ -‬زمانی که من بچه بودم‪ ،‬همهچیز با حاال وقت داشت‪ .‬دنیا سادهتر از اآلن بود‪ .‬هیچ نیازی نبود که آدمها در نوشتن ماهر باشند‪.‬‬
‫من پنجمین بچه خانوادهای فقیر بودم‪ .‬از هشت سالگی‪ ،‬مشغول کار شدم‪.‬‬

‫انگشتم را به طرفش نشانه گرفتم و گفتم‪« :‬اما ‪ ...‬اما ‪ ...‬شما به من گفتید که شعر و نمایشنامههای شکسپیر را دوست دارید!»‬

‫گفت‪« :‬دوست دارم‪ .‬ایوانا تمام این آثار را دهها سال برایم خوانده است‪ .‬آثار وُردزوُرت‪ ،58‬جویس‪ ،59‬کیتس‪ 60‬و خیلیهای دیگر‪ .‬من بارها‬
‫سعی کردم که پیش خودمان خواندن را یاد بگیرم‪ .‬اما هیچوقت موفق نشدم‪».‬‬

‫با اوقات تلخی داد زدم‪« :‬این ‪ ...‬من نمیدانم ‪ ...‬چرا به من نگفتید؟ ما پانزده سال با هم بودیم و این اولین بار است که به قضیه اشاره‬
‫میکنید!»‬

‫شانه باال انداخت و گفت‪« :‬خیال میکردم که تو میدانی‪ .‬خیلی از اشباح بیسوادند‪ .‬به همین دلیل است که از تاریخ یا قوانین ما چیز زیادی‬
‫نوشته نشده است‪ ،‬بیشتر ما نمیتوانیم بخوانیم‪».‬‬

‫‪58‬‬
‫شاعر انگلیسی – م ‪William Wordsworth.‬‬
‫‪59‬‬
‫نویسنده ایرلندی ‪ -‬م ‪James Joyce‬‬
‫‪60‬‬
‫شاعر انگلیسی – م ‪John Keats‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫سرم را تکان دادم و از کوره در رفتم‪ .‬بعد‪ ،‬موضوع افشاگری شبح را کنار گذاشتم و روی مشکل فعلیمان تمرکز کردم‪ .‬گفتم‪« :‬شما‬
‫پرسشنامهها را پر نکردید‪ ،‬قبول‪ .‬پس چه کسی این کار را کرده و ما با این مشکل باید چه کار کنیم؟»‬

‫آقای کرپسلی حوابی نداشت‪ ،‬اما هارکات یک پیشنهاد داشت‪ .‬او گفت‪« :‬ممکن است این کار آقای تینی باشد‪ .‬او عاشق دردسر درست ‪...‬‬
‫کردن است‪ .‬شاید هم این فکر کرده تا ‪ ...‬کمی شوخی کند‪».‬‬

‫موضوع را سبک و سنگین کردیم‪.‬‬

‫در تأیید حرف هارکات گفتم‪« :‬انگار رد او اینجاست‪ .‬نمیفهمم که چرا خواسته من را به مدرسه برگرداند‪ ،‬اما این یک جور کلک است که‬
‫گمان میکنم او سوار کرده است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬انگار منطقیترین متهم آقای تینی است‪ .‬شبحوارهها اهل شوخی و شوخطبعی نیستند‪ .‬سراغ نقشههای پیچیده هم‬
‫نمیروند‪ ،‬مثل اشباح‪ ،‬آنها هم صاف و سادهاند‪».‬‬

‫فکری کردم و گفتم‪« :‬فرض کنیم که دست او در این کار باشد‪ .‬باز هم مشکل ما حل نشده است‪ .‬آیا من باید صبح دوشنبه در مدرسه حاضر‬
‫باشم؟ یا باید اخطار آقای بالز را نشنیده بگیرم و زودتر کاری بکنم؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬من ترجیح میدهم که تو را به مدرسه نفرستم‪ .‬وقتی با هم باشیم‪ ،‬قویتریم‪ .‬توی این وضع است که اگر مورد حمله‬
‫قرار بگیریم‪ ،‬آمادگی خوبی برای دفاع داریم‪ .‬وقتی توی مدرسه هستی‪ ،‬اگر دچار مشکل بشوی‪ ،‬ما آنجا نیستیم که کمکت کنیم‪ ،‬و اگر دشمن‬
‫اینجا به ما حمله کند‪ ،‬باز هم تو نمیتوانی به ما کمک کنی‪».‬‬

‫یادآوری کردم‪« :‬اما اگر نروم‪ .‬دوباره بازرس مدرسه میآید – و بدتر از همه – ما را تعقیب میکند‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬یک راه دیگر‪ ،‬فرار است‪ .‬فقط وسایلمان را جمع میکنیم و از شهر میرویم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی حرف او را تأیید کرد‪« :‬ارزش فکر کردن دارد‪ .‬من خوشم نمیآید که مردم را با مشکلشان تنها بگذارم‪ ،‬اما اگر این تلهای برای‬
‫جدا کردن ما از همدیگر باشد‪ ،‬شاید با رفتن ما کشتارها هم متوقف بشود‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬شاید هم بیشتر بشود تا ‪ ...‬ما را وادار کند که برگردیم‪».‬‬

‫باز هم به موضوع فکر کردیم و راههای مختلف را در نظر گرفتیم‪ .‬سرانجام هارکات گفت‪« :‬من میخواهم بگویم که زندگی دارد خطرناکتر‬
‫میشود‪ ،‬اما ‪ ...‬شاید این تغییر شرایط باعث بشود که تصمیم بگیریم اینجا بمانیم‪ .‬شاید جایی که مقدر شده تا ‪ ...‬دوباره با ارباب شبحوارهها‬
‫شاخ به شاخ بشویم‪ ،‬همین شهر است‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪3‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬با نظر هارکات موافقم‪ .‬اما تصمیم نهایی با دارن است‪ .‬او شاهزاده است‪ ،‬و خودش باید تصمیم گیرد‪».‬‬

‫به طعنه گفتم‪« :‬خیلی ممنون!»‬

‫آقای کرپسلی لبخند زد و گفت‪« :‬این تصمیمگیری مال توست‪ .‬اما نه فقط به خاطر اینکه تو شاهزادهای‪ ،‬بلکه برای اینکه تو بیشتر از ما‬
‫درگیر میشوی‪ ،‬تو باید با معلمها و بچهها قاطی بشوی‪ ،‬و در برابر هر حملهای‪ ،‬آسیبپذیرتر از ما میشوی‪ .‬این چه تله آقای تینی باشد و‬
‫چه تله شبحوارهها‪ ،‬اگر بمانیم‪ ،‬زندگی برای تو مشکلتر میشود‪».‬‬

‫حق با او بود‪ .‬برگشتن به مدرسه میتوانست یک کابوس باشد‪ .‬هیچ یادم نبود که پانزده سال پیش چی خوانده بودم‪ .‬درسها حتماً سخت‬
‫بودند‪ .‬تکالیف مدرسه هم دیوانهام میکرد‪ .‬و اینکه مجبور بودم بعد از شش سال شاهزاداگی‪ ،‬به معلمها جواب بدهم ‪ ...‬خیلی ناراحتکننده‬
‫بود‪.‬‬

‫با این حال‪ ،‬قسمتی از وجودم به طرف مدرسه کشیده میشد‪ .‬دوباره توی کالس نشستن‪ ،‬یاد گرفتن‪ ،‬دوست پیدا کردن‪ ،‬به رخ کشیدن‬
‫مهارتهای جسمانیام در ورزش‪ ،‬و ‪...‬‬

‫نیشم را باز کردم و گفتم‪« :‬به جهنم! اگر این تله است‪ ،‬بگذار دستشان را بخوانیم‪ .‬اگر هم شوخی باشد‪ ،‬نشان میدهیم که ما هم بلدیم‬
‫جوابشان را بدهیم‪».‬‬

‫ناگهان آقای کرپسلی گفت‪« :‬کار درست‪ ،‬همین است!»‬

‫لبخند کمرنگی روی لبهایم نشست‪ .‬گفتم‪« :‬تازه‪ ،‬من دوبار آزمونهای مقدماتی را از سر گذراندهام‪ ،‬در آن رودخانه زیرزمینی مرگبار سفر‬
‫کردهام‪ ،‬با قاتلها رو در رو شدهام‪ ،‬و با یک خرس و گرازهای وحشی‪ .‬مگر مدرسه چقدر میتواند بد باشد؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫یک ساعت قبل از شروع کالسها‪ ،‬وارد مدرسه مالر شدم‪ .‬تعطیالت آخر هفته پرکاری را گذرانده بودم‪ .‬اول باید لباس مخصوص مدرسه را‬
‫میخریدم – ژاکت سبز‪ ،‬پیراهن سبز روشن‪ ،‬کراوات سبز‪ ،‬شلوار خاکستری‪ ،‬کفش سیاه – بعد هم کتاب و دفتر و کاغذ ‪ ،A4‬خط کش‪ ،‬قلم‬
‫و مداد‪ ،‬پاککن‪ ،‬نقاله و گونیا و قطبنما‪ ،‬و همینطور ماشینحساب مهندسی که از دکمههای عجیبش – ‪ – EE ،COS ،SIN ،INV‬سر‬
‫در نمیآوردم‪ .‬باید یک کتابچه گزارش تکالیف هم میخریدم که برنامه تکالیف روزانهام را در آن مینوشتم‪ ،‬آقای کرپسلی هم باید هر شب‬
‫این کتابچه را امضا میکرد؛ به معنی اینکه من تکالیفم را انجام دادهام‪.‬‬

‫خودم به خرید رفتم‪ ،‬آقای کرپسلی نمیتوانست روزها از خانه بیرون برود و هارکات هم با آن ظاهر عجیب و غریبش بهتر بود که بیرون‬
‫آفتابی نشود‪ .‬بعد از دو روز که بیوقفه خرید کرده بودم‪ ،‬شنبه دیروقت‪ ،‬با بستههای خرید به هتل برگشتم‪ .‬بعد یادم آمد که به یک کیف‬
‫مدرسه هم احتیاج دارم‪ .‬پس با عجله‪ ،‬و با آخرین نفس‪ ،‬بیرون دویدم‪ .‬مثل برق به آخرین فروشگاه رفتم‪ .‬یک کیف ساده سیاه خریدم که‬
‫کلی جا برای کتاب و دفتر و یک جای پالستیکی مخصوص ظرف غذا داشت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی و هارکات از لباس مدرسهام خیلی خوششان آمد‪ .‬اولین بار که دیدند با آن لباس چقدر شق و رق راه میروم‪ ،‬تا ده دقیقه‬
‫خندیدند‪ .‬من غرغرکنان گفتم‪« :‬بس کنید» و یک لنگه از کفشهایم را درآوردم و به طرفشان پرت کردم‪.‬‬

‫روز یکشنبه‪ ،‬لباس مدرسه را پوشیدم و توی اتاقهای خودمان راه رفتم‪ .‬مدام تنم میخارید و آستینم را میکشیدم‪ ،‬مدت زیادی بود که از‬
‫اینجور لباس های چسبان و رسمی نپوشیده بودم‪ .‬آن شب‪ ،‬صورتم را با دقت اصالح کردم و آقای کرپسلی هم موهایم را کوتاه کرد‪ .‬بعد‪،‬‬
‫آقای کرپسلی و هارکات رفتند تا شبحوارهها را شکار کنند‪ .‬از زمانی که به شهر آمده بودیم‪ ،‬برای اولین بار تنها ماندم‪ ،‬صبح روز بعد‪ ،‬مدرسه‬
‫داشتم و باید سرحال بیدار میشدم‪ .‬بعد از مدتی‪ ،‬برنامهام را طوری تنظیم کردم که در شکار آن قاتلها هم شرکت داشته باشم‪ ،‬اما چند شب‬
‫اول مشکل بود‪ .‬همگی توافق کرده بودیم که بهتر است من مدتی از کار تعقیب و شکار کنار بکشم‪ .‬به سختی خوابم برد‪ .‬مثل هفت سال‬
‫پیش که منتظر رأی شاهزادهها بودم تا درمورد شکستم در آزمونهای مقدماتی تصمیم بگیرند‪ ،‬عصبی بودم‪ .‬آن موقع‪ ،‬دستکم میدانستم‬
‫که بدترین چیزی که ممکن است پیش بیاید – مرگ – چیست‪ .‬اما درباره این ماجرای عجیب و تازه‪ ،‬هیچچیز قابل پیشبینی نبود‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫صبح‪ ،‬آقای کرپسلی بیدار بودند تا موقع رفتن‪ ،‬مرا ببینند‪ ،‬آنها با من صبحانه خوردند و سعی کردن طوری رفتار کنند که گویی جایی برای‬
‫نگرانی نیست‪ .‬آقای کرپسلی گفت‪« :‬این موقعیت فوقالعادهای است‪ .‬تو همیشه شکایت میکردی که از وقتی نیمهشبح شدی‪ ،‬زندگیت را‬
‫از دست دادهای‪ .‬این یک فرصت است تا دوباره گذشتهات را تجربه کنی‪ .‬برای مدتی میتوانی دوباره آدم بشوی‪ .‬جالب است‪».‬‬

‫داد زدم‪« :‬پس چرا شما به جای من آنجا نمیروید؟»‬

‫به سردی جواب داد‪« :‬اگر میتوانستم‪ ،‬میرفتم‪».‬‬

‫هارکات برای اینکه به من قوت قلب بدهد‪ ،‬گفت‪« :‬بامزه است‪ .‬اولش عجیب است‪ ،‬اما به خودت فرصت بده تا با اوضاع ‪ ...‬جفت و جور‬
‫بشوی‪ .‬خودت را دستکم نگیر‪ .‬این بچهها توی درس و کتاب و مدرسه‪ ،‬بیشتر از تو میدانند – خیلی بیشتر – اما تو یک مرد دنیا دیدهای‬
‫و چیزهایی را میدانی که ‪ ...‬آنها هیچوقت یاد نمیگیرند‪ ،‬مهم هم نیست که چند سال عمر کنند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی هم حرف او را تأیید کرد و گفت‪« :‬تو یک شاهزادهای‪ ،‬باالتر از هر کس دیگر‪».‬‬

‫تالشهای آنها واقعاً کمکی نمیکرد‪ ،‬اما خوشحال بودم که به جای مسخرهبازی‪ ،‬حمایتم میکردند‪.‬‬

‫بعد از صبحانه‪ ،‬من چند تا ساندویچ همبرگر درست کردم و آنها را با یک شیشه پیازترشی و یک بطری آب پرتقال توی کیفم گذاشتم‪ .‬بعد‬
‫هم‪ ،‬دیگر وقت رفتن بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی ناشیانه پرسید‪« :‬میخواهی تا مدرسه همراهت بیایم؟ رد شدن از خیابانها خیلی خطرناک است‪ .‬شاید بهتر باشد از پلیس‬
‫مدرسه بخواهی دستت را بگیرد و ‪» ...‬‬

‫غریدم‪« :‬چه مزخرفاتی!» و با کیف پر از کتاب از در بیرون رفتم‪.‬‬

‫مالر مدرسه مجهز و بزرگی بود‪ .‬ساختمانهایش دور محوطهای مربع شکل قرار داشتند که درواقع یک زمین بازی سیمانی بود‪ .‬وقتی رسیدم‪،‬‬
‫درهای اصلی مدرسه باز بودند‪ .‬من وارد شدم و دنبال اتاق مدیر گشتم‪ ،‬همه اتاقها و تاالرها تابلو راهنما داشتند‪ .‬بعد از دو دقیقه‪ ،‬اتاق آقای‬
‫چیورز‪ 61‬را پیدا کردم‪ ،‬اما از مدیر خبری نبود‪ .‬نیم ساعت گذشت‪ ،‬آقای چیورز نبود‪ .‬نمیدانستم که آقای بالز فراموش کرده است ورود من را‬
‫به مدیر اطالع دهد یا نه‪ .‬اما بعد‪ ،‬به یاد مرد کوچکاندام و کیف دستی بزرگش افتادم‪ ،‬او از آن آدمهایی نبود که چنین چیزی را فراموش‬
‫کند‪ .‬شاید هم آقای چیورز فکر کرده بود که من را جلو ورودی اصلی یا در اتاق معلمها ببیند‪ .‬تصمیم گرفتم بروم و به این دو محل سر بزنم‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫‪Chivers‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫حدود بیست و پنج یا سی نفر در اتاق معلمها جا میگرفتند‪ ،‬اما وقتی در زدم و با شنیدن صدای یکی که گفت "بیا تو" وارد اتاق شدم‪ ،‬فقط‬
‫سه نفر را آنجا دیدم‪ .‬دو مرد میانسال‪ ،‬که انگار به صندلیهای زمختشان چسبیده بودند و روزنامههای خیلی بزرگی را میخواندند‪ ،‬و سومی‬
‫زنی تنومند که مشغول پونز زدن به ورقههای نقاشی روی دیوار بود‪.‬‬

‫زن بدون آنکه نگاهم کند‪ ،‬داد زد‪« :‬چه کمی از دست من ساخته است؟»‬

‫‪ -‬اسم من دارن هورستون است‪ .‬دنبال آقای چیورز میگردم‪.‬‬

‫‪ -‬آقای چیورز هنوز نیامده است‪ .‬با او قرار داشتی؟‬

‫‪ -‬اووم‪ .‬بله‪ ،‬فکر کنم‪.‬‬

‫‪ -‬پس برو دفترش‪ ،‬منتظر باش‪ .‬اینجا اتاق معلمهاست‪.‬‬

‫‪ -‬بله‪ .‬بله‪.‬‬

‫در را بستم‪ ،‬کیفم را برداشتم و به طرف اتاق مدیر برگشتم‪ .‬هنوز خبری از او نبود‪ .‬ده دقیقه دیگر منتظر ماندم و بعد‪ ،‬دوباره رفتم تا پیدایش‬
‫کنم‪ .‬این بار دم در ورودی مدرسه رفتم و گروهی نوجوان را دیدم که بعضی از آنها به دیواری تکیه داده بودند و با صدای بلند حرف میزدند‪،‬‬
‫خمیازه میکشیدند‪ ،‬میخندیدند‪ ،‬اسم یکدیگر را صدا میزدند و با خوشحالی فحش میدادند‪ .‬آنها هم مثل من‪ ،‬لباس مخصوص مدرسه مالر‬
‫را پوشیده بودند‪ ،‬اما لباسها به تنشان معمولی بود‪.‬‬

‫به یک دسته از بچهها که پنج پسر و دو دختر بودند‪ ،‬نزدیک شدم‪ .‬آنها پشتشان به من بود و درباره برنامهای بحث میکردند که شب پیش‬
‫در تلویزیون دیده بودند‪ .‬گلویم را صاف کردم تا توجهشان را به خودم جلب کنم‪ .‬بعد لبخند زدم و دستم را به طرف پسری دراز کردم که از‬
‫همه به من نزدیکتر بود‪ .‬او رویش را برگرداند‪ .‬با نیش باز گفتم‪« :‬دارن هورستون‪ .‬من تازه به اینجا آمدهام و دنبال آقای چیورز میگردم‪.‬‬
‫شما او را ندیدهاید‪ ،‬دیدهاید؟»‬

‫پسرک به دست من خیره شد – اما با من دست نداد – و بعد به صورتم نگاه کرد‪.‬‬

‫با صدای نامفهومی گفت‪« :‬تو چی؟»‬

‫دوباره گفتم‪« :‬اسمم دارن هورستون است‪ .‬دنبال ‪» ...‬‬

‫حرفم را قطع کرد‪ ،‬دماغش را خاراند و همانطور که با سوءظن نگاهم میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬همان دفعه اول شنیدم که چی گفتی‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫دختری گفت‪« :‬چیورز هنوز نیامده‪ ».‬و هِرهِر خندید‪ ،‬طوری که انگار چیز بامزهای گفته باشد‪.‬‬

‫یکی از پسرها خمیازه کشید و گفت‪« :‬چیورز هیچوقت زودتر از نه و ده دقیقه نمیآید‪».‬‬

‫همان دختر گفت‪« :‬تازه‪ ،‬دوشنبهها دیرتر هم میآید‪».‬‬

‫پسری که اول حرف زده بود‪ ،‬اضافه کرد‪« :‬همه این را میدانند‪».‬‬

‫زیرلبی گفتم‪« :‬اوه‪ ،‬خوب‪ ،‬همانطور که گفتم‪ ،‬من تازهواردم‪ .‬نباید از من انتظار داشته باشید چیزهایی را بدانم که دیگران میدانند‪ ،‬نه؟» و‬
‫لبخند زدم‪ .‬خوشم آمد که روز اول و ورودم به مدرسه‪ ،‬حرفم را اینطور زیرکانه زده بودم‪.‬‬

‫پسرک در جوابم گفت‪« :‬پوزهات را ببند‪ ،‬احمق‪ ».‬که راستیراستی انتظارش را نداشتم‪.‬‬

‫پلک زدم و گقتم‪« :‬ببخشید؟»‬

‫برایم شاخ شانه کشید و گفت‪« :‬خودت شنیدی‪ ».‬او تقریباً یک سر و گردن بلندتر از من بود‪ ،‬موهای سیاه و نگاه تهدیدآمیزی هم داشت‪.‬‬
‫من میتوانستم از پس هرکسی در مدرسه بربیایم و او را حسابی کتک بزنم‪ .‬اما یک لحظه قضیه را فراموش کردم و از او فاصله گرفتم‪ ،‬هیچ‬
‫نمیدانستم که او چرا اینطور رفتار میکند‪.‬‬

‫یکی دیگر از پسرها با خنده گفت‪« :‬برو‪ ،‬اسمیکی‪ .62‬حسابش را برس!»‬

‫پسری که اسمیکی صدایش زده بودند‪ ،‬با لبخندی خودخواهانه گفت‪« :‬نچ‪ ،‬ارزشش را نداره‪».‬‬

‫پشتش را به من کرد و طوری مشغول گپ زدن با بقیه شد که انگار چیزی حرفشان را قطع نکرده بود‪.‬‬

‫گیج و بهترزده از کنارش گذشتم‪ .‬وقتی به گوشهای میرفتم‪ ،‬با شنوایی غیرانسانی‪ ،‬اما نه مثل اشباح‪ ،‬شنیدم که یکی از دخترها گفت‪« :‬پسره‬
‫چقدر ترسناک است!»‬

‫اسمیکی خندید و گفت‪« :‬کیفش را میبینید؟ اندازه یک گاو است باید نصف کتابهای کشور را تویش گذاشته باشد!»‬

‫دخترک گفت‪« :‬چه عجیب حرف میزد!»‬

‫‪62‬‬
‫‪Smicky‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪4‬‬

‫دختر دیگر اضافه کرد‪« :‬قیافهاش عجیبتر از حرف زدنش بود‪ ،‬با آن جای زخمها و لکههای سرخ روی تنش‪ .‬دیدید موهایش را چه افتضاح‬
‫زده بود؟ انگار از باغ وحش فرار کرده بود!»‬

‫اسمیکی گفت‪« :‬آی گفتی! بوی باغ وحش هم میداد!»‬

‫همه خندیدند و دوباره بحث تلویزیون را از سر گرفتند‪ .‬همانطور که کیفم را به سینه چسبانده بودم‪ ،‬خودم را از پلهها باال کشیدم – احساس‬
‫میکردم که تحقیر شدهام و از قیافه و موهایم خجالت میکشیدم – و مقابل در اتاق آقای چیورز ایستادم‪ .‬سرم را پایین انداخته و ناامیدانه‬
‫منتظر بودم تا سر و کله مدیر پیدا بشود‪.‬‬

‫شروع مأیوسکنندهای بود‪ ،‬واگرچه دوست داشتم فکر کنم که اوضاع بهتر میشود‪ ،‬اما احساس وحشتناکی ته دلم بود که میگفت همهچیز‬
‫از این هم بدتر میشود!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫کمی بعد از ساعت نه و ربع‪ ،‬آقای چیورز هنوهنکنان و با صورت برافروخته از راه رسید‪( .‬من بعداً فهمیدم که او با دوچرخه به مدرسه‬
‫میآمد‪ ).‬با عجله و بدون اینکه چیزی بگوید‪ ،‬از مقابلم گذشت‪ ،‬در اتاقش را باز کرد‪ ،‬به طرف پنجره سکندری خورد و بعد‪ ،‬از کنار پنجره به‬
‫محوطه بتونی زمین بازی خیره شد‪ .‬کسی را زیر نظر گرفته بود‪ .‬او الی پنجره را باز کرد و فریاد زد‪« :‬کِوین اُبراین‪ !63‬باز از کالس اخراج‬
‫شدی؟»‬

‫پسر کوچکی با صدای بلند جواب داد‪« :‬تقصیر من نبود‪ ،‬قریان‪ .‬در خودنویس توی کیفم باز شد و مشقهایم را خراب کرد‪ .‬برای هرکسی‬
‫ممکن است پیش بیاید‪ ،‬قربان‪ .‬من فکر نمیکنم اخراج از کالس به خاطر ‪» ...‬‬

‫آقای چیورز حرف پسرک را قطع کرد و گفت‪« :‬زنگ تفریح بعدی‪ ،‬گزارش موضوع را به دفترم بده‪ ،‬اُبراین! من وقت زیادی ندارم که با تو‬
‫سر و کله بزنم‪».‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬قربان!‬

‫آقای چیورز را تقی به هم زد‪ ،‬بعد به من اشاره کردو گفت‪« :‬شما! برای چی اینجا ایستادهاید؟»‬

‫‪ -‬من ‪...‬‬

‫توی حرفم پرید و گفت‪« :‬پنجره که نشکستهای‪ ،‬شکستهای؟ چون اگر این کار را کرده باشی‪ ،‬وضعت خیلی ناجور میشود!»‬

‫داد زدم‪« :‬من پنجره نشکسته ام‪ .‬فرصتش را نداشتم تا چیزی را بشکنم‪ .‬من از ساعت هشت این بیرون منتظر شما بودهام‪ .‬شما خیلی تأخیر‬
‫داشتید!» او که از صراحت من جا خورده بود‪ ،‬روی صندلی نشست و گفت‪« :‬جدی؟ متأسفم‪ .‬پنچر شدم‪ .‬کار بروجکی است که دو طبقه‬
‫پایینتر زندگی میکند‪ .‬او ‪ » ...‬گلویش را صاف کرد و بعد یادآوری کرد که کی هست و با اخم ادامه داد‪« :‬مسئله من مهم نیست‪ ،‬شما کی‬
‫هستید و برای چی منتظر بودید؟»‬

‫‪ -‬اسم من دارن هورتسون است‪ .‬من ‪...‬‬

‫‪63‬‬
‫‪Kevin O'Brien‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫ناگهان گفت‪ ... « :‬شاگرد جدید هستید! متأسفم ‪ ...‬به کلی فراموش کرده بودم که شما میآیید‪ ».‬از جایش بلند شد‪ ،‬با من دست داد و دستم‬
‫را فشرد‪« .‬من آخر هفته اینجا نبودم‪ ،‬مشغول مسابقه جهتیابی‪ 64‬بودم‪ .‬تازه دیشب اینجا رسیدم‪ .‬جمعه یک یادداشت فوری نوشتم و به در‬
‫یخچال چسباندم‪ .‬اما انگار امروز صبح آن را ندیدهام‪».‬‬

‫انگشتهایم را از دستهای عرقکردهاش بیرون کشیدم و گفتم‪« :‬مهم نیست‪ .‬حاال شما اینجایید‪ .‬دیر رسیدن بهتر از هیچوقت نرسیدن‬
‫است‪».‬‬

‫با کنجکاوی براندازم کرد و پرسید‪« :‬با مدیر قبلیتان هم اینطور حرف میزدید؟»‬

‫یاد خانم مدیر مدرسه قدیمیام افتادم و اینکه وقتی میدیدمش‪ ،‬تنم میلرزید‪ .‬نخودی خندیدم و گفتم‪« :‬نه‪».‬‬

‫‪ -‬خوب است‪ ،‬چون از این به بعد‪ ،‬با من هم دیگر اینطور صحبت نمیکنید‪ .‬من مستبد نیستم‪ ،‬اما گستاخی را تحمل نمیکنم‪.‬‬
‫وقتی با من حرف میزنید‪ ،‬مؤدب باشید‪ ،‬و یک "قربان" هم به آخر جملهتان اضافه کنید‪ .‬مفهوم شد؟‬

‫نفس عمیقی کشیدم و گفتم‪« :‬بله‪ ».‬و بعد از مکثی کوتاه‪ ،‬اضافه کردم‪« :‬قربان!»‬

‫غرغرکنان گفت‪« :‬بهتر شد‪ ».‬و از من دعوت کرد که بنشینم‪ .‬کشوی را بیرون کشید‪ ،‬پروندهای را پیدا کرد و در سکوت آن را مرور کرد‪ .‬بعد‬
‫از دو دقیقه‪ ،‬پرونده را کنار گذاشت و گفت‪« :‬نمرههای خوب‪ .‬اگر اینجا هم چنین نمرههایی بیاوری‪ ،‬ما شکایتی نداریم‪».‬‬

‫‪ -‬همه تالشم را میکنم‪ ،‬قربان‪.‬‬

‫صورتم را برانداز کرد و توجهش به زخمها و سوختگیهای آن جلب شد‪« .‬تنها چیزی که میخواهیم همین است‪ .‬شما حادثه ناجوری‬
‫داشتهاید‪ ،‬اینطور نیست؟ گیر افتادن در یک خانه آتش گرفته خیلی وحشتناک است‪».‬‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬قربان‪.‬‬

‫در گزارشهای آقای بالز‪ ،‬این قضیه آمده بود‪ ،‬بنابر پرسشنامههایی که "پدرم" فرستاده بود‪ ،‬من در دوازده سالگی در خانهای آتش گرفته‪،‬‬
‫دچار سوختگیهای شدید شده بودم‪.‬‬

‫‪ -‬با این حال‪ ،‬خدا را شکر که به خیر گذشته است‪ .‬شما زنده و فعال هستید‪ ،‬و هیچ پاداشی باالتر از این نیست‪.‬‬

‫مسابقهای که شرکتکنندگان آن باید پای پیاده و فقط با استفاده از نقشه و قطبنما‪ ،‬در منطقهای ناآشنا‪ ،‬مسیرشان را بیابند – م‪.‬‬
‫‪64‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫از جایش بلند شد‪ ،‬پرونده را کنار گذاشت‪ ،‬جلو لباسش را بررسی کرد – لکههای تخممرغ و خردههای نان سوخاری روی کراوات و پیراهنش‬
‫دیده میشد که آنها را تکاند – و بعد‪ ،‬به طرف در رفت‪ .‬من هم دنبالش رفتم‪.‬‬

‫آقای چیورز من را به یک گشت فوری در مدرسه برد و اتاقهای کامپیوتر‪ ،‬تاالر اجتماعات‪ ،‬سالن ورزش و کالسهای اصلی را نشانم داد‪.‬‬
‫مدرسه قبالً هنرستان موسیقی بود و اسمش را از آن موقع با داشت (مالر آهنگساز معروفی بود)‪ ،‬اما بیست سال پیش‪ ،‬قبل از آنکه به عنوان‬
‫مدرسهای عادی بازگشایی بشود‪ ،‬تعطیل شده بود‪.‬‬

‫وقتی تاالر بزرگی را میدیدیم که شش پیانو در آن بود‪ ،‬آقای چیورز گفت‪« :‬ما هنوز هم روی موسیقی تأکید میکنیم‪ .‬شما هیچ سازی‬
‫میزنید؟»‬

‫گفتم‪« :‬فلوت‪».‬‬

‫‪ -‬یک فلوتزن! فوقالعاده است! از سه – یا چهار؟ – سال پیش که سیوبان تونر‪ 65‬فارقالتحصیل شد‪ ،‬ما هیچ فلوتزن مناسبی‬
‫نداشتهایم‪ .‬ما باید تو را امتحان کنیم تا ببینیم که کارت در چه حدی است‪ ،‬موافقی؟‬

‫با صدای ضعیفی جواب دادم‪« :‬بله‪ ،‬قربان‪ ».‬به گمانم ما درباره موضوع های متفاوتی حرف میزدیم – منظور او فلوتهای واقعی بود‪ ،‬اما‬
‫تنها چیزی که من بلد بودم بزنم‪ ،‬یک نیلبک بود – اما نمیدانستم همین اآلن باید موضوع را توضیح بدهم یا نه‪ .‬در پایان‪ ،‬من دهانم را‬
‫بسته نگهداشتم و آرزو کردم که او قضیه مهارتهای من در نواختن فلوت مورد نظرش را فراموش کند‪.‬‬

‫آقای چیورز به من گفت که هر کالس چهل دقیقه طول میکشد‪ .‬ساعت یانزده‪ ،‬یک استراحت ده دقیقهای داشتیم؛ پنجاه دقیقه وقت ناهاری‬
‫بود که از ساعت یک و ده دقیقه شروع میشد؛ و ساعت چهار بعد از ظهر مدرسه تعطیل میشد‪ .‬او گفت‪« :‬بازداشتهای تنبیهی از ساعت‬
‫چهار و نیم تا شش بعدازظهر است‪ .‬البته امیدوارم که تو با آنجا سر و کار نداشته باشی‪».‬‬

‫مثل بچههای حرفشنو جواب دادم‪« :‬من هم امیدوارم‪ ،‬قربان‪».‬‬

‫گشتزنی ما دوباره به دفتر او ختم شد و آنجا برنامه هفتگی را گرفتم‪ .‬فهرست ترسناکی بود – انگلیسی‪ ،‬تاریخ‪ ،‬جغرافیا‪ ،‬علوم‪ ،‬ریاضیات‪،‬‬
‫رسم فنی‪ ،‬دو زبان روز دنیا‪ ،‬مطالعات کامپیوتری – و یک کالس فوقالعاده که روزهای چهارشنبه تشکیل میشد‪ .‬من سه مورد وقت آزاد‬
‫داشتم؛ یکی دوشنبه‪ ،‬یکی سهشنبه‪ ،‬و یکی هم پنجشنبه‪ .‬آقای چیورز گفت که این ساعتهای آزاد برای کالسهای فوق برنامه است‪ ،‬مثل‬
‫کالس موسیقی‪ ،‬زبان اضافی یا اگر کسی بخواهد‪ ،‬برای مرور درسهای دیگر‪.‬‬

‫‪65‬‬
‫‪Siobhan Toner‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫دوباره با من دست داد و برایم آرزوی موفقت کرد و گفت که اگر مشکلی داشتم‪ ،‬به خودش مراجعه کنم‪ .‬بعد از هشدار دادن به من هیچ‬
‫پنجرهای را نشکنم و از معلمهایم با عصبانیت انتقاد نکنم‪ ،‬راهرو را نشانم داد و مرا تنها گذاشت‪ .‬ساعت ‪ 04:9‬بود که زنگ به صدا در آمد‪.‬‬
‫نخستین کالس آن روزم – جغرافی – شروع شد‪.‬‬

‫درس خیلی خوب و منطقی پیش رفت‪ .‬من شش سال گذشته را با مطالعه نقشهها و پیگیری اخبار مربوط به جنگ زخمها گذرانده بودم‪ .‬به‬
‫همین دلیل‪ ،‬شکل دنیا را بهتر از بیشتر همکالسیهایم میشناختم‪ .‬اما درباره جغرافیا انسانی – که مقدار زیادی باز آن به مسائل اقتصادی‬
‫و فرهنگی و سازماندهی محیطزیست انسانها مربوط میشد – چیزی نمیدانستم و هر بار که بحث رشته کوهها و رودخانهها به نظامهای‬
‫سیاسی و آمار جمعیتی تبدیل میشد‪ ،‬نمیدانستم که چی بگویم‪.‬‬

‫حتی با در نظر گرفتن اطالعات محدودم در مورد انسانها‪ ،‬جغرافیا همانقدر که میشد آرزویش داشته باشم‪ ،‬شروع خوبی بود‪ .‬معلم هم‬
‫خیلی خوب بود و در بیشتر بحثهای که مطرح میکرد‪ ،‬من پا به پایش پیش میرفتم‪ .‬و فکر کردم که تا چند هفته دیگر به بقیه درسهاهم‬
‫میرسم‪.‬‬

‫ریاضیات که درس بعدی بود‪ ،‬به کلی فرق داشت‪ .‬بعد از پنج دقیقه‪ ،‬فهمیدم که تو دردسر افتادهام‪ .‬من فقط چهار عمل اصلی حساب را‬
‫خوانده بودم و بیشتر همان اطالعات اندک را هم فراموش کرده بودم‪ .‬من میتوانستم ضرب و تقسیم انجام بدهم‪ ،‬اما در حد مهارتهای‬
‫شخص خودم – و خیلی زود فهمیدم که این مهارتها هیچ کافی نیستند‪.‬‬

‫معلم ریاضی‪ ،‬که مرد خشنی به نام آقای اسمارتس‪ 66‬بود‪ ،‬فریاد کشید‪« :‬منظورت چیه که میگویی هیچوقت جبر نخواندهای؟ البته که‬
‫خواندهای! من را احمق فرض نکن‪ ،‬بچه‪ .‬من میدانم که تو تازهواردی‪ ،‬اما خیال نکن که بتوانی هر غلطی خواستی بکنی‪ .‬صفحه شانزده‬
‫کتاب را بیاور و مسئلههای ردیف اول را حل کن‪ .‬آخر کالس‪ ،‬برگههایت را جمع میکنم تا ببینم کجای کاری‪».‬‬

‫اطالعات من در ریاضی آنقدر کم بود که انگار کیلومترها دورتر از آن کالس بودم‪ .‬من حتی نمیتوانستم مسئلههای صفحه شانزده را‬
‫بخوانم‪ ،‬چه برسد به اینکه آنها را حل کنم! به صفحههای اول کتاب نام کردم و سعی کردم از روی مثالهای حل شده آن کپی کنم‪ .‬اما‬
‫هیچ نمیدانستم که چه میکنم‪ .‬وقتی آقای اسکارتاس برگهها را از من گرفت و گفت که وقت ناهار آنها را میبیند و بعدازظهر‪ ،‬در کالس‬
‫علوم آنها را برمیگرداند – معلم علوم هم خودش بود – دلشکستهتر از آن بودم که بهخاطر سرعت عملش از او تشکر کنم‪.‬‬

‫زنگ تفریح خیلی بهتر از کالس نبود‪ .‬من ده دقیقه تنهایی‪ ،‬این طرف و آن طرف پرسه زدم و هر کسی که توی حیاط بود‪ ،‬خیرهخیره نگاهم‬
‫کرد‪ .‬سعی کردم با چند نفری که در دو کالس اول با انها آشنا شده بودم‪ ،‬دوست بشوم‪ .‬اما آنها نمیخواستند کاری با من داشته باشند‪ .‬ظاهر‪،‬‬

‫‪66‬‬
‫‪Smarts‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫بو و رفتار من برایشان عجیب بود و چیز مثبتی در وجودم نمیدیدند‪ .‬معلمها هنوز از اوضاع من باخبر نشده بودند‪ ،‬اما بچهها چرا‪ ،‬آنها‬
‫میدانستد که من جزوشان نیستم‪.‬‬

‫حتی اگر همکالسهایم سعی میکردند به خوبی از من استقبال کنند‪ ،‬من در سازگاری با شرایط جدیدم مشکل داشتم‪ .‬من از هیچ فیلم یا‬
‫برنامه تلویزیونی که آنها دربارهشان بحث میکردند‪ ،‬خبر نداشتم‪ ،‬خوانندهها و ستارههای سینما را نمیشناختم‪ ،‬و همینطور کتابها و‬
‫مجلههایی را که آنها میخواندند‪ ،‬ندیده بودم‪ .‬شکل حرف زدن بچهها برایم عجیب بود‪ ،‬معنی خیلی از اصطالحها و تکیهکالمهای آنها را‬
‫نمیفهمیدم‪.‬‬

‫بعد از زنگ تفریح‪ ،‬تاریخ داشتیم قبالً این درس مورد عالقهام بود‪ .‬اما حاال مطالب آن نسبت به چیزی که من در ذهنم داشتم خیلی تغییر‬
‫کرده بود‪ .‬درس کالس‪ ،‬جنگ جهانی دوم بود – که در آخرین ماههای زندگی انسانیم چیزهایی دربارهاش خوانده بودم – و همینطور رهبران‬
‫کشورهای مختلف‪ .‬اما آنها من را شاگرد پانزده سالهای تصور میکردند که همراه با نظام آمورشی پیش آمده است و از من انتظار داشتند که‬
‫همه جزئیات داخلی و خارجی عملیات و جنگها‪ ،‬اسم ژنرالها‪ ،‬تأثیرات دامنهدار و اجتماعی جنگ و خیلی چیزهای دیگر را هم بدانم؟‬

‫به معلمم گفتم که در مدرسه قبلی‪ ،‬ما بیشتر روی تاریخ باستان کار میکردیم‪ ،‬و به خاطر چنین پاسخ زیرکانهای به خودم آفرین گفتم‪ ،‬اما‬
‫بعد‪ ،‬خانم معلم گفت که در مدرسه کالس کوچکی دارند که آنجا بچهها تاریخ باستان میخوانند و صبح روز بعد‪ ،‬فوری من را به آنجا میبرد‪.‬‬

‫آیآیآیآیآی!‬

‫کالس بعدی‪ ،‬ادبیات انگلیسی بود‪ .‬از این درس خیلی میترسیدم‪ .‬در کالسهایی مثل تاریخ و جغرافیا میتوانستم بگویم که مطالب درسی‬
‫در مدرسه قبلیام چیز دیگری بوده است و خودم را از هچل بیرون بیاورم‪ .‬اما ضعفهایم را در درس انگلیسی چطور باید توجیه میکردم؟‬
‫من میتوانستم وانمود کنم هیچکدام از شعرها و کتابهایی را که بچههای دیگر خوانده بودند‪ ،‬نخواندهام‪ .‬اما اگر معلم میپرسید که جای‬
‫آن کتابها چی خواندهام‪ ،‬باید چه جواب میدادم؟ دیگر کارم تمام بود!‬

‫بین ردیفهای جلو کالس‪ ،‬یک جای خالی بود که من مجبور شدم همانجا بنشینم‪ .‬معلمها دیر میآمدند‪ ،‬به خاطر بزرگی مدرسه‪ ،‬معلمها‬
‫و شاگردها اغلب کمی دیر به کالس میآمدند‪ .‬دو دقیقه پر اضطراب را با مرور سعی میکردم که چند خطی شعر را تصادفی انتخاب و حفظ‬
‫کنم‪ ،‬به امید اینکه با آنها بتوانم سر معلم شیره بمالم‪.‬‬

‫در کالس باز شد‪ ،‬سروصدا فرو نشست و همه سرپا ایستادند‪ .‬معلم گفت‪« :‬بفرمایید‪ .‬بفرمایید بنشینید‪ ».‬و یکراست به طرف میزش رفت‪ ،‬که‬
‫کتابهایش را روی آن تلنبار رده بود‪ .‬رو به کالس لبخند زد‪ .‬پوست تیرهای داشت و زیبا بود‪ .‬همانطور که به دنبال من‪ ،‬کالس را از نظر‬
‫میگذراند‪ ،‬گفت‪« :‬شنیدهام که یک شاگرد جدید داریم‪ .‬میشود لطفاً بایستید تا من شما را بین بچهها تشخیص بدهم؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪5‬‬

‫ایستادم‪ ،‬یک دستم را باال بردم‪ ،‬با خشم لبخند زدم و گفتم‪« :‬من هستم‪».‬‬

‫برقی در چشمهایش ظاهر شد و گفت‪« :‬درست همین جلو! نشانه خوبی است‪ .‬حاال من اسم شما و مشخصاتتان را ‪ ...‬جایی نوشتم‪ .‬فقط یک‬
‫دقیقه صبر کنید تا من ‪» ...‬‬

‫برگشت تا چیزی را میان کتابها و کاغذهایش پیدا کند که ناگهان بیحرکت ماند؛ طوری که انگار سیلی خورده باشد‪ .‬نگاه تندی به من‬
‫انداخت و یک قدم جلو آمد‪ .‬چهرهاش روشن شد و گفت‪« :‬دارن شان؟»‬

‫با حالتی عصبی‪ ،‬لبخند زدم و گفتم‪« :‬اومم‪ .‬بله‪ ».‬هیچ نمیدانستم او کیست و مشغول زیر رو رو کردن بانک اطالعاتم شدم ‪ -‬آیا او در همان‬
‫هتلی که من بودم‪ ،‬زندگی میکرد؟ ‪ -‬و چیزی در مورد شکل و دهان و چشمهایش در ذهنم تلنگر زد‪ .‬صندلی را رها کردم و چند قدم به‬
‫طرفش رفتم‪ .‬حاال فقط یک متر با او فاصله داشتم‪ .‬همانطور ناباورانه نگاهش میکردم که ناگهان فریاد زدم‪« :‬دِبی؟ دبی همالک؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫دبی جیغ کشید‪« :‬دارن!» و دستهایش را به طرفم دراز کرد‪.‬‬

‫من هم با صدای شادی گفتم‪« :‬دبی!»‬

‫معلم انگلیسی من‪ ،‬دبی همالک – دوست قدیمی خودم – بود!‬

‫با صدای گرفتهای گفت‪« :‬خیلی عوض نشدهای!»‬

‫خندیدم و گفتم‪« :‬تو به کلی فرق کردهای!»‬

‫‪ -‬برای صورتت چه اتفاقی افتاده؟‬

‫‪ -‬تو چطور معلم شدی؟‬

‫و بعد‪ ،‬با هم گفتیم‪« :‬اینجا چه کار میکنی؟»‬

‫با چشمهای گشاد شده‪ ،‬ساکت ماندیم‪ .‬مثل دیوانهها‪ ،‬خوشحال بودیم‪ .‬همکالسهای من طوری برّ و برّ نگاهمان میکردند که انگار شاهد‬
‫مراسم فارقالتحصیلی دانشگاه بودند‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬دبی نگاهی به کالس انداخت و شروع به حرف زدن کرد‪« :‬ما ‪ » ...‬تازه متوجه شده بود که در مرکز توجه هستیم و سرش را مثل‬
‫گوسفندها تکان داد‪ ... « .‬من و دارن دوستهای قدیمی هستیم‪ ».‬همچنان برای کالس توضیح میداد‪« .‬ما همدیگر را ‪» ...‬‬

‫دوباره بیحرکت ماند‪ ،‬البته این بار با اخم‪ .‬زیر لبی گفت‪« :‬ما را ببخشید‪ ».‬وآستین دست راست من را گرفت و مرا با خشونت از کالس بیرون‬
‫کشید‪ .‬بعد‪ ،‬در کالس را بست‪ ،‬من را به دیوار چسابند‪ ،‬دور و بر را نگاه کرد تا مطمئن بشود که توی راهرو تنها هستیم و با صدای آهسته و‬
‫خشمآلود ی گفت‪« :‬این همه سال توی کدام جهنمی بودی؟»‬

‫لبخند زدم و همانطور که خیره نگاهش میکردم‪ ،‬گفتم‪« :‬اینجا‪ ،‬آنجا‪ ».‬از آن همه تغییر در قیافه و ظاهرش تعجب کرده بودم‪ .‬او قد بلندتر‬
‫هم شده بود – حاال از من هم بلندتر بود‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫با تشر گفت‪« :‬چرا قیافهات همانطوری است؟ انگار درست همان شکلی هستی که یادم میآید‪ .‬فقط یکی دو سال بزرگتر به نظر میآیی‪،‬‬
‫اما از آن موقع‪ ،‬سیزده سال گذشته!»‬

‫لبخند مسخرهای زدم و گفتم‪« :‬زمان چهقدر زود میگذرد! خوشحالم که دوباره شما را میبینم‪ ،‬دوشیزه همالک ‪» ...‬‬

‫دبی سر جایش خشکش زد و یک قدم عقب رفت‪.‬‬

‫دوباره من حرف زدم و این بار با لحن همیشگی خودم گفتم‪« :‬از دیدنت‪ ،‬آنقدر خوشحالم که نمیدانم چی بگویم‪».‬‬

‫‪ -‬من هم از دیدن تو خوشحالم‪ .‬اما حاال تو شاگردِ ‪...‬‬

‫‪ -‬اوه‪ ،‬دبی‪ ،‬من که راستیراستی شاگرد مدرسه نیستم‪ .‬تو این را میدانی‪ .‬من آنقدر بزرگ شدهام که ‪ ...‬خوب‪ ،‬تو که سن من را‬
‫میدانی‪.‬‬

‫به چانه‪ ،‬لبها‪ ،‬بینی و زخم مثلثشکل باالی چشم راستم‪ ،‬با دقت نگاه کرد و گفت‪« :‬فکر میکردم که میدانم‪ .‬اما صورتت ‪ ...‬انگار توی‬
‫جنگ بودهای!»‬

‫با لبخند جواب دادم‪« :‬اگر بگویم که چقدر حرفت درست است‪ ،‬باورت نمیشود‪».‬‬

‫سرش را تکان داد و گفت‪« :‬دارن شان‪ .‬دارن شان!»‬

‫و بعد یک سیلی توی گوشم زد!‬

‫داد زدم‪« :‬این برای چی بود؟»‬

‫با خشم جواب داد‪« :‬برای اینکه بدون خداحافظی رفتی و کریسمس من را خراب کردی‪».‬‬

‫‪ -‬آن سیزده سال پیش بود‪ .‬مطمئناً تا اآلن دیگر از آن موضوع ناراحت نیستی‪.‬‬

‫گفت‪« :‬همالکها میتوانند کینهشان را تا مدتهای خیلی خیلی طوالنی حفظ کنند‪ ».‬اما من برق خنده را توی چشمهایش دیدم‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬من یک هدیه خداحافظی برایت گذاشتم‪».‬‬

‫یک لحظه چهرهاش مات شد‪ .‬بعد آن شب را به یاد آورد و گفت‪« :‬درخت!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫شب کریسمس‪ ،‬من و آقای کرپسلی شبحواره دیوانه – مرلو – را در خانه دبی کشته بودیم‪ .‬البته ما برای این کار از دبی به جای طعمه‬
‫استفاده کردیم تا آن دیوانه را از مخفیگاهش بیرون بکشیم‪ .‬اما قبل از ترک خانه‪ ،‬من درخت کریسمس کوچکی را تزئین کرده و کنار تخت‬
‫دبی گذاشته بودم‪( .‬قبل از شروع این عملیات‪ ،‬به دبی و و والدینش داروی خوابآور داده بودیم‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬وقتی مرلو حمله کرد‪ ،‬آنها‬
‫بیهوش بودند‪).‬‬

‫زیرلبی گفت‪« :‬قضیه درخت را فراموش کرده بودم ‪ ...‬که ‪ ...‬این یک موضوع دیگر را پیش میآورد‪ ،‬بعدش چی شد؟ ما یک لحظه نشسته‬
‫بودیم و شام میخوردیم‪ ،‬بعد من توی رختخواب بیدار شدم و دیدم که ساعتها از لحظه کریسمس گذشته‪ .‬بابا و مامان هم توی تخت‬
‫خودشان بیدار شدند و نمیدانستند که چطور آنجا رفته اند‪».‬‬

‫برای اینکه جلو سؤال کردنش را بگیرم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬جِس و دونا چطورند؟» گفت‪« :‬خوباند‪ .‬بابا به خاطر کارش‪ ،‬هر جای دنیا که بخواهند‬
‫میرود و مامان یک زندگی جدید ‪ ...‬نه‪ »،‬سیخونکی به سرم زد و ادامه داد‪« :‬چیزهایی را که برای من اتفاق افتاده فراموش کن‪ .‬من‬
‫میخواهم بدانم سر تو چه بالیی آمده‪ .‬در تمام این سیزده سال‪ ،‬یادت برایم جالب بوده‪ .‬چند بار سعی کردم پیدایت کنم‪ .‬اما تو ناپدید شده‬
‫بودی و هیچ ردی به جا نگذاشته بودی‪ .‬حاال بیسروصدا به زندگی من برگشتهای و قیافهات طوری است که انگار نه سالها‪ ،‬بلکه فقط چند‬
‫ماه گذشته‪ .‬میخواهم بدانم چی شده‪».‬‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬داستانش طوالنی است‪ ،‬و پیچیده‪».‬‬

‫دماغش را باال کشید و گفت‪« :‬من وقت دارم‪».‬‬

‫حرفش را قبول نکردم‪« .‬نه‪ ،‬وقت نداری‪ ».‬و با سر به در بسته کالس اشاره کردم‪.‬‬

‫‪ -‬لعنتی! آنها را فراموش کردم‪.‬‬

‫با قدمهای بلند به طرف در رفت و در را باز کرد‪ .‬بچهها با صدای بلند با همدیگر حرف میزدند‪ ،‬اما با دیدن خانم معلم ساکت شدند‪ .‬او فریاد‬
‫زد‪« :‬کتابهایتان را بیاورید بیرون! من اآلن میآیم‪ ».‬رویش را دوباره به طرف من برگرداند و گفت‪« :‬حق با توست – ما وقت نداریم‪ .‬تمام‬
‫روز من پر است – برای ناهار باید بروم چند نفر از معلمها را ببینم‪ .‬اما به زودی همدیگر را میبینیم و حرف میزنیم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬بعد از مدرسه چی؟ من خانه میروم و لباسهایم را عوض میکنم‪ .‬بعد میتوانیم همدیگر را ببینیم ‪ ...‬حاال کجا؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫دبی گفت‪« :‬خانه من‪ .‬من طبقه سوم یک آپارتمان زندگی میکنم‪ .‬شماره ‪ ،3 C‬خیابان بانگرو‪ .67‬ازاینجا تقریباً به اندازه ده دقیقه پیادهروی‬
‫دارد‪».‬‬

‫‪ -‬پیدایش میکنم‪.‬‬

‫گفت‪« :‬اما دو ساعت به من وقت بده تا تکالیف بچهها را تصحیح کنم‪ .‬قبل از پنج و نیم نیا‪».‬‬

‫‪ -‬عالی است!‬

‫با لبخند کوچکی که گوشههای دهانش را باال آورد‪ ،‬زمزمه کرد‪« :‬دارن شان‪ .‬کی باورش میشود؟» بعد قیافهای جدی به خود گرفت و من‬
‫را به داخل کالس هل داد‪.‬‬

‫درس خیلی آشفته پیش رفت‪ .‬دبی سعی میکرد که توجه خاصی به من نداشته باشد‪ .‬اما نگاه ما مدام به هم میافتاد و نمیتوانستیم جلو‬
‫لبخندمان را بگیریم‪ .‬بچهها هم متوجه ارتباط خاص ما شده بودند و همین موضوع بحث آنها سر ناهار بود‪ .‬آنها‪ ،‬اگر اول صبح نسبت به من‬
‫مشکوک بودند‪ ،‬حال آشکارا نگران به نظر میآمدند و همگی حسابی از من فاصله میگرفتند‪.‬‬

‫در کالس آخر‪ ،‬من حسابی سرحال بودم‪ .‬دیگر این قضیه ناراحتم نمیکرد که درسها خارج از فهم من بودند و از هر موضوع بیخبر بودم‪.‬‬
‫دیگر مواظب نبودم یا سعی نمیکردم که از چیزی سر در بیاورم و درست رفتار کنم‪ .‬دبی تنها چیزی بود که به آن فکر میکردم‪ .‬حتی ساعت‬
‫علوم‪ ،‬وقتی آقای اسمارتش برگههای حل مسئلهها من را به طرفم پرت کرد و با عصبانیت فریاد کشید‪ ،‬فقط لبخند زدم‪ ،‬سر تکان دادم و‬
‫صدایش را نشنیده گرفتم‪.‬‬

‫در پایان روز‪ ،‬با عجله به هتل برگشتم‪ .‬در مدرسه‪ ،‬کلید گنجهای را به من داده بودند تا کتابهایم را داخل آن بگذارم‪ .‬اما من آنقدر هیجانزده‬
‫بودم که حتی زحمت سر زدن به آن گنجه را به خود ندادم و با کیف پر از کتاب به خانه برگشتم‪ .‬وقتی به اتاقمان رسیدم‪ ،‬آقای کرپسلی‬
‫هنوز خواب بود‪ ،‬اما هارکات بیدار بود و من اتفاقات آن روز و ماجرای دیدن دبی را با عجله برایش تعریف کردم‪.‬‬

‫و نفسنفسزنان‪ ،‬حرفهایم را اینطور تمام کردم‪« :‬فوقالعاده نیست؟ باورت نمیشود‪ ،‬نه؟ این بهترین ‪ » ...‬به هیچ شکلی نمیتوانستم‬
‫احساسم را برایش توضیح بدهم‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬فقط دستهایم را باال بردم و فریاد زدم‪« :‬یوهووو!»‬

‫هارکات گفت‪« :‬خیلی جالب است‪».‬‬

‫‪67‬‬
‫‪Bungrowe‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪6‬‬

‫دهان دندانهدندانهاش به لبخندی باز شده بود‪ .‬اما به نظر نمیآمد که خوشحال باشد‪.‬‬

‫من‪ ،‬که ناراحتی را توی چشمهای گرد و سبزش میخواندم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬مگر چی شده؟»‬

‫گفت‪« :‬هیچچیز‪ .‬خیلی جالب است‪ .‬واقعاً‪ .‬من که خیلی برایت خوشحالم‪».‬‬

‫‪ -‬به من دروغ نگو‪ ،‬هارکات‪ .‬تو از چیزی ناراحتی‪ .‬آن چیه؟»‬

‫یکدفعه این سؤال از دهانش بیرون پرید‪« :‬تصادفی بودن این ‪ ...‬قضیه یک کم زیادی نیست؟»‬

‫‪ -‬منظورت چیه؟‬

‫‪ -‬از میان همه مدرسههایی که ممکن بود بروی ‪ ...‬و همه معلمهای توی دنیا ‪ ...‬تو به جایی رفتهای ‪ ...‬که دوست قدیمی خودت‬
‫در آن درس میدهد؟ و توی کالس همان آدم؟‬

‫‪ -‬زندگی همینجوری است‪ ،‬هارکات‪ .‬چیزهای عجیب همیشه اتفاق میافتند‪.‬‬

‫آدم کوچولو برای تأیید حرف من جواب داد‪« :‬بله‪ ،‬گاهی این چیزها ‪ ...‬تصادفی رخ میدهند‪ .‬اما در مواقع دیگر ‪ ...‬رخ دادن آنها از پیش ترتیب‬
‫داده شده‪».‬‬

‫ژاکت و کراواتم را درآورده و دکمههای پیراهنم را باز کرده بودم‪ .‬حاال انگشتهایم روی دکمهها بود‪ .‬همانطور که به هارکات نگاه میکردم‪،‬‬
‫گفتم‪« :‬تو چی میگویی؟»‬

‫‪ -‬بعضی چیزها بوی شر میدهند‪ .‬اگر تو وسط خیابان به دبی برمیخوردی‪ ،‬این میتوانست طور ‪ ...‬دیگری باشد‪ .‬اما تو او را توی‬
‫یکی از کالسهای مدرسهای دیدهای که ‪ ...‬خودت باید به آن بروی‪ .‬یکی ترتیبی داده تا تو به مدرسه مالر بروی؛ کسی که ‪ ...‬از قضیه مرلو‬
‫و گذشته تو خبر دارد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬تو فکر میکنی کسی که امضای ما را جعل کرده‪ ،‬میدانسته دبی در مدرسه مالر کار میکند؟»‬

‫هارکات گفت‪« :‬خوب‪ ،‬معلوم است که میدانسته‪ ،‬و همین قضیه است که باعث نگرانی میشود‪ .‬اما یک چیز دیگر هم هست ‪ ...‬که باید به‬
‫آن توجه کنیم‪ .‬اگر کسی که ترتیب مدرسه رفتن تو را داده ‪ ...‬فقط از دبی باخبر نباشد چی‪ ،‬اگر آن شخص خود دبی باشد چی؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫نمیتوانستم باور کنم که دبی همدست شبحوارهها یا آقای تینی باشد‪ ،‬یا هیچ نقشی در فرستادن من به مدرسه مالر داشته باشد‪ .‬به هارکات‬
‫گفتم که دبی چقدر از دیدن من جا خورد‪ .‬اما او گفت که ممکن است دبی نقش بازی کرده باشد‪ .‬او اضافه کرد‪« :‬اگر او برای کشیدن تو به‬
‫اینجا اینقدر ‪ ...‬خودش را به دردسر انداخته باشد‪ ،‬بعید است ‪ ...‬که تظاهر به جا خوردن نکند‪».‬‬

‫با کله شقی سرم را تکان دادم و گفتم‪« :‬او چنین کاری نمیکند‪».‬‬

‫‪ -‬من دبی را نمیشناسم‪ ،‬پس نمیتوانم اظهار نظر کنم‪ .‬اما تو هم ‪ ...‬واقعاً او را نمیشناسی‪ .‬آخرین باری که ‪ ...‬او را دیدی‪ ،‬او یک‬
‫بچه بود‪ .‬آدمها وقتی بزرگ میشوند‪ ،‬تغییر میکنند‪.‬‬

‫‪ -‬تو فکر میکنی که من نباید به او اعتماد کنم؟‬

‫‪ -‬من این حرف را نمیزنم‪ .‬شاید او واقعاً صادق باشد‪ .‬شاید هیچ ‪ ...‬ارتباطی با جعل پرسشنامهها نداشته باشد‪ ،‬یا با حضور تو در‬
‫مدرسه مالر‪ ،‬همه اینها ممکن است ‪ ...‬این اتفاق تصادفی خیلی بزرگ باشند‪ .‬اما احتیاط الزم است‪ .‬به دیدنش برو‪ ،‬اما ‪ ...‬مراقبش باش‪ .‬دقت‬
‫کن‪ .‬ببین چی میگوید‪ .‬چند تا چیز امتحانی ازش بپرس‪ .‬یک اسلحه هم با خودت ببر‪.‬‬

‫به آرامی گفتم‪« :‬من نمیتوانم به او صدمه بزنم‪ .‬حتی اگر او علیه ما نقشه کشیده باشد‪ ،‬من به هیچ شکلی نمیتوانم بکشمش‪».‬‬

‫هارکات اصرار کرد‪« :‬به هر حال‪ ،‬یک اسلحه با خودت ببر‪ .‬اگر او با ‪ ...‬شبحوارهها همکاری داشته باشد‪ ،‬شاید کسی که مجبور میشوی ‪...‬‬
‫در برابرش اسلحه بکشی خود دبی نباشد‪».‬‬

‫‪ -‬تو حدس میزنی که ممکن است شبحوارهها آنجا منتظرم باشند؟‬

‫‪ -‬حتی اگ شبحوارهها در جعل ‪ ...‬مدارک دخالت داشته باشند‪ ،‬ما نمیتوانیم بفهمیم که ‪ ...‬چرا آنها تو را به مدرسه فرستادهاند‪ .‬اما‬
‫اگر آنها همدست دبی ‪ ...‬باشند – یا از او استفاده کنند – این قضیه قابل توجیه است‪.‬‬

‫‪ -‬منظورت این است که میخواهند من را تو خانه دبی تنها گیر بیاورند تا کارم را تمام کنند؟‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫‪ -‬ممکن است‪.‬‬

‫متفکرانه سر تکان دادم‪ .‬باورم نمیشد که دبی با دشمنهای ما همکاری کند‪ ،‬اما این امکان وجود داشت که آنها برای گیر انداختن من‪ ،‬او‬
‫را به بازی گرفته باشند‪ .‬پرسیدم‪« :‬با این قضیه باید چطور برخورد کنیم؟»‬

‫چشمهای سبز هارکات تردیدش را نشان میداد‪.‬‬

‫‪ -‬مطمئن نیستم‪ .‬احمقانه است که با ‪ ...‬پای خودمان توی دام برویم‪ .‬اما گاهی باید خطر کرد‪ .‬شاید ‪ ...‬چاره ما برای بیرون کشیدن‬
‫آنهایی که این دام را ‪ ...‬برایمان گذاشتهاند‪ ،‬همین باشد‪.‬‬

‫لب پایینیام را گاز گرفتم و مدتی به موضوع فکر کردم‪ .‬بعد‪ ،‬عاقالنهترین را پیش گرفتم‪ ،‬رفتم و آقای کرپسلی را بیدار کردم‪.‬‬

‫زنگ ساختمان شماره ‪ 3 C‬را زدم و منتظر ماندم‪ .‬یک لحظه بعد‪ ،‬صدای دبی را از آیفون شنیدم‪.‬‬

‫‪ -‬دارن؟‬

‫‪ -‬خود خودمم!‬

‫‪ -‬دیر کردی‪.‬‬

‫ساعت هفت و بیست دقیقه بود و خورشید کمکم غروب میکرد‪ .‬گفتم‪« :‬مشق مینوشتم‪ .‬تقصیر معلم انگلیسیام است‪ ،‬او یک هیوالی‬
‫واقعی است‪.‬‬

‫‪ -‬هاهاها! بامزه!‬

‫صدای ویزی آمد و در باز شد‪ .‬قبل از آنکه توی خانه پا بگذارم‪ ،‬یک لحظه مکث کردم و به ساختمان آن طرف خیابان – روبهروی خانه دبی‬
‫– نگاه کردم‪ .‬سایه مبهمی را روی سقف دیدم‪ ،‬آقای کرپسلی بود‪ .‬هارکات پشت خانه دبی رفته بود‪ .‬با مشاهده اولین نشانه از دردسر‪ ،‬هر‬
‫دو آنها فوری حمله میکردند تا من را نجات بدهند‪ .‬این نقشه را خودمان طرح کرده بودیم‪ .‬آقای کرپسلی اول پیشنهاد کرده بود که فوری‬
‫عقبنشینی کنیم – اوضاع از آنچه او فکرش را میکرد‪ ،‬داشت پیچیدهتر میشد – اما وقتی من از موقعیت خودم استفاده کردم‪ ،‬پذیرفت که‬
‫هر کاری از دستش برمیآید برایم بکند و سعی کند که در برابر حریفهایمان – اگر خودشان را نشان میدادند – ابتکار عمل را به دست‬
‫بگیرد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫قبل از آنکه راه بیفتیم‪ ،‬او به من هشدار داد‪« :‬اگر درگیری پیش آمد‪ ،‬این امکان وجود ندارد که هدفها را انتخاب کنی‪ .‬تو هم آمادگی نداری‬
‫که روی دوستت دست بلند کنی‪ .‬اما اگر او همدست دشمن باشد‪ ،‬من این کار را میکنم‪ .‬اگر چنین وضعی پیش آمد‪ ،‬مانع من نشو‪».‬‬

‫با قیافه ای گرفته‪ ،‬سر تکان دادم‪ .‬مطمئن نبودم که حتی اگر معلوم بشود دبی علیه ما توطئه چیده است‪ ،‬آیا میتوانم کنار بایستم و بگذارم‬
‫شبح به او صدمه بزند یا نه‪ ،‬اما باید تالشم را میکردم‪.‬‬

‫بدو بدو از پلهها باال رفتم‪ .‬از اینکه دو تا چاقو پشت ساقهایم پنهان کرده بودم‪ ،‬احساس بدی داشتم‪ .‬امیدوار بودم که مجبور نشوم از آنها‬
‫استفاده کنم‪ .‬اما خوب بود که میدانستم اگر الزم بشود‪ ،‬آنها را همراهم دارم‪.‬‬

‫در واحد ‪ 3 C‬باز بود‪ .‬اما من قبل از ورود چند ضربه به در زدم‪ .‬دبی گفت‪« :‬بیا تو‪ .‬من توی آشپزخانهام‪».‬‬

‫در را بستم‪ ،‬اما آن را قفل نکردم‪ .‬فوری خانه را از نظر گذراندم‪ .‬خیلی تمیز بود‪ .‬چند قفسه پر از کتاب‪ .‬یک دستگاه ضبط و پخش مجهز به‬
‫سیدی‪ ،‬با جای مخصوص سیدی‪ ،‬کلی سیدی آنجا ود‪ .‬یک تلویزیون سفری‪ .‬یک پوستر بزرگ از فیلم ارباب حلقهها روی یک دیوار‪ ،‬و‬
‫عکس دبی و پدر و مادرش روی دیواری دیگر‪.‬‬

‫دبی از آشپزخانه بیرون آمد‪ .‬پیشبند بلند قرمزی بسته بود و موهایش پر از آرد بود‪ .‬او گفت‪« :‬حوصلهام سر رفت از بس انتظارت را کشیدم‪.‬‬
‫برای همین شروع کردم به درست کردن کیک فنجانی‪ .‬با کشمش دوست داری یا بدون کشمش؟»‬

‫گفتم‪« :‬بدون کشمش‪ ».‬و وقتی او دوباره به آشپزخانه رفت‪ ،‬لبخند زدم‪ ،‬قاتلها و همدستهایشان با موهای آردی به کسی خوشامد‬
‫نمی گویند! آن یک ذره تردیدی هم که نسبت به دبی داشتم‪ ،‬محو شد و دیدم چیزی نیست که باعث بشود از او بترسم‪ .‬اما حالت دفاعی را‬
‫کنار نگذاشتم‪ ،‬دبی هیچ خطری نداشت‪ ،‬اما ممکن بود شبحوارهها در آپارتمان بغلی باشند یا از پلههای اضطراری باال بیایند‪.‬‬

‫وقتی دور اتاق نشیمن قدم میزدم‪ ،‬دبی پرسید‪« :‬اولین روز مدرسه خوش گذشت؟»‬

‫گفتم‪« :‬عجیب بود‪ .‬خیلی وقت است که توی مدرسه نبودهام؛ از ‪ » ...‬ایستادم‪ .‬جلد کتابی نظرم را جلب کرد‪ :‬سه تفنگدار‪« .‬دونا هنوز هم‬
‫وادارت میکند این را بخوانی؟»‬

‫دبی سرش را از آشپزخانه بیرون آورد و نگاهی به کتاب انداخت‪ .‬با خنده گفت‪« :‬اوه‪ ،‬اولین بار که تو را دیدم‪ ،‬این را میخواندم‪ ،‬نه؟»‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬ازش متنفر بودی‪.‬‬

‫‪ -‬راستی؟ عجیب است – حاال دوستش دارم‪ .‬این یگی از کتابهای مورد عالقهام است‪ .‬همیشه خواندنش را به شاگردهایم توصیه‬
‫میکنم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫با شیطنت سر تکان دادم و کتاب را سر جایش گذاشتم‪ .‬رفتم که آشپزخانه را ببینم‪ .‬کوچک بود‪ ،‬اما وسایلش را خیلی با سلیقه چیده بودند‪.‬‬
‫بوی فوقالعاده خمیر تازه شیرینی هم میآمد‪ .‬گفتم‪« :‬دونا خوب یادت داده‪ ».‬مادر دبی همیشه مثل رییسها رفتار میکرد‪.‬‬

‫دبی لبخند زد و گغت‪« :‬تا وقتی آشپزیم خوب نشد‪ ،‬اجازه نداد که از خانه بروم‪ .‬فارقالتحصیل شدن از دانشگاه آسانتر از قبولی در امتحانهای‬
‫او بود‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬تو دانشگاه رفتهای؟»‬

‫‪ -‬اگر نرفته بودم که معلم نمیشدم‪.‬‬

‫سینی پر از کیکهای نپخته را توی اجاق کوچولویی گذاشت‪ ،‬چراغ را خاموش کرد و من را به اتاق نشیمن برگرداند‪ .‬وقتی خودم را تلپی‬
‫روی یکی راحتیها انداختم‪ ،‬او به طرف سیدیها رفت و دنبال چیزی گشت تا بگذارد گوش کنیم‪.‬‬

‫‪ -‬تو چیز خاصی نمیخواهی گوش بدهی؟‬

‫‪ -‬راستش نه‪.‬‬

‫‪ -‬من موسیقی پاپ‪ 68‬یا راک‪ 69‬زیاد ندارم‪ .‬جاز‪ 70‬گوش میدهی یا کالسیک‪71‬؟‬

‫‪ -‬برایم فرقی نمیکند‪.‬‬

‫یک سیدی انتخاب کرد‪ ،‬آن را توی دستگاه گذاشت و دستگاه را روشن کرد‪ .‬دو دقیقه همانجا کنار دستگاه ایستاد تا صدای موسیقی بلند‬
‫شد و اتاق را پر کرد‪ .‬پرسید‪« :‬از این خوشت میآید؟»‬

‫‪ -‬بد نیست‪ .‬چی هست؟‬

‫‪ -‬تایتان‪ .72‬میدانی کار کیه؟‬

‫حدسی گفتم‪« :‬مالر؟»‬

‫‪68‬‬
‫موسیقی تفریحی و سرگرمکننده عامهپسند – م‪.‬‬
‫‪69‬‬
‫موسیقی غربی با ضرباهنگ تند که اغلب با سازهای برقی نواخته میشود – م‪.‬‬
‫‪70‬‬
‫نوعی ساز برگرفته از موسیقی محلی سیاهان آمریکای شمالی که بیشتر با سازهای کوبهای نواخته میشود – م‪.‬‬
‫‪71‬‬
‫آثار موسیقیدانان بزرگ سدههای ‪ 18‬تا ‪ 82‬میالدی – م‪.‬‬
‫‪72‬‬
‫‪Titan‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫‪ -‬درست است‪ .‬فکر کردم بهتر است این یکی را بگذارم تا با کارش آشنا بشوی‪ ،‬آقای چیورز خیلی ناراحت میشود که شاگردهایش‬
‫نتوانند کار مالر را تشخیص بدهند‪.‬‬

‫روی راحتی کنار من نشست و در سکوت به صورتم خیره شد‪ .‬احساس ناراحتی میکردم‪ ،‬اما رویم را برنگرداندم‪ .‬باالخره او آه کشید و گفت‪:‬‬
‫«خوب‪ ،‬میخواهی دربارهاش حرف بزنی؟»‬

‫من‪ ،‬آقای کرپسلی و هارکات قبالً با هم بحث کرده و قرار گذاشته بودیم که در این باره به دبی چی بگویم‪ .‬پس فوری شروع کردم به‬
‫تعریف کردن قصهای که با هم توافق کرده بودیم‪ .‬به دبی گفتم من قربانی بیماری خاصی شدهام که باعث میشود رشدم کندتر از آدمهای‬
‫معمولی بشود‪ .‬بعد به پسر ماری‪ ،‬ایورا وُن‪ ،‬اشاره کردم که او دیده بودش و گفتم که هر دو ما از بیماران یک بیمارستان خاص بودهایم‪.‬‬

‫پرسید‪« :‬شما برادر نیستید؟»‬

‫‪ -‬نه‪ .‬مردی هم که با ما بود‪ ،‬پدرمان نبود – یکی از پرستارهای بیمارستان بود‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬هیچوقت نگذاشتم او را ببینی –‬
‫خیلی مسخره بود که فکر کنی من یک آدم معمولی هستم و نمیخواستم این قضیه را لو بدهد‪.‬‬

‫سؤال کرد‪« :‬پس حاال چند سالهای؟»‬

‫گفتم‪« :‬خیلی از تو بزرگتر نیستم‪ .‬تا دوازده سالگی مریض نبودم‪ .‬تا آن موقع‪ ،‬با بچههای دیگر خیلی فرق نداشتم‪».‬‬

‫با همان شیوه دقیق و متفکرانهاش به حرفهایم گوش داد و بعد گفت‪« :‬اگر این قضیه حقیقت دارد‪ ،‬چرا حاال مدرسه میروی؟ و چرا به‬
‫مدرسه من آمدهای؟»‬

‫گفتم‪« :‬من نمیدانستم که تو در مدرسه مالر کار میکنی‪ .‬این یک اتفاق عجیب بود‪ .‬من به مدرسه برگشتهام‪ ،‬چون ‪ ...‬توضیح دادنش سخت‬
‫است‪ .‬توی آن سالها که آرامآرام رشد میکردم‪ ،‬درست و حسابی درس نخواندم‪ .‬خیلی یاغی بودم و بیشتر وقتم را‪ ،‬که باید برای چیز یاد‬
‫گرفتن میگذاشتم‪ ،‬به ماهیگیری و فوتبال گذراندم‪ .‬تازگیها احساس میکردم که خیلی چیزها را از دست دادهام‪ .‬چند هفته پیش‪ ،‬مردی را‬
‫دیدم که مدرک جعل می کرد‪ ،‬پاسپورت‪ ،‬شناسنامه و چیزهایی مثل آن‪ .‬از او خواستم که برایم مدارکی با هویت جعلی درست کند تا وانمود‬
‫کنم که پانزده سالهام‪».‬‬

‫دبی پرسید‪« :‬برای چی؟ چرا به مدارس شبانه بزرگساالن نرفتی؟»‬

‫قیافه غمگینی به خودم گرفتم و گفتم‪« :‬چون از نظر ظاهر‪ ،‬بزرگسال نیستم‪ .‬تو نمیدانی این وضع چقدر بد است که اینطوری رشد کنی‪.‬‬
‫توضیح دادن وضعم برای غریبهها‪ ،‬دانستن اینکه انها مدام دربارهات حرف میزنند ‪ ...‬من خیلی با دیگران قاطی نمیشوم‪ .‬تنهایی زندگی‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫میکنم و بیشتر وقتم را توی خانه میگذرانم‪ .‬احساس میکردم این یک فرصت است تا وانمود کنم که طبیعی هستم‪ .‬فکر میکردم که اگر‬
‫شبیه دیگران باشم – پانزده ساله باشم – میتوانم با مردم کنار بیایم‪ .‬آرزو داشتم که مثل آنها لباس بپوشم و حرف زنم‪ ،‬و با آنها به مدرسه‬
‫بروم تا شاید مرا بپذیرند و دیگر اینقدر احساس تنهایی نکنم‪ ».‬نگاهم را پایین انداختم و با حالت غمزدهای اضافه کردم‪« :‬اما گمان میکنم‬
‫که حاال دیگر تظاهر کردن تمام شده‪».‬‬

‫سکوتی برقرار شد‪ .‬و باز هم سکوت‪ .‬بعد‪ ،‬دبی گفت‪« :‬چرا باید تمام بشود؟»‬

‫‪ -‬چون تو موضوع من را میدانی و به آقای چیورز میگویی‪ ،‬و من مجبور میشوم که مدرسه را ترک کنم‪.‬‬

‫مکثی کرد و گفت‪« :‬من فکر میکنم که تو دیوانهای‪ .‬همه آنهایی که من میشناسم آنقدر صبر ندارند تا مدرسهشان تمام بشود و بعد آن را‬
‫ترک کنند‪ ،‬اما تو اینجایی‪ ،‬و برعکس‪ ،‬ناامیدی که نمیتوانی بمانی‪ .‬من به خاطر کارت‪ ،‬تو را تحسین میکنم‪ .‬فکر میکنم این فوقالعاده‬
‫است که تو میخواهی یاد بگیری‪ .‬من فکر میکنم تو خیلی شجاعی‪ ،‬و دیگر نمیخواهم در این باره چیزی بگویم‪».‬‬

‫‪ -‬واقعاً؟‬

‫‪ -‬البته به نظر من‪ ،‬تو باالخره لو میروی – این جور کارها خیلی دوام ندارند – اما من مانعت نمیشوم‪.‬‬

‫گلویم را صاف کردم و گفتم‪« :‬متشکرم‪ ،‬دبی‪».‬‬

‫نمی دانستم احساسم را چطور به او نشان بدهم‪ .‬اگرچه ما تقریباً همسن بودیم‪ ،‬اما در چشم او‪ ،‬من هنوز یک پسر بچه بودم‪ .‬خطی بین ما‬
‫کشیده شده بود که من نباید از آن میگذشتم‪.‬‬

‫چند ساعت با هم حرف زدیم‪ .‬از زندگی دبی‪ ،‬خیلی چیزها دستگیرم شد‪ .‬فهمیدم که چطور بعد از مدرسه به دانشگاه رفته بود‪ ،‬زبان انگلیسی‬
‫جامعهشناسی خوانده‪ ،‬و بعد تصمیم گرفته بود که معلم شود‪ .‬بعد از چند کار نیمهوقت در جاهای دیگر‪ ،‬برای کاری دائمی در این شهر چند‬
‫تقاضا داده بود‪ ،‬او دوران مدرسه خود را در همین شهر گذرانده بود و اینجا بیشتر از هر جای دیگری احساس میکرد که در خانه خودش‬
‫است‪ .‬و باالخره به مدرسه مالر آمده بود‪ .‬دو سالی میشد که آنجا بود و کارش را دوست داشت‪ .‬در مورد ازدواج‪ ،‬هیچ تصمیمی نگرفته بود و‬
‫فرد خاصی در زندگیش نبود‪.‬‬

‫دبی از من خواست برایش توض یح دهم که سیزده سال پیش برای او و پدر و مادرش چه اتفاقی افتاده بود‪ .‬و من به دروغ گفتم که یکی از‬
‫خوراکیهای آن شب مسموم بوده است‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫‪ -‬همه شما سر میز خوابتان برد‪ .‬من به پرستاری که مراقب من و ایورا بود‪ ،‬زنگ زدم‪ .‬او آمد و وضع جسمی شما را بررسی کرد‪.‬‬
‫بعد گفت که حا لتان خوب است و وقتی بیدار بشوید‪ ،‬مشکلی ندارید‪ .‬ما هر سه نفر شما را توی رختخوابهایتان گذاشتیم و یواشکی بیرون‬
‫آمدیم‪ .‬من هیچوقت بلد نبودهام که خداحافظی کنم‪.‬‬

‫من به دبی گفتم که تنهایی زندگی میکنم‪ .‬اما اگر او از آقای بالز چیزی میپرسید‪ ،‬میفهمید که دروغ گفتهام‪ .‬با این حال‪ ،‬به نظرم بعید‬
‫بود که معلمها با بازرسهای مدرسه کاری داشته باشند‪.‬‬

‫دبی با صدای آرامی گفت‪« :‬این خیلی عجیب است که تو به کالس من میآیی‪ .‬باید مراقب باشیم‪ .‬اگر کسی شک کند که ما تا چه زمانی‬
‫همدیگر را میشناسیم‪ ،‬مجبور میشویم که حقیقت را بگوییم‪ .‬چون اگر این کار را نکنیم‪ ،‬من کارم را از دست میدهم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬شاید هم خیلی طول نکشد که از این نگرانی خالص بشویم‪».‬‬

‫‪ -‬منظورت چیه؟‬

‫‪ -‬من فکر نمیکنم که به درد مدرسه بخورم‪ .‬توی همه درسها‪ ،‬از بچهها و کل کالس عقبم‪ .‬توی بعضی از درسها – یعنی‬
‫ریاضی و علوم – حتی به گرد پای کالس هم نمیرسم‪ .‬فکر میکنم مجبور بشوم ولش کنم‪.‬‬

‫غرغرنان گفت‪« :‬داری از کنار کشیدن حرف میزنی و من تحمل نمیکنم‪ ».‬بعد‪ ،‬یکی از کیکها را برداشت – آنها به رنگ قهوهای بلوطی‬
‫و پر از کره و مربا بودند – و توی دهان من انداخت‪ .‬من مجبور شدم آن کیک را بجوم و او ادامه داد‪« :‬وقتی چیزی را شروع میکنی‪،‬‬
‫تمامش کن‪ ،‬وگرنه همیشه برایش تأسف میخوری‪».‬‬

‫با دهان پر از کیک گفتم‪« :‬ولی من نمیتوانم این کار را بکنم‪».‬‬

‫با اصرار گفت‪« :‬البته که میتوانی‪ .‬آسان نیست‪ .‬تو مجبوری حسابی درس بخوانی و شاید هم چند ساعت معلم خصوصی بگیری ‪ » ...‬ساکت‬
‫شد و برقی صورتش را روشن کرد‪« .‬خودش است!»‬

‫پرسیدم‪« :‬چی خودش است؟»‬

‫‪ -‬میتوانی پیش من بیایی و درس بخوانی؟‬

‫‪ -‬چه درسی؟‬

‫شکلکی درآورد و گفت‪« :‬درسهای مدرسه را میگویم‪ ،‬احمق جان! تو میتوانی هر روز بعد از مدرسه‪ ،‬یکی دو ساعت اینجا بیایی‪ .‬من توی‬
‫درسها کمکت میکنم تا چیزهایی را که فراموش کردهای یاد بگیری‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫پرسیدم‪« :‬برایت مشکل نیست؟»‬

‫با لبخند جواب داد‪« :‬البته که نه‪ .‬خوشحال هم میشوم‪».‬‬

‫هرچند شب خوبی بود‪ ،‬اما باالخره باید تمام میشد‪ .‬من تهدید شبحوارهها را فراموش کرده بودم‪ ،‬اما وقتی دبی عذرخواهی کرد و به دستشویی‬
‫رفت‪ ،‬دوباره به فکرش افتادم‪ .‬نمیدانست آقای کرپسلی یا هارکات چیزی دیدهاند یا نه‪ ،‬اگر آمدن من پیش دبی و درس خواندنم باعث‬
‫میشد که پای او هم به کار خطرناک ما کشیده بشود‪ ،‬این کار را نمیکردم‪.‬‬

‫اگر منتظر میماندم تا دبی برگردد‪ ،‬ممکن بود دوباره همهچیز را فراموش کنم‪ .‬به همینخاطر‪ ،‬یادداشت کوچکی نوشتم‪" :‬مجبورم بروم‪.‬‬
‫دیدنت برایم فوقالعاده جالب بود‪ .‬فردا توی مدرسه میبینمت‪ .‬امیدوارم ناراحت نشوی که مشقهایم را نمینویسم!" یادداشت را روی ظرف‬
‫خالی شیرینی گذاشتم و تا جایی که امکان داشت‪ ،‬بیسروصدا بیرون آمدم‪.‬‬

‫با عجله از پلهها پایین آمدم‪ ،‬با خوشحالی زمزمه میکردم‪ .‬پایین‪ ،‬بیرون در اصلی‪ ،‬لحظهای ایستادم و سه سوت بلند کشیدم‪ ،‬عالمت من به‬
‫آقای کرپسلی که میگفت از خانه بیرون آمده ام‪ .‬بعد‪ ،‬پشت ساختمان رفتم و هارکات را پیدا کردم که پشت دو تا سطل زباله سیاه و بزرگ‬
‫مخفی شده بود‪ .‬پرسیدم‪« :‬مشکلی پیش نیامد؟»‬

‫جواب داد‪« :‬هیچ مشکلی‪ .‬کسی به اینجا نزدیک نمیشود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی هم از راه رسید و کنار ما‪ ،‬پشت سطلهای زباله قوز کرد‪ .‬گرفتهتر از همیشه به نظر میآمد‪ .‬پرسیدم‪« :‬شبحواره دیدهاید؟»‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫‪ -‬آقای تینی را چی؟‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫با لبخند گفتم‪« :‬پس انگار اوضاع خوب است‪».‬‬

‫‪ -‬اوه‪ ،‬آره‪.‬‬

‫مختصری از حرفهایم با دبی را برایشان تعریف کردم‪ .‬آقای کرپسلی چیزی نگفت‪ ،‬فقط وقتی همهچیز را برایش تعریف کردم‪ ،‬غرغر کرد‪.‬‬
‫به نظر میآمد که حسابی ناراحت و ماتمزده است‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪7‬‬

‫حرفهایم را اینطوری تمام کردم‪ ... « :‬خالصه‪ ،‬تصمیمی گرفتیم که هر روز بعد از مدرسه همدیگر را ببینیم‪ .‬هنوز با او قرار نگذاشتهام‪.‬‬
‫میخواستم اول با شما دو نفر صحبت کنم تا ببینم شما میخواهید در این مالقاتها مراقب ما باشید یا نه‪ .‬من فکر نمیکنم که این کار الزم‬
‫باشد‪ ،‬اما اگر شما بخواهید‪ ،‬میتوانیم برای آخر شب قرار بگذاریم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با بیحوصلگی آه کشید و گفت‪« :‬فکر نمیکنم الزم باشد‪ .‬من سرتاسر منطقه را گشت زدم‪ .‬هیچ اثری از شبحوارهها نیست‪.‬‬
‫شاید بهتر باشد که تا هوا روشن است‪ ،‬اینجا بیایی‪ .‬اما مراقبت الزم نیست‪».‬‬

‫‪ -‬این یعنی که قضیه تأیید شده است؟‬

‫یا صدایی که به شکل غریبی گرفته بود‪ ،‬دوباره گفت‪« :‬بله‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬چی شده؟ شما که دیگر به دبی شک ندارید‪ ،‬دارید؟»‬

‫با ناراحتی به ما نگاه کرد و گفت‪« :‬ربطی به او ندارد‪ .‬من ‪ ...‬من خبر بدی دارم‪».‬‬

‫من و هارکات فوری به یکدیگر نگاهی کردیم و با هم پرسیدیم‪« :‬چه خبری؟»‬

‫‪ -‬وقتی تو انجا بودی‪ ،‬میکا ورلت یک پیام ذهنی کوتاهی برایم فرستاد‪.‬‬

‫با حالتی عصبی پرسیدم‪« :‬به ارباب شبحوارهها مربوط میشود؟»‬

‫‪ -‬نه‪ .‬مربوط به دوستانمان‪ ،‬شاهزاده همکار توست‪ ،‬پاریس اسکیل‪ .‬او ‪...‬‬

‫آقای کرپسلی دوباره آه کشید و با اندوه گفت‪« :‬او مرده‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫مرگ شاهزاده باستانی خیلی غیرمنتظره نبود – او بیشتر از هشتصد سال سن داشت‪ ،‬جنگ زخمها فرسودهاش کرده بود و یادم میآمد که‬
‫وقتی کوهستان اشباح را ترک میکردم‪ ،‬او چقدر ضعیف و رنجور شده بود – اما انتظار نداشتم چنین اتفاقی به این زودی رخ بدهد‪ .‬با شنیدن‬
‫این خبر‪ ،‬انگار روح از بدنم بیرون رفت‪ .‬تا جایی که آقای کرپسلی میدانست‪ ،‬شاهزاده به مرگ طبیعی مرده بود‪ .‬البته تا زمانی که خودش‬
‫به کوهستان اشباح برنمیگشت‪ ،‬مطمئن نمیشد – اشباح فقط پیامهای اصلی را به شیوه ارتباط ذهنی منتقل میکردند – اما در پیام میکا‪،‬‬
‫هیچ اشارهای به ناخوشی شاهزاده نشده بود‪.‬‬

‫میخواستم در مراسم تشیع جنازهاش شرکت کنم – این مراسم واقعه خیلی بزرگی بود که تقریباً همه اشباح جهان در آن شرکت میکردند‬
‫– اما آقای کرپسلی از من خواست که به این مراسم نروم‪ .‬او یادآوری کرد‪« :‬همیشه باید یک شاهزاده بیرون از کوهستان اشباح باشد تا اگر‬
‫برای دیگران اتفاقی افتاد‪ ،‬بشود کار میکرد‪ .‬من میدانم که تو عاشق پاریس بودی‪ ،‬اما میکا‪ ،‬ونچا و اَرو از مدتها پیش از تو او را میشناختند‪.‬‬
‫عادالنه نیست که از آنها بخواهیم یکیشان جایشان را به تو بدهد‪».‬‬

‫ناراحت شدم‪ ،‬اما به خواست او احترام گذاشتم‪ ،‬خودخواهانه بود که خودم را مقدم بر شاهزادههای قدیمیتر بدانم‪ .‬به حالت هشدار گفتم‪« :‬به‬
‫آنها بگو که مراقب باشند‪ .‬من نمیخواهم تنها شاهزاده اشباح باشم‪ ،‬اگر همه آنها با هم سر به نیست شوند و من مجبور شوم که خودم قبیله‬
‫را رهبری کنم‪ ،‬فاجعه میشود‪».‬‬

‫هارکات با لبخند گفت‪« :‬آی گفتی!» اما هیچ شادی در صدایش نبود‪ .‬او از آقای کرپسلی پرسید‪« :‬من میتوانم با شما بیایم؟ من هم دوست‬
‫دارم ‪ ...‬ادای احترام کنم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬من ترجیح میدهم که تو با دارن بمانی‪ .‬هیچ خوشم نمیآید او را به حال خودش بگذاریم‪».‬‬

‫هارکات فوری سر تکان داد و گفت‪« :‬حق با شماست‪ .‬من میمانم‪».‬‬

‫به آرامی گفتم‪« :‬متشکرم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی طوری که انگار با خودش فکر میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬حاال این سؤال میماند که شما باید همینجا اتراق کنید یا به جای دیگری‬
‫بروید‪».‬‬

‫خیلی سریع گفتم‪« :‬البته که میمانیم‪».‬‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫شبح با همان قیافه عبوسش لبخند کنایهداری زد و گفت‪« :‬فکرش را میکردم که بخواهی بمانی‪ .‬وقتی با خانم معلمت حرف میزدی‪ ،‬من‬
‫از پنجره میدیدمت!»‬

‫با دلخوری گفتم‪« :‬شما زاغ من را چوب میزدید!»‬

‫جواب داد‪« :‬این تصمیم همهمان بود‪ ،‬نبود؟»‬

‫با عصبانیت غرغر کردم‪ ،‬اما نقشهمان همین بود‪ .‬آقای کرپسلی ادامه داد‪« :‬وقتی من نیستم‪ ،‬تو و هارکات باید عقبنشینی کنید‪ .‬اما اگر‬
‫درگیری پیش آمد‪ ،‬برای دفاع از خودتان‪ ،‬با تمام قدرت حمله کنید‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬اگر هارکات باشد‪ ،‬برای این خطر هم آمادهام‪».‬‬

‫هارکات شانه باال انداخت و گفت‪« :‬فکر ماندن ‪ ...‬من را نمیترساند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی آه کشید‪« :‬بسیار خوب‪ .‬اما قول بده که در غیاب من‪ ،‬تنهایی دنبال قاتلها نروی و کاری نکنی که خودت را توی خطر‬
‫بیندازی‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬از این بابت‪ ،‬نگران نباشید‪ .‬تعقیب قاتلها آخرین چیزی است که به آن فکر میکنم‪ .‬کاری دارم که خیلی وحشتناکتر از درگیری با‬
‫آنهاست‪ .‬تکالیف مدرسه!»‬

‫آقای کرپسلی برای ما آرزوی موفقیت کرد‪ ،‬و بعد با عجله به هتل برگشت تا وسایلش را جمع کند و راه بیفتد‪ .‬وقتی ما به هتل رسیدیدم‪ ،‬او‬
‫رفته بود‪ .‬احتماالً خودش را به بیرون شهر رسانده بود تا با پرواز نامرئی به کوهستان برود‪ .‬بدون او‪ ،‬احساس تنهایی میکردم‪ ،‬و کمی هم‬
‫میترسیدم‪ .‬اما ما خیلی نگران نبودیم‪ .‬این حداکثر چند هفته طول میکشید و در چنین زمان کوتاهی‪ ،‬مگر چه اتفاق بدی ممکن بود رخ‬
‫دهد؟‬

‫دو هفته بعد‪ ،‬خیلی سخت گذشت‪ .‬چون آقای کرپسلی نبود‪ ،‬تعقیب شبحوارهها تعطیل شده بود‪ ،‬و آمار کشتهها هم تغییری نکرده بود (در‬
‫چند روز اخیر‪ ،‬کسی کشته نشده بود)‪ .‬من میتوانستم تمام حواسم را روی مدرسه متمرکز کنم – و با توجه به کاری که باید صرفش‬
‫میکردم‪ ،‬اوضاع خوب بود‪.‬‬

‫دبی مقداری از نفوذش به نفع من استفاده میکرد تا فضار کار را برایم کمتر کند‪ .‬با راهنمایی او‪ ،‬من پیامدهای آتشسوزی خیالی را که در‬
‫آن گیر افتاده بودم‪ ،‬بزرگ جلوه دادم و گفتم که در پی همین حادثه‪ ،‬بسیاری از مطالب درسی را فراموش کردهام‪ ،‬و گفتم که نمرههای خوبم‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫در کارنامههای قبلی به خاطر دوستی پدرم با مدیر آن مدرسه بوده است‪ .‬آقای چیورز وقتی این موضوع را شنید‪ ،‬قاطعانه تصمیم گرفت تحت‬
‫تأثیر قرار نگیرد و اقدامی بکند‪ .‬اما دبی او را متقاعد کرد که بیش از این موضوع را دنبال نکند‪.‬‬

‫من از کالس زبانهای بیگانه معاف شدم و برای درسهای ریاضی و علوم هم در کالسهای دو پایه پایینتر نشستم‪ .‬از اینکه میان گروهی‬
‫از بچههای سیزده ساله مینشستم‪ ،‬احساس عجیبی داشتم‪ .‬اما دستکم‪ ،‬حاال میتوانستم مطالبی را که همه میخواندند‪ ،‬دنبال کنم‪ .‬هنوز‬
‫آقای اسمارتس معلم علوم من بود‪ .‬اما حاال نادانستههای من برایش ساختگی نبود و حس تفاهم بیشتری نسبت به من نشان میداد‪ ،‬او کلی‬
‫وقت برایم میگذاشت تا مطالب درسی را بفهمم‪.‬‬

‫در درسهای انگلیسی‪ ،‬تاریخ و جغرافی هم مشکل داشتم‪ .‬اما با استفاده از وقتهای آزادی که معافیت از زبان در اختیارم گذاشته بود‪،‬‬
‫میتوانستم روی آنها بیشتر کار کنم‪ ،‬و حتی کمکم به سطح بقیهی بچههای کالس رسیدم‪.‬‬

‫از رسم فنی و کالس کامپیوتر لذت میبردم‪ .‬وقتی بچه بودم‪ ،‬پدرم من را با اصول نقشهکشی آشنا کرده بود – او آرزو داشت که من وقتی‬
‫بزرگ شدم‪ ،‬مهندس نقشهکش بشوم – و من همه چیزهایی را که فراموش کرده بودم‪ ،‬فوری یاد گرفتم‪ .‬و در کمال تعجب‪ ،‬متوجه شدم‬
‫مثل شبحی که به خون نیاز دارد‪ ،‬من به کامپیوتر وابسته شدهام‪ .‬با انگشتهای فوقالعاده سریعم‪ ،‬تندتر از هر تایپیست انسانی با صفحه کلید‬
‫کار میکردم‪.‬‬

‫باید خیلی مراقب قدرتهایم میبودم‪ .‬و متوجه شده بودم که دوست شدن با بچهها برایم خیلی سخت است – همکالسیهایم هنوز به من‬
‫مشکوک بودند – اما من میدانستم که اگر در فعالیتهای ورزشی ساعت ناهار شرکت کنم‪ ،‬میتوانم بین آنها محبوب بشوم‪ .‬در هر بازی‬
‫ورزشی – فوتبال‪ ،‬بسکتبال‪ ،‬هندبال – من میدرخشیدم‪ ،‬و همه برندهها را دوست دارند‪ .‬وسوسه خودنمایی و پیدا کردن چندتایی دوست به‬
‫این روش‪ ،‬خیلی در من شدید بود‪.‬‬

‫اما مقاومت می کردم‪ .‬خطر چنین کاری خیلی زیاد بود‪ .‬خطر این کار فقط آن نبود که مثل یک سوپرمن عمل کنم – با باالتر از بازیکنان‬
‫حرفهای بسکتبال بپرم – و دیگران متوجه قدرتهایم شوند‪ ،‬بلکه میترسیدم که به کسی صدمه بزنم‪.‬‬

‫به همین دلیل‪ ،‬ساعتهای ورزش خیلی احساس سرخوردگی میکردم‪ ،‬من مجبور بودم به عمد‪ ،‬قدرتهایم را پشت نقابی از ناشیگری‪ ،‬با‬
‫ظاهری رقتبار دست و پا چلفتی‪ ،‬پنهان کنم‪ .‬و عجیب اینکه درس انگلیسی هم برایم وحشتناک بود‪ .‬با دبی بودن خیلی خوب بود‪ ،‬اما وقتی‬
‫ما سر کالس بودیم‪ ،‬مثل یک شاگرد و معلم معمولی رفتار میکردیم‪ .‬وجود هیچ آشنایی یا ارتباط خاصی بین خودمان را نباید آشکار‬
‫میکردیم‪ .‬در آن چهل دقیقه – و هشتاد دقیقه روزهای چهارشنبه و جمعه که کالس فوقالعاده انگلیسی داشتیم – ما فضاهای سرد و پر‬
‫فاصلهای را بین خود برقرار میکردیم که گذشت زمان را به شکل عذابآوری کُند و کشدار میکرد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫ساعتهای بعد از مدرسه و روزها تعطیل‪ ،‬که من برای کالس خصوصی به خانه دبی میرفتم‪ ،‬اوضاع فرق میکرد‪ .‬آنجا میتوانستم راحت‬
‫باشم و هر وقت میخواستیم با هم حرف میزدیم‪ .‬حتی گاهی تلویزیون میدیدیم‪ ،‬موسیقی گوش میدادیم‪ ،‬یا درباره گذشته گپ میزدیم‪.‬‬

