You are on page 1of 305

‫‪1‬‬ ‫‪‬‬ ‫النّسیان األوّل‬

‫اَدرَ َکهَا النّسیان‬

‫دختری در دامان فراموشی‬

‫نویسنده‪:‬‬
‫د‪ .‬سناء شعالن‬

‫مترجمین‪:‬‬
‫سمانه موسیپور‬
‫دانشجوی دکتری زبان و ادبیات عربی دانشگاه آزاد اسالمی واحد کرج‬

‫دکتر یوسف هادیپور‬


‫استادیار و هیات علمی زبان و ادبیات عربی دانشگاه آزاد اسالمی واحد کرج‬

‫ویراستار‪:‬‬
‫افشین باوفا‬
‫شعالن‪ ،‬سناء‪ -1977 ،‬م‪.‬‬ ‫سرشناسه‬
‫‪-1977Shaʻlān, Sanāʼ Kāmi,‬‬
‫ادرکها النسیان ‪.‬فارسی‬ ‫عنوان قراردادی‬
‫دختری در دامان فراموشی‪/‬نويسنده د‪.‬سناء شعالن ؛ مترجمین سمانه موسیپور‪ ،‬يوسف هادیپور‪.‬‬ ‫عنوان و نام پديدآور‬
‫ويراستار‪ :‬افشین باوفا‬
‫تهران‪ :‬سیمای قلم‪.1400 ،‬‬ ‫مشخصات نشر‬
‫‪ 304‬ص‪.‬‬ ‫مشخصات ظاهری‬
‫‪978-622-7683-79-0‬‬ ‫شابک‬
‫فیپا‬ ‫وضعیت فهرست نويسی‬
‫داستانهای عربی – عمان‪ -‬اردن ‪ --‬قرن ‪21‬م‪.‬‬ ‫موضوع‬
‫‪s21Arabic fiction -- Lebanon --‬‬
‫‪t century‬‬
‫موسیپور شیرجوپشت‪ ،‬سمانه‪ ،-1360 ،‬مترجم‬ ‫شناسه افزوده‬
‫هادیپور‪ ،‬يوسف‪ ،-1339 ،‬مترجم‬ ‫شناسه افزوده‬
‫‪PJA4942‬‬ ‫رده بندی کنگره‬
‫‪737/892‬‬ ‫رده بندی ديويی‬
‫‪8439198‬‬ ‫شماره کتابشناسی ملی‬
‫فیپا‬ ‫اطالعات رکورد کتابشناسی‬

‫اَدرَکَهَا النّسیان دختری در دامان فراموشی‬


‫‪ ‬ویراستار‪،‬صفحه آرا‪،‬جلد‪ ،‬چاپ‪ :‬افشین باوفا"پژوهش ساواالن‪"..‬پژوهش و نشر سلکو‬
‫‪ 1000‬نسخه‬ ‫‪ ‬شمارگان‬
‫اول ‪1400‬‬ ‫‪ ‬نوبت چاپ‬
‫‪ 95000‬تومان‬ ‫‪ ‬قیمت‬
‫‪Http://www.SELCO.ir‬‬ ‫‪ ‬تارنما‬

‫شابک‪ISBN: 978-622-7683-79-0/ 978 –622–7683 – 79– 0 :‬‬


‫دفتر مرکزی پژوهش ساواالن‪ ..‬پژوهش و نشر سلکو‬
‫تهران‪ ،‬خیابان قصرالدشت‪ ،‬تقاطع امام خمینی‪ ،‬کوچه شهید تربتیان پور‪ ،‬پالک ‪ ،1‬واحد ‪3‬‬
‫تلفن‪ +98-9128391688 +98-2166003007 :‬سامانه پیامکی‪5000203241 :‬‬
‫فروشگاه مجازی‪SELCO.IR :‬‬
‫اهدای مولف‬

‫تقديم به‬

‫عباس داخل حسن‪ ،‬اديبی ست که زير آسمان همچون ستاره فینیقیها به صلیب‬

‫کشیده شده است؛ انسانی که در دوران اوج يخبندان و سردی‪ ،‬مملوء از گرماست‪،‬‬

‫مردی افسانه ای‪ ،‬که در عرصهی گیتی ناممکن زندگی میکند‪ ،‬در انتظاری از‬

‫پس انتظار‪ .‬او با وجود دردهايش سبکبال ا ست تا تداعی کند‪.‬‬

‫او بر سکوت سرد؛ لبخندی گرم را نقاشی میکند و قادر است انسان اندوهگین‬

‫و دردمند را از لبخند هستی سیراب نمايد‪ .‬او می تواند خورشید را در چشمانش‬

‫پنهان کند‪.‬‬
‫دیباچه‬
‫خوانندهای که برای نخستینبار اين داستان را می خواند‪ ،‬احساس میکند با يک داستان‬
‫عاشقانۀ خشک و بیروحی روبهرو است که در آن زنی در طول هفتاد سال زندگی با‬
‫درد و محنت مورد آسیب قرار گرفته و دچار رذيلتهای اخالقی شده است و به دلیل‬
‫فراموشی از واقعیت فرار میکند‪ .‬در نگاه اول‪ ،‬اينگونه دريافت میشود که هدف داستان‬
‫فرار از زندگی به دلیل درد‪ ،‬رنج‪ ،‬شکست و ناکامی است و رضايتی که بهدستآمده ناشی‬
‫از فراموشی است‪ .‬اين موارد‪ ،‬همگی برداشتهايی گذرا و سطحی است که از خارج‬
‫داستان برداشت میشود نه برداشتهايی از داخل آن‪ .‬جرم و جنايت در اين داستان‪،‬‬
‫نشاندهندۀ اين است که ما با داستان جنايی و خطیری روبهرو هستیم که در آن مراحل‬
‫فروپاشی جهان عرب و سقوط تمدن به تصوير کشیده شده است و در آن به خاطر‬
‫تخريب کامل‪ ،‬ويرانی و کشتار‪ ،‬ناله سرداده میشود‪ .‬در رمان «أدرَکَهَا النّسیان» داستان‬
‫ملتها‪ ،‬وطنها‪ ،‬انزوا و گوشهنشینیها بیان میشود که امت عربی اسالمی‪ ،‬کماکان با‬
‫اين مشکالت روبهرو هستند‪ .‬داستان شعالن‪ ،‬زيبايیهای عشق و عاشقی و کشمکشهای‬
‫عشاق را حکايت نمیکند‪ .‬قصد و نیّت نويسنده اين است که تجربۀ داستان را تعمیم‬
‫دهد و آن را جزو سابقۀ انسان میداند‪ .‬اين داستان به زمان و مکان مقید نبوده است و‬
‫تجربۀ بشری را شرح و تفسیر میکند و دردهای بشری‪ ،‬درگیری آزادگان استبداد‪،‬‬
‫زورگويی‪ ،‬زشتیهای ظالمان‪ ،‬رنج افراد خوار و ذلیل شده‪ ،‬رسوايی دروغگويان‪ ،‬مدعیان‪،‬‬
‫اربابان سلطه‪ ،‬جیرهخواران و منافقان را بیان میکند‪.‬‬
‫حقیقت اين است که سناء الشعالن دهۀ هفتاد تاريخ عرب را که داستانی حماسی و‬
‫لبريز از درد‪ ،‬رنج‪ ،‬خرابیها و فجايع جهان عرب است را هوشیارانه و آشکارا نگاشته است‬
‫که اين شیوه در داستانسرايی عربی معاصر بیانگر رنج و زورگويی زمانه است و طرح و‬
‫ساختار ظاهر داستان و زبان‪ ،‬گونهای جديد است‪ .‬اين داستان تصوير و انعکاسی برای‬
‫ارائه پیرايش ويرانیها در زبان احساسی زيباست که جهت بیان توصیف درد موجود‬
‫نوشته شده است‪ .‬داستان حاکی از ناکامی و شکست آرزوی انسان ذلیل و خوار در‬
‫اجتماع است که حتی از انسانیت هم خارجشده است‪.‬‬
‫سناء الشعالن در اين داستان به فساد مفسدين اهانت کرده است و خرابکاران را لعن و‬
‫نفرين نموده است و خائنان را مجرم قلمداد کرده است‪ .‬او با بیان احساسات پاک خود‪،‬‬
‫از زشتی‪ ،‬زيبايی آفريده است‪ .‬وی برای پیشبرد داستان به سمتی که نشانگر آزادگان‪،‬‬
‫محرومین و ستمديدگان باشد‪ ،‬از تشبیه زمان و مکان استفاده کرده است‪.‬‬
‫در اين هیاهو‪ ،‬بهاء و ضحاک‪ ،‬نماد وطن هستند نه شهروندان‪ .‬تجربۀ اين دو نفر‪ ،‬فقط‬
‫انعکاس شهروندان سرکوب شده نیست‪ ،‬بلکه انعکاسی از تمام وطنهای ازدسترفته و‬
‫تباهشده ای است که مفسدين هنگام درد‪ ،‬رنج‪ ،‬سختی‪ ،‬سقوط‪ ،‬انحطاط و خیانت‪ ،‬به‬
‫آنجا صدمه زده و آن را تخريب کردند‪ .‬بدينجهت‪ ،‬داستان از مسیر عاشقی جدا و زير‬
‫سیطرۀ ملتهای بدبخت و سوخته قرارگرفته است‪ .‬بهاء و ضحاک دو يتیمی هستند که‬
‫در يتیمخانه بزرگ شدند درحالیکه هیچ پشتیبانی نداشتند و هدف آماج ظلم‪ ،‬ستم‪،‬‬
‫آزار‪ ،‬اذيت و اقدامات تروريستی قرار گرفتند‪ .‬هنگامیکه آنها بزرگتر شدند‪ ،‬با‬
‫محرومیتها‪ ،‬فرارها و پستیهای بیشتر و بزرگتری روبهرو شدند و ظلم و ستم جامعۀ‬
‫وحشی‪ ،‬بر انسانیت و حقوق آنها سايه افکند‪ .‬درد و رنج آنها‪ ،‬نگاه و چشماندازی به‬
‫درد و سختی امّت عرب و رنجهای آنهاست‪ .‬گويی داستان گمگشتگی جهان عرب‪،‬‬
‫چپاول و غارتگری را چه از داخل و چه از خارج وطن تجسم میکند‪ .‬افرادی همانند‬
‫بهاء که نويسندهای بااستعداد و مبتکر است و ضحاک که فردی متفکر و نوآور است‪ ،‬در‬
‫بیشتر زمینهها سرکوب شدند؛ تا جايی که بهاء برای گذراندن زندگی خود آرزومند کلمه‬
‫بود و نويسندگی میکرد و ضحاک به مهاجرت روی آورده بود و فرار میکرد تا بلکه‬
‫انسانیتش را در وطنش پیدا کند‪ .‬ضحاک مورد تعرض و آزار و اذيت قرارگرفت و بدون‬
‫ارتکاب جرم دستگیرشده بود و حتی يکی از چشمانش را در زير شکنجهها از دست‬
‫داده بود‪ .‬در اين سرزمین که از درون فروپاشیده شده است‪ ،‬يک هنرپیشۀ فرصتطلب‬
‫مثل يراع طرب را می يابیم که از جايگاه خوب و محترم و بانفوذی برخوردار است‪ .‬از‬
‫طرفی هم فردی که خائن وطن و زنصفت است مثل همالن ابوالهیبات فرمانده را‬
‫میبینیم که وطن با نقشههايش تهديد میشد و با اينکار وطن را به سمت يتیمخانۀ‬
‫بزرگ سوق می داد که از ظلم‪ ،‬ستم و درد پرشده بود‪ .‬از سويی ديگر‪ ،‬فردی همانند‬
‫معلم يتیمخانه‪« ،‬أفراح الرملی» را در رمان می بینیم که بدون رحمت و شفقت از‬
‫کودکان سوءاستفاده میکرد و يتیمهای پرورشگاه را تنبیه و با آنها بدرفتاری میکرد‬
‫و آنها را تصاحب میکرد و همۀ آنها حتی مسئوالن آنجا از شر آزار و اذيت او در امان‬
‫نبودندو او با گرفتن رضايت از آنها به نیازهای هولناکشان پاسخ میداد‪.‬‬
‫فقط افراد ضعیف تسلیم اين جامعه میشون د و محرومیتها را میپذيرند و آرزوهايشان‬
‫را زير پا میگذارند‪ ،‬در اين شرايط انسان ضعیف در جامعه متالشی‪ ،‬خرد و له میشود‪.‬‬
‫اين پرورشگاه زندگی سوخته و تخريبشدۀ افرادی که در شرق زندگی می کنند را‬
‫مجسم میکند و تدبیر و اهداف همۀ کسانی را که در اين امر مشارکت دارند‪ ،‬نشان‬
‫میدهد‪ .‬در اين سرزمین هیچ شهروندی باقی نمیماند؛ آنها میپذيرند که يا کرامتشان‬
‫از بین برود و در اين وطن انقالبی بمیرند‪ ،‬يا به سرزمین ديگری مهاجرت کنند تا بلکه‬
‫در آنجا کرامت‪ ،‬عدالت‪ ،‬محبت‪ ،‬مهربانی و آرامش را بیابن د‪ .‬رنج سفر بهاء در اين رمان‪،‬‬
‫روايت زنی است که جامعه بارها او را به تنفروشی کشانده است‪ .‬تمام تالشهای بهاء‬
‫برای فرار‪ ،‬بیفايده و بینتیجه بود‪ .‬اين داستان آرزوی زنی نیست که دچار سرطان شده‬
‫است تا خودش را از درد و رنج رها کند‪ ،‬بلکه روايتی از کشف‪ ،‬فروپاشی و تخريب در‬
‫جامعههای عربی است که درگیری پیوستۀ دو قهرمان داستان را در طول هفتادسال‬
‫زندگی هويدا میکند‪ .‬همۀ آنها در اين درگیری و تعارض حماسی سقوط کردند‪ ،‬تنها‬
‫گروهی مانند ثابت السردی که از احرار‪ ،‬آزادگان و انقالبیون بودند‪ ،‬توانستند از حقوق‪،‬‬
‫ريشه و سرزمینشان تا آخرين توان خود دفاع کنند‪ .‬ثابت السردی مبارزی است که در‬
‫زندگی خفتبار‪ ،‬تحت تأثیر مبارزه و شهادت بود و به همین خاطر‪ ،‬در اين داستان از‬
‫احترام ويژهای برخوردار بود‪ .‬در داستانی که همۀ شخصیتهايش بیآبرويی‪ ،‬برهنگی و‬
‫ناپاکیشان آشکار بود‪ ،‬ثابت السردی از اين خواری‪ ،‬خفت و گمراهی نجات دادهشده بود‪.‬‬
‫ازاينرو‪ ،‬بهاء بیان میکند که کسانی که به وطنشان خیانت میکنند‪ ،‬افرادی حقیر و‬
‫پست هستند و هیچکس در دنیا مستحق زندگی نیست‪ ،‬مگر کسانی که از وطن دفاع‬
‫میکنند‪ .‬بهاء‪ ،‬در طول زندگیاش تنها به مبارزين‪ ،‬انقالبیون و آزادگان عشق نمیورزيد‪،‬‬
‫بلکه اعمال خیرخواهانه هم برای آنها انجام میداد‪ .‬ضحاک در کودکی‪ ،‬به علت اينکه‬
‫پسر يکی از فدائیان بود‪ ،‬دستگیر شد‪.‬در آن جامعه وحشی فريادهای آزادگان را به طرز‬
‫وحشتناکی سرکوب و آنها را خفه کردند تا قدرتمندان از ثروتهای سرزمینها سود‬
‫ببرند‪.‬‬
‫به عقیده نويسنده رمان بهيقین‪ ،‬ما همگی يتیمهای مستضعفی هستیم که در يتیمخانۀ‬
‫بزرگی زندگی میکنیم که هیچ شفقت‪ ،‬مهربانی‪ ،‬رحمت و عطوفتی در آن وجود ندارد‪.‬‬
‫اين داستان روايت ماجراجويی و تجربۀ انسانی است که طعم درد‪ ،‬رنج و شکست را‬
‫چشیده است‪ .‬قطعاً تقدير ما گمنامی و بیچارگی است‪ .‬ما در دستان ناظرانی هستیم که‬
‫معنای رأفت‪ ،‬عطوفت و مهربانی را درک نمیکنند و به اين درد و رنجها توجهی ندارند‬
‫و فقط خواهان رسیدن به شهوات و غرايض خودشان هستند‪ .‬اين داستان‪ ،‬روايت هولناک‬
‫و وحشتناک زمانه را در سطح باالی معنايی بیان میکند؛ گويی خواننده با خواندن اين‬
‫داستان هوشیار میشود و به درک بااليی از آگاهی میرسد و حماسهای خونین در دست‬
‫قدرتمندان مزدور‪ ،‬ظالم‪ ،‬ستمگر و عصیانگر در ذهنشان تداعی میشود‪ .‬اين رمان‪ ،‬ضعف‪،‬‬
‫ناکامی‪ ،‬شکست و غارت امت را روايت میکند و به بیان سقوط‪ ،‬انحطاط و نافرجامی‬
‫میپردازد‪ .‬در اين داستان سرزمینهای ويرانشده بیانگر انزوا و طرد انسانهای سرکوب ‪-‬‬
‫شده هستند‪.‬‬
‫پیام اين داستان‪ ،‬ترويج فراموشی بیقی دوشرط و تسلیم شدن نیست‪ ،‬بلکه فراموشی‪،‬‬
‫غفلت‪ ،‬فرار و تغییر عقیده را حکايت میکند که درواقع نشاندهندۀ تصويری از تجاوزها‪،‬‬
‫صدمات و آسیبهايی است که در زندگی به وجود میآيد که هیچ پناهگاه و راه فراری‬
‫برای رهايی از آن نیست‪ .‬هیاهو و فريادی است که نويسنده برای رسوايی ظلم‪ ،‬ستم‪،‬‬
‫فساد‪ ،‬تخريب‪ ،‬دروغگويی‪ ،‬تقلب و تحريف در داستان سر داده است‪.‬‬
‫اکنون زمان تأيید کردن اين داستان نیست؛ بلکه زمان بیدار کردن انجمنی است که با‬
‫فجايع‪ ،‬جنگها‪ ،‬فروپاشیها‪ ،‬گرسنگی‪ ،‬دزدی‪ ،‬اشغالگری‪ ،‬افراد فاسد‪ ،‬باجگیرهای زورگو‪،‬‬
‫انقالب ها‪ ،‬عصیان‪ ،‬مجازات‪ ،‬محرومیت‪ ،‬سرکوب آزادی‪ ،‬دستگیری افراد آزاده و فداکار‬
‫روبهرو هستند‪.‬‬
‫سمانه موسی پور‬
‫دکتر یوسف هادی پور‬
‫سخن مترجم‬

‫سنناء کامل احمد شنعالن اديب مسنلمان اردنی‪ ،‬از نسنل نويسنندگان معاصنر عرب اسنت‪.‬‬
‫اصنالتش فلسنطینی و اهل روسنتای بیت نتیف اسنت‪ .‬او موفق به اخذ دکترا در ادبیات‬
‫معاصنر شنده و اسنتاد دانشنگاه اردن در رشنته تخصنصنیش می باشند‪ .‬شنعالن نويسننده‬
‫قصه‪ ،‬حکايت‪ ،‬رمان‪ ،‬داستان های کوتاه‪ ،‬نمايش نامه‪ ،‬سناريو و ادبیات کودک و نوجوان‬
‫اسنت‪ .‬در سنال ‪ 2008‬م در همه پرسنی عربی در میان ‪ 60‬بانوی عرب به عنوان يکی از‬
‫موفق ترين بانوان عربی شننناخته شننده اسننت که مجله «سننیدتی» به زبان عربی و‬
‫انگلیسی به نشر آن پرداخته است‪ .‬در سال ‪ 2014‬م از سوی سازمان بین الملل صلح و‬
‫دوستی در دانمارک ستاره صلح را دريافت کرد‪ .‬دکتر شعالن؛ منتقد و خبرنگار روزنامه‬
‫و مجله در برخی مجالت عربی و فعال در مسنائل حقوق بشنر‪ ،‬زنان و کودکان و عدالت‬
‫اجتماعی اسنت‪ .‬عضنو بیشنترمحافل ادبی اسنت و موفق به کسنب ‪ 60‬جايزه بین المللی و‬
‫منطقه ای و عربی در زمینه های رمان‪ ،‬قصنه های کوتاه‪ ،‬نمايش نامه و ادبیات کودکان‬
‫وآکادمی علمی شند‪ .‬او نمايش نامه های منتشنر شنده زيادی دارد که جوايز زيادی در‬
‫برداشنته اسنت‪ .‬وی دو سنال متوالی (‪ 2007‬و ‪ 2008‬م) در دانشنگاه اردن اسنتاد برجسنته‬
‫و نمونه شد‪ ،‬کما اينکه در سال ‪ 2005‬م رتبه دانشجوی برجسته را کسب کرده است‪.‬‬
‫رمان «ادرَکَهَا النّس یان» نوشننته دکتر سننناء الشننعالن‪ ،‬تجربه ای بی نظیر در روايت‬
‫ادبیات عرب اسنت‪ .‬اين رمان در ‪ 358‬صنفحه و در سنال ‪ 2018‬م در انتشنارات امواج در‬
‫عمان‪ -‬اردن به زيورچاپ آراسته شد‪.‬‬
‫فضننای دينی و صننوفی گری و عشننق آسننمانی منحصننر به فرد موجود در اين رمان به‬
‫جهان ارزش زندگی می دهد‪ .‬قهرمان های داسنننتان ضنننحاک و بهاء حقانیت‪ ،‬عشنننق‬
‫آسمانی را ترسیم نموده اند‪ .‬دراين رمان فرشتگان؛ جنگنده و مبارز می شوند و روح ها‬
‫به پرواز در می آيند‪ .‬روح هايی که با تاريکی ها و بی رحمی های طاقت فرسننای زمانه‬
‫نمی شنکنند‪ .‬روح هايی که در نهايت خوار و ذلیل نمی شنوند‪ .‬اين همان چیزی اسنت‬
‫که دکترسنناء می خواهد با خواندن رمان به آن برسنیم‪ .‬درورای روايت و حوادث رمان‪،‬‬
‫قضنا و قدر الهی اسنت‪ .‬شنعالن درپی آن اسنت که بگويد‪ :‬در کوير اين جهان هسنتی‪،‬‬
‫فضنننای سنننبزی وجود دارد تا خسنننتگان به آن پناه گیرند آن انسنننانی که به خاطر‬
‫انسنانیتش منکر نمی شنود‪ .‬چرا که پوسنته جهان هسنتی؛ با بیرحمی سناخته نشنده اسنت‪.‬‬
‫عذاب‪ ،‬تقدير انسنان ها نیسنت و کیان و کرامت انسنانی که با تجاوز و دشنمنی سرکوب و‬
‫ضنايع گشنته باز خواهد گشنت در پسنتوی انتظار‪ .‬او اين رمان را بر تثلیث عشنق؛ وطن و‬
‫يتیمی به نگارش کش نید‪ .‬عشننق الهی و امید رهايی بخش اسننت آنگونه که فراموش نی‬
‫رهايی بخش است‪.‬‬
‫انديشنه و درون مايه بر اسناس افشناگری خطرناک ظلم و بردگی و فسناد و تخريب اسنت‪.‬‬
‫هدف اين رمان مکاشنفه زيبايی شنناسنی و عشنق نیسنت؛ و هرگز برای فرار به فراموشنی‬
‫گفته نشننده اسننت‪ .‬تفکر و اعتقادی که در آن هسننت حسنناس تر از آن اسننت‪ .‬به طور‬
‫خالصه؛ تفکر و عقیده در پروژه داستانی برهنگی حقیقت کذب و ريا و تلفیق کردن در‬
‫دنیای عصنر حاضنر اسنت‪ .‬توجه و عنايت برای تعمیم کردن تجربه و محدود نکردن در‬
‫ننام هنا‪ ،‬مکنان هنا و جغرافینای خناص‪ ،‬اين موضنننوع را ثنابنت نمی کنند کنه انگیزه و عقینده‬
‫شنعالن اين گونه باشند‪ .‬لذا رمان تنها داسنتان عشنق و دلدادگی نیسنت‪ .‬بلکه روايتی از‬
‫سنیر و سنلوک واقعیت و دردهای بشنری و درگیری های آزادگان و محرومیت و قلدری‬
‫قلدارها و رنج تحقیر شنندگان اسننت؛ و علناً مدعیان دروغی و دروغگو ها و ارباب های‬
‫سنلطه و منافقین را رسنوا میکند‪ .‬اين رمان مفسندين را نفرين میکند و خراب کاران و‬
‫مجرمین خائن را لعنت میکند‪ .‬بهاء و ضحاک هر دو نمادوطن هستند‪ .‬قهرمان داستان‬
‫«بهناء» نمنادی بر ننابودی ملنت عرب‪ ،‬غنارت و چپناول در برابر نظنام غول پیکر از نظنام‬
‫های چپاولگر اسننت‪ .‬تجربیات تلخ بهاء و ضننحاک در زندگی تابلويی کوچکی از تجربه‬
‫سننرزمین ها‪ ،‬در زمان های سننخت و دشننوار و سننقوط و انحطاط و فاسنندين و خیانت‬
‫کاران می باشنند‪ .‬پیچ و خم های داسننتانی که دکتر شننعالن در رمان خود به نگارش‬
‫درآورده پیچ و خم هنای رئنالیسنننم آمیختنه بنه تخیّل در حند بنااليی اسنننت‪ .‬اين توهم‬
‫گیرنده اسنت که در روايتی با سنفری طاقت فرسنا و خسنته کنننده روبرو شنده اسنت که‬
‫در حدود ‪ 70‬سننال رنج و درد را به دوش می کشنند‪ .‬توهم مکان و زمان بر فضنناهای‬
‫نامحدودی گسترده می شود‪ .‬مخاطب نه در هر زمان و نه در هیچ مکانی وقوع وقايع را‬
‫متوجه نمی شنود مگر اين که فقط گفته شنود اين رويدادها در مشنرق زمین اتفاق می‬
‫افتد‪ .‬آن جايی که مردم به زبان عربی صنحبت می کنند و سنپس اشناره به اين موضنوع‬
‫می شنود که شنخصنیت بهاء به نقطه سنرد و يخ زده شنمالی منتقل می شنود‪ .‬بدون اين‬
‫که دقیقاً به شننهر و مکان و يا کشننوری اشنناره شننود؛ و به همین منظور گیرنده يک‬
‫احسناس سنطحی دارد و روايت داسنتان خارج از زمان و مکان خاصنی اسنت و به يک‬
‫داسنتان عشنق و عاشنقی مبدل شنده که با صنداقت با هم برخورد می کنند بعد از ‪60‬‬
‫سنال فراق و عذاب‪ .‬ضنحاک در حالی معشوقه خود بهاء را پیدا می کند که وی در طول‬
‫زندگی اش رنج هايی بسنیار را تحمل کرده اسنت و به بیماری سنرطان مبتال شنده اسنت‪.‬‬
‫اين يک برداشنت سنطحی از داسنتان اسنت و از آن جايی که سنن ‪ 70‬سنالگی را برای‬
‫تحمل رنج بهاء انتخاب می کند ما می توانیم رنج بزرگ در تاريخ نبرد عربی در عصننر‬
‫جديد را درک کنیم‪ ،‬و آن مبارزه مردم فلسنطین در برابر اسنتعمار صنهیونیسنت اشنغالگر‬
‫اسنت‪ .‬اصنرار در عنوان شنماره ‪ 70‬به نوعی پافشناری بر اين واژگان اسنت‪ .‬بهاء و ضنحاک‬
‫وديگر آوارگان جنگ‪ ،‬از همشننهريان خود دور می شننوند و در دسننتان سننازمان های‬
‫سرکوب گر بازيچه می شوند‪.‬‬
‫روش کار در ترجمه پیش رو؛ بر اساس رعايت حجم معادل متن اصلی و پرهیز از شرح‬
‫غیر ضنروری جمله ها و تصنرف ناصنواب عبارت هاسنت‪ .‬هرچند جمالتی به ضنرورت سنره‬
‫نويس نی ترجمه از کانون توجه به واژگان باز مانده و به مدار تغییر در فارس نی راه يافته‬
‫است‪.‬‬
‫بسنیار شنايسنته اسنت؛ مراتب قدردانی خود را از خانم دکتر اکرم روش نفکر اسنتاديار‬
‫دانشگاه گیالن به دلیل معرفی و پیشنهاد اين رمان اظهار نمايیم و سپاسگزاری خود را‬
‫از نويسننده ی ارجمند سنرکار خانم دکتر «س ناء الش عالن» که از ترجمهی «ادرَکَهَا‬
‫النّسیان» استقبال نمودند‪ ،‬ابراز داريم‪.‬‬
‫سمانه موسی پور‬
‫دکتر یوسف هادی پور‬
‫س‬ ‫‪‬‬ ‫النّسیان األوّل‬

‫فهرست مطالب‬
‫دیباچه ‪6.............................................................................................................................‬‬
‫سخن مترجم‪11..................................................................................................................‬‬
‫النّسیان األوّل‬
‫فراموشی اول ‪21.................................................................................................................‬‬
‫ضحاک سلیم ‪22................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّانی‬
‫فراموشی دوم ‪37.................................................................................................................‬‬
‫سرخ روی دلفریب‪38.........................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّالث‬
‫فراموشی سوم ‪49................................................................................................................‬‬
‫خانه ای کنار رودخانه ‪50....................................................................................................‬‬
‫النّسیان الرّابع‬
‫فراموشی چهارم ‪59.............................................................................................................‬‬
‫بیماری ‪60..........................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الخامس‬
‫فراموشی پنجم ‪65...............................................................................................................‬‬
‫فراموشی او را دربرگرفت ‪66...............................................................................................‬‬
‫النّسیان السّادس‬
‫فراموشی ششم ‪73...............................................................................................................‬‬
‫زن عاشق ‪74.......................................................................................................................‬‬
‫النّسیان السّابع‬
‫فراموشی هفتم ‪79...............................................................................................................‬‬
‫بوی محبت ‪80....................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّامن‬
‫فراموشی هشتم ‪83..............................................................................................................‬‬
‫وطن ‪84.............................................................................................................................‬‬
‫النّسیان التّاسع‬
‫فراموشی نهم ‪89.................................................................................................................‬‬
‫بهاء من ‪90.........................................................................................................................‬‬
‫النّسیان العاشر‬
‫فراموشی دهم ‪93................................................................................................................‬‬
‫افراح رملی ‪94....................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الحادی عشر‬
‫فراموشی یازدهم ‪105..........................................................................................................‬‬
‫کما ‪106............................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّانی عشر‬
‫فراموشی دوازدهم ‪113........................................................................................................‬‬
‫وفاء ذیب ‪114....................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّالث عشر‬
‫فراموشی سیزدهم ‪121.........................................................................................................‬‬
‫بیمارستان ‪122....................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الرّابع عشر‬
‫فراموشی چهاردهم ‪127.......................................................................................................‬‬
‫ثابت السردی ‪128...............................................................................................................‬‬
‫النّسیان الخامس عشر‬
‫فراموشی پانزدهم ‪137.........................................................................................................‬‬
‫جهنم ‪138..........................................................................................................................‬‬
‫النّسیان السّادس عشر‬
‫فراموشی شانزدهم ‪161........................................................................................................‬‬
‫ستاره های براق‪162............................................................................................................‬‬
‫النّسیان السّابع عشر‬
‫فراموشی هفدهم ‪169..........................................................................................................‬‬
‫انقالب و وطنها ‪170............................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّامن عشر‬
‫فراموشی هجدهم ‪175.........................................................................................................‬‬
‫اولین عشق ‪ ...‬آخرین عشق ‪176...........................................................................................‬‬
‫النّسیان التاسع عشر‬
‫فراموشی نوزدهم ‪185.........................................................................................................‬‬
‫وطن پرستی ‪186.................................................................................................................‬‬
‫النّسیان العشرون‬
‫فراموشی بیستم ‪193............................................................................................................‬‬
‫گذشتگان و رفتگان‪194......................................................................................................‬‬
‫النّسیان الحادی و العشرون‬
‫فراموشی بیست و یکم ‪203..................................................................................................‬‬
‫جاده ها ‪204.......................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّانی و العشرون‬
‫فراموشی بیست و دوم ‪213...................................................................................................‬‬
‫زنان سرخ رو (آتشین) ‪214..................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّالث و العشرون‬
‫فراموشی بیست و سوم ‪221..................................................................................................‬‬
‫باربارا ‪222..........................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الرّابع و العشرون‬
‫فراموشی بیست و چهارم ‪229...............................................................................................‬‬
‫تیم اهلل الجزیری ‪230...........................................................................................................‬‬
‫النّسیان الخامس و العشرون‬
‫فراموشی بیست و پنجم ‪237.................................................................................................‬‬
‫زندگی هفتم ‪238................................................................................................................‬‬
‫النّسیان السّادس و العشرون‬
‫فراموشی بیست و ششم ‪247.................................................................................................‬‬
‫آخرین زندگی ‪248............................................................................................................‬‬
‫النّسیان السّابع و العشرون‬
‫فراموشی بیست و هفتم ‪259.................................................................................................‬‬
‫دست نویس ‪260................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّامن و العشرون‬
‫فراموشی بیست و هشتم ‪265................................................................................................‬‬
‫کوچ کردن ‪266.................................................................................................................‬‬
‫النّسیان التّاسع و العشرون‬
‫فراموشی بیست و نهم ‪275...................................................................................................‬‬
‫دستگیر شده ‪276................................................................................................................‬‬
‫النّسیان الثّالثون‬
‫فراموشی سی ام ‪285...........................................................................................................‬‬
‫گذشته ‪286........................................................................................................................‬‬
‫بعد از پایان ‪295..................................................................................................................‬‬
‫پیوست ها‬
‫نگاهی به زندگی سنا الشعالن ‪297........................................................................................‬‬
‫معرفی آثار دکتر سناء شعالن ‪302........................................................................................‬‬
‫نمایشنامه ‪302.....................................................................................................................‬‬
‫نمایشنامه تئاترى ‪302...........................................................................................................‬‬
‫کتابهاى تخصصى نقدى چاپ شده ‪303................................................................................‬‬
‫کتاب ‪304..........................................................................................................................‬‬
‫کتابهای درسی ‪304.............................................................................................................‬‬
‫تألیفات خالقانه ‪304............................................................................................................‬‬
‫تألیفات خالقانه برای کودکان ‪305.......................................................................................‬‬
‫‪21‬‬ ‫‪‬‬ ‫النّسیان األوّل‬

‫النّسیان األوّل‬

‫فراموشی اول‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫گواهی میدهم که عاشق شدم‪.‬‬

‫پیوسته خودم را میشناسم‪ ،‬چقدر سخت و پیچیده است اين شناختن‪.‬‬

‫در عشق حقیقی‪ ،‬روح است که تن را در آغوش می گیرد‪.‬‬

‫تنها از تو مطمئن هستم‪ .‬چه زيبا است آنچه بعداً نمیآيد‪،‬‬

‫تنها اوست که تاکنون خمیدگی را نکشیده است‪.‬‬

‫آنان که ما را به وجود آوردهاند مادرانمان نیستند؛‬

‫بلکه همانا عشق است که ما را به دنیا میآورد‪.‬‬

‫اطمینان‪ ،‬همان ايمان مطلق به دوست داشتن است‪.‬‬

‫در سرزمین دوست داشتن‪ ،‬تمام هستی قابل تقديس است‪،‬‬

‫حتی گناهان کبیره و لغزشها!‬


‫‪  22‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ضحاک سلیم‬
‫‪ 67‬سنننال زنندگی بنه جز دزديندن انندکی از جوانیاش ‪ ،‬بنه نشننناط و خنندهرويیاش‬
‫دسننتبرد نزده اسننت؛ اما همه آن سننالها برايش غمانگیز نبود؛ چراکه به او خوشننی‪،‬‬
‫تخصن‪ ،،‬تجربه و هوشنی هديه داد که توانسنت با عمل‪ ،‬موفقیت‪ ،‬سنیاحت در دنیای‬
‫خداوند‪ ،‬زمانهای انتظار و همواریهای نوشتن‪ ،‬بر اين سالهای طوالنی و سخت چیره‬
‫شود‪.‬‬
‫در اين دنیا هر آنچه را که خواسنته و نخواسنته تجربه کرده اسنت و شنعارش در زندگی‬
‫اين شند که گواهی میدهم من عاشنقم و در زمانهای مسنتی با غرور‪ ،‬سنرخوشنی و سنر‬
‫مسنتی به اوهام و سنرگردانی بازگردانده میشنوم؛ او همراه چهار دوسنت صنمیمیاش‬
‫نشنسنت و برخاسنت میکرد‪ ،‬دوسنتانی که در زندگیشنان با ديگران دوسنت نیسنتند‪.‬‬
‫زندگیايی که آکنده از لذتها‪ ،‬شننهوتها و کامیابیهايی اسننت که تفاوت دارد با لذت‬
‫زنانی که بهرهشننان از آن لذتها برای روح‪ ،‬بدن‪ ،‬رؤيا و موفقیتی ناق‪ ،،‬آلوده‪ ،‬ناهنجار‬
‫و تکهتکه اسننت‪ .‬بعد از گردش در سننراسننر سننرزمینهای يخزده با سننه زن سننر روی‬
‫ازدواج کرده بود که سناز و برگی جز خسنارتهای فراوان مادی و معنوی همچون درد‪،‬‬
‫تنهايی‪ ،‬دور شنندن و کوک کردن برايش به ارمغان نداشننت‪ .‬آنها به کرارت بر اسنناس‬
‫احکام فوری قضننايی بیش از نیمی از دارايی يا يک سننوم دارايی آن را تصنناحب می‬
‫کردند‪ ،‬بدون اينکه فرزندی يا همدمی در سننفر زندگیاش به او ببخشننند و در زندگی‬
‫[اش] از دهانی خیس‪ ،‬نازک و الغر‪ ،‬واژه بابا را نمیشنود تا نجاتدهنده وی باشد‪.‬‬
‫ولی اکنون به جز زنان و عشنق شنیرين آنها‪ ،‬هر آنچه را که آرزو داشنت به دسنت آورد‪.‬او‬
‫ثروت مالی‪ ،‬سنالمتی‪ ،‬زيبايی‪ ،‬خرسنندی‪ ،‬احسناس امنیت و سنالمتی نفس دارد؛ چنانکه‬
‫بعد از آنکه جزء يکی از مشنهورترين نويسنندگان وطن يخزده‪ ،‬سنرمازده و مرفهش شند‬
‫که با صنمیمیت به آن وابسنته بود‪ ،‬دارای شنکوه ادبی گسنتردهای شند‪ .‬بعد از آنکه از‬
‫‪23‬‬ ‫النّسیان األوّل ‪‬‬

‫وطنی که سراسر کودکیاش در آن زندانی شده بود رانده شد‪ ،‬درحالی که تکه گوشتی‬
‫سنر رنگ و يتیم بود که در پوشنشنی کهنه پیچیده شنده بود‪ ،‬به آن وابسنته شند تا از او‬
‫در مسنیرهای غربت و سنرگردانی‪ ،‬فقر‪ ،‬يتیمی‪ ،‬بینوايی و سنتمديدگی حمايت کند‪ .‬تا‬
‫اينکه يکی از پسننر عموهای پدرش که سننالها در اين سننرزمین زندگی میکرد‪ ،‬او را‬
‫ناخودآگاه يافت در حالی که داسنننتان او را به دور از روح‪ ،‬خاطرات‪ ،‬آرزوها و آيندهاش‬
‫در يکی از ديدارهای نادرش با اهلش در سنننرزمینش شننننیده بود‪ .‬وی اين حقیقت را‬
‫دريافت که پدر و مادرش را ناگهان در شننبی برفی و يخبندان که با شننومینهی نفتی‬
‫خفه شننده بودند‪ ،‬از دسننت داده اسننت و بهسننان گربهای در خیابانها تنهايی زندگی‬
‫میکند‪ .‬آن شننب با وجود سننرمای شننديدی که وجودش را فراگرفته بود و نفسهای‬
‫آخرزندگی را میکشنید‪ ،‬در اتاق مراقبتهای ويژه در بخش اطفال در بیمارسنتان ارتش‬
‫در شهر قديمیاش بستری شده بود و در آن شب دلخراش از مرگ نجات يافت‪.‬‬
‫بعد از آنکه والدينش را از دسننت داد‪ ،‬در پرورشننگاهی که از روی اجبار آن را پذيرفته‬
‫بود زندگی کرد در حالی که عموها و عمههايش در آن زمان او را نپذيرفتند و دسننتان‬
‫غارتگرشننان را به میراث ناچیز او دراز کردند و همسننايهها نیز از اينکه او را به فرزندی‬
‫قبول کنند‪ ،‬خودداری کردند‪ .‬در آن هنگام‪ ،‬معصنننومیت کودکی و شنننادابی روحش از‬
‫بین رفنت‪ ،‬در حنالی کنه در آن پرورشنننگناه ينأسآور دولتی عنذاب میکشنننیند؛ چراکنه‬
‫باسنختی‪ ،‬ترس‪ ،‬اضنطراب‪ ،‬نگرانی و با مجازات زندگی میکرد و هرگاه صندايش را برای‬
‫اندکی مهربانی بلند میکرد‪ ،‬گرفتار سنرپرسنتان پرورشنگاه میشند که پسنتی خشنمشنان‬
‫را بدون شفقت به او می زدند‪.‬‬
‫سنرانجام در شنبی سنرد و تاريک وی را بهسنان روح تاريکشنان به کنار جاده انداختند تا‬
‫از وجودش رهايی يابند و مطمئن شننندند که او ديگر هرگز به پرورشنننگاه متعفن آنها‬
‫بازنمی گردد‪ .‬در آن هنگام مدير پرورشننگاه و معاون میانسننال آنجا گمان کردند که او‬
‫چیزی از خزانه پرورشننگاه دزديده و به بیرون فرار کرده اسننت؛ به همین خاطر همگی‬
‫‪  24‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫وی را به چشننم دزد نگاه می کردند و او ناچار شنند از دسننت پلیس نوجوانان که در هر‬
‫جايی دنبال او میگشت تا او را به زندان محل دفنش بیندازد‪ ،‬فرار کند‪.‬‬
‫او در خیابان بهسننان سننگها‪ ،‬گربهها‪ ،‬موشها و موجودات ناشننناخته فضننايی زندگی‬
‫میکرد و با انسنانهای پسنت و حیوانات مشناجره میکرد تا لقمه غذايی از خاکروبهها و‬
‫زبالهها به دسنننت آورد‪ .‬تا اينکه بعد از شنننرايط سنننخت‪ ،‬خوشنننبختی با اينکه از آن‬
‫ناخوشنننود بود به او رو کرد و پسننر عموی پدرش در زندگیاش پیدا شنند‪ .‬وی گويی‬
‫فرشننته ای بزرگوار و توانا از آسننمان بود که او را از خیابان نجات داد و دسننت مهربان‪،‬‬
‫گرم‪ ،‬سننفید و صنناف خودش را که دارای چند انگشننتر نقرهای سننفید رنگ منقش به‬
‫الماس بود‪ ،‬به سنويش دراز کرد و به او پیشننهاد داد که وی را با خودش به دوردسنتها‬
‫ببرد؛ جنايی کنه آکننده از دريناچنههنای يخی‪ ،‬سننننجنابهنای خوشنننبخنت‪ ،‬خناننههنای گرم‬
‫چوبی‪ ،‬سننفرهای تفريحی جذاب‪ ،‬گلههای گوزنهای شننمالی‪ ،‬خرسهای قطبی‪ ،‬بوی‬
‫اجاقهای چوبی و بوی اسنطوخودوس بود‪ .‬با او موافقت کرد که بعد از حل مشنکلش با‬
‫پلیس جوانان‪ ،‬بدون لحظهای ترديد يا شنک او را همراه خود ببرد و عهدهدار سنرپرسنتی‬
‫او به جای زندان شننود؛ البته با اين شننرط که اگر دوباره دزدی تازهای کرد‪ ،‬مسننیلیت‬
‫قانونی آن را بپنذيرد و غرامت مترتب بر اتهنام دزدی را بپردازد؛ و نیز اموال اندکی را که‬
‫مدير پرورشنگاه از روی بهتان گمان کرده بود که کودک يتیم آنها را دزديده اسنت‪ ،‬به‬
‫آنجا بازگرداند‪.‬‬
‫سنرانجام بعد از آنکه پسنر عموی پدرش با طیب خاطر او را آگاه کرد‪ ،‬آزاد و رها شند‪ .‬تا‬
‫اينکه سنرپرسنتی وی را به همراه تنها پسنر خود يعنی جورج سنلیم پذيرفت و تربیتش‬
‫کرد و به شنیوه ای نیکو او را آموزش داد و باران محبت و مراقبتش را به وی بخشنید تا‬
‫اينکه با درجه عالی و ممتاز در مقطع لیسنننانس از دانشنننگاه فارغ التحصنننیل شننند‪.‬‬
‫انندکمندتی بعند از آن‪ ،‬پول قنابنل توجهی بنه او داد تنا زنندگی خود را بنا آن آغناز کنند؛‬
‫چراکه از اينکه وی را دوباره با دسننت خالی ترک کند‪ ،‬هراس داشننت‪ .‬بار ديگر بعد از‬
‫‪25‬‬ ‫النّسیان األوّل ‪‬‬

‫اينکنه پیری در انندامهنايش رسنننو کرد و بیمناریهنای کهنسنننالی بنه او حملنه کردنند‪،‬‬
‫دوباره يتیم شد و سايه ابدی و وحشتناک مرگ دور سرش شروع به چرخیدن کرد‪.‬‬
‫ضنحاک نتوانسنت از اين هديه مالی باارزش بهره ببرد‪ .‬او قسنمت زيادی از ثروت را برای‬
‫تحصنننیالت عنالینه در مقطع دکتری در رشنننتنه ادبینات تطبیقی و فرهننگ ملی‪ ،‬در‬
‫معتبرترين دانشننگاه کشننور يخزدهاش خرج کرد و با قسننمت ديگر آن‪ ،‬خانه کوچکی‬
‫نزديک محله قديمی فرهنگی شنننهر خريد؛ اما قسنننمت سنننوم اين هديه‪ ،‬بعد از آنکه‬
‫بسنیاری از ناشنرا ن از چاپ رمان او با هزينه خودشنان سنر باز زدند‪ ،‬آن مبلر را به چاپ‬
‫اولین رمانش اختصنناص داد؛ چراکه در آن هنگام او رماننويس جوان و مبتدی بود که‬
‫هیچ کس به نام يا قلم او توجهی نمیکرد‪.‬‬
‫هنگامی که او اولین رمانش را منتشنر کرد‪ ،‬طالعش درخشنید و بسنیار مشنهور شند‪ ،‬به‬
‫طوری که انتشنارات اسنکانديناوی و بالکان و اروپايی‪ ،‬به نشنر آثار او پرداختند؛ زيرا وی‬
‫داستانهای خود را به زبان سرزمینهای سرمازده مینوشت‪ .‬او تمام تالش‪ ،‬وقت‪ ،‬توجه‬
‫و فکر خود را صنرف مطالعات تطبیقی بین ادبیات معاصنر غربی و ادبیات ملی و معاصنر‬
‫شنننرقی کرد‪ .‬همچنین از راه بحنثهنا‪ ،‬کتنابهنا‪ ،‬رمنانهنا و سنننخنرانیهنايش‪ ،‬درآمند‬
‫سنرشناری را به دسنت آورد‪ .‬وی همه درآمد خود را خرج سنفر و تعويض خانه میکرد و‬
‫کتابخانه شنخصنی خودش را که برای آن سناختمانی کهن در منطقه فرهنگی مشنهور‬
‫در مرکز اسنننکناندينناوی خريداری کرده بود با دريايی از کتنابها‪ ،‬نسنننخنههای خطی‪،‬‬
‫مصنادر‪ ،‬منابع‪ ،‬تصنويرها‪ ،‬سنیدیها و فیلمها سنیراب و آن را وقف عموم کرد؛ به امید‬
‫آنکه روزی آن را به جهانیان هديه کند و همگان از آنچه وی به قلم خودش نوشنته بود‬
‫يا ديگران به رشننته تحرير درآورده بودند‪ ،‬سننود جويند و نیز مجوز ورودش به سننرای‬
‫جاودانه باشند‪ .‬آن کتابخانه که سناختمانی بزرگ و به وسنعت توانايی صناحبش در خريد‬
‫کتنابهنا و هندينه گرفتن آنهنا بود‪ ،‬بنه ننام «کتنابخناننه ضنننحناک سنننلیم»‪ ،‬تبندينل بنه‬
‫دايرهالمعارف کامل انسانی شد‪.‬‬
‫‪  26‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫او در اين سنرمین از هرآنچه که وابسنته به وطنش بود‪ ،‬رها شند‪ .‬وطنی که والدينش را‬
‫با بیوفايی خفه کرده بود و آنها را از وی ربود و او را که يتیم‪ ،‬تنها‪ ،‬بینوا و راندهشننده‬
‫از همنهجنا بود را ترک کرد‪ .‬بعند از آن عموهنا و عمنههنايش ارث انندک او را دزديندنند و او‬
‫را گرسنه‪ ،‬بینوا‪ ،‬راندهشده‪ ،‬محروم و يتیم رها کردند‪.‬‬
‫با اين وجود‪ ،‬او عشنق به پختن غذاهای شنرقی‪ ،‬آالت موسنیقی و عتیقههای شنرقی را‬
‫رها نکرد و ديوارهای اتاق نشنیمن‪ ،‬راهروها و قفسنهها را با آنها تزيین کرد و بسنیاری از‬
‫آنها را در گوشننه و کنار خانه‪ ،‬روی پشننتیهايی که با نیهای طاليی براق تزيین شننده‬
‫بود و نیز روی فرشهای دسنتباف شنرقی پراکنده کرد‪ .‬او تابلوهای خوشنويسنی عربی‬
‫را روی ديوارهای اصنلی خانه و روبهروی آيینهای آويزان کرد تا بتواند خط عربی را يک‬
‫بار از راست به چپ و بار ديگر‪ ،‬انعکاس آن را در آيینه از چپ به راست ببیند‪.‬‬
‫از سقف خانهاش لوستر کريستالی براقی آويزان بود که نور و درخشش آن روی ديوارها‬
‫و کف میتابید و روی پايههای مسی که به نقوش شرقی باستانی مزّين بود‪ ،‬میچرخید‬
‫و نور درخشنننانش آن را میپوشننناند‪ .‬از همین رو بیننده روی صنننورتها‪ ،‬کف زمین‪،‬‬
‫ديوارها و فضای خانه‪ ،‬چیزی جز نور خیرهکننده و درخشان لوستر نمیديد‪.‬‬
‫خانه او ‪ -‬که باربارا‪ ،‬دوسننتان‪ ،‬دانشننجويان و هرکسننی که به مالقاتش میآمد‪ ،‬آن را‬
‫دوسنت داشنت ‪ -‬ترکیبی از [تزيین] شنرقی و غربی بود که از آن متنفر بود و از آن فرار‬
‫می کرد‪ .‬داخل کلبه چوبی زيبا سنناخت غرب و طراحی‪ ،‬فضنناسننازی‪ ،‬تقسننیمبندی‪،‬‬
‫خطکشننیها و شننکل آن به سننبک شننرقی بود‪ .‬رايحههای ادويهاش‪ ،‬پشننتیها‪ ،‬آالت‬
‫موسننیقی‪ ،‬فرشها و جزئیات خاص و دقیقش‪ ،‬مانند سننرمهدانهای مسننی با گردنی‬
‫پروانهای قوسنیشنکل و تعدادی ابزار آرايش مسنی با قلمموهای طبیعی و يک جعبه نرد‬
‫و چند تکه کاشیکاریشده‪ ،‬حال و هوای شرقی داشت‪.‬‬
‫ضننحاک با پافشنناری تمام از تغییر اسننمش خودداری کرد؛ اسننمی که بهاء سننر روی‬
‫جنذاب و دلفرينب کنه چنند سنننال از او کوچنکتر بود برايش برگزينده بود‪ .‬وی در آن‬
‫‪27‬‬ ‫النّسیان األوّل ‪‬‬

‫پرورشننگاه ناخجسننته که بیشننتر کودکی ناخوشننايندش را در آن گذارانده بود‪ ،‬با بهاء‬


‫ديندار کرد‪ .‬او دارای خنانواده‪ ،‬وطن و شنننادی بود تنا اينکنه از آن راننده و داخنل زنندانی‬
‫نفرت انگیز شننند‪ .‬ناتوانی از فرار‪ ،‬موجب غصنننهای در قلبش شننند‪ .‬مرد به او وعدهای‬
‫راسننتین داد که ترکش نکند و هرچه زودتر او را از اين زندان نفرتانگیز در پرورشننگاه‬
‫نجات بدهد‪.‬‬
‫بسننیار تالش کرد که بهاء را از پرورشننگاه فراری دهد؛ اما بعد از اينکه مدير پرورشننگاه‬
‫نقشنهاش را فهمید‪ ،‬بارها و بارها شنکسنت خورد‪ .‬مدير پرورشنگاه بهاء را ماههای طوالنی‬
‫در زيرزمینی تنگ و تاريک زندانی کرد و برای مجازات او به سننبب تالش برای فرارش‬
‫گیسنوان قرمز‪ ،‬زيبا و بلندش را تراشنید‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬اراده و تمايلش به فرار از بین‬
‫رفت‪ .‬ضنحاک زمانی که فهمید خیابانها با وجود بزرگی ظاهری چهقدر تنگ و مخوف‬
‫هسنتند‪ ،‬از تالش طاقتفرسنايش برای فراری دادن بهاء از آنجا منصنرف شند‪ .‬ضنحاک‬
‫برای او دل سننوزاند؛ به اين دلیل که درندگانی که در تاريکی آنجا زندگی میکردند‪ ،‬او‬
‫را میدريدند‪.‬‬
‫ضنحاک اسنم حقیقی بهاء را که پدر و مادر گمنامش لحظه تولد روی او گذاشنته بودند‬
‫را نمیدانسنت‪ .‬شنايد آنها به خاطر عجلهشنان برای رهايی از بهاء ‪ ،‬هیچ اسنمی روی او‬
‫نگذاشنته بودند‪ .‬او فردی فاسد ‪ ،‬بیخانواده و بیاصل و نسب بود‪ .‬سرخیاش تند و لذيذ‬
‫بود و چشنننمنان سنننبز علفرنگش‪ ،‬بر غربنت‪ ،‬يتیمی و تنهنايی او میافزود‪ .‬او ترکیبی‬
‫فريبنده بین چندين ترکیب نژادی‪ ،‬از زيبايی‪ ،‬جذابیت و اصنننل و نسنننب بود؛ اما بوی‬
‫عطرآگین او همانند بوی گلهای بنفشنننهای که در گلدانهای بالکن مدير پرورشنننگاه‬
‫کاشنته شنده بودند‪ ،‬بود‪ .‬آن بو‪ ،‬رايحهای بود که هیچ بشنری در هسنتی نمیتوانسنت بوی‬
‫عطرآگینی مانند آن را داشننته باشنند‪ .‬اين رايحه با حس دوری و جدايی وی از مکانی‬
‫بیمار که به دلیل بوی تعفن‪ ،‬کپکزدگی و نمناکی داشت در هم آمیخته شده بود‪.‬‬
‫‪  28‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫کنادر يتیمخناننه چون او را سنننر روی ملعون صننندا میزدنند‪ ،‬فراموش کردنند کنه ننامی‬
‫برايش انتخاب کنند؛ به دلیل حسنادت پنهانیشنان از اشنتیاق هولانگیزش برای سنخن‬
‫گفتن‪ ،‬حرکات و خنده نقش بسنته بر چهرهی سنر رنگ و زيبايش‪ ،‬موهای سنر رنگ‬
‫بلند و نرمش که روی آن خزيده بود و نیز شنفافیت سنرخی پوسنت و جاده سنبزرنگ‬
‫چشننمانش‪ .‬حتی بعد از اينکه برای خودش اسننم بهاء را انتخاب کرد ‪ -‬اسننمی که از‬
‫قهرمان يکی از شنخصنیتهای فیلمهای کارتونی الهام گرفته بود ‪ -‬آنها اين لقب را به او‬
‫دادند‪ .‬اين اسننم او [مرد] را خشنننود می کرد؛ چراکه آن شننخصننیت قهرمان کارتونی‪،‬‬
‫فردی قوی‪ ،‬شنننجناع‪ ،‬جوانمرد‪ ،‬يناریکنننده ضنننعیفنان و انتقنامگیرننده از مجرمنان بود و‬
‫تسننلیم هیچ دشننمن و شننروری که میخواسننتند از او منفعت ببرند‪ ،‬نمیشنند و دارای‬
‫موهنايی سنننر رننگ‪ ،‬زيبنا و دلفرينب بود و هنگنامی کنه اسنننم بهناء را انتخناب کرده بود‪،‬‬
‫متوجنه تنناسنننب آن بنا زيبنايی‪ ،‬نورانینت و جنذابینت خودش نبود؛ چراکنه او تنهنا بنه‬
‫ويژگیهای ظاهری و روحیه او اشاره میکرد‪.‬‬
‫دوسنت کوچکش هنگامی که برای او آهنگهای سنريال کارتونی بهاء «بهاء سنرور زنان»‬
‫را میخواند‪ ،‬بسنیار خوشنحال میشند‪ .‬بهاء با صندای نرم و نازک‪ ،‬آهنگین و خوشبويش‪،‬‬
‫بنا او میخوانند؛ بننابراين سنننرخی خیرهکننندهاش در صنننورتش جناری میشننند و بر‬
‫دلفريبیاش میافزود‪.‬‬
‫او به آموزش و زندگی در اسننکانديناوی در سننالهای طوالنی نیاز داشننت تا بتواند به‬
‫رابطه پرقدرت او با اسنمی که برايش انختاب شنده و نیز تناسنب شندنش با او پی ببرد‪.‬‬
‫نام او بهاء اسننت که روح مرد و روح هرکسننی که بهاء را میشننناسند را با زيبايیاش و‬
‫صندای گرفته شنده‪ ،‬عمیق و آهنگینش و خنده طوالنی و مرموزش در بر گرفته اسنت؛ تا‬
‫آنجا که جرعهای از قهقهه معروفش‪ ،‬بر اشنکها‪ ،‬گريه شنديد‪ ،‬شنکسنتهشندن هنگام از‬
‫دسنننت دادن چیزی ينا کسنننی و نناراحتیهنا چیره میشنننود و همنه غمهنای دنینا را‬
‫سنرمیکشند‪ .‬خندههای عمیقش هر اندوهی را در ژرفايش غرق میکند و آن اندوه را با‬
‫‪29‬‬ ‫النّسیان األوّل ‪‬‬

‫امیدواریاش‪ ،‬حیله گری‪ ،‬تظاهر به شنادی‪ ،‬موفقیت‪ ،‬پیروزی و خرسنندی‪ ،‬ذوب میکند‬
‫و امید به زندگی را در فرد برمیانگیزد و او را با وجود دردها و سنختیهای زندگیشنان‬
‫به جای گريه به آواز خواندن فرامیخواند؛ چراکه وی از گريه متنفر اسنننت؛ و در پايان‬
‫او‪ ،‬پیروزی نهنايی را بر روح شنننکسنننتخورده و غمگین بهناء میبینند‪ .‬يتیم بودن بهناء‬
‫فراموشنشندنی اسنت و تنها ضنحاک توانسنته اسنت به ژرفای دردمند و اندوهناک بهاء‬
‫برسد‪.‬‬
‫وجود بهاء در يتیمخانه و در شننبی تاريک و سننرد‪ ،‬در کنار ضننحاک جمع شننده بود و‬
‫مدتها در کنار او گريسننته بود‪ .‬بهاء از دردها‪ ،‬رنجها‪ ،‬تنهايی‪ ،‬يتیمی‪ ،‬سننرگردانی در‬
‫زندگی و سننگدلیهای اطرافیانش میگريسنت‪ .‬او بعد از اينکه سنوگند خورد که بدن‬
‫نحیف او را تقوينت کنند‪ ،‬سنننهم نناچیز غنذای خود را بنه بهناء میداد؛ و همواره برای بهناء‬
‫داسنتانهايی از خوابهايش میگفت؛ خوابهايی که خود و بهاء در کنار هم زندگیای‬
‫زيبنا‪ ،‬بیدغدغه‪ ،‬گرم و محبنتآمیز را در دورترين نقطنه دنینا سنننپری میکردند؛ دنینايی‬
‫که در آن نه پرورشننگاهی اسننت و نه يتیمی‪ ،‬نه دردی اسننت و نه گرسنننگی‪ ،‬و نه‬
‫اسننمهای ناشننناخته گم شننده در گذشننته‪ .‬آن دو بدون لحظهای درنگ‪ ،‬به خانهای که‬
‫برايشنان حرمت داشنت‪ ،‬میرفتند و خانوادهای خوشنبخت را سنامان میدادند که در آن‬
‫دهها پسر و دختر وجود داشت‪.‬‬
‫آن هنگنام کنه بهناء در کننار ضنننحناک بود‪ ،‬روحی زنناننه و لطیف را در عمق وجود او‬
‫احسننناس میکرد‪ .‬بهناء بنه خوبی میتوانند نقش منادر را بنازی کنند؛ تنا آنجنا کنه او نقش‬
‫مادری خودش را بر مادری آن زن سننگدلی که او را ناخواسنته به دنیا آورده‪ ،‬سنپس‬
‫رها و فراموش کرده است ترجیح میدهد‪.‬‬
‫ضننحاک به او قول میدهد که او را به زودی از پرورشننگاه فراری دهد و همراه هم در‬
‫خانهای واقعی که در آن دوست داشتن‪ ،‬مهربانی‪ ،‬گرمی و شادی موج میزند‪ ،‬زندگیای‬
‫سنرشنار از خوشنبختی داشنته باشنند؛ خانهای که در آن از همه لذتهای زندگی بهرهمند‬
‫‪  30‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫هسنتند و همه آرزوهايشنان از رق‪ ،،‬آواز‪ ،‬نقاشنی‪ ،‬شنادی‪ ،‬جشننها گرفته تا غذاهای‬
‫لنذينذ‪ ،‬نوشنننیندنیهنای گوارا‪ ،‬زيبناترين لبناسهنا و زيننتهنا کنه پیش از اين بر آنهنا حرام‬
‫شننده بود‪ ،‬برآورده میشننود‪ .‬قول دادند روزی با هم رمانی پیرامون عشننق زيبايشننان‬
‫خواهند نوشنت و هنگامی که چشنم از جهان فرو بسنتند‪ ،‬روحشنان به آسنمان خواهد‬
‫رفت و در آنجا به دو سننتاره جاودانه تبديل خواهند شنند و راه را برای همه عاشننقان و‬
‫يتیمان روشنن خواهند کرد تا آنها نیز بتوانند سنرزمین خوشنبختی‪ ،‬رفاه و راحتی ابدی‬
‫را درک کنند‪.‬‬
‫بیشننتر افراد پرورشننگاه مانند پرسننتارها‪ ،‬کارمندهای دختر و پسننرهای يتیم‪ ،‬با بهاء‬
‫دشنننمنی میورزيدند و با او به تلخی رفتار می کردند؛ چراکه او در میانشنننان بسنننیار‬
‫دوستداشتنی بود و ظاهر‪ ،‬صدا و کلماتش نورانیت جاودانهای داشت و بوی بنفشههای‬
‫معطر از وی تراوش می شند‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬پرسنتارهای پرورشنگاه‪ ،‬به خاطر بغضی که‬
‫نسنبت به زيبایاش داشنتند‪ ،‬لقب «سنر روی ملعون» را برای وی برگزيدند‪ .‬پسنرها و‬
‫دخترهای يتیم‪ ،‬در گفتن اين لقب پافشنناری میکردند تا هرگاه او قصننیدهای‪ ،‬متنی يا‬
‫گفنتوگوی زيبنايی را کنه از تلويزيون میشننننیند‪ ،‬حف میکرد و معلم زبنان عربیاش‬
‫«صنباح»‪ ،‬مجذوب موهبتهای بالغی او میشند و وقت و توجهش را صنرف او میکردتا‬
‫با گفتن اين لقب‪ ،‬از بهاء انتقام بگیرند‪ .‬با توجه معلم به او‪ ،‬شنعلههای کینه و حسنادت‬
‫در دلهای يتیمان پرورشگاه زبانه میکشید؛ بنابراين آنها با نادان‪،‬کوچک و پست نشان‬
‫دادن خود‪ ،‬از بهنای سنننر رو انتقنام میگرفتنند و پیوسنننتنه او را «سنننر روی ملعون»‬
‫میخواندند‪.‬‬
‫ضنحاک میتوانسنت با توانايی بدن ورزيدهاش از بهاء در برابر هر سنتمی که کودکان بر‬
‫وی روا می داشنننتند‪ ،‬چیره شنننود و آنها را مجبور کند که او را با اسنننم جديد‪ ،‬تازه و‬
‫پرافتخارش يعنی «بهاء» صننندا بزنند‪ .‬اگرچه او مجبور میشننند که به يکی از کودکان‬
‫مشنتی بزند يا يکی را بزند يا دندان سنومی را بشنکند‪ ،‬ولی هرگز نتوانسنت پرسنتارهای‬
‫‪31‬‬ ‫النّسیان األوّل ‪‬‬

‫پرورشننگاه را مجبور کند که او را به اسننم جديدش صنندا کنند و آنها همواره به خاطر‬
‫دشننمنی با ضننحاک و بهاء و زيبايی تحريککننده‪ ،‬وی را همان «سننر روی ملعون»‬
‫میخواندند‪.‬‬
‫اما ضننحاک برای اينکه وی را با نام دلفريب «بهاء» صنندا بزنند‪ ،‬پايبند بود؛ چراکه اين‬
‫نام برکت را همراه خود آورده بود‪ .‬ضنحاک اين نام را از همان سنريال کارتونی برای بهاء‬
‫برگزيد و زين پس وی را «بهای سنر روی دلفريب» نامید‪ .‬از سنوی ديگر‪ ،‬اسنم ضنحاک‬
‫نزد بهاء به جای اسم اصلیاش که دوست نداشت‪« ،‬ضحاک سلیم» شد‪.‬‬
‫با گذشنننت زمان‪ ،‬ضنننحناک نام قديمی ناراحتکنننده و تاريخ تولد دردناکش را که در‬
‫شنناسننامه در مدارک پرورشنگاه وجود داشنت‪ ،‬از خاطر برد و نام جديدش «ضنحاک» را‬
‫که بهاء برای او انتخاب کرده بود‪ ،‬در خاطر سنپرد تا اسنم نیرومندی باشند که شنادی و‬
‫لبخند را برايش به ارمغان بیاورد؛ زيرا اين اسنم نشنانگر مبالغه در خنديدن اسنت؛ و آن‬
‫اسنمی بود که بهاء را سنرشنار از شنادی‪ ،‬لبخند و خوشنحالی میکند و خنده واقعی و‬
‫حقیقی در روح بهاء فوران میکند‪ .‬ضنحاک شنانه بها را با شنانه خودش نگاه میدارد و‬
‫موهای قرمز و جادويیاش را نوازش میکند و از بهاء میخواهد که برخی از شننعرها يا‬
‫نثرهايی را که حف است و از سرشت خود تراوش میکند‪ ،‬برايش بخواند‪.‬‬
‫اسنم او در پرورشنگاه ضنحاک سنلیم شند که با نام پدربزرگش «سنلیم» که خانوادهاش‬
‫انتخاب کرده بودند و به آن افتخار میکردند‪ ،‬تناسنننب داشنننت؛ زيرا در زمان حکومت‬
‫ترکان بر کشنورش‪« ،‬آغا» از بزرگان پرنفوذ و ثروتمند بود و برای پسنرها و دخترهايش‬
‫ثروت بزرگی به جا گذاشنننت که آنها بر از بین بردن و تلف کردنش همت گماشنننتند‪.‬‬
‫اينگونه آن ثروت بسنیار کاهش يافت‪ ،‬ولی همه آن از بین نرفت و قسنمت اندکی از آن‬
‫در دسنت سنه عمو و هفت عمهاش باقی ماند؛ همان افرادی که ضنحاک را از سنهماالرث‬
‫پدرش که در عنفوان جوانی مرده بود‪ ،‬محروم کردند و با سپردن او به پرورشگاه‪ ،‬جايی‬
‫که قربانگاه کودکان است‪ ،‬از شر او رها شدند‪.‬‬
‫‪  32‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫هنگامی که مدير پرورشنگاه او را به خیابان انداخت‪ ،‬از همه چیز حتی از همین اسنمش‬
‫رها و کنده شنده بود‪ .‬هنگامی که عموی مهربان و دلسنوزش او را در سنرزمین سنرمازده‬
‫يافت و به فرزندی پذيرفت‪ ،‬بنابر خواسننته خود ضننحاک ‪ ،‬اسننم ضننحاک سننلیم را در‬
‫مدارک فرزندخواندهاش ثبت کرد‪ .‬زمانی که ضنحاک موفق و مشنهور شند‪ ،‬به جای اسنم‬
‫«سنلیم» که يادآور اسنم پدربزرگ و روح مادرش بود‪ ،‬اسنم ضنحاک سنلیم که او را به ياد‬
‫بهای سننر روی دلفريب میانداخت‪ ،‬با خط درشننت و پررنگ نوشننت و بر پشننت جلد‬
‫کتابها و رمانهايش چاپ شند؛ اما ضنحاک تنها در نزديکی بهاء احسناس خوشنبختی‬
‫میکنند و در کننار او‪ ،‬معننای از دسنننت دادن را نمیشننننناخنت مگر هنگنامی کنه از بهناء‬
‫محروم شد‪.‬‬
‫با رفتن ضنحاک‪ ،‬بهاء در پرورشنگاه زندانی و تنها باقی ماند‪ .‬هنگامی که وی مسنیر فقر‪،‬‬
‫يتیمی‪ ،‬تنهايی‪ ،‬تنگدسننتی‪ ،‬بازداشننت و شننکنجه را در شننهرهای سنننگدل که برای‬
‫يتیمی ضننعیف و تنها‪ ،‬جا و بهرهای نداشننت‪ ،‬میپیمود‪ ،‬سننرنوشننت او را به سننرزمینی‬
‫دوردست و سرمازده که جای شادی‪ ،‬خوشبختی‪ ،‬عدالت و امنیت بود کشاند‪.‬‬
‫او چندين بار تالش کرد که پنهانی به پرورشنننگاه برود تا بهاء را از آن مکان غمانگیز و‬
‫مالیخولیايی رها کند‪ .‬ولی او هربار شننکسننت میخورد و هرگاه برای انجام اين کار‪ ،‬از‬
‫دوسنتان مجرم خیابانیاش کمک میگرفت‪ ،‬از اين فکر پشنیمان میشند؛ چراکه او بهاء‬
‫را با عذابهای خیابانی‪ ،‬ابتذال‪ ،‬زدوخورد و دعوا پرورش میداد‪.‬او پذيرفت که در زندان‬
‫پرورشگاه باشد تا اينکه طعمهی بزرگ و زيبای هیوالهای درنده خیابانها بشود‪.‬‬
‫تالش کرد عمويش را قنانع کنند هنگنامی کنه او را بنه فرزنندخوانندگی پنذيرفنت‪ ،‬بهناء را نیز‬
‫به فرزندخواندگی قبول کند و او نیز همراه آنها به سننرزمین سننرمازده گرم بیايد‪ .‬ولی‬
‫عمويش با اصنراری عجیب آن را رد کرد و به داشنتن تنها يک فرزند جديد بسننده کرد‪.‬‬
‫هرچند همسنر با فضنیلتش که يونانی بود‪ ،‬تمايل بسنیاری داشنت که يک دخترخوانده‬
‫‪33‬‬ ‫النّسیان األوّل ‪‬‬

‫نیز داشنته باشند‪ ،‬ولی عمويش نپذيرفت‪ .‬به همین خاطر چهره نورانی بهای سنر روی‬
‫دلفريب را از دست داد‪.‬‬
‫هرچند وی پنج دهه ارتباطش را با بهاء از دسننت داد‪ ،‬اما بهاء در تمام آن سننالها در‬
‫روح و نبضنش سناکن بود و از آن کوک نمیکرد و پنهان نمیشند‪ .‬سنر رويی شنديدش را‬
‫در چهره سر رويان اروپايی‪ ،‬مردم اسکانديناوی و بالکانی و سیبری جستوجو میکرد‪.‬‬
‫ولی هیچ يک از آنها دلبری‪ ،‬جذابیت و گرمی بهاء را نداشنتند‪ .‬وی با سنه زن سنر روی‬
‫اروپايی ازدواج کرد تا شنننايد بهاء را بین آنها بیابد؛ اما وی را در میان آنها و ديگر زنان‬
‫سنننر روی نینافنت‪ .‬وی بنه چهره آن زننان مینگريسنننت و آنهنا را زير نظر میگرفنت و‬
‫میبويید؛ شنايد که بوی گل بنفشنه بدهند‪ .‬ولی آنها به سنرعت از او جدا میشندند و او‬
‫نیز از آنها جدا می شند‪ .‬بعد از اينکه در بازديدهای بسنیار از شنهرهای قديمی در وطن‬
‫باستانی خود‪ ،‬از يافتن بهاء ناامید شد‪ ،‬در انتظار بازگشت عشق سر رويش نشست‪.‬‬
‫جسنننتوجوی او از بهاء هنگام بازديدش از وطن وحشنننیای که از آن جز خاطرههای‬
‫دردناک چیزی نداشنت‪ ،‬بینتیجه ماند‪ .‬چرا که ضنحاک از هويت بهاء‪ ،‬خانواده‪ ،‬نزديکان‬
‫يا دوستانش آگاهی نداشت‪.‬‬
‫تنها چهره سنر روی آتشنین بهاء و چشنمان سنبز رنگ و موهای آتشنین و بلندش که به‬
‫سنان يال اسنب بود و بوی بنفشنهای در سنرزمین سنرمازده و بوی چوبهای صنندل که‬
‫بوی آن را اولین بار در فروشنگاه عطاری اسنتوايی در مرکز شنهر که نزديکترين بو به‬
‫آن اسنننت را حس کرده بود و در خاطرش ترسنننیم شنننده بود ‪،‬اما چیزی از هويت او‬
‫نمیدانست‪.‬‬
‫بهاء بیش از نیمقرن گم شند؛ ولی هرگز از ذهن ضنحاک جدا نشنده بود‪ .‬ضنحاک گاهی‬
‫اوقنات اسنننم بهناء را در شنننبکنههنای اجتمناعی و در مینان گروهنای اديبنات و مبتکران‪،‬‬
‫جسنتوجو میکرد‪ .‬بدون شنک او اکنون نويسنندهای مشنهور و سنتاره درخشنانی شنده‬
‫اسنت؛ چنان که همیشنه چنین آرزويی داشنت‪ .‬او به خاطر واژگان متولد شنده بود و آنها‬
‫‪  34‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫را رام میکرد؛ و با آنها حرف میزد يا روی کاغذهای اندکش که پرورشگاه با بخل تمام‬
‫به او داده بود‪ ،‬آنها را مینوشت‪.‬‬
‫بدون شننک او راه سننرنوشننتش را در دنیای واژگان پیش گرفته بود؛ زيرا اسننب اصننیل‬
‫هرچه راهها از او دور باشند و او را از حقیقت دور کند‪،‬اما باز نزد صناحبش باز میگردد‪.‬‬
‫بهاء اسنب اصنیل بسنیار سنر اسنت و جادويی آفريده شنده اسنت و آفرينش واژگان برای‬
‫اوسنت‪ .‬بدون شنک او به گروه سنو ارکاران در سنرزمین واژگان برخواهد گشنت‪ .‬چه بسنا‬
‫اکنون رماننويس مشهوری شده که در اين دنیای پر پیچ و خم و بیکران‪ ،‬به جايگاهی‬
‫بلند رسیده باشد‪.‬‬
‫ضننحاک ناتوانیاش را بر يافتن او چنین توجیه میکند که حتماً بهاء اسننمی را که او‬
‫برايش برگزيده بود‪ ،‬تغییر داده اسنت‪ .‬از همین رو نمیتواند اسنمی را که برای خودش‬
‫انتخناب کرده اسنننت‪ ،‬حندس بزنند‪ .‬ضنننحناک از دنبنال کردن هر سنننطری کنه بنه زبنان‬
‫مادریاش يا به هر زبان ديگری مینويسند خسنته نمیشند؛ تا شنايد بهاء را بیابد‪ .‬او به‬
‫تصننويرهای سننر رويانی که میيابد‪ ،‬با دقت مینگرد؛ شننايد که تصننوير سننر روی‬
‫دلفريبش را مینان آنهنا پیندا کنند‪ .‬ولی هرگز او را نینافنت و در انتظناری منداوم و سنننوزان‬
‫گیر افتاده بود که شعلهاش در روحش خاموش نمیشد‪.‬‬
‫او بدون سنختی و خسنتگی در هر مکانی دنبال او میگشنت و ايمان داشنت که روزی او‬
‫را خواهد يافت‪ .‬به همین خاطر اسنم خودش ضنحاک سنلیم را به شنهرت و برجسنتگی‬
‫بیشنتر میرسناند تا اينکه اسنمش از آتشنی بر بلندی مشنهورتر شند و پرفروغتر از هاله‬
‫نورانی که سننتارهای بی فروغ در شننبی بسننیار سننیاه و تاريک آن را احاطه کرده بود‪،‬‬
‫برافروخته شند و همه اينها به اين خاطر بود که بهاء اسنم او را در هر مکانی بشنناسند و‬
‫راه رسیدن به او را پیدا کند و به سوی او پر بکشد‪.‬‬
‫سنپس تصنمیم گرفت که عکسنش را پشنت جلد کتابها و رمانهايش چاپ کند و تنها‬
‫هدفش از اين کار اين بود که اگر بهاء عکس او را در هر جايی ديد‪ ،‬بشنننناسننند‪ .‬ظاهر‬
‫‪35‬‬ ‫النّسیان األوّل ‪‬‬

‫ضنحاک چندان تغییر نکرده بود‪ .‬او همواره سنیمای گرفته کودکیاش را داشنت؛ هرچند‬
‫موهنای جوگنندمی مجعندش تنا کمرش کشنننینده شنننده و ريش سنننفیندش چناننهاش را‬
‫دربرگرفته بود؛ به طوری که حالت سن نحر‪ ،‬جذابیت و فرو رفتن در سنننکوت‪ ،‬حیرت و‬
‫حالت مرموزی بر او میافزود‪.‬‬
‫اما او تمايل داشننت هرگاه برای جلد کتابها عکسننی میگیرد‪ ،‬عینک طبی زيبايش را‬
‫به چشنم بزند تا چشنمان آسنیبديده اش که يادآور خاطرات سنرزمین وحشنی رانده شنده‬
‫از آن بود‪ ،‬پشنت عینک پنهان بماند‪ .‬او نمیخواسنت بهاء اين آسنیبديدگی را ببیند و‬
‫دلیلش را از او بپرسند؛ و نیز نمیخواست دردی که آن را در شرق کشته و در همان جا‬
‫دفن کرده بود‪ ،‬بازگردد‪.‬‬
‫هنگامی که اوتصنمیم میگیرد که آدرس پسنتی‪ ،‬ايمیل و شنماره تلفنهايش را به بیش‬
‫از يک زبان در آخرين صنننفحه مطالبش قرار بدهد‪ ،‬تنها و تنها نگران بهاء بود‪ ،‬نه هیچ‬
‫انسان ديگری؛ تا بهاء بتواند با دسترسی به تألیفاتش‪ ،‬با او ارتباط برقرار کند‪.‬‬
‫اما هیچکدام از اين اتفاقها ر نداد‪ .‬در طول نیمقرن که سنرشنار از حسنرت گذشنته و‬
‫دردمنندی بود‪ ،‬بهناء هرگز بنا او ارتبناط برقرار نکرد‪ .‬او بعند از اينکنه راههنای رسنننیندن بنه‬
‫بهاء به رويش بسنته شند‪ ،‬همواره در انتظار نشنسنت‪ .‬انتظاری که در آن بهاء و ضنحاک‪،‬‬
‫رمان جاودانهشنان را بنويسنند‪ .‬آن دو زمانی که دو کودک کمبرخوردار و جداشنده از هر‬
‫زيبايی بودند و جز آرزوها و عشنق پاک و خالصنشنان چیزی برايشنان نمانده بود‪ ،‬با هم‬
‫پیمان بسننتند که رمان مشننترکی پیرامون زندگیشننان بنويسننند؛ رؤيای زيبايی که‬
‫هنگامی که بزرگ شنندند‪ ،‬با شننادی با هم زندگی کنند و بدون اين که به پرورشننگاه‬
‫بازگردند‪ ،‬آن را ترک کنند‪ .‬آن دو تصنمیم گرفتند که داسنتانشنان درباره خوشنبختی‪،‬‬
‫شنادی و عشنق جاودانهشنان باشند‪ .‬ضنحاک نیز واژگان را دوسنت داشنت و به آنها عشنق‬
‫میورزيند‪ .‬او بنا تمنام وجود‪ ،‬متنهنای زيبنايی را کنه زننان و مردان هنرپیشنننه نقنل‬
‫میکردند‪ ،‬در تلويزيون دنبال می کرد يا آثار نويسننندگانی را که کتابهايشننان را خوانده‬
‫‪  36‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بود‪ ،‬در خاطر میسنپرد و برای هرکسنی که با او همسنخن میشند‪ ،‬تکرار میکرد‪ .‬او به‬
‫اندازه عشقش به بهاء عاشق واژگان بود‪.‬‬
‫آه‪ ،‬او بارها و بارها در زندگی آرام و پايدار خود در سنرزمینهای سنرمازده اما مهربان با‬
‫روحش‪ ،‬با شنادی روبهرو شنده و طعم موفقیت را چشنیده بود و خوشنبختی را هرچند‬
‫ناق‪ ،،‬شننناخت‪ .‬اکنون بهاء کجاسننت که با خوشننبختی تمام با او زندگی کند و با هم‬
‫داسنتان زيبايشنان را بنويسنندت حتماً او در دنیايی خاموش‪ ،‬ناشنناخته و دوردسنت پنهان‬
‫شنده اسنت؛ اما ضنحاک از هیچ چیزی مطمئن نیسنت‪ ،‬جز اينکه حتماً روزی با او ديدار‬
‫خواهد کرد و زيباتر از داسنتان عشنق زندگی میکنند و با هم داسنتان عشنقشنان را که‬
‫بیش از نیمقرن در قلبشان با آن زندگی کرده بودند‪ ،‬مینويسند‪.‬‬
‫ضنننحاک در انتظار پیداکردن او مینشنننیند‪ .‬او تمام تالش خود را میکند تا موفقیت‪،‬‬
‫بزرگی و ثروتش را برای اسنتقبال از او کامل کند تا مردی بااسنتعداد‪ ،‬پرشنوق و عاشنقی‬
‫کامل شنود و از زنی تنها‪ ،‬سنر روی و دلفريب‪ ،‬دارای بوی مسنتکننده‪ ،‬صندای گرفته و‬
‫جادويی‪ ،‬لبخنندی رمزگونه و قهقهنهای آرام که همنه شنننادی دنینا را در خود جای داده‬
‫است‪ ،‬استقبال کند‪.‬‬
‫النّسیان الثّانی‬

‫فراموشی دوم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫ناتوانان انتظار دارند که در زندگی آينده بار ديگر همديگر را مالقات کنند‪.‬‬

‫چه رؤياهايی که ما را کوچک کرد!‬

‫عمر به پايان خود نزديک شده‪ ،‬چقدر همه چیز سريع اتفاق افتاد‪.‬‬

‫زيباترين دوستداشتن همان چیزی است که هنوز درمان نشده است‪.‬‬

‫دوستداشتن نمیمیرد‪ ،‬مگر با سکته قلبی ناگهانی‪.‬‬

‫دوست داشتن باالتر از هر چیزی است‪ ،‬اما شرارت بسیاری در آن پنهان است‪.‬‬

‫هیچ درمانی برای دوست داشتن نیست‪ ،‬جز افزودن بر آن‪.‬‬


‫‪  38‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫سرخروی دلفریب‬
‫ضنحاک احتمال هر چیزی را میداد‪ ،‬جز اينکه در اين مکان درمانی طبیعی و در قلعه‬
‫تاريخی کهن و دورافتاده در اسننکانديناوی‪ ،‬با بهاء مالقات کند‪ .‬مکانی که داسننتانهای‬
‫جنّیان‪ ،‬پريان‪ ،‬ملکههای تبعیدی و سنناحران آن را فرا گرفته بودند؛ جايی که مجسننمه‬
‫گرانیتی بزرگ زنی دلفريب و نیمهعريان‪ ،‬از او استقبال میکرد‪.‬‬
‫به مدت طوالنی به آن مجسننمه گرانیتی زيبا‪ ،‬نرم و صنناف فکر میکرد‪ .‬او مانند بهاء‬
‫دلفريب بود و نگاهی ژرف و خجالتی مانند نگاه او داشننت؛ زمانی که درد‪ ،‬نگرانی‪،‬ترس‬
‫يا اندوهی او را فرامیگرفت‪ ،‬قلبش را پشنت مشنتهايش پنهان میکرد‪ .‬کنار مجسنمه از‬
‫خودش میپرسید آيا اين مجسمهی زن سر روی و سر موی‪ ،‬مانند معشوقه دلفريبش‬
‫بهاء اسنتت آيا صندايی گرفته با آهنگی زنانه و جذاب مانند صندای معشنوقه سنر رويش‬
‫داردت آيا دارای بوی مهیج و گیجکننده همچون بوی بهاء استت‬
‫هنگام رسیدنش به مکان درمانی طبیعی‪ ،‬وسايل سفرش را به جوانی باربر داد که پیاده‬
‫زير باران میدويد تا از مسننافرهای جديدی که تاکسننی آنها را به اين مکان مخفی در‬
‫جنگلی سنرمازده و انبوه میآورد‪ ،‬اسنتقبال کند‪ .‬او از قصند خود را به زمین انداخت تا‬
‫دوسنتانش او را به اتاق پذيرايی ببرند‪ .‬در آن هنگام چشنمش به مجسنمه زن افتاد و در‬
‫همان لحظه مجذوب آن شنند‪ .‬وی بدنش را آنقدر کشننید تا به گردن و سننر مجسننمه‬
‫برسنند‪ .‬آن مجسننمه از نظر بلندی ‪ ،‬زيبايی و قیافه بر او برتری داشننت وبا شننکوهی‬
‫ماندگار‪ ،‬باالی ستونی مرمری ايستاده بود که خزههای جنگل سبز از آن باال می رفتند‪.‬‬
‫ضننحاک سننرانجام به گوش راسننتش رسننید و آرام در گوشننش گفت‪ :‬آيا میدانی که‬
‫معشوقهام بهاء کجاستت‬
‫بیش از چند بار سنیال را تکرار کرد و با خواهشنی از سنر شنکسنتخوردگی‪ ،‬سنیال را در‬
‫گوش چپش پرسننید و هنگامی که بهاء صنندايش را شنننید‪ ،‬نگاهش را به چشننمان او‬
‫دوخت و دوباره از او پرسننید‪ :‬آيا میدانی که معشننوقهام بهاء کجاسننتت ولی او پاسننخ‬
‫‪39‬‬ ‫النّسیان الثّانی ‪‬‬

‫سنیالش را نداد و در سنکوت ابدی سننگیاش غرق بود‪ .‬ضنحاک خندهای نقاشنی شنده را‬
‫در چشننمانش ديد‪ .‬بعد از اينکه مجسننمه با حرکت سننرش به سننمت نیمکت چوبی‬
‫مقابلش در سمت راست میدان‪ ،‬جايی که درختان جنگلی پهنبرگ و بلند و شاخههای‬
‫در هم تنیده قرار داشت‪ ،‬اشاره کرد‪ ،‬آن را ديد که گوشه چشمی به او انداخته است‪.‬‬
‫به مکانی که به آن اشناره کرده بود‪ ،‬نگاه کرد‪ .‬چیزی جز نیمکت چوبی کهنه و پوسنیده‬
‫که باران به آن باريده بود‪ ،‬نديد و هیچ اثری از معشنوقهاش بهاء در آن نزديکی نبود‪ .‬در‬
‫آن هنگنام فهمیند کنه هنذينان میگويند‪ .‬تکناپويش بنه انتهنا رسنننینده بود‪ .‬ردای ضنننخیم‬
‫زمسنننتانیاش را روی آن انداخت و به او گفت‪ :‬تو بايد در اين سنننرمای يخبندان گرم‬
‫شوی و سپس پیش از آنکه بر زمین بیفتد‪ ،‬مجسمه را تلوتلوخوران ترک کرد‪.‬‬
‫صننبح‪ ،‬هنگامی که ديد بهاء روی نیمکت چوبی‪ ،‬جلوی مجسننمه زن نشننسننته اسننت‪،‬‬
‫جايی که درختان جنگلی انبوه بود و سمت راست آن پرستاری جوان و زيبا با چهرهای‬
‫سنر مايل به زرد نشنسنته بود‪ ،‬فهمید که ديروز مسنت نبوده و هیچ خسنتگی بر او چیره‬
‫نشنننده بود و مجسنننمنه زن حقیقتناً روی او لبخنند زده و صنننادقانه به او گفتنه بود که‬
‫معشوقهاش در اين مکان و روی نیمکت چوبی قديمی نشسته است‪.‬‬
‫چشمانش دروغ نمیگويد و مالقات ناگهانی شوکهکننده و دور از انتظارش‪ ،‬او را ناتوان‬
‫نسناخت؛ بلکه به سنوی او گام برداشنت و در عمق چشنمانش‪ ،‬جاری شندن نرم و آرام دو‬
‫قطره اشک را ديد‪.‬‬
‫بارانی زمسننتانیاش را که از روی دوش مجسننمه افتاده بود‪ ،‬زير پا لگد کرد و در برکه‬
‫آب باران و گلوالیهای میدان غرق شد‪ .‬حیرتزده و با دهانی باز‪ ،‬جلوی بهاء و پرستار‬
‫ايستاد و نزديک بود که قلبش از شدت جنون از جا کنده شود‪.‬‬
‫با خوشننحالی مانند کسننی که بعد از تالش طوالنی و طاقتفرسننا در پی سننرابهای‬
‫کويری‪ ،‬چشنمه آب خنکی میيابد‪ ،‬به چهره بهاء میانديشنید‪ .‬او سنرخی تهییجکننده‬
‫پوسنننت و موهنا و سنننبزی چشنننمنانش را حف کرده بود کنه بر ژرفنای انندوه و حنالنت‬
‫‪  40‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫معماگونهاش میافزود‪ .‬موهای سنر آمیخته با موهای جوگندمی سنحرآمیزش آشنکار‬


‫شنده بود؛ به طوری که نرمه گوشهايش با آرايشنی مدرن‪ ،‬شنفافیت پوسنت گردنش را‬
‫نمناينان میکرد‪ .‬در حنالی کنه بندون حرکنت روی نیمکنت چوبی نشنننسنننتنه بود‪ ،‬بندنش‬
‫سنرحالی و نشناطش را از دسنت داده بود و پشنتش با حالتی خمیده‪ ،‬به جايگاه چوبی‬
‫تکیه داده بود و در سنکوت اردوگاهی که خسنتگی آشنکارا بر آن چیره بود‪ ،‬سنرگردان‬
‫بود و در کنار بهاء ‪ ،‬صنندلی چر دار فلزی قرار داشنت‪ .‬بهاء هیچ تغییری نکرده بود‪ .‬او‬
‫در آغاز شننصننت سننالگیاش قرار داشننت‪ .‬روپوش زنانه سننیاهرنگ‪ ،‬آبرومند و ظريفی‬
‫پوشنیده بود‪ .‬با پیراهن پسنرانه آبیرنگی که در دوران کودکی در پرورشنگاه میپوشنید‪،‬‬
‫شباهتی نداشت‪.‬‬
‫در همان لحظه دو جفت چشنم‪ ،‬ضنحاک را با حیرت نشنانه رفتند؛ اولین چشنمان‪ ،‬دو‬
‫چشننم آبیرنگ با زيبايی فزاينده‪ ،‬حیرتآور و جوان بود و دومین چشننمان‪ ،‬دو چشننم‬
‫سنبز خشنخاشنی بود که ضنحاک کامال آن را میشنناخت و با بیش از پنجاه سنال دوری‪،‬‬
‫آن را تشنخی‪ ،‬میداد و چیزی نمانده بود ضنحاک را با اسنمش صندا کند‪ .‬آن دو چشنم‪،‬‬
‫چشمان بهاء بود‪.‬‬
‫اکنون احسنناس میکند بر دنیا پیروز شننده اسننت؛ چراکه او بیش از نیمقرن‪ ،‬ديدگان‬
‫سنرگردانش را در جنگلهای چشنمان بهاء ‪ ،‬جايی که قبیله عاشنقان آتش معابد را برای‬
‫اسنتقبال از او برافروخته بودند‪ ،‬رها کرده بود‪.‬ضنحاک روی بدن کوچک بهاء خم شند‪ .‬در‬
‫اين میان‪ ،‬ترس شنديدی بر پرسنتار چیره شند و نمیدانسنت برای حف خلوت آنها چه‬
‫واکنشی بايد نشان دهد‪.‬‬
‫بهاء را کنار خود خواند‪ .‬بهاء با صندای آهسنته و آکنده از اشنک و ناله میگفت‪ :‬اين تو‬
‫هسنتی! تو ضنحاک سنلیم هسنتی! تو را شنناختم! امکان ندارد که تو را فراموش کنم! اين‬
‫تو هستی! من عاشق تو هستم! بله اين تو هستی!‬
‫‪41‬‬ ‫النّسیان الثّانی ‪‬‬

