You are on page 1of 55

‫گفتگویی با اکهارت تله‪ ،‬با عنوان «حتی خورشید هم خواهد مرد»‪:‬‬

‫سوال‪ :‬اکهارت‪ ،‬امروز صبح مرکز تجارت جهانی در مقابل چشم جهانیان فرو ریخت‪.‬‬
‫واکنش تو به این رویداد چیست؟‬

‫جواب‪ :‬من میتوانم با رنجی که هزاران نفر اکنون وارد آن میشوند‪ ،‬احساس غم و‬
‫مهر کنم‪ .‬من تعجب نکردم زیرا میدانم که دیوانگی جمعی که در ذهن بشر است هنوز‬
‫بر جهان چنگ انداخته است‪ .‬و میدانم که این آخرین تجلیِ افراطیِ دیوانگیِ جمعی‬
‫که بر کل تاریخ بشری حاکم بوده است‪ ،‬نیست‪ .‬و هنگامی که چنین تجلی خشنی از آن‬
‫را میبینیم‪ ،‬دیوانگیاش بسیار آشکار میشود‪ .‬اگر به تاریخ قرن بیستم نگاه کنید‪،‬‬
‫اکثرش‪ ،‬تاریخِ دیوانگی است‪ .‬تاریخ رنجی که بشر –در اکثر موارد بدوم لزوم‪ -‬بر خود‬
‫و دیگران تحمیل کرده است‪ .‬به این دیوانگی میتوان به صورت یک بیماری نگاه کرد‪.‬‬
‫هیچ کسی سرزنش نمیشود‪ .‬یک چیز شخصی نیست‪ ،‬بلکه تجلی شرایط انسانها در‬
‫طول تاریخ ثبت شدۀ بشری و احتماالً حتی قبل از آن است‪.‬‬

‫این آخرین تجلیِ آن دیوانگی نیست‪ .‬اگرچه یک چیزی در آگاهیِ جمعیِ سیاره در‬
‫حال برخاستن است که متفاوت و جدید است و بخشی از آن دیوانگی نیست‪ .‬من گاهی‬
‫آنرا وضعیتِ جدیدِ آگاهی مینامم‪ .‬این بدان معنی نیست که نیرویِ بیاندازهای که در‬
‫پشت دیوانگی است به پایان رسیده است‪ .‬هنوز نیرویِ جنبشیِ فراوانی در پشت آن است‪.‬‬
‫گاه وقتی به دوستانم میگویم که اکنون چیزی جدید‪ ،‬یک وضعیت جدید آگاهی در‬
‫حال رخ دادن بر روی سیاره است‪ ،‬آنها از من میپرسند‪« :‬آیا مطمئن هستی؟ آیا وضعیت‬

‫‪1‬‬
‫واقعاً بهتر میشود؟ چون وقتی به اخبار تلویزیون نگاه میکنیم‪ ،‬چنین بنظر میرسد که‬
‫عکس آن درست است! بنابراین آیا وضعیت بهتر میشود یا بدتر؟» و جواب این است‬
‫که‪« :‬هر دو!» هم انرژی جدید‪-‬که دارد وارد میشود‪ -‬در حال شتاب گرفتن است‪ ،‬هم‬
‫انرژی قدیمی که هنوز خودش را ظاهر میکند و آرام گرفتن را نمیپذیرد‪ .‬این تجلیِ‬
‫جمعیِ آن است و شما میتوانید ببینید که آن در سطح فردی هم بطور یکسان اعمال‬
‫میشود‪ .‬من افراد بسیاری را میشناسم که در آنها آگاهی جدید در حال برخاستن است‪،‬‬
‫حضور در حال شکلگیری است و الگوی قدیمی ذهن‪ -‬الگویِ واکنشیِ گذشته‪،‬‬
‫سروصدایِ اجباریِ ذهنی‪ ،‬یکی شدن با آن سروصدا که حسی از خود به شما میدهد‪،‬‬
‫هویت گرفتن با ذهن‪ -‬دیگر عمل نمیکند و همۀ اینها ‪-‬که بخشی ازدیوانگی هستند‪-‬‬
‫دارند کنار میروند و چیزی جدید شکل میگیرد‪ ،‬اما ناگهان موجی از آگاهی قدیمی‪-‬‬
‫یکی شدن با ذهن‪ ،‬واکنشی شدن‪ ،‬از دست دادن حضورِ مشاهدهگر‪ -‬باز میگردد‪ .‬من‬
‫افراد بسیاری را میشناسم که از میان این امواج میگذرند‪ .‬آنها در دو جهان زندگی‬
‫میکنند‪ .‬برای مدتی‪ ،‬بسیار آگاه هستند‪ ،‬اما حالت قبلی دوباره‪ -‬و گاهی با نیرویی بیشتر‬
‫از گذشته‪ -‬باز میگردد! چنانگه گویی دارد میگوید‪« :‬من اینجا هستم! من نرفتهام!»‬

‫برای بسیاری از مردم فقط وقتی که از دیوانگی بشری صدمه میبینند و در زندگی‬
‫خودشان رنج میبرند و از وضعیتها یا محیطها یا ذهن خودشان صدمه میبینند‪ ...‬تنها‬
‫در این صورت گشایش از راه میرسد‪.‬‬

‫ادراک وقتی در من فرا رسید که دیگر نتوانستم رنج را تحمل کنم‪ .‬سالها افسردگی‬
‫و اضطراب پیوستهای داشتم و این فکر عجیب در من شکل گرفت‪« :‬من دیگر نمیتوانم‬
‫‪2‬‬
‫با خودم زندگی کنم‪ ».‬و من به این فکر نگاه کردم و پرسیدم‪ :‬این خود کیست که من‬
‫نمیتوانم با آن زندگی کنم؟ من کیستم؟ «من» چه کسی است؟ این «خود» چه کسی‬
‫است که اینقدر سنگین و تحمل ناپذیر و دیوانه است؟ آنقدر که من دیگر نمیتوانم با‬
‫آن زندگی کنم؟ در آن لحظه‪ ،‬جدایی از آن حسِ خودِ دیوانه رخ داد‪ .‬و حس عمیقتری‬
‫از حضور یا بودن شکل گرفت‪.‬‬

‫بنابراین آن «من» چه در سطح فردی عمل کند‪ ،‬چه در سطح جمعی‪ ،‬ریشۀ دیوانگی‬
‫است‪ .‬حسی از خود که بر پایۀ ذهن شرطی‪ ،‬ساختار فکری و تصورات ذهنی است‪ .‬و‬
‫وقتی در سطح جمعی عمل میکند‪« ،‬من» به «ما» بدل میشود‪ .‬ما علیه آنها‪ .‬آن‪ ،‬چه در‬
‫سطح فردی باشد یا جمعی‪ ،‬نمیتواند بدون دشمن زندگی کند و دشمنِ خودش را تولید‬
‫میکند زیرا بقایش به حسِ جدایی وابسته است‪ .‬او نیاز دارد که حس جدایی را همیشگی‬
‫کند و آنرا فقط با ایجاد دشمن انجام میدهد‪ .‬وقتی این کار را بکنید‪ ،‬یک صفحۀ بزرگ‬
‫بین خود و دیگران ایجاد کردهاید‪ ،‬صفحهای ذهنی از مفاهیم فکری و تصورات‪ .‬و‬
‫آنگاه‪ ،‬قتل آسان است‪ .‬زیرا دیگر نمیتوانید احساس کنید که چه کار دارید میکنید‪.‬‬
‫دیگری یک موضوع ذهنی میشود‪ .‬بقول مسیح‪« :‬آنها نمیدانند که دارند چه کار‬
‫میکنند‪ ».‬آن‪ ،‬یک حرکت کامالً ناآگاهانه است‪ .‬بنابراین انسانها در آن گیر کردهاند‬
‫و از طریق آن عمل میکنند‪ .‬به آنچه آلمان کرد‪ ،‬نگاه کنید‪[.‬منظورش جنگ جهانی‬
‫است] حس ِ خودِ نفسانیِ جمعی که از ناسیونالیسم حاصل شده بود‪ ،‬باعث آن دیوانگی‬
‫بود‪ .‬شما به وضوح دیوانگیِ آنرا میبینید اما عملکرد آن با سطحِ فردی‪ ،‬یکسان است‪.‬‬
‫آلمان‪ ،‬در جنگ جهانی دوم کل جهان را به دشمن بدل کرد‪ .‬این الگوی نفسانی است‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫آنگاه آلمانیها با خود فکر میکردند که میدانند چه کسی هستند‪ .‬البته نمیدانستند‪.‬‬
‫فقط یک افسانه در ذهن خود داشتند‪ .‬اما آن‪ ،‬این توهم را به شما میدهد که اکنون یک‬
‫حسِ خودِ قویتر دارید و برای مدتی به شما احساس خوبی میدهد‪ .‬درواقع شما دارید‬
‫رنج تولید میکنید‪ .‬نهایتاً برای خودتان‪ .‬و نیز رنج را بر دیگران میافکنید‪ .‬و این هستۀ‬
‫دیوانگی است‪.‬‬

‫آن دیوانگی‪ -‬یا هرآنچه آنرا بنامید‪ -‬نمیتواند در سطح جمعی از بین برود‪ .‬آن فقط‬
‫میتواند در افراد از بین برود‪ .‬زیرا اگر دیوانگی در میدان انرژی جمعی‪ -‬به صورت‬
‫دین‪ ،‬ملت‪ ،‬قبیله‪ ،‬شرکت یا هرچیز دیگر‪ -‬وجود داشته باشد‪ ،‬این دیوانگی حاصلِ جمعِ‬
‫ناآگاهیِ فردی است‪ .‬بنابراین اگر الگوهای نفسانیِ جمعیِ قوی در حال عمل است یا به‬
‫بیان دیگر اگر دیوانگی در سطح جمعی وجود دارد‪ ،‬فقط به این خاطر است که دیوانگی‬
‫در هر فرد عمل میکند‪ .‬اما دیدن آن در یک فرد‪ ،‬کمی دشوارتر است‪ .‬و دیدن آن در‬
‫خود‪ ،‬دشوارترین کار است‪.‬‬

‫بنابراین شما دیوانگیِ منعکس شده در تاریخ بشری را میبینید‪ .‬یا وقتی که تلویزیون‬
‫را روشن میکنید‪ ،‬و بویژه در زمانهایی مانند امروز [یعنی روز انفجار برجهای دوقلو در‬
‫آمریکا]‪ ،‬دیوانگی را بهتر میبینید‪ .‬باالتر از همه‪ ،‬دیدن ریشۀ آن در خویشتن‪ ،‬وقتی که‬
‫شخص با یک تصویر و با ذهن هویت میگیرد‪ ،‬دارای اهمیت است‪ .‬آن با هویت گرفتن‬
‫با جریان پیوستۀ فکر شروع میشود و حسی از خود بر مبنای فعالیتِ ذهن ایجاد میکند‪:‬‬
‫هویت فکری‪ .‬و تقدیرِ تقریباً همۀ انسانها این است که از میان آن عبور کنند‪ ،‬در دام‬
‫آن بیفتند‪ .‬جامعه این کار را با شما میکند‪.‬‬
‫‪4‬‬
‫یکبار از راهبی بودایی پرسیده شد که آیا میتوانی آیین بودا را به طور خالصه شرح‬
‫دهی؟ انتظار جوابی طوالنی میرفت‪ ،‬اما او پاسخ داد‪« :‬بله‪ ،‬اگر خود نباشد‪ ،‬مسئلهای هم‬
‫نیست‪ ».‬همچنین میتوان گفت‪« :‬اگر خود نباشد‪ ،‬رنجی هم نیست‪».‬‬

‫من احساس میکنم که تعالیم مسیح به صورت قطعه قطعه به ما رسیده است‪ .‬بنابراین‬
‫باید دقت کنیم که آن قطعات به چه چیزی اشاره دارند‪ .‬آنها اشارهگرهای بسیار‬
‫قدرتمندی هستند‪ .‬یک جمله از مسیح هست که میگوید‪« :‬خودت را نفی کن‪ ».‬این‬
‫جمله سوء تعبیر و کج فهمی شده است‪ .‬احتماالً بد ترجمه شده است‪ .‬شاید او گفته‪:‬‬
‫«خود را از میان بردار»‪ .‬حال‪ ،‬چگونه باید این کار را کرد؟ این مانند یک وظیفه بنظر‬
‫میرسد‪ .‬با خود فکر میکنید‪« :‬آیا من میتوانم آگاهیِ قدیمیِ خود را تغییر دهم؟» و‬
‫بنابراین یک مسئلۀ بزرگِ دیگر ایجاد کردهاید‪ .‬آنگاه میتوانید به حسِ خودِ پرمسئله‬
‫باز گردید و این مسئله را هم به آن اضافه کنید که من باید از این رها شوم و به وضعیتِ‬
‫جدیدِ آگاهی برسم‪ .‬چگونه به آنجا برسم؟ [خنده] مسئلۀ دیگر!‬

‫اغلب‪ ،‬این مسئلۀ جویندگان معنوی است‪ .‬آن‪ ،‬به یک چیزِ مطلوب بدل میشود که‬
‫باید در نقطه ای در آینده به دست آید‪ .‬و نیاز به رسیدن به چیزی در آینده‪ ،‬در هستۀ‬
‫هویتِ ساختۀ ذهن قرار دارد‪ :‬ناکافی بودن‪ ،‬حس فقدان‪ ...‬جویندگان معنوی در این دام‬
‫میافتند و سعی میکنند که به یک ایدهآلی که توسط ذهن ساخته شده است‪ ،‬دست‬
‫یابند‪ .‬این‪ ،‬دامِ معنویت است‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫من مؤسسان آن مکاتب معنوی قدیمی را گلهای اولیه مینامم‪ .‬گشایشهای اولیه‪ .‬و‬
‫سپس افراد معدود دیگری آمدند که برخی را میشناسیم و حتی نام برخی دیگر را هم‬
‫نشنیدهایم‪ .‬اکنون برای اولین بار این امکان وجود دارد که گلهایی بسیار بیشتر از فقط‬
‫چند گل مجزا‪ ،‬شکوفا شوند‪ :‬شکوفایی آگاهی بشری در مقیاس بسیار وسیعتر‪ .‬بنابراین‬
‫آن اساتید قدیمی هم به این امکان‪-‬تحول آگاهی‪ -‬اشاره میکنند‪ .‬حال‪ ،‬ذهن بشری به‬
‫آن نگاه میکند و با خود میگوید بله‪ ،‬آن بسیار خوب است‪ .‬و آنرا یک موضوعی در‬
‫دوردست میداند که باید در آینده بدست آید‪ .‬اما اگر به همۀ تعالیم اصیل نگاه کنید‪،‬‬
‫تأکید بر اینجا و اکنون است‪ .‬تأکید بر لحظۀ حال است‪ .‬لحظۀ حال کلیدِ ورود به آن‬
‫حالت آگاهی است‪ .‬آن حالت توسط همۀ انواع مواد ذهنی ‪-‬ساختارهای اعتقادی‪،‬‬
‫آینده‪ -‬پوشانده شده است‪ .‬تقریباً هر دینی به شما زمان میدهد تا برسید و بشوید؛ و‬
‫اساس را از دست میدهد‪ .‬زمان‪ ،‬شما را به آنجا نخواهد رساند‪ .‬شما نمیتوانید با افزودن‬
‫زمان‪ ،‬یا حتی افزودن به محتوای ذهنتان‪ -‬از طریق تجارب بیشتر یا دانش بیشتر‪ -‬از آن‬
‫حالت قدیمیِ آگاهی خارج شوید‪ .‬فکر میکنید که «نیاز است چیزهای بیشتری اضافه‬
‫کنم قبل از اینکه بتوانم خودم باشم!»‬

‫من نمیگویم که طلب دانش هیچ ایرادی دارد‪ .‬نمیگویم که داشتن تجارب جدید‪،‬‬
‫ایرادی دارد‪ .‬این یکی از جنبههای موجودیت ما در اینجا به صورت «شکل و فرم» است‪.‬‬
‫جستجویِ چیزی جدید نیاز به زمان دارد‪ ،‬یادگیریِ مهارتی جدید نیاز به زمان دارد‪.‬‬
‫جذبِ دانشِ جدید‪ ،‬نیاز به زمان دارد‪ .‬ماهر شدن در یک کار‪ ،‬نیاز به زمان دارد‪ .‬در این‬
‫سطح‪ ،‬من منکر آینده نیستم‪ .‬هیچ اشکالی در آن نیست‪ .‬آن خوب است و به زیبایی‬

