You are on page 1of 4

‫با توجه به اینکه موضوع تغییر را در پدیدار شناسی هرمنویکی هیدگر دنبال می کنیم‪ ،‬و شاخص پروژه فکری

هایدگر رابطه «بودن‬


‫با زمان» به مثابه پاسخ به پرسش «معنای بودن» است‪ ،‬مقدمه ای در باره آراء دیلتای در مورد «معنا» که در اندیشه ورزی هایدگر‬
‫بسیار تاثیر گذار بوده است‪ ،‬بیفایده نیست‪.‬‬

‫دیلتای [معنا را] به مثابه خصوصیت بنیادی زندگی انسانی محسوب میکن‪33‬د و ب‪33‬ر قص‪33‬دمندی «خ‪33‬ود» انس‪33‬ان در این رابط‪33‬ه‬
‫تاکی‪33‬د می ورزد‪« .‬منظ‪33‬ور از هدفمن‪33‬دی اینس‪33‬ت ک‪33‬ه ه‪33‬ر کس در قلم‪33‬رو حس‪33‬ی خ‪33‬ود‪ ،‬چیزه‪33‬ا را فق‪33‬ط ب‪33‬ه عن‪33‬وان آنچ‪33‬ه ب‪33‬ا‬
‫اهدافمعطوف به آینده وی مرتبط باشند‪ ،‬درک می کند‪ .‬و به همینسان‪ ،‬حافظه هرکس فقط آن دسته از حوادث گذشتهرا به‬
‫یاد میآورد که به نحوی با دلمشغولیهایکنونی وی مرتبط باشد‪ .‬بنابراین‪ ،‬برخالف روانشناسی متافیزیکی سنتی که ادعا میک‪3‬رد‬
‫روان اساسًا بدون تغییر و ثابت و بیزمان و ابدی است‪ ،‬کامًال زمانمند است‪( ».‬برنز‪ -‬پیکارد‪)241 :‬‬

‫هر کسی در پی «سازمان دادن» به خود برحسب معنایی است که همواره ناقص‪ ،‬موقتی و تقریبی است و در تالش ب‪33‬رای‬
‫‪1‬‬
‫اقتباس میکند‪ .‬ما میت‪33‬وانیم بگ‪33‬وییم ک‪33‬ه این‬
‫قدرت»‬ ‫آن چیزی است که اکنون دیلتای از اصطالح نیچهای «اراده معطوف به‬
‫‪2‬‬
‫«نقشه»است‪ .‬این خود در پی مبدل ک‪333‬ردن ط‪333‬رح‬ ‫خود دائمًا در حال تالش برای بافتن تارهای متفاوت زندگیاش در قالب یک‬
‫زندگی خود به یک داستانی است که ارزش گفتن داشته باش‪3‬د و آن را ب‪3‬ه ص‪3‬ورت ی‪3‬ک واح‪3‬د روایی ارائ‪3‬ه میده‪3‬د و آنگ‪3‬اه‬
‫بهطور مستمر اجزاء زندگیاش را تفسیر و بازتفسیر مینماید تا به یک کل منسجم مبدل سازد‪.‬‬

‫به تعبیر دیلتای‪ ،‬خود انسانی و هر گروه فرهنگی تالش می کند که داستان خودش را‪ ،‬که توسط خودش ساخته شده است‪،‬‬
‫روایت کند‪ .‬بهعالوه‪ ،‬دائمًا در حالبازگویی داستانش است به گونهای که خ‪33‬ودش را در پرت‪33‬و تج‪33‬ارب جدی‪33‬د و ت‪33‬أمالت جدی‪33‬د‬
‫درباره خود مورد بازنگری و ارزیابی مجدد قرار میدهد‪ .‬بن‪33‬ابراین آگ‪33‬اهی انس‪3‬انی ب‪33‬ه مثاب‪33‬ه مت‪33‬نی اس‪3‬ت ک‪33‬ه دائم‪ً3‬ا در ح‪3‬ال‬
‫بازنویسی خود است‪( .‬پاورقی برنز و پیکارد‪)246 :‬‬

