Professional Documents
Culture Documents
فصل 5 - به سوی گوایماس
فصل 5 - به سوی گوایماس
تایشا آبالر
برگردان :مصطفی نصیری
(فصل پنجم)
به سوی گوایماس
ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود ,نسخه خام و
اولیه ترجمه متن اصلی است .به دلیل اشتیاق عالقهمندان
به اثار کاستاندا و گروهش ,همزمان که ترجمه فصل به فصل
ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم ,متن ترجمه شده را
هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم .با پایان
یافتن ترجمه کل ک تاب ,بازبینی و ویراستاری ان را انجام
خواهم داد .پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون
بازبینی نشده ,ممکن است ایراداتی داشته باشد .برای همین
خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید,
پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار
نسخه اصلی کل ک تاب ,اصالح و ویرایش صورت گیرد.
پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر:
www.mostafanasiri.com
یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید:
T.me/mostafanasiiri
به سوی گوایماس
تالش کردم تا چیزی برای گ فتن پیدا کنم ،اما برقراری مکالمههای کوتاه هیچ وقت
جزو توانای یهایم نبود است .هر موضوعی که به عنوان فرصتی برای شروع گ فت و
گو پیش میامد را به عنوان موضوعی بیاهمیت یا خیلی تخصصی رد میکردم .یک
نگهبان سختگیر در جای ی پشت مغزم ,هر موضوعی را قبل از اینکه بتوانم حتی
اشارهای به ان کنم ،سانسور میکرد.
_ناگهان پرسیدم :ان زن زیبا در نانوای ی چه کسی بود؟
_در حالی که چشمش به جاده بود جواب داد :کدام زن؟ شخص خاصی را یادم
نمیاید.
از انجائی که نمیدانستم چطور قضیه را بدون اینکه حسود یا سلطهگر بهنظر
برسم ,مطرح کنم ,دیگر ادامه ندادم .هرچند نمیتوانستم فکرش را از سرم بیرون
کنم .مطمئن بودم او مکزیکی نبوده ,اگرچه پوست تیرهای داشت ,ولی بیشتر بهنظر
میرسید خودش را برنزه کرده بود و این رنگ طبیعیاش نبود .انقدری به او نزدیک
نبودم که چشمانش را ببینم ,ولی اگر میبودم حتما میدیدم چشمانش ابیاند .از
لباسهایش معلوم بود اهل ایاالت متحده امریکاست و از رفتارش هم حدس میزدم
که او و کارلوس چیزی بیشتر از یک اشنای معمولی بودند.
وقتی متوجه شدم دارم با زنی رقابت میکنم که حتی تا حاال ندیدمش ,از خودم
خندهام گرفت .علیرغم اموزشهای ی که زیر نظر راهنمای یهای کالرا و امیلیتو
گذرانده بودم ،باز هم داشتم مثل یک زن واکنش نشان میدادم و نه مطابق با
رفتارهای کنترل شده و سرسختانه یک جادوگر .کالرا به من هشدار داده بود که
نگرشم درباره مردها ،از ان الگوهای ذهنی است که سخت شکسته میشود.
نگرشها و انتظارات قطعی ،در سنین پایین به دخترها تزریق میشوند تا انتظارات
اجتماعی و بیولوژیکیشان را براورده کنند.
_کالرا کمی بعد از شروع اموزشها به من هشدار داد که زنانگی شامل این موارد
میشود :حسود بودن ،سلطهگری و رفتار کردن با مردها طوریکه انگار انها
کودکانی وابسته و نیازمند به کمک هستند .به این معنی که اگر مردی مسیری را
اشتباه برود یا خطای ی مرتکب شود باید بخشیده شود؛ به همین دلیل از زن انتظار
میرود تا از مردش در همه موقعیتها حمایت کند.
_قاطعانه گ فتم :من هرگز چنین رفتاری را تحمل نمیکنم.
_او در حالیکه میخندید جواب داد :زندگیات را که بررسی کنی از دیدن نتیجهاش
شوکه میشوی .تو همان چیزهای ی را تحمل میکنی که مادرت تحمل کرد .تازه خودت
گ فتی باید خیلی چیزها را تحمل کنی.
وقتی سخنان کالرا را بخاطر اوردم متوجه شدم که علیرغم تغییر دیدگاهم ،هنوز در
اینهای نگاه میکردم که درون ان طرز تفکرم درباره اینکه یک زن چطور باید رفتار
کند ،احساسات و رفتارهایم را تحت کنترل گرفته است.
_از فکر و خیال بیرون امدم و پرسیدم :تا گوایماس چقدر راه مانده؟
_کارلوس گ فت :حدودا یک ساعت.
او هم در افکارش غرق بود ,اگرچه افکارش مطمئنا درباره خودش نبود .بعد از اینکه
جواب من را داد به همان سکوت درونی برگشت که از ان بیرون امده بود .من از
سکوت دوباره او ناراحت شدم ،اما تردیدی نداشتم که خودم هم همین کار را انجام
میدهم .متوجه شدم که در برخوردم با دیگران بیانصافی میکنم.
از دیگران انتظار داشتم که برای سرگرم کردن یا اموزش دادن ,بار برقراری ارتباط با
من را به دوش بکشند ,در حالیکه خودم منفعل بودم .من مدل رفتاری را داشتم
که از کودکی از مادرم یاد گرفته بودم .این در وجودم نهادینه شده بود که یک دختر
فقط زمانی که کسی با او حرف میزند باید شروع به صحبت کند .به این معنی که به
عنوان یک همراه مودب باید ساکت مینشستم و با پرسیدن سوالهای احمقانه سر
حرفهای پیچیده را باز نمیکردم .همیشه برای من جای تعجب داشت که چرا قانون
ساکت نشستن درباره برادرهای پر سر و صدایم وجود نداشت و انها به جای
ساکت نشستن ،شلوغ میکردند و از وسایل خانه دوستی که برای مالقاتش رفته
بودیم باال میرفتند .از انجای یکه انها این موقعیت را داشتند تا هر کاری که
میخواهند انجام دهند ،همه ,انها را به عنوان پسرهای پر دردسر و مشکلساز
میشناختند.