‫‪6‬‬
‫عمل میکند‪ .‬اما چیزِ حیاتیتری وجود دارد که اکثر انسانها آنرا از دست میدهند‪،‬‬
‫گرچه در اعماق وجود‪ ،‬در جستجوی آن هستند‪ .‬و آن‪ ،‬دانستن این نکته است که شما‬
‫ورای شکل و فرمی که در آن بوده اید‪-‬خواه شکل فیزیکی‪ ،‬خواه شکل ذهنی‪ -‬چه‬
‫کسی هستید‪ .‬این تنها چیزِ حیاتی است‪ ،‬تنها چیزی است که اهمیت دارد‪ .‬همانطور که‬
‫مسیح در داستان مریم و مارتا گفت‪ ،‬این تنها چیزی است که مطلقاً مهم است‪ .‬مابقی‬
‫بطور نسبی مهم هستند‪ .‬ما این هستیِ پدیدار و محسوس را انکار نمیکنیم و از آن فرار‬
‫نمیکنیم‪ ،‬از تعامل با آن نیز دست نمیکشیم‪ .‬ما بخشی از آن هستیم و آنرا انکار‬
‫نمیکنیم‪ .‬بله‪ ،‬آن‪ ،‬جایگاه خودش را دارد‪ .‬و با این حال‪ ،‬آنچه که میتوانید تجربه کنید‪،‬‬
‫دانشی که میتوانید کسب کنید‪ ،‬آنچه که میتوانید به خود بیفزایید‪ ،‬بطور نسبی مهم‬
‫است‪ .‬اینکه پول کافی در بانک داشته باشید و به راحتی زندگی کنید‪ ،‬یا همۀ پولتان را‬
‫از دست بدهید‪ ...‬بطور نسبی مهم است‪ ،‬اما اهمیت مطلق ندارد‪ .‬فقط یک چیز اهمیت‬
‫مطلق دارد‪ :‬شناخت اینکه در ورای فرم و شکل‪ ،‬ورای ذهن و مفاهیم فکری‪ ،‬چه کسی‬
‫هستید‪ .‬و این چیزی است که زمان و آینده نمیتواند آنرا به شما بدهد‪ .‬آنرا نمیتوان از‬
‫طریق افزودن چیزی به خود‪ ،‬کسب کرد‪ .‬افزودن‪ ،‬هیچ اشکالی ندارد‪ ،‬اما برای یافتن‬
‫خود‪ ،‬نه!‬

‫افزودنِ چیزی به خود‪ ،‬زیبا و خوب است‪ .‬اما برای شناختن خود‪ ،‬نیازی به افزودن هیچ‬
‫چیزی ندارید‪.‬‬

‫برای کسانی که این تحول را پشت سر گذاشتهاند‪ ،‬چنین بنظر میرسد که گویی بطور‬
‫تصادفی برای آنها رخ داده است‪ .‬وقتی که چیزها به آنها اضافه میشد‪ ،‬و بیشتر و بیشتر‬
‫‪7‬‬
‫میشد‪ ،‬آن تحول برای آنها رخ نداد‪ .‬نه! آن وقتی رخ داد که چیزها از آنها گرفته شد؛‬
‫محتوا‪ ،‬دور شد‪ .‬خواه چیزهای بیرونی که برایشان خیلی مهم بود‪ :‬موقعیت‪ ،‬عملکرد‬
‫اجتماعی‪ ،‬روابط‪ ،‬افرادی که به آنها نزدیک بودند‪ ،‬یا چیزهای درونی‪ :‬باورهای ذهنی‬
‫ناگهان فرو ریختند‪ .‬به بیان دیگر‪ ،‬محتوا – محتوای فیزیکی یا ذهنی‪ -‬از آنها گرفته شد‪.‬‬
‫آنگاه این افراد‪-‬بگوییم بطور تصادفی‪ -‬از میان این تحول آگاهی عبور کردند‪ .‬ناگهان‬
‫چیزی رخ داد‪ .‬سپس وقتی که در مورد آن صحبت کردند‪ ،‬اغلب‪ ،‬کالم آنها توسط‬
‫زبانی که از آن استفاده میکردند‪ ،‬رنگ گرفت‪ .‬زبانی که مطابق است بافرهنگی که در‬
‫آن زندگی کرده بودند‪ .‬آنها ممکن است بگویند که طبیعت بودا در من شکل گرفت‬
‫یا بگویند که آگاهی مسیحیایی شکل گرفت یا بگویند من خود را به عنوان آگاهی‬
‫خالص شناختم‪ .‬هر کلمهای که به کار ببرند مهم نیست‪ ،‬یا حتی ممکن است هیچ کلمه‪-‬‬
‫ای برای آن نداشته باشند‪ .‬اما چیزی اتفاق افتاد که بودا آنرا پایان رنج نامید‪ .‬نه به خاطر‬
‫اینکه چیزی به او اضافه شد‪ .‬حسِ خودِ اضافه شده وجود نداشت‪ ،‬بلکه حسِ خودِ‬
‫فروکش کرده وجود داشت‪ .‬از طریق از دست دادن‪ ،‬از طریق رنج کشیدن‪ ...‬و آنگاه‬
‫آن‪ ،‬اتفاق افتاد‪.‬‬

‫بنابراین این موردی است که بطور تصادفی برای بشر رخ میدهد‪ .‬این یک تناقض‪-‬‬
‫نمای زیباست‪ .‬بخش عمدۀ رنج بشری توسط دیوانگی بر او تحمیل شده است‪ .‬و همین‬
‫رنجی که توسط بیماریِ ذهنیِ جمعی تحمیل شده است‪ ،‬او را به سوی فروپاشی‬
‫میکشاند وقتی که رنج به یک اوج یا شدت برسد‪ .‬و اغلب‪ ،‬این توسط ازدستدادنی‬
‫بزرگ رخ میدهد‪.‬‬

‫‪8‬‬
‫بنابراین هر فاجعهای‪ ،‬چه در سطح فردی‪ ،‬چه در سطح جمعی‪ ،‬دردناک بنظر میرسد‬
‫و از آن منظر‪ ،‬دردناک هم هست؛ اما هر فاجعه ای‪ ،‬گشایش هم هست‪ .‬گشایشی به‬
‫سوی چیزی بسیار عمیقتر‪ .‬ناگهان چیزی ظاهر میشود که قبالً توسط شکل و فرم‪،‬‬
‫پوشانده میشد‪ .‬اغلب‪ ،‬فاجعه یعنی از هم پاشیدن شکل و فرم‪ .‬آن میتواند به صورت‬
‫بیرونی رخ دهد و چیزی آشکارا از هم فرو بپاشد‪ ،‬و نیز میتواند در درونِ سرِ شخص‬
‫رخ دهد‪ :‬وقتی که اشکال فکری از بین برود‪ ،‬یکی شدن با تصاویرِ ذهنیِ من از بین برود‪،‬‬
‫باورهای عمیق از بین برود‪ ،‬و شما دیگر در سطحِ ذهن ندانید که چه کسی هستید‪ .‬ناگهان‬
‫همۀ توضیحات‪ ،‬دیگر هیچ معنایی ندارند‪ .‬یک ازدستدادنی عظیم وجود دارد‪ .‬میتوان‬
‫گفت آنچه که در تار و پود هستی بود‪ ،‬از هم گسیخته میشود‪ .‬و آنچه در تار و پود‬
‫هستی بود‪ ،‬بسیار ظریف و شکننده بود‪ .‬و در هر لحظه‪ ،‬در زندگیِ هر کسی میتواند از‬
‫هم بپاشد‪ .‬آن دردناک است‪.‬‬

‫من بندرت از کلمۀ خدا استفاده میکنم چون به شدت مورد سوءاستفاده قرار گرفته‬
‫است‪ ،‬اما میتوان گفت وقتی که شکل و فرم از هم میپاشد و آنچه در تار و پود شما‬
‫بود‪ ،‬از هم میگسلد‪ ،‬خدا از میان آن میدرخشد‪ .‬و تار و پود هر کسی از هم خواهد‬
‫پاشید‪ ،‬مهم نیست که اکنون چقدر راحت است‪ .‬ممکن است شغل خوبی داشته باشد و‬
‫خانواده و زندگی راحتی داشته باشد‪ ،‬اما در هر لحظه میتواند از هم بپاشد‪ .‬و از هم‬
‫خواهد پاشید! شما خواهید مرد و بدن از بین خواهد رفت‪ .‬مردمی که اطراف شما هستند‬
‫خواهند مرد‪ .‬شکل و فرمها از بین خواهند رفت‪ .‬آنها محکوم به از بین رفتن هستند‪ .‬این‬
‫میتواند موجب رنجی عظیم شود‪ .‬اما پتانسیلِ گشایشی عظیم را نیز در خود دارد‪.‬‬

‫‪9‬‬
‫بنابراین تناقضنمای زیبا این است که آن دیوانگی‪ ،‬از رهایی جدا نیست‪ .‬رنجی که از‬
‫دیوانگی حاصل میشود‪ ،‬شما را به آن نقطۀ رهایی میبرد‪ .‬و اغلب‪ ،‬چیزها بطور خشنی‬
‫از هم میپاشند‪.‬‬

‫در اینجا ما این درس را میآموزیم که وقتی از دست دادن و فقدان در زندگی شما‬
‫روی میدهد‪ ،‬در مقابل آن مقاومت نکنید‪ .‬فقدان روی میدهد و باید روی دهد‪ .‬وقتی‬
‫چیزی از شما گرفته میشود‪ ،‬وقتی چیزی از شما حذف میشود‪ ،‬در برابر آن‪ ،‬مقاومت‬
‫نکنید‪ .‬آنگاه پذیرشِ آنچه که هست‪ ،‬پذیرشِ آنچه که هستیِ این لحظه را شکل میدهد‬
‫ممکن است حضور داشته باشد‪ .‬با آن مقاومت نکنید‪ .‬آن هست‪ .‬با آنچه هست‪ ،‬دوست‬
‫شوید‪.‬‬

‫این کارِ ساده به این معناست که شما دارید از الگوی هزاران سالۀ ذهن خارج‬
‫میشوید‪ .‬این الگوی ذهنی‪ ،‬هرگز با آنچه که هست‪ ،‬دوستانه رفتار نمیکند و به چیزی‬
‫دیگر نیاز دارد‪« .‬من نیاز دارم خودم را در آینده بیابم‪».‬‬

‫دوستانه رفتار کردن با آنچه که هست‪ ،‬یک تمرین معنوی است‪ .‬بیشتر مردم با آنچه‬
‫که هست‪ ،‬دوست نمیشوند مگر اینکه آن‪ ،‬آنقدر غیرقابل تحمل و دردناک شود که‬
‫ناگهان همۀ مقاومت در برابر آن از هم بپاشد‪ .‬این حالتِ تسلیم است‪ .‬و این واقعاً اساسِ‬
‫همۀ معنویتها است‪ .‬حالتِ «بله» گفتن به آنچه هست‪ .‬برخی از مردم توسط شدت رنج‪،‬‬
‫به سوی آن کشیده میشوند‪ .‬برخی دیگر‪ ،‬با شدت رنج روبرو میشوند ولی هرگز به‬

‫‪11‬‬
‫«بله» نمیرسند‪ .‬در دام «نه» میمانند‪ .‬این تنزل به جهنم است‪ .‬آنها بعداً در یک نقطه‪،‬‬
‫بیدار خواهند شد‪.‬‬

‫زیباییِ تعلیم معنوی این است که شما نیازی ندارید که منتظر فاجعه و مصیبت شوید‬
‫تا بتوانید وارد حالت «بله» شوید و به این لحظه‪ ،‬بله بگویید‪ .‬اگر نتوانید به طور کامل به‬
‫آنچه هست‪ ،‬بله بگویید‪ -‬بله به صورت درونی‪ ،‬به معنای همراهی با آنچه هست‪ -‬آنگاه‬
‫با زندگیتان همراه نیستید‪ .‬و حسِ خودِ نفسانی‪ ،‬با زندگی همراه و هماهنگ نیست‪ .‬او‬
‫میگوید‪« :‬نه! نه! من چیز دیگری میخواهم» بنابراین به امکانات بیاندازهای که در‬
‫اکنون است‪ ،‬گشوده نیست‪ :‬امکان درک معنوی‪ ،‬حتی امکان چیزهای مفیدی که در‬
‫سطح پدیدارها برای شما رخ میدهند‪ .‬زندگی آنچه را که در این لحظه نیاز دارید‪ ،‬به‬
‫شما میدهد‪ .‬حتی در سطحِ پدیدارها هم کار میکند‪.‬‬

‫پس چگونه باید از این الگوی هزاران سالۀ بیماریِ ذهنی خارج شویم؟ بسادگی با‬
‫خارج شدن از جریان ذهن و زمان و وارد شدن به تازگیِ این لحظه‪ .‬شما به روی اکنون‪،‬‬
‫بیدار میشوید‪.‬‬

‫به همین دلیل من گفتم که برای تنها چیزی که مهم است‪-‬شناختن اینکه ورای ذهن و‬
‫داستانِ درونِ سرتان‪ ،‬چه کسی هستید‪ -‬به زمان نیاز ندارید‪ .‬این داستان به اکثر مردم‬
‫حس هویت میدهد‪ .‬به دیگران میگویی‪« :‬بگذار داستانم را برایت بگویم!» و فکر‬
‫میکنی‪« :‬من نیاز دارم بطور پیوسته آنرا ابقا کنم‪ .‬و آن همیشه ناقص است و بطور‬
‫نومیدانه به آینده نیاز دارد زیرا داستان من کامالً آنطور که باید‪ ،‬رشد نکرده است‪ ».‬این‪،‬‬

‫‪11‬‬
‫داستانِ همه است‪ .‬همه فکر میکنند‪ :‬این امکان وجود دارد که داستانِ من روزی به‬
‫خوبی پیش برود و جواب دهد‪ .‬اما هرگز کامالً به خوبی پیش نمیرود چون شما‬
‫نمیتوانید در یک داستان ذهنی به دنبال خود باشید‪.‬‬

‫هیچ داستانی با ازدواج یا ماه عسل پایان نمیگیرد‪ .‬آن ادامه مییابد‪ .‬گرچه در فیلمها‪،‬‬
‫وقتی به ازدواج میرسد‪ ،‬فیلم را تمام میکنند تا این توهم را ایجاد کنند که داستان‬
‫میتواند شما را کامل کند اگر بتوانید خود را در آن بیابد‪.‬‬

‫تا آنجا که به سطح بیرونی مربوط است‪ ،‬خوب است اما نباید به دنبال خود در میان‬
‫داستان باشید‪ .‬باید بدانید که « من ورای داستان هستم‪ ».‬با خارج شدن از آن‪ ،‬حافظۀ خود‬
‫را از دست نمیدهید‪ .‬نه! فقط دیگر با محتوای ذهن هویت نمیگیرید‪ .‬و این اجبارِ‬
‫ناآگانه برای افزودن چیزی بر محتوا که به این خاطر وجود دارد که شما در محتوا به‬
‫دنبال خودتان هستید و هنوز کامل نیستید‪ ،‬از میان میرود‪ .‬اما اگر در محتوا‪-‬به صورت‬
‫تجارب‪ ،‬دانشها‪ ،‬باورها‪ ،‬روابط بیشتر یا هر چیز دیگر‪ -‬به دنبال خود باشید هرگز کامل‬
‫نخواهید بود‪.‬‬

‫بودا گفت که ریشۀ رنج بشری‪ ،‬آرزو و تمایل است‪ .‬آرزو لغت ضعیفی است‪ ،‬در واقع‬
‫منظور او خواستن و نیاز داشتن است‪ .‬رنج به این خاطر است که شما در قلمرو محتوا‪ ،‬به‬
‫دنبال خود هستید‪ .‬ذهن به شما میگوید‪« :‬تجاربِ حسیِ بیشتری به خودت اضافه کن!‬
‫چه در سطح خوردن باشد یا جنسیت یا هر چیزی‪ ».‬البته در هیچکدام از اینها اشکالی‬

‫‪12‬‬
‫نیست‪ ،‬فقط اگر در آنها به دنبال خود باشید‪ ،‬آنگاه طلب و تمنای شدیدی در آن خواهد‬
‫بود‪ .‬یک تشنگی و هوسِ ناآگاهانه‪ .‬خواستن و نیازی ناآگاهانه‪.‬‬

‫نهایتاً آن‪ ،‬چیزی نیست که شما واقعاً میخواهید؛ چه غذا باشد‪ ،‬چه سکس یا تجربه یا‬
‫دانش‪ ،‬یا یک اتومبیل جدید‪ ...‬شما درواقع به دنبال آن نیستید‪ ،‬بلکه به دنبال خود هستید‪.‬‬
‫و این یک جستجوی نومیدانه برای یافتن کسی است که من هستم‪ ،‬یافتن خودِ واقعیِ‬
‫من‪ .‬ریشۀ همۀ این طلب و خواهشهای نومیدانه این است‪ .‬کل تمدن ما بر مبنای این‬
‫است‪ .‬اگر مردم این طلب و خواهش نومیدانه را نداشته باشند‪ ،‬آن تمدن از هم خواهد‬
‫پاشید‪ .‬اگر به ریشۀ آن بروید‪ ،‬آنها به دنبال خود میگردند‪ .‬آن‪ ،‬به خودی خود بد نیست‪.‬‬
‫آنها به دنبال خود هستند و این زیباست؛ اما نمیتوانند خود را از این طریق بیابند‪ .‬سپس‬
‫چیزی را درک خواهند کرد‪ .‬افراد بسیاری اکنون به این نقطه رسیدهاند‪ .‬آنها برای مدتی‬
‫طوالنی‪ ،‬برای نسلها و نسلها و نسلها در آن حرکت به دام افتاده بودهاند‪.‬‬