‫ضحاک پاسخش را میدهد؛ در حالی که بهاء غرق در نالههای اشکبار او است‪ .‬پرستار‬
‫در مکنانش ايسنننتناده و هیچ واژهای را برای گفتن بنه او نمیينابند‪ .‬زمنانی کنه ينکبناره و‬
‫ناگهانی‪ ،‬تودههای بزرگ‪ ،‬سنننفید و تمیز برف باريدن گرفت‪ ،‬پرسنننتار صننندای بهاء را‬
‫میشننود که با شنادی سنرشنار زنانه فرياد میزند و فريادش جنگل را فرامیگیرد‪ :‬اين تو‬
‫هسننتی! تو ضننحاک سننلیم هسننتی! امکان ندارد که تو را فراموش کنم! من عاشننق تو‬
‫هستم! بله اين تو هستی!‬
‫در اين زمان‪ ،‬لبخند مجسننمه ادامه میيابد و به اشننکهايش اجازه میدهد که بدون‬
‫پنهانکاری‪ ،‬از چشننمان سنننگیاش سننرازير شننود؛ بدون اينکه احسنناسنناتش را پشننت‬
‫سنگهای سرد‪ ،‬لغزنده و صافش پنهان کند‪.‬‬

‫****‬

‫اکنون ضنحاک میدانسنت که تنها با مشنیت الهی به اين مکان آمده اسنت؛ در حالی که‬
‫دعوت قلب مجروحش را بعد از تضنرع بسنیار و خواهش پیوسنته اجابت کرد و اکنون در‬
‫اين مکان‪ ،‬در شنبی زمسنتانی و سنرد که طوفان برفی بهاء را محاصنره کرده بود‪ ،‬همراه‬
‫بهاء مینشنیند‪ .‬آن مکان سننگی قديمی‪ ،‬آنها را از همه دنیا دور میکند و ضنحاک را در‬
‫آنجنا‪ ،‬همراه بیمنارها و سنننرپرسنننتنارهايشنننان و تفريحکننندهها و کادر درمانی‪ ،‬زندانی‬
‫میکند‪.‬‬
‫اکنون بهناء در کننار ضنننحناک‪ ،‬روی فرش مجلنل قنديمی‪ ،‬نزدينک شنننومیننهای کنه‬
‫هیزمهايش به آرامی روی سننننگ شنننومینه میسنننوزد‪ ،‬دراز کشنننیده اسنننت‪ .‬بهاء با‬
‫خوشنبختی‪ ،‬راحتی و امنیت‪ ،‬سنرش را بر سنینه ضنحاک میگذارد؛ مانند زمانی که اين‬
‫کار را بیش از پنجاه سننال قبل‪ ،‬هنگامی که از سننختیهای روزگار به او پناه میآورد‪،‬‬
‫انجام میداد‪ .‬بهاء چشننمهايش را آرام بسننت و کنار ضننحاک خوابید؛ در حالی که آنها‪،‬‬
‫سنگهای سرد و آلوده پرورشگاه را میپیمودند‪.‬‬
‫‪  42‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بهاء مثل همیشنننه عمیق نفس میکشنننید و گرمای نفسهايش را روی پیراهن فاخر‬
‫حرير ضنحاک که با دکمههای طاليی تزيین شنده بود‪ ،‬رها میکرد و با بازوانش ضنحاک‬
‫را دربرمیگرفت؛ گويی که میترسنید دوباره او را از دسنت بدهد يا دريابد که او خوابی‬
‫میبیند که به کابوسنی وحشنتناک تبديل میشنود و روحش را خرد میکند‪ .‬میترسنید‬
‫زمانی که بیدار شنود‪ ،‬او را مقابل خودش نبیند و دريابد که خود همیشنه تنها و دور از‬
‫او بوده و در دنیايی وحشنی گیر کرده اسنت که جز توانايیاش بر زخمی کردن و درگیر‬
‫شنندن با دشننمنانش‪ ،‬چیز ديگری از دنیا نصننیب او نشننده اسننت‪ .‬حقیقتاً دوریاش از‬
‫ضنحاک همان کابوس رضنايتبخشنی اسنت که در طول زندگی همراهش بود‪ .‬در حالی‬
‫که به او اجازه نمیدهد که آرامش بیابد يا دورشدن معشوقهاش را در خواب ببنید‪.‬‬
‫ضنحاک نهايت آرزويی که در زندگی داشنت اين بود که بهاء او را بشنناسند و خاطراتشنان‬
‫را به ياد بیاورد؛ در حالی که وی تنها با اندکی يادآوری‪ ،‬به بهاء کمک میکرد‪.‬‬
‫اکنون ضننحاک خوشننبخت اسننت؛ چراکه او بعد از سننفر تاريخیاش برای يافتن بهاء‪،‬‬
‫سنرانجام با او ديدار کرده اسنت‪ .‬اکنون پسنر گیلگمشی است که همه عوالم را درنورديده‬
‫اسنت و در راه رسنیدن به گیاه جاودانگی‪ ،‬همه الههها و سنرنوشنتها را به مبارزه دعوت‬
‫کرده اسنت و حال جاودانگی او (بهاء) پیش رويش اسنت و ديگر هیچ خواسنتهای ندارد‪.‬‬
‫گرچه او میداند که با وجود سنفر اسنطورهای و عذابآورش و پیروزی در خواسنتهاش‪،‬‬
‫سنرنوشنت بر او پیروز شنده اسنت؛ او در نهايت فردی محروم و محکوم به بدبختی اسنت‪.‬‬
‫سنرنوشنت خاطرات و سنالمتی معشنوقهاش را ربوده اسنت‪ .‬بهاء دچار سنرطان رحم شنده و‬
‫رحم او کامالً از بین رفته اسنت‪ .‬زمانی که وی بر سنرطان چیره شند و آن توده را بعد از‬
‫دورههنای درمنانی طوالنی از بندنش خنارج کرد‪ ،‬سنننرطنان در مغزش رخننه کرد و در آن‬
‫ساکن شد‪.‬‬
‫همانا او به نوع نادر و بدخیمی از سننرطان مغز دچار شننده بود‪ .‬بدنش‪ ،‬همان سننرمايه‬
‫زندگیاش‪ ،‬با درمانها و داروهای گوناگون‪ ،‬مسنتهلک شنده بود‪ .‬چون ضنحاک از صنبر و‬
‫‪43‬‬ ‫النّسیان الثّانی ‪‬‬

‫بیتفاوتی بهاء نسنبت به سنختیهايش غمگین شند‪ ،‬خاطرات بهاء را به يادآورد‪ .‬ضنحاک‬
‫برای التیام سننوزش عشننق و اندوه بهاء ‪ ،‬تصننمیم گرفت الغر شننود‪ .‬در حالی که با اين‬
‫ايدهها و حرفها بهاء را آنچنان عذاب میدهد و او را به بیابان آشننفتگی و پريشننانی‬
‫میکشاند که هیچ راه خروجی برای آن نیست‪.‬‬
‫اکنون بهناء ‪ ،‬زنی بنا انبوهی از افکنار و خناطراتی اسنننت کنه قنادر بنه نظم ينا رهنا کردن ينا‬
‫قسنننمنت کردن آن نیسنننت‪ .‬او زنی اسنننت کنه بندون نقشنننه‪ ،‬راهنمنا ينا عالمتی‪ ،‬در‬
‫خاطرههايش رها شده است و در آن خاطرهها با سردرگمی حرکت میکند‪.‬‬
‫هرچند بهاء شنناختی از خود نداشنت‪ ،‬اما میدانسنت که بهای سنر روی دلفريب اسنت‬
‫که با وجود اينکه شننصنت سننال دارد‪ ،‬هنوز الهه زيبايی و دلفريبی اسننت‪ .‬او سننالهای‬
‫طوالنی و عذابآور درگیر سنرطان مغز شنده بود و بدنش و قدرتش را از وی ربوده بود؛‬
‫سنپس سنخن گفتن او را مختل کرده بود و بعد از آن‪ ،‬با بیرحمی همه خاطرههايش را‬
‫ننابود کرده بود‪ .‬بیمناری تمنام بندنش را فراگرفتنه بود و آنچنه از او برجنای گنذاشنننتنه بود‬
‫برايش کافی نبود؛ چراکه او را به ياد خودش‪ ،‬هديهاش يا کسنی که وی را میشنناسند‪،‬‬
‫می اندازد‪ .‬اکنون او در زندگی گم شننده اسننت و اين بیماری در مرحله بعد‪ ،‬خاطراتش‬
‫را کامل از يادش خواهد برد‪.‬‬
‫زمانی که برای همیشننه خاموش خواهی شنند‪ ،‬ديگر از هیچ چیز غمگین نمیشننوی و‬
‫زندگی را بدون هیچ خاطرهای سنپری میکنی‪ .‬همانا او زنی تنهاسنت که بدون گذشنته‬
‫و آينده زندگی میکند‪ .‬بعد از اين‪ ،‬بیماری خطرناکتر خواهد شند و اعضنايش را کامل‬
‫از بین خواهد رفت‪ .‬سننپس مغزش را از بدنش جدا میکنند تا تمام بدنش فلج شننود‪.‬‬
‫هنگامی که روی قلب مهربانش میخوابد‪ ،‬گويی تا سر حد مرگ خفه میشود‪.‬‬
‫جز اندکی از عمرش نمانده اسنت‪ .‬چه بسنا در نهايت تا چند هفته يا يک ماه يا چند ماه‬
‫ديگر زنده است‪ .‬اين چیزی است که پزشکان به او گفتهاند؛ همانگونه که پیش از اين‪،‬‬
‫‪  44‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫در ابتندای بیمناریاش بنه او گفتنه بودنند‪ .‬اکنون هیچ خبری بنه او نمیدهنند؛ چراکنه اگر‬
‫چیزی به او بگويند يا در مورد آن صحبت کنند‪ ،‬آن را به ياد نمیآورد‪.‬‬
‫آنچه پزشکان را به شگفت آورد‪ ،‬اين بود که دريافتند بهاء ضحاک سلیم را به ياد آورده‬
‫اسنت و بعد از دوری بیش از نیم قرن‪ ،‬او را شنناخته و با او تعامل داشنته و او را پذيرفته‬
‫و پیش او رفته و اسمش را صدا زده است‪.‬‬
‫پزشنکان اين حالت را اين گونه توجیه کردند که او ضنحاک را در قسنمتی از حافظهاش‬
‫که از بین نرفته‪ ،‬به ياد آورده است؛ اما ضحاک با قطعیت میگويد که او را به ياد آورده‬
‫اسنت و میشنناسند؛ چراکه ضنحاک در قسنمتی از خاطرهاش زندگی میکند که هرگز‬
‫نمیمیرد و آن خاطره‪ ،‬قلب است‪ .‬قلب او همواره زندگی میکند‪ .‬بهاء میتواند مردی را‬
‫که عاشقش بوده‪ ،‬به ياد بیاورد؛ حتی اگر فراموش کند که چه کسی است‪.‬‬
‫بیشترين چیزی که ضحاک را آزار میدهد‪ ،‬اين است که بهاء اکنون نمیتواند موفقیتی‬
‫را که به خاطر او به دسننت آورده اسننت‪ ،‬درک کند و نمیتواند آن را بشنننود و عطش‬
‫ضننحاک را برای شنننیدن جزئیات زندگی بهاء‪ ،‬از زمان جدايی تاکنون‪ ،‬سننیراب کند‪.‬‬
‫داستانها و تجربههای زندگی خود را با شیرينی واحساس‪ ،‬برای ضحاک بیان نمیکند‪.‬‬
‫بهاء از روی کنجکاوی‪ ،‬از زندگی ضنحاک و آنچه روزگار با او کرده اسنت‪ ،‬سنیال نخواهد‬
‫کرد‪ .‬ضننحاک ديگر از صنندای گرفته او و ناز و کرشننمهاش لذت نمیبرد‪ .‬بهاء جزئیات‬
‫زنانگیاش را که با آن زندگی نکرده است‪ ،‬برايش بیان میکند؛ زمانی ضحاک از او جدا‬
‫شدکه هر دو در ابتدای مسیر جوانی بودند‪.‬‬
‫ضنحاک برای شننیدن سنخنان احسناسنی او‪ ،‬اشنتیاقی ابدی داشنت‪ .‬بهاء با صندای زنانه و‬
‫گرفتنه برايش آواز میخوانند؛ نغمنه زنناننهاش‪ ،‬در گوش هرکنه آن را میشننننود‪ ،‬هیجنانی‬
‫برمیانگیزد‪ .‬صنندايش برای شننیفته کردن مردان آفريده شننده و آنها را به ياد بهشننت‬
‫جاودان میاندازد؛ چنانکه پسننر و دخترکان جوان پرورشننگاه را شننیفته کرده بود‪ ،‬در‬
‫حالی که در آغاز مسیر زنانگیاش بود‪.‬‬
‫‪45‬‬ ‫النّسیان الثّانی ‪‬‬

‫اما اکنون ضننحاک نمیتواند از شنننیدن سننخنان توبهکنندهاش بهرهمند شننود‪ .‬برای او‬
‫همین بس که بهاء همراهش اسنت و ضنحاک در قلب بهاء اسنت؛ و ضنحاک با ديدار او‪،‬‬
‫بر پسننتی دنیا چیره شننده و او را به خانه خود میبرد؛ اتاقی که دهها سننال منتظر بهاء‬
‫بوده اسننت‪ .‬همه چیز در آنجا منتظر بهاء اسننت تا بهاء ملکه تاجنشننان زندگی آينده‬
‫ضحاک باشد‪ .‬از او و خودش خواهد گفت و او را ياد خواهد کرد و با او و برای او زندگی‬
‫خواهد کرد‪.‬‬
‫اکنون ضننحاک ديگر نیازی به رفتوآمد‪ ،‬سننفر‪ ،‬جسننتوجوی پیوسننته‪ ،‬موفقیتها‪،‬‬
‫ديدارها‪ ،‬مردم‪ ،‬شننناگردها‪ ،‬آشنننننايان‪ ،‬دانشنننجوها‪ ،‬هوادارها‪ ،‬خواننندهها‪ ،‬رسنننانهها و‬
‫کنجکاوان ندارد‪ .‬اکنون فقط برای بهاء زندگی خواهد کرد و برای نگهداشنت او‪ ،‬آسنوده‬
‫خواهد بود‪.‬‬
‫اين ثروت برای بهاء بس اسنت که با تمام وجود به چشنمان ضنحاک نگاه کند و برای او‬
‫لبخندی طوالنی بزند‪ ،‬لبخندی که بیماری سنرطان نتواند آن را بدزدد و او با ضنحاک با‬
‫اطمینان و شنادی موفقیت نجوا کند‪ :‬تو ضنحاک سنلیم هسنتی! من تو را میشنناسنم! من‬
‫عاشق تو هستم!‬
‫ضنحاک تصنمیم گرفت بهاء را همراه خود به سنرزمینش ببرد؛ در حالی که ضنحاک در‬
‫دنیا‪ ،‬جز خانهای که خريده و آن را آماده ديدار بهاء کرده اسنت چیزی ندارد‪ .‬در آنجا با‬
‫خوشبختی زندگی خواهند کرد تا اينکه از اين دنیای غمگین کوک کنند‪.‬‬
‫ضنحاک از يکی از دوسنتان بهاء که هددی نام داشنت‪ ،‬خواسنت آن دو را تا خانهشنان در‬
‫شنهر اسنکانديناوی همراهی کند‪ .‬ولی هدی نپذيرفت؛ چراکه وی زندگی خاص خودش‬
‫را دارد و همسنر‪ ،‬فرزندان و نوههايش در شنهر منتظر او هسنتند و ناچار بايد پیش آنها‬
‫بازگردد‪ .‬ضنحاک در اينجا بیش از اين از او خواهش نکرد؛ چراکه تمايل نداشنت کسنی‬
‫خلوت اسطورهای با معشوقهاش را که بعد از سالها دوری برگشته بود‪ ،‬بر هم بزند‪.‬‬
‫‪  46‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫هدی آخرين يادگاریهايی را که بهاء از زندگی داشننت‪ ،‬به دسننت ضننحاک سننپرد‪:‬‬
‫نوشننتهای دسننتنويس‪ ،‬جعبهای مخملی حاوی دو انگشننتر طالی نامزدی‪ ،‬دفتر بزرگ‬
‫آدرسهنای قنديمی‪ ،‬جلند جواهرات‪ ،‬کلیند آپنارتمنانش در شنننهری کنه در آن زنندگی‬
‫میکرد‪ ،‬تلفن همراهش‪ ،‬پرونده پزشننکیاش در سننه نسننخه بزرگ‪ ،‬دفترچه بیمهاش‪،‬‬
‫گنذرننامنهاش‪ ،‬آلبوم عکسهنای قنديمی‪ ،‬جعبنه کناعنذی رنگنارننگ حناوی تعنداد فراوانی از‬
‫سنتارههای کاغذی درخشنان و رنگارنگ که اسنتادانه سناخته شنده بودند وگوی شنیشنهای‬
‫آهنگین که مجسمه زن و مردی درون آن قرار داشت‪.‬‬
‫همه اينها برای ضنننحاک ارثی ناچیز و کوچک از طرف زنی سنننر روی دلفريب و تپل‬
‫مانند بهاء بود و به آن توجهی نکرد‪ .‬همانا ضنننحاک تصنننمیم گرفت که شنننبش را در‬
‫اختیار هدی قرار دهد تا او هرآنچه را که از بهاء سننر روی زيبا میداند‪ ،‬برايش تعريف‬
‫کنند؛ و هندی اين گوننه بنه ضنننحناک گفنت‪ :‬بهناء در زنندگی همراه من بود و من هر چیز‬
‫کوچک بیارزش و بزرگ باارزش را به بهاء میشننناسنناندم‪ .‬از زمانی که در پرورشننگاه‬
‫بوديم‪ ،‬با او آشنا شدم و بعد از خارج شدن از آنجا‪ ،‬دوستیمان ادامه داشت‪.‬‬
‫ضننحاک هدی را به ياد نمیآورد؛ زيرا او بعد از اخراج ضننحاک به آنجا آمده بود‪ .‬هدی‬
‫ماجرای عشنق بهاء به ضنحاک را که از دوران کودکی در ژرفای قلبش رخنه کرده بود‪،‬‬
‫برای ضحاک تعريف کرد‪.‬‬
‫او شنبش را با شننیدن داسنتان بهاء که در سنینه هدی پنهان شنده بود‪ ،‬به پايان رسناند‪.‬‬
‫ضنحاک از هرآنچه که به ذهنش میرسنید‪ ،‬از هدی میپرسنید؛ پرسنشهايی پیرامون‬
‫زندگی بهاء سننر روی دلفريبش و از بوی چوبهای صننندل‪ .‬پاسننخها گاهی طوالنی و‬
‫درمانگر و گاهی کوتاه و سننوزان بود‪ .‬ولی آنچه که مانند کیسننههای طال يک دنیا برای‬
‫ضنحاک ارزشنمند بود‪ ،‬اين بود که بهاء زيبای سنر روی‪ ،‬ضنحاک را در طول زندگیاش‬
‫دوسنت میداشنت‪ .‬او هرگاه با مردی روبهرو میشند‪ ،‬به دنبال ضنحاک میگشنت‪ .‬در يک‬
‫رؤيای جاودانهای زندگی میکرد که در آنجا ضنننحاک با او ديدار میکند و با او زندگی‬
‫‪47‬‬ ‫النّسیان الثّانی ‪‬‬

‫میکند و با هم داسنتان فرضنی عشنق و خوشنبختی خود را مینويسنند و همه گذشنته را‬
‫از ياد میبرند تا به صنورتی زندگی کنند که در آن عشنق اسنطورهای ايشنان نمیمیرد؛‬
‫امنا آنچنه برای بهناء پیش آمند‪ ،‬خالف اين رؤينای بزرگ دلنشنننین و اتفناقی بیارزش در‬
‫زندگیاش بود‪.‬‬
‫ضحاک داستان زندگی بهاء را از زبان هدی شنید تا اينکه شب به پايان رسید‪ .‬سرانجام‬
‫صننبح فرا رسننید و کاری را که نگرانش بود‪ ،‬آشننکار کرد و آن‪ ،‬بردن بهاء سننر روی به‬
‫وطنش بود‪.‬‬
‫ضنحاک با عجله چمدان عشنق و آرزوهايش را بسنت و تصنمیم گرفت که همراه بهاء و‬
‫تنها چمدان وی که در آن چند لباس و اشننیايی بود که هدی به او سننپرده بود‪ ،‬راهی‬
‫خانه شود‪.‬‬
‫در مسنیر بازگشنت‪ ،‬چیزی به جز يک راه برفی‪ ،‬سرد و لغزنده وجود نداشت و تاکسیای‬
‫که راننده آن به موسننیقی کالسننیکی که از راديو پخش میشنند‪ ،‬گوش میداد و زنی‬
‫عاشنق و پريشنان که با سنالمتی و خرسنندی‪ ،‬کنار عشنقش به خواب رفته بود و مردی‬
‫عاشننق که از بودن در کنار معشننوقش احسنناس پیروزی و آسننودگی میکند‪ .‬ضننحاک‬
‫برگهای را که شنماره تلفن خانه و موبايل هدی روی آن نوشنته شنده بود‪ ،‬پاره میکند تا‬
‫با او تماس نگیرد و هرگونه رابطهای را با او قطع کند‪ .‬او میخواسنننت بهاء را تنها برای‬
‫خودش داشنته باشند‪ .‬هدی در ارتباط با ضنحاک تالش میکرد که از سنالمتی دوسنتش‬
‫اطمینان پیدا کند‪ .‬هدی هرآنچه را که از بهاء میدانسنت‪ ،‬در اختیار ضنحاک گذاشنته‬
‫بود‪ .‬اين اطالعنات نناگوار کنه برای بهناء اتفناق افتناده بود‪ ،‬برای ضنننحناک هیچ ارزشنننی‬
‫نداشنت‪ .‬آنچه که برای ضنحاک مهم بود‪ ،‬آن اتفاقی بود که او را به بهاء نزديک و آن دو‬
‫را با هم جمع کرد‪ .‬اکنون تنها اتفاق مهم اين اسنت که با وجود جدايی آن دو از هم در‬
‫اين سالهای طوالنی‪ ،‬حال هردوی آنها عاشق يکديگر هستند‪.‬‬
‫‪  48‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫النّسیان الثّالث‬

‫فراموشی سوم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫ضحاک را در همه زيبايیها میبینم‪.‬‬

‫چه کسی گفت که رؤياها با شادی به حقیقت بدل نمیشودت‬

‫زمانی که از کسی که او را دوست دارم صحبت میکنم‪ ،‬دنیا خوشبو‪ ،‬مهربان و دلسوز‬

‫میشود‪.‬‬

‫چقدر فقیر است کسی که قلبش پر از عشق نیست!‬

‫برخی خودشان را به اسم حکمت عذاب میدهند‪.‬‬

‫همه رفتارها در ساحت عشق‪ ،‬مقدس می شود‪ ،‬حتی شايعات‪.‬‬


‫‪  50‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫خانهای کنار رودخانه‬


‫او مردی متفاوت اسنت؛ قلبش برای دنیا گشنوده اسنت و در آن‪ ،‬درياها‪ ،‬کوها و بیابانها‬
‫وجود دارد‪.‬‬
‫وطن حقیقی ضنننحناک‪ ،‬همنان خناننه چوبیاش در کننار رودخناننه اسنننت کنه آن را در‬
‫زيباترين منطقه فرهنگی و قديمی شنننهر خريده و مشنننرف به رودخانه اسنننت‪ .‬بدون‬
‫خسنتگی‪ ،‬بیحوصنلگی و ناراحتی‪ ،‬رفتوآمدها را تماشنا میکند‪ .‬پنجرههای شنرقی آن‪،‬‬
‫به مسنیر قايقهايی گشنوده می شنود که پر از عاشنقانی اسنت که در تابسنتان از اين شنهر‬
‫ديدن میکنند تا به دور از هیاهوی زندگی مادی‪ ،‬با آروزهای خود زندگی کنند‪.‬‬
‫اما پنجرههای غربی آن‪ ،‬مشننرف به خیابان قديمی سنننگفرش شننده گرانیتی اسننت‪.‬‬
‫جايی که میتواند بازديدکنندگان بازار سنننتی قديمی‪ ،‬گلفروشننیها‪ ،‬جواهرفروشننی و‬
‫صنايعدستی را تماشا کند؛ و درست روبهروی او در پیادهروی مقابل‪ ،‬کتابخانه «ضحاک‬
‫سننلیم» وجود دارد که سننال ها پیش آن را برای خوانندگان و پژوهشننگران حقیقت و‬
‫معرفت ساخته بود‪ .‬جايی که برای مردم‪ ،‬مکانی گرم‪ ،‬مرتب‪ ،‬تمیز و دارای اينترنت بود‪.‬‬
‫همچنین همیشننه میز پذيرايی روزانهای وجود داشننت که پر از کیک‪ ،‬آبمیوه‪ ،‬قهوه‪،‬‬
‫چای و آب خنک بود و از همه بازديدکنندگان پذيرايی میکرد‪.‬‬
‫بدون شنک بهاء همیشنه خواب میديد که همراه او در خانهای چوبی‪ ،‬زيبا و مجلل که‬
‫مشنرف به رودخانه اسنت‪ ،‬زندگی میکند‪ .‬از زمانی که به اين شنهر رسنیده بود‪ ،‬اين آرزو‬
‫را در سننر میپرورانید‪ .‬او روح ضننحاک را با آرزو‪ ،‬میل و رغبت همگام سنناخته بود؛ جز‬
‫اينکه زمان به آن دو مهلت نداد تا بهاء ضنحاک را از همه آرزوهايی که در گذشنته دور‬
‫برای رسنیدن به خانه خاص خودشنان و تشنکیل خانواده در آينده در سنر داشنت‪ ،‬باخبر‬
‫سازد‪.‬‬
‫ضننحاک به سننان دالوران و فرماندهانی که معشننوقههايشننان را به اتاقها‪ ،‬قصننرها و‬
‫خلوتگاههايشنان میبرند‪ ،‬بهاء را روی دو دسنت قوی خود‪ ،‬وارد خانهاش کرد؛ اما بهاء را‬
‫‪51‬‬ ‫النّسیان الثّالثَ ‪‬‬

‫تنها به اين دلیل روی دسنت خود بلند کرده بود که وی توانايی حرکت نداشنت و روی‬
‫صندلی چر دار فلزی زندانی شده بود؛ نه به خاطر تعبیر خوابها و رؤيايش‪.‬‬
‫در عین حال‪ ،‬بهاء از اينکه ضنننحاک او را حمل میکرد‪ ،‬خشننننود بود و با شنننادی به‬
‫چشنننمنانش مینگريسنننت‪ .‬نگناهش همناننند نگاه عارفی آگاه بود که هزار بار حقیقت را‬
‫درک کرده اس نت‪ .‬هنگامی که برق قطعههای بلوری لوسننترها به چشننمانش میخورد‪،‬‬
‫میخنديد‪ .‬لوسنترهايی که نورشنان به سنقف خانه برخورد میکرد‪ .‬اولین لوسنتر‪ ،‬لوسنتر‬
‫کوچکی بود که به سننقف راهرويی که درب خروجی را به اتاق پذيرايی وصننل میکرد‪،‬‬
‫آويزان شده بود‪ .‬لوستر بعدی در اتاق پذيرايی خانه و در جايی که پیانو بود‪ ،‬قرار داشت‬
‫و آخرين آن‪ ،‬لوسترهای اتاق خواب ‪ ،‬کتابخانه و فضای داخلی خانه بود‪.‬‬
‫ضحاک از خود میپرسید که آيا اين مکان را میشناسدت آيا او پیش از اين با روح بهاء‬
‫ديدار کرده اسنتت پاسنخ پرسنشنش مثبت بود‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬عادت کرده بود که روز‬
‫زيبا را در زندگیاش به اسنم روز بهاء نامگذاری کند و هوای زيبا برای او به زيبايی بهاء‬
‫بود و هر چیز زيبايی را با بهاء توصیف میکرد‪.‬‬
‫برنامه اش برای رسنیدنشنان به خانه‪ ،‬روشنن بود‪ .‬برخی از لباسهای گرم و پنبهای بهاء‬
‫را به او پوشننناند و موهای قرمز کوتاه و نرمش را آراسنننت و شنننام برايش فراهم کرد؛‬
‫چمدانش را باز کرد؛ لباسهای اندکش را در گنجه اتاقش آويزان کرد؛ دسنتنويسهای‬
‫فراوانش را روی کتابخانه قرار داد تا آنچه را که نوشننته بخواند؛ جعبه مخملی را که دو‬
‫انگشنتر ازدواج در آن قرار داشنت‪ ،‬باز کرد و در جیبش گذاشنت؛ او در قسنمت داخلی‬
‫يکی از انگشترها‪ ،‬اسم حکاکی شده خودش و اسم بهاء را روی انگشتر ديگر خواند‪.‬‬
‫اما جعبه ستاره های کاغذی براق رنگارنگ را در يکی از کشوهای کتابخانهاش گذاشت‪.‬‬
‫سپس کلید گوی شیشه ای موسیقی را زد تا آهنگ گوی را گوش کند‪.‬‬
‫‪  52‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫او درک میکند که چرا بهاء اين گوی را همراهش نگه میدارد؛ بیشننک او عاشننق آن‬
‫گوی اسنت‪ .‬هنگامی که بهاء در دوران کودکیشنان چنین گويی را در کمد لباس يکی از‬
‫بچهها ديده بود‪ ،‬از آرزويش برای داشتن چنین گويی سخن میگفت‪.‬‬
‫ضنحاک به فکر کلید آپارتمان بهاء بود؛ و نیز در اين فکر بود که تلفن همراه وی را باز‬
‫کند تا پیامهايش را بخواند؛ اما از اين فکر پشننیمان شنند و کلید و تلفن همراه را درون‬
‫سننطل زباله انداخت‪ .‬سننپس لیسننت بزرگ سننرمهایرنگ آدرسها را برداشننت و بدون‬
‫کنجکاوی و توجه‪ ،‬اسنمها را مرور کرد و آن را بسنت و پاره کرد‪ .‬همچنین سنه پرونده‬
‫پزشنکی‪ ،‬دفترچه بیمه‪ ،‬گذرنامه و آلبوم عکسهای قديمی را بازنکرده پاره کرد‪ .‬بخاری‬
‫اتاق کارش را روشنن کرد و همه برگههايی را که با خرسنندی پاره کرده بوده‪ ،‬آتش زد‪.‬‬
‫در نهايت‪ ،‬بعد از يک روز خسنتهکننده و البته شناد‪ ،‬روی کاناپهای که جلوی بخاریای‬
‫قرار داشننت که برگهها را در آن سننوزانده بود تا راه بازگشننت يا سننفر بهاء را ببندد‪ ،‬به‬
‫خواب رفت‪.‬‬
‫****‬

‫صنبح اولین روز در آن خانه‪ ،‬هنگامی که بهاء چشنمانش را گشنود‪ ،‬لبخند ضحاک سلیم‬
‫در انتظارش بود‪ .‬او سینی نقرهای رنگ صبحانه متنوع را با خود آورد‪.‬‬
‫لبخند بهاء بیشنتر شند؛ هرچند لبخندش به اندازه لبخند ضنحاک که از جیبش جعبه‬
‫مخملی را بیرون آورد‪ ،‬نبود‪ .‬با احسناسنات و دسنتان لرزان آن را باز کرد‪ .‬سنپس دسنت‬
‫چپ بهاء را گرفت و يکی از حلقهها را در انگشنت انگشنتریاش کرد و حلقه ديگر را در‬
‫انگشت چپ خودش کرد و انگشتانشان را به هم گره زدند‪.‬‬
‫در اين روز احسنناس میکرد که خدايی اسننطورهای شننده اسننت که همه خدايان را‬
‫شنکسنت داده و زيباترين پری جاودانگی را از آنها جدا کرده اسنت‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬در‬
‫انديشنه هیچ زيانی نبود؛ چراکه آنچه را که دوسنت میداشنت‪ ،‬به دسنت آورده بود‪ .‬به‬
‫‪53‬‬ ‫النّسیان الثّالثَ ‪‬‬

‫سنوی دانشنگاهی که در آن تدريس می کرد شنتافت و درخواسنت مرخصنی بدون حقوق‬


‫را به اداره تحويل داد؛ بدون اينکه از ناراحتی همکارها و دانشنجوهايش برانگیخته شنود‪.‬‬
‫منشنی خاص خودش را که باربارا نام داشنت‪ ،‬مسنئول نگهداری بهاء کرد‪ .‬ضنحاک تنها‬
‫در اين فکر بود که زين پس زندگی خود را همراه معشنوقه سنر روی دلفريبش سنپری‬
‫کنند و همراه هم رمنان رؤينايی خود را کنه در دوران فراق خواب آن را میديندنند‪،‬‬
‫بنويسند‪.‬‬
‫ضنحاک گوی شنیشنه ای موسنیقی را روی میز کنار تخت بهاء قرار داد‪ .‬بهاء از لبخندی‬
‫که در چهره سننر روی ماه سننیمايش غرق شننده بود‪ ،‬زيبا شنند‪ .‬فکرش را با احتیاط به‬
‫سننوی نغمههای موسننیقی برد و پلکهايش را برای خوابی عمیق روی هم گذاشننت؛‬
‫گويی در دوردستها در عالم رؤيا پرواز میکند‪.‬‬
‫ولی زمانی که موسنیقی ايسنتاد‪ ،‬دوباره چشنمانش را باز کرد و با کلماتی بريدهبريده و‬
‫خسنته‪ ،‬از ضنحاک خواسنت که دوباره گوی بلوری را کوک کند تا دوباره از شننیدن آواز‬
‫زيبا لذت ببرد‪ .‬ضننحاک اين کار را انجام داد و ترانه سنننتی شننرقیای را خواند که در‬
‫گذشته آن را برای بهاء میخواند و در اعماق حافظهاش جای گرفته بود‪.‬‬
‫ضننحاک جعبه کاغذی رنگارنگ را نزديک بهاء برد و آن را در دامنش قرار داد و بازش‬
‫کرد و روی جلد آن‪ ،‬اسننم لین بدران را ديد که از هدی شنننیده بود که او از دوسننتان‬
‫هنرمند بهاء اسنت که تجارت خاص خودش را دارد‪ .‬وی صننايع دسنتی کاغذ ارويگامی‬
‫را که دوسنت دارد‪ ،‬به بازار عرضنه میکند‪ .‬بهاء از زمانی که همسنر اين جوان خوشتیپ‬
‫که حمزه نام داشننت‪ ،‬شننده بود‪ ،‬به سنناخت اينها عالقه داشننت‪ .‬وی برای حمزه قلبی‬
‫کاغذی به شنکل قلب ارويگامی سناخت و آهسنته به او گفت‪ :‬دوسنتت دارم‪ .‬تو در وسنط‬
‫قلبم هستی و گم شدن در پیچوخمهای چشمانت را دوست دارم‪.‬‬
‫‪  54‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫حمزه برای بهاء جعبهای پر از سنتارههای رنگارنگ نورانی سناخت و روی صنفحه داخلی‬
‫هريک از آن سنتارهها‪ ،‬جمله يکسنان زيبايی را که بهاء برای هدف خاصنی آن را آماده‬
‫کرده‪ ،‬نوشته بود‪.‬‬
‫ضنحاک حدس میزد که بهاء اين سنتارهها را با هدفی آماده کرده اسنت؛ و چون بهاء‬
‫آنها را در سننفر درمانیاش همراه خود آورده بود‪ ،‬آن هدف برای ضننحاک روشننن شنند‪.‬‬
‫بدون شنک آنها برای او گرانبها اسنت؛ زمانی که بهاء ناگهانی با او روبهرو شند‪ ،‬آنها را به‬
‫وی هديه داد‪.‬‬
‫دسنتهای از سنتارههای رنگارنگ را برداشنت و در دسنت راسنت بهاء قرار دارد‪ .‬سنتارهها را‬
‫شنننمرد؛ هفت عدد بودند‪ .‬آنها را يکی پس از ديگری در دسنننتش گذاشنننت‪ .‬چون باز‬
‫میشنندند و روی هم قرار میگرفتند‪ ،‬بدون اينکه چسننب يا ماده چسننبندهای داشننته‬
‫باشننند‪ ،‬بلکه تنها به خاطر فشننار‪ ،‬شننکلهای هندسننی متناظر و همجواری شننکل‬
‫میگرفت‪.‬‬
‫ضحاک ستارهها را باز میکرد و با عشقی سرشار بر روح بهاء‪ ،‬برای وی میخواند‪:‬‬
‫ملعون است کسی که به هر قیمتی زندگی کند؛‬
‫به جز محبت‪ ،‬شنادی و عدالت‪ ،‬چیزی را قبول نکن وگرنه ضند آنها را به دسنت خواهی‬
‫آورد؛‬
‫کودکی که مرا آباد کند‪ ،‬همان حقیقت بزرگ است؛‬
‫چه بزرگ است آواز خواندن خارج از دسته‪ ،‬اگر دسته پر از کالغ باشد؛‬
‫بشر کسی است که دستآوردهای خودش را دوست بدارد؛‬
‫هیچ معنايی برای انکار ذات يا تحقیر يا خفه کردن آن نیست؛‬
‫چه بسیار چیزها که به ما خیانت کردند‪ ،‬زمانی که ما به خود خیانت کرديم‪.‬‬

‫****‬
‫‪55‬‬ ‫النّسیان الثّالثَ ‪‬‬

‫ضنحاک لبخندی به بهاء زد‪ .‬شنالگردن پشنمی گردنش را محکم کرد تا هوای سنرد به‬
‫بدنش نفوذ نکند‪ .‬در حالی که ضننحاک روی صننندلی راحتی مینشننیند‪ ،‬بهاء را روی‬
‫دسنتانش حمل میکند‪ ،‬بهاء احسناس می کند خیلی خوشنبخت اسنت و به خاطر اينکه‬
‫ضحاک قسمتی از ستارههای ارويگامی را برايش میخواند‪ ،‬هیجانزده میشد‪.‬‬
‫ضننحاک مقداری از حلوای شننرقی را که خودش به روشننی خاص آماده کرده بود‪ ،‬در‬
‫دهانش گذاشنت و سنپس تعدادی از سنتارههای رنگارنگ را از جعبه کاغذی برداشنت و‬
‫يکی بعد از ديگری باز میکرد و میخواند‪:‬‬
‫نمیتوانم به ياد آورم که فراموشی کجا پنهان شده است؛‬
‫بر ما نیست که آن را فراموش کنیم آنچه را که بر ماست به ياد بیاوريم؛‬
‫چه قدر احمق است کسی که زندگیاش را به بهای زندگی ديگری میفروشد؛‬
‫خودش را نذر ديگری کرده‪ .‬اين همان سخن حکاکی شده بر قبر مردی احمق است؛‬
‫عشق تنها چیزی است که دلیل زندگی کردن را به ما میبخشد؛‬
‫عشق من نسبت به تو‪ ،‬حقیقت آسمانی بزرگی است؛‬
‫مرا بیشتر بشناس وقتی عمیقاً عاشق تو هستم؛‬
‫عشق ورزيدن همان ادامه وجود داشتن است؛‬
‫بهشت من همان عشقت نسبت به من است؛‬
‫نفس عاشق بر افزودن بر حجم هستی توانا است‪.‬‬

‫****‬

‫ضننحاک تصننمیم گرفت که زندگی آيندهاش را به خاطر سننه چیز که چهارمی ندارد‬
‫سننپری کند‪ :‬يکی مراقبت از بهاء سننر روی دلفريبش با بوی چوب صننندل؛ ديگری‪،‬‬
‫نوشنتن رمان مشنترکی که آرزو داشنت با بهاء بنويسند‪ .‬او به فراوانی بهاء نمیتوانسنت‬
‫بنويسند اما با اين حال نوشنتن رمانشنان را آغاز کرد‪ .‬وی با اسنم خودش و به نیابت از‬
‫‪  56‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بهاء‪ ،‬اين کار را انجام داد و تصنمیم گرفت در آيندهای نزديک آن رمان را منتشنر کند؛‬
‫تا با خواندن آن آيندگان داسنتان عشنق جاودانه را با نام آن دو بر ديوار جاودانگی نقش‬
‫بندند‪.‬‬
‫امنا هندف مقندس سنننوم کنه بنه خناطر آن زنندگی میکنند‪ ،‬اين اسنننت کنه آنچنه را کنه‬
‫معشننوقه اش نوشننته اسننت‪ ،‬برای وی بخواند؛ به اين امید که با اين کار‪ ،‬حافظه او را‬
‫بانشناط کند و به او اجازه ندهد که کامل از بین برود‪ .‬پزشنکان بهاء به او خبر دادند که‬
‫خواندن برای بهاء و سنخن گفتن با او‪ ،‬ممکن اسنت از فرورفتن دائمی وی در فراموشنی‪،‬‬
‫جلوگیری کند و او را ياری کند تا به سننطحی از حافظهاش برسنند و دچار فراموشننی‬
‫کامل نشود‪.‬‬
‫ضنحاک تصنمیم گرفت با خواندن نوشنتههای بهاء‪ ،‬حافظهاش را با نشناط کند‪ .‬به همین‬
‫خاطر‪ ،‬ضحاک در حافظه او زندگی میکند و شايد يادآوری آن‪ ،‬حافظهاش را فعال کند‬
‫و آن را از سستی کامل باز دارد‪.‬‬
‫دسنتنويسهای بهاء نسنبت به دسنتنويسهای هر رمانی‪ ،‬حجیمتر اسنت‪ .‬هنگامی که‬
‫ضنحاک صنفحه اول آن را گشنود‪ ،‬متعجب شند که بهاء با دسنتخط خودش روی آن‬
‫نوشته بود‪ :‬يادداشتهايی که پیشنويس يک رمان هستند‪.‬‬
‫بهاء در فکر نوشنتن رمانی ناب نبود؛ بلکه آن را برای گسنترش خاطراتش نوشنته بود تا‬
‫در آينده رمان زندگیاش باشد‪ ،‬ولی بیماری او را از اين کار باز داشت‪.‬‬
‫او در حال تهیه پیشنويس رمان رؤيايی مشنننترکشنننان نبود او تنها داسنننتان خاص‬
‫زنندگیاش را مینوشنننت در حنالی کنه درينافتنه بود بنا توجنه بنه مفهوم خوشنننبختی‪،‬‬
‫خوشبخت نیست‪.‬‬
‫آيا او میخواسنت شنرح حال زندگی تأسنفبار خود را بنوسندت يا داسنتانی بنويسند تا در‬
‫زندگی تجربه نوشتن به دست آوردت‬
‫‪57‬‬ ‫النّسیان الثّالثَ ‪‬‬

‫ضننحاک از خواسننته بهاء برای اين کار مطمئن نبود؛ ولی آنچه که از آن مطمئن بود‪،‬‬
‫اين بود که اين دسنتنويسها از مهمترين داشنتههای او در زندگیاش اسنت‪ .‬به همین‬
‫خاطر‪ ،‬با فراموشی وجودشان‪ ،‬آنها را نگاه داشته بود‪.‬‬
‫بنابراين ضنحاک الزم دانسنت که آنها را برايش بخواند‪ ،‬شنايد که انگیزهای باشند برای‬
‫يادآوری و مبارزه با فراموشنننیای که او را فراگرفته بود و برای بهاء لحظه ی عشنننق و‬
‫ديدار با معشوقهاش ضحاک زمانی بود که بیشترين نیاز را برای يادآوری داشت‪.‬‬
‫قبل از اينکه صننفحه اول دسننتنويس را بگشننايد‪ ،‬لبخند عمیقی زد؛ مانند کسننی که‬
‫پیش از پريدن در اقیانوسنی عظیم‪ ،‬نفسنی عمیق میکشند تا سنینهاش پر از هوای تمیز‬
‫شننود‪ .‬به چشننمان بهاء نگاه کرد تا سننبزی آن برای اکتشنناف در سننرزمینهای واژهها‪،‬‬
‫نیروی محرکی بگیرد‪ .‬او خواندن دسنت نويسها را آغاز کرد و دريافت که او هیچ طرح‬
‫يا فهرسننتی برای رمان نداشننته؛ چنانکه شننیوه رماننويسننان اينچنین اسننت‪ .‬او تنها‬
‫عنوانهای برخی از صفحهها را نوشته و ديگر صفحهها را بدون عنوان رها کرده بود‪.‬‬
‫در صنننفحه اول از روايت زندگی اش‪ ،‬با خطی زنانه‪ ،‬بلند و نازيبا‪ ،‬ولی مرتب و منظم و‬
‫واضح نوشته بود‪:‬‬
‫بعد از اينکه ضنحاک از زندگیام رخت بربسنت‪ ،‬اسنمی برای خودم نمیشنناسنم؛ ولی‬
‫می دانم که تا زمانی که او بازگردد‪ ،‬عاشنننق خواهم بود؛ در مینان مردان‪ ،‬پی ضنننحناک‬
‫خواهم گشت تا اينکه او را بیابم‪.‬‬
‫النّسیان الرّابع‬

‫فراموشی چهارم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫جنون تنها منطق اين دنیای ديوانه است‪.‬‬

‫عشق تنها جنون معقول در دنیا است‪.‬‬

‫عاشق شدن يعنی پیروز شدن بر تنهايی‪.‬‬

‫در اين هستی حقايقی وجود ندارد‪ ،‬تنها عشق يا بدبختی است‪.‬‬

‫عشق را به ما نمیآموزند؛ چراکه آنها قرنهاست که مردهاند‪.‬‬

‫چرا هر زمان به فکرم آمدی‪ ،‬روحم بهسان مشک در هوا رها شدت‬

‫تو را پذيرفت تا بتوانم دروازه روحم را بگشايم‪.‬‬


‫‪  60‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بیماری‬
‫امروز بر آن شدم که خاطرههايم را بنويسم تا اعترافی برای ضحاک باشد؛ که میخواهد‬
‫همه حقايق را درباره من بداند و گمشدهام را در شاهراههای دنیا پیش از آنکه شاهراهها‪،‬‬
‫جادهها و نشانهها را فراموش کنم‪ ،‬بداند‪.‬‬
‫با تمام معیارها‪ ،‬سنفر عمر بدون او خسنتهکننده‪ ،‬تحقیرآمیز و زيانبار اسنت؛ تا آنجا که‬
‫من حق خواب ديدن و گام برداشنتن در مسنیر او را بر خود تباه کردم‪ .‬گمان نمیکنم‬
‫که اگر او اکنون مرا ببیند‪ ،‬بشننناسنند‪ .‬چهبسننا ويژگیهايم مرا به ياد او بیاورد؛ اما اگر‬
‫روحم را بنا نگناههنايش لمس کنند ينا بوی بندنم را کنه آغشنننتنه بنه مردان و پسنننتیهنای‬
‫متعفن اسننت‪ ،‬اسننتشننمام کند‪ ،‬درخواهد يافت که نورانیت آن ‪ -‬چنانکه مرا نامیده –‬
‫کمرنگ و نابود شده است‪.‬‬
‫اين بیماری که بر من چیره شننده‪ ،‬آن چیزی نیسننت که اکنون مرا به نوشننتن برای او‬
‫وادار کرده‪ ،‬بلکه اشنتیاقم برای پاک شندن از آلودگی و درگیری شنديد بین زنی تنها و‬
‫بیبضاعت با زندگی وحشی و قلدر‪ ،‬مرا به اين کار واداشته است‪.‬‬
‫ديگران اين میدان خونین را زندگی مینامند و من آن را عذاب؛ چنانکه آنها نوشنتن را‬
‫موهبنت‪ ،‬رفناه و ابزاری برای افراد خالق و پناک می ننامنند و من آن را روشنننی برای‬
‫اعتراض بنه زنندگی و ظلم و بیعندالتی آن نسنننبنت بنه منا نناتوانهنا‪ ،‬رنجکشنننیندههنا و‬
‫کمبهرهها میدانم‪.‬‬
‫ترسنننی از بیمناری سنننرطنان ينا مرگ نندارم؛ امنا از ننابودی خناطرههنايم بنه دلینل بیمناری‬
‫هراس دارم‪.‬‬
‫با وجود تمام اين مسنننائل‪ ،‬میتوانم بگويم که من کامالً خوشنننبخت هسنننتم؛ چراکه‬
‫هنگنامی کنه اين بیمناری خناطراتم را از بین ببرد‪ ،‬همنه آنچنه از درد‪ ،‬رنج‪ ،‬پراکنندگی و‬
‫زمینخوردن در آن اسننت‪ ،‬از بین میرود‪ .‬آن زمان که منادیای شننما را ندا میدهد و‬
‫‪61‬‬ ‫النّسیان الرّابع ‪‬‬

‫ناجیای شنما را نجات میدهد‪ ،‬اين فراموشنی اسنت که مرا از خاطرات سنرشنار از دردم‬
‫نجات میدهد‪.‬‬
‫ای ضنحاک! اين منم که خواب میبینم تو مرا آگاه میکنی و مرا از اندوهها‪ ،‬گمشندهها‬
‫و اوهامم نجات میدهی‪ .‬اما بیماری از تو سنبقت گرفت و بر من مسنتولی شند و بر آن‬
‫شد که مرا برای خود برگزيند‪.‬‬
‫ابتال به سنرطان مرا اندوهگین نکرده اسنت‪ .‬چراکه من زنی نیازمند به فراموشنی هسنتم‬
‫تنا دردهنا و رنجهنايم را فراموش کنم‪ .‬اکنون احسننناس میکنم اين بیمناری گرامیترين‬
‫چیزی اسنت که در زندگیام با آن روبهرو شندهام؛ تنها چیزی اسنت که مرا از يادآوری‬
‫خاطرههايم پر میکند‪.‬‬
‫حال وقت اسنتراحتم فرارسنیده اسنت‪ .‬وقت آن اسنت که فراموشنی مرا نجات دهد تا در‬
‫ادامه زندگی اندکم خوشبخت شوم‪ .‬بر تو باد ای بیماری که هنگامی که به خودم جهل‬
‫دارم‪ ،‬مرا بشنناسنی و هنگامی که نسنبت به خود ناسنپاس هسنتم به من ايمان بیاوری و‬
‫مرا به ياد بیاوری زمانی که بر يادآوریاش توانايی ندارم‪.‬‬
‫ای بیماری پلید‪ ،‬اندوهگین مباش و مغلوب اين سنخنم مشنو؛ من نسنبت به تو غروری‬
‫ندارم و هیچ فخرفروشنننی در برابر توانايی تو ندارم و نسنننبت به وجود تو ناخوشننننود‬
‫نیسنتم‪ .‬اين سنخن را از روی بدخواهی به تو نمیگويم؛ من بر ويرانگری‪ ،‬دَردمنشنی و‬
‫بیرحمی تو گواهی میدهم؛ ولی از تو سنپاسگزارم؛ چراکه تو اولین کسنی هسنتی که‬
‫همراه من خواهی بود و مرا از خاطرهای که بر روحم سننگینی میکند‪ ،‬راحت میکنی‪.‬‬
‫او متوقف نمیشود؛ مرا به دست خودم عذاب میدهد و تو بر رهايی من از آن‪ ،‬پافشاری‬
‫میکنی‪ .‬آيا تو مهربانتر از کسی نیستی که با او روبهرو شدم و شناختمشت‬
‫چنه هنگنام بر خناطراتم حملنه میشنننودت و چنه هنگنام آنچنه کنه پس از جسنننتوجوی‬
‫پنجاهسنناله انديشننه و پرسننش‪ ،‬به آن رسننیدم‪ ،‬از خاطراتم جدا میشننودت میخواهم‬
‫شننناخت دروازه به سننوی ضننحاک را فراموش کنم؛ میخواهم آرزويم را برای فرار به‬
‫‪  62‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫سنننوی او‪ ،‬فراموش کنم؛ میخواهم درد ينافتن حقیقنت را فراموش کنم؛ چراکنه آن بنا‬
‫شناخت زندگی ناپاکم‪ ،‬مرا دور میاندزد‪.‬‬
‫ناگهان هنگا می که داسنتان واپسنین او را که آن را با زبانی سنرمازده نگاشنته اسنت و‬
‫میخواهند آن را بنه عربی ترجمنه کنند‪ ،‬ديندم‪ ،‬سنننیمنای رنگی او بر جلند کتناب‪ ،‬مرا بنه‬
‫سويش کشاند و من دروازهی به سوی ضحاک را شناختم‪.‬‬
‫او همان اسنت‪ .‬هرگز تغییر نکرده‪ ،‬جز اينکه بعد از پنجاه سنال دوندگی‪ ،‬خسنتگی بر او‬
‫چیره شننده و جنگلی از موی سننفید همه سننر‪ ،‬چانه و شننانهاش را فراگرفته اسننت‪ .‬او‬
‫زنخدان زيبايش را میپوشنناند؛ و آن چیزی اسننت که زيبايی را به ويژه هنگام لبخند‬
‫زدن و خنديدن‪ ،‬به وی بخشیده است‪.‬‬
‫نامش تغییر نکرده؛ همواره اسننم ضننحاک را به زبان التین و با خطی زيبا و آشننکار‪ ،‬بر‬
‫جلد رمان نوشنته و آن اسنم را همیشنه همراه خود دارد‪ .‬او اسنم ضنحاک را به دهاک‬
‫تغییر میدهد تا با تلف اسم نزد غیر عرب‪ ،‬هماهنگ شود‪.‬‬
‫هنگامی که من همچون الشنهای در خواب نیمروزی سنردرگمی‪ ،‬سنکوت‪ ،‬اندوه‪ ،‬تنهايی‬
‫و ناپاکی به سننر میبردم‪ ،‬او رماننويس مشننهوری شنند که در سننرزمینهای يخبندان‪،‬‬
‫سوزان‪ ،‬بیابانی و خشک‪ ،‬همگان او را میشناسند‪.‬‬
‫آن روز نتوانسنتم رمان ضنحاک را از دوسنت نويسنندهام بگیرم و به خود اجازه ندادم که‬
‫صنورتش را با انگشنتانم لمس کنم‪ .‬از ترجمه عنوان رمان به زبان عربی نپرسنیدم؛ تنها‬
‫از دوسنتم فهمیدم که او رماننويس مشنهور شنرقی اسنت‪ .‬چون سنکوت بهتآور من را‬
‫ديند‪ ،‬آن را بنه معننای فرورفتن در سنننخنش گرفنت و دربناره زنندگی ضنننحناک‪ ،‬ادبش‪،‬‬
‫شنهرتش‪ ،‬پروژههای دانشنگاهی و ادبیاش‪ ،‬با من صنحبت کرد‪ .‬در همان لحظه‪ ،‬کشنوی‬
‫دوم کتنابخناننهاش را گشنننود و تنأيیند کتبیاش را برای ترجمنه رمنانش بنه عربی‪ ،‬بنه من‬
‫نشان داد‪.‬‬
‫‪63‬‬ ‫النّسیان الرّابع ‪‬‬

‫اين تأيید با امضنای ضنحاک بود و آدرس کامل او‪ ،‬مانند شنماره منزل‪ ،‬همراه و ايمیل‬
‫نوشته شده بود‪ .‬برای اولین بار‪ ،‬خط زيبای او را با پیچشهای برجسته ديدم‪.‬‬
‫سرانجام آدرس او را شناختم‪ .‬اکنون همه آنچه را که نیاز دارم‪ ،‬اين است که شمارههای‬
‫او را بر تلفن همراه خودم بفشارم تا صدايش در گوشم طنینانداز شود و بر روحم بلغزد‬
‫و سفر عذابآورم پايان پذيرد‪.‬‬
‫افسنننوس من نیروی زنگ زدن به او و معرفی خودم را ندارم‪ .‬او را میيابم در حالی که‬
‫مرا فراموش کرده ينا خود را بنه فراموش کردن من میزنند ينا مرا انکنار میکنند؛ چننانکنه‬
‫من خودم را در زندگی انکار کردم‪.‬‬
‫در آن شننب با آرزوی فرار با ضننحاک خوابیدم‪ .‬به ياد قسننمتی از فیلمی افتادم که در‬
‫دوران کودکی ام‪ ،‬در ژرفايم رسنو کرده بود‪ .‬آن قسنمت از فیلم را در کودکی و دور از‬
‫چشمهای کارکنان يتیمخانه‪ ،‬چندين بار مشاهده کرديم‪ .‬صحنهای از زنی چهل ساله و‬
‫سنر رو و زيبا بود که سنوار بر قايقی کوچک شنده که نگهبانی او را به سنوی شنخصنی‬
‫مشنهور و ثروتمند هدايت میکرد تا اينکه او را به جزيزهای زيبا و دوردسنت رسناند‪ .‬در‬
‫آنجا مردی خوشتیپ که لباسنی ابريشنمی پوشنیده و قامتش را بلندتر و جذابتر کرده‬
‫بود‪ ،‬منتظر او بود‪ .‬چون قايق به اسکله چوبی کوچک نزديک شد‪ ،‬آن مرد به سوی بهاء‬
‫سنر رو که در اثر خسنتگی چپ و راسنت میشند‪ ،‬شنتافت و دسنتش را به سنوی او دراز‬
‫کرد‪ .‬آن فرد‪ ،‬دسنت او را که با نیاز‪ ،‬اعتماد به نفس‪ ،‬لرزش و شنکسنتگی به سنويش دراز‬
‫شنننده بود را گرفت و آرام در گوشهايش زمزمه کرد‪ :‬نترس‪ ،‬از تو مراقبت خواهم کرد‬
‫و به تو توجه میکنم‪.‬‬
‫فیلم با صنحنهای هیجانانگیز تمام میشنود‪ :‬آن قهرمان زيبا همراه معشنوقهاش به سنوی‬
‫خانه زيبايشان در جزيره‪ ،‬گام برمیدارد و خورشید در افق خونین دريا فرومیرود‪.‬‬
‫قهرمان زن فیلم‪ (،‬بهناء) بیمنار و رو به مرگ اسنننت‪ .‬زمانی که مرگ او را دربرگرفت‪ ،‬به‬
‫سوی مردی که دوستش دارد‪ ،‬پرواز کرد و در کنارش جان داد‪.‬‬
‫‪  64‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫من نیز خواب ديدم که روزی به نزد ضنحاک پرواز میکنم و علیرغم خواسنت مرگ‪ ،‬با‬
‫او به شننادی زندگی میکنم؛ اما ترسننی روحم را فراگرفته اسننت‪ .‬خودم را با اندوهی‬
‫فزاينده ناتوان کردم؛ کاش او مرا نپذيرد يا منکر شود يا نشناسد‪.‬‬
‫خودم را در زمنان عقند قرارداد‪ ،‬برای اين ديندار آمناده کردم؛ امنا هیچگناه گمنان نمیکردم‬
‫که ضنحاک به بلندای آسنمان شنکوه پرواز کند؛ جايی که من يارای پرواز به سنوی او را‬
‫ندارم و من ناخواسنته‪ ،‬در گل و الی اشنتباهات‪ ،‬ناامیدیها‪ ،‬دردها و رنجهای سنرنوشنت‪،‬‬
‫لغزيدم‪.‬‬
‫ای بیمناری پلیند و مهربان! آيا به تو نگفتم که مرا در زمان منناسنننب دربربگیرت بینا‪ ،‬مرا‬
‫بیشنتر در خود فروبر تا زيبايی را فراموش کنم و رؤيای پیوسنتن به مرد مهربانم را ازياد‬
‫ببرم‪ .‬اکنون با اشنتیاق به سنوی مرگ خواهم شنتافت تا خاطرههايم را فراموش کنم و‬
‫آن نیز مرا فراموش کند‪.‬‬
‫ای فراموشننی! زمانی مرا دربرگرفتی که نیاز به يادآوری به سننوی من بازگشننت‪ .‬اکنون‬
‫من چقدر خوشنبختم؛ چراکه زنی هسنتم که فراموشنی مرا دربرگرفته و از ناامیدیهای‬
‫حال و آينده و عذابهای يادآوردی دردهای گذشته‪ ،‬بیدار کرده است‪.‬‬
‫اکنون بنه تو وعنده میدهم کنه در برابرت ايسنننتنادگی نکنم ينا نفريننت نکنم ينا از تو‬
‫نگريزم‪ .‬تمام و کمال تسنننلیمت خواهم شننند تا هرگونه که بخواهی مرا آزار دهی‪ .‬من‬
‫ديگر مانند گذشته که تو را از خود دور کردم‪ ،‬با تو روبهرو نخواهم شد‪.‬اکنون با اشتیاق‬
‫کامل و خشنودی حقیقی‪ ،‬زنی را به تو میبخشم که فراموشی او را دربرگرفته است‪.‬‬
‫تو نیز به من بخشش کن تا اندکی بیاسايم‪.‬‬
‫‪  65‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الخامس‬

‫فراموشی پنجم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫سرگردانی‪ ،‬شیوه مشترک جويندگان حقیقت است‪.‬‬

‫از نوشتن برای تو میترسم؛ پس میمیرم‪.‬‬

‫عاشق شدن يعنی آماده نبودن برای تنهايی‪.‬‬

‫چه سايه دادگستری؛ همانا آن‪ ،‬سرنوشت شاکیان است‪.‬‬

‫خشنودی با خالقان‪ ،‬پارسايان و بردباران در حال جنگ است‪.‬‬

‫شورش‪ ،‬بزرگی بر ضعف سرشت است‪.‬‬

‫بیهوده است که به هر قلبی توضی ح دهی که چقدر دوستش داری‪ ،‬اگر آن را نفهمد‪.‬‬
‫‪  66‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫فراموشی او را دربرگرفت‬
‫احسناس ديوانگی بر ضنحاک باريده و عقلش را نابارور میکند‪ .‬او نمیپذيرد که زيبايی‬
‫در سنالهای طوالنی‪ ،‬دروازهای به او نمايانده‪ ،‬در حالی که خود به دنبال ديدار يا فرار به‬
‫سنوی او نبوده اسنت‪ ،‬بلکه او بر آن شند که تسنلیم شندن بر بیماری و فراموشنی را مقدمه‬
‫مرگش قرار دهد تا تنها از حقیقتی که آن را يافته بگريزد‪ .‬نمیتواند به سنوی او بگريزد‬
‫يا به آسنننمنانش پر بکشننند‪ .‬چراکه شنننهرت‪ ،‬موفقینت‪ ،‬اطمیننان خاطر و پاکی‪ ،‬خالف‬
‫زندگیای است که او میگذراند‪.‬‬
‫با خشنمناکی تمام‪ ،‬ضنربهای به رانهايم میزند تا اندوهش تخلیه شنود و تسلیم گريهای‬
‫بشنننود که او را به آسنننمنان میکشننند‪ .‬او با بهناء که در اتاقش آرمیده و صننندايش را‬
‫نمیشننود‪ ،‬نجوا میکند‪ :‬وای بر حماقت تو ای بهاء! چگونه نفسنت شنکسنتن بالهايت را‬
‫برای تو زيبا جلوه داد تا نتوانی به سنوی من پرواز کنیت چگونه نفسنت تو را وسنوسنه‬
‫کرد که من تو را رها میکنم يا از تو دور میشومت من همواره در انتظار تو هستم‪.‬‬
‫چرا اين کار را با ما کردیت چرا زمان جدايی همواره ادامه يافتت چرا تنهنا بعند از اينکنه‬
‫فراموشننی تو را دربرگرفت‪ ،‬برای من دعا کردیت من نیازمند تو هسننتم‪ .‬حال کجايیت‬
‫خودت نیز همراه فراموشنننی رفتی و مرا در دنینای خاطره تنهنا رها کردی‪ .‬وای بر تو از‬
‫اين خیانت پست!‬

‫*****‬

‫ضننحاک شننبش را با نواختن آشننفتهوار قطعههای موسننیقیاش بر پیانو سننپری کرد‪.‬‬


‫پیانويی قديمی که آن را با هزينهای گزاف از حراج عمومی سنناالنه که در مرکز شننهر‬
‫برپامیشد‪ ،‬خريده بود‪.‬‬
‫هر زمان که قطعههای موسنیقی به ذهنش خطور میکرد‪ ،‬پیانو مینواخت‪ .‬روز و شنبش‬
‫را در حالی گذران د که اشتهايی برای خوردن غذا نداشت‪ .‬هرگاه به خاطر اوهام معشوقه‬
‫‪67‬‬ ‫النّسیان الخامس ‪‬‬

‫سنر رويش که او را از ديدارش محروم کرده بود‪ ،‬خشنمگین میشند‪ ،‬انگشنتانش را با‬
‫خشم بر کلیدهای پیانو میفشرد‪.‬‬
‫هرگاه خسننتگی او را به سننتوه میآورد‪ ،‬به اتاقش میرفت و پس از نوشننیدن قهوه‪ ،‬به‬
‫خوابی ژرف فرومیرفت‪.‬‬

‫****‬

‫ديروز پیش از آنکه صننفحههای نخسننت دسننتنويس بهاء را که پیرامون بیماریاش و‬


‫تصننمیمش برای تسننلیم شنندن به آن بخواند‪ ،‬احسنناس میکرد روبهروی پیچوخمی از‬
‫افکار‪ ،‬داسنتانها و وقايع ايسنتاده اسنت‪ .‬بله او هماکنون در جايی ايسنتاده اسنت که از‬
‫دروازههنای پیش رويش کنه در آن گنام برمیدارد‪ ،‬نناآگناه اسنننت و نمیدانند کنه آينا او‬
‫روبهروی متن زندگینامه اسننت يا روايتی قانونی و مجازت يا اينکه در متنی پرپیچوخم‬
‫گیر افتاده که بازتاب چگونگی فراموشی معشوقهی سر رو و دلفريبش استت‬
‫او همواره در زمان نوشنتن اين دسنتنويس مبهم و گیجکننده‪ ،‬از بهاء و اراده او از خود‬
‫میپرسننید و همراه معشننوقهی قهرمانش احسنناس خفگی میکرد‪ .‬همانا اين‪ ،‬جنگلی‬
‫مشنننوش از روايت‪ ،‬حکنايت و داسنننتنان اسنننت‪ .‬اين همپوشنننانی نگرانکنننده در اين‬
‫دسنتنويس چه معنايی داشنتت آيا بهاء اعترافی برای ضنحاک مینويسندت يا مرد را به‬
‫بازی گرفته اسنتت يا فراموشنی را در میان خاطرههايش رها میکندت يا سنرطانی را که‬
‫بنه تنندی بنا او دشنننمنی میکنند‪ ،‬بنه سنننخره میگیردت او برای مرد از داسنننتنانهنای‬
‫گمراهکنندهای میگويد که در دنیای حقیقی وجود ندارد‪.‬‬
‫ضننحاک اسننتاد ادبیات تطبیقی و فرهنگ ملی اسننت‪ .‬از اين رو‪ ،‬دريافت که روبهروی‬
‫روايتی آشنفته و پدر پیچوخم قرار دارد که همهی آن همپوشنانی متن و صنداسنت‪ .‬شنايد‬
‫او جايگاهی برای آن نیابد؛ مگر اينکه با خواندن آن برای بهاء‪ ،‬به حافظه فرسنننوده وی‬
‫جان تازهای دهد؛ اما ضنحاک‪ ،‬به نوشنتن سنرنوشنتسناز روايتی مشنترک با اسنم خود و‬
‫‪  68‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫اسنم معشنوقهاش‪ ،‬به خاطر آرزوی مقدس کودکانهشنان که در سنینهاش پنهان شنده‪،‬‬
‫ادامه خواهد داد‪.‬‬
‫بعد از خواندن صنفحههای آغازين دسنتنويس‪ ،‬تصنمیم گرفت که روايت بهاء را حتماً‬
‫بنويسنند؛ حتی اگر به خاطر برآورده کردن آرزوی بهاء‪ ،‬آرزوی خودش را ناديده بگیرد‪.‬‬
‫بهاء پیش از اين‪ ،‬هیچ داسنتانی را چاپ نکرده بود آرزو داشنت داسنتان عزيز و نامعلوم‬
‫خود را منتشنر کند‪ .‬اکنون بر او اسنت که آرزوی وی را برآورده کند‪ .‬هرچند بهاء حتی‬
‫از يادآوری رؤياهايش ناتوان است‪ ،‬ولی او میتواند آن را به يادش آورد‪.‬‬

‫*****‬

‫ضنحاک طروات صنبح گاهان را مغتنم شنمرد و پیش از بیدار شندن بهاء و صنرف صنبحانه‪،‬‬
‫به پیادهروی که عاشق آن است‪ ،‬پرداخت‪.‬‬
‫او سنالهاسنت که عادت دارد در کنار رودخانه پیادهروی کند و آرزو دارد که در هنگام‬
‫پیادهروی صبحگاهی‪ ،‬بهاء نیز همراهش باشد‪ .‬آه! هرچند بهاء اکنون در دنیای او است‪،‬‬
‫ولی نمیتواند آرزويش را برآورده کند؛ چراکه بهاء فلج است و بدون کمک او‪ ،‬نمیتواند‬
‫نیازهايش را برآورده کند‪.‬‬
‫هنگام پیادهروی همواره در انديشننه معشننوقه دور نزديکش اسننت‪ .‬اکنون او را در کنار‬
‫خويش میپندارد و با او نجوا می کند‪ :‬بهاء‪ ،‬من عاشنقت هسنتم و از همین رو‪ ،‬داسنتان‬
‫تو و خودم را چنانکه میخواهی‪ ،‬مینويسننم و با آن‪ ،‬زيباترين سننرنوشننتها را برای تو‬
‫رقم خواهم زد و زندگی سراسر رنجت را در فراموشی پنهان خواهم کرد‪.‬‬
‫آنچه را که خويشنتن نوشنتی‪ ،‬برايت خواهم خواند؛ ولی من زيباترين داسنتانها را برايت‬
‫خواهم نوشننت و آن را «أدرکها النسننیان» خواهم نامید و نامهايمان را روی آن نقش‬
‫خواهم بسنت و تنها آنچه را که در زندگیات آرزو داشنتی‪ ،‬مینويسنم و هر حقیقتی را‬
‫که دوست نداری کسی جز من آن را بداند‪ ،‬در سینهام به خاک خواهم سپرد‪.‬‬
‫‪69‬‬ ‫النّسیان الخامس ‪‬‬

‫من داسننتان خطاها و لغزشهای تو را خواهم خواند و آنها را در سننینهام دفن خواهم‬
‫کرد‪ .‬لغزشهناينت بزرگی‪ ،‬احترام و پناکیات را در چشنننمهنايم میافزايند؛ و من بنه جنای‬
‫آنها‪ ،‬زيباترين فضننیلتها‪ ،‬شننرافتها و بزرگیها را برای تو خواهم نوشننت‪ .‬داسننتان ما‬
‫برای ما و برای عشقمان خواهد بود و رهگذران را از داستانمان بیرون خواهم کرد‪ .‬حال‬
‫نیاز به يادآوری آنچه را که میخواهیم‪ ،‬داريم‪.‬‬
‫بعد از اين‪ ،‬تو زنی فراموشننیگرفته نیسننتی؛ بلکه با وجود بیماری‪ ،‬فراموشننی و درد‪،‬‬
‫ملکه ای خواهی بود که در قلبم و در پیشانی جاودانگی خواهی نشست‪.‬‬
‫بهاء‪ ،‬من عاشننقت هسننتم؛ چرا نمیتوانی همراه من بر کناره زيبای رود گام برداریت‬
‫گلفروشنیهای فراوانی در مسنیرمان هسنت و به راسنتی تو عاشنق گلها‪ ،‬رودها و گام‬
‫برداشتن زير بارانی‪.‬‬

‫*****‬

‫ضنحاک لیوان آب آناناس را روی میز بهاء گذاشنت و میز را نزديک تختش برد تا بتواند‬
‫به پهلوی چپ بخوابد‪ .‬سرش را به پشتی روکشدارش تکیه داد‪ .‬لبخند آرامی میزند تا‬
‫آنچه را که در ژرفای روحش تکهتکه میشنود‪ ،‬پنهان کند‪ .‬ضنحاک با دسنتان پدرتوانش‬
‫به او کمک می کند تا کمرش را راسننت کند‪ .‬سننتاره سننبزرنگی را از جعبه سننتارههای‬
‫اوريگامی برداشننت و باز کرد تا نوشننته روی آن را بخواند‪ :‬اشننک‪ ،‬نالهی عاشننق محروم‬
‫اسننت‪ .‬سننتاره سننبزرنگ ديگری را به بهاء داد تا آرامآرام آن را باز کند‪ .‬آنچه را در آن‬
‫نوشنته شنده به آرامی و سنختی بخواند‪ :‬درماندگی در برابر عشنق‪ ،‬يعنی نايسنتادن جلوی‬
‫آن يک بار ديگر‪.‬‬
‫ضننحاک لبخندی طوالنی زد؛ در حالی که صنندای اندوهگین و گرفته بهاء را که میان‬
‫لبهای قرمزش برمی آمد‪ ،‬میشننید‪ .‬سنتاره سنبزرنگ سنوم را برداشنت و با عجله آن را‬
‫گشنود و آنچه را که در آن نوشنته شنده بود‪ ،‬با صندای آرام و اندوهناک خواند‪ :‬عشنق‬
‫‪  70‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫هرگز ناگهانی نمیآيد‪ ،‬بلکه سننرنوشننتی اسننت که به سننراغت میآيد‪ .‬سننپس از درد و‬
‫ناراحتی‪ ،‬آهی کشید و به بهاء گفت‪ :‬آيا آرام هستیت‬
‫بهاء سننرش را به نشننانه خشنننودی و تأکید تکان میدهد‪ .‬موهای صنناف و کوتاهش از‬
‫میانه پیشنانی اش به سنمت راسنت ريخته بود‪ .‬ضنحاک با عشنقی فراوان به بهاء گفت‪:‬‬
‫امروز دسنتنوشنتههايت را برايت میخوانم‪ .‬تو کسنی هسنتی که آنها را نوشنتی و حال‬
‫بايد آنهنا را به ياد آوری‪ .‬آن تنهنا روايتی اسنننت که هیچ ارتبناطی با تو ندارد‪ .‬تو زندگی‬
‫خوشنبخت و شنادی داشنتی‪ .‬اين داسنتان زنی اسنت که اسنمش عاشنق اسنت اما زندگی‬
‫اندوهناک و آشنفته ای داشنته اسنت‪ .‬ولی تو زندگی خوشنبخت و زيبايی داشنتی‪ .‬من اين‬
‫داسنتان را به خاطر نصنیحت پزشنکان‪ ،‬برايت میخوانم؛ شنايد که در يادآوریات کمک‬
‫کند و خاطرهات را با ماجرايی که آن را تجربه نکردهای‪ ،‬بازآورد‪.‬‬
‫ضنحاک در چشنمان بهاء نگريسنت تا ناراسنتی آن را در چشنمانش ببیند‪ .‬پس در آن‪،‬‬
‫درخشنندگی‪ ،‬آرامش و تصنديقش را ديد که به ضنحاک برای دروغگويی بیشنتر‪ ،‬شنهامت‬
‫بخشنننیند‪ .‬اودر حنالی کنه دسنننتهنای بهناء را بنا مهربنانی نوازش میکرد‪ ،‬افزود‪ :‬اين‬
‫دسننتنويسها خالصننهای از روايتی اسننت که آن را نوشننتهای و شننخصننیتهای آن را‬
‫ترسنیم کردی؛ چنانکه قهرمان آن را زنی عاشنق نامیدی‪ .‬اين بدون شنک داسنتانی زيبا‬
‫اسننت؛ ولی بین تو و آن‪ ،‬هیچ ارتباطی نیسننت‪ .‬زندگی تو کامالً متفاوت بود‪ .‬چهبسننا‬
‫زنندگی تو خالف زنندگی قهرمنان انندوهنناک و نناراحنت بناشننند کنه دچنار بیمناری ننادر‬
‫فراموشی شده است‪.‬‬
‫ضننحاک سننکوت کرد تا برای ادامه دروغهايش نفس بگیرد‪ .‬لبخند گلگونی به او زد و‬
‫دسنت هايش را فشنرد‪ .‬آب آناناس را به او نوشناند و گفت‪ :‬تو بیمار نیسنتی و همه چیز را‬
‫به ياد میآوری و من را میشناسی‪ .‬آيا اينگونه نیستت‬
‫شننادی پنهانی در چشننمان بهاء میدرخشننید‪ .‬با سننختی میتوانسننت به او بگويد‪ :‬تو‬
‫ضنحاک هسنتی؛ من تو را میشنناسنم؛ من تو را دوسنت دارم‪ .‬سنپس بهاء به دسنتهای‬
‫‪71‬‬ ‫النّسیان الخامس ‪‬‬

‫ضننحاک‪ ،‬در حالی که آن دسننتنويس بزرگ را باز میکنند‪ ،‬نگاهی میاندازد‪ .‬ضننحاک‬
‫صننفحههايی را که ديروز برای خودش خوانده بود‪ ،‬ورق میزند تا به صننفحههای بعدی‬
‫برسد‪.‬‬
‫او وحشننت را در چشننمان بهاء که آماده ورود به عالم وحشننت و فراموشننی بود‪ ،‬ديد؛‬
‫گرچه بعدها آنچه را که از ضحاک میشنود‪ ،‬به ياد نخواهد آورد‪.‬‬
‫‪72‬‬ ‫النّسیان السّادس ‪‬‬
‫‪73‬‬ ‫النّسیان الخامس ‪‬‬

‫النّسیان السّادس‬

‫فراموشی ششم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫اينکه زياد درد میکشی بدين معنی است‬

‫که قلب تو بزرگ تر از آن است که بايد باشد‪.‬‬

‫نور حقیقی از درون زنده پرتوافشانی میکند‪.‬‬

‫تنها عشق است که خالقیت حقیقی را میسازد‪.‬‬

‫چه زشت است آنکه عشق را در خواب نمیبیند!‬

‫حسودان و کینهتوزان‪ ،‬نمک پیروزی هستند!‬

‫فقرا‪ ،‬نان را با عشق میبخشند‪.‬‬

‫آيا برای وطن ممکن است که در قلب عاشق خالصه شودت‬


‫‪  74‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫زن عاشق‬
‫ضنحاک داسنتان خود را «فراموشنی دختر را دربرگرفت» نام نهاد؛ و قهرمان داسنتانش را‬
‫«زن عاشنق» قرار داد‪ .‬تصنمیم گرفت فصنلهای آن مطابق با تصنويری از بهاء باشند که‬
‫سنرنوشنت با او دشنمنی نکرده و اندوهها و از دسنتدادنها او را تسنلیم نمیکند‪ ،‬نه آن‬
‫بهائی که با اندوه و غم و ناامیدی نقاشی شده است‪.‬‬
‫امروز صنبح پیش از اينکه خورشنید طلوع کند و اولین بارقههای گرمای هسنتی جاودان‬
‫را در زمسنتان سنرد به دنیا هديه دهد‪ ،‬ضنحاک اولین سنطرهای داسنتان «فراموشنی او را‬
‫دربرگرفت» را پیرامون قهرمان آن نوشنت و قهرمان را همانگونه که بهاء میخواسنت‪،‬‬
‫ترسنیم کرد و تصنويری روشنن از رؤيای زندگی بهاء را به تصنوير کشنید‪ .‬تصنويری شناد‪،‬‬
‫نورانی و خوشيمن بود که بهاء آرزوی آن را داشت‪ .‬آن چیزی را که بیماری در خاطره‬
‫بهاء کشته بود‪ ،‬در ذهنش کدشت‪.‬‬
‫در پی بهاء در رمان که نويسننندهای مشننهور‪ ،‬زيبا و از خانوادهای شننريف و برخوردار از‬
‫شننادی‪ ،‬خیر و موفقیت بود‪ ،‬تصننويری از بهای يتیم که هیچ اصننل و نسننبی در زندگی‬
‫ندارد و سرنوشت وی را در گوشهای از دنیا رها کرده است‪ ،‬ترسیم شده است‪ .‬بهاء تنها‬
‫و بدون اسنم در پرورشنگاه زيسنته؛ سنپس با معشنوقش ضنحاک که اورا بهاء نامیده‪ ،‬ديدار‬
‫کرده اسننت‪ .‬ضننحاک بهاء را پرنسننس قلبش کرده بود‪ .‬هنگامی که مدير پرورشننگاه‬
‫ضنحاک را در خیابان انداخت‪ ،‬از بهاء دور شند و از اينجا آن بهاء قهرمان اصنلی خواهد‬
‫بود‪.‬‬
‫‪75‬‬ ‫النّسیان السّادس ‪‬‬

‫بهاء در پرورشننگاه رنجهای بسننیاری کشننید‪ .‬در ‪ 18‬سننالگی خودش را تنها در خیابان‬
‫ديد‪ .‬در آن هنگام جز خودش‪ ،‬چهره سنننر دلفريبش و اسنننتعدادش در نوشنننتن که‬
‫پیوسننته بر آن افزوده شننده بود‪ ،‬چیزی از زندگی نداشننت‪ .‬از آنجا که دسننتيابی به‬
‫آرزوهايش ممکن نبود‪ ،‬به دانشنگاه نرفت‪ .‬رماننويس مشنهوری که آرزويش را داشنت‪،‬‬
‫نشند‪ .‬هیچ رمانی منتشنر نکرد و خوانندگان عاشنقان قلم را به دسنت نیاورد و بر آسنمان‬
‫دنیا با بالهای رؤيا و خالقیت پرواز نکرد‪.‬‬
‫او با وجود شنکسنتها و سنرخوردگیهای پیوسنتهاش در به دسنت آوردن آرزوهايش‪،‬‬
‫زندگی شريفی داشت‪ .‬سخت کار میکرد و مزد اندکی میگرفت که از آن راضی نبود‪.‬‬
‫او دوسنتدار‪ ،‬وفادار‪ ،‬عاشنق يا همسنری نداشنت؛ چراکه برچسنب دختر يتیم و نفرينشنده‬
‫بر او زده شنده بود‪ .‬هیچ کس نمیخواسنت که او شنريک زندگیاش يا مادر فرزندانش‬
‫باشنند‪ .‬بهاء هیچ اصننل و نسننبی برای خودش نمیشننناخت و عفتی را که ادعايش را‬
‫داشت‪ ،‬نگاه نداشته بود‪ .‬در زندگی جز با آدمهای گرگسیرت و گرسنه که میخواستند‬
‫بدرند‪ ،‬با چیزی روبهرو نشنده بود و همه اينها‪ ،‬او را به سنمت نیسنتی و فراموشنی سنوق‬
‫میداد‪.‬‬
‫هدی دوسنننت بهاء بود که بهاء با او راجع به زندگی‪ ،‬تنهايی و بدبختی خود صنننحبت‬
‫میکرد‪ .‬زنندگیای کنه بنا نهناينت خواری در آن پیروز نشننند‪ .‬زنندگیاش شنننرمآور بود‪.‬‬
‫آپارتمان کوچکش از يک اتاق‪ ،‬آشنننپزخانه‪ ،‬حمام‪ ،‬بالکنی کوچک‪ ،‬چند دسنننت لباس‬
‫زيبا‪ ،‬خاطرات شناد خیالی اش و آرزوهای نابودشنده تشنکیل شنده بود‪ .‬شنرف‪ ،‬فرصنتها‪،‬‬
‫روح‪ ،‬زندگی‪ ،‬آرزوها‪ ،‬شنادی و بزرگی‪ ،‬سنالمتی و رؤيای نويسنندگی وی‪ ،‬همگی از بین‬
‫رفنت؛ در حنالی کنه مردان از او‪ ،‬مناننند کنااليی ارزانقیمنت لنذت میبردنند و او را مینان‬
‫خود دستبهدست میکردند‪.‬‬
‫با اخالص تالش کرد که از هر فرصننتی برای به دسننت آوردن روزی حالل بهره ببرد‪.‬‬
‫ولی مردان طمعکار‪ ،‬همه درها را روی او بسننتند و او را به نهايت ابتذال کشنناندند‪ .‬او‬
‫‪  76‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫سنال ها اسنیر روح و بدن شنیاطین بشنری بود و سنرانجام جوانی و زيبايیاش به پايان‬
‫رسنید‪ .‬در اين هنگام به گوشنهنیشنی روی آورد‪ .‬تنها با دوسنت نزديکش هدی و چند‬
‫مشننتری که سننخنهای طاليی او را میخريدند و به اسننم خودشننان چاپ میکردند‪،‬‬
‫رفتوآمد داشنت‪ .‬آنها به نیرنگ خو کرده بودند‪ .‬هنگامی که بهاء از فروش بدنش به آن‬
‫پسننتفطرتان به سننتوه آمد‪ ،‬سننخنهايش را به آنها میفروخت تا بتواند گذران زندگی‬
‫کند‪ .‬پس شنروع به تجارت با کلمههايش کرد و به جای تنفروشنی‪ ،‬قلمفروشنی کرد‪.‬او‬
‫توانسنت شنغلی دولتی با حقوقی اندک به دسنت آورد‪ .‬با اين کار‪ ،‬تجارت قلم و بدن را‬
‫کنار نهاد و در سکوت و غرق در تنهايی‪ ،‬بیماری و بیچارگی‪ ،‬خانهاش را ترک کرد‪.‬‬
‫وی دو بار به سنرطان دچار شند‪ :‬ابتدا به سنرطان پسنتان و بعد رحم مبتال شند و بعد از‬
‫مقاومت طوالنی و نابودی توانسنت بر آن چیره و درمان شنود‪ .‬پزشنکان توده سنرطانی را‬
‫جدا کردند تا از گسنترش سنرطان به سناير اعضنايش‪ ،‬جلوگیری کنند و در اين امر نیز‬
‫پیروز شدند‪.‬‬
‫در آن هنگام که گمان می کرد که از بیماری نجات پیدا کرده اسنت‪ ،‬سنرطان برای بار‬
‫دوم بنه مغزش حملنه کرد و اينبنار بنا دشنننمنی و درنندگی بیشنننتر و انتقنامجوتر‪ ،‬تمنام‬
‫توانش را بريد و بر تمام بدنش مسنننلط شننند‪ .‬در نهايت بهاء تسنننلیم قدرت بیماری و‬
‫فرمانبردار وی شد تا با آن‪ ،‬به سوی نیستی گام برداشت‪.‬‬
‫از آن زمان چون شنبهی در بیمارسنتان بسنتری بود‪ .‬زمانی که حالش دردناک میشند‪،‬‬
‫تنها آرزويش برای متوقف کردن آن دردها‪ ،‬رفتن به جنگل اسکانديناوی بود‪.‬‬
‫او بیشتر پسانداز و پول فروش ماشین و آپارتمان سنگیاش را برای هزينههای درمان‬
‫خود در مکان طبیعی اسنکانديناوی و به همراه بردن هدی با خود‪ ،‬خرج کرد‪ .‬همچنین‬
‫يکی از افرادی کنه کلمناتش را میخريند‪ ،‬پنذيرفنت مقنداری از هزيننههنای درمنانش را‬
‫پرداخت کند‪.‬‬
‫‪77‬‬ ‫النّسیان السّادس ‪‬‬

‫وی میتوانسننت با پرداخت هزينههای درمان‪ ،‬بهترين بیمارسننتانهای تخصننصننی را‬


‫برايش آمناده کنند‪ .‬ولی بهناء کمنک وی را نپنذيرفنت‪ .‬چراکنه آن فرد‪ ،‬عالوه بر پرداخنت‬
‫هزيننه بسنننینار در قبنال آثنار بهناء‪ ،‬بخشنننی از هزيننههنای سنننفر درمنانی اول بهناء را نیز‬
‫پرداخت کرده بود‪.‬‬
‫ولی او درمان نشند و حالش وخیمتر می شند؛ چنانکه همه پزشنکان انتظار داشنتند‪ .‬در‬
‫آن مکان درمانی روی صنندلی چر دار نشنسنت‪ .‬گزارشهای پزشنکیاش حاکی از آن‬
‫بود کنه بنه مرحلنه آخر بیمناری و لحظنه مرگش نزدينک شنننده اسنننت و هیچ درمنانی‬
‫نمی تواند او را از بیماری سننرطان نجات دهد و نیروی جسننمی و حافظهاش از دسننت‬
‫خواهد رفت تا اينکه مرگ او را چون لقمهای در کام خود فروبرد‪.‬‬
‫در اين مرحله از زندگی دردناکش‪ ،‬سننرنوشننت اينگونه برايش رقم زد که با ضننحاک‬
‫ديدار کند و روحی فرشنتهگونه در زندگیاش نمايان شنود تا باران محبت و مهربانی را‬
‫بر او بباراند تا در سننالمتی و راحتی و بدون رنج يا سننرگردانی بیشننتر‪ ،‬ديده از جهان‬
‫فروبندد‪.‬‬
‫‪78‬‬ ‫النّسیان السّادس ‪‬‬
‫‪79‬‬ ‫النّسیان السّادس ‪‬‬

‫النّسیان السّابع‬

‫فراموشی هفتم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫نويسندگی به من زندگی و نَفَس بخشید‪.‬‬

‫زمان‪ ،‬دشمن محرومان است‪.‬‬

‫عشق هرگز اتفاقی نمیآيد‪ ،‬بلکه سرنوشت است‪.‬‬

‫رحمت بر آن کودکانی که آنها را در اين دنیای وحشی به دنیا نیاوردهام‪.‬‬

‫زشتی حقیقی‪ ،‬همان اجبار است‪.‬‬

‫زمانهای تازهای وجود ندارد‪ ،‬بلکه تنها زمانهای از دست رفته وجود دارد‪.‬‬

‫عشق تنها نیرويی است که خارج از زمان وجود دارد‪.‬‬


‫‪  80‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بوی محبت‬
‫ضنننحناک دريافت که بهناء بسنننیناری از دردهای درونش را پنهنان میکنند‪ .‬وی نالههای‬
‫آهسنته او را که از گلويش خارج میشنود‪ ،‬میشننود؛ بنابراين گمان میکند که سنرطان‬
‫با وحشیگری تمام به او حمله کرده است‪.‬‬
‫ضننحاک نمیتوانسننت دردهای عادی بهاء را التیام بخشنند‪ .‬او پزشننکانی را بر بالین او‬
‫میآورد تنا معنايننهاش کننند‪ .‬آنهنا برايش آرامبخشهنای قوی مینوشنننتنند تنا شنننايند‬
‫دردهايش تسکین يابد و میلش به خوردن و آشامیدن بازگردد‪.‬‬
‫اما او غذا را پس میزند و شنبانهروز در رختخوابش دراز میکشند‪ ،‬در حالی که همواره‬
‫به سنمت پنجره اتاق میچرخد تا ريزش باران را تماشنا کند‪ .‬چون ضنحاک تمايل وی را‬
‫برای تماشای ريزش باران میديد‪ ،‬به وجد میآمد و پنجره را برايش باز میکرد تا باران‬
‫را در نزديکی خود احسناس و به سنوی او پرواز کند؛ و ضنحاک کنار پنجره مینشنیند تا‬
‫برايش از دستنويسها بخواند‪.‬‬
‫چنند خط از دسنننتنويسهنا را میخوانند‪ .‬چون متوجنه میشنننود کنه بهناء بنه آن گوش‬
‫نمیدهد‪ ،‬از خواندن میايستد‪ .‬باران با چشمانش بازی میکند‪ .‬هر نم بارانی را که روی‬
‫لبانش فرومینشنید‪ ،‬میچشند‪ .‬بهاء سنرشنتی چون آب داشنت‪ .‬ضنحاک به صنورتش و‬
‫احسنناس نقشبسننته روی صننورتش‪ ،‬توجه کرد و پرسننید‪ :‬آيا میخواهی که زير باران‬
‫برقصیت‬
‫بهاء سنرش را به نشنانه رضنايت تکان داد‪ .‬چون زير باران رفت‪ ،‬ناله خوشنحالی سنرداد و‬
‫دسننتش را به گونهای حرکت داد تا قطرههای باران در آن جمع شننود‪ .‬او چون کودکی‬
‫خوشنننحنال در زير بناران تنابسنننتنان‪ ،‬در حنالی کنه در مزرعنه بنا خرگوش کوچکش بنازی‬
‫میکند‪ ،‬احساس خوشبختی میکرد‪.‬‬
‫باران لحظه به لحظه بیشنتر میشند؛ گويی که میخواهد او را هرچه بیشنتر خوشنحال‬
‫کند‪ .‬با شنديدتر شندن باران‪ ،‬شنادمانی بهاء نیز بیشنتر میشند‪ .‬در چهرهاش که از آب‬
‫‪81‬‬ ‫النّسیان السّابع ‪‬‬

