You are on page 1of 21

‫متنهای منتشر نشده‬

‫تایشا آبالر‬
‫برگردان‪ :‬مصطفی نصیری‬

‫(فصل پنجم)‬
‫به سوی گوایماس‬
‫ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود‪ ,‬نسخه خام و‬
‫اولیه ترجمه متن اصلی است‪ .‬به دلیل اشتیاق عالقهمندان‬
‫به اثار کاستاندا و گروهش‪ ,‬همزمان که ترجمه فصل به فصل‬
‫ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم‪ ,‬متن ترجمه شده را‬
‫هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم‪ .‬با پایان‬
‫یافتن ترجمه کل ک تاب‪ ,‬بازبینی و ویراستاری ان را انجام‬
‫خواهم داد‪ .‬پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون‬
‫بازبینی نشده‪ ,‬ممکن است ایراداتی داشته باشد‪ .‬برای همین‬
‫خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید‪,‬‬
‫پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار‬
‫نسخه اصلی کل ک تاب‪ ,‬اصالح و ویرایش صورت گیرد‪.‬‬
‫پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر‪:‬‬
‫‪www.mostafanasiri.com‬‬
‫یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید‪:‬‬
‫‪T.me/mostafanasiiri‬‬
‫به سوی گوایماس‬
‫تالش کردم تا چیزی برای گ فتن پیدا کنم‪ ،‬اما برقراری مکالمههای کوتاه هیچ وقت‬
‫جزو توانای یهایم نبود است‪ .‬هر موضوعی که به عنوان فرصتی برای شروع گ فت و‬
‫گو پیش میامد را به عنوان موضوعی بیاهمیت یا خیلی تخصصی رد میکردم‪ .‬یک‬
‫نگهبان سختگیر در جای ی پشت مغزم‪ ,‬هر موضوعی را قبل از اینکه بتوانم حتی‬
‫اشارهای به ان کنم‪ ،‬سانسور میکرد‪.‬‬
‫_ناگهان پرسیدم‪ :‬ان زن زیبا در نانوای ی چه کسی بود؟‬
‫_در حالی که چشمش به جاده بود جواب داد‪ :‬کدام زن؟ شخص خاصی را یادم‬
‫نمیاید‪.‬‬
‫از انجائی که نمیدانستم چطور قضیه را بدون اینکه حسود یا سلطهگر بهنظر‬
‫برسم‪ ,‬مطرح کنم‪ ,‬دیگر ادامه ندادم‪ .‬هرچند نمیتوانستم فکرش را از سرم بیرون‬
‫کنم‪ .‬مطمئن بودم او مکزیکی نبوده‪ ,‬اگرچه پوست تیرهای داشت‪ ,‬ولی بیشتر بهنظر‬
‫میرسید خودش را برنزه کرده بود و این رنگ طبیعیاش نبود‪ .‬انقدری به او نزدیک‬
‫نبودم که چشمانش را ببینم‪ ,‬ولی اگر میبودم حتما میدیدم چشمانش ابیاند‪ .‬از‬
‫لباسهایش معلوم بود اهل ایاالت متحده امریکاست و از رفتارش هم حدس میزدم‬
‫که او و کارلوس چیزی بیشتر از یک اشنای معمولی بودند‪.‬‬
‫وقتی متوجه شدم دارم با زنی رقابت میکنم که حتی تا حاال ندیدمش‪ ,‬از خودم‬
‫خندهام گرفت‪ .‬علیرغم اموزشهای ی که زیر نظر راهنمای یهای کالرا و امیلیتو‬
‫گذرانده بودم‪ ،‬باز هم داشتم مثل یک زن واکنش نشان میدادم و نه مطابق با‬
‫رفتارهای کنترل شده و سرسختانه یک جادوگر‪ .‬کالرا به من هشدار داده بود که‬
‫نگرشم درباره مردها‪ ،‬از ان الگوهای ذهنی است که سخت شکسته میشود‪.‬‬
‫نگرشها و انتظارات قطعی‪ ،‬در سنین پایین به دخترها تزریق میشوند تا انتظارات‬
‫اجتماعی و بیولوژیکیشان را براورده کنند‪.‬‬
‫_کالرا کمی بعد از شروع اموزشها به من هشدار داد که زنانگی شامل این موارد‬
‫میشود‪ :‬حسود بودن‪ ،‬سلطهگری و رفتار کردن با مردها طوریکه انگار انها‬
‫کودکانی وابسته و نیازمند به کمک هستند‪ .‬به این معنی که اگر مردی مسیری را‬
‫اشتباه برود یا خطای ی مرتکب شود باید بخشیده شود؛ به همین دلیل از زن انتظار‬
‫میرود تا از مردش در همه موقعیتها حمایت کند‪.‬‬
‫_قاطعانه گ فتم‪ :‬من هرگز چنین رفتاری را تحمل نمیکنم‪.‬‬
‫_او در حالیکه میخندید جواب داد‪ :‬زندگیات را که بررسی کنی از دیدن نتیجهاش‬
‫شوکه میشوی‪ .‬تو همان چیزهای ی را تحمل میکنی که مادرت تحمل کرد‪ .‬تازه خودت‬
‫گ فتی باید خیلی چیزها را تحمل کنی‪.‬‬
‫وقتی سخنان کالرا را بخاطر اوردم متوجه شدم که علیرغم تغییر دیدگاهم‪ ،‬هنوز در‬
‫اینهای نگاه میکردم که درون ان طرز تفکرم درباره اینکه یک زن چطور باید رفتار‬
‫کند‪ ،‬احساسات و رفتارهایم را تحت کنترل گرفته است‪.‬‬
‫_از فکر و خیال بیرون امدم و پرسیدم‪ :‬تا گوایماس چقدر راه مانده؟‬
‫_کارلوس گ فت‪ :‬حدودا یک ساعت‪.‬‬
‫او هم در افکارش غرق بود‪ ,‬اگرچه افکارش مطمئنا درباره خودش نبود‪ .‬بعد از اینکه‬
‫جواب من را داد به همان سکوت درونی برگشت که از ان بیرون امده بود‪ .‬من از‬
‫سکوت دوباره او ناراحت شدم‪ ،‬اما تردیدی نداشتم که خودم هم همین کار را انجام‬
‫میدهم‪ .‬متوجه شدم که در برخوردم با دیگران بیانصافی میکنم‪.‬‬
‫از دیگران انتظار داشتم که برای سرگرم کردن یا اموزش دادن‪ ,‬بار برقراری ارتباط با‬
‫من را به دوش بکشند‪ ,‬در حالیکه خودم منفعل بودم‪ .‬من مدل رفتاری را داشتم‬
‫که از کودکی از مادرم یاد گرفته بودم‪ .‬این در وجودم نهادینه شده بود که یک دختر‬
‫فقط زمانی که کسی با او حرف میزند باید شروع به صحبت کند‪ .‬به این معنی که به‬