‫ناگهان این ادراک روی میدهد که این‪ ،‬آن نیست‪ .‬من به این چیز و آن چیز دست‬
‫یافتم‪ ،‬اما هنوز آن طلب و خواهش در من هست‪ .‬نیاز وجود دارد‪ .‬حس فقدان آنجاست‪،‬‬
‫ترس آنجاست‪ .‬و آنگاه این ادراک از راه میرسد که این‪ ،‬چیزی نیست که من هستم‪.‬‬
‫و ناگهان یک گشودگی و باز بودن به سوی حقیقت معنوی وجود دارد‪ .‬و تو قادری‬
‫گوش بدهی‪ .‬و گاهی همۀ چیزی که نیاز است‪ ،‬فقط یک اشارۀ کوچک است‪ .‬کسانی‬
‫که بدرستی آمادهاند‪ ،‬فقط شنیدن یک جمله یا یک کلمه کافی است‪ .‬ناگهان میگویند‪:‬‬
‫«آه خدای من!» و ناگهان چیزی جدید‪ ،‬گشوده میشود‪ .‬خودِ افسانهای‪ ،‬دیگر نمیتواند‬
‫بر شما چنگ بیفکند‪.‬‬
‫‪13‬‬
‫بنابراین نکتۀ اصلی این است که ما این تحول آگاهی را که در حال وقوع است به‬
‫یک هدف‪ -‬طوری که گویی میتوان آنرا به خود اضافه کرد‪ -‬تبدیل نمیکنیم‪ .‬بسیاری‬
‫از افراد معنوی که خود را به صورت معنوی میبینند‪ ،‬گرچه بیهودگی آنچه را که کسب‬
‫کردهاند‪ ،‬دیدهاند‪ ،‬باز هم در دام افزودن چیزی معنوی به خودشان هستند‪ .‬برخی ده‪،‬‬
‫بیست یا سی سال در این دام گرفتار میمانند‪ .‬مثالً کسی فکر میکند که مراقبهگرِ خیلی‬
‫خوبی شده است‪ .‬این هیچ اشکالی ندارد اما این ساختارهای ذهنی میتوانند بسیار زیرک‬
‫و مکار باشند‪ .‬آنها میتوانند از درب پشتی باز گردند‪ .‬وقتی که خطا را در یک سطح‬
‫تشخیص دادید‪ ،‬آنها از درب پشتی باز میگردند و شما دوباره به دام میافتید‪ .‬با خود‬
‫میگویید‪« :‬من هنوز روشنضمیر نشدهام» شما در جستجوی یک وضعیت هستید‪ .‬آن‬
‫وضعیت‪ ،‬پیشاپیش آنجاست‪ .‬شما هم اکنون در کمالِ خود هستید‪ .‬اما آن توسط آرزوی‬
‫بیشتر‪ ،‬مسدود میشود‪ .‬با نیاز به چیزی بیشتر‪ ،‬با ساختارهای ذهنی و با حرکتِ ذهن‬
‫مسدود میشود‪.‬‬

‫پس زیبایی آن‪ ،‬در این است که شما نیازی ندارید که یک وضعیتِ جدیدِ آگاهی را‬
‫به وجود آورید‪ .‬شما فقط میتوانید آنرا در هم بریزید! تنها چیزی که نیاز است‪ ،‬این‬
‫است که به آن اجازه دهید که باشد‪ .‬و چگونه باید این کار را بکنید؟ بسادگی با اجازه‬
‫دادن به این لحظه که همانطور که هست باشد‪ .‬این همان اینچنینیِ‪ 1‬اکنون است‪ .‬و اکنون‪،‬‬
‫شکلهای زیادی به خود میگیرد‪ .‬شکلهای زیادی برمیخیزند و فروکش میکنند‪ .‬اما‬
‫همیشه‪ ،‬زمان حال است‪.‬‬

‫‪Suchness 1‬‬
‫‪14‬‬
‫وقتی من در مورد اکنون صحبت میکنم‪ ،‬مردم فکر میکنند اکنون یعنی آنچه اتفاق‬
‫میافتد‪ .‬اما آنچه اتفاق میافتد‪ ،‬بطور پیوسته تغییر میکند‪ .‬آنچه در زندگیتان روی‬
‫میدهد‪ ،‬بطور پیوسته تغییر میکند‪ .‬مردم بر این باورند که لحظههای بسیاری در زندگی‪-‬‬
‫شان وجود دارد‪ ،‬لحظههای بسیاری در یک روز وجود دارد و لحظههای بسیاری در‬
‫یک ساعت وجود دارد‪ .‬اما این واقعاً درست نیست‪ ،‬چون همیشه زمانِ حال است‪ .‬هیچ‬
‫چیز نمیتواند باشد که اکنون نباشد‪ .‬هیچ چیز نمیتواند روی دهد که اکنون نباشد‪.‬‬
‫بنابراین درواقع همیشه لحظۀ حال است‪ .‬پس اکنونهای بسیاری وجود ندارد‪ .‬فقط یک‬
‫اکنون وجود دارد‪ .‬اما اکنون یک چیز نیست و نمیتوان آنرا به یک موضوع بدل کرد‪.‬‬
‫خطرِ صحبت درمورد آن‪ ،‬اینست که آن به یک موضوع ذهنی بدل میشود‪ .‬اما میتوان‬
‫گفت اکنون‪ ،‬همان فضا و جایی است که همۀ هستیِ پدیداری‪ 2‬در آن آشکار میشود‪.‬‬

‫«بله» هنگامی روی میدهد که شما بیهودگی و مسخرگی و نهایتاً دیوانگیِ «نه» را‬
‫درک میکنید‪ .‬از رویکردِ جنگیدنِ پیوسته با زندگی دست میکشید‪ .‬امکانِ زندگی با‬
‫«بله» از راه میرسد و به آنچه که هست‪ ،‬از نظر درونی‪« ،‬بله» میگویید‪ .‬و عجیب آن‬
‫است که شما به ورای هر شکلی که در این لحظه برمیخیزد‪ ،‬میروید‪ .‬آن شکل‪ ،‬زندگیِ‬
‫کوتاهی دارد‪ ،‬در میدانِ اکنون میآید و میرود‪ .‬وقتی میگویید «نه»‪ ،‬در برابر هر شکلی‬
‫که برمیخیزد واکنش نشان میدهید‪ .‬هر «نه گفتنی» موجب انقباض درونی میشود و‬
‫هویت گرفتنِ شما با شکل و فرم را قویتر میکند‪ .‬و بنابراین آن‪ ،‬شما را دامِ حسِ خودِ‬
‫توهمی [هویت توهمی] نگه میدارد‪« .‬من به نه نیاز دارم و از بله متنفرم!» زیرا با گفتنِ‬

‫‪Phenomenal existance 2‬‬


‫‪15‬‬
‫«بله» گشودگی همراه است‪ .‬همراه با «نه»‪ ،‬انقباض وجود دارد‪ .‬بنابراین این ترس وجود‬
‫دارد که اگر من به آنچه هست‪« ،‬بله» بگویم‪ ،‬خودم را از دست خواهم داد‪ .‬اکثر آن‬
‫ناآگانه است ولی گاهی برخی افراد‪ ،‬عمالً این را میگویند‪ :‬اگر بله بگویم‪ ،‬من چه کسی‬
‫هستم؟‬

‫بنابراین معجزه رخ میدهد‪ .‬وقتی «بله» فرا میرسد‪ ،‬شما دیگر نسبت به شکلی که‬
‫برمیخیزد واکنش نشان نمیدهید و اجازه میدهید که باشد‪ .‬شما دیگر یک موجود‬
‫واکنشی نیستید‪.‬‬

‫حال‪ ،‬وقتی که موجودِ واکنشی‪ ،‬دیگر وجود ندارد‪ ،‬چه چیزی عمل میکند؟ اگر شما‬
‫یک موجود واکنشی نیستید‪ ،‬چه کسی هستید؟ «من» به مسائل و مشکالت و دشمنانِ‬
‫خود نیاز دارد زیرا اگر آنها را نداشته باشد‪ ،‬دیگر نمیتواند واکنش نشان دهد‪ .‬دیگر‬
‫خودش را نمیشناسد‪ .‬وقتی الگویِ واکنشی‪ ،‬دیگر عمل نمیکند‪ ،‬چه روی میدهد؟‬
‫شما چه کسی هستید؟‬

‫حال اگر من به صحبت کردن ادامه دهم‪ ،‬خطرناک است زیرا زبان‪ ،‬شکل و فرم است‪.‬‬
‫من دارم به بیشکل [بیصورت] اشاره میکنم‪ :‬ذاتِ بیشکلی که شما هستید‪ .‬البته من‬
‫به صحبت کردن ادامه خواهم داد اما باید بدانیم که آنچه من میگویم شکل و فرم است‬
‫و فقط اشاره میکند‪ .‬خودش آن نیست‪ .‬هر کلمهای که من استفاده میکنم‪ ،‬آن نیست‪.‬‬
‫فقط یک اشارهگر به ورای خویش است‪ .‬بنابراین شما چه کسی هستید اگر هویت‬
‫گرفتن با شکل‪ ،‬دیگر عمل نکند؟ و هنگامی که به «بله» برسید‪ ،‬آن دیگر عمل نمیکند‬

‫‪16‬‬
‫و متوقف میشود‪ .‬میتوان گفت که حسی از جا و فضا وجود دارد که چیزها در درون‬
‫آن اتفاق میافتند‪ .‬شما از فضا آگاه هستید و این فقط یک اشارهگر است‪.‬‬

‫آنگاه یک میدانِ فضا که میتوان آنرا میدانِ آرامش نیز نامید‪ ،‬در اطراف‬
‫رویدادهاست‪ .‬آن‪ ،‬اساس و ذاتِ کسی است که خودِ شمایید ورای شکل و فرم‪ .‬آن‪،‬‬
‫همچنین عمیقترین معنای چیزی است که ما آنرا اکنون یا حال مینامیم‪ .‬بنابراین در‬
‫عمیترین سطح‪ ،‬شما اکنون هستید‪[ .‬شما و اکنون یکی هستید] همین «اکنون» که در آن‪،‬‬
‫همه چیز روی میدهد‪ .‬و زیباییِ آن‪ ،‬اینست که هرآنچه رخ دهد‪ ،‬دیگر هراسآور‬
‫نیست‪ .‬دنیای شکل‪ ،‬قدرت خود را برای مرعوب کردن شما از دست میدهد‪ .‬و همچنین‬
‫وعدۀ خود را برای راضی کردن شما از دست میدهد‪ .‬بنابراین ترس از میان میرود و‬
‫آرزو نیز از میان میرود‪ .‬البته ممکن است آرزوهایی سطحی داشته باشید‪ .‬مثالً بگویید‬
‫من میخواهم یک تکّه کیک بخورم‪ .‬اما آن دیگر یک هوس شدید نیست زیرا دیگر‬
‫در آن به دنبال خود نمیگردید‪ .‬و اگر به آرزوی خود برسید‪ ،‬خیلی چیزی در آن نیست‪.‬‬
‫اگر برسید خوب است‪ ،‬اگر نرسید هم خوب است‪.‬‬

‫بنابراین دنیا قدرت خود را برای ترساندن شما از دست میدهد؛ و نیز وعدۀ خود برای‬
‫راضی کردن شما را نیز از دست میدهد‪ .‬به عبارت دیگر شما از جهان آزاد میشوید‪.‬‬
‫زیرا شما خود را به عنوان فضایی میشناسید که در آن‪ ،‬همۀ چیزها میآیند و میروند‪.‬‬
‫فضا فقط یک کلمه است‪ .‬میتوانید کلمۀ دیگری به کار برید‪ ،‬اگر مفیدتر است‪:‬‬
‫بیداری‪ ،‬آگاهیِ خالصی که همه چیز در درون آن روی میدهد‪ .‬شما آن هستید‪ .‬و آن‪،‬‬
‫چیزی نیست که شما بتوانید به یک مفهوم فکری و تصویر ذهنی بدل کنید‪ .‬و از دیدگاه‬
‫‪17‬‬
‫ذهن که فقط از طریق مفهوم فکری و تصویر‪ ،‬شناسایی میکند‪ ،‬شما دیگر نمیدانید چه‬
‫کسی هستید‪ .‬حسِ خودِ نفسانی‪ ،‬آنرا دوست ندارد‪ .‬زیرا او از شما میخواهد که‬
‫«بزرگتر و بزرگتر باش‪ .‬بیشتر و بیشتر از من داشته باش‪ .‬من را بطور کامل بشناس‪».‬‬
‫اما از دیدگاه ذهن‪ ،‬شما وارد ندانستن شدهاید‪ .‬این نداستن‪ ،‬فقط از دیدگاه دانش‬
‫مفهومی‪ ،‬نداستن است‪ .‬آن‪ ،‬میدانی است که همۀ خالقیتها از آن حاصل میشود‪.‬‬
‫میتوان گفت که آن‪ ،‬هوشمندیای است که مقدم بر شکل و فرم است‪ ،‬خودِ هوشمندی‬
‫است قبل از اینکه به چیزی‪ -‬فکر یا فرمی دیگر‪ -‬بدل شود‪ .‬بنابراین در سطح ذهن‪ ،‬شما‬
‫دیگر نمیدانید چه کسی هستید‪ .‬با این حال‪ ،‬در آن نداستن‪ ،‬یک حس عمیقی از دانستن‬
‫وجود دارد‪ .‬اما نه از طریق مفاهیم فکری‪.‬‬

‫عجیب است که وقتی در آن فضا ساکن باشید‪ ،‬آنچه به راستی الزم است در این‬
‫لحظه‪-‬و فقط این لحظه‪ -‬بدانید‪ ،‬آنجا خواهد بود‪ .‬نه فقط آنچه الزم است بدانید‪ ،‬بلکه‬
‫هر آنچه نیاز دارید‪ ،‬از آن حاصل میشود‪ .‬زیرا آن‪ ،‬زمینۀ کلِ زندگی است‪ .‬میتوان‬
‫گفت آن‪ ،‬خودِ زندگی و مقدم بر شکل و فرم است‪ .‬مابقی همه‪ ،‬شکلهای زندگی‬
‫هستند‪ .‬آنها به سرعت میآیند و میروند‪ .‬برخی هم خیلی غیرمنتظره میروند‪ .‬اما هیچ‬
‫شکلی مدت طوالنی دوام نمیآورد‪ .‬حتی خورشید که در مقایسه با زندگی بشری‪،‬‬
‫جاودانه است‪ ،‬درواقع یک طول عمر دارد‪.‬‬

‫برخی مردم تعالیم قدیمی را میخوانند‪ :‬مثالً در آیین بودا گفته میشود‪« :‬همۀ شکلها‬
‫ناپایدارند»‪ .‬این جمله زیباست‪ .‬یک اشارهگرِ قدرتمند است‪ .‬اما به ورای باور و اعتقاد‬
‫میرود‪ .‬اگر از آن به صورت اشارهگر استفاده کنید و ببینید که شکل و فرمها چه سریع‬
‫‪18‬‬
‫میآیند و میروند‪ ،‬آن دیدن و آن تشخیصِ موقتی بودنِ شکلها‪ ،‬پیشاپیش‪ ،‬برخاستن و‬
‫شکلگرفتنِ فضا و حضور است‪ .‬و حتی دیدن آن‪ ،‬رهایی بخش است؛ و آن در اینجا و‬
‫اکنون در دسترس شماست‪ .‬آن درست در همینجا است‪.‬‬

‫‪19‬‬
‫سوال‪ :‬اکهارت! من کسی را تصور میکنم که کل خانوادهاش در این تراژدی توسط‬
‫تروریستها نابود شدهاند‪ .‬تجسم میکنم که او به آنچه تو میگویی‪ ،‬گوش دهد‪ .‬شاید‬
‫در آن سطح‪ ،‬او با سخنان تو ارتباط نگیرد‪ .‬زیرا ممکن است احساساتش به شدت غلیان‬
‫کرده باشد و احساس فقدان‪ ،‬او را فرا گرفته باشد‪ .‬سؤال من این است که چگونه آن‬
‫شخص را مخاطب قرار میدهی؟ کسی را که از این تراژدی به شدت رنج و اندوه کشیده‬
‫است‪.‬‬

‫جواب‪ :‬بله‪ .‬درد عظیمی وجود دارد‪ .‬احتماالً امکانِ پذیرشِ آن در سطحِ بیرونی وجود‬
‫ندارد‪ .‬برای اکثر مردم‪ ،‬پذیرشِ آن در سطحِ بیرونی غیرممکن است‪ .‬گرچه من درمورد‬
‫«بله» گفتن به آنچه هست‪ ،‬صحبت میکنم‪ ،‬مواردِ افراطی از فقدان‪ ،‬مصیبت یا درد وجود‬
‫دارد که بنظر میرسد «بله» گفتن‪ ،‬غیرممکن است‪ .‬وقتی «بله» وجود ندارد‪« ،‬درد» وجود‬
‫دارد‪ ،‬رنجی عظیم وجود دارد‪ .‬میتوانید رنج را در تک تک سلولهای بدنتان احساس‬
‫کنید‪.‬‬