‫‪3‬‬
‫‪ 8-1-6‬معنا‪ :‬مقوله جامع انسان‬

‫‪« ...‬فهِم » سرشت زندگی مشتمل است بر مقوالتی که هیچ ربطی به طبیعت ندارد‪ .‬نکته تعیینکننده آن است که این مق‪33‬والت‬
‫بهصورت پیشینی همچون چیزی بیگانه بر زندگی اعمال نمیشوند‪ ،‬بلکه در درون سرشت آن ج‪33‬اری هس‪33‬تند‪ ...‬م‪33‬ا نمیت‪33‬وانیم‬
‫بهنحو منطقی بر تعداد این مقوالت حد بگذاریم یا رابطه میان آن‌ه‪33‬ا را ص‪33‬ورتبندی ک‪33‬نیم‪ .‬معن‪33‬ا‪ ،‬ارزش‪ ،‬ه‪33‬دف‪ ،‬پیش‪33‬رفت و‬
‫آرمان از جمله این مقوالت هستند‪.‬اما‪ ،‬کلیت یک زندگی‪ ،‬یا هر بخش‪33‬ی از زن‪33‬دگی بش‪33‬ر فق‪33‬ط ب‪33‬ر حس‪33‬ب مقول‪33‬ه معن‪33‬ائی ک‪33‬ه‬
‫بخشهای متفرد برای فهم کل دارند قابل درک می شود‪ .‬تمامی دیگ‪33‬ر مق‪33‬والت ن‪33‬یز ب‪33‬ه این مقول‪33‬ه وابس‪33‬تهاند‪ .‬معن‪33‬ا‪ ،‬مقولهای‬
‫جامع است که زندگی را از طریق آن میتوان فهمید‪.‬‬
‫‪1‬‬
‫‪.the will to power‬‬
‫‪2‬‬
‫‪.plot‬‬
‫‪3‬‬
‫‪.Ibid. pp. 235-45.‬‬

‫‪1‬‬
‫‪ ...‬نگرشی عمیقتر به موضوع‪ ،‬نوعی سازماندهی را حتی در ضعیف ترین روانها آشکار میسازد‪ .‬این امر را واضحتر از‬
‫هرجا در آنجا میبینیم که مردان بزرگ‪ ،‬سرنوشتی تاریخی دارند؛ اما هیچ زندگیای آنقدر کممایه نیست ک‪33‬ه خطس‪33‬یر آن هیچ‬
‫سازمانی را دربر نداشته باشد‪. ...‬‬

‫مقوله معنا به رابطه اجزای یک زندگی با کلیت آن‪ ،‬ک‪3‬ه درونِی زن‪3‬دگی اس‪3‬ت‪ ،‬ش‪3‬کل میبخش‪3‬د‪ .‬این پیون‪3‬دها تنه‪3‬ا از طری‪3‬ق‬
‫حافظهای شکل میگیرند که از طریق آْن ما گذشته خویش را مرور میکنیم‪ .‬بدین ترتیب‪ ،‬معنا همانا فهمیدن زندگی است‪ .‬ما‬
‫معنای یک لحظه در گذشته را درمییابیم‪ .‬این امر از آنجا برای فرد اهمیت مییابد که در [این گذش‪33‬ته]‪ ،‬ی‪33‬ک کنش ی‪33‬ا رخ‪33‬داد‬
‫بیرونی‪ ،‬او را در برابر آینده متعهد میسازد‪ .‬یا شاید طرح فرد برای زندگی آینده در آن درک ش‪3‬ده باش‪3‬د‪ .‬این ب‪3‬رای زن‪3‬دگی‬
‫اجتماعی از آن جهت اهمیت دارد که فرد با بودِن ذاتِی خویش‪ ،‬در شکلگیری نوع بشر دخالت و مساهمت داش‪33‬ته اس‪33‬ت‪ .‬در‬
‫تمامی این موارد و دیگر موردها‪ ،‬هر لحظه خاْص معنای خود را در رابطهاش با کل مییابد‪ ،‬از پیوند میان گذش‪3‬ته و آین‪33‬ده‪،‬‬
‫میان فرد و نوع بشر‪ .‬اما ارتباط خاص اجزاء با کل در زندگی شامل چیست؟‬

