Professional Documents
Culture Documents
رواية أدركها النسيان بالفارسية ترجمه رمان دختری در دامان فراموشی
رواية أدركها النسيان بالفارسية ترجمه رمان دختری در دامان فراموشی
نویسنده:
د .سناء شعالن
مترجمین:
سمانه موسیپور
دانشجوی دکتری زبان و ادبیات عربی دانشگاه آزاد اسالمی واحد کرج
ویراستار:
افشین باوفا
شعالن ،سناء -1977 ،م. سرشناسه
-1977Shaʻlān, Sanāʼ Kāmi,
ادرکها النسیان .فارسی عنوان قراردادی
دختری در دامان فراموشی/نويسنده د.سناء شعالن ؛ مترجمین سمانه موسیپور ،يوسف هادیپور. عنوان و نام پديدآور
ويراستار :افشین باوفا
تهران :سیمای قلم.1400 ، مشخصات نشر
304ص. مشخصات ظاهری
978-622-7683-79-0 شابک
فیپا وضعیت فهرست نويسی
داستانهای عربی – عمان -اردن --قرن 21م. موضوع
s21Arabic fiction -- Lebanon --
t century
موسیپور شیرجوپشت ،سمانه ،-1360 ،مترجم شناسه افزوده
هادیپور ،يوسف ،-1339 ،مترجم شناسه افزوده
PJA4942 رده بندی کنگره
737/892 رده بندی ديويی
8439198 شماره کتابشناسی ملی
فیپا اطالعات رکورد کتابشناسی
تقديم به
عباس داخل حسن ،اديبی ست که زير آسمان همچون ستاره فینیقیها به صلیب
کشیده شده است؛ انسانی که در دوران اوج يخبندان و سردی ،مملوء از گرماست،
مردی افسانه ای ،که در عرصهی گیتی ناممکن زندگی میکند ،در انتظاری از
او بر سکوت سرد؛ لبخندی گرم را نقاشی میکند و قادر است انسان اندوهگین
پنهان کند.
دیباچه
خوانندهای که برای نخستینبار اين داستان را می خواند ،احساس میکند با يک داستان
عاشقانۀ خشک و بیروحی روبهرو است که در آن زنی در طول هفتاد سال زندگی با
درد و محنت مورد آسیب قرار گرفته و دچار رذيلتهای اخالقی شده است و به دلیل
فراموشی از واقعیت فرار میکند .در نگاه اول ،اينگونه دريافت میشود که هدف داستان
فرار از زندگی به دلیل درد ،رنج ،شکست و ناکامی است و رضايتی که بهدستآمده ناشی
از فراموشی است .اين موارد ،همگی برداشتهايی گذرا و سطحی است که از خارج
داستان برداشت میشود نه برداشتهايی از داخل آن .جرم و جنايت در اين داستان،
نشاندهندۀ اين است که ما با داستان جنايی و خطیری روبهرو هستیم که در آن مراحل
فروپاشی جهان عرب و سقوط تمدن به تصوير کشیده شده است و در آن به خاطر
تخريب کامل ،ويرانی و کشتار ،ناله سرداده میشود .در رمان «أدرَکَهَا النّسیان» داستان
ملتها ،وطنها ،انزوا و گوشهنشینیها بیان میشود که امت عربی اسالمی ،کماکان با
اين مشکالت روبهرو هستند .داستان شعالن ،زيبايیهای عشق و عاشقی و کشمکشهای
عشاق را حکايت نمیکند .قصد و نیّت نويسنده اين است که تجربۀ داستان را تعمیم
دهد و آن را جزو سابقۀ انسان میداند .اين داستان به زمان و مکان مقید نبوده است و
تجربۀ بشری را شرح و تفسیر میکند و دردهای بشری ،درگیری آزادگان استبداد،
زورگويی ،زشتیهای ظالمان ،رنج افراد خوار و ذلیل شده ،رسوايی دروغگويان ،مدعیان،
اربابان سلطه ،جیرهخواران و منافقان را بیان میکند.
حقیقت اين است که سناء الشعالن دهۀ هفتاد تاريخ عرب را که داستانی حماسی و
لبريز از درد ،رنج ،خرابیها و فجايع جهان عرب است را هوشیارانه و آشکارا نگاشته است
که اين شیوه در داستانسرايی عربی معاصر بیانگر رنج و زورگويی زمانه است و طرح و
ساختار ظاهر داستان و زبان ،گونهای جديد است .اين داستان تصوير و انعکاسی برای
ارائه پیرايش ويرانیها در زبان احساسی زيباست که جهت بیان توصیف درد موجود
نوشته شده است .داستان حاکی از ناکامی و شکست آرزوی انسان ذلیل و خوار در
اجتماع است که حتی از انسانیت هم خارجشده است.
سناء الشعالن در اين داستان به فساد مفسدين اهانت کرده است و خرابکاران را لعن و
نفرين نموده است و خائنان را مجرم قلمداد کرده است .او با بیان احساسات پاک خود،
از زشتی ،زيبايی آفريده است .وی برای پیشبرد داستان به سمتی که نشانگر آزادگان،
محرومین و ستمديدگان باشد ،از تشبیه زمان و مکان استفاده کرده است.
در اين هیاهو ،بهاء و ضحاک ،نماد وطن هستند نه شهروندان .تجربۀ اين دو نفر ،فقط
انعکاس شهروندان سرکوب شده نیست ،بلکه انعکاسی از تمام وطنهای ازدسترفته و
تباهشده ای است که مفسدين هنگام درد ،رنج ،سختی ،سقوط ،انحطاط و خیانت ،به
آنجا صدمه زده و آن را تخريب کردند .بدينجهت ،داستان از مسیر عاشقی جدا و زير
سیطرۀ ملتهای بدبخت و سوخته قرارگرفته است .بهاء و ضحاک دو يتیمی هستند که
در يتیمخانه بزرگ شدند درحالیکه هیچ پشتیبانی نداشتند و هدف آماج ظلم ،ستم،
آزار ،اذيت و اقدامات تروريستی قرار گرفتند .هنگامیکه آنها بزرگتر شدند ،با
محرومیتها ،فرارها و پستیهای بیشتر و بزرگتری روبهرو شدند و ظلم و ستم جامعۀ
وحشی ،بر انسانیت و حقوق آنها سايه افکند .درد و رنج آنها ،نگاه و چشماندازی به
درد و سختی امّت عرب و رنجهای آنهاست .گويی داستان گمگشتگی جهان عرب،
چپاول و غارتگری را چه از داخل و چه از خارج وطن تجسم میکند .افرادی همانند
بهاء که نويسندهای بااستعداد و مبتکر است و ضحاک که فردی متفکر و نوآور است ،در
بیشتر زمینهها سرکوب شدند؛ تا جايی که بهاء برای گذراندن زندگی خود آرزومند کلمه
بود و نويسندگی میکرد و ضحاک به مهاجرت روی آورده بود و فرار میکرد تا بلکه
انسانیتش را در وطنش پیدا کند .ضحاک مورد تعرض و آزار و اذيت قرارگرفت و بدون
ارتکاب جرم دستگیرشده بود و حتی يکی از چشمانش را در زير شکنجهها از دست
داده بود .در اين سرزمین که از درون فروپاشیده شده است ،يک هنرپیشۀ فرصتطلب
مثل يراع طرب را می يابیم که از جايگاه خوب و محترم و بانفوذی برخوردار است .از
طرفی هم فردی که خائن وطن و زنصفت است مثل همالن ابوالهیبات فرمانده را
میبینیم که وطن با نقشههايش تهديد میشد و با اينکار وطن را به سمت يتیمخانۀ
بزرگ سوق می داد که از ظلم ،ستم و درد پرشده بود .از سويی ديگر ،فردی همانند
معلم يتیمخانه« ،أفراح الرملی» را در رمان می بینیم که بدون رحمت و شفقت از
کودکان سوءاستفاده میکرد و يتیمهای پرورشگاه را تنبیه و با آنها بدرفتاری میکرد
و آنها را تصاحب میکرد و همۀ آنها حتی مسئوالن آنجا از شر آزار و اذيت او در امان
نبودندو او با گرفتن رضايت از آنها به نیازهای هولناکشان پاسخ میداد.
فقط افراد ضعیف تسلیم اين جامعه میشون د و محرومیتها را میپذيرند و آرزوهايشان
را زير پا میگذارند ،در اين شرايط انسان ضعیف در جامعه متالشی ،خرد و له میشود.
اين پرورشگاه زندگی سوخته و تخريبشدۀ افرادی که در شرق زندگی می کنند را
مجسم میکند و تدبیر و اهداف همۀ کسانی را که در اين امر مشارکت دارند ،نشان
میدهد .در اين سرزمین هیچ شهروندی باقی نمیماند؛ آنها میپذيرند که يا کرامتشان
از بین برود و در اين وطن انقالبی بمیرند ،يا به سرزمین ديگری مهاجرت کنند تا بلکه
در آنجا کرامت ،عدالت ،محبت ،مهربانی و آرامش را بیابن د .رنج سفر بهاء در اين رمان،
روايت زنی است که جامعه بارها او را به تنفروشی کشانده است .تمام تالشهای بهاء
برای فرار ،بیفايده و بینتیجه بود .اين داستان آرزوی زنی نیست که دچار سرطان شده
است تا خودش را از درد و رنج رها کند ،بلکه روايتی از کشف ،فروپاشی و تخريب در
جامعههای عربی است که درگیری پیوستۀ دو قهرمان داستان را در طول هفتادسال
زندگی هويدا میکند .همۀ آنها در اين درگیری و تعارض حماسی سقوط کردند ،تنها
گروهی مانند ثابت السردی که از احرار ،آزادگان و انقالبیون بودند ،توانستند از حقوق،
ريشه و سرزمینشان تا آخرين توان خود دفاع کنند .ثابت السردی مبارزی است که در
زندگی خفتبار ،تحت تأثیر مبارزه و شهادت بود و به همین خاطر ،در اين داستان از
احترام ويژهای برخوردار بود .در داستانی که همۀ شخصیتهايش بیآبرويی ،برهنگی و
ناپاکیشان آشکار بود ،ثابت السردی از اين خواری ،خفت و گمراهی نجات دادهشده بود.
ازاينرو ،بهاء بیان میکند که کسانی که به وطنشان خیانت میکنند ،افرادی حقیر و
پست هستند و هیچکس در دنیا مستحق زندگی نیست ،مگر کسانی که از وطن دفاع
میکنند .بهاء ،در طول زندگیاش تنها به مبارزين ،انقالبیون و آزادگان عشق نمیورزيد،
بلکه اعمال خیرخواهانه هم برای آنها انجام میداد .ضحاک در کودکی ،به علت اينکه
پسر يکی از فدائیان بود ،دستگیر شد.در آن جامعه وحشی فريادهای آزادگان را به طرز
وحشتناکی سرکوب و آنها را خفه کردند تا قدرتمندان از ثروتهای سرزمینها سود
ببرند.
به عقیده نويسنده رمان بهيقین ،ما همگی يتیمهای مستضعفی هستیم که در يتیمخانۀ
بزرگی زندگی میکنیم که هیچ شفقت ،مهربانی ،رحمت و عطوفتی در آن وجود ندارد.
اين داستان روايت ماجراجويی و تجربۀ انسانی است که طعم درد ،رنج و شکست را
چشیده است .قطعاً تقدير ما گمنامی و بیچارگی است .ما در دستان ناظرانی هستیم که
معنای رأفت ،عطوفت و مهربانی را درک نمیکنند و به اين درد و رنجها توجهی ندارند
و فقط خواهان رسیدن به شهوات و غرايض خودشان هستند .اين داستان ،روايت هولناک
و وحشتناک زمانه را در سطح باالی معنايی بیان میکند؛ گويی خواننده با خواندن اين
داستان هوشیار میشود و به درک بااليی از آگاهی میرسد و حماسهای خونین در دست
قدرتمندان مزدور ،ظالم ،ستمگر و عصیانگر در ذهنشان تداعی میشود .اين رمان ،ضعف،
ناکامی ،شکست و غارت امت را روايت میکند و به بیان سقوط ،انحطاط و نافرجامی
میپردازد .در اين داستان سرزمینهای ويرانشده بیانگر انزوا و طرد انسانهای سرکوب -
شده هستند.
پیام اين داستان ،ترويج فراموشی بیقی دوشرط و تسلیم شدن نیست ،بلکه فراموشی،
غفلت ،فرار و تغییر عقیده را حکايت میکند که درواقع نشاندهندۀ تصويری از تجاوزها،
صدمات و آسیبهايی است که در زندگی به وجود میآيد که هیچ پناهگاه و راه فراری
برای رهايی از آن نیست .هیاهو و فريادی است که نويسنده برای رسوايی ظلم ،ستم،
فساد ،تخريب ،دروغگويی ،تقلب و تحريف در داستان سر داده است.
اکنون زمان تأيید کردن اين داستان نیست؛ بلکه زمان بیدار کردن انجمنی است که با
فجايع ،جنگها ،فروپاشیها ،گرسنگی ،دزدی ،اشغالگری ،افراد فاسد ،باجگیرهای زورگو،
انقالب ها ،عصیان ،مجازات ،محرومیت ،سرکوب آزادی ،دستگیری افراد آزاده و فداکار
روبهرو هستند.
سمانه موسی پور
دکتر یوسف هادی پور
سخن مترجم
سنناء کامل احمد شنعالن اديب مسنلمان اردنی ،از نسنل نويسنندگان معاصنر عرب اسنت.
اصنالتش فلسنطینی و اهل روسنتای بیت نتیف اسنت .او موفق به اخذ دکترا در ادبیات
معاصنر شنده و اسنتاد دانشنگاه اردن در رشنته تخصنصنیش می باشند .شنعالن نويسننده
قصه ،حکايت ،رمان ،داستان های کوتاه ،نمايش نامه ،سناريو و ادبیات کودک و نوجوان
اسنت .در سنال 2008م در همه پرسنی عربی در میان 60بانوی عرب به عنوان يکی از
موفق ترين بانوان عربی شننناخته شننده اسننت که مجله «سننیدتی» به زبان عربی و
انگلیسی به نشر آن پرداخته است .در سال 2014م از سوی سازمان بین الملل صلح و
دوستی در دانمارک ستاره صلح را دريافت کرد .دکتر شعالن؛ منتقد و خبرنگار روزنامه
و مجله در برخی مجالت عربی و فعال در مسنائل حقوق بشنر ،زنان و کودکان و عدالت
اجتماعی اسنت .عضنو بیشنترمحافل ادبی اسنت و موفق به کسنب 60جايزه بین المللی و
منطقه ای و عربی در زمینه های رمان ،قصنه های کوتاه ،نمايش نامه و ادبیات کودکان
وآکادمی علمی شند .او نمايش نامه های منتشنر شنده زيادی دارد که جوايز زيادی در
برداشنته اسنت .وی دو سنال متوالی ( 2007و 2008م) در دانشنگاه اردن اسنتاد برجسنته
و نمونه شد ،کما اينکه در سال 2005م رتبه دانشجوی برجسته را کسب کرده است.
رمان «ادرَکَهَا النّس یان» نوشننته دکتر سننناء الشننعالن ،تجربه ای بی نظیر در روايت
ادبیات عرب اسنت .اين رمان در 358صنفحه و در سنال 2018م در انتشنارات امواج در
عمان -اردن به زيورچاپ آراسته شد.
فضننای دينی و صننوفی گری و عشننق آسننمانی منحصننر به فرد موجود در اين رمان به
جهان ارزش زندگی می دهد .قهرمان های داسنننتان ضنننحاک و بهاء حقانیت ،عشنننق
آسمانی را ترسیم نموده اند .دراين رمان فرشتگان؛ جنگنده و مبارز می شوند و روح ها
به پرواز در می آيند .روح هايی که با تاريکی ها و بی رحمی های طاقت فرسننای زمانه
نمی شنکنند .روح هايی که در نهايت خوار و ذلیل نمی شنوند .اين همان چیزی اسنت
که دکترسنناء می خواهد با خواندن رمان به آن برسنیم .درورای روايت و حوادث رمان،
قضنا و قدر الهی اسنت .شنعالن درپی آن اسنت که بگويد :در کوير اين جهان هسنتی،
فضنننای سنننبزی وجود دارد تا خسنننتگان به آن پناه گیرند آن انسنننانی که به خاطر
انسنانیتش منکر نمی شنود .چرا که پوسنته جهان هسنتی؛ با بیرحمی سناخته نشنده اسنت.
عذاب ،تقدير انسنان ها نیسنت و کیان و کرامت انسنانی که با تجاوز و دشنمنی سرکوب و
ضنايع گشنته باز خواهد گشنت در پسنتوی انتظار .او اين رمان را بر تثلیث عشنق؛ وطن و
يتیمی به نگارش کش نید .عشننق الهی و امید رهايی بخش اسننت آنگونه که فراموش نی
رهايی بخش است.
انديشنه و درون مايه بر اسناس افشناگری خطرناک ظلم و بردگی و فسناد و تخريب اسنت.
هدف اين رمان مکاشنفه زيبايی شنناسنی و عشنق نیسنت؛ و هرگز برای فرار به فراموشنی
گفته نشننده اسننت .تفکر و اعتقادی که در آن هسننت حسنناس تر از آن اسننت .به طور
خالصه؛ تفکر و عقیده در پروژه داستانی برهنگی حقیقت کذب و ريا و تلفیق کردن در
دنیای عصنر حاضنر اسنت .توجه و عنايت برای تعمیم کردن تجربه و محدود نکردن در
ننام هنا ،مکنان هنا و جغرافینای خناص ،اين موضنننوع را ثنابنت نمی کنند کنه انگیزه و عقینده
شنعالن اين گونه باشند .لذا رمان تنها داسنتان عشنق و دلدادگی نیسنت .بلکه روايتی از
سنیر و سنلوک واقعیت و دردهای بشنری و درگیری های آزادگان و محرومیت و قلدری
قلدارها و رنج تحقیر شنندگان اسننت؛ و علناً مدعیان دروغی و دروغگو ها و ارباب های
سنلطه و منافقین را رسنوا میکند .اين رمان مفسندين را نفرين میکند و خراب کاران و
مجرمین خائن را لعنت میکند .بهاء و ضحاک هر دو نمادوطن هستند .قهرمان داستان
«بهناء» نمنادی بر ننابودی ملنت عرب ،غنارت و چپناول در برابر نظنام غول پیکر از نظنام
های چپاولگر اسننت .تجربیات تلخ بهاء و ضننحاک در زندگی تابلويی کوچکی از تجربه
سننرزمین ها ،در زمان های سننخت و دشننوار و سننقوط و انحطاط و فاسنندين و خیانت
کاران می باشنند .پیچ و خم های داسننتانی که دکتر شننعالن در رمان خود به نگارش
درآورده پیچ و خم هنای رئنالیسنننم آمیختنه بنه تخیّل در حند بنااليی اسنننت .اين توهم
گیرنده اسنت که در روايتی با سنفری طاقت فرسنا و خسنته کنننده روبرو شنده اسنت که
در حدود 70سننال رنج و درد را به دوش می کشنند .توهم مکان و زمان بر فضنناهای
نامحدودی گسترده می شود .مخاطب نه در هر زمان و نه در هیچ مکانی وقوع وقايع را
متوجه نمی شنود مگر اين که فقط گفته شنود اين رويدادها در مشنرق زمین اتفاق می
افتد .آن جايی که مردم به زبان عربی صنحبت می کنند و سنپس اشناره به اين موضنوع
می شنود که شنخصنیت بهاء به نقطه سنرد و يخ زده شنمالی منتقل می شنود .بدون اين
که دقیقاً به شننهر و مکان و يا کشننوری اشنناره شننود؛ و به همین منظور گیرنده يک
احسناس سنطحی دارد و روايت داسنتان خارج از زمان و مکان خاصنی اسنت و به يک
داسنتان عشنق و عاشنقی مبدل شنده که با صنداقت با هم برخورد می کنند بعد از 60
سنال فراق و عذاب .ضنحاک در حالی معشوقه خود بهاء را پیدا می کند که وی در طول
زندگی اش رنج هايی بسنیار را تحمل کرده اسنت و به بیماری سنرطان مبتال شنده اسنت.
اين يک برداشنت سنطحی از داسنتان اسنت و از آن جايی که سنن 70سنالگی را برای
تحمل رنج بهاء انتخاب می کند ما می توانیم رنج بزرگ در تاريخ نبرد عربی در عصننر
جديد را درک کنیم ،و آن مبارزه مردم فلسنطین در برابر اسنتعمار صنهیونیسنت اشنغالگر
اسنت .اصنرار در عنوان شنماره 70به نوعی پافشناری بر اين واژگان اسنت .بهاء و ضنحاک
وديگر آوارگان جنگ ،از همشننهريان خود دور می شننوند و در دسننتان سننازمان های
سرکوب گر بازيچه می شوند.
روش کار در ترجمه پیش رو؛ بر اساس رعايت حجم معادل متن اصلی و پرهیز از شرح
غیر ضنروری جمله ها و تصنرف ناصنواب عبارت هاسنت .هرچند جمالتی به ضنرورت سنره
نويس نی ترجمه از کانون توجه به واژگان باز مانده و به مدار تغییر در فارس نی راه يافته
است.
بسنیار شنايسنته اسنت؛ مراتب قدردانی خود را از خانم دکتر اکرم روش نفکر اسنتاديار
دانشگاه گیالن به دلیل معرفی و پیشنهاد اين رمان اظهار نمايیم و سپاسگزاری خود را
از نويسننده ی ارجمند سنرکار خانم دکتر «س ناء الش عالن» که از ترجمهی «ادرَکَهَا
النّسیان» استقبال نمودند ،ابراز داريم.
سمانه موسی پور
دکتر یوسف هادی پور
س النّسیان األوّل
فهرست مطالب
دیباچه 6.............................................................................................................................
سخن مترجم11..................................................................................................................
النّسیان األوّل
فراموشی اول 21.................................................................................................................
ضحاک سلیم 22................................................................................................................
النّسیان الثّانی
فراموشی دوم 37.................................................................................................................
سرخ روی دلفریب38.........................................................................................................
النّسیان الثّالث
فراموشی سوم 49................................................................................................................
خانه ای کنار رودخانه 50....................................................................................................
النّسیان الرّابع
فراموشی چهارم 59.............................................................................................................
بیماری 60..........................................................................................................................
النّسیان الخامس
فراموشی پنجم 65...............................................................................................................
فراموشی او را دربرگرفت 66...............................................................................................
النّسیان السّادس
فراموشی ششم 73...............................................................................................................
زن عاشق 74.......................................................................................................................
النّسیان السّابع
فراموشی هفتم 79...............................................................................................................
بوی محبت 80....................................................................................................................
النّسیان الثّامن
فراموشی هشتم 83..............................................................................................................
وطن 84.............................................................................................................................
النّسیان التّاسع
فراموشی نهم 89.................................................................................................................
بهاء من 90.........................................................................................................................
النّسیان العاشر
فراموشی دهم 93................................................................................................................
افراح رملی 94....................................................................................................................
النّسیان الحادی عشر
فراموشی یازدهم 105..........................................................................................................
کما 106............................................................................................................................
النّسیان الثّانی عشر
فراموشی دوازدهم 113........................................................................................................
وفاء ذیب 114....................................................................................................................
النّسیان الثّالث عشر
فراموشی سیزدهم 121.........................................................................................................
بیمارستان 122....................................................................................................................
النّسیان الرّابع عشر
فراموشی چهاردهم 127.......................................................................................................
ثابت السردی 128...............................................................................................................
النّسیان الخامس عشر
فراموشی پانزدهم 137.........................................................................................................
جهنم 138..........................................................................................................................
النّسیان السّادس عشر
فراموشی شانزدهم 161........................................................................................................
ستاره های براق162............................................................................................................
النّسیان السّابع عشر
فراموشی هفدهم 169..........................................................................................................
انقالب و وطنها 170............................................................................................................
النّسیان الثّامن عشر
فراموشی هجدهم 175.........................................................................................................
اولین عشق ...آخرین عشق 176...........................................................................................
النّسیان التاسع عشر
فراموشی نوزدهم 185.........................................................................................................
وطن پرستی 186.................................................................................................................
النّسیان العشرون
فراموشی بیستم 193............................................................................................................
گذشتگان و رفتگان194......................................................................................................
النّسیان الحادی و العشرون
فراموشی بیست و یکم 203..................................................................................................
جاده ها 204.......................................................................................................................
النّسیان الثّانی و العشرون
فراموشی بیست و دوم 213...................................................................................................
زنان سرخ رو (آتشین) 214..................................................................................................
النّسیان الثّالث و العشرون
فراموشی بیست و سوم 221..................................................................................................
باربارا 222..........................................................................................................................
النّسیان الرّابع و العشرون
فراموشی بیست و چهارم 229...............................................................................................
تیم اهلل الجزیری 230...........................................................................................................
النّسیان الخامس و العشرون
فراموشی بیست و پنجم 237.................................................................................................
زندگی هفتم 238................................................................................................................
النّسیان السّادس و العشرون
فراموشی بیست و ششم 247.................................................................................................
آخرین زندگی 248............................................................................................................
النّسیان السّابع و العشرون
فراموشی بیست و هفتم 259.................................................................................................
دست نویس 260................................................................................................................
النّسیان الثّامن و العشرون
فراموشی بیست و هشتم 265................................................................................................
کوچ کردن 266.................................................................................................................
النّسیان التّاسع و العشرون
فراموشی بیست و نهم 275...................................................................................................
دستگیر شده 276................................................................................................................
النّسیان الثّالثون
فراموشی سی ام 285...........................................................................................................
گذشته 286........................................................................................................................
بعد از پایان 295..................................................................................................................
پیوست ها
نگاهی به زندگی سنا الشعالن 297........................................................................................
معرفی آثار دکتر سناء شعالن 302........................................................................................
نمایشنامه 302.....................................................................................................................
نمایشنامه تئاترى 302...........................................................................................................
کتابهاى تخصصى نقدى چاپ شده 303................................................................................
کتاب 304..........................................................................................................................
کتابهای درسی 304.............................................................................................................
تألیفات خالقانه 304............................................................................................................
تألیفات خالقانه برای کودکان 305.......................................................................................
21 النّسیان األوّل
النّسیان األوّل
فراموشی اول
ضحاک سلیم
67سنننال زنندگی بنه جز دزديندن انندکی از جوانیاش ،بنه نشننناط و خنندهرويیاش
دسننتبرد نزده اسننت؛ اما همه آن سننالها برايش غمانگیز نبود؛ چراکه به او خوشننی،
تخصن ،،تجربه و هوشنی هديه داد که توانسنت با عمل ،موفقیت ،سنیاحت در دنیای
خداوند ،زمانهای انتظار و همواریهای نوشتن ،بر اين سالهای طوالنی و سخت چیره
شود.
در اين دنیا هر آنچه را که خواسنته و نخواسنته تجربه کرده اسنت و شنعارش در زندگی
اين شند که گواهی میدهم من عاشنقم و در زمانهای مسنتی با غرور ،سنرخوشنی و سنر
مسنتی به اوهام و سنرگردانی بازگردانده میشنوم؛ او همراه چهار دوسنت صنمیمیاش
نشنسنت و برخاسنت میکرد ،دوسنتانی که در زندگیشنان با ديگران دوسنت نیسنتند.
زندگیايی که آکنده از لذتها ،شننهوتها و کامیابیهايی اسننت که تفاوت دارد با لذت
زنانی که بهرهشننان از آن لذتها برای روح ،بدن ،رؤيا و موفقیتی ناق ،،آلوده ،ناهنجار
و تکهتکه اسننت .بعد از گردش در سننراسننر سننرزمینهای يخزده با سننه زن سننر روی
ازدواج کرده بود که سناز و برگی جز خسنارتهای فراوان مادی و معنوی همچون درد،
تنهايی ،دور شنندن و کوک کردن برايش به ارمغان نداشننت .آنها به کرارت بر اسنناس
احکام فوری قضننايی بیش از نیمی از دارايی يا يک سننوم دارايی آن را تصنناحب می
کردند ،بدون اينکه فرزندی يا همدمی در سننفر زندگیاش به او ببخشننند و در زندگی
[اش] از دهانی خیس ،نازک و الغر ،واژه بابا را نمیشنود تا نجاتدهنده وی باشد.
ولی اکنون به جز زنان و عشنق شنیرين آنها ،هر آنچه را که آرزو داشنت به دسنت آورد.او
ثروت مالی ،سنالمتی ،زيبايی ،خرسنندی ،احسناس امنیت و سنالمتی نفس دارد؛ چنانکه
بعد از آنکه جزء يکی از مشنهورترين نويسنندگان وطن يخزده ،سنرمازده و مرفهش شند
که با صنمیمیت به آن وابسنته بود ،دارای شنکوه ادبی گسنتردهای شند .بعد از آنکه از
23 النّسیان األوّل
وطنی که سراسر کودکیاش در آن زندانی شده بود رانده شد ،درحالی که تکه گوشتی
سنر رنگ و يتیم بود که در پوشنشنی کهنه پیچیده شنده بود ،به آن وابسنته شند تا از او
در مسنیرهای غربت و سنرگردانی ،فقر ،يتیمی ،بینوايی و سنتمديدگی حمايت کند .تا
اينکه يکی از پسننر عموهای پدرش که سننالها در اين سننرزمین زندگی میکرد ،او را
ناخودآگاه يافت در حالی که داسنننتان او را به دور از روح ،خاطرات ،آرزوها و آيندهاش
در يکی از ديدارهای نادرش با اهلش در سنننرزمینش شننننیده بود .وی اين حقیقت را
دريافت که پدر و مادرش را ناگهان در شننبی برفی و يخبندان که با شننومینهی نفتی
خفه شننده بودند ،از دسننت داده اسننت و بهسننان گربهای در خیابانها تنهايی زندگی
میکند .آن شننب با وجود سننرمای شننديدی که وجودش را فراگرفته بود و نفسهای
آخرزندگی را میکشنید ،در اتاق مراقبتهای ويژه در بخش اطفال در بیمارسنتان ارتش
در شهر قديمیاش بستری شده بود و در آن شب دلخراش از مرگ نجات يافت.
بعد از آنکه والدينش را از دسننت داد ،در پرورشننگاهی که از روی اجبار آن را پذيرفته
بود زندگی کرد در حالی که عموها و عمههايش در آن زمان او را نپذيرفتند و دسننتان
غارتگرشننان را به میراث ناچیز او دراز کردند و همسننايهها نیز از اينکه او را به فرزندی
قبول کنند ،خودداری کردند .در آن هنگام ،معصنننومیت کودکی و شنننادابی روحش از
بین رفنت ،در حنالی کنه در آن پرورشنننگناه ينأسآور دولتی عنذاب میکشنننیند؛ چراکنه
باسنختی ،ترس ،اضنطراب ،نگرانی و با مجازات زندگی میکرد و هرگاه صندايش را برای
اندکی مهربانی بلند میکرد ،گرفتار سنرپرسنتان پرورشنگاه میشند که پسنتی خشنمشنان
را بدون شفقت به او می زدند.
سنرانجام در شنبی سنرد و تاريک وی را بهسنان روح تاريکشنان به کنار جاده انداختند تا
از وجودش رهايی يابند و مطمئن شننندند که او ديگر هرگز به پرورشنننگاه متعفن آنها
بازنمی گردد .در آن هنگام مدير پرورشننگاه و معاون میانسننال آنجا گمان کردند که او
چیزی از خزانه پرورشننگاه دزديده و به بیرون فرار کرده اسننت؛ به همین خاطر همگی
24أَدرَکَهَا النّسیان
وی را به چشننم دزد نگاه می کردند و او ناچار شنند از دسننت پلیس نوجوانان که در هر
جايی دنبال او میگشت تا او را به زندان محل دفنش بیندازد ،فرار کند.
او در خیابان بهسننان سننگها ،گربهها ،موشها و موجودات ناشننناخته فضننايی زندگی
میکرد و با انسنانهای پسنت و حیوانات مشناجره میکرد تا لقمه غذايی از خاکروبهها و
زبالهها به دسنننت آورد .تا اينکه بعد از شنننرايط سنننخت ،خوشنننبختی با اينکه از آن
ناخوشنننود بود به او رو کرد و پسننر عموی پدرش در زندگیاش پیدا شنند .وی گويی
فرشننته ای بزرگوار و توانا از آسننمان بود که او را از خیابان نجات داد و دسننت مهربان،
گرم ،سننفید و صنناف خودش را که دارای چند انگشننتر نقرهای سننفید رنگ منقش به
الماس بود ،به سنويش دراز کرد و به او پیشننهاد داد که وی را با خودش به دوردسنتها
ببرد؛ جنايی کنه آکننده از دريناچنههنای يخی ،سننننجنابهنای خوشنننبخنت ،خناننههنای گرم
چوبی ،سننفرهای تفريحی جذاب ،گلههای گوزنهای شننمالی ،خرسهای قطبی ،بوی
اجاقهای چوبی و بوی اسنطوخودوس بود .با او موافقت کرد که بعد از حل مشنکلش با
پلیس جوانان ،بدون لحظهای ترديد يا شنک او را همراه خود ببرد و عهدهدار سنرپرسنتی
او به جای زندان شننود؛ البته با اين شننرط که اگر دوباره دزدی تازهای کرد ،مسننیلیت
قانونی آن را بپنذيرد و غرامت مترتب بر اتهنام دزدی را بپردازد؛ و نیز اموال اندکی را که
مدير پرورشنگاه از روی بهتان گمان کرده بود که کودک يتیم آنها را دزديده اسنت ،به
آنجا بازگرداند.
سنرانجام بعد از آنکه پسنر عموی پدرش با طیب خاطر او را آگاه کرد ،آزاد و رها شند .تا
اينکه سنرپرسنتی وی را به همراه تنها پسنر خود يعنی جورج سنلیم پذيرفت و تربیتش
کرد و به شنیوه ای نیکو او را آموزش داد و باران محبت و مراقبتش را به وی بخشنید تا
اينکه با درجه عالی و ممتاز در مقطع لیسنننانس از دانشنننگاه فارغ التحصنننیل شننند.
انندکمندتی بعند از آن ،پول قنابنل توجهی بنه او داد تنا زنندگی خود را بنا آن آغناز کنند؛
چراکه از اينکه وی را دوباره با دسننت خالی ترک کند ،هراس داشننت .بار ديگر بعد از
25 النّسیان األوّل
اينکنه پیری در انندامهنايش رسنننو کرد و بیمناریهنای کهنسنننالی بنه او حملنه کردنند،
دوباره يتیم شد و سايه ابدی و وحشتناک مرگ دور سرش شروع به چرخیدن کرد.
ضنحاک نتوانسنت از اين هديه مالی باارزش بهره ببرد .او قسنمت زيادی از ثروت را برای
تحصنننیالت عنالینه در مقطع دکتری در رشنننتنه ادبینات تطبیقی و فرهننگ ملی ،در
معتبرترين دانشننگاه کشننور يخزدهاش خرج کرد و با قسننمت ديگر آن ،خانه کوچکی
نزديک محله قديمی فرهنگی شنننهر خريد؛ اما قسنننمت سنننوم اين هديه ،بعد از آنکه
بسنیاری از ناشنرا ن از چاپ رمان او با هزينه خودشنان سنر باز زدند ،آن مبلر را به چاپ
اولین رمانش اختصنناص داد؛ چراکه در آن هنگام او رماننويس جوان و مبتدی بود که
هیچ کس به نام يا قلم او توجهی نمیکرد.
هنگامی که او اولین رمانش را منتشنر کرد ،طالعش درخشنید و بسنیار مشنهور شند ،به
طوری که انتشنارات اسنکانديناوی و بالکان و اروپايی ،به نشنر آثار او پرداختند؛ زيرا وی
داستانهای خود را به زبان سرزمینهای سرمازده مینوشت .او تمام تالش ،وقت ،توجه
و فکر خود را صنرف مطالعات تطبیقی بین ادبیات معاصنر غربی و ادبیات ملی و معاصنر
شنننرقی کرد .همچنین از راه بحنثهنا ،کتنابهنا ،رمنانهنا و سنننخنرانیهنايش ،درآمند
سنرشناری را به دسنت آورد .وی همه درآمد خود را خرج سنفر و تعويض خانه میکرد و
کتابخانه شنخصنی خودش را که برای آن سناختمانی کهن در منطقه فرهنگی مشنهور
در مرکز اسنننکناندينناوی خريداری کرده بود با دريايی از کتنابها ،نسنننخنههای خطی،
مصنادر ،منابع ،تصنويرها ،سنیدیها و فیلمها سنیراب و آن را وقف عموم کرد؛ به امید
آنکه روزی آن را به جهانیان هديه کند و همگان از آنچه وی به قلم خودش نوشنته بود
يا ديگران به رشننته تحرير درآورده بودند ،سننود جويند و نیز مجوز ورودش به سننرای
جاودانه باشند .آن کتابخانه که سناختمانی بزرگ و به وسنعت توانايی صناحبش در خريد
کتنابهنا و هندينه گرفتن آنهنا بود ،بنه ننام «کتنابخناننه ضنننحناک سنننلیم» ،تبندينل بنه
دايرهالمعارف کامل انسانی شد.
26أَدرَکَهَا النّسیان
او در اين سنرمین از هرآنچه که وابسنته به وطنش بود ،رها شند .وطنی که والدينش را
با بیوفايی خفه کرده بود و آنها را از وی ربود و او را که يتیم ،تنها ،بینوا و راندهشننده
از همنهجنا بود را ترک کرد .بعند از آن عموهنا و عمنههنايش ارث انندک او را دزديندنند و او
را گرسنه ،بینوا ،راندهشده ،محروم و يتیم رها کردند.
با اين وجود ،او عشنق به پختن غذاهای شنرقی ،آالت موسنیقی و عتیقههای شنرقی را
رها نکرد و ديوارهای اتاق نشنیمن ،راهروها و قفسنهها را با آنها تزيین کرد و بسنیاری از
آنها را در گوشننه و کنار خانه ،روی پشننتیهايی که با نیهای طاليی براق تزيین شننده
بود و نیز روی فرشهای دسنتباف شنرقی پراکنده کرد .او تابلوهای خوشنويسنی عربی
را روی ديوارهای اصنلی خانه و روبهروی آيینهای آويزان کرد تا بتواند خط عربی را يک
بار از راست به چپ و بار ديگر ،انعکاس آن را در آيینه از چپ به راست ببیند.
از سقف خانهاش لوستر کريستالی براقی آويزان بود که نور و درخشش آن روی ديوارها
و کف میتابید و روی پايههای مسی که به نقوش شرقی باستانی مزّين بود ،میچرخید
و نور درخشنننانش آن را میپوشننناند .از همین رو بیننده روی صنننورتها ،کف زمین،
ديوارها و فضای خانه ،چیزی جز نور خیرهکننده و درخشان لوستر نمیديد.
خانه او -که باربارا ،دوسننتان ،دانشننجويان و هرکسننی که به مالقاتش میآمد ،آن را
دوسنت داشنت -ترکیبی از [تزيین] شنرقی و غربی بود که از آن متنفر بود و از آن فرار
می کرد .داخل کلبه چوبی زيبا سنناخت غرب و طراحی ،فضنناسننازی ،تقسننیمبندی،
خطکشننیها و شننکل آن به سننبک شننرقی بود .رايحههای ادويهاش ،پشننتیها ،آالت
موسننیقی ،فرشها و جزئیات خاص و دقیقش ،مانند سننرمهدانهای مسننی با گردنی
پروانهای قوسنیشنکل و تعدادی ابزار آرايش مسنی با قلمموهای طبیعی و يک جعبه نرد
و چند تکه کاشیکاریشده ،حال و هوای شرقی داشت.
ضننحاک با پافشنناری تمام از تغییر اسننمش خودداری کرد؛ اسننمی که بهاء سننر روی
جنذاب و دلفرينب کنه چنند سنننال از او کوچنکتر بود برايش برگزينده بود .وی در آن
27 النّسیان األوّل
کنادر يتیمخناننه چون او را سنننر روی ملعون صننندا میزدنند ،فراموش کردنند کنه ننامی
برايش انتخاب کنند؛ به دلیل حسنادت پنهانیشنان از اشنتیاق هولانگیزش برای سنخن
گفتن ،حرکات و خنده نقش بسنته بر چهرهی سنر رنگ و زيبايش ،موهای سنر رنگ
بلند و نرمش که روی آن خزيده بود و نیز شنفافیت سنرخی پوسنت و جاده سنبزرنگ
چشننمانش .حتی بعد از اينکه برای خودش اسننم بهاء را انتخاب کرد -اسننمی که از
قهرمان يکی از شنخصنیتهای فیلمهای کارتونی الهام گرفته بود -آنها اين لقب را به او
دادند .اين اسننم او [مرد] را خشنننود می کرد؛ چراکه آن شننخصننیت قهرمان کارتونی،
فردی قوی ،شنننجناع ،جوانمرد ،يناریکنننده ضنننعیفنان و انتقنامگیرننده از مجرمنان بود و
تسننلیم هیچ دشننمن و شننروری که میخواسننتند از او منفعت ببرند ،نمیشنند و دارای
موهنايی سنننر رننگ ،زيبنا و دلفرينب بود و هنگنامی کنه اسنننم بهناء را انتخناب کرده بود،
متوجنه تنناسنننب آن بنا زيبنايی ،نورانینت و جنذابینت خودش نبود؛ چراکنه او تنهنا بنه
ويژگیهای ظاهری و روحیه او اشاره میکرد.
دوسنت کوچکش هنگامی که برای او آهنگهای سنريال کارتونی بهاء «بهاء سنرور زنان»
را میخواند ،بسنیار خوشنحال میشند .بهاء با صندای نرم و نازک ،آهنگین و خوشبويش،
بنا او میخوانند؛ بننابراين سنننرخی خیرهکننندهاش در صنننورتش جناری میشننند و بر
دلفريبیاش میافزود.
او به آموزش و زندگی در اسننکانديناوی در سننالهای طوالنی نیاز داشننت تا بتواند به
رابطه پرقدرت او با اسنمی که برايش انختاب شنده و نیز تناسنب شندنش با او پی ببرد.
نام او بهاء اسننت که روح مرد و روح هرکسننی که بهاء را میشننناسند را با زيبايیاش و
صندای گرفته شنده ،عمیق و آهنگینش و خنده طوالنی و مرموزش در بر گرفته اسنت؛ تا
آنجا که جرعهای از قهقهه معروفش ،بر اشنکها ،گريه شنديد ،شنکسنتهشندن هنگام از
دسنننت دادن چیزی ينا کسنننی و نناراحتیهنا چیره میشنننود و همنه غمهنای دنینا را
سنرمیکشند .خندههای عمیقش هر اندوهی را در ژرفايش غرق میکند و آن اندوه را با
29 النّسیان األوّل
امیدواریاش ،حیله گری ،تظاهر به شنادی ،موفقیت ،پیروزی و خرسنندی ،ذوب میکند
و امید به زندگی را در فرد برمیانگیزد و او را با وجود دردها و سنختیهای زندگیشنان
به جای گريه به آواز خواندن فرامیخواند؛ چراکه وی از گريه متنفر اسنننت؛ و در پايان
او ،پیروزی نهنايی را بر روح شنننکسنننتخورده و غمگین بهناء میبینند .يتیم بودن بهناء
فراموشنشندنی اسنت و تنها ضنحاک توانسنته اسنت به ژرفای دردمند و اندوهناک بهاء
برسد.
وجود بهاء در يتیمخانه و در شننبی تاريک و سننرد ،در کنار ضننحاک جمع شننده بود و
مدتها در کنار او گريسننته بود .بهاء از دردها ،رنجها ،تنهايی ،يتیمی ،سننرگردانی در
زندگی و سننگدلیهای اطرافیانش میگريسنت .او بعد از اينکه سنوگند خورد که بدن
نحیف او را تقوينت کنند ،سنننهم نناچیز غنذای خود را بنه بهناء میداد؛ و همواره برای بهناء
داسنتانهايی از خوابهايش میگفت؛ خوابهايی که خود و بهاء در کنار هم زندگیای
زيبنا ،بیدغدغه ،گرم و محبنتآمیز را در دورترين نقطنه دنینا سنننپری میکردند؛ دنینايی
که در آن نه پرورشننگاهی اسننت و نه يتیمی ،نه دردی اسننت و نه گرسنننگی ،و نه
اسننمهای ناشننناخته گم شننده در گذشننته .آن دو بدون لحظهای درنگ ،به خانهای که
برايشنان حرمت داشنت ،میرفتند و خانوادهای خوشنبخت را سنامان میدادند که در آن
دهها پسر و دختر وجود داشت.
آن هنگنام کنه بهناء در کننار ضنننحناک بود ،روحی زنناننه و لطیف را در عمق وجود او
احسننناس میکرد .بهناء بنه خوبی میتوانند نقش منادر را بنازی کنند؛ تنا آنجنا کنه او نقش
مادری خودش را بر مادری آن زن سننگدلی که او را ناخواسنته به دنیا آورده ،سنپس
رها و فراموش کرده است ترجیح میدهد.
ضننحاک به او قول میدهد که او را به زودی از پرورشننگاه فراری دهد و همراه هم در
خانهای واقعی که در آن دوست داشتن ،مهربانی ،گرمی و شادی موج میزند ،زندگیای
سنرشنار از خوشنبختی داشنته باشنند؛ خانهای که در آن از همه لذتهای زندگی بهرهمند
30أَدرَکَهَا النّسیان
هسنتند و همه آرزوهايشنان از رق ،،آواز ،نقاشنی ،شنادی ،جشننها گرفته تا غذاهای
لنذينذ ،نوشنننیندنیهنای گوارا ،زيبناترين لبناسهنا و زيننتهنا کنه پیش از اين بر آنهنا حرام
شننده بود ،برآورده میشننود .قول دادند روزی با هم رمانی پیرامون عشننق زيبايشننان
خواهند نوشنت و هنگامی که چشنم از جهان فرو بسنتند ،روحشنان به آسنمان خواهد
رفت و در آنجا به دو سننتاره جاودانه تبديل خواهند شنند و راه را برای همه عاشننقان و
يتیمان روشنن خواهند کرد تا آنها نیز بتوانند سنرزمین خوشنبختی ،رفاه و راحتی ابدی
را درک کنند.
بیشننتر افراد پرورشننگاه مانند پرسننتارها ،کارمندهای دختر و پسننرهای يتیم ،با بهاء
دشنننمنی میورزيدند و با او به تلخی رفتار می کردند؛ چراکه او در میانشنننان بسنننیار
دوستداشتنی بود و ظاهر ،صدا و کلماتش نورانیت جاودانهای داشت و بوی بنفشههای
معطر از وی تراوش می شند .به همین خاطر ،پرسنتارهای پرورشنگاه ،به خاطر بغضی که
نسنبت به زيبایاش داشنتند ،لقب «سنر روی ملعون» را برای وی برگزيدند .پسنرها و
دخترهای يتیم ،در گفتن اين لقب پافشنناری میکردند تا هرگاه او قصننیدهای ،متنی يا
گفنتوگوی زيبنايی را کنه از تلويزيون میشننننیند ،حف میکرد و معلم زبنان عربیاش
«صنباح» ،مجذوب موهبتهای بالغی او میشند و وقت و توجهش را صنرف او میکردتا
با گفتن اين لقب ،از بهاء انتقام بگیرند .با توجه معلم به او ،شنعلههای کینه و حسنادت
در دلهای يتیمان پرورشگاه زبانه میکشید؛ بنابراين آنها با نادان،کوچک و پست نشان
دادن خود ،از بهنای سنننر رو انتقنام میگرفتنند و پیوسنننتنه او را «سنننر روی ملعون»
میخواندند.
ضنحاک میتوانسنت با توانايی بدن ورزيدهاش از بهاء در برابر هر سنتمی که کودکان بر
وی روا می داشنننتند ،چیره شنننود و آنها را مجبور کند که او را با اسنننم جديد ،تازه و
پرافتخارش يعنی «بهاء» صننندا بزنند .اگرچه او مجبور میشننند که به يکی از کودکان
مشنتی بزند يا يکی را بزند يا دندان سنومی را بشنکند ،ولی هرگز نتوانسنت پرسنتارهای
31 النّسیان األوّل
پرورشننگاه را مجبور کند که او را به اسننم جديدش صنندا کنند و آنها همواره به خاطر
دشننمنی با ضننحاک و بهاء و زيبايی تحريککننده ،وی را همان «سننر روی ملعون»
میخواندند.
اما ضننحاک برای اينکه وی را با نام دلفريب «بهاء» صنندا بزنند ،پايبند بود؛ چراکه اين
نام برکت را همراه خود آورده بود .ضنحاک اين نام را از همان سنريال کارتونی برای بهاء
برگزيد و زين پس وی را «بهای سنر روی دلفريب» نامید .از سنوی ديگر ،اسنم ضنحاک
نزد بهاء به جای اسم اصلیاش که دوست نداشت« ،ضحاک سلیم» شد.
با گذشنننت زمان ،ضنننحناک نام قديمی ناراحتکنننده و تاريخ تولد دردناکش را که در
شنناسننامه در مدارک پرورشنگاه وجود داشنت ،از خاطر برد و نام جديدش «ضنحاک» را
که بهاء برای او انتخاب کرده بود ،در خاطر سنپرد تا اسنم نیرومندی باشند که شنادی و
لبخند را برايش به ارمغان بیاورد؛ زيرا اين اسنم نشنانگر مبالغه در خنديدن اسنت؛ و آن
اسنمی بود که بهاء را سنرشنار از شنادی ،لبخند و خوشنحالی میکند و خنده واقعی و
حقیقی در روح بهاء فوران میکند .ضنحاک شنانه بها را با شنانه خودش نگاه میدارد و
موهای قرمز و جادويیاش را نوازش میکند و از بهاء میخواهد که برخی از شننعرها يا
نثرهايی را که حف است و از سرشت خود تراوش میکند ،برايش بخواند.
اسنم او در پرورشنگاه ضنحاک سنلیم شند که با نام پدربزرگش «سنلیم» که خانوادهاش
انتخاب کرده بودند و به آن افتخار میکردند ،تناسنننب داشنننت؛ زيرا در زمان حکومت
ترکان بر کشنورش« ،آغا» از بزرگان پرنفوذ و ثروتمند بود و برای پسنرها و دخترهايش
ثروت بزرگی به جا گذاشنننت که آنها بر از بین بردن و تلف کردنش همت گماشنننتند.
اينگونه آن ثروت بسنیار کاهش يافت ،ولی همه آن از بین نرفت و قسنمت اندکی از آن
در دسنت سنه عمو و هفت عمهاش باقی ماند؛ همان افرادی که ضنحاک را از سنهماالرث
پدرش که در عنفوان جوانی مرده بود ،محروم کردند و با سپردن او به پرورشگاه ،جايی
که قربانگاه کودکان است ،از شر او رها شدند.
32أَدرَکَهَا النّسیان
هنگامی که مدير پرورشنگاه او را به خیابان انداخت ،از همه چیز حتی از همین اسنمش
رها و کنده شنده بود .هنگامی که عموی مهربان و دلسنوزش او را در سنرزمین سنرمازده
يافت و به فرزندی پذيرفت ،بنابر خواسننته خود ضننحاک ،اسننم ضننحاک سننلیم را در
مدارک فرزندخواندهاش ثبت کرد .زمانی که ضنحاک موفق و مشنهور شند ،به جای اسنم
«سنلیم» که يادآور اسنم پدربزرگ و روح مادرش بود ،اسنم ضنحاک سنلیم که او را به ياد
بهای سننر روی دلفريب میانداخت ،با خط درشننت و پررنگ نوشننت و بر پشننت جلد
کتابها و رمانهايش چاپ شند؛ اما ضنحاک تنها در نزديکی بهاء احسناس خوشنبختی
میکنند و در کننار او ،معننای از دسنننت دادن را نمیشننننناخنت مگر هنگنامی کنه از بهناء
محروم شد.
با رفتن ضنحاک ،بهاء در پرورشنگاه زندانی و تنها باقی ماند .هنگامی که وی مسنیر فقر،
يتیمی ،تنهايی ،تنگدسننتی ،بازداشننت و شننکنجه را در شننهرهای سنننگدل که برای
يتیمی ضننعیف و تنها ،جا و بهرهای نداشننت ،میپیمود ،سننرنوشننت او را به سننرزمینی
دوردست و سرمازده که جای شادی ،خوشبختی ،عدالت و امنیت بود کشاند.
او چندين بار تالش کرد که پنهانی به پرورشنننگاه برود تا بهاء را از آن مکان غمانگیز و
مالیخولیايی رها کند .ولی او هربار شننکسننت میخورد و هرگاه برای انجام اين کار ،از
دوسنتان مجرم خیابانیاش کمک میگرفت ،از اين فکر پشنیمان میشند؛ چراکه او بهاء
را با عذابهای خیابانی ،ابتذال ،زدوخورد و دعوا پرورش میداد.او پذيرفت که در زندان
پرورشگاه باشد تا اينکه طعمهی بزرگ و زيبای هیوالهای درنده خیابانها بشود.
تالش کرد عمويش را قنانع کنند هنگنامی کنه او را بنه فرزنندخوانندگی پنذيرفنت ،بهناء را نیز
به فرزندخواندگی قبول کند و او نیز همراه آنها به سننرزمین سننرمازده گرم بیايد .ولی
عمويش با اصنراری عجیب آن را رد کرد و به داشنتن تنها يک فرزند جديد بسننده کرد.
هرچند همسنر با فضنیلتش که يونانی بود ،تمايل بسنیاری داشنت که يک دخترخوانده
33 النّسیان األوّل
نیز داشنته باشند ،ولی عمويش نپذيرفت .به همین خاطر چهره نورانی بهای سنر روی
دلفريب را از دست داد.
هرچند وی پنج دهه ارتباطش را با بهاء از دسننت داد ،اما بهاء در تمام آن سننالها در
روح و نبضنش سناکن بود و از آن کوک نمیکرد و پنهان نمیشند .سنر رويی شنديدش را
در چهره سر رويان اروپايی ،مردم اسکانديناوی و بالکانی و سیبری جستوجو میکرد.
ولی هیچ يک از آنها دلبری ،جذابیت و گرمی بهاء را نداشنتند .وی با سنه زن سنر روی
اروپايی ازدواج کرد تا شنننايد بهاء را بین آنها بیابد؛ اما وی را در میان آنها و ديگر زنان
سنننر روی نینافنت .وی بنه چهره آن زننان مینگريسنننت و آنهنا را زير نظر میگرفنت و
میبويید؛ شنايد که بوی گل بنفشنه بدهند .ولی آنها به سنرعت از او جدا میشندند و او
نیز از آنها جدا می شند .بعد از اينکه در بازديدهای بسنیار از شنهرهای قديمی در وطن
باستانی خود ،از يافتن بهاء ناامید شد ،در انتظار بازگشت عشق سر رويش نشست.
جسنننتوجوی او از بهاء هنگام بازديدش از وطن وحشنننیای که از آن جز خاطرههای
دردناک چیزی نداشنت ،بینتیجه ماند .چرا که ضنحاک از هويت بهاء ،خانواده ،نزديکان
يا دوستانش آگاهی نداشت.
تنها چهره سنر روی آتشنین بهاء و چشنمان سنبز رنگ و موهای آتشنین و بلندش که به
سنان يال اسنب بود و بوی بنفشنهای در سنرزمین سنرمازده و بوی چوبهای صنندل که
بوی آن را اولین بار در فروشنگاه عطاری اسنتوايی در مرکز شنهر که نزديکترين بو به
آن اسنننت را حس کرده بود و در خاطرش ترسنننیم شنننده بود ،اما چیزی از هويت او
نمیدانست.
بهاء بیش از نیمقرن گم شند؛ ولی هرگز از ذهن ضنحاک جدا نشنده بود .ضنحاک گاهی
اوقنات اسنننم بهناء را در شنننبکنههنای اجتمناعی و در مینان گروهنای اديبنات و مبتکران،
جسنتوجو میکرد .بدون شنک او اکنون نويسنندهای مشنهور و سنتاره درخشنانی شنده
اسنت؛ چنان که همیشنه چنین آرزويی داشنت .او به خاطر واژگان متولد شنده بود و آنها
34أَدرَکَهَا النّسیان
را رام میکرد؛ و با آنها حرف میزد يا روی کاغذهای اندکش که پرورشگاه با بخل تمام
به او داده بود ،آنها را مینوشت.
بدون شننک او راه سننرنوشننتش را در دنیای واژگان پیش گرفته بود؛ زيرا اسننب اصننیل
هرچه راهها از او دور باشند و او را از حقیقت دور کند،اما باز نزد صناحبش باز میگردد.
بهاء اسنب اصنیل بسنیار سنر اسنت و جادويی آفريده شنده اسنت و آفرينش واژگان برای
اوسنت .بدون شنک او به گروه سنو ارکاران در سنرزمین واژگان برخواهد گشنت .چه بسنا
اکنون رماننويس مشهوری شده که در اين دنیای پر پیچ و خم و بیکران ،به جايگاهی
بلند رسیده باشد.
ضننحاک ناتوانیاش را بر يافتن او چنین توجیه میکند که حتماً بهاء اسننمی را که او
برايش برگزيده بود ،تغییر داده اسنت .از همین رو نمیتواند اسنمی را که برای خودش
انتخناب کرده اسنننت ،حندس بزنند .ضنننحناک از دنبنال کردن هر سنننطری کنه بنه زبنان
مادریاش يا به هر زبان ديگری مینويسند خسنته نمیشند؛ تا شنايد بهاء را بیابد .او به
تصننويرهای سننر رويانی که میيابد ،با دقت مینگرد؛ شننايد که تصننوير سننر روی
دلفريبش را مینان آنهنا پیندا کنند .ولی هرگز او را نینافنت و در انتظناری منداوم و سنننوزان
گیر افتاده بود که شعلهاش در روحش خاموش نمیشد.
او بدون سنختی و خسنتگی در هر مکانی دنبال او میگشنت و ايمان داشنت که روزی او
را خواهد يافت .به همین خاطر اسنم خودش ضنحاک سنلیم را به شنهرت و برجسنتگی
بیشنتر میرسناند تا اينکه اسنمش از آتشنی بر بلندی مشنهورتر شند و پرفروغتر از هاله
نورانی که سننتارهای بی فروغ در شننبی بسننیار سننیاه و تاريک آن را احاطه کرده بود،
برافروخته شند و همه اينها به اين خاطر بود که بهاء اسنم او را در هر مکانی بشنناسند و
راه رسیدن به او را پیدا کند و به سوی او پر بکشد.
سنپس تصنمیم گرفت که عکسنش را پشنت جلد کتابها و رمانهايش چاپ کند و تنها
هدفش از اين کار اين بود که اگر بهاء عکس او را در هر جايی ديد ،بشنننناسننند .ظاهر
35 النّسیان األوّل
ضنحاک چندان تغییر نکرده بود .او همواره سنیمای گرفته کودکیاش را داشنت؛ هرچند
موهنای جوگنندمی مجعندش تنا کمرش کشنننینده شنننده و ريش سنننفیندش چناننهاش را
دربرگرفته بود؛ به طوری که حالت سن نحر ،جذابیت و فرو رفتن در سنننکوت ،حیرت و
حالت مرموزی بر او میافزود.
اما او تمايل داشننت هرگاه برای جلد کتابها عکسننی میگیرد ،عینک طبی زيبايش را
به چشنم بزند تا چشنمان آسنیبديده اش که يادآور خاطرات سنرزمین وحشنی رانده شنده
از آن بود ،پشنت عینک پنهان بماند .او نمیخواسنت بهاء اين آسنیبديدگی را ببیند و
دلیلش را از او بپرسند؛ و نیز نمیخواست دردی که آن را در شرق کشته و در همان جا
دفن کرده بود ،بازگردد.
هنگامی که اوتصنمیم میگیرد که آدرس پسنتی ،ايمیل و شنماره تلفنهايش را به بیش
از يک زبان در آخرين صنننفحه مطالبش قرار بدهد ،تنها و تنها نگران بهاء بود ،نه هیچ
انسان ديگری؛ تا بهاء بتواند با دسترسی به تألیفاتش ،با او ارتباط برقرار کند.
اما هیچکدام از اين اتفاقها ر نداد .در طول نیمقرن که سنرشنار از حسنرت گذشنته و
دردمنندی بود ،بهناء هرگز بنا او ارتبناط برقرار نکرد .او بعند از اينکنه راههنای رسنننیندن بنه
بهاء به رويش بسنته شند ،همواره در انتظار نشنسنت .انتظاری که در آن بهاء و ضنحاک،
رمان جاودانهشنان را بنويسنند .آن دو زمانی که دو کودک کمبرخوردار و جداشنده از هر
زيبايی بودند و جز آرزوها و عشنق پاک و خالصنشنان چیزی برايشنان نمانده بود ،با هم
پیمان بسننتند که رمان مشننترکی پیرامون زندگیشننان بنويسننند؛ رؤيای زيبايی که
هنگامی که بزرگ شنندند ،با شننادی با هم زندگی کنند و بدون اين که به پرورشننگاه
بازگردند ،آن را ترک کنند .آن دو تصنمیم گرفتند که داسنتانشنان درباره خوشنبختی،
شنادی و عشنق جاودانهشنان باشند .ضنحاک نیز واژگان را دوسنت داشنت و به آنها عشنق
میورزيند .او بنا تمنام وجود ،متنهنای زيبنايی را کنه زننان و مردان هنرپیشنننه نقنل
میکردند ،در تلويزيون دنبال می کرد يا آثار نويسننندگانی را که کتابهايشننان را خوانده
36أَدرَکَهَا النّسیان
بود ،در خاطر میسنپرد و برای هرکسنی که با او همسنخن میشند ،تکرار میکرد .او به
اندازه عشقش به بهاء عاشق واژگان بود.
آه ،او بارها و بارها در زندگی آرام و پايدار خود در سنرزمینهای سنرمازده اما مهربان با
روحش ،با شنادی روبهرو شنده و طعم موفقیت را چشنیده بود و خوشنبختی را هرچند
ناق ،،شننناخت .اکنون بهاء کجاسننت که با خوشننبختی تمام با او زندگی کند و با هم
داسنتان زيبايشنان را بنويسنندت حتماً او در دنیايی خاموش ،ناشنناخته و دوردسنت پنهان
شنده اسنت؛ اما ضنحاک از هیچ چیزی مطمئن نیسنت ،جز اينکه حتماً روزی با او ديدار
خواهد کرد و زيباتر از داسنتان عشنق زندگی میکنند و با هم داسنتان عشنقشنان را که
بیش از نیمقرن در قلبشان با آن زندگی کرده بودند ،مینويسند.
ضنننحاک در انتظار پیداکردن او مینشنننیند .او تمام تالش خود را میکند تا موفقیت،
بزرگی و ثروتش را برای اسنتقبال از او کامل کند تا مردی بااسنتعداد ،پرشنوق و عاشنقی
کامل شنود و از زنی تنها ،سنر روی و دلفريب ،دارای بوی مسنتکننده ،صندای گرفته و
جادويی ،لبخنندی رمزگونه و قهقهنهای آرام که همنه شنننادی دنینا را در خود جای داده
است ،استقبال کند.
النّسیان الثّانی
فراموشی دوم
ناتوانان انتظار دارند که در زندگی آينده بار ديگر همديگر را مالقات کنند.
عمر به پايان خود نزديک شده ،چقدر همه چیز سريع اتفاق افتاد.
دوست داشتن باالتر از هر چیزی است ،اما شرارت بسیاری در آن پنهان است.
سرخروی دلفریب
ضنحاک احتمال هر چیزی را میداد ،جز اينکه در اين مکان درمانی طبیعی و در قلعه
تاريخی کهن و دورافتاده در اسننکانديناوی ،با بهاء مالقات کند .مکانی که داسننتانهای
جنّیان ،پريان ،ملکههای تبعیدی و سنناحران آن را فرا گرفته بودند؛ جايی که مجسننمه
گرانیتی بزرگ زنی دلفريب و نیمهعريان ،از او استقبال میکرد.
به مدت طوالنی به آن مجسننمه گرانیتی زيبا ،نرم و صنناف فکر میکرد .او مانند بهاء
دلفريب بود و نگاهی ژرف و خجالتی مانند نگاه او داشننت؛ زمانی که درد ،نگرانی،ترس
يا اندوهی او را فرامیگرفت ،قلبش را پشنت مشنتهايش پنهان میکرد .کنار مجسنمه از
خودش میپرسید آيا اين مجسمهی زن سر روی و سر موی ،مانند معشوقه دلفريبش
بهاء اسنتت آيا صندايی گرفته با آهنگی زنانه و جذاب مانند صندای معشنوقه سنر رويش
داردت آيا دارای بوی مهیج و گیجکننده همچون بوی بهاء استت
هنگام رسیدنش به مکان درمانی طبیعی ،وسايل سفرش را به جوانی باربر داد که پیاده
زير باران میدويد تا از مسننافرهای جديدی که تاکسننی آنها را به اين مکان مخفی در
جنگلی سنرمازده و انبوه میآورد ،اسنتقبال کند .او از قصند خود را به زمین انداخت تا
دوسنتانش او را به اتاق پذيرايی ببرند .در آن هنگام چشنمش به مجسنمه زن افتاد و در
همان لحظه مجذوب آن شنند .وی بدنش را آنقدر کشننید تا به گردن و سننر مجسننمه
برسنند .آن مجسننمه از نظر بلندی ،زيبايی و قیافه بر او برتری داشننت وبا شننکوهی
ماندگار ،باالی ستونی مرمری ايستاده بود که خزههای جنگل سبز از آن باال می رفتند.