‫خیس شنده بود‪ ،‬شنادی موج میزد‪ .‬ضنحاک برای نخسنتین بار چند کک و مک کوچک‬
‫و قرمز روی صنورتش ديد و آن به سنرخی‪ ،‬حرارت و آمادگی صنورتش به سنوی عشنق‬
‫میافزود‪.‬‬
‫در ژرفنای خناطرات‪ ،‬ضنننحناک کودکی بود کنه در پرورشنننگناه پنهنانی بنه بخش دخترهنا‬
‫میرفنت تنا بهناء را بنه رق‪ ،‬زير بناران بنا خودش دعوت کنند‪ .‬تنا بعند از کتنک خوردنش از‬
‫مدير به سبب رقصیدن در باران‪ ،‬وی را خوشحال کند‪.‬‬
‫در پرورشننگاه تنها آن دو نفر بودند که از سننرما و خیس شنندن لباسهايشننان در زير‬
‫باران‪ ،‬باکی نداشنتند‪ .‬آن دو زير باران رقصنیدند و سنرما را از صنبح تا شنب تحمل کردند‪.‬‬
‫و مندير پرورشنننگناه برای مجنازاتشنننان‪ ،‬آن دو را زير خورشنننیند ظهر نگنه داشنننت تنا‬
‫لباسهايشان خشک شود‪.‬‬
‫اما ضنحاک بهاء را ترک نخواهد کرد تا سنرما در پوسنتش نفوذ کند‪ .‬پس از آنکه بدن و‬
‫موهای بهاء خشک شد‪ ،‬لباسهايش را عوض کرد و پیراهنی کتان و گرمی به او پوشاند‬
‫همان لباسهايی که باربارا با اکراه و نفرت از بهاء‪ ،‬در انتخابشان به ضحاک کمک کرده‬
‫بود‪ .‬باربارا امید به ازدواج يا داشنتن زندگی مشنترک بدون ازدواج با ضنحاک را داشنت تا‬
‫بتواند بر سحر‪ ،‬شهرت‪ ،‬مال‪ ،‬لطف فراوان‪ ،‬قلب مهربان و خالقش چیره شود‪.‬‬
‫ضنحاک شنومینه را روشنن کرد تا اتاق گرم شنود‪ .‬سنپس يک لیوان شنیر داغ شنیرين شده‬
‫با عسل‪ ،‬به بهاء داد و او را را به رختخوابش برد‪.‬‬
‫ضننحاک نزديک شننومینه‪ ،‬روی فرش نشننسننت و شننروع به نوشننتن فصننلی از رمان‬
‫«فراموشننی دختر را دربرگرفت» کرد‪ .‬فصننلی که اسننمش را «بوی محبت» نامیده بود‪،‬‬
‫اينگونه آغاز کرد‪:‬‬
‫چقدر آسنمان امشنب نزديک خواهد بود‪ .‬بسنیار دلتنگم؛ دسنت همواره دسنت را نفشنرده‬
‫اسنت؛ سنر روی سنینه تکیه نزده؛ انگشنتها چینهای بدن را نجسنته؛ گوش ضنربان قلب‬
‫‪  82‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ينا نفسنفس زدنهنا را نشننننینده؛ انگشنننتهنا بنه مبنارزه امواج موهنا نرفتنه؛ بینی بندن را‬
‫نبويیده؛ چشم‪ ،‬چشم را قبول نکرده‪.‬‬

‫****‬

‫ضنحاک سنعی کرد بعد از نوشنتن فصنل محبت گوارا از زبان بهاء ‪ ،‬خودش را برای خواب‬
‫آماده کند‪ .‬آه! چیزی نمانده است شب تمام شود؛ به رختخوابش نزديک شد‪.‬‬
‫بسننده میکند که دسنتهای از سنتارههای رنگارنگ اوريگامی را از صنندوقش بردارد و از‬
‫اتناق بهناء بنه سنننوی اتناقش برود و پناورچین پناورچین اتناق را ترک میکنند و بنه‬
‫رختخوابش میرود‪ .‬يکی از ستارههای رنگارنگ کوچک را باز میکند‪:‬‬
‫ترسو کسی است که دنیايی به غیر از دنیايی را که آرزو دارد‪ ،‬بپذيرد‪.‬‬
‫عشننق تنها حقیقت مطلق در اين دنیای آغشننته به دروغها و خیانتها و شننکسننتها‬
‫است‪.‬‬
‫دوسننت داشننتن چیزی اسننت که برای اشننک قداسننت و برای کار مباح‪ ،‬طهارت قرار‬
‫میدهد‪.‬‬
‫هنگام غضب‪ ،‬سخن فضیلتی مبتذل میشود‪.‬‬
‫عشق همان سرزمین وسیعی است که تنها برای دو نفر گسترش میيابد‪.‬‬
‫من عاشنق همه کسنانی هسنتم که گفتند‪« :‬خیر» و همه کسنانی که «بله»ای گفتند که‬
‫به «خیر» انجامید‪.‬‬
‫‪83‬‬ ‫‪‬‬ ‫أَدرَکَهَا النّسیانُ‬

‫النّسیان الثّامن‬

‫فراموشی هشتم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫زنان کاغذیام‪ ،‬کمتر از من بیچاره هستند‪.‬‬

‫آيا میتوان رؤيا را به شکل مردی کشید و قلب را به اندازه نبضشت‬

‫بلوغ حقیقی قلب زمانی آغاز می شود که تصمیم بگیرد به کمال برسد‪.‬‬

‫زشتترين سرنوشت اين است که مرد نوشته شده روی کاغذ‪،‬‬

‫در حقیقت زيباتر از او باشد‪.‬‬

‫مردی که دوستش دارم‪ ،‬زيباتر از اين است که واقعی باشد‪.‬‬

‫از همین روی‪ ،‬شايسته است با واژگان نگاشته شود‪.‬‬

‫دوست داشتن چیزی است که آخرين اولويت است؛‬

‫همان سنگینی که رهايی از آن واجب است‪.‬‬

‫بدترين عادتهای دوست داشتن‪ ،‬عادت به يخزده کردن آن است‪.‬‬


‫‪  84‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫وطن‬
‫آن روز ضننحاک به ورزش صننبحگاهی نرفت و به هیچ تماس تلفنی پاسننخ نداد‪ .‬تمام‬
‫وقت خود را صنرف آماده کردن صنبحانه ای لذيذ برای بهاء کرد تا پس از آن‪ ،‬با شنادی‬
‫تمام‪ ،‬به اسنتقبال روزش برود‪ .‬قرار با منشنیاش باربارا را برای انجام بسنیاری از امور‪ ،‬از‬
‫يناد برد؛ چننانکنه از برخوردهنای زيناد بناربنارا بنه خودش نناآگناه بود و هیچ ينک از آنهنا را‬
‫پاسنخ نمیداد‪ .‬او در حال آماده کردن صنبحانه برای معشنوقه زيبايش‪ ،‬ترانههای شنرقی‬
‫شادی را زمزمه میکرد‪.‬‬
‫بهاء با دشواری به ضحاک گفت‪ :‬تو ضحاک هستی‪ .‬من تو را به ياد میآورم‪.‬‬

‫****‬

‫ضنحاک آن روز را با وحشنت و حیرت روح و جسنم و تمايل به رق‪ ،‬گذراند با بهاء در‬
‫بازار سننننتی قديمی‪ ،‬جايی که گلفروشننی‪ ،‬گیاهان زينتی‪ ،‬مرغ عشنننق و ماهی های‬
‫رنگارنگ بود‪ ،‬به پیادهروی پرداخت‪.‬‬
‫او ترجیح داد تنهنا خودش و بهناء بنه پینادهروی برونند‪ .‬او حتی پیشننننهناد بناربنارا را برای‬
‫همراهی نپنذيرفنت‪ .‬بناربنارا همواره بندون خسنننتگی‪ ،‬از بهناء نگهنداری میکرد و تمناينل‬
‫داشننت آن بهاء سننر روی مشننرقی را که ضننحاک بیش از نیمقرن عاشننقش بود‪ ،‬بهتر‬
‫بشناسد‪.‬‬
‫اما ضنننحاک همراهی باربارا را نپذيرفت و در حالی که بهاء را روی دسنننتهايش بلند‬
‫کرده بود‪ ،‬به سنوی خیابان رفت‪ .‬سنپس او را در صنندلی چر دار قرار داد و شنالگردن‬
‫پنبنه ای را دور گردنش پیچنانند‪ .‬هنگنامی کنه وی همراه بهناء حرکنت میکرد‪ ،‬دربناره آنچنه‬
‫که از کنارش میگذشنتند‪ ،‬حتی از کتابخانه وقفیاش‪ ،‬برای وی سنخن میگفت؛ و نیز‬
‫جلوی ويترين شیشهای رنگارنگ‪ ،‬از او در حالی که لبخند میزد‪ .‬عکس گرفت‪.‬‬
‫****‬
‫‪85‬‬ ‫النّسیان الثّامن ‪‬‬

‫هنگام عصنر‪ ،‬خانه سنرشنار از عطر گلهايی بود که بهاء دوسنت داشنت و با اشناره دسنت و‬
‫چشنم هايش از ضنحاک خواسنته بود برايش بخرد‪ .‬ضنحاک آن گلها را در آشنپزخانه و‬
‫اتاق بهاء پراکنده کرد تا رايحهاش تمام خانه را دربرگیرد‪.‬‬
‫ضنحاک کنار بهاء روی تخت نشنسنت و پیش از خواندن دسنتنويسهايش‪ ،‬شنام را برای‬
‫بهاء آورد‪ .‬بهاء دهانش را با خوشنننحالی باز میکرد و بدون بسنننتن آن‪ ،‬در انتظار لقمه‬
‫بعدی میماند‪.‬‬
‫پاداش بهاء برای غذا خوردن‪ ،‬گلدان گل نرگس بود‪ .‬ضننحاک آن را به سننرش نزديک‬
‫کرد و دو صنفحه از دسنتنويسه ا را برايش خواند‪ .‬ضنحاک انتظار داشنت بهاء با خوردن‬
‫آرامبخشهايش به خوابی عمیق و شنیرين رفته باشند؛ اما چشنمهای بهاء به گسنتردگی‬
‫آسنمانی پر از سنتارههای نورانی‪ ،‬باز بود‪ .‬ضنحاک دريافت که او غرق در انديشنه اسنت؛‬
‫گويی بهاء وی را برای نخسننتین بار در زندگیاش ديده يا میخواهد بدون خداحافظی‬
‫از وی جدا شود‪.‬‬
‫فکر رفتن بهاء‪ ،‬او را میترسناند و با نگاههای پی در پی‪ ،‬از وی میپرسنید‪ :‬اکنون مرا به‬
‫خوبی به ياد میآوریت‬
‫بهاء مانند همیشننه لبخندی آرام به وی می زد و جای تکان دادن سننرش‪ ،‬به صننورت‬
‫ضنحاک خیره می شند؛ گويی در حال نقاشنی صنورت او اسنت يا تصنوير چهرهای در‬
‫مکانی مقدس‪ ،‬در ذهنش نقش میبسنت‪ ،‬مکانی که سنرطان جايی در آن نداشنت‪ .‬بهاء‬
‫دسننتش را برای لمس موهای نقرهای و بلند ضننحاک دراز و آن را نوازش کرد‪ .‬هرچند‬
‫مويش به نرمی موی بهاء نبود‪ ،‬اما مجعد و مانند موجهايی درخشان و نورانی بود‪.‬‬
‫ضحاک پلک هايش را بست و روحش را به دست بهاء سپرد‪ .‬وی بهاء را دختری کوچک‬
‫و يتیم تصنور می کرد که از آداب و رسنوم دوسنت داشنتن‪ ،‬جز نوازش موهايش و زدن به‬
‫پیشنننانی اش برای فروکش کردن غضنننبی کنه در روحش شنننعلنهور میشننند‪ ،‬چیزی‬
‫نمیدانست‪.‬‬
‫‪  86‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫****‬

‫شنب به نیمه رسنیده بود و بهاء همچنان خیره به ضنحاک مینگريسنت‪ .‬بیشنک بهاء‬
‫احسناس خوشنبختی میکرد و نمیخواسنت اين خوشنبختی را در شنعلههای خاطرههای‬
‫دردناک کودکیشان خاموش کند‪ .‬پس خاطرههايش را با درد فرونشاند‪.‬‬
‫ضنحاک از اعماق قلبش آرزو کرد اين شنب آرام و مهربان‪ ،‬بهاء را به ياد کودکی فقیرانه‬
‫و دردناکشنان نیانداخته باشند‪ .‬از اعماق قلبش التماس کرد که فراموشنی نیز ضنحاک را‬
‫دربرب گیرد تا هرآنچه را که از درد و رنج در وی وجود دارد‪ ،‬نابود سازد‪.‬‬
‫همواره با خودش میگفت‪ :‬آيا اين سنرطان خبیثی اسنت که میخواهد خاطرات بهاء را‬
‫بگیردت يا مهربانی اسنت که هدفش نابودی خاطرههای دردناک درون بهاء اسنتت يا اين‬
‫دردها‪ ،‬حسنرتها و ناکامیها هسنتند که سنرطان را آفريدهاند تا اين رنجها و دردها را از‬
‫روحش بزدايند و بار سنگین اين شش دهه را‪ ،‬از دوش وی بردارند‪.‬‬
‫ضن نحاک نیز به بهاء مینگريسنننت‪ .‬او در دروغ گفتن به بهاء ماهر شنننده بود تا بتواند‬
‫خاطرههای خوش دروغین را در حافظهاش بنشناند؛ به اين امید که لحظههای واپسنین‬
‫زندگیاش را با آن خاطرههای ساختگی و با خوشبختی سپری کند‪.‬‬
‫سننرانجام بهاء به خواب رفت؛ اما ضننحاک نتوانسننت چشننمهايش را روی هم بگذارد‪.‬‬
‫همواره آن شنهر وحشنی را به ياد میآورد که کودکیشنان را نابود کرده بود‪ .‬کابوسهای‬
‫بیداری آزارش میداد‪ ،‬تصننمیم گرفت در آن شننب سننرد‪ ،‬در شننهر قدم بزند‪ .‬هرچند‬
‫پیادهروی در آن نیمه شننب و با وجود افراد مسننت‪ ،‬مجرم‪ ،‬بیخانهمان و ولگرد بسننیار‬
‫خطرناک بود‪.‬‬
‫با عجله کت گرم خاکسنتری اش را پوشنید؛ مويش را با کاله گرم پوشناند و به کوچههای‬
‫قنديمی رفنت؛ تنا شنننايند برخی از خناطرههنای دردنناک دوران کودکیاش بنه يناد بیناورد‪.‬‬
‫‪87‬‬ ‫النّسیان الثّامن ‪‬‬

‫دورانی کنه در خینابنانهنا و کوچنههنا بنه تنهنايی و بنا ترس زنندگی میکرد؛ در حنالی کنه‬
‫هیچ رحمکنندهای به او رحم نمیکرد و هیچ دلسوزی برايش دل نمیسوزاند‪.‬‬
‫در آن دوران‪ ،‬ترس و تنهايیاش تا اسننتخوانهايش نفوذ میکرد؛ اما امشننب‪ ،‬با وجود‬
‫قدم زدن در اين راههای تنگ و تاريک‪ ،‬هیچ ترسننی ندارد‪ .‬اکنون احسنناس میکند در‬
‫وطنش هسنننت و وطن او را در آغوش میگیرد و دوسنننتش دارد؛ امنا در نگناه او‪ ،‬آن‬
‫خرابههای شرقی‪ ،‬جايی که دزدها و سنگدالن زندگی میکنند‪ ،‬وطن نیست‪ .‬آنجا تنها‬
‫خرابههای تاريخی است که دزدهای سرگردان تاريخ‪ ،‬آن را به زير کشیدهاند‪.‬‬
‫ضننحاک در آن زمان‪ ،‬ناتوانی بیش نبود؛ اما اکنون‪ ،‬در وطن زيبايی اسننت که وی را به‬
‫اسنتاد نمونه دانشنگاه‪ ،‬اديبی مشنهور‪ ،‬انسنانی موفق و محقق در تمام لحظات زندگیاش‬
‫تبندينل کرده اسنننت‪ .‬اکنون میخواهند جرعنه بزرگی از اين وطن حقیقی کنه او را در‬
‫آغوش کشیده است‪ ،‬بنوشد‪.‬‬
‫در انتهای مسنیر‪ ،‬به قهوهفروشنی برمیخورد‪ .‬کیف پولش را درمیآورد و به آنجا میرود‪.‬‬
‫در حالی که هرگاه به ياد يتیمی‪ ،‬تنهنايی و زندگی از دسنننترفتنهاش میافتناد‪ ،‬بر وطن‬
‫گذشتهاش نفرين میکرد‪.‬‬
‫او در حالی که در خیابانها تلوتلو میخورد برای بازگشنت به خانهاش‪ ،‬به راه افتاد‪ .‬و با‬
‫صندای بلند‪ ،‬شنعرهای حماسنی مقدسنی درباره آفرينش‪ ،‬انسنان‪ ،‬بهشنت و وطن سنرمازده‬
‫بزرگش که دستهای مهربانش را به سمتش گشوده است‪ ،‬میخواند‪.‬‬
‫‪88‬‬ ‫‪‬‬ ‫أَدرَکَهَا النّسیانُ‬
‫‪89‬‬ ‫‪‬‬ ‫أَدرَکَهَا النّسیانُ‬

‫النّسیان التّاسع‬

‫فراموشی نهم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫مادرم چند بار مرا به دنیا آورد تا به همان سرنوشت دچار شومت‬

‫بزرگان تنها کسانی هستند که طعم درد بزرگ را میشناسند‪.‬‬

‫خداوند اشرار را از سرزمین دوست داشتن رانده است‪.‬‬

‫سرنوشت ما همان نفرينهای ماست‪.‬‬

‫وقتی عاشقیم بیشتر میدانیم‪.‬‬

‫مردی که عاشقش هستم‪ ،‬مرکز هستی است‪.‬‬

‫مطمئن ترين راه برای مرگ کامل‪ ،‬دست برداشتن از دوست داشتن است‪.‬‬
‫‪  90‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بهاء من‬
‫روز بعد ضنحاک خسنته از افکار پريشنانش‪ ،‬از خواب بیدار شند‪ .‬دوباره وطن قديمیاش را‬
‫که وی را بیسرپناه کرده و از خود رانده بود‪ ،‬به ياد آورد‪ .‬وی از اين خاطرهای که پیش‬
‫از اين از ذهنش پاک کرده بود متنفر بود‪.‬‬
‫به سناعت نگاه کرد‪ .‬هفت و نیم صنبح بود‪ .‬تا بیدار شندن بهاء کمی وقت داشنت‪ .‬مقاله‬
‫هفتگیاش را برای مجلنه منديننه نوشنننت‪ .‬آن مجلنه در اين کشنننور‪ ،‬مخناطبنان فراوانی‬
‫داشت‪.‬‬
‫او در حالی که چند جرعه قهوه سنننرد مینوشنننید‪ ،‬کلمهها را با دقت و سنننرعت تايپ‬
‫میکرد‪.‬‬
‫متنی را که با سننرعت تايپ کرده بود‪ ،‬خواند و پس از تصننحیح خطاهای اماليی‪ ،‬آن را‬
‫به ايمیل شخصی سرويراستار مجله فرستاد‪ .‬او پس از دريافت ايمیل‪ ،‬قول داد در اولین‬
‫فرصت ممکن با او تماس بگیرد‪.‬‬
‫تبلت را بسنت‪ .‬روی صنندلی مجللش آرام نشنسنت‪ .‬چیزی نمانده بود که دوباره به خواب‬
‫ب رود‪ .‬وی تالش کرد خود را بیندار نگناه دارد؛ زيرا بايد خود را برای مراقبنت از بهناء آماده‬
‫می کرد‪ .‬با اين حال‪ ،‬خواب بر وی مسنننتولی شننند و او را از حرکت بازداشنننت‪ .‬آخرين‬
‫چیزی را که با چشننمانش ديد‪ ،‬رمان «المسننخ» فرانس کافکا بود و در همین حال به‬
‫خوابی عمیق فرو رفت‪.‬‬

‫****‬

‫ضنحاک از خوابی که شنب گذشنته پیرامون مسنخ شندن ديد‪ ،‬احسناس خسنتگی میکرد‪.‬‬
‫ولی اکنون با رهايی از اين کابوس وحشنتناک‪ ،‬شنکرگزار خداوند بود‪ .‬به پاهايش دسنت‬
‫‪91‬‬ ‫النّسیان التّاسع ‪‬‬

‫زد؛ پس دانسنت که آن دو به پاهای حشنرهای عظیمالجثه تبديل نشندهاند؛ چنانکه برای‬


‫گريگور‪ ،‬قهرمان رمان مسخ اتفاق اتفاده بود‪.‬‬
‫به سنختی روی پاهايش ايسنتاد‪ .‬به سنوی کتابخانهاش رفت و آن رمان را به قفسنه پايین‬
‫کتابخانه اش منتقل کرد تا پس از اين هرگز آن را نبیند و چند کتاب ديگر را داخل آن‬
‫رديف قرار داد تا چشمش به عنوان مسخ نیفتد‪.‬‬
‫او تمنام پیش از ظهر را خو ابیند‪ .‬هنگنامی کنه درينافنت بهناء نیز بعند از خواب شنننب‬
‫گذشنتهاش‪ ،‬هنوز در خواب اسنت‪ ،‬احسناس آرامش می کرد‪ .‬چند بار آرام صندايش زد‪،‬‬
‫شنايد از خواب عمیقش بیدار شنود؛ اما او بیدار نشند‪ .‬ضنحاک اتاق را ترک کرد و برای‬
‫خود‪ ،‬يک فنجان قهوه بدون شنکر آماده کرد و با يک لیوان نوشنیدنی گرم و خوشبو‪،‬‬
‫به اتاق بهاء بازگشننت‪ .‬روی صننندلی جلوی تختخواب بهاء نشننسننت و منتظر بود که از‬
‫خواب بیدار شود تا با هم صبحانه بخورند‪.‬‬
‫فضنا آکنده از بوی قهوه بود‪ .‬ضنحاک دسنتنويس را باز کرد تا ادامهاش را بخواند‪ .‬بهاء‬
‫همچنان در رختخواب‪ ،‬خوابیده است‪.‬‬
‫بهاء مانند شناهزادهای بود که يک قرن خوابیده و تنها منتظر محبتی از سنوی شناهزاده‬
‫عاشنقش بود تا از خواب اسنطورهای خود برخیزد‪ .‬ضنحاک عاشنق ازلی اوسنت که مشنتاق‬
‫اين محبت رازآلود است تا بهاء را از خواب سحرآمیزش نجات دهد‪.‬‬

‫****‬

‫هرچند امروز چشنمهای بهاء پژمرده بودند و او میلی به خوردن غذا نداشنت‪ ،‬اما غذای‬
‫لذيذ شنرقی را که ضنحاک برای وی آماده کرده بود‪ ،‬با اشنتها خورد‪ .‬گرچه او از شنرق‬
‫خاطره خوبی ندارد و آن سنرزمین و هرآنچه را که در آن اسنت‪ ،‬رها کرده اسنت‪ ،‬ولی به‬
‫غنذاهنای شنننرقی همچننان تعلق خناطر دارد‪ .‬اين عالقنهمنندی‪ ،‬بنا پختن برخی از غنذاهنا‪،‬‬
‫‪  92‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫مانند مربا‪ ،‬سنرکه و حلوا بیشنتر نیز میشند‪ .‬اين غذاها را از زنعموی يونانیاش که در‬
‫پخت غذاهای شرقی مهارت داشت‪ ،‬آموخته بود‪.‬‬
‫چیزی لنذتبخشتر از اين غنذای خوشنننمزه‪ ،‬بر سنننفرهای مهربنان کنه بوی نفسهنای‬
‫معشنننوق را همراه خود دارد‪ ،‬وجود ندارد‪ .‬ضنننحناک با خودش میگفنت‪ :‬در اين لحظنه‬
‫نمی تواند جز به عاشنننق بهناء بودن‪ ،‬به چیز ديگری فکر کنند‪ .‬در کننار بهناء‪ ،‬بدون وجود‬
‫خاطرهای يا حتی سخنی‪ ،‬خوشبختترين انسان دنیا است‪.‬‬
‫چرا تا اين حد عاشق بهاء هستیت او برای اين پرسش پاسخی نه میيابد و نه میخواهد‬
‫بینابند‪.‬او تنهنا میخواهند لحظنات زيبنايی را کنه برای بهناء انندوختنه بود‪ ،‬بنه وی تقنديم کنند‬
‫و همراه او باشد‪.‬‬
‫دوسنننت های ضنننحاک چندين بار با وی تماس گرفتند‪ .‬ولی ضنننحاک هیچ تمايلی به‬
‫شننیدن صندای آنها نداشنت‪ .‬او تنها میخواسنت صندای بهای عزيزش را بشننود‪ .‬او صندای‬
‫بهاء را که آهسنته و خسنته سنخن میگفت‪ ،‬به سنختی میشننید و میفهمید؛ ولی در‬
‫پس آن صندای خسنته‪ ،‬طنین دلنشنینی را حس میکرد که بر دلفريبی و درخشنش او‬
‫می افزود و صنندای مخلمی و گرمش‪ ،‬هنگام ادای کلمهها‪ ،‬سننرخی و برافروختگیاش را‬
‫بیشتر میکرد‪.‬‬
‫بهاء پس از صننرف ناهار‪ ،‬دوباره به خواب رفت‪ .‬ضننحاک تمايل داشننت مقاله ديگری را‬
‫برای ارسنال به سنرويراسنتار بنويسند‪ ،‬چراکه قصند داشنتند قبل از تعطیالت سنال نو‪ ،‬دو‬
‫شماره از مجله را آماده کنند‪.‬‬
‫ضنننحناک عنوان مقنالنه آينندهاش را از پیش آمناده کرده بود او اينبنار برای هرآنچنه در‬
‫ذهنش می گذرد‪ ،‬خواهد نوشننت‪ .‬در حالی که دسننتش را روی قلبش میگذاشننت و در‬
‫دنیا فرياد میزد‪« :‬بهاء من»!‬
‫‪93‬‬ ‫النّسیان العاشر ‪‬‬

‫النّسیان العاشر‬
‫فراموشی دهم‬

‫در ستاره اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫اگر عاشق او نبودم‪ ،‬نسیمهايی برای همراهی موهايش میشدم‪.‬‬

‫بعد از مرگ عشق‪ ،‬در اينجا چیزی جز مرگ پشت سر هم نیست‪.‬‬

‫ممکن است تعريف ما از عشق متفاوت باشد‪،‬‬

‫ولیکن تنها يک عملکرد وجود دارد و آن عشق است‪.‬‬

‫هرگاه از عشق صحبت میکند‪ ،‬منظورش عشق بهاء به ضحاک است‪،‬‬

‫نه عشق مرد به زن‪.‬‬

‫«قلب انسان بخیل عشق را نمی شناسد»‪.‬‬

‫عشق به زن و مرد و پیروزی در همه امتحانهای عشق‪،‬‬

‫به شور و اشتیاق نیازمند است‪.‬‬

‫عشق در انتظار‪ ،‬همان عشق در انتظار مرگ است‪.‬‬


‫‪  94‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫افراح رملی‬
‫ضننحاک خوب میداند که بهاء نسننبت به مادرش اشننتیاق دائمی دارد‪ .‬مادری که او را‬
‫رها و در سننرزمین گمشننده فلجش کرد‪ .‬هرچند بهاء وی را همواره لعنت میکرد‪ ،‬ولی‬
‫هرگاه در تاريکی شننب ظلمانی‪ ،‬در کنار ضننحاک مینشننسننت‪ ،‬مادرش را با اشننتیاق و‬
‫تضرع صدا میکرد‪.‬‬
‫هنگامی که واژهها بر روحش جاری میشند و با ضنحاک همصنحبت میشند‪ ،‬مادرش را‬
‫فراموش میکرد و ذهنش را در اختینار او قرار میداد‪.‬او کنه بنه وی میآموخنت و آواز‬
‫يادش میداد؛ گويی مادری رؤيايی اسننت که هرگز او را رها نمیکند و پیدرپی به وی‬
‫زندگی خواهد بخشید‪.‬‬
‫بهاء هیچگاه فکر نمیکرد که اين عشنق روزی هزينه سننگینی بر دوش وی بگذارد و او‬
‫را مجبور به پرداختش کند؛ او نمیدانسنت که شنیطان در لباس معلم زبان عربی‪ ،‬برای‬
‫از بین بردن معصنومیت کودکیاش‪ ،‬به پرورشنگاه بیايد‪ .‬معلمی که پس از آن رهاشندن‬
‫کودک از مادرش‪ ،‬برای وی مادری از واژهها آفريد‪.‬‬
‫در پرورشننگاه‪ ،‬ضننحاک کودک به اين حقیقت پی برده بود که بهاء تسننلیم محرومیت‬
‫خود شنده اسنت و نیز رؤيای بازگشنتن پدر و مادرش را رها کرده اسنت‪ .‬رؤيايی که در‬
‫آن وی از نسنل خانواده ای شنريف اسنت که روزگار‪ ،‬خانواده را مجبور کرد که دخترشنان‬
‫را در پرورشنننگناه پنهنان کننند‪ .‬خینالپردازیهنای بهناء منطقیتر از پناينان فیلمهنای‬
‫کالسیک با پايانهای خیالی بود‪.‬‬
‫اما ضنحاک اين را درنمیيافت که چرا بهاء با وجود بیاصنل و نسنب بودن‪ ،‬همواره تالش‬
‫می کند که واژگانی برای توصنننیف نسنننلی شنننريف بیافريند‪ .‬چنانکه بهاء خود درک‬
‫نمیکرد که تالشننش او را به سننرنوشننت معلمش «افراح رملی» خواهد کشنناند که در‬
‫شنکار هر آنچه که میخواهد مهارت دارد؛ حتی اگر آن شنکار‪ ،‬دختری يتیم‪ ،‬سنر روی‬
‫و ماهر در آفرينش کلمات باشد‪.‬‬
‫‪95‬‬ ‫النّسیان العاشر ‪‬‬

‫ضنحاک آغاز داسنتان بهاء را که درباره معلمش أفراح رملی بود‪ ،‬برايش خواند‪ .‬آن دو در‬
‫بالکن اتاق که مشننرف به رودخانه بود‪ ،‬کنار يکديگر نشننسننتند‪ .‬ولی لرزشهايی که به‬
‫بندن بهناء حملنه کردنند‪ ،‬او را از خوانندن بنازداشنننت‪ .‬وی بهناء را بنه اتناق برد و در اتناق را‬
‫بسنت تا باد زمسنتانی وارد نشنود و شنومینه اتاق را روشنن کرد و او را در رختخوابش‬
‫قرار داد‪.‬‬
‫‪............‬‬
‫روز بعد‪ ،‬هنگامی که بهاء غرق خواب بود‪ ،‬ضنحاک داسنتان افراح رملی را برای خودش‬
‫خواند‪ .‬صننفحه دوم داسننتان را گشننود تا دردهای پنهانی بهاء را درک کند‪ .‬چراکه روز‬
‫گذشنته‪ ،‬با شننیدن اين اسنم‪ ،‬بدنش دچار لرزش شند‪ .‬هرچند از نظر پزشنکان‪ ،‬او اين‬
‫خاطرهها را در خود نهان کرده است‪.‬‬

‫****‬

‫بهاء مینويسنند‪ :‬در زيرزمین پرورشننگاه‪ ،‬يک ماه زندانی ماندم تا هیچ راه فراری همراه‬
‫ضنحاک نداشنته باشنم‪ .‬نمیدانسنتم چرا مدير آنجا میخواسنت اشنتیاق من را برای فرار‪،‬‬
‫زندانی کندت در حالی که او به فرار هیچکدام از يتیمهای آنجا اهمیتی نمیداد‪.‬‬
‫وی موهنای قرمز و زيبنايم را کوتناه کرد تنا من را برای رؤينای فرار از پرورشنننگناه‪ ،‬برای‬
‫رسنیدن به کودکی که دوسنتش دارم‪ ،‬مجازات کند‪ .‬فهمیدم که وی از عشنق معصنومانه‬
‫من به ضنحاک‪ ،‬بسنیار فاصنله دارد‪ .‬روح پلیدش‪ ،‬همواره مردها را از خود دور میکرد و‬
‫چیزی جز نفرت‪ ،‬در آنها برنمیانگیخت‪ .‬تا سنرانجام‪ ،‬شناخههايش شنکسنت و پیری و‬
‫کینهاش نسبت به بشر‪ ،‬او را فراگرفت‪.‬‬
‫زمانی که من را از زيرزمین پرورشننگاه بیرون آورد‪ ،‬من همه خواسننتههايم را از دسننت‬
‫دادم‪ .‬تنها چیزی که در پی آن بودم‪ ،‬ديدن اشننعههای خورشننید و نوشننتن روی تخته‬
‫سنیاه کالس‪ ،‬در کالس معلم صنباح بود‪ .‬او زمانی که من در زيرزمین پرورشنگاه زندانی‬
‫‪  96‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بودم‪ ،‬بازنشنسنت شند و پرورشنگاه را برای همیشنه ترک کرد‪ .‬او برای بیرون آوردن من از‬
‫زندان انفرادی‪ ،‬هیچ پادرمیانی نکرد؛ چنانکه انتظار داشنتم چنین کند؛ زيرا او نسنبت‬
‫به ديگر معلمها دوستداشتنیتر بود‪.‬‬
‫****‬
‫ممکن اسنت نوشنتن باعث خفگی روح و جسنم شنود‪ ،‬اگر معلمی جهنمی مانند افراح‬
‫رملی آن را تدريس کند‪ .‬پس از آنکه صنباح پرورشنگاه را ترک کرد‪ ،‬افراح رملی جای او‬
‫را در آنجا گرفت و به تدريس زبان عربی پرداخت‪.‬‬
‫هرچند او در انتهای پنجاه سنالگی بود‪ ،‬ولی چون جوانی بیشنرم و حیا‪ ،‬همه دختراها و‬
‫زنهای پرورشنگاه را مورد آزار و اذيت قرار میداد؛ به گونهای که هنگامی که در شنصت‬
‫سنالگی بازنشنسنته شند و آنجا را ترک کرد‪ ،‬همه زنان آنجا را شنکار کرده بود؛ اما مديرها‬
‫و ناظرهای پرورشگاه‪ ،‬بر جرائم او سرپوش میگذاشتند و از کارهايش لذت میبردند‪.‬‬
‫افراح رملی پرورشنننگناه را بنه محنل جوالن خناص خودش تبندينل کرده بود و قوانین‬
‫خودش را وضنع کرده بود‪ .‬برای من «نه» گفتن آسنان نبود‪ .‬چگونه کودکی يتیم و تنها‬
‫میتواند به گرگی که همه را میدرد‪ ،‬نه بگويدت اگر ضننحاک آنجا بود‪ ،‬از من نگهداری‬
‫میکرد‪ .‬ولی در نبود او‪ ،‬افراح رملی به آسانی میتوانست در پوشش درس و زبان عربی‪،‬‬
‫معصومیت من را از بین ببرد‪.‬‬
‫در آغاز کالسنمان‪ ،‬تالش کردم او را از مهارت نويسنندگیام آگاه کنم‪ .‬اعتقاد داشنتم که‬
‫او می تواند در پرورش اين موهبت‪ ،‬به من کمک کند؛ چنانکه خانم صننباح پیش از اين‬
‫دريافته بود و چنین میکرد‪ .‬افراح با خواندن متن مادر خیالیام‪ ،‬بسنیار تحسنینم کرد‪.‬‬
‫گرچه من نگاه ناپاک وی را کامالً احساس کردم‪.‬‬
‫صننبح روز بعد‪ ،‬او مرا وادار کرد متنم را در صننف صننبحگاهی روبهروی همه کودکان‬
‫بخوانم‪ .‬من با افتخار ايسننتادم و برای آن يتیمهای غمگین‪ ،‬شننروع به خواندن مقالهام‬
‫کردم؛ گويی سنحر کالم در آسنتین داشنتم‪ .‬مقالهای درباره مادر خیالیام که محبتش را‬
‫‪97‬‬ ‫النّسیان العاشر ‪‬‬

‫به من نوشانده بود و مرا به بردهفروشهايی سپرد که از اين راه گذران زندگی و تجارت‬
‫میکردند‪.‬‬
‫مقنالنهام را بنا صننندای بلنند خوانندم‪ .‬واژگنان را چننان ادا میکردم کنه گويی کلمنههنايی از‬
‫جانب خدا هسنتند که در روحم جای گرفتهاند‪ .‬در حالی که کودکان از آن خسنته شنده‬
‫بودند؛ چنانکه هیچ گاه يارای شنیدن هیچ خطابه يا متن ادبی را نداشتند‪.‬‬
‫بعندهنا افراح رملی دامش را برای کشنننتن من گشنننود‪ .‬گرچنه بنه آن نیناز ننداشنننت‪ .‬او‬
‫میتوانسنت همان خشنونتی را که برای شنکار کودکان ديگر به کار میگرفت‪ ،‬با من نیز‬
‫به کار گیرد‪ .‬رفتاری که مسنئوالن پرورشنگاه از آن رضنايت داشنتند و هیچگاه مدرکی‬
‫علیه رفتارش پیدا نشند‪ .‬ولی او به دنبال دامی مناسنب برای شنکار من بود‪ .‬وی دريافته‬
‫بود که روح من پیرامون نويسنندگی میچرخد و آرزويم‪ ،‬سناختن آيندهام با آن اسنت‪ .‬از‬
‫همین روی‪ ،‬اوهام و رؤياهايی را پیرامون نويسنندگی و راههای شنکوفايی آن‪ ،‬برای من‬
‫بافت‪ .‬رؤيايی که ما را به خارج از پرورشنگاه‪ ،‬جايی که سنرشنار از شنهرت‪ ،‬مال و شنغل‬
‫است میبرد‪.‬‬
‫او از زبان و قدرتم در نويسندگی شگفتزده میشد؛ زيرا اين کار را با هیچگونه امکاناتی‬
‫انجام میدادم‪ .‬در پرورشنگاه جز تدريسهای ضنعیف و چند قفسنه کتاب که به هیچيک‬
‫از کودکان داده نمیشد و هیچ شباهتی به کتابخانه نداشت‪ ،‬چیز ديگری وجود نداشت‪.‬‬
‫من چشننم خود را به روی طمعی که او نسننبت به دختران آنجا داشننت‪ ،‬میبسننتم‪.‬‬
‫گوشننهايم را از آنچه يتیمان درباره او میگويند‪ ،‬میگیرم و تنها در رؤيای نويسننندگی‪،‬‬
‫ادبیات و شننهرتی که او وعدهاش را به من داده‪ ،‬باقی میمانم‪ .‬چراکه او مرا در نوشننتن‬
‫تمرينهايم بر اساس قواعدی که به من آموخته‪ ،‬حمايت میکند‪.‬‬
‫ديگر از خودم نمی پرسم اگر اين کار برايش آسان است‪ ،‬چرا خودش نتوانسته آن عوالم‬
‫را بپیمنايند و آن گوننه کنه ادعنا دارد‪ ،‬قلم و ادبینات وااليش را پیش ببردت چرا خودش‬
‫‪  98‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫همچنان ناشننناخته و در يتیمخانهای قديمی پنهان و فراموششننده مانده‪ ،‬ولی در پی‬


‫انگیزه دادن به من است‪.‬‬
‫شنبی هدی مرا از خواب بیدار کرد‪ .‬دسنتش را بر دهانم گذاشنت و با اشناره به من گفت‬
‫که بی سر و صدا به دنبالش بروم‪ .‬سپس مرا به مکانی تاريک برد که جز اندک نوری که‬
‫از پنجرههای کوچک شیشهای اتاقها عبور و راهرو را روشن میکرد‪ ،‬نور ديگری نبود‪.‬‬
‫و من به همراه هدی‪ ،‬پس از گذشتن از مسیری تاريک‪ ،‬به طبقه دوم رفتم‪ .‬دريافتم که‬
‫مرا می برد تا شنناهد عینی‪ ،‬برای نمايش افراح الرملی باشننم؛ در حالی که من از اعماق‬
‫دلم‪ ،‬به وجودش ايمان داشتم‪ ،‬ولی اين ايمان را در برابر همگان انکار میکردم‪.‬‬
‫هیچگاه فکر نمیکردم که هدی مرا به اتاق مدير يتیمخانه ببرد‪.‬‬
‫ديدن اين صحنه‪ ،‬آسیبی به من نزد و نخواستم فکرم را درگیرش کنم‪ .‬تنها میخواستم‬
‫که از آنجا دور شننوم‪ ،‬پیش از آنکه مدير يا افراح الرملی‪ ،‬به ماجراجويی من و هدی پی‬
‫ببرد‪.‬‬
‫به اتاق خوابم رفتم و بالفاصننله خود را در تختخواب انداختم و صننورتم را با روتختی‬
‫پوشناندم تا کسنی صندای نفسزدنهايم را نشننود‪ .‬صنحنه هولناکی را که چند دقیقه‬
‫پیش ديدم‪ ،‬به فراموشنی سنپردم و تصنمیم گرفتم تنها به دو کار که سنومی نداشنت‪،‬‬
‫بیانديشننم‪ .‬يکی يادگیری نويسننندگی و ديگری‪ ،‬کمک افراح الرملی به من در سنناخت‬
‫آينده ادبیام در خارج از يتیمخانه‪.‬‬
‫نوشنت‪ :‬روز بعد با افراح الرملی ديدار کردم؛ گويی هرگز آن شنب متعفن را نديده بودم‬
‫که وی به آن زن هجوم برده بود‪.‬‬
‫دوسنتم هدی را به نادانی متهم کردم؛ چراکه او افراح الرملی را دوسنت دارد و هر هفته‬
‫بیش از يکبار با او مالقات می کرد‪ .‬افراح نیز به او گفته که خواهانش اسنت و هنگامی‬
‫که هدی بزرگ شننود‪ ،‬با او ازدواج خواهد کرد و از او صنناحب فرزندان دختر و پسننر‬
‫خواهد شد تا خانوادهای بزرگ و خوشبخت باشند‪.‬‬
‫‪99‬‬ ‫النّسیان العاشر ‪‬‬

‫ولی افراح او را ناديده میگیرد و بر ديگر دخترکان يتیم‪ ،‬چشننم طمع میدوزد تا با آن‬
‫دختران يکی پس از ديگری‪ ،‬همراه شود؛ همچون خروسی تنها که بر مرغهای زبالهدان‬
‫هجوم میآورد‪.‬‬
‫و اينچنین اسنت که کار معلم تنها بر عناصنر زيبايی‪ ،‬زبان و ادبیات‪ ،‬متوقف نمیشنود؛‬
‫بلکه تنها به يک چیز فکر میکند و آن بهرهکشننی اسننت؛ حتی اگر دختربچهای يتیم‬
‫باشند که در اين دنیا کسنی را برای حمايت و حف آبرو ندارد‪ .‬همچون اسنبی چموش‬
‫که بر مادهاش میتازد و با او آمیزش میکند‪.‬‬
‫ولی من شننیفته روايت هدی نشنندم و او را به تهمت زدن به معلمها متهم کردم‪ .‬به او‬
‫گفتم که دلیل تهمتش‪ ،‬عقده او از مردان اسننت؛ هنگامی که عمويش در کودکی به او‬
‫تجاوز می کرد‪ ،‬در حالی که او نه پدری داشته که از او حمايت کند (بعد از اينکه پدرش‬
‫بنه آغوش خناک رفنت) و ننه منادری کنه حقش را مطنالبنه کنند؛ بعند از اينکنه منادرش‬
‫مهاجرت کرد تا با يکی از اقوامش ازدواج کند و همراه او برای کار‪ ،‬به جزيره دوردسنت‬
‫بترولیه رفت‪.‬‬
‫عموی جوانش همواره از راهی گنناهآلود می کوشنننیند تنا او را بنه خود وابسنننتنه کنند و‬
‫عاشقش شود‪ .‬برای آن دو‪ ،‬اين خوب به نظر می رسید‪ .‬پس از مدتی‪ ،‬برخی از نزديکان‬
‫متوجه اين رابطه شنندند و پلیس را آگاه کردند‪ .‬سننرانجام پس از برمال شنندن حقیقت‪،‬‬
‫پلیس هدی را به يتیمخانه آورد و عمويش نیز به زندان افتاد‪.‬‬
‫از آن پس از عموی هدی ديگر خبری نشنند‪ .‬کلمهی عمو برای هدی عقدهای شنند که‬
‫هرگاه آن را میشننید‪ ،‬میلرزد و گريهای سنوزناک سنر می داد و دچار تشننج میشند‪ .‬او‬
‫به دلیل بیماری صنرع‪ ،‬نقش بر زمین میشند و ديگران برای کمک و نجات وی‪ ،‬کاری‬
‫نمیتوانند بکنند‪.‬‬
‫افراح الرملی در برابر چشنمهای منتظر همکالسنیهايم‪ ،‬نزديکم آمد و با مهربانی پدارنه‬
‫و سناختگی‪ ،‬بر شنانهام زد و از من خواسنت که داسنتان خیالیام را که در مورد پدر و‬
‫‪  100‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫مادر خیالی در يک صنبح عید نوشنتم‪ ،‬بخوانم‪ .‬با افتخار احسناس کردم که قدّم به خاطر‬
‫قدرت و تسنلطم بر نوشنتن‪ ،‬بلندتر شنده و سننگی آن را صنیقل داده اسنت‪ .‬با صندايی‬
‫خشنن که افراح الرملی آن را به صندای جن باهوش تشنبیه میکرد‪ ،‬شنروع به خواندن‬
‫متن کردم‪.‬‬
‫بین مسخره کردن و تعريف کردن افراح الرملی از من‪ ،‬فرق زيادی نديدم‪ .‬آنچه دريافتم‬
‫اين بود که وی نسننبت به نويسننندگی من و نیز تصننحیح پیوسننته متنهايم‪ ،‬توجه و‬
‫احترام بسنیاری قائل اسنت؛ بنابراين وی را در دنیای قلم‪ ،‬واال مقام ديدم؛ هرچند از نظر‬
‫اخالقی‪ ،‬آموزشنی و انسنانیت‪ ،‬در پسنتترين مرتبه خائن و ترسنو باشد‪ .‬او از روباه ترسوتر‬
‫نیسنت؛ زيرا روباه پس از يورش بر شنکار خود و خوردن گوشنتش‪ ،‬اسنتخوانهايش را در‬
‫دوردستها رها میکند‪.‬‬
‫دلم میخواسنت در مسنابقه ادبیات که مدير يتیمخانه در زمینه توصنیف شنهر زيبايشنان‬
‫ترتیب داده‪ ،‬برنده شننوم و افراح الرملی مرا برای گردش در نواحی زيبای شننهر ببرد تا‬
‫بتوانم از زيبايیهای شهر بنويسم‪.‬‬
‫اين برای اولین بار اسننت که شننهر را با آزادی میبینم و لذت میبرم‪ .‬دوسننت داشننتم‬
‫ضنحاک را در خیابان ببینم؛ به سنمتش پرواز کنم و شنانهام را بر شنانهاش بگذارم و با‬
‫هم فرار کنیم‪ .‬ولی من او را نمیيابم‪ .‬دسنتم را در دسنتهای افراح الرملی گذاشنتم‪ .‬او با‬
‫گامهای بلند‪ ،‬مرا به پشننت سننرش میکشنناند و با بدن مهیبش‪ ،‬مرا چون گناهکاری به‬
‫هرسويی که میخواست‪ ،‬میبرد‪.‬‬
‫آن روز برای اولین بار فهمیدم که او برای پوشناندن سنر طاسنش‪ ،‬کالهگیس بر سنرش‬
‫میگذارد‪ .‬با اين حال‪ ،‬نمیتواند بیماری برص را که پوسننت پايین سننرش و گردنش را‬
‫فراگرفته و تا کمرش پايین آمده اسنت‪ ،‬بپوشناند‪ .‬هنگام راه رفتن‪ ،‬شنکمش دو سنه قدم‬
‫جلوتر از خودش است و کفش بزرگش‪ ،‬چون حرکت کشتی بر سطح درياست‪.‬‬
‫‪101‬‬ ‫النّسیان العاشر ‪‬‬

‫آن سننفر برايم لذتبخش بود‪ .‬توانسننتم ترسننم را از اينکه مورد نامهربانی و ظلم قرار‬
‫بگیرم‪ ،‬پنهان کنم‪ .‬من همه تالشننم را برای نوشننتن متنی زيبا متمرکز کردم تا بتوانم‬
‫جنايزه مندير را از آن خود کنم و مهنارتم را در نويسننننندگی‪ ،‬بنه همگنان اثبنات کنم و بنه‬
‫آنها نشان دهم تنها دختربچهای آتشتین و نفرينشده نیستم‪.‬‬
‫افراح الرملی در آن مسنننابقنه تنهنا به من افتخنار میکرد‪ .‬من متن خود را در توصنننیف‬
‫شنهر‪ ،‬برای به دسنت آوردن جايزه‪ ،‬میخوانم‪ .‬در آن مسنابقه‪ ،‬پانزده نفر شنرکت کرده‬
‫بودنند‪ .‬پس از آنکنه چهنار نفر اول متنشنننان را خوانندنند‪ ،‬من برای خوانندن متن خود و‬
‫نشان دادن احساسات دروغینم حاضر شدم‪ .‬در اينجا بايد حافظهام را به ياری میگرفتم‬
‫و زندگی شادی را در سر میپروراندم‪ ،‬در شهری که مرا درک نمیکند و به توانايیهايم‬
‫بیتوجه اسننت و در خوشننبخت کردن من هیچ تالشننی نمیکند‪ .‬پس من جز نوشننتن‬
‫خیالی از آن‪ ،‬چیزی از خوشبختی و شادی نمیدانم‪.‬‬
‫افراح الرملی تنها پشنننتیبان من در يتیمخانه اسنننت‪ .‬پس از آنکه ضنننحاک مرا رها و‬
‫فراموش کرد و ديگر برای فراری دادن من‪ ،‬نزدينک يتیمخناننه نینامند‪ .‬از آنجنا کنه او متهم‬
‫به دزدی از يتیمخانه شنده بود‪ ،‬ممکن بود با آمدنش به آنجا‪ ،‬مدير علیه اوشنکايت کند‪.‬‬
‫ولی او به دلیل ترس از دسنتگیر شندن‪ ،‬مرا رها کرد و آزادیاش را فدای فراری دادنم از‬
‫يتیمخانه نکرد‪.‬‬
‫برايم در زندگی نوری باقی نمانده؛ تنها دسنتهای مهربان افراح الرملی اسنت که مرا به‬
‫يناری و حمناينت وعنده میدهند‪ .‬منی کنه همواره دانشآموز مخل‪ ،‬و مطیعش بودم‪ .‬پس‬
‫ينارای مقناومنت در برابرش ينا پسزدنش ينا فريناد زدن ننداشنننتم‪ .‬او مرا همچون بزی‬
‫کوچنک بنه اتناق مجناور اتناق مندير می کشنننانند و آنچنه کنه از آن هراس داشنننتم‪ ،‬رقم‬
‫می خورد‪ .‬آری! آن زمنان بود کنه وی چون گرگی درننده‪ ،‬همنه پناکیام‪ ،‬کودکیام و‬
‫آرزوهای کوچک دوسنتداشنتنیام را تباه کرد و از من جز سنکوتی مرگبار‪ ،‬کاری سنر‬
‫نزد‪.‬‬
‫‪  102‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫در آن شنب برای نخسنتین بار‪ ،‬چهره مادرم را در روح کابوسزدهام ديدم؛ در حالی که‬
‫لبناس پنارهپنارهام را جمع میکنند و بر خون ريختنهشنننندهام میگريند‪ .‬ولی من از‬
‫اشنکهايش يا نالههايش روی برمیگردانم‪ .‬تنها گريسنتن را ترجیج میدهم؛ بدون آنکه‬
‫به چهره مادرم نگاه کنم که هزاران بار چهرههای گوناگونی برايش ترسننیم کرده بودم‪.‬‬
‫همواره چگونگی چهره مادرم را از خود میپرسننمت آيا او زيبا و دلرباسننت؛ آنگونه که‬
‫هرگناه از آرزويم برای ديندن منادرم‪ ،‬بنه افراح الرملی میگفتم و او نظرش را (در مورد‬
‫چهره مادرم) بیان میکرد‪.‬‬
‫پیش از ديدار با افراح الرملی‪ ،‬تالش کردم آنچنه را که در خینابان ملی پیش آمده‪ ،‬درک‬
‫کنم تا تصننويری از مفهوم کودکی ام را در ذهنم نقاشننی کنم و آنچه را در پیرامونم و‬
‫اطرافم پیش آمنده‪ ،‬بشننننناسنننم؛ آنهنايی را کنه از ديند معلم تناريخ و فرهننگ ملیمنان‪،‬‬
‫هموطنانمان در کشور بزرگمان هستند‪.‬‬
‫ولی من غذايی لذيذ و اشننتهاآور در دهان افراح الرملی شنندم که پس از آن ديگر هیچ‬
‫وطنی ينا هم وطنی ينا حنادثنه و تقنديری‪ ،‬برايم معننا نندارد‪ .‬نژادم و وجودم هیچ ارزشنننی‬
‫برايم ندارد‪ .‬همه مرا ترک کردند و من با خودم تنها هستم و ديگر جز نفسکشیدنهای‬
‫اجباری در زندگی که آن را هم با اکراه و کینه و خشنم انجام میدهم‪ ،‬چیزی به سنويم‬
‫بازنمیگردد‪.‬‬
‫ديگر آرزوی شننناخت سننرزمینم و حتی پدر و مادرم را از دسننت دادم‪ .‬رؤيای نجات از‬
‫اين دنینای هولناک به همراه ضنننحاک را در خود کشنننتم‪ .‬ديگر کاری جز گذر از پس‬
‫خواسننته های افراح الرملی ندارم؛ چون گوسننفندی که با خواری‪ ،‬برای سننالخی همراه‬
‫قصاب به راه میافتد‪.‬‬
‫به هدی از ظلم و سننتم افراح الرملی گفتم‪ .‬ولی او به آنچه برايش گفتم‪ ،‬اعتنايی نکرد‪.‬‬
‫او بندون توجنه بنه حرفهنايم همچننان کف اتناق را بنه آرامی بنا پنارچنهای کهننه تمیز‬
‫میکرد‪ ،‬گويی او سنننخنانم را هرگز نمیشننننوديا خود را به نادانی میزند‪ .‬همچنان از‬
‫‪103‬‬ ‫النّسیان العاشر ‪‬‬

‫عشنننق خود به افراح الرملی با من سنننخن میگويد‪ .‬از وعدهای که افراح به او در مورد‬
‫ازدواج داده و اينکنه خنانوادهای بزرگ و شننناد را میسنننازنند و جنايگزين تنهنايی و‬
‫خانوادهاش میکند‪ ،‬خانواده ای که با مرگ پدر و سننفر مادر و آزار عمو از دسننت داده‬
‫بود‪ .‬به رؤياهای موهومش گوش دادم که حتی پس از بازنشنسنتگی و ترک افراح الرملی‬
‫هم ادامه داشنت و بعدها به توهمی شنیداگونه بدل شند‪ .‬پس از به پايان رسنیدن قصنه و‬
‫توهم هندی بنا افراح الرملی‪ ،‬من نیز حکناينت خود را همراه او‪ ،‬در اعمناق وجودم دفن‬
‫کردم‪ .‬بیشنتر مادرم‪ ،‬پدرم‪ ،‬کشنورم و هموطنانم را متهم کردم‪ .‬ديگر جز ترک يتیمخانه‬
‫و آزادانه زندگی کردن‪ ،‬رؤيايی برايم باقی نماند‪.‬‬
‫‪104‬‬ ‫نسیان الحادی عشر‬
‫‪105‬‬ ‫النّسیان الحادی عشر ‪‬‬

‫النّسیان الحادی عشر‬


‫فراموشی یازدهم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫عشقی که با توبه از آن به پايان میرسد‪ ،‬چقدر بیارزش است‪.‬‬

‫خداوند چقدر بزرگ است‪ ،‬وقتی که چیزهای زيبا را برايمان برمیگزيند‪.‬‬

‫تنها وقتی که عشق میورزيم و مورد عشق قرار میگیريم‪،‬‬

‫عدالت را در زمین احساس میکنیم‪.‬‬

‫ايستگاه نهايی عشق‪ ،‬بیارزشترين ايستگاهها در زندگی است‪.‬‬

‫چگونه آسمان نزديکتر از زمین می شود‪ ،‬وقتی که به تو عشق میورزدت‬

‫عشق حقیقی بدون شرط میآيد‪.‬‬

‫عشق برگرفته از هوش و ذکاوت نیست‪ ،‬بلکه هديهای با کمال میل است‪.‬‬
‫‪  106‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫کما‬
‫بهناء ينک هفتنه تمنام در بیهوشنننی مطلق بود و بنه دنینايی رفتنه کنه بود و نبود آن در‬
‫واقعیت‪ ،‬روشنن نیسنت‪ .‬آن شبی که ماجرای قهرمان داستان با معلمش افراح را خوانده‪،‬‬
‫دچار اين بیهوشی شده است‪.‬‬
‫آن شنب‪ ،‬ضنحاک دسنتنوشنتههايش را برايش میخواند و او بدون لبخند همیشنگیاش‪،‬‬
‫گوش میداد‪ .‬در چشنمانش برق زندگی‪ ،‬شنادی يا ترس از شننیدن‪ ،‬ديده نمیشند‪ .‬به‬
‫نظر میرسنید همچون کسنی اسنت که با چشنمهايش سنطرها را دنبال میکند و قبل از‬
‫نوشننتن آن‪ ،‬لحظهبهلحظه با آن زندگی میکند‪ .‬در چشننمهايش جز صننبر و مقاومتی‬
‫پايانناپذير و سنکوت چیزی ديده نشند‪ .‬آن شنب پیش از تمام کردن خواندن داسنتان‪،‬‬
‫در چهرهاش خسنتگی و ضنعفی پیدا بود که پیش از اين ديده نشنده بود‪ .‬آن هنگام که‬
‫دستهايش عرق میکردند‪ ،‬جسمش را سرمايی سوزناک فراگرفت‪.‬‬
‫گويا او خسنته و خوابآلود بود‪ .‬معلوم نبود که او میخواهد خود را به فراموشنی بزند يا‬
‫میخواهد روحش را تسنلیم خوابی طوالنی کند که خاطرهای در آن نیسنت؛ هرچند آن‬
‫خاطره لبخندی بر لبانش باشد‪ ،‬هنگامی که چهره ضحاک بر وی هويدا میشود‪.‬‬
‫پزشنک متخصن‪ ،‬با ديدن حالتهای وی‪ ،‬پیشننهاد میدهد او را به بیمارسنتان منتقل‬
‫کند تا دائم زير نظر پزشنک باشند؛ چراکه اين مرحله برای وی‪ ،‬آخرين ايسنتگاه پیش از‬
‫سننفر از اين جهان اسننت و بیم ارسننتان با داشننتن بهترين امکانات و تجهیزات‪ ،‬بهترين‬
‫مکان برای نگهداریاش است‪.‬‬
‫ضحاک از اينکه او را به بیمارستان منتقل کند‪ ،‬احساس گناه میکند‪ ،‬و تصمیم گرفت‬
‫تنا بنه هوش آمندن بهناء از آن خواب طوالنی‪ ،‬در خناننهاش از بهناء نگهنداری کنند‪ .‬وی‬
‫گزافهگويیهای پزشنک را مبنی بر روزهای آخر عمر بهاء نپذيرفت؛ زيرا محبوبش هرگز‬
‫او را ترک نخواهد کرد و در اين دنینا تنهنايش نخواهد گذاشنننت‪ .‬به زودی بیندار خواهد‬
‫شند تا با هم زندگی را به کمال برسنانند‪ .‬محبوبش شنیوه او را در خواندن نوشنتههايش‬
‫‪107‬‬ ‫النّسیان الحادی عشر ‪‬‬

‫دوسنت دارد و چون آن نوشنتهها بسنیار اسنت‪ ،‬محبوبش به زمان بیشنتری برای گوش‬
‫دادن به آن نیاز دارد؛ و نیز ضنحاک میبايسنت نوشنتن روايت عشنق عظیمشنان را کامل‬
‫کند؛ روايتی که بايد آن را به نام خودش و محبوبش‪ ،‬به جهانیان تقديم کند‪.‬‬
‫هرچه هسنننت اين اسنننت که بهاء خود خواسنننته اسنننت که به خوابی طوالنی برود تا‬
‫درخشننش و جادويش را بیدار کند و ضننحاک نیروی حافظه آن اسننت؛ در حالی که‬
‫منتظر بیدارشنندن محبوبش اسننت‪ .‬ضننحاک شننجاعتر از آن اسننت که از کلماتی که‬
‫محبوبش نوشته‪ ،‬فرار کند‪.‬‬
‫او آشنننفتگی محبوبش را هنگنام شننننیندن دردهنايش بنا افراح الرملی‪ ،‬درک میکنند و‬
‫معننای آن را درمیينابند‪ .‬دردی کنه عقنده و کیننه را در جنانش روشنننن میکنند‪ .‬معلم‬
‫ابلیسننش‪،‬شننخصننی بیش از شننیطان رجیم بود‪ .‬او روح پاک بهاء را در کوره طاليی و‬
‫سنحرشنده سنوزاند‪ .‬آن هم با نثار کلمهها و بزرگی سناختگی برای نجات و خارج کردنش‬
‫از يتیمخانه‪ .‬او شنیطانی بود که جهنم در همین دنیا در کمینش اسنت‪ .‬پدر و مادر بهاء‬
‫او را بنه جهنمی فرسنننتنادنند کنه قنانونی جز غنارت و چپناول در خناننههنا و يتیمخناننههنا و‬
‫انسانهای تنها و وحشتزده ندارد‪.‬‬
‫ضنحاک با وجود اصنرار پزشنکان‪ ،‬از ترک اتاق بهاء سنر باز زد و تصنمیم گرفت بر روی‬
‫مبلی کوچک‪ ،‬در کنار تختش بنشننیند تا بهاء به هوش آيد‪.‬پزشننکان او را با محبوبش‬
‫تنها گذاشنتند‪ .‬ضنحاک به خواندن فصنل جديدی از دسنتنوشنتههای بهاء پرداخت‪ .‬اين‬
‫فصننل در مورد پیرمردی به نام کريم وهدانی الفل اسننت‪ .‬هنگامی که بهاء يتیمخانه را‬
‫ترک کرد‪ ،‬آن پیرمرد هشتادساله‪ ،‬او را با خود برد‪ .‬اکنون برای بهاء که زنی بالر و دلربا‬
‫شده بود‪ ،‬جايی در يتیمخانه وجود نداشت‪.‬‬
‫آن پیرمرد هنگنام ديندارش از يتیمخناننه‪ ،‬بهناء را دينده بود‪ .‬او پیوسنننتنه بنه آنجنا و ديگر‬
‫يتیمخانهها و بیمارسنتانها و اماکن نگهداری از سنالمندان‪ ،‬رفتوآمد میکرد و مقداری‬
‫از مالش را به آنها میبخشید تا گناهانش را در پس بخشش مال و ثروتش پنهان کند‪.‬‬
‫‪  108‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫کريم وهدانی الفل تنها پسنرش اشنهب را‪ ،‬مانند خودش برای رياسنت کارهای پوشنالی و‬
‫دروغین خیريه‪ ،‬انتخناب کرد؛ زيرا به خوبی میتوانسنننت فسننناد و ثروت خودش را در‬
‫پشنت نگاه های ترحم انگیز پسنرش‪ ،‬با سنر بزرگش و جسنم نحیف و الغرش و پاهای کج‬
‫و صنندای لرزانش‪ ،‬پنهان کند‪ .‬پسننرش با معلولیتهای جسننمی و عقلی که از پدر و‬
‫مادرش به ارث برده بود‪ ،‬برای او باری اضننافی بود‪ .‬شننايد دلیل اين زجرها و تیرگیها‪،‬‬
‫مال حرامی بود که در درونش رشد کرده بود‪.‬‬
‫هنگا م هفتادسنالگی کريم وهدانی الفل‪ ،‬همسنر پیرش که ناراحتی اعصناب داشنت‪ ،‬او را‬
‫در راه رفتن يناری میکرد؛ چراکنه وی پنايش در هنگنام راه رفتن میلنگیند‪ .‬بینی عقنابی‬
‫شکلش که بر چهرهاش بزرگی میکرد‪ ،‬يکی از نشانههای نسب شريف ساختگی است و‬
‫او خودش را در اينکه هیچ نسبتی با اشراف و پاکان ندارد‪ ،‬به نادانی زده است‪.‬‬
‫پیرزن آنگاه که بازوانش را با دسنتبندهای طاليی نقش و نگار شنده با سننگهای قیمتی‬
‫باال میبرد‪ ،‬بوی تعفن از وی بلند میشد‪ .‬بهاء از چشمدرچشم شدن با او پرهیز میکرد‬
‫و او را آتش نفرينشنننده میننامیند‪ .‬پیرزن بنا پوسنننت تیره و زننانگیاش‪ ،‬از عزيزترين و‬
‫شريفترين سرپرستان يتیمخانه بود و در آرزوی انتقام جستن از بهاء بود‪.‬‬
‫کريم وهندانی الفنل بنا خودش عهند بسنننت کنه بنه هر قیمتی او را بنه چننگ بیناورد‪ .‬بنه‬
‫همین خناطر همواره مراقنب بهناء بود کنه همچون فرشنننتنه بنالندار بهشنننتی کنه جز در‬
‫آسنننمانهای سنننر و آتشنننین جوالن نمیدهد‪ ،‬پرواز میکرد؛ و اينچنین بر سنننر در‬
‫يتیم خانه به کمینش نشنسنت تا سنرانجام در صنبحی پايیزی او را از آن خود کرد‪ .‬کريم‬
‫وهدانی به او اتاقی با حمام و آشننپزخانهای کوچک داد تا در آن زندگی کند و خودش‬
‫برای او‪ ،‬نقش پدری مراقب و دلسنوز را بازی کرد‪ .‬در يکی از میسنسنههای خیريه که آن‬
‫را اداره میکرد‪ ،‬مسنئولیت کوچکی به او داد تا در نزديکیاش باشند و زير سنايهاش قرار‬
‫گیرد و هیچگاه از وی دور نشود‪.‬‬
‫‪109‬‬ ‫النّسیان الحادی عشر ‪‬‬

‫بهاء در کارش فعالیت چشننمگیری داشننت و بسننیار سننختکوش بود؛ بنابراين کريم‬
‫وهدانی الفل ‪ ،‬بهترين مسئولیت میسسه را به او داد و او را به سمَت نويسنده تبلیغات و‬
‫اطالع رسنانی منصنوب کرد‪ .‬چون او اسنتعداد فوق العاده بهاء را در نوشنتن اداری و ادبی‬
‫ديد و سنعادت مغرورانه به کمال رسناندن او را‪ ،‬پیدا کرد‪ .‬او توجه‪ ،‬مهربانی و ثروت خود‬
‫را‪ ،‬سنخاوتمندانه بر بهاء ارزانی داشنت و او را برای تحصنیل در دانشنگاه آماده کرد؛ با‬
‫اين شنرط که بهاء نیز اخالصنش را ثابت کند و شنکرگزارش باشند‪ .‬آنچه بهاء از خواسنته‬
‫پیرمرد در ذهن داشننت‪ ،‬اين بود که دختری مطیع‪ ،‬وفادار و پاک برايش باشنند و برای‬
‫به دسنت آوردن خشننودی او‪ ،‬تالش میکرد؛ تا شنايد با وفا کردن به عهدش‪ ،‬پیرمرد او‬
‫را برای رسنیدن به آرزويش که همانا تحصنیل در دانشنکده هنرهای نمايشنی بود‪ ،‬ياری‬
‫کند‪ .‬ولی افسننوس‪ ،‬آن پیرمرد وفاداری معشننوقهای را میخواسننت تا او را با ثروتش‬
‫خريداری کند و از جسمش‪ ،‬بهره و لذت ببرد‪.‬‬
‫بهاء چارهای جز پذيرش خواسنته او نداشنت؛ شنايد با اين کارکمی امنیت‪ ،‬راحتی‪ ،‬توجه‬
‫و امید به آينده را به دست آورد و از رها شدن در خیابان‪ ،‬تنهايی و بینوايی بگريزد‪.‬‬
‫بنا اين حنال‪ ،‬پیرمرد ضنننعیفتر از آن بود کنه بهناء را کنامنل از آن خود کنند‪ .‬پیری بر‬
‫سنالمتی و مردانگیاش چیره شنده بود و جز آرزو و شنیفتگی چیزی برايش نمانده بود‪.‬‬
‫تنها از اينکه مالک آتش بهای جوان و ملتهب اسنت‪ ،‬به خود افتخار میکرد و از کنار او‬
‫بودن ‪ ،‬لنذت میبرد‪ .‬وی گمنان میکرد همینکنه بهناء را بنا قیمتی گزاف خرينده اسنننت‪،‬‬
‫خوشنبخت اسنت‪ .‬هنگامی که در طول شنب‪ ،‬بهاء را چون کنیزی در بازار بردهفروشنان‪،‬‬
‫برابر خود میديد‪ ،‬به او خیره میشند و همه وجودش را با چرخشنش و خمشندنش‪ ،‬نگاه‬
‫می کرد‪ .‬پیرمرد از گرفتن دخترانگی بهناء نناتوان بود؛ ولی او را خوار و ذلینل کرد و اين‬
‫برای سننوزاندن شننادی بهاء کافی بود‪ .‬بهاء میبايسننت اين مرد ناتوان را راضننی نگاه‬
‫میداشننت و او را با هنرهای نمايشننیاش قانع میکرد‪ .‬آن زمان بود که دريافت چگونه‬
‫نقش کنیزی فاسق را بازی میکند و خويشتن را به دست خود‪ ،‬به نابودی میکشاند‪.‬‬
‫‪  110‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫پیرمرد بیش از بیسننت سننال پیش‪ ،‬مردانگیاش را در بازداشننتگاه خشننن صننحرايی از‬
‫دست داد‪ .‬زمانی که دولت متوجه دسیسه او همراه دشمن شد‪ ،‬به روشهای مختلف او‬
‫را شنننکنجه دادند تا مردانگیاش را از دسنننت داد‪ .‬چون از زندان آزاد شننند‪ ،‬فسننناد و‬
‫خیانتهای خود را در پس زهد و تقوا پنهان کرد‪.‬‬
‫بهاء مدتی طوالنی به اين کار پرداخت تا سنننرانجام دريافت ناتوانی تنها انديشنننهای بر‬
‫روی کاغذ اسننت و در واقع وجود ندارد و اين باور در وی پديد آمد که چون عروسننکی‬
‫آتشنین‪ ،‬محرک و نفرين شنده اسنت که هیچ مردی توانايی همراه شندن با او را ندارد‪ .‬او‬
‫همانند ترياکی مفید و آرامبخش برای درد شنهوت اسنت‪ .‬احسناس میکند که معلمش‬
‫افراح الرملی‪ ،‬او را نفرين کرده تا وی را برای همه مردان حرام کند‪.‬‬
‫آرزو می کرد بر ثروت کريم وهدانی الفل دسننت يابد‪ .‬ولی پیرمرد دچار خونريزی مغزی‬
‫و فلج شند‪ .‬از اين پس بهاء اسنیر تصنمیمهای همسنرش شند‪ .‬آن زن پیرمرد را در اتاق‬
‫پسننر معلولش حبس و آن دو را از دنیا جدا و در پشننت حصننارهای باشننکوه قصننرش‪،‬‬
‫زنندانی کرد‪ .‬بهناء را بنه خینابنان پرتناب کرد و برای او چیزی جز دردهنايش‪ ،‬جندايی‪ ،‬و‬
‫زيبايی آتشین و فريبندهاش باقی نماند و زخمی بر روح و کرامتش نشست‪.‬‬
‫ضنننحناک تنهنا غرق نگناه در چهره بهناء و سنننوختن جنان بیرمقش بود‪ .‬ولی خودش‬
‫همچنان مالک همیشننگی اش بود‪ .‬با وجود آگاهی از فسنناد و آلودگی بهاء در دسننتان‬
‫مردان لعین و پسنت‪ ،‬جز پاکی و جادوی آتشنین بهاء چیزی نمیديد‪ .‬بهاء تنها وبه دور‬
‫از هرگونه پشنتیبان و ياری بود‪ ،‬ولی اينک در سنايه حمايت ضنحاک اسنت و ديگر کسنی‬
‫نمیتواند آتش مقدسش را ناپاک و آلوده کند‪.‬‬
‫آن صنفحاتی را که بهاء درباره افراح الرملی و کريم وهدانی الفل نوشنته بود‪ ،‬پاره خواهد‬
‫کرد‪ .‬اينچنین اين درد بی فرجام را با تصنننمیمی قاطع معندوم و اين خاطره را در آتش‬
‫دفن خواهد کرد‪ .‬بیماری بهاء با فراموش کردن اين دو داسننتان دردناک‪ ،‬بهبود خواهد‬
‫‪111‬‬ ‫النّسیان الحادی عشر ‪‬‬

‫يافت و وجود دو وحشننی به نام های افراح الرملی و کريم وهدانی الفل‪ ،‬به پايان خواهد‬
‫رسید‪.‬‬
‫دو هفته گذشنت و بهاء همچنان در بیهوشنی مبهم خود به سنر میبرد‪ .‬ضنحاک نیز بر‬
‫سنردر اين بیهوشنی زندگی میکرد و در بیمارسنتان به همراه او اقامت داشنت‪ .‬شنبانهروز‬
‫به نوشننتن کتاب «أدرکها النسننیان» میپرداخت تا جهانیان داسننتان عشننق آن دو را‬
‫بخوانند‪ .‬ضحاک جز نوشتن مطلبی برای مجله مدينه‪ ،‬از خلوتش بیرون نمیآمد‪.‬‬
‫امشنب به چیزی جز عشنق فکر نمیکرد‪ .‬از اين روی‪ ،‬مقالهای نوشنت درمورد قلبهايی‬
‫که برای عشنق زندگی میکنند و ياری آن قلبها که در راه پیروزی در عشنق‪ ،‬عصنیان‬
‫می کنند‪ .‬مدتی طوالنی در چهره بهاء انديشنه کرد‪ .‬سنپس مقالهای برايش نوشنت و آن‬
‫را برای دوستش که رئیس تحريريه مجله بود‪ ،‬ارسال کرد‪.‬‬
‫‪113‬‬ ‫نسیان الثانی عشر‬

‫النّسیان الثّانی عشر‬


‫فراموشی دوازدهم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫هجرت مقدس آن است که به سوی درونمان باشد‪.‬‬

‫عشق حقیقی هنوز نیامده است‪.‬‬

‫آينده زيباتر است‪.‬‬

‫عشق تاريخ جديد قلبهاست‪.‬‬

‫وقتی که عشق بیايد‪ ،‬همه چیز تغییر میکند‪.‬‬

‫عشق همان چیزی است که ما را احساس میکند؛‬

‫هنگامی که دنیا با قدرت فراوانش ما را تنها میگذارد‪.‬‬

‫زندگی همواره ما را فريب میدهد؛ مگر آن هنگام که عاشق شويم‪،‬‬

‫پس ما کسانی هستیم که دنیا را فريب میدهیم‪.‬‬


‫‪  114‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫وفاء ذیب‬

‫من دخترکی مغرور و بیسنواد بودم‪ .‬اعتقاد داشنتم در روی زمین‪ ،‬انسنانهای پاکی که‬
‫بر مخلوقات شننرور پیروز میشننوند‪ ،‬سننکونت میکنند؛ اما چون بزرگ شنندم‪ ،‬امیدم به‬
‫ناامیدی بزرگی تبديل شنند‪ .‬آن هنگام که همگی ناامیدم شننديم‪ ،‬دريافتیم که شننبح‬
‫انسنانهايی مسنخشنده‪ ،‬وحشنی و نیز ارواح مجنون‪ ،‬انسنانها را بازسنازی میکنند‪ .‬همانا‬
‫آن مخلوق کمیاب در اين سنیاره‪ ،‬همان انسنان حقیقی اسنت و اشنرار کسنانی هسنتند که‬
‫در پايان قصههای حقیقی پیروز میشوند‪.‬‬
‫من تسنلیم شندم؛ همچنان که به خاطر اين کشنف قبیح و سنخت‪ ،‬تسنلیم میشنويم؛ و به‬
‫جستوجوی انسان حقیقی در البهالی کتابها پرداختم؛ چراکه اين جستوجو آسانتر‬
‫از جسننتوجو در واقعیت اسننت‪ .‬در کتاب ها میتوان انسننانی شننريف با قلبی بزرگ و‬
‫عقلی درخشان و همتی عالی را يافت‪.‬‬
‫در دنیای خیالی‪ ،‬همچون کودکی که به پرواز کردن در آسننمان میانديشنند‪ ،‬به پرواز‬
‫درآمدم؛ همچون پرندهای کوچک و آزاد که افسنار آسنمان را چنگ زده اسنت‪ .‬به رؤيای‬
‫در آغوش گرفتن خورشنید انديشنیدم؛ آنجا که خورشنید تاريکی را پشنت سنر گذاشنت‪.‬‬
‫باور دارم سنرانجام در لحظه غفلت زمانه شنادمان خواهم شند؛ آن هنگام که از سنفر در‬
‫کتابها و رؤياهايم‪ ،‬شادمانیام به پرواز درمیآيد‪.‬‬
‫ننامش وفنا ذينب اسنننت‪ .‬هنگنام آشنننننايیام‪ ،‬چهنل و چهنار سنننالش بود؛ امنا نشننناط و‬
‫سننرزندگیاش‪ ،‬او را مردی سننی سنناله نشننان میداد و هیجان و تحرکش‪ ،‬چون جوانی‬
‫بیسنتسناله بود‪ .‬قلبش همانند کودکان پاکی بود که قسناوت‪ ،‬خباثت و پسنتی را نمی‬
‫شنناسنند‪ .‬او را ديدم پیش از آنکه با او روبهرو شنوم و شنناختمش پیش از آنکه با او آشننا‬
‫شنوم‪ .‬بارها مقالههايش را که درباره فلسنفه زيباشنناسنی اسنت‪ ،‬در مجالت و روزنامهها‬
‫خواندم؛ و چقدر اين خواندنها برايم شیرين بود‪.‬‬
‫‪115‬‬ ‫النّسیان الثّانی عشرَ ‪‬‬

‫پیش از روبنهرو شننندن بنا او‪ ،‬دربنارهاش خوانندم‪ .‬زمنانی کنه کتنابش را بنا عنوان«الجمنال‬
‫قبیح الفتان» خواندم‪ ،‬شگفتیام دو چندان شد و شیفته نوشتهها و انتشاراتش شدم‪.‬‬
‫وقتی او برای شنرکت در کنفرانس زيبايیشنناسنی به شهرم آمد‪ ،‬به قصد گرفتن تعدادی‬
‫برگه از روزنامه«االصنابع و الکرسنی» از وی‪ ،‬خواسنتم با او مالقات کنم‪ .‬ولی او خواسنته‬
‫مرا برای صنننرف ينک فنجنان قهوه نپنذيرفنت و هتنل را ترک کرد؛ زيرا او در شنننب بنا‬
‫زنهايی که آنها را نمیشننناسنند‪ ،‬بیرون نمیرود و به خاطر کار رسننمی نهچندان مهم‪،‬‬
‫آنها را نمیپذيرد‪ .‬هنگامی که از نپذيرفتن او‪ ،‬مطمئن شنندم‪ ،‬خودم را قانع کردم که او‬
‫نیازی به من ندارد‪ .‬پس نبايد به مردی که مشنغول کار و فلسنفه و نوشنتههايش اسنت‪،‬‬
‫فکر کنم‪ .‬توجه نکردن او به من‪ ،‬طبیعی است‪ .‬او تنها صاحب تألیفات و مجالت است و‬
‫ننه چیز ديگر‪ .‬او را رهنا کردم و دوبناره غرق در تعهندات و کنار خود کنه بیپناينان اسنننت‪،‬‬
‫شدم‪.‬‬
‫اما دوسنت مشنترکمان که رئیس تحريريه مجله «االصنابع و الکرسنی» همچنان بر ديدار‬
‫من با وفا ذيب پافشنناری میکند‪ .‬او به دوسننتیاش با من افتخار میکند و من با خنده‬
‫بنه او میگفتم‪ :‬آقنای جبر؛ اين مرد از من فرار میکنند! بنا او چنه کنمت آينا او را بندزدم و‬
‫حبسنش کنم تا با من ديدار داشنته باشندت يک زن برای مرد فراری از او‪ ،‬چه میتواند‬
‫بکندت جز اينکه راهش را باز می گذارد تا به دوردسنت فرار کند؛ شنايد که تقدير او را از‬
‫دری ديگر‪ ،‬به سويش راهنمايی کند‪ .‬دوستم جبر نیز میخندد و باز میخندد و در اين‬
‫مورد‪ ،‬سخن را رها میکنیم‪.‬‬
‫تقدير‪ ،‬سننرانجام وفا ذيب را به سننويم هدايت کرد‪ .‬او رئیس انجمن «فالسننفه جمال‬
‫المرأه» شند‪ .‬با اصنرار دوسنت مشنترکمان جبر‪ ،‬او را در دفتر جديدش مالقات کردم و با‬
‫وی آشننا شندم‪ .‬چراکه او درسنت به اندازه سنخنهايش‪ ،‬انسنانی با قلب و عقلی واالسنت‪.‬‬
‫از آنجا که من همیشنه ديدار با انسنانهای خاص را دوسنت دارم‪ ،‬تصنمیم گرفتم‪ ،‬بدون‬
‫‪  116‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫اطالع قبلی‪ ،‬بنا وی ديندار کنم‪ ،‬و او مرا در حنالی کنه در مقنابنل دفترش ايسنننتناده بودم‬
‫ديد‪.‬‬
‫نسنخهای از کتاب تازهچاپشندهاش را نزدش بردم و از او خواسنتم آن را برايم امضا کند‪.‬‬
‫او منات و مبهوت از يورش نناگهنانی ام‪ ،‬آن را قبول کرد و تنهنا سنننیالش در آن لحظنه از‬
‫من اين بود‪ :‬نام عطرت چیسننتت من هم با لبخند و محکم جواب دادم‪ :‬نامش جادوی‬
‫کشنده است‪.‬‬
‫وفا ذيب با رفتار و کالم نجیبانهاش‪ ،‬به آسننانی تسننلیم کنجکاویام شنند و با لبخندی‬
‫بزرگمنشانه و مهربانانه‪ ،‬مرا لبريز کرد‪.‬‬
‫بعد از آن دريافتم که او به واسنطه دوسنتمان جبر‪ ،‬مرا از دور شنناخته اسنت‪ .‬سنپس من‬
‫را برای فعنالینت بیشنننتر در انجمن فلسنننفی «جمنال المرأه» دعوت کرد‪ .‬او بنه من اين‬
‫اجازه را داد در يکی از همايشها درباره نیاز زن به فلسننفه زيبايی صننحبت کنم و آن‪،‬‬
‫اولین جرقه را در جانم افکند‪.‬‬
‫وقتی وارد دنیای وفا ذيب شندم‪ ،‬دروازهای جادويی را باز کردم که در پس آن‪ ،‬مردی با‬
‫قلبی به شندت انسنانی نشنسنته بود‪ .‬کتابهايم به سنويم بازگشنتند و رؤياهايم از عالم‬
‫مجهول و برزخی‪ ،‬حاضنر شندند‪ .‬خودم را برای نخسنتین بار در زندگی‪ ،‬در برابر شنبحی‬
‫ديدم که به حق نامش انسنان اسنت‪ .‬او به من اجازه داد تا وارد دنیای روحش شنوم‪ .‬به‬
‫ينکبناره از تجسنننس در مورد ادبینات و قلم و تجربنههنايش خودداری کردم و از‬
‫کنجکاویام چشننم پوشننیدم‪ .‬درباره تجربهها‪ ،‬رنجها و اصننرارش بر قهر با زمانه‪ ،‬سننیال‬
‫کردم و او مرا با زيباترين نقشها در زندگی‪ ،‬بهرهمند کرد‪.‬‬
‫ناگهان برايم به سنان حامی و پشنتیبانی شند که از روح و روانم در برابر زشنتیها حمايت‬
‫میکند و مرا به خودم و به همه انسانها‪ ،‬گره میزند‪.‬‬
‫از جزئیات زندگیاش برايم گفت‪ .‬وی درخانوادهای پاک و شرقی متولد شده بود‪ .‬سپس‬
‫از شنننهرش رفنت تنا قلنب‪ ،‬روح و عقلش را در برابر تمنام دنینا بگشنننايند‪ .‬برای ادامنه‬
‫‪117‬‬ ‫النّسیان الثّانی عشرَ ‪‬‬

‫تحصیالتش‪ ،‬به پاريس سفر کرد و دو دهه از زندگی اش را در استرالیا گذراند و ناگهان‬
‫تصنننمیم گرفت که به موطنش در شنننرق بازگردد تا در مکنانی که در آن به دنینا آمد‪،‬‬
‫بمیرد‪.‬‬
‫با وجود اينکه همیشنننه نسنننبت به آن بیگانه بود و آن را به غربت مهاجرت توصنننیف‬
‫میکرد‪ .‬خانواده اش از ظلم و سنننتم وطن فرار کردند و به کشنننورهای گرم عربی پنناه‬
‫بردند‪ .‬در آن يکی شدند و زبانش را آموختند تا بیگانه و مهاجر به شمار نروند‪.‬‬
‫من از سیر کردن در روح عمیقش‪ ،‬بهرهمند شدم‪ .‬در آنجا جامه خوشبختی و محبت را‬
‫در سنرزمین غريبی که نامش قلب اوسنت‪ ،‬بر تن کردم‪ .‬او انسنانی معمولی نبود؛ بلکه در‬
‫زمانه فساد‪ ،‬تزلزل‪ ،‬آوارگی و درد‪ ،‬قشری از انسانهای پاک بود‪.‬‬
‫همانا در برابر من‪ ،‬سنرزمینی از انديشنه و انسنانیت حاضنر بود‪ .‬من بر اين نعمت و اقبال‬
‫کوبیدم تا او عشننق گسننتردهاش را به من ارزانی داشننت‪ .‬من به فضننل و برکت او‪ ،‬زنی‬
‫پخته شندم که عشنق را در سنراسنر وجودش پراکنده میکند‪ .‬من به واسنطه او‪ ،‬خودم را‬
‫بیشننتر شننناختم و دريافتم که رؤياهای صنناحبان قلم‪ ،‬در مکانی نه در اين دنیا وجود‬
‫دارد‪.‬‬
‫همیشنه دلیل عشنق سنرشنار وفاء ذيب را نسنبت به من‪ ،‬میپرسنیدم‪ .‬در اين هنگام‪ ،‬آرام‬
‫و پاک به من لبخند میزد؛ همانگونه که هرکسنی با او روبهرو شنود‪ ،‬اين را میداند‪ .‬با‬
‫اطمینان به من میگويد‪ :‬قطعاً خداوند همراه انسنانهای خوب و پاک اسنت‪ .‬پس جانم‬
‫را‪ ،‬زيباترين معانی عمیق به خداوند که از بندگان پاکش جدا نمیشود‪ ،‬فرا میگیرد‪.‬‬
‫او بنه من آموخنت چگوننه انسنننان دارای روح‪ ،‬جنان‪ ،‬امیند و آرزوهنای بزرگ و بلنندمرتبنه‬
‫میشنود‪ ،‬با وجود تنگناها و مواهب اندک‪ .‬و چگونه انسنانی کريم و عاشنق و باگذشنت‬
‫میشنود؛ با وجود محدوديت زندگی‪ ،‬و چگونه انسنان اطرافیانش را با نصنیحت‪ ،‬صنبر و‬
‫مالزمت مداوم و الگوی مناسب‪ ،‬به زيباترين معانی خیر و بخشش فرابخواند‪.‬‬
‫‪  118‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بیشنک او برای من‪ ،‬همچون پدری شند که مرا به سنوی خیر‪ ،‬محبت و بخشنش هدايت‬
‫میکند‪ .‬از من و از همه کسنانی که میشنناسند‪ ،‬میخواهد برای پیمودن انسنانیتمان با‬
‫تعهد و اخالص تمام‪ ،‬به پا خیزيم؛ و اينچین به من آموخت که انسنان حقیقی‪ ،‬واالتر و‬
‫بزرگتر از کینه‪ ،‬ناامیدی‪ ،‬ضعف و نژادپرستی است‪.‬‬
‫به فضنل و برکت او‪ ،‬مفاهیم جديدی در من به وجود آمد که انسنانی حقیقی‪ ،‬محترم و‬
‫مربی فاضنل و میمنی را شنناختم که دشنواریهای زندگی‪ ،‬ايمان‪ ،‬اخالص و درسنتیاش‬
‫را نلرزاند‪.‬‬
‫به شدت و ديوانه وار دوستم داشت‪ .‬مدتی طوالنی انتظار کشیدم که من را برای خودش‬
‫طلب کند تا وجودم را به او هديه کنم‪ .‬ولی اين کار هرگز از وی سننرنزد‪ .‬چون انتظارم‬
‫طوالنی شند‪ ،‬ناگهان خود به سنويش شنتافتم؛ گويا که به زندگیاش هجوم بردم‪ .‬بعد از‬
‫رفتن ضنحاک و ناامیدیام برای بازگشنت وی‪ ،‬ديگر توان زندگی با عشنق ناممکن وی را‬
‫نداشننتم‪ .‬وفا ذيب میتوانسننت برايم ضننحاک جديد بشننود؛ ولی افسننوس مرگ او را به‬
‫دنیای سنیاه و تاريکش برد‪ .‬ناگهان دچار حمله قلبی شند و اين شنادمانی‪ ،‬او را به قتل‬
‫رساند و لذت گلويش را فشرد و جان خال‪ ،‬و مهربانش‪ ،‬به کام مرگ فرورفت‪.‬‬
‫برای مرگش ناراحت نشدم؛ زيرا میدانستم او در مسیر خوشبختیاش و بنابر فلسفهاش‬
‫در زندگی‪ ،‬مرده اسننت در کنار زنی که با ديدارش‪ ،‬شننیفته او میشننود‪ .‬همانا او برای‬
‫تمرين هسنتی و عشنق مرده اسنت‪ .‬گمان دارم که اگر او اختیار مرگش را داشنت‪ ،‬حتماً‬
‫همین مرگ را برمیگزيد‪.‬‬
‫ارثی بزرگ از عشنق و خاطرات لذتبخش روانی‪ ،‬فکری و جسنمی برايم به جا گذاشنت؛‬
‫ولی من هرگز توقع نداشننتم او ثروت فراوانش را بعد از مرگ به من ببخشنند‪ .‬قطعاً او‬
‫می خواسنت که من در ناز و نعمت زندگی کنم تا بتوانم با ثروتش‪ ،‬هرآنچه را که از من‬
‫میخواست‪ ،‬برايش برآورده کنم‪.‬‬
‫‪119‬‬ ‫النّسیان الثّانی عشرَ ‪‬‬

‫عشنق زيادش به من قابل احترام اسنت‪ .‬به هرآنچه که از وی خواسنتم‪ ،‬رسنیدم‪ .‬امیدوارم‬

‫روح پاکش که همیشنه مواظبم اسنت‪ ،‬آرام و شناد شنود و شنادی‪ ،‬خوشنبختی و عشنق‬

‫جاويدان من همواره بر وی بتابد‪.‬‬


‫‪  120‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫‪121‬‬ ‫النّسیان الثّالث عشر ‪‬‬

‫النّسیان الثّالث عشر‬


‫فراموشی سیزدهم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫به تنی که روح را در بند میکشد‪ ،‬کفر میگويم‪.‬‬

‫قلب او با اسرار دنیايی که در آن غرق شده‪ ،‬احاطه شده است‪.‬‬

‫آنچه قلب من‪ ،‬او را از عشق در برمیگیرد‪ ،‬هديه مخصوص من از جانب خداست‪.‬‬

‫بیشتر اوقات‪ ،‬اين حکمت است که صدای بزدالن شده است‪.‬‬

‫برای حکمت معنی ندارد که ما از خوشبختیمان برای ديگران رها شويم‪.‬‬

‫محبوب من از رؤياها آفريده شد‪.‬‬

‫من از تمرّد عشق‪ ،‬آفريده شدم‪.‬‬


‫‪  122‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بیمارستان‬
‫ضحاک تصمیم گرفت بعد از يک ماه‪ ،‬بهاء را از بیمارستان به خانه خود بازگرداند‪ .‬او به‬
‫هوش نیامد و به باور پزشنننکش‪ ،‬هرگز بیدار نخواهد شننند و سنننرطان هرچه را که در‬
‫وجودش باقی مانده‪ ،‬در آخر از بین خواهد برد‪ .‬ولی ضنحاک نظر پزشنک را نمیپذيرد‪.‬‬
‫وی به برخی از دوستانش اجازه داد به ديدار بهاء بیايند تا بهاء با آنها انس بگیرد‪ .‬حتی‬
‫اگر در کمايی که او را به دوردستها برده‪ ،‬باقی بماند‪ .‬هريک از دوستانش‪ ،‬هر از گاهی‬
‫کنارش مینشنینند و در مورد خود و زندگیشنان با او سنخن میگويند‪ .‬ضنحاک نیز از‬
‫دوسننتیشننان با او سننخن میگويد‪ .‬ولی وقتی منشننیاش باربارا او را مالقات میکند‪،‬‬
‫ضنحاک اجازه نمیدهد که به تنهايی با بهاء سنخن بگويد؛ چراکه ضنحاک به سنخنهای‬
‫دروغین باربارا در مورد عشنننقش با وی‪ ،‬آگاه اسنننت‪ .‬ضنننحاک نمیپذيرد که او با اين‬
‫ادعاها‪ ،‬روح بهاء را آشفته و پريشان کند‪.‬‬
‫هنگامی که خود با بهاء تنهاسنننت‪ ،‬موهايش را شنننانه میزند؛ سن نردم غذا و دارويش را‬
‫برايش عوض میکند و پیدرپی‪ ،‬دسنتگاههای تنفسنی و احیاء و ضنربان قلبش را بررسنی‬
‫میکند‪ .‬در گلدان زيبايش گل میگذارد و برايش نوشننتههای روی سننتارگان اوريگامی‬
‫را میخواند؛ موهای سر کوتاهش را میبافد تا روحش از شادی لبريز شود‪.‬‬
‫ضنحاک تالش میکرد فکر خود را از بهرهمند شندن از محبوبش که در کما بود‪ ،‬برهاند‬
‫و آن زمان که ديگر مردان در عشق و شادی بیدارند‪ ،‬او جسم بهاء را بر خود حرام کرد‪.‬‬
‫ضنحاک مقالههای پزشنکی‪ ،‬گزارشها‪ ،‬اخبار‪ ،‬گفتوگوها و فیلمهای تصنويری مرتبط با‬
‫کما را پیگیری میکند و به خودش و ديگران تأکید میکند بسنیاری از کسنانی که به‬
‫کما رفتند‪ ،‬چه طوالنی و چه کوتاه‪ ،‬بعد از مدتی در کمال سنالمتی و تعادل جسنمی و‬
‫روحی و ذهنی‪ ،‬از آن بیدار شندند‪ .‬اين داسنتانهای شنادیبخش را در مورد بیداری به‬
‫کمارفتهها‪ ،‬برای بهاء و چهار دوستش و باربارا تعريف میکند‪.‬‬
‫‪123‬‬ ‫النّسیان الثّالث عشر ‪‬‬