‫بیشتر شبها من در خانه دبی شام میخوردم‪ .‬او عاشق آشپزی بود و با انواع غذاها و خوراکیها برای خودمان جشن میگرفتیم‪ .‬خیلی زود‪،‬‬
‫وزن من زیاد شد‪ ،‬و مجبور شدم شبها تا دیروقت پیادهروی بروم تا از نظر بدنی در وضعیت مناسب بمانم‪.‬‬

‫اما در خانه دبی‪ ،‬فقط خوب خوردن استراحت نبود‪ .‬او خیلی جدی تصمیم داشت که اوضاع درسی من را درست کند و هر شب دو یا سه‬
‫ساعت درباره مطالب کالسی با من کار میکرد‪ .‬برای او هم راحت نبود – بعد از یک روز کار‪ ،‬با خستگی به خانه میآمد و از ریاضی‪ ،‬علوم‬
‫و جغرافی هم چیز زیادی نمیدانست – اما موضوع را خیلی جدی دنبال میکرد و برنامهای پیش گرفته بود که من مجبور بودم مطابق با‬
‫آن کار کنم‪.‬‬

‫شبی او یکی از ورقههای امتحانی من را میخواند که گفت‪« :‬دستور زبانت ضعیف است‪ .‬ادبیاتت خوب است‪ ،‬اما چند تا عادت بد داری که‬
‫باید کنار بگذاری‪».‬‬

‫‪ -‬مثل چی؟‬

‫‪ -‬برای مثال‪ ،‬این جمله را ببین‪"« :‬من با جان‪ 73‬به فروشگاه رفتیم تا یک مجله بخریم‪ ".‬اشکالش چیه؟»‬

‫کمی فکر کردم با حالت سادهلوحانهای گفتم‪« :‬اینکه رفتیم روزنامه بخریم؟»‬

‫دبی برگه را به طرفم پرت کرد و با خنده گفت‪« :‬جدی باش‪».‬‬

‫من برگه را برداشتم وجملهام را خواندم‪ .‬بعد حدسی گفتم‪« :‬باید مینوشتم "من و جان"‪ ،‬درست است؟»‬

‫سرش را تکان داد و گفت‪« :‬بله‪ .‬تو همیشه از حرف اضافه "با" استفاده میکنی‪ ،‬از نظر دستوری‪ ،‬این درست نیست‪ .‬باید این عادت را کنار‬
‫بگذاری‪».‬‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬میفهمم‪ .‬اما سخت است‪ .‬من یک دفتر خاطرات دارم و اآلن پانزده سال است که توی آن اینطوری مینویسم‪،‬‬
‫اینطوری طبیعیتر به نظر میآید‪».‬‬

‫‪73‬‬
‫‪John‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪8‬‬

‫دبی با اوقات تلخی گفت‪« :‬تا حاال کسی نگفته که انگلیسی طبیعی است‪ ».‬بعد یکی از ابروهایش را باال انداخت و اضافه کرد‪« :‬نمیدانستم‬
‫تو دفتر خاطرات داری‪».‬‬

‫‪ -‬از نه سالگی‪ ،‬دفتر خاطرات داشتهام‪ .‬همه اسرارم توی آن است‪.‬‬

‫‪ -‬امیدوارم تویش درباره من چیزی ننوشته باشی‪ .‬اگر دفتر دست آدم ناجوری بیفتد ‪...‬‬

‫لبخند مسخرهای زدم و گفتم‪« :‬هوممم‪ .‬من اگر بخواهم‪ ،‬میتوانم از تو حقالسکوت بگیرم‪ ،‬نه؟»‬

‫با غرغر گفت‪« :‬فقط امتحان کن‪ ».‬بعد با لحنی جدی ادامه داد‪« :‬من واقعاً فکر میکنم که تو نباید درباره خودمان چیزی بنویسی‪ ،‬دارن‪ .‬اگر‬
‫هم این کار را میکنی‪ ،‬به جای اسم من از یک اسم رمز یا اسم ساختگی استفاده کن‪ .‬دفتر خاطرات ممکن است جایی بیفتد و فراموش کنی‬
‫کجاست‪ .‬اگر موضوع دوستی ما درز پیدا کند‪ ،‬برای من خیلی سخت میشود تا اوضاع را مرتب کنم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬باشد‪ .‬این روزها چیز جدید توی آن ننوشتهام – سرم زیادی شلوغ بود – اما اگر بنویسم‪ ،‬عاقالنه عمل میکنم‪ ».‬این یکی از تکیه‬
‫کالمهای محبوب دبی بود‪.‬‬

‫بعد با لحن رسمی قلنبه سلمبهای گفت‪« :‬وقتی درباره خودمان چیزی مینویسید‪ ،‬بنویسید "من و دوشیزه ایکس"‪ ،‬نه اینکه "من با دوشیزه‬
‫ایکس"‪ ».‬و صورتش از خنده سرخ شد!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫در سومین سهشنبهای که به مدرسه میرفتم‪ ،‬یک دوست پیدا کردم‪ .‬مانتروز‪ 74‬پسری ریزنقش بود که موهای قهوهایرنگ کدری داشت‪.‬‬
‫در کالسهای انگلیسی و تاریخ‪ ،‬با او آشنا شدم‪ .‬او یک سال کوچکتر از بیشتر بچههای دیگر بود‪ .‬خیلی حرف نمیزد‪ ،‬اما معلمها همیشه‬
‫از او تعریف میکردند‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬در هر کالسی که شرکت میکرد‪ ،‬قلدرهای کالس بیشتر از همه سربهسر او میگذاشتند و اذیتش‬
‫میکردند‪.‬‬

‫من چون توی بازیهای مدرسه شرکت نمیکردم‪ ،‬بیشتر ساعتهای ناهاری را به پرسه زدن توی مدرس یا توی اتاق کامپیوتر میگذراندم‬
‫که در طبقه سوم ساختمان عقبی مدرسه بود‪ .‬همانجا بودم که از بیرون صدای دعوا و کتککاری شنیدم‪ .‬رفتم تا ببینم چه خبر شده است‪.‬‬
‫دیدم اسمیکی مارتین‪ - 75‬پسری که روز اول ورودم به مدرسه‪ ،‬مرا احمق صدا زده بود ‪ -‬و سه نفر از رفقایش ریچارد را به دیوار چسبانده‬
‫بودند‪ .‬او با خنده میگفت‪« :‬خودت میدانی که مجبوری پول را بدهی‪ ،‬مانتی‪ .76‬اگر ما پولت را نگیریم‪ ،‬یکی دیگر میگیرد‪ .‬شتر آشنا بهتر از‬
‫شتر غریبه است‪».‬‬

‫ریچارد با گریه میگفت‪« :‬خواهش میکنم‪ ،‬اسمیکی‪ .‬این هفته‪ ،‬نه‪ .‬من با پولم باید یک اطلس جدید بخرم‪».‬‬

‫اسمیکی هرهر خندید و فت‪« :‬باید از اطلس قبلیات بیشتر مراقبت میکردی‪».‬‬

‫ریچارد گفت‪« :‬یکی از آنهایی که اطلس را پاره کرد خودِ ‪ » ...‬چیزی نمانده بود که کلمه بدی به اسمیکی گوید‪ ،‬اما جلو زبانش را گرفت‪.‬‬

‫اسمیکی با حالت تهدیدآمیزی مکث کرد و بعد گفت‪« :‬تو میخواستی به من چی بگویی‪ ،‬مانتی؟»‬

‫ریچارد فریاد زد‪« :‬هیچچیز!» حاال راستیراستی ترسیده بود‪ .‬اسمیکی غرید‪« :‬چرا! میخواستی بگویی‪ .‬بگیریدش‪ ،‬پسرها‪ .‬میخواهم درس‬
‫خوبی بهش ‪» ...‬‬

‫‪74‬‬
‫‪Richard Montrose‬‬
‫‪75‬‬
‫‪Martin‬‬
‫‪76‬‬
‫‪Monty‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫من حرفش را قطع کردم و با صدای آرامی گفتم‪« :‬تو هیچ درسی به او نمیدهی‪».‬‬

‫اسمیکی فوری برگشت و وقتی من را دید‪ ،‬خندید و به مسخره گفت‪« :‬دارسی‪ 77‬هورستونِ کوچولو! تو اینجا چه کار میکنی؟» من جواب‬
‫ندادم‪ ،‬فقط با بیتفاوتی نگاهش کردم‪ .‬اسمیکی ادامه داد‪« :‬بهتر است بدویی و بروی پی کارت‪ ،‬هورستی‪ .‬ما اآلن خیال نداریم سراغ تو‬
‫بیاییم و ازت پول بگیریم‪ ،‬اما این چیزی نیست که در آینده هم میشنوی!»‬

‫گفتم‪« :‬شما هیچچیز از من نمیگیرید‪ .‬و در آینده‪ ،‬از ریچارد هم چیزی نمیگیرید‪ ،‬یا از هر کس دیگر‪».‬‬

‫چشمهایش را باریک کرد و گفت‪« :‬اوه! جدی؟ چه حرفهای گندهای هورستی! اگر فوری حرفت را پس بگیری‪ ،‬من هم فراموش میکنم‬
‫که تو چی گفتی‪ ».‬من که منتظر چنین لحظهای بودم تا این پسره قلدر را سر جایش بنشانم‪ ،‬با خون سردی جلو رفتم‪ .‬اسمیکی اخم کرد –‬
‫هیچ انتظار نداشت که رو در رو با او درگیر بشوم – بعد نیشش را باز کرد‪ ،‬بازوی چپ ریچارد را چسبید و او را با حرکتی چرخشی به طرف‬
‫من هل داد‪ .‬من همین که فریاد ریچارد بلند شد‪ ،‬خودم را کنار کشیدم – همه حواسم متوجه اسمیکی بود – اما بعد صدایی شنیدم که نشان‬
‫میداد انگار به جسم سختی برخورده است‪ .‬یک نظر برگشتم و دیدم که او روی نرده راهپله کوبیده شده بود و داشت پایین میافتاد‪ ،‬اگر‬
‫میافتاد‪ ،‬با سر‪ ،‬سه طبقه پایینتر سقوط میکرد!‬

‫به طرف عقب پریدم و به پاهای ریچارد چنگ انداختم‪ .‬پای چپش از دستم در رفت‪ .‬اما درست قبل از آنکه از روی نرده پایین بیفتد‪ ،‬با دو‬
‫انگشت‪ ،‬مچ پای راستش را چسبیدم‪ .‬پارچه محکم شلوار مدرسهاش را گرفتم و وزنش چنان مرا روی نردهها کوبید که صدای خُرخُرم درآمد‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬صدای جر خوردن چیزی را شنیدم و ترسیدم که مبادا پارچه پاره شود و ریچارد از دستم بیفتد‪ .‬اما پارچه دوام آورد و من ریچارد را که‬
‫از روی نرده آویزان بود هقهق میکرد‪ ،‬از عقب‪ ،‬باال کشیدم و روی پاهایش ایستاندم‪.‬‬

‫وقتی خیالم از ریچارد راحت شد‪ ،‬برگشتم تا خدمت اسمیکی مارتین و بقیه برسم‪ .‬اما آنها مثل ترسوها – که واقعاً هم بودند – پراکنده شده‬
‫بودند‪ .‬زیر لب گفتم‪« :‬آن همه هارت و پورت برای این!» از ریچارد پرسیدم حالش خوب است یا نه‪ .‬سرش را آهسته تکان داد‪ ،‬اما چیزی‬
‫نگفت‪ .‬او را به حال خود گذاشتم و سر کارم‪ ،‬توی اتاق کامپیوتر برگشتم‪.‬‬

‫چند لحظه بعد‪ ،‬سرو کله ریچارد در اتاق پیدا شد‪ .‬هنوز میلرزید‪ ،‬اما لبخند میزد‪ .‬گفت‪« :‬تو جان مرا نجات دادی‪ ».‬شانه باال انداختم و به‬
‫نمایشگر کامپیوتر خیره شدم‪ ،‬طوری که انگار در آن غرق شده بودم‪ .‬ریچارد چند لحظه منتظر ماند و بعد گفت‪« :‬متشکرم‪».‬‬

‫نگاهی به او انداختم و گفتم‪« :‬مهم نبود‪ .‬افتادن از سه طبقه‪ ،‬سقوط خیلی بزرگی نیست‪ .‬احتماالً چند تا از استخوانهایت میشکست‪».‬‬

‫‪77‬‬
‫(‪ )Dassie‬تلفظی نزدیک به "داسی" که جانوری علفخوار است – م‪Darrsy: .‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫ریچارد گفتک‪« :‬من اینطور فکر نمیکنم‪ .‬مثل یک هواپیما‪ ،‬داشتم با دماغ پایین میرفتم‪ ».‬کنارم نشست و به صفحه نمایشگر نگاه کرد‪.‬‬
‫«اسکرین سِیوِر‪ 78‬درست میکنی؟»‬

‫‪ -‬آره‪.‬‬

‫‪ -‬من میدانم صفحههای خیلی خوب فیلمهای علمیتخیلی و ترسناک را کجا باید پیدا کنی‪ .‬میخواهی نشانت بدهم؟‬

‫سر تکان دادم و گفتم‪« :‬باید خیلی معرکه باشد‪».‬‬

‫لبخندی زد و انگشتهایش روی صفحه کلید حرکت کرد‪ .‬ما درباره مدرسه و تکالیف مدرسه و کامپیوتر بحث کردیم و بقیه وقت ناهاری‬
‫مثل برق گذشت‪.‬‬

‫من از ریچارد خواستم که در کالس تاریخ و انگلیسی‪ ،‬جایش را عوض کند‪ .‬او کنارم نشست و از آن به بعد‪ ،‬گذاشت که از روی یادداشتهایش‬
‫کپی کنم‪ ،‬ریچارد شیوه تندنویسی خاصی برای خودش داشت که باعث میشد هر چیزی را که در کالس گفته میشد‪ ،‬فوری بنویسد و‬
‫چیزی را جا نیندازد‪ .‬به این ترتیب‪ ،‬او بیشتر ساعتهای استراحت و ناهار را با من میگذراند‪ .‬او مرا از اتاق کامپیوتر بیرون کشید و با دوستان‬
‫دیگرش آشنا کرد‪ .‬البته آنها با روی خیلی باز از من استقبال نکردند‪ ،‬اما دستکم‪ ،‬حاال چند نفر را داشتم که با آنها حرف بزنم‪.‬‬

‫با هم بودن‪ ،‬بحث کردن درباره برنامههای تلویزیون‪ ،‬مجلهها‪ ،‬موسیقی‪ ،‬کتاب – و البته درباره بچههای دیگر – برایم جالب بود‪ .‬من با‬
‫هارکات – من و هارکات – توی اتاقمان‪ ،‬در هتل‪ ،‬تلویزیون داشتیم و من هر شب چند تا برنامه میدیدم‪ .‬بیشتر چیزهایی که برای دوستان‬
‫جدیدم جالب بود و از آنها لذت میبردند‪ ،‬برای من کلیشهای و کسالتآور بود‪ ،‬اما وانمود میکردم به همان چیزهایی عالقه دارم که آنها‬
‫دوست دارند‪.‬‬

‫آن هفته خیلی سریع گذشت و قبل از آنکه بفهمم‪ ،‬تعطیالت آخر هفته رسید‪ .‬برای اولین بار‪ ،‬از اینکه دو روز تعطیلی داشتیم‪ ،‬کمی ناراحت‬
‫بودم – ریچارد باید به خانه پدربزرگ و مادربزرگش میرفت – اما فکر دیدن دبی خوشحالم کرد‪.‬‬

‫درباره دبی و ارتباطمان‪ ،‬خیلی فکر کرده بودم‪ .‬در زمان نوجوانی‪ ،‬ما خیلی به هم نزدیک بودیم‪ ،‬اما حاال رابطهمان از آن زمان هم صمیمیتر‬
‫شده بود‪ .‬میدانستم که بین ما موانعی وجود دارد – به خصوص ظاهرم مانع بزرگی بود – اما بیشتر وقتم را با او میگذراندم و حاال باور‬
‫داشتم که میتوانیم بر آن موانع غلبه کنیم و چیزهایی را که در سیزده سال گذشته از دست داده بودیم‪ ،‬دوباره به دست آوریم‪.‬‬

‫برنامهای رایانهای که وقتی از دستگاه استفاده نمیشود‪ ،‬صفحه نمایشگر را غیرفعال میکند و باعث صرفهجویی در برق و جلوگیری از استهالک دستگاه میشود – م‪.‬‬
‫‪78‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪9‬‬

‫اما جمعه شب‪ ،‬وقتی از احساسم با دبی حرف زدم‪ ،‬او گفت‪« :‬من معلم تو هستم و تو هم فقط شاگرد منی‪».‬‬

‫‪ -‬من نمیخواهم فقط شاگرد تو باشم‪.‬‬

‫اشک در چشمهایش جمع شد و گفت‪« :‬میدانم‪ ».‬و بعد از من خواست که تا یکی دو روز به سراغش نروم و در این باره دیگر چیزی نگویم‪.‬‬

‫من به طرف در رفتم‪ .‬دم در‪ ،‬برگشتم و خیلی آهسته گفتم‪« :‬باشد‪ ،‬میروم‪ .‬و هر چند که تو از شنیدن این حرف خوشت نمیآید اما باید‬
‫بگویم که من واقعاً دوستت دارم‪».‬‬

‫قبل از آنکه او جوابی بدهد‪ ،‬در را پشت سرم بستم و با حالی گرفته از پلهها پایین آمدم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫طوری در خیابانها میدویدم که انگار میخواستم از مشکالتم فرار کنم‪ ،‬و فکر میکردم به دبی باید چه میگفتم که حرفم را بپذیرد و از‬
‫دستم ناراحت نشود‪ .‬مطمئن بودم که نسبت به من احساس بدی ندارد‪ .‬اما ظاهرم‪ ،‬گیج و سر در گمش میکرد‪ .‬باید راهی پیدا میکردم تا‬
‫من را نه یک بچه‪ ،‬بلکه دوستی هم سن خودش ببیند‪ .‬اگر حقیقت را میگفتم‪ ،‬چی میشد؟ و پیش خودم تصور کردم که اگر همه چیز را‬
‫برایش توضیح میدادم‪ ،‬ماجرا اینطور پیش میرفت‪:‬‬

‫‪ -‬دبی‪ ،‬خودت را برای یک خبر تکاندهنده آماده کن‪ ،‬من یک شبحام‪.‬‬

‫‪ -‬چه جالب!‬

‫‪ -‬تو ناراحت نیستی؟‬

‫‪ -‬باید باشم؟‬

‫‪ -‬من همیشه به خون احتیاج دارم! در دل شب‪ ،‬در و بر آدمهای خفته پرسه میزنم و از رگشان خون میگیرم!‬

‫‪ -‬خوب ‪ ...‬هیچکس کامل نیست‪.‬‬

‫این مکالمه خیالی‪ ،‬لبخند گذرایی را روی لبهایم نشاند‪ .‬واقعاً نمیدانستم که دبی چه واکنشی نشان میداد‪ .‬تا آن موقع‪ ،‬واقعیت را با هیچ‬
‫انسانی در میان نگذاشته بودم‪ .‬نمیدانستم چطور با از کجا موضوع را شروع کنیم‪ .‬یا اینکه آدمها بعد از فهمیدن قضیه چه جوابی ممکن است‬
‫بدهند‪ .‬من میدانستم که اشباح‪ ،‬آدمکش یا هیوالهای بیاحساس توی کتابها و فیلمهای ترسناک نیستند‪ ،‬اما دیگران را چطور باید متقاعد‬
‫میکردم؟‬

‫با خشم‪ ،‬به یک صندوق پست لگد زدم و غرغر کردم‪« :‬آدمهای بیرحم! اشباح بیرحم! بهتر بود همه ما الکپشت میشدیم یا یگ چیز‬
‫دیگر‪».‬‬

‫غرق در همین افکار احمقانه بودم که نگاهی به اطراف انداختم و فهمیدم که نمیدانم کجای شهر هستم‪ .‬به دنبال خیابانی آشنا‪ ،‬اطراف‬
‫محل گشت زدم تا شاید راه خانه را بیابم‪ .‬خیابانها به شدت خلوت بوند‪ .‬حاال که آدمکشهای اسرارآمیز دست از کار کشیده یا رفته بودند‪،‬‬
‫سربازها هم عقب نشینی کرده بودند و به رفتوآمدهای شبانه چندان توجهی نمیشد‪ .‬با همه اینها‪ ،‬قانون منبع رفتوآمد شبانه همچنان‬
‫برقرار بود و بیشتر مردم با خشنودی از آن متابعت میکردند‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫از خیابانهای ساکت و تاریک خوشم میآمد‪ .‬تنهایی در کوچههای باریک و پیچدرپیج راه میرفتم و خود را در تونلهای کوهستان اشباح‬
‫تصور میکردم‪ .‬با تصور این که پیش سبا نایل‪ ،‬وینز بلین و دیگران هستم – دور از همه مشکالت عاطفی‪ ،‬مدرسه یا آزمونهای سرنوشتساز‬
‫و آزاردهنده – احساس راحتی کردم‪.‬‬

‫فکر کوهستان اشباح‪ ،‬مرا به یاد پاریس اسکیل انداخت‪ .‬آنقدر مشغول درسها و کالسهای دبی بودم که حتی فرصت نکرده بودم برای‬
‫مرگ شاهزاده عزاداری کنم‪ .‬دلم برای شبح پیر‪ ،‬که خیلی چیزها یادم داده بود‪ ،‬تنگ شد‪ ،‬خیلی با هم خوش بودیم‪ .‬وقتی از روی کپهای‬
‫زیاله میپریدم که کف آن کوچه تنگ و تاریک پخش شده بود‪ ،‬به یاد چند سال پیش افتادم؛ زمانی که پاریس زیادی به شمع نزدیک شد و‬
‫ریشش آتش گرفت‪ .‬شبح پیر مثل دلقکی دور تاالر شاهزادهها باال و پایین میپرید و جیغ میکشید‪ ،‬و روی ریش شعلهورش میکوبید که‬
‫‪...‬‬

‫شیء سختی به پشت سرم خورد و من روی زبالهها افتادم‪.‬‬

‫وقتی افتادم‪ ،‬جیغ کشیدم و خاطره پاریس از ذهنم بیرون پرید‪ .‬سرم را با دستهایم گرفتم و حالت دفاعی غلت زدم‪ .‬وقتی میغلتیدم‪ ،‬شیئی‬
‫نقرهای‪ ،‬درست کنار سرم روی زمین فرود آمد و از جایش جرقه بیرون زد‪.‬‬

‫بی توجه به سر مجروحم‪ ،‬روی زانوها بلند شدم و دنبال چیزی برای دفاع از خود گشتم‪ .‬در پالستیکی سطل زبالهای کنارم افتاده بود‪ .‬چیز‬
‫خیلی خوبی نبود‪ ،‬اما تنها چیزی بود که پیدا میشد‪ .‬فوری خم شدم‪ ،‬روی درپوش چنگ انداختم و آن را مثل سپر جلویم گرفتم‪ .‬بعد برگشتم‬
‫تا با آن مهاجم رو در رو شوم؛ مهاجمی که هیچ انسانی نمیتوانست به او حمله کند‪.‬‬

‫چیزی طالیی برق زد‪ ،‬باالی سپر من فرود آمد و آن را دو تکه کرد‪ .‬یکی نخودی خندید‪ ،‬با صدایی دیوانهوار و کامالً شیطانی‪.‬‬

‫در یک لحظه وحشتناک‪ ،‬فکر کردم روح مِرلو برگشته است تا انتقام بگیرد‪ .‬اما فکرم احمقانه بود‪ .‬من به وجود ارواح اعتقاد داشتم‪ ،‬اما این‬
‫یارو سفت و سختتر از آن بود که بتواند روح باشد‪.‬‬

‫مهاجم‪ ،‬که با احتیاط دور من میچرخید‪ ،‬با لحنی الفزن گفت‪« :‬تکهتکهات میکنم!» چیز آشنایی در صدایش بود‪ ،‬اما هرچه سعی کردم‬
‫نتوانستم آن را بفهمم‪.‬‬

‫همانطور که دور من میچرخید‪ ،‬براندازش کردم‪ .‬لباسهای سیاه پوشیده بود و صورتش را با یک کاله دو چشمی پوشانده بود‪ .‬انتهای‬
‫ریشش از پایین کاله بیرون زده بود‪ .‬بزرگ و تنومند بود ‪ -‬اما به چاقی مرلو نبود ‪ -‬و چشمهای سرخش را دیدم که باالی آن دندانهای‬
‫حیوانی برق میزد‪ .‬دست نداشت‪ ،‬به جای دست‪ ،‬فقط دو شیء فلزی داشت – یکی طالیی و دیگری نقرهای – که به انتهای آرنجهایش‬
‫بسته شده بوند‪ .‬هر کدام از آن زائدههای فلزی هم سه قالب چنگکی تیز‪ ،‬خمیده و مرگبار داشتند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫شبحواره – چشمها و سرعت عملش نشان میداد که او یک شبحواره است – حمله کرد‪ .‬سریع بود‪ ،‬اما من خودم را از آن چنگکهای مرگبار‬
‫کنار کشیدم و آنها پشت سرم در دیوار فرو رفتند‪ ،‬طوری که وقتی شبحواره آنها را از دیوار بیرون کشید‪ ،‬حفره نسبتاً بزرگی روی دیوار به جا‬
‫ماند‪ .‬کمتر از یک ثانیه طول کشید تا مهاجم دستش را آزاد کند‪ .‬اما من از همان فرصت برای حمله استفاده کردم و به سینهاش لگد زدم‪ .‬او‬
‫که انتظار چنین حرکتی را داشت‪ ،‬بازوی دیگرش را به طرف ساقه پای من آورد و آن را در مسیری منحنی شکل از کنار پایم گذراند‪.‬‬

‫درد در طول پایم دوید و من فریاد زدم‪ .‬دو نیمه به درد نخور درِ سطل زباله را به طرف شبحواره انداختم و دیوانهوار باال و پایین پریدم‪ .‬او در‬
‫برابر تکههای در سطل جاخالی داد و خندید‪ .‬سعی کردم فرار کنم‪ ،‬کارم هیچ خوب نبود‪ .‬پای مجروحم پیش نمیرفت‪ ،‬و بعد از برداشتن دو‬
‫قدم بلند‪ ،‬با درماندگی روی زمین افتادم‪.‬‬

‫به پشت چرخیدم و همانطور که شبحواره به من نزدیک میشد‪ ،‬به دستهای چنگکیاش خیره ماندم‪ .‬او بازوهایش را طوری به عقب و جلو‬
‫میچرخاند که از چنگکهایش صدای قیژقیژ ترسناکی بلند میشد و همچنان پیش میآمد‪ .‬شبحواره با صدای خرناسمانندی گفت‪:‬‬
‫«میخواهم تکهتکهات کنم‪ .‬آهسته و دردناک‪ .‬از انگشتهایت شروع میکنم‪ .‬آنها را ورقهورقه میکنم‪ ،‬یکی بعد از دیگری‪ .‬بعد‪ ،‬دستهایت‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬انگشتهای پایت‪ .‬بعد ‪» ...‬‬

‫صدای کلیک تیزی شنیده شد و بعد از آن‪ ،‬صدای سفیر مانندی هوا را شکافت‪ .‬شیئی پر شتاب از کنار سر شبحواره گذشت و به طرف من‬
‫آمد‪ ،‬درست از کنارم گذشت‪ ،‬به دیوار خورد و در آن فرو نشست‪ ،‬پیکانی کوتاه و ضخیم با سر فوالدی‪ .‬شبحواره دشنام داد‪ ،‬دندانهایش را‬
‫به هم سایید و در تاریکی کوچه پنهان شد‪.‬‬

‫لحظهها مثل عنبکوتهایی که با قدمهای ریزشان روی ستون فقراتم راه روند‪ ،‬تند و سریع میگذشتند‪ .‬شبحواره نفسش را با خشم بیرون‬
‫داد‪ .‬هقهق بلند من هوا را پر کرد‪ .‬از کسی که آن تیر را انداخته بود‪ ،‬هیچ صدایی نشیده نمیشد و هیچ نشانهای نبود‪ .‬من روی زمین افتاده‬
‫بودم و خودم را لخلخکنان به طرف عقب میکشیدم‪ .‬شبحواره چشم به من دوخته بود و دندانهایش را نشانم میداد‪ .‬قسم خورد و گفت‪:‬‬
‫«بعداً گیرت میآورم‪ .‬تو آرامآرام و با دردی وحشتناک میمیری‪ .‬من تکهتکهات میکنم‪ .‬اول انگشتهایت‪ ،‬یکییکی‪ ».‬بعد برگشت و خیلی‬
‫سریع دور شد‪ .‬تیر دوم هم به طرفش پرتاب شد‪ .‬اما او خم شد و از این یکی هم جاخالی داد‪ ،‬و تیر در کیسه بزرگ پر از زباله دفن شد‪ .‬در‬
‫انتهای کوچه‪ ،‬دوباره سر و کله شبحواره را دیدم و بعد‪ ،‬او فوری در تاریکی ناپدید شد‪.‬‬

‫وقفهای طوالنی برقرار شد‪ .‬بعد صدای پا‪ .‬فردی با قد متوسط از تاریکی بیرون آمد‪ .‬لباس سیاه پوشیده بود‪ ،‬شال بلندی دور گردنش گره زده‬
‫بود و دستکش به دست داشت‪ .‬موهایش خاکستری بود – هرچند خیلی مسن نبود – و در مجموع‪ ،‬حالت عبوسی داشت‪ .‬سالحی شبیه‬
‫تفنگ در دست داشت که از انتهای آن سر پیکانی بیرون زده بود‪ .‬پیکان افکن دیگری هم روی شانه چپش انداخته بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫من نشسته و خرخرکنان سعی کردم پای راستم را بمالم تا شاید دردش آرامتر شود‪ .‬وقتی مرد جلو آمد‪ ،‬گفتم‪« :‬متشکرم‪ ».‬جوابم را نداد؛ فقط‬
‫به انتهای کوچه رفت تا ببیند نشانهای از شبحواره در آن حوالی دیده میشود یا نه‪.‬‬

‫مرد موخاکستری برگشت و در فاصله دو متری من ایستاد‪ .‬اسلحه پیکانافکنش را در دست راست داشت‪ ،‬اما آن را به طرف زمین نشانه‬
‫نگرفته بود‪ ،‬اسلحه رو به من بود‪.‬‬

‫به زور‪ ،‬لبخندی ابلهانه زدم و پرسیدم‪« :‬نمیخواهید سر آن را پایین بگیرید؟ شما جان من را نجات دادید‪ .‬باعث تأسف است که تیری اتفاقی‬
‫در برود و من را بکشد‪».‬‬

‫بالفاصله جوابم را نداد‪ .‬اسلحهاش را هم پایین نیاورد‪ .‬هیچ لطفی در چهرهاش دیده نمیشد‪ .‬پرسیدم‪« :‬تعجب کردی که از زندگیت گذشتم؟»‬
‫مثل آن شبحواره‪ ،‬در صدای این مرد هم چیز آشنایی بود‪ .‬اما این یکی را هم نتوانستم به جا آورم‪.‬‬

‫همانطور که با حالتی عصبی به اسلحهاش نگاه میکردم‪ ،‬با صدای ضعیفی گفتم‪« :‬من ‪ ...‬خیال میکردم ‪» ...‬‬

‫‪ -‬میدانی چرا جانت را نجات دادم؟‬

‫آب دهانم را قورت دادم‪« :‬چون خیلی خوشقلبی؟»‬

‫‪ -‬شاید‪.‬‬

‫یک قدم جلوتر آمد‪ .‬حاال نوک تیز پیکانش درست قلب من را هدف گرفته بود‪ .‬اگر شلیک میکرد‪ ،‬سوراخی به اندازه یک توپ فوتبال در‬
‫سینهام درست میشد‪ .‬با صدای گرفتهای گفت‪« :‬شاید هم زندگیت را نجات دادم تا خودم آن را بگیرم!»‬

‫با ناامیدی‪ ،‬پشتم را به دیوار فشار دادم و غرغرکنان گفتم‪« :‬تو کی هستی؟»‬

‫‪ -‬من را نشناختی؟‬

‫سرم را تکان دادم‪ .‬مطمئن بودم که این چهره را قبالً دیدهام‪ ،‬اما نمیتوانستم او را به جا بیاورم‪.‬‬

‫مرد نفسش را از بینی بیرون داد وگفت‪« :‬عجیب است‪ .‬فکر نمیکردم هیچوقت فراموشم کنی‪ .‬اما خوب‪ ،‬زمان زیادی گذشته و گذر سالها‬
‫آنقدر که با تو مهربان بوده‪ ،‬با من نبوده‪ .‬شاید این را یادت بیاید‪ ».‬دست چپش را جلو آورد‪ .‬کف دستکش بریده شده بود و گوشت زیر آن‬
‫دیده میشد‪ .‬آن دست‪ ،‬با آنکه جانی را نجات داده بود‪ ،‬دستی معمولی بود‪ ،‬اما جای بریدگی صلیبمانندی عمیقی در مرکز آن دیده میشد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪10‬‬

‫وقتی به آن عالمت صلیبمانند روی گوشت نرم و صورتی خیره شده بودم‪ ،‬گویی سالهای گذشته بخار شدند و من به گورستان برگشتم‪،‬‬
‫اولی ن شبی که دستیار شبح شده بودم‪ ،‬آنجا پسری را دیدم که جانش را نجات داده بودم‪ ،‬اما او به من حسودی میکرد و تصور میکرد من‬
‫با آقای کرپسلی تبانی و به او خیانت کردهام‪.‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬استیو!» و نگاهم از عالمت کف دستش به چشمهای سرد و بیروح او افتاد‪« :‬استیو لئوپارد‪»!79‬‬

‫با حالتی گرفته‪ ،‬سر تکان داد و گفت‪« :‬بله‪».‬‬

‫استیو لئوپارد زمان بهترین دوستم بود‪ .‬پسری عصبی و پرمسئله بود که قسم خورده بود وقتی بزرگ شود‪ ،‬شکارچی اشباح شود‪ ،‬دنبال من‬
‫بیاید‪ ،‬و مرا بکشد!‬

‫‪79‬‬
‫‪Steve Leopard‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫آنقدر به من نزدیک بود که میتوانستم به لوله اسلحهاش حمله کنم و شاید جهت آن را تغییر بدهم‪ .‬اما گیجتر از آن بودم که غیر از‬
‫تماشایش‪ ،‬کاری بکنم‪ .‬با دیدن دبی همالک‪ ،‬که سر و کلهاش در کالس انگلیسی من پیدا شده بود‪ ،‬انگشت به دهان شده بودم – اما از‬
‫دیدن استیو لئوپارد (اسم واقعی او لئونارد‪ 80‬بود)‪ ،‬که مثل اجل معلق پیدایش شده بود‪ ،‬ده برابر مورد دبی جا خوردم‪.‬‬

‫بعد از چند ثانیه اضطراب‪ ،‬استیو اسلحه پیکانافکنش را پایین آورد و آن را درون غالفی گذاشت که به پشتش بسته بود‪ .‬دستهایش را پیش‬
‫آورد‪ ،‬بازوی چپ مرا گرفت و من را روی پایم بلند کرد‪ .‬مطیعانه – مثل عروسک خیمهشببازی توی دستهایش – از جایم بلند شدم‪.‬‬

‫گفت‪« :‬تالش میکردی که یک دقیقه بیشتر زنده بمانی؛ یک دقیقه را به تو ندادم؟»‬

‫خسخسکنان گفتم‪« :‬تو که نمیخواهی من را بکشی‪ ،‬نه؟»‬

‫‪ -‬هرگز!‬

‫دست راستم را گرفت و با حالتی معذب آن را تکان داد‪.‬‬

‫‪ -‬سالم‪ ،‬دارن‪ .‬خوشحالم که دوباره میبینمت‪ ،‬دوست قدیمی‪.‬‬

‫خیره به دستهای گره خوردهمان نگاه کردم و بعد به صورت او‪ .‬بعد دستهایم را دورش انداختم و با همه وجودم او را در آغوش گرفتم‪.‬‬
‫روی شانهاش گریه میکردم و میگفتم‪« :‬استیو‪».‬‬

‫زیر لبی گفت‪« :‬بس کن‪ ».‬و صدای بریدهبریدهاش را شنیدم که گفت‪« :‬اگر ادامه بدهی‪ ،‬من را هم به گریه میاندازی‪ ».‬مرا از خودش جدا‬
‫کرد‪ ،‬چشمهایش را مالید و نیشش باز شد‪.‬‬

‫من هم صورتم را پاک کردم و ناگهان گفتم‪« :‬واقعاً خودتی!»‬

‫‪ -‬معلوم هست که خودمم‪ .‬تو که فکر نمیکنی ممکن باشد دو نفر اینقدر خوشتیپ به دنیا بیایند‪ ،‬اینطور فکر میکنی؟»‬

‫‪80‬‬
‫‪Leonard‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫با شیطنت گفتم‪« :‬مثل همیشه شکستهنفسی میکنی‪».‬‬

‫دماغش را باال کشید و با خنده گفت‪« :‬به شکستهنفسی ربطی ندارد‪ .‬میتوانی راه بروی؟»‬

‫گفتم‪« :‬فکر کنم بهترین کاری که ازم برمیآید لنگیدن باشد‪».‬‬

‫‪ -‬پس به من تکیه کن‪ .‬نمیخواهم این دور و بر ول بگردیم‪ .‬ممکن است چنگکی با دوستانش برگردد‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬چنگکی؟ اوه‪ ،‬منظورت آن شبح ‪» ...‬‬

‫حرفم را نیمهتمام گذاشتم‪ .‬نمیدانستم که استیو چقدر از موجودات شب خبر دارد‪.‬‬

‫او خودش حرفم را تمام کرد‪« :‬شبحواره‪ ».‬و خیلی جدی سر تکان داد‪.‬‬

‫‪ -‬تو آنها را میشناسی؟‬

‫‪ -‬حسابی‪.‬‬

‫_ آن یارو‪ ،‬دست چنگکی‪ ،‬یکی از آنهایی است که آدمها را میکشند؟‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬اما او تنها نیست‪ .‬بعد دربارهاش حرف میزنیم‪ .‬حاال بیا از اینجا ببرمت و اول تر و تمیزت کنم‪.‬‬

‫استیو کمک کرد تا به شانهاش تکیه بدهم و مرا از راهی که آمده بودم‪ ،‬برگرداند‪ .‬وقتی راه میرفتیم‪ ،‬نمیتوانستم این فکر را از ذهنم دور‬
‫کنم که نکند بیهوش در کوچه افتادهام و خواب میبینم‪ .‬اگر به خاطر در پایم نبود – که زیادی واقعی بود – جدیجدی فکر میکردم این‬
‫اتفاق چیزی نیست مگر رؤیایی که آرزویش را داشتم‪.‬‬

‫استیو من را به طبقه پنجم آپارتمانی متروک برد‪ .‬خیلی از درهایی که در پاگرد پلهها از مقابلشان میگذشتیم‪ ،‬کامالً باز یا شکسته بودند‪ .‬به‬
‫طعنه گفتم‪« :‬چه محله خوبی!»‬

‫گفت‪« :‬این ساختمان متروکه است‪ .‬فقط توی چند تا از واحدهایش‪ ،‬آدمها هنوز زندگی میکنند – پیرمردها و پیرزنهایی که جایی برای‬
‫رفتن ندارند – بیشتر واحدها خالیاند‪ .‬من اینجور جاها را به هتلها و خانههای بزرگ ترجیح میدهم‪ .‬همان آرامش و آسودگی مورد نظر‬
‫من را دارد‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫استیو جلو در قهوهای رنگ فرسوده ای ایستاد که با یک تکه زنجیر و قفل اضافی بسته شده بود‪ .‬کلید را پیدا کرد‪ ،‬قفل را باز کرد‪ ،‬زنجیر را‬
‫برداشت و در را باز کرد‪ .‬هوای داخل خانه‪ ،‬بوی کهنگی و نا میداد‪ ،‬اما استیو وقتی من را داخل خانه برد و در را بست‪ ،‬به آن بو توجهی‬
‫نکرد‪ .‬آنجا تاریک بود تا اینکه او شمعی روشن کرد‪ .‬بعد گفت‪« :‬اینجا برق ندارد‪ .‬واحدهای طبقه پایین دارند‪ ،‬اما برق اینجا هفته پیش قطع‬
‫شد‪».‬‬

‫کمکم کرد تا به اتاق نشیمن بروم‪ .‬آنجا خیلی شلوغ و آشفته بود‪ .‬من را روی یکی از راحتیها نشاند که نسبت به بقیه‪ ،‬روزهای بهتری را‬
‫گذرانده بود‪ .‬رویه راحتی نخ نما شده بود و فنرهایش از چند جای آن بیرون زده بودند‪ .‬استیو با خنده گفت‪« :‬مواظب باش به میخ کشیده‬
‫نشوی!»‬

‫پرسیدم‪« :‬مسئول تزئینات داخلی اعتصاب کرده؟»‬

‫استیو دعوایم کرد و گفت‪« :‬شکایت نکن‪ .‬برای کار ما‪ ،‬اینجا خیلی هم خوب است‪ .‬اگر به یکی هتل شیک و پیک میرفتیم‪ ،‬باید توضیح‬
‫میدادیم که سر پایت چه بالیی آمده و چرا اینقدر کثافت به سر و تنت چسبیده‪ .‬بعد از حساب پس دادن باری این چیزها ‪ » ...‬هر دو اسلحه‬
‫پیکانافکن را از روی شانهاش برداشت و زمین گذاشت‪.‬‬

‫به آرامی پرسدیم‪« :‬بگو ببینم‪ ،‬موضوع چیه‪ ،‬استیو؟ تو چطور توی آن کوچه پیدا شدی و چرا آن اسلحهها را با خودت حمل میکنی؟»‬

‫گفت‪« :‬بعداً‪ ،‬وقتی به زخمت رسیدم‪ ،‬برایت میگویم‪ .‬و بعد از آنکه تو ‪ » ...‬یک گوشی تلفن همراه بیرون آورد و آن را به من داد‪ ... « .‬بعد‬
‫از آنکه تو یک تلفن زدی‪».‬‬

‫با تردید‪ ،‬به گوشی تلفن نگاه کردم و پرسیدم‪« :‬من به کی باید زنگ بزنم؟»‬

‫‪ -‬چنگکی از دم خانه دوستت – آن خانم سبزهرو – دنبالت میکرد‪.‬‬

‫رنگم پرید‪ .‬فریاد زدم‪« :‬او میداند دبی کجا زندگی میکند؟»‬

‫‪ -‬اگر اسمش دبی است‪ ،‬بله‪ .‬شک دارم دنبال او رفته باشد‪ .‬اما اگر نمیخواهی او را به خطر بیندازی‪ ،‬توصیه من این است که زن‬
‫بزنی و به او ‪...‬‬

‫قبل از آنکه استیو حرفش را تمام کند‪ ،‬من داشتم شماره میگرفتم‪ .‬تلفن دبی زنگ زد‪ .‬چهاربار‪ .‬پنج بار‪ .‬شش‪ .‬هفت‪ .‬چیزی نمانده بود‪،‬‬
‫بیتوجه به پای مجروحم‪ ،‬برای نجاتش بیرون بدوم که او گوشی را برداشت و گفت‪« :‬بله؟»‬

‫‪ -‬منم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫‪ -‬دارن؟ چی ‪...‬‬

‫‪ -‬دبی‪ ،‬به من اعتماد داری؟‬

‫کمی مکث کرد و بعد گفت‪« :‬این یک شوخی جدید است؟»‬

‫با خشم گفتم‪« :‬به من اعتماد داری؟»‬

‫جواب داد‪« :‬البته‪ ».‬حاال دیگر احساس میکرد که قضیه جدی است‪.‬‬

‫‪ -‬پس همین حاال برو بیرون‪ .‬چند تکه لباس توی ساکت بینداز و از آنجا برو‪ .‬یک هتل پیدا کن و تعطیالت آخر هفته را آنجا بمان‪.‬‬
‫همان جا بمان!‬

‫‪ -‬دارن‪ ،‬موضوع چیه؟ عقلت را از دست ‪...‬‬

‫حرفش را قطع ردم‪« :‬تو میخواهی بمیری؟»‬

‫فقط سکوت کرد‪ .‬بعد با صدای آرامی گفت‪« :‬نه‪».‬‬

‫‪ -‬پس برو بیرون‪.‬‬

‫تلفن را قطع کردم و دعا کردم که به هشدارم توجه کند‪ .‬به یاد هارکات افتادم و پرسیدم‪« :‬آن شبحواره میداند که من کجا زندگی میکنم؟»‬

‫استیو گفت‪« :‬شک دارم‪ .‬اگر میدانست‪ ،‬همینجا به تو حمله میکرد‪ .‬از جایی که من نگاه میکردم‪ ،‬به نظر میآمد که او تازه امشب‪ ،‬تصادفی‬
‫سر راه تو قرار گرفته‪ .‬داشت یک دسته از مردم را شناسایی میکرد‪ .‬میخواست قربانی بعدیاش را انتخاب کند که تو را دید و دنبالت آمد‪.‬‬
‫تا دم خانه دوستت دنبالت کرد‪ ،‬بعد منتظر ماند و وقتی از آنجا بیرون آمدی‪ ،‬دوباره تعقیبت کرد و ‪» ...‬‬

‫بقیهاش را میدانستم‪.‬‬

‫استیو از قفسهای پشت راحتی‪ ،‬یک جعبه کمکهای اولیه بیرون آورد‪ .‬به من گفت خم شوم تا پشت سرم را ببیند‪ .‬پرسیدم‪« :‬سرم هم زخمی‬
‫شده؟»‬

‫‪ -‬آره‪ ،‬اما نه خیلی بد‪ .‬به بخیه نیاز ندارد‪ .‬تیمزش میکنم و میبندمش‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫وقتی کار سرم تمام شد‪ ،‬نوبت به پایم رسید‪ .‬بریدگی عمیقی روی پایم بود و پاچه شلوارم خیس خون شده بود‪ .‬استیو پارچه شوار را با قیچی‬
‫تیزی پاره کرد‪ .‬گوشت زیر پارچه نمایان شد‪ .‬بعد با تکه ای پنبه زخم را تمیز کرد و وقتی زخم تمیز شد‪ ،‬یک لحظه آن را بررسی کرد‪ .‬بعد‪،‬‬
‫رفت و با یک قرقره نخ بخیه و سوزن برگشت‪.‬‬

‫گفت‪« :‬درد دارد‪».‬‬

‫نیشم را باز کردم و گفتم‪« :‬دفعه اولم نیست که وصلهپینه میشوم‪ ».‬مشغول شد و کارش را خیلی ظریف و ماهرانه تمام کرد‪ ،‬بعداً؛ وقتی‬
‫زخمم خوب شد‪ ،‬فقط جای بخیه خیلی کوچکی روی پایم مانده بود‪ .‬وقتی نخ بخیه را سر جایش میگذاشت‪ ،‬گفتم‪« :‬انگار قبالً هم این کار‬
‫را کرده بودی‪».‬‬

‫گفت‪« :‬دوره کمکهای اولیه را گذراندهام‪ .‬فکرش را میکردم که یک روز به درد بخورد‪ .‬اما هیچ حدس نمزدم که اولین بیمارم کی باشد‪».‬‬
‫بعد پرسید که میخواهم چیزی بخورم یا نه‪.‬‬

‫‪ -‬فقط کمی آب‪.‬‬

‫از کیسهای کنار ظرفشویی‪ ،‬یک بطری آب معدنی آورد و دو تا لیوان را پر از آب کرد‪.‬‬

‫‪ -‬متأسفانه خنک نیست‪ .‬بدون برق‪ ،‬یخچال هم کار نمیکند‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬مهم نیست‪ ».‬و کلی آب خوردم‪ .‬بعد به ظرفشویی اشاره کردم و گفتم‪« :‬آب هم قطع است؟»‬

‫‪ -‬نه‪ ،‬اما خوردنی نیست‪ ،‬فقط برای شستشو خوب است‪ .‬اگر از آن آب بخوری‪ ،‬تا چند روز باید توی توالت بمانی‪.‬‬

‫از باالی لیوانهایمان با هم لبخند زدیم‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬خوب‪ ،‬خیال نداری بگویی که توی این پانزده سال چه کار میکردی؟»‬

‫استیو گفت‪« :‬اول تو بگو‪».‬‬

‫‪ ،‬نه نه نه! تو میزبانی‪ .‬باید تو اول شروع کنی‪.‬‬

‫گفت‪« :‬شیر یا خط بندازیم؟»‬

‫‪ -‬باشه‪.‬‬

‫یک سکه آورد و از من خواست بگویم چی‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫‪ -‬شیر‪.‬‬

‫سکه را باال انداخت‪ ،‬بعد گرفتش و آن را روی دستش برگرداند‪ .‬وقتی دستش را از روی سکه برداشت‪ ،‬شکلکی درآورد و با آه گفت‪« :‬من‬
‫هیچوقت خوششانس نبودهام‪ ».‬و شروع به حرف زدن کرد‪ .‬داستانش طوالنی بود و ما تا ته آبمعدنی را خوردیم و قبل از تمام شدن‬
‫حرفهای او‪ ،‬شمع دوم را هم روشن کردیم‪.‬‬

‫استیو تا مدتها از من و آقای کرپسلی متنفر بود‪ .‬شبها تا دیروقت بیدار میماند و برای آینده نقشه میکشید‪ .‬آرزویش این بود که روزی‬
‫دنبالمان بیاید و یک تیر توی قلبمان فرو کند‪ .‬زیر لبی گفت‪« :‬آن خشم چنان احمقانه بود که به هیچچیز دیگری نمیتوانستم فکر کنم‪ .‬در‬
‫کالسهای نجاری‪ ،‬من دشنه میساختم‪ .‬در کالس جغرافی‪ ،‬سعی میکردم نقشه دنیا را توی ذهنم حفظ کنم تا توی هر کشوری که الزم‬
‫باشد دنبالتان بیایم‪ ،‬راهم را بلد باشم‪».‬‬

‫او درباره اشباح‪ ،‬همهچیز را میدانست‪ .‬آن روزها که میشناختمش‪ ،‬او مجموعه بزرگی از کتابهای ترسناک داشت‪ .‬اما بعد از یک سال‪،‬‬
‫کتابها و اطالعاتش را دو برابر‪ ،‬و بعد سه برابر کرده بود‪ .‬او میدانست که ما از چه آب وهوایی خوشمان میآید‪ ،‬کجا دوست داریم خانه‬
‫بسازیم و بهترین راه کشتنمان چیست‪ .‬او گفت‪« :‬من توی اینترنت با خیلیها ارتباط برقرار کردهام‪ .‬اگر بدانی که چند شکارچی اشباح در دنیا‬
‫وجود دارد‪ ،‬تعجب میکنی‪ .‬ما یادداشتها‪ ،‬قصهها و نظریههایمان را با هم رد و بدل میکنیم‪ .‬بیشتر این آدمها مشنگاند‪ .‬اما چند نفری هم‬
‫هستند که میدانند درباره چی حرف میزنند‪».‬‬

‫استیو در شانزده سالگی‪ ،‬خانه و مدرسه را ترک کرده و دنبال جهانگردی رفته بود‪ .‬با کارهای عجیب و غریب – کار توی هتلها‪ ،‬رستورانها‬
‫و کارخانهها – خرجش را در میآورد‪ .‬گاهی هم دزدی میکرد یا به خانههای خالی سرک میکشید و بیاجازه در این خانهها اتراق میکرد‪.‬‬
‫آن سالها پر از سختی‪ ،‬فقر و تنهایی بودند‪ .‬او پسر بیخیالی بود‪ ،‬دوستان زیادی نداشت و تنها چیزی که برایش جالب بود‪ ،‬این بود که یاد‬
‫بگیرد شکارچی اشباح شود‪.‬‬

‫او برایم توضیح داد‪« :‬اولش فکر میکردم که باید وانمود کنم با آنها دوستم‪ .‬به دنبال اشباح رفتم و طوری رفتار کردم که انگار میخواهم‬
‫یکی از آنها بشوم‪ .‬بیشتر اطالعاتی که توی کتابها خوانده یا از اینترنت جمع کرده بودم‪ ،‬مزخرف بود‪ .‬فکر کردم بهترین راه خالص شدن‬
‫از دشمنهایم این است که آنها را بشناسم‪».‬‬

‫البته او وقتی سرانجام رد چند شبح را پیدا کرده و کتابهای خوب مربوط به اشباح را بررسی کرده بود‪ ،‬فهمیده بود که ما هیوال نیستیم‪.‬‬
‫فهمیده بود ما آنقدر به زندگی احترام میگذاریم که وقتی خون کسی را میگیریم‪ ،‬او را نمیکشیم و موجودات محترمی هستیم‪ .‬آه کشید و‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫گفت‪« :‬این باعث شد که خیلی عمیق و در مدتی طوالنی به خودم توجه کنم‪ ».‬در نور شمع‪ ،‬صورتش گرفته و غمگین به نظر آمد‪« .‬دیدم‬
‫مثل کاپیتان احب‪ 81‬در موبی دبک‪ 82‬که در پی شکار دو نهنگ قاتل بود – آن هم در حالی که این نهنگها اصالً قاتل نبودند – خودم هیوال‬
‫هستم!»‬

‫کم کم نفرت او فرونشست‪ .‬چون من با آقای کرپسلی رفته بودم‪ ،‬او هنوز از دستم دلخور بود‪ ،‬اما پذیرفته بود که من این کار را از روی‬
‫بدجنسی با او نکردهام‪ .‬وقتی به گذشته نگاه میکرد‪ ،‬میدید که من برای نجات زندگی او‪ ،‬خانه و خانوادهام را از دست داده بودم‪.‬‬

‫و در این زمان‪ ،‬او از تعقیب احمقانهاش دست کشید‪ .‬دیگر دنبال من نمیگشت و همه افکار مربوط به انتقامجویی را از ذهنش بیرون کرده‬
‫و سعی کرده بود بفهمد که بقیه زندگیش را چگونه میخواهد بگذراند‪ .‬او گفت‪« :‬میتوانستم برگردم‪ .‬مادرم هنوز زنده بود‪ .‬میتوانستم به‬
‫خانه برگردم‪ ،‬درسم ر ا تمام کنم‪ ،‬یک کار معمولی گیر بیاورم و یک زندگی معمولی باری خودم دست و پا کنم‪ .‬اما شب‪ ،‬همیشه آنهایی را‬
‫که به استقبالش میروند‪ ،‬صدا میکند‪ .‬من حقیقت مربوط به اشباح را کشف کرده بودم‪ ،‬اما حاال از حقایق شبحوارهها هم باخبر بودم‪».‬‬

‫استیو نمیتوانست به شبحوارهها فکر نکند‪ .‬او فکر میکرد غیر قابل تصور است که چنان موجوداتی وجود داشته باشند‪ ،‬و هرطور میخواهند‬
‫ول بگردند و آدم بکشند‪ .‬این مسئله او را به خشم میآورد‪ .‬او میخواست جلو جنایتهای آنها را بگیرد‪ .‬لبخند تلخی زد و گفت‪« :‬اما‬
‫نمیتوانستم پیش پلیس بروم‪ .‬من باید شبحوارهای را زنده گیر میآوردم تا ثابت کنم که آنها وجود دارند‪ .‬اما زنده گرفتن یک شبحواره تقریباً‬
‫غیر ممکن است‪ ،‬مطمئنم که خودت این را میدانی‪ .‬حتی اگر آنها حرف من را باور میکردند‪ ،‬چه کار از دستشان برمیآمد؟ شبحوارهها مدام‬
‫جابهجا میشوند‪ ،‬آدم میکشند و دوباره به جای دیگری میروند‪ .‬همین که من پلیس را متقاعد میکردم با چه خطری روبهروست‪ ،‬شبحوارهها‬
‫ناپدید میشدند‪ ،‬و خطری که با خود داشتند نیز از میان میرفت‪ .‬فقط یک راه باقی مانده بود‪ ،‬من باید خودم آنها را میگرفتم!»‬

‫استیو با همان اطالعاتی که برای شکار اشباح جمع کرده بود‪ ،‬خودش را آماده کرد تا هرچه بتواند شبحوارهها را تعقیب کند و بکشد‪ .‬کار‬
‫آسانی نبود – شبحوارهها ردشان را خیلی ماهرانه پنهان میکردند (و همینطور جسد قربانیانشان را)‪ ،‬و شواهد کمی از حضور خود به جا‬
‫میگذاشتند – اما به مرور زمان او افرادی را پیدا کرد که درباره شیوههای رفتار شبحوارهها چیزهایی میدانستد‪ ،‬و با همین اطالعات‪ ،‬تصویری‬
‫از عادتها‪ ،‬ویژگیها و خط سیر شبحوارهها تهیه کرد‪ ،‬و باالخره تصادفی به یکی از آنها برخورد‪.‬‬

‫با حالت گرفتهای فت‪« :‬کشتن او سختترین کاری بود که تا حاال انجام دادهام‪ .‬من میدانستم که او قاتل است و اگر بگذارم که در برود‪،‬‬
‫دوباره یکی دیگر را میکشد‪ ،‬اما وقتی ایستاده بودم و نگاهش میکردم‪ ،‬او خوابش برد ‪ » ...‬استیو لرزید‪.‬‬

‫شخصیت اصلی داشتان موبی دبک – م‪.‬‬


‫‪81‬‬

‫داستانی از "هرمان ملویل" که در سال ‪ 1851‬منشر شد – م‪.‬‬


‫‪82‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫با صدای آرامی پرسیدم‪« :‬چطور این کار را کردی؟ با دشنه؟»‬

‫با نارحتی سر تکان داد و گفت‪« :‬آره‪ ،‬کارم حماقت بود‪».‬‬

‫اخم کردم و گفتم‪« :‬نمیفهمم‪ .‬مگر استفاده از دشنه‪ ،‬بهترین راه کشتن شبحوارهها نیست‪ ،‬مثل کشتن اشباح؟»‬

‫به سردی نگاهم کرد و گفت‪« :‬هیچوقت کسی را با یک دشنه کشتهای؟»‬

‫‪ -‬نه‪.‬‬

‫با صدایی گرفته گفت‪« :‬پس این کار را نکن! فرو کردن دشنه توی قلبش آسان است‪ .‬اما خونش توی صورتت میپاشد‪ ،‬روی دستها و‬
‫سینهات‪ .‬شبحوارهها مثل اشباحی که توی فیلمها دیدهای‪ ،‬یکدفعه نمیمیرند‪ .‬آنی که من کشتم‪ ،‬حدود یک دقیقه زنده ماند؛ دست و پا میزد‬
‫و جیغ می کشید‪ .‬چهار دست و پا از تابوتش بیرون آمد و دنبالم کرد‪ .‬آرام میآمد‪ ،‬اما من روی خونی که از بدن او بر زمین ریخته بود‪ ،‬سر‬
‫خوردم و قبل از آنکه بفهمم چه اتفاقی افتاده‪ ،‬او باالی سرم بود‪».‬‬

‫وحشتزده گفتم‪« :‬تو چه کار کردی؟»‬

‫‪ -‬من مشت و لگد زدم و سعی میکردم او را از خودم دور کنم‪ .‬خوشبختانه آنقدر خون از بدنش رفته بود که قدرت نداشت مرا‬
‫بکشد‪ .‬اما روی تن من مرد و خونش سرتا پایم را خیس کرد‪ .‬صورتش درست روی صورت من بود که میلرزید و هقهق میکرد و ‪...‬‬

‫استیو رویش را برگرداند‪ .‬دیگر اصرار نکردم که جزئیات بیشتری را برایم تعریف کند‪.‬‬

‫او به اسلحههای پیکان اندازش اشاره کرد و گفت‪« :‬بعد از آن ماجرا‪ ،‬یاد گرفتم که از آنها استفاده کنم‪ .‬آنها بهترین وسیله باری این کارند‪.‬‬
‫تبر هم خوب است – اگر هدفگیری و قدرتت آنقدر خوب باشد که با آن سرش را بزنی – اما از اسلحههای معمولی دوری کن‪ .‬وقتی‬
‫موضوع درگیری با گوشت و استخوان بیش از حد محکم شبحوارههاست‪ ،‬به آنها نمیشود اعتماد کرد‪».‬‬

‫با حال بدی‪ ،‬نیشم را باز کردم و گفتم‪« :‬یادم میماند‪ ».‬و بعد از استیو پرسیدم که تا آن شب‪ ،‬چند شبحواره را کشته بود‪.‬‬

‫‪ -‬شش تا‪ .‬فکر کنم دو تا از آنها دیوانه بودند و به هر حال‪ ،‬بعد از مدتی میمردند‪.‬‬

‫چیزی به ذهنم رسید و گفتم‪« :‬تقریباً بیشتر از هر شبحی‪ ،‬شبحواره کشتهای‪».‬‬

‫استیو گفت‪« :‬آدمها نسبت به اشباح یک امتیاز دارند‪ .‬ما روزها هم میتوانیم این طرف و آن طرف برویم و حمله کنیم‪ .‬در یک مبارزه عادالنه‪،‬‬
‫هر شبحوارهای میتواند پوزه من را به خاک بمالد اما اگر آنها را روز گیر بیاوری‪ ،‬وقتی که خوابیدهاند ‪» ...‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪11‬‬

‫بعد اضافه کرد‪« :‬اگرچه‪ ،‬گاهی وضع فرق میکند‪ .‬دو سه نفری که این اواخر کشتم‪ ،‬همراه آدمها بودند‪ .‬نمیتوانستم آنقدر به آنها نزدیک‬
‫بشوم که بکشمشان‪ .‬این اولین بار بود که میدیدم شبحوارهها با دستیارهای انسانی این طرف و آن طرف میروند‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬به آنها شبحزن میگویند‪».‬‬

‫با اخم گفت‪« :‬تو از کجا میدانی؟ من فکر میکردم که دار و دسته موجودات شب کار به کار همدیگر ندارند‪».‬‬

‫با حالتی گرفته گفتم‪« :‬تا این اواخر‪ ،‬کاری به هم نداشتیم‪ ».‬و به ساعتم نگاه کردم‪ .‬قصه استیو تمام نشده بود – او هنوز توضیح نداده بود‬
‫که چطور از این شهر و آن کوچه سر در آورده بودند – اما من دیگر باید برمیگشتم‪ .‬داشت دیر میشد و نمیخواستم که هارکات نگران‬
‫بشود‪.‬‬

‫‪ -‬میخواهی با من به هتل بیایی؟ میتوانی داستانت را آنجا برایم تمام کنی‪ .‬تازه‪ ،‬یکی آنجاست که دوست دارم او هم قصه تو را‬
‫بشنود‪.‬‬

‫استیو حدسی گفت‪« :‬آقای کرپسلی؟»‬

‫‪ -‬نه‪ .‬او اینجا نیست ‪ ...‬مشغول یک کار دیگر است‪ .‬یکی دیگر آنجاست‪.‬‬

‫‪ -‬کی؟‬

‫‪ -‬توضیح دادنش خیلی طول میکشد‪ .‬میآیی؟‬

‫لحظهای تردید کرد‪ .‬بعد گفت که میآید‪ .‬اما کمی صبر کردم تا قبل از بیرون رفتن‪ ،‬او اسلحهاش را آماده کند‪ ،‬احساس میکردم که استیو‬
‫حتی توی توالت هم آن اسلحهها را با خودش میبرد!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫در راه‪ ،‬وقتی به هتل برمیگشتیم‪ ،‬برای استیو توضیح دادم که مشغول چه کاری هستم‪ .‬توضیحاتم خیلی فشرده و مختصر بود‪ ،‬اما بیشتر‬
‫مسائل مهم را گفتم و همینطور درباره جنگ زخمها و اینکه چطور شروع شد‪ ،‬برایش توضیح دادم‪.‬‬

‫او زیر لبی گفت‪« :‬ارباب شبحوارهها‪ .‬فکر میکردم که شکل سازماندهی آنها عجیب باشد‪».‬‬

‫درباره خانواده و دوستانم از استیو پرسیدم‪ .‬اما او شانزده سالگی به بعد‪ ،‬خانه نبود و چیزی از آنها نمیدانست‪.‬‬

‫وقتی به هتل رسیدیم‪ ،‬اوچهار دست و پا به پشتم چسبید و من از دیوار بیرونی هتل باال رفتم‪ .‬با فشاری که به خودم میآوردم‪ ،‬بخیههای‬
‫پایم کشیده میشد‪ ،‬اما دوام آوردند‪ .‬تقتق به پنجره زدم و فوری سر و کله هارکات پیدا شد‪ .‬او ما را توی اتاق کشید‪ .‬با سوءظن به استیو‬
‫نگاه میکرد تا اینکه من آنها را به یکدیگر معرفی کردم‪.‬‬

‫هارکات با حالتی که انگار برای خودش حرف میزد‪ ،‬گفت‪« :‬استیو لئوپارد‪ .‬درباره شما‪ ،‬خیلی ‪ ...‬چیزها شنیدهام‪».‬‬

‫استیو دستهایش را به هم مالید – هنوز دستکشهایش را درنیاورده بود‪ ،‬اما شال دور گردنش را کمی شلتر کرده بود – و با خنده گفت‪:‬‬
‫«شرط میبندم که هیچکدام از آنها چیز خوبی نبودهاند‪ ».‬او بوی تند داروهای گیاهی را میداد‪ ،‬حاال که در هوای گرم و طبیعی اتاق بودیم‪،‬‬
‫متوجهاش میشدم‪.‬‬

‫هارکات که چشمهای سبزش روی استیو دوخته شده بود‪ ،‬از من پرسید‪« :‬او اینجا چه کار میکند؟» و من توضیح مختصری به او دادم‪ .‬وقتی‬
‫شنید که استیو جان مرا نجات داده است‪ ،‬کمی آرام گرفت‪ ،‬اما همچنان در حالت دفاعی بود‪ .‬او گفت‪« :‬فکر میکنی کارت عاقالنه است که‬
‫او را ‪ ...‬اینجا آوردهای؟»‬

‫خیلی مختصر جواب دادم‪« :‬او دوست من است‪ .‬جانم را نجات داد‪».‬‬

‫‪ -‬اما حاال میداند که ما کجا هستیم‪.‬‬

‫با تشر گفتم‪« :‬خوب‪ ،‬که چی؟»‬

‫استیو گفت‪« :‬هارکات درست میگوید‪ .‬من یک آدمم‪ .‬اگر به دست شبحوارهها بیفتم‪ ،‬آنها به زور شکنجه از من حرف میکشند و جای شما‬
‫را میفهمند‪ .‬شما باید فردا به جای دیگری بروید و نشانی جدیدتان را هم به من ندهید‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫خیلی محکم گفتم‪« :‬فکر نمیکنم که چنین کاری الزم باشد‪ ».‬و از دست هارکات عصبانی شدم که به استیو اعتماد نمیکرد‪.‬‬

‫سکوت ناراحتکنندهای برقرار شد‪ .‬اما استیو با خنده سکوت را شکست و گفت‪« :‬خوب! پرسیدن این مسئله پررویی میخواهد‪ ،‬اما من مجبورم‬
‫بپرسم‪ .‬تو چه جور موجودی هستی‪ ،‬هارکات مولدز؟»‬

‫آدم کوچولو از صراحت استیو خندهاش گرفت و کمی با او گرمتر شد‪ .‬به استیو تعارف کرد که بنشیند و درباره خودش برای او توضیح داد که‬
‫قبالً سایه کسی بوده است و آقای تینی او را به این شکل و ظاهر درآورده است‪ .‬استیو که حسابی تعجب کرده بود‪ ،‬گفت‪« :‬تا حاال‪ ،‬چنین‬
‫چیزی نشنیده بودم! وقتی آدم کوچولوهای لباس آبی در سیرک عجایب دیدم‪ ،‬از آنها خوشم آمد‪ ،‬فکر میکردم چیز عجیب یا اسرارآمیزی‬
‫داشته باشند‪ .‬اما با اتفاقهایی که بعداً افتاد‪ ،‬موضوع آنها را به کلی فراموش کردم‪».‬‬

‫خارقالعادگی هارکات – اینکه قبالًسایه کسی بود – بدجوری تو دل استیو را خالی کرد‪ .‬من پرسیدم‪« :‬اتفاقی افتاده؟»‬

‫زیر لبی گفت‪« :‬نمیدانم چی بگویم‪ ،‬یعنی هیچوقت فکر نمیکردم که سایهها اینطوری باشند‪ .‬من وقتی شبحوارهها را میکشتم‪ ،‬فکر‬
‫میکردم که دیگر کارشان تمام است‪ .‬اما حاال میبینم که سایهها میتوانند سراغ آدم بیایند ‪ ...‬هیچ از این خبر خوشم نیامد‪».‬‬

‫با شیطنت گفتم‪« :‬میترسی سایه شبحوارههایی که کشتهای برگردند و دنبالت بیایند؟»‬

‫استیو سرش را تکان داد و گفت‪« :‬یک چیر شبیه این‪ ».‬نشست و داستانی را که سر شب در آپارتمانش شروع کرده بود‪ ،‬تمام کرد‪.‬‬

‫او گفت‪« :‬من دوماه پیش‪ ،‬وقتی خبرهایی به گوشم رسید که نشان میداد باید دست شبحوارهها در کار بشد‪ ،‬اینجا آمدم‪ .‬فکر میکردم قاتل‬
‫باید یک شبحواره دیوانه باشد‪ .‬چون به طور معمول‪ ،‬فقط دیوانهها اجساد را جایی رها میکنند که راحت کشف میشودند‪ .‬اما بعد فهمیدم که‬
‫قضیه پیچیدهتر از این حرفهاست‪».‬‬

‫استیو کارآگاه فوقالعادهای بود‪ .‬او وضع سه نفر از قربانیها را بررسی کرده بود و تفاوتهایی جزئی در شکل کشته شدن آنها دیده بود‪ .‬او‬
‫گفت‪« :‬شبحوارهها – حتی دیوانههایشان – شیوههای خون مکیدن فوقالعاده دارند‪ .‬حتی دو نفر از قربانیها هم درست به یک شکل کشته‬
‫نشده و خونشان کشیده نشده بود‪ .‬و چون هیچ شبحوارهای روش خودش را عوض نمیکند‪ ،‬دست بیش از یک شبحواره باید تو این کار‬
‫باشد‪».‬‬

‫و چون طبیعت شبحوارههای دیوانی تکروی بود‪ ،‬استیو نتیجه میگرفت که قاتلها نباید دیوانه باشند‪.‬‬

‫او آه کشید و ادامه داد‪:‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫‪ -‬اما با عقل جور درنمیآید‪ .‬شبحوارهای که دیوانه نباشد‪ ،‬جسد قربانیهایش را جایی نمیگذارد که پیدایش کنند‪ .‬تا آنجا که به‬
‫عقل من میرسد‪ ،‬آنها برای کسی تله گذاشتهاند‪ ،‬اگرچه هیچ نمیدانم دنبال چه کسی هستند‪.‬‬

‫با حالتی پرسشگرانه به هارکات نگاه کردم‪ .‬او مردد بود‪ ،‬اما بعد سر تکان داد و گفت‪« :‬برایش بگو‪ ».‬و من ماجرای درخواستنامهها و مدارک‬
‫جعلی را که برای مدرسه مالر فرستاده شده بود‪ ،‬برای استیو تعریف کردم‪.‬‬

‫استیو با ناباوری پرسید‪« :‬آنها دنبال تو میگردند؟»‬

‫گفتم‪« :‬احتماالً دنبال من یا آقای کرپسلی‪ .‬اما کامالً مطمئن نیستم‪ .‬ممکن است یکی دیگر پشت این ماجرا باشد؛ کسی که میخواهد ما را‬
‫با شبحوارهها درگیر کند‪».‬‬

‫استیو در سکوت به فکر فرو رفت‪.‬‬

‫هارکات افکار استیو را به هم زد و فت‪« :‬شما هنوز به ما نگفتهاید که امشب چطور ‪ ...‬آنجا بودید و توانستید جان دارن را نجات بدهید‪».‬‬

‫استیو شانههایش را باال انداخت و گفت‪« :‬شانس‪ .‬من سرتاسر این شهر را زیر و رو میکردم تا شبحوارهها را پیدا کنم‪ .‬آدمکشها در هیچکدام‬
‫از مخفیگاههای معمولیشان – کارخانهها یا ساختمانهای متروکه‪ ،‬سردابها‪ ،‬تماشاخانههای قدیمی – نیستند‪ .‬هشت شب پیش‪ ،‬متوجه مرد‬
‫تنومندی شدم که به جای دست‪ ،‬چنگک داشت و از یک تونل زیرزمینی بیرون آمد‪».‬‬

‫من به هارکات گفتم‪« :‬این همان کسی است که به من حمله کرد‪ .‬روی هر بازو سه تا چنگک داشت‪ .‬چنگکهای یکی از دستهایش را از‬
‫طال ساخته بودند و آن یکی را از نقره‪».‬‬

‫استیو ادامه داد‪« :‬از آن موقع‪ ،‬من هر شب او را تعقیب میکردم‪ .‬برای آدمها آسان نیست که یک شبحواره را تعقیب کنند – حواس آنها خیلی‬
‫تیز است – اما من برای این کار خیلی تمرین داشتم‪ .‬گاهی گمش میکردم‪ ،‬اما همیشه موقع غروب که از آن تونل بیرون میآمد‪ ،‬پیدایش‬
‫میکردم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬او هر شب از همان راه بیرون میآمد؟»‬

‫استیو غرید و گف‪« :‬البته که نه‪ .‬حتی یک شبحواره دیوانه هم این کار را نمیکند‪».‬‬

‫‪ -‬پس چطور او را پیدا میکنی؟‬

‫استیو با غرور گفت‪« :‬با سیمکشی دریچههای فاضالب‪ .‬شبحوارهها هر شب از همان یک خروجی استفاده نمیکنند‪ ،‬اما وقتی جایی مستقر‬
‫میشوند‪ ،‬دوست دارند که همیشه سراغ منطقهای مشخص بروند‪ .‬من تا شعاع دویست متری‪ ،‬تمام دریچههای فاضالب را سیمکشی کردم‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫– و بعد هم این سیمکشیها را تا حدود نیم کیلومتر امتداد دادم‪ .‬هروقت یکی از دریچهها باز بشوند‪ ،‬روی صفحهای که خودم درست کردهام‪،‬‬
‫چراغی روشن میشود‪ ،‬و از این به بعد‪ ،‬دیگر تعقیب شبحواره آسان است‪.‬‬

‫با ناراحتی مکثی کرد و بعد گفت‪« :‬دستکم‪ ،‬تا حاال اینطور بوده‪ .‬اما احتماالً از امشب به بعد‪ ،‬او جای دیگری میرود‪ .‬او نمیداند که من‬
‫چقدر از کار و بارش خبر دارم‪ ،‬اما انتظارش را دارد که با بدترین چیزها روبهرو بشود‪ .‬من فکر نمیکنم که او دوباره به همان تونلها برگردد‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬تو میدانستی کسی که نجاتش میدهی دارن است؟»‬

‫استیو خیلی جدی سر تکان داد و فگت‪« :‬اگر نمیدانستم‪ ،‬نمیآمدم نجاتش بدهم‪».‬‬

‫با اخم پرسیدم‪« :‬منظورت چیه؟»‬

‫استیو گفت‪« :‬من چنکگی را از مدتها پیش میتوانستم از بین ببرم‪ ،‬اما میدانستم که او تنهایی عمل نمیکند و میخواستم همدستهایش‬
‫را پیدا کنم‪ .‬من روزها تونلها را میگشتم و امیدوار بودم که او را در قرارگاهش گیر بیاورم‪ .‬اما با کاری که امشب کردم و خودم را تو قضیه‬
‫انداختم‪ ،‬این فرصت از دستم رفت‪ .‬من برای کسی غیر از تو چنین کاری نمیکردم‪».‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬اگر به یک آدم معمولی حمله میکرد‪ ،‬تو میگذاشتی او را بکشد؟»‬

‫استیو با نگاهی سرد و جدی گفت‪« :‬بله‪ .‬اگر قربانی کردن یک نفر باعث نجات چند نفر دیگر بشود‪ ،‬من این کار را میکنم‪ .‬وقتی تو دوستت‬
‫را ترک میکردی‪ ،‬اگر چشم من به صورتت نمیافتاد‪ ،‬میگذاشتم چنگکی بکشدت‪».‬‬

‫اینطوری به دنیا نگاه کردن خیلی بیرحمانه بود‪ ،‬اما شیوهای بود که من درکش میکردم‪ .‬اشباح میدانستند که نیازهای جمع مقدم بر نیازهای‬
‫فرد است‪ .‬اما این مرا متعجب میکرد که میدیدم استیو هم اینطور فکر میکند‪ ،‬البته تصور میکنم که اگر شما هم خودتان را وقف شکار‬
‫و کشتن موجودات بیرحم کنید مجبور خواهید شد که بیرحمی را یاد بگیرید‪.‬‬

‫استیو باالپوش سیاهش را کمی محکمتر دور شانههایش پیچید تا لرزش بدنش را پنهان کند و گفت‪« :‬مایهاش همین است‪ .‬خیلی چیزهاست‬
‫که من به آنها توجه نکردهام‪ ،‬اما بیشتر چیزهای اصلی دستم آمده است‪».‬‬

‫هارکات که متوجه لرزیدن استیو شده بود‪ ،‬پرسید‪« :‬سردت شده؟ میتوانم بخاری روشن کنم‪».‬‬

‫استیو گفت‪« :‬الزم نیست زحمت بکشی‪ .‬سالها پیش که آقای کرپسلی امتحانم کرد‪ ،‬یک نوع میکروب وارد بدنم شد‪ .‬حاال فقط کافی است‬
‫یکی را ببینم که آب دهانش راه افتاده تا خودم سرما بخورم‪ ».‬دستی به شال دور گردنش کشید و انگشتهای پنهان در دستکشش را کمی‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫تکان داد‪« .‬به همین خاطر ایست که اینقدر خودم را میپوشانم‪ .‬اگر این کار را نکنم‪ ،‬تا چند روز توی تختخواب میافتم و دچار سرفه‬
‫میشوم و صدایم میگیرد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬بوی تنت هم برای همین است؟»‬

‫استیو با خنده جوتب داد‪« :‬آره‪ ،‬این یک معجون گیاهی مخصوص است‪ .‬هر روز قبل از لباس پوشیدن‪ ،‬آن را به سر تا پایم میمالم‪ .‬معجزه‬
‫میکند‪ .‬تنها اشکالش همین بوی بدش است‪ .‬وقتی شبحوارهها را تعقیب میکنم‪ ،‬باید خیلی مواظب باشم که پشت به باد قرار نگیرم‪ ،‬وگرنه‬
‫یک نسیم از این بو کافی است تا آنها گیرم بیندازند‪».‬‬

‫ما باز هم درباره گذشته حرف زدیم‪ ،‬استیو میخواست بداند که زندگی در سیرک عجایب چطور بوده است؛ من میخواستم بدانم که او کجاها‬
‫بوده است و وقتی دنبال شبحوارهها نیست‪ ،‬چه کار میکند‪ ،‬بعد بحثمان به زمان حال رسید و اینکه با شبحوارهها باید چه کار کنیم‪.‬‬

‫استیو گفت‪« :‬اگر دست چنگکی تنهایی عمل میکرد‪ ،‬حمله من باید او را از اینجا فراری میداد‪ .‬شبحوارهها وقتی تنها هستند‪ ،‬خیلی روی‬
‫بخت و اقبالشان حساب نمیکنند‪ .‬اگر آنها فکر کنند که شناسایی شدهاند‪ ،‬در میروند‪ .‬اما چون او عضوی از یک دار و دسته است‪ ،‬شک دارم‬
‫از اینجا برود‪».‬‬

‫من گفتم‪« :‬موافقم‪ .‬آنها برای درست کردن این تله بیشتر از این حرفها زحمت کشیدهاند که با اولین ایراد توی کارشان‪ ،‬از میدان به در‬
‫بروند‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬فکر میکنی شبحوارهها میفهمند تو بودهای ‪ ...‬که دارن را نجات دادهای؟»‬

‫استیو جواب داد‪« :‬نمیدانم چطور ممکن است‪ .‬آنها چیزی از من نمیدانند و احتماالً فکر میکنند تو یا آقای کرپسلی این کار را کردهاید‪ .‬من‬
‫مراقب بودم که خودم را به چنگکی نشان ندهم‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬پس شاید ما هنوز هم بتوانیم رو دست آنها بلند بشویم‪ .‬ما از وقتی که آقای کرپسلی ‪ ...‬رفته‪ ،‬دنبال شبحوارهها نرفتهایم‪ .‬این‬
‫کار خیلی خطرناک است که فقط دو نفر ‪ ...‬از ما با آنها درگیر بشویم‪».‬‬

‫استیو که فکر هارکات را خوانده بود‪ ،‬گفت‪« :‬اما اگر من را همراهتان ببرید‪ ،‬اوضاع فرق میکند‪ .‬من به شکار شبحوارهها عادت دارم‪ .‬میدانم‬
‫کجا باید دنبالشان بگردم و ردشان را چطور پیدا کنم‪».‬‬

‫من اضافه کرد‪« :‬و با پشتیبانی ما‪ ،‬سریعتر از همیشه میتوانی عمل کنی و محدوده بزرگتری را هم زیر نظر بگیری‪ ».‬در سکوت‪ ،‬به یکدیگر‬
‫نگاه کردیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫هارکات به استیو هشدار داد و گفت‪« :‬هرکس که به ما کمک میکند‪ ،‬همه چیز را ‪ ...‬دربارهمان میداند‪ .‬تو اگر همراه ما وارد میدان بشوی‪،‬‬
‫ممکن است که آنها از حضورت باخبر بشوند‪».‬‬

‫استیو در مقابل‪ ،‬جواب داد‪ « :‬همکاری با من هم برای شما خطرناک است‪ .‬شما این باال در امان هستید‪ .‬اما زیر زمین‪ ،‬قلمرو آنهاست‪ ،‬و اگر‬
‫آن پایین برویم‪ ،‬باید انتظار حمله و درگیری را هم داشته باشیم‪ .‬یادتان باشد‪ ،‬اگرچه شبحوارهها به طور معمول‪ ،‬روزها را میخوابند‪ ،‬اما اگر‬
‫از نور آفتاب در امان باشند‪ ،‬لزومی ندارد که همه ساعتهای روز را به خواب بگذرانند‪ .‬آنها میتوانند بیدار بمانند و کمین بکشند‪».‬‬

‫ما باز هم به موضوع فکر کردیم‪ .‬بعد‪ ،‬من دست راستم را دراز کردم و طوری جلو گرفتم که کف آن رو به پایین باشد‪ ،83‬و گفتم‪« :‬اگر تو‬
‫موافق باشی‪ ،‬من هم با این کار موافقم‪».‬‬

‫استیو فوری دست چپش را – همان دستی که کف ان بریدگی صلیبمانند بود – روی دست من گذاشت و گقت‪« :‬چیزی ندارم که از دست‬
‫بدهم‪ .‬من هم با تو هستم‪».‬‬

‫هارکات کمی دیرتر از ما واکنش نشان داد‪ .‬او منمنکنان گفت‪« :‬کاش آقای کرپسلی اینجا بود!»‬

‫گفتم‪« :‬آره‪ ،‬کاش بود! اما نیست‪ .‬و هرچه بیشتر منتظرش بمانیم‪ ،‬شبحوارهها بیشتر وقت دارند که برای حمله نقشه بکشند‪ .‬اگر حرف استیو‬
‫درست باشد‪ ،‬و آنها بترسند و جایشان را عوض کنند‪ ،‬مدتی طول میکشد تا دوباره مستقر بشوند‪ .‬و اینطوری آسیبپذیر میشوند‪ .‬این شاید‬
‫بهترین فرصت ما برای حمله باشد‪».‬‬

‫هارکات با ناراحتی آه کشید و گفت‪« :‬ممکن است بهترین فرصت هم ‪ ...‬باشد که یکراست توی تله بیفتیم‪ .‬اما ‪ » ...‬یکی از دستهای بزرگ‬
‫و خاکستریرنگش را روی دستهای ما گذاشت و ادامه داد‪ ... « :‬تا خطر نکنیم‪ ،‬از پاداش خبری نیست‪ .‬اگر بتوانیم آنها را پیدا کنیم و ‪...‬‬
‫بکشیم‪ ،‬جان خیلیها را نجات میدهیم‪ .‬من هم با شما هستم‪».‬‬

‫به هارکات لبخند زدم و پیشنهاد کردم که قسم بخوریم‪ .‬گفتم‪« :‬تا پای مرگ؟»‬

‫‪83‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪12‬‬

‫استیو هم قبول کرد‪« :‬تا پای مرگ!»‬

‫هارکات سرش را تکان داد و گفت‪« :‬تا پای مرگ» و بعد اضافه کرد‪« :‬اما نه‪ ،‬امیدوارم تا پای مرگ ما نباشد!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫شنبه و یکشنبه مشغول بررسی تونلها بودیم‪ .‬هارکات و استیو اسلحههای پیکان افکن را با خودشان آورده بودند‪ .‬استفاده از آنها آسان بود‪،‬‬
‫تیری را توی لوله اسلحه میگذاشتند‪ ،‬نشانه گیری و آتش‪ .‬تا فاصله بیست متری‪ ،‬مرگبار بود‪ .‬من چون از اشباح بودم‪ ،‬قسم خورده بودم که‬
‫از چنین اسلحهای استفاده نکنم و به همین خاطر‪ ،‬مجبور بودم که در این کار‪ ،‬همان شمشیر کوتاه و چاقوهایم را به کار برم‪.‬‬

‫ما کارمان را از جایی شروع کردیم که استیو اولین بار "چنگکی" را دیده بود‪ ،‬امیدوار بودیم که از او یا همدستانش ردی پیدا کنیم‪ .‬تونلها‬
‫را یکییکی میگشتیم‪ ،‬دیوارها را به دقت نگاه میکردیم تا شاید نشانهای از ناخن یا چنگک شبحوارهها روی آنها ببینیم‪ ،‬به دقت گوش‬
‫میدادیم تا صدای هر جنبندهای را بشنویم‪ ،‬و از دیدرس یکدیگر نمیشدیم‪ .‬ابتدا سریع پیش میرفتیم – استیو آن تونلها را میشناخت –‬
‫اما از وقتی که به قسمتهای جدید و ناآشنا رسیده بودیم‪ ،‬با احتیاط بیشتری حرکت میکردیم‪.‬‬

‫ما هیچچیز پیدا نکردیم‪.‬‬

‫آن شب‪ ،‬بعد از شستوشوی طوالنی و خوردن شامی مختصر‪ ،‬دوباره با هم بحث کردیم‪ .‬استیو خیلی عوض نشده بود‪ .‬او مثل همیشه شوخ‬
‫و سرزنده بود‪ .‬البته گاهی ساکت میشد و به نقطهای خیره میماند؛ شاید به شبحوارههایی فکر میکرد که کشته بود‪ ،‬یا راهی که در زندگی‬
‫پیش گرفته بود‪ .‬هر وقت حرف آقای کرپسلی پیش میآمد‪ ،‬او عصبی میشد‪ .‬استیو هیچوقت دلیل شبح برای نپذیرفتن او را فراموش نکرده‬
‫بود – آقای کرپسلی گفته بود که او خون بدی دارد و وحشی و شرور است – و فکر نمیکرد که شبح از دیدنش خوشحال شود‪.‬‬

‫استیو با غرولند گفت‪« :‬نمیدانم چرا او فکر میکرد من شرورم‪ .‬وحشیگریهای من مثل کارهای یک بچه بود‪ ،‬اما شرور نبودم‪ ،‬بودم‪،‬‬
‫دارن؟»‬

‫گفتم‪« :‬البته که نبودی‪».‬‬

‫استیو طوری که انگار با خودش حرف بزند‪ ،‬گفت‪« :‬شاید معنی شرور را عوضی گرفته بود‪ .‬من وقتی به هدفی معتقد میشوم‪ ،‬از صمیم قلب‬
‫برایش تالش میکنم‪ ،‬مثل جستوجویم برای کشتن شبحوارهها‪ .‬بیشتر آدمها نمیتوانند جاندارهای دیگر – حتی یک قاتل – را بکشند‪.‬‬
‫آنها ترجیح میدهند که اینجور افراد را به دست قانون بسپارند‪ .‬اما من خیال دارم آنقدر به کشتن شبحوارهها ادامه بدهم تا بمیرم‪ .‬شاید آقای‬
‫کرپسلی توانایی من را در کشتن دید و آن را با میل به قتل اشتباهی گرفت‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫ما از اینجور بحثهای ناراحتکننده زیاد داشتیم و درباره روح آدمی و طبیعت خیر و شر زیاد بحث میکردیم‪ .‬استیو ساعتها قضاوت‬
‫بیرحمانه آقای کرپسلی بحث میکرد‪ ،‬و تقریباً ذهن من را با این حرفها آزار میداد‪ .‬او با لبخند گفت‪« :‬من میتوانم صبر کنم تا ثابت‬
‫بشود که او اشتباه میکرده‪ .‬وقتی بفهمد که من طرف خودش هستم و با وجود اینکه ردم کرده‪ ،‬به اشباح کمک میکنم ‪ ...‬این چیزی است‬
‫که مشتاقانه منتظرش هستم‪».‬‬

‫چیزی به تمام شدن تعطیالت آخر هفته نمانده بود که تصمیم گرفتم به کار مدرسهام برسم‪ .‬نمیخواستم خودم را با درسها و مسائل مدرسه‬
‫به دردسر بیندازم – به نظر میآمد وقت تلف کردن باشد – اما آنجا دبی و آقای بالز مراقب بودند‪ .‬اگر ناگهانی و بیدلیل در کالسها افت‬
‫میکردم‪ ،‬بازرس به سراغم میآمد‪ .‬استیو میگفت که مشکلی نیست تا به هتل دیگری برویم‪ .‬اما من نمیخواستم تا برگشتن آقای کرپسلی‪،‬‬
‫آن هتل را ترک کنم‪ .‬حاال وضعیت دبی هم پیچیدهتر شده بود‪ ،‬شبحواره میدانست که او با من ارتباط دارد‪ ،‬و کجا زندگی میکند‪ .‬من باید‬
‫به شکلی او را متقاعد میکردم که به خانه دیگری برود‪ ،‬اما چطور؟ چه جور قضیهای باید سر هم میکردم تا او راضی میشد که خانهاش را‬
‫ترک کند؟‬

‫بیشتر برای اینکه راه حلی برای این مسائل پیدا کنم‪ ،‬تصمیم گرفتم که دوشنبه صبح به مدرسه بروم‪ .‬درمورد معلمهای دیگر‪ ،‬باید وانمود‬
‫میکردم به ویروسی مبتال شدهام و به این ترتیب‪ ،‬وقتی روز بعد به مدرسه نمیرفتم‪ ،‬دیگر شک نمیکردند که ایرادی در کارم باشم‪ .‬فکر‬
‫نمیکردم که تا پیش از تعطیالت آخر هفته‪ ،‬آقای بالز را برای بررسی اوضاع بفرستند – غیبت سه یا چهار روزه چیز خیلی عجیبی نبود –‬
‫و امیدوار بودم تا وقتی که سر و کله او پیدا میشود‪ ،‬آقای کرپسلی برگشته باشد‪ .‬وقتی او برمیگشت‪ ،‬میتوانستم بنشینم و یک نقشه درست‬
‫و حسابی بکشیم‪.‬‬

‫زمانی که من در مدرسه بودم‪ ،‬استیو و هارکات به تعقیب شبحوارهها ادامه میدادند‪ ،‬اما قبول کرده بودند که خیلی مراقب باشند و قول داده‬
‫بودند که اگر یکی از آنها را پیدا کردند‪ ،‬تنهایی با او درگیر نشوند‪.‬‬

‫در مدرسه مالر‪ ،‬پیش از شروع کالسها‪ ،‬دنبال دبی رفتم‪ .‬تصمیم داشتم به او بگویم که دشمنی قدیمی فهمیده است من به مالقات او رفته‬
‫بودم و میترسم که برای صدمه زدن به او نقشهای بکشد تا من را گیر بیاورد‪ .‬باید میگفتم که آن دشمن نمیداند او کجا کار میکند و فقط‬
‫محل زندگیش را میشناسد‪ ،‬و اگر به آپارتمان قبلی خودش برنگردد‪ ،‬لطف میکند‪.‬‬

‫قصه خیلی قرص و محکمی نبود‪ ،‬اما چیز بهتری به ذهنم نمیرسید‪ .‬اگر مجبور میشدم‪ ،‬التماس میکردم و هر کار دیگری که از دستم‬
‫برمیآمد انجام میدادم که متقاعدش کنم که به هشدار من توجه کند‪ .‬اگر این هم اثر نمیکرد‪ ،‬مجبور بودم که برای مراقبت از جانش‪ ،‬او‬
‫را بدزدم و جایی زندانیش کنم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫اما در مدرسه‪ ،‬خبری از دبی نبود‪ .‬زنگ تفریح به اتاق معلمها رفتم‪ ،‬اما او سر کارش نیامده بود و کسی هم خبر نداشت که کجاست‪ .‬آقای‬
‫چیورز همراه معلمها بود و خیلی عصبانی به نظر میآمد‪ .‬او نمیتوانست تحمل کند که آدمها – معلمها یا شاگردها – بدون اطالع قبلی‬
‫غایب شوند‪.‬‬

‫با دلشوره عجیبی به کالس برگشتم‪ .‬آرزو میکردم که کاش از دبی خواسته بودم نشانی محل جدیدش را به من بدهد‪ .‬اما آن موقع که به‬
‫او میگفتم از خانه بیرون برود‪ ،‬فکر این قضیه را نکرده بودم‪ ،‬و حاال هیچ راهی نبود تا بفهمم حالش خوب است یا نه‪.‬‬

‫دو ساعت کالس و چهل دقیقه اول از وقت ناهاری‪ ،‬وحشتناکترین لحظههای عمرم بود‪ .‬میخواستم از مدرسه فرار کنم و فوری به آپارتمان‬
‫قبلی دبی بروم تا ببینم نشانی از او هست یا نه‪ .‬اما فهمیدم هیچ کاری نکنم بهتر است تا اینکه حرکتی دیوانهوار و احمقانه ازم سر بزند‪ .‬این‬
‫احساس داشت دیوانهام میکرد‪ ،‬اما بهتر بود که قبل از هر کاری برای تحقیق موضوع‪ ،‬کلهام را به کار میانداختم‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬در ساعت ده دقیقه به دو‪ ،‬اتفاق فوقالعادهای افتاد‪ ،‬دبی آمد! من‪ ،‬بیحوصله در اتاق کامپیوتر اینطرف و آنطرف میرفتم‪ ،‬ریچارد‬
‫فهمیده که حال خوبی ندارم و تنهایم گذاشته بود‪ .‬یکدفعه دیدم ماشینی پشت مدرسه ایستاد که دبی همراه دو مرد و یک زن – هر سه با‬
‫لباس پلیس – داخل آن بودند! دبی همراه آن زن و یکی از مردها از ماشین پیاده شد و داخل مدرسه آمد‪.‬‬

‫به دفتر آقای چیورز میرفت که با عجله خودم را به او رساندم‪ .‬فریاد زدم‪« :‬دوشیزه همالک!» و با فریاد هشداردهنده من‪ ،‬مرد پلیس فوری‬
‫برگشت و دستش به طرف اسلحهای رفت که به کمر بسته بود‪ .‬با دیدن لباس مدرسه من‪ ،‬مرد آرام گرفت و دستش را از اسلحه کنار کشید‪.‬‬
‫من دستم را باال بردم و تکان دادم‪.‬‬

‫‪ -‬میشود یک دقیقه با شما صحبت کنم‪ ،‬دوشیزه همالک؟‬

‫دبی از پلیسها پرسید که میتواند چند کلمه با من حرف بزند یا نه‪ .‬آنها به نشانه موافقت سر تکان دادند‪ ،‬اما کامال مراقب ما بودند‪ .‬با صدای‬
‫زمزمهمانندی گفتم‪« :‬چی شده؟»‬

‫‪ -‬تو نمیدانی؟‬

‫گریه کرده بود و صورتش آشفته بود‪ .‬از من پرسید‪« :‬چرا زنگ زدی و خواستی که از خانه بیرون بروم؟» و ناگهان تلخی عجیبی در صدایش‬
‫حس میکردم‪.‬‬

‫‪ -‬سر در نمیآورم‪.‬‬

‫‪ -‬تو میدانستی چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ اگر میدانستی‪ ،‬برای همیشه ازت متنفرم!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫‪ -‬دبی‪ ،‬من نمیدانم تو درباره چی حرف میزنی‪ ،‬راستش را میگویم‪.‬‬

‫به صورتم نگاه کرد تا نشانهای از دروغ در آن ببیند‪ .‬اما چون دید دروغ نمیگویم‪ ،‬با لحن مالیمتری گفت‪« :‬به زودی‪ ،‬خبرش به گوشت‬
‫میرسد‪ ».‬و زیر لبی ادامه داد‪« :‬تصور میکنم مهم نیست که این را اآلن به تو بگویم‪ ،‬اما به کس دیگر چیزی نگو‪ ».‬نفس عمیقی کشید‪.‬‬
‫«روز جمعه که گفتی‪ ،‬من از خانه بیرون رفتم و توی یک هتل اتاق گرفتم‪ ،‬هرچند که فکر میکردم تو دیوانه شدهای‪».‬‬

‫مکث کرد‪ .‬برای اینکه تشویق کنم تا ادامه بدهد‪ ،‬گفتم‪« :‬و بعد؟»‬

‫گفت‪« :‬بعد از رفتن من‪ ،‬یکی به آپارتمان حمله کرده‪ .‬آقا و خانم اَندروز ‪ 84‬و آقای هوگان‪ .85‬تو هیچوقت آنها را ندیدهای‪ ،‬دیدهای؟»‬

‫با حالتی عصبی‪ ،‬لبهایم را لیسیدم و گفتم‪« :‬خانم اندروز را یک بار دیدهام‪ .‬آنها کشته شدهاند؟» دبی سر تکان داد ودوباره اشکهایش‬
‫سرازیر شد‪ .‬از ترس جوابش‪ ،‬به خسخس افتادم‪ .‬گفتم‪« :‬خونشان را هم کشیدهاند؟»‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬

‫از خجالت‪ ،‬رویم را برگرداندم‪ .‬هیچوقت فکر نمیکردم که شبحوارهها سراغ همسایههای دبی بروند‪ .‬فقط به فکر نجات او بودم‪ ،‬نه کس‬
‫دیگر‪ .‬من باید آن خانه را زیر نظر میگرفتم‪ ،‬و بدترین چیزها را پیشبینی میکردم‪ .‬آن آدمها فقط به این خاطر مرده بودند که من این کار‬
‫را نکرده بودم‪.‬‬

‫با حال بدی پریدم‪« :‬کی اتفاق افتاد؟»‬

‫‪ -‬شنبه آخر شب یا صبح زود یکشنبه‪ .‬جسدها را دیروز بعدازظهر پیدا کدند‪ ،‬اما پلیس تا امروز رد من را پیدا نکرده بود‪ .‬آنها به کسی‬
‫چیزی نمیگویند‪ ،‬اما من فکر میکنم که خبرش پخش میشود‪ .‬وقتی از جلو ساختمان میگذشتم تا اینجا بیایم‪ ،‬دیدم که خبرنگارها دور خانه‬
‫جمع شدهاند‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬چرا پلیس دنبال تو میگشت؟»‬

‫به من نگاه کرد و با تشر گفت‪« :‬اگر آدمهای ساکن آپارتمانی که تو هم در آن زندگی میکنی کشته میشدند و تو را هیچجا نمیتوانستند‬
‫پیدا کنند‪ ،‬تو فکر نمیکنی که پلیس باید دنبلت میگشت؟»‬