‫عنوان یک همراه مودب باید ساکت مینشستم و با پرسیدن سوالهای احمقانه سر‬
‫حرفهای پیچیده را باز نمیکردم‪ .‬همیشه برای من جای تعجب داشت که چرا قانون‬
‫ساکت نشستن درباره برادرهای پر سر و صدایم وجود نداشت و انها به جای‬
‫ساکت نشستن‪ ،‬شلوغ میکردند و از وسایل خانه دوستی که برای مالقاتش رفته‬
‫بودیم باال میرفتند‪ .‬از انجای یکه انها این موقعیت را داشتند تا هر کاری که‬
‫میخواهند انجام دهند‪ ،‬همه‪ ,‬انها را به عنوان پسرهای پر دردسر و مشکلساز‬
‫میشناختند‪.‬‬
‫زمانی که قانون ساکت و منفعلبودن را یاد گرفتم‪ ,‬حتی بعدا به عنوان یک بزرگسال‬
‫هم به خودم زحمت ندادم تا دربارهاش فکر کنم‪ .‬در عوض‪ ،‬من همیشه یک‬
‫گ فتگوی درونی پرشور با خودم داشتم‪ ،‬تا حدی که میتوانم به جوکهای درونی‬
‫خودم بارها بخندم‪ .‬در طول مدتی که در خانه کالرا بودم‪ ،‬او فورا این رفتار‬
‫خودمحور من را متوقف کرد‪ .‬هربار که متوجه میشدم لبهایم در حال تکانخوردن‬
‫است یا لبخندی روی صورتم است که ناشی از یک اتفاق بیرونی نیست‪ ،‬صدای‬
‫بلندی در سرم ایجاد میشد‪ .‬ولی بهخاطر ماهها دور بودن از تاثیرات ساحران‪ ،‬عادت‬
‫صحبتکردن با خودم برگشت‪.‬‬
‫_یک بار بعد از تمرین مرور دوباره در غار نزدیک خانهاش از او پرسیدم‪ :‬چرا تغییر‬
‫کردن اینقدر سخت است؟‬
‫در اشپزخانهاش نشسته بودیم و او یک بشقاب خورشت گوشت بهدستم داد‪.‬‬
‫همانطور که غذا میخوردیم توضیح داد که قدرت تغییر بستگی به انرژی فرد دارد‪.‬‬
‫بعد درباره نظر ساحران گ فت که هیجان جنسی والدین در زمان برقراری رابطه‬
‫جنسی‪ ,‬ترکیب انرژی کودک را شکل میدهد‪.‬‬
‫_از او پرسیدم‪ :‬یعنی چه کالرا؟‬
‫_توضیح داد‪ :‬اگر هنگام فعالیت جنسی‪ ,‬هیجانی وجود نداشته باشد یا هیجان کمی‬
‫وجود داشته باشد‪ ,‬بچهای که از چنین پیوندی متولد شده یک شاهی هم نمیارزد‪.‬‬
‫از طرف دیگر‪ ,‬اگر هر دو هیجان داشته باشند‪ ،‬بچه انرژی و خوشبینی مواجهه با‬
‫زندگی را خواهد داشت و از هر چیزی که سر راهش قرار بگیرد لذت میبرد‪.‬‬
‫_پرسیدم‪ :‬اگر فقط یکی از والدین هیجان داشته باشد چه؟‬
‫_همانطور که به من نگاه میکرد گ فت‪ :‬تو بگو‪ .‬باید با توجه به تجربههای‬
‫شخصیات بدانی‪.‬‬
‫_اعتراف کردم‪ :‬شخصی که برای مدت کوتاهی هیجان الزم را بدست میاورد و دوباره‬
‫خاموش میشود‪ ,‬ادم بیثبات و بیتعادلی میشود‪.‬‬
‫کالرا سر تکان داد‪.‬‬
‫_انها میدانند که در نهایت انرژی کافی برای ادامهدادن کاری که شروعش میکنند‬
‫را ندارند‪ .‬بنابراین تسلیم میشوند‪ .‬انها هرگز ثمری نمیدهند‪ .‬انها حتی قبل از‬
‫اینکه از جایشان بلند شوند‪ ،‬زمین میخورند‪.‬‬
‫_از او پرسیدم‪ :‬برای این مشکل چه کاری میتوانی انجام دهند؟‬
‫_گ فت‪ :‬انها میتوانند کمر به همت ببندند و تالش کنند تا متفاوت باشند‪.‬‬
‫چطور تالش کنند تا متفاوت باشند؟‬
‫_ادمهای با انرژی پایین باید گامی فراتر از دایره بگذارند‪ .‬باید رویای متفاوتی داشته‬
‫باشند‪ .‬از نو رویا خلق کنند‪.‬‬
‫_اهی کشیدم و گ فتم‪ :‬رویای جدید مثل یک کنایه میماند‪ .‬واقعا تغییر ممکن‬
‫است؟‬
‫_کالرا گ فت‪ :‬البته که هست‪ .‬اما اول باید زندگی نامنظمت را مرور کنی و دور‬
‫بیندازیاش‪ .‬بعد کالبد رویای ی جدیدت را میسازی و تبدیل به موجودی با نشاط و‬
‫انرژی بسیار زیاد میشوی‪ .‬قدم به قدم‪ ،‬کالبد انرژیات را بیدار میکنی تا زمانی که‬
‫رفتارها و احساسات تو با خود جدیدت همخوانی پیدا کنند‪ .‬هر عمل دقیق و قوی‪,‬‬
‫کالبد رویای ی را تقویت میکنند و خود رویای یات به اعمال روزمرهات قدرت میبخشد‪.‬‬
‫با این روش از بالهای قصد باال میروی‪.‬‬
‫با به یاداوردن حرفهای کالرا پر از حس شجاعت و خوشبینی شدم‪ .‬یک نقطه را‬
‫در سمت چپم درست باالی طحال فشار دادم‪ .‬نقطهای که به گ فته کالرا‪ ,‬در زمانی‬
‫که فرد احساس بیحالی‪ ،‬بیتفاوتی یا خوابالودگی میکند‪ ,‬برای هشیار ماندن و‬
‫گرفتن کمی انرژی اضافی مفید است‪.‬‬
‫به کارلوس نگاه کردم‪.‬‬
‫_برای اینکه سر صحبت را باز کنم دوباره پرسیدم‪ :‬جمعیت گوایماس چقدر است؟‬
‫سالها پیش بود که از انجا گذر کردم‪ .‬حدس میزنم حسابی رشد کرده باشد‪.‬‬
‫کارلوس نگاه کنجکاوی به من انداخت که انگار مطمئن نبود از روی عالقه به این‬
‫موضوع سوال کرده باشم‪.‬‬
‫_در سالهای گذشته رشد داشته‪ ,‬ولی نمیدانم جمعیتش چقدر است‪.‬‬
‫اگر هوا تاریک نشده بود‪ ,‬احتماال متوجه تکانخوردن لبهایم میشدم‪ ,‬چون‬
‫داشتم کلمات قدرتمندی را با خودم تکرار میکردم‪ .‬همانطور که مشخص بود‪،‬‬
‫قسمت غمگین مغزم محو غروب گرگ و میش هوا شده بود‪ .‬تاریکی مثل فیلتری‬
‫خاکستریرنگ بر چشمانم نشسته بود‪ .‬سمت غرب‪ ،‬جای ی که خورشید غروب کرده‬
‫بود؛ اسمان به رنگ بنفش تیره با رگههای قرمز درامده بود‪ .‬تپههای کوتاه دور دست‬
‫تکههای سیاهی چسبیده به اسمان خاکستری‪-‬سیاه بودند‪ .‬هر از گاهی از کنار‬
