Professional Documents
Culture Documents
سوال :اکهارت ،امروز صبح مرکز تجارت جهانی در مقابل چشم جهانیان فرو ریخت.
واکنش تو به این رویداد چیست؟
جواب :من میتوانم با رنجی که هزاران نفر اکنون وارد آن میشوند ،احساس غم و
مهر کنم .من تعجب نکردم زیرا میدانم که دیوانگی جمعی که در ذهن بشر است هنوز
بر جهان چنگ انداخته است .و میدانم که این آخرین تجلیِ افراطیِ دیوانگیِ جمعی
که بر کل تاریخ بشری حاکم بوده است ،نیست .و هنگامی که چنین تجلی خشنی از آن
را میبینیم ،دیوانگیاش بسیار آشکار میشود .اگر به تاریخ قرن بیستم نگاه کنید،
اکثرش ،تاریخِ دیوانگی است .تاریخ رنجی که بشر –در اکثر موارد بدوم لزوم -بر خود
و دیگران تحمیل کرده است .به این دیوانگی میتوان به صورت یک بیماری نگاه کرد.
هیچ کسی سرزنش نمیشود .یک چیز شخصی نیست ،بلکه تجلی شرایط انسانها در
طول تاریخ ثبت شدۀ بشری و احتماالً حتی قبل از آن است.
این آخرین تجلیِ آن دیوانگی نیست .اگرچه یک چیزی در آگاهیِ جمعیِ سیاره در
حال برخاستن است که متفاوت و جدید است و بخشی از آن دیوانگی نیست .من گاهی
آنرا وضعیتِ جدیدِ آگاهی مینامم .این بدان معنی نیست که نیرویِ بیاندازهای که در
پشت دیوانگی است به پایان رسیده است .هنوز نیرویِ جنبشیِ فراوانی در پشت آن است.
گاه وقتی به دوستانم میگویم که اکنون چیزی جدید ،یک وضعیت جدید آگاهی در
حال رخ دادن بر روی سیاره است ،آنها از من میپرسند« :آیا مطمئن هستی؟ آیا وضعیت
1
واقعاً بهتر میشود؟ چون وقتی به اخبار تلویزیون نگاه میکنیم ،چنین بنظر میرسد که
عکس آن درست است! بنابراین آیا وضعیت بهتر میشود یا بدتر؟» و جواب این است
که« :هر دو!» هم انرژی جدید-که دارد وارد میشود -در حال شتاب گرفتن است ،هم
انرژی قدیمی که هنوز خودش را ظاهر میکند و آرام گرفتن را نمیپذیرد .این تجلیِ
جمعیِ آن است و شما میتوانید ببینید که آن در سطح فردی هم بطور یکسان اعمال
میشود .من افراد بسیاری را میشناسم که در آنها آگاهی جدید در حال برخاستن است،
حضور در حال شکلگیری است و الگوی قدیمی ذهن -الگویِ واکنشیِ گذشته،
سروصدایِ اجباریِ ذهنی ،یکی شدن با آن سروصدا که حسی از خود به شما میدهد،
هویت گرفتن با ذهن -دیگر عمل نمیکند و همۀ اینها -که بخشی ازدیوانگی هستند-
دارند کنار میروند و چیزی جدید شکل میگیرد ،اما ناگهان موجی از آگاهی قدیمی-
یکی شدن با ذهن ،واکنشی شدن ،از دست دادن حضورِ مشاهدهگر -باز میگردد .من
افراد بسیاری را میشناسم که از میان این امواج میگذرند .آنها در دو جهان زندگی
میکنند .برای مدتی ،بسیار آگاه هستند ،اما حالت قبلی دوباره -و گاهی با نیرویی بیشتر
از گذشته -باز میگردد! چنانگه گویی دارد میگوید« :من اینجا هستم! من نرفتهام!»
برای بسیاری از مردم فقط وقتی که از دیوانگی بشری صدمه میبینند و در زندگی
خودشان رنج میبرند و از وضعیتها یا محیطها یا ذهن خودشان صدمه میبینند ...تنها
در این صورت گشایش از راه میرسد.
ادراک وقتی در من فرا رسید که دیگر نتوانستم رنج را تحمل کنم .سالها افسردگی
و اضطراب پیوستهای داشتم و این فکر عجیب در من شکل گرفت« :من دیگر نمیتوانم
2
با خودم زندگی کنم ».و من به این فکر نگاه کردم و پرسیدم :این خود کیست که من
نمیتوانم با آن زندگی کنم؟ من کیستم؟ «من» چه کسی است؟ این «خود» چه کسی
است که اینقدر سنگین و تحمل ناپذیر و دیوانه است؟ آنقدر که من دیگر نمیتوانم با
آن زندگی کنم؟ در آن لحظه ،جدایی از آن حسِ خودِ دیوانه رخ داد .و حس عمیقتری
از حضور یا بودن شکل گرفت.
بنابراین آن «من» چه در سطح فردی عمل کند ،چه در سطح جمعی ،ریشۀ دیوانگی
است .حسی از خود که بر پایۀ ذهن شرطی ،ساختار فکری و تصورات ذهنی است .و
وقتی در سطح جمعی عمل میکند« ،من» به «ما» بدل میشود .ما علیه آنها .آن ،چه در
سطح فردی باشد یا جمعی ،نمیتواند بدون دشمن زندگی کند و دشمنِ خودش را تولید
میکند زیرا بقایش به حسِ جدایی وابسته است .او نیاز دارد که حس جدایی را همیشگی
کند و آنرا فقط با ایجاد دشمن انجام میدهد .وقتی این کار را بکنید ،یک صفحۀ بزرگ
بین خود و دیگران ایجاد کردهاید ،صفحهای ذهنی از مفاهیم فکری و تصورات .و
آنگاه ،قتل آسان است .زیرا دیگر نمیتوانید احساس کنید که چه کار دارید میکنید.
دیگری یک موضوع ذهنی میشود .بقول مسیح« :آنها نمیدانند که دارند چه کار
میکنند ».آن ،یک حرکت کامالً ناآگاهانه است .بنابراین انسانها در آن گیر کردهاند
و از طریق آن عمل میکنند .به آنچه آلمان کرد ،نگاه کنید[.منظورش جنگ جهانی
است] حس ِ خودِ نفسانیِ جمعی که از ناسیونالیسم حاصل شده بود ،باعث آن دیوانگی
بود .شما به وضوح دیوانگیِ آنرا میبینید اما عملکرد آن با سطحِ فردی ،یکسان است.
آلمان ،در جنگ جهانی دوم کل جهان را به دشمن بدل کرد .این الگوی نفسانی است.
3
آنگاه آلمانیها با خود فکر میکردند که میدانند چه کسی هستند .البته نمیدانستند.
فقط یک افسانه در ذهن خود داشتند .اما آن ،این توهم را به شما میدهد که اکنون یک
حسِ خودِ قویتر دارید و برای مدتی به شما احساس خوبی میدهد .درواقع شما دارید
رنج تولید میکنید .نهایتاً برای خودتان .و نیز رنج را بر دیگران میافکنید .و این هستۀ
دیوانگی است.
آن دیوانگی -یا هرآنچه آنرا بنامید -نمیتواند در سطح جمعی از بین برود .آن فقط
میتواند در افراد از بین برود .زیرا اگر دیوانگی در میدان انرژی جمعی -به صورت
دین ،ملت ،قبیله ،شرکت یا هرچیز دیگر -وجود داشته باشد ،این دیوانگی حاصلِ جمعِ
ناآگاهیِ فردی است .بنابراین اگر الگوهای نفسانیِ جمعیِ قوی در حال عمل است یا به
بیان دیگر اگر دیوانگی در سطح جمعی وجود دارد ،فقط به این خاطر است که دیوانگی
در هر فرد عمل میکند .اما دیدن آن در یک فرد ،کمی دشوارتر است .و دیدن آن در
خود ،دشوارترین کار است.
بنابراین شما دیوانگیِ منعکس شده در تاریخ بشری را میبینید .یا وقتی که تلویزیون
را روشن میکنید ،و بویژه در زمانهایی مانند امروز [یعنی روز انفجار برجهای دوقلو در
آمریکا] ،دیوانگی را بهتر میبینید .باالتر از همه ،دیدن ریشۀ آن در خویشتن ،وقتی که
شخص با یک تصویر و با ذهن هویت میگیرد ،دارای اهمیت است .آن با هویت گرفتن
با جریان پیوستۀ فکر شروع میشود و حسی از خود بر مبنای فعالیتِ ذهن ایجاد میکند:
هویت فکری .و تقدیرِ تقریباً همۀ انسانها این است که از میان آن عبور کنند ،در دام
آن بیفتند .جامعه این کار را با شما میکند.
4
یکبار از راهبی بودایی پرسیده شد که آیا میتوانی آیین بودا را به طور خالصه شرح
دهی؟ انتظار جوابی طوالنی میرفت ،اما او پاسخ داد« :بله ،اگر خود نباشد ،مسئلهای هم
نیست ».همچنین میتوان گفت« :اگر خود نباشد ،رنجی هم نیست».
من احساس میکنم که تعالیم مسیح به صورت قطعه قطعه به ما رسیده است .بنابراین
باید دقت کنیم که آن قطعات به چه چیزی اشاره دارند .آنها اشارهگرهای بسیار
قدرتمندی هستند .یک جمله از مسیح هست که میگوید« :خودت را نفی کن ».این
جمله سوء تعبیر و کج فهمی شده است .احتماالً بد ترجمه شده است .شاید او گفته:
«خود را از میان بردار» .حال ،چگونه باید این کار را کرد؟ این مانند یک وظیفه بنظر
میرسد .با خود فکر میکنید« :آیا من میتوانم آگاهیِ قدیمیِ خود را تغییر دهم؟» و
بنابراین یک مسئلۀ بزرگِ دیگر ایجاد کردهاید .آنگاه میتوانید به حسِ خودِ پرمسئله
باز گردید و این مسئله را هم به آن اضافه کنید که من باید از این رها شوم و به وضعیتِ
جدیدِ آگاهی برسم .چگونه به آنجا برسم؟ [خنده] مسئلۀ دیگر!
اغلب ،این مسئلۀ جویندگان معنوی است .آن ،به یک چیزِ مطلوب بدل میشود که
باید در نقطه ای در آینده به دست آید .و نیاز به رسیدن به چیزی در آینده ،در هستۀ
هویتِ ساختۀ ذهن قرار دارد :ناکافی بودن ،حس فقدان ...جویندگان معنوی در این دام
میافتند و سعی میکنند که به یک ایدهآلی که توسط ذهن ساخته شده است ،دست
یابند .این ،دامِ معنویت است.
5
من مؤسسان آن مکاتب معنوی قدیمی را گلهای اولیه مینامم .گشایشهای اولیه .و
سپس افراد معدود دیگری آمدند که برخی را میشناسیم و حتی نام برخی دیگر را هم
نشنیدهایم .اکنون برای اولین بار این امکان وجود دارد که گلهایی بسیار بیشتر از فقط
چند گل مجزا ،شکوفا شوند :شکوفایی آگاهی بشری در مقیاس بسیار وسیعتر .بنابراین
آن اساتید قدیمی هم به این امکان-تحول آگاهی -اشاره میکنند .حال ،ذهن بشری به
آن نگاه میکند و با خود میگوید بله ،آن بسیار خوب است .و آنرا یک موضوعی در
دوردست میداند که باید در آینده بدست آید .اما اگر به همۀ تعالیم اصیل نگاه کنید،
تأکید بر اینجا و اکنون است .تأکید بر لحظۀ حال است .لحظۀ حال کلیدِ ورود به آن
حالت آگاهی است .آن حالت توسط همۀ انواع مواد ذهنی -ساختارهای اعتقادی،
آینده -پوشانده شده است .تقریباً هر دینی به شما زمان میدهد تا برسید و بشوید؛ و
اساس را از دست میدهد .زمان ،شما را به آنجا نخواهد رساند .شما نمیتوانید با افزودن
زمان ،یا حتی افزودن به محتوای ذهنتان -از طریق تجارب بیشتر یا دانش بیشتر -از آن
حالت قدیمیِ آگاهی خارج شوید .فکر میکنید که «نیاز است چیزهای بیشتری اضافه
کنم قبل از اینکه بتوانم خودم باشم!»
من نمیگویم که طلب دانش هیچ ایرادی دارد .نمیگویم که داشتن تجارب جدید،
ایرادی دارد .این یکی از جنبههای موجودیت ما در اینجا به صورت «شکل و فرم» است.
جستجویِ چیزی جدید نیاز به زمان دارد ،یادگیریِ مهارتی جدید نیاز به زمان دارد.