زمانی که قانون ساکت و منفعلبودن را یاد گرفتم ,حتی بعدا به عنوان یک بزرگسال
هم به خودم زحمت ندادم تا دربارهاش فکر کنم .در عوض ،من همیشه یک
گ فتگوی درونی پرشور با خودم داشتم ،تا حدی که میتوانم به جوکهای درونی
خودم بارها بخندم .در طول مدتی که در خانه کالرا بودم ،او فورا این رفتار
خودمحور من را متوقف کرد .هربار که متوجه میشدم لبهایم در حال تکانخوردن
است یا لبخندی روی صورتم است که ناشی از یک اتفاق بیرونی نیست ،صدای
بلندی در سرم ایجاد میشد .ولی بهخاطر ماهها دور بودن از تاثیرات ساحران ،عادت
صحبتکردن با خودم برگشت.
_یک بار بعد از تمرین مرور دوباره در غار نزدیک خانهاش از او پرسیدم :چرا تغییر
کردن اینقدر سخت است؟
در اشپزخانهاش نشسته بودیم و او یک بشقاب خورشت گوشت بهدستم داد.
همانطور که غذا میخوردیم توضیح داد که قدرت تغییر بستگی به انرژی فرد دارد.
بعد درباره نظر ساحران گ فت که هیجان جنسی والدین در زمان برقراری رابطه
جنسی ,ترکیب انرژی کودک را شکل میدهد.
_از او پرسیدم :یعنی چه کالرا؟
_توضیح داد :اگر هنگام فعالیت جنسی ,هیجانی وجود نداشته باشد یا هیجان کمی
وجود داشته باشد ,بچهای که از چنین پیوندی متولد شده یک شاهی هم نمیارزد.
از طرف دیگر ,اگر هر دو هیجان داشته باشند ،بچه انرژی و خوشبینی مواجهه با
زندگی را خواهد داشت و از هر چیزی که سر راهش قرار بگیرد لذت میبرد.
_پرسیدم :اگر فقط یکی از والدین هیجان داشته باشد چه؟
_همانطور که به من نگاه میکرد گ فت :تو بگو .باید با توجه به تجربههای
شخصیات بدانی.
_اعتراف کردم :شخصی که برای مدت کوتاهی هیجان الزم را بدست میاورد و دوباره
خاموش میشود ,ادم بیثبات و بیتعادلی میشود.
کالرا سر تکان داد.
_انها میدانند که در نهایت انرژی کافی برای ادامهدادن کاری که شروعش میکنند
را ندارند .بنابراین تسلیم میشوند .انها هرگز ثمری نمیدهند .انها حتی قبل از
اینکه از جایشان بلند شوند ،زمین میخورند.
_از او پرسیدم :برای این مشکل چه کاری میتوانی انجام دهند؟
_گ فت :انها میتوانند کمر به همت ببندند و تالش کنند تا متفاوت باشند.
چطور تالش کنند تا متفاوت باشند؟
_ادمهای با انرژی پایین باید گامی فراتر از دایره بگذارند .باید رویای متفاوتی داشته
باشند .از نو رویا خلق کنند.
_اهی کشیدم و گ فتم :رویای جدید مثل یک کنایه میماند .واقعا تغییر ممکن
است؟
_کالرا گ فت :البته که هست .اما اول باید زندگی نامنظمت را مرور کنی و دور
بیندازیاش .بعد کالبد رویای ی جدیدت را میسازی و تبدیل به موجودی با نشاط و
انرژی بسیار زیاد میشوی .قدم به قدم ،کالبد انرژیات را بیدار میکنی تا زمانی که
رفتارها و احساسات تو با خود جدیدت همخوانی پیدا کنند .هر عمل دقیق و قوی,
کالبد رویای ی را تقویت میکنند و خود رویای یات به اعمال روزمرهات قدرت میبخشد.
با این روش از بالهای قصد باال میروی.
با به یاداوردن حرفهای کالرا پر از حس شجاعت و خوشبینی شدم .یک نقطه را
در سمت چپم درست باالی طحال فشار دادم .نقطهای که به گ فته کالرا ,در زمانی
که فرد احساس بیحالی ،بیتفاوتی یا خوابالودگی میکند ,برای هشیار ماندن و
گرفتن کمی انرژی اضافی مفید است.
به کارلوس نگاه کردم.
_برای اینکه سر صحبت را باز کنم دوباره پرسیدم :جمعیت گوایماس چقدر است؟
سالها پیش بود که از انجا گذر کردم .حدس میزنم حسابی رشد کرده باشد.
کارلوس نگاه کنجکاوی به من انداخت که انگار مطمئن نبود از روی عالقه به این
موضوع سوال کرده باشم.
_در سالهای گذشته رشد داشته ,ولی نمیدانم جمعیتش چقدر است.
اگر هوا تاریک نشده بود ,احتماال متوجه تکانخوردن لبهایم میشدم ,چون
داشتم کلمات قدرتمندی را با خودم تکرار میکردم .همانطور که مشخص بود،
قسمت غمگین مغزم محو غروب گرگ و میش هوا شده بود .تاریکی مثل فیلتری
خاکستریرنگ بر چشمانم نشسته بود .سمت غرب ،جای ی که خورشید غروب کرده
بود؛ اسمان به رنگ بنفش تیره با رگههای قرمز درامده بود .تپههای کوتاه دور دست
تکههای سیاهی چسبیده به اسمان خاکستری-سیاه بودند .هر از گاهی از کنار
کاک توسهای ساگوارو عبور میکردیم که در امتداد تپههای کوتاه قرار داشتند.