‫اولین قدم این است که آنرا واقعاً در سلولهای بدن احساس کنید‪ .‬آنرا انکار نکنید‪،‬‬
‫بلکه احساس کنید‪ .‬رنجی شدید که رنج بشری است‪ .‬میلیونها و میلیونها نفر از انسانها‬
‫چنین فجایعی را تجربه کردهاند‪.‬‬

‫اگر به تناسخ معتقد هستید‪ ...‬مهم نیست معتقد باشید یا نباشید‪ ،‬آنچه که به آن اعتقاد‬
‫دارید‪ ،‬موجب تحول آگاهی نخواهد شد‪ .‬تحول به باور یا عدم باور بستگی ندارد‪ .‬اگر‬

‫‪21‬‬
‫به تناسخ معتقد باشید‪ ،‬میتوانید بگویید هر انسانی بارها چنین رنجهایی را تجربه کرده‬
‫است‪ .‬اگر به تناسخ اعتقاد ندارید‪ ،‬میتوانید بگویید که میلیونها انسان از میان چنین‬
‫رنجهایی عبور کردهاند‪ .‬زیرا رنج بسیاری وجود دارد‪ .‬این شرایط بشری است‪ .‬و برخی‬
‫انسانها رنج بسیار شدیدی را تجربه میکنند‪ .‬این رنج بشری است و اینجا و اکنون است‪.‬‬

‫وقتی آنرا احساس کنید‪ ،‬یک فرصتی است که رنج را بپذیرید‪ :‬بله گفتن به آنچه‬
‫احساس میکنید‪ .‬آنرا خیلی به داستان ذهنی بدل نکنید‪ ،‬آنرا بطور مستقیم احساس کنید‪.‬‬
‫اگر الزم است‪ ،‬گریه کنید‪ .‬رنجها به صورت موج میآیند‪ .‬یک رنج میآید و میرود‬
‫و چند ساعت بعد‪ ،‬موج دیگری از رنج از راه میرسد‪.‬‬

‫باور کنید یا نه‪ ،‬چنین رنج شدیدی گشایش عظیمی به قلمرو معنوی است‪ .‬بگذارید‬
‫رنج باشد‪ .‬داشتم درمورد بودیسم صحبت میکردم‪ ،‬حال میخواهم درمورد مسیحیت‬
‫صحبت میکنم‪ .‬تصویر رنج‪ ،‬تصویر مسیح بر باالی صلیب است‪ .‬اگر بدون پیشداوری‬
‫به آن نگاه کنید‪ ،‬خواهید گفت که آن‪ ،‬تصویرِ تسلیمِ کامل است‪ .‬آخرین وسوسۀ مسیح‬
‫این بود که‪« :‬خدایا‪ ،‬چرا مرا فراموش کردهای؟» آخرین شکلگیریِ مقاومت و رنج‪ .‬اما‬
‫جملۀ بعد این است که‪« :‬نه ارادۀ من‪ ،‬بلکه ارادۀ تو انجام شود‪ ».‬حتی اگر به خدای‬
‫شخصی اعتقاد نداشته باشید‪ ،‬آن نماد به تسلیم کامل به آنچه که هست‪ ،‬اشاره میکند‪.‬‬
‫بگذارید درد باشد‪ .‬اگر به خدا اعتقاد ندارید‪ ،‬نیازی نیست خدا را مخاطب قرار دهید‪ .‬به‬
‫سادگی‪ ،‬به درد اجازه دهید‪ .‬چه کار دیگری میتوانید بکنید؟ هیچ کاری نمیتوانید‬
‫بکنید‪ .‬هیچ کاری! البته میتوانید شروع به مقاومت و جنگیدن کنید و به یک تروریست‬
‫بدل شوید و در ناآگاهیِ عمیق فرو روید‪ .‬اما درواقع شما هیچ کاری نمیتوانید بکنید‬
‫‪21‬‬
‫جز اینکه اجازه دهید آن درد باشد‪ .‬من هیچ وعدهای نمیدهم که بعد از آن چه روی‬
‫خواهد داد‪ .‬شما باید خودتان ببینید که آن اجازه دادن و آن تسلیم‪ ،‬آن بلۀ کامل‪ ،‬چه‬
‫خواهد کرد‪.‬‬

‫کسانی که معلمهای اولیه شدند‪ ،‬شاید این تجربه به طریق مشابهی برای آنها اتفاق‬
‫افتاده است‪ .‬زندگی آنرا برای آنها انجام داده است‪ .‬مصیبتِ کامالً غیرمنتظرهای برای‬
‫آنها روی داد‪ .‬همه چیز از آنها گرفته شد‪ .‬و رنج چنان غیرقابل تحمل شد‪ ...‬البته‬
‫میتوانستند خودکشی کنند‪ ،‬اما خودکشی درواقع هنوز یک «نه»ی عمیق است‪ ،‬اظهار‬
‫وجود در برابر جهان است‪ .‬اما به جای این کار‪ ،‬رنج چنان غیرقابل تحمل شد که آنها‬
‫آرام گرفتند‪ .‬مردم در هنگام رنج میپرسند‪« :‬چرا؟ چرا؟ چرا؟‪ »...‬ولی آنرا نمیتوان در‬
‫سر توضیح داد‪ .‬و تسلیم وقتی از راه میرسد که حتی جستجوی جوابی برای چرا را رها‬
‫کنید‪ .‬شما نمیدانید؛ و هیچ امکانی برای دانستن نیست‪.‬‬

‫در حالتِ تسلیمِ معنوی‪ ،‬شما حتی حالت ندانستن را کامالً در آغوش میگیرید‪.‬‬
‫میپذیرید که درد عمیقی وجود دارد و هیچ جوابی وجود ندارد‪ .‬اینگونه است‪ .‬شما‬
‫نمیدانید‪ .‬ناگهان یک گشایش وجود دارد‪ ،‬نوعی فضا در اطراف درد وجود دارد‪ .‬و‬
‫مابقی روی میدهد‪ .‬من نمیخواهم ایدهای در ذهن شما قرار دهم و به شما بگویم که‬
‫چه روی میدهد‪ .‬جز اینکه شما نوعی فضا در میان درد خواهید یافت‪.‬‬

‫افرادی در اردوگاههای کارِ اجباری بودهاند که در شرایط رنج شدید بهسر میبردهاند‬
‫و نمیدانستند که روز دیگر یا ساعت دیگر زنده خواهند ماند یا نه‪ .‬لحظۀ بعد‪ ،‬ممکن‬

‫‪22‬‬
‫است لحظۀ نهایی باشد‪ .‬و ناگهان یک «بلۀ» کامل رخ داد و گزارش کردهاند که آرامشِ‬
‫عمیقی برایشان رخ داده است‪ .‬در وسط جهنم! آرامش در وسط جهنم! این عمیقترین‬
‫تعلیمی است که تصویر مسیح بر روی صلیب ارائه میدهد‪ .‬زیرا نهایتاً هر انسانی بر باالی‬
‫صلیب خواهد رفت‪.‬‬

‫سوال‪ :‬اکهارت‪ ،‬اغلب میشنوم که تو در مورد آگاهی جدید صحبت میکنی‪ .‬و اینکه‬
‫چگونه این حالت برای افراد بیشتر و بیشتری در دسترس است‪ .‬و صادقانه بگویم که من‬
‫متقاعد نشدم که این فرافکنی تجربۀ تو نباشد‪ .‬من شکی ندارم که تو شکوفا شدهای‪ .‬اما‬
‫شواهدی در اطرافم نمیبینم که افراد بیشتر و بیشتری شکوفا شوند‪ .‬آیا تو پیشبینیای‬
‫داری که این اتفاق در مثالً ده سال یا صد سال یا هزار سال رخ میدهد؟ آیا جدول‬
‫زمانی یا تعداد مشخص وجود دارد؟ و این چگونه عمالً جهان را متحول میکند؟‬

‫جواب‪ :‬حال‪ ،‬مسلماً بنظر میرسد که من در نقطۀ مرکزیِ موج تحول هستم زیرا این‬
‫کاری است که من میکنم‪ .‬و افرادی که با من کار میکنند‪ ...‬هر کسی که من مالقات‬
‫میکنم در حال عبور از میان تحول است‪ .‬گاه وقتی که تلویزیون را روشن میکنم‪،‬‬
‫ناگهان به من یادآوری میکند که‪ :‬آه‪ ،‬آن برای همه روی نمیدهد! و با توجه به موقعیت‬
‫من‪ ،‬مسلماً در اغلب اوقات چنین بنظرم میرسد که گویی کل جهان در حال تحول‬
‫است‪ .‬و انکار نمیکنم که مکاتبات بسیار زیادی از مردم دریافت میکنم که جابجایی‬

‫‪23‬‬
‫در آگاهی را گزارش میکنند و کاهش فوقالعادهای در رنج کشیدن را نقل میکنند‪.‬‬
‫من اینرا در هر جایی میبینم ولی یک جدول زمانی ندارم‪ .‬همۀ چیزی که میدانم یا‬
‫حس میکنم این است که نوعی شتاب گرفتن در چیزی وجود دارد و نیز میدانم که‬
‫بعید است که سیارۀ زمین یکصد سال دیگر زنده بماند اگر آگاهی قدیمی برای یکصد‬
‫سال دیگر بر سیاره حاکم باشد‪ .‬بعید است که طبیعت و سیاره بتواند آنرا تحمل کند‪.‬‬
‫بنابراین برای اولین بار در تاریخ بشری‪ ،‬آن تحول‪ ،‬یک امرِ الزم شده است‪ ،‬حتی برای‬
‫بقای گونهها‪ .‬شاید فقط وقتی که گونهها به یک نقطۀ بحرانی برسند و بقای آنها تهدید‬
‫شود‪ ،‬تحول در سطح جمعی رخ دهد‪ .‬من بر این باورم که اگر الگوی گذشته برای صد‬
‫سال دیگر ادامه یابد‪ ،‬مسلماً آن الگو بیشتر بزرگنمایی خواهد شد‪ ،‬ابزار نابود کننده حتی‬
‫بزرگتر خواهند شد‪ .‬اگر این امر ادامه یابد‪ ،‬سیاره قادر نخواهد بود از زندگی بشری‬
‫حمایت و نگهداری کند‪.‬‬

‫بنابراین ما برای اولین بار در طول تاریخ‪ ،‬به نقطهای رسیدهایم که تحول آگاهی‪ ،‬دیگر‬
‫یک امر تجملی نیست‪ .‬شاید در زمان بودا و مسیح‪ ،‬آن به صورت شکوفایی اولیه بود‪.‬‬
‫شاید آنها مسیری را که آگاهی خواهد رفت را میدیدند‪ .‬بنابراین آنها اشارهگرهای‬
‫اولیه به سوی آن بودند‪ .‬و پس از آنها‪ ،‬گلهای معدودی در اینجا و آنجا شکوفا شدند‪.‬‬
‫اما آن هرگز یک لزوم نبود و سیاره حتی با دیوانگی بشری زنده ماند‪ .‬اما سپس‬
‫تکنولوژی از راه رسید و دانش حاصل شد‪ .‬البته اینها تجلیِ هوشمندیِ عظیمی هستند‪،‬‬
‫و با این حال تا حد زیادی دیوانگی را بزرگنمایی کردهاند‪ .‬در گذشته مردم شمشیر‬
‫داشتند و میتوانستند افراد معدودی را بکُشند‪ .‬اما اکنون میتوان صدها هزار نفر را با‬

‫‪24‬‬
‫یک وسیله کشت‪ .‬تغییری صورت نگرفته و آن فقط تاثیر ناآگاهی را بزرگنمایی کرده‬
‫است‪ .‬و از یک جهت‪ ،‬این چیز خوبی است زیرا ما آنرا واضحتر از همیشه میبینیم‪.‬‬
‫اولین شوک از طریق جنگ جهانی اول به مردم وارد شد‪ .‬زیرا آن توسط بیشمار ابزارِ‬
‫مخرب صورت گرفت‪ .‬ابزاری که توسط تکنولوژی فراهم شده بود‪ .‬ناگهان متوجه‬
‫شدند که «ما چه کردیم؟» میلیونها و میلیونها جوان بدون لزوم کشته شدند‪ .‬این امر‬
‫چشمانِ آنها را به سوی دیوانگی باز کرد‪ .‬این فقط در شروع قرن بیستم بود‪ .‬و اکنون ما‬
‫میدانیم که در مابقی قرن بیستم چه اتفاق افتاد‪ .‬آن اکنون در مقابل ماست‪ .‬بسیار آشکار‬
‫است‪.‬‬

‫بنابراین من احساس میکنم کاری که من انجام میدهم‪-‬البته به خاطر نبودن کلمۀ‬


‫بهتر‪ ،‬از کلمۀ «کار» استفاده میکنم‪ ،‬وگرنه احساس نمیکنم که این‪ ،‬کار است‪ -‬تجلیِ‬
‫آگاهیِ جدید است‪ .‬اما اینکه آیا تعداد کافی از افراد وارد این تحول میشوند تا سیاره‬
‫را نجات دهند؟ من نمیدانم! شاید نه!‬

‫سؤال‪ :‬آیا منصفانه است بگوییم که تو به طریقی شروع یک جهش تکاملی هستی؟‬

‫جواب‪ :‬بله‪ .‬از یک جهت‪ ،‬این چیزی است که واقعاً دارد روی میدهد‪ .‬تقریباً مانند‬
‫این است که گونهها به چیزی تازه تکامل مییابند‪ .‬تقریباً میتوان گفت که یک گونۀ‬
‫جدید از طریق آن تکامل مییابد‪ .‬و البته نباید آنرا به یک امر نفسانی بدل کرد و گفت‪:‬‬
‫«ما یک گونۀ جدید هستم و شما نیستید!» [خنده‪ ]...‬این به گذشته مربوط است‪ .‬اما‪ ،‬بله‪،‬‬

‫‪25‬‬
‫آن خیلی زیاد به یک گونۀ جدید شبیه است‪ .‬و آن در حال شکل گیری است زیرا گونۀ‬
‫قدیمی دیگر قادر نیست زنده بماند مگر اینکه تغییر کند‪.‬‬

‫سوال‪ :‬و اگر تو مجبور باشی گونۀ جدید را توصیف کنی‪ ،‬آن توصیف چگونه خواهد‬
‫بود؟‬

‫جواب‪ :‬خب‪ ،‬گونۀ جدید به دشمن‪ ،‬درام یا نزاع نیازی ندارد تا به او حسی از هویت‬
‫بدهد‪ .‬بنابراین تا حد زیادی از نزاع و رنجهای ساختۀ بشر رها خواهد بود‪ .‬بودا یک نگاه‬
‫خوبی به آن دارد‪ .‬او برای توصیف حالت رهایی گفت که آن از رنج رها است‪ .‬دیگر‬
‫رنج نمیبرید‪ .‬هنوز ممکن است درد وجود داشته باشد‪ .‬چون تا وقتی بدن فیزیکی هست‪،‬‬
‫درد هم تاحدودی وجود دارد‪ .‬ممکن است دندان درد داشته باشید‪ .‬اما رنج کشیدن که‬
‫توسط یک هویت فکری ایجاد میشود‪ ،‬وجود ندارد‪ .‬شما دیگر توسط ساختارهای‬
‫ذهنی موجب رنج خود نمیشوید‪ .‬و هنگامی که موجب رنج خود نشوید‪ ،‬موجب رنج‬
‫دیگران نیز نخواهید شد‪.‬‬

‫روابط انسانی دیگر توسط ترس اداره نخواهد شد‪ .‬هم اکنون این روابط توسط ترس‬
‫و نیز آرزو که دو حرکت در حالت ناآگاهی هستند‪ ،‬اداره میشود‪ .‬من کلمۀ عشق را‬
‫خیلی با دقت به کار میبرم و خیلی بندرت از آن استفاده میکنم چون بسیار ارزشمند‬
‫است و واقعاً ورای کلمات است‪ .‬اما روابط انسانی توسط عشق و مهربانی اداره خواهد‬
‫شد‪.‬‬

‫‪26‬‬
‫عشق این نیست که به کسی بگویی من به تو نیاز دارم و هرگز به خودت جرأت نده‬
‫که مرا ترک کنی؛ زیرا اگر مرا ترک کنی‪ ،‬میدانم چه کار کنم‪ .‬این عشق مربوط به‬
‫بهاصطالح آگاهیِ قدیمی است‪ .‬عشق به سادگی به معنای تشخیص دادن دیگری به‬
‫عنوان خودتان است‪ .‬تشخیص یگانگی‪ ،‬عشق است‪ .‬دیگر تصویری از دیگری ایجاد‬
‫نمیکنید زیرا در خودتان از هویت گرفتن با شکل و فرم‪ ،‬فراتر رفتهاید‪ .‬شما دیگر‬
‫دامهای کوچک و جعبه و مفهوم برای افراد دیگر نمیسازید‪.‬‬