جذبِ دانشِ جدید ،نیاز به زمان دارد .ماهر شدن در یک کار ،نیاز به زمان دارد .در این
سطح ،من منکر آینده نیستم .هیچ اشکالی در آن نیست .آن خوب است و به زیبایی
6
عمل میکند .اما چیزِ حیاتیتری وجود دارد که اکثر انسانها آنرا از دست میدهند،
گرچه در اعماق وجود ،در جستجوی آن هستند .و آن ،دانستن این نکته است که شما
ورای شکل و فرمی که در آن بوده اید-خواه شکل فیزیکی ،خواه شکل ذهنی -چه
کسی هستید .این تنها چیزِ حیاتی است ،تنها چیزی است که اهمیت دارد .همانطور که
مسیح در داستان مریم و مارتا گفت ،این تنها چیزی است که مطلقاً مهم است .مابقی
بطور نسبی مهم هستند .ما این هستیِ پدیدار و محسوس را انکار نمیکنیم و از آن فرار
نمیکنیم ،از تعامل با آن نیز دست نمیکشیم .ما بخشی از آن هستیم و آنرا انکار
نمیکنیم .بله ،آن ،جایگاه خودش را دارد .و با این حال ،آنچه که میتوانید تجربه کنید،
دانشی که میتوانید کسب کنید ،آنچه که میتوانید به خود بیفزایید ،بطور نسبی مهم
است .اینکه پول کافی در بانک داشته باشید و به راحتی زندگی کنید ،یا همۀ پولتان را
از دست بدهید ...بطور نسبی مهم است ،اما اهمیت مطلق ندارد .فقط یک چیز اهمیت
مطلق دارد :شناخت اینکه در ورای فرم و شکل ،ورای ذهن و مفاهیم فکری ،چه کسی
هستید .و این چیزی است که زمان و آینده نمیتواند آنرا به شما بدهد .آنرا نمیتوان از
طریق افزودن چیزی به خود ،کسب کرد .افزودن ،هیچ اشکالی ندارد ،اما برای یافتن
خود ،نه!
افزودنِ چیزی به خود ،زیبا و خوب است .اما برای شناختن خود ،نیازی به افزودن هیچ
چیزی ندارید.
برای کسانی که این تحول را پشت سر گذاشتهاند ،چنین بنظر میرسد که گویی بطور
تصادفی برای آنها رخ داده است .وقتی که چیزها به آنها اضافه میشد ،و بیشتر و بیشتر
7
میشد ،آن تحول برای آنها رخ نداد .نه! آن وقتی رخ داد که چیزها از آنها گرفته شد؛
محتوا ،دور شد .خواه چیزهای بیرونی که برایشان خیلی مهم بود :موقعیت ،عملکرد
اجتماعی ،روابط ،افرادی که به آنها نزدیک بودند ،یا چیزهای درونی :باورهای ذهنی
ناگهان فرو ریختند .به بیان دیگر ،محتوا – محتوای فیزیکی یا ذهنی -از آنها گرفته شد.
آنگاه این افراد-بگوییم بطور تصادفی -از میان این تحول آگاهی عبور کردند .ناگهان
چیزی رخ داد .سپس وقتی که در مورد آن صحبت کردند ،اغلب ،کالم آنها توسط
زبانی که از آن استفاده میکردند ،رنگ گرفت .زبانی که مطابق است بافرهنگی که در
آن زندگی کرده بودند .آنها ممکن است بگویند که طبیعت بودا در من شکل گرفت
یا بگویند که آگاهی مسیحیایی شکل گرفت یا بگویند من خود را به عنوان آگاهی
خالص شناختم .هر کلمهای که به کار ببرند مهم نیست ،یا حتی ممکن است هیچ کلمه-
ای برای آن نداشته باشند .اما چیزی اتفاق افتاد که بودا آنرا پایان رنج نامید .نه به خاطر
اینکه چیزی به او اضافه شد .حسِ خودِ اضافه شده وجود نداشت ،بلکه حسِ خودِ
فروکش کرده وجود داشت .از طریق از دست دادن ،از طریق رنج کشیدن ...و آنگاه
آن ،اتفاق افتاد.
بنابراین این موردی است که بطور تصادفی برای بشر رخ میدهد .این یک تناقض-
نمای زیباست .بخش عمدۀ رنج بشری توسط دیوانگی بر او تحمیل شده است .و همین
رنجی که توسط بیماریِ ذهنیِ جمعی تحمیل شده است ،او را به سوی فروپاشی
میکشاند وقتی که رنج به یک اوج یا شدت برسد .و اغلب ،این توسط ازدستدادنی
بزرگ رخ میدهد.
8
بنابراین هر فاجعهای ،چه در سطح فردی ،چه در سطح جمعی ،دردناک بنظر میرسد
و از آن منظر ،دردناک هم هست؛ اما هر فاجعه ای ،گشایش هم هست .گشایشی به
سوی چیزی بسیار عمیقتر .ناگهان چیزی ظاهر میشود که قبالً توسط شکل و فرم،
پوشانده میشد .اغلب ،فاجعه یعنی از هم پاشیدن شکل و فرم .آن میتواند به صورت
بیرونی رخ دهد و چیزی آشکارا از هم فرو بپاشد ،و نیز میتواند در درونِ سرِ شخص
رخ دهد :وقتی که اشکال فکری از بین برود ،یکی شدن با تصاویرِ ذهنیِ من از بین برود،
باورهای عمیق از بین برود ،و شما دیگر در سطحِ ذهن ندانید که چه کسی هستید .ناگهان
همۀ توضیحات ،دیگر هیچ معنایی ندارند .یک ازدستدادنی عظیم وجود دارد .میتوان
گفت آنچه که در تار و پود هستی بود ،از هم گسیخته میشود .و آنچه در تار و پود
هستی بود ،بسیار ظریف و شکننده بود .و در هر لحظه ،در زندگیِ هر کسی میتواند از
هم بپاشد .آن دردناک است.
من بندرت از کلمۀ خدا استفاده میکنم چون به شدت مورد سوءاستفاده قرار گرفته
است ،اما میتوان گفت وقتی که شکل و فرم از هم میپاشد و آنچه در تار و پود شما
بود ،از هم میگسلد ،خدا از میان آن میدرخشد .و تار و پود هر کسی از هم خواهد
پاشید ،مهم نیست که اکنون چقدر راحت است .ممکن است شغل خوبی داشته باشد و
خانواده و زندگی راحتی داشته باشد ،اما در هر لحظه میتواند از هم بپاشد .و از هم
خواهد پاشید! شما خواهید مرد و بدن از بین خواهد رفت .مردمی که اطراف شما هستند
خواهند مرد .شکل و فرمها از بین خواهند رفت .آنها محکوم به از بین رفتن هستند .این
میتواند موجب رنجی عظیم شود .اما پتانسیلِ گشایشی عظیم را نیز در خود دارد.
9
بنابراین تناقضنمای زیبا این است که آن دیوانگی ،از رهایی جدا نیست .رنجی که از
دیوانگی حاصل میشود ،شما را به آن نقطۀ رهایی میبرد .و اغلب ،چیزها بطور خشنی
از هم میپاشند.
در اینجا ما این درس را میآموزیم که وقتی از دست دادن و فقدان در زندگی شما
روی میدهد ،در مقابل آن مقاومت نکنید .فقدان روی میدهد و باید روی دهد .وقتی
چیزی از شما گرفته میشود ،وقتی چیزی از شما حذف میشود ،در برابر آن ،مقاومت
نکنید .آنگاه پذیرشِ آنچه که هست ،پذیرشِ آنچه که هستیِ این لحظه را شکل میدهد
ممکن است حضور داشته باشد .با آن مقاومت نکنید .آن هست .با آنچه هست ،دوست
شوید.
این کارِ ساده به این معناست که شما دارید از الگوی هزاران سالۀ ذهن خارج
میشوید .این الگوی ذهنی ،هرگز با آنچه که هست ،دوستانه رفتار نمیکند و به چیزی
دیگر نیاز دارد« .من نیاز دارم خودم را در آینده بیابم».
دوستانه رفتار کردن با آنچه که هست ،یک تمرین معنوی است .بیشتر مردم با آنچه
که هست ،دوست نمیشوند مگر اینکه آن ،آنقدر غیرقابل تحمل و دردناک شود که
ناگهان همۀ مقاومت در برابر آن از هم بپاشد .این حالتِ تسلیم است .و این واقعاً اساسِ
همۀ معنویتها است .حالتِ «بله» گفتن به آنچه هست .برخی از مردم توسط شدت رنج،
به سوی آن کشیده میشوند .برخی دیگر ،با شدت رنج روبرو میشوند ولی هرگز به
11
«بله» نمیرسند .در دام «نه» میمانند .این تنزل به جهنم است .آنها بعداً در یک نقطه،
بیدار خواهند شد.
زیباییِ تعلیم معنوی این است که شما نیازی ندارید که منتظر فاجعه و مصیبت شوید
تا بتوانید وارد حالت «بله» شوید و به این لحظه ،بله بگویید .اگر نتوانید به طور کامل به
آنچه هست ،بله بگویید -بله به صورت درونی ،به معنای همراهی با آنچه هست -آنگاه
با زندگیتان همراه نیستید .و حسِ خودِ نفسانی ،با زندگی همراه و هماهنگ نیست .او
میگوید« :نه! نه! من چیز دیگری میخواهم» بنابراین به امکانات بیاندازهای که در
اکنون است ،گشوده نیست :امکان درک معنوی ،حتی امکان چیزهای مفیدی که در
سطح پدیدارها برای شما رخ میدهند .زندگی آنچه را که در این لحظه نیاز دارید ،به
شما میدهد .حتی در سطحِ پدیدارها هم کار میکند.
پس چگونه باید از این الگوی هزاران سالۀ بیماریِ ذهنی خارج شویم؟ بسادگی با
خارج شدن از جریان ذهن و زمان و وارد شدن به تازگیِ این لحظه .شما به روی اکنون،
بیدار میشوید.
به همین دلیل من گفتم که برای تنها چیزی که مهم است-شناختن اینکه ورای ذهن و
داستانِ درونِ سرتان ،چه کسی هستید -به زمان نیاز ندارید .این داستان به اکثر مردم
حس هویت میدهد .به دیگران میگویی« :بگذار داستانم را برایت بگویم!» و فکر
میکنی« :من نیاز دارم بطور پیوسته آنرا ابقا کنم .و آن همیشه ناقص است و بطور
نومیدانه به آینده نیاز دارد زیرا داستان من کامالً آنطور که باید ،رشد نکرده است ».این،
11
داستانِ همه است .همه فکر میکنند :این امکان وجود دارد که داستانِ من روزی به
خوبی پیش برود و جواب دهد .اما هرگز کامالً به خوبی پیش نمیرود چون شما
نمیتوانید در یک داستان ذهنی به دنبال خود باشید.
هیچ داستانی با ازدواج یا ماه عسل پایان نمیگیرد .آن ادامه مییابد .گرچه در فیلمها،
وقتی به ازدواج میرسد ،فیلم را تمام میکنند تا این توهم را ایجاد کنند که داستان
میتواند شما را کامل کند اگر بتوانید خود را در آن بیابد.
تا آنجا که به سطح بیرونی مربوط است ،خوب است اما نباید به دنبال خود در میان
داستان باشید .باید بدانید که « من ورای داستان هستم ».با خارج شدن از آن ،حافظۀ خود
را از دست نمیدهید .نه! فقط دیگر با محتوای ذهن هویت نمیگیرید .و این اجبارِ
ناآگانه برای افزودن چیزی بر محتوا که به این خاطر وجود دارد که شما در محتوا به
دنبال خودتان هستید و هنوز کامل نیستید ،از میان میرود .اما اگر در محتوا-به صورت
تجارب ،دانشها ،باورها ،روابط بیشتر یا هر چیز دیگر -به دنبال خود باشید هرگز کامل
نخواهید بود.
بودا گفت که ریشۀ رنج بشری ،آرزو و تمایل است .آرزو لغت ضعیفی است ،در واقع
منظور او خواستن و نیاز داشتن است .رنج به این خاطر است که شما در قلمرو محتوا ،به
دنبال خود هستید .ذهن به شما میگوید« :تجاربِ حسیِ بیشتری به خودت اضافه کن!
چه در سطح خوردن باشد یا جنسیت یا هر چیزی ».البته در هیچکدام از اینها اشکالی
12
نیست ،فقط اگر در آنها به دنبال خود باشید ،آنگاه طلب و تمنای شدیدی در آن خواهد
بود .یک تشنگی و هوسِ ناآگاهانه .خواستن و نیازی ناآگاهانه.
نهایتاً آن ،چیزی نیست که شما واقعاً میخواهید؛ چه غذا باشد ،چه سکس یا تجربه یا
دانش ،یا یک اتومبیل جدید ...شما درواقع به دنبال آن نیستید ،بلکه به دنبال خود هستید.