ضننحاک سننرانجام به گوش راسننتش رسننید و آرام در گوشننش گفت :آيا میدانی که
معشوقهام بهاء کجاستت
بیش از چند بار سنیال را تکرار کرد و با خواهشنی از سنر شنکسنتخوردگی ،سنیال را در
گوش چپش پرسننید و هنگامی که بهاء صنندايش را شنننید ،نگاهش را به چشننمان او
دوخت و دوباره از او پرسننید :آيا میدانی که معشننوقهام بهاء کجاسننتت ولی او پاسننخ
39 النّسیان الثّانی
سنیالش را نداد و در سنکوت ابدی سننگیاش غرق بود .ضنحاک خندهای نقاشنی شنده را
در چشننمانش ديد .بعد از اينکه مجسننمه با حرکت سننرش به سننمت نیمکت چوبی
مقابلش در سمت راست میدان ،جايی که درختان جنگلی پهنبرگ و بلند و شاخههای
در هم تنیده قرار داشت ،اشاره کرد ،آن را ديد که گوشه چشمی به او انداخته است.
به مکانی که به آن اشناره کرده بود ،نگاه کرد .چیزی جز نیمکت چوبی کهنه و پوسنیده
که باران به آن باريده بود ،نديد و هیچ اثری از معشنوقهاش بهاء در آن نزديکی نبود .در
آن هنگنام فهمیند کنه هنذينان میگويند .تکناپويش بنه انتهنا رسنننینده بود .ردای ضنننخیم
زمسنننتانیاش را روی آن انداخت و به او گفت :تو بايد در اين سنننرمای يخبندان گرم
شوی و سپس پیش از آنکه بر زمین بیفتد ،مجسمه را تلوتلوخوران ترک کرد.
صننبح ،هنگامی که ديد بهاء روی نیمکت چوبی ،جلوی مجسننمه زن نشننسننته اسننت،
جايی که درختان جنگلی انبوه بود و سمت راست آن پرستاری جوان و زيبا با چهرهای
سنر مايل به زرد نشنسنته بود ،فهمید که ديروز مسنت نبوده و هیچ خسنتگی بر او چیره
نشنننده بود و مجسنننمنه زن حقیقتناً روی او لبخنند زده و صنننادقانه به او گفتنه بود که
معشوقهاش در اين مکان و روی نیمکت چوبی قديمی نشسته است.
چشمانش دروغ نمیگويد و مالقات ناگهانی شوکهکننده و دور از انتظارش ،او را ناتوان
نسناخت؛ بلکه به سنوی او گام برداشنت و در عمق چشنمانش ،جاری شندن نرم و آرام دو
قطره اشک را ديد.
بارانی زمسننتانیاش را که از روی دوش مجسننمه افتاده بود ،زير پا لگد کرد و در برکه
آب باران و گلوالیهای میدان غرق شد .حیرتزده و با دهانی باز ،جلوی بهاء و پرستار
ايستاد و نزديک بود که قلبش از شدت جنون از جا کنده شود.
با خوشننحالی مانند کسننی که بعد از تالش طوالنی و طاقتفرسننا در پی سننرابهای
کويری ،چشنمه آب خنکی میيابد ،به چهره بهاء میانديشنید .او سنرخی تهییجکننده
پوسنننت و موهنا و سنننبزی چشنننمنانش را حف کرده بود کنه بر ژرفنای انندوه و حنالنت
40أَدرَکَهَا النّسیان
ضحاک پاسخش را میدهد؛ در حالی که بهاء غرق در نالههای اشکبار او است .پرستار
در مکنانش ايسنننتناده و هیچ واژهای را برای گفتن بنه او نمیينابند .زمنانی کنه ينکبناره و
ناگهانی ،تودههای بزرگ ،سنننفید و تمیز برف باريدن گرفت ،پرسنننتار صننندای بهاء را
میشننود که با شنادی سنرشنار زنانه فرياد میزند و فريادش جنگل را فرامیگیرد :اين تو
هسننتی! تو ضننحاک سننلیم هسننتی! امکان ندارد که تو را فراموش کنم! من عاشننق تو
هستم! بله اين تو هستی!
در اين زمان ،لبخند مجسننمه ادامه میيابد و به اشننکهايش اجازه میدهد که بدون
پنهانکاری ،از چشننمان سنننگیاش سننرازير شننود؛ بدون اينکه احسنناسنناتش را پشننت
سنگهای سرد ،لغزنده و صافش پنهان کند.
****
اکنون ضنحاک میدانسنت که تنها با مشنیت الهی به اين مکان آمده اسنت؛ در حالی که
دعوت قلب مجروحش را بعد از تضنرع بسنیار و خواهش پیوسنته اجابت کرد و اکنون در
اين مکان ،در شنبی زمسنتانی و سنرد که طوفان برفی بهاء را محاصنره کرده بود ،همراه
بهاء مینشنیند .آن مکان سننگی قديمی ،آنها را از همه دنیا دور میکند و ضنحاک را در
آنجنا ،همراه بیمنارها و سنننرپرسنننتنارهايشنننان و تفريحکننندهها و کادر درمانی ،زندانی
میکند.
اکنون بهناء در کننار ضنننحناک ،روی فرش مجلنل قنديمی ،نزدينک شنننومیننهای کنه
هیزمهايش به آرامی روی سننننگ شنننومینه میسنننوزد ،دراز کشنننیده اسنننت .بهاء با
خوشنبختی ،راحتی و امنیت ،سنرش را بر سنینه ضنحاک میگذارد؛ مانند زمانی که اين
کار را بیش از پنجاه سننال قبل ،هنگامی که از سننختیهای روزگار به او پناه میآورد،
انجام میداد .بهاء چشننمهايش را آرام بسننت و کنار ضننحاک خوابید؛ در حالی که آنها،
سنگهای سرد و آلوده پرورشگاه را میپیمودند.
42أَدرَکَهَا النّسیان
بهاء مثل همیشنننه عمیق نفس میکشنننید و گرمای نفسهايش را روی پیراهن فاخر
حرير ضنحاک که با دکمههای طاليی تزيین شنده بود ،رها میکرد و با بازوانش ضنحاک
را دربرمیگرفت؛ گويی که میترسنید دوباره او را از دسنت بدهد يا دريابد که او خوابی
میبیند که به کابوسنی وحشنتناک تبديل میشنود و روحش را خرد میکند .میترسنید
زمانی که بیدار شنود ،او را مقابل خودش نبیند و دريابد که خود همیشنه تنها و دور از
او بوده و در دنیايی وحشنی گیر کرده اسنت که جز توانايیاش بر زخمی کردن و درگیر
شنندن با دشننمنانش ،چیز ديگری از دنیا نصننیب او نشننده اسننت .حقیقتاً دوریاش از
ضنحاک همان کابوس رضنايتبخشنی اسنت که در طول زندگی همراهش بود .در حالی
که به او اجازه نمیدهد که آرامش بیابد يا دورشدن معشوقهاش را در خواب ببنید.
ضنحاک نهايت آرزويی که در زندگی داشنت اين بود که بهاء او را بشنناسند و خاطراتشنان
را به ياد بیاورد؛ در حالی که وی تنها با اندکی يادآوری ،به بهاء کمک میکرد.
اکنون ضننحاک خوشننبخت اسننت؛ چراکه او بعد از سننفر تاريخیاش برای يافتن بهاء،
سنرانجام با او ديدار کرده اسنت .اکنون پسنر گیلگمشی است که همه عوالم را درنورديده
اسنت و در راه رسنیدن به گیاه جاودانگی ،همه الههها و سنرنوشنتها را به مبارزه دعوت
کرده اسنت و حال جاودانگی او (بهاء) پیش رويش اسنت و ديگر هیچ خواسنتهای ندارد.
گرچه او میداند که با وجود سنفر اسنطورهای و عذابآورش و پیروزی در خواسنتهاش،
سنرنوشنت بر او پیروز شنده اسنت؛ او در نهايت فردی محروم و محکوم به بدبختی اسنت.
سنرنوشنت خاطرات و سنالمتی معشنوقهاش را ربوده اسنت .بهاء دچار سنرطان رحم شنده و
رحم او کامالً از بین رفته اسنت .زمانی که وی بر سنرطان چیره شند و آن توده را بعد از
دورههنای درمنانی طوالنی از بندنش خنارج کرد ،سنننرطنان در مغزش رخننه کرد و در آن
ساکن شد.
همانا او به نوع نادر و بدخیمی از سننرطان مغز دچار شننده بود .بدنش ،همان سننرمايه
زندگیاش ،با درمانها و داروهای گوناگون ،مسنتهلک شنده بود .چون ضنحاک از صنبر و
43 النّسیان الثّانی
بیتفاوتی بهاء نسنبت به سنختیهايش غمگین شند ،خاطرات بهاء را به يادآورد .ضنحاک
برای التیام سننوزش عشننق و اندوه بهاء ،تصننمیم گرفت الغر شننود .در حالی که با اين
ايدهها و حرفها بهاء را آنچنان عذاب میدهد و او را به بیابان آشننفتگی و پريشننانی
میکشاند که هیچ راه خروجی برای آن نیست.
اکنون بهناء ،زنی بنا انبوهی از افکنار و خناطراتی اسنننت کنه قنادر بنه نظم ينا رهنا کردن ينا
قسنننمنت کردن آن نیسنننت .او زنی اسنننت کنه بندون نقشنننه ،راهنمنا ينا عالمتی ،در
خاطرههايش رها شده است و در آن خاطرهها با سردرگمی حرکت میکند.
هرچند بهاء شنناختی از خود نداشنت ،اما میدانسنت که بهای سنر روی دلفريب اسنت
که با وجود اينکه شننصنت سننال دارد ،هنوز الهه زيبايی و دلفريبی اسننت .او سننالهای
طوالنی و عذابآور درگیر سنرطان مغز شنده بود و بدنش و قدرتش را از وی ربوده بود؛
سنپس سنخن گفتن او را مختل کرده بود و بعد از آن ،با بیرحمی همه خاطرههايش را
ننابود کرده بود .بیمناری تمنام بندنش را فراگرفتنه بود و آنچنه از او برجنای گنذاشنننتنه بود
برايش کافی نبود؛ چراکه او را به ياد خودش ،هديهاش يا کسنی که وی را میشنناسند،
می اندازد .اکنون او در زندگی گم شننده اسننت و اين بیماری در مرحله بعد ،خاطراتش
را کامل از يادش خواهد برد.
زمانی که برای همیشننه خاموش خواهی شنند ،ديگر از هیچ چیز غمگین نمیشننوی و
زندگی را بدون هیچ خاطرهای سنپری میکنی .همانا او زنی تنهاسنت که بدون گذشنته
و آينده زندگی میکند .بعد از اين ،بیماری خطرناکتر خواهد شند و اعضنايش را کامل
از بین خواهد رفت .سننپس مغزش را از بدنش جدا میکنند تا تمام بدنش فلج شننود.
هنگامی که روی قلب مهربانش میخوابد ،گويی تا سر حد مرگ خفه میشود.
جز اندکی از عمرش نمانده اسنت .چه بسنا در نهايت تا چند هفته يا يک ماه يا چند ماه
ديگر زنده است .اين چیزی است که پزشکان به او گفتهاند؛ همانگونه که پیش از اين،
44أَدرَکَهَا النّسیان
در ابتندای بیمناریاش بنه او گفتنه بودنند .اکنون هیچ خبری بنه او نمیدهنند؛ چراکنه اگر
چیزی به او بگويند يا در مورد آن صحبت کنند ،آن را به ياد نمیآورد.
آنچه پزشکان را به شگفت آورد ،اين بود که دريافتند بهاء ضحاک سلیم را به ياد آورده
اسنت و بعد از دوری بیش از نیم قرن ،او را شنناخته و با او تعامل داشنته و او را پذيرفته
و پیش او رفته و اسمش را صدا زده است.
پزشنکان اين حالت را اين گونه توجیه کردند که او ضنحاک را در قسنمتی از حافظهاش
که از بین نرفته ،به ياد آورده است؛ اما ضحاک با قطعیت میگويد که او را به ياد آورده
اسنت و میشنناسند؛ چراکه ضنحاک در قسنمتی از خاطرهاش زندگی میکند که هرگز
نمیمیرد و آن خاطره ،قلب است .قلب او همواره زندگی میکند .بهاء میتواند مردی را
که عاشقش بوده ،به ياد بیاورد؛ حتی اگر فراموش کند که چه کسی است.
بیشترين چیزی که ضحاک را آزار میدهد ،اين است که بهاء اکنون نمیتواند موفقیتی
را که به خاطر او به دسننت آورده اسننت ،درک کند و نمیتواند آن را بشنننود و عطش
ضننحاک را برای شنننیدن جزئیات زندگی بهاء ،از زمان جدايی تاکنون ،سننیراب کند.
داستانها و تجربههای زندگی خود را با شیرينی واحساس ،برای ضحاک بیان نمیکند.
بهاء از روی کنجکاوی ،از زندگی ضنحاک و آنچه روزگار با او کرده اسنت ،سنیال نخواهد
کرد .ضننحاک ديگر از صنندای گرفته او و ناز و کرشننمهاش لذت نمیبرد .بهاء جزئیات
زنانگیاش را که با آن زندگی نکرده است ،برايش بیان میکند؛ زمانی ضحاک از او جدا
شدکه هر دو در ابتدای مسیر جوانی بودند.
ضنحاک برای شننیدن سنخنان احسناسنی او ،اشنتیاقی ابدی داشنت .بهاء با صندای زنانه و
گرفتنه برايش آواز میخوانند؛ نغمنه زنناننهاش ،در گوش هرکنه آن را میشننننود ،هیجنانی
برمیانگیزد .صنندايش برای شننیفته کردن مردان آفريده شننده و آنها را به ياد بهشننت
جاودان میاندازد؛ چنانکه پسننر و دخترکان جوان پرورشننگاه را شننیفته کرده بود ،در
حالی که در آغاز مسیر زنانگیاش بود.
45 النّسیان الثّانی
اما اکنون ضننحاک نمیتواند از شنننیدن سننخنان توبهکنندهاش بهرهمند شننود .برای او
همین بس که بهاء همراهش اسنت و ضنحاک در قلب بهاء اسنت؛ و ضنحاک با ديدار او،
بر پسننتی دنیا چیره شننده و او را به خانه خود میبرد؛ اتاقی که دهها سننال منتظر بهاء
بوده اسننت .همه چیز در آنجا منتظر بهاء اسننت تا بهاء ملکه تاجنشننان زندگی آينده
ضحاک باشد .از او و خودش خواهد گفت و او را ياد خواهد کرد و با او و برای او زندگی
خواهد کرد.
اکنون ضننحاک ديگر نیازی به رفتوآمد ،سننفر ،جسننتوجوی پیوسننته ،موفقیتها،
ديدارها ،مردم ،شننناگردها ،آشنننننايان ،دانشنننجوها ،هوادارها ،خواننندهها ،رسنننانهها و
کنجکاوان ندارد .اکنون فقط برای بهاء زندگی خواهد کرد و برای نگهداشنت او ،آسنوده
خواهد بود.
اين ثروت برای بهاء بس اسنت که با تمام وجود به چشنمان ضنحاک نگاه کند و برای او
لبخندی طوالنی بزند ،لبخندی که بیماری سنرطان نتواند آن را بدزدد و او با ضنحاک با
اطمینان و شنادی موفقیت نجوا کند :تو ضنحاک سنلیم هسنتی! من تو را میشنناسنم! من
عاشق تو هستم!
ضنحاک تصنمیم گرفت بهاء را همراه خود به سنرزمینش ببرد؛ در حالی که ضنحاک در
دنیا ،جز خانهای که خريده و آن را آماده ديدار بهاء کرده اسنت چیزی ندارد .در آنجا با
خوشبختی زندگی خواهند کرد تا اينکه از اين دنیای غمگین کوک کنند.
ضنحاک از يکی از دوسنتان بهاء که هددی نام داشنت ،خواسنت آن دو را تا خانهشنان در
شنهر اسنکانديناوی همراهی کند .ولی هدی نپذيرفت؛ چراکه وی زندگی خاص خودش
را دارد و همسنر ،فرزندان و نوههايش در شنهر منتظر او هسنتند و ناچار بايد پیش آنها
بازگردد .ضنحاک در اينجا بیش از اين از او خواهش نکرد؛ چراکه تمايل نداشنت کسنی
خلوت اسطورهای با معشوقهاش را که بعد از سالها دوری برگشته بود ،بر هم بزند.
46أَدرَکَهَا النّسیان
هدی آخرين يادگاریهايی را که بهاء از زندگی داشننت ،به دسننت ضننحاک سننپرد:
نوشننتهای دسننتنويس ،جعبهای مخملی حاوی دو انگشننتر طالی نامزدی ،دفتر بزرگ
آدرسهنای قنديمی ،جلند جواهرات ،کلیند آپنارتمنانش در شنننهری کنه در آن زنندگی
میکرد ،تلفن همراهش ،پرونده پزشننکیاش در سننه نسننخه بزرگ ،دفترچه بیمهاش،
گنذرننامنهاش ،آلبوم عکسهنای قنديمی ،جعبنه کناعنذی رنگنارننگ حناوی تعنداد فراوانی از
سنتارههای کاغذی درخشنان و رنگارنگ که اسنتادانه سناخته شنده بودند وگوی شنیشنهای
آهنگین که مجسمه زن و مردی درون آن قرار داشت.
همه اينها برای ضنننحاک ارثی ناچیز و کوچک از طرف زنی سنننر روی دلفريب و تپل
مانند بهاء بود و به آن توجهی نکرد .همانا ضنننحاک تصنننمیم گرفت که شنننبش را در
اختیار هدی قرار دهد تا او هرآنچه را که از بهاء سننر روی زيبا میداند ،برايش تعريف
کنند؛ و هندی اين گوننه بنه ضنننحناک گفنت :بهناء در زنندگی همراه من بود و من هر چیز
کوچک بیارزش و بزرگ باارزش را به بهاء میشننناسنناندم .از زمانی که در پرورشننگاه
بوديم ،با او آشنا شدم و بعد از خارج شدن از آنجا ،دوستیمان ادامه داشت.
ضننحاک هدی را به ياد نمیآورد؛ زيرا او بعد از اخراج ضننحاک به آنجا آمده بود .هدی
ماجرای عشنق بهاء به ضنحاک را که از دوران کودکی در ژرفای قلبش رخنه کرده بود،
برای ضحاک تعريف کرد.
او شنبش را با شننیدن داسنتان بهاء که در سنینه هدی پنهان شنده بود ،به پايان رسناند.
ضنحاک از هرآنچه که به ذهنش میرسنید ،از هدی میپرسنید؛ پرسنشهايی پیرامون
زندگی بهاء سننر روی دلفريبش و از بوی چوبهای صننندل .پاسننخها گاهی طوالنی و
درمانگر و گاهی کوتاه و سننوزان بود .ولی آنچه که مانند کیسننههای طال يک دنیا برای
ضنحاک ارزشنمند بود ،اين بود که بهاء زيبای سنر روی ،ضنحاک را در طول زندگیاش
دوسنت میداشنت .او هرگاه با مردی روبهرو میشند ،به دنبال ضنحاک میگشنت .در يک
رؤيای جاودانهای زندگی میکرد که در آنجا ضنننحاک با او ديدار میکند و با او زندگی
47 النّسیان الثّانی
میکند و با هم داسنتان فرضنی عشنق و خوشنبختی خود را مینويسنند و همه گذشنته را
از ياد میبرند تا به صنورتی زندگی کنند که در آن عشنق اسنطورهای ايشنان نمیمیرد؛
امنا آنچنه برای بهناء پیش آمند ،خالف اين رؤينای بزرگ دلنشنننین و اتفناقی بیارزش در
زندگیاش بود.
ضحاک داستان زندگی بهاء را از زبان هدی شنید تا اينکه شب به پايان رسید .سرانجام
صننبح فرا رسننید و کاری را که نگرانش بود ،آشننکار کرد و آن ،بردن بهاء سننر روی به
وطنش بود.
ضنحاک با عجله چمدان عشنق و آرزوهايش را بسنت و تصنمیم گرفت که همراه بهاء و
تنها چمدان وی که در آن چند لباس و اشننیايی بود که هدی به او سننپرده بود ،راهی
خانه شود.
در مسنیر بازگشنت ،چیزی به جز يک راه برفی ،سرد و لغزنده وجود نداشت و تاکسیای
که راننده آن به موسننیقی کالسننیکی که از راديو پخش میشنند ،گوش میداد و زنی
عاشنق و پريشنان که با سنالمتی و خرسنندی ،کنار عشنقش به خواب رفته بود و مردی
عاشننق که از بودن در کنار معشننوقش احسنناس پیروزی و آسننودگی میکند .ضننحاک
برگهای را که شنماره تلفن خانه و موبايل هدی روی آن نوشنته شنده بود ،پاره میکند تا
با او تماس نگیرد و هرگونه رابطهای را با او قطع کند .او میخواسنننت بهاء را تنها برای
خودش داشنته باشند .هدی در ارتباط با ضنحاک تالش میکرد که از سنالمتی دوسنتش
اطمینان پیدا کند .هدی هرآنچه را که از بهاء میدانسنت ،در اختیار ضنحاک گذاشنته
بود .اين اطالعنات نناگوار کنه برای بهناء اتفناق افتناده بود ،برای ضنننحناک هیچ ارزشنننی
نداشنت .آنچه که برای ضنحاک مهم بود ،آن اتفاقی بود که او را به بهاء نزديک و آن دو
را با هم جمع کرد .اکنون تنها اتفاق مهم اين اسنت که با وجود جدايی آن دو از هم در
اين سالهای طوالنی ،حال هردوی آنها عاشق يکديگر هستند.
48أَدرَکَهَا النّسیان
النّسیان الثّالث
فراموشی سوم
زمانی که از کسی که او را دوست دارم صحبت میکنم ،دنیا خوشبو ،مهربان و دلسوز
میشود.
تنها به اين دلیل روی دسنت خود بلند کرده بود که وی توانايی حرکت نداشنت و روی
صندلی چر دار فلزی زندانی شده بود؛ نه به خاطر تعبیر خوابها و رؤيايش.
در عین حال ،بهاء از اينکه ضنننحاک او را حمل میکرد ،خشننننود بود و با شنننادی به
چشنننمنانش مینگريسنننت .نگناهش همناننند نگاه عارفی آگاه بود که هزار بار حقیقت را
درک کرده اس نت .هنگامی که برق قطعههای بلوری لوسننترها به چشننمانش میخورد،
میخنديد .لوسنترهايی که نورشنان به سنقف خانه برخورد میکرد .اولین لوسنتر ،لوسنتر
کوچکی بود که به سننقف راهرويی که درب خروجی را به اتاق پذيرايی وصننل میکرد،
آويزان شده بود .لوستر بعدی در اتاق پذيرايی خانه و در جايی که پیانو بود ،قرار داشت
و آخرين آن ،لوسترهای اتاق خواب ،کتابخانه و فضای داخلی خانه بود.
ضحاک از خود میپرسید که آيا اين مکان را میشناسدت آيا او پیش از اين با روح بهاء
ديدار کرده اسنتت پاسنخ پرسنشنش مثبت بود .به همین خاطر ،عادت کرده بود که روز
زيبا را در زندگیاش به اسنم روز بهاء نامگذاری کند و هوای زيبا برای او به زيبايی بهاء
بود و هر چیز زيبايی را با بهاء توصیف میکرد.
برنامه اش برای رسنیدنشنان به خانه ،روشنن بود .برخی از لباسهای گرم و پنبهای بهاء
را به او پوشننناند و موهای قرمز کوتاه و نرمش را آراسنننت و شنننام برايش فراهم کرد؛
چمدانش را باز کرد؛ لباسهای اندکش را در گنجه اتاقش آويزان کرد؛ دسنتنويسهای
فراوانش را روی کتابخانه قرار داد تا آنچه را که نوشننته بخواند؛ جعبه مخملی را که دو
انگشنتر ازدواج در آن قرار داشنت ،باز کرد و در جیبش گذاشنت؛ او در قسنمت داخلی
يکی از انگشترها ،اسم حکاکی شده خودش و اسم بهاء را روی انگشتر ديگر خواند.
اما جعبه ستاره های کاغذی براق رنگارنگ را در يکی از کشوهای کتابخانهاش گذاشت.
سپس کلید گوی شیشه ای موسیقی را زد تا آهنگ گوی را گوش کند.
52أَدرَکَهَا النّسیان
او درک میکند که چرا بهاء اين گوی را همراهش نگه میدارد؛ بیشننک او عاشننق آن
گوی اسنت .هنگامی که بهاء در دوران کودکیشنان چنین گويی را در کمد لباس يکی از
بچهها ديده بود ،از آرزويش برای داشتن چنین گويی سخن میگفت.
ضنحاک به فکر کلید آپارتمان بهاء بود؛ و نیز در اين فکر بود که تلفن همراه وی را باز
کند تا پیامهايش را بخواند؛ اما از اين فکر پشننیمان شنند و کلید و تلفن همراه را درون
سننطل زباله انداخت .سننپس لیسننت بزرگ سننرمهایرنگ آدرسها را برداشننت و بدون
کنجکاوی و توجه ،اسنمها را مرور کرد و آن را بسنت و پاره کرد .همچنین سنه پرونده
پزشنکی ،دفترچه بیمه ،گذرنامه و آلبوم عکسهای قديمی را بازنکرده پاره کرد .بخاری
اتاق کارش را روشنن کرد و همه برگههايی را که با خرسنندی پاره کرده بوده ،آتش زد.
در نهايت ،بعد از يک روز خسنتهکننده و البته شناد ،روی کاناپهای که جلوی بخاریای
قرار داشننت که برگهها را در آن سننوزانده بود تا راه بازگشننت يا سننفر بهاء را ببندد ،به
خواب رفت.
****
صنبح اولین روز در آن خانه ،هنگامی که بهاء چشنمانش را گشنود ،لبخند ضحاک سلیم
در انتظارش بود .او سینی نقرهای رنگ صبحانه متنوع را با خود آورد.
لبخند بهاء بیشنتر شند؛ هرچند لبخندش به اندازه لبخند ضنحاک که از جیبش جعبه
مخملی را بیرون آورد ،نبود .با احسناسنات و دسنتان لرزان آن را باز کرد .سنپس دسنت
چپ بهاء را گرفت و يکی از حلقهها را در انگشنت انگشنتریاش کرد و حلقه ديگر را در
انگشت چپ خودش کرد و انگشتانشان را به هم گره زدند.
در اين روز احسنناس میکرد که خدايی اسننطورهای شننده اسننت که همه خدايان را
شنکسنت داده و زيباترين پری جاودانگی را از آنها جدا کرده اسنت .به همین خاطر ،در
انديشنه هیچ زيانی نبود؛ چراکه آنچه را که دوسنت میداشنت ،به دسنت آورده بود .به
53 النّسیان الثّالثَ
حمزه برای بهاء جعبهای پر از سنتارههای رنگارنگ نورانی سناخت و روی صنفحه داخلی
هريک از آن سنتارهها ،جمله يکسنان زيبايی را که بهاء برای هدف خاصنی آن را آماده
کرده ،نوشته بود.
ضنحاک حدس میزد که بهاء اين سنتارهها را با هدفی آماده کرده اسنت؛ و چون بهاء
آنها را در سننفر درمانیاش همراه خود آورده بود ،آن هدف برای ضننحاک روشننن شنند.
بدون شنک آنها برای او گرانبها اسنت؛ زمانی که بهاء ناگهانی با او روبهرو شند ،آنها را به
وی هديه داد.
دسنتهای از سنتارههای رنگارنگ را برداشنت و در دسنت راسنت بهاء قرار دارد .سنتارهها را
شنننمرد؛ هفت عدد بودند .آنها را يکی پس از ديگری در دسنننتش گذاشنننت .چون باز
میشنندند و روی هم قرار میگرفتند ،بدون اينکه چسننب يا ماده چسننبندهای داشننته
باشننند ،بلکه تنها به خاطر فشننار ،شننکلهای هندسننی متناظر و همجواری شننکل
میگرفت.
ضحاک ستارهها را باز میکرد و با عشقی سرشار بر روح بهاء ،برای وی میخواند:
ملعون است کسی که به هر قیمتی زندگی کند؛
به جز محبت ،شنادی و عدالت ،چیزی را قبول نکن وگرنه ضند آنها را به دسنت خواهی
آورد؛
کودکی که مرا آباد کند ،همان حقیقت بزرگ است؛
چه بزرگ است آواز خواندن خارج از دسته ،اگر دسته پر از کالغ باشد؛
بشر کسی است که دستآوردهای خودش را دوست بدارد؛
هیچ معنايی برای انکار ذات يا تحقیر يا خفه کردن آن نیست؛
چه بسیار چیزها که به ما خیانت کردند ،زمانی که ما به خود خیانت کرديم.
****
55 النّسیان الثّالثَ
ضنحاک لبخندی به بهاء زد .شنالگردن پشنمی گردنش را محکم کرد تا هوای سنرد به
بدنش نفوذ نکند .در حالی که ضننحاک روی صننندلی راحتی مینشننیند ،بهاء را روی
دسنتانش حمل میکند ،بهاء احسناس می کند خیلی خوشنبخت اسنت و به خاطر اينکه
ضحاک قسمتی از ستارههای ارويگامی را برايش میخواند ،هیجانزده میشد.
ضننحاک مقداری از حلوای شننرقی را که خودش به روشننی خاص آماده کرده بود ،در
دهانش گذاشنت و سنپس تعدادی از سنتارههای رنگارنگ را از جعبه کاغذی برداشنت و
يکی بعد از ديگری باز میکرد و میخواند:
نمیتوانم به ياد آورم که فراموشی کجا پنهان شده است؛
بر ما نیست که آن را فراموش کنیم آنچه را که بر ماست به ياد بیاوريم؛
چه قدر احمق است کسی که زندگیاش را به بهای زندگی ديگری میفروشد؛
خودش را نذر ديگری کرده .اين همان سخن حکاکی شده بر قبر مردی احمق است؛
عشق تنها چیزی است که دلیل زندگی کردن را به ما میبخشد؛
عشق من نسبت به تو ،حقیقت آسمانی بزرگی است؛
مرا بیشتر بشناس وقتی عمیقاً عاشق تو هستم؛
عشق ورزيدن همان ادامه وجود داشتن است؛
بهشت من همان عشقت نسبت به من است؛
نفس عاشق بر افزودن بر حجم هستی توانا است.
****
ضننحاک تصننمیم گرفت که زندگی آيندهاش را به خاطر سننه چیز که چهارمی ندارد
سننپری کند :يکی مراقبت از بهاء سننر روی دلفريبش با بوی چوب صننندل؛ ديگری،
نوشنتن رمان مشنترکی که آرزو داشنت با بهاء بنويسند .او به فراوانی بهاء نمیتوانسنت
بنويسند اما با اين حال نوشنتن رمانشنان را آغاز کرد .وی با اسنم خودش و به نیابت از
56أَدرَکَهَا النّسیان
بهاء ،اين کار را انجام داد و تصنمیم گرفت در آيندهای نزديک آن رمان را منتشنر کند؛
تا با خواندن آن آيندگان داسنتان عشنق جاودانه را با نام آن دو بر ديوار جاودانگی نقش
بندند.
امنا هندف مقندس سنننوم کنه بنه خناطر آن زنندگی میکنند ،اين اسنننت کنه آنچنه را کنه
معشننوقه اش نوشننته اسننت ،برای وی بخواند؛ به اين امید که با اين کار ،حافظه او را
بانشناط کند و به او اجازه ندهد که کامل از بین برود .پزشنکان بهاء به او خبر دادند که
خواندن برای بهاء و سنخن گفتن با او ،ممکن اسنت از فرورفتن دائمی وی در فراموشنی،
جلوگیری کند و او را ياری کند تا به سننطحی از حافظهاش برسنند و دچار فراموشننی
کامل نشود.
ضنحاک تصنمیم گرفت با خواندن نوشنتههای بهاء ،حافظهاش را با نشناط کند .به همین
خاطر ،ضحاک در حافظه او زندگی میکند و شايد يادآوری آن ،حافظهاش را فعال کند
و آن را از سستی کامل باز دارد.
دسنتنويسهای بهاء نسنبت به دسنتنويسهای هر رمانی ،حجیمتر اسنت .هنگامی که
ضنحاک صنفحه اول آن را گشنود ،متعجب شند که بهاء با دسنتخط خودش روی آن
نوشته بود :يادداشتهايی که پیشنويس يک رمان هستند.
بهاء در فکر نوشنتن رمانی ناب نبود؛ بلکه آن را برای گسنترش خاطراتش نوشنته بود تا
در آينده رمان زندگیاش باشد ،ولی بیماری او را از اين کار باز داشت.
او در حال تهیه پیشنويس رمان رؤيايی مشنننترکشنننان نبود او تنها داسنننتان خاص
زنندگیاش را مینوشنننت در حنالی کنه درينافتنه بود بنا توجنه بنه مفهوم خوشنننبختی،
خوشبخت نیست.
آيا او میخواسنت شنرح حال زندگی تأسنفبار خود را بنوسندت يا داسنتانی بنويسند تا در
زندگی تجربه نوشتن به دست آوردت
57 النّسیان الثّالثَ
ضننحاک از خواسننته بهاء برای اين کار مطمئن نبود؛ ولی آنچه که از آن مطمئن بود،
اين بود که اين دسنتنويسها از مهمترين داشنتههای او در زندگیاش اسنت .به همین
خاطر ،با فراموشی وجودشان ،آنها را نگاه داشته بود.
بنابراين ضنحاک الزم دانسنت که آنها را برايش بخواند ،شنايد که انگیزهای باشند برای
يادآوری و مبارزه با فراموشنننیای که او را فراگرفته بود و برای بهاء لحظه ی عشنننق و
ديدار با معشوقهاش ضحاک زمانی بود که بیشترين نیاز را برای يادآوری داشت.
قبل از اينکه صننفحه اول دسننتنويس را بگشننايد ،لبخند عمیقی زد؛ مانند کسننی که
پیش از پريدن در اقیانوسنی عظیم ،نفسنی عمیق میکشند تا سنینهاش پر از هوای تمیز
شننود .به چشننمان بهاء نگاه کرد تا سننبزی آن برای اکتشنناف در سننرزمینهای واژهها،
نیروی محرکی بگیرد .او خواندن دسنت نويسها را آغاز کرد و دريافت که او هیچ طرح
يا فهرسننتی برای رمان نداشننته؛ چنانکه شننیوه رماننويسننان اينچنین اسننت .او تنها
عنوانهای برخی از صفحهها را نوشته و ديگر صفحهها را بدون عنوان رها کرده بود.
در صنننفحه اول از روايت زندگی اش ،با خطی زنانه ،بلند و نازيبا ،ولی مرتب و منظم و
واضح نوشته بود:
بعد از اينکه ضنحاک از زندگیام رخت بربسنت ،اسنمی برای خودم نمیشنناسنم؛ ولی
می دانم که تا زمانی که او بازگردد ،عاشنننق خواهم بود؛ در مینان مردان ،پی ضنننحناک
خواهم گشت تا اينکه او را بیابم.
النّسیان الرّابع
فراموشی چهارم
در اين هستی حقايقی وجود ندارد ،تنها عشق يا بدبختی است.
چرا هر زمان به فکرم آمدی ،روحم بهسان مشک در هوا رها شدت
بیماری
امروز بر آن شدم که خاطرههايم را بنويسم تا اعترافی برای ضحاک باشد؛ که میخواهد
همه حقايق را درباره من بداند و گمشدهام را در شاهراههای دنیا پیش از آنکه شاهراهها،
جادهها و نشانهها را فراموش کنم ،بداند.
با تمام معیارها ،سنفر عمر بدون او خسنتهکننده ،تحقیرآمیز و زيانبار اسنت؛ تا آنجا که
من حق خواب ديدن و گام برداشنتن در مسنیر او را بر خود تباه کردم .گمان نمیکنم
که اگر او اکنون مرا ببیند ،بشننناسنند .چهبسننا ويژگیهايم مرا به ياد او بیاورد؛ اما اگر
روحم را بنا نگناههنايش لمس کنند ينا بوی بندنم را کنه آغشنننتنه بنه مردان و پسنننتیهنای
متعفن اسننت ،اسننتشننمام کند ،درخواهد يافت که نورانیت آن -چنانکه مرا نامیده –
کمرنگ و نابود شده است.
اين بیماری که بر من چیره شننده ،آن چیزی نیسننت که اکنون مرا به نوشننتن برای او
وادار کرده ،بلکه اشنتیاقم برای پاک شندن از آلودگی و درگیری شنديد بین زنی تنها و
بیبضاعت با زندگی وحشی و قلدر ،مرا به اين کار واداشته است.
ديگران اين میدان خونین را زندگی مینامند و من آن را عذاب؛ چنانکه آنها نوشنتن را
موهبنت ،رفناه و ابزاری برای افراد خالق و پناک می ننامنند و من آن را روشنننی برای
اعتراض بنه زنندگی و ظلم و بیعندالتی آن نسنننبنت بنه منا نناتوانهنا ،رنجکشنننیندههنا و
کمبهرهها میدانم.
ترسنننی از بیمناری سنننرطنان ينا مرگ نندارم؛ امنا از ننابودی خناطرههنايم بنه دلینل بیمناری
هراس دارم.
با وجود تمام اين مسنننائل ،میتوانم بگويم که من کامالً خوشنننبخت هسنننتم؛ چراکه
هنگنامی کنه اين بیمناری خناطراتم را از بین ببرد ،همنه آنچنه از درد ،رنج ،پراکنندگی و
زمینخوردن در آن اسننت ،از بین میرود .آن زمان که منادیای شننما را ندا میدهد و
61 النّسیان الرّابع
ناجیای شنما را نجات میدهد ،اين فراموشنی اسنت که مرا از خاطرات سنرشنار از دردم
نجات میدهد.
ای ضنحاک! اين منم که خواب میبینم تو مرا آگاه میکنی و مرا از اندوهها ،گمشندهها
و اوهامم نجات میدهی .اما بیماری از تو سنبقت گرفت و بر من مسنتولی شند و بر آن
شد که مرا برای خود برگزيند.
ابتال به سنرطان مرا اندوهگین نکرده اسنت .چراکه من زنی نیازمند به فراموشنی هسنتم
تنا دردهنا و رنجهنايم را فراموش کنم .اکنون احسننناس میکنم اين بیمناری گرامیترين
چیزی اسنت که در زندگیام با آن روبهرو شندهام؛ تنها چیزی اسنت که مرا از يادآوری
خاطرههايم پر میکند.
حال وقت اسنتراحتم فرارسنیده اسنت .وقت آن اسنت که فراموشنی مرا نجات دهد تا در
ادامه زندگی اندکم خوشبخت شوم .بر تو باد ای بیماری که هنگامی که به خودم جهل
دارم ،مرا بشنناسنی و هنگامی که نسنبت به خود ناسنپاس هسنتم به من ايمان بیاوری و
مرا به ياد بیاوری زمانی که بر يادآوریاش توانايی ندارم.
ای بیماری پلید ،اندوهگین مباش و مغلوب اين سنخنم مشنو؛ من نسنبت به تو غروری
ندارم و هیچ فخرفروشنننی در برابر توانايی تو ندارم و نسنننبت به وجود تو ناخوشننننود
نیسنتم .اين سنخن را از روی بدخواهی به تو نمیگويم؛ من بر ويرانگری ،دَردمنشنی و
بیرحمی تو گواهی میدهم؛ ولی از تو سنپاسگزارم؛ چراکه تو اولین کسنی هسنتی که
همراه من خواهی بود و مرا از خاطرهای که بر روحم سننگینی میکند ،راحت میکنی.
او متوقف نمیشود؛ مرا به دست خودم عذاب میدهد و تو بر رهايی من از آن ،پافشاری
میکنی .آيا تو مهربانتر از کسی نیستی که با او روبهرو شدم و شناختمشت
چنه هنگنام بر خناطراتم حملنه میشنننودت و چنه هنگنام آنچنه کنه پس از جسنننتوجوی
پنجاهسنناله انديشننه و پرسننش ،به آن رسننیدم ،از خاطراتم جدا میشننودت میخواهم
شننناخت دروازه به سننوی ضننحاک را فراموش کنم؛ میخواهم آرزويم را برای فرار به
62أَدرَکَهَا النّسیان
سنننوی او ،فراموش کنم؛ میخواهم درد ينافتن حقیقنت را فراموش کنم؛ چراکنه آن بنا
شناخت زندگی ناپاکم ،مرا دور میاندزد.
ناگهان هنگا می که داسنتان واپسنین او را که آن را با زبانی سنرمازده نگاشنته اسنت و
میخواهند آن را بنه عربی ترجمنه کنند ،ديندم ،سنننیمنای رنگی او بر جلند کتناب ،مرا بنه
سويش کشاند و من دروازهی به سوی ضحاک را شناختم.
او همان اسنت .هرگز تغییر نکرده ،جز اينکه بعد از پنجاه سنال دوندگی ،خسنتگی بر او
چیره شننده و جنگلی از موی سننفید همه سننر ،چانه و شننانهاش را فراگرفته اسننت .او
زنخدان زيبايش را میپوشنناند؛ و آن چیزی اسننت که زيبايی را به ويژه هنگام لبخند
زدن و خنديدن ،به وی بخشیده است.
نامش تغییر نکرده؛ همواره اسننم ضننحاک را به زبان التین و با خطی زيبا و آشننکار ،بر
جلد رمان نوشنته و آن اسنم را همیشنه همراه خود دارد .او اسنم ضنحاک را به دهاک
تغییر میدهد تا با تلف اسم نزد غیر عرب ،هماهنگ شود.
هنگامی که من همچون الشنهای در خواب نیمروزی سنردرگمی ،سنکوت ،اندوه ،تنهايی
و ناپاکی به سننر میبردم ،او رماننويس مشننهوری شنند که در سننرزمینهای يخبندان،
سوزان ،بیابانی و خشک ،همگان او را میشناسند.
آن روز نتوانسنتم رمان ضنحاک را از دوسنت نويسنندهام بگیرم و به خود اجازه ندادم که
صنورتش را با انگشنتانم لمس کنم .از ترجمه عنوان رمان به زبان عربی نپرسنیدم؛ تنها
از دوسنتم فهمیدم که او رماننويس مشنهور شنرقی اسنت .چون سنکوت بهتآور من را
ديند ،آن را بنه معننای فرورفتن در سنننخنش گرفنت و دربناره زنندگی ضنننحناک ،ادبش،
شنهرتش ،پروژههای دانشنگاهی و ادبیاش ،با من صنحبت کرد .در همان لحظه ،کشنوی
دوم کتنابخناننهاش را گشنننود و تنأيیند کتبیاش را برای ترجمنه رمنانش بنه عربی ،بنه من
نشان داد.
63 النّسیان الرّابع
اين تأيید با امضنای ضنحاک بود و آدرس کامل او ،مانند شنماره منزل ،همراه و ايمیل
نوشته شده بود .برای اولین بار ،خط زيبای او را با پیچشهای برجسته ديدم.
سرانجام آدرس او را شناختم .اکنون همه آنچه را که نیاز دارم ،اين است که شمارههای
او را بر تلفن همراه خودم بفشارم تا صدايش در گوشم طنینانداز شود و بر روحم بلغزد
و سفر عذابآورم پايان پذيرد.
افسنننوس من نیروی زنگ زدن به او و معرفی خودم را ندارم .او را میيابم در حالی که
مرا فراموش کرده ينا خود را بنه فراموش کردن من میزنند ينا مرا انکنار میکنند؛ چننانکنه
من خودم را در زندگی انکار کردم.
در آن شننب با آرزوی فرار با ضننحاک خوابیدم .به ياد قسننمتی از فیلمی افتادم که در
دوران کودکی ام ،در ژرفايم رسنو کرده بود .آن قسنمت از فیلم را در کودکی و دور از
چشمهای کارکنان يتیمخانه ،چندين بار مشاهده کرديم .صحنهای از زنی چهل ساله و
سنر رو و زيبا بود که سنوار بر قايقی کوچک شنده که نگهبانی او را به سنوی شنخصنی
مشنهور و ثروتمند هدايت میکرد تا اينکه او را به جزيزهای زيبا و دوردسنت رسناند .در
آنجا مردی خوشتیپ که لباسنی ابريشنمی پوشنیده و قامتش را بلندتر و جذابتر کرده
بود ،منتظر او بود .چون قايق به اسکله چوبی کوچک نزديک شد ،آن مرد به سوی بهاء
سنر رو که در اثر خسنتگی چپ و راسنت میشند ،شنتافت و دسنتش را به سنوی او دراز
کرد .آن فرد ،دسنت او را که با نیاز ،اعتماد به نفس ،لرزش و شنکسنتگی به سنويش دراز
شنننده بود را گرفت و آرام در گوشهايش زمزمه کرد :نترس ،از تو مراقبت خواهم کرد
و به تو توجه میکنم.
فیلم با صنحنهای هیجانانگیز تمام میشنود :آن قهرمان زيبا همراه معشنوقهاش به سنوی
خانه زيبايشان در جزيره ،گام برمیدارد و خورشید در افق خونین دريا فرومیرود.
قهرمان زن فیلم (،بهناء) بیمنار و رو به مرگ اسنننت .زمانی که مرگ او را دربرگرفت ،به
سوی مردی که دوستش دارد ،پرواز کرد و در کنارش جان داد.
64أَدرَکَهَا النّسیان
من نیز خواب ديدم که روزی به نزد ضنحاک پرواز میکنم و علیرغم خواسنت مرگ ،با
او به شننادی زندگی میکنم؛ اما ترسننی روحم را فراگرفته اسننت .خودم را با اندوهی
فزاينده ناتوان کردم؛ کاش او مرا نپذيرد يا منکر شود يا نشناسد.
خودم را در زمنان عقند قرارداد ،برای اين ديندار آمناده کردم؛ امنا هیچگناه گمنان نمیکردم
که ضنحاک به بلندای آسنمان شنکوه پرواز کند؛ جايی که من يارای پرواز به سنوی او را
ندارم و من ناخواسنته ،در گل و الی اشنتباهات ،ناامیدیها ،دردها و رنجهای سنرنوشنت،
لغزيدم.
ای بیمناری پلیند و مهربان! آيا به تو نگفتم که مرا در زمان منناسنننب دربربگیرت بینا ،مرا
بیشنتر در خود فروبر تا زيبايی را فراموش کنم و رؤيای پیوسنتن به مرد مهربانم را ازياد
ببرم .اکنون با اشنتیاق به سنوی مرگ خواهم شنتافت تا خاطرههايم را فراموش کنم و
آن نیز مرا فراموش کند.
ای فراموشننی! زمانی مرا دربرگرفتی که نیاز به يادآوری به سننوی من بازگشننت .اکنون
من چقدر خوشنبختم؛ چراکه زنی هسنتم که فراموشنی مرا دربرگرفته و از ناامیدیهای
حال و آينده و عذابهای يادآوردی دردهای گذشته ،بیدار کرده است.
اکنون بنه تو وعنده میدهم کنه در برابرت ايسنننتنادگی نکنم ينا نفريننت نکنم ينا از تو
نگريزم .تمام و کمال تسنننلیمت خواهم شننند تا هرگونه که بخواهی مرا آزار دهی .من
ديگر مانند گذشته که تو را از خود دور کردم ،با تو روبهرو نخواهم شد.اکنون با اشتیاق
کامل و خشنودی حقیقی ،زنی را به تو میبخشم که فراموشی او را دربرگرفته است.
تو نیز به من بخشش کن تا اندکی بیاسايم.
65أَدرَکَهَا النّسیان
النّسیان الخامس
فراموشی پنجم
بیهوده است که به هر قلبی توضی ح دهی که چقدر دوستش داری ،اگر آن را نفهمد.
66أَدرَکَهَا النّسیان
فراموشی او را دربرگرفت
احسناس ديوانگی بر ضنحاک باريده و عقلش را نابارور میکند .او نمیپذيرد که زيبايی
در سنالهای طوالنی ،دروازهای به او نمايانده ،در حالی که خود به دنبال ديدار يا فرار به
سنوی او نبوده اسنت ،بلکه او بر آن شند که تسنلیم شندن بر بیماری و فراموشنی را مقدمه
مرگش قرار دهد تا تنها از حقیقتی که آن را يافته بگريزد .نمیتواند به سنوی او بگريزد
يا به آسنننمنانش پر بکشننند .چراکه شنننهرت ،موفقینت ،اطمیننان خاطر و پاکی ،خالف
زندگیای است که او میگذراند.
با خشنمناکی تمام ،ضنربهای به رانهايم میزند تا اندوهش تخلیه شنود و تسلیم گريهای
بشنننود که او را به آسنننمنان میکشننند .او با بهناء که در اتاقش آرمیده و صننندايش را
نمیشننود ،نجوا میکند :وای بر حماقت تو ای بهاء! چگونه نفسنت شنکسنتن بالهايت را
برای تو زيبا جلوه داد تا نتوانی به سنوی من پرواز کنیت چگونه نفسنت تو را وسنوسنه
کرد که من تو را رها میکنم يا از تو دور میشومت من همواره در انتظار تو هستم.
چرا اين کار را با ما کردیت چرا زمان جدايی همواره ادامه يافتت چرا تنهنا بعند از اينکنه
فراموشننی تو را دربرگرفت ،برای من دعا کردیت من نیازمند تو هسننتم .حال کجايیت
خودت نیز همراه فراموشنننی رفتی و مرا در دنینای خاطره تنهنا رها کردی .وای بر تو از
اين خیانت پست!
*****
سنر رويش که او را از ديدارش محروم کرده بود ،خشنمگین میشند ،انگشنتانش را با
خشم بر کلیدهای پیانو میفشرد.
هرگاه خسننتگی او را به سننتوه میآورد ،به اتاقش میرفت و پس از نوشننیدن قهوه ،به
خوابی ژرف فرومیرفت.
****
اسنم معشنوقهاش ،به خاطر آرزوی مقدس کودکانهشنان که در سنینهاش پنهان شنده،
ادامه خواهد داد.
بعد از خواندن صنفحههای آغازين دسنتنويس ،تصنمیم گرفت که روايت بهاء را حتماً
بنويسنند؛ حتی اگر به خاطر برآورده کردن آرزوی بهاء ،آرزوی خودش را ناديده بگیرد.
بهاء پیش از اين ،هیچ داسنتانی را چاپ نکرده بود آرزو داشنت داسنتان عزيز و نامعلوم
خود را منتشنر کند .اکنون بر او اسنت که آرزوی وی را برآورده کند .هرچند بهاء حتی
از يادآوری رؤياهايش ناتوان است ،ولی او میتواند آن را به يادش آورد.
*****
ضنحاک طروات صنبح گاهان را مغتنم شنمرد و پیش از بیدار شندن بهاء و صنرف صنبحانه،
به پیادهروی که عاشق آن است ،پرداخت.
او سنالهاسنت که عادت دارد در کنار رودخانه پیادهروی کند و آرزو دارد که در هنگام
پیادهروی صبحگاهی ،بهاء نیز همراهش باشد .آه! هرچند بهاء اکنون در دنیای او است،
ولی نمیتواند آرزويش را برآورده کند؛ چراکه بهاء فلج است و بدون کمک او ،نمیتواند
نیازهايش را برآورده کند.
هنگام پیادهروی همواره در انديشننه معشننوقه دور نزديکش اسننت .اکنون او را در کنار
خويش میپندارد و با او نجوا می کند :بهاء ،من عاشنقت هسنتم و از همین رو ،داسنتان
تو و خودم را چنانکه میخواهی ،مینويسننم و با آن ،زيباترين سننرنوشننتها را برای تو
رقم خواهم زد و زندگی سراسر رنجت را در فراموشی پنهان خواهم کرد.
آنچه را که خويشنتن نوشنتی ،برايت خواهم خواند؛ ولی من زيباترين داسنتانها را برايت
خواهم نوشننت و آن را «أدرکها النسننیان» خواهم نامید و نامهايمان را روی آن نقش
خواهم بسنت و تنها آنچه را که در زندگیات آرزو داشنتی ،مینويسنم و هر حقیقتی را
که دوست نداری کسی جز من آن را بداند ،در سینهام به خاک خواهم سپرد.
69 النّسیان الخامس
من داسننتان خطاها و لغزشهای تو را خواهم خواند و آنها را در سننینهام دفن خواهم
کرد .لغزشهناينت بزرگی ،احترام و پناکیات را در چشنننمهنايم میافزايند؛ و من بنه جنای
آنها ،زيباترين فضننیلتها ،شننرافتها و بزرگیها را برای تو خواهم نوشننت .داسننتان ما
برای ما و برای عشقمان خواهد بود و رهگذران را از داستانمان بیرون خواهم کرد .حال
نیاز به يادآوری آنچه را که میخواهیم ،داريم.
بعد از اين ،تو زنی فراموشننیگرفته نیسننتی؛ بلکه با وجود بیماری ،فراموشننی و درد،
ملکه ای خواهی بود که در قلبم و در پیشانی جاودانگی خواهی نشست.
بهاء ،من عاشننقت هسننتم؛ چرا نمیتوانی همراه من بر کناره زيبای رود گام برداریت
گلفروشنیهای فراوانی در مسنیرمان هسنت و به راسنتی تو عاشنق گلها ،رودها و گام
برداشتن زير بارانی.
*****
ضنحاک لیوان آب آناناس را روی میز بهاء گذاشنت و میز را نزديک تختش برد تا بتواند
به پهلوی چپ بخوابد .سرش را به پشتی روکشدارش تکیه داد .لبخند آرامی میزند تا
آنچه را که در ژرفای روحش تکهتکه میشنود ،پنهان کند .ضنحاک با دسنتان پدرتوانش
به او کمک می کند تا کمرش را راسننت کند .سننتاره سننبزرنگی را از جعبه سننتارههای
اوريگامی برداشننت و باز کرد تا نوشننته روی آن را بخواند :اشننک ،نالهی عاشننق محروم
اسننت .سننتاره سننبزرنگ ديگری را به بهاء داد تا آرامآرام آن را باز کند .آنچه را در آن
نوشنته شنده به آرامی و سنختی بخواند :درماندگی در برابر عشنق ،يعنی نايسنتادن جلوی
آن يک بار ديگر.
ضننحاک لبخندی طوالنی زد؛ در حالی که صنندای اندوهگین و گرفته بهاء را که میان
لبهای قرمزش برمی آمد ،میشننید .سنتاره سنبزرنگ سنوم را برداشنت و با عجله آن را
گشنود و آنچه را که در آن نوشنته شنده بود ،با صندای آرام و اندوهناک خواند :عشنق
70أَدرَکَهَا النّسیان
هرگز ناگهانی نمیآيد ،بلکه سننرنوشننتی اسننت که به سننراغت میآيد .سننپس از درد و
ناراحتی ،آهی کشید و به بهاء گفت :آيا آرام هستیت
بهاء سننرش را به نشننانه خشنننودی و تأکید تکان میدهد .موهای صنناف و کوتاهش از
میانه پیشنانی اش به سنمت راسنت ريخته بود .ضنحاک با عشنقی فراوان به بهاء گفت:
امروز دسنتنوشنتههايت را برايت میخوانم .تو کسنی هسنتی که آنها را نوشنتی و حال
بايد آنهنا را به ياد آوری .آن تنهنا روايتی اسنننت که هیچ ارتبناطی با تو ندارد .تو زندگی
خوشنبخت و شنادی داشنتی .اين داسنتان زنی اسنت که اسنمش عاشنق اسنت اما زندگی
اندوهناک و آشنفته ای داشنته اسنت .ولی تو زندگی خوشنبخت و زيبايی داشنتی .من اين
داسنتان را به خاطر نصنیحت پزشنکان ،برايت میخوانم؛ شنايد که در يادآوریات کمک
کند و خاطرهات را با ماجرايی که آن را تجربه نکردهای ،بازآورد.
ضنحاک در چشنمان بهاء نگريسنت تا ناراسنتی آن را در چشنمانش ببیند .پس در آن،
درخشنندگی ،آرامش و تصنديقش را ديد که به ضنحاک برای دروغگويی بیشنتر ،شنهامت
بخشنننیند .اودر حنالی کنه دسنننتهنای بهناء را بنا مهربنانی نوازش میکرد ،افزود :اين
دسننتنويسها خالصننهای از روايتی اسننت که آن را نوشننتهای و شننخصننیتهای آن را
ترسنیم کردی؛ چنانکه قهرمان آن را زنی عاشنق نامیدی .اين بدون شنک داسنتانی زيبا
اسننت؛ ولی بین تو و آن ،هیچ ارتباطی نیسننت .زندگی تو کامالً متفاوت بود .چهبسننا
زنندگی تو خالف زنندگی قهرمنان انندوهنناک و نناراحنت بناشننند کنه دچنار بیمناری ننادر
فراموشی شده است.
ضننحاک سننکوت کرد تا برای ادامه دروغهايش نفس بگیرد .لبخند گلگونی به او زد و
دسنت هايش را فشنرد .آب آناناس را به او نوشناند و گفت :تو بیمار نیسنتی و همه چیز را
به ياد میآوری و من را میشناسی .آيا اينگونه نیستت
شننادی پنهانی در چشننمان بهاء میدرخشننید .با سننختی میتوانسننت به او بگويد :تو
ضنحاک هسنتی؛ من تو را میشنناسنم؛ من تو را دوسنت دارم .سنپس بهاء به دسنتهای
71 النّسیان الخامس
ضننحاک ،در حالی که آن دسننتنويس بزرگ را باز میکنند ،نگاهی میاندازد .ضننحاک
صننفحههايی را که ديروز برای خودش خوانده بود ،ورق میزند تا به صننفحههای بعدی
برسد.
او وحشننت را در چشننمان بهاء که آماده ورود به عالم وحشننت و فراموشننی بود ،ديد؛
گرچه بعدها آنچه را که از ضحاک میشنود ،به ياد نخواهد آورد.
72 النّسیان السّادس
73 النّسیان الخامس
النّسیان السّادس
فراموشی ششم
زن عاشق
ضنحاک داسنتان خود را «فراموشنی دختر را دربرگرفت» نام نهاد؛ و قهرمان داسنتانش را
«زن عاشنق» قرار داد .تصنمیم گرفت فصنلهای آن مطابق با تصنويری از بهاء باشند که
سنرنوشنت با او دشنمنی نکرده و اندوهها و از دسنتدادنها او را تسنلیم نمیکند ،نه آن
بهائی که با اندوه و غم و ناامیدی نقاشی شده است.
امروز صنبح پیش از اينکه خورشنید طلوع کند و اولین بارقههای گرمای هسنتی جاودان
را در زمسنتان سنرد به دنیا هديه دهد ،ضنحاک اولین سنطرهای داسنتان «فراموشنی او را
دربرگرفت» را پیرامون قهرمان آن نوشنت و قهرمان را همانگونه که بهاء میخواسنت،
ترسنیم کرد و تصنويری روشنن از رؤيای زندگی بهاء را به تصنوير کشنید .تصنويری شناد،
نورانی و خوشيمن بود که بهاء آرزوی آن را داشت .آن چیزی را که بیماری در خاطره
بهاء کشته بود ،در ذهنش کدشت.
در پی بهاء در رمان که نويسننندهای مشننهور ،زيبا و از خانوادهای شننريف و برخوردار از
شننادی ،خیر و موفقیت بود ،تصننويری از بهای يتیم که هیچ اصننل و نسننبی در زندگی
ندارد و سرنوشت وی را در گوشهای از دنیا رها کرده است ،ترسیم شده است .بهاء تنها
و بدون اسنم در پرورشنگاه زيسنته؛ سنپس با معشنوقش ضنحاک که اورا بهاء نامیده ،ديدار
کرده اسننت .ضننحاک بهاء را پرنسننس قلبش کرده بود .هنگامی که مدير پرورشننگاه
ضنحاک را در خیابان انداخت ،از بهاء دور شند و از اينجا آن بهاء قهرمان اصنلی خواهد
بود.
75 النّسیان السّادس
بهاء در پرورشننگاه رنجهای بسننیاری کشننید .در 18سننالگی خودش را تنها در خیابان
ديد .در آن هنگام جز خودش ،چهره سنننر دلفريبش و اسنننتعدادش در نوشنننتن که
پیوسننته بر آن افزوده شننده بود ،چیزی از زندگی نداشننت .از آنجا که دسننتيابی به
آرزوهايش ممکن نبود ،به دانشنگاه نرفت .رماننويس مشنهوری که آرزويش را داشنت،
نشند .هیچ رمانی منتشنر نکرد و خوانندگان عاشنقان قلم را به دسنت نیاورد و بر آسنمان
دنیا با بالهای رؤيا و خالقیت پرواز نکرد.
او با وجود شنکسنتها و سنرخوردگیهای پیوسنتهاش در به دسنت آوردن آرزوهايش،
زندگی شريفی داشت .سخت کار میکرد و مزد اندکی میگرفت که از آن راضی نبود.
او دوسنتدار ،وفادار ،عاشنق يا همسنری نداشنت؛ چراکه برچسنب دختر يتیم و نفرينشنده
بر او زده شنده بود .هیچ کس نمیخواسنت که او شنريک زندگیاش يا مادر فرزندانش
باشنند .بهاء هیچ اصننل و نسننبی برای خودش نمیشننناخت و عفتی را که ادعايش را
داشت ،نگاه نداشته بود .در زندگی جز با آدمهای گرگسیرت و گرسنه که میخواستند
بدرند ،با چیزی روبهرو نشنده بود و همه اينها ،او را به سنمت نیسنتی و فراموشنی سنوق
میداد.
هدی دوسنننت بهاء بود که بهاء با او راجع به زندگی ،تنهايی و بدبختی خود صنننحبت
میکرد .زنندگیای کنه بنا نهناينت خواری در آن پیروز نشننند .زنندگیاش شنننرمآور بود.
آپارتمان کوچکش از يک اتاق ،آشنننپزخانه ،حمام ،بالکنی کوچک ،چند دسنننت لباس
زيبا ،خاطرات شناد خیالی اش و آرزوهای نابودشنده تشنکیل شنده بود .شنرف ،فرصنتها،
روح ،زندگی ،آرزوها ،شنادی و بزرگی ،سنالمتی و رؤيای نويسنندگی وی ،همگی از بین
رفنت؛ در حنالی کنه مردان از او ،مناننند کنااليی ارزانقیمنت لنذت میبردنند و او را مینان
خود دستبهدست میکردند.
با اخالص تالش کرد که از هر فرصننتی برای به دسننت آوردن روزی حالل بهره ببرد.
ولی مردان طمعکار ،همه درها را روی او بسننتند و او را به نهايت ابتذال کشنناندند .او
76أَدرَکَهَا النّسیان
سنال ها اسنیر روح و بدن شنیاطین بشنری بود و سنرانجام جوانی و زيبايیاش به پايان
رسنید .در اين هنگام به گوشنهنیشنی روی آورد .تنها با دوسنت نزديکش هدی و چند
مشننتری که سننخنهای طاليی او را میخريدند و به اسننم خودشننان چاپ میکردند،
رفتوآمد داشنت .آنها به نیرنگ خو کرده بودند .هنگامی که بهاء از فروش بدنش به آن
پسننتفطرتان به سننتوه آمد ،سننخنهايش را به آنها میفروخت تا بتواند گذران زندگی
کند .پس شنروع به تجارت با کلمههايش کرد و به جای تنفروشنی ،قلمفروشنی کرد.او
توانسنت شنغلی دولتی با حقوقی اندک به دسنت آورد .با اين کار ،تجارت قلم و بدن را
کنار نهاد و در سکوت و غرق در تنهايی ،بیماری و بیچارگی ،خانهاش را ترک کرد.
وی دو بار به سنرطان دچار شند :ابتدا به سنرطان پسنتان و بعد رحم مبتال شند و بعد از
مقاومت طوالنی و نابودی توانسنت بر آن چیره و درمان شنود .پزشنکان توده سنرطانی را
جدا کردند تا از گسنترش سنرطان به سناير اعضنايش ،جلوگیری کنند و در اين امر نیز
پیروز شدند.
در آن هنگام که گمان می کرد که از بیماری نجات پیدا کرده اسنت ،سنرطان برای بار
دوم بنه مغزش حملنه کرد و اينبنار بنا دشنننمنی و درنندگی بیشنننتر و انتقنامجوتر ،تمنام
توانش را بريد و بر تمام بدنش مسنننلط شننند .در نهايت بهاء تسنننلیم قدرت بیماری و
فرمانبردار وی شد تا با آن ،به سوی نیستی گام برداشت.
از آن زمان چون شنبهی در بیمارسنتان بسنتری بود .زمانی که حالش دردناک میشند،
تنها آرزويش برای متوقف کردن آن دردها ،رفتن به جنگل اسکانديناوی بود.
او بیشتر پسانداز و پول فروش ماشین و آپارتمان سنگیاش را برای هزينههای درمان
خود در مکان طبیعی اسنکانديناوی و به همراه بردن هدی با خود ،خرج کرد .همچنین
يکی از افرادی کنه کلمناتش را میخريند ،پنذيرفنت مقنداری از هزيننههنای درمنانش را
پرداخت کند.
77 النّسیان السّادس
النّسیان السّابع
فراموشی هفتم
زمانهای تازهای وجود ندارد ،بلکه تنها زمانهای از دست رفته وجود دارد.
بوی محبت
ضنننحناک دريافت که بهناء بسنننیناری از دردهای درونش را پنهنان میکنند .وی نالههای
آهسنته او را که از گلويش خارج میشنود ،میشننود؛ بنابراين گمان میکند که سنرطان
با وحشیگری تمام به او حمله کرده است.
ضننحاک نمیتوانسننت دردهای عادی بهاء را التیام بخشنند .او پزشننکانی را بر بالین او
میآورد تنا معنايننهاش کننند .آنهنا برايش آرامبخشهنای قوی مینوشنننتنند تنا شنننايند
دردهايش تسکین يابد و میلش به خوردن و آشامیدن بازگردد.
اما او غذا را پس میزند و شنبانهروز در رختخوابش دراز میکشند ،در حالی که همواره
به سنمت پنجره اتاق میچرخد تا ريزش باران را تماشنا کند .چون ضنحاک تمايل وی را
برای تماشای ريزش باران میديد ،به وجد میآمد و پنجره را برايش باز میکرد تا باران
را در نزديکی خود احسناس و به سنوی او پرواز کند؛ و ضنحاک کنار پنجره مینشنیند تا
برايش از دستنويسها بخواند.