‫کاک توسهای ساگوارو عبور میکردیم که در امتداد تپههای کوتاه قرار داشتند‪.‬‬
‫شاخههای قطورشان به سمت باال چرخیده و به سمت اسمان سیاه کشیده شده‬
‫بودند‪ ,‬گوی ی در حالت تضرع و دعا بیحرکت ماندهاند‪ .‬همه ساگواروها مثل هم‬
‫بودند‪ ,‬بعضی بلندتر و بعضی با شاخههای ضخیمتر‪ ،‬اما همه یک چیز میخواستند‪:‬‬
‫رحمت بارش از اسمان‪ ،‬باریدن باران نرم‪ ،‬قطراتی از مه که تشنگی ابدیشان را فرو‬
‫بنشاند‪.‬‬
‫فراموش کرده بودم که شبهای شهر در مقایسه با سکوت مطلق بیابان چه پر سر‬
‫و صداست‪ .‬سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به صدای عبور چرخهای ماشین‬
‫روی جاده سخت گوش سپردم‪ .‬از روی صدا متوجه شدم چرخ سمت چپ کمباد‬
‫است‪ .‬چرخها تنظیم نبودند و تکانهای اضافی از سمت چرخ کمباد ایجاد میشد‪.‬‬
‫توجهم همچنان به صدا بود و ریتم ان من را به خواب برد‪ .‬من از این فکر لبخند‬
‫زدم که اگر کارلوس میخواست مکالمهای را شروع کند‪ ,‬نمیتوانستم نظر منسجمی‬
‫دهم‪ .‬چون صدای ریتم چرخها مرا هیپنوتیزم کرده بود‪ ،‬احساس سنگینی و‬
‫خوابالودگی میکردم‪ ،‬طوری که به زور میتوانستم چشمانم را باز نگه دارم‪.‬‬
‫مسیر پیشرو صاف بود و با نور چراغ ماشینها روشن شده بود‪ .‬این فضا تونل‬
‫خاکستری و درازی را شکل داده بود که به ان خیره شده بودم‪ .‬جاده با خطوط‬
‫جداکنندهی مرکزی سفید رنگ مشخص شده بود که در دور دست به یک راس‬
‫میرسید‪ .‬سخت بود که چشم از جاده بردارم؛ بنابراین به خط سفیدی چشم دوختم‬
‫که من را غرق در تونلی عمیق و طوالنی کرده و بیشتر و بیشتر باعث خوابالودگی‬
‫من میشد‪ .‬با تالش زیاد چشمانم را به سمت کنارهی جاده چرخاندم‪ .‬با تعجب دیدم‬
‫که چشمانداز جاده تغییر کرده و بیابان ناپدید شده است! کاک توسهای ساگوارو‪،‬‬
‫بوته خارهای خاکی و گیاههای تاجخروس که در مسیر جاده وجود داشتند‪ ،‬ناپدید‬
‫شده بودند‪.‬‬
‫در عوض از میان جنگل میگذشتیم و در دو سوی جاده‪ ,‬درختهای بزرگ کاج‬
‫میدیدم‪ .‬درختها غول پیکر بودند و اسمان در انبوه شاخههای تاریک و درختان‬
‫کاج ناپدید شده بود‪.‬‬
‫از انجائی که خواب نبودم‪ ،‬میدانستم که این یک سراب بوده‪ ،‬اما نه از نوع‬
‫وحشتناکش؛ بلکه شگ فتانگیز بود‪ .‬اجازه دادم حواسم درختها را تشخیص‬
‫دهد‪ ،‬درختهای ی که هرچه در بینشان پیش میرفتیم واضحتر میشدند‪ .‬بعضی از‬
‫درختها تنههای عظیم قرمز رنگ و پر مو داشتند و سر به اسمان کشیده و سایههای‬
‫انبوه داشتند‪ .‬طوری درهم پیچیده بودند که امکان نداشت بتوانی ورای انها را‬
‫ببینی و بفهمی چه چیزی انها را این شکلی نگه داشته است‪ .‬نمیدانم انعکاس بود‬
‫یا نه‪ ,‬اما انها درون تاریکی‪ ,‬کامال به اندازه بیشه درختانی که در مسیر کالیفرنیای‬
‫شمالی دیدم واقعی بودند‪ .‬ناگهان جاده پیچ و خمدار شد‪ ,‬انگار در مسیر کوهستانی‬
‫بودیم‪ .‬از انجا که با چشمانداز اطراف گوایماس اشنای ی نداشتم‪ ،‬فکر کردم احتماال‬
‫در حال گذر از زمینهای کوهستانی هستیم‪ .‬به خودم اجازه دادم با مناظر همراه‬
‫شوم و شناخت منطقیام را برای بررسی موقعیت بیابان سونورا و ردوود به کار نگیرم‪.‬‬
‫تماشای درختان مسیر تبدیل به سرگرمیام شد‪ .‬متوجه شدم دارم دنبال خرس‬
‫میگردم یا انتظار دیدن یک گوزن را دارم‪ ،‬اما هیچکدام را پیدا نکردم‪.‬‬
‫بهقدری شیفته مناظر شده بودم که نمیدانستم چقدر زمان گذشته است‪ .‬کارلوس‬
‫ارامتر از معمول رانندگی میکرد‪ ،‬چون میترسید گوزنی از جاده رد شود‪ .‬من حرفی‬
‫از جنگل درختان اطرافمان نزدم‪ ,‬چون مطمئن بودم کارلوس فکر میکرد دیوانهام‬
‫و مناظر اطرافم ناپدید میشد‪ .‬بهعالوه‪ ،‬دیگر بیش از این توان صحبت نداشتم‪ .‬به‬
‫دشواری میتوانستم فکر کنم و خیلی سختتر از ان میتوانستم افکارم را به زبان‬
‫بیاورم‪ .‬سپس فکر کردن متوقف شد و در سکوت عمیقی غرق شدم‪ .‬درختها را‬
‫تماشا میکردم و در انتظار حرکت یک حیوان خیالی از میان انها بودم‪ .‬جان مایکل‬
‫ابالر یک بار به من گ فته بود انسانها تنها موجوداتی نیستند که میتوانند به مراحل‬
‫باالتری از هشیاری برسند‪.‬‬
‫_گ فته بود‪ :‬سگها‪ ،‬گوزنها‪ ،‬کالغها و حیوانات دیگر هم میتوانند در این راه‬
‫تالش کنند‪ .‬ما انها را موجودات جادوی ی مینامیم‪ .‬جادوگرها دنبال انها میگردند‬
‫و از انها بهعنوان کمک یا راهنما استفاده میکنند‪ .‬حتما خوابم برده بود‪ ,‬چون‬
‫دیگر روی صندلی جلو ماشین کارلوس نشسته نبودم‪ ،‬بلکه روی نوعی نیکمت‬
‫چوبی سفت نشسته بودم‪ .‬سرم به عقب خم شده بود و به تیر چوبی تکیه داده بودم‬
‫و بهجای اینکه به داخل ماشین نگاه کنم‪ ،‬به درختان عظیم روبهروی خانه کالرا‬
‫نگاه میکردم‪ .‬در حال اجرای تمرین مشاهدهای بودم که امیلیتو به من یاد داده‬
‫بود‪ .‬روی نیمک تی نشسته بودم که او بر اساس سنت ساحران قدیمی ان را ساخته‬