شاخههای قطورشان به سمت باال چرخیده و به سمت اسمان سیاه کشیده شده
بودند ,گوی ی در حالت تضرع و دعا بیحرکت ماندهاند .همه ساگواروها مثل هم
بودند ,بعضی بلندتر و بعضی با شاخههای ضخیمتر ،اما همه یک چیز میخواستند:
رحمت بارش از اسمان ،باریدن باران نرم ،قطراتی از مه که تشنگی ابدیشان را فرو
بنشاند.
فراموش کرده بودم که شبهای شهر در مقایسه با سکوت مطلق بیابان چه پر سر
و صداست .سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم و به صدای عبور چرخهای ماشین
روی جاده سخت گوش سپردم .از روی صدا متوجه شدم چرخ سمت چپ کمباد
است .چرخها تنظیم نبودند و تکانهای اضافی از سمت چرخ کمباد ایجاد میشد.
توجهم همچنان به صدا بود و ریتم ان من را به خواب برد .من از این فکر لبخند
زدم که اگر کارلوس میخواست مکالمهای را شروع کند ,نمیتوانستم نظر منسجمی
دهم .چون صدای ریتم چرخها مرا هیپنوتیزم کرده بود ،احساس سنگینی و
خوابالودگی میکردم ،طوری که به زور میتوانستم چشمانم را باز نگه دارم.
مسیر پیشرو صاف بود و با نور چراغ ماشینها روشن شده بود .این فضا تونل
خاکستری و درازی را شکل داده بود که به ان خیره شده بودم .جاده با خطوط
جداکنندهی مرکزی سفید رنگ مشخص شده بود که در دور دست به یک راس
میرسید .سخت بود که چشم از جاده بردارم؛ بنابراین به خط سفیدی چشم دوختم
که من را غرق در تونلی عمیق و طوالنی کرده و بیشتر و بیشتر باعث خوابالودگی
من میشد .با تالش زیاد چشمانم را به سمت کنارهی جاده چرخاندم .با تعجب دیدم
که چشمانداز جاده تغییر کرده و بیابان ناپدید شده است! کاک توسهای ساگوارو،
بوته خارهای خاکی و گیاههای تاجخروس که در مسیر جاده وجود داشتند ،ناپدید
شده بودند.
در عوض از میان جنگل میگذشتیم و در دو سوی جاده ,درختهای بزرگ کاج
میدیدم .درختها غول پیکر بودند و اسمان در انبوه شاخههای تاریک و درختان
کاج ناپدید شده بود.
از انجائی که خواب نبودم ،میدانستم که این یک سراب بوده ،اما نه از نوع
وحشتناکش؛ بلکه شگ فتانگیز بود .اجازه دادم حواسم درختها را تشخیص
دهد ،درختهای ی که هرچه در بینشان پیش میرفتیم واضحتر میشدند .بعضی از
درختها تنههای عظیم قرمز رنگ و پر مو داشتند و سر به اسمان کشیده و سایههای
انبوه داشتند .طوری درهم پیچیده بودند که امکان نداشت بتوانی ورای انها را
ببینی و بفهمی چه چیزی انها را این شکلی نگه داشته است .نمیدانم انعکاس بود
یا نه ,اما انها درون تاریکی ,کامال به اندازه بیشه درختانی که در مسیر کالیفرنیای
شمالی دیدم واقعی بودند .ناگهان جاده پیچ و خمدار شد ,انگار در مسیر کوهستانی
بودیم .از انجا که با چشمانداز اطراف گوایماس اشنای ی نداشتم ،فکر کردم احتماال
در حال گذر از زمینهای کوهستانی هستیم .به خودم اجازه دادم با مناظر همراه
شوم و شناخت منطقیام را برای بررسی موقعیت بیابان سونورا و ردوود به کار نگیرم.
تماشای درختان مسیر تبدیل به سرگرمیام شد .متوجه شدم دارم دنبال خرس
میگردم یا انتظار دیدن یک گوزن را دارم ،اما هیچکدام را پیدا نکردم.
بهقدری شیفته مناظر شده بودم که نمیدانستم چقدر زمان گذشته است .کارلوس
ارامتر از معمول رانندگی میکرد ،چون میترسید گوزنی از جاده رد شود .من حرفی
از جنگل درختان اطرافمان نزدم ,چون مطمئن بودم کارلوس فکر میکرد دیوانهام
و مناظر اطرافم ناپدید میشد .بهعالوه ،دیگر بیش از این توان صحبت نداشتم .به
دشواری میتوانستم فکر کنم و خیلی سختتر از ان میتوانستم افکارم را به زبان
بیاورم .سپس فکر کردن متوقف شد و در سکوت عمیقی غرق شدم .درختها را
تماشا میکردم و در انتظار حرکت یک حیوان خیالی از میان انها بودم .جان مایکل
ابالر یک بار به من گ فته بود انسانها تنها موجوداتی نیستند که میتوانند به مراحل
باالتری از هشیاری برسند.
_گ فته بود :سگها ،گوزنها ،کالغها و حیوانات دیگر هم میتوانند در این راه
تالش کنند .ما انها را موجودات جادوی ی مینامیم .جادوگرها دنبال انها میگردند
و از انها بهعنوان کمک یا راهنما استفاده میکنند .حتما خوابم برده بود ,چون
دیگر روی صندلی جلو ماشین کارلوس نشسته نبودم ،بلکه روی نوعی نیکمت
چوبی سفت نشسته بودم .سرم به عقب خم شده بود و به تیر چوبی تکیه داده بودم
و بهجای اینکه به داخل ماشین نگاه کنم ،به درختان عظیم روبهروی خانه کالرا
نگاه میکردم .در حال اجرای تمرین مشاهدهای بودم که امیلیتو به من یاد داده
بود .روی نیمک تی نشسته بودم که او بر اساس سنت ساحران قدیمی ان را ساخته
بود .این نیمکت مشاهده ویژه ،مخصوص نظاره کردن درختها ساخته شده بود.