‫این رابطهای است که هیچگاه کامل نخواهد شد‪ .‬باید تا پایان زندگی منتظر ماند؛ زیرا تنها در لحظه مرگ است ک‪33‬ه میت‪33‬وان‬
‫به بازخوانی کلیتی پ‪33‬رداخت ک‪33‬ه رابط‪33‬ه می‪33‬ان اج‪33‬زاء را مش‪33‬خص میکن‪33‬د و ب‪33‬رای در اختی‪33‬ار داش‪33‬تن تم‪33‬ام م‪33‬واد الزم ب‪33‬رای‬
‫مشخصنمودن معنای تاریخ نیز باید تا پایان آن منتظر ماند‪ .‬از سوی دیگر‪ ،‬کل نیز تنها زمانی در برابر ما قرار میگیرد که‬
‫از طریق اجزایش فهمپذیر شده باشد‪« .‬فهم» همواره میان این دو منظر در حال رفتوآمد است‪ .‬برداشت ما از معنای زندگی‬
‫متداومًا تغییر میکند‪ .‬هر برنامهای برای زندگی‪ ،‬بیانی اس‪3‬ت از ن‪3‬وعی نگ‪3‬رش ب‪3‬ر معن‪3‬ای زن‪3‬دگی‪ .‬اه‪3‬دافی ک‪3‬ه ب‪3‬رای آین‪3‬ده‬
‫مشخص میکنیم نیز بهواسطه معنایی متعین میشود که ما ب‪33‬ه گذش‪33‬ته اطالق میک‪33‬نیم‪ .‬ش‪33‬کلبندِی عملِی زن‪33‬دگی ن‪33‬یز ب‪33‬ر مبن‪33‬ای‬
‫معنایی مورد قضاوت قرار میگیرد که ما به آن چیزی میدهیم که بهخاطر میآوریم‪.‬‬

‫معنا همانا آن رابطه خاصی است که در زن‪33‬دگی می‪33‬ان اج‪33‬زاء و کلیت برق‪33‬رار اس‪33‬ت‪ .‬م‪33‬ا این معن‪33‬ا را از طری‪33‬ق [برق‪33‬راری‬
‫ارتباط میان] واژگان و جمله و بهواسطه حافظه و ظرفیتهای پیشروتشخیص میدهیم‪ .‬ماهیت این رابطه‪-‬معنا مستخرج از آن‬
‫الگوی زندگی است که در هر زمان بهواسطه تعامل ساختار زنده و محیطاش شکل میگیرد‪.‬‬

‫بر این اساس‪ ،‬آن چیست که در تأمل هر فرد بر زندگیاش‪ ،‬الگویی را قوام میبخشد که اجزاء را با کل در پیوند قرار میده‪33‬د‬
‫و زندگی را فهمپذیر میسازد؟ هر تجربه‪ ،‬واحدی اس‪3‬ت متش‪3‬کل از اج‪3‬زایی ک‪3‬ه بهواس‪3‬طه ی‪3‬ک معن‪3‬ای مش‪3‬ترک ب‪3‬ا یک‪3‬دیگر‬
‫مرتبط میشوند‪ .‬راوی نیز با تأکید بر عناصر مؤثر درون هر مجموعه رخداد میتواند [بر مخاطب] تأثیر بگذارد‪ .‬مورخ نیز‬
‫برخی انسانها را برجسته میکند و برخی نقاطعطف زندگی را معنابخش توصیف مینماید‪ ...‬اجزاء ه‪33‬ر زن‪33‬دگی‪ ،‬ب‪33‬رای کلیت‬
‫آن معنای مشخصی دارند‪. ...‬‬