‫بود‪ .‬این نیمکت مشاهده ویژه‪ ،‬مخصوص نظاره کردن درختها ساخته شده بود‪.‬‬
‫سه ستونی که پشتی نیمکت به انها وصل بود‪ ,‬تقریبا شش اینچ مربع بودند‪ .‬این‬
‫ستونها بلندتر از تختههای افقی فوقانی بودند که پشتی نیمکت را میساختند‪.‬‬
‫قسمت باالی ستونها را به صورت زاویهای بریده بودند که وقتی روی نیمکت‬
‫مینشستی میتوانستی سرت را به یکی از سه تخته عمودی برجسته تکیه دهی‪ .‬انها‬
‫در زاویه مناسبی بریده شده بودند که وقتی سر به سمت پشت متمایل میشد‬
‫میتوانستی به باال نگاه کنی‪ ,‬بدون اینکه مجبور به کشیدن گردن یا باال نگه داشتن‬
‫سرت باشی‪ .‬میتوانستی درطول تمرین مشاهده کامال راحت باشی چه میخواستی‬
‫درختها را مشاهده کنی چه ابرها و یا ماه یا ستارگان در اسمان شب را‪.‬‬
‫این نیمکت بخصوص روبروی دستهای از درختان قرار گرفته بود که سه درخت از‬
‫انها خارج از بقیه قرار داشتند‪ .‬نیمکت این امکان را میداد که سه نفر همزمان‬
‫مشاهده کنند و یا با هم به مرحله رویا بروند‪ .‬امیلیتو کنار من روی نیمکت نشسته‬
‫بود و سرش را به عقب در قسمت انتهای نیمکت تکیه داده بود‪ .‬همچنین به یکی‬
‫از سه درختی داشت نگاه میکرد که باالی یک تپه کوچک در دور دست بود‪.‬‬
‫امیلیتو به درخت سمت چپ ی نگاه میکرد‪ ،‬درختی که موقعیت بهتری نسبت به‬
‫محل نشستن او روی نیمکت داشت‪ .‬در همان زمان من داشتم به درخت سمت‬
‫راستی نگاه میکردم که مستقیما رو به رویم بود‪.‬‬
‫درختان در برابر اسمان ابی بنفش صف کشیده بودند‪ .‬من کامال ارام به درخت رو‬
‫به رویم نگاه میکردم‪ .‬درخت بزرگی بود‪ .‬سبز رنگ با شاخ و برگهای سبز روشن‬
‫رقصان که به نظر زنده میرسیدند و با اینکه بادی نمیوزید حرکت میکردند‪ .‬در‬
‫میان انبوه این شاخ و برگهای رقصان‪ ،‬فضاهای خالی سیاهی بود که میتوانستم‬
‫از میانشان بندهای شاخهها را ببینم‪.‬‬
‫_امیلیتو به ارامی گ فت‪ :‬با دقت به هر ویژگی درختت نگاه کن‪ .‬بدون اینکه چشم‬
‫از هدف مشاهدهات برداری‪ ،‬به دستورالعملی که میگویم گوش کن و به ان عمل‬
‫کن‪.‬‬
‫به من گ فت از تنه درخت شروع کنم و چشمانم را به سمت باال حرکت دهم‪ .‬اول‬
‫به انبوه شاخههای پایینتر‪ ،‬بعد همینطور که نگاهم را به باال میبرم انبوه برگها را‬
‫با نگاهم جارو کنم‪ .‬کاری که گ فت را انجام دادم‪ ،‬کامال ارام‪ ،‬اجازه دادم با انرژی‬
‫چشمانم تنه درخت را جارو کنم و به تدریج باال بروم‪.‬‬
‫_گ فت‪ :‬سرت را از جایش تکان نده‪ ،‬به سادگی نگاهت را در مسیر رشد درخت‬
‫حرکت بده‪ .‬اگر نگاهت منحرف شد‪ ،‬دوباره از پایین شروع کن‪.‬‬
‫تمرین جارو کردن را شاید بیست بار تکرار کردم‪ .‬از پایین شروع کردم و بعد چشمانم‬
‫را در طول درخت و با توجه کردن به هر قسمت‪ ,‬رو به باال حرکت دادم‪ .‬ابتدا به تنه‬
‫درخت‪ ,‬بعد به قسمتهای ضخیم تنه درخت و شاخههای بزرگ تر در مرکز درخت و‬
‫بعد از ان به ارامی در مسیر شاخههای قهوهای حرکت کردم و شاخ و برگهای ی که‬
‫قابل دیدن بود را مشاهده کردم‪ .‬به این کار ادامه دادم تا جائیکه تمام سطح درخت‬
‫را در بر گرفتم و دوباره شروع کردم‪.‬‬
‫بعد از اجرای دستورالعمل اولیه‪ ،‬امیلیتو ساکت بود و من احساس کردم دارم به‬
‫درختی در قسمت انتهای ی سمت چپ نگاه میکنم که با محل نشستن او تطابق‬
‫داشت‪ .‬درباره بقیه درختان کنجکاو بودم؛بنابراین ارام سرم را چرخاندم تا محل‬
‫نگاهم را عوض کنم‪ .‬به جایش ضربهای در سمت چپم حس کردم‪ .‬امیلیتو من را با‬
‫تکه چوبی زده بود که بین ما افتاده بود و قبال متوجهاش نشده بودم‪.‬‬
‫_امیلیتو به من توپید‪ :‬حواست به درختت باشد‪ .‬همین کنجکاوی سنجابها را به‬
‫کشتن داده‪.‬‬
‫میخواستم بگویم گربهها این کار را کردند‪ ,‬ولی اهمیتی به تصحیحاش ندادم‪.‬‬
‫_امیلیتو توضیح داد‪ :‬این درختها یکسان نیستند‪ .‬هر کدام از انها باید از محل‬
‫مناسبی روی نیمکت دیده شوند‪.‬‬
‫_بدون اینکه جرات کنم نگاهم را از درخت رو به رویم بردارم پرسیدم‪ :‬چه فرقی‬
‫دارند؟‬
‫_جواب داد‪ :‬انها همانطور که انسانها متفاوتند باهم فرق دارند‪ .‬مود‪ ,‬خلق و خو‬
‫و انرژی خودشان را دارند‪ .‬از انجای ی که تو از درختها باال رفتی و روی انها زندگی‬
‫کردی‪ ,‬به اندازه کافی درباره انها میدانی تا بفهمی که یکسان نیستند‪.‬‬
‫درست میگ فت‪ .‬درختان خلق و خویشان مثل ادمها متفاوت بود‪ .‬هر درختی که از‬
‫ان باال رفتم در نوع خودش منحصربه فرد بود؛ با تاریخچهای طوالنیتر از زندگی‬
‫یک بشر‪ .‬همانطور که از انها باال رفتم‪ ,‬یاد گرفتم که روحیه ظریف درختان را‬
‫احساس کنم‪ ،‬تغییراتشان را‪ ،‬نیازهایشان و حتی محبت ورزیشان را‪ .‬درختان‬
‫موجودات تنهای ی بودند‪ ،‬اما اتفاقات وحشتناکی زیر زمین جریان داشت‪ .‬ریشهها‬
‫درهر تنیده بودند و در رشد و تصرف یک اینچ جای بیشتر و کمی رطوبت بیشتر با‬
‫هم رقابت میکردند‪ .‬یاد گرفتم که انسانها در صفت پرخاشگری و رقابت در برابر‬