سه ستونی که پشتی نیمکت به انها وصل بود ,تقریبا شش اینچ مربع بودند .این
ستونها بلندتر از تختههای افقی فوقانی بودند که پشتی نیمکت را میساختند.
قسمت باالی ستونها را به صورت زاویهای بریده بودند که وقتی روی نیمکت
مینشستی میتوانستی سرت را به یکی از سه تخته عمودی برجسته تکیه دهی .انها
در زاویه مناسبی بریده شده بودند که وقتی سر به سمت پشت متمایل میشد
میتوانستی به باال نگاه کنی ,بدون اینکه مجبور به کشیدن گردن یا باال نگه داشتن
سرت باشی .میتوانستی درطول تمرین مشاهده کامال راحت باشی چه میخواستی
درختها را مشاهده کنی چه ابرها و یا ماه یا ستارگان در اسمان شب را.
این نیمکت بخصوص روبروی دستهای از درختان قرار گرفته بود که سه درخت از
انها خارج از بقیه قرار داشتند .نیمکت این امکان را میداد که سه نفر همزمان
مشاهده کنند و یا با هم به مرحله رویا بروند .امیلیتو کنار من روی نیمکت نشسته
بود و سرش را به عقب در قسمت انتهای نیمکت تکیه داده بود .همچنین به یکی
از سه درختی داشت نگاه میکرد که باالی یک تپه کوچک در دور دست بود.
امیلیتو به درخت سمت چپ ی نگاه میکرد ،درختی که موقعیت بهتری نسبت به
محل نشستن او روی نیمکت داشت .در همان زمان من داشتم به درخت سمت
راستی نگاه میکردم که مستقیما رو به رویم بود.
درختان در برابر اسمان ابی بنفش صف کشیده بودند .من کامال ارام به درخت رو
به رویم نگاه میکردم .درخت بزرگی بود .سبز رنگ با شاخ و برگهای سبز روشن
رقصان که به نظر زنده میرسیدند و با اینکه بادی نمیوزید حرکت میکردند .در
میان انبوه این شاخ و برگهای رقصان ،فضاهای خالی سیاهی بود که میتوانستم
از میانشان بندهای شاخهها را ببینم.
_امیلیتو به ارامی گ فت :با دقت به هر ویژگی درختت نگاه کن .بدون اینکه چشم
از هدف مشاهدهات برداری ،به دستورالعملی که میگویم گوش کن و به ان عمل
کن.
به من گ فت از تنه درخت شروع کنم و چشمانم را به سمت باال حرکت دهم .اول
به انبوه شاخههای پایینتر ،بعد همینطور که نگاهم را به باال میبرم انبوه برگها را
با نگاهم جارو کنم .کاری که گ فت را انجام دادم ،کامال ارام ،اجازه دادم با انرژی
چشمانم تنه درخت را جارو کنم و به تدریج باال بروم.
_گ فت :سرت را از جایش تکان نده ،به سادگی نگاهت را در مسیر رشد درخت
حرکت بده .اگر نگاهت منحرف شد ،دوباره از پایین شروع کن.
تمرین جارو کردن را شاید بیست بار تکرار کردم .از پایین شروع کردم و بعد چشمانم
را در طول درخت و با توجه کردن به هر قسمت ,رو به باال حرکت دادم .ابتدا به تنه
درخت ,بعد به قسمتهای ضخیم تنه درخت و شاخههای بزرگ تر در مرکز درخت و
بعد از ان به ارامی در مسیر شاخههای قهوهای حرکت کردم و شاخ و برگهای ی که
قابل دیدن بود را مشاهده کردم .به این کار ادامه دادم تا جائیکه تمام سطح درخت
را در بر گرفتم و دوباره شروع کردم.
بعد از اجرای دستورالعمل اولیه ،امیلیتو ساکت بود و من احساس کردم دارم به
درختی در قسمت انتهای ی سمت چپ نگاه میکنم که با محل نشستن او تطابق
داشت .درباره بقیه درختان کنجکاو بودم؛بنابراین ارام سرم را چرخاندم تا محل
نگاهم را عوض کنم .به جایش ضربهای در سمت چپم حس کردم .امیلیتو من را با
تکه چوبی زده بود که بین ما افتاده بود و قبال متوجهاش نشده بودم.
_امیلیتو به من توپید :حواست به درختت باشد .همین کنجکاوی سنجابها را به
کشتن داده.
میخواستم بگویم گربهها این کار را کردند ,ولی اهمیتی به تصحیحاش ندادم.
_امیلیتو توضیح داد :این درختها یکسان نیستند .هر کدام از انها باید از محل
مناسبی روی نیمکت دیده شوند.
_بدون اینکه جرات کنم نگاهم را از درخت رو به رویم بردارم پرسیدم :چه فرقی
دارند؟
_جواب داد :انها همانطور که انسانها متفاوتند باهم فرق دارند .مود ,خلق و خو
و انرژی خودشان را دارند .از انجای ی که تو از درختها باال رفتی و روی انها زندگی
کردی ,به اندازه کافی درباره انها میدانی تا بفهمی که یکسان نیستند.
درست میگ فت .درختان خلق و خویشان مثل ادمها متفاوت بود .هر درختی که از
ان باال رفتم در نوع خودش منحصربه فرد بود؛ با تاریخچهای طوالنیتر از زندگی
یک بشر .همانطور که از انها باال رفتم ,یاد گرفتم که روحیه ظریف درختان را
احساس کنم ،تغییراتشان را ،نیازهایشان و حتی محبت ورزیشان را .درختان
موجودات تنهای ی بودند ،اما اتفاقات وحشتناکی زیر زمین جریان داشت .ریشهها
درهر تنیده بودند و در رشد و تصرف یک اینچ جای بیشتر و کمی رطوبت بیشتر با
هم رقابت میکردند .یاد گرفتم که انسانها در صفت پرخاشگری و رقابت در برابر
درختان چیزی نبودند .ریشههایشان میتوانستند بپیچند و فشار دهند و همدیگر را
خفه کنند تا زنده بمانند .خودشان را به سختترین شکل ممکن بپیچانند تا حق
زندگیشان را به چنگ بیاورند.