‫بنابراین عشق عمل میکند‪ .‬و ما حتی نمیتوانیم تصور کنیم که اگر بخش بزرگی از‬
‫انسانها توسط آگاهی جدید عمل کنند‪ ،‬جهان چگونه خواهد بود‪ .‬من در مورد آن‬
‫تعمق نمیکنم‪ .‬شخص میتواند درمورد آن تعمق کند و این تعمق جالبی است‪ .‬اما در‬
‫آن جهان‪ ،‬شما نمیتوانید ساختارهای انسانی را تشخیص دهید‪ .‬آنها بسیار بسیار متفاوت‬
‫خواهند بود‪ .‬این سیاره بصورت بالقوه یک بهشت است‪ .‬آن هنوز هم بهشت است اما‬
‫مردم سختترین تالش خود را کردهاند که آنرا به جهنم بدل کنند‪ .‬اما هنوز هم یک‬
‫بهشت بسیار زیبا است‪ .‬و من نمیگویم که سطح شکل و فرم‪ ،‬محدودیتهای خود را‬
‫نخواهد داشت‪ .‬بله‪ ،‬شکلها هنوز میآیند و میروند‪ .‬اما هماهنگی امکانپذیر است‪.‬‬
‫میتوان در هماهنگی با ناپایداریِ شکلها و فرمها زندگی کرد‪ ،‬میتوان در حالت عشق‬
‫زندگی کرد‪ :‬عشق ورزیدن به همۀ شکلها‪ ،‬نه به عنوان شکل‪ ،‬بلکه عشق ورزیدن به‬
‫اساس و ذاتِ هر شکل‪ .‬آن ذات‪ ،‬یک زندگیِ یگانه است که در میلیونها شکل‪ ،‬خود‬
‫را متجلی میکند‪ .‬عشق ورزیدن به آن یگانه زندگی که در میلیونها شکل متجلی‬
‫میشود‪ ،‬به عنوان خودتان‪ .‬آن بودن‪ ...‬این است حالت جدید آگاهی‪.‬‬

‫‪27‬‬
‫سوال‪ :‬اکهارت! از آنجا که صحبت با کسی مانند تو برای من بندرت ممکن میشود‪،‬‬
‫دوست دارم سؤال کنم که درک و دریافت تو چگونه عمل میکند؟ بویژه بعد از‬
‫بیداری‪ .‬اکنون اطالعات حسی از قبیل صدا و مزه را چگونه تجربه میکنی و چه تفاوتی‬
‫با قبل از بیداری دارد؟‬

‫جواب‪ :‬سؤال خوبی است‪ .‬پس از اینکه جابجایی در آگاهی رخ داد‪ ،‬همۀ آنچه که‬
‫میدانستم این بود که یک روز ناگهان همه چیز آرام بود درحالیکه روز قبل اینگونه‬
‫نبود‪ .‬همۀ دریافتهای حسی در یک میدان آرام اتفاق میافتاد‪ .‬در آن زمان چیز زیادی‬
‫نمیتوانستم در مورد آن بگویم بجز اینکه من سالها افسرده و مضطرب بودم و اکنون در‬
‫آرامش هستم‪ .‬من نمیتوانستم درمورد آن چیزی بگویم‪ .‬آنرا درک نمیکردم‪ .‬اما وقتی‬
‫که آن اتفاق افتاد‪ ،‬روند فکری من کاهش یافته بود‪ .‬درحالیکه پیش از آن‪ ،‬ذهنم آشفته‬
‫و بسیار فعال بود‪ ،‬همانطور که امروزه خیلی از افراد اینگونه هستند‪ .‬و تا حد زیادی‪،‬‬
‫فعالیت ذهن من خودشکنجهگر بود و پیوسته آینده را فرافکنی میکرد که موجب ترس‬
‫و اضطراب بیشتری میشد‪ .‬آنگاه ناگهان از زندگی با یک ذهن آشفته‪ ،‬به زندگی با یک‬
‫ذهن بسیار مالیم و لطیف جابجا شدم‪.‬‬

‫مدتها بعد فهمیدم که علت وجود آرامش این بود که روند فکری من حدود هشتاد‬
‫درصد کاهش یافته بود‪ .‬و از آن زمان به بعد و تا کنون‪ ،‬شیوهای که من جهان را دریافت‬
‫میکنم هنوز تا حد زیادی از طریق سکون است‪ .‬به عبارت دیگر وقتی چیزی را دریافت‬
‫میکنم‪ ،‬فعالیت فکری زیادی درمورد آن وجود ندارد که بخواهد آنرا توضیح دهد‪.‬‬
‫برچسب زیادی درمورد دریافتهای حسی وجود ندارد‪ .‬آنها فقط هستند‪ .‬سروصدای‬
‫‪28‬‬
‫ذهنی در من وجود ندارد که بگوید این این است‪ ،‬یا آن آن است‪ .‬دیدگاهِ ذهنیِ زیادی‬
‫در اطراف دریافتها ندارم‪ .‬داشتن دیدگاه شخصی موجب فعالیتِ فکریِ بیوقفهای‬
‫میشود زیرا یک منِ ساخته و پرداختۀ ذهن وجود دارد که هر تجربهای را شخصی‬
‫میکند و تفسیر و قضاوت مینماید و برچسب میزند‪ ،‬هر دریافت حسی را به مفاهیم‬
‫فکری بدل میکند و آنرا را با حسِ خودِ ساختۀ ذهن‪ ،‬منطبق میکند و هویتِ آنرا شکل‬
‫میدهد‪ .‬این یک سروصدای ذهنی است‪.‬‬

‫اکثر مردم در دام سروصدای ذهنی زندگی میکنند‪ .‬و وقتی چیزی را با حواس درک‬
‫میکنند‪ ،‬چنان است که گویی به یک صفحۀ بسیار فشرده از کلمات‪ ،‬تصاویر و مفاهیم‬
‫نگاه میکنند‪.‬‬

‫آنچه بعد از بیداری برای من اتفاق افتاد‪ ،‬این بود که فعالیت فکری کاهش یافت و‬
‫بسیار کم شد‪ .‬بنابراین در اکثر مواقع‪ ،‬وقتی در اطراف شهر راه میروم یا رانندگی می‪-‬‬
‫کنم یا با کسی مینشینم و به او نگاه میکنم یا به صحبتهای او گوش میدهم‪ ،‬یا ‪-‬‬
‫همانطور که دوست دارم‪ -‬در مکانهای عمومی مثال در یک کافه مینشینم‪ ،‬دوست‬
‫دارم فقط بنشینم و تماشا کنم‪ .‬در آنجا بودن‪ ،‬صرفاً به صورت یک حضورِ مشاهدهگر‪،‬‬
‫بدون اینکه نیازی باشد هیچ چیز یا هیچ کسی را لقبی یا عنوانی بدهی‪ .‬فقط اجازه دادن‬
‫که هرچیزی و هرکسی همانطور که هست‪ ،‬باشد‪ .‬هیچ چیزی وجود ندارد که من با‬
‫تفسیر کردن‪ ،‬به آن بیفزایم‪.‬‬

‫‪29‬‬
‫بسیاری از افراد دوست ندارند به چنین فضایی بروند زیرا آنقدر با روند فکری هویت‬
‫گرفتهاند که منِ ساختۀ فکر خواهد گفت‪ :‬اگر تفسیر کردن‪ ،‬قضاوت کردن و برچسب‬
‫زدن را رها کند‪ ،‬خودش را ‪-‬چیزی بسیار ارزشمند را‪ -‬از دست خواهد داد‪ .‬زیرا ذهن‬
‫میپندارد که اگر همۀ آنها متوقف شوند‪ ،‬دیگر هیچ چیزی نمیداند‪.‬‬

‫بنابراین وقتی مردم با یکدیگر مالقات میکنند‪ ،‬بالفاصله قضاوت ذهنی وارد میشود‬
‫که بخشی از روند برچسبزدن است‪ .‬شاید مسیح به این امر اشاره میکرد وقتی که‬
‫گفت‪« :‬داوری نکنید‪ »...‬زیرا داوری و قضاوت‪ ،‬فعالیت ذهنی است‪ ،‬برچسب زدن است‪.‬‬

‫بودن‪ ،‬بدونِ آن مداخلۀ پیوستۀ ذهنی‪ ،‬بسیار آرامبخش است‪ .‬و شگفتانگیز است که‬
‫شما احمق یا ناآگاه نمیشوید‪ ،‬درواقع بسیار بیدارتر میشوید‪ .‬اما از دیدگاه ذهن‪ ،‬که‬
‫فقط فکر را میشناسد‪ ،‬شما جاهل شدهاید‪ .‬اما این فقط از دیدِ ذهن است‪ .‬قلمرو وسیعی‬
‫از آگاهی در ورای فکر وجود دارد‪ .‬بنابراین فکر فقط یک تجلیِ ناچیز از آگاهی است‪.‬‬
‫بسیاری از مردم‪ ،‬فقط آن تجلی ناچیز را می شناسند‪ .‬البته آن از آگاهی جدا نیست‪ .‬زیرا‬
‫آگاهی‪ ،‬همه چیز است‪ .‬فکر فقط یک شکل خاص است که آگاهی به خود میگیرد‪.‬‬
‫هنگامی که در دام آن تجلی ناچیز‪-‬فکر‪ -‬نباشید‪ ،‬اینگونه نیست که آن دیگر عمل نکند‪.‬‬
‫نه! آن هنوز میتواند عمل کند و عمل میکند‪ .‬اما شما دیگر در دام آن گرفتار نیستید و‬
‫دیگر به شما هویت نمیدهد‪ .‬هنگامی که آن متوقف میشود‪ ،‬ناگهان درک میکنید‬
‫که میتوانید در این لحظه حضور داشته باشید و کامالً بیدار باشید‪ .‬در آن حالت‪ ،‬نوعی‬
‫دانستن وجود دارد که میتواند عمل کند و عمل میکند و در آن‪ ،‬وقتی که الزم باشد‪،‬‬

‫‪31‬‬
‫فکر هم میتواند عمل کند‪ .‬در واقع در این صورت‪ ،‬فکر میتواند کامالً الهامی و دارای‬
‫بینش و بصیرت و درک باشد‪ ،‬زیرا از آن میدانِ بدونِ فکر‪ ،‬برمیخیزد‪.‬‬

‫وقتی که فکر در دام خودش میافتد‪ ،‬شما میچرخید و میچرخید و این یک حلقۀ‬
‫عمدتاً بیفایده است و تا حد زیادی مخرب است‪.‬‬

‫روانشناسان‪ ،‬حتی آنهایی که وارد بُعد معنوی نشدهاند‪ ،‬به فکر نگاه کردهاند و دریافته‪-‬‬
‫اند که حدود نودوهشت درصد از افکار ما کامالً تکراری است‪ .‬همان چیز دوباره و‬
‫دوباره در ذهن تکرار میشود‪ .‬و برای بسیاری از افراد‪ ،‬همان فکری که ده سال پیش در‬
‫ذهنشان بود‪ ،‬هنوز در ذهنشان حرکت میکند‪ .‬آنها کامالً با شرطیشدگیِ ذهن‪ ،‬هویت‬
‫گرفتهاند و یکی شدهاند‪ .‬میتوانی آنرا در روابط انسانها‪ ،‬در رابطۀ زوجها ببینی‪ .‬اگر ثبت‬
‫کرده باشی که پنج سال پیش درمورد چه چیز نزاع میکردند‪ ،‬میبینی که هم اکنون هم‬
‫درمورد همان چیز نزاع میکنند‪[ .‬خنده شدید] این فقط یک مثال است‪.‬‬

‫شما از اجبارِ برچسب زدن رها میشوید و نهایتاً از فکر کردن رها میشوید‪ .‬درک‬
‫میکنید که میتوان آگاه بود بدون اینکه فکری در کار باشد‪ .‬میتوان بیدار بود‪ ،‬بدون‬
‫فکر‪ .‬در مقایسه با آن‪ ،‬این وضعیتِ یکی شدن با فکر‪ ،‬مانند رؤیا است‪ .‬مانند این است‬
‫که در رؤیا گیر افتاده باشی‪ .‬من فکر میکنم به همین دلیل است که کلمۀ «بیداری» در‬
‫زبان معنوی بسیار مهم است و مدتی طوالنی استفاده شده است‪ .‬بودیسم در مورد بیداری‬
‫است‪ .‬کلمۀ بودا در سانسکریت به معنای بیدار شده است‪ .‬بودا بیش از آنکه یک شخص‬
‫باشد‪ ،‬یک حالت و وضعیت است‪ :‬حالت بیداری‪ .‬که به معنای یکی نشدن با فکر است‪.‬‬

‫‪31‬‬
‫میتوان گفت‪ -‬هرچند این کلمات‪ ،‬کامالً درست نیست‪ -‬بیداری به معنای رفتن به‬
‫ورای فکر است‪ .‬میتوان گفت که قدم بعدی در تکامل بشری‪ ،‬رفتن به ورای فکر است‪.‬‬
‫تاکنون بشر کامالً با فکر هویت گرفته است‪ .‬آن‪ ،‬حالتِ ناآگاهیِ کامل است‪.‬‬

‫بنابراین میتوان گفت که آنچه روی میدهد این است که شخص از فکر کردنِ‬
‫اجباری رها میشود و نیز از هویت گرفتن با فکر رها میگردد‪ .‬هنوز هم گاهی فکر‬
‫کردن روی میدهد‪ .‬اما از آن زمان به بعد‪ ،‬هیچ فکری مرا ناراحت نکرده است‪ .‬فکر‬
‫هنوز گاهی روی میدهد‪ .‬وقتی من دارم صحبت میکنم‪ ،‬فکر درگیر است‪ .‬زیرا برای‬
‫خارج شدن کلمات از دهان من‪ ،‬به فکر نیاز است‪ .‬اما این سخنان از آن میدانِ عمیترِ‬
‫بیفکری برمیخیزند‪.‬‬

‫هر فعالیت خلّاقانه و هر بینش خلّاق که برای کسی روی میدهد‪ ،‬از آن میدانِ عمیقتر‬
‫‪-‬یا باالتر‪ -‬از فکر است‪ .‬هر کسی که در هر زمینهای خالق است‪ ،‬باید حتی اگر به‬
‫صورت موقتی‪ ،‬به آن میدانِ بیفکری دسترسی داشته باشد‪ .‬آنگاه ناگهان سکون و‬
‫هشیاری وجود دارد‪ .‬سپس ادراک وجود دارد و آن به شکل فکر در میآید‪ .‬این فکر‪،‬‬
‫نیرومند است‪ ،‬دارای تازگی و طراوت است‪ .‬ضبط قدیمی نیست‪ .‬اکثر فکرها ضبطی‬
‫قدیمی است که پیوسته تکرار میشود‪.‬‬

‫بنابراین هر هنرمندی هرچه خق میکند‪ ،‬از آنجا نشأت گرفته است‪ ،‬گرچه خودش هم‬
‫نداند‪ .‬همانطور که من هم وقتی بیداری رخ داد‪ ،‬نمیدانستم که روندِ فکریِ من کاهش‬
‫یافته است‪ .‬من میدانستم که در آرامش هستم اما نمیدانستم چرا‪ .‬بنابراین بسیاری از‬

‫‪32‬‬
‫افراد خالق وجود دارند که نمیدانند خالقیتشان از کجا سرچشمه میگیرد‪ .‬آنها اغلب‬
‫وارد حالتی میشوند که من اغلب‪ ،‬آنرا حضور مینامم که همان هشیاریِ بدون فکر‬
‫است‪ .‬آنها وارد آن حالت میشوند‪ .‬شاید فقط بصورت کوتاه و مختصر‪ .‬اما جواهرات‬
‫از آنجا میآیند‪ .‬سپس آنها توسط ذهن به آن‪ ،‬شکل میدهند‪ .‬آن گاهی شکل بیرونی‬
‫میگیرد‪ :‬مانند نوشتن‪ ،‬موسیقی‪ ...‬یا ممکن است کامالً شکل متفاوتی بگیرد و وارد فکر‬
‫نشود و بصورت آرامش و مهربانی یا عشق وارد این جهان شود‪ .‬قداست‪ ،‬ویژگیِ مرکزیِ‬
‫این قلمرو است‪ .‬آرامش‪ ،‬قداست‪ ،‬عشق به معنای راستین آن‪ .‬من از کلمۀ عشق خیلی‬
‫استفاده نمیکنم زیرا از آن سوء استفاده شده است‪ .‬آن قلمرو‪ ،‬مقدس است و مادامیکه‬
‫شما در تماس با آن هستید‪ ،‬صلح و آرامش از شما میتابد‪ .‬میتوان گفت چیزی از طریق‬
‫شما میدرخشد‪ .‬یک گشایش به سوی قلمرویی که ورای شکل است‪ ،‬وجود دارد‪.‬‬

‫بنابراین شیوهای که من جهان را درک و دریافت میکنم‪ ،‬اکثراً از طریق سکون است‪.‬‬
‫میتوان گفت همه چیز در میدان سکون روی میدهد‪ .‬و حتی اگر آشفتگی در اطراف‬
‫من روی دهد‪ ،‬آن هم در میدان سکون روی میدهد‪ .‬آن‪ ،‬رهایی از نیاز به فکر کردن‬
‫است‪.‬‬

‫شاید این سؤال را از من بپرسی که‪ :‬آیا آن چیزی که برای من اتفاق افتاد‪ ،‬برای دیگری‬
‫هم اتفاق میافتد؟ یا آیا ما میتوانیم کاری بکنیم که آن‪ ،‬اتفاق بیفتد؟ زیرا خیلی جالب‬
‫نیست که به چیزی که برای کسی دیگر رخ داده است گوش دهیم و بگویم بله‪ ،‬آن‬
‫عظیم و باشکوه است‪ .‬من چی؟ من نمیتوانم به آنجا برسم؟‬