‫گرچه داسنتانهای غمانگیز بیمارانی را که سنالهای طوالنی در کما باقی ماندند‪ ،‬از آنها‬
‫پنهنان میکنند؛ چراکنه میترسننند بهناء از آنهنا تنأثیر بگیرد و مندت طوالنی در کمنا بناقی‬
‫بمنانند‪ .‬او نیز بیشنننتر از اين نمیتوانند فکر محرومیتش را از او تحمّل کنند و نیز نگناه‬
‫مشنننکوک بناربنارا را تناب نمیآورد؛ چراکنه از نگناهش پیندا بود کنه وی بنه گفتنههنای‬
‫پزشکان‪ ،‬درباره خفته ماندن بهاء ايمان دارد‪.‬‬
‫هنگامی که از محبوبش به سنننبب در کما رفتنش‪ ،‬دلگیر میشننند و به گريه نیاز پیدا‬
‫میکرد‪ ،‬به حمام میرفت و در آنجا گريهای سنوزناک سنرمیداد‪ .‬از زنی شنکايت میکرد‬
‫که از خود چیزی جز دستنوشتهای عظیم از سرگذشتش که آن هم مستحق سوزاندن‬
‫بود‪ ،‬برايش باقی نگذاشنت؛ چراکه آن حکايتها و سنرگذشنتها‪ ،‬دردناکتر از آن بودند‬
‫که بتوان تحمل کرد‪.‬‬
‫امروز ضحاک احساس درماندگی بسیاری میکند‪ .‬سه ماه از به کما رفتن بهاء میگذرد‪.‬‬
‫ضنننحناک همچننان بناور دارد کنه بهناء هرکجنا کنه خود بخواهند بیندار خواهند شننند و آن‬
‫هنگامی اسننت که احسنناس کند عدالت و آسننايش اختیاری را که بر مدرادش اسننت‪ ،‬به‬
‫دسننت آورده اسننت‪ .‬همچون دوران کودکی اش‪ ،‬لجوجانه و سننرسننختانه با رنج و عذاب‬
‫روبهرو میشننود‪ .‬همانگونه که در آن دوره بر آنها که او را به آتش نفرينشننده صنندا‬
‫میکردند‪ ،‬زبان تمسننخر دراز می کرد‪ ،‬اکنون نیز سننرطان را به سننخره گرفته اسننت‪ .‬از‬
‫نگاه ضحاک‪ ،‬بهاء هرگز تسلیم بیماریای چون سرطان نخواهد شد‪.‬‬
‫همچنان نوشننتههای سننتارگان درخشننان را میخواند و از دلتنگیاش برای او سننخن‬
‫میگويد‪ .‬چه بسنیار که با او موسنیقی گوش میدهد و به سنلیقه خود‪ ،‬برای او موسنیقی‬
‫پخش می کند؛ چراکه سننلیقه بهاء را در موسننیقی کالسننیک جهان نمیداند‪ .‬در دوران‬
‫کودکی‪ ،‬نعمنت گوش دادن بنه موسنننیقی و نواختن آن‪ ،‬برای آنهنا و برای همنه کودکنان‬
‫آنجا ممنوع بود‪ .‬اکنون او می تواند موسنیقی مورد عالقه بهاء را برگزيند تا احسناسناتش‬
‫را تحريک و او را تشويق کند‪.‬‬
‫‪  124‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫چند فصننل از کتاب «أدرکها النسننیان» را نوشننته اسننت و زيباترين زندگی را با همه‬
‫جزئیات ساخته که در آن جايی برای اشرار‪ ،‬درد‪ ،‬رنج و محرومیت نیست‪.‬‬
‫و برايش زيباترين پايان را برگزيد‪.‬‬
‫دسنننتنوشنننته های بهاء را همچنان در اختیار داشنننت‪ .‬وی بارها قصننند پاره کردن يا‬
‫سنوزاندن آنها را داشنت؛ با اين حال‪ ،‬همواره تمايل داشنت که سنرگذشنت عذابآور بهاء‬
‫را بیشتر بخواند تا از واقعیتهای زندگی او که نیمقرن از آن میگذشت‪ ،‬آگاه شود‪.‬‬
‫انگیزه حقیقی ضنحاک برای نگهداشنتن دسنتنوشنتهها‪ ،‬تعهدی اسنت که برای خواندنش‬
‫دارد‪ .‬او میترسنند با از بین بردن نوشننتهها‪ ،‬طالع شننومی بر وی سننايه بیفکند‪ .‬چنین‬
‫گمان میکرد با از بین بردن سنرگذشنت بهاء و خاطرههای کشنندهاش‪ ،‬معشنوقهاش نیز‬
‫از دست برود‪.‬‬
‫ضننحاک هر لحظه فالکت و بیچارگی خود را که تا مرز کوبیده شنندن قلبش رسننیده‬
‫اسنت‪ ،‬احسناس می کند‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬بايد از خوشنبختی بنويسند؛ او آرزو میکند که‬
‫خود و ديگران را با نوشننتههای امیدبخشننش که جز خیالی واهی نیسننت‪ ،‬بفريبد و در‬
‫عین حنال‪ ،‬وی را تنأيیند کننند؛ و روحش بنا حزن‪ ،‬نناامیندی وکلمنات دروغین بنه دار‬
‫آويخته میشود‪.‬‬
‫او تصنمیم گرفت اين هفته مقالهای درباره خوشنبختی بنويسند؛ و به اين میانديشند که‬
‫در آن تنها يک کلمه بنويسنند و آن يک کلمه «بهاء» اسننت‪ .‬بهاء در باورش به معنای‬
‫خوشنبختی اسنت و او از اين انديشنه بازنمیگردد که هرکس به زنی توجه داشنته باشند‬
‫به سوی سکوت فرار خواهد کرد‪.‬‬
‫روايتی را برايش مینويسند؛ موهايش را شنانه میزند و موسنیقی بلورين شنیشنهای را‬
‫گوش میکند‪ .‬سنتارگان رنگارنگ درخشنانش را روشنن میکند‪ .‬چه کسنی کلمات مردی‬
‫را باور میکند که محبوبهاش بر او عصیان میکندت و فريادهای او را نشنیده میگیردت‬
‫‪125‬‬ ‫النّسیان الثّالث عشر ‪‬‬

‫ضنحاک مقاله هفتگی اش را به سنختی نوشنت؛ به طوری که چیزی نمانده بود از نوشنتن‬
‫منصننرف شننود‪ .‬ولی سننرانجام آن را نوشننت و پیش از ارسننالش‪ ،‬چندين بار برای خود‬
‫خواند‪ .‬شايد که آن مقاله‪ ،‬امید و تشويقی بر صبر و انتظار غمانگیزش باشد‪.‬‬
‫اينک چهارمین ماه اسننت که بهاء روی تخت ضننحاک‪ ،‬در خواب آرام فرورفته اسننت‪.‬‬
‫ضنحاک همچنان در انتظار بیدار شندن وی نشنسنته اسنت‪ .‬اين محرومت و دوری طوالنی‬
‫ديگر برايش معنی ندارد‪ .‬آنچه برای وی مهم است‪ ،‬بودن در کنار بهاء است‪.‬‬
‫پزشنننکنان بهناء در بنازگردانندن بهناء بنه خناننه‪ ،‬اتفناق نظر داشنننتنند؛ چراکنه امیندی بنه‬
‫زندهماندنش نداشننتند؛ چه در بیمارسننتان بماند و چه در خانه؛ اما منشننیاش باربارا‪،‬‬
‫همواره به کاهش وزن بهاء و زردی چهرهاش و کبودی دور چشنمهايش‪ ،‬توجه میکرد؛‬
‫اما ضننحاک در چهره بهاء‪ ،‬جز ماه سننر آتشننین که به آرامی خوابیده اسننت‪ ،‬چیزی‬
‫نمیبیند‪.‬‬
‫‪126‬‬ ‫ادرکها النسیان‬
‫‪  127‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الرّابع عشر‬


‫فراموشی چهاردهم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫عشقی در قلب من است که مرا برای زندگی در هزار دنیا‪ ،‬کفايت میکند‪.‬‬

‫درد‪ ،‬مادهای اساسی در تشکیل عشق است‪.‬‬

‫اينکه به شدت درد میکشی‪ ،‬يعنی که تو به راستی عاشق هستی‪.‬‬

‫مسافتهای فراق‪ ،‬قلب را رنجور و ناتوان میکند‪.‬‬

‫کشف بر ناتوانی زندگی‪ ،‬روح را به فرار به سوی بلندیها میانگیزاند‪.‬‬

‫چگونه ممکن است که با مردم مهربان باشی‪ ،‬در حالی که با خودت سنگدل هستیت‬

‫ذلت عاشق‪ ،‬مرتد شدن از صورت کمال است‪.‬‬


‫‪  128‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ثابت السردی‬
‫تناکنون کناری را نینافتم کنه مرا بپنذيرد‪ .‬پس از اسنننتفناده از ثروتی کنه وفنا ذينب برايم‬
‫گذاشنت‪ ،‬آنچه را که باقی مانده‪ ،‬انفاق میکنم‪ .‬برای نخسنتین بار در زندگیام‪ ،‬با آزادی‬
‫و فراوانی نعمنت‪ ،‬زنندگی کردم‪ .‬احسننناس کردم کنه اخیراً در وطنی زنندگی میکنم کنه‬
‫بدون ذلّت‪ ،‬اهانت و زحمت است‪.‬‬
‫به شندت دلتنگ وفا ذيب هسنتم‪ .‬به عشنق حقیقی ديگری میانديشنم که تقدير برايم‬
‫رقم میزنند؛ تنا طعم آرامش‪ ،‬خنانواده‪ ،‬شنننادی و گنامهنای اسنننتوار بنه سنننوی آيننده را‪،‬‬
‫بشناسم‪.‬‬
‫تقدير ناخواسنته مرا با سنلیم که در يکی از بیمارسنتانهای پايتخت بسنتری اسنت‪ ،‬آشننا‬
‫کرد‪ .‬در اولین ديندارمنان بنه من لبخنند نزد‪ .‬گمنان میکردم کنه او مرا نمیبینند‪ .‬همچون‬
‫بازجو يا فردی متکبر‪ ،‬برابرش ايسننتادم و منتظر شنندم تا درباره غم و اندوهش با من‬
‫سخن بگويد‪.‬‬
‫داسنتان سنلیم‪ ،‬داسنتانی دخترانه نیسنت‪ .‬او جوانی اسنت که سنتم بر او روا شنده که در‬
‫تمنام عمرش‪ ،‬بنا پناهنای کوتناه و نحیفش کنه همچون پناهنای کودکنان و پر از زخم و تناول‬
‫است‪ ،‬ملزم به بستری است‪.‬‬
‫سننلیم ظاهری شننکسننته و چشننمانی گودرفته دارد‪ .‬گردنش قادر به نگهداری سننرش‬
‫نیسنت‪ .‬مردانگی و انسنانیتش با گلولهای از سنوی دشنمن‪ ،‬در يک لحظه به سنرقت رفت‪.‬‬
‫آن گلوله خوشننبختی اش را شننکار کرد و نخاعش را قطع کرد و در اسننتخوان کمرش‬
‫جای گرفت‪.‬‬
‫چندين ماه در بین بیداری و کما بود‪ .‬در هنگام جنگ‪ ،‬او را به همراه شنهیدان به سنوی‬
‫سنننرزمین ارواح میبردند‪ .‬او با تمنام قدرت دسنننتش را به سنننوی آنهنا دراز کرد؛ ولی‬
‫دست هايش توان حرکت نداشت و وی در شرايطی جديد‪ ،‬محبوس شد‪.‬‬
‫‪129‬‬ ‫النّسیان الرّابع عشر ‪‬‬

‫وقتی که از کما بیدار شند‪ ،‬دريافت که فلج شنده اسنت و تنها دسنت چپش کمی حرکت‬
‫میکرد و در حزن و انندوه خود فرورفنت و جز سنننکوت و خیره شننندن بنه تنهنايی‪،‬‬
‫سنرگرمیای نداشنت‪ .‬پس از چندی به شنرايط خود عادت کرد و شنکرگزار فلج شندنش‬
‫بود‪ .‬در واقع آن دسنننت‪ ،‬لنذتی را در تراشنننیندن چوبهنای درخنت زيتون و سننناخنت‬
‫مجسمههای خندان‪ ،‬به او هديه داد‪.‬‬
‫سنلیم به سنازنده شنادیهای چوبی تبديل شند‪ .‬زندگیاش را در حکاکی چوب و پاسنخ‬
‫دوستان مجازیاش سپری کرد‪.‬‬
‫از ته قلبم آرزو کردم سنلیم گريه کند تا من نیز از روی دلسنوزی به او‪ ،‬شنیون و زاری‬
‫سنر دهم‪ .‬ولی او اين کار را نکرد و من را مسنخره میکرد و میخنديد‪ .‬از من خواسنت‬
‫بعد از بهبودی اش‪ ،‬در شنهر با او به گردش بپردازم‪ .‬پس من پیشننهادش را پذيرفتم‪ .‬او‬
‫بنه آرامی گفنت‪ :‬دوسنننت من؛ من میدانم کنه تنا ابند نناتوانم‪ .‬ولی میدانم کنه در کناروان‬
‫بازگشننتگان هسننتم؛ حتی اگر بر گردنها حمل شننوم؛ من بازمیگردم؛ مرا باور داشننته‬
‫باش‪.‬‬
‫در بیمارستان ذاتش را شناختم‪ .‬او را آرام و با لبخندی عمیق ديدم که درد جانکاهَش‬
‫را تحمل میکند‪ .‬او روی صننندلی چر دار متحرک حبس اسننت‪ .‬بیماران بیمارسننتان‬
‫پايتخت را با وجود غرورش‪ ،‬مالقات میکرد تا برای آنها مرهمی زيبا باشنند‪ .‬شننبهای‬
‫خود را همراه آنها سنننپری می کرد و با لطف و مهربانی‪ ،‬به آنها برای بهبودشنننان ياری‬
‫میرسنناند‪ .‬با اين کار‪ ،‬درد و رنج خود را نیز به فراموشننی میسننپرد‪ .‬دردی که در اثر‬
‫شننکسننتگی اسننتخوانهايش بر وی چیره شننده بود و چیزی نمانده بود به کام مرگ‬
‫کشیده شود‪.‬‬
‫دشنننمن برای ترورش برننامنهريزی کرده بود تنا ننامش را از صنننحننه مقناومنت خط بزنند؛‬
‫بیخبر از آنکه وی در مقاومت‪ ،‬شخصیتی ثابت و يگانه است‪.‬‬
‫‪  130‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫برای کشتن وی برنامهريزی کرده بودند تا اسطورگی نبرد او به پايان برسد؛ ولی او تنها‬
‫اسنننتخوانهنايش خورد شننند و بنه طرز شنننگفنتانگیزی نجنات پیندا کرد و مناههنا در‬
‫بیمارستان شهر بستری شد‪.‬‬
‫هنگنامی که با او ديدار کردم‪ ،‬دو چیز در وی نظرم را جلنب کرد‪ :‬اول لبخنند فراوانش‪ ،‬با‬
‫وجود دردی که بر بدنش چیره اسنت و دوم توانايیاش برای قصنهگويی‪ ،‬روايت و دعوت‬
‫کردن؛ به حدی بود که روزی را که من به بیمارسنتان برای ديدار سنلیم رفتم‪ ،‬فراموش‬
‫کردم و شنباهنگام در سنايه لبخند و حرفهايش آرام گرفتم؛ تا اينکه حراسنت بیمارسنتان‬
‫از مالقاتکننده ها خواست که با تمام شدن وقت مالقات‪ ،‬بیمارستان را ترک کنند‪.‬‬
‫از اين پس نامش ثابث السننردی شنند؛ زيرا که او مالک حکايتهايی زوالناپذير اسننت‪.‬‬
‫هرکه سننخن گفتنش را میشنننود‪ ،‬گمان میکند که او در حال خواندن از روی کتاب‬
‫اسننت و تصننور نمیکند او از حف و با فکرش‪ ،‬سننخن میگويد‪ .‬او چون کهکشننانی با‬
‫قدرت بزرگ هسنتی اسنت که میتواند کهکشنانها‪ ،‬افالک و سنتارگان و سنیارات را در‬
‫خود فروبرد‪ .‬هرکس او را بشنناسند فرهنگ‪ ،‬احسناس‪ ،‬تجربه و اخبار وسنیعش را درک‬
‫میکند؛ زيرا قادر است از نظر فکری و فرهنگی‪ ،‬با آنها منطبق و يکسان شود‪.‬‬
‫خالصننه اينکه‪ ،‬او مردی اسننت که انسننانها را دوسننت دارد و مردم نیز‪ ،‬بیاختیار او را‬
‫دوسنت دارند‪ .‬او همچون شنعبدهباز شنگفتانگیزی اسنت که از کیسنهاش‪ ،‬حکايتهای‬
‫هیجانانگیز و تمامنشنندنی خارج میکند‪ .‬او از آن انسننانهای نادری اسننت که ديگران‬
‫هنگام صحبت با او‪ ،‬خسته نمیشوند و گذر زمان را احساس نمیکنند‪.‬‬
‫برخی از شنکسنتگیهای ثابت السنردی به تدريج بهبود پیدا کرد‪ .‬او عصنا به دسنت‪ ،‬از‬
‫بیمارسننتان خارج شنند تا ادامه درمانش را در خانه سننپری کند‪ .‬اينک دوسننتیام با او‬
‫محکم شند و وقتمان را با هم سنپری میکنیم‪ .‬هنگامی که مرا به نمايشنگاه عکاسنیاش‬
‫برد‪ ،‬دريافتم که چندين سننال اسننت که او را میشننناسننم‪ .‬او کمتر از يک دهه از من‬
‫‪131‬‬ ‫النّسیان الرّابع عشر ‪‬‬

‫بزرگتر اسننت‪ .‬وی به خاطر تبعید‪ ،‬از کودکی با خانوادهاش‪ ،‬در زمین آواره و وارد عالم‬
‫مبارزه و نوشتن مسائل ملی شد‪.‬‬
‫هنگامی که برای سننخنرانی به يکی از فعالیتهای فرهنگی مشننهور در پايتخت عربی‬
‫فراخوانده شنند‪ ،‬من نیز با دو نفر از دوسننتانم که به همايشهای ملی عالقهمند بودند‪،‬‬
‫حاضننر شنندم که به سننخنرانی بروم‪ .‬آن دو نفر برای حضننور در همايشها‪ ،‬مسننافرت‬
‫میکردند و ديگر دوسنننتهايشنننان که به مناقشنننات و نزاعهای فکری و عقلی‪ ،‬عالقه‬
‫داشتند‪ ،‬آن دو را همراهی میکردند‪.‬‬
‫ثابت را در يکی از شبهای همايش‪ ،‬از نزديک ديدم‪ .‬او در يکی از میدانهای آن مکان‬
‫ايسننتاده و افسننار سننخن را در دسننت گرفته بود و با دختری زيبا و باريکاندام سننخن‬
‫میگفت‪ .‬او لباس طاليی پوشیده بود‪ .‬ثابت با او سخن میگفت و آن دختر نیز صدايش‬
‫را می شنید‪ .‬در آن لحظه هیچ چیز در دنیا برايشان معنا نداشت‪.‬‬
‫نمی دانم چرا تصنوير ثابت در ذهنم همان تصنويری بود که چند سنال پیش در ذهنم‬
‫گره خورده بود؛ نمیتوانم دلیل اشتیاقم را برای سخن گفتن با او درک کنم‪ .‬چهبسا که‬
‫او بهسنان خوشنه گندم زيبا‪ ،‬و چون شنمشنیرظريف بود‪ .‬شنايد برای برق و درخشنش‬
‫چشنمهايش بود که شنکوه تنديس اوگاريت مقدس را به چهرهاش میبخشند يا میتواند‬
‫به دلیل دفاع از وطن باشنند که نزديک شنندن به او‪ ،‬مرا میفريفت؛ در حالی که من در‬
‫آنجا غريبه بودم و او را نمیشناختم و او نیز مرا نمیشناخت‪.‬‬
‫لبخنندی آرام بر لنب هنايش بود و آن زن بنا نزاعی مشنننخ‪ ،،‬او را بنه خود جنذب کرد؛‬
‫چنانکه هر زنی میخواهد او را به خود نزديک کند‪ .‬آن لحظه جسنارت نزديک شندن به‬
‫وی و سنخن گفتن با او را نداشنتم؛ چراکه میترسنیدم خود را به فراموشی بزند؛ زيرا من‬
‫مانند آن زن زيبا‪ ،‬برای سخن گفتن با او حکايتی هیجانانگیز نداشتم‪.‬‬
‫‪  132‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫گمان کردم در اين معرکه شنکسنت خواهم خورد‪ .‬او باهوشتر از اين اسنت که زنی پر‬
‫زرق و برق و عشننوهگری چون او را‪ ،‬به خاطر زنی سننر گون چون من‪ ،‬ناديده بگیرد‪.‬‬
‫بلی؛ اينچنین مقدر بود که در آن لحظه‪ ،‬از او متنفر شوم‪.‬‬
‫پس از چنندی‪ ،‬اين داسنننتنان را کنامالً فراموش کردم؛ امنا بعندهنا‪ ،‬بنار ديگر او را در‬
‫بیمنارسنننتنان مالقنات کردم‪ .‬چون او را ديندم و بنه ينادآوردم‪ ،‬برايش لبخنند زدم و بنه‬
‫خواندن روزنامهها و مجالت سیاسی پرداختم‪.‬‬
‫وقتی با او ديدار کردم‪ ،‬نهتنها مانند گذشته راستقامت نبود‪ ،‬بلکه مانند نانی خشکیده‪،‬‬
‫اسنتخوانهايش شنکسنته بود‪ .‬با اين حال‪ ،‬چیزی از جادويی‪ ،‬راسنتی روح‪ ،‬غرور‪ ،‬عزت‬
‫واال و آهنگ طنیناندازش‪ ،‬کم نشده بود‪.‬‬
‫پس از چند ديدار با او‪ ،‬حواس و توجهش را به خود جلب کردم‪ .‬ولی چندی نگذشنننت‬
‫که وی به دسنننتور مقرّ نظنامی‪ ،‬برای مبنارزه با محرومینت‪ ،‬ظلم و جهنل‪ ،‬طلبینده شننند‪.‬‬
‫سعی کردم او را از سفر بازدارم؛ ولی ندايی قویتر‪ ،‬او را بر اين کار واداشت‪ .‬گوشهايش‬
‫بیآنکه فرياد عشننقم را بشنننود و بیآنکه من را در قلبش جای دهد‪ ،‬تنها يک صنندا را‬
‫شننید و يک چیز را در ضنمیرش قرار داد و آن صندای وطن بود که هرگز در وجودش‬
‫خاموش نخواهد شد و نخواهد مرد‪.‬‬
‫ثابت قلبی بزرگ دارد که همه دنیا و عشننقشننان را در خود جای میدهد و ياريشننان‬
‫میکند‪ .‬در قلبش هیچ جايی برای کینه‪ ،‬دشنمنی‪ ،‬تنفر‪ ،‬حیله و فريب نیسنت‪ .‬او عقلی‬
‫سنازنده و خالق دارد که همواره با مسئلههای کوچک و بزرگ روبهرو میشود؛ ولی تاب‬
‫قبول پلیدی‪ ،‬تنفر‪ ،‬نبرد و توطئه را ندارد‪.‬‬
‫او مالک روحی زالل اسنت که گرفتار دو چشنمی اسنت که عاشنق زيبايیاند‪ .‬از اين رو‪،‬‬
‫چشنمهای او جز زيبايی آزادی‪ ،‬انديشنههای مصنفا‪ ،‬خیال سنعادت و مهربانی و رحمت‪،‬‬
‫چیزی نمیبینند‪ .‬گوشنهايش عاشنق صندای ملکوت آسنمانها و موسنیقی جاويد و آواز‬
‫پرندگان آزاد است‪.‬‬
‫‪133‬‬ ‫النّسیان الرّابع عشر ‪‬‬

‫او مردی است که سوار بر رؤيايش میشود تا عالمی را به وسعت قلبش جستوجو کند‬
‫کنه در آن ننه دردی‪ ،‬ننه حیلنهای و ننه قسننناوتی بناشننند‪ .‬او برای دربرگرفتن دردهنايم و‬
‫شنننیدن شننکايتهايم‪ ،‬نیرومند اسننت و بر غمهايم با قدرت مرهم مینهد‪ .‬در حالی که‬
‫من جز کلماتم چیزی برای بخشنننش به او ندارم‪ .‬ولی خیالی نیسنننت؛ او مردی بزرگ‬
‫اسنت که کلمه را حس میکند و حرف را میشننود و عبارت را تمام میکند‪ .‬او با زبان‬
‫وااليش و به خاطر وطنش‪ ،‬ستمگرانه مرا ترک میکند‪.‬‬
‫ايننک کلمناتم را رهنا و تصنننويرم را ترک خواهند کرد‪ .‬مکنان و زمنانم را‪ ،‬شنننعرهنا و‬
‫زيبنايیهنای چهرهام را رهنا خواهند کرد و تنهنا عکس‪ ،‬کتنابهنا‪ ،‬اننديشنننههنا و دردهنايش را‬
‫برايم به يادگار میگذارد و با رؤيای مبارزه برای آزادی‪ ،‬به سنوی آسنمان تیره و تار‪ ،‬به‬
‫پرواز درمیآيد‪.‬‬
‫بارها برای ثابت نامه نوشنننتم؛ و او برای تمام حرفهايم‪ ،‬جوابی طوالنی مینوشنننت‪ .‬او‬
‫میدانست که من عاشق کلمه و به طور خاص‪ ،‬عاشق کلماتش هستم‪.‬‬
‫او از روحم عبور کرد؛ ولی در فکر عبور از جسننمم نبود‪ .‬بیگمان دلیل آن‪ ،‬دلواپسننی و‬
‫انديشنه او نسنبت به وطن بود که اسنیرش شنده بود‪ .‬اين باعث شند که در من عشنق و‬
‫ولع آتشنین نسنبت به او‪ ،‬زياد نشنود‪ .‬دلباختگیاش به وطن‪ ،‬مرا دلباخته عفتش کرد و‬
‫او اين عفنت را در وجود من بنه وديعنه گنذاشنننت‪ .‬وی از گنذشنننتنهاش دربناره زننان و‬
‫ماجراجويیهايی که با آنها داشته‪ ،‬با من سخن گفت‪.‬‬
‫روزی در يکی از سنفرهايم‪ ،‬نامه ای طوالنی برايش نوشنتم و از ابتدا تا انتهای آن سنفر‬
‫دريايی‪ ،‬غرق در نوشنتن بودم‪ .‬آن هنگام که طبلهای جنگ در منطقه کوبیده میشند‬
‫و همنه منتظر جننگ بودنند و وحشنننت جهنانی بنه بهناننه دفناع از آزادی‪ ،‬بر منطقنه يورش‬
‫میبرد و در واقع‪ ،‬چشنم طمع بر نفت عرب و ثروتشنان دوخته بود‪ ،‬در آن هنگام من به‬
‫ينک چیز فکر می کردم و آن ملحق شننندن بنه ثنابنت و همراهی کردنش در نبرد بود تنا‬
‫بتوانم شرف واالی از دست رفته را بازستانم‪.‬‬
‫‪  134‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫با شننوقی خروشننان برايش نوشننتم‪ :‬ثابت! میگويند همانا عشننق بزرگ‪ ،‬جز در هنگام‬
‫جنگ و مر گ نیسننت‪ .‬از اين رو‪ ،‬همواره برای نامه عاشننقانه جايگاهی وجود دارد‪ .‬حتی‬
‫اگر شننرايط سننیاسننی در منطقه نگرانکننده باشنند و تظاهرات خونین بسننیاری از‬
‫محنافظنانش را از پنا در آورد‪ ،‬هنگنامی کنه همنه برای کشنننتنه شننندن و جنگیندن‪ ،‬آمناده‬
‫میشنوند‪ ،‬از اين رو برايت مینويسنم و عشنقم تا ابد بر تو لبخند میزند‪ .‬تو را میپرسنتم‬
‫و در قلبم برايت شريکی ندارم‪.‬‬
‫میگويند شننرق طلوع وغرب غروب خواهد کرد‪ .‬همانا دنیا پیمانشننکنی خواهد کرد و‬
‫باز نمی گردد‪ .‬رحمت پشتش را به آن خواهد کرد که يار و ياوری ندارد‪ .‬گمان میکنند‬
‫که فردا قیامت اسنت و بهشنت و جهنم پسنتترين نقشنههاسنت‪ .‬کسنی که میرود‪ ،‬باز‬
‫نمیگردد و کسنننی کنه میآيند بناقی نمیمنانند‪ .‬در حنالی کنه در اين دنینا‪ ،‬تنهنا ينک کناغنذ‬
‫دارم که روی آن نوشنته شنده‪« :‬ثابت دوسنتت دارم» و با آن پروردگار را ديدار خواهم‬
‫کرد‪.‬آيا خداوند عشنننقم را به تو‪ ،‬در اين برگه میخواندت ايننک خبرم را به تو میگويم؛‬
‫پیش از آنکنه زمین منا را از هم دورتر و دورتر کنند و مننادی نندا دهند کنه خناک شنننويند؛‬
‫من و تو خاک می شويم؛ در حالی که عشقم به تو هرگز نخواهد مرد‪.‬‬
‫ولی او جواب اين نامه را نداد‪ .‬اين نخسنتین بار اسنت که او نامهام را بیپاسنخ میگذارد‪.‬‬
‫چندين هفته هیچ نامهای از او دريافت نکردم‪ .‬سننرانجام يکی از همرزمانش نزدم آمد و‬
‫با شنننرم‪ ،‬احتیاط و نگرانی‪ ،‬با من ديدار کرد و نامهای به من داد و دانسنننتم که ثابت‬
‫آنچنان که همیشنه آرزويش بود‪ ،‬در راه وطن به شنهادت رسنیده اسنت‪ .‬از همرزمش در‬
‫مورد شنهادت وی‪ ،‬پرسنشهای فراوانی کردم؛ ولی او به خاطر اسنرار جنگی‪ ،‬از پاسنخ‬
‫دادن به آنها سنر باز زد و تنها نکته ای که گفت‪ ،‬اين بود که ثابت قهرمانانه و بزرگوارانه‬
‫شنننینبهنای مجند‪ ،‬جناودانگی و نبرد را پیمود‪ .‬در حنالی کنه ننامنه را بنه من میداد‪ ،‬گفنت‪:‬‬
‫ثابت از من خواسننت هر زمان که شننهید شنند‪ ،‬اين نامه را به تو برسننانم و حاال من‬
‫وصیتش را آنگونه که از من خواست‪ ،‬ادا کردم‪.‬‬
‫‪135‬‬ ‫النّسیان الرّابع عشر ‪‬‬

‫آن جوان خناننه کوچکم را ترک کرد و ارثی کوچنک از ثنابنت برايم گنذاشنننت‪ .‬ارثی کنه‬
‫قصیده ای عاشقانه و امضاشده به اين نام بود‪« :‬ثابت السردی فرزند اين خاک است»‪.‬‬
‫قصنیده اش همچون خودش‪ ،‬غرور ناشنکسنتنی دارد‪ .‬وی اين قصنیده را در حالی برايم‬
‫نوشت که مستانه و متکبرانه به سوی مرگ میرفت‪.‬‬
‫به خاطر حرمت و شنکوه واالی قصنیدهاش‪ ،‬آن را در آب جوشناندم و آب را نوشنیدم تا‬
‫وجودم از تکتک کلماتش بهره مند شنننود‪ .‬اين کلمات بعد از آنکه در جسنننم و روحم‬
‫جای گرفت‪ ،‬هرگز از من ربوده نخواهد شد‪.‬‬
‫ثابت السننردی چون خوشننه درخت زيتونی‪ ،‬قهرمانانه زندگی کردن و قهرمانانه شننهید‬
‫شندن را انتخاب کرد‪ .‬او مالک چیزی نبود؛ جز اينکه از اين پس شنهید ثابت السنردی‬
‫ننامینده شننند‪ ،‬و من بر روحش فناتحنهای خوانندم و ننامش را بر خناطرات و قلبم جناوداننه‬
‫کردم‪.‬‬
‫هیچگاه از چگونگی شنهید شندنش يا محل دفنش آگاه نشندم‪ .‬گويا او خودش خواسنته‬
‫که داسنتانش تکهای بريدهشنده باشند‪ .‬اين داسنتان فرزندان ملتی اسنت که رؤيايشنان‪،‬‬
‫صننلح و امنیت بود‪ .‬فرزندانی که دشننمن مکر‪ ،‬کشننتار و تاجران مرگ بودند؛ و اينان‬
‫کسانی جز کشاورزان و پارسايان نیستند‪.‬‬
‫زندگی آنها به سناختن‪ ،‬گسنتردن و اخالص منحصنر شنده اسنت‪ .‬آنها برای گذران زندگی‬
‫سننادهشننان‪ ،‬شننبانهروز کار می کنند و در انتظار فصننل برداشننت‪ ،‬عیدها و شننادیها‬
‫مینشنننیننند و به تربینت فرزندان‪ ،‬ياری کردن همسنننايگنان و خوشرفتاری با نزديکان‬
‫میپردازند؛ اما سننرانجام گرفتار خشننم و غضننب روزگاران میشننوند؛ عذابی که غربیان‬
‫گرسننه بر آنها باراندند‪ .‬اشنغال گرانی که مرگ و گرسننگی و آوارگی را برايشنان آوردند‪.‬‬
‫دولتهای ظالم با اسننلحه و ارتش‪ ،‬گوشهايشننان را به روی سننادهترين اصننول عدالت‬
‫بسننتند و در بزرگترين سننرقت تاريخ‪ ،‬با اسننتعمارگران همرأی شنندند تا سننرانجام‬
‫سرزمینمان کامل به سرقت رفت‪.‬‬
‫‪  136‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫از آن پس بود که حکايت ملت در آوارگی‪ ،‬محرومیت‪ ،‬ظلم‪ ،‬خشنونت‪ ،‬زندان‪ ،‬شنکنجه‪،‬‬
‫نسنلکشنی‪ ،‬مرگ‪ ،‬نژادپرسنتی و فراق از قبل زندان يا تبعید‪ ،‬يا قتل و تهديد و تعقیب‬
‫خالصه شد‪.‬‬
‫اين اسننت حکايت ثابت السننردی و ملتش که جز کابوس برايش نیسننت‪ .‬کابوسننی که‬
‫سنرتاسنر عذاب‪ ،‬مهاجرت و انتظ ار اسنت‪ .‬او با شنهادت ارزشنمندش‪ ،‬پايان اين داسنتان را‬
‫با رهايی و آزادی رقم زد‪.‬‬
‫‪  137‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الخامس عشر‬


‫فراموشی پانزدهم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫زندگی تنها فرصت برای شادی حقیقی است‪.‬‬

‫آرزو‪ ،‬زيباترين تزکیه و تهذيب اخالق‪ ،‬برای روح و روان خردشده است‪.‬‬

‫عشق بدون وصال‪ ،‬سخیفترين بازی برای جدايی است‪.‬‬

‫قلبی که هديه عشق برايش ارزش ندارد‪ ،‬قلبی پست و احمق است‪.‬‬

‫صدای محبوب‪ ،‬عاشقانهای است که ترنمی در وجود میشود‪.‬‬

‫لحظات عشق‪ ،‬گنجهايی است که نبايد به هدر برود‪.‬‬

‫محرومیت بزرگترين شیطان در عالم عشق است‪.‬‬


‫‪  138‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫جهنم‬
‫دو قبر پاک در قلبم وجود دارد؛ يکی وفا ذيب و ديگری ثابت السننری‪ ،‬جز اينها چیزی‬
‫برايم با ارزش نیسنت‪ .‬ترس از آينده و پولهای من که به انتها رسنیده اسنت که در اين‬
‫شنننرايط‪ ،‬برای امرار معناش بنه دنبنال هر کناری میروم‪ ،‬امنا همنه درهنای رحمنت بنه رويم‬
‫بسته است‪.‬‬
‫تصنمیم گرفتم برای کاهش غمها و فرار از ترسهايم‪ ،‬جشننواره سنالیانه در شنهرم برگزار‬
‫کنم‪ .‬میخواهم صندای آن نوازنده مشنرقی را که سنرشنار از فضنای غنايی اسنت‪ ،‬گوش‬
‫کنم‪ .‬صندای سنوزناک و مهربانش را بارها برای آوازهای ملی و دينی طنینانداز کرد که‬
‫برای بسنیاری از ملتهای عربی و جهان دلنشنین بود‪ .‬او کسنی اسنت که قادر اسنت به‬
‫زبان عربی‪ ،‬انگلیسی و فرانسه آواز بخواند‪.‬‬
‫نفهمیدم جاد وی صدايش چگونه به قلبم نفوذ کرد‪ .‬در يک لحظه معنای زيبايی و لذت‬
‫نالههای مردانه و در آمیختن بوی نمنم باران و گندم و زمین پاک و شنکوفه نخل خرما‬
‫را چشیدم‪.‬‬
‫مردانگی هیجنان انگیزش همراه بنا انندوه‪ ،‬مرا جنادو کرد‪ .‬در آن هنگنام بنه موهبتی جنالنب‬
‫و اسنتثنايی رسنیدم و آن شننیدن صندايش در قلبم اسنت‪ .‬آن هديهای را که پیش از اين‬
‫امتحان نکرده بودم‪ ،‬امتحان کردم و آن شننیدن با قلب و گوشنم و ديدن با چشنمهايم‬
‫بود‪.‬‬
‫نامش يراع طرب است‪ .‬هنگامی که آوازش به پايان رسید‪ ،‬به سويم پرکشید‪ .‬او در تمام‬
‫مندت خوانندنش‪ ،‬مراقبم بود‪ .‬دقنايقی پس از ديندارش بنا من‪ ،‬گفنت‪ :‬عناشنننقم اسنننت و‬
‫آوازهای مشنهوری درباره عهد و پیمان با من دارد که نامش «معشنوقه ناشنناخته من»‬
‫اسنت‪ .‬مجموعه بزرگی از دیویدیهای آوازها‪ ،‬ترانهها و موسنیقیهايش را به من هديه‬
‫کرد‪ .‬فهمیدم او بیشنتر نوازنده آالت موسنیقی و موسنیقی فولکور اسنت و نیز خواننده‬
‫‪139‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫مشننهور و میلف بزرگترين موسننیقیهای غنايی اسننت‪ .‬در اين هنگام احسنناس کردم‬
‫هديهاش مرا به سوی وحشت و سرگردانیام بازمی گرداند‪.‬‬
‫به محض بازگشننتن به آپارتمانم‪ ،‬دیویدیها را در ماشننینم برای گردش شننبانگاهی‬
‫گذاشنتم و با صندايش به سنوی دوردسنت رها شندم‪ .‬صندايش زيبا و مهربان و با روح‬
‫سرگردانی بهشتیام‪ ،‬هماهنگ بود‪.‬‬
‫سننرودهايش را يکی پس از ديگری شنننیدم‪ .‬سننرودهای «فراموشننت نمیکنم»‪ ،‬مرا به‬
‫تجربه لذتبخش از نوع بازگرداند‪ .‬آن صندای اندوهناک و زيبا‪ ،‬در يک لحظه فتنه را در‬
‫ذهنم زنده کرد وحرزی شنند که از ذوب جانم جلوگیری میکرد؛ چراکه تباهی من در‬
‫ذات و حقیقتم بود که اسنمی برايش نمیشنناسنم؛ جز اينکه اين صندای زيبا و آوازهای‬
‫شگفتانگیز را میپرستم‪.‬‬
‫من عاشنق صندای اين خواننده هسنتم؛ چراکه او میتواند در يک لحظه مرا از همه چیز‬
‫رهنا کنند و مرا بنه وجند بیناورد ينا بنه گرينه بینندازد و موهنايم را ببنافند‪ .‬من همچون‬
‫سنرودهای او‪ ،‬عاشنق می شنوم‪ .‬در آن واحد‪ ،‬سنرد و گرم اسنت؛ در يک لحظه خشنن و‬
‫لغزنده و ممکن است و ناممکن‪.‬‬
‫از طوالنی شندن انتظارم برای او ترسنیدم؛ ولی او برای سنپری کردن فصنلهای عشنق‪،‬‬
‫بسننیار زود به من رسننید؛ پیش از آنکه از تنهايی‪ ،‬در عشننق و حزن و اندوه بسننوزم‪.‬‬
‫دريافتم او با موسنننیقی‪ ،‬آهنگها و کلمات‪ ،‬به زنان عشنننق میورزد؛ برای آموختن‪ ،‬به‬
‫هرکسننی عشننق می ورزد تا خودش را در متناقضننات زمان بیابد‪ .‬از اين رو‪ ،‬با شنننیدن‬
‫نغمههايم‪ ،‬از من دور شد و عشقش نسبت به من پژمرده شد‪.‬‬
‫هرچه تالش کردم که او را بازگردانم يا در موسنیقیاش‪ ،‬نغمهای جديد باشنم‪ ،‬شنکسنت‬
‫خوردم‪ .‬چراکنه درينافتم او هیچگناه هیچينک از آهننگهنايش را دوبنار تکرار نمیکنند‪ .‬من‬
‫تسنلیم دوری و مسنافتهای دور شندم‪ .‬ترانههای «محبوبه ناشنناخته من» را به هر زنی‬
‫که می شناسم‪ ،‬دادم؛ شايد يکی از آنها آرزو کند قطعه موسیقی بعديش باشد‪.‬‬
‫‪  140‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ولی ثريا مشرقی‪ ،‬برای رفتن به سويش‪ ،‬از ديگر زنان سبقت گرفت و او را از آن خودش‬
‫کرد‪ .‬يراع در امپراطوری ثروت اين زن‪ ،‬شنننکوه و جالل به دسنننت آورد‪ .‬ثريا نیز‪ ،‬برای‬
‫منانندن در کننارش‪ ،‬طرحهنای اطالعناتی و هنری آفريند‪ .‬يراع پس از ترک تراننههنای ملی‪،‬‬
‫دينی و انسنانی که از آن کسنب درآمد میکرد‪ ،‬نمیتوانسنت از او جدا شنود يا از بیبند و‬
‫باریاش بینیاز شنود‪ .‬يراع گمان میکرد که ثريا برايش شنهرت و محبوبیت را به همراه‬
‫میآورد‪.‬‬
‫میشند تقديرم تغییر کند؛ همچنانکه تقدير دوسنتم هدی تغییر کرد؛ در صنورتی که با‬
‫عیسننی االقبالی روبهرو نمیشنندم و آرزو نمیکردم وی مرا از گمراهی و بیپولی نجات‬
‫دهد‪ .‬درير از پولهايی که وفا ذيب‪ ،‬بعد از مرگش برای من به ارث گذاشنت‪ ،‬تمام شند‬
‫و من خود را بیپول‪ ،‬بیکار‪ ،‬بیهدف و بیآرزو يافتم‪.‬‬
‫پنداشننتم هنگام روبهرو شنندن با او‪ ،‬از فرصننتهای جديدی برای زندگی پاک بهرهمند‬
‫میشننوم؛ مانند هدی که با آشنننا شنندن با مردی به نام همام‪ ،‬از زندگی بهرهمند شنند‪.‬‬
‫هندی بنا او ازدواج و زنندگی جنديندش را پس از واژگون کردن زنندگی پیشنننینش‪ ،‬آغناز‬
‫کرد‪ .‬چهره مهربان و آرام عیسنی که برای نجات کشنتی سنرگردانم پهلو گرفته بود‪ ،‬مرا‬
‫فريفت‪.‬‬
‫با او به واسنطه زنی پنجاه سناله که او را در میسنسنههای خیريه ديده بود‪ ،‬آشننا شندم‪ .‬آن‬
‫زن در رفع نیازهای ديگران‪ ،‬بسننیار کمک میکند‪ .‬هرچند او فردی خوشقلب‪ ،‬مهربان‬
‫و بخشنننده اسننت؛ ولی از فقرا و تهیدسننتها‪ ،‬برای بهرهمندی خودش‪ ،‬سننوءاسننتفاده‬
‫میکرد‪ .‬چون فردی را می ديدکه برای از دسننت رفتن مالش‪ ،‬غرق در اندوه اسننت‪ ،‬او‬
‫تنها به لذت بردن خود از او میانديشد و برای آن هزينه میکند‪.‬‬
‫او برای سوزاندن دلهای فقرا‪ ،‬از آنها دزدی میکند و برای به دست آوردن پولی اندک‪،‬‬
‫از گرينه آنهنا لنذت میبرد‪ .‬بنا اين حنال‪ ،‬از کمنک کردن بنه آنهنا درير نمیکرد تنا چون‬
‫انسنانهای شنريف‪ ،‬روزی اندکی برای خود و خانوادهاش بیاندوزد‪ .‬از همین روی‪ ،‬به من‬
‫‪141‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫کمک کرد تا در شنرکت خدماتی مشنغول به کار شنوم‪ .‬مالک آن شنرکت‪ ،‬دوسنتش حاج‬
‫اقبالی و مديريت آن بر عهده پسرش‪ ،‬دکتر عیسی اقبالی بود‪.‬‬
‫من بنه عیسنننی اقبنالی گفتم کنه بنا وجود ننداشنننتن مندرک دانشنننگناهی‪ ،‬برای کنار در‬
‫میسنسنههای خیريه و تبلیغاتی تجربه کافی دارم و نیز دسنتی در نوشنتن دارم و برای‬
‫کار خالصنانه و داشنتن زندگی شنريف‪ ،‬تمام تالشنم را میکنم‪ .‬چون چشنم عیسنی اقبالی‬
‫به سننرخی چهرهام افتاد که در سننالمتی‪ ،‬شننفافیت و تناسننب‪ ،‬به لباسهای ابريشننمی‬
‫زربنافنت دينی میمنانسنننت‪ ،‬پس از چنندين بنار «مناشننناءا تبنارکا از آنچنه آفرينده»‬
‫گفتن‪ ،‬من را اسنتخدام کرد‪ .‬او همواره مشنغول ذکر خداوند بود؛ ولی نسنبت به خشنم‬
‫خداوند به خودش‪ ،‬ترسی نداشت و خدا را در کارهايش حاضر نمیديد‪.‬‬
‫لکه سنیاه پیشنانیاش نشناندهنده بسنیاری سنجود و نمازش بود‪ .‬نخسنتین چیزی که‬
‫توجه من را جلب کرد‪ ،‬چهره وی در عکسنننی بود که روی میزش قرار داشنننت‪ .‬در آن‬
‫عکس‪ ،‬وی با خانواده اش ايسنتاده بود‪ .‬همسنرش با حجاب و با لباسنی سنیاه‪ ،‬در کنارش‬
‫ايسننتاده بود‪ .‬خود نیز دو فرزندش را در بغل گرفته بود‪ .‬جلوی آنها‪ ،‬دو کودک که يکی‬
‫چناق و ديگری الغرتر بود و نیز دختری جوان‪ ،‬الغر و گنندمگون کنه مناننند منادرش‬
‫باحجاب بود‪ ،‬ايستاده بودند‪.‬‬
‫چون عیسنننی توجه من را به عکس دريافت‪ ،‬آن عکس را از نزديک به من و دوسنننتم‬
‫لصنت حنون‪ ،‬نشنان داد و گفت‪ :‬اين عکس خانوادهام اسنت‪ :‬همسنرم و فرزندانم احمد‪،‬‬
‫حسن‪ ،‬علی‪ ،‬خديجه و فاطمه‪ .‬سپس مثل رگبار‪ ،‬ويژگیهای همسر شريف و با اصالتش‬
‫و نیز فضنائل فرزندانش را برای ما برشنمرد‪ .‬آنها نسنب اصنیل عربی‪ ،‬درسنتی‪ ،‬نیکنامی‪،‬‬
‫ثروت و عشق به دانش را‪ ،‬از پدر و جدشان به ارث بردهاند‪.‬‬
‫به سننخنهايش گوش میدادم؛ در حالی که من يتیمی فاسنند‪ ،‬سننرگردان و بیاصننل و‬
‫نسنب بودم‪ .‬در اين هنگام‪ ،‬دوسنتم لصنّ ت‪ ،‬بیپروا به سنخنهای او میخنديد‪ .‬عیسنی در‬
‫واقع اصنل و نسنب اصنیل عربی را دزديده بود‪ .‬چراکه پدر و مادرش در اصنل کنیز بودند‬
‫‪  142‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫و از مندت هنا پیش بنه صنننورت موالی [کنیز] بنه اين مکنان آمنده بودنند‪ .‬بنا ازدواج بنا غیر‬
‫موالیان‪ ،‬نسنل خود را پراکنده کردند و در يک چشنم به هم زدن‪ ،‬اشنراف با اصنل و نسنب‬
‫شنندند‪ .‬جدش اموال‪ ،‬شننهرت و قدرت را از اربابش دزديد؛ اما زمانی که خانوادهاش به‬
‫طور کامل در آتش گرفتار شنندند‪ ،‬قسننمت وسننیعی از مزارع و خانههايش را آتش فرا‬
‫گرفت‪.‬‬
‫عیسنی اقبالی مدارک بسنیارش را با قیمت فراوان خريداری کرد‪ .‬او پس از ورشنکسنت‬
‫کردن شنريکهايش و رسنوا کردن خانوادههايشنان‪ ،‬شنرکتش را بر مخروبههای آنها برپا‬
‫کرد و بر اموال يتیمان‪ ،‬بیوهزنان‪ ،‬اوقاف‪ ،‬مسناجد‪ ،‬میسنسنههای نیکوکاری چیره شند و با‬
‫ترفندهای گوناگون و زير پوشش دينداری‪ ،‬اموال آنها را غارت میکرد‪.‬‬
‫عیسنی اقبالی شنرط بسنت که اگر من با حجاب شنوم‪ ،‬من را منشنی شنخصنیاش خواهد‬
‫کرد‪ .‬من نیز بدون چون و چرا و بدون شنننیدن سننخنرانیاش پیرامون پوشننش‪ ،‬عفاف‪،‬‬
‫دلربايی و دفع شنبهات‪ ،‬شنرطش را پذيرفتم و او من را حاجیه بهاء نامید؛ بدون آنکه به‬
‫حج رفته باشم يا در مسیرهای توبه گام برداشته باشم‪.‬‬
‫اما حجاب اجباری او‪ ،‬تنها موهايم را پوشناند؛ ولی آبرويم را برد و گوشنتم را آب کرد‪ .‬او‬
‫به واسطه برگه ازدواج مخفی که اسمش را ازدواج شرعی طبق شیوه گذشتگان گذاشته‬
‫بود‪،‬من را همسننر شننرعی اش [صننیغه] اعالم کرد‪ .‬من از چگونگی ازدواج گذشننتگان‬
‫آگاهی نداشنننتم‪ .‬تنها چیزی که به آن میانديشنننیدم‪ ،‬اين بود که مال و خانه او را به‬
‫دسننت آورم‪ .‬چه بسننا من از او بچه دار بشننوم که مرا به نعمت مادری و بزرگ کردن‬
‫کودک برسنننانند‪ .‬ولی او اين خواسنننتنه را نمیپنذيرفنت و خلوتش بنا من تنهنا برای‬
‫لذتبردنش بود‪.‬‬
‫من برای پاک شندن و نجات از سنرگردانی در پی هر فرصنتی بودم و به هر خرابهای پناه‬
‫میجسنتم‪ .‬در اين هنگام که در آرزوی داشنتن خانواده و خانه بودم‪ ،‬عیسنی اقبالی مرا‬
‫گرفت و من در اين امید بودم که او مرا از بیپولی‪ ،‬فقر‪ ،‬سرگردانی و ترس نجات دهد‪.‬‬
‫‪143‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫من ازدواج جعلی وی را که سنرتاسنر دروغ و افتراء بر شنرايع و حقايق بود‪ ،‬به اين امید‬
‫پذيرفتم که متعلق به يک مرد باشنم‪ .‬گرچه بر اسناس قانون سناختگی عیسنی‪ ،‬همه زنان‬
‫متعلق به او هستند و او جايز است طبق قانون راهزنان‪ ،‬به شرافت همه آنها حمله کند‪.‬‬
‫زمانی که او خواسنت با من تجارت کند و مرا به اشنراف مزدور بفروشند‪ ،‬تصنمیم گرفتم‬
‫که خود مشنتری هايم را از میان دوسنتانش برگزينم؛ دوسنتانی که چون خودش‪ ،‬همگی‬
‫نشانه سیاه سجده در پیشانیشان بود‪.‬‬
‫پس از آنکه چندين بار با اکراه و تهديد‪ ،‬برای او کار کردم‪ ،‬سننرانجام تصننمیم گرفتم از‬
‫عیسنی اقبالی جدا شنوم و برای خودم کار کنم‪ ،‬در حالی که او تجارتش را گسنترش داد‬
‫و بر ثروتش انندوخنت‪ .‬او خود را وارد پروژههنای مشنننکوک قتنل‪ ،‬خیناننت‪ ،‬آسنننینبهنای‬
‫اجتماعی‪ ،‬اسنلحه‪ ،‬مواد مخدر و انواع روانگردانها کرد‪ ،‬در حالی که در آن کارها‪ ،‬هیچ‬
‫بهرهای از خیر و شايستگی نبرده بود‪.‬‬
‫خودم را از حجناب اجبناریاش رهنانندم و لقنب حناجینه را بنه خودش بنازگردانندم تنا اين‬
‫لقب را آلوده نکنم‪ .‬به دوسننتان پرنفوذش پناه بردم تا از من در برابر او حمايت کنند و‬
‫سايه سنگینش را از من بردارند تا او را از اين پندار که همسرش هستم‪ ،‬بازدارند‪.‬‬
‫آن دوسنتان پرنفوذ‪ ،‬از من در برابر عیسنی اقبالی حمايت و او را از من دور کردند‪ .‬برای‬
‫خشننودی من‪ ،‬بسنیار هزينه کردند تا در شنبکههای تجارت به واسنطه دين‪ ،‬مسناکین‪،‬‬
‫بدهکاران‪ ،‬يتیمان و بیوهزنان‪ ،‬زنی پرنفوذ شدم‪.‬‬
‫قدرتم چنان زياد شند که توانسنتم در حزبشنان تصنمیمسناز باشنم‪ .‬چنانکه مالقاتهای‬
‫خطرناک در شننهر و شننهرهای همجوار را پذيرفتم و دريافتم آن بدکارههای شننرعی‪،‬‬
‫فرماندهان حقیقی هسننتند و بیشننترين مال و ثروت را به دسننت میآوردند‪ .‬رابطهام با‬
‫اين زنان من را به اسرار زندگی مردان منطقه شیخنشین‪ ،‬پیوند زد‪.‬‬
‫‪  144‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫هرچنند آن افراد سنننعی کردنند من را بنه زننان مخفی بینالمللی مرتبط کننند‪ ،‬ولی من‬
‫نتوانسنننتم اين کار را انجام بدهم‪ .‬چراکه آن ارتباط‪ ،‬نیازمند مدارک بینالمللی بود که‬
‫من از آن بیبهره بودم‪.‬‬
‫از وضعیت خود که در نقش زنهای رازآلود درآمده بودم‪ ،‬راضی بودم؛ اما پس از مدتی‪،‬‬
‫آرزويم را مبنی بر جهانی شنندن اين فعالیت‪ ،‬فراموش کردم و نصننیحت يکی از تاجران‬
‫دين را پنذيرفتم‪ .‬وی بنه آرامی بنه من گفنت‪ :‬بزرگنان تو را اذينت میکننند؛ فرار کن؛‬
‫چراکه در غیر اين صورت‪ ،‬تو را زير پاهايشان له میکنند‪.‬‬
‫تصمیم گرفتم پیش از برپايی چوبهدارشان‪ ،‬از دنیای تجارتشان بگريزم و وسايل الزم را‬
‫برای فرار فراهم کنم‪ .‬آنچه باعث فرار از دنیای آنها شنند‪ ،‬آشنننا شنندن با مردی به نام‬
‫صالح خیر نورانی بود‪.‬‬
‫نمیدانم مسنیرها چگونه مرا به سنوی آن مرد کشناند‪ .‬در يکی از مهمانیهای دينی وی‬
‫را ديدار کردم‪ .‬او آن نشنانه سنیاهرنگ سنجده را بر پیشنانی نداشنت‪ .‬گمان کردم که او در‬
‫دنینای تجنارت دين‪ ،‬تازهوارد اسنننت‪ .‬هنگنامی که با او صنننحبنت کردم‪ ،‬دريافتم که وی‬
‫مردی پناک و از حنافظنان قرآن کريم اسنننت و بنه خناطر خندمنت بنه ايتنام‪ ،‬بیوهزننان و‬
‫نیازمندان‪ ،‬داوطلبانه به اين مکان آمده اسنت‪ .‬او در شنوق کمک به مردم میسنوخت و‬
‫آنچه کالمش را تصديق میکرد‪ ،‬نور چهرهاش بود‪.‬‬
‫او از تناجران زمین و زنندگی نبود؛ بلکنه از تناجران آخرت بود‪ .‬همنه کنارهنايش را بنه خناطر‬
‫اين تجارت انجام میداد و آن را تجارتی بدون زيان توصنیف میکرد؛ چراکه آن تجارت‬
‫با خداوند بود‪ .‬هنگامی که به من پیشنننهاد ازدواج داد‪ ،‬زنی زيبا و بدآوازه را از آن خود‬
‫میکرد؛ ولی آن زن میخواست که صالح‪ ،‬پاک و صاحب دختران و پسران شود‪.‬‬
‫آرزو داشنتم دسنتم را در دسنتانش بگذارم و همراه او در مسنیرش گام بردارم؛ بهگونهای‬
‫که هرگز به باتالق بزرگ پشننت سننرم بازنگردم و پیلههای نفرين زندگیام را پاره کنم‪.‬‬
‫ولی از انجام اين کار بازايسننتادم؛ چراکه اگر در مسننیرش گام برمیداشننتم‪ ،‬او را نابود‬
‫‪145‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫می کردم‪ .‬او به شنغل قضناوت شرعی پرداخته است و بدون شک قاضی شرعی میشود و‬
‫بعند از آن‪ ،‬بنه جنايگناهی بناال میرسننند‪ .‬ازدواجش بنا زنی چون من‪ ،‬آينندهاش را درهم‬
‫میشنکند و فرصنتهايش را به هدر میدهد‪ .‬با وجود آنکه ايمان کامل دارم که کسنانی‬
‫کنه بنه من پیشننننهناد ازدواج میدهنند‪ ،‬تنهنا برای فرونشنننانندن عطش خود اين کنار را‬
‫میکنند‪ .‬آنها گناهان و آلودگیهای خود را به گردن ديگران میاندازند تا به اين وسیله‬
‫خود را افرادی پاک و خال‪ ،‬نشان دهند‪.‬‬
‫همواره آن شنبی را به ياد میآورم که يکی از مشنتريان ناامیدم‪ ،‬از خشنمش نسنبت به‬
‫فرزندش و بیرون کردنش از خانه‪ ،‬با من صنننحبت کرد؛ چراکه پسنننرش میخواسنننت‬
‫ريشنش را که يکی از نشنانههای دينداری اسنت‪ ،‬کوتاه کند‪ .‬مشنتری در اين لحظه که‬
‫خشنمگینانه داسنتان جنايت فرزندش را برای من میگفت‪ ،‬خشنمش فرونشنسنت؛ در‬
‫حالی که قطرههای آب از ريشننش میچکید و با احسنناس تمام آن را مینوشننید‪ .‬او به‬
‫خوابی عمیق و آرام روی فرش فرورفنت؛ در حنالی کنه مناننند خوکی صنننحرايی کنه از‬
‫خوردن زباله در حال خفه شدن است‪ ،‬خدرخدر میکرد‪.‬‬
‫آن شنب ياد معلمم افراح رملی افتادم‪ .‬معلمی که با عصنای فلزی بلندش‪ ،‬روی انگشنتان‬
‫ما میزد؛ تنها به اين دلیل که در صنفحه اول نوشنتههايمان‪« ،‬بسنم ا » ننوشنتیم؛ و نیز‬
‫بهرهاش را همیشنه تا پیش از اذان میبرد و پس از غصنب من‪ ،‬به حمام میرفت؛ چراکه‬
‫از بودن بر حالت نجاسنت‪ ،‬کراهت داشنت و میخواسنت همیشنه پاک باشند‪ .‬او کسنی بود‬
‫که برای مجازات دانشآموزی در پرورشگاه‪ ،‬او را در مألعام شالق زد‪.‬‬
‫من دنیای صنالح خیر النورانی را بدون بازگشنت به او‪ ،‬ترک کردم و او را از به اشنتراک‬
‫گذاشننتن ثروت سننیاهم معاف کردم و اخبارش را دورادور دنبال میکردم‪ .‬او به دلیل‬
‫پاکی‪ ،‬علم و اخالصنش‪ ،‬از قاضنیان شنرع شنده بود‪ .‬از يکی از مشنتریهايم که قاضنی‬
‫فاسنندی بود‪ ،‬شنننیدم که در يک نهاد حقوقی بینالمللی‪ ،‬مشنناور اول شننده اسننت و به‬
‫مقرهای اين نهاد در برخی از کشورهای اسالمی‪ ،‬سفر میکند‪.‬‬
‫‪  146‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫من بسننیار خوشننحال شنندم و آرزو کردم که به وعدهاش عمل کند‪ .‬او به من قول داده‬
‫بود که از پول حاللش به من صدقه بدهد‪.‬‬
‫گمنان میکنم او به قولش عمنل میکنند و آن را فراموش نمیکنند و درخواسنننت فردی‬
‫نگران را رد نمیکند؛ به ويژه اگر آن فرد‪ ،‬زنی سر روی و معذب باشد که عاشقانه او را‬
‫دوسنت دارد و میخواهد از او کودکی لجباز همچون پدرش داشنته باشند که جسنورانه‬
‫توانايی «نه» گفتن را داشنننته باشننند‪ .‬همانند کودکی که بعد از فوت والدينش در يک‬
‫اردوگاه‪ ،‬به پرورشننگاه رفت‪ .‬از پذيرش هر کاری که باعث تحقیرش میشنند‪ ،‬خودداری‬
‫می کرد و همواره سنعی در حف موقعیت خود داشنت‪ .‬آنها او را در زيرزمین پرورشنگاه‬
‫زندانی کردند تا سننرانجام در آنجا از دنیا رفت و هیچ کدام از ما نتوانسننتیم او را نجات‬
‫دهیم يا نسبت به سرنوشتش اعتراضی کنیم‪.‬‬
‫وقتی با فوز ابو صنننفرۀ مالقات کردم‪ ،‬گمان کردم که بار ديگر بعد از سنننالها عذاب و‬
‫درد‪ ،‬صنالح خیر النورانی را میبینم‪ .‬گمان کردم او نیز مانند صنالح عاشنقم شنده اسنت و‬
‫من را عمیقاً دوسنت دارد و میخواهد سنرگذشنت شنوم من را فراموش کند و مرا همراه‬
‫خود به سنرزمین دورش ببرد و من آماده اين کار بودم‪ .‬او نسنبت به صنالح‪ ،‬مناسنبتر‬
‫بود؛ چراکه میتوانسنت در سنرزمین دوردسنتش‪ ،‬آغازی بدون مشنتریهايم به من هديه‬
‫دهد‪.‬‬
‫سنعی کردم تصنمیمی جسنورانه بگیرم و سنرزمین فاسند و البته پر زرق و برقی را که در‬
‫جامعه برپا کرده بودم‪ ،‬ترک کنم‪ .‬خانهای که در آن‪ ،‬زنان اشراف را گرد هم آورده بودم‬
‫تا به تمرين بدکارگی و سنقوط خواسنتههايشنان بپردازند؛ و در آن ظواهر فريبندهای را‬
‫برای جذب اهل قلم و روزنامه گاران و انديشنمندان‪ ،‬فراهم آوردم‪ .‬من همچنان با وجود‬
‫درگیری های بسننیار‪ ،‬عاشننق قلم و نويسننندگی هسننتم؛ چراکه دنیای آن چون دنیای‬
‫خودم‪ ،‬سر رنگ و محزون است‪.‬‬
‫‪147‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫در آن خانه‪ ،‬به زنهای سنرگردان در خیابان‪ ،‬پناه دادم و آنها ماهانه هزينهای را به من‬
‫پرداخت می کردند‪ .‬من از پذيرفتن سنود حاصنل از کارشنان‪ ،‬خودداری کردم؛ شنايد که‬
‫آنها بتوانند با پسانداز کردن مال خود‪ ،‬روزی سنرنوشنت ديگری را به دور از عالم فسناد‬
‫و سقوط برای خود رقم زنند‪.‬‬
‫اين خانه را چون ماکتی از پرورشنگاه میدانسنتم که انسنانیت و معصنومیت خود را در‬
‫آن گم کردم‪ .‬هر دو مکان‪ ،‬حیثیت و آبروی دختران جوانی را که نمیتوانسنتند از خود‬
‫دفاع کنند‪ ،‬میفروشند‪ .‬پرورشنگاه در آلوده کردن دختران جوان پیشنی گرفته اسنت‪ ،‬در‬
‫حالی که افتخار من اين اسننت که خانه من هیچ قربانی را به جهنم نکشننانده بود‪ .‬همه‬
‫زنها‪ ،‬دسنننتمزد خود را بدون کموکاسنننت دريافت میکردند و به اندازه توانشنننان و‬
‫تمايلشان کار میکردند‪.‬‬
‫او بنا دو کنامیون مواد قناچناق‪ ،‬از سنننرزمینش بنه شنننهر آمنده بود‪ .‬پس از مندتی‪ ،‬بنه‬
‫سنیاسنتمداری تبديل شند که با حزب خود‪ ،‬امپراطوری قدرتمندی را به وجود آورد و‬
‫اين امپراطوری را با کمک مواد قاچاق گسترش داد‪.‬‬
‫فوز روزی من را بنه او معرفی کرد تنا از او بخواهم بنه فوز پسنننتی ديپلمناتینک در هر‬
‫شنهری بدهد‪ .‬او را شنناختم و خواسته فوز را به او گفتم و او در سرزمینی دوردست‪ ،‬آن‬
‫پسنت را به فوز داد‪ ،‬با اين شنرط که من فوز را ترک کنم‪ .‬من آن معامله را قبول کردم؛‬
‫چراکه نمیخواستم در اين معامله زيان کنم‪.‬‬
‫امپراطور من را برای خودش زننندانی نکرد؛ بلکننه من را در برابر دوسننننتهننايش‪،‬‬
‫مهمانهايش و کسنانی که میخواسنت با آنها خوش رفتاری کند و به حزبش بکشناند‪،‬‬
‫قرار داد‪ .‬من به سنیاسنت و سنیاسنتمداران نزديکتر شندم‪ .‬دريافتم که همه آنها هر روز‬
‫به سنیاسنت مشنغول هسنتند‪ ،‬در حالی که بزرگترين سنیاسنت در شنهر من اين اسنت که‬
‫زندگیام را مديريت کنم تا بعد از يک سفر خستهکننده و طاقتفرسا‪ ،‬زنده بمانم‪.‬‬
‫‪  148‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بار ديگر دريافتم که اداره اين دنیای شننگفتانگیز در دسننت زنان مخفی اسننت‪ .‬آنها‬
‫کسنانی هسنتند که همراه بزرگان‪ ،‬غنائم را تقسنیم میکنند و اگر از فردی خشنمگین‬
‫شنوند‪ ،‬بار تقصنیرات را بر آنها میافکنند و افراد بیگناه را بازداشنت میکنند يا به قتل‬
‫میرسانند‪.‬‬
‫بار ديگر‪ ،‬ندادهنده ای مورد اطمینان به من گفت‪ :‬از مسننائل سننیاسننی پیش رويت دور‬
‫شو؛ اين مکان جای تو نیست‪.‬‬
‫آن ندادهنده‪ ،‬محب وهبات بود که قصنند داشننت من را به دنیای خودش‪ ،‬يعنی دنیای‬
‫تجارت مواد مخدر‪ ،‬اسنلحه و بردگان سفید جذب کند‪ .‬او از بین کسانی که آنها را ديده‬
‫بودم‪ ،‬خوشتیپترين‪ ،‬خوشقلبترين و راسنتگوترين بود‪ .‬او به تاجر اسنلحه‪ ،‬مواد مخدر‬
‫و زننان بودن‪ ،‬افتخنار میکرد و خودش را تقنديم من کرد تنا من اينگوننه او را سنننتنايش‬
‫میکردم‪ :‬من بزرگترين فرمانده محب وهبات هستم‪.‬‬
‫من چند سنننال با او دوسنننت بودم‪ .‬او خوشمشنننرب و نرمخو بود و غیرتی و هیجانی‬
‫نمیشنند‪ .‬او با من‪ ،‬مانند ديگر زنانش رفتار میکرد؛ هرکه پول بیشننتری بدهد‪ ،‬زنی را‬
‫که میخواهد‪ ،‬به دسننت میآورد؛ حتی اگر آن فرد‪ ،‬دوسننت دختر ويژهاش باشنند‪ .‬اين‬
‫رفتار برای من جذاب بود؛ چراکه او من را غرق در بخشنننش مشنننتریهای ثروتمندی‬
‫میکرد که به هر راهی ناز مرا میخريدند؛ چراکه من سوگلی فرمانده بزرگ بودم‪.‬‬
‫پس از رابطنه طوالنی ام بنا محنب وهبنات‪ ،‬اعتینادش نسنننبنت بنه من فروکش کرد‪ .‬بنه اين‬
‫ترتیب‪ ،‬پیوند گناهی که من را به او وصنل میکرد‪ ،‬به يک دوسنتی طوالنی مدت تبديل‬
‫شد‪ .‬بر اساس تجربهام نسبت به او‪ ،‬زنهايی را برايش يافتم که میتوانستند از او دزدی‬
‫کنند؛ به ويژه زمانی که مسنت بود و به زنی چموش نیاز داشنت که بتواند او را به عالم‬
‫هذيان سیر دهد و او با آن زن با ناهنجاری و افکار سطحی برخورد میکرد‪.‬‬
‫ماههای طوالنی نقشنم را ايفا کردم تا اينکه تصنمیم گرفتم از او جدا شنوم و فعالیتم را‬
‫بدون سنر و صندا و در فضنايی محدود انجام دهم‪ .‬من توانايیام را برای نشان دادن لذت‪،‬‬
‫‪149‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫هوس و شنادیام به مشنتریها‪ ،‬از دسنت میدادم‪ .‬در من چشنمه دردی خشنکنشندنی‬
‫وجود داشنننت؛ به طوری که همواره تمايل داشنننتم به دنیای زنان مخفی بزرگ پیوند‬
‫داشننته باشننم‪ .‬اين کار برا يم جذابیت پنهانی داشننت که مقاومت در برابر آن برای زنی‬
‫ه مانند من سخت است؛ زنی که همه چیزش را در قمارهای مکرر باخته و همواره تاس‬
‫نرد را در کف دستش گرفته و در فکر قمار دوباره است‪.‬‬
‫بنا اين حنال تصنننمیم گرفتم کنه بنه دنینای کوچنک و مورد اطمیننان قمنارم بنازگردم تنا‬
‫اندکی احسننناس آسنننايش و راحتی کنم و زمان از دسنننترفتهام را بیابم تا به آرزوی‬
‫همیشنننگی و مقدسنننم‪ ،‬يعنی نوشنننتن بپردازم‪ .‬تنها هدفم داشنننتن ارتباط نزديک با‬
‫مشننتریهای مورد عالقه ام بود تا بتوانند زندگی مرفهی را برايم تأمین کنند؛ در حالی‬
‫که از قمنارهای گذشنننتنه ام ثروتی نینندوختم؛ بننابراين آن افراد‪ ،‬در قبنال بهرهبرداری از‬
‫من‪ ،‬پولهايشان را با سخاوت به من میبخشند‪.‬‬
‫در اين مرحله از زندگی‪ ،‬تصنمیم گرفتم که برای خود ضنحاک خاص خودم را بسنازم و‬
‫برای ضنحاک خیالیام بنويسنم و اين سنرگرمی به جايی رسنید که ضنحاک خیالی به‬
‫شنخصنیتی حقیقی تبديل شند که همراه من در آپارتمانم زندگی میکند‪ ،‬با من حرف‬
‫میزند و مشننناجره میکند‪ .‬زمانی که مشنننتریها به سنننويم میآيند‪ ،‬نسنننبت به من‬
‫خشنمگین میشنود و از خانه بیرون میرود و در را پشنت سنرش محکم به هم میزند و‬
‫تا رفتن مشنتریها‪ ،‬به خانه بازنمیگردد‪ .‬روزی اين ضنحاک خیالی‪ ،‬خشنمناک از منزلم‬
‫خارج شند و هرگز بازنگشنت و من نیز در پی او نرفتم و به همین بسننده کردم که او را‬
‫بنار ديگر‪ ،‬روی کناغنذ بینافرينم‪ .‬عنادت صنننحبنت بنا او را کنه موجنب ترس مشنننتریهنايم‬
‫میشند‪ ،‬ترک کردم‪ .‬چراکه من همواره با خودم صنحبت و با او مشناجره میکردم و در‬
‫آشنننپزخانه زندانیاش میکردم‪ .‬در اين هنگام‪ ،‬مشنننتریها من را مجنون سنننر روی‬
‫مینامیدند‪.‬‬
‫‪  150‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫اما همالن ابوالهیبات بهترين شخصی بود که از همراهی با زنی مثل من که در مرزهای‬
‫جنون و خرد زندگی میکرد‪ ،‬خوشننش آمده بود و من او را خواسننتم ‪.‬کدام زن به جز‬
‫من میتوانسننت آن شننکافی را که درون خودش‪ ،‬زندگیاش‪ ،‬تفکرش و رفتارش رخنه‬
‫کرده بود‪ ،‬بفهمدت آن شنخ‪ ،‬از نظر اعضنا و رفتار خواجه بود‪ .‬پدرش از کودکی‪ ،‬ظاهر‬
‫مردان را برايش انتخاب کرده بود‪ .‬او همواره خود را مرد معرفی میکرد؛ ولی لباسهای‬
‫ز يبنای زنناننه و لوازم آرايش و عطرهنای خود را در اتناقش مخفی میکرد و لبناسهنای‬
‫زنناننهاش را پنهنانی بنه تن میکرد و بنا آنهنا عکس میگرفنت‪ .‬در نیمنههنای شنننب‪ ،‬بنه‬
‫گشنننتوگنذار در شنننهر میپرداخنت‪ .‬هرچنند پندرش تالش کرد زننانگی وی را بنه خناک‬
‫سنپارد و چون مردی شنايسنته زندگی کند‪ ،‬ولی خود هیچگاه نتوانسنت اين خواسنته را‬
‫برآورده کند‪.‬‬
‫پندرش او را مجبور بنه ازدواج بنا يکی از نزديکنانش کرد تنا ارث خنانواده را برايش حف‬
‫کند‪ .‬همسنرش با ديدن بدن وی‪ ،‬به هراس افتاد و تصنمیم به طالق گرفت‪ .‬آن زن برای‬
‫افشا نکردن راز او‪ ،‬پول بسیاری از وی گرفت و او را پیش خانوادهاش رسوا نکرد‪.‬‬
‫بعد از اين حادثه‪ ،‬همالن روسننتای خود را ترک گفت و به شننهر آمد تا نماينده حزب‬
‫خانوادگی اش باشنند‪ .‬پدرش برای قاچاق اسننلحه‪ ،‬نزديک روسننتای مرزی‪ ،‬اين حزب را‬
‫تشنکیل داده بود؛ اما همالن همواره با اين مشنکل روبهرو بود که میبايسنت خود را در‬
‫برابر همگان‪ ،‬مرد جلوه دهد‪ .‬از همین رو‪ ،‬در میان زنها دسننتبهدسننت میشنند؛ اما‬
‫سرانجام به دوشیزه ناخال‪ ،‬فاسد معروف شد‪.‬‬
‫او از وضنعیت خود بسنیار رنج میکشنید‪ .‬همیشنه آروز داشنت مانند زنها زندگی کند و‬
‫نگاه مردها را به سننوی خود جلب کند‪ .‬او برای فرار از اسننتثمار زنان‪ ،‬مبلر هنگفتی به‬
‫آنهنا میپرداخت و در مفاسننند مردانگیاش با آنها تبانی میکرد تا خود را از شنننايعات‬
‫برهاند‪.‬‬
‫‪151‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫زمنانی کنه بنا او ديندار کردم و او را شننننناختم و او را از چننگ دوسنننتم آزاد کردم‪ ،‬در‬
‫همراهی او‪ ،‬لذتی عجیب يافتم و من چنانکه شنايسنته روابط ما بود‪ ،‬آن را مخفی نکردم‬
‫و با او و تمام ويژگیهايش زندگی کردم‪ .‬هرگز با او مانند مردی خنثی يا زنی مسخشده‬
‫يا کسننی که دو ذات متناقض دارد‪ ،‬رفتار نکردم؛ بلکه او را چون زنی پنداشننتم که به‬
‫اجبار در بدن مردی قرار گرفته است و خانوادهاش برای زنده نگهداشتن وی‪ ،‬زنانگیاش‬
‫را از بین برده بودند‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬او به بهترين دوسنتم تبديل شند‪ .‬او را در جزئیات‬
‫زندگیام شننريک میکردم و همراه او به گونهای زندگی کردم که يک زن دوسننت دارد‬
‫در آن به آرامش برسد‪.‬‬
‫او در خانهام لباسهای زنانهای را که از معتبرترين فروشگاههای مد و لباس خريده بود‪،‬‬
‫میپوشنننیند‪ ،‬لوازم زينتی و عطرهنای زنناننه خوبی را کنه بنه جنادوی قناتنل معروف بود‪،‬‬
‫اسنتفاده میکرد‪ .‬موهايش را افشنان میکرد و با برگهای کريسنتالی براق‪ ،‬آنها را زينت‬
‫میداد‪ .‬همراه من فیلمهای عاشقانه میديد و در تمیز کردن خانه به من کمک میکرد‪.‬‬
‫اما زمانی که جلوی مردم‪ ،‬همراه او بودم‪ ،‬او را مردی کامل و سنرشنار از مردانگی نشنان‬
‫میدادم و برايش ناز و کرشنمه میکردم و او نیز مانند مردی باسنخاوت و زنی دوسنتار‬
‫محبت که از دوستش تشکر میکند‪ ،‬اموالش را به پای من میريخت‪.‬‬
‫پس از مندتی‪ ،‬بعند از دوسنننتیام بنا هندی کنه اکنون رابطنهاش بنا من بنه دلینل بندننامیام‬
‫بسننیار کم شننده اسننت و در پی حف همسننرش اسننت‪ ،‬همالن ابوالهیبات از بهترين‬
‫دوستانم شد‪.‬‬
‫من از صننمیم قلبم‪ ،‬از نظرات سننیاسننی خطرناک همالن‪ ،‬پیرامون ضننرورت زندگی‬
‫مسنالمتآمیز همراه دشمن‪ ،‬دفاع و پیروی میکردم؛ چراکه صلح واقعی را مردان واقعی‬
‫میسننازند و او خودش را مردی حقیقی میديد‪ .‬به همین خاطر او خواسننتار صننلح با‬
‫مردان دلیر جنگی شد‪.‬‬
‫‪  152‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫مطالب طوالنی او سنرشنار از دروغهايی اسنت که من را میخنداند و به هیجان میآورد‬


‫تا درد پسنتان چپم را که شنروع شنده بود‪ ،‬فراموش کنم‪ .‬از او خواسنتم که به آپارتمانم‬
‫بازگردد؛ کاشنیهای حمام را تمیز کند و مردانگی اش را که خواسنتار صنلح خوارکننده با‬
‫دشمن است‪ ،‬رها کند و با زنانگیاش‪ ،‬به تمیز کردن خانه بپردازد‪.‬‬
‫اما من همالن ابوالهیبات را به زودی از دسنت دادم؛ چرکه او پسنتی ديپلماسنی در اروپا‬
‫گرفتنه بود و مجبور بنه سنننفر کردن بود‪ .‬از من خواسنننت کنه همراهش بروم و همراه‬
‫همیشنگیاش باشنم؛ اما من توان سنفر کردن را در خود نمیديدم‪ .‬پس پذيرفتم که با‬
‫ناراحتی از وی جدا شنوم‪ .‬پس از مدتی خبر ازدواجش را با دوسنتش شننیدم‪ .‬او به اين‬
‫خاطر از شنغل ديپلماتیکش کنار گذاشنته شند‪ .‬در خبرگزاریها‪ ،‬عکسنی از او ديدم که‬
‫در کننار همسنننرش بود‪ .‬وی آنچننان کنه خود میگفنت‪ ،‬زيبناترين روزهنای زنندگیاش را‬
‫سننپری می کرد‪ .‬او و همسننرش سننرپرسننتی کودکی را برعهده گرفته و همراه يکديگر‪،‬‬
‫خانواده کوچکی را تشکیل داده بودند‪.‬‬
‫از خوشنبختی ابولهیبات بسنیار خوشنحال شندم و از اينکه ديدگاهش را درباره صنلح با‬
‫دشننمن‪ ،‬کنار گذاشننته و حزب پدرش را که اکنون به فرزند ديگرش رسننیده بود‪ ،‬رها‬
‫کرده و نیز اسمش يعنی همالن را تغییر داده بود‪.‬‬
‫به سنرعت در فضنای مجازی و از طريق مکاتبات الکترونیکی در شنبکه عنکوبی‪ ،‬با حالم‬
‫الوردی و جنان الطويل آشننا شندم‪ .‬نمیدانم که ابتدا با کداميک از آنها روبهرو شندم؛ اما‬
‫هر دوی آنها همزمان با من تجربه يکسننانی داشننتند و به صننورت مجازی از عاشننقانم‬
‫بودند‪ .‬حالم الوردی خودش را اينگونه مینامید و از گفتن اسنننم حقیقیاش خودداری‬
‫میکرد‪ .‬او در فرهنگ‪ ،‬علم‪ ،‬فلسننفه‪ ،‬تفکر و بینش‪ ،‬دانش بااليی داشننت؛ ولی تصننمیم‬
‫خودش را بنه ننادانی و فراموشنننی میزد و نقش فردی ننادان را بنازی میکرد کنه همراه‬
‫من‪ ،‬چیزی جز غرق شندن در سنخنان بد و ناسنزاوار نمیخواسنت‪ .‬او تصناوير مسنتهجن‬
‫خود را به من نشان میداد و به آنها افتخار میکرد‪.‬‬
‫‪153‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫او دوسننت داشننت در دنیای خیالی و بیگانه خود غوطهور شننود؛ من نیز در اين حالت‬
‫کنیز او بودم؛ چراکنه اين کنار برای من نیز خوشننناينند بود‪ .‬او زنندگی را بنه شنننکنلهنای‬
‫گونناگون میديند؛ حتی بنه عنذاب بنا نگناهی متفناوت نگناه میکرد و نیز متفناوت درد‬
‫میکشید‪.‬‬
‫بعدها فهمیدم وی عالوه بر نقاشنی‪ ،‬کمانچه‪ ،‬عود و نی نیز مینوازد و در زمینه مسنائل‬
‫جنسنننی‪ ،‬مطنالنب نظم و نثر و مقنالنههنای فلسنننفی و پژوهشهنای عمیقی در ادبینات‬
‫تطبیقی و مکتبهای فکری دارد‪.‬‬
‫من خواسنته او را مبنی بر فرسنتادن عکسهای بسنیار شنخصنیام‪ ،‬پذيرفتم و او من را در‬
‫ديدگاهها و افکارش شنريک کرد و با اصنرار به اينکه جاهل و بدون تحصنیالت و فرهنگ‬
‫است‪ ،‬راجع به آن مفاهیم با من صحبت کرد‪.‬‬
‫اما او هیچ گاه عکس خود را برای من نفرسننتاد و حتی حاضننر به صننحبت تلفنی با من‬
‫نشند تا صندايش را بشننوم‪ .‬تنها کاری که میکرد اين بود که برايم ايمیلهای طوالنی‬
‫میفرسنتاد و صنحبتهای مجازیمان‪ ،‬گاهی يک شنبانهروز طول میکشنید‪ .‬سنپس او‬
‫نقاشنیهايش و قطعههای موسنیقی خودش يا زيباترين موسنیقیهای کالسنیک جهان را‬
‫برای من میفرسنننتناد‪ .‬پس از آن‪ ،‬نسنننخنههای الکترونیکی برخی از کتابهای قديمی‬
‫عربی را برايم فرسنتاد؛ مانند‪ :‬الوشناح فی فوائد النکاح و رشنف الزالل من السنحر الحالل‬
‫اثر جاللالدين سنیوطی‪ ،‬ديوان ابی حکیمه اثر ابی حکیمه راشند بن اسنحاق‪ ،‬نزهۀ الباب‬
‫فیما ال يوجد فی کتاب اثر شنهابالدين احمد تیفاشنی‪ ،‬رجوع الشنیخ الی صنباه فی القوۀ‬
‫علی الباه اثر احمد بن سلیمان و تحفۀ العروس و متعۀ النفوس اثر ابی عبدا تیجانی‪.‬‬
‫حالم الوردی بدون داللی جنسننی‪ ،‬زناکاری يا بردهداری‪ ،‬من را به دنیای ديگر جسننم‬
‫رسنانده اسنت؛ جايی که لذتی در کشف آن است‪ .‬او در بازی خود سرآمد است و خود را‬
‫وقف آن میکرد‪ .‬او به بزرگی جسم ايمان دارد‪ .‬او در میيابد که زنی که به حرمت بدن‬
‫خود پی برده و قادر به انجام فسنناد اسننت‪ ،‬همان زن خانهدار دوران باسننتان اسننت که‬
‫‪  154‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫مورد پرسنتش قرار می گرفت؛ چراکه آنها برای ادامه چرخه زندگی‪ ،‬جسنمشنان را تقديم‬
‫معابد و زائران میکردند‪ .‬از اين روی‪ ،‬برای تکريم آنها و ايفای نقشننشننان در اسننتمرار‬
‫چرخه زندگی‪ ،‬وجود و تولید نسل‪ ،‬به آنها لقب بدکاران مقدس میدادند و برای عبادت‬
‫اعضننای بدن آنها‪ ،‬معابدی میسنناختند و درآمد حاصننل از تنفروشننی را به معبدها‬
‫اختصاص میدادند‪.‬‬
‫زمنانی کنه حنالم الوردی از صنننداقنت من اطمیننان ينافنت‪ ،‬من را بندکناره مقندس ننامیند‪ .‬او‬
‫خواسنننت به دلینل خدماتی که به وی ارائه میدهم‪ ،‬مقنداری پول برايم واريز کنند‪ .‬ولی‬
‫من نپذيرفتم‪.‬من در اين دنیای شنگفتانگیز با او همراه شندم تا از تبهکاری جهانهای‬
‫ديگر لذت ببرم‪.‬‬
‫انجام اين کارها بهگونهای برايم لذتبخش بود که گويی هیچگاه در زندگیام با کسننی‬
‫رابطه ای نداشنتهام‪ .‬آرزو داشنتم که روزی حالم الوردی را از نزديک ببینم و او اين قول‬
‫را به من داد‪.‬‬
‫تجس نم می کردم؛ به او زندگی‬
‫ّ‬ ‫من با تکیه بر تخیالتم‪ ،‬حالم الوردی را ضننحاک خیالی‬
‫بخشنیدم و او را در آپارتمانم جای دادم‪ .‬با خشنمگین شندن وی از من‪ ،‬گمان کردم او‬
‫توهمی اسننت که به دلیل نابهنجاریهای زندگیام به وجود آمده اسننت؛ اما با خواندن‬
‫دوباره ايمیل هايم‪ ،‬پی بردم که حالم الوردی شنخصنیتی حقیقی در لباس مبدل اسنت و‬
‫شخصی خیالی نیست‪.‬‬
‫پس از خستگی از توهمها و خیاالتم‪ ،‬وارد حساب کاربری حالم الوردی شدم و آنجا بود‬
‫که قصندش را نسنبت به خودم فهمیدم‪ .‬او اتفاقی در فضنای مجازی با من مالقات نکرده‬
‫اسنت؛ به ويژه آنکه اسنم صنفحه الکترونیکی من را «عشنتار [ايشنتار سنر روی يکی از‬
‫الهههای سومری] حمراء» گذاشته است‪.‬‬
‫‪155‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫گمنان کردم يکی از مشنننتریهنايم‪ ،‬پس از رابطنهاش بنا من‪ ،‬تالش کرده اسنننت بنازی‬
‫مجازی راه بیندازد و عکسهايم را بین مردهای بیگانهای که حتی اسنم بیشنترشنان را‬
‫هم نمیدانم‪ ،‬پراکنده میکند‪.‬‬
‫هرچنه بنه حنالم الوردی اصنننرار کردم کنه خود حقیقیاش را بنه من بگويند‪ ،‬نپنذيرفنت‪ .‬او‬
‫نامهای الکترونیکی به صنورت دسنتخط برايم ترسنیم کرد؛ گويی تنها چیزی اسنت که‬
‫در زندگی دارد‪ .‬او به من گفت که اين دسنتنويس همان دسنتنويس کتاب االعظم فی‬
‫سننحر الجنس االکرم اسننت و گفت تا زمانی که حقیقتش را بگويد‪ ،‬من بايد آن را نگاه‬
‫دارم‪.‬‬
‫خواندن آن نسنخه خطی که با حروف عربی قديمی و بدون عالئم نگارشنی نوشنته شنده‬
‫بود‪ ،‬زمان بسننیاری برد و در آن رمزهايی بیمعنا وجود داشننت‪ .‬ولی من از خواندن آن‬
‫بسننیار لذت میبردم؛ چراکه از جادو و قدرت جسننمم آگاه میشنندم‪ .‬من برخی از آن‬
‫سنرودهای جادويی را از نسنخه خطی به تايپشنده منتقل کردم؛ اما پس از چندی‪ ،‬از‬
‫روی کامپیوترم ناپديد شند؛ همانگونه که پیام الکترونیکی دريافتشندهام‪ ،‬کامالً ناپديد‬
‫شد‪.‬‬
‫نامه ای را برای حالم الوردی فرسننتادم تا معنای دسننتنويسهای عجیب را بگويد؛ ولی‬
‫ناگاه دريافتم که همه نامههايی را که او در اين چند ماه برايم نوشته بود‪ ،‬پنهان شده و‬
‫حتی صفحه شخصیام در شبکه عنکوبی پنهان شده است‪.‬‬
‫پس از آن‪ ،‬من برای پیندا کردن صنننفحنهام‪ ،‬بسنننینار تالش کردم؛ ولی موفق نشننندم‪.‬‬
‫همچنین پس از آنکه آن دستنويسهای عجیب از بین رفت‪ ،‬امیدم را برای پیدا کردن‬
‫حالم از دست دادم‪.‬‬
‫با ناپديد شنندن حالم الوردی‪ ،‬تنها جنان الطويل در فضننای مجازی برايم باقی ماند‪ .‬او‬
‫عکسهای دوره پیریاش را برايم میفرسننتاد و میخواسننت برای جسننمش‪ ،‬کلمههای‬
‫سنننتايشآمیز بیان کنم‪ .‬او در قبال اين کار‪ ،‬پول بسنننیاری به من میداد‪ .‬همچنین با‬
‫‪  156‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫داسنتانهای دونکیشنوتوارش‪ ،‬مرا سنرگرم میکرد‪ .‬او در جوانی مهماندار هواپیما بود و‬
‫با زنهای بسننیاری از هر رنگ و سننلیقه ای ارتباط داشننت و البته به آسننانی نیز آنها را‬
‫ترک میکرد يا آنها او را ترک میگفتند‪.‬‬
‫اما در حقیقت‪ ،‬او قصنه گوی ماهری نبود؛ بلکه اين گنجینه دانشنش نسنبت به سنرشنت‬
‫زنهنا بود کنه داسنننتنانهنايش را شنننگفنتانگیز جلوه میداد‪ .‬عالوه بر اين‪ ،‬او در ازای‬
‫سنتايش کردنم از جسنمش و لذت بردنم از داسنتانهای غیرعادیاش که تنها برای زنی‬
‫دور از دنیايش میتوانست بگويد‪ ،‬سخاوتمندانه به من پول پرداخت میکرد‪.‬‬
‫آرزو داشننتم که جنان الطويل همان حالم الوردی باشنند که سننعی دارد با من ارتباط‬
‫برقرار کند‪ ،‬ولی چنین چیزی امکانپذير نبود؛ چراکه جنان عکسهای شنخصنیاش را‬
‫برايم میفرستاد؛ در حالی که حالم حتی نمیپذيرفت که صدايش را بشنوم‪.‬‬
‫به سننرعت تصننمیم گرفتم که وجود حالم الوردی‪ ،‬جنان الطويل و ضننحاک را سنناخته‬
‫توهم و خیاالتم بدانم که که ذهن بیمارم به دلیل درد سرطانم‪ ،‬آنها را ساخته است‪.‬‬
‫برای فرار از فکر بیماری که از آن میترسننم و نیز فکر ديوانگی‪ ،‬تصننمیم گرفتم که به‬
‫فعالیتم در صفحههای مجازی پايان دهم تا از نگرانیها‪ ،‬ترسها و درد پستان چپم فرار‬
‫کنم‪.‬‬
‫من بايد درباره دردی که در پسننتان چپم وجود داشننت و روزبهروز بیشننتر میشنند‪ ،‬با‬
‫پزشنک همفکری میکردم؛ ولی به دلیل ترسنم از بیماری‪،‬تصنمیم گرفتم دوران نقاهت‬
‫خود را در مکان درمانی يا ورزشننی يا در مکانی سننرسننبز سننپری کنم تا بدنم آرامش‬
‫بگیرد و نفسم از جهنمش فرار کند‪.‬‬
‫زمانی که نزديک درياچه مصننوعی آب گرم نشنسنته بودم‪ ،‬فردی خوشتیپ مرا فريفت‪.‬‬
‫از دور او را تماشننا میکردم‪ .‬چقدر دوسننت داشننتم که جوانی هیجانانگیزش را تجربه‬
‫کنم‪.‬‬
‫‪157‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫من از دلداری و صننحبت کردنش اسننتقبال میکنم و سننعی میکنم توجهش را جلب‬
‫کنم تا او را به سنمت خود بکشنانم؛ اما هنگامی که او من را خاله صندا میکرد‪ ،‬من نیز‬
‫تمام پندارهايم را نسبت به او پس میگیرم‪ .‬او از من پرسید که آيا مايل به داشتن يک‬
‫جلسننه ماسنناژدرمانی هسننتم يا خیرت او در اين مکان‪ ،‬ماهرترين فرد در ماسنناژدرمانی‬
‫است‪.‬‬
‫من درخواسنت وی را نپذيرفتم؛ چراکه از ذوب شندن در دسنتهای او میترسنیدم‪ .‬با‬
‫اين حال او مصمم بود تا زمان ماندنم در اين استراحتگاه‪ ،‬همراهم بماند‪.‬‬
‫روزی در آپارتمانم را باز کردم و با شنگفتی بسنیار‪ ،‬چهره کودکانه وی را ديدم‪ ،‬در حالی‬
‫که به من لبخند میزد‪ .‬او با صندايی گرم و سنوزان گفت‪ :‬من مشنتاق آشننايی با شنما‬
‫بودم و آدرسنتان را از بخش پذيرش مکان درمانی به دسنت آوردم‪ .‬امیدوارم اين گلها را‬
‫از من بپذيريد‪ .‬اينها گل های زنبق هسنتند؛ بدون شنک شنما عاشنق اينها هسنتید؛ چراکه‬
‫مانند خودتان سفید و پاک هستند‪.‬‬
‫چون او را در منزلم ديدم‪ ،‬خوشنحالی خود را نشنان ندادم و به جای آن‪ ،‬انزجار خود را‬
‫نشننان دادم و به او شننیرينی و قهوه تعارف کردم؛ اما از درون‪ ،‬غرق در شننادی بودم؛‬
‫چراکه آن جوان بیسنتسناله و بسنیار خوشچهره‪ ،‬در پی من اسنت و میخواهد به من‬
‫نزديک شود؛ در حالی که سن من به اندازه مادرش يا خواهر بزرگترش است‪.‬‬
‫او با ذوق و شنوق با من صنحبت میکرد و در گفتوگو بر من پیروز میشند‪ .‬من با وجود‬
‫آنکه از پذيرش گل های زنبق خودداری کردم‪ ،‬اما نگاهی افتخارآمیز به آنها میانداختم‪.‬‬
‫او آنها را به نرمی روی شنیشنه میز اتاق نشنیمن قرار داد‪ .‬او نزديک من نشنسنت و شنروع‬
‫به صنحبت کرد‪ .‬پس از آنکه دانسنت من عاشنق شنعر هسنتم‪ ،‬غزلی را برايم خواند‪ .‬او‬
‫شنعرها را به صنورت ترانه میخواند و احسناسنات خود را نشنان میداد‪ .‬سنپس در حالی‬
‫که تالش میکرد تأثیر کلمههايش را روی من بسنننجد‪ ،‬بین يکی از شننعرهايش آهی‬
‫‪  158‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫کشنید؛ اما من همچنان بیتفاوت و سنرد برخورد میکردم؛ در حالی که آرزو داشنتم او‬
‫را در کنار خود ببینم و در آبی دريای چشمهايش غرق شوم‪.‬‬
‫امنا نگناه معصنننومناننهاش من را از اين کنار بنازداشنننت‪ .‬او برايم همچون فرزنندی بود کنه‬
‫میخواسنتم از ضنحاک داشنته باشنم‪ .‬بدون شنک او زيبايی اندامش را از پدرش به ارث‬
‫برده و چشنننمهای رنگنارنگ و پوسنننت پاکش را از من؛ اما موهای قهوهای زيبنايش‪ ،‬از‬
‫وارثی ناشناخته است‪.‬‬
‫او بدون اجازه من‪ ،‬بارها به ديدنم آمد‪ .‬سنپس به او اجازه دادم هر شنب به ديدنم بیايد‪.‬‬
‫پس از مدتی دريافتم که تصنورم نسنبت به پاکی او‪ ،‬توهمی بیش نبود‪ .‬همانا اين جوان‬
‫تجربه های بسیاری داشت که آنها را از طريق شغلش يعنی ماساژ‪ ،‬به دست آورده بود‪.‬‬
‫هنگنامی کنه او مناجراهنای جنسنننی خود را بنه من گفنت‪ ،‬عالقنه من بنه او از بین نرفنت؛‬
‫چراکه فهمیدم او همه درها را برای ورود به دنیايش باز میکند و من توان شننکسننتن‬
‫آن را ندارم؛ چراکه من خارج از دنیای او نیسنتم‪ .‬با اين حال‪ ،‬تصنمیم گرفتم او را چون‬
‫جوانی بیگناه بدانم که برخالف من‪ ،‬در زندگیاش لیاقت فرصتهای بهتری را دارد‪.‬‬
‫به زودی با يکديگر احسناس خال‪ ،‬و گرمی پیدا کرديم؛ احسناسنات متناقضنی که من‬
‫نامشنان را نمیدانم؛ ولی يقین دارم که آنها را به خاطر خودم و آسنايشنم از بین بردهام‪.‬‬
‫من در همان حالی که دوسننت دارم در کنار اين جوان که پر از شننور زندگی‪ ،‬لطافت و‬
‫سننالمتی اسننت‪ ،‬بمانم‪ ،‬میخواهم از آن نیز فرار کنم تا از او در تاريخ سننیاه و پوسننیده‬
‫خود‪ ،‬سوءاستفاده نکنم و نیز نمیخواستم بیش از اين آلودهام کنند‪.‬‬
‫نمیدانم چنه نیرويی من را بنه تسنننلیم در برابر او وامیدارد؛ امنا نتیجنه آزمنايشهنای‬
‫تخصنصنی از توده سنرطانیام‪ ،‬پاسنخ پرسنش را داد‪ .‬آن جوان با وجود اختالف سننی‬
‫فراوانش‪ ،‬پیشنننهاد ازدواج به من داد؛ اما من پیشنننهادش را نپذيرفتم؛ چراکه بايد به‬
‫مبنارزه بنا سنننرطنانی میپرداختم کنه نناگهنان‪ ،‬وارد زنندگیام شنننده بود‪ .‬هنگنامی کنه از‬
‫‪159‬‬ ‫النّسیان الخامس عشر ‪‬‬