چنند خط از دسنننتنويسهنا را میخوانند .چون متوجنه میشنننود کنه بهناء بنه آن گوش
نمیدهد ،از خواندن میايستد .باران با چشمانش بازی میکند .هر نم بارانی را که روی
لبانش فرومینشنید ،میچشند .بهاء سنرشنتی چون آب داشنت .ضنحاک به صنورتش و
احسنناس نقشبسننته روی صننورتش ،توجه کرد و پرسننید :آيا میخواهی که زير باران
برقصیت
بهاء سنرش را به نشنانه رضنايت تکان داد .چون زير باران رفت ،ناله خوشنحالی سنرداد و
دسننتش را به گونهای حرکت داد تا قطرههای باران در آن جمع شننود .او چون کودکی
خوشنننحنال در زير بناران تنابسنننتنان ،در حنالی کنه در مزرعنه بنا خرگوش کوچکش بنازی
میکند ،احساس خوشبختی میکرد.
باران لحظه به لحظه بیشنتر میشند؛ گويی که میخواهد او را هرچه بیشنتر خوشنحال
کند .با شنديدتر شندن باران ،شنادمانی بهاء نیز بیشنتر میشند .در چهرهاش که از آب
81 النّسیان السّابع
خیس شنده بود ،شنادی موج میزد .ضنحاک برای نخسنتین بار چند کک و مک کوچک
و قرمز روی صنورتش ديد و آن به سنرخی ،حرارت و آمادگی صنورتش به سنوی عشنق
میافزود.
در ژرفنای خناطرات ،ضنننحناک کودکی بود کنه در پرورشنننگناه پنهنانی بنه بخش دخترهنا
میرفنت تنا بهناء را بنه رق ،زير بناران بنا خودش دعوت کنند .تنا بعند از کتنک خوردنش از
مدير به سبب رقصیدن در باران ،وی را خوشحال کند.
در پرورشننگاه تنها آن دو نفر بودند که از سننرما و خیس شنندن لباسهايشننان در زير
باران ،باکی نداشنتند .آن دو زير باران رقصنیدند و سنرما را از صنبح تا شنب تحمل کردند.
و مندير پرورشنننگناه برای مجنازاتشنننان ،آن دو را زير خورشنننیند ظهر نگنه داشنننت تنا
لباسهايشان خشک شود.
اما ضنحاک بهاء را ترک نخواهد کرد تا سنرما در پوسنتش نفوذ کند .پس از آنکه بدن و
موهای بهاء خشک شد ،لباسهايش را عوض کرد و پیراهنی کتان و گرمی به او پوشاند
همان لباسهايی که باربارا با اکراه و نفرت از بهاء ،در انتخابشان به ضحاک کمک کرده
بود .باربارا امید به ازدواج يا داشنتن زندگی مشنترک بدون ازدواج با ضنحاک را داشنت تا
بتواند بر سحر ،شهرت ،مال ،لطف فراوان ،قلب مهربان و خالقش چیره شود.
ضنحاک شنومینه را روشنن کرد تا اتاق گرم شنود .سنپس يک لیوان شنیر داغ شنیرين شده
با عسل ،به بهاء داد و او را را به رختخوابش برد.
ضننحاک نزديک شننومینه ،روی فرش نشننسننت و شننروع به نوشننتن فصننلی از رمان
«فراموشننی دختر را دربرگرفت» کرد .فصننلی که اسننمش را «بوی محبت» نامیده بود،
اينگونه آغاز کرد:
چقدر آسنمان امشنب نزديک خواهد بود .بسنیار دلتنگم؛ دسنت همواره دسنت را نفشنرده
اسنت؛ سنر روی سنینه تکیه نزده؛ انگشنتها چینهای بدن را نجسنته؛ گوش ضنربان قلب
82أَدرَکَهَا النّسیان
ينا نفسنفس زدنهنا را نشننننینده؛ انگشنننتهنا بنه مبنارزه امواج موهنا نرفتنه؛ بینی بندن را
نبويیده؛ چشم ،چشم را قبول نکرده.
****
ضنحاک سنعی کرد بعد از نوشنتن فصنل محبت گوارا از زبان بهاء ،خودش را برای خواب
آماده کند .آه! چیزی نمانده است شب تمام شود؛ به رختخوابش نزديک شد.
بسننده میکند که دسنتهای از سنتارههای رنگارنگ اوريگامی را از صنندوقش بردارد و از
اتناق بهناء بنه سنننوی اتناقش برود و پناورچین پناورچین اتناق را ترک میکنند و بنه
رختخوابش میرود .يکی از ستارههای رنگارنگ کوچک را باز میکند:
ترسو کسی است که دنیايی به غیر از دنیايی را که آرزو دارد ،بپذيرد.
عشننق تنها حقیقت مطلق در اين دنیای آغشننته به دروغها و خیانتها و شننکسننتها
است.
دوسننت داشننتن چیزی اسننت که برای اشننک قداسننت و برای کار مباح ،طهارت قرار
میدهد.
هنگام غضب ،سخن فضیلتی مبتذل میشود.
عشق همان سرزمین وسیعی است که تنها برای دو نفر گسترش میيابد.
من عاشنق همه کسنانی هسنتم که گفتند« :خیر» و همه کسنانی که «بله»ای گفتند که
به «خیر» انجامید.
83 أَدرَکَهَا النّسیانُ
النّسیان الثّامن
فراموشی هشتم
بلوغ حقیقی قلب زمانی آغاز می شود که تصمیم بگیرد به کمال برسد.
وطن
آن روز ضننحاک به ورزش صننبحگاهی نرفت و به هیچ تماس تلفنی پاسننخ نداد .تمام
وقت خود را صنرف آماده کردن صنبحانه ای لذيذ برای بهاء کرد تا پس از آن ،با شنادی
تمام ،به اسنتقبال روزش برود .قرار با منشنیاش باربارا را برای انجام بسنیاری از امور ،از
يناد برد؛ چننانکنه از برخوردهنای زيناد بناربنارا بنه خودش نناآگناه بود و هیچ ينک از آنهنا را
پاسنخ نمیداد .او در حال آماده کردن صنبحانه برای معشنوقه زيبايش ،ترانههای شنرقی
شادی را زمزمه میکرد.
بهاء با دشواری به ضحاک گفت :تو ضحاک هستی .من تو را به ياد میآورم.
****
ضنحاک آن روز را با وحشنت و حیرت روح و جسنم و تمايل به رق ،گذراند با بهاء در
بازار سننننتی قديمی ،جايی که گلفروشننی ،گیاهان زينتی ،مرغ عشنننق و ماهی های
رنگارنگ بود ،به پیادهروی پرداخت.
او ترجیح داد تنهنا خودش و بهناء بنه پینادهروی برونند .او حتی پیشننننهناد بناربنارا را برای
همراهی نپنذيرفنت .بناربنارا همواره بندون خسنننتگی ،از بهناء نگهنداری میکرد و تمناينل
داشننت آن بهاء سننر روی مشننرقی را که ضننحاک بیش از نیمقرن عاشننقش بود ،بهتر
بشناسد.
اما ضنننحاک همراهی باربارا را نپذيرفت و در حالی که بهاء را روی دسنننتهايش بلند
کرده بود ،به سنوی خیابان رفت .سنپس او را در صنندلی چر دار قرار داد و شنالگردن
پنبنه ای را دور گردنش پیچنانند .هنگنامی کنه وی همراه بهناء حرکنت میکرد ،دربناره آنچنه
که از کنارش میگذشنتند ،حتی از کتابخانه وقفیاش ،برای وی سنخن میگفت؛ و نیز
جلوی ويترين شیشهای رنگارنگ ،از او در حالی که لبخند میزد .عکس گرفت.
****
85 النّسیان الثّامن
هنگام عصنر ،خانه سنرشنار از عطر گلهايی بود که بهاء دوسنت داشنت و با اشناره دسنت و
چشنم هايش از ضنحاک خواسنته بود برايش بخرد .ضنحاک آن گلها را در آشنپزخانه و
اتاق بهاء پراکنده کرد تا رايحهاش تمام خانه را دربرگیرد.
ضنحاک کنار بهاء روی تخت نشنسنت و پیش از خواندن دسنتنويسهايش ،شنام را برای
بهاء آورد .بهاء دهانش را با خوشنننحالی باز میکرد و بدون بسنننتن آن ،در انتظار لقمه
بعدی میماند.
پاداش بهاء برای غذا خوردن ،گلدان گل نرگس بود .ضننحاک آن را به سننرش نزديک
کرد و دو صنفحه از دسنتنويسه ا را برايش خواند .ضنحاک انتظار داشنت بهاء با خوردن
آرامبخشهايش به خوابی عمیق و شنیرين رفته باشند؛ اما چشنمهای بهاء به گسنتردگی
آسنمانی پر از سنتارههای نورانی ،باز بود .ضنحاک دريافت که او غرق در انديشنه اسنت؛
گويی بهاء وی را برای نخسننتین بار در زندگیاش ديده يا میخواهد بدون خداحافظی
از وی جدا شود.
فکر رفتن بهاء ،او را میترسناند و با نگاههای پی در پی ،از وی میپرسنید :اکنون مرا به
خوبی به ياد میآوریت
بهاء مانند همیشننه لبخندی آرام به وی می زد و جای تکان دادن سننرش ،به صننورت
ضنحاک خیره می شند؛ گويی در حال نقاشنی صنورت او اسنت يا تصنوير چهرهای در
مکانی مقدس ،در ذهنش نقش میبسنت ،مکانی که سنرطان جايی در آن نداشنت .بهاء
دسننتش را برای لمس موهای نقرهای و بلند ضننحاک دراز و آن را نوازش کرد .هرچند
مويش به نرمی موی بهاء نبود ،اما مجعد و مانند موجهايی درخشان و نورانی بود.
ضحاک پلک هايش را بست و روحش را به دست بهاء سپرد .وی بهاء را دختری کوچک
و يتیم تصنور می کرد که از آداب و رسنوم دوسنت داشنتن ،جز نوازش موهايش و زدن به
پیشنننانی اش برای فروکش کردن غضنننبی کنه در روحش شنننعلنهور میشننند ،چیزی
نمیدانست.
86أَدرَکَهَا النّسیان
****
شنب به نیمه رسنیده بود و بهاء همچنان خیره به ضنحاک مینگريسنت .بیشنک بهاء
احسناس خوشنبختی میکرد و نمیخواسنت اين خوشنبختی را در شنعلههای خاطرههای
دردناک کودکیشان خاموش کند .پس خاطرههايش را با درد فرونشاند.
ضنحاک از اعماق قلبش آرزو کرد اين شنب آرام و مهربان ،بهاء را به ياد کودکی فقیرانه
و دردناکشنان نیانداخته باشند .از اعماق قلبش التماس کرد که فراموشنی نیز ضنحاک را
دربرب گیرد تا هرآنچه را که از درد و رنج در وی وجود دارد ،نابود سازد.
همواره با خودش میگفت :آيا اين سنرطان خبیثی اسنت که میخواهد خاطرات بهاء را
بگیردت يا مهربانی اسنت که هدفش نابودی خاطرههای دردناک درون بهاء اسنتت يا اين
دردها ،حسنرتها و ناکامیها هسنتند که سنرطان را آفريدهاند تا اين رنجها و دردها را از
روحش بزدايند و بار سنگین اين شش دهه را ،از دوش وی بردارند.
ضن نحاک نیز به بهاء مینگريسنننت .او در دروغ گفتن به بهاء ماهر شنننده بود تا بتواند
خاطرههای خوش دروغین را در حافظهاش بنشناند؛ به اين امید که لحظههای واپسنین
زندگیاش را با آن خاطرههای ساختگی و با خوشبختی سپری کند.
سننرانجام بهاء به خواب رفت؛ اما ضننحاک نتوانسننت چشننمهايش را روی هم بگذارد.
همواره آن شنهر وحشنی را به ياد میآورد که کودکیشنان را نابود کرده بود .کابوسهای
بیداری آزارش میداد ،تصننمیم گرفت در آن شننب سننرد ،در شننهر قدم بزند .هرچند
پیادهروی در آن نیمه شننب و با وجود افراد مسننت ،مجرم ،بیخانهمان و ولگرد بسننیار
خطرناک بود.
با عجله کت گرم خاکسنتری اش را پوشنید؛ مويش را با کاله گرم پوشناند و به کوچههای
قنديمی رفنت؛ تنا شنننايند برخی از خناطرههنای دردنناک دوران کودکیاش بنه يناد بیناورد.
87 النّسیان الثّامن
دورانی کنه در خینابنانهنا و کوچنههنا بنه تنهنايی و بنا ترس زنندگی میکرد؛ در حنالی کنه
هیچ رحمکنندهای به او رحم نمیکرد و هیچ دلسوزی برايش دل نمیسوزاند.
در آن دوران ،ترس و تنهايیاش تا اسننتخوانهايش نفوذ میکرد؛ اما امشننب ،با وجود
قدم زدن در اين راههای تنگ و تاريک ،هیچ ترسننی ندارد .اکنون احسنناس میکند در
وطنش هسنننت و وطن او را در آغوش میگیرد و دوسنننتش دارد؛ امنا در نگناه او ،آن
خرابههای شرقی ،جايی که دزدها و سنگدالن زندگی میکنند ،وطن نیست .آنجا تنها
خرابههای تاريخی است که دزدهای سرگردان تاريخ ،آن را به زير کشیدهاند.
ضننحاک در آن زمان ،ناتوانی بیش نبود؛ اما اکنون ،در وطن زيبايی اسننت که وی را به
اسنتاد نمونه دانشنگاه ،اديبی مشنهور ،انسنانی موفق و محقق در تمام لحظات زندگیاش
تبندينل کرده اسنننت .اکنون میخواهند جرعنه بزرگی از اين وطن حقیقی کنه او را در
آغوش کشیده است ،بنوشد.
در انتهای مسنیر ،به قهوهفروشنی برمیخورد .کیف پولش را درمیآورد و به آنجا میرود.
در حالی که هرگاه به ياد يتیمی ،تنهنايی و زندگی از دسنننترفتنهاش میافتناد ،بر وطن
گذشتهاش نفرين میکرد.
او در حالی که در خیابانها تلوتلو میخورد برای بازگشنت به خانهاش ،به راه افتاد .و با
صندای بلند ،شنعرهای حماسنی مقدسنی درباره آفرينش ،انسنان ،بهشنت و وطن سنرمازده
بزرگش که دستهای مهربانش را به سمتش گشوده است ،میخواند.
88 أَدرَکَهَا النّسیانُ
89 أَدرَکَهَا النّسیانُ
النّسیان التّاسع
فراموشی نهم
مادرم چند بار مرا به دنیا آورد تا به همان سرنوشت دچار شومت
مطمئن ترين راه برای مرگ کامل ،دست برداشتن از دوست داشتن است.
90أَدرَکَهَا النّسیان
بهاء من
روز بعد ضنحاک خسنته از افکار پريشنانش ،از خواب بیدار شند .دوباره وطن قديمیاش را
که وی را بیسرپناه کرده و از خود رانده بود ،به ياد آورد .وی از اين خاطرهای که پیش
از اين از ذهنش پاک کرده بود متنفر بود.
به سناعت نگاه کرد .هفت و نیم صنبح بود .تا بیدار شندن بهاء کمی وقت داشنت .مقاله
هفتگیاش را برای مجلنه منديننه نوشنننت .آن مجلنه در اين کشنننور ،مخناطبنان فراوانی
داشت.
او در حالی که چند جرعه قهوه سنننرد مینوشنننید ،کلمهها را با دقت و سنننرعت تايپ
میکرد.
متنی را که با سننرعت تايپ کرده بود ،خواند و پس از تصننحیح خطاهای اماليی ،آن را
به ايمیل شخصی سرويراستار مجله فرستاد .او پس از دريافت ايمیل ،قول داد در اولین
فرصت ممکن با او تماس بگیرد.
تبلت را بسنت .روی صنندلی مجللش آرام نشنسنت .چیزی نمانده بود که دوباره به خواب
ب رود .وی تالش کرد خود را بیندار نگناه دارد؛ زيرا بايد خود را برای مراقبنت از بهناء آماده
می کرد .با اين حال ،خواب بر وی مسنننتولی شننند و او را از حرکت بازداشنننت .آخرين
چیزی را که با چشننمانش ديد ،رمان «المسننخ» فرانس کافکا بود و در همین حال به
خوابی عمیق فرو رفت.
****
ضنحاک از خوابی که شنب گذشنته پیرامون مسنخ شندن ديد ،احسناس خسنتگی میکرد.
ولی اکنون با رهايی از اين کابوس وحشنتناک ،شنکرگزار خداوند بود .به پاهايش دسنت
91 النّسیان التّاسع
****
هرچند امروز چشنمهای بهاء پژمرده بودند و او میلی به خوردن غذا نداشنت ،اما غذای
لذيذ شنرقی را که ضنحاک برای وی آماده کرده بود ،با اشنتها خورد .گرچه او از شنرق
خاطره خوبی ندارد و آن سنرزمین و هرآنچه را که در آن اسنت ،رها کرده اسنت ،ولی به
غنذاهنای شنننرقی همچننان تعلق خناطر دارد .اين عالقنهمنندی ،بنا پختن برخی از غنذاهنا،
92أَدرَکَهَا النّسیان
مانند مربا ،سنرکه و حلوا بیشنتر نیز میشند .اين غذاها را از زنعموی يونانیاش که در
پخت غذاهای شرقی مهارت داشت ،آموخته بود.
چیزی لنذتبخشتر از اين غنذای خوشنننمزه ،بر سنننفرهای مهربنان کنه بوی نفسهنای
معشنننوق را همراه خود دارد ،وجود ندارد .ضنننحناک با خودش میگفنت :در اين لحظنه
نمی تواند جز به عاشنننق بهناء بودن ،به چیز ديگری فکر کنند .در کننار بهناء ،بدون وجود
خاطرهای يا حتی سخنی ،خوشبختترين انسان دنیا است.
چرا تا اين حد عاشق بهاء هستیت او برای اين پرسش پاسخی نه میيابد و نه میخواهد
بینابند.او تنهنا میخواهند لحظنات زيبنايی را کنه برای بهناء انندوختنه بود ،بنه وی تقنديم کنند
و همراه او باشد.
دوسنننت های ضنننحاک چندين بار با وی تماس گرفتند .ولی ضنننحاک هیچ تمايلی به
شننیدن صندای آنها نداشنت .او تنها میخواسنت صندای بهای عزيزش را بشننود .او صندای
بهاء را که آهسنته و خسنته سنخن میگفت ،به سنختی میشننید و میفهمید؛ ولی در
پس آن صندای خسنته ،طنین دلنشنینی را حس میکرد که بر دلفريبی و درخشنش او
می افزود و صنندای مخلمی و گرمش ،هنگام ادای کلمهها ،سننرخی و برافروختگیاش را
بیشتر میکرد.
بهاء پس از صننرف ناهار ،دوباره به خواب رفت .ضننحاک تمايل داشننت مقاله ديگری را
برای ارسنال به سنرويراسنتار بنويسند ،چراکه قصند داشنتند قبل از تعطیالت سنال نو ،دو
شماره از مجله را آماده کنند.
ضنننحناک عنوان مقنالنه آينندهاش را از پیش آمناده کرده بود او اينبنار برای هرآنچنه در
ذهنش می گذرد ،خواهد نوشننت .در حالی که دسننتش را روی قلبش میگذاشننت و در
دنیا فرياد میزد« :بهاء من»!
93 النّسیان العاشر
النّسیان العاشر
فراموشی دهم
افراح رملی
ضننحاک خوب میداند که بهاء نسننبت به مادرش اشننتیاق دائمی دارد .مادری که او را
رها و در سننرزمین گمشننده فلجش کرد .هرچند بهاء وی را همواره لعنت میکرد ،ولی
هرگاه در تاريکی شننب ظلمانی ،در کنار ضننحاک مینشننسننت ،مادرش را با اشننتیاق و
تضرع صدا میکرد.
هنگامی که واژهها بر روحش جاری میشند و با ضنحاک همصنحبت میشند ،مادرش را
فراموش میکرد و ذهنش را در اختینار او قرار میداد.او کنه بنه وی میآموخنت و آواز
يادش میداد؛ گويی مادری رؤيايی اسننت که هرگز او را رها نمیکند و پیدرپی به وی
زندگی خواهد بخشید.
بهاء هیچگاه فکر نمیکرد که اين عشنق روزی هزينه سننگینی بر دوش وی بگذارد و او
را مجبور به پرداختش کند؛ او نمیدانسنت که شنیطان در لباس معلم زبان عربی ،برای
از بین بردن معصنومیت کودکیاش ،به پرورشنگاه بیايد .معلمی که پس از آن رهاشندن
کودک از مادرش ،برای وی مادری از واژهها آفريد.
در پرورشننگاه ،ضننحاک کودک به اين حقیقت پی برده بود که بهاء تسننلیم محرومیت
خود شنده اسنت و نیز رؤيای بازگشنتن پدر و مادرش را رها کرده اسنت .رؤيايی که در
آن وی از نسنل خانواده ای شنريف اسنت که روزگار ،خانواده را مجبور کرد که دخترشنان
را در پرورشنننگناه پنهنان کننند .خینالپردازیهنای بهناء منطقیتر از پناينان فیلمهنای
کالسیک با پايانهای خیالی بود.
اما ضنحاک اين را درنمیيافت که چرا بهاء با وجود بیاصنل و نسنب بودن ،همواره تالش
می کند که واژگانی برای توصنننیف نسنننلی شنننريف بیافريند .چنانکه بهاء خود درک
نمیکرد که تالشننش او را به سننرنوشننت معلمش «افراح رملی» خواهد کشنناند که در
شنکار هر آنچه که میخواهد مهارت دارد؛ حتی اگر آن شنکار ،دختری يتیم ،سنر روی
و ماهر در آفرينش کلمات باشد.
95 النّسیان العاشر
ضنحاک آغاز داسنتان بهاء را که درباره معلمش أفراح رملی بود ،برايش خواند .آن دو در
بالکن اتاق که مشننرف به رودخانه بود ،کنار يکديگر نشننسننتند .ولی لرزشهايی که به
بندن بهناء حملنه کردنند ،او را از خوانندن بنازداشنننت .وی بهناء را بنه اتناق برد و در اتناق را
بسنت تا باد زمسنتانی وارد نشنود و شنومینه اتاق را روشنن کرد و او را در رختخوابش
قرار داد.
............
روز بعد ،هنگامی که بهاء غرق خواب بود ،ضنحاک داسنتان افراح رملی را برای خودش
خواند .صننفحه دوم داسننتان را گشننود تا دردهای پنهانی بهاء را درک کند .چراکه روز
گذشنته ،با شننیدن اين اسنم ،بدنش دچار لرزش شند .هرچند از نظر پزشنکان ،او اين
خاطرهها را در خود نهان کرده است.
****
بهاء مینويسنند :در زيرزمین پرورشننگاه ،يک ماه زندانی ماندم تا هیچ راه فراری همراه
ضنحاک نداشنته باشنم .نمیدانسنتم چرا مدير آنجا میخواسنت اشنتیاق من را برای فرار،
زندانی کندت در حالی که او به فرار هیچکدام از يتیمهای آنجا اهمیتی نمیداد.
وی موهنای قرمز و زيبنايم را کوتناه کرد تنا من را برای رؤينای فرار از پرورشنننگناه ،برای
رسنیدن به کودکی که دوسنتش دارم ،مجازات کند .فهمیدم که وی از عشنق معصنومانه
من به ضنحاک ،بسنیار فاصنله دارد .روح پلیدش ،همواره مردها را از خود دور میکرد و
چیزی جز نفرت ،در آنها برنمیانگیخت .تا سنرانجام ،شناخههايش شنکسنت و پیری و
کینهاش نسبت به بشر ،او را فراگرفت.
زمانی که من را از زيرزمین پرورشننگاه بیرون آورد ،من همه خواسننتههايم را از دسننت
دادم .تنها چیزی که در پی آن بودم ،ديدن اشننعههای خورشننید و نوشننتن روی تخته
سنیاه کالس ،در کالس معلم صنباح بود .او زمانی که من در زيرزمین پرورشنگاه زندانی
96أَدرَکَهَا النّسیان
بودم ،بازنشنسنت شند و پرورشنگاه را برای همیشنه ترک کرد .او برای بیرون آوردن من از
زندان انفرادی ،هیچ پادرمیانی نکرد؛ چنانکه انتظار داشنتم چنین کند؛ زيرا او نسنبت
به ديگر معلمها دوستداشتنیتر بود.
****
ممکن اسنت نوشنتن باعث خفگی روح و جسنم شنود ،اگر معلمی جهنمی مانند افراح
رملی آن را تدريس کند .پس از آنکه صنباح پرورشنگاه را ترک کرد ،افراح رملی جای او
را در آنجا گرفت و به تدريس زبان عربی پرداخت.
هرچند او در انتهای پنجاه سنالگی بود ،ولی چون جوانی بیشنرم و حیا ،همه دختراها و
زنهای پرورشنگاه را مورد آزار و اذيت قرار میداد؛ به گونهای که هنگامی که در شنصت
سنالگی بازنشنسنته شند و آنجا را ترک کرد ،همه زنان آنجا را شنکار کرده بود؛ اما مديرها
و ناظرهای پرورشگاه ،بر جرائم او سرپوش میگذاشتند و از کارهايش لذت میبردند.
افراح رملی پرورشنننگناه را بنه محنل جوالن خناص خودش تبندينل کرده بود و قوانین
خودش را وضنع کرده بود .برای من «نه» گفتن آسنان نبود .چگونه کودکی يتیم و تنها
میتواند به گرگی که همه را میدرد ،نه بگويدت اگر ضننحاک آنجا بود ،از من نگهداری
میکرد .ولی در نبود او ،افراح رملی به آسانی میتوانست در پوشش درس و زبان عربی،
معصومیت من را از بین ببرد.
در آغاز کالسنمان ،تالش کردم او را از مهارت نويسنندگیام آگاه کنم .اعتقاد داشنتم که
او می تواند در پرورش اين موهبت ،به من کمک کند؛ چنانکه خانم صننباح پیش از اين
دريافته بود و چنین میکرد .افراح با خواندن متن مادر خیالیام ،بسنیار تحسنینم کرد.
گرچه من نگاه ناپاک وی را کامالً احساس کردم.
صننبح روز بعد ،او مرا وادار کرد متنم را در صننف صننبحگاهی روبهروی همه کودکان
بخوانم .من با افتخار ايسننتادم و برای آن يتیمهای غمگین ،شننروع به خواندن مقالهام
کردم؛ گويی سنحر کالم در آسنتین داشنتم .مقالهای درباره مادر خیالیام که محبتش را
97 النّسیان العاشر
به من نوشانده بود و مرا به بردهفروشهايی سپرد که از اين راه گذران زندگی و تجارت
میکردند.
مقنالنهام را بنا صننندای بلنند خوانندم .واژگنان را چننان ادا میکردم کنه گويی کلمنههنايی از
جانب خدا هسنتند که در روحم جای گرفتهاند .در حالی که کودکان از آن خسنته شنده
بودند؛ چنانکه هیچ گاه يارای شنیدن هیچ خطابه يا متن ادبی را نداشتند.
بعندهنا افراح رملی دامش را برای کشنننتن من گشنننود .گرچنه بنه آن نیناز ننداشنننت .او
میتوانسنت همان خشنونتی را که برای شنکار کودکان ديگر به کار میگرفت ،با من نیز
به کار گیرد .رفتاری که مسنئوالن پرورشنگاه از آن رضنايت داشنتند و هیچگاه مدرکی
علیه رفتارش پیدا نشند .ولی او به دنبال دامی مناسنب برای شنکار من بود .وی دريافته
بود که روح من پیرامون نويسنندگی میچرخد و آرزويم ،سناختن آيندهام با آن اسنت .از
همین روی ،اوهام و رؤياهايی را پیرامون نويسنندگی و راههای شنکوفايی آن ،برای من
بافت .رؤيايی که ما را به خارج از پرورشنگاه ،جايی که سنرشنار از شنهرت ،مال و شنغل
است میبرد.
او از زبان و قدرتم در نويسندگی شگفتزده میشد؛ زيرا اين کار را با هیچگونه امکاناتی
انجام میدادم .در پرورشنگاه جز تدريسهای ضنعیف و چند قفسنه کتاب که به هیچيک
از کودکان داده نمیشد و هیچ شباهتی به کتابخانه نداشت ،چیز ديگری وجود نداشت.
من چشننم خود را به روی طمعی که او نسننبت به دختران آنجا داشننت ،میبسننتم.
گوشننهايم را از آنچه يتیمان درباره او میگويند ،میگیرم و تنها در رؤيای نويسننندگی،
ادبیات و شننهرتی که او وعدهاش را به من داده ،باقی میمانم .چراکه او مرا در نوشننتن
تمرينهايم بر اساس قواعدی که به من آموخته ،حمايت میکند.
ديگر از خودم نمی پرسم اگر اين کار برايش آسان است ،چرا خودش نتوانسته آن عوالم
را بپیمنايند و آن گوننه کنه ادعنا دارد ،قلم و ادبینات وااليش را پیش ببردت چرا خودش
98أَدرَکَهَا النّسیان
ولی افراح او را ناديده میگیرد و بر ديگر دخترکان يتیم ،چشننم طمع میدوزد تا با آن
دختران يکی پس از ديگری ،همراه شود؛ همچون خروسی تنها که بر مرغهای زبالهدان
هجوم میآورد.
و اينچنین اسنت که کار معلم تنها بر عناصنر زيبايی ،زبان و ادبیات ،متوقف نمیشنود؛
بلکه تنها به يک چیز فکر میکند و آن بهرهکشننی اسننت؛ حتی اگر دختربچهای يتیم
باشند که در اين دنیا کسنی را برای حمايت و حف آبرو ندارد .همچون اسنبی چموش
که بر مادهاش میتازد و با او آمیزش میکند.
ولی من شننیفته روايت هدی نشنندم و او را به تهمت زدن به معلمها متهم کردم .به او
گفتم که دلیل تهمتش ،عقده او از مردان اسننت؛ هنگامی که عمويش در کودکی به او
تجاوز می کرد ،در حالی که او نه پدری داشته که از او حمايت کند (بعد از اينکه پدرش
بنه آغوش خناک رفنت) و ننه منادری کنه حقش را مطنالبنه کنند؛ بعند از اينکنه منادرش
مهاجرت کرد تا با يکی از اقوامش ازدواج کند و همراه او برای کار ،به جزيره دوردسنت
بترولیه رفت.
عموی جوانش همواره از راهی گنناهآلود می کوشنننیند تنا او را بنه خود وابسنننتنه کنند و
عاشقش شود .برای آن دو ،اين خوب به نظر می رسید .پس از مدتی ،برخی از نزديکان
متوجه اين رابطه شنندند و پلیس را آگاه کردند .سننرانجام پس از برمال شنندن حقیقت،
پلیس هدی را به يتیمخانه آورد و عمويش نیز به زندان افتاد.
از آن پس از عموی هدی ديگر خبری نشنند .کلمهی عمو برای هدی عقدهای شنند که
هرگاه آن را میشننید ،میلرزد و گريهای سنوزناک سنر می داد و دچار تشننج میشند .او
به دلیل بیماری صنرع ،نقش بر زمین میشند و ديگران برای کمک و نجات وی ،کاری
نمیتوانند بکنند.
افراح الرملی در برابر چشنمهای منتظر همکالسنیهايم ،نزديکم آمد و با مهربانی پدارنه
و سناختگی ،بر شنانهام زد و از من خواسنت که داسنتان خیالیام را که در مورد پدر و
100أَدرَکَهَا النّسیان
مادر خیالی در يک صنبح عید نوشنتم ،بخوانم .با افتخار احسناس کردم که قدّم به خاطر
قدرت و تسنلطم بر نوشنتن ،بلندتر شنده و سننگی آن را صنیقل داده اسنت .با صندايی
خشنن که افراح الرملی آن را به صندای جن باهوش تشنبیه میکرد ،شنروع به خواندن
متن کردم.
بین مسخره کردن و تعريف کردن افراح الرملی از من ،فرق زيادی نديدم .آنچه دريافتم
اين بود که وی نسننبت به نويسننندگی من و نیز تصننحیح پیوسننته متنهايم ،توجه و
احترام بسنیاری قائل اسنت؛ بنابراين وی را در دنیای قلم ،واال مقام ديدم؛ هرچند از نظر
اخالقی ،آموزشنی و انسنانیت ،در پسنتترين مرتبه خائن و ترسنو باشد .او از روباه ترسوتر
نیسنت؛ زيرا روباه پس از يورش بر شنکار خود و خوردن گوشنتش ،اسنتخوانهايش را در
دوردستها رها میکند.
دلم میخواسنت در مسنابقه ادبیات که مدير يتیمخانه در زمینه توصنیف شنهر زيبايشنان
ترتیب داده ،برنده شننوم و افراح الرملی مرا برای گردش در نواحی زيبای شننهر ببرد تا
بتوانم از زيبايیهای شهر بنويسم.
اين برای اولین بار اسننت که شننهر را با آزادی میبینم و لذت میبرم .دوسننت داشننتم
ضنحاک را در خیابان ببینم؛ به سنمتش پرواز کنم و شنانهام را بر شنانهاش بگذارم و با
هم فرار کنیم .ولی من او را نمیيابم .دسنتم را در دسنتهای افراح الرملی گذاشنتم .او با
گامهای بلند ،مرا به پشننت سننرش میکشنناند و با بدن مهیبش ،مرا چون گناهکاری به
هرسويی که میخواست ،میبرد.
آن روز برای اولین بار فهمیدم که او برای پوشناندن سنر طاسنش ،کالهگیس بر سنرش
میگذارد .با اين حال ،نمیتواند بیماری برص را که پوسننت پايین سننرش و گردنش را
فراگرفته و تا کمرش پايین آمده اسنت ،بپوشناند .هنگام راه رفتن ،شنکمش دو سنه قدم
جلوتر از خودش است و کفش بزرگش ،چون حرکت کشتی بر سطح درياست.
101 النّسیان العاشر
آن سننفر برايم لذتبخش بود .توانسننتم ترسننم را از اينکه مورد نامهربانی و ظلم قرار
بگیرم ،پنهان کنم .من همه تالشننم را برای نوشننتن متنی زيبا متمرکز کردم تا بتوانم
جنايزه مندير را از آن خود کنم و مهنارتم را در نويسننننندگی ،بنه همگنان اثبنات کنم و بنه
آنها نشان دهم تنها دختربچهای آتشتین و نفرينشده نیستم.
افراح الرملی در آن مسنننابقنه تنهنا به من افتخنار میکرد .من متن خود را در توصنننیف
شنهر ،برای به دسنت آوردن جايزه ،میخوانم .در آن مسنابقه ،پانزده نفر شنرکت کرده
بودنند .پس از آنکنه چهنار نفر اول متنشنننان را خوانندنند ،من برای خوانندن متن خود و
نشان دادن احساسات دروغینم حاضر شدم .در اينجا بايد حافظهام را به ياری میگرفتم
و زندگی شادی را در سر میپروراندم ،در شهری که مرا درک نمیکند و به توانايیهايم
بیتوجه اسننت و در خوشننبخت کردن من هیچ تالشننی نمیکند .پس من جز نوشننتن
خیالی از آن ،چیزی از خوشبختی و شادی نمیدانم.
افراح الرملی تنها پشنننتیبان من در يتیمخانه اسنننت .پس از آنکه ضنننحاک مرا رها و
فراموش کرد و ديگر برای فراری دادن من ،نزدينک يتیمخناننه نینامند .از آنجنا کنه او متهم
به دزدی از يتیمخانه شنده بود ،ممکن بود با آمدنش به آنجا ،مدير علیه اوشنکايت کند.
ولی او به دلیل ترس از دسنتگیر شندن ،مرا رها کرد و آزادیاش را فدای فراری دادنم از
يتیمخانه نکرد.
برايم در زندگی نوری باقی نمانده؛ تنها دسنتهای مهربان افراح الرملی اسنت که مرا به
يناری و حمناينت وعنده میدهند .منی کنه همواره دانشآموز مخل ،و مطیعش بودم .پس
ينارای مقناومنت در برابرش ينا پسزدنش ينا فريناد زدن ننداشنننتم .او مرا همچون بزی
کوچنک بنه اتناق مجناور اتناق مندير می کشنننانند و آنچنه کنه از آن هراس داشنننتم ،رقم
می خورد .آری! آن زمنان بود کنه وی چون گرگی درننده ،همنه پناکیام ،کودکیام و
آرزوهای کوچک دوسنتداشنتنیام را تباه کرد و از من جز سنکوتی مرگبار ،کاری سنر
نزد.
102أَدرَکَهَا النّسیان
در آن شنب برای نخسنتین بار ،چهره مادرم را در روح کابوسزدهام ديدم؛ در حالی که
لبناس پنارهپنارهام را جمع میکنند و بر خون ريختنهشنننندهام میگريند .ولی من از
اشنکهايش يا نالههايش روی برمیگردانم .تنها گريسنتن را ترجیج میدهم؛ بدون آنکه
به چهره مادرم نگاه کنم که هزاران بار چهرههای گوناگونی برايش ترسننیم کرده بودم.
همواره چگونگی چهره مادرم را از خود میپرسننمت آيا او زيبا و دلرباسننت؛ آنگونه که
هرگناه از آرزويم برای ديندن منادرم ،بنه افراح الرملی میگفتم و او نظرش را (در مورد
چهره مادرم) بیان میکرد.
پیش از ديدار با افراح الرملی ،تالش کردم آنچنه را که در خینابان ملی پیش آمده ،درک
کنم تا تصننويری از مفهوم کودکی ام را در ذهنم نقاشننی کنم و آنچه را در پیرامونم و
اطرافم پیش آمنده ،بشننننناسنننم؛ آنهنايی را کنه از ديند معلم تناريخ و فرهننگ ملیمنان،
هموطنانمان در کشور بزرگمان هستند.
ولی من غذايی لذيذ و اشننتهاآور در دهان افراح الرملی شنندم که پس از آن ديگر هیچ
وطنی ينا هم وطنی ينا حنادثنه و تقنديری ،برايم معننا نندارد .نژادم و وجودم هیچ ارزشنننی
برايم ندارد .همه مرا ترک کردند و من با خودم تنها هستم و ديگر جز نفسکشیدنهای
اجباری در زندگی که آن را هم با اکراه و کینه و خشنم انجام میدهم ،چیزی به سنويم
بازنمیگردد.
ديگر آرزوی شننناخت سننرزمینم و حتی پدر و مادرم را از دسننت دادم .رؤيای نجات از
اين دنینای هولناک به همراه ضنننحاک را در خود کشنننتم .ديگر کاری جز گذر از پس
خواسننته های افراح الرملی ندارم؛ چون گوسننفندی که با خواری ،برای سننالخی همراه
قصاب به راه میافتد.
به هدی از ظلم و سننتم افراح الرملی گفتم .ولی او به آنچه برايش گفتم ،اعتنايی نکرد.
او بندون توجنه بنه حرفهنايم همچننان کف اتناق را بنه آرامی بنا پنارچنهای کهننه تمیز
میکرد ،گويی او سنننخنانم را هرگز نمیشننننوديا خود را به نادانی میزند .همچنان از
103 النّسیان العاشر
عشنننق خود به افراح الرملی با من سنننخن میگويد .از وعدهای که افراح به او در مورد
ازدواج داده و اينکنه خنانوادهای بزرگ و شننناد را میسنننازنند و جنايگزين تنهنايی و
خانوادهاش میکند ،خانواده ای که با مرگ پدر و سننفر مادر و آزار عمو از دسننت داده
بود .به رؤياهای موهومش گوش دادم که حتی پس از بازنشنسنتگی و ترک افراح الرملی
هم ادامه داشنت و بعدها به توهمی شنیداگونه بدل شند .پس از به پايان رسنیدن قصنه و
توهم هندی بنا افراح الرملی ،من نیز حکناينت خود را همراه او ،در اعمناق وجودم دفن
کردم .بیشنتر مادرم ،پدرم ،کشنورم و هموطنانم را متهم کردم .ديگر جز ترک يتیمخانه
و آزادانه زندگی کردن ،رؤيايی برايم باقی نماند.
104 نسیان الحادی عشر
105 النّسیان الحادی عشر
عشق برگرفته از هوش و ذکاوت نیست ،بلکه هديهای با کمال میل است.
106أَدرَکَهَا النّسیان
کما
بهناء ينک هفتنه تمنام در بیهوشنننی مطلق بود و بنه دنینايی رفتنه کنه بود و نبود آن در
واقعیت ،روشنن نیسنت .آن شبی که ماجرای قهرمان داستان با معلمش افراح را خوانده،
دچار اين بیهوشی شده است.
آن شنب ،ضنحاک دسنتنوشنتههايش را برايش میخواند و او بدون لبخند همیشنگیاش،
گوش میداد .در چشنمانش برق زندگی ،شنادی يا ترس از شننیدن ،ديده نمیشند .به
نظر میرسنید همچون کسنی اسنت که با چشنمهايش سنطرها را دنبال میکند و قبل از
نوشننتن آن ،لحظهبهلحظه با آن زندگی میکند .در چشننمهايش جز صننبر و مقاومتی
پايانناپذير و سنکوت چیزی ديده نشند .آن شنب پیش از تمام کردن خواندن داسنتان،
در چهرهاش خسنتگی و ضنعفی پیدا بود که پیش از اين ديده نشنده بود .آن هنگام که
دستهايش عرق میکردند ،جسمش را سرمايی سوزناک فراگرفت.
گويا او خسنته و خوابآلود بود .معلوم نبود که او میخواهد خود را به فراموشنی بزند يا
میخواهد روحش را تسنلیم خوابی طوالنی کند که خاطرهای در آن نیسنت؛ هرچند آن
خاطره لبخندی بر لبانش باشد ،هنگامی که چهره ضحاک بر وی هويدا میشود.
پزشنک متخصن ،با ديدن حالتهای وی ،پیشننهاد میدهد او را به بیمارسنتان منتقل
کند تا دائم زير نظر پزشنک باشند؛ چراکه اين مرحله برای وی ،آخرين ايسنتگاه پیش از
سننفر از اين جهان اسننت و بیم ارسننتان با داشننتن بهترين امکانات و تجهیزات ،بهترين
مکان برای نگهداریاش است.
ضحاک از اينکه او را به بیمارستان منتقل کند ،احساس گناه میکند ،و تصمیم گرفت
تنا بنه هوش آمندن بهناء از آن خواب طوالنی ،در خناننهاش از بهناء نگهنداری کنند .وی
گزافهگويیهای پزشنک را مبنی بر روزهای آخر عمر بهاء نپذيرفت؛ زيرا محبوبش هرگز
او را ترک نخواهد کرد و در اين دنینا تنهنايش نخواهد گذاشنننت .به زودی بیندار خواهد
شند تا با هم زندگی را به کمال برسنانند .محبوبش شنیوه او را در خواندن نوشنتههايش
107 النّسیان الحادی عشر
دوسنت دارد و چون آن نوشنتهها بسنیار اسنت ،محبوبش به زمان بیشنتری برای گوش
دادن به آن نیاز دارد؛ و نیز ضنحاک میبايسنت نوشنتن روايت عشنق عظیمشنان را کامل
کند؛ روايتی که بايد آن را به نام خودش و محبوبش ،به جهانیان تقديم کند.
هرچه هسنننت اين اسنننت که بهاء خود خواسنننته اسنننت که به خوابی طوالنی برود تا
درخشننش و جادويش را بیدار کند و ضننحاک نیروی حافظه آن اسننت؛ در حالی که
منتظر بیدارشنندن محبوبش اسننت .ضننحاک شننجاعتر از آن اسننت که از کلماتی که
محبوبش نوشته ،فرار کند.
او آشنننفتگی محبوبش را هنگنام شننننیندن دردهنايش بنا افراح الرملی ،درک میکنند و
معننای آن را درمیينابند .دردی کنه عقنده و کیننه را در جنانش روشنننن میکنند .معلم
ابلیسننش،شننخصننی بیش از شننیطان رجیم بود .او روح پاک بهاء را در کوره طاليی و
سنحرشنده سنوزاند .آن هم با نثار کلمهها و بزرگی سناختگی برای نجات و خارج کردنش
از يتیمخانه .او شنیطانی بود که جهنم در همین دنیا در کمینش اسنت .پدر و مادر بهاء
او را بنه جهنمی فرسنننتنادنند کنه قنانونی جز غنارت و چپناول در خناننههنا و يتیمخناننههنا و
انسانهای تنها و وحشتزده ندارد.
ضنحاک با وجود اصنرار پزشنکان ،از ترک اتاق بهاء سنر باز زد و تصنمیم گرفت بر روی
مبلی کوچک ،در کنار تختش بنشننیند تا بهاء به هوش آيد.پزشننکان او را با محبوبش
تنها گذاشنتند .ضنحاک به خواندن فصنل جديدی از دسنتنوشنتههای بهاء پرداخت .اين
فصننل در مورد پیرمردی به نام کريم وهدانی الفل اسننت .هنگامی که بهاء يتیمخانه را
ترک کرد ،آن پیرمرد هشتادساله ،او را با خود برد .اکنون برای بهاء که زنی بالر و دلربا
شده بود ،جايی در يتیمخانه وجود نداشت.
آن پیرمرد هنگنام ديندارش از يتیمخناننه ،بهناء را دينده بود .او پیوسنننتنه بنه آنجنا و ديگر
يتیمخانهها و بیمارسنتانها و اماکن نگهداری از سنالمندان ،رفتوآمد میکرد و مقداری
از مالش را به آنها میبخشید تا گناهانش را در پس بخشش مال و ثروتش پنهان کند.
108أَدرَکَهَا النّسیان
کريم وهدانی الفل تنها پسنرش اشنهب را ،مانند خودش برای رياسنت کارهای پوشنالی و
دروغین خیريه ،انتخناب کرد؛ زيرا به خوبی میتوانسنننت فسننناد و ثروت خودش را در
پشنت نگاه های ترحم انگیز پسنرش ،با سنر بزرگش و جسنم نحیف و الغرش و پاهای کج
و صنندای لرزانش ،پنهان کند .پسننرش با معلولیتهای جسننمی و عقلی که از پدر و
مادرش به ارث برده بود ،برای او باری اضننافی بود .شننايد دلیل اين زجرها و تیرگیها،
مال حرامی بود که در درونش رشد کرده بود.
هنگا م هفتادسنالگی کريم وهدانی الفل ،همسنر پیرش که ناراحتی اعصناب داشنت ،او را
در راه رفتن يناری میکرد؛ چراکنه وی پنايش در هنگنام راه رفتن میلنگیند .بینی عقنابی
شکلش که بر چهرهاش بزرگی میکرد ،يکی از نشانههای نسب شريف ساختگی است و
او خودش را در اينکه هیچ نسبتی با اشراف و پاکان ندارد ،به نادانی زده است.
پیرزن آنگاه که بازوانش را با دسنتبندهای طاليی نقش و نگار شنده با سننگهای قیمتی
باال میبرد ،بوی تعفن از وی بلند میشد .بهاء از چشمدرچشم شدن با او پرهیز میکرد
و او را آتش نفرينشنننده میننامیند .پیرزن بنا پوسنننت تیره و زننانگیاش ،از عزيزترين و
شريفترين سرپرستان يتیمخانه بود و در آرزوی انتقام جستن از بهاء بود.
کريم وهندانی الفنل بنا خودش عهند بسنننت کنه بنه هر قیمتی او را بنه چننگ بیناورد .بنه
همین خناطر همواره مراقنب بهناء بود کنه همچون فرشنننتنه بنالندار بهشنننتی کنه جز در
آسنننمانهای سنننر و آتشنننین جوالن نمیدهد ،پرواز میکرد؛ و اينچنین بر سنننر در
يتیم خانه به کمینش نشنسنت تا سنرانجام در صنبحی پايیزی او را از آن خود کرد .کريم
وهدانی به او اتاقی با حمام و آشننپزخانهای کوچک داد تا در آن زندگی کند و خودش
برای او ،نقش پدری مراقب و دلسنوز را بازی کرد .در يکی از میسنسنههای خیريه که آن
را اداره میکرد ،مسنئولیت کوچکی به او داد تا در نزديکیاش باشند و زير سنايهاش قرار
گیرد و هیچگاه از وی دور نشود.
109 النّسیان الحادی عشر
بهاء در کارش فعالیت چشننمگیری داشننت و بسننیار سننختکوش بود؛ بنابراين کريم
وهدانی الفل ،بهترين مسئولیت میسسه را به او داد و او را به سمَت نويسنده تبلیغات و
اطالع رسنانی منصنوب کرد .چون او اسنتعداد فوق العاده بهاء را در نوشنتن اداری و ادبی
ديد و سنعادت مغرورانه به کمال رسناندن او را ،پیدا کرد .او توجه ،مهربانی و ثروت خود
را ،سنخاوتمندانه بر بهاء ارزانی داشنت و او را برای تحصنیل در دانشنگاه آماده کرد؛ با
اين شنرط که بهاء نیز اخالصنش را ثابت کند و شنکرگزارش باشند .آنچه بهاء از خواسنته
پیرمرد در ذهن داشننت ،اين بود که دختری مطیع ،وفادار و پاک برايش باشنند و برای
به دسنت آوردن خشننودی او ،تالش میکرد؛ تا شنايد با وفا کردن به عهدش ،پیرمرد او
را برای رسنیدن به آرزويش که همانا تحصنیل در دانشنکده هنرهای نمايشنی بود ،ياری
کند .ولی افسننوس ،آن پیرمرد وفاداری معشننوقهای را میخواسننت تا او را با ثروتش
خريداری کند و از جسمش ،بهره و لذت ببرد.
بهاء چارهای جز پذيرش خواسنته او نداشنت؛ شنايد با اين کارکمی امنیت ،راحتی ،توجه
و امید به آينده را به دست آورد و از رها شدن در خیابان ،تنهايی و بینوايی بگريزد.
بنا اين حنال ،پیرمرد ضنننعیفتر از آن بود کنه بهناء را کنامنل از آن خود کنند .پیری بر
سنالمتی و مردانگیاش چیره شنده بود و جز آرزو و شنیفتگی چیزی برايش نمانده بود.
تنها از اينکه مالک آتش بهای جوان و ملتهب اسنت ،به خود افتخار میکرد و از کنار او
بودن ،لنذت میبرد .وی گمنان میکرد همینکنه بهناء را بنا قیمتی گزاف خرينده اسنننت،
خوشنبخت اسنت .هنگامی که در طول شنب ،بهاء را چون کنیزی در بازار بردهفروشنان،
برابر خود میديد ،به او خیره میشند و همه وجودش را با چرخشنش و خمشندنش ،نگاه
می کرد .پیرمرد از گرفتن دخترانگی بهناء نناتوان بود؛ ولی او را خوار و ذلینل کرد و اين
برای سننوزاندن شننادی بهاء کافی بود .بهاء میبايسننت اين مرد ناتوان را راضننی نگاه
میداشننت و او را با هنرهای نمايشننیاش قانع میکرد .آن زمان بود که دريافت چگونه
نقش کنیزی فاسق را بازی میکند و خويشتن را به دست خود ،به نابودی میکشاند.
110أَدرَکَهَا النّسیان
پیرمرد بیش از بیسننت سننال پیش ،مردانگیاش را در بازداشننتگاه خشننن صننحرايی از
دست داد .زمانی که دولت متوجه دسیسه او همراه دشمن شد ،به روشهای مختلف او
را شنننکنجه دادند تا مردانگیاش را از دسنننت داد .چون از زندان آزاد شننند ،فسننناد و
خیانتهای خود را در پس زهد و تقوا پنهان کرد.
بهاء مدتی طوالنی به اين کار پرداخت تا سنننرانجام دريافت ناتوانی تنها انديشنننهای بر
روی کاغذ اسننت و در واقع وجود ندارد و اين باور در وی پديد آمد که چون عروسننکی
آتشنین ،محرک و نفرين شنده اسنت که هیچ مردی توانايی همراه شندن با او را ندارد .او
همانند ترياکی مفید و آرامبخش برای درد شنهوت اسنت .احسناس میکند که معلمش
افراح الرملی ،او را نفرين کرده تا وی را برای همه مردان حرام کند.
آرزو می کرد بر ثروت کريم وهدانی الفل دسننت يابد .ولی پیرمرد دچار خونريزی مغزی
و فلج شند .از اين پس بهاء اسنیر تصنمیمهای همسنرش شند .آن زن پیرمرد را در اتاق
پسننر معلولش حبس و آن دو را از دنیا جدا و در پشننت حصننارهای باشننکوه قصننرش،
زنندانی کرد .بهناء را بنه خینابنان پرتناب کرد و برای او چیزی جز دردهنايش ،جندايی ،و
زيبايی آتشین و فريبندهاش باقی نماند و زخمی بر روح و کرامتش نشست.
ضنننحناک تنهنا غرق نگناه در چهره بهناء و سنننوختن جنان بیرمقش بود .ولی خودش
همچنان مالک همیشننگی اش بود .با وجود آگاهی از فسنناد و آلودگی بهاء در دسننتان
مردان لعین و پسنت ،جز پاکی و جادوی آتشنین بهاء چیزی نمیديد .بهاء تنها وبه دور
از هرگونه پشنتیبان و ياری بود ،ولی اينک در سنايه حمايت ضنحاک اسنت و ديگر کسنی
نمیتواند آتش مقدسش را ناپاک و آلوده کند.
آن صنفحاتی را که بهاء درباره افراح الرملی و کريم وهدانی الفل نوشنته بود ،پاره خواهد
کرد .اينچنین اين درد بی فرجام را با تصنننمیمی قاطع معندوم و اين خاطره را در آتش
دفن خواهد کرد .بیماری بهاء با فراموش کردن اين دو داسننتان دردناک ،بهبود خواهد
111 النّسیان الحادی عشر
يافت و وجود دو وحشننی به نام های افراح الرملی و کريم وهدانی الفل ،به پايان خواهد
رسید.
دو هفته گذشنت و بهاء همچنان در بیهوشنی مبهم خود به سنر میبرد .ضنحاک نیز بر
سنردر اين بیهوشنی زندگی میکرد و در بیمارسنتان به همراه او اقامت داشنت .شنبانهروز
به نوشننتن کتاب «أدرکها النسننیان» میپرداخت تا جهانیان داسننتان عشننق آن دو را
بخوانند .ضحاک جز نوشتن مطلبی برای مجله مدينه ،از خلوتش بیرون نمیآمد.
امشنب به چیزی جز عشنق فکر نمیکرد .از اين روی ،مقالهای نوشنت درمورد قلبهايی
که برای عشنق زندگی میکنند و ياری آن قلبها که در راه پیروزی در عشنق ،عصنیان
می کنند .مدتی طوالنی در چهره بهاء انديشنه کرد .سنپس مقالهای برايش نوشنت و آن
را برای دوستش که رئیس تحريريه مجله بود ،ارسال کرد.
113 نسیان الثانی عشر
وفاء ذیب
من دخترکی مغرور و بیسنواد بودم .اعتقاد داشنتم در روی زمین ،انسنانهای پاکی که
بر مخلوقات شننرور پیروز میشننوند ،سننکونت میکنند؛ اما چون بزرگ شنندم ،امیدم به
ناامیدی بزرگی تبديل شنند .آن هنگام که همگی ناامیدم شننديم ،دريافتیم که شننبح
انسنانهايی مسنخشنده ،وحشنی و نیز ارواح مجنون ،انسنانها را بازسنازی میکنند .همانا
آن مخلوق کمیاب در اين سنیاره ،همان انسنان حقیقی اسنت و اشنرار کسنانی هسنتند که
در پايان قصههای حقیقی پیروز میشوند.
من تسنلیم شندم؛ همچنان که به خاطر اين کشنف قبیح و سنخت ،تسنلیم میشنويم؛ و به
جستوجوی انسان حقیقی در البهالی کتابها پرداختم؛ چراکه اين جستوجو آسانتر
از جسننتوجو در واقعیت اسننت .در کتاب ها میتوان انسننانی شننريف با قلبی بزرگ و
عقلی درخشان و همتی عالی را يافت.
در دنیای خیالی ،همچون کودکی که به پرواز کردن در آسننمان میانديشنند ،به پرواز
درآمدم؛ همچون پرندهای کوچک و آزاد که افسنار آسنمان را چنگ زده اسنت .به رؤيای
در آغوش گرفتن خورشنید انديشنیدم؛ آنجا که خورشنید تاريکی را پشنت سنر گذاشنت.
باور دارم سنرانجام در لحظه غفلت زمانه شنادمان خواهم شند؛ آن هنگام که از سنفر در
کتابها و رؤياهايم ،شادمانیام به پرواز درمیآيد.
ننامش وفنا ذينب اسنننت .هنگنام آشنننننايیام ،چهنل و چهنار سنننالش بود؛ امنا نشننناط و
سننرزندگیاش ،او را مردی سننی سنناله نشننان میداد و هیجان و تحرکش ،چون جوانی
بیسنتسناله بود .قلبش همانند کودکان پاکی بود که قسناوت ،خباثت و پسنتی را نمی
شنناسنند .او را ديدم پیش از آنکه با او روبهرو شنوم و شنناختمش پیش از آنکه با او آشننا
شنوم .بارها مقالههايش را که درباره فلسنفه زيباشنناسنی اسنت ،در مجالت و روزنامهها
خواندم؛ و چقدر اين خواندنها برايم شیرين بود.
115 النّسیان الثّانی عشرَ
پیش از روبنهرو شننندن بنا او ،دربنارهاش خوانندم .زمنانی کنه کتنابش را بنا عنوان«الجمنال
قبیح الفتان» خواندم ،شگفتیام دو چندان شد و شیفته نوشتهها و انتشاراتش شدم.
وقتی او برای شنرکت در کنفرانس زيبايیشنناسنی به شهرم آمد ،به قصد گرفتن تعدادی
برگه از روزنامه«االصنابع و الکرسنی» از وی ،خواسنتم با او مالقات کنم .ولی او خواسنته
مرا برای صنننرف ينک فنجنان قهوه نپنذيرفنت و هتنل را ترک کرد؛ زيرا او در شنننب بنا
زنهايی که آنها را نمیشننناسنند ،بیرون نمیرود و به خاطر کار رسننمی نهچندان مهم،
آنها را نمیپذيرد .هنگامی که از نپذيرفتن او ،مطمئن شنندم ،خودم را قانع کردم که او
نیازی به من ندارد .پس نبايد به مردی که مشنغول کار و فلسنفه و نوشنتههايش اسنت،
فکر کنم .توجه نکردن او به من ،طبیعی است .او تنها صاحب تألیفات و مجالت است و
ننه چیز ديگر .او را رهنا کردم و دوبناره غرق در تعهندات و کنار خود کنه بیپناينان اسنننت،
شدم.
اما دوسنت مشنترکمان که رئیس تحريريه مجله «االصنابع و الکرسنی» همچنان بر ديدار
من با وفا ذيب پافشنناری میکند .او به دوسننتیاش با من افتخار میکند و من با خنده
بنه او میگفتم :آقنای جبر؛ اين مرد از من فرار میکنند! بنا او چنه کنمت آينا او را بندزدم و
حبسنش کنم تا با من ديدار داشنته باشندت يک زن برای مرد فراری از او ،چه میتواند
بکندت جز اينکه راهش را باز می گذارد تا به دوردسنت فرار کند؛ شنايد که تقدير او را از
دری ديگر ،به سويش راهنمايی کند .دوستم جبر نیز میخندد و باز میخندد و در اين
مورد ،سخن را رها میکنیم.
تقدير ،سننرانجام وفا ذيب را به سننويم هدايت کرد .او رئیس انجمن «فالسننفه جمال
المرأه» شند .با اصنرار دوسنت مشنترکمان جبر ،او را در دفتر جديدش مالقات کردم و با
وی آشننا شندم .چراکه او درسنت به اندازه سنخنهايش ،انسنانی با قلب و عقلی واالسنت.
از آنجا که من همیشنه ديدار با انسنانهای خاص را دوسنت دارم ،تصنمیم گرفتم ،بدون
116أَدرَکَهَا النّسیان
اطالع قبلی ،بنا وی ديندار کنم ،و او مرا در حنالی کنه در مقنابنل دفترش ايسنننتناده بودم
ديد.
نسنخهای از کتاب تازهچاپشندهاش را نزدش بردم و از او خواسنتم آن را برايم امضا کند.
او منات و مبهوت از يورش نناگهنانی ام ،آن را قبول کرد و تنهنا سنننیالش در آن لحظنه از
من اين بود :نام عطرت چیسننتت من هم با لبخند و محکم جواب دادم :نامش جادوی
کشنده است.
وفا ذيب با رفتار و کالم نجیبانهاش ،به آسننانی تسننلیم کنجکاویام شنند و با لبخندی
بزرگمنشانه و مهربانانه ،مرا لبريز کرد.
بعد از آن دريافتم که او به واسنطه دوسنتمان جبر ،مرا از دور شنناخته اسنت .سنپس من
را برای فعنالینت بیشنننتر در انجمن فلسنننفی «جمنال المرأه» دعوت کرد .او بنه من اين
اجازه را داد در يکی از همايشها درباره نیاز زن به فلسننفه زيبايی صننحبت کنم و آن،
اولین جرقه را در جانم افکند.
وقتی وارد دنیای وفا ذيب شندم ،دروازهای جادويی را باز کردم که در پس آن ،مردی با
قلبی به شندت انسنانی نشنسنته بود .کتابهايم به سنويم بازگشنتند و رؤياهايم از عالم
مجهول و برزخی ،حاضنر شندند .خودم را برای نخسنتین بار در زندگی ،در برابر شنبحی
ديدم که به حق نامش انسنان اسنت .او به من اجازه داد تا وارد دنیای روحش شنوم .به
ينکبناره از تجسنننس در مورد ادبینات و قلم و تجربنههنايش خودداری کردم و از
کنجکاویام چشننم پوشننیدم .درباره تجربهها ،رنجها و اصننرارش بر قهر با زمانه ،سننیال
کردم و او مرا با زيباترين نقشها در زندگی ،بهرهمند کرد.
ناگهان برايم به سنان حامی و پشنتیبانی شند که از روح و روانم در برابر زشنتیها حمايت
میکند و مرا به خودم و به همه انسانها ،گره میزند.
از جزئیات زندگیاش برايم گفت .وی درخانوادهای پاک و شرقی متولد شده بود .سپس
از شنننهرش رفنت تنا قلنب ،روح و عقلش را در برابر تمنام دنینا بگشنننايند .برای ادامنه
117 النّسیان الثّانی عشرَ
تحصیالتش ،به پاريس سفر کرد و دو دهه از زندگی اش را در استرالیا گذراند و ناگهان
تصنننمیم گرفت که به موطنش در شنننرق بازگردد تا در مکنانی که در آن به دنینا آمد،
بمیرد.
با وجود اينکه همیشنننه نسنننبت به آن بیگانه بود و آن را به غربت مهاجرت توصنننیف
میکرد .خانواده اش از ظلم و سنننتم وطن فرار کردند و به کشنننورهای گرم عربی پنناه
بردند .در آن يکی شدند و زبانش را آموختند تا بیگانه و مهاجر به شمار نروند.
من از سیر کردن در روح عمیقش ،بهرهمند شدم .در آنجا جامه خوشبختی و محبت را
در سنرزمین غريبی که نامش قلب اوسنت ،بر تن کردم .او انسنانی معمولی نبود؛ بلکه در
زمانه فساد ،تزلزل ،آوارگی و درد ،قشری از انسانهای پاک بود.
همانا در برابر من ،سنرزمینی از انديشنه و انسنانیت حاضنر بود .من بر اين نعمت و اقبال
کوبیدم تا او عشننق گسننتردهاش را به من ارزانی داشننت .من به فضننل و برکت او ،زنی
پخته شندم که عشنق را در سنراسنر وجودش پراکنده میکند .من به واسنطه او ،خودم را
بیشننتر شننناختم و دريافتم که رؤياهای صنناحبان قلم ،در مکانی نه در اين دنیا وجود
دارد.
همیشنه دلیل عشنق سنرشنار وفاء ذيب را نسنبت به من ،میپرسنیدم .در اين هنگام ،آرام
و پاک به من لبخند میزد؛ همانگونه که هرکسنی با او روبهرو شنود ،اين را میداند .با
اطمینان به من میگويد :قطعاً خداوند همراه انسنانهای خوب و پاک اسنت .پس جانم
را ،زيباترين معانی عمیق به خداوند که از بندگان پاکش جدا نمیشود ،فرا میگیرد.
او بنه من آموخنت چگوننه انسنننان دارای روح ،جنان ،امیند و آرزوهنای بزرگ و بلنندمرتبنه
میشنود ،با وجود تنگناها و مواهب اندک .و چگونه انسنانی کريم و عاشنق و باگذشنت
میشنود؛ با وجود محدوديت زندگی ،و چگونه انسنان اطرافیانش را با نصنیحت ،صنبر و
مالزمت مداوم و الگوی مناسب ،به زيباترين معانی خیر و بخشش فرابخواند.
118أَدرَکَهَا النّسیان
بیشنک او برای من ،همچون پدری شند که مرا به سنوی خیر ،محبت و بخشنش هدايت
میکند .از من و از همه کسنانی که میشنناسند ،میخواهد برای پیمودن انسنانیتمان با
تعهد و اخالص تمام ،به پا خیزيم؛ و اينچین به من آموخت که انسنان حقیقی ،واالتر و
بزرگتر از کینه ،ناامیدی ،ضعف و نژادپرستی است.
به فضنل و برکت او ،مفاهیم جديدی در من به وجود آمد که انسنانی حقیقی ،محترم و
مربی فاضنل و میمنی را شنناختم که دشنواریهای زندگی ،ايمان ،اخالص و درسنتیاش
را نلرزاند.
به شدت و ديوانه وار دوستم داشت .مدتی طوالنی انتظار کشیدم که من را برای خودش
طلب کند تا وجودم را به او هديه کنم .ولی اين کار هرگز از وی سننرنزد .چون انتظارم
طوالنی شند ،ناگهان خود به سنويش شنتافتم؛ گويا که به زندگیاش هجوم بردم .بعد از
رفتن ضنحاک و ناامیدیام برای بازگشنت وی ،ديگر توان زندگی با عشنق ناممکن وی را
نداشننتم .وفا ذيب میتوانسننت برايم ضننحاک جديد بشننود؛ ولی افسننوس مرگ او را به
دنیای سنیاه و تاريکش برد .ناگهان دچار حمله قلبی شند و اين شنادمانی ،او را به قتل
رساند و لذت گلويش را فشرد و جان خال ،و مهربانش ،به کام مرگ فرورفت.
