Professional Documents
Culture Documents
بابا در حالي كه با عجله صبحانه مي خورد به سوري كه خواب آلود به ليوان شيرش
چشم دوخته بود ،گفت :سوري جان كاراي شركت يه كم سنگين شده .عصري با
خانم ناظمي ميام خونه ،اضافه كاري كنيم.
_ :مي خواين من برم بيرون مزاحمتون نباشم؟
لحنش خواب آلود و كامل ً عادي بود .طعنه اي نداشت.
بابا با عجله گفت :نه نه .كاري به تو نداريم كه .بايد بري استخر؟ خب بعدش مياي
خونه ديگه .دير نكني نگران ميشم .خداحافظ.
سوري نگاهي به در كه داشت بسته ميشد انداخت و گفت :خداحافظ
ليوان شيرش را سر كشيد .بلند شد .يواش يواش روي ميز را جمع كرد .در حالي كه
داشت ظرفهاي صبحانه را مي شست ،فكر كرد :هيچ احساسي نسبت به خانم
ناظمي ندارم .ولي بي تفاوت بودن بهتر از متنفر بودنه! نمي دونم بابا چرا ازش
خوشش مياد .هرچند خودش چيزي نمي گه .ولي خر كه نيستم .قيافه اش داد مي
زنه عاشقشه...
تيرماه بود .كولر را روشن كرد و جلوي تلويزيون دراز كشيد .ساعت 9.30از جا برخاست
و حاضر شد .ساعت 10دو تا كوچه آن طرفتر جلوي در كلس آشپزي بود .كلسش را
خيلي دوست داشت .هم كلس و هم معلم گرد و قلنبه و شادابش كه توي آشپزخانه
ي بزرگش تمام مشكلتش را به فراموشي مي سپرد.
با باز شدن در سوري پله ها را طي كرد و وارد زيرزمين بزرگ و باروحي شد كه
آشپزخانه ي معلمش ،مهرآفرين بود .مهرآفرين يك بيوه زن حدود ًا چهل ساله بود كه
سه تا بچه داشت و دنيايي مشكلت ريز و درشت كه هرگز در چهره اش ديده نمي
شدند .اگر انتخاب با سوري بود به جاي خانم ناظمي و يا پيشنهادات رنگارنگ بقيه
مهرآفرين را انتخاب مي كرد .اما يك بار ،فقط يك بار كه جرات كرد در اين مورد با بابا
حرف بزند ،بابا با تعجب و عصبانيت پرسيده بود :يعني منظورت اينه كه من مسئوليت
سه تا بچه ي غريبه و زني كه هميشه بوي آشپزخونه ميده رو به عهده بگيرم؟!!!
از ترس سر به زير انداخت .خيلي دلش مي خواست بگويد عوضش هر وعده غذاي
تازه و خوشمزه سر ميزته ،نه مثل زندگي كارمندي...
ولي نگفت! الن هم ديگر مخالفتي نداشت .اگر بابا مي خواست با خانم ناظمي
ازدواج كند مسلماً چيزي نمي گفت .هرچه بود ،بهتر از اين بود كه بابا در مقابل هر
پيشنهادي ،به جاي اعلم مخالفت از طرف خودش ،كاسه و كوزه اش را توي سر
سوري بشكند و بگويد :نمي خوام هر زني نامادري دخترم باشه.
سوري آهي كشيد .مهرآفرين با شادي پرسيد :هي سوري خانم كجايي؟
سر بلند كرد .توي كلس بود .افكار و نگراني هايش راحتش نمي گذاشت .ولي عجالتاً
همه را كنار گذاشت و پيش بند بست و مشغول جدا كردن زرده و سفيده شد.
عصر بعد از استخر وارد خانه شد .بابا و خانم ناظمي سر ميز غذاخوري نشسته بودند
و روي ميز را پر از كاغذ و پرونده و سي دي و كامپيوتر كرده بودند .با ورود سوري هر دو
سر بلند كردند و به گرمي سلم و عليك كردند.
سوري با بي ميلي جواب داد و از جلويشان رد شد .از طاقي بين ديوار كوتاهي كه
راهرو را از پذيرايي جدا مي كرد ،گذشت و وارد اتاقش شد .در اتاقش را با مليمت
بست .ولي در با وجودي كه از صدايش به نظر مي آمد بسته شده باشد ،اما دوباره
باز شد .سوري برگشت كه دوباره آن را ببندد .اما با شنيدن صداي خانم ناظمي،
دستش بي حركت روي دستگيره ماند.
_ :به نظرم سوري خيلي از من خوشش نمياد.
_ :بس كن شهل .اينقدر اشكال تراشي نكن .سوري فقط خسته اس .همين! از صبح
كلس آشپزي بوده ،بعدم استخر .تو بودي خسته نمي شدي؟
_ :خب ...چي بگم ...ولي من هنوزم دلم نمي خواد پا توي خونه اي بذارم كه
استقبالي ازم نميشه.
_ :كي گفته استقبالي ازت نميشه؟ قدمت روي چشم من .سوري هم ناراحت
نميشه .مطمئن باش.
_ :باهاش حرف زدي؟
_ :نه .ولي من دخترمو مي شناسم.
_ :به هر حال حتي اگه سوري هم راضي باشه ،مطمئن نيستم هرمز رضايت بده.
_ :هرمز هرمز هرمز ...پسرت يه بچه نيست شهل!
_ :به هر حال پسر منه .بچه ام .تو خودت بچه داري .منو درك كن .حداكثر دو سال صبر
كني ميره .هزار بار بهت گفتم .ليسانسشو كه گرفت باباش براش دعوت نامه مي
فرسته .اونم كه از خداشه ،بره امريكا عشق و حال .اگه فكر كردي واسه دل مادرش
مي مونه اشتباه كردي.
_ :حال اگه وسط دانشگاه بره چه اشكالي داره؟ معافي كه داره .مي تونه بره.
_ :كورش!!! بچه ام اگه بره ديگه معلوم نيست كي برگرده .منو از اين يكي دو سال
ديدنش محروم نكن .مگه من روزي چقدر مي بينمش؟ خيلي خونه باشه يه ساعته.
باقيش يا خوابه