‫درختان چیزی نبودند‪ .‬ریشههایشان میتوانستند بپیچند و فشار دهند و همدیگر را‬
‫خفه کنند تا زنده بمانند‪ .‬خودشان را به سختترین شکل ممکن بپیچانند تا حق‬
‫زندگیشان را به چنگ بیاورند‪.‬‬
‫از باالی زمین‪ ،‬درختها بیشتر ثابت بهنظر میرسند‪ .‬به این دلیل که انها خیلی‬
‫هوشیار و استوارند‪ .‬به عنوان یک جادوگر بیشتر تمرینهایم وابسته به درختان‬
‫بود؛ باید از انها اویزان میشدم یا درون خانه درختی زندگی میکردم‪.‬‬
‫_امیلیتو به افکارم جواب داد‪ :‬درسته تایشا‪ .‬بههمین خاطر تو ساکن یک درخت‬
‫شدی‪ .‬بیثباتی هر دوی شما چنین چیزی میطلبید‪ .‬داشتی یاد میگرفتی با جفتت‬
‫سازگار شوی‪ .‬باید درون درختان میماندی تا زمانی که ارتباطت با جفتت در‬
‫موقعیت جدیدی به ثبات برسد‪.‬‬
‫یادم است که جز برای دستشوی ی اجازه نداشتم از درخت پایین بیایم‪ .‬باقی زمانی‬
‫که ان باال بودم مرور دوباره تمرین میکردم یا با استفاده از ابزار درخت نوردیام از‬
‫شاخهای به شاخه دیگر میرفتم‪ .‬هر وقت میخواستم چیزی بخورم‪ ,‬باید داد میزدم‬
‫و از امیلیتو میخواستم برای من غذا بیاورد‪ .‬اول میلی به داد زدن نداشتم‪ ,‬چون به‬
‫من یاد داده بودند خانمها هرگز صدایشان را بلند نمیکنند‪ .‬ولی من از تجربههای‬
‫گذشته فهمیدم که داد زدن تنها راهی است که امیلیتو به ان جواب میدهد‪ .‬روی‬
‫پاهایم مینشستم و انقدر بلند فریاد میکشیدم که تمام پرندگان اطرافم از ترس فرار‬
‫میکردند‪ .‬اما باالخره پرندهها به فریادهایم عادت کردند و فقط به من بد نگاه‬
‫میکردند؛انگار یک پرنده بودم که دارد صداهای عجیب غریب تولید میکند‪ .‬بعد‬
‫امیلیتو با یک سبد غذا میامد پای درخت و تا سطحی که من روی ان نشسته بودم‬
‫خودش را باال میکشید‪.‬‬
‫_امیلیتو همانطور که افکارم را میخواند دوباره گ فت‪ :‬من هم ساکن درخت بودم‪.‬‬
‫ما هر دو دیوانه بودیم‪ ،‬عقل تو کله ما نبود‪.‬‬
‫برای اینکه منظورش را برساند یک ضربه دیگر به دندههایم زد‪.‬‬
‫_در حالیکه میخندید اضافه کرد‪ :‬این شاخه کوچک برای این است که مطمئن‬
‫شوم مشاهده کنندههای بیتجربه غرق یک درخت نشوند یا روی نیمکت خوابشان‬
‫نبرد‪ .‬اگر ببینم حواست پرت است یا خواب الودی‪ ،‬اینجوری تو را میزنم‪.‬‬
‫خندید و یک ضربه دیگر به من زد‪.‬‬
‫_با ازردگی گ فتم‪ :‬من خوابالود نیستم‪ .‬اگرچه از یک منظر‪ ,‬در مشاهدهام احساس‬
‫کردم توسط درخت جذب شدم‪ ،‬انگار روی یکی از شاخههایش نشستم‪.‬‬
‫امیلیتو ندای ی سر داد‪.‬‬
‫_مطمئنی خوابت نبرده؟ شاید همین االن هم وقتی حواسم به تو نبوده خوابت‬
‫برده باشد‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬نه نبرده و برای اینکه این را ثابت کنم‪ ,‬زیر دندههایم جای ی که به ان ضربه‬
‫میزد را نیشگون گرفتم‪.‬‬
‫سپس به درختی که در انتهای نیمکت قرار داشت نگاه کردم و حرکت جارو را به‬
‫دقیقترین و اگاهانهترین حالت تکرار کردم‪ .‬دوباره و دوباره تکرارش کردم‪ .‬همانطور‬
‫که امیلیتو گ فته بود‪ ،‬با چشمانم نقاط‪ ،‬تفاوت در سایهها‪ ,‬بافتها و روزنههای ی که‬
‫شاخهها از انها بیرون زده بودند را حس کردم‪.‬‬
‫_امیلیتو گ فت‪ :‬حاال چشمانت را سمت اطرف درخت بگردان‪ ,‬جای ی که درخت و‬
‫اسمان تالقی دارند‪ .‬خطوط بیرونی درخت و اسمان را دنبال کن و مشاهده کن‪,‬‬
‫گوی ی با یک قلم موی دسته بلند داری نقاشیشان میکنی‪.‬‬
‫کاری که گ فته بود را انجام دادم‪ ,‬ناگهان رنگ اسمان از سبز تیره به زیتونی روشن‬
‫تغییر کرد‪ ،‬انگار تکه بزرگی از نور روشن شده بود‪ .‬اسمان بجای اینکه بنفش مشکی‬
‫باشد‪ ،‬تبدیل به سبز ابی روشن شد‪ .‬ان قدر ناگهانی این اتفاق افتاد که چشمانم‬
‫بسته شد و سرم به پشتی نیمکت برخورد کرد‪ .‬خوشبختانه‪ ،‬استحکام چوب‬
‫نگذاشت به زمین بیافتم‪ .‬وقتی دوباره چشمانم را باز کردم‪ ،‬تغییر رنگ هنوز جاری‬
‫بود‪.‬‬
‫_امیلیتو گ فت‪ :‬بگذار انرژی درخت در چشمانت جریان پیدا کند‪ .‬همانطور که به‬
‫تو یاد دادم با درخت یکی شو‪.‬‬
‫وقتی اینکار را انجام دادم رنگ درخت دوباره تغییر کرد‪ .‬حاال اسمان طالی ی روشن‬
‫بود و درختان به انبوهی از نور خیره کننده هلوی ی روشن تبدیل شدند‪ .‬نور کمرنگ‬
‫هر برگی روی شاخهها افتاده بود و ماتریسی از نور را شکل داده بود‪ .‬الیه الیهی نور‬
‫از درخت بیرون زده بود‪ ,‬تا جائیکه داشتم به انرژی وسیع روشن و لرزانی که با انرژی‬
‫اسمان طالی ی اطرافش یکی شده بود‪ ,‬نگاه میکردم‪.‬‬
‫منظره دیدنیای بود‪ .‬اینجا بود که فهمیدم چرا قسمتهای مختلف درخت رنگهای‬
‫مختلف دارد؛ سطح انرژیها با شدت متفاوت از انها ساطع میشد‪ .‬این تفاوت بر‬
‫اساس حال و عواطفی بود که درخت از خودش بروز میداد‪.‬‬
‫همچنین قسمتهای تیرهای هم وجود داشت‪ .‬جاهای ی که نور را منعکس نمیکردند‪.‬‬
‫من میدانستم که اینها موجودات سایهای بودند که در قلمروی ی مشابه قلمروی‬