‫بیماری ام آگاه شنندم‪ ،‬سننرطان بسننیار پیشننرفت کرده بود و من چارهای جز نبرد با او‬
‫نداشتم‪.‬‬
‫در ا ولین جلسننه شننیمی درمانی در بیمارسننتان‪ ،‬در اتاق انتظار با پیرزن سننر رويی‬
‫مالقات کردم‪ .‬او درباره بیمناری اش با من صنننحبنت کرد‪ .‬او نیز ماننند من‪ ،‬به سنننرطان‬
‫پسنتان چپ دچار بود و جلسنههای شنیمیدرمانی را سنپری میکرد‪ .‬او با وجود سنادگی‬
‫ظاهرش و نداشننتن زرق و برق‪ ،‬زيبا بود و ص ندای ماليم و نازکش‪ ،‬بر زيبايی‪ ،‬زنانگی و‬
‫جذابیتش میافزود و به نظر میرسید که حدود شصت سالش باشد‪.‬‬
‫آنچه بیش از همه نظرم را جلب کرد‪ ،‬سننبزی چشننمهايش بود‪ .‬من پیش از اين‪ ،‬هیچ‬
‫سنر روی دلفريبی را با چشنمهای سنبز نديده بودم‪ .‬ولی هنگامی که من را «فرزندم»‬
‫خواند‪ ،‬سنننر روی ديگری را همچون او به ياد آوردم و آن‪ ،‬من بودم‪ .‬آيا ممکن اسنننت‬
‫پس از چهل سال‪ ،‬ناگهان با مادرم ديدار کنمت‬
‫آنچه همواره ذهنم را درگیر کرده بود‪ ،‬اين بود که اگر او مادرم باشنند‪ ،‬پرسننشننی که از‬
‫وی خواهم کرد‪ ،‬اين اسننت که «اسننمم چیسننت»ت من جز نام بهاء که ضننحاک به من‬
‫بخشنیده بود‪ ،‬نامی برای خود نمیشنناسنم‪ ،‬حتی اسنمی را که مادرم در روز رها کردنم‪،‬‬
‫برايم برگزيده بود‪ ،‬نمیدانسنتم‪ .‬همچنانکه نمیدانم چرا من را رها و از خود جدا کرد و‬
‫نیز به دنیا آوردنم را فراموش کرد؛ اما من هرگز ژنهای سنرطانزايی را که او در من به‬
‫جای گذاشت‪ ،‬فراموش نخواهم کرد؛ سرطانی که خود او هم درگیرش شده بود‪.‬‬
‫اما سننیالم بدون آنکه بر زبان بیاورمش‪ ،‬روی زبانم ماند‪ .‬ناگهان آن خواب افراح الرملی‬
‫را که ديده بودم‪ ،‬به ياد آوردم که در آن لحظه شننوم‪ ،‬مادرم از پنجره نورانی اتاقش‪ ،‬به‬
‫من نگاه کرد‪.‬‬
‫اين پیرزن همنان چهره زنی را دارد کنه در خوابم بنه من نگناه کرد و تالش میکرد‬
‫نگاهش با من برخورد نکند‪ .‬اکنون اين من هستم که از رو در رويی با او پرهیز میکنم؛‬
‫‪  160‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫پیرزنی که من را به ياد مادری انداخته که ديگر هیچ نیازی به او ندارم؛ در حالی که به‬
‫سوی مرگ و نیستی حرکت میکنم‪.‬‬
‫روی پاهايم ايسنتادم و بدون اجازه گرفتن يا خداحافظی‪ ،‬او را ترک کردم‪ .‬صنحبت او را‬
‫قطع کردم و از اتاق خارج شندم‪ .‬سنپس از مسنئوالن مرکز خواهش کردم تا زمان جلسنه‬
‫درمانی ام را تغییر دهند تا بار ديگر با اين پیرزن سننر روی برخورد نکنم؛ برای آنکه از‬
‫ديندن خواب منادرم جلوگیری کنم کنه من را در اين دنینای پلیند رهنا کرد و سنننپس‬
‫سرنوشت در اين زمان که به سوی مرگ میروم‪ ،‬او را به من رساند‪.‬‬
‫ضنحاک از خواندن ادامه اين فصنل بازايسنتاد‪ .‬در بدنش احساس فوران آتشفشان کرد‪ .‬از‬
‫اين رو صنفحههای ديگر اين فصنل را پاره کرد و روی زمین انداخت و پايش را روی آن‬
‫نهاد و لحظه ای به اين فکر فرورفت که شنايد باربارا اين صنفحههای پارهشنده را به هم‬
‫بچسباند و به همراه چهار دوستش‪ ،‬آن را بخواند و رازهای بهاء فاش شود‪.‬‬
‫او همچون مار گزيده از جای خود پريد و کاغذهای پارهشده را از روی زمین جمع کرد‬
‫و آنها را درون آتش بخاری اتاق انداخت و به تماشنای سنوختن‪ ،‬خرد شندن و خاکسنتر‬
‫شندن آنها پرداخت‪ .‬به ياد خودش افتاد که در خیابانهای تاريک سنرگردان بود و فکر‬
‫خريندن ينک زن وسنننوسنننهاش میکرد؛ امنا او از اين فکر میگنذرد و بنه راه خود ادامنه‬
‫میدهد‪.‬‬
‫‪  161‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان السّادس عشر‬


‫فراموشی شانزدهم‬

‫در ستاره های اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫چرا زمانی که نفس میکشم‪ ،‬صدای قلبم باال میرود‪.‬‬

‫چیزی واقعیتر از لحظهی همجوشی بین دو عاشق وجود ندارد‪.‬‬

‫اينکه عشق بورزی و مورد عشق ورزی قرار بگیری‪ ،‬همان سدرۀالمنتهی است‪.‬‬

‫اشکها از عشق گرانبهاترند‪.‬‬

‫بدترين نوع بخل همان بخل نسبت به دوست داشتن خود است‪.‬‬

‫هیچ يقینی نزد من جز مرگ و عشق تو نیست‪.‬‬

‫زمانی که قلب خانه می شود‪ ،‬گرمای ابدی میبخشد‪.‬‬


‫‪  162‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ستاره های براق‬


‫پس از آنکه ضنحاک دسنتنوشنتههای گسنترده بهاء را خواند‪ ،‬نگاه کردن به چهره بهاء‬
‫برايش دشنوار شند‪ .‬نه آنکه از او بیزار باشند يا تحقیرش کند يا احسناس کند او ناپاک‬
‫است‪ ،‬بلکه سعی داشت تا با دوختن چشم هايش به زمین و درک رمز و راز اشکهايش‬
‫در هنگام خواب‪ ،‬از نگاه کردن به چهره غمگین بهاء جلوگیری کند و اشنکهای بهاء را‬
‫که چون اشکهای فرشته ها بود ‪ ،‬با فروتنی پاک میکرد‪.‬‬
‫او در زندگی خود رنجهای بسننیاری کشننیده بود که زندگیاش را از هم پاشنناند؛ نه به‬
‫خاطر جنايتها و گناههايش يا بیماریای که دچارش شننده بود‪ ،‬بلکه به اين خاطر که‬
‫او زنی سنننر روی جنذاب و يتیم بود کنه هیچ ينار و يناوری ننداشنننت و در جنامعنهای‬
‫شهوتپرست میزيست که از فضیلت‪ ،‬تنها تمسخر کردن را میشناسد‪.‬‬
‫بهاء برای گرايش به پاکی‪ ،‬بارها تالش کرد؛ اما جامعهی وحشنی هربار او را به ناپاکی و‬
‫پلیدی جذب می کرد‪ .‬اکنون او در سنرزمین فراموشنی و بیماری سنرگردان اسنت تا از‬
‫عذاب و بازار بردهداری که هیچگاه از فريبهايش در امان نبود‪ ،‬فرار کند‪.‬‬
‫اکنون ضنحاک احسناس گناه میکند؛ زيرا به قول خود وفا نکرد و بهاء را از پرورشنگاه‬
‫نجات نداد! میبايسنت همان هنگام که با پسنرعموی پدرش به دنیای جديد پا گذاشنت‪،‬‬
‫بهاء را از پرورشنگاه ايتام و نیز از پرورشنگاه وطن‪ ،‬فراری میداد و او را در خوشنیهای‬
‫خود شريک میکرد تا زندگی شرافتمندانه و شادی داشته باشد‪.‬‬
‫خود در نعمنت بود‪ ،‬در حنالی کنه بهناء رنج میبرد؛ يناد میگرفنت‪ ،‬در حنالی کنه بهناء ننادان‬
‫بود؛ دنیا را میپیمود‪ ،‬در حالی که بهاء در بدن مردان سنرگردان بود؛ او سنرگرمی خود‬
‫را انجام میداد‪ ،‬در حالی که بهاء دسنننتورهای ارباب خود را انجام می داد؛ او موفقیت‪،‬‬
‫قدردانی و تمايز به دسنننت میآورد‪ ،‬در حالی که بهاء از درهای تحقیرشنننده‪ ،‬ملعون و‬
‫شرمآور رانده میشد‪.‬‬
‫‪163‬‬ ‫النّسیان السّادس عشر ‪‬‬

‫اگر ضنحاک با او به خیابانها فرار میکرد‪ ،‬سنرنوشنتش تغییر میکردت يا از سنرنوشنتش‬


‫در زندگی نمیتوانست بگريزدت‬
‫سنرنوشنت شنکوه و جاللی اسنت که بر ابرها و سنتارههای آسنمان جای دارد و بايد نمادی‬
‫از زيبايی‪ ،‬خوبی و صفا باشد‪ ،‬نه دنیای فاسدی که مرگ بهتر از آن باشد‪.‬‬
‫اما ضنحاک بهاء را همچنان زيبا و پاک میديد؛ هرچند سنرتاسنر زندگیاش آلوده بود‪.‬‬
‫اکنون بهاء به خوابی فرورفته و در دنیاهای دور پرواز میکند؛ چه بسننا برای روح خود‪،‬‬
‫در پی جايی ناب برای زندگی است‪.‬‬
‫ضننحاک احسنناس میکند به تازگی با بهاء از پرورشننگاه فرار کرده اسننت‪ .‬آنها هنوز‬
‫کودکانی هسنتند که خواب میبینند‪ .‬همانا معشنوقهاش از خسنتگی اين فرار‪ ،‬به خواب‬
‫رفته اسنت؛ و چون از خواب بیدار شنود‪ ،‬درخواهد يافت که شناهزاده خانمی اسنت که به‬
‫خواب رفته و در خواب کابوس میبیند و شنناهزاده معشننوقش‪ ،‬در انتظار بیدار شنندن‬
‫اوست‪.‬‬
‫امروز ضننحاک احسنناس دلتنگی میکرد‪ .‬ديگر آرزوی بیدار شنندن بهاء را نداشننت و‬
‫نمی توانسنننت او را بپذيرد‪ .‬پس ترجیح داد که او امروز را نیز در کما باشننند و روزهای‬
‫ديگر به هوش آيد‪.‬‬
‫ضننحاک کنار تخت مینشننیند و سننوئیچ کريسننتالی شننیشننه را حرکت میدهد تا‬
‫موسنیقیاش را بشننود و ريزش برف را بر سنر دو عاشنق ببیند‪ .‬موسنیقی پايان میيابد‪.‬‬
‫سنپس دوباره سنوئیچ را حرکت میدهد تا موسنیقی بلور را برای بار دوم‪ ،‬سنوم‪ ،‬چهارم و‬
‫پنجم بشننود‪ .‬او اکنون تنها يک احسناس دارد که هیچ دومی ندارد و آن خشنم بسنیار‬
‫نسننبت به بهاء اسننت‪ .‬دلیلش روش زندگی او نیسننت که غرق در مردها‪ ،‬عاشننقها و‬
‫تجربههای اشنتباه بود؛ بلکه به اين دلیل اسنت که او خودش را بخشنیده اسنت‪ .‬عشنق‬
‫آنچه را که قبل و بعد از آن آمده است و آنچه با آن همزمان است‪ ،‬دوست دارد‪.‬‬
‫‪  164‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫هیچ چیز همراه عشنق نمیايسنتد‪ ،‬مگر عشنق‪ .‬ضنحاک اکنون‪ ،‬پس از خواندن داسنتان‬
‫ستارههای رنگارنگ اوريگامی‪ ،‬روحش از جملههای کوتاه و فشردهاش لذت میبرد و در‬
‫عین حال حسادت میورزيد‪.‬‬
‫بهاء اين سننتارهها را همیشننه همراه خود داشننت؛ زيرا در همه جای دنیا تنها به دنبال‬
‫يک نفر بود که اين سننتارهها را به او ببخشنند و يقین داشننت که او را پیدا خواهد کرد‪،‬‬
‫هرچند بعد از نیمقرن باشند؛ اما ضنحاک ناگاه فهمید که بهاء اين سنتارهها را برای مرد‬
‫ديگری آمناده کرده بود و آن مرد هزيننهاش را پرداخنت کرده بود‪ .‬اگر اين بیمناری بهناء‬
‫را از پا درنمیآورد‪ ،‬تاکنون اين سننتارهها را برای مشننتریاش فرسننتاده بود‪ .‬ضننحاک‬
‫بسنیاری از آن سنتارهها را که بهاء قصند داشنت برای آخرين معشنوقش بفرسنتد‪ ،‬از بین‬
‫برد‪.‬‬
‫ضنحاک ديروز يکی از فصلهای دستنويس بهاء را اتفاقی باز کرد و نامهای را که برای‬
‫مرد محبوبش نوشته بود‪ ،‬خواند‪:‬‬
‫عشنق من تیما جزيری! شنايد خداوند کلمات را دوسنت دارد و به همین خاطر آنها را‬
‫به انسنان برگزيدهاش هديه میدهد و آنها را در قلب من و تو قرار میدهد و من آنها را‬
‫يکی پس از ديگری به تو میبخشنم؛ چراکه مقدسترين چیزی هسنتند که خداوند در‬
‫روحم دمیده است‪.‬‬
‫من تصنمیم گرفتم امسنال سنخنانم را به شنما تقديم کنم و سنال جديد را با شنما سنپری‬
‫کنم‪.‬‬
‫هديهام به شنما همانند خودم اسنت؛ آشنکار و پنهان‪ .‬ظاهرم سناکت اسنت‪ ،‬اما از درون‬
‫سنرشنار از سنخن هسنتم‪ .‬من اکنون درباره کتابهايم صنحبت نمیکنم تا دريابم چقدر‬
‫کتاب را دوسنت داريد و از دادن آنها به شنما مطمئن شنوم‪ .‬ولی از هديه آشنکار و پنهانم‬
‫صنحبت می کنم‪ .‬آنچه اکنون برابر توسنت‪ ،‬صنندوق رنگارنگ عطرهايم نیسنت که به آنها‬
‫عالقهای ندارم و تنها سنتارههای رنگارنگ نیسنت‪ ،‬بلکه بخشنی از زمانم اسنت که به تو‬
‫‪165‬‬ ‫النّسیان السّادس عشر ‪‬‬

‫هديه میدهم؛ يعنی زمانهای قلبم و عشنقم به تو و عشنق تو به من‪ .‬اين سنتارهها را به‬
‫روش محبوب تاشننوی ژاپنی برايتان سنناختهام‪ .‬تعداد آن ‪ 365‬سننتاره اسننت؛ يعنی به‬
‫تعنداد روزهنای سنننال‪ .‬پس هر روز فقط يکی را بناز کن و آنچنه را کنه براينت نوشنننتنهام‪،‬‬
‫بخوان‪ .‬بنابراين‪ ،‬کلمات من يک سنال دفتر خاطرات شنما خواهد بود تا زمان خود را با‬
‫سخنان من هماهنگ کنید‪.‬‬
‫در اين کلمات عشقم را به شما ابراز میکنم‪ .‬شکل ستارگان را از افسانههای بتپرستانه‬
‫اسنطورههايتان انتخاب کردهام‪ .‬در حالی که سنتارهها در نگاه شنما چیزهايی هسنتند که‬
‫از زندگی کسنانی که دوسنتشنان داشنتیم‪ ،‬کوک کردهاند‪ .‬پس آنها ما را از باال مینگرند تا‬
‫مسیرها و آسمان ما را روشن کنند‪.‬‬
‫هنگامی که از اين دنیا رفتم‪ ،‬به ياد داشنته باش که به سنتارهای در آسنمان تبديل شندم‬
‫و شنبانهروز‪ ،‬مراقبت هسنتم‪ .‬نکته مهم‪ :‬سنتاره را به اين روش باز کنید‪ :‬آن را به سنمت‬
‫داخل فشار دهید تا صاف برگردد و نوار کنار آن ظاهر شود‪ .‬آن را بدون آنکه پاره شود‪،‬‬
‫باز کنید‪ .‬سننپس سننتاره نواری مسننتطیلی را برمیگرداند و میتوانید نوشننته آن را‬
‫بخوانید‪.‬‬
‫ضحاک اين نامه را چندين بار خواند و احساس خشم بسیاری کرد که قلبش را محکم‬
‫می فشننرد‪ .‬اين برای نخسننتین بار بود که به خاطر مردان کاغذی بهاء‪ ،‬غیرت قلبش را‬
‫میخورد‪ .‬اينها تنها کاغذ هسنتند و نه بیشنتر و خاطرهای سنوخته به شنمار میروند و به‬
‫بهاء تنها درد‪ ،‬فريب‪ ،‬رنج و فروپاشننی بخشننیدند‪ .‬ولی ضننحاک غمگین اسننت؛ چراکه‬
‫حافظه بهاء در آخرين لحظهها با خاطرههای مردی غیر از او سنرزنده اسنت‪ .‬او احسناس‬
‫خفگی میکند و نمیتواند چهره قرمز و زيبای بهاء را ببیند‪ .‬ضنحاک در حالی که غرق‬
‫در خواب بود‪ ،‬موهنای بهناء را بنا عجلنه شننناننه کرد و محلولهنای دارو و غنذايش را بنه‬
‫گردنش آويخت و کیسههای بسترش را عوض کرد و از کارکرد دستگاه تنفس مصنوعی‬
‫و دسنتگاه احیای قلبی مطمئن شند و با اسنتفاده از دسنتگاه ضندعفونیکننده‪ ،‬صنورت‪،‬‬
‫‪  166‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫دسنتها و پاهايش را پاک کرد و برای آنکه در حضنور او گريه نکند‪ ،‬از اتاق خارج شند و‬
‫در را پشت سرش بست‪.‬‬
‫او نابود و شنکسنتخورده‪ ،‬به اتاقش رفت و لپتاپ خود را باز کرد تا مقاله هفتگیاش را‬
‫برای مجله شهر بنويسد تا شايد از درد و خفگیاش فرار کند‪ .‬در اين هنگام دريافت که‬
‫از سننال جديد‪ ،‬دو ماه و نیم گذشننته اسننت و او همواره در انتظار اين بود که بهاء از‬
‫خواب بیدار شود تا سال جديد را با او جشن بگیرد‪.‬‬
‫اکنون دريافت که پیامهای تبريک بسنیاری برايش رسنیده که به هیچکدام پاسنخ نداده‬
‫اسننت‪ .‬خواسننت پاسننخ همه را با يک پیام بدهد‪ ،‬اما پشننیمان شنند و به نوشننتن مقاله‬
‫هفتگیاش در ستون ثابت مجله شهر پرداخت‪.‬‬
‫او برای فراموش کردن عصنبانیتش‪ ،‬سنعی کرد خود را فريب دهد و خود را به بیتفاوتی‬
‫بزند؛ اما ناکام ماند‪ .‬او هنوز از درد میسوخت و همواره ستارههای بهاء را به ياد میآورد‬
‫که در آنها به مرد ديگری گفته بود‪« :‬دوستت دارم»‪.‬‬
‫آينا بهناء در سنننال جنديند بنه او نمیگويند «دوسنننتنت دارم و تنا آخرين لحظنه زنندگی در‬
‫کنارت خواهم ماند»ت‬
‫اکنون چه دروغهايی برای خوانندگان نوشننته میشننود تا آنها درد و حسننادت خود را‬
‫فراموش کنندت‬
‫پس از آنکه کمی آرام شنند‪ ،‬مقاله اش را به مناسننبت سننال جديد نوشننت و آن را برای‬
‫رئیس تحريريه مجله فرستاد و بدون آنکه منتظر تأيید ارسال بشود‪ ،‬لپتاپ را بست‪.‬‬
‫او برای فراموشنی درد روحش‪ ،‬تصنمیم گرفت شنبی شناد را سنپری کند‪ .‬او به سنرعت با‬
‫چهار دوسنت خود تماس گرفت و آنها را برای خوردن بوقلمون کبابی‪ ،‬برای شنام دعوت‬
‫کرد‪ .‬سننه نفر از آنها‪ ،‬دعوتش را پذيرفتند؛ چراکه مشننتاق ديدار او و خوردن بوقلمون‬
‫کبنابی بودنند؛ امنا يکی از آنهنا برای نپنذيرفتن دعوتش عنذرخواهی کرد؛ زيرا او بنه همراه‬
‫خانوادهاش برای گردش به خارج از شهر رفته بود‪.‬‬
‫‪167‬‬ ‫النّسیان السّادس عشر ‪‬‬

‫ضنحاک برای فرار از دردش‪ ،‬به تدارک مهمانی پرداخت‪ .‬او شنب را با پختوپز و قمار و‬
‫همصنحبتی با دوسنتهايش سنپری کرد‪ .‬آنها نمیدانسنتند پشنت لبخندهای خروشنانش‪،‬‬
‫اشنکهايی جاری اسنت که آن را به سنختی پشنت عینکش پنهان کرده اسنت و در چشنم‬
‫آسیبديدهاش‪ ،‬شکست ديگری پنهان است‪.‬‬
‫او در نیمهشنب بار ديگر خود را تنها يافت؛ بنابراين خواسنت به اتاق بهاء برود تا نسنبت‬
‫به او مطئمن شود‪ .‬ولی پشیمان شد؛ چراکه برای رفتن به اتاق او‪ ،‬توان کافی نداشت‪.‬‬
‫شنومینه اتاق کتابخانهاش را روشنن کرد و روی زمین نزديک آن نشنسنت‪ .‬در حالی که‬
‫نوشنیدنی مورد عالقهاش را مینوشنید‪ ،‬دسنتش را در جیبش کرد و در آن‪ ،‬چند سنتاره‬
‫اوريگنامی ينافنت‪ .‬آنهنا را بیتفناوت شنننمرد؛ پنج تنا بودنند‪ .‬آنهنا را يکی پس از ديگری بناز‬
‫کرد و نوشتهها را با خشم خواند‪:‬‬
‫افکار ما شبیه ما هستند‪ ،‬ولی قلبهای ما بزرگتر از ما هستند‪.‬‬
‫چه زيبا است کودکی که زندگی میکند‪.‬‬
‫تنها زبان راستگو در دنیا‪ ،‬همان زبان سکوت است‪.‬‬
‫تاريخ نزد من هنگامی آغاز شد که چشمهايم با چشمهای او روبهرو شدند‪.‬‬
‫هرکه در عشق قساوت بورزد‪ ،‬لیاقت زندگی در سرزمین آن را ندارد‪.‬‬
‫جرعه بیشننتری نوشننیدنی نوشننید و قطرههای آن را از ريش خود‪ ،‬با آسننتین پیراهن‬
‫زمسنتانیاش پاک کرد‪ .‬با عصنبانیت از خود پرسنید‪ :‬آخرين عبارتهای آن مرد ناشنناس‬
‫برای بهناء چنه بود؛ پیش از آنکنه حنافظنه بهناء از بین برودت چرا او آخرين نفری بود کنه‬
‫در حافظه کمرنگ بهاء زندگی کردت‬
‫او تصنمیم گرفت دسنتنوشنتههای مربوط به اين مرد را از بین ببرد؛ اما پشنیمان شند؛‬
‫زيرا میخواست آن مرد ناشناس را که بهاء عاشقش شده بود‪ ،‬بشناسد‪.‬‬
‫در رختخوابش میغلتی د‪ ،‬بدون آنکه خوابش ببرد‪ .‬هرچه تالش کرد آتش درونش را با‬
‫نوشنیدن خاموش کند‪ ،‬نتوانسنت‪ .‬از دسنت بهاء بسنیار خشنمگین بود‪ ،‬احسناس تنهايی‬
‫‪  168‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫آزاردهندهای‪ ،‬وجودش را فراگرفته اسنت‪ .‬او میخواهد باربارا در کنارش باشند‪ .‬با باربارا‬
‫تماس گرفت و از خواب گرم بیدارش کرد‪ .‬باربارا با وحشنت پاسنخش را داد‪ .‬ضنحاک با‬
‫گرينه گفنت کنه بنه او نیناز دارد و از او میخواهند کنه برای زنندگی بنه نزدش بینايند‪ .‬بناربنارا‬
‫مضنطربانه درخواسنتش را پذيرفت و ضنحاک به او گفت که وسنايلش را آماده کند و تا‬
‫نیمساعت ديگر به خانهاش میرسد تا با هم به اينجا بازگردند‪.‬‬
‫ضنحاک در صنبح به پیادهروی که عالقه داشنت‪ ،‬نپرداخت و برای اطمینان از وضنع بهاء‪،‬‬
‫به اتاقش نرفت‪ .‬او لباس های مخصنوص شننا را پوشنید تا در رودخانه سرد کنار خانهاش‪،‬‬
‫شننا کند‪ .‬رودخانه با وجود فصنل بهار‪ ،‬بسنیار سنرد بود و هنوز تکههای کوچک يخ در‬
‫رودخانه وجود داشت و خورشید بهار آنها را ذوب نکرده بود‪.‬‬
‫نفس عمیقی کشننید و در آب سننرد فرو رفت‪ .‬احسنناس کرد خشننم و ناراحتی و درد‬
‫درونش‪ ،‬در بدنش يخ زد و زمان در لحظنهای که جسنننم و روح او در آب سنننرد جمع‬
‫میشنند‪ ،‬ايسننتاده بود‪ .‬در حالی که میلرزيد‪ ،‬کمی شنننا کرد و پاهايش را با هیجان به‬
‫آب زد؛ گويی میخواست درد را زير پايش بیافکند و آن را از خود دور کند‪.‬‬
‫باربارا در حالی که میلرزد‪ ،‬به ضحاک میگفت‪« :‬ضحاک‪ ،‬دوستت دارم»‪.‬‬
‫‪  169‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان السّابع عشر‬


‫فراموشی هفدهم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫ديوارها فضیلت ايجاد نمیکنند‪ ،‬اما ممکن است انقالب ايجاد کنند‪.‬‬

‫بیطرفی خیانت عمدی است‪.‬‬

‫من پر حرف هستم‪ ،‬به خاطر پیروزی برای اراده طرد کردن‪.‬‬

‫قلبی که محبت را نمی شناسد‪ ،‬تنها پمپی کثیف است‪.‬‬

‫عمر همان زمان باقیمانده است و نه زمان از دست رفته‪.‬‬

‫لبخند عشق لذتبخش است؛ چراکه تو در آن پنهانی‪.‬‬

‫عشق واقعی تعصب کامل نسبت به معشوق است‪.‬‬


‫‪  170‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫انقالب و وطنها‬
‫ضنحاک ديروز در خواب بسنیار رقصنید‪ .‬امشنب تصنمیم گرفت که خوابش را محقق کند‬
‫و غیبت بهاء سننر روی دلفريب را بپذيرد و با او برقصنند‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬لباس رق‪،‬‬
‫روشنن‪ ،‬زيبا و سنفید به او پوشنانید و او را به سنینهاش چسنباند‪ .‬او را از زمین بلند کرد و‬
‫با او سننرخوش بود؛ در حالی که دسننتگاه تنفس‪ ،‬دسننتگاه قلب و کیسننههای غذا و‬
‫دارويش را میکشید‪.‬‬
‫آنقدر با او همراه بود تا خسنتگی بر او چیره شند‪ .‬سنپس به تخت محبوبش تکیه داد در‬
‫کنارش معبدی مقدس برايش روشننن کرد‪ .‬بهاء بیچون و چرا تسننلیمش اسننت و در‬
‫حالی که لبخند زيبايی روی لبانش نقش بسنته بود احسناس میکرد قلب مضنطربش از‬
‫سینهاش خارج میشود‪.‬‬
‫تا صننبح کنار او میماند‪ .‬با دسننتانش او را غرق در آرامش میکند؛ گويی که میترسنند‬
‫فرار کند؛ در حالی که او اسیر خواب و خستگی است‪.‬‬
‫تا صنبح کنار بها بیدار ماند و صنبح او را سنريع به اتاقش برد و روی تختش گذاشنت‪ .‬با‬
‫عجله لباسهايش را عوض کرد و صننورت‪ ،‬دسننتها و پاهايش را با آب ولرم و صننابون‬
‫شنسنت‪ .‬موهايش را شنانه کرد‪ ،‬ظرف مخصنوص دارو و غذا را که از شنب گذشنته وصنل‬
‫بود‪ ،‬بناز کرد‪ .‬اتناق خواب را ترک کرد و بنه آشنننپزخناننه رفنت تنا محلولهنای تنازهای را از‬
‫يخچال بردارد و به او آويزان کند تا غذا و دارويش آماده باشد‪.‬‬
‫هنگامی که از اتاق بهاء خارج میشند‪ ،‬به بهاء نگاه کرد‪ .‬دريافت نسنبت به روزی که به‬
‫اين خانه آمده بود‪ ،‬روز به روز الغرتر شنده اسنت‪ .‬او اکنون چیزی جز بدنی سنر رنگ و‬
‫ضنعیف نیسنت که در برابر مرگ تسنیلم میشنود‪ .‬لباسهای قرمز رنگ طالکاریشنده‬
‫براقی را که برايش انتخاب کرده بود به او پوشناند‪ .‬او میدانسنت که بهاء عاشنق نقش و‬
‫نگارهای زيبا و شکیل است‪.‬‬
‫‪171‬‬ ‫النّسیان السّابع عشر ‪‬‬

‫لبخندی که بر لب بهاء بود‪ ،‬او را وادار کرد در کنارش بنشننیند‪ .‬پس خود را در کنار او‬
‫قرار داد؛ و گرمی بدنش را که به انگشنتهای لرزانش نفوذ میکرد‪ ،‬حس کرد‪ .‬احسناس‬
‫کرد لبخندش بیشننتر میشننود و از بدنش نیرويی خارج میشننود و در روح ضننحاک‬
‫میريزد‪.‬‬
‫آن شنب خواسنت در کنار بهاء باشند‪ .‬پس به اتاقش رفت و بوی دلپذيرش را احسناس‬
‫کرد که آمیزهای بود از بوهای کمياب و بنفشننههای تازه و چوب صننندلی که در کوره‬
‫عشنق میسنوزد‪ .‬موهای زيبای قرمز بهاء را نوازش کرد‪ ،‬موهايش از اولین روز ديدارش‬
‫بلندتر شده بود‪.‬‬
‫میخواسنت برای سنر رويش آوازی سننتی که در کودکی برايش خوانده بود را بخواند؛‬
‫امنا ترجیح میداد قطعنه ای موسنننیقی کالسنننینک را کنه بناربنارا مینواخنت‪ ،‬گوش بندهند؛‬
‫چراکه گوشنوازتر بود‪ .‬آن آهنگ را نوازندهای مشنهور در اسنکانديناوی مینواخت و نام‬
‫آهنگ‪« ،‬طاعون» بود‪.‬‬
‫او پیش از اين‪ ،‬هرگز اين آهنگ را از باربارا نشنننیده بود‪ .‬بیشننتر موسننیقیهايی که او‬
‫مینواخت‪ ،‬قطعههايی شاد بودند‪.‬‬
‫باربارا به سننوی سننکوتی ناشننناخته و دور از سننرشننتش فرار میکرد و در چشننمهايش‬
‫کلماتی محزون ديده می شند‪ .‬از ترس درگیر شندن با ضنحاک‪ ،‬خشنمناک خانه را ترک‬
‫کرد‪ .‬ضنننحاک بدون باربارا از پس کارهای خانه برنمیآمد؛ زيرا باربارا به کارهای خانه‪،‬‬
‫کتابخانه‪ ،‬رفتارها و بحثهايش میرسید و همه اينها را بدون چشمداشت انجام میداد‪.‬‬
‫بهاء بدون شنک از خوابش بیدار خواهد شند‪ .‬ضنحاک برای او روزنامه و مطالب اينترنت‬
‫را میخوانند‪ .‬او میدانسنننت کنه هر کلمنهای را کنه بنه بهناء میگويند‪ ،‬بنه يناد نخواهند آورد‪.‬‬
‫ولی امیندوار بود کنه هرکندام از اين کلمنههنا‪ ،‬چیزی را در خناطرهاش برانگیزد و از خواب‬
‫بیدارش کند و به سننويش بچرخد و با صنندای گرفته و هیجانانگیزش به او بگويد‪« :‬تو‬
‫ضحاک هستی‪ .‬من تو را میشناسم»‪.‬‬
‫‪  172‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ضحاک امروز با مقالهای درباره انقالب و انقالبیون در شرق که امید‪ ،‬آزادی يا عدالتشان‬
‫از بین میرفت‪ ،‬تحريک شد‪ .‬چیزی جز مرگ‪ ،‬هیاهو و فريادهای پیوستۀ بدون فايده يا‬
‫تحسنین وجود ندارد‪ .‬در حالی که دشنمن به واسنطه علم فتنهانگیزش‪ ،‬دنیا را زير سنلطه‬
‫خود قرار داده و مردمان را به اسم آزادی‪ ،‬دموکراسی و برادری‪ ،‬ذبح میکند‪.‬‬
‫مقاله را کامل برای بهاء خواند؛ اما اين مقاله او را راضنی نکرد؛ زيرا او از محتوای آن که‬
‫خوابهای سر رنگ بود‪ ،‬بیاطالع است‪.‬‬
‫ضحاک آن مقاله را از لپتاپش پاک کرد‪ .‬او ديگر به خواندن مقاالت در مورد انقالبها‪،‬‬
‫انقالبیون‪ ،‬مرگ‪ ،‬دروغ‪ ،‬نیرنگ‪ ،‬توطئهها در شنرق خونین‪ ،‬تمايل نداشنت‪ .‬تصنمیم گرفت‬
‫ادامه دستنوشتهها را برای بهاء بخواند‪.‬‬
‫به چهل سنالگی رسنیدم‪ .‬فهمیدم که پس از بیسنت سنال دور ماندن از نوشنتن و منتشنر‬
‫کردن آثارم‪ ،‬اين آخرين فرصتم برای نشر قصهها و رمانهای خالقانهام است‪.‬‬
‫پس از انديشنیدن بسنیار‪ ،‬داسنتانم را با نام «ترانههای درد»‪ ،‬به رئیس تحريريه يکی از‬
‫مجلههای مشنهور شنهر دادم‪ .‬انتظار داشنتم او نوشنتهام را در خانهاش بگذارد و در زمانی‬
‫ديگر آن را بخوانند‪ .‬ولی او همنان لحظنه بنه خوانندن آن پرداخنت‪ .‬همچنین انتظنار هر‬
‫واکنشنی را از او داشنتم‪ ،‬جز آنکه در همان لحظه‪ ،‬بگويد‪ :‬خوب اسنت؛ در شنماره آينده‬
‫مجله آن را چاپ خواهم کرد‪ .‬اگر همین مسنننیر را ادامه دهید‪ ،‬آينده شنننگفتانگیزی‬
‫پبش رويت خواهد بود‪.‬‬
‫با چاپ شنندن داسننتانم در مجله «خواننده مدرن»‪ ،‬چیزی نمانده بود از شننادی پرواز‬
‫کنم‪ .‬سرانجام بر خوشبختی خرافی طوالنیام که بر وقارم سايه افکنده بود‪ ،‬چیره شدم‪.‬‬
‫در حالی که نامم را در سنمت چپ عنوان داسنتانم میخواندم‪ ،‬بیاختیار خندهام گرفت‬
‫و خوشحالی مرا فراگرفت‪.‬‬
‫آن روز را در میان خوشنیای که پیش از اين هرگز نمیشنناختم و میان خواندن دهباره‬
‫اسمم در مجله‪ ،‬سپری کردم تا از نوشته خود در آن مطمئن شوم‪.‬‬
‫‪173‬‬ ‫النّسیان السّابع عشر ‪‬‬

‫هرگز گمان نمیکردم مجله در قبال چاپ داسننتانم‪ ،‬هزينهای به من پرداخت کند‪ .‬آن‬
‫پول برای من لنذتبخشترين پول در زنندگیام بود‪ .‬آن هزيننه جنايزه داسنننتنانم بود‪ ،‬ننه‬
‫هزينه نوشته خالقانه ام‪ .‬گرچه من قصد داشتم آن پول را به مجله بازگردانم‪.‬‬
‫اکنون پس از دهها سنال‪ ،‬به خاطر بازگشنتم به قلم شنکسنتهام‪ ،‬خوشنبختم‪ .‬آيا روزی‬
‫نويسننندهای مشننهور خواهم شنندت آيا رمانهايم را يکی پس از ديگری‪ ،‬منتشننر خواهم‬
‫کردت آيا نويسندگی مرا از اين راه پست نجات خواهد دادت آيا برای پاره کردن پردههای‬
‫تاريکی‪ ،‬بالهايی را به من میبخشندت آيا سنرانجام به آرزوی طوالنیام خواهم رسنیدت‬
‫آينا ممکن اسنننت بنا قلمم بر خود و جنامعنه بشنننورمت ينا در آيننده‪ ،‬قلمم برای هرچیز‬
‫منزجرکننده ای بنده من خواهد شنندت آيا قلم و حرفم ثابت خواهد کرد که من همواره‬
‫در قیند زنندگی هسنننتمت و من برای انتخناب گزيننههنای رد کردن‪ ،‬پنذيرفتن‪ ،‬منذاکره‪،‬‬
‫درگیری‪ ،‬سرکشی و انقالب‪ ،‬زنده و آزاد خواهم بودت‬
‫‪  174‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫‪  175‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الثّامن عشر‬


‫فراموشی هجدهم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫نويسندگی‪ ،‬معادلی عینی برای عشق است‪.‬‬

‫ناامیدی‪ ،‬انتظار طوالنی و گرمی اشتیاق‪،‬‬

‫همگی برای حمله قلبی کنشده ما کافی هستند‪.‬‬

‫کسانی که نمیگذارنند عاشقشان شويم‪ ،‬کسانیاند که ما را ناامید میکنند‪.‬‬

‫ناامیدی يعنی جدايی و شکستن رؤيا‪.‬‬

‫عشق تنها بخشش نیست‪ ،‬بلکه خوب استقبال کردن از بخشش است‪.‬‬

‫يک خاطره از عشق‪ ،‬تنها تاريخ حقیقی برای بشر است‪.‬‬

‫بیپروايی همان عشق است؛ عشق روحهای ما را به کودکی میبرد و‬

‫فراموش میکند جسمهای ما را به جوانی بازگرداند‪.‬‬


‫‪  176‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫اولین عشق ‪ ...‬آخرین عشق‬


‫سنال جديد به نیمه رسنید و بهاء همچنان در خواب ازلی و وحشنتناک روحش به سنر‬
‫میبرد‪ .‬بدنش روزبهروز نحیفتر‪ ،‬اندامش خشکتر‪ ،‬موهای سرش بلندتر‪ ،‬زيباتر و نرمتر‬
‫میشنننود‪ .‬بهار در حال رفتن اسنننت و آبی رودخانه جادويیتر میشنننود‪ .‬در حالی که‬
‫ضحاک تنها در انتظار بیدار شدن بهاء از خواب است‪.‬‬
‫پزشنکان از زنده بودن بهاء شنگفتزدهاند‪ .‬خون زير پوسنتش در حال محو شندن اسنت‪.‬‬
‫همه برای او آرزوی مرگ میکنند تا از اين بیماری سنخت و طوالنی و ناتوانکننده رها‬
‫شنود‪ .‬ضنحاک تنها کسنی اسنت که از بیدار شندن او اطمینان دارد تا همراه او با زيباترين‬
‫عشنننق و شنننادی‪ ،‬زنندگی کنند‪ .‬بنه همین خناطر‪ ،‬شنننبناننهروز برای تمنام کردن رمنان‬
‫«فراموشنی او را فراگرفت» تالش می کند؛ تا چون او از خواب بیدار شند‪ ،‬با اين داسنتان‬
‫به اسنتقبال معشنوقه سنر روی دلفريبش برود و به سنوی روح او بشنتابد‪ .‬او درمیيابد که‬
‫سنرنوشنتش تغییر کرده اسنت‪ ،‬و در رمانش‪ ،‬زندگی تازهای برايش میآفريند تا او همه‬
‫خاطرههای دردناک گذشتهاش را به دست فراموشی بسپارد‪.‬‬
‫رم انش اکنون به نیمه رسنیده يا اندکی از نیمه گذشنته اسنت‪ .‬ضنحاک شنب و روز آن را‬
‫مینوشنت تا پیش از بیدار شندن بهاء‪ ،‬آن را به پايان رسناند‪ .‬او آنچه را که مینويسند‪،‬‬
‫برای چهار دوسننتش میخواند تا آن را از پیشگويی به واقعیت تبديل کنند‪ .‬داسننتانی‬
‫که در آينده برای معشنوقهاش‪ ،‬سنرودی لذتبخش خواهد بود؛ آنکه عاشنق فراموشنی‬
‫اسنت‪ ،‬چنانکه فراموشنی عاشنق اوسنت‪ .‬اکنون ضنحاک برايش داسنتانی میسنازد که با آن‬
‫زندگی نکرده است؛ ولی او قانع خواهد شد که آن داستانی تاريخی است‪ .‬او در آينده با‬
‫تمام لذت‪ ،‬رضايت‪ ،‬خوشبینی‪ ،‬بدون پشیمانی‪ ،‬شرم و ننگ زندگی خواهد کرد‪.‬‬
‫باربارا تصنمیم گرفت بهاء را عمه بهاء بنامد؛ چراکه بهاء اکنون شنصنتسناله اسنت؛ در‬
‫حنالی کنه بناربنارا در نیمنههنای چهنل سنننالگی اسنننت و بندنی ورزينده‪ ،‬فربنه و چناق دارد و‬
‫‪177‬‬ ‫النّسیان الثّامن عشر ‪‬‬

‫سنرشنار از ولع‪ ،‬گرمی‪ ،‬میل‪ ،‬نشناط و طراوت اسنت‪ .‬ولی او بدسنرشنتی و نامگذاریهای‬
‫پستش را فراموش میکند‪.‬‬
‫ضنننحاک با کوشنننش فراوان رمان «فراموشنننی او را در بر گرفت» را مینويسننند تا به‬
‫معشنننوقه اش هديه کند و به اين ترتیب‪ ،‬مرگ را از او دور کند‪ .‬ولی باربارا با پرسنننش‬
‫همیشنننگیاش‪ ،‬شنننادی او را بر هم میزند‪ :‬بهاء چگونه اين رمان را خواهد خواندت در‬
‫حالی که به زبان ما نوشنته شنده اسنت و او اين زبان را نمیداند؛ پس آيا او زنی مشنرقی‬
‫مسلط به زبان عربی استت‬
‫ضنننحاک با لبخندی خشنننمناک و معنیدار و با صننندايی مهربان و محکم به او گفت‪:‬‬
‫هنگامی که بهاء بیدار شنود‪ ،‬بر همه زبانهای دنیا مسنلط خواهد شند؛ زمانی که پیش‬
‫من بازگردد‪ ،‬فرشننتهای جاودانه شننده که بر سننرنوشننتها و اسننرار آگاه اسننت‪ .‬در اين‬
‫هنگنام‪ ،‬هر واژه ای را بنه هر زبنانی بنه او بگويم‪ ،‬خواهند فهمیند و الفبناهنای همنه زبنانهنا را‬
‫حف خواهد کرد؛ مادامی که تنها يک جمله به او گفته شننود و آن جمله اين اسننت‪:‬‬
‫«ضحاک عاشق تو است»‪.‬‬
‫باربارا از آنچه میشنننود‪ ،‬نگران میشننود؛ لبهايش را به هم میفشننارد و به خواندن‬
‫دسنننتنوشنننتنههنای رمنان «فراموشنننی او را در بر گرفنت» میپردازد‪ .‬او اشنننکهنای‬
‫بیاختیارش را که از چشنمهايش سنرازير میشنود‪ ،‬پنهانی پاک میکند‪ .‬در حالی که او‬
‫همواره تالش میکند تا جلوی آن جادوگر که ضنحاک عاشنقش اسنت‪ ،‬نقشنی سنرد و‬
‫قوی را بازی کند در حالی که او عشنقش را به زنی مشنرقی‪ ،‬احمق‪ ،‬پیر و سنرگردان در‬
‫دنیای مرگ و فراموشی‪ ،‬میبخشد‪.‬‬
‫باربارا چون احساس کرد که ضحاک اشکهای جاری و تلخش را ديده‪ ،‬لبخندی نمايان‬
‫و مغرورانه زد و به او گفت‪ :‬آيا شنننما بر روح مردگانتان قرآن نمیخوانیدت ضنننحاک به‬
‫آرامی کسی که از سیال بعدی آگاهی دارد‪ ،‬جواب داد‪ :‬بله‪.‬‬
‫باربارا پرسید‪ :‬چرا برای بهاء قرآن نمیخوانیت‬
‫‪  178‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ضنننحاک در حالی که با نگاههای تیزبینانه‪ ،‬او را متحیر میکرد‪ ،‬پاسنننخ داد‪ :‬بهاء مرده‬
‫نیسنت؛ و قرآن نیز تنها برای مردگان نیسنت‪ .‬قرآن نخسنت برای زندگی خلق شنده و‬
‫بايد برای آن خوانده شننود‪ ،‬پس من بر بهاء قرآن میخوانم؛ به اين خاطر که او همواره‬
‫زنده است و نه مرده‪.‬‬
‫باربارا بار ديگر بر خشنمش مسنلط شند و باز به خواندن رمان پرداخت تا از نیمنگاههای‬
‫تند ضحاک رهايی يابد و بتواند اشکهايش را از او پنهان کند‪.‬‬
‫پناهندگان و مهاجران بیشننتر و بیشننتر به شننهر سننرازير میشننوند‪ .‬آنها از هر ملیت و‬
‫نژادی هسننتند‪ .‬وحشننت‪ ،‬آوارگی‪ ،‬ترس‪ ،‬از دسننت دادن و درد‪ ،‬آنها را با هم متحد و‬
‫آينده‪ ،‬تقدير و سرنوشت‪ ،‬آنها را از هم جدا میکند‪.‬‬
‫در اينجا مردم میان طرد شندن و اسنتقبال شندن قرار دارند‪ .‬سنیاسنت آنها را ثروتی برای‬
‫آينده سنرزمین شنمالی يخبندان و مرده میبیند‪ .‬پناهندگان جوانهايی هسنتند که از‬
‫شنرق ويران و سنوخته‪ ،‬به اين سنمت آمدهاند‪ .‬فرزندهايشنان را که روی دسنتهايشنان‪ ،‬با‬
‫مهربانی در لباسنی کهنه حمل میکنند‪ ،‬کسنانی هسنتند که حقوق سنالمندان بازنشنسنته‬
‫سنننالهای آيننده را پرداخت میکنند‪ .‬آنها در آينده نزديک‪ ،‬شنننهروندان جوان جامعه‬
‫خواهنند بود‪ .‬از همین روی‪ ،‬پنناهنندگنان را بنا اکراه میپنذيرنند و رهبران داخلی از آنهنا‬
‫استقبال میکنند‪.‬‬
‫دوسنتهای ضنحاک‪ ،‬به مهاجران و پناهندگان‪ ،‬در شنهرهايشنان پناه میدهند و گمان‬
‫می کننند کنه آنهنا از بیمناری دلتنگی نسنننبنت بنه وطن خود بهبود ينافتنهانند؛ امنا نناگناه‬
‫درمی يابند که دلتنگی بر وطن‪ ،‬بیماری مزمنی اسننت که رهايی از آن بسننیار دشننوار‬
‫است‪.‬‬
‫اما ضنحاک وطنی را برای خود نمیشنناسند؛ جز آن وطنی که محبوبه خفتهاش به آن‬
‫معنا دهد‪ .‬ولی ضننحاک خود آن جغرافیای کوچک و بیمقدار را که برايش ناشننناخته‬
‫است‪ ،‬مدتهاست در جان و روحش ويران کرده است‪ .‬ديگر دوست نداشت سمهای قهر‪،‬‬
‫‪179‬‬ ‫النّسیان الثّامن عشر ‪‬‬

‫درد‪ ،‬عذاب و ظلمی را که چشیده بود‪ ،‬به ياد آورد‪ .‬حتی تمايلی برای به يادآوردن زبان‬
‫عربی نداشنت‪ ،‬مگر به خاطر بهاء تا با او به زبانش سنخن بگويد‪ .‬اگرچه برای بهاء نیز آن‬
‫وطن ديگر معنا نداشنت‪ .‬هنگامی که کشنورها بر قلب عاشنق سنخت بگیرند و با دزدها و‬
‫غارتگران همدست شوند‪ ،‬چنان خائن و پست میشوند که لیاقت شرافت را ندارند‪.‬‬
‫اخیراً کتاب حماسننیاش را با نام «مزامیر العشنناق فی دنیا االشننواق»‪ ،‬در هفت بخش‬
‫بزرگ چاپ کرده اسنت و تعداد زيادی از حماسنههای عاشنقانه در میراث شنرق را در آن‬
‫جمع کرده اسنننت و آن را بنه زبنان ثلجی جنديند (ثلج بن عمر بن منالنک) ترجمنه کرده‬
‫اسنت‪ .‬در حاشنیه آن‪ ،‬به پژوهش تطبیقی بین حماسنههای عشنق در ادبیات معاصنر و‬
‫قديم غرب پرداخته اسنت‪ .‬نکات مهم مشنترک را در بین آن حماسنههای شنعری و شنرح‬
‫و تفاضنننیل مختلفش را اسنننتخراج کرد‪ .‬آن نکات مشنننترک‪ ،‬او را به سنننوی حقیقت‬
‫بزرگ تری هنداينت کرد و آن همنان عشنننق اسنننت کنه بهنار جنان آدمینت و بزرگترين‬
‫دغدغهاش است‪.‬‬
‫بخش اول اين حماسنه را به محبوب خفتهاش تقديم کرد و نوشنت‪« :‬تقديم به بهاء که‬
‫در آسنمان قطب‪ ،‬همچون سنتاره فینیقیان معلق اسنت‪ ،‬انسنانی گرمابخش در بزرگترين‬
‫عصنر يخبندان و زنی اسنطورهای که در فضنايی ناممکن زندگی میکند و در انتظار آنچه‬
‫در انتظنارش اسنننت‪ ،‬به سنننر میبرد و بنا وجود دردهايش‪ ،‬يادآوری را رها میکنند و بر‬
‫سنکوت سنردش‪ ،‬گرما را ترسنیم میکند و میتواند با غم و درد‪ ،‬لبخند بزند و خورشنید‬
‫را در چشمهايش پنهان کند»‪.‬‬
‫اين کتاب حماسنی‪ ،‬طرح زندگیاش اسنت‪ .‬ناشنر پشنت جلدش‪ ،‬تصنوير زنی شنرقی را‬
‫چاپ کرد که موهايش را با شنکوفههای پاک و تازه آراسنته اسنت و لباسهای طاليی و‬
‫زيبا پوشنیده اسنت و در گندمزارهای زرد‪ ،‬در کنار محبوب جوان و دلربايش راه میرود‪.‬‬
‫او سننال های طوالنی را در راه به پايان رسنناندن اين کتاب‪ ،‬صننرف کرد و بزرگترين‬
‫هديهاش به مکتبۀ الوقف‪ ،‬برای عشننق و انسننانیت بود؛ اما اکنون شننادیاش برای اين‬
‫‪  180‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫موفقینت بزرگ‪ ،‬بنا وجود تالشهنای داخلی و خنارجی برای چناپش‪ ،‬از بین رفتنه اسنننت؛‬
‫چراکه اکنون در نگناهش‪ ،‬احسننناسنننش و ادراکش‪ ،‬تنهنا يک موفقیت وجود دارد و آن‬
‫روايت «ادرَکَهَا النّسیاند» است که بايد پیش از بیداری بهاء و بازگشتش به سوی او‪ ،‬آن‬
‫را به پايان برساند‪.‬‬
‫او در بسنننیناری از همنايشهنا و جلسنننههنای آکنادمینک و مطبوعناتی‪ ،‬چناپ ترجمنهاش‪،‬‬
‫شنرکت نکرد و با تمام وجود‪ ،‬مشنغول نگهداری بهاء و نوشنتن داسنتانش شند‪ .‬منشنیاش‬
‫باربارا به اين رفتارش اعتراض میکرد و خالصنانه دوسنت داشنت که ضنحاک‪ ،‬با آفرينش‬
‫آثارش‪ ،‬مورد توجه قرار گیرد‪ ،‬ولی ضننحاک خشننم و هیجان باربارا را نسننبت به رفتار‬
‫مرموز و پنهانی خود‪ ،‬ناديده میگرفت‪ .‬دعوتهای شهرهای اروپا‪ ،‬اسکانديناوی و بالکان‬
‫را برای امضای کتابش‪ ،‬نمیپذيرفت و به کار بزرگترش‪ ،‬يعنی چاپ روايت مشترکشان‬
‫«ادرَکَهَا النّسیان»‪ ،‬برای تغییر دادن سرنوشت بهاء میپرداخت‪.‬‬
‫ولی آنچه او را نگران میکرد‪ ،‬سنکوت غمانگیز بارباراسنت‪ .‬چشنمهايش ديگر درخشنش‬
‫گذشنته را نداشنتند و به جای آن‪ ،‬در پس لبخند سناختگیاش‪ ،‬اشنک میدرخشنید‪ .‬به‬
‫اين خاطر که همچنان میديد ضنحاک به بهاء توجه بسنیاری میکند يا به بازگشنتن او‬
‫امیدوار است‪.‬‬
‫ضنحاک چندين روز دسنتنوشنتههای بهاء را برايش نخواند و تنها به مراقبتش بسننده‬
‫کرد و بنه اينکنه او را در قلبش گیرد در حنالی کنه بهناء روزبنهروز پژمردهتر میشنننود‪.‬‬
‫ضنحاک گل سنر طبیعی را در موهايش قرار میداد و همراهش‪ ،‬نسنیمهای تابسنتانی را‬
‫جسنتوجو میکرد؛ نسنیم هايی که از سنوی نهر‪ ،‬همراه با خنده گردشنگران‪ ،‬فريادها و‬
‫شادیهايشان‪ ،‬گرما را به آن دو میبخشد‪.‬‬
‫ضنحاک بسنیاری از قصنههای کودکیشنان را در يتیمخانه‪ ،‬برای بهاء زمزمه میکرد‪ .‬آن‬
‫زمان که او تنها امیر بهاء در يتیمخانه بود‪ .‬با سننوز و گداز‪ ،‬از جسننتوجوی طوالنیاش‬
‫برای يافتن وی سنخن میگفت و با زيبايی آتشنینش که بیماری آن را ربود‪ ،‬عشنقبازی‬
‫‪181‬‬ ‫النّسیان الثّامن عشر ‪‬‬

‫میکرد‪ .‬شنصنتسنالگیاش آن زيبايی را ويران نکرد‪ .‬محبوبهی آتشنینش همچنان جوان‬


‫و بدرناست؛ اگرچه شصت سال از عمرش بگذرد‪.‬‬
‫و با درد و زاری‪ ،‬آنچنان که در کودکی در گوشش زمزمه میکرد‪ ،‬به او میگويد‪ :‬جز تو‬
‫در اين جهان انسنانی نیسنت و قلبی جز قلب او‪ ،‬شنیفتهاش نمیشنود و اکنون قلبی جز‬
‫قلب او منتظرش نیست‪ .‬در گوشش‪ ،‬آهسته میگويد‪ :‬در دنیا غیر از تو زنی نیست‪.‬‬
‫روايت «ادرَکَهَا النّسننیان» او را از غم فوت دو نفر از دوسننتهايش به سننبب بیماری‪،‬‬
‫مشنغول نگاه داشنت‪ .‬آن دو از دوسنتهای صنمیمیاش بودند؛ يکی منتقد ادبی و فاضنل‬
‫بود و ديگری‪ ،‬مجسمهساز هنرمند معاصر‪.‬‬
‫ضنحاک به بیماری و مرگ آنها چندان توجه نکرد؛ هرچند در بیمارسنتان چندين بار به‬
‫ديدارشننان رفته بود و پنهانی برايشننان غذای شننرقی میبرد تا با خوردن آن‪ ،‬زندگی‬
‫گذشنته و خوشنیهايشنان را به ياد آورند‪ ،‬پیش از آنکه از وطنشنان (شنرق) جدا و به‬
‫غربت همیشگی دچار شوند‪.‬‬
‫مرگ آن دو را به سنرعت ربود و در دنیا‪ ،‬تنها اسنمشنان در قبرسنتان مسنلمانها بر جای‬
‫ماند؛ با وجود اينکه آن شننهر‪ ،‬دارای گلهای بهاری و نسننیمهای گرمابخش نیمروزی‬
‫است‪.‬‬
‫ضنحاک بر جنازه دوسنت اولش حاضنر نشند؛ چراکه در آن هنگام‪ ،‬بهاء دچار حمله قلبی‬
‫شنده بود و با وجود اينکه دسنتگاه احیای قلب کار میکرد‪ ،‬قلبش از کار ايسنتاد؛ او اتاق‬
‫را ترک نکرد تا آن مشنکل برطرف شنود؛ اما وقتی دوسنت دومش فوت کرد‪ ،‬در مراسنم‬
‫تدفینش حاضننر شنند؛ البته نه برای مرگ دوسننتش‪ ،‬بلکه برای حواسپرتی خودش‪ .‬او‬
‫آنقدر مشننغول بهاء بود که بیماری و مرگ دوسننتهايش‪ ،‬او را نگران نکرد و تنها به‬
‫يک نفر میانديشید که همانا بهاء بود‪.‬‬
‫خود را به خاطر آن سننرزنش نکرد؛ چراکه در دنیا کسننی همچون او‪ ،‬نمیتوانسننت از‬
‫محبوبه اش نگهداری کند و کسننی نیسننت که به او يا به بیماریاش رسننیدگی کند‪ .‬در‬
‫‪  182‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫حالی که دوسنت های فقیدش‪ ،‬خانواده‪ ،‬زندگی و دوسنتانی داشنتند که تا آخرين لحظه‪،‬‬
‫به آنها توجه داشنتند و هرآنچه را که میخواسنتند‪ ،‬به آن رسنیدند؛ جز زندگی در وطن‬
‫مادری‪ .‬پس از آنکه از تشنننیع جنازه دوسنننتش به خانه بازگشنننت‪ ،‬در خانه را با کلید‬
‫مخصنوصنش باز کرد و کاله و کت نخی اناری رنگش را درآورد و آنها را روی رختآويز‬
‫آويزان کرد‪.‬‬
‫در مینان پنالتوهنا و کنتهنای بسنننینارش‪ ،‬جنايی را برای کتش ينافنت و آن را کننار پنالتوی‬
‫قرمز رننگ بناربنارا آويزان کرد؛ در حنالی کنه هیچکندام از لبناسهنای بهناء در آنجنا آويزان‬
‫نبود‪.‬‬
‫چون خواسنت به داخل خانه برود‪ ،‬باربارا را در برابر خود ديد که بیحرکت ايسنتاده بود‪.‬‬
‫در چشنمهايش سنرزنش تلخی ديد که معنايش را نفهمید‪ .‬او همچنان بدون پلکزدن‪،‬‬
‫به ضحاک خیره شده بود و هیچ نمیگفت؛ گرچه با هیچ کلمهای نمیتوانست از فاجعه‬
‫مرگ دوسننتش بکاهد‪ .‬باربارا به سننرعت پالتوی قرمزش را از رختآويز برداشننت و با‬
‫عجله آن را پوشید؛ در خانه را باز کرد و به سمت خیابان رفت‪.‬‬
‫برای ضنحاک از دوسنتان صنمیمی اش‪ ،‬تنها درد‪ ،‬خاطره و تالیفات نقدی بسنیار بر جای‬
‫مانده بود؛ و نیز مجسمههايی که بر بالشتکهای زينتی‪ ،‬در منزلش خوابیدهاند و همراه‬
‫او برای سنننفرکردگان بیبازگشنننت‪ ،‬میگريند‪ .‬ضنننحاک ناراحتی‪ ،‬رنج و تنهايی را در‬
‫خانهاش پراکنده میکند؛ با وجود نور لوسنترهای خانهاش که همواره از آنها برای شناد‬
‫نگاهداشتن خانه استفاده میکند‪.‬‬
‫اينک مرگ بزرگترين دشمنش است که قدرتش را به او نشان میدهد‪ .‬مرگی که پس‬
‫از ربودن عزيزترين دوسننتهايش‪ ،‬حال در پی آن اسننت که او را از رسننیدن به حمراء‬
‫(آتش) بازدارد‪.‬‬
‫ضنحاک بر پنهان کردن اندوهش پافشناری میکند‪ .‬کسنی را برای زمزمه کردن اندوهش‬
‫نیافت‪ .‬همیشنه غمهايش را در پیادهروی طوالنی و با گردش در باغهای زيبا يا با سنفر‬
‫‪183‬‬ ‫النّسیان الثّامن عشر ‪‬‬

‫در سنننرزمین خدا‪ ،‬خالی می کرد‪ .‬ولی اکنون ناچار اسنننت اين عادتش را تغییر دهد و‬
‫حزنش را با تمییز کردن خانه‪ ،‬مراقبت از بهاء و نوشننتن روايتش خالی کند و نیز برای‬
‫شادی دوستهای ديگرش‪ ،‬به پخت غذاهای لذيذ شرقی بپردازد‪.‬‬
‫دوستهايش دستپخت او را دوست دارند‪ .‬از او میخواستند که ظرفهايشان را جلوی‬
‫چشنم بهاء آماده کند‪ .‬ضنحاک با خوشنحالی درخواسنتشنان را میپذيرفت و به بهاء وعده‬
‫می داد که هنگامی که از خواب بیدار شود‪ ،‬چنین غذای لذيذی را درست خواهد کرد‪.‬‬
‫حتی منشننی اش باربارا‪ ،‬غذاهای شننرقی او را بسننیار دوسننت دارد‪ .‬او با لذت فراوان‪ ،‬با‬
‫خوردن آن غذاها و شنیرينیها‪ ،‬رژيم سنخت غذايیاش را که برای پیشنگیری از ديابت‪،‬‬
‫خود را ملزم به رعايت آن کرده‪ ،‬میشکند‪.‬‬
‫ضنننحناک بنا پختن اين غنذاهنا‪ ،‬از بناربنارا بنه خناطر کمنک کردن بنه او در خريند لبناسهنای‬
‫جديد برای بهاء‪ ،‬تشنکر میکرد‪ .‬بهايی که با کوچک شندن بدنش‪ ،‬چون دختربچهای با‬
‫چهره فرشتگان شد که غرق در آرامش انديشیدن است‪.‬‬
‫ضنننحاک به دلیل نگرانیاش از مسنننائل داخلی‪ ،‬ديگر نمیتواند در مجله مدينه‪ ،‬مقاله‬
‫هفتگی اش را بنويسننند‪ .‬رئیس تحريريه به اين امر آگاه اسنننت و مقاله هفتگیاش را تا‬
‫اطالع ثنانوی عقنب اننداخنت‪ .‬ضنننحناک مقنالنه ديگری را کنه پیش از اين آمناده کرده بود‪،‬‬
‫برای رئیس تحريريه فرستاد‪.‬‬
‫رئیس تحريريه از ضنحاک دلخور بود؛ چراکه عاشنقان قلم او‪ ،‬از اين پس از نوشنتههايش‬
‫محروم خواهنند بود؛ امنا ضنننحناک بنه نناراحتی او توجهی نکرد و مقنالنه ديگری را برايش‬
‫ايمیل کرد و منتظر رسیدن پیامش شد‪.‬‬
‫ضنننحناک پس از پینام تنأيیند ارسنننال‪ ،‬کنامپیوتر را خناموش کرد و بنه اتناق بهناء رفنت کنه‬
‫ماههاست در آنجا بستری شده است‪.‬‬
‫‪  184‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان التّاسع عشر‬


‫فراموشی نوزدهم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫صدا‪ ،‬نگاهها و نبض‪ ،‬همه آنها دلیل بر يک چیز است و آن عشق است‪.‬‬

‫عاشق بزرگ است و معشوق بزرگتر‪.‬‬

‫امروز هم‪ ،‬من تو را دوست دارم‪.‬‬

‫تنفر‪ ،‬نصف مرگ است‪.‬‬

‫اما چرا فقط مالک يک زندگی میشويمت‬

‫به داستانهای عشق کافر شدم؛‬

‫ولی من آن را برای خودم میخوانم تا جانم با آن پاک بماند‪.‬‬

‫خواری عشق‪ ،‬خیانتی دوگانه است‪.‬‬


‫‪  185‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫وطن پرستی‬
‫هرچه اطرافم هسننت‪ ،‬تباهی و فسنناد اسننت؛ شننهرها‪ ،‬هموطنان‪ ،‬انديشننهها‪ ،‬حادثهها و‬
‫بدعهدان‪ .‬همه آنها پسنننت و تباهند‪ .‬در افق چیزی جز تباهی وجود ندارد و همگی در‬
‫دهلیز پر پیچ و خم پنهان تاريخ‪ ،‬راه را گم کردند و بدون مقاومت نابود میشوند‪.‬‬
‫تباهیهای تاريخ و بشنريت‪ ،‬من را پريشنان نمیکند؛ چراکه سنالهاسنت خود در اندوه و‬
‫تنهنايی قرار گرفتنهام و تنهنا به نگرانیهای خود وابسنننتنهام‪ .‬پس ديگر اتفناقهای اطرافم‬
‫من را تحريک نمیکنن د‪ .‬ديگر به کسنی وابسنته نیسنتم و اينکه کجا زندگی میکنم و‬
‫اسم قوم و تمدنم چیست‪ ،‬ديگر برايم ذرهای اهمیت ندارد؛ چراکه در میان آنها گمشده‬
‫و ناشنناخته هسنتم و اسنم و نسنبی برای خود نمی شنناسنم‪ .‬گريسنتن برای ديگران‪ ،‬برايم‬
‫دشوار است‪.‬‬
‫اينک برای کسی گريه نمیکنم؛ چراکه خود رؤيايم را برای تبديل شدن به نويسندهای‬
‫مشنهور‪ ،‬تباه کردم‪ .‬راهها مرا ربودند‪ .‬آرزويم را برای همسنر‪ ،‬مادر يا معشنوقهای شندن يا‬
‫انسننانی در امان بودن‪ ،‬تباه کردم‪ .‬من به تباهی هرچیزی قانعم؛ پس از آنکه همه آنچه‬
‫را که وفاذيب برايم گذاشته بود‪ ،‬تمام کردم‪.‬‬
‫سنالهای طوالنی برای مبارزه با تنهايیام و محرومیت کشنندهام‪ ،‬هرآنچه را که داشنتم‪،‬‬
‫فدا کردم‪ .‬روح و جسننمم را برای به دسننت آوردن غذا‪ ،‬پول‪ ،‬شننهرت يا رفع نیازها و‬
‫لذت های گذرا به نابودی کشناندم تا خشنم و رنج خود را خالی کنم و انتقام تنهايیام را‬
‫از آسمان و زمین و هرچه که در آن است‪ ،‬بگیرم‪.‬‬
‫هنگامی که از کارهايم خسنته شندم و به سنوی پیری شنتافتم‪ ،‬تصنمیم گرفتم کردارها و‬
‫رفتارهای ناشننايسننت خود را کنار بگذارم و جسننم‪ ،‬جنون‪ ،‬عصننیان و جسننتوجوی‬
‫نابخردانه ضحاک را تنها برای خود نگاه دارم‪.‬‬
‫همه تصنمیمهايم برای پیشنگیری از نابودی جسنمم اسنت‪ .‬خود را نويسنندهای در سنايه‬
‫يافتم‪ .‬جیرهخوار کسنانی شندم که میخواهند نويسنندهای مشنهور شنوند‪ ،‬اما با وجود‬
‫‪  186‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫طبع بلند‪ ،‬توانايی نوشنتن‪ ،‬آفرينش و نیز شنرافت و شنهامت ندارند‪ .‬بدين ترتیب‪ ،‬برای‬
‫کسانی که در جامعه سیادت و قدرت دارند و میدرخشند‪ ،‬رماننويس ويژهای شدم‪.‬‬
‫از اين کنار نناراحنت نبودم؛ چراکنه داشنننتن غنذايی برای خوردن‪ ،‬برايم مهمتر از حروف‬
‫بود؛ حتی اگر اين حروف و کلمهها برای فريبکارهايی ملیگرا يا نويسننندههايی باشنند‬
‫که با نوشننتههای من مشننهور شننوند‪ .‬از اين رو‪ ،‬به گزافهگويی آنها که فرياد میزنند‬
‫«کلمه شريفتر از جسم است»‪ ،‬اعتنايی نمیکنم‪.‬‬
‫فروختن کلمههايم به پول‪ ،‬برايم اهمیتی ندارد؛ تا زمانی که غذايی برای خوردن داشته‬
‫باشنم‪ .‬فروختن کلمه را بر فروختن جسنمم ترجیح میدهم‪ .‬کاری که به قیمت از دسنت‬
‫رفتن جوانی ام تمام شند و مرا به فسناد کشناند و در نهايت‪ ،‬فقر و گرسننگی بر من چنگ‬
‫زد و در زمین‪ ،‬چون ماده اسبی در چنگ درندگان و پرندگان وحشی شدم‪.‬‬
‫اينچین بود که سننالهای بسننیار‪ ،‬نزد نويسننندههای جعلی که خود را با ادبیات محترم‬
‫نشنان میدادند‪ ،‬معروف شندم‪ .‬ولی آنها در چشنم من‪ ،‬افرادی بیفکر و شنعور هسنتند‪.‬‬
‫آنهنا جیبم را غرق در پول میکننند و من نیز کناغنذهنايشنننان را غرق در حکناينتهنا‪،‬‬
‫داسننتانها‪ ،‬گزارشها و مقالهها‪ .‬آنها به فضننل قلم گرسنننه و فقیر من‪ ،‬نويسننندههايی‬
‫مشنهور شنده اند و من به فضنل آنها و به فضنل فقر و ناتوانیام‪ ،‬جیرهخواری شندم که‬
‫اندک درآمدی برای گذران زندگی‪ ،‬خشنودم میکند‪.‬‬
‫احسناس میکنم که فاسندی بیبرکت هسنتم که جواهرهايم بر گردن خوکهايی اسنت‬
‫که نمی توانند گردن خود را به سننوی خورشننید باال ببرند تا خورشننید را ببینند‪ .‬من‬
‫نتوانسنتم از انديشنهای که در وجودم ريشنه کرده‪ ،‬بگذرم‪ .‬انديشنهای که همواره به من‬
‫می گويد کلمات بخشی از آبرو و شرفم است و کسانی که آن را از من میخرند‪ ،‬راهزنان‬
‫جانم هسننتند؛ و من همچنان به وسننیله خودم تجارت میکنم که تنها شننکل تجارت‬
‫فرق کرده اسنننت و پولی را کنه درينافنت میکنم کمارزشتر از آنچیزی اسنننت کنه‬
‫میفروشم‪.‬‬
‫‪187‬‬ ‫النّسیان التّاسع عشر ‪‬‬

‫روزی يکی از مشنتری ها در قبال اثر ادبی که برايش نوشنتم‪ ،‬مزدی بیش از آن داد که‬
‫میخواسنتم‪ .‬او در يکی از ادارههای تبلیغاتی‪ ،‬شنغلی دولتی را به من پیشننهاد داد‪ .‬آن‬
‫هنگام دلیل لطف سنرشنار او را نفهمیدم؛ چراکه من در قبال داسنتانم‪ ،‬تنها مزدی ناچیز‬
‫میخواسننتم و توقع شننغل دولتی و آبرومند‪ ،‬با حقوقی دائمی که بازنشننسننتگیام را‬
‫تضمین کند‪ ،‬نداشتم‪.‬‬
‫ابتدا نسنبت به پذيرش درخواسنتش شنتاب کردم‪ .‬گمان میکردم که او داسنتاننويسنی‬
‫دزد اسننت که به واسنطه ديگری‪ ،‬شننرفی به دسننت آورده اسننت؛ اما طولی نکشننید که‬
‫فهمیدم او برای پرداخت دسنتمزدم خسناسنت میکند‪ ،‬از اين رو تصنمیم گرفت مزدم را‬
‫از جینب کشنننور و حکومنت پرداخنت کنند؛ در حنالی کنه او دربناره وطن و وطنپرسنننتی‬
‫بسنیار سنخن میراند‪ .‬در واقع‪ ،‬او به واسنطه شنغل حسناس اداریاش‪ ،‬فردی منفعتطلب‬
‫و سوءاستفادهگر بود‪.‬‬
‫اما اگر عشنق به وطن‪ ،‬قربانی کردن و بذل و بخشنش باشند‪ ،‬پس او در قالب نیازمندها و‬
‫مسنتضنعفان به وطن عشنق میورزيد تا وطن قیمت میهنپرسنتیاش را بپردازد‪ .‬میتوان‬
‫گفت که وطن متعلق به افراد فريبکاری مانند اوسنت و وطنپرسنتی تنها برای فقیرها‪،‬‬
‫سننختیکشننیدهها و انسننانهای شننريف و باوجدان اسننت که تعهدهای پاک خود را‬
‫نمیفروشند و آن را نمیخرند‪.‬‬
‫من از اين دسننت افراد نبودم‪ .‬بلکه از کسننانی بودم که خريد و فروش میکنند؛ چراکه‬
‫فقیر و تنها هسنتم و مسنتضنعف بودن برايم شنايسنتهتر اسنت‪ .‬آن مشنتری به دلیل قدرت‪،‬‬
‫ثروت‪ ،‬سمتش و نفوذش‪ ،‬شرافت و وجدان خود را به ديگران غالب میکرد‪.‬‬
‫بنه نظرم‪ ،‬بزرگترين چیزی را کنه برای پیروزی وطنم محقق کردم‪ ،‬اين بود کنه از‬
‫معامله با تن و آبرويم دسننت برداشننتم و به خريد و فروش کلمات و ادبیاتم پرداختم؛‬
‫زيرا خود را قانع کردم که اين کار پسنتتر و ارزانتر از فروش جسنم و آبرو نیسنت‪ .‬من‬
‫به همین دو نوع خريد و فروش ناچیز‪ ،‬راضی شدم‪.‬‬
‫‪  188‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫اخیراً شنغلی به ظاهر آبرومند به دسنت آوردم و توانسنتم درباره فضنیلت بینديشنم و برای‬
‫نجات زندگیام از طوفانهای ويرانگر که يکی پس از ديگری به سننويم میآيند‪ ،‬بندری‬
‫امن جستوجو کنم‪.‬‬
‫تصنمیم گرفتم از فروش کلماتم به نويسنندههای دروغینی که خواهان شنهرتند‪ ،‬دسنت‬
‫بردارم‪ .‬پس از نوشنتن داسنتانی جديد برای آن نويسننده وطنپرسنت که شنغل دولتی به‬
‫من داد‪ ،‬خودداری کردم‪ .‬او برای آنکه از من انتقام بگیرد‪ ،‬بازنشنسنتگی زودهنگامم را به‬
‫دلیل درگیری ام با بیماری سنرطان‪ ،‬به وزارت تبلیغات اعالم کرد و به خاطر جلسنههای‬
‫شیمیدرمانی‪ ،‬من را مجبور به گرفتن مرخصیهای طوالنی کردند‪.‬‬
‫بازنشننسننتگی زود هنگامی که آن نويسنننده دزد برايم واجب کرد‪ ،‬من را نگران نکرد؛‬
‫چراکه به آرامش و راحتی همراه با حقوق دائمی بازنشننسننتگی‪ ،‬نیاز داشننتم‪ ،‬حتی اگر‬
‫ناچیز باشننند؛ تا زمانی که سنننالمتیام را تضنننمین کند؛ و من به آن پول برای درمان‬
‫سرطانم نیاز داشتم‪.‬‬
‫آخرين کنار ادبی اجیرشننننده را کنه انجنام دادم‪ ،‬هندينهای خنال‪ ،‬و بندون مزد برای‬
‫نويسنننننده ای گمننام بود کنه ننه حس ادبی داشنننت و ننه وجود کناری و ننه آکنادمینک‪ .‬او‬
‫میخواسننت لقب نويسنننده ادبی را به لقبهای خريداریشنندهاش‪ ،‬اضننافه کند‪ .‬با اين‬
‫حال‪ ،‬او مهربان و بخشنننده و همپا با من بود و در پرداخت هزينههای درمانم در مراکز‬
‫بهداشنتی داخل و خارج از کشنور‪ ،‬به من کمک کرد؛ چراکه در دانشنگاه پزشکی مشغول‬
‫به کار بود‪.‬‬
‫من برای جبران لطفش‪ ،‬مقنالنهای ريناکناراننه برايش نوشنننتم تنا او بنا آن مقنالنه بتوانند بنا‬
‫مسئوالن دولتی مذاکره کند و با رشوههای کالن‪ ،‬امتیازهای تازهای را به دست آورد‪ .‬او‬
‫بسنیاری از مدرکهای دانشنگاهی اش را با ثروت پدرش خريده بود‪ .‬پدرش در دسنتگاه‬
‫قضننايی دولت‪ ،‬چندين سننال فعالیت و اموال عمومی را سننرقت کرد تا برای دخترش‪،‬‬
‫تعدادی مدرک دانشنگاهی و مناصنب معتبر را بخرد‪ .‬لطف پدرانهاش تنها شنامل خريد‬
‫‪189‬‬ ‫النّسیان التّاسع عشر ‪‬‬

‫نیازهای ضنننروری بهاء تنبلش بود‪ .‬با وجود اين‪ ،‬من مقالهام را به او هديه کردم تا از او‬
‫به خاطر اختیار دادن ثروتش برای درمان بیماریام‪ ،‬تشکر کنم‪.‬‬
‫روز بعد‪ ،‬هنگامی که عکسش را در صفحه اول روزنامههای رسمی ديدم‪ ،‬از شدت گريه‪،‬‬
‫خنده ام گرفت‪ .‬او لبخندی مضنننحک بر لب داشنننت‪ .‬پايین اسنننمش‪ ،‬در يک سنننطر‪،‬‬
‫لقبهايش نوشننته شننده و در سننمت چپ‪ ،‬تصننوير مقالهام که به نامش مهر شننده بود‪.‬‬
‫دوست داشتم بدترين ناسزاها را نثار خودش و پدرش کنم‪.‬‬
‫هنگامی که به دلیل معلولیت جسنمیام بازنشنسنت شندم‪ ،‬تصنمیم گرفتم به دلیل شنرايط‬
‫روحی‪ ،‬از همه کارهای جسنمی و ادبی دسنت بکشنم؛ چراکه ديگر يارای تحمل حقارتی‬
‫تازه را نداشتم و نمیخواستم بار ديگر خود را برای زنده ماندم بفروشم‪.‬‬
‫اکنون اگر قیمت زندگی‪ ،‬تنم و کلمات طاليیام اسنت‪ ،‬زندگی را نمیخواهم‪ .‬میخواهم‬
‫با قهر از دنیا و با شنرف‪ ،‬احترام‪ ،‬هیبت و چشنمبهراهی بمیرم‪ .‬به کسنانی که میخواهند‬
‫تنم ينا کلمناتم را بنه دنندان بگیرنند‪« ،‬ننه» خواهم گفنت و ديگر هرگز چیزی را از خودم‪،‬‬
‫به کسی نخواهم داد؛ مگر به مرگ که هرگاه بخواهد‪ ،‬تمام جانم را به او میبخشم‪.‬‬
‫تصنمیم گرفتم در خانه بمانم و از دنیا کناره بگیرم‪ .‬دروازههای گذشنته را رها کنم و با‬
‫خواسنننتنهام‪ ،‬تنهنايیام و دردهنايم‪ ،‬از دروازه مرگ عبور کنم‪ .‬در خناننهام را تنهنا برای‬
‫کسنننانی کنه بنه ديندارم میآينند‪ ،‬بناز میکنم‪ ،‬ننه برای فروش‪ .‬کلمناتم را تنهنا برای خود‬
‫خواهم نوشنت و برای آنکه هیچ گاه در روحم خاموش نشند و چیزی را از من به سنرقت‬
‫نبرد و شايسته بود که مرا بخنداند و از اين رو‪ ،‬او را ضحاک نامیدم‪.‬‬
‫سرگذشتم را برای ضحاک خواهم نوشت تا رنجهايی را که بر من گذشت و راههای از‬
‫دسترفته م را بداند‪ .‬برای او صادقانه خواهم نوشت و هرگز به او دورغ نمیگويم؛‬
‫هرچند دروغ راه نجات و راست گويی هالکت است‪ .‬تا حد مرگ برايش صادق خواهم‬
‫بود و در برابرش تا مرگ تهی خواهم شد و چون نتوانستم همراهش زندگی کنم‪ ،‬در‬
‫برابرش خواهم مرد‪.‬‬
‫‪  190‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫‪191‬‬ ‫النّسیان العشرون ‪‬‬

‫النّسیان العشرون‬
‫فراموشی بیستم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫کسی نمیداند که چگونه قلبم به صفحهای فراموش شده در کتاب‪ ،‬تبديل شد‪.‬‬

‫او فلسفه باران و موسمهای عشق را نمی شناسد‪.‬‬

‫آيا وطن میتواند تنها در قلب خالصه شودت‬

‫آيا امکان دارد چشمم را بپوشاند تا نبینمت‬

‫آيا امکان دارد از عشق به خاطر يک اتفاق‪ ،‬ناراحت شويمت‬

‫نخست کدام به وجود آمدت عشق يا دردت‬

‫يا کدام يک ازآن دو‪ ،‬به خاطر ديگری آفريده شدت‬

‫يک بار ديگر از کسانی که دوستشان دارم مینويسیم‬

‫و آنها را تنها به کلمات تبديل میکنیم‪.‬‬


‫‪  192‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫گذشتگان و رفتگان‬
‫هنگامی که سنرطان بر من هجوم آورد‪ ،‬آن را به شنوخی گرفتم‪ .‬امکان ندارد که سنخت‬
‫ترين غمها در دنیا‪ ،‬تنها برای من باشند‪ .‬ولی چون به عضنو ديگرم سنرايت کرد و از آنجا‬
‫به شننروع به پیشروی به سنناير اعضننايم کرد‪ ،‬فهمیدم که هرگز با من شننوخی ندارد و‬
‫بدبختی تازهای در زندگیام شنروع شنده اسنت‪ .‬من جلوی آن را نمیگیرم؛ بلکه تصنمیم‬
‫گرفتم داسننتان زندگی ام را برايش بخوانم تا کمی آرام و شننايد از من دور شننود و به‬
‫همین قدر از نابودی ام بسننننده کند و دريابد که چیزی بیشنننتر از آنچه ديگران از من‬
‫گرفتند‪ ،‬ندارم‪.‬‬
‫در اين دوره‪ ،‬به سنننکوت خاص خود فرورفتم‪ .‬در اين حالت خداوند را در نزديکی خود‬
‫احسننناس کردم‪ .‬تالش کردم به روش خاص خود و نه به روش رياکاران‪ ،‬بیشنننتر به او‬
‫نزديک شوم‪.‬‬
‫بنا غسننننل دادن تن خود در نمنک و گالب‪ ،‬بنه تطهیر خود پرداختم و پلیندیهنای‬
‫انسنننانهنايی را کنه تنم را لکنهدار کرده بودنند‪ ،‬زدودم‪ .‬پس از آن‪ ،‬تنم را برای همنه‬
‫انسنننانهنا حرام کردم تنا آن را پناک و دور از پلیندی و نناپناکی‪ ،‬بنه مرگ تقنديم کنم‪ .‬در‬
‫لحظههای دردهای شنديدم‪ ،‬میرقصنیدم تا از خسنتگی تلف شنوم؛ میرقصنم و میرقصنم‬
‫و میرقصنم و به هر دردی که تحملم را نشنانه گرفته اسنت‪ ،‬توجهی نمیکنم‪ .‬همچنان‬
‫در اتاق میچرخم و میچرخم و میچرخم تا درد را شکست داده و آرام گیرم‪.‬‬
‫خود را در آپارتمان کوچکم حبس کردم‪ .‬در آنجا به جز چند نفر از انسننانهای پاک و‬
‫تنها دوسنتم هدی‪ ،‬کسنی به ديدارم نیامد‪ .‬بخت و اقبال به هدی بیش از من در زندگی‬
‫روی آورد‪ .‬دردهای گذشنننته از او جدا شننندند و او در زندگی به تعادل روحی و روانی‬
‫رسنید‪ ،‬ازدواج کرد و شنريف شند‪ .‬زندگیاش را با خوشنی سنپری می کرد و هربار که‬
‫کودک چون فرشتهاش‪ ،‬کلمه «مادر» را صدا میزد‪ ،‬غمهايش را فراموش میکرد‪.‬‬
‫‪193‬‬ ‫النّسیان العشرون ‪‬‬