برای مرگش ناراحت نشدم؛ زيرا میدانستم او در مسیر خوشبختیاش و بنابر فلسفهاش
در زندگی ،مرده اسننت در کنار زنی که با ديدارش ،شننیفته او میشننود .همانا او برای
تمرين هسنتی و عشنق مرده اسنت .گمان دارم که اگر او اختیار مرگش را داشنت ،حتماً
همین مرگ را برمیگزيد.
ارثی بزرگ از عشنق و خاطرات لذتبخش روانی ،فکری و جسنمی برايم به جا گذاشنت؛
ولی من هرگز توقع نداشننتم او ثروت فراوانش را بعد از مرگ به من ببخشنند .قطعاً او
می خواسنت که من در ناز و نعمت زندگی کنم تا بتوانم با ثروتش ،هرآنچه را که از من
میخواست ،برايش برآورده کنم.
119 النّسیان الثّانی عشرَ
عشنق زيادش به من قابل احترام اسنت .به هرآنچه که از وی خواسنتم ،رسنیدم .امیدوارم
روح پاکش که همیشنه مواظبم اسنت ،آرام و شناد شنود و شنادی ،خوشنبختی و عشنق
آنچه قلب من ،او را از عشق در برمیگیرد ،هديه مخصوص من از جانب خداست.
بیمارستان
ضحاک تصمیم گرفت بعد از يک ماه ،بهاء را از بیمارستان به خانه خود بازگرداند .او به
هوش نیامد و به باور پزشنننکش ،هرگز بیدار نخواهد شننند و سنننرطان هرچه را که در
وجودش باقی مانده ،در آخر از بین خواهد برد .ولی ضنحاک نظر پزشنک را نمیپذيرد.
وی به برخی از دوستانش اجازه داد به ديدار بهاء بیايند تا بهاء با آنها انس بگیرد .حتی
اگر در کمايی که او را به دوردستها برده ،باقی بماند .هريک از دوستانش ،هر از گاهی
کنارش مینشنینند و در مورد خود و زندگیشنان با او سنخن میگويند .ضنحاک نیز از
دوسننتیشننان با او سننخن میگويد .ولی وقتی منشننیاش باربارا او را مالقات میکند،
ضنحاک اجازه نمیدهد که به تنهايی با بهاء سنخن بگويد؛ چراکه ضنحاک به سنخنهای
دروغین باربارا در مورد عشنننقش با وی ،آگاه اسنننت .ضنننحاک نمیپذيرد که او با اين
ادعاها ،روح بهاء را آشفته و پريشان کند.
هنگامی که خود با بهاء تنهاسنننت ،موهايش را شنننانه میزند؛ سن نردم غذا و دارويش را
برايش عوض میکند و پیدرپی ،دسنتگاههای تنفسنی و احیاء و ضنربان قلبش را بررسنی
میکند .در گلدان زيبايش گل میگذارد و برايش نوشننتههای روی سننتارگان اوريگامی
را میخواند؛ موهای سر کوتاهش را میبافد تا روحش از شادی لبريز شود.
ضنحاک تالش میکرد فکر خود را از بهرهمند شندن از محبوبش که در کما بود ،برهاند
و آن زمان که ديگر مردان در عشق و شادی بیدارند ،او جسم بهاء را بر خود حرام کرد.
ضنحاک مقالههای پزشنکی ،گزارشها ،اخبار ،گفتوگوها و فیلمهای تصنويری مرتبط با
کما را پیگیری میکند و به خودش و ديگران تأکید میکند بسنیاری از کسنانی که به
کما رفتند ،چه طوالنی و چه کوتاه ،بعد از مدتی در کمال سنالمتی و تعادل جسنمی و
روحی و ذهنی ،از آن بیدار شندند .اين داسنتانهای شنادیبخش را در مورد بیداری به
کمارفتهها ،برای بهاء و چهار دوستش و باربارا تعريف میکند.
123 النّسیان الثّالث عشر
گرچه داسنتانهای غمانگیز بیمارانی را که سنالهای طوالنی در کما باقی ماندند ،از آنها
پنهنان میکنند؛ چراکنه میترسننند بهناء از آنهنا تنأثیر بگیرد و مندت طوالنی در کمنا بناقی
بمنانند .او نیز بیشنننتر از اين نمیتوانند فکر محرومیتش را از او تحمّل کنند و نیز نگناه
مشنننکوک بناربنارا را تناب نمیآورد؛ چراکنه از نگناهش پیندا بود کنه وی بنه گفتنههنای
پزشکان ،درباره خفته ماندن بهاء ايمان دارد.
هنگامی که از محبوبش به سنننبب در کما رفتنش ،دلگیر میشننند و به گريه نیاز پیدا
میکرد ،به حمام میرفت و در آنجا گريهای سنوزناک سنرمیداد .از زنی شنکايت میکرد
که از خود چیزی جز دستنوشتهای عظیم از سرگذشتش که آن هم مستحق سوزاندن
بود ،برايش باقی نگذاشنت؛ چراکه آن حکايتها و سنرگذشنتها ،دردناکتر از آن بودند
که بتوان تحمل کرد.
امروز ضحاک احساس درماندگی بسیاری میکند .سه ماه از به کما رفتن بهاء میگذرد.
ضنننحناک همچننان بناور دارد کنه بهناء هرکجنا کنه خود بخواهند بیندار خواهند شننند و آن
هنگامی اسننت که احسنناس کند عدالت و آسننايش اختیاری را که بر مدرادش اسننت ،به
دسننت آورده اسننت .همچون دوران کودکی اش ،لجوجانه و سننرسننختانه با رنج و عذاب
روبهرو میشننود .همانگونه که در آن دوره بر آنها که او را به آتش نفرينشننده صنندا
میکردند ،زبان تمسننخر دراز می کرد ،اکنون نیز سننرطان را به سننخره گرفته اسننت .از
نگاه ضحاک ،بهاء هرگز تسلیم بیماریای چون سرطان نخواهد شد.
همچنان نوشننتههای سننتارگان درخشننان را میخواند و از دلتنگیاش برای او سننخن
میگويد .چه بسنیار که با او موسنیقی گوش میدهد و به سنلیقه خود ،برای او موسنیقی
پخش می کند؛ چراکه سننلیقه بهاء را در موسننیقی کالسننیک جهان نمیداند .در دوران
کودکی ،نعمنت گوش دادن بنه موسنننیقی و نواختن آن ،برای آنهنا و برای همنه کودکنان
آنجا ممنوع بود .اکنون او می تواند موسنیقی مورد عالقه بهاء را برگزيند تا احسناسناتش
را تحريک و او را تشويق کند.
124أَدرَکَهَا النّسیان
چند فصننل از کتاب «أدرکها النسننیان» را نوشننته اسننت و زيباترين زندگی را با همه
جزئیات ساخته که در آن جايی برای اشرار ،درد ،رنج و محرومیت نیست.
و برايش زيباترين پايان را برگزيد.
دسنننتنوشنننته های بهاء را همچنان در اختیار داشنننت .وی بارها قصننند پاره کردن يا
سنوزاندن آنها را داشنت؛ با اين حال ،همواره تمايل داشنت که سنرگذشنت عذابآور بهاء
را بیشتر بخواند تا از واقعیتهای زندگی او که نیمقرن از آن میگذشت ،آگاه شود.
انگیزه حقیقی ضنحاک برای نگهداشنتن دسنتنوشنتهها ،تعهدی اسنت که برای خواندنش
دارد .او میترسنند با از بین بردن نوشننتهها ،طالع شننومی بر وی سننايه بیفکند .چنین
گمان میکرد با از بین بردن سنرگذشنت بهاء و خاطرههای کشنندهاش ،معشنوقهاش نیز
از دست برود.
ضننحاک هر لحظه فالکت و بیچارگی خود را که تا مرز کوبیده شنندن قلبش رسننیده
اسنت ،احسناس می کند .به همین خاطر ،بايد از خوشنبختی بنويسند؛ او آرزو میکند که
خود و ديگران را با نوشننتههای امیدبخشننش که جز خیالی واهی نیسننت ،بفريبد و در
عین حنال ،وی را تنأيیند کننند؛ و روحش بنا حزن ،نناامیندی وکلمنات دروغین بنه دار
آويخته میشود.
او تصنمیم گرفت اين هفته مقالهای درباره خوشنبختی بنويسند؛ و به اين میانديشند که
در آن تنها يک کلمه بنويسنند و آن يک کلمه «بهاء» اسننت .بهاء در باورش به معنای
خوشنبختی اسنت و او از اين انديشنه بازنمیگردد که هرکس به زنی توجه داشنته باشند
به سوی سکوت فرار خواهد کرد.
روايتی را برايش مینويسند؛ موهايش را شنانه میزند و موسنیقی بلورين شنیشنهای را
گوش میکند .سنتارگان رنگارنگ درخشنانش را روشنن میکند .چه کسنی کلمات مردی
را باور میکند که محبوبهاش بر او عصیان میکندت و فريادهای او را نشنیده میگیردت
125 النّسیان الثّالث عشر
ضنحاک مقاله هفتگی اش را به سنختی نوشنت؛ به طوری که چیزی نمانده بود از نوشنتن
منصننرف شننود .ولی سننرانجام آن را نوشننت و پیش از ارسننالش ،چندين بار برای خود
خواند .شايد که آن مقاله ،امید و تشويقی بر صبر و انتظار غمانگیزش باشد.
اينک چهارمین ماه اسننت که بهاء روی تخت ضننحاک ،در خواب آرام فرورفته اسننت.
ضنحاک همچنان در انتظار بیدار شندن وی نشنسنته اسنت .اين محرومت و دوری طوالنی
ديگر برايش معنی ندارد .آنچه برای وی مهم است ،بودن در کنار بهاء است.
پزشنننکنان بهناء در بنازگردانندن بهناء بنه خناننه ،اتفناق نظر داشنننتنند؛ چراکنه امیندی بنه
زندهماندنش نداشننتند؛ چه در بیمارسننتان بماند و چه در خانه؛ اما منشننیاش باربارا،
همواره به کاهش وزن بهاء و زردی چهرهاش و کبودی دور چشنمهايش ،توجه میکرد؛
اما ضننحاک در چهره بهاء ،جز ماه سننر آتشننین که به آرامی خوابیده اسننت ،چیزی
نمیبیند.
126 ادرکها النسیان
127أَدرَکَهَا النّسیان
عشقی در قلب من است که مرا برای زندگی در هزار دنیا ،کفايت میکند.
چگونه ممکن است که با مردم مهربان باشی ،در حالی که با خودت سنگدل هستیت
ثابت السردی
تناکنون کناری را نینافتم کنه مرا بپنذيرد .پس از اسنننتفناده از ثروتی کنه وفنا ذينب برايم
گذاشنت ،آنچه را که باقی مانده ،انفاق میکنم .برای نخسنتین بار در زندگیام ،با آزادی
و فراوانی نعمنت ،زنندگی کردم .احسننناس کردم کنه اخیراً در وطنی زنندگی میکنم کنه
بدون ذلّت ،اهانت و زحمت است.
به شندت دلتنگ وفا ذيب هسنتم .به عشنق حقیقی ديگری میانديشنم که تقدير برايم
رقم میزنند؛ تنا طعم آرامش ،خنانواده ،شنننادی و گنامهنای اسنننتوار بنه سنننوی آيننده را،
بشناسم.
تقدير ناخواسنته مرا با سنلیم که در يکی از بیمارسنتانهای پايتخت بسنتری اسنت ،آشننا
کرد .در اولین ديندارمنان بنه من لبخنند نزد .گمنان میکردم کنه او مرا نمیبینند .همچون
بازجو يا فردی متکبر ،برابرش ايسننتادم و منتظر شنندم تا درباره غم و اندوهش با من
سخن بگويد.
داسنتان سنلیم ،داسنتانی دخترانه نیسنت .او جوانی اسنت که سنتم بر او روا شنده که در
تمنام عمرش ،بنا پناهنای کوتناه و نحیفش کنه همچون پناهنای کودکنان و پر از زخم و تناول
است ،ملزم به بستری است.
سننلیم ظاهری شننکسننته و چشننمانی گودرفته دارد .گردنش قادر به نگهداری سننرش
نیسنت .مردانگی و انسنانیتش با گلولهای از سنوی دشنمن ،در يک لحظه به سنرقت رفت.
آن گلوله خوشننبختی اش را شننکار کرد و نخاعش را قطع کرد و در اسننتخوان کمرش
جای گرفت.
چندين ماه در بین بیداری و کما بود .در هنگام جنگ ،او را به همراه شنهیدان به سنوی
سنننرزمین ارواح میبردند .او با تمنام قدرت دسنننتش را به سنننوی آنهنا دراز کرد؛ ولی
دست هايش توان حرکت نداشت و وی در شرايطی جديد ،محبوس شد.
129 النّسیان الرّابع عشر
وقتی که از کما بیدار شند ،دريافت که فلج شنده اسنت و تنها دسنت چپش کمی حرکت
میکرد و در حزن و انندوه خود فرورفنت و جز سنننکوت و خیره شننندن بنه تنهنايی،
سنرگرمیای نداشنت .پس از چندی به شنرايط خود عادت کرد و شنکرگزار فلج شندنش
بود .در واقع آن دسنننت ،لنذتی را در تراشنننیندن چوبهنای درخنت زيتون و سننناخنت
مجسمههای خندان ،به او هديه داد.
سنلیم به سنازنده شنادیهای چوبی تبديل شند .زندگیاش را در حکاکی چوب و پاسنخ
دوستان مجازیاش سپری کرد.
از ته قلبم آرزو کردم سنلیم گريه کند تا من نیز از روی دلسنوزی به او ،شنیون و زاری
سنر دهم .ولی او اين کار را نکرد و من را مسنخره میکرد و میخنديد .از من خواسنت
بعد از بهبودی اش ،در شنهر با او به گردش بپردازم .پس من پیشننهادش را پذيرفتم .او
بنه آرامی گفنت :دوسنننت من؛ من میدانم کنه تنا ابند نناتوانم .ولی میدانم کنه در کناروان
بازگشننتگان هسننتم؛ حتی اگر بر گردنها حمل شننوم؛ من بازمیگردم؛ مرا باور داشننته
باش.
در بیمارستان ذاتش را شناختم .او را آرام و با لبخندی عمیق ديدم که درد جانکاهَش
را تحمل میکند .او روی صننندلی چر دار متحرک حبس اسننت .بیماران بیمارسننتان
پايتخت را با وجود غرورش ،مالقات میکرد تا برای آنها مرهمی زيبا باشنند .شننبهای
خود را همراه آنها سنننپری می کرد و با لطف و مهربانی ،به آنها برای بهبودشنننان ياری
میرسنناند .با اين کار ،درد و رنج خود را نیز به فراموشننی میسننپرد .دردی که در اثر
شننکسننتگی اسننتخوانهايش بر وی چیره شننده بود و چیزی نمانده بود به کام مرگ
کشیده شود.
دشنننمن برای ترورش برننامنهريزی کرده بود تنا ننامش را از صنننحننه مقناومنت خط بزنند؛
بیخبر از آنکه وی در مقاومت ،شخصیتی ثابت و يگانه است.
130أَدرَکَهَا النّسیان
برای کشتن وی برنامهريزی کرده بودند تا اسطورگی نبرد او به پايان برسد؛ ولی او تنها
اسنننتخوانهنايش خورد شننند و بنه طرز شنننگفنتانگیزی نجنات پیندا کرد و مناههنا در
بیمارستان شهر بستری شد.
هنگنامی که با او ديدار کردم ،دو چیز در وی نظرم را جلنب کرد :اول لبخنند فراوانش ،با
وجود دردی که بر بدنش چیره اسنت و دوم توانايیاش برای قصنهگويی ،روايت و دعوت
کردن؛ به حدی بود که روزی را که من به بیمارسنتان برای ديدار سنلیم رفتم ،فراموش
کردم و شنباهنگام در سنايه لبخند و حرفهايش آرام گرفتم؛ تا اينکه حراسنت بیمارسنتان
از مالقاتکننده ها خواست که با تمام شدن وقت مالقات ،بیمارستان را ترک کنند.
از اين پس نامش ثابث السننردی شنند؛ زيرا که او مالک حکايتهايی زوالناپذير اسننت.
هرکه سننخن گفتنش را میشنننود ،گمان میکند که او در حال خواندن از روی کتاب
اسننت و تصننور نمیکند او از حف و با فکرش ،سننخن میگويد .او چون کهکشننانی با
قدرت بزرگ هسنتی اسنت که میتواند کهکشنانها ،افالک و سنتارگان و سنیارات را در
خود فروبرد .هرکس او را بشنناسند فرهنگ ،احسناس ،تجربه و اخبار وسنیعش را درک
میکند؛ زيرا قادر است از نظر فکری و فرهنگی ،با آنها منطبق و يکسان شود.
خالصننه اينکه ،او مردی اسننت که انسننانها را دوسننت دارد و مردم نیز ،بیاختیار او را
دوسنت دارند .او همچون شنعبدهباز شنگفتانگیزی اسنت که از کیسنهاش ،حکايتهای
هیجانانگیز و تمامنشنندنی خارج میکند .او از آن انسننانهای نادری اسننت که ديگران
هنگام صحبت با او ،خسته نمیشوند و گذر زمان را احساس نمیکنند.
برخی از شنکسنتگیهای ثابت السنردی به تدريج بهبود پیدا کرد .او عصنا به دسنت ،از
بیمارسننتان خارج شنند تا ادامه درمانش را در خانه سننپری کند .اينک دوسننتیام با او
محکم شند و وقتمان را با هم سنپری میکنیم .هنگامی که مرا به نمايشنگاه عکاسنیاش
برد ،دريافتم که چندين سننال اسننت که او را میشننناسننم .او کمتر از يک دهه از من
131 النّسیان الرّابع عشر
بزرگتر اسننت .وی به خاطر تبعید ،از کودکی با خانوادهاش ،در زمین آواره و وارد عالم
مبارزه و نوشتن مسائل ملی شد.
هنگامی که برای سننخنرانی به يکی از فعالیتهای فرهنگی مشننهور در پايتخت عربی
فراخوانده شنند ،من نیز با دو نفر از دوسننتانم که به همايشهای ملی عالقهمند بودند،
حاضننر شنندم که به سننخنرانی بروم .آن دو نفر برای حضننور در همايشها ،مسننافرت
میکردند و ديگر دوسنننتهايشنننان که به مناقشنننات و نزاعهای فکری و عقلی ،عالقه
داشتند ،آن دو را همراهی میکردند.
ثابت را در يکی از شبهای همايش ،از نزديک ديدم .او در يکی از میدانهای آن مکان
ايسننتاده و افسننار سننخن را در دسننت گرفته بود و با دختری زيبا و باريکاندام سننخن
میگفت .او لباس طاليی پوشیده بود .ثابت با او سخن میگفت و آن دختر نیز صدايش
را می شنید .در آن لحظه هیچ چیز در دنیا برايشان معنا نداشت.
نمی دانم چرا تصنوير ثابت در ذهنم همان تصنويری بود که چند سنال پیش در ذهنم
گره خورده بود؛ نمیتوانم دلیل اشتیاقم را برای سخن گفتن با او درک کنم .چهبسا که
او بهسنان خوشنه گندم زيبا ،و چون شنمشنیرظريف بود .شنايد برای برق و درخشنش
چشنمهايش بود که شنکوه تنديس اوگاريت مقدس را به چهرهاش میبخشند يا میتواند
به دلیل دفاع از وطن باشنند که نزديک شنندن به او ،مرا میفريفت؛ در حالی که من در
آنجا غريبه بودم و او را نمیشناختم و او نیز مرا نمیشناخت.
لبخنندی آرام بر لنب هنايش بود و آن زن بنا نزاعی مشنننخ ،،او را بنه خود جنذب کرد؛
چنانکه هر زنی میخواهد او را به خود نزديک کند .آن لحظه جسنارت نزديک شندن به
وی و سنخن گفتن با او را نداشنتم؛ چراکه میترسنیدم خود را به فراموشی بزند؛ زيرا من
مانند آن زن زيبا ،برای سخن گفتن با او حکايتی هیجانانگیز نداشتم.
132أَدرَکَهَا النّسیان
گمان کردم در اين معرکه شنکسنت خواهم خورد .او باهوشتر از اين اسنت که زنی پر
زرق و برق و عشننوهگری چون او را ،به خاطر زنی سننر گون چون من ،ناديده بگیرد.
بلی؛ اينچنین مقدر بود که در آن لحظه ،از او متنفر شوم.
پس از چنندی ،اين داسنننتنان را کنامالً فراموش کردم؛ امنا بعندهنا ،بنار ديگر او را در
بیمنارسنننتنان مالقنات کردم .چون او را ديندم و بنه ينادآوردم ،برايش لبخنند زدم و بنه
خواندن روزنامهها و مجالت سیاسی پرداختم.
وقتی با او ديدار کردم ،نهتنها مانند گذشته راستقامت نبود ،بلکه مانند نانی خشکیده،
اسنتخوانهايش شنکسنته بود .با اين حال ،چیزی از جادويی ،راسنتی روح ،غرور ،عزت
واال و آهنگ طنیناندازش ،کم نشده بود.
پس از چند ديدار با او ،حواس و توجهش را به خود جلب کردم .ولی چندی نگذشنننت
که وی به دسنننتور مقرّ نظنامی ،برای مبنارزه با محرومینت ،ظلم و جهنل ،طلبینده شننند.
سعی کردم او را از سفر بازدارم؛ ولی ندايی قویتر ،او را بر اين کار واداشت .گوشهايش
بیآنکه فرياد عشننقم را بشنننود و بیآنکه من را در قلبش جای دهد ،تنها يک صنندا را
شننید و يک چیز را در ضنمیرش قرار داد و آن صندای وطن بود که هرگز در وجودش
خاموش نخواهد شد و نخواهد مرد.
ثابت قلبی بزرگ دارد که همه دنیا و عشننقشننان را در خود جای میدهد و ياريشننان
میکند .در قلبش هیچ جايی برای کینه ،دشنمنی ،تنفر ،حیله و فريب نیسنت .او عقلی
سنازنده و خالق دارد که همواره با مسئلههای کوچک و بزرگ روبهرو میشود؛ ولی تاب
قبول پلیدی ،تنفر ،نبرد و توطئه را ندارد.
او مالک روحی زالل اسنت که گرفتار دو چشنمی اسنت که عاشنق زيبايیاند .از اين رو،
چشنمهای او جز زيبايی آزادی ،انديشنههای مصنفا ،خیال سنعادت و مهربانی و رحمت،
چیزی نمیبینند .گوشنهايش عاشنق صندای ملکوت آسنمانها و موسنیقی جاويد و آواز
پرندگان آزاد است.
133 النّسیان الرّابع عشر
او مردی است که سوار بر رؤيايش میشود تا عالمی را به وسعت قلبش جستوجو کند
کنه در آن ننه دردی ،ننه حیلنهای و ننه قسننناوتی بناشننند .او برای دربرگرفتن دردهنايم و
شنننیدن شننکايتهايم ،نیرومند اسننت و بر غمهايم با قدرت مرهم مینهد .در حالی که
من جز کلماتم چیزی برای بخشنننش به او ندارم .ولی خیالی نیسنننت؛ او مردی بزرگ
اسنت که کلمه را حس میکند و حرف را میشننود و عبارت را تمام میکند .او با زبان
وااليش و به خاطر وطنش ،ستمگرانه مرا ترک میکند.
ايننک کلمناتم را رهنا و تصنننويرم را ترک خواهند کرد .مکنان و زمنانم را ،شنننعرهنا و
زيبنايیهنای چهرهام را رهنا خواهند کرد و تنهنا عکس ،کتنابهنا ،اننديشنننههنا و دردهنايش را
برايم به يادگار میگذارد و با رؤيای مبارزه برای آزادی ،به سنوی آسنمان تیره و تار ،به
پرواز درمیآيد.
بارها برای ثابت نامه نوشنننتم؛ و او برای تمام حرفهايم ،جوابی طوالنی مینوشنننت .او
میدانست که من عاشق کلمه و به طور خاص ،عاشق کلماتش هستم.
او از روحم عبور کرد؛ ولی در فکر عبور از جسننمم نبود .بیگمان دلیل آن ،دلواپسننی و
انديشنه او نسنبت به وطن بود که اسنیرش شنده بود .اين باعث شند که در من عشنق و
ولع آتشنین نسنبت به او ،زياد نشنود .دلباختگیاش به وطن ،مرا دلباخته عفتش کرد و
او اين عفنت را در وجود من بنه وديعنه گنذاشنننت .وی از گنذشنننتنهاش دربناره زننان و
ماجراجويیهايی که با آنها داشته ،با من سخن گفت.
روزی در يکی از سنفرهايم ،نامه ای طوالنی برايش نوشنتم و از ابتدا تا انتهای آن سنفر
دريايی ،غرق در نوشنتن بودم .آن هنگام که طبلهای جنگ در منطقه کوبیده میشند
و همنه منتظر جننگ بودنند و وحشنننت جهنانی بنه بهناننه دفناع از آزادی ،بر منطقنه يورش
میبرد و در واقع ،چشنم طمع بر نفت عرب و ثروتشنان دوخته بود ،در آن هنگام من به
ينک چیز فکر می کردم و آن ملحق شننندن بنه ثنابنت و همراهی کردنش در نبرد بود تنا
بتوانم شرف واالی از دست رفته را بازستانم.
134أَدرَکَهَا النّسیان
با شننوقی خروشننان برايش نوشننتم :ثابت! میگويند همانا عشننق بزرگ ،جز در هنگام
جنگ و مر گ نیسننت .از اين رو ،همواره برای نامه عاشننقانه جايگاهی وجود دارد .حتی
اگر شننرايط سننیاسننی در منطقه نگرانکننده باشنند و تظاهرات خونین بسننیاری از
محنافظنانش را از پنا در آورد ،هنگنامی کنه همنه برای کشنننتنه شننندن و جنگیندن ،آمناده
میشنوند ،از اين رو برايت مینويسنم و عشنقم تا ابد بر تو لبخند میزند .تو را میپرسنتم
و در قلبم برايت شريکی ندارم.
میگويند شننرق طلوع وغرب غروب خواهد کرد .همانا دنیا پیمانشننکنی خواهد کرد و
باز نمی گردد .رحمت پشتش را به آن خواهد کرد که يار و ياوری ندارد .گمان میکنند
که فردا قیامت اسنت و بهشنت و جهنم پسنتترين نقشنههاسنت .کسنی که میرود ،باز
نمیگردد و کسنننی کنه میآيند بناقی نمیمنانند .در حنالی کنه در اين دنینا ،تنهنا ينک کناغنذ
دارم که روی آن نوشنته شنده« :ثابت دوسنتت دارم» و با آن پروردگار را ديدار خواهم
کرد.آيا خداوند عشنننقم را به تو ،در اين برگه میخواندت ايننک خبرم را به تو میگويم؛
پیش از آنکنه زمین منا را از هم دورتر و دورتر کنند و مننادی نندا دهند کنه خناک شنننويند؛
من و تو خاک می شويم؛ در حالی که عشقم به تو هرگز نخواهد مرد.
ولی او جواب اين نامه را نداد .اين نخسنتین بار اسنت که او نامهام را بیپاسنخ میگذارد.
چندين هفته هیچ نامهای از او دريافت نکردم .سننرانجام يکی از همرزمانش نزدم آمد و
با شنننرم ،احتیاط و نگرانی ،با من ديدار کرد و نامهای به من داد و دانسنننتم که ثابت
آنچنان که همیشنه آرزويش بود ،در راه وطن به شنهادت رسنیده اسنت .از همرزمش در
مورد شنهادت وی ،پرسنشهای فراوانی کردم؛ ولی او به خاطر اسنرار جنگی ،از پاسنخ
دادن به آنها سنر باز زد و تنها نکته ای که گفت ،اين بود که ثابت قهرمانانه و بزرگوارانه
شنننینبهنای مجند ،جناودانگی و نبرد را پیمود .در حنالی کنه ننامنه را بنه من میداد ،گفنت:
ثابت از من خواسننت هر زمان که شننهید شنند ،اين نامه را به تو برسننانم و حاال من
وصیتش را آنگونه که از من خواست ،ادا کردم.
135 النّسیان الرّابع عشر
آن جوان خناننه کوچکم را ترک کرد و ارثی کوچنک از ثنابنت برايم گنذاشنننت .ارثی کنه
قصیده ای عاشقانه و امضاشده به اين نام بود« :ثابت السردی فرزند اين خاک است».
قصنیده اش همچون خودش ،غرور ناشنکسنتنی دارد .وی اين قصنیده را در حالی برايم
نوشت که مستانه و متکبرانه به سوی مرگ میرفت.
به خاطر حرمت و شنکوه واالی قصنیدهاش ،آن را در آب جوشناندم و آب را نوشنیدم تا
وجودم از تکتک کلماتش بهره مند شنننود .اين کلمات بعد از آنکه در جسنننم و روحم
جای گرفت ،هرگز از من ربوده نخواهد شد.
ثابت السننردی چون خوشننه درخت زيتونی ،قهرمانانه زندگی کردن و قهرمانانه شننهید
شندن را انتخاب کرد .او مالک چیزی نبود؛ جز اينکه از اين پس شنهید ثابت السنردی
ننامینده شننند ،و من بر روحش فناتحنهای خوانندم و ننامش را بر خناطرات و قلبم جناوداننه
کردم.
هیچگاه از چگونگی شنهید شندنش يا محل دفنش آگاه نشندم .گويا او خودش خواسنته
که داسنتانش تکهای بريدهشنده باشند .اين داسنتان فرزندان ملتی اسنت که رؤيايشنان،
صننلح و امنیت بود .فرزندانی که دشننمن مکر ،کشننتار و تاجران مرگ بودند؛ و اينان
کسانی جز کشاورزان و پارسايان نیستند.
زندگی آنها به سناختن ،گسنتردن و اخالص منحصنر شنده اسنت .آنها برای گذران زندگی
سننادهشننان ،شننبانهروز کار می کنند و در انتظار فصننل برداشننت ،عیدها و شننادیها
مینشنننیننند و به تربینت فرزندان ،ياری کردن همسنننايگنان و خوشرفتاری با نزديکان
میپردازند؛ اما سننرانجام گرفتار خشننم و غضننب روزگاران میشننوند؛ عذابی که غربیان
گرسننه بر آنها باراندند .اشنغال گرانی که مرگ و گرسننگی و آوارگی را برايشنان آوردند.
دولتهای ظالم با اسننلحه و ارتش ،گوشهايشننان را به روی سننادهترين اصننول عدالت
بسننتند و در بزرگترين سننرقت تاريخ ،با اسننتعمارگران همرأی شنندند تا سننرانجام
سرزمینمان کامل به سرقت رفت.
136أَدرَکَهَا النّسیان
از آن پس بود که حکايت ملت در آوارگی ،محرومیت ،ظلم ،خشنونت ،زندان ،شنکنجه،
نسنلکشنی ،مرگ ،نژادپرسنتی و فراق از قبل زندان يا تبعید ،يا قتل و تهديد و تعقیب
خالصه شد.
اين اسننت حکايت ثابت السننردی و ملتش که جز کابوس برايش نیسننت .کابوسننی که
سنرتاسنر عذاب ،مهاجرت و انتظ ار اسنت .او با شنهادت ارزشنمندش ،پايان اين داسنتان را
با رهايی و آزادی رقم زد.
137أَدرَکَهَا النّسیان
آرزو ،زيباترين تزکیه و تهذيب اخالق ،برای روح و روان خردشده است.
قلبی که هديه عشق برايش ارزش ندارد ،قلبی پست و احمق است.
جهنم
دو قبر پاک در قلبم وجود دارد؛ يکی وفا ذيب و ديگری ثابت السننری ،جز اينها چیزی
برايم با ارزش نیسنت .ترس از آينده و پولهای من که به انتها رسنیده اسنت که در اين
شنننرايط ،برای امرار معناش بنه دنبنال هر کناری میروم ،امنا همنه درهنای رحمنت بنه رويم
بسته است.
تصنمیم گرفتم برای کاهش غمها و فرار از ترسهايم ،جشننواره سنالیانه در شنهرم برگزار
کنم .میخواهم صندای آن نوازنده مشنرقی را که سنرشنار از فضنای غنايی اسنت ،گوش
کنم .صندای سنوزناک و مهربانش را بارها برای آوازهای ملی و دينی طنینانداز کرد که
برای بسنیاری از ملتهای عربی و جهان دلنشنین بود .او کسنی اسنت که قادر اسنت به
زبان عربی ،انگلیسی و فرانسه آواز بخواند.
نفهمیدم جاد وی صدايش چگونه به قلبم نفوذ کرد .در يک لحظه معنای زيبايی و لذت
نالههای مردانه و در آمیختن بوی نمنم باران و گندم و زمین پاک و شنکوفه نخل خرما
را چشیدم.
مردانگی هیجنان انگیزش همراه بنا انندوه ،مرا جنادو کرد .در آن هنگنام بنه موهبتی جنالنب
و اسنتثنايی رسنیدم و آن شننیدن صندايش در قلبم اسنت .آن هديهای را که پیش از اين
امتحان نکرده بودم ،امتحان کردم و آن شننیدن با قلب و گوشنم و ديدن با چشنمهايم
بود.
نامش يراع طرب است .هنگامی که آوازش به پايان رسید ،به سويم پرکشید .او در تمام
مندت خوانندنش ،مراقبم بود .دقنايقی پس از ديندارش بنا من ،گفنت :عناشنننقم اسنننت و
آوازهای مشنهوری درباره عهد و پیمان با من دارد که نامش «معشنوقه ناشنناخته من»
اسنت .مجموعه بزرگی از دیویدیهای آوازها ،ترانهها و موسنیقیهايش را به من هديه
کرد .فهمیدم او بیشنتر نوازنده آالت موسنیقی و موسنیقی فولکور اسنت و نیز خواننده
139 النّسیان الخامس عشر
مشننهور و میلف بزرگترين موسننیقیهای غنايی اسننت .در اين هنگام احسنناس کردم
هديهاش مرا به سوی وحشت و سرگردانیام بازمی گرداند.
به محض بازگشننتن به آپارتمانم ،دیویدیها را در ماشننینم برای گردش شننبانگاهی
گذاشنتم و با صندايش به سنوی دوردسنت رها شندم .صندايش زيبا و مهربان و با روح
سرگردانی بهشتیام ،هماهنگ بود.
سننرودهايش را يکی پس از ديگری شنننیدم .سننرودهای «فراموشننت نمیکنم» ،مرا به
تجربه لذتبخش از نوع بازگرداند .آن صندای اندوهناک و زيبا ،در يک لحظه فتنه را در
ذهنم زنده کرد وحرزی شنند که از ذوب جانم جلوگیری میکرد؛ چراکه تباهی من در
ذات و حقیقتم بود که اسنمی برايش نمیشنناسنم؛ جز اينکه اين صندای زيبا و آوازهای
شگفتانگیز را میپرستم.
من عاشنق صندای اين خواننده هسنتم؛ چراکه او میتواند در يک لحظه مرا از همه چیز
رهنا کنند و مرا بنه وجند بیناورد ينا بنه گرينه بینندازد و موهنايم را ببنافند .من همچون
سنرودهای او ،عاشنق می شنوم .در آن واحد ،سنرد و گرم اسنت؛ در يک لحظه خشنن و
لغزنده و ممکن است و ناممکن.
از طوالنی شندن انتظارم برای او ترسنیدم؛ ولی او برای سنپری کردن فصنلهای عشنق،
بسننیار زود به من رسننید؛ پیش از آنکه از تنهايی ،در عشننق و حزن و اندوه بسننوزم.
دريافتم او با موسنننیقی ،آهنگها و کلمات ،به زنان عشنننق میورزد؛ برای آموختن ،به
هرکسننی عشننق می ورزد تا خودش را در متناقضننات زمان بیابد .از اين رو ،با شنننیدن
نغمههايم ،از من دور شد و عشقش نسبت به من پژمرده شد.
هرچه تالش کردم که او را بازگردانم يا در موسنیقیاش ،نغمهای جديد باشنم ،شنکسنت
خوردم .چراکنه درينافتم او هیچگناه هیچينک از آهننگهنايش را دوبنار تکرار نمیکنند .من
تسنلیم دوری و مسنافتهای دور شندم .ترانههای «محبوبه ناشنناخته من» را به هر زنی
که می شناسم ،دادم؛ شايد يکی از آنها آرزو کند قطعه موسیقی بعديش باشد.
140أَدرَکَهَا النّسیان
ولی ثريا مشرقی ،برای رفتن به سويش ،از ديگر زنان سبقت گرفت و او را از آن خودش
کرد .يراع در امپراطوری ثروت اين زن ،شنننکوه و جالل به دسنننت آورد .ثريا نیز ،برای
منانندن در کننارش ،طرحهنای اطالعناتی و هنری آفريند .يراع پس از ترک تراننههنای ملی،
دينی و انسنانی که از آن کسنب درآمد میکرد ،نمیتوانسنت از او جدا شنود يا از بیبند و
باریاش بینیاز شنود .يراع گمان میکرد که ثريا برايش شنهرت و محبوبیت را به همراه
میآورد.
میشند تقديرم تغییر کند؛ همچنانکه تقدير دوسنتم هدی تغییر کرد؛ در صنورتی که با
عیسننی االقبالی روبهرو نمیشنندم و آرزو نمیکردم وی مرا از گمراهی و بیپولی نجات
دهد .درير از پولهايی که وفا ذيب ،بعد از مرگش برای من به ارث گذاشنت ،تمام شند
و من خود را بیپول ،بیکار ،بیهدف و بیآرزو يافتم.
پنداشننتم هنگام روبهرو شنندن با او ،از فرصننتهای جديدی برای زندگی پاک بهرهمند
میشننوم؛ مانند هدی که با آشنننا شنندن با مردی به نام همام ،از زندگی بهرهمند شنند.
هندی بنا او ازدواج و زنندگی جنديندش را پس از واژگون کردن زنندگی پیشنننینش ،آغناز
کرد .چهره مهربان و آرام عیسنی که برای نجات کشنتی سنرگردانم پهلو گرفته بود ،مرا
فريفت.
با او به واسنطه زنی پنجاه سناله که او را در میسنسنههای خیريه ديده بود ،آشننا شندم .آن
زن در رفع نیازهای ديگران ،بسننیار کمک میکند .هرچند او فردی خوشقلب ،مهربان
و بخشنننده اسننت؛ ولی از فقرا و تهیدسننتها ،برای بهرهمندی خودش ،سننوءاسننتفاده
میکرد .چون فردی را می ديدکه برای از دسننت رفتن مالش ،غرق در اندوه اسننت ،او
تنها به لذت بردن خود از او میانديشد و برای آن هزينه میکند.
او برای سوزاندن دلهای فقرا ،از آنها دزدی میکند و برای به دست آوردن پولی اندک،
از گرينه آنهنا لنذت میبرد .بنا اين حنال ،از کمنک کردن بنه آنهنا درير نمیکرد تنا چون
انسنانهای شنريف ،روزی اندکی برای خود و خانوادهاش بیاندوزد .از همین روی ،به من
141 النّسیان الخامس عشر
کمک کرد تا در شنرکت خدماتی مشنغول به کار شنوم .مالک آن شنرکت ،دوسنتش حاج
اقبالی و مديريت آن بر عهده پسرش ،دکتر عیسی اقبالی بود.
من بنه عیسنننی اقبنالی گفتم کنه بنا وجود ننداشنننتن مندرک دانشنننگناهی ،برای کنار در
میسنسنههای خیريه و تبلیغاتی تجربه کافی دارم و نیز دسنتی در نوشنتن دارم و برای
کار خالصنانه و داشنتن زندگی شنريف ،تمام تالشنم را میکنم .چون چشنم عیسنی اقبالی
به سننرخی چهرهام افتاد که در سننالمتی ،شننفافیت و تناسننب ،به لباسهای ابريشننمی
زربنافنت دينی میمنانسنننت ،پس از چنندين بنار «مناشننناءا تبنارکا از آنچنه آفرينده»
گفتن ،من را اسنتخدام کرد .او همواره مشنغول ذکر خداوند بود؛ ولی نسنبت به خشنم
خداوند به خودش ،ترسی نداشت و خدا را در کارهايش حاضر نمیديد.
لکه سنیاه پیشنانیاش نشناندهنده بسنیاری سنجود و نمازش بود .نخسنتین چیزی که
توجه من را جلب کرد ،چهره وی در عکسنننی بود که روی میزش قرار داشنننت .در آن
عکس ،وی با خانواده اش ايسنتاده بود .همسنرش با حجاب و با لباسنی سنیاه ،در کنارش
ايسننتاده بود .خود نیز دو فرزندش را در بغل گرفته بود .جلوی آنها ،دو کودک که يکی
چناق و ديگری الغرتر بود و نیز دختری جوان ،الغر و گنندمگون کنه مناننند منادرش
باحجاب بود ،ايستاده بودند.
چون عیسنننی توجه من را به عکس دريافت ،آن عکس را از نزديک به من و دوسنننتم
لصنت حنون ،نشنان داد و گفت :اين عکس خانوادهام اسنت :همسنرم و فرزندانم احمد،
حسن ،علی ،خديجه و فاطمه .سپس مثل رگبار ،ويژگیهای همسر شريف و با اصالتش
و نیز فضنائل فرزندانش را برای ما برشنمرد .آنها نسنب اصنیل عربی ،درسنتی ،نیکنامی،
ثروت و عشق به دانش را ،از پدر و جدشان به ارث بردهاند.
به سننخنهايش گوش میدادم؛ در حالی که من يتیمی فاسنند ،سننرگردان و بیاصننل و
نسنب بودم .در اين هنگام ،دوسنتم لصنّ ت ،بیپروا به سنخنهای او میخنديد .عیسنی در
واقع اصنل و نسنب اصنیل عربی را دزديده بود .چراکه پدر و مادرش در اصنل کنیز بودند
142أَدرَکَهَا النّسیان
و از مندت هنا پیش بنه صنننورت موالی [کنیز] بنه اين مکنان آمنده بودنند .بنا ازدواج بنا غیر
موالیان ،نسنل خود را پراکنده کردند و در يک چشنم به هم زدن ،اشنراف با اصنل و نسنب
شنندند .جدش اموال ،شننهرت و قدرت را از اربابش دزديد؛ اما زمانی که خانوادهاش به
طور کامل در آتش گرفتار شنندند ،قسننمت وسننیعی از مزارع و خانههايش را آتش فرا
گرفت.
عیسنی اقبالی مدارک بسنیارش را با قیمت فراوان خريداری کرد .او پس از ورشنکسنت
کردن شنريکهايش و رسنوا کردن خانوادههايشنان ،شنرکتش را بر مخروبههای آنها برپا
کرد و بر اموال يتیمان ،بیوهزنان ،اوقاف ،مسناجد ،میسنسنههای نیکوکاری چیره شند و با
ترفندهای گوناگون و زير پوشش دينداری ،اموال آنها را غارت میکرد.
عیسنی اقبالی شنرط بسنت که اگر من با حجاب شنوم ،من را منشنی شنخصنیاش خواهد
کرد .من نیز بدون چون و چرا و بدون شنننیدن سننخنرانیاش پیرامون پوشننش ،عفاف،
دلربايی و دفع شنبهات ،شنرطش را پذيرفتم و او من را حاجیه بهاء نامید؛ بدون آنکه به
حج رفته باشم يا در مسیرهای توبه گام برداشته باشم.
اما حجاب اجباری او ،تنها موهايم را پوشناند؛ ولی آبرويم را برد و گوشنتم را آب کرد .او
به واسطه برگه ازدواج مخفی که اسمش را ازدواج شرعی طبق شیوه گذشتگان گذاشته
بود،من را همسننر شننرعی اش [صننیغه] اعالم کرد .من از چگونگی ازدواج گذشننتگان
آگاهی نداشنننتم .تنها چیزی که به آن میانديشنننیدم ،اين بود که مال و خانه او را به
دسننت آورم .چه بسننا من از او بچه دار بشننوم که مرا به نعمت مادری و بزرگ کردن
کودک برسنننانند .ولی او اين خواسنننتنه را نمیپنذيرفنت و خلوتش بنا من تنهنا برای
لذتبردنش بود.
من برای پاک شندن و نجات از سنرگردانی در پی هر فرصنتی بودم و به هر خرابهای پناه
میجسنتم .در اين هنگام که در آرزوی داشنتن خانواده و خانه بودم ،عیسنی اقبالی مرا
گرفت و من در اين امید بودم که او مرا از بیپولی ،فقر ،سرگردانی و ترس نجات دهد.
143 النّسیان الخامس عشر
من ازدواج جعلی وی را که سنرتاسنر دروغ و افتراء بر شنرايع و حقايق بود ،به اين امید
پذيرفتم که متعلق به يک مرد باشنم .گرچه بر اسناس قانون سناختگی عیسنی ،همه زنان
متعلق به او هستند و او جايز است طبق قانون راهزنان ،به شرافت همه آنها حمله کند.
زمانی که او خواسنت با من تجارت کند و مرا به اشنراف مزدور بفروشند ،تصنمیم گرفتم
که خود مشنتری هايم را از میان دوسنتانش برگزينم؛ دوسنتانی که چون خودش ،همگی
نشانه سیاه سجده در پیشانیشان بود.
پس از آنکه چندين بار با اکراه و تهديد ،برای او کار کردم ،سننرانجام تصننمیم گرفتم از
عیسنی اقبالی جدا شنوم و برای خودم کار کنم ،در حالی که او تجارتش را گسنترش داد
و بر ثروتش انندوخنت .او خود را وارد پروژههنای مشنننکوک قتنل ،خیناننت ،آسنننینبهنای
اجتماعی ،اسنلحه ،مواد مخدر و انواع روانگردانها کرد ،در حالی که در آن کارها ،هیچ
بهرهای از خیر و شايستگی نبرده بود.
خودم را از حجناب اجبناریاش رهنانندم و لقنب حناجینه را بنه خودش بنازگردانندم تنا اين
لقب را آلوده نکنم .به دوسننتان پرنفوذش پناه بردم تا از من در برابر او حمايت کنند و
سايه سنگینش را از من بردارند تا او را از اين پندار که همسرش هستم ،بازدارند.
آن دوسنتان پرنفوذ ،از من در برابر عیسنی اقبالی حمايت و او را از من دور کردند .برای
خشننودی من ،بسنیار هزينه کردند تا در شنبکههای تجارت به واسنطه دين ،مسناکین،
بدهکاران ،يتیمان و بیوهزنان ،زنی پرنفوذ شدم.
قدرتم چنان زياد شند که توانسنتم در حزبشنان تصنمیمسناز باشنم .چنانکه مالقاتهای
خطرناک در شننهر و شننهرهای همجوار را پذيرفتم و دريافتم آن بدکارههای شننرعی،
فرماندهان حقیقی هسننتند و بیشننترين مال و ثروت را به دسننت میآوردند .رابطهام با
اين زنان من را به اسرار زندگی مردان منطقه شیخنشین ،پیوند زد.
144أَدرَکَهَا النّسیان
هرچنند آن افراد سنننعی کردنند من را بنه زننان مخفی بینالمللی مرتبط کننند ،ولی من
نتوانسنننتم اين کار را انجام بدهم .چراکه آن ارتباط ،نیازمند مدارک بینالمللی بود که
من از آن بیبهره بودم.
از وضعیت خود که در نقش زنهای رازآلود درآمده بودم ،راضی بودم؛ اما پس از مدتی،
آرزويم را مبنی بر جهانی شنندن اين فعالیت ،فراموش کردم و نصننیحت يکی از تاجران
دين را پنذيرفتم .وی بنه آرامی بنه من گفنت :بزرگنان تو را اذينت میکننند؛ فرار کن؛
چراکه در غیر اين صورت ،تو را زير پاهايشان له میکنند.
تصمیم گرفتم پیش از برپايی چوبهدارشان ،از دنیای تجارتشان بگريزم و وسايل الزم را
برای فرار فراهم کنم .آنچه باعث فرار از دنیای آنها شنند ،آشنننا شنندن با مردی به نام
صالح خیر نورانی بود.
نمیدانم مسنیرها چگونه مرا به سنوی آن مرد کشناند .در يکی از مهمانیهای دينی وی
را ديدار کردم .او آن نشنانه سنیاهرنگ سنجده را بر پیشنانی نداشنت .گمان کردم که او در
دنینای تجنارت دين ،تازهوارد اسنننت .هنگنامی که با او صنننحبنت کردم ،دريافتم که وی
مردی پناک و از حنافظنان قرآن کريم اسنننت و بنه خناطر خندمنت بنه ايتنام ،بیوهزننان و
نیازمندان ،داوطلبانه به اين مکان آمده اسنت .او در شنوق کمک به مردم میسنوخت و
آنچه کالمش را تصديق میکرد ،نور چهرهاش بود.
او از تناجران زمین و زنندگی نبود؛ بلکنه از تناجران آخرت بود .همنه کنارهنايش را بنه خناطر
اين تجارت انجام میداد و آن را تجارتی بدون زيان توصنیف میکرد؛ چراکه آن تجارت
با خداوند بود .هنگامی که به من پیشنننهاد ازدواج داد ،زنی زيبا و بدآوازه را از آن خود
میکرد؛ ولی آن زن میخواست که صالح ،پاک و صاحب دختران و پسران شود.
آرزو داشنتم دسنتم را در دسنتانش بگذارم و همراه او در مسنیرش گام بردارم؛ بهگونهای
که هرگز به باتالق بزرگ پشننت سننرم بازنگردم و پیلههای نفرين زندگیام را پاره کنم.
ولی از انجام اين کار بازايسننتادم؛ چراکه اگر در مسننیرش گام برمیداشننتم ،او را نابود
145 النّسیان الخامس عشر
می کردم .او به شنغل قضناوت شرعی پرداخته است و بدون شک قاضی شرعی میشود و
بعند از آن ،بنه جنايگناهی بناال میرسننند .ازدواجش بنا زنی چون من ،آينندهاش را درهم
میشنکند و فرصنتهايش را به هدر میدهد .با وجود آنکه ايمان کامل دارم که کسنانی
کنه بنه من پیشننننهناد ازدواج میدهنند ،تنهنا برای فرونشنننانندن عطش خود اين کنار را
میکنند .آنها گناهان و آلودگیهای خود را به گردن ديگران میاندازند تا به اين وسیله
خود را افرادی پاک و خال ،نشان دهند.
همواره آن شنبی را به ياد میآورم که يکی از مشنتريان ناامیدم ،از خشنمش نسنبت به
فرزندش و بیرون کردنش از خانه ،با من صنننحبت کرد؛ چراکه پسنننرش میخواسنننت
ريشنش را که يکی از نشنانههای دينداری اسنت ،کوتاه کند .مشنتری در اين لحظه که
خشنمگینانه داسنتان جنايت فرزندش را برای من میگفت ،خشنمش فرونشنسنت؛ در
حالی که قطرههای آب از ريشننش میچکید و با احسنناس تمام آن را مینوشننید .او به
خوابی عمیق و آرام روی فرش فرورفنت؛ در حنالی کنه مناننند خوکی صنننحرايی کنه از
خوردن زباله در حال خفه شدن است ،خدرخدر میکرد.
آن شنب ياد معلمم افراح رملی افتادم .معلمی که با عصنای فلزی بلندش ،روی انگشنتان
ما میزد؛ تنها به اين دلیل که در صنفحه اول نوشنتههايمان« ،بسنم ا » ننوشنتیم؛ و نیز
بهرهاش را همیشنه تا پیش از اذان میبرد و پس از غصنب من ،به حمام میرفت؛ چراکه
از بودن بر حالت نجاسنت ،کراهت داشنت و میخواسنت همیشنه پاک باشند .او کسنی بود
که برای مجازات دانشآموزی در پرورشگاه ،او را در مألعام شالق زد.
من دنیای صنالح خیر النورانی را بدون بازگشنت به او ،ترک کردم و او را از به اشنتراک
گذاشننتن ثروت سننیاهم معاف کردم و اخبارش را دورادور دنبال میکردم .او به دلیل
پاکی ،علم و اخالصنش ،از قاضنیان شنرع شنده بود .از يکی از مشنتریهايم که قاضنی
فاسنندی بود ،شنننیدم که در يک نهاد حقوقی بینالمللی ،مشنناور اول شننده اسننت و به
مقرهای اين نهاد در برخی از کشورهای اسالمی ،سفر میکند.
146أَدرَکَهَا النّسیان
من بسننیار خوشننحال شنندم و آرزو کردم که به وعدهاش عمل کند .او به من قول داده
بود که از پول حاللش به من صدقه بدهد.
گمنان میکنم او به قولش عمنل میکنند و آن را فراموش نمیکنند و درخواسنننت فردی
نگران را رد نمیکند؛ به ويژه اگر آن فرد ،زنی سر روی و معذب باشد که عاشقانه او را
دوسنت دارد و میخواهد از او کودکی لجباز همچون پدرش داشنته باشند که جسنورانه
توانايی «نه» گفتن را داشنننته باشننند .همانند کودکی که بعد از فوت والدينش در يک
اردوگاه ،به پرورشننگاه رفت .از پذيرش هر کاری که باعث تحقیرش میشنند ،خودداری
می کرد و همواره سنعی در حف موقعیت خود داشنت .آنها او را در زيرزمین پرورشنگاه
زندانی کردند تا سننرانجام در آنجا از دنیا رفت و هیچ کدام از ما نتوانسننتیم او را نجات
دهیم يا نسبت به سرنوشتش اعتراضی کنیم.
وقتی با فوز ابو صنننفرۀ مالقات کردم ،گمان کردم که بار ديگر بعد از سنننالها عذاب و
درد ،صنالح خیر النورانی را میبینم .گمان کردم او نیز مانند صنالح عاشنقم شنده اسنت و
من را عمیقاً دوسنت دارد و میخواهد سنرگذشنت شنوم من را فراموش کند و مرا همراه
خود به سنرزمین دورش ببرد و من آماده اين کار بودم .او نسنبت به صنالح ،مناسنبتر
بود؛ چراکه میتوانسنت در سنرزمین دوردسنتش ،آغازی بدون مشنتریهايم به من هديه
دهد.
سنعی کردم تصنمیمی جسنورانه بگیرم و سنرزمین فاسند و البته پر زرق و برقی را که در
جامعه برپا کرده بودم ،ترک کنم .خانهای که در آن ،زنان اشراف را گرد هم آورده بودم
تا به تمرين بدکارگی و سنقوط خواسنتههايشنان بپردازند؛ و در آن ظواهر فريبندهای را
برای جذب اهل قلم و روزنامه گاران و انديشنمندان ،فراهم آوردم .من همچنان با وجود
درگیری های بسننیار ،عاشننق قلم و نويسننندگی هسننتم؛ چراکه دنیای آن چون دنیای
خودم ،سر رنگ و محزون است.
147 النّسیان الخامس عشر
در آن خانه ،به زنهای سنرگردان در خیابان ،پناه دادم و آنها ماهانه هزينهای را به من
پرداخت می کردند .من از پذيرفتن سنود حاصنل از کارشنان ،خودداری کردم؛ شنايد که
آنها بتوانند با پسانداز کردن مال خود ،روزی سنرنوشنت ديگری را به دور از عالم فسناد
و سقوط برای خود رقم زنند.
اين خانه را چون ماکتی از پرورشنگاه میدانسنتم که انسنانیت و معصنومیت خود را در
آن گم کردم .هر دو مکان ،حیثیت و آبروی دختران جوانی را که نمیتوانسنتند از خود
دفاع کنند ،میفروشند .پرورشنگاه در آلوده کردن دختران جوان پیشنی گرفته اسنت ،در
حالی که افتخار من اين اسننت که خانه من هیچ قربانی را به جهنم نکشننانده بود .همه
زنها ،دسنننتمزد خود را بدون کموکاسنننت دريافت میکردند و به اندازه توانشنننان و
تمايلشان کار میکردند.
او بنا دو کنامیون مواد قناچناق ،از سنننرزمینش بنه شنننهر آمنده بود .پس از مندتی ،بنه
سنیاسنتمداری تبديل شند که با حزب خود ،امپراطوری قدرتمندی را به وجود آورد و
اين امپراطوری را با کمک مواد قاچاق گسترش داد.
فوز روزی من را بنه او معرفی کرد تنا از او بخواهم بنه فوز پسنننتی ديپلمناتینک در هر
شنهری بدهد .او را شنناختم و خواسته فوز را به او گفتم و او در سرزمینی دوردست ،آن
پسنت را به فوز داد ،با اين شنرط که من فوز را ترک کنم .من آن معامله را قبول کردم؛
چراکه نمیخواستم در اين معامله زيان کنم.
امپراطور من را برای خودش زننندانی نکرد؛ بلکننه من را در برابر دوسننننتهننايش،
مهمانهايش و کسنانی که میخواسنت با آنها خوش رفتاری کند و به حزبش بکشناند،
قرار داد .من به سنیاسنت و سنیاسنتمداران نزديکتر شندم .دريافتم که همه آنها هر روز
به سنیاسنت مشنغول هسنتند ،در حالی که بزرگترين سنیاسنت در شنهر من اين اسنت که
زندگیام را مديريت کنم تا بعد از يک سفر خستهکننده و طاقتفرسا ،زنده بمانم.
148أَدرَکَهَا النّسیان
بار ديگر دريافتم که اداره اين دنیای شننگفتانگیز در دسننت زنان مخفی اسننت .آنها
کسنانی هسنتند که همراه بزرگان ،غنائم را تقسنیم میکنند و اگر از فردی خشنمگین
شنوند ،بار تقصنیرات را بر آنها میافکنند و افراد بیگناه را بازداشنت میکنند يا به قتل
میرسانند.
بار ديگر ،ندادهنده ای مورد اطمینان به من گفت :از مسننائل سننیاسننی پیش رويت دور
شو؛ اين مکان جای تو نیست.
آن ندادهنده ،محب وهبات بود که قصنند داشننت من را به دنیای خودش ،يعنی دنیای
تجارت مواد مخدر ،اسنلحه و بردگان سفید جذب کند .او از بین کسانی که آنها را ديده
بودم ،خوشتیپترين ،خوشقلبترين و راسنتگوترين بود .او به تاجر اسنلحه ،مواد مخدر
و زننان بودن ،افتخنار میکرد و خودش را تقنديم من کرد تنا من اينگوننه او را سنننتنايش
میکردم :من بزرگترين فرمانده محب وهبات هستم.
من چند سنننال با او دوسنننت بودم .او خوشمشنننرب و نرمخو بود و غیرتی و هیجانی
نمیشنند .او با من ،مانند ديگر زنانش رفتار میکرد؛ هرکه پول بیشننتری بدهد ،زنی را
که میخواهد ،به دسننت میآورد؛ حتی اگر آن فرد ،دوسننت دختر ويژهاش باشنند .اين
رفتار برای من جذاب بود؛ چراکه او من را غرق در بخشنننش مشنننتریهای ثروتمندی
میکرد که به هر راهی ناز مرا میخريدند؛ چراکه من سوگلی فرمانده بزرگ بودم.
پس از رابطنه طوالنی ام بنا محنب وهبنات ،اعتینادش نسنننبنت بنه من فروکش کرد .بنه اين
ترتیب ،پیوند گناهی که من را به او وصنل میکرد ،به يک دوسنتی طوالنی مدت تبديل
شد .بر اساس تجربهام نسبت به او ،زنهايی را برايش يافتم که میتوانستند از او دزدی
کنند؛ به ويژه زمانی که مسنت بود و به زنی چموش نیاز داشنت که بتواند او را به عالم
هذيان سیر دهد و او با آن زن با ناهنجاری و افکار سطحی برخورد میکرد.
ماههای طوالنی نقشنم را ايفا کردم تا اينکه تصنمیم گرفتم از او جدا شنوم و فعالیتم را
بدون سنر و صندا و در فضنايی محدود انجام دهم .من توانايیام را برای نشان دادن لذت،
149 النّسیان الخامس عشر
هوس و شنادیام به مشنتریها ،از دسنت میدادم .در من چشنمه دردی خشنکنشندنی
وجود داشنننت؛ به طوری که همواره تمايل داشنننتم به دنیای زنان مخفی بزرگ پیوند
داشننته باشننم .اين کار برا يم جذابیت پنهانی داشننت که مقاومت در برابر آن برای زنی
ه مانند من سخت است؛ زنی که همه چیزش را در قمارهای مکرر باخته و همواره تاس
نرد را در کف دستش گرفته و در فکر قمار دوباره است.
بنا اين حنال تصنننمیم گرفتم کنه بنه دنینای کوچنک و مورد اطمیننان قمنارم بنازگردم تنا
اندکی احسننناس آسنننايش و راحتی کنم و زمان از دسنننترفتهام را بیابم تا به آرزوی
همیشنننگی و مقدسنننم ،يعنی نوشنننتن بپردازم .تنها هدفم داشنننتن ارتباط نزديک با
مشننتریهای مورد عالقه ام بود تا بتوانند زندگی مرفهی را برايم تأمین کنند؛ در حالی
که از قمنارهای گذشنننتنه ام ثروتی نینندوختم؛ بننابراين آن افراد ،در قبنال بهرهبرداری از
من ،پولهايشان را با سخاوت به من میبخشند.
در اين مرحله از زندگی ،تصنمیم گرفتم که برای خود ضنحاک خاص خودم را بسنازم و
برای ضنحاک خیالیام بنويسنم و اين سنرگرمی به جايی رسنید که ضنحاک خیالی به
شنخصنیتی حقیقی تبديل شند که همراه من در آپارتمانم زندگی میکند ،با من حرف
میزند و مشننناجره میکند .زمانی که مشنننتریها به سنننويم میآيند ،نسنننبت به من
خشنمگین میشنود و از خانه بیرون میرود و در را پشنت سنرش محکم به هم میزند و
تا رفتن مشنتریها ،به خانه بازنمیگردد .روزی اين ضنحاک خیالی ،خشنمناک از منزلم
خارج شند و هرگز بازنگشنت و من نیز در پی او نرفتم و به همین بسننده کردم که او را
بنار ديگر ،روی کناغنذ بینافرينم .عنادت صنننحبنت بنا او را کنه موجنب ترس مشنننتریهنايم
میشند ،ترک کردم .چراکه من همواره با خودم صنحبت و با او مشناجره میکردم و در
آشنننپزخانه زندانیاش میکردم .در اين هنگام ،مشنننتریها من را مجنون سنننر روی
مینامیدند.
150أَدرَکَهَا النّسیان
اما همالن ابوالهیبات بهترين شخصی بود که از همراهی با زنی مثل من که در مرزهای
جنون و خرد زندگی میکرد ،خوشننش آمده بود و من او را خواسننتم .کدام زن به جز
من میتوانسننت آن شننکافی را که درون خودش ،زندگیاش ،تفکرش و رفتارش رخنه
کرده بود ،بفهمدت آن شنخ ،از نظر اعضنا و رفتار خواجه بود .پدرش از کودکی ،ظاهر
مردان را برايش انتخاب کرده بود .او همواره خود را مرد معرفی میکرد؛ ولی لباسهای
ز يبنای زنناننه و لوازم آرايش و عطرهنای خود را در اتناقش مخفی میکرد و لبناسهنای
زنناننهاش را پنهنانی بنه تن میکرد و بنا آنهنا عکس میگرفنت .در نیمنههنای شنننب ،بنه
گشنننتوگنذار در شنننهر میپرداخنت .هرچنند پندرش تالش کرد زننانگی وی را بنه خناک
سنپارد و چون مردی شنايسنته زندگی کند ،ولی خود هیچگاه نتوانسنت اين خواسنته را
برآورده کند.
پندرش او را مجبور بنه ازدواج بنا يکی از نزديکنانش کرد تنا ارث خنانواده را برايش حف
کند .همسنرش با ديدن بدن وی ،به هراس افتاد و تصنمیم به طالق گرفت .آن زن برای
افشا نکردن راز او ،پول بسیاری از وی گرفت و او را پیش خانوادهاش رسوا نکرد.
بعد از اين حادثه ،همالن روسننتای خود را ترک گفت و به شننهر آمد تا نماينده حزب
خانوادگی اش باشنند .پدرش برای قاچاق اسننلحه ،نزديک روسننتای مرزی ،اين حزب را
تشنکیل داده بود؛ اما همالن همواره با اين مشنکل روبهرو بود که میبايسنت خود را در
برابر همگان ،مرد جلوه دهد .از همین رو ،در میان زنها دسننتبهدسننت میشنند؛ اما
سرانجام به دوشیزه ناخال ،فاسد معروف شد.
او از وضنعیت خود بسنیار رنج میکشنید .همیشنه آروز داشنت مانند زنها زندگی کند و
نگاه مردها را به سننوی خود جلب کند .او برای فرار از اسننتثمار زنان ،مبلر هنگفتی به
آنهنا میپرداخت و در مفاسننند مردانگیاش با آنها تبانی میکرد تا خود را از شنننايعات
برهاند.
151 النّسیان الخامس عشر
زمنانی کنه بنا او ديندار کردم و او را شننننناختم و او را از چننگ دوسنننتم آزاد کردم ،در
همراهی او ،لذتی عجیب يافتم و من چنانکه شنايسنته روابط ما بود ،آن را مخفی نکردم
و با او و تمام ويژگیهايش زندگی کردم .هرگز با او مانند مردی خنثی يا زنی مسخشده
يا کسننی که دو ذات متناقض دارد ،رفتار نکردم؛ بلکه او را چون زنی پنداشننتم که به
اجبار در بدن مردی قرار گرفته است و خانوادهاش برای زنده نگهداشتن وی ،زنانگیاش
را از بین برده بودند .به همین خاطر ،او به بهترين دوسنتم تبديل شند .او را در جزئیات
زندگیام شننريک میکردم و همراه او به گونهای زندگی کردم که يک زن دوسننت دارد
در آن به آرامش برسد.
