Professional Documents
Culture Documents
فصل 6 - گوایماس هنگام شب
فصل 6 - گوایماس هنگام شب
تایشا آبالر
برگردان :مصطفی نصیری
(فصل ششم)
گوایماس هنگام شب
ترجمهای که خدمت دوستان ارائه میشود ,نسخه خام و
اولیه ترجمه متن اصلی است .به دلیل اشتیاق عالقهمندان
به اثار کاستاندا و گروهش ,همزمان که ترجمه فصل به فصل
ک تاب جدید تایشا ابالر را انجام میدهم ,متن ترجمه شده را
هم در سایت و کانال تلگرامیام منتشر میکنم .با پایان
یافتن ترجمه کل ک تاب ,بازبینی و ویراستاری ان را انجام
خواهم داد .پس در نظر داشته باشید که این ترجمه چون
بازبینی نشده ,ممکن است ایراداتی داشته باشد .برای همین
خوشحال میشوم اگر اشکالی در متن ترجمه شده دیدید,
پیشنهاد و انتقاد خودتان را مطرح کنید تا قبل از انتشار
نسخه اصلی کل ک تاب ,اصالح و ویرایش صورت گیرد.
پیشنهاد و انتقادات خودتان را به ادرس سایت زیر:
www.mostafanasiri.com
یا به ایدی ادمین کانال تلگرام ارسال کنید:
T.me/mostafanasiiri
گوایماس هنگام شب
کارلوس نزدیک اسکله پارک کرد .میتوانستیم نگاهی به دریای مواج بیندازیم.
خشک درخشان زیر نور سفید چراغها، ِ تصویر سایه انبارهای مرموز و اسکلههای
در مقابل اسمان تاریک و روشن گسترده شده بود .از جای ی در اقیانوس ،صدای
اژیر اعالم خطر مه گرفتگی میامد .صداها وقتی به ساحل باز میگشتند ،حس
حزنانگیزی با خود به همراه میاوردند .تنها صدای ی که از صدای اژیر تنهاتر بود،
صدای غرش ترمز کامیونها در شب بود که به اهستگی در حال توقف بودند .این
صدا همیشه تصویر دشتهای وسیع و رانندهای تنها و بدون سرپناه را در ذهن من
تداعی میکرد.
هوا خنک بود .پانچو را دور خودم پیچیدم تا گرم شوم .به یاد پتوی قالببافی
افغانیای افتادم که دوران بچگی داشتم و وقتی پسر عموی کالرا وسایل اپارتمانم را
به انباری برده بود ،همراه دیگر خاطراتم پاک شده بود .هر کسی که با وسایل من
سر و کار داشت ،هویت شخصی که این وسایل به او تعلق داشت را به کلی پاک
کرده بود .انها وسایلی که معنا و مفهوم شخصی داشتند را ً
عمدا دور انداخته بودند.
مثل البوم عکسهایم ،عروسک ببر کودکیام ،همچنین ژاکت جیر مورد عالقهام،
یونیفرم و کمربند مشکی کاراته که همیشه برای تمرین استفاده میکردم .اما چیزهای ی
هم بودند که در چند جعبه بستهبندی کرده بودم ,مثل بشقابها ،قابلمهها و
قوریها،حولهها و لباسهای ی که به ندرت از انها استفاده میکردم .انها
میتوانستند متعلق به هر کسی باشند ،بدون هیچ احساس و تاریخچه شخصی.
در غم و اندوه نوستالژی وسایل از دست دادهام ,متوجه پاک تی سفید رنگ شدم که
به یک سمت جعبه چسبیده بود .داخل ان یادداشتی از نلیدا بود؛ میگ فت :غصه
خاطرات گذشته را نخور؛ گذشته گذشته است؛ به حال بچسب .هفتصد دالر
اسکناس همراه کارت بود .فهمیدم که باید هر انچه الزم دارم را بخرم.
با یادداشتها و اسکناسهای ی که در دستم بود ,لحظهای انجا ایستادم .سپس،
وقتی ارام شدم و اوضاع را بررسی کردم ،متوجه حرکت استادانه و زیرکانه نلیدا شدم.
میدانست كه جدا شدن از خاطرات برای من دشوار است؛ بنابراین ،با یك حرکت
غافلگیرانه ،این كار را (پاک کردن خاطرات شخصی) برایم انجام داده بود .این فکر
که هرگز او را نخواهم دید ،خشمم را فرو نشاند و حاال وابستگیام به وسایل ,ناچیز
به نظر میرسید .همان جا و همان لحظه ،قول دادم تمام سعیام را بکنم تا هر حس
وابستگی و مالکیتی که بر من چیره بود را از بین ببرم .از اعماق وجودم قول دادم
که با حرص ،بخل و ترحم به حال خودم مبارزه کنم .اما همین طور که روزها به
ماهها تبدیل میشد ،عزم من ضعیفتر میشد؛ چون ً
دائما غرق خاطرات گذشته و
تاثیرات فعلی انها میشدم که مرا به سمت خود جذب و دلبستگیام را تشدید
میکردند .به نظر در مبارزهای بودم که پیروزی در ان غیر ممکن بود.