‫هر بیانی نیز تا آنجا که نشانهای است که به چیزی ارج‪3‬اع دارد ک‪3‬ه بخش‪3‬ی از زن‪3‬دگی اس‪3‬ت‪ ،‬معن‪3‬ادار میش‪3‬ود‪ .‬زن‪3‬دگی هیچ‬
‫معنایی غیر از خودش ندارد‪ .‬در آن هیچ چیزی نیست که به معنایی خارج از آن اشاره داشته باشد‪.‬‬

‫‪ ...‬زندگی همانند نوایی است که ُن تهای آن بیانی از واقعیتهای پنهان درون آن نیستند‪ .‬همانند نتهای یک ملودی‪ ،‬زن‪33‬دگی ن‪33‬یز‬
‫بیانگر هیچ چیزی غیر از خودش نیست‪.‬‬

‫‪2‬‬
‫‪ ...‬سادهترین موردی که معنا در آن وقوع مییابد‪ ،‬فهم یک جمله است‪ .‬هر واژه معنایی دارد و‪-‬با بههمپیوستن آن‌ها ‪ -‬ما ب‪33‬ه‬
‫معنای جمله دست مییابیم‪ .‬در اینجا فهم جمله از رهگذر معنای واژگان منفرد میسر میشود‪ .‬اما در اینجا تع‪33‬املی می‪33‬ان کلیت‬
‫و اجزاء وجود دارد که ابهامهای معنا از طریق آن روشن شده و معنای هر واژه منفرد تعیین میشود‪.‬‬

‫‪ ...‬رابطه مشابهی میان اجزاء و کلیت زندگی وجود دارد و در اینجا نیز فهم کل‪ ،‬یعنی فهم اهمیت زندگی‪ ،‬از معنای اجزاء‬
‫منتج میشود‪.‬‬

‫‪...‬ما در جستوجوی آن نوعی از پیوند هستیم که ذاتی زندگی است و آن را در رخ‪33‬دادهای منف‪33‬رد میج‪33‬وییم‪ .‬در ه‪33‬ر ی‪33‬ک از‬
‫این رخدادها که در [کلیت] الگو نقش دارند‪ ،‬بخشی از معنای زندگی میبایست نهفته باشد‪. ...‬‬

‫ما تنها میتوانیم به فهم زندگی «نزدیک» شویم؛ این در طبیعت زندگی و «فهم» وجود دارد که زن‪33‬دگی بس‪33‬ته ب‪33‬ه نظرگ‪33‬اهی‬
‫که آن را در طول زمان درنظر آوریم‪ ،‬ابعاد مختلف خویش را به روی ما میگشاید‪ ....‬از نظرگ‪33‬اه ارزشها‪ ،‬زن‪33‬دگی گنجین‪33‬ه‬
‫‪5‬و‬
‫همس‪33‬ازیهاناهمس‪33‬ازیها [ج‪33‬اری‬ ‫است که ماهیتًا مثبت یا منفی است؛ و در آن فضای آشفتهای ممل‪33‬و از‬‫‪4‬‬
‫زیستمانی‬ ‫بیپایاِن ارزشهای‬
‫است] که ناهمسازیها به همسازی مبدل نمیشود‪. ...‬‬

‫در خ‪33‬وِد زن‪33‬دگی‪ ،‬غم جانک‪33‬اهی نس‪33‬بت ب‪33‬ه کرانمن‪33‬دی آن و اش‪33‬تیاق ب‪33‬ه غلب‪33‬ه ب‪33‬ر این کرانمن‪33‬دی نهفت‪33‬ه اس‪33‬ت‪ ،‬تقالیی ب‪33‬رای‬
‫واقعیتبخشی و عینیتبخشی‪ ،‬حذف یا انکار محدودیتها‪ ،‬جداییها‪ ،‬و ترکیبهای موجود‪.‬‬