از باالی زمین ،درختها بیشتر ثابت بهنظر میرسند .به این دلیل که انها خیلی
هوشیار و استوارند .به عنوان یک جادوگر بیشتر تمرینهایم وابسته به درختان
بود؛ باید از انها اویزان میشدم یا درون خانه درختی زندگی میکردم.
_امیلیتو به افکارم جواب داد :درسته تایشا .بههمین خاطر تو ساکن یک درخت
شدی .بیثباتی هر دوی شما چنین چیزی میطلبید .داشتی یاد میگرفتی با جفتت
سازگار شوی .باید درون درختان میماندی تا زمانی که ارتباطت با جفتت در
موقعیت جدیدی به ثبات برسد.
یادم است که جز برای دستشوی ی اجازه نداشتم از درخت پایین بیایم .باقی زمانی
که ان باال بودم مرور دوباره تمرین میکردم یا با استفاده از ابزار درخت نوردیام از
شاخهای به شاخه دیگر میرفتم .هر وقت میخواستم چیزی بخورم ,باید داد میزدم
و از امیلیتو میخواستم برای من غذا بیاورد .اول میلی به داد زدن نداشتم ,چون به
من یاد داده بودند خانمها هرگز صدایشان را بلند نمیکنند .ولی من از تجربههای
گذشته فهمیدم که داد زدن تنها راهی است که امیلیتو به ان جواب میدهد .روی
پاهایم مینشستم و انقدر بلند فریاد میکشیدم که تمام پرندگان اطرافم از ترس فرار
میکردند .اما باالخره پرندهها به فریادهایم عادت کردند و فقط به من بد نگاه
میکردند؛انگار یک پرنده بودم که دارد صداهای عجیب غریب تولید میکند .بعد
امیلیتو با یک سبد غذا میامد پای درخت و تا سطحی که من روی ان نشسته بودم
خودش را باال میکشید.
_امیلیتو همانطور که افکارم را میخواند دوباره گ فت :من هم ساکن درخت بودم.
ما هر دو دیوانه بودیم ،عقل تو کله ما نبود.
برای اینکه منظورش را برساند یک ضربه دیگر به دندههایم زد.
_در حالیکه میخندید اضافه کرد :این شاخه کوچک برای این است که مطمئن
شوم مشاهده کنندههای بیتجربه غرق یک درخت نشوند یا روی نیمکت خوابشان
نبرد .اگر ببینم حواست پرت است یا خواب الودی ،اینجوری تو را میزنم.
خندید و یک ضربه دیگر به من زد.
_با ازردگی گ فتم :من خوابالود نیستم .اگرچه از یک منظر ,در مشاهدهام احساس
کردم توسط درخت جذب شدم ،انگار روی یکی از شاخههایش نشستم.
امیلیتو ندای ی سر داد.
_مطمئنی خوابت نبرده؟ شاید همین االن هم وقتی حواسم به تو نبوده خوابت
برده باشد.
_گ فتم :نه نبرده و برای اینکه این را ثابت کنم ,زیر دندههایم جای ی که به ان ضربه
میزد را نیشگون گرفتم.
سپس به درختی که در انتهای نیمکت قرار داشت نگاه کردم و حرکت جارو را به
دقیقترین و اگاهانهترین حالت تکرار کردم .دوباره و دوباره تکرارش کردم .همانطور
که امیلیتو گ فته بود ،با چشمانم نقاط ،تفاوت در سایهها ,بافتها و روزنههای ی که
شاخهها از انها بیرون زده بودند را حس کردم.
_امیلیتو گ فت :حاال چشمانت را سمت اطرف درخت بگردان ,جای ی که درخت و
اسمان تالقی دارند .خطوط بیرونی درخت و اسمان را دنبال کن و مشاهده کن,
گوی ی با یک قلم موی دسته بلند داری نقاشیشان میکنی.
کاری که گ فته بود را انجام دادم ,ناگهان رنگ اسمان از سبز تیره به زیتونی روشن
تغییر کرد ،انگار تکه بزرگی از نور روشن شده بود .اسمان بجای اینکه بنفش مشکی
باشد ،تبدیل به سبز ابی روشن شد .ان قدر ناگهانی این اتفاق افتاد که چشمانم
بسته شد و سرم به پشتی نیمکت برخورد کرد .خوشبختانه ،استحکام چوب
نگذاشت به زمین بیافتم .وقتی دوباره چشمانم را باز کردم ،تغییر رنگ هنوز جاری
بود.
_امیلیتو گ فت :بگذار انرژی درخت در چشمانت جریان پیدا کند .همانطور که به
تو یاد دادم با درخت یکی شو.
وقتی اینکار را انجام دادم رنگ درخت دوباره تغییر کرد .حاال اسمان طالی ی روشن
بود و درختان به انبوهی از نور خیره کننده هلوی ی روشن تبدیل شدند .نور کمرنگ
هر برگی روی شاخهها افتاده بود و ماتریسی از نور را شکل داده بود .الیه الیهی نور
از درخت بیرون زده بود ,تا جائیکه داشتم به انرژی وسیع روشن و لرزانی که با انرژی
اسمان طالی ی اطرافش یکی شده بود ,نگاه میکردم.
منظره دیدنیای بود .اینجا بود که فهمیدم چرا قسمتهای مختلف درخت رنگهای
مختلف دارد؛ سطح انرژیها با شدت متفاوت از انها ساطع میشد .این تفاوت بر
اساس حال و عواطفی بود که درخت از خودش بروز میداد.
همچنین قسمتهای تیرهای هم وجود داشت .جاهای ی که نور را منعکس نمیکردند.