‫انسانها زندگی میکردند و گاهی از هم عبور میکردند‪ .‬متعجب میشدم از دیدن‬
‫اینکه این سایهها مثل من از شاخهها باال میرفتند‪.‬‬
‫نور درخت میدرخشید و طوری حرکت میکرد انگار خیس است‪ ،‬مثل قطرات بارانی‬
‫که توسط چراغهای ماشین روشن میشود‪ .‬هیچ چیز درخت ساکن نبود‪ .‬کامال‬
‫ناپایدار و سیال بود‪ .‬برداشتهای من از اینکه درختان ثابت‪ ،‬پابرجا‪ ,‬ریشهدار و‬
‫دائمی هستند‪ ،‬کامال از بین رفت‪ .‬وقتی انبوه نورهای زرد و سفید با هالهی صورتی‬
‫روشن در اطرافشان دیدم‪ ،‬فهمیدم درختان پیوسته در حال تغییرند‪.‬‬
‫_امیلیتو پرسید‪ :‬داری میبینی؟‬
‫_متعجب گ فتم‪ :‬بله بله‪ .‬عجیب است! فکر نمیکردم درختان اینطوری باشند‪.‬‬
‫_به من هشدار داد‪ :‬زیادی هیجانزده نشو‪ ,‬چون باعث میشود دید تو به یک دید‬
‫معمولی تغییر کند‪ .‬ارام بمان و بیدار نشو‪.‬‬
‫_بدون اینکه جرات کنم چشمانم را منحرف کنم گ فتم‪ :‬دوباره شروع کردی امیلیتو‪.‬‬
‫اینقدر اذیتم نکن‪ .‬من واقعا خواب نیستم‪ .‬اما قطعا بنظر میرسد دارم رویا میبینم‪.‬‬
‫دارم رویا میبینم امیلیتو‪.‬‬
‫_گ فت‪ :‬بله و نه‪ .‬فعال نگاه کن بعدا سوال بپرس‪.‬‬
‫ثابت و ساکت ماندم‪ ,‬چون نمیخواستم صحنه رو به روی من از بین برود‪ .‬تا جائیکه‬
‫میتوانستم به نور خیره شدم‪ .‬بعد همانطور که نور ناگهان پدیدار شده بود‪ ،‬ناپدید‬
‫شد و من دوباره به درختان بزرگ روبه رو نگاه میکردم‪ .‬انگار ظاهر درخشان ان‬
‫ناپدید شده بود و فقط شکل بیرونی اشنای ی از خودش به جا گذاشته بود و حاال‬
‫خاطره چیزی بینظیر از بین رفته بود‪ .‬شبح روشنی بود که داشت محو میشد و‬
‫درختی که در ابتدای مشاهداتم انقدر باشکوه بود‪ ,‬حاال در مقایسه با ماهیت‬
‫واقعیاش ناامیدکننده مینمود‪.‬‬
‫_امیلیتو در حالیکه چوب دستیاش را توی دندههایم فرو میکرد گ فت‪ :‬حاال‬
‫چشمانت رو باز کن‪ .‬نمایش تمام شد‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬عجب نمایشی! فکرش را هم نمیکردم‪ .‬امیلیتو دستش را به نشانه سکوت‬
‫باال برد‪.‬‬
‫_گ فت‪ :‬البته که فکرش را میکردی‪ .‬همه ما میدانیم که چطور ماهیت همه چیز را‬
‫ببینیم‪ .‬وقتی بچه بودیم انجامش دادیم و تو هم وقتی درون درختان زندگی میکردی‬
‫الهاماتی داشتی‪ .‬ایا فراموش کردی که چطور دیدت را تغییر بدهی و احساساتت را‬
‫کنترل کنی؟ ایا فقط توجهت به خودت و احساساتت است و چیزهای دیگر را‬
‫نادیده میگیری؟‬
‫_با احساس تاسف از تمام زمانی که در توجه به خودم هدر دادم‪ ,‬در حالیکه‬
‫میتوانستم به درختان و چیزهای دیگر توجه کنم گ فتم‪ :‬بس کن امیلیتو بس کن‪.‬‬
‫_امیلیتو با لهجه شرقی ساختگی گ فت‪ :‬جسم‪ ,‬سطح است‪ ،‬به درون خودت نگاه‬
‫کن‪ .‬خندهام گرفته بود‪ .‬جای سوال بود که از کجا این ضربالمثل بودای ی را یاد‬
‫گرفته بود‪ .‬حتما از کالرا یاد گرفته بود که همیشه در حال ریشهیابی استعارههای‬
‫شرقی بود‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬شبیه راهبههای بودای ی هستی‪ .‬نگو که با کالرا به چین هم رفته بودی؟‬
‫امیلیتو لبخند زد و سر تکان داد‪.‬‬
‫_گ فت‪ :‬من نگهبان این خانهام‪ .‬اما قصد دارم از این جا بروم‪ .‬یک روز داستانم را‬
‫برای تو تعریف میکنم‪ .‬یا بهتر از ان‪ ,‬میگذارم خودت ببینیاش‪.‬‬
‫امیلیتو طوری نگاهم کرد انگار راز بزرگی را برای فاش کردن دارد‪ .‬تنم مورمور شد‪.‬‬
‫گ فت بانکه را بررسی کن و ببین چطور ساخته شده تا در صورت نیاز بتوانی یکی‬
‫برای خودت بسازی و از ان استفاده کنی‪ .‬بانکهها دریل شده بودند و بعد با میخ به‬
‫هم وصل شده بودند‪ .‬از ساخت و ساز محکم اما ظریف ان تحت تاثیر قرار گرفتم‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬این نیمکت کمک واقعا خوبی برای مشاهده است‪ .‬طراحی خوبی هم دارد‪.‬‬
‫_با تعظیمی گ فت‪ :‬مردم (کشور) خودت ان را ساختند‪.‬‬
‫_پرسیدم‪ :‬این را در چین یاد گرفتی؟‬
‫_نه‪ .‬ایدهاش به اجداد ناوال ساحران باستان می رسد‪ .‬ساحران سنت ما همه نوع‬
‫ابزار و وسیلهای برای کمک به فنون رویابینی‪ ،‬دیدن و کمین و شکار دارند‪.‬‬
‫افسار چرمی که تو از ان اویزان بودی یکی از کمکها و این نیمکت مشاهده یکی‬
‫دیگر از ابزارهاست‪ .‬البته اینها فقط برای این هستند که مسیر رویابینی را اسانتر‬
‫کنند‪ .‬اما دیدن‪ ,‬رویا ساختن و کمین و شکار بدون ابزار هم ممکن است‪ .‬تنها چیز‬
‫مورد نیاز یک روح بی عیب و نقص است و البته انرژیای که از طریق مرور دوباره‪،‬‬
‫غلبه بر خودبزرگ بینی و سکوت درونی ذخیره می شود تا کالبد انرژی شکل بگیرد‬
‫و بتواند بیدار شود‪ .‬ان موقع است که میتوانی پنهان بمانی و هر کاری انجام بدهی‪.‬‬
‫_پرسیدم‪ :‬منظورت از حرکت با جفت چیست؟‬
‫_چشمک زد‪ :‬چه سوال احمقانهای‪ .‬این کاری است که همه این ماهها روی درختان‬
‫میکردی‪ .‬داشتی کالبد انرژیات را متبلور میکردی و همانطور که در خودت و‬