‫‪ ...‬زندگی و مجموعه [رخدادهای] آن الگویی را شکل میبخشند که از طریق ج‪3‬ذب مت‪3‬داوم تجربی‪3‬ات ن‪3‬و ب‪3‬ر پای‪3‬ه تجربی‪3‬ات‬
‫کهنه پیش میرود‪ :‬من این را ساختار ذهنِی مکتَس ب مینامم‪ ...‬این ام‪33‬ر مشخص‪33‬ات ه‪33‬ر زن‪33‬دگی را برمیس‪33‬ازد و نبای‪33‬د انتظ‪33‬ار‬
‫داشته باشیم که آن را فارغ از هر تعصبی درک کنیم‪...‬‬

‫‪ ...‬زیستمان هر انسان‪ ،‬تفرد او را قوام میبخشد‪ .‬محدودیتهای آن‪ ،‬ایجاد رنج و [در کنار آن] اشتیاق به غلب‪33‬ه ب‪33‬ر این رنج را‬
‫به دنبال دارد‪ .‬کرانمندْی تراژیک است و ما خود را مجبور به فراروی از آن مییابیم‪ .‬مح‪3‬دودیْت خ‪3‬ود را از ب‪3‬یرون چون‪3‬ان‬
‫فشاِر دنیای بیرونی بر ذهن بیان میکند‪ .‬این امر میتواند بهواسطه قدرت موقعیته‪3‬ا و خصیص‪3‬ه ذهن آنق‪3‬در ق‪3‬وت یاب‪3‬د ک‪3‬ه از‬
‫پیشرفت ممانعت بهعمل آورد‪ .‬اما در اغلب موارد‪ ،‬کرانمندْی انس‪3‬ان را ب‪33‬ه تالش ب‪33‬رای غلب‪33‬ه ب‪33‬ر فش‪3‬اِر موقعیته‪33‬ای جدی‪33‬د و‬
‫رابطههای جدید انسانی وادار میکند‪ .‬از آنجا که تمام وضعیتها بهیک اندازه کرانمند هستند‪ ،‬خواست ق‪33‬درت متش‪33‬ابهی ناش‪33‬ی‬
‫از موقعیتمندی [انسان] فوران میکند؛ درواقع خواست متشابهی برای آزادی درونی که ناشی از محدودیتهای درونی است‪...‬‬
‫من این الگوِی زندگی درونگرایانه‪ -‬که پیشروِی بیوقفه تغییرات را تسریع میبخشد ‪ -‬را «بسط» مینامم‪.‬‬

‫این مفهوم کامًال متفاوت است از تخیالت متوهمان‪3‬ه درب‪3‬اره پیشروی ت‪3‬ا ب‪3‬االترین قلهه‪3‬ا‪ .‬این ب‪3‬دان معناس‪3‬ت ک‪3‬ه ذهن هرچ‪3‬ه‬
‫صریحتر و متمایزتر میشود‪ .‬اما زندگی فرد‪ -‬همانندصورتهای دانیتِر زندگی ‪ -‬میتواند از عملیشدِن معانی واال بیبه‪33‬ره باش‪33‬د‬

‫‪4‬‬
‫‪ .‬در این متن‪ ،‬همه جا به جای‪ existence‬زیستمان‪ ،‬و به جای ‪ existential‬زیستمانی گذاشته شده است‪.‬‬
‫‪5‬‬
‫‪.harmonies‬‬

‫‪3‬‬
‫و به مبانِی طبیعِی حیات نباتی (یعنی عروج و افول میان تولد و مرگ) متعهد باقی بماند‪[ .‬درواقع] میتواند خیلی زود سقوط‬
‫کند یا تا پایان به سیر صعودی خویش ادامه دهد‪.‬‬

‫‪4‬‬

You might also like