او در خانهام لباسهای زنانهای را که از معتبرترين فروشگاههای مد و لباس خريده بود،
میپوشنننیند ،لوازم زينتی و عطرهنای زنناننه خوبی را کنه بنه جنادوی قناتنل معروف بود،
اسنتفاده میکرد .موهايش را افشنان میکرد و با برگهای کريسنتالی براق ،آنها را زينت
میداد .همراه من فیلمهای عاشقانه میديد و در تمیز کردن خانه به من کمک میکرد.
اما زمانی که جلوی مردم ،همراه او بودم ،او را مردی کامل و سنرشنار از مردانگی نشنان
میدادم و برايش ناز و کرشنمه میکردم و او نیز مانند مردی باسنخاوت و زنی دوسنتار
محبت که از دوستش تشکر میکند ،اموالش را به پای من میريخت.
پس از مندتی ،بعند از دوسنننتیام بنا هندی کنه اکنون رابطنهاش بنا من بنه دلینل بندننامیام
بسننیار کم شننده اسننت و در پی حف همسننرش اسننت ،همالن ابوالهیبات از بهترين
دوستانم شد.
من از صننمیم قلبم ،از نظرات سننیاسننی خطرناک همالن ،پیرامون ضننرورت زندگی
مسنالمتآمیز همراه دشمن ،دفاع و پیروی میکردم؛ چراکه صلح واقعی را مردان واقعی
میسننازند و او خودش را مردی حقیقی میديد .به همین خاطر او خواسننتار صننلح با
مردان دلیر جنگی شد.
152أَدرَکَهَا النّسیان
او دوسننت داشننت در دنیای خیالی و بیگانه خود غوطهور شننود؛ من نیز در اين حالت
کنیز او بودم؛ چراکنه اين کنار برای من نیز خوشننناينند بود .او زنندگی را بنه شنننکنلهنای
گونناگون میديند؛ حتی بنه عنذاب بنا نگناهی متفناوت نگناه میکرد و نیز متفناوت درد
میکشید.
بعدها فهمیدم وی عالوه بر نقاشنی ،کمانچه ،عود و نی نیز مینوازد و در زمینه مسنائل
جنسنننی ،مطنالنب نظم و نثر و مقنالنههنای فلسنننفی و پژوهشهنای عمیقی در ادبینات
تطبیقی و مکتبهای فکری دارد.
من خواسنته او را مبنی بر فرسنتادن عکسهای بسنیار شنخصنیام ،پذيرفتم و او من را در
ديدگاهها و افکارش شنريک کرد و با اصنرار به اينکه جاهل و بدون تحصنیالت و فرهنگ
است ،راجع به آن مفاهیم با من صحبت کرد.
اما او هیچ گاه عکس خود را برای من نفرسننتاد و حتی حاضننر به صننحبت تلفنی با من
نشند تا صندايش را بشننوم .تنها کاری که میکرد اين بود که برايم ايمیلهای طوالنی
میفرسنتاد و صنحبتهای مجازیمان ،گاهی يک شنبانهروز طول میکشنید .سنپس او
نقاشنیهايش و قطعههای موسنیقی خودش يا زيباترين موسنیقیهای کالسنیک جهان را
برای من میفرسنننتناد .پس از آن ،نسنننخنههای الکترونیکی برخی از کتابهای قديمی
عربی را برايم فرسنتاد؛ مانند :الوشناح فی فوائد النکاح و رشنف الزالل من السنحر الحالل
اثر جاللالدين سنیوطی ،ديوان ابی حکیمه اثر ابی حکیمه راشند بن اسنحاق ،نزهۀ الباب
فیما ال يوجد فی کتاب اثر شنهابالدين احمد تیفاشنی ،رجوع الشنیخ الی صنباه فی القوۀ
علی الباه اثر احمد بن سلیمان و تحفۀ العروس و متعۀ النفوس اثر ابی عبدا تیجانی.
حالم الوردی بدون داللی جنسننی ،زناکاری يا بردهداری ،من را به دنیای ديگر جسننم
رسنانده اسنت؛ جايی که لذتی در کشف آن است .او در بازی خود سرآمد است و خود را
وقف آن میکرد .او به بزرگی جسم ايمان دارد .او در میيابد که زنی که به حرمت بدن
خود پی برده و قادر به انجام فسنناد اسننت ،همان زن خانهدار دوران باسننتان اسننت که
154أَدرَکَهَا النّسیان
مورد پرسنتش قرار می گرفت؛ چراکه آنها برای ادامه چرخه زندگی ،جسنمشنان را تقديم
معابد و زائران میکردند .از اين روی ،برای تکريم آنها و ايفای نقشننشننان در اسننتمرار
چرخه زندگی ،وجود و تولید نسل ،به آنها لقب بدکاران مقدس میدادند و برای عبادت
اعضننای بدن آنها ،معابدی میسنناختند و درآمد حاصننل از تنفروشننی را به معبدها
اختصاص میدادند.
زمنانی کنه حنالم الوردی از صنننداقنت من اطمیننان ينافنت ،من را بندکناره مقندس ننامیند .او
خواسنننت به دلینل خدماتی که به وی ارائه میدهم ،مقنداری پول برايم واريز کنند .ولی
من نپذيرفتم.من در اين دنیای شنگفتانگیز با او همراه شندم تا از تبهکاری جهانهای
ديگر لذت ببرم.
انجام اين کارها بهگونهای برايم لذتبخش بود که گويی هیچگاه در زندگیام با کسننی
رابطه ای نداشنتهام .آرزو داشنتم که روزی حالم الوردی را از نزديک ببینم و او اين قول
را به من داد.
تجس نم می کردم؛ به او زندگی
ّ من با تکیه بر تخیالتم ،حالم الوردی را ضننحاک خیالی
بخشنیدم و او را در آپارتمانم جای دادم .با خشنمگین شندن وی از من ،گمان کردم او
توهمی اسننت که به دلیل نابهنجاریهای زندگیام به وجود آمده اسننت؛ اما با خواندن
دوباره ايمیل هايم ،پی بردم که حالم الوردی شنخصنیتی حقیقی در لباس مبدل اسنت و
شخصی خیالی نیست.
پس از خستگی از توهمها و خیاالتم ،وارد حساب کاربری حالم الوردی شدم و آنجا بود
که قصندش را نسنبت به خودم فهمیدم .او اتفاقی در فضنای مجازی با من مالقات نکرده
اسنت؛ به ويژه آنکه اسنم صنفحه الکترونیکی من را «عشنتار [ايشنتار سنر روی يکی از
الهههای سومری] حمراء» گذاشته است.
155 النّسیان الخامس عشر
گمنان کردم يکی از مشنننتریهنايم ،پس از رابطنهاش بنا من ،تالش کرده اسنننت بنازی
مجازی راه بیندازد و عکسهايم را بین مردهای بیگانهای که حتی اسنم بیشنترشنان را
هم نمیدانم ،پراکنده میکند.
هرچنه بنه حنالم الوردی اصنننرار کردم کنه خود حقیقیاش را بنه من بگويند ،نپنذيرفنت .او
نامهای الکترونیکی به صنورت دسنتخط برايم ترسنیم کرد؛ گويی تنها چیزی اسنت که
در زندگی دارد .او به من گفت که اين دسنتنويس همان دسنتنويس کتاب االعظم فی
سننحر الجنس االکرم اسننت و گفت تا زمانی که حقیقتش را بگويد ،من بايد آن را نگاه
دارم.
خواندن آن نسنخه خطی که با حروف عربی قديمی و بدون عالئم نگارشنی نوشنته شنده
بود ،زمان بسننیاری برد و در آن رمزهايی بیمعنا وجود داشننت .ولی من از خواندن آن
بسننیار لذت میبردم؛ چراکه از جادو و قدرت جسننمم آگاه میشنندم .من برخی از آن
سنرودهای جادويی را از نسنخه خطی به تايپشنده منتقل کردم؛ اما پس از چندی ،از
روی کامپیوترم ناپديد شند؛ همانگونه که پیام الکترونیکی دريافتشندهام ،کامالً ناپديد
شد.
نامه ای را برای حالم الوردی فرسننتادم تا معنای دسننتنويسهای عجیب را بگويد؛ ولی
ناگاه دريافتم که همه نامههايی را که او در اين چند ماه برايم نوشته بود ،پنهان شده و
حتی صفحه شخصیام در شبکه عنکوبی پنهان شده است.
پس از آن ،من برای پیندا کردن صنننفحنهام ،بسنننینار تالش کردم؛ ولی موفق نشننندم.
همچنین پس از آنکه آن دستنويسهای عجیب از بین رفت ،امیدم را برای پیدا کردن
حالم از دست دادم.
با ناپديد شنندن حالم الوردی ،تنها جنان الطويل در فضننای مجازی برايم باقی ماند .او
عکسهای دوره پیریاش را برايم میفرسننتاد و میخواسننت برای جسننمش ،کلمههای
سنننتايشآمیز بیان کنم .او در قبال اين کار ،پول بسنننیاری به من میداد .همچنین با
156أَدرَکَهَا النّسیان
داسنتانهای دونکیشنوتوارش ،مرا سنرگرم میکرد .او در جوانی مهماندار هواپیما بود و
با زنهای بسننیاری از هر رنگ و سننلیقه ای ارتباط داشننت و البته به آسننانی نیز آنها را
ترک میکرد يا آنها او را ترک میگفتند.
اما در حقیقت ،او قصنه گوی ماهری نبود؛ بلکه اين گنجینه دانشنش نسنبت به سنرشنت
زنهنا بود کنه داسنننتنانهنايش را شنننگفنتانگیز جلوه میداد .عالوه بر اين ،او در ازای
سنتايش کردنم از جسنمش و لذت بردنم از داسنتانهای غیرعادیاش که تنها برای زنی
دور از دنیايش میتوانست بگويد ،سخاوتمندانه به من پول پرداخت میکرد.
آرزو داشننتم که جنان الطويل همان حالم الوردی باشنند که سننعی دارد با من ارتباط
برقرار کند ،ولی چنین چیزی امکانپذير نبود؛ چراکه جنان عکسهای شنخصنیاش را
برايم میفرستاد؛ در حالی که حالم حتی نمیپذيرفت که صدايش را بشنوم.
به سننرعت تصننمیم گرفتم که وجود حالم الوردی ،جنان الطويل و ضننحاک را سنناخته
توهم و خیاالتم بدانم که که ذهن بیمارم به دلیل درد سرطانم ،آنها را ساخته است.
برای فرار از فکر بیماری که از آن میترسننم و نیز فکر ديوانگی ،تصننمیم گرفتم که به
فعالیتم در صفحههای مجازی پايان دهم تا از نگرانیها ،ترسها و درد پستان چپم فرار
کنم.
من بايد درباره دردی که در پسننتان چپم وجود داشننت و روزبهروز بیشننتر میشنند ،با
پزشنک همفکری میکردم؛ ولی به دلیل ترسنم از بیماری،تصنمیم گرفتم دوران نقاهت
خود را در مکان درمانی يا ورزشننی يا در مکانی سننرسننبز سننپری کنم تا بدنم آرامش
بگیرد و نفسم از جهنمش فرار کند.
زمانی که نزديک درياچه مصننوعی آب گرم نشنسنته بودم ،فردی خوشتیپ مرا فريفت.
از دور او را تماشننا میکردم .چقدر دوسننت داشننتم که جوانی هیجانانگیزش را تجربه
کنم.
157 النّسیان الخامس عشر
من از دلداری و صننحبت کردنش اسننتقبال میکنم و سننعی میکنم توجهش را جلب
کنم تا او را به سنمت خود بکشنانم؛ اما هنگامی که او من را خاله صندا میکرد ،من نیز
تمام پندارهايم را نسبت به او پس میگیرم .او از من پرسید که آيا مايل به داشتن يک
جلسننه ماسنناژدرمانی هسننتم يا خیرت او در اين مکان ،ماهرترين فرد در ماسنناژدرمانی
است.
من درخواسنت وی را نپذيرفتم؛ چراکه از ذوب شندن در دسنتهای او میترسنیدم .با
اين حال او مصمم بود تا زمان ماندنم در اين استراحتگاه ،همراهم بماند.
روزی در آپارتمانم را باز کردم و با شنگفتی بسنیار ،چهره کودکانه وی را ديدم ،در حالی
که به من لبخند میزد .او با صندايی گرم و سنوزان گفت :من مشنتاق آشننايی با شنما
بودم و آدرسنتان را از بخش پذيرش مکان درمانی به دسنت آوردم .امیدوارم اين گلها را
از من بپذيريد .اينها گل های زنبق هسنتند؛ بدون شنک شنما عاشنق اينها هسنتید؛ چراکه
مانند خودتان سفید و پاک هستند.
چون او را در منزلم ديدم ،خوشنحالی خود را نشنان ندادم و به جای آن ،انزجار خود را
نشننان دادم و به او شننیرينی و قهوه تعارف کردم؛ اما از درون ،غرق در شننادی بودم؛
چراکه آن جوان بیسنتسناله و بسنیار خوشچهره ،در پی من اسنت و میخواهد به من
نزديک شود؛ در حالی که سن من به اندازه مادرش يا خواهر بزرگترش است.
او با ذوق و شنوق با من صنحبت میکرد و در گفتوگو بر من پیروز میشند .من با وجود
آنکه از پذيرش گل های زنبق خودداری کردم ،اما نگاهی افتخارآمیز به آنها میانداختم.
او آنها را به نرمی روی شنیشنه میز اتاق نشنیمن قرار داد .او نزديک من نشنسنت و شنروع
به صنحبت کرد .پس از آنکه دانسنت من عاشنق شنعر هسنتم ،غزلی را برايم خواند .او
شنعرها را به صنورت ترانه میخواند و احسناسنات خود را نشنان میداد .سنپس در حالی
که تالش میکرد تأثیر کلمههايش را روی من بسنننجد ،بین يکی از شننعرهايش آهی
158أَدرَکَهَا النّسیان
کشنید؛ اما من همچنان بیتفاوت و سنرد برخورد میکردم؛ در حالی که آرزو داشنتم او
را در کنار خود ببینم و در آبی دريای چشمهايش غرق شوم.
امنا نگناه معصنننومناننهاش من را از اين کنار بنازداشنننت .او برايم همچون فرزنندی بود کنه
میخواسنتم از ضنحاک داشنته باشنم .بدون شنک او زيبايی اندامش را از پدرش به ارث
برده و چشنننمهای رنگنارنگ و پوسنننت پاکش را از من؛ اما موهای قهوهای زيبنايش ،از
وارثی ناشناخته است.
او بدون اجازه من ،بارها به ديدنم آمد .سنپس به او اجازه دادم هر شنب به ديدنم بیايد.
پس از مدتی دريافتم که تصنورم نسنبت به پاکی او ،توهمی بیش نبود .همانا اين جوان
تجربه های بسیاری داشت که آنها را از طريق شغلش يعنی ماساژ ،به دست آورده بود.
هنگنامی کنه او مناجراهنای جنسنننی خود را بنه من گفنت ،عالقنه من بنه او از بین نرفنت؛
چراکه فهمیدم او همه درها را برای ورود به دنیايش باز میکند و من توان شننکسننتن
آن را ندارم؛ چراکه من خارج از دنیای او نیسنتم .با اين حال ،تصنمیم گرفتم او را چون
جوانی بیگناه بدانم که برخالف من ،در زندگیاش لیاقت فرصتهای بهتری را دارد.
به زودی با يکديگر احسناس خال ،و گرمی پیدا کرديم؛ احسناسنات متناقضنی که من
نامشنان را نمیدانم؛ ولی يقین دارم که آنها را به خاطر خودم و آسنايشنم از بین بردهام.
من در همان حالی که دوسننت دارم در کنار اين جوان که پر از شننور زندگی ،لطافت و
سننالمتی اسننت ،بمانم ،میخواهم از آن نیز فرار کنم تا از او در تاريخ سننیاه و پوسننیده
خود ،سوءاستفاده نکنم و نیز نمیخواستم بیش از اين آلودهام کنند.
نمیدانم چنه نیرويی من را بنه تسنننلیم در برابر او وامیدارد؛ امنا نتیجنه آزمنايشهنای
تخصنصنی از توده سنرطانیام ،پاسنخ پرسنش را داد .آن جوان با وجود اختالف سننی
فراوانش ،پیشنننهاد ازدواج به من داد؛ اما من پیشنننهادش را نپذيرفتم؛ چراکه بايد به
مبنارزه بنا سنننرطنانی میپرداختم کنه نناگهنان ،وارد زنندگیام شنننده بود .هنگنامی کنه از
159 النّسیان الخامس عشر
بیماری ام آگاه شنندم ،سننرطان بسننیار پیشننرفت کرده بود و من چارهای جز نبرد با او
نداشتم.
در ا ولین جلسننه شننیمی درمانی در بیمارسننتان ،در اتاق انتظار با پیرزن سننر رويی
مالقات کردم .او درباره بیمناری اش با من صنننحبنت کرد .او نیز ماننند من ،به سنننرطان
پسنتان چپ دچار بود و جلسنههای شنیمیدرمانی را سنپری میکرد .او با وجود سنادگی
ظاهرش و نداشننتن زرق و برق ،زيبا بود و ص ندای ماليم و نازکش ،بر زيبايی ،زنانگی و
جذابیتش میافزود و به نظر میرسید که حدود شصت سالش باشد.
آنچه بیش از همه نظرم را جلب کرد ،سننبزی چشننمهايش بود .من پیش از اين ،هیچ
سنر روی دلفريبی را با چشنمهای سنبز نديده بودم .ولی هنگامی که من را «فرزندم»
خواند ،سنننر روی ديگری را همچون او به ياد آوردم و آن ،من بودم .آيا ممکن اسنننت
پس از چهل سال ،ناگهان با مادرم ديدار کنمت
آنچه همواره ذهنم را درگیر کرده بود ،اين بود که اگر او مادرم باشنند ،پرسننشننی که از
وی خواهم کرد ،اين اسننت که «اسننمم چیسننت»ت من جز نام بهاء که ضننحاک به من
بخشنیده بود ،نامی برای خود نمیشنناسنم ،حتی اسنمی را که مادرم در روز رها کردنم،
برايم برگزيده بود ،نمیدانسنتم .همچنانکه نمیدانم چرا من را رها و از خود جدا کرد و
نیز به دنیا آوردنم را فراموش کرد؛ اما من هرگز ژنهای سنرطانزايی را که او در من به
جای گذاشت ،فراموش نخواهم کرد؛ سرطانی که خود او هم درگیرش شده بود.
اما سننیالم بدون آنکه بر زبان بیاورمش ،روی زبانم ماند .ناگهان آن خواب افراح الرملی
را که ديده بودم ،به ياد آوردم که در آن لحظه شننوم ،مادرم از پنجره نورانی اتاقش ،به
من نگاه کرد.
اين پیرزن همنان چهره زنی را دارد کنه در خوابم بنه من نگناه کرد و تالش میکرد
نگاهش با من برخورد نکند .اکنون اين من هستم که از رو در رويی با او پرهیز میکنم؛
160أَدرَکَهَا النّسیان
پیرزنی که من را به ياد مادری انداخته که ديگر هیچ نیازی به او ندارم؛ در حالی که به
سوی مرگ و نیستی حرکت میکنم.
روی پاهايم ايسنتادم و بدون اجازه گرفتن يا خداحافظی ،او را ترک کردم .صنحبت او را
قطع کردم و از اتاق خارج شندم .سنپس از مسنئوالن مرکز خواهش کردم تا زمان جلسنه
درمانی ام را تغییر دهند تا بار ديگر با اين پیرزن سننر روی برخورد نکنم؛ برای آنکه از
ديندن خواب منادرم جلوگیری کنم کنه من را در اين دنینای پلیند رهنا کرد و سنننپس
سرنوشت در اين زمان که به سوی مرگ میروم ،او را به من رساند.
ضنحاک از خواندن ادامه اين فصنل بازايسنتاد .در بدنش احساس فوران آتشفشان کرد .از
اين رو صنفحههای ديگر اين فصنل را پاره کرد و روی زمین انداخت و پايش را روی آن
نهاد و لحظه ای به اين فکر فرورفت که شنايد باربارا اين صنفحههای پارهشنده را به هم
بچسباند و به همراه چهار دوستش ،آن را بخواند و رازهای بهاء فاش شود.
او همچون مار گزيده از جای خود پريد و کاغذهای پارهشده را از روی زمین جمع کرد
و آنها را درون آتش بخاری اتاق انداخت و به تماشنای سنوختن ،خرد شندن و خاکسنتر
شندن آنها پرداخت .به ياد خودش افتاد که در خیابانهای تاريک سنرگردان بود و فکر
خريندن ينک زن وسنننوسنننهاش میکرد؛ امنا او از اين فکر میگنذرد و بنه راه خود ادامنه
میدهد.
161أَدرَکَهَا النّسیان
اينکه عشق بورزی و مورد عشق ورزی قرار بگیری ،همان سدرۀالمنتهی است.
بدترين نوع بخل همان بخل نسبت به دوست داشتن خود است.
هیچ چیز همراه عشنق نمیايسنتد ،مگر عشنق .ضنحاک اکنون ،پس از خواندن داسنتان
ستارههای رنگارنگ اوريگامی ،روحش از جملههای کوتاه و فشردهاش لذت میبرد و در
عین حال حسادت میورزيد.
بهاء اين سننتارهها را همیشننه همراه خود داشننت؛ زيرا در همه جای دنیا تنها به دنبال
يک نفر بود که اين سننتارهها را به او ببخشنند و يقین داشننت که او را پیدا خواهد کرد،
هرچند بعد از نیمقرن باشند؛ اما ضنحاک ناگاه فهمید که بهاء اين سنتارهها را برای مرد
ديگری آمناده کرده بود و آن مرد هزيننهاش را پرداخنت کرده بود .اگر اين بیمناری بهناء
را از پا درنمیآورد ،تاکنون اين سننتارهها را برای مشننتریاش فرسننتاده بود .ضننحاک
بسنیاری از آن سنتارهها را که بهاء قصند داشنت برای آخرين معشنوقش بفرسنتد ،از بین
برد.
ضنحاک ديروز يکی از فصلهای دستنويس بهاء را اتفاقی باز کرد و نامهای را که برای
مرد محبوبش نوشته بود ،خواند:
عشنق من تیما جزيری! شنايد خداوند کلمات را دوسنت دارد و به همین خاطر آنها را
به انسنان برگزيدهاش هديه میدهد و آنها را در قلب من و تو قرار میدهد و من آنها را
يکی پس از ديگری به تو میبخشنم؛ چراکه مقدسترين چیزی هسنتند که خداوند در
روحم دمیده است.
من تصنمیم گرفتم امسنال سنخنانم را به شنما تقديم کنم و سنال جديد را با شنما سنپری
کنم.
هديهام به شنما همانند خودم اسنت؛ آشنکار و پنهان .ظاهرم سناکت اسنت ،اما از درون
سنرشنار از سنخن هسنتم .من اکنون درباره کتابهايم صنحبت نمیکنم تا دريابم چقدر
کتاب را دوسنت داريد و از دادن آنها به شنما مطمئن شنوم .ولی از هديه آشنکار و پنهانم
صنحبت می کنم .آنچه اکنون برابر توسنت ،صنندوق رنگارنگ عطرهايم نیسنت که به آنها
عالقهای ندارم و تنها سنتارههای رنگارنگ نیسنت ،بلکه بخشنی از زمانم اسنت که به تو
165 النّسیان السّادس عشر
هديه میدهم؛ يعنی زمانهای قلبم و عشنقم به تو و عشنق تو به من .اين سنتارهها را به
روش محبوب تاشننوی ژاپنی برايتان سنناختهام .تعداد آن 365سننتاره اسننت؛ يعنی به
تعنداد روزهنای سنننال .پس هر روز فقط يکی را بناز کن و آنچنه را کنه براينت نوشنننتنهام،
بخوان .بنابراين ،کلمات من يک سنال دفتر خاطرات شنما خواهد بود تا زمان خود را با
سخنان من هماهنگ کنید.
در اين کلمات عشقم را به شما ابراز میکنم .شکل ستارگان را از افسانههای بتپرستانه
اسنطورههايتان انتخاب کردهام .در حالی که سنتارهها در نگاه شنما چیزهايی هسنتند که
از زندگی کسنانی که دوسنتشنان داشنتیم ،کوک کردهاند .پس آنها ما را از باال مینگرند تا
مسیرها و آسمان ما را روشن کنند.
هنگامی که از اين دنیا رفتم ،به ياد داشنته باش که به سنتارهای در آسنمان تبديل شندم
و شنبانهروز ،مراقبت هسنتم .نکته مهم :سنتاره را به اين روش باز کنید :آن را به سنمت
داخل فشار دهید تا صاف برگردد و نوار کنار آن ظاهر شود .آن را بدون آنکه پاره شود،
باز کنید .سننپس سننتاره نواری مسننتطیلی را برمیگرداند و میتوانید نوشننته آن را
بخوانید.
ضحاک اين نامه را چندين بار خواند و احساس خشم بسیاری کرد که قلبش را محکم
می فشننرد .اين برای نخسننتین بار بود که به خاطر مردان کاغذی بهاء ،غیرت قلبش را
میخورد .اينها تنها کاغذ هسنتند و نه بیشنتر و خاطرهای سنوخته به شنمار میروند و به
بهاء تنها درد ،فريب ،رنج و فروپاشننی بخشننیدند .ولی ضننحاک غمگین اسننت؛ چراکه
حافظه بهاء در آخرين لحظهها با خاطرههای مردی غیر از او سنرزنده اسنت .او احسناس
خفگی میکند و نمیتواند چهره قرمز و زيبای بهاء را ببیند .ضنحاک در حالی که غرق
در خواب بود ،موهنای بهناء را بنا عجلنه شننناننه کرد و محلولهنای دارو و غنذايش را بنه
گردنش آويخت و کیسههای بسترش را عوض کرد و از کارکرد دستگاه تنفس مصنوعی
و دسنتگاه احیای قلبی مطمئن شند و با اسنتفاده از دسنتگاه ضندعفونیکننده ،صنورت،
166أَدرَکَهَا النّسیان
دسنتها و پاهايش را پاک کرد و برای آنکه در حضنور او گريه نکند ،از اتاق خارج شند و
در را پشت سرش بست.
او نابود و شنکسنتخورده ،به اتاقش رفت و لپتاپ خود را باز کرد تا مقاله هفتگیاش را
برای مجله شهر بنويسد تا شايد از درد و خفگیاش فرار کند .در اين هنگام دريافت که
از سننال جديد ،دو ماه و نیم گذشننته اسننت و او همواره در انتظار اين بود که بهاء از
خواب بیدار شود تا سال جديد را با او جشن بگیرد.
اکنون دريافت که پیامهای تبريک بسنیاری برايش رسنیده که به هیچکدام پاسنخ نداده
اسننت .خواسننت پاسننخ همه را با يک پیام بدهد ،اما پشننیمان شنند و به نوشننتن مقاله
هفتگیاش در ستون ثابت مجله شهر پرداخت.
او برای فراموش کردن عصنبانیتش ،سنعی کرد خود را فريب دهد و خود را به بیتفاوتی
بزند؛ اما ناکام ماند .او هنوز از درد میسوخت و همواره ستارههای بهاء را به ياد میآورد
که در آنها به مرد ديگری گفته بود« :دوستت دارم».
آينا بهناء در سنننال جنديند بنه او نمیگويند «دوسنننتنت دارم و تنا آخرين لحظنه زنندگی در
کنارت خواهم ماند»ت
اکنون چه دروغهايی برای خوانندگان نوشننته میشننود تا آنها درد و حسننادت خود را
فراموش کنندت
پس از آنکه کمی آرام شنند ،مقاله اش را به مناسننبت سننال جديد نوشننت و آن را برای
رئیس تحريريه مجله فرستاد و بدون آنکه منتظر تأيید ارسال بشود ،لپتاپ را بست.
او برای فراموشنی درد روحش ،تصنمیم گرفت شنبی شناد را سنپری کند .او به سنرعت با
چهار دوسنت خود تماس گرفت و آنها را برای خوردن بوقلمون کبابی ،برای شنام دعوت
کرد .سننه نفر از آنها ،دعوتش را پذيرفتند؛ چراکه مشننتاق ديدار او و خوردن بوقلمون
کبنابی بودنند؛ امنا يکی از آنهنا برای نپنذيرفتن دعوتش عنذرخواهی کرد؛ زيرا او بنه همراه
خانوادهاش برای گردش به خارج از شهر رفته بود.
167 النّسیان السّادس عشر
ضنحاک برای فرار از دردش ،به تدارک مهمانی پرداخت .او شنب را با پختوپز و قمار و
همصنحبتی با دوسنتهايش سنپری کرد .آنها نمیدانسنتند پشنت لبخندهای خروشنانش،
اشنکهايی جاری اسنت که آن را به سنختی پشنت عینکش پنهان کرده اسنت و در چشنم
آسیبديدهاش ،شکست ديگری پنهان است.
او در نیمهشنب بار ديگر خود را تنها يافت؛ بنابراين خواسنت به اتاق بهاء برود تا نسنبت
به او مطئمن شود .ولی پشیمان شد؛ چراکه برای رفتن به اتاق او ،توان کافی نداشت.
شنومینه اتاق کتابخانهاش را روشنن کرد و روی زمین نزديک آن نشنسنت .در حالی که
نوشنیدنی مورد عالقهاش را مینوشنید ،دسنتش را در جیبش کرد و در آن ،چند سنتاره
اوريگنامی ينافنت .آنهنا را بیتفناوت شنننمرد؛ پنج تنا بودنند .آنهنا را يکی پس از ديگری بناز
کرد و نوشتهها را با خشم خواند:
افکار ما شبیه ما هستند ،ولی قلبهای ما بزرگتر از ما هستند.
چه زيبا است کودکی که زندگی میکند.
تنها زبان راستگو در دنیا ،همان زبان سکوت است.
تاريخ نزد من هنگامی آغاز شد که چشمهايم با چشمهای او روبهرو شدند.
هرکه در عشق قساوت بورزد ،لیاقت زندگی در سرزمین آن را ندارد.
جرعه بیشننتری نوشننیدنی نوشننید و قطرههای آن را از ريش خود ،با آسننتین پیراهن
زمسنتانیاش پاک کرد .با عصنبانیت از خود پرسنید :آخرين عبارتهای آن مرد ناشنناس
برای بهناء چنه بود؛ پیش از آنکنه حنافظنه بهناء از بین برودت چرا او آخرين نفری بود کنه
در حافظه کمرنگ بهاء زندگی کردت
او تصنمیم گرفت دسنتنوشنتههای مربوط به اين مرد را از بین ببرد؛ اما پشنیمان شند؛
زيرا میخواست آن مرد ناشناس را که بهاء عاشقش شده بود ،بشناسد.
در رختخوابش میغلتی د ،بدون آنکه خوابش ببرد .هرچه تالش کرد آتش درونش را با
نوشنیدن خاموش کند ،نتوانسنت .از دسنت بهاء بسنیار خشنمگین بود ،احسناس تنهايی
168أَدرَکَهَا النّسیان
آزاردهندهای ،وجودش را فراگرفته اسنت .او میخواهد باربارا در کنارش باشند .با باربارا
تماس گرفت و از خواب گرم بیدارش کرد .باربارا با وحشنت پاسنخش را داد .ضنحاک با
گرينه گفنت کنه بنه او نیناز دارد و از او میخواهند کنه برای زنندگی بنه نزدش بینايند .بناربنارا
مضنطربانه درخواسنتش را پذيرفت و ضنحاک به او گفت که وسنايلش را آماده کند و تا
نیمساعت ديگر به خانهاش میرسد تا با هم به اينجا بازگردند.
ضنحاک در صنبح به پیادهروی که عالقه داشنت ،نپرداخت و برای اطمینان از وضنع بهاء،
به اتاقش نرفت .او لباس های مخصنوص شننا را پوشنید تا در رودخانه سرد کنار خانهاش،
شننا کند .رودخانه با وجود فصنل بهار ،بسنیار سنرد بود و هنوز تکههای کوچک يخ در
رودخانه وجود داشت و خورشید بهار آنها را ذوب نکرده بود.
نفس عمیقی کشننید و در آب سننرد فرو رفت .احسنناس کرد خشننم و ناراحتی و درد
درونش ،در بدنش يخ زد و زمان در لحظنهای که جسنننم و روح او در آب سنننرد جمع
میشنند ،ايسننتاده بود .در حالی که میلرزيد ،کمی شنننا کرد و پاهايش را با هیجان به
آب زد؛ گويی میخواست درد را زير پايش بیافکند و آن را از خود دور کند.
باربارا در حالی که میلرزد ،به ضحاک میگفت« :ضحاک ،دوستت دارم».
169أَدرَکَهَا النّسیان
ديوارها فضیلت ايجاد نمیکنند ،اما ممکن است انقالب ايجاد کنند.
من پر حرف هستم ،به خاطر پیروزی برای اراده طرد کردن.
انقالب و وطنها
ضنحاک ديروز در خواب بسنیار رقصنید .امشنب تصنمیم گرفت که خوابش را محقق کند
و غیبت بهاء سننر روی دلفريب را بپذيرد و با او برقصنند .به همین خاطر ،لباس رق،
روشنن ،زيبا و سنفید به او پوشنانید و او را به سنینهاش چسنباند .او را از زمین بلند کرد و
با او سننرخوش بود؛ در حالی که دسننتگاه تنفس ،دسننتگاه قلب و کیسننههای غذا و
دارويش را میکشید.
آنقدر با او همراه بود تا خسنتگی بر او چیره شند .سنپس به تخت محبوبش تکیه داد در
کنارش معبدی مقدس برايش روشننن کرد .بهاء بیچون و چرا تسننلیمش اسننت و در
حالی که لبخند زيبايی روی لبانش نقش بسنته بود احسناس میکرد قلب مضنطربش از
سینهاش خارج میشود.
تا صننبح کنار او میماند .با دسننتانش او را غرق در آرامش میکند؛ گويی که میترسنند
فرار کند؛ در حالی که او اسیر خواب و خستگی است.
تا صنبح کنار بها بیدار ماند و صنبح او را سنريع به اتاقش برد و روی تختش گذاشنت .با
عجله لباسهايش را عوض کرد و صننورت ،دسننتها و پاهايش را با آب ولرم و صننابون
شنسنت .موهايش را شنانه کرد ،ظرف مخصنوص دارو و غذا را که از شنب گذشنته وصنل
بود ،بناز کرد .اتناق خواب را ترک کرد و بنه آشنننپزخناننه رفنت تنا محلولهنای تنازهای را از
يخچال بردارد و به او آويزان کند تا غذا و دارويش آماده باشد.
هنگامی که از اتاق بهاء خارج میشند ،به بهاء نگاه کرد .دريافت نسنبت به روزی که به
اين خانه آمده بود ،روز به روز الغرتر شنده اسنت .او اکنون چیزی جز بدنی سنر رنگ و
ضنعیف نیسنت که در برابر مرگ تسنیلم میشنود .لباسهای قرمز رنگ طالکاریشنده
براقی را که برايش انتخاب کرده بود به او پوشناند .او میدانسنت که بهاء عاشنق نقش و
نگارهای زيبا و شکیل است.
171 النّسیان السّابع عشر
لبخندی که بر لب بهاء بود ،او را وادار کرد در کنارش بنشننیند .پس خود را در کنار او
قرار داد؛ و گرمی بدنش را که به انگشنتهای لرزانش نفوذ میکرد ،حس کرد .احسناس
کرد لبخندش بیشننتر میشننود و از بدنش نیرويی خارج میشننود و در روح ضننحاک
میريزد.
آن شنب خواسنت در کنار بهاء باشند .پس به اتاقش رفت و بوی دلپذيرش را احسناس
کرد که آمیزهای بود از بوهای کمياب و بنفشننههای تازه و چوب صننندلی که در کوره
عشنق میسنوزد .موهای زيبای قرمز بهاء را نوازش کرد ،موهايش از اولین روز ديدارش
بلندتر شده بود.
میخواسنت برای سنر رويش آوازی سننتی که در کودکی برايش خوانده بود را بخواند؛
امنا ترجیح میداد قطعنه ای موسنننیقی کالسنننینک را کنه بناربنارا مینواخنت ،گوش بندهند؛
چراکه گوشنوازتر بود .آن آهنگ را نوازندهای مشنهور در اسنکانديناوی مینواخت و نام
آهنگ« ،طاعون» بود.
او پیش از اين ،هرگز اين آهنگ را از باربارا نشنننیده بود .بیشننتر موسننیقیهايی که او
مینواخت ،قطعههايی شاد بودند.
باربارا به سننوی سننکوتی ناشننناخته و دور از سننرشننتش فرار میکرد و در چشننمهايش
کلماتی محزون ديده می شند .از ترس درگیر شندن با ضنحاک ،خشنمناک خانه را ترک
کرد .ضنننحاک بدون باربارا از پس کارهای خانه برنمیآمد؛ زيرا باربارا به کارهای خانه،
کتابخانه ،رفتارها و بحثهايش میرسید و همه اينها را بدون چشمداشت انجام میداد.
بهاء بدون شنک از خوابش بیدار خواهد شند .ضنحاک برای او روزنامه و مطالب اينترنت
را میخوانند .او میدانسنننت کنه هر کلمنهای را کنه بنه بهناء میگويند ،بنه يناد نخواهند آورد.
ولی امیندوار بود کنه هرکندام از اين کلمنههنا ،چیزی را در خناطرهاش برانگیزد و از خواب
بیدارش کند و به سننويش بچرخد و با صنندای گرفته و هیجانانگیزش به او بگويد« :تو
ضحاک هستی .من تو را میشناسم».
172أَدرَکَهَا النّسیان
ضحاک امروز با مقالهای درباره انقالب و انقالبیون در شرق که امید ،آزادی يا عدالتشان
از بین میرفت ،تحريک شد .چیزی جز مرگ ،هیاهو و فريادهای پیوستۀ بدون فايده يا
تحسنین وجود ندارد .در حالی که دشنمن به واسنطه علم فتنهانگیزش ،دنیا را زير سنلطه
خود قرار داده و مردمان را به اسم آزادی ،دموکراسی و برادری ،ذبح میکند.
مقاله را کامل برای بهاء خواند؛ اما اين مقاله او را راضنی نکرد؛ زيرا او از محتوای آن که
خوابهای سر رنگ بود ،بیاطالع است.
ضحاک آن مقاله را از لپتاپش پاک کرد .او ديگر به خواندن مقاالت در مورد انقالبها،
انقالبیون ،مرگ ،دروغ ،نیرنگ ،توطئهها در شنرق خونین ،تمايل نداشنت .تصنمیم گرفت
ادامه دستنوشتهها را برای بهاء بخواند.
به چهل سنالگی رسنیدم .فهمیدم که پس از بیسنت سنال دور ماندن از نوشنتن و منتشنر
کردن آثارم ،اين آخرين فرصتم برای نشر قصهها و رمانهای خالقانهام است.
پس از انديشنیدن بسنیار ،داسنتانم را با نام «ترانههای درد» ،به رئیس تحريريه يکی از
مجلههای مشنهور شنهر دادم .انتظار داشنتم او نوشنتهام را در خانهاش بگذارد و در زمانی
ديگر آن را بخوانند .ولی او همنان لحظنه بنه خوانندن آن پرداخنت .همچنین انتظنار هر
واکنشنی را از او داشنتم ،جز آنکه در همان لحظه ،بگويد :خوب اسنت؛ در شنماره آينده
مجله آن را چاپ خواهم کرد .اگر همین مسنننیر را ادامه دهید ،آينده شنننگفتانگیزی
پبش رويت خواهد بود.
با چاپ شنندن داسننتانم در مجله «خواننده مدرن» ،چیزی نمانده بود از شننادی پرواز
کنم .سرانجام بر خوشبختی خرافی طوالنیام که بر وقارم سايه افکنده بود ،چیره شدم.
در حالی که نامم را در سنمت چپ عنوان داسنتانم میخواندم ،بیاختیار خندهام گرفت
و خوشحالی مرا فراگرفت.
آن روز را در میان خوشنیای که پیش از اين هرگز نمیشنناختم و میان خواندن دهباره
اسمم در مجله ،سپری کردم تا از نوشته خود در آن مطمئن شوم.
173 النّسیان السّابع عشر
هرگز گمان نمیکردم مجله در قبال چاپ داسننتانم ،هزينهای به من پرداخت کند .آن
پول برای من لنذتبخشترين پول در زنندگیام بود .آن هزيننه جنايزه داسنننتنانم بود ،ننه
هزينه نوشته خالقانه ام .گرچه من قصد داشتم آن پول را به مجله بازگردانم.
اکنون پس از دهها سنال ،به خاطر بازگشنتم به قلم شنکسنتهام ،خوشنبختم .آيا روزی
نويسننندهای مشننهور خواهم شنندت آيا رمانهايم را يکی پس از ديگری ،منتشننر خواهم
کردت آيا نويسندگی مرا از اين راه پست نجات خواهد دادت آيا برای پاره کردن پردههای
تاريکی ،بالهايی را به من میبخشندت آيا سنرانجام به آرزوی طوالنیام خواهم رسنیدت
آينا ممکن اسنننت بنا قلمم بر خود و جنامعنه بشنننورمت ينا در آيننده ،قلمم برای هرچیز
منزجرکننده ای بنده من خواهد شنندت آيا قلم و حرفم ثابت خواهد کرد که من همواره
در قیند زنندگی هسنننتمت و من برای انتخناب گزيننههنای رد کردن ،پنذيرفتن ،منذاکره،
درگیری ،سرکشی و انقالب ،زنده و آزاد خواهم بودت
174أَدرَکَهَا النّسیان
175أَدرَکَهَا النّسیان
عشق تنها بخشش نیست ،بلکه خوب استقبال کردن از بخشش است.
سنرشنار از ولع ،گرمی ،میل ،نشناط و طراوت اسنت .ولی او بدسنرشنتی و نامگذاریهای
پستش را فراموش میکند.
ضنننحاک با کوشنننش فراوان رمان «فراموشنننی او را در بر گرفت» را مینويسننند تا به
معشنننوقه اش هديه کند و به اين ترتیب ،مرگ را از او دور کند .ولی باربارا با پرسنننش
همیشنننگیاش ،شنننادی او را بر هم میزند :بهاء چگونه اين رمان را خواهد خواندت در
حالی که به زبان ما نوشنته شنده اسنت و او اين زبان را نمیداند؛ پس آيا او زنی مشنرقی
مسلط به زبان عربی استت
ضنننحاک با لبخندی خشنننمناک و معنیدار و با صننندايی مهربان و محکم به او گفت:
هنگامی که بهاء بیدار شنود ،بر همه زبانهای دنیا مسنلط خواهد شند؛ زمانی که پیش
من بازگردد ،فرشننتهای جاودانه شننده که بر سننرنوشننتها و اسننرار آگاه اسننت .در اين
هنگنام ،هر واژه ای را بنه هر زبنانی بنه او بگويم ،خواهند فهمیند و الفبناهنای همنه زبنانهنا را
حف خواهد کرد؛ مادامی که تنها يک جمله به او گفته شننود و آن جمله اين اسننت:
«ضحاک عاشق تو است».
باربارا از آنچه میشنننود ،نگران میشننود؛ لبهايش را به هم میفشننارد و به خواندن
دسنننتنوشنننتنههنای رمنان «فراموشنننی او را در بر گرفنت» میپردازد .او اشنننکهنای
بیاختیارش را که از چشنمهايش سنرازير میشنود ،پنهانی پاک میکند .در حالی که او
همواره تالش میکند تا جلوی آن جادوگر که ضنحاک عاشنقش اسنت ،نقشنی سنرد و
قوی را بازی کند در حالی که او عشنقش را به زنی مشنرقی ،احمق ،پیر و سنرگردان در
دنیای مرگ و فراموشی ،میبخشد.
باربارا چون احساس کرد که ضحاک اشکهای جاری و تلخش را ديده ،لبخندی نمايان
و مغرورانه زد و به او گفت :آيا شنننما بر روح مردگانتان قرآن نمیخوانیدت ضنننحاک به
آرامی کسی که از سیال بعدی آگاهی دارد ،جواب داد :بله.
باربارا پرسید :چرا برای بهاء قرآن نمیخوانیت
178أَدرَکَهَا النّسیان
ضنننحاک در حالی که با نگاههای تیزبینانه ،او را متحیر میکرد ،پاسنننخ داد :بهاء مرده
نیسنت؛ و قرآن نیز تنها برای مردگان نیسنت .قرآن نخسنت برای زندگی خلق شنده و
بايد برای آن خوانده شننود ،پس من بر بهاء قرآن میخوانم؛ به اين خاطر که او همواره
زنده است و نه مرده.
باربارا بار ديگر بر خشنمش مسنلط شند و باز به خواندن رمان پرداخت تا از نیمنگاههای
تند ضحاک رهايی يابد و بتواند اشکهايش را از او پنهان کند.
پناهندگان و مهاجران بیشننتر و بیشننتر به شننهر سننرازير میشننوند .آنها از هر ملیت و
نژادی هسننتند .وحشننت ،آوارگی ،ترس ،از دسننت دادن و درد ،آنها را با هم متحد و
آينده ،تقدير و سرنوشت ،آنها را از هم جدا میکند.
در اينجا مردم میان طرد شندن و اسنتقبال شندن قرار دارند .سنیاسنت آنها را ثروتی برای
آينده سنرزمین شنمالی يخبندان و مرده میبیند .پناهندگان جوانهايی هسنتند که از
شنرق ويران و سنوخته ،به اين سنمت آمدهاند .فرزندهايشنان را که روی دسنتهايشنان ،با
مهربانی در لباسنی کهنه حمل میکنند ،کسنانی هسنتند که حقوق سنالمندان بازنشنسنته
سنننالهای آيننده را پرداخت میکنند .آنها در آينده نزديک ،شنننهروندان جوان جامعه
خواهنند بود .از همین روی ،پنناهنندگنان را بنا اکراه میپنذيرنند و رهبران داخلی از آنهنا
استقبال میکنند.
دوسنتهای ضنحاک ،به مهاجران و پناهندگان ،در شنهرهايشنان پناه میدهند و گمان
می کننند کنه آنهنا از بیمناری دلتنگی نسنننبنت بنه وطن خود بهبود ينافتنهانند؛ امنا نناگناه
درمی يابند که دلتنگی بر وطن ،بیماری مزمنی اسننت که رهايی از آن بسننیار دشننوار
است.
اما ضنحاک وطنی را برای خود نمیشنناسند؛ جز آن وطنی که محبوبه خفتهاش به آن
معنا دهد .ولی ضننحاک خود آن جغرافیای کوچک و بیمقدار را که برايش ناشننناخته
است ،مدتهاست در جان و روحش ويران کرده است .ديگر دوست نداشت سمهای قهر،
179 النّسیان الثّامن عشر
درد ،عذاب و ظلمی را که چشیده بود ،به ياد آورد .حتی تمايلی برای به يادآوردن زبان
عربی نداشنت ،مگر به خاطر بهاء تا با او به زبانش سنخن بگويد .اگرچه برای بهاء نیز آن
وطن ديگر معنا نداشنت .هنگامی که کشنورها بر قلب عاشنق سنخت بگیرند و با دزدها و
غارتگران همدست شوند ،چنان خائن و پست میشوند که لیاقت شرافت را ندارند.
اخیراً کتاب حماسننیاش را با نام «مزامیر العشنناق فی دنیا االشننواق» ،در هفت بخش
بزرگ چاپ کرده اسنت و تعداد زيادی از حماسنههای عاشنقانه در میراث شنرق را در آن
جمع کرده اسنننت و آن را بنه زبنان ثلجی جنديند (ثلج بن عمر بن منالنک) ترجمنه کرده
اسنت .در حاشنیه آن ،به پژوهش تطبیقی بین حماسنههای عشنق در ادبیات معاصنر و
قديم غرب پرداخته اسنت .نکات مهم مشنترک را در بین آن حماسنههای شنعری و شنرح
و تفاضنننیل مختلفش را اسنننتخراج کرد .آن نکات مشنننترک ،او را به سنننوی حقیقت
بزرگ تری هنداينت کرد و آن همنان عشنننق اسنننت کنه بهنار جنان آدمینت و بزرگترين
دغدغهاش است.
بخش اول اين حماسنه را به محبوب خفتهاش تقديم کرد و نوشنت« :تقديم به بهاء که
در آسنمان قطب ،همچون سنتاره فینیقیان معلق اسنت ،انسنانی گرمابخش در بزرگترين
عصنر يخبندان و زنی اسنطورهای که در فضنايی ناممکن زندگی میکند و در انتظار آنچه
در انتظنارش اسنننت ،به سنننر میبرد و بنا وجود دردهايش ،يادآوری را رها میکنند و بر
سنکوت سنردش ،گرما را ترسنیم میکند و میتواند با غم و درد ،لبخند بزند و خورشنید
را در چشمهايش پنهان کند».
اين کتاب حماسنی ،طرح زندگیاش اسنت .ناشنر پشنت جلدش ،تصنوير زنی شنرقی را
چاپ کرد که موهايش را با شنکوفههای پاک و تازه آراسنته اسنت و لباسهای طاليی و
زيبا پوشنیده اسنت و در گندمزارهای زرد ،در کنار محبوب جوان و دلربايش راه میرود.
او سننال های طوالنی را در راه به پايان رسنناندن اين کتاب ،صننرف کرد و بزرگترين
هديهاش به مکتبۀ الوقف ،برای عشننق و انسننانیت بود؛ اما اکنون شننادیاش برای اين
180أَدرَکَهَا النّسیان
موفقینت بزرگ ،بنا وجود تالشهنای داخلی و خنارجی برای چناپش ،از بین رفتنه اسنننت؛
چراکه اکنون در نگناهش ،احسننناسنننش و ادراکش ،تنهنا يک موفقیت وجود دارد و آن
روايت «ادرَکَهَا النّسیاند» است که بايد پیش از بیداری بهاء و بازگشتش به سوی او ،آن
را به پايان برساند.
او در بسنننیناری از همنايشهنا و جلسنننههنای آکنادمینک و مطبوعناتی ،چناپ ترجمنهاش،
شنرکت نکرد و با تمام وجود ،مشنغول نگهداری بهاء و نوشنتن داسنتانش شند .منشنیاش
باربارا به اين رفتارش اعتراض میکرد و خالصنانه دوسنت داشنت که ضنحاک ،با آفرينش
آثارش ،مورد توجه قرار گیرد ،ولی ضننحاک خشننم و هیجان باربارا را نسننبت به رفتار
مرموز و پنهانی خود ،ناديده میگرفت .دعوتهای شهرهای اروپا ،اسکانديناوی و بالکان
را برای امضای کتابش ،نمیپذيرفت و به کار بزرگترش ،يعنی چاپ روايت مشترکشان
«ادرَکَهَا النّسیان» ،برای تغییر دادن سرنوشت بهاء میپرداخت.
ولی آنچه او را نگران میکرد ،سنکوت غمانگیز بارباراسنت .چشنمهايش ديگر درخشنش
گذشنته را نداشنتند و به جای آن ،در پس لبخند سناختگیاش ،اشنک میدرخشنید .به
اين خاطر که همچنان میديد ضنحاک به بهاء توجه بسنیاری میکند يا به بازگشنتن او
امیدوار است.
ضنحاک چندين روز دسنتنوشنتههای بهاء را برايش نخواند و تنها به مراقبتش بسننده
کرد و بنه اينکنه او را در قلبش گیرد در حنالی کنه بهناء روزبنهروز پژمردهتر میشنننود.
ضنحاک گل سنر طبیعی را در موهايش قرار میداد و همراهش ،نسنیمهای تابسنتانی را
جسنتوجو میکرد؛ نسنیم هايی که از سنوی نهر ،همراه با خنده گردشنگران ،فريادها و
شادیهايشان ،گرما را به آن دو میبخشد.
ضنحاک بسنیاری از قصنههای کودکیشنان را در يتیمخانه ،برای بهاء زمزمه میکرد .آن
زمان که او تنها امیر بهاء در يتیمخانه بود .با سننوز و گداز ،از جسننتوجوی طوالنیاش
برای يافتن وی سنخن میگفت و با زيبايی آتشنینش که بیماری آن را ربود ،عشنقبازی
181 النّسیان الثّامن عشر
حالی که دوسنت های فقیدش ،خانواده ،زندگی و دوسنتانی داشنتند که تا آخرين لحظه،
به آنها توجه داشنتند و هرآنچه را که میخواسنتند ،به آن رسنیدند؛ جز زندگی در وطن
مادری .پس از آنکه از تشنننیع جنازه دوسنننتش به خانه بازگشنننت ،در خانه را با کلید
مخصنوصنش باز کرد و کاله و کت نخی اناری رنگش را درآورد و آنها را روی رختآويز
آويزان کرد.
در مینان پنالتوهنا و کنتهنای بسنننینارش ،جنايی را برای کتش ينافنت و آن را کننار پنالتوی
قرمز رننگ بناربنارا آويزان کرد؛ در حنالی کنه هیچکندام از لبناسهنای بهناء در آنجنا آويزان
نبود.
چون خواسنت به داخل خانه برود ،باربارا را در برابر خود ديد که بیحرکت ايسنتاده بود.
در چشنمهايش سنرزنش تلخی ديد که معنايش را نفهمید .او همچنان بدون پلکزدن،
به ضحاک خیره شده بود و هیچ نمیگفت؛ گرچه با هیچ کلمهای نمیتوانست از فاجعه
مرگ دوسننتش بکاهد .باربارا به سننرعت پالتوی قرمزش را از رختآويز برداشننت و با
عجله آن را پوشید؛ در خانه را باز کرد و به سمت خیابان رفت.
برای ضنحاک از دوسنتان صنمیمی اش ،تنها درد ،خاطره و تالیفات نقدی بسنیار بر جای
مانده بود؛ و نیز مجسمههايی که بر بالشتکهای زينتی ،در منزلش خوابیدهاند و همراه
او برای سنننفرکردگان بیبازگشنننت ،میگريند .ضنننحاک ناراحتی ،رنج و تنهايی را در
خانهاش پراکنده میکند؛ با وجود نور لوسنترهای خانهاش که همواره از آنها برای شناد
نگاهداشتن خانه استفاده میکند.
اينک مرگ بزرگترين دشمنش است که قدرتش را به او نشان میدهد .مرگی که پس
از ربودن عزيزترين دوسننتهايش ،حال در پی آن اسننت که او را از رسننیدن به حمراء
(آتش) بازدارد.
ضنحاک بر پنهان کردن اندوهش پافشناری میکند .کسنی را برای زمزمه کردن اندوهش
نیافت .همیشنه غمهايش را در پیادهروی طوالنی و با گردش در باغهای زيبا يا با سنفر
183 النّسیان الثّامن عشر
در سنننرزمین خدا ،خالی می کرد .ولی اکنون ناچار اسنننت اين عادتش را تغییر دهد و
حزنش را با تمییز کردن خانه ،مراقبت از بهاء و نوشننتن روايتش خالی کند و نیز برای
شادی دوستهای ديگرش ،به پخت غذاهای لذيذ شرقی بپردازد.
دوستهايش دستپخت او را دوست دارند .از او میخواستند که ظرفهايشان را جلوی
چشنم بهاء آماده کند .ضنحاک با خوشنحالی درخواسنتشنان را میپذيرفت و به بهاء وعده
می داد که هنگامی که از خواب بیدار شود ،چنین غذای لذيذی را درست خواهد کرد.
حتی منشننی اش باربارا ،غذاهای شننرقی او را بسننیار دوسننت دارد .او با لذت فراوان ،با
خوردن آن غذاها و شنیرينیها ،رژيم سنخت غذايیاش را که برای پیشنگیری از ديابت،
خود را ملزم به رعايت آن کرده ،میشکند.
ضنننحناک بنا پختن اين غنذاهنا ،از بناربنارا بنه خناطر کمنک کردن بنه او در خريند لبناسهنای
جديد برای بهاء ،تشنکر میکرد .بهايی که با کوچک شندن بدنش ،چون دختربچهای با
چهره فرشتگان شد که غرق در آرامش انديشیدن است.
ضنننحاک به دلیل نگرانیاش از مسنننائل داخلی ،ديگر نمیتواند در مجله مدينه ،مقاله
هفتگی اش را بنويسننند .رئیس تحريريه به اين امر آگاه اسنننت و مقاله هفتگیاش را تا
اطالع ثنانوی عقنب اننداخنت .ضنننحناک مقنالنه ديگری را کنه پیش از اين آمناده کرده بود،
برای رئیس تحريريه فرستاد.
رئیس تحريريه از ضنحاک دلخور بود؛ چراکه عاشنقان قلم او ،از اين پس از نوشنتههايش
محروم خواهنند بود؛ امنا ضنننحناک بنه نناراحتی او توجهی نکرد و مقنالنه ديگری را برايش
ايمیل کرد و منتظر رسیدن پیامش شد.
ضنننحناک پس از پینام تنأيیند ارسنننال ،کنامپیوتر را خناموش کرد و بنه اتناق بهناء رفنت کنه
ماههاست در آنجا بستری شده است.
184أَدرَکَهَا النّسیان
صدا ،نگاهها و نبض ،همه آنها دلیل بر يک چیز است و آن عشق است.
وطن پرستی
هرچه اطرافم هسننت ،تباهی و فسنناد اسننت؛ شننهرها ،هموطنان ،انديشننهها ،حادثهها و
بدعهدان .همه آنها پسنننت و تباهند .در افق چیزی جز تباهی وجود ندارد و همگی در
دهلیز پر پیچ و خم پنهان تاريخ ،راه را گم کردند و بدون مقاومت نابود میشوند.
تباهیهای تاريخ و بشنريت ،من را پريشنان نمیکند؛ چراکه سنالهاسنت خود در اندوه و
تنهنايی قرار گرفتنهام و تنهنا به نگرانیهای خود وابسنننتنهام .پس ديگر اتفناقهای اطرافم
من را تحريک نمیکنن د .ديگر به کسنی وابسنته نیسنتم و اينکه کجا زندگی میکنم و
اسم قوم و تمدنم چیست ،ديگر برايم ذرهای اهمیت ندارد؛ چراکه در میان آنها گمشده
و ناشنناخته هسنتم و اسنم و نسنبی برای خود نمی شنناسنم .گريسنتن برای ديگران ،برايم
دشوار است.
اينک برای کسی گريه نمیکنم؛ چراکه خود رؤيايم را برای تبديل شدن به نويسندهای
مشنهور ،تباه کردم .راهها مرا ربودند .آرزويم را برای همسنر ،مادر يا معشنوقهای شندن يا
انسننانی در امان بودن ،تباه کردم .من به تباهی هرچیزی قانعم؛ پس از آنکه همه آنچه
را که وفاذيب برايم گذاشته بود ،تمام کردم.
سنالهای طوالنی برای مبارزه با تنهايیام و محرومیت کشنندهام ،هرآنچه را که داشنتم،
فدا کردم .روح و جسننمم را برای به دسننت آوردن غذا ،پول ،شننهرت يا رفع نیازها و
لذت های گذرا به نابودی کشناندم تا خشنم و رنج خود را خالی کنم و انتقام تنهايیام را
از آسمان و زمین و هرچه که در آن است ،بگیرم.
هنگامی که از کارهايم خسنته شندم و به سنوی پیری شنتافتم ،تصنمیم گرفتم کردارها و
رفتارهای ناشننايسننت خود را کنار بگذارم و جسننم ،جنون ،عصننیان و جسننتوجوی
نابخردانه ضحاک را تنها برای خود نگاه دارم.
همه تصنمیمهايم برای پیشنگیری از نابودی جسنمم اسنت .خود را نويسنندهای در سنايه
يافتم .جیرهخوار کسنانی شندم که میخواهند نويسنندهای مشنهور شنوند ،اما با وجود
186أَدرَکَهَا النّسیان
طبع بلند ،توانايی نوشنتن ،آفرينش و نیز شنرافت و شنهامت ندارند .بدين ترتیب ،برای
کسانی که در جامعه سیادت و قدرت دارند و میدرخشند ،رماننويس ويژهای شدم.
از اين کنار نناراحنت نبودم؛ چراکنه داشنننتن غنذايی برای خوردن ،برايم مهمتر از حروف
بود؛ حتی اگر اين حروف و کلمهها برای فريبکارهايی ملیگرا يا نويسننندههايی باشنند
که با نوشننتههای من مشننهور شننوند .از اين رو ،به گزافهگويی آنها که فرياد میزنند
«کلمه شريفتر از جسم است» ،اعتنايی نمیکنم.
فروختن کلمههايم به پول ،برايم اهمیتی ندارد؛ تا زمانی که غذايی برای خوردن داشته
باشنم .فروختن کلمه را بر فروختن جسنمم ترجیح میدهم .کاری که به قیمت از دسنت
رفتن جوانی ام تمام شند و مرا به فسناد کشناند و در نهايت ،فقر و گرسننگی بر من چنگ
زد و در زمین ،چون ماده اسبی در چنگ درندگان و پرندگان وحشی شدم.
اينچین بود که سننالهای بسننیار ،نزد نويسننندههای جعلی که خود را با ادبیات محترم
نشنان میدادند ،معروف شندم .ولی آنها در چشنم من ،افرادی بیفکر و شنعور هسنتند.
آنهنا جیبم را غرق در پول میکننند و من نیز کناغنذهنايشنننان را غرق در حکناينتهنا،
داسننتانها ،گزارشها و مقالهها .آنها به فضننل قلم گرسنننه و فقیر من ،نويسننندههايی
مشنهور شنده اند و من به فضنل آنها و به فضنل فقر و ناتوانیام ،جیرهخواری شندم که
اندک درآمدی برای گذران زندگی ،خشنودم میکند.
احسناس میکنم که فاسندی بیبرکت هسنتم که جواهرهايم بر گردن خوکهايی اسنت
که نمی توانند گردن خود را به سننوی خورشننید باال ببرند تا خورشننید را ببینند .من
نتوانسنتم از انديشنهای که در وجودم ريشنه کرده ،بگذرم .انديشنهای که همواره به من
می گويد کلمات بخشی از آبرو و شرفم است و کسانی که آن را از من میخرند ،راهزنان
جانم هسننتند؛ و من همچنان به وسننیله خودم تجارت میکنم که تنها شننکل تجارت
فرق کرده اسنننت و پولی را کنه درينافنت میکنم کمارزشتر از آنچیزی اسنننت کنه
میفروشم.
187 النّسیان التّاسع عشر
روزی يکی از مشنتری ها در قبال اثر ادبی که برايش نوشنتم ،مزدی بیش از آن داد که
میخواسنتم .او در يکی از ادارههای تبلیغاتی ،شنغلی دولتی را به من پیشننهاد داد .آن
هنگام دلیل لطف سنرشنار او را نفهمیدم؛ چراکه من در قبال داسنتانم ،تنها مزدی ناچیز
میخواسننتم و توقع شننغل دولتی و آبرومند ،با حقوقی دائمی که بازنشننسننتگیام را
تضمین کند ،نداشتم.
ابتدا نسنبت به پذيرش درخواسنتش شنتاب کردم .گمان میکردم که او داسنتاننويسنی
دزد اسننت که به واسنطه ديگری ،شننرفی به دسننت آورده اسننت؛ اما طولی نکشننید که
فهمیدم او برای پرداخت دسنتمزدم خسناسنت میکند ،از اين رو تصنمیم گرفت مزدم را
از جینب کشنننور و حکومنت پرداخنت کنند؛ در حنالی کنه او دربناره وطن و وطنپرسنننتی
بسنیار سنخن میراند .در واقع ،او به واسنطه شنغل حسناس اداریاش ،فردی منفعتطلب
و سوءاستفادهگر بود.
اما اگر عشنق به وطن ،قربانی کردن و بذل و بخشنش باشند ،پس او در قالب نیازمندها و
مسنتضنعفان به وطن عشنق میورزيد تا وطن قیمت میهنپرسنتیاش را بپردازد .میتوان
گفت که وطن متعلق به افراد فريبکاری مانند اوسنت و وطنپرسنتی تنها برای فقیرها،
سننختیکشننیدهها و انسننانهای شننريف و باوجدان اسننت که تعهدهای پاک خود را
نمیفروشند و آن را نمیخرند.
من از اين دسننت افراد نبودم .بلکه از کسننانی بودم که خريد و فروش میکنند؛ چراکه
فقیر و تنها هسنتم و مسنتضنعف بودن برايم شنايسنتهتر اسنت .آن مشنتری به دلیل قدرت،
ثروت ،سمتش و نفوذش ،شرافت و وجدان خود را به ديگران غالب میکرد.
بنه نظرم ،بزرگترين چیزی را کنه برای پیروزی وطنم محقق کردم ،اين بود کنه از
معامله با تن و آبرويم دسننت برداشننتم و به خريد و فروش کلمات و ادبیاتم پرداختم؛
زيرا خود را قانع کردم که اين کار پسنتتر و ارزانتر از فروش جسنم و آبرو نیسنت .من
به همین دو نوع خريد و فروش ناچیز ،راضی شدم.
188أَدرَکَهَا النّسیان
اخیراً شنغلی به ظاهر آبرومند به دسنت آوردم و توانسنتم درباره فضنیلت بینديشنم و برای
نجات زندگیام از طوفانهای ويرانگر که يکی پس از ديگری به سننويم میآيند ،بندری
امن جستوجو کنم.
تصنمیم گرفتم از فروش کلماتم به نويسنندههای دروغینی که خواهان شنهرتند ،دسنت
بردارم .پس از نوشنتن داسنتانی جديد برای آن نويسننده وطنپرسنت که شنغل دولتی به
من داد ،خودداری کردم .او برای آنکه از من انتقام بگیرد ،بازنشنسنتگی زودهنگامم را به
دلیل درگیری ام با بیماری سنرطان ،به وزارت تبلیغات اعالم کرد و به خاطر جلسنههای
شیمیدرمانی ،من را مجبور به گرفتن مرخصیهای طوالنی کردند.