‫‪33‬‬
‫احساس من این است که رها شدن از تفکر اجباری‪ ،‬پیشاپیش در بسیاری از موجودات‬
‫انسانی در حال شکل گیری است‪ .‬اینطور نیست که آنها نیاز داشته باشند موجباتِ اتفاق‬
‫افتادنِ آنرا فراهم کنند‪ .‬بیشتر اینگونه است که باید اجازه دهید که آن‪ ،‬اتفاق بیفتد‪ .‬و‬
‫بسیاری از انسانها تشخیص نمیدهند که زمانهایی وجود دارد که آنها پیشاپیش در‬
‫وضعیتِ هشیاریِ بدون فکر هستند‪ .‬اما آن‪ ،‬تشخیص داده نمیشود زیرا ذهن نمیتواند‬
‫آنرا تشخیص دهد‪ .‬و از آنجا که آنها هنوز شاید نود درصد در دام ذهن هستند‪ ،‬آن‬
‫حالت هشیاری مانند هیچ بنظر میرسد‪ .‬اگر آنها توجه کنند میتوانند دریابند که آن‬
‫لحظه شگفت انگیز بود‪ .‬اما اکنون کجاست؟‬

‫گاهی افرادی گزارش کردهاند که در لحظۀ خطری عظیم‪ ،‬وارد آن جابجاییِ آگاهی‬
‫شدند و ناگهان ذهن متوقف شد و آنها بیاندازه آرام شدند‪ .‬و آنها نمیدانستند که آیا‬
‫چند ثانیه بعد‪ ،‬زنده خواهند ماند یا نه‪ .‬اما ناگهان آن میدان صلح و آرامش وجود داشت‪.‬‬
‫و آنهایی که زنده ماندند‪ ،‬بعداً گزارش کردند که‪ :‬بسیار عجیب بود! من با مرگ رویارو‬
‫بودم و ناگهان این آرامش رخ داد‪ .‬من میدیدم که آن اتوموبیل به سمت من میآید و‬
‫متوقف نمیشود و ناگهان احساس هشیاری و آرامش و حضور کردم‪.‬‬

‫حضور میتواند در آن وضعیت رخ دهد و نیز میتواند در هر وضعیتی که ذهن متوقف‬


‫شود‪ ،‬روی دهد‪ .‬حتی از طریق ورزش شدید بدنی‪ ،‬گاهی آن حالت روی میدهد‪ .‬یا‬
‫وقتی در زیباییِ فوقالعادهای غرق میشوید‪ ،‬و ناگهان ذهن متوقف میشود و میگویید‪:‬‬
‫«آه‪»...‬‬

‫‪34‬‬
‫هرگاه از زیباییِ طبیعت‪ ،‬زیباییِ انسانی دیگر‪ ،‬زیباییِ گل یا هر چیزی آگاه میشوید‪،‬‬
‫برای لحظهای هشیاریِ بدون فکر وجود دارد‪ .‬برای بسیاری از افراد‪ ،‬آن لحظه بسیار‬
‫کوتاه است‪ .‬آنگاه ذهن وارد میشود و آنرا تفسیر میکند‪ .‬اگر بتوانید به آن لحظه توجهِ‬
‫بیشتری نمایید‪ ،‬عمالً در آن لحظه‪ ،‬سکون وجود دارد‪ .‬فقط از طریق پذیرش و سکون‬
‫میتوانید از زیبایی آگاه شوید‪ .‬بنابراین در آن لحظه‪ ،‬زیبایی آنجاست‪.‬‬

‫همچنین عشق راستین وقتی وجود دارد که سروصدای ذهنی وجود ندارد‪ .‬البته برای‬
‫بسیاری از افراد‪ ،‬آن لحظه‪ ،‬بسیار کوتاه است و آنها نمیتوانند آنرا تشخیص دهند‪ .‬سپس‬
‫ذهن وارد میشود و چیزی میگوید‪ .‬گذشته و آینده وارد میشود‪.‬‬

‫پس به لحظاتی که هشیاری یا حضوری طبیعی شکل میگیرد‪ ،‬توجه کنید‪ .‬آن میتواند‬
‫هنگام صبح‪ ،‬موقع برخاستن از خواب رخ دهد‪ .‬چشمها باز میشوند و شما به اطراف‬
‫نگاه میکنید و حضور وجود دارد‪ .‬برخی افراد آنرا تجربه میکنند و آن برای نیم دقیقه‬
‫یا یک دقیقه دوام میآورد و برای بسیاری از افراد‪ ،‬ذهن ناگهان دوباره شروع به کار‬
‫میکند و آنها بدون اینکه بدانند‪ ،‬وارد حالتِ یکی شدنِ کامل با ذهن میشوند‪ .‬ناگهان‬
‫به یاد میآورند که چه مشکالتی دارند و امروز باید چه کار کنند‪ .‬حالت یکی شدن با‬
‫فکر‪ ،‬حالت پرمسئلهای است‪ .‬بسیار سنگین است‪.‬‬

‫بنابراین اگر بتوانید آن زمانی را که هشیاریِ بدون فکر بطور طبیعی حضور دارد‪،‬‬
‫بچنگ بگیرید و به آن توجه کنید‪ ،‬بیشتر دوام میآورد‪ .‬فقط از آن آگاه باشید‪.‬‬

‫‪35‬‬
‫طبیعت‪ ،‬زیباست و شما فقط وقتی میتوانید زیباییِ آنرا واقعاً بینید که ذهن ساکن‬
‫باشد‪ .‬آنگاه بدرستی میبینید و دریافت میکنید‪ .‬شاید شما کامالً در سکون نباشید اما‬
‫الاقل بعضی وقتها میتوانید بدرستی آنجا باشید و به آنچهکههست گوش دهید و نگاه‬
‫کنید بدون اینکه برچسب بزنید‪ .‬آنگاه تصور کنید که آن با روابط موجودات انسانی چه‬
‫خواهد کرد وقتیکه بتوانید به دیگری اجازه دهید که باشد‪ .‬بدون اجبارِ برچسب زدنِ‬
‫فوری‪ .‬به شخص دیگر اجازه بدهید که باشد و صحبت کند و هرکاری میخواهد انجام‬
‫دهد‪.‬‬

‫من از کلمۀ «اجازه دادن» استفاده کردم که یک کلمۀ کلیدی و یک اشارهگر به حالت‬
‫حضور است‪ .‬به آنچهکههست‪ ،‬اجازه بدهید که باشد‪ .‬و آنچهکه هست‪ ،‬همیشه این لحظه‬
‫است‪.‬‬

‫هر کسی که اکنون دارد به من گوش میدهد‪ ،‬قادر است این کار را انجام دهد وگرنه‬
‫تا اینجا به این سخنان گوش نمیداد‪ .‬پس هر کسی که به این سخن گوش میدهد‪ ،‬قادر‬
‫است به این لحظه اجازه دهد که باشد‪ .‬من نمیگویم که شما باید بطور پیوسته این کار‬
‫را بکنید یا حتی بدتر‪ :‬سعی کنید که آنرا انجام دهید یا از اکنون برای مابقی عمرتان‬
‫سعی کنید که در حالت حضور باشید! این خودش یک مسئلۀ جدید است! خوشبختانه‬
‫نیازی به آن نیست‪ .‬همۀ چیزی که الزم است این است که به این لحظه اجازه دهید که‬
‫باشد‪ .‬فقط این لحظه! و خیلی عجیب است که وضعیت عادی بشر از باز بودنِ کامل به‬
‫روی آنچه هم اکنون هست و رویارو شدن با آن‪ ،‬کامالً متفاوت است‪.‬‬

‫‪36‬‬
‫همین باز بودن کامل به روی آنچه هست‪ ،‬هوشمندی راستین است ولی در اولین نگاه‬
‫چنین بنظر میرسد که شما دیگر چیز زیادی نمیدانید‪ .‬اما آن هوشمندیای است که‬
‫عظیمتر از فکر است‪ .‬آنگاه فکر یا عمل میتواند از آن حالت حاصل شود اگر الزم‬
‫باشد‪ .‬و آن فکر یا عمل‪ ،‬برای آن لحظه درست است‪ .‬آن‪ ،‬پیشبینینشده و تمریننشده‬
‫است و شما برای آن آماده نشدهاید‪ .‬کامالً تازه و کامالً درست است‪ .‬پاسخ بهینه به آن‬
‫لحظه است‪ .‬یا شاید هیچ چیزی اتفاق نیفتد‪ :‬نه کلمه ای برخیزد و نه عملی شکل بگیرد‪.‬‬
‫آنگاه همین‪ ،‬پاسخِ بهینه به بسیاری وضعیتها خواهد بود که در آن هیچ کاری جز تسلیم‬
‫به آنچهکههست‪ ،‬نیاز نیست‪ .‬بسیاری از وضعیتها وجود دارد که هیچ کاری نمیتوان‬
‫کرد‪ .‬جز اینکه درک کنیم که هیچ کاری نمیتوان کرد و آنرا بپذیریم‪ .‬این حالتِ زیبایِ‬
‫تسلیم است‪ .‬این امر شما را از وابسته بودن به دنیای شکل و فرم و تهدید شدن توسط‬
‫آن‪ ،‬رها می سازد‪ .‬میتوان گفت که آن‪ ،‬شما را از جهان رها میکند‪ .‬نه اینکه شما از‬
‫آن فرار میکنید‪ .‬درواقع شما فقط با رویارو شدن با جهان‪ ،‬میتوانید از آن رها شوید‪.‬‬

‫ما از هیچ چیزی فرار نمیکنیم‪ .‬بنابراین آن حالتِ اجازه دادن به آنچه هست‪ ،‬متضادِ‬
‫حالتِ فرار کردن یا انکار کردنِ آنچه هست‪ ،‬می باشد‪ .‬حالتِ معمولیِ ذهن‪ ،‬انکار کردنِ‬
‫آنچه هست‪ ،‬می باشد زیرا در این حالت‪ ،‬ذهن میگوید‪« :‬من به دنبال چیز دیگری هستم‪.‬‬
‫من به دنبال لحظۀ بعد هستم‪ .‬این لحظه را به من ندهید‪ .‬من دارم به سوی لحظۀ بعد فرار‬
‫میکنم‪ ،‬به همین دلیل چنین عجله دارم‪ .‬زیرا من امیدوارم اینگونه خودم را کامل کنم‪.‬‬
‫من به آن نیاز دارم‪ .‬من هنوز کامل نیستم‪ .‬مرا تنها بگذارید!» [خنده]‬

‫‪37‬‬
‫به سؤال تو برمیگردم‪ :‬ما درک میکنیم که پیشاپیش کامل هستیم‪ .‬من در عمیقترین‬
‫سطح درک کردم – و این بخشی از آرامش است‪ -‬که من پیشاپیش کامل هستم‪ .‬البته‬
‫چیزهای بسیاری در این جهان وجود دارد که من میتوانم به دست آورم و هنوز بدست‬
‫نیاوردهام‪ .‬صدها چیز وجود دارد که من میتوانم بدست آورم و یکی دوتا از آنها را‬
‫ممکن است بدست آورم‪ .‬خیلی چیزها وجود دارد که من میتوانم به دانش و تجربهام‬
‫بیفزایم‪ .‬هنوز تجارب بسیاری وجود دارد که من تجربه نکردهام‪ .‬در آن سطح‪ ،‬خوب‬
‫است‪ .‬اما در عمیقترین سطح‪ ،‬این احساسِ کامل بودن وجود دارد و نیازی نیست هیچ‬
‫چیزی به خود بیفزایید‪ .‬شما پیشاپیش سرشار هستید‪ .‬زندگی‪ ،‬ذاتِ شماست‪ .‬اما آن‪،‬‬
‫زندگیِ شکل و فرم نیست‪ ،‬بلکه زندگیای است مقدم بر شکل و فرم‪ .‬آن زندگیِ یگانه‪-‬‬
‫که شمایید‪ -‬پیشاپیش کامل است‪ .‬و شما به عنوان شکل و فرم‪ ،‬هنوز کارهایی انجام‬
‫میدهید و تجاربی را تجربه میکنید‪ ،‬و این زیباست و شما براستی از آنها لذت میبرید‬
‫زیرا دیگر به آنها نیاز ندارید تا هویت شما را افزایش دهند‪ .‬مادامیکه سعی میکنید از‬
‫طریق آنها هویت خود را افزایش دهید‪ ،‬هرچند تالش میکنید از آنها لذت ببرید‪ ،‬اما‬
‫نوعی نومیدی در پشت آن وجود دارد‪ ،‬نوعی سرخوردگی وجود دارد و فکر میکنید‬
‫هنوز به آنجا نرسیدهاید‪ .‬زیرا از دنیا استفاده میکنید تا هویت شما را افزایش دهد‪ .‬این‪،‬‬
‫جواب نمیدهد‪.‬‬

‫این ادراکی زیباست که در همین لحظه‪ ،‬فراوانی و سرشاریِ زندگی وجود دارد‪ .‬و‬
‫این زندگی‪ ،‬همان ذاتِ شماست‪ .‬و این امر شگفتانگیزی است که بتوانید در طبیعت یا‬

‫‪38‬‬
‫اطراف شهر در آن حالت گشودگی‪ ،‬راه بروید‪ .‬حالتی که در آن‪ ،‬فکر‪ ،‬دیگر خیلی مهم‬
‫نیست‪.‬‬

‫و شگفتانگیز است که برای بسیاری از مردم‪ ،‬یک حالت انتقالیِ میانی بین حالتِ‬
‫یکی شدن کامل با فکر و حالتی که من آنرا گامِ جدید در تحول آگاهی مینامم و آن‪،‬‬
‫فراتر رفتن از فکر است‪ ،‬وجود دارد‪ .‬برای بسیاری از افراد یک حالت میانی وجود دارد‬
‫که در آن‪ ،‬تشخیص میدهند که همۀ افکار‪ ،‬نسبی هستند‪ .‬هر قضاوت یا تفسیری‪ ،‬فقط‬
‫یک دیدگاه برای نگریستن به آن موضوع است‪ .‬و به سادگی میتوان دیدگاه دیگری‬
‫داشت و از منظر متفاوتی به آن موضوع نگاه کرد‪ .‬آنگاه قضاوت دیگری درمورد آن‬
‫خواهید داشت‪.‬‬

‫پس برخی از افراد به نسبی بودن فکر پی میبرند و دیگر بطور کامل با فکر هویت‬
‫نمیگیرند و فکر‪ ،‬دیگر نمیتواند آنها را به چنگ بگیرد‪ .‬آنها دیگر هرگز به همۀ‬
‫سروصدای ذهنی‪ ،‬باورِ کامل ندارند‪ .‬آن‪ ،‬به عنوان سروصدای ذهنی تشخیص داده می‪-‬‬
‫شود‪.‬‬

‫و این دیدگاه مهمی است که هرآنچه ذهن ایجاد میکند‪ ،‬ممکن است بطور نسبی‬
‫درست باشد‪ ،‬اما در اغلب موارد‪ ،‬جملۀ متضاد آن هم درست است‪.‬‬

‫میبینید که در جهان‪ ،‬وقتی مردم استدالل میکنند با وضعیتِ ذهنیشان هویت می‪-‬‬
‫گیرند و بنابراین از هویت خود دفاع میکنند‪ .‬بنابراین گاهی با خشونت بسیار‪ ،‬استدالل‬

‫‪39‬‬
‫میکنند‪ .‬یا ممکن است مجبور باشند چند نفر را بکشند تا هویت شان زنده بماند یا‬
‫احساس قدرت کند‪.‬‬

‫شما هنوز از قضاوت آسوده نشدهاید و هنوز عقایدی دارید‪ ،‬اما آنها را به صورت‬
‫‪3‬‬
‫وضعیتهای ذهنی و نظرگاه تشخیص میدهید و نه به عنوان حقیقت‪.‬‬

‫بنابراین شما در وضعیت میانی‪ ،‬دیگر افکار خود را خیلی جدی نمیگیرید‪ .‬و این‬
‫مستلزمِ آن است که مقداری حضور وجود داشته باشد تا بتوانید به افکار اجازه دهید که‬
‫آنجا باشند‪ .‬این حقیقت که شما افکار خود را خیلی جدی نمیگیرید‪ ،‬بدین معنی است‬
‫که آن قلمروِ حضور در شما برخاسته است‪ .‬زیرا اگر اینگونه نبود‪ ،‬شما هنوز کامالً در‬
‫دام ذهن بودید و حتی این جمله که «افکار خود را خیلی جدی نگیرید» برایتان بیمعنی‬
‫بود‪... .‬‬