از اسکلههای تاریکی عبور کردیم که سایههای سیاه و بزرگی روی سنگ فرش خیابان
انداخته بودند .در فکر احساس عالی رهای ی از نلیدا بودم که چندین اگهی پشت سر
هم را از مسافرخانه رامادا دیدم .کارلوس به سمت پارکینگ مسافرخانه پیچید.
-گ فت« :اگر اشکالی ندارد شب را اینجا بمانیم ».صبح به سمت روستاهای یاکوئی
راه میافتیم.
در ماشین منتظر ماندم تا کارهای ورودمان به مسافرخانه را انجام دهد .سپس دور
ساختمان اصلی دو طبقه دور زدیم و او دوباره اتومبیل را پارک کرد .اتاقهای مجاور
در طبقه اول بودند و به راهرو سرپوشیده و طوالنیای منتهی می شدند که به محوطه
حصارکشی شده استخر میرسید.
-کارلوس پیشنهاد داد« :بیا برویم چیزی بخوریم .یک رستوران خوب نزدیک مرکز
شهر میشناسم که فقط چند بلوک با اینجا فاصله دارد .اگر مایل باشی ,میتوانیم
پیاده برویم».
ْ -گ فتمً :
«اصال خسته نیستم و واقعا هم نبودم»
کیفم را روی تخت گذاشتم و خودم را در اینه دستشوی ی ورانداز کردم .میخواستم
موهایم را بشویم ،اما کارلوس گ فته بود که پانزده دقیقه دیگر مرا میبیند و
نمیخواستم او را منتظر نگه دارم .بهعالوه ،نمیخواستم فکر کند از ان زنانی هستم
که ساعتها طول میکشد تا جلوی اینه اماده شوند .کالرا این عادت مرا درمان کرده
بود.
چون هیچ اینهای در خانه او نبود ،عادت کرده بودم با حداک ثر کارای ی ،بهداشت
روزانه خود را انجام دهم .کالرا همچنین تشویقم کرده بود که دیگر ارایش نکنم.
معتقد بود ارایش ,جریان طبیعی انرژی اطراف صورت را مسدود میکند .فردای روزی
که به خانه او رسیدم ،یک جعبه دستمال کاغذی به من داد و بدون تردید گ فت
که رژ لبم را پاک کنم .خجالتزده و خشمگین بودم ،چون این لحظه مرا یاد
صحنهای انداخت که در گذشته در دبیرستان اتفاق افتاده بود؛ وقتی خواهر
بائتریس در کالس مرا صدا زد و دستمال کاغذی به من داد و مجبورم کرد رژ لبم را
پاک کنم .حاال کالرا داشت همان کار را میکرد و فکر کردم کار مضحکی است.
-گ فتم« :من زنی ازاد ،سفیدپوست و بیست و یک سالهام و ً
قطعا انقدر بزرگ شدهام
که رژ لب بزنم».
-کالرا قاطعانه گ فت« :نه ربطی به سن ندارد .اگر میخواهی دلقک شوی و صورت
خود را نقاشی کنی ،بفرما .اما برای ذخیره انرژی ،پوست به ویژه در اطراف دهان،
چشم و پیشانی باید فاقد مواد مضر باشد .حتی از لوسیون صورت هم باید خیلی کم
استفاده کنی».
با توضیح در مورد چگونگی جذب مواد شیمیای ی مثل جذب رژ لب از طریق پوست
و تماس با زبان حتی با مواد ارگانیک ,برای مدتی طوالنی از موضوع منحرف شد.
-با ناراحتی گ فتم« :ریمل مژه چطور؟ میخواهی شبیه خرگوشی با چشمهای صورتی
بشوم؟»
کالرا با ناراحتی دستانش را باال گرفت – .گ فت« :بهتر است شبیه خرگوش باشی تا
خفاشی از جهنم .ان ماده سیاه اطراف چشمانت میریزد ,چون مدام انها را میمالی.
چرا صورت طبیعی خودت را حفظ نمیکنی؟ این اطراف مردی وجود ندارد که توجه
تو را جلب کند».
-اصرار کردم « :اگر مقداری رژ گونه نزنم ،شبیه یک جسد زنده میشوم».