بازنشننسننتگی زود هنگامی که آن نويسنننده دزد برايم واجب کرد ،من را نگران نکرد؛
چراکه به آرامش و راحتی همراه با حقوق دائمی بازنشننسننتگی ،نیاز داشننتم ،حتی اگر
ناچیز باشننند؛ تا زمانی که سنننالمتیام را تضنننمین کند؛ و من به آن پول برای درمان
سرطانم نیاز داشتم.
آخرين کنار ادبی اجیرشننننده را کنه انجنام دادم ،هندينهای خنال ،و بندون مزد برای
نويسنننننده ای گمننام بود کنه ننه حس ادبی داشنننت و ننه وجود کناری و ننه آکنادمینک .او
میخواسننت لقب نويسنننده ادبی را به لقبهای خريداریشنندهاش ،اضننافه کند .با اين
حال ،او مهربان و بخشنننده و همپا با من بود و در پرداخت هزينههای درمانم در مراکز
بهداشنتی داخل و خارج از کشنور ،به من کمک کرد؛ چراکه در دانشنگاه پزشکی مشغول
به کار بود.
من برای جبران لطفش ،مقنالنهای ريناکناراننه برايش نوشنننتم تنا او بنا آن مقنالنه بتوانند بنا
مسئوالن دولتی مذاکره کند و با رشوههای کالن ،امتیازهای تازهای را به دست آورد .او
بسنیاری از مدرکهای دانشنگاهی اش را با ثروت پدرش خريده بود .پدرش در دسنتگاه
قضننايی دولت ،چندين سننال فعالیت و اموال عمومی را سننرقت کرد تا برای دخترش،
تعدادی مدرک دانشنگاهی و مناصنب معتبر را بخرد .لطف پدرانهاش تنها شنامل خريد
189 النّسیان التّاسع عشر
نیازهای ضنننروری بهاء تنبلش بود .با وجود اين ،من مقالهام را به او هديه کردم تا از او
به خاطر اختیار دادن ثروتش برای درمان بیماریام ،تشکر کنم.
روز بعد ،هنگامی که عکسش را در صفحه اول روزنامههای رسمی ديدم ،از شدت گريه،
خنده ام گرفت .او لبخندی مضنننحک بر لب داشنننت .پايین اسنننمش ،در يک سنننطر،
لقبهايش نوشننته شننده و در سننمت چپ ،تصننوير مقالهام که به نامش مهر شننده بود.
دوست داشتم بدترين ناسزاها را نثار خودش و پدرش کنم.
هنگامی که به دلیل معلولیت جسنمیام بازنشنسنت شندم ،تصنمیم گرفتم به دلیل شنرايط
روحی ،از همه کارهای جسنمی و ادبی دسنت بکشنم؛ چراکه ديگر يارای تحمل حقارتی
تازه را نداشتم و نمیخواستم بار ديگر خود را برای زنده ماندم بفروشم.
اکنون اگر قیمت زندگی ،تنم و کلمات طاليیام اسنت ،زندگی را نمیخواهم .میخواهم
با قهر از دنیا و با شنرف ،احترام ،هیبت و چشنمبهراهی بمیرم .به کسنانی که میخواهند
تنم ينا کلمناتم را بنه دنندان بگیرنند« ،ننه» خواهم گفنت و ديگر هرگز چیزی را از خودم،
به کسی نخواهم داد؛ مگر به مرگ که هرگاه بخواهد ،تمام جانم را به او میبخشم.
تصنمیم گرفتم در خانه بمانم و از دنیا کناره بگیرم .دروازههای گذشنته را رها کنم و با
خواسنننتنهام ،تنهنايیام و دردهنايم ،از دروازه مرگ عبور کنم .در خناننهام را تنهنا برای
کسنننانی کنه بنه ديندارم میآينند ،بناز میکنم ،ننه برای فروش .کلمناتم را تنهنا برای خود
خواهم نوشنت و برای آنکه هیچ گاه در روحم خاموش نشند و چیزی را از من به سنرقت
نبرد و شايسته بود که مرا بخنداند و از اين رو ،او را ضحاک نامیدم.
سرگذشتم را برای ضحاک خواهم نوشت تا رنجهايی را که بر من گذشت و راههای از
دسترفته م را بداند .برای او صادقانه خواهم نوشت و هرگز به او دورغ نمیگويم؛
هرچند دروغ راه نجات و راست گويی هالکت است .تا حد مرگ برايش صادق خواهم
بود و در برابرش تا مرگ تهی خواهم شد و چون نتوانستم همراهش زندگی کنم ،در
برابرش خواهم مرد.
190أَدرَکَهَا النّسیان
191 النّسیان العشرون
النّسیان العشرون
فراموشی بیستم
کسی نمیداند که چگونه قلبم به صفحهای فراموش شده در کتاب ،تبديل شد.
گذشتگان و رفتگان
هنگامی که سنرطان بر من هجوم آورد ،آن را به شنوخی گرفتم .امکان ندارد که سنخت
ترين غمها در دنیا ،تنها برای من باشند .ولی چون به عضنو ديگرم سنرايت کرد و از آنجا
به شننروع به پیشروی به سنناير اعضننايم کرد ،فهمیدم که هرگز با من شننوخی ندارد و
بدبختی تازهای در زندگیام شنروع شنده اسنت .من جلوی آن را نمیگیرم؛ بلکه تصنمیم
گرفتم داسننتان زندگی ام را برايش بخوانم تا کمی آرام و شننايد از من دور شننود و به
همین قدر از نابودی ام بسننننده کند و دريابد که چیزی بیشنننتر از آنچه ديگران از من
گرفتند ،ندارم.
در اين دوره ،به سنننکوت خاص خود فرورفتم .در اين حالت خداوند را در نزديکی خود
احسننناس کردم .تالش کردم به روش خاص خود و نه به روش رياکاران ،بیشنننتر به او
نزديک شوم.
بنا غسننننل دادن تن خود در نمنک و گالب ،بنه تطهیر خود پرداختم و پلیندیهنای
انسنننانهنايی را کنه تنم را لکنهدار کرده بودنند ،زدودم .پس از آن ،تنم را برای همنه
انسنننانهنا حرام کردم تنا آن را پناک و دور از پلیندی و نناپناکی ،بنه مرگ تقنديم کنم .در
لحظههای دردهای شنديدم ،میرقصنیدم تا از خسنتگی تلف شنوم؛ میرقصنم و میرقصنم
و میرقصنم و به هر دردی که تحملم را نشنانه گرفته اسنت ،توجهی نمیکنم .همچنان
در اتاق میچرخم و میچرخم و میچرخم تا درد را شکست داده و آرام گیرم.
خود را در آپارتمان کوچکم حبس کردم .در آنجا به جز چند نفر از انسننانهای پاک و
تنها دوسنتم هدی ،کسنی به ديدارم نیامد .بخت و اقبال به هدی بیش از من در زندگی
روی آورد .دردهای گذشنننته از او جدا شننندند و او در زندگی به تعادل روحی و روانی
رسنید ،ازدواج کرد و شنريف شند .زندگیاش را با خوشنی سنپری می کرد و هربار که
کودک چون فرشتهاش ،کلمه «مادر» را صدا میزد ،غمهايش را فراموش میکرد.
193 النّسیان العشرون
شنايد بخت و اقبال او را بیشنتر ياری کرد؛ چراکه او زنی زيبا ،با احسناس و صنبور بود؛
اما من زنی نفرين شننده بودم که جنون آتشننینم ،هیجان ،شننهوت ،زيبايی و آرزوهايم
پوشنشنی بزرگ و ترسنناک برايم بودند و هیچ بهرهای از عشنق کامل نبرده بودم.ضنحاک
اليق عشنق آرمانی و انسنان حقیقی اسنت .روزگار او را از من گرفته اسنت ،بدون آنکه
کوچکترين نقشنننی در آن داشنننته باشنننم؛ از اين رو گرفتن انتقام از روزگار و قوانین
بدرندهاش ،تا هنگامی که مرا از تنها خواسنتهام که عشنق اسنت ،محروم کرده اسنت حق
من است.
اکنون من در برابر سننرطان که بدون دعوت و اسننتقبال به ديدارم آمده ،تنها هسننتم.
آنچه همراهم هسننت ،تصننوف و زهد اجباریام و دريايی از درد و پشننیمانی و حیرت
ناآرام اسنت .در زندگی خود ،جز سنراب مردهای سنرگردان چیزی ندارم .حضنور هريک
از اين مردها ،شنروع زندگی تازهای برايم بود و من نیز برای هرکدام از آنها ،اسنطورهای
به شمار میرفتم.
ای سنرطان! آيا مردان رمال عابر در سنراب را دوسنت داریت قطعاً هرآنچه را که بر سنر
راهنت هسنننت ،خواهی بلعیند .از اين رو بنه اعضنننای بندنم نفوذ کردی و بنه آنجنا کنه
میخواسنتی رسنیدی .اکنون داسنتان آنها را برايت میخوانم؛ شنايد از بردن من به سنوی
نیستی پشیمان شوی؛ چراکه من خود از روزگار خونین ،در نابودی کاملم.
اما درباره ضنحاک هرگز با تو سنخن نمیگويم .او تنها کسنی اسنت که از جسنمم عبور
نکرد و بر روح و روانم پای نگذاشننت .از اين رو تو برای دانسننتن قصننه او ،هیچ حقی
نداری؛ ولی از رهگذران قلب و جسنمم و شنادی و خاطرههايم ،با تو سنخن خواهم گفت.
تو تنها کسنی هسنتی که پس از آگاهی از آنها ،بر آنها تف میاندازی ،همانگونه که من
انداختم و اين رهگذران را با حقارت و گمگشتگی ،در روحم به دار آويختم.
ماه هاسنننت که سنننرطان را ناديده گرفتم و برايش داسنننتان مردان رهگذر زندگیام را
تعريف میکنم و او بنا دقنت گوش میکنند .هیچگناه از او نخواسنننتم کنه بنه خناطر اين
194أَدرَکَهَا النّسیان
داستانها ،از حمله اش دست بکشد .بلکه از او خواستم بر من بخشنده باشد ،همانگونه
که من با تعريف داسنتانم ،برای او بخشننده هسنتم .ولی او با پسنتی و خبیثانه ،به من
حملهور می شود و من نیز با گفتن داستانم ،او را آرام میکنم.
سنرطان دوسنتی اسنت که همزيسنتی با او سنخت اسنت و دور کردنش و دشنمنی با او،
سنختتر؛ بنابراين چیزی از او نخواسنتم و بر چیزی چشنم ندوختم .به او التماس نکردم
بر من رحم کند يا جلوی راهش را نگرفتم .آن را ملکه داسننتانها و حکايتهايم کردم.
خود در هر چیزی زاهد شندم .تنها به نوشنتن داسنتانم برای ضنحاک مشنغول شندم تا
روزی به دستش برسد و با خواندن آنها ،از خطاها و پستیهايم بگذرد.
دوست من سرطان!چقدر بد است که با زنی صحبت میکنی که ديگر نمیتواند مردانی
را که از جسنمش رد شندهاند ،تشنخی ،دهد و تصنويرها ،عطرها ،نفسها ،کلمهها ،کارها
و سخنهايشان ،درهمآمیخته است.
مضنحک اسنت زهدی که باعث شنده اسنت ديگر اسنمهای مردان رهگذر را به ياد نیاورم.
بسیار کم هستند آنهايی که در خاطرم ماندهاند ،و ديگران ،تنها سرابی در وهم و خیالم
هستند.
در گنذشنننتنه مردان را کنه آنهنا را رهگنذر میننامیندم ،يکی پس از ديگری ،در سنننتونی
طوالنی میشننمردم .ولی پس از مدتی ،آن سننتونها را پاره کردم و بر زمین انداختم و
برای انتقنام ،بنه آنهنا دشنننننام دادم؛ چراکنه بندون اجنازه ،بر روح و جسنننم و آرزوهنايم
پاگذاشتند.
اما نام ضننحاک را در آن سننتون قرار نمیدهم .او همه وجودش متعلق به کودکی رنج
کشنیده بود که در اعماق جانم سناکن اسنت و نامش بهاء اسنت .از اين رو ،هنگامی که
احسناس ترس و نگرانی میکردم ،نامش را میبردم تا روحم آرام گیرد.آنگاه يقین کردم
که سرطان هیچگاه عشق حقیقی را نخواهد کشت.
195 النّسیان العشرون
دوسنت من سنرطان! سنوارکار مومیايی ،زيباترين رهگذر در زندگیام بود .اولین بار در
اتاق سننردش در موزه ملی ،با او ديدار کردم .بلیط ويژه را با قیمت باال خريدم تا بتوانم
به تابوت شنیشنهای و شنفافش ،با قنداق مومیايی سنفید رنگ که برای بازديدکنندهها
عرضه میشد ،نزديک شوم.
تا چشنمم بر او افتاد ،عاشنقش شندم .گويی به هیبت ملکوتی و باوقارش چنگ زده شنده
که افتخاری بزرگ اسننت؛ با وجود شننکاف بزرگ کشنننده در پیشننانیاش ،در میدان با
ضربه تبر ،نقش بر زمین شد.
مرد مومیايی ،قهرمان و شنجاعانه مدرد و هزاران سنال اسنت که بازديدکنندگان از همه
جای دنیا ،جسد و پیشانی شکافته شدهاش را در موزه مشاهده میکنند.
چهره دقیق ،بديع و شنريف مومیايی برايم خوشنايند اسنت .دوسنت داشنتم با قهرمانی و
ايسنتادگیاش رقابت کنم ،نزديک تابوت شنیشنهای و شنفافش شندم و به او گفتم :اگر مرا
دوست داری ،پس آماده شو و به دنبالم بیا.
و بیترديد ،سنوارکار مومیايی را ديدم که از خوابگاه ملکوتی هزار سنالهاش دور میشنود
و پوشننش شننیشننهای تابوت را از جسننمش دور میکند و در حالی که خود را آماده
میکند ،با شور به من میگويد :به سوی ما بشتاب تا اين مکان را ترک کنیم.
جايز ا سننت نام گروهی از مردان را پیاز مردان بگذاريم؛ نه برای اهمیتشننان در زندگی،
بلکنه بنه اين خناطر کنه آنهنا چون پینازی در ظرف هسنننتنند کنه هرجنا پنا میگنذارنند ،بوی
تعفن پراکنده میکنند.
آن مرد متعفن ،از مردانی اسنننت که در زندگیام گذر کرد و من به ديدارش عالقهمنند
بودم؛ چراکه او میتواند با جسنم کوچک و الغرش و سنر بزرگ طاسنش ،همواره من را
بخنداند.
او مسنخشندهای احمق و پسنت اسنت که با عقبافتادگیهايش ،کودکان را میخنداند و
زنان را از خود میراند.
196أَدرَکَهَا النّسیان
رابطه ما بسیار کوتاه بود و هرگز ادامه پیدا نکرد؛ مانند رابطه دختربچهای با میمون.
آن شنناعر احمق ،داسننتانهايی را که عشننقش با خودکشننی غمانگیز ،به راحتی از آن
نجات پیدا کرد ،ممنوع میدانست.
زمانی که به من عالقه داشنت و تصنمیم گرفت خودکشنی کند ،دانسنتم که برای نجات
دادنش ،فرصنننت بسنننیناری برايم فراهم نیسنننت .با خواندن نامهاش دريافتم که گروه
جديدی از عاشنقان در زندگیام میگذرند که خودکشنی را در شنکسنتهای عشنقی خود
ترجیح میدادند.
او را دوسنت نداشنتم و حتی رغبتی هم به او نداشنتم .ولی به خاطر آسنیبهايی که در
نبرد ،بر پاهايش وارد شنده بود ،دلم برايش میسنوخت .از اين رو جسنمم را برای تقدير،
به او هديه کردم تا وی پس از محرومیتش ،طعم جسم زن را بچشد.
اين تجربه را نوع خاصنی از عمل ملی سنری میشنمارم تا همه رزمندگان را به جنگ،
عزت و کرامت تشنويق و از آنها حمايت کنم .آری! حتی زناکارها نیز عاشنق ايثارگران و
رزمندگان میشوند و حمايتشان میکنند.
هنگام مسنتی به شنجاعت به اين موضنوع اشناره کردم که در کشنورهای ما کنفرانس
جهانی برای عشق وجود دارد و عاشقان در نهايت بدبخت و مصیبتزده هستند؛ چراکه
به هر شکلی مرتکب عشق میشوند .من موافق ضعف خود نیستم.
برنامههای تلويزيونی ،نظرم را درباره عاشنقان تأيید میکند .همه عاشنقان سنرانجام به
گرسننگی يا ديوانگی دچار میشنوند و دسنتگیر يا کشنته میشنوند؛ در کشنورهای ما
جايگاه عشق ،مرگی است با شديدترين عذابها.
آن خوشسنننیمنای مهیج ،با زيبنايی خدادادی و فتننهاش ،جادويش را رها کرد و روح و
قلبی انباشته از سیاهی بر جای گذاشت.
شنعرهای زيادی را برای فريب دادن من حف کرده بود؛ اما من کارش را آسنان کردم و
همراه او به تختخواب رفتم تا از نابودی شعر زيبا دست بکشد.
197 النّسیان العشرون
زندگی میدان جنگی در حد دريدن گلوی همديگر اسننت و از رسننم مبارزه بردهها در
روم ،وحشیتر است.
در اين زمان جهنمی ،مجبور شندم وحشنیهای انسناننما را بکشم؛ چراکه من حتی حق
تسلیم شدن را ندارم و از اين رو ،با عذاب فراوان در لجنزار مردان میغلتم.
آن جوان نورانی و باصنفا خود را با رذيلت من آلوده کرد .او مرا صنادقانه دوسنت داشنت؛
ولی من تصنمیم گرفتم او را از شنر خود نجات دهم؛ چراکه او همسنن پسنرم اسنت که از
ضحاک به دنیا آوردهام؛ اگرچه امواج دور از ساحل من ،او را در برگرفته باشد.
خواسنتم جسنمم و شنادیهای نداشنتهام را به او ببخشنم که او همچون من ،يتیم زندگی
کرده است و زندگیاش زنجیرهای از دردها است.
او راننده آن مرد چاق و کوتاهی اسننت که خود را بیفايده به او فروخته بودم .من تنم
را به راننده فقیرش هديه میدهم که رثای من برای يتیمی اوست.
گاهی اوقات دلسنننوزیهای نابجنايی میکنم؛ ماننند اينکنه به رانننده يتیم ،پولی را که از
سرور چاقش گرفته بودم ،هديه دادم.
آن مرد مشننهور ثروتمند با تجربه ذاتیاش ،میتوانسننت همصننحبت خود را به راحتی
فرينب دهند .حتی برای آنکنه رابطنه اش را بنا من نگناه دارد ،مرا نیز فرينب داد .هنگنامی کنه
به او گفتم آرزو دارم بچهدار شنوم ،به من پیشننهاد داد از يتیمخانه پسنری را برای خود
بیاوريم.
او بیآنکه به من بگويد ،پسننربچه خودش را که با يک رابطه نامشننروع به دسننت آورده
بود ،به يتیمخانه سننپرد و برای آنکه او را بازگرداند ،اين پیشنننهاد را به من داد؛ بدون
آنکه کسی بفهمد که او فرزند نامشروعش است.
او شناعر دزدی اسنت که ادعا میکند شنعر ناهنجارش جز با در کنار من بودن ،شنعلهور
نمی شننود .مرا به مرتبه قداسننت و کرامت خدايان میرسنناند و چون کارش با من تمام
میشود ،مرا از آن مقام پايین میکشد و از من دور میشود.
198أَدرَکَهَا النّسیان
مشنننکلی که در اعماق وجود آن مرد ريشنننه کرده ،از همجنسگرايی مادرش ناشنننی
می شنننود .منادرش او را ترک کرد تنا آپنارتمنان بزرگی را برای خود و دوسنننتهنايش
اختصاص دهد .او تنها پسرش بود؛ ولی مادرش او را برای منافع خود رها کرد.
گمان میکردم يتیمخانه تنها منحصنر به دسنتبندهای خفهکننده اسنت و فردی چون
افراح الرملی ،شنخصنی منحصنر به فرد اسنت؛ اما دريافتم که اين انسنانها مرز مشنخصنی
ندارند و طبیعی اسنت افراح الرملی و افراد شنبیه به او ،هرگاه که بخواهند به دخترکان
يتیم و بینوا در يتیمخانه ظلم و ستم کنند.
طنالع خوبم بناعنث شننند کنه از کودکی بنه امثنال افراح الرملی عنادت کنم؛ آموختم کنه از
درد روح و روانم ناراحت نشوم و با رنجهايم به کمک اشک ،مدارا کنم.
سنخنهای بیمعنیاش و سنرخی گونههايش و میخکوب شندنش ،به من نشنان میدهد
که ابراز عشننق پاکش به من ،دروغ بود .او تنها جسننمم را میخواسننت؛ نه شننرافت و
شننجاعتم را .او برای عملی کردن برنامههای زندگیاش ،برای اسننتثمار کردن جسننمم
نقشه میکشید و برای آن رشوههای کالنی را به من میداد.
از مردان رهگذر در زندگیام در شننگفتم .آنها مرا برای دوسننتها ،آشننناها ،سننروران و
نوکرهنای خود بناقی می گنذارنند تنا ثنابنت کننند کنه خودشنننان اولین تجناوزگران بنه من
هستند.
گروهی از مردان تکذيب ،پنهانکاری ،خیالپردازی و ديوانگی را دوسنت دارند و من به
همه اينها وارد هسنتم .از اين رو ،آماده روبهرويی با بسنیاری از مردهای لعنتی هسنتم.
همه آنها را میپذيرم و اجازه میدهم گوشنننت تنم را بخورند و خونم را بیاشنننامند؛ با
اشک هايم خنک بشوند و سايه عريان سیاهشان ،سايه بیچارگی و تنهايیام را له کند.
از بین آنها ،تعداد کمی پول کارم را به شننايسننتگی پرداخت میکنند .بسننیاری از آنها،
کارهای کثیفشنان را بهتر از من انجام میدهند .همه آنها از زندگیام دور شندند و تنها
199 النّسیان العشرون
پول هايشننان را برايم گذاشننتند .من نیز آنها را پس زدم تا مردهای جهنمی ديگری به
زندگیام وارد شوند.
بعند از تجربنهی طوالنیام بنا مردانی کنه روحم را مکیندنند چیزی ديگر از من بناقی نمنانند
جز افزودن بی جانیم.
از بندترين بیمناری هنايم اين اسنننت کنه همواره عناشنننقنان واقعی را تصنننور میکنم و بنا
دردهايشننان درد میکشننم .آن جانبازی که پیش از آنکه پیشننانی محبوبش را ببوسنند
شنهید شند ،همان قهرمان من اسنت .آن دانشنمند گرانقدری که دشنمنان ترورش کردند
تا دانشنش برای فرزندان نبارد ،قهرمان من اسنت .در رؤيای من کسنانی وجود دارند که
به خاطر فرار از قتل و مجازات ،در دريای دنیا غرق شدند.
گرچه قلبم در دسننت کسننانی اسننت که روح و وجود و جسننمم را چرکین کردهاند ،اما
هرگز قلبم را لمس نخواهنند کرد؛ امنا آنهنايی قلبم را لمس میکننند کنه عشنننق پناک را
درک کرده باشند.
اکنون از تنها چیزی که مطمئن هسنتم اين اسنت که به دسنت مردانی تکهتکه شندم که
بر فقر ،ناتوانی ،تنهايی ،يتیمی و نیاز همیشگیام حمله بردند.
ديگر عشنق مردان را به خود باور نمیکنم و تنها همه عشنقهای دنیا در قلب ضنحاک
برايم ذخیره شده است.
اما کسنانی که ادعا میکنند در شنرک جادويیام آويزانند ،در نگاهم بیش از گنجشنکی
ترسنو که در تور صنیاد افتادهاند ،نیسنتند .به آن تور تنها برگهای ريزان پايیزی آويزان
است و آن گنجشک اندوهگین ،سرنوشت من است که به پیش میرود.
دوسنتم سنرطان ،تاب مردان رهگذر در سنراب زندگیام را ندارد .گرچه خودش با تنها
يک ضننربه محکم و کشنننده ،جسننم و روحم را متالشننی میکند تا مردان خیاالتم را
بسوزاند.
200أَدرَکَهَا النّسیان
من داسنتانهای بسنیاری را از مردان رهگذر دارم که در ذهنم رها شندهاند .از سنرطان
میخواهم که به سنرعت با ضنربهای کشننده و بدون درد ،بر من چیره شنود .من ديگر
بیش از اين طاقت درد ندارم .پس شنهرزاد قصنهگو خواهم شند ،شنايد او با اين حیلهام
فريب بخورد.
ولی او طاقت شنننیدن داسننتان مردان رهگذری را که به سننوی فنا میروند ،نداشننت.
آمرانه بر سننرم فرياد زد که تا ابد الل شننوم .سننپس خشننمش را بر من و آن مرتدها و
آوارگنان ،آشنننکنار کرد .بنه يقین ،او هیچکندام از داسنننتنانهنای مرا نشننننینده اسنننت و
داسننتانهايم بازی ای اسننت که چندان برايش خوشننايند نیسننت تا با آنها آرام شننود و
دردهايم را کاهش دهد.
ای دوسننتم سننرطان! تو حق داری که از قصننههای مبتذلم دوری کنی .تو زينتبخش
باوقاری هسننتی که تنها داسننتانهای شننريفان ،قهرمانان ،فاتحان ،مجاهدان ،نیکان و
صنابران را میخواهی؛ در حالی که جز تعداد کمی از داسنتانهای من ،همگی تاريک و
متعفن و گلآلود هسنتند که از جهنم و فرشنتگان عذابی آمدهاند که نه میکشنند و نه
کشته میشوند.
دوسنت من سنرطان! مرا ببخش که داسنتان خود و ضنحاک را از تو پنهان میکنم؛ پس
او قداسنتش بیش از آن اسنت که با قهر و درد برای کسنی بیان کنم .او برای عشنق پاک
من خلق شد که تقدير و سرنوشت هم نتوانست آن را به شوخی بگیرد.
او مرد راهها و مسنافتهای دور در روح من اسنت و تنها کسنی اسنت که میخواهم به
سوی مسیر پاک و نجاتبخشش بدوم.
201أَدرَکَهَا النّسیان
چرا تقويم بايد بر اساس روزها باشدت چرا براساس شادیها و خوشبختیها نیستت
بزرگ ترين مشکل شیطان اين بود که او عشقی بیشتر از آنچه بايد باشد ،بود.
عشق به معنای تشابه نیست؛ بلکه به معنای قبول کامل جهت ديگر است.
جادهها
ضننحاک به تاريخ داسننتانی که بهاء درباره مردان رهگذر در زندگیاش نوشننته ،دقت
میکنند .اين تاريخ را خوب به ياد میآورد؛ چراکه در آن روز ،ضنننحناک در وطنش بود.
تاريخ بلیط سنفرش ،برايش خوشنايند بود؛ پس هرگز آن را فراموش نخواهد کرد .در آن
روز ،جرقه آزادی در يکی از اعتصننابهای بزرگ شننهر زده شنند .اعتراضننی که به دلیل
گران فروشی ،فقر ،باالرفتن مالیات ،فساد و نبود آزادی برپا شده بود و آن اعتصاب آرام،
به درگیریهای خونینی انجامید و ارتش ضنند شننورش ،بیرحمانه به معترضننان هجوم
بردند و خواستهها ،مطالبات و آرزوهايشان را برای داشتن آزادی سرکوب کردند.
در اين هنگام ،سنفارت کشنورش به او دسنتور داد که برای سنالمتیاش ،همراه تبعههای
ديگر ،از کشنور در حال فروپاشنی خارج شنود؛ پیش از آنکه آتش ،شنهر و هرکه را که در
راه است ،بسوزاند .همچنین برای بیش از يک هفته ،حکومت نظامی اعالم شد.
آن زمان ،نويسنندهای مشنهور در شنرق که صناحب انتشنارات نیز بود ،از ضنحاک خواسنت
که برای ترجمه داسنتان آخرش به زبان عربی ،با او قرارداد ببندد؛ چراکه اين داسنتان،
او را به شنهرت و موفقیت رسناند .ضنحاک با کمال میل پذيرفت؛ شنايد از اين راه هم به
بهاء دست پیدا کند و هم احساس شادی کند .پس بدون آنکه در مورد جزئیات قرارداد
و سنننود و زيانش فکر کند ،قرارداد را بسنننت .در آن هنگام ،همچنان در تصنننويرها و
روزننامنههنا ،دنبنال چهره بهناء میگشنننت .حتی بنه خینابنانی کنه يتیمخناننه در آنجنا قرار
داشنت ،رفت؛ اما يتیمخانه منهدم شنده بود ،همانگونه که تمام وطن نابود شنده بود .او
دلیل منفجر شندن اين بنا را از کسنی پرسنید .سنپس دو سناعت در آن خیابان راه رفت،
شنايد معجزهای شود و دخترکی سر گون را بیابد که از زندان يتیمخانه به سويش فرار
میکند .ولی اين اتفاق نیفتاد و راه و آرزويش را با قلبی ناامید ترک کرد.
در راه بازگشنت به هتل محل اقامتش ،صندای زنهايی را شننید که با عربی محلی با هم
سنخن میگفتند؛ همان زبانی که بهاء با آن سنخن میگفت .دلتنگ اين زبانی شند که
203 النّسیان الحادی و العشرون
در خونش پنهان بود .هرچند نسبت به شهر ،مردم و تاريخش ،دشمنی شديدی داشت،
اما صندای زنهايی که همديگر را در راه ديدار میکردند ،برايش دلنشنین آمد .هنگامی
که پیاده به محل اقامتش بازمی گشنننت ،در دلش امید شننننیدن صننندای محبوبش را
میپروراند و امید شننیدن ترنمهای شنگفتانگیز صندايش را داشنت؛ در حالی که غرق
در عشوه صدايش میشد و عمیقترين آهها را از قبلش برای او میکشید.
آن ادينب مترجم ،او را بنه محفنل ويژهای بنه خناننه زنی دعوت کرد کنه ادعنا میکرد ادينب
مشنهوری در شنهر اسنت و برای رسنیدن به منصنب فرهنگی مهمی معرفی شنده اسنت .او
نیز بی ترديد دعوتش را قبول کرد؛ به اين امید که شايد آن زن که سهر قوت القوب نام
داشنت ،محبوبه گمشنده اش باشند .هنگامی که از درب آهنی بزرگ طراحیشنده با مس،
وارد خانه شنند ،زنی را ديد که لباسننی سننبک پوشننیده و هیچگونه شننباهتی به يک
فرهیخته و اديب موقر نداشت.
ضننحاک شننب را در آن خانه سننپری کرد .در اين مدت مطمئن شنند که اين زن ،زنی
فرهیخته و باوقار نیسننت .ضننحاک به شنننیدن داسننتانش بسنننده کرد .داسننتان درباره
دانشنمند کوچک مشنهور عربی اسنت که از سنرزمینش فرار کرد و در آپارتمانش ترور
شنند؛ بدون آنکه ضننارب شننناسننايی شننود و پلیس از او تحقیق کند .در حالی که همه
می دانسنتند که چه کسنی و چرا او را کشنته اسنت .مقتول کسنی بود که علیه نظام فاسند
شننرقی ،اعتراض کرد و مقالههايی درباره آن نوشننت .افرادی مانند او بسننیارند که برای
انديشه و قلمشان ،بهای سنگینی پرداخت میکنند.
اما سنننخن آن زن ،به هیچ وجه نظرش را جلب نکرد؛ حتی از شننندت خنده اشنننکش
درآمند .آن زن از اعتقنادش بنا او سنننخن گفنت تنا مقندمنهای برای تبلیر پودرهنای
شنوينده اش باشند .وقتی ضنحاک دلیل خنده وحشنتناکش را به او گفت ،او مسنخرهوار
جواب داد :واضنح اسنت که تو به کل از تمیزی متنفری .آن شنب ضنحاک تصنمیم گرفت
پیناده به هتلش بازگردد تا هوای پاک را تنفس کنند .پس از آنکنه از آخوری که به ظاهر
204أَدرَکَهَا النّسیان
آپارتمان اديب مشنننهور اسنننت ،بیرون آمد ،احسننناس خفگی میکرد .در راه ،دختران
تنفروشنی را ديد که میخواسنتند با او مراوده کنند .او هرچقدر پول در جیبش داشنت،
بنه آنهنا داد ؛ بندون آنکنه از آنهنا چیزی طلنب کنند .آن بخشنننش ،دختران را بنه حیرت
انداخت که تنها يک معنی داشت :شما در اين دنیای بدکاره ،مطهر هستید.
زمانی که ضنحاک خیابانهای شنهر را میپیمود ،به دنبال صندای غمگین بهاء میگشنت
که صدايش گرفته و مخارج حروفش واضح است.
در حنالی کنه بهناء در آن زمنان ،خود را در آپنارتمنانش حبس کرده بود تنا بنه آرامی و در
سنکوت بمیرد و چون شنهرزاد قصنهگو ،با سنرطان که چون شنهريار جبار بود ،سنخن
می گفت .ولی امکان گرفتن زندگی دوباره را از او نداشننت .بلکه حتی از او امید داشننته
باشد که خاطراتش را ببلعد تا او از درد و تنهايی و رنج نجات يابد.
ضنننحاک در حالی که دغدغه دسنننتنوشنننته را دارد ،میپرسننند :آيا بهاء را در مقابل
آپارتمانش ديده و از او گذشنننته اسنننتت آيا هنگامی که در خیابان راه میرود ،او را بر
آستانه آپارتمانش ديده است که به دنبالش میآيد ،بدون آنکه او را بشناسدت
ضنحاک احسناس خفگی کرد و انديشنید که برای سنرگرم کردن خود ،پیادهروی کند.
ساعت يک پس از نیمه شب بود .چهره خوابیده بهاء را غرق در سکوت يافت .از اينکه او
را تنها بگذارد ،ترسنید؛ شنايد که به او احتیاج داشنته باشند .به آينه نگاه کرد .ديد که
ريشننش زياد شننده و از چانه و گردنش پايین آمده و موهای سننرش تا نصننف کمرش
رسنیده اسنت .گويا هزار سنال حبس شنده اسنت .لحظهای احسناس کرد روزگار درازی
اسنت که در کنار بهاء حبس اسنت .پس بیشنتر احسناس خفگی کرد و تصنمیم گرفت با
وجود خطر مستها و آوارهها و مجرمهای فراری ،برای پیادهروی به خیابان برود.
از اتاق بهاء به اتاق باربارا رفت تا از او بخواهد تا هنگام بازگشننتش از پیادهروی ،مراقب
بهاء باشد.
205 النّسیان الحادی و العشرون
فکر کرد باربارا در اين سنناعت شننب ،خواب اسننت و بايد او را از خواب بیدار کند .پس
ناراحت شنند و نزديک بود منصننرف شننود .ولی چارهای برايش نمانده بود .نزديک درب
اتاقش شند و نوری را از زير در ديد .بعید اسنت باربارا در حالی که چراغ اتاقش روشنن
است ،خواب باشد ،او کسی است که خواب در روشنايی را دوست ندارد.
درب را کوبید و منتظر بود باربارا با لکنت زبانش ،به او اجازه داخل شندن بدهد .ولی او
صندای باربارا را نشننید؛ صندای پاهايی را شننید که نزديک در شندند .سنپس در باز شند.
او چهره مردی را ديد که او را میشنناخت؛ ولی فکر نمیکرد او را در اتاق باربارا ،عريان
ببیند .تنش را با ملحفه نخی سفیدی که دور کمرش را گرفته ،پوشانده بود.
ناگهان دهان ضنحاک بسنته شند و نمیدانسنت چه بگويد .باربارا را ديد که آرام و راحت
روی تخت نشنسنته اسنت؛ گويا از عمد و برای شنکسنتن غرور ضنحاک اين کار را کرده
اسنت؛ همان گونه که غرور خودش با آن پیرزن شنرقی شنکسنته شند که ضنحاک او را بر
باربارا ترجیح داد و به خاطرش باربارا را نپذيرفت.
ضننحاک از در زدن در اين موقع شننب عذرخواهی کرد و از همان راهی که آمده بود،
بازگشنت؛ در حالی که از آنچه ديده ،شنوکه شنده بود .برای خودش يک لیوان نوشنیدنی
ريخت و روی مبل نزديک پنجره نشست و به آرامی آن را نوشید .آنچه را که ديده بود،
بناور نمیکرد و از آن اتفناق پسنننت ،خودخوری میکرد .بناربنارا حق دارد هرکنه را کنه
دوست دارد ،به اتاقش دعوت کند؛ چراکه او نه فرزندش است ،نه همسرش ،نه نامزدش
و نه حتی دوسنتش .او حق دارد هرچه را دوسنت دارد ،آشنکارا انجام دهد؛ زيرا باربارا در
کشوری آزاد و مستقل زندگی میکند و هیچکس حق ندارد آزادیاش را از او بگیرد.
ضنحاک نمی داند آيا واقعاً به باربارا غیرت دارد يا ادای خروسنی شنرقی را درمیآوردت او
بالفاصنله اين احسناس را رد میکند؛ چراکه بهاء تنها زنی اسنت که ضنحاک دوسنتش
دارد و از زن هنای وطن ،جز عطر و صننندای زيبنا و جنادوی آتشنننین محبوبش چیزی
نمیخواهد .او در اين لحظه آرزو داشنننت بتواند سنننالمتی باربارا را بگیرد و به محبوبه
206أَدرَکَهَا النّسیان
خودش بندهند .آن مردی کنه در اتناق بناربنارا بود ،بنه جهنم بنازگردد؛ چراکنه او متعلق بنه
جهنم اسننت .آن مرد ،يکی از پناهندههای شننرقی اسننت که همراه ديگر پناهندهها ،از
کشننتارهای خونین سننرزمینهای خود ،به آنجا فرار کردهاند .او گندمگون اسننت و همه
ويژگیهای شننرقیاش را دارد؛ اما جثهاش بسننیار بزرگتر از باربارا اسننت و باربارا اندام
آريايی دارد.
پیش از آنکنه بناربنارا بنه خناننه او بینايند تنا از بهناء مراقبنت کنند و کنارهنای منزل و دفتر را
برعهده بگیرد ،آن مرد را چندين بار با باربارا ديده بود .گمان کرد که او دوسننت باربارا
اسنت که با او در میسنسنه حمايت از پناهندگان و قربانیان جنگها در دنیا ،آشننا شنده
اسنت و گمان نمیکرد که او عاشنقش بشنود و از دوریاش بیطاقت شنود و نیز او را به
تختی بیاورد که ضحاک خودش آن را برای خواب به باربارا داده بود.
آن پناهنده شننرقی ،راهی مسننتقیم را به سننوی دنیای ثلجی ،به ضننحاک نشننان داد.
ضننحاک فقط يک بار او را با يکی از بسننتگانش ديده بود .هنگامی که او را در جلسننه
خیريه برای جمع کردن کمک ديده بود ،نخواسنت با او سنخن بگويد .تصنمیم گرفته بود
که از زبان عربی دوری کنند و با دخترهايی صنننحبنت کنند که از آنهنا زبان جديد را ياد
بگیرد؛ زيرا ينادگیری زبنان برای همنه پنناهنندههنا اجبناری بود تنا بتواننند از حمناينت دولنت
برخوردار شنننونند و اقنامنت موقنت بگیرنند و حقوق ثنابنت مناهناننه درينافنت کننند و امکنان
زنندگی را در پنايینترين جنای شنننهر بگیرد .از آن پنناهننده ،چیزی دربناره سنننرزمین،
خانواده و ملتش نشننید؛ گويا که او منسنوب به آنها نیسنت .او را در حال رق ،با زنان
ثلجیای ديد که در جشنن خیريه حاضنر بودند .ناگهان همه فکر و ذکرش اين شند که
در يک نفس ،تمام نوشنیدنی را بنوشند .حتی در جیب پالتويش ،يک شنیشنه کوچک از
نوشیدنی مورد عالقه اش پنهان کرده بود.
او زيبا و خوشاندام اسننت و خوب میخندد و میرقصنند .به همین دلیل ،بسننیاری از
دختران ثلجی را بنه خود جلنب میکنند .چهره گنندمگونش ،جلوهاش را دوچنندان
207 النّسیان الحادی و العشرون
میکند .ولی ضنحاک هیچگاه گمان نمیکرد که به سنوی باربارا کشنیده شنود؛ چراکه
باربارا حداقل ده سال از او بزرگتر است.
او کنجکاو اسنت راز ارتباط آن دو را بداند؛ ولی هرگز از باربارا نپرسنید تا بیشنتر از اين،
او را سنننرزنش نکند؛ زيرا با آمدن بهاء به اين خانه ،باربارا از مردانگی کاذب او ضنننربه
خورد؛ در حالی که همیشنه از عشنق بسنیارش به ضنحاک سنخن میگفت .اينک ،خود را
طعمه آن جوان سبزه و سنگدلی کرده بود که در ربودن عقل زنان ثلجی ماهر است.
صنبح زود ضنحاک خواسنت صنبحانهاش را در آشنپزخانه بخورد ،نه در اتاق بهاء؛ تا باربارا
را همراه عشنق گندم گونش ،در آنجا ببیند و آن دو با بودن او ،شنرمنده بشنوند .ولی با
تأخیر به آشنپزخانه رفت .در آن هنگام ،بارارا را ديد که جلوی درب خانه و در کنار آن
مرد ايسننتاده و با او وداع میکند .در را پشننت سننر مرد میبندد و به ضننحاک توجهی
نمیکنند و بنا سنننردی بنه او صنننبح بخیر میگويند .بنه آرامی ،برای تمیز کردن میز ،بنه
آشنپزخانه میرود و بشنقابها ،فنجانها و ظرفهای صنبحانه را میشويد .سپس ضحاک
را ترک کرد؛ در حالی که ضننحاک به موهای بورش که بر گردن ،کمر و شننانههايش
ريخته شده ،مینگريست ،بدون آنکه با او سخن بگويد.
به محض آنکه صندای قدمهای ضنحاک را شننید ،از آشنپزخانه دور شند تا به طبقه باالی
خانه برود .فهمید ضنحاک برای آرام کردن دلخوری و خشنمش ،به ديدن بهاء رفت .او
گمان کرد که حسننادت ضننحاک را برانگیخته اسننت؛ در حالی که خودش شننب و روز،
بدون آنکه مورد توجهش قرار بگیرد ،از حسادت میسوخت.
باربارا نمیدانسنت چگونه رابطه اش را با آن جوان زيبا بیشنتر کند؛ ولی مطمئن بود که
اين کنار را تنهنا برای آن انجنام میدهند کنه آن جوان را بنه خناننه ضنننحناک بیناورد تنا دل
ضننحاک را بسننوزاند؛ همانطور که ضننحاک اين کار را میکرد .هرگز ادعا نمیکند که
ضنننحناک از آنچنه کنه دينده اسنننت ،از حسنننادت خواهند مرد؛ ولی از درد بیتوجهی و
کم لطفی و دغدغه شنريک رقیب دور نخواهد شند .ضنحاک تعامل بسنیاری با او داشنت.
208أَدرَکَهَا النّسیان
باربارا تالش میکرد ملکهاش باشند ،نه فقط منشنیاش که پانزده سنال به کارش عادت
کرده اسنت .با وجود آنکه باربارا با او دشنمنی داشنت و در بسنیاری از کارها با او مخالف
بود ،ولی نسنبت به او وفادار بود و از اعماق وجودش او را دوسنت میداشنت و همراهش
بود؛ چراکه ضحاک قهرمان بیهمتا و شريفش بود ،اما ضحاک ،آن سرخگون خوابیده و
پژمرده را بر او ترجیح میدهد .طبیعی اسننت که قلب باربارا آتش بگیرد؛ چراکه پس از
نفرين شندن شنرق و مردمانش ،خانهاش با روح شنرقی و سنوغات و آالت موسنیقیاش پر
شد و بهاء ،اربابش شد؛ در حالی که بدون دستگاه تنفسی ،نمیتواند نفس بکشد.
ضنحاک باربارا را بسنیار آزرده کرده بود ،او نیز خودش را به آن جوان گندمی که هم از
نظر زيبنايی و هم جنذابینت ،جوانی و مردانگی ،بر ضنننحناک برتری دارد ،نزدينک کرد؛
اگرچه میدانسنت که سنرشنت او با سنرشنت ضنحاک متفاوت اسنت .او مانند ضنحاک،
شنننريف ،کريم و خوش قلب نیسنننت و فقط چهره زيبايی دارد و در پی فرصنننتی برای
بهرهکشنی از زنان اسنت .زنانی که تصنور میکنند او بور و روشنن اسنت و سنبزه بودنش را
نمیپذيرند.
آن مرد ادعا می کند که شنیفته و فريفته باربارا شنده اسنت؛ ولی باربارا خوب میداند که
او اموالش را دوسنننت دارد ،بنا اين حنال هرچنه پول بخواهند بنه او میدهند .جوان نیز بنا
کمال میل به خانه رئیس او میرود و با مشنتی پول از آنجا بازمیگردد؛ در تخت گرم و
نرمش میخوابد و غذاهای لذيذ میخورد .او پسنننت فطرت و قبیح اسنننت که به خود
اجازه میدهد بر میز صنبحانهاش بنشنیند و از قهوه مخصنوصنش بخورد و به حمام برود
و چانهاش را با ريشتراش او بتراشد و از عطرش استفاده کند.
باربارا احسنناس کرد که توانسننت تا حدودی انتقام سننکوت عمیق ضننحاک را بگیرد.
ضنحاک در برابر ناراحتی خود ،سنکوت نمیکند ،گرچه باربارا دلش از آن خنک نشند؛ و
تنها با اين کار ،غم و سنرگردانیاش دوچندان شند .او به فراق دردمندانه ضنحاک عادت
د اشنت .ولی در کنار آن مرد ،احسناس سنرزنش و اسنتثمار میکرد .در حالی که ضنحاک
209 النّسیان الحادی و العشرون
هرچند او را ناديده میگیرد ،ولی صنناحب کرم و لطف بینهايت و مهربانی و شننهامت
کافی ،برای خوشبخت کردن زنان دنیا است.
آن مرد شنرقی را که در کنارش بود ،هرگز دوسنت نداشنت؛ بلکه فقط از صندای شنرقی و
غمناکش ،نگاه ملتهب و زيبايش ،نفسهای سننرد و لذتبخشننش و رنگ نقرهای زيبای
موهايش لذت میبرد و با موهايش بازی میکرد و تصنور میکرد که با موهای ضنحاک
بازی می کند .آن مرد فراموش کرد داسنتان رعب و وحشنت شنهرش را برای او تعريف
کند .هنگامی که از شنهرش فرار کرد تا به آن شنهر سنردسنیر برسند ،مادر و خواهرش از
شندت سنرما مردند و موهای سنر و ريشنش از شندت غم سنفید شند .او جسند مادرش را
ترک کرد .میدانسنت او زير خانه بمبارانشنده مدفون اسنت و نجانی از مرگ نیسنت و
انسانیت نابود شده است و بر همه بشريت کینه دارد.
بناربنارا بنه فجنايع زنندگی توجهی نکرد و از تنه قلبش آرزو کرد کنه در مورد کتنابی کنه
هیجانش را برمی انگیزد يا از بحث علمی که در ذهنش پیش آمده ،با او سننخن بگويد؛
آن گونه که ضنحاک هنگامی که درباره مسنائل فکری و ادبی و دانشنگاهی با او سنخن
میگفت.
تالش کرد هنگنامی کنه وسنننیم بنا او سنننخن میگويند ،بنه او توجنه کنند و غم عمیق
چهرهاش را ترسیم کند و تظاهر کند رنج او و ملتش را درک میکند؛ در حالی که آن
مرد هنگامی که به میسنسنههای حمايت از پناهندگان میرود ،خود را اندوهگین نشنان
میدهد؛ اما باربارا تنها به واکنش ضحاک در برابر اين کار میانديشید.
210أَدرَکَهَا النّسیان
211 النّسیان الثّانی و العشرون
چون باربارا از گمان خود مطمئن شند ،تصنمیم گرفت بلیطها را اشنتباه رزرو کند تا آن
زن در فرودگاه ،برای آمدن به اين شنهر ،بدون بلیط بماند و عصنبانی بشنود و از همان
راه بازگردد و آن دو عاشق ،هرگز يکديگر را ديدار نکنند.
باربارا در حیلهاش موفق شند .هنگامی که زن میهمان به کشنور رسنید ،بلیط داخلیاش
را نیافت و خشنمگین به خانهاش بازگشت .با ضحاک به دلیل بیاحترامیاش و استقبال
نکردنش ،قطع رابطه کرد؛ بیآنکه دريابد که منشنی حسنودش باربارا در اين کار مقصنر
است.
و اينچنین باربارا توانسننت مانع ديدار زن شننرقی با ضننحاک شننود؛ اما به زودی متوجه
اشنتباه خود شند؛ زيرا ضنحاک هیچ توجهی به برهم خوردن ديدارشنان نکرد .ناراحتی او
بیشنننتر بنه دلینل هزيننه بلیطی بود کنه برای آن خنانم پرداخنت کرده بود و موفق بنه
بازپسگیری آن نشند ،نه به دلیل حادثهای که باعث قطع ارتباطش با زنی شند که او را
در همايشهای فرهنگی بینالمللی چند بار ديده بود.
باربارا خود را برای رهايی از شنر محبوبه گمشنده ضنحاک آماده کرده بود .هرگز انتظار
اين را نداشنت که او ناگهان در زندگی ضنحاک ظاهر شنود و هرگز توقع نداشنت ضنحاک
او را در اسکانديناوی سرد بیابد و او را به خانهاش بیاورد تا به آرامی بمیرد؛ و او را برای
نگهنداری محبوبنهاش اجیر کنند تنا از کمنای طوالنی ،آنگوننه کنه ضنننحناک ادعنا دارد،
نجاتش دهد و هرچقدر هم طوالنی باشنند ،باز هم با بزرگواری آن را انجام خواهد داد و
از دنیای نسیان رهايش خواهد کرد.
باربارا ضنحاک را همواره حمايت میکرد؛ اما ضحاک هیچگاه به عشق او توجه نکرد و او
جز يک منشنی فعال و عاشنق برايش نبود .باربارا هرگاه ضنحاک به او نیاز داشنت ،بدون
شنرط درخواسنتش را قبول میکرد و اين وضنع حقیرانه را میپذيرفت تا او را از دسنت
ندهد .به او التماس میکرد که ارتباطشان جدیتر شود .هرچند از نفرت ضحاک نسبت
به رابطه با زنان آگاهی داشننت .ضننحاک پس از سننه ازدواج و سننه طالقی که داشننت،
214أَدرَکَهَا النّسیان
روحش رنجیده ،ثروتش پراکنده و غرورش جريحهدار شند .داشنتن دختر يا پسنری که
وارثش باشند ،بر او حرام شند .او عشنق به دانش ،دانشنمندان ،ادب و اديبان را به ارث
گذاشت و با مهربانی و بخشش ،آن را آبیاری کرد.
باربارا نیز از مهربانی ضننحاک ،بهرهمند شنند؛ ولی آن بهرهای که خود میخواسننت و
عاشنقش بود .هنگامی که با ضنحاک آشننا شند ،به تازگی از همسنرش جدا شنده بود ،پس
از آنکه سننالهای بسننیار ،رفیق و همخانهاش بود .اين طالق ،برای باربارا دردناک بود و
آسیب زيادی را بر او وارد کرد .نزد ضحاک ،کار ،همدم ،حمايت و ياری يافت و توانست
پس از ترک زادگاهش و فرار از ناامیدی ،تنهايی و جدايی ،زندگیاش را از نو بسازد.
ضنحاک با همه شنهامت ،محبت و شنرافت ،او را حمايت کرد و پول بسنیاری به او قرض
داد تا با آن ،آپارتمانی را اجاره کند .چون باربارا خواسننت پول را به او بازگرداند ،آن را
نپذيرفت .حتی هنگامی که متوجه شد برای خانه ،به وسايل نیاز دارد و نمیتواند آن را
تهیه کند ،وسايل شیکی را به او هديه داد.
در حقیقت ضنحاک برای او ،ياوری مهربان و تنها مراقبش بود .از اين رو ،باربارا به او از
صنمیم قلب ،صنادقانه و خالصنانه عشنق میورزيد .در حالی که عشقش بر وجدان ضحاک
اثر نکرد و ضحاک همچنان در انديشه تنها محبوبش( بهاء) محبوس ماند.
باربارا برای نخسنتین بار ،راز شنیفتگی ضنحاک را نسنبت به زنان سنر فهمید .او با سنه
نفر از آنهنا کنه هیچ ويژگی و مزيتی جز آتشنننین بودن ننداشنننتنند ،ازدواج کرد .آنهنا
همسنرانی سنردمزاج بودند که از بذل و بخشنشهای ضنحاک برای مهمانان و دوسنتانش
انتقاد می کردند و اعتقاد داشنننتند که ضنننحاک به دلیل وابسنننتگی به آنها اين کار را
می کند .در حالی که ضننحاک عاشننق لطف و کرم به دوسننتانش و مهمانی و گردش و
سفر بود تا همه دنیا را بشناسد.
ضننحاک به سننفر و گشننتوگذار در نواحی مختلف پرداخت؛ عشننرتکدهها ،خانههای
فسننناد ،مکنانهنای لهو و لعنب و قمنارخناننههنا را ديند و طعم اين مکنانهنا را چشنننیند.
215 النّسیان الثّانی و العشرون
شننادیهای زودگذر را شننناخت .سننپس به مرکز تمدنها ،يعنی به سننمت علم و علما،
ادبیات ،اديبان ،هنرها ،نمايشننامهها ،کتابخانهها ،دانشنگاهها ،آزمايشنگاهها و شنهرهای
صنننعتی و فرهنگی رفت؛ بنابراين غرور و سننرمسننتی معرفت را شننناخت .بعد از آن به
میانه مردم ،ملتها و انسنان های پژوهشنگر رفت تا از بحران و جزئیات زندگی آنها آگاه
شود .فلسفه را آموخت و انسانیت را يکی پس از ديگری تجربه کرد.
ولی هیچکدام از اين تجربهها ،او را نزد سننه همسننرش شننفاعت نکرد .پس يکی پس از
ديگری ،از او جندا شننندنند و در حنالی کنه ثروت فراوانش را بنه چننگ آورده بودنند ،او را
ترک کردند .او همچنان منتظر حمراء آتشنین خود بود تا عشنق ،خوشنبختی و کودکی
را به همديگر هديه دهند و آرزوهايشننان را برآورده کنند .در حالی که زندگی نصننیب
هرکه آن را بخواهد ،نمیشنود و به هرکه طلب رحم کند ،رحم نمیکند؛ تنها به آن دو،
مسیری جديد را هديه کند.
«شنننهادت میدهم که من زندگی کردهام»! اين جملهای اسنننت که ضنننحاک پس از
خوردن نان فطیری که برای دوسنتهايش آماده کرده ،آن را بارها تکرار میکند .او آنها
را برای شنام به خانهاش دعوت کرده اسنت .جامش را به آرامی مینوشند و با تکرار اين
جمله مشنهورش ،بیشنتر و بیشنتر قهقهه میزند و با دوسنتهايش به خنديدن ،نوشنیدن
و همصنننحبتی شنننیرين مینشنننیند .در اين هنگام ،باربارا از جامش به چهره او خیره
میشننود .مطمئن اسننت که ضننحاک در پايینترين مرحله زندگیاش اسننت و عاشننقی
ناامید و دلشنکسنته اسنت که از انتظار خسنته شنده و ناامیدیاش همواره بیشنتر میشنود
و سننپس به خنده و سننخن و نوشننیدن و تهیه غذا و شننیرينیهای لذيذ شننرقی پناه
میآورد.
216أَدرَکَهَا النّسیان
ضننحاک اجازه نداد دوسننتهايش نیمه شننب خانه را ترک کنند و آنها را در خانه نگاه
داشنت .از آن دو خواسنت که همراهش به اتاق بهاء بیايند تا در اين شنبنشنینی خاص،
در کنارش باشنند و بهاء با آنها مأنوس شنود و سنخنهايشنان را بشننود؛ حتی اگر نتواند
حرفی بزند يا در بحثشان مشارکت کند.
همگی به ات اق بهاء رفتند و در حضننورش ،شننب را سننپری کردند .در حالی که بهاء در
کنار آنها روی تخت آرمیده بود و آنها از نابودی عمرشان در کشور خود و از خوشیهای
کودکیشنان در آغوش خانواده سنخن میگفتند ،در اين هنگام ضنحاک سناکت ماند و
گفتههايشان را تعقیب نکرد؛ چراکه او از کودکیاش ،خاطره خوشی ندارد که دربارهاش
سنخن بگويد؛ به جز عشنق به بهاء که پیدرپی به چهرهاش مینگرد و خیال میکند بر
گونههای محبوبش که يادآور کودکی است ،اشک جاريست.
ضنحاک همواره آرزو می کند که همراه بهاء ،در تبعیدگاه سنردش باشند .برايش با دسنت
خودش ،شننیرينی بپزد و خانه اش را با نماز و دعا و عبادت پر کند و مراقب التزام او بر
نماز سنروقتش باشند .خانه اش را با سنلیقه خودش بچیند و برايش ترشنی و مربا آماده
کنند .چنند نهنال کوچنک در بناغچنه خناننهاش بکنارد و لبناسهنای پنارهاش را بندوزد و برای
نماز صنبح بیدارش کند .هنگام سنفر بر بالینش ،قرآن و سنجادهای زربافت و زيبا که از
حج آورده است را بگذارد.
ضنحاک هر بار که مادرهای دوسنتهايش به ديدنشنان میآيند ،غبطه میخورد .در اين
لحظه ،شنايد او نسنبت دوسنتهايش ،به سنان گدايی بود .مادرهای آنها برای فرزندهای
خود ،هديه و سوعاتی میآورند و همانند عاشقان هستند تا زمانی که به خانه بازگردند؛
و برای ضحاک تنها بدبختی عمیق و محرومیت از مهر مادری ،باقی میماند.
ضحاک در آن شب از خاطرههای کودکیاش ،چهره محبوبش را به ياد آورد که زندگی،
پناکی و زيبنايی را فريناد میزد .برايش از آوازهنای ملی دوران کودکیشنننان خوانند و
217 النّسیان الثّانی و العشرون
دوست هايش او را همراهی کردند تا وجد و سرور بر آنها چیره شد و غمی بزرگ بر آنها
اصابت کرد و گريستند.
در اين هنگنام بناربنارا بنه حرفهنای آنهنا اننديشنننیند؛ بیآنکنه حرفهنای آنهنا را کنه بنه زبنان
عربی اسنت ،بفهمد؛ به جز برخی کلمات محدود که به او گفتند .سنپس از آنها دور شند
و روی مبل نزديک پنجره نشنسنت .تصنوير طلوع خورشنید را در رودخانه نگريسنت و
غمهايش را در خلوت خود خالی کرد و برای آنکه ضنحاک اشنکهای عشنقش را نبیند،
سنکوت کرد .ضنحاک تالش کرد دروغهای شنادی را از خوشنبختی خود و بهاء بسنازد و
داسنتان عشنقی سنراسر از اتفاقهای شاد را تعريف کند؛ اما زمانی که در چنین شبی که
احسناس ضنعف و غم می کرد ،خاطرات تلخش بر او سنرازير شند که توان رويارويی با آن
را نداشت ،عاجر و درمانده شد.
صنبح روز بعد ،هنگامی که ضنحاک از خواب بیدار شند ،دوسنتانش همچنان روی مبل
نرمی که شنب گذشنته روی آن نشنسنته بودند ،در خواب بودند .حتی باربارا روی مبل
نزديک پنجره ،خوابیده بود .بهاء نیز همچنان غرق در خواب بود؛ مثل کبوتر سنر رنگ
اسننطورهای که در توده ابری سننپید افتاده اسننت .سننرخی شننديدی در چهرهاش موج
میزند؛ گويی آن سرخی از شدت گريه يا خنده بر او نمايان شده است.
با وجود رنگپريدگیاش آهسته به او گفت :امروز بیشتر دوستت دارم.
دسننتنوشننته ای را که کنار سننرش بود ،باز کرد و برای محبوبش خواند تا هنگامی که
دوستانش از خواب بیدار شوند و همگی برای صرف صبحانه به آشپزخانه بروند.
218أَدرَکَهَا النّسیان
219 النّسیان الثّانی و العشرون
الفبای خاصی را برای خودم اختراع خواهم کرد تا به تو بگويم دوستت دارم.
داستان همه بزدالن تنها با يک جمله به پايان میرسد :شرايط قویتر از عشق بود.
باربارا
بیش از يک سنال و نیم گذشنته اسنت و ضنحاک همچنان در محراب اتاق بهاء ،در انتظار
بیدار شنندنش به عبادت مشننغول اسننت .هیچ نشننانهای بر ترک خواب ابدی بهاء وجود
ندارد .ضنحاک چون زاهدی که جسنمش در اسنارت عشنق اسنت ،در روز از بهاء نگهداری
میکند و شننب کنارش میخوابد .زمانش را يا با خواندن دسننتنوشننته بهاء سننپری
میکند يا با نوشنتن داسنتان دونفرهشنان که میخواهد آن را قبل از بیدار شندن بهاء به
پايان برساند؛ تا پس از آنکه از بیهوشی بازگشت ،اولین هديهاش به او باشد.
باربارا با نیش زدن پیدرپی در روح و عشنقش ،مراقب اين بیجان شنگفتانگیز اسنت.
در دنیای ضحاک فقط اين بهاء سر گون که روزبهروز فرسوده ترمیشد ،ديده میشود.
باربارا از صنمیم قلبش آرزو میکند که به جای بهاء در دنیای عدم و نیسنتی سنرگردان
باشند و با دسنتگاه تنفس مصننوعی نفس بکشند و ناتوان از زندگی آرمیده باشند؛ تا از
کمک ضنحاک و عشنقش بهرهمند شنود؛ همچنانکه بهاء از او بهرهمند اسنت .بارها آرزو
کرد که به عشقی چنین عظیم ،وحشتناک و مصیبتبار دست يابد.
باربارا پیش از آنکه اتفاق های اين اتاق و اين وفاداری را با چشم ببیند ،هرگز به اين
اعتقاد نداشت که عشق میتواند به اين شدت و قدرت ،در روح و وجود جای گیرد .او
پیش از اين معتقد بود که ضحاک فقط يک رفیق خوشبخت است؛ ولی اکنون او را
نسبت به کسانی که او را میشناسند ،بیشتر میشناسد.
از عشق اين دو شرقی شگفتانگیز ،نهتنها درس محبت آموخت ،بلکه در مدرسه عشق
آنها ،درسهای فراوانی گرفته وحتی وجدانش شکل گرفت .ضحاک بسیاری از ترانههای
عشق را به او آموخت و اين عشق او را بر درد ،رنج ،مصیبت و غصهاش ،برتری میداد.
باربارا تصمیم میگیرد که در کنارش بماند و او را حمايت کند ،حتی اگر
221 النّسیان الثّالث و العشرون
در مراقبت از بهاء ،متحمل عذاب شننود .ضننحاک نیز در انتظار آن پیرزن که فقط چند
تکه استخوان و گوشت برايش باقی نمانده بود ،ذوب میشود.
آن جوان مشنرقی احمق فکر می کند که باربارا به خاطر پول و حقوق اضنافی ضنحاک و
همچنین اقامتش در خانه او و کمک کردن در کارهايش ،اينجاسننت؛ ولی حقیقت اين
اسنت که او برای نزديکتر بودن به ضنحاک ،در کنارش مانده اسنت هرچقدر هم رنج و
عذاب و سنختی بکشند؛ چراکه باربارا طاقت دوریاش را ندارد و تا آخرين لحظه زندگی،
در کننار او خواهند منانند؛ بندون آنکنه بنه منال ،زيبنايی ،شنننهرت و کرامتش ،آنگوننه کنه
ضنحاک فکر می کند ،چشنم داشنته باشند .به نظر باربارا ،دوسنتان ضنحاک ،عالقهمند به
ادبیات ،هنر ،خرافات و حکايتهای مبتذل هسنتند .ولی باربارا ضنحاک را بسنیار دوسنت
دارد و برای بیان عشنقش ،کلمهای نمیشنناسند .فقط میتواند در کنارش بماند و از او و
وفاداری اش حمايت کند و به انتظارش وفادار باشند و صنبر کند تا رنج ضنحاک با مرگ
آن خفته همیشگی به پايان برسد و ورق زندگیاش بازگردد.
ضننحاک ،باربارا را خونسننرد و در انجام کارها ،سننسننت میداند .در حالی که باربارا اين
ويژگی را برای ضنننحاک میداند و او را به قبح نادانی و بیاحسننناس متهم میکند؛ اما
ضنحاک تالشنی را که باربارا برای پايداری ارتباطشنان میکند ،نمیداند .باربارا از درون
میسنوزد و فقط يک جمله را فرياد میزند :دوسنتت دارم .امیدوارم از اين بهاء مدهوش
دور و رها شويم تا در زندگی به عشقی پايانناپذير روی بیاوريم.
ولی باربارا از انعکاس آن میترسننند ،پس از برانگیختن ضنننحاک خودداری میکند ،و
ضننحاک را زخمیتر و خونآلود میکند .باربرا با اندوه خود ،بر زخمش چنگ میزند و
با صنبر و آرزويش که ضنحاک آن را احسناس میکند ،بر اندوه خود مرهم مینهد و بر او
بسنیار عشنق میورزد؛ چراکه داسنتان عشنق جاويدان ،نهتنها در شنرق ،بلکه در سنرزمین
يخبندان نیز وجود دارد و قلب سننرد باربارا ،همواره آن را احسنناس میکند .او لبريز از
عشنق بسنیاری اسنت که میتواند دلسنوزانه مراقب بهاء باشند و از او نگهداری کند؛ با
222أَدرَکَهَا النّسیان
وجود اينکه او رقیب همیشگیاش است اما باربارا برای او که زنی شصت ساله و همسن
مادرش است ،دل میسوزاند.