من میدانستم که اینها موجودات سایهای بودند که در قلمروی ی مشابه قلمروی
انسانها زندگی میکردند و گاهی از هم عبور میکردند .متعجب میشدم از دیدن
اینکه این سایهها مثل من از شاخهها باال میرفتند.
نور درخت میدرخشید و طوری حرکت میکرد انگار خیس است ،مثل قطرات بارانی
که توسط چراغهای ماشین روشن میشود .هیچ چیز درخت ساکن نبود .کامال
ناپایدار و سیال بود .برداشتهای من از اینکه درختان ثابت ،پابرجا ,ریشهدار و
دائمی هستند ،کامال از بین رفت .وقتی انبوه نورهای زرد و سفید با هالهی صورتی
روشن در اطرافشان دیدم ،فهمیدم درختان پیوسته در حال تغییرند.
_امیلیتو پرسید :داری میبینی؟
_متعجب گ فتم :بله بله .عجیب است! فکر نمیکردم درختان اینطوری باشند.
_به من هشدار داد :زیادی هیجانزده نشو ,چون باعث میشود دید تو به یک دید
معمولی تغییر کند .ارام بمان و بیدار نشو.
_بدون اینکه جرات کنم چشمانم را منحرف کنم گ فتم :دوباره شروع کردی امیلیتو.
اینقدر اذیتم نکن .من واقعا خواب نیستم .اما قطعا بنظر میرسد دارم رویا میبینم.
دارم رویا میبینم امیلیتو.
_گ فت :بله و نه .فعال نگاه کن بعدا سوال بپرس.
ثابت و ساکت ماندم ,چون نمیخواستم صحنه رو به روی من از بین برود .تا جائیکه
میتوانستم به نور خیره شدم .بعد همانطور که نور ناگهان پدیدار شده بود ،ناپدید
شد و من دوباره به درختان بزرگ روبه رو نگاه میکردم .انگار ظاهر درخشان ان
ناپدید شده بود و فقط شکل بیرونی اشنای ی از خودش به جا گذاشته بود و حاال
خاطره چیزی بینظیر از بین رفته بود .شبح روشنی بود که داشت محو میشد و
درختی که در ابتدای مشاهداتم انقدر باشکوه بود ,حاال در مقایسه با ماهیت
واقعیاش ناامیدکننده مینمود.
_امیلیتو در حالیکه چوب دستیاش را توی دندههایم فرو میکرد گ فت :حاال
چشمانت رو باز کن .نمایش تمام شد.
_گ فتم :عجب نمایشی! فکرش را هم نمیکردم .امیلیتو دستش را به نشانه سکوت
باال برد.
_گ فت :البته که فکرش را میکردی .همه ما میدانیم که چطور ماهیت همه چیز را
ببینیم .وقتی بچه بودیم انجامش دادیم و تو هم وقتی درون درختان زندگی میکردی
الهاماتی داشتی .ایا فراموش کردی که چطور دیدت را تغییر بدهی و احساساتت را
کنترل کنی؟ ایا فقط توجهت به خودت و احساساتت است و چیزهای دیگر را
نادیده میگیری؟
_با احساس تاسف از تمام زمانی که در توجه به خودم هدر دادم ,در حالیکه
میتوانستم به درختان و چیزهای دیگر توجه کنم گ فتم :بس کن امیلیتو بس کن.
_امیلیتو با لهجه شرقی ساختگی گ فت :جسم ,سطح است ،به درون خودت نگاه
کن .خندهام گرفته بود .جای سوال بود که از کجا این ضربالمثل بودای ی را یاد
گرفته بود .حتما از کالرا یاد گرفته بود که همیشه در حال ریشهیابی استعارههای
شرقی بود.
_گ فتم :شبیه راهبههای بودای ی هستی .نگو که با کالرا به چین هم رفته بودی؟
امیلیتو لبخند زد و سر تکان داد.
_گ فت :من نگهبان این خانهام .اما قصد دارم از این جا بروم .یک روز داستانم را
برای تو تعریف میکنم .یا بهتر از ان ,میگذارم خودت ببینیاش.
امیلیتو طوری نگاهم کرد انگار راز بزرگی را برای فاش کردن دارد .تنم مورمور شد.
گ فت بانکه را بررسی کن و ببین چطور ساخته شده تا در صورت نیاز بتوانی یکی
برای خودت بسازی و از ان استفاده کنی .بانکهها دریل شده بودند و بعد با میخ به
هم وصل شده بودند .از ساخت و ساز محکم اما ظریف ان تحت تاثیر قرار گرفتم.
_گ فتم :این نیمکت کمک واقعا خوبی برای مشاهده است .طراحی خوبی هم دارد.
_با تعظیمی گ فت :مردم (کشور) خودت ان را ساختند.
_پرسیدم :این را در چین یاد گرفتی؟
_نه .ایدهاش به اجداد ناوال ساحران باستان می رسد .ساحران سنت ما همه نوع
ابزار و وسیلهای برای کمک به فنون رویابینی ،دیدن و کمین و شکار دارند.
افسار چرمی که تو از ان اویزان بودی یکی از کمکها و این نیمکت مشاهده یکی
دیگر از ابزارهاست .البته اینها فقط برای این هستند که مسیر رویابینی را اسانتر
کنند .اما دیدن ,رویا ساختن و کمین و شکار بدون ابزار هم ممکن است .تنها چیز
مورد نیاز یک روح بی عیب و نقص است و البته انرژیای که از طریق مرور دوباره،
غلبه بر خودبزرگ بینی و سکوت درونی ذخیره می شود تا کالبد انرژی شکل بگیرد
و بتواند بیدار شود .ان موقع است که میتوانی پنهان بمانی و هر کاری انجام بدهی.
_پرسیدم :منظورت از حرکت با جفت چیست؟
_چشمک زد :چه سوال احمقانهای .این کاری است که همه این ماهها روی درختان
میکردی .داشتی کالبد انرژیات را متبلور میکردی و همانطور که در خودت و
درختان جستجو میکردی ،همراهانت که انجا با تو زندگی میکردند هم همین کار را
میکردند.
