You are on page 1of 17

‫متنهای منتشر نشده‬

‫تایشا آبالر‬
‫برگردان‪ :‬مصطفی نصیری‬

‫(فصل ششم)‬
‫گوایماس هنگام شب‬
‫ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود‪ ,‬نسخه خام و‬
‫اولیه ترجمه متن اصلی است‪ .‬به دلیل اشتیاق عالقهمندان‬
‫به اثار کاستاندا و گروهش‪ ,‬همزمان که ترجمه فصل به فصل‬
‫ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم‪ ,‬متن ترجمه شده را‬
‫هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم‪ .‬با پایان‬
‫یافتن ترجمه کل ک تاب‪ ,‬بازبینی و ویراستاری ان را انجام‬
‫خواهم داد‪ .‬پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون‬
‫بازبینی نشده‪ ,‬ممکن است ایراداتی داشته باشد‪ .‬برای همین‬
‫خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید‪,‬‬
‫پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار‬
‫نسخه اصلی کل ک تاب‪ ,‬اصالح و ویرایش صورت گیرد‪.‬‬
‫پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر‪:‬‬
‫‪www.mostafanasiri.com‬‬
‫یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید‪:‬‬
‫‪T.me/mostafanasiiri‬‬
‫گوایماس هنگام شب‬
‫کارلوس نزدیک اسکله پارک کرد‪ .‬میتوانستیم نگاهی به دریای مواج بیندازیم‪.‬‬
‫خشک درخشان زیر نور سفید چراغها‪،‬‬ ‫ِ‬ ‫تصویر سایه انبارهای مرموز و اسکلههای‬
‫در مقابل اسمان تاریک و روشن گسترده شده بود‪ .‬از جای ی در اقیانوس‪ ،‬صدای‬
‫اژیر اعالم خطر مه گرفتگی میامد‪ .‬صداها وقتی به ساحل باز میگشتند‪ ،‬حس‬
‫حزنانگیزی با خود به همراه میاوردند‪ .‬تنها صدای ی که از صدای اژیر تنهاتر بود‪،‬‬
‫صدای غرش ترمز کامیونها در شب بود که به اهستگی در حال توقف بودند‪ .‬این‬
‫صدا همیشه تصویر دشتهای وسیع و رانندهای تنها و بدون سرپناه را در ذهن من‬
‫تداعی میکرد‪.‬‬
‫هوا خنک بود‪ .‬پانچو را دور خودم پیچیدم تا گرم شوم‪ .‬به یاد پتوی قالببافی‬
‫افغانیای افتادم که دوران بچگی داشتم و وقتی پسر عموی کالرا وسایل اپارتمانم را‬
‫به انباری برده بود‪ ،‬همراه دیگر خاطراتم پاک شده بود‪ .‬هر کسی که با وسایل من‬
‫سر و کار داشت‪ ،‬هویت شخصی که این وسایل به او تعلق داشت را به کلی پاک‬
‫کرده بود‪ .‬انها وسایلی که معنا و مفهوم شخصی داشتند را ً‬
‫عمدا دور انداخته بودند‪.‬‬
‫مثل البوم عکسهایم‪ ،‬عروسک ببر کودکیام‪ ،‬همچنین ژاکت جیر مورد عالقهام‪،‬‬
‫یونیفرم و کمربند مشکی کاراته که همیشه برای تمرین استفاده میکردم‪ .‬اما چیزهای ی‬
‫هم بودند که در چند جعبه بستهبندی کرده بودم‪ ,‬مثل بشقابها‪ ،‬قابلمهها و‬
‫قوریها‪،‬حولهها و لباسهای ی که به ندرت از انها استفاده میکردم‪ .‬انها‬
‫میتوانستند متعلق به هر کسی باشند‪ ،‬بدون هیچ احساس و تاریخچه شخصی‪.‬‬
‫در غم و اندوه نوستالژی وسایل از دست دادهام‪ ,‬متوجه پاک تی سفید رنگ شدم که‬
‫به یک سمت جعبه چسبیده بود‪ .‬داخل ان یادداشتی از نلیدا بود؛ میگ فت‪ :‬غصه‬
‫خاطرات گذشته را نخور؛ گذشته گذشته است؛ به حال بچسب‪ .‬هفتصد دالر‬
‫اسکناس همراه کارت بود‪ .‬فهمیدم که باید هر انچه الزم دارم را بخرم‪.‬‬
‫با یادداشتها و اسکناسهای ی که در دستم بود‪ ,‬لحظهای انجا ایستادم‪ .‬سپس‪،‬‬
‫وقتی ارام شدم و اوضاع را بررسی کردم‪ ،‬متوجه حرکت استادانه و زیرکانه نلیدا شدم‪.‬‬
‫میدانست كه جدا شدن از خاطرات برای من دشوار است؛ بنابراین‪ ،‬با یك حرکت‬
‫غافلگیرانه‪ ،‬این كار را (پاک کردن خاطرات شخصی) برایم انجام داده بود‪ .‬این فکر‬
‫که هرگز او را نخواهم دید‪ ،‬خشمم را فرو نشاند و حاال وابستگیام به وسایل‪ ,‬ناچیز‬
‫به نظر میرسید‪ .‬همان جا و همان لحظه‪ ،‬قول دادم تمام سعیام را بکنم تا هر حس‬
‫وابستگی و مالکیتی که بر من چیره بود را از بین ببرم‪ .‬از اعماق وجودم قول دادم‬
‫که با حرص‪ ،‬بخل و ترحم به حال خودم مبارزه کنم‪ .‬اما همین طور که روزها به‬