‫‪ -‬متأسفم‪ .‬سؤال احمقانهای بود‪ .‬به این فکر نکردم‪.‬‬

‫‪84‬‬
‫‪Andrews‬‬
‫‪85‬‬
‫‪Hugon‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪13‬‬

‫سرش را پایین انداخت و خیلی آرام پرسید‪« :‬تو میدانی کار کی بوده؟»‬

‫برای جواب دادن‪ ،‬کمی تردید داشتم‪ ،‬اما گفتم‪« :‬هم آره و هم نه‪ .‬من اسم آنها را نمیدانم‪ ،‬اما میدانم که چه موجوداتی هستند و چرا این‬
‫کار را کردهاند‪».‬‬

‫گفت‪« :‬تو باید به پلیس بگویی‪».‬‬

‫‪ -‬این کار کمکی نمیکند‪ .‬موضوع فراتر از توانایی و کار آنهاست‪.‬‬

‫با چشم اشکآلود‪ ،‬نگاهم کرد و گفت‪« :‬من امشب آزاد میشوم‪ .‬آنها اظهارات من را گرفتهاند‪ ،‬اما میخواهند یک بار دیگر آنها را مرور کنند‪.‬‬
‫وقتی آزادم کردند‪ ،‬میآیم که چند تا سؤال سخت ازت بپرسم‪ .‬اگرجوابهایت قانعم نکند‪ ،‬تو را به آنها تسلیم میکنم‪».‬‬

‫‪ -‬از تو ‪...‬‬

‫به تندی برگشت و با عجله پیش افسرهای پلیس رفت و وارد دفتر آقای چیورز شد‪ .‬حرفم را برای خودم تمام کردم‪ ... « :‬متشکرم‪ ».‬و بعد‬
‫خیلی آهسته به کالس برگشتم‪ .‬زنگ را زدند که نشان میداد وقت ناهاری تمام است‪ ،‬اما برای من مثل صدای ناقوس مرگ بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫وقتش رسیده بود که حقیقت را به دبی بگویم‪ .‬اما استیو و هارکات با این کار موافق نبودند‪ .‬استیو جیغ کشید‪« :‬اگر او به پلس بگوید چی؟»‬

‫و هارکات هشدار داد‪« :‬خطرناک است‪ .‬در بهترین زمانها هم ‪ ...‬آدمها غیرقابل پیشبینیاند‪ .‬تو نمیدانی که او چه واکنشی دارد و ‪ ...‬چه کار‬
‫میکند‪».‬‬

‫با سرسختی گفتم‪« :‬مهم نیست‪ .‬شبحوارهها دیگر با ما بازی نمیکنند‪ .‬میدانند که ما از وجودشان باخبریم‪ .‬رفته بودند تا دبی را بکشند و‬
‫وقتی او را پیدا نکردند‪ ،‬ساکنان خانه بغلی را سالخی کردند‪ .‬آنها شمشیرها را کشیدهاند و حاال ما وسط معرکهایم‪ .‬باید به دبی بگوییم که‬
‫قضیه چقدر جدی است‪».‬‬

‫استیو با صدای آرامی پرسید‪« :‬و اگر او ما را به پلیس لو بده‪ ،‬چی؟» دماغم را باال کشیدم و گفتم‪« :‬این خطری است که ما مجبوریم احتمال‬
‫وقوعش را بپذیریم‪».‬‬

‫استیو اشاره کرد‪« :‬این خطری است که تو مجبوری بپذیری‪».‬‬

‫آه کشیدم و جواب دادم‪« :‬من فکر میکردم توی این کار با هم هستیم‪ .‬اگر فکرم اشتباه بوده‪ ،‬بروید‪ .‬نمیخواهم جلو کارتان را بگیرم‪».‬‬

‫استیو توی صندلیش جابهجا شد و با انگشتهای پوشیده در دستکش دست راستش‪ ،‬خطوط کف دست چپش را دنبال کرد‪ .‬مثل آقای‬
‫کرپسلی که وقتی فکر میکرد‪ ،‬به جای زخم توی صورتش دست میکشید‪ ،‬استیو هم این کار را زیاد میکرد‪ .‬او با دلخوری گفت‪« :‬الزم‬
‫نیست که داد بزنی‪ .‬من همانطور که قسم خوردهام‪ ،‬تا آخرش با تو هستم‪ .‬اما تو داری تصمیمی میگیری که عواقبش دامن همه ما را‬
‫میگیرد‪ .‬این درست نیست‪ .‬باید برایش رأی بگیریم‪».‬‬

‫سرم را تکان دادم و گفتم‪« :‬رأی بی رأی! همانطور که تو نتوانستی دست چنگکی را آزاد بگذاری تا من را توی کوچه بکشد‪ ،‬من هم‬
‫نمیتوانم دبی را قربانی کنم‪ .‬من میدانم که با این کار‪ ،‬دبی را مقدم بر مأموریتمان قرار میدهم‪ ،‬اما کار دیگری نمیتوانم بکنم‪».‬‬

‫استیو پرسید‪« :‬احساست نسبت به او اینقدر شدید است؟»‬

‫‪ -‬بله‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫‪ -‬پس دیگر بحثی نمیماند‪ .‬حقیقت را به او بگو‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬متشکرم‪ ».‬و به هارکات نگاه کردم تا موافقت او را هم بگیرم‪.‬‬

‫آدم کوچولو نگاهش را پایین انداخت و گفت‪« :‬این کار اشتباه است‪ .‬من نمیتوانم جلو کارت را بگیرم‪ ،‬پس سعی هم ‪ ...‬نمیکنم‪ ،‬اما تأییدت‬
‫هم نمیکنم‪ .‬همیشه باید گروه ‪ ...‬مقدم بر فرد باشد‪».‬‬

‫دبی کمی پیش از ساعت هفت آمد‪ .‬دوش گرفته بود و لباسش را عوض کرده بود – پلیس چند تکه از وسایل شخصی او را از خانهاش آورده‬
‫بود – اما ظاهرش هنوز به هم ریخته بود‪ .‬وقتی وارد شد‪ ،‬گفت‪« :‬یک افسر پلیس توی تاالر انتظار هتل است‪ .‬آنها پرسیدند که من محافظ‬
‫شخصی میخواهم یا نه و من گفتم که میخواهم‪ .‬او فکر میکند من اینجا آمدهام تا به تو تدریس خصوصی بدهم‪ .‬من اسم تو را به او دادم‪.‬‬
‫اگر جای اعتراض داری‪ ،‬متأسفم‪».‬‬

‫با لبخند گفتم‪« :‬خوشحالم که میبینمت‪ ».‬و دستم را دراز کردم تا کتش را بگیرم‪ .‬او به من محل نگذاشت و توی اتاق مشغول قدم زدن شد‪.‬‬
‫اما همین که چشمش به استیو و هارکات (که پشتش را به ما کرده بود) افتاد‪ ،‬سر جایش ایستاد‪.‬‬

‫با لحن خشکی گفت‪« :‬نگفته بودی که همصحبت داریم‪».‬‬

‫جواب دادم‪« :‬آنها مجبورند اینجا باشند‪ ،‬چون قسمتی از چیزی هستند که من باید به تو بگویم‪».‬‬

‫پرسید‪« :‬آنها کی هستند؟»‬

‫گفتم‪« :‬این استیو لئوپارد است‪ .‬استیو سرش را به نشانه احترام تکان داد‪« .‬و آن هارکات مولد است‪».‬‬

‫یک لحظه فکر کردم که هارکات نمیخواهد صورتش را به طرف دبی بگرداند‪ .‬اما بعد‪ ،‬او به آرامی برگشت و دبی که از دیدن قیافه‬
‫غیرطبیعی‪ ،‬ترسناک و خاکستریرنگ او جا خورده بود‪ ،‬داد زد‪« :‬وای‪ ،‬خدای من!»‬

‫هارکات با لبخندی عصبی گفت‪« :‬حدس میزنم که شما کسی را ‪ ...‬مثل من در مدرسه ندیدهاید‪».‬‬

‫دبی لبهایش را لیسید و گفت‪« :‬این ‪ ...‬این هم از همان مؤسسهای است که برایم گفته بودی؟ همانجا که تو و ایورا وُن زندگی میکردید؟»‬

‫‪ -‬هیچ مؤسسهای در کار نیست‪ .‬این یک دروغ بود‪.‬‬

‫نگاه سردی به من گفت‪« :‬درباره چی دیگر دروغ گفتهای؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫با احساس گناه‪ ،‬نیشم را باز کردم گفتم‪« :‬کم و بیش‪ ،‬همه چیز‪ .‬اما دروغها همینجا تمام میشوند‪ .‬من امشب حقیقت را به تو میگویم‪.‬‬
‫دست آخر‪ ،‬تو فکر میکنی که من دیوانهام یا کاش هیچوقت این حرفها را به تو نزده بودم‪ .‬اما تو باید به حرفهایم گوش بدهی‪ ،‬زندگیت‬
‫به همین قضیه وابسته است‪».‬‬

‫‪ -‬این یک قصه طوالنی است؟‬

‫استیو با خنده جواب داد‪« :‬یکی از طوالنیترین قصههایی است که تا حاال شنیدهاید‪».‬‬

‫دبی گفت‪« :‬پس بهتر است من بنشینم‪ ».‬و کتش را درآورد‪ ،‬روی یک صندلی نشست‪ ،‬کت را روی پاهایش انداخت و به تندی به من اشاره‬
‫کرد که میتوانم شروع کنم‪.‬‬

‫من ماجرا را از سیرک عجایب و خانم اکتا شروع کردم و چیزهایی از آن را هم درز گرفتم‪ .‬سالهایی را که دستیار آقای کرپسلی بودم و‬
‫زندگی در کوهستان اشباح را سریع توضیح دادم‪ .‬برایش درباره هارکات و ارباب شبحوارهها تعریف کردم و بعد‪ ،‬توضیح دادم که ما چرا آنجا‬
‫آمده بودیم‪ ،‬چطور مدارک جعلی ثبتنام به مدرسه مالر فرستاده شده بود‪ ،‬چطور من به استیو برخوردم و اینکه او چه نقشی در این ماجرا‬
‫دارد‪ .‬و حرفهایم را با حوادث تعطیالت آخر هفته تمام کردم‪.‬‬

‫در پایان‪ ،‬وقفهای کشدار برقرار شد‪.‬‬

‫باالخره دبی گفت‪« :‬همه این حرفها احمقانه است‪ .‬امکان ندارد که جدی بگویی‪».‬‬

‫استیو نخودی خندید و گفت‪« :‬اما جدی میگوید‪».‬‬

‫‪ -‬اشباح ‪ ...‬سایهها ‪ ...‬شبحوارهها ‪ ...‬خیلی مسخره است‪.‬‬

‫با مالیمت گفتم‪« :‬این عین حقیقت است‪ .‬من میتوانم حرفهایم را ثابت کنم‪ ».‬و دستهایم را باال آوردم تا جای زخمهای سرانگشتهایم‬
‫را ببیند‪.‬‬

‫او مسخرهام کرد و گفت‪« :‬زخم هیچچیزی را ثابت نمیکند‪».‬‬

‫به طرف پنجره رفتم و گفتم‪« :‬برو کنار در و به من نگاه کن‪».‬‬

‫دبی جواب نداد‪ .‬تردید را در نگاهش میدیدم‪ .‬گفتم‪« :‬برو‪ .‬من به تو صدمهای نمیزنم‪ ».‬کت را جلو پایش گرفت‪ ،‬به طرف در رفت و رو به‬
‫من اییستاد‪ .‬گفتم‪« :‬چشمهایت را باز نگه دار‪ .‬اگر میتوانی‪ ،‬حتی پلک نزن‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫پرسید‪« :‬تو میخواهی چه کار کنی؟»‬

‫‪ -‬حاال میبینی‪ ،‬یا شاید نبینی!‬

‫وقتی با دقت به من خیره شد‪ ،‬من عضالت پایم را منقبض کردم‪ ،‬جلو دویدم و بار یک حرکت‪ ،‬درست جلو پای او ایستادم‪ .‬تا جای که‬
‫میتوانستم‪ ،‬سریع حرکت کرده بودم‪ ،‬سریع تر از آنکه چشم انسان این حرکت را ببیند‪ .‬برای دبی‪ ،‬مثل این بود که من فقط ناپدید شده و‬
‫دوبار پیش چشمش ظاهر شده باشم‪ .‬چشمهایش گشاد شده بودند وخودش به در تکیه داده بود‪ .‬برگشتم دوباره سریعتر از آنکه او بتواند‬
‫حرکتم را ببیند‪ ،‬کنار پنجره ایستادم‪.‬‬

‫استیو چلپچلپ برایم دست زد و گت‪« :‬بهبه!»‬

‫دبی با صدای لرزانی پرسید‪« :‬چطور این کار را کردی؟ تو اآلن ‪ ...‬تو آنجا بودی ‪ ...‬بعد اینجا ‪ ...‬بعد ‪» ...‬‬

‫گفتم‪« :‬من میتوانم با سرعت فوقالعادهای حرکت کنم‪ .‬خیلی هم قوی هستم‪ ،‬میتوانم مشتم را توی هر کدام از این دیوارها فرو کنم و‬
‫حتی پوستم خراش برندارد‪ .‬میتوانم باالتر و دورتر از هر آدمی بپرم‪ .‬نفسم را بیشتر از آدمها میتوانم نگه دارم‪ .‬صدها سال عمر میکنم‪».‬‬
‫شانههایم را تکان دادم‪« .‬خوب‪ ،‬من یک نیمهشبحام‪».‬‬

‫دبی چند قدم به طرف من آمد‪ ،‬بعد ایستاد و گفت‪« :‬اما این امکان ندارد! اشباح ‪ » ...‬بین این دو احساس که میخواست حرفهایم را باور‬
‫نکند و از طرفی قلباً میدانست من حقیقت را میگویم‪ ،‬سردرگم شده بود‪.‬‬

‫من گفتم‪« :‬من میتوانم تمام شب را وقت بگذارم تا این را به تو ثابت کن و تو هم تمام شب میتوانی ادعا کنی که برای این قضیه باید‬
‫یک توضیح منطقی وجود داشته باشد‪ .‬حقیقت‪ ،‬حقیقت است‪ ،‬دبی‪ .‬یا آن را بپذیر یا نپذیر‪ ،‬میل خودت است‪».‬‬

‫مدتی طوالنی به چشمهای من خیره شد – انگار دنبال چیز مهمی میگشت – و گفت‪« :‬من نمیتوانم ‪ ...‬باورم نمیشود ‪ » ...‬بعد سر تکان‬
‫داد و دوباره روی صندلی افتاد‪ .‬با صدای نالهمانندی گفت‪« :‬من حرف تو را باور میکنم‪ .‬اگر دیروز میگفتی‪ ،‬باورم نمیشد‪ .‬اما عکسهای‬
‫اندروزها و آقای هوگان را بعد از کشته شدنشان دیدم‪ .‬فکر نمیکردم هیچ انسانی بتواند آن کار را بکند‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬حاال میدانی من چرا باید به تو میگفتم که از آنجا بروی؟ ما نمیدانیم که چرا شبحوارهها ما را به اینجا کشاندهاند یا چرا با ما‬
‫بازی میکنند‪ ،‬اما به طور قطع هدفشان کشتن ماست‪ .‬حمله به همسایههای تو فقط شروع یک کشت و کشتار بود‪ .‬ما با این حرکت‪ ،‬کارشان‬
‫را متوقف نمیکنند‪ .‬اگر پیدایت کنند‪ ،‬نفر بعدی تویی‪».‬‬

‫با صدای ضعیفی پرسید‪« :‬اما چرا؟ اگر آنها دنبال تو و آقای کرپسلی هستند‪ ،‬چرا سراغ من میآیند؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫‪ -‬نمیدانم‪ .‬با عقل جور در نمیآید‪ .‬این همان چیزی است که اوضاع را اینقدر وحشتناک میکند‪.‬‬

‫دبی پرسدی‪« :‬شما چه کار میکنید تا جلو آنها را بگیرید؟»‬

‫‪ -‬روزها ردشان را تعقیب میکنیم تا شاید پیدایشان کنیم‪ .‬اگر پیدایشان کنیم‪ ،‬با آنها میجنگیم‪ .‬و اگر شانس بیاوریم‪ ،‬شکستشان‬
‫میدهیم‪.‬‬

‫با اصرار گفت‪« :‬شما باید پیش پلیس بروید‪ ،‬و ارتش‪ .‬آنها میتوانند ‪» ...‬‬

‫قاطعانه گفتم‪« :‬نه‪ ،‬قضیه شبحوارهها به ما مربوط میشود‪ .‬پس خودمان حسابشان را میرسیم‪».‬‬

‫دبی‪ ،‬که حاال حسابی عصبانی بود‪ ،‬پرسید‪« :‬وقتی پای کشته شدن آدم در میان است‪ ،‬تو چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ پلیس برای پیدا‬
‫کردن آن قاتلها پدر خودش را درآورده‪ ،‬چون هیچچیز از آنها نمیداند‪ .‬اگر شما به آنها گفته بودید که باید دنبال چه چیزی بگردند‪ ،‬احتماالً‬
‫ماهها پیش غائله این موجودات را ختم کرده بودند‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬اینطوری کار از پیش نمیرود‪ .‬نمیشود‪».‬‬

‫دبی فریاد زد‪« :‬میشود! درست میشود! من میخواهم این موضع را به آن افسری که پایین نشسته بگویم‪ .‬خواهیم دید که ‪» ...‬‬

‫استیو وسط حرف دبی پرید وگفت‪« :‬چطور میخواهید متقاعدش کنید؟»‬

‫‪ -‬من ‪...‬‬

‫حرفش را خورد‪.‬‬

‫استیو با تأکید بیشتری گفت‪« :‬او حرف شما را باور نمیکند‪ .‬فقط فکر میکند که شما دیوانهاید‪ .‬یک دکتر خبر میکند و آنها هم شما را‬
‫میبرند تا ‪ » ...‬نیشش را باز کرد‪ ... « .‬درمانتان کنند‪».‬‬

‫دبی طوری که انگار خودش هم مطمئن نباشد‪ ،‬گفت‪« :‬من میتوانم دارن را با خودم ببرم‪ ،‬او ‪» ...‬‬

‫استیو قاهقاه خندید و گفت‪ ... « :‬میتواند لبخند ملیحی بزند و از آن آقای پلیس مهربان بپرسد که چرا معلمش اینقدر عجیب و غریب رفتار‬
‫میکند‪».‬‬

‫دبی سرش را تکان داد و گفت‪« :‬شما اشتباه میکنید‪ .‬من میتوانم مردم را متقاعد کنم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫استیو با نیشخندی کنایهآمیز گفت‪« :‬پس بروید‪ .‬در خروجی را که میدانید کجاست‪ .‬برایتان آروزی موفقیت میکنم‪ .‬برایمان کارت پستال‬
‫بفرستید تا از حالتان باخبر باشیم‪».‬‬

‫دبی با خشم گفت‪« :‬من از تو خوشم نمیآید‪ .‬تو از خود راضی و خودخواهی‪».‬‬

‫استیو هم با تندی جواب داد‪« :‬شما مجبور نیسد من را بپسندید‪ .‬موضوع مسابقه محبوبیتیابی نیست‪ .‬موضوع مرگ و زندگی است‪ .‬من رفتار‬
‫شبحوارهها را پیگیری کردهام و تا حاال شش نفر از آنها را کشتهام‪ .‬دارن و هارکات هم با آنها جنگیدهاند و چندتاییشان را کشتهاند‪ .‬ما میدانیم‬
‫که برای متوقف کردن آنها باید چه کار کنیم‪ .‬شما واقعاً فکر میکنید چنین حقی دارید که اینجا بایستید و به ما بگویید چه کار بکنیم؟ تا‬
‫همین چند ساعت پیش‪ ،‬شما کوچکترین چیزی از شبحوارهها نمیدانستید!»‬

‫دبی دهانش را باز کرد تا بحث کند‪ ،‬اما دوباره آن را بست‪ .‬بعد‪ ،‬با حالت گرفتهای گفت‪« :‬حق با شماست‪ .‬شما برای نجات دیگران‪ ،‬جانتان‬
‫را به خطر انداختهاید‪ ،‬و بیشتر از من درباره این قضیه اطالع دارید‪ .‬من نباید برای شما موعظه کنم‪ .‬فکر کنم این به خاطر شخصیت معلمی‬
‫من باشد که همیشه در وجودم حاضر است‪ ».‬و لبخند بیرمقی روی لبهایش نشست‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬پس توی این کار‪ ،‬به ما اعتماد داری؟ خانهات را عوض میکنی یا چند هفته بیرون شهر میروی تا اوضاع مرتب بشود؟»‬

‫دبی گفت‪« :‬من به شما اعتماد دارم‪ .‬اما اگر فکر میکنی که فرار میکنم‪ ،‬اشتباه میکنی ‪ ...‬من میمانم و مبارزه میکنم‪».‬‬

‫با اخم گفتم‪« :‬تو درباره چی حرف میزنی؟»‬

‫‪ -‬من کمکتان میکنم تا شبحوارهها را پیدا کنید و بکشید‪.‬‬

‫به او خیره شدم‪ .‬راه حل سادهای را پیش پایمان گذاشته بود؛ آنقدر ساده که انگار ما دنبال یک تولهسگ گمشده میگشتیم‪ .‬فریاد زدم‪« :‬دبی‪،‬‬
‫نشنیدی چی گفتیم؟ این موجودات میتوانند با سرعت فوقالعاده وحشتناکی حرکت کنند و با اشاره یک انگشت‪ ،‬چنان پرتت کنند که وسط‬
‫هفته آینده فرود بیای‪ .‬از تو‪ ،‬یک آدم معمولی چه کاری برمیآید؟»‬

‫او گفت‪« :‬من هم میتوانم با شما تونلها را بگردم‪ .‬اینطوری یک جفت پا‪ ،‬و دو تا چشم و گوش اضافی هم دارید‪ .‬با حضور من‪ ،‬میتوانیم‬
‫به گروههای دو نفری تقسیم بشویم و دو برابر وسعت االن را زیر پوشش بگیریم و بگردیم‪».‬‬

‫اعتراض کردم و گفتم‪« :‬تو نمیتوانی پا به پای ما بیای‪ .‬ما خیلی سریع حرکت میکنیم‪».‬‬

‫لبخند زد و گفت‪« :‬حتی توی تونلهای تنگ و تارک و با وجود خطر شبحوارهها که همیشه هستند؟ شک دارم اینطور باشد‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫حرفش را تأیید کردم و در ادامه گفتم‪« :‬باشد‪ .‬احتماالً تو میتوانی پابهپای ما بیای‪ ،‬اما تحمل ما را نداری‪ .‬ما تمام روز راه میرویم‪ ،‬ساعتها‬
‫و ساعتها‪ ،‬بدون توقف‪ ،‬تو خسته میشوی و جا میمانی‪».‬‬

‫به استیو اشاره کرد‪« :‬او که طاقت میآورد‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬استیو برای تعقیب کردن آنها بدنش را آماده کرده‪ ».‬و اضافه کردم‪« :‬تازه‪ ،‬او مجبور نیست که هر روز توی مدرسه حاضر بشود‪».‬‬

‫دبی گفت‪« :‬من هم همینطور‪ .‬من در مرخصی استعالجی هستم‪ .‬تا شروع هفته آینده نمیگذارند که سر کارم برگردم‪».‬‬

‫‪ -‬دبی ‪ ...‬تو ‪ ...‬این ‪...‬‬

‫به تتهپته افتادم‪ ،‬بعد متلمسانه به استیو نگاه کردم و گفتم‪« :‬تو بگو که تصمیمش چقدر اشتباه است‪».‬‬

‫استیو گفت‪« :‬راستش‪ ،‬من فکر میکنم که نظرش بد نیست‪».‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬چی؟»‬

‫‪ -‬آن پایین میتوانیم یک نیروی کمی بیشتر داشته باشیم‪ .‬اگر دبی دل و جرئتش را دارد‪ ،‬من میگویم که امتحانش کن‪.‬‬

‫من به بحث ادامه دادم و گفتم‪« :‬و اگر به دست شبحوارهها بیفتیم چی؟ تو قبول میکنی که دبی با آن یارو چنگکی یا رفقایش رو در رو‬
‫بشود؟»‬

‫استیو با لبخند جواب داد‪« :‬آره‪ ،‬در واقع اگر راستش را بخواهی‪ ،‬با چیزی که من در او دیدم‪ ،‬دبی خیلی قرص و محکم است‪».‬‬

‫دبی گفت‪« :‬متشکرم‪».‬‬

‫او خندید و گفت‪« :‬قابلی نداشت‪ ».‬و بعد خیلی جدید ادامه داد‪« :‬من میتوانم با یک اسلحه پیکانافکن او را مجهز کنم‪ .‬اگر درگیری پیش‬
‫بیاد‪ ،‬احتماالً از داشتن یک دست کمکی خوشحال هم میشویم‪ .‬دستکم‪ ،‬وجود او باعث میشود که شبحوارهها یک نگرانی دیگر هم داشته‬
‫باشند‪».‬‬

‫من غریدم‪« :‬من این را تحمل نمیکنم‪ .‬هارکات‪ ،‬تو به اینها بگو!»‬

‫چشمهای سبز آدم کوچولو نشان میدادند که او غرق در فکر است‪.‬‬

‫‪ -‬به آنها چی بگویم‪ ،‬دارن؟‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫‪ -‬بگو که این دیوانگی است! جنون است! احمقانه است!‬

‫با صدای آرامی پرسید‪« :‬احمقانه است؟ اگر کس دیگری به جای دبی بود‪ ،‬تو اینقدر زود ‪ ...‬پیشنهادش را رد میکردی؟ اآلن وضع ما خیلی‬
‫سخت است‪ .‬اگر قرار باشد موفق بشویم‪ ،‬به کمک احتیاج داریم‪».‬‬

‫دهانم را باز کردم و گفتم‪« :‬اما ‪ » ...‬اما هارکات حرفم را قطع کرد و گفت‪« :‬تو خودت او را توی ماجرا کشاندی‪ .‬من گفتم که این کار را‬
‫نکن‪ .‬تو هم به حرفم توجه نکردی‪ .‬تو وقتی با آدمها درگیر میشوی‪ ،‬دیگر ‪ ...‬نمیتوانی اختیارشان را به دست بگیری‪ .‬او میداند که با چه‬
‫خطری روبهروست و آن ‪ ...‬را میپذیرد‪ .‬تو غیر از اینکه دوستش هستی و نمیخواهی شاهد ‪ ...‬آسیبدیدنش باشی‪ ،‬چه عذری داری که او را‬
‫‪ ...‬رد کنی؟»‬

‫با این حرف‪ ،‬دیگر چیزی برای گفتن نداشتم‪ .‬آه کشیدم و گفتم‪« :‬بسیار خب‪ .‬من از این کار خوشم نمیآید‪ ،‬اما اگر میخواهی به میدان‬
‫بیایی‪ ،‬فکر کنم که ما که مجبوریم بپذیریم‪».‬‬

‫استیو رو به دبی گفت‪« :‬انگار خیلی دوستت دارد‪ ،‬نه؟»‬

‫دبی خندید و گفت‪« :‬معلوم است که خوب میداند چطور دل آدمها را به دست بیاورد‪ ».‬بعد‪ ،‬کتش را زمین انداخت و به جلو خم شد و ادامه‬
‫داد‪« :‬حاال بیایید دیگر وقت تلف نکنیم و سر کارمان برویم‪ .‬من میخواهم از هر چیزی که به این هیوالها مربوط میشود با خبر باشم‪ .‬آنها‬
‫چه شکلیاند؟ چه بویی دارند؟ چه ردی از خودشان جا میگذارند؟ کجا ‪» ...‬‬

‫حرفش را قطع کردم و داد زدم‪« :‬ساکت!»‬

‫دبی به من خیره شد و با دلخوری گفت‪« :‬من کاری کردم که ‪» ...‬‬

‫انگشتم را روی لبهایم گذاشتم و این بار با صدای آرامتری گفتم‪« :‬هیسسس!»‬

‫به طرف در رفتم و گوشم را به آن چسباندم‪.‬‬

‫هارکات کنارم آمد و پرسید‪« :‬دردسر؟»‬

‫‪ -‬یک دقیقه پیش‪ ،‬صدای پای آرامی را در راهرو شنیدم‪ ،‬اما هیچ دری باز نشد‪.‬‬

‫همانطور که به یکدیگر نگاه میکردیم‪ ،‬عقب آمدیم‪ .‬هارکات تبرش را درآورد و بعد رفت تا از پنجره نگاهی به بیرون بیندازد‪.‬‬

‫دبی پرسید‪« :‬چی شده؟» صدای قلبش را میشنیدم که خیلی تند و محکم میزد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫‪ -‬شاید هیچچیز‪ ،‬شاید هم یک حمله باشد‪.‬‬

‫استیو با قیافه گرفتهای پرسید‪« :‬شبحوارهها؟»‬

‫‪ -‬نمیدانم‪ .‬شاید فقط یکی از پیشخدمتهای فضول باشد‪ .‬اما یکی از آنها بیرون است‪ .‬شاید گوش ایستادهاند‪ ،‬شاید هم نه‪ .‬بهتر‬
‫است احتیاط کنیم‪.‬‬

‫استیو اسلحهاش را برداشت و تیری توی آن گذاشت‪.‬‬

‫از هارکات پرسیدم‪« :‬کسی بیرون بود؟»‬

‫‪ -‬نه‪ .‬فکر کنم اگر مجبور بشویم فرار ‪ ...‬کنیم‪ ،‬خطری نباشد‪ .‬راه باز است‪.‬‬

‫شمشیرم را درآوردم و همانطور که به حرکت بعدیمان فکر میکردم‪ ،‬تیغه آن را امتحان کردم‪ .‬اگر همان موقع میرفتیم‪ ،‬امنتر بود – به‬
‫خصوص برای دبی – اما همین که شروع به دویدن میکردیم‪ ،‬دیگر نمیشد جلو اتفاقات بعدی را بگیریم‪.‬‬

‫از استیو پرسیدم‪« :‬برای دعوا آمادهای؟»‬

‫نفسش را به سختی بیرون داد و گفت‪« :‬هیچوقت با شبحوارهای نجنگیدهام که سرپا باشد‪ .‬همیشه روزها و وقتی حمله کردهام که آنها خواب‬
‫بودند‪ .‬نمیدانم چقدر به درد بخورم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬هارکات‪ ،‬تو چی؟»‬

‫او گفت‪« :‬فکر میکنم اول باید من و تو برویم و ‪ ...‬ببینیم آن بیرون چه خبر است‪ .‬استیو و دبی هم باید کنار پنجره منتظر بمانند و اگر‬
‫صدای درگیری شنیدند‪ ،‬فوری بروند‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬چطوری؟ اینجا پلههای اضطراری ندارد‪ .‬آنها هم که نمیتوانند از دیوار پایین بروند‪».‬‬

‫استیو گفت‪« :‬مشکلی نیست‪ ».‬دستش را توی ژاکتش برد و طناب نازکی را از دو کمرش باز کرد‪ .‬بعد‪ ،‬چشمکزنان ادامه داد‪« :‬من همیشه‬
‫آمادهام‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬آن طناب هردوتان را نگه میدارد؟»‬

‫استیو سر تکان داد و یک طناب را به رادیاتور اتاق گره زد‪ .‬بعد به طرف پنجره رفت‪ ،‬پنجره را باز کرد و سر دیگر طناب را پایین انداخت‪ .‬او‬
‫به دبی گفت‪« :‬از اینجا‪ ».‬و دبی بدون هیچ اعتراضی جلو رفت‪ .‬استیو به دبی کمک کرد تا از درگاه پنجره باال برود و رو به اتاق بایستد و‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫طناب رو طوری بگیرد که در صورت لزوم‪ ،‬فوری پایین برود‪ .‬استیو همانطور که با اسلحهاش در ورودی را زیر نظر گرفته بود‪ ،‬گفت‪« :‬شما‬
‫دو تا‪ ،‬هر کاری که الزم است بکنید‪ .‬اگر اوضاع خراب شد‪ ،‬ما بیرون میرویم‪».‬‬

‫من نوک پا نوک پا به طرف در رفتم و دستگیره را گرفتم‪ .‬نقشه را با هارکات مرور کردم و گفتم‪« :‬اول من میروم – میروم پایین – و تو‬
‫درست پشت سر من میآیی‪ .‬اگر کسی را دیدی که به نظرت آشنا نبود‪ ،‬توی سرش بزن‪ .‬اوراق هویتش را بعداً میبینیم‪».‬‬

‫در را باز کردم و بدون آنکه زحمت فکر کردن به خودم بدهم‪ ،‬توی راهرو پریدم‪ .‬هارکات پشت سر من بیرون دوید و اسلحه پیکان افکنش‬
‫را باال گرفت‪ .‬هیچکس در طرف چپ راهرو نبود‪ .‬به طرف راست چرخیدم‪ ،‬آنجا هم خبری نبود‪ .‬گوشهایم را تیز کردم و کمی ایستادم‪.‬‬

‫لحظههای سنگین و کشداری گذشت‪ .‬ما از جایمان تکان نخوردیم‪ .‬سکوت‪ ،‬اعصاب ما را خورد میکرد‪ ،‬اما آن را نادیده گرفتیم و به حفظ‬
‫تمرکزمان ادامه دادیم‪ ،‬وقتی با شبحوارهها میجنگید‪ ،‬یک لحظه حواسپرتی چیزی است که آنها به آن احتیاج دارند‪.‬‬

‫یکی باالی سرمان سرفه کرد‪.‬‬

‫خودم را روی زمین انداختم‪ ،‬به پشت غلت زدم و شمشیرم را راست گرفتم‪ ،‬و هارکات هم اسلحهاش را باال گرفت‪.‬‬

‫کسی ک ه به سقف چسبیده بود‪ ،‬قبل از آنکه هارکات بتواند شلیک کند‪ ،‬پایین پرید‪ ،‬با یک ضربه او را وسط راهرو پرت کرد و با یک لگد‪،‬‬
‫شمشیر را از دست من بیرون انداخت‪ .‬چهار دست و پا به طرف شمشیر میرفتم که با شنیدن خنده آشنایی سر جایم متوقف شدم‪.‬‬

‫‪ -‬فکر کنم لنگه جفت و جور خودم باشی‪.‬‬

‫برگشتم‪ .‬مردی خشن و پابرهنه را دیدم که موهایش را سبز کرده و لباس ارغوانی از پوست حیوانات پوشیده بود‪ .‬او شاهزاده همتای خودم‬
‫بود‪ ،‬ونچا مارچ!‬

‫همین که پس گردنم را گرفت و کمک کرد تا بلند شوم‪ ،‬داد زدم‪« :‬ونچا!» هارکات خودش از روی زمین بلند شده بود داشت پشت سرش‪،‬‬
‫جایی را که ونچا لگد زده بود‪ ،‬میمالید‪.‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬دارن‪ .‬هارکات‪ ».‬و انگشتش را به طرف ما تکان داد‪« .‬وقتی احساس خطر میکنید و مشغول جستوجویید‪ ،‬همیشه باید‬
‫سایههای باالی سرتان را هم در نظر بگیرید‪ .‬اگر من میخواستم بالیی سرتان بیاورم‪ ،‬اآلن هر دوتان مرده بودید‪».‬‬

‫ذوقزده فریاد زدم‪« :‬تو کی برگشتی؟ چرا یواشکی پیش ما آمدی؟ آقای کرپسلی کجاست؟»‬

‫‪ -‬الرتن روی سقف است‪ .‬ما یک ربع پیش برگشتیم‪ .‬صداهای غریبه از تو اتاق شنیدیم که باعث شد با احتیاط عمل کنیم‪ .‬کی‬
‫آنجاست؟‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪14‬‬

‫نیشم را باز کردم و گفتم‪« :‬بیا تو تا شما را به هم معرفی کنم‪ ».‬و او را به داخل اتاق هدایت کردم به دبی و استیو گفتم که اوضاع امن است‬
‫و به طرف پنجره رفتم تا به آقای کرپسلی که خیلی محتاط بود و از ریسمان سیاه و سفید هم دوری میکرد‪ ،‬خوشامد بگویم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫درست همانطور که استیو پیش بینی کرده بود‪ ،‬آقای کرپسلی به او مشکوک بود‪ .‬حتی بعد از آنکه من درباره حمله آن شب و اینکه استیو‬
‫جانم را نجات داده بود برایش تعریف کردم‪ ،‬او همچنان با حالت تحقیرآمیزی به استیو نگاه میکرد – که چندان پنهان نبود – و از او فاصله‬
‫میگرفت‪ .‬شبح غرغرکنان گفت‪« :‬خون عوض نمیشود‪ .‬وقتی من خون استیو لئونارد را امتحان کردم‪ ،‬دیدم که یکپارچه شرارت است‪ .‬زمان‬
‫نمیتواند بدی آن را کمرنگ کرده باشد‪».‬‬

‫استیو در جواب او غرید‪« :‬من شرور نیستم‪ .‬شما خیلی بیرحمید که اینجور اتهامهای وحشتناک و بیاساس را به من میزنید‪ .‬میدانید بعد‬
‫از آنکه من را رد کردید‪ ،‬من چه احساس بدی نسبت به خودم داشتم؟ حرکت زشت شما برای رد کردن من‪ ،‬مرا تقریباً به یک شیطان شرور‬
‫تبدیل کرد!»‬

‫آقای کرپسلی به آرامی گفت‪« :‬به نظر من‪ ،‬آن قضیه نمیتوانست چنان محرکی باشد که این همه وقت دوام بیاورد‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬ممکن است اشتباه کرده باشی‪ ،‬الرتن‪ ».‬شاهزاده روی راحتی دراز کشیده بود‪ ،‬تلویزیون را جلوتر آورده بود و پاهایش را روی‬
‫آن گذاشته بود‪ .‬پوستش به سرخی آخرین باری که او را دیدم نبود (ونچا معتقد بود که میتواند بدنش را طوری تمرین بدهد تا در برابر نور‬
‫خورشید زنده بماند‪ ،‬و اغلب یک ساعت یا بیشتر در آفتاب سر ظهر قدم میزد تا بدنش حسابی بسوزد و مقاومتش زیاد بشود)‪ .‬به گمانم‪ ،‬چند‬
‫روز گذشته را داخل کوهستان اشباح‪ ،‬دور از آفتاب گذرانده بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با اصرار بیشتر گفت‪« :‬من اشتباه نکردهام‪ .‬من طعم شرارت را میشناسم‪».‬‬

‫ونچا‪ ،‬که زیر بغلش را میخاراند‪ ،‬گفت‪« :‬من شرط میبندم که کارت درسته بوده‪ ».‬شپش از زیر بغلش روی زمین افتاد‪ .‬ونچا حشره را با پای‬
‫راستش دور کرد و ادامه داد‪« :‬اما آنطور که بعضی از اشباح فکر میکنند‪ ،‬پیشگویی با خون خیلی هم آسان نیست‪ .‬من دهها سال نشانههای‬
‫"شرارت" را توی خون بعضیها دیدهام و آنها را زیر نظر گرفتهام‪ .‬سه نفرشان بد بودند که کشتمشان‪ .‬بقیه زندگی معمولی داشتند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬همه کسانی که با خون شرور به دنیا میآیند‪ ،‬مرتکب شرارت نمیشوند‪ .‬اما من به بیاحتیاطی اعتقاد ندارم‪ .‬من‬
‫نمیتوانم به او اعتماد کنم‪».‬‬

‫من دادم زدم‪« :‬این احمقانه است‪ .‬شما باید مردم را با کاری که میکنند قضاوت کنید‪ ،‬نه با چیزی که اعتقاد دارید ممکن است از آنها سر‬
‫بزند‪ .‬استیو دوست من است‪ .‬خودم ضمانتش میکنم‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪15‬‬

‫هارکات گفت «من هم همینطور‪ .‬من اولش احتیاط میکردم‪ ،‬اما حاال مطمئنم ‪ ...‬که او طرف ماست‪ .‬او فقط دارن را نجات نداده‪ ،‬به دبی‬
‫هم زنگ زده ‪ ...‬و خبرش کرده که از خانه بیرون برود‪ .‬ار این کار را نکرده بود‪ ،‬دبی مرده بود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با یکدندگی سر تکان داد و گفت‪« :‬من میگویم که ما باید خون او را دوباره امتحان کنیم‪ .‬ونچا میتواند این کار را بکند‪ .‬او‬
‫میفهمد که من حقیقت را میگویم‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬لزومی ندارد‪ .‬اگر تو میگویی که نشانههای شرارت در خونش وجود دارد‪ ،‬من مطمئنم که وجود دارد‪ .‬اما آدمها میتوانند بر‬
‫نقصهای طبیعیشان غلبه کنند‪ .‬من چیزی از این مرد نمیدانم‪ ،‬اما دارن و هارکات را میشناسم‪ ،‬و به قضاوت آنها بیشتر از کیفیت خون‬
‫استیو اعتقاد دارم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی چیز نامفهومی زیر لب گفت‪ ،‬اما میدانست که رأی کمتری آورده است و خیلی بیتفاوت و ماشینی گفت‪« :‬بسیار خوب‪ ».‬و‬
‫به استیو هشدار داد‪« :‬من دیگر درباره این موضوع حرفی نمیزنم‪ .‬اما حسابی مراقب تو هستم‪».‬‬

‫استیو دماغش را باال کشید و در جواب او گفت‪« :‬مراقب باش‪».‬‬

‫برای عوض کردن جوی که به وجود آمده بود‪ ،‬پرسیدم که چرا غیبت ونچا آنقدر طوالنی بوده است‪ .‬او گفت که گزارشهایش را به میکا‬
‫ورلت و پاریس اسکیل داده و قضیه ارباب شبحوارهها را هم برایشان تعریف کرده بود‪ .‬قرار بود که ونچا بالفاصله کوهستان را ترک کند اما‬
‫چون دیده بود که مرگ پاریس چقدر نزدیک است‪ ،‬تصمیم گرفته بود که بماند و چند ماه آخر زندگی شاهزاده را در کنار او باشد‪.‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬او خوب مرد‪ .‬وقتی فهمید که دیگر نمیتواند وظایفش را به عهده بگیرد‪ ،‬پنهانی کنار کشید‪ .‬ما چند شب بعد جسدش را پیدا‬
‫کردیم‪ .‬همراه یک خرس‪ ،‬مرگ را در آغوش گرفته بود‪».‬‬

‫دبی با صدای بلندی گفت‪« :‬چقدر وحشتناک است!» و هم حاضران به واکنش معمول و انسانی او لبخند زدند‪.‬‬

‫من به او گفتم‪« :‬حرفم را باور کن‪ .‬برای یک شبح‪ ،‬هیچچیز بدتر از این نیست که در آرامش و توی تختخواب بمیرد‪ .‬پاریس بیشتر از هشتصد‬
‫سال‪ ،‬با تجربه و درایت زندگی کرده بود‪ .‬من شک دارم که موقع ترک دنیا هیچ شکایتی کرده باشد‪».‬‬

‫دبی با ناراحتی گفت‪« :‬با همه اینها ‪» ...‬‬

‫ونچا برای آرام کردن دبی به طرف او برگشت و گفت‪« :‬این روش اشباح است‪ .‬من یک شب این موضوع را برایت توضیح میدهم‪».‬‬

‫لحنش زیادی صمیمانه بود!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪15‬‬

‫اگر آقای کرپسلی میخواست استیو را زیر نظر بگیرد‪ ،‬من باید بیشتر از او‪ ،‬ونچا را زیر نظر میگرفتم! میفهمیدم که او از دبی خوشش آمده‬
‫است‪ .‬البته هیچ فکر نمیکردم که یک شاهزاده بوگندوی کثیف و بینزاکت به دبی توجه داشته باشد‪ ،‬اما میخواستم او را زیر نظر بگیرم و‬
‫مواظب دبی باشم!‬

‫از ونچا پرسیدم‪« :‬از ارباب شبحوارهها یا گانن هارست خبری نداری؟»‬

‫گفت‪« :‬نه‪ ،‬من به ژنرالها گفتم که گانن برادرم است و همه مشخصات او را به آنها دادم‪ .‬اما کسی تازگیها او را ندیده بود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬اینجا چه خبر است؟ غیر از همسایههای دوشیزه همالک‪ ،‬کس دیگری هم کشته شده؟»‬

‫دبی لبخند زد و گفت‪« :‬لطفاً مرا دبی صداکنید‪».‬‬

‫ونچا نیشش را باز کرد و گفت‪« :‬اگر او هم این کار را نکند‪ ،‬من حتماً میکنم‪ ».‬احساس میکردم که دلم میخواهد یک چیز گستاخانه به‬
‫ونچا بگویم‪ ،‬اما خودم را نگه داشتم‪ .‬او میدید که من قیافه گرفتهام و به شکل معنیداری نگاهش میکنم‪.‬‬

‫ما برای آقای کرپسلی و ونچا تعریف کردیم که قبل از حمله "چنکگی" در کوچه‪ ،‬همهچیز آرام بود‪ .‬ونچا غرولندکنان فت‪« :‬از قرار معلوم‪،‬‬
‫من از این یارو " چنکگی" خوشم نمیآید‪ .‬تا حاال هیچوقت نشنیدهام که یک شبحواره دستچنکگی وجود داشته باشد‪ .‬طبق سنت‪ ،‬شبحواره‬
‫باید بدون دست یا پای قطع شدهاش زندگی کند‪ ،‬نه اینکه یک عضو مصنوعی به جای آن بگذارد‪ .‬این عیب است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬عجیبتر این است که او تا حاال حمله نکرده‪ .‬اگر او همدسته شبحوارههایی باشد که مشخصات دارن را برای مدرسه‬
‫مالر فرستادهاند‪ ،‬پس نشانی این هتل را دارد‪ ،‬حاال چرا حمله میکند؟»‬

‫ونچا پرسید‪« :‬تو فکر میکنی ممکن است که دو دسته از شبحوارهها توی این کار باشند؟»‬

‫‪ -‬احتمال دارد‪ .‬اگر اینطور نباشد‪ ،‬شبحوارهها مسئول کشتارها هستند و یکی دیگر – شاید دیسموند تینی – باید دارن را به مدرسه‬
‫فرستاده باشد‪ .‬آقای تینی هم میتوانسته شبحواره دست چنکگی را سر راه دارن قرار داده باشد‪.‬‬

‫هاکارت پرسید‪« :‬اما چنکگی دارن را چطور شناخته؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬شاید از بوی خونش‪».‬‬

‫ونچا غرغرگنان گفت‪« :‬خوشم نمیآید‪ .‬زیادی "اگر" و "اما" دارد‪ .‬زیادی پیچیده است‪ ،‬من که میگویم از اینجا برویم و بذاریم آدمها‬
‫خودشان از خودشان دفاع کنند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪15‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬من هم از این کار بدم نمیآید‪ .‬گفتنش ناراحتم میکند‪ ،‬اما شاید با عقبنشینی‪ ،‬بهتر به هدفمان برسیم‪».‬‬

‫دبی با خشم گفت‪« :‬پس عقبنشینی کنید و به جهنم بروید!» و بلند شد و با چشمهای برافروخته و دستهای مشت کرده‪ ،‬طوری رو در‬
‫روی آقای کرپسلی و ونچا ایستاد که همگی به او خیره ماندیم‪ .‬او غرید‪« :‬شما دیگر چهجور هیوالهایی هستید؟ شما طوری از آدمها حرف‬
‫میزنید که انگار ما موجودات دست پایین و بیارزشی هستیم!»‬

‫آقای کرپسلی قاطعانه جواب داد‪« :‬سرکار خانم‪ ،‬اجازه میدهید به شما یادآوری کنم که ما اینجا آمدهاین تا با شبحوارهها بجنگیم و از شما و‬
‫نوع شما محافظت کنیم؟»‬

‫دبی با پوزخند گفت‪« :‬و ما باید از شما ممنون باشیم؟ شما کاری را کردید که هر کس یک ذره انسانیت داشته باشد‪ ،‬باید انجام میداد‪ .‬و‬
‫قبل از یادآوری این جمله مزخرف که "ما آدم نیستیم" باید بدانید لزومی ندارد حتماً آدم باشید تا انسانی رفتار کنید!»‬

‫ونچا با حالتی که تظاهر میکرد میخواهد یواش حرف زند‪ ،‬گفت‪« :‬دختره خیلی آتشی است‪ ،‬نه؟ من عاشق اینجور آدمهایم‪».‬‬

‫فوری جواب دادم‪« :‬به جای عاشق شدن‪ ،‬برو یک کار دیگر بکن!»‬

‫دبی هیچ توجهی به یکی به دو مختصر ما نداشت‪ .‬او به آقای کرپسلی چشم دوخته بود‪ ،‬که با خونسردی نگاهش میکرد‪ .‬آقای کرپسلی با‬
‫صدای مالیمی گفت‪« :‬شما از ما میخواهید که بمانیم و جانمان را فدا کنیم؟»‬

‫دبی با تندی جواب داد‪« :‬من از شما هیچچیز نمیخواهم‪ .‬اما اگر بروید و کشت و کشتار ادامه پیدا کند‪ ،‬میتوانید برای خودتان راحت زندگی‬
‫کنید؟ میتوانید گوشتان را روی فریادهای آنهایی که میمیرند ببندید؟»‬

‫آقای کرپسلی چند لحظه چشم در چشم او دوخت‪ .‬بعد نگاهش را از او برگرداند و به نرمی گفت‪« :‬نه‪ ».‬دبی با رضایت نشست و آقای‬
‫کرپسلی گفت‪« :‬اما ما نمیتوانیم برای مدتی نامعلوم در تعقیب آن سایهها باشیم‪ .‬دارن‪ ،‬ونچا و من مأموریتی داریم که تا حاال در انجامش‬
‫زیادی تأخیر کردهایم‪ .‬ما باید به فکر رفتن باشیم‪».‬‬

‫رویش را به طرف ونچا برگرداند و ادامه داد‪« :‬من میگویم که یک هفته دیگر‪ ،‬تا آخر تعطیالت بعدی اینجا بمانیم‪ .‬درمورد شبحوارهها‪ ،‬هر‬
‫کار از دستمان بربیاید‪ ،‬انجام میدهیم‪ .‬اما اگر آنها باز هم از دستمان در بروند‪ ،‬ما باید از قضیه شکست دادن آنها صرفنظر کنیم و کنار‬
‫برویم‪».‬‬

‫ونچا به آرامی سرش را تکان داد و گفت‪« :‬من ترجیح میدهم که همین اآلن برویم‪ ،‬ولی با حرف تو موافقم‪ .‬دارن‪ ،‬تو چی؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪15‬‬

‫من هم قبول کردم و گفتم‪« :‬یک هفته‪ ».‬بعد به دبی نگاه کردم‪ ،‬شانههایم را باال انداختم با صدای زمزمهمانندی گفتم‪« :‬این بهترین کاری‬
‫است که از دستمان برمیآید‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬من یک کار دیگر هم میتوانم بکنم‪ .‬من جزو آن سه نفر ‪ ...‬نیستم که مأموریت دارند‪ .‬اگر توی این هفته مشکل حل نشود‪،‬‬
‫من باز ‪ ...‬هم اینجا میمانم‪».‬‬

‫استیو گفت‪« :‬من هم میمانم‪ .‬نمیخواهم قبل از تمام شدن ماجرا کنار بکشم‪».‬‬

‫دبی به آرامی گفت‪« :‬متشکرم‪ .‬از همهتان متشکرم‪ ».‬بعد لبخند کمرنگی روی لبهایش نشست و ادامه داد‪« :‬همه برای یکی و یکی برای‬
‫همه؟»‬

‫من همه به او لبخند زدم و گفتم‪« :‬همه برای یکی و یکی برای همه‪ ».‬و همگی بیاختیار و یکییکی این عبارت را تکرار کردند‪ ،‬هرچند‬
‫وقتی نوبت استیو شد که برای این وعده قسم بخورد‪ ،‬آقای کرپسلی به حالت تمسخرآمیزی غرغر کرد!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫تقریباً سحر بود که به رختخواب رفتم (دبی پلیس محافظش را سر شب مرخص کرده بود)‪ .‬همگی در همان دو اتاق هتل چپیدیم‪ .‬هارکات‪،‬‬
‫ونچا و من‪ ،‬روی زمین خوابیدیم‪ .‬آقای کرپسلی روی تخت خودش خوابید‪ ،‬استیو روی کاناپه‪ ،‬و دبی در اتاق دیگر‪ ،‬روی تخت من خوابید‪.‬‬

‫وقتی دبی به اتاق دیگر رفت‪ ،‬ونچا گفت‪« :‬او از دست من دلخور نیست‪ .‬زنها وقتی عصبانی میشوند‪ ،‬اینطوری بازی در میآورند»‬

‫موقع غروب‪ ،‬من و آقای کرپسلی بیرون هتل را بررسی کردیم‪ .‬حاال که ونچا‪ ،‬استیو و دبی پیش ما آمده بودن‪ ،‬باید جای خلوتتری پیدا‬
‫میکردیم‪ .‬آپارتمان متروک استیو تقریباً عالی بود‪ .‬ما دو واحد کنار واحد استیو را اشغال کردیم و مستقیم به آنجا اسبابکشی کردیم‪ .‬فوری‬
‫اتاقها را تمیز کردیم تا برای اقامت آماده باشند‪ .‬اتاقهای راحتی نبودند – سرد و نمور بودند – اما همین برای ما کافی بود‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬وقت آن بود که به تعقیب شبحوارهها برویم‪.‬‬

‫به سه گروه دو نفره تقسیم شدیم‪ .‬من میخواستم همراه دبی باشم‪ .‬اما آقای کرپسلی گفت که بهتر است یک شبح کامل همراه او باشد‪.‬‬
‫ونچا فوری پیشنهاد کرد که خودش با دبی برود‪ ،‬اما من مخالفت کردم و دست آخر قرار شد که دبی همراه آقای کرپسلی برود‪ ،‬ونچا با استیو‬
‫رفت و من هم با هارکات‪.‬‬

‫غیر از اسلحههایمان‪ ،‬هر کدام از ما یک تلفن همراه هم داشتیم‪ .‬ونچا از تلفن خوشش نمیآمد – طبل هندی برای او مناسبتر از وسایل‬
‫مدرن ارتباطی بود – اما ما او را متقاعد کردیم که این کار عاقالنه است‪ ،‬اینطوری اگر یکی از شبحوارهها را پیدا میکرد‪ ،‬میتوانست فوری‬
‫دیگران را خبر کند‪.‬‬

‫بدون توجه به تونلهایی که قبالً گشته بودیم و تونلهایی که به طور معمول آدمها از آنها استفاده میکردند‪ ،‬منطقه زیرزمینی شهر را به‬
‫سه بخش تقسیم کردیم‪ ،‬هر بخش را به یک گروه سپردیم و به درون تاریکی زیرزمین فرو رفتیم‪.‬‬

‫شب طوالنی و ناامیدکنندهای را پیش رو داشتبم‪ .‬هیچکس هیچ ردی را شبحوارهها پیدا نکرد‪ ،‬اگرچه استیو و ونچا جسد انسانی را پیدا کردند‬
‫که هفته ها پیس خونش را کشیده و آن را در جای امنی پنهان کرده بودند‪ .‬آنها محل دقیق جسد را یادداشت کردند و استیو گفت که وقتی‬
‫جست و جویمان تمام بشود‪ ،‬باید به مسئوالن خبر بدهد تا جسد را شناسایی و دفن کنند‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫روز بعد‪ ،‬وقتی دبی به آپارتمان استیو آمد‪ ،‬قیافهاش مثل یک روح شده بود‪ .‬موهایش خیس و ژولیده بود‪ ،‬لباسهایش پاره شده بود‪ ،‬گونههایش‬
‫خراشیده و چند جای دستش روی سنگهای تیز و لولههای پوسیده‪ ،‬بریده بود‪ .‬وقتی زخمهایش را تمیز و باندپیچی میکردم‪ ،‬او به دیوار‬
‫روبهرویش خیره بود و حلقه سیاهی دور چشمهایش دیده میشد‪.‬‬

‫با صدای ضعیفی پرسید‪« :‬شما چطور هر شب این کار را انجام میدهید؟»‬

‫جواب دادم‪« :‬ما قویتر از آدمها هستیم‪ .‬سریعتر و قبراقتریم‪ .‬من قبالً سعی کردم این قضیه را به تو بگویم‪ ،‬اما تو گوش نمیدادی‪».‬‬

‫‪ -‬اما استیو که شبح نیست‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬او خودش را آماده کرده‪ .‬سالها برای این کار تمرین کرده‪ ».‬مکثی کردم و به چشمهای خسته او خیره شدم‪ .‬تو مجبور نیست با ما‬
‫بیایی‪ .‬تو میتوانی عملیات را از همینجا هماهنگ کنی‪ .‬اینجا مفیدتری تا ‪» ...‬‬

‫با قاطعیت حرفم را قطع کرد و گفت‪« :‬نه! من گفتم که این کار را میکنم‪ ،‬و میکنم!»‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬باشد‪ ».‬باندپیچی زخمهایش را تمام کردم و لنگلنگان به رختخواب رفت‪ .‬ما درباره بحث روز جمعه هم دیگر حرفی‬
‫نزدیم‪ ،‬حاال موقع رسیدن به مسائل شخصی نبود‪.‬‬

‫وقتی برگشتم‪ ،‬آقای کرپسلی لبخند میزد‪ .‬او گفت‪« :‬دبی از پسش برمیآید‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬شما مطمئنید؟»‬

‫سرش را تکان داد و گفت‪« :‬من هیچ ارفاقی به او نکردم‪ .‬از سرعت حرکتمان کم نکردم و بیوقفه راه رفتم‪ .‬با این حال‪ ،‬او پابهپایمان آمد و‬
‫شکایت هم نکرد‪ .‬خیلی به خودش آسیب زده – که طبیعی است – اما بعد از یک روز خواب درست و حسابی‪ ،‬قویتر از قبل میشود‪.‬‬
‫مأیوسمان نمیکند‪».‬‬

‫آن شب‪ ،‬دبی دیروقت بیدار شد‪ .‬هیچ بهتر از قبل به نظر نمی آمد‪ .‬اما بعد از خوردن غذای گرم و دوش گرفتن‪ ،‬سر حال شد‪ .‬ابتدا بیرون‬
‫رفت‪ ،‬با عجله به فروشگاه رفته بود تا یک جفت دستکش محکم و مقاوم‪ ،‬پوتینهای ضد آب و لباسهای جدید بخرد‪ .‬آن شب وقتی از هم‬
‫جدا میشدیم‪ ،‬او موهایش را جمع کرد و یک کاله بیسبال سرش گذاشت‪ .‬اینطوری خشنتر به نظر میآمد‪ ،‬خوشحال بودم که با یکی از‬
‫اسلحههای استیو دنبال من نمیآمد!‬

‫پنجشنبه هم مثل چهارشنبه‪ ،‬چیزی دستمان را نگرفت‪ .‬ما میدانستیم که شبحوارهها جایی‪ ،‬آن پایین هستند‪ .‬اما شبکه تونلها وسیع بود و‬
‫به نظر نمیآمد که هیچوقت به انتهای پایگاهمان برگردیم‪ ،‬من جلو یک دکه روزنامهفروشی ایستادم که چندتا روزنامه بخرم تا از اوضاع‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫باخبر بشویم‪ .‬از تعطیالت آخر هفته گذشته تا آن موقع‪ ،‬این اولین بار بود که وقت میگذاشتم تا از اوضاع دنیا باخبر بشوم‪ .‬و وقتی روزنامهها‬
‫را ورق میزدم و عنوان خبرها را میخواندم‪ ،‬عنوان کوچکی به چشمم آمد که مرا سر جایم میخکوب کرد‪.‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬اتفاقی افتاده؟»‬

‫جواب ندادم‪ .‬چنان غرق آن خبر بودم که نمیتوانستم جوابش را بدهم‪ .‬خبر درباره پسری بود که پلیس دنبالش میگشت‪ .‬او گم شده بود و‬
‫احتمال می دادند قربانی قاتالنی شده باشد که روز سه شنبه دوباره حمله کرده و دختر کوچکی را به قتل رسانده بودند‪ .‬اسم پسر گمشده؟‬
‫دارن هورستون!‬

‫وقتی دبی به حمام رفت (نمیخواستم او از قضیه باخبر بشود) درباره خبر با آقای کرپسلی و ونچا صحبت کردم‪ .‬خبر فقط میگفت که من‬
‫روز دوشنبه مدرسه بودهام و از آن موقع به بعد دیده نشدهام‪ .‬پلیس دنبالم میگشت و همچنین وضع همه دانشآموزانی را که بدون اطالع‬
‫دادن به مدرسه غایب شده بودند‪ ،‬بررسی میکرد (من فراموش کرده بودم که به مدرسه تلفن کنم و بگویم که بیمارم)‪ .‬آنها چون نتوانسته‬
‫بودن پیدایم کنند‪ ،‬مشخصات من را منتشر و اعالم کرده بودند که هرکس از من خبری دارد به آنها اطالع بدهد‪ .‬آنها همچنین "مایل بودند"‬
‫که با " پدرم – وور هورستون" – صحبت کنند‪.‬‬

‫من پیشنهاد کردم که به مدرسه زنگ بزنیم و بگوییم که حال من خوب است‪ .‬اما آقای کرپسلی فکر کرد که شاید بهتر باشد من خودم به‬
‫مدرسه بروم‪ .‬او گفت‪« :‬اگر تلفن کنی‪ ،‬ممکن است بخواهند که کسی را به مالقاتت بفرستند‪ .‬و اگر قضیه را به کلی نادیده بگیریم‪ ،‬احتماال‬
‫یکی تو را میبیند و پلیس را خبر میکند‪».‬‬

‫ما توافق کردیم که من به مدرسه بروم‪ ،‬وانمود کنم که مریض بودهام و بگویم که پدرم مرا به خانه عمویم فرستاده بود تا حالم خوب بشود‪.‬‬
‫من باید در چند کالس حاضر میشدم – فقط آنقدر که همه مطمئن بشوند حالم خوب است – و بعد میگفتم احساس میکنم که دوباره‬
‫حالم بد شده است و از یکی از معلمها میخواستم که به "عمو" استیو من زنگ بزند تا بیاید و من را ببرد‪ .‬او هم باید به آن معلم میگفت‬
‫که پدرم برای مصاحبهای استخدامی به جایی رفته و به همین دلیل نتوانسته بود روز دوشنبه غیبت دارن را به مدرسه اطالع بدهد‪ ،‬خالصه‪،‬‬
‫پدرم در شهری دیگر کاری پیدا کرده و مجبور شده بود که فوری کارش را شروع کند‪ ،‬و یکی را دنبالم فرستاده بود تا من هم به آن شهر‪،‬‬
‫پیش او بروم‪.‬‬

‫نقشهمان خیلی جالب نبود‪ ،‬اما من میخواستم آزاد باشم که بتوانم تا پایان تعطیالت آخر هفته‪ ،‬با همه بتوانم دنبال شبحوارهها بروم‪ .‬به همین‬
‫دلیل‪ ،‬لباس مدرسه را پوشیدم و راه افتادم‪ .‬بیست دقیقه قبل از شروع کالس‪ ،‬به دفتر آقای چیورز رفتم‪ .‬فکر میکردم برای دیدن این آدم‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫پرتأخیر باید کلی منتظر بمانم و از اینکه در آن ساعت او را در محل کارش دیدم حسابی تعجب کردم‪ .‬در زدم و بعد از شنیدن صدایش وارد‬
‫شدم‪ .‬همین که مرا دید‪ ،‬فریاد زد‪« :‬دارن!» از جایش باال پرید و شانههای من را گرفت‪« .‬تو کجا بودی؟ چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا زنگ‬
‫نزدی؟»‬

‫من قصهام را بریش تعریف کردم و از اینکه به مدرسه خبر نداده بودم‪ ،‬عذر خواستم‪ .‬گفتم که تازه همین روز صبح متوجه شدهام مردم دنبالم‬
‫میگردند‪ .‬و همینطور گفتم که از هیچچیز خبر نداشتهام و پدرم هم به دنبال کاری از شهر بیرون رفته است‪ .‬آقای چیورز کمی اوقات تلخی‬
‫کرد که چرا خبر نداده بودم کجا هستم‪ ،‬اما از اینکه مرا سالم میدید‪ ،‬آنقدر خوشحال بود که چیزی به دل نگرفت‪.‬‬

‫او آه کشید و گفت‪« :‬من تقریباً از برگشتنت ناامید شده بودم‪ ».‬دستی به موهایش کشید که تازه شسته بود‪ .‬پیر و متحیر به نظر میآمد‪.‬‬
‫«وحشتناک نبود که تو کشته شده باشی؟ دو نفر در یک هفته ‪ ...‬فکرش را هم نمیشود کرد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬دو نفر‪ ،‬قربان؟»‬

‫‪ -‬بله‪ ،‬گم شدن تارا‪ 86‬وحشتناک بود‪ .‬اما اما ‪...‬‬

‫به تندی وسط حرفش پریدم و گفتم‪« :‬تارا؟»‬

‫‪ -‬تارا ویلیامز‪ ،87‬دختری که سه شنبه پیش کشته شد‪.‬‬

‫با ناباوری به من خیره شد و ادامه داد‪« :‬حتماً خیرش را شنیدهای‪».‬‬

‫‪ -‬این اسم را توی روزنامه خواندم‪ .‬او از بچههای مالر بود؟‬

‫ناگهان فریاد زد‪« :‬خدای من پسر‪ ،‬مگر تو نمیدانی؟»‬

‫‪ -‬چی را نمیدانم؟‬

‫‪ -‬تارا ویلیامز همکالسی خودت بود! به همین دلیل‪ ،‬ما آنقدر نگران شدیم‪ ،‬فکر میکردیم وقتی آدمکشها سر رسیدهاند‪ ،‬شما دو‬
‫تا با هم بودهاید‪.‬‬

‫‪86‬‬
‫‪Tara‬‬
‫‪87‬‬
‫‪Williams‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪16‬‬

‫فوری اسمش را توی ذهنم مرور کردم‪ ،‬اما قیافهاش یادم نبود‪ .‬از وقتی که به مدرسه مالر آمده بودم‪ ،‬چند نفری را میشناختم‪ .‬اما تعدادشان‬
‫زیاد نبود‪ ،‬و تازه‪ ،‬هیچکدام از آنها دخترنبودند‪.‬‬

‫آقای چیورز با اصرار گفت‪« :‬تو باید او را بشناسی‪ .‬توی کالس انگلیسی‪ ،‬کنار خودت مینشست‪».‬‬

‫ناگهان قیافهاش در نظرم آمد و یخ کردم‪ .‬دختر کوچکی که موهای قهوهای روشن داشت‪ ،‬دندانهایش را سیم بسته بود و خیلی آرام بود‪.‬‬
‫سر کالس انگلیسی‪ ،‬دست چپ من مینشست‪ .‬روزی که کتاب شعرم را اتفاقی توی هتل جا گذاشته بودم‪ ،‬اجازه داد که درس را از روی‬
‫کتاب او دنبال کنم‪.‬‬

‫نالیدم‪« :‬وای‪ ،‬نه‪ ».‬به طور حتم‪ ،‬این تصادفی نبود‪.‬‬

‫آقای چیورز پرسید‪« :‬تو حالت خوب است؟ میخواهی چیزی بخوری؟»‬

‫بهتزده سرم را تکان دادم زیرلبی گفتم‪« :‬تارا ویلیامز‪ ».‬احساس میکردم که تا مغز استخوانهایم یخ کرده است‪ .‬اول‪ ،‬همسایههای دبی‪.‬‬
‫حاال یکی از همکالسیهای خودم‪ .‬نفر بعدی کی باید باشد ‪ ...‬؟‬

‫دوباره نالیدم‪« :‬وای‪ ،‬نه!» اما این بار طوالنیتر‪ .‬چون یادم آمده بود که چه کسی دست راستم مینشست‪ ،‬ریچارد!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫از آقای چیورز خواستم که اجازه بدهد آن روز را به خانه بروم‪ .‬گفتم که احساس میکنم اینطوری نمیتوانم درس را شروع کنم و با خاطره‬
‫تارا پیش بچهها بروم‪ .‬او هم موافقت کرد و گفت که بهتر است به خانه برگردم‪ .‬وقتی از دفترش بیرون آمدم‪ ،‬گفت‪« :‬دارن‪ ،‬تا آخر تعطیالت‬
‫این هفته‪ ،‬توی خانه استراحت میکنی؟»‬

‫به دروغ گفتم‪« :‬بله‪ ،‬قربان‪ ».‬و با عجله از پلهها پایین دویدم تا ریچارد را پیدا کنم‪.‬‬

‫در طبقه همکف‪ ،‬وقی جلو در رسیدم‪ ،‬اسمیکی مارتین و دو تا از دوستهایش داشتند میخندیدند‪ .‬از وقتی که سر پلهها با هم بحث کرده‬
‫بودیم – و او احساس تنفرش را به من نشان داده بود – با من حرف نزده بود‪ ،‬اما همین که مرا دید‪ ،‬با صدای بلند برایم هو کشید و گفت‪:‬‬
‫«ببین چه گربه کثیفی آمد! خجالت بکش‪ ،‬من خیال میکردم اشباح همان بالیی را که سر تارا ویلیامز آوردهاند‪ ،‬سر تو هم آوردهاند‪ ».‬من‬
‫مکث کردم‪ ،‬و بعد‪ ،‬گرپگرپ به طرفش رفتم‪ .‬به نظر آمد که نگران شده باشد‪ .‬غرید‪« :‬مواظب خودت باش‪ ،‬هورستی! اگر موی دماغم‬
‫بشوی‪ ،‬من ‪» ...‬‬

‫یقه اش را گرفتم‪ ،‬او را از روی زمین بلند کردم و باالی سرم نگهش داشتم‪ .‬مثل یک بچه کوچولو‪ ،‬جیغ میکشید و مشت و لگد میزد‪ .‬اما‬
‫ولش نکردم‪ .‬فقط آنقدر تکانش دادم که آرام گرفت‪ .‬گفت‪« :‬من دنبال ریچارد مانتروز میگردم‪ .‬او را دیدهای؟» اسمیکی نگاهم کرد و‬
‫چیزی نگفت‪ .‬با شست و انگشتهای دست چپم‪ ،‬دماغش را گرفتم و آنقدر فشار دادم که گریهاش درآمد‪ .‬دوباره پرسیدم‪« :‬او را دیدهای؟»‬

‫جیغ کشید‪« :‬آره!»‬

‫دماغش را ول کردم و پرسیدم‪« :‬کی؟ کجا؟»‬

‫مِنمِنکنان گفت‪« :‬چند دقیقه پیش‪ ،‬به طرف اتاق کامپیوتر میرفت‪».‬‬

‫آه کشیدم‪ ،‬خیالم راحت شد‪ .‬اسمیکی را آرام روی زمین گذاشتم و گفتم‪« :‬متشکرم‪ ».‬اسمیکی هم گفت که با تشکرم باید چه کار کنم! لبخند‬
‫زدم و برای خداحافظی با آن قلدر تحقیر شده‪ ،‬دستم را به تمسخر برایش تکان دادم‪ .‬بعد‪ ،‬از ساختمان بیرون آمدم‪ .‬خوشحال بودم که‬
‫میدانستم جای ریچارد امن است‪ ،‬دستکم‪ ،‬تا شب‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫در خانه استیو‪ ،‬اشباح خفته و دبی را پیدا کردم – هارکات از قبل بیدار بود – تا درباره آخرین اتفاقات روز بحث کنیم‪ .‬اولین بار که دبی خبر‬
‫کشته شدن آن دختر را میشنید – روزنامهها را ندیده بود – و با شنیدن خبر‪ ،‬به شدت جا خورد‪ .‬زمزمه کرد‪« :‬تارا‪ ».‬اشک توی چشمهایش‬
‫جمع شد‪« .‬چهجور جانوری میتواند به دختر کوچولوی بیگناهی مثل تارا حمله کند؟»‬

‫من درباره ریچارد به آنها توضیح دادم و گفتم که حدس میزنم قربانی بعدی شبحوارهها خود او باشد‪ .‬آقای کرپسلی گفت‪« :‬حتماً هم نباید‬
‫اینطور باشد‪ .‬من فکر میکنم که آنها سراغ یکی از همکالسیهای تو باشند – درست همانطور که درمورد همسایههای دبی عمل کردند‬
‫– اما احتماالً دنبال پسر یا دختری میروند که جایش توی کالس‪ ،‬جلو یا پشت سر توست‪».‬‬

‫یادآوری کردم‪« :‬اما ریچارد دوست من است‪ .‬من بقیه را خیلی نمیشناسم‪».‬‬

‫او گفت‪« :‬من فکر نمیکنم که شبحوارهها این موضوع را بدانند‪ .‬اگر میدانستند‪ ،‬باید اول ریچارد را هدف میگرفتند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬ما باید مراقب هر سه نفر باشیم‪ .‬میدانید که آنها کجا زندگی میکنند؟»‬

‫دبی اشکهایش را از روی گونه پاک کرد و گفت‪« :‬من میتوانم نشانی آنها را پیدا کنم‪ ».‬ونچا تکه پارچه کثیفی را به طرف دبی گرفت و‬
‫دبی مؤدبانه آن را پذیرفت‪« .‬با کمک کامپیوتر میتوانیم پرونده بچهها را گیر بیاوریم‪ .‬من کلید واژه‪ 88‬را دارم‪ .‬باید به یک کافینت‪ 89‬برویم‪،‬‬
‫وارد پروندهها بشویم و نشانی آنها را برداریم‪».‬‬

‫استیو پرسید‪« :‬وقتی – یعنی اگر – آنها حمله کنند‪ ،‬باید چه کار کنیم؟»‬

‫قبل از آنکه کسی جواب بدهد‪ ،‬دبی با خشم گفت‪« :‬با آنها همان کاری را میکنیم که با تارا کردند‪».‬‬

‫استیو در جواب گفت‪« :‬شما فکر میکنید که این کار عاقالنهای است؟ ما میدانیم که بیشتر از یک نفر آنها در این کار دست دارند‪ .‬اما من‬
‫شک دارم که همه آنها با هم بیرون بیایند تا یک بچه را بکشند‪ .‬عاقالنهتر نیست که رد آن آدمکشها را دنبال کنیم و ‪» ...‬‬

‫دبی وسط حرف او پرید و گفت‪« :‬صبر کن‪ ،‬ببینم‪ .‬تو میگویی ما بگذاریم که آنها ریچارد یا یکی دیگر از بچهها را بکشند؟»‬

‫‪ -‬این عاقالنهتر به نظر میآید‪ .‬هدف اصلی ما ‪...‬‬

‫قبل از آنکه استیو بتواند یک کلمه دیگر بگوید‪ ،‬دبی سیلی محکمی توی صورتش زد و با صدای خشداری گفت‪« :‬حیوان!»‬

‫‪88‬‬
‫– کلمه رمز برای ورود به اطالعات رایانهای – م‪Password.‬‬
‫‪89‬‬
‫– مرکزی شبیه دفاتر مخابراتی که امکان دستیابی به اینترنت را برای متقاضیان فراهم میکند – م‪Internet cafe.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫استیو بدون هیچ واکنشی به او خیره شد و گفت‪« :‬من همان چیزی هستم که مجبورم باشم‪ .‬ما با رفتارهای متمدن نمیتوانیم جلو شبحوارهها‬
‫را بگیریم‪».‬‬

‫‪ -‬تو ‪ ...‬تو ‪...‬‬

‫دبی هیچ صفت وحشتناک دیگری پیدا نکرد که به نظرش مناسب استیو باشد و آن را به او نسبت بدهد‪.‬‬

‫ونچا میانجیگری کرد و گفت‪« :‬خوب‪ ،‬استیو یک پیشنهاد داده‪ ».‬دبی با نفرت به او نگاه کرد‪ .‬ونچا غرغرکنان گفت‪« :‬خوب‪ ،‬داده! من خوشم‬
‫نمیآید که بگذاریم آنها بچه دیگری را بکشند‪ ،‬اما اگر این کار باعث نجات بقیه بشود ‪» ...‬‬

‫دبی گفت‪« :‬نه‪ .‬نباید کسی را قربانی کرد‪ .‬من نمیگذارم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬من هم همینطور‪».‬‬

‫استیو پرسید‪« :‬شما پیشنهاد بهتری دارید؟»‬

‫چون بقیه ما ساکت ماندیم‪ ،‬آقای کرپسلی گفت‪« :‬زخمی کردن‪ .‬ما خانه را زیر نظر میگیرم و منتظر میمانیم تا سرو و کله یک شبحواره‬
‫پیدا بشود‪ .‬بعد‪ ،‬قبل از آنکه به او حمله کند‪ ،‬یک تیر به او میزنیم‪ ،‬اما او را نمیکشیم‪ ،‬پاها یا دستهای را هدف میگیرم‪ .‬بعد تعقیبش‬
‫میکنیم و اگر شانس بیاوریم‪ ،‬او ما را پیش همدستهایش میبرد‪».‬‬

‫ونچا زیرلبی گفت‪« :‬میفهمم‪ .‬اما تو‪ ،‬من و دارن نمیتوانیم از آنجور اسلحهها استفاده کنیم – این رسم اشباح نیست – و این یعنی مجبوریم‬
‫روی هدفگیری استیو‪ ،‬هارکات و دبی حساب کنیم‪».‬‬

‫استیو قسم خورد و گفت‪« :‬تیرم خطا نمیرود‪».‬‬

‫دبی گفت‪« :‬من هم همینطور‪».‬‬

‫و هارکات اضافه کرد‪« :‬من هم‪».‬‬

‫ونچا حرف آنها را تأیید کرد و بعد گفت‪« :‬ممکن است تیر شما به خطا نرود‪ ،‬اما اگر آنها دو نفر یا بیشتر باشند‪ ،‬دیگر وقت پیدا نمیکنید که‬
‫دومی را هدف بگیرید‪ ،‬توی این اسلحهها‪ ،‬هر بار فقط یک تیر میشود گذاشت‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬این خطری است که باید آن را بپذیریم‪ .‬حاال‪ ،‬دبی‪ ،‬تو باید به یکی از این کافینتهای کوفتی بروی و هر چه زودتر‬
‫نشانیها را پیدا کنی‪ .‬بعد هم برو بخواب‪ .‬وقتی شب شد‪ ،‬باید برای عملیات آماده باشیم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫دبی و آقای کرپسلی خانه دریک بَری‪ 90‬را زیر نظر گرفتند‪ ،‬او پسری بود که در کالس انگلیسی جلوتر از من مینشست‪ .‬ونچا و اسیتو‬
‫مسئولیت گرچن کِلتون‪( 91‬دختری که اسمیکی او را گرچ گدا‪ 92‬صدا میزد) را به عهده گرفتند‪ .‬او پشت سر من مینشست‪ .‬من و هارکات‬
‫هم خانه مانتروزها را زیر نظر گرفتیم‪.‬‬

‫جمعه‪ ،‬شب تاریک و سردی با هوای مرطوب بود‪ .‬ریچارد با پدر و مادر و خواهر و برادرهایش در خانه بزرگی زندگی میکرد‪ .‬آن خانه کلی‬
‫پنجره لبهدار داشت که شبحوارهها میتوانستند از آنها وارد بشوند‪ .‬ما نمیتوانستیم همه پنجرهها را زیر نظر داشته باشیم‪ .‬اما شبحوارهها تقریباً‬
‫هیچوقت آدمها را توی خانه خودشان نمیکشتند – بنابر افسانهای قدیمی‪ ،‬اشباح نمیتوانستند بدون دعوت وارد هیچ خانهای بشوند – و‬
‫اگرچه همسایههای دبی را در خانه خودشان کشته بودند‪ ،‬اما همه قربانیهای دیگر در فضای باز کشته شده بودند‪.‬‬

‫آن شب هیچ اتفاقی نیفتاد‪ .‬ریچارد تمام مدت توی خونه بود‪ .‬من گهگاه او و خانوادهاش را از الی پردهها میدیدم‪ ،‬و به زندگی ساده آنها‬
‫غبطه میخوردم‪ ،‬هیچکدام از مانتروزها مجبور نبودند بیرون خانهای نگهبانی بدهند و با هیوالهای سیاهدل شب مبارزه کنند‪.‬‬

‫وقتی همه اعضای خانواده به رختخواب رفتند و چراغها خاموش شد‪ ،‬من و هارکات روی پشتبام خانه رفتیم‪ ،‬و بقیه شب را همانجا آماده‪،‬‬
‫در پناه سایههای ساختمان پنهان ماندیم‪ .‬اما با طلوع آفتاب‪ ،‬به خانه برگشتیم و دوستانمان را آنجا دیدم‪ .‬آنها هم شب آرامی را گذرانده بودند‪.‬‬
‫هیچ شبحوارهای دیده نشده بود‪.‬‬

‫ونچا به سربازهایی اشاره کرد که بعد از مرگ تارا ویلیامز‪ ،‬پاس دادن در خیابانها را از سر گرفته بودند‪ ،‬و گفت‪« :‬ارتش برگشته‪ .‬باید مواظب‬
‫باشیم که سر راه آنها قرار نگیریم‪ ،‬ممکن است ما را به جای آدمکشها بگیرند و شلیک کنند‪».‬‬

‫بعد از آنکه دبی رفت بخوابد‪ ،‬ما درباره نقشههای هفته آینده بحث کردیم‪ .‬اگرچه من و ونچا و آقای کرپسلی توافق کرده بودیم که اگر‬
‫نتوانستیم به کار شبحوارهها خاتمه بدهیم‪ ،‬روز دوشنبه این تعقیب و گریز را کنار بگذاریم‪ ،‬اما من فکر میکردم که ما باید دوباره درباره‬
‫موضوع صحبت کنیم‪ ،‬با مرگ تارا و خطری که ریچارد را تهدید میکرد‪ ،‬حاال خیلی چیزها تغییر کرده بود‪.‬‬

‫اشباح حرفم را قبول نمیکردند‪ .‬ونچا با اصرار میگفت‪« :‬قسم‪ ،‬قسم است‪ .‬ما یک ضربالعجل تعیین کردیم و باید به آن پایبند باشیم‪ .‬اگر‬
‫یک بار این قرار را عقب بیندازیم‪ ،‬باز هم این کار تکرار میشود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی هم در تأیید او گفت‪« :‬ونچا حق دارد‪ .‬ما چه دشمنهایمان را ببینیم و چه نبینیم‪ ،‬دوشنبه از اینجا میرویم‪ .‬خیلی خوشایند‬
‫نیست‪ ،‬اما جستوجوی ما مقدم بر همهچیز است‪ .‬ما باید کاری را بکنیم که برای قبیله بهترین کار باشد‪».‬‬

‫‪90‬‬
‫‪Dreak Barry‬‬
‫‪91‬‬
‫‪Gretchen Kelton‬‬
‫‪92‬‬
‫‪Gretch the wretch‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪17‬‬

‫من مجبور بودم با آنها موافقت کنم‪ .‬همانطور که پاریس اسکیل همیشه میگفت‪ ،‬تردید باعث هرج و مرج و آشفتگی میشود‪ .‬اآلن وقتش‬
‫نبود که بین خودم و دو نفر از بهترین دوستانم جدایی بیندازم‪.‬‬

‫اما اوضاع طوری پیش رفت که دیگر الزم نبود نگران چیزی باشم‪ .‬شنبه شب دیروقت‪ ،‬که ابرهای ضخیم قرص ماه را پوشانده بودند‪ ،‬باالخره‬
‫شبحواره حمله کرد و قیامتی از خون به پا شد!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫اول هارکات او را دید‪ .‬ساعت هشت و ربع بود‪ .‬ریچارد و یکی از برادرهایش از خانه بیرون آمدند تا به فروشگاهی نزدیک خانهشان بروند و‬
‫با پاکتهای پر از خرید برگشتند و ما سایه به سایه آنها میرفتیم‪ .‬ریچارد به لطیفهای که برادرش تعریف کرده بود میخندید که هارکات‬
‫دستش را روی شانه من گذاشت و به افق اشاره کرد‪ .‬یک لحظه هم طول نکشید که من کسی را روی پشتبام فروشگاهی بزرگ و چند‬
‫طبقه دیدم‪ .‬او پسرها را که در خیابان بودند‪ ،‬تعقیب میکرد‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬آن چنگکی نیست؟»‬

‫گفتم‪« :‬نمیدانم‪ ».‬بیشتر دقت کردم‪« .‬آنقدر نزدیک لب بام نیست که بتوانم ببینمش‪».‬‬

‫برادرها به ابتدای کوچهای نزدیک میشدند که برای رسیدن به خانهشان باید از آن میگذشتند‪ .‬منطقی بود که شبحواره در چنین جایی حمله‬
‫کند‪ .‬پس من و هارکات با عجله‪ ،‬دنبال پسرها رفتیم‪ ،‬طوری که وقتی آنها از خیابان اصلی وارد کوچه شدند‪ ،‬چند متر عقبتر‪ ،‬پشت سرشان‬
‫بودیم‪ .‬وقتی آنها در کوچه پیش میرفتند‪ ،‬ما پاکند کردیم‪ .‬هارکات اسلحهاش را آماده کرد (حلقه جلو ماشه را قبالً برداشته بود تا انگشت‬
‫بزرگش را بتواند روی ماشه قرار بدهد) و یک تیر در لوله آن گذاشت‪ .‬من هم هر دو چاقو پرتابی را (که ونچا هدیه داده بود) از کمرم بیرون‬
‫کشیدم و آماده‪ ،‬پشت هارکات ایستادم تا اگر او تیرش به خطا رفت‪ ،‬وارد عمل شوم‪.‬‬

‫ریچارد و برادرش وسط کوچه رسیده بودند که سر و کله چنگکی پیدا شد‪ .‬من اول چنگکهای طالیی و نقرهای او را دیدم – خودش بود!‬
‫– بعد سرش را دیدم که مثل دفعه پیش‪ ،‬کاله دوچشمی رویش کشیده بود‪ .‬اگر مراقب دور و برش بود‪ ،‬ما را میدید‪ ،‬اما فقط به آن دو نفر‬
‫چشم دوخته بود‪.‬‬

‫چنگکی از کنار دیوار جلو رفت و بعد مثل یک گربه‪ ،‬دزدکی به کمین برادرها نشست‪ .‬هدف فوقالعادهای برای ما شده بود‪ .‬من وسوسه شده‬
‫بودم که به هارکات بگویم به قصد کشت بزن‪ .‬اما در دریای شبحوارهها‪ ،‬ماهیهای دیگری هم بودند‪ ،‬و اگر از این یکی به جای طعمه‬
‫استفاده نمیکردیم‪ ،‬هیچوقت نمیتوانستیم آنها را بگیریم‪ .‬زمزمهوار گفتم‪« :‬پای چپش‪ .‬زیر زانو‪ .‬این سرعتش را کم میکند‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫هارکات بدون آنکه چشم از شبحواره بردارد‪ ،‬سر تکان داد‪ .‬من میدیدم که چنگکی آماده میشود تا جلو بپرد‪ .‬میخواستم از هارکات بپرسم‬
‫که منتظر چی مانده است‪ ،‬اما این کار حواس او را پرت میکرد‪ .‬بعد‪ ،‬همین که چنگکی قوز کرد تا خیز بردارد‪ ،‬هارکات ماشه را فشار داد و‬
‫تیرش در تاریکی به پرواز درآمد‪ .‬تیر درست به همان جایی از پای چنگکی خورد که من گفته بودم‪ .‬شبحواره از درد زوزه کشید و روی زمین‬
‫ولو شد‪ .‬ریچارد و برادرش از جا پریدند و پاکتهای خریدشان را روی زمین انداختند‪ .‬هر دو به کسی که روی زمین به خود میپیچید‪ ،‬خیره‬
‫مانده بودند ومطمئن نبودند که باید فرار کنند یا به کمک آن مرد بروند‪.‬‬

‫صورتم را با دستهایم پوشاندم تا ریچارد نتواند مرا بشناسد و جلو دویدم و فریاد زدم‪« :‬از اینجا بروید اگر میخواهید زنده بمانید‪ ،‬همین اآلن‬
‫در بروید!» و این باعث شد آنها تصمیمشان را بگیرند؛ پاکت ها را ول کردند و مثل تیر از جا در رفتند‪ .‬برایم عجیب بود که میدیدم دو نفر‬
‫آدم با چنان سرعتی میدویدند!‬

‫در این گیر و دار‪ ،‬چنگکی سرپا ایستاده بود‪ .‬او تیر را محکم کشید و نالهکنان گفت‪« :‬پایم!» اما استیو طراح مکاری بود‪ ،‬تیر از جایش در‬
‫نیامد‪ .‬دست چنگکی تیر را محکمتر کشید‪ .‬این بار‪ ،‬تیر توی دستش شکست سر آن در گوشت ساق پایش فرو رفت‪ .‬چنگکی جیغ کشید‪:‬‬
‫«اوووووی!» و تنه بیمصرف تیر را به طرف ما پرت کرد‪.‬‬

‫به عمد‪ ،‬با صدایی بلندتر از آنچه الزم بود‪ ،‬به هارکات گفتم‪« :‬راه بیفت‪ .‬او را میگیریم و کارش را تمام میکنیم‪».‬‬

‫چنگکی با شنیدن این حرف چنان دست و پایش را جمع کرد که صدای هقهقش دیگر شنیده نشد‪ .‬چون فهمیده بود که با چه خطری‬
‫روبهروست‪ ،‬سعی می کرد که از پشت‪ ،‬روی دیوار بپرد‪ .‬اما پای چپش وضع خوبی نداشت و نتوانست حرکتش را درست به پایان برساند‪.‬‬
‫ناسزایی گفت‪ ،‬و چاقویی را از کمرش بیرون کشد و آن را به طرف ما پرت کرد‪ .‬مجبور شدیم فوری جاخالی بدهیم تا چاقو با ما برخورد نکند‪.‬‬
‫و این حرکت‪ ،‬فرصتی را که چنگکی برای فرار الزم داشت‪ ،‬در اختیار او گذاشت‪ ،‬درست همانطور که ما میخواستیم!‬

‫وقتی شروع به تعقیب شبحواره کردیم‪ ،‬هارکات به بقیه زنگ زد و گفت که چه اتفاقی افتاده است‪ .‬این وظیفه او بود که بقیه را از جریان کار‬
‫باخبر کند‪ ،‬من باید با تمام حواسم مواظب چنگکی میبودم تا گمش نکنیم‪.‬‬

‫وقتی به انتهای کوچه رسیدم‪ ،‬او ناپدید شده بود‪ ،‬و در یک لحظه دردناک فکر کردم که فرار کرده است‪ .‬اما بعد‪ ،‬قطرههای خون را روی‬
‫پیادهرو دیدم و دنبال آنها به کوچه دیگری رفتم که دیدم او چهار دست و پا از دیوار کوتاهی باال میرود‪ .‬به او فرصت دادم تا از دیوار باال‬
‫ببرد و خود را به سقف خانه بغلی برساند‪ ،‬و بعد دنبالش رفتم‪ .‬حاال باالی خیابانها – روی سقف خانهها – بودیم و این وضع برای هدف‬
‫من خیلی بهتر بود‪ .‬چون چراغهای خیابان‪ ،‬مسیر تعقیب را روشن میکردند و آن باال دور از دسترس و دید پلیس و سربازهای گشت بودم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫چنگکی روی سقف منتظرم بود‪ .‬سفالهای سقف را که قبالً از جا کنده بود‪ ،‬به طرفم پرت میکرد و مثل سگی هار زوزه میکشید‪ .‬از سفال‬
‫اولی جا خالی دادم‪ ،‬اما بعد‪ ،‬مجبور شدم صورتم را با دستهایم بپوشانم تا از برخورد بقیه سفالها با آن جلوگیری کنم‪.‬‬

‫این کار باعث شد که انگشتهایم خرد و خمیر شوند‪ ،‬اما آسیب جدی ندیدم‪ .‬شبحواره دست چنگکی میغرید و جلو میآمد‪ .‬ناگهان متوجه‬
‫شدم که برق یکی از چشمهایش سرخش نیست – به رنگ آبی یا سبز معمولی بود – و یک لحظه گیج شدم‪ .‬اما فرصت نبود که راجع به‬
‫این قضیه فکر کنم‪ .‬چاقوهایم را باال گرفتم و آماده شدم تا با آن آدمکش درگیر شوم‪ .‬نمیخواستم قبل از آنکه ما را پیش رفقایش ببرد‪ ،‬او‬
‫را بکشم؛ اما اگر مجبور میشدم‪ ،‬این کار را میکردم‪.‬‬

‫قبل از آنکه شبحواره بتواند مرا محک بزند‪ ،‬ونچا و استیو سر رسیدند‪ .‬استیو پیکانی را به طرف شبحواره شلیک کرد – تیرش به خطا رفت‬
‫– و ونچا روی دیوار جست زد‪ .‬چنگکی دوباره زوزه کشید و چند تکه سفال دیگر به طرف ما پرت کرد‪ .‬بعد هم چهار دست و پا خود را از‬
‫شیب شیروانی باال کشید واز طرف دیگر آن پایین رفت‪.‬‬

‫ونچا کنار من ایستاد و پرسید‪« :‬حالت خوبه؟»‬

‫‪ -‬بله‪ .‬ما به پایش زدیم‪ .‬خونریزی دارد‪.‬‬

‫‪ -‬متوجه شدم‪.‬‬

‫چاله کوچکی پر از خون‪ ،‬کنار ما بود‪ .‬من انگشتم را به آن زدم و بو کردم‪ .‬بوی خون شبحوارهها را داشت‪ .‬با این حال‪ ،‬از ونچا خواستم که او‬
‫هم آن را امتحان کند‪ .‬ونچا خون را به زبانش زد و گفت‪« :‬شبحواره است‪ .‬چرا نباشد؟» درباره چشمهای چنگکی‪ ،‬برایش توضیح دادم‪ .‬او با‬
‫صدای خرناسمانندی گفت‪« :‬عجیب است‪ ».‬و دیگر چیزی نگفت‪ .‬ونچا کمک کرد تا سرپا بلند شوم و با عجله خود را به رأس شیروانی‬
‫رساند‪ .‬اطراف را نگاه کرد تا مطمئن شود که چنگکی جایی کمین نکرده باشد و بعد به من اشاره کرد که دنبالش بروم‪ .‬تعقیب ادامه داشت!‬

‫من ونچا از این پشتبام به پشتبام دیگر میرفتیم و شبحواره را تعقیب میکردیم‪ ،‬و همزمان با ما‪ ،‬هارکات و استیو هم په به پایمان از‬
‫خیابانها میگذشتند و پیش میآمدند‪ .‬آنها فقط زمانی پاکند میکردند که ایستهای بازرسی را دور بزنند یا صبر کنند که گشتیهای پلیسی‬
‫بگذرند‪ .‬تقریباً بعد از پنج دقیقه تعقیب‪ ،‬آقای کرپسلی و دبی هم آمدند‪ .‬دبی با استیو و هارکات همراه شد و آقای کرپسلی روی بام آمد‪.‬‬

‫ما میتوانستیم به چنگکی نزدیک شویم – اودر شرایط سختی گیر افتاده بود‪ ،‬پای آسیبدیدهاش سرعتش را کم کرده بود‪ ،‬و درد میکشید‬
‫و خون زیادی از دست داده بود – اما گذاشتیم که از ما جلو بیفتد‪ .‬آن باال هیچ راهی نبود که او بتواند از دست ما در برود‪ ،‬اگر میخواستیم‬
‫او را بکشیم‪ ،‬کافی بود فقط دورش حلقه بزنیم‪ .‬اما نمیخواستیم او را بکشیم‪ ،‬هنوز نه!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫بعد از چند دقیقه سکوت‪ ،‬ونچا گفت‪« :‬نباید کاری کنیم که مشکوک بشود‪ .‬اگر خیلی عقب بمانیم‪ ،‬حدس میزند که خبری باشد‪ .‬وقتش‬
‫است که او را روی زمین بکشانیم‪ ».‬ونچا جلوتر از ما رفت تا در تیررس پرتاب شوریکن شبحواره قرار بگیرد‪ .‬او یک ستاره پرتابی را که با‬
‫نخی از دور شانه و سینهاش آویزان بود‪ ،‬باز کرد‪ ،‬با دقت هدف گرفت و آن را طوری پرتاب کرد که در مسیری مماس را یک دودکش بخاری‬
‫پیش رفت و از باالی سر چنگکی رد شد‪.‬‬

‫شبحواره‪ ،‬که گیج شده بود و دور خود میچرخید‪ ،‬فریادزنان چیز نامفهومی گفت و چنگک طالییاش ر با خشم برایمان تکان داد‪ .‬ونچا‬
‫شورکین دیگری پرت کرد که نسبت به ستاره قبلی‪ ،‬خیلی به هدف نزدیک بود‪ .‬با این کار شبحواره را ساکت کرد‪ .‬چنگکی روی شکم افتاد‬
‫و سینهخیر به طرف لبه بام رفت‪ .‬آنجا با چنگکهایش با ناودان چسبید و برای پایین رفتن مکث کرد‪ .‬یک لحظه میان زمین و هوا معلق‬
‫ماند و زیر پایش را بررسی کرد‪ .‬بعد‪ ،‬چنگکهایش را از ناودان جدا کرد وپایین افتاد‪ .‬او از ساختمانی چهار طبقه پایین پریده بود‪ ،‬اما پرش از‬
‫چنین ارتفاعی برای شبحوارهها کاری نداشت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی زیرلبی گفت‪« :‬دوباره شروع شد‪ ».‬او به طرف پلههای اضطراری رفت که همان نزدیکی بود‪« .‬بقیه را خبر کن به همه هشدار‬
‫بده‪ ،‬نمیخواهم آنها وسط خیابانها دنبال چنگکی راه بیفتند‪».‬‬

‫وقتی با عجله از پلههای اضطراری پایین میآمدم‪ ،‬دستور را اجرا کردم‪ .‬آنها به فاصله یک و نیم ردیف ساختمانی پشت سر ما بودند‪ .‬گفتم‬
‫که تا اطالع بعدی سر جایشان بمانند‪ .‬من و آقای کرپسلی روی زمین شبحواره را تعقیب میکردیم و ونچا از باالی پشتبامها او را زیر نظر‬
‫داشت تا مطمئن باشد که شبحواره دوباره باالی سقفها نمیرود‪ .‬به این ترتیب‪ ،‬محدوده انتخاب شبحواره چنان تنگ شد که او راهی نداشت‬
‫جز اینکه وسط خیابانها بدود یا به درون تونلها برود‪.‬‬

‫بعد از سه دقیقه دیوانهوار دویدن‪ ،‬چنگکی ورود به تونلها را انتخاب کرد‪.‬‬

‫ما دردپوش فاضالبی متروک و ردی از خون پیدا کردیم که از کنار دریچه به درون تاریکی پایین میرفت‪ .‬وقتی منتظر ونچا بودیم‪ ،‬من با‬
‫حالتی عصبی آه کشیدم و گفت‪« :‬همین است‪ ».‬دکمه حافظه تلفن همراه را فشار دادم وبقیه را خبر کردم‪ .‬وقتی آنها آمدند‪ ،‬دوباره به سه‬
‫گروه تقسیم شدیم و به درون تونلهای زیرزمین رفتیم‪ .‬همه میدانستیم که چه باید بکنیم و هیچ حرفی رد و بدل نشد‪.‬‬

‫اول ونچا و استیو پایین رفتند‪ .‬ما پشت سر آنها وارد شدیم و تونلهای فرعی را زیر نظر گرفتیم تا چنگکی نتواند از پشت سر‪ ،‬ما را غافلگیر‬
‫کند‪ .‬آن پایین‪ ،‬تعقیب چنگکی آسان نبود‪ .‬در بیشتر تونلها‪ ،‬جریان آب آثار خون را میشست و تاریکی هم مانع از آن میشد که تا فاصله‬
‫زیادی پیش پایمان را ببینیم‪ .‬اما ما به این فضاهای تنگ و تاریک عادت داشتیم‪ ،‬سریع و مطمئن حرکت میکردیم و کوچکترین نشانهها‬
‫را در نظر داشتیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫چنگکی ما را به اعماقی میبرد که هیچوقت ندیده بودیم‪ .‬حتی مرلو‪ ،‬شبحواره دیوانه‪ ،‬هم تا چنین عمقی زیر شهر پایین نرفته بود‪ .‬آیا او ما‬
‫را پیش رفقایش میبرد‪ ،‬یا فقط سعی میکرد که گم و گورمان کند‪.‬‬