_گ فتم :منظورت از همراهانم چیست؟ به غیر از سنجابها و پرندهها من انجا تنها
بودم ،این را خودت هم میدانی.
امیلیتو با لبهاش صدای ی دراورد.
_بله مثل جهنمی که قبال در ان تنها بودی .پس رفقای سایهای تو چه؟
این حقیقت را به امیلیتو گ فتم :خاطرم هست که وقتی داشتم به درخت ها نگاه
میکردم و بین درخت ها زندگی می کردم ,سایههای ی زیادی را دیده بودم .خیلی از
سایههای کوچکی که فکر میکردم پرندهاند و بین شاخهها هستند ,در واقع سایههای
در حرکت بودند.
_امیلیتو ادامه داد :هر چه کالبد انرژیات شفافتر شود ،دوستانت را واضحتر به
یاد خواهی اورد .االن ما داریم برای مشاهده درختان ,دو برابر بیشتر انرژی
میگذاریم .تو حتی میتوانی از این نیمکت به سمت درختان طی االرض کنی .بعدها
وقتی زیر یک درخت رفتی ,ادغام شدن با درخت را به یاد میاوری .یک روز ،وقتی
انرژی کافی ذخیره کرده باشی ،میتوانی مشاهده کردن از این بانکه را دوباره امتحان
کنی ،انوقت میتوانیم بفهمیم ایا تو میتوانی به سمت یک درخت طیاالرض کنی
یا نه .شاید حتی بعضی از سایهها کمکت کنند.
_گ فتم :من ترجیح میدهم با ابزار درختنوردیام از درخت باال بروم .ایده کشیده
شدن به سمت نوک درختان یا هر جای دیگری با کمک یک سایه ،کمی مضطربم
میکند .خاطره گذر از استانه ورودی به سمت چپ کوریدور خانه کالرا ،جای ی که
عضو دیگری از گروه ناوال منتظر ایستاده بود ،هنوز خیلی برای من زنده بود.
نیروی ی من را با یک فشار عذاب اوری هل داد ,طوری که از خانه به دنیای ناشناخته
پرتاب شدم .بعد در حالی که از یک درخت اویزان بودم ,بیدار شدم و هیچ چیزی
یادم نمیامد .اینکه چه اتفاقی افتاده بود ,چطور به انجا رفتم و برای چه مدت معلق
مانده بودم را به یاد نمیاوردم.
_خب ،پس تو میترسی با جفتت روی نوک درختان بپری ،یا اینکه یک سایه تو را
هل دهد .اگر درخت جابه جا شود چه؟
_چه میگوی ی امیلیتو؟ مگر درخت میتواند از جای ی به جای دیگر برود؟
_درست است ،درختها ان چیزی نیستند که به نظر میرسند .خودت دیدی.
وقتی انها را به صورت انبوهی نور میبینیم ,میفهمیم انها میتوانند با موجودات
انرژتیک دیگر ادغام شوند ،همان طور که ما میتوانیم جابه جا شویم و با درختان
تلفیق شویم.
_ واقعا میگوی ی درختان میتوانند موقعیت مکانیشان را عوض کنند؟
_امیلیتو گ فت :همه انها نه ،بعضیها میتوانند .همانطور که بعضی مردم یا
حیوانات میتوانند به جفتشان دسترسی داشته باشند ،ولی همه انرژی اگاه شدن از
جهان دیگر و همسو شدن با ان را ندارند.
_منظورت این است که درختان میتوانند جای دیگری ظاهر شوند؟ سخت است
باور کنم امیلیتو ,خیلی سخت.
_با پافشاری گ فت :نه وقتی که درختان را انرژیهای دائما در حال تغییر ببینی.
انرژی هرگز ثابت نمیماند ,بر اساس محیط تغییر میکند و جابهجا میشود.
چشمانش به خشمگینی چشمان یک پرنده شکار شده تغییر کرد و اضافه کرد:
بستگی دارد چه کسی دستورش را دهد.
باید به قطعیت افکارم شک میکردم .خاطره دیدن ان درختان درخشان با نورهای
جاری ,باعث شد حس کنم که عقایدم ممکن است تغییر کند .احتماال امیلیتو راست
میگ فت؛ این درختان میتوانند از جایشان جابهجا شوند.
_امیلیتو توضیح داد :ساحران باستانی ،از قدرت بصیرتشان استفاده میکردند تا
چنین درختانی را پیدا کنند ،که به انها "درختان اقتدار" میگ فتند .با انها پیوند
قوی برقرار میکردند .درخت متحد ساحر میشد و انها را حتی به نقاط مختلف
جابهجا میکرد .ساحران در حوزه انرژی به درختان کمک میکردند و درخت به
ساحر در روابط همزیستی کمک میکرد .گاهی یک جادوگر حتی با یک درخت
ترکیب میشد تا بطور موقت یا دائمی عمر خودش را افزایش دهد.
_گ فتم :رک بگویم ،وحشتناک است .انگار نوعی سایه جادوی ی میتواند یک
جادوگر را به سفر ببرد.
_امیلیتو گ فت :انها با درختها به سفر نمیرفتند ،فقط جابه جا میشدند .اینها
باهم فرق میکند .اگر میخواستند سفر کنند ,یک پرنده یا یک حیوان سریع
میشدند ,مثل شیر کوهی که سفر با ان خیلی بهتر از سفر با درخت است.
_پس با درختها چه کار میکنند؟
_درون درختها پنهان میشوند و جابه جایشان میکنند تا هر کسی دنبالشان
میکند را گم کنند .در زمانهای کهن ،ساحران دشمنان وحشیای داشتند که انها
را به سختی ازار میدادند .ساحران با درختها ترکیب میشدند یا درونشان پنهان
میشدند تا دشمنانشان را گمراه کنند .یا میتوانستند یک جنگل را به یکباره جابهجا
کنند .تصور کن ارتشی از درختان به سمتت بیایند .دشمنانت از شدت ترس
میمیرند.