‫ماهها تبدیل میشد‪ ،‬عزم من ضعیفتر میشد؛ چون ً‬
‫دائما غرق خاطرات گذشته و‬
‫تاثیرات فعلی انها میشدم که مرا به سمت خود جذب و دلبستگیام را تشدید‬
‫میکردند‪ .‬به نظر در مبارزهای بودم که پیروزی در ان غیر ممکن بود‪.‬‬
‫از اسکلههای تاریکی عبور کردیم که سایههای سیاه و بزرگی روی سنگ فرش خیابان‬
‫انداخته بودند‪ .‬در فکر احساس عالی رهای ی از نلیدا بودم که چندین اگهی پشت سر‬
‫هم را از مسافرخانه رامادا دیدم‪ .‬کارلوس به سمت پارکینگ مسافرخانه پیچید‪.‬‬
‫‪-‬گ فت‪« :‬اگر اشکالی ندارد شب را اینجا بمانیم‪ ».‬صبح به سمت روستاهای یاکوئی‬
‫راه میافتیم‪.‬‬
‫در ماشین منتظر ماندم تا کارهای ورودمان به مسافرخانه را انجام دهد‪ .‬سپس دور‬
‫ساختمان اصلی دو طبقه دور زدیم و او دوباره اتومبیل را پارک کرد‪ .‬اتاقهای مجاور‬
‫در طبقه اول بودند و به راهرو سرپوشیده و طوالنیای منتهی می شدند که به محوطه‬
‫حصارکشی شده استخر میرسید‪.‬‬
‫‪-‬کارلوس پیشنهاد داد‪« :‬بیا برویم چیزی بخوریم‪ .‬یک رستوران خوب نزدیک مرکز‬
‫شهر میشناسم که فقط چند بلوک با اینجا فاصله دارد‪ .‬اگر مایل باشی‪ ,‬میتوانیم‬
‫پیاده برویم‪».‬‬
‫ْ‬ ‫‪ -‬گ فتم‪ً :‬‬
‫«اصال خسته نیستم و واقعا هم نبودم»‬
‫کیفم را روی تخت گذاشتم و خودم را در اینه دستشوی ی ورانداز کردم‪ .‬میخواستم‬
‫موهایم را بشویم‪ ،‬اما کارلوس گ فته بود که پانزده دقیقه دیگر مرا میبیند و‬
‫نمیخواستم او را منتظر نگه دارم‪ .‬بهعالوه‪ ،‬نمیخواستم فکر کند از ان زنانی هستم‬
‫که ساعتها طول میکشد تا جلوی اینه اماده شوند‪ .‬کالرا این عادت مرا درمان کرده‬
‫بود‪.‬‬
‫چون هیچ اینهای در خانه او نبود‪ ،‬عادت کرده بودم با حداک ثر کارای ی‪ ،‬بهداشت‬
‫روزانه خود را انجام دهم‪ .‬کالرا همچنین تشویقم کرده بود که دیگر ارایش نکنم‪.‬‬
‫معتقد بود ارایش‪ ,‬جریان طبیعی انرژی اطراف صورت را مسدود میکند‪ .‬فردای روزی‬
‫که به خانه او رسیدم‪ ،‬یک جعبه دستمال کاغذی به من داد و بدون تردید گ فت‬
‫که رژ لبم را پاک کنم‪ .‬خجالتزده و خشمگین بودم‪ ،‬چون این لحظه مرا یاد‬
‫صحنهای انداخت که در گذشته در دبیرستان اتفاق افتاده بود؛ وقتی خواهر‬
‫بائتریس در کالس مرا صدا زد و دستمال کاغذی به من داد و مجبورم کرد رژ لبم را‬
‫پاک کنم‪ .‬حاال کالرا داشت همان کار را میکرد و فکر کردم کار مضحکی است‪.‬‬
‫‪-‬گ فتم‪« :‬من زنی ازاد‪ ،‬سفیدپوست و بیست و یک سالهام و ً‬
‫قطعا انقدر بزرگ شدهام‬
‫که رژ لب بزنم‪».‬‬
‫‪ -‬کالرا قاطعانه گ فت‪« :‬نه ربطی به سن ندارد‪ .‬اگر میخواهی دلقک شوی و صورت‬
‫خود را نقاشی کنی‪ ،‬بفرما‪ .‬اما برای ذخیره انرژی‪ ،‬پوست به ویژه در اطراف دهان‪،‬‬
‫چشم و پیشانی باید فاقد مواد مضر باشد‪ .‬حتی از لوسیون صورت هم باید خیلی کم‬
‫استفاده کنی‪».‬‬
‫با توضیح در مورد چگونگی جذب مواد شیمیای ی مثل جذب رژ لب از طریق پوست‬
‫و تماس با زبان حتی با مواد ارگانیک‪ ,‬برای مدتی طوالنی از موضوع منحرف شد‪.‬‬
‫‪ -‬با ناراحتی گ فتم‪« :‬ریمل مژه چطور؟ میخواهی شبیه خرگوشی با چشمهای صورتی‬
‫بشوم؟»‬
‫کالرا با ناراحتی دستانش را باال گرفت‪ – .‬گ فت‪« :‬بهتر است شبیه خرگوش باشی تا‬
‫خفاشی از جهنم‪ .‬ان ماده سیاه اطراف چشمانت میریزد‪ ,‬چون مدام انها را میمالی‪.‬‬
‫چرا صورت طبیعی خودت را حفظ نمیکنی؟ این اطراف مردی وجود ندارد که توجه‬
‫تو را جلب کند‪».‬‬
‫‪ -‬اصرار کردم‪ « :‬اگر مقداری رژ گونه نزنم‪ ،‬شبیه یک جسد زنده میشوم‪».‬‬
‫کالرا در حالی که لوازم ارایش مرا از روی پیشخوان‪ ,‬داخل سطل اشغال میانداخت‬
‫گ فت‪ « :‬اگر کمی سرخی روی صورتت بمالی‪ ،‬شبیه یک جسد زنده میشوی‪ .‬دیگر‬
‫از این مواد استفاده نکن و خواهی دید که پوست طبیعیات چطور میدرخشد و‬
‫رنگ ان برمیگردد‪ .‬فقط به این فکر کن که اگر نگران ظاهرت نبودی‪ ،‬چقدر در‬