‫یک لحظه ایستادیم که استراحت کنیم‪ .‬هارکات گفت‪« :‬باید نزدیک حاشیه شهر باشیم‪ .‬به زودی به آخر تونلها ‪ ...‬میرسیم‪ ،‬در غیر این‬
‫صورت ‪» ...‬‬

‫وقتی دیدم حرفش را تمام نمیکند‪ ،‬پرسیدم‪« :‬در غیر این صورت چی؟»‬

‫گفت‪« :‬ممکن است تونلها به بیرون راه داشته باشند‪ .‬شاید میخواهد ‪ ...‬فرار کند‪ .‬اگر به فضاهای باز حاشیه شهر برسد و مسیر خلوتی پیدا‬
‫‪ ...‬کند‪ ،‬میتواند با پرواز نامرئی در برود‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬زخمهایش مانع این کار نمیشوند؟»‬

‫‪ -‬شاید بشوند‪ .‬اما اگر خیلی ناامید باشد ‪ ...‬شاید هم نه‪.‬‬

‫ما تعقیب را از سر گرفتیم و خودمان را به ونچا و استیو رساندیم‪ .‬هارکات به ونچا گفت که به چه چیز فکر میکند و چنگکی چه چیزی‬
‫میتواند در سر داشته باشد‪ .‬ونچا جواب داد که خودش هم قبالً به این قضیه فکر کرده بود‪ ،‬و آرامآرام به شبحواره فراری نزدیک شد – اگر‬
‫چنگکی بیرون میرفت‪ ،‬ونچا باید دنبالش میرفت و کارش را تمام میکرد‪.‬‬

‫اما در کمال تعجب‪ ،‬دیدیم شبحواره به جای آنکه باال برود‪ ،‬به عمق پایینتر رفت‪ .‬هیچ فکر نمیکردم که تونلها تا چنین عمقی کشیده‬
‫شده بودن و حتی نمیتوانستم تصورش را بکنم که آنها چه کاربردی داشتند – طراحی آنها پیشرفته و جدید بود و هیچ نشانهای در آنها دیده‬
‫نمیشد که معلوم کند آنها قبالً مورد استفاده قرار گرفته باشند‪ .‬در فکر این موضوع بودم که ونچا ناگهان ایستادو من تقریباً با او برخورد کردم‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬چی شده؟»‬

‫ونچا زمزمه کرد‪« :‬ایستاد‪ .‬جلوتر‪ ،‬تونل به یک اتاق یا غار ختم میشود‪ .‬او آنجا ایستاده‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬منتظر ماست تا کارش را تمام کنیم؟»‬

‫ونچا با ناراحتی جواب داد‪« :‬شاید‪ .‬خیلی خون ازش رفته و این تعقیب و گریز جانش را گرفته‪ .‬اما چرا حاال میایستد؟ چرا اینجا؟» سرش را‬
‫تکان داد‪« .‬از این وضع خوشم نمیآید‪».‬‬

‫وقتی دبی و آقای کرپسلی رسیدند‪ ،‬استیو اسلحهاش را از روی شانه برداشت و در نور چراغقوهای‪ ،‬یک تیر در آن گذاشت‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫آهسته گفتم‪« :‬مراقب باش! او نور را میبیند‪».‬‬

‫استیو شانهاش را باال انداخت و گفت‪« :‬خوب‪ ،‬که چی؟ او میداند که ما اینجاییم‪ .‬ما توی روشنایی هم همان کاری را میکنیم که توی‬
‫تاریکی باید بکنیم‪».‬‬

‫حرفش منطقی به نظر میآمد‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬همگی چراغقوههای همراهمان را روشن کردیم و آنها را پایین گرفتیم تا سایههای زیادی‬
‫ایجاد نکنند و باعث حواسپرتی نشوند‪.‬‬

‫استیو پرسید‪« :‬دنبالش میرویم یا همینجا منتظر میمانیم تا حمله کند؟»‬

‫آقای کرپسلی بدون هیچ مکثی جواب داد‪« :‬دنبالش میرویم‪».‬‬

‫من به دبی نگاه کردم‪ .‬میلرزید و به نظر میآمد چیزی نمانده که روی زمین بیفتد‪ .‬به او گفتم‪« :‬اگر بخواهی‪ ،‬میتوانی همین بیرون منتظر‬
‫بمانی‪».‬‬

‫گفت‪« :‬نه‪ .‬من هم میآیم‪ ».‬دیگر نمیلرزید‪« .‬به خاطر تارا‪».‬‬

‫ونچا چند تا از شوریکنهای همراهش را از نخشان جدا کرد و گفت‪« :‬استیو و دبی پشت سر ما میآیند‪ .‬من و الرتن جلو میرویم‪ .‬دارن و‬
‫هارکات هم وسط میمانند‪ ».‬همگی مطیعانه سر تکان دادیم و ونچا ادامه داد‪« :‬اگر تنها باشد‪ ،‬من میگیرمش‪ .‬یک درگیری یک به یک‬
‫عادالنه‪ .‬اگر رفقایش هم آنجا باشند ‪ » ...‬به حالت مسخرهای نیشش را باز کرد‪ ... « .‬همگی با آنها درگیر میشویم‪».‬‬

‫برای آخرین بار‪ ،‬اوضاع را بررسی کرد تا مطمئن بشود که همگی آمادهایم‪ .‬آقای کرپسلی دست راستش بود‪ ،‬من و هارکات درست پشت‬
‫سرش بودیم‪ ،‬و دبی و استیو هم از پشت سر ما میآمدند‪.‬‬

‫به اتاق گنبدی شکل بزرگی وارد شدیم که مثل تونلها مدرن بود‪ .‬روی دیوارها‪ ،‬چند شمع دیده میشد که نور چشمکزن ضعیفی داشتند‪.‬‬
‫درست روبهروی ما‪ ،‬ورودی دیگری بود‪ .‬اما در فلزی گرد و بزرگی‪ ،‬شبیه در گاوصندوقهای بزرگ بانکها‪ ،‬آن را مسدود کرده بود‪ .‬چنگکی‬
‫در چند متری جلو در چمباتمه زده بود‪ .‬سرش را بین زانوها پنهان کرده بود و دو دستی دنبال تیر شکسته درون پایش میگشت تا آن را‬
‫بیرون آورد‪.‬‬

‫ما پراکنده شدیم‪ .‬ونچا جلو ایستاد و بقیه نیمدایرهای دفاعی پشت او تشکیل دادیم‪ .‬ونچا نگاهی به اطراف انداخت تا مطمئن شود که سایه‬
‫و ردی از شبحوارههای دیگر آنجا نمیبیند گفت‪« :‬بازی تمام شد‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪18‬‬

‫چنگکی با تنفر غرغر کردک «اینطور فکر میکنی؟» و با آن چشمهای لنگه به لنگه – یکی سرخ و یکی سبز – آبی – نگاهی به ما‬
‫انداخت‪ .‬بعد گفت‪« :‬من فکر میکنم که تازه شروع شده است‪ ».‬شبحواره چنگکهایش را تلقتلق به هم زد‪ .‬یک بار‪ .‬دو بار‪ .‬سه بار‪.‬‬

‫و یکی از سقف پایین افتاد‪.‬‬

‫یکی کنار چنگکی فرود آمد و رو در روی ما ایستاد‪ .‬صورتش ارغوانیرنگ و چشمهایش به سرخی خون بودند‪ ،‬یک شبحواره‪ .‬یکی دیگر‬
‫پایین افتاد‪ .‬یکی دیگر و باز هم شبحوارهها بیشتر شدند‪ .‬وقتی فرود شبحوارهها را میدیدم‪ ،‬احساس میکردم که چیزی در دلم زیر و رو‬
‫میشد‪ .‬چند شبحزن هم این آنها بودند که پیراهن قهوهای و شلوار سیاه به تن داشتند‪ ،‬سرشان را از ته تراشیده وباالی هر گوش یک حرف‬
‫"‪ "V‬خالکوبی کرده بودند‪ ،‬دور چشمهایش حلقههای سرخی نقاشی شده بود و همگی تفنگ بود وهمگی تفنگ و هفتتیر و تیر و کمان‬
‫داشتند‪.‬‬

‫غیر از چنگکی‪ ،‬من نه شبحواره و چهارده شبحزن را شمردم‪ .‬ما با پای خودمان توی دام افتاده بودیم‪ .‬من همانطور که آن مهاجمان خشن‬
‫و مسلح را از نظر میگذراندم‪ ،‬فهمیدم که ما به همه خوششانسهای شبحیمان نیاز داریم تا فقط از آنجا بیرون بیاییم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫نسبت ما به آنها کم بود و داشت کمتر هم میشد‪ .‬منتظر شروع حمله بودیم که در قطور و بزرگ پشت سر چنگکی باز شد و چهار شبحواره‬
‫دیگر هم داخل اتاق آمدند و به بقیه اضافه شدند‪ .‬با این حساب‪ ،‬شدیم بیست و هشت نفر در برابر شش نفر‪ .‬ما هیچ امیدی نداشتیم‪.‬‬

‫چنگکی با ریشخند گفت‪« :‬حاال دیگر خیلی از این وضع خوشتان نمیآید‪ ،‬نه؟» و لنگلنگان و با خوشحالی چند قدم جلو آمد‪.‬‬

‫ونچا دماغش را باال کشید و گفت‪« :‬من از این اوضاع چیزی نمیدانم‪ .‬اما تنها معنی آن برایم این است ما تعداد بیشتری از شما را میکشیم‪».‬‬

‫لبخند چنگکی ناپدید شد‪ .‬با عصبانیت گفت‪« :‬شما مغرورید یا احمق؟»‬

‫ونچا‪ ،‬که با نگاه سردی به دشمنانمان خیره شده بود‪ ،‬گفت‪« :‬هیچکدام‪ .‬من یک شبحام‪».‬‬

‫چنگکی پوزخند زد و گفت‪« :‬شما واقعاً فکر میکنید که در برابر ما هیچ شانسی دارید؟»‬

‫ونچا با خونسردی گفت‪« :‬آره‪ .‬اگر با یک شبحوارههای شریف و واقعی میجنگیدیم‪ ،‬طور دیگری فکر میکردیم‪ .‬اما شبحوارهای که آدمهای‬
‫مسلح را به جنگهای خودش میفرستد‪ ،‬ترسویی است که شرافت ندارد‪ .‬من دلیل نمیبینم که از این جانورها مفلوک بترسم‪».‬‬

‫شبحوارهای که سمت چپ چنگکی ایستاده بود‪ ،‬غرید‪« :‬مواظب حرف زدنت باش! ما توهین را تحمل نمیکنیم‪».‬‬

‫ونچا جواب داد‪ « :‬کسی که بهش توهین شده‪ ،‬ماییم‪ .‬مردن به دست دشمن باارزش‪ ،‬افتخار است‪ .‬اگر شما بهترین جنگجوهایتان را‬
‫میفرستادید و آنها ما را میکشتند‪ ،‬ما با شادی میمردیم‪ .‬اما فرستادن این ‪ ...‬این ‪ » ...‬روی زمین غبارگرفته تف کرد‪« .‬هیچ کلمهای آنقدر‬
‫بد نیست که پستی اینها را توصیف کند‪».‬‬

‫با این حرف‪ ،‬شبحزنها خشمگین شدند‪ ،‬اما شبحوارهها انگار ناراحت و تقریباً شرمنده بودند‪ .‬و من میفهمیدم که انها هم بیشتر از ما به‬
‫شبحزنها عالقه ندارند‪ .‬ونچا هم متوجه این موضوع شد به آرامی بند شوریکنها را از خود باز کرد‪ .‬او به استیو‪ ،‬هارکات و دبی گفت‪:‬‬
‫«اسلحههای تیراندازتان را زمین بگذارید‪ ».‬آنها گنگ و ساکت به ونچا خیره شدن‪ .‬ونچا با خشم اصرار کرد‪« :‬این کار را بکنید!» و آنها‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫اطاعت کردند‪ .‬بعد‪ ،‬ونچا دستهای خالی خود را باال برد و گفت‪« :‬ما سالحهایمان دوربردمان را کنار گذاشتیم‪ .‬تو میخواهی به حیوانهای‬
‫دستآموزت دستور بدهی که همین کار را بکنند و با افتخار بجنگند‪ ،‬یا میخواهی با خونسردی و مثل موجودات رذل‪ ،‬که به گمانم هستید‪،‬‬
‫ما را با تیر بزنید؟»‬

‫دست چنگکی جیغ کشید‪« :‬به آنها تیراندازی کنید‪ ».‬صدایش پر از نفرت بود‪« .‬همه آنها را با تیر بزنید!»‬

‫شبحزنها اسلحههایشان را باال آوردند و هدفگیری کردند‪.‬‬

‫شبحواره سمت چپ چنگکی نعره کشید‪« :‬نه!» و شبحزنها دست نگه داشنتد‪« .‬به همه سایههای شب‪ ،‬قسمتان میدهم که این کار را‬
‫نکنید!»‬

‫چنگکی به طرف او چرخید و گفت‪« :‬تو مگر دیوانهای؟»‬

‫شبحواره به او هشدا داد‪« :‬مواظب باش! اگر سر این قضیه با من مخالفت کنی‪ ،‬همانجا که ایستادهای میکشمت‪».‬‬

‫چنگکی بهتزده‪ ،‬کمی عقب رفت‪ .‬شبحواره رویش را به طرف شبحزنها برگداند و دستور داد‪« :‬اسلحههایتان را بیندازید‪ .‬ما با اسلحههای‬
‫سنتی خودمان میجنگیم‪ .‬با شرافت!»‬

‫شبحزنها دستور او ر اطاعت کردند‪ .‬وقتی آنها اسلحههایشان را زمین گذاشتند‪ ،‬ونچا برگشت و رو به ما چشمک زد‪ .‬بعد‪ ،‬دوباره به طرف‬
‫شبحواره برگشت و گفت‪« :‬قبل از آنکه مبارزه را شروع کنیم‪ ،‬دوست دارم بدانم که این مرد چنگکی چهجور موجودی است‪».‬‬

‫چنگکی با عصبانیت جواب داد‪« :‬من شبحوارهام!»‬

‫ونچا پوزخندی زد و گفت‪« :‬واقعاً؟ تا حاال هیچوقت ندیده بودم که چشمهای شبحوارهای تابهتا باشد‪».‬‬

‫چنگکی چشمهایش را چرخاند تا آنها را امتحان کند و بعد فریاد زد‪« :‬لعنتی! حتماً وقتی افتادم‪ ،‬پریده بیرون‪».‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬چی پریده بیرون؟»‬

‫من به آرامی جواب دادم‪« :‬یک لنز رنگی‪ .‬او لنز قرمز توی چشمش میگذارد‪».‬‬

‫چنگکی فریاد کشید‪« :‬نه! اینطور نیست! این دروغ است! به آنها بگو‪ ،‬بارگِن‪ .93‬چشمهای من به سرخی چشمهای شماست و پوستم و مثل‬
‫مال شما ارغوانی است‪».‬‬

‫‪93‬‬
‫‪Bargen‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫شبحوارهای که سمت چپ چنگکی ایستاده بود‪ ،‬با نارحتی پایش را روی زمین کشید و گفت‪« :‬او شبحواره است‪ .‬اما تازگی همخون شده‪.‬‬
‫دلش میخواهد ظاهرش مثل بقیه ما باشد‪ .‬به همینخاطر‪ ،‬توی چشمش لنز میگذارد و ‪ » ...‬بارگن توی مشتش سرفه کرد‪ ... « .‬به صورت‬
‫و بدنش رنگ ارغوانی میمالد‪».‬‬

‫چنگکی نعره کشد‪« :‬خائن!»‬

‫بارگن با نفرت نگاهی به او انداخت و مثل حرکتی که چند لحظه پیش از ونچا سر زده بود‪ ،‬روی زمین گرد گرفته اتاق تف کرد‪.‬‬

‫ونچا به آرام پرسید‪« :‬دنیا به کجا رسیده که شبحوارهها دیوانههایی مثل این را همخون میکنند و آدمها را اجیر میکنند تا برایشان بجنگند؟»‬
‫هیچ تمسخری توی صدایش نبود‪ ،‬این یک سؤال پیچیده‪ ،‬اما صادقانه بود‪.‬‬

‫بارگن جواب داد‪« :‬زمان عوض شده‪ .‬ما از این تعییرات خوشمان نمیآید‪ ،‬اما آنها را میپذیریم‪ .‬ارباب ما گفته که باید اینطور باشیم‪».‬‬

‫ونچا با خشم فریاد زد‪« :‬چیزی که ارباب بزرگ شبحوارهها برای مردمش آورده‪ ،‬این است؟ آدمای ولگرد و هیوالهای دست چنگکی دیوانه؟»‬

‫چنگکی فریاد زد‪« :‬من دیوانه نیستم! اما اگر باشم‪ ،‬از آن دیوانههای غیرقابل کنترلام!» به من اشاره کرد و غرید‪« :‬و همهاش تقصیر این‬
‫است‪».‬‬

‫ونچا برگشت و مثل بقیه حاضران در اتاق‪ ،‬به من خیره شد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با صدای آرامی پرسید‪« :‬دارن؟»‬

‫من گفتم‪« :‬نمیدانم او از چی حرف میزند‪».‬‬

‫چنگکی گفت‪« :‬دروغگو!» و شروع به رقصیدن کرد‪« .‬دروغگو‪ ،‬دروغگو‪ ،‬تو آتیشی! دروغگو‪ ،‬دروغگو!»‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬تو این موجود را میشناسی؟»‬

‫با اصرار گفتم‪« :‬نه‪ ،‬اولین بار که او را دیدم‪ ،‬وقتی بود که توی کوچه به من حمله کرد‪ .‬من هیچوقت ‪» ...‬‬

‫چنگکی وسط حرفم پرید و جیغ کشد‪« :‬دروغگو!» به من خیره شد و ادادمه داد‪« :‬هرچی دوست داری تظاهر کن‪ .‬مرد‪ ،‬اما تو میدانی که‬
‫من کی هستم‪ .‬و تو میدانی که چه بالیی سرم آوردی که این شکلی شدم‪ ».‬دستهایش را باال آورد و چنگکهایش در نور شمعها برق‬
‫زدند‪ .‬من قسم خوردم و گفتم‪« :‬من راست میگویم‪ .‬من اصالً نمیدانم که تو درباره چی حرف میزنی‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫پوزخند زد و گفت‪ :‬قایم شدن پشت نقاب دروغ آسان است‪ .‬بگذار ببینم‪ ،‬اگر این را ببینی‪ ،‬باز هم میتوانی به دروغت بچسبی!» و با یک‬
‫حرکت کوچک دست چپش‪ ،‬کاله دو چشمی را از سرش برداشت‪.‬‬

‫صورت گرد چاق و ریشویی داشت که رنگ ارغوانی به آن مالیده بود‪ .‬تا چند لحظه نتوانستم قیافهاش را به یاد آورم‪ .‬بعد‪ ،‬وقتی دستهای‬
‫قطع شده و آشنایی صدایش را – که قبالً هم متوجه شده بود – کنار هم گذاشتم‪ ،‬او را شناختم و فریاد زدم‪« :‬رژی وژی؟»‬

‫جیغ کشید‪« :‬من را رژی وژی صدا نزن! اسم من آر‪ .‬وی است – مخفف رایچِس وامپانیز‪»!94‬‬

‫نمی دانستم بخندم یا گریه کنم‪ .‬آر‪.‬وی مردی بود که من کمی بعد از ورود به سیرک عجایب با او آشنا شدم‪ .‬او یکی از طرفداران محیط‬
‫زیست بود که زندگیش را وقف حفاظت از طبیعت کرده بود‪ .‬ما با هم دوست بودیم تا اینکه او دید من حیوانات را میکشم تا برای آدم‬
‫کوچولوها غذا تهیه کنم‪ .‬او مرد گرگی را – که فکر میکرد ما با او بدرفتاری میکنیم – آزاد کرد‪ ،‬اما آن جانور وحشی دستهای آر‪.‬وی را‬
‫گاز گرفت و قطع کرد! آخرین باری که او را دیدم‪ ،‬با صدای بلند فریاد میزد "دستهایم! دستهایم!" و به درون تاریکی میگریخت‪.‬‬

‫حاال او اینجا بود‪ ،‬همراه شبحوارهها‪ .‬و من کمکم میفهمیدم که چرا چنین نقشهای را برایم کشیده بودند و چه کسی پشت آن بود‪ .‬به او‬
‫تهمت زدم و گفتم‪« :‬پس تو آن برگههای درخواست ثبتنام را برای مدرسه مالر فرستادی!»‬

‫به طور معنیداری نیشش را باز کرد و سرش را تکان داد‪ .‬بعد‪ ،‬چنگکهایش را به طرفم تکان داد و کفت‪« :‬با چنین دستهایی؟ اینها برای‬
‫قطعهقطعه کردن و ورقهورقه کردن و دل و روده بیرون کشیدن خوباند‪ ،‬اما نه برای نوشتن‪ .‬من قسمتی از بازی بودم تا تو اینجا بیایی‪ .‬اما‬
‫کسی که این خواب را برایت دیده‪ ،‬خیلی زیرکتر از من است‪».‬‬

‫ونچا حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬من نمیفهمم‪ .‬این بیمار روانی کیه؟»‬

‫من گفتم‪« :‬قصهاش طوالنی است‪ .‬بعد برایت میگویم‪».‬‬

‫ونچا نخودی خندید و گفت‪« :‬خوشبینی تا دم مرگ!»‬

‫من بیتوجه به تعداد شبحوارهها و شبحزنها‪ ،‬آنقدر به آر‪.‬وی نزدیک شدم که فقط یک متر یا کمی بیشتر با او فاصله داشتم‪ .‬در سکوت‪ ،‬به‬
‫صورتش نگاه کردم‪ .‬او بیقرار بود‪ ،‬اما رویش را برنگرداند‪ .‬با تنفر پرسیدم‪« :‬چه اتفاقی برایت افتاده؟ تو عاشق زندگی بودی‪ .‬آرام و مهربان‬
‫بودی‪ .‬گیاهخوار بودی!»‬

‫‪94‬‬
‫– به معنی شبحواره فوقالعاده و استثنایی – م‪Righteous Vampaneze.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪19‬‬

‫آر‪.‬وی نخودی خندید و گفت‪« :‬دیگر نیستم‪ .‬حاال هر روز کلی گوشت میخورم و خیلی دوست دارم که غذایم پر از خون باشد!» لبخند روی‬
‫لبش محو شد‪« .‬تو این بال را سرم آوردی‪ ،‬تو و آن رفقای عجیب و غریبت‪ .‬تو زندگی مرا خراب کردی‪ ،‬مرد‪ .‬من توی دنیا آواره شدم‪ ،‬تنها‪،‬‬
‫وحشتزده و بیدفاع بودم تا اینکه شبحوارهها من را به جمعشان بردند‪ .‬آنها به من قدرت دادند و این دستهای تازه را برایم درست کردند‪.‬‬
‫درعوض‪ ،‬من هم با تحویل دادن تو به آنها کمکشان کردم‪».‬‬

‫با اندوه‪ ،‬سر تکان دادم و گفتم‪« :‬تو اشتباه میکنی‪ .‬آنها تو را قوی نکردهاند‪ .‬تو را به مایه زشتی و شرارت تبدیل کردهاند‪».‬‬

‫صورتش تیره شد و گفت‪« :‬برگرد! وگرنه خودم ‪ » ...‬ونچا با لحن خشکی حرف او را فطع کرد و گفت‪« :‬قبل از آنکه این ماجرا جلوتر برود‪،‬‬
‫میشود من یک چیز دیگر بپرسم؟ این سؤال آخرم است‪ ».‬آر‪.‬وی در سکوت به او خیره شد‪ .‬ونچا ادامه داد‪« :‬اگر تو این نقشه را برای ما‬
‫نکشیدی‪ ،‬پس کی این کار را کرد؟»‬

‫آر‪.‬وی چیزی نگفت‪ .‬شبحوارههای دیگر هم چیزی نگفتند‪ .‬ونچا فریاد کشید‪« :‬حرف بزنید! خجالت نکشید‪ .‬آن پسر باهوش کی بوده؟»‬

‫تا چند لحظه دیگر‪ ،‬همچنان سکوت برقرار بود‪ .‬بعد‪ ،‬یکی از پشت سر ما و با صدایی نرم و شریرانه گفت‪« :‬من بودم‪».‬‬

‫من برگشتم تا ببینم چه کسی حرف زده بود‪ .‬ونچا‪ ،‬هارکات و آقای کرپسلی هم برگشتند‪ .‬اما دبی برنگشت‪ ،‬چون بیحرکت ایساده بود‬
‫وچاقویی بر نرمی گلویش فشرده میشد‪ .‬استیو لئوپارد هم برنگشت‪ ،‬چون او کنار دبی ایستاده بود‪ ،‬و چاقو را در دست داشت!‬

‫ما‪ ،‬هر دو بدون اینکه چیزی بگوییم‪ ،‬بهتزده با یکدیگر خیره شدیم‪ .‬من دوباره پلک زدم و فکر کردم که شاید با این کار عقل به کله دنیا‬
‫برگردد‪ .‬اما اینطور نشد‪ .‬استیو هنوز آنجا بود‪ ،‬با شرارت خاصی نیشش را باز کرده‪ ،‬و چاقو را روی گردن دبی گفته بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با لحن محکمی گفت‪« :‬دستکشهایت را در بیاور‪ .‬آنها را در بیاور و دستهایت را به ما نشان بده‪».‬‬

‫استیو لبخند معنیداری زد‪ .‬بعد‪ ،‬نوک انگشتهای دست چپش را – که دور گردن گلی حلقه کرده بود – به دهان برد‪ ،‬انتهای سر انگشتهای‬
‫دستکش را با دندانهایش گرفت و دستکش را درآورد‪ .‬اولین چیزی که توجه مرا به خود جلب کرد‪ ،‬بریدگی صلیبمانندی بود که کف دستش‬
‫دیده میشد‪ ،‬شبی که آن صلیب را کف دستش هک کرده بود‪ ،‬قسم خورده بود دنبالم بیاید و مرا بکشد‪ .‬بعد نگاهم از کف دستش به طرف‬
‫سر انگشتان او لغزید و فهمیدم که چرا آقای کرپسلی از او خواسته بود دستکشهایش را در بیاورد‪.‬‬

‫روی سر انگشتانش‪ ،‬پنج جای زخم کوچک دیده میشد‪ ،‬که نشان میداد او یکی از موجودات شب بود‪ .‬اما استیو با یک شبح همخون‬
‫نشده بود‪ .‬یکی از افراد گروه دیگر او را همخون کرده بود‪ .‬او یک نیمهشبحواره بود!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫وقتی بهتزدگی اولیه از بین رفت‪ ،‬تنفری سرد و تاریک‪ ،‬در عمق قلبم جای گرفت‪ .‬قضیه شبحوارهها و شبحزنها را فراموش کردم و با تمام‬
‫حواسم به استیو خیره ماندم‪ .‬بهترین دوستم‪ .‬پسری که زندگیش را نجات داده بودم‪ .‬ضمانتش را کرده بودم‪ .‬به او اعتماد کرده بودم‪ ،‬و او را‬
‫شریک نقشههایمان کرده بودم‪.‬‬

‫و در تمام این مدت‪ ،‬او علیه ما توطئه کرده بود‪.‬‬

‫اگر دبی را سپر خود نکرده بود‪ ،‬فوری به طرفش میپریدم و تکهتکهاش میکردم‪ .‬سرعت من آنقدر نبود که مانع حرکت او بشوم و نگذارم‬
‫چاقویش را در گلوی دبی فرو کند‪ .‬اگر حمله میکردم‪ ،‬دبی میمرد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با چنان غیظی به استیو نگاه میکرد که دستکمی از خشم من نداشت‪ .‬او گفت‪« :‬من میدانستم که نمیتوانیم به او اعتماد‬
‫کنیم‪ .‬خون عوض نمیشود‪ .‬من همان چند سال پیش‪ ،‬باید او را میکشتم‪».‬‬

‫استیو گلوی دبی را محکمتر فشار داد و با خنده گفت‪« :‬از بازنده بودنت دلخور نباش‪».‬‬

‫ونچا اشاره کرد‪ « :‬و همه آن کارها فقط حقه بود‪ ،‬نبود؟ اینکه مرد چنگکی حمله کرد و تو دارن را از دست او نجات دادی‪ ،‬صحنه سازی‬
‫بود‪».‬‬

‫استیو با حالت تمسخرآمیزی گفت‪« :‬البته‪ .‬من همیشه میدانستم که آنها کجا هستند‪ .‬من آنها را متقاعد کردم که آر‪.‬وی را به این شهر‬
‫بفرستند تا میان آدمها وحشت بیندازد‪ .‬میدانستم که این کار‪ ،‬کرپسلی چندشآور را به اینجا میکشاند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با تعجب پرسید‪« :‬از کجا میدانستی؟»‬

‫استیو جواب داد‪« :‬با تحقیق‪ .‬من همه چیزهایی را که الزم داشتم از شما بدانم‪ ،‬خودم کشف کردم‪ .‬زندگیم را سر این کار گذاشتم‪ .‬کار آسانی‬
‫نبود‪ ،‬اما باالخره ردتان را پیدا کردم‪ .‬گواهی تولد شما را پیدا کردم و فهمیدم که با این شهر ارتباط دارید‪ .‬و در مدتی که سفر میکردم‪ ،‬با‬
‫دوستان خوبم – شبحوارهها – یک گروه تشکیل دادم‪ .‬آنها مثل شما‪ ،‬من را از خودشان نراندند‪ .‬من به کمک انها فهمیدم که یکی از‬
‫برادرانشان – مرلو بیچاره – سالها پیش در این شهر ناپدید شده است‪ .‬با چیزهایی که از شما و کارهایتان میدانستم‪ ،‬مشکل نبود که این‬
‫اطالعات را کنار هم بذارم و از کارهایتان سر در بیاورم‪».‬‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬

‫بعد استیو پرسید‪« :‬سر مرلو چی آمد؟ او را کشتید یا فقط ترساندینش تا از اینجا در برود؟»‬

‫آقای کرپسلی جواب نداد‪ .‬من هم چیزی نگفتم‪.‬‬

‫استیو گفت‪« :‬اشکالی ندارد‪ .‬این مهم نیست‪ .‬اما من حدس میزدم که اگر شما یک بار به کمک این مردم آمده باشید‪ ،‬باز هم همان کار را‬
‫میکنید‪».‬‬

‫آقای کرپسلی فریاد زد‪« :‬خیلی باهوش!» انگشتهایش مثل عنکبوتی کنار بدنش پیچ و تاب میخوردند و من میدانستم که چقدر در آن‬
‫لحظه دوست دارد که آنها را دو گلوی استیو حلقه کند‪.‬‬

‫ونچا اشاره کرد‪« :‬چیزی که من ازش سر در نمیآورم این است که این همه نفرات اینجا چه کار میکنند‪ ».‬و رو به بارگن و شبحوارههای‬
‫دیگر و شبحزنها سر تکان داد‪« .‬به طور حتم‪ ،‬آنها اینجا نیامدهاند که به تو کمک کنند تا به آرزوی دیوانهوارت برای انتقام گرفتن برسی‪».‬‬

‫استیو گفت‪« :‬البته که نه‪ .‬من فقط یک نیمهشبحواره معمولیام‪ .‬در حدی نیستم که به برادرانم دستور بدهم‪ .‬البته من درباره مرلو چیزهایی‬
‫گفتم که آنها دوست داشتند بشنوند‪ ،‬اما به دالیل دیگری به خواست کس دیگری اینجا آمدهاند‪».‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬به خواست کی؟»‬

‫‪ -‬این هم معلوم میشود‪ .‬اما ما اینجا نیستیم که حرف بزنیم‪ ،‬اینجاییم که بکشیم!‬

‫شبحوارهها و شبح زنها از پشت سر به نزدیک شدند‪ .‬ونچا‪ ،‬آقای کرپسلی و هارکات رویشان را برگرداندند تا درگیری را شروع کنند‪ .‬اما من‬
‫برنگشتم‪ .‬نمیتوانستم از استیو و دبی چشم بردارم‪ .‬دبی اشک میریخت‪ ،‬اما خودش را محکم نگه داشته بود و با نگاهی ملتمسانه به من‪،‬‬
‫میخواست ببیند که چه کار میکنم‪.‬‬

‫خسخسکنان گفتم‪« :‬چرا؟»‬

‫استیو جواب داد‪« :‬چرا چی؟»‬

‫‪ -‬چرا ازم متنفری؟ ما که به تو آسیبی نزدیم‪.‬‬

‫استیو غرید‪« :‬او گفت که من وحشیام!» به طرف آقای کرپسلی سر تکان داد که حتی برنگشت تا به او اعتراض کند‪« .‬و تو بین ما‪ ،‬طرف‬
‫او را گرفتی‪ .‬تو آن عنکبوت را به طرف من فرستادی و سعی کردی من را بکشی‪».‬‬

‫‪ -‬نه! من تو را نجات دادم‪ .‬من همه چیزم را دادم که تو زنده بمانی‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬

‫نعره کشید‪« :‬اینها مزخرف است‪ .‬من میدانم که واقعاً چه اتفاقی افتاد‪ .‬تو او را علیه من تحریک کردی تا بتوانی جای من را میان اشباح‬
‫بگیری‪ .‬تو به من حسودی میکردی‪».‬‬

‫نالیدم‪« :‬نه‪ ،‬استیو‪ .‬این دیوانگی است‪ .‬تو نمیدانی که ‪» ...‬‬

‫استیو وسط حرفم پرید و گفت‪« :‬تمامش کن! من هیچ عالقهای به این حرفها ندارم‪ .‬تازه‪ ،‬مهمان محترمی اینجاست‪ ،‬مردی که مطمئنم‬
‫همه شما برای دیدنش جان میدهید‪».‬‬

‫نمیخواستم رویم را از استیو برگردانم‪ ،‬اما باید میفهمیدم که او درباره چی حرف میزند‪ .‬از روی شانه نگاهی به عقب انداختم و پشت سر‬
‫جمع اشبح و شبحوارهها چهره مبهم دو نفر را دیدم‪ .‬ونچا‪ ،‬آقای کرپسلی و هارکات هیچ اعتنایی به کنایههای استیو و آن دو نفر پشت‬
‫سرشان نداشتند‪ ،‬و در عوض‪ ،‬با تمام حواسشان متوجه دشمنانی بودند که رو در رویشان قرار داشتند و سقلمههای اولیه و امتحانی آنها را‬
‫دفع میکردند‪ .‬بعد‪ ،‬شبحوارهها کمی از یکدیگر فاصله گرفتند و من دو نفر پشت سر آنها را به وضوح دیدم‪.‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬ونچا!»‬

‫با خشم گفت‪« :‬چیه؟»‬

‫‪ -‬پشت سرت‪ ،‬آن ‪...‬‬

‫لب هایم را خیس کردم‪ .‬یکی از آن دو نفر‪ ،‬که قد بلندتری داشت‪ ،‬مرا دیده بود و حاال با حالتی سرد‪ ،‬اما کنجکاو نگاهم میکرد‪ .‬نفر دوم‪،‬‬
‫لباسهایی به رنگ سبز تیره پوشیده و صورتش را با باشلق پوشانده بود‪.‬‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬کی؟» و با دست خالی‪ ،‬تیغه شمشیر یکی از شبحزنها را گرفت‪.‬‬

‫با صدای آرامی گفتم‪« :‬او برادرت‪ ،‬گانن هارست‪ ،‬است‪ ».‬و ونچا دست از مبارزه کشید‪ .‬آقای کرپسلی و هارکات هم همینطور‪ .‬و با این‬
‫حرکت‪ ،‬شبحوارهها که گیج شده بودند هم دیگر حمله نکردند‪ .‬ونچا تمام قد بلند شد و از روی سر آنهایی که جلویش بودند‪ ،‬به آن طرف‬
‫نگاه کرد‪ .‬گانن هارست نگاهش را از صورت من برگرداند و به چهره ونچا خیره شد‪ .‬برادرها خیره به یکدیگر نگاه میکردند‪ .‬بعد‪ ،‬نگاه ونچا‬
‫به طرف کسی برگشت که باشلق و شنل پوشیده بود‪ ،‬ارباب شبحوارهها!‬

‫ونچا نفسنفس زنان گفت‪« :‬خودش است! انیجا!»‬

‫استیو به طعنه گفت‪« :‬میبینم که شما قبالً هم بکدیگر را را مالقات کردهاید!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬

‫ونچا به نیمهشبحواره توجه نکرد و دوباره گفت‪« :‬اینجا!» از ارباب شبحوارهها‪ ،‬مردی که قسم خورده بودیم او را بکشیم‪ ،‬چشم برنمیداشت‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬همان کاری را کرد که شبحوارهها هیچ انتظارش را نداشتند‪ ،‬با نعرهای پر از آدرنالین خالص‪ ،‬حمله کرد!‬

‫این دیوانگی بود که شبح غیر مسلح با بیست و هشت دشمن مسلح درگیر شود فکر کند که میتواند با آنها مقابله کند‪ .‬اما این دیوانگی به‬
‫نفع او تمام میشد‪ .‬قبل از آنکه شبحوارهها و شبحزنها فرصت پیدا کنند که از حمله دیوانهوار ونچا سر در بیاورند‪ ،‬او نه یا ده نفر از آنها را‬
‫از سر راهش کنار زد یا بر زمین انداخت و قبل از آنکه ارباب شبحوارهها و گانن هارست بفهمند چه اتفاقی افتاده است‪ ،‬خود را به آنها رساندند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی هم فرصت را غنیمت شمرد‪ ،‬سریعتر از هر کس دیگر وارد عمل شد و مثل تیر به دنبال ونچا دوید‪ .‬او همانطور که چاقوهایش‬
‫را مثل چنگالهای انتهای بالهای یک خفاش به طرفین دراز کرده بود‪ ،‬وسط شبحوارهها و شبحزنها دوید و تیغه تبرش را در جمجمه‬
‫شبحزنی فرو نشاند‪ ،‬او تنها شبحزن در میان جمعی از شبحوارهها بود که دو ونچا حلقه زده و راه او را برای دسترسی به اربابشان سد کرده‬
‫بودند‪ .‬شاهزاده با دستهای شمشیرمانندش به آنها ضربه میزد‪ ،‬اما حاال دیگر میدانستند که چه میکنند و هرچند ونچا یکی از افرادشان‬
‫را کشت‪ ،‬بقیه به طرفش هجوم میآوردند و او را متوقف کردند‪.‬‬

‫من باید دنبال رفقایم میرفتم – کشتن ارباب شبحوارهها از هر چیز دیگری مهمتر بود – اما همه وجودم فقط یک اسم را فریاد میزد و آن‬
‫اسمی بود که بیاختیار به ان واکنش نشان میدادم‪« :‬دبی!» پشت به صحنه درگیری‪ ،‬دعا میکردم که استیو یک لحظه حواسش متوجه‬
‫درگیریها شود تا من چاقویم را به طرفش پرت کنم‪ .‬خیال نداشتم چاقو را به او بزنم – نمیتوانستم دبی را به خطر بیندازم – فقط‬
‫میخواستم او را وادارم که جاخالی بدهد و از دبی فاصله بگیرد‪.‬‬

‫این کار عملی شد‪ .‬استیو‪ ،‬که از سرعت عمل من جا خورده بود‪ ،‬فوری سرش را پشت دبی برد تا آسیبی نبیند‪ .‬دست چپش از دور گردن دبی‬
‫شل شد و دست راستش – که چاقو را گرفته بود – یک آن پایین افتاد‪ .‬همین که به طرف جلو دویدم‪ ،‬فهمیدم این چرخش اقبال کافی‬
‫نیست – او هنوز فرصت داشت که دوباره موضع بگیرد و قبل از آنکه من خودم را به او برسانم‪ ،‬دبی را بکشد‪ .‬اما بعد‪ ،‬دبی مثل جنگجویی‬
‫آموزش دیده‪ ،‬با آرنج دست چپش به دندههای استیو ضربه زد‪ ،‬از دست او بیرون پرید و خود را روی زمین انداخت‪.‬‬

‫قبل از آنکه استیو بتواند روی سر دبی شیرجه برود‪ ،‬او را گرفتم‪ .‬دور کمرش را گرفتم و او را عقبعقبی به دیوار چسباندم‪ .‬استیو محکم به‬
‫دیوار خورد و فریاد کشید‪ .‬کمی عقب رفتم و با مشت چپم به صورتش کوبیدم‪ ،‬با همان ضربه‪ ،‬روی زمین افتاد‪ .‬تقریباً دو تا از استخوانهای‬
‫کوچک انگشتهایم شکست‪ ،‬اما این مسئله اذیتم نمیکرد‪ .‬روی استیو افتادم‪ .‬گوشهایش را گرفتم‪ ،‬سرش را باال کشیدم و آن را محکم به‬
‫کف بتونی اتاق کوبیدم‪ .‬او صدای خرخری داد و چشمهایش از حال رفت‪ .‬حاال بیهوش و بیدفاع شده بود‪ ،‬میتوانستم هر بالیی سرش‬
‫بیاورم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬

‫دستم به طرف شمشیرم رفت‪ .‬بعد‪ ،‬دیدم که چاقوی خود استیو کنار سرش افتاده است‪ .‬و فکر کردم خیلی بهتر است که او را با همان چاقو‬
‫بکشم‪ .‬چاقو برداشتم‪ ،‬آن را باالی قلب هیوالیی و سیاهش را گرفتم و سیخونکی به پیراهنش زدم تا مطمئن شوم که هیچ سپر محافظ سینه‬
‫یا زرهی زیر آن نپوشیده باشد‪ ،‬بعد‪ ،‬چاقو ار باالی سرم برده بردم و آن را آرامآرام پایین آوردم‪ ،‬میخواستم درست به هدف بزنم و به زندگی‬
‫مردی خاتمه دهم که او را عزیزترین دوستم میدانستم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬همدستانشب‬

‫‪ -‬دست نگه دار!‬

‫وقتی چاقو من پایین می آمد‪ ،‬آر‪.‬وی این جمله را فریاد کشید‪ ،‬و چیزی در صدایش بود که وادارم کرد دست نگه دارم و به عقب نگاه کنم‪.‬‬
‫قلبم فرو ریخت‪ ،‬او دبی را گرفته بود! او مثل حرکت چند دقیقه پیش استیو‪ ،‬دبی را گرفته بود و چنگک طالیی دست راستش را روی فک‬
‫دبی فشار میداد‪ .‬دو شاخه از آن چنگک کمی در صورت دبی فرو رفته بود و رگه های ظریفی از خون‪ ،‬از تیغههای طالیی آن پایین میچکید‪.‬‬
‫آر‪.‬وی خسخسکنان گفت‪« :‬چاقو را بینداز‪ ،‬وگرنه من این را مثل یک خوک سر میبرم!»‬

‫حتی اگر چاقو را میانداختم‪ ،‬باز هم دبی همراه بقیه ما میمرد‪ .‬این کار فقط یک چاره داشت‪ ،‬باید او را زیر فشار میگذاشتم و به بنبست‬
‫میکشاندم‪ .‬موهای خاکستری و بلند استیو را چنگ زدم‪ ،‬چاقویم را روی نرمی گردنش فشردم و با خشم فریاد کشیدم‪« :‬اگر دبی بمیرد‪ ،‬این‬
‫هم میمیرد‪ ».‬تردید را در نگاه آر‪.‬وی دیدم‪.‬‬

‫شبحواره دست چنگکی اخظار داد‪« :‬من را بازی نده! او را ول کن‪ ،‬وگرنه من این دختر را میکشم‪».‬‬

‫دوباره گفتم‪« :‬گر آن دختر بمیرد‪ ،‬این هم میمیرد‪».‬‬

‫آر‪.‬وی ناسزایی گفت و از روی شانه نگاهی به عقب انداخت تا از کسی کمک بگیرد‪ .‬درگیری به نفع شبحوارهها پیش میرفت‪ .‬آنهایی که در‬
‫چند ثانیه اول درگیری بر زمین افتاده بودند‪ ،‬حاال دوباره سر پا بودند و همگی طوری دور ونچا‪ ،‬آقای کرپسلی و هارکات – که هر سه پشت‬
‫به پشت یکدیگر میجنگیدند تا از یکدیگر حمایت کنند – حلقه زده بودند که آنها نه راه پس داشتند و نه راه پیش‪ .‬پشت سر این گروه درگیر‬
‫مبارزه‪ ،‬گانن هارست و ارباب شبحوارهها ایستاده بودند و تماشا میکردند‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬آنها را فراموش کن‪ .‬این قضیه بین من است و تو‪ .‬از دست هیچکس دیگر کاری برنمیآید‪ ».‬لبخند ضعیفی تحویلش دادم‪« .‬یا نکند‬
‫میترسی که با من روبهرو بشوی؟»‬

‫آر‪.‬وی غرید‪« :‬من از هیچچیز نمیترسم‪ ،‬مگر ‪ » ...‬حرفش را تمام نکرد‪.‬‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪21‬‬

‫حدس میزدم که چی میخواست بگوید‪ .‬پس سرم را عقب بردم و مثل یک گرگ زوزه کشیدم‪ .‬با این صدا‪ ،‬چشمهای آ‪.‬وی از ترش گشاد‬
‫شد‪ .‬اما او خودش را جمع و جور کرد و محکم ایستاد و به حالت مسخرهای گفت‪« :‬زوزه کشیدن‪ ،‬دوست کوچولوی خوشمزهات را نجات‬
‫نمیدهد!»‬

‫آشنایی غریبی را در این حرف حس کردم‪ ،‬مرلو هم در برابره دبی همینطور حرف میزد‪ ،‬و برای لحظهای مثل این بود که روح آن شبحواره‬
‫مرده در وحود آر‪.‬وی زنده شده است‪ .‬این افکار هولناک را کنار گذاشتم و حواسم را جمع کردم‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬بیا وقت همدیگر را بیخودی تلف نکینم‪ .‬تو دبی را آزاد کن‪ ،‬من هم استیو را ول میکنم‪ ،‬و هر دو یک به یک با هم میجنگیم‪.‬‬
‫برنده هم همهچیز را به دست میآورد‪».‬‬

‫آر‪.‬وی نیشش را باز کرد‪ ،‬سرش را تکان داد و گفت‪« :‬جنگ بی جنگ! من جانم را به خطر نمیاندازم‪ .‬همه ورقههای برنده تو دست من‬
‫است‪».‬‬

‫دبی را مقابل خود سپر کرد‪ ،‬شبحوارهها را دور زد و به طرف خروجی آن سوی اتاق رفت‪.‬‬

‫برای اینکه متوقفش کنم‪ ،‬فریاد زدم‪« :‬داری چه کار میکنی؟»‬

‫غرید‪« :‬عقب وایستا!» و چنگکهایش را روی فک دبی بیشتر فشار داد‪ ،‬طوری که دبی از درد فریاد کشید‪.‬‬

‫مردد ایستادم و با صدایی ناامید و آرام فتم‪« :‬ولش کن برود‪».‬‬

‫جئاب داد‪« :‬نه‪ .‬من میبرمش و اگر بخواهی مانعم بشوی‪ ،‬میکشمش‪».‬‬

‫‪ -‬اگر این کار را بکنی‪ ،‬من هم استیو را میکشم‪.‬‬

‫خندید و جواب داد‪« :‬آنقدر که این دبی کوچولو‪ ،‬برای تو اهمیت دارد‪ ،‬استیو برای من اهمیت ندارد ‪ ...‬اگر تو دوستت را قربانی کنی‪ ،‬من هم‬
‫دوستم را قربانی میکنم‪ .‬حاال چی میگویی‪ ،‬شان؟» به چشمهای گرد وحشتزده دبی نگاه کردم و یک قدم عقب رفتم تا آر‪.‬وی بگذرد‪ .‬او‬
‫غرید‪« :‬حرکت احمقانهای نکن‪ ».‬و بدون آنکه پشتش را به طرف من برگرداند‪ ،‬عقبعقبی به طرف در رفت‪.‬‬

‫با بغض گفتم‪« :‬اگر به او آسیبی بزنی ‪» ...‬‬

‫گفت‪« :‬آسیب نمیزنم‪ .‬حاال نه! میخواهم قبل از این کار‪ ،‬زجر کشیدن تو را ببینم‪ .‬اما اگر استیو را بکشی یا دنبالم بیایی ‪ » ...‬چشمهای‬
‫بیروح و تابهتایش به من گفتند که چه اتفاقی خواهد افتاد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪21‬‬

‫هیوالی دست چنگکی که دبی را محکم گرفته بود و میخندید‪ ،‬یواشکی از پشت شبحوارهها و بعد از پشت گانن هارست و اربابش گذشت‬
‫و در تاریکی قیرگون تونل آن سوی اتاق ناپدید شد‪ ،‬دبی سر در دست شبحواره‪ ،‬من و دیگران را ترک کرد‪.‬‬

‫حاال که دبی را نمیتوانستم نجات بدهم‪ ،‬وظیفهام روشن بود‪ .‬من باید به دوستانم کمک میکردم که حاال در دام شبحوارهها گیر افتاده‬
‫بودند‪ ،‬یا به دنبال ارباب شبحوارهها میرفتم‪ .‬خیلی طول نکشید تا راهم را انتخاب کنم‪ .‬من نمیتوانستم دوستانم را نجات بدهم – تعداد‬
‫شبحوارهها و شبحزنها بیشتر از این حرفها بود – و حتی اگر میتوانستم‪ ،‬نباید این کار را میکردم‪ ،‬گیر آوردن ارباب شبحوارهها مقدم بر‬
‫همه چیز بود‪ .‬در آن لحظاتی که استیو دبی را گرفته بود‪ ،‬این موضوع را فراموش کرده بودم‪ ،‬اما حاال دوباره وظیفه در برابرم خودنمایی‬
‫میکرد‪ .‬از طرف دیگر‪ ،‬استیو هنوز بیهوش بود‪ .‬اآلن وقت نبود که کار آن را تمام کنم‪ ،‬اگر میشد‪ ،‬بعداً این کار را میکردم‪ .‬دزدکی‬
‫شبحوارهها را دور زدم‪ ،‬و شمشیرم را بیرون کشیدم تا به گانن هارست و کسی که ازش مراقبت میکرد‪ ،‬حمله کنم‪.‬‬

‫هارست متوجه من شد‪ ،‬انگشتش را به دهان برد و سوت بلندی کشید‪ .‬چهار نفر از شبحوارههایی که عقبتر از بقیه بودند‪ ،‬به او نگاه کردند‪،‬‬
‫و وقتی او با انگشت به من اشاره کرد‪ ،‬مسیر انگشت او را دنبال کردند و به من خیره شدند‪ .‬آنها از معرکه درگیری بیرون آمدند‪ ،‬راه مرا سد‬
‫کردند و بعد‪ ،‬جلو آمدند‪.‬‬

‫هر چقدر هم که این کار غیرممکن به نظر میآمد‪ ،‬اما من باید تالش میکردم تا از میان آنها راه باز کنم و خود را به اربابشان برسانم‪ .‬اما‬
‫بعد دیدم که گانن هارست دو نفر دیگر را صدا زد و از وسط درگیری بیرون کشید‪ .‬او ارباب شبحوارهها را به آن دو سپرد و آنها از همان‬
‫تونلی که آر‪.‬وی فرار کرده بود‪ ،‬بیرون رفتند‪ ،‬و در بسته شد و قفل بزرگ و گرد وسط آن چرخید‪ .‬باز کردن چنین در سنگین و قطوری بدون‬
‫رمز غیرممکن بود‪.‬‬

‫گانن هارست پشت سر چهار شبحوارهای آمد که به من نزدیک میشدند‪ .‬او دوباره با کوبیدن زبانش به سقف دهان‪ ،‬صدایی درآورد و‬
‫شبحوارهها سرجایشان متوقف شدند‪ .‬هارست به چشمهای من نگاه کرد‪ ،‬بعد‪ ،‬انگشت میانی دست خود را روی پیشانی و دو انگشت طرفین‬
‫آن را روی چشمهایش فشرد‪ ،‬و شست و انگشت کوچکش را از یکدیگر دور کرد – نشان لمس مرگ – و گفت‪« :‬حتی در مرگ‪ ،‬کاش‬
‫پیروز باشی‪».‬‬

‫به سرعت‪ ،‬نگاهی به اطراف انداختم و اوضاع را سبک و سنگین کردم‪ .‬طرف راستم‪ ،‬درگیری هنوز جریان داشت‪ .‬چند جای بدن آقای‬
‫کرپسلی‪ ،‬ونچا و هارکات زخمی شده بود و از زخمهایشان همچنان خون میرفت‪ .‬با این حال‪ ،‬هیچکدام از آنها کاری نبودند‪ .‬آنها سالح در‬
‫دست – غیر از ونچا که سالحش دستهایش بودند – سرپا بودند و نمیگذاشتند که حلقه محاصره شبحوارهها و شبحزنها تنگتر شود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪21‬‬

‫سر در نمیآوردم‪ .‬با توجه به نفرات زیاد دشمن نسبت به ما‪ ،‬آنها تا حاال بر ما غلبه کرده و کار آن سه نفر را تمام کرده بودند‪ .‬اما هرچه مبارزه‬
‫جلوتر میرفت‪ ،‬ما خسارتهای بیشتری به آنها وارد میکردیم‪ ،‬دستکم‪ ،‬شش شبحزن و سه شبحواره مرده بودند و چند نفر جراحتهای‬
‫مرگباری داشتند‪ .‬با این حال‪ ،‬آنها محتاطانه میجنگیدند و طوری که انگار نمیخواستند ما را بکشند‪ ،‬ضربههایشان را با احتیاط وارد میکردند‪.‬‬

‫من عزمم را جزم کردم و فهمیدم باید چه کار کنم‪ .‬رو در روی گانن هارست ایستادم و بیتوجه به هر چیزی‪ ،‬فریاد کشیدم‪« :‬من در زندگی‬
‫پیروز خواهم بود!» بعد‪ ،‬ناگهان چاقویی را بیرون کشیدم و آن را به طرف شبحوارهها گرفتم‪ ،‬و به عمد‪ ،‬آن را به طرف باال پرت کردم‪ .‬وقتی‬
‫هر پنج شبحواره پیش پایم جاخالی دادند تا از برخورد با چاقو بگریزند‪ ،‬چرخی زدم و شمشیر به دست‪ ،‬به طرف شبحوارهها و شبحزنهایی‬
‫که آقای کرپسلی‪ ،‬ونچا و هارکات را به سختی محاصره کرده بودند‪ ،‬تغییر مسیر دادم‪ .‬حاال که ارباب شبحوارهها دور از دسترس بود‪ ،‬من آزاد‬
‫بودم تا به دوستانم کمک کنم یا همراه آنها بمیرم‪ .‬تا چند دقیقه پیش‪ ،‬به طور حتم ما باید هالک میشدیم‪ .‬اما چرخ سرنوشت اندکی به نفع‬
‫ما تغییر جهت داده بود‪ .‬تعداد محاصرهکنندگان کم شده بود و حاال فقط شش نفر بودند‪ ،‬دو نفر از آنها همراه اربابشان رفته بودن‪ ،‬چهار‬
‫نفرشان کنار گانن هارست بودند و بقیه شبحوارهها و شبحزنها پراکنده ایستاده بودند تا جای نفرات از پا درآمده را بگیرند‪.‬‬

‫شمشیر من به شبحوار سمت راستم خورد و با فاصله کمی از مقابل گلوی شبحزن سمت چپم گذشت‪ .‬شبحواره و شبحزن‪ ،‬هر دو به طور‬
‫غریزی و در یک لحظه عقب کشیدند‪ ،‬و در جهت مخالف حرکت آنها‪ ،‬شکافی در حلقه محاصره ایجاد شد‪ .‬من رو به سه نفری که میانه‬
‫معرکه به دام افتاده بودند‪ ،‬فریاد زدم‪« :‬از این طرف!»‬

‫قبل از آنکه شکاف دوباره پر شود‪ ،‬هارکات با تبرش از وسط آن بیرون پرید‪ .‬شبحوارهها و شبحزنهای دیگر نیز به عقب برگشتند‪ .‬آقای‬
‫کرپسلی و ونچا نیز از فرصت استفاده کردند و به دنبال هارکات دویدند‪ .‬آنها طوری در طرفین هارکات پراکنده شدند که دیگر مجبور نباشند‬
‫پشت به پشت یکدیگر بجنگند‪ ،‬حاال همگی رو به یک سو داشتیم‪.‬‬

‫ما با عجله به طرف تونلی عقبنشینی کردیم که به بیرون آن غار راه داشت‪.‬‬

‫یکی از چهار شبحواره همراه گانن هارست جلو آمد تا راه ما را سد کند و فوری فریاد زد‪« :‬فوری‪ ،‬خروجی را ببندید!»‬

‫گانن هارست با صدای آرامی جواب داد‪« :‬صبر کنید!» و شبحواره سر جایش ایستاد‪ .‬او رویش را برگرداند و مبهوت به هارست نگاه کرد‪ .‬اما‬
‫هارست فقط با حالت گرفتهای سر تکان داد‪.‬‬

‫من مطمئن نبودم که چرا هارست نگذاشته بود افرادش تنها راه فرار ما را ببندند‪ ،‬اما صبر نکردم که به این موضوع فکر کنم‪ .‬ما همانطور‬
‫که پشت به خروجی عقب میرفتیم به شبحوارهها و شبحزنهایی که دنبالمان میآمدند‪ ،‬حمله میکردیم‪ ،‬به استیو رسیدیم‪ .‬او به هوش آمده‬
‫و به حالت نیمهنشسته بود‪ .‬وقتی پهلو به پهلوی او قرار گرفتم‪ ،‬من توقف کردم‪ ،‬موهایش را گرفتم و او را سر پا ایستاندم‪ .‬او فریاد میکشید‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪21‬‬

‫و دست و پا میزد‪ ،‬اما بعد‪ ،‬وقتی من تیغه شمشیرم را روی گردنش گذاشتم‪ ،‬ساکت شد‪ .‬خسخسکنان در گوشش گفتم‪« :‬تو با ما میآیی!‬
‫اگر ما بمیریم‪ ،‬تو هم میمیری‪ ».‬اگر یادم نمیآمد که آر‪.‬وی چه گفته بود – اگر من استیو را میکشتم‪ ،‬او دبی را میکشت – او را همانجا‬
‫کشته بودم‪.‬‬

‫وقتی به دهانه تونل رسیدیم‪ ،‬یکی از شبحزن ها زنجیر کوتاهی را رو به ونچا چرخاند‪ .‬شبح زنجیر را گرفت‪ ،‬آن را با قدرت جلو کشید‪ ،‬سر‬
‫شبحزن را گرفت و آن را چنان سریع به سمت راست چرخاند که انگار میخواست گردنش را بشکند و او را بکشد‪.‬‬

‫گانن هارست با صدای بلندی فریاد کشید‪« :‬بس کنید!» و شبحوارهها و شبحزنهای نزدیکتر به ما فوری دست از جنگیدن برداشتند و دو‬
‫قدم عقب رفتند‪.‬‬

‫ونچا کمی زندانیش را راحت گذاشت‪ ،‬اما او را رها نکرد و با سوءظن به اطرافش نگاه کرد‪ .‬بعد زیرلب گفت‪« :‬این یعنی چی؟»‬

‫آقای کرپسلی عرق و خون را از روی پیشانی خود پاک کرد و گفت‪« :‬نمیدانم‪ .‬اما آنها خیلی عجیب میجنگیدند‪ .‬حاال دیگر از این یکی‬
‫کارشان تعجب نمیکنم‪».‬‬

‫گانن هارست شبحوارهها را کنار زد و پیش آمد تا رو در روی برادرش قرار گرفت‪ .‬آن دو مثل یکدیگر نبودند – ونچا خشن‪ ،‬زمخت و تنومند‬
‫بود؛ ولی گانن باریک و مالیم و مؤدب بود – با این حال‪ ،‬هر دو مثل یکدیگر ایستاده بودند و هر دو سرشان را مثل هم کج کرده بودند‪.‬‬

‫گانن به برادر گریزپایش سالم داد و کفت‪« :‬ونچا‪».‬‬

‫ونچا که مثل شاهین به شبحوارههای دیگر نگاه میکرد تا هر حرکت ناگهانی آنها را زیر نظر داشته باشد‪ ،‬بدون آنکه بگذارد شبحزن از‬
‫دستش بیرون برود‪ ،‬جواب داد‪« :‬گانن‪».‬‬

‫گانن به آقای کرپسلی‪ ،‬هارکات و من نگاه کرد‪ .‬بعد گفت‪« :‬همانطور که مقدر شده بود‪ ،‬ما دوباره یکدیگر را دیدیم‪ .‬آخرین بار‪ ،‬شما ما را‬
‫شکست دادید‪ .‬حاال ورق برگشته است‪ ».‬مکث کرد‪ ،‬نگاهی به اتاق و شبحزنها و شبحوارههای ساکت انداخت و بعد به رفقای مرده و در‬
‫حال مرگش‪ .‬بعد‪ ،‬به تونل پشت سر ما خیره شد‪ ،‬آه کشید و گفت‪« :‬ما میتوانیم شما را همینجا بکشیم‪ ،‬توی همین تونل‪ .‬اما شما خیلی از‬
‫افراد ما را با خودتان به کام مرگ میبرید‪ .‬میخواهید معامله کنیم؟»‬

‫ونچا که سعی میکرد دستپاچگی خود را پنهان کند‪ ،‬غرید‪« :‬چه معاملهای؟»‬

‫‪ -‬برای ما آسانتر است که شما را در تونلهای بزرگتر بعد از این تونل سالخی کنیم‪ .‬ما میتوانیم سر فرصت به شما تیراندازی‬
‫کنیم – و احتماالً بدون اینکه نفرات بیشتری را از دست بدهیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪21‬‬

‫ونچا خندید و گفت‪« :‬از ما میخواهید که کارتان را آسان کنیم؟»‬

‫گانن ادامه داد‪« :‬بگذار حرفم را تمام کنم‪ .‬با اوضاع احوال فعلی‪ ،‬شما هیچ شانسی ندارید که زنده از اینجا بیرون بروید‪ .‬اگر ما همینجا به‬
‫شما حمله کنیم‪ ،‬تلفات ما بیشتر میشود‪ .‬اما بهطور قطع‪ ،‬هر چهار نفر شما کشته میشوید‪ .‬از طرف دیگر‪ ،‬اگر قرار باشد که ما به شما ارفاقی‬
‫بکنیم ‪ » ...‬او ساکت شد و بعد ادامه داد‪« :‬پانزده دقیقه‪ ،‬ونچا‪ .‬زندانیهایتان را آزاد کنید‪ -‬بدون آنها‪ ،‬سریعتر میدوید – و فرار کنید‪ .‬تا پانزده‬
‫دقیقه‪ ،‬هیچ کس دنبالتان نمیآید‪ .‬میتوانی روی حرف من حساب کنی‪».‬‬

‫ونچا با خشم فریاد کشید‪« :‬این یک حقه است! شما نمیگذارید ما برویم‪ ،‬اینجوری نه‪».‬‬

‫گانن با لحن قاطعی گفت‪« :‬من دروغ نمیگویم‪ .‬تعداد نفرات ما هنوز بیشتر است‪ ،‬ما این تونلها را بهتر از شما میشناسیم‪ ،‬و احتماالً قبل‬
‫از آنکه شما بتوانید از اینجا خالص بشوید‪ ،‬میگیریمتان‪ .‬اما با این روش‪ ،‬شما امید دارید‪ -‬و من نمیخواهم بیشتر از این دوستانم را دفن‬
‫کنم‪».‬‬

‫ونچا و آقای کرپسلی دزدکی نگاهی به یکدیگر انداختند‪.‬‬

‫قبل از آنکه هیچکدام از آنها بتواند حرفی بزند‪ ،‬من فریاد زدم‪« :‬پس دبی چی میشود؟»‬

‫گانن هارست سر تکان داد و گفت‪« :‬من به آنهایی که در این اتاق هستند دستور میدهم‪ ،‬اما نه به آن موجود دست چنگکی‪ .‬دختره اآلن‬
‫توی دست اوست‪».‬‬

‫با خشم گفتم‪« :‬این به اندازه کافی خوب نیست‪ .‬اگر دبی آزاد نشود‪ ،‬من هم کسی را آزاد نمیکنم‪ .‬من اینجا میمانم و هر تعداد از شما را‬
‫که بتوانم میکشم‪».‬‬

‫ونچا شروع به حرف زدن کرد تا اعتراض کند‪« :‬دارن ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی پا در میانی کرد و گفت‪« :‬بحث نکن‪ .‬من دارن را میشناسم‪ ،‬حرفهایت را تلف نکن‪ .‬او بدون دبی از اینجا نمیرود‪ .‬و اگر او‬
‫نرود‪ ،‬من هم نمیروم‪».‬‬

‫هارکات گلویش را صاف کرد و گفت‪« :‬این احمقها از طرف ‪ ...‬من حرف نمیزنند‪ ».‬بعد لبخندی زد که نشان بدهد شوخی میکند‪.‬‬

‫گانن با تنفر‪ ،‬جلو پاهایش روی زمین تف کرد‪ .‬استیو توی دستهای من مینالید و وول میخورد‪ .‬گانن یک لحظه به او نگا کرد و دوباره به‬
‫برادرش چشم دوخت‪ .‬او گفت‪« :‬پس بیا این کار را بکنیم‪ .‬آر‪.‬وی و استیو لئونارد دوستان نزدیک یکدیگرند‪ .‬لئونارد چنگکهای آر‪.‬وی را‬
‫ساخت و ما را متقاعد کرد که او را همخون کنیم‪ .‬من فکر نمیکنم که آر‪.‬وی با وجود همه تهدیدهایش‪ ،‬اگر بداند که مرگ آن دختر به‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪21‬‬

‫معنی مرگ لئونارد است‪ ،‬او را بکشد‪ .‬وقتی از اینجا میروید‪ ،‬میتوانید لئونارد را با خودتان ببرید‪ .‬اگر فرار کنید‪ ،‬شاید بعداً بتوانید او را با‬
‫زندگی آن دختر معامله کنید‪ ».‬با حالت هشداردهندهای از گوشه چشم به من نگاه کرد‪« .‬این بهترین کاری است که از دست من برمیآید‬
‫– و خیلی بیشر از چیزی است که شما حق دارید انتظار داشته باشید‪».‬‬

‫من به موضوع فکر کردم و دیدم که تنها امید واقعی برای نحات دبی همین است‪ ،‬و به شکل نامحسوسی سر تکان دادم‪.‬‬

‫گانن پرسید‪« :‬این یعنی بله؟»‬

‫خسخسکنان گفتم‪« :‬بله‪».‬‬

‫او فریاد زد‪« :‬پس راه بیفتید‪ ،‬دیگر! از لحظهای که شما حرکتتان را شروع کنید‪ ،‬زمان را اندازه میگیرم‪ .‬پانزده دقیقه دیگر‪ ،‬ما راه میافتیم‬
‫– و اگر شما را بگیریم‪ ،‬همگی مردهاید‪».‬‬

‫با اشاره گانن‪ ،‬شبحوارهها و شبحزنها عقب رفتند و دور او جمع شدند‪ .‬گانن دست به سینه‪ ،‬جلوتر از بقیه ایستاد و منتظر ماند تا ما راه بیفتیم‪.‬‬

‫من همانطور که استیو را لخلخکنان با خودم میکشیدم‪ ،‬به طرف دوستانم رفتم‪ .‬ونچا هنوز شبحزن اسیرش را آزاد نکرده بود و همانطور‬
‫که من به استیو چسبیده بودم‪ ،‬او هم شبحزن را از خود جدا نمیکرد‪ .‬من با صدایی زمزمهمانند پرسیدم‪« :‬او جدی میگوید؟»‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬اینطور به نظر میآید‪ ».‬هرچند که میتوانستم بگویم خودش هم به سختی باورش میشد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬او چرا این کار را میکند؟ او که میداند مأموریت ما کشتن ارباب شبحوارههاست‪ .‬با پیشنهاد دادن چنین فرصتی به‬
‫ما‪ ،‬ما را آزاد میکند تا احتماالً دوباره جمع و جور بشویم و حمله کنیم؟»‬

‫ونچا هم حرف او را تأیید کرد و گفت‪« :‬این دیوانگی است‪ ،‬اما ما هم باید به همان اندازه دیوانه باشیم که بخواهیم دندانهای این اسب‬
‫پیشکشی را بشماریم‪ .‬بیایید قبل از آنکه نظرش عوض بشود‪ ،‬در برویم‪ .‬بعداً هم میتوانیم درباره این موضوع بحث کنیم‪ ،‬البته اگر زنده‬
‫بمانیم‪».‬‬

‫ونچا شبحزن اسیر را مثل سپر جلو خودش گرفت و عقب رفت‪ .‬من هم همانطور که یک دستم را دور استیو – که حاال کامالً به هوش‬
‫آمده بود‪ ،‬اما شل و ولتر از آن بود که بتواند فرار کند – حلقه کرده بودم‪ ،‬به دنبال او رفتم‪ .‬هارکات و آقای کرپسلی بعد از ما آمدند‪.‬‬
‫شبحوارهها و شبحزنها رفتن ما را تماشا میکردند – نگاه بسیاری از آن موجودات سرخچشم و آنهایی که حلقههای سرخ دور چشمانشان‬
‫نقاشی کرده بودن‪ ،‬پر از نفرت و انزجار بود – اما دنبال ما نیامدند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬همدستان شب‬ ‫فصل‪21‬‬

‫ما تا مدتی عقبعقبی در تونل پیش رفتیم تا اینکه مطمئن شدیم کسی تعقیبمان نمیکند‪ .‬بعد ایستادیم و مردد به یکدیگر نگاه کردیم‪ .‬من‬
‫دهانم را باز کردم که چیزی بگویم‪ .‬اما قابل از آنکه صدایم در بیاید‪ ،‬ونچا مرا ساکت کرد و گفت‪« :‬وقت را تلف نکنیم‪ ».‬برگشت‪ ،‬شبحزن‬
‫اسیرش را به طرف جلو هل داد و شروع به دویدن کرد‪ .‬هارکات هم پشت سر او دوید و وقتی از کنار من میگذشت‪ ،‬با درماندگی شانههایش‬
‫را تکان داد‪ .‬آقای کرپسلی به من اشاره کرد که همراه استیو‪ ،‬پشت سر آنها بروم‪ .‬استیو را به جلو هل دادم و همانطور که با نوک شمشیرم‬
‫به پشتش سقلمه میزدم‪ ،‬با خشونت وادارش کردم که سریع راه برود‪.‬‬

‫در انتهای آن تونلهای تارکی و بلند‪ ،‬آرامآرام قدم برمیداشتیم‪ ،‬شکارچی و شکار‪ ،‬همگی خسته‪ ،‬کوفته‪ ،‬زخمی و سردرگم بودیم‪ .‬من به‬
‫ارباب شبحوارهها‪ ،‬آر‪.‬وی دیوانه و زندانی درماندهاش – دبی – فکر میکردم‪ .‬رها کردن او قلبم را تکهتکه میکرد‪ ،‬اما چارهای نداشتم‪ .‬اگر‬
‫زنده میماندم‪ ،‬بعد باید برمیگشتم و به دنبالش میرفتم‪ .‬اما اآلن مجبور بودم که فقط به زندگی خودم فکر کنم‪.‬‬

‫با تالشی عظیم‪ ،‬همه افکار مروبط به دبی را از ذهنم دور کردم و بر راهی که پیش رو داشتیم‪ ،‬متمرکز شدم‪ .‬در عمق ذهنم‪ ،‬ناخواسته ساعتی‬
‫شکل گرفته بود که با هر قدم‪ ،‬تیکتاک عقربههایش را میشنیدم‪ ،‬میشنیدم که ثانیهها و فرصت مرحمتی ما میگذرند‪ .‬بیرحمانه به‬
‫لحظهای نزدیک میشدیم که گانن هارست شبحوارهها و شبحزنها را دنبال ما میفرستاد‪ ،‬و آن سگهای جهنمی آزاد میشدند‪.‬‬

‫پایان جلد هشتم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫دوران پرفریبی بود‪ .‬همه به یکدیگر مضنون بودند – و این شرایط علت موجهی داشت! هیچ نمیشد فهمید که همپیمانی قابل اعتماد زمانی‬
‫از تو رو برمیگرداند‪ ،‬پنجه نشان میدهد و تکهتکهات می کند‪.‬‬

‫اشباح و شبحوارهها درگیر جنگ بودند – جنگ زخمها – و نتیجه این جنگ به یافتن و کشتن ارباب شبحوارهها بستگی داشت‪ .‬اگر اشباح‬
‫موفق میشدند که ارباب شبحوارهها را بکشند‪ ،‬پیروزی با آنها بود‪ .‬در غیر این صورت‪ ،‬دنیای شب به دست عموزادههای پوست ارغوانی آنها‬
‫میافتاد که اشباح را نابود میکردند‪.‬‬

‫آقای دیسموند تینی به سه شبح – ونچا مارچ‪ ،‬الرتن کرپسلی و من‪ ،‬دارن شان – مأموریت داده بود تا ارباب شبحوارهها را شکار کنند‪ .‬من‬
‫یک نیمه شبح هستم‪.‬‬

‫آقای تینی گفته بود که در این شکار‪ ،‬اشباحِ دیگر نمیتوانند به ما کمک کنند‪ ،‬اما غیراشباح چنین اجازهای داشتند که همکارمان باشند‪ .‬به‬
‫همین دلیل‪ ،‬تنها همراه ما آدمکوچولویی به نام هارکات مولدز بود‪ .‬البته در مدت کوتاهی از این تعقیب و گریز‪ ،‬جادوگر دیگری به نام ایوانا‬
‫هم با ما مسافر بود‪ .‬ما بعد از نخستین رویارویی با ارباب شبحوارهها – نخستین فرصت از چهار فرصت پیشبینی شده – که ندانسته اجازه‬
‫دادیم او از دستمان بگریزد‪ ،‬همگی به زادگاه آقای کرپسلی رفتیم‪ .‬انتظار نداشتیم که در آن ارباب شبحوارهها را پیدا کنیم‪ ،‬ما فقط به آنجا‬
‫رفته بودیم تا دار و دسته شبحوارههایی را پیدا کنیم که انسانها را میکشتند‪ ،‬و جلو کارشان را بگیریم‪.‬‬

‫در شهر‪ ،‬ما دو رفیق دیگر – دوستان قدیمی من‪ ،‬دِبی همالک و استیو لئوپارد – را نیز به جمع خود راه دادیم‪ .‬استیو زمانی بهترین دوستم‬
‫بود‪ .‬او گفت که شکارچی شبحوارهها شده است و قسم خورد که به ما کمک کند تا کار آن شبحوارههای قاتل را یکسره کنیم‪ .‬آقای کرپسلی‬
‫به استیو مظنون بود – او معتقد بود که استیو خونی شرارتبار و شیطانی دارد – اما من متقاعدش کردم که فعالً بدبینی نسبت به دوست‬
‫قدیمیام را کنار بگذارد‪.‬‬

‫هدف ما شبحوارهای دیوانه و دست چنگکی بود‪ .‬اتفاقا او هم یکی دوستان قدیمی من بود‪ ،‬آر‪.‬وی‪ ،‬اسمی که مخفف رژی وژی بود‪ ،‬هرچند‬
‫او حاال ادعا میکرد اسمش رایپس وامپانیز است‪ .‬او زمانی از طرفداران حفظ محیط زیست بود تا اینکه مرد گرگی‪ ،‬در سیرک عجایب‪،‬‬
‫دستهایش را گاز گرفت و آنها را قطع کرد‪ .‬آر‪.‬وی مرا مقصر این حادثه میدانست و به شبحوارهها پیوسته بود تا از من انتقام بگیرد‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫پیشگفتار‬

‫ما میتوانستیم آر‪.‬وی را بکشیم‪ ،‬اما چون میدانستیم که او با شبحوارههای دیگر ارتباط دارد‪ ،‬به جای کشتنش تصمیم گرفتیم فریبش دهیم‬
‫تا ما را به محل آنها هدایت کند‪ .‬چیزی که ما نمیدانستیم این بود که در حقیقت ما خودمان طعمه بودیم‪ ،‬نه شکارچی! در اعماق زمین‪،‬‬
‫درون تونلهای زیر خیابانهای شهر‪ ،‬دهها شبحواره منتظر ما بودند‪ .‬در میان آنها‪ ،‬ارباب شبحوارهها و محافظش‪ ،‬گانن هارست – برادر ونچا‬
‫مارچ‪ ،‬که از او جدا شده بود – نیز حضور داشتند‪.‬‬

‫در غاری زیرزمینی‪ ،‬استیو لئوپارد ماهیت حقیقی خود را آشکار کرد‪ .‬او نیمه شبحواره شده بود و با آر‪.‬وی و ارباب شبحوارهها نقشه کشیده بود‬
‫که ما را به نابودی بکشاند‪ .‬اما استیو ما را دست کم گرفته بود‪ .‬من او را شکست دادم‪ ،‬اگر آر‪.‬وی دبی را اسیر نکرده بود و تهدید نکرده بود‬
‫که به جای استیو‪ ،‬دبی را میکشد‪ ،‬حتماً او را میکشتم‪.‬‬

‫در گیر و دار این حادثه‪ ،‬همدستان من تالش میکردند که ارباب شبحوارهها را شکار کنند‪ ،‬اما تعداد آنها خیلی بیشتر بود و او فرار کرد‪.‬‬
‫شبحوارهها میتوانستند همه ما را همانجا سالخی کنند‪ .‬اما اگر چنین کاری را پیش میگرفتند‪ ،‬خیلی از افراد آنها نیز کشته میشدند‪ .‬گانن‬
‫هارست برای جلوگیری از خونریزی بیشتر‪ ،‬به ما پانزده دقیقه فرصت داد تا فرار کنیم‪ ،‬برای شبحوارهها هم آسانتر بود که به جای آن غار‪،‬‬
‫ما را داخل تونلها بکشند‪.‬‬

‫من استیو لئوپارد را گروگان گرفتم و ونچا هم یک شبحزن را گروگان گرفت‪ ،‬شبحزنها آدمهایی معمولی بودند که شبحوارهها شیوهها و‬
‫مرام خود را به آنها تعلیم میدادند و آنها را همدست خود میکردند‪ .‬ما عقبنشینی کردیم‪ ،‬و به این ترتیب‪ ،‬آر‪.‬وی میتوانست هر بالیی سر‬
‫دبی بیاورد‪ .‬همه ما خسته و آشفته‪ ،‬با شتاب از تونلها میگذشتیم و میدانستیم که شبحوارهها به زودی به دنبالمان هجوم میآورند‪ ،‬و اگر‬
‫دستشان به ما برسد‪ ،‬تکهتکهمان میکنند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫با دستپاچگی ازتونلها میگذشتیم‪ .‬اقای کرپسلی جلوتر میرفت و راه را به ما نشان میداد‪ ،‬من و ونچا همراه زندانیمان وسط بودیم‪ ،‬و‬
‫هارکات پشت سر ما میآمد‪ .‬تا جایی که ممکن بود‪ ،‬کمتر حرف میزدیم و هر بار که استیو شروع به حرف زدن میکرد‪ ،‬من او را ساکت‬
‫میکردم‪ ،‬حال و حوصله نداشتم که به تهدیدها وتوهینهایش گوش دهم‪.‬‬

‫من ساعت نداشتم‪ .‬ولی ثانیهها تیکتاککنان در ذهنم میگذشتند‪ .‬با این شیوه ثانیهشماری‪ ،‬به نظر میآمد که حدود ده دقیقه یا بیشتر‬
‫گذشته باشد‪ .‬ما از تونلهای مدرن تازهساز بیرون آمده و دوباره در هزارتوی تونلهای دمکرده قدیمی بودیم‪ .‬هنوز راه زیادی در پیش داشتیم‪،‬‬
‫درواقع‪ ،‬شبحوارهها فرصت زیادی داشتند تا دنبالمان بیایند و به ما برسند‪.‬‬

‫به دوراهی رسیدیم و آقای کرپسلی از مسیر چپ رفت‪ .‬ونچا هم دنبال او راه افتاد‪ ،‬اما بعد از چند قدم ایستاد و صدا زد‪« :‬الرتن‪».‬‬

‫وقتی آقای کرپسلی برگشت‪ ،‬ونچا به آرامی دندانقروچه کرد‪ .‬در تاریکی تونلها‪ ،‬تقریباً نامرئی شده بود‪ .‬گفت‪« :‬باید کاری کنیم که آنها‬
‫نتوانند تعقیبمان کنند‪ .‬اگر یکراست به طرف سطح زمین برویم‪ ،‬قبل از آنکه نصف راه را پشت سر بگذاریم‪ ،‬به ما میرسند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬اما اگر از مسیرهای انحرافی برویم‪ ،‬گم میشویم‪ .‬ما این منطقه را نمیشناسیم‪ .‬اینطوری ممکن است از یک بنبست‬
‫سر در بیاوریم‪».‬‬

‫ونچا آه کشید و گفت‪« :‬آره‪ .‬اما این یک احتمال است که مجبوریم خطرش را بپذیریم‪ .‬من خودم را طعمه میکنم و از راهی که آمدهایم‬
‫برمیگردم‪ .‬شما هم سعی کنید راه دیگری به بیرون پیدا کنید‪ .‬اگر شانس شبحی یاریم کند‪ ،‬من بعداً دنبالتان میآیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی چند لحظه به موضوع فکر کرد‪ ،‬بعد به آرامی سر تکان داد و گفت‪« :‬امیدوارم شانس یاریتان کند‪ ،‬عالیجناب‪ ».‬اما ونچا قبل از‬
‫شنیدن حرف او رفته بود و مثل همه اشباح‪ ،‬بدون هیچ سروصدایی در تاریکی ناپدید شده بود‪.‬‬

‫ما اندکی استراحت کردیم‪ ،‬و بعد تونل سمت راست را پیش گرفتیم و راه افتادیم‪ .‬حاال از شبحزنی که ونچا گروگان گرفته بود‪ ،‬هارکات‬
‫مراقبت میکرد‪ .‬ما سریع حرکت میکردیم‪ ،‬اما کامالً مراقب بودیم که هیچ ردی از خود به جا نگذاریم‪ .‬در انتهای آن تونل‪ ،‬دوباره به دوراهی‬
‫رسدیم و باز هم از تونل سمت راست رفتیم‪ .‬وقتی به این تونل جدید وارد شدیم‪ ،‬استیو با صدای بلند سرفه کرد‪ .‬آقای کرپسلی مثل برق به‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪1‬‬

‫طرف او برگشت و با خشم گفت‪« :‬دفعه کار که این کار را بکنی‪ ،‬مردهای!» و من احساس کردم که تیغه چاقویش روی گلو استیو فشرده‬
‫شد‪.‬‬

‫استیو در جواب غرید‪« :‬این یک سرفه واقعی بود‪ ،‬نه یک عالمت‪».‬‬

‫آقای کرپسلی غرغر کرد‪« :‬فرقی نمیکند! دفعه دیگر میکشمت‪».‬‬

‫بعد از این برخورد‪ ،‬استیو هم مثل شبحزن همراهمان ساکت شد‪ .‬ما به سرعت به طرف باال میرفتیم‪ .‬به کمک غریزهمان‪ ،‬در تونلها‬
‫جهتیابی میکردیم و در مسیرهای آبگرفته و میان فاضالب شلپشلپکنان پیش میرفتیم‪ .‬من به شدت خسته و درمانده شده بودم‪ ،‬اما‬
‫پا کُند نکردم‪ .‬تنها امید ما این بود که قبل از سر رسیدن شبحوارهها از تونلها بیرون رفته باشم‪ ،‬نورآفتاب مانع از آن میشد که آنها خارج از‬
‫تونل هم تعقیبمان کنند‪.‬‬

‫بعد از مدتی کوتاه‪ ،‬صدای شبحوارهها و شبحزنها را شنیدیم‪ .‬آنها با سرعت خیلی زیاد‪ ،‬و بدون آنکه بخواهند حضورشان را از ما مخفی کنند‪،‬‬
‫در تونلها باال میآمدند‪ .‬آقای کرپسلی کمی به عقب برگشت تا ببیند کسی پشت سرمان هست یا نه‪ .‬اما به نظر نمیآمد که آنها رد ما را‬
‫پیدا کرده باشند‪ ،‬انگار همگی به دنبال ونچا رفته بودند‪.‬‬

‫ما همچنان به پیشروی ادامه دادیم و به سطح زمین نزدیکتر شدیم‪ .‬صدای تعقیبکنندگانمان مدام به گوش میرسید و محو میشد‪.‬‬
‫سروصدایشان نشان میداد که فهمیده بودند ما از کوتاهترین راه نرفتهایم‪ ،‬و از مسیر قبلی دست کشیده و حاال همه جا پراکنده شده بودند تا‬
‫ما را پیدا کنند‪ .‬من حدس می زدم که ما دست کم به اندازه نیم ساعت راهپیمایی تا سطح زمین فاصله داریم‪ .‬اگر آنها جای ما را پیدا‬
‫میکردند‪ ،‬نابود بودیم‪ .‬تونلها تاریک و به همان اندازه تنگ بودند‪ ،‬حتی شبحزنی تنها اگر در جای مناسب قرار میگرفت‪ ،‬بدون هیچ مشکلی‬
‫میتوانست با یک تفنگ یا اسلحه پیکان افکن ما را دِرو کند‪.‬‬

‫درون تونلی در حال ریزش که به نظرمان آشنا میآمد‪ ،‬از روی کپهای سنگ و قلوه سنگ به سختی پیش میرفتیم که در انتهای دیگر تونل‪،‬‬
‫شبحزنی با چراغقوه ظاهر شد‪ .‬شبحزن با پرتو نور چراغ ما را پیدا کرد و پیروزمندانه نعره کشید‪« :‬پیدایشان کردم! آنها اینجایند! آنها ‪» ...‬‬

‫دیگر چیزی نگفت‪ .‬از تاریکیهای پشت سر شبحزن‪ ،‬کسی پیش آمد‪ ،‬و سر او را گرفت و به شدت چرخاند‪ ،‬به سمت چپ‪ ،‬و بعد راست‪.‬‬
‫شبحزن روی زمین افتاد‪ .‬کسی که به او حمله کرده بود فقط آنقدر آنجا ماند تا چراغقوه را خاموش کند و بعد به سرعت پیش ما امد‪ .‬بدون‬
‫آنکه نیازی به دیدنش داشته باشم‪ ،‬میدانستم که او ونچاست‪.‬‬

‫وقتی شاهزاده ژولیده به ما رسید‪ ،‬هارکات زیر لبی گفت‪« :‬چه به موقع!»‬

‫ونچا گفت‪« :‬مدتی سایهبهسایهتان میآمدم‪ .‬او اولین کسی نبود که دخلش را درآوردم‪ .‬فقط بیشتر از بقیه به شما نزدیک شده بود‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪1‬‬

‫پرسیدم‪« :‬نمیدانی چقدر تا روی زمین فاصله داریم؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬نه‪ .‬من قبالً جلوتر از شما بودم‪ .‬اما این یک ربع آخر پشت سرتان میآمدم و شما را پوشش می دادم و ردپاهای عوضی برایشان‬
‫میگذاشتم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬ازشبحوارهها چه خبر؟ آنها نزدیکاند؟»‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬آره‪ ».‬و دوباره از ما دور شد تا بهتر بتواند هوایمان را داشته باشد‪.‬‬

‫کمی جلوتر‪ ،‬متوجه شدیم داخل تونلهایی هستیم که برایمان آشنا بوند‪ .‬ما زمانی که در جستوجوی شبحوارهها بودیم‪ ،‬سطح گستردهای از‬
‫منطقه زیر ساختمانها را شناسایی کرده و سه یا چهار بار به این قسمت آمده بودیم‪ .‬بیشتر از شش یا هفت دقیقه راهپیمایی تا سطح – و‬
‫امنیت – فاصله نداشتیم‪ .‬آقای کرپسلی با سوت بلندی به ونچا عالمت داد‪ .‬شاهزاده فوری خود را به ما رساند و همگی طوری که انگار جان‬
‫تازهای گرفته باشیم‪ ،‬با شور و شوق پیش رفتیم‪.‬‬

‫‪ -‬آنها دارند میروند!‬

‫صدا از تونل سمت چپ ما میآمد‪ .‬نایستادیم تا ببینیم که آنها چقدر با ما فاصله دارند‪ ،‬سرمان را پایین انداختیم‪ ،‬استیو و شبحزن را به جلو‬
‫هل دادیم و دویدیم‪.‬‬

‫شبحوارهها مدت زیادی ما را دنبال نکردند‪ .‬ونچا برگشت و با شوریکنهایش راه آنها را سد کرد‪ ،‬شوریکنها‪ ،‬ستارههای پرتابی چند لبه و‬
‫تیزی بودند که وقت کسی با مهارت ونچا آنها را پرتاب میکرد‪ ،‬مرگبار میشدند‪ .‬از روی صداهای جنونآسایی که به گوشم میرسید‪،‬‬
‫میفهمیدم که حاال اگر همه شبحوارهها و شبحزنها پشت سرمان جمع نشده باشند‪ ،‬دست کم اکثر آنها آنجا جمع بودند‪ .‬اما تونلی که ما در‬
‫آن پیش میرفتیم راست و مستقیم به جلو کشیده شده بود و هیچ تونل فرعی به آن راه نداشت‪ .‬دشمنان ما قادر نبودند که دزدکی در اطراف‬
‫پراکنده شوند و از جلو یا از راههای کناری به ما حمله کنند‪ ،‬آنها برای پیشروی و رسیدن به ما باید از پشت سر فشار میآوردند‪.‬‬

‫وقتی به سطح خیابان نزدیکتر شدیم‪ ،‬تونلها روشنتر شدند و چشمهای نیمهشبحی من به سرعت با نور ضعیف آنجا سازگار شد‪.‬‬

‫حاال میتوانستم شبحوارهها و شبحزنهایی را که پشت سرمان میآمدند‪ ،‬ببینم‪ ،‬وآنها هم میتوانستند ما را ببیند! شبحوارهها مثل اشباح قسم‬
‫خورده بودند که از هیچ نوع سالح گرم یا دوربُرد مانند هفتتیر یا تیر و کمان استفاده نکنند‪ .‬اما شبحزنها از این نظر محدودیتی نداشتند‪.‬‬
‫آنها همینکه ما را دیدند‪ ،‬شروع به تیراندازی کردند و ما مجبور با سرعتی دو برابر قبل بدویم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪1‬‬

‫اگر مجبور میشدیم در مسیری طوالنی با آن حالت قوز کرده و ناراحت پیش برویم‪ ،‬آنها حتماً یکییکی ما را میگرفتند‪ .‬اما با گذشت یک‬
‫دقیقه از لحظه شروع تیراندازی‪ ،‬به پلکانی فوالدی رسیدیم که به دریچه فاضالب ختم میشد‪.‬‬

‫ونچا نعره کشید‪« :‬بروید!» و رگباری از شوریکنها را به طرف شبحزنها فرستاد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی مرا هل داد تا از نردبان باال بروم‪ .‬به اینکه اول خودم بیرون بروم‪ ،‬اعتراض نکردم‪ .‬اینطوری عاقالنهتر بود‪ ،‬اگر شبحوارهها به‬
‫جلو هجوم میآوردند‪ ،‬آقای کرپسلی بهتر از من میتوانست آنها را عقب براند‪.‬‬

‫باالی نردبان‪ ،‬جای پایم را محکم کردم و دریچه را با شانههایم به طرف باال هل دادم‪ .‬دریچه کنار پرید و راه باز شد‪ .‬خودم را از سوراخ‬
‫بیرون کشیدم و فوری نگاهی به اطراف انداختم‪ .‬وسط خیابانی کوچک بودم؛ صبح زود بود و کسی در ان حوالی دیده نمیشد‪ .‬به طرف‬
‫دریچه خم شدم و فریاد زدم‪« :‬اوضاع مرتب است!»‬

‫چند لحظه بعد‪ ،‬استیو لئوپارد چهار دست و پا از دریچه فاضالب بیرون آمد و در روشنی آفتاب شکلک درآورد (به خاطر اینکه مدت زیادی را‬
‫در تونلها گذرانده بود‪ ،‬حاال نور چشمهایش را تقریباً کور میکرد)‪ .‬به دنبال او‪ ،‬هارکات و شبحزن گروگان بیرون آمدند‪ .‬بعد وقفهای کوتاه‪،‬‬
‫و بعد‪ ،‬تونل زیرپایمان هیاهوی خشمآلود اسلحهها را منعکس کرد‪ .‬آنقدر ترسیده بودم که نزدیک بود دوباره از نردبان پایین بروم و ببینم‬
‫ونچا و آقای کرپسلی در چه حالی هستند‪ .‬اما شبح مونارنجی از سوراخ بیرون آمد و من نفس راحتی کشیدم‪ .‬ونچا هم تقریباً پشت سر آقای‬
‫کرپسلی از سوراخ به بیرون پرت شد‪ .‬انگار آن دو بالفاصله پشت سر یکدیگر از سوراخ بیرون پریده بودند‪ .‬همین که ونچا از سوراخ بیرون‬
‫آمد‪ ،‬من با دستپاچگی از وسط خیابان رد شدم‪ ،‬درپوش دریچه فاضالب را آوردم و آن را سر جایش گذاشتم‪ .‬بعد‪ ،‬چهارتایی دور دریچه جمع‬
‫شدیم‪ .‬ونچا چند شوریکن در دست داشت‪ ،‬آقای کرپسلی چاقوهایش را به دست گرفته بود‪ ،‬هارکات با تبرش و من هم با شمشیرم‪ ،‬آماده‬
‫ایستاده بودیم‪ .‬ده ثانیه منتظر ماندیم‪ .‬بیست ثانیه‪ .‬نیم دقیقه‪ .‬یک دقیقه گذشت‪ .‬زیر آفتاب کمرنگ صبحگاهی‪ ،‬ونچا و آقای کرپسلی به‬
‫شدت عرق میریختند‪.‬‬

‫هیچکس نیامد‪.‬‬

‫ونچا یکی از ابروهایش را باال انداخت و رو به اقای کرپسلی گفت‪« :‬فکر میکنی منصرف شدهاند؟»‬

‫اقای کرپسلی سر تکان داد‪ ،‬با احتیاط نگاهی به پشت سرش انداخت‪ ،‬دوباره به استیو و شبحزن اسیر نگاه کرد تا مطمئن شود که آنها فرار‬
‫نمیکنند و گفت‪« :‬فعالً‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪1‬‬

‫هارکات که ورقهای خون خشک شده را از صورت خاکستریرنگ و درهم فرو رفتهاش پاک میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬ما باید از شهر ‪ ...‬برویم بیرون‪».‬‬
‫مثل آقای کرپسلی و ونچا‪ ،‬چند جای بدن او هم موقع درگیری با شبحوارهها زخمی شده بود‪ ،‬اما زخمهایش جدی نبودند‪« .‬اینحا ماندن‬
‫ممکن است به ‪ ...‬قیمت جانمان تمام بشود‪».‬‬

‫استیو زیر لبی گفت‪« :‬فرار کنید‪ ،‬خرگوشها! فرار کنید‪ ».‬و من دوباره با یک سیلی ساکتش کردم‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬من دبی را ترک نمیکنم‪ .‬آر‪.‬وی یک قاتل دیوانه است‪ .‬خیال ندارم دبی را به دست او بسپارم و بروم‪».‬‬

‫ونچا‪ ،‬از یکی سوراخهای دریچه فاضالب دزدکی به داخل فاضالب نگاه میکرد – انگار هنوز مطمئن نبود که ما به فضای باز رسیده باشیم‬
‫– پرسید‪« :‬تو با آن دیوانه چه کار کردهای که اینجوری به کلهاش زده؟» لباسهای پوستی و ارغوانیرنگی که به تن داشت تکهتکه شده‬
‫بودند و خون موهای سبزش را لکهلکه سرخ کرده بود‪.‬‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬هیچکار‪ .‬آن یک حادثه در سیرک عجایب بود‪ .‬او‪»..‬‬

‫آقای کرپسلی که آستین دست چپ لباس سرخش را – که مثل لباسهای پوستیِ تن ونچا تکهتکه شده بود – پاره میکرد‪ ،‬وسط حرفم‬
‫پرید و گفت‪« :‬برای تجدید خاطرات وقت نداریم‪ ».‬نور آفتاب چشمهایش را میزد‪« .‬به خاطر وضع جسمانیمان‪ ،‬مدت زیادی نمیتوانیم زیر‬
‫آفتاب بمانیم‪ .‬تصمیمان هرچه باشد‪ ،‬باید زودتر دست به کار بشویم‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬دارن حق دارد‪ .‬ما نمیتوانیم از اینجا برویم‪ .‬نه به خاطر دبی – هرچند که من هم خیلی دوستش دارم‪ ،‬اما خودم را به خاطر او‬
‫قربانی نمیکنم – ولی به خاطر ارباب شبحوارهها نباید از اینجا برویم‪ .‬ما حاال میدانیم که او جایی آن پایین است‪ .‬پس مجبوریم که دنبالش‬
‫برویم‪ ».‬هاکارت به اعتراض گفتیم‪« :‬اما از او حسابی محافظت میشود‪ .‬آن تونلها پر از شبحواره ‪ ...‬و شبحزناند‪ .‬اگر دوباره پایین ‪ ...‬برویم‬
‫‪ ...‬بی برو برگرد نابود میشویم‪ .‬من میگویم که اآلن فرار کنیم و بعد ‪ ...‬با نیروی کمکی بیاییم‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬انگار یادت رفته که آقای تینی چه هشداری داد‪ .‬ما نمیتوانیم از اشباح دیگر کمک بگیریم‪ .‬برای من مهم نیست که تعدادمان‬
‫خیلی کمتر از آنهاست‪ ،‬ما باید سعی خودمان را بکنیم تا به دیوار دفاعی آنها نفوذ کنیم و اربابشان را بکشیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬من هم با این نظر موافقم‪ .‬اما اآلن وقتش نیست‪ .‬ما زخمی و خستهایم‪ .‬باید استراحت کنیم‪ ،‬توی همان آپارتمانهایی‬
‫که قبال بودیم یا جای دیگر؟»‬

‫هارکات فوری گفت‪« :‬یک جای دیگر‪ .‬شبحوارهها میدانند که ما کجا ‪ ...‬زندگی میکردیم‪ .‬اگر قرار باشد که در شهر بمانیم ‪ ...‬دیوانگی است‬
‫که آنجا برویم ‪ ...‬جایی که آنها هروقت بخواهند میتوانند به ما حمله کنند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪1‬‬

‫زیر لبی گفتم‪« :‬نمیدانم‪ .‬این خیلی عجیب بود که آنها اجازه دادند ما فرار کنیم‪ .‬میدانم که گانن گفت این به خاطر نجات جان رفقایش‬
‫است‪ ،‬اما اگر آنها ما را میکشتند‪ ،‬پیروزیشان در جنگ زخمها قطعی بود‪ .‬من فکر میکنم این قضیه علت دیگری دارد که او دست ما را آزاد‬
‫گذاشته‪ .‬اما با توجه به اینکه ما توی تله آنها افتاده بودیم و آنها گذاشتند جانمان را نجات بدهیم‪ ،‬بعید میدانم که حاال دنبالمان بیایند و این‬
‫باال با ما بجنگند‪».‬‬

‫بقیه هم در سکوت به فکر فرو رفتند‪.‬‬

‫کفتم‪« :‬من فکر میکنم که ما باید به جایگاهمان برگردیم و از این قضیه سر در بیاریم‪ .‬حتی اگر به نتیجهای نرسیم‪ ،‬میتوانیم کمی استراحت‬
‫کنیم و به زخمهایمان برسیم‪ .‬بعد‪ ،‬وقتی شب شد‪ ،‬حمله میکنیم‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬به نظر من که فکر خوبی است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی آه کشید و گفت‪« :‬به خوبی هر فکر دیگری‪».‬‬

‫از آدمکوچولو پرسدم‪« :‬هارکات‪ ،‬تو چه میگویی؟»‬

‫چشمهای گرد و سبزش پر از تردید بودند‪ .‬اما شکلکی درآورد‪ ،‬به نشانه موافقت سری تکان داد و گفت‪« :‬به نظر من‪ ،‬ماندن در شهر دیوانگی‬
‫است‪ .‬اما اگر ‪ ...‬این کار را بکنیم ‪ ...‬دست کم‪ ،‬آنجا اسلحه و ‪ ...‬آذوقه و وسیلههایمان را داریم‪».‬‬