‫شنايد بخت و اقبال او را بیشنتر ياری کرد؛ چراکه او زنی زيبا‪ ،‬با احسناس و صنبور بود؛‬
‫اما من زنی نفرين شننده بودم که جنون آتشننینم‪ ،‬هیجان‪ ،‬شننهوت‪ ،‬زيبايی و آرزوهايم‬
‫پوشنشنی بزرگ و ترسنناک برايم بودند و هیچ بهرهای از عشنق کامل نبرده بودم‪.‬ضنحاک‬
‫اليق عشنق آرمانی و انسنان حقیقی اسنت‪ .‬روزگار او را از من گرفته اسنت‪ ،‬بدون آنکه‬
‫کوچکترين نقشنننی در آن داشنننته باشنننم؛ از اين رو گرفتن انتقام از روزگار و قوانین‬
‫بدرندهاش‪ ،‬تا هنگامی که مرا از تنها خواسنتهام که عشنق اسنت‪ ،‬محروم کرده اسنت حق‬
‫من است‪.‬‬
‫اکنون من در برابر سننرطان که بدون دعوت و اسننتقبال به ديدارم آمده‪ ،‬تنها هسننتم‪.‬‬
‫آنچه همراهم هسننت‪ ،‬تصننوف و زهد اجباریام و دريايی از درد و پشننیمانی و حیرت‬
‫ناآرام اسنت‪ .‬در زندگی خود‪ ،‬جز سنراب مردهای سنرگردان چیزی ندارم‪ .‬حضنور هريک‬
‫از اين مردها‪ ،‬شنروع زندگی تازهای برايم بود و من نیز برای هرکدام از آنها‪ ،‬اسنطورهای‬
‫به شمار میرفتم‪.‬‬
‫ای سنرطان! آيا مردان رمال عابر در سنراب را دوسنت داریت قطعاً هرآنچه را که بر سنر‬
‫راهنت هسنننت‪ ،‬خواهی بلعیند‪ .‬از اين رو بنه اعضنننای بندنم نفوذ کردی و بنه آنجنا کنه‬
‫میخواسنتی رسنیدی‪ .‬اکنون داسنتان آنها را برايت میخوانم؛ شنايد از بردن من به سنوی‬
‫نیستی پشیمان شوی؛ چراکه من خود از روزگار خونین‪ ،‬در نابودی کاملم‪.‬‬
‫اما درباره ضنحاک هرگز با تو سنخن نمیگويم‪ .‬او تنها کسنی اسنت که از جسنمم عبور‬
‫نکرد و بر روح و روانم پای نگذاشننت‪ .‬از اين رو تو برای دانسننتن قصننه او‪ ،‬هیچ حقی‬
‫نداری؛ ولی از رهگذران قلب و جسنمم و شنادی و خاطرههايم‪ ،‬با تو سنخن خواهم گفت‪.‬‬
‫تو تنها کسنی هسنتی که پس از آگاهی از آنها‪ ،‬بر آنها تف میاندازی‪ ،‬همانگونه که من‬
‫انداختم و اين رهگذران را با حقارت و گمگشتگی‪ ،‬در روحم به دار آويختم‪.‬‬
‫ماه هاسنننت که سنننرطان را ناديده گرفتم و برايش داسنننتان مردان رهگذر زندگیام را‬
‫تعريف میکنم و او بنا دقنت گوش میکنند‪ .‬هیچگناه از او نخواسنننتم کنه بنه خناطر اين‬
‫‪  194‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫داستانها‪ ،‬از حمله اش دست بکشد‪ .‬بلکه از او خواستم بر من بخشنده باشد‪ ،‬همانگونه‬
‫که من با تعريف داسنتانم‪ ،‬برای او بخشننده هسنتم‪ .‬ولی او با پسنتی و خبیثانه‪ ،‬به من‬
‫حملهور می شود و من نیز با گفتن داستانم‪ ،‬او را آرام میکنم‪.‬‬
‫سنرطان دوسنتی اسنت که همزيسنتی با او سنخت اسنت و دور کردنش و دشنمنی با او‪،‬‬
‫سنختتر؛ بنابراين چیزی از او نخواسنتم و بر چیزی چشنم ندوختم‪ .‬به او التماس نکردم‬
‫بر من رحم کند يا جلوی راهش را نگرفتم‪ .‬آن را ملکه داسننتانها و حکايتهايم کردم‪.‬‬
‫خود در هر چیزی زاهد شندم‪ .‬تنها به نوشنتن داسنتانم برای ضنحاک مشنغول شندم تا‬
‫روزی به دستش برسد و با خواندن آنها‪ ،‬از خطاها و پستیهايم بگذرد‪.‬‬
‫دوست من سرطان!چقدر بد است که با زنی صحبت میکنی که ديگر نمیتواند مردانی‬
‫را که از جسنمش رد شندهاند‪ ،‬تشنخی‪ ،‬دهد و تصنويرها‪ ،‬عطرها‪ ،‬نفسها‪ ،‬کلمهها‪ ،‬کارها‬
‫و سخنهايشان‪ ،‬درهمآمیخته است‪.‬‬
‫مضنحک اسنت زهدی که باعث شنده اسنت ديگر اسنمهای مردان رهگذر را به ياد نیاورم‪.‬‬
‫بسیار کم هستند آنهايی که در خاطرم ماندهاند‪ ،‬و ديگران‪ ،‬تنها سرابی در وهم و خیالم‬
‫هستند‪.‬‬
‫در گنذشنننتنه مردان را کنه آنهنا را رهگنذر میننامیندم‪ ،‬يکی پس از ديگری‪ ،‬در سنننتونی‬
‫طوالنی میشننمردم‪ .‬ولی پس از مدتی‪ ،‬آن سننتونها را پاره کردم و بر زمین انداختم و‬
‫برای انتقنام‪ ،‬بنه آنهنا دشنننننام دادم؛ چراکنه بندون اجنازه‪ ،‬بر روح و جسنننم و آرزوهنايم‬
‫پاگذاشتند‪.‬‬
‫اما نام ضننحاک را در آن سننتون قرار نمیدهم‪ .‬او همه وجودش متعلق به کودکی رنج‬
‫کشنیده بود که در اعماق جانم سناکن اسنت و نامش بهاء اسنت‪ .‬از اين رو‪ ،‬هنگامی که‬
‫احسناس ترس و نگرانی میکردم‪ ،‬نامش را میبردم تا روحم آرام گیرد‪.‬آنگاه يقین کردم‬
‫که سرطان هیچگاه عشق حقیقی را نخواهد کشت‪.‬‬
‫‪195‬‬ ‫النّسیان العشرون ‪‬‬

‫دوسنت من سنرطان! سنوارکار مومیايی‪ ،‬زيباترين رهگذر در زندگیام بود‪ .‬اولین بار در‬
‫اتاق سننردش در موزه ملی‪ ،‬با او ديدار کردم‪ .‬بلیط ويژه را با قیمت باال خريدم تا بتوانم‬
‫به تابوت شنیشنهای و شنفافش‪ ،‬با قنداق مومیايی سنفید رنگ که برای بازديدکنندهها‬
‫عرضه میشد‪ ،‬نزديک شوم‪.‬‬
‫تا چشنمم بر او افتاد‪ ،‬عاشنقش شندم‪ .‬گويی به هیبت ملکوتی و باوقارش چنگ زده شنده‬
‫که افتخاری بزرگ اسننت؛ با وجود شننکاف بزرگ کشنننده در پیشننانیاش‪ ،‬در میدان با‬
‫ضربه تبر‪ ،‬نقش بر زمین شد‪.‬‬
‫مرد مومیايی‪ ،‬قهرمان و شنجاعانه مدرد و هزاران سنال اسنت که بازديدکنندگان از همه‬
‫جای دنیا‪ ،‬جسد و پیشانی شکافته شدهاش را در موزه مشاهده میکنند‪.‬‬
‫چهره دقیق‪ ،‬بديع و شنريف مومیايی برايم خوشنايند اسنت‪ .‬دوسنت داشنتم با قهرمانی و‬
‫ايسنتادگیاش رقابت کنم‪ ،‬نزديک تابوت شنیشنهای و شنفافش شندم و به او گفتم‪ :‬اگر مرا‬
‫دوست داری‪ ،‬پس آماده شو و به دنبالم بیا‪.‬‬
‫و بیترديد‪ ،‬سنوارکار مومیايی را ديدم که از خوابگاه ملکوتی هزار سنالهاش دور میشنود‬
‫و پوشننش شننیشننهای تابوت را از جسننمش دور میکند و در حالی که خود را آماده‬
‫میکند‪ ،‬با شور به من میگويد‪ :‬به سوی ما بشتاب تا اين مکان را ترک کنیم‪.‬‬
‫جايز ا سننت نام گروهی از مردان را پیاز مردان بگذاريم؛ نه برای اهمیتشننان در زندگی‪،‬‬
‫بلکنه بنه اين خناطر کنه آنهنا چون پینازی در ظرف هسنننتنند کنه هرجنا پنا میگنذارنند‪ ،‬بوی‬
‫تعفن پراکنده میکنند‪.‬‬
‫آن مرد متعفن‪ ،‬از مردانی اسنننت که در زندگیام گذر کرد و من به ديدارش عالقهمنند‬
‫بودم؛ چراکه او میتواند با جسنم کوچک و الغرش و سنر بزرگ طاسنش‪ ،‬همواره من را‬
‫بخنداند‪.‬‬
‫او مسنخشندهای احمق و پسنت اسنت که با عقبافتادگیهايش‪ ،‬کودکان را میخنداند و‬
‫زنان را از خود میراند‪.‬‬
‫‪  196‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫رابطه ما بسیار کوتاه بود و هرگز ادامه پیدا نکرد؛ مانند رابطه دختربچهای با میمون‪.‬‬
‫آن شنناعر احمق‪ ،‬داسننتانهايی را که عشننقش با خودکشننی غمانگیز‪ ،‬به راحتی از آن‬
‫نجات پیدا کرد‪ ،‬ممنوع میدانست‪.‬‬
‫زمانی که به من عالقه داشنت و تصنمیم گرفت خودکشنی کند‪ ،‬دانسنتم که برای نجات‬
‫دادنش‪ ،‬فرصنننت بسنننیناری برايم فراهم نیسنننت‪ .‬با خواندن نامهاش دريافتم که گروه‬
‫جديدی از عاشنقان در زندگیام میگذرند که خودکشنی را در شنکسنتهای عشنقی خود‬
‫ترجیح میدادند‪.‬‬
‫او را دوسنت نداشنتم و حتی رغبتی هم به او نداشنتم‪ .‬ولی به خاطر آسنیبهايی که در‬
‫نبرد‪ ،‬بر پاهايش وارد شنده بود‪ ،‬دلم برايش میسنوخت‪ .‬از اين رو جسنمم را برای تقدير‪،‬‬
‫به او هديه کردم تا وی پس از محرومیتش‪ ،‬طعم جسم زن را بچشد‪.‬‬
‫اين تجربه را نوع خاصنی از عمل ملی سنری میشنمارم تا همه رزمندگان را به جنگ‪،‬‬
‫عزت و کرامت تشنويق و از آنها حمايت کنم‪ .‬آری! حتی زناکارها نیز عاشنق ايثارگران و‬
‫رزمندگان میشوند و حمايتشان میکنند‪.‬‬
‫هنگام مسنتی به شنجاعت به اين موضنوع اشناره کردم که در کشنورهای ما کنفرانس‬
‫جهانی برای عشق وجود دارد و عاشقان در نهايت بدبخت و مصیبتزده هستند؛ چراکه‬
‫به هر شکلی مرتکب عشق میشوند‪ .‬من موافق ضعف خود نیستم‪.‬‬
‫برنامههای تلويزيونی‪ ،‬نظرم را درباره عاشنقان تأيید میکند‪ .‬همه عاشنقان سنرانجام به‬
‫گرسننگی يا ديوانگی دچار میشنوند و دسنتگیر يا کشنته میشنوند؛ در کشنورهای ما‬
‫جايگاه عشق‪ ،‬مرگی است با شديدترين عذابها‪.‬‬
‫آن خوشسنننیمنای مهیج‪ ،‬با زيبنايی خدادادی و فتننهاش‪ ،‬جادويش را رها کرد و روح و‬
‫قلبی انباشته از سیاهی بر جای گذاشت‪.‬‬
‫شنعرهای زيادی را برای فريب دادن من حف کرده بود؛ اما من کارش را آسنان کردم و‬
‫همراه او به تختخواب رفتم تا از نابودی شعر زيبا دست بکشد‪.‬‬
‫‪197‬‬ ‫النّسیان العشرون ‪‬‬

‫زندگی میدان جنگی در حد دريدن گلوی همديگر اسننت و از رسننم مبارزه بردهها در‬
‫روم‪ ،‬وحشیتر است‪.‬‬
‫در اين زمان جهنمی‪ ،‬مجبور شندم وحشنیهای انسناننما را بکشم؛ چراکه من حتی حق‬
‫تسلیم شدن را ندارم و از اين رو‪ ،‬با عذاب فراوان در لجنزار مردان میغلتم‪.‬‬
‫آن جوان نورانی و باصنفا خود را با رذيلت من آلوده کرد‪ .‬او مرا صنادقانه دوسنت داشنت؛‬
‫ولی من تصنمیم گرفتم او را از شنر خود نجات دهم؛ چراکه او همسنن پسنرم اسنت که از‬
‫ضحاک به دنیا آوردهام؛ اگرچه امواج دور از ساحل من‪ ،‬او را در برگرفته باشد‪.‬‬
‫خواسنتم جسنمم و شنادیهای نداشنتهام را به او ببخشنم که او همچون من‪ ،‬يتیم زندگی‬
‫کرده است و زندگیاش زنجیرهای از دردها است‪.‬‬
‫او راننده آن مرد چاق و کوتاهی اسننت که خود را بیفايده به او فروخته بودم‪ .‬من تنم‬
‫را به راننده فقیرش هديه میدهم که رثای من برای يتیمی اوست‪.‬‬
‫گاهی اوقات دلسنننوزیهای نابجنايی میکنم؛ ماننند اينکنه به رانننده يتیم‪ ،‬پولی را که از‬
‫سرور چاقش گرفته بودم‪ ،‬هديه دادم‪.‬‬
‫آن مرد مشننهور ثروتمند با تجربه ذاتیاش‪ ،‬میتوانسننت همصننحبت خود را به راحتی‬
‫فرينب دهند‪ .‬حتی برای آنکنه رابطنه اش را بنا من نگناه دارد‪ ،‬مرا نیز فرينب داد‪ .‬هنگنامی کنه‬
‫به او گفتم آرزو دارم بچهدار شنوم‪ ،‬به من پیشننهاد داد از يتیمخانه پسنری را برای خود‬
‫بیاوريم‪.‬‬
‫او بیآنکه به من بگويد‪ ،‬پسننربچه خودش را که با يک رابطه نامشننروع به دسننت آورده‬
‫بود‪ ،‬به يتیمخانه سننپرد و برای آنکه او را بازگرداند‪ ،‬اين پیشنننهاد را به من داد؛ بدون‬
‫آنکه کسی بفهمد که او فرزند نامشروعش است‪.‬‬
‫او شناعر دزدی اسنت که ادعا میکند شنعر ناهنجارش جز با در کنار من بودن‪ ،‬شنعلهور‬
‫نمی شننود‪ .‬مرا به مرتبه قداسننت و کرامت خدايان میرسنناند و چون کارش با من تمام‬
‫میشود‪ ،‬مرا از آن مقام پايین میکشد و از من دور میشود‪.‬‬
‫‪  198‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫مشنننکلی که در اعماق وجود آن مرد ريشنننه کرده‪ ،‬از همجنسگرايی مادرش ناشنننی‬
‫می شنننود‪ .‬منادرش او را ترک کرد تنا آپنارتمنان بزرگی را برای خود و دوسنننتهنايش‬
‫اختصاص دهد‪ .‬او تنها پسرش بود؛ ولی مادرش او را برای منافع خود رها کرد‪.‬‬
‫گمان میکردم يتیمخانه تنها منحصنر به دسنتبندهای خفهکننده اسنت و فردی چون‬
‫افراح الرملی‪ ،‬شنخصنی منحصنر به فرد اسنت؛ اما دريافتم که اين انسنانها مرز مشنخصنی‬
‫ندارند و طبیعی اسنت افراح الرملی و افراد شنبیه به او‪ ،‬هرگاه که بخواهند به دخترکان‬
‫يتیم و بینوا در يتیمخانه ظلم و ستم کنند‪.‬‬
‫طنالع خوبم بناعنث شننند کنه از کودکی بنه امثنال افراح الرملی عنادت کنم؛ آموختم کنه از‬
‫درد روح و روانم ناراحت نشوم و با رنجهايم به کمک اشک‪ ،‬مدارا کنم‪.‬‬
‫سنخنهای بیمعنیاش و سنرخی گونههايش و میخکوب شندنش‪ ،‬به من نشنان میدهد‬
‫که ابراز عشننق پاکش به من‪ ،‬دروغ بود‪ .‬او تنها جسننمم را میخواسننت؛ نه شننرافت و‬
‫شننجاعتم را‪ .‬او برای عملی کردن برنامههای زندگیاش‪ ،‬برای اسننتثمار کردن جسننمم‬
‫نقشه میکشید و برای آن رشوههای کالنی را به من میداد‪.‬‬
‫از مردان رهگذر در زندگیام در شننگفتم‪ .‬آنها مرا برای دوسننتها‪ ،‬آشننناها‪ ،‬سننروران و‬
‫نوکرهنای خود بناقی می گنذارنند تنا ثنابنت کننند کنه خودشنننان اولین تجناوزگران بنه من‬
‫هستند‪.‬‬
‫گروهی از مردان تکذيب‪ ،‬پنهانکاری‪ ،‬خیالپردازی و ديوانگی را دوسنت دارند و من به‬
‫همه اينها وارد هسنتم‪ .‬از اين رو‪ ،‬آماده روبهرويی با بسنیاری از مردهای لعنتی هسنتم‪.‬‬
‫همه آنها را میپذيرم و اجازه میدهم گوشنننت تنم را بخورند و خونم را بیاشنننامند؛ با‬
‫اشک هايم خنک بشوند و سايه عريان سیاهشان‪ ،‬سايه بیچارگی و تنهايیام را له کند‪.‬‬
‫از بین آنها‪ ،‬تعداد کمی پول کارم را به شننايسننتگی پرداخت میکنند‪ .‬بسننیاری از آنها‪،‬‬
‫کارهای کثیفشنان را بهتر از من انجام میدهند‪ .‬همه آنها از زندگیام دور شندند و تنها‬
‫‪199‬‬ ‫النّسیان العشرون ‪‬‬

‫پول هايشننان را برايم گذاشننتند‪ .‬من نیز آنها را پس زدم تا مردهای جهنمی ديگری به‬
‫زندگیام وارد شوند‪.‬‬
‫بعند از تجربنهی طوالنیام بنا مردانی کنه روحم را مکیندنند چیزی ديگر از من بناقی نمنانند‬
‫جز افزودن بی جانیم‪.‬‬
‫از بندترين بیمناری هنايم اين اسنننت کنه همواره عناشنننقنان واقعی را تصنننور میکنم و بنا‬
‫دردهايشننان درد میکشننم‪ .‬آن جانبازی که پیش از آنکه پیشننانی محبوبش را ببوسنند‬
‫شنهید شند‪ ،‬همان قهرمان من اسنت‪ .‬آن دانشنمند گرانقدری که دشنمنان ترورش کردند‬
‫تا دانشنش برای فرزندان نبارد‪ ،‬قهرمان من اسنت‪ .‬در رؤيای من کسنانی وجود دارند که‬
‫به خاطر فرار از قتل و مجازات‪ ،‬در دريای دنیا غرق شدند‪.‬‬
‫گرچه قلبم در دسننت کسننانی اسننت که روح و وجود و جسننمم را چرکین کردهاند‪ ،‬اما‬
‫هرگز قلبم را لمس نخواهنند کرد؛ امنا آنهنايی قلبم را لمس میکننند کنه عشنننق پناک را‬
‫درک کرده باشند‪.‬‬
‫اکنون از تنها چیزی که مطمئن هسنتم اين اسنت که به دسنت مردانی تکهتکه شندم که‬
‫بر فقر‪ ،‬ناتوانی‪ ،‬تنهايی‪ ،‬يتیمی و نیاز همیشگیام حمله بردند‪.‬‬
‫ديگر عشنق مردان را به خود باور نمیکنم و تنها همه عشنقهای دنیا در قلب ضنحاک‬
‫برايم ذخیره شده است‪.‬‬
‫اما کسنانی که ادعا میکنند در شنرک جادويیام آويزانند‪ ،‬در نگاهم بیش از گنجشنکی‬
‫ترسنو که در تور صنیاد افتادهاند‪ ،‬نیسنتند‪ .‬به آن تور تنها برگهای ريزان پايیزی آويزان‬
‫است و آن گنجشک اندوهگین‪ ،‬سرنوشت من است که به پیش میرود‪.‬‬
‫دوسنتم سنرطان‪ ،‬تاب مردان رهگذر در سنراب زندگیام را ندارد‪ .‬گرچه خودش با تنها‬
‫يک ضننربه محکم و کشنننده‪ ،‬جسننم و روحم را متالشننی میکند تا مردان خیاالتم را‬
‫بسوزاند‪.‬‬
‫‪  200‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫من داسنتانهای بسنیاری را از مردان رهگذر دارم که در ذهنم رها شندهاند‪ .‬از سنرطان‬
‫میخواهم که به سنرعت با ضنربهای کشننده و بدون درد‪ ،‬بر من چیره شنود‪ .‬من ديگر‬
‫بیش از اين طاقت درد ندارم‪ .‬پس شنهرزاد قصنهگو خواهم شند‪ ،‬شنايد او با اين حیلهام‬
‫فريب بخورد‪.‬‬
‫ولی او طاقت شنننیدن داسننتان مردان رهگذری را که به سننوی فنا میروند‪ ،‬نداشننت‪.‬‬
‫آمرانه بر سننرم فرياد زد که تا ابد الل شننوم‪ .‬سننپس خشننمش را بر من و آن مرتدها و‬
‫آوارگنان‪ ،‬آشنننکنار کرد‪ .‬بنه يقین‪ ،‬او هیچکندام از داسنننتنانهنای مرا نشننننینده اسنننت و‬
‫داسننتانهايم بازی ای اسننت که چندان برايش خوشننايند نیسننت تا با آنها آرام شننود و‬
‫دردهايم را کاهش دهد‪.‬‬
‫ای دوسننتم سننرطان! تو حق داری که از قصننههای مبتذلم دوری کنی‪ .‬تو زينتبخش‬
‫باوقاری هسننتی که تنها داسننتانهای شننريفان‪ ،‬قهرمانان‪ ،‬فاتحان‪ ،‬مجاهدان‪ ،‬نیکان و‬
‫صنابران را میخواهی؛ در حالی که جز تعداد کمی از داسنتانهای من‪ ،‬همگی تاريک و‬
‫متعفن و گلآلود هسنتند که از جهنم و فرشنتگان عذابی آمدهاند که نه میکشنند و نه‬
‫کشته میشوند‪.‬‬
‫دوسنت من سنرطان! مرا ببخش که داسنتان خود و ضنحاک را از تو پنهان میکنم؛ پس‬
‫او قداسنتش بیش از آن اسنت که با قهر و درد برای کسنی بیان کنم‪ .‬او برای عشنق پاک‬
‫من خلق شد که تقدير و سرنوشت هم نتوانست آن را به شوخی بگیرد‪.‬‬
‫او مرد راهها و مسنافتهای دور در روح من اسنت و تنها کسنی اسنت که میخواهم به‬
‫سوی مسیر پاک و نجاتبخشش بدوم‪.‬‬
‫‪  201‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الحادی و العشرون‬


‫فراموشی بیست و یکم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫ضعف و درماندگی‪ ،‬عشق را درهم میپیچاند‬

‫و بسیاری از فصلهای زيبايش را پنهان میکند‪.‬‬

‫چرا تقويم بايد بر اساس روزها باشدت چرا براساس شادیها و خوشبختیها نیستت‬

‫چرا همیشه عشق را در میان فرشتگان جستوجو میکنیم؛‬

‫با وجود آنکه انسان آفريده نشدهاندت‬

‫همه نیازهای جسم و روح‪ ،‬با رهاکردن تمام میشوند؛‬

‫جز نیاز به تو که فقط با به دست آوردنت تمام میشود‪.‬‬

‫بزرگ ترين مشکل شیطان اين بود که او عشقی بیشتر از آنچه بايد باشد‪ ،‬بود‪.‬‬

‫عشق به معنای تشابه نیست؛ بلکه به معنای قبول کامل جهت ديگر است‪.‬‬

‫زيباترين چیزی که در وجود عاشق هست‪ ،‬گرايیدن او به سوی محبوب است‪.‬‬


‫‪  202‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫جادهها‬
‫ضننحاک به تاريخ داسننتانی که بهاء درباره مردان رهگذر در زندگیاش نوشننته‪ ،‬دقت‬
‫میکنند‪ .‬اين تاريخ را خوب به ياد میآورد؛ چراکه در آن روز‪ ،‬ضنننحناک در وطنش بود‪.‬‬
‫تاريخ بلیط سنفرش‪ ،‬برايش خوشنايند بود؛ پس هرگز آن را فراموش نخواهد کرد‪ .‬در آن‬
‫روز‪ ،‬جرقه آزادی در يکی از اعتصننابهای بزرگ شننهر زده شنند‪ .‬اعتراضننی که به دلیل‬
‫گران فروشی‪ ،‬فقر‪ ،‬باالرفتن مالیات‪ ،‬فساد و نبود آزادی برپا شده بود و آن اعتصاب آرام‪،‬‬
‫به درگیریهای خونینی انجامید و ارتش ضنند شننورش‪ ،‬بیرحمانه به معترضننان هجوم‬
‫بردند و خواستهها‪ ،‬مطالبات و آرزوهايشان را برای داشتن آزادی سرکوب کردند‪.‬‬
‫در اين هنگام‪ ،‬سنفارت کشنورش به او دسنتور داد که برای سنالمتیاش‪ ،‬همراه تبعههای‬
‫ديگر‪ ،‬از کشنور در حال فروپاشنی خارج شنود؛ پیش از آنکه آتش‪ ،‬شنهر و هرکه را که در‬
‫راه است‪ ،‬بسوزاند‪ .‬همچنین برای بیش از يک هفته‪ ،‬حکومت نظامی اعالم شد‪.‬‬
‫آن زمان‪ ،‬نويسنندهای مشنهور در شنرق که صناحب انتشنارات نیز بود‪ ،‬از ضنحاک خواسنت‬
‫که برای ترجمه داسنتان آخرش به زبان عربی‪ ،‬با او قرارداد ببندد؛ چراکه اين داسنتان‪،‬‬
‫او را به شنهرت و موفقیت رسناند‪ .‬ضنحاک با کمال میل پذيرفت؛ شنايد از اين راه هم به‬
‫بهاء دست پیدا کند و هم احساس شادی کند‪ .‬پس بدون آنکه در مورد جزئیات قرارداد‬
‫و سنننود و زيانش فکر کند‪ ،‬قرارداد را بسنننت‪ .‬در آن هنگام‪ ،‬همچنان در تصنننويرها و‬
‫روزننامنههنا‪ ،‬دنبنال چهره بهناء میگشنننت‪ .‬حتی بنه خینابنانی کنه يتیمخناننه در آنجنا قرار‬
‫داشنت‪ ،‬رفت؛ اما يتیمخانه منهدم شنده بود‪ ،‬همانگونه که تمام وطن نابود شنده بود‪ .‬او‬
‫دلیل منفجر شندن اين بنا را از کسنی پرسنید‪ .‬سنپس دو سناعت در آن خیابان راه رفت‪،‬‬
‫شنايد معجزهای شود و دخترکی سر گون را بیابد که از زندان يتیمخانه به سويش فرار‬
‫میکند‪ .‬ولی اين اتفاق نیفتاد و راه و آرزويش را با قلبی ناامید ترک کرد‪.‬‬
‫در راه بازگشنت به هتل محل اقامتش‪ ،‬صندای زنهايی را شننید که با عربی محلی با هم‬
‫سنخن میگفتند؛ همان زبانی که بهاء با آن سنخن میگفت‪ .‬دلتنگ اين زبانی شند که‬
‫‪203‬‬ ‫النّسیان الحادی و العشرون ‪‬‬

‫در خونش پنهان بود‪ .‬هرچند نسبت به شهر‪ ،‬مردم و تاريخش‪ ،‬دشمنی شديدی داشت‪،‬‬
‫اما صندای زنهايی که همديگر را در راه ديدار میکردند‪ ،‬برايش دلنشنین آمد‪ .‬هنگامی‬
‫که پیاده به محل اقامتش بازمی گشنننت‪ ،‬در دلش امید شننننیدن صننندای محبوبش را‬
‫میپروراند و امید شننیدن ترنمهای شنگفتانگیز صندايش را داشنت؛ در حالی که غرق‬
‫در عشوه صدايش میشد و عمیقترين آهها را از قبلش برای او میکشید‪.‬‬
‫آن ادينب مترجم‪ ،‬او را بنه محفنل ويژهای بنه خناننه زنی دعوت کرد کنه ادعنا میکرد ادينب‬
‫مشنهوری در شنهر اسنت و برای رسنیدن به منصنب فرهنگی مهمی معرفی شنده اسنت‪ .‬او‬
‫نیز بی ترديد دعوتش را قبول کرد؛ به اين امید که شايد آن زن که سهر قوت القوب نام‬
‫داشنت‪ ،‬محبوبه گمشنده اش باشند‪ .‬هنگامی که از درب آهنی بزرگ طراحیشنده با مس‪،‬‬
‫وارد خانه شنند‪ ،‬زنی را ديد که لباسننی سننبک پوشننیده و هیچگونه شننباهتی به يک‬
‫فرهیخته و اديب موقر نداشت‪.‬‬
‫ضننحاک شننب را در آن خانه سننپری کرد‪ .‬در اين مدت مطمئن شنند که اين زن‪ ،‬زنی‬
‫فرهیخته و باوقار نیسننت‪ .‬ضننحاک به شنننیدن داسننتانش بسنننده کرد‪ .‬داسننتان درباره‬
‫دانشنمند کوچک مشنهور عربی اسنت که از سنرزمینش فرار کرد و در آپارتمانش ترور‬
‫شنند؛ بدون آنکه ضننارب شننناسننايی شننود و پلیس از او تحقیق کند‪ .‬در حالی که همه‬
‫می دانسنتند که چه کسنی و چرا او را کشنته اسنت‪ .‬مقتول کسنی بود که علیه نظام فاسند‬
‫شننرقی‪ ،‬اعتراض کرد و مقالههايی درباره آن نوشننت‪ .‬افرادی مانند او بسننیارند که برای‬
‫انديشه و قلمشان‪ ،‬بهای سنگینی پرداخت میکنند‪.‬‬
‫اما سنننخن آن زن‪ ،‬به هیچ وجه نظرش را جلب نکرد؛ حتی از شننندت خنده اشنننکش‬
‫درآمند‪ .‬آن زن از اعتقنادش بنا او سنننخن گفنت تنا مقندمنهای برای تبلیر پودرهنای‬
‫شنوينده اش باشند‪ .‬وقتی ضنحاک دلیل خنده وحشنتناکش را به او گفت‪ ،‬او مسنخرهوار‬
‫جواب داد‪ :‬واضنح اسنت که تو به کل از تمیزی متنفری‪ .‬آن شنب ضنحاک تصنمیم گرفت‬
‫پیناده به هتلش بازگردد تا هوای پاک را تنفس کنند‪ .‬پس از آنکنه از آخوری که به ظاهر‬
‫‪  204‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫آپارتمان اديب مشنننهور اسنننت‪ ،‬بیرون آمد‪ ،‬احسننناس خفگی میکرد‪ .‬در راه‪ ،‬دختران‬
‫تنفروشنی را ديد که میخواسنتند با او مراوده کنند‪ .‬او هرچقدر پول در جیبش داشنت‪،‬‬
‫بنه آنهنا داد ؛ بندون آنکنه از آنهنا چیزی طلنب کنند‪ .‬آن بخشنننش‪ ،‬دختران را بنه حیرت‬
‫انداخت که تنها يک معنی داشت‪ :‬شما در اين دنیای بدکاره‪ ،‬مطهر هستید‪.‬‬
‫زمانی که ضنحاک خیابانهای شنهر را میپیمود‪ ،‬به دنبال صندای غمگین بهاء میگشنت‬
‫که صدايش گرفته و مخارج حروفش واضح است‪.‬‬
‫در حنالی کنه بهناء در آن زمنان‪ ،‬خود را در آپنارتمنانش حبس کرده بود تنا بنه آرامی و در‬
‫سنکوت بمیرد و چون شنهرزاد قصنهگو‪ ،‬با سنرطان که چون شنهريار جبار بود‪ ،‬سنخن‬
‫می گفت‪ .‬ولی امکان گرفتن زندگی دوباره را از او نداشننت‪ .‬بلکه حتی از او امید داشننته‬
‫باشد که خاطراتش را ببلعد تا او از درد و تنهايی و رنج نجات يابد‪.‬‬
‫ضنننحاک در حالی که دغدغه دسنننتنوشنننته را دارد‪ ،‬میپرسننند‪ :‬آيا بهاء را در مقابل‬
‫آپارتمانش ديده و از او گذشنننته اسنننتت آيا هنگامی که در خیابان راه میرود‪ ،‬او را بر‬
‫آستانه آپارتمانش ديده است که به دنبالش میآيد‪ ،‬بدون آنکه او را بشناسدت‬
‫ضنحاک احسناس خفگی کرد و انديشنید که برای سنرگرم کردن خود‪ ،‬پیادهروی کند‪.‬‬
‫ساعت يک پس از نیمه شب بود‪ .‬چهره خوابیده بهاء را غرق در سکوت يافت‪ .‬از اينکه او‬
‫را تنها بگذارد‪ ،‬ترسنید؛ شنايد که به او احتیاج داشنته باشند‪ .‬به آينه نگاه کرد‪ .‬ديد که‬
‫ريشننش زياد شننده و از چانه و گردنش پايین آمده و موهای سننرش تا نصننف کمرش‬
‫رسنیده اسنت‪ .‬گويا هزار سنال حبس شنده اسنت‪ .‬لحظهای احسناس کرد روزگار درازی‬
‫اسنت که در کنار بهاء حبس اسنت‪ .‬پس بیشنتر احسناس خفگی کرد و تصنمیم گرفت با‬
‫وجود خطر مستها و آوارهها و مجرمهای فراری‪ ،‬برای پیادهروی به خیابان برود‪.‬‬
‫از اتاق بهاء به اتاق باربارا رفت تا از او بخواهد تا هنگام بازگشننتش از پیادهروی‪ ،‬مراقب‬
‫بهاء باشد‪.‬‬
‫‪205‬‬ ‫النّسیان الحادی و العشرون ‪‬‬

‫فکر کرد باربارا در اين سنناعت شننب‪ ،‬خواب اسننت و بايد او را از خواب بیدار کند‪ .‬پس‬
‫ناراحت شنند و نزديک بود منصننرف شننود‪ .‬ولی چارهای برايش نمانده بود‪ .‬نزديک درب‬
‫اتاقش شند و نوری را از زير در ديد‪ .‬بعید اسنت باربارا در حالی که چراغ اتاقش روشنن‬
‫است‪ ،‬خواب باشد‪ ،‬او کسی است که خواب در روشنايی را دوست ندارد‪.‬‬
‫درب را کوبید و منتظر بود باربارا با لکنت زبانش‪ ،‬به او اجازه داخل شندن بدهد‪ .‬ولی او‬
‫صندای باربارا را نشننید؛ صندای پاهايی را شننید که نزديک در شندند‪ .‬سنپس در باز شند‪.‬‬
‫او چهره مردی را ديد که او را میشنناخت؛ ولی فکر نمیکرد او را در اتاق باربارا‪ ،‬عريان‬
‫ببیند‪ .‬تنش را با ملحفه نخی سفیدی که دور کمرش را گرفته‪ ،‬پوشانده بود‪.‬‬
‫ناگهان دهان ضنحاک بسنته شند و نمیدانسنت چه بگويد‪ .‬باربارا را ديد که آرام و راحت‬
‫روی تخت نشنسنته اسنت؛ گويا از عمد و برای شنکسنتن غرور ضنحاک اين کار را کرده‬
‫اسنت؛ همان گونه که غرور خودش با آن پیرزن شنرقی شنکسنته شند که ضنحاک او را بر‬
‫باربارا ترجیح داد و به خاطرش باربارا را نپذيرفت‪.‬‬
‫ضننحاک از در زدن در اين موقع شننب عذرخواهی کرد و از همان راهی که آمده بود‪،‬‬
‫بازگشنت؛ در حالی که از آنچه ديده‪ ،‬شنوکه شنده بود‪ .‬برای خودش يک لیوان نوشنیدنی‬
‫ريخت و روی مبل نزديک پنجره نشست و به آرامی آن را نوشید‪ .‬آنچه را که ديده بود‪،‬‬
‫بناور نمیکرد و از آن اتفناق پسنننت‪ ،‬خودخوری میکرد‪ .‬بناربنارا حق دارد هرکنه را کنه‬
‫دوست دارد‪ ،‬به اتاقش دعوت کند؛ چراکه او نه فرزندش است‪ ،‬نه همسرش‪ ،‬نه نامزدش‬
‫و نه حتی دوسنتش‪ .‬او حق دارد هرچه را دوسنت دارد‪ ،‬آشنکارا انجام دهد؛ زيرا باربارا در‬
‫کشوری آزاد و مستقل زندگی میکند و هیچکس حق ندارد آزادیاش را از او بگیرد‪.‬‬
‫ضنحاک نمی داند آيا واقعاً به باربارا غیرت دارد يا ادای خروسنی شنرقی را درمیآوردت او‬
‫بالفاصنله اين احسناس را رد میکند؛ چراکه بهاء تنها زنی اسنت که ضنحاک دوسنتش‬
‫دارد و از زن هنای وطن‪ ،‬جز عطر و صننندای زيبنا و جنادوی آتشنننین محبوبش چیزی‬
‫نمیخواهد‪ .‬او در اين لحظه آرزو داشنننت بتواند سنننالمتی باربارا را بگیرد و به محبوبه‬
‫‪  206‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫خودش بندهند‪ .‬آن مردی کنه در اتناق بناربنارا بود‪ ،‬بنه جهنم بنازگردد؛ چراکنه او متعلق بنه‬
‫جهنم اسننت‪ .‬آن مرد‪ ،‬يکی از پناهندههای شننرقی اسننت که همراه ديگر پناهندهها‪ ،‬از‬
‫کشننتارهای خونین سننرزمینهای خود‪ ،‬به آنجا فرار کردهاند‪ .‬او گندمگون اسننت و همه‬
‫ويژگیهای شننرقیاش را دارد؛ اما جثهاش بسننیار بزرگتر از باربارا اسننت و باربارا اندام‬
‫آريايی دارد‪.‬‬
‫پیش از آنکنه بناربنارا بنه خناننه او بینايند تنا از بهناء مراقبنت کنند و کنارهنای منزل و دفتر را‬
‫برعهده بگیرد‪ ،‬آن مرد را چندين بار با باربارا ديده بود‪ .‬گمان کرد که او دوسننت باربارا‬
‫اسنت که با او در میسنسنه حمايت از پناهندگان و قربانیان جنگها در دنیا‪ ،‬آشننا شنده‬
‫اسنت و گمان نمیکرد که او عاشنقش بشنود و از دوریاش بیطاقت شنود و نیز او را به‬
‫تختی بیاورد که ضحاک خودش آن را برای خواب به باربارا داده بود‪.‬‬
‫آن پناهنده شننرقی‪ ،‬راهی مسننتقیم را به سننوی دنیای ثلجی‪ ،‬به ضننحاک نشننان داد‪.‬‬
‫ضننحاک فقط يک بار او را با يکی از بسننتگانش ديده بود‪ .‬هنگامی که او را در جلسننه‬
‫خیريه برای جمع کردن کمک ديده بود‪ ،‬نخواسنت با او سنخن بگويد‪ .‬تصنمیم گرفته بود‬
‫که از زبان عربی دوری کنند و با دخترهايی صنننحبنت کنند که از آنهنا زبان جديد را ياد‬
‫بگیرد؛ زيرا ينادگیری زبنان برای همنه پنناهنندههنا اجبناری بود تنا بتواننند از حمناينت دولنت‬
‫برخوردار شنننونند و اقنامنت موقنت بگیرنند و حقوق ثنابنت مناهناننه درينافنت کننند و امکنان‬
‫زنندگی را در پنايینترين جنای شنننهر بگیرد‪ .‬از آن پنناهننده‪ ،‬چیزی دربناره سنننرزمین‪،‬‬
‫خانواده و ملتش نشننید؛ گويا که او منسنوب به آنها نیسنت‪ .‬او را در حال رق‪ ،‬با زنان‬
‫ثلجیای ديد که در جشنن خیريه حاضنر بودند‪ .‬ناگهان همه فکر و ذکرش اين شند که‬
‫در يک نفس‪ ،‬تمام نوشنیدنی را بنوشند‪ .‬حتی در جیب پالتويش‪ ،‬يک شنیشنه کوچک از‬
‫نوشیدنی مورد عالقه اش پنهان کرده بود‪.‬‬
‫او زيبا و خوشاندام اسننت و خوب میخندد و میرقصنند‪ .‬به همین دلیل‪ ،‬بسننیاری از‬
‫دختران ثلجی را بنه خود جلنب میکنند‪ .‬چهره گنندمگونش‪ ،‬جلوهاش را دوچنندان‬
‫‪207‬‬ ‫النّسیان الحادی و العشرون ‪‬‬

‫میکند‪ .‬ولی ضنحاک هیچگاه گمان نمیکرد که به سنوی باربارا کشنیده شنود؛ چراکه‬
‫باربارا حداقل ده سال از او بزرگتر است‪.‬‬
‫او کنجکاو اسنت راز ارتباط آن دو را بداند؛ ولی هرگز از باربارا نپرسنید تا بیشنتر از اين‪،‬‬
‫او را سنننرزنش نکند؛ زيرا با آمدن بهاء به اين خانه‪ ،‬باربارا از مردانگی کاذب او ضنننربه‬
‫خورد؛ در حالی که همیشنه از عشنق بسنیارش به ضنحاک سنخن میگفت‪ .‬اينک‪ ،‬خود را‬
‫طعمه آن جوان سبزه و سنگدلی کرده بود که در ربودن عقل زنان ثلجی ماهر است‪.‬‬
‫صنبح زود ضنحاک خواسنت صنبحانهاش را در آشنپزخانه بخورد‪ ،‬نه در اتاق بهاء؛ تا باربارا‬
‫را همراه عشنق گندم گونش‪ ،‬در آنجا ببیند و آن دو با بودن او‪ ،‬شنرمنده بشنوند‪ .‬ولی با‬
‫تأخیر به آشنپزخانه رفت‪ .‬در آن هنگام‪ ،‬بارارا را ديد که جلوی درب خانه و در کنار آن‬
‫مرد ايسننتاده و با او وداع میکند‪ .‬در را پشننت سننر مرد میبندد و به ضننحاک توجهی‬
‫نمیکنند و بنا سنننردی بنه او صنننبح بخیر میگويند‪ .‬بنه آرامی‪ ،‬برای تمیز کردن میز‪ ،‬بنه‬
‫آشنپزخانه میرود و بشنقابها‪ ،‬فنجانها و ظرفهای صنبحانه را میشويد‪ .‬سپس ضحاک‬
‫را ترک کرد؛ در حالی که ضننحاک به موهای بورش که بر گردن‪ ،‬کمر و شننانههايش‬
‫ريخته شده‪ ،‬مینگريست‪ ،‬بدون آنکه با او سخن بگويد‪.‬‬
‫به محض آنکه صندای قدمهای ضنحاک را شننید‪ ،‬از آشنپزخانه دور شند تا به طبقه باالی‬
‫خانه برود‪ .‬فهمید ضنحاک برای آرام کردن دلخوری و خشنمش‪ ،‬به ديدن بهاء رفت‪ .‬او‬
‫گمان کرد که حسننادت ضننحاک را برانگیخته اسننت؛ در حالی که خودش شننب و روز‪،‬‬
‫بدون آنکه مورد توجهش قرار بگیرد‪ ،‬از حسادت میسوخت‪.‬‬
‫باربارا نمیدانسنت چگونه رابطه اش را با آن جوان زيبا بیشنتر کند؛ ولی مطمئن بود که‬
‫اين کنار را تنهنا برای آن انجنام میدهند کنه آن جوان را بنه خناننه ضنننحناک بیناورد تنا دل‬
‫ضننحاک را بسننوزاند؛ همانطور که ضننحاک اين کار را میکرد‪ .‬هرگز ادعا نمیکند که‬
‫ضنننحناک از آنچنه کنه دينده اسنننت‪ ،‬از حسنننادت خواهند مرد؛ ولی از درد بیتوجهی و‬
‫کم لطفی و دغدغه شنريک رقیب دور نخواهد شند‪ .‬ضنحاک تعامل بسنیاری با او داشنت‪.‬‬
‫‪  208‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫باربارا تالش میکرد ملکهاش باشند‪ ،‬نه فقط منشنیاش که پانزده سنال به کارش عادت‬
‫کرده اسنت‪ .‬با وجود آنکه باربارا با او دشنمنی داشنت و در بسنیاری از کارها با او مخالف‬
‫بود‪ ،‬ولی نسنبت به او وفادار بود و از اعماق وجودش او را دوسنت میداشنت و همراهش‬
‫بود؛ چراکه ضحاک قهرمان بیهمتا و شريفش بود‪ ،‬اما ضحاک‪ ،‬آن سرخگون خوابیده و‬
‫پژمرده را بر او ترجیح میدهد‪ .‬طبیعی اسننت که قلب باربارا آتش بگیرد؛ چراکه پس از‬
‫نفرين شندن شنرق و مردمانش‪ ،‬خانهاش با روح شنرقی و سنوغات و آالت موسنیقیاش پر‬
‫شد و بهاء‪ ،‬اربابش شد؛ در حالی که بدون دستگاه تنفسی‪ ،‬نمیتواند نفس بکشد‪.‬‬
‫ضنحاک باربارا را بسنیار آزرده کرده بود‪ ،‬او نیز خودش را به آن جوان گندمی که هم از‬
‫نظر زيبنايی و هم جنذابینت‪ ،‬جوانی و مردانگی‪ ،‬بر ضنننحناک برتری دارد‪ ،‬نزدينک کرد؛‬
‫اگرچه میدانسنت که سنرشنت او با سنرشنت ضنحاک متفاوت اسنت‪ .‬او مانند ضنحاک‪،‬‬
‫شنننريف‪ ،‬کريم و خوش قلب نیسنننت و فقط چهره زيبايی دارد و در پی فرصنننتی برای‬
‫بهرهکشنی از زنان اسنت‪ .‬زنانی که تصنور میکنند او بور و روشنن اسنت و سنبزه بودنش را‬
‫نمیپذيرند‪.‬‬
‫آن مرد ادعا می کند که شنیفته و فريفته باربارا شنده اسنت؛ ولی باربارا خوب میداند که‬
‫او اموالش را دوسنننت دارد‪ ،‬بنا اين حنال هرچنه پول بخواهند بنه او میدهند‪ .‬جوان نیز بنا‬
‫کمال میل به خانه رئیس او میرود و با مشنتی پول از آنجا بازمیگردد؛ در تخت گرم و‬
‫نرمش میخوابد و غذاهای لذيذ میخورد‪ .‬او پسنننت فطرت و قبیح اسنننت که به خود‬
‫اجازه میدهد بر میز صنبحانهاش بنشنیند و از قهوه مخصنوصنش بخورد و به حمام برود‬
‫و چانهاش را با ريشتراش او بتراشد و از عطرش استفاده کند‪.‬‬
‫باربارا احسنناس کرد که توانسننت تا حدودی انتقام سننکوت عمیق ضننحاک را بگیرد‪.‬‬
‫ضنحاک در برابر ناراحتی خود‪ ،‬سنکوت نمیکند‪ ،‬گرچه باربارا دلش از آن خنک نشند؛ و‬
‫تنها با اين کار‪ ،‬غم و سنرگردانیاش دوچندان شند‪ .‬او به فراق دردمندانه ضنحاک عادت‬
‫د اشنت‪ .‬ولی در کنار آن مرد‪ ،‬احسناس سنرزنش و اسنتثمار میکرد‪ .‬در حالی که ضنحاک‬
‫‪209‬‬ ‫النّسیان الحادی و العشرون ‪‬‬

‫هرچند او را ناديده میگیرد‪ ،‬ولی صنناحب کرم و لطف بینهايت و مهربانی و شننهامت‬
‫کافی‪ ،‬برای خوشبخت کردن زنان دنیا است‪.‬‬
‫آن مرد شنرقی را که در کنارش بود‪ ،‬هرگز دوسنت نداشنت؛ بلکه فقط از صندای شنرقی و‬
‫غمناکش‪ ،‬نگاه ملتهب و زيبايش‪ ،‬نفسهای سننرد و لذتبخشننش و رنگ نقرهای زيبای‬
‫موهايش لذت میبرد و با موهايش بازی میکرد و تصنور میکرد که با موهای ضنحاک‬
‫بازی می کند‪ .‬آن مرد فراموش کرد داسنتان رعب و وحشنت شنهرش را برای او تعريف‬
‫کند‪ .‬هنگامی که از شنهرش فرار کرد تا به آن شنهر سنردسنیر برسند‪ ،‬مادر و خواهرش از‬
‫شندت سنرما مردند و موهای سنر و ريشنش از شندت غم سنفید شند‪ .‬او جسند مادرش را‬
‫ترک کرد‪ .‬میدانسنت او زير خانه بمبارانشنده مدفون اسنت و نجانی از مرگ نیسنت و‬
‫انسانیت نابود شده است و بر همه بشريت کینه دارد‪.‬‬
‫بناربنارا بنه فجنايع زنندگی توجهی نکرد و از تنه قلبش آرزو کرد کنه در مورد کتنابی کنه‬
‫هیجانش را برمی انگیزد يا از بحث علمی که در ذهنش پیش آمده‪ ،‬با او سننخن بگويد؛‬
‫آن گونه که ضنحاک هنگامی که درباره مسنائل فکری و ادبی و دانشنگاهی با او سنخن‬
‫میگفت‪.‬‬
‫تالش کرد هنگنامی کنه وسنننیم بنا او سنننخن میگويند‪ ،‬بنه او توجنه کنند و غم عمیق‬
‫چهرهاش را ترسیم کند و تظاهر کند رنج او و ملتش را درک میکند؛ در حالی که آن‬
‫مرد هنگامی که به میسنسنههای حمايت از پناهندگان میرود‪ ،‬خود را اندوهگین نشنان‬
‫میدهد؛ اما باربارا تنها به واکنش ضحاک در برابر اين کار میانديشید‪.‬‬
‫‪  210‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫‪211‬‬ ‫النّسیان الثّانی و العشرون ‪‬‬

‫النّسیان الثّانی و العشرون‬


‫فراموشی بیست و دوم‬

‫در ستاره های اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫مردی که عاشقش هستم و او همه کس من در زندگی است‪.‬‬

‫زمانی دست داد تا در مورد همه چیز با او سخن بگويد؛‬

‫دريغا او فراموش کرد بگويد که چقدر دوستش دارد‪.‬‬

‫برخی آدم های احمق خیال می کنند‬

‫که می توانند با رها کردن دوباره عشق‪ ،‬آن را به پايان برسانند‪.‬‬

‫هرچقدر که زمین او را نا امید کرد او بیشتر به سوی آسمان فرار کرد‪.‬‬

‫مردم دروغگويان بزرگ ما هستند که تصور می کرديم‬

‫بعد مرگمان زندگی خواهیم کرد‪.‬‬

‫هرچیزی در وجود او تبديل به انسان و مردی بزرگ می شود‬

‫جز قلبش که همچنان به شکل کودکی باقی خواهد ماند‪.‬‬

‫هنر صدای محرومان است‪.‬‬


‫‪  212‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫زنان سرخرو (آتشین)‬


‫ضننحاک روی مبل اتاق بهاء و در آغوش دسننتنوشننتهای که برايش میخواند‪ ،‬خوابش‬
‫برد‪ .‬هنگامی که بیدار شند‪ ،‬باربارا را در حال شنانه زدن موهای بهاء ديد‪ .‬باربارا بهترين‬
‫فرد برای شنانه کردن موهايش اسنت‪ .‬ضنحاک مهربانی را نسنبت به بهاء‪ ،‬در چشنمهای‬
‫باربارا ديد‪ .‬دريافت که باربارا دلش برای بهاء میسننوزد؛ چراکه گوشننتش آب شننده و‬
‫چیزی جز پوست چسبیده بر استخوان‪ ،‬از او باقی نمانده است‪.‬‬
‫ضنحاک تمايلی به مهربانی و دلسنوزی باربارا نسنبت به محبوبهاش نداشنت‪ .‬از او خواسنت‬
‫شانه را به او بدهد تا خودش موهای بهاء را شانه بزند‪.‬‬
‫باربارا بیتوجه‪ ،‬شنانه را به دسنتش داد و خواسنت اتاق را ترک کند‪ .‬ضنحاک قاطعانه و با‬
‫دلخوری‪ ،‬به او گفت‪ :‬ديگر نمیخواهم آن جوان وقیح را به خانهام بیاوری‪.‬‬
‫باربارا سناکت ماند و هیچ نگفت؛ گويا اصنالً حرفش را نشننیده اسنت‪ .‬در حالی که خالف‬
‫همیشننه‪ ،‬میخنديد‪ ،‬از پلههای داخلی خانه پايین رفت‪ .‬مطمئن شنند که در جان مرد‬
‫نقرهای شريفش‪ ،‬آتش حسادت را شعلهور کرده و روحش را گزيده است‪.‬‬
‫باربارا برای نخسننتین بار در زندگی‪ ،‬احسنناس رنج و غم میکند؛ آن هم در برابر بهايی‬
‫که به مومیايی سنر غمناک تبديل میشنود‪ ،‬نه شناهزاده زيبای خفتهای که ضنحاک‬
‫توصننیفش میکند‪ .‬او همیشننه و تا ابد‪ ،‬بهاء را زشننت میبیند‪ .‬حتی قبل از آنکه او را‬
‫ببیند‪ ،‬سعی میکرد او را از سر راه کسی که دوستش دارد‪ ،‬دور کند ولی موفق نشد‪.‬‬
‫ضنحاک در گذشنته‪ ،‬با او از محبوبه زيبای گمشندهاش سنخن میگفت‪ .‬باربارا گمان کرد‬
‫دوسنت عرب ضنحاک که از شنرق برای ديدارش آمده‪ ،‬همان بهاء اسنت‪ .‬ضنحاک از باربارا‬
‫خواسنننتنه بود کنه برايش بلیط هواپیمنا بگیرد و اتناق منناسنننبی را در يکی از هتنلهنای‬
‫نزديک خانهاش‪ ،‬برايش رزرو کند‪.‬‬
‫‪213‬‬ ‫النّسیان الثّانی و العشرون ‪‬‬

‫چون باربارا از گمان خود مطمئن شند‪ ،‬تصنمیم گرفت بلیطها را اشنتباه رزرو کند تا آن‬
‫زن در فرودگاه‪ ،‬برای آمدن به اين شنهر‪ ،‬بدون بلیط بماند و عصنبانی بشنود و از همان‬
‫راه بازگردد و آن دو عاشق‪ ،‬هرگز يکديگر را ديدار نکنند‪.‬‬
‫باربارا در حیلهاش موفق شند‪ .‬هنگامی که زن میهمان به کشنور رسنید‪ ،‬بلیط داخلیاش‬
‫را نیافت و خشنمگین به خانهاش بازگشت‪ .‬با ضحاک به دلیل بیاحترامیاش و استقبال‬
‫نکردنش‪ ،‬قطع رابطه کرد؛ بیآنکه دريابد که منشنی حسنودش باربارا در اين کار مقصنر‬
‫است‪.‬‬
‫و اينچنین باربارا توانسننت مانع ديدار زن شننرقی با ضننحاک شننود؛ اما به زودی متوجه‬
‫اشنتباه خود شند؛ زيرا ضنحاک هیچ توجهی به برهم خوردن ديدارشنان نکرد‪ .‬ناراحتی او‬
‫بیشنننتر بنه دلینل هزيننه بلیطی بود کنه برای آن خنانم پرداخنت کرده بود و موفق بنه‬
‫بازپسگیری آن نشند‪ ،‬نه به دلیل حادثهای که باعث قطع ارتباطش با زنی شند که او را‬
‫در همايشهای فرهنگی بینالمللی چند بار ديده بود‪.‬‬
‫باربارا خود را برای رهايی از شنر محبوبه گمشنده ضنحاک آماده کرده بود‪ .‬هرگز انتظار‬
‫اين را نداشنت که او ناگهان در زندگی ضنحاک ظاهر شنود و هرگز توقع نداشنت ضنحاک‬
‫او را در اسکانديناوی سرد بیابد و او را به خانهاش بیاورد تا به آرامی بمیرد؛ و او را برای‬
‫نگهنداری محبوبنهاش اجیر کنند تنا از کمنای طوالنی‪ ،‬آنگوننه کنه ضنننحناک ادعنا دارد‪،‬‬
‫نجاتش دهد و هرچقدر هم طوالنی باشنند‪ ،‬باز هم با بزرگواری آن را انجام خواهد داد و‬
‫از دنیای نسیان رهايش خواهد کرد‪.‬‬
‫باربارا ضنحاک را همواره حمايت میکرد؛ اما ضحاک هیچگاه به عشق او توجه نکرد و او‬
‫جز يک منشنی فعال و عاشنق برايش نبود‪ .‬باربارا هرگاه ضنحاک به او نیاز داشنت‪ ،‬بدون‬
‫شنرط درخواسنتش را قبول میکرد و اين وضنع حقیرانه را میپذيرفت تا او را از دسنت‬
‫ندهد‪ .‬به او التماس میکرد که ارتباطشان جدیتر شود‪ .‬هرچند از نفرت ضحاک نسبت‬
‫به رابطه با زنان آگاهی داشننت‪ .‬ضننحاک پس از سننه ازدواج و سننه طالقی که داشننت‪،‬‬
‫‪  214‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫روحش رنجیده‪ ،‬ثروتش پراکنده و غرورش جريحهدار شند‪ .‬داشنتن دختر يا پسنری که‬
‫وارثش باشند‪ ،‬بر او حرام شند‪ .‬او عشنق به دانش‪ ،‬دانشنمندان‪ ،‬ادب و اديبان را به ارث‬
‫گذاشت و با مهربانی و بخشش‪ ،‬آن را آبیاری کرد‪.‬‬
‫باربارا نیز از مهربانی ضننحاک‪ ،‬بهرهمند شنند؛ ولی آن بهرهای که خود میخواسننت و‬
‫عاشنقش بود‪ .‬هنگامی که با ضنحاک آشننا شند‪ ،‬به تازگی از همسنرش جدا شنده بود‪ ،‬پس‬
‫از آنکه سننالهای بسننیار‪ ،‬رفیق و همخانهاش بود‪ .‬اين طالق‪ ،‬برای باربارا دردناک بود و‬
‫آسیب زيادی را بر او وارد کرد‪ .‬نزد ضحاک‪ ،‬کار‪ ،‬همدم‪ ،‬حمايت و ياری يافت و توانست‬
‫پس از ترک زادگاهش و فرار از ناامیدی ‪ ،‬تنهايی و جدايی‪ ،‬زندگیاش را از نو بسازد‪.‬‬
‫ضنحاک با همه شنهامت‪ ،‬محبت و شنرافت‪ ،‬او را حمايت کرد و پول بسنیاری به او قرض‬
‫داد تا با آن‪ ،‬آپارتمانی را اجاره کند‪ .‬چون باربارا خواسننت پول را به او بازگرداند‪ ،‬آن را‬
‫نپذيرفت‪ .‬حتی هنگامی که متوجه شد برای خانه‪ ،‬به وسايل نیاز دارد و نمیتواند آن را‬
‫تهیه کند‪ ،‬وسايل شیکی را به او هديه داد‪.‬‬
‫در حقیقت ضنحاک برای او‪ ،‬ياوری مهربان و تنها مراقبش بود‪ .‬از اين رو‪ ،‬باربارا به او از‬
‫صنمیم قلب‪ ،‬صنادقانه و خالصنانه عشنق میورزيد‪ .‬در حالی که عشقش بر وجدان ضحاک‬
‫اثر نکرد و ضحاک همچنان در انديشه تنها محبوبش( بهاء) محبوس ماند‪.‬‬
‫باربارا برای نخسنتین بار‪ ،‬راز شنیفتگی ضنحاک را نسنبت به زنان سنر فهمید‪ .‬او با سنه‬
‫نفر از آنهنا کنه هیچ ويژگی و مزيتی جز آتشنننین بودن ننداشنننتنند‪ ،‬ازدواج کرد‪ .‬آنهنا‬
‫همسنرانی سنردمزاج بودند که از بذل و بخشنشهای ضنحاک برای مهمانان و دوسنتانش‬
‫انتقاد می کردند و اعتقاد داشنننتند که ضنننحاک به دلیل وابسنننتگی به آنها اين کار را‬
‫می کند‪ .‬در حالی که ضننحاک عاشننق لطف و کرم به دوسننتانش و مهمانی و گردش و‬
‫سفر بود تا همه دنیا را بشناسد‪.‬‬
‫ضننحاک به سننفر و گشننتوگذار در نواحی مختلف پرداخت؛ عشننرتکدهها‪ ،‬خانههای‬
‫فسننناد‪ ،‬مکنانهنای لهو و لعنب و قمنارخناننههنا را ديند و طعم اين مکنانهنا را چشنننیند‪.‬‬
‫‪215‬‬ ‫النّسیان الثّانی و العشرون ‪‬‬

‫شننادیهای زودگذر را شننناخت‪ .‬سننپس به مرکز تمدنها‪ ،‬يعنی به سننمت علم و علما‪،‬‬
‫ادبیات‪ ،‬اديبان‪ ،‬هنرها‪ ،‬نمايشننامهها‪ ،‬کتابخانهها‪ ،‬دانشنگاهها‪ ،‬آزمايشنگاهها و شنهرهای‬
‫صنننعتی و فرهنگی رفت؛ بنابراين غرور و سننرمسننتی معرفت را شننناخت‪ .‬بعد از آن به‬
‫میانه مردم‪ ،‬ملتها و انسنان های پژوهشنگر رفت تا از بحران و جزئیات زندگی آنها آگاه‬
‫شود‪ .‬فلسفه را آموخت و انسانیت را يکی پس از ديگری تجربه کرد‪.‬‬
‫ولی هیچکدام از اين تجربهها‪ ،‬او را نزد سننه همسننرش شننفاعت نکرد‪ .‬پس يکی پس از‬
‫ديگری‪ ،‬از او جندا شننندنند و در حنالی کنه ثروت فراوانش را بنه چننگ آورده بودنند‪ ،‬او را‬
‫ترک کردند‪ .‬او همچنان منتظر حمراء آتشنین خود بود تا عشنق‪ ،‬خوشنبختی و کودکی‬
‫را به همديگر هديه دهند و آرزوهايشننان را برآورده کنند‪ .‬در حالی که زندگی نصننیب‬
‫هرکه آن را بخواهد‪ ،‬نمیشنود و به هرکه طلب رحم کند‪ ،‬رحم نمیکند؛ تنها به آن دو‪،‬‬
‫مسیری جديد را هديه کند‪.‬‬
‫«شنننهادت میدهم که من زندگی کردهام»! اين جملهای اسنننت که ضنننحاک پس از‬
‫خوردن نان فطیری که برای دوسنتهايش آماده کرده‪ ،‬آن را بارها تکرار میکند‪ .‬او آنها‬
‫را برای شنام به خانهاش دعوت کرده اسنت‪ .‬جامش را به آرامی مینوشند و با تکرار اين‬
‫جمله مشنهورش‪ ،‬بیشنتر و بیشنتر قهقهه میزند و با دوسنتهايش به خنديدن‪ ،‬نوشنیدن‬
‫و همصنننحبتی شنننیرين مینشنننیند‪ .‬در اين هنگام‪ ،‬باربارا از جامش به چهره او خیره‬
‫میشننود‪ .‬مطمئن اسننت که ضننحاک در پايینترين مرحله زندگیاش اسننت و عاشننقی‬
‫ناامید و دلشنکسنته اسنت که از انتظار خسنته شنده و ناامیدیاش همواره بیشنتر میشنود‬
‫و سننپس به خنده و سننخن و نوشننیدن و تهیه غذا و شننیرينیهای لذيذ شننرقی پناه‬
‫میآورد‪.‬‬
‫‪  216‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ضننحاک اجازه نداد دوسننتهايش نیمه شننب خانه را ترک کنند و آنها را در خانه نگاه‬
‫داشنت‪ .‬از آن دو خواسنت که همراهش به اتاق بهاء بیايند تا در اين شنبنشنینی خاص‪،‬‬
‫در کنارش باشنند و بهاء با آنها مأنوس شنود و سنخنهايشنان را بشننود؛ حتی اگر نتواند‬
‫حرفی بزند يا در بحثشان مشارکت کند‪.‬‬
‫همگی به ات اق بهاء رفتند و در حضننورش‪ ،‬شننب را سننپری کردند‪ .‬در حالی که بهاء در‬
‫کنار آنها روی تخت آرمیده بود و آنها از نابودی عمرشان در کشور خود و از خوشیهای‬
‫کودکیشنان در آغوش خانواده سنخن میگفتند‪ ،‬در اين هنگام ضنحاک سناکت ماند و‬
‫گفتههايشان را تعقیب نکرد؛ چراکه او از کودکیاش‪ ،‬خاطره خوشی ندارد که دربارهاش‬
‫سنخن بگويد؛ به جز عشنق به بهاء که پیدرپی به چهرهاش مینگرد و خیال میکند بر‬
‫گونههای محبوبش که يادآور کودکی است‪ ،‬اشک جاريست‪.‬‬
‫ضنحاک همواره آرزو می کند که همراه بهاء‪ ،‬در تبعیدگاه سنردش باشند‪ .‬برايش با دسنت‬
‫خودش‪ ،‬شننیرينی بپزد و خانه اش را با نماز و دعا و عبادت پر کند و مراقب التزام او بر‬
‫نماز سنروقتش باشند‪ .‬خانه اش را با سنلیقه خودش بچیند و برايش ترشنی و مربا آماده‬
‫کنند‪ .‬چنند نهنال کوچنک در بناغچنه خناننهاش بکنارد و لبناسهنای پنارهاش را بندوزد و برای‬
‫نماز صنبح بیدارش کند‪ .‬هنگام سنفر بر بالینش‪ ،‬قرآن و سنجادهای زربافت و زيبا که از‬
‫حج آورده است را بگذارد‪.‬‬
‫ضنحاک هر بار که مادرهای دوسنتهايش به ديدنشنان میآيند‪ ،‬غبطه میخورد‪ .‬در اين‬
‫لحظه‪ ،‬شنايد او نسنبت دوسنتهايش‪ ،‬به سنان گدايی بود‪ .‬مادرهای آنها برای فرزندهای‬
‫خود‪ ،‬هديه و سوعاتی میآورند و همانند عاشقان هستند تا زمانی که به خانه بازگردند؛‬
‫و برای ضحاک تنها بدبختی عمیق و محرومیت از مهر مادری‪ ،‬باقی میماند‪.‬‬
‫ضحاک در آن شب از خاطرههای کودکیاش‪ ،‬چهره محبوبش را به ياد آورد که زندگی‪،‬‬
‫پناکی و زيبنايی را فريناد میزد‪ .‬برايش از آوازهنای ملی دوران کودکیشنننان خوانند و‬
‫‪217‬‬ ‫النّسیان الثّانی و العشرون ‪‬‬

‫دوست هايش او را همراهی کردند تا وجد و سرور بر آنها چیره شد و غمی بزرگ بر آنها‬
‫اصابت کرد و گريستند‪.‬‬
‫در اين هنگنام بناربنارا بنه حرفهنای آنهنا اننديشنننیند؛ بیآنکنه حرفهنای آنهنا را کنه بنه زبنان‬
‫عربی اسنت‪ ،‬بفهمد؛ به جز برخی کلمات محدود که به او گفتند‪ .‬سنپس از آنها دور شند‬
‫و روی مبل نزديک پنجره نشنسنت‪ .‬تصنوير طلوع خورشنید را در رودخانه نگريسنت و‬
‫غمهايش را در خلوت خود خالی کرد و برای آنکه ضنحاک اشنکهای عشنقش را نبیند‪،‬‬
‫سنکوت کرد‪ .‬ضنحاک تالش کرد دروغهای شنادی را از خوشنبختی خود و بهاء بسنازد و‬
‫داسنتان عشنقی سنراسر از اتفاقهای شاد را تعريف کند؛ اما زمانی که در چنین شبی که‬
‫احسناس ضنعف و غم می کرد‪ ،‬خاطرات تلخش بر او سنرازير شند که توان رويارويی با آن‬
‫را نداشت‪ ،‬عاجر و درمانده شد‪.‬‬
‫صنبح روز بعد‪ ،‬هنگامی که ضنحاک از خواب بیدار شند‪ ،‬دوسنتانش همچنان روی مبل‬
‫نرمی که شنب گذشنته روی آن نشنسنته بودند‪ ،‬در خواب بودند‪ .‬حتی باربارا روی مبل‬
‫نزديک پنجره‪ ،‬خوابیده بود‪ .‬بهاء نیز همچنان غرق در خواب بود؛ مثل کبوتر سنر رنگ‬
‫اسننطورهای که در توده ابری سننپید افتاده اسننت‪ .‬سننرخی شننديدی در چهرهاش موج‬
‫میزند؛ گويی آن سرخی از شدت گريه يا خنده بر او نمايان شده است‪.‬‬
‫با وجود رنگپريدگیاش آهسته به او گفت‪ :‬امروز بیشتر دوستت دارم‪.‬‬
‫دسننتنوشننته ای را که کنار سننرش بود‪ ،‬باز کرد و برای محبوبش خواند تا هنگامی که‬
‫دوستانش از خواب بیدار شوند و همگی برای صرف صبحانه به آشپزخانه بروند‪.‬‬
‫‪  218‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫‪219‬‬ ‫النّسیان الثّانی و العشرون ‪‬‬

‫النّسیان الثّالث و العشرون‬


‫فراموشی بیست و سوم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫الفبای خاصی را برای خودم اختراع خواهم کرد تا به تو بگويم دوستت دارم‪.‬‬

‫او خدا را بیشتر از من میشناسد؛ از اين رو بسیار میخندد‪.‬‬

‫داستان همه بزدالن تنها با يک جمله به پايان میرسد‪ :‬شرايط قویتر از عشق بود‪.‬‬

‫برای چه به ما از داستانهای عشق نگفتی که با عاشقان بعد از ديدار چه میکندت‬

‫عشق نزد زن‪ ،‬مسأله وجود است‪.‬‬

‫برايم بنويس تا نمیرم‪.‬‬

‫او میتواند قاطع باشد تا عشق در آخر لیستش قرار گیرد‪،‬‬

‫سپس از او میخواهد که منتظرش بماند‪.‬‬


‫‪  220‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫باربارا‬
‫بیش از يک سنال و نیم گذشنته اسنت و ضنحاک همچنان در محراب اتاق بهاء‪ ،‬در انتظار‬
‫بیدار شنندنش به عبادت مشننغول اسننت‪ .‬هیچ نشننانهای بر ترک خواب ابدی بهاء وجود‬
‫ندارد‪ .‬ضنحاک چون زاهدی که جسنمش در اسنارت عشنق اسنت‪ ،‬در روز از بهاء نگهداری‬
‫میکند و شننب کنارش میخوابد‪ .‬زمانش را يا با خواندن دسننتنوشننته بهاء سننپری‬
‫میکند يا با نوشنتن داسنتان دونفرهشنان که میخواهد آن را قبل از بیدار شندن بهاء به‬
‫پايان برساند؛ تا پس از آنکه از بیهوشی بازگشت‪ ،‬اولین هديهاش به او باشد‪.‬‬
‫باربارا با نیش زدن پیدرپی در روح و عشنقش‪ ،‬مراقب اين بیجان شنگفتانگیز اسنت‪.‬‬
‫در دنیای ضحاک فقط اين بهاء سر گون که روزبهروز فرسوده ترمیشد‪ ،‬ديده میشود‪.‬‬
‫باربارا از صنمیم قلبش آرزو میکند که به جای بهاء در دنیای عدم و نیسنتی سنرگردان‬
‫باشند و با دسنتگاه تنفس مصننوعی نفس بکشند و ناتوان از زندگی آرمیده باشند؛ تا از‬
‫کمک ضنحاک و عشنقش بهرهمند شنود؛ همچنانکه بهاء از او بهرهمند اسنت‪ .‬بارها آرزو‬
‫کرد که به عشقی چنین عظیم‪ ،‬وحشتناک و مصیبتبار دست يابد‪.‬‬
‫باربارا پیش از آنکه اتفاق های اين اتاق و اين وفاداری را با چشم ببیند‪ ،‬هرگز به اين‬
‫اعتقاد نداشت که عشق میتواند به اين شدت و قدرت‪ ،‬در روح و وجود جای گیرد‪ .‬او‬
‫پیش از اين معتقد بود که ضحاک فقط يک رفیق خوشبخت است؛ ولی اکنون او را‬
‫نسبت به کسانی که او را میشناسند‪ ،‬بیشتر میشناسد‪.‬‬
‫از عشق اين دو شرقی شگفتانگیز‪ ،‬نهتنها درس محبت آموخت‪ ،‬بلکه در مدرسه عشق‬
‫آنها‪ ،‬درسهای فراوانی گرفته وحتی وجدانش شکل گرفت‪ .‬ضحاک بسیاری از ترانههای‬
‫عشق را به او آموخت و اين عشق او را بر درد ‪ ،‬رنج ‪ ،‬مصیبت و غصهاش‪ ،‬برتری میداد‪.‬‬
‫باربارا تصمیم میگیرد که در کنارش بماند و او را حمايت کند‪ ،‬حتی اگر‬
‫‪221‬‬ ‫النّسیان الثّالث و العشرون ‪‬‬

‫در مراقبت از بهاء‪ ،‬متحمل عذاب شننود‪ .‬ضننحاک نیز در انتظار آن پیرزن که فقط چند‬
‫تکه استخوان و گوشت برايش باقی نمانده بود‪ ،‬ذوب میشود‪.‬‬
‫آن جوان مشنرقی احمق فکر می کند که باربارا به خاطر پول و حقوق اضنافی ضنحاک و‬
‫همچنین اقامتش در خانه او و کمک کردن در کارهايش‪ ،‬اينجاسننت؛ ولی حقیقت اين‬
‫اسنت که او برای نزديکتر بودن به ضنحاک‪ ،‬در کنارش مانده اسنت هرچقدر هم رنج و‬
‫عذاب و سنختی بکشند؛ چراکه باربارا طاقت دوریاش را ندارد و تا آخرين لحظه زندگی‪،‬‬
‫در کننار او خواهند منانند؛ بندون آنکنه بنه منال‪ ،‬زيبنايی‪ ،‬شنننهرت و کرامتش‪ ،‬آنگوننه کنه‬
‫ضنحاک فکر می کند‪ ،‬چشنم داشنته باشند‪ .‬به نظر باربارا‪ ،‬دوسنتان ضنحاک‪ ،‬عالقهمند به‬
‫ادبیات‪ ،‬هنر‪ ،‬خرافات و حکايتهای مبتذل هسنتند‪ .‬ولی باربارا ضنحاک را بسنیار دوسنت‬
‫دارد و برای بیان عشنقش‪ ،‬کلمهای نمیشنناسند‪ .‬فقط میتواند در کنارش بماند و از او و‬
‫وفاداری اش حمايت کند و به انتظارش وفادار باشند و صنبر کند تا رنج ضنحاک با مرگ‬
‫آن خفته همیشگی به پايان برسد و ورق زندگیاش بازگردد‪.‬‬
‫ضننحاک‪ ،‬باربارا را خونسننرد و در انجام کارها‪ ،‬سننسننت میداند‪ .‬در حالی که باربارا اين‬
‫ويژگی را برای ضنننحاک میداند و او را به قبح نادانی و بیاحسننناس متهم میکند؛ اما‬
‫ضنحاک تالشنی را که باربارا برای پايداری ارتباطشنان میکند‪ ،‬نمیداند‪ .‬باربارا از درون‬
‫میسنوزد و فقط يک جمله را فرياد میزند‪ :‬دوسنتت دارم‪ .‬امیدوارم از اين بهاء مدهوش‬
‫دور و رها شويم تا در زندگی به عشقی پايانناپذير روی بیاوريم‪.‬‬
‫ولی باربارا از انعکاس آن میترسننند‪ ،‬پس از برانگیختن ضنننحاک خودداری میکند‪ ،‬و‬
‫ضننحاک را زخمیتر و خونآلود میکند‪ .‬باربرا با اندوه خود‪ ،‬بر زخمش چنگ میزند و‬
‫با صنبر و آرزويش که ضنحاک آن را احسناس میکند‪ ،‬بر اندوه خود مرهم مینهد و بر او‬
‫بسنیار عشنق میورزد؛ چراکه داسنتان عشنق جاويدان‪ ،‬نهتنها در شنرق‪ ،‬بلکه در سنرزمین‬
‫يخبندان نیز وجود دارد و قلب سننرد باربارا‪ ،‬همواره آن را احسنناس میکند‪ .‬او لبريز از‬
‫عشنق بسنیاری اسنت که میتواند دلسنوزانه مراقب بهاء باشند و از او نگهداری کند؛ با‬
‫‪  222‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫وجود اينکه او رقیب همیشگیاش است اما باربارا برای او که زنی شصت ساله و همسن‬
‫مادرش است‪ ،‬دل میسوزاند‪.‬‬
‫هنگام کودکی باربارا‪ ،‬هیچکس به احسناسنات و روحیات او توجه نمیکرد؛ با وجود آنکه‬
‫او چندين پدر و مادر داشنت‪ .‬در نه سنالگی‪ ،‬پدر و مادرش از هم جدا شندند و در شنهر‬
‫ديگری زندگی کردند و توافق کردند تنها دخترشنننان را نوبتی نگاه دارند‪ .‬مادرش او را‬
‫در ايام مدرسنه نگاه میداشنت و باربارا در خانه مادرش زندگی میکرد تا مادرش ازدواج‬
‫کرد؛ و در تعطیالت مدرسنننه‪ ،‬پدرش او را نگناه میداشنننت و باربارا در خانهای زندگی‬
‫میکرد که پدرش ناشايستگی های اخالقی بسیاری داشت‪.‬‬
‫اطراف بناربنارا همواره شنننلوغ بود؛ امنا هیچکندام از آنهنا رغبتی برای گوش دادن بنه او‬
‫نداشنتند و به احسناسنات و روحیات درونش توجه نمیکردند‪ .‬او در انزوا فرورفت و در‬
‫الک خود پنهان و دختری سناکت و سنرد و نسنبت به اطرافیانش بیعاطفه شند؛ تا جايی‬
‫که همه او را بیاحساس میدانستند‪.‬‬
‫اين ويژگی همراه باربارا ماند تا هنگنامی که با محبوبش ازدواج کرد‪ .‬ولی هنگنامی که از‬
‫او طالق گرفت‪ ،‬آن محرومیت دوباره در او ريشنه کرد‪ .‬بار ديگر احسناس تنهايی کرد‪ .‬او‬
‫نیاز به گريسنتن داشنت؛ ولی کسنی او را در آغوشنش نپذيرفت و هیچکس اشنکهايش را‬
‫پاک نکرد‪ .‬جز ضنحاک که با او اتفاقی آشننا شند‪ .‬باربارا در آن زمان در دانشنگاهی که‬
‫ضحاک در آن تدريس میکرد‪ ،‬دنبال کار میگشت‪ .‬ضحاک به او پیشنهاد داد تا منشی‬
‫مخصنوصنش باشند و به او حقوق کارمند دانشنگاه را بدهد‪ .‬باربارا موافقت کرد و به آرامی‬
‫وارد زندگی ضنحاک شند‪ .‬ولی ضنحاک زندگی باربارا را به کلی تغییر داد؛ او را از تنهايی‬
‫درآورد و ياريش کرد و همه زندگیاش شد‪.‬‬
‫باربارا خوب میدانسنت که ضنحاک اين کارها را از روی عشنق نمیکند؛ بلکه اين طبع‬
‫مهربانش اسنت که او را به اين کار وامیدارد‪ .‬او کمک به مردم را دوسنت دارد و با لطف‬
‫و کرم‪ ،‬بر آنها انفاق میکند و در برابر آنها احساس مسئولیتی میکند که نمیتواند آنها‬
‫‪223‬‬ ‫النّسیان الثّالث و العشرون ‪‬‬

‫را رها کند‪ .‬ولی باربارا نتوانسنت جلوی عشنقش را نسنبت به او بگیرد و در رابطهاش حد‬
‫و مرزی مشنخ‪ ،‬نکرد تا اينکه خود را به جسنم او رسناند‪ ،‬اما هرگز به قلب و احسناسنش‬
‫دست نیافت‪.‬‬
‫به محض اينکه آن شناعر مشنهور‪ ،‬به باربارا رسنید و از احسناسنش نسنبت به ضنحاک آگاه‬
‫شند‪ ،‬به آرامی به پشنتش زد و از او خواسنت صنبر کند و محکم باشند؛ شنايد روزگار برای‬
‫بدبختی اعضنای اين خانه‪ ،‬مرزی مشنخ‪ ،‬کند‪ .‬آن سنه نفر‪ ،‬کسنانی هسنتند که در حلقه‬
‫عشقی دردناک و عذابآور میگردند‪.‬‬
‫برايش شنعری ترجمه شنده به عربی خواند که مضنمونش اين بود‪ :‬خوب اسنت بشنر – در‬
‫غالب‪ -‬زندگان رنج میبرد و آن رنج از گردش در افالک عشننق میجوشنند که شننامل‬
‫درگیری‪ ،‬اغماء‪ ،‬درد و نبود عدالت و احسناسنات اسنت‪ .‬شناعر دسنتش را بر صنورت باربارا‬
‫کشنید و اشنکهايش را که با شنرم و سنوزان از چشنمهايش جاری بود‪ ،‬پاک کرد و با‬
‫زبان عربی شعرهای ترجمه شده را برايش خواند‪:‬‬
‫او را دوسننت دارم‪ ،‬در حالی که او مرد ديگری غیر از من را دوسننت دارد و آن مرد نیز‬
‫زنی غیر از او را دوست دارد‪.‬‬
‫بهاء جوان به شدت به او عالقهمند است و اين عشق او را ضعیف و رنجور کرده است‪.‬‬
‫يکی ديگر که مناسننب من بود‪ ،‬مرا وابسننته خود کرد‪ .‬عشننق و محبت گرد هم آمدند‪،‬‬
‫عشق و محبتی که سراسر جنون و ديوانگی بود‪.‬‬
‫هر دوی ما عاشنقانی هسنتیم که از فرط عاشنقی‪ ،‬بیمارگونه نام محبوب خود را بر زبان‬
‫میآوريم‪ ،‬يکی دور میشود و يکی دام پهن میکند و ديگری تله نصب میکند‪.‬‬
‫پیش از اين باربارا سنعی کرد که خود را به دنیای ضنحاک نزديکتر کند‪ .‬لباسنی شنرقی‬
‫و زيبا خريد و زبان عربی يادگرفت تا به زبان او سنخن بگويد؛ شنايد که به او نزديکتر‬
‫شنود‪ .‬ياد گرفت که به عربی بگويد‪« :‬دوسنتت دارم»‪ .‬ولی ضنحاک خوشنش نیامد و از او‬
‫‪  224‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫خواسنت که در پیش او لباس شنرقی اش را نپوشند و به عربی صنحبت نکند و به زبان‬


‫ثلجی که دوستش دارد‪ ،‬سخن بگويد‪.‬‬
‫ولی او امروز برای نزديک شندن به ضنحاک‪ ،‬مسنیر ديگری را امتحان میکند؛ شنايد که‬
‫پس از محرومیت و ستم فراوان‪ ،‬به قلبش دست يابد‪ .‬از آنجا که ضحاک زنان سر گون‬
‫را دوست دارد‪ ،‬تصمیم گرفت موهايش را قرمز کند و در چشمهايش لنز سبز قرار دهد‬
‫و موهايش را شننانه کند تا شننبیه مدل موهای بهاء شننود و تماماً به زبان عربی به او‬
‫بگويد‪ :‬دوستت دارم‪.‬‬
‫اگر ضنحاک زنان سنر گون را دوسنت دارد‪ ،‬پس میتواند به خاطر او سنر باشند نه بور؛‬
‫و میتوانند زبنانش را يناد بگیرد تنا بنا اين زبنان بنا او نجوا کنند و میتوانند خودش را تنا ابند‬
‫در خناننه او و بندون هیچ رفنتوآمندی حبس کنند تنا وقتی کنه ضنننحناک بخواهند‪ ،‬در اين‬
‫خانه معتکف باشند و عشنق را در همه وجودش پراکنده کند و او را به کنار خود دعوت‬
‫کند‪.‬‬
‫اما ضننحاک نوشننتن ادبی را دوسننت دارد و میخواهد محبوبهاش در آن ماهر باشنند و‬
‫عمرش را با خواندن نوشننتههای محبوبهاش سننپری میکند‪ .‬باربارا برای اين کار‪ ،‬هیچ‬
‫چارهای ندارد تا بتواند شننگفتیاش را جلب کند؛ چراکه داسننتاننويس يا اديب آفريده‬
‫نشنده اسنت‪ .‬ولی او برای خواندن نوشنتههای عربی بهاء سنر گون‪ ،‬از اعماق وجودش‬
‫می سوزد تا بداند دلیل پافشاری ضحاک برای نوشتن داستانش با بهاء چیست‪.‬‬
‫باربارا همه فصلهايی را که ضحاک در داستان «ادرَکَهَا النّسیان» نوشته بود‪ ،‬خواند؛ در‬
‫حالی که ضنحاک آن را روزانه مینويسند‪ .‬خواندن فصنلهای زيبا و زبان جذاب کتاب‪،‬‬
‫برای باربارا دلنشنین اسنت‪ .‬هرچند خواندن داسنتان بازگشنت رقیبش به زندگی و نمردن‬
‫و سکوت و عجزش‪ ،‬او را غمگین میکند‪.‬‬
‫‪225‬‬ ‫النّسیان الثّالث و العشرون ‪‬‬

‫ولی باربارا کنجکاو اسننت که دسننتنوشنته های بهاء را نیز بخواند تا بداند چرا ضننحاک‬
‫بعضننی از صننفحههای آن را پاره میکند و در آتش شننومینه میاندازدت و چه رازهای‬
‫مهمی در آن است که ضحاک میخواهد آن را نابود کندت‬
‫کاش عربی را خوب بلد بود تا میتوانسنننت آن دسنننتنوشنننتهها را بخواند و بداند چه‬
‫رابطهای با بیماری بهاء دارد و چه اسنراری ممکن اسنت زندگیاش را بازگرداند؛ چراکه‬
‫ضحاک خواندن آن دستنوشتهها را ادامه میدهد‪.‬‬
‫سننکوت باربارا هرگز ادامه پیدا نکرد‪ .‬از اين رو تصننمیم گرفت برای قلب و عشننقش‪ ،‬با‬
‫قدم های اسننتوار به جنگ برخیزد‪ .‬تا هنگامی که رقیبش ضننعیفتر از آن اسننت که از‬
‫خود دفاع کند يا علیه او جنگی به راه بیندازد؛ بنابراين پنهانی و ترسنان‪ ،‬زمام کار را به‬
‫دسنت گرفت‪ .‬او تصنمیم گرفت دوسنتان ضنحاک را قانع کند تا وضنعیت بهاء را برای تیم‬
‫پزشکی متخصصش شرح دهند و به ضحاک فشار بیاورند تا او در اين مسئله قانع شود‪.‬‬
‫آنهنا بنا اکراه و خجنالنت برای بینان نظرشنننان‪ ،‬پیش پزشنننک رفتنند‪ .‬نتیجنه نهنايی تیم‬
‫پزشننکی اين بود که بهاء در واقع در وضننعیت مرگ نباتی قرار دارد و امیدی به بیدار‬
‫شدنش نیست و بايد دستگاههای احیاء و غذايی و تنفس را از او جدا کرد تا با مرگ‪ ،‬از‬
‫عذابش آسوده شود‪.‬‬
‫ولی ضننحاک گزارش تیم پزشننکی را رد کرد و آنها را از خانهاش بیرون کرد‪ .‬آنها بدون‬
‫آنکه جرأت حرف زدن داشنته باشنند‪ ،‬از خانهاش سنرافکنده بیرون رفتند‪ .‬در اين هنگام‬
‫دوستهايش ساکت بودند‪.‬‬
‫يکی از آن دو‪ ،‬قلیان مخصنوصنش را روشنن کرد و ديگری روی مبل نشنسنت و به دور‬
‫دست چشم دوخت‪.‬‬
‫باربارا با ترس به ضننحاک نزديک شنند و با مهربانی در چشننمهايش نگاه کرد‪ .‬خواسننت‬
‫دسنتش را برای دلداری دادن در دسنت بگیرد‪ ،‬ولی ضنحاک دسنتش را کشنید و به پشنت‬
‫کمرش برد و با خشنم و کینه به او نگه کرد و با صندايی لرزان و آزرده به او گفت‪ :‬بهاء‬
‫‪  226‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫هرگز نمیمیرد و تو هرگز بهای من نمیشننوی؛ حتی اگر موهايت را قرمز کنی يا رنگ‬
‫چشنمهايت را پشنت لنزهای سنبز بپوشنانی‪ .‬حال از پیش چشنمهايم دور شنو‪ .‬نمیخواهم‬
‫تو را در اين خانه ببینم‪.‬‬
‫ضنحاک روی پلههای خانه ايسنتاد و به باربارا چشنم دوخت که چمدانش را بسنت و با‬
‫سنرشنکسنتگی به سنوی درب خانه رفت‪ .‬نزديک میز شنیشنهای ايسنتاد و کلیدی را روی‬
‫آن گذاشنت‪ .‬سنپس با صندايی ناراحت و دلشنکسنته‪ ،‬در حالی که اشنکهايش جاری بود‪،‬‬
‫بیآنکنه بنه او نگناه کنند‪ ،‬گفنت‪ :‬اين هم کلیند خناننهات‪ .‬از اين پس هرگز بنه آن احتیناج‬
‫ندارم‪.‬‬
‫از ناراحتی آهی کشنید و به سنوی در رفت‪ .‬در اين هنگام‪ ،‬ضنحاک به سنويش رفت و او‬
‫را از پشنت گرفت و در گوشنش با ناله و زاری گفت‪ :‬خواهش میکنم خانه را ترک نکن‬
‫و من را بنا غم هنايم تنهنا نگنذار‪ .‬من احتیناج دارم تو در کننارم بناشنننی‪ .‬برای هرچنه کنه از‬
‫روی عصبانیت به تو گفتم‪ ،‬مرا ببخش‪.‬‬
‫دوسننت شنناعرضننحاک از باالترين پلههای نردبان‪ ،‬آنچه را بین ضننحاک و باربارا اتفاق‬
‫میافتد‪ ،‬نگاه میکرد و جريان را برای دوستش که در کنارش ايستاده‪ ،‬شرح میداد‪ .‬اما‬
‫چون از بیان آنچه اتفاق افتاده‪ ،‬عاجز است‪ ،‬قطعهای برای آن میسرايد‪:‬‬
‫من قاضی عشقم و عشق قاتلم است و قاضی قضات عشق‪ ،‬عشق او را به قتل میرساند‪.‬‬
‫دوسنتش پس از آنکه از قلیانش نفس میگیرد و دود را از دهانش خارج میکند‪ ،‬به او‬
‫جواب میدهد‪:‬‬
‫از اشنکها طلب ياری کردم‪ ،‬جوابی به من نداد و هنگام ناراحتی‪ ،‬درد اشنک را از دسنت‬
‫میدهد‪.‬‬
‫در انندوه و نناشنننکیبنايی‪ ،‬کوتناهی نکردم ولی اگر بندبختی غلبنه کنند‪ ،‬گريسنننتن رخنت‬
‫برمیبندد‪.‬‬
‫‪  227‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الرّابع و العشرون‬


‫فراموشی بیست و چهارم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫برای عشق دعا و افسونهای جالبی نیست‪ ،‬او با میل خودش میآيد‪.‬‬

‫ما را از عشق می ترسانند‪ ،‬ولی کسی نیست که ما را از تنفر بترساند‪.‬‬

‫عشق مهمترين ديانت در تاريخ بشريت است‪.‬‬

‫او در زندگی فیلسوف است‪ ،‬ولی در بزرگترين دروس عشق‪ ،‬غايب است‪.‬‬

‫قلب بار ديگر عشق میورزد و تبدل به قديسی طردشده و آواره میشود‪.‬‬

‫هر چیزی در ظرف عشق‪ ،‬طعم خودش را میگیرد‪.‬‬

‫امروز هم تو را بیشتر دوست دارم‪.‬‬


‫‪  228‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫تیماهلل الجزیری‬
‫آن گونه که تصننور کردم‪ ،‬سننرطان به من لطفی نکرد و من را بیشننتر مجازات کرد‪ .‬تا‬
‫اينکه درد غیرقابل تحمل شنند‪ .‬پس با زهد‪ ،‬تصننوف‪ ،‬داسننتان و روايات نمیتوان با آن‬
‫کنار آمد‪ .‬هرگاه به وجودم دسنت میکشنم‪ ،‬از شندت درد‪ ،‬همچون مادر داغدار ناله سنر‬
‫میدهم‪ .‬اکنون زخم و چرک و خونريزی‪ ،‬دوسنتهای جديدم شندهاند؛ با آمدن دوسنت‬
‫جديدم در جسننمم‪ ،‬همیشننه احسنناس گیجی و تهوع میکنم‪ ،‬تعادل و توانم را از من‬
‫میگیرد و من را روی تخت میاندازد‪.‬‬
‫تصننمیم گرفتم با سننرطان با منطق سننیادت حاکمان در دولتهای فروپاشننیده‪ ،‬کنار‬
‫بیايم؛ کاری که در آن خبره هسنتم‪ .‬از اين رو تصنمیم گرفتم بر سنرطان حکمرانی کنم‬
‫و پیمانم را که درباره تعريف داسنتان و آرام کردنش بود‪ ،‬نقض کنم و به سنرزمینهايی‬
‫پرواز کنم که درمان سنرطان از نظر پزشنکی‪ ،‬در آنجا پیشنرفت کرده اسنت تا به همراه‬
‫دکترها‪ ،‬به جنگ با اين بیماری بپردازم‪.‬‬
‫رسننیدن به اين مرحله دفاعی‪ ،‬از نظر اسننتراتژيک به توجه و فکر زيادی نیاز ندارد‪ .‬من‬
‫دانشآموزی نجیب هسنتم که سنپری کردن زندگی را در شنهرهای نابودشنده‪ ،‬به خوبی‬
‫میدانم تا برای خود فرصت ادامه زندگی را به دست بیاورم‪.‬‬
‫اکنون با هرآنچه در درونم و پیرامون هسنت‪ ،‬تناسنب دارم؛ من پوسنیده‪ ،‬خسنته‪ ،‬ناامید و‬
‫شنکسنتخورده ام؛ درسنت مانند همه چیزهای پیرامونم‪ ،‬از جمله کشورها‪ ،‬نمادها‪ ،‬تاريخ‪،‬‬
‫انسننان‪ ،‬زمان و سننرطان دوسننت خائن من که ناامید و شننکسننتخورده اسننت‪ ،‬هرچند‬
‫ادعای پیروزی میکند‪ ،‬درست همانند ما‪.‬‬
‫من اينک زنی تنها و در پايان چهل سنننالگی هسنننتم؛ در حالی که با فقر‪ ،‬سنننرطان و‬
‫گمراهی نبرد میکنم‪ .‬من زنی هسنتم که به مرگی دردناک و عذابآور محکوم شندهام‪.‬‬
‫ولی من به اين قضنیه پايان دادم و تصنمیم گرفتم که از زنانگی جسنور خود دفاع و به‬
‫‪229‬‬ ‫النّسیان الرّابع و العشرون ‪‬‬