‫وقتت صرفهجوی ی میشد‪ .‬عالوه بر این‪ ،‬همانطور که گ فتم اینجا نیستی که مردی‬
‫را تور کنی‪ .‬دلیل اصلی استفاده از ارایش همین است‪ .‬درست نمیگویم؟»‬
‫حق با او بود‪ .‬مجلهها و تبلیغات مد باعث میشود افراد باور کنند که یک زن تا وقتی‬
‫ارایش نکرده‪ ,‬انگار پوشش ظاهرش تکمیل نیست‪ .‬بر ان شدم تا طبق پیشنهادات‬
‫او عمل کنم‪ .‬تنها دو هفته بعد‪ ،‬طبق گ فته کالرا رنگ پریدگی پوستم‪ ،‬که رفته رفته‬
‫کمرنگ شده بود‪ ،‬درخشش طبیعی خود را دوباره بدست اورد‪.‬‬
‫اب در حال جوش را خاموش کردم و براق کننده طبیعی موم عسل را داخل اب‬
‫گذاشتم؛ چون بی رنگ و بدون بو بود‪ ,‬ان را در زمره لوازم ارایش حساب نمیکردم‪.‬‬
‫سپس‪ ،‬همانطور که پانچوام را دور خودم پیچیده بودم‪ ،‬بیرون ِدر اتاقم‪ ,‬چند دقیقه‬
‫زودتر منتظر کارلوس شدم‪.‬‬
‫به سمت میدانی رفتیم که با ویترین فروشگاهها احاطه شده بود‪ .‬رستوران در طبقه‬
‫اول هتلی قدیمی بود‪ .‬میزهای ی بیرون از رستوران در امتداد ویترین فروشگاهها‬
‫وجود داشت‪ ،‬اما بیشتر مردم به دلیل هوای خنک شب داخل نشسته بودند‪.‬‬
‫پیشخدمتی بلند قامت که تمام لباسهایش به جز یک حوله سفید دور کمرش سیاه‬
‫بود‪ ،‬ما را به نزدیکی ستونی هدایت کرد که سکوی ی داشت و نوازندگان انجا موسیقی‬
‫زنده اجرا میکردند‪ِ .‬منو را چک کردم‪ ،‬اما نتوانستم تصمیم بگیرم که چه غذای ی‬
‫سفارش دهم‪ .‬وقتی پیشخدمت برگشت‪،‬کارلوس برای هر دوی ما استیک سرخ‬
‫شده‪ ،‬برنج و مقدار زیادی تورتیال سفارش داد‪.‬‬
‫ً‬
‫وقتی پیشخدمت ساالد پیاز و گوجه فرنگیهای کوچکی اورد که ظاهرا همراه غذا‬
‫بود‪ ،‬کارلوس به من هشدار داد‪« :‬گوجهفرنگی نخور‪».‬‬
‫‪ -‬با نگرانی پرسیدم‪« :‬اگر گوجه فرنگی بخورم‪ ,‬میمیرم؟ »‬
‫به او درباره اتفاقی گ فتم که برای استاد درس انسانشناسیام افتاد‪ .‬وقتی برای انجام‬
‫تحقیقات میدانی خود به روستای ی در گینه نو رفته بود‪ ،‬یک گوجه فرنگی تازه را از‬
‫بوته برید و ان را خورد‪ .‬یک ساعت بعد تمام بدش از تاول پوشیده شد و به کما‬
‫رفت‪ .‬چهار بومی گورورومبای ی مجبور شدند خیلی سریع او را با برانکاردی دستساز‬
‫به پایین کوه منتقل کنند و از انجا به سرعت به بیمارستان محلی منتقل شد‪ .‬کاشف‬
‫به عمل امد که این انسانشناس‪ ,‬به مواد سم ِی ان نوع خاص از گوجه فرنگی‪,‬‬
‫حساسیت داشته و تقری ًبا مرده بود‪.‬‬
‫گرفتن‬
‫‪ -‬کارلوس پاسخ داد‪ « :‬هیچ چیز اینقدر غمانگیز نیست‪ ،‬ولی در انتقام ِ‬
‫موک توزوما (شهری در ایالت سونورای مکزیک) تردید نکن‪».‬‬
‫‪ -‬در حالیکه ساالد را کنار میزدم‪ ،‬گ فتم‪ « :‬شنیدم که این خودش به تنهای ی میتواند‬
‫خیلی غمانگیز باشد‪».‬‬
‫استیکها را تمام کردیم‪ .‬گوشت خوشمزهای بود که در سسی تند با پیاز سرخ شده‪,‬‬
‫طعمدار شده بود‪.‬‬
‫‪ -‬کارلوس با اشاره به برنج دست نخورده داخل بشقاب من پرسید‪« :‬نمیخواهی‬
‫برنجات را بخوری؟»‬
‫‪ -‬هرگز برنج نمیخورم‪.‬‬
‫‪ -‬به شوخی گ فت‪« :‬در دین شما خوردن برنج حرام است؟»‬
‫‪« -‬نه‪ ،‬من فقط برنج نمیخورم‪ .‬حتی وقتی بچه بودم‪ ،‬مادرم که میدانست برنج‬
‫نمیخورم‪ ،‬همیشه به جای برنج پوره سیب زمینی برای من درست میکرد‪ .‬نمیدانم‬
‫چرا هیچ وقت برنج دوست نداشتم‪ .‬فقط دوست نداشتم‪».‬‬
‫‪« -‬شاید چون یک شاهزاده خانم بودی‪».‬‬
‫از این که ضایع شده بودم‪ ،‬ناراحت شدم‪ .‬برای من خیلی دور از واقعیت بود‪- .‬‬
‫«مادرم فقط سیبزمینی درست میکرد‪ ,‬چون میدانست من برنج نمیخورم‪.‬‬
‫راستش را بخواهی‪ ،‬برنج من را یاد انبوهی از کرمهای روده میانداخت که وقتی‬
‫پایین را نگاه میکردم‪ ،‬انگار در بشقابم زنده میشدند‪ .‬نمیتوانستم انها را قورت‬
‫بدهم‪».‬‬
‫کارلوس به من نگاه کرد و سرش را تکان داد‪ – .‬با احترام گ فت‪« :‬یک مورد جالب‬
‫برای دک تر کاتز‪».‬‬
‫‪« -‬دک تر کاتز کیست؟»‬