کالرا در حالی که لوازم ارایش مرا از روی پیشخوان ,داخل سطل اشغال میانداخت
گ فت « :اگر کمی سرخی روی صورتت بمالی ،شبیه یک جسد زنده میشوی .دیگر
از این مواد استفاده نکن و خواهی دید که پوست طبیعیات چطور میدرخشد و
رنگ ان برمیگردد .فقط به این فکر کن که اگر نگران ظاهرت نبودی ،چقدر در
وقتت صرفهجوی ی میشد .عالوه بر این ،همانطور که گ فتم اینجا نیستی که مردی
را تور کنی .دلیل اصلی استفاده از ارایش همین است .درست نمیگویم؟»
حق با او بود .مجلهها و تبلیغات مد باعث میشود افراد باور کنند که یک زن تا وقتی
ارایش نکرده ,انگار پوشش ظاهرش تکمیل نیست .بر ان شدم تا طبق پیشنهادات
او عمل کنم .تنها دو هفته بعد ،طبق گ فته کالرا رنگ پریدگی پوستم ،که رفته رفته
کمرنگ شده بود ،درخشش طبیعی خود را دوباره بدست اورد.
اب در حال جوش را خاموش کردم و براق کننده طبیعی موم عسل را داخل اب
گذاشتم؛ چون بی رنگ و بدون بو بود ,ان را در زمره لوازم ارایش حساب نمیکردم.
سپس ،همانطور که پانچوام را دور خودم پیچیده بودم ،بیرون ِدر اتاقم ,چند دقیقه
زودتر منتظر کارلوس شدم.
به سمت میدانی رفتیم که با ویترین فروشگاهها احاطه شده بود .رستوران در طبقه
اول هتلی قدیمی بود .میزهای ی بیرون از رستوران در امتداد ویترین فروشگاهها
وجود داشت ،اما بیشتر مردم به دلیل هوای خنک شب داخل نشسته بودند.
پیشخدمتی بلند قامت که تمام لباسهایش به جز یک حوله سفید دور کمرش سیاه
بود ،ما را به نزدیکی ستونی هدایت کرد که سکوی ی داشت و نوازندگان انجا موسیقی
زنده اجرا میکردندِ .منو را چک کردم ،اما نتوانستم تصمیم بگیرم که چه غذای ی
سفارش دهم .وقتی پیشخدمت برگشت،کارلوس برای هر دوی ما استیک سرخ
شده ،برنج و مقدار زیادی تورتیال سفارش داد.
ً
وقتی پیشخدمت ساالد پیاز و گوجه فرنگیهای کوچکی اورد که ظاهرا همراه غذا
بود ،کارلوس به من هشدار داد« :گوجهفرنگی نخور».
-با نگرانی پرسیدم« :اگر گوجه فرنگی بخورم ,میمیرم؟ »
به او درباره اتفاقی گ فتم که برای استاد درس انسانشناسیام افتاد .وقتی برای انجام
تحقیقات میدانی خود به روستای ی در گینه نو رفته بود ،یک گوجه فرنگی تازه را از
بوته برید و ان را خورد .یک ساعت بعد تمام بدش از تاول پوشیده شد و به کما
رفت .چهار بومی گورورومبای ی مجبور شدند خیلی سریع او را با برانکاردی دستساز
به پایین کوه منتقل کنند و از انجا به سرعت به بیمارستان محلی منتقل شد .کاشف
به عمل امد که این انسانشناس ,به مواد سم ِی ان نوع خاص از گوجه فرنگی,
حساسیت داشته و تقری ًبا مرده بود.
گرفتن
-کارلوس پاسخ داد « :هیچ چیز اینقدر غمانگیز نیست ،ولی در انتقام ِ
موک توزوما (شهری در ایالت سونورای مکزیک) تردید نکن».
-در حالیکه ساالد را کنار میزدم ،گ فتم « :شنیدم که این خودش به تنهای ی میتواند
خیلی غمانگیز باشد».
استیکها را تمام کردیم .گوشت خوشمزهای بود که در سسی تند با پیاز سرخ شده,
طعمدار شده بود.
-کارلوس با اشاره به برنج دست نخورده داخل بشقاب من پرسید« :نمیخواهی
برنجات را بخوری؟»
-هرگز برنج نمیخورم.
-به شوخی گ فت« :در دین شما خوردن برنج حرام است؟»
« -نه ،من فقط برنج نمیخورم .حتی وقتی بچه بودم ،مادرم که میدانست برنج
نمیخورم ،همیشه به جای برنج پوره سیب زمینی برای من درست میکرد .نمیدانم
چرا هیچ وقت برنج دوست نداشتم .فقط دوست نداشتم».
« -شاید چون یک شاهزاده خانم بودی».
از این که ضایع شده بودم ،ناراحت شدم .برای من خیلی دور از واقعیت بود- .
«مادرم فقط سیبزمینی درست میکرد ,چون میدانست من برنج نمیخورم.
راستش را بخواهی ،برنج من را یاد انبوهی از کرمهای روده میانداخت که وقتی
پایین را نگاه میکردم ،انگار در بشقابم زنده میشدند .نمیتوانستم انها را قورت
بدهم».
کارلوس به من نگاه کرد و سرش را تکان داد – .با احترام گ فت« :یک مورد جالب
برای دک تر کاتز».