‫ونچا با حالتی گرفته اضافه کرد‪« :‬تازه‪ ،‬بیشتر واحدهای آن آپارتمان خالیاند‪ .‬جای آرامی است‪ ».‬به حالت تهدید‪ ،‬انگشتش را دور گردن‬
‫شبحزن اسیر کشید‪ ،‬مردک سرش را تراشیده و "‪ "V‬تیرهرنگی را که نشانه شبحزنها بود‪ ،‬باالی گوشش خالکوبی کرده بود‪« .‬چندتا سؤال‬
‫هم هست که من جوابشان را میخواهم‪ .‬اما سؤال کردن کار خوشایندی نیست‪ .‬من آنجا را بیشتر برای این دوست دارم که کسی دور و‬
‫برمان نیست تا صدایی بشنود‪».‬‬

‫شبحزن رو به ونچا پوزخند زد‪ ،‬طوری که انگار برایش مهم نبود‪ .‬اما من در چشمهای او‪ ،‬که حلقه های سرخی دوران کشیده بود‪ ،‬ترس را‬
‫میدیدم‪ .‬شبحوارهها میتوانستند شکنجههای سخت و وحشتناک را تحمل کنند‪ ،‬اما شبحزنها انسان بودند‪ ،‬و اشباح میتوانستند کارهای‬
‫وحشتناکی با انسانها بکنند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی و ونچا نوارهای پارچه و تکههای پوست را دور سر و شانههایشان پیچیدند تا در برابر سوزش آفتاب در امان باشند‪ .‬بعد استیو‬
‫و شبحزن را جلو انداختیم‪ ،‬خودمان را به پشتبام خانهها رساندیم‪ ،‬راه در پیش گرفتیم و با خستگی به پایگاهمان رفتیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫"پایگاه" طبقه پنجم آپارتمانی بسیار کهنه و متروکه بود‪ .‬آنجا همان محلی بود که قبالً استیو در آن اتراق کرده بود‪ ،‬و بعد از ورود استیو به‬
‫گروهمان‪ ،‬همگی به آن آپارتمان نقل مکان کرده بودیم‪ .‬ما سه واحد از آن طبقه را اشغال کردیم‪ .‬من‪ ،‬آقای کرپسلی و هارکات‪ ،‬استیو را در‬
‫واحد وسط زندانی کردیم‪ .‬ونچا هم گوشهای شبحزن اسیرش را گرفت و او را به واحد دست راستی کشاند‪.‬‬

‫دم در‪ ،‬من مکث کردم و از آقای کرپسلی پرسیدم‪« :‬ونچا او را شکنجه میکند؟»‬

‫شبح با خونسردی جواب داد‪« :‬بله‪».‬‬

‫حتی از فکر کردن به این قضیه بدم میآمد‪ ،‬اما در آن شرایط باید به جوابهای درست و فوری میرسیدیم‪ .‬ونچا فقط کاری را میکرد که‬
‫مجبور بود انجام دهد‪ .‬در جنگ‪ ،‬گاهی جایی برای دلسوزی و انسانیت باقی نمیماند‪.‬‬

‫وقتی وارد آپارتمان خودمان شدیم‪ ،‬من با عجله به طرف یخچال رفتم‪ .‬یخچال کار نمیکرد – ساختمان برق نداشت – اما ما آنجاغذا و‬
‫نوشیدنی گذاشته بودیم‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬کسی گرسنه یا تشنه نیست؟»‬

‫استیو به طعنه گفت‪« :‬من استیک میخورم – پرخونِ پرخون – با سیبزمینی سرخکرده و کوکا که غذایم پایین برود‪ ».‬بیخیال روی راحتی‬
‫افتاده بود و طوری لبخند میزد و به اطراف نگاه میکرد که انگار ما خانواده بزرگ و خوشبختی هستیم‪.‬‬

‫محلش نگذاشتم و گفتم‪« :‬آقای کرپسلی؟ هارکات؟ چیزی میخورید؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬لطفاً آب‪ ».‬و شنل سرخ و پارهپارهاش را درآورد تا به زخمهایش برسد‪ .‬بعد‪ ،‬اضافه کرد‪« :‬وسایل پانسمان را هم بیاور‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬صدمه دیدهاید؟»‬

‫‪ -‬نه خیلی جدی‪ .‬اما تونلهایی که از داخل آنها گذشتیم جای تمیزی نبودند‪ .‬باید تمام زخمهایمان را تمیز کنیم تا عفونی نشوند‪.‬‬

‫دستهایم را شستم و مقداری غذا آماده کردم‪ .‬گرسنه نبودم‪ ،‬اما احساس میکردم که باید چیزی بخورم‪ ،‬بدنم فقط با آدرنالین اضافی کار‬
‫میکرد و به غذا احتیاج داشت‪ .‬هارکات و آقای کرپسلی هم با من غذا خوردند و خیلی زود آخرین خردهریزهای نان هم تمام شد‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪2‬‬

‫به استیو چیزی ندادیم‪.‬‬

‫وقتی به زخمهایمان میرسیدیم‪ ،‬من با نفرت به او خیره شده بودم و او با تمسخر نیشش را برایم باز کرده بود‪ .‬پرسیدم‪« :‬چقدر طول کشید‬
‫تا این نقشه را بکشی؟ ما را به این شهر بکشانی‪ ،‬آن اوراق جعلی را برای من آماده کنی و مرا به مدرسه بفرستی و با کلک و حقه ما را توی‬
‫ان تونلها بکشانی‪ ،‬چقدر؟»‬

‫استیو باغرور جواب داد‪« :‬سالها‪ .‬کار آسانی نبود‪ .‬تو از نصف این کار هم خبر نداری‪ .‬آن غاری که برای به تله انداختن شما آماده شده بود‪،‬‬
‫ما آن را با چنگ و دندان درست کردیم؛ همینطور تونلهایی را که به آن غار منتهی میشدند و راه ورودی و خروجی آن بودند‪ .‬ما غارهای‬
‫دیگری هم درست کردهایم‪ .‬این یکی از آن غارهایی است که من به ساختنشان افتخار میکنم‪ .‬امیدوارم فرصتی پیش بیاید تا آنها را نشانتان‬
‫بدهم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی که جا خورده بود‪ ،‬پرسید‪« :‬فقط به خاطر ما خودت را اینقدر به دردسر انداختهای؟»‬

‫استیو با حالتی از خود راضی جواب داد‪« :‬بله!»‬

‫پرسیدم‪« :‬چرا؟ آسانتر نبود که در همان تونلهای قدیمی موجود با ما بجنگید؟»‬

‫استیو حرفم را تأیید کرد وگفت‪« :‬آسانتر بود‪ ،‬اما خیلی مزه نداشت‪ .‬من سالهاست که به کارهای نمایشی عالقهمند شدهام‪ ،‬تقریباً مثل‬
‫آقای تینی‪ .‬شما که سالها در سیرک عجایب کار کردهاید‪ ،‬باید قدر کار من را بدانید‪».‬‬

‫هارکات طوری که انگار با خودش فکر میکرد وحرف میزد‪ ،‬گفت‪« :‬چیزی که من نمیفهمم این است که ‪ ...‬ارباب شبحوارهها آنجا چه کار‬
‫میکرد‪ ،‬یا چرا شبحوارههای دیگر ‪ ...‬برای اجرای این نقشههای دیوانهوار به تو کمک کردهاند‪».‬‬

‫استیو پرخاشکنان جواب داد‪« :‬نه آنقدر دیوانهوار که شما فکر میکنید! ارباب شبحوارهها میدانست که شما میآیید‪ .‬آقای تینی درباره‬
‫شکارچیهایی که رد ارباب را دنبال میکردند‪ ،‬همه چیز را به او گفته بود‪ .‬در ضمن‪ ،‬او گفت که فرار کردن یا پنهان شدن چاره کار نیست‪،‬‬
‫اگر ارباب نمیایستاد و با آنهایی که تعقیبش میکردند رو در رو نمیشد‪ ،‬ممکن بود در جنگ زخمها شکست بخورد‪.‬‬

‫او وقتی از عالقه من – و آر‪.‬وی – به شما باخبر شد‪ ،‬با ما مشورت کرد و با هم این نقشه را ریختیم‪ .‬گانن هارست در این مورد خیلی محتاط‬
‫بود – او خیلی سنتی است – و ترجیح میداد که رو در رو با هم بجنگیم‪ .‬اما ارباب شبحوارهها برنامه نمایشی من را قبول کرد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬این اربابتان چه جور موجودی است؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪2‬‬

‫استیو خندید و انگشتش را به طرف شبح تکان داد‪ ،‬و گفت‪« :‬اُ ‪ ...‬مواظب باش‪ ،‬الرتن! تو که راستیراستی انتظار نداری من مشخصات او را‬
‫برایت توصیف کنم‪ ،‬چنین انتظاری داری؟ او تا حاال خیلی مراقب بوده که صورتش را به کسی نشان ندهد؛ حتی به اکثر آنهایی که همیشه‬
‫همراهش میروند‪».‬‬

‫من با عصبانیت گفتم‪« :‬ما با شکنجه میتوانیم این اطالعات را ازت دربیاوریم‪».‬‬

‫استیو لبخند مسخرهای زد و گفت‪« :‬شک دارم‪ .‬من نیمه شبحوارهام؛ با هر چیزی که ازم پذیرایی کنید‪ ،‬میتوانم کنار بیایم‪ .‬میتوانم قبل از‬
‫خیانت به قبیلهام کاری کنم که مرا بکشید‪ ».‬باالپوش سنگینش را‪ ،‬که از ابتدای مالقاتمان به تن داشت‪ ،‬از روی شانه پایین انداخت‪ .‬بوی‬
‫تند مواد شیمیایی از بدنش بلند شد‪.‬‬

‫ناگهان هارکات گفت‪« :‬او دیگر نمیلرزد!» استیو به ما گفته بود که سرماخوردگی دارد و به همین دلیل باید زیاد لباس بپوشد و با محلولهایی‬
‫که به بدنش میمالد از خودش مراقبت کند‪.‬‬

‫استیو گفت‪« :‬البته که نمیلرزم‪ .‬همه آن کارها نمایشی بود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی غرغرکنان گفت‪« :‬تو به حیلهگری شیطانی‪ .‬با ادعای اینکه در برابر سرماخوردگی آسیبپذیری‪ ،‬همیشه میتوانستی دستکش‬
‫بپوشی و زخم سر انگشتهایت را پنهان کنی‪ ،‬و با غرق کردن خودت در آن محلولهای تند و مهوع‪ ،‬بوی شبحوارگی خودت را میپوشاندی‪».‬‬

‫استیو خندید و گفت‪« :‬بو قسمت سخت کار بود‪ .‬من میدانستم که شامه شما به بوی خون ما حساس است‪ .‬به همین دلیل باید آن را با‬
‫بوهای دیگر قاطی میکردم‪ ».‬قیافهاش را در هم کشید و ادامه داد‪« :‬اما آسان نبود‪ .‬حس بویایی من هم خیلی قوی است‪ .‬به همین دلیل‬
‫بوهای تند اوضاع سینوسهایم را به هم ریختهاند‪ .‬سردردهایم وحشتنناکاند‪».‬‬

‫غرغرکردم و به طعنه گفتم‪« :‬دلم برایت سوخت‪ ».‬و استیو با خوشحالی خندید‪ .‬هر چند او زندانی ما بود‪ ،‬اما حسابی داشت خوش میگذراند‪.‬‬
‫برقی شیطانی در چشمهایش میدرخشید‪.‬‬

‫به او گفتم‪« :‬اگر آر‪.‬وی حاضر نشود که دبی را با تو معامله کند‪ ،‬دیگر نمیتوانی نیشت را باز کنی‪».‬‬

‫حرفم را تأیید کرد و گفت‪« :‬کم و بیش راست میگویی‪ .‬اما آنقدر زنده میمانم که زجر کشیدن تو و آن کرپسلی چندشآور را ببینم‪ .‬اگر‬
‫آر‪.‬وی خانم معلم عزیزت را تکهتکه کند‪ ،‬من چون میدانم تو چه زجری میکشی؛ با خوشحالی میمیرم‪».‬‬

‫با نفرت‪ ،‬سر تکان دادم و پرسیدم‪« :‬تو چطور اینقدر عوض شدی؟ ما دوست بودیم‪ ،‬تقریباً مثل دو تا برادر‪ .‬تو اینقدر پلید نبودی‪ .‬سر تو‬
‫چی آمد؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪2‬‬

‫چهره استیو در هم رفت‪ .‬با صدای آرامی گفت‪« :‬به من خیانت شد‪».‬‬

‫جواب دادم‪« :‬این حقیقت ندارد‪ .‬من زندگی تو را نجات دادم‪ .‬من همه چیزم را دادم که تو زنده بمانی‪ .‬من نمیخواستم نیمه شبح بشوم‪ .‬من‬
‫‪» ...‬‬

‫استیو با تشر گفت‪« :‬تمامش کن! اگر دوست داری‪ ،‬شکنجهام بده‪ ،‬اما با دروغهایت به من توهین نکن‪ .‬من میدانم که تو با آن کرپسلی‬
‫نفرتانگیز تبانی کردی تا مرا آزار بدهی‪ .‬من میتوانستم شبح قدرتمندی بشوم و زندگی طوالنی و شاهانهای داشته باشم‪ .‬اما تو باعث شدی‬
‫که به شکل یک انسان بمانم و مثل دیگران‪ ،‬زندگی کوتاه و مفلوکانهای را با ضعف و وحشت بگذرانم‪ .‬خوب‪ ،‬چی خیال کردی؟ من از تو‬
‫باهوشتر بودم! من دنبال آنهایی رفتم که در جبهه مقابل بودند و به هر شکلی بود‪ ،‬امتیازها و قدرتهایی را که حقم بود به دست آوردم!»‬

‫آقای کرپسلی غرید‪« :‬همین چیزها تو را به آخر خط رسانده‪».‬‬

‫استیو به تندی گفت‪« :‬منظورت چیه؟»‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬تو به خاطر نفرت و انتقام‪ ،‬زندگیت را هدر دادهای‪ .‬وقتی هیچ هدف مثبت یا لذتی وجود نداشته باشد‪ ،‬زندگی چه‬
‫ارزشی دارد؟ بهتر بود پنج سال مثل یک آدم زندگی کنی تا اینکه پانصد سال زندگی هیوالیی داشته باشی‪».‬‬

‫استیو با خشم گفت‪« :‬من هیوال نیستم! من ‪ » ...‬یک لحظه ساکت شد و چیزی به خود گفت‪ .‬بعد با صدای بلند اعالم کرد‪« :‬مزخرف گویی‬
‫کافیه! شما حوصله من را سر میبرید‪ .‬اگر حرف عاقالنهتری برای گفتن ندارید‪ ،‬پوزتان را ببندید!»‬

‫آفای کرپسلی خرخرکنان گفت‪« :‬ولگرد گستاخ!» و پشت دستش را طوری روی گونه استیو کوبید که از جایش خون بیرون زد‪ .‬استیو رو به‬
‫شبح غرید‪ ،‬خون را با انگشتهایش پاک کرد و آن را روی لبهایش مالید‪ .‬زمزمهوار گفت‪« :‬به زودی شبی میرسد که من خون تو را‬
‫میخورم‪ ».‬و بعد ساکت شد‪.‬‬

‫من‪ ،‬آ قای کرپسلی و هارکات هم که خیلی خسته بودیم و حسابی کفرمان درآمده بود‪ ،‬ساکت شدیم‪ .‬اگر تنها بودیم‪ ،‬چرتی میزدیم‪ ،‬اما‬
‫هیچکدام از ما جرئت نداشتیم که در کنار جانور وحشتناکی مثل استیو لئوپارد چشممان را ببندیم‪.‬‬

‫بیشتر از یک ساعت گذشته بود که ونچا دست از سر زندانیش برداشت و پیش ما آمد‪ .‬قیافه اش گرفته بود و اگرچه قبل از آمدن دستهایش‬
‫را شسته بود‪ ،‬اما نتوانسته بود همه لکههای خون را از روی آنها پاک کند‪ .‬بعضی از آن لکهها خون خودش بودند – به خاطر زخمهایی که‬
‫توی تونل برداشته بود – اما بیشترشان خون آن شبحزن بودند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪2‬‬

‫ونچا یک شیشه نوشابه گرم از یخچال بیرون آورد‪ ،‬درِ آن را با یک ضربه باز کرد و تا آخر را با ولع نوشید‪ .‬در شرایط عادی‪ ،‬او هیچوقت غیر‬
‫از آب‪ ،‬شیر و خون‪ ،‬چیزی نمینوشید‪ ،‬اما در آن زمان شرایط ما اصالً عادی نبود‪.‬‬

‫وقتی نوشابه خوردنش تمام شد‪ ،‬با پشت دست دور دهانش را پاک کرد و بعد به لکههای سرخ و روشن روی بدنش خیره ماند‪ .‬او با صدای‬
‫آرامی گفت‪« :‬مرد شجاعی بود‪ .‬بیشتر از آنکه فکر میکردم بتواند‪ ،‬مقاومت کرد‪ .‬مجبور شدم خیلی بهش سخت بگیرم تا ازش حرف بکشم‪.‬‬
‫من ‪ ...‬ئ» لرزید و یک شیشه نوشابه دیگر باز کرد‪ .‬وقتی نوشابه را سر میکشید‪ ،‬چشمهایش پر از اشک بود‪.‬‬

‫ونچا آه کشید و رویش را برگرداند‪ .‬بعد گفت‪« :‬ما در حال جنگیم‪ .‬نمیتوانیم از زندگی دشمنانمان بگذریم‪ .‬تازه‪ ،‬وقتی کارم تمام شد‪ ،‬ظالمانه‬
‫بود که دیگر بگذارم زنده بماند‪ .‬کشتن او برایش یک لطف بود‪».‬‬

‫استیو خندید و گفت‪« :‬به خاطر این لطفهای کوچولو باید خدایان اشباح را شکر کرد‪ ».‬و چون ونچا برگشت و شوریکنی را به طرفش پر‬
‫کرد‪ ،‬او خود را کنار کشید‪ .‬ستاره پرتابی تیز کمتر از یک سانتیمتر پایینتر از گوش راست استیو‪ ،‬در پارچه کاناپه فرو نشست‪.‬‬

‫ونچا قسم خورد و گفت‪« :‬بعدی خطا نمیرود‪ ».‬و وقتی استیو فهمید که شاهزاده چقدر جدی است‪ ،‬باألخره خنده در صورتش محو شد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی از جایش بلند شد و دستش را روی شانه ونچا گذاشت تا او را آرام کند‪ .‬بعد هم به یک صندلی اشاره کرد تا ونچا رویش بنشیند‬
‫و پرسید‪« :‬ارزش بازجویی را داشت؟ شبحزن چیز تازهای گفت؟»‬

‫ونجا فوری جواب نداد‪ .‬او هنوز خیره به استیو نگاه میکرد‪ .‬بعد‪ ،‬انگار که متوجه معنی سؤال شده باشد‪ ،‬با انتهای یک تکه پوست از لباسهای‬
‫تنش‪ ،‬دور چشمهای درشتش را پاک کرد و غرید‪« :‬خیلی چیزها برای گفتن داشت‪ ».‬دوباره ساکت شد و به شیشه خالی توی دستش خیره‬
‫ماند‪ ،‬طوری که انگار نمیدانست آن شیشه چطور آنجا آمده بود‪.‬‬

‫بعد از یک دقیقه آرامش‪ ،‬ناگهان ونچا سرش را باال گرفت‪ ،‬با نگاهش به نقطهای خیره شد و با صدای بلند گفت‪« :‬شبحزن! بله‪ ،‬من قبل از‬
‫هر چیزی‪ ،‬علت این قضیه را ازش بیرون کشیدم که چرا گانن ما را نکشت و چرا بقیهشان آنطور محتاطانه میجنگیدند‪ ».‬به طرف جلو خم‬
‫شد و بطری خالی را به طرف استیو پرت کرد‪.‬‬

‫استیو جاخالی داد و بعد با نگاهی متکبرانه به شاهزاده خیره شد‪ .‬ونچا با صدای نرمی گفت‪« :‬فقط ارباب شبحوارهها میتواند ما را بکشد‪».‬‬

‫با اخم پرسیدم‪« :‬منظورت جیه؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪2‬‬

‫ونچا توضیح داد‪« :‬آقای تینی برای او هم شرطهایی گذاشته‪ .‬درست همانطور که ما نمیتوانیم در این جستوجو و مبارزه از کسی کمک‬
‫بگیریم‪ ،‬او هم نمیتواند کشتن ما را به زیردستهایش بسپارد‪ .‬آقای تینی گفته که او باید خودش ما را بکشد تا به پیروزی برسد‪ .‬او میتواند‬
‫همه شبحوارهها را برای جنگیدن با ما خبر کند‪ ،‬اما اگر یکی از آنها زیادهروی کند و به ما آسیب جدی بزند‪ ،‬آنها محکوم به شکست میشوند‪».‬‬

‫خبر هیجانانگیزی بود و ما با اشتیاق دربارهاش بحث میکردیم‪ .‬تا آن موقع فکر میکردیم که در برابر زیردستهای ارباب شبحوارهها هیچ‬
‫شانسی نداریم‪ ،‬تعداد آنها خیلی بیشتر از ما بود‪ ،‬آنقدر که خیلی راحت میتوانستند همه ما را قلع و قمع کنند‪ .‬اما اگر آنها مجاز به کشتن ما‬
‫نبودند ‪...‬‬

‫هارکات هشدار داد‪« :‬مواظب باشید زیادی هیجانزده نشوید‪ .‬آنها حتی اگر نتوانند ما را بکشند‪ ،‬میتوانند ‪ ...‬در کار ما مشکل ایجاد کنند و‬
‫جلو هر حرکت ما را بگیرند‪ .‬اگر آنها ما را بگیرند و تحویل ‪ ...‬اربابشان بدهند‪ ،‬کار برای او خیلی آسان میشود ‪ ...‬یک دشنه توی قلبمان فرو‬
‫میکند و ‪» ...‬‬

‫من از هارکات پرسیدم‪« :‬آنها چرا تو را نکشتند؟ تو که جزو سه شکارچی انتخاب شده نیستی‪».‬‬

‫هاکرات گفت‪« :‬شاید آنها این را نمیدانند‪».‬‬

‫استیو هم چیزی را زیر لبی زمزمه کرد‪.‬‬

‫ونچا با پای چپش به او لگد محکمی زد و فریاد کشید‪« :‬این چی گفت؟»‬

‫استیو با مسخرگی گفت‪« :‬گفتم که ما قبالً این را نمیدانستیم‪ ،‬اما حاال میدانیم!» و با بدخلقی اضافه کرد‪« :‬دست کم‪ ،‬من میدانم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬شما نمیدانستید که شکارچیها چه کسانی هستند؟»‬

‫استیو سر تکان داد و گفت‪« :‬ما میدانستیم که سه نفر از شما مأمور این کارند و آقای تینی گفته بود که یکی از آن سه نفر یک بچه است‪.‬‬
‫به همین دلیل‪ ،‬توجهمان به دارن جلب شد و فوری او را شناسایی کردیم‪ .‬اما وقتی سر و کله شما پنج نفر‪ ،‬شما و دبی و هارکات‪ ،‬پیدا شد‪،‬‬
‫درباره دو نفر دیگر دچار تردید شدیم‪ .‬ما حدس میزدیم که شکارچیها از اشباح باشند‪ ،‬اما نمیخواستیم بیمورد و بدون آنکه از همه چیز‬
‫مطمئن شویم‪ ،‬خودمان را به خطر بیندازیم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬به این خاطر بود که وانمود کردی همدست مایی؟ میخواستی به ما نزدیک بشوی تا بفهمی که آن سه نفر چه کسانی هستند؟»‬

‫استیو سر تکان داد و گفت‪« :‬یک قسمت از نقشه همین بود‪ ،‬هرچند که من بیشتر میخواستم تو را بازی بدهم‪ .‬خیلی بامزه بود که اینقدر‬
‫به تو نزدیک بشوم تا هر وقت که بخواهم‪ ،‬بتوانم بکشمت‪ ،‬و حمله نهایی را تا زمان مناسب به تعویق بیندازم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪2‬‬

‫ونچا دماغش را باال کشید و گفت‪ « :‬این احمق است‪ .‬کسی که در اولین فرصت به دشمنش حمله نکند و او را از پا در نیاورد‪ ،‬دنبال دردسر‬
‫میگردد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬استیو لئونارد خیلی چیزها هست‪ ،‬اما احمق نیست‪ ».‬روی زخم بلند طرف چپ صورتش دست کشید و متفکرانه از‬
‫استیو پرسید‪« :‬تو فکر همهچیز این نقشه را کرده بودی‪ ،‬اینطور نیست؟»‬

‫استیو به تمسخر گفت‪« :‬مطمئنم که همینطور است‪».‬‬

‫‪ -‬به همه تغییر و تحولهای احتمالی برنامه هم فکر کرده بودی؟‬

‫‪ -‬تا جایی که به فکرم میرسید و میتوانستم تصورش را بکنم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی دیگر روی زخم صورتش دست نکشید؛ چشمهایش را باریک کرد و گفت‪« :‬پس باید فکر این را هم کرده باشی که اگر ما‬
‫فرار کنیم‪ ،‬چه اتفاقی میافتد‪ ،‬نه؟»‬

‫استیو لبخند گل و گشادی تحویل داد‪ ،‬اما چیزی نگفت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با صدایی گرفته پرسید‪« :‬خوب‪ ،‬نقشه احتیاطی چی بود؟»‬

‫استیو با حالتی معصومانه گفت‪« :‬نقشه احتیاطی؟»‬

‫آقای کرپسلی غرغرکنان گفت‪« :‬برای من‪ ،‬از این بازیها در نیاور! تو باید درباره نقشههای جایگزین و پشتیبانی با آر‪.‬وی و گانن هارست‬
‫بحث کرده باشی‪ .‬شما از لحظهای که جایتان را به ما نشان دادید‪ ،‬دیگر فرصت نداشتید که عقب بنشینید و منتظر بمانید‪ .‬حاال که ما میدانیم‬
‫اربابتان کجا قایم شده و اینکه همراهانشان نمیتوانند ما را بکشند‪ ،‬وقت خیلی باارزش است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی ساکت شد و ناگهان سرپا ایستاد‪ .‬فقط یک لحظه طول کشید که ونچا هم پشت سر او بایستد‪ .‬چشمهای آنها ثابت ماند و هر‬
‫دو با هم گفتند‪« :‬تله!»‬

‫ونچا غرید‪« :‬من میدانستم که او زیادی سر به راه از تونلها بیرون میآید‪ ».‬و با عجله به طرف در آپارتمان رفت‪ .‬در را باز کرد‪ ،‬نگاهی به‬
‫راهرو انداخت و گفت‪« :‬کسی نیست‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به طرف پنجره رفت و گفت‪« :‬من بیرون را می بینم‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬فایدهای ندارد‪ .‬شبحوارهها روز روشن حمله نمیکنند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪2‬‬

‫آقای کرپسلی در تأیید او جواب داد‪« :‬نه‪ ،‬اما شبحزنها حمله میکنند‪ ».‬او کنار پنجره رفت و پشت دری ضخیمی را که مانع از ورود نور‬
‫خطرناک خورشید به اتاق میشد‪ ،‬کنار زد‪ .‬نفس در سینهاش حبس شد و ناگهان فریاد زد‪« :‬عجب افتضاحی!»‬

‫من‪ ،‬ونچا و هارکات به طرف آقای کرپسلی دویدیم تا ببینیم او از دیدن چه چیزی آنطور آشفته شده است (ونجا استیو را هم کشانکشان‬
‫با خود آورد)‪ .‬چیزی دیدیم که باعث شد همگی‪ ،‬غیر از استیو‪ ،‬ناسزا بگوییم‪ ،‬او فقط دیوانهوار میخندید‪.‬‬

‫آن بیرون‪ ،‬خیابان پر از ماشینهای پلیس‪ ،‬کامیونهای نظامی‪ ،‬افراد پلیس و سرباز بود‪ .‬آنها جلو ساختمان صف کشیده بودند و صفشان از‬
‫دو طرف‪ ،‬دور ساختمان کشیده شده بود‪ .‬خیلی از آن افراد با خود تفنگ داشتند‪ .‬در ساختمان روبهرویی‪ ،‬نگاهمان به اطرافی پشت پنجرهها‬
‫افتاد‪ ،‬که آنها هم مسلح بودند‪ .‬همانطور که بیرون را تماشا میکردیم که هلیکوپتری به سرعت از باالی سرمان پایین آمد و دو طبقه باالتر‬
‫از ما‪ ،‬میان زمین و هوا معلق ماند‪ .‬داخل هلیکوپتر سربازی با تفنگی بسیار بزرگ نشسته بود که با آن فیلها را هم میتوانست از پا بیندازد‪.‬‬

‫اما آن تکتیرانداز هیچ عالقهای به فیلها نداشت‪ .‬او هم همانچیزی را هدف گرفته بود که افراد روی زمین و تیراندازهای داخل ساختمان‬
‫روبهرویی هدف گرفته بودند‪ ،‬ما را!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫روشنی نورافکنی بزرگ روی پنجره افتاد و ما را گیج کرد‪ .‬همگی به یک طرف برگشتیم و پشتدری را رها کردیم تا دوباره بسته شود‪ .‬ونچا‬
‫موقع عقبنشینی با بلندترین و زنندهترین صدایی که از دهانش بیرون میآمد‪ ،‬ناسزا گفت و بقیه ما هم با ناراحتی به یکدیگر خیره شدیم‪.‬‬
‫منتظر بودیم تا یکی پیشنهادی دهد‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬آنها چطور اینجا آمدهاند که ‪ ...‬ما صدایشان را نشنیدیم؟»‬

‫گفتم‪« :‬ما هیچ توجهی نداشتیم که بیرون از اینجا چه اتفاقی میافتد‪».‬‬

‫هارکات با اصرار گفت‪« :‬حتی اگر توجه نداشتیم‪ ،‬باید ‪ ...‬صدای آژیرها را میشنیدیم‪».‬‬

‫استیو با خنده گفت‪« :‬خوب‪ ،‬آنها آژیر نکشیدهاند‪ .‬به آنها هشدار داده بودند که بیسروصدا عمل کنند‪ .‬و وقتی شما وقت را برای بررسی اوضاع‬
‫هدر میدادید‪ ،‬آنها عقب ساختمان و روی پشتبام موضع گرفتند‪ ».‬وقتی با نگاه پرسشگرانه به او خیره شدم‪ ،‬گفت‪« :‬من حواسم پرت نبود‪.‬‬
‫شنیدم که دارند میآیند‪».‬‬

‫ونچا دیوانهوار‪ ،‬رو به استیو نعره کشید و بعد به طرفش حملهور شد‪ .‬آقای کرپسلی راه ونچا را سد کرد تا با او صحبت کند‪ .‬اما ونچا بیتوجه‬
‫به همهچیز‪ ،‬او را کنار زد و به استیو حمله کرد‪ ،‬خون جلو چشمهایش را گرفته بود‪.‬‬

‫صدای کسی که با بلندگو حرف میزد‪ ،‬ونچا را سر جایش متوقف کرد‪.‬‬

‫صدا فریاد زد‪« :‬شما اینجایید! آدمکشها!»‬

‫ونچا دچار تردید شد‪ ،‬انگشتهایش را جمع کرد‪ ،‬استیو را هدف کرد وغرید‪« :‬باشد برای بعد!» برگشت‪ ،‬با عجله به طرف پنجره رفت و‬
‫پشتدری را کمی کنار زد‪ .‬نور آفتاب و نورافکن پلیس داخل اتاق آمد‪.‬‬

‫ونچا پشتدری را دوباره بست و نعره کشید‪« :‬این نور را خاموش کنید!»‬

‫یکی پشت بلندگو خندید و جواب داد‪« :‬شما هیچ شانسی ندارید!»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪3‬‬

‫ونچا یک لحظه سر جایش ایستاد و فکر کرد‪ ،‬بعد رو به هارکات و آقای کرپسلی سر تکان داد و گفت‪« :‬به راهروهای باال و پایین سر بزنید‪.‬‬
‫ببینید کسی داخل ساختمان هست یا نه‪ .‬با آنها درگیر نشوید‪ ،‬اگر آن همه نفرات شلیک کنند‪ ،‬تکهتکهمان میکنند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی و هارکات بدون هیچ سؤالی‪ ،‬دستور را اطاعت کردند‪.‬‬

‫ونچا به من گفت‪« :‬آن جانور رذل را بیاور اینحا!» و من استیو را به طرف پنجره کشاندم‪ .‬ونچا یکی از دستهایش را دور گردن استیو حلقه‬
‫کرد و توی گوشش غرید‪« :‬چرا آنها اینجایند؟»‬

‫استیو نخودی خندید و جواب داد‪« :‬آنها فکر میکنند که آدمکشهای شهر‪ ،‬شمایید‪ ،‬همان قاتلهایی که آدمها را کشتند‪».‬‬

‫ونچا با عصبانیت فریاد کشید‪« :‬تو یک حرامزادهای!»‬

‫استیو با حالت از خود متشکری جواب داد‪« :‬خواهش میکنم اینقدر خودمانی نشوید!»‬

‫هارکات و آقای کرپسلی برگشتند‪.‬‬

‫هارکات گزارش داد‪« :‬آنها دو طبقه باالتر ‪ ...‬جمع شدهند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی هم با حالت گرفتهای گفت‪« :‬دو طبقه پایینتر را هم اشغال کردهاند‪».‬‬

‫ونچا دوباره ناسزا گفت‪ ،‬بعد‪ ،‬فوری فکری کرد و تصمیمی گرفت‪.‬‬

‫‪ -‬خب‪ ،‬از راه کف فرار میکنیم‪ .‬آدمها توی راهروها هستند‪ .‬آنها انتظار ندارند که ما یکراست از داخل این واحدها پایین برویم‪.‬‬

‫استیو حرف او را رد کرد و گفت‪« :‬چرا؛ چنین انتظاری را دارند‪ .‬به آنها هشدار داده شده که تمام اتاقهای باال و پایین و واحدهای کناری را‬
‫اشغال کنند‪».‬‬

‫ونچا خیره به استیو نگاه کرد‪ ،‬میخواست ببیند او الف میزند یا نه‪ .‬وقتی هیچ نشانهای از تظاهر در او ندید‪ ،‬هیجانش فروکش کرد و‬
‫نشانههای وحشتناک عجز در نگاهش ظاهر شد‪ .‬بعد‪ ،‬سر تکان داد و احساس درماندگی را کنار گذاشت‪.‬‬

‫او گفت‪« :‬مجبوریم با آنها حرف بزنیم‪ .‬موقع مذاکره باید اوضاع را بررسی کنیم و ببینم میشود برای یک نقشه دقیقتر کمی از آنها وقت‬
‫بگیریم یا نه‪ .‬کی داوطلب است؟» وقتی کسی جواب نداد‪ ،‬غرغرکنان گفت‪« :‬انگار معنی جوابتان این است که طرف مذاکره خودم هستم‪.‬‬
‫فقط اگر کارها خراب شد‪ ،‬من را مقصر ندانید‪ ».‬پشتدری پنجره را کنار زد‪ ،‬یکی از شیشههای پنجره را شکست‪ ،‬رو به جلو خم شد و رو به‬
‫آدمهای توی خیابان فریاد زد‪« :‬کی آن پایین است؟ چی میخواهید؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪3‬‬

‫بعد از یک لحظه مکث‪ ،‬همان صدایی که قبالً هم از پشت بلندگو با ما حرف زده بود دوباره بلند شد و پرسید‪« :‬من با کی دارم حرف‬
‫میزنم؟» حاال که به صدا دقت میکردم‪ ،‬متوجه میشدم که آن صدای یک زن است‪.‬‬

‫ونچا غرید‪« :‬به شما مربوط نیست!»‬

‫دوباره مکث شد‪ .‬بعد‪ ،‬آن صدا گفت‪« :‬ما اسم شما را میدانیم‪ .‬الرتن کرپسلی‪ ،‬ونچا مارچ‪ ،‬دارن شان و هارکات مولدز‪ .‬من فقط میخواهم‬
‫بدانم که اآلن با کدامتان دارم حرف میزنم‪».‬‬

‫دهان ونچا باز ماند‪.‬‬

‫خنده استیو هم شدیدتر شد‪.‬‬

‫هارکات زمزمه کرد‪« :‬به آنها بگو که کی هستی‪ .‬آنها بیشتر از این حرفها از ما اطالعات دارند‪ .‬بهتر است اینطوری ‪ ...‬رفتار کنی که انگار‬
‫قصد همکاری داری‪».‬‬

‫ونچا سر تکان داد و بعد دوباره از سوراخ پنجره فریاد زد‪« :‬ونچا مارچ‪».‬‬

‫وقتی او به افراد پلیس حواب میداد‪ ،‬من از شکافی داخل پشتدری‪ ،‬به بیرون نگاه انداختم‪ .‬میخواستم ببینم نقطه ضعف خط دفاعی آنها‬
‫کجاست‪ .‬چیزی به نظرم نیامد‪ ،‬اما زنی را که با ما حرف میزد دیدم‪ ،‬زنی قدبلند و چهارشانه با موهای کوتاه سفید بود‪.‬‬

‫وقتی از پنجره کنار رفتم‪ ،‬زن فریاد زد‪ « :‬گوش کن‪ ،‬ونچا‪ ،‬من سربازرس آلیس برجس هستم‪ .‬این نمایش عجیب و غریب را من هدایت‬
‫میکنم‪ ».‬از کلمات مسخرهآمیزی استفاده میکرد‪ ،‬هرچند که هیچ کدام از ما هیچ واکنشی به آن نشان ندادیم‪« .‬اگر میخواهید مذاکره‬
‫کنید‪ ،‬با من باید حرف بزنید‪ .‬و یک هشدار‪ ،‬من اینجا نیامدهام که بازی کنم‪ .‬من بیشتر از دویست مرد و زن را بیرون و داخل ساختمان‬
‫مستقر کردهام که دلشان لک زده برای اینکه گلولههایشان را توی قلب سیاه شما بنشانند‪ .‬با اولین حرکتی که نشان بدهد شما برای ما‬
‫دردسر درست میکنید‪ ،‬من دستور میدهم و آنها آتش میکنند‪ .‬روشن شد؟»‬

‫ونجا از شدت خشم‪ ،‬دندانهایش را نشان داد و غرید‪« :‬روشن شد‪ ».‬و بعد با صدای بلندتری که آن زن بتواند بشنود تکرار کرد‪« :‬روشن‬
‫شد!»‬

‫سربازرس برجس جواب داد‪« :‬خوب است‪ .‬اول از همه‪ ،‬گروگانهای شما زنده و سالماند؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬گروگانها؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪3‬‬

‫‪ -‬استیو لئونارد و مارک رایتر‪ .95‬ما میدانیم که شما آنها را گرفتهاید‪ .‬پس ادای بیگناهها را در نیاورید‪.‬‬

‫من گفتم‪« :‬مارک رایتر باید همان شبحزن باشد‪».‬‬

‫استیو با خنده گفت‪« :‬اوووووه! پسر‪ ،‬تو خیلی تیزی‪ ».‬بعد ونچا را کنار کشید‪ ،‬صورتش را به پنجره نزدیک کرد‪ ،‬و با صدایی که انگار خیلی‬
‫ترسیده باشد فریاد زد‪« :‬من استیو لئونارد هستم‪ ،‬اینها من را هنوز نکشتهاند‪ ،‬اما مارک را کشتهاند‪ .‬اول او را شکنجه دادند‪ .‬وحشتناک بود‪.‬‬
‫اینها ‪» ...‬‬

‫ساکت شد – طوری که انگار ما صدایش را انداختهایم – و عقب آمد و با خشنودی‪ ،‬نیمه تعظیمی کرد‪.‬‬

‫افسر پشت بلندگو گفت‪« :‬حرامزا ‪ » ...‬و بعد خودش را جمع و جور کرد و با خونسردی ادامه داد‪« :‬بسیار خوب‪ ،‬کاری که میکنیم‪ ،‬این است‪.‬‬
‫گروگان باقیماندهتان را آزاد کنید‪ .‬وقتی او سالم در اختیار ما قرار گرفت‪ ،‬پشت سرش‪ ،‬شما پایین میآیید؛ یکییکی! هر سالح یا حرکت‬
‫غیرمنتظرهای که ببینم‪ ،‬کارتان تمام است‪».‬‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬بیایید دربارهاش حرف بزنیم‪».‬‬

‫برجس با تشر گفت‪« :‬حرف بیحرف!»‬

‫ونچا با خشم گفت‪« :‬ما خیال نداریم او را آزاد کنیم‪ .‬شما نمیدانید که او کیه و چه کار کرده‪ .‬بگذارید من ‪» ...‬‬

‫تفنگی شلیک کرد و رگباری از گلوله به دیوارههای بیرونی ساختمان اصابت کرد‪ .‬ما روی زمین دراز کشیدیم‪ .‬ناسزا میگفتیم و فریاد میزدیم‪.‬‬
‫هرچند که هیچ جای نگرانی نبود‪ ،‬تیراندازها به عمد‪ ،‬جایی باالتر از محل استقرار ما را هدف گرفته بودند‪.‬‬

‫وقتی هیاهوی گلولهها فرونشست‪ ،‬سربازرس دوباره ما را خطاب قرار داد و گفت‪« :‬این یک اخطار بود‪ ،‬آخرین اخطار! دفعه بعد به قصد کشت‬
‫تیراندازی میکنیم‪ .‬نه‪ ،‬هیچ معاملهای هم در کار نیست‪ .‬نه هیچ معاملهای و نه هیچ حرفی! شما حدود یک سال است که این شهر را به‬
‫وحشت انداختهاید‪ .‬اما اینجا دیگر آخرش است‪ .‬دیگر کارتان تمام است‪».‬‬

‫او گفت‪« :‬دو دقیقه! بعد‪ ،‬ما وارد ساختمان میشویم و شما را میگیریم‪».‬‬

‫سکوت آزاردهندهای برقرار شد‪.‬‬

‫بعد از گذشت چند ثانیه کشدار‪ ،‬هارکات زیرلبی گفت‪« :‬خودش است‪ .‬کارمان تمام است‪».‬‬

‫‪95‬‬
‫‪Mark Ryter‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪3‬‬

‫ونچا آه کشید و گفت‪« :‬شاید‪ ».‬بعد نگاهش به استیو افتاد و با نیشخند گفت‪« :‬اما ما تنهایی نمیمیریم‪».‬‬

‫ونچا انگشت های دست راستش را به هم نزدیک کرد و آنها را چنان راست و محکم به هم چسباند که به شکل تیغهایی از گوشت و‬
‫استخوان درآمدند‪ .‬او دستش را مثل یک چاقو باال برد و جلو رفت‪.‬‬

‫استیو چشمهایش را بست و لبخند بر لب‪ ،‬منتظر مرگ ماند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی به نرمی گفت‪« :‬صبر کن‪ ».‬و ونچا را متوقف کرد‪« .‬برای فرار از اینجا یک راه دیگر است‪».‬‬

‫ونچا مکثی کرد و با سوءظن پرسید‪« :‬چه راهی؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬پنجره‪ .‬ما میپریم‪ .‬آنها انتظار چنین کاری را از ما ندارند‪».‬‬

‫ونچا فکری کرد و گفت‪« :‬پریدن مشکلی نیست‪ .‬بههرحال‪ ،‬برای ما مشکل نیست‪ .‬تو چی‪ ،‬هارکات؟»‬

‫هارکات با لبخند جواب داد‪« :‬پنج طبقه؟ من توی خواب ‪ ...‬از عهدهاش برآمدهام‪».‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬اما وقتی آن پایین رسیدیم‪ ،‬باید چه کار کنیم؟ آن پایین پر از سرباز و افراد پلیس است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬با پرواز نامرئی فرار میکنیم‪ .‬من دارن را کولم میگیرم و میدوم‪ .‬تو هم هارکات را کول کن‪ .‬کار آسانی نیست –‬
‫ممکن است قبل از آنکه سرعتمان به پرواز نامرئی برسد‪ ،‬ما را با تیر بزنند – اما با کمی شانس‪ ،‬شدنی است‪».‬‬

‫ونچا غرغرکنان گفت‪« :‬دیوانگی است‪ ».‬و رو به ما چشمک زد‪ .‬بعد به استیو اشاره کرد و ادامه داد‪« :‬من از این کار خوشم میآید‪ .‬اما قبل‬
‫از رفتن‪ ،‬او را میکشیم‪».‬‬

‫آلیس برجس پشت بلندگو داد زد‪« :‬یک دقیقه!»‬

‫استیو از جایش تکان نخورده بود‪ .‬چشمهایش هنوز بسته بودن و هنوز لبخند به لب داشت‪.‬‬

‫من نمی خواستم که ونچا‪ ،‬استیو را بکشد‪ .‬هرچند که او به ما خیانت کرده بود‪ ،‬اما زمانی او دوستم بود‪ ،‬و فکر اینکه آنطور با خونسردی‬
‫کشته بشود آشفتهام میکرد‪ .‬تازه‪ ،‬قضیه دبی هم بود‪ ،‬اگر ما استیو را میکشتیم‪ ،‬به طور قطع‪ ،‬آر‪.‬وی هم – برای تالفی – دبی را میکشت‪.‬‬
‫با وجود مهلکهای که تویش گیر افتاده بودیم‪ ،‬نگرانی برای دبی احمقانه بود؛ اما من نمیتوانستم فکرش را نکنم‪.‬‬

‫چیزی نمانده بود از ونچا بخواهم که از کشتن استیو صرفنظر کند – هرچند که تصور نمیکردم او به حرفم گوش دهد – اما همان موقع‬
‫آقای کرپسلی پیشدستی کرد و با لحنی پر از نفرت‪ ،‬و خیلی قاطعتر از من گفت‪« :‬ما نمیتوانیم او را بکشیم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪3‬‬

‫ونچا پلک زد و گفت‪« :‬ببخشید‪ ،‬چی گفتید؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬زندانی شدن که آخر دنیا نیست‪».‬‬

‫برجس با حالت عصبی گفت‪« :‬سی ثانیه!»‬

‫آقای کرپسلی به او توجهی نکرد و گفت‪« :‬اگر ما را بگیرند و زندانی بشویم‪ ،‬این امکان وجود دارد که بعداً بتوانیم فرار کنیم‪ .‬اما اگر استیو‬
‫لئونارد را بکشیم‪ ،‬فکر نمیکنم که آنها از جان ما بگذرند‪ .‬این آدمها آمادهاند تا ما را به میخ بکشند و قصابی کنند‪».‬‬

‫ونچا با تردید سر تکان داد و گفت‪« :‬من خوشم نمیآید‪ .‬من ترجیح میدهم از فرصتمان استفاده کنم و او را بکشم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی در تأیید حرف او گفت‪« :‬من هم دوست دارم که این کار را بکنم‪ ،‬اما مسئله اصلی ارباب شبحوارههاست‪ .‬ما باید پیدا کردن و‬
‫کشتن او را مقدم بر خواستههای خودمان بدانیم‪ .‬گذشتن از جان استیو لئونارد ‪» ...‬‬

‫برجس با خشم فریاد کشید‪« :‬ده ثانیه!»‬

‫ونچا تا چند لحظه دیگر با تردیدی‪ ،‬رو به استیو غرغر کرد‪ ،‬بعد ناسزایی گفت و دست چپش را برگرداند و با کف دست‪ ،‬محکم به پشت سر‬
‫او ضربه زد‪ .‬استیو روی زمین ولو شد‪ .‬فکر کردم که ونچا او را کشت‪ ،‬اما شاهزاده فقط او را بیهوش کرده بود‪.‬‬

‫غرغرکنان گفت‪« :‬این مدتی ساکتش میکند‪ ».‬بعد ریسمان شوریکنهایش را امتحان کرد‪ ،‬پوستهایی را که به جای لباس به خودش بود‪،‬‬
‫محکم کرد و ادامه داد‪« :‬اگر بعداً شانس بیاوریم‪ ،‬پیدایش میکنیم و کارش را تمام میکنیم‪».‬‬

‫آلیس برجس هشدار داد‪« :‬وقت تمام است! فوری بیایید بیرون‪ ،‬وگرنه ما شلیک میکنیم!»‬

‫ونچا پرسید‪« :‬آمادهاید؟»‬

‫آقای کرپسلی چاقوهایش را بیرون کشید و گفت‪« :‬من آمادهام‪».‬‬

‫هارکات هم با یکی از آن انگشتهای خاکستریرنگ و بزرگش‪ ،‬تیغه تبرش را امتحان کرد و گفت‪« :‬آمادهام‪».‬‬

‫من هم شمشیرم را بیرون کشیدم و آن را جلو سینه گرفتم‪ ،‬و گفتم که آمادهام‪.‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬هارکات با من میپرد‪ .‬الرتن با دارن‪ ،‬شما بعد از ما بیایید‪ .‬یکی دو ثانیه به ما مهلت بدهید تا خودمان را از سر راهتان کنار‬
‫بکشیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬بخت یارت‪ ،‬ونچا‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪3‬‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬موفق باشی‪ ».‬بعد‪ ،‬وحشیانه نیشش را باز کرد‪ ،‬ضربهای به پشت هارکات زد و از پنجره بیرون پرید‪ ،‬طوری که پشتدری‬
‫و شیشه پنجره را شکست‪ .‬هارکات هم خیلی از او عقب نماند‪.‬‬

‫طبق قوانین قبلی‪ ،‬من و آقای کرپسلی یکی دو ثانیه منتظر ماندیم و بعد به دنبال دوستمان‪ ،‬از میان قاب آن پنجره شکسته بیرون پریدیم‪.‬‬
‫هر دو خیلی سریع – مثل دو خفاشِ بیبال – وسط پاتیلی جهنمی که آن پایین منتظرمان بود‪ ،‬به زمین رسیدیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫در لحظات کوتاهی که به سرعت به زمین نزدیک میشدیم‪ ،‬من پاهایم را به یکدیگر چسباندم‪ ،‬بدنم را خم کردم و با دستهای باز و زانوهای‬
‫خمیده فرود آمدم‪ .‬استخوانهای فوقالعاده محکم و مقاومم‪ ،‬ضربه برخورد با زمین را جذب کردند‪ ،‬اما نشکستند‪ ،‬هر چند که بر اثر این ضربه‬
‫به طرف جلو غلتیدم و چیزی نمانده بود که روی شمشیر خودم به سیخ کشیده شوم (روش دردناکی برای مردن است)‪.‬‬

‫از سمت چپ‪ ،‬فریاد تیزی به گوشم رسید و وقتی سر پا بلند شدم‪ ،‬دیدم که آقای کرپسلی روی زمین افتاده است و مچ پای راستش را فشار‬
‫میدهد و قادر نیست از جایش بلند شود‪ .‬بیتوجه به دوست آسیبدیدهام‪ ،‬شمشیرم را به حالت دفاعی باال گرفتم و دنبال ونچا و هارکات‬
‫گشتم‪.‬‬

‫پرش ما از پنجره باعث شده بود که سربازها و افراد پلیس حسابی جا بخورند و دستپاچه شوند‪ .‬آنها روی یکدیگر میافتادند و راه همدیگر را‬
‫سد میکردند‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬هیچکدام نمیتوانستند درست هدفگیری کنند‪.‬‬

‫در میانه آن آشفتگی و شلوغی‪ ،‬هارکات سرباز جوانی را گرفته و به سینه خود چسبانده بود‪ ،‬و چنان سریع چرخ میزد که هیچکس فرصت‬
‫پیدا نمیکرد از پشت سر به او شلیک کند‪ .‬در این فاصله‪ ،‬ونچا لقمه بزرگی را هدف گرفته بود‪ .‬من دیدم که او به میان جمعی از افراد پلیس‬
‫و سربازها حمله کرد‪ ،‬از روی ماشینی جست زد و با یک حرکت خیلی بهموقع‪ ،‬سربازرس برجس را گرفت و روی زمین کوبید‪.‬‬

‫نگاه همه آدمها به ونچا و سربازرس دوخته شده بود که من به طرف آقای کرپسلی دویدم و کمکش کردم تا از روی زمین بلند شود‪ .‬از درد‪،‬‬
‫دندانهایش را به هم میفشرد و من خیلی زود فهمیدم که مچ پایش وزن او را تحمل نمیکند‪.‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬پایتان شکسته؟» و قبل از آنکه کسی ناگهان متوجه ما شود و شلیک کند‪ ،‬او را پشت یک ماشین کشاندم‪.‬‬

‫با صدایی گرفته گفت‪« :‬فکر نمیکنم شکسته باشد‪ ،‬اما دردش وحشتناک است‪ ».‬پشت ماشین‪ ،‬ولو شد و اطراف مچش را مالش داد‪ .‬سعی‬
‫داشت با ماساژ‪ ،‬درد را از بین ببرد‪.‬‬

‫آن طرف خیابان‪ ،‬ونچا سر پا ایستاد‪ ،‬با یک دست‪ ،‬گلو آلیس برجس را چسیده بود و بلندگو را نیز در دست دیگر داشت‪ .‬از پشت بلندگو و رو‬
‫به افراد پلیس و سربازها فریاد زد‪« :‬گوش کنید! اگر تیراندازی کنید‪ ،‬رئیستان کشته میشود!»‬

‫باالی سرمان‪ ،‬ملخهای هلیکوپتر مثل بالهای هزار زنبور خشمگین سروصدا میکردند‪ .‬بهجز این‪ ،‬همهچیز در سکوت فرو رفته بود‪.‬‬

‫برجس سکوت را شکست و نعره کشید‪« :‬به من فکر نکنید! فوری این جانورها را بکشید!»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪4‬‬

‫چند تیرانداز‪ ،‬مطیعانه اسلحههایشان را باال گرفتند‪.‬‬

‫ونچا انگشتهایش را دور گردن سربازرس محکمتر کرد و چشمهای زن از دلهره و ناراحتی گشاد شد‪ .‬تیراندازها دودل شدند‪ ،‬و بعد‪،‬‬
‫اسلحههایشان را به آرامی پایین آوردند‪ .‬ونچا دستش را شل کرد‪ ،‬اما زن را رها نکرد‪ .‬همانطور که زنِ سفیدمو را جلو خود نگه داشته بود‪،‬‬
‫لخلخ کنان به طرف جایی رفت که هارکات و سپر انسانیش ایستاده بودند‪ .‬هر دو پشتبهپشت شدند و به آرامی به طرف جایی آمدند که من‬
‫و آقای کرپسلی پناه گرفته بودیم‪ .‬آنها موقع راه رفتن مانند خرچنگ زمخت بسیار بزرگ به نظر میآمدند‪ ،‬اما کارشان درست بود‪ T‬هیچکس‬
‫تیراندازی نکرد‪.‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬اوضاع چقدر بد است؟» کنار ما قوز کرد و برجس را هم همراه خود پایین کشید‪ .‬هارکات هم با سرباز اسیرش همان کار را‬
‫کرد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با حالتی جدی گفت‪« :‬خیلی بد‪ ».‬و نگاهش با نگاه ونچا گره خورد‪.‬‬

‫ونچا به نرمی پرسید‪« :‬میتوانی پرواز نامرئی کنی؟»‬

‫‪ -‬اینطوری نه‪.‬‬

‫هر دو در سکوت به هم خیره شدند‪.‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬پس مجبوریم تو را جا بگذاریم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی لبخند بیرمقی زد و گفت‪« :‬آره‪».‬‬

‫فوری گفتم‪« :‬من پیشش میمانم‪».‬‬

‫ونچا غرید‪« :‬اآلن وقت قهرمانبازیهای الکی نیست‪ .‬تو میآیی‪ ،‬بحث هم نداریم!» سر تکان دادم و گفتم‪« :‬قهرمانبازی به جهنم‪ ،‬من‬
‫جدی میگویم‪ .‬تو نمیتوانی من و هارکات با هم پشتت کول کنی و با پرواز نامردی در بروی‪ .‬اینطوری خیلی طول میکشد تا سرعتت زیاد‬
‫بشود‪ ،‬قبل از آنکه به آخر خیابان برسی‪ ،‬تیر میخوریم و میمیریم‪».‬‬

‫ونچا دهانش را باز کرد که اعتراض کند‪ ،‬اما متوجه شد که استدالل من درست است‪ ،‬و دهانش را بست‪.‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬من هم میمانم‪».‬‬

‫ونچا نالید‪« :‬ما برای این مهملگوییها وقت نداریم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪4‬‬

‫هارکات به آرامی گفت‪« :‬این مهملگویی نیست‪ .‬من با دارن همسفرم‪ .‬هر جا او برود‪ ،‬من هم میروم‪ .‬هر جا او بماند‪ ،‬من هم میمانم‪ .‬تازه‪،‬‬
‫اینطوری ‪ ...‬بدون من‪ ،‬تو هم شانس بیشتری داری‪».‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬منظورت چیه؟»‬

‫هارکات به آلیس اشاره کرد که از فشار دست ونچا دور گردنش هنوز نفسنفس میزد‪ ،‬و گفت‪« :‬تنهایی‪ ،‬میتوانی او را ببری و سپر خودت‬
‫کنی ‪ ...‬تا سرعتت به پرواز نامرئی برسد‪».‬‬

‫ونچا با ناراحتی آه کشید و گفت‪« :‬همه شما باهوشتر از آن هستید که عقل من قد میدهد‪ .‬من خیال ندارم اینجا بنشینم و شما را متقاعد‬
‫کنم‪ ».‬سرش را از کاپوت ماشین باال گرفت تا اوضاع دور و برش را بررسی کند و به خاطر زنندگی نور آفتاب‪ ،‬چشمهایش را به حالت نیمه‬
‫بسته درآورد‪ .‬او اخطار داد‪« :‬عقب بایستید‪ ،‬وگرنه این دو نفر میمیرند!»‬

‫برجس که چشمهای آبیرنگش پر از نفرت بود و صورت روحمانند سفیدش‪ ،‬از خشم‪ ،‬سرخ شده بود‪ ،‬خرخرکنان گفت‪« :‬شما هرگز ‪...‬‬
‫نمیتوانید ‪ ...‬فرار کنید! در اولین فرصتی که برای تیراندازی ‪ ...‬پیدا کنند ‪ ...‬دخلتان را درمیآورند!»‬

‫ونچا با خنده گفت‪« :‬پس باید مطمئن بشویم که چنین فرصتی دستشان نمیافتد‪ ».‬و قبل از آنکه سربازرس بتواند جواب بدهد‪ ،‬جلو دهان‬
‫او را گرفت‪ .‬لبخند در چهره ونچا محو شد‪ .‬او گفت‪« :‬من نمیتوانم برگردم که شما را ببرم‪ .‬اگر بمانید‪ ،‬همهچیز با خودتان است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬میدانیم‪».‬‬

‫ونچا نگاهی به خورشید انداخت و گفت‪« :‬برایت بهتر است که فوری تسلیم بشوی و دعا کنی که توی یک سلول بدون پنجره بیندازنت‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬آره‪ ».‬دندانهایش به هم خورد‪ ،‬تا حدی به خاطر درد مچ پایش و تا حدی از ترس پرتوهای مرگبار خورشید‪.‬‬

‫ونچا به طرف جلو خم شد و طوری که برجس و آن سرباز چیزی نشنوند‪ ،‬در گوش آقای کرپسلی زمزمه کرد‪« :‬اگر بتوانم فرار کنم‪ ،‬دنبال‬
‫ارباب شبحوارهها میروم‪ ،‬من توی همان غاری که دیشب جنگیدیم‪ ،‬منتظرش میمانم‪ .‬اگر تا آن موقع شما آنجا نبودید‪ ،‬خودم تنهایی‬
‫سراغش میروم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی سر تکان داد و گفت‪« :‬ما برای فرار از اینجا همه تالشمان را میکنیم‪ .‬اگر من نتوانم راه بروم‪ ،‬هارکات و دارن میتوانند بدون‬
‫من فرار کنند‪ ».‬و با حالتی پر از سؤال به ما رو کرد‪« .‬درست است؟»‬

‫هارکات گفت‪« :‬بله‪».‬‬

‫من یک لحظه ساکت ماندم‪ .‬اما بعد‪ ،‬نگاهم را پایین انداختم و با اکراه و زیرلبی جواب دادم‪« :‬بله‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪4‬‬

‫ونچا غرغری کرد و بعد‪ ،‬دست آزادش را جلو آورد‪ .‬ما همگی‪ ،‬هر کدام یکی از دستهایمان را روی دست او گذاشتیم‪ ،‬و او به تکتک ما‬
‫گفت‪« :‬موفق باشید‪ ».‬ما هم در مقابل‪ ،‬برای او آرزوی موفقیت کردیم‪.‬‬

‫شاهزاده بدون اینکه دیگر منتظر بماند‪ ،‬ایستاد‪ .‬همانطور که برجس را محکم جلو خودش نگه داشته بود‪ ،‬عقب رفت‪ .‬او بلندگو را قبالً از کار‬
‫انداخته بود‪ .‬حاال یک لحظه ایستاد و آن را برداشت تا دوباره به سربازها و افراد پلیس هشدار بدهد‪ .‬با خوشحالی فریاد زد‪« :‬من خیال دارم‬
‫از اینجا در بروم! میدانم کار شما این است که جلو من را بگیرید‪ ،‬اما اگر تیراندازی کنید‪ ،‬رئیستان هم میمیرد‪ .‬اگر عاقل باشید‪ ،‬منتظر‬
‫میمانید تا از من اشتباهی سر بزند‪ .‬و بعد از همه این حرفها ‪ » ...‬نخودی خندید‪« .‬شما ماشین و هلیکوپتر دارید و من پای پیادهام‪ .‬مطمئنم‬
‫که وقتی زمان مناسب برای حمله برسد‪ ،‬به من میرسید‪».‬‬

‫ونچا بلندگو را کنار انداخت‪ ،‬سربازرس را از روی زمین بلند کرد و مثل عروسکی جلو خودش گرفت‪ ،‬و شروع به دویدن کرد‪.‬‬

‫یکی از افسران ارشد به طرف بلندگو دوید‪ ،‬را قاپید و دستوراتی صادر کرد‪ .‬او فریاد زد‪« :‬شلیک نکنید! موضعتان را ترک نکنید‪ .‬منتظر بمانید‬
‫تا سکندری بخورد یا گروگانش از دستش در برود‪ .‬او نمیتواند فرار کند‪ .‬چشم ازش برندارید‪ .‬منتظر بمانید تا به جای باز و خلوتی برسد‪ ،‬بعد‬
‫او را هدف ‪» ...‬‬

‫ناگهان ساکت شد‪ .‬در مدتی که حرف میزد‪ ،‬ونچا را هم زیر نظر داشت که به طرف خط محاصره در انتهای خیابان میدوید‪ .‬اما در یک‬
‫چشم به هم زدن‪ ،‬شبح از نظر ناپدید شد‪ .‬ونچا به سرعتِ پرواز نامرئی رسیده بود‪ ،‬و در نظر انسانها‪ ،‬این حرکت چنان بود که گویی او‬
‫ناگهان محو شده بود‪.‬‬

‫افراد پلیس و سربازان‪ ،‬که اسلحههایشان را آماده شلیک کرده بودند‪ ،‬به جلو هجوم بردند و طوری به زمین خیره شدند که انگار فکر میکردند‬
‫ونچا و رئیسشان در آن فرورفتهاند‪ .‬من‪ ،‬آقای کرپسلی و هارکات هم رو به یکدیگر نیشمان را باز کردیم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬دست کم‪ ،‬یک نفر از ما خالص شد‪».‬‬

‫من غرغر کردم‪« :‬اگر شما اینطور از پا نیفتاده بودید‪ ،‬ما هم خالص میشدیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی نگاهی به خورشید انداخت و خنده از لبهایش محو شد‪ .‬او با صدای آرامی گفت‪« :‬اگر آنها من را توی یک سلول آفتابگیر‬
‫بیندازند‪ ،‬منتظر نمیمانم تا آنقدر بسوزم که بمیرم؛ یا فرار میکنم یا خودم را میکشم‪».‬‬

‫با حالت گرفتهای سر تکان دادم و گفتم‪« :‬همه ما این کار را میکنیم‪».‬‬

‫هارکات سرباز گروگانش را طوری برگرداند که رویش به ما باشد‪ .‬صورت آن جوان از ترس کبود شده بود‪ ،‬و نمیتوانست حرف زند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪4‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬این را آزاد میکنیم ‪ ...‬یا برای معامله ازش استفاده میکنیم؟»‬

‫گفتم‪« :‬ولش کن‪ .‬اگر خودمان تسلیم بشویم‪ ،‬احتمالش خیلی کمتر است که به ما تیراندازی کند‪ .‬حاال که ونچا با رئیسشان فرار کرده‪ ،‬اگر‬
‫بخواهیم معامله کنیم‪ ،‬فکر کنم آنها ما را قتلعام میکنند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی چاقوهایش را کنار گذاشت و گفت‪« :‬باید اسلحههایمان را هم روی زمین بگذاریم‪».‬‬

‫من نمیخواستم از شمشیرم جدا بشوم‪ ،‬اما عقلم به این حس غلبه کرد‪ ،‬و آن را کنار چاقوهای آقای کرپسلی و تبر هارکات‪ ،‬و خرتوپرتهای‬
‫دیگرمان‪ ،‬روی زمین گذاشتیم‪ .‬بعد‪ ،‬آستینهایمان را باال زدیم‪ ،‬دستهایمان را باال بردیم‪ ،‬فریاد کشیدم که تسلیم هستیم و از پناهگاهمان‬
‫بیرون رفتیم – آقای کرپسلی به جای راه رفتن لیلی میکرد – تا آن افسران بداخالق و مشتاق تیراندازی دستگیر و زندانیمان کنند‪ .‬آنها‬
‫ناسزاگویان به ما دستبند زدند‪ ،‬ما را داخل کامیونهای سرپوشیده چپاندند و – به زندان – بردند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫من در سلولی بودم که بیشتر از چهارمتر در چهارمتر مساحت نداشت و ارتفاع سقفش حدود یک متر بود‪ .‬آنجا هیچ پنجرهای نداشت – فقط‬
‫داخل در ورودی‪ ،‬دریچهای کوچک کار گذاشته بودند – و از شیشههایی که از یک طرف شفافاند و از طرف دیگر آنها چیزی دیده نمیشود‬
‫هم خبری نبود‪ .‬در دو گوشه سلول‪ ،‬باالی در‪ ،‬دو دوربین امنیتی کار گذاشته بودند‪ .‬میز درازی که یک ضبطصوت رویش بود‪ ،‬سه صندلی‪،‬‬
‫من – و سه افسر پلیس که قیافههای خشنی داشتند – نیز داخل سلول بودیم‪.‬‬

‫یکی از افسرها که کنار در ایستاده بود‪ ،‬تفنگی را محکم به سینه چسبانده و به دقت مراقب بود‪ .‬او اسمش را نگفته بود – حتی یک کلمه‬
‫هم حرف نزده بود – اما من اسم حک شده روی نشانش را خواندم‪ :‬ویلیام مککی‪.96‬‬

‫دو نفر دیگر از آن نشانها نداشتند‪ ،‬اما من اسمشان را شنیده بودم‪ :‬کان‪ 97‬و ایوان‪ .98‬کان قدبلند و ورزیده بود‪ .‬چهرهای عبوس و رفتاری‬
‫خشن داشت و مدام زهرخندی بر لبش دیده میشد‪ .‬ایوان مسنتر و الغرتر بود و موهایی خاکستری داشت‪ .‬خسته به نظر میآمد و آرام‬
‫حرف میزد‪ ،‬طوری که انگار با سؤال کردن از نفس میافتاد‪.‬‬

‫‪ -‬اسم واقعی تو‪ ،‬همانطور که به ما گفته شده‪ ،‬دارن شان است؟‬

‫از وقتی مرا به بازداشتگاه آورده بودند‪ ،‬این بیستمین باری بود که ایوان از من بازجویی میکرد‪ .‬آنها سؤالهایشان را بارها و بارها تکرار‬
‫میکردند و هیچ به نظر نمیآمد که این کار متوقف بشود‪.‬‬

‫جواب ندادم‪ .‬تا این لحظه‪ ،‬من هیچچیز نگفته بودم‪.‬‬

‫بعد از چند لحظه سکوت‪ ،‬ایوان پرسید‪« :‬یا نکند اسمت دارن هورستون است که این اواخر ازش استفاده میکردی؟»‬

‫هیچ جوابی در کار نبود‪.‬‬

‫‪ -‬درباره همسفرت – الرتن کرپسلی یا وور هورستون – چی داری که بگویی؟‬

‫‪96‬‬
‫‪William Mc Key‬‬
‫‪97‬‬
‫‪Con‬‬
‫‪98‬‬
‫‪Ivan‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪5‬‬

‫سرم را پایین انداختم‪ ،‬به دستهای دستبند زدهام نگاه کردم و هیچچیز نگفتم‪ .‬زنجیر متصل به دستبند را امتحان کردم‪ :‬فوالدی‪ ،‬کوتاه و‬
‫ضخیم بود‪ .‬فکر کردم که اگر مجبور بشوم‪ ،‬میتوانم آن را پاره کنم؛ اما مطمئن نبودم‪.‬‬

‫به مچ پاهایم هم پابند زده بودند‪ .‬وقتی دستگیر شدم‪ ،‬زنجیر بین پابندهایم کوتاه بود‪ .‬موقع انگشتنگاری و عکس گرفتن از چهرهام هم‪،‬‬
‫پلیس آن زنجیر کوتاه را باز نکرد‪ ،‬اما بعد از آنکه به سلول بازجویی آمدم‪ ،‬زنجیر بلندتری را به جای زنجیر قبلی به پاهایم بستند‪.‬‬

‫افسری که اسمش کان بود پرسید‪« :‬درباره آن عجیبالخلقه چی میگویی؟ آن هیوالی پوست خاکستری‪ .‬آن چه جور ‪» ...‬‬

‫من قانون سکوت را شکستم و ناگهان فریاد زدم‪« :‬او هیوال نیست!»‬

‫کان پوزخند زد و گفت‪« :‬جدی؟ پس چیه؟»‬

‫ایوان تشویقم کرد که حرف بزنم و گفت‪« :‬امتحان کن‪ ».‬اما من فقط سرم را دوباره تکان دادم‪.‬‬

‫کان پرسید‪« :‬آن دو نفر دیگر چی؟ ونچا مارچ و الرتن کرپسلی؟ اطالعات ما نشان میدهند که آنها شبحاند‪ .‬درباره این قضیه چی داری که‬
‫بگویی؟»‬

‫لبخند مسخرهای تحویلش دادم و گفتم‪« :‬اشباح وجود ندارند‪ .‬هرکسی این را میداند‪».‬‬

‫ایوان گفت‪« :‬درست است‪ .‬آنها شبح نیستند‪ ».‬روی میز خم شد‪ ،‬طوری که انگار میخواست رازی را به من بگوید‪« .‬اما آن دو نفر کامالً‬
‫طبیعی هم نیستند‪ ،‬دارن‪ ،‬و من مطمئنم که تو خودت این را میدانی‪ .‬مارچ مثل یک جادوگر ناپدید شد و کرپسلی ‪ » ...‬سرفهای کرد‪« .‬خوب‪،‬‬
‫ما نتوانستیم عکسش را بگیریم‪».‬‬

‫وقتی این را گفت‪ ،‬سرم را باال گرفتم و به دوربینهای ویدئویی نگاه کردم‪ .‬اشباحِ کامل‪ ،‬اتمهای عجیبی در بدنشان داشتند که نمیشد‬
‫تصویر آنها را روی فیلم ثبت کرد‪ .‬پلیس از هر زاویهای که به نظرش میرسید و با بهترین دوربینهای موجود از آقای کرپسلی عکس گرفته‬
‫بود‪ ،‬اما هیچ تصویر قابل رؤیتی به دست نیاورده بود‪.‬‬

‫کان با تشر گفت‪« :‬به نیش بازش نگاه کن! خیال میکند که این خیلی بامزه است!»‬

‫لبخند زدن را کنار گذاشتم و گفتم‪« :‬نه‪ ،‬اینطور فکر نمیکنم‪».‬‬

‫‪ -‬پس چرا میخندی؟‬

‫شانه باال انداختم و گفتم‪« :‬من به چیز دیگری فکر میکردم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪5‬‬

‫ایوان که از جواب من ناراحت شده بود‪ ،‬به پشتی صندلی تکیه داد‪ .‬او گفت‪« :‬ما از آقای کرپسلی یک نمونه خون گرفتهایم‪ .‬وقتی جواب‬
‫آزمایشگاه برسد‪ ،‬میفهمیم که آنها چه موجوداتی هستند‪ .‬اما این به نفع توست که اآلن قضیه را به ما بگویی‪».‬‬

‫من جواب ندادم‪ .‬ایوان یک لحظه منظر ماند‪ .‬بعد‪ ،‬دستی به موهای خاکستریرنگش کشید‪ ،‬نومیدانه آه کشید و سؤالهایش را از سر گرفت‪:‬‬
‫«اسم واقعی تو چیه؟ چه ارتباطی با بقیه داری؟ کجا ‪» ...‬‬

‫مدتی گذشت‪ .‬نمیتوانستم بفهمم که از زمان زندانی شدنم چه مدت گذشته است‪ .‬احساس میکردم که یک روز یا بیشتر بوده است‪ .‬اما در‬
‫حقیقت این امکان وجود داشت که فقط چهار یا پنج ساعت‪ ،‬یا حتی کمتر‪ ،‬گذشته باشد‪ .‬احتماالً بیرون از آنجا‪ ،‬آفتاب هنوز میتابید‪.‬‬

‫به آقای کرپسلی فکر میکردم و اینکه این اوضاع را چطور میگذراند‪ .‬اگر او را به سلولی مثل سلول من برده بودند‪ ،‬جای نگرانی نبود‪ .‬اما‬
‫اگر در سلولی پنجرهدار قرار داشت ‪...‬‬

‫پرسیدم‪« :‬دوستهای من کجا هستند؟»‬

‫کان و ایوان زیرلبی‪ ،‬چیزی به یکدیگر گفتند‪ .‬حاال طوری نگاهم میکردند که انگار حالت دفاعی به خود گرفته بودند‪.‬‬

‫ایوان پرسید‪« :‬دوست داری آنها را ببینی؟»‬

‫گفتم‪« :‬فقط میخواهم بدانم که انها کجایند‪».‬‬

‫ایوان گفت‪« :‬اگر به سؤالهای ما جواب بدهی‪ ،‬میتوانم یک مالقات برایتان ترتیب بدهم‪».‬‬

‫تکرار کردم‪« :‬من فقط میخواهم بدانم که آنها کجا هستند!»‬

‫کان غرغرکنان گفت‪« :‬همین نزدیکیها‪ .‬مثل تو‪ ،‬دست و پایشان را حسابی بستهاند‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬داخل سلولهایی مثل این سلول؟»‬

‫کان گفت‪« :‬درست مثل این‪ ».‬و بعد‪ ،‬نگاهی به دیوارها انداخت و وقتی فهمید که من چرا نگرانم‪ ،‬لبخند زد‪ .‬او نخودی خندید و گفت‪:‬‬
‫«سلولهای بدون پنجره‪ ».‬سیخونکی به رفیقش زد‪« .‬اما میشود سلولها را عوض کرد‪ ،‬نمیشود‪ ،‬ایوان؟ چطور است بگوییم "شبح" را به‬
‫سلولی ببرند که دور تا دورش پنجره باشد؟ سلولی که از داخلش بتواند بیرون را ببیند ‪ ...‬آسمان را ‪ ...‬خورشید را ‪» ...‬‬

‫چیزی نگفتم‪ ،‬اما به کان خیره شدم و با خشم نگاهش کردم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪5‬‬

‫کان با صدایی غرغر مانند گفت‪« :‬از این موضوع خوشت نمیآید‪ ،‬اینطور نیست؟ فکر اینکه ما کرپسلی را توی اتاقی پر از پنجره بیندازیم‪،‬‬
‫تو را به وحشت میاندازد‪ ،‬مگر نه؟»‬

‫با بی تفاوتی شانه باال انداختم و ایوان لبخندش را پشت دستش پنهان کرد‪ .‬حتی نگهبان اسلحه به دست هم طوری پوزخند زد که انگار‬
‫بهترین لطیفه زندگیش را شنیده بود‪.‬‬

‫من از کوره در رفتم و گفتم‪« :‬چی اینقدر بامزه است؟ من حقوق خودم را میشناسم‪ .‬من حق دارم که به کسی زنگ بزنم و یک وکیل‬
‫داشته باشم‪».‬‬

‫کان غان و غونی کرد و گفت‪« :‬البته‪ .‬حتی قاتلها هم حق دارند‪ ».‬با بند انگشتهایش به میز تقه زد‪ .‬بعد‪ ،‬ضبطصوت را خاموش کرد و‬
‫گفت‪« :‬اما چی خیال کردهای؟ ما تو را از این حقوق محروم میکنیم‪ .‬به خاطر این کار‪ ،‬بعداً به بد جهنمی گرفتار میشویم‪ ،‬اما مهم نیست‪.‬‬
‫ما تو را توی این چهاردیواری انداختهایم و تا وقتی که حاضر نشوی جواب بدهی‪ ،‬هیچ حقی برایت قائل نیستیم‪».‬‬

‫با خشم فریاد زدم‪« :‬این غیرقانونی است‪ .‬شما نمیتوانید این کار را بکنید‪».‬‬

‫حرفم را تأیید کرد و گفت‪« :‬به طور معمول‪ ،‬غیرقانونی است‪ .‬به طور معمول‪ ،‬سربازرس در کار ما مداخله میکند و اگر چیزی از این قضیه‬
‫بفهمد‪ ،‬توفان به پا میکند‪ .‬اما رئیسمان اینجا نیست‪ ،‬هست؟ رفیق آدمکشت‪ ،‬ونچا مارچ‪ ،‬او را دزدیده‪».‬‬

‫وقتی این حرف را شنیدم و معنی آن برایم جا افتاد‪ ،‬لبهایم سفید شدند‪ .‬در غیاب رئیس‪ ،‬آنها خودشان قانون را به دست میگرفتند و هرکاری‬
‫میخواستند انجام میدادند تا او را برگردانند‪ .‬این ممکن بود به قیمت از دست دادن شغلشان تمام شود‪ ،‬اما اهمیت نمیدادند‪ .‬قضیه برایشان‬
‫شخصی بود‪.‬‬

‫برای اینکه امتحانشان کنم و ببینم تا کجای ماجرا میخواهند پیش بروند‪ ،‬قاطعانه گفتم‪« :‬شما مجبور میشوید مرا شکنجه کنید تا به حرف‬
‫بیایم‪».‬‬

‫ایوان فوری گفت‪« :‬شکنجه روش ما نیست‪ .‬ما از اینجور کارها نمیکنیم‪».‬‬

‫کان اضافه کرد‪« :‬برخالف بعضی آدمها که میتوانیم اسم ببریم!» و عکسی را به طرف من روی میز انداخت‪ .‬سعی کردم آن عکس را نادیده‬
‫بگیرم‪ ،‬اما نگاهم بیاختیار روی آن چهره افتاد‪ .‬او همان شبحزنی بود که ما آن روز صبح‪ ،‬داخل تونلها گروگان گرفته بودیم‪ .‬و یکی گفته‬
‫بود که اسمش مارک رایتر است‪ ،‬همان که ونچا شکنجهاش داده کشته بود‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪5‬‬

‫با صدای آرامی گفتم‪« :‬ما شرور نیستیم‪ ».‬اما میتوانستم خیلی چیزها را از دید آنها ببینم و میفهمیدم که در نظر آنها ما چه هیوالهایی‬
‫هستیم‪« .‬این قضیه جنبههایی دارد که شما چیزی از آنها نمیدانید‪ .‬آدمکشهایی که دنبالشان میگردید‪ ،‬ما نیستیم‪ .‬ما مثل شما‪ ،‬سعی‬
‫داشتیم که جلو کار آنها را بگیریم‪».‬‬

‫کان زد زیر خنده‪.‬‬

‫با اصرار گفتم‪« :‬این عین حقیقت است‪ .‬مارک رایتر یکی از آن آدمها شرور بود‪ .‬ما مجبور بودیم به او آسیب بزنیم تا درباره رفقایش اطالعات‬
‫به دست بیاوریم‪ .‬ما دشمن شما نیستیم‪ .‬من و شما‪ ،‬هر دو در یک جبههایم‪».‬‬

‫کان با تشر گفت‪« :‬من اصال فکر نمیکنم که شما احمق باشید‪ ،‬اما خیلی در اشتباهید‪ .‬شما را فریب دادهاند‪ .‬شما ‪ » ...‬مشتاقانه به طرف جلو‬
‫خم شدم‪« .‬کی به شما گفت که ما را کجا پیدا کنید؟ چه کسی اسم ما را به شما گفت و گفت که ما شبح هستیم و همان قاتلهایی که‬
‫دنبالشان میگردید؟»‬

‫دو مأمور با ناراحتی نگاهی به یکدیگر انداختند‪ .‬بعد‪ ،‬ایوان گفت‪« :‬این یک خبر محرمانه بدون اعالم نام بود‪ .‬یکی از یک باجه تلفن عمومی‬
‫زنگ زد و اسمش را هم نگفت‪ .‬وقتی به آن باجه تلفن رسیدیم‪ ،‬او رفته بود‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬این قضیه به نظرتان مشکوک نیست؟»‬

‫ایوان جواب داد‪« :‬از اینجور خبرهای بدون نام و نشانی‪ ،‬همیشه به ما میرسد‪ ».‬اما بیقرار به نظر میآمد و من میفهمیدم که او در‬
‫حرفهایش دچار تردید شده است‪ .‬اگر تنها بود‪ ،‬شاید میتوانستم تشویقش کنم که به حرفم فکر کند و متقاعدش میکردم که دست کم‬
‫فرض کند حرفم درست است‪ .‬اما قبل از آنکه بتوانم چیز دیگری بگویم‪ ،‬کان عکس دیگری را روی میز انداخت و بعد یکی دیگر‪ .‬آنها‬
‫عکسهای بزرگ از مارک رایتر بودند که کوچکترین جزئیات را وحشتناکتر از عکس اول ثبت کرده بودند‪.‬‬

‫او با لحن سردی گرفت‪« :‬آنهایی که در جبهه ما هستند‪ ،‬آدمها را نمیکشند» و همانطور که انگشتانش را به شکل معنیداری به طرفم نشانه‬
‫رفته بود‪ ،‬اضافه کرد‪« :‬حتی وقتی که دوست دارند این کار را بکنند!»‬

‫آه کشیدم‪ .‬چون میدانستم نمیتوانم به آنها بقبوالنم که بیگناهم‪ ،‬قضیه را رها کردم‪ .‬چند ثانیهای در سکوت گذشت‪ .‬بعد از کمی بگومگو‪،‬‬
‫آنها هم آرام گرفتند و برخودشان مسلط شدند‪ .‬بعد‪ ،‬ضبطصوت را روشن کردند و سؤالها دوباره شروع شد‪ .‬من کی بودم؟ اهل کجا بودم؟‬
‫ونچا مارچ کجا رفت؟ ما چند نفر را کشته بودیم؟ و غیره و غیره و غیره‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪5‬‬

‫پلیسها نمیتوانستند از من حرف در بیاورند و این آنها را جان به لب میکرد‪ .‬هر دو کالفه شده بودند‪ .‬افسر دیگری به نام مورگن‪ 99‬هم به‬
‫ایوان و کان پیوست‪ .‬او چشمهای ریز و موهایی به رنگ قهوهای تیره داشت‪ .‬شقورق نشست‪ ،‬دستهایش را روی میز گذاشت و با نگاهی‬
‫سرد و ثابت به من خیره شد‪ .‬هر چند او هیچ حرکت خشنی نسبت به من نشان نداده بود‪ ،‬اما احساس میکردم آنجا آمده است تا شرایط‬
‫تهدیدآمیز باشد‪.‬‬

‫کان پرسید‪« :‬چند سالهای؟ اهل کجایی؟ چند وقت است که به اینجا آمدهای؟ چرا این شهر را انتخاب کردید؟ چند نفر دیگر را کشتهاید؟‬
‫اجساد کجا هستند؟ چه چیزی ‪» ...‬‬

‫با صدای تقهای به در‪ ،‬او ساکت شد‪ .‬برگشت و به طرف در رفت تا ببیند چه کسی آنجاست‪ .‬وقتی کان به طرف در میرفت‪ ،‬ایوان با نگاهش‬
‫او را دنبال میکرد‪ ،‬اما مورگن همچنان به من خیره نگاه میکرد‪ .‬او مثل یک روبات‪ ،100‬هر چهار ثانیه یک بار پلک میزد‪ ،‬نه دیرتر و نه‬
‫زودتر‪.‬‬

‫کان با کسی که بیرون در بود‪ ،‬زمزمهوار حرف میزد‪ .‬بعد از چند لحظه‪ ،‬او عقب ایستاد و به نگهبان اسلحه به دست اشاره کرد که عقب‬
‫برود‪ .‬نگهبان‪ ،‬چسبیده به دیوار‪ ،‬کمی از در فاصله گرفت و اسلحهاش را طوری به طرف من گرفت تا مطمئن باشد که هیچ کار مسخرهای‬
‫از من سر نمیزند‪.‬‬

‫انتظار داشتم یک افسر پلیس دیگر یا شاید یک سرباز بیرون در باشد – از وقتی بازداشت شده بودم‪ ،‬هیچکدام از افراد ارتش را ندیده بودم‬
‫– اما مرد کوچکاندام و سر به زیری وارد شد که مرا حسابی غافلگیر کرد‪.‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬آقای بالز؟»‬

‫بازرس مدرسه‪ ،‬که مرا به زور به مدرسه فرستاده بود‪ ،‬عصبی به نظر میآمد‪ .‬مثل دفعه پیش‪ ،‬همان کیفدستی بزرگ را به همراه داشت‬
‫همان کاله لگنی از مد افتاده را به سر گذاشته بود‪ .‬نیم متر جلو آمد‪ ،‬بعد ایستاد‪ ،‬نمیخواست که بیشتر از آن به میز نزدیک بشود‪.‬‬

‫ایوان گفت‪« :‬متشکرم که آمدی‪ ،‬والتر‪ ».101‬و بلند شد تا با او دست بدهد‪.‬‬

‫آقای بالز به شکل نامحسوسی سر تکان داد و با صدای جیرجیرمانندی گفت‪« :‬خوشحال میشوم که بتوانم کمکی بکنم‪».‬‬

‫‪99‬‬
‫‪Morgan‬‬
‫‪100‬‬
‫‪robot‬‬
‫همونجوری که میدونید‪ ،‬تلفظ انگلیسی روبات‪ ،‬روبوت ـه‪ .‬توی متن ترجمه شده مترجم از کلمه روبوت استفاده کرده بود که به نظرم وقتی کلمهی فارسی وجود‬
‫داره غلطه‪ - .‬و‬
‫‪101‬‬
‫‪Walter Blaws‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪5‬‬

‫ایوان پرسید‪« :‬صندلی میخواهی که بنشینی؟»‬

‫آقای بالز فوری سر تکان داد و گفت‪« :‬نه‪ ،‬متشکرم‪ .‬ترجیح میدهم که بیش از حد الزم اینجا نمانم‪ .‬کارهای زیادی دارم که باید انجام‬
‫بدهم‪ .‬باید به خیلی جاها سر بزنم‪ .‬شما که میدانید وضع چطور است‪».‬‬

‫ایوان با حالتی که نشان دهنده همدردی او با بالز بود‪ ،‬سر تکان داد و گفت‪« :‬بسیار خوب‪ .‬اوراق را آوردهای؟»‬

‫آقای بالز سر تکان داد و گفت‪« :‬اوراقی که او پر کرده‪ .‬همه پروندههایی که از او داریم‪ .‬بله‪ ،‬من آنها را به مردی دادم که پشت میز بود‪ .‬او‬
‫از آنها کپی گرفت و قبل از آنکه از پیشش بروم‪ ،‬اوراق اصلی را به من برگرداند‪ .‬من مجبورم که اصلیها را نگه دارم‪ ،‬اینها اسناد مدرسهاند‪».‬‬

‫ایوان دوباره گفت‪« :‬بسیار خوب‪ ».‬بعد‪ ،‬کنار رفت‪ ،‬نگهان سرش را به طرف من تکان داد و با حالتی رسمی پرسید‪« :‬شما این پسر را‬
‫میشناسید؟»‬

‫آقای بالز گفت‪« :‬بله‪ ،‬او دارن هورستون است او در مدرسه مالر ثبت نام کرده‪ ،‬در تاریخ ‪ » ...‬مکث کرد و اخمهایش را درهم کشید‪« .‬تاریخ‬
‫دقیقش را فراموش کردهام‪ .‬باید یادم مانده باشد‪ ،‬چون در راه که میآمدم‪ ،‬برگهها را مرور کردم‪».‬‬

‫ایوان لبخند زد وگفت‪« :‬اشکالی ندارد‪ .‬ما از روی کپیها زمانش را میفهمیم‪ .‬اما به طور قطع‪ ،‬این همان پسری است که خودش را دارن‬
‫هورستون معرفی کرده بود؟ مطمئنید؟»‬

‫آقای بالز قاطعانه سر تکان داد و گفت‪« :‬اوه‪ ،‬بله‪ .‬من هیچوقت قیافه شاگردها را فراموش نمیکنم‪ ،‬بهخصوص قیافه شاگردی را که از‬
‫مدرسه جیم میشود‪».‬‬

‫ایوان گفت‪« :‬متشکرم‪ ،‬والتر‪ ».‬بازوی بازرس مدرسه را گرفت‪« .‬اگر باز هم به کمک احتیاج داشتیم‪ ،‬خودمان ‪» ...‬‬

‫ساکت شد‪ .‬آقای بالز از جایش تکان نخورده بود‪ .‬او با چشمهای گشاد شده به من خیره مانده بود و لبهایش میلرزید‪ .‬آقای بالز پرسید‪:‬‬
‫«این حقیقت دارد؟ چیزی که اخبار و روزنامهها میگویند‪ ،‬او و دوستانش قاتلاند؟»‬

‫ایوان تردید داشت‪ ،‬اما گفت‪« :‬ما اآلن واقعا نمیتوانیم چیزی بگوییم‪ .‬اما به زودی ‪» ...‬‬

‫آقای بالز به من فریاد کشید‪« :‬چطور توانستی؟ چطور توانستی آن همه آدم بکشی؟ و تارا ویلیامز کوچولو‪ ،‬همکالسی خودت!»‬

‫با خستگی گفتم‪« :‬من تارا را نکشتم‪ .‬من هیچ کس را نکشتهام‪ .‬من آدمکش نیستم‪ .‬پلیس ما را اشتباهی دستگیر کرده‪».‬‬

‫کان غرید‪« :‬هه!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪5‬‬

‫آقای بالز غرغرکنان گفت‪« :‬تو یک حیوانی‪ ».‬و کیفدستیاش را طوری در هوا باال برد که انگار میخواست آن را به طرف من پرت کند‪.‬‬
‫«تو را باید ‪ ...‬باید ‪ ...‬باید ‪» ...‬‬

‫دیگر نتوانست چیزی بگوید‪ .‬لبهایش منقبض شدند و فکش قفل شد‪ .‬به من پشت کرد و به طرف در راه افتاد‪ .‬وقتی میرفت‪ ،‬من مثل‬
‫بچهها ویرم گرفته بود که صدایش کنم‪.‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬آقای بالز؟»‬

‫او مکث کرد و با حالتی پرسشگرانه‪ ،‬از روی شانه نگاهی به من انداخت‪ .‬حالت معصومانه و نگرانی به خود گرفتم و با مالیمت پرسیدم‪« :‬این‬
‫مسئله به نمرههای من آسیب نمیزند‪ ،‬اینطور نیست‪ ،‬قربان؟»‬

‫بازرس مدرسه بر و بر نگاهم کرد‪ ،‬و بعد فهمید که من دستش انداختهام‪ .‬از خشم‪ ،‬چشمهایش برق زد‪ ،‬دماغش را باال گرفت‪ ،‬فرار را به قرار‬
‫ترجیح داد‪ ،‬و تلقتلقکنان وارد راهرو شد و رفت‪.‬‬

‫وقتی آقای بالز از پیش ما رفت‪ ،‬من باصدای بلند خندیدم‪ ،‬طوری که انگار واکنش خشمآلود آن مرد کوچکاندام‪ ،‬خشنودی احمقانهای به‬
‫من داده بود‪ .‬کان‪ ،‬ایوان‪ ،‬و نگهبان اسلحه به دست هم بر خالف میلشان‪ ،‬لبخند میزدند‪ ،‬اما مورگن نخندید‪ .‬او مثل همیشه‪ ،‬با حالتی عبوس‬
‫و خشن نشسته بود و تهدید هولناک و ناگفته در نگاه ماشینی و نافذش دیده میشد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫کمی بعد از رفتن آقای بالز‪ ،‬افسری به نام تام دِیو‪ ،102‬جای ایوان را گرفت‪ .‬دِیو رفتار دوستانهای داشت – وقتی وارد شد‪ ،‬قبل از هر چیز از‬
‫من پرسید که میخواهم چیزی بخورم یا نه – اما من احمق نبودم‪ .‬آنقدر برنامههای تلویزیونی دیده بودم که درباره ماجرای همیشگی گپ‬
‫"پلیس خوب‪ ،‬پلیس بد" همهچیز را بدانم‪.‬‬

‫دِیو برای اطمینان دادن به من گفت‪« :‬ما برای کمک به تو اینجا هستیم‪ ،‬دارن‪ ».‬و همانطور که حرف میزد‪ ،‬کیسه کوچک شکر را باز کرد‬
‫و محتویات آن را در لیوانی پالستیکی‪ ،‬پر از قهوه‪ ،‬ریخت که بخار از رویش بلند میشد‪ .‬مقداری شکر از لب لیوان روی میز ریخت و من‬
‫نود درصد مطمئن بودم که ریخته شدن شکر روی میز عمدی بود‪ ،‬دِیو میخواست من خیال کنم که او آدم حواسپرتی است‪.‬‬

‫وقتی او کیسه شکر دوم را باز میکرد‪ ،‬من بااحتیاط نگاهش کردم و با کنایه گفتم‪« :‬اگر این دستبندها را باز کنید و بگذارید من بروم‪ ،‬کمک‬
‫بزرگی کردهاید‪ ».‬مورگن بیشتر از هر چیز دیگری نگرانم میکرد – اگر اوضاع ناجور میشد‪ ،‬ممکن بود کان کمی مرا گوشمالی بدهد؛ اما‬
‫مطمئن بودم که از مورگن هر کاری برمیآید – ولی باید با احتیاطی بیش از حد مراقب دیو میبودم‪ .‬در غیر اینصورت‪ ،‬او ذره ذره از کار ما‬
‫سر در میآورد‪ .‬مدت زیادی بود که نخوابیده بودم‪ .‬خسته بودم و کمی حواسم پرت بود‪ .‬در شرایطی بودم که هر لحظه ممکن بود اشتباه‬
‫کنم‪.‬‬

‫دِیو رو به من چشمک زد و با لبخند معنیداری پرسید‪« :‬دستبندت را باز کنم و بگذارم که بروی! فکر خوبی است‪ .‬البته هر دو ما میدانیم‬
‫که چنین چیزی شدنی نیست‪ ،‬اما کارهایی هست که من از عهدهشان برمیآیم‪ .‬میتوانم یک وکیل درجه یک برایت خبر کنم؛ بگذارم حمام‬
‫بروی‪ ،‬لباسهایت را عوض کنی‪ ،‬شبها تختخواب راحتی داشته باشی‪ .‬تو مدت زیادی پیش ما میمانی‪ .‬من متأسفم‪ ،‬اما این اقامت خوشایندی‬
‫نیست‪».‬‬

‫زیرکانه پرسیدم‪« :‬من باید چه کار کنم تا این مقاومت خوشایند بشود؟»‬

‫دیو شانه باال انداخت و قهوهاش را مزهمزه کرد‪.‬‬

‫‪ -‬اوشش! خیلی داغ است!‬

‫‪102‬‬
‫‪Tom Dave‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫با یک دست‪ ،‬لبهایش را باد زد تا خنک بشوند‪ .‬بعد‪ ،‬لبخند زد و گفت‪« :‬کار زیادی نباید انجام بدهی‪ .‬اسم واقعیات را به ما بگو‪ ،‬اینکه اهل‬
‫کجایی‪ ،‬اینجا چهکار میکنی و از اینجور چیزها‪».‬‬

‫با کلهشقی‪ ،‬سر تکان دادم‪ ،‬یک قیافه جدید و همان سؤالهای کهنه!‬

‫دیو که فهمید من خیال جواب دادن ندارم‪ ،‬شگردش را عوض کرد‪« .‬اینها خیلی پیش پا افتادهاند‪ ،‬درسته؟ بگذار چیز دیگری را امتحان کنم‪.‬‬
‫دوست تو‪ ،‬هارکات مولدز‪ ،‬می گوید که برای زنده ماندن به نقابش احتیاج دارد‪ ،‬اگر بیشتر از ده یا دوازده ساعت بدون نقاب نفس بکشد‪،‬‬
‫میمیرد‪ .‬این درست است؟»‬

‫بااحتیاط‪ ،‬سر تکان دادم و گفتم‪« :‬بله‪».‬‬

‫دیو اخم کرد و زیرلبی گفت‪« :‬بد شد‪ .‬خیلی خیلی بد شد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬منظورتان چیه؟»‬

‫‪ -‬اینجا زندان است‪ ،‬دارن‪ ،‬و تو و دوستانت مضنون به قتل هستید‪ .‬قوانینی وجود دارد‪ ،‬مقررات ‪ ...‬چیزهایی که همه ما باید رعایت‬
‫کنیم‪ .‬گرفتن اشیایی مثل کمربند‪ ،‬کراوات و نقاب از کسانی که به قتل متهم شدهاند و اعتراف کردهاند‪ ،‬یکی از این قوانین است‪.‬‬

‫روی صندلی‪ ،‬شق و رق شدم و با خشم پرسیدم‪« :‬شما نقاب هارکات را ازش گرفتهاید؟»‬

‫دیو گفت‪« :‬مجبور بودیم‪».‬‬

‫‪ -‬اما او بدون نقابش میمیرد!‬

‫دیو با بیخیالی شانههایش را باال برد و گفت‪« :‬این فقط ادعای توست‪ .‬کافی نیست‪ .‬اما اگر به ما بگویی که او چهجور موجودی است و چرا‬
‫هوای معمولی برایش مرگبار است ‪ ...‬و اگر درباره دوستان دیگرت‪ ،‬کرپسلی و مارچ هم حرف بزنی‪ ،‬شاید بتوانیم کمک کنیم‪».‬‬

‫با تنفر به پلیس خیره شدم و با تمسخر گفتم‪« :‬پس من باید به دوستانم خیانت کنم‪ ،‬وگرنه شما میگذارید که هارکات بمیرد‪ ،‬آره؟»‬

‫دیو با لحنی صمیمی اعتراض کرد و گفت‪« :‬اینجور موقعیتها خیلی وحشتناکاند‪ .‬ما نمیخواهیم که بگذاریم هیچکدام از شما بمیرید‪ .‬اگر‬
‫حال آن دوست کوتوله و غیر طبیعی تو ناگهان بد بشود‪ ،‬ما او را فوری به درمانگاه میبریم و ازش مراقبت میکنیم‪ ،‬مثل همان کاری که‬
‫برای گروگانتان کردهایم‪ .‬اما ‪» ...‬‬

‫وسط حرفش پریدم و گفتم‪« :‬استیو اینجاست؟ شما استویو لئوپارد را به درمانگاه بردهاید؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫او که از اسم مستعار استیو خبر نداشت‪ ،‬حرفم را اصالح کرد و گفت‪« :‬استیو لئونارد‪ .‬ما برای رسیدگی به وضعش او را اینجا آوردهایم‪ .‬اینطوری‬
‫برایمان راحتتر است که او را از دست خبرنگارها دور نگه داریم‪».‬‬