‫سنرزمین دور سنفر کنم تا بیماری ام را در بیمارسنتانی درمان کنم که در درمان سنرطان‬
‫پیشرفته و در جهان مشهور است‪.‬‬
‫به خاطر ترس ازسنرانجام بیماریام‪ ،‬از شنهرم فرار کردم و درمان را در اين شنهر تاريخی‬
‫و زيبای مشنننهور انتخاب کردم‪ .‬در اينجا متوجه شننندم که برای سنننرطان من‪ ،‬درمان‬
‫موفقی وجود دارد و من از ويژگیهای زنانهام محروم نخواهم شند و روزی به آرزويم که‬
‫داشتن فرزندی از ضحاک است‪ ،‬خواهم رسید‪.‬‬
‫اين فرصننت طاليی درمان را‪ ،‬همان دوسننت اديب دروغینم که با داسننتانهای من به‬
‫شنهرت رسنید‪ ،‬برايم فراهم کرد‪ .‬در حالی که او حتی يک حرف از مطالب ادبی منتشنر‬
‫شنده اش را خودش ننوشنته اسنت و آن را با پول ناچیزی‪ ،‬از من خريد‪ .‬او هزينه درمان‬
‫من را از زنی فقیرتر از من دزديد‪ .‬من اين بخشننش سننرقتشننده را به خاطر پیروزی‬
‫خودم و تعصننب به منطق دزدهايی که بر پیرامونم سننیادت میکنند‪ ،‬قبول کردم‪ .‬پس‬
‫پاکی و صننداقت‪ ،‬در دنیای دزدان پسننت که اموال و خوراک کشننورهای بیچارگان را‬
‫غارت میکنند‪ ،‬بیفايده است‪.‬‬
‫تا هنگامی که هیچ گزينه ديگری برای انتخاب نداشننته باشننم‪ ،‬تعجبی ندارد که کمک‬
‫هزينه درمانم را از زنی فقیر و درمانده‪ ،‬سرقت کنم‪ .‬من تا زمانی که برای درمانم و فرار‬
‫از دردهايم ‪ ،‬هیچ راهی جز سننرقت در پیش رو نداشننته باشننم‪ ،‬آن را انجام خواهم داد‪.‬‬
‫حتی اگر آن زن فقیر و بیمار بمیرد و من به زندگی و سالمتی چنگ بزنم‪.‬‬
‫اما من میخواهم دور از اين سرزمین بازنده و فروپاشیده‪ ،‬که بوی تعفن در همه جايش‬
‫حس میشود‪ ،‬با سرطان مبارزه کنم و سقوط آن را ببینم‪.‬‬
‫از اين لحظه‪ ،‬به نوشننتن ادامه داسننتانم بدون وقفه میپردازم‪ .‬نمیدانم مرگ فرصننت‬
‫تمنام کردنش را بنه من میدهند ينا ننهت بنا مینل خودم‪ ،‬بنا دردهنای شنننیمیدرمنانی روبنهرو‬
‫میشننوم‪ .‬اين شننیوه درمان را پزشننکان اين بیمارسننتان ابداع کردهاند‪ .‬آنها عالمتهای‬
‫‪  230‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بیماریام را میدانند و جديدترين شنننیوهها و کشنننفیات را به کار میبرند‪ .‬سنننپس بر‬


‫مجسمه مهیب نصب شده بر سر در بیمارستان‪ ،‬سجده و از او طلب برکت میکنند‪.‬‬
‫هرچه تالش میکنم که به آن پزشننکان وحشننتزده و غريب اطمینان کنم‪ ،‬احسنناس‬
‫نگرانی‪ ،‬گیجی و تهوع بیهوده‪ ،‬مرا ناتوان میکند‪ .‬اگرچه آنها در علم پیشننتاز هسننتند‪،‬‬
‫ولی بناورهنای عقنبمناننده ای دارنند‪ .‬آنهنا بر اين بناورنند کنه خندا در درخنت‪ ،‬پرننده‪ ،‬حیواننات‬
‫و چیزهنای طبیعی‪ ،‬وجود دارد و از موجودی بنه موجود ديگر راننده میشنننود و او بنه‬
‫جستوجوی مکانی برای حلول در آن میپردازد‪.‬‬
‫تمام تالش خود را برای پذيرش آن پرسنننتار انجام میدهم‪ .‬او پس از قضنننای حاجت‪،‬‬
‫خودش را با ديوار پاک میکند و آب دهانش را بر زمین میريزد؛ بینیاش را با آسنتین‬
‫لباس سنفیدش پاک میکند و هنگامی که دسنتش را بر تنم قرار میدهد‪ ،‬دسنتش را با‬
‫الکل می شويد و پوستم را برای تزريق سوزن‪ ،‬ضدعفونی میکند‪.‬‬
‫من در سنننکوت دردآور شنننیمیدرمنانی‪ ،‬بنه خناطرات خود بنازمیگردم‪ .‬روزی را بنه يناد‬
‫میآورم که هنگام سنفر به سنرزمین دوردسنت‪ ،‬در هواپیما قلم در دسنت داشنتم و روی‬
‫کاغذ شکلهای هندسی و کج و معوجی میکشم که هیچ معنايی ندارند‪.‬‬
‫سنناعت و قلم‪ ،‬هر دو بدون کنترل میدوند‪ .‬هنگامی که به مقصنند رسننیديم‪ ،‬دسننتم با‬
‫خودکار آبی لکهدار شد‪ .‬آن خطهايی که بر کاغذ کشیده بودم‪ ،‬شبیه به نقاشی تذهیب‬
‫بود‪.‬‬
‫به آن خط های سنننرگردان با دقت نگناه کردم و در آن چهره مردی زيبنا و گنندمگون را‬
‫ديدم که با خطوط تذهیب ترسیم شده بود‪ .‬هنگامی که درد ناشی از سرطان مرا آزرده‬
‫میکرد و چرک از آن توده ترشننح میشنند به ناچار آن را با پارچهای میبسننتم؛ اما آن‬
‫ترشنحات به لباسهای بیرونم نیز نفوذ میکرد‪ .‬در آن لحظه احسناس کردم که آن مرد‬
‫گنندمگون را میخواهم کنه رؤينايم چهرهاش را بنا خطوط تنذهینب رسنننم میکرد؛ و آن‬
‫‪231‬‬ ‫النّسیان الرّابع و العشرون ‪‬‬

‫خواسنته بیفايده اسنت؛ و آن را در سنفر طوالنیام به سنمت اين شنهر که برای درمان‬
‫آمدهام‪ ،‬بر آن تأکید کردم‪.‬‬
‫آن رؤيا و آن چهره گندم گون زيبا را فراموش کردم و همه احسنناس و رؤيا و آرزويم را‬
‫برای مقابله با سرطان گماردم‪.‬‬
‫کار از آنچنه که فکر میکردم‪ ،‬سنننخنتتر بود‪ .‬هنگنامی که بیمناری به عضنننو ديگر بدنم‬
‫کشننانده شنند‪ ،‬دچار خونريزی کشنننده شنندم و پزشننکان چارهای جز برداشننتن رحمم‬
‫نیافتند تا مرا از مرگ حتمی نجات دهند‪.‬‬
‫آنها بدون اجازه من و موافقتم‪ ،‬اين کار را انجام دادند تا من را از خونريزی وحشننتناک‬
‫نجات دهند؛ زيرا در غیر اين صنورت‪ ،‬همه خون بدنم از دسنت میرفت‪ .‬در اين زمان از‬
‫شدت خونريزی به کما رفتم‪.‬‬
‫تقندير اينگونه رقم زد که از بین همنه پزشنننکان دنیا‪ ،‬دکتر تیما الجزيری مرا درمان‬
‫کند‪.‬‬
‫وقتی حالم بد شند و از شندت خونريزی به کما رفتم و آماده مرگ شندم‪ ،‬کادر پزشنکان‬
‫که بر حالم آگاهی داشتند و برای نجاتم تالش میکردند‪ ،‬مشهورترين پزشک متخص‪،‬‬
‫شهر را برايم دعوت کردند؛ و آن پزشک مشهور‪ ،‬تیم ا الجزيری بود‪.‬‬
‫تیما زنندگیام را نجنات داد؛ ولی زننانگیام را کشنننت‪ .‬او بنا مردانی کنه در زنندگیام بر‬
‫من گذر کردند‪ ،‬فرق داشنت‪ .‬روزگار او را برای ذبح زنانگیام انتخاب کرد‪ .‬او بدون رحم‬
‫و شفقت نسبت به من؛ آن را در زبالهدان اندامهای بريده انداخت و تقدير را فرمان برد‪.‬‬
‫شنبی که مرا عمل کردند‪ ،‬نورها همه اطرافم و فضناها را روشنن کرد؛ ولی روح من غرق‬
‫در تاريکی و شننکسننت و ناامیدی بود‪ .‬عید با نورهای زيبا به همه رسننیده بود و همه از‬
‫پیروزی نور بر تاريکی و خیر بر شنر‪ ،‬خوشنحال بودند؛ ولی روح من‪ ،‬همان بهای کودک‬
‫اسنت که در پايان چهل سنالگی نیز سنرگردان و تنهاسنت و همچنان در تاريکی مانده‬
‫اسنت و در هوای پايیزی و خزان عمر با تنهايی و ناتوانی زندگی میکند‪ .‬پس چون نور‬
‫‪  232‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫از روحم سنفر کرد‪ ،‬صندای ناقوسهای معابد را از دوردسنت شننیدم که شنادی و بشنارت‬
‫را برای آمدن سال جديد مینواختند‪.‬‬
‫وقتی به هوش آمدم‪ ،‬به زنی تبديل شنندم که بزرگترين دلیل زنانگیاش را از دسننت‬
‫داد‪ .‬اکنون مثل فنجان بیسنر و ته زيبايی شندم که هرچه در آن ريخته میشنود‪ ،‬از آن‬
‫خارج میشنود‪ .‬من ديگر زنی کامل نیسنتم و از ضنحاک فرزندانی به دنیا نخواهم آورد‪،‬‬
‫آنگونه که آرزويش را داشتم و سالها بر آن صبر کردم‪.‬‬
‫گرچنه اکنون زنی بندون زننانگی هسنننتم‪ ،‬ولی آن مثنل وجودم شننند؛ لحظنهای گنذرا ننه‬
‫بیشتر‪.‬‬
‫روزهای طوالنی تالش کردم تا به خود ثابت کنم همچنان زن هسنتم‪ .‬بارها به اين فکر‬
‫کردم که در خیابانهای شنهر راه بروم تا همه مردان بیپروا و گسنتا را جلب کنم و به‬
‫خود ثنابنت کنم کنه همچننان زنی بنارور و فتناننهام و قنادرم زننانگیام را بنا تمنام آدابش بنه‬
‫جا آورم‪.‬‬
‫اما از اجرای انديشنه ديوانهوارم عاجز شندم؛ چراکه جسنمم توان حرکت ندارد و از شندت‬
‫بیماری در جای خود حرکت نمیکند‪ .‬پس انديشنیدم که در اداره بحرانهای سنیاسنت‬
‫جهانی فعالیت کنم؛ چراکه من قربانی تاريخی اين سننیاسننت مشننهوری هسننتم که‬
‫ابرقدرتهای جهان آن را بنا کردهاند‪ .‬تصننمیم گرفتم که به هر پرسننتار يا پزشننک يا‬
‫مالقاتکننده‪ ،‬خودم و توانايیهايم را ثابت کنم‪ ،‬نه چیز ديگری را‪.‬‬
‫آخرين چیزی را کنه بنه يناد آوردم‪ ،‬آن جوان گنندمگون بود‪ .‬هنگنامی کنه بنا التمناس از او‬
‫خواسننتم که با من همراه شننود‪ ،‬دهانش از تعجب بازماند‪ .‬سننپس اين چهره از من دور‬
‫میشنننود و من نیز از او دور میشنننوم‪ .‬بنا حس خوبی در گردوننه بزرگ میگردم و از‬
‫متالشنی شندن جسنم و روحم‪ ،‬احسناس نگرانی میکنم‪ .‬در آخر گردونه‪ ،‬آن رؤيايی که‬
‫در هواپیما بر من يورش آورد‪ ،‬تکرار میشننود‪ .‬همانا آن چهره زيبای گندمگون را ديدم‬
‫که لبناسهای زربافت با يقینه طالکاری شنننده‪ ،‬به تن دارد و شنننالی بلنند از حرير و نخ‬
‫‪233‬‬ ‫النّسیان الرّابع و العشرون ‪‬‬

‫گرانقیمت و تاجی فاخر بر سنرش گذاشنته اسنت و در انگشنتانش‪ ،‬انگشنترهای بزرگ‬


‫طال انداخته و گوشنواره ای از يک الماس درخشنان‪ ،‬در يک گوشنش آويزان کرده اسنت‪.‬‬
‫او در روزگار مجهول‪ ،‬امیر دوران بود و من ملکهای در رويا بودم‪ .‬مثل او لباسی سپید و‬
‫زيبا از نخهای طاليی بر تن داشنتم؛ هرچند آن لباس بلند و پوشنیده اسنت‪ ،‬ولی فتنهها‬
‫ی وجودم از اجزای شفاف آن هويداست‪.‬‬
‫آن رؤيای شنیرين‪ ،‬زيبا و شنادیآفرين را هرگز نمیبینم و آن امیر هیچ سنخنی با من‬
‫نمی گويد‪ .‬فقط برايم با صندايی همچون فرشنتگان‪ ،‬آواز میخواند که گرچه معنايش را‬
‫نمیدانم‪ ،‬ولی روحم با صدای اندوهناکش آرام میگیرد‪.‬‬
‫هنگامی که دوباره از بیهوشی بیدار شدم‪ ،‬آن چهره گندمگون و امیر رؤيايم را در برابرم‬
‫ديندم کنه لبخنندی آمیختنه بنا شنننادی‪ ،‬گرمی‪ ،‬شنننگفتی و وحشنننت‪ ،‬در لنبهنايش‬
‫میدرخشید‪.‬‬
‫بار ديگر رؤيای جوانیام را به ياد آوردم که با ضننحاک رابطه داشننتم‪ .‬رؤيايی که تحت‬
‫تأثیر فیلمهای رمانتیکی بود که با اشنتیاق آن را دنبال میکردم‪ .‬سپس خواسته قلبیام‬
‫را به ياد آوردم و احسناس کردم گونههايم از خجالت‪ ،‬سنر شنده اسنت‪ .‬چشنمم را بسنتم‬
‫تا نگاههای آن گندمگون را نبینم‪ ،‬که با شگفتی‪ ،‬شک و کنجکاوی‪ ،‬مرا مینگرد‪.‬‬
‫وقتی که تیم ا الجزيری لباس سنننتیاش را پوشننید‪ ،‬دانسننتم که رؤيای جوانیام در‬
‫برابرم محقق شده است‪ .‬او امیر گندمگونی است که او را يک بار ديگر‪ ،‬در رؤيايم ديدم‪.‬‬
‫برای لحظه ای صنورت او را با صنورت ضنحاک يکی دانسنتم و احسناس کردم که هر دو‬
‫ينک چهره دارنند؛ هرچنند تیم ا گنندمگون و چهره ضنننحناک بور مناينل بنه سنننرخی و‬
‫گندمی است و تا حد برنزه خال‪ ،‬و زيباست‪.‬‬
‫آيا امکان دارد که روح ضننحاک تن تیم ا الجزيری را بر تن کرده باشنندت اين تفسننیر‬
‫برايم خوشننايند اسننت و آن را برای نجات از گیجی و احسنناسننات آمیختهام‪ ،‬بهترين‬
‫تفسنیر میدانم‪ .‬ناگهان احسناس کردم که من بخشنی از اين مرد سناحری هسنتم که‬
‫‪  234‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ردای سننننتیاش‪ ،‬او را چون امیر میکنند؛ و از جوشنننش مهینب در ديوار زمنان‪ ،‬روح‬
‫ضنحاک سنرازير می شود تا در جسم تیم ا بیفتد و اين تناسخ ارواح بین ضحاک و اين‬
‫امیر گندمگون است‪.‬‬
‫من به آنچه اينجا اتفاق ا فتاده اسنت‪ ،‬کامالً ايمان دارم و هرگز تصنادفی نیسنت‪ .‬شنايد‬
‫سنرطان‪ ،‬دوسنت خائن و خبیث من‪ ،‬در آفرينش لحظه ديدارم با امیر گندمگون‪ ،‬سنهیم‬
‫باشد‪.‬‬
‫همه پرسنشها و فرضنیههايم من را مطمئن میکند که روح ضنحاک در او حلول کرده‬
‫است‪.‬‬
‫وقتی تیم ا الجزيری را از اين نینازم مطلع کردم‪ ،‬تعجنب کرد و گمنان کرد کنه من‬
‫همچنان تحت تأثیر عوارض بیهوشننی و داروهايم هسننتم‪ .‬قبول کرد که در مقابل بهاء‬
‫بايستد که به دلیل رفتن به کما‪ ،‬همواره هذيان میگويد‪.‬‬
‫وقتی زنی رحمش را از دسنت بدهد‪ ،‬بیآنکه فرزندی داشنته باشند‪ ،‬او تنها فرصنتش را‬
‫برای الهه جاويدان شننگفتانگیز شنندن‪ ،‬از دسننت میدهد؛ الههای که میتواند بر ارواح‬
‫ديگر بدمد و نسنل انسنان را گسنترش دهد؛ و او اينچنین فرصنتش را در الهه شندن از‬
‫دست میدهد‪ .‬در مقابل‪ ،‬تالش انسانی وجود دارد که بیکفايتیاش او را ناتوان میکند‪.‬‬
‫پس بیآنکه عظمت تجلی و آفرينش حقیقی را بچشد‪ ،‬متالشی میشود‪.‬‬
‫زشتترين تقدير اين است که هنگامی که زن به مرد محبوبش میرسد‪ ،‬يقین داشته‬
‫باشد که هرگز فرزندی نخواهد داشت‪ .‬او از نعمت مادر شدن محروم میشود؛ چیزی‬
‫که در وجودش آمیخته و از ژرفای وجودش لبريز میشود‪.‬‬
‫‪  235‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الخامس و العشرون‬

‫فراموشی بیست و پنجم‬

‫نوشته شده در ستارگان اوريگامی‪:‬‬

‫مجازات همچون ارواحی شیطانیست که تو هرگز آن را دوست نداری‪.‬‬

‫خداوند عشق را خلق کرد تا پاکان صبر کنند و به سويش منقلب شوند‪.‬‬

‫وقتی میخواهد در روح کسی که دوست دارد حلول کند‪،‬‬

‫به سويت میشتابد تا او را بر تو بپوشاند‪.‬‬

‫خیانت به قلب‪ ،‬ضربه به روح است‪.‬‬

‫خیانت به يار‪ ،‬خیانت به دلبستگی ها است‪.‬‬

‫عشق دولتی محکم است تا قلبت پاک و مطهر باشد‪.‬‬

‫نیاز زن به ياری مرد‪ ،‬اعتراف دلنشین آن زن به مردانگی مردش است‪.‬‬


‫‪  236‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫زندگی هفتم‬
‫تیم ا الجزيری‪ ،‬فرضننیه مرا در مورد تناسننخ بین او و مرد محبوبم در يک زمان‪ ،‬رد‬
‫کرد و تصننمیم گرفت حیات هفتم و آخرين حیاتش را در زندگی تجربه کند‪ .‬قطعاً من‬
‫نیز مثنل او در حینات هفتم ديگری زنندگی میکنم و منا همنديگر را در اين حینات هفتم‬
‫زندگی‪ ،‬ديدار میکنیم تا با عشنق ازلیمان مانوس شنويم؛ که در زندگی شنشگانه قبلی‬
‫خود‪ ،‬با آن زندگی کرديم‪ .‬بايد در اين عشننق مقدس متالشننی شننويم‪ ،‬پیش از آنکه به‬
‫وضعیت «نیرفانا» درآيیم و در جاودانگی کامل زندگی کنیم‪.‬‬
‫انديشنه تیم ا الجزيری درباره زندگی هفتم برايم خوشنايند اسنت؛ اگرچه وجودم را پر‬
‫از غم میکند؛ چراکه با اين انديشننه‪ ،‬ضننحاک را تسننلیم مرگ و پايان میکند؛ اما من‬
‫اجازه نمیدهم و قانع نخواهم شند که او با اين انديشنه در اعماق وجودم بمیرد‪ .‬عشنق او‬
‫از روحش به جسننم تیم ا الجزيری منتقل شننده اسننت و اين آخرين فرصننتم برای‬
‫بهره مند شنندن از ضننحاک و تیم ا اسننت و من اين فرصننت نادر را هرگز از دسننت‬
‫نمیدهم تا پیش از سنننفرم از اين دنیای کینهجو و وحشنننی‪ ،‬قلبم به عشنننق حقیقی‬
‫سعادتمند شود‪.‬‬
‫تیم ا الجزيری تنها يک پزشنننک ماهر و مشنننهور در درمان سنننرطان نبود‪ ،‬بلکه او‬
‫دايره المعارف انسنانی سنیار و کهکشنانی بسنیار احسناسنی بود‪ .‬من و ديگران به آسنانی باور‬
‫میکنیم که او برای به دسنت آوردن دايرهالمعارفش‪ ،‬شنش حیات قبلی را زندگی کرده‬
‫اسنت و مالک ثروت احسناسنات افروخته و متراکم شنده اسنت؛ گويی نوری اسنت که‬
‫دنیای اطراف خود را روشن میکند‪.‬‬
‫او شنناعر و اديبی بیهمتا و نهفته اسننت‪ .‬ادبیاتش را برای خودش مینويسنند و به هیچ‬
‫زبانی منتشنر نمیکند‪ .‬او به شنش زبان زنده دنیا و لهجههای فرعیشنان تسنلط دارد‪ .‬در‬
‫فلسنننفه قديم و جديد‪ ،‬الهیات‪ ،‬عقايد‪ ،‬اديان و مذاهب‪ ،‬میسنننیولوژی‪ ،‬روانشنننناختی و‬
‫‪237‬‬ ‫النّسیان الخامس و العشرون ‪‬‬

‫متافیزيک‪ ،‬قوی و متبحر اسنننت‪ .‬همچنین او به موسنننیقی‪ ،‬آواز‪ ،‬نمايش‪ ،‬رق‪ ،،‬هنر و‬
‫روايات مردمی بسیار عالقه دارد‪.‬‬
‫او در علوم و آداب‪ ،‬چنندين تنألیف و پژوهش دارد‪ .‬او در مسنننابقنههنای آثنار ادبی فناخر‬
‫مانند شنعر و روايت های قديم و معاصنر‪ ،‬جايزه نقدی را از آن خود کرد‪ .‬همچنین برای‬
‫تألیف بحثهای جدلی در صنلح انسنانها و ارتباط فرهنگی و نژادی‪ ،‬چند جايزه جهانی‬
‫را به دست آورد‪.‬‬
‫او خودش را انسنننانی با چند دين معرفی میکند‪ .‬هرگاه کسنننی از دينش بپرسننند‪ ،‬با‬
‫چشننمهايی غرق در اندوه‪ ،‬به پهنای صننورتش لبخند میزند و سننیالش را با بیتهای‬
‫ارزشمند محیی الدين بن عربی‪ ،‬پاسخ میدهد‪:‬‬
‫قبل از امروز عشق را بد میگفتم‬
‫آخر دينم با دين او يکی نبود و حاال‬
‫قلبم سراپرده صورتها شده‬
‫و چراگاه آهوان وحشی شده‬
‫صومعهای برای راهبان ترسا شده‬
‫هم معبد بتپرستان شده‬
‫و هم کعبه وصال حاجیان شده‬
‫قلبم صورتی از الواح مقدس تورات شده و بازتاب کتاب قرآن شده‬
‫مرا به هر سو میکشد‬
‫دين من عشق شده‬
‫مرکب عشق مرا به هر سو میکشاند‬
‫اين صورتها ايمان و مذهب من شده‬
‫اما هرگاه دلیل غم پنهان اعماق روحش و چشنمهايش را میپرسنم‪ ،‬با ابیات شناعر ابن‬
‫معصوم المدنی پاسخ میدهد‪:‬‬
‫‪  238‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫من کبندی چرکین و زخمی دارم؛ چنه کسنننی بنه من کبندی میفروشننند کنه چرکین‬
‫نباشدت‬
‫مردم از خريدن آن پرهیز میکنند؛ همانا چه کسننی میخرد آن چیز بیمار رااز شننوق‬
‫درد اعضای بدنم‪ ،‬ناله سر میدهم‪.‬‬
‫من نیز تراننهای بنه زيبنايی آن شنننعر عربی میخوانم و از گمنانهنايم برای دلینل‬
‫ناراحتیاش فرار میکنم‪ .‬هر دو سنکوت میکنیم‪ .‬سنرانجام از من میپرسند‪ :‬آيا شنعر يا‬
‫نثر مینويسنیت میخواسنتم بگويم من کشنته حروفم؛ ولی پشنیمان شندم و با حرکت‬
‫سننر‪ ،‬جواب منفی دادم و گفتم تالش میکنم به جای نوشننتن دردهايم‪ ،‬شنناد زندگی‬
‫کنم‪ .‬تیم ا الجزيری‪ ،‬پیرو همه دينها‪ ،‬آيینها يا هر راهی اسنت که به خدا میرسند‪.‬‬
‫گناهی بنه دلینل جندال و مشننناجره بنه خناطر حجناج‪ ،‬ملحند بود‪ .‬ولی او همواره عناشنننقی‬
‫خوشقلب اسننت که هر خشننونتی را‪ ،‬حتی بر حیوان دور میکند‪ .‬از اين رو در غذايش‬
‫هیچ گوشنننتی جز مناهی نمیخورد و چون زاهند‪ ،‬عنابند و راهبنهای کوهنشنننین زنندگی‬
‫میکنند‪ .‬جز انندکی غنذا کنه او را از مرگ دور کنند‪ ،‬چیزی نمیخورد و رفناه افراطی را‬
‫دوسنت ندارد و در لباس پوشنیدن و زندگیاش‪ ،‬همچون زاهدان اسنت‪ .‬فقط برای علم و‬
‫گردش در زمین خدا حرص و میل همیشنگی دارد‪ .‬او مشنتاق آوارگی در جهان اسنت و‬
‫متفکرانه و با تجربه‪ ،‬دنیا را میپیمايد و همه شنادیها‪ ،‬غمها‪ ،‬رنجها‪ ،‬تجربهها‪ ،‬درسها‪،‬‬
‫دردها‪ ،‬اشنکها‪ ،‬زيانها و درآمدها را نگاه میکند‪ .‬سنپس دور از تمدن شنهری‪ ،‬به شنهر‬
‫کوچک خود که حداقل ‪ 200‬سنال عقبتر اسنت‪ ،‬بازمیگردد و در قلب امتی عابد که از‬
‫زندگی و اسرار آن‪ ،‬جز خانه و عبادت خدايشان را نمیشناسند‪ ،‬آرام میگیرد‪.‬‬
‫و از شنگفتانگیزترين عادتها و زيبايیهای او اين اسنت که خود و ديگران را به راحتی‬
‫میبخشند و فضنیلت را به قلبی میبرد که دارای رذيلت اسنت و نزديکی خاصنی با خدا‬
‫دارد‪ .‬او انسانی مشتاق است که با خداوند در صلح همیشگی به سر میبرد‪.‬‬
‫‪239‬‬ ‫النّسیان الخامس و العشرون ‪‬‬

‫تیم ا الجزيری‪ ،‬با دانش پزشنکی خود و احسناس و آگاهی زاهدانهاش‪ ،‬دريافت که من‬
‫در برابر سنننرطنان تناب نمیآورم و اولین و آخرين دلیلم را برای مقناومنت و زنندگی از‬
‫دسنت دادم‪ .‬او عشنقش را به من بخشید و مرا از عالقهاش لبريز کرد تا سرطان و درد را‬
‫فراموش کنم‪ .‬تکثیر سنرطان در جسنم من ناپديد شند و جسنمم قدرت و هماهنگیاش‬
‫را به دست آورد‪ .‬در حالی که اگر تکثیر سلولهای سرطانی ادامه پیدا میکرد‪ ،‬چنانکه‬
‫پزشکها از جمله تیم ا انتظار داشتند‪ ،‬جانم را از دست میدادم‪.‬‬
‫ولی عشنق تنها چیزی بود که رشند سنلولهای سنرطانی را در من متوقف کرد و فرصنت‬
‫جديد برای عشق‪ ،‬نه فقط زندگی‪ ،‬به من داد‪.‬‬
‫نوشنننت‪ :‬تیم ا الجزيری با فروتنی ادعا داشنننت که فقط دربرقراری ارتباط و عشنننق‬
‫نیرومند است و با صدای آرام و ماليمش افتخار میکرد که يکی از امپراطورهای مجرب‬
‫و مقتدر اسننت و از سننفرها و رابطههای گوناگون با افراد بهرهمند شننده اسننت‪ .‬او در‬
‫رابطنه اش‪ ،‬انواع نژادهنا را آزموده اسنننت‪ .‬ولی هرگز آنهنا را نمیخرد؛ زيرا آنهنا را پناک و‬
‫مظلوم میبیند که مردها چرکینشنان کردند؛ گويا الهههای مقدسنی هسنتند که بری از‬
‫هر ناپاکی يا پلیدیاند‪.‬‬
‫هنگامی که تیم ا الجزيری روی برفهای کوه با من همراه شنند‪ ،‬ضننحاک را در کنار‬
‫خود احسنناس کردم‪ .‬احسنناسننات فراوان و افسننارگسننیختهام سننرشننار از بیقاعدگی‪،‬‬
‫ناهنجاری و گمگشتگی بود؛ ولی من بر همه آنها عادت دارم‪.‬‬
‫اين اولین باری اسنت که با رغبت و خوشنحالی با مردی همراه میشنوم و با مردی زاهد‬
‫و بیپروا که دنیا را در زنها میبیند‪ ،‬به مرحله واقعی «نیرفانا» میرسم‪.‬‬
‫در آن هنگام فراموش کردم که زنی بیمار بودهام‪ .‬او سننرطان را در درونم نابود و آن را‬
‫به ناکجاآباد تبعید کرد‪.‬‬
‫اولین ذوب شنندنمان را روی کوههای برفی مرتفع انتخاب کردم و عشننق عريان خود را‬
‫روی برف سنننرد و نرم انجام دادم‪ .‬آواز معبد در دوردسنننت‪ ،‬تنها انیس ما در ارتفاعات‬
‫‪  240‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫کوههنا بود‪ .‬در آنجنا کلبنه چوبی اجناره کرديم و دو مناه در آن مناننديم تنا برفهنای کوههنا‬
‫آب و به نهرهای سنننردی تبديل شنننود که شنننکوفههای بهاری درون نهرها را آبیاری‬
‫میکند‪.‬‬
‫شنبمان را با وجود سنرمای فراوان‪ ،‬سنپری کرديم‪ .‬هرچه در چشنمهايش نگاه کردم‪ ،‬به‬
‫من لبخند زد و در گوشنم تکرار کرد‪ :‬ما همیشنه دو کودک پاک هسنتیم‪ .‬ما را رها کنید‬
‫تا پاک بمانیم‪.‬‬
‫احسناس سنرخی و داغیام به خاطر شنیمیدرمانی نبود‪ .‬من در زندگی هفتم و آخرم در‬
‫زمین به سنر میبرم و احسناسنات تازهای را تجربه میکنم؛ چهبسنا از خوشنبختی لبريزم‬
‫و هر شب در کنار تیم ا گرم میشوم‪.‬‬
‫او در هنگنام صنننبح و در بلنندترين ارتفناع کوه‪ ،‬آواز عربی میخوانند‪ .‬کوههنا‪ ،‬رودهنا و‬
‫برکهها‪ ،‬صدای بديعش را پاسخ میدهند‪ ،‬که صدايی آرام و مهربان است و حروف عربی‬
‫را آراسته میکند‪.‬‬
‫اما ضننحاک در هر لحظه همراه ما حاضننر بود‪ .‬روی تخته کوچکی روی رودخانه‪ ،‬با هم‬
‫سنرسنره بازی میکرديم و هرسنه میخنديديم‪ .‬هنگامی که من در برف سنقوط میکنم‪،‬‬
‫فقط با کمک تیم ا میتوانم بايستم‪.‬‬
‫تیم ا الجزيری عشنق کالسنیک را خوب نمیدانسنت؛ ولی آيین عشنقی را که بر اسناس‬
‫فلسننفهاش بود‪ ،‬خوب بلد بود‪ .‬ترانههای عشننق را که از اجداد عاشننقش به ارث برده‪،‬‬
‫حف بود‪ .‬گويی میخواهد عشنقش را در سنرتاسنر جغرافیای کشنورش ترسنیم کند؛ آن‬
‫جغرافیای مخوف تاريخ و انسنننان و تفاصنننیل و تضننناد احوال و افکار‪ .‬او مانند جنگلی‬
‫بیپايان از درختان خرافی جاويدان است‪.‬‬
‫تیم ا تصننمیم گرفت مرا در کشننور بزرگش به گردش ببرد تا همراه بیماری و ترس‪،‬‬
‫شناد باشنم‪ .‬در کشنورش گردش کرديم و به عزلت گرويديم و در هر چیزی زاهد شنديم‪،‬‬
‫جز عشق که در آن حري‪ ،‬و بیپروا بوديم‪.‬‬
‫‪241‬‬ ‫النّسیان الخامس و العشرون ‪‬‬

‫برای نخستین بار در زندگیام احساس آزادی‪ ،‬خوشبختی و امیدواری کردم‪ .‬ديگر برای‬
‫مرگ‪ ،‬کمبود يا تنهايی‪ ،‬دغدغه ای ندارم و ناگهان همه دنیايم از امیر سنناحر گندمگونم‬
‫لبريز میشود‪.‬‬
‫هرچنند در قطناری غولپیکر زنندگی میکردم کنه پر از انسنننان بود‪ ،‬ولی فقط تیم ا‬
‫الجزيری را میديدم و فقط سنخن روان و ماليم او را میشننیدم و میفهمیدم و با کالم‬
‫او‪ ،‬صندای فرياد جنگلها و انسنانهای اطرافم را میشننیدم‪ .‬حتی من در آن لحظهها‪،‬‬
‫ضحاک را گم کردم و او را در شلوغی فريادهای وحشتناک اطرافم‪ ،‬نديدم‪.‬‬
‫در يکی از سننفرهايمان‪ ،‬به روسننتايی در منطقهای دوردسننت و قديمی رفتیم‪ .‬در آن‬
‫روسنتا‪ ،‬با مبادله کاال به کاال تجارت میکردند‪ .‬تیم ا الجزيری انگشنتر نقرهاش را که‬
‫سننگ ياقوت داشنت‪ ،‬با شنانه طاليی دسنتسنازی که دوسنتش داشنتم‪ ،‬مبادله کرد؛ تا‬
‫هرگاه موهای سرخم درآمدند‪ ،‬با آن شانهشان کنم‪.‬‬
‫من اين مبادله نابرابر را نپذير فتم؛ چراکه او عاشنق آن انگشنتر اسنت که تنها ارث از پدر‬
‫مرحومش اسننت‪ .‬ولی او تصننمیم گرفت آن شننانه را برايم بخرد‪ ،‬حتی اگر قیمت آن‬
‫قربانی کردن انگشنتر پدر مرحومش باشند‪ .‬شنانه زيبايی که مرا به ياد داسنتان پریهای‬
‫دلبر با ادوات زينتی‪ ،‬شريف‪ ،‬فاخر‪ ،‬کمیاب‪ ،‬زيبا و لطیف میانداخت‪.‬‬
‫ننازپرورده کوچکش بودم کنه هیچکندام از خواسنننتنههنايم را رد نمیکرد؛ هرچنند کنه آن‬
‫خواسنننتنه عجینب بناشننند‪ .‬از اين رو بنا هیجنان موافقنت کرد کنه بنا من در زير بنارانهنای‬
‫موسنمی در میدان فناء‪ ،‬که عاشنقان برای برکت دادن عشنقشنان به آنجا میآيند‪ ،‬قدم‬
‫بزند و بر شکوفههای دشته ای گل خردل‪ ،‬با من همراه شود‪ .‬همراه من‪ ،‬زير آبشارهای‬
‫گرم در دل صنخره‪ ،‬قدم بزند‪ .‬در آن رود مقدس‪ ،‬در شنب تابسنتانی عريان شنود‪ .‬با من‬
‫دور معابد و صومعه های زاهدان طواف کند تا از برکت آنها‪ ،‬عشقمان را در فريب روزگار‬
‫و حسادت حسودان‪ ،‬ارتقا دهیم‪.‬‬
‫‪  242‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫به برکت همراهی تیم ا الجزيری با من‪ ،‬ناگهان زندگی‪ ،‬برايم شنیرين و مهربان شند و‬
‫ديگر نگرانی نداشنتم‪ .‬تنها حسنرتم وقتی بود که چشنمم بر زنی میافتاد که کودکش را‬
‫شیر میداد يا جنینی را در خود رشد میداد‪.‬‬
‫اکنون زنی خوشننبخت در پايان چهل سننالگی هسننتم که جدا از هر زمان ديگری‪ ،‬برای‬
‫نخسننتین بار در زندگیاش‪ ،‬شننادی را پیدا میکنم‪ .‬تیم ا الجزيری در سننفر طوالنی‬
‫خود‪ ،‬آخرين پولش را برای سننناخنت دو گردنبنند خرج میکنند‪ .‬وی يکی از آنهنا را در‬
‫گردن خود و ديگری را در گردن من خواهد انداخت تا ما را از جدايی و محرومیت نگاه‬
‫دارد‪.‬‬
‫گردنبندها طالکاری شننده و دارای نقش و نگار بودند و بعد از اسننمم بهاء که ضننحاک‬
‫برايم برگزيد‪ ،‬زيباترين هديه در زندگیام است‪.‬‬
‫هرگاه گردنبند را بر گردنم میاندازم‪ ،‬احسناس میکنم قلبم با آن میتپد و میگويد‪ :‬او‬
‫عشنق اسنت‪ .‬آن گردنبد‪ ،‬فضنل‪ ،‬کرم و بخشنش صناحبش را نزدم بیشنتر کرد و مرا بر آن‬
‫وامیدارد که در گوشش شعری عربی را که دوستش دارم و حفظش کردهام‪ ،‬بخوانم‪:‬‬
‫هرگناه نزد او میآيی‪ ،‬او را مسنننرور و شنننادمنان میينابی؛ آنچننان کنه گويی برای دادن‬
‫چیزی نزد او رفتهای‪ ،‬نه برای گرفتن چیزی‪.‬‬
‫او درکرم و بخشش همچون درياست‪ .‬از هر سويی که به طرفش میآيی‪ ،‬عمق آن دريا‪،‬‬
‫کار نیک‪ ،‬جود و بخشنش اسنت‪ .‬سناحلی بینهايت کريم و بخشننده اسنت‪ ،‬که اگر جز‬
‫جان خود چیزی نداشته باشد‪ ،‬قطعاً جانش را میبخشد‪.‬‬
‫الجزيری‪ ،‬لهجنههنای عربی را تقلیند میکرد‪ .‬او آن لهجنههنا را در‬ ‫نوشننننت‪ :‬تیم ا‬
‫ديدارهای فراوانش با دولتهای عربی و با هدف ترفیع‪ ،‬آموزش و اکتشنناف‪ ،‬به دسننت‬
‫آورده اسنننت‪ .‬او برای تقلیند‪ ،‬کلمنههنای نناب‪ ،‬ننابهنجنار و ننادر را انتخناب میکنند تنا مرا از‬
‫اعماق قلبم بخنداند و قهقه سنر دهم‪ .‬صندای گرفته من در گوشنش وارد میشنود‪ .‬از من‬
‫میخواهند برايش آواز بخوانم و هنگنامی کنه من آن را نمیپنذيرم‪ ،‬بنا آواز عربی طنزی‪ ،‬بنا‬
‫‪243‬‬ ‫النّسیان الخامس و العشرون ‪‬‬

‫من مقنابلنه میک ند‪ .‬من از اعمناق وجودم میخنندم و خینال ضنننحناک نیز میخنندد؛ کنه‬
‫هرچند گاهی اوقات فراموشش میکنم‪ ،‬اما هیچگاه از ما جدا نمیشود‪.‬‬
‫در شننب هنگامی که آرام میشننوم تا چون گربهای خسننته بخوابم‪ ،‬در گوشننم آهسننته‬
‫میگويد‪ :‬آيا مرا دوسنت داریت و من پاسنخ میدهم‪ :‬ای عابد ديوانه! من عاشنقت هسنتم؛‬
‫و مال تو هستم ای عاشق‪.‬‬
‫‪  244‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫‪245‬‬ ‫النّسیان الخامس و العشرون ‪‬‬

‫النّسیان السّادس و العشرون‬


‫فراموشی بیست و ششم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫من تو را میبینم‪.‬‬

‫عشق يعنی کسی که اين زندگی را محتمل يا ممکن قرار بدهد‪.‬‬

‫همه کسانی که عاشق نشده اند‪ ،‬به طرز شگفتی از خوشبختی جان سالم به دربردهاند‪.‬‬

‫انسان شکستخورده با برتری همان عاشق محروم است‪.‬‬

‫افراطگرايی در عشق به صداقت در آن ختم میشود‪.‬‬

‫برای پرواز هیچگاه دير نیست‪.‬‬

‫عشق بزرگ مانند سردرد شديدی است که با مسکن آرام نمیشود‪.‬‬


‫‪  246‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫آخرین زندگی‬
‫تمام شنرق در حال سنوختن بود و حومه آن در آتش سنوخت‪ .‬شنهرها خود و مردم خود‬
‫را ترک کردند و همه در آشنوب بودند‪ .‬سنالهاسنت که آنجا دچار رسنتاخیر شنده اسنت و‬
‫حسنابرسنی‪ ،‬بیرحم و طوالنی اسنت‪ .‬هیچ بهشنت و جهنمی وجود ندارد‪ .‬در آن فقط‬
‫ايستادن طوالنی روی اعراف يا افتادن در سقر وجود دارد‪.‬‬
‫اما من به هیچکدام اهمیت نمیدهم؛ زيرا مدتهاسنت که من آن شنهرها را رها کردهام‬
‫و هیچ قلب و امیدی در آنها ندارم‪ .‬هیچ عشننقی در قلبم نیسننت که برايش گريه کنم؛‬
‫من گیاه شننیطانی هسننتم که هیچ ربطی به آنجا ندارم‪ .‬من در آنجا فقط فرزندخوانده‬
‫يتیم هستم‪ .‬به زودی فهمیدم که همه کشورهای شرق‪ ،‬در آستانه مرگ بزرگی هستند‬
‫و هیچ عزت‪ ،‬لطافت و امیدی در آنها نیست‪.‬‬
‫تَیم ا الجزيری برعکس من‪ ،‬به آنچه در شرق اتفاق میافتاد‪ ،‬عالقهمند بود و مشتاقانه‬
‫آخرين تحوالت آنجنا را پیگیری میکرد؛ او از اينکنه بنه زبنان عربی تسنننلط داشنننت‪،‬‬
‫خوشنحال بود‪ .‬او میتوانسنت روزنامهها را بخواند و اخبار را به راحتی بشننود؛ اما من به‬
‫هیچکدام از آن وطنها‪ ،‬که مرا نمیشناسند‪ ،‬اهمیت نمیدهم‪.‬‬
‫تنهنا چیزی کنه اکنون برايم مهم اسنننت‪ ،‬اين اسنننت کنه همراه تیم ا الجزيری تنا ابند‬
‫زندگی کنم و خوشنبختی بیشنتری را دربربگیرم که قبالً طعم چون عسنلش را نچشنیده‬
‫بودم‪.‬‬
‫تمايل داشتم که با تیم ا از حقايق زندگیام صحبت کنم‪ ،‬ولی زمانی که او از خودش‬
‫گفت‪ ،‬پشنیمان شندم و کذب را بر حقیقت ترجیح دادم تا همواره با لقب شناهزاده عرب‬
‫توصیفم کند‪ ،‬چنانکه اين توصیف را دوست دارم؛ به جای آنکه بداند من فقط زن فاسد‬
‫عرب هستم و چهبسا با دانستن آن‪ ،‬فاسد و نابود شود‪.‬‬
‫‪247‬‬ ‫النّسیان السّادس و العشرون ‪‬‬

‫من تمام زندگی خود را جعل کردم و او را فريب دادم‪ .‬به او گفتم از خانوادهای اصننیل‬
‫هستم و برای فرار از ناراحتی روانی خود‪ ،‬برای درمان بیماری به کشورش آمدم‪ .‬حقايق‬
‫مرگ‪ ،‬فقر‪ ،‬از دست دادن‪ ،‬کمبود و سرگردانیام را در دنیا‪ ،‬از او پنهان کردم‪.‬‬
‫من حتی ادعا کردم که پدر و مادرم از اشننراف قوم خود هسننتند و من با پیشننگويی‬
‫مادرم‪ ،‬در سنال بارانی پربرکت متولد شندم‪ .‬مادرم خواب ديد که آتشنی فروزان در قلب‬
‫يک سنیب قرمز به دنیا میآورد و خوابش را اينگونه تعبیر کردند که او دختری سنر‬
‫به دنیا خواهد آورد؛ دختری دلفريب که سنرشنار از خوشنبختی‪ ،‬شنهرت و عظمت اسنت‪.‬‬
‫بنه همین دلینل منادرم تصنننمیم گرفنت مرا بهناء بننامند تنا متنناسنننب بنا پیشنننگويی‬
‫سرنوشتهای من باشد‪.‬‬
‫تیم ا الجزيری به پیشنننگويی من اعتقاد داشنننت؛ چراکه کمتر از پیشنننگويی درباره‬
‫خودش نبود‪ .‬روزی در دهکندهای کوچنک و دور افتناده‪ ،‬پیشنننگويی نزد او آمند و بنه‬
‫چشمهايش نگاه کرد و آيندهاش را اينگونه پیشبینی کرد‪ :‬برای دانش و معرفت ارزش‬
‫قائل هستی‪ .‬تو برای آن دو متولد شده ای‪ .‬در آينده آسمان پر از علم شما خواهد شد‪.‬‬
‫يک سنال گذشنت و من همه لحاظههايم را با تیم ا الجزيری سنپری کردم‪ .‬سنالمتیام‬
‫بازگشت و سرطانم کاهش يافت و پس از مدتی ناپديد شد‪.‬‬
‫شنننايند بنايند بنه جنايی کنه از آن آمندم‪ ،‬بنازگردم؛ امنا میخواهم در کننار تیم ا الجزيری‬
‫بمانم و تا آخرين لحظه عمرم با او زندگی کنم‪.‬‬
‫اما او مانند سنکوت قبرها‪ ،‬سناکت اسنت و از من نمیخواهد در کنارش بمانم‪ .‬پس با او‬
‫درباره تاريخ رفتنم صحبت کردم‪.‬‬
‫او از زمانی که مالقاتش کردم‪ ،‬همه آرزوهايم را برآورده کرده است؛ حتی آرزوی درمان‬
‫بیماریام را با عشنق و نگرانی برآورده کرد‪ .‬عاشنقانه من را به چند جشننواره‪ ،‬مهمانی و‬
‫نماز در يک معبد برد تا با ديدن عجايب آفرينش‪ ،‬خوشنحال شنوم‪ .‬در معبد باالی کوه‬
‫‪  248‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫مقندس‪ ،‬بنازی ازدواج انجنام داديم؛ امنا او بنه فکر برآورده کردن عزيزترين آرزويم نبود‪.‬‬
‫ولی از من خواست که رهايش نکنم و در کنارش بمانم‪.‬‬
‫روسنتای تیم ا الجزيری روسنتايی زيبا در پشنت شنهر و دور از رهگذران بسنیار بود‪ .‬آن‬
‫روسننتا روی آب و زير آسننمان بنا شننده بود‪ .‬زمانی که تیم ا الجزيری به اين روسننتا‬
‫آمد‪ ،‬احسناس کرد که همه اندوه ‪،‬کینه يا ترسنش‪ ،‬شنسنتوشنو داده شنده اسنت‪ .‬کت و‬
‫شنلوار فرانسنویاش را در میآورد و کفشهای مجلل ايتالیايیاش را پرتاب میکند و با‬
‫پای برهنه و با يک ازار پنبهای سفید‪ ،‬در زمین لغزنده همیشگی آن قدم میزند‪.‬‬
‫گردنبند حجاب مادرش را در گردنش میبست و در زمین آنجا راه میرفت‪ .‬نام تیم ا‬
‫الجزيری در روسنتا زنگ میزند‪ .‬مردم روسنتايش‪ ،‬او را بسنیار دوسنت دارند و گرامیاش‬
‫میدانند‪ .‬او توانسنت از شنغل کشناورزی به سنوی جهان پزشنکی و شنهرت بینالمللی گام‬
‫بردارد‪ .‬او باعث شنند نام دهکده گمنامش‪ ،‬با نام پزشننک مشننهور‪ ،‬تیم ا الجزيری‪ ،‬در‬
‫سطح بینالمللی ياد شود‪.‬‬
‫اهالی روسنتا او را خوششنانستر از خود میدانسنتند؛ چراکه او از يک خانواده شنريف‬
‫اسنت؛ سنرگذشنتش سنتودنی اسنت؛ هوشنش سنرشنار اسنت و ويژگیهای او‪ ،‬همانند يک‬
‫بازيگر مشنهور بینالمللی‪ ،‬جذاب اسنت‪ .‬همچنین او در شنکار موفقیت‪ ،‬اسنتاد اسنت؛ اما‬
‫هیچيک از اهالی روسننتا نمیدانند که او برای هر شننکارچی بدخواه‪ ،‬طعمهای آسننان‬
‫اسنت‪ .‬او فردی خوب و دارای قلبی بزرگ و صنمیمانه اسنت و همین سنبب میشنود که‬
‫به راحتی فريب بخورد‪ .‬به همین خاطر‪ ،‬بسیاری از دوستانش مال ناچیزش را به آسانی‬
‫ربودنند و از راههنای زينادی‪ ،‬از او اختالس کردنند‪ .‬يکی از دوسنننتهنای کیننهتوزش بنه‬
‫آسنانی او را از بورس کامل تحصنیلی‪ ،‬در قديمیترين دانشنگاه انگلسنتان محروم کرد و‬
‫مدارک عالیه او را دزديد و برگههای بوريسه را چنانکه وعده داده بود‪ ،‬به او نداد‪ .‬به اين‬
‫ترتیب‪ ،‬تیم ا الجزيری از بورس کامل محروم و مجبور شننند در دانشنننگاههای میهن‬
‫‪249‬‬ ‫النّسیان السّادس و العشرون ‪‬‬

‫خود تحصننیل کند‪ .‬او در آنجا به دلیل هوش و درخشننش خدادادی خود‪ ،‬دشننمنان و‬
‫حسودان بسیاری را به دور خود گردآورد‪.‬‬
‫سرانجام يکی از دانشجوهای حري‪ ،،‬جوانی‪ ،‬جالل و آينده سعادتمندش را غارت کرد‬
‫و او را به عقد خود درآورد‪ .‬او پول‪ ،‬خانه‪ ،‬شنادی‪ ،‬عزت‪ ،‬خوشنبختی و آزادی او را سنلب‬
‫کرد و سنننه پسنننر و دختر خود را بنه جنان او اننداخنت‪ .‬اين زن‪ ،‬پس از آنکنه بنا تیم ا‬
‫ازدواج کرد‪ ،‬فرزندان خود را به او معرفی کرد‪.‬‬
‫سنرقت همسنرش‪ ،‬باعث شند او دايیاش را که میراث پدرش را به سنرقت برد‪ ،‬فراموش‬
‫کند‪ .‬وقتی پدرش درگذشنت‪ ،‬دايی اش به همراه خواهر برادر خود‪ ،‬مادر و برادر ناتنی و‬
‫نیز خود او را در خیابان رها کردند و سننهم آنها را خوردند‪ .‬تیم ا در جوانی‪ ،‬طعم بال‬
‫و بدبختی را چشننید؛ اما توانسننت زندگی خود و مادرش را تأمین کند؛ مادری که غم‪،‬‬
‫شادی قلبش را خاموش کرد‪ ،‬کمرش را شکست و او را تنها و غمگین در خانه قرار داد‪.‬‬
‫تیم ا الجزيری از شنکار کردن متنفر اسنت؛ زيرا به طعمه بودن عادت کرده اسنت‪ .‬در‬
‫زندگیاش فقط سنه بار شنکار کرده اسنت؛ اولین بار دوسنتهای فرزندش او را مجبور‬
‫کردند که به دختربچنهای که در مزرعه کار میکرد‪ ،‬تجناوز کنند‪ .‬در حالی که آن کودک‬
‫برای برآورده کردن نیاز خود‪ ،‬به آن مکان دوردست آمده بود‪.‬‬
‫او هرچند از اين شنکار متنفر بود‪ ،‬اما از روی کراهت آن را انجام داد تا به دوسنتهايش‬
‫ثنابنت کنند کنه میتوانند در ينازده سنننالگی اين کنار را انجنام دهند‪ .‬پس آنهنا اجنازه دادنند‬
‫دختر پس از خونريزی فراوان‪ ،‬از دنینا برود‪ .‬در حنالی کنه اعتقناد داشنننتنند تجناوز افراد‬
‫شريف و ثروتمند به دختری فقیر‪ ،‬مجازاتی برای آنها ندارد‪.‬‬
‫تیم ا پس از اين‪ ،‬هرگز به کسنی ظلم نکرد و رشند علم و دانش در او‪ ،‬همواره او را از‬
‫اين کار بازمیداشنننت؛ اما مهربانی اش او را در معرض خطر صنننیند و قوانین وحشنننی‬
‫انداخت که خود از آن راضی است‪.‬‬
‫‪  250‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫اما زيباترين و مقدسترين شنکارش‪ ،‬هنگامی بود که با بهاء ديدار کرد و عاشنقش شند و‬
‫لحظات شنکسنتگی بزهکاری او را غنیمت شنمرد‪ .‬او را آزادنه و بدون قید و شنرط دوسنت‬
‫داشنت‪ .‬او پیش از اين‪ ،‬با هیچ زن سنر رويی رابطه نداشنت؛ اما می خواسنت طعم آن را‬
‫بچشد‪ .‬به همین دلیل او میخواست با اين کار‪ ،‬در مقابل دوستانش به خود افتخار کند‬
‫که با چنین شاهزادهای ارتباط دارد‪.‬‬
‫اما به زودی‪ ،‬با تمام وجود عاشننقش شنند و تسننلیم رق‪ ،‬عشننقی شنند که آن را رق‪،‬‬
‫عاشننق در صننحرا میخواند‪ .‬بهاء میگفت که او را به اسننم همه عاشننقان عرب پذيرفته‬
‫است؛ عاشقانی که از تاريخ تمدنش گذشتهاند‪.‬‬
‫گمان کردم که تیم ا الجزيری من را به روسنتای باسنتانیاش میبرد تا دروازه زندگی‬
‫خود را برای ورود بنه تناريخش بناز کنند‪ .‬بنا اين حنال‪ ،‬درينافتم کنه لنذت بردن من بنه اين‬
‫مکان‪ ،‬برايش همانند لذت سفرهای اکتشافیاش است و نه بیشتر‪.‬‬
‫اين دعوت برايم همانند تئاتر سننرگرمکننده اسننت‪ .‬او لباسهای قرمز عجیب و غريب‬
‫آنها را که لباس ملیشنان اسنت‪ ،‬با شنادی غرورآفرين بر تن و خانوادهاش را سنرگرم کرد‬
‫و به کودکان کوچک اين روسننتا اجازه داد تا با چشننمهای سننبزشننان‪ ،‬به چشننمهای‬
‫زيبايش خیره شوند‪.‬‬
‫اما او در سنکوت خود فرياد میزد ای کاش میتوانسنت خود گذشنتهاش‪ ،‬همسنرش و‬
‫زنانش را انتخاب کند و شاهزادهای را بر قلب و روحش تاجگذاری کند‪.‬‬
‫امنا او جرأت بینان اين آرزو را نندارد و همواره آن را در خودش حبس میکنند و در هوا‬
‫پروازش میدهد و با ورزش صبحگاهی که دوست دارد‪ ،‬از آن فرار میکند‪.‬‬
‫در لحظهای که تیم ا الجزيری برای ماندنم در نزدش‪ ،‬جسنورانه گام برمیداشنت‪ ،‬من‬
‫از او خواسنتم که پس از مردنم‪ ،‬بدنم را بسنوزاند و خاکسنترم را بنوشند‪ .‬او نخسنت به‬
‫درخواسنننتم خننديند؛ ولی پس از آن‪ ،‬بنه روش عجینب خود گرينه کرد؛ بنه طوری کنه‬
‫چشنمهايش مانند چشنمهای آشنفته از شنعله‪ ،‬قرمز شند و اشنکش چون آتشفشنانی‬
‫‪251‬‬ ‫النّسیان السّادس و العشرون ‪‬‬

‫جوشنان‪ ،‬از چشنمهايش سنرازير شند و پیشننهاد داد از روسنتا به شنهر برويم‪ .‬در راه‬
‫بازگشنننت در قطار‪ ،‬او با من درباره فلسنننفه زندگی‪ ،‬مرگ‪ ،‬مالقات و جدايی صنننحبت‬
‫میکرد‪ .‬سننپس نزديک پنجره قطار رفت و با صنندای آهسننته‪ ،‬گويی که با خود حرف‬
‫میزند‪ ،‬از کتابهای فلسفی که برای غیر اهل آن سنگین است‪ ،‬صحبت کرد‪.‬‬
‫من بسنیاری از معانی نظرات فلسنفیاش را نمیفهمیدم‪ .‬ولی آنچه را که به ياد میآورم‪،‬‬
‫اين اسنت که او به زبان تاريخ که همان زبان عشنق اسنت‪ ،‬تسنلط دارد‪ .‬روزی را به ياد‬
‫دارم که از من خواسنت از کسنی در مورد دينش بپرسنم‪ .‬سنپس با درکی عمیق گفت‪:‬‬
‫اين دين نیست که مهم است؛ بلکه اخالق خوب است که مردم به آن نیاز دارند‪.‬‬
‫آن سفر برايم طوالنی بود‪ .‬پس از مدت کوتاهی‪ ،‬ديگر به صحبتهايش گوش نمیدادم‪.‬‬
‫ناگهان صنندای درد سننینهام را شنننیدم و در حافظهام تصننويرهای ناخوشننايندی نقش‬
‫بسنت؛ آن تصنويرهايی بود که در سنفر به کشنورم ديدم؛ دشنتهايی که در آنجا فقر‪،‬‬
‫بیخانمانی‪ ،‬محرومیت و آسیبپذيری موج میزد‪.‬‬
‫هنگنامی کنه خواهر تیم ا الجزيری داسنننتنانی را برايم تعريف کرد‪ ،‬درد در وجودم‬
‫افزايش يافت‪ .‬داسننتان درباره دختری فقیر بود که ثروتمندان انگشننتان دسننتش را با‬
‫سناطور بريدند؛ زيرا او جرأت کرده بود که ناخواسنته دسنت يکی از فرزندان آنها را لمس‬
‫کند‪.‬‬
‫با شننیدن اين داسنتان هولناک‪ ،‬به لرزه افتادم؛ خواهر تیم ا الجزيری‪ ،‬نزديکم آمد‪ ،‬تا‬
‫جايی که شنانهاش به شنانهام چسنبید و با صندای آرام و با زبان انگلیسنی ناشنیانه به من‬
‫گفت‪ :‬همه ما در اينجا زنا زادهايم‪.‬‬
‫اين سننرزمین خشننن‪ ،‬لرزشننی را در من به وجود آورد که نمیتوانسننتم از بدنم بیرون‬
‫کنم‪ .‬آن مرد فقیر را به ياد میآورم که بدون پوسنت و با پاهای قطع شنده‪ ،‬با صنورتش‬
‫روی زمین میخزيد و ممکن بود پوسنتش بريده شنود و پاها او را لگدکوب کنند يا از او‬
‫‪  252‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫باال بروند؛ بیآنکه با احسنان و صندقه‪ ،‬برايش دلسنوزی کنند و او قطعه گوشنتی اسنت که‬
‫آن را به آرامی میخورند‪.‬‬
‫من گلههای گاومیش را که در زمینهای هموار پرسه میزنند‪ ،‬تماشا میکنم‪.‬‬
‫من گرسنننننههنا را در همنه جنای دنینا بنه يناد آوردم‪ ،‬و من بنه همنه آنهنا در اين مکنان و‬
‫کشنورم غبطه میخوردم تا بهترين ثروت خود را نسنبت به رنج مردم در همه جا داشنته‬
‫باشم‪.‬‬
‫يک سنیال نگرانکننده ذهنم را جلب کرد که مانند يک خراش سنوزن درد میکند‪ :‬آيا‬
‫اتفاقات شنننهرهای شنننرقی را که از آن جدا شننندهای‪ ،‬میدانیت آنها در آتش‪ ،‬فتنهها‪،‬‬
‫ابتالئات و مصنیبتها‪ ،‬در حال سنوختن هسنتند و قاتالن در آنجا‪ ،‬امن و شنادمان پرسنه‬
‫میزنند و بیگناهان‪ ،‬قهرمانها‪ ،‬صننالحان و دانشننمندان در آن میمیرند؛ در حالی که‬
‫سگها‪ ،‬گاوها‪ ،‬خوکها و موشهای انسانی‪ ،‬از چاقی خفه میشوند‪.‬‬
‫درد در وجود من حرکت میکرد‪ .‬احسننناس کردم سنننرفه روحم را گرفته اسنننت‪ .‬من‬
‫مضطرب و تنها‪ ،‬در زير آفتاب تابناک پايیزی و در مقابل اين بنای باستانی که تیم ا‬
‫الجزيری برای منانندن در اينجنا موافقنت کرد ايسنننتنادهام تنا در اين مکنان در آغوش‬
‫روشنايی عید ازوداج کنیم‪.‬‬
‫سننال گذشننته مانند چنین روزی‪ ،‬تیم ا الجزيری توده سننرطانی من را بیرون آورد و‬
‫مرا از مرگ نجات داد‪ .‬با اين خاطره فراموشنشدنی‪ ،‬تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم‪.‬‬
‫روشننايی عید در هر مکانی پخش شنده اسنت‪ .‬برای من عید تنها زمانی وجود دارد که‬
‫تیم ا الجزيری بر سر قرارمان بیايد‪ .‬لبخند خجالتیاش‪ ،‬صورت طاليی بخشندهاش را‬
‫روشنن میکرد‪ .‬با گامهای بزرگش به سنرعت به من رسنید‪ .‬حلقهای از گلهای نارنجی‬
‫را که برايم خريده بود‪ ،‬از دور برايم تکان داد و آنها را به قلبش چسنننباند تا پس از آن‬
‫گلهايش را روی سینهام که عاشق اوست‪ ،‬آويزان کند‪.‬‬
‫‪253‬‬ ‫النّسیان السّادس و العشرون ‪‬‬

‫تیم ا الجزيری به زودی خواهد رسنننید‪ .‬او نمیتواند من را ناامید کند يا به من دروغ‬
‫بگويد‪.‬‬
‫هنگامی که چهرهاش برايم آشنکار شنود‪ ،‬اطمینان دارم که تصنمیم گرفته اسنت ادامه‬
‫زندگیاش را با من سننپری کند و او دسننتم را خواهد گرفت تا به اولین قطاری که به‬
‫روسننتای دورافتادهاش میرود‪ ،‬برسننیم و من را به مادر و همسننر شننرقیاش معرفی‬
‫میکند که سرنوشتها او را به سويم کشانده است‪.‬‬
‫در ينک شنننب تعطینل‪ ،‬چنندين سننناعنت منتظرش منانندم تنا بنه وعنده خود عمنل کنند‪ .‬او‬
‫هیچگاه قول و قرارهای خود را زير پا نمیگذارد؛ اما او نیامد‪.‬‬
‫هنگنامی کنه خسنننتنه شننندم و يقین کردم کنه او هرگز نخواهند آمند‪ ،‬بنه نزدينکترين‬
‫اسنتراحتگاه رفتم تا شنب را اسنتراحت کنم و فردا با اولین هواپیما‪ ،‬به شنهر خرابه خود‬
‫بازگردم‪ .‬روحم سنرشنار از افسنردگی‪ ،‬ورشنکسنتگی و ناامیدی اسنت؛ چراکه من چندين‬
‫بار واقعیتها‪ ،‬روش زندگی‪ ،‬دردها و ماجراهای خودم با مردان فرومايه و جنايتهايشان‬
‫را برای تیم ا الجزيری فاش کردم‪.‬‬
‫در يک مسننافرخانه در نزديکی آن مکان تاريخی‪ ،‬به خواب عمیقی فرورفتم و توانسننتم‬
‫برخالف همیشه بر غم و اندوه خود پیروز شدم‪.‬‬
‫در خواب‪ ،‬تیم ا الجزيری با لباس سننتی زيبا‪ ،‬نزدم آمد و با من در باغ قدم زد‪ .‬ما در‬
‫رؤيايی زيبا بوديم‪ .‬او گريهکنان در اطراف باغ میدويد و میگفت‪ :‬آرزو داشننتم که اين‬
‫عید را با هم در اين مکان زيبا جشننن بگیريم‪ .‬در سننويدای قلبم با عیدهای انسننانی‬
‫جشنننن خواهیم گرفت‪ .‬بر آنچه از دسنننت رفته‪ ،‬تأسنننف نمیخوريم و از آينده نگران‬
‫نیسنتیم‪ .‬زندگی بزرگشنده يک فیلم‪ ،‬نمايشننامه‪ ،‬قصنیده‪ ،‬دينداری‪ ،‬اسنطوره‪ ،‬بهاء يا‬
‫تیم ا اسننت‪ .‬حقیقت بزرگتر از ادراکهای رواشننناختی يا فیزيکی اسننت‪ .‬ما در برابر‬
‫حق‪ ،‬فرومايه هسننتیم‪ .‬ما هر جا الزم باشنند‪ ،‬تعظیم خواهیم کرد‪ .‬آيا میتوانم برای دور‬
‫شنندن از تو اجازه بگیرمت من بايد به دنیای خود‪ ،‬همسننرم و فرزندانم بازگردم‪ .‬آنها به‬
‫‪  254‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫من احتیناج دارنند‪ .‬منا میتوانیم در زنندگی آيننده‪ ،‬همنديگر را ديندار کنیم و اگر ديندار‬
‫برايمان عزيز است‪ ،‬پس میتوانیم مدتی در يک روح متحد شويم‪.‬‬
‫من وحشننتزده از خواب بیدار شنندم و يک جمله را تکرار کردم‪ :‬ما ديگر هم را ديدار‬
‫نخواهیم کرد‪ .‬ای تیم ا الجزيری! اين هفتمین و آخرين زنندگی مناسنننت‪ .‬اين همنان‬
‫چیزی است که قبالً به من گفتی‪ .‬آيا سخن خود را در مورد آخرين زندگیمان فراموش‬
‫کردهایت‬
‫با تاکسننی از محل اقامتم به فرودگاه بینالمللی رفتم‪ .‬در اين راه طوالنی‪ ،‬سننرگردانی و‬
‫ناراحتی روحم نیز فراوان بود‪ .‬گردنبند تیم ا الجزيری را کندم و به گردن مجسنمهای‬
‫که در فرودگاه نصنب شنده بود‪ ،‬آويختم تا در اين سنرزمین سننگدل و بر اهلش‪ ،‬يادگار‬
‫قلبم باشد‪.‬‬
‫در هواپیمنا فقط به خواب آرامی نیناز داشنننتم تا بتوانم کوک کردن‪ ،‬درد‪ ،‬انتظنار و چهره‬
‫تیم ا الجزيری را فراموش کنم‪ .‬من همچون کسنی هسنتم که بر کالسنکهای سنوار شده‬
‫اسنت و مردی پابرهنه آن را در شنهر باسنتانی میکشند؛ در حالی که پاهايش با زمین‬
‫داغ برخورد میکند و از شندت سنوزش‪ ،‬به هوا میپرد‪ .‬در حالی که تیم ا الجزيری در‬
‫کالسکه‪ ،‬با بادبزن‪ ،‬خودش را خنک میکند و صورت عرقکردهاش را پاک میکند‪ .‬او از‬
‫کالسننکهچی بدبخت میخواهد سننريعتر حرکت کند تا هرچه زودتر به سننخنرانیاش‬
‫درباره حقوق بشر برسد‪.‬‬
‫در خانه کوچک و ترسنناکم‪ ،‬فقط سنرطان منتظرم بود‪ .‬او مرا سنرزنش میکند؛ زيرا تیم‬
‫ا الجزيری مرا فريب داد؛ کسنننی که به سنننويش فرار کردم‪ ،‬با خیال اينکه او پس از‬
‫سَرخوردگیام‪ ،‬منجیام خواهد بود‪.‬‬
‫با لباس و کفشهايم در رختخواب خوابیدم؛ به اين امید که ضنحاک در رؤياها و خوابم‪،‬‬
‫منتظرم باشد‪.‬‬
‫‪255‬‬ ‫النّسیان السّادس و العشرون ‪‬‬

‫معشنوقم تیم ا الجزيری! شنايد خداوند کلمات را دوسنت دارد و به همین خاطر آنها را‬
‫به انسنان برگزيدهاش هديه میدهد و آنها را در قلب من و تو قرار میدهد و من آنها را‬
‫يکی پس از ديگری به تو میبخشنم؛ چراکه مقدسترين چیزی هسنتند که خداوند در‬
‫روحم دمیده است‪.‬‬
‫من تصنمیم گرفتم سنال جديد را با تقديم سنخنانم به شنما بگذرانم و سنال جديد را با‬
‫شما سپری کنم‪.‬‬
‫هديهام به شنما همانند خودم اسنت؛ آشنکار و پنهان‪ .‬ظاهرم سناکت اسنت‪ ،‬اما از درون‬
‫سنرشنار از سنخن هسنتم‪ .‬من اکنون درباره کتابهايم صنحبت نمیکنم تا دريابم چقدر‬
‫کتاب را دوسنت داريد و از دادن آنها به شنما مطمئن شنوم‪ .‬ولی از هديه آشنکار و پنهانم‬
‫صننحبت میکنم‪ .‬پس آنچه اکنون برابر توسننت‪ ،‬تنها سننتارههای رنگارنگ و صننندوق‬
‫رنگارنگ عطرهايم نیسنت که به آنها عالقهای ندارم ‪ ،‬بلکه بخشنی از زمانم اسنت که به‬
‫تو هديه میدهم؛ يعنی زمانهای قلبم و عشنقم به تو و عشنق تو به من‪ .‬اين سنتارهها را‬
‫به روش محبوب تاشنوی ژاپنی برايتان سناختهام‪ .‬تعداد آن ‪ 365‬سنتاره اسنت؛ يعنی به‬
‫تعنداد روزهنای سنننال‪ .‬پس هر روز فقط يکی را بناز کن و آنچنه را کنه براينت نوشنننتنهام‪،‬‬
‫بخوان‪ .‬بنابراين‪ ،‬کلمات من يک سنال دفتر خاطرات شنما خواهد بود تا زمان خود را با‬
‫سخنان من هماهنگ کنید‪.‬‬
‫در اين کلمات عشقم را به شما ابراز میکنم‪ .‬شکل ستارگان را از افسانههای بتپرستانه‬
‫اسنطورههايتان انتخاب کردهام‪ .‬در حالی که سنتارهها در نگاه شنما چیزهايی هسنتند که‬
‫از زندگی کسننانی که دوسننتشننان داشننتیم‪ ،‬کوک کردهاند‪ .‬آنها ما را از باال مینگرند تا‬
‫مسیرها و آسمان ما را روشن کنند‪.‬‬
‫در اين کلمات عشقم را به شما ابراز میکنم‪ .‬شکل ستارگان را از افسانههای بتپرستانه‬
‫اسنطورههايتان انتخاب کردهام‪ .‬در حالی که سنتارهها در نگاه شنما چیزهايی هسنتند که‬
‫‪  256‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫از زندگی کسنانی که دوسنتشنان داشنتیم‪ ،‬کوک کردهاند‪ .‬پس آنها ما را از باال مینگرند تا‬
‫مسیرها و آسمان ما را روشن کنند‪.‬‬
‫هنگامی که از اين دنیا رفتم‪ ،‬به ياد داشنته باش که به سنتارهای در آسنمان تبديل شندم‬
‫و شنبانهروز‪ ،‬مراقبت هسنتم‪ .‬نکته مهم‪ :‬سنتاره را به اين روش باز کنید‪ :‬آن را به سنمت‬
‫داخل فشار دهید تا صاف برگردد و نوار کنار آن ظاهر شود‪ .‬آن را بدون آنکه پاره شود‪،‬‬
‫باز کنید‪ .‬سننپس سننتاره نواری مسننتطیلی را برمیگرداند و میتوانید نوشننته آن را‬
‫بخوانید‪.‬‬
‫‪  257‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان السّابع و العشرون‬


‫فراموشی بیست و هفتم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫بزرگ‪ ،‬خشنودی از خودش را نمی شناسد‪.‬‬

‫نگرانی و اندوه دو ويژگی قلب پاک است‪.‬‬

‫کسانی که به فراموشی افتخار میکنند‪ ،‬کسانی هستند که طعم يقین را نچشیدهاند‪.‬‬

‫عشق مانند ايمان است؛ قلب را آرام میکند‪.‬‬

‫از خودم فقط چشمهايم را میشناسم و ديگران آن را از من نمی شناسند‪.‬‬

‫مادران ما را به دنیا نیاورده اند‪ ،‬عشق چیزی است که ما را به دنیا آورده است‪.‬‬

‫خوشبختی عشق همان چیزی است که باعث می شود اعتماد کنیم که پس از مرگ‪،‬‬

‫در زندگی بهشتی وجود دارد‪.‬‬


‫‪  258‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫دستنویس‬
‫بازگشنت من از آن سنرزمین عجیب و غريب‪ ،‬معجزه بود‪ .‬من با وجود خفگی و ناامیدی‬
‫طاقتفرسا‪ ،‬نفس میکشم؛ در حالی که آنها برای محو کردنم در نیستی کافی بودند‪.‬‬
‫در زنندگی ديگر هیچ آرزويی نندارم‪ .‬تنهنا چیزی کنه بندنم نیناز دارد‪ ،‬نینازهنای طبیعیاش‬
‫مثنل خوردن و آشنننامیندن اسنننت‪ .‬حتی در خواب خود نیز آرزويی نندارم و در انتظنار‬
‫هیچکس نیسنتم؛ به طوری که رؤيای مالقات با ضنحاک‪ ،‬برای همیشنه از روحم خارج‬
‫شنده اسنت‪ .‬زنی شنکسنتخورده چه چیزی را میتواند به مردی بدهد که راهش را در‬
‫زندگی پیموده اسنننتت شنننايد او همنه خاطرههای گذشنننتنه را که چنندين دهه از آن‬
‫گذشته‪ ،‬ويران کرده باشد‪.‬‬
‫پس از اين ناامیدی‪ ،‬من هرگز سننمت هیچ مردی نخواهم رفت‪ .‬همه آنها از يک زمان‪،‬‬
‫مکان و تاريخ فريبکار آمدهاند‪ .‬اکنون تنها به سنوی خويش خواهم گريخت و تا نابودی‬
‫و نیستیام‪ ،‬به آن تکیه خواهم کرد‪.‬‬
‫از اين پس ديگر برای دوری از خود‪ ،‬ضننعف و شننکسننتم‪ ،‬نخواهم خنديد‪ .‬ديگر خواب‬
‫نخواهم ديند و هنگنامی کنه درد بنه من حملنه کنند‪ ،‬آواز نندبنه را میخوانم و مناننند رق‪،‬‬
‫ذبحشننده‪ ،‬میرقصننم تا گلويم از هم بپاشنند و بدنم فروريزد و مشننکم را پر میکنم از‬
‫آبهای اندوهم که در روحم ساکن است‪.‬‬
‫سننننالهنا میگنذرد و من همچننان در آپنارتمنان کوچکم زنندگی میکنم کنه پر از‬
‫خناطرههنای دردنناک اسنننت و روح و جسنننمم را تننگ میکنند‪ .‬در خلوت خويش تنهنا‬
‫هسننتم؛ از دنیا بريدم تا مرا فراموش کند و من فراموشننش کردم‪ .‬چیزی از آن به من‬
‫بازنمی گردد‪ ،‬مگر برخی از دوسنتان نزديکم و هدی‪ .‬او تنها کسنی اسنت که در سنفرم به‬
‫همراه سننرطان‪ ،‬با من بود‪ .‬سننرطانی که بار ديگر بازگشننته اسننت و میخواهد در بدنم‬
‫‪259‬‬ ‫النّسیان السّابع و العشرون ‪‬‬

‫حلول کند‪ .‬من با اشتیاق از آن پذيرايی و با مرگ موافقت کردم تا از اين عذاب دنیوی‪،‬‬
‫نجات يابم‪.‬‬
‫سنرطان مرا به مرگ سنريع وعده داده اسنت‪ .‬از اين رو آن را در مغزم گسنترش دادم تا با‬
‫راحتی در آن آرام بگیرد‪ .‬او را به رسنم مهماننوازی‪ ،‬گرامی داشنتم‪ .‬او نیز نعمتهايش‬
‫را بر من میباراند‪ .‬برايم فراموشننی رو به رشنند به ارمغان آورد‪ ،‬تا مرا از قید و بندهای‬
‫گذشته و از قید تاريخ‪ ،‬بدخواهیها‪ ،‬بدبختیها و سختیها رهايم کند‪.‬‬
‫سنرطان از دشنمنی بدخواه‪ ،‬به دوسنتی مهربان و دلسنوز تبديل شند‪ .‬او دائماً از حافظهام‬
‫میخورد؛ غمهايم را مصننادره میکند و آنها را به نیسننتی میاندازد‪ .‬در حالی که من با‬
‫رضننناينت کنامنل و بندون تمناينل بنه زنندگی بیشنننتر‪ ،‬اقندامنات تخريبی او را در حنافظنهام‬
‫مشناهده میکنم‪ .‬رنج شنصنتسناله حماسنهای مضنحک اسنت که فقط با سنیل فراموشنی‬
‫بهبود میيابد‪ .‬فراموشننیای که همه دردها را میشننويد تا من را با مرگ رهايیبخش و‬
‫پاک‪ ،‬دوباره به دنیا بیاورد‪.‬‬
‫من فقط بايد هر خاطره دردناکی را احضنار کنم تا سنرطان آن را از بین ببرد‪ ،‬سنپس آن‬
‫را می خورد تا برای همیشه از خاطرات من محو شود‪.‬‬
‫اکنون دوسنتم سنرطان‪ ،‬برايم قبری از درد میکند‪ .‬آن را در جايی سناکت و ناشنناخته‬
‫در روحم نگه داشننته و پرچم پیروزیاش را برايم تکان میدهد‪ .‬من به او لبخند زدم و‬
‫از وی به خاطر هديه فراموشی سپاسگزاری کردم‪ .‬پزشکان همواره در جستوجوی رمز‬
‫و راز فراموشنیام در اين بیماری بودند‪ .‬من پنهانی به دوسنتم سنرطان التماس میکردم‬
‫که حافظهام را بخورد‪ ،‬بیآنکه شنننکنجه و آزارم دهد؛به راسنننتی کمک دوسنننت برای‬
‫دوسنت چیسنتت سنرطان از من عذرخواهی میکند؛ زيرا هرچقدر دوسنتیاش با من از‬
‫روی کمک‪ ،‬عشق و حمايت باشد‪ ،‬او نمیتواند پلیدیاش را فراموش کند‪.‬‬
‫ضنحاک کنار بهاء نشنسنت‪ .‬او به توده کوچکی از زنی سنر روی تبديل شنده بود که بیش‬
‫از يک سننال و نیم در تختخواب خود جمع شننده بود‪ .‬ضننحاک احسنناس میکند که‬
‫‪  260‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫خودش مانند او يا بیشنتر از بین رفته اسنت‪ .‬فقط چند صنفحه از دسنتنوشنتهها برای‬
‫خواندن باقی مانده اسننت‪ .‬پس از آن نمیداند چه خواهد شنند‪ .‬او میترسننید پیش از‬
‫بیدار شندن بهاء‪ ،‬خواندن نسنخههای خطی را تمام کند‪ .‬دچار اين وسنواس شنده بود که‬
‫با خواندن آخرين کلمه دسننتنوشننته‪ ،‬روح بهاء از بدنش فرار میکند؛ اما او خودش را‬
‫مجبور به خوشبینی میکند تا صننحنهای شنناد برايش به ارمغان آورد‪ :‬و او بهاء را ديد‬
‫که چشمهاش را باز کرد و ضحاک آخرين کلمههای دستنويسها را برايش خواند‪.‬‬
‫دوسنتم سنرطان برای بیرون کردن مردان از حافظهام‪ ،‬بسنیار هیجانزده اسنت‪ .‬بسنیاری‬
‫از آنها با چکش فراموشنی خرد شندهاند و من به سنختی میتوانم آنها را به ياد بیاورم‪.‬‬
‫برخی از آنها در حافظهام ناپديد شنندهاند؛ اما بیشننتر آنها در کالم گذران گذشننتهاند؛‬
‫چننانکنه برای رواينت دائمی شنننیرين هسنننتنند‪ .‬آنهنا مردان نناامیندیام هسنننتنند کنه بنه‬
‫فراموشی میافتند و با زور‪ ،‬به سمت نیستی میروند‪.‬‬
‫فقط چهره يک مرد در حافظهام باقی مانده اسنت که سنرطان جرأت نزديک شندن به او‬
‫را ندارد و آن چهره ضنحاک اسنت‪ .‬مردی که شنصنت سنال چون پسنر جوانی‪ ،‬در اعماقم‬
‫زندگی میکرد‪ .‬او يک مرد بالر نمیشنند؛ تا اينکه سننالها پیش‪ ،‬نزد دوسننت مترجمم‪،‬‬
‫عکسش را روی جلد کتابش ديدم‪.‬‬
‫همواره چهره شیرين و غضبآلودش‪ ،‬بر همه تصاوير حافظهام برتری داشت؛ اما آنچه از‬
‫آن تصنوير باقی مانده بود‪ ،‬همواره سنقوط میکرد و در آتش سنرطان‪ ،‬ذلیالنه و گريزان‬
‫غرق میشد‪ .‬ديگر در قلب و خاطراتم‪ ،‬جايی برای ديگران نیست‪.‬‬
‫نام کسنانی که از حافظهام گذشنتند‪ ،‬چیسنتت نام آنها را به سنختی به ياد میآورم‪ .‬همانا‬
‫آنها بسننیار زيادند؛ ولی اکنون تعدادشننان اندک اسننت و اين روحم را راحت میکند و‬
‫باعث میشود قلبم به ازای حافظهای که آنها از من گرفتهاند‪ ،‬گسترش يابد‪.‬‬
‫ديروز خواب ديدم که به سنوی ضنحاک فرار کردم‪ .‬خانه او در کوههای پر از جنگل بود‪.‬‬
‫او همان ضننحاکی بود که من نیمقرن دوسننتش داشننتم‪ .‬چشننم‪ ،‬پوسننت و بینیاش‬
‫‪261‬‬ ‫النّسیان السّابع و العشرون ‪‬‬

‫برجسنته و شنريف بود‪ .‬ولی موهای خاکسنتری و ريش سنفیدش‪ ،‬رنگ و بوی ابر خال‪،‬‬
‫تابسنننتانی را داشنننت‪ .‬او جوانی با موهای نقرهای رنگ و مقدس بود که او را به صنننف‬
‫مقدسنین‪ ،‬اولیاء‪ ،‬صنالحان و نیکان میآورد؛ اما حاضنر نشند به من نگاه کند‪ .‬او در حالی‬
‫که در جهت عکس صنورتم به افق نگاه میکرد‪ ،‬خشنمگین به من گفت‪ :‬از اينجا برو‪ .‬تو‬
‫بهاء من نیسنتی‪ ،‬بهاء من زنی سنر روی دلفريب بود که از سنالها پیش مرده و روحش‬
‫در آن پرورشگاه لعین و تاريک زندانی شده است‪.‬‬
‫چنانکه انتظار داشنتم‪ ،‬ضنحاک من را نپذيرفت‪ .‬ديگر در خوابديدنش شنايسنته نیسنت‪.‬‬
‫پس از آنکنه در زنندگی‪ ،‬از همنه جندا شننندم‪ ،‬بنه سنننوی او میشنننتنافتم تنا مرا از غمهنا‪،‬‬
‫تنهايیها و درماندگی هايم در امان نگه دارد‪ .‬حال بايد همراه دوسنتم سنرطان‪ ،‬به عدم‬
‫بروم‪.‬‬
‫اين آخرين صنفحه دسنتنويس رمان اسنت که ضنحاک مظلومانه میخواند و اشنکهای‬
‫ريزانش برای خودکشنی‪ ،‬روی گونهاش سنبقت میگرفتند يا به سنمت دهانش میرفتند‬
‫يا از روی عصبانیت‪ ،‬اندوه‪ ،‬عزاداری و دلسوزی‪ ،‬بر يقه پیراهنش میافتادند‪.‬‬
‫آخرين کلمات بهاء در دسننتنويس‪ ،‬تصننمیم قاطعش برای مرگ اسننت؛ اما ضننحاک از‬
‫ترس آن را نمیخواند‪.‬‬
‫ضنحاک احسناس میکند رگ قلبش در آسنتانه اين صنفحات بريده شنده اسنت‪ .‬او به‬
‫چهره بهاء که برای سنکوت و بازگشنت آماده شنده‪ ،‬مینگرد‪ .‬خشنمگین از او میپرسند‪:‬‬
‫ای بهناء چرا اين کنار را کردیت من در همنه عمرم منتظرت بودم‪ .‬چرا بنه من اعتمناد‬
‫نکردی و به دوری فکر کردیت اکنون نگاهمان کن! ما دو شنکنجهگر بدبختیم که يکی‬
‫در فراموشنی حبس و ديگری در بیرون زندانی شنده اسنت‪ .‬اکنون چه میکنیت امیدوارم‬
‫با رحمت در قلبمان بیدار شوی‪.‬‬
‫‪  262‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ضنحاک تنها‪ ،‬با پاهای برهنه‪ ،‬جلوی شنومینه اتاق کارش‪ ،‬که به دلیل گیجی شنديد به‬
‫سنختی روشننش کرده‪ ،‬ايستاده بود و چشمش به خاطر ابری از اشک که قلب و روحش‬
‫را فراگرفته‪ ،‬تار شده بود‪.‬‬
‫هنگامی که اشنکهايش با شنعلههای آتش تبخیر میشند‪ ،‬يکباره دسنتنويس بهاء را در‬
‫آتش انداخت‪ .‬شنننعلنه آتش کتناب را با مینل شنننديد میخورد‪ ،‬تا آن را به توده آتش و‬
‫سپس به خاکستر تبديل کرد‪.‬‬
‫اکنون او نمیترسنننیند کنه بهناء بنا مرگ کلمناتش بمیرد‪ .‬او در رواينت مشنننترکشنننان‪،‬‬
‫«فراموشنی او را دربرگرفت»‪ ،‬کلمات جديد و نامیرايی برايش سناخته اسنت‪ ،‬و نامشنان را‬
‫روی جلد رمان به عنوان نويسنننده نوشننت‪ .‬با اشننتیاق رمان را با نامی که خود برايش‬
‫انتخاب کرده بود‪ ،‬به معروفترين ناشنر کشنورهای اسنکانديناوی تحويل داد‪ .‬ناشنر از او‬
‫اجازه گرفت که زير عنوان اصنلی رمان‪ ،‬با خطی ريز بنويسند‪ :‬داسنتان زنی که فراموشنی‬
‫او را از يادآوری نجات داده است‪.‬‬
‫ضنحاک به اين شنرط اين پیشننهاد را پذيرفت که ناشنر تا يک ماه ديگر‪ ،‬چاپ اول رمان‬
‫را منتشننر کند؛ چراکه معشننوقه خوابیدهاش‪ ،‬به خاطر جشننن تبلیغاتی اين رمان‪ ،‬از‬
‫خواب بیندار خواهند شننند‪ .‬بنه او وعنده داده بود کنه بنا جشنننن تبلیغناتی اولین رواينت‬
‫مشترکشان‪ ،‬او را بهرمند کند؛ در حالی که نمیتوانست به قولش عمل کند‪.‬‬
‫‪  263‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان الثّامن و العشرون‬


‫فراموشی بیست و هشتم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫وقتی آنها به ما تلقین کردند که زندگی چیزی جز نفس کشیدن نیست‪،‬‬

‫ما را فريب دادند‪.‬‬

‫قلب عاشق ارزش جنگیدن را دارد‪.‬‬

‫من به عظمت رؤياها اعتقاد دارم‪.‬‬

‫آن الغری‪ ،‬زمان و قیامت است‪.‬‬

‫اگر اين شورش پیامبری داشت‪ ،‬او پیامبر بود‪.‬‬

‫من چهره تو را همه جا میبینم‪.‬‬

‫آيا اين بدان معنی است که همه مکانها مثل تو خیالی هستندت‬

‫عشق نیز مانند ايمان‪ ،‬اگر تجديدش نکنیم‪ ،‬از قلب فرار میکند‪.‬‬
‫‪  264‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫کوچ کردن‬
‫دو سنال گذشنت و بهاء سنر روی لجباز‪ ،‬از سنرگردانی طوالنی بیدار نشنده اسنت‪ .‬ضنحاک‬
‫ماههای طوالنی‪ ،‬زندگی را رها کرده‪ ،‬و ديگر کنار تختخوابش‪ ،‬روی زمین نمینشنیند‪.‬‬
‫بنه او سنننرويس میدهند و محلولهنای غنذايیاش را آمناده میکنند‪ .‬او از عملکرد‬
‫دسنتگاههای تنفسنی‪ ،‬احیا‪ ،‬تغذيه و دسنتگاه قلب مصننوعی‪ ،‬اطمینان حاصنل میکند‪ .‬او‬
‫موهايش را شننانه و با حالت انتظار‪ ،‬به صننورتش نگاه میکرد تا با چشننمکزدنش‪ ،‬به‬
‫زندگی بازگردد؛ اما او مانند قبرها ساکت است و مانند گوشت خردشده‪ ،‬میلرزد‪.‬‬
‫او رمان «فراموشننی او را در بر گرفت» را که به خاطر او نوشننته بود‪ ،‬چندين بار برايش‬
‫خواند‪ .‬ولی چنانکه فکر می کرد‪ ،‬از خواب بیدار نشد و کلمات او را از عدم بیرون نیاورد‪.‬‬
‫معشنوقه سنر رويش‪ ،‬در مکانی دور و ناشنناخته‪ ،‬همراه دوسنتش سنزطان سنرگرم شنده‬
‫بود‪ .‬او صدای ضحاک را نمیشنید يا نمیتوانست ندايش را لبیک بگويد‪.‬‬
‫ريشنش مانند موهايش بلند شنده بود‪ .‬چهره‪ ،‬روح و چشنمش‪ ،‬رنگپريده و روحش بین‬
‫مرگ و زندگی سرگردان بود‪.‬‬
‫دو دوسنتش در سنمت راسنت او ايسنتاده بودند و در چهره غمگین او تأمل میکردند‪.‬‬
‫ضنحاک برق شنمشنیر نگاهش را در صنورت بهاء میافکند‪ .‬انبوهی از نسنخههای رمان‬
‫«فراموشنی او را دربرگرفت»‪ ،‬در اتاقش پخش بود و منتظر بود با بیدار شندن بهاء‪ ،‬چاپ‬
‫اول اين رمان را جشن بگیرد‪.‬‬
‫يکی از دوسنت هايش با ترديد و با اندوه و ناامیدی به او گفت‪ :‬ای ضنحاک‪ ،‬اکنون وقت‬
‫آن رسنننینده که بهناء از اين دنینا کوک کنند‪ .‬عذاب و انتظناری که کشنننینده‪ ،‬برای راحتی‬
‫ابدیاش کافی اسنت؛ بسنیار خسنته شنده و مدتهاسنت عذاب میکشند؛ در حالی که بین‬
‫عالم زندگی و مرگ معلق است‪.‬‬
‫‪265‬‬ ‫النّسیان الثّامن و العشرون ‪‬‬