« -دک تر کاتز کیست؟»
« -روانپزشکی که زمانی در انستیتوی اعصاب و روان دانشگاه کالیفرنیا در
لسانجلس برای او کار میکردم .او با بیماران مصاحبه میکرد و من جلسات ضبط
شده را از نظر تحلیل دقیق مطالب طبقه بندی میکردم».
-با تعجب گ فتم« :یک انپ یای بودی؟ منم همينطور .چه دنیای کوچکی».
-با نگرانی پرسید چرا انجا بودی؟ طوری که تصور کردم او فکر میکند به عنوان
بیمار در انستیتوی اعصاب و روان بستری بودهام.
-سریع برای اینکه همه چیز روشن شود ،گ فتم« :عدم اعتماد انها توهینی به عقل
سلیم من بود .بیمار نبودم .درست مثل تو برای تحقیق به انجا رفتم .روزانه فقط
روی یک پروژه از کودکان اوتیسمی کار میکردم».
-در حالیکه مقداری از برنج مرا بر میداشت ،گ فت« :جالبه».
-در واقع یکی از خستهکنندهترین پروژههای ی بود که تا به حال روی ان کار کردهام.
بشقابم را نزدیکش گذاشتم ,اینطوری دیگر دانههای برنج روی میز پخش
نمیشدند .هدف تحقیق ،ترغیب كودك به صحبت کردن ،یا بهتر بگویم ساخت
واجها بود .مجبور بودم مقابل پسری بنشینم که در غرفهای کوچک و مجزا با
پنجرهای توکار نشسته بود تا حواساش پرت نشود .صورتش را میگرفتم و میگ فتم:
نگاهم کن .نگاهم کن .بگو :ممم ،ممم ،ممم .کودک هر کاری به غیر از تولید صدای
ممم را انجام میداد .سعی میکرد دزدکی حرکت کند و به دور دست نگاه کند یا از
ان غرفه خارج شود .اگر به طور تصادفی صدای ممم یا اوای ی با کمترین شباهت به
ان را تولید میکرد ،فرایند چنین حکم میکرد که یک ابنبات (برند ام-اند-ام) در
دهان او بگذارم .سپس میتوانست سراغ واج دیگر برود و من تکرار میکردم :به من
نگاه کن ،به من نگاه کن .بگو ا ،ا ،ا و همین طور حدود یک ساعت ادامه پیدا
میکرد ،تا اینکه احساس میکردم به حد یاوهگوی ی احمق تنزل پیدا کردم».
-کارلوس پرسید « :موفقیتی هم در این رویکرد داشتی؟»
« -شوخی میکنی؟ این روش بی فایده بود ،شک دارم که حتی یکی از ان کودکان
صحبت کردن را اموخته باشد؛ گرچه انقدر در پروژه نماندم که بتوانم این موضوع
را بفهمم .برای من بسیار ناامیدکننده بود که بخواهم توجه کودک را جلب کنم و ان
صداهای عجیب و غریب را ایجاد کنم .طوری بود که در نهایت بیشتر اب نباتهای
ام-اند-ام را خودم به تنهای ی میخوردم .به نحوی ,به خاطر کار سختی که در ساکت
نگاه داشتن کودک داشتم ،به خودم پاداش میدادم .باید اعتراف کنم که در ان
تابستان چند پوند وزن اضافه کردم .اموزش ان بچهها برای من غیرممکن بود.
-کارلوس گ فت« :موافق نیستم .من از یک کودک اوتیسمی مراقبت میکردم و تنها
پس از چند هفته به او صحبت کردن را یاد دادم .او را به سیرک و باغ وحش بردم.
اوقات خیلی خوشی داشتیم .صحبت کرد ،اما فقط با من».
-گ فتم « :فکر کردم انجا در حال تحلیل محتوای نوار مصاحبههای ضبط شده در
انپ یای بودی».
-کارلوس توضیح داد« :پس از اینکه کارم با کودکان اوتیسمی تمام میشد ،سراغ این
کار میرفتم .مدیر پروژه عصبانی بود ,چون من با این دختر مانند یک انسان رفتار
واقعا ان دختر را دوست داشتم .برای من او یک انسان خوب بود, میکردم ،ولی ً
نه فقط یک مورد مطالعه».
« -میدانم روش محققان چطور است ،هر کس میخواهد هر پیشرفتی را به نام خود
تمام کند».
ً
کارلوس شانه باال انداخت و گ فت« :کاری به من داد که مستقیما با مردم در ارتباط
نباشم .مرا مجبور کرد که نوارهای جلسات روانپزشکی را گوش دهم .ساعتها و
ساعتها به مکالمه افرادی گوش میدادم که از هر مسئله قابل تصوری شکایت
میکردند .برخی مشکالت واقعی بود ،اما بیشتر اوقات انها فقط دنبال جلب توجه
بودند».