‫خبر فوقالعادهای بود‪ .‬من فکر میکردم که ما استیو را از دست دادهایم‪ .‬موقع فرار‪ ،‬اگر میتوانستیم او را گیر بیاوریم و با خودمان ببریم‪ ،‬به‬
‫موقعش میتوانستیم او را با دبی معامله کنیم‪.‬‬

‫دستهای زنجیرشدهام را باالی سرم بردم و خمیازه کشیدم‪ .‬خیلی سرسری پرسیدم‪« :‬اآلن ساعت چند است؟»‬

‫دِیو با لبخند جواب داد‪« :‬متأسفم‪ .‬این جزو اطالعات طبقهبندی شده است‪».‬‬

‫دستهایم را پایین آوردم و گفتم‪« :‬میدانید که قبالً از من پرسیدید چیزی میخواهم یا نه‪ ،‬درست است؟»‬

‫دِیو جوای داد‪« :‬آهان!» و چشمهایش را با امیدواری باریک کرد‪.‬‬

‫‪ -‬ممکن است که من چند دقیقه قدم بزنم؟ عضالت پایم خشک شده‪.‬‬

‫دِیو که ناامید به نظر میآمد – انتظار داشت من درخواست مهمتری داشته باشم – گفت‪« :‬تو نمیتوانی از این اتاق بیرون بروی‪».‬‬

‫‪ -‬من چنین چیزی نمیخواهم‪ .‬همین که یکی دو دقیقه از این دیوار تا آن دیوار بروم و برگردم‪ ،‬برایم کافی است‪.‬‬

‫دِیو نگاهی به کان و مورگن انداخت و تا ببیند آنها چه نظری دارند‪.‬‬

‫کان گفت‪« :‬بزار راه برود‪ ،‬فقط از آن طرف میز نباید به این طرف بیاید‪».‬‬

‫مورگن چیزی نگفت؛ فقط یک بار سرش را تکان داد که نشان بدهد از نظر او اشکالی ندارد‪.‬‬

‫صندلیام را عقب کشیدم و ایستادم‪ .‬از میز‪ ،‬فاصله گرفتم و جرینگجرینگِ زنجیر متصل به پایم بلند شد‪ .‬زنجیر را از زیر پاهایم آزاد کردم‬
‫و بعد‪ ،‬از یک طرف دیگر به طرف دیوار دیگر قدم زدم‪ .‬پاهایم را میکشیدم تا سفتی عضالتم را از بین ببرد‪ ،‬و توی ذهنم‪ ،‬نقشه فرار‬
‫میکشیدم‪.‬‬

‫بعد از مدتی‪ ،‬روبهروی یک دیوار ایستادم‪ ،‬پیشانیام را به دیوار تکیه دادم و آرامآرام‪ ،‬با پای چپم‪ ،‬به پایین دیوار لگد زدم‪ ،‬طوری که انگار‬
‫عصبانی هستم و از حضور در آن اتاق در بسته رنج میکشم‪ .‬اما در واقع‪ ،‬من داشتم دیوار را امتحان میکردم‪ .‬میخواستم بفهمم چقدر‬
‫ضخامت دارد و میتوانم از راه دیوار فرار کنم یا نه‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫جواب آزمایش منفی بود‪ .‬چیزی که از دیوار احساس میکردم و انعکاس گرفته صدای لگدهایم به آن نشان میدادند که دیوار از بتون سخت‬
‫است و به اندازه دو یا سه بلوک بتونی ضخامت دارد‪ .‬من میتوانستم در را بشکنم واز راه آن فرار کنم‪ .‬اما این خیلی کار میبرد و – مهمتر‬
‫از آن – به زمان زیادی احتیاج داشت‪ .‬اینطوری‪ ،‬نگهبان کنار در‪ ،‬خیلی فرصت داشت که اسلحهاش را باال بیاورد و شلیک کند‪.‬‬

‫از دیوار فاصله گرفتم دوباره قدم زدن را شروع کردم‪ .‬نگاهم از در سلولی به دیواری افتاد که در را داخل آن نصب کرده بودند‪ .‬در خیلی‬
‫محکم – و فوالدی – به نظر میآمد‪ .‬اما شاید دیواری که آن را در بر گرفته بود ضخامت دیوارهای دیگر را نداشت‪ .‬شاید آن را سریعتر‬
‫دیگر دیوارهای اتاق میتوانستم بشکنم‪ .‬باید صبر می کردم تا از فرارسیدن شب مطمئن میشدم – با این امید که پلیسها مرا داخل سلول‬
‫تنها بگذارند – بعد آن دیوار را خرد میکردم و ‪...‬‬

‫نه‪ ،‬حتی اگر پلیسها هم مرا تنها میگذاشتند‪ ،‬دوربینهای ویدیویی دو گوشه باالی سلول‪ ،‬تنهایم نمیگذاشتند‪ .‬حتماً یکی تماموقت مراقبم‬
‫بود‪ .‬همین که به دیوار حمله میکردم‪ ،‬آژیرها به صدا درمیآمدند و فقط چند ثانیه بعد‪ ،‬راهرو بیرون سلول پر از مأموران پلیس میشد‪.‬‬

‫انگار سقف تنها راه فرار بود‪ .‬از جایی که ایستاده بودم‪ ،‬هیچ نمیتوانستم بفهمم که آن یک سقف تقویت شده مستحکم است یا سقفی‬
‫معمولی‪ ،‬و آیا میتوانم از طریق آن به بیرون راه پیدا کنم یا نه‪ .‬اما به نظر میآمد که تنها راه منطقی برای فرار همان باشد‪ .‬اگر تنها میشدم‪،‬‬
‫میتوانستم دوربینها را از کار بیندازم‪ ،‬خودم را به تیرهای سقف برسانم و اگر خدا کمک میکرد‪ ،‬از دست تعقیبکنندگانم فرار کنم‪ .‬من‬
‫آنقدر وقت نداشتم که دنبال هارکات و آقای کرپسلی بگردم‪ .‬فقط باید امیدوار بودم که آنها هم راهی برای فرار خود ترتیب دهند‪.‬‬

‫نقشهام خیلی خوب نبود – من هنوز نمیدانستم که چطور باید پلیسها را وادار کنم که از اتاق بیرون بروند‪ ،‬فکر هم نمیکردم که آنها شب‬
‫دست از کار بکشند و بگذارند که من به خواب ناز روم – اما دست کم‪ ،‬این شروع یک نقشه بود‪ .‬بقیه کارها باید موقع اجرای عملیات سر و‬
‫سامان میگرفتند‪.‬‬

‫امیدار بودم که اینطور بشوند!‬

‫چند دقیقه ی دیگر هم قدم زدم‪ .‬بعد‪ ،‬دیو از من خواست که سر جایم برگردم و بنشینم‪ ،‬و دوباره سؤال و جواب از سر گرفته شد‪ .‬این بار‪،‬‬
‫سؤالها سریعتر از قبل – و با حالت اضطراری بیشتری – مطرح میشدند‪ .‬احساس میکردم که کاسه صبر آنها کمکم دارد لبریز میشود‪.‬‬
‫بردباری و تحمل آنها چندان دوام نداشت!‬

‫پلیسها بیشتر فشار میآوردند‪ .‬دیگر کسی پیشنهاد غذا و نوشیدنی نمیداد و از لبخند دیو‪ ،‬جز سایهای باریک‪ ،‬چیزی به جا نمانده بود‪ .‬افسر‬
‫تنومند دکمه یقهاش را باز کرده بود و همانطور که سؤالهایش را پشت سر هم فرود میآورد‪ ،‬شرشر عرق میریخت‪ .‬دیگر از قید اسم و‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫هویت من‪ ،‬دست کشیده بود‪ .‬حاال میخواست بداند که من چند نفر را کشتهام‪ ،‬اجساد کجا هستند‪ ،‬و اینکه آیا من فقط یا جنایتکارها همکاری‬
‫میکردم یا خودم هم عضو فعالی در دار و دسته آدمکشها بودم‪.‬‬

‫در جواب سؤالهای او‪ ،‬من مرتب میگفتم‪« :‬من کسی را نکشتهام‪ .‬من دشمن شما نیستم‪ .‬شما آدمتان را عوضی گرفتهاید‪».‬‬

‫کان به مؤدبی دِیو نبود‪ .‬او حاال دیگر با مشت روی میز میکوبید و هر بار که با من حرف میزد‪ ،‬با حالتی تهدیدآمیز به طرفم خم میشد‪.‬‬
‫میدانستم که فقط چند دقیقه دیگر مانده است تا او با مشتهایش به من حمله کند‪ ،‬و خودم را برای ضربههایی که بهطور قطع در راه بودند‪،‬‬
‫آماده میکردم‪.‬‬

‫در رفتار مورگن‪ ،‬هیچ تغییری رخ نداده بود‪ .‬او همچنان ساکت و آرام نشسته بود‪ ،‬بیرحمانه و خیره به من نگاه میکرد و هر چهار ثانیه یک‬
‫بار پلک میزد‪.‬‬

‫دِیو غرید‪« :‬کسان دیگری هم هستند؟ دار و دسته شما فقط چهار نفرند یا قاتلهای دیگری هم در گروهتان دارید که ما از آنها بیخبریم؟»‬

‫من آه کشیدم‪ ،‬چشمهایم را مالیدم و سعی کردم که هوشیار باشم‪.‬‬

‫‪ -‬ما قاتل نیستیم‪.‬‬

‫دِیو با پافشاری بیشتری پرسید‪« :‬اول آنها را میکشتید‪ ،‬بعد خونشان را میمکیدید یا برعکس؟»‬

‫سر تکان دادم و سؤالش را بیجواب گذاشتم‪.‬‬

‫‪ -‬واقعا باور دارید که شما اشباحی خونآشامید یا این یک قصه برای پوشاندن حقیقت است‪ ،‬یا فقط بازی وحشتناکی که ازش خیلی‬
‫لذت میبرید؟‬

‫نگاهم را پایین انداختم و زمزمه کردم‪« :‬راحتم بگذارید‪ .‬شما در کل این ماجرا اشتباه کردهاید‪ .‬ما دشمن شما نیستیم‪».‬‬

‫دِیو فریاد زد‪« :‬شما چند نفر را کشتهاید؟ کجا ‪» ...‬‬

‫ساکت شد‪ .‬در چند ثانیه اخیر‪ ،‬گروهی توی راهروهای بیرون اتاق ریخته بودند و حاال پلیسها و کارکنان بازداشتگاه سیلآسا به طرفی هجوم‬
‫میبردند و وحشیانه فریاد میکشیدند‪.‬‬

‫دیو با خشم فریاد زد‪« :‬این دیگر چه جهنمی است که به پا شده؟»‬

‫ویلیام مککی – نگهبان اسلحه به دست – پرسید‪« :‬میخواهید بروم ببینم چی شده؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫کن جواب داد‪« :‬نه‪ ،‬من این کار را میکنم‪ .‬تو از این پسر چشم برندار‪».‬‬

‫به طرف در رفت و تقهای به آن زد تا یکی در را باز کند‪ .‬کسی فوری جواب نداد‪ .‬پس او دوباره‪ ،‬و این بار محکمتر‪ ،‬تقه زد‪ .‬در باز شد و او‬
‫بیرون رفت‪ .‬افسر عبوس راهِ زنی را که با عجله از آنجا می گذاشت سد کرد و خیلی سریع از او چند جواب گرفت‪.‬‬

‫کان مجبور شد خم شود و به صورت زن نزدیک شود تا بشنود او چه میگوید‪ .‬وقتی کان قد راست کرد‪ ،‬زن به دنبال کار خود رفت‪ .‬کان با‬
‫چشمهای گشاد شده از تعجب به اتاق برگشت وفریاد زد‪« :‬یکی فرار کرده!»‬

‫دِیو از جا پرید و جیغ کشید‪« :‬کدامشان؟ کرپسلی؟ مولدز؟»‬

‫کان خسخسکنان گفت‪« :‬هیچکدام‪ .‬کار آن گروگان بوده‪ ،‬استیو لئونارد!»‬

‫دیو با تردید گفت‪« :‬لئونارد؟ اما او که زندانی نیست‪ .‬چرا باید فرار کند ‪» ...‬‬

‫کان فریاد زد‪« :‬نمیدانم! معلوم است که چند دقیقه پیش به هوش آمده‪ ،‬متوجه شده که کجاست و بعد‪ ،‬یک نگهبان و دو پرستار را کشته‪».‬‬

‫رنگ از صورت دیو پرید‪ ،‬و چیزی نمانده بود که اسلحه از دست ویلیام مککی پایین بیفتد‪.‬‬

‫دِیو زیرلب گفت‪« :‬یک نگهبان و دو تا ‪» ...‬‬

‫کان گفت‪« :‬همهاش این نیست‪ .‬سر راهش سه نفر دیگر را هم زخمی کرده یا کشته‪ .‬آنها فکر میکنند که او هنوز داخل ساختمان است‪».‬‬

‫قیافه دیو در هم رفت‪ .‬به طرف در راه افتاد و بعد‪ ،‬به یاد من افتاد‪ .‬ایستاد و از روی شانه نگاهی به من انداخت‪.‬‬

‫صاف توی چشمهایش نگاه کردم و آرام گفتم‪« :‬من قاتل نیستم‪ .‬کسی که دنبالش میگردید من نیستم‪ .‬من طرف شمایم‪».‬‬

‫انگار این بار کمی باورش شد‪.‬‬

‫وقتی دو افسر دیگر پشت سر یکدیگر بیرون میرفتند‪ ،‬ویلیام مککی پرسید‪« :‬من چی؟ باید بمانم یا بروم؟»‬

‫کان با تشر گفت‪« :‬با ما بیا‪».‬‬

‫‪ -‬پسره چی می شود؟‬

‫مورگن به آرامی گفت‪« :‬من مواظبش هستم‪ ».‬حتس وقتی که کان درباره قضیه استیو با دیو حرف میزد‪ ،‬او چشم از من برنداشته بود‪ .‬نگهبان‬
‫با عجله به دنبال بقیه رفت و پشت سرشان‪ ،‬در با صدای تقی به هم خورد و بسته شد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫باألخره من تنها شده بودم‪ ،‬تنها با مورگن‪.‬‬

‫او نشسته بود و با چشمهای ریز و تیزبینش – خیره به من نگاه میکرد‪ .‬چهار ثانیه – یک بار پلک زدن‪ .‬هشت ثانیه – یک بار پلک زدن‪.‬‬
‫دوازده ثانیه – یک بار پلک زدن‪.‬‬

‫مورگن به طرف جلو خم شد‪ ،‬ضبطصوت را خاموش کرد‪ ،‬ایستاد و کش و قوسی به عضالتش داد‪ ،‬او گفت‪« :‬فکر میکردم که هیچوقت از‬
‫دستشان خالص نمیشویم‪ ».‬به طرف در رفت و از دریچهای که باالی آن کار گذاشته بودند‪ ،‬به بیرون نگاهی انداخت‪ .‬آرام حرف میزد و‬
‫خود را از دوربینهای باالی سرش پنهان میکرد‪« .‬تو مجبوری از راه سقف بروی‪ .‬البته خودت قبالً فکر را کرده بودی‪ ،‬اینطور نیست؟»‬

‫وحشتزده گفتم‪« :‬ببخشید؟»‬

‫لبخند بر لب گفت‪« :‬موقع "تمدد اعصاب" میدیدم که اوضاع اتاق را بررسی میکنی‪ .‬دیوارها زیادی ضخیماند‪ .‬آنقدر وقت نداری که از توی‬
‫دیوار راه باز کنی‪».‬‬

‫من چیزی نگفتم‪ ،‬اما سخت به آن افسر موقهوهای خیره بودم و از کارش سر در نمیآوردم‪.‬‬

‫مورگن گفت‪« :‬من خیال دارم که یک دقیقه دیگر به تو حمله کنم‪ .‬برای دوربینها‪ ،‬یک نمایش ترتیب میدهم؛ وانمود میکنم که از کوره‬
‫در رفتهام و گلویت را میگیرم‪ .‬تو با هر دو مشتت‪ ،‬توی سر من میکوبی – محکم – و من از شدت ضربه روی زمین میافتم‪ .‬بعدش دیگر‬
‫با خودت است‪ .‬من کلید آن زنجیرها و دستبندها را ندارم‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬خودت باید انها را پاره کنی‪ .‬اگر نتوانی‪ ،‬خیلی بد میشود‪ .‬من‬
‫نمیتوانم تضمین کنم که چقدر وقت داری‪ .‬اما با آشفتگی و وحشتی که توی راهروها به پا شده‪ ،‬باید وقتت زیاد باشد‪.‬‬

‫من که از تغییر نابهنگام اوضاع بهتزده شده بودم‪ ،‬پرسیدم‪« :‬شما چرا این کار را میکنید؟»‬

‫به طرفم برگشت و گفت‪« :‬میفهمی‪ ».‬بعد‪ ،‬طوری به طرف من آمد که دوربینها حالت خشن و تهدیدآمیزش را خوب ببینند‪ .‬مورگن گفت‪:‬‬
‫«وقتی من روی زمین میافتم‪ ،‬درمانده و بی دفاعم‪ ».‬دستهایش را وحشیانه به طرفم تکان داد‪« .‬اگر بخواهی من را بکشی‪ ،‬من نمیتوانم‬
‫مانعت بشوم‪ .‬اما با چیزهایی که شنیدم‪ ،‬معلوم است تو از آنهایی نیستی که یک دشمن بیدفاع را بکشی‪».‬‬

‫گیج و سر در گم پرسیدم‪« :‬وقتی شما کمکم میکنید که فرار کنم‪ ،‬چرا من بخواهم شما را بکشم؟»‬

‫موگرن با بدجنسی نیشش را باز کرد و دوباره گفت‪« :‬میفهمی‪ ».‬و بعد‪ ،‬از روی میز به طرف من شیرجه آمد‪.‬‬

‫من ازاتفاقاتی که داشت میافتاد آنقدر تعجب کرده بودم که وقتی او دستهایش را دور گلویم حلقه کرد‪ ،‬نتوانستم کاری بکنم‪ .‬فقط با تردید‪،‬‬
‫خیره نگاهش میکردم‪ .‬بعد او گلویم را محکمتر فشار داد وغریزه حفظ حیات در من بیدار شد‪ .‬سرم را عقب کشیدم‪ ،‬دستهای زنجیرشدهام‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫را باال آوردم و او را به عقب هل دادم‪ .‬مورگن با کف دست‪ ،‬روی دستهای من کوبید و دوباره به طرف آمد‪ .‬من همانطور که سکندری‬
‫میخوردم‪ ،‬سر او را به طرف پایین کشیدم‪ ،‬آن را بین زانوهایم گیر انداختم‪ ،‬دستهایم را باال بردم و آنها را با هم پشت سر او کوبیدم‪.‬‬

‫مورگن صدای خرخر داد‪ ،‬از روی میز سر خورد و روی زمین افتاد‪ ،‬و بیحرکت ماند‪ .‬نگران شدم که مبادا به او صدمه زده باشم‪ .‬با عجله‬
‫روی میز را دور زدم‪ ،‬خم شدم و نبض او را گرفتم‪ .‬وقتی روی مورگن خم شده بودم‪ ،‬آنقدر به سرش نزدیک بودم که میتوانستم – از میان‬
‫موهای کمپشتش – پوست سرش را ببینم‪ .‬و چیزی دیدم که باعث شد احساس کنم سرمایی به سرعت برق رد ستون مهرههایم میدود‪.‬‬
‫زیر موها‪ ،‬روی پوست سرش‪ ،‬عالمت "‪ "V‬بزرگ و پررنگی خالکوبی شده بود‪ ،‬نشان شبحزنها!‬

‫به تته پته افتادم و گفتم‪« :‬شششما‪ ،‬یک ‪» ...‬‬

‫موگن به آرامی گفت‪« :‬بله‪ ».‬دست چپش را طوری روی صورتش انداخته بود که دهان و چشمهایش از دید دوربینها پنهان بودند‪« .‬و‬
‫افتخار میکنم که در خدمت اربابان شایسته شب باشم‪».‬‬

‫تلوتلوخوران و عصبیتر از قبل‪ ،‬از آن پلیس شبحزن دور شدم‪ .‬پیش از آن‪ ،‬همیشه فکر میکردم که شبحزنها دوشادوش اربابهایشان‬
‫خدمت میکنند‪ .‬هیچوقت به فکرم نرسیده بود که بعضی از آنها در پوشش آدمهای معمولی وارد عمل شوند‪.‬‬

‫مورگن چشم چپش را باز کرد و بدون آنکه از جایش تکان بخورد‪ ،‬نگاهی به من انداخت‪ .‬خسخسکنان گفت‪« :‬بهتر است قبل از آنکه‬
‫سواره نظام از راه برسد‪ ،‬راه بیفتی‪».‬‬

‫وقتی یادم آمد که کجا و در معرض چه خطری هستم‪ ،‬سرپا ایستادم و سعی کردم به این قضیه غافلگیر کننده و ناگهانی که یک شبحزن را‬
‫در میان افراد پلیس دیدهام‪ ،‬فکر نکنم‪ .‬میخواستم روی میز بپرم و توی سقف راه فراری برای خودم درست کنم‪ .‬اما دوربینها مراقب بودند‪.‬‬
‫خم شدم‪ ،‬ضبطصوت را برداشتم و فوری به آن طرف اتاق رفتم‪ .‬ضبطصوت را به دوربینها کوبیدم‪ ،‬و آنها را خرد کردم و از کار انداختم‪.‬‬

‫وقتی به طرف میز برگشتم‪ ،‬مورگن زمزمه کرد‪« :‬عالی شد‪ .‬خیلی باهوشی‪ .‬حاال مثل یک خفاش کوچولو پرواز کن‪ .‬طوری پرواز کن که انکار‬
‫یک شیطان دنبالت کرده‪».‬‬

‫باالی سر شبحزن مکث کردم و به او خیره شدم‪ .‬پای راستم را تا جایی که زنجیرها اجازه میداند عقب بردم و با آن محکم به کنار سر‬
‫شبحزن ضربه زدم‪ .‬او صدای خرناس مانندی داد‪ ،‬غلت زد و بیحرکت شد‪ .‬نمیدانستم که واقعا بیهوش شده یا این هم قسمتی از نمایشش‬
‫است‪ .‬اما نماندم که قضیه را بفهمم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪6‬‬

‫روی میز پریدم‪ .‬دستهایم را به هم نزدیک کردم و بعد از مکثی کوتاه‪ ،‬همه قوای شبحیام را به کار گرفتم و مچ دستهایم را با بیشترین‬
‫سرعتی که برایم ممکن بود‪ ،‬از یکدیگر دور کردم‪ .‬با این کار‪ ،‬انگار آرنجهایم از جا در رفتند‪ .‬از درد‪ ،‬فریاد بلندی کشیدم‪ ،‬اما کارم نتیجه داد‪،‬‬
‫زنجیری که دستبندهایم را به هم وصل کرده بود‪ ،‬از وسط شکست و دستهایم آزاد شدند‪.‬‬

‫روی دو انتهای زنجیری که مچ پاهایم را به هم وصل کرده بود‪ ،‬ایستادم‪ .‬بعد‪ ،‬وسط زنجیر را گرفتم وآن را سریع به طرف باال کشیدم‪ ،‬اما‬
‫زیادی سریع! چون از پشت غلت خوردم‪ ،‬از روی میز افتادم‪ ،‬محکم به زمین کوبیده شدم و بیحرکت سر جایم ماندم!‬

‫آخ بلندی گفتم‪ ،‬غلتی زدم و دوباره روی زنجیر ایستادم‪ .‬این بار‪ ،‬پشتم را به دیوار دادم و یک بار دیگر زنجیر را امتحان کردم‪ .‬این دفعه‪،‬‬
‫موفق شدم و زنجیر دو تک ه شد‪ .‬انتهای دو تکه زنجیر بریده را دور مچ پاهایم پیچیدم تا موقع حرکت به جایی گیر نکنند‪ .‬با زنجیرهای‬
‫آویزان از هر دو دستم هم همین کار را کردم‪.‬‬

‫حاال آماده بودم‪ ،‬دوباره روی میز جست زدم‪ ،‬قوز کردم‪ ،‬یک نفس عمیق کشیدم‪ ،‬انگشتهای هر دو دستم را راست و محکم نگه داشتم و‬
‫پریدم‪.‬‬

‫خوشبختانه سقف را با ورقههای گچی پیش ساخته درست کرده بودند و انگشتهای من با فشار کمی به درون آن نفوذ کرد‪ .‬وقتی وسط‬
‫زمین و هوا معلق شدم‪ ،‬دستهایم را از هم دور کردم و تا آرنجهایم به تیرهای دو طرفم در سقف گیر کنند‪ .‬و وقتی نیروی جاذبه دوباره مرا‬
‫به پایین کشید‪ ،‬انگشتهایم را باز کردم و به تیرهای چوبی چسبیدم تا سقوط نکنم‪.‬‬

‫کمی روی تیرها آویزان ماندم تا حرکت آونگمانند بدنم به طرف عقب و جلو متوقف شود‪ .‬بعد‪ ،‬پاها و بدنم را از بین تیرهای سقف باال‬
‫کشیدم و به درون تاریکی – و آزادی ناشی از آن – وارد شدم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫میان آن دسته از تیرهای سقف که رویشان دراز کشیده بودم و تیرهای باالی سرم‪ ،‬حدود نیممتر فاصله بود‪ .‬جای خیلی زیادی نبود و شرایط‬
‫خیلی ناراحتکنندهای داشت‪ ،‬اما بهتر از چیزی بود که انتظارش را داشتم‪.‬‬

‫صاف روی تیرها خوابیدم و به سروصداهای سلول زیر پایم گوش دادم تا ببینم کسی دنبالم میآید یا نه‪ .‬خبری نبود‪ .‬فقط صدای کسانی به‬
‫گوش میرسد که داخل راهروها به یکدیگر تنه میزدند و فریادکشان دستور صادر میکردند‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬هیچ پلیسی متوجه فرار من‬
‫نشده بود‪ ،‬یا شاید ازدحام جمعیت وحشتزده راهشان را سد کرده بود و که اقدامی نمی کردند‪.‬‬

‫دلیلش هر چه بود‪ ،‬من فرصت مناسبی گیر آورده بودم‪ ،‬فرصتی که هیچ انتظارش را نداشتم و خیلی خوب میتوانستم از آن استفاده کنم‪.‬‬
‫قبالً در نظر داشتم که هرچه سریعتر فرار کنم و آقای کرپسلی و هارکات را به حال خودشان بگذارم‪ .‬اما حاال که چنین فرصتی پیش آمده‬
‫بود‪ ،‬تصمیم داشتم بروم و آنها را نیز پیدا کنم‪.‬‬

‫اما کجا را باید میگشتم؟ آن باال نور خیلی خوب بود‪ ،‬بین صفحههای گچی سقف‪ ،‬شکافهای زیادی بود و نور داخل اتاقها و راهروهای‬
‫پایین از این شکافها به باال راه مییافت‪ ،‬و من از هر طرف که نگاه میکردم‪ ،‬تا فاصله ده یا دودازده متری جلوتر را میتوانستم ببینم‪.‬‬
‫ساختمان بزرگی بود‪ ،‬و اگر دوستانم را در طبقه دیگری زندانی کرده بودند‪ ،‬هیچ امید نداشتم که آنها را پیدا کنم‪ .‬اما اگر آنها همان نزدیکی‬
‫بودند و من عجله میکردم ‪...‬‬

‫به سرعت‪ ،‬روی تیرها جلو رفتم و به سقف سلول کنار سلول خودم رسیدم‪ .‬کمی مکث کردم‪ ،‬و گوشهایم را تیز کردم‪ .‬شنوایی فوقالعادهام‬
‫هر صدایی را که بلندتر از ضربان قلب بود‪ ،‬تشخیص میداد و چند لحظه منتظر ماندم‪ ،‬اما چیزی به گوشم نرسید‪ .‬به راهم ادامه دادم‪.‬‬

‫دو سلول بعدی خالی بودن‪ .‬در سلول سوم‪ ،‬صدایی را شنیدم که انکار یکی خود را میخاراند‪ .‬فکر کردم که اسم آقای کرپسلی و هارکات را‬
‫صدا بزنم‪ .‬اما اگر پلیسی داخل سلول بود‪ ،‬اینطوری همه خبردار میشدند‪ .‬این کار فقط یک راه داشت‪ .‬نفس عمیقی کشیدم‪ ،‬چهار دست و‬
‫پا به تیرهای سقف چسبیدم واز میان مصالح نازک سقف‪ ،‬با سر تو رفتم‪.‬‬

‫گرد و خاک روی لبهایم را فوت کردم و با پلک زدن‪ ،‬غبار روی چشمهایم را پاک کردم‪ .‬بعد‪ ،‬به صحنه آن پایین خیره شدم‪ .‬آماده بودم‬
‫که اگر یکی از دوستانم داخل آن سلول بود‪ ،‬پایین بپرم‪ .‬اما آنجا فقط یک مرد ریشویی بود که انگشت به دهان‪ ،‬به من خیره مانده بود و‬
‫مرتب پلک میزد‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪7‬‬

‫گفتم‪« :‬ببخشید‪ »،‬و لبخندی زورکی تحویلش دادم‪« .‬اتاق را اشتباه آمدهام‪ ».‬خودم راعقب کشیدم‪ ،‬به راهم ادامه دادم و زندانی وحشتزده‬
‫را به حال خود گذاشتم‪.‬‬

‫سه سلول بعدی هم خالی بودند‪ .‬اما در سلول چهارم‪ ،‬دو نفر با صدای بلند حرف میزدند – آنها سعی کرده بودند از مغازهای دو نبش دزدی‬
‫کنند‪ .‬صبر نکردم تا آنها را ببینم – بعید بود که پلیس یک مظنون به قتل را همراه دو سارق در یک سلول جای دهد‪.‬‬

‫سلول بعدی خالی بود‪ .‬فکر کردم سلول بعد از آن هم خالی است‪ .‬چیزی نمانده بود که از آن سلول بگذرم که خشخش ضعیف پارچهای به‬
‫گوشم رسید؛ صدای دیگری نبود‪ .‬به طرف عقب خزیدم‪ .‬عایق برفکمانندی که صفحههای سقف را پوشانده بود‪ ،‬پوستم را به خارش انداخت‪،‬‬
‫اما در جایم قرار گرفتم‪ ،‬نفس عمیق دیگری کشیدم و با سر از پوشش سقف گذشتم‪.‬‬

‫هارکات با نگرانی از روی صندلی باال پرید و وقتی سر من از سقف بیرون آمد و ابری از خاک و غبار پایین ریخت‪ ،‬دستهایش را به حالت‬
‫دفاع جلو آورد‪ .‬آدمکوچولو بعد از آنکه فهمید چه کسی از سقف پایین میآید‪ ،‬سرش را باال گرفت‪ ،‬نقابش را پایین کشید (دیو به دروغ گفته‬
‫بود که نقاب هارکات را از او گرفتهاند) و با خوشحالی غیرقابل وصفی فریاد زد‪« :‬دارن!»‬

‫به کمک هر دو دست‪ ،‬سوراخ سقف را بزرگتر کردم و با نیش باز گفتم‪« :‬چطوری‪ ،‬شریک؟» و گرد و خاک را از روی موها و ابروهایم‬
‫تکاندم‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬تو آن باال چه کار میکنی؟»‬

‫به خاطر این سؤال احمقانه‪ ،‬غر زدم و گفتم‪« :‬گشت و گذار و تماشای دیدنی ها!» بعد دستم را پایین بردم و گفتم‪« :‬بیا‪ ،‬وقت زیادی نداریم‬
‫و آقای کرپسلی را هم باید پیدا کنیم‪».‬‬

‫مطمئن بودم که هارکات هزارتا سؤال دارد – من هم داشتم؛ مثل اینکه چطور او تنها بود و چرا دستبند نداشت؟ – اما چون میدانستم که‬
‫در چه شرایط خطرناکی هستیم‪ ،‬فقط دستم را دراز کردم و بدون آنکه چیزی بگویم‪ ،‬هارکات را باال کشیدم‪.‬‬

‫بدن هارکات بیشتر از من میان تیرهای سقف فشرده میشد – او گردتر از من بود – اما باألخره کنار من‪ ،‬روی تیرها دراز کشید و هر دو‬
‫سینهخیز و پهلو به پهلوی یکدیگر‪ ،‬و بدون هیچ بحثی درباره آن اوضاع ناجور‪ ،‬پیش رفتیم‪.‬‬

‫هشت یا نه سلول بعدی هم خالی و بعضی در اشغال انسانها بودند‪ .‬کمکم نگران گذشت زمان شدم‪ .‬فرقی نمیکرد که برای استیو لئوناردو‬
‫چه اتفاقی افتاده باشد‪ ،‬در هر صورت‪ ،‬آنها به زودی متوجه فرار من میشدند و آن وقت‪ ،‬تعقیب سختی را آغاز میکردند‪ .‬نمیدانستم عاقالنهتر‬
‫بود به راه خودم بروم و فرار کنم یا به جست وجو ادامه دهم‪ .‬اما در همین لحظه‪ ،‬از جایی در سلول زیرین‪ ،‬درست سلول بعدی‪ ،‬شنیدم که‬
‫کسی حرف میزد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪7‬‬

‫صدا گفت‪« :‬من حاال آمادهام که حرف بزنم‪ ».‬و با دومین سیالب این صدا‪ ،‬صاحب آن را شناختم‪ ،‬آقای کرپسلی!‬

‫با دست به هارکات اشاره کردم که بایستد‪ ،‬اما او هم صدا را شنیده و قبالً سر جایش بیحرکت شده بود‪.‬‬

‫پلیس گفت‪« :‬دیگر وقتش شده بود‪ .‬صبر کنید ببینم ضبط کار میکند ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی با لحنی گلهآمیز گفت‪« :‬آن وسیله جهنمی اهمیتی ندارد‪ .‬من که برای این ماشینهای بیجان سخنرانی نمیکنم‪ .‬حرفهایم‬
‫را هم برای موجودات احمق هدر نمیدهم‪ .‬من نه با شما حرف میزنم نه با همکارتان که سمت چپم ایستاده‪ .‬فقط برای آن عقبمانده‬
‫اسلحه به دست کنار در حرف میزنم که ‪» ...‬‬

‫مجبور شدم جلو خندهام را بگیرم‪ .‬ای روباه مکار! او شنیده بود که ما روی سقف میخزیم و حاال داشت موقعیت داخل اتاق را و اینکه چند‬
‫پلیس آنجا حضور دارند‪ ،‬و کجا اتاق هستند‪ ،‬برای ما توضیح میداد‪.‬‬

‫پلیس به تندی گفت‪« :‬بهتر است مواظب خودت باشی‪ .‬من فکرهای خوبی برایت دارم و خیلی دلم میخواهد ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی وسط حرف او پرید و گفت‪« :‬تو هیچجور فکری نداری‪ .‬تو یک احمقی! اما افسری که پیش از تو اینجا بود – مَت‪ - 103‬به‬
‫نظرم آدم باشعوری بود‪ .‬برو او را بیاور تا من اعتراف کنم‪ .‬در غیر اینصورت‪ ،‬دهان من باز نمیشود‪.‬‬

‫افسر ناسزایی گفت و بعد‪ ،‬لخلخکنان به طرف در رفت‪ .‬دم در‪ ،‬به دو همکارش گفت‪« :‬از او چشم برندارید‪ .‬اولین حرکت ناجوری که ازش‬
‫دیدید‪ ،‬محکم بزنیدش! یادتان باشد که او کیه و چیه‪ .‬بهش فرصت ندهید‪».‬‬

‫یکی از دو افسر دیگر به همکارشان که اتاق را ترک میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬بیرون که رفتی‪ ،‬ببین این همه جار و جنجال برای چیه‪ .‬دویدنها و‬
‫هیاهوهایشان نشان میدهد که باید اتفاق مهمی افتاده باشد‪».‬‬

‫افسر گفت‪« :‬باشد‪ ».‬و از سلول بیرون رفت‪.‬‬

‫به هارکات اشاره کردم که به سمت چپ برود؛ به طرف همانجایی که انتظار داشتم نگهبانان کنار در ایستاده باشد‪ .‬او بیسروصدا خودش را‬
‫جلو کشید و وقتی درست باالی سر پلیس قرار گرفت‪ ،‬همانجا ماند‪ .‬من به صدای افسری گوش دادم که نزدیک آقای کرپسلی بود و همزمان‬
‫نفسهای سنگین او‪ ،‬یک متر یا بیش تر خودم را عقب کشیدم‪ .‬بعد‪ ،‬دست چپم را باال گرفتم و شست و دو انگشت بعدی کنار آن را از هم‬
‫دور نگه داشتم‪ .‬تا دو شمردم و انگشت میانی را پایین آوردم؛ دو ثانیه بعد‪ ،‬انگشت اشارهام را بستم‪ .‬و سرانجام‪ ،‬رو به هارکات سر تکان دادم‬
‫و شستم را هم پایین آوردم‪.‬‬

‫‪103‬‬
‫‪Matt‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪7‬‬

‫با عالمت من‪ ،‬هارکات خودش را از روی تیرها پایین انداخت و چنان از الیههای گچی سقف گذشت که آنها خرد و تکهتکه شدند‪ .‬من هم‬
‫تقریباً بالفاصله بعد از او پایین رفتم‪ ،‬اما مثل گرگی که زوزه میکشد تا دیگران را بترساند‪ ،‬فریاد هم کشیدم‪.‬‬

‫پلیسها نمیدانستند که با حضور ناگهانی ما چه کنند‪ .‬نگهبان کنار در سعی کرد اسلحهاش را باال بیاورد‪ ،‬اما هارکات با تمام هیکل‪ ،‬روی‬
‫دستهای مرد سقوط کرد و اسلحه از دست او بیرون افتاد‪ .‬در این گیر و دار‪ ،‬افسر طرف من فقط بر و بر نگاهم میکرد‪ ،‬اما برای دفاع از‬
‫خود‪ ،‬حتی از جایش تکان نخورد‪.‬‬

‫هارکات چهار دست و پا از روی زمین بلند شد و چند تا مشت به نگهبان زد‪ .‬من هم مشت بستهام را به صورت افسری که پشت سرم بود‪،‬‬
‫حواله کردم‪ .‬آقای کرپسلی مانع کارم شد‪ .‬او از جایش بلند شد‪ ،‬جلو آمد‪ ،‬آرام به شانه مرد زد و مؤدبانه گفت‪« :‬میبخشید اجازه میدهید؟»‬

‫افسر پلیس مثل آدمهای هیپنوتیزم شده برگشت‪ .‬آقای کرپسلی برگشت با یک نفس شبحی خود‪ ،‬مرد را بیهوش کرد‪ ،‬چشمهای افسر در‬
‫جا چرخیدند‪ .‬وقتی مرد داشت روی زمین میافتاد‪ ،‬من او را گرفتم و آرام بر زمین گذاشتم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی‪ ،‬که قفل دستبند چپش را با انگشتهای دست راستش باز میکرد‪ ،‬با همان لحن همیشگی گفت‪« :‬انتظار نداشتم به این زودی‬
‫بیایید‪».‬‬

‫من قاطعانه گفتم‪« :‬نمیخواستیم شما را منتظر بگذاریم‪ ».‬خیلی مشتاق بودم که از آنجا بیرون بروم‪ ،‬اما نمیخواستم پیش مربی و دوست‬
‫قدیمیام‪ ،‬که کامالً بیخیال به نظر میرسید‪ ،‬دستپاچه و بیقرار جلوه کنم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با یک تقه دستبندهایش را باز کرد وگفت‪« :‬شما نباید برای شنیدن گزارشات من عجله کنید‪ ».‬خم شد تا زنجیر متصل به‬
‫پابندها را باز کند‪« .‬من خیلی راحت بودم‪ .‬این دستبندها قدیمیاند‪ .‬من قبل از به دنیا آمدن افسری که دستگیرم کرد‪ ،‬راحت خودم را از دست‬
‫اینها خالص میکردم‪ .‬برای من‪ ،‬فرار مسئلهای نبود‪ ،‬اما اینکه کی فرار کنم مهم بود‪».‬‬

‫هارکات با لحن خشکی گفت‪« :‬گاهی دانستن همهچیز ‪ ...‬آزاردهنده میشود‪».‬‬

‫او نگهبان را نقش زمین کرده و روی میز بود تا دوباره از راه سقف از آنجا در برود‪.‬‬

‫وقتی شبح پاهایش را از غل وزنجیر آزاد کرد‪ ،‬من پیشنهاد کردم‪« :‬ما میتوانیم بدون شما از اینجا برویم و بعد دنبالتان بیاییم‪».‬‬

‫او گفت‪« :‬نه‪ .‬باید همین اآلن که شما اینجایید‪ ،‬من هم بروم‪».‬‬

‫یک قدمم جلو آمد و اخمهایش را در هم کشید‪« .‬اما جداً بد نبود که چند ساعت دیگر صبر میکردیم‪ .‬مچ پایم خیلی بهتر شده‪ ،‬اما هنوز صد‬
‫در صد خوب نیست‪ .‬اگر بیشتر استراحت می کردم‪ ،‬بهتر بود‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪7‬‬

‫پرسیدم‪« :‬میتوانید راه بروید؟»‬

‫سر تکان داد و گفت‪« :‬برنده مسابقه دو نمیشوم‪ ،‬اما این وضع مانع راه رفتنم نیست‪ .‬من بیشتر نگران آفتابم‪ ،‬بیشتر از دو ساعت و نیم‬
‫دیگر باید با آن کلنجار بروم‪».‬‬

‫به تندی گفتم‪« :‬وقتی بهآفتاب رسیدیم‪ ،‬غصهاش را میخوریم‪ .‬حاال حاضرید با ما بیایید یا میخواهید اینجا بمانید و تمام روز آنقدر حرف‬
‫بزنید که پلیسها برگردند؟»‬

‫برقی در چشمهای آقای کرپسلی درخشید‪ .‬پرسید‪« :‬عصبی هستی؟»‬

‫گفتم‪« :‬بله‪».‬‬

‫‪ -‬خوب‪ ،‬نباش! بدترین کاری که از دست آدمها برمیآید این است که ما را بکشند‪.‬‬

‫روی میز پرید و بعد از یک لحظه مکث ادامه داد‪« :‬تا وقتی که شب از راه برسد‪ ،‬مرگ موهبت است‪».‬‬

‫بعد از این اظهار نظر غمانگیز‪ ،‬خودش را باال کشید و پشت سر هارکات‪ ،‬به جهان متروکه و نیمهتاریک بین تیرهای سقف رفت‪ .‬من کمی‬
‫صبر کردم تا او پاهایش را کامالً باال بکشد و بعد‪ ،‬پشت سرش باال پریدم‪ .‬آن باال‪ ،‬ما طوری پراکنده شدیم که هیچکدام هم مسیر با دیگری‬
‫نبودیم‪ .‬اما بعد‪ ،‬آقای کرپسلی پرسید که از کدام طرف باید برویم‪.‬‬

‫من جواب دادم‪« :‬دست راست‪ .‬فکر میکنم از این طرف به پشت ساختمان میرسیم‪».‬‬

‫آقا کرپسلی گفت‪« :‬بسیار خوب‪ ».‬و جلوتر از ما به آن طرف حرکت کرد‪ .‬از روی شانه به ما نگاه کرد و با صدایی زمزمهوار گفت‪« :‬آرام‬
‫حرکت کنید و مواظب باشید که به تراشههای چوب گیر نکنید‪».‬‬

‫من و هارکات هم‪ ،‬که هر دو قیافه اندوهباری پیدا کرده بودیم – به قول آقای کرپسلی‪ ،‬که انگار خودش این اصطالح را ابداع کرده بود‪،‬‬
‫"مثل خیار‪ ،‬بیاعنتا" شده بودیم – با عجله به دنبال شبح راه افتادیم تا خیلی از او عقب نمانیم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫در قسمت عقبی ساختمان‪ ،‬با لگد‪ ،‬توی دیوار راه باز کردیم و دیدیم در طبقه دوم‪ ،‬باالی کوچهای متروک و خلوت هستیم‪.‬‬

‫از آقای کرپسلی پرسیدم‪« :‬میتوانید بپرید؟»‬

‫گفت‪« :‬نه‪ .‬اما میتوانم از دیوار پایین بروم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی بر دهانه سوراخ داخل دیوار‪ ،‬پشت به بیرون قرار گرفت و ناخنهایش را در آجرهای دیوار فرو برد تا از آن پایین برود‪ .‬اما من‬
‫و هارکات از همان باال روی زمین پریدیم و قوز کرده نگاهی به اطراف انداختیم تا ببینیم کسی آن اطراف هست یا نه‪ .‬وقتی آقای کرپسلی‬
‫به ما رسید‪ ،‬همگی با عجله به انتهای کوچه دویدیم‪ .‬آنجا کمی مکث کردیم تا منطقه را بررسی کنیم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی نگاهی به خورشید انداخت‪ .‬تابش آن خیلی شدید نبود – آفتاب بعد از ظهری پاییزی بود – اما دو ساعت در معرض آفتاب‬
‫بودن میتوانست برای شبح مرگبار باشد‪ .‬اگر شنلش را با خود داشت‪ ،‬میتوانست آن را دور سر و شانهاش بپیچد‪ .‬اما در آپارتمان استیو آن‬
‫را درآورده و جا گذاشته بود‪.‬‬

‫هارکات با تردید نگاهی به اطراف انداخت و پرسید‪« :‬حاال چه کار کنیم؟»‬

‫من جواب دادم‪« :‬یک دریچه فاضالب پیدا میکنیم و زیر زمین میرویم‪ .‬آنها نمیتوانند داخل تونلها ما را تعقیب کنند‪ ،‬و آقای کرپسلی هم‬
‫آنجا دیگر نگران آفتاب نیست‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬نقشه خیلی خوبی است‪ ».‬و مچ پای راستش را که آسیب دیده بود مالید و به دنبال دریچه فاضالب‪ ،‬به اطراف نگاه‬
‫کرد‪ .‬آن نزدیکیها هیچ دریچه فاضالبی نبود‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬به راهمان ادامه دادیم‪ .‬من و هارکات هوای شبح را داشتیم و همگی چسیبده‬
‫به دیوارها در کوچه پیش میرفتیم‪.‬‬

‫کوچه به یک دوراهی ختم میشد‪ .‬مسیر سمت چپ به خیابانهای شلوغ و اصلی میرفت‪ .‬مسیر سمت راست را پیش رفتم و میخواستم‬
‫وارد آن کوچه شوم که هارکات مانعم شد‪.‬‬

‫با صدای خسخسماندی گفت‪« :‬صبر کن‪ .‬من آن پایین یک راه میبینم‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫به عقب برگشتم و دیدم گربهای زبالههای بیرون ریخته از یک سطح واژگون را زیر و رو میکند‪ .‬توده زبالهها دریچه فاضالبی را تقریباً‬
‫پنهان کرده بود‪ .‬به سرعت به طرف آن دریچه رفتیم و گربه را با پیشتیپیشتی گفتن از آنجا دور کردیم‪ ،‬گربهها خیلی از اشباح خوششان‬
‫نمیآید و این یکی هم قبل از آن که در برود‪ ،‬با خشم به طرف ما خرخر کرد‪ .‬زبالهها را از روی دریچه فاضالب کنار زدیم‪ .‬بعد‪ ،‬من و‬
‫هارکات دریچه فلزی را بلند کردیم و کنار گذاشتیم‪.‬‬

‫من همانطور که از نردبان به درون تاریکی دلخواهمان پایین میرفتم‪ ،‬گفتم‪« :‬من اول میروم‪ .‬بعد آقای کرپسلی بیاید و آخر سر هم‬
‫هارکات‪».‬‬

‫آنها درمورد دستورات من هیچ اظهار نظری نکردند‪ .‬جون من یکی از شاهزادههای اشباح بودم‪ ،‬چنین حقی را داشتم که خودم اداره اوضاع‬
‫را به دست بگیرم ‪ ...‬آقای کرپسلی اگر با تصمیم من مخالف بود‪ ،‬میتوانست اعتراض کند‪ .‬اما در کارهای معمولی‪ ،‬او اعتراضی نداشت که‬
‫به خواست من عمل کند‪.‬‬

‫از نردبان پایین رفتم‪ .‬پلههای نردبان سرد بودند و انگشتهایم از تماس با آنها قلقلک میگرفت‪ .‬وقتی پایین نردبان رسیدم‪ ،‬پای چپم را دراز‬
‫کردم تا آن روی زمین بگذارم که ‪...‬‬

‫‪ ...‬گلولهای شلیک شد و من فوری پایم را باال کشیدم‪ .‬گلوله نزدیک چانه من‪ ،‬دیواره تونل را سوراخ کرد!‬

‫قلبم خیلی تند میزد‪ .‬از نردبان آویزان بودم و صدای گلوله در گوشم زنگ میزد‪ .‬متعجب بودم که پلیس چطور آنقدر سریع به آن پایین‬
‫رسیده و از کجا فهمیده بود که ما از چه راهی فرار میکنیم‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬یکی در تاریکی نخودی خندید و گفت‪« :‬خوش آمدی‪ ،‬شبح! ما منتظرت بودیم!»‬

‫چشمهایم را باریک کردم‪ .‬او پلیس نبود‪ ،‬یک شبحزن بود! با وجود چنان خطری‪ ،‬روی پله نردبان چمباتمه زدم و با دقت به تونل چشم‬
‫دوختم‪ .‬در سایههای تونل‪ ،‬مرد تنومندی ایستاده بود‪ ،‬اما دورتر از آن بود که بتوانم قیافهاش را تشخیص بدم‪.‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬تو کی هستی؟»‬

‫او جواب داد‪« :‬کسی که مرید ارباب شبحوارههاست‪».‬‬

‫‪ -‬اینجا چه کار می کنی؟‬

‫نخودی خندید و گفت‪« :‬راه شما را میبندم‪».‬‬

‫‪ -‬از کجا میدانستید که ما اینجا میآییم؟‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫‪ -‬نمیدانستیم‪ ،‬اما حدس میزدیم که شما فرار کنید و راه تونل ها را پیش بگیرید‪ .‬ارباب ما نمیخواهد که شما اآلن اینجا باشید‬
‫– خیلی از روز مانده و تصور اینکه تو و آن دوست شبحت از شدت آفتاب به دست و پا بیفتید خیلی بامزه است – به همین خاطر‪،‬‬
‫ما همه ورودیهای مربوط به تونلهای زیرزمینی را بستهایم‪ .‬وقتی شب بشود‪ ،‬ما عقب میرویم‪ .‬اما تا آن موقع‪ ،‬ورود به این‬
‫تونلها ممنوع است‪.‬‬

‫بعد از این جواب‪ ،‬او دوباره به طرف من شلیک کرد‪ .‬این شلیک هم مثل اولی‪ ،‬اخطار بود‪ .‬اما من دیگر آنجا نماندم که او دوباره مرا هدف‬
‫بگیرد‪ .‬از نردبان باال رفتم و طوری خود را از سوراخ باالی سرم بیرون انداختم که انگر کسی مرا از آنجا به بیرون پرتاب کرده بود‪ ،‬و همانطور‬
‫که به قوطی حلبی و بزرگی وسط کوچه لگد میزدم‪ ،‬با صدای بلند ناسزا گفتم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی بق کرده و عبوس پرسید‪« :‬پلیس آنجا بود؟»‬

‫‪ -‬نه ‪ ...‬شبحزنها هستند! آنها ورودیهای این تونل را تا شب بستهاند‪ .‬میخواهند ما را زجر بدهند‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬آنها که نمیتوانند همه ‪ ...‬ورودی ها را بسته باشند‪ ،‬میتوانند؟»‬

‫آقای کرپسلی جوباب داد‪« :‬به اندازهای که برایشان کافی باشد‪ ،‬میتوانند‪ .‬تونلهایی که اینقدر به سطح نزدیکاند‪ ،‬همه به هم راه دارند‪ .‬با‬
‫انتخاب محل مناسب‪ ،‬حتی یک نفر میتواند راه شش یا هفت ورودی را مسدود کند‪ .‬اگر وقت داشتیم‪ ،‬شاید میتوانستیم دورتر از اینجا یکی‬
‫ورودی آزاد پیدا کنیم‪ .‬اما وقت نداریم‪ .‬باید از خیر تونلها بگذریم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬پس کجا برویم؟»‬

‫شبح خیلی مختصر و ساده گفت‪« :‬میدویم‪ ،‬یا شاید الزم بشود که لنگلنگان برویم‪ .‬فقط سعی میکنیم از پلیسها دور بمانیم‪ ،‬جایی برای‬
‫پنهان شدن گیر میآوریم و تا شب منتظر میمانیم‪».‬‬

‫کفتم‪« :‬آنوقت‪ ،‬دیگر کارها آسان میشود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی شانههایش را باال انداخت وگفت‪« :‬اگر برای فرار تا غروب صبرمیکردی‪ ،‬اوضاع آسانتر بود‪ .‬اما صبر نکردی‪ .‬پس حاال باید‬
‫بهترین کاری را که از دستمان برمیآید انجام بدهیم‪ .‬بیایید‪ ».‬رویش را از سوراخ فاضالب برگرداند‪« .‬بیایید به راه خودمان برویم‪».‬‬

‫من کمی ایستادم و با خشم‪ ،‬درون فاضالب تف کردم‪ .‬بعد‪ ،‬دنبال هارکات و آقای کرپسلی راه افتادم‪ .‬ناامیدیهای مربوط به مسدود بودن‬
‫تونلها را کنار گذاشتم و همه حواسم را بر راهی که پیش رو داشتیم‪ ،‬متمرکز کردم‪.‬‬

‫کمتر از سه دقیقه بعد‪ ،‬پلیس تعقیب ما را بهطور جدی شروع کرد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫ما صدای آنها را شنیدیم که از قرارگاهشان بیرون ریختند وهماطور که سر یکدیگر فریاد میزدند‪ ،‬توی ماشینها چپیدند و صدای آژیرهایشان‬
‫با تمام قدرت بلند شد‪ .‬ما سریع راه میرفتیم‪ ،‬اما از بازداشتگاه خیلی دور نشده بودیم ‪ ...‬ما از خیابانهای اصلی دوری میکردیم و فقط کوچه‬
‫های فرعی را طی میکردیم‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬به شکل آزاردهندهای‪ ،‬مدام دور خود میچرخیدیم‪ .‬باید روی پشتبامها میرفتیم‪ ،‬اما آنجا نور‬
‫آفتاب‪ ،‬آقای کرپسلی را بیشتر آزار میداد‪.‬‬

‫خودمان را کنار ساختمانی کشیدیم و به خیابان شلوغی‪ ،‬پر از فروشگاه‪ ،‬نگاه کردیم‪ .‬شبح گفت‪« :‬بیفایده است‪ .‬ما هیچ پیشرفتی نداشتهایم‪.‬‬
‫باید باال برویم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬اما آفتاب ‪» ...‬‬

‫با تشر گفت‪« :‬فراموشش کن‪ .‬میسوزم که بسوزم! اینطوری که فوری نمیمیرم‪ ،‬اما اگر دست پلیسها به ما برسد‪ ،‬فوری کارمان را تمام‬
‫میکنند!»‬

‫سر تکان دادم و دنبال راهی گشتم تا به پشتبام خانهها برویم‪ .‬بعد‪ ،‬فکری به نظرم رسید‪ .‬به آن خیابان شلوغ خیره شدم‪ ،‬و لباسهایم را‬
‫بررسی کردم‪ .‬کثیف و آشفته بودم‪ ،‬اما ظاهرم خیلی بدتر از نوجوانهایی نبود که خودشان را به شکل و شمایل گرانژها‪ 104‬یا گروه هوِیمتال‪105‬‬

‫درآورده بودند‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬ما پول داریم؟» و با آب دهانم‪ ،‬کثیفیهای محسوستر صورتم را پاک کردم و موهایم را عقب کشیدم‪ .‬بعد‪ ،‬دنباله زنجیر متصل‬
‫به دستبندهایم را زیر آستینها و زنجیرهای پابندها را هم زیر پارچههای شلوارم پنهان کردم‪.‬‬

‫هارکات غرغر کرد‪« :‬عجب وقتی را برای خرید کردن انتخاب کردهای!»‬

‫با نیش باز گفتم‪« :‬من میدانم که چه کار میکنم‪ .‬پول داریم یا نه؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬من چندتا اسکناس داشتم‪ ،‬اما پلیس آنها را گرفت‪ .‬من ‪ ...‬آدمهای به این چه میگویند ‪ ...‬مفلز شدهام؟»‬

‫خندیدم و گفتم‪« :‬مفلس! مهم نیست‪ .‬بدون پول هم میتوانم کارم را انجام بدهم‪».‬‬

‫وقتی راه افتادم که بروم‪ ،‬هارکات گفت‪« :‬صبر کن تو کجا میروی؟ ما حاال ‪ ...‬نمیتوانیم از هم جدا بشویم‪ .‬باید با هم باشیم‪».‬‬

‫نوعی موسیقی راک و همچنین شیوهای از آداب و مرام گروهی از جوانان غربی است که لباسهای کثیف میپوشند – م‪.‬‬
‫‪104‬‬

‫سبکی از موسیقی راک که با استفاده از سازهای الکتریکی با صدای خیلی بلند‪ ،‬اجرا میشود و ضرباهنگ بسیار تندی دارد – م‪.‬‬
‫‪105‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫گفتم‪« :‬خیلی طول نمیکشد‪ .‬من کار احمقانهای نمیکنم‪ .‬همینجا منتظرم باشید‪ .‬اگر تا پنج دقیقه دیگر برنگشتم‪ ،‬بدون من بروید؛ توی‬
‫تونلها میبینمتان‪».‬‬

‫آقای کرپسلی شروع کرد که بگوید "توکجا ‪ " ...‬اما من دیگر وقت نداشتم که با او بحث کنم‪ .‬پس‪ ،‬قبل از آنکه او حرفش را تمام کند‪ ،‬از‬
‫کوچه بیرون پریدم و باعجله در خیابان به راه افتادم‪ ،‬دنبال یک مغازه کوچک میگشتم‪.‬‬

‫منتظر سر رسیدن افراد پلیس و سربازها بودم‪ .‬اما از آنها خبری نبود‪ .‬بعد از چند ثانیه‪ ،‬فروشگاهی را آنطرف خیابان دیدم‪ .‬صبر کردم تا چراغ‬
‫سبز شود‪ .‬بعد‪ ،‬آرام به آن طرف خیابان رفتم و وارد مغازه شدم‪ .‬زنی میانسال و مرد جوانی که موهای بلندی داشت‪ ،‬پشت پیشخان ایستاده‬
‫بودند‪ .‬مغازه خیلی شلوغ بود – شش یا هفت مشتری آنجا بودند – و این وضع به نفع من بود‪ .‬به خاطر شلوغی‪ ،‬کسی به من توجه نداشت‪.‬‬
‫سمت چپ در ورودی‪ ،‬یک تلویزیون بود که روی شبکه خبر تنظیم شده بود‪ ،‬اما صدایش پایین بود‪ .‬یک دوربین امنیتی هم باالی تلویزیون‬
‫بود که رفت وآمدهای داخل مغازه را ثبت میکرد‪ .‬اما من نگران آن هم نبودم‪ ،‬با آن هم اتهام جنایتی که به من بسته بودند‪ ،‬اینکه یک‬
‫دزدی جزئی هم در پرندهام برود‪ ،‬ناراحتم نمیکرد!‬

‫آهسته میان قفسهها باال و پایین میرفتم و دنبال عینک و وسایل ضد آفتاب میگشتم‪ .‬آن موقع‪ ،‬فصل مناسبی برای فروش عینک و‬
‫کالههای آفتابی نبود؛ اما من مطمئن بودم که چند تایی از اینجور خرت و پرتها را میشود پیدا کرد‪.‬‬

‫بعد از قفسه وسایل بچه‪ ،‬پیدایشان کردم‪ ،‬چند شیشه محلول برنزه کردن پوست را جدا از وسایل دیگر و به شکل نامرتبی روی قفسهای‬
‫کهنه و درب و داغون گذاشته بودند‪ .‬امکان انتخاب زیاد نبود‪ ،‬اما هرچه بود‪ ،‬به درد میخورد‪ .‬فوری برچسب شیشهها را خواندم تا قویترین‬
‫ضدآفتاب را پیدا کنم‪ ،‬ضد آفتاب درجه ده ‪ ...‬دوازده ‪ ...‬پانزده‪ .‬ضد آفتابی را برداشتم که باالترین درجه را داشت‪( .‬اینیکی مال نوزادان‬
‫سفیدپوست بود‪ .‬اما نباید این قضیه را به آقای کرپسلی میگفتم!) بعد همانطور که شیشه را در دست داشتم‪ ،‬مردد ایستادم‪ ،‬نمیدانستم حاال‬
‫چهکار کنم‪.‬‬

‫من دزد حرفهای نبودم‪ .‬فقط وقتی خیلی بچه بودم‪ ،‬با دوستهایم چند تا شیرینی دزدیده بودم و یکبار هم با یکی از پسرعموهایم چندتا توپ‬
‫گلف کش رفتم‪ .‬اما هیچوقت از این کار خوشم نیامد و دیگر آن را تکرار نکردم‪ .‬مطمئن بودم که اگر شیشه را توی جیبم میگذاشتم وسعی‬
‫میکردم که یکراست از مغازه بیرون بروم‪ ،‬قیافهام مرا لو میداد‪ .‬چند لحظه به کارم فکر کردم‪ .‬بعد‪ ،‬شیشه را یواشکی توی کمر شلوارم‬
‫گذاشتم‪ ،‬پیراهنم را روی آن انداختم‪ ،‬یک شیشه دیگر برداشتم و به طرف پیشخان رفتم‪.‬‬

‫خانم فروشنده مشغول رسیدگی به مشتری دیگری بود که صدایش زدم و گفتم‪« :‬ببخشید‪ ،‬ضد آفتاب سان آندون‪ 106‬دارید؟»‬

‫‪106‬‬
‫‪Sun Undon‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫آن اسم را خودم اختراع کرده بودم و امیدوار بودم که هیچ نشان تجاری با این نام وجود نداشته باشد‪.‬‬

‫زن به تندی جواب داد‪« :‬فقط همانها را داریم که توی قفسههاست‪».‬‬

‫لبخندزنان گفتم‪« :‬اوه‪ .‬باشد‪ .‬متشکرم‪ .‬من این را سر جایش میگذارم‪».‬‬

‫داشتم برمیگشتم که جوان موبلند گفت‪« :‬هی! صبر کن!» دلم آشوب شد‪ .‬با حالتی پرسشگرایانه به او نگاه کردم‪ ،‬آماده بودم که فرار کنم‪.‬‬
‫پرسید‪« :‬چیزی که میخواستی سانیدان‪ 107‬نبود‪ ،‬بود؟ ما یک جعبه از آنها را پشت مغازه داریم‪ .‬اگر بخواهی‪ ،‬میتوانم بروم و یک شیشه ‪...‬‬
‫»‬

‫حرفش را قطع کردم وبا آرامش گفتم‪« :‬نه‪ ،‬سان آندون بود‪ .‬مامانم چیز دیگری استفاده نمیکند‪».‬‬

‫شانهای را باال انداخت و گفت‪« :‬خودت میدانی‪ ».‬دیگر به من توجه نکرد و به سراغ یک مشتری دیگر رفت‪.‬‬

‫من به طرف قفسه برگشتم‪ ،‬شیشه را سر جایش گذاشتم‪ ،‬و تا جایی که میتوانستم با بیتفاوتی به طرف در رفتم‪ .‬وقتی از مقابل مرد فروشنده‬
‫میگذشتم‪ ،‬دوستانه برایش سر تکان دادم و او هم در جوابم‪ ،‬نصفهنیمه سر تکان داد‪ .‬با خوشحالی‪ ،‬یک پایم را بیرون در گذاشته بودم که‬
‫چشمم به قیافه آشنایی در تلویزیون افتاد‪ ،‬و مات و مبهوت سر جایم ماندم‪.‬‬

‫آن عکس من بود!‬

‫آن عکس را حتماً همان روز صبح که دستگیر شده بودیم‪ ،‬گرفته بودند‪ .‬من رنگپریده‪ ،‬تکیده و وحشتزده به نظرم میآمدم؛ به دستهایم‪،‬‬
‫دستبند زده بودند؛ چشمهایم پر از نگرانی بود؛ و پلیسها دوطرفم ایستاده بودند‪.‬‬

‫دخل فروشگاه برگشتم‪ ،‬دستم را باال بردم و صدای تلویزیون را زیاد کردم‪.‬‬

‫مرد فروشنده غرغرکنان گفت‪« :‬هی! تو اجازه نداری ‪» ...‬‬

‫محلش نگذاشتم و با دقت به چیزی که گوینده میخواند‪ ،‬گوش دادم‪.‬‬

‫‪ -‬شاید بیخطر به نظر بیاید‪ ،‬اما پلیس هشدار میدهد که مردم فریب ظاهرش را نخورند‪ .‬دارن شان – یا دارن هورستون‪ ،‬که با‬
‫این نام هم شناخته شده – نوجوان است‪ ،‬اما با آن آدمکشهای وحشی همکاری دارد و احتمال دارد که خودش هم قاتل باشد‪.‬‬

‫‪107‬‬
‫‪Sunydun‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫عکس من از صفحه تلویزیون محو شد و خانم گوینده با چهرهای گریم شده جای آن را گرفت‪ .‬بعد از دو ثانیه‪ ،‬دوباره عکس من ظاهر شد‪،‬‬
‫اینبار‪ ،‬کوچکتر و در سمت راست‪ ،‬باالی صفحه تلویزیون‪ .‬عکس هارکات هم در گوشه سمت چپ بود‪ ،‬و نقاشی هنرمندانه و دقیقی از آقای‬
‫کرپسلی و ونچا را میان این دو تصویر قرار داده بودند‪.‬‬

‫گوینده خبر ادامه داد‪« :‬تکرار داستان باورنکردنی فرار‪ :‬صبح امروز‪ ،‬پلیس چهار متهم از گروه جانیان موسوم به اشباح خونآشام را به دام‬
‫انداخت‪ .‬یکی از آنها‪ ،‬ونچا مارچ ‪ » ...‬خطوط دور تصویر ونچا روشن شدند‪ ... « .‬سربازرس آلیس برجس را گروگان گرفت و فرار کرد‪ .‬سه‬
‫نفر دیگر دستگیر‪ ،‬و برای بازجویی روانه بازداشتگاه شدند‪ .‬اما کمتر از بیست دقیقه پیش‪ ،‬آنها تعداد نامعینی از پرستاران و افراد پلیس را‬
‫کشتند یا زخمی کردند و به این ترتیب‪ ،‬فرار وحشیانهای را صورت دادند‪ .‬ظاهراً آنها مسلح و فوقالعاده خطرناکاند‪ .‬در صورت مشاهده این‬
‫اطراف‪ ،‬نباید به آنها نزدیک شوید‪ .‬فقط با یکی از شمارههایی که اعالم میشود‪ ،‬تماس ‪» ...‬‬

‫حیرتزده و مبهوت‪ ،‬رویم را از صفحه تلویزیون برگرداندم‪ .‬باید پیشبینی میکردم که ماجرایی به این بزرگی‪ ،‬توجه رسانهها را به شدت به‬
‫خود جلب میکند‪ ،‬اما از روی سادگی تصور میکردم که فقط باید نگران نیروهای پلیس و ارتش باشم‪ .‬هیچوقت به آمادهباش شهری و‬
‫اینکه این مسئله چه تأثیری بر کارمان میگذارد‪ ،‬فکر نکرده بودم‪.‬‬

‫همانطور سر جایم ایستاده بودم‪ ،‬تغییرات جدید حوادث را برای خودم تحلیل میکردم‪ ،‬و به خبری که ما را عامل قتلهایی استیو در بازداشتگاه‬
‫شمرده بود‪ ،‬فکر میکردم که ناگهان زن میانسال پشت پیشخوان به من اشاره کرد و با صدای بلند فریاد زد‪« :‬خودش است! آن پسره! همان‬
‫آدمکش!»‬

‫من مبهوت به اطرفام نگاه کردم و دیدم که همه آدمهای داخل فروشگاه‪ ،‬با قیافههایی که از شدت ترس و وحشت یه هم ریخته بود‪ ،‬به من‬
‫خیره مانده بودند‪ .‬یکی از مشتریها فریاد زد‪« :‬این همان است که اسمش دارن شان است‪ ،‬میگویند که آن دختره‪ ،‬تارا ویلیامز‪ ،‬را او کشته‪،‬‬
‫خونش را هم کشیده و جسدش را خورده!»‬

‫پیرمردی که صورت پر چین چروکی داشت‪ ،‬جیغ کشید‪« :‬او یک خونآشام است! یکی یک دشنه بیارود! باید او را بکشیم!»‬

‫اگر آن صحنه را توی فیلم دیده بودم‪ ،‬حتماً میخندیدم – حتی فکر اینکه آن پیرمرد کوچولو دشنهای را در قلب سخت یک خونآشام فرو‬
‫کند‪ ،‬مضحک بود – اما وقت نداشتم که به جنبه طنز ماجرا توجه کنم‪ .‬دستهایم را باال بردم تا نشان بدهم که مسلح نیستم و عقبعقبی‬
‫به طرف در فروشگاه رفتم‪.‬‬

‫زن فروشنده به همکار جوانش فریاد زد‪« :‬دریک‪ !108‬اسلحه را بردار و به او شلیک کن!»‬

‫‪108‬‬
‫‪Derek‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫همین فرصت برای من کافی بود‪ .‬تند و تیز برگشتم‪ ،‬از در بیرون پریدم و بیتوجه به رفت آمد ماشینها‪ ،‬وسط خیابان دویدم‪ ،‬بین ماشینها‪،‬‬
‫برای خودم راه باز میکردم و آنها با صدای قیژقیژ شدید ترمز میکردند‪ .‬به رانندههایی که روی بوق ماشینشان میکوبیدند و پشت سر من‪،‬‬
‫فریادزنان بد و بیراه میگفتند هم توجه نکردم‪.‬‬

‫ابتدای همان کوچهای که هارکات و آقای کرپسلی منتظرم بودند‪ ،‬ایستادم‪ .‬شیشه ضدآفتاب را از کمرم بیرون کشیدم و آن را به طرف شبح‬
‫پرت کردم‪ .‬فریاد زدم‪« :‬این را به سر و صورتتان بمالید‪ ».‬و خم شدم تا نفسی تازه کنم‪.‬‬

‫گفت‪« :‬چی ‪» ...‬‬

‫فریاد زدم‪« :‬بحث نکنید! کاری را که گفتم بکنید!»‬

‫شبح سرپوش بطری را با یک حرکت برداشت‪ ،‬نصف محتویات آن رو توی دستهایش ریخت و آن را به سر و صورت و قسمتهایی از‬
‫پوستش مالید که در معرض نور بودند‪ .‬او محلول را روی پوستش مالش داد و بعد‪ ،‬بقیه آن را روی سر و صورتش ریخت و شیشه خالی را به‬
‫طرف ناودانی پرت کرد‪.‬‬

‫گفت‪« :‬کارش تمام شد‪».‬‬

‫زیرلب گفتم‪« :‬بهطور قطع‪ ،‬کار ما هم تمام است!» کمرم را راست کردم‪« :‬باور نمیکنید ‪» ...‬‬

‫یکی حرفم را قطع کرد و فریاد زد‪« :‬آنها آنجایند! خودشانند‪ ،‬خونآشامها!»‬

‫ما هر سه‪ ،‬نگاهی به آن طرف انداختیم‪ ،‬و من پیرمرد کوچولوی داخل مغازه را دیدم که برای گرفتن تفنگ بزرگی از دست فروشنده موبلند‬
‫مغازه‪ ،‬با او کلنجار میرفت و فریاد میزد‪« :‬آن را بده به من! من وقتی جوانتر بودم‪ ،‬گوزن شکار میکردم!»‬

‫پیرمرد عصای دستش را کنار انداخت و برگشت‪ ،‬با سرعت قابل توجهی تفنگ را باال آورد وشلیک کرد‪.‬‬

‫همین که تکه هایی از دیوار باالی سرمان خرد شد‪ ،‬ما فوری روی زمین دراز کشیدیم‪ .‬پیرمرد دوباره شلیک کرد‪ ،‬جایی را که اینبار هدف‬
‫گرفته بود نزدیکتر بود‪ .‬اما بعد‪ ،‬دست از تیراندازی برداشت تا دوباره در تفنگش فشنگ بگذارد‪ .‬وقت او مشغول پر کردن تفنگ بود‪ ،‬ما از‬
‫جایمان باال پریدیم‪ ،‬به طرف عقب برگشتیم‪ ،‬و فرار کردیم‪ ،‬آقای کرپسلی پای آسیبدیدهاش را مثل النگ جان سیلور‪ 109‬دیوانه‪ ،‬به جلو و‬
‫عقب تاب میداد‪.‬‬

‫از شخصتهای اصلی کتاب جزیره گنج (‪ )88113‬اثر"ابرتل لویی استیونسن"‪ .‬او دزد دریای حیلهگری بود که یک پای چوبی داشت – م‪.‬‬
‫‪109‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪8‬‬

‫جمعیت پشت سر ما یک لحظه متوقف شد؛ مردم بین دو حس وحشت و هیجان سردرگم بودند‪ .‬بعد غرشهایی از سر خشم به گوش رسید‪،‬‬
‫مهاجمان چاقو‪ ،‬میلههای آهنی و درپوشهای سطل های زباله را به دست رفتند و به دنبال ما یورش آوردند‪ .‬آنها فقط یک دسته آدم شلوغ‬
‫و پرهیاهو نبودند؛ گروهی آدم تشنه به خون بودند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫ما ابتدا از مردم جلو افتادیم – آدمها نمیتوانند به سرعت اشباح و آدمکوچولوها بدوند – اما بعد‪ ،‬مچ آقای کرپسلی ورم کرد و سرعتش به‬
‫تدریج کم شد‪.‬‬

‫وقتی گوشهای ایستادیم که استراحت کنیم‪ ،‬او نفسنفسزنان گفت‪« :‬نه ‪ ...‬نمیشود‪ .‬نمیتوانم ‪ ...‬ادامه بدهم‪ .‬شما باید ‪ ...‬بدون من بروید‪».‬‬

‫فوری گفتم‪« :‬نه‪ ،‬ما شما را با خودمان میبریم‪».‬‬

‫از درد‪ ،‬دندانهایش را روی هم فشار داد و با عصبانیت فریاد زد‪« :‬من دیگر نمیتوانم ‪ ...‬راه بروم!»‬

‫گفتم‪« :‬پس میایستیم و میجنگیم‪ .‬اما با هم میمانیم‪ .‬این یک دستور است‪».‬‬

‫شبح لبخند ضعیفی زد و گفت‪« :‬مواظب باش‪ ،‬دارن! درست است که تو یک شاهزادهای‪ ،‬اما هنوز دستیار منی‪ .‬من اگر محبور بشوم‪ ،‬میتوانم‬
‫تو را سر عقل بیاورم!»‬

‫نیشم را باز کردم و گفتم‪« :‬به همین دلیل است که میخواهم پیش خودم باشید‪ .‬شما نمیگذارید که باد توی کلهام بیفتد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی آه کشید و خم شد تا مچ پای کبودش را مالش بدهد‪ .‬هارکات گفت‪« :‬اینجا را!» و همگی به باال نگاه کردیم‪ .‬آدمکوچولو‬
‫نردبان یک راهپله اضطراری را از باالی سرمان پایین کشید و گفت‪« :‬اگر روی پشتبامها برویم‪ ،‬تعقیب کردن ما ‪ ...‬برایشان سخت میشود‪.‬‬
‫برویم آن باال!»‬

‫آقای کرپسلی سر تکان داد و گفت‪« :‬هارکات درست میگوید‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬آن محلول برای تابش آفتاب تأثیری دارد؟»‬

‫گفت‪« :‬برای شدیدترین آفتاب هم خوب است‪ .‬زیر آفتاب‪ ،‬پوستم قرمز میشود‪ ،‬اما این نمیگذارد که خیلی شدید بسوزم‪».‬‬

‫‪ -‬پس بیایید برویم!‬

‫اول‪ ،‬من از نردبان باال رفتم‪ ،‬بعد‪ ،‬آقای کرپسلی و آخر از همه‪ ،‬هارکات‪ .‬وقتی هارکات پایش را باال میکشید‪ ،‬مردم توی کوچه ریختند و‬
‫آنهایی که جلوتر بودند‪ ،‬پای او را گرفتند‪ .‬هارکات با لگد زدن به دستهای آنها خودش را خالص کرد و باعجله به دنبال ما باال آمد‪.‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫پیرمرد کوچولو گفت‪« :‬بگذارید شلیک کنم! از سر راهم بروید! من میتوانم آنها را بگیرم!» و شلیک کرد‪ .‬اما تعداد آدمهای توی کوچه بیشتر‬
‫از آن بود که پیرمرد امکان هدفگیری داشته باشد‪ .‬همه محکم به او چسبیده بودند و او نمیتوانست تفنگش را برای هدفگیری باال بیاورد‪.‬‬

‫مردم به طرف کسانی که نردبان را گرفته بودند جیغ و داد میکردند که ما خود را از نردبان باال کشیدیم و به پلههای اضطراری رسیدیم‪.‬‬
‫آقای کرپسلی که حاال میتوانست موقع حرکت به نرده کنار پلهها تکیه بدهد‪ ،‬سریعتر راه میآمد‪ .‬وقتی از قسمتهای سایهگیر بیرون آمدیم‬
‫و مستقیم در معرض نور آفتاب قرار گرفتیم‪ ،‬او اخمهایش را در هم کشید‪ ،‬اما از سرعتش کم نکرد‪.‬‬

‫من وقتی به باالترین قسمت پلههای اضطراری رسیدم‪ ،‬ایستادم و منتظر آقای کرپسلی ماندم‪ .‬آنجا بیشتر از دو دقیقه قبل احساس اطمینان‬
‫میکردم‪ ،‬اما ناگهان هلیکوپتری در آسمان ظاهر شد و یکی پشت بلندگو فریاد کشید‪« :‬سرجایتان بمانید‪ ،‬وگرنه شلیک میکنیم!»‬

‫ناسزایی گفتم و رو به آقای کرپسلی‪ ،‬که پایینتر بود‪ ،‬فریاد زدم‪« :‬عجله کنید! باید همین اآلن از اینجا برویم وگرنه ‪» ...‬‬

‫اما حرفم را تمام نکردم‪ .‬تک تیراندازی از باالی سرم شلیک کرد‪ .‬هوا پر از سفیر گلولههایی شد که با سروصدا به میلههای فلزی پلکان‬
‫اضطراری میخوردند و آنها را سوراخ می کردند‪ .‬وحشیانه جیغ کشیدم‪ ،‬و خودم را از باالی پلکان پایین انداختم و روی هارکات و آقای‬
‫کرپسلی افتادم‪ .‬اگر آقای کرپسلی برای برداشتن فشار از روی پای مجروحش‪ ،‬آنطور به نرده پلکان نچسبیده بود‪ ،‬امکان داشت همه ما با‬
‫هم از روی نردهها پایین بیفتیم!‬

‫دو ردیف از پلهها را با عجله پایین آمدیم و در جایی قرار گرفتیم که تک تیرانداز دیگر نمیتوانست ما را ببیند و بعد‪ ،‬وحشتزده ‪ ...‬درمانده ‪...‬‬
‫و به دام افتاده‪ ،‬روی یکی از پاگردهای دور یکدیگر چمباتمه زدیم‪.‬‬

‫هارکرات با امیدواری گفت‪« :‬شاید مجبور بشوند که برای ‪ ...‬سوختگیری از اینجا بروند‪».‬‬

‫با خشونت نفسم را باال کشیدم و گفتم‪« :‬حتماً! یک ساعت یا دو ساعت دیگر!»‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬اوضاع آدمهای آن پایین چطور است؟» سرم را از نرده باال کشیدم و نگاهی به پایین انداختم‪.‬‬

‫‪ -‬چند نفری باالی نردهها رسیدهاند‪ .‬تا یک دقیقه دیگر یا زودتر به ما میرسند‪.‬‬

‫شبح فکری کرد وگفت‪« :‬ما اینجا برای دفاع موقعیت خوبی داریم‪ .‬آنها مجبورند در گروههای کوچک به ما حمله کنند‪ .‬باید بتوانیم آنها را به‬
‫عقب هل بدهیم‪».‬‬

‫دوباره با خشم گفتم‪« :‬حتماً‪ ،‬اما اینکار چه حسنی دارد؟ چند دقیقهای اینطور میگذرد و بعد افراد پلیس و سربازها از راه میرسند‪ .‬برای آنها‬
‫خیلی طول نمیکشد که از طرف دیگر ساختمان باال بیایند و ما را با تفنگهایشان بزنند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫هارکات چند قطره سبز را از روی سر گرد و بیمویش پاک کرد و گفت‪« :‬آن باال و آن پایین به جهنم! آن چه مهم است ‪ » ...‬و به پنجرهای‬
‫در پشت سرمان اشاره کرد که به داخل ساختمان راه داشت‪.‬‬

‫با حالت گالیهآمیزی گفتم‪« :‬یک دام دیگر‪ .‬اینطوری تنها کاری که پلیس باید انجام بدهد این است که ساختمان را محاصره کند؛ بعد‪،‬‬
‫گروههای مسلح وارد میشوند و ما را از مخفیگاهمان بیرون میکشند و دیگر کارمان تمام است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی متفکرانه حرف مرا تأیید کرد و گفت‪« :‬درست است‪ ،‬اما اگر آنها موقع ورود به ساختمان با مقاومت روبهرو بشوند چی؟ و اگر‬
‫وقتی میرسند‪ ،‬ما آنجا نباشیم چی؟»‬

‫با کنجکاوی به آقای کرپسلی خیره شدم‪ .‬او پنجره را باز کرد و همانطور که چهار دست و پا وارد میشد‪ ،‬گفت‪« :‬دنبالم بیایید‪ .‬من یک نقشه‬
‫دارم!»‬

‫من و هارکات به آدمهایی که از آن پایین به ما نزدیک میشدند و هلیکوپتری که باالی سرمان چرخ میزد‪ ،‬پشت کردیم و از پنجره باز به‬
‫راهرویی شیرجه رفتیم که آقای کرپسلی آرام داخل آن ایستاده بود و لکههای گل را از پیراهنش میتکاند‪ ،‬انگار در یک صبح روز تعطیل‪،‬‬
‫منتظر اتوبوس بود!‬

‫وقتی کنارش قرار گرفتیم‪ ،‬پرسید‪« :‬آمادهاید؟»‬

‫من از کوره در رفتم و با بداخالقی جواب دادم‪« :‬آماده برای چی؟»‬

‫خندید و گفت‪« :‬آب توی النه مورچهها بریزیم!» به طرف نزدیکترین در شلنگ تخته برداشت‪ ،‬یک لحظه صبر کرد‪ ،‬و بعد با کف دست به‬
‫در کوبید و فریاد زد‪« :‬اشباح! اشباح خونآشام داخل ساختماناند! همه بروند بیرون!»‬

‫عقب آمد‪ ،‬به من خیره شد و شروع کرد به شمردن‪« :‬یک‪ .‬دو‪ .‬سه‪ .‬چهار ‪» ...‬‬

‫ناگهان در باز شد و زنی که لباس شب چسبانی به تن داشت‪ ،‬پابرهنه بیرون دوید‪ ،‬جیغ میکشید و دستهایش را باالی سرش تکان میداد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی فریاد زد‪« :‬عجله کنید!» و زن را به طرف پلهها هدایت کرد‪« .‬به طبقه همکف بروید! باید برویم! اگر بمانیم‪ ،‬کشته میشویم!‬
‫اشباح اینجا هستند!»‬

‫زن جیغ کشید‪« :‬واااای!» وبعد‪ ،‬با سرعتی حیرتانگیز از پلهها پایین دوید‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با خوشحالی گفت‪« :‬دیدی؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫لبخند مسخرهای زدم و گفتم‪« :‬دیدم!»‬

‫هارکات گفت‪« :‬من هم فهمیدم!»‬

‫آقای کرپسلی به طرف در بعدی رفت وگفت‪« :‬پس مشغول شوید‪ ».‬به در کوبید و فریاد زد‪« :‬اشباح! اشباح خونآشام! زندگیتان در خطر‬
‫است!»‬

‫من و هارکات پشت سر او دویدیم و مثل او به درها کوبیدیم و جیغ کشیدیدم‪ .‬فقط چند ثانیه بعد‪ ،‬راهروها پر از آدمهای وحشتزدهای شد که‬
‫بیهدف این طرف و آن طرف میدویدند‪ ،‬به یکدیگر تنه میزدند و برای نجات خود‪ ،‬تقریباً از روی پلهها پرواز میکردند‪.‬‬

‫وقتی به انتهای راهرو رسیدیم‪ ،‬من به راهپله نگاه کردم و دیدم جمعیتی که به طرف پایین هجوم میبردند با آنهایی که برای تعقیب ما به‬
‫طرف ساختمان آمده بودند‪ ،‬رو در رو شده و راه یکدیگر را سد کردهاند‪ .‬فراریها نمیتواستند بیرون بروند و تعقیب کنندگان ما نمیتوانستند‬
‫وارد شوند‪.‬‬

‫چه معرکهای!‬

‫هاکرات پشت من زد و گفت‪« :‬زود باش از ‪ ...‬پلههای اضطراری باال میآیند‪».‬‬

‫به عقب نگاه کردم و دیدم که اولین نفرات از تعقیبکنندگانمان از پنجره به داخل راهرو سرک کشیدهاند‪ .‬به طرف چپ پیچیدم و همراه‬
‫هارکات و آقای کرپسلی‪ ،‬به سرعت به راهرو بعدی رفتم‪ .‬ما مدام اخطار دروغی میدادیم و ساکنان آپارتمان از واحدهایشان بیرون میریختند‬
‫و در راهروهای پشت سرمان راهبندان میشد‪.‬‬

‫در همان گیر و دار که پیشقراوالن جمعیت تعقیبکننده با ساکنان وحشتزده و در حال فرار رو در رو درگیر میشدند‪ ،‬ما به راهروی دیگری‬
‫رفتیم‪ ،‬به طرف پلههای اضطراری طرف دیگر ساختمان دویدیم‪ ،‬چهار دست و پا از ساختمان بیرون رفتیم و خودمان را به آپارتمان بعدی‬
‫رساندیم‪ .‬با عجله داخل آن آپارتمان پریدیم‪ ،‬با همان پیام اخطار دهنده‪ ،‬به درها کوبیدیم و با فریادِ "اشباح! اشباح!" ساختمان را دچار آشوب‬
‫و هیاهو کردیم‪.‬‬

‫وقتی به طرف عقب ساختمان میرفتیم‪ ،‬با یک سوم واحدها و ساکنانشان کاری نداشتیم و آنها را جا گذاشتیم‪ .‬از آنجا به بعد‪ ،‬دوباره شلوغ‬
‫کردیم و آدمها را واداشتیم که از ترس جانشان دوان دوان فرار کنند‪ .‬وقتی کارمان در این یکی ساختمان تمام شد و به انتهای آن رسیدیم‪،‬‬
‫ایستادیم و به کوچه پایین پایمان و آسمان باالی سرمان نگاهی انداختیم‪ .‬داخل کوچه‪ ،‬از جمعیت و ازدحام مردم خبری نبود و هلیکوپتری‬
‫هم در آسمان‪ ،‬باالی دو ساختمانی که پشت سر گذاشته بودیم چرخ میزد‪ .‬صدای آژیر ماشینهای پلیس را میشنیدیم که نزدیک میشدند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬حاال وقتش است که از دستشان خالص بشویم‪ .‬این بلبشویی که به پا کردیم؛ حداکثر تا چند دقیقه دیگر دوام دارد‪.‬‬
‫باید از وقتمان خوب استفاده کنیم‪».‬‬

‫من به ساختمانهای اطراف نگاه کردم و پرسیدم‪« :‬از کدام راه باید برویم؟»‬

‫نگاه آقای کرپسلی از یک ساختمان به ساختمان دیگر افتاد و بعد‪ ،‬روی ساختمان بدساخت و کهنهای ثابت ماند که سمت راست ما بود‪ .‬به‬
‫آن ساختمان اشاره کرد و گفت‪« :‬آنجا به نظر میآید که متروک باشد‪ .‬امتحانش میکنیم‪ ،‬و دعا میکنیم که بخت شبحی یارمان باشد‪».‬‬

‫در جایی که ما ایستاده بودیم‪ ،‬هیچ پله اضطراری وجود نداشت‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬با عجله از پلههای عقبی ساختمان پایین رفتیم و خود را به‬
‫کوچه رساندیم‪ .‬چسبیده به دیوارها‪ ،‬به طرف آن ساختمان متروک رفتیم‪ ،‬پنجرهای را شکستیم و وارد شدیم‪ ،‬هیچ آژیر خطری به صدا در‬
‫نیامد و دیدم که در کارخانهای متروک و قدیمی هستیم‪.‬‬

‫با خستگی‪ ،‬دو طبقه باال رفتیم‪ ،‬و بعد تا جایی که میتوانستیم سریع دویدیم که به پشت ساختمان برسیم‪ .‬آنجا اسکلت ساختمان برسیم‪.‬‬
‫آنجا اسکلت ساختمانی تخریبشده را دیدیم‪ .‬در طبقه پایین‪ ،‬به سختی راه باز کردیم و جلو رفتیم و در طرف دیگر آن مخروبه به هزارتویی‬
‫از کوچههای تنگ و تارکی و خلوت رسیدیم‪ .‬گوش ایستادیم تا ببینیم کسی تعقیبمان میکند یا نه‪ .‬اما خبری نبود‪.‬‬

‫همه به هم لبخند گذرا و بیرمقی به لب آوردیم‪ ،‬و بعد‪ ،‬من و هارکات دستمان را دور آقای کرپسلی حلقه کردیم‪ .‬او پای راست و دردناکش‬
‫را باال گرفت و ما آهستهتر از قبل و لنگ لنگان جلو رفتیم‪ .‬از آرامشی که به دست آمده بود‪ ،‬حس خوبی داشتیم‪ ،‬اما آن قدر باال به سرمان‬
‫آمده بود که بدانیم هنوز از دم النه زنبور دور نشدهایم‪ .‬به هیچوجه!‬

‫وسط کوچهها میدویدم و فرار میکردیم‪ .‬از کنار چند نفر گذشتیم‪ ،‬اما هیچکدام از آنها به ما توجه نداشتند‪ ،‬ابرها هوای بعد از ظهر را تاریک‬
‫کرده بودند و کوچههای تاریک پر از سایههای مشکوک و تیره و تار بود‪ .‬ما به لطف بینایی فوقالعادهمان‪ ،‬خیلی خوب راهمان را میدیدیم‪،‬‬
‫اما آدمها انگار در آن هوای نیمهتاریک و نیمهروشن‪ ،‬غیراز هیکلهای مبهم چیزی نمیدیدند‪.‬‬

‫نه مردم و نه پلیس‪ ،‬هیچکدام در تعقیب ما نبودند‪ .‬هنوز صدای جار و جنجال مردم را میشنیدیم‪ ،‬اما این صداها از آن سه آپارتمانی بود که‬
‫ما ساکنانش را به وحشت انداخته بودیم‪ .‬فعالً از خطر جسته بودیم‪.‬‬

‫پشت فرودگاهی توقف کردیم تا نفس تازه کنیم‪ .‬حاال پای راست آقای کرپسلی تا باالی زانو کبود شده بود‪ ،‬درد شدیدی را تحمل میکرد‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬باید برایش یخ پیدا کنیم‪ .‬من میتوانم یواشکی توی فروشگاه بروم ‪» ...‬‬

‫شبح با تشر گفت‪« :‬نه! تو قبال یک بار با آن خرید مسخرهات مردم را به جان ما انداختی‪ .‬بدون یک دردسر دیگر‪ ،‬ما خیلی خوب میتوانیم‬
‫کارمان را پیش ببریم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫غرغرکنان گفتم‪« :‬من فقط میخواستم کمک کنم‪».‬‬

‫آه کشید وگفت‪« :‬میدانم‪ .‬اما کارهای خطرناک و شتابزده فقط اوضاع را بدتر میکند‪ .‬وضع پای من آنقدر جدی نیست که به نظر میآید‪.‬‬
‫من چند ساعت استراحت میکنم و خوب میشود‪».‬‬

‫هارکات‪ ،‬که به دو سطل بزرگ و سیاه تقه میزد‪ ،‬پرسید‪« :‬این سطلها چطورند؟ میتوانیم داخل اینها برویم و ‪ ...‬منتظر بمانیم تا شب‬
‫بشود‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬نه‪ ،‬مردم مدام سراغ اینجور سطلها میآیند‪ .‬اینطوری پیدایمان میکنند‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬پس کجا برویم؟»‬

‫با بداخالقی گفتم‪« :‬نمیدانم‪ .‬شاید یک آپارتمان خالی یا ساختمان متروکه پیدا کنیم‪ .‬اگر نزدیک خانه دبی بودیم‪ ،‬میتوانستیم یواشکی آنجا‬
‫برویم‪ ،‬اما خیلی از آنجا دوریم ‪» ...‬‬

‫حرفم را تمام نکردم و نگاهم روی تابلو خیابانی ثابت ماند که فروشگاه در آن قرار داشت‪ .‬به تیغه بینیام‪ ،‬دست کشیدم و زیر لبی گفتم‪:‬‬
‫«بیکرز لِین‪ .110‬من این محل را میشناسم‪ .‬ما قبالً هم اینجا بودهایم‪ ،‬وقتی دنبال شبحوارههای قاتل میگشتیم‪ ،‬قبل از آنکه قضیه آر‪.‬وی و‬
‫استیو را بفهمیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬ما برای پیدا کردن آن قاتلها‪ ،‬تقریباً همهجا رفتیم‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬بله‪ ،‬اما این محل یادم مانده‪ ،‬چون ‪ ...‬چون ‪ » ...‬اخمهایم درهم رفت‪ ،‬اما بعد یادم آمد و بشکن زدم‪« .‬چون ریچارد همین نزدیکیها‬
‫زندگی میکند!»‬

‫آقای کرپسلی با اخم گفت‪« :‬ریچارد؟ دوست مدرسهای تو؟»‬

‫هیجانزده گفتم‪« :‬بله‪ ،‬تا خانه او فقط سه یا چهار دقیقه راه فاصله داریم‪».‬‬

‫هارکات پپرسید‪« :‬تو فکر میکنی که او به ما پناه میدهد؟»‬

‫‪ -‬اگر قضیه را برایش توضیح بدهم‪ ،‬شاید این کار را بکند‪.‬‬

‫‪110‬‬
‫‪Baker's Lane‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫به نظر میآمد که بقیه مطمئن نیستند‪ .‬گفتم‪« :‬شما فکر بهتری دارید؟ ریچارد یک دوست است‪ .‬من به او اطمینان دارم‪ .‬بدترین کاری که‬
‫ممکن است بکند این است که ما را به خانهاش راه ندهد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی فکر کرد و بعد‪ ،‬سر تکان داد‪« :‬بسیار خوب‪ ،‬ما از او میخواهیم که کمکمان کند‪ .‬اینطور که تو میگویی‪ ،‬چیزی را از دست‬
‫نمیدهیم‪».‬‬

‫فروشگاه را پشت سر گذاشتیم و به طرف خانه ریچارد رفتیم‪ .‬اینبار‪ ،‬من با شوق و ذوق خاصی قدم برمیداشتم‪ .‬مطمئن بودم که ریچارد‬
‫کمکان میکند‪ .‬هر چه نباشد‪ ،‬مگر من سر پلههای مالر جانش را نجات نداده بودم؟‬

‫فقط چهار دقیقه طول کشید تا به خانه ریچارد برسیم‪ .‬وقت را تلف نکردیم؛ خود را پشتبام رساندیم و در سایه دودکش بزرگی پنهان شدیم‪.‬‬
‫من از توی کوچه دیده بودم که چراغی در اتاق ریچارد روشن است‪ .‬پس‪ ،‬همین که خیالم از جای هارکات و آقای کرپسلی راحت شد‪ ،‬به‬
‫طرف پشتبام رفتم و از آنجا پایم را پایین کشیدم‪.‬‬

‫آقای کرپسلی‪ ،‬که روی لبه بام سُر میخورد و کنار من میآمد‪ ،‬با صدای آرامی گفت‪« :‬صبر کن! من هم با تو میآیم‪».‬‬

‫من هم با صدای آرامی جواب دادم‪« :‬نه‪ ،‬با دیدن شما ممکن است بترسد‪ .‬بگذارید تنهایی بروم‪».‬‬

‫گفت‪« :‬باشد‪ ،‬اما بیرون پنجره منتظرت میمانم تا اگر دچار مشکل شدی‪ ،‬کمکت کنم‪».‬‬

‫نمیدانستم دچار چه مشکلی باید میشدم‪ ،‬اما کلهشقی خاصی در نگاه آقای کرپسلی دیدم که باعث شد به نشانه موافقت سر تکان دهم‪.‬‬
‫جای پایی در دیوار پیدا کردم‪ ،‬ناخنهایم را در دیوار سنگی فرو بردم و مثل یک عنکبوت‪ ،‬تا پنجره اتاق ریچارد‪ ،‬از دیوار پایین رفتم‪.‬‬

‫پردهها را کشیده بودند‪ ،‬اما همهجای آن بسته نبود و من از البهالی آن میتوانستم تختخواب دوستم را ببینم‪ .‬ریچارد روی تختش دراز‬
‫کشیده بود‪ ،‬یک بسته ذرت بو داده و یک لیوان آب پرتقال هم روی سینهاش گذاشته بود و در یک تلویزیون کوچک سیار‪ ،‬تکرار برنامه‬
‫خانواده آدامز‪ 111‬را تماشا میکرد‪.‬‬

‫ریچارد به کارهای احمقانه آن شخصیتهای عجیب و غریب میخندید و من از این موقعیت غیرعادی خندهام گرفته بود که سه موجود واقعاً‬
‫عجیب و غریب – از موجوداتِ شب – درست بغل گوشش بودند و او محو آن بازیگرها شده بود‪ .‬سرنوشت‪ ،‬شوخطبعی عجیبی دارد!‬

‫‪111‬‬
‫‪Addams Family‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫فکر کردم که به پنجره تقه بزنم‪ ،‬اما با این کار ممکن بود ریچارد جا بخورد و کار غیرمنتظرهای بکند‪ .‬از پشت شیشه دیدم که پنجره چفت‬
‫سادهای دارد‪ .‬با ایما و اشاره‪ ،‬آن را به آقای کرپسلی نشان دادم (او پایینتر از من به دیوار چسبیده بود) و در سکوت‪ ،‬یکی از ابروهایم را باال‬
‫بردم‪ ،‬که معنیاش این بود‪« :‬میتوانید این را باز کنید؟»‬

‫شبح سه انگشت اشاره و شست دست راستش را خیلی سریع به هم مالید‪ .‬وقتی الکتریسیته ساکن شدید در سر انگشتانش به وجود آمد‪،‬‬
‫دستش را پایین آورد‪ ،‬با انگشتانش به چفت پنجره اشاره کرد ودستش را به آرامی به طرف باال حرکت داد‪.‬‬

‫اتفاقی نیفتاد‪.‬‬

‫شبح اخم کرد و به طرف جلو خم شد تا از نزدیک نگاهی بیندازد‪ .‬بعد‪ ،‬اخمهایش را درهم کشید و غرغرکنان گفت‪« :‬پالستیکی است!» من‬
‫رویم را برگرداندم تا لبخندم را پنهان کنم‪ .‬آقای کرپسلی گفت‪« :‬مهم نیست‪ ».‬و با ناخن انگشت اشاره دست راستش‪ ،‬سوراخ کوچکی روی‬
‫شیشه ایجاد کرد‪ .‬این کار صدای غیژغیژ خیلی کمی ایجاد کرد که ریچارد به خاطر بلند بودن صدای تلویزیون‪ ،‬متوجه آن نشد‪ .‬آقای کرپسلی‬
‫تکه شیشه بریده شده را با یک تقه داخل اتاق انداخت؛ با انگشتش‪ ،‬چفت پنجره به طرف باال خم کرد و بعد‪ ،‬از سر راه کنار رفت و من را‬
‫جلو انداخت‪.‬‬