و این یک جستجوی نومیدانه برای یافتن کسی است که من هستم ،یافتن خودِ واقعیِ
من .ریشۀ همۀ این طلب و خواهشهای نومیدانه این است .کل تمدن ما بر مبنای این
است .اگر مردم این طلب و خواهش نومیدانه را نداشته باشند ،آن تمدن از هم خواهد
پاشید .اگر به ریشۀ آن بروید ،آنها به دنبال خود میگردند .آن ،به خودی خود بد نیست.
آنها به دنبال خود هستند و این زیباست؛ اما نمیتوانند خود را از این طریق بیابند .سپس
چیزی را درک خواهند کرد .افراد بسیاری اکنون به این نقطه رسیدهاند .آنها برای مدتی
طوالنی ،برای نسلها و نسلها و نسلها در آن حرکت به دام افتاده بودهاند.
ناگهان این ادراک روی میدهد که این ،آن نیست .من به این چیز و آن چیز دست
یافتم ،اما هنوز آن طلب و خواهش در من هست .نیاز وجود دارد .حس فقدان آنجاست،
ترس آنجاست .و آنگاه این ادراک از راه میرسد که این ،چیزی نیست که من هستم.
و ناگهان یک گشودگی و باز بودن به سوی حقیقت معنوی وجود دارد .و تو قادری
گوش بدهی .و گاهی همۀ چیزی که نیاز است ،فقط یک اشارۀ کوچک است .کسانی
که بدرستی آمادهاند ،فقط شنیدن یک جمله یا یک کلمه کافی است .ناگهان میگویند:
«آه خدای من!» و ناگهان چیزی جدید ،گشوده میشود .خودِ افسانهای ،دیگر نمیتواند
بر شما چنگ بیفکند.
13
بنابراین نکتۀ اصلی این است که ما این تحول آگاهی را که در حال وقوع است به
یک هدف -طوری که گویی میتوان آنرا به خود اضافه کرد -تبدیل نمیکنیم .بسیاری
از افراد معنوی که خود را به صورت معنوی میبینند ،گرچه بیهودگی آنچه را که کسب
کردهاند ،دیدهاند ،باز هم در دام افزودن چیزی معنوی به خودشان هستند .برخی ده،
بیست یا سی سال در این دام گرفتار میمانند .مثالً کسی فکر میکند که مراقبهگرِ خیلی
خوبی شده است .این هیچ اشکالی ندارد اما این ساختارهای ذهنی میتوانند بسیار زیرک
و مکار باشند .آنها میتوانند از درب پشتی باز گردند .وقتی که خطا را در یک سطح
تشخیص دادید ،آنها از درب پشتی باز میگردند و شما دوباره به دام میافتید .با خود
میگویید« :من هنوز روشنضمیر نشدهام» شما در جستجوی یک وضعیت هستید .آن
وضعیت ،پیشاپیش آنجاست .شما هم اکنون در کمالِ خود هستید .اما آن توسط آرزوی
بیشتر ،مسدود میشود .با نیاز به چیزی بیشتر ،با ساختارهای ذهنی و با حرکتِ ذهن
مسدود میشود.
پس زیبایی آن ،در این است که شما نیازی ندارید که یک وضعیتِ جدیدِ آگاهی را
به وجود آورید .شما فقط میتوانید آنرا در هم بریزید! تنها چیزی که نیاز است ،این
است که به آن اجازه دهید که باشد .و چگونه باید این کار را بکنید؟ بسادگی با اجازه
دادن به این لحظه که همانطور که هست باشد .این همان اینچنینیِ 1اکنون است .و اکنون،
شکلهای زیادی به خود میگیرد .شکلهای زیادی برمیخیزند و فروکش میکنند .اما
همیشه ،زمان حال است.
Suchness 1
14
وقتی من در مورد اکنون صحبت میکنم ،مردم فکر میکنند اکنون یعنی آنچه اتفاق
میافتد .اما آنچه اتفاق میافتد ،بطور پیوسته تغییر میکند .آنچه در زندگیتان روی
میدهد ،بطور پیوسته تغییر میکند .مردم بر این باورند که لحظههای بسیاری در زندگی-
شان وجود دارد ،لحظههای بسیاری در یک روز وجود دارد و لحظههای بسیاری در
یک ساعت وجود دارد .اما این واقعاً درست نیست ،چون همیشه زمانِ حال است .هیچ
چیز نمیتواند باشد که اکنون نباشد .هیچ چیز نمیتواند روی دهد که اکنون نباشد.
بنابراین درواقع همیشه لحظۀ حال است .پس اکنونهای بسیاری وجود ندارد .فقط یک
اکنون وجود دارد .اما اکنون یک چیز نیست و نمیتوان آنرا به یک موضوع بدل کرد.
خطرِ صحبت درمورد آن ،اینست که آن به یک موضوع ذهنی بدل میشود .اما میتوان
گفت اکنون ،همان فضا و جایی است که همۀ هستیِ پدیداری 2در آن آشکار میشود.
«بله» هنگامی روی میدهد که شما بیهودگی و مسخرگی و نهایتاً دیوانگیِ «نه» را
درک میکنید .از رویکردِ جنگیدنِ پیوسته با زندگی دست میکشید .امکانِ زندگی با
«بله» از راه میرسد و به آنچه که هست ،از نظر درونی« ،بله» میگویید .و عجیب آن
است که شما به ورای هر شکلی که در این لحظه برمیخیزد ،میروید .آن شکل ،زندگیِ
کوتاهی دارد ،در میدانِ اکنون میآید و میرود .وقتی میگویید «نه» ،در برابر هر شکلی
که برمیخیزد واکنش نشان میدهید .هر «نه گفتنی» موجب انقباض درونی میشود و
هویت گرفتنِ شما با شکل و فرم را قویتر میکند .و بنابراین آن ،شما را دامِ حسِ خودِ
توهمی [هویت توهمی] نگه میدارد« .من به نه نیاز دارم و از بله متنفرم!» زیرا با گفتنِ
بنابراین معجزه رخ میدهد .وقتی «بله» فرا میرسد ،شما دیگر نسبت به شکلی که
برمیخیزد واکنش نشان نمیدهید و اجازه میدهید که باشد .شما دیگر یک موجود
واکنشی نیستید.
حال ،وقتی که موجودِ واکنشی ،دیگر وجود ندارد ،چه چیزی عمل میکند؟ اگر شما
یک موجود واکنشی نیستید ،چه کسی هستید؟ «من» به مسائل و مشکالت و دشمنانِ
خود نیاز دارد زیرا اگر آنها را نداشته باشد ،دیگر نمیتواند واکنش نشان دهد .دیگر
خودش را نمیشناسد .وقتی الگویِ واکنشی ،دیگر عمل نمیکند ،چه روی میدهد؟
شما چه کسی هستید؟
حال اگر من به صحبت کردن ادامه دهم ،خطرناک است زیرا زبان ،شکل و فرم است.
من دارم به بیشکل [بیصورت] اشاره میکنم :ذاتِ بیشکلی که شما هستید .البته من
به صحبت کردن ادامه خواهم داد اما باید بدانیم که آنچه من میگویم شکل و فرم است
و فقط اشاره میکند .خودش آن نیست .هر کلمهای که من استفاده میکنم ،آن نیست.
فقط یک اشارهگر به ورای خویش است .بنابراین شما چه کسی هستید اگر هویت
گرفتن با شکل ،دیگر عمل نکند؟ و هنگامی که به «بله» برسید ،آن دیگر عمل نمیکند
16
و متوقف میشود .میتوان گفت که حسی از جا و فضا وجود دارد که چیزها در درون
آن اتفاق میافتند .شما از فضا آگاه هستید و این فقط یک اشارهگر است.
آنگاه یک میدانِ فضا که میتوان آنرا میدانِ آرامش نیز نامید ،در اطراف
رویدادهاست .آن ،اساس و ذاتِ کسی است که خودِ شمایید ورای شکل و فرم .آن،
همچنین عمیقترین معنای چیزی است که ما آنرا اکنون یا حال مینامیم .بنابراین در
عمیترین سطح ،شما اکنون هستید[ .شما و اکنون یکی هستید] همین «اکنون» که در آن،
همه چیز روی میدهد .و زیباییِ آن ،اینست که هرآنچه رخ دهد ،دیگر هراسآور
نیست .دنیای شکل ،قدرت خود را برای مرعوب کردن شما از دست میدهد .و همچنین
وعدۀ خود را برای راضی کردن شما از دست میدهد .بنابراین ترس از میان میرود و
آرزو نیز از میان میرود .البته ممکن است آرزوهایی سطحی داشته باشید .مثالً بگویید
من میخواهم یک تکّه کیک بخورم .اما آن دیگر یک هوس شدید نیست زیرا دیگر
در آن به دنبال خود نمیگردید .و اگر به آرزوی خود برسید ،خیلی چیزی در آن نیست.
اگر برسید خوب است ،اگر نرسید هم خوب است.
بنابراین دنیا قدرت خود را برای ترساندن شما از دست میدهد؛ و نیز وعدۀ خود برای
راضی کردن شما را نیز از دست میدهد .به عبارت دیگر شما از جهان آزاد میشوید.
زیرا شما خود را به عنوان فضایی میشناسید که در آن ،همۀ چیزها میآیند و میروند.
فضا فقط یک کلمه است .میتوانید کلمۀ دیگری به کار برید ،اگر مفیدتر است:
بیداری ،آگاهیِ خالصی که همه چیز در درون آن روی میدهد .شما آن هستید .و آن،
چیزی نیست که شما بتوانید به یک مفهوم فکری و تصویر ذهنی بدل کنید .و از دیدگاه
17
ذهن که فقط از طریق مفهوم فکری و تصویر ،شناسایی میکند ،شما دیگر نمیدانید چه
کسی هستید .حسِ خودِ نفسانی ،آنرا دوست ندارد .زیرا او از شما میخواهد که
«بزرگتر و بزرگتر باش .بیشتر و بیشتر از من داشته باش .من را بطور کامل بشناس».
اما از دیدگاه ذهن ،شما وارد ندانستن شدهاید .این نداستن ،فقط از دیدگاه دانش
مفهومی ،نداستن است .آن ،میدانی است که همۀ خالقیتها از آن حاصل میشود.
میتوان گفت که آن ،هوشمندیای است که مقدم بر شکل و فرم است ،خودِ هوشمندی
است قبل از اینکه به چیزی -فکر یا فرمی دیگر -بدل شود .بنابراین در سطح ذهن ،شما
دیگر نمیدانید چه کسی هستید .با این حال ،در آن نداستن ،یک حس عمیقی از دانستن
وجود دارد .اما نه از طریق مفاهیم فکری.
عجیب است که وقتی در آن فضا ساکن باشید ،آنچه به راستی الزم است در این
لحظه-و فقط این لحظه -بدانید ،آنجا خواهد بود .نه فقط آنچه الزم است بدانید ،بلکه
هر آنچه نیاز دارید ،از آن حاصل میشود .زیرا آن ،زمینۀ کلِ زندگی است .میتوان
گفت آن ،خودِ زندگی و مقدم بر شکل و فرم است .مابقی همه ،شکلهای زندگی
هستند .آنها به سرعت میآیند و میروند .برخی هم خیلی غیرمنتظره میروند .اما هیچ
شکلی مدت طوالنی دوام نمیآورد .حتی خورشید که در مقایسه با زندگی بشری،
جاودانه است ،درواقع یک طول عمر دارد.
برخی مردم تعالیم قدیمی را میخوانند :مثالً در آیین بودا گفته میشود« :همۀ شکلها
ناپایدارند» .این جمله زیباست .یک اشارهگرِ قدرتمند است .اما به ورای باور و اعتقاد
میرود .اگر از آن به صورت اشارهگر استفاده کنید و ببینید که شکل و فرمها چه سریع
18
میآیند و میروند ،آن دیدن و آن تشخیصِ موقتی بودنِ شکلها ،پیشاپیش ،برخاستن و
شکلگرفتنِ فضا و حضور است .و حتی دیدن آن ،رهایی بخش است؛ و آن در اینجا و
اکنون در دسترس شماست .آن درست در همینجا است.
19
سوال :اکهارت! من کسی را تصور میکنم که کل خانوادهاش در این تراژدی توسط
تروریستها نابود شدهاند .تجسم میکنم که او به آنچه تو میگویی ،گوش دهد .شاید
در آن سطح ،او با سخنان تو ارتباط نگیرد .زیرا ممکن است احساساتش به شدت غلیان
کرده باشد و احساس فقدان ،او را فرا گرفته باشد .سؤال من این است که چگونه آن
شخص را مخاطب قرار میدهی؟ کسی را که از این تراژدی به شدت رنج و اندوه کشیده
است.
جواب :بله .درد عظیمی وجود دارد .احتماالً امکانِ پذیرشِ آن در سطحِ بیرونی وجود
ندارد .برای اکثر مردم ،پذیرشِ آن در سطحِ بیرونی غیرممکن است .گرچه من درمورد
«بله» گفتن به آنچه هست ،صحبت میکنم ،مواردِ افراطی از فقدان ،مصیبت یا درد وجود
دارد که بنظر میرسد «بله» گفتن ،غیرممکن است .وقتی «بله» وجود ندارد« ،درد» وجود
دارد ،رنجی عظیم وجود دارد .میتوانید رنج را در تک تک سلولهای بدنتان احساس
کنید.