هنگام کودکی باربارا ،هیچکس به احسناسنات و روحیات او توجه نمیکرد؛ با وجود آنکه
او چندين پدر و مادر داشنت .در نه سنالگی ،پدر و مادرش از هم جدا شندند و در شنهر
ديگری زندگی کردند و توافق کردند تنها دخترشنننان را نوبتی نگاه دارند .مادرش او را
در ايام مدرسنه نگاه میداشنت و باربارا در خانه مادرش زندگی میکرد تا مادرش ازدواج
کرد؛ و در تعطیالت مدرسنننه ،پدرش او را نگناه میداشنننت و باربارا در خانهای زندگی
میکرد که پدرش ناشايستگی های اخالقی بسیاری داشت.
اطراف بناربنارا همواره شنننلوغ بود؛ امنا هیچکندام از آنهنا رغبتی برای گوش دادن بنه او
نداشنتند و به احسناسنات و روحیات درونش توجه نمیکردند .او در انزوا فرورفت و در
الک خود پنهان و دختری سناکت و سنرد و نسنبت به اطرافیانش بیعاطفه شند؛ تا جايی
که همه او را بیاحساس میدانستند.
اين ويژگی همراه باربارا ماند تا هنگنامی که با محبوبش ازدواج کرد .ولی هنگنامی که از
او طالق گرفت ،آن محرومیت دوباره در او ريشنه کرد .بار ديگر احسناس تنهايی کرد .او
نیاز به گريسنتن داشنت؛ ولی کسنی او را در آغوشنش نپذيرفت و هیچکس اشنکهايش را
پاک نکرد .جز ضنحاک که با او اتفاقی آشننا شند .باربارا در آن زمان در دانشنگاهی که
ضحاک در آن تدريس میکرد ،دنبال کار میگشت .ضحاک به او پیشنهاد داد تا منشی
مخصنوصنش باشند و به او حقوق کارمند دانشنگاه را بدهد .باربارا موافقت کرد و به آرامی
وارد زندگی ضنحاک شند .ولی ضنحاک زندگی باربارا را به کلی تغییر داد؛ او را از تنهايی
درآورد و ياريش کرد و همه زندگیاش شد.
باربارا خوب میدانسنت که ضنحاک اين کارها را از روی عشنق نمیکند؛ بلکه اين طبع
مهربانش اسنت که او را به اين کار وامیدارد .او کمک به مردم را دوسنت دارد و با لطف
و کرم ،بر آنها انفاق میکند و در برابر آنها احساس مسئولیتی میکند که نمیتواند آنها
223 النّسیان الثّالث و العشرون
را رها کند .ولی باربارا نتوانسنت جلوی عشنقش را نسنبت به او بگیرد و در رابطهاش حد
و مرزی مشنخ ،نکرد تا اينکه خود را به جسنم او رسناند ،اما هرگز به قلب و احسناسنش
دست نیافت.
به محض اينکه آن شناعر مشنهور ،به باربارا رسنید و از احسناسنش نسنبت به ضنحاک آگاه
شند ،به آرامی به پشنتش زد و از او خواسنت صنبر کند و محکم باشند؛ شنايد روزگار برای
بدبختی اعضنای اين خانه ،مرزی مشنخ ،کند .آن سنه نفر ،کسنانی هسنتند که در حلقه
عشقی دردناک و عذابآور میگردند.
برايش شنعری ترجمه شنده به عربی خواند که مضنمونش اين بود :خوب اسنت بشنر – در
غالب -زندگان رنج میبرد و آن رنج از گردش در افالک عشننق میجوشنند که شننامل
درگیری ،اغماء ،درد و نبود عدالت و احسناسنات اسنت .شناعر دسنتش را بر صنورت باربارا
کشنید و اشنکهايش را که با شنرم و سنوزان از چشنمهايش جاری بود ،پاک کرد و با
زبان عربی شعرهای ترجمه شده را برايش خواند:
او را دوسننت دارم ،در حالی که او مرد ديگری غیر از من را دوسننت دارد و آن مرد نیز
زنی غیر از او را دوست دارد.
بهاء جوان به شدت به او عالقهمند است و اين عشق او را ضعیف و رنجور کرده است.
يکی ديگر که مناسننب من بود ،مرا وابسننته خود کرد .عشننق و محبت گرد هم آمدند،
عشق و محبتی که سراسر جنون و ديوانگی بود.
هر دوی ما عاشنقانی هسنتیم که از فرط عاشنقی ،بیمارگونه نام محبوب خود را بر زبان
میآوريم ،يکی دور میشود و يکی دام پهن میکند و ديگری تله نصب میکند.
پیش از اين باربارا سنعی کرد که خود را به دنیای ضنحاک نزديکتر کند .لباسنی شنرقی
و زيبا خريد و زبان عربی يادگرفت تا به زبان او سنخن بگويد؛ شنايد که به او نزديکتر
شنود .ياد گرفت که به عربی بگويد« :دوسنتت دارم» .ولی ضنحاک خوشنش نیامد و از او
224أَدرَکَهَا النّسیان
ولی باربارا کنجکاو اسننت که دسننتنوشنته های بهاء را نیز بخواند تا بداند چرا ضننحاک
بعضننی از صننفحههای آن را پاره میکند و در آتش شننومینه میاندازدت و چه رازهای
مهمی در آن است که ضحاک میخواهد آن را نابود کندت
کاش عربی را خوب بلد بود تا میتوانسنننت آن دسنننتنوشنننتهها را بخواند و بداند چه
رابطهای با بیماری بهاء دارد و چه اسنراری ممکن اسنت زندگیاش را بازگرداند؛ چراکه
ضحاک خواندن آن دستنوشتهها را ادامه میدهد.
سننکوت باربارا هرگز ادامه پیدا نکرد .از اين رو تصننمیم گرفت برای قلب و عشننقش ،با
قدم های اسننتوار به جنگ برخیزد .تا هنگامی که رقیبش ضننعیفتر از آن اسننت که از
خود دفاع کند يا علیه او جنگی به راه بیندازد؛ بنابراين پنهانی و ترسنان ،زمام کار را به
دسنت گرفت .او تصنمیم گرفت دوسنتان ضنحاک را قانع کند تا وضنعیت بهاء را برای تیم
پزشکی متخصصش شرح دهند و به ضحاک فشار بیاورند تا او در اين مسئله قانع شود.
آنهنا بنا اکراه و خجنالنت برای بینان نظرشنننان ،پیش پزشنننک رفتنند .نتیجنه نهنايی تیم
پزشننکی اين بود که بهاء در واقع در وضننعیت مرگ نباتی قرار دارد و امیدی به بیدار
شدنش نیست و بايد دستگاههای احیاء و غذايی و تنفس را از او جدا کرد تا با مرگ ،از
عذابش آسوده شود.
ولی ضننحاک گزارش تیم پزشننکی را رد کرد و آنها را از خانهاش بیرون کرد .آنها بدون
آنکه جرأت حرف زدن داشنته باشنند ،از خانهاش سنرافکنده بیرون رفتند .در اين هنگام
دوستهايش ساکت بودند.
يکی از آن دو ،قلیان مخصنوصنش را روشنن کرد و ديگری روی مبل نشنسنت و به دور
دست چشم دوخت.
باربارا با ترس به ضننحاک نزديک شنند و با مهربانی در چشننمهايش نگاه کرد .خواسننت
دسنتش را برای دلداری دادن در دسنت بگیرد ،ولی ضنحاک دسنتش را کشنید و به پشنت
کمرش برد و با خشنم و کینه به او نگه کرد و با صندايی لرزان و آزرده به او گفت :بهاء
226أَدرَکَهَا النّسیان
هرگز نمیمیرد و تو هرگز بهای من نمیشننوی؛ حتی اگر موهايت را قرمز کنی يا رنگ
چشنمهايت را پشنت لنزهای سنبز بپوشنانی .حال از پیش چشنمهايم دور شنو .نمیخواهم
تو را در اين خانه ببینم.
ضنحاک روی پلههای خانه ايسنتاد و به باربارا چشنم دوخت که چمدانش را بسنت و با
سنرشنکسنتگی به سنوی درب خانه رفت .نزديک میز شنیشنهای ايسنتاد و کلیدی را روی
آن گذاشنت .سنپس با صندايی ناراحت و دلشنکسنته ،در حالی که اشنکهايش جاری بود،
بیآنکنه بنه او نگناه کنند ،گفنت :اين هم کلیند خناننهات .از اين پس هرگز بنه آن احتیناج
ندارم.
از ناراحتی آهی کشنید و به سنوی در رفت .در اين هنگام ،ضنحاک به سنويش رفت و او
را از پشنت گرفت و در گوشنش با ناله و زاری گفت :خواهش میکنم خانه را ترک نکن
و من را بنا غم هنايم تنهنا نگنذار .من احتیناج دارم تو در کننارم بناشنننی .برای هرچنه کنه از
روی عصبانیت به تو گفتم ،مرا ببخش.
دوسننت شنناعرضننحاک از باالترين پلههای نردبان ،آنچه را بین ضننحاک و باربارا اتفاق
میافتد ،نگاه میکرد و جريان را برای دوستش که در کنارش ايستاده ،شرح میداد .اما
چون از بیان آنچه اتفاق افتاده ،عاجز است ،قطعهای برای آن میسرايد:
من قاضی عشقم و عشق قاتلم است و قاضی قضات عشق ،عشق او را به قتل میرساند.
دوسنتش پس از آنکه از قلیانش نفس میگیرد و دود را از دهانش خارج میکند ،به او
جواب میدهد:
از اشنکها طلب ياری کردم ،جوابی به من نداد و هنگام ناراحتی ،درد اشنک را از دسنت
میدهد.
در انندوه و نناشنننکیبنايی ،کوتناهی نکردم ولی اگر بندبختی غلبنه کنند ،گريسنننتن رخنت
برمیبندد.
227أَدرَکَهَا النّسیان
برای عشق دعا و افسونهای جالبی نیست ،او با میل خودش میآيد.
او در زندگی فیلسوف است ،ولی در بزرگترين دروس عشق ،غايب است.
قلب بار ديگر عشق میورزد و تبدل به قديسی طردشده و آواره میشود.
تیماهلل الجزیری
آن گونه که تصننور کردم ،سننرطان به من لطفی نکرد و من را بیشننتر مجازات کرد .تا
اينکه درد غیرقابل تحمل شنند .پس با زهد ،تصننوف ،داسننتان و روايات نمیتوان با آن
کنار آمد .هرگاه به وجودم دسنت میکشنم ،از شندت درد ،همچون مادر داغدار ناله سنر
میدهم .اکنون زخم و چرک و خونريزی ،دوسنتهای جديدم شندهاند؛ با آمدن دوسنت
جديدم در جسننمم ،همیشننه احسنناس گیجی و تهوع میکنم ،تعادل و توانم را از من
میگیرد و من را روی تخت میاندازد.
تصننمیم گرفتم با سننرطان با منطق سننیادت حاکمان در دولتهای فروپاشننیده ،کنار
بیايم؛ کاری که در آن خبره هسنتم .از اين رو تصنمیم گرفتم بر سنرطان حکمرانی کنم
و پیمانم را که درباره تعريف داسنتان و آرام کردنش بود ،نقض کنم و به سنرزمینهايی
پرواز کنم که درمان سنرطان از نظر پزشنکی ،در آنجا پیشنرفت کرده اسنت تا به همراه
دکترها ،به جنگ با اين بیماری بپردازم.
رسننیدن به اين مرحله دفاعی ،از نظر اسننتراتژيک به توجه و فکر زيادی نیاز ندارد .من
دانشآموزی نجیب هسنتم که سنپری کردن زندگی را در شنهرهای نابودشنده ،به خوبی
میدانم تا برای خود فرصت ادامه زندگی را به دست بیاورم.
اکنون با هرآنچه در درونم و پیرامون هسنت ،تناسنب دارم؛ من پوسنیده ،خسنته ،ناامید و
شنکسنتخورده ام؛ درسنت مانند همه چیزهای پیرامونم ،از جمله کشورها ،نمادها ،تاريخ،
انسننان ،زمان و سننرطان دوسننت خائن من که ناامید و شننکسننتخورده اسننت ،هرچند
ادعای پیروزی میکند ،درست همانند ما.
من اينک زنی تنها و در پايان چهل سنننالگی هسنننتم؛ در حالی که با فقر ،سنننرطان و
گمراهی نبرد میکنم .من زنی هسنتم که به مرگی دردناک و عذابآور محکوم شندهام.
ولی من به اين قضنیه پايان دادم و تصنمیم گرفتم که از زنانگی جسنور خود دفاع و به
229 النّسیان الرّابع و العشرون
سنرزمین دور سنفر کنم تا بیماری ام را در بیمارسنتانی درمان کنم که در درمان سنرطان
پیشرفته و در جهان مشهور است.
به خاطر ترس ازسنرانجام بیماریام ،از شنهرم فرار کردم و درمان را در اين شنهر تاريخی
و زيبای مشنننهور انتخاب کردم .در اينجا متوجه شننندم که برای سنننرطان من ،درمان
موفقی وجود دارد و من از ويژگیهای زنانهام محروم نخواهم شند و روزی به آرزويم که
داشتن فرزندی از ضحاک است ،خواهم رسید.
اين فرصننت طاليی درمان را ،همان دوسننت اديب دروغینم که با داسننتانهای من به
شنهرت رسنید ،برايم فراهم کرد .در حالی که او حتی يک حرف از مطالب ادبی منتشنر
شنده اش را خودش ننوشنته اسنت و آن را با پول ناچیزی ،از من خريد .او هزينه درمان
من را از زنی فقیرتر از من دزديد .من اين بخشننش سننرقتشننده را به خاطر پیروزی
خودم و تعصننب به منطق دزدهايی که بر پیرامونم سننیادت میکنند ،قبول کردم .پس
پاکی و صننداقت ،در دنیای دزدان پسننت که اموال و خوراک کشننورهای بیچارگان را
غارت میکنند ،بیفايده است.
تا هنگامی که هیچ گزينه ديگری برای انتخاب نداشننته باشننم ،تعجبی ندارد که کمک
هزينه درمانم را از زنی فقیر و درمانده ،سرقت کنم .من تا زمانی که برای درمانم و فرار
از دردهايم ،هیچ راهی جز سننرقت در پیش رو نداشننته باشننم ،آن را انجام خواهم داد.
حتی اگر آن زن فقیر و بیمار بمیرد و من به زندگی و سالمتی چنگ بزنم.
اما من میخواهم دور از اين سرزمین بازنده و فروپاشیده ،که بوی تعفن در همه جايش
حس میشود ،با سرطان مبارزه کنم و سقوط آن را ببینم.
از اين لحظه ،به نوشننتن ادامه داسننتانم بدون وقفه میپردازم .نمیدانم مرگ فرصننت
تمنام کردنش را بنه من میدهند ينا ننهت بنا مینل خودم ،بنا دردهنای شنننیمیدرمنانی روبنهرو
میشننوم .اين شننیوه درمان را پزشننکان اين بیمارسننتان ابداع کردهاند .آنها عالمتهای
230أَدرَکَهَا النّسیان
خواسنته بیفايده اسنت؛ و آن را در سنفر طوالنیام به سنمت اين شنهر که برای درمان
آمدهام ،بر آن تأکید کردم.
آن رؤيا و آن چهره گندم گون زيبا را فراموش کردم و همه احسنناس و رؤيا و آرزويم را
برای مقابله با سرطان گماردم.
کار از آنچنه که فکر میکردم ،سنننخنتتر بود .هنگنامی که بیمناری به عضنننو ديگر بدنم
کشننانده شنند ،دچار خونريزی کشنننده شنندم و پزشننکان چارهای جز برداشننتن رحمم
نیافتند تا مرا از مرگ حتمی نجات دهند.
آنها بدون اجازه من و موافقتم ،اين کار را انجام دادند تا من را از خونريزی وحشننتناک
نجات دهند؛ زيرا در غیر اين صنورت ،همه خون بدنم از دسنت میرفت .در اين زمان از
شدت خونريزی به کما رفتم.
تقندير اينگونه رقم زد که از بین همنه پزشنننکان دنیا ،دکتر تیما الجزيری مرا درمان
کند.
وقتی حالم بد شند و از شندت خونريزی به کما رفتم و آماده مرگ شندم ،کادر پزشنکان
که بر حالم آگاهی داشتند و برای نجاتم تالش میکردند ،مشهورترين پزشک متخص،
شهر را برايم دعوت کردند؛ و آن پزشک مشهور ،تیم ا الجزيری بود.
تیما زنندگیام را نجنات داد؛ ولی زننانگیام را کشنننت .او بنا مردانی کنه در زنندگیام بر
من گذر کردند ،فرق داشنت .روزگار او را برای ذبح زنانگیام انتخاب کرد .او بدون رحم
و شفقت نسبت به من؛ آن را در زبالهدان اندامهای بريده انداخت و تقدير را فرمان برد.
شنبی که مرا عمل کردند ،نورها همه اطرافم و فضناها را روشنن کرد؛ ولی روح من غرق
در تاريکی و شننکسننت و ناامیدی بود .عید با نورهای زيبا به همه رسننیده بود و همه از
پیروزی نور بر تاريکی و خیر بر شنر ،خوشنحال بودند؛ ولی روح من ،همان بهای کودک
اسنت که در پايان چهل سنالگی نیز سنرگردان و تنهاسنت و همچنان در تاريکی مانده
اسنت و در هوای پايیزی و خزان عمر با تنهايی و ناتوانی زندگی میکند .پس چون نور
232أَدرَکَهَا النّسیان
از روحم سنفر کرد ،صندای ناقوسهای معابد را از دوردسنت شننیدم که شنادی و بشنارت
را برای آمدن سال جديد مینواختند.
وقتی به هوش آمدم ،به زنی تبديل شنندم که بزرگترين دلیل زنانگیاش را از دسننت
داد .اکنون مثل فنجان بیسنر و ته زيبايی شندم که هرچه در آن ريخته میشنود ،از آن
خارج میشنود .من ديگر زنی کامل نیسنتم و از ضنحاک فرزندانی به دنیا نخواهم آورد،
آنگونه که آرزويش را داشتم و سالها بر آن صبر کردم.
گرچنه اکنون زنی بندون زننانگی هسنننتم ،ولی آن مثنل وجودم شننند؛ لحظنهای گنذرا ننه
بیشتر.
روزهای طوالنی تالش کردم تا به خود ثابت کنم همچنان زن هسنتم .بارها به اين فکر
کردم که در خیابانهای شنهر راه بروم تا همه مردان بیپروا و گسنتا را جلب کنم و به
خود ثنابنت کنم کنه همچننان زنی بنارور و فتناننهام و قنادرم زننانگیام را بنا تمنام آدابش بنه
جا آورم.
اما از اجرای انديشنه ديوانهوارم عاجز شندم؛ چراکه جسنمم توان حرکت ندارد و از شندت
بیماری در جای خود حرکت نمیکند .پس انديشنیدم که در اداره بحرانهای سنیاسنت
جهانی فعالیت کنم؛ چراکه من قربانی تاريخی اين سننیاسننت مشننهوری هسننتم که
ابرقدرتهای جهان آن را بنا کردهاند .تصننمیم گرفتم که به هر پرسننتار يا پزشننک يا
مالقاتکننده ،خودم و توانايیهايم را ثابت کنم ،نه چیز ديگری را.
آخرين چیزی را کنه بنه يناد آوردم ،آن جوان گنندمگون بود .هنگنامی کنه بنا التمناس از او
خواسننتم که با من همراه شننود ،دهانش از تعجب بازماند .سننپس اين چهره از من دور
میشنننود و من نیز از او دور میشنننوم .بنا حس خوبی در گردوننه بزرگ میگردم و از
متالشنی شندن جسنم و روحم ،احسناس نگرانی میکنم .در آخر گردونه ،آن رؤيايی که
در هواپیما بر من يورش آورد ،تکرار میشننود .همانا آن چهره زيبای گندمگون را ديدم
که لبناسهای زربافت با يقینه طالکاری شنننده ،به تن دارد و شنننالی بلنند از حرير و نخ
233 النّسیان الرّابع و العشرون
ردای سننننتیاش ،او را چون امیر میکنند؛ و از جوشنننش مهینب در ديوار زمنان ،روح
ضنحاک سنرازير می شود تا در جسم تیم ا بیفتد و اين تناسخ ارواح بین ضحاک و اين
امیر گندمگون است.
من به آنچه اينجا اتفاق ا فتاده اسنت ،کامالً ايمان دارم و هرگز تصنادفی نیسنت .شنايد
سنرطان ،دوسنت خائن و خبیث من ،در آفرينش لحظه ديدارم با امیر گندمگون ،سنهیم
باشد.
همه پرسنشها و فرضنیههايم من را مطمئن میکند که روح ضنحاک در او حلول کرده
است.
وقتی تیم ا الجزيری را از اين نینازم مطلع کردم ،تعجنب کرد و گمنان کرد کنه من
همچنان تحت تأثیر عوارض بیهوشننی و داروهايم هسننتم .قبول کرد که در مقابل بهاء
بايستد که به دلیل رفتن به کما ،همواره هذيان میگويد.
وقتی زنی رحمش را از دسنت بدهد ،بیآنکه فرزندی داشنته باشند ،او تنها فرصنتش را
برای الهه جاويدان شننگفتانگیز شنندن ،از دسننت میدهد؛ الههای که میتواند بر ارواح
ديگر بدمد و نسنل انسنان را گسنترش دهد؛ و او اينچنین فرصنتش را در الهه شندن از
دست میدهد .در مقابل ،تالش انسانی وجود دارد که بیکفايتیاش او را ناتوان میکند.
پس بیآنکه عظمت تجلی و آفرينش حقیقی را بچشد ،متالشی میشود.
زشتترين تقدير اين است که هنگامی که زن به مرد محبوبش میرسد ،يقین داشته
باشد که هرگز فرزندی نخواهد داشت .او از نعمت مادر شدن محروم میشود؛ چیزی
که در وجودش آمیخته و از ژرفای وجودش لبريز میشود.
235أَدرَکَهَا النّسیان
خداوند عشق را خلق کرد تا پاکان صبر کنند و به سويش منقلب شوند.
زندگی هفتم
تیم ا الجزيری ،فرضننیه مرا در مورد تناسننخ بین او و مرد محبوبم در يک زمان ،رد
کرد و تصننمیم گرفت حیات هفتم و آخرين حیاتش را در زندگی تجربه کند .قطعاً من
نیز مثنل او در حینات هفتم ديگری زنندگی میکنم و منا همنديگر را در اين حینات هفتم
زندگی ،ديدار میکنیم تا با عشنق ازلیمان مانوس شنويم؛ که در زندگی شنشگانه قبلی
خود ،با آن زندگی کرديم .بايد در اين عشننق مقدس متالشننی شننويم ،پیش از آنکه به
وضعیت «نیرفانا» درآيیم و در جاودانگی کامل زندگی کنیم.
انديشنه تیم ا الجزيری درباره زندگی هفتم برايم خوشنايند اسنت؛ اگرچه وجودم را پر
از غم میکند؛ چراکه با اين انديشننه ،ضننحاک را تسننلیم مرگ و پايان میکند؛ اما من
اجازه نمیدهم و قانع نخواهم شند که او با اين انديشنه در اعماق وجودم بمیرد .عشنق او
از روحش به جسننم تیم ا الجزيری منتقل شننده اسننت و اين آخرين فرصننتم برای
بهره مند شنندن از ضننحاک و تیم ا اسننت و من اين فرصننت نادر را هرگز از دسننت
نمیدهم تا پیش از سنننفرم از اين دنیای کینهجو و وحشنننی ،قلبم به عشنننق حقیقی
سعادتمند شود.
تیم ا الجزيری تنها يک پزشنننک ماهر و مشنننهور در درمان سنننرطان نبود ،بلکه او
دايره المعارف انسنانی سنیار و کهکشنانی بسنیار احسناسنی بود .من و ديگران به آسنانی باور
میکنیم که او برای به دسنت آوردن دايرهالمعارفش ،شنش حیات قبلی را زندگی کرده
اسنت و مالک ثروت احسناسنات افروخته و متراکم شنده اسنت؛ گويی نوری اسنت که
دنیای اطراف خود را روشن میکند.
او شنناعر و اديبی بیهمتا و نهفته اسننت .ادبیاتش را برای خودش مینويسنند و به هیچ
زبانی منتشنر نمیکند .او به شنش زبان زنده دنیا و لهجههای فرعیشنان تسنلط دارد .در
فلسنننفه قديم و جديد ،الهیات ،عقايد ،اديان و مذاهب ،میسنننیولوژی ،روانشنننناختی و
237 النّسیان الخامس و العشرون
متافیزيک ،قوی و متبحر اسنننت .همچنین او به موسنننیقی ،آواز ،نمايش ،رق ،،هنر و
روايات مردمی بسیار عالقه دارد.
او در علوم و آداب ،چنندين تنألیف و پژوهش دارد .او در مسنننابقنههنای آثنار ادبی فناخر
مانند شنعر و روايت های قديم و معاصنر ،جايزه نقدی را از آن خود کرد .همچنین برای
تألیف بحثهای جدلی در صنلح انسنانها و ارتباط فرهنگی و نژادی ،چند جايزه جهانی
را به دست آورد.
او خودش را انسنننانی با چند دين معرفی میکند .هرگاه کسنننی از دينش بپرسننند ،با
چشننمهايی غرق در اندوه ،به پهنای صننورتش لبخند میزند و سننیالش را با بیتهای
ارزشمند محیی الدين بن عربی ،پاسخ میدهد:
قبل از امروز عشق را بد میگفتم
آخر دينم با دين او يکی نبود و حاال
قلبم سراپرده صورتها شده
و چراگاه آهوان وحشی شده
صومعهای برای راهبان ترسا شده
هم معبد بتپرستان شده
و هم کعبه وصال حاجیان شده
قلبم صورتی از الواح مقدس تورات شده و بازتاب کتاب قرآن شده
مرا به هر سو میکشد
دين من عشق شده
مرکب عشق مرا به هر سو میکشاند
اين صورتها ايمان و مذهب من شده
اما هرگاه دلیل غم پنهان اعماق روحش و چشنمهايش را میپرسنم ،با ابیات شناعر ابن
معصوم المدنی پاسخ میدهد:
238أَدرَکَهَا النّسیان
من کبندی چرکین و زخمی دارم؛ چنه کسنننی بنه من کبندی میفروشننند کنه چرکین
نباشدت
مردم از خريدن آن پرهیز میکنند؛ همانا چه کسننی میخرد آن چیز بیمار رااز شننوق
درد اعضای بدنم ،ناله سر میدهم.
من نیز تراننهای بنه زيبنايی آن شنننعر عربی میخوانم و از گمنانهنايم برای دلینل
ناراحتیاش فرار میکنم .هر دو سنکوت میکنیم .سنرانجام از من میپرسند :آيا شنعر يا
نثر مینويسنیت میخواسنتم بگويم من کشنته حروفم؛ ولی پشنیمان شندم و با حرکت
سننر ،جواب منفی دادم و گفتم تالش میکنم به جای نوشننتن دردهايم ،شنناد زندگی
کنم .تیم ا الجزيری ،پیرو همه دينها ،آيینها يا هر راهی اسنت که به خدا میرسند.
گناهی بنه دلینل جندال و مشننناجره بنه خناطر حجناج ،ملحند بود .ولی او همواره عناشنننقی
خوشقلب اسننت که هر خشننونتی را ،حتی بر حیوان دور میکند .از اين رو در غذايش
هیچ گوشنننتی جز مناهی نمیخورد و چون زاهند ،عنابند و راهبنهای کوهنشنننین زنندگی
میکنند .جز انندکی غنذا کنه او را از مرگ دور کنند ،چیزی نمیخورد و رفناه افراطی را
دوسنت ندارد و در لباس پوشنیدن و زندگیاش ،همچون زاهدان اسنت .فقط برای علم و
گردش در زمین خدا حرص و میل همیشنگی دارد .او مشنتاق آوارگی در جهان اسنت و
متفکرانه و با تجربه ،دنیا را میپیمايد و همه شنادیها ،غمها ،رنجها ،تجربهها ،درسها،
دردها ،اشنکها ،زيانها و درآمدها را نگاه میکند .سنپس دور از تمدن شنهری ،به شنهر
کوچک خود که حداقل 200سنال عقبتر اسنت ،بازمیگردد و در قلب امتی عابد که از
زندگی و اسرار آن ،جز خانه و عبادت خدايشان را نمیشناسند ،آرام میگیرد.
و از شنگفتانگیزترين عادتها و زيبايیهای او اين اسنت که خود و ديگران را به راحتی
میبخشند و فضنیلت را به قلبی میبرد که دارای رذيلت اسنت و نزديکی خاصنی با خدا
دارد .او انسانی مشتاق است که با خداوند در صلح همیشگی به سر میبرد.
239 النّسیان الخامس و العشرون
تیم ا الجزيری ،با دانش پزشنکی خود و احسناس و آگاهی زاهدانهاش ،دريافت که من
در برابر سنننرطنان تناب نمیآورم و اولین و آخرين دلیلم را برای مقناومنت و زنندگی از
دسنت دادم .او عشنقش را به من بخشید و مرا از عالقهاش لبريز کرد تا سرطان و درد را
فراموش کنم .تکثیر سنرطان در جسنم من ناپديد شند و جسنمم قدرت و هماهنگیاش
را به دست آورد .در حالی که اگر تکثیر سلولهای سرطانی ادامه پیدا میکرد ،چنانکه
پزشکها از جمله تیم ا انتظار داشتند ،جانم را از دست میدادم.
ولی عشنق تنها چیزی بود که رشند سنلولهای سنرطانی را در من متوقف کرد و فرصنت
جديد برای عشق ،نه فقط زندگی ،به من داد.
نوشنننت :تیم ا الجزيری با فروتنی ادعا داشنننت که فقط دربرقراری ارتباط و عشنننق
نیرومند است و با صدای آرام و ماليمش افتخار میکرد که يکی از امپراطورهای مجرب
و مقتدر اسننت و از سننفرها و رابطههای گوناگون با افراد بهرهمند شننده اسننت .او در
رابطنه اش ،انواع نژادهنا را آزموده اسنننت .ولی هرگز آنهنا را نمیخرد؛ زيرا آنهنا را پناک و
مظلوم میبیند که مردها چرکینشنان کردند؛ گويا الهههای مقدسنی هسنتند که بری از
هر ناپاکی يا پلیدیاند.
هنگامی که تیم ا الجزيری روی برفهای کوه با من همراه شنند ،ضننحاک را در کنار
خود احسنناس کردم .احسنناسننات فراوان و افسننارگسننیختهام سننرشننار از بیقاعدگی،
ناهنجاری و گمگشتگی بود؛ ولی من بر همه آنها عادت دارم.
اين اولین باری اسنت که با رغبت و خوشنحالی با مردی همراه میشنوم و با مردی زاهد
و بیپروا که دنیا را در زنها میبیند ،به مرحله واقعی «نیرفانا» میرسم.
در آن هنگام فراموش کردم که زنی بیمار بودهام .او سننرطان را در درونم نابود و آن را
به ناکجاآباد تبعید کرد.
اولین ذوب شنندنمان را روی کوههای برفی مرتفع انتخاب کردم و عشننق عريان خود را
روی برف سنننرد و نرم انجام دادم .آواز معبد در دوردسنننت ،تنها انیس ما در ارتفاعات
240أَدرَکَهَا النّسیان
کوههنا بود .در آنجنا کلبنه چوبی اجناره کرديم و دو مناه در آن مناننديم تنا برفهنای کوههنا
آب و به نهرهای سنننردی تبديل شنننود که شنننکوفههای بهاری درون نهرها را آبیاری
میکند.
شنبمان را با وجود سنرمای فراوان ،سنپری کرديم .هرچه در چشنمهايش نگاه کردم ،به
من لبخند زد و در گوشنم تکرار کرد :ما همیشنه دو کودک پاک هسنتیم .ما را رها کنید
تا پاک بمانیم.
احسناس سنرخی و داغیام به خاطر شنیمیدرمانی نبود .من در زندگی هفتم و آخرم در
زمین به سنر میبرم و احسناسنات تازهای را تجربه میکنم؛ چهبسنا از خوشنبختی لبريزم
و هر شب در کنار تیم ا گرم میشوم.
او در هنگنام صنننبح و در بلنندترين ارتفناع کوه ،آواز عربی میخوانند .کوههنا ،رودهنا و
برکهها ،صدای بديعش را پاسخ میدهند ،که صدايی آرام و مهربان است و حروف عربی
را آراسته میکند.
اما ضننحاک در هر لحظه همراه ما حاضننر بود .روی تخته کوچکی روی رودخانه ،با هم
سنرسنره بازی میکرديم و هرسنه میخنديديم .هنگامی که من در برف سنقوط میکنم،
فقط با کمک تیم ا میتوانم بايستم.
تیم ا الجزيری عشنق کالسنیک را خوب نمیدانسنت؛ ولی آيین عشنقی را که بر اسناس
فلسننفهاش بود ،خوب بلد بود .ترانههای عشننق را که از اجداد عاشننقش به ارث برده،
حف بود .گويی میخواهد عشنقش را در سنرتاسنر جغرافیای کشنورش ترسنیم کند؛ آن
جغرافیای مخوف تاريخ و انسنننان و تفاصنننیل و تضننناد احوال و افکار .او مانند جنگلی
بیپايان از درختان خرافی جاويدان است.
تیم ا تصننمیم گرفت مرا در کشننور بزرگش به گردش ببرد تا همراه بیماری و ترس،
شناد باشنم .در کشنورش گردش کرديم و به عزلت گرويديم و در هر چیزی زاهد شنديم،
جز عشق که در آن حري ،و بیپروا بوديم.
241 النّسیان الخامس و العشرون
برای نخستین بار در زندگیام احساس آزادی ،خوشبختی و امیدواری کردم .ديگر برای
مرگ ،کمبود يا تنهايی ،دغدغه ای ندارم و ناگهان همه دنیايم از امیر سنناحر گندمگونم
لبريز میشود.
هرچنند در قطناری غولپیکر زنندگی میکردم کنه پر از انسنننان بود ،ولی فقط تیم ا
الجزيری را میديدم و فقط سنخن روان و ماليم او را میشننیدم و میفهمیدم و با کالم
او ،صندای فرياد جنگلها و انسنانهای اطرافم را میشننیدم .حتی من در آن لحظهها،
ضحاک را گم کردم و او را در شلوغی فريادهای وحشتناک اطرافم ،نديدم.
در يکی از سننفرهايمان ،به روسننتايی در منطقهای دوردسننت و قديمی رفتیم .در آن
روسنتا ،با مبادله کاال به کاال تجارت میکردند .تیم ا الجزيری انگشنتر نقرهاش را که
سننگ ياقوت داشنت ،با شنانه طاليی دسنتسنازی که دوسنتش داشنتم ،مبادله کرد؛ تا
هرگاه موهای سرخم درآمدند ،با آن شانهشان کنم.
من اين مبادله نابرابر را نپذير فتم؛ چراکه او عاشنق آن انگشنتر اسنت که تنها ارث از پدر
مرحومش اسننت .ولی او تصننمیم گرفت آن شننانه را برايم بخرد ،حتی اگر قیمت آن
قربانی کردن انگشنتر پدر مرحومش باشند .شنانه زيبايی که مرا به ياد داسنتان پریهای
دلبر با ادوات زينتی ،شريف ،فاخر ،کمیاب ،زيبا و لطیف میانداخت.
ننازپرورده کوچکش بودم کنه هیچکندام از خواسنننتنههنايم را رد نمیکرد؛ هرچنند کنه آن
خواسنننتنه عجینب بناشننند .از اين رو بنا هیجنان موافقنت کرد کنه بنا من در زير بنارانهنای
موسنمی در میدان فناء ،که عاشنقان برای برکت دادن عشنقشنان به آنجا میآيند ،قدم
بزند و بر شکوفههای دشته ای گل خردل ،با من همراه شود .همراه من ،زير آبشارهای
گرم در دل صنخره ،قدم بزند .در آن رود مقدس ،در شنب تابسنتانی عريان شنود .با من
دور معابد و صومعه های زاهدان طواف کند تا از برکت آنها ،عشقمان را در فريب روزگار
و حسادت حسودان ،ارتقا دهیم.
242أَدرَکَهَا النّسیان
به برکت همراهی تیم ا الجزيری با من ،ناگهان زندگی ،برايم شنیرين و مهربان شند و
ديگر نگرانی نداشنتم .تنها حسنرتم وقتی بود که چشنمم بر زنی میافتاد که کودکش را
شیر میداد يا جنینی را در خود رشد میداد.
اکنون زنی خوشننبخت در پايان چهل سننالگی هسننتم که جدا از هر زمان ديگری ،برای
نخسننتین بار در زندگیاش ،شننادی را پیدا میکنم .تیم ا الجزيری در سننفر طوالنی
خود ،آخرين پولش را برای سننناخنت دو گردنبنند خرج میکنند .وی يکی از آنهنا را در
گردن خود و ديگری را در گردن من خواهد انداخت تا ما را از جدايی و محرومیت نگاه
دارد.
گردنبندها طالکاری شننده و دارای نقش و نگار بودند و بعد از اسننمم بهاء که ضننحاک
برايم برگزيد ،زيباترين هديه در زندگیام است.
هرگاه گردنبند را بر گردنم میاندازم ،احسناس میکنم قلبم با آن میتپد و میگويد :او
عشنق اسنت .آن گردنبد ،فضنل ،کرم و بخشنش صناحبش را نزدم بیشنتر کرد و مرا بر آن
وامیدارد که در گوشش شعری عربی را که دوستش دارم و حفظش کردهام ،بخوانم:
هرگناه نزد او میآيی ،او را مسنننرور و شنننادمنان میينابی؛ آنچننان کنه گويی برای دادن
چیزی نزد او رفتهای ،نه برای گرفتن چیزی.
او درکرم و بخشش همچون درياست .از هر سويی که به طرفش میآيی ،عمق آن دريا،
کار نیک ،جود و بخشنش اسنت .سناحلی بینهايت کريم و بخشننده اسنت ،که اگر جز
جان خود چیزی نداشته باشد ،قطعاً جانش را میبخشد.
الجزيری ،لهجنههنای عربی را تقلیند میکرد .او آن لهجنههنا را در نوشننننت :تیم ا
ديدارهای فراوانش با دولتهای عربی و با هدف ترفیع ،آموزش و اکتشنناف ،به دسننت
آورده اسنننت .او برای تقلیند ،کلمنههنای نناب ،ننابهنجنار و ننادر را انتخناب میکنند تنا مرا از
اعماق قلبم بخنداند و قهقه سنر دهم .صندای گرفته من در گوشنش وارد میشنود .از من
میخواهند برايش آواز بخوانم و هنگنامی کنه من آن را نمیپنذيرم ،بنا آواز عربی طنزی ،بنا
243 النّسیان الخامس و العشرون
من مقنابلنه میک ند .من از اعمناق وجودم میخنندم و خینال ضنننحناک نیز میخنندد؛ کنه
هرچند گاهی اوقات فراموشش میکنم ،اما هیچگاه از ما جدا نمیشود.
در شننب هنگامی که آرام میشننوم تا چون گربهای خسننته بخوابم ،در گوشننم آهسننته
میگويد :آيا مرا دوسنت داریت و من پاسنخ میدهم :ای عابد ديوانه! من عاشنقت هسنتم؛
و مال تو هستم ای عاشق.
244أَدرَکَهَا النّسیان
245 النّسیان الخامس و العشرون
من تو را میبینم.
همه کسانی که عاشق نشده اند ،به طرز شگفتی از خوشبختی جان سالم به دربردهاند.
آخرین زندگی
تمام شنرق در حال سنوختن بود و حومه آن در آتش سنوخت .شنهرها خود و مردم خود
را ترک کردند و همه در آشنوب بودند .سنالهاسنت که آنجا دچار رسنتاخیر شنده اسنت و
حسنابرسنی ،بیرحم و طوالنی اسنت .هیچ بهشنت و جهنمی وجود ندارد .در آن فقط
ايستادن طوالنی روی اعراف يا افتادن در سقر وجود دارد.
اما من به هیچکدام اهمیت نمیدهم؛ زيرا مدتهاسنت که من آن شنهرها را رها کردهام
و هیچ قلب و امیدی در آنها ندارم .هیچ عشننقی در قلبم نیسننت که برايش گريه کنم؛
من گیاه شننیطانی هسننتم که هیچ ربطی به آنجا ندارم .من در آنجا فقط فرزندخوانده
يتیم هستم .به زودی فهمیدم که همه کشورهای شرق ،در آستانه مرگ بزرگی هستند
و هیچ عزت ،لطافت و امیدی در آنها نیست.
تَیم ا الجزيری برعکس من ،به آنچه در شرق اتفاق میافتاد ،عالقهمند بود و مشتاقانه
آخرين تحوالت آنجنا را پیگیری میکرد؛ او از اينکنه بنه زبنان عربی تسنننلط داشنننت،
خوشنحال بود .او میتوانسنت روزنامهها را بخواند و اخبار را به راحتی بشننود؛ اما من به
هیچکدام از آن وطنها ،که مرا نمیشناسند ،اهمیت نمیدهم.
تنهنا چیزی کنه اکنون برايم مهم اسنننت ،اين اسنننت کنه همراه تیم ا الجزيری تنا ابند
زندگی کنم و خوشنبختی بیشنتری را دربربگیرم که قبالً طعم چون عسنلش را نچشنیده
بودم.
تمايل داشتم که با تیم ا از حقايق زندگیام صحبت کنم ،ولی زمانی که او از خودش
گفت ،پشنیمان شندم و کذب را بر حقیقت ترجیح دادم تا همواره با لقب شناهزاده عرب
توصیفم کند ،چنانکه اين توصیف را دوست دارم؛ به جای آنکه بداند من فقط زن فاسد
عرب هستم و چهبسا با دانستن آن ،فاسد و نابود شود.
247 النّسیان السّادس و العشرون
من تمام زندگی خود را جعل کردم و او را فريب دادم .به او گفتم از خانوادهای اصننیل
هستم و برای فرار از ناراحتی روانی خود ،برای درمان بیماری به کشورش آمدم .حقايق
مرگ ،فقر ،از دست دادن ،کمبود و سرگردانیام را در دنیا ،از او پنهان کردم.
من حتی ادعا کردم که پدر و مادرم از اشننراف قوم خود هسننتند و من با پیشننگويی
مادرم ،در سنال بارانی پربرکت متولد شندم .مادرم خواب ديد که آتشنی فروزان در قلب
يک سنیب قرمز به دنیا میآورد و خوابش را اينگونه تعبیر کردند که او دختری سنر
به دنیا خواهد آورد؛ دختری دلفريب که سنرشنار از خوشنبختی ،شنهرت و عظمت اسنت.
بنه همین دلینل منادرم تصنننمیم گرفنت مرا بهناء بننامند تنا متنناسنننب بنا پیشنننگويی
سرنوشتهای من باشد.
تیم ا الجزيری به پیشنننگويی من اعتقاد داشنننت؛ چراکه کمتر از پیشنننگويی درباره
خودش نبود .روزی در دهکندهای کوچنک و دور افتناده ،پیشنننگويی نزد او آمند و بنه
چشمهايش نگاه کرد و آيندهاش را اينگونه پیشبینی کرد :برای دانش و معرفت ارزش
قائل هستی .تو برای آن دو متولد شده ای .در آينده آسمان پر از علم شما خواهد شد.
يک سنال گذشنت و من همه لحاظههايم را با تیم ا الجزيری سنپری کردم .سنالمتیام
بازگشت و سرطانم کاهش يافت و پس از مدتی ناپديد شد.
شنننايند بنايند بنه جنايی کنه از آن آمندم ،بنازگردم؛ امنا میخواهم در کننار تیم ا الجزيری
بمانم و تا آخرين لحظه عمرم با او زندگی کنم.
اما او مانند سنکوت قبرها ،سناکت اسنت و از من نمیخواهد در کنارش بمانم .پس با او
درباره تاريخ رفتنم صحبت کردم.
او از زمانی که مالقاتش کردم ،همه آرزوهايم را برآورده کرده است؛ حتی آرزوی درمان
بیماریام را با عشنق و نگرانی برآورده کرد .عاشنقانه من را به چند جشننواره ،مهمانی و
نماز در يک معبد برد تا با ديدن عجايب آفرينش ،خوشنحال شنوم .در معبد باالی کوه
248أَدرَکَهَا النّسیان
مقندس ،بنازی ازدواج انجنام داديم؛ امنا او بنه فکر برآورده کردن عزيزترين آرزويم نبود.
ولی از من خواست که رهايش نکنم و در کنارش بمانم.
روسنتای تیم ا الجزيری روسنتايی زيبا در پشنت شنهر و دور از رهگذران بسنیار بود .آن
روسننتا روی آب و زير آسننمان بنا شننده بود .زمانی که تیم ا الجزيری به اين روسننتا
آمد ،احسناس کرد که همه اندوه ،کینه يا ترسنش ،شنسنتوشنو داده شنده اسنت .کت و
شنلوار فرانسنویاش را در میآورد و کفشهای مجلل ايتالیايیاش را پرتاب میکند و با
پای برهنه و با يک ازار پنبهای سفید ،در زمین لغزنده همیشگی آن قدم میزند.
گردنبند حجاب مادرش را در گردنش میبست و در زمین آنجا راه میرفت .نام تیم ا
الجزيری در روسنتا زنگ میزند .مردم روسنتايش ،او را بسنیار دوسنت دارند و گرامیاش
میدانند .او توانسنت از شنغل کشناورزی به سنوی جهان پزشنکی و شنهرت بینالمللی گام
بردارد .او باعث شنند نام دهکده گمنامش ،با نام پزشننک مشننهور ،تیم ا الجزيری ،در
سطح بینالمللی ياد شود.
اهالی روسنتا او را خوششنانستر از خود میدانسنتند؛ چراکه او از يک خانواده شنريف
اسنت؛ سنرگذشنتش سنتودنی اسنت؛ هوشنش سنرشنار اسنت و ويژگیهای او ،همانند يک
بازيگر مشنهور بینالمللی ،جذاب اسنت .همچنین او در شنکار موفقیت ،اسنتاد اسنت؛ اما
هیچيک از اهالی روسننتا نمیدانند که او برای هر شننکارچی بدخواه ،طعمهای آسننان
اسنت .او فردی خوب و دارای قلبی بزرگ و صنمیمانه اسنت و همین سنبب میشنود که
به راحتی فريب بخورد .به همین خاطر ،بسیاری از دوستانش مال ناچیزش را به آسانی
ربودنند و از راههنای زينادی ،از او اختالس کردنند .يکی از دوسنننتهنای کیننهتوزش بنه
آسنانی او را از بورس کامل تحصنیلی ،در قديمیترين دانشنگاه انگلسنتان محروم کرد و
مدارک عالیه او را دزديد و برگههای بوريسه را چنانکه وعده داده بود ،به او نداد .به اين
ترتیب ،تیم ا الجزيری از بورس کامل محروم و مجبور شننند در دانشنننگاههای میهن
249 النّسیان السّادس و العشرون
خود تحصننیل کند .او در آنجا به دلیل هوش و درخشننش خدادادی خود ،دشننمنان و
حسودان بسیاری را به دور خود گردآورد.
سرانجام يکی از دانشجوهای حري ،،جوانی ،جالل و آينده سعادتمندش را غارت کرد
و او را به عقد خود درآورد .او پول ،خانه ،شنادی ،عزت ،خوشنبختی و آزادی او را سنلب
کرد و سنننه پسنننر و دختر خود را بنه جنان او اننداخنت .اين زن ،پس از آنکنه بنا تیم ا
ازدواج کرد ،فرزندان خود را به او معرفی کرد.
سنرقت همسنرش ،باعث شند او دايیاش را که میراث پدرش را به سنرقت برد ،فراموش
کند .وقتی پدرش درگذشنت ،دايی اش به همراه خواهر برادر خود ،مادر و برادر ناتنی و
نیز خود او را در خیابان رها کردند و سننهم آنها را خوردند .تیم ا در جوانی ،طعم بال
و بدبختی را چشننید؛ اما توانسننت زندگی خود و مادرش را تأمین کند؛ مادری که غم،
شادی قلبش را خاموش کرد ،کمرش را شکست و او را تنها و غمگین در خانه قرار داد.
تیم ا الجزيری از شنکار کردن متنفر اسنت؛ زيرا به طعمه بودن عادت کرده اسنت .در
زندگیاش فقط سنه بار شنکار کرده اسنت؛ اولین بار دوسنتهای فرزندش او را مجبور
کردند که به دختربچنهای که در مزرعه کار میکرد ،تجناوز کنند .در حالی که آن کودک
برای برآورده کردن نیاز خود ،به آن مکان دوردست آمده بود.
او هرچند از اين شنکار متنفر بود ،اما از روی کراهت آن را انجام داد تا به دوسنتهايش
ثنابنت کنند کنه میتوانند در ينازده سنننالگی اين کنار را انجنام دهند .پس آنهنا اجنازه دادنند
دختر پس از خونريزی فراوان ،از دنینا برود .در حنالی کنه اعتقناد داشنننتنند تجناوز افراد
شريف و ثروتمند به دختری فقیر ،مجازاتی برای آنها ندارد.
تیم ا پس از اين ،هرگز به کسنی ظلم نکرد و رشند علم و دانش در او ،همواره او را از
اين کار بازمیداشنننت؛ اما مهربانی اش او را در معرض خطر صنننیند و قوانین وحشنننی
انداخت که خود از آن راضی است.
250أَدرَکَهَا النّسیان
اما زيباترين و مقدسترين شنکارش ،هنگامی بود که با بهاء ديدار کرد و عاشنقش شند و
لحظات شنکسنتگی بزهکاری او را غنیمت شنمرد .او را آزادنه و بدون قید و شنرط دوسنت
داشنت .او پیش از اين ،با هیچ زن سنر رويی رابطه نداشنت؛ اما می خواسنت طعم آن را
بچشد .به همین دلیل او میخواست با اين کار ،در مقابل دوستانش به خود افتخار کند
که با چنین شاهزادهای ارتباط دارد.
اما به زودی ،با تمام وجود عاشننقش شنند و تسننلیم رق ،عشننقی شنند که آن را رق،
عاشننق در صننحرا میخواند .بهاء میگفت که او را به اسننم همه عاشننقان عرب پذيرفته
است؛ عاشقانی که از تاريخ تمدنش گذشتهاند.
گمان کردم که تیم ا الجزيری من را به روسنتای باسنتانیاش میبرد تا دروازه زندگی
خود را برای ورود بنه تناريخش بناز کنند .بنا اين حنال ،درينافتم کنه لنذت بردن من بنه اين
مکان ،برايش همانند لذت سفرهای اکتشافیاش است و نه بیشتر.
اين دعوت برايم همانند تئاتر سننرگرمکننده اسننت .او لباسهای قرمز عجیب و غريب
آنها را که لباس ملیشنان اسنت ،با شنادی غرورآفرين بر تن و خانوادهاش را سنرگرم کرد
و به کودکان کوچک اين روسننتا اجازه داد تا با چشننمهای سننبزشننان ،به چشننمهای
زيبايش خیره شوند.
اما او در سنکوت خود فرياد میزد ای کاش میتوانسنت خود گذشنتهاش ،همسنرش و
زنانش را انتخاب کند و شاهزادهای را بر قلب و روحش تاجگذاری کند.
امنا او جرأت بینان اين آرزو را نندارد و همواره آن را در خودش حبس میکنند و در هوا
پروازش میدهد و با ورزش صبحگاهی که دوست دارد ،از آن فرار میکند.
در لحظهای که تیم ا الجزيری برای ماندنم در نزدش ،جسنورانه گام برمیداشنت ،من
از او خواسنتم که پس از مردنم ،بدنم را بسنوزاند و خاکسنترم را بنوشند .او نخسنت به
درخواسنننتم خننديند؛ ولی پس از آن ،بنه روش عجینب خود گرينه کرد؛ بنه طوری کنه
چشنمهايش مانند چشنمهای آشنفته از شنعله ،قرمز شند و اشنکش چون آتشفشنانی
251 النّسیان السّادس و العشرون
جوشنان ،از چشنمهايش سنرازير شند و پیشننهاد داد از روسنتا به شنهر برويم .در راه
بازگشنننت در قطار ،او با من درباره فلسنننفه زندگی ،مرگ ،مالقات و جدايی صنننحبت
میکرد .سننپس نزديک پنجره قطار رفت و با صنندای آهسننته ،گويی که با خود حرف
میزند ،از کتابهای فلسفی که برای غیر اهل آن سنگین است ،صحبت کرد.
من بسنیاری از معانی نظرات فلسنفیاش را نمیفهمیدم .ولی آنچه را که به ياد میآورم،
اين اسنت که او به زبان تاريخ که همان زبان عشنق اسنت ،تسنلط دارد .روزی را به ياد
دارم که از من خواسنت از کسنی در مورد دينش بپرسنم .سنپس با درکی عمیق گفت:
اين دين نیست که مهم است؛ بلکه اخالق خوب است که مردم به آن نیاز دارند.
آن سفر برايم طوالنی بود .پس از مدت کوتاهی ،ديگر به صحبتهايش گوش نمیدادم.
ناگهان صنندای درد سننینهام را شنننیدم و در حافظهام تصننويرهای ناخوشننايندی نقش
بسنت؛ آن تصنويرهايی بود که در سنفر به کشنورم ديدم؛ دشنتهايی که در آنجا فقر،
بیخانمانی ،محرومیت و آسیبپذيری موج میزد.
هنگنامی کنه خواهر تیم ا الجزيری داسنننتنانی را برايم تعريف کرد ،درد در وجودم
افزايش يافت .داسننتان درباره دختری فقیر بود که ثروتمندان انگشننتان دسننتش را با
سناطور بريدند؛ زيرا او جرأت کرده بود که ناخواسنته دسنت يکی از فرزندان آنها را لمس
کند.
با شننیدن اين داسنتان هولناک ،به لرزه افتادم؛ خواهر تیم ا الجزيری ،نزديکم آمد ،تا
جايی که شنانهاش به شنانهام چسنبید و با صندای آرام و با زبان انگلیسنی ناشنیانه به من
گفت :همه ما در اينجا زنا زادهايم.
اين سننرزمین خشننن ،لرزشننی را در من به وجود آورد که نمیتوانسننتم از بدنم بیرون
کنم .آن مرد فقیر را به ياد میآورم که بدون پوسنت و با پاهای قطع شنده ،با صنورتش
روی زمین میخزيد و ممکن بود پوسنتش بريده شنود و پاها او را لگدکوب کنند يا از او
252أَدرَکَهَا النّسیان
باال بروند؛ بیآنکه با احسنان و صندقه ،برايش دلسنوزی کنند و او قطعه گوشنتی اسنت که
آن را به آرامی میخورند.
من گلههای گاومیش را که در زمینهای هموار پرسه میزنند ،تماشا میکنم.
من گرسنننننههنا را در همنه جنای دنینا بنه يناد آوردم ،و من بنه همنه آنهنا در اين مکنان و
کشنورم غبطه میخوردم تا بهترين ثروت خود را نسنبت به رنج مردم در همه جا داشنته
باشم.
يک سنیال نگرانکننده ذهنم را جلب کرد که مانند يک خراش سنوزن درد میکند :آيا
اتفاقات شنننهرهای شنننرقی را که از آن جدا شننندهای ،میدانیت آنها در آتش ،فتنهها،
ابتالئات و مصنیبتها ،در حال سنوختن هسنتند و قاتالن در آنجا ،امن و شنادمان پرسنه
میزنند و بیگناهان ،قهرمانها ،صننالحان و دانشننمندان در آن میمیرند؛ در حالی که
سگها ،گاوها ،خوکها و موشهای انسانی ،از چاقی خفه میشوند.
درد در وجود من حرکت میکرد .احسننناس کردم سنننرفه روحم را گرفته اسنننت .من
مضطرب و تنها ،در زير آفتاب تابناک پايیزی و در مقابل اين بنای باستانی که تیم ا
الجزيری برای منانندن در اينجنا موافقنت کرد ايسنننتنادهام تنا در اين مکنان در آغوش
روشنايی عید ازوداج کنیم.
سننال گذشننته مانند چنین روزی ،تیم ا الجزيری توده سننرطانی من را بیرون آورد و
مرا از مرگ نجات داد .با اين خاطره فراموشنشدنی ،تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.
روشننايی عید در هر مکانی پخش شنده اسنت .برای من عید تنها زمانی وجود دارد که
تیم ا الجزيری بر سر قرارمان بیايد .لبخند خجالتیاش ،صورت طاليی بخشندهاش را
روشنن میکرد .با گامهای بزرگش به سنرعت به من رسنید .حلقهای از گلهای نارنجی
را که برايم خريده بود ،از دور برايم تکان داد و آنها را به قلبش چسنننباند تا پس از آن
گلهايش را روی سینهام که عاشق اوست ،آويزان کند.
253 النّسیان السّادس و العشرون
تیم ا الجزيری به زودی خواهد رسنننید .او نمیتواند من را ناامید کند يا به من دروغ
بگويد.
هنگامی که چهرهاش برايم آشنکار شنود ،اطمینان دارم که تصنمیم گرفته اسنت ادامه
زندگیاش را با من سننپری کند و او دسننتم را خواهد گرفت تا به اولین قطاری که به
روسننتای دورافتادهاش میرود ،برسننیم و من را به مادر و همسننر شننرقیاش معرفی
میکند که سرنوشتها او را به سويم کشانده است.
در ينک شنننب تعطینل ،چنندين سننناعنت منتظرش منانندم تنا بنه وعنده خود عمنل کنند .او
هیچگاه قول و قرارهای خود را زير پا نمیگذارد؛ اما او نیامد.
هنگنامی کنه خسنننتنه شننندم و يقین کردم کنه او هرگز نخواهند آمند ،بنه نزدينکترين
اسنتراحتگاه رفتم تا شنب را اسنتراحت کنم و فردا با اولین هواپیما ،به شنهر خرابه خود
بازگردم .روحم سنرشنار از افسنردگی ،ورشنکسنتگی و ناامیدی اسنت؛ چراکه من چندين
بار واقعیتها ،روش زندگی ،دردها و ماجراهای خودم با مردان فرومايه و جنايتهايشان
را برای تیم ا الجزيری فاش کردم.
در يک مسننافرخانه در نزديکی آن مکان تاريخی ،به خواب عمیقی فرورفتم و توانسننتم
برخالف همیشه بر غم و اندوه خود پیروز شدم.
در خواب ،تیم ا الجزيری با لباس سننتی زيبا ،نزدم آمد و با من در باغ قدم زد .ما در
رؤيايی زيبا بوديم .او گريهکنان در اطراف باغ میدويد و میگفت :آرزو داشننتم که اين
عید را با هم در اين مکان زيبا جشننن بگیريم .در سننويدای قلبم با عیدهای انسننانی
جشنننن خواهیم گرفت .بر آنچه از دسنننت رفته ،تأسنننف نمیخوريم و از آينده نگران
نیسنتیم .زندگی بزرگشنده يک فیلم ،نمايشننامه ،قصنیده ،دينداری ،اسنطوره ،بهاء يا
تیم ا اسننت .حقیقت بزرگتر از ادراکهای رواشننناختی يا فیزيکی اسننت .ما در برابر
حق ،فرومايه هسننتیم .ما هر جا الزم باشنند ،تعظیم خواهیم کرد .آيا میتوانم برای دور
شنندن از تو اجازه بگیرمت من بايد به دنیای خود ،همسننرم و فرزندانم بازگردم .آنها به
254أَدرَکَهَا النّسیان
من احتیناج دارنند .منا میتوانیم در زنندگی آيننده ،همنديگر را ديندار کنیم و اگر ديندار
برايمان عزيز است ،پس میتوانیم مدتی در يک روح متحد شويم.
من وحشننتزده از خواب بیدار شنندم و يک جمله را تکرار کردم :ما ديگر هم را ديدار
نخواهیم کرد .ای تیم ا الجزيری! اين هفتمین و آخرين زنندگی مناسنننت .اين همنان
چیزی است که قبالً به من گفتی .آيا سخن خود را در مورد آخرين زندگیمان فراموش
کردهایت
با تاکسننی از محل اقامتم به فرودگاه بینالمللی رفتم .در اين راه طوالنی ،سننرگردانی و
ناراحتی روحم نیز فراوان بود .گردنبند تیم ا الجزيری را کندم و به گردن مجسنمهای
که در فرودگاه نصنب شنده بود ،آويختم تا در اين سنرزمین سننگدل و بر اهلش ،يادگار
قلبم باشد.
در هواپیمنا فقط به خواب آرامی نیناز داشنننتم تا بتوانم کوک کردن ،درد ،انتظنار و چهره
تیم ا الجزيری را فراموش کنم .من همچون کسنی هسنتم که بر کالسنکهای سنوار شده
اسنت و مردی پابرهنه آن را در شنهر باسنتانی میکشند؛ در حالی که پاهايش با زمین
داغ برخورد میکند و از شندت سنوزش ،به هوا میپرد .در حالی که تیم ا الجزيری در
کالسکه ،با بادبزن ،خودش را خنک میکند و صورت عرقکردهاش را پاک میکند .او از
کالسننکهچی بدبخت میخواهد سننريعتر حرکت کند تا هرچه زودتر به سننخنرانیاش
درباره حقوق بشر برسد.
در خانه کوچک و ترسنناکم ،فقط سنرطان منتظرم بود .او مرا سنرزنش میکند؛ زيرا تیم
ا الجزيری مرا فريب داد؛ کسنننی که به سنننويش فرار کردم ،با خیال اينکه او پس از
سَرخوردگیام ،منجیام خواهد بود.
با لباس و کفشهايم در رختخواب خوابیدم؛ به اين امید که ضنحاک در رؤياها و خوابم،
منتظرم باشد.
255 النّسیان السّادس و العشرون
معشنوقم تیم ا الجزيری! شنايد خداوند کلمات را دوسنت دارد و به همین خاطر آنها را
به انسنان برگزيدهاش هديه میدهد و آنها را در قلب من و تو قرار میدهد و من آنها را
يکی پس از ديگری به تو میبخشنم؛ چراکه مقدسترين چیزی هسنتند که خداوند در
روحم دمیده است.
من تصنمیم گرفتم سنال جديد را با تقديم سنخنانم به شنما بگذرانم و سنال جديد را با
شما سپری کنم.
هديهام به شنما همانند خودم اسنت؛ آشنکار و پنهان .ظاهرم سناکت اسنت ،اما از درون
سنرشنار از سنخن هسنتم .من اکنون درباره کتابهايم صنحبت نمیکنم تا دريابم چقدر
کتاب را دوسنت داريد و از دادن آنها به شنما مطمئن شنوم .ولی از هديه آشنکار و پنهانم
صننحبت میکنم .پس آنچه اکنون برابر توسننت ،تنها سننتارههای رنگارنگ و صننندوق
رنگارنگ عطرهايم نیسنت که به آنها عالقهای ندارم ،بلکه بخشنی از زمانم اسنت که به
تو هديه میدهم؛ يعنی زمانهای قلبم و عشنقم به تو و عشنق تو به من .اين سنتارهها را
به روش محبوب تاشنوی ژاپنی برايتان سناختهام .تعداد آن 365سنتاره اسنت؛ يعنی به
تعنداد روزهنای سنننال .پس هر روز فقط يکی را بناز کن و آنچنه را کنه براينت نوشنننتنهام،
بخوان .بنابراين ،کلمات من يک سنال دفتر خاطرات شنما خواهد بود تا زمان خود را با
سخنان من هماهنگ کنید.
در اين کلمات عشقم را به شما ابراز میکنم .شکل ستارگان را از افسانههای بتپرستانه
اسنطورههايتان انتخاب کردهام .در حالی که سنتارهها در نگاه شنما چیزهايی هسنتند که
از زندگی کسننانی که دوسننتشننان داشننتیم ،کوک کردهاند .آنها ما را از باال مینگرند تا
مسیرها و آسمان ما را روشن کنند.
در اين کلمات عشقم را به شما ابراز میکنم .شکل ستارگان را از افسانههای بتپرستانه
اسنطورههايتان انتخاب کردهام .در حالی که سنتارهها در نگاه شنما چیزهايی هسنتند که
256أَدرَکَهَا النّسیان
از زندگی کسنانی که دوسنتشنان داشنتیم ،کوک کردهاند .پس آنها ما را از باال مینگرند تا
مسیرها و آسمان ما را روشن کنند.
هنگامی که از اين دنیا رفتم ،به ياد داشنته باش که به سنتارهای در آسنمان تبديل شندم
و شنبانهروز ،مراقبت هسنتم .نکته مهم :سنتاره را به اين روش باز کنید :آن را به سنمت
داخل فشار دهید تا صاف برگردد و نوار کنار آن ظاهر شود .آن را بدون آنکه پاره شود،
باز کنید .سننپس سننتاره نواری مسننتطیلی را برمیگرداند و میتوانید نوشننته آن را
بخوانید.
257أَدرَکَهَا النّسیان
مادران ما را به دنیا نیاورده اند ،عشق چیزی است که ما را به دنیا آورده است.
خوشبختی عشق همان چیزی است که باعث می شود اعتماد کنیم که پس از مرگ،
دستنویس
بازگشنت من از آن سنرزمین عجیب و غريب ،معجزه بود .من با وجود خفگی و ناامیدی
طاقتفرسا ،نفس میکشم؛ در حالی که آنها برای محو کردنم در نیستی کافی بودند.
در زنندگی ديگر هیچ آرزويی نندارم .تنهنا چیزی کنه بندنم نیناز دارد ،نینازهنای طبیعیاش
مثنل خوردن و آشنننامیندن اسنننت .حتی در خواب خود نیز آرزويی نندارم و در انتظنار
هیچکس نیسنتم؛ به طوری که رؤيای مالقات با ضنحاک ،برای همیشنه از روحم خارج
شنده اسنت .زنی شنکسنتخورده چه چیزی را میتواند به مردی بدهد که راهش را در
زندگی پیموده اسنننتت شنننايد او همنه خاطرههای گذشنننتنه را که چنندين دهه از آن
گذشته ،ويران کرده باشد.