-در حالیکه سس را با کمی تورتیال خیس میکردم ،گ فتم« :شاید درست باشد .کی
دنبال توجه و محبت نیست؟»
کارلوس دوباره نگاهم کرد« - .مهمترین سوال این است که کی حاضر میشود به
مردم توجه و محبت کند؟ دوستی دارم که هر روز صبح پنجره اتاقش را باز میکند و
از ته دلش فریاد میزند« :کسی اون بیرون من را دوست دارد؟ البته که از همسرش
و همه کسانی که اطرافش هستند ،متنفر است .او به دنبال عشق بی قید و شرط
است.
-با ترس و زمزمهوار گ فتم « :فکر میکنی من هیچ وقت برنج نمیخورم ،چون دنبال
توجه یا شاید محبتم؟»
-گ فت« :نمیدانم .تو به من بگو».
طوری نگاهم کرد که مجبور شدم نگاهم را برگردانم .عشق برای من موضوع حساسی
بود که عالقهای به بحث دربارهاش نداشتم.
-کارلوس پرسید« :راستی ،ذرت میخوری؟»
از طریق لحن بیانش فکر کردم ،سعی دارد ویژگیهای روانیم را از طریق محصوالت
غذای ی بسنجد.
-با اغراق در توصیف ذائ قهام گ فتم« :مخالفتی با ذرت ندارم .در واقع ،غله مورد
عالقهام است».
«-پس بیا یک کیک ذرت شیرین بخوریم».
وقتی کیک را اوردند ،یک تکه خوردم .گرچه هرگز برای دسر ذرت نخورده بودم،
اما باید اعتراف کنم که کیک خوشمزهای بود .بعد از اینکه کارلوس پول پیشخدمت
را پرداخت کرد ،پیشنهاد داد که به سینما برویم .هیجانزدهتر از ان بودم که خوابم
ْ
ببرد ،بنابراین موافقت کردم .حتی با اینکه فکر میکردم فیلم احتماال به زبان
اسپانیای ی است و قرار نیست از چیزی سر در بیاورم.
سالن سینما چند بلوک از رستوران فاصله داشت ،هر چند مانند سالنهای
سینمای ی نبود که من عادت داشتم در ایاالت متحده ببینم؛ سالنهای ی که
محوطههای ی با سایهبان و چراغهای نئون چشمکزن داشتند .این سینما ساختمانی
معمولی به سبک اسپانیای ی با چند تابلو و یک پنجره کوچک به عنوان گیشه در
قسمت جلوی ساختمان بود .از روی پوسترها متوجه شدم که اجراهای پیشرو
فیلمی با بازی کارلوس برانسون و دیگری با بازی کاتین فالس است».
-کارلوس گ فت« :چه سورپرایز بزرگی .فیلم روی پرده یک فیلم رزمی کونگ فو است.
گ فته بودی هنرهای رزمی کار کردی».
خیالم راحت شد چون در فیلمهای رزمی الزم نیست زبان بلد باشی .حرکتها به
تنهای ی کافی هستند.
وقتی وارد اتاق شدیم هوا تاریک بود .از زمزمه افزاد احساس کردم که اتاق پر است.
وقتی چشمانمان به تاریکی عادت کرد ،کارلوس ما را به ردیف عقب برد و انجا دو
ْ
صندلی خالی پیدا کردیم .بوهای اطرافم برایم کامال اشنا بود .شخصی پشت سر من
و ْ
شدیدا سرفه میکرد .به احتمال زیاد داشت مشر ب مینوشید ,چون بوی شدید
الکل از ان طرف را به خوبی حس میکردم .بدتر از ان بوی ادرار خشک شده از
ردیف پشتی بود.
نمایش تازه شروع شده بود .فیلمی از بروسلی که به زبان اسپانیای ی دوبله شده بود.
صدای دوبله شده او به هیچ وجه شبیه صدای خود بروس نبود ،صدای بروس کمی
مخصوصا صداهای ی که حین مبارزه از گلویش خارج میشد .صدایً هوسانگیز بود،
دوبلور عمیق ،بسیار بدخلق و متناسب با تصویر مکزیکی یک مبار ِز کونگفو بود.
اما خیلی زود به صدا و بوها عادت کردم و شیفته صحنههای اکشن شدم.
بازی بروسلی در این فیلم هم طبق روال همیشگیاش دقیق و پیچیده بود.
تماشاگران فریاد میزدند ،تشویق میکردند و وقتی او با سرعت چشمگیر نانچیکوها
را زیر بازویاش کنترل میکرد ،میایستادند و بیپروا سوت میزدند .میتوانم بگویم
که اک ثر مخاطبان مرد بودند ،اما در این گروه تعدادی زن نیز حضور داشتند؛ چون
سرشان را به شانههای شریک خود تکیه داده بودند .به نظرم زوجهای جوانی بودند
که با هم قرار گذاشته بودند.