اولین قدم این است که آنرا واقعاً در سلولهای بدن احساس کنید .آنرا انکار نکنید،
بلکه احساس کنید .رنجی شدید که رنج بشری است .میلیونها و میلیونها نفر از انسانها
چنین فجایعی را تجربه کردهاند.
اگر به تناسخ معتقد هستید ...مهم نیست معتقد باشید یا نباشید ،آنچه که به آن اعتقاد
دارید ،موجب تحول آگاهی نخواهد شد .تحول به باور یا عدم باور بستگی ندارد .اگر
21
به تناسخ معتقد باشید ،میتوانید بگویید هر انسانی بارها چنین رنجهایی را تجربه کرده
است .اگر به تناسخ اعتقاد ندارید ،میتوانید بگویید که میلیونها انسان از میان چنین
رنجهایی عبور کردهاند .زیرا رنج بسیاری وجود دارد .این شرایط بشری است .و برخی
انسانها رنج بسیار شدیدی را تجربه میکنند .این رنج بشری است و اینجا و اکنون است.
وقتی آنرا احساس کنید ،یک فرصتی است که رنج را بپذیرید :بله گفتن به آنچه
احساس میکنید .آنرا خیلی به داستان ذهنی بدل نکنید ،آنرا بطور مستقیم احساس کنید.
اگر الزم است ،گریه کنید .رنجها به صورت موج میآیند .یک رنج میآید و میرود
و چند ساعت بعد ،موج دیگری از رنج از راه میرسد.
باور کنید یا نه ،چنین رنج شدیدی گشایش عظیمی به قلمرو معنوی است .بگذارید
رنج باشد .داشتم درمورد بودیسم صحبت میکردم ،حال میخواهم درمورد مسیحیت
صحبت میکنم .تصویر رنج ،تصویر مسیح بر باالی صلیب است .اگر بدون پیشداوری
به آن نگاه کنید ،خواهید گفت که آن ،تصویرِ تسلیمِ کامل است .آخرین وسوسۀ مسیح
این بود که« :خدایا ،چرا مرا فراموش کردهای؟» آخرین شکلگیریِ مقاومت و رنج .اما
جملۀ بعد این است که« :نه ارادۀ من ،بلکه ارادۀ تو انجام شود ».حتی اگر به خدای
شخصی اعتقاد نداشته باشید ،آن نماد به تسلیم کامل به آنچه که هست ،اشاره میکند.
بگذارید درد باشد .اگر به خدا اعتقاد ندارید ،نیازی نیست خدا را مخاطب قرار دهید .به
سادگی ،به درد اجازه دهید .چه کار دیگری میتوانید بکنید؟ هیچ کاری نمیتوانید
بکنید .هیچ کاری! البته میتوانید شروع به مقاومت و جنگیدن کنید و به یک تروریست
بدل شوید و در ناآگاهیِ عمیق فرو روید .اما درواقع شما هیچ کاری نمیتوانید بکنید
21
جز اینکه اجازه دهید آن درد باشد .من هیچ وعدهای نمیدهم که بعد از آن چه روی
خواهد داد .شما باید خودتان ببینید که آن اجازه دادن و آن تسلیم ،آن بلۀ کامل ،چه
خواهد کرد.
کسانی که معلمهای اولیه شدند ،شاید این تجربه به طریق مشابهی برای آنها اتفاق
افتاده است .زندگی آنرا برای آنها انجام داده است .مصیبتِ کامالً غیرمنتظرهای برای
آنها روی داد .همه چیز از آنها گرفته شد .و رنج چنان غیرقابل تحمل شد ...البته
میتوانستند خودکشی کنند ،اما خودکشی درواقع هنوز یک «نه»ی عمیق است ،اظهار
وجود در برابر جهان است .اما به جای این کار ،رنج چنان غیرقابل تحمل شد که آنها
آرام گرفتند .مردم در هنگام رنج میپرسند« :چرا؟ چرا؟ چرا؟ »...ولی آنرا نمیتوان در
سر توضیح داد .و تسلیم وقتی از راه میرسد که حتی جستجوی جوابی برای چرا را رها
کنید .شما نمیدانید؛ و هیچ امکانی برای دانستن نیست.
در حالتِ تسلیمِ معنوی ،شما حتی حالت ندانستن را کامالً در آغوش میگیرید.
میپذیرید که درد عمیقی وجود دارد و هیچ جوابی وجود ندارد .اینگونه است .شما
نمیدانید .ناگهان یک گشایش وجود دارد ،نوعی فضا در اطراف درد وجود دارد .و
مابقی روی میدهد .من نمیخواهم ایدهای در ذهن شما قرار دهم و به شما بگویم که
چه روی میدهد .جز اینکه شما نوعی فضا در میان درد خواهید یافت.
افرادی در اردوگاههای کارِ اجباری بودهاند که در شرایط رنج شدید بهسر میبردهاند
و نمیدانستند که روز دیگر یا ساعت دیگر زنده خواهند ماند یا نه .لحظۀ بعد ،ممکن
22
است لحظۀ نهایی باشد .و ناگهان یک «بلۀ» کامل رخ داد و گزارش کردهاند که آرامشِ
عمیقی برایشان رخ داده است .در وسط جهنم! آرامش در وسط جهنم! این عمیقترین
تعلیمی است که تصویر مسیح بر روی صلیب ارائه میدهد .زیرا نهایتاً هر انسانی بر باالی
صلیب خواهد رفت.
سوال :اکهارت ،اغلب میشنوم که تو در مورد آگاهی جدید صحبت میکنی .و اینکه
چگونه این حالت برای افراد بیشتر و بیشتری در دسترس است .و صادقانه بگویم که من
متقاعد نشدم که این فرافکنی تجربۀ تو نباشد .من شکی ندارم که تو شکوفا شدهای .اما
شواهدی در اطرافم نمیبینم که افراد بیشتر و بیشتری شکوفا شوند .آیا تو پیشبینیای
داری که این اتفاق در مثالً ده سال یا صد سال یا هزار سال رخ میدهد؟ آیا جدول
زمانی یا تعداد مشخص وجود دارد؟ و این چگونه عمالً جهان را متحول میکند؟
جواب :حال ،مسلماً بنظر میرسد که من در نقطۀ مرکزیِ موج تحول هستم زیرا این
کاری است که من میکنم .و افرادی که با من کار میکنند ...هر کسی که من مالقات
میکنم در حال عبور از میان تحول است .گاه وقتی که تلویزیون را روشن میکنم،
ناگهان به من یادآوری میکند که :آه ،آن برای همه روی نمیدهد! و با توجه به موقعیت
من ،مسلماً در اغلب اوقات چنین بنظرم میرسد که گویی کل جهان در حال تحول
است .و انکار نمیکنم که مکاتبات بسیار زیادی از مردم دریافت میکنم که جابجایی
23
در آگاهی را گزارش میکنند و کاهش فوقالعادهای در رنج کشیدن را نقل میکنند.
من اینرا در هر جایی میبینم ولی یک جدول زمانی ندارم .همۀ چیزی که میدانم یا
حس میکنم این است که نوعی شتاب گرفتن در چیزی وجود دارد و نیز میدانم که
بعید است که سیارۀ زمین یکصد سال دیگر زنده بماند اگر آگاهی قدیمی برای یکصد
سال دیگر بر سیاره حاکم باشد .بعید است که طبیعت و سیاره بتواند آنرا تحمل کند.
بنابراین برای اولین بار در تاریخ بشری ،آن تحول ،یک امرِ الزم شده است ،حتی برای
بقای گونهها .شاید فقط وقتی که گونهها به یک نقطۀ بحرانی برسند و بقای آنها تهدید
شود ،تحول در سطح جمعی رخ دهد .من بر این باورم که اگر الگوی گذشته برای صد
سال دیگر ادامه یابد ،مسلماً آن الگو بیشتر بزرگنمایی خواهد شد ،ابزار نابود کننده حتی
بزرگتر خواهند شد .اگر این امر ادامه یابد ،سیاره قادر نخواهد بود از زندگی بشری
حمایت و نگهداری کند.
بنابراین ما برای اولین بار در طول تاریخ ،به نقطهای رسیدهایم که تحول آگاهی ،دیگر
یک امر تجملی نیست .شاید در زمان بودا و مسیح ،آن به صورت شکوفایی اولیه بود.
شاید آنها مسیری را که آگاهی خواهد رفت را میدیدند .بنابراین آنها اشارهگرهای
اولیه به سوی آن بودند .و پس از آنها ،گلهای معدودی در اینجا و آنجا شکوفا شدند.
اما آن هرگز یک لزوم نبود و سیاره حتی با دیوانگی بشری زنده ماند .اما سپس
تکنولوژی از راه رسید و دانش حاصل شد .البته اینها تجلیِ هوشمندیِ عظیمی هستند،
و با این حال تا حد زیادی دیوانگی را بزرگنمایی کردهاند .در گذشته مردم شمشیر
داشتند و میتوانستند افراد معدودی را بکُشند .اما اکنون میتوان صدها هزار نفر را با
24
یک وسیله کشت .تغییری صورت نگرفته و آن فقط تاثیر ناآگاهی را بزرگنمایی کرده
است .و از یک جهت ،این چیز خوبی است زیرا ما آنرا واضحتر از همیشه میبینیم.
اولین شوک از طریق جنگ جهانی اول به مردم وارد شد .زیرا آن توسط بیشمار ابزارِ
مخرب صورت گرفت .ابزاری که توسط تکنولوژی فراهم شده بود .ناگهان متوجه
شدند که «ما چه کردیم؟» میلیونها و میلیونها جوان بدون لزوم کشته شدند .این امر
چشمانِ آنها را به سوی دیوانگی باز کرد .این فقط در شروع قرن بیستم بود .و اکنون ما
میدانیم که در مابقی قرن بیستم چه اتفاق افتاد .آن اکنون در مقابل ماست .بسیار آشکار
است.
سؤال :آیا منصفانه است بگوییم که تو به طریقی شروع یک جهش تکاملی هستی؟
جواب :بله .از یک جهت ،این چیزی است که واقعاً دارد روی میدهد .تقریباً مانند
این است که گونهها به چیزی تازه تکامل مییابند .تقریباً میتوان گفت که یک گونۀ
جدید از طریق آن تکامل مییابد .و البته نباید آنرا به یک امر نفسانی بدل کرد و گفت:
«ما یک گونۀ جدید هستم و شما نیستید!» [خنده ]...این به گذشته مربوط است .اما ،بله،
25
آن خیلی زیاد به یک گونۀ جدید شبیه است .و آن در حال شکل گیری است زیرا گونۀ
قدیمی دیگر قادر نیست زنده بماند مگر اینکه تغییر کند.
سوال :و اگر تو مجبور باشی گونۀ جدید را توصیف کنی ،آن توصیف چگونه خواهد
بود؟
جواب :خب ،گونۀ جدید به دشمن ،درام یا نزاع نیازی ندارد تا به او حسی از هویت
بدهد .بنابراین تا حد زیادی از نزاع و رنجهای ساختۀ بشر رها خواهد بود .بودا یک نگاه
خوبی به آن دارد .او برای توصیف حالت رهایی گفت که آن از رنج رها است .دیگر
رنج نمیبرید .هنوز ممکن است درد وجود داشته باشد .چون تا وقتی بدن فیزیکی هست،
درد هم تاحدودی وجود دارد .ممکن است دندان درد داشته باشید .اما رنج کشیدن که
توسط یک هویت فکری ایجاد میشود ،وجود ندارد .شما دیگر توسط ساختارهای
ذهنی موجب رنج خود نمیشوید .و هنگامی که موجب رنج خود نشوید ،موجب رنج
دیگران نیز نخواهید شد.
روابط انسانی دیگر توسط ترس اداره نخواهد شد .هم اکنون این روابط توسط ترس
و نیز آرزو که دو حرکت در حالت ناآگاهی هستند ،اداره میشود .من کلمۀ عشق را
خیلی با دقت به کار میبرم و خیلی بندرت از آن استفاده میکنم چون بسیار ارزشمند
است و واقعاً ورای کلمات است .اما روابط انسانی توسط عشق و مهربانی اداره خواهد
شد.
26
عشق این نیست که به کسی بگویی من به تو نیاز دارم و هرگز به خودت جرأت نده
که مرا ترک کنی؛ زیرا اگر مرا ترک کنی ،میدانم چه کار کنم .این عشق مربوط به
بهاصطالح آگاهیِ قدیمی است .عشق به سادگی به معنای تشخیص دادن دیگری به
عنوان خودتان است .تشخیص یگانگی ،عشق است .دیگر تصویری از دیگری ایجاد
نمیکنید زیرا در خودتان از هویت گرفتن با شکل و فرم ،فراتر رفتهاید .شما دیگر
دامهای کوچک و جعبه و مفهوم برای افراد دیگر نمیسازید.