‫من یک نفس عمیق کشیدم تا بر خودم مسلط بشوم‪ ،‬پنجره را باز کردم تا جایی که برایم ممکن بود‪ ،‬بیرودربایستی وارد اتاق شدم‪ .‬گفتم‪:‬‬
‫«هی‪ ،‬ریچارد!»‬

‫ریچارد سرش را ناگهان برگرداند‪ ،‬و وقتی فهمید که من توی اتاقش هستم‪ ،‬دهانش بازماند و شروع کرد به لرزیدن‪.‬‬

‫یک قدم به تختش نزدیک شدم و گفتم‪« :‬اوضاع روبهراه است‪».‬‬

‫دستهایم را دوستانه باال بردم‪« .‬من نمیخواهم به تو صدمه بزنم‪ .‬توی دردسر افتادهام‪ ،‬ریچارد‪ ،‬و به کمکت احتیاج دارم‪ .‬خجالت میکشم‬
‫که بگویم‪ ،‬اما میشود اجازه بدهی که من و دو نفر از دوستهایم چند ساعتی اینجا بمانیم؟ ما داخل کمک و زیر تخت قایم میشویم‪ .‬هیچ‬
‫دردسری هم درست نمیکنیم‪ ،‬قول میدهم!»‬

‫ریچارد‪ ،‬که چشمهایش از وحشت گشاد شده بود‪ ،‬تتهپته کنان گفت‪« :‬تتتو ‪» ...‬‬

‫با نگرانی پرسیدم‪« :‬ریچارد؟ حالت خوبه؟»‬

‫او با انگشت لرزانش به من اشاره کرد و با صدای خِرخِرماندی گفت‪« :‬شبشبشبح!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫گفتم‪« :‬اون‪ ،‬پس تو هم شنیدهای‪ .‬بله‪ ،‬من یک نیمهشبح هستم‪ ،‬اما نه آنطور که تو فکر میکنی‪ .‬من شرور یا آدمکش نیستم‪ .‬بگذار‬
‫دوستهایم را صدا بزنم‪ .‬ما کمی استراحت میکنیم و بعد همهچیز را برایت ‪» ...‬‬

‫ریچارد فریاد زد‪« :‬شبح!» اینبار با صدای بلند‪ ،‬و به طرف در اتاق برگشت و با تمام قدرت فریاد زد‪« :‬مامان! بابا! شبح! اشباح! اشبـ ‪» ...‬‬

‫صدای ریچارد قطع شد‪ ،‬آقای کرپسلی به اتاق آمده‪ ،‬خودش را مثل تیر به ریچارد رسانده‪ ،‬گلوی او را چسبیده‪ ،‬و فوری نفسش را در صورت‬
‫او دمیده بود‪ .‬گاز وارد بینی و دهان ریچارد شد و او تا یک ثانیه‪ ،‬وحشتزده تقال کرد‪ .‬بعد قیافهاش آرام گرفت‪ ،‬چشمهایش بسته شد‪ ،‬و تلپی‬
‫روی تخت افتاد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با صدای آرامی گفت‪« :‬ببین کسی پشت در نباشد!» و چرخ زد و به حالت دفاعی پشت تخت قوز کرد‪.‬‬

‫من فوری دستور او را اجرا کردم‪ ،‬هرچند که بهخاطر واکنش ریچارد‪ ،‬حالم بد شده بود‪ .‬الی در را باز کردم و چند لحظه به سروصدا خانواده‬
‫ریچارد گوش دادم تا بفهمم آیا آنها میآیند که ببینند ریچارد چرا فریاد میزند یا نه‪ .‬آنها نیامدند‪ .‬تلویزیون بزرگتری در اتاق نشیمن روشن‬
‫بود و انگار صدای آن نگذاشته بود که فریادهای ریچارد به گوش کسی برسد‪.‬‬

‫در را بستم و گفتم‪« :‬خبری نیست‪ .‬جای ما امن است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی خردههای ذرت را از روی لباسش تکاند وگفت‪« :‬این هم از آن همه دوستی!»‬

‫با ناراحتی گفتم‪« :‬او از ترس زهرهترک شده بود‪ ».‬خیره به ریچارد نگاه کردم‪« .‬ما دوست بودیم ‪ ...‬او مرا میشناخت ‪ ...‬من جانش را نجات‬
‫داده بودم ‪ ...‬و با همه اینها‪ ،‬هنوز فکر میکرد من اینجا آمدهام که بکشمش‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬او باور دارد که تو یک هیوالی تشنه به خونی‪ .‬آدمها اشباح را درک نمیکنند‪ .‬واکنش او قابل پیشبینی بود‪ .‬ما باید از‬
‫قبل‪ ،‬چنین چیزی را پیشبینی میکردیم‪ ،‬واگر درست فکر میکردیم‪ ،‬راحتش میگذاشتیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به آرامی برگشت و اتاق را بررسی کرد‪ .‬او گفت‪« :‬برای قایم شدن‪ ،‬جای خوبی است‪ .‬احتماالً خانواده پسره وقتی میبینند که‬
‫او خوابیده‪ ،‬مزاحمش نمیشوند‪ .‬توی کمد هم جای زیاد است‪ .‬فکر میکنم هر سه نفرمان بتوانیم آنجا جا بگیریم‪».‬‬

‫خیلی محکم گفتم‪« :‬نه! من نمیخواهم از امکانات او استفاده کنم‪ .‬اگر خودش پیشنهاد داده بود که کمکمان کند‪ ،‬عالی میشد‪ .‬اما او این‬
‫کار را نکرد‪ .‬او از من ترسید‪ .‬درست نیست که اینجا بمانیم‪».‬‬

‫قیافه آقای کرپسلی نشان میداد که او درباره این قضیه چطور فکر میکند‪ ،‬اما او به خواستههای من احترام میگذاشت؛ پس بدون هیچ‬
‫بحثی به طرف پنجره رفت‪ .‬من هم به دنبال او میرفتم که دیدم موقع آن درگیری مختصر‪ ،‬ذرتها روی رختخواب ریخته و لیوان آبمیوه‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪9‬‬

‫سرنگون شده است‪ .‬سر جایم ایستادم تا ذرتها را توی پاکتشان برگردانم‪ .‬یک جعبه دستمال کاغذی پیدا کردم‪ ،‬چند تا دستمال از آن بیرون‬
‫کشیدم و تا جایی که میشد‪ ،‬لکه آبمیوه را پاک کردم‪ .‬مطمئن شدم که حال ریچارد خوب است‪ .‬تلویزیون را خاموش کردم‪ ،‬با دوستم خیلی‬
‫مختصر خداحافظی کردم و به آرامی از اتاق بیرون رفتم تا دوباره از دست آدمهایی که ماجرا را اشتباه فهمیده بودند و آرزوی کشتن ما را‬
‫داشتند‪ ،‬فرار کنم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫روی شیروانیها رفتیم‪ .‬آنجا خبری از هلیکوپترها نبود‪ .‬سایههای آن غروب تاریک نیز ما را چنان از نظرها پنهان میکرد که اگر همان باال‬
‫به حرکت ادامه میدادیم‪ ،‬جایمان امنتر بود و از وقتمان بهتر میتوانستیم استفاده کنیم‪.‬‬

‫با احتیاط‪ ،‬اما سریع حرکت میکردیم‪ ،‬و در نظر داشتیم از جار و جنجالهای پشت سرمان در بمانیم و به جایی برویم که تا فرا رسیدن شب‬
‫در امان باشیم‪ .‬حدود پانزده دقیقه از شیب شیروانیها باال رفتیم و از طرف دیگر آنها به سمت پایین سر خوردیم‪ .‬هیچکس ما را نمیدید و‬
‫به این ترتیب‪ ،‬هرچه بیشتر از آدمهایی که در پی شکارمان بودند‪ ،‬دور شدیم‪.‬‬

‫سرانجام‪ ،‬به سیلو (ساختمانی برای انبار کردن غله) ی قدیمی و ویرانی رسیدیم‪ .‬بیرون سیلو‪ ،‬راهپلهای مارپیچ همچنان برقرار مانده بود‪،‬‬
‫هرچند که قسمت پایین آن کامالً زنگ زده و پوسیده بود‪ .‬از روی بام‪ ،‬روی نیمه باالیی این پلکان پریدیم و تا آخرین پله از آن باال رفتیم‪.‬‬
‫آن باال‪ ،‬دری قفل شده را با لگد باز کردیم و داخل سیلو رفتیم‪.‬‬

‫در را از داخل بستیم و از روی برآمدگی طاقچهمانندی پیش رفتیم تا به سکویی شبیه نیمدایره رسیدیم‪ .‬همانجا ماندیم‪ .‬سقف باالی سرمان‬
‫پر از سوراخها و شکافهایی بود که به اندازه دیدن اطرافمان‪ ،‬از آنها نور به داخل میتابید‪.‬‬

‫هارکات نقابش را پایین کشید و پرسید‪« :‬فکر میکنید که اینجا ‪ ...‬جایمان امن است؟» رگههای سبز عرق از روی زخمها و خراشهای‬
‫صورت خاکستریرنگش پایین میآمد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی با اطمینان گفت‪ « :‬بله‪ .‬آنها مجبورند که یک تجسس درست و حسابی ترتیب بدهند‪ .‬جرئت ندارند که از بررسی حتی یک‬
‫سوراخ هم صرف نظر کنند‪ .‬همین پیشروی آنها را کند میکند‪ .‬تا صبح یا شاید بیشتر طول میکشد که به این قسمت شهر برسند‪ ».‬شبح‬
‫چشمهایش را بست و پلکهایش را مالید‪ .‬با وجود آن محلول ضد آفتاب قوی‪ ،‬باز هم پوستش سوخته به رنگ صورتی تیره درآمده بود‪.‬‬

‫پرسیدم‪« :‬اوضاع شما چطور است؟»‬

‫گفت‪« :‬بهتر از آنم که قبالً حتی جرئت میکردم فکرش را بکنم‪ ».‬همچنان پلکهایش را میمالید‪« .‬سردردم دارد شروع میشود‪ ،‬اما حاال‬
‫که از آفتاب دورم‪ ،‬شاید آرام بگیرد‪ .‬انگشتهایش را پایین آورد‪ ،‬چشمهای را باز کرد‪ ،‬پای راستش را دراز کرد و با قیافهای گرفته به ورم‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪10‬‬

‫پایش خیره شد‪ ،‬که حاال تا باالی زانویش رسیده بود‪ .‬قبالً کفشهایش را درآورده بود‪ ،‬که خیلی کار خوبی بود‪ ،‬من شک داشتم که در این‬
‫وضعیت دیگر میتوانست آنها را از پایش در بیاورد‪ .‬زیر لب گفت‪« :‬فقط امیدوارم که آرام بشود‪».‬‬

‫به جراحت بدشکل پایش نگاهی انداختم و پرسیدم‪« :‬فکر میکنید که دردش آرام بشود؟»‬

‫همانطور که پایین پایش را با احتیاط مالش میداد‪ ،‬گفت‪« :‬امیدوارم‪ .‬اگر نشود‪ ،‬شاید مجبور بشویم رگزنی کنیم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬منظورتان بریدن رگ است تا خون ازش بیرون بیاید؟»‬

‫گفت‪« :‬بله‪ .‬در لحظههای اضطراری باید اضطراری عمل کرد‪ .‬اما منتظر میمانیم تا ببینیم چی میشود‪ ،‬اگر شانس بیاورم‪ ،‬خودش خوب‬
‫میشود‪».‬‬

‫وقتی آقای کرپسلی به مچ پایش رسید‪ ،‬من زنجیرهای دور دست و مچ پایم را باز کردم و مشغول باز گردن قفلهای آنها شدم‪ .‬آقای کرپسلی‬
‫اصول قفل باز کردن را به من یاد داده بود‪ ،‬اما من هیچوقت فوت و فنش را درست یاد نگرفته بودم‪.‬‬

‫بعد از دو دقیقه که دید من هیچ پیشرفتی در کارم نداشتهام‪ ،‬گفت‪« :‬بیا اینجا‪».‬‬

‫شبح کار قفلها را فوری تمام کرد و چند لحظه بعد‪ ،‬دستبندها و پابندها و زنجیرهای متصل به آنها روی زمین تلنبار شدند‪ .‬من مچهای‬
‫آزادم را با خوشحالی و ابراز تشکر‪ ،‬مالش دادم و بعد به هارکات نگاه کردم که با پیراهنش عرق سبز را از روی صورتش پاک میکرد‪ .‬پرسیدم‪:‬‬
‫«آنها چرا به تو دستبند نزدند؟»‬

‫جواب داد‪« :‬زدند‪ ،‬اما وقتی توی سلولم ‪ ...‬بودم‪ ،‬آنها را برداشتند‪».‬‬

‫‪ -‬چرا؟‬

‫دهان آدمکوچولو به پوزخندی زیرجلکی باز شد‪ .‬او گفت‪« :‬نمیدانستند که من چی ‪ ...‬هستم یا چه جوریام‪ .‬پرسیدم که من درد ‪ ...‬دارم یا‬
‫نه‪ ،‬و من گفتم که صدمه میزنند‪ .‬در نتیجه‪ ،‬آنها را باز کردند‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬فقط به این دلیل؟»‬

‫نخودی خندید و گفت‪« :‬آره‪».‬‬

‫دماغم را باال کشیدم و گفتم‪« :‬خدا شانس بدهد!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪10‬‬

‫هارکات ادامه داد‪« :‬داشتن ظاهری شبیه هیوالیی ‪ ...‬که دکتر فرانکشتاین درست کرد‪ ،‬گاهی به درد میخورد‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬من تنها ‪...‬‬
‫بودم‪ .‬من میفهمیدم که آنها از ‪ ...‬بودن با من ناراحتاند‪ .‬پس‪ ،‬کمی بعد از شروع به بازجویی به ‪ ...‬آنها گفتم که به من دست نزنند‪ .‬گفتم‬
‫که من ‪ ...‬یک بیماری عفونی دارم‪ .‬باید آنها را میدیدید که چطوری فرار میکردند!»‬

‫هر سه‪ ،‬با صدای بلند خندیدیم‪.‬‬

‫من نخودی خندیدم و گفتم‪« :‬تو باید به آنها میگفتی یک جنازهای که دوباره زنده شدهای‪ .‬اینطوری دیگر به کلی خیالشان راحت میشد!»‬

‫بعد از آن‪ ،‬همگی به دیواره سیلو تکیه دادیم و استراحت کردیم‪ .‬کمتر حرف میزدیم‪ ،‬چشمهایمان نیمه بسته بود‪ ،‬و به حوادثی که آن روز‬
‫برایمان اتفاق افتاده بود و شبی که در پیش داشتیم‪ ،‬فکر میکردیم‪ .‬من تشنه بودم‪ ،‬به همین دلیل‪ ،‬بعد از چند لحظه از پلههای داخلی سیلو‬
‫پایین رفتم تا دنبال آب بگردم‪ .‬آب پیدا نکردم‪ ،‬اما چند قوطی لوبیا پیدا کردم که در یکی از دفترهای جلویی ساختمان‪ ،‬داخل قفسهها گذاشته‬
‫بودند‪ .‬آنها را باال بردم و با ناخنهای تیزم‪ ،‬در قوطیها را باز کردم و من و آقای کرپسلی غذا خوردیم‪ .‬هارکات گرسنه نبود‪ ،‬او اگر مجبور‬
‫میشد‪ ،‬تا چند روز میتوانست بدون غذا سر کند‪.‬‬

‫لوبیا سرد بود و خیلی به من چسبید‪ ،‬بعد از آن‪ ،‬من یک ساعت آرام و غرق در فکر‪ ،‬به پشت تکیه دادم‪ .‬ما هیچ عجلهای نداشتیم‪ ،‬تا نیمهشب‬
‫وقت داشتیم که به محل قرارمان‪ ،‬پیش ونچا برویم (مسلم میدانستیم که او میآید)‪ ،‬و این بیشتر از دو ساعت وقت نمیخواست تا از راه‬
‫تونلها به غاری برویم که در آن با شبحوارهها جنگیده بودیم‪.‬‬

‫باألخره پرسیدم‪« :‬شما فکر میکنید که استیو از بازداشتگاه فرار کرده؟»‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬از این قضیه مطمئنم‪ .‬این یکی شانس یک دیو را دارد‪ ،‬و آنقدر مکار هست که از عهده چنین کاری بربیاید‪».‬‬

‫گفتم‪« :‬او موقع فرار آدمها را کشت‪ ،‬پلیسها و پرستارها را‪».‬‬

‫آقای کرپسلی آه کشید و گفت‪« :‬من فکر نمیکردم او به کسانی که کمکش کردهاند‪ ،‬حمله کند‪ .‬اگر میدانستم که چه نقشهای توی کلهاش‬
‫دارد‪ ،‬قبل از آنکه دستگیر بشویم‪ ،‬او را میکشتم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬شما فکر میکنید چی باعث شده که او اینطور وحشی بشود؟ وقتی که من او را میشناختم‪ ،‬اینطوری نبود‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با من مخالفت کرد و گفت‪« :‬چرا بود‪ ،‬اما هنوز ماهیت شیطانی و واقعیاش رشد نکرده بود‪ .‬او هم مثل بعضی از مردم‪ ،‬بد به‬
‫دنیا آمده بود‪ .‬آدمها به تو میگویند که به هرکسی میشود کمک کرد و هر کسی حق انتخاب دارد‪ .‬اما من‪ ،‬با تجربهای که دارم‪ ،‬میگویم‬
‫اینطور نیست‪ .‬آدمها خوب میتوانند گاهی بدی را انتخاب کنند‪ ،‬اما آدمهای بد نمیتوانند خوبی را انتخاب کنند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪10‬‬

‫هارکات با مالیمت گفت‪« :‬من به این حرف اعتقاد ندارم‪ .‬من فکر میکنم که خوبی ‪ ...‬و بدی در وجود همه ما هست‪ .‬ممکن است موقع‬
‫تولد به یکی از این ‪ ...‬دو حالت تمایل بیشتری داشته باشیم‪ ،‬اما انتخاب ‪ ...‬و اختیار هم وجود دارد‪ .‬باید همینطور باشد‪ .‬در غیر این صورت‪،‬‬
‫ما ‪ ...‬فقط عروسکهای دست سرنوشتیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی غرغرکنان گفت‪« :‬شاید‪ .‬خیلیها نظر تو را دارند‪ .‬اما من اینطوری فکر نمیکنم‪ .‬بیشتر آدمها با امکان انتخاب و اختیار به دنیا‬
‫میآیند‪ .‬اما کسانی هم هستند که قوانین را زیر پا میگذارند و از ابتدا شرورند‪ .‬شاید آنها عروسکهای سرنوشت باشند‪ ،‬که در این صورت‪،‬‬
‫فقط به کی دلیل به دنیا آمدهاند‪ :‬برای امتحان کردن بقیه ما‪ .‬من نمیدانم‪ ،‬اما هیوالهای مادرزاد واقعاً وجود دارند‪ .‬در این مورد‪ ،‬هیچ مورد‬
‫از گفتههای شما نظر من را عوض نمیکند‪ .‬و استیو لئونارد هم یکی از آن هیوالهاست‪».‬‬

‫اخم کردم و گفتم‪« :‬پس این تقصیر خودش نیست‪ .‬اگر او بد به دنیا آمده‪ ،‬تقصیری ندارد که حاال به کی موجود شرور تبدیل شده‪».‬‬

‫آقای کرپسلی در تأیید حرف من گفت‪« :‬تقصیرش بیشتر از تقصیر شیری نیست که شکار میکند‪».‬‬

‫به مسئله فکر کردم و گفتم‪« :‬اگر قضیه اینطوری باشد‪ ،‬ما نباید از او متنفر باشیم‪ ،‬باید دلمان برایش بسوزد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی سر تکان داد و گفت‪ « :‬نه‪ ،‬دارن‪ .‬تو نه باید از یک هیوال متنفر باشی و نه اینکه برایش دل بسوزانی‪ ،‬فقط ازش بترس و هر‬
‫کاری از دستت برمی آید انجام بده تا قبل از آنکه آن هیوال نابودت کند‪ ،‬تو آن را از پا دربیاوری‪ ».‬به جلو خم شد‪ .‬با انگشتهایش روی‬
‫سکوی تخت تقه زد و با لحنی آمرانه دستور داد‪« :‬اما یادتان باشد‪ ،‬امشب وقتی که دوباره توی تونلها و آن پایین رفتیم‪ ،‬استیو لئونارد دشمن‬
‫اصلی ما نیست‪ ،‬ارباب شبحواره ها دشمن اصلی است‪ .‬اگر برای کشتن لئونارد فرصتی پیش بیاید‪ ،‬با کمال میل از آن استفاده میکنیم‪ .‬اما‬
‫اگر مجبور شدید بین او اربابی که او در خدمتش است یکی را انتخاب کنید‪ ،‬اول باید سراغ اربابشان بروید‪ .‬ما باید احساسات شخصیمان را‬
‫کنار بگذاریم و فقط به مأموریتمان توجه کنیم‪».‬‬

‫من و هارکات با تکان دادن سرمان‪ ،‬موافقتمان را نشان دادیم‪ .‬اما حرف های او تمام نشده بود‪ .‬شبح انگشت استخوانی و بلندش را به طرف‬
‫من گرفت و گفت‪« :‬این شامل دوشیزه همالک هم میشود‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬منظورتان چیه؟»‬

‫گفت‪« :‬ممکن است شبحوارهها با استفاده از او‪ ،‬تو را کفری کنند‪ .‬ما میدانیم که آنها نمیتواند ما را بکشند‪ ،‬فقط اربابشان جرئت دارد که ما‬
‫را از پا در بیاورد‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬ممکن است آنها سعی کنند که ما را از هم جدا کنند تا به دام انداختنمان برایشان آسانتر بشود‪ .‬این قضیه‬
‫ناراحتت میکند‪ ،‬اما تو باید همه افکارت مربوط به دبی را کنار بگذاری تا مأموریت کشتن ارباب شبحوارهها به انجام برسد‪».‬‬

‫با نگاهی غمزده گفتم‪« :‬نمیدانم که میتوانم این کار را بکنم یا نه‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪10‬‬

‫آقای کرپسلی خیلی جدی به من خیره شد‪ ،‬بعد نگاهش را پایین انداخت و به آرامی گفت‪« :‬تو یک شاهزادهای‪ .‬من نمیتوانم به تو دستور‬
‫بدهم‪ .‬اگر قلبت تو را به طرف دبی میکشد‪ ،‬و برایت مسلم است که در برابر این احساس نمیتوانی مقاومت کنی‪ ،‬دنبالش برو‪ .‬اما ازت‬
‫میخواهم اشباحی را که در خدمتشان هستی فراموش نکنی‪ ،‬و این قضیه را که اگر ما شکست بخوریم‪ ،‬برای قبیلهمان چه اتفاقی رخ‬
‫میدهد‪».‬‬

‫خیلی جدی سر تکان دادم و گفتم‪« :‬فراموش نکردهام‪ .‬فقط مطمئن نیستم که در گرماگرم ماجرا بتوانم او را ندیده بگیرم‪».‬‬

‫با اصرار گفت‪« :‬اما میدانی که مجبوری این کار را بکنی؟ میفهمی که این انتخاب چقدر مهم است؟»‬

‫با صدایی زمزمهوار گفتم‪« :‬بله‪».‬‬

‫گفت‪« :‬همین کافی است‪ .‬من اطمینان دارم که تو راه درست را انتخاب میکنی‪».‬‬

‫یکی از ابروهایم را باال اندختم و با لحن خشکی گفتم‪« :‬هر سال که میگذرد‪ ،‬شما بیشتر شبیه سبا نایل میشوید‪ ».‬سبا شبحی بود که راه‬
‫و رسم قبیه را به آقای کرپسلی یاد داده بود‪.‬‬

‫لبخندی زد و گفت‪« :‬من این تعریف از خودم را به حساب میآورم‪ ».‬بعد به پشت تکیه داد و چشمهایش را بست تا در سکوت استراحت‬
‫کند‪ ،‬و مرا به حال خود گذاشت تا به دبی و ارباب شبحوارهها فکر کنم‪ ،‬وبه انتخاب دردناکی که باید انجام میدادم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫در مدتی که داخل سیلو منتظر رویارویی با سرنوشتمان بودیم‪ ،‬مچ پای آقای کرپسلی خیلی بهتر شده بود‪ .‬عضالتش هنوز کبود بودند‪ ،‬اما‬
‫آن ورم شدید فروکش کرده بود‪ .‬وقتی داخل تونلها پیش میرفتیم‪ ،‬تا جایی که ممکن بود‪ ،‬به پایش کمتر فشار میآورد‪ ،‬اما وقتی مجبور‬
‫میشد‪ ،‬میتوانست بدون هیچ کمکی روی آن بایستد‪.‬‬

‫فرو رفتن ما در آن تاریکی تهدیدآمیز‪ ،‬هیچ هیاهویی به دنبال نداشت‪ .‬وقتی زمانش رسید‪ ،‬فقط از پلههای سیلو پایین رفتیم‪ ،‬از دری تختهکوبی‬
‫شده خارج شدیم‪ ،‬دریچه فاضالبی را پیدا کردیم‪ ،‬یواشکی زیر خیابانها خزیدیم و پیش رفتیم‪ .‬با هیچ شبحواره یا دامی هم روبهرو نشدیم‪.‬‬

‫در راه‪ ،‬حرف نمیزدیم‪ .‬هر یک از ما به خوبی میدانستیم که مسئله چقدر جدی است‪ ،‬و اینکه اوضاع بر وفق مراد نیست‪.‬‬

‫پیروزی بعید به نظر میآمد و حتی اگر پیروز میشدیم‪ ،‬فرار از آن تونلها غیرممکن بود‪ .‬اگر ارباب شبحوارهها را میکشتیم‪ ،‬بهطور قطع‪،‬‬
‫همراهان او برای انتقامجویی‪ ،‬ما را از پا در میآوردند‪ ،‬بعد از مرگ اربابشان‪ ،‬پیشبینیهای آقای تینی دیگر مانع اقدام آنها نمیشد‪ .‬ما به‬
‫سوی مرگ میرفتیم‪ ،‬و در چنین شرایطی‪ ،‬هر قدر هم که شجاع باشی‪ ،‬زبانبسته میشوی‪.‬‬

‫بعد از راهپیمایی طوالنی و یکنواختی‪ ،‬به تونلهایی نوساز رسیدیم که در مقایسه با تونلهای قدیمی‪ ،‬خشک و گرم بودند‪ .‬از آنجا تا غاری‬
‫که کمتر از بیست و چهار ساعت پیش در آن با ارباب شبحوارهها روبهرو شده بودیم‪ ،‬فاصله زیادی نبود‪.‬‬

‫بیست و چهار ساعت ‪ ...‬برایم مثل گذشت چند سال بود!‬

‫در گوشه و کنار غار‪ ،‬روی دیوارها‪ ،‬چند شمع روشن قرار داشت و نور آنها آن فضای خلوت را به خوبی نمایان میکرد‪ .‬جسد شبحوارههایی را‬
‫که شب پیش کشته بودیم‪ ،‬از آنجا برده بودند‪ ،‬اما چالههای پر شده از خون آنها هنوز باقی و در حال خشک شدن بود‪ .‬در عظیم آن سوی‬
‫غار نیز بسته بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی در آستانه غار ایستاد و گفت‪« :‬با احتیاط قدم بردارید‪ .‬اسلحههایتان را پایین بگیرید و ‪» ...‬‬

‫ناگهان ساکت شد و قیافهاش در هم رفت‪ .‬گلویش را صاف کرد و با صدای وحشتزدهای که برایم خیلی غافلگیرکننده بود‪ ،‬گفت‪« :‬هر کدام‬
‫از شما که یک اسلحه دارید‪ ،‬نه؟»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪11‬‬

‫من دهانم را باز کردم که بگویم‪« :‬البته ‪ » ...‬اما بعد‪ ،‬همزمان با آقای کرپسلی‪ ،‬دستم به طرف کمرم رفت‪ ،‬به طرف جایی که همیشه شمشیرم‬
‫را میبستم‪ .‬اما حاال که از شمشیر خبری نبود! بعد از دستگیری‪ ،‬آن را از من گرفته بودند و با حوادثی که بعد از دستگیری اتفاق افتاد‪ ،‬به‬
‫فکرم نرسیده بود که شمشیر دیگری به جای شمشیر قبلیام بگذارم‪.‬‬

‫منومنکنان گفتم‪« :‬اومم ‪ ...‬باورتان نمیشود ‪ ...‬اما ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی غرید‪« :‬تو هم فراموش کردی؟»‬

‫ملتمسانه به هارکات نگاه کردیم‪.‬‬

‫آدمکوچولو سر بیمو و خاکستریرنگش را تکان داد و گفت‪« :‬متأسفم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با تشر گفت‪« :‬معرکه است! مهمترین نبرد زندگیمان‪ ،‬آنوقت‪ ،‬بدون اسلحه آمدهایم! ما دیگر چه جور احمقهایی هستیم؟»‬

‫یکی از داخل غار گفت‪« :‬فوقالعادهترین احمقهایی که تا به حال در حال تعقیب سایههای شب بودهاند‪».‬‬

‫خشکمان زد‪ .‬به تاریکی خیره ماندیم و انشگت هایمان را با درماندگی‪ ،‬کنار بدنمان پیچ و تاب دادیم‪ .‬بعد‪ ،‬از باالی ورودی غار‪ ،‬سر و کله‬
‫کسی پیدا شد و قلب ما فرو ریخت‪ .‬با خوشحالی گفتیم‪« :‬ونچا!»‬

‫شاهزاده نیشش را باز کرد و گفت‪« :‬خود خودمم!» در همان نقطه ازسقف که آویزان شده بود‪ ،‬چرخ زد و روی پاهایش فرود آمد‪ .‬برگشت تا‬
‫به ما خوشامد بگوید‪ .‬من و هارکات فوری جلو رفتیم و مرد بوگندوی ژولیدهای را که به موهایش رنگ سبز زده و لباسهایی از پوست‬
‫حیوانات پوشیده بود‪ ،‬در آغوش گرفتیم‪ .‬چشمهای درشت ونچا از تعجب گشاد شد‪ .‬بعد‪ ،‬با لبخندی دهان کوچکش را باز کرد‪ ،‬و همانطور‬
‫که ما در آغوش میفشرد و نخودی میخندید گفت‪« :‬احمقهای احساساتی!» دستهایش را به طرف آقای کرپسلی دراز کرد و با صدای‬
‫غارغارمانندی گفت‪« :‬تو بغلم نمیآیی‪ ،‬الرتن‪ ،‬رفیق قدیمی؟»‬

‫آقای کرپسلی به تندی جواب داد‪« :‬شما که میدانید چه کسی را باید بغل کنید‪».‬‬

‫ونچا نالید‪« :‬چه نمکنشناسی!» بعد ما را رها کرد و یک قدم عقب رفت‪ .‬او با اشارهای ما را به داخل غار هدایت کرد و پرسید‪« :‬چیزی که‬
‫شنیدم‪ ،‬حقیقت دارد؟ شما بدون اسلحهاید؟»‬

‫آقای کرپسلی‪ ،‬که گوشهایش سرخ شده بود‪ ،‬خرخری کرد و گفت‪« :‬ما بعد از ظهر سختی داشتیم‪».‬‬

‫ونچا نخودی خندید و گفت‪« :‬اگر تو فراموش کردهای که با اسلحه به جنگ قرن بیایی‪ ،‬باید خونبارترین بعدازظهر تاریخ را پشت سر گذاشته‬
‫باشی‪ ».‬بعد جدی شد‪« .‬راحت فرار کردید؟ مشکلی پیش نیامد؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪11‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬فرارمان نسبتاً راحت بود – خیلی وقت بود که مجبور نشده بودم از دست یک عده آدم غضبناک فرار کنم – ولی در‬
‫مجموع‪ ،‬عالی تمام شد‪ .‬البته زندانبانهای ما اینقدر خوششانس نبودند‪».‬‬

‫او قضیه استیو و همینطور ماجرای کشته شدن پرستارها و نگهبانها به دست او را برای ونچا تعریف کرد‪ .‬ونچا وقتی این خبر را شنید‪،‬‬
‫صورت سرخش – او دهها سال به طور شخصی با خورشید مبارزه کرده و پوستش سرخ شده بود – تیره شد‪ .‬غرید‪« :‬خوب لقبی به او‬
‫دادهاند‪ 112.‬اگر فقط یک آدم وجود داشته باشد که روحش با روح پلنگ پیوند خورده باشد‪ ،‬همان استیو است‪ .‬فقط از خدا میخواهم امشب‬
‫یک فرصت به من بدهد تا گلویش را پاره کنم‪».‬‬

‫من گفتم‪« :‬تو باید نوبت بایستی‪ ».‬هیچکس نخندید‪ ،‬همه میدانستند که من شوخی نمیکنم‪.‬‬

‫ونچا ناگهان گفت‪« :‬به هر حال‪ ،‬هر کاری به وقت خودش‪ .‬برای من مهم نیست که با دست خالی با شبحوارهها روبهرو بشوم – این شیوه‬
‫مورد عالقه من برای جنگیدن است – اما اگر قرار باشد که از این معرکه جان سالم به در ببریم‪ ،‬شما سه نفر به چیزی بیشتر از مشتها و‬
‫پاهایتان احتیاج دارید‪ .‬خوشبختانه عمو ونچا حسابی سرش شلوغ بوده‪ .‬دنبالم بیایید‪».‬‬

‫ونچا ما را به گوشه تاریکتر غار برد‪ .‬آنجا کنار پیکری بزرگ و بیحرکت‪ ،‬کپه کوچکی سالح روی زمین بود‪.‬‬

‫قبل از آنکه من و آقای کرپسلی فرصتی پیدا کنیم جلو برویم‪ ،‬هارکات روی اسلحهها پرید و پرسید‪« :‬اینها را از کجا آوردهای؟» آنها را زیر‬
‫و رو کرد و چاقویی دندانهدندانه و تبری دو لبه پیدا کرد‪ ،‬که با خوشحالی آن را باالی سرش میچرخاند‪.‬‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬شبحوارهها وقتی مردههایشان را میبردند‪ ،‬اینها را جا گذاشتند‪ .‬فکر کنم آنها خیال میکردند که ما مسلح میآییم‪ .‬اگر‬
‫میدانستند که شما چقدر کلهپوکاید‪ ،‬بیشتر دقت میکردند‪».‬‬

‫من و آقای کرپسلی بیتوجه به نیش و کنایههای شاهزاده‪ ،‬کپه اسلحهها را گشتیم‪ .‬آقای کرپسلی دو چاقوی بلند و چند چاقوی کوتاه پرتابی‬
‫برداشت‪ .‬من هم شمشیر خمیده کوتاهی پیدا کردم که برایم خیلی خوشدست بود‪ .‬چاقویی را هم – برای احتیاط – پشت شلوارم گذاشتم‬
‫و بعد‪ ،‬دیگر آماده بودم‪.‬‬

‫هارکات به آن پیکر بزرگ و بیحرکت اشاره کرد و پرسید‪« :‬این چیه؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬مهمان من‪ ».‬و او را به طرف ما برگرداند‪.‬‬

‫منظور اسم مستعار "لئوپارد" است‪ .‬در زبان انگلیسی این کلمه به معنی پلنگ است – م‪.‬‬
‫‪112‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪11‬‬

‫چهره رنگپریده و خمشگین سربازرس برجس نمایان شد‪ ،‬دهان و دست و پایش بسته بود‪ .‬او از پشت چین های دهان بندش فریاد زد‪:‬‬
‫«اوف‪ ،‬لوعـ میکشـ ‪» ...‬‬

‫و من مطمئن بودم که سالم و احوالپرسی نمیکند!‬

‫فریاد زدم‪« :‬او اینجا چه کار میکند؟»‬

‫ونچا پوزخند زد‪« :‬همراه من بود‪ .‬تازه‪ ،‬من نمیدانستم که وقتی برگردم‪ ،‬با چی روبهرو میشوم‪ .‬اگر پلیس تونلها و شبکه فاضالبها را اشغال‬
‫کرده بود‪ ،‬برای خالص شدن از دست آنها‪ ،‬حتماً به وجودش احتیاج داشتیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به سردی پرسید‪« :‬حاال خیال داری با او چه کار کنی؟»‬

‫ونچا اخمهایش را توی هم کرد و گفت‪« :‬مطمئن نیستم‪ ».‬چمباتمه نشست تا سربازرس را بهتر ببیند‪« .‬دیروز را توی جنگلی در چند‬
‫کیلومتری خارج شهر گذراندیم‪ .‬توی این چند ساعت‪ ،‬من سعی کردم قضیه را برایش توضیح بدهم‪ .‬اما گمان نکنم حرفهایم را باور کرده‬
‫باشد‪ .‬در واقع‪ ،‬چون گفت که قصه اشباح و شبحوارههایم به چه دردی میخورد‪ ،‬میدانم که باور نکرده!» شاهزاده مکثی کرد و بعد ادامه داد‪:‬‬
‫«با توضیحاتی که که برایش دادهام‪ ،‬او باید یک نیروی خیلی خوبی در جبهه ما شده باشد‪ .‬در جنگی که پیش رویمان است‪ ،‬احتماال یه یک‬
‫جفت دست اضافی احتیاج داریم‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬میتوانیم به او اعتماد کنیم؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬نمیدانم‪ .‬اما برای فهمیدنش فقط یک راه وجود دارد‪ ».‬ونچا مشغول باز کردن گره طنابها از دست و پای بازرس شد‪ .‬وقتی‬
‫میخواست آخرین گره را باز کند‪ ،‬دست نگه داشت و با تحکم به او اشاره کرد‪« :‬من این را فقط یک بار میگویم‪ ،‬پس خوب گوش کن!‬
‫مطمئنم که وقتی آزادت کنم‪ ،‬اولین واکنشت فریاد زدن است و فحش دادن و گفتن این که ما توی چه دردسری افتادهایم‪ .‬وقتی هم که‬
‫اسلحه به دست‪ ،‬سر پا میایستی‪ ،‬احتماالً دوست داری که یک ضربه به ما بزنی و از اینجا بروی‪».‬‬

‫نگاه شاهزاده پر از نگرانی شد‪ .‬گفت‪« :‬این کار را نکن! من میدانم که تو درباره ما چطور فکر میکنی‪ ،‬اما فکرت اشتباه است‪ .‬ما آدمها را‬
‫نکشتیم‪ .‬ما خیال داریم که جلوی کار آن آدمکشها را بگیریم‪ .‬اگر میخواهی که به این عذاب خاتمه بدهی‪ ،‬با ما بیا و مبارزه کن‪ .‬با حمله‬
‫به ما‪ ،‬چیزی دستگیرت نمیشود‪ .‬حتی اگر باورمان نداری‪ ،‬طوری رفتار کن که انگار باور کردهای‪ .‬در غیر اینصورت‪ ،‬ما تو را مثل یک‬
‫بوقلمون دست و پا بسته همینجا میگذاریم و میرویم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪11‬‬

‫وقتی ونچا دهانبند سربازرس را باز کرد‪ ،‬او به طرف شاهزاده تف کرد و گفت‪« :‬حیوان! از حاال میبینم که به خاطر این کار‪ ،‬چطور اعدامتان‬
‫میکنند‪ ،‬همهتان را‪ .‬من وادارتان میکنم که موهایتان را بتراشید‪ ،‬به سرتان قیر بمالید‪ ،‬روی قیر پر بچسبانید‪ ،‬و بعد‪ ،‬وقتی روی طناب دار‬
‫تکان میخورید‪ ،‬من آتیشتان میزنم!»‬

‫ونچا همانطور که دست و پای سربازرس را آزاد میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬این خانم فوقالعاده نیست؟ همه بعداز ظهر همینطور بوده‪ .‬من فکر میکنم‬
‫که کمکم دارم عاشقش میشوم‪».‬‬

‫سربازرس فریاد زد‪« :‬وحشی!» و شروع به کتک زدن او کرد‪.‬‬

‫ونچا دست زن را گرفت و وسط هوا نگه داشت و با حالتی جدی گفت‪« :‬یادت هست که چی گفتم‪ ،‬آلیس؟ به لطف وجود دشمنانمان‪ ،‬من‬
‫نمیخواهم تو را اینجا ول کنم و بروم! اما اگر وادارم کنی‪ ،‬این کار را میکنم‪».‬‬

‫سربازرس با خشم به او نگاه کرد‪ ،‬بعد‪ ،‬با نفرت رویش را برگرداند و ساکت شد‪.‬‬

‫ونچا او را رها کرد و گفت‪« :‬بهتر شد‪ .‬حاال یک اسلحه بردار ‪ -‬اگر دوست داری‪ ،‬دو تا یا سه تا – و آماده باش‪ .‬باید با یک لشکر سیاهی و‬
‫پلیدی بجنگیم‪».‬‬

‫سربازرس با تردید به ما نگاه کرد و زیرلبی گفت‪« :‬شما بچهها دیوانهاید‪ .‬واقعاً انتظار دارید من باور کنم که شما شبحاید و آدمکش نیستید؟‬
‫که اینجایید تا با دار و دسته ‪ ...‬به آنها چی میگفتید؟»‬

‫ونچا به خوشحالی گفت‪« :‬شبحوارهها‪».‬‬

‫‪ -‬که آن شبحوارهها بچههای بدند و شما آمادهاید تا حقشان را کف دستشان بگذارید‪ ،‬هرچند که آنها دهها نفرند و شما فقط چهار‬
‫نفر؟‬

‫ونچا پوزخند بر لب گفت‪« :‬تقریباً لُپ مطلب همین است؛ غیر از اینکه حاال ما پنج نفریم و این اوضاع را خیلی عوض میکند‪».‬‬

‫سربازرس غرید‪« :‬دیوانه‪ ».‬اما خم شد‪ ،‬یک چاقوی شکاری بلند برداشت و آن را امتحان کرد‪ .‬بعد‪ ،‬چند چاقوی دیگر برداشت‪ ،‬ایستاد و گفت‪:‬‬
‫«باشد‪ .‬من قصه شما را باور نمیکنم‪ ،‬اما فعالً با شما هستم‪ .‬اگر با این شبحوارهها درگیر شدیم‪ ،‬و آنها همین چیزی بودند که شما میگویید‪،‬‬
‫من طرف شما هستم‪ .‬وگرنه ‪ » ...‬لبه بزرگترین چاقویی را که برداشته بود به گلوی ونچا گرفت و ناگهان آن را به یک طرف حرکت داد‪.‬‬

‫ونچا خندید و گفت‪« :‬از تهدید کردنت‪ ،‬کیف میکنم!» بعد نگاهی به ما انداخت تا مطمئن بشود که همه آمادهایم‪ .‬نخ شوریکنها را دور‬
‫سینهاش محکم کرد‪ ،‬به ما اشاره کرد که دنبالش برویم‪ ،‬و برای پیدا کردن مخفیگاه شبحوارهها جلو افتاد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫خیلی جلو نرفته بودیم که با اولین مانع روبهرو شدیم‪ .‬در بزرگی که به بیرون غار راه داشت‪ ،‬قفل بود و باز نمیشد‪ ،‬شبیه درهایی بود که‬
‫گاوصندوقهای بزرگ بانکها دارند‪ .‬وسط در‪ ،‬زیر دستگیره دایرهای شکل آن نیز‪ ،‬ردیف بلندی از قفلهای رمزدار قرار داشت‪.‬‬

‫ونچا به ردیف پنجرههای کوچک قفل تقه زد و گفت‪« :‬بیشتر از یک ساعت با اینها کلنجار رفتم‪ .‬ولی از سر و تهشان هیچچیز دستگیرم‬
‫نشد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی جلو رفت و گفت‪« :‬بگذار من یک نگاه بیندازم‪ .‬متخصص اینجور قفلها نیستم‪ ،‬اما قبالً گاوصندوق شکستهام‪ .‬شاید بتوانم‬
‫‪ » ...‬کمکم ساکت شد‪ .‬یک دقیقه قفل را بررسی کرد‪ ،‬بعد ناسزای تندی به زبان آورد و به در لگد زد‪.‬‬

‫آرام پرسیدم‪« :‬مگر چی شده؟»‬

‫با عصبانیت گفت‪« :‬از این راه نمیتوانیم برویم‪ .‬رمزش زیادی پیچیده است‪ .‬باید راه دیگری پیدا کنیم‪».‬‬

‫ونچا جواب داد‪« :‬گفتنش آسان است‪ .‬من برای پیدا کردن تونلها و راههای مخفی‪ ،‬اینجا را زیر و رو کردهام‪ ،‬اما چیزی پیدا نشد‪ .‬اینجا را‬
‫برای منظور خاصی ساختهاند‪ .‬من فکر میکنم تنها راه برای جلو رفتن همین باشد‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬سقف چی؟ آخرین برای که اینجا بودیم‪ ،‬شبحوارهها از سقف وارد شدند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬سقف غار دریچههای متحرک دارد‪ .‬اما فضای باالی دریچهها فقط به این غار راه دارد‪ ،‬نه به داخل تونلها‪».‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬میتوانیم دیوار دور در ‪ ...‬را بشکنیم؟»‬

‫ونچا به سوراخی اشاره کرد که در چند متری ما؛ سمت چپ‪ ،‬روی دیوار کنده بود و گفت‪« :‬من سعی کردم‪ ،‬اما یک الیه پوشش فوالدی‬
‫دارد‪ ،‬فوالد ضخیم‪ .‬حتی اشباح هم از پس همهچیز برنمیآیند‪».‬‬

‫غرغرکنان گفتم‪« :‬با عقل جور درنمیآید‪ .‬آنها میدانستند که ما میآییم‪ .‬میخواستند که ما بیاییم‪ .‬پس چرا ما را اینجا گیر انداختهاند؟ باید‬
‫از اینجا راهی به بیرون باشد‪ ».‬زانو زدم و ردیف پنجرههای روی قفل را بررسی کردم‪ .‬هر کدام از آنها دو تا شماره داشتند‪ .‬به آقای کرپسلی‬
‫گفتم‪« :‬کار این قفل را برایم توضیح دهید‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪12‬‬

‫او به مجموعهای از صفحههای کوچک شمارهگیر اشاره کرد که زیر پنجرهها بودند‪ ،‬وگفت‪« :‬این یک قفل رمزدار است‪ .‬خیلی ساده است‪.‬‬
‫صفحههای شمارهگیر این پایین هستند‪ .‬آنها را در جهت عقربههای ساعت میچرخانی تا به عدد باالتر برسی‪ ،‬و در جهت خالف حرکت‬
‫عقربههای ساعت به عدد پایینتری میرسی‪ .‬اگر در همه این پانزده پنجره‪ ،‬شمارهها را درست وارد کنی‪ ،‬در باز میشود‪».‬‬

‫پرسیدم‪« :‬و هر عدد هم با عدد پنجره بعدی فرق میکند‪ ،‬درست است؟»‬

‫آه گشید و گفت‪« :‬فکر کنم اینطور باشد‪ .‬پانزده قفل متفاوت‪ ،‬پانزده شماره مختلف‪ .‬من باألخره میتوانم رمزش را پیدا کنم اما این کار چند‬
‫شبانه روز طول میکشد‪».‬‬

‫به عددهای بیمعنی داخل پنجرهها خیره شدم و دوباره گفتم‪« :‬با عقل جور در نمیآید‪ .‬استیو کمک کرده تا این تله را طراحی کنند‪ .‬او نباید‬
‫چیزی ساخته باشد که ما نتوانیم از پسش بر بیاییم‪ .‬اینجا باید ‪ » ...‬ساکت شدم‪ .‬سه پنجره آخر خالی بود‪ .‬به آنها اشاره کردم از آقای کرپسلی‬
‫پرسیدم که چرا هیچ شمارهای در آنها نیست‪.‬‬

‫او گفت‪« :‬اینها نباید جزو رمز باشند‪».‬‬

‫‪ -‬پس ما فقط دوازده تا شماره داریم که باید برایشان فکری بکنیم‪.‬‬

‫لبخند تلخی زد و گفت‪« :‬اینطوری به اندازه نصف شب یا شاید بیشتر در وقتمان صرفهجویی میشود‪».‬‬

‫خصاب به خودم و با صدای بلند گفتم‪« :‬چرا دوازده تا؟»‬

‫بعد چشم هایم را بستم و سعی کردم که مثل استیو فکر کنم (کار خوشایندی نبود!)‪ .‬او خیلی حوصله به خرج داده بود تا به ما کلک بزند و‬
‫شکستمان بدهد‪ .‬اما حاال که به آخر خط نزدیک شده بودیم‪ ،‬نمیتوانستم تصور کنم او تخته سنگی سر راهمان بگذارد که برداشتنش یک‬
‫هفته طول بکشد‪ .‬او خیلی مشتاق بود که دستش به ما برسد‪ .‬قاعدتاً او باید رمزی را انتخاب میکرد که ما فوری بتوانیم بازش کنیم‪ .‬پس‬
‫این رمز نمیتوانست خیلی پیچیده یا چیزی باشد که باز کردنش غیر ممکن به نظر بیاید؛ درواقع باید به سادگی ‪...‬‬

‫نالیدم و شروع کردم به شمردن‪ ،‬و همانطور که چشمهایم بسته بود‪ ،‬به آقای کرپسلی گفتم‪« :‬شمارههایی را که میگویم امتحان کنید‪.‬‬
‫نوزده‪ ..‬بیست ‪ ...‬پنج ‪» ...‬‬

‫همینطور ادامه دادم تا رسیدم به‪« :‬هجده ‪ ...‬چهار‪ ».‬ساکت شدم و چشمهایم را باز کردم‪ .‬آقای کرپسلی آخرین شمارهگیر را در جهت خالف‬
‫عقربههای ساعت چرخاند تا به چهار رسید‪ .‬صدای کلیکی شنیده شد و دسته دایرهای شکل روی در کمی از جایش بیرون پرید‪ .‬شبح‪،‬‬
‫شگفتزده دستگیره در را گرفت و چرخاند‪ .‬با تماس دست او‪ ،‬دستگیره راحت چرخید و در باز شد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪12‬‬

‫آقای کرپسلی‪ ،‬هارکات و ونچا بهتزده به من خیره شد‪.‬‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬تو چطور ‪» ...‬‬

‫آلیس برجس دماغش را باال کشید و گفت‪« :‬اوه‪ ،‬خواهش میکنم! مگر معلوم نبود چه کار میکند؟ او فقط حروف الفبا را به عدد تبدیل کرد‬
‫که از یک شروع می شود و به بیست و شش ختم میشود‪ .‬این ابتداییترین رمز است‪ .‬یک بچه هم میتواند آن را کشف کند‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬اوه‪ ،‬فهمیدم‪ .‬حرف "آ" یک است‪" ،‬ب" ‪ ...‬دو و همینطور تا آخر ادامه ‪ ...‬دارد‪».‬‬

‫لبخند زدم و گفتم‪« :‬همینطور است‪ .‬با این مرز‪ ،‬من اسم "استیو لئوپارد" را وارد کردم‪ .‬میدانستم که رمز باید چیز سادهای مثل این باشد‪».‬‬

‫ونچا پوزخندی زد وگفت‪« :‬درس خواندن فوقالعاده نیست‪ ،‬الرتن؟ وقتی از این ماجرا خالص شدیم‪ ،‬باید حتما تو کالش شبانه اسم بنویسم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با تشر گفت‪« :‬ساکت!» شوخی نمیکرد‪ .‬به تاریکی درون تونل خیره بود‪« .‬یادتان باشد که کجاییم و قرار است با چه کسی‬
‫روبهرو بشویم‪».‬‬

‫ونچا غرغر کرد‪« :‬تو نباید با یک شاهزاده اینطوری حرف بزنی‪ ».‬اما کمرش را راست کرد و به راستای تونل پیش رویش چشم دوخت‪ .‬او‬
‫گفت‪« :‬به خط حرکت کنید‪ ».‬خودش جلو افتاد‪« .‬اول من میروم‪ ،‬بعد هارکات میآید‪ ،‬آلیس وسط باشد‪ ،‬پشت سر او دارن و آخر از همه‬
‫الرتن‪».‬‬

‫هیچکس مخالفت نکرد‪ .‬اگرجه من همرتبه او بودم‪ ،‬اما تجربه ونچا از من بیشتر بود و هیچ شکی وجود نداشت که چه کسی باید اداره کار‬
‫را به دست بگیرد‪.‬‬

‫وارد تونل شدیم و پیش رفتیم‪ .‬سقف بلند نبود‪ ،‬اما تونل پهنای خوبی داشت و ما راحت در آن راه میرفتیم‪ .‬در فاصلههای منظم‪ ،‬روی دیوارها‬
‫مشعل گذاشته بودند‪ .‬من به دنبال تونلهایی میگشتم که از این تونل منشعب میشدند‪ ،‬اما هیچ تونل فرعی ندیدم‪ .‬مستقیم پیش رفتیم‪.‬‬

‫حدود چهل متر پیش رفته بودیم که صدای دنگ تیزی از پشت سر به گوش رسید و ما را از جا پراند‪ .‬فوری برگشتیم و کسی را دیدیم‪ ،‬او‬
‫کنار دری ایستاده بود که ما تازه آن را پشت سر گذاشته بودیم‪ .‬وقتی جلو آمد و در روشنایی نزدیکترین مشعل قرار گرفت‪ ،‬چنگکهایش‬
‫را باالی سرش برد‪ ،‬و ما فوری او را شناختیم‪ ،‬آر‪.‬وی!‬

‫او ناگهان فریاد زد‪ « :‬خانم! آقایان! خوش آمدید‪ .‬صاحبان غار مکافات‪ ،‬برای شما آرزوی سالمتی دارند و امیدوارند که را اقامتتان در اینجا‬
‫لذت ببرید‪ .‬هرگونه شکایتی داشتید‪ ،‬لطفاً تردید نکنید و ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی را از سر راهم کنار زدم و فریاد کشیدم‪« :‬دبی کجاست‪ ،‬هیوال؟» شبح مرا محکم نگه داشت و سرش را با ناراحتی تکان داد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪12‬‬

‫زیر لب گفت‪« :‬بحثی را که در سیلو داشتیم فراموش نکن‪».‬‬

‫من یک لحظه در دستش تقال کردم‪ ،‬بعد عقب رفتم و با نفرت به شبحواره دیوانه چشم دوختم که از یک روی پای دیگرش میپرید و‬
‫دیوانهوار میخندید‪.‬‬

‫با خشم گفتم‪« :‬او کجاست؟»‬

‫نخودی خندید و گفت‪« :‬خیلی دور نیست‪ .‬درست روبهرویت دارد بالبال میزند‪ .‬دقیقتر بگویم‪ ،‬دارد میمیرد‪».‬‬

‫هارکات فریاد زد‪« :‬این یکی معمای کثیف است‪».‬‬

‫آر‪.‬وی عقب پرید و در جواب او گفت‪« :‬من شاعر نیستم‪ ،‬اما میدانم که این چیه!» و بعداز ورجهورجه کردن دست برداشت و به سردی به‬
‫ما خیره شد‪ .‬او گفت‪« :‬دبی نزدیک است‪ ،‬مرده‪ ،‬و زنده است‪ .‬اما زنده ماندنش خیلی طول نمیکشد‪ ،‬مگر اینکه تو اآلن با من بیایی‪ ،‬شان‪.‬‬
‫آن دوستهای پوسیدهات را ول کن و تسلیم من شو – من هم او را آزاد میکنم‪ .‬اگر با آنها بمانی و به جستوجوی چندشآورت ادامه‬
‫بدهی – میکشمش‪».‬‬

‫نعره کشیدم‪« :‬اگر این کار را بکنی ‪» ...‬‬

‫او جیغ زد و گف‪« :‬چی؟ تو هم مرا میکشی؟ تو باید اول مرا بگیری‪ ،‬شانی کوچولو! و این گفتنش خیلی آسان است‪ .‬پاهای آر‪.‬وی خیلی فرز‬
‫است‪ ،‬بله‪ ،‬به تیزی یک غزال است!»‬

‫آقای کرپسلی زمزمه کرد‪« :‬خیلی شبیه مِرلو است‪ ».‬منظور او شبحواره دیوانهای بود که ما سالها پیش کشته بودیم‪« .‬آنقدر شبیه است که‬
‫انگار روح مرلو در بدن آر‪.‬وی زنده شده‪».‬‬

‫من وقت نداشتم که به ارواح درگذشته فکر کنم‪ .‬همانطور که به پیشنهاد آر‪.‬وی فکر میکردم‪ ،‬او به طرف سوراخی در سمت چپش دوید‬
‫– توی سوراخ پرید‪ ،‬بعد سرش را از سوراخ بیرون آورد و وحشیانه نیشش را باز کرد‪.‬‬

‫‪ -‬نظرت چیه‪ ،‬شانی؟ زندگی تو در برابر زندگی دبی‪ .‬معامله را قبول داری یا جیغش را در بیاورم؟‬

‫لحظه تصمیمگیری بود‪ .‬اگر میدانستم که اینطوری زندگی دبی نجات پیدا میکند‪ ،‬با خوشحالی جانم را فدا میکردم‪ .‬اما اگر ارباب شبحوارهها‬
‫بر ما مسلط میشد‪ ،‬در جنگ علیه اشباح؛ مردمش را به پیروزی میرساند‪ .‬من نسبت به آنهایی که چشم امیدشان به من بود وظیفه داشتم‪.‬‬
‫مجبور بود که غیر از خودم‪ ،‬به خیلی چیزهای دیگر هم فکر کنم‪ .‬اگرچه این تصمیم برایم خیلی دردناک بود‪ ،‬سرم را پایین انداختم و در‬
‫جواب به پیشنهاد آر‪.‬وی‪ ،‬با صدای آرامی گفتم‪« :‬نه‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪12‬‬

‫آر‪.‬وی فریاد زد‪« :‬چی گفتی؟ بلند حرف بزن‪ ،‬من صدایت را نمیشنوم‪».‬‬

‫با خشم نعره کشیدم‪« :‬نه!» و چاقویم را بیرون کشیدم و به طرف او پرت کردم‪ ،‬هرچند میدانستم از جایی که ایستاده بودم نمیتوانستم‬
‫آسیبی به او بزنم‪.‬‬

‫صورت آر‪.‬وی از نفرت در هم رفت‪ ،‬او با صدایی حیوانی گفت‪« :‬ابله! دیگران میگفتند که تو زندگیت را برایش نمیدهی‪ ،‬اما من مطمئن‬
‫بودم که آنها اشتباه میکنند‪ .‬بسیار خوب‪ ،‬خودت میدانی‪ ،‬مرد‪ .‬این دبی است که برای صبحانه پخته میشود‪».‬‬

‫به من خندید‪ ،‬خودش را عقب کشید و دریچه ورود به آن سوراخ را بست‪ .‬میخواستم دنبالش بدوم‪ ،‬به ان دریچه بکوبم و آنقدر بر سرش‬
‫فریاد بکشم تا دبی را برگرداند‪ .‬اما میدانستم که او این کار را نمیکند‪ .‬پس جلو خودم را گرفتم‪ ،‬فعالً‪.‬‬

‫آقای کرپسلی دستی روی شانه من گذاشت و گفت‪« :‬تو کار درستی کردی‪ ،‬دارن‪».‬‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬کاری را کردم که مجبور بودم بکنم‪ ».‬از تعریف او هیچ خوشم نیامده بود‪.‬‬

‫برجس‪ ،‬که آشکارا میلرزید‪ ،‬پرسید‪« :‬او یکی از همان شبحوارههایی بود که حرفشان را میزدید؟»‬

‫چشمهای سربازرس جواب داد‪« :‬مطمئن باشید که همینطور است! او یکی از همان پسرهای لپگلی ما بود‪».‬‬

‫چشمهای سربازرس از ترس گشاد شده و موهای سفیدش ویزویزی شده بود‪ .‬او پرسید‪« :‬همه آنها این شکلیاند؟»‬

‫ونچا قیافه معصومانهای به خودش گرفت و گفت‪« :‬اوه‪ ،‬نه! بیشترشان خیلی بدتر از این هستند!»‬

‫بعد از این جواب‪ ،‬شاهزاده چشمکی زد‪ ،‬به طرف جلو برگشت و راه افتاد‪ .‬او ما را از تونلی گلویی شکل پایین میبرد که انگار به معده دامی‬
‫هیوالیی – دام شبحوارهها – ختم میشد؛ به جایی که مرگ و سرنوشت در انتظارمان بودند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫تونل در مسیری مستقیم و شیبدار‪ ،‬به اندازه پانصد یا ششصد متر پیش میرفت و به غاری بزرگ و دستساز ختم میشد که دیوارهایی صاف‬
‫و سقف بسیار بلندی داشت‪ .‬سه چلچراغ سنگین نقرهای از سقف آویزان بود که هر کدام از با دهها شمع سرخ و قطور تزئین شده بودند‪.‬‬

‫وقتی وارد غار شدیم‪ ،‬من متوجه شدم آنجا فضایی بیضی شکل است که در قسمت میانی پهنای بیشتری دارد و به طرف دو انتها باریک‬
‫میشود‪ .‬درست نزدیک دیوار روبهروی ما‪ ،‬سکویی بود که روی ستونهای فوالدی محکمی به ارتفاع پانزده متر قرار داشت‪ .‬ما آهسته به‬
‫طرف آن سکو رفتیم‪ T‬همه سالح به دست بودیم و در صف منظمی حرکت میکردیم‪ .‬ونچا کمی جلوتر از ما قرار داشت و برای دیدن‬
‫شبحوارهها‪ ،‬نگاهش مدام به طرف راست و چپ و باال در حرکت بود‪.‬‬

‫وقتی به سکو نزدیک شدیم‪ ،‬ونچا گفت‪« :‬تکان نخورید!» و ما فوری سر جایمان متوقف شدیم‪ .‬من فکر کردم که شبحواره دیده است‪ ،‬اما‬
‫او به زمین خیره مانده بود‪ ،‬با تعجب‪ ،‬اما نه وحشتزده‪ .‬زیرلبی گفت‪« :‬به این یک نگاه بیندازید‪ ».‬و توجه ما را به جلو جلب کرد‪.‬‬

‫من جلو رفتم و کنار ونچا ایستادم؛ احساس کردم که درونم یخ زده است‪ .‬ما بر لبه یک گودال ایستاده بودیم – گودالی بیضی شکل‪ ،‬مثل‬
‫غار – و پر از تیرهای سرفوالدی که به بلندی دو یا سه متر بودند‪ .‬این صحنه مرا به یاد تاالر مرگ‪ ،‬در کوهستان اشباح انداخت‪ .‬فقط این‬
‫یکی خیلی بزرگتر بود‪.‬‬

‫هارکات پرسید‪« :‬این یک تله است که ما ‪ ...‬تویش بیفتیم؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬شک دارم اینطوری باشد‪ .‬اگر شبحوارهها میخواستند که ما این تو بیفتیم‪ ،‬باید رویش را میپوشاندند‪ ».‬به باال نگاه کرد‪ .‬سکو‬
‫درست روی گودال ساخته شده بود و ستونهای نگهدارندهاش از وسط آن تیرها باال رفته بودند‪ .‬حاال که نزدیک بودیم‪ ،‬تخته بلندی را هم‬
‫میدیدیم که انتهای سمت راست سکو را به سوراخی درون دیوار پشت سکو متصل کرده بود‪ .‬طناب ضخیمی نیز از انتهای دیگر سکو و لبه‬
‫جلویی آن به کناره گودال‪ ،‬طرف ما کشیده شده و در اینجا به تیر نگهدارنده بزرگی گره خورده بود‪.‬‬

‫من که از آن دم ودستگاه هیچ خوشم نیامده بود؛ گفتم‪« :‬انگار تنها راه پیشروی همین است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی پرسید‪« :‬میتوانیم گودال را دور بزنیم و از دیوار باال برویم‪».‬‬

‫ونچا سرش را تکان داد و گفت‪« :‬دوباره نگاه کن‪».‬‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪13‬‬

‫من هم مثل آقای کرپسلی به دیوار دقیق شدم‪ .‬او هم همان چیزی را دید که ما میدیدم‪ ،‬و زیر لب‪ ،‬کلمه زشتی به زبان آورد‪.‬‬

‫هارکات‪ ،‬که چشمهای سبز و گردش به تیزبینی ما نبود‪ ،‬پرسید‪« :‬این چی؟»‬

‫گفتم‪« :‬توی دیوار‪ ،‬کلی سوراخ ریز است‪ .‬برای شلیک تیر یا گلوله‪ ،‬خیلی معرکهاند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬اگر سعی کنیم از دیوار باال برویم‪ ،‬توی چند ثانیه تکهتکهمان میکنند و آن پایین میافتیم‪».‬‬

‫سربازرس برجس زیرلبی گفت‪« :‬این احمقانه است‪ ».‬برگشتیم و به او نگاه کردیم‪ .‬پرسید‪« :‬چرا اینجا تله بگذارند و توی تونل نگذارند؟‬
‫دیوارها تونل هم با اینجور سوراخها مثل آبکش شده بودند‪ .‬ما هیچجا مجبور نشدیم آن دیوارها را دور بزنیم و هیچجا هم مجبور نبودیم که‬
‫بدویم و از تونل بگذریم‪ .‬ما هدف راحتی بودیم‪ .‬چرا تا حاال با ما کاری نداشتند؟»‬

‫ونچا در جواب او گفت‪« :‬چون این تله نیست؛ اخطار است‪ .‬آنها نمیخواهند ما از این راه برویم‪ ،‬میخواهند که از آن سکو استفاده کنیم‪».‬‬

‫سربازرس اخم کرد و گفت‪« :‬من فکر میکردم آنها میخواهند شما را بکشند‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬میخواهند‪ ،‬اما دوست دارند که اول بازیمان بدهند‪».‬‬

‫برجس دوباره زیرلبی گفت‪« :‬احمقانهست‪ ».‬و نشست‪ ،‬زانوهایش را بغل گرفت و به آرامی‪ ،‬چنان مشغول بررسی غار شد که انگار انتظار‬
‫داشت از دیوارها و کف زمین‪ ،‬شیطان بیرون برزید‪ .‬آقای کرپسلی‪ ،‬که به دماغش چین انداخته بود‪ ،‬پرسید‪« :‬بو را حس میکنید؟»‬

‫من سر تکان دادم وگفتم‪« :‬بنزین‪ .‬بو از توی گودال میآید‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬شاید بهتر باشد که عقب برویم‪ ».‬و ما بدون آنکه به تشویق بیشتری نیاز داشته باشیم‪ ،‬فوری خودمان را عقب کشیدیم‪.‬‬

‫طنابی را که تیر نگهدارنده گره خورده بود‪ ،‬امتحان کردیم‪ .‬بافت مقاومی داشت‪ ،‬خیلی محکم کشیده شده بود و ماهرانه به تیر گره خورده‬
‫بود‪ .‬ونچا چند متری از طناب باال رفت تا امتحانش کند‪ ،‬ما هم با اسلحههایمان مواظبش بودیم‪.‬‬

‫شاهزاده وقتی برگشت‪ ،‬نگاهی متفکرانه داشت‪ .‬او گفت‪« :‬محکم است‪ .‬فکر میکنم که وزن همه ما را با هم تحمل کند‪ .‬اما نباید محکمکاری‬
‫را کنار بگذاریم‪ .‬با همان ترتیبی که وارد تونل شدیم‪ ،‬یکییکی از طناب باال میرویم‪ ».‬هارکات پرسید‪« :‬سکو چی؟ ممکن است وقتی آن‬
‫باال برسیم‪ ،‬فرو بریزد‪ ».‬ونچا سر تکان داد و گفت‪« :‬من وقتی آن باال برسم‪ ،‬فوری به طرف دریچه آن سر آن تخته رابط میروم‪ .‬تا وقتی‬
‫که من به جای امن نرسیده ام‪ ،‬تو باال نیا‪ ،‬و وقتی آن باال آمدی‪ ،‬یکراست به طرف دریچه بیا‪ .‬بقیه هم به همین شکل باال بیایند‪ .‬اینطوری‬
‫اگر موقع گذشتن از سکو‪ ،‬آنها سکو را پایین بکشند‪ ،‬فقط یک نفر از ما کشته میشود‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪13‬‬

‫سربازرس دماغش را باال کشید و گفت‪« :‬عالی شد‪ .‬اینطوری احتمال اینکه از سکو بگذریم یک به پنج است‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬این احتمال خوبی است‪ .‬خیلی بهتر از احتمال زنده ماندن در لحظهای است که با شبحوارهها روبهرو میشویم و آنها دست به‬
‫کار میشوند‪».‬‬

‫ونچا نخ شوریکن هایش را محکم کرد‪ ،‬به طناب چنگ انداخت‪ ،‬چند متری با تکان دادن شانه و کمرش باال رفت‪ ،‬و بعد روی طناب طوری‬
‫غلت زد که به حالت سر و ته قرار گرفت‪ .‬شروع به حرکت کرد – یک دست را بعد از دست دیگر و یک پا را بعد از پای دیگر جابهجا میکرد‪.‬‬
‫شیب تندی داشت‪ ،‬اما شاهزاده قوی بود و هیچ از سرعتش کم نکرد‪.‬‬

‫او تقریباً نصف راه را رفته بود و حاال روی آن گودال پر از تیرهای مرگبار تاب میخورد که پیکری در دهانه تونل آنسوی سکو ظاهر شد‪.‬‬
‫ابتدا برجس او را دید‪ .‬سربازرس دستش را به طرف آن شخص نشانه رفت و فریاد زد‪« :‬هی! یکی آن باالست!»‬

‫ناگهان نگاه ما – و همینطور نگاه ونچا – به ورودی تونل افتاد‪ .‬نور ضعیف بود و امکان نداشت که بگوییم آن شخص بزرگ است یا‬
‫کوچک‪ ،‬مرد است یا زن‪ .‬بعد‪ ،‬او جلوتر آمد‪ .‬وقتی روی تخته رابط رسید‪ ،‬معما حل شد‪.‬‬

‫من که نگاهم پر از نفرت بود‪ ،‬با خشم گفتم‪« :‬استیو!»‬

‫نیمه شبح واره بدون اینکه هیچ ترسی از سقوط یا به سیخ کشیده شدن روی تیرهای زیر پایش داشته اشد‪ ،‬روی تخته آمد و گفت‪« :‬سالم‪،‬‬
‫پسرها! باألخره راهتان را پیدا کردید؟ خیلی وقت است که منتظرتانم‪ .‬فکر میکردم که گم شدهاید‪ .‬داشتم یک گروه تجسس آماده میکردم‬
‫که دنبالتان بفرستم‪».‬‬

‫استیو روی سکو آمد‪ .‬به طرف نردهای رفت که ارتفاعش تا کمر او بود و بر کنارههای سکو کشیده شده بود‪ .‬او به دقت به ونچا نگاه کرد و‬
‫طوری صورتش برق زد که انگار میخواست به دوستی قدیمی خوشامد بگوید‪ .‬نخودی خندید و گفت‪« :‬ما دوباره همدیگر را دیدیم‪ ،‬آقای‬
‫مارچ‪ ».‬و به شکلی مسخره دست تکان داد‪.‬‬

‫ونچا مثل جانوری خشمگین خرناس کشید و سریعتر از قبل و چهار دست و پا به پیشروی ادامه داد‪ .‬استیو او را تماشا میکرد و سرگرم بود‪.‬‬
‫بعد‪ ،‬دستش را در جیبش برد‪ ،‬کبریتی بیرون آورد و آن را باال گرفت تا ما ببینیم‪ .‬چشمکی زد و خم شد‪ ،‬و کبریت را به کف سکو کشید‪ .‬یک‬
‫لحظه کبریت روشن را نزدیک صورتش نگه داشت تا شعلهاش باال گرفت‪ ،‬بعد‪ ،‬خیلی سرسری آن را از روی نرده به درون گودال آغشته به‬
‫بنزین انداخت‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪13‬‬

‫غرش انفجار چنان بلند بود که انگار پرده گوشم را پاره کرد‪ .‬شعلهها همچون انگشتانی غولپیکر از درون گودال به باال زبانه کشیدند و روی‬
‫کنارههای سکو موج برداشتند‪ .‬اما برای استیو بیخطر بودند‪ ،‬او در ورای آن دیوار سرخ و زرد میخندید‪ .‬شعلههای کف و دیوارها را‪ ،‬تا انتهای‬
‫غار‪ ،‬سرخ کردند‪ ،‬ونچا و طنابش را به کلی در خود فرو بردند‪ ،‬و در یک چشم بر هم زدنِ سوزان و آتشین‪ ،‬شاهزاده را بلعیدند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫وقتی دیدم که ونچا میان شعلههای آتش ناپدید شد‪ ،‬بیاختیار جلو دویدم‪ ،‬اما زبانههای آتش که میچرخیدند‪ ،‬مرا عقب راندند‪ .‬شعلههای به‬
‫کف غار هجوم میآوردند یا باالی سرمان جرقجرق صدا میدادند‪ ،‬و قهقهه استیو لئوپارد گوش مرا پر کرده بود‪ .‬گوشهایم را دو دستی‬
‫گرفتم و به سکو نگاه کردم‪ .‬او را دیدم که روی سکو به اینطرف و آنطرف میپرید‪ ،‬شمشیر سنگینی را باالی سرش گرفته بود و با شوقی‬
‫شیطانی هلهله میکرد و پای میکوبید‪ .‬او فریاد کشید‪« :‬بایبای‪ ،‬ونچا! خداحافظ‪ ،‬آقای مارچ! بدرود‪ ،‬شاهزاده! خداحافظ‪ ،‬جناب ‪» ...‬‬

‫صدای از میان آتش نعره کشید‪« :‬اسم من را توی فهرست مردهها ننویس‪ ،‬لئوپارد!» و قیافه استیو در هم رفت‪ .‬شعلهها کمکم فرو نشستند‬
‫و قیافه دود گرفته و کز خورده‪ ،‬اما زنده ونچا آشکار شد‪ .‬او با یک دست از طناب آویزان بود و با دست دیگرش‪ ،‬دیوانهوار به شعلههای میان‬
‫موها و پوستهایی که به تن کرده بود میکوبید تا آنها را خاموش کند‪.‬‬

‫با خوشحالی فریاد زدم‪« :‬ونچا تو زندهای!»‬

‫او که هنوز شعلهها را خاموش میکرد‪ ،‬به شکل دردناکی نیشش را باز کرد و جواب داد‪« :‬البته که زندهام‪».‬‬

‫استیو از آن باال نگاهی به شاهزاده انداخت و گفت‪« :‬تو جانور پوست کلفتی هستی‪ ،‬اینطور نیست؟»‬

‫ونچا خرخرکنان گفت‪« :‬آره‪ ».‬برقی در چشمش درخشید‪« .‬تو که هنوز از من چیزی ندیدهای‪ ،‬فقط صبر کن تا دستم به آن گردن شیطانی‬
‫و الغرمردنیات برسد!»‬

‫استیو با صدایی تو دماغی گفت‪« :‬خیـــــــلی ترسیدم!» بعد‪ ،‬وقتی ونچا دوباره شروه به باال رفتن کرد‪ ،‬او به انتهای دیگر سکو دوید –‬
‫جایی که سر طناب بسته شده بود – با شمیشری روی طناب کوبید‪ ،‬و هرهر خندید‪« :‬نه‪ ،‬دستت نمیرسد‪ .‬فقط یک سانتیمتر دیگر مانده تا‬
‫من تو را به درک بفرستم‪».‬‬

‫ونچا سر جایش متوقف شد و به استیو و رشتههای سالم باقیمانده از طناب نگاه کرد‪ ،‬احتماالت را بررسی میکرد‪ .‬استیو نخودی خندید و با‬
‫لحن خشکی گفت‪« :‬دست بردار دیگر‪ ،‬ونچا! حتی احمقی مثل تو هم میداند که کی شکست خورده‪ .‬من نمیخواهم این طناب را قطع کنم‬
‫– هنوز نه – اما اگر چنین تصمیمی بگیرم‪ ،‬تو نمیتوانی جلو کارم را بگیری‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫ونچا غرید‪« :‬به این قضیه هم میرسیم‪ ».‬و بعد یکی از ستارههای پرتابی را از ریسمان دور سینهاش باز کرد و آن را به طرف نیمه شبحواره‬
‫پرت کرد‪.‬‬

‫وقتی شوریکن‪ ،‬بدون اینکه به کسی آسیبی بزند‪ ،‬در سطح زیرین سکو فرو نشست‪ ،‬استیو هیچ جا نخورد‪ .‬او خمیازه کشید و با بیتفاوتی‬
‫گفت‪« :‬زاویهاش مناسب نیست‪ .‬مهم نیست که پرتابت چقدر خوب باشد‪ ،‬از آنجا نمیتوانی به من صدمه بزنی‪ .‬حاال میخواهی سر بخوری‬
‫و پیش دوستانت روی زمین بروی یا من باید آن رویم را نشانت بدهم؟»‬

‫ونچا به طرف استیو تف کرد – تفش خیلی با هدف فاصله داشت و پایین افتاد – بعد دستها و پاهایش را دور طناب محکم کرد‪ ،‬با سر از‬
‫باالی شعلههای به طرف پایین سر خورد و از روی آنها گذشت‪ ،‬و به طرف سکویی آمد که ما رویش منتظر او بودیم‪.‬‬

‫ونچا سر پا ایستاد و ما میان موها و پشتش دنبال خل و خاکستر میگشتیم که استیو گفت‪« :‬کار عاقالنهای بود‪».‬‬

‫برجس زیرلب گفت‪« :‬اگر من یک تفنگ داشتم‪ ،‬میتوانستم حساب آن احمق پرادعا را برسم‪».‬‬

‫ونچا با شیطنت گفت‪« :‬شما تازه دارید مثل من به قضیه نگاه میکنید‪».‬‬

‫سربازرس جواب داد‪« :‬من هنوز از شما مطمئن نیستم‪ ،‬اما وقتی یک شیطان تمامعیار را میبینم‪ ،‬او را میشناسم‪».‬‬

‫استیو با صدای بلند اعالم کرد‪« :‬خوب! حاال اگر حال همه خوب است و آمادهایم‪ ،‬بیایید کار را شروع کنیم‪ ».‬دو تا از انگشتهایش را بین‬
‫لبهایش گذاشت و سه بار با صدای بلند سوت کشید‪ .‬در سقف باالی سرمان‪ ،‬دریچههایی باز شدند و شبحزنها و شبحوارهها با طناب از‬
‫سقف پایین آمدند‪ .‬دریچههای مشابهی نیز در دیوارهها باز شد و دشمنان ما از حفرههای پشت آن دریچهها بیرون ریختند و پیش آمدند‪ .‬من‬
‫آنها را شمردم‪ :‬بیست ‪ ...‬سی ‪ ...‬چهل ‪ ...‬بیشتر‪ .‬اغلب آنها شمشیر‪ ،‬تبر و گرز داشتند‪ ،‬اما چند نفری از شبحزنها به تفنگ‪ ،‬تیر و کمان و‬
‫هفتتیر مسلح بودند‪.‬‬

‫وقتی شبحوارهها و شبحزنها به ما نزدیک میشدند‪ ،‬ما عقبعقبی به طرف گودال رفتیم و لب گودال موضع گرفتیم‪ ،‬طوری که آنها دیگر‬
‫نمیتوانستند از پشت سر به ما حمله کنند‪ .‬ما به صفوف آن سربازان عبوس‪ ،‬خیره نگاه میکردیم‪ ،‬تعدادشان را بیصدا میشمردیم وقتی‬
‫فهمیدیم با چه درماندگی بزرگی در برابر دشمن از پای درمیآییم‪ ،‬امیدمان کمرنگ شد‪.‬‬

‫ونچا گلویش را صاف کرد و گفت‪« :‬فکر کنم که به هر نفرمان ده یا دوازدهتا میرسد‪ .‬کسی فرد خاصی را در نظر دارد یا آنها را تصادفی‬
‫بین خودمان تقسیم کنیم؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫من چهره آشنایی را سمت چپ‪ ،‬میان جمعیت دیدم و گفتم‪« :‬شما میتوانید هر چند نفری را که میخواهید بردارید‪ ،‬اما آن یارو را برای من‬
‫بگذارید‪».‬‬

‫سربازرس برجس وقتی دید که من به چه کسی اشاره میکنم‪ ،‬فریاد زد‪« :‬مورگن جیمز‪113‬؟»‬

‫آن پلیس‪ ،‬شبحزن تیزچشم به حالت مسخرهای در برابر برجس سالم نظامی داد و گفت‪« :‬شب به خیر‪ ،‬سرکار علیه!»‬

‫او لباس رسمی کارش را عوض کرده بود و حاال پیراهن قهوهای و شلوار سیاه شبحزنها را به تن داشت‪ ،‬و با رنگ‪ ،‬دایرههای سرخی دور‬
‫چشمهایش کشیده بود‪.‬‬

‫سربازرس که حسابی جا خورده بود‪ ،‬پرسید‪« :‬مورگن هم یکی از آنهاست؟»‬

‫گفتم‪« :‬بله‪ .‬او کمک کرد که من فرار کنم‪ .‬او میدانست که استیو همکارانتان را میکشد‪ ،‬و گذاشت که این کار را بکند‪».‬‬

‫قیافه سربازرس در هم رفت‪ .‬با خشم غرید‪« :‬شان‪ ،‬اگر او را میخواهی‪ ،‬به خاطرش باید با من بجنگی‪ ،‬آن عوضی مال من است!»‬

‫رویم را برگرداندم تا اعتراض کنم‪ ،‬اما برق خشمی را در نگاه سربازرس دیدم که باعث شد کوتاه بیایم و فقط سر تکان بدهم‪.‬‬

‫شبحوارهها و شبحزنها در فاصله سه متری ما ایستادند‪ ،‬با نگاهی آماده حمله‪ ،‬اسلحههایشان را در دست میچرخاندند وهمگی منتظر فرمان‬
‫حمله بودند‪ .‬استیو از روی سکو با خوشحالی خرخر کرد‪ ،‬و بعد‪ ،‬دستهایش را به هم کوبید‪ .‬از گوشه چشم‪ ،‬کسی را دیدم که در دهانه غار‬
‫پشت سرم ظاهر شد‪ .‬از روی شانه‪ ،‬نگاهی به آن باال انداختم و فهمیدم دو نفر بیرون آمده‪ ،‬از روی تخته رد شده و به روی سکو آمدهاند‪ :‬هر‬
‫دو آشنا بودند‪ ،‬گانن هارست و ارباب شبحوارهها! خسخسکنان به دوستانم گفتم‪« :‬نگاه کنید!»‬

‫ونچا وقتی آن دو نفر را دید‪ ،‬با صدای بلند نالید؛ فوری رویش را برگرداند‪ ،‬سه تا از شوریکنهایش را بیرون کشید‪ ،‬هدف گرفت و شوریکنها‬
‫را پرت کرد‪ .‬فاصله تا هدف‪ ،‬مشکلی نبود‪ ،‬اما زاویه پرتاب – مثل همانموقع که ونچا از طناب آویزان بود و شوریکنی را به طرف استیو پرت‬
‫کرد – نامناسب بود‪ ،‬و ستارهها به سطح زیرین و سکو برخوردند و در جهتهای مختلف پراکنده شدند‪.‬‬

‫گانن هارست رو به ونچا سر تکان داد و گقت‪« :‬سالم برادر!»‬

‫ونچا همانطور که دنبال راهی برای پیشروی بود‪ ،‬ناگهان فریاد زد‪« :‬ما باید خودمان را آن باال برسانیم!»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬اگر بتوانی راهی برایش پیدا کنی‪ ،‬با خوشحالی دنبالت میآیم‪».‬‬

‫‪113‬‬
‫‪Morgan James‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫ونچا دهانش را باز کرد که بگوید‪« :‬طناب ‪ » ...‬اما وقتی دید که گروهی از شبحوارهها بین ما و تیر نگهدارندهای ایستادهاند که طناب به آن‬
‫گره خورده بود‪ ،‬حرفش را ادامه نداد‪ .‬حتی آن شاهزاده سرکش و همیشه خوشبین هم میدانست که نمیشود میان آن همه دشمن راه باز‬
‫کرد‪ .‬اگر ما آنها را غافلگیر کرده بودیم‪ ،‬شاید شکستشان میدادیم و پیش میرفتیم‪ .‬اما بعد از آخرین رویاروییمان‪ ،‬آنها برای هر حمله غیرقابل‬
‫پیشبینی و برقآسایی خود را آماده کرده بودند‪.‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬حتی اگر دستمان به ‪ ...‬طناب برسد‪ ،‬قبل از آنکه آن ‪ ...‬باال برسیم‪ ،‬افراد روی سکو طناب را قطع میکنند‪».‬‬

‫ونچا با درماندگی غرید‪« :‬پس باید چه کار کنیم؟»‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬بمیریم؟»‬

‫ونچا چهره در هم کشید وگفت‪« :‬من از مرگ نمیترسم‪ ،‬اما نمیخواهم که برای در آغوش کشیدنش عجله کنم‪ .‬هنوز کار ما تمام نشده‪ .‬ما‬
‫نباید اینجا بایستیم و از "اگر" و "کاش" حرف بزنیم‪ ،‬آنها باید تا حاال به ما حمله میکردند‪ .‬هوایم را داشته باش‪ ».‬و با گفتن این حرف‪ ،‬به‬
‫طرف آن سه نفر روی سکو برگشت که حاال کنار یکدیگر‪ ،‬نزدیک تخته رابط ایستاده بودند‪.‬‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬گانن! اینجا چه خبر شده؟ چرا افرادت تا حاال حمله نکردهاند؟»‬

‫هارست جواب داد‪« :‬تو میدانی که چرا‪ .‬آنها میترسند که در گرماگرم مبارزه شما را بکشند‪ .‬به گفته تینی‪ ،‬فقط ارباب ما انتخاب شده تا‬
‫شکارچیها را بکشد‪».‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬یعنی اگر ما حمله کنیم‪ ،‬آنها از خودشان دفاع نمیکنند؟»‬

‫استیو زد زیر خنده و گفت‪« :‬اینطور خیال کن‪ ،‬پیرِ ‪» ...‬‬

‫گانن هارست فریاد زد‪« :‬کافیه!» تا نیمه شبحواره را ساکت کند‪« .‬وقتی من با برادرم حرف میزنم‪ ،‬تو نباید حرفمان را قطع کنی‪».‬‬

‫استیو به محافط ارباب شبحوارهها چپچپ نگاه کرد‪ .‬بعد‪ ،‬سرش را پایین انداخت و ساکت شد‪.‬‬

‫هارست دوباره به طرف ونچا برگشت و گفت‪« :‬البته آنها از خودشان دفاع میکنند‪ .‬اما ما امیدواریم که چنین صحنهای پیش نیاید‪ .‬غیر از‬
‫خطر کشته شدن شما‪ ،‬ما قبالً هم خیلی از افراد خوبمان را از دست دادهایم و من نمیخواهم که دیگر کسی را قربانی کنم‪ .‬شاید بشود طور‬
‫دیگری به توافق رسید‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬میشنوم!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫گانن هارست نگاه تندی به استیو انداخت‪ .‬استیو دستهایش را دور دهانش گرفت و رو به سقف فریاد زد‪« :‬بفرستش پایین‪ ،‬آر‪.‬وی!»‬

‫بعد از مکثی کوتاه‪ ،‬دریچهای در سقف باز شد و یکی با طناب از آنجا پایین آمد‪ ،‬دبی!‬

‫با دیدن دبی‪ ،‬قلبم فرو ریخت و دستهایم را طوری باال بردم که انگار از آن فاصله زیاد به او میرسیدم و میتوانستم او را بگیرم‪ .‬به نظر‬
‫نمیآمد که دبی در دست (چنگکهای) آر‪.‬وی دیوانه شکنجه شده باشد‪ ،‬هرچند که زخم عمیقی روی پیشانیش دیده میشد‪ ،‬لباسهایش‬
‫پاره بود‪ ،‬و آشکارا خسته و از پا درآمده بود‪ .‬دستهایش را از پشت بسته بودند‪ ،‬اما پاهایش آزاد بود و وقتی روبهروی سکو رسید‪ ،‬به استیو و‬
‫همراهانش لگد زد‪ .‬آنها هم فقط خندیدند‪ ،‬و آر‪.‬وی او را یک متر دیگر پایین آورد‪ ،‬حاال دیگر پایینتر از آن بود که بتواند با پاهایش آنها را‬
‫هدف بگیرد‪.‬‬

‫با ناامیدی فریاد زدم‪« :‬دبی!»‬

‫او جیغ کشید‪« :‬دارن! از اینجا برو! به آنها اعتماد نکن! آنها میگذارند که استیو و آر‪.‬وی هر کاری که میخواهند بکنند‪ .‬آنها حتی از آن دو‬
‫نفر دستور میگیرند‪ .‬فوری فرار کن‪ ،‬قبل از آنکه ‪» ...‬‬

‫استیو مثل حیوانی درنده غرید‪« :‬اگر خفه نشوی‪ ،‬خودم خفهات میکنم‪ ».‬و شمشیرش را بیرون کشید و پهنای آن ره به طناب باریکی نزدیک‬
‫کرد که به کمر دبی بسته بود‪ ،‬آن طناب تنها چیزی بود که بین دبی و سقوط مرگبارش در گودال فاصله میانداخت‪.‬‬

‫دبی که دید در چه شرایط خطرناکی قرار دارد‪ ،‬ساکت شد‪.‬‬

‫وقتی سکوت دوباره برقرار شد‪ ،‬گانن هارست گفت‪« :‬خوب‪ ،‬حاال‪ ،‬پیشنهاد ما‪ .‬ما فقط به شکارچیها عالقهمندیم‪ .‬دبی همالک‪ ،‬آلیس برجس‬
‫و آدمکوچولو برایمان مهم نیستند‪ .‬تعداد ما از شما بیشتر است‪ ،‬ونچا‪ .‬پیروزی ما هم قطعی است‪ .‬شما نمیتوانید پیروز بشوید؛ فقط ما را‬
‫زخمی میکنید‪ ،‬و شاید به دست کسی غیر از اربابمان کشته بشوید که در آن صورت‪ ،‬تالش ما برای پیروزی را نقش بر آب میکند‪».‬‬

‫ونچا دماغ را باال کشید و گفت‪« :‬برای من همین کافیه‪».‬‬

‫هارست سر تکان داد و گفت‪« :‬شاید‪ .‬من مطمئنم که الرتن کرپسلی و دارن شان هم همین احساس را دارند‪ .‬اما دیگران چی؟ آیا آنها فقط‬
‫به خاطر قبیله اشباح‪ ،‬راحت از جانشان میگذرند؟»‬

‫ناگهان هارکات گفت‪« :‬من میگذرم!»‬

‫گانن هارست لبخند زد و گفت‪« :‬چنین چیزی را از تو انتظار داشتم‪ ،‬خاکستری‪ .‬اما تو مجبور نیستی این کار را بکنی‪ ،‬نه تو و نه آن زنها‪.‬‬
‫اگر ونچا‪ ،‬الرتن و دارن اسلحههایشان را زمین بگذارند و تسلیم بشوند‪ ،‬ما بقیه را آزاد میکنیم‪ .‬شما میتوانید زنده و سالم از اینجا بروید‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫ونچا فوری فریاد زد‪« :‬امکان ندارد! حتی در بهترین شرایط‪ ،‬من حاضرم بمیرم و چنین توافقی را قبول نکنم‪ ،‬به خصوص در چنین لحظهای‬
‫که به هیچچیز نمیشود اطمینان کرد‪ ،‬قطعاً من این معامله را قبول ندارم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬من هم با چنین معاملهای موافق نیستم‪».‬‬

‫هارست پرسید‪« :‬دارن چی؟ او پیشنهاد ما را قبول میکند یا میخواهد که دوستانش را همراه شما به مرگ محکوم کند؟»‬

‫همه نگاهها به من خیره ماند‪ .‬من به دبی نگاه کردم که درمانده‪ ،‬زخمی و وحشتزده‪ ،‬روی طناب تاب میخورد‪ .‬من این قدرت داشتم که او‬
‫را از این وضع خالص کنم‪ ،‬معامله با شبحوارهها به معنی مواجهه با مرگی سریع – احتماال به جای مرگی آهسته و دردناک – و نجات‬
‫زندگی زنی بود که دوستش داشتم‪ .‬غیرانسانی بود که چنین معاملهای را رد کنم ‪...‬‬

‫‪ ...‬اما من انسان نبودم‪ .‬من یک نیمهشبح بودم‪ .‬مهمتراز همه این حرفها‪ ،‬من شاهزاده اشباح بودم‪ .‬و یک شاهزاده معامله نمیکند؛ نه وقتی‬
‫که سرنوشت و زندگی مردم در خطر است‪ .‬با ناامیدی گفتم‪« :‬نه‪ ،‬ما میجنگیم و میمیریم‪ .‬همه برای یکی‪ ،‬و یکی برای همه‪».‬‬

‫گانن هارست با حالتی که همدلی او را نشان میداد‪ ،‬سر تکان داد و گفت‪« :‬انتظارش را داشتم‪ ،‬اما همیشه باید قضیه با یک پیشنهاد ضعیف‬
‫شروع بشود‪ .‬بسیار خوب‪ ،‬بگذارید پیشنهاد دیگری بدهم؛ با همان شرایط قبلی‪ .‬اسلحههایتان را بنیدازید و تسلیم بشوید تا ما هم بگذاریم که‬
‫آدمها بروند‪ .‬فقط این بار‪ ،‬دارن شان چنین فرصتی را پیدا میکند که با ارباب ما و استیو لئونارد رو در رو بشود‪».‬‬

‫قیافه ونچا پر از سوءظن شد و در هم رفت‪ .‬او گفت‪« :‬تو درباره چی حرف میزنی؟»‬

‫هارست گفت‪« :‬اگر تو و الرتن بدون درگیری تسلیم بشید‪ ،‬ما اجازه میدهیم که دارن با ارباب ما و استیو لئونارد‪ ،‬رو در رو بجنگد‪ .‬اینطوری‬
‫دو به یک میشود‪ ،‬اما دارن میتواند اسلحه داشته باشد‪ .‬اگر دارن پیروز بشود‪ ،‬ما هر سه نفر شما را همراه بقیه آزاد میکنیم؛ و اگر شکست‬
‫بخورد‪ ،‬ما تو و الرتن را اعدام میکنیم‪ ،‬اما آدمها و هارکات مولدز را آزاد میگذاریم که بروند‪».‬‬

‫او با پافشاری بیشتری ادامه داد‪« :‬به قضیه فکر کنید‪ .‬این معامله خوب و شرافتمندانهای است‪ .‬اگر منطقی فکر کنید‪ ،‬میبینید خیلی بهتر از‬
‫چیزی است که میتوانستید آرزویش را داشته باشید‪».‬‬

‫ونچا گرفته و ناراحت‪ ،‬رویش را از سکو برگرداند و به آقای کرپسلی نگاه کرد تا ببیند او چه نظری دارد‪ .‬شبح – برای یک بار – نمیدانست‬
‫که چی باید بگوید؛ بدون آنکه حرفی بزند‪ ،‬فقط سر تکان داد‪.‬‬

‫ونچا از من پرسید‪« :‬تو چی فکر میکنی؟»‬

‫زیرلبی گفتم‪« :‬باید کلکی توی کار باشد‪ .‬اگر آنها چنین اجباری ندارند‪ ،‬چرا جان اربابشان را به خطر میاندازند؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬گانن دروغ نمیگوید‪ ».‬قیافهاش در هم رفت‪« .‬اما شاید همه حقیقت را هم نگوید‪ ».‬فراید زد‪« :‬گانن! چه تضمینی وجود دارد‬
‫که این مبارزه بیکلک باشد؟ ما از کجا بدانیم که آر‪.‬وی یا آنها دیگر توی درگیری دخالت نمیکنند؟»‬

‫گانن هارست به نرمی گفت‪« :‬حرف من قول است‪ .‬فقط این دو نفر که با من روی سکو هستند‪ ،‬با دارن میجنگند‪ .‬هیچکس دیگری دخالت‬
‫نمیکند‪ ،‬هرکس که بخواهد این تعادل را‪ ،‬به نفع هر کدام از طرفین به هم بزند‪ ،‬خودم میکشمش!»‬

‫ونچا رو به ما گفت‪« :‬از نظر من‪ ،‬همین حرف کافی است‪ .‬من به او اعتماد دارم‪ .‬اما چنین پیشنهادی را قبول داریم؟ ما هیچوقت مبارزه‬
‫اربابشان را ندیددهایم‪ ،‬پس نمیدانیم چی از دستش برمیآید‪ ،‬اما میدانیم که استیو لئونارد حریف خیلی خطرناک و حیلهگری است‪ .‬دو نفر‬
‫از آنها با هم ‪ » ...‬قیافهاش در هم رفت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬اگر ما با پیشنهاد گانن موافقت کنیم‪ ،‬و دارن را بفرستیم تا با آنها رو در رو بشود‪ ،‬همه چیزمان را یکجا به خطر‬
‫انداختهایم‪ .‬اگر دارن پیروز بشود‪ ،‬که فوقالعاده است‪ ،‬اما اگر شکست بخورد ‪» ...‬‬

‫آقای کرپسلی و ونچا مدتی خیلی جدی به من خیره شدند‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬آقای کرپسلی پرسید‪« :‬خوب‪ ،‬دارن؟ این بار وحشتناکی است که بخواهی تنهایی بلند کنی‪ .‬حاضری چنین مسئولیت بزرگی را قبول‬
‫کنی؟»‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬نمیدانم‪ .‬هنوز فکر میکنم که کلکی توی کار است‪ .‬اگر امکان آنها در برابر من پنجاهپنجاه بود‪ ،‬فوری میپریدم و این‬
‫پیشنهاد را قبول میکردم‪ .‬اما فکر نمیکنم که آنها اینطور باشند‪ .‬من باور دارم که ‪ » ...‬یک لحظه ساکت شدم‪« .‬اما مهم نیست‪ .‬اگر بهترین‬
‫فرصت ما این است‪ ،‬من مبارزه را میپذیرم و اگر شکست بخورم‪ ،‬تقصیرم را هم قبول میکنم‪».‬‬

‫ونچا گرم و صادقانه گفت‪« :‬او مثل یک شبح واقعی حرف میزند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬او یک شبح واقعی است‪ ».‬و احساس غرور در درون من به غلیان در آمد‪.‬‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬بسیار خوب‪ .‬ما قبول میکنیم‪ .‬اما اول‪ ،‬شما باید آدمها و هارکات را آزاد کنید‪ .‬بعد از آن‪ ،‬دارن با استیو و اربابتان مبارزه‬
‫میکند‪ .‬فقط در این صورت است که‪ ،‬اگر مبارزه عادالنه باشد و دران شکست بخورد‪ ،‬من و الرتن تسلیم میشویم‪».‬‬

‫هارست خشک و جدی جواب داد‪« :‬این معامله نیست‪ .‬اول شما باید اسلحههایتان را کنار بذارید و تسلیم ‪» ...‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫ونچا حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬نه‪ .‬ما اینطوری عمل میکنیم‪ .‬در غیر اینصورت‪ ،‬معامله بیمعامله‪ .‬من به تو قول میدهم که اگر دارن‬
‫شکست بخورد – به فرض که عادالنه شکست بخورد – ما خودمان را به افراد شما تسلیم میکنیم‪ .‬اگر قول من کافی نیست‪ ،‬پس ما مشکل‬
‫داریم‪».‬‬

‫گانن هارست چند لحظه مردد ماند‪ ،‬بعد به تندی سر تکان دادو گفت‪« :‬قول تو کافیه‪ ».‬و بعد به آر‪.‬وی گفت که دبی را پایین بفرستد و‬
‫خودش هم همراه او پایین بیاید‪.‬‬

‫آر‪.‬وی با صدای زوزهمانندی گفت‪« :‬نه! استیو گفت که من میتوانم دختره را بکشم! و گفت که میتوانم ریزریزش کنم و ‪» ...‬‬

‫استیو نعره کشید‪« :‬حاال من چیز دیگری میگویم! به خاطر این قضیه‪ ،‬خونم را به جوش نیاور‪ .‬شبهای دیگر و آدمهای دیگر هم هستند‬
‫– کلی آدم – اما فقط یک دارن شان وجود دارد‪».‬‬

‫ما شنیدیم که آر‪.‬وی غرغر میکرد‪ .‬اما بعد‪ ،‬او طناب را کشید و دبی با چند تکان تند و ناراحتکننده کوتاه پایین آمد‪.‬‬