‫‪« -‬روانپزشکی که زمانی در انستیتوی اعصاب و روان دانشگاه کالیفرنیا در‬
‫لسانجلس برای او کار میکردم‪ .‬او با بیماران مصاحبه میکرد و من جلسات ضبط‬
‫شده را از نظر تحلیل دقیق مطالب طبقه بندی میکردم‪».‬‬
‫‪ -‬با تعجب گ فتم‪« :‬یک انپ یای بودی؟ منم همينطور‪ .‬چه دنیای کوچکی‪».‬‬
‫‪ -‬با نگرانی پرسید چرا انجا بودی؟ طوری که تصور کردم او فکر میکند به عنوان‬
‫بیمار در انستیتوی اعصاب و روان بستری بودهام‪.‬‬
‫‪ -‬سریع برای اینکه همه چیز روشن شود‪ ،‬گ فتم‪« :‬عدم اعتماد انها توهینی به عقل‬
‫سلیم من بود‪ .‬بیمار نبودم‪ .‬درست مثل تو برای تحقیق به انجا رفتم‪ .‬روزانه فقط‬
‫روی یک پروژه از کودکان اوتیسمی کار میکردم‪».‬‬
‫‪-‬در حالیکه مقداری از برنج مرا بر میداشت‪ ،‬گ فت‪« :‬جالبه‪».‬‬
‫‪-‬در واقع یکی از خستهکنندهترین پروژههای ی بود که تا به حال روی ان کار کردهام‪.‬‬
‫بشقابم را نزدیکش گذاشتم‪ ,‬اینطوری دیگر دانههای برنج روی میز پخش‬
‫نمیشدند‪ .‬هدف تحقیق‪ ،‬ترغیب كودك به صحبت کردن‪ ،‬یا بهتر بگویم ساخت‬
‫واجها بود‪ .‬مجبور بودم مقابل پسری بنشینم که در غرفهای کوچک و مجزا با‬
‫پنجرهای توکار نشسته بود تا حواساش پرت نشود‪ .‬صورتش را میگرفتم و میگ فتم‪:‬‬
‫نگاهم کن‪ .‬نگاهم کن‪ .‬بگو‪ :‬ممم‪ ،‬ممم‪ ،‬ممم‪ .‬کودک هر کاری به غیر از تولید صدای‬
‫ممم را انجام میداد‪ .‬سعی میکرد دزدکی حرکت کند و به دور دست نگاه کند یا از‬
‫ان غرفه خارج شود‪ .‬اگر به طور تصادفی صدای ممم یا اوای ی با کمترین شباهت به‬
‫ان را تولید میکرد‪ ،‬فرایند چنین حکم میکرد که یک ابنبات (برند ام‪-‬اند‪-‬ام) در‬
‫دهان او بگذارم‪ .‬سپس میتوانست سراغ واج دیگر برود و من تکرار میکردم‪ :‬به من‬
‫نگاه کن‪ ،‬به من نگاه کن‪ .‬بگو ا‪ ،‬ا‪ ،‬ا و همین طور حدود یک ساعت ادامه پیدا‬
‫میکرد‪ ،‬تا اینکه احساس میکردم به حد یاوهگوی ی احمق تنزل پیدا کردم‪».‬‬
‫‪ -‬کارلوس پرسید‪ « :‬موفقیتی هم در این رویکرد داشتی؟»‬
‫‪« -‬شوخی میکنی؟ این روش بی فایده بود‪ ،‬شک دارم که حتی یکی از ان کودکان‬
‫صحبت کردن را اموخته باشد؛ گرچه انقدر در پروژه نماندم که بتوانم این موضوع‬
‫را بفهمم‪ .‬برای من بسیار ناامیدکننده بود که بخواهم توجه کودک را جلب کنم و ان‬
‫صداهای عجیب و غریب را ایجاد کنم‪ .‬طوری بود که در نهایت بیشتر اب نباتهای‬
‫ام‪-‬اند‪-‬ام را خودم به تنهای ی میخوردم‪ .‬به نحوی‪ ,‬به خاطر کار سختی که در ساکت‬
‫نگاه داشتن کودک داشتم‪ ،‬به خودم پاداش میدادم‪ .‬باید اعتراف کنم که در ان‬
‫تابستان چند پوند وزن اضافه کردم‪ .‬اموزش ان بچهها برای من غیرممکن بود‪.‬‬
‫‪ -‬کارلوس گ فت‪« :‬موافق نیستم‪ .‬من از یک کودک اوتیسمی مراقبت میکردم و تنها‬
‫پس از چند هفته به او صحبت کردن را یاد دادم‪ .‬او را به سیرک و باغ وحش بردم‪.‬‬
‫اوقات خیلی خوشی داشتیم‪ .‬صحبت کرد‪ ،‬اما فقط با من‪».‬‬
‫‪ -‬گ فتم‪ « :‬فکر کردم انجا در حال تحلیل محتوای نوار مصاحبههای ضبط شده در‬
‫انپ یای بودی‪».‬‬
‫‪-‬کارلوس توضیح داد‪« :‬پس از اینکه کارم با کودکان اوتیسمی تمام میشد‪ ،‬سراغ این‬
‫کار میرفتم‪ .‬مدیر پروژه عصبانی بود‪ ,‬چون من با این دختر مانند یک انسان رفتار‬
‫واقعا ان دختر را دوست داشتم‪ .‬برای من او یک انسان خوب بود‪,‬‬ ‫میکردم‪ ،‬ولی ً‬
‫نه فقط یک مورد مطالعه‪».‬‬
‫‪« -‬میدانم روش محققان چطور است‪ ،‬هر کس میخواهد هر پیشرفتی را به نام خود‬
‫تمام کند‪».‬‬
‫ً‬
‫کارلوس شانه باال انداخت و گ فت‪« :‬کاری به من داد که مستقیما با مردم در ارتباط‬
‫نباشم‪ .‬مرا مجبور کرد که نوارهای جلسات روانپزشکی را گوش دهم‪ .‬ساعتها و‬
‫ساعتها به مکالمه افرادی گوش میدادم که از هر مسئله قابل تصوری شکایت‬
‫میکردند‪ .‬برخی مشکالت واقعی بود‪ ،‬اما بیشتر اوقات انها فقط دنبال جلب توجه‬
‫بودند‪».‬‬