‫درختان جستجو میکردی‪ ،‬همراهانت که انجا با تو زندگی میکردند هم همین کار را‬
‫میکردند‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬منظورت از همراهانم چیست؟ به غیر از سنجابها و پرندهها من انجا تنها‬
‫بودم‪ ،‬این را خودت هم میدانی‪.‬‬
‫امیلیتو با لبهاش صدای ی دراورد‪.‬‬
‫_بله مثل جهنمی که قبال در ان تنها بودی‪ .‬پس رفقای سایهای تو چه؟‬
‫این حقیقت را به امیلیتو گ فتم‪ :‬خاطرم هست که وقتی داشتم به درخت ها نگاه‬
‫میکردم و بین درخت ها زندگی می کردم‪ ,‬سایههای ی زیادی را دیده بودم‪ .‬خیلی از‬
‫سایههای کوچکی که فکر میکردم پرندهاند و بین شاخهها هستند‪ ,‬در واقع سایههای‬
‫در حرکت بودند‪.‬‬
‫_امیلیتو ادامه داد‪ :‬هر چه کالبد انرژیات شفافتر شود‪ ،‬دوستانت را واضحتر به‬
‫یاد خواهی اورد‪ .‬االن ما داریم برای مشاهده درختان‪ ,‬دو برابر بیشتر انرژی‬
‫میگذاریم‪ .‬تو حتی میتوانی از این نیمکت به سمت درختان طی االرض کنی‪ .‬بعدها‬
‫وقتی زیر یک درخت رفتی‪ ,‬ادغام شدن با درخت را به یاد میاوری‪ .‬یک روز‪ ،‬وقتی‬
‫انرژی کافی ذخیره کرده باشی‪ ،‬میتوانی مشاهده کردن از این بانکه را دوباره امتحان‬
‫کنی‪ ،‬انوقت میتوانیم بفهمیم ایا تو میتوانی به سمت یک درخت طیاالرض کنی‬
‫یا نه‪ .‬شاید حتی بعضی از سایهها کمکت کنند‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬من ترجیح میدهم با ابزار درختنوردیام از درخت باال بروم‪ .‬ایده کشیده‬
‫شدن به سمت نوک درختان یا هر جای دیگری با کمک یک سایه‪ ،‬کمی مضطربم‬
‫میکند‪ .‬خاطره گذر از استانه ورودی به سمت چپ کوریدور خانه کالرا‪ ،‬جای ی که‬
‫عضو دیگری از گروه ناوال منتظر ایستاده بود‪ ،‬هنوز خیلی برای من زنده بود‪.‬‬
‫نیروی ی من را با یک فشار عذاب اوری هل داد‪ ,‬طوری که از خانه به دنیای ناشناخته‬
‫پرتاب شدم‪ .‬بعد در حالی که از یک درخت اویزان بودم‪ ,‬بیدار شدم و هیچ چیزی‬
‫یادم نمیامد‪ .‬اینکه چه اتفاقی افتاده بود‪ ,‬چطور به انجا رفتم و برای چه مدت معلق‬
‫مانده بودم را به یاد نمیاوردم‪.‬‬
‫_خب‪ ،‬پس تو میترسی با جفتت روی نوک درختان بپری‪ ،‬یا اینکه یک سایه تو را‬
‫هل دهد‪ .‬اگر درخت جابه جا شود چه؟‬
‫_چه میگوی ی امیلیتو؟ مگر درخت میتواند از جای ی به جای دیگر برود؟‬
‫_درست است‪ ،‬درختها ان چیزی نیستند که به نظر میرسند‪ .‬خودت دیدی‪.‬‬
‫وقتی انها را به صورت انبوهی نور میبینیم‪ ,‬میفهمیم انها میتوانند با موجودات‬
‫انرژتیک دیگر ادغام شوند‪ ،‬همان طور که ما میتوانیم جابه جا شویم و با درختان‬
‫تلفیق شویم‪.‬‬
‫_ واقعا میگوی ی درختان میتوانند موقعیت مکانیشان را عوض کنند؟‬
‫_امیلیتو گ فت‪ :‬همه انها نه‪ ،‬بعضیها میتوانند‪ .‬همانطور که بعضی مردم یا‬
‫حیوانات میتوانند به جفتشان دسترسی داشته باشند‪ ،‬ولی همه انرژی اگاه شدن از‬
‫جهان دیگر و همسو شدن با ان را ندارند‪.‬‬
‫_منظورت این است که درختان میتوانند جای دیگری ظاهر شوند؟ سخت است‬
‫باور کنم امیلیتو‪ ,‬خیلی سخت‪.‬‬
‫_با پافشاری گ فت‪ :‬نه وقتی که درختان را انرژیهای دائما در حال تغییر ببینی‪.‬‬
‫انرژی هرگز ثابت نمیماند‪ ,‬بر اساس محیط تغییر میکند و جابهجا میشود‪.‬‬
‫چشمانش به خشمگینی چشمان یک پرنده شکار شده تغییر کرد و اضافه کرد‪:‬‬
‫بستگی دارد چه کسی دستورش را دهد‪.‬‬
‫باید به قطعیت افکارم شک میکردم‪ .‬خاطره دیدن ان درختان درخشان با نورهای‬
‫جاری‪ ,‬باعث شد حس کنم که عقایدم ممکن است تغییر کند‪ .‬احتماال امیلیتو راست‬
‫میگ فت؛ این درختان میتوانند از جایشان جابهجا شوند‪.‬‬
‫_امیلیتو توضیح داد‪ :‬ساحران باستانی‪ ،‬از قدرت بصیرتشان استفاده میکردند تا‬
‫چنین درختانی را پیدا کنند‪ ،‬که به انها "درختان اقتدار" میگ فتند‪ .‬با انها پیوند‬
‫قوی برقرار میکردند‪ .‬درخت متحد ساحر میشد و انها را حتی به نقاط مختلف‬
‫جابهجا میکرد‪ .‬ساحران در حوزه انرژی به درختان کمک میکردند و درخت به‬
‫ساحر در روابط همزیستی کمک میکرد‪ .‬گاهی یک جادوگر حتی با یک درخت‬
‫ترکیب میشد تا بطور موقت یا دائمی عمر خودش را افزایش دهد‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬رک بگویم‪ ،‬وحشتناک است‪ .‬انگار نوعی سایه جادوی ی میتواند یک‬
‫جادوگر را به سفر ببرد‪.‬‬
‫_امیلیتو گ فت‪ :‬انها با درختها به سفر نمیرفتند‪ ،‬فقط جابه جا میشدند‪ .‬اینها‬
‫باهم فرق میکند‪ .‬اگر میخواستند سفر کنند‪ ,‬یک پرنده یا یک حیوان سریع‬
‫میشدند‪ ,‬مثل شیر کوهی که سفر با ان خیلی بهتر از سفر با درخت است‪.‬‬
‫_پس با درختها چه کار میکنند؟‬
‫_درون درختها پنهان میشوند و جابه جایشان میکنند تا هر کسی دنبالشان‬
‫میکند را گم کنند‪ .‬در زمانهای کهن‪ ،‬ساحران دشمنان وحشیای داشتند که انها‬
‫را به سختی ازار میدادند‪ .‬ساحران با درختها ترکیب میشدند یا درونشان پنهان‬