‫دوسنتش ديگری را تشنويق کرد و با همان شنجاعت‪ ،‬صنالبت و ترحم‪ ،‬گفت‪ :‬بايد به او‬
‫اجازه کوک بدهی‪ .‬او فقط به خاطر اصرار تو اينگونه است‪.‬‬
‫دکتر فرصنت خوبی پیدا کرد تا آنچه را که از گفتنش میترسنید‪ ،‬به صنراحت به ضنحاک‬
‫بگويد‪ :‬ما بايد دسنتگاه تنفس‪ ،‬تغذيه و دسنتگاه ضنربان قلب مصننوعی را از او جدا کنیم‬
‫تا از اينجا کوک کند‪ .‬سنرطان کامالً او را در بر گرفته اسنت و هرگز بیدار نخواهد شند‪ .‬او‬
‫از زمان بیهوشنی اش‪ ،‬در حال احتضنار اسنت‪ .‬بر تو الزم اسنت که به او رحم کنی و به او‬
‫اجازه کوک بدهی‪.‬‬
‫ضنحاک همواره سناکت بود و نگاهش را از صنورت بهاء برنمیداشنت‪ .‬صنورتش الغر شنده‬
‫بود‪ ،‬به طوری که اسنتخوانهای گونههايش مشنخ‪ ،‬بود؛ چشنمهايش گود افتاده بود‪،‬‬
‫بینیاش کوچک‪ ،‬نازک و تیز شده و لبهايش به صورت وحشتناکی جمع شده بود‪.‬‬
‫باربارا به ضننحاک نزديک شنند و از پشننت دسننتش را بر شننانه ضننحاک گذاشننت‪.‬باربارا‬
‫دسنتش را به اسنتخوانهای پشنت ضنحاک‪ ،‬که از شندت الغری بیرون زده بود‪ ،‬تکیه داد‬
‫و در حالی که از درد ناله میکرد‪ ،‬به او گفت‪ :‬ای ضننحاک رهايش کن تا کوک کند‪ .‬من‬
‫کنار تو خواهم بود و هرگز از تو جدا نخواهم شننند‪ .‬رهايش کن برود‪ .‬بهاء نیز همین را‬
‫میخواهد‪.‬‬
‫ولی ضنحاک همواره سناکت بود و هیچ حرفی نمیزد‪ .‬از کنار باربارا دور شند و به سنمت‬
‫تخت بهاء رفت‪ .‬او را به شندت و با احسناس‪ ،‬به سنینهاش چسنباند و به صنورتش نگاه و‬
‫کلمات نامفهومی را زمزمه میکرد؛ گويی عابدی اسنت که مجذوب فرشنتهای شنده که‬
‫او را به سنکوت‪ ،‬شکست و تضرع‪ ،‬فرامیخواند و از هر چیزی جز همین مناجات مقدس‬
‫در محراب عشق‪ ،‬رها شده است‪.‬‬
‫ضحاک از شب گذشته از اتاق بهاء خارج نشده بود‪ .‬با او تنها بود و همه را از وارد شدن‬
‫بنه اتناق‪ ،‬منع کرده بود‪ .‬همنه گمنان میکردنند کنه او بنه خلوت بنا بهناء نیناز دارد تنا بتوانند‬
‫به روش خاص خود‪ ،‬با او خداحافظی کند‪.‬‬
‫‪  266‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫بهاء در آن شنب کامالً رنگپريده بود‪ .‬او بهسنان کسنی که بر بسنتر مرگ تسنلط دارد‪،‬‬
‫آرام در رختخوابش دراز کشننیده بود‪ .‬ضننحاک بقیه سننتارههای اوريگامی را در کنارش‬
‫گذاشته بود و آنچه را که در گذشتههای دور نوشته بود؛ برايش خواند‪:‬‬
‫خداوند همان عشق بزرگ است‪.‬‬
‫جهنم و بهشت هر دو در يک چیز مشترک هستند و نه چیز ديگری‪ ،‬و آن عشق است‪.‬‬
‫برخی انسننان ها به حدی احمق هسننتند که آنچه را که از عشننق دارند ذبح میکنند تا‬
‫منتظر غیر از آن باشند‪.‬‬
‫عشنق شنبحی نیسنت که در مقابلش متحیر شنويم‪ ،‬بلکه مسنیر بادهاسنت که با اشنتیاق از‬
‫آن عبور میکنیم‪.‬‬
‫رؤيا همان حقیقت ممکن است‪.‬‬
‫عشق همان کسی است که دوستش داريم‪.‬‬
‫او بزرگ است؛ چراکه با قلبش میبیند‪.‬‬
‫چه پاک است قلب تزکیه شدهاش‪.‬‬
‫روز جديدی است و آرزوی جديدی با عشق است‪.‬‬
‫هنگامی که قلب تصديق میکند‪ ،‬دو دست باز میشود‪.‬‬
‫ارزش فکر بزرگی که اجرا نشود‪ ،‬چقدر استت‬
‫کسی که بیرحمی را آموزش میدهد‪ ،‬درد را تحمل میکند‪.‬‬
‫عدالت فکر نیست‪ ،‬بلکه حرکت يا کلمه يا حتی نفس خشمناک است‪.‬‬
‫چرا وقتی عاشق هستیم‪ ،‬پاکتر میشويمت‬
‫هیچ ايدهای وجود ندارد‪ ،‬هرچقدر هم عالی باشد؛ به جز واقعیت ملموس آن‪.‬‬
‫سکوت شکست دائمی است‪ .‬قربانی شدن حماقت اختیاری است‪.‬‬
‫هیچ دلیلی بر وجود بهشت نیست‪ ،‬مگر وجود عشق روی زمین‪.‬‬
‫ديوانگان در هر مکانی هستند‪ ،‬حتی در بیمارستان ديوانگان‪.‬‬
‫‪267‬‬ ‫النّسیان الثّامن و العشرون ‪‬‬

‫بر در بهشت نوشته شده‪ :‬نه‪.‬‬


‫هر زمان که بر انسانیت انسان افزوده شود‪ ،‬بر غربتش افزوده میشود‪.‬‬
‫اين دنیا مخصوص حرامزادههای لعنتی است‪.‬‬
‫احساساتی که طبق برنامهها و زمانبندیها کنترل میشوند‪ ،‬کامالً بیمعنیاند‪.‬‬
‫خون دروغ است‪ ،‬روابط اجتماعی دروغ است‪ ،‬فقط انس و الفت در مقابل دروغ هستند‪.‬‬
‫اينکه نمیتوانید به کسنی که دوسنتش داريد پیام دهید‪ ،‬به اين معنی اسنت که او را به‬
‫اندازه عظمت زبان دوست داريد‪.‬‬
‫چه بسیار عاشق سیال هستم‪.‬‬
‫چگونه زندانی شدنم در بدنم تمام میشودت‬
‫آرزوی آزادی شما را دارم‪.‬‬
‫من انقالبیون‪ ،‬عاشقان خورشید‪ ،‬و شورشیان را دوست دارم‪.‬‬
‫او نیازمند هزار زندگی است تا روح رهايش را گسترش دهد‪.‬‬
‫داستانهای زندگی چقدر مضحک است! همه آنها قلب را شاد نمیکنند‪.‬‬
‫وقتی لحظههای زندگی ارزشمند شوند‪ ،‬قلب عاشق میشود‪.‬‬
‫چگونه عمر اينگونه بدون شادی سپری شدت‬
‫بهاء او را در نیستی ديده بود‪ ،‬پیش از آنکه او را در حقیقت ببیند‪.‬‬
‫باور نمیکنم مگر آنچه که روحم را روشن کند‪.‬‬
‫عشق روحها را پاک میکند‪ ،‬هرچند خطاکار و نفرين شده باشند‪.‬‬
‫سرانجام‪ ،‬دلیلی برای بیدار شدنم وجود دارد‪.‬‬
‫قیامت فرداست؛ پس ناراحت نباش‪.‬‬
‫اگر آنجا بهشت بود‪ ،‬اکنون در قلب من است‪.‬‬
‫زمانی که چشمهايم را میبندم‪ ،‬او را برابر خودم آشکارا میبینم‪.‬‬
‫هرگاه بر حافظهام گذشتم‪ ،‬روحم سجده کرد‪.‬‬
‫‪  268‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫تو زيباتر شدهای‪.‬‬


‫بدون شک خدا عاشقان را دوست دارد‪.‬‬
‫عاشقان همتراز پیامبران هستند‪.‬‬
‫انسانها تاريخشان را با جنگ نوشتهاند تا کتابهای خود را به عشق متهم کنند‪.‬‬
‫آنها برتری شما را تصديق میکنند؛ به همین دلیل شما را شکنجه میکنند‪.‬‬
‫عشق چیزی است که انسانیت ما را به خودمان بازمیگرداند‪.‬‬
‫عشق ما را آزاد میکند؛ حتی از خودمان‪.‬‬
‫چه دنیای پلیدی اسننت که مردم به نفرت خود افتخار میکنند‪ ،‬اما از عشننق خجالت‬
‫میکشند!‬
‫انسانیت ما جز با عشق کامل نمیشود‪.‬‬
‫بر ماست که از زشتی بازگرديم تا عاشق شويم‪.‬‬
‫برخی از آيات سوره عشق را بر روحم بخوان‪.‬‬
‫معنای زندگی بدون عشق چیستت‬
‫داستانهای عاشقان مرا بر نفس کشیدن وامیدارد‪.‬‬
‫در کودکیام قصههای راويان را باور نمیکردم‪ ،‬جز قصه شاهزاده عاشق منتظر‪.‬‬
‫من قلبها را وقتی پرسنتشنگاه هسنتند و روحها را هنگامی که درختان بلند هسنتند‪،‬‬
‫دوست دارم‪.‬‬
‫فکر میکنم اسم دنیای مردان را مختصر میکند‪.‬‬
‫هرگاه احسناس ترس کردم‪ ،‬اسنمش را به نیکويی بر روحم خواندم؛ تا به واسنطه او قوت‬
‫بگیرد‪.‬‬
‫اين شرف در تو چگونه به طور کامل جمع میشودت‬
‫او میگويد در رقصنیدن مهارت ندارد؛ پس چون شنادی به سنويش آيد‪ ،‬چگونه خواهد‬
‫لرزيدت‬
‫‪269‬‬ ‫النّسیان الثّامن و العشرون ‪‬‬

‫او از فرزندان نجیب است؛ اما روحیه خوبش از نسل عذابشدگان است‪.‬‬
‫مادرش دوسنننتش دارد؛ چراکه او را به دنیا آوده؛ ولی من او را بیشنننتر دوسنننت دارم؛‬
‫چراکه مرا به دنیا آورده است‪.‬‬
‫اندوه را در باالترين شکوه خود میبینم‪.‬‬
‫آن مکان‪ ،‬برخورد آسمان با زمین است‪.‬‬
‫هنگامی که ساکت میشويم‪ ،‬يعنی سکوت به سوی اندوهها فرار کرده است‪.‬‬
‫حتی احساس او نسبت به خود‪ ،‬نگرش خاص خود را به زندگی دارد‪.‬‬
‫خدا دوستش دارد؛ چراکه قلبش پاکیزه است‪.‬‬
‫جز بر امر پاک گريه نمیکند؛ از اين روی‪ ،‬تنها عشق او را به گريه میاندازد‪.‬‬
‫آيا با زندگی ديگری ديدار خواهیم کردت‬
‫خنداونند دل هنا را از چنند نوع آفرينده و منا را رهنا کرده تنا هرآنچنه را کنه از آن میخواهیم‬
‫انتخاب کنیم‪.‬‬
‫تمام زندگی کافی نیست‪ ،‬تا به آنکه دوستش داريم بگويیم چقدر او را دوست داريم‪.‬‬
‫بیشتر دلهای بشر‪ ،‬در تاريکیهای خاص خود زندگی میکنند‪.‬‬
‫تنها يک راه برای کشتن عشق وجود دارد و آن سستی است‪.‬‬
‫وقتی برای کسنی که دوسنتش داريم مینويسنیم تا از غفلتشنان نسنبت به خود شنکايت‬
‫کنیم‪ ،‬پس ما درخواستکنندگان هستیم نه عاشقان‪.‬‬
‫من از اينکه مور عشق بودم متنفرم؛ ترجیح میدهم در دوره طاليی آن زندگی کنم‪.‬‬
‫تنها عاشقی که به وجودش اطمینان دارم‪ ،‬خودم هستم‪.‬‬
‫چرا هرگاه آنها نامم را میپرسند‪ ،‬میخواهم نام شما را بر زبان بیاورمت‬
‫چرا ضمیر مینث خالی از عشق استت‬
‫در عشق حقیقی روح است که تن را در آغوش می گیرد‪.‬‬
‫هرکه عشق را بکشد‪ ،‬عشق او را نفرين خواهد کرد‪.‬‬
‫‪  270‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫چرا کسننی را دوسننت دارم که کمکم نمیکندت و چرا کسننی که دوسننتم دارد‪ ،‬کمکم‬
‫نمیکندت‬
‫آيا گاهی فقط شیطان مسئول سرنوشت قلبهای دوستداشتنی استت‬
‫اگر عشق بهار دلهاست‪ ،‬پس زمستانش چیستت‬
‫دو انسنان پخته و معنوی اگر عاشنق هم شنوند‪،‬بدون حس مالکیت ‪،‬بدون رياکاری‪،‬به هم‬
‫کمک می کنند که آزاد باشند‪.‬‬
‫می گويد عشق قاتل است ولی او بدون شک لذت را برايش گذاشته است‪.‬‬
‫در عشق بايد پرتحمل بود و دور انديش‪،‬پروانه گشتن چاره اش جز پیله کردن نیست‪.‬‬
‫اگر قرار است در هر صورت بمیرم‪ ،‬میخواهم با عشق بمیرم‪.‬‬
‫از مرگ نمیترسم؛ همانا مرگ مهربانتر از زندگی است‪.‬‬
‫میوه ممنوعه چه قدر خوشمزه است‪.‬‬
‫چه احمق اسنت انسنانی که به خاطر معدهاش از بهشنت رانده شند؛ کاش به خاطر قلبش‬
‫از آن رانده میشد‪.‬‬
‫فقط خنداونند بهنای عشنننق را میدهند‪ ،‬هنگنامی کنه در آخرت‪ ،‬هر فردی بنا کسنننی کنه‬
‫دوستش دارد محشور میشود‪.‬‬
‫ايمان دارم خداوند برای لغزشهايمان ما را مجازات خواهد کرد‪ ،‬جز لغزشهای عشق‪.‬‬
‫هرگاه شعلههای آتش قلبم میسوخت‪ ،‬میفهمیدم که چقدر يخزده است‪.‬‬
‫دو نوع قلب وجود دارد‪ :‬قلب عاشق و قلبی که شايسته عشق نیست‪.‬‬
‫چه شننرمآور اسننت تاريخ بشننريت که عاشننقانی ندارد و از جنايتکاران بزرگ چشننم‬
‫میبندد‪.‬‬
‫آرزو دارم که موفقیتهايم را به عدد حسودانم بشمارند‪.‬‬
‫میگويند کسنی که میمیرد‪ ،‬به سنوی خداوند میرود؛ پس ما اکنون در جوار چه کسنی‬
‫هستیمت‬
‫‪271‬‬ ‫النّسیان الثّامن و العشرون ‪‬‬

‫میگويند اگر شیطان عاشق شود‪ ،‬فرشته میشود‪.‬‬


‫شگفت است کار مردم که از عشق میترسند‪ ،‬نه از رنج و سختی‪.‬‬
‫عشق بزرگ مانند شیشهای شفاف است که به راحتی ترک میخورد‪.‬‬
‫ايده عشق هیچ ارزشی ندارد؛ مگر به رفتاری زنده تبديل شود‪.‬‬
‫دل بهاء با صداقت‪ ،‬همیشه پاک است و فريب نمیدهد‪.‬‬
‫دلها میتوانند دلهايی را که دوست دارند‪ ،‬به خوبی بشناسند‪.‬‬
‫فريبخورده گفت‪ :‬عاشنننق هرکه میخواهی بشنننو؛ در آينده در همه احوال پشنننیمان‬
‫خواهی شد‪.‬‬
‫میگويند‪ :‬از عشق خود عصبانی نشويد‪ ،‬از سهم خود عصبانی شويد‪.‬‬
‫روزی به بهاء گفت‪ :‬همانا عاشننقی که غريب باشنند‪ ،‬جواب میدهد؛ آيا اين بدين معنی‬
‫است که او غربت را ادامه خواهد دادت‬
‫او پیش از آنکه انسان شود و فرشتگان پاک خود را ترک کند‪ ،‬چگونه بودت‬
‫صنبح روز بعد‪ ،‬صنورت ضنحاک مانند مومیايی آبیای بود که از جهنم فرسنتاده شنده‬
‫اسنت‪ .‬او به اتاق نشنیمن آمد‪ .‬دو دوسنتش‪ ،‬دکتر و باربارا‪ ،‬شنب خود را در آنجا سنپری‬
‫کرده و منتظر بودنند او از خلوتش بنا بهناء بیرون بینايند و بنه آنهنا اجنازه دهند دسنننتگناه‬
‫تنفس و احیا را از برق بکشند تا بتواند با آرامش به دنیای ديگر کوک کند‪.‬‬
‫در صنورتش همه چیز هويدا بود‪ .‬هیچکس حرفی نزد‪ .‬ضنحاک آنها را وادار کرد دسنت‬
‫راسنتش را باز کنند‪ .‬او در حالی که چشنمهايش پر از اشنک بود‪ ،‬به آنها گفت‪ :‬همواره‬
‫تعداد زيادی از ستارههای اوريگامی نخوانده مانده است‪.‬‬
‫ضحاک کامالً زير لوستر بلوری ايستاده بود‪ .‬چهار نفر با چشمهای حیرتزده به ضحاک‬
‫نگاه میکردند‪ .‬او با نگاهش به آنها لبخند میزد‪ .‬سنننپس ضنننحاک در میان سنننکوت‬
‫ديگران‪ ،‬شننروع به رقصننیدن کرد و در پیچهای رق‪ ،،‬از گوشننهای به گوشننه ديگر می‬
‫رفنت‪ .‬از زمین بنه روی میز و بنه روی مبنل میرفنت و دوبناره پنايین میآمند‪ .‬پنايش را بنه‬
‫‪  272‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫فرش اتاق میکوبید‪ ،‬مانند پرندهای در حال مرگ‪ ،‬که خود را به ديوار و سنقف میکوبد‬
‫و بالهايش را به هم میزند تا روحش لحظه به لحظه ترکش کند‪.‬‬
‫چون ضنحاک از رق‪ ،‬دردناکش خسنته شند‪ ،‬روی زمین افتاد‪ .‬با حالتی شنکسنتخورده‪،‬‬
‫به پشنننت پیانوی پهن قديمی خزيد‪ .‬پیانو نزديک درب شنننیشنننهای بزرگ بود و اتاق‬
‫نشنیمن را از باغ پشنتی جدا میکرد‪ .‬ضنحاک انگشنتهايش را روی کلیدها رها کرد و‬
‫قطعهای را نواخت که هرگز نشنیده و ننواخته بود؛ اما انگشتهای شريف و بخشندهاش‬
‫به سننوی کلیدها کشننیده میشنندند‪ .‬حلقه طاليی ازدواج‪ ،‬در انگشننت انگشننتریاش‪،‬‬
‫درخشش عجیب و غريبی داشت‪.‬‬
‫ضنحاک با ناراحتی سناعتها روی پیانو نواخت تا خسنته و خوابآلود شند‪ .‬روی صنفحه‬
‫کلیند خوابیند و اشنننکهنايش آزاداننه از چشنننمهنايش فرار میکردنند تنا روی کلیندهنای‬
‫آبنوس و عاجی‪ ،‬آرام گیرند‪.‬‬
‫همه با نگرانی منتظر بودند تا او پس از رق‪ ،‬احسناسنی و نواختن طوالنی‪ ،‬بیدار شنود‪،‬‬
‫تا با قطع دسننتگاههای احیاء قلب‪ ،‬تنفس و توانبخشننی از بهاء‪ ،‬موافقت کند و او را از‬
‫اسارت عذابآورش بین مرگ و زندگی‪ ،‬رها کند‪.‬‬
‫‪  273‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫النّسیان التّاسع و العشرون‬


‫فراموشی بیست و نهم‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫در تاريکی میتوانم نفس او را تشخی‪ ،‬دهم‪.‬‬

‫قلب جوشان با سکوت آسیبزا‪ ،‬انتقام خود را میگیرد‪.‬‬

‫عاشقان‪ ،‬آخرين بازماندگان ساکنان پادشاهی عشق هستند‪.‬‬

‫آيا نور‪ ،‬مادهای از پاکی يا کشفکننده استت‬

‫اگر ما شفاف آفريده می شديم‪ ،‬آيا ديگران دردهای درونمان را میديدندت‬

‫او با وجود اندوهش‪ ،‬قادر به لبخند زدن است‪.‬‬

‫فقط روحها در اين جهان آزاد هستند؛ بنابراين‪ ،‬خود را به هرکه بخواهد‪ ،‬میدهد‪.‬‬
‫‪  274‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫دستگیر شده‬
‫وقتی ضنننحناک نیمنهشنننب بیندار شننند‪ ،‬کلیندهنای پینانو در گوننهاش فرو رفتنه بود و‬
‫اشکهايش در صورتش خشک شده بود‪.‬‬
‫روح و لرزشهای قلبش و نیز تشنج گردنش خشک شد و نور چشمهای آسیبديدهاش‬
‫کمرنگ شنند‪ .‬احسنناس کرد سننتارههای اوريگامی در جیبش اسننت و آنها را در گوشننه‬
‫جیبش پیدا کرد‪.‬‬
‫همنه افراد خناننه‪ ،‬روی صننننندلی اتناق خواب بودنند‪ .‬هیچکندام صننندای نفسهنای گرفتنه‬
‫ضنحاک را نمیشننیدند‪ .‬او شنکسنتخورده از اتاق بیرون و از پلههای خانه باال رفت و به‬
‫اتاق خوابش رسید‪ .‬راهرو تاريک بود و تنها يک پرتو نور از زير در اتاق بهاء میتابید‪.‬‬
‫ضنحاک بیروح و ناامیدیاش بسنیار بود‪ .‬باربارا مرتب فرياد میزد؛ گويی اعالم میکرد‬
‫که سنرانجام ضنحاک را به دسنت آورده اسنت؛ اما ضنحاک در کنار او ناله میکرد؛ مانند‬
‫آهويی پا شکسته که تسلیم جانوری درنده میشود‪.‬‬
‫ضننحاک پس از آنکه از بازگشننت بهاء ناامید شنند‪ ،‬نمیتوانسننت خودش را از زنها دور‬
‫کند‪ ،‬حتی اگر باربارايی باشد که پس از خشکیده شدن بهاء ‪ ،‬از او رویگردان شد‪.‬‬
‫اکنون در تاريکی اين اتاق‪ ،‬همه زنان با هم برابر هسنتند؛ چراکه بهاء او را تنها گذاشنت‬
‫و بنه مرگ روی آورد‪ .‬حنال بناربنارا میتوانند هرچنه میخواهند از بندن ضنننحناک بخورد؛‬
‫چراکه ديگر جسم‪ ،‬روح و آينده برايش هیچ معنايی ندارد‪.‬‬
‫گويی باربارا میخواهد ضنحاک را مجازات کند‪ ،‬در حالی که پس از مدتی‪ ،‬چشنمهايش‬
‫را به روی او ببندد و به دوردسننتها فراریاش دهد‪ .‬البته جز روح بهاء‪ ،‬که همچنان با‬
‫زاری او را صندا میزد تا از خواب ملعونش بیدار شنود و باربارا را از ضنحاک دور کند و او‬
‫را با اشنننکهايش غسنننل دهد تا بوی هر کسنننی جز خود را پاک کند‪ .‬ضنننحاک بوی‬
‫صننننندلیاش را حس میکرد‪ .‬او زمنان بسنننیناری منتظرش میمنانند؛ امنا او نمیآيند و‬
‫‪275‬‬ ‫النّسیان التّاسع و العشرون ‪‬‬

‫زاریهای روح او و بدن يتیموار و زهدانهاش را درک نمیکند‪ .‬ضنحاک دسنت چپش را‬
‫به سینهاش میآورد تا باربارا انگشتر طاليی را که از بهاء گرفته‪ ،‬لمس نکند‪.‬‬
‫اکنون احسننناس میکند که باربارا روی ضنننعف و غم و اندوهش کار میکند تا او را به‬
‫دسننت آورد‪ .‬ضننحاک پیش از اين‪ ،‬هیچگاه حس تحقیری را که اکنون دارد‪ ،‬احسنناس‬
‫نکرده بود‪.‬‬
‫روحش تمايل داشنت علیه باربارا شورش کند؛ اما هرچه تالش کرد باربارا را از خود دور‬
‫کند‪ ،‬نتوانسنت؛ چراکه ديگر تحمل احسناس سنرما را نداشنت‪ .‬گرمای وجود باربارا‪ ،‬او را‬
‫بیشنتر تسنلیم میکرد و چشنمهايش را میبسنت‪ .‬شنايد حسنادت زندگی در وجود بهاء‬
‫روشن شود و به اتاق خود بیايد تا به اين وضعیت اسفبار پايان دهد‪.‬‬
‫همواره بوی بهاء را اسنتشنمام میکند؛ ولی پذيرفت که ديگر به آن نمیرسند و بهاء او را‬
‫تنها گذاشنته و در کنار باربارا رهايش کرده اسنت‪ .‬در حالی که باربارا خود اسنیر خواب‬
‫شنده‪ ،‬ضنحاک در اشنکها و گريههايش غرق و بر بدن غصنب شندهاش و عشنق بدون‬
‫روحش‪ ،‬عزاداری میکند‪.‬‬
‫اکنون ضنحاک غصنب شنده چنانکه بهاء غصنب شنده اسنت‪ .‬اکنون بهاء در برابر بیماری‪،‬‬
‫مرگ و بیهوشننی تسننلیم شننده و کارش را فراموش خواهد کرد و گذشننتهاش را به‬
‫فراموشی خواهد سپرد تا خودش را از زمان حاضر و اتفاقهای گذشته جدا کند‪.‬‬
‫اما ضنحاک در آن شنب‪ ،‬همه دردهای روحی‪ ،‬خواری و سنوخته شندن را به ياد آورد‪ .‬در‬
‫آن شنب‪ ،‬فرماندهان و سنربازها‪ ،‬او را در حالی که چشنمش بسنته بود‪ ،‬مورد ظلم قرار‬
‫دادند‪ .‬آنها از او اسنمهايی را میخواسنتند که او آنهارا نمیشنناخت و جزئیات حوادثی‬
‫را میخواسنننتنند که در آن شنننرکت نکرده بود‪ .‬او فقط کودک بیگنناهی بود که مدير‬
‫پرورشگاه او را متهم به سرقت کرده و در خیابانها بیپناه رهايش کرده بود‪ .‬زمانی که‬
‫چشنمش را باز کرد‪ ،‬خود را همراه گروهی از بازداشنتشندگان سنیاسنی که برای آزادی‬
‫جنگیده بودند‪ ،‬در زندان يافت‪.‬‬
‫‪  276‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫ناگهان به يک بازداشننتی سننیاسننی خطرناک تبديل شنند‪ .‬چنانکه دوسننتهای پدرش‬


‫میگويند‪ ،‬پدرش در گذشنته فدايی و مدافع سنرزمین مادری بود؛ بنابراين او گناهانش‬
‫را در زمان بزدلی‪ ،‬ترس و خیانت‪ ،‬برای او به ارث گذاشت‪.‬‬
‫در زندان شننکنجههايی را تحمل کرد که به ذهن شننیطان نمیرسننید‪ .‬او بايد به آنچه‬
‫انجام نداده اعتراف میکرد؛ اما از آنجايی که يکی از بازداشنننتشننندههای قديمی به او‬
‫گفته بود که روزی که از او اعتراف بگیرند کشته میشود‪ ،‬او نیز به سکوت و انکار ادامه‬
‫داد تا شايد نجات پیدا کند‪.‬‬
‫او در گذشته نیز در برابر دروغهای مدير پرورشگاه و تهمتهايش سکوت میکرد‪ .‬خانم‬
‫مدير دانشآموزهای پرورشنگاه را به سنرکشنی نسنبت به او ترغیب میکرد؛ به دلیل آنکه‬
‫ضننحاک به خواسننتههای پلید مدير پاسننخ نداد‪ .‬ضننحاک در آن زمان‪ ،‬بدنی جوان‪،‬‬
‫هیجانانگیز‪ ،‬کشننیده و ظريف داشننت‪ .‬مدير آنجا او را از خود دور کرد و آب دهانش را‬
‫به صنورتش انداخت و پايش را چنان لگد کرد که ران نازکش همراه اسنتخوانهای بدنش‬
‫شنکسنت‪.‬مدير به او سنیلی زد و او را نیمهشنب از پرورشنگاه بیرون کرد تا از اين اتفاق به‬
‫کسنی چیزی نگويد و صنبح ادعا کرد که ضنحاک شنبانه از صنندوق امانات پرورشنگاه‬
‫سرقت کرده و بعد فرار کرده است‪ .‬همچنین علیه او به پلیس شکايت کرد و دستیارش‬
‫به تهمتهايی که او علیه ضحاک زده بود‪ ،‬شهادت داد‪.‬‬
‫جوانی و سنکوت رازآلود ضنحاک ‪ ،‬زندانبانها را بر آن داشنت که او را بیشنتر شنکنجه‬
‫کنند‪ .‬سنرانجام يکی از چشنمهای ضنحاک بر اثر ضنربات بسنیار‪ ،‬از بین رفت‪ .‬او تصنمیم‬
‫گرفت سنکوتش را بشنکند و به آنچه میخواسنتند از او بشننوند‪ ،‬اعتراف کند‪ .‬او صنورت‬
‫جلسنه را امضنا کرد؛ بدون آنکه به سنرنوشنت کسنانی که نامشنان در صنورت جلسنه بود‪،‬‬
‫اهمیتی بدهد‪.‬‬
‫پس از اعتراف ضنحاک‪ ،‬افرادی که نامشنان در صنورت جلسنه بود‪ ،‬بازداشنت شندند؛ در‬
‫حالی که بسننیاری از آنها بی گناه بودند‪ .‬ولی ضننحاک به دادخواهی آنها اهمیتی نداد و‬
‫‪277‬‬ ‫النّسیان التّاسع و العشرون ‪‬‬

‫قلبش از عذاب آنها نرم نشنند و به تنها چیزی که فکر میکرد‪ ،‬اين بود که از آن مکان‬
‫خارج شود و چشم ديگرش‪ ،‬روشنايیاش را نگاه دارد‪.‬‬
‫پس از اين پسننر عموی پدرش او را پیدا کرد و پولی را سننخاوتمندانه به نگهبانهای‬
‫زندان پرداخت کرد و ضحاک را از آنجا بیرون آورد‪.‬‬
‫پسنر عموی پدرش هنگامی که داسنتان ضنحاک را از نزديکانش شننیده بود‪ ،‬به سنراغش‬
‫آمد و با او مهربانی کرد؛ چراکه پدر ضنحاک‪ ،‬دوسنت دوران جوانی و همرزمش بود‪ .‬آن‬
‫دو در روسننتايی در جبهه آزادی میجنگیدند و از صننلحطلبان در برابر زورگويان دفاع‬
‫می کردند‪ .‬آن دو در جوانی‪ ،‬غرور و سرکشی بسیاری داشتند‪.‬‬
‫هنگامی که ضنحاک از زيرزمین شنکنجه و بازداشنتگاه بیرون آمد‪ ،‬پس از يک ماه نور به‬
‫چشنمهايش خورد و دريافت که چشنم آسنیبديدهاش هنوز اندکی بینايی دارد‪ .‬هنگامی‬
‫که با پسر عموی پدرش ديدار کرد‪ ،‬خود را در آغوشش انداخت و با التماس در گوشش‬
‫زمزمه کرد‪ :‬مرا از اين مکان دور کن‪.‬‬
‫ضحاک هرگز گمان نمیکرد که از زندان نجات يابد؛ مگر زمانی که دست به دامن پسر‬
‫عموی پدرش شند‪ .‬او از ضنحاک خواسنت که او را «پدرم» صندا کند و ضنحاک سنرش را‬
‫در سنننیننه او فرو برد‪ ،‬در حنالی کنه در هواپیمنايی کنه دل ابرهنا را میشنننکنافنت‪ ،‬کننار او‬
‫نشسته بود‪.‬‬
‫روزی پسر عموی پدرش‪ ،‬برای نجات او از درد و محرومیت‪ ،‬به او گفت‪ :‬بر تو الزم است‬
‫که هرآنچه را که تاکنون برايت اتفاق افتاده‪ ،‬فراموش کنی؛ بايد فراموش کنی که روزی‬
‫در اين سرزمین ملعون بوده ای‪ .‬پس آن را کامالً فراموش کن و به آيندهای بینديش که‬
‫متعلق به آن هستی و خوشبختی و امنیت در انتظار توست‪.‬‬
‫ضننحاک هرگز نتوانسننت عذابها و رنجهايش را فراموش کند و در برابر پسننر عموی‬
‫پندرش‪ ،‬خود را بنه فراموشنننی میزد؛ امنا روزی درينافنت کنه دردهنايش را فراموش کرده‬
‫‪  278‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫است‪ .‬او با معالجههای طوالنیمدت توانست چشم آسیبديدهاش را تا حد بسیار زيادی‬


‫درمان کند‪.‬‬
‫اما چشنمش هنوز اندکی تاريک بود و پلک زدن را برايش دشنوار میکرد‪ .‬گرچه پس از‬
‫مدتی به اين کار عادت کرد و تاريکی چشنمش را از ياد برد؛ مگر زمانی که به آينه نگاه‬
‫میکرد و يا هنگامی که به خاطر گريه دچار سننوزش میشنند‪ ،‬متوجه میشنند که يک‬
‫چشننمش نسننبت به ديگری کوچکتر اسننت و چشننمهايش همواره او را به ياد دردش‬
‫میانداخت‪ .‬با اين حال‪ ،‬او نمیتوانسنننت روزی را که به طرز وحشنننیانهای مورد آزار و‬
‫اذيت قرار گرفته بود‪ ،‬به ياد بیاورد؛ زيرا در آن هنگام چشنمهايش بسنته بود و به ديوار‬
‫مصنلوب شده بود و فقط سیمان سرد و درشت را میديد‪ .‬اين خاطره دردناک و سوزان‪،‬‬
‫در عمق حنافظنهاش پیچینده بود؛ امنا پس از مندتی‪ ،‬آن را فراموش کرد و تالش کرد در‬
‫خانه پسر عموی پدرش و همسر مهربان يونانی او‪ ،‬زندگی خوشی را بگذراند‪.‬‬
‫او پس از تحمل دردهای فراوان‪ ،‬به همه خوشنی و خوشنبختی رسنید و زندگی مرفهی‬
‫را سنپری کرد‪ .‬وقت خود را با علم و ادبیاتی گذراند که عاشنقش بود و به سنرگرمیهای‬
‫مورد عالقهاش میپرداخت؛ آواز میخواند‪ ،‬میرقصننید‪ ،‬شنننا میکرد‪ ،‬اسننکیت میکرد‪،‬‬
‫مینوشنننت‪ ،‬مینواخنت‪ ،‬نمنايشنننننامنه بنازی میکرد‪ ،‬بنه مسنننافرت و گردش میرفنت و‬
‫ماهیگیری میکرد‪ .‬او به هرچه میخواسنننت رسنننید‪ :‬زنان‪ ،‬خالقیت‪ ،‬موفقیت‪ ،‬ثروت‪،‬‬
‫شنهرت‪ ،‬سنعادت و خوشنبختی‪ .‬شنادیهايش در زندگی به حدی شند که جمله معروف‬
‫«شهادت میدهم که زندگی کردم» را تکرار میکرد‪.‬‬
‫او در زندگی هرچه را که میخواسنت از خود جدا کند‪ ،‬جدا کرد؛ به جز بهاء که زندگی‬
‫برايش بخل میورزيد و او را بین مرگ و زندگی زندانی کرده بود‪.‬‬
‫اکنون او همانطور که میهن يخی خود را صنندا میکند‪ ،‬در کنار زنی آريايی قرار دارد‬
‫که نامش باربارا اسننت‪ .‬احسنناس میکند همواره در زيرزمین بازداشننتگاه اسننت و همه‬
‫زندگی گذشنته شنادش‪ ،‬فقط خوابی لذيذ از خوابهای بیهوشنی اسنت‪ .‬اين بیهوشنی‬
‫‪279‬‬ ‫النّسیان التّاسع و العشرون ‪‬‬

‫اسنت که او را از عذاب نجات میدهد و هنگامی که بیدار شنود‪ ،‬درمیيابد که در زندگی‬


‫همواره آسیب ديده است‪.‬‬
‫پوسنننت بناربنارا مناننند برف سنننفیند بود‪ .‬انندامش ينادآور خرسهنای قطبی بود مردم از‬
‫سننرتاسننر دنیا برای ديدنش به «الپلند» میرفتند‪ .‬در حالی که گوزنهای شننمالی در‬
‫گلهها حرکت میکردند و برف و سننرما را شننخم میزدند و با آن درخشننش سننفید که‬
‫چشم را کور میکند‪ ،‬کنار هم بودند‪.‬‬
‫پوسننتش مانند پوسننت بهاء قرمز نیسننت؛ و مانند بهاء دلفريب نبود‪ .‬ولی باربارا بدون‬
‫شک‪ ،‬از بهاء آلودهتر است؛ چراکه معشوقه سر رويش‪ ،‬برای غذا و گذران زندگی‪ ،‬دچار‬
‫آسنیب شنده بود؛ در حالی که باربارا برای شنیفتگیاش‪ ،‬گمراه شنده بود‪.‬بدن ضنحاک‬
‫میان ديگران‪ ،‬دشنمنان و زندانبانی که به او آسنیب رسنانده بود‪ ،‬تقسنیم شنده اسنت‪.‬‬
‫زندانبانی که همچون مار‪ ،‬قدم میزد و سننمش را در بدن جوان و معصننوم ضننحاک‬
‫میريخت‪.‬‬
‫امشننب او بیشننتر برای وضننعیت عزيز خود بهاء غصننه میخورد‪ .‬کسننی که سننرنوشننت‬
‫بیرحمانه ويرانش کرد‪ .‬ابتدا او را به پروشننگاه انداخت و پس از رها کردنش‪ ،‬او را وارد‬
‫دنیای خیانت ها کرد و سايه سنگینش را بر سادگی و پاکیاش انداخت‪.‬‬
‫همه خاطرات بهاء را که درباره زندگی اش نوشننته بود‪ ،‬خواند‪ .‬سننپس همه آنها را پاره‬
‫کرد و برايش خاطرات جديدی نوشنننت که شنننبیه بهاء زيبای سنننر رويش‪ ،‬در رمان‬
‫«فراموشنی او را فراگرفت» بود؛ اما او عالقهای به سنرنوشنتهای جديد خود نداشنت که‬
‫آنها را در رمانهای افسننانهای خود بازگو میکرد و او بدون بازگشننت‪ ،‬اين دنیا را رها‬
‫کرد‪.‬‬
‫ای کناش اکنون او در دامنان بهناء بود تنا گرينه میکرد و رازهنايش را برايش نجوا میکرد؛‬
‫و بهناء برای کودکیاش کنه در پرورشنننگناه‪ ،‬خینابنانهنا و زنندان سنننوختنه بود‪ ،‬عزاداری‬
‫‪  280‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫میکرد‪ .‬او از زندگی خود‪ ،‬جز هنگامی که در کشنور برفی زندگی میکرد‪ ،‬چیزی درک‬
‫نکرد‪.‬‬
‫اکنون چقدر به بهاء احتیاج دارد تا اسنرارش را برايش فاش کند و غمهايش را به پايش‬
‫بريزد و از دروغهايش به او بگويد تا باور کند؛ او معتقد بود که ضننحاک پسننر جوان و‬
‫بیگناهی اسنت که هرگز به بازداشنتگاه نرفته اسنت و عمويش پیش از آنکه در خیابان‬
‫گم شننود‪ ،‬او را پیدا کرد و مشننکلش را با پلیس نوجوانان که به دنبال او بود‪ ،‬حل کرد‪.‬‬
‫عمويش جريمههای مربوط به سننرقت را پرداخت کرد و متعهد شنند که اگر ضننحاک‬
‫دوباره به سننرقت بازگردد‪ ،‬مسننئولیت قانونی را خواهد پذيرفت‪ .‬همچنین پول کمی را‬
‫که مدير پرورشننگاه به دروغ ادعا کرده بود که کودک يتیم دزديده اسننت‪ ،‬به پروشننگاه‬
‫پرداخت کرد و سپس با او به سوی شادی‪ ،‬رحمت و عدالت پرواز کرد‪.‬‬
‫او بر دروغهای خود تسلط داشت و واقعیت را به دلخواه جعل میکرد‪ .‬او در دنیای برف‬
‫و سنرما به همه گفت از شناهزادگان شنرق اسنت و پدربزرگش قبالً مالک چاههای نفت‬
‫بود؛ ولی سنپس آنها را روی میز قمار از دسنت داد‪ .‬پدرش از عجايب زمانه بود؛ چراکه‬
‫مادرش او را دو سنال باردار بود و با دندان به دنیا آمد‪ .‬همچنین در شنب قدر به سنمت‬
‫ستارهای در آسمان پرواز کرد و برای همیشه در آنجا ناپديد شد‪.‬‬
‫او همواره به همه دروغ میگفت تا سننرانجام به دروغ گفتن روی کاغذ پرداخت تا همه‬
‫درد خود را فراموش کند؛ بنابراين در اين کار موفق و به رماننويسننی مشننهور تبديل‬
‫شد؛ زيرا او در انتقال درد از سینه به کاغذ تبحر دارد‪.‬‬
‫امشب او نمیخواهد برای خودش چیزی بخواند؛ مگر غمهايش را‪ .‬غمهايی که نامش را‬
‫خاطرات ظلمهای توهینآمیز در پرورشنننگاه‪ ،‬خیابان و بازداشنننتگاه نامیده اسنننت‪ .‬او‬
‫نمیخواهد آرزوی هیچ زنی را به جز بهاءی خوابیده با موهای زيبا‪ ،‬داشنته باشند؛ حتی‬
‫اگر در کنار اين عاشننق بزرگ بلوند باشنند و اسننتخوانهايش در پوسننت چروکیدهاش‬
‫فرورفته بود و بینیاش از بوی خفهکننده و شاد آن‪ ،‬پر شده بود‪.‬‬
‫‪281‬‬ ‫النّسیان التّاسع و العشرون ‪‬‬

‫چشنم آسنیبديدهاش کمنورتر میشند تا آنجا که به سنختی با آن میديد؛ بنابراين چشنم‬


‫ديگرش را بسنت و تسنلیم خندههای خشنن سنرشنار از زنانگی بهای سنر رويش شند‪.‬‬
‫روزی را بنه ينادآورد کنه او را بنه اين خناننه آورد و در تختش گنذاشنننت تنا خوابش ببرد‪.‬‬
‫عشنق‪ ،‬انتظار و آرزويش را نسنبت به بهاء پايمال کرد تا فقط به مراقبت از او بپردازد و‬
‫از او در برابر هرگونه حمله‪ ،‬محافظت کند‪ ،‬حتی اگر حمله عشق باشد‪.‬‬
‫ضنننحناک شنننب در خواب و بینداری‪ ،‬معشنننوقهاش بهناء را تصنننور میکرد‪ .‬که با گل‬
‫اسنطوخودوس پشنت گوشنش میزند و با او نجوا میکند‪ :‬میخواهم بروم؛ لطفاً مرا رها‬
‫کن؛ من از زندگی و درد خسته شدهام‪.‬‬
‫ضنحاک وحشنتزده از رؤيايش بیدار شند و رختخواب نفرتانگیزش را رها کرد و روی‬
‫صنندلی نزديک تخت نشنسنت‪ .‬دسنتش را در جیب شنلوارش کرد و سنتارههای اوريگامی‬
‫را از آن بیرون آورد و آنها را با تمام قدرت فشنار داد؛ گويی میترسنید دسنت باربارا به‬
‫آنها را بخورد‪ .‬آنها را تکان داد و اندوهگین با خود نجوا کرد‪ :‬هنوز تعداد زيادی سننتاره‬
‫اوريگامی وجود دارد که من هنوز برايش نخواندهام‪.‬‬
‫‪ ‬النّسیان السّادس و العشرون‬ ‫‪282‬‬
‫‪5‬‬

‫النّسیان الثّالثون‬
‫فراموشی سیام‬

‫در ستارههای اوريگامی نوشته شده‪:‬‬

‫عقل اسم من نیست؛ آن فقط راهی برای صادر کردن درد به غیر خود است‪.‬‬

‫عشق بزرگتر از من نیست‪ ،‬من از آن بزرگتر هستم‪.‬‬

‫عشق زمانی که در قلب عاشق غروب میکند‪ ،‬موجودی زنده و دارای شکل میشود‪.‬‬

‫اين کلمه تا زمانی که با عصیان و ولگردی و بینوايیاش پیکار نکند‪،‬‬

‫به موجودی زنده تبديل نمیشود‪.‬‬

‫هرگاه دنیا بر من تنگ می شد‪ ،‬به تو فکر میکردم؛ آنگاه دنیا دوباره فرا میشد‪.‬‬

‫آيا عشق بین دلها‪ ،‬اتفاقی آسمانی است يا زمینیت‬


‫‪  284‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫گذشته‬

‫لبخند ضنحاک در مراسنم معرفی رمان مشنترکشنان‪« ،‬فراموشنی او را فراگرفت»‪ ،‬بهاء را‬
‫سننرشننار از اطمینان و شننادی میکرد‪ .‬از اين رو‪ ،‬او حافظه جديدی را به دسننت آورد؛‬
‫مناننند حنافظنه کودک تنازه متولند شنننده‪ ،‬کنه در آن فقط ننام ضنننحناک و چهره او بود و‬
‫اثرخاطرات گذشنته کامال پاک شنده بود‪ .‬سنرطان حافظهاش را کامل از بین برد و او را‬
‫در جايی دور و ناشننناخته انداخته بود که از آن‪ ،‬فقط صننورت و اسننم ضننحاک برايش‬
‫مانده بود‪.‬‬
‫چهره خرسنندش با وجود سنرطان و فراموشنی‪ ،‬پزشنکان را به وحشنت انداخت و آنها را‬
‫سننرگردان کرد؛ چراکه اين حالتی منحصننر به فرد بود که پیشننتر مانند آن را نديده‬
‫بودند‪ .‬او سننرانجام صننبح روزی که ضننحاک قصنند داشننت تجهیزات تنفسننی‪ ،‬احیا و‬
‫تغنذينهای را از او قطع کنند‪ ،‬بنه هوش آمند؛ در حنالی کنه سنننرطنان حنافظنهاش را کنامالً‬
‫خورده بود و بدنش را ذوب و بخار کرده بود‪.‬‬
‫پزشنکان منتظر بودند بهاء در بیهوشنی بماند تا بمیرد؛ اما او پس از اينکه اعضنای بدنش‬
‫به عمنل طبیعی بدون کمنک دسنننتگاه‪ ،‬عادت کرد‪ ،‬به زندگی برگشنننت؛ گويی آنها در‬
‫مدت اين دو سال به طور کامل از کار نايستاده بودند‪ .‬سپس حمله سرطان به اعضايش‬
‫فروکش کرد و او ديگر به درمان احتیاج نداشنت‪ .‬فقط بايد داروی هورمونی ضند تقسنیم‬
‫سنلولهای سنرطانی مصنرف میکرد و چند جلسنه شنیمی درمانی میرفت‪ .‬او به سنرعت‪،‬‬
‫فعاالنه و با اشننتیاق‪ ،‬تحت درمان قرار گرفت و با شننرايط روحی خوبش‪ ،‬چشننمگیرانه‬
‫بهبود يافت‪.‬‬
‫بهناء اکنون کودکی با حافظنه ای پاک بود که در آن هیچ جايی برای درد يا خاطره نبود‪.‬‬
‫اکنون او کودکی شنش سناله اسنت؛ لباسهای رنگارنگش را با شنادی و افتخار میپوشند‪.‬‬
‫‪285‬‬ ‫النّسیان الثّالثون ‪‬‬

‫پس از آنکه موهای قرمزش در جلسننههای شننیمی درمانی ريخت‪ ،‬اکنون دوباره جوانه‬
‫زده و او را خوشحال کرده است‪.‬‬
‫بهاء به بازوی ضنحاک که به آن افتخار میکرد‪ ،‬آويزان شد و با شور و شوق از پلهها باال‬
‫رفت تا به سنالن جشنن معرفی رمانشنان برسنند‪ .‬آنها در يک مراسنم تبلیغاتی بزرگ‪ ،‬در‬
‫معروفترين اجتماع فرهنگی در شهر‪ ،‬کتابشان را امضا میکنند‪.‬‬
‫هرگاه خبرنگارها او را محاصنره میکردند و او از پاسنخ به آنها خسنته میشند‪ ،‬سنرش را‬
‫در سننینه ضننحاک پنهان میکرد و با ترس به او میگفت‪ :‬من نمیدانم آنها درباره چه‬
‫چیزی صحبت میکنند‪ .‬میخواهم به خانه بروم‪.‬‬
‫در اين هنگام‪ ،‬ضننحاک از ترس کودکانه و معصننومانه او میخنديد و برادر خواندهاش‬
‫جورج سننلیم نیز میخنديد‪ .‬او از محل زندگی خود در انگلیس آمده بود تا در شننادی‬
‫آنها شريک شود‪ .‬همه افراد پیرامونش که از شادی او متأثر میشدند‪ ،‬میخنديدند‪.‬‬
‫يک سننناعت پیش از آنکه دسنننتگاههای تنفسنننی‪ ،‬احیاء و تغذيه را از بهاء جدا کنند‪،‬‬
‫ضننحاک به چشننمهايش نگاه کرد‪ ،‬چون کودکی معصننوم که به مادرش نگاه میکند‪.‬‬
‫ناگهان بهاء با شنادی جاودانه بیدار شند و بر ضنحاک لبخند زد و به او گفت‪ :‬تو ضنحاک‬
‫هستی‪ .‬من تو را میشناسم‪.‬‬
‫باربارا‪ ،‬دوسنتهای ضنحاک و دکتر‪ ،‬نسنبت به اين اتفاق شنگفتزده بودند‪ .‬اشنکهای‬
‫باربارا بر گونههايش جاری بود‪ .‬باربارا دريافت که ضنحاک با نفس کشنیدن بهاء‪ ،‬دوباره‬
‫نفس میکشند؛ چراکه ضنحاک ديروز در دامان بهاء مرده بود و همراه يار سنر رويش‪،‬‬
‫در نیستی قدم میزد‪.‬‬
‫رمان «فراموشننی او را فراگرفت»‪ ،‬شننهره خاص و عام شنند و فروش فوقالعادهای را به‬
‫دسنننت آورد و نناشنننر تصنننمیم گرفنت آن را بنه زبنانهنای ديگر ترجمنه کنند‪ .‬همچنین‬
‫نهادهای دانشنگاهی و فرهنگی‪ ،‬جلسنههای گفتوگو و بحث را درباره آن تشنکیل دادند‬
‫و نیز پیشنهادهای وسوسهانگیزی برای تبديل به فیلم دريافت کرد‪.‬‬
‫‪  286‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫همه دنیا داسنتان دو عاشنق را میشنناسنند‪ :‬ضنحاک و بهاء؛ که با نیروی عشنق جاودانه‪،‬‬
‫بر مرگ‪ ،‬فراموشی و جدايی پیروز شدند‪.‬‬
‫بهناء معننای آنچنه را در اطرافش میگنذرد‪ ،‬نمیفهمند و اتفناقهنای دنینای جنديندش را‬
‫درک نمیکند؛ اما هرگاه ضنننحاک در مقابلش مینشنننیند و داسنننتانشنننان را برايش‬
‫میخواند‪ ،‬او سنعادتمندانه خوشنحال میشنود‪ .‬رمان «فراموشنی او را فراگرفت»‪ ،‬بهاء را‬
‫جاودانه کرده اسنت‪ .‬هرگاه صنحنهای را میخواند که در آن لبخندی وجود داشنت‪ ،‬او از‬
‫شادی‪ ،‬حیرت و خجالت فرياد میکشید و میخنديد تا جايی که از شدت هیجان سر‬
‫میشند‪ .‬شنرمگینانه از او میخواسنت آن صنحنههای رمان را دوباره برايش بخواند‪ .‬بهاء از‬
‫انبوه درد ‪ ،‬رنج و اندوهی که پشنت اين حوادث خوشنايند پنهان شنده‪ ،‬ناآگاه بود؛ چراکه‬
‫ضنحاک آنها را از رمان حذف کرده بود و در جايی از حافظهاش دفن کرد تا دسنت هیچ‬
‫بشری به آن نرسد‪.‬‬
‫زمانی که ضنحاک آن صنفحهها را برايش خواند‪ ،‬بهاء با خجالتی کودکانه و پر تنش از او‬
‫سیال کرد‪ :‬چه زمانی ازدواج خواهیم کردت‬
‫ضنحاک لبخندی به او زد که دندانهايش پیدا شند و پاسنخ داد‪ :‬وقتی شنما خواندن و‬
‫نوشتن را ياد بگیريد‪ ،‬ازدواج خواهیم کرد‪.‬‬
‫‪ -‬چه زمانی خواندن و نوشتن را ياد خواهم گرفتت‬
‫‪ -‬به زودی‪ ،‬ای سر روی دلفريب و شیرين من‪ ،‬اگر با تالش و فعاالنه به يادگیری ادامه‬
‫بدهی‪.‬‬
‫زمانی که ضننحاک با او میخنديد‪ ،‬بهاء با لباس زرد رنگش از خوشننحالی میپريد؛ زيرا‬
‫باربارا پس از جمع کردن وسايلش‪ ،‬از خانه بیرون رفت‪.‬‬
‫بهاء علت رفتن باربارا را از ضنحاک نپرسنید و فقط در سنالن بزرگ خانه‪ ،‬رق‪ ،‬پیروزی‬
‫کرد‪ .‬در اين هنگام ملکه بیرقیب خانه شد؛ چنانکه ملکه بیرقیب قلب ضحاک است‪.‬‬
‫‪287‬‬ ‫النّسیان الثّالثون ‪‬‬

‫در آن لحظات‪ ،‬بهاء دختر کوچکی نبود‪ ،‬چنانکه در لحظه بیدار شدن از کما بود‪ .‬اکنون‬
‫او زنی حسنود و شناد بود که از شنر رقیبش خالص شنده اسنت‪ .‬او مانند طاوسنی که‬
‫دشمن را از میدان به در میکند‪ ،‬موهايش را مغرورانه افشان کرد‪ .‬او شبیه دختربچهای‬
‫بود که با کفشهای پاشنهدار زنانه میرقصید و نزديک بود روی زمین بیفتد‪.‬‬
‫در آن روز ضنحاک به بهاء به چشنم دختربچه نگاه نکرد‪ ،‬بلکه به چشنم زنی جوان نگاه‬
‫می کرد که به سنننختی بر رقیب خود پیروز شنننده بود و با او بر سنننر قلب مردی که‬
‫دوستش داشت‪ ،‬جنگیده است‪.‬‬
‫ضنحاک تدريس در دانشنگاه را کامل رها کرد و پس از تعطیالت طوالنی مدت‪ ،‬اسنتعفا‬
‫داد و آنجا را ترک کرد‪ .‬همچنین «کتابخانه ضننحاک سننلیم» را به اداره کتابخانههای‬
‫ملی هديه کرد تا آن را اداره کنند‪ .‬او وقت خود را به نوشنتن داسنتان اختصناص داد تا‬
‫لحظه به لحظه با خوشبختی درکنار بهاء زندگی کند؛ بهائی که ديوانهوار عاشقش است‬
‫و حاضنر نیسنت يک لحظه او را ترک کند‪ .‬او تمام جزئیات زندگی خود را با او در میان‬
‫میگذارد؛ حتی جزئیات اصالح کردن سر و صورت را به او میگويد‪.‬‬
‫او لحظه به لحظه رشنند میکند و با شننادی‪ ،‬خوشننبختی‪ ،‬نازپروری‪ ،‬آرامش خاطر و‬
‫امنینت‪ ،‬از پلنههنای کودکی بناال میرود؛ بیآنکنه کودکی خود را در پرورشنننگناه را بنه يناد‬
‫داشته باشد‪.‬‬
‫هر روز صنننبح موهنايش را آرايش میکرد و برايش لبناسهنای کودکناننه حرير و زيبنا بنا‬
‫رنگهای درخشنان میخريد و کفشهای چرمی رنگارنگ پايش میکرد و او را با گالب‬
‫گرم و صنننابون مايع با رايحه اسنننطوخودوس کوهی حمنام میکرد؛ بننابراين او يکی از‬
‫آرزوهای کودکیشان را برآورده میکند‪.‬‬
‫ضنننحناک با بدن مردی هفتناد سننناله و با روحینهای کودکانه با بهناء زندگی میکنند که‬
‫سنرانجام پس از دههها توانسنت به قول خود عمل کند و معشنوقه کودکش را از زندان‬
‫بزرگ پرورشنگاه فراری دهد و با او به دوردسنتها فرار کند و با خوشنبختی‪ ،‬شنادی و‬
‫‪  288‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫آزادی‪ ،‬بنا هم زنندگی کننند‪ .‬همراه او زير بناران حرکنت کنند و همراه او در کوچنههنای‬
‫کوچنک‪ ،‬مینان خناننههنای قنديمی حرکنت کنند تنا زننگ خناننههنا را بزننند و فرار کننند‪ ،‬در‬
‫حالی که غرق خنده هسننتند‪ .‬آنها در شننهربازیها‪ ،‬نوشننیدنیهای خنک مینوشننند‪.‬‬
‫هنگامی که بهاء از ارواح شننهر میترسنند‪ ،‬ضننحاک او را به سننینهاش میچسننباند‪.‬‬
‫سننخاوتمندانه برايش بازیهای سننرگرمکننده‪ ،‬شننیرينی‪ ،‬شننکالت‪ ،‬نوشننابه و بسننتنی‬
‫میخرد‪ .‬آنهنا در کالسهنای تئناتر‪ ،‬پینانو و رق‪ ،‬شنننرکنت میکننند کنه در پرورشنننگناه‬
‫برايشان ممنوع بود؛ چنانکه شادی‪ ،‬خوشی و امید برايشان ممنوع بود‪.‬‬
‫هر شننب برايش داسننتان میگفت‪ .‬داسننتانی از دو عاشننق به نام ضننحاک و بهاء‪ ،‬که با‬
‫عشقی مبارک و هزار ساله زندگی میکردند و هیچگاه در پرورشگاه زندگی نکردند‪.‬‬
‫وقتی او مانند يک فرشنته سنر روی و خوشقلب در کنارش بود‪ ،‬ضنحاک او را با ترمه‬
‫خود میپوشناند‪ .‬از او با حسناسنیت بسنیاری نگهداری میکند‪ .‬مانند مادری بزرگ به او‬
‫محبنت میکنند و او را بنا قلبش‪ ،‬از ظلم پرورشنننگناه نگناه میدارد‪ .‬از غنذايش بنه او‬
‫میخوراند‪ .‬ترسنش را با تعريف داسنتانی از آينده زيبايشنان‪ ،‬آرام میکند‪ .‬آنها خانوادهای‬
‫خوشبخت خواهند بود و در خانهای گرم و زيبا زندگی خواهند کرد‪.‬‬
‫در آسنمان صناف تابسنتان‪ ،‬از نور ماه لذت میبرند‪ .‬همراه هم در اتاق پیانو‪ ،‬روی فرش‬
‫نرم دراز میکشنند تا زير لوسنتر کريسنتالی زيبا باشنند که با نور درخشنندهاش‪ ،‬چشنمها‬
‫را خیره‪ ،‬روح را خشنود و رنگهای شاد را در اتاق پراکنده میکند‪.‬‬
‫ضننحاک او را به سننینه خود میچسننباند؛ و برايش از آينده زيبايی که در انتظارشننان‬
‫اسنت‪ ،‬میگويد‪ .‬بهاء آن آرزوها را با هیجانی کودکانه میشننودو برايش زمزمه می کرد‪،‬‬
‫عشقت را آفريدم تا زير باران بدون چتر نباشم‪.‬‬
‫نهتنها بهاء زندگیاش را بازيافته اسنننت‪ ،‬بلکه ضنننحاک نیز مانند او‪ ،‬پس از آنکه غم و‬
‫اندوه پرورشنگاه را فراموش کرد‪ ،‬به کودکی بازگشنت و تصنمیم گرفت با شنادی زندگی‬
‫کند‪ .‬او برای معشنوقه سنر روی جذابش‪ ،‬تسنلیم غروب قلبش شند و با او ترانه کودکانه‬
‫‪289‬‬ ‫النّسیان الثّالثون ‪‬‬

‫مورد عالقنه خود‪ ،‬يعنی «بهناء‪ ،‬نور بنانوی بنانوان اسنننت» را میخوانند‪ .‬او ديگر چشنننم‬
‫آسیبديدهاش را از ياد برد‪.‬‬
‫بهاء با کمک ضننحاک توانسننت خیلی زود خواندن و نوشننتن را بیاموزد‪ .‬خطش مثل‬
‫همیشننه نازک بود و به سننختی خوانده میشنند‪ .‬با اين حال بهاء هرگز نفهمید که چرا‬
‫صنورتش بزرگتر از سننش اسنت‪ .‬او دختری کوچک اسنت‪ ،‬اما چهرهاش همسنن ضنحاک‬
‫اسنت‪ .‬همچنین موهای خاکسنتری فراوانی دارد که آن را در میان کودکان هم سنن و‬
‫سال خود نمیبیند‪.‬‬
‫او واکنش غافلگیرانه مردم را نسننبت به حرکات کودکانهاش يا پرسننشهای سنناده و‬
‫معصننومانهاش درک نمیکرد‪ ،‬و هیچگاه از ضننحاک نپرسننید که چرا او را در مکانهای‬
‫عمومی سنیده صندا میکند؛ در حالی که کودک اسنت‪ .‬او خود را اينگونه قانع کرد که‬
‫گرچه کودکی زيبا و ظريف است‪ ،‬اما به زودی بزرگ و خانمی دلفريب میشود‪.‬‬
‫با گذشنت زمان‪ ،‬بهاء پرسنشهای خود را درباره تفاوت سنن و صنورتش فراموش کرد‪ .‬او‬
‫با همسننرش ضننحاک‪ ،‬زندگی مشننترکش را آغاز کرد‪ .‬کسننی که بدنش را به اشننتراک‬
‫نمیگنذارد‪ ،‬ينا آن را بنه خناطر هوس خود نمی خواهند؛ چراکنه ضنننحناک میخواهند بنا‬
‫معصننومیت کودکانه او زندگی کند؛ بدون به زنجیر کشننیدنش يا تجاوز به او‪ ،‬و تنها از‬
‫بوی رايحه طبیعی بهاء که مخلوطی از بنفشنه و چوب صنندل اسنت‪ ،‬بهرهمند میشند‪.‬‬
‫بهاء در زندگی ضننحاک‪ ،‬شننادیاش‪ ،‬موفقیتش و شننهرتش مشننارکت میکند‪ .‬پس از‬
‫ازدواج‪ ،‬ضنحاک مهمانی بزرگ و شنادی را ترتیب داد و بسنیاری از دوسنتان‪ ،‬آشننايان‪،‬‬
‫همکاران دانشنگاه‪ ،‬دانشنجويان‪ ،‬رسنانهها‪ ،‬نويسنندگان‪ ،‬انتشناراتیها و همسنايههايش را‬
‫دعوت کرد‪ .‬برادرخواندهاش (جورج سلیم)‪ ،‬ساقدوش وی و باربارا ساق دوش بهاء بود‪.‬‬
‫بهاء لباس عروس صنورتی رنگی پوشنید که آن را از زيباترين خانههای مد شنهر انتخاب‬
‫کرده بود‪ .‬او جلوی میهمانان‪ ،‬با خوشنحالی بسنیار به آن افتخار میکرد‪ .‬او هرگز به ياد‬
‫نمیآورد که نیمقرن آرزو داشنت در عروسنیاش لباس عروس سنفید بپوشند‪ .‬او از اينکه‬
‫‪  290‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫دستش در دست مردی بود که با او ازدواج کرده است‪ ،‬احساس غرور میکرد؛ چراکه او‬
‫ديوانهوار دوسننتش دارد و میخواهد در کنارش آيندهای همراه با خوشننبختی داشننته‬
‫باشند‪ .‬او آرزوی داشنتن فرزندی شنبیه ضنحاک را فراموش کرد‪ ،‬که با صندا کردن واژه‬
‫«مامان»‪ ،‬قلبش را شاد کند‪.‬‬
‫ضنحاک تصنمیم گرفت تاج گل صنورتی روی سنرش بگذارد تا موهای کوتاه قرمز آغشنته‬
‫به گلهای صنورتی را آشنکار کند تا شنبیه تصنوير الهه افسنانهای شنود که ناشنر روی جلد‬
‫کتاب حماسه معروف «مزامیر عاشقان در جهان آرزوی وصال» قرار داده است‪.‬‬
‫او همچنین تصننمیم گرفت حلقه ازدواجی نخرد و حلقههای طالی ازدواج را که بهاء با‬
‫خود به دنیای سرد و برفی آورده بود‪ ،‬نگاه دارد‪.‬‬
‫ضحاک به بهاء پیشنهاد داد پس از آنکه زندگی جديد و تولد جديد داشت‪ ،‬نام جديدی‬
‫برايش انتخاب کند تا از گذشنته کامل جدا شنود؛ اما او مصنمم بود که نام خودش بهاء و‬
‫نام او ضنننحاک باقی بماند؛ چراکه آنها در گذشنننته هیچ شنننادیای جز همین دو نام‬
‫نداشتند‪.‬‬
‫ضنحاک عینکش را برداشنت و ديگر چشنم آسنیبديدهاش را پشنت آن پنهان نکرد و با‬
‫دو چشم خود نور‪ ،‬عشق‪ ،‬شادی و معصومیت را میديد‪.‬‬
‫بهاء چشنم آسنیبديده او را نوازش می کرد و مهربانیاش را بر او میکارد؛ بیآنکه از او‬
‫بپرسند چه بر سنرش آمده اسنتت و چه کسنی آن را شنکسنتت و چه زمانیت و چطورت و‬
‫چرات‬
‫بهاء و ضنحاک اکنون در حال نوشنتن داسنتان جديد مشنترکشنان هسنتند‪ .‬اين داسنتان‬
‫درباره مرد عاشنننقی به نام ضنننحاک خواهد بود که به دلیل سنننرطان مغز‪ ،‬نتوانسنننت‬
‫معشنوقش بهاء را از کمای ابدی خارج کند‪ .‬او به کما رفت ‪ ،‬تا با او در دنیای ناشنناخته‬
‫ديدار کنند‪ .‬او در آنجنا زندانی اسنننت و ظلم به اراده او وجود دارد‪ .‬پس به کمنايی ماننند‬
‫‪291‬‬ ‫النّسیان الثّالثون ‪‬‬

‫کمای او رفت تا او را در دنیای نیسننتی و ناشننناخته ديدار کند؛ جايی که بهاء به اجبار‬
‫زندانی بود‪.‬‬
‫آنها مدتها سنرگردان بودند و به دنیای دوردسنتی فرومیرفتند که فقط آن دو و تعداد‬
‫اندکی از عاشقان بزرگ میتوانستند درک کنند‪.‬‬
‫اکنون هیچکس نمیداند که ضننحاک و معشننوقه سننر روی و دلفريبش بهاء‪ ،‬به کجا‬
‫رفتهاند‪ .‬همه آنچه که میشننناسننند و در داسننتانشننان میبینند‪ ،‬اين اسننت که آن دو‬
‫توانسنتند در دنیايی دور از اين دنیای شنرور‪ ،‬همديگر را ديدار کنند و در آنجا با رؤيای‬
‫عشق ابدیشان زندگی میکنند‪.‬‬
‫اين چیزی بود که باربارا نوشنته اسنت ‪ .‬نام داسنتانش «فراموشنی آن دو را در بر گرفت»‬
‫بود‪ .‬اين رمان در سرزمین برفی و يخی بسیار مشهور و پر فروش شد‪.‬‬
‫در رمان ديگری به اسننم «فراموشننی پسننر را در بر گرفت»‪ ،‬بهاء همواره منتظر بود که‬
‫ضنحاک از بیهوشنی اش که چند سنال طول کشنیده بود‪ ،‬بیدار شنود‪ .‬ولی او هرگز بیدار‬
‫نشند؛ با وجود آنکه بهاء همواره حوادث رمانشنان را برايش میخواند‪ .‬رمانی که خودش‬
‫نوشنته بود تا سنرنوشنت شناهد خوشنبختی دوبارهاش باشند‪ .‬پس هنگامی که بیدار شنود‪،‬‬
‫با اين داسنتان‪ ،‬زندگی نکبتبارش را فراموش میکند‪ .‬با اين حال‪ ،‬او از کما بیدار نشند؛‬
‫هرچند بهاء اطمینان داشنننت که ضنننحاک روزی به او لبیک خواهد گفت و ناگهان از‬
‫خواب بیدار خواهد شند و خسنته به چشنمان بهاء نگاه میکند و به او میگويد‪ :‬من تو را‬
‫میشناسم‪ .‬تو بهاء هستی‪.‬‬
‫در دستنويس بهاء که ضحاک نتوانست آن را بسوزاند‪ ،‬بهاء در پايان نوشت‪:‬‬
‫او مسنیری به سنوی ضنحاک پیدا نکرد‪ .‬به همین دلیل او ضنحاک جديدی را با تخیل‬
‫رؤيايی خود ابداع کرد و درباره نامش‪ ،‬داسننتانهای بسننیاری نوشننت تا به نامی سنناده‬
‫تبديل شد و سرانجام در لیست مردگان در سردخانه دانشکده پزشکی دانشگاه پايتخت‬
‫‪  292‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫قرار گرفت؛ زيرا هیچکس تمايلی به دريافت بدنش از بیمارسنتان نداشنت و بیمارسنتان‬
‫آن را به حساب خودش‪ ،‬در جايی از زمین دفن کرد‪.‬‬
‫کودکان پرورشنگاه نیز‪ ،‬داسنتانی ترسنناک روايت کردند‪ .‬اين داسنتان درباره ارواحی بود‬
‫که در زيرزمین زندگی میکردند‪ .‬يکی از آنها‪ ،‬بهاء قرمز نفرينشننده و ديگری ضننحاک‬
‫که عاشق او بود‪ .‬مدير پرورشگاه‪ ،‬آن دو را در زيرزمین زندانی کرد تا از گرسنگی مردند‬
‫و در خاک زيرزمین دفن شدند‪.‬‬
‫در رمان مهمتر و کمتر شننناخته شننده‪ ،‬جزئیات خاص رويدادها وجود نداشننت و هیچ‬
‫درد‪ ،‬خاطره‪ ،‬انتظار و کمايی در کار نبود‪ .‬فقط او پسر جوانی بود که قلبی دلیر و عاشق‬
‫داشنت و اسنمش ضنحاک بود و دختری کوچک با موهای قرمز‪ ،‬زيبا و زنانه‪ ،‬که نامش‬
‫بهناء بود‪ .‬يکی از آنهنا از لحظنه تولند تنا لحظنه مرگ‪ ،‬عناشنننق ديگری بود؛ بیآنکنه نگران‬
‫اتفاقهايی باشد که برای ديگری بین لحظه تولد تا مرگ میافتد‪.‬‬
‫‪293‬‬ ‫النّسیان الثّالثون ‪‬‬

‫بعد از پایان‬
‫در افقی سناحلی‪ ،‬هیچ دو سنايهای وجود ندارد که به سنوی فراخی گسنترده شنوند؛ در‬
‫حالی که با عشنقی که هرگز نمیمیرد‪ ،‬شنادی کنند؛ و هیچکس برای آنها نام‪ ،‬خاطره يا‬
‫تاريخی نمیدانسنننت؛ و خورشنننیند که در افق دريای خونین فرو میرود‪ ،‬آنهنا را به دو‬
‫خیال سیاه تبديل میکند‪.‬‬

‫آغاز‬
‫من دختر را میبینم‪.‬‬

‫البدايه‬
‫آغازی دوباره‬

‫انی اراکَ‬
‫تو را می بینم‬
‫‪  294‬أَدرَکَهَا النّسیان‬
‫‪295‬‬ ‫پیوستها ‪‬‬

‫پیوست ها‬

‫نگاهی به زندگی سنا الشعالن‬

‫سنناء کامل أحمد شنعالن در سنال ‪1977‬م در محله صنويلح‪ ،‬در شنهر عمان متولد شند‪ .‬او‬
‫اولین فرزند از يک خانواده ‪ 12‬نفرى بود‪ .‬اصنالت خانوادگی وی به روسنتای بیت نتیف در‬
‫اسنتان الخلیل فلسنطین برمیگردد‪ .‬او در سنال ‪ 1998‬م‪ ،‬لیسنانس زبان و ادبیات عربی را از‬
‫دانشگاه يرموک‪ ،‬کارشناسی ارشد را در سال ‪ 2003‬م در ادبیات حديث از دانشگاه اردن و‬
‫دکترای زبان و ادبیات عرب را در سننال ‪2006‬م از همین دانشننگاه با درجه ممتاز دريافت‬
‫کرد و به عنوان عضنو هیئت علمی دانشنگاه اردن مشنغول به خدمت شند‪ .‬او در دانشنگاه‬
‫اردن در دو سنال متوالی ‪ 2007‬و ‪ 2008‬م اسنتاد برجسنته و نمونه شند؛ چنانکه در سنال‬
‫‪ 2005‬م نیز رتبه دانشننجوی ممتاز را کسننب کرد‪ .‬در آوريل ‪ 2014‬م‪ ،‬موفق به کسننب‬
‫دکترای افتخاری روزنامه نگاری و رسننانه از کمبريج شنند و بهعنوان خبرنگار در برخی از‬
‫‪  296‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫مجالت عربی‪ ،‬فعاالن حقوق بشننر‪ ،‬حقوق زنان‪ ،‬حقوق کودکان و عدالت اجتماعی مشغول‬
‫گرديد‪ .‬بسنیاری از نمايش نامه های وی در تئاترهای محلی و عربی اجرا شنده اسنت‪ .‬او در‬
‫کنفرانسهنای محلی‪ ،‬عربی و جهنانی در مسنننائنل مربوط بنه ادبینات‪ ،‬نقند‪ ،‬فرهننگ‪ ،‬حقوق‬
‫بشننر و محیط زيست مشارکت گستردهاى داشت‪ .‬در همه پرسی عربی که در سال ‪2008‬‬
‫م در مینان ‪ 60‬بنانوی عرب صنننورت گرفنت‪ ،‬او بنه عنوان يکی از موفقترين بنانوان عربی در‬
‫مجله «سننیدتی» که به دو زبان عربى و انگلیسننى چاپ مىشننود‪ ،‬معرفى شنند‪ .‬در سننال‬
‫‪ 2014‬م از سنوی سنازمان بین المللی صنلح و دوسنتی در دانمارک‪ ،‬موفق به اخذ سنتاره‬
‫صنلح شند‪ .‬او عضنو بیشنتر محافل ادبی‪ ،‬دانشنگاهی‪ ،‬رسنانهای‪ ،‬میسنسنات تحقیقاتی‪ ،‬حقوقی‪،‬‬
‫محلی‪ ،‬عربی و جهانی است؛ از آن جمله مىتوان به اين موارد اشاره نمود‪:‬‬
‫عضو انجمن نويسندگان اردن؛‬ ‫✓‬
‫عضو اتحاديه نويسندگان عرب؛‬ ‫✓‬
‫عضو کانون نويسندگان آينده؛‬ ‫✓‬
‫عضو انجمن فرهنگی کارک؛‬ ‫✓‬
‫عضو باشگاه فرهنگی دانشگاه اردن؛‬ ‫✓‬
‫عضو افتخاری خانه فرهنگ ناجی نعمان؛‬ ‫✓‬
‫عضو خانه انديشه و فرهنگ مشرق زمین؛‬ ‫✓‬
‫عضو انجمن نويسندگان عرب؛‬ ‫✓‬
‫عضو افتخاری مرکز مطالعات و تحقیقات مديترانه؛‬ ‫✓‬
‫عضو انجمن مترجمان و زبان شناسان عرب واتا؛‬ ‫✓‬
‫عضو هیئت تحريريه سواحل دجله؛‬ ‫✓‬
‫عضو هم افزايی میسسه همبستگی زنان؛‬ ‫✓‬
‫عضو انجمن ناقدان اردن؛‬ ‫✓‬
‫عضو سازمان رسانههای الکترونیکی فرهنگی عربی؛‬ ‫✓‬
‫‪297‬‬ ‫پیوستها ‪‬‬

‫عضو هیئت مشاوره خبرگزاری عرار‪ ،‬پورتال فرهنگى عرب؛‬ ‫✓‬


‫عضو افتخاری انجمن مترجمان و زبان شناسان مصر؛‬ ‫✓‬
‫عضو انجمن بشردوستانه مستقل انور؛‬ ‫✓‬
‫عضو شورای جهانی مطبوعات؛‬ ‫✓‬
‫عضو هیئت تحريريه مجله تربیتى آموزشی؛‬ ‫✓‬
‫عضو انجمن اخوت فلسطینى اردنى؛‬ ‫✓‬
‫عضو هیئت تحريريه مجله سالمتی و زيبايی بلسم؛‬ ‫✓‬
‫عضو هیئت اداری کانون انديشه و فرهنگ مشرق؛‬ ‫✓‬
‫و ‪...‬‬

‫او در اماکن مختلفى عهدهدار مسیولیتهايى بوده است که بهاجمال عبارت است‪:‬‬

‫استاد تمام وقت آموزش زبان عربی به افراد غیر بومی؛‬ ‫•‬
‫استاد پاره وقت در دانشگاه اردن؛ بخش زبانها؛‬ ‫•‬
‫استاد پاره وقت بخش زبان و ادبیات عرب دانشگاه اردن؛‬ ‫•‬
‫معلم عربی دوره متوسطه به مدت هفت سال؛‬ ‫•‬
‫معلم درس نمايشنامه و تئاتر برای دانش آموزان به مدت چهار سال؛‬ ‫•‬
‫خبرنگار مجله فرهنگی الجسرۀ در قطر؛‬ ‫•‬
‫يک ستون ثابت هفتگی در روزنامه الدستور اردنى به او اختصاص دارد؛‬ ‫•‬
‫يک ستون ثابت هفتگی در روزنامه مراکشى به او اختصاص دارد؛‬ ‫•‬
‫يک ستون ثابت هفتگی در روزنامه رائد سودانى به او اختصاص دارد؛‬ ‫•‬
‫‪  298‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫‪ -‬يک سننتون ثابت هفتگی در مجله أصننداء الفلکیۀ در امارات متحده عربى به‬ ‫•‬
‫او اختصاص دارد؛‬
‫يک ستون ثابت هفتگی در مجله رؤى سعودى به او اختصاص دارد؛‬ ‫•‬
‫يک ستون ثابت هفتگی در مجله حکمۀ عراقى به او اختصاص دارد؛‬ ‫✓‬
‫دبیرکل جايزه بنیاد الوراق برای انتشار و توزيع برای سال ‪2009‬؛‬ ‫✓‬
‫نماينده سازمان بین المللی زنان در اردن؛‬ ‫✓‬
‫و ‪...‬‬

‫س ناء ش عالن حدود ‪ 63‬جایزه بین المللی‪ ،‬عربی و محلی در زمینههای مختلف‬
‫رمان‪ ،‬داس تان کوتاه‪ ،‬ادبیات کودکان و تحقیقات علمی و تئاتر دارد؛ برخى از این‬
‫جوایز به اجمال به شرح زیر است‪:‬‬

‫• جايزه احمد بوذفور برای داستان کوتاه در نهمین چاپش؛‬


‫• جايزه اول داسننتان «تقاسننیم» در سننال ‪ 2011‬م از طرف انجمن سننتاره سننر‬
‫مراکش؛‬
‫• جايزه اول داسنتان «حیث ابحر اليصنلی» در سنال ‪ 2011‬م از طرف انجمن فرهنگ‬
‫و انديشه اسپانیايى؛‬
‫• جايزه نهمین جشننواره فیالدلفیا برای تئاتر دانشنگاه عرب در سنال ‪ 2010‬م بخاطر‬
‫نمايشنامه «يحکی أنّ»؛‬
‫• جايزه چاپ سوم «اشراحیل» در سال ‪ 2010‬م از طرف شیخ محمد صالح؛‬
‫• جايزه نمايشنامه «البحث عن فريزۀ» در سال ‪ 2009‬م؛‬
‫• جايزه داستان کوتاه «شهداء الثورۀ» در در سال ‪ 2009‬م اردن؛‬
‫• جايزه داستان «جاالتیا مرۀ أخرى» در سال ‪ 2009‬م در مصر؛‬
‫‪299‬‬ ‫پیوستها ‪‬‬

‫• جايزه آژانس سفنکس در سال ‪ 2009‬م بخاطر داستان «نفس أمّارۀ بالعشق»‪.‬‬
‫• جايزه داستان «زرياب» در سال ‪ 2008‬م از شهردارى اربد در اردن؛‬
‫جايزه نمايشنامه «دعوۀ على العشاء» در سال ‪ 2008‬م از طرف وزارت فرهنگ‬ ‫•‬
‫جدّه؛‬
‫جايزه نشنننانههاى فرهنگى در مجموعه داسنننتانهاى «عام النمل» در سنننال‬ ‫•‬
‫‪ 2008‬م؛‬
‫جايزه اول «باسم حبّی لک» در سال ‪ 2008‬م؛‬ ‫•‬
‫جايزه داستان «صاحب القلب الذهبی» در سال ‪ 2007‬م؛‬ ‫•‬
‫جايزه داستان کوتاه «حکايۀ لکلّ الحکايات» در سال ‪ 2007‬م؛‬ ‫•‬
‫جايزه اول مجموعه داستانى «عینا خضر» در سال ‪ 2006‬م؛‬ ‫•‬
‫جايزه اول چاپ سوم نمايشنامه «ضیوف المساء» در سال ‪ 2006‬م؛‬ ‫•‬
‫جايزه داسننتان «رسننالۀ عاجلۀ» از طرف انجمن مبارزه با خشننونت در سننال‬ ‫•‬
‫‪ 2006‬م؛‬
‫جايزه اول مجموعه داستانى «کابوس» در سال ‪ 2006‬م؛‬ ‫•‬
‫جايزه اول نمايشنامه «ستۀ فی سرداب» در سال ‪ 2006‬م از دانشگاه اردن؛‬ ‫•‬
‫جايزه داستان «السقوط فی الشمس» در سال ‪ 2005‬م؛‬ ‫•‬
‫جايزه داسنتان «الحکايۀ» در سنال ‪ 2005‬م از دانشنگاههاى اردن و کسنب لقب‬ ‫•‬
‫بهترين داستاننويس؛‬
‫و‪.‬‬
‫‪  300‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫معرفی آثار دکتر سناء شعالن‬


‫سناء شعالن‪ ،‬کتابهاى بسیارى در حوزههاى تخصصی انتقادی‪ ،‬رمان‪ ،‬مجموعه داستان‬
‫کوتاه‪ ،‬داسنننتنان کودکان‪ ،‬نمنايش نامه دارد؛ عالوه بر اينکنه آثار زيادی از آثار وى هنوز‬
‫چاپ نشنده اسنت‪ .‬کارهای او به زبانهای زيادی ترجمه شنده و بسنیاری از افتخارات‪،‬‬
‫نشننان ها و القاب افتخاری و نمايندگی فرهنگی و اجتماعی و حقوقی را کسننب کرده‬
‫است‪ .‬آثار وى را مىتوان بهصورت زير دستهبندى و معرفى نمود‪:‬‬

‫نمايشنامه‬

‫تألیف نمايشنامه «يحدکى أنّ» (‪2009‬م)؛‬ ‫✓‬


‫تألیف نمايشنامه «‪ 6‬فی سرداب» (‪2006‬م)؛‬ ‫✓‬
‫بازنگرى و کارگردانى «المقامۀ المضیريۀ» (‪ 2003‬م)؛‬ ‫✓‬
‫تألیف و کارگردانى نمايشننامه آموزشنى «عیسنى بن هشنام مرۀ أخرى» (‪2002‬‬ ‫✓‬
‫م)؛‬
‫تألیف و کارگردانى نمايشنامه کمدى «العروس المثالیۀ» (‪ 2002‬م)؛‬ ‫✓‬
‫تألیف و کارگردانى نمايشنامه کودکان «األمیر السعید» (‪ 2000‬م)؛‬ ‫✓‬
‫تألیف و کارگردانى نمايشنامه آموزشى «أرض القواعد» (‪ 2000‬م)‪.‬‬ ‫✓‬

‫نمایشنامه تئاترى‬

‫‪ -‬نمايشنننامه «يحکی أنّ» که در سننال ‪ 2010‬م توسننط کارشننناسننان تئاتر دانشننگاه‬


‫هاشمی اردن به کارگردانی عبدالصمد البصول اجرا شد و در نهمین جشنواره فیالدلفیا‬
‫تئاتر عرب به نمايش در آمد و جايزه بهترين تئاتر را از آن خود کرد‪.‬‬
‫‪301‬‬ ‫پیوستها ‪‬‬

‫كتابهاى تخصصى نقدى چاپ شده‬


‫‪ -‬او فصنلى از کتاب «القصنۀ القصنیرۀ فی الوقت الراهن» به نام «البطل فی قصن‪ ،‬زياد‬
‫أبولبن» را نوشنننت‪ .‬اين کتاب در سنننال ‪ 2011‬م در اردن‪ ،‬در انتشنننارات دار أزمنۀ با‬
‫حمايت وزارت فرهنگ اردن به چاپ رسید‪.‬‬

‫‪ -‬او فصلى از کتاب «المبدع» محیىالدين زنکنه را با نام «الذين اليموتون» با همکارى‬
‫دوسننتانش نوشننت‪ .‬اين کتاب در سننال ‪ 2010‬م در سننلیمانیه عراق در انتشننارات دار‬
‫سردم چاپ شد‪.‬‬

‫‪ -‬فصنننلى از کتناب «نظرات نقندينۀ فی عنالم محیى الندين زنکننۀ ايبنداعی» محیىالندين‬
‫زنکنۀ را با نام « الفنتازيا رداء للتثوير فی التجربۀ القصننصننیۀ عند محیى الدين زنکنه»‬
‫نوشننت‪ .‬اين کتاب در سننال ‪ 2010‬م در میسننسننه کالويز چاپ شنند و اکنون به چاپ‬
‫چهاردهم رسیده است‪.‬‬

‫‪ -‬فصنلى از کتاب «دراسنات نقديۀ عن األدب الکردی» را با نام «شنهادۀ ببداعیۀ لألديبۀ‬
‫األردنیۀ سنناء شنعالن» نوشنت‪ .‬اين کتاب در سنال ‪ 2010‬م در دهوک کردسنتان عراق‬
‫در انتشارات اتحاد األدباء الکرد چاپ شد‪.‬‬

‫‪« -‬األسننطورۀ فی روايات نجیب محفو » که در سننال ‪ 2006‬م‪ ،‬در قطر در انتشننارات‬
‫نادی الجسرۀ چاپ شد‪.‬‬

‫‪ « -‬السنرد الغرائبی والعجائبی فی الروايۀ فی الروايۀ والقصنۀ القصنیرۀ فی األردن ‪2000‬‬


‫م‪ 1970-‬م» که در سننال ‪ 2006‬م در قطر و دار النعمان للثقافۀ چاپ شنند‪ .‬اين کتاب‬
‫در سال ‪ 20004‬م در وزارت فرهنگ اردن چاپ شده بود‪.‬‬
‫‪  302‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫‪« -‬الثقنافنۀ بنالمجنان من دار نعمنان للثقنافنۀ» کنه آن را بنا گروهى ديگر از‬
‫نويسندگان در حوزه نقد نوشت و در سال ‪ 2006‬م در دار نعمان للثقافۀ چاپ شد‪.‬‬

‫كتاب‬

‫‪« -‬دور جاللۀ فی مکافحۀ ايرهاب‪ :‬تفجیرات عمان فی قصن‪ »،‬که در سنال ‪ 2006‬م در‬
‫عمان در انتشارات دارالخلیج چاپ شد‪.‬‬

‫کتابهای درسی‬
‫«تعلیم اللغنۀ العربینۀ للنناطقین بغیرهنا» کنه آنرا بنا همکنارى برخى از میلفین‬ ‫▪‬
‫نوشت‪ .‬اين کتاب در سال ‪ 2011‬م در انتشارات دانشگاه اردن چاپ شد‪.‬‬

‫تألیفات خالقانه‬
‫مجموعه داسننتانى «ترتیل الماء» که در سننال ‪ 2010‬م در انتشننارات وزارت‬ ‫▪‬
‫فرهنگ اردن چاپ شد‪.‬‬
‫مجموعه داسنتانى مشنترک با داسنتانسنرايان عرب با عنوان «فی العشنق» که‬ ‫▪‬
‫در سال ‪ 2009‬م در انتشاراتى آژانس سفنکس مصر به چاپ رسید‪.‬‬
‫مجموعه داسنتانى «رسنالۀ بلى ايله» که در سنال ‪ 2009‬م با حمايت میسنسنه‬ ‫▪‬
‫قطان در داراآلداب لبنان چاپ شد‪.‬‬
‫مجموعه داسنتانى «مقامات ايحتراق» که در سنال ‪ 2006‬م در انتشنارات نادى‬ ‫▪‬
‫الجسرۀ الثقافی قطر چاپ شد‪.‬‬
‫مجموعه داسنتانى «ناسنک الصنومعۀ» که در سنال ‪ 2006‬م در انتشنارات نادى‬ ‫▪‬
‫الجسرۀ الثقافی قطر چاپ شد‪.‬‬
‫‪303‬‬ ‫پیوستها ‪‬‬

‫مجموعه داسننتانى «قافلۀ العطش» که در سننال ‪ 2006‬م در انتشننارات أمانۀ‬ ‫▪‬


‫عمان چاپ شد‪.‬‬
‫مجموعه داسننتانى «الکابوس» که در سننال ‪ 2006‬م در انتشننارات أمانۀ عمان‬ ‫▪‬
‫چاپ شد‪.‬‬
‫مجموعه داسنتانى «الهروب بلى آخر الدنیا» که در سنال ‪ 2006‬م در انتشنارات‬ ‫▪‬
‫نادی الجسرۀ الثقافی قطر چاپ شد‪.‬‬
‫مجموعه داسنتانى «مذکرات رضنیعۀ» که در سنال ‪ 2006‬م در انتشنارات دار‬ ‫▪‬
‫الوراق عمان چاپ شد‪.‬‬
‫داسنتان «السنقوط فی الشنمس» که در سنال ‪ 2004‬و ‪ 20006‬م در دار امانۀ‬ ‫▪‬
‫عمان چاپ شد‪.‬‬
‫مجموعه داسنتانى «الجدار الزجاجی» که در سنال ‪ 2005‬م در دانشنگاه اردن‬ ‫▪‬
‫چاپ شد‪.‬‬

‫تألیفات خالقانه برای کودکان‬

‫داسنننتنان کودکانه «زرياب‪ :‬معلّم النّاس والمروءۀ» که در سنننالهاى ‪ 2007‬و‬ ‫▪‬


‫‪ 2009‬م در وزارت فرهنگ اردن چاپ شد‪.‬‬
‫داسنتان کودکانه «هارون الرشنید‪ :‬الخلیفۀ العابد المجاهد» که در سنال ‪2008‬‬ ‫▪‬
‫م در انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد‪.‬‬
‫داسننتان کودکانه « الخلیل بن أحمد الفراهیدی‪ :‬أبوالعروض والنحو العربی» که‬ ‫▪‬
‫در سال ‪ 2008‬م در انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد‪.‬‬
‫داسنتان کودکانه «ابن تیمیۀ‪ :‬شنیخ ايسنالم و محیی السنّنۀ» که در سنال ‪2008‬‬ ‫▪‬
‫م در انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد‪.‬‬
‫‪  304‬أَدرَکَهَا النّسیان‬

‫داسنتان کودکانه «اللّیث بن سنعد‪ :‬ايمام المتصندق» که در سنال ‪ 2008‬م در‬ ‫▪‬
‫انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد‪.‬‬
‫داسنتان کودکانه «العزّبن عبدالسّالم‪ :‬سلطان العلماء وبائع الملوک» که در سال‬ ‫▪‬
‫‪ 2008‬م در انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد‪.‬‬
‫داسنتان کودکانه «عبّاس بن فرناس‪ :‬حکیم األندلس» که در سنال ‪ 2007‬م در‬ ‫▪‬
‫انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد‪.‬‬
‫داسنتان کودکانه «صناحب القلب الذّهبی» که در سنال ‪ 2007‬م در انتشنارات‬ ‫▪‬
‫الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد‪.‬‬
‫‪305‬‬ ‫پیوستها ‪‬‬

You might also like