‫همانطور که منتظر بودم تا دبی پیش ما بیاید‪ ،‬خودم را هم آماده میکردم تا روی سکو با آن دو نفر مبارزه کنم‪ .‬دستهایم را پاک کردم‪،‬‬
‫نگاهی به اسلحههایم انداختم و ذهنم را از هر چیز دیگری غیر از آن مبارزه خالی کردم‪.‬‬

‫ونچا پرسید‪« :‬چه احساسی داری؟»‬

‫‪ -‬خوب‪.‬‬

‫گفت‪ « :‬یادت باشد که فقط نتیجه کار مهم است‪ .‬اگر مجبور شدی‪ ،‬کثیف مبارزه کن‪ .‬لگد بزن‪ ،‬تف بینداز‪ ،‬نشگون بگیر‪ ،‬تنشان را خراش‬
‫بده‪ ،‬زیر شکم بزن‪».‬‬

‫با نیش باز گفتم‪« :‬این کار میکنم‪ ».‬صدایم را پایین آوردم و پرسیدم‪« :‬اگر من شکست بخورم‪ ،‬شما راستیراستی تسلیم میشوید؟»‬

‫ونچا گفت‪« :‬من قول دادم‪ ،‬ندادم؟» بعد چشمکی زد و با صدایی آهستهتر از صدای من گفت‪« :‬من قول دادم که ما سالحهایمان را بیندازیم‬
‫و بگذاریم آنها ما را بگیرند‪ .‬همین کار را هم میکنیم‪ .‬اما من نگفتم که میگذاریم آنها ما را نگه دارند یا دوباره اسلحههایمان را برنمیداریم!»‬

‫وقتی آر‪.‬وی از میان از میان شبحوارهها پیش میآمد – موهای دبی را گرفته بود و او را به دنبال خود میکشید – شبحوارههای روبهروی ما‬
‫برایش راه باز کردند‪.‬‬

‫من با خشم فریاد زدم‪« :‬ولش کن! تو داری اذیتش میکنی!»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫آر‪.‬وی دندانهایش را نشانم داد و خندید‪ .‬هنوز یک چشمش لنز سرخرنگ داشت و به جای آن یکی که شب پیش گم شده بود‪ ،‬هیچ لنزی‬
‫نگذاشته بود‪ .‬ریش انبوهش پر از تکههای لحن‪ ،‬تراشههای جوب‪ ،‬خون و کثافت بود‪ .‬به خاطر اینچیزها باید دلم برایش میسوخت – قبل‬
‫از آنکه مرد گرگی در سیرک عجایب‪ ،‬دستهای او را گاز بگیرد و از بین ببرد‪ ،‬او مرد آراسته و برازندهای بود – اما در آن لحظه برای دلسوزی‬
‫وقت نداشتم‪ .‬به یاد آوردم که او دشمن ما بود و هر نشانهای از دلسوزی را از ذهنم پاک کردم‪.‬‬

‫آر‪.‬وی دبی را جلوی پای من پرت کرد‪ .‬او از درد فریاد کشید و بعد سر زانو به طرف من آمد‪ .‬هقهق گریه میکرد و سعی داشت حرف بزند‪.‬‬
‫گفتم‪« :‬هیششش! آرام باش‪ .‬دیگر جایت امن است‪ .‬چیزی نگو‪».‬‬

‫با هقهق گفت‪« :‬من ‪ ...‬باید ‪ ...‬خیلی چیزها ‪ ...‬باید بگویم‪ ..‬دارن‪ ،‬من ‪» ...‬‬

‫لبخند زدم – هرچند چشمهایم پر از اشک بود – و گفتم‪« :‬میدانم‪».‬‬

‫استیو با مسخرگی گفت‪« :‬چه صحنه رقتانگیزی! یکی یک دستمال به من بدهد‪».‬‬

‫به او محل نگذاشتم‪ .‬فقط لبخند زدم و به دبی گفتم‪« :‬خیلی وحشتناک شدهای‪».‬‬

‫لبخند نصفه و نیمهای تحویلم داد و گفت‪« :‬چشمم روشن!» بعد با حالت ملتمسانهای به من خیره شد و خسخسکنان گفت‪« :‬تا این مبارزه‬
‫تمام نشود‪ ،‬من از اینجا نمیروم‪».‬‬

‫فوری گفتم‪« :‬نه! من مجبورم با این مبارزه بروم‪ .‬نمیخواهم تو اینجا باشی و تماشا کنی‪».‬‬

‫پرسید‪« :‬اگر کشته بشوی‪ ،‬چی؟»‬

‫سر تکان دادم‪ ،‬و لبهای او آنقدر باریک شد که تقریباً دیگر دیده نمیشد‪.‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬من هم میخواهم بمانم‪ ».‬و کنار ما آمد‪ .‬چشمهای سبزش پر از اراده بود‪.‬‬

‫گفتم‪« :‬این حق توست‪ .‬من مانعت نمیشوم‪ .‬اما ترجیح میدهم که این کار را نکنی‪ .‬اگر دوستیمان برایت ارزش دارد‪ ،‬باید دبی و سربازرس‬
‫را ببری و به سطح زمین برسانی و مطمئن بشوی که جایشان امن است‪ .‬من به این هیوالها اعتماد ندارم‪ ،‬اگر من پیروز بشوم‪ ،‬ممکن است‬
‫آنها حمله کنند و همه ما را بکشند‪».‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬پس من باید بمانم تا ‪ ...‬کنار تو بجنگم‪».‬‬

‫با مالیمت گفتم‪« :‬نه‪ ،‬این دفعه نه‪ .‬خواهش میکنم‪ ،‬به خاطر من و دبی‪ ،‬میروی‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫هارکات از این کار خوشش نمیآمد‪ ،‬ولی مطیعانه سر تکان داد‪.‬‬

‫ناگهان یکی از پشت سر گفت‪« :‬پس راه بفتید! اگر آنها چنین تصمیمی دارند‪ ،‬بیایید از اینجا بیرونشان کنیم‪».‬‬

‫سرم را بلند کردم و دیدم آن پلیس خائن که اسمش مورگن جیمز بود‪ ،‬با قدمهای بلند به طرف ما میآید‪ .‬او تفنگ باریکی در دست داشت‬
‫که به آن دندههای سربازرس را نشانه گرفته بود‪.‬‬

‫سربازرس با خشم یه طرف او برگشت و به تندی گفت‪« :‬فوری من را از این جهنم بیرون ببر!»‬

‫جیمز‪ ،‬که مثل یک شغال نیشش را بیرون انداخته بود‪ ،‬تفنگش را باال گرفت و با لحن کشداری گفت‪« :‬سخت نگیر‪ ،‬رییس‪ .‬من از اینکه به‬
‫شما تیراندازی کنم بیزارم‪».114‬‬

‫سربازرس غرید‪« :‬وقتی برگردیم‪ ،‬کارت تمام است‪».‬‬

‫جیمز لبخند مسخرهای زد و گفت‪« :‬من برنمیگردم‪ .‬من شما چند نفر را به غار انتهای تونل میبرم و در را رویتان قفل میکنم تا مطمئن‬
‫باشم که مزاحمتی درست نمیکنید‪ .‬بعد‪ ،‬وقتی مبارزه تمام شد‪ ،‬همراه بقیه فرار میکنم‪».‬‬

‫برجس با صدایی پر از خشم گفت‪« :‬تو به این آسانی نمیروی‪ .‬من دنبالت میآیم و حتی اگر مجبور بشوم که تا آن سر دنیا بروم؛ میگیرمت‬
‫و وادارت میکنم که تاوان این کار را پس بدهی‪».‬‬

‫مورگن خندید و گفت‪« :‬مطمئنم که این کار را میکنید‪ ».‬و دوباره سیخونکی به دندههای سربازرس زد‪ ،‬این بار محکمتر‪.‬‬

‫سربازرس رو به افسر سابقش تف کرد‪ ،‬بعد او را کنار زد و کنار ونچا روی زمین خم شد تا بند کفشش را ببندد‪ .‬وقتی این کار را میکرد‪،‬‬
‫آهسته و از گوشه لب به ونچا گفت‪« :‬یارویی که باشلق و شنل دارد‪ ،‬همانی است که باید بکشتیدش‪ ،‬درست است؟» ونچا بدون آنکه چیزی‬
‫بگوید یا در حالتش تغییری ایجاد شود‪ ،‬سر تکان داد‪ .‬برجس گفت‪« :‬من از اینکه آن بچه را به جنگ با آنها بفرستید‪ ،‬خوشم نمیآید‪ .‬اگر‬
‫بتوانم فرصتی گیر بیاورم و با تیراندازی به شما پوشش بدهم‪ ،‬فکر میکنی که تو یا کرپسلی بتوانید خودتان را به آن باال برسانید؟»‬

‫ونچا بدون اکه لبهایش را تکان بدهد‪ ،‬گفت‪« :‬شاید‪».‬‬

‫برجس گره زدن بند کفشش را تمام کرد و گفت‪« :‬پس ببینم چه کار از دستم برمیآید‪ ».‬ایستاد و چشمک زد‪ .‬بعد با صدای بلند به دبی و‬
‫هارکات گفت‪« :‬بیایید‪ .‬هوای اینجا بوی گند میدهد‪ .‬هرچه زودتر بیرون برویم‪ ،‬بهتر است‪».‬‬

‫‪114‬‬
‫متن اصلی ترجمه شده ‪« :‬من بیزارم از اینکه به شما تیراندازی کنم‪ ».‬بود که ساختار درستی نداشت‪ - .‬و‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪14‬‬

‫سربازرس راه افتاد و از مورگن جلو زد‪ ،‬به عمد‪ ،‬شلنگتخته برمیداشت‪ .‬صفوف شبحوارهها پیش روی او از هم جدا شدند و برایش راه باز‬
‫کردند‪ .‬حاال بین ما و تیری که طناب متصل به سکو به آن گره خورده بود‪ .‬فقط چند نفر قرار داشتند‪.‬‬

‫هارکات و دبی رویشان را برگرداندند و با تأسف به من نگاه کردند‪ .‬دبی دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید‪ ،‬اما انگار کلمات از دهانش بیرون‬
‫نیامدند‪ .‬همانطور که گریه میکرد‪ ،‬سر تکان داد و به من پشت کرد‪ ،‬شانههایش به شکل رقتآمیزی میلرزیدند‪ .‬هارکات او را به طرف جلو‬
‫هدایت کرد و هر دو به دنبال سربازرس رفتند‪.‬‬

‫برجس تقریباً به دهانه تونلی رسیده بود که به بیرون غار راه داشت‪ .‬آنجا مکثی کرد و از روی شانه نگاهی به عقب انداخت‪.‬‬

‫مورگن تفنگش را در دست داشت و خیلی به برجس نزدیک بود‪ .‬هارکات و دبی چند متر عقبتر از آنها‪ ،‬آهسته پیش میرفتند‪.‬‬

‫برجس خطاب به آن دو که خیلی کند راه میرفتند‪ ،‬تشر زد‪« :‬عجله کنید! اینکه مراسم تشییع جنازه نیست!»‬

‫مورگن لبخند زد و بی اختیار برگشت تا نگاهی به دبی و هارکات بیندازد‪ .‬و همین که برگشت‪ ،‬سربازرس دست به کار شد‪ .‬او خود را روی‬
‫مورگن انداخت‪ ،‬قنداق تفنگ را چسبید و آن را چنان سریع و محکم در شکم مورگن فرو برد که نفس مرد بند آمد‪ .‬مورگن از درد و تعجب‬
‫فریاد کشید‪ ،‬و بعد به تفنگ چنگ اندخت‪ ،‬که سربازرس سعی میکرد آن را عقب بکشد‪ .‬او تقریباً تفنگ را از دست سربازرس بیرون کشیده‬
‫بود – اما نه به طور کامل – که هر دو روی زمین غلتیدند و با یکدیگر درگیر شدند‪ .‬شبحوارهها و شبحزنی پشت سر آنها جلو رفتند تا مانع‬
‫درگیری شوند‪.‬‬

‫اما قبل از آنکاه به سربازرس برسند‪ ،‬برجس انگشتش را روی ماشه گذاشت و شلیک کرد‪ .‬تیر به هر نقطهای ممکن بود برخورد کند –‬
‫برجس وقت هدفگیری نداشت‪ ،‬اما شانس آورد‪ .‬گلوله به شبحزنی برخورد کرد که با سربازرس درگیر شده بود – مورگن جیمز!‬

‫درخشش و غرش شلیک در فضا پیچید‪ ،‬و بعد‪ ،‬مورگن که از روی سربازرس به زمین میافتاد‪ ،‬با خشم جیغ کشید‪ .‬طرف چپ صورتش‪،‬‬
‫تودهای منهدم و خونآلود شده بود‪.‬‬

‫مورگن روی پاهایش مچاله شده و به بقایای صورتش دو دستی چنگ میزد که برجس قنداق تفنگ را پشت سر او کوبید و او را بیهوش‬
‫کرد‪ .‬شبحوارهها و شبحزنها به طرف برجس هجوم میبردند که او یک پا را پشت افسر سابقش تکیه داد و زانو زد‪ ،‬اسلحهاش را باال برد‪،‬‬
‫به دقت نشانه گرفت و رگباری از گلوله را به طرف سکو‪ ،‬به طرف استیو‪ ،‬گانن هارست ‪ ...‬و ارباب شبحوارهها شلیک کرد!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫گلولهها به سکو‪ ،‬نرده‪ ،‬دیوار و سقف میخوردند‪ .‬سه نفر روی سکو که در مسیر گلولهها قرار داشتند‪ ،‬فوری خود را عقب کشیدند – اما به‬
‫اندازه کافی سریع نبودند – یکی از گلولهها باالی شانه راست ارباب شبحوارهها خورد‪ .‬خون از شانه ارباب بیرون زد و از شدت درد‪ ،‬فریاد تیز‬
‫سر داد!‬

‫شبحوارهها و شبحزنها از شنیدن فریاد اربابشان به خشم آمدند‪ .‬آنها همانطور که مثل حیواناتی دیوانه فریاد میزدند و زوزه میکشیدند‪،‬‬
‫دستهجمعی خود را روی سربازرس انداختند‪ ،‬او همچنان شلیک میکرد‪ .‬از آنجا که مهاجمان‪ ،‬همگی شتاب داشتند تا بیش از دیگری به‬
‫برجس دست یابند‪ ،‬سد راه یکدیگر میشدند‪ .‬آنها در مسیرشان با دبی و هارکات برخورد کردند وهمچون موجی پر از هیجان و وحشیگری‪،‬‬
‫کنار سربازرس فرو ریختند‪.‬‬

‫اولین حرکت غریزی من این بود که به طرف دبی بدوم و او را از آن شلوغی بیرون بکشم‪ .‬اما قبل از آنکه از جایم تکان بخورم‪ ،‬ونچا دستم‬
‫را رفت و به طناب اشاره کرد‪ ،‬دیگر کسی مراقب آن نبود‪ .‬فوری فهمیدم که اول باید چه کنم دبی میتوانست از خودش دفاع کند‪.‬‬

‫به طرف تیر نگهدارنده طناب دویدم و فریاد زدم‪« :‬کی میرود؟» ونچا گفت‪« :‬من‪ ».‬و به طناب چنگ انداخت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی مخالفت کرد‪ .‬او دستش را روی شانه شاهزاده گذاشت و گفت‪« :‬نه‪ ،‬این کار من است‪».‬‬

‫ونچا خواست اعتراض کند و گفت‪ :‬ما وقت نداریم که ‪» ...‬‬

‫اما آقای کرپسلی حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬درست است‪ .‬ما وقت نداریم‪ .‬بگذارید من بدون بحث بروم‪».‬‬

‫ونچا غرغر کرد و گفت‪« :‬الرتن ‪» ...‬‬

‫به نرمی گفتم‪« :‬حق با اوست‪ .‬او باید این کار را انجام بدهد‪».‬‬

‫ونچا به من زل زد و گفت‪« :‬چرا؟»‬

‫برایش توضیح دادم‪« :‬چون استیو بهترین دوست من بود‪ ،‬و گانن هم برادر توست‪ .‬آقای کرپسلی تنها کسی است که میتواند تمام حواس و‬
‫قوایش را روی ارباب شبحوارهها متمرکز کند‪ .‬من و تو هر چقدر هم که سعی کنیم استیو یا گانن را نبینیم‪ ،‬مدام یک چشممان به آنهاست‪».‬‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪15‬‬

‫ونچا فکری کرد و سر تکان داد‪ .‬بعد‪ ،‬طناب را رها کرد و به آقای کرپسلی راه داد‪ .‬او گفت‪« :‬الرتن‪ ،‬آنها را به جهنم بفرست!»‬

‫آقای کرپسلی لبحند زد و گفت‪« :‬این کار را میکنم‪ ».‬به طناب چنگ انداخت و شروع به باال رفتن کرد‪.‬‬

‫ونچا یک مشت شوریکن بیرون کشید و با چشمی نیمبسته به سکو خیره شد‪ .‬او گفت‪« :‬باید از این طرف او را پوشش بدهیم‪».‬‬

‫کفتم‪« :‬میدانم‪ ».‬نگاهم به شبحوارهها بود که جلوتر بودند و تقال میکردند‪ ،‬آماده بودم تا اگر متوجه آقای کرپسلی شدند‪ ،‬به آنها حمله کنم‪.‬‬

‫انگار یکی روی سکو متوجه آقای کرپسلی شده بود‪ ،‬چون ناگهان ونچا دو ستاره پرتابی به طرف سکو رها کرد – جایی که ایستاده بودیم‪،‬‬
‫برای هدفگیری مناسب بود – و من ناسزایی را از آن باال شنیدم‪ .‬صدا طوری بود که انگار کسی از سر راه شورکن جاخالی میداد و به طرف‬
‫عقب میپرید‪.‬‬

‫بعد از وقفهای کوتاه‪ ،‬غرشی شنیده شد که در غار پیچید و فریادها و جنجال شبحوارهها درگیر مبارزه را خاموش کرد‪ .‬گانن هارست فریاد زد‪:‬‬
‫«خادمان شب! به اربابتان نگاه کنید! خطر نزدیک است!»‬

‫سرها برگشت‪ .‬نگاهها ثابت ماند‪ ،‬اول روی سکو و بعد روی طناب و آقای کرپسلی‪ .‬شبحوارهها و شبحزنها برگشتند وبا جیغ و فریادهایی‬
‫تازه و پرهیاهو به طرف جایی هجوم آوردند که من و ونچا ایستاده بودیم‪.‬‬

‫اگر تعدادشان آنقدر زیاد نبود‪ ،‬ما را درو کرده بودن‪ ،‬اما زیاد بودن تعدادشان به ضرر خود آنها تمام شد‪ .‬تعداد کسانی که همزمان هجوم‬
‫آوردند‪ ،‬بیشتر از حد الزم بود و این باعث سردرگمی و اغتشاش شد‪ .‬در واقع‪ ،‬ما به جای آنکه با دیوار مستحکمی از جنگجویان مواجه شویم‪،‬‬
‫آنها را یک به یک از پا در میآوردیم‪.‬‬

‫همانطور که شمشیر را وحشیانه میچرخاندم و ونچا دستانش را بر سر مهاجمان میکوبید‪ ،‬گانن هارست را دیدم که به طرف انتهای سکو‬
‫میدوید – به طرف جایی که طناب بسته شده بود – و دشنه تیزی هم در دست راستش بود‪ .‬نبوغ فوقالعاده الزم نبود تا بشود از تصمیم او‬
‫سر در آورد‪ .‬من رو به ونچا نعره کشیدم و به او اخطار دادم‪ .‬اما او جای کافی در اختیار نداشت که برگردد و شوریکن پرت کند‪ .‬من به طرف‬
‫آقای کرپسلی فریاد کشیدم که عجله کند‪ .‬اما او هنوز تا نقطه امن خیلی فاصله داشت و سریعتر از آن نمیتوانست باال برود‪.‬‬

‫وقتی هارست به طناب رسید و آماده شد تا آن را قطع کند‪ ،‬یکی به او شلیک کرد‪ .‬او خم شد و وقتی گلولهها هوای اطرافش را سرخ کردند‪،‬‬
‫به طرف عقب غلت زد تا از سر راه آنها کنار رود‪.‬‬

‫من روی انگشتهای پایم بلند شدم و آلیس برجس را دیدم که کوفته و خرد و خمیر‪ ،‬اما زنده‪ ،‬روی پا بود‪ .‬تفنگ در دست داشت و با‬
‫گلولههایی که از مورگن جیمز برداشته بود‪ ،‬خشابش را پر میکرد‪ .‬درست جلو او‪ ،‬هارکات مولدز و دبی همالک ایستاده بودند؛ هارکات تبرش‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪15‬‬

‫را در دست داشت‪ ،‬دبی شمشیر کوتاهی را ناشیانه میچرخاند‪ ،‬و هر دو در برابر گروهی از شبحوارهها و شبحزنهایی که به طناب هجوم‬
‫نیاورده بودند‪ ،‬از سربازرس دفاع میکردند‪.‬‬

‫برای دیدن این صحنه‪ ،‬دلم میخواست با صدای بلند هورا بکشم و شادی کنم‪ ،‬و اگر شبحوارهای از پشت سر من حمله نمیکرد و من را‬
‫روی زمین نمیانداخت‪ ،‬این کار را میکردم‪ .‬وقتی من غلت میزدم و از پای مهاجم که گرپگرپ – صدا میداد – دور میشدم‪ ،‬شبحواره‬
‫به طرفم شیرجه آمد‪ .‬او مرا به زمین میخکوب کرد‪ ،‬انگشتانش را دور گردنم انداخت‪ ،‬و فشار داد‪ .‬من به او ضربه میزدم؛ اما او قویتر از من‬
‫بود‪ ،‬کار من تمام بود!‬

‫اما بخت شبحی یارم بود‪ .‬قبل از آنکه انگشتان او بسته شود و گلوی مرا له کند‪ ،‬ونچا به یکی از افراد دشمن مشت زد و او را از پشت روی‬
‫شبحوارهای انداخت که باالی سر من بود‪ ،‬و او را به کناری هل داد‪ .‬شبحواره به خاطر ناکامیاش فریاد میزد که من سرپا جست زدم‪ ،‬گرزی‬
‫را که موقع درگیری بر زمین انداخته فوری برداشتم و آن را محکم در صورت شبحواره کوبیدم‪ .‬او فریادی کشید و بر زمین افتاد‪ ،‬و من دوباره‬
‫به معرکه درگیریها برگشتم‪.‬‬

‫شبحزنی را دیدم که تبری را به ریسمانی گره زده بود و آن را به طرف تیر نگهدارنده طناب میچرخاند‪ .‬نعره کشیدم و گرز را به طرفش پرت‬
‫کردم؛ اما خیلی دیر شده بود‪ ،‬تیغه تبر‪ ،‬تمام رشتههای طناب را قطع کرد‪.‬‬

‫نگاه من به آقای کرپسلی افتاد که حاال آن باال آویزان بود‪ .‬وقتی دیدم که چطور زیر سکو و میان شعلهها برخاسته از گودال – که هنوز‬
‫سرخ و سوزان باال میرفتند – تاب میخورد‪ ،‬احساس کردم که چیزی در درونم زیر و رو میشود‪.‬‬

‫انگار یک قرن طول کشید تا طناب تاب بخورد و به طرف من برگردد‪ .‬وقتی به من رسید‪ ،‬شبح دیگر دیده نمیشد‪ ،‬قبلم فرو ریخت‪ .‬بعد‬
‫نگاهم سر خورد و پایین آمد و دیدم که هنوز روی طناب تاب میخورد‪ ،‬اما چند متر پایین لغزیده بود‪ .‬وقتی شعلهها کف پایش را لیسیدند‪ ،‬او‬
‫شروع به باال رفتن کرد‪ .‬بعد از دو ثانیه‪ ،‬از دسترس شعلهها دور شد وحرکاتش به طرف سکو شکل منظمی پیدا کرد‪.‬‬

‫شبحزنی موقعشناس و زیرک‪ ،‬از وسط معرکه بیرون پرید‪ ،‬تیر و کمانش را باال گرفت و تیری را به طرف آقای کرپسلی رها کرد‪ .‬تیرش خطا‬
‫رفت‪ .‬قبل از آنکه شبحزن دوباره تیراندازی کند‪ ،‬من نیزهای پیدا کرده و آن را به طرفش پرت کردم‪ .‬نیزه به شانه راست مرد خورد و او‬
‫نالهکنان به زانو درآمد‪.‬‬

‫به برجس نگاه کردم که مشغول تیراندازی بود و آقای کرپسلی را موقع باال رفتن از طناب پوشش میداد‪ .‬دبی هم با شبحزنی درگیر شده‬
‫بود که هیکلش دو برابر دبی بود‪ .‬دبی طوری دستهایش را دور شبحزن حلقه کرده بود که او نمیتوانست از شمشیرش استفاده کند‪ ،‬او‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪15‬‬

‫چاقویی را نیز در گودی کمر شبحزن فرو برده بود‪ .‬دبی به صورت شبحزن چنگ میزد و از زانوی چپش برای ضربه زدن به قسمت پایین‬
‫بدن او استفاده میکرد‪ .‬برای یک خانم معلم‪ ،‬کارش بد نبود!‬

‫در این گیر و دار‪ ،‬هارکات هم شبحوارهها و شبحزنها را با تبرش قیمهقیمه میکرد‪ .‬آدمکوچولو جنگجوی قوی و کارآزمودهای بود؛ خیلی‬
‫قویتر و سریعتر از آنچه به نظر میآمد‪ .‬خیلی از شبحوارهها که تصور میکردند میتوانند با یک ضربه او را کنار بیندازند‪ ،‬به طرفش هجوم‬
‫میبردند‪ ،‬اما هیچکدام زنده نمیماندند تا خاطراتشان را بنویسند!‬

‫بعد‪ ،‬وقتی هارکات با یک چرخش سرسری تبرش‪ ،‬شبحزن دیگری را خالص کرد‪ ،‬فریادی حیوانی شنیده شد و آر‪.‬وی دیوانهوار به میدان‬
‫آمد‪ .‬او وسط جمعی از شبحوارهها گیر افتاده بود و نمیتوانست خودش را به محل دیگری برساند‪ .‬اما باألخره خود را خالص کرد‪ ،‬و همانطور‬
‫که چنگکهایش برق میزد و دندانهایش را به هم میسابید‪ ،‬هارکات را هدف گرفت و به سراغش رفت‪ .‬از چشم تابهتایش‪ ،‬قطرههای‬
‫خشم جاری بود‪ .‬او نعره کشید‪« :‬میکشمت! میکشمت‪ ،‬میکشمت! میکشمت!»‬

‫چنگکهای بازو چپش را روی سر هارکات آورد‪ ،‬اما آدمکوچولو جاخالی داد و با قسمت پهن تبرش روی چنگکها کوبید و آنها را کنار زد‪.‬‬
‫آر‪.‬وی چنگکهای بازو دیگرش را به طرف شکم هارکات چرخاند‪ .‬هارکات دست آزادش را سر بزنگاه پایین آورد‪ ،‬باالی آرنج آر‪.‬وی را گفت‬
‫و تیغه چنگکها را در فاصله کمتر از یک سانتیمتری شکمش متوقف کرد‪ .‬آر‪.‬وی جیغ کشید و به هارکات تف کرد‪ .‬اما آدمکوچولو با‬
‫خونسردی‪ ،‬بندهایی را که چنگکها را به بازوی آر‪.‬وی متصل کرده بودند‪ ،‬گرفت‪ ،‬آنها را باز کرد و چنکگها را انداخت‪.‬‬

‫آر‪.‬وی مثل کسی که چاقو خورده باشد جیغ میکشید و با انتهای آرنج قطع شدهاش هارکات را میزد‪ .‬هارکات هیچ توجهی به او نداشت؛‬
‫فقط دست دراز کرد‪ ،‬چنگک بازوی دیگر آر‪.‬وی را گرفت و آنها را هم از بدن آر‪.‬وی جدا کرد‪.‬‬

‫آر‪.‬وی جیغ کشید وگفت‪« :‬نــــه!» خودش را روش چنگکها انداخت‪« .‬دستهایم! دستهایم!»‬

‫آر‪.‬وی چنگکها را در اختیار داشت‪ ،‬اما بدون کمک دیگری نمیتوانست آنها را بهبازوهای بریدهاش ببندد‪ .‬او جیغ میکشید و از رفقایش‬
‫میخواست که کمکش کنند‪ .‬اما انها به مشکالت خودشان مشغول بودند‪ .‬آر‪.‬وی همچنان جیغ میکشید که آلیس برجس تفنگ را پایین آورد‬
‫و به سکو خیره شد‪ .‬برگشتم تا ببینم او به چیز نگاه میکند‪ ،‬و دیدم که آقای کرپسلی از روی نرده دور سکو باال رفت‪ ،‬خیالم راحت شد‪.‬‬

‫کمکم همه نگاهها مت وجه سکو شد و درگیری فرو نشست‪ .‬جمعیت وقتی دیدند که آقای کرپسلی روی سکو ایستاده است‪ ،‬دست از مبارزه‬
‫برداشتند و به آن صحنه خیره شدند‪ .‬همه‪ ،‬مثل من‪ ،‬احساس میکردند که داد و بیداد ما دیگر بیفایده است‪ ،‬حاال تنها نبردی که اهمیت‬
‫داشت‪ ،‬همان بود که آن باال در میگرفت‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪15‬‬

‫وقتی همه آرام گرفتند‪ ،‬سکوت عجیبی بر فضا حاکم شد که یک دقیقه یا بیشتر دوام آورد‪ .‬آقای کرپسلی‪ ،‬سرد و بیتفاوت‪ ،‬بر انتهای سکو‬
‫ایستاده بود و سه حریفش نیز همچون نگهبانی که از جایی حراست کنند‪ ،‬طرف دیگر بودند‪.‬‬

‫باألخره وقتی موهای پشت گردن من صاف شد – آنها از شروع نبرد سیخ شده بودند – ارباب شبحوارهها به طرف نرده آمد‪ ،‬باشلق خود را‬
‫پایین انداخت‪ ،‬رو به ما ایستاد‪ ،‬و حرف زد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫‪ -‬دست ازمبارزه بردارید! دیگر نیازی نست‪.‬‬

‫ارباب شبحوارهها با صدایی آرام و بدون هیچ هیجان خاصی حرف میزد‪ .‬این اولین باری بود که صورتش را میدیدم و متعجب بودم که او‬
‫چقدر معمولی است‪ .‬من از او تصویر فرمانروایی درندهخو و آتشین مزاج‪ ،‬با نگاهی وحشی‪ ،‬را در ذهنم ساخته بودم که نگاهش آب را بخار‬
‫میکرد‪ .‬اما این فقط مردی بیست و چند یا سی ساله‪ ،‬با جثهای معمولی‪ ،‬موهای قهوهای و چشمهایی غمگین بود‪ .‬زخم شانهاش کوچک بود‬
‫– خون آن خشک شده بود – و او وقتی حرف میزد‪ ،‬به زخمش توجهی نداشت‪.‬‬

‫ارباب شبحوارهها سرش را برگرداندن تا نگاهی به آقای کرپسلی بیندازد‪ ،‬و با مالیمت گفت‪« :‬من میدانستم که اینطور میشود‪ .‬دیستینی‬
‫این را پیشبینی کرده بود‪ .‬او گفت که من باید اینجا‪ ،‬باالی شعلهها‪ ،‬با یکی از شکارچیها بجنگم؛ و به احتمال زیاد آن شکارچی الرتن‬
‫کرپسلی است‪ .‬ما سعی کردیم که پیشبینی او را کمی تغییر بدهیم و به جای الرتن‪ ،‬پسره را این باال بکشیم‪ .‬تا مدتی فکر میکردم که موفق‬
‫شدهایم‪ .‬اما ته قلبم میدانستم کسی که باید با او روبهرو بشوم تویی‪».‬‬

‫آقای کرپسلی ابرویش را باال انداخت وپرسید‪« :‬آقای تینی نگفت که کدام یکی از ما پیروز میشویم؟»‬

‫لبخند ضعیفی بر لبان شبحواره نشست‪ .‬او جواب داد‪« :‬نه‪ .‬او گفت که هر کدام از ما ممکن است پیروز بشویم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با لحن خشکی گفت‪« :‬این باعث دلگرمی است‪».‬‬

‫شبح یکی از چاقوهایش را زیر نور شمعهای باالی سرش گرفت تا تیغه آن را امتحان کند‪ .‬در همان لحظه که او مشغول این کار بود‪ ،‬گانن‬
‫هارست پیش آمد و به حالت دفاعی جلو اربابش ایستاد‪.‬‬

‫هارست با خشونت گفت‪« :‬معامله تمام شد‪ .‬دیگر دو به یک عمل نمیکنیم‪ .‬اگرشما همانطور که توافق کرده بودید‪ ،‬دارن شان را میفرستادید‪،‬‬
‫ما به شرط خودمان عمل میکردیم‪ .‬اما حاال که تو اینجا آمدهای‪ ،‬نباید انتظار داشته باشی ما همان قرار سخاوتمندانه را برایت رعایت کنیم‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با شیطنت گفت‪« :‬من از خائنها و دیوانهها هیچ انتظاری ندارم‪ ».‬و این حرف باعث شد که پچپچ مبهمی در میان شبحوارهها‬
‫و شبحزنهای حاضر در غار در بگیرد‪.‬‬

‫گانن هارست غرید‪« :‬مواظب حرف زدنت باش‪ ،‬وگرنه من ‪» ...‬‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪16‬‬

‫ارباب شبحوارهها حرف او را قطع کرد و گفت‪« :‬آرام باش‪ ،‬گانن! زمان تهدید سرآمده‪ .‬بگذار فکر و اسلحهمان را بدون هیچ بغض و کینهای‬
‫به کار بگیریم‪».‬‬

‫او از پشت سر گانن هارست جلو آمد و شمشیر کوتاه و سرخمیدهای را بیرون کشید‪ .‬هارست شمشیر راست و بلندتری آماده کرد‪ ،‬و استیو با‬
‫خوشحالی سوت کشید و دشنهای طالیی و زنجیر خاردار بلندی را بیرون آورد‪.‬‬

‫ارباب شبحوارهها پرسید‪« :‬حاضری‪ ،‬الرتن کرپسلی؟ حرفهایت را با خدایت زدهای؟»‬

‫آقای کرپسلی با نگاهی هوشیار و همانطور که هر دو چاقویش را در دست داشت‪ ،‬گفت‪« :‬از مدتها پیش‪ .‬اما قبل از اینکه شروع کنیم‪،‬‬
‫دوست دارم بدانم که بعد چی میشود‪ .‬اگر من پیروز شوم‪ ،‬دوستانم آزاد میشوند‪ ،‬یا آنها هم مجبورند ‪» ...‬‬

‫ارباب شبحوارهها با تشر گفت‪« :‬معاملهای در کار نیست! ما اینجا نیامدهایم که معامله کنیم؛ آمدهایم که بجنگیم‪ .‬سرنوشت بقیه – افراد من‬
‫و دوستان تو – بعد از رویارویی شمشیرها روشن میشود‪ .‬اآلن فقط ما اهمیت داریم‪ .‬هر چیز دیگری بیمعنی است‪».‬‬

‫آقای کرپسلی غرغرکنان گفت‪« :‬بسیار خوب‪ ».‬بعد‪ ،‬از نرده فاصله گرفت‪ ،‬خم شد و آهستهآهسته به طرف دشمنانش رفت‪.‬‬

‫پایین‪ ،‬روی زمین‪ ،‬هیچکس از جایش تکان نخورد‪ .‬من‪ ،‬ونچا‪ ،‬دبی‪ ،‬برجس و هارکات هم اسلحههایمان را پایین آورده بودیم و هیچ توجهی‬
‫به اطراف نداشتیم‪ .‬در آن موقعیت‪ ،‬برای شبحوارهها خیلی آسان بود که ما را اسیر کنند‪ ،‬اما آنها هم مسحور اتفاقاتی شده بودند که روی سکو‬
‫جریان داشت‪.‬‬

‫وقتی آقای کرپسلی جلو میرفت‪ ،‬آن سه شبحواره آرایشی شبیه حرف "‪ "V‬به خود گرفتند و لخلخلکنان‪ ،‬چند متری پیش آمدند‪ .‬ارباب‬
‫شبحوارهها وسط بود؛ گانن هارست یک متر جلوتر سمت چپ او؛ و استیو لئوپارد هم با همان فاصله یک متری در سمت راست قرار داشت‪.‬‬
‫شگرد محتاطانه و مؤثری بود‪ .‬اینطوری‪ ،‬آقای کرپسلی مجبور میشد که از وسط حمله کند – او باید ارباب شبحوارهها را میکشت؛ دو نفر‬
‫دیگر مهم نبودند – اما وقتی حمله میکرد‪ ،‬هارست و استیو میتوانستند از دو طرف و همزمان با یکدیگر به هجوم آورند‪.‬‬

‫آقای کرپسلی نزدیک آن سه نفر ایستاد و دستهایش را طوری به طرفین دراز کرد تا هر حمله ناگهانی را بتواند دفع کند‪ .‬نگاهش روی‬
‫ارباب شبحوارهها متمرکز بود و در مدتی که من تماشایش میکردم‪ ،‬حتی یک بار پلک نزد‪.‬‬

‫چند ثانیه کشدار گذشت‪ .‬بعد‪ ،‬استیو با زنجیرش به آقای کرپسلی حمله کرد‪ .‬وقتی زنجیر پیچ و تاب میخورد و به طرف سر آقای کرپسلی‬
‫میرفت‪ ،‬من دیدم که خارهایش برق زدند‪ ،‬اگر به هدف میخوردند‪ ،‬آسیبی جدی به جا میگذاشتند‪ .‬اما شبح سریعتر از آن نیمهشبحواره بود‪.‬‬
‫او چنان نرم سرش را به سمت چپ چرخاند که زنجیر و خارهایش از فاصله یک سانتیمتری او گذشتند‪ ،‬و بعد با چاقویی که در دست چپش‬
‫داشت‪ ،‬به شکم استیو حمله کرد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪16‬‬

‫همزمان با حمله آق ای کرپسلی به استیو‪ ،‬گانن هارست با شمشیرش به طرف شبح چرخید‪ .‬دهانم را باز کردم تا فریاد بکشم و به او هشدار‬
‫بدهم‪ ،‬اما دیدم که نیازی نیست به خودم زحمت بدهم‪ ،‬شبح که انتظار چنین حرکت متقابلی را داشت‪ ،‬خیلی راحت روی پاشنه چرخید‪ ،‬خود‬
‫را از تیغه شمشیر کنار کشید‪ ،‬و بالفاصله به درون فضای حرکت شمشیر لغزید و وارد محدودهای شد که به ارباب شبحوارهها دسترسی داشت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی به چاقوی دست راستش به جلو حمله برد و سعی کرد که شکم ارباب شبحوارهها را پاره کند‪ .‬اما سرکرده شبحوارهها فرز و‬
‫چابک بود‪ ،‬و با شمشیر سر خمیدهاش راه این حمله را سد کرد‪ .‬نوک چاقوی آقای کرپسلی کمی در کمر ارباب فرو رفت‪ ،‬اما فقط چند قطره‬
‫خون از این زخم بیرون زد‪.‬‬

‫قبل از آنکه شبح بتواند دوباره حمله کند‪ ،‬استیو با دشنهاش به طرف او هجوم برد‪ .‬او وحشیانه به طرف آقای کرپسلی ضربه میزد –‬
‫وحشیانهتر از آنکه بتواند درست به هدف بزند – و او را عقب راند‪ .‬بعد‪ ،‬گانن هارست پیش رفت و شمشیرش را به طرف سر آقای کرپسلی‬
‫به پرواز درآورد‪ .‬آقای کرپسلی به اجبار‪ ،‬خود را روی زمین انداخت‪ ،‬به طرف عقب غلت زد و از دست او فرار کرد‪.‬‬

‫قبل از آنکه شبح سر پا بایستد‪ ،‬آن سه خود را به او رساندند؛ تیغه شمشیرهایشان برق زد و زنجیر استیو همچون تازیانه فرود آمد‪ .‬آقای‬
‫کرپسلی با استفاده از همه سرعت‪ ،‬قدرت و مهارتش‪ ،‬شمشیرها را کنار زد‪ ،‬خود را از سر راه زنجیر کنار کشید و قبل از آنکه آنها به او‬
‫دسترسی پیدا کنند‪ ،‬روی زانوها‪ ،‬عقبنشینی کرد‪.‬‬

‫وقتی دیدم که شبحوارهها با عجله او را تعقیب میکنند‪ ،‬ترسیدم که او را از پای درآورند‪ ،‬شمشیر آنها و زنجیر استیو‪ ،‬دزدانه به محدوده دفاع‬
‫خطرناک آقای کرپسلی وارد میشدند‪ ،‬در جایی بدنش را میخراشیدند و در جایی دیگر بریدگیهایی به جای میگذاشتند‪ .‬زخمها مرگبار‬
‫نبودند‪ ،‬اما دیر یا زود تیغه شمشیری در سینه یا کمر او فرود میرفت یا خارهای زنجیر‪ ،‬بینی یا چشمهای او را قلوهکن میکردند‪.‬‬

‫به طور قطع‪ ،‬آقای کرپسلی میدانست که در چه خطری گرفتار شده است‪ ،‬اما همچنان به تالش بینتیجهاش ادامه میداد؛ دیگر به دشمن‬
‫حمله نمیکرد‪ ،‬فقط عقبنشینی میکرد و به بهترین شکلی که میتوانست از خود دفاع میکرد‪ .‬شبح بیوقفه مواضعش را از دست میداد و‬
‫آنها او را به طرف نرده انتهای سکو میراندند‪ ،‬آنجا به دام میافتاد‪.‬‬

‫ونچا کنارم ایستاده بود و چشم از سکو برنمیداشت‪ .‬زیرلبی به او گفتم‪« :‬او نمیتواند اینطوری ادامه بدهد‪ .‬وضعش خطرناک است و چیزی‬
‫نمانده که آنها به دام بیندازندش‪».‬‬

‫ونچاخیلی مختصر گفت‪« :‬فکر میکنی که خودش خبر ندارد؟»‬

‫‪ -‬پس چرا کاری نمیکند که ‪...‬‬

‫شاهزاده ژولیده به نرمی گفت‪« :‬هیشش‪ ،‬پسر! الرتن میداند که دارد چه کار میکند‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪16‬‬

‫من آنقدرها مطمئن نبودم‪ .‬آقای کرپسلی جنگجوی خبرهای بود‪ ،‬اما من احساس میکردم که این دفعه توی دردسر افتاده است‪ .‬او میتوانست‬
‫در مبارزهای یک به یک از پس هر شبحوارهای بربیاید‪ .‬حتی اگر دو نفر همزمان با او درگیر میدشند‪ ،‬من تصور میکردم که او پیروز بشود‪.‬‬
‫اما سه نفر به یک نفر ‪...‬‬

‫به دنبال راهی بودم تا خودم را به سکو برسانم‪ ،‬اگر میتوانستم یه کمکش بروم‪ ،‬شاید میشد شرایط مبارزه را عوض کنم‪ .‬اما درست در‬
‫همین لحظه‪ ،‬روند مبارزه به شکل تکاندهندهای تغییر کرد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی تقریبا به انتهای سکو رسیده بود و کمتر از نیممتر با مرگ فاصله داشت‪ .‬شبحوارهها میدانستند که او در موقعیت دشواری قرار‬
‫دارد و چون احساس میکردند که کار دارد به آخر میرسد‪ ،‬با شور تازهای فشار آوردند‪ .‬استیو دوباره – برای هزارمین بار – زنجیرش را به‬
‫طرف آقای کرپسلی پرت کرد‪ ،‬اما اینبار شبح از آن خارهای مرگبار جاخالی نداد و خودش را از سر راه آنها کنار نکشید‪ .‬به جای این کار‪ ،‬او‬
‫چاقوی دست چپش را زمین انداخت‪ ،‬دستش را دراز کرد و زنجیر را وسط هوا گرفت‪ .‬انگشتهایش روی آن خارها بسته شدند و دهانش از‬
‫درد منقبض شد‪ ،‬اما زنجیر را رها نکرد‪ .‬ناگهان زنجیر را تکان داد و با این حرکت‪ ،‬استیو را به طرف خود کشید‪ .‬و در آخرین لحظه‪ ،‬چانهاش‬
‫را طوری پایین آورد که پیشانیاش در صورت استیو کوبیده شد و قرچ و قروچ صدا داد‪.‬‬

‫دماغ استیو پقی صدا داد و خون از آن راه افتاد‪ .‬وقتی استیو روی زمین افتاد‪ ،‬آقای کرپسلی چاقوی دست راستش را به طرف گانن هارست‬
‫پرت کرد و خودش بیسالح شد‪ .‬هارست بهطور غریزی خودش را از سر راه چاقو کنار کشید و همان موقع‪ ،‬ارباب شبحوارهها با شمشیرش‬
‫به طرف آقای کرپسلی هجوم برد‪ .‬آقای کرپسلی خودش را از نوک شمشیری که به طرفش میآمد‪ ،‬کنار کشید و بدنش روی نرده کوبیده‬
‫شد‪ .‬طوری چرخید که رویش را از حریف هایش برگردانَد و از آنها دور شود‪ .‬بعد‪ ،‬دو دستی نرده را چسبید‪ ،‬پاها و بدنش را با سرعتی بسیار‬
‫شدید به طرف باال چرخاند و آخر سر‪ ،‬متکی بر دستهایش‪ ،‬روی نرده باالنس زد‪.‬‬

‫همه افراد روی زمین‪ ،‬که از دیدن این شگرد غیرمنتظره متحیر شده بودند‪ ،‬با تعجب به آن صحنه نگاه میکردند که آقای کرپسلی خود را‬
‫تا سطح چانه‪ ،‬روی نرده پایین کشید و بعد با تمام قدرت‪ ،‬خود را از نرده جدا و به جلو پرت کرد‪ .‬شبح با اندامی کامال کشیده در هوا سر‬
‫خورد‪ ،‬و از روی سر ارباب شبحوارهها و گانن هارست – که جلو اربابش ایستاده بود تا مثل درگیریهای قبلی‪ ،‬دوباره از او محافظت کند –‬
‫و همینطور از روی استیو لئوپارد – که هنوز درازکش روی سکو افتاده بود – گذشت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی مثل یک گربه‪ ،‬پشت سر ارباب شبحوارهها – جایی که او کامالً بیدفاع بود – فرود آمد‪ .‬او قبل از آنکه نیمهشبحواره یا گانن‬
‫هارست بتوانند واکنشی نشان دهند‪ ،‬با دست چپ‪ ،‬پشت یقه ارباب شبحوارهها را چنگ زد و باال کشید‪ ،‬و با دست راست‪ ،‬کمر شلوارش را‬
‫گرفت‪ ،‬او را از روی زمین بلند کرد‪ ،‬به طرف کناره سکو چرخاند – و او را از روی نرده‪ ،‬با سر به دورن گودال پر از تیرها‪ ،‬پایین انداخت!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪16‬‬

‫ارباب شبحواره ها جیغ کشید‪ ،‬یک بار و با صدای تاپی که موهای تن من را سیخ کرد‪ ،‬روی تیرها افتاد‪ .‬دهها تیر در جاهای مختلف – از‬
‫جمله در قلب و سرش – بدن او را به سیخ کشیدند‪ .‬بدنش دو بار مرتعش شد و بعد آرام گرفت‪ ،‬و بعد‪ ،‬شعلهها موها و لباسهایش را در بر‬
‫گرفتند‪.‬‬

‫این حادثه آنقدر سریع اتفاق افتاد که ابتدا من نمیتوانستم همه جنبههای آن را درک کنم‪ .‬اما بعد از چند لحظه‪ ،‬که شبحوارهها گیج و آشفته‬
‫به درون گودال و به جسد شعلهور اربابشان خیره ماندند‪ ،‬همه حقیقت در نظرم شکل گرفت و مفهوم شد‪ .‬آقای کرپسلی ارباب شبحوارهها‬
‫راکشته بود ‪ ...‬جنگ زخمها به پایان رسیده بود ‪ ...‬آینده متعلق به ما بود ‪ ...‬ما پیروز شده بودیم!‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫شگفتانگیز بود‪ .‬فوقالعاده بود‪ .‬تقریبا فراتر از چیزی بود که بتوان باور کرد‪.‬‬

‫روحیه شبحوارهها مثل حلقههای دودی که از جسد ارباب شعلهورشان باال میرفت‪ ،‬از وجود آنها پر میکشید‪ ،‬و در همان لحظات‪ ،‬روحیه من‬
‫به شدت تقویت میشد‪ ،‬احساس میکردم که از شدت شادی و شوق رهایی‪ ،‬چیزی نمانده قلبم از جایش کنده شود‪ .‬در سیاهترین لحظههایی‬
‫که ما را در بر گرفته بود‪ ،‬با وجود اندک بودن تعداد نفراتمان نسبت به دشمن‪ ،‬برخالف همه انتظارها‪ ،‬ما جنگ را برده بودیم‪ ،‬و نقشههای‬
‫نابودکننده آنها را از دم تیغ گذرانده بودیم‪ .‬حتی در پر شورترین رؤیاهایم‪ ،‬نمیتوانستم چیزی شیرینتر از این را تصور کنم‪.‬‬

‫نگاهم به آقای کرپسلی افتاد که به طرف لبه سکو میآمد‪ .‬شبح زخمی و خسته بود‪ .‬عرق میریخت‪ ،‬اما برقی در چشمهایش میدرخشید و‬
‫همه غار را روشن کرده بود‪ .‬میان شبحوارههای مبهوت و حیرتزده‪ ،‬مرا دید‪ ،‬لبخند زد‪ ،‬به من سالم نظامی داد و دهانش را باز کرد تا چیزی‬
‫بگوید‪.‬‬

‫در همین لحظه‪ ،‬استیو لئوپارد وحشیانه فریاد کشید و از پشت سر آقای کرپسلی‪ ،‬خود را محکم روی او پرت کرد‪.‬‬

‫آقای کرپسلی به طرف جلو شیرجه رفت‪ ،‬و دستهایش در هوا تکان خوردند و به نرده چسبیدند‪ .‬انگار در یک لحظه‪ ،‬با وجود اینکه او‬
‫می خواست نرده را محکم بگیرد و خود را باال بکشد‪ ،‬وزنش با سرعتی وحشتناک‪ ،‬او را از نرده پایین کشید‪ ،‬از نقطه امن و بیخطر دور شد‬
‫‪ ...‬و پشت سر ارباب شبحوارهها به طرف گودال پایین رفت!‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫اگرچه استیو آقای کرپسلی را به آغوش مرگ فرستاده بود‪ ،‬اما تصادفاً خودش نیز طناب نجات باریکی برای او انداخت‪ .‬وقتی آقای کرپسلی‬
‫واژگون شد‪ ،‬استیو که مشتاق بود برخورد شبح روی تیرها و مرگ او را ببیند‪ ،‬روی نرده خم شد‪ .‬با این کار‪ ،‬دنباله زنجیری که او قبال مثل‬
‫یک اسلحه از آن استفاده کرده بود – و هنوز آن را محکم به دست راستش گرفته بود – باز شد و همچون طنابی کنار آقای کرپسلی پایین‬
‫افتاد‪.‬‬

‫شبح ناامیدانه دستش را دراز کرد و زنجیر را چسبید‪ ،‬بیتوجه به دردی که از فرورفتن خارهای آن در گوشت کف دستش به وجود آمد‪ .‬زنجیر‬
‫تا آخرین حد ممکن باز شد و بعد‪ ،‬با صدای تقی کشیده شد‪ ،‬از حرکت ایستاد و آقای کرپسلی را آن باال آویزان نگه داشت‪.‬‬

‫استیو‪ ،‬که وزن آقای کرپسلی زنجیر را دور دست راستش محکم کرده بود و آن را در حد خرد شدن میفشرد‪ ،‬آن باال از درد جیغ کشید‪.‬‬
‫سعی کرد دستش را آزاد کند‪ ،‬اما نتوانست او خم شده‪ ،‬روی نرده مانده بود و با رنجیر تقال میکرد که آقای کرپسلی خود را باال کشید‪ ،‬به‬
‫آستین پیراهن استیو چنگ انداخت و باالتر رفت‪ ،‬به زندگی خود‪ ،‬هیچ توجهی نداشت؛ فقط میخواست که جان استیو را بگیرد‪.‬‬

‫حاال هر دو از نرده آویزان مانده بودند‪ ،‬استیو جیغ میکشید و آقای کرپسلی میخندید‪ .‬گانن هارست دستش را دراز کرد و دست چپ استیو‬
‫را که به هدف در هوا تکان میخورد‪ ،‬گرفت‪ .‬شبحواره‪ ،‬که سنگینی آن دو مرد عضالت و مفاصل دستش را به شدت تحت کشش قرار داده‬
‫بود؛ از درد نعره میکشید‪ ،‬اما به تیرکی چسبید و خود را محکم نگه داشته بود‪.‬‬

‫استیو‪ ،‬که به آقای کرپسلی لگد میزد و تالش میکرد او را از خود جدا کند‪ ،‬جیغ کشید‪« :‬ولم کن! این طوری هر دو نفرمان را به کشتن‬
‫میدهی!»‬

‫آقای کرپسلی با هیجان خاصی گفت‪« :‬من هم همین را میخواهم!» طوری به نظر میآمد که انگار از مرگی که در انتظارش بود کوچکترین‬
‫نگرانی یا هراسی نداشت‪ .‬شاید فوران آدرنالین در رگهایش – به خاطر کشته شدن ارباب شبحوارهها – یا دانستن اینکه مرگش به معنی‬
‫مرگ استیو نیز بود‪ ،‬مردن را برایش بیاهمیت کرده بود‪ .‬در هر صورت‪ ،‬او سرنوشت خود را پذیرفته بود وهیچ تالش نمیکرد که با باال رفتن‬
‫از هیکل استیو‪ ،‬خود را نجات دهد‪ .‬برعکس‪ ،‬مشغول تکان دادن زنجیر شد تا با این کار مقاومت گانن هارست را در هم بشکند‪.‬‬

‫گانن هارست غرید‪« :‬دست نگه دار! دست نگه دار تا ما هم بگذاریم که از اینجا بروی!»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪18‬‬

‫آقای کرپسلی با صدایی زوزهمانند گفت‪« :‬خیلی دیر است‪ .‬من وقتی این پایین آمدم‪ ،‬برای رسیدن به دو هدف قسم خوردم‪ .‬اول‪ ،‬اینکه ارباب‬
‫شبحوارهها را بکشم! دوم‪ ،‬اینکه استیو لئونارد را بکشم! من کسی نیستم که کارم را ناتمام بگذارم‪ ،‬پس ‪» ...‬‬

‫زنجیر را شدیدتر از قبل تکان داد‪ .‬استیو از باالی سر او داد کشید و از شدت درد‪ ،‬چشمهایش را بست‪ .‬نالهکنان گفت‪« :‬من نمیتوانم ‪...‬‬
‫بیشتر از این ‪ ...‬دیگر نمیتوانم!»‬

‫ونچا فریاد زد‪« :‬الرتن این کار را نکن! زندگیت را با مال او معامله کن‪ .‬ما بعداً دنبالش میرویم و کارش را تمام میکنیم!»‬

‫آقای کرپسلی غرید‪« :‬قسم به خون سیاه هارنون اون‪ ،115‬این کار را نمیکنم! من حاال او را توی چنگم دارم‪ ،‬پس میکشمش‪ .‬بگذار این‬
‫آخر کارش باشد!»‬

‫گانن هارست فریاد زد‪« :‬و همدستهایت ‪ ...‬چی ‪ ...‬میشوند؟» وقتی این حرف توی کله آقای کرپسلی فرو رفت‪ ،‬او دست از تقال برداشت‬
‫و با نگرانی به محافظ سابق ارباب شبحوارهها چشم دوخت‪.‬‬

‫هارست فوری گفت‪« :‬همانطور که تو‪ ..‬زندگی استیو لئونارد را توی دستت داری‪ ،‬من هم زندگی دوستانت را در اختیار دارم‪ .‬اگر تو استیو را‬
‫بکشی‪ ،‬من هم دستور مرگ همه آنها را صادر میکنم!»‬

‫آقای کرپسلی با صدای آرامی گفت‪« :‬نه‪ ،‬لئونارد یک دیوانه است‪ .‬زندگی او را نباید نجات داد‪ .‬بگذار من ‪» ...‬‬

‫گانن فریاد زد‪« :‬نه! استیو را نجات بده تا من بقیه را نجات بدهم‪ .‬این یک معالمه است‪ .‬موافقت کن‪ ،‬فوری‪ ،‬قبل از آنکه دست من شل بشود‬
‫وخونریزی ادامه پیدا کند‪».‬‬

‫آقای کرپسلی به فکر فرو رفت‪.‬‬

‫من فریاد زدم‪« :‬و زندگی او! آقای کرپسلی را هم باید نجات بدهید وگرنه ‪» ...‬‬

‫استیو غرید‪« :‬نه! کرپسلی چندشآور میمیرد‪ .‬من نمیگذارم او از اینجا در برود‪».‬‬

‫گانن هارست با خشم گفت‪« :‬احمق نباش! اگر او را نجات ندهیم‪ ،‬تو هم میمیری!»‬

‫استیو نعره کشید‪« :‬پس من هم میمیرم!»‬

‫هارست خسخسکنان گفت‪« :‬تو نمیفهمی که چه میگویی!»‬

‫‪115‬‬
‫‪Harnon Oan‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪18‬‬

‫استیو به آرامی جواب داد‪« :‬چرا میفهمم‪ .‬من بقیه را آزاد میگذارم که بروند‪ ،‬اما کرپسلی اآلن میمیرد‪ ،‬چون او گفت که من وحشیام‪ ».‬در‬
‫سکوت‪ ،‬به آقای کرپسلی خیره شد‪« .‬و اگر الزم باشد ک من همراه او بمیرم‪ ،‬میمیرم‪ ،‬نتیجهاش به جهنم!»‬

‫گانن هارست بهتزده وبا دهان باز‪ ،‬به استیو خیره ماند و آقای کرپسلی به جایی نگاه میکرد که من و ونچا ایستاده بودیم‪ .‬ما‪ ،‬که احساس‬
‫یکدیگر را خوب درک میکردیم‪ ،‬با حالتی گرفته‪ ،‬چشم در چشم هم دوخته بودیم‪ .‬در همین لحظه‪ ،‬دبی به طرف ما دوید و فریاد زد‪« :‬دارن!‬
‫ما باید او را نجات بدهیم! نمیتوانیم بگذاریم او بمیرد! ما ‪» ...‬‬

‫سر تکان دادم و زمزمه کردم‪« :‬هیششش!»‬

‫هقهقکنان گفت‪« :‬اما ‪» ...‬‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬کار دیگری از دستمان برنمیآید‪».‬‬

‫وقتی دبی نالهکنان‪ ،‬سرش را در دستهایش فرو برد‪ ،‬آقای کرپسلی رو به ونچا گفت‪« :‬به نظر میآید که راه ما دیگر باید از هم جدا بشود‪،‬‬
‫عالیجناب‪».‬‬

‫ونچا به تلخی جواب داد‪« :‬آره‪».‬‬

‫آقای کرپسلی گفت‪« :‬دوران خوبی با هم داشتیم‪».‬‬

‫ونچا حرف او را تصحیح کرد و گفت‪« :‬دوران خیلی خوبی داشتیم‪».‬‬

‫‪ -‬وقتی به کوهستان اشباح برگردید‪ ،‬به افتخار من سرود میخوانید‪ ،‬و به یادم چیزی مینوشید‪ ،‬حتی اگر یک لیوان آب باشد؟‬

‫ونچا قسم خورد و گفت‪« :‬به یادت‪ ،‬یک بشکه معجون میخورم و سرودهای مرگ را آنقدر میخوانم که صدایم بگیرد‪».‬‬

‫آقای کرپسلی با خنده گفت‪« :‬توی هرکاری‪ ،‬همیشه زیادهروی میکنید‪ ».‬بعد نگاهش را به طرف من برگرداند و گفت‪« :‬دارن‪».‬‬

‫با لبخند ضعیفی جواب دادم‪« :‬الرتن‪ ».‬دلم میخواست گریه کنم‪ ،‬اما نمیتوانستم‪ .‬انگار چیزی در درونم کم شده بود و احساساتم جواب‬
‫نمیدادند‪.‬‬

‫گانن هارست فریاد زد‪« :‬عجله کنید! اآلن است که دستم باز بشود‪ .‬فقط چند لحظه ‪ ...‬دیگر نمیتوانم ‪» ...‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪18‬‬

‫آقای کرپسلی‪ ،‬که حتی وقتی به مرگ نزدیک میشد هم هیچوقت عجله نمیکرد‪ ،‬گفت‪« :‬چند ثانیه دیگر تمام میشود‪ ».‬لبخند غمانگیزی‬
‫زد و به من گفت‪« :‬نگذار که نفرت بر زندگیت حاکم بشود‪ .‬الزم نیست که انتقام مرگ مرا بگیری‪ .‬مثل یک شبح آزاد زندگی کن‪ ،‬نه‬
‫موجودی که از شدت فشار و کینه درمانده شده‪ .‬مثل استیو لئونارد یا آر‪.‬وی نشو! اگر آنجوری بشوی‪ ،‬روح من در بهشت آرام نمیگیرد‪».‬‬

‫با تردید پرسیدم‪« :‬تو نمیخواهی که من استیو را بکشم؟»‬

‫آقای کرپسلی فوری گفت‪« :‬با همه توانت این کار را بکن‪ ،‬اما زندگیت را وقف این کار نکن! نگذار ‪» ...‬‬

‫گانن هارست خسخسکنان گفت‪« :‬دیگر ‪ ...‬نمیتوانم ‪ ...‬نگهت دارم!» او میلرزید و از شدت فشار‪ ،‬عرق میریخت‪.‬‬

‫آقای کرپسلی جواب داد‪« :‬مجبور هم نیستی که این کار را بکنی‪ ».‬نگاهش به ونچا افتاد‪ ،‬دوباره به من نگاه کرد و بعد به سقف خیره شد‪.‬‬
‫طوری به سقف خیره شده بود که انگار از میان الیههای سنگ و بتون و خیابانهای باالی سرش میتوانست آسمان آن طرف را ببیند‪ .‬فریاد‬
‫زد‪« :‬خدایا! حتی در مرگ‪ ،‬کاش پیروز باشم!»‬

‫وقتی آخرین فریادش بین دیوارهای غار طنین انداخت‪ ،‬زنجیر را رها کرد‪ .‬در یک لحظه باورنکردنی‪ ،‬چنان میان زمین و هوا معلق ماند که‬
‫انگار میتوانست پرواز کند ‪ ...‬و بعد‪ ،‬مثل یک سنگ به طرف تیرهای نوک تیز و فوالدی زیر پایش سقوط کرد‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫در آخرین لحظه که به نظر میآمد همه چیز از دست رفته است‪ ،‬یکی با طناب از سقف پایین آمد – مثل برق‪ ،‬میان زمین و هوا حرکت‬
‫میکرد – کمر آقای کرپسلی را گرفت‪ ،‬همراه او روی سکو رفت‪ ،‬و آنجا هر دو سر پا ایستادند‪ .‬من با دهان باز و بهتزده نگاه میکردم که‬
‫ناجی آقای کرپسلی به طرفم برگشت‪ ،‬میکا ورلت‪ ،‬یکی از شاهزادههای اشباح‪ ،‬همرتبه خودم!‬

‫میکا غرید‪« :‬حاال!» و با این فریاد‪ ،‬ارتشی از اشباح از سوراخهای سقف بیرون آمدند‪ ،‬روی زمین پریدند و میان شبحوارهها و شبحزنهای‬
‫مات و مبهوت فرود آمدند‪ .‬قبل از آنکه افراد دشمن فرصت دفاع از خود را بیابند‪ ،‬دوستان ما روی سر آنها ریختند‪ ،‬شمشیرها را کشیدند‪،‬‬
‫چاقوها را پرتاب کردند و تبرهایشان را بر سر و روی دشمن کوبیدند‪.‬‬

‫روی سکو‪ ،‬گانن هارست با ناامیدی زوزه کشید و گفت‪« :‬نه!» و بعد‪ ،‬خود را به طرف آقای کرپسلی و میکا انداخت‪ .‬وقتی هارست هجوم‬
‫آورد‪ ،‬میکا به آرامی جلو آقای کرپسلی ایستاد‪ ،‬شمشیرش را کشید و آن را در محدوده چنان وسیعی چرخاند که شبحواره در حال پیشروی به‬
‫آن برخورد کرد‪ ،‬سرش از گردن جدا شد‪ ،‬و مثل توپ بولینگ به مسیر نادرست رفته باشد‪ ،‬در هوا به پرواز درآمد‪.‬‬

‫وقتی بدن بیجان و بیسر گانن هارست بر کناره سکو افتاد‪ ،‬استیو لئوپارد فریاد کشید و برگشت تا برای نجات جانش به تونل پناه ببرد‪ .‬او‬
‫تقریباً به انتهای تخته رابط بین تونل و سکو رسیده بود که آقای کرپسلی یکی از چاقوهای میکا را قرض گرفت‪ ،‬با دقت نشانهگیری کرد و‬
‫به سرعت برق‪ ،‬آن را به طرف نیمه شبحواره پرتاب کرد‪.‬‬

‫چاقو وسط شانههای استیو نشست‪ .‬او فریادی کشید و سر جایش ایستاد‪ ،‬و بعد به آرامی برگشت‪ .‬صورتش سفید شده و چشمهایش از حدقه‬
‫بیرون زده بود‪ .‬سعی کرد دسته چاقو را بگیرد‪ ،‬اما نتوانست آن را از جایش بیرون بکشد‪ .‬با سفرهای‪ ،‬خون باال آورد‪ ،‬روی تخته رابط افتاد و‬
‫پس از کمی تشنج و انقباض‪ ،‬آرام گرفت‪.‬‬

‫دورتادور ما اشباح کار دشمنان را تمام میکردند‪ .‬هارکات و ونچا به جمع مبارزان پیوسته بودند و با خوشحالی‪ ،‬شبحوارهها و شبحزنها را تار‬
‫و مار میکردند‪ .‬پشت سر آنها‪ ،‬سربازرس آلیس برجس خیره به آن کشتار و خونریزی نگاه میکرد و سر در نمیآورد که این جنگجویان تازه‬
‫از راه رسیده که هستند‪ .‬احساس میکرد که آنها در جبهه ما قرار دارند‪ ،‬اما برای احتیاط‪ ،‬همچنان تفنگش را آماده نگه داشته بود‪.‬‬

‫دبی هقهق میکرد‪ ،‬او سرش را از میان دستهایش بیرون نیاورده و هنوز متوجه نشده بود که چه اتفاقی افتاده است‪ .‬من به او اشاره کردم‬
‫و گفتم‪« :‬اوضاع روبهراه است‪ .‬جای آقای کرپسلی هم امن است‪ .‬او زنده است‪ .‬سواره نظام رسید‪».‬‬

‫او به اطراف نگاه کرد و همانطور که اشکهایش را پاک میکرد‪ ،‬گفت‪« :‬سواره نظام؟ نمیفهمم‪ .‬این یعنی چی که ‪ ...‬؟ چطور ‪ ...‬؟»‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪19‬‬

‫قاهقاه خندیدم و گفتم‪« :‬نمیدانم!» بعد‪ ،‬دست ونچا را گرفتم – که حاال نزدیک ما بود – و در گوشش داد زدم‪« :‬چه خبر شده؟ این همه‬
‫نیرو از کجا آمده؟»‬

‫او هم با خوشحالی فریاد زد‪« :‬من خبرشان کردهام! دیروز که از شما جدا شدم‪ ،‬با پرواز نامرئی به کوهستان اشباح رفتم و به آنها گفتم که‬
‫چه اتفاقی دارد میافتد‪ .‬آنها هم همراه من‪ ،‬با پرواز نامرئی اینجا آمدند‪ .‬آنها مجبور بودند احتیاط کنند – من به آنها گفته بودم که تا ارباب‬
‫شبحوارهها کشته نشده‪ ،‬دخالت نکنند – اما تمام مدت اینجا منتظر بودند‪».‬‬

‫‪ -‬اما ‪ ...‬نمیفهمم ‪ ...‬اینکه ‪...‬‬

‫به جای آنکه به تتهپتهام ادامه بدهم‪ ،‬ساکت شدم‪ .‬نمیفهمیدم که آنها چطور توانسته بودند اینقدر بیسروصدا وارد بشوند‪ ،‬یا ونچا چطور‬
‫توانسته بود اینقدر سریع به کوهستان اشباح برود و برگردد – حتی با پرواز نامرئی‪ ،‬چند شب طول میکشید تا او به آنجا برسد – اما این‬
‫چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که آنها اینجا بودند‪ ،‬داشتند خدمت دشمن میرسیدند‪ ،‬آقای کرپسلی زنده بود‪ ،‬و استیو لئوپارد و ارباب‬
‫شبحوارهها مرده بوند‪ .‬دیگر"چرا" و "اما" برای چی؟‬

‫مثل کودکی که روز عید کریسمس از دیدن اتاقی پر از هدیههای شگفتانگیز به هیجان آمده باشد‪ ،‬اینطرف و آنطرف میچرخیدم‪ .‬چهره‬
‫بسیار آشنایی را دیدم که به طرف جمعیت مشغول مبارزه هجوم میبرد‪ ،‬روی موهای نارنجیرنگش‪ ،‬لکههای خون دیده میشد؛ چند زخم‬
‫جدید هم به بریدگی طرف چپ صورتش اضافه شده بود؛ و روی پای مجروحش میلنگید‪ ،‬اما تسلیم نمیشد‪.‬‬

‫خودم را در آغوشش انداختم و با شادی فریاد زدم‪« :‬آقای کرپسلی!»‬

‫او خندید و همانطور که مرا محکم بر سینهاش میفشرد‪ ،‬گفت‪« :‬ارباب شان! فکر میکردید کارم تمام شد؟»‬

‫با هقهق جواب دادم‪« :‬بله!»‬

‫نخودی خندید و گفت‪« :‬هِه! تو به این راحتی از دست من خالص نمیشوی! هنوز خیلی چیزها هست که درباره راه و رسم ما باید یاد‬
‫بگیری‪ .‬اما کی دلش میسوزد که اینها را یادت بدهد؟»‬

‫دماغم را باال کشیدم و گفتم‪« :‬پیرمرد خود راضی!»‬

‫با همان لحن جواب داد‪« :‬بچه لوسِ پررو!» بعد من را از خودش جدا کرد تا قیافهام را ببیند‪ .‬دستش را باال آورد‪ ،‬با شستش‪ ،‬اشکها و‬
‫سیاهیهای روی گونهام را پاک کرد و بعد ‪ ...‬بعد ‪ ...‬بعد ‪...‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫نه‪ .‬این چیزها اتفاق نیفتاد‪.‬‬

‫آرزو میکردم که اینطور بشود‪ .‬با همه وجودم‪ ،‬آرزو میکردم که او نجات پیدا کرده باشد و دشمنانمان شکست خورده باشند‪ .‬در آن لحظه‬
‫کشدار و وحشتناک سقوط‪ ،‬من پنج شش فیلمنامه تخیلی در ذهنم ساختم‪ ،‬که میکا یا اَرو یا آقای تال وارد میشدند و اوضاع را به نفع ما‬
‫تغییر میدادند‪ ،‬و همگی با لبخند از آنجا میرفتیم‪ ،‬اما اینطور نشد‪ .‬هیچ کمک و سوارهنظامی نبود که در آخرین لحظه به دادمان برسد‪،‬‬
‫هیچ نجات معجزهآسایی در کار نبود‪ .‬ونچا با پرواز نامرئی به کوهستان اشباح نرفته بود‪ .‬ما تنها بودیم و همان چیزی که سرنوشت میخواست‪،‬‬
‫بر سرمان آمده بود‪.‬‬

‫آقای کرپسلی افتاد‪ .‬او روی تیرها به سیخ کشیده شد و مرد‪.‬‬

‫وحشتناک بود‪.‬‬

‫حتی نمیتوانم بگویم که مرگش مثل مرگ ارباب شبحوارهها سریع و راحت بود‪ ،‬چون او فوری نمرد‪ .‬تیرها او را در جا نکشتند‪ .‬هرچند‬
‫روحش دیگر درنگ نکرد‪ ،‬اما وقتی به خود میپیچید‪ ،‬خون از بدنش میرفت‪ ،‬میسوخت و جان میداد‪ ،‬فریادهایی کشید که تا زنده هستم‪،‬‬
‫در یادم و همراه من خواهند بود‪ .‬شاید حتی وقتی بمیرم هم آن فریادها را با خود داشته باشم‪.‬‬

‫دبی به سختی گریه میکرد‪ .‬ونچا مثل یک گرگ زوزه میکشید‪ ،‬و از چشمهای سبز و گرد هارکات‪ ،‬اشک سبزی قطرهقطره بیرون میریخت‪.‬‬
‫حتی سربازرس به ما پشت کرده بود و با ناراحتی فینفین میکرد‪.‬‬

‫من‪ ،‬نه‪ .‬نمیتوانستم گریه کنم‪ .‬چشمهایم خشک شده بود‪.‬‬

‫تلو تلو خوردم و خود را به لبه گودال رساندم‪ .‬به تیرها و آن دو جسد خیره شدم‪ .‬شعلهها گوشتشان را فوری بلعیده بود‪ .‬مثل کسی که از جایی‬
‫حراست میکند‪ ،‬سر جایم ایستاده بودم؛ نه از آنجا تکان میخوردم و نه به نقطه دیگری نگاه میکردم‪ .‬به شبحزنها و شبحوارهها که در‬
‫سکوت و پشت سر هم از غار بیرون میرفتند نیز هیچ توجهی نداشتم‪ .‬آنها میتوانستند ما را بکشند‪ .‬اما اربابشان مرده بود‪ ،‬رؤیاهایشان از‬
‫میان رفته بود‪ ،‬و دیگر هیچ رغبتی به مبارزه و درگیری نداشتند‪ ،‬حتی برای انتقام‪.‬‬

‫فقط متوجه شدم که ونچا‪ ،‬دبی‪ ،‬هارکات و آلیس برجس آمدند و کنارم ایستادند‪.‬‬
‫فصل ‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬

‫بعد از چند لحظه‪ ،‬ونچا زیرلبی گفت‪« :‬دیگر باید برویم‪».‬‬

‫با حالت گرفتهای جواب دادم‪« :‬نه‪ ،‬من او را با خودم میآورم تا آبرومندانه دفنش کنیم‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬ساعتها طول میکشد تا آتش فروکش کند‪».‬‬

‫‪ -‬من عجلهای ندارم‪ .‬شکار و جستوجو تمام شده‪ .‬االن به اندازه همه دنیا وقت داریم‪.‬‬

‫ونچا آه عمیقی کشید و گفت‪« :‬بسیار خب‪ ،‬صبر میکنیم‪».‬‬

‫دبی هقهقکنان گفت‪« :‬من نمیمانم‪ .‬نمیتوانم‪ .‬خیلی وحشتناک است‪ .‬نمیتوانم بمانم و ‪ » ...‬اشکهایش سرازیر شد‪ .‬میخواستم آرامش‬
‫کنم‪ ،‬اما چیزی برای گفتن نداشتم تا حال او را تشکین دهد‪.‬‬

‫برجس‪ ،‬که هوای او را داشت‪ ،‬گفت‪« :‬من مواظبش هستم‪ .‬ما از تونلها باال میرویم‪ ،‬توی آن غار کوچک منتظر شما میمانیم‪».‬‬

‫ونچا گفت‪« :‬متشکرم‪ ،‬آلیس‪».‬‬

‫برجس قبل از آنکه راه بیفتد‪ ،‬مکثی کرد و گفت‪« :‬من هنوز مطمئن نیستم که شما آدمهای عجیب و غریب‪ ،‬شبح باشید یا نباشید‪ .‬هنوز هیچ‬
‫مدرکی هم دستم نیامده که بتوانم درباره این قضیه به مردم توضیح بدهم‪ .‬ولی وقتی شرّ را میبینم‪ ،‬آن را میشناسم‪ ،‬و دوست دارم باور‬
‫کنم که خوبی را هم به همان شکل میتوانم تشخیص دهم‪ .‬وقتی که بخواهید بروید‪ ،‬من سد راهتان نمیشوم‪ .‬و اگر کمک احتیاج داشته‬
‫باشید‪ ،‬کافی است که فقط خبرم کنید‪».‬‬

‫ونچا دوباره گفت‪« :‬متشکرم‪ ».‬و اینبار لبخند سپاسگذاری روی لبهایش نشست‪.‬‬

‫زنها از آنجا رفتند‪ ،‬دبی گریه میکرد و برجس هوای او را داشت‪ .‬صفوف شبحوارهها و شبحزنهای سر راه آن دو‪ ،‬بدون هیچ اعتراض و‬
‫مقاومتی از هم جدا شدند تا آنها – کسانی که به نابودی اربابشان کمک کرده بودند – از آنجا بگذرند‪.‬‬

‫چند دقیقه گذشت‪ .‬شعلهها اینسو و آنسو تاب خوردند‪ ،‬و آقای کرپسلی و ارباب شبحوارهها سوختند‪.‬‬

‫بعد‪ ،‬دو موجود عجیب و غریب‪ ،‬افتان و خیزان به طرف ما آمدند‪ .‬یکی از آنها دست نداشت و یک جفت چنگک را دور گردنش آویزان کرده‬
‫بود‪ ،‬و آن یکی‪ ،‬نصف صورتش از بین رفته بود و به شکل رقتباری ناله میکرد‪ ،‬آر‪.‬وی و مورگن جیمز‪.‬‬

‫آر‪.‬وی با انتهای بازوی چپ قطع شدهاش ما را تهدید کرد و غرید‪« :‬ما شما آشغالها را گیر میآوریم‪ .‬گانن قول داد که بگذارد شما بروید‪.‬‬
‫به همین خاطر‪ ،‬اآلن نمیتوانیم به شما آسیبی بزنیم‪ ،‬اما بعداً گیرتان میآوریم و کاری میکنیم که از به دنیا آمدنتان پشیمان بشوید‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل ‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬

‫ونچا به لحن خشکی جواب داد‪« :‬بهتر است حسابی آماده باشی‪ ،‬چنگکی‪ .‬چون بعداً میبینی که گیرانداختن ما چقدر سخت است‪».‬‬

‫آر‪.‬وی به تمسخر‪ ،‬صدای هیسهیسی از خودش درآورد و سعی کرد که به شاهزاده حمله کند‪ .‬مورگن همان عقب ایستاد و از میان دندانهایش‬
‫– یعنی از میان دندانهایی که نصف آنها با گلوله برجس از جا پریده بودند – و با صدای نامفهوم گفت‪« :‬ولشان کن! آنها ارزشش را ندارند!»‬

‫ونچا با نفرت خندید و گفت‪« :‬هه! گفتنش برایت آسان است»‬

‫ایندفعه مورگن جیمز دست هایش را به طرف ونچا دراز کرد و آر‪.‬وی مجبور شد او را عقب بکشد‪ .‬آنها ناسزاگویان با هم بحث کردند‪ ،‬بعد‬
‫برگشتند و به دنبال همقطاران بیحس و حالشان رفتند‪ ،‬لخلخکنان دور شدند تا به زخمهایشان برسند و برای انتقامی رذیالنه توطئه بچینند‪.‬‬

‫ما دوباره کنار گودال تنها شدیم‪ .‬حاال غار آرامتر بود‪ .‬تقریباً همه شبحوارهها وشبحزنها از آنجا رفته بودند‪ .‬فقط چند نفری اینطرف و‬
‫آنطرف پراکنده بودند‪ .‬در میان این چند نفر‪ ،‬گانن هارست بود و استیو لئوپارد‪ ،‬که سالنهسالنه اینطرف و آنطرف میرفت و نمیخواست از‬
‫خندههای تمسخرآمیزش دست بردارد‪.‬‬

‫او دستهایش را طوری روی گودال گرفت که انگار میخواست آنها را گرم کند‪ .‬بعد‪ ،‬پرسید‪« :‬توی آتش‪ ،‬چی میپزید‪ ،‬پسرها؟»‬

‫خیلی صریح گفتم‪« :‬گورت را گم کن‪ ،‬وگرنه میکشمت‪».‬‬

‫قیافه استیو درهم رفت‪ ،‬خیره به من نگاه کرد و با لب و لوچه آویزان گفت‪« :‬این تقصیر خودت است‪ .‬اگر تو به من خیانت نکرده بودی ‪» ...‬‬
‫شمشیرم را طوری باال گرفتم که انگار میخواستم او را دو شقه کنم‪.‬‬

‫قبل از آنکه خونی ریخته بشود‪ ،‬ونجا با کف دستش شمشیرم را کنار زد و گفت‪« :‬نه‪ ».‬بین ما قرار گرفت‪« .‬اگر اآلن او را بکشی‪ ،‬بقیه‬
‫برمیگردند و ما را میکشند‪ .‬شمشیر را کنار بگذار! ما بعداً خدمتش میرسیم‪».‬‬

‫گانن هارست‪ ،‬که به طرف ونچا میآمد‪ ،‬گفت‪« :‬حرف عاقالنهایست‪ ،‬برادر!» قیافهاش درهم رفته بود‪« .‬به اندازه کافی‪ ،‬کشته دادهایم‪ .‬ما ‪...‬‬
‫»‬

‫ونچا ناگهان با خشم گفت‪« :‬گم شو!»‬

‫قیافه هارست گرفتهتر شد‪ .‬او گفت‪« :‬با من طوری حرف نزن که ‪» ...‬‬

‫ونچا غرید‪« :‬دیگر اخطار نمیدهم‪».‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل ‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬

‫محافظ سابق ارباب شبحوارهها با خشم به طرف ونچا بُراق شد‪ .‬اما بعد‪ ،‬دستهایش را صلحجویانه باال برد و پشت به برادرش از او فاصله‬
‫گرفت‪.‬‬

‫استیو دنبال او نرفت‪.‬‬

‫نیمه شبحواره نگاهش را به من دوخت و گفت‪« :‬میخواهم بهش بگویم‪».‬‬

‫گانن هارست خسخسکنان گفت‪« :‬نه! نباید این کار را بکنی! حاال نه! تو ‪» ...‬‬

‫استیو دوباره‪ ،‬و این بار با تحکم بیشتری‪ ،‬گفت‪« :‬میخواهم بهش بگویم!»‬

‫هارست زیر لب ناسزایی گفت‪« :‬به یکیک ما نگاه کرد‪ ،‬بعد با حالتی عصبی سر تکان داد و گفت‪« :‬بسیار خوب‪ .‬اما یک طرف دیگر‪ ،‬جایی‬
‫که کس دیگری نشنود‪».‬‬

‫ونچا با سوءظن پرسدی‪« :‬دیگر چه خیالی دارید؟»‬

‫استیو هرهر خندید‪ ،‬بازوی چپ مرا گرفت و گفت‪« :‬میفهمی‪».‬‬

‫دستم را تکان دادم و او را از خودم دور کردم‪ .‬بعد به طرفش تف انداختم و گفتم‪« :‬از من دور شو‪ ،‬هیوال!»‬

‫او گفت‪« :‬آرام باش‪ ،‬اینقدر تند نرو! من خبرهایی دارم که دلم لک زده تا برایت بگویم‪».‬‬

‫‪ -‬من نمیخواهم چیزی بشنوم‪.‬‬

‫با اصرار گفت‪« :‬اوه‪ ،‬اما میشنوی‪ .‬اگر گوش ندهی‪ ،‬از اینجا تا سر دنیا به خودت لعنت میفرستی‪».‬‬

‫دلم میخواست بهش بگویم که خبرش را به چه گوری ببرد‪ ،‬اما چیزی در چشمهای شرورش بود که وادارم کرد صبر کنم‪ .‬یک لحظه تردید‬
‫کردم‪ ،‬بعد‪ ،‬به طرفی رفتم تا دیگران صدایمان را نشنوند‪ .‬استید دنبالم آمد‪ ،‬و گانن هارست هم‪ ،‬سایه به سایه او آمد‪.‬‬

‫ونچا به آنها هشدار داد‪« :‬اگر به او صدمه بزنید ‪» ...‬‬

‫هارست قول داد‪« :‬کاریش نداریم‪ ».‬جلو آمد و طوری ایستاد که دیگران نتوانند ما را ببینند‪.‬‬

‫وقتی استیو با حالت مسخرهای روبهروی من ایستاد‪ ،‬پرسیدم‪« :‬خوب؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫فصل ‪ 20‬حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬

‫گفت‪« :‬ما راه درازی را تا اینجا آمدهایم‪ ،‬نه‪ ،‬دارن؟ از مدرسه شهرمان تا این غار مکافات‪ .‬از آدمیت تا زندگی شبحی و شبحوارهای‪ .‬از روز تا‬
‫شب‪».‬‬

‫غر زدم و گفتم‪« :‬چیزی بگو که خودم ندانم‪».‬‬

‫با نگاهی مبهم‪ ،‬به آرامی گفت‪« :‬من همیشه فکر میکردم که این قضیه باید علت دیگری داشه باشد‪ .‬اما حاال که فکرش را میکنم‪ ،‬میبینم‬
‫این ماجرا برای ما مقدر شده بوده‪ .‬این سرنوشت تو بوده که به من خیانت کنی و همدست اشباح بشوی وتعقیب و شکار ارباب شبحوارهها را‬
‫رهبری کنی‪ .‬و درست همین شکل‪ ،‬این سرنوشت من بوده که راه خودم را در شب پیدا کنم و ‪» ...‬‬

‫مکثی کرد و حالت موذیانهای در صورتش ظاهر شد‪ .‬خرخرکنان گفت‪« :‬نگهش دار‪ ».‬و گانن هارست دستهایم را طوری گرفت و مرا نگه‬
‫داشت که سرجایم میخکوب شدم‪« .‬حاضری تا بیسروصدا با هم خداحافظی کنیم؟»‬

‫هارست گفت‪« :‬بله‪ .‬اما عجله کن‪ .‬تا دیگران مداخله نکردهاند‪ ،‬کارت را تمام کن‪».‬‬

‫استیو لبخند زد و گفت‪« :‬خواست شما اطاعت میشود!» بعد‪ ،‬لبهایش را به گوش چپ من نزدیک کرد و چیز وحشتناکی را در گوشم زمزمه‬
‫کرد ‪ ...‬چیزی دردناک ‪ ...‬چیزی که دنیا را روی سرم خراب کرد و همه لحظههای خواب و بیداری آینده را پیش چشمم آورد‪.‬‬

‫بعد از آنکه او با راز ویرانکنندهاش عذابم داد و از من فاصله گرفت‪ ،‬من دهانم را باز کردم تا خبر را با صدای بلند به گوش ونچا برسانم‪ .‬اما‬
‫قبل از آنکه صدایی از دهان من خارج شود‪ ،‬گانن هارست نفس خود را بر من دمید و با گازی که اشباح و شبحوارهها در سینه دارند‪ ،‬مانعم‬
‫شد‪ .‬وقتی آن گاز ریههایم را پر کرد‪ ،‬دنیا در نظرم محو شد‪ .‬و بعد‪ ،‬بیهوش‪ ،‬به خوابی شکنجهبار و جهنمی فرو رفتم‪.‬‬

‫آخرین چیزی که قبل از بیهوشی شنیدم‪ ،‬صدای خندههای جنونآمیز استیو بود‪ ،‬صدایی عفریتی پیروز که قاهقاه میخندید‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫زندگیپیشتاز‬ ‫حماسهدارنشان‪:‬قاتالنسحر‬

‫وقتی بیدار شدم‪ ،‬نمیدانستم کجا هستم‪ .‬چشمهایم را باز کردم و سقف بلندی را باالی سرم دیدم که پر از دریچههای بازمانده بود‪ ،‬و‬
‫همینطور سه چلچراغ که حاال از شمعهایشان اندکی موم باقی مانده بود و نور ضعیفی داشتند‪ .‬نمیتوانستم بفهمم که در چه جایی باید‬
‫باشم‪ .‬نشستم و غرغرکنان به دنبال آقای کرپسلی گشتم تا از او بپرسم که آنجا چه خبر است‪.‬‬

‫تازه آن موقع بود که ماجرا را به یاد آوردم‪.‬‬

‫با یادآوری آن خاطرات دردناک‪ ،‬نالیدم‪ .‬به زحمت سرپا استادم و با درماندگی به اطرافم نگاه کردم‪ .‬آتش درون گودال تیرها تقریباً خاموش‬
‫شده بود‪ .‬آقای کرپسلی و شبحواره به صورت دو توده استخوان نیمسوخته سیاه‪ ،‬شکننده و غیرقابل شناسایی درآمده بودند‪ .‬ونچا و هارکات‬
‫لب گودال نشسته بودند و با قیافههای غمگین‪ ،‬در سکوت سوگواری میکردند‪.‬‬

‫من تلوتلوخوران به طرف تونلی رفتم که به بیرون غار راه داشت و فریاد زدم‪« :‬من چند ساعت بیهوش بودم؟»‪ .‬به خاطر شتابزدگی‬
‫دیوانهوارم‪ ،‬مثل آدمهای دست و پا چلفتی‪ ،‬دو زانو روی زمین افتادم‪.‬‬

‫ونجا کمکم کرد تا دوباره سرپا بایستم و گفت‪« :‬اینقدر سخت نگیر‪».‬‬

‫دستهایش را کنار زدم‪ ،‬با خشونت به طرفش برگشتم و غریدم‪« :‬چند ساعت؟»‬

‫ونچا با تعجب توی چشمهایم نگاه کرد‪ ،‬بعد شانه تکان داد و گفت‪« :‬سه ساعت یا کمی بیشتر‪».‬‬

‫چشمهایم را با ناامیدی بستم و دوباره روی زمین ولو شدم‪ .‬خیلی دیرتر از آن بود که بشود کاری کرد‪ .‬تا آن موقع‪ ،‬آنها حتما آنور دنیا رفته‬
‫بودند‪.‬‬

‫پرسدیم‪« :‬چه اتفاقی افتاد؟ مگر نباید گاز فقط پانزده یا بیست دقیقه من را بیهوش میکرد؟»‬

‫ونچا جواب داد‪ « :‬تو خسته بودی‪ .‬شب درازی بود‪ .‬من تعجب کردم که دیدم به این زودی بیدار شدی‪ .‬بیرون از اینجا باید سحر باشد‪ .‬ما‬
‫انتظار نداشتیم که تا غروب آفتاب‪ ،‬تو بیدار بشوی‪».‬‬

‫بدون اینکه چیزی بگویم‪ ،‬با نفرت سر تکان دادم‪.‬‬

‫هارکات لنگلنگان پیش ما آمد و پرسید‪« :‬تو خوبی‪ ،‬دارن؟»‬


‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪21‬‬

‫با تشر گفتم‪« :‬نه! خوب نیستم‪ .‬هیچکدام از ما خوب نیستیم‪».‬‬

‫از جایم بلند شدم‪ .‬آن دو را‪ ،‬که گیج و بهتزده نگاهم میکردند‪ ،‬کنار زدم‪ ،‬و با حالتی رقتبار‪ ،‬آهسته کنار گودال برگشتم‪ .‬آنجا یک بار دیگر‬
‫به بقایای نیمسوخته بهترین مربی و دوستم خیره شدم‪.‬‬

‫شنیدم که ونچا آرام و زیرلبی به هارکات گفت‪« :‬هنوز تو حالت شوک است‪ .‬بگذار راحت باشد‪ .‬مدتی طول میکشد تا دوباره وضعش عادی‬
‫بشود‪».‬‬

‫جیغ کشیدم‪« :‬عادی!» و روی زمین نشستم و دیوانهوار خندیدم‪.‬‬

‫ونچا و هارکات کنارم نشستند‪ ،‬ونچا سمت چپ و هارکات سمت راست من‪ .‬هر کدام یکی از دستهایشان را روی یک دست من گذاشتند‬
‫تا آرامم کنند‪ .‬بغض گلویم را گرفته بود و فکر میکردم که باألخره گریه میکنم‪ .‬اما بعد از چند ثانیه که اشکهایم همچنان جاری نشدند‪،‬‬
‫دوباره به گودال چشم دوختم و با همه حواسم به افشاگری وحشتناک استیو فکر کردم‪.‬‬

‫شعلهها فرو نشسته بودند و غاز سرد شده بود‪ ،‬و با خاموش شدن یک به یک شمعها‪ ،‬تاریکتر هم میشد‪.‬‬

‫هارکات گفت‪« :‬بهتر است برویم آن باال ‪ ...‬و شمعها را دوباره روشن کنیم‪ ،‬وگرنه وقتی توی گودال میرویم که ‪ ...‬استخوانهای آقای‬
‫کرپسلی را ‪ ...‬جمع کنیم‪ ،‬جلو پایمان را نمیبینیم‪».‬‬

‫با اندوه گفتم‪« :‬بگذار همانجا بماند‪ .‬برای او‪ ،‬اینجا به خوبی هر جای دیگر است‪».‬‬

‫ونچا و هارکات با تردید به من خیره شدند‪.‬‬

‫ونچا برای یادآوری گفت‪« :‬اما تو بودی که میخواستی او را دفن کنی‪».‬‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬این مال قبل از موقعی بود که استیو من را کنار بکشد‪ .‬حاال دیگر مهم نیست که او را کجا بگذاریم بماند‪ .‬دیگر هیچچیز‬
‫مهم نیست‪».‬‬

‫ونچا با خشم فریاد زد‪« :‬تو چطور میتوانی این حرف را بزنی؟ ما پیروز شدیم‪ ،‬دارن! ما ارباب شبحوارهها را کشتیم! برایش قیمت زیادی‬
‫پرداخت کردیم‪ ،‬اما ارزشش را داشت‪».‬‬

‫به تلخی پرسیدم‪« :‬اینطور فکر میکنی؟»‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪21‬‬

‫فریاد زد‪« :‬البته! تو زندگی یک نفر در مقابل زندگی هزاران نفر را چطور میبینی؟ ما میدانستیم که چنین احتمالی هم وجود دارد‪ .‬اگر مجبور‬
‫میشدیم‪ ،‬همه ما خودمان را قربانی میکردیم‪ .‬من هم به اندازه تو از مرگ الرتن ناراحتم‪ ،‬ما مدتها پیش از آنکه تو با او آشنا بشوی‪ ،‬با‬
‫هم دوست بودیم‪ .‬اما او با افتخار مرد‪ ،‬و زندگیش را برای هدف باارزشی از دست داد‪ .‬اگر روحش اآلن ما را ببیند‪ ،‬از ما میخواهد که این‬
‫پیروزی بزرگ را جشن بگیریم‪ ،‬نه اینکه برای مرگش گریه و ‪» ...‬‬

‫وسط حرفش پریدم وگفتم‪« :‬اولین باری را که با ارباب شبحوارهها روبهرو شدیم‪ ،‬یادت هست؟ یادت است که او خودش را به شکل خدمتکارها‬
‫دراورده بود و به همین خاطر هیچکس به او توجه نکرد‪ ،‬ما به بقیه حمله کردیم و گذاشتیم که او فرار کند؟»‬

‫ونچا با نگرانی سر تکان داد و گفت‪« :‬آره‪ .‬خوب که چی؟»‬

‫گفتم‪« :‬آن موقع‪ ،‬آنها به ما حقه زدند‪ ،‬ونچا‪ ،‬و این کار را بازهم تکرار کردند‪ .‬ما اصال پیروز نشدهایم‪ .‬آقای کرپسلی بیهوده مرد‪».‬‬

‫ونچا و هارکرت‪ ،‬حیرتزده به من خیره ماندند‪.‬‬

‫سرانجام هارکات بریدهبریده گفت‪« :‬چی ‪ ...‬؟ نمیفهمم ‪ ...‬یعنی تو میگویی ‪ ...‬؟ این یعنی چی؟»‬

‫آه کشیدم و گفتم‪« :‬آن شبحواره شنلپوش روی سکو‪ ،‬یک حقه بود‪ .‬او همان کسی نبود که ما آن شب توی بیشهزار دیدیم‪ .‬استیو قبل از‬
‫رفتن‪ ،‬حقیقت را به من گفت‪ .‬این هدیه خداحافظیاش بود‪».‬‬

‫ونچا‪ ،‬که به خسخس افتاده بود و رنگ از صورتش پریده بود‪ ،‬گفت‪« :‬نه او دروغ گفته! آن اربابشان بود‪ .‬وقتی او را کشتیم‪ ،‬من ناامیدی را‬
‫توی صورتشان دیدم ‪» ...‬‬

‫گفتم‪« :‬باید هم همینطور باشد‪ .‬بیشتر شبحوارهها و شبحزنهای توی غار باور کرده بودند که او اربابشان است‪ .‬به آنها هم‪ ،‬مثل ما‪ ،‬کلک‬
‫زده بودند‪ .‬فقط گانن هارست و چند نفر دیگر حقیقت را میدانستند‪».‬‬

‫ونچا نالید‪« :‬پس ما سر جای اولمان برگشتهایم؟ او زنده است؟ حتی نمیدانیم چه شکلی است؟ هیچ راهی هم نیست که وقتی دفعه دیگر‬
‫برگشت‪ ،‬بشناسیمش؟»‬

‫با لبخندی کج و کوله گفتم‪ :‬نه‪ ،‬دقیقاً اینطوری نیست‪ .‬حاال فقط دو شکارچی باقی مانده‪ .‬اوضاع همینقدر تغییر کرده‪ ».‬با حالت تحقیرآمیزی‪،‬‬
‫نفسم را بیرون دادم و دوباره به داخل گودال خیره شدم‪ .‬نمیخواستم بقیه قضیه را هم به آنها بگویم‪ ،‬نه در آن لحظه که هنوز چیزی از مرگ‬
‫آقای کرپسلی و خبر فرار ارباب شبحوارهها نگذاشته بود‪ .‬اگر در توانم بود‪ ،‬نباید میگذاشتم که با این ضربه وحشتناک از پا در بیایند‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬
‫حماسه دارن شان ‪ :‬قاتالن سحر‬ ‫فصل ‪21‬‬

‫اما باید به آنها هشدار میدادم‪ .‬باید قضیه را به آنها میگفتم تا اگر اتفاقی برایم میافتاد و الزم میشد‪ ،‬بدون من توی دنیا پراکنده میشدند‬
‫و کار را دنبال میکردند‪.‬‬

‫بدون هیچ هیجانی‪ ،‬زمزمه کردم‪« :‬من میدانم او کیه‪ .‬استیو به من گفت‪ .‬او راز بزرگ را برمال کرد‪ .‬هارست نمیخواست که او این کار را‬
‫بکند‪ .‬اما در هر صورت‪ ،‬او قصه را گفت تا مرا کمی بیشتر زجر بدهد‪ ،‬انگار مرگ آقای کرپسلی به اندازه کافی بد نبود‪».‬‬

‫هارکات نفسنفسزنان گفت‪« :‬او به تو گفت که ‪ ...‬ارباب شبحوارهها کیه؟»‬

‫سر تکان دادم‪.‬‬

‫ونچا ناگهان ازجا پرید و فریاد کشید‪« :‬کی؟ کدام یکی از آن آشغالها بقیه را میفرستد تا این کثافتکاریها را برایش انجام بدهند؟ به من‬
‫بگو تا خودم ‪» ...‬‬

‫‪ -‬آن استیو است‪.‬‬

‫این را گفتم و ونچا وا رفت‪ ،‬تلپی روی زمین افتاد و با وحشت به من خیره شد‪ .‬حال هارکات هم مثل او بود‪ .‬دوباره گفتم‪« :‬آن استیو است‪».‬‬
‫احساس میکردم که از درون خالی شدهام و میترسم‪ ،‬و میدانستم که تا وقتی استیو کشته نشود‪ ،‬حتی اگر هزار سال عمر کنم‪ ،‬این احساس‬
‫را با خود دارم‪ .‬لبهایم را خیس کردم‪ ،‬به شعلهها چشم دوختم و همه آن حقیقت وحشتناک را باصدای بلند فریاد زدم‪:‬‬

‫‪ -‬استیو لئوپارد ارباب شبحوارههاست‪.‬‬

‫بعد از آن‪ ،‬فقط سکوت بود و سوختن و افسوس‪.‬‬

‫پایان جلد نهم‪.‬‬

‫پایان مجموعه سوم‪.‬‬

‫زندگیپیشتاز‬

You might also like