سالحها وسایلی بودند که مربی ژاپنی من کار با انها را فقط به شاگردان پسر یاد
میداد .وقتی از مربی خود پرسیدم که چرا نمیتوانم مانند شاگردان پسر او استفاده
از این سالحها را بیاموزم ،مرا به دفتر شخصی خود برد و معنای واقعی کاراته را با
دقت برایم توضیح داد .وی گ فت كلمه «کارا» به معنای خالی است و معنای مشت
یا دست هم دارد .بنابراین ،معنای اصلی کاراته «دستَ خالی» است؛ مبارزه بدون
سالح .به صراحت گ فت كه باید خودم را وقف یادگیری ذات كاراته كنم و نگران
اموزش استفاده از اسلحه نباشم كه در وهله اول چندان به درد یک زن نمیخورد.
-او گ فت « :بدن سالح است .سالحی از درجه باالتر .ان را به درجه اعلی کمال
برسان ,در این صورت میتوانی هر موقعیتی را کنترل کنی».
« -اگر در کوچهای تاریک قدم بزنم و عدهای اراذل و اوباش به من حمله کنند چه؟
میتوانم از خودم دفاع کنم؟»
ْ
-گ فت« :اصال چرا به راه رفتن در کوچهای تاریک فکر میکنی؟ قانون یک رزمی
کار این است که قبل از شروع مشکل ,از بروز ان جلوگیری کند».
-هرگز به من نگ فت که چگونه این کار را انجام دهم ،چون مطمئنم خودش هم
نمیدانست .اما وقتی از اقای ابالر پرسیدم «چطور قبل از شروع مشکل از ان
اجتناب میکنی؟» گ فته بود« :هنگام بروز مشکل ,انرژی بدن شما به شما خبر
میدهد .میتوانید با انرژی بدن خود ببینید که اطرافتان چه میگذرد .روی انرژی
خود کار کنید و اجازه دهید بیننده درونتان ظهور کند و به کمک شما بیاید .وی
افزود :ساحران یا جادوگران که روی انرژی بدن کار میکنند ،میتوانند از دیوارها
عبور کنند یا در هوا پرواز کنند و کارهای ی از این دست انجام میدهند که بدن
فیزیکی قادر به انجام انها نیست.
بروسلی در حالی که دستهای از اراذل و اوباش را با لگدها و ضربات متوالی ناتوان
کرده بود ،یکی از جیغهای مخصوص خود را از حنجرهاش بیرون داد .به خودم
قول دادم وقتی به لسانجلس برگردم ،تمرینات روازانه رزمی را از سر بگیرم.
برمیگردم و دوباره تمرین میکنم و حرکات جادوی ی که کالرا به من اموخته بود را
رها نمیکنم .برای انجام انها وقت میگذارم .بیش از هر چیزی میخواستم بیننده
درونم بیدار شود.
حتما کولر را روی دور تند جریان هوای ی را روی گردنم حس کردم .فکر کردم ً
گذاشتهاند ،گرچه صدای چرخش موتور را نمیشنیدم .به باال نگاه کردم تا ببینم ایا
تهویهای روشن است یا نه ،اما تنها چیزی که دیدم یک سقف یکپارچه سیاه با
لکههای سفید رنگ رویش و چند مجرای تهویه بود .فکر کردم کسی با اسپری رنگ
این خرابکاری را روی سقف ایجاد کرده است .توجهم را به فیلم برگرداندم .اما جریان
هوا متوقف نشد.
سرانجام رو به کارلوس خم شدم ،نجوا کنان گ فتم« :میتوانیم صندلیهایمان را
عوض کنیم؟ باد کولر درست به گردنم میزند».
-بدون اینکه چشم از فیلم بردارد گ فت « :شبها در گوایماس خیلی باد میاید».
« -باد؟ چه بادی؟»
دوباره به باال نگاه کردم و لحظهای ناهماهنگی ادراکی کاملی را تجربه کردم .ناگهان
دیدم که در فضای باز نشستهایم و ان سطح صاف با لکههای خالدار ،اسمان است.
لکههای سفید ابرها و مجاری هوا سایههای درختان بودند .انگار وقتی در حال
تماشای فیلم بودم ،نیروی ی امده بود و سقف را بلند کرده بود .احساس کردم دلم
میریزد ،مثل وقتی که سوار اسانسور پرسرعت میشوید؛ همزمان فضای باالی سرم
با یک حالت اعوجاج فیزیکی سریع رو به باال گسترده میشد .بازوی کارلوس را
گرفتم ،چون احساس میکردم بخشی از من مستقیم به سمت باال و فضای باز بیرون
از تائتر کشیده میشود.
-زمزمه کردم« :سقفی وجود ندارد ،ما در فضای باز هستیم!»
کارلوس رو به من کرد و گ فت« :فکر کردم وقتی رسیدیم متوجه شدی».