بنابراین عشق عمل میکند .و ما حتی نمیتوانیم تصور کنیم که اگر بخش بزرگی از
انسانها توسط آگاهی جدید عمل کنند ،جهان چگونه خواهد بود .من در مورد آن
تعمق نمیکنم .شخص میتواند درمورد آن تعمق کند و این تعمق جالبی است .اما در
آن جهان ،شما نمیتوانید ساختارهای انسانی را تشخیص دهید .آنها بسیار بسیار متفاوت
خواهند بود .این سیاره بصورت بالقوه یک بهشت است .آن هنوز هم بهشت است اما
مردم سختترین تالش خود را کردهاند که آنرا به جهنم بدل کنند .اما هنوز هم یک
بهشت بسیار زیبا است .و من نمیگویم که سطح شکل و فرم ،محدودیتهای خود را
نخواهد داشت .بله ،شکلها هنوز میآیند و میروند .اما هماهنگی امکانپذیر است.
میتوان در هماهنگی با ناپایداریِ شکلها و فرمها زندگی کرد ،میتوان در حالت عشق
زندگی کرد :عشق ورزیدن به همۀ شکلها ،نه به عنوان شکل ،بلکه عشق ورزیدن به
اساس و ذاتِ هر شکل .آن ذات ،یک زندگیِ یگانه است که در میلیونها شکل ،خود
را متجلی میکند .عشق ورزیدن به آن یگانه زندگی که در میلیونها شکل متجلی
میشود ،به عنوان خودتان .آن بودن ...این است حالت جدید آگاهی.
27
سوال :اکهارت! از آنجا که صحبت با کسی مانند تو برای من بندرت ممکن میشود،
دوست دارم سؤال کنم که درک و دریافت تو چگونه عمل میکند؟ بویژه بعد از
بیداری .اکنون اطالعات حسی از قبیل صدا و مزه را چگونه تجربه میکنی و چه تفاوتی
با قبل از بیداری دارد؟
جواب :سؤال خوبی است .پس از اینکه جابجایی در آگاهی رخ داد ،همۀ آنچه که
میدانستم این بود که یک روز ناگهان همه چیز آرام بود درحالیکه روز قبل اینگونه
نبود .همۀ دریافتهای حسی در یک میدان آرام اتفاق میافتاد .در آن زمان چیز زیادی
نمیتوانستم در مورد آن بگویم بجز اینکه من سالها افسرده و مضطرب بودم و اکنون در
آرامش هستم .من نمیتوانستم درمورد آن چیزی بگویم .آنرا درک نمیکردم .اما وقتی
که آن اتفاق افتاد ،روند فکری من کاهش یافته بود .درحالیکه پیش از آن ،ذهنم آشفته
و بسیار فعال بود ،همانطور که امروزه خیلی از افراد اینگونه هستند .و تا حد زیادی،
فعالیت ذهن من خودشکنجهگر بود و پیوسته آینده را فرافکنی میکرد که موجب ترس
و اضطراب بیشتری میشد .آنگاه ناگهان از زندگی با یک ذهن آشفته ،به زندگی با یک
ذهن بسیار مالیم و لطیف جابجا شدم.
مدتها بعد فهمیدم که علت وجود آرامش این بود که روند فکری من حدود هشتاد
درصد کاهش یافته بود .و از آن زمان به بعد و تا کنون ،شیوهای که من جهان را دریافت
میکنم هنوز تا حد زیادی از طریق سکون است .به عبارت دیگر وقتی چیزی را دریافت
میکنم ،فعالیت فکری زیادی درمورد آن وجود ندارد که بخواهد آنرا توضیح دهد.
برچسب زیادی درمورد دریافتهای حسی وجود ندارد .آنها فقط هستند .سروصدای
28
ذهنی در من وجود ندارد که بگوید این این است ،یا آن آن است .دیدگاهِ ذهنیِ زیادی
در اطراف دریافتها ندارم .داشتن دیدگاه شخصی موجب فعالیتِ فکریِ بیوقفهای
میشود زیرا یک منِ ساخته و پرداختۀ ذهن وجود دارد که هر تجربهای را شخصی
میکند و تفسیر و قضاوت مینماید و برچسب میزند ،هر دریافت حسی را به مفاهیم
فکری بدل میکند و آنرا را با حسِ خودِ ساختۀ ذهن ،منطبق میکند و هویتِ آنرا شکل
میدهد .این یک سروصدای ذهنی است.
اکثر مردم در دام سروصدای ذهنی زندگی میکنند .و وقتی چیزی را با حواس درک
میکنند ،چنان است که گویی به یک صفحۀ بسیار فشرده از کلمات ،تصاویر و مفاهیم
نگاه میکنند.
آنچه بعد از بیداری برای من اتفاق افتاد ،این بود که فعالیت فکری کاهش یافت و
بسیار کم شد .بنابراین در اکثر مواقع ،وقتی در اطراف شهر راه میروم یا رانندگی می-
کنم یا با کسی مینشینم و به او نگاه میکنم یا به صحبتهای او گوش میدهم ،یا -
همانطور که دوست دارم -در مکانهای عمومی مثال در یک کافه مینشینم ،دوست
دارم فقط بنشینم و تماشا کنم .در آنجا بودن ،صرفاً به صورت یک حضورِ مشاهدهگر،
بدون اینکه نیازی باشد هیچ چیز یا هیچ کسی را لقبی یا عنوانی بدهی .فقط اجازه دادن
که هرچیزی و هرکسی همانطور که هست ،باشد .هیچ چیزی وجود ندارد که من با
تفسیر کردن ،به آن بیفزایم.
29
بسیاری از افراد دوست ندارند به چنین فضایی بروند زیرا آنقدر با روند فکری هویت
گرفتهاند که منِ ساختۀ فکر خواهد گفت :اگر تفسیر کردن ،قضاوت کردن و برچسب
زدن را رها کند ،خودش را -چیزی بسیار ارزشمند را -از دست خواهد داد .زیرا ذهن
میپندارد که اگر همۀ آنها متوقف شوند ،دیگر هیچ چیزی نمیداند.
بنابراین وقتی مردم با یکدیگر مالقات میکنند ،بالفاصله قضاوت ذهنی وارد میشود
که بخشی از روند برچسبزدن است .شاید مسیح به این امر اشاره میکرد وقتی که
گفت« :داوری نکنید »...زیرا داوری و قضاوت ،فعالیت ذهنی است ،برچسب زدن است.
بودن ،بدونِ آن مداخلۀ پیوستۀ ذهنی ،بسیار آرامبخش است .و شگفتانگیز است که
شما احمق یا ناآگاه نمیشوید ،درواقع بسیار بیدارتر میشوید .اما از دیدگاه ذهن ،که
فقط فکر را میشناسد ،شما جاهل شدهاید .اما این فقط از دیدِ ذهن است .قلمرو وسیعی
از آگاهی در ورای فکر وجود دارد .بنابراین فکر فقط یک تجلیِ ناچیز از آگاهی است.
بسیاری از مردم ،فقط آن تجلی ناچیز را می شناسند .البته آن از آگاهی جدا نیست .زیرا
آگاهی ،همه چیز است .فکر فقط یک شکل خاص است که آگاهی به خود میگیرد.
هنگامی که در دام آن تجلی ناچیز-فکر -نباشید ،اینگونه نیست که آن دیگر عمل نکند.
نه! آن هنوز میتواند عمل کند و عمل میکند .اما شما دیگر در دام آن گرفتار نیستید و
دیگر به شما هویت نمیدهد .هنگامی که آن متوقف میشود ،ناگهان درک میکنید
که میتوانید در این لحظه حضور داشته باشید و کامالً بیدار باشید .در آن حالت ،نوعی
دانستن وجود دارد که میتواند عمل کند و عمل میکند و در آن ،وقتی که الزم باشد،
31
فکر هم میتواند عمل کند .در واقع در این صورت ،فکر میتواند کامالً الهامی و دارای
بینش و بصیرت و درک باشد ،زیرا از آن میدانِ بدونِ فکر ،برمیخیزد.
وقتی که فکر در دام خودش میافتد ،شما میچرخید و میچرخید و این یک حلقۀ
عمدتاً بیفایده است و تا حد زیادی مخرب است.
روانشناسان ،حتی آنهایی که وارد بُعد معنوی نشدهاند ،به فکر نگاه کردهاند و دریافته-
اند که حدود نودوهشت درصد از افکار ما کامالً تکراری است .همان چیز دوباره و
دوباره در ذهن تکرار میشود .و برای بسیاری از افراد ،همان فکری که ده سال پیش در
ذهنشان بود ،هنوز در ذهنشان حرکت میکند .آنها کامالً با شرطیشدگیِ ذهن ،هویت
گرفتهاند و یکی شدهاند .میتوانی آنرا در روابط انسانها ،در رابطۀ زوجها ببینی .اگر ثبت
کرده باشی که پنج سال پیش درمورد چه چیز نزاع میکردند ،میبینی که هم اکنون هم
درمورد همان چیز نزاع میکنند[ .خنده شدید] این فقط یک مثال است.
شما از اجبارِ برچسب زدن رها میشوید و نهایتاً از فکر کردن رها میشوید .درک
میکنید که میتوان آگاه بود بدون اینکه فکری در کار باشد .میتوان بیدار بود ،بدون
فکر .در مقایسه با آن ،این وضعیتِ یکی شدن با فکر ،مانند رؤیا است .مانند این است
که در رؤیا گیر افتاده باشی .من فکر میکنم به همین دلیل است که کلمۀ «بیداری» در
زبان معنوی بسیار مهم است و مدتی طوالنی استفاده شده است .بودیسم در مورد بیداری
است .کلمۀ بودا در سانسکریت به معنای بیدار شده است .بودا بیش از آنکه یک شخص
باشد ،یک حالت و وضعیت است :حالت بیداری .که به معنای یکی نشدن با فکر است.
31
میتوان گفت -هرچند این کلمات ،کامالً درست نیست -بیداری به معنای رفتن به
ورای فکر است .میتوان گفت که قدم بعدی در تکامل بشری ،رفتن به ورای فکر است.
تاکنون بشر کامالً با فکر هویت گرفته است .آن ،حالتِ ناآگاهیِ کامل است.
بنابراین میتوان گفت که آنچه روی میدهد این است که شخص از فکر کردنِ
اجباری رها میشود و نیز از هویت گرفتن با فکر رها میگردد .هنوز هم گاهی فکر
کردن روی میدهد .اما از آن زمان به بعد ،هیچ فکری مرا ناراحت نکرده است .فکر
هنوز گاهی روی میدهد .وقتی من دارم صحبت میکنم ،فکر درگیر است .زیرا برای
خارج شدن کلمات از دهان من ،به فکر نیاز است .اما این سخنان از آن میدانِ عمیترِ
بیفکری برمیخیزند.
هر فعالیت خلّاقانه و هر بینش خلّاق که برای کسی روی میدهد ،از آن میدانِ عمیقتر
-یا باالتر -از فکر است .هر کسی که در هر زمینهای خالق است ،باید حتی اگر به
صورت موقتی ،به آن میدانِ بیفکری دسترسی داشته باشد .آنگاه ناگهان سکون و
هشیاری وجود دارد .سپس ادراک وجود دارد و آن به شکل فکر در میآید .این فکر،
نیرومند است ،دارای تازگی و طراوت است .ضبط قدیمی نیست .اکثر فکرها ضبطی
قدیمی است که پیوسته تکرار میشود.
بنابراین هر هنرمندی هرچه خق میکند ،از آنجا نشأت گرفته است ،گرچه خودش هم
نداند .همانطور که من هم وقتی بیداری رخ داد ،نمیدانستم که روندِ فکریِ من کاهش
یافته است .من میدانستم که در آرامش هستم اما نمیدانستم چرا .بنابراین بسیاری از
32
افراد خالق وجود دارند که نمیدانند خالقیتشان از کجا سرچشمه میگیرد .آنها اغلب
وارد حالتی میشوند که من اغلب ،آنرا حضور مینامم که همان هشیاریِ بدون فکر
است .آنها وارد آن حالت میشوند .شاید فقط بصورت کوتاه و مختصر .اما جواهرات
از آنجا میآیند .سپس آنها توسط ذهن به آن ،شکل میدهند .آن گاهی شکل بیرونی
میگیرد :مانند نوشتن ،موسیقی ...یا ممکن است کامالً شکل متفاوتی بگیرد و وارد فکر
نشود و بصورت آرامش و مهربانی یا عشق وارد این جهان شود .قداست ،ویژگیِ مرکزیِ
این قلمرو است .آرامش ،قداست ،عشق به معنای راستین آن .من از کلمۀ عشق خیلی
استفاده نمیکنم زیرا از آن سوء استفاده شده است .آن قلمرو ،مقدس است و مادامیکه
شما در تماس با آن هستید ،صلح و آرامش از شما میتابد .میتوان گفت چیزی از طریق
شما میدرخشد .یک گشایش به سوی قلمرویی که ورای شکل است ،وجود دارد.