‫میشدند تا دشمنانشان را گمراه کنند‪ .‬یا میتوانستند یک جنگل را به یکباره جابهجا‬
‫کنند‪ .‬تصور کن ارتشی از درختان به سمتت بیایند‪ .‬دشمنانت از شدت ترس‬
‫میمیرند‪.‬‬
‫_امیلیتو ادامه داد‪ :‬یا درختها میتوانستند جایشان را عوض کنند تا ببینند جای‬
‫دیگر بودن چطوری است‪ ،‬اما این کار نیاز به انرژی زیادی دارد‪ .‬حتی اگر این اتفاق‬
‫برای یک درخت بیفتد‪ ،‬شخص متوجه این تغییر نمیشود‪ ,‬مگر اینکه ساحر باشد‪.‬‬
‫وقتی امیلیتو گ فت درختها میتوانند جایشان را عوض کنند‪ ،‬یاد یک اتفاقی افتادم‬
‫که در خانه کالرا روی داده بود‪ .‬پشت حیاط‪ ,‬درختان میوه مختلفی از جمله درخت‬
‫بزرگ ساپوت و یک درخت ازگیل بود‪ .‬در یک لحظه فکر کردم که درخت ازگیل در‬
‫سمت راست حیاط و درخت ساپوت در سمت چپ بود‪ .‬اما یک روز پس از چندین‬
‫ماه حضور در کنار کالرا‪ ,‬می توانستم قسم بخورم که درختان مکان خود را عوض‬
‫کرده بودند‪ .‬متوجه شدم که این درخت ساپوت بود که سمت راست حیاط بوده و‬
‫روی نیمکت کالرا سایه انداخته بود‪ .‬همان نیمک تی که من اغلب روی ان مینشستم‪.‬‬
‫وقتی این را به کالرا گ فتم او فورا من را ساکت کرد و گ فت نباید درباره درخت‬
‫ساپوت دوباره حرف بزنم‪ .‬البته این کار سختی نبود‪ ,‬چون او حدس من در این باره‬
‫را کامال پوچ و غیرممکن دانسته بود‪( .‬من هم باور کردم که درختها جابهجا‬
‫نشدهاند‪« .‬مترجم»)‪.‬‬
‫حاال با حقیقتی که امیلیتو درباره درختها روشن کرد‪ ،‬دیگر خیلی مطمئن نبودم‪.‬‬
‫شاید ان درختها جایشان را عوض کرده بودند‪.‬‬
‫از امیلیتو درباره این پرسیدم‪ .‬گ فت درختها در خانه ناوال خیلی خاص بودند؛‬
‫انها قدرت داشتند و بنابراین توانای ی هر کاری را داشتند‪ .‬میتوانستند در هر فصلی‬
‫که میخواهند شکوفه دهند‪ ،‬تمام سال میوه دهند یا اگر دلشان میخواهد جایشان‬
‫را عوض کنند‪.‬‬
‫_گ فتم‪ :‬باورش سخت است‪ .‬با اینحال‪..‬‬
‫_ادامه نده‪ .‬حواست از رویاها پرت شده‪ .‬وقت ان است که بیدار شوی‪ .‬سرت را به‬
‫عقب نیمکت مشاهده تکیه بده‪.‬‬
‫_ از اینکه گ فتی وقتش است که بیدار شوم‪ ,‬منظورت چیست؟ من همین االن هم‬
‫بیدارم‪.‬‬
‫_پیشتر از من پرسیدی بیداری یا داری خواب میبینی‪ .‬حاال میتوانم به تو بگویم‬
‫که تو همزمان در خواب و بیداری هستی‪ .‬در کالبد انرژی ات بیداری‪ ,‬ولی در کالبد‬
‫فیزیکیات خوابی‪ .‬به سمت من خم شد و به ارامی سرم را به سمت عقب نیمکت‬
‫هل داد‪ .‬انقدر صورت امیلیتو را نزدیک و واضح میدیدم که شک کردم نکند درست‬
‫بگوید‪ :‬داشتم خواب میدیدم‪ .‬ایده رفتن و بازگشت به زندگی روزمره چنان غم و‬
‫اندوهی در من ایجاد کرده بود که چشمانم پر از اشک شد‪ .‬دلم نمیخواست امیلیتو‬
‫و جنگل درختان را ترک کنم‪ .‬در مقابل بیدار شدن مقاومت کردم‪ .‬میخواستم بیشتر‬
‫از او درباره ازگیل و ساپوت و دیدن و جابهجای ی درختان سوال بپرسم و بیشتر از‬
‫همه درباره داستان پنهانی خودش که قول داده بود به من بگوید‪.‬‬
‫_طوری صدا زدم امیلیتو‪ ,‬انگار در خانه درختی منتظر وعده غذای یام هستم‪.‬‬
‫اما صحنه روبرویم تغییر کرده بود‪ .‬دیگر بیرون خانه کالرا نبودم و روی صندلی‬
‫مشاهده نشسته نبودم‪ .‬انرژی امیلیتو به واقعیت رویا‪ ،‬ثبات بخشیده بود‪ ،‬اما او‬
‫دیگر رفته بود و نمیتوانست صحنهها را کنترل کند‪ .‬دیگر نمیتوانستم او را ببینم‪،‬‬
‫اما اشتیاق شدیدی در درونم باقی ماند‪ .‬بعد دوباره فشاری را پشت گردنم حس‬
‫کردم‪ ,‬انگار دست امیلیتو من را به سمت چوب هل میداد و فشار انرژی زیاد در‬
‫سرم باعث شد چشمانم را به ارامی باز کنم‪.‬‬
‫اول سقف ماشین‪ ,‬بعد داشبورد و سپس کارلوس را پشت فرمان دیدم‪ .‬پشتی صندلی‬
‫که گردنم را به ان فشار میدادم‪ ,‬گردنم را بیحس کرده بود‪ .‬گزگز از گردنم به سمت‬
‫شانهها حرکت کرد‪ ,‬سپس به سمت پشت و بازو و دستانم رفت‪ .‬بیدار بودم‪ ,‬ولی‬
‫نمیتوانستم تکان بخورم‪ .‬حس کردم سرم مثل جنس پلی استایرن سبک و سوزان‬
‫است‪ .‬بدون حرکت برای مدتی در سکوت با چشمان باز باقی ماندم‪.‬‬
‫_در حالیکه سعی میکردم خودم را صاف کنم پرسیدم‪ :‬چه مدت خوابیده بودم؟‬
‫_کارلوس جواب داد‪ :‬حدود یک ساعت‪.‬‬
‫_پرسیدم چقدر تا گوایماس مانده؟ بعدش خندیدم چون این همان سوالی بود که‬
‫قبل از به خواب رفتن پرسیده بودم‪ .‬هر چند انگار قرنها گذشته بود‪.‬‬
‫_کارلوس وقتی یک تپه بزرگ جلوی دید ما قرار گرفت گ فت‪ :‬نزدیکیم‪ .‬چیزی‬
‫میخوریم و شب را انجا میمانیم‪ .‬فردا به سمت شرق و روستای یاکی حرکت میکنیم‬
‫تا ببینیم قدرت ما چه چیزی برایمان به ارمغان میاورد‪.‬‬
‫میتوانستم درخشش کمرنگ شهر را از این فاصله تشخیص دهم‪ .‬وقتی سایهای‬
‫تاریک لحظهای جلوی ماشین حرکت کرد و چراغهای ماشین را پوشاند‪ ،‬سرما از‬
‫ستون فقراتم عبور کرد‪.‬‬

‫ادامه دارد‪...‬‬

You might also like