‫‪ -‬در حالیکه سس را با کمی تورتیال خیس میکردم‪ ،‬گ فتم‪« :‬شاید درست باشد‪ .‬کی‬
‫دنبال توجه و محبت نیست؟»‬
‫کارلوس دوباره نگاهم کرد‪« - .‬مهمترین سوال این است که کی حاضر میشود به‬
‫مردم توجه و محبت کند؟ دوستی دارم که هر روز صبح پنجره اتاقش را باز میکند و‬
‫از ته دلش فریاد میزند‪« :‬کسی اون بیرون من را دوست دارد؟ البته که از همسرش‬
‫و همه کسانی که اطرافش هستند‪ ،‬متنفر است‪ .‬او به دنبال عشق بی قید و شرط‬
‫است‪.‬‬
‫‪ -‬با ترس و زمزمهوار گ فتم‪ « :‬فکر میکنی من هیچ وقت برنج نمیخورم‪ ،‬چون دنبال‬
‫توجه یا شاید محبتم؟»‬
‫‪ -‬گ فت‪« :‬نمیدانم‪ .‬تو به من بگو‪».‬‬
‫طوری نگاهم کرد که مجبور شدم نگاهم را برگردانم‪ .‬عشق برای من موضوع حساسی‬
‫بود که عالقهای به بحث دربارهاش نداشتم‪.‬‬
‫‪ -‬کارلوس پرسید‪« :‬راستی‪ ،‬ذرت میخوری؟»‬
‫از طریق لحن بیانش فکر کردم‪ ،‬سعی دارد ویژگیهای روانیم را از طریق محصوالت‬
‫غذای ی بسنجد‪.‬‬
‫‪ -‬با اغراق در توصیف ذائ قهام گ فتم‪« :‬مخالفتی با ذرت ندارم‪ .‬در واقع‪ ،‬غله مورد‬
‫عالقهام است‪».‬‬
‫‪«-‬پس بیا یک کیک ذرت شیرین بخوریم‪».‬‬
‫وقتی کیک را اوردند‪ ،‬یک تکه خوردم‪ .‬گرچه هرگز برای دسر ذرت نخورده بودم‪،‬‬
‫اما باید اعتراف کنم که کیک خوشمزهای بود‪ .‬بعد از اینکه کارلوس پول پیشخدمت‬
‫را پرداخت کرد‪ ،‬پیشنهاد داد که به سینما برویم‪ .‬هیجانزدهتر از ان بودم که خوابم‬
‫ْ‬
‫ببرد‪ ،‬بنابراین موافقت کردم‪ .‬حتی با اینکه فکر میکردم فیلم احتماال به زبان‬
‫اسپانیای ی است و قرار نیست از چیزی سر در بیاورم‪.‬‬
‫سالن سینما چند بلوک از رستوران فاصله داشت‪ ،‬هر چند مانند سالنهای‬
‫سینمای ی نبود که من عادت داشتم در ایاالت متحده ببینم؛ سالنهای ی که‬
‫محوطههای ی با سایهبان و چراغهای نئون چشمکزن داشتند‪ .‬این سینما ساختمانی‬
‫معمولی به سبک اسپانیای ی با چند تابلو و یک پنجره کوچک به عنوان گیشه در‬
‫قسمت جلوی ساختمان بود‪ .‬از روی پوسترها متوجه شدم که اجراهای پیشرو‬
‫فیلمی با بازی کارلوس برانسون و دیگری با بازی کاتین فالس است‪».‬‬
‫‪ -‬کارلوس گ فت‪« :‬چه سورپرایز بزرگی‪ .‬فیلم روی پرده یک فیلم رزمی کونگ فو است‪.‬‬
‫گ فته بودی هنرهای رزمی کار کردی‪».‬‬
‫خیالم راحت شد چون در فیلمهای رزمی الزم نیست زبان بلد باشی‪ .‬حرکتها به‬
‫تنهای ی کافی هستند‪.‬‬
‫وقتی وارد اتاق شدیم هوا تاریک بود‪ .‬از زمزمه افزاد احساس کردم که اتاق پر است‪.‬‬
‫وقتی چشمانمان به تاریکی عادت کرد‪ ،‬کارلوس ما را به ردیف عقب برد و انجا دو‬
‫ْ‬
‫صندلی خالی پیدا کردیم‪ .‬بوهای اطرافم برایم کامال اشنا بود‪ .‬شخصی پشت سر من‬
‫و‬ ‫ْ‬
‫شدیدا سرفه میکرد‪ .‬به احتمال زیاد داشت مشر ب مینوشید‪ ,‬چون بوی شدید‬
‫الکل از ان طرف را به خوبی حس میکردم‪ .‬بدتر از ان بوی ادرار خشک شده از‬
‫ردیف پشتی بود‪.‬‬
‫نمایش تازه شروع شده بود‪ .‬فیلمی از بروسلی که به زبان اسپانیای ی دوبله شده بود‪.‬‬
‫صدای دوبله شده او به هیچ وجه شبیه صدای خود بروس نبود‪ ،‬صدای بروس کمی‬
‫مخصوصا صداهای ی که حین مبارزه از گلویش خارج میشد‪ .‬صدای‬‫ً‬ ‫هوسانگیز بود‪،‬‬
‫دوبلور عمیق‪ ،‬بسیار بدخلق و متناسب با تصویر مکزیکی یک مبار ِز کونگفو بود‪.‬‬
‫اما خیلی زود به صدا و بوها عادت کردم و شیفته صحنههای اکشن شدم‪.‬‬
‫بازی بروسلی در این فیلم هم طبق روال همیشگیاش دقیق و پیچیده بود‪.‬‬
‫تماشاگران فریاد میزدند‪ ،‬تشویق میکردند و وقتی او با سرعت چشمگیر نانچیکوها‬
‫را زیر بازویاش کنترل میکرد‪ ،‬میایستادند و بیپروا سوت میزدند‪ .‬میتوانم بگویم‬
‫که اک ثر مخاطبان مرد بودند‪ ،‬اما در این گروه تعدادی زن نیز حضور داشتند؛ چون‬
‫سرشان را به شانههای شریک خود تکیه داده بودند‪ .‬به نظرم زوجهای جوانی بودند‬
‫که با هم قرار گذاشته بودند‪.‬‬
‫سالحها وسایلی بودند که مربی ژاپنی من کار با انها را فقط به شاگردان پسر یاد‬