بنابراین شیوهای که من جهان را درک و دریافت میکنم ،اکثراً از طریق سکون است.
میتوان گفت همه چیز در میدان سکون روی میدهد .و حتی اگر آشفتگی در اطراف
من روی دهد ،آن هم در میدان سکون روی میدهد .آن ،رهایی از نیاز به فکر کردن
است.
شاید این سؤال را از من بپرسی که :آیا آن چیزی که برای من اتفاق افتاد ،برای دیگری
هم اتفاق میافتد؟ یا آیا ما میتوانیم کاری بکنیم که آن ،اتفاق بیفتد؟ زیرا خیلی جالب
نیست که به چیزی که برای کسی دیگر رخ داده است گوش دهیم و بگویم بله ،آن
عظیم و باشکوه است .من چی؟ من نمیتوانم به آنجا برسم؟
33
احساس من این است که رها شدن از تفکر اجباری ،پیشاپیش در بسیاری از موجودات
انسانی در حال شکل گیری است .اینطور نیست که آنها نیاز داشته باشند موجباتِ اتفاق
افتادنِ آنرا فراهم کنند .بیشتر اینگونه است که باید اجازه دهید که آن ،اتفاق بیفتد .و
بسیاری از انسانها تشخیص نمیدهند که زمانهایی وجود دارد که آنها پیشاپیش در
وضعیتِ هشیاریِ بدون فکر هستند .اما آن ،تشخیص داده نمیشود زیرا ذهن نمیتواند
آنرا تشخیص دهد .و از آنجا که آنها هنوز شاید نود درصد در دام ذهن هستند ،آن
حالت هشیاری مانند هیچ بنظر میرسد .اگر آنها توجه کنند میتوانند دریابند که آن
لحظه شگفت انگیز بود .اما اکنون کجاست؟
گاهی افرادی گزارش کردهاند که در لحظۀ خطری عظیم ،وارد آن جابجاییِ آگاهی
شدند و ناگهان ذهن متوقف شد و آنها بیاندازه آرام شدند .و آنها نمیدانستند که آیا
چند ثانیه بعد ،زنده خواهند ماند یا نه .اما ناگهان آن میدان صلح و آرامش وجود داشت.
و آنهایی که زنده ماندند ،بعداً گزارش کردند که :بسیار عجیب بود! من با مرگ رویارو
بودم و ناگهان این آرامش رخ داد .من میدیدم که آن اتوموبیل به سمت من میآید و
متوقف نمیشود و ناگهان احساس هشیاری و آرامش و حضور کردم.
34
هرگاه از زیباییِ طبیعت ،زیباییِ انسانی دیگر ،زیباییِ گل یا هر چیزی آگاه میشوید،
برای لحظهای هشیاریِ بدون فکر وجود دارد .برای بسیاری از افراد ،آن لحظه بسیار
کوتاه است .آنگاه ذهن وارد میشود و آنرا تفسیر میکند .اگر بتوانید به آن لحظه توجهِ
بیشتری نمایید ،عمالً در آن لحظه ،سکون وجود دارد .فقط از طریق پذیرش و سکون
میتوانید از زیبایی آگاه شوید .بنابراین در آن لحظه ،زیبایی آنجاست.
همچنین عشق راستین وقتی وجود دارد که سروصدای ذهنی وجود ندارد .البته برای
بسیاری از افراد ،آن لحظه ،بسیار کوتاه است و آنها نمیتوانند آنرا تشخیص دهند .سپس
ذهن وارد میشود و چیزی میگوید .گذشته و آینده وارد میشود.
پس به لحظاتی که هشیاری یا حضوری طبیعی شکل میگیرد ،توجه کنید .آن میتواند
هنگام صبح ،موقع برخاستن از خواب رخ دهد .چشمها باز میشوند و شما به اطراف
نگاه میکنید و حضور وجود دارد .برخی افراد آنرا تجربه میکنند و آن برای نیم دقیقه
یا یک دقیقه دوام میآورد و برای بسیاری از افراد ،ذهن ناگهان دوباره شروع به کار
میکند و آنها بدون اینکه بدانند ،وارد حالتِ یکی شدنِ کامل با ذهن میشوند .ناگهان
به یاد میآورند که چه مشکالتی دارند و امروز باید چه کار کنند .حالت یکی شدن با
فکر ،حالت پرمسئلهای است .بسیار سنگین است.
بنابراین اگر بتوانید آن زمانی را که هشیاریِ بدون فکر بطور طبیعی حضور دارد،
بچنگ بگیرید و به آن توجه کنید ،بیشتر دوام میآورد .فقط از آن آگاه باشید.
35
طبیعت ،زیباست و شما فقط وقتی میتوانید زیباییِ آنرا واقعاً بینید که ذهن ساکن
باشد .آنگاه بدرستی میبینید و دریافت میکنید .شاید شما کامالً در سکون نباشید اما
الاقل بعضی وقتها میتوانید بدرستی آنجا باشید و به آنچهکههست گوش دهید و نگاه
کنید بدون اینکه برچسب بزنید .آنگاه تصور کنید که آن با روابط موجودات انسانی چه
خواهد کرد وقتیکه بتوانید به دیگری اجازه دهید که باشد .بدون اجبارِ برچسب زدنِ
فوری .به شخص دیگر اجازه بدهید که باشد و صحبت کند و هرکاری میخواهد انجام
دهد.
من از کلمۀ «اجازه دادن» استفاده کردم که یک کلمۀ کلیدی و یک اشارهگر به حالت
حضور است .به آنچهکههست ،اجازه بدهید که باشد .و آنچهکه هست ،همیشه این لحظه
است.
هر کسی که اکنون دارد به من گوش میدهد ،قادر است این کار را انجام دهد وگرنه
تا اینجا به این سخنان گوش نمیداد .پس هر کسی که به این سخن گوش میدهد ،قادر
است به این لحظه اجازه دهد که باشد .من نمیگویم که شما باید بطور پیوسته این کار
را بکنید یا حتی بدتر :سعی کنید که آنرا انجام دهید یا از اکنون برای مابقی عمرتان
سعی کنید که در حالت حضور باشید! این خودش یک مسئلۀ جدید است! خوشبختانه
نیازی به آن نیست .همۀ چیزی که الزم است این است که به این لحظه اجازه دهید که
باشد .فقط این لحظه! و خیلی عجیب است که وضعیت عادی بشر از باز بودنِ کامل به
روی آنچه هم اکنون هست و رویارو شدن با آن ،کامالً متفاوت است.
36
همین باز بودن کامل به روی آنچه هست ،هوشمندی راستین است ولی در اولین نگاه
چنین بنظر میرسد که شما دیگر چیز زیادی نمیدانید .اما آن هوشمندیای است که
عظیمتر از فکر است .آنگاه فکر یا عمل میتواند از آن حالت حاصل شود اگر الزم
باشد .و آن فکر یا عمل ،برای آن لحظه درست است .آن ،پیشبینینشده و تمریننشده
است و شما برای آن آماده نشدهاید .کامالً تازه و کامالً درست است .پاسخ بهینه به آن
لحظه است .یا شاید هیچ چیزی اتفاق نیفتد :نه کلمه ای برخیزد و نه عملی شکل بگیرد.
آنگاه همین ،پاسخِ بهینه به بسیاری وضعیتها خواهد بود که در آن هیچ کاری جز تسلیم
به آنچهکههست ،نیاز نیست .بسیاری از وضعیتها وجود دارد که هیچ کاری نمیتوان
کرد .جز اینکه درک کنیم که هیچ کاری نمیتوان کرد و آنرا بپذیریم .این حالتِ زیبایِ
تسلیم است .این امر شما را از وابسته بودن به دنیای شکل و فرم و تهدید شدن توسط
آن ،رها می سازد .میتوان گفت که آن ،شما را از جهان رها میکند .نه اینکه شما از
آن فرار میکنید .درواقع شما فقط با رویارو شدن با جهان ،میتوانید از آن رها شوید.
ما از هیچ چیزی فرار نمیکنیم .بنابراین آن حالتِ اجازه دادن به آنچه هست ،متضادِ
حالتِ فرار کردن یا انکار کردنِ آنچه هست ،می باشد .حالتِ معمولیِ ذهن ،انکار کردنِ
آنچه هست ،می باشد زیرا در این حالت ،ذهن میگوید« :من به دنبال چیز دیگری هستم.
من به دنبال لحظۀ بعد هستم .این لحظه را به من ندهید .من دارم به سوی لحظۀ بعد فرار
میکنم ،به همین دلیل چنین عجله دارم .زیرا من امیدوارم اینگونه خودم را کامل کنم.
من به آن نیاز دارم .من هنوز کامل نیستم .مرا تنها بگذارید!» [خنده]
37
به سؤال تو برمیگردم :ما درک میکنیم که پیشاپیش کامل هستیم .من در عمیقترین
سطح درک کردم – و این بخشی از آرامش است -که من پیشاپیش کامل هستم .البته
چیزهای بسیاری در این جهان وجود دارد که من میتوانم به دست آورم و هنوز بدست
نیاوردهام .صدها چیز وجود دارد که من میتوانم بدست آورم و یکی دوتا از آنها را
ممکن است بدست آورم .خیلی چیزها وجود دارد که من میتوانم به دانش و تجربهام
بیفزایم .هنوز تجارب بسیاری وجود دارد که من تجربه نکردهام .در آن سطح ،خوب
است .اما در عمیقترین سطح ،این احساسِ کامل بودن وجود دارد و نیازی نیست هیچ
چیزی به خود بیفزایید .شما پیشاپیش سرشار هستید .زندگی ،ذاتِ شماست .اما آن،
زندگیِ شکل و فرم نیست ،بلکه زندگیای است مقدم بر شکل و فرم .آن زندگیِ یگانه-
که شمایید -پیشاپیش کامل است .و شما به عنوان شکل و فرم ،هنوز کارهایی انجام
میدهید و تجاربی را تجربه میکنید ،و این زیباست و شما براستی از آنها لذت میبرید
زیرا دیگر به آنها نیاز ندارید تا هویت شما را افزایش دهند .مادامیکه سعی میکنید از
طریق آنها هویت خود را افزایش دهید ،هرچند تالش میکنید از آنها لذت ببرید ،اما
نوعی نومیدی در پشت آن وجود دارد ،نوعی سرخوردگی وجود دارد و فکر میکنید
هنوز به آنجا نرسیدهاید .زیرا از دنیا استفاده میکنید تا هویت شما را افزایش دهد .این،
جواب نمیدهد.
این ادراکی زیباست که در همین لحظه ،فراوانی و سرشاریِ زندگی وجود دارد .و
این زندگی ،همان ذاتِ شماست .و این امر شگفتانگیزی است که بتوانید در طبیعت یا
38
اطراف شهر در آن حالت گشودگی ،راه بروید .حالتی که در آن ،فکر ،دیگر خیلی مهم
نیست.
و شگفتانگیز است که برای بسیاری از مردم ،یک حالت انتقالیِ میانی بین حالتِ
یکی شدن کامل با فکر و حالتی که من آنرا گامِ جدید در تحول آگاهی مینامم و آن،
فراتر رفتن از فکر است ،وجود دارد .برای بسیاری از افراد یک حالت میانی وجود دارد
که در آن ،تشخیص میدهند که همۀ افکار ،نسبی هستند .هر قضاوت یا تفسیری ،فقط
یک دیدگاه برای نگریستن به آن موضوع است .و به سادگی میتوان دیدگاه دیگری
داشت و از منظر متفاوتی به آن موضوع نگاه کرد .آنگاه قضاوت دیگری درمورد آن
خواهید داشت.
پس برخی از افراد به نسبی بودن فکر پی میبرند و دیگر بطور کامل با فکر هویت
نمیگیرند و فکر ،دیگر نمیتواند آنها را به چنگ بگیرد .آنها دیگر هرگز به همۀ
سروصدای ذهنی ،باورِ کامل ندارند .آن ،به عنوان سروصدای ذهنی تشخیص داده می-
شود.
و این دیدگاه مهمی است که هرآنچه ذهن ایجاد میکند ،ممکن است بطور نسبی
درست باشد ،اما در اغلب موارد ،جملۀ متضاد آن هم درست است.
میبینید که در جهان ،وقتی مردم استدالل میکنند با وضعیتِ ذهنیشان هویت می-
گیرند و بنابراین از هویت خود دفاع میکنند .بنابراین گاهی با خشونت بسیار ،استدالل
39
میکنند .یا ممکن است مجبور باشند چند نفر را بکشند تا هویت شان زنده بماند یا
احساس قدرت کند.