‫دیدن آشفتگی به عنوان آشفتگی‪ ،‬نیاز به مقداری حضور دارد‪ .‬و حتی گوش دادن به‬
‫این سخنان که از آن حالت برمیخیزند‪ ...‬میتوان گفت که شما دارید به خودتان گوش‬
‫میدهید‪ .‬این سخنان درواقع از شما برمیخیزند‪ .‬حتی این میتواند مفید باشد‪ .‬نوعی‬
‫انرژی در این کلمات است زیرا از حضور برمیخیزند‪ .‬میتوان گفت هرچیزی که از‬
‫حضور برخیزد‪ ،‬عطر حضور را با خود دارد‪ .‬و آن‪ ،‬حضورِ خودِ شما را بیدار میکند و‬
‫آنرا بیرون میکشد‪ .‬و این قدرتِ سخنرانیِ معنوی است‪ .‬زیرا به ورای استفادۀ معمولی‬
‫از کلمات می رود‪ .‬استفادۀ معمولی از کلمات‪ ،‬بسادگی برای انتقال اطالعات است‪ .‬و‬

‫اختالف مؤمن و گبر و یهود (مثنوی معنوی)‪ .‬م‬ ‫‪ 3‬از نظرگاه است ای مغز وجود‬
‫‪41‬‬
‫اینجا [سخنرانی معنوی] نیز کلمه‪ ،‬اطالعات را انتقال میدهند‪ ،‬اما عالوه بر آن‪ ،‬برای‬
‫رسیدن به سطح عمیقتری از وجود خودتان که ورای ذهنِ مفهوم ساز است‪ ،‬نیز بکار‬
‫میروند و وقتی که کلمات‪ ،‬آن آگاهیِ شرطی نشده را لمس میکنند‪ ،‬آن‪ ،‬پاسخ می‪-‬‬
‫دهد‪ .‬و اینکه از یک سخنرانی معنوی‪ ،‬شتاب گرفتن یا احساس رضایت عمیقی حاصل‬
‫میکنید‪ ،‬به همین دلیل است‪ .‬وقتی کتابی را میخوانید که از حضور حاصل شده است‪،‬‬
‫نیز میتوانید آنرا احساس کنید‪ .‬میتوان گفت که میدانِ انرژیِ ساکن در آن وجود دارد‪.‬‬
‫وقتی که آنرا میخوانید‪ ،‬به خود میگویید‪« :‬آه‪ ...‬بله‪ ...‬بله‪ ،‬من آنرا میدانستم‪».‬‬

‫حقیقت معنوی هرگز نیاز به متقاعد کردن ندارد‪ .‬نیازی نیست کسی را متقاعد کنی یا‬
‫تشویق کنی که این حقیقت است‪ .‬زیباییاش در این است که نیازی به هیچ باور وعقیده‪-‬‬
‫ای ندارد‪ .‬باور‪ ،‬یک مادۀ ذهنی است‪.‬‬

‫‪41‬‬
‫سوال‪ :‬این هشتاد درصد کاهش در ذهنِ متفکر آیا موجب نشد فکر کنی که دیوانه یا‬
‫چیزی شدهای؟‬

‫جواب‪ :‬خب‪ ،‬نه خیلی برای خودم‪ ،‬بلکه برای افراد اطرافم اینگونه بود! درست است!‬
‫کسانی که به من نزدیک بودند‪ -‬خانواده و برخی دوستان ‪ -‬فکر کردند که چیزی در‬
‫من به خطا رفته است‪ .‬زیرا‪...‬‬

‫بعد از تجربۀ بیداری‪ ،‬برای مدتی در ساختار بیرونی زندگی‪ ،‬طوری رفتار کردم که‬
‫گویی هیچ چیزی اتفاق نیفتاده است‪ .‬زیرا آنها هنوز دارای انرژی جنبشی بودند و من با‬
‫آن انرژی حرکت میکردم‪ .‬به مدت سه چهار سال اینگونه بود‪.‬‬

‫سپس درک کردم که آن ساختارهای بیرونی با وجودِ درونیِ من‪ ،‬کامالً ناهماهنگ‬
‫هستند‪ .‬من در دنیای دانشگاهی بودم‪ .‬محیطی که کامالً تحت حاکمیت ذهن است و‬
‫کامالً تحت حاکمیت نفس است‪ .‬بنابراین لحظهای فرا رسید که من همۀ آنها را پشت‬
‫سر نهادم‪ .‬اینجا بود که مردم فکر کردند من واقعاً دیوانهام! زیرا رها کردن یک دورۀ‬
‫دانشگاهی و رفتن به سوی هیچ و سپس نشستن بر روی نیکمتهای پارک و هیچ کاری‬
‫نکردن‪ ...‬این کامالً افراطی بود زیرا من هیچ راهنمای معنوی نداشتم‪ .‬هیچ کسی نبودکه‬
‫به من تعلیم دهد که نیازی نیست روی نیمکت پارک بنشینی‪ .‬تو هنوز میتوانی در جهان‬
‫فعالیت کنی‪ .‬من مجبور بودم خودم آنرا دریابم و آن چند سال زمان برد‪ .‬سپس دوباره‬
‫توانستم در جهان فعالیت کنم‪ .‬اما برای مدتی‪ ،‬حالت حضور و بودن‪ ،‬چنان رضایت‬
‫بخش و زیبا و کامل بود که من همۀ عالقهام به آینده را از دست دادم‪ .‬جاهطلبی و‬

‫‪42‬‬
‫آرزوی رسیدن به این و آن‪ ،‬که اصالً مطرح نبود! اگر لحظۀ حال چنین رضایت بخش‬
‫است‪ ،‬چه نیازی به آینده است؟ البته در سطح کابردی‪ ،‬آینده هنوز کار میکند‪ .‬گاهی‬
‫کامالً مفید است که بدانی چند روز دیگر باید سوار یک هواپیما شوی یا چیزی از این‬
‫قبیل‪ ...‬یا نیاز است چیزی را یاد بگیری که مقداری زمان الزم دارد‪ .‬مثالً یادگرفتن یک‬
‫زبان‪ ...‬اما من از نظر درونی‪ ،‬دیگر به آینده نیاز نداشتم‪ .‬و سالها زمان برد تا من دوباره‬
‫بتوانم کار با جهان را شروع کنم‪ ،‬بدون اینکه نیازی به جهان داشته باشم‪ .‬تقریباً به شیوه‬
‫ای بازیگوشانه‪ :‬آغاز کردن کارها‪ ،‬انجام دادن کارها‪.‬‬

‫و بطور معجزهآسا چیزهای زیادی نزد من آمدند‪ .‬حتی وقتی روی نیمکتهای پارک‬
‫مینشستم و هیچ عالقهای به انجام کاری نداشتم و نزدیک بود که دیگر چیزی در جیبم‬
‫نباشد‪ ،‬معموالً در آخرین لحظات‪ ،‬کسی یا چیزی میآمد و آن کافی بود تا برای مدتی‬
‫دیگر زندگی کنم‪ .‬آن بطور معجزهآسایی همیشه اتفاق افتاد‪ .‬و بتدریج من دوباره قادر‬
‫بودم در جهان فعالیت کنم‪.‬‬

‫باید بگویم که من سه یا چهار بار تالش کردم وارد ساختارهای قبلی در جهان شوم‪.‬‬
‫من احساس میکردم که ایام نشستن در پارک به پایان رسیده است و باخود گفتم‪« :‬بسیار‬
‫خوب‪ .‬بهتر است کاری بکنم» و درخواست کار کردم‪ .‬این بسیار جالب است‪ .‬من در‬
‫شهر لندن در یک بانک تجاری درخواست کار کردم و به مصاحبه رفتم‪ .‬آنها با عالقه‬
‫به من گوش دادند اما به من کار ندادند‪ .‬سپس درخواست یک کار دانشگاهی کردم‪.‬‬
‫دوباره به مصاحبه رفتم‪ .‬صحبت کردم و باید چیزی گفته باشم که مربوط به معنویت‬
‫باشد‪ .‬شش یا هفت استاد با من مصاحبه میکردند‪ .‬یکی از آنها از من پرسید‪« :‬و واقعاً‬
‫‪43‬‬
‫میخواهی چه کار کنی؟» او توانست ببیند که آن واقعاً کاری نبود که من بخواهم انجام‬
‫دهم‪ .‬و این آخرین مصاحبۀ کاری من بود‪ .‬بنابراین فهمیدم که واقعاً نمیخواهم به‬
‫ساختارهای قبلی بازگردم‪.‬‬

‫بتدریج مردم نزد من آمدند و سؤاالتی پرسیدند‪ .‬آنگاه من از دید جهان‪ ،‬یک معلم‬
‫معنوی شدم‪ .‬اینگونه اتفاق افتاد‪.‬‬

‫مدتها پیش کسی از من پرسید‪« :‬بزرگترین چیزی که در زندگی بدست آوردهای‪،‬‬


‫چیست؟» من نمیتوانستم خیلی فکر کنم‪ .‬جوابی که به ذهنم رسید این بود که «من نیازی‬
‫به فکر کردن ندارم مگر اینکه خودم بخواهم فکر کنم‪ ».‬این چیزی است که بدست‬
‫آورده ام‪ .‬اما آن واقعاً یک اکتساب نیست‪ .‬زیرا یک چیزِ منفی است‪ .‬من نیازی به فکر‬
‫کردن ندارم! بنابراین من واقعاً به هیچ چیزی دست نیافتهام‪ .‬و اگر اینرا در رزومۀ خود‬
‫بنویسم‪ ،‬شغلی بدست نخواهم آورد‪ .‬اما واقعاً این چیزی است که هست‪ .‬قدرت این‬
‫تعالیم‪ ،‬از آن حالت حاصل میشود‪ .‬هرگاه شروع به صحبت میکنم این احساس را دارم‬
‫که مطلقاً چیزی برای گفتن ندارم‪.‬‬

‫درواقع این شخص هیچ کاری انجام نمیدهد‪ .‬کل تعالیم از حالت بی فکری برمی‪-‬‬
‫خیزد‪ .‬هیچ کاری با این شخص ندارد‪.‬‬

‫‪44‬‬
‫سؤال‪ :‬شاید مردم بیرون فکر کنند که تو کمی دیوانه ای‪ .‬تو هرگز تجربۀ درونیات‬
‫را مورد سوال قرار ندادی که چه اتفاقی افتاده است؟‬

‫جواب‪ :‬نه! آن بسیار آشکار بود‪ .‬هرگز هیچ سوالی درمورد آن نبود‪ .‬آن بسیار واضح‬
‫و آشکار بود‪ .‬یکبار من در جایی گفتم که حتی اگر بودا را مالقات کرده بودم و او‬
‫گفته بود که «آه! نه! این آن نیست» من میگفتم که حتی بودا میتواند اشتباه کند‪ .‬و این‬
‫یک جملۀ نفسانی نیست‪ ،‬بلکه نشان میدهد که واقعیت بالفصل و آشکار‪ ،‬چگونه است‪.‬‬
‫مانند این است که شما سیبی در دست داشته باشید و کسی بیاید و بگوید که نه! آن‬
‫سیب نیست‪ .‬اما شما میدانید که آن سیب است‪.‬‬

‫سوال‪ :‬من درمورد بدن فیزیکی تو کنجکاوم‪ .‬بدنِ تو چگونه تغییر کرد یا نکرد؟ و‬
‫اکنون بدن خود را چگونه تجربه میکنی؟‬

‫جواب‪ :‬خب‪ ،‬بدن فیزیکی من قوی نیست‪ .‬برخی مردم ممکن است فکر کنند که من‬
‫خیلی ضعیفم چون بدنم ظریف و شکننده است‪ .‬اما معموالً مقداری انرژی از خود‬
‫تشعشع میکند‪ .‬البته نه بطور پیوسته زیرا انرژی دارای نوسان است‪ .‬من واقعاً از آن زمان‬
‫به بعد بیمار نبوده ام‪ .‬من سال قبل آنفلوآنزا داشتم پس از سالهای بسیار زیادی که حتی‬
‫نمیتوانم بیاد بیاورم‪ .‬من نمیگویم که سالمت بدنی همواره با بیداری معنوی مرتبط‬
‫است‪ .‬اینطور نیست‪ .‬اما من در بدنم خیلی زیاد احساس سرزندگی میکنم‪ .‬زیرا بخشی‬
‫از حسِ حضور‪ ،‬این است که شما احساس میکنید همۀ سلولهایتان زنده هستند‪ .‬من‬

‫‪45‬‬
‫میتوانم احساس کنم که در سلولهای بدنم زندگی وجود دارد‪ ،‬ظریف است اما وجود‬
‫دارد‪ .‬همۀ توجه من به کلمات نیست‪ ،‬بخش زیادی از توجه من به میدانِ انرژیِ بدن‬
‫است‪ .‬و آن هم بخشی از آن سکونِ زیبا است‪ .‬حتی وقتی به کسی نگاه میکنید یا به‬
‫کسی گوش میدهید‪ ،‬هنوز‪ ،‬زندگی را احساس میکنید‪ .‬و به هرجا نگاه کنید‪ ،‬درک‬
‫میکنید که جهان هم به شدت زنده است‪ .‬هرچیزی در خود‪ ،‬زندگی دارد‪ .‬نه فقط‬
‫چیزهایی که ما آنها را جاندار می نامیم‪ .‬حتی اشیاء بیجان هم دارای وجود و حضور‬
‫هستند‪.‬‬

‫وقتی از صفحۀ ذهن نگاه میکنید‪ ،‬همه چیز مرده است‪ .‬بسیاری از مردم‪ ،‬جهان را‬
‫اینگونه تجربه میکنند‪ .‬اما ناگهان میفهمید که همه چیز زنده است‪.‬‬

‫پس چیز عمده در مورد بدن من این است که من آنرا در بیشتر زمانها حس میکنم‪.‬‬
‫میدانم که آنجاست‪.‬‬

‫گاهی به مردم میگویم که وقتی نوعی بیماری رخ میدهد‪ ،‬عمیقتر وارد بدن شوید‪.‬‬
‫بنشینید یا دراز بکشید و کامالً اینجا باشید‪ .‬در بدن ساکن شوید‪ .‬و این وضعیت را برای‬
‫ده یا پانزده دقیقه حفظ کنید‪ .‬آنقدر سرزندگی وجود دارد که ناگهان بیماری از میان‬
‫میرود‪ .‬این وقتی کار میکند که بیماری را در اولین عالئم آن تشخیص دهید و بدانید‬
‫که چیزی در جایی از بدن درست نیست‪ .‬سپس حضور شدید پیدا کنید‪ .‬المپ حضور‬
‫را روشن کنید‪.‬‬

‫‪46‬‬
‫اکنون که این حوادث دردناک در نیویورک رخ داده است‪ ،‬باید بگویم‪ -‬و این سخن‬
‫برخی از مردم را بسیار عصبانی میکند‪ -‬وقتی مردم با مرگ روبرو میشوند‪ ،‬بسیاری از‬
‫آنها در آخرین لحظه تشخیص میدهند که چه کسی هستند و از خودِ ذهنی جدا می‪-‬‬
‫شوند‪ .‬من مطمئنم که این برای بسیاری از افراد رخ میدهد‪ .‬آنگاه زندگی شما ارزش‬
‫داشته است حتی اگر شکوفایی در چند ثانیه آخر رخ دهد‪ .‬آن‪ ،‬آنجاست‪.‬‬

‫چند وقت پیش با مردی صحبت میکردم‪ .‬او میگفت که با کایت پرواز کرد ولی‬
‫ناگهان موجی از باد فرا رسید و او به دریاچه فرو افتاد‪ .‬و نیم ساعت در آن آب سرد شنا‬
‫کرد تا به ساحل برسد‪ .‬او مطمئن نبود که از عهدۀ این کار برآید‪ .‬اما ناگهان در وسط‬
‫شنا کردن‪ ،‬توانست خودش را ببیند‪ .‬یک جدایی از «من نفسانی» رخ داد و آگاهیِ خالص‬
‫در حال تماشا کردن بود‪ .‬و او زنده ماند‪ .‬اما این وقتی میتواند رخ دهد که زندگی شما‬
‫تهدید شده است‪ .‬و ناگهان آن [آگاهیِ ناب] آنجاست‪.‬‬

‫افرادی که تجربۀ نزدیک به مرگ داشتهاند گزارش کردهاند که در سطحی عمیقتر‪،‬‬


‫همه چیز خوب است‪ .‬آنها توانستند از سطح عمیقتر ببینند که آنچه که تراژدی و فاجعه‬
‫بود و از دیدگاه عادی‪ ،‬دردناک بود‪ ،‬وقتی که از یکی شدن با شکل خارج شدند‪،‬‬
‫ناگهان درک کردند که همه چیز خوب است‪ .‬همچنین درک کردند که هیچ مرگی‬
‫وجود ندارد‪ .‬البته درکی ورای باور‪ ،‬یک درک زنده‪.‬‬

‫بنابراین در هر فاجعهای این درک برای مردم رخ میدهد‪.‬‬

‫‪47‬‬
‫زیباییِ تعالیمِ معنوی در این است که نیازی نیست منتظر فاجعه و مصیبت یا مرگ‬
‫شوید‪ .‬آن میتواند هم اکنون نیز رخ دهد‪ .‬آنچه که نسبت به آن در این لحظه میمیرید‪،‬‬
‫هویتِ ساختۀ ذهن است‪ ،‬یکی شدن با فکر‪ -‬یا همان «من»‪ -‬است‪ :‬من و داستان من و‬
‫نیازهایش و مسائلش و گرفتاریهایش‪ ...‬شما از آن خارج میشوید‪ .‬این‪ ،‬مرگِ راستین‬
‫است‪.‬‬