پس از اين ناامیدی ،من هرگز سننمت هیچ مردی نخواهم رفت .همه آنها از يک زمان،
مکان و تاريخ فريبکار آمدهاند .اکنون تنها به سنوی خويش خواهم گريخت و تا نابودی
و نیستیام ،به آن تکیه خواهم کرد.
از اين پس ديگر برای دوری از خود ،ضننعف و شننکسننتم ،نخواهم خنديد .ديگر خواب
نخواهم ديند و هنگنامی کنه درد بنه من حملنه کنند ،آواز نندبنه را میخوانم و مناننند رق،
ذبحشننده ،میرقصننم تا گلويم از هم بپاشنند و بدنم فروريزد و مشننکم را پر میکنم از
آبهای اندوهم که در روحم ساکن است.
سننننالهنا میگنذرد و من همچننان در آپنارتمنان کوچکم زنندگی میکنم کنه پر از
خناطرههنای دردنناک اسنننت و روح و جسنننمم را تننگ میکنند .در خلوت خويش تنهنا
هسننتم؛ از دنیا بريدم تا مرا فراموش کند و من فراموشننش کردم .چیزی از آن به من
بازنمی گردد ،مگر برخی از دوسنتان نزديکم و هدی .او تنها کسنی اسنت که در سنفرم به
همراه سننرطان ،با من بود .سننرطانی که بار ديگر بازگشننته اسننت و میخواهد در بدنم
259 النّسیان السّابع و العشرون
حلول کند .من با اشتیاق از آن پذيرايی و با مرگ موافقت کردم تا از اين عذاب دنیوی،
نجات يابم.
سنرطان مرا به مرگ سنريع وعده داده اسنت .از اين رو آن را در مغزم گسنترش دادم تا با
راحتی در آن آرام بگیرد .او را به رسنم مهماننوازی ،گرامی داشنتم .او نیز نعمتهايش
را بر من میباراند .برايم فراموشننی رو به رشنند به ارمغان آورد ،تا مرا از قید و بندهای
گذشته و از قید تاريخ ،بدخواهیها ،بدبختیها و سختیها رهايم کند.
سنرطان از دشنمنی بدخواه ،به دوسنتی مهربان و دلسنوز تبديل شند .او دائماً از حافظهام
میخورد؛ غمهايم را مصننادره میکند و آنها را به نیسننتی میاندازد .در حالی که من با
رضننناينت کنامنل و بندون تمناينل بنه زنندگی بیشنننتر ،اقندامنات تخريبی او را در حنافظنهام
مشناهده میکنم .رنج شنصنتسناله حماسنهای مضنحک اسنت که فقط با سنیل فراموشنی
بهبود میيابد .فراموشننیای که همه دردها را میشننويد تا من را با مرگ رهايیبخش و
پاک ،دوباره به دنیا بیاورد.
من فقط بايد هر خاطره دردناکی را احضنار کنم تا سنرطان آن را از بین ببرد ،سنپس آن
را می خورد تا برای همیشه از خاطرات من محو شود.
اکنون دوسنتم سنرطان ،برايم قبری از درد میکند .آن را در جايی سناکت و ناشنناخته
در روحم نگه داشننته و پرچم پیروزیاش را برايم تکان میدهد .من به او لبخند زدم و
از وی به خاطر هديه فراموشی سپاسگزاری کردم .پزشکان همواره در جستوجوی رمز
و راز فراموشنیام در اين بیماری بودند .من پنهانی به دوسنتم سنرطان التماس میکردم
که حافظهام را بخورد ،بیآنکه شنننکنجه و آزارم دهد؛به راسنننتی کمک دوسنننت برای
دوسنت چیسنتت سنرطان از من عذرخواهی میکند؛ زيرا هرچقدر دوسنتیاش با من از
روی کمک ،عشق و حمايت باشد ،او نمیتواند پلیدیاش را فراموش کند.
ضنحاک کنار بهاء نشنسنت .او به توده کوچکی از زنی سنر روی تبديل شنده بود که بیش
از يک سننال و نیم در تختخواب خود جمع شننده بود .ضننحاک احسنناس میکند که
260أَدرَکَهَا النّسیان
خودش مانند او يا بیشنتر از بین رفته اسنت .فقط چند صنفحه از دسنتنوشنتهها برای
خواندن باقی مانده اسننت .پس از آن نمیداند چه خواهد شنند .او میترسننید پیش از
بیدار شندن بهاء ،خواندن نسنخههای خطی را تمام کند .دچار اين وسنواس شنده بود که
با خواندن آخرين کلمه دسننتنوشننته ،روح بهاء از بدنش فرار میکند؛ اما او خودش را
مجبور به خوشبینی میکند تا صننحنهای شنناد برايش به ارمغان آورد :و او بهاء را ديد
که چشمهاش را باز کرد و ضحاک آخرين کلمههای دستنويسها را برايش خواند.
دوسنتم سنرطان برای بیرون کردن مردان از حافظهام ،بسنیار هیجانزده اسنت .بسنیاری
از آنها با چکش فراموشنی خرد شندهاند و من به سنختی میتوانم آنها را به ياد بیاورم.
برخی از آنها در حافظهام ناپديد شنندهاند؛ اما بیشننتر آنها در کالم گذران گذشننتهاند؛
چننانکنه برای رواينت دائمی شنننیرين هسنننتنند .آنهنا مردان نناامیندیام هسنننتنند کنه بنه
فراموشی میافتند و با زور ،به سمت نیستی میروند.
فقط چهره يک مرد در حافظهام باقی مانده اسنت که سنرطان جرأت نزديک شندن به او
را ندارد و آن چهره ضنحاک اسنت .مردی که شنصنت سنال چون پسنر جوانی ،در اعماقم
زندگی میکرد .او يک مرد بالر نمیشنند؛ تا اينکه سننالها پیش ،نزد دوسننت مترجمم،
عکسش را روی جلد کتابش ديدم.
همواره چهره شیرين و غضبآلودش ،بر همه تصاوير حافظهام برتری داشت؛ اما آنچه از
آن تصنوير باقی مانده بود ،همواره سنقوط میکرد و در آتش سنرطان ،ذلیالنه و گريزان
غرق میشد .ديگر در قلب و خاطراتم ،جايی برای ديگران نیست.
نام کسنانی که از حافظهام گذشنتند ،چیسنتت نام آنها را به سنختی به ياد میآورم .همانا
آنها بسننیار زيادند؛ ولی اکنون تعدادشننان اندک اسننت و اين روحم را راحت میکند و
باعث میشود قلبم به ازای حافظهای که آنها از من گرفتهاند ،گسترش يابد.
ديروز خواب ديدم که به سنوی ضنحاک فرار کردم .خانه او در کوههای پر از جنگل بود.
او همان ضننحاکی بود که من نیمقرن دوسننتش داشننتم .چشننم ،پوسننت و بینیاش
261 النّسیان السّابع و العشرون
برجسنته و شنريف بود .ولی موهای خاکسنتری و ريش سنفیدش ،رنگ و بوی ابر خال،
تابسنننتانی را داشنننت .او جوانی با موهای نقرهای رنگ و مقدس بود که او را به صنننف
مقدسنین ،اولیاء ،صنالحان و نیکان میآورد؛ اما حاضنر نشند به من نگاه کند .او در حالی
که در جهت عکس صنورتم به افق نگاه میکرد ،خشنمگین به من گفت :از اينجا برو .تو
بهاء من نیسنتی ،بهاء من زنی سنر روی دلفريب بود که از سنالها پیش مرده و روحش
در آن پرورشگاه لعین و تاريک زندانی شده است.
چنانکه انتظار داشنتم ،ضنحاک من را نپذيرفت .ديگر در خوابديدنش شنايسنته نیسنت.
پس از آنکنه در زنندگی ،از همنه جندا شننندم ،بنه سنننوی او میشنننتنافتم تنا مرا از غمهنا،
تنهايیها و درماندگی هايم در امان نگه دارد .حال بايد همراه دوسنتم سنرطان ،به عدم
بروم.
اين آخرين صنفحه دسنتنويس رمان اسنت که ضنحاک مظلومانه میخواند و اشنکهای
ريزانش برای خودکشنی ،روی گونهاش سنبقت میگرفتند يا به سنمت دهانش میرفتند
يا از روی عصبانیت ،اندوه ،عزاداری و دلسوزی ،بر يقه پیراهنش میافتادند.
آخرين کلمات بهاء در دسننتنويس ،تصننمیم قاطعش برای مرگ اسننت؛ اما ضننحاک از
ترس آن را نمیخواند.
ضنحاک احسناس میکند رگ قلبش در آسنتانه اين صنفحات بريده شنده اسنت .او به
چهره بهاء که برای سنکوت و بازگشنت آماده شنده ،مینگرد .خشنمگین از او میپرسند:
ای بهناء چرا اين کنار را کردیت من در همنه عمرم منتظرت بودم .چرا بنه من اعتمناد
نکردی و به دوری فکر کردیت اکنون نگاهمان کن! ما دو شنکنجهگر بدبختیم که يکی
در فراموشنی حبس و ديگری در بیرون زندانی شنده اسنت .اکنون چه میکنیت امیدوارم
با رحمت در قلبمان بیدار شوی.
262أَدرَکَهَا النّسیان
ضنحاک تنها ،با پاهای برهنه ،جلوی شنومینه اتاق کارش ،که به دلیل گیجی شنديد به
سنختی روشننش کرده ،ايستاده بود و چشمش به خاطر ابری از اشک که قلب و روحش
را فراگرفته ،تار شده بود.
هنگامی که اشنکهايش با شنعلههای آتش تبخیر میشند ،يکباره دسنتنويس بهاء را در
آتش انداخت .شنننعلنه آتش کتناب را با مینل شنننديد میخورد ،تا آن را به توده آتش و
سپس به خاکستر تبديل کرد.
اکنون او نمیترسنننیند کنه بهناء بنا مرگ کلمناتش بمیرد .او در رواينت مشنننترکشنننان،
«فراموشنی او را دربرگرفت» ،کلمات جديد و نامیرايی برايش سناخته اسنت ،و نامشنان را
روی جلد رمان به عنوان نويسنننده نوشننت .با اشننتیاق رمان را با نامی که خود برايش
انتخاب کرده بود ،به معروفترين ناشنر کشنورهای اسنکانديناوی تحويل داد .ناشنر از او
اجازه گرفت که زير عنوان اصنلی رمان ،با خطی ريز بنويسند :داسنتان زنی که فراموشنی
او را از يادآوری نجات داده است.
ضنحاک به اين شنرط اين پیشننهاد را پذيرفت که ناشنر تا يک ماه ديگر ،چاپ اول رمان
را منتشننر کند؛ چراکه معشننوقه خوابیدهاش ،به خاطر جشننن تبلیغاتی اين رمان ،از
خواب بیندار خواهند شننند .بنه او وعنده داده بود کنه بنا جشنننن تبلیغناتی اولین رواينت
مشترکشان ،او را بهرمند کند؛ در حالی که نمیتوانست به قولش عمل کند.
263أَدرَکَهَا النّسیان
آيا اين بدان معنی است که همه مکانها مثل تو خیالی هستندت
عشق نیز مانند ايمان ،اگر تجديدش نکنیم ،از قلب فرار میکند.
264أَدرَکَهَا النّسیان
کوچ کردن
دو سنال گذشنت و بهاء سنر روی لجباز ،از سنرگردانی طوالنی بیدار نشنده اسنت .ضنحاک
ماههای طوالنی ،زندگی را رها کرده ،و ديگر کنار تختخوابش ،روی زمین نمینشنیند.
بنه او سنننرويس میدهند و محلولهنای غنذايیاش را آمناده میکنند .او از عملکرد
دسنتگاههای تنفسنی ،احیا ،تغذيه و دسنتگاه قلب مصننوعی ،اطمینان حاصنل میکند .او
موهايش را شننانه و با حالت انتظار ،به صننورتش نگاه میکرد تا با چشننمکزدنش ،به
زندگی بازگردد؛ اما او مانند قبرها ساکت است و مانند گوشت خردشده ،میلرزد.
او رمان «فراموشننی او را در بر گرفت» را که به خاطر او نوشننته بود ،چندين بار برايش
خواند .ولی چنانکه فکر می کرد ،از خواب بیدار نشد و کلمات او را از عدم بیرون نیاورد.
معشنوقه سنر رويش ،در مکانی دور و ناشنناخته ،همراه دوسنتش سنزطان سنرگرم شنده
بود .او صدای ضحاک را نمیشنید يا نمیتوانست ندايش را لبیک بگويد.
ريشنش مانند موهايش بلند شنده بود .چهره ،روح و چشنمش ،رنگپريده و روحش بین
مرگ و زندگی سرگردان بود.
دو دوسنتش در سنمت راسنت او ايسنتاده بودند و در چهره غمگین او تأمل میکردند.
ضنحاک برق شنمشنیر نگاهش را در صنورت بهاء میافکند .انبوهی از نسنخههای رمان
«فراموشنی او را دربرگرفت» ،در اتاقش پخش بود و منتظر بود با بیدار شندن بهاء ،چاپ
اول اين رمان را جشن بگیرد.
يکی از دوسنت هايش با ترديد و با اندوه و ناامیدی به او گفت :ای ضنحاک ،اکنون وقت
آن رسنننینده که بهناء از اين دنینا کوک کنند .عذاب و انتظناری که کشنننینده ،برای راحتی
ابدیاش کافی اسنت؛ بسنیار خسنته شنده و مدتهاسنت عذاب میکشند؛ در حالی که بین
عالم زندگی و مرگ معلق است.
265 النّسیان الثّامن و العشرون
دوسنتش ديگری را تشنويق کرد و با همان شنجاعت ،صنالبت و ترحم ،گفت :بايد به او
اجازه کوک بدهی .او فقط به خاطر اصرار تو اينگونه است.
دکتر فرصنت خوبی پیدا کرد تا آنچه را که از گفتنش میترسنید ،به صنراحت به ضنحاک
بگويد :ما بايد دسنتگاه تنفس ،تغذيه و دسنتگاه ضنربان قلب مصننوعی را از او جدا کنیم
تا از اينجا کوک کند .سنرطان کامالً او را در بر گرفته اسنت و هرگز بیدار نخواهد شند .او
از زمان بیهوشنی اش ،در حال احتضنار اسنت .بر تو الزم اسنت که به او رحم کنی و به او
اجازه کوک بدهی.
ضنحاک همواره سناکت بود و نگاهش را از صنورت بهاء برنمیداشنت .صنورتش الغر شنده
بود ،به طوری که اسنتخوانهای گونههايش مشنخ ،بود؛ چشنمهايش گود افتاده بود،
بینیاش کوچک ،نازک و تیز شده و لبهايش به صورت وحشتناکی جمع شده بود.
باربارا به ضننحاک نزديک شنند و از پشننت دسننتش را بر شننانه ضننحاک گذاشننت.باربارا
دسنتش را به اسنتخوانهای پشنت ضنحاک ،که از شندت الغری بیرون زده بود ،تکیه داد
و در حالی که از درد ناله میکرد ،به او گفت :ای ضننحاک رهايش کن تا کوک کند .من
کنار تو خواهم بود و هرگز از تو جدا نخواهم شننند .رهايش کن برود .بهاء نیز همین را
میخواهد.
ولی ضنحاک همواره سناکت بود و هیچ حرفی نمیزد .از کنار باربارا دور شند و به سنمت
تخت بهاء رفت .او را به شندت و با احسناس ،به سنینهاش چسنباند و به صنورتش نگاه و
کلمات نامفهومی را زمزمه میکرد؛ گويی عابدی اسنت که مجذوب فرشنتهای شنده که
او را به سنکوت ،شکست و تضرع ،فرامیخواند و از هر چیزی جز همین مناجات مقدس
در محراب عشق ،رها شده است.
ضحاک از شب گذشته از اتاق بهاء خارج نشده بود .با او تنها بود و همه را از وارد شدن
بنه اتناق ،منع کرده بود .همنه گمنان میکردنند کنه او بنه خلوت بنا بهناء نیناز دارد تنا بتوانند
به روش خاص خود ،با او خداحافظی کند.
266أَدرَکَهَا النّسیان
بهاء در آن شنب کامالً رنگپريده بود .او بهسنان کسنی که بر بسنتر مرگ تسنلط دارد،
آرام در رختخوابش دراز کشننیده بود .ضننحاک بقیه سننتارههای اوريگامی را در کنارش
گذاشته بود و آنچه را که در گذشتههای دور نوشته بود؛ برايش خواند:
خداوند همان عشق بزرگ است.
جهنم و بهشت هر دو در يک چیز مشترک هستند و نه چیز ديگری ،و آن عشق است.
برخی انسننان ها به حدی احمق هسننتند که آنچه را که از عشننق دارند ذبح میکنند تا
منتظر غیر از آن باشند.
عشنق شنبحی نیسنت که در مقابلش متحیر شنويم ،بلکه مسنیر بادهاسنت که با اشنتیاق از
آن عبور میکنیم.
رؤيا همان حقیقت ممکن است.
عشق همان کسی است که دوستش داريم.
او بزرگ است؛ چراکه با قلبش میبیند.
چه پاک است قلب تزکیه شدهاش.
روز جديدی است و آرزوی جديدی با عشق است.
هنگامی که قلب تصديق میکند ،دو دست باز میشود.
ارزش فکر بزرگی که اجرا نشود ،چقدر استت
کسی که بیرحمی را آموزش میدهد ،درد را تحمل میکند.
عدالت فکر نیست ،بلکه حرکت يا کلمه يا حتی نفس خشمناک است.
چرا وقتی عاشق هستیم ،پاکتر میشويمت
هیچ ايدهای وجود ندارد ،هرچقدر هم عالی باشد؛ به جز واقعیت ملموس آن.
سکوت شکست دائمی است .قربانی شدن حماقت اختیاری است.
هیچ دلیلی بر وجود بهشت نیست ،مگر وجود عشق روی زمین.
ديوانگان در هر مکانی هستند ،حتی در بیمارستان ديوانگان.
267 النّسیان الثّامن و العشرون
او از فرزندان نجیب است؛ اما روحیه خوبش از نسل عذابشدگان است.
مادرش دوسنننتش دارد؛ چراکه او را به دنیا آوده؛ ولی من او را بیشنننتر دوسنننت دارم؛
چراکه مرا به دنیا آورده است.
اندوه را در باالترين شکوه خود میبینم.
آن مکان ،برخورد آسمان با زمین است.
هنگامی که ساکت میشويم ،يعنی سکوت به سوی اندوهها فرار کرده است.
حتی احساس او نسبت به خود ،نگرش خاص خود را به زندگی دارد.
خدا دوستش دارد؛ چراکه قلبش پاکیزه است.
جز بر امر پاک گريه نمیکند؛ از اين روی ،تنها عشق او را به گريه میاندازد.
آيا با زندگی ديگری ديدار خواهیم کردت
خنداونند دل هنا را از چنند نوع آفرينده و منا را رهنا کرده تنا هرآنچنه را کنه از آن میخواهیم
انتخاب کنیم.
تمام زندگی کافی نیست ،تا به آنکه دوستش داريم بگويیم چقدر او را دوست داريم.
بیشتر دلهای بشر ،در تاريکیهای خاص خود زندگی میکنند.
تنها يک راه برای کشتن عشق وجود دارد و آن سستی است.
وقتی برای کسنی که دوسنتش داريم مینويسنیم تا از غفلتشنان نسنبت به خود شنکايت
کنیم ،پس ما درخواستکنندگان هستیم نه عاشقان.
من از اينکه مور عشق بودم متنفرم؛ ترجیح میدهم در دوره طاليی آن زندگی کنم.
تنها عاشقی که به وجودش اطمینان دارم ،خودم هستم.
چرا هرگاه آنها نامم را میپرسند ،میخواهم نام شما را بر زبان بیاورمت
چرا ضمیر مینث خالی از عشق استت
در عشق حقیقی روح است که تن را در آغوش می گیرد.
هرکه عشق را بکشد ،عشق او را نفرين خواهد کرد.
270أَدرَکَهَا النّسیان
چرا کسننی را دوسننت دارم که کمکم نمیکندت و چرا کسننی که دوسننتم دارد ،کمکم
نمیکندت
آيا گاهی فقط شیطان مسئول سرنوشت قلبهای دوستداشتنی استت
اگر عشق بهار دلهاست ،پس زمستانش چیستت
دو انسنان پخته و معنوی اگر عاشنق هم شنوند،بدون حس مالکیت ،بدون رياکاری،به هم
کمک می کنند که آزاد باشند.
می گويد عشق قاتل است ولی او بدون شک لذت را برايش گذاشته است.
در عشق بايد پرتحمل بود و دور انديش،پروانه گشتن چاره اش جز پیله کردن نیست.
اگر قرار است در هر صورت بمیرم ،میخواهم با عشق بمیرم.
از مرگ نمیترسم؛ همانا مرگ مهربانتر از زندگی است.
میوه ممنوعه چه قدر خوشمزه است.
چه احمق اسنت انسنانی که به خاطر معدهاش از بهشنت رانده شند؛ کاش به خاطر قلبش
از آن رانده میشد.
فقط خنداونند بهنای عشنننق را میدهند ،هنگنامی کنه در آخرت ،هر فردی بنا کسنننی کنه
دوستش دارد محشور میشود.
ايمان دارم خداوند برای لغزشهايمان ما را مجازات خواهد کرد ،جز لغزشهای عشق.
هرگاه شعلههای آتش قلبم میسوخت ،میفهمیدم که چقدر يخزده است.
دو نوع قلب وجود دارد :قلب عاشق و قلبی که شايسته عشق نیست.
چه شننرمآور اسننت تاريخ بشننريت که عاشننقانی ندارد و از جنايتکاران بزرگ چشننم
میبندد.
آرزو دارم که موفقیتهايم را به عدد حسودانم بشمارند.
میگويند کسنی که میمیرد ،به سنوی خداوند میرود؛ پس ما اکنون در جوار چه کسنی
هستیمت
271 النّسیان الثّامن و العشرون
فرش اتاق میکوبید ،مانند پرندهای در حال مرگ ،که خود را به ديوار و سنقف میکوبد
و بالهايش را به هم میزند تا روحش لحظه به لحظه ترکش کند.
چون ضنحاک از رق ،دردناکش خسنته شند ،روی زمین افتاد .با حالتی شنکسنتخورده،
به پشنننت پیانوی پهن قديمی خزيد .پیانو نزديک درب شنننیشنننهای بزرگ بود و اتاق
نشنیمن را از باغ پشنتی جدا میکرد .ضنحاک انگشنتهايش را روی کلیدها رها کرد و
قطعهای را نواخت که هرگز نشنیده و ننواخته بود؛ اما انگشتهای شريف و بخشندهاش
به سننوی کلیدها کشننیده میشنندند .حلقه طاليی ازدواج ،در انگشننت انگشننتریاش،
درخشش عجیب و غريبی داشت.
ضنحاک با ناراحتی سناعتها روی پیانو نواخت تا خسنته و خوابآلود شند .روی صنفحه
کلیند خوابیند و اشنننکهنايش آزاداننه از چشنننمهنايش فرار میکردنند تنا روی کلیندهنای
آبنوس و عاجی ،آرام گیرند.
همه با نگرانی منتظر بودند تا او پس از رق ،احسناسنی و نواختن طوالنی ،بیدار شنود،
تا با قطع دسننتگاههای احیاء قلب ،تنفس و توانبخشننی از بهاء ،موافقت کند و او را از
اسارت عذابآورش بین مرگ و زندگی ،رها کند.
273أَدرَکَهَا النّسیان
فقط روحها در اين جهان آزاد هستند؛ بنابراين ،خود را به هرکه بخواهد ،میدهد.
274أَدرَکَهَا النّسیان
دستگیر شده
وقتی ضنننحناک نیمنهشنننب بیندار شننند ،کلیندهنای پینانو در گوننهاش فرو رفتنه بود و
اشکهايش در صورتش خشک شده بود.
روح و لرزشهای قلبش و نیز تشنج گردنش خشک شد و نور چشمهای آسیبديدهاش
کمرنگ شنند .احسنناس کرد سننتارههای اوريگامی در جیبش اسننت و آنها را در گوشننه
جیبش پیدا کرد.
همنه افراد خناننه ،روی صننننندلی اتناق خواب بودنند .هیچکندام صننندای نفسهنای گرفتنه
ضنحاک را نمیشننیدند .او شنکسنتخورده از اتاق بیرون و از پلههای خانه باال رفت و به
اتاق خوابش رسید .راهرو تاريک بود و تنها يک پرتو نور از زير در اتاق بهاء میتابید.
ضنحاک بیروح و ناامیدیاش بسنیار بود .باربارا مرتب فرياد میزد؛ گويی اعالم میکرد
که سنرانجام ضنحاک را به دسنت آورده اسنت؛ اما ضنحاک در کنار او ناله میکرد؛ مانند
آهويی پا شکسته که تسلیم جانوری درنده میشود.
ضننحاک پس از آنکه از بازگشننت بهاء ناامید شنند ،نمیتوانسننت خودش را از زنها دور
کند ،حتی اگر باربارايی باشد که پس از خشکیده شدن بهاء ،از او رویگردان شد.
اکنون در تاريکی اين اتاق ،همه زنان با هم برابر هسنتند؛ چراکه بهاء او را تنها گذاشنت
و بنه مرگ روی آورد .حنال بناربنارا میتوانند هرچنه میخواهند از بندن ضنننحناک بخورد؛
چراکه ديگر جسم ،روح و آينده برايش هیچ معنايی ندارد.
گويی باربارا میخواهد ضنحاک را مجازات کند ،در حالی که پس از مدتی ،چشنمهايش
را به روی او ببندد و به دوردسننتها فراریاش دهد .البته جز روح بهاء ،که همچنان با
زاری او را صندا میزد تا از خواب ملعونش بیدار شنود و باربارا را از ضنحاک دور کند و او
را با اشنننکهايش غسنننل دهد تا بوی هر کسنننی جز خود را پاک کند .ضنننحاک بوی
صننننندلیاش را حس میکرد .او زمنان بسنننیناری منتظرش میمنانند؛ امنا او نمیآيند و
275 النّسیان التّاسع و العشرون
زاریهای روح او و بدن يتیموار و زهدانهاش را درک نمیکند .ضنحاک دسنت چپش را
به سینهاش میآورد تا باربارا انگشتر طاليی را که از بهاء گرفته ،لمس نکند.
اکنون احسننناس میکند که باربارا روی ضنننعف و غم و اندوهش کار میکند تا او را به
دسننت آورد .ضننحاک پیش از اين ،هیچگاه حس تحقیری را که اکنون دارد ،احسنناس
نکرده بود.
روحش تمايل داشنت علیه باربارا شورش کند؛ اما هرچه تالش کرد باربارا را از خود دور
کند ،نتوانسنت؛ چراکه ديگر تحمل احسناس سنرما را نداشنت .گرمای وجود باربارا ،او را
بیشنتر تسنلیم میکرد و چشنمهايش را میبسنت .شنايد حسنادت زندگی در وجود بهاء
روشن شود و به اتاق خود بیايد تا به اين وضعیت اسفبار پايان دهد.
همواره بوی بهاء را اسنتشنمام میکند؛ ولی پذيرفت که ديگر به آن نمیرسند و بهاء او را
تنها گذاشنته و در کنار باربارا رهايش کرده اسنت .در حالی که باربارا خود اسنیر خواب
شنده ،ضنحاک در اشنکها و گريههايش غرق و بر بدن غصنب شندهاش و عشنق بدون
روحش ،عزاداری میکند.
اکنون ضنحاک غصنب شنده چنانکه بهاء غصنب شنده اسنت .اکنون بهاء در برابر بیماری،
مرگ و بیهوشننی تسننلیم شننده و کارش را فراموش خواهد کرد و گذشننتهاش را به
فراموشی خواهد سپرد تا خودش را از زمان حاضر و اتفاقهای گذشته جدا کند.
اما ضنحاک در آن شنب ،همه دردهای روحی ،خواری و سنوخته شندن را به ياد آورد .در
آن شنب ،فرماندهان و سنربازها ،او را در حالی که چشنمش بسنته بود ،مورد ظلم قرار
دادند .آنها از او اسنمهايی را میخواسنتند که او آنهارا نمیشنناخت و جزئیات حوادثی
را میخواسنننتنند که در آن شنننرکت نکرده بود .او فقط کودک بیگنناهی بود که مدير
پرورشگاه او را متهم به سرقت کرده و در خیابانها بیپناه رهايش کرده بود .زمانی که
چشنمش را باز کرد ،خود را همراه گروهی از بازداشنتشندگان سنیاسنی که برای آزادی
جنگیده بودند ،در زندان يافت.
276أَدرَکَهَا النّسیان
قلبش از عذاب آنها نرم نشنند و به تنها چیزی که فکر میکرد ،اين بود که از آن مکان
خارج شود و چشم ديگرش ،روشنايیاش را نگاه دارد.
پس از اين پسننر عموی پدرش او را پیدا کرد و پولی را سننخاوتمندانه به نگهبانهای
زندان پرداخت کرد و ضحاک را از آنجا بیرون آورد.
پسنر عموی پدرش هنگامی که داسنتان ضنحاک را از نزديکانش شننیده بود ،به سنراغش
آمد و با او مهربانی کرد؛ چراکه پدر ضنحاک ،دوسنت دوران جوانی و همرزمش بود .آن
دو در روسننتايی در جبهه آزادی میجنگیدند و از صننلحطلبان در برابر زورگويان دفاع
می کردند .آن دو در جوانی ،غرور و سرکشی بسیاری داشتند.
هنگامی که ضنحاک از زيرزمین شنکنجه و بازداشنتگاه بیرون آمد ،پس از يک ماه نور به
چشنمهايش خورد و دريافت که چشنم آسنیبديدهاش هنوز اندکی بینايی دارد .هنگامی
که با پسر عموی پدرش ديدار کرد ،خود را در آغوشش انداخت و با التماس در گوشش
زمزمه کرد :مرا از اين مکان دور کن.
ضحاک هرگز گمان نمیکرد که از زندان نجات يابد؛ مگر زمانی که دست به دامن پسر
عموی پدرش شند .او از ضنحاک خواسنت که او را «پدرم» صندا کند و ضنحاک سنرش را
در سنننیننه او فرو برد ،در حنالی کنه در هواپیمنايی کنه دل ابرهنا را میشنننکنافنت ،کننار او
نشسته بود.
روزی پسر عموی پدرش ،برای نجات او از درد و محرومیت ،به او گفت :بر تو الزم است
که هرآنچه را که تاکنون برايت اتفاق افتاده ،فراموش کنی؛ بايد فراموش کنی که روزی
در اين سرزمین ملعون بوده ای .پس آن را کامالً فراموش کن و به آيندهای بینديش که
متعلق به آن هستی و خوشبختی و امنیت در انتظار توست.
ضننحاک هرگز نتوانسننت عذابها و رنجهايش را فراموش کند و در برابر پسننر عموی
پندرش ،خود را بنه فراموشنننی میزد؛ امنا روزی درينافنت کنه دردهنايش را فراموش کرده
278أَدرَکَهَا النّسیان
میکرد .او از زندگی خود ،جز هنگامی که در کشنور برفی زندگی میکرد ،چیزی درک
نکرد.
اکنون چقدر به بهاء احتیاج دارد تا اسنرارش را برايش فاش کند و غمهايش را به پايش
بريزد و از دروغهايش به او بگويد تا باور کند؛ او معتقد بود که ضننحاک پسننر جوان و
بیگناهی اسنت که هرگز به بازداشنتگاه نرفته اسنت و عمويش پیش از آنکه در خیابان
گم شننود ،او را پیدا کرد و مشننکلش را با پلیس نوجوانان که به دنبال او بود ،حل کرد.
عمويش جريمههای مربوط به سننرقت را پرداخت کرد و متعهد شنند که اگر ضننحاک
دوباره به سننرقت بازگردد ،مسننئولیت قانونی را خواهد پذيرفت .همچنین پول کمی را
که مدير پرورشننگاه به دروغ ادعا کرده بود که کودک يتیم دزديده اسننت ،به پروشننگاه
پرداخت کرد و سپس با او به سوی شادی ،رحمت و عدالت پرواز کرد.
او بر دروغهای خود تسلط داشت و واقعیت را به دلخواه جعل میکرد .او در دنیای برف
و سنرما به همه گفت از شناهزادگان شنرق اسنت و پدربزرگش قبالً مالک چاههای نفت
بود؛ ولی سنپس آنها را روی میز قمار از دسنت داد .پدرش از عجايب زمانه بود؛ چراکه
مادرش او را دو سنال باردار بود و با دندان به دنیا آمد .همچنین در شنب قدر به سنمت
ستارهای در آسمان پرواز کرد و برای همیشه در آنجا ناپديد شد.
او همواره به همه دروغ میگفت تا سننرانجام به دروغ گفتن روی کاغذ پرداخت تا همه
درد خود را فراموش کند؛ بنابراين در اين کار موفق و به رماننويسننی مشننهور تبديل
شد؛ زيرا او در انتقال درد از سینه به کاغذ تبحر دارد.
امشب او نمیخواهد برای خودش چیزی بخواند؛ مگر غمهايش را .غمهايی که نامش را
خاطرات ظلمهای توهینآمیز در پرورشنننگاه ،خیابان و بازداشنننتگاه نامیده اسنننت .او
نمیخواهد آرزوی هیچ زنی را به جز بهاءی خوابیده با موهای زيبا ،داشنته باشند؛ حتی
اگر در کنار اين عاشننق بزرگ بلوند باشنند و اسننتخوانهايش در پوسننت چروکیدهاش
فرورفته بود و بینیاش از بوی خفهکننده و شاد آن ،پر شده بود.
281 النّسیان التّاسع و العشرون
النّسیان الثّالثون
فراموشی سیام
عقل اسم من نیست؛ آن فقط راهی برای صادر کردن درد به غیر خود است.
عشق زمانی که در قلب عاشق غروب میکند ،موجودی زنده و دارای شکل میشود.
هرگاه دنیا بر من تنگ می شد ،به تو فکر میکردم؛ آنگاه دنیا دوباره فرا میشد.
گذشته
لبخند ضنحاک در مراسنم معرفی رمان مشنترکشنان« ،فراموشنی او را فراگرفت» ،بهاء را
سننرشننار از اطمینان و شننادی میکرد .از اين رو ،او حافظه جديدی را به دسننت آورد؛
مناننند حنافظنه کودک تنازه متولند شنننده ،کنه در آن فقط ننام ضنننحناک و چهره او بود و
اثرخاطرات گذشنته کامال پاک شنده بود .سنرطان حافظهاش را کامل از بین برد و او را
در جايی دور و ناشننناخته انداخته بود که از آن ،فقط صننورت و اسننم ضننحاک برايش
مانده بود.
چهره خرسنندش با وجود سنرطان و فراموشنی ،پزشنکان را به وحشنت انداخت و آنها را
سننرگردان کرد؛ چراکه اين حالتی منحصننر به فرد بود که پیشننتر مانند آن را نديده
بودند .او سننرانجام صننبح روزی که ضننحاک قصنند داشننت تجهیزات تنفسننی ،احیا و
تغنذينهای را از او قطع کنند ،بنه هوش آمند؛ در حنالی کنه سنننرطنان حنافظنهاش را کنامالً
خورده بود و بدنش را ذوب و بخار کرده بود.
پزشنکان منتظر بودند بهاء در بیهوشنی بماند تا بمیرد؛ اما او پس از اينکه اعضنای بدنش
به عمنل طبیعی بدون کمنک دسنننتگاه ،عادت کرد ،به زندگی برگشنننت؛ گويی آنها در
مدت اين دو سال به طور کامل از کار نايستاده بودند .سپس حمله سرطان به اعضايش
فروکش کرد و او ديگر به درمان احتیاج نداشنت .فقط بايد داروی هورمونی ضند تقسنیم
سنلولهای سنرطانی مصنرف میکرد و چند جلسنه شنیمی درمانی میرفت .او به سنرعت،
فعاالنه و با اشننتیاق ،تحت درمان قرار گرفت و با شننرايط روحی خوبش ،چشننمگیرانه
بهبود يافت.
بهناء اکنون کودکی با حافظنه ای پاک بود که در آن هیچ جايی برای درد يا خاطره نبود.
اکنون او کودکی شنش سناله اسنت؛ لباسهای رنگارنگش را با شنادی و افتخار میپوشند.
285 النّسیان الثّالثون
پس از آنکه موهای قرمزش در جلسننههای شننیمی درمانی ريخت ،اکنون دوباره جوانه
زده و او را خوشحال کرده است.
بهاء به بازوی ضنحاک که به آن افتخار میکرد ،آويزان شد و با شور و شوق از پلهها باال
رفت تا به سنالن جشنن معرفی رمانشنان برسنند .آنها در يک مراسنم تبلیغاتی بزرگ ،در
معروفترين اجتماع فرهنگی در شهر ،کتابشان را امضا میکنند.
هرگاه خبرنگارها او را محاصنره میکردند و او از پاسنخ به آنها خسنته میشند ،سنرش را
در سننینه ضننحاک پنهان میکرد و با ترس به او میگفت :من نمیدانم آنها درباره چه
چیزی صحبت میکنند .میخواهم به خانه بروم.
در اين هنگام ،ضننحاک از ترس کودکانه و معصننومانه او میخنديد و برادر خواندهاش
جورج سننلیم نیز میخنديد .او از محل زندگی خود در انگلیس آمده بود تا در شننادی
آنها شريک شود .همه افراد پیرامونش که از شادی او متأثر میشدند ،میخنديدند.
يک سننناعت پیش از آنکه دسنننتگاههای تنفسنننی ،احیاء و تغذيه را از بهاء جدا کنند،
ضننحاک به چشننمهايش نگاه کرد ،چون کودکی معصننوم که به مادرش نگاه میکند.
ناگهان بهاء با شنادی جاودانه بیدار شند و بر ضنحاک لبخند زد و به او گفت :تو ضنحاک
هستی .من تو را میشناسم.
باربارا ،دوسنتهای ضنحاک و دکتر ،نسنبت به اين اتفاق شنگفتزده بودند .اشنکهای
باربارا بر گونههايش جاری بود .باربارا دريافت که ضنحاک با نفس کشنیدن بهاء ،دوباره
نفس میکشند؛ چراکه ضنحاک ديروز در دامان بهاء مرده بود و همراه يار سنر رويش،
در نیستی قدم میزد.
رمان «فراموشننی او را فراگرفت» ،شننهره خاص و عام شنند و فروش فوقالعادهای را به
دسنننت آورد و نناشنننر تصنننمیم گرفنت آن را بنه زبنانهنای ديگر ترجمنه کنند .همچنین
نهادهای دانشنگاهی و فرهنگی ،جلسنههای گفتوگو و بحث را درباره آن تشنکیل دادند
و نیز پیشنهادهای وسوسهانگیزی برای تبديل به فیلم دريافت کرد.
286أَدرَکَهَا النّسیان
همه دنیا داسنتان دو عاشنق را میشنناسنند :ضنحاک و بهاء؛ که با نیروی عشنق جاودانه،
بر مرگ ،فراموشی و جدايی پیروز شدند.
بهناء معننای آنچنه را در اطرافش میگنذرد ،نمیفهمند و اتفناقهنای دنینای جنديندش را
درک نمیکند؛ اما هرگاه ضنننحاک در مقابلش مینشنننیند و داسنننتانشنننان را برايش
میخواند ،او سنعادتمندانه خوشنحال میشنود .رمان «فراموشنی او را فراگرفت» ،بهاء را
جاودانه کرده اسنت .هرگاه صنحنهای را میخواند که در آن لبخندی وجود داشنت ،او از
شادی ،حیرت و خجالت فرياد میکشید و میخنديد تا جايی که از شدت هیجان سر
میشند .شنرمگینانه از او میخواسنت آن صنحنههای رمان را دوباره برايش بخواند .بهاء از
انبوه درد ،رنج و اندوهی که پشنت اين حوادث خوشنايند پنهان شنده ،ناآگاه بود؛ چراکه
ضنحاک آنها را از رمان حذف کرده بود و در جايی از حافظهاش دفن کرد تا دسنت هیچ
بشری به آن نرسد.
زمانی که ضنحاک آن صنفحهها را برايش خواند ،بهاء با خجالتی کودکانه و پر تنش از او
سیال کرد :چه زمانی ازدواج خواهیم کردت
ضنحاک لبخندی به او زد که دندانهايش پیدا شند و پاسنخ داد :وقتی شنما خواندن و
نوشتن را ياد بگیريد ،ازدواج خواهیم کرد.
-چه زمانی خواندن و نوشتن را ياد خواهم گرفتت
-به زودی ،ای سر روی دلفريب و شیرين من ،اگر با تالش و فعاالنه به يادگیری ادامه
بدهی.
زمانی که ضننحاک با او میخنديد ،بهاء با لباس زرد رنگش از خوشننحالی میپريد؛ زيرا
باربارا پس از جمع کردن وسايلش ،از خانه بیرون رفت.
بهاء علت رفتن باربارا را از ضنحاک نپرسنید و فقط در سنالن بزرگ خانه ،رق ،پیروزی
کرد .در اين هنگام ملکه بیرقیب خانه شد؛ چنانکه ملکه بیرقیب قلب ضحاک است.
287 النّسیان الثّالثون
در آن لحظات ،بهاء دختر کوچکی نبود ،چنانکه در لحظه بیدار شدن از کما بود .اکنون
او زنی حسنود و شناد بود که از شنر رقیبش خالص شنده اسنت .او مانند طاوسنی که
دشمن را از میدان به در میکند ،موهايش را مغرورانه افشان کرد .او شبیه دختربچهای
بود که با کفشهای پاشنهدار زنانه میرقصید و نزديک بود روی زمین بیفتد.
در آن روز ضنحاک به بهاء به چشنم دختربچه نگاه نکرد ،بلکه به چشنم زنی جوان نگاه
می کرد که به سنننختی بر رقیب خود پیروز شنننده بود و با او بر سنننر قلب مردی که
دوستش داشت ،جنگیده است.
ضنحاک تدريس در دانشنگاه را کامل رها کرد و پس از تعطیالت طوالنی مدت ،اسنتعفا
داد و آنجا را ترک کرد .همچنین «کتابخانه ضننحاک سننلیم» را به اداره کتابخانههای
ملی هديه کرد تا آن را اداره کنند .او وقت خود را به نوشنتن داسنتان اختصناص داد تا
لحظه به لحظه با خوشبختی درکنار بهاء زندگی کند؛ بهائی که ديوانهوار عاشقش است
و حاضنر نیسنت يک لحظه او را ترک کند .او تمام جزئیات زندگی خود را با او در میان
میگذارد؛ حتی جزئیات اصالح کردن سر و صورت را به او میگويد.
او لحظه به لحظه رشنند میکند و با شننادی ،خوشننبختی ،نازپروری ،آرامش خاطر و
امنینت ،از پلنههنای کودکی بناال میرود؛ بیآنکنه کودکی خود را در پرورشنننگناه را بنه يناد
داشته باشد.
هر روز صنننبح موهنايش را آرايش میکرد و برايش لبناسهنای کودکناننه حرير و زيبنا بنا
رنگهای درخشنان میخريد و کفشهای چرمی رنگارنگ پايش میکرد و او را با گالب
گرم و صنننابون مايع با رايحه اسنننطوخودوس کوهی حمنام میکرد؛ بننابراين او يکی از
آرزوهای کودکیشان را برآورده میکند.
ضنننحناک با بدن مردی هفتناد سننناله و با روحینهای کودکانه با بهناء زندگی میکنند که
سنرانجام پس از دههها توانسنت به قول خود عمل کند و معشنوقه کودکش را از زندان
بزرگ پرورشنگاه فراری دهد و با او به دوردسنتها فرار کند و با خوشنبختی ،شنادی و
288أَدرَکَهَا النّسیان
آزادی ،بنا هم زنندگی کننند .همراه او زير بناران حرکنت کنند و همراه او در کوچنههنای
کوچنک ،مینان خناننههنای قنديمی حرکنت کنند تنا زننگ خناننههنا را بزننند و فرار کننند ،در
حالی که غرق خنده هسننتند .آنها در شننهربازیها ،نوشننیدنیهای خنک مینوشننند.
هنگامی که بهاء از ارواح شننهر میترسنند ،ضننحاک او را به سننینهاش میچسننباند.
سننخاوتمندانه برايش بازیهای سننرگرمکننده ،شننیرينی ،شننکالت ،نوشننابه و بسننتنی
میخرد .آنهنا در کالسهنای تئناتر ،پینانو و رق ،شنننرکنت میکننند کنه در پرورشنننگناه
برايشان ممنوع بود؛ چنانکه شادی ،خوشی و امید برايشان ممنوع بود.
هر شننب برايش داسننتان میگفت .داسننتانی از دو عاشننق به نام ضننحاک و بهاء ،که با
عشقی مبارک و هزار ساله زندگی میکردند و هیچگاه در پرورشگاه زندگی نکردند.
وقتی او مانند يک فرشنته سنر روی و خوشقلب در کنارش بود ،ضنحاک او را با ترمه
خود میپوشناند .از او با حسناسنیت بسنیاری نگهداری میکند .مانند مادری بزرگ به او
محبنت میکنند و او را بنا قلبش ،از ظلم پرورشنننگناه نگناه میدارد .از غنذايش بنه او
میخوراند .ترسنش را با تعريف داسنتانی از آينده زيبايشنان ،آرام میکند .آنها خانوادهای
خوشبخت خواهند بود و در خانهای گرم و زيبا زندگی خواهند کرد.
در آسنمان صناف تابسنتان ،از نور ماه لذت میبرند .همراه هم در اتاق پیانو ،روی فرش
نرم دراز میکشنند تا زير لوسنتر کريسنتالی زيبا باشنند که با نور درخشنندهاش ،چشنمها
را خیره ،روح را خشنود و رنگهای شاد را در اتاق پراکنده میکند.
ضننحاک او را به سننینه خود میچسننباند؛ و برايش از آينده زيبايی که در انتظارشننان
اسنت ،میگويد .بهاء آن آرزوها را با هیجانی کودکانه میشننودو برايش زمزمه می کرد،
عشقت را آفريدم تا زير باران بدون چتر نباشم.
نهتنها بهاء زندگیاش را بازيافته اسنننت ،بلکه ضنننحاک نیز مانند او ،پس از آنکه غم و
اندوه پرورشنگاه را فراموش کرد ،به کودکی بازگشنت و تصنمیم گرفت با شنادی زندگی
کند .او برای معشنوقه سنر روی جذابش ،تسنلیم غروب قلبش شند و با او ترانه کودکانه
289 النّسیان الثّالثون
مورد عالقنه خود ،يعنی «بهناء ،نور بنانوی بنانوان اسنننت» را میخوانند .او ديگر چشنننم
آسیبديدهاش را از ياد برد.
بهاء با کمک ضننحاک توانسننت خیلی زود خواندن و نوشننتن را بیاموزد .خطش مثل
همیشننه نازک بود و به سننختی خوانده میشنند .با اين حال بهاء هرگز نفهمید که چرا
صنورتش بزرگتر از سننش اسنت .او دختری کوچک اسنت ،اما چهرهاش همسنن ضنحاک
اسنت .همچنین موهای خاکسنتری فراوانی دارد که آن را در میان کودکان هم سنن و
سال خود نمیبیند.
او واکنش غافلگیرانه مردم را نسننبت به حرکات کودکانهاش يا پرسننشهای سنناده و
معصننومانهاش درک نمیکرد ،و هیچگاه از ضننحاک نپرسننید که چرا او را در مکانهای
عمومی سنیده صندا میکند؛ در حالی که کودک اسنت .او خود را اينگونه قانع کرد که
گرچه کودکی زيبا و ظريف است ،اما به زودی بزرگ و خانمی دلفريب میشود.
با گذشنت زمان ،بهاء پرسنشهای خود را درباره تفاوت سنن و صنورتش فراموش کرد .او
با همسننرش ضننحاک ،زندگی مشننترکش را آغاز کرد .کسننی که بدنش را به اشننتراک
نمیگنذارد ،ينا آن را بنه خناطر هوس خود نمی خواهند؛ چراکنه ضنننحناک میخواهند بنا
معصننومیت کودکانه او زندگی کند؛ بدون به زنجیر کشننیدنش يا تجاوز به او ،و تنها از
بوی رايحه طبیعی بهاء که مخلوطی از بنفشنه و چوب صنندل اسنت ،بهرهمند میشند.
بهاء در زندگی ضننحاک ،شننادیاش ،موفقیتش و شننهرتش مشننارکت میکند .پس از
ازدواج ،ضنحاک مهمانی بزرگ و شنادی را ترتیب داد و بسنیاری از دوسنتان ،آشننايان،
همکاران دانشنگاه ،دانشنجويان ،رسنانهها ،نويسنندگان ،انتشناراتیها و همسنايههايش را
دعوت کرد .برادرخواندهاش (جورج سلیم) ،ساقدوش وی و باربارا ساق دوش بهاء بود.
بهاء لباس عروس صنورتی رنگی پوشنید که آن را از زيباترين خانههای مد شنهر انتخاب
کرده بود .او جلوی میهمانان ،با خوشنحالی بسنیار به آن افتخار میکرد .او هرگز به ياد
نمیآورد که نیمقرن آرزو داشنت در عروسنیاش لباس عروس سنفید بپوشند .او از اينکه
290أَدرَکَهَا النّسیان
دستش در دست مردی بود که با او ازدواج کرده است ،احساس غرور میکرد؛ چراکه او
ديوانهوار دوسننتش دارد و میخواهد در کنارش آيندهای همراه با خوشننبختی داشننته
باشند .او آرزوی داشنتن فرزندی شنبیه ضنحاک را فراموش کرد ،که با صندا کردن واژه
«مامان» ،قلبش را شاد کند.
ضنحاک تصنمیم گرفت تاج گل صنورتی روی سنرش بگذارد تا موهای کوتاه قرمز آغشنته
به گلهای صنورتی را آشنکار کند تا شنبیه تصنوير الهه افسنانهای شنود که ناشنر روی جلد
کتاب حماسه معروف «مزامیر عاشقان در جهان آرزوی وصال» قرار داده است.
او همچنین تصننمیم گرفت حلقه ازدواجی نخرد و حلقههای طالی ازدواج را که بهاء با
خود به دنیای سرد و برفی آورده بود ،نگاه دارد.
ضحاک به بهاء پیشنهاد داد پس از آنکه زندگی جديد و تولد جديد داشت ،نام جديدی
برايش انتخاب کند تا از گذشنته کامل جدا شنود؛ اما او مصنمم بود که نام خودش بهاء و
نام او ضنننحاک باقی بماند؛ چراکه آنها در گذشنننته هیچ شنننادیای جز همین دو نام
نداشتند.
ضنحاک عینکش را برداشنت و ديگر چشنم آسنیبديدهاش را پشنت آن پنهان نکرد و با
دو چشم خود نور ،عشق ،شادی و معصومیت را میديد.
بهاء چشنم آسنیبديده او را نوازش می کرد و مهربانیاش را بر او میکارد؛ بیآنکه از او
بپرسند چه بر سنرش آمده اسنتت و چه کسنی آن را شنکسنتت و چه زمانیت و چطورت و
چرات
بهاء و ضنحاک اکنون در حال نوشنتن داسنتان جديد مشنترکشنان هسنتند .اين داسنتان
درباره مرد عاشنننقی به نام ضنننحاک خواهد بود که به دلیل سنننرطان مغز ،نتوانسنننت
معشنوقش بهاء را از کمای ابدی خارج کند .او به کما رفت ،تا با او در دنیای ناشنناخته
ديدار کنند .او در آنجنا زندانی اسنننت و ظلم به اراده او وجود دارد .پس به کمنايی ماننند
291 النّسیان الثّالثون
کمای او رفت تا او را در دنیای نیسننتی و ناشننناخته ديدار کند؛ جايی که بهاء به اجبار
زندانی بود.
آنها مدتها سنرگردان بودند و به دنیای دوردسنتی فرومیرفتند که فقط آن دو و تعداد
اندکی از عاشقان بزرگ میتوانستند درک کنند.
اکنون هیچکس نمیداند که ضننحاک و معشننوقه سننر روی و دلفريبش بهاء ،به کجا
رفتهاند .همه آنچه که میشننناسننند و در داسننتانشننان میبینند ،اين اسننت که آن دو
توانسنتند در دنیايی دور از اين دنیای شنرور ،همديگر را ديدار کنند و در آنجا با رؤيای
عشق ابدیشان زندگی میکنند.
اين چیزی بود که باربارا نوشنته اسنت .نام داسنتانش «فراموشنی آن دو را در بر گرفت»
بود .اين رمان در سرزمین برفی و يخی بسیار مشهور و پر فروش شد.
در رمان ديگری به اسننم «فراموشننی پسننر را در بر گرفت» ،بهاء همواره منتظر بود که
ضنحاک از بیهوشنی اش که چند سنال طول کشنیده بود ،بیدار شنود .ولی او هرگز بیدار
نشند؛ با وجود آنکه بهاء همواره حوادث رمانشنان را برايش میخواند .رمانی که خودش
نوشنته بود تا سنرنوشنت شناهد خوشنبختی دوبارهاش باشند .پس هنگامی که بیدار شنود،
با اين داسنتان ،زندگی نکبتبارش را فراموش میکند .با اين حال ،او از کما بیدار نشند؛
هرچند بهاء اطمینان داشنننت که ضنننحاک روزی به او لبیک خواهد گفت و ناگهان از
خواب بیدار خواهد شند و خسنته به چشنمان بهاء نگاه میکند و به او میگويد :من تو را
میشناسم .تو بهاء هستی.
در دستنويس بهاء که ضحاک نتوانست آن را بسوزاند ،بهاء در پايان نوشت:
او مسنیری به سنوی ضنحاک پیدا نکرد .به همین دلیل او ضنحاک جديدی را با تخیل
رؤيايی خود ابداع کرد و درباره نامش ،داسننتانهای بسننیاری نوشننت تا به نامی سنناده
تبديل شد و سرانجام در لیست مردگان در سردخانه دانشکده پزشکی دانشگاه پايتخت
292أَدرَکَهَا النّسیان
قرار گرفت؛ زيرا هیچکس تمايلی به دريافت بدنش از بیمارسنتان نداشنت و بیمارسنتان
آن را به حساب خودش ،در جايی از زمین دفن کرد.
کودکان پرورشنگاه نیز ،داسنتانی ترسنناک روايت کردند .اين داسنتان درباره ارواحی بود
که در زيرزمین زندگی میکردند .يکی از آنها ،بهاء قرمز نفرينشننده و ديگری ضننحاک
که عاشق او بود .مدير پرورشگاه ،آن دو را در زيرزمین زندانی کرد تا از گرسنگی مردند
و در خاک زيرزمین دفن شدند.
در رمان مهمتر و کمتر شننناخته شننده ،جزئیات خاص رويدادها وجود نداشننت و هیچ
درد ،خاطره ،انتظار و کمايی در کار نبود .فقط او پسر جوانی بود که قلبی دلیر و عاشق
داشنت و اسنمش ضنحاک بود و دختری کوچک با موهای قرمز ،زيبا و زنانه ،که نامش
بهناء بود .يکی از آنهنا از لحظنه تولند تنا لحظنه مرگ ،عناشنننق ديگری بود؛ بیآنکنه نگران
اتفاقهايی باشد که برای ديگری بین لحظه تولد تا مرگ میافتد.
293 النّسیان الثّالثون
بعد از پایان
در افقی سناحلی ،هیچ دو سنايهای وجود ندارد که به سنوی فراخی گسنترده شنوند؛ در
حالی که با عشنقی که هرگز نمیمیرد ،شنادی کنند؛ و هیچکس برای آنها نام ،خاطره يا
تاريخی نمیدانسنننت؛ و خورشنننیند که در افق دريای خونین فرو میرود ،آنهنا را به دو
خیال سیاه تبديل میکند.
آغاز
من دختر را میبینم.
البدايه
آغازی دوباره
انی اراکَ
تو را می بینم
294أَدرَکَهَا النّسیان
295 پیوستها
پیوست ها
سنناء کامل أحمد شنعالن در سنال 1977م در محله صنويلح ،در شنهر عمان متولد شند .او
اولین فرزند از يک خانواده 12نفرى بود .اصنالت خانوادگی وی به روسنتای بیت نتیف در
اسنتان الخلیل فلسنطین برمیگردد .او در سنال 1998م ،لیسنانس زبان و ادبیات عربی را از
دانشگاه يرموک ،کارشناسی ارشد را در سال 2003م در ادبیات حديث از دانشگاه اردن و
دکترای زبان و ادبیات عرب را در سننال 2006م از همین دانشننگاه با درجه ممتاز دريافت
کرد و به عنوان عضنو هیئت علمی دانشنگاه اردن مشنغول به خدمت شند .او در دانشنگاه
اردن در دو سنال متوالی 2007و 2008م اسنتاد برجسنته و نمونه شند؛ چنانکه در سنال
2005م نیز رتبه دانشننجوی ممتاز را کسننب کرد .در آوريل 2014م ،موفق به کسننب
دکترای افتخاری روزنامه نگاری و رسننانه از کمبريج شنند و بهعنوان خبرنگار در برخی از
296أَدرَکَهَا النّسیان
مجالت عربی ،فعاالن حقوق بشننر ،حقوق زنان ،حقوق کودکان و عدالت اجتماعی مشغول
گرديد .بسنیاری از نمايش نامه های وی در تئاترهای محلی و عربی اجرا شنده اسنت .او در
کنفرانسهنای محلی ،عربی و جهنانی در مسنننائنل مربوط بنه ادبینات ،نقند ،فرهننگ ،حقوق
بشننر و محیط زيست مشارکت گستردهاى داشت .در همه پرسی عربی که در سال 2008
م در مینان 60بنانوی عرب صنننورت گرفنت ،او بنه عنوان يکی از موفقترين بنانوان عربی در
مجله «سننیدتی» که به دو زبان عربى و انگلیسننى چاپ مىشننود ،معرفى شنند .در سننال
2014م از سنوی سنازمان بین المللی صنلح و دوسنتی در دانمارک ،موفق به اخذ سنتاره
صنلح شند .او عضنو بیشنتر محافل ادبی ،دانشنگاهی ،رسنانهای ،میسنسنات تحقیقاتی ،حقوقی،
محلی ،عربی و جهانی است؛ از آن جمله مىتوان به اين موارد اشاره نمود:
عضو انجمن نويسندگان اردن؛ ✓
عضو اتحاديه نويسندگان عرب؛ ✓
عضو کانون نويسندگان آينده؛ ✓
عضو انجمن فرهنگی کارک؛ ✓
عضو باشگاه فرهنگی دانشگاه اردن؛ ✓
عضو افتخاری خانه فرهنگ ناجی نعمان؛ ✓
عضو خانه انديشه و فرهنگ مشرق زمین؛ ✓
عضو انجمن نويسندگان عرب؛ ✓
عضو افتخاری مرکز مطالعات و تحقیقات مديترانه؛ ✓
عضو انجمن مترجمان و زبان شناسان عرب واتا؛ ✓
عضو هیئت تحريريه سواحل دجله؛ ✓
عضو هم افزايی میسسه همبستگی زنان؛ ✓
عضو انجمن ناقدان اردن؛ ✓
عضو سازمان رسانههای الکترونیکی فرهنگی عربی؛ ✓
297 پیوستها
او در اماکن مختلفى عهدهدار مسیولیتهايى بوده است که بهاجمال عبارت است:
استاد تمام وقت آموزش زبان عربی به افراد غیر بومی؛ •
استاد پاره وقت در دانشگاه اردن؛ بخش زبانها؛ •
استاد پاره وقت بخش زبان و ادبیات عرب دانشگاه اردن؛ •
معلم عربی دوره متوسطه به مدت هفت سال؛ •
معلم درس نمايشنامه و تئاتر برای دانش آموزان به مدت چهار سال؛ •
خبرنگار مجله فرهنگی الجسرۀ در قطر؛ •
يک ستون ثابت هفتگی در روزنامه الدستور اردنى به او اختصاص دارد؛ •
يک ستون ثابت هفتگی در روزنامه مراکشى به او اختصاص دارد؛ •
يک ستون ثابت هفتگی در روزنامه رائد سودانى به او اختصاص دارد؛ •
298أَدرَکَهَا النّسیان
-يک سننتون ثابت هفتگی در مجله أصننداء الفلکیۀ در امارات متحده عربى به •
او اختصاص دارد؛
يک ستون ثابت هفتگی در مجله رؤى سعودى به او اختصاص دارد؛ •
يک ستون ثابت هفتگی در مجله حکمۀ عراقى به او اختصاص دارد؛ ✓
دبیرکل جايزه بنیاد الوراق برای انتشار و توزيع برای سال 2009؛ ✓
نماينده سازمان بین المللی زنان در اردن؛ ✓
و ...
س ناء ش عالن حدود 63جایزه بین المللی ،عربی و محلی در زمینههای مختلف
رمان ،داس تان کوتاه ،ادبیات کودکان و تحقیقات علمی و تئاتر دارد؛ برخى از این
جوایز به اجمال به شرح زیر است:
• جايزه آژانس سفنکس در سال 2009م بخاطر داستان «نفس أمّارۀ بالعشق».
• جايزه داستان «زرياب» در سال 2008م از شهردارى اربد در اردن؛
جايزه نمايشنامه «دعوۀ على العشاء» در سال 2008م از طرف وزارت فرهنگ •
جدّه؛
جايزه نشنننانههاى فرهنگى در مجموعه داسنننتانهاى «عام النمل» در سنننال •
2008م؛
جايزه اول «باسم حبّی لک» در سال 2008م؛ •
جايزه داستان «صاحب القلب الذهبی» در سال 2007م؛ •
جايزه داستان کوتاه «حکايۀ لکلّ الحکايات» در سال 2007م؛ •
جايزه اول مجموعه داستانى «عینا خضر» در سال 2006م؛ •
جايزه اول چاپ سوم نمايشنامه «ضیوف المساء» در سال 2006م؛ •
جايزه داسننتان «رسننالۀ عاجلۀ» از طرف انجمن مبارزه با خشننونت در سننال •
2006م؛
جايزه اول مجموعه داستانى «کابوس» در سال 2006م؛ •
جايزه اول نمايشنامه «ستۀ فی سرداب» در سال 2006م از دانشگاه اردن؛ •
جايزه داستان «السقوط فی الشمس» در سال 2005م؛ •
جايزه داسنتان «الحکايۀ» در سنال 2005م از دانشنگاههاى اردن و کسنب لقب •
بهترين داستاننويس؛
و.
300أَدرَکَهَا النّسیان
نمايشنامه
نمایشنامه تئاترى
-او فصلى از کتاب «المبدع» محیىالدين زنکنه را با نام «الذين اليموتون» با همکارى
دوسننتانش نوشننت .اين کتاب در سننال 2010م در سننلیمانیه عراق در انتشننارات دار
سردم چاپ شد.
-فصنننلى از کتناب «نظرات نقندينۀ فی عنالم محیى الندين زنکننۀ ايبنداعی» محیىالندين
زنکنۀ را با نام « الفنتازيا رداء للتثوير فی التجربۀ القصننصننیۀ عند محیى الدين زنکنه»
نوشننت .اين کتاب در سننال 2010م در میسننسننه کالويز چاپ شنند و اکنون به چاپ
چهاردهم رسیده است.
-فصنلى از کتاب «دراسنات نقديۀ عن األدب الکردی» را با نام «شنهادۀ ببداعیۀ لألديبۀ
األردنیۀ سنناء شنعالن» نوشنت .اين کتاب در سنال 2010م در دهوک کردسنتان عراق
در انتشارات اتحاد األدباء الکرد چاپ شد.
« -األسننطورۀ فی روايات نجیب محفو » که در سننال 2006م ،در قطر در انتشننارات
نادی الجسرۀ چاپ شد.
« -الثقنافنۀ بنالمجنان من دار نعمنان للثقنافنۀ» کنه آن را بنا گروهى ديگر از
نويسندگان در حوزه نقد نوشت و در سال 2006م در دار نعمان للثقافۀ چاپ شد.
كتاب
« -دور جاللۀ فی مکافحۀ ايرهاب :تفجیرات عمان فی قصن »،که در سنال 2006م در
عمان در انتشارات دارالخلیج چاپ شد.
کتابهای درسی
«تعلیم اللغنۀ العربینۀ للنناطقین بغیرهنا» کنه آنرا بنا همکنارى برخى از میلفین ▪
نوشت .اين کتاب در سال 2011م در انتشارات دانشگاه اردن چاپ شد.
تألیفات خالقانه
مجموعه داسننتانى «ترتیل الماء» که در سننال 2010م در انتشننارات وزارت ▪
فرهنگ اردن چاپ شد.
مجموعه داسنتانى مشنترک با داسنتانسنرايان عرب با عنوان «فی العشنق» که ▪
در سال 2009م در انتشاراتى آژانس سفنکس مصر به چاپ رسید.
مجموعه داسنتانى «رسنالۀ بلى ايله» که در سنال 2009م با حمايت میسنسنه ▪
قطان در داراآلداب لبنان چاپ شد.
مجموعه داسنتانى «مقامات ايحتراق» که در سنال 2006م در انتشنارات نادى ▪
الجسرۀ الثقافی قطر چاپ شد.
مجموعه داسنتانى «ناسنک الصنومعۀ» که در سنال 2006م در انتشنارات نادى ▪
الجسرۀ الثقافی قطر چاپ شد.
303 پیوستها
داسنتان کودکانه «اللّیث بن سنعد :ايمام المتصندق» که در سنال 2008م در ▪
انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد.
داسنتان کودکانه «العزّبن عبدالسّالم :سلطان العلماء وبائع الملوک» که در سال ▪
2008م در انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد.
داسنتان کودکانه «عبّاس بن فرناس :حکیم األندلس» که در سنال 2007م در ▪
انتشارات الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد.
داسنتان کودکانه «صناحب القلب الذّهبی» که در سنال 2007م در انتشنارات ▪
الجسنرۀ الثقافى قطر چاپ شد.
305 پیوستها