_امیلیتو ادامه داد :یا درختها میتوانستند جایشان را عوض کنند تا ببینند جای
دیگر بودن چطوری است ،اما این کار نیاز به انرژی زیادی دارد .حتی اگر این اتفاق
برای یک درخت بیفتد ،شخص متوجه این تغییر نمیشود ,مگر اینکه ساحر باشد.
وقتی امیلیتو گ فت درختها میتوانند جایشان را عوض کنند ،یاد یک اتفاقی افتادم
که در خانه کالرا روی داده بود .پشت حیاط ,درختان میوه مختلفی از جمله درخت
بزرگ ساپوت و یک درخت ازگیل بود .در یک لحظه فکر کردم که درخت ازگیل در
سمت راست حیاط و درخت ساپوت در سمت چپ بود .اما یک روز پس از چندین
ماه حضور در کنار کالرا ,می توانستم قسم بخورم که درختان مکان خود را عوض
کرده بودند .متوجه شدم که این درخت ساپوت بود که سمت راست حیاط بوده و
روی نیمکت کالرا سایه انداخته بود .همان نیمک تی که من اغلب روی ان مینشستم.
وقتی این را به کالرا گ فتم او فورا من را ساکت کرد و گ فت نباید درباره درخت
ساپوت دوباره حرف بزنم .البته این کار سختی نبود ,چون او حدس من در این باره
را کامال پوچ و غیرممکن دانسته بود( .من هم باور کردم که درختها جابهجا
نشدهاند« .مترجم»).
حاال با حقیقتی که امیلیتو درباره درختها روشن کرد ،دیگر خیلی مطمئن نبودم.
شاید ان درختها جایشان را عوض کرده بودند.
از امیلیتو درباره این پرسیدم .گ فت درختها در خانه ناوال خیلی خاص بودند؛
انها قدرت داشتند و بنابراین توانای ی هر کاری را داشتند .میتوانستند در هر فصلی
که میخواهند شکوفه دهند ،تمام سال میوه دهند یا اگر دلشان میخواهد جایشان
را عوض کنند.
_گ فتم :باورش سخت است .با اینحال..
_ادامه نده .حواست از رویاها پرت شده .وقت ان است که بیدار شوی .سرت را به
عقب نیمکت مشاهده تکیه بده.
_ از اینکه گ فتی وقتش است که بیدار شوم ,منظورت چیست؟ من همین االن هم
بیدارم.
_پیشتر از من پرسیدی بیداری یا داری خواب میبینی .حاال میتوانم به تو بگویم
که تو همزمان در خواب و بیداری هستی .در کالبد انرژی ات بیداری ,ولی در کالبد
فیزیکیات خوابی .به سمت من خم شد و به ارامی سرم را به سمت عقب نیمکت
هل داد .انقدر صورت امیلیتو را نزدیک و واضح میدیدم که شک کردم نکند درست
بگوید :داشتم خواب میدیدم .ایده رفتن و بازگشت به زندگی روزمره چنان غم و
اندوهی در من ایجاد کرده بود که چشمانم پر از اشک شد .دلم نمیخواست امیلیتو
و جنگل درختان را ترک کنم .در مقابل بیدار شدن مقاومت کردم .میخواستم بیشتر
از او درباره ازگیل و ساپوت و دیدن و جابهجای ی درختان سوال بپرسم و بیشتر از
همه درباره داستان پنهانی خودش که قول داده بود به من بگوید.
_طوری صدا زدم امیلیتو ,انگار در خانه درختی منتظر وعده غذای یام هستم.
اما صحنه روبرویم تغییر کرده بود .دیگر بیرون خانه کالرا نبودم و روی صندلی
مشاهده نشسته نبودم .انرژی امیلیتو به واقعیت رویا ،ثبات بخشیده بود ،اما او
دیگر رفته بود و نمیتوانست صحنهها را کنترل کند .دیگر نمیتوانستم او را ببینم،
اما اشتیاق شدیدی در درونم باقی ماند .بعد دوباره فشاری را پشت گردنم حس
کردم ,انگار دست امیلیتو من را به سمت چوب هل میداد و فشار انرژی زیاد در
سرم باعث شد چشمانم را به ارامی باز کنم.
اول سقف ماشین ,بعد داشبورد و سپس کارلوس را پشت فرمان دیدم .پشتی صندلی
که گردنم را به ان فشار میدادم ,گردنم را بیحس کرده بود .گزگز از گردنم به سمت
شانهها حرکت کرد ,سپس به سمت پشت و بازو و دستانم رفت .بیدار بودم ,ولی
نمیتوانستم تکان بخورم .حس کردم سرم مثل جنس پلی استایرن سبک و سوزان
است .بدون حرکت برای مدتی در سکوت با چشمان باز باقی ماندم.
_در حالیکه سعی میکردم خودم را صاف کنم پرسیدم :چه مدت خوابیده بودم؟
_کارلوس جواب داد :حدود یک ساعت.
_پرسیدم چقدر تا گوایماس مانده؟ بعدش خندیدم چون این همان سوالی بود که
قبل از به خواب رفتن پرسیده بودم .هر چند انگار قرنها گذشته بود.
_کارلوس وقتی یک تپه بزرگ جلوی دید ما قرار گرفت گ فت :نزدیکیم .چیزی
میخوریم و شب را انجا میمانیم .فردا به سمت شرق و روستای یاکی حرکت میکنیم
تا ببینیم قدرت ما چه چیزی برایمان به ارمغان میاورد.
میتوانستم درخشش کمرنگ شهر را از این فاصله تشخیص دهم .وقتی سایهای
تاریک لحظهای جلوی ماشین حرکت کرد و چراغهای ماشین را پوشاند ،سرما از
ستون فقراتم عبور کرد.
ادامه دارد...