‫میداد‪ .‬وقتی از مربی خود پرسیدم که چرا نمیتوانم مانند شاگردان پسر او استفاده‬
‫از این سالحها را بیاموزم‪ ،‬مرا به دفتر شخصی خود برد و معنای واقعی کاراته را با‬
‫دقت برایم توضیح داد‪ .‬وی گ فت كلمه «کارا» به معنای خالی است و معنای مشت‬
‫یا دست هم دارد‪ .‬بنابراین‪ ،‬معنای اصلی کاراته «دستَ خالی» است؛ مبارزه بدون‬
‫سالح‪ .‬به صراحت گ فت كه باید خودم را وقف یادگیری ذات كاراته كنم و نگران‬
‫اموزش استفاده از اسلحه نباشم كه در وهله اول چندان به درد یک زن نمیخورد‪.‬‬
‫‪ -‬او گ فت‪ « :‬بدن سالح است‪ .‬سالحی از درجه باالتر‪ .‬ان را به درجه اعلی کمال‬
‫برسان‪ ,‬در این صورت میتوانی هر موقعیتی را کنترل کنی‪».‬‬
‫‪« -‬اگر در کوچهای تاریک قدم بزنم و عدهای اراذل و اوباش به من حمله کنند چه؟‬
‫میتوانم از خودم دفاع کنم؟»‬
‫ْ‬
‫‪ -‬گ فت‪« :‬اصال چرا به راه رفتن در کوچهای تاریک فکر میکنی؟ قانون یک رزمی‬
‫کار این است که قبل از شروع مشکل‪ ,‬از بروز ان جلوگیری کند‪».‬‬
‫‪ -‬هرگز به من نگ فت که چگونه این کار را انجام دهم‪ ،‬چون مطمئنم خودش هم‬
‫نمیدانست‪ .‬اما وقتی از اقای ابالر پرسیدم «چطور قبل از شروع مشکل از ان‬
‫اجتناب میکنی؟» گ فته بود‪« :‬هنگام بروز مشکل‪ ,‬انرژی بدن شما به شما خبر‬
‫میدهد‪ .‬میتوانید با انرژی بدن خود ببینید که اطرافتان چه میگذرد‪ .‬روی انرژی‬
‫خود کار کنید و اجازه دهید بیننده درونتان ظهور کند و به کمک شما بیاید‪ .‬وی‬
‫افزود‪ :‬ساحران یا جادوگران که روی انرژی بدن کار میکنند‪ ،‬میتوانند از دیوارها‬
‫عبور کنند یا در هوا پرواز کنند و کارهای ی از این دست انجام میدهند که بدن‬
‫فیزیکی قادر به انجام انها نیست‪.‬‬
‫بروسلی در حالی که دستهای از اراذل و اوباش را با لگدها و ضربات متوالی ناتوان‬
‫کرده بود‪ ،‬یکی از جیغهای مخصوص خود را از حنجرهاش بیرون داد‪ .‬به خودم‬
‫قول دادم وقتی به لسانجلس برگردم‪ ،‬تمرینات روازانه رزمی را از سر بگیرم‪.‬‬
‫برمیگردم و دوباره تمرین میکنم و حرکات جادوی ی که کالرا به من اموخته بود را‬
‫رها نمیکنم‪ .‬برای انجام انها وقت میگذارم‪ .‬بیش از هر چیزی میخواستم بیننده‬
‫درونم بیدار شود‪.‬‬
‫حتما کولر را روی دور تند‬ ‫جریان هوای ی را روی گردنم حس کردم‪ .‬فکر کردم ً‬
‫گذاشتهاند‪ ،‬گرچه صدای چرخش موتور را نمیشنیدم‪ .‬به باال نگاه کردم تا ببینم ایا‬
‫تهویهای روشن است یا نه‪ ،‬اما تنها چیزی که دیدم یک سقف یکپارچه سیاه با‬
‫لکههای سفید رنگ رویش و چند مجرای تهویه بود‪ .‬فکر کردم کسی با اسپری رنگ‬
‫این خرابکاری را روی سقف ایجاد کرده است‪ .‬توجهم را به فیلم برگرداندم‪ .‬اما جریان‬
‫هوا متوقف نشد‪.‬‬
‫سرانجام رو به کارلوس خم شدم‪ ،‬نجوا کنان گ فتم‪« :‬میتوانیم صندلیهایمان را‬
‫عوض کنیم؟ باد کولر درست به گردنم میزند‪».‬‬
‫‪ -‬بدون اینکه چشم از فیلم بردارد گ فت‪ « :‬شبها در گوایماس خیلی باد میاید‪».‬‬
‫‪« -‬باد؟ چه بادی؟»‬
‫دوباره به باال نگاه کردم و لحظهای ناهماهنگی ادراکی کاملی را تجربه کردم‪ .‬ناگهان‬
‫دیدم که در فضای باز نشستهایم و ان سطح صاف با لکههای خالدار‪ ،‬اسمان است‪.‬‬
‫لکههای سفید ابرها و مجاری هوا سایههای درختان بودند‪ .‬انگار وقتی در حال‬
‫تماشای فیلم بودم‪ ،‬نیروی ی امده بود و سقف را بلند کرده بود‪ .‬احساس کردم دلم‬
‫میریزد‪ ،‬مثل وقتی که سوار اسانسور پرسرعت میشوید؛ همزمان فضای باالی سرم‬
‫با یک حالت اعوجاج فیزیکی سریع رو به باال گسترده میشد‪ .‬بازوی کارلوس را‬
‫گرفتم‪ ،‬چون احساس میکردم بخشی از من مستقیم به سمت باال و فضای باز بیرون‬
‫از تائتر کشیده میشود‪.‬‬
‫‪ -‬زمزمه کردم‪« :‬سقفی وجود ندارد‪ ،‬ما در فضای باز هستیم!»‬
‫کارلوس رو به من کرد و گ فت‪« :‬فکر کردم وقتی رسیدیم متوجه شدی‪».‬‬
‫‪«-‬از كجا بايد ميدانستم؟ وقتی وارد شدیم هوا تاریک بود‪».‬‬