«-از كجا بايد ميدانستم؟ وقتی وارد شدیم هوا تاریک بود».
از اینکه غافلگیر شده بودم از خودم بدم امد .پس از قبول این غافلگیری ,باید
حواسم را بیشتر جمع کنم ،مسخره است که متوجه این واقعیت روشن یعنی نبود
سقف در انجا نشدم .میدانستم علیرغم تمرکز حواسم ،هنوز همه چیز را امری
واقعا به سرم نمیخورد ،متوجهاش مسلم و بدیهی میدانستم .تا وقتی چیزی ً
نمیشدم .خودم را به خاطر گیجی و پرورش کاهالنه طبقه متوسطم سرزنش کردم.
با رفتن به مدارس کاتولیک ،یاد گرفتم که بدون هیچ سوالی از مقامات اطاعت کنم.
تمام زندگیم مبتنی بر پذیرش عقاید مذهبی ،ایمان به جهان پیرامون ,بدون تفکر و
کاوش یا زیر سوال بردن محیط اطرافم بود.
كالرا اندكی پس از شروع فرایند مرور دوباره ،در اين مورد به من هشدار داده بود.
گ فته بود که انرژی بدن من کند است ،بدنم کامال هوشیار نیست.
-گ فته بود« :ارزشهای تو توسط والدین ،مدارسی که به انها رفتهای و فرهنگی که
در ان زندگی میکنی تعیین میشود و به دلیل قدرت منطق نمیتوانی از انچه که از
تو انتظار دارند ,فراتر بروی .اگر روی زندگی خودت کار نکنی ،مانند پدر و مادرت
زندگی میکنی و میمیری .الزم نیست ورای خانواده خود را بنگری تا بدانی چه چیزی
در انتظار توست.
سخنان او ضربه مهلکی برای من بود ،چون تکرار زندگی پدر و مادرم ،اخرین کاری
بود که میخواستم انجام دهم .با این حال ،حتی به رغم تمرینات مرور دوباره،
ْ
کماکان نیروی مرموزی باعث میشد اطرافم را مانند قالبی که قبال در ذهن داشتم
درک کنم .تمام سالنهای تائتر در تجربه گذشته من مسقف بودند ،بنابراین این
یکی نمیتوانست استثنا باشد .نمیدانستم چه چیزی باعث شد که ناگهان فکر کنم
در اشتباهم .شاید همان نیروی ی که باعث شده بود سقفی باالی سرم بگذارم ،اکنون
به من اجازه میداد که ببینم انجا سقفی وجود ندارد .این همان نیرو یا قصد مرموزی
بود که پدیدارشناسان تحلیل میکنند و ساحران سعی دارند از طریق تمرینهای
خود ان را تغییر دهند یا قطع کنند.
با تفسیری پدیدارشناسانه ،من درکم را پیچیدهتر کرده بودم و به ان یک هماهنگی
مکانی و زمانی داده بودم .ذهنم اماده پذیرش بود و تمام کاری که به عنوان یک
کودک باید انجام میدادم این بود که مقولههای خاصی را بیاموزم .دنیا در مقابل
چشمان یک فرد سازگار ،کامل و غیرقابل تغییر وجود دارد .ساحران هستند که باید
به ما نشان دهند چنین اطمینانی ،تمام چیزی نیست که در جهان وجود دارد.
میتوان ادراک را تغییر داد ،از حد ان فراتر رفت و واقعیتی متفاوت حتی سازگار
ایجاد کرد.
زمانی از کالرا پرسیدم چرا طراحی خانه او ثابت به نظر نمیرسد و بسته به فرم جای ی
که فرد به ان نگاه میکند ،تغییر میکند.
-این قصد ساحران است که خانه را ساخته و ان را با قدرت اغشته کرده است .نوع
خاصی از انرژی در خانه نفوذ دارد که قادر است ان را از یک خانه معمولی به مکان
قدرت تبدیل کند .شاید روزی ،خانه شخصی خود را بسازی و در ان قصدی ویژه
تعبیه کنی که برای ساحران قابل تصور نباشد.
-گ فتم «:کالرا نمیدانم چطور این کار را بکنم ،قدرتی ندارم».
خندید و گ فت« :همه قدرت جلوگیری از حماقت و زیادهخواهی را دارند ،اما بعضی
بیش از حد تنبل هستند یا میترسند از ان استفاده کنند .وقتی فرد با تمرین مرور
دوباره ،حرکات جادوی ی و متوقف کردن گ فتگوی درونی از خود دور شود ،میتواند
ذاتا به کس دیگری تبدیل شود .درست مانند خانه ساحران که به چیزی دیگر تبدیل ً
شده بود و در نتیجه قصد قدرتمند و بی عیب و نقص موجوداتی را داشت که در ان
زندگی میکردند.