شما هنوز از قضاوت آسوده نشدهاید و هنوز عقایدی دارید ،اما آنها را به صورت
3
وضعیتهای ذهنی و نظرگاه تشخیص میدهید و نه به عنوان حقیقت.
بنابراین شما در وضعیت میانی ،دیگر افکار خود را خیلی جدی نمیگیرید .و این
مستلزمِ آن است که مقداری حضور وجود داشته باشد تا بتوانید به افکار اجازه دهید که
آنجا باشند .این حقیقت که شما افکار خود را خیلی جدی نمیگیرید ،بدین معنی است
که آن قلمروِ حضور در شما برخاسته است .زیرا اگر اینگونه نبود ،شما هنوز کامالً در
دام ذهن بودید و حتی این جمله که «افکار خود را خیلی جدی نگیرید» برایتان بیمعنی
بود... .
دیدن آشفتگی به عنوان آشفتگی ،نیاز به مقداری حضور دارد .و حتی گوش دادن به
این سخنان که از آن حالت برمیخیزند ...میتوان گفت که شما دارید به خودتان گوش
میدهید .این سخنان درواقع از شما برمیخیزند .حتی این میتواند مفید باشد .نوعی
انرژی در این کلمات است زیرا از حضور برمیخیزند .میتوان گفت هرچیزی که از
حضور برخیزد ،عطر حضور را با خود دارد .و آن ،حضورِ خودِ شما را بیدار میکند و
آنرا بیرون میکشد .و این قدرتِ سخنرانیِ معنوی است .زیرا به ورای استفادۀ معمولی
از کلمات می رود .استفادۀ معمولی از کلمات ،بسادگی برای انتقال اطالعات است .و
اختالف مؤمن و گبر و یهود (مثنوی معنوی) .م 3از نظرگاه است ای مغز وجود
41
اینجا [سخنرانی معنوی] نیز کلمه ،اطالعات را انتقال میدهند ،اما عالوه بر آن ،برای
رسیدن به سطح عمیقتری از وجود خودتان که ورای ذهنِ مفهوم ساز است ،نیز بکار
میروند و وقتی که کلمات ،آن آگاهیِ شرطی نشده را لمس میکنند ،آن ،پاسخ می-
دهد .و اینکه از یک سخنرانی معنوی ،شتاب گرفتن یا احساس رضایت عمیقی حاصل
میکنید ،به همین دلیل است .وقتی کتابی را میخوانید که از حضور حاصل شده است،
نیز میتوانید آنرا احساس کنید .میتوان گفت که میدانِ انرژیِ ساکن در آن وجود دارد.
وقتی که آنرا میخوانید ،به خود میگویید« :آه ...بله ...بله ،من آنرا میدانستم».
حقیقت معنوی هرگز نیاز به متقاعد کردن ندارد .نیازی نیست کسی را متقاعد کنی یا
تشویق کنی که این حقیقت است .زیباییاش در این است که نیازی به هیچ باور وعقیده-
ای ندارد .باور ،یک مادۀ ذهنی است.
41
سوال :این هشتاد درصد کاهش در ذهنِ متفکر آیا موجب نشد فکر کنی که دیوانه یا
چیزی شدهای؟
جواب :خب ،نه خیلی برای خودم ،بلکه برای افراد اطرافم اینگونه بود! درست است!
کسانی که به من نزدیک بودند -خانواده و برخی دوستان -فکر کردند که چیزی در
من به خطا رفته است .زیرا...
بعد از تجربۀ بیداری ،برای مدتی در ساختار بیرونی زندگی ،طوری رفتار کردم که
گویی هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است .زیرا آنها هنوز دارای انرژی جنبشی بودند و من با
آن انرژی حرکت میکردم .به مدت سه چهار سال اینگونه بود.
سپس درک کردم که آن ساختارهای بیرونی با وجودِ درونیِ من ،کامالً ناهماهنگ
هستند .من در دنیای دانشگاهی بودم .محیطی که کامالً تحت حاکمیت ذهن است و
کامالً تحت حاکمیت نفس است .بنابراین لحظهای فرا رسید که من همۀ آنها را پشت
سر نهادم .اینجا بود که مردم فکر کردند من واقعاً دیوانهام! زیرا رها کردن یک دورۀ
دانشگاهی و رفتن به سوی هیچ و سپس نشستن بر روی نیکمتهای پارک و هیچ کاری
نکردن ...این کامالً افراطی بود زیرا من هیچ راهنمای معنوی نداشتم .هیچ کسی نبودکه
به من تعلیم دهد که نیازی نیست روی نیمکت پارک بنشینی .تو هنوز میتوانی در جهان
فعالیت کنی .من مجبور بودم خودم آنرا دریابم و آن چند سال زمان برد .سپس دوباره
توانستم در جهان فعالیت کنم .اما برای مدتی ،حالت حضور و بودن ،چنان رضایت
بخش و زیبا و کامل بود که من همۀ عالقهام به آینده را از دست دادم .جاهطلبی و
42
آرزوی رسیدن به این و آن ،که اصالً مطرح نبود! اگر لحظۀ حال چنین رضایت بخش
است ،چه نیازی به آینده است؟ البته در سطح کابردی ،آینده هنوز کار میکند .گاهی
کامالً مفید است که بدانی چند روز دیگر باید سوار یک هواپیما شوی یا چیزی از این
قبیل ...یا نیاز است چیزی را یاد بگیری که مقداری زمان الزم دارد .مثالً یادگرفتن یک
زبان ...اما من از نظر درونی ،دیگر به آینده نیاز نداشتم .و سالها زمان برد تا من دوباره
بتوانم کار با جهان را شروع کنم ،بدون اینکه نیازی به جهان داشته باشم .تقریباً به شیوه
ای بازیگوشانه :آغاز کردن کارها ،انجام دادن کارها.
و بطور معجزهآسا چیزهای زیادی نزد من آمدند .حتی وقتی روی نیمکتهای پارک
مینشستم و هیچ عالقهای به انجام کاری نداشتم و نزدیک بود که دیگر چیزی در جیبم
نباشد ،معموالً در آخرین لحظات ،کسی یا چیزی میآمد و آن کافی بود تا برای مدتی
دیگر زندگی کنم .آن بطور معجزهآسایی همیشه اتفاق افتاد .و بتدریج من دوباره قادر
بودم در جهان فعالیت کنم.
باید بگویم که من سه یا چهار بار تالش کردم وارد ساختارهای قبلی در جهان شوم.
من احساس میکردم که ایام نشستن در پارک به پایان رسیده است و باخود گفتم« :بسیار
خوب .بهتر است کاری بکنم» و درخواست کار کردم .این بسیار جالب است .من در
شهر لندن در یک بانک تجاری درخواست کار کردم و به مصاحبه رفتم .آنها با عالقه
به من گوش دادند اما به من کار ندادند .سپس درخواست یک کار دانشگاهی کردم.
دوباره به مصاحبه رفتم .صحبت کردم و باید چیزی گفته باشم که مربوط به معنویت
باشد .شش یا هفت استاد با من مصاحبه میکردند .یکی از آنها از من پرسید« :و واقعاً
43
میخواهی چه کار کنی؟» او توانست ببیند که آن واقعاً کاری نبود که من بخواهم انجام
دهم .و این آخرین مصاحبۀ کاری من بود .بنابراین فهمیدم که واقعاً نمیخواهم به
ساختارهای قبلی بازگردم.
بتدریج مردم نزد من آمدند و سؤاالتی پرسیدند .آنگاه من از دید جهان ،یک معلم
معنوی شدم .اینگونه اتفاق افتاد.
درواقع این شخص هیچ کاری انجام نمیدهد .کل تعالیم از حالت بی فکری برمی-
خیزد .هیچ کاری با این شخص ندارد.
44
سؤال :شاید مردم بیرون فکر کنند که تو کمی دیوانه ای .تو هرگز تجربۀ درونیات
را مورد سوال قرار ندادی که چه اتفاقی افتاده است؟
جواب :نه! آن بسیار آشکار بود .هرگز هیچ سوالی درمورد آن نبود .آن بسیار واضح
و آشکار بود .یکبار من در جایی گفتم که حتی اگر بودا را مالقات کرده بودم و او
گفته بود که «آه! نه! این آن نیست» من میگفتم که حتی بودا میتواند اشتباه کند .و این
یک جملۀ نفسانی نیست ،بلکه نشان میدهد که واقعیت بالفصل و آشکار ،چگونه است.
مانند این است که شما سیبی در دست داشته باشید و کسی بیاید و بگوید که نه! آن
سیب نیست .اما شما میدانید که آن سیب است.
سوال :من درمورد بدن فیزیکی تو کنجکاوم .بدنِ تو چگونه تغییر کرد یا نکرد؟ و
اکنون بدن خود را چگونه تجربه میکنی؟
جواب :خب ،بدن فیزیکی من قوی نیست .برخی مردم ممکن است فکر کنند که من
خیلی ضعیفم چون بدنم ظریف و شکننده است .اما معموالً مقداری انرژی از خود
تشعشع میکند .البته نه بطور پیوسته زیرا انرژی دارای نوسان است .من واقعاً از آن زمان
به بعد بیمار نبوده ام .من سال قبل آنفلوآنزا داشتم پس از سالهای بسیار زیادی که حتی
نمیتوانم بیاد بیاورم .من نمیگویم که سالمت بدنی همواره با بیداری معنوی مرتبط
است .اینطور نیست .اما من در بدنم خیلی زیاد احساس سرزندگی میکنم .زیرا بخشی
از حسِ حضور ،این است که شما احساس میکنید همۀ سلولهایتان زنده هستند .من
45
میتوانم احساس کنم که در سلولهای بدنم زندگی وجود دارد ،ظریف است اما وجود
دارد .همۀ توجه من به کلمات نیست ،بخش زیادی از توجه من به میدانِ انرژیِ بدن
است .و آن هم بخشی از آن سکونِ زیبا است .حتی وقتی به کسی نگاه میکنید یا به
کسی گوش میدهید ،هنوز ،زندگی را احساس میکنید .و به هرجا نگاه کنید ،درک
میکنید که جهان هم به شدت زنده است .هرچیزی در خود ،زندگی دارد .نه فقط
چیزهایی که ما آنها را جاندار می نامیم .حتی اشیاء بیجان هم دارای وجود و حضور
هستند.
وقتی از صفحۀ ذهن نگاه میکنید ،همه چیز مرده است .بسیاری از مردم ،جهان را
اینگونه تجربه میکنند .اما ناگهان میفهمید که همه چیز زنده است.
پس چیز عمده در مورد بدن من این است که من آنرا در بیشتر زمانها حس میکنم.
میدانم که آنجاست.
گاهی به مردم میگویم که وقتی نوعی بیماری رخ میدهد ،عمیقتر وارد بدن شوید.
بنشینید یا دراز بکشید و کامالً اینجا باشید .در بدن ساکن شوید .و این وضعیت را برای
ده یا پانزده دقیقه حفظ کنید .آنقدر سرزندگی وجود دارد که ناگهان بیماری از میان
میرود .این وقتی کار میکند که بیماری را در اولین عالئم آن تشخیص دهید و بدانید
که چیزی در جایی از بدن درست نیست .سپس حضور شدید پیدا کنید .المپ حضور
را روشن کنید.
46
اکنون که این حوادث دردناک در نیویورک رخ داده است ،باید بگویم -و این سخن
برخی از مردم را بسیار عصبانی میکند -وقتی مردم با مرگ روبرو میشوند ،بسیاری از
آنها در آخرین لحظه تشخیص میدهند که چه کسی هستند و از خودِ ذهنی جدا می-
شوند .من مطمئنم که این برای بسیاری از افراد رخ میدهد .آنگاه زندگی شما ارزش
داشته است حتی اگر شکوفایی در چند ثانیه آخر رخ دهد .آن ،آنجاست.
چند وقت پیش با مردی صحبت میکردم .او میگفت که با کایت پرواز کرد ولی
ناگهان موجی از باد فرا رسید و او به دریاچه فرو افتاد .و نیم ساعت در آن آب سرد شنا
کرد تا به ساحل برسد .او مطمئن نبود که از عهدۀ این کار برآید .اما ناگهان در وسط
شنا کردن ،توانست خودش را ببیند .یک جدایی از «من نفسانی» رخ داد و آگاهیِ خالص
در حال تماشا کردن بود .و او زنده ماند .اما این وقتی میتواند رخ دهد که زندگی شما
تهدید شده است .و ناگهان آن [آگاهیِ ناب] آنجاست.
47
زیباییِ تعالیمِ معنوی در این است که نیازی نیست منتظر فاجعه و مصیبت یا مرگ
شوید .آن میتواند هم اکنون نیز رخ دهد .آنچه که نسبت به آن در این لحظه میمیرید،
هویتِ ساختۀ ذهن است ،یکی شدن با فکر -یا همان «من» -است :من و داستان من و
نیازهایش و مسائلش و گرفتاریهایش ...شما از آن خارج میشوید .این ،مرگِ راستین
است.