‫از اینکه غافلگیر شده بودم از خودم بدم امد‪ .‬پس از قبول این غافلگیری‪ ,‬باید‬
‫حواسم را بیشتر جمع کنم‪ ،‬مسخره است که متوجه این واقعیت روشن یعنی نبود‬
‫سقف در انجا نشدم‪ .‬میدانستم علیرغم تمرکز حواسم‪ ،‬هنوز همه چیز را امری‬
‫واقعا به سرم نمیخورد‪ ،‬متوجهاش‬ ‫مسلم و بدیهی میدانستم‪ .‬تا وقتی چیزی ً‬
‫نمیشدم‪ .‬خودم را به خاطر گیجی و پرورش کاهالنه طبقه متوسطم سرزنش کردم‪.‬‬
‫با رفتن به مدارس کاتولیک‪ ،‬یاد گرفتم که بدون هیچ سوالی از مقامات اطاعت کنم‪.‬‬
‫تمام زندگیم مبتنی بر پذیرش عقاید مذهبی‪ ،‬ایمان به جهان پیرامون‪ ,‬بدون تفکر و‬
‫کاوش یا زیر سوال بردن محیط اطرافم بود‪.‬‬
‫كالرا اندكی پس از شروع فرایند مرور دوباره‪ ،‬در اين مورد به من هشدار داده بود‪.‬‬
‫گ فته بود که انرژی بدن من کند است‪ ،‬بدنم کامال هوشیار نیست‪.‬‬
‫‪ -‬گ فته بود‪« :‬ارزشهای تو توسط والدین‪ ،‬مدارسی که به انها رفتهای و فرهنگی که‬
‫در ان زندگی میکنی تعیین میشود و به دلیل قدرت منطق نمیتوانی از انچه که از‬
‫تو انتظار دارند‪ ,‬فراتر بروی‪ .‬اگر روی زندگی خودت کار نکنی‪ ،‬مانند پدر و مادرت‬
‫زندگی میکنی و میمیری‪ .‬الزم نیست ورای خانواده خود را بنگری تا بدانی چه چیزی‬
‫در انتظار توست‪.‬‬
‫سخنان او ضربه مهلکی برای من بود‪ ،‬چون تکرار زندگی پدر و مادرم‪ ،‬اخرین کاری‬
‫بود که میخواستم انجام دهم‪ .‬با این حال‪ ،‬حتی به رغم تمرینات مرور دوباره‪،‬‬
‫ْ‬
‫کماکان نیروی مرموزی باعث میشد اطرافم را مانند قالبی که قبال در ذهن داشتم‬
‫درک کنم‪ .‬تمام سالنهای تائتر در تجربه گذشته من مسقف بودند‪ ،‬بنابراین این‬
‫یکی نمیتوانست استثنا باشد‪ .‬نمیدانستم چه چیزی باعث شد که ناگهان فکر کنم‬
‫در اشتباهم‪ .‬شاید همان نیروی ی که باعث شده بود سقفی باالی سرم بگذارم‪ ،‬اکنون‬
‫به من اجازه میداد که ببینم انجا سقفی وجود ندارد‪ .‬این همان نیرو یا قصد مرموزی‬
‫بود که پدیدارشناسان تحلیل میکنند و ساحران سعی دارند از طریق تمرینهای‬
‫خود ان را تغییر دهند یا قطع کنند‪.‬‬
‫با تفسیری پدیدارشناسانه‪ ،‬من درکم را پیچیدهتر کرده بودم و به ان یک هماهنگی‬
‫مکانی و زمانی داده بودم‪ .‬ذهنم اماده پذیرش بود و تمام کاری که به عنوان یک‬
‫کودک باید انجام میدادم این بود که مقولههای خاصی را بیاموزم‪ .‬دنیا در مقابل‬
‫چشمان یک فرد سازگار‪ ،‬کامل و غیرقابل تغییر وجود دارد‪ .‬ساحران هستند که باید‬
‫به ما نشان دهند چنین اطمینانی‪ ،‬تمام چیزی نیست که در جهان وجود دارد‪.‬‬
‫میتوان ادراک را تغییر داد‪ ،‬از حد ان فراتر رفت و واقعیتی متفاوت حتی سازگار‬
‫ایجاد کرد‪.‬‬
‫زمانی از کالرا پرسیدم چرا طراحی خانه او ثابت به نظر نمیرسد و بسته به فرم جای ی‬
‫که فرد به ان نگاه میکند‪ ،‬تغییر میکند‪.‬‬
‫‪ -‬این قصد ساحران است که خانه را ساخته و ان را با قدرت اغشته کرده است‪ .‬نوع‬
‫خاصی از انرژی در خانه نفوذ دارد که قادر است ان را از یک خانه معمولی به مکان‬
‫قدرت تبدیل کند‪ .‬شاید روزی‪ ،‬خانه شخصی خود را بسازی و در ان قصدی ویژه‬
‫تعبیه کنی که برای ساحران قابل تصور نباشد‪.‬‬
‫‪ -‬گ فتم ‪ «:‬کالرا نمیدانم چطور این کار را بکنم‪ ،‬قدرتی ندارم‪».‬‬
‫خندید و گ فت‪« :‬همه قدرت جلوگیری از حماقت و زیادهخواهی را دارند‪ ،‬اما بعضی‬
‫بیش از حد تنبل هستند یا میترسند از ان استفاده کنند‪ .‬وقتی فرد با تمرین مرور‬
‫دوباره‪ ،‬حرکات جادوی ی و متوقف کردن گ فتگوی درونی از خود دور شود‪ ،‬میتواند‬
‫ذاتا به کس دیگری تبدیل شود‪ .‬درست مانند خانه ساحران که به چیزی دیگر تبدیل‬ ‫ً‬
‫شده بود و در نتیجه قصد قدرتمند و بی عیب و نقص موجوداتی را داشت که در ان‬
‫زندگی میکردند‪.‬‬
‫از سخنان او مشخص بود که ساحران ذهنیت متفاوتی از درک و شناخت دارند؛‬
‫این ذهنیت متفاوت‪ ,‬امکان استفاده از قصد به غیر از انهای ی که بر زندگی روزمره ما‬