‫سؤال‪ :‬اکهارت تو االن گفتی که میدان انرژی را در بدن خود احساس میکنی‪ .‬آیا‬
‫فکر میکنی وقتی بمیری‪ ،‬برای آن میدان چه اتفاقی میافتد؟ آنگاه تجربۀ تو چه خواهد‬
‫بود؟‬

‫جواب‪ :‬خب‪ ،‬از یک جهت احساس میکنم که من قبالً مرده ام‪[.‬خنده] هنوز بدن‬
‫فیزیکی وجود دارد‪ ،‬این چیزی است که باقی مانده است‪ .‬وقتی این بدن فیزیکی از میان‬
‫برود‪ ،‬آنچه میماند‪ ،‬صرفاً آگاهی است‪ .‬این انتخاب وجود دارد که بدن دیگری را‬
‫بگیری یا اینکه خود را بطور کامل حذف کنی‪ .‬من نمیدانم چه روی خواهد داد‪ .‬من به‬
‫آینده خیلی توجه نمیکنم‪.‬‬

‫من احساس میکنم که این درست است که این انتخاب وجود دارد‪ .‬نه اجبار به لزومِ‬
‫تجربۀ حسی دیگر‪ .‬چنین نیازی مدتها پیش در من از بین رفته است‪[.‬یعنی نیاز به تولدی‬
‫دیگر‪ ].‬من میتوانم از تجارب حسی لذت ببرم‪ .‬میتوانم شکالت بخورم یا ‪ ...‬اما اگر‬
‫بگویید که دیگر هیچ یک از این تجربه های حسی و حتی سکس در مابقی زندگی‬

‫‪48‬‬
‫نخواهی داشت‪ ،‬خیلی مهم نیست‪ .‬دیگر اجبار و اضطراری برای تجربه نیست‪ .‬چه تجربۀ‬
‫حسی چه هر نوع تجربه ای‪ .‬بنابراین آن نیاز نومیدانه به زندگیِ دوباره در شکل و فرم‬
‫وجود ندارد‪.‬‬

‫اکنون افرادی بسیاری وجود دارند که به این پختگی رسیدهاند که تشخیص دهند که‬
‫آیا زندگی دیگری میخواهند یا نه‪ .‬اگر به در درون خود نظر کنید‪ ،‬احساس خواهید‬
‫کرد که آیا میخواهید دوباره زندگی کنید یا نه‪ ،‬آیا هستیِ فیزیکیِ دیگری میخواهید‬
‫یا نه‪ .‬اگر به درون نظر کنی‪ ،‬جواب را خواهی دانست‪ .‬شاید در این لحظه‪ ،‬هستیِ فیزیکی‬
‫دیگری میخواهی اما ممکن است چند سالِ دیگر‪ ،‬آنرا نخواهی‪ .‬آنگاه به تو بستگی‬
‫دارد که چه انتخابی بکنی‪.‬‬

‫در بودیسم یک بینش زیبا وجود دارد‪ :‬وقتی که رها شوی‪ ،‬میتوانی – شاید از روی‬
‫مهربانی‪ -‬وارد تناسخ دیگری شوی‪ .‬اگر این را انتخاب کنی‪ ،‬دوباره باید وارد یک دورۀ‬
‫جهالت شوی‪ .‬اما خیلی سریع آنرا میگذرانی‪[.‬منظور دوران کودکی است] دورۀ‬
‫جهالتی که برای مدتی طوالنی‪ ،‬برای بشریت مقدر بوده است‪ .‬تو باید دوباره در آن‬
‫متناسخ شوی‪ .‬اما خیلی سریع آنرا پشت سر خواهی گذاشت‪ .‬تصور کنید که دوباره کل‬
‫زندگیتان را زندگی کنید‪ .‬چیز جالبی نیست‪ .‬اما من معموالً درمورد اینکه حتی فردا‬
‫چه روی خواهد داد‪ ،‬تأمل نمیکنم‪ .‬زیرا احساس میکنم که زندگیِ من‪ ،‬تجلیِ آگاهی‬
‫است و آن هر کاری بخواهد میکند‪ .‬من برای آن هیچ طرحی نمیریزم‪ .‬من گاهی در‬
‫سطح شخصی طرحی می ریزم‪ .‬مثالً طرح سفر یا ‪ ...‬اما نه بیش از آن‪.‬‬

‫‪49‬‬
‫یک داستان زیبای ذن میگوید‪:‬‬

‫مرید از مرشد پرسید‪« :‬استاد‪ ،‬پس از مرگ چه روی میدهد؟»‬

‫مرشد گفت‪« :‬نمیدانم!»‬

‫مرید پرسید‪« :‬چرا؟ مگر تو استاد نیستی؟»‬

‫مرشد گفت‪« :‬بله‪ ،‬ولی هنوز نمردهام!»‬

‫من واقعاً هیچ عالقه ای به آینده ندارم‪ .‬عجیب است!‬

‫سوال‪ :‬فقط چند سؤال دیگر‪ .‬تو از رامانا ماهارشی‪ ،‬قدیس بزرگ هندی نقل قول‬
‫کردهای که از او پرسیده شد چگونه رشد معنوی خود را اندازه بگیریم و او پاسخ داد‪:‬‬
‫با میزان غیب فکر‪.‬‬

‫آیا واقعاً اینرا قبول داری؟‬

‫جواب‪ :‬بله‪ .‬بله‪ .‬با میزان غیبت فکر‪ .‬درست است‪ .‬این ساده است‪ .‬بسیار ساده است‪ .‬اما‬
‫ذهن ممکن است بگوید که هیچ رشدی نکرده است زیرا من همیشه دارم فکر میکنم‪.‬‬
‫شاید این درست نیست‪ .‬شاید تو نمیدانی که پیشاپیش‪ ،‬غیبت فکر در تو وجود دارد‪.‬‬
‫شاید خیلی مختصر‪ ،‬که اهمیت ندارد‪ .‬آیا هیچگاه زیبایی را دیدهای؟ اگر غیب فکر‬
‫نباشد‪ ،‬حتی نمیتوانی زیبایی را تشخیص بدهی‪ .‬آن لحظه‪ ،‬لحظۀ غیبت فکر است‪ .‬ممکن‬

‫‪51‬‬
‫است لحظات بسیاری از این دست وجود داشته باشد‪ .‬آنگاه ناگهان تشخیص میدهی‬
‫که لحظات غیبت فکر وجود دارند‪ .‬اغلب‪ ،‬ذهن از راه میرسد و میگوید‪« :‬آه! من فکر‬
‫نمیکنم!» اما این خودش فکر است! اما پس از مدتی میبینی که میدانی فکر نمیکنی‬
‫و با این حال‪ ،‬واقعاً فکر نمیکنی‪ .‬اما خوب است سعی نکنی آن حالت را ایجاد کنی‪.‬‬
‫زیرا میتواند به تالش و تقالی بیشتر بینجامد‪.‬‬

‫سریعترین راه برای رها شدن از فکر‪ ،‬تسلیم شدن به این لحظه است‪ .‬پذیرفتن این‬
‫لحظه‪ ،‬همانطور که هست‪ .‬زیرا اگر به روندهایِ اجباریِ فکر نگاه کنید‪ ،‬در مییابید که‬
‫همه به عدم پذیرش مربوط هستند‪ .‬عدم پذیرش‪ ،‬مشخصۀ اصلیِ وضعیتِ نفسانیِ ساختۀ‬
‫ذهن است‪ .‬و همۀ اجبار و اضطرارها درواقع فرار و انکارِ سرزندگی و زیباییِ زمان حال‬
‫است‪.‬‬

‫پس وقتی درستی آنرا ببینی‪ ،‬این لحظه را همانطور که هست میپذیری‪ .‬این لحظه‪،‬‬
‫لحظۀ قدرت است نه ضعف‪ .‬اما ممکن است ذهن بگوید که لحظۀ ضعف است‪.‬‬

‫این لحظه را همانطور که هست‪ ،‬بپذیر و به عنوان یک اثر جانبیِ این پذیرش‪ ،‬ذهن‬
‫ساکت میشود‪ .‬وقتیکه دیگر با آنچه هست‪ ،‬نمیجنگی‪ ،‬اجبار به فکر کردن‪ ،‬کنار‬
‫میرود‪.‬‬

‫این چیزی است که میتواند یک تمرین معنوی دائمی باشد‪ .‬خیلی وقتها شما آنچه‬
‫کههست را نخواهید پذیرفت‪ .‬سپس دوباره درخواهید یافت که دارید زمان حال را انکار‬

‫‪51‬‬
‫میکنید‪ .‬این درک‪ ،‬خوب است‪ .‬وقتی که عدم پذیرش را تشخیص دهید‪ ،‬پیشاپیش از‬
‫عدم پذیرش رها هستید‪.‬‬

‫بنابراین یک تمرینِ قدرتمندِ معنوی این است که این لحظه را همانطور که هست‪،‬‬
‫بپذیرید‪ .‬پذیرشِ سازش ناپذیرِ این لحظه‪ ،‬همانطور که هست‪.‬‬

‫به همین دلیل گاهی اساتید ذن بسیار خشن بنظر میرسند‪ .‬گرچه در درون واقعاً نجیب‬
‫هستند‪ .‬اما اگر به عکسهای اساتید قدیمی ذن نگاه کنید‪ ،‬چشمان نافذ و خشنی دارند‪.‬‬
‫آن‪ ،‬همان در لحظه بودنِ بدون سازش است‪ .‬و این حالت‪ ،‬هم نجیب و لطیف است‪ ،‬هم‬
‫خشن و تندخو‪ .‬این تنها تمرین معنوی است که به شما زمان نمیدهد‪ .‬بسیاری از تمارینِ‬
‫معنویِ دیگر به شما زمان میدهند تا این و آن شوید‪ ،‬کم کم تمرین کنید و بهتر و بهتر‬
‫شوید‪ .‬اما پذیرش این لحظه‪ ،‬همانطور که هست‪ ...‬فقط هم اکنون میتوانید آنرا انجام‬
‫دهید‪.‬‬

‫سوال‪ :‬و فقط سوال آخر‪ ،‬اکهارت! من کمی کنجکاوم که آیا ممکن است در مورد‬
‫این استعاره که چند روز پیش در مورد افرادی مانند خودت که تجربۀ بیداری معنوی را‬
‫داشتهاند‪ ،‬به کار بردی‪ ،‬توضیح دهی‪ :‬تو درمورد گلها صحبت کردی و گفتی که در‬
‫گذشته شکوفایی و به گُل نشستن انسانها‪ ،‬به ندرت صورت میگرفت‪ .‬اما پس از آن‪،‬‬
‫بیشتر و بیشتر اتفاق افتاد‪ .‬چرا از تشبیه گل استفاده میکنی؟‬

‫‪52‬‬
‫جواب‪ :‬بله‪ ،‬تشبیه گل هنگامی به ذهن من رسید که چندی پیش داشتم با دوستی که‬
‫زمینۀ تخصصیاش تکامل گیاهان است و در این رشته تحصیل کرده است‪ ،‬صحبت‬
‫میکردم‪ .‬او چیزی گفت که من تعجب کردم‪ .‬او گفت گیاهان میلیونها سال زندگی‬
‫کردند بدون اینکه هیچ گلی وجود داشته باشد‪ .‬هنگامی که اینرا گفت‪ ،‬من این تصویر‬
‫را داشتم که میلیونها سال پیش‪ ،‬یک روز صبح‪ ،‬با طلوع خورشید‪ ،‬ناگهان اولین گل‬
‫شکوفا شد‪ .‬و شاید هزاران سال طول کشید تا گلی دیگر باز شود‪ .‬و سپس دو سه تا گل‬
‫دیگر‪...‬‬

‫اساتیدِ قدیمیِ بشریت از قبیل بودا و شاید اساتیدی قبل از او‪ ،‬و معدومی اساتید زن‪،‬‬
‫گلهای نادری بودند‪ .‬اینجا و آنجا ناگهان یک گل برمیخاست و سپس چند صد سال‬
‫دیگر گلی دیگر‪ .‬شاید در اطراف بودا چند گل باز شد‪ .‬اما آن شکوفایی و آن بیداری‪،‬‬
‫پدیدۀ نادری بوده است‪.‬‬

‫من احساس میکنم که اکنون برای اولین بار به نقطهای رسیدهایم که فراوانی گلها‬
‫ظاهر خواهد شد و پیشاپیش در حال ظهور است‪ .‬یک دلیلش این است که آن‪ ،‬اکنون‬
‫باید اتفاق بیفتد‪ .‬زیرا اگر هیچ تحولی در آگاهی رخ ندهد و انسان همان آگاهی قبلی‬
‫را با خود حمل کند و صد سال دیگر هم هیچ تغییری در تکنولوژی و علم روی ندهد‬
‫و همین شیوه ادامه پیدا کند‪ ،‬سیاره زمین شاید نتواند آنرا تحمل کند‪.‬‬

‫‪53‬‬
‫ما به یک نقطۀ بحرانی رسیدهایم که اگر هیچ تحولی در آگاهی رخ ندهد‪ ،‬شاید‬
‫گونهها زنده نمانند‪ .‬یا شاید به یک حالت تکامل بسیار قدیمی بازگشت کنند و دوباره‬
‫سعی کنند‪ ،‬اگر سیاره بتواند از زندگی نگهداری کند‪ .‬شاید هم از عهدهاش برنیاید‪.‬‬

‫سیاره هم هوشمندی خودش را دارد‪ .‬یک هوش سیارهای وجود دارد‪ .‬سیاره ممکن‬
‫است تصمیم بگیرد از شر انسان خالص شود و خودش را نجات دهد‪ .‬طبیعت میتواند‬
‫این کار را به شیوههای بسیاری بهآسانی انجام دهد‪ .‬بدن گاهی چند درجه دمای خود را‬
‫باال میبرد تا از برخی میکروبها رها شود‪ .‬و سیاره هم میتواند به شیوۀ مشابهی این کار‬
‫را بکند‪ .‬یا به احتمال بیشتر‪ ،‬بشریت در حالتِ قدیمیِ آگاهی‪ ،‬خود ویرانگر خواهد شد‬
‫و دیوانگی و خشونت را افزایش خواهد داد‪ .‬جنگ و تروریسم و ‪...‬‬

‫بنابراین اگر این تحول اکنون روی ندهد‪ ،‬شانس زیادی وجود ندارد‪ .‬اما باید اعتراف‬
‫کنم که من کامالً مطمئن نیستم که بشریت آنرا انجام خواهد داد‪ .‬اما یک حس قوی‬
‫دارم که تحول و جابجاییِ آگاهی در حال رخ دادن است‪ .‬همچنین آگاهی قدیمی هم‬
‫در دیوانگیاش شتاب گرفته است‪ .‬تقریباً تالش میکند که خودش را دوباره سرپا کند‪.‬‬
‫بنابراین ممکن است وقایع بیشتری از این قبیل را در آینده شاهد باشیم[این سخن در‬
‫زمان انفجار برجهای دوقلو بیان شده است] و شاهدِ شدت یافتنِ دیوانگیای که دیدهایم‪،‬‬
‫باشیم ‪ ...‬در قرن بیستم این دیوانگی توسط دانش و تکنولوژی بزرگنمایی شد و ما واقعاً‬
‫توانستیم آنرا ببینیم‪ .‬من حس میکنم که چیزی جدید دارد برمیخیزد‪ .‬این که آگاهی‬
‫قدیمی تا چه حد با خشونتی مخرب پیش خواهد رفت یا اینکه آیا ساختارهای قدیمی‬
‫با شیوه ای با خشونت کمتر از میان خواهند رفت‪ ،‬من نمیدانم‪...‬‬
‫‪54‬‬
‫آن احتماالً به تعداد انسانهایی که برای تحول و دگرگونی‪ ،‬گشوده هستند‪ ،‬بستگی‬
‫دارد‪ .‬چونکه چیزی به جلو فشار میآورد‪ .‬اینطور بگویم که تحول میخواهد که اتفاق‬
‫بیفتد‪ .‬در آنهایی که آماده باشند‪ ،‬کامالً بطور لطیف و مالیم اتفاق خواهد افتاد‪ .‬در‬
‫آنهایی که بسته هستند‪ ،‬موجب بال و فاجعه خواهد شد تا گشایش ایجاد کند‪ .‬اما میتوان‬
‫گفت که بیماری بشری‪ -‬اگر بتوان آنرا اینگونه نامید‪ -‬در این زمان بسیار آشکار است‪.‬‬
‫آن‪ ،‬بیماریِ جمعی است‪.‬‬

‫بنابراین این امر به شما بستگی دارد که اجازه دهید تا آگاهی جدید وارد شود‪ .‬اجازه‬
‫دهید آن وارد شود‪ .‬نیازی نیست موجب اتفاق افتادن آن بشوید‪ .‬اجازه دهید این لحظه‪،‬‬
‫همانطور که هست باشد‪ .‬ساده بنظر میرسد‪ ،‬اما آگاهی اینگونه عمل میکند‪.‬‬

‫پایان‪.‬‬
‫)‪(Eckhart Tolle: Even the Sun Will Die‬‬

‫‪55‬‬

You might also like