از سخنان او مشخص بود که ساحران ذهنیت متفاوتی از درک و شناخت دارند؛
این ذهنیت متفاوت ,امکان استفاده از قصد به غیر از انهای ی که بر زندگی روزمره ما
حکمفرما هستند را فراهم میکند .در خانه یک ساحر ،ممکن است دیوار ناپدید
قبال انجا نبود ناگهان باز شود .این خانه شود ،یا سقف کنار برود ،یا دری که ً
ممکن است با نحوه درک ساحر و پیکربندی انرژی او که خاصیتی سبک و روان
دارد ،سازگار باشد .موانع درک ,سفت و سخت نیستند.
توجهم را به فیلم برگرداندم .بدنم در حال سازگار شدن با پارامترهای جدید محیط
بود .به جای اینکه احساس کنم در سالن نمایشی شلوغ با جریان شدید هوای کولر
گیر افتادهام ،احساس کردم بزرگی و فراخی باالی سرم بی پایان است .هوا تازه بود
و هیچ اثری از بوهای ی نبود که قب ًال بسیار خفهکننده بودند .ادراک ً
واقعا امری
نامحدود و مرموز بود .با وجود میلیاردها امکانی که در جهان وجود دارد ،انسان
فقط تعداد اندکی را تفکیک میکند .توانای ی فرد در تفکیک و انتخاب ,همان چیزی
است که به او احساس امنیت میدهد .ناهماهنگیها را کاهش میدهد و به او امکان
میدهد در جای ی زندگی کند که به نظرش مکان امنی است ،مکانی که مرگ اشکارا
جای ی ندارد .با این حال ,برای دور شدن از شناختهها ،باید همانند پدیدارشناسان،
اشکال اساسی یا ً
کامال بدیه ِی درک و شناخت را زیر سوال ببریم .اما برای زیر سوال
بردن امنیت واقعی ِت فرد ،فرد حداقل باید بتواند درک متفاوتی از واقعیت خود
داشته باشد .فقط در این صورت است که میتواند چیزی یاد بگیرد که هنوز
نمیداند .یا چیزی را ببینید که ً
قبال ندیده بود.
درک بدنسپس فهمیدم انچه کالرا و امیلیتو میخواهند به من بیاموزند ,روش جدی ِد ِ
خود روانی اولویت ندارند .بارها ،مجبورخود شخصی یا ِ است .روشی که در ان ِ
شدند به من اطالع دهند که امکانات دیگری برای شناخت در برابر ما وجود دارد،
امکاناتی که در درک روزمره ما از جهان جای ی ندارد .اصرار داشتند كه فرد با تمرکز
كامل بر زندگی خود ،میتواند مخزن وجود را از اقالم اشنا خالی و در قلمرو
نامشخصی سرمایهگذاری کند .گ فته بودند كه رها كردن چیزهای اشنا و معمول
خیلی مهم است .ذخیره انرژی برای حرکت ,عامل اصلی است.
-همچنان اصرار کردم« :از چه چیزی باید دور شوم؟ »
-کالرا جواب داد« :از انتظاراتت ،از انچه دیگران از تو انتظار دارند ،خالصه از هر
انچه هستی ،بودی یا انتظار داری باشی ».خودت را رها کن و اجازه بده انرژی
مستقی ًما روی حواس تو کار کند ,بدون اینکه با ذهن ناچیز خود تفسیر یا تفکر کنی.
اگر مجبور به تفسیر هستی ،این کار را به روش ساحران انجام بده ،یعنی انها را
دستهبندی کن و سپس از دستشان خالص شو.
-پرسيدم« :کالرا ،بگو جادوگر دقی ًقا کیست؟»
وی پاسخ داد« :جادوگر کسی است که از طریق تنظیم و صرفهجوی ی در مصرف
انرژی ,قادر است درک بیشتری از دنیای روزمره داشته باشد».
به تدریج فهمیدم که ساحران روش ویژه خود را برای درک و تفسیر دارند .روشی که
ساحران زیادی ان را بنا نهادهاند و هرکدام قدرت خود ،درک خود ،توضیحات
شخصی خود را به ان اضافه کردند که منجر به یک واقعیت موازی شده است.
واقعیت موازی که قابل پیشبینی است ,درست مانند واقعیتی که ما در ان متولد
درک شناخت از ساحری استفاده کند ،سپس شدیم .واقعیتی که مجبور است برای ِ
تکنیکهایش را برای حذف موانعی که ما را به بند کشیده به کار برد.
-پرسيدم« :اما ایا برای همیشه محکوم به توضیح و تفسیر جهان هستیم؟»
کالرا سرش را تکان داد« :نه سرانجام فرد به جای ی میرسد که توضیحی الزم نیست
و نمیتوان چیزی را توضیح داد .انجا است که فرد دست از فکر کردن بر میدارد و
در خاموشی ,غرق رازی میشود که ما را احاطه کرده است».