‫حکمفرما هستند را فراهم میکند‪ .‬در خانه یک ساحر‪ ،‬ممکن است دیوار ناپدید‬
‫قبال انجا نبود ناگهان باز شود‪ .‬این خانه‬ ‫شود‪ ،‬یا سقف کنار برود‪ ،‬یا دری که ً‬
‫ممکن است با نحوه درک ساحر و پیکربندی انرژی او که خاصیتی سبک و روان‬
‫دارد‪ ،‬سازگار باشد‪ .‬موانع درک‪ ,‬سفت و سخت نیستند‪.‬‬
‫توجهم را به فیلم برگرداندم‪ .‬بدنم در حال سازگار شدن با پارامترهای جدید محیط‬
‫بود‪ .‬به جای اینکه احساس کنم در سالن نمایشی شلوغ با جریان شدید هوای کولر‬
‫گیر افتادهام‪ ،‬احساس کردم بزرگی و فراخی باالی سرم بی پایان است‪ .‬هوا تازه بود‬
‫و هیچ اثری از بوهای ی نبود که قب ًال بسیار خفهکننده بودند‪ .‬ادراک ً‬
‫واقعا امری‬
‫نامحدود و مرموز بود‪ .‬با وجود میلیاردها امکانی که در جهان وجود دارد‪ ،‬انسان‬
‫فقط تعداد اندکی را تفکیک میکند‪ .‬توانای ی فرد در تفکیک و انتخاب‪ ,‬همان چیزی‬
‫است که به او احساس امنیت میدهد‪ .‬ناهماهنگیها را کاهش میدهد و به او امکان‬
‫میدهد در جای ی زندگی کند که به نظرش مکان امنی است‪ ،‬مکانی که مرگ اشکارا‬
‫جای ی ندارد‪ .‬با این حال‪ ,‬برای دور شدن از شناختهها‪ ،‬باید همانند پدیدارشناسان‪،‬‬
‫اشکال اساسی یا ً‬
‫کامال بدیه ِی درک و شناخت را زیر سوال ببریم‪ .‬اما برای زیر سوال‬
‫بردن امنیت واقعی ِت فرد‪ ،‬فرد حداقل باید بتواند درک متفاوتی از واقعیت خود‬
‫داشته باشد‪ .‬فقط در این صورت است که میتواند چیزی یاد بگیرد که هنوز‬
‫نمیداند‪ .‬یا چیزی را ببینید که ً‬
‫قبال ندیده بود‪.‬‬
‫درک بدن‬‫سپس فهمیدم انچه کالرا و امیلیتو میخواهند به من بیاموزند‪ ,‬روش جدی ِد ِ‬
‫خود روانی اولویت ندارند‪ .‬بارها‪ ،‬مجبور‬‫خود شخصی یا ِ‬ ‫است‪ .‬روشی که در ان ِ‬
‫شدند به من اطالع دهند که امکانات دیگری برای شناخت در برابر ما وجود دارد‪،‬‬
‫امکاناتی که در درک روزمره ما از جهان جای ی ندارد‪ .‬اصرار داشتند كه فرد با تمرکز‬
‫كامل بر زندگی خود‪ ،‬میتواند مخزن وجود را از اقالم اشنا خالی و در قلمرو‬
‫نامشخصی سرمایهگذاری کند‪ .‬گ فته بودند كه رها كردن چیزهای اشنا و معمول‬
‫خیلی مهم است‪ .‬ذخیره انرژی برای حرکت‪ ,‬عامل اصلی است‪.‬‬
‫‪-‬همچنان اصرار کردم‪« :‬از چه چیزی باید دور شوم؟ »‬
‫‪ -‬کالرا جواب داد‪« :‬از انتظاراتت‪ ،‬از انچه دیگران از تو انتظار دارند‪ ،‬خالصه از هر‬
‫انچه هستی‪ ،‬بودی یا انتظار داری باشی‪ ».‬خودت را رها کن و اجازه بده انرژی‬
‫مستقی ًما روی حواس تو کار کند‪ ,‬بدون اینکه با ذهن ناچیز خود تفسیر یا تفکر کنی‪.‬‬
‫اگر مجبور به تفسیر هستی‪ ،‬این کار را به روش ساحران انجام بده‪ ،‬یعنی انها را‬
‫دستهبندی کن و سپس از دستشان خالص شو‪.‬‬
‫‪ -‬پرسيدم‪« :‬کالرا‪ ،‬بگو جادوگر دقی ًقا کیست؟»‬
‫وی پاسخ داد‪« :‬جادوگر کسی است که از طریق تنظیم و صرفهجوی ی در مصرف‬
‫انرژی‪ ,‬قادر است درک بیشتری از دنیای روزمره داشته باشد‪».‬‬
‫به تدریج فهمیدم که ساحران روش ویژه خود را برای درک و تفسیر دارند‪ .‬روشی که‬
‫ساحران زیادی ان را بنا نهادهاند و هرکدام قدرت خود‪ ،‬درک خود‪ ،‬توضیحات‬
‫شخصی خود را به ان اضافه کردند که منجر به یک واقعیت موازی شده است‪.‬‬
‫واقعیت موازی که قابل پیشبینی است‪ ,‬درست مانند واقعیتی که ما در ان متولد‬
‫درک شناخت از ساحری استفاده کند‪ ،‬سپس‬ ‫شدیم‪ .‬واقعیتی که مجبور است برای ِ‬
‫تکنیکهایش را برای حذف موانعی که ما را به بند کشیده به کار برد‪.‬‬
‫‪ -‬پرسيدم‪« :‬اما ایا برای همیشه محکوم به توضیح و تفسیر جهان هستیم؟»‬
‫کالرا سرش را تکان داد‪« :‬نه سرانجام فرد به جای ی میرسد که توضیحی الزم نیست‬
‫و نمیتوان چیزی را توضیح داد‪ .‬انجا است که فرد دست از فکر کردن بر میدارد و‬
‫در خاموشی‪ ,‬غرق رازی میشود که ما را احاطه کرده است‪».‬‬

You might also like