سؤال :اکهارت تو االن گفتی که میدان انرژی را در بدن خود احساس میکنی .آیا
فکر میکنی وقتی بمیری ،برای آن میدان چه اتفاقی میافتد؟ آنگاه تجربۀ تو چه خواهد
بود؟
جواب :خب ،از یک جهت احساس میکنم که من قبالً مرده ام[.خنده] هنوز بدن
فیزیکی وجود دارد ،این چیزی است که باقی مانده است .وقتی این بدن فیزیکی از میان
برود ،آنچه میماند ،صرفاً آگاهی است .این انتخاب وجود دارد که بدن دیگری را
بگیری یا اینکه خود را بطور کامل حذف کنی .من نمیدانم چه روی خواهد داد .من به
آینده خیلی توجه نمیکنم.
من احساس میکنم که این درست است که این انتخاب وجود دارد .نه اجبار به لزومِ
تجربۀ حسی دیگر .چنین نیازی مدتها پیش در من از بین رفته است[.یعنی نیاز به تولدی
دیگر ].من میتوانم از تجارب حسی لذت ببرم .میتوانم شکالت بخورم یا ...اما اگر
بگویید که دیگر هیچ یک از این تجربه های حسی و حتی سکس در مابقی زندگی
48
نخواهی داشت ،خیلی مهم نیست .دیگر اجبار و اضطراری برای تجربه نیست .چه تجربۀ
حسی چه هر نوع تجربه ای .بنابراین آن نیاز نومیدانه به زندگیِ دوباره در شکل و فرم
وجود ندارد.
اکنون افرادی بسیاری وجود دارند که به این پختگی رسیدهاند که تشخیص دهند که
آیا زندگی دیگری میخواهند یا نه .اگر به در درون خود نظر کنید ،احساس خواهید
کرد که آیا میخواهید دوباره زندگی کنید یا نه ،آیا هستیِ فیزیکیِ دیگری میخواهید
یا نه .اگر به درون نظر کنی ،جواب را خواهی دانست .شاید در این لحظه ،هستیِ فیزیکی
دیگری میخواهی اما ممکن است چند سالِ دیگر ،آنرا نخواهی .آنگاه به تو بستگی
دارد که چه انتخابی بکنی.
در بودیسم یک بینش زیبا وجود دارد :وقتی که رها شوی ،میتوانی – شاید از روی
مهربانی -وارد تناسخ دیگری شوی .اگر این را انتخاب کنی ،دوباره باید وارد یک دورۀ
جهالت شوی .اما خیلی سریع آنرا میگذرانی[.منظور دوران کودکی است] دورۀ
جهالتی که برای مدتی طوالنی ،برای بشریت مقدر بوده است .تو باید دوباره در آن
متناسخ شوی .اما خیلی سریع آنرا پشت سر خواهی گذاشت .تصور کنید که دوباره کل
زندگیتان را زندگی کنید .چیز جالبی نیست .اما من معموالً درمورد اینکه حتی فردا
چه روی خواهد داد ،تأمل نمیکنم .زیرا احساس میکنم که زندگیِ من ،تجلیِ آگاهی
است و آن هر کاری بخواهد میکند .من برای آن هیچ طرحی نمیریزم .من گاهی در
سطح شخصی طرحی می ریزم .مثالً طرح سفر یا ...اما نه بیش از آن.
49
یک داستان زیبای ذن میگوید:
سوال :فقط چند سؤال دیگر .تو از رامانا ماهارشی ،قدیس بزرگ هندی نقل قول
کردهای که از او پرسیده شد چگونه رشد معنوی خود را اندازه بگیریم و او پاسخ داد:
با میزان غیب فکر.
جواب :بله .بله .با میزان غیبت فکر .درست است .این ساده است .بسیار ساده است .اما
ذهن ممکن است بگوید که هیچ رشدی نکرده است زیرا من همیشه دارم فکر میکنم.
شاید این درست نیست .شاید تو نمیدانی که پیشاپیش ،غیبت فکر در تو وجود دارد.
شاید خیلی مختصر ،که اهمیت ندارد .آیا هیچگاه زیبایی را دیدهای؟ اگر غیب فکر
نباشد ،حتی نمیتوانی زیبایی را تشخیص بدهی .آن لحظه ،لحظۀ غیبت فکر است .ممکن
51
است لحظات بسیاری از این دست وجود داشته باشد .آنگاه ناگهان تشخیص میدهی
که لحظات غیبت فکر وجود دارند .اغلب ،ذهن از راه میرسد و میگوید« :آه! من فکر
نمیکنم!» اما این خودش فکر است! اما پس از مدتی میبینی که میدانی فکر نمیکنی
و با این حال ،واقعاً فکر نمیکنی .اما خوب است سعی نکنی آن حالت را ایجاد کنی.
زیرا میتواند به تالش و تقالی بیشتر بینجامد.
سریعترین راه برای رها شدن از فکر ،تسلیم شدن به این لحظه است .پذیرفتن این
لحظه ،همانطور که هست .زیرا اگر به روندهایِ اجباریِ فکر نگاه کنید ،در مییابید که
همه به عدم پذیرش مربوط هستند .عدم پذیرش ،مشخصۀ اصلیِ وضعیتِ نفسانیِ ساختۀ
ذهن است .و همۀ اجبار و اضطرارها درواقع فرار و انکارِ سرزندگی و زیباییِ زمان حال
است.
پس وقتی درستی آنرا ببینی ،این لحظه را همانطور که هست میپذیری .این لحظه،
لحظۀ قدرت است نه ضعف .اما ممکن است ذهن بگوید که لحظۀ ضعف است.
این لحظه را همانطور که هست ،بپذیر و به عنوان یک اثر جانبیِ این پذیرش ،ذهن
ساکت میشود .وقتیکه دیگر با آنچه هست ،نمیجنگی ،اجبار به فکر کردن ،کنار
میرود.
این چیزی است که میتواند یک تمرین معنوی دائمی باشد .خیلی وقتها شما آنچه
کههست را نخواهید پذیرفت .سپس دوباره درخواهید یافت که دارید زمان حال را انکار
51
میکنید .این درک ،خوب است .وقتی که عدم پذیرش را تشخیص دهید ،پیشاپیش از
عدم پذیرش رها هستید.
بنابراین یک تمرینِ قدرتمندِ معنوی این است که این لحظه را همانطور که هست،
بپذیرید .پذیرشِ سازش ناپذیرِ این لحظه ،همانطور که هست.
به همین دلیل گاهی اساتید ذن بسیار خشن بنظر میرسند .گرچه در درون واقعاً نجیب
هستند .اما اگر به عکسهای اساتید قدیمی ذن نگاه کنید ،چشمان نافذ و خشنی دارند.
آن ،همان در لحظه بودنِ بدون سازش است .و این حالت ،هم نجیب و لطیف است ،هم
خشن و تندخو .این تنها تمرین معنوی است که به شما زمان نمیدهد .بسیاری از تمارینِ
معنویِ دیگر به شما زمان میدهند تا این و آن شوید ،کم کم تمرین کنید و بهتر و بهتر
شوید .اما پذیرش این لحظه ،همانطور که هست ...فقط هم اکنون میتوانید آنرا انجام
دهید.
سوال :و فقط سوال آخر ،اکهارت! من کمی کنجکاوم که آیا ممکن است در مورد
این استعاره که چند روز پیش در مورد افرادی مانند خودت که تجربۀ بیداری معنوی را
داشتهاند ،به کار بردی ،توضیح دهی :تو درمورد گلها صحبت کردی و گفتی که در
گذشته شکوفایی و به گُل نشستن انسانها ،به ندرت صورت میگرفت .اما پس از آن،
بیشتر و بیشتر اتفاق افتاد .چرا از تشبیه گل استفاده میکنی؟
52
جواب :بله ،تشبیه گل هنگامی به ذهن من رسید که چندی پیش داشتم با دوستی که
زمینۀ تخصصیاش تکامل گیاهان است و در این رشته تحصیل کرده است ،صحبت
میکردم .او چیزی گفت که من تعجب کردم .او گفت گیاهان میلیونها سال زندگی
کردند بدون اینکه هیچ گلی وجود داشته باشد .هنگامی که اینرا گفت ،من این تصویر
را داشتم که میلیونها سال پیش ،یک روز صبح ،با طلوع خورشید ،ناگهان اولین گل
شکوفا شد .و شاید هزاران سال طول کشید تا گلی دیگر باز شود .و سپس دو سه تا گل
دیگر...
اساتیدِ قدیمیِ بشریت از قبیل بودا و شاید اساتیدی قبل از او ،و معدومی اساتید زن،
گلهای نادری بودند .اینجا و آنجا ناگهان یک گل برمیخاست و سپس چند صد سال
دیگر گلی دیگر .شاید در اطراف بودا چند گل باز شد .اما آن شکوفایی و آن بیداری،
پدیدۀ نادری بوده است.
من احساس میکنم که اکنون برای اولین بار به نقطهای رسیدهایم که فراوانی گلها
ظاهر خواهد شد و پیشاپیش در حال ظهور است .یک دلیلش این است که آن ،اکنون
باید اتفاق بیفتد .زیرا اگر هیچ تحولی در آگاهی رخ ندهد و انسان همان آگاهی قبلی
را با خود حمل کند و صد سال دیگر هم هیچ تغییری در تکنولوژی و علم روی ندهد
و همین شیوه ادامه پیدا کند ،سیاره زمین شاید نتواند آنرا تحمل کند.
53
ما به یک نقطۀ بحرانی رسیدهایم که اگر هیچ تحولی در آگاهی رخ ندهد ،شاید
گونهها زنده نمانند .یا شاید به یک حالت تکامل بسیار قدیمی بازگشت کنند و دوباره
سعی کنند ،اگر سیاره بتواند از زندگی نگهداری کند .شاید هم از عهدهاش برنیاید.
سیاره هم هوشمندی خودش را دارد .یک هوش سیارهای وجود دارد .سیاره ممکن
است تصمیم بگیرد از شر انسان خالص شود و خودش را نجات دهد .طبیعت میتواند
این کار را به شیوههای بسیاری بهآسانی انجام دهد .بدن گاهی چند درجه دمای خود را
باال میبرد تا از برخی میکروبها رها شود .و سیاره هم میتواند به شیوۀ مشابهی این کار
را بکند .یا به احتمال بیشتر ،بشریت در حالتِ قدیمیِ آگاهی ،خود ویرانگر خواهد شد
و دیوانگی و خشونت را افزایش خواهد داد .جنگ و تروریسم و ...
بنابراین اگر این تحول اکنون روی ندهد ،شانس زیادی وجود ندارد .اما باید اعتراف
کنم که من کامالً مطمئن نیستم که بشریت آنرا انجام خواهد داد .اما یک حس قوی
دارم که تحول و جابجاییِ آگاهی در حال رخ دادن است .همچنین آگاهی قدیمی هم
در دیوانگیاش شتاب گرفته است .تقریباً تالش میکند که خودش را دوباره سرپا کند.
بنابراین ممکن است وقایع بیشتری از این قبیل را در آینده شاهد باشیم[این سخن در
زمان انفجار برجهای دوقلو بیان شده است] و شاهدِ شدت یافتنِ دیوانگیای که دیدهایم،
باشیم ...در قرن بیستم این دیوانگی توسط دانش و تکنولوژی بزرگنمایی شد و ما واقعاً
توانستیم آنرا ببینیم .من حس میکنم که چیزی جدید دارد برمیخیزد .این که آگاهی
قدیمی تا چه حد با خشونتی مخرب پیش خواهد رفت یا اینکه آیا ساختارهای قدیمی
با شیوه ای با خشونت کمتر از میان خواهند رفت ،من نمیدانم...
54
آن احتماالً به تعداد انسانهایی که برای تحول و دگرگونی ،گشوده هستند ،بستگی
دارد .چونکه چیزی به جلو فشار میآورد .اینطور بگویم که تحول میخواهد که اتفاق
بیفتد .در آنهایی که آماده باشند ،کامالً بطور لطیف و مالیم اتفاق خواهد افتاد .در
آنهایی که بسته هستند ،موجب بال و فاجعه خواهد شد تا گشایش ایجاد کند .اما میتوان
گفت که بیماری بشری -اگر بتوان آنرا اینگونه نامید -در این زمان بسیار آشکار است.
آن ،بیماریِ جمعی است.
بنابراین این امر به شما بستگی دارد که اجازه دهید تا آگاهی جدید وارد شود .اجازه
دهید آن وارد شود .نیازی نیست موجب اتفاق افتادن آن بشوید .اجازه دهید این لحظه،
همانطور که هست باشد .ساده بنظر میرسد ،اما آگاهی اینگونه عمل میکند.
پایان.
)(Eckhart Tolle: Even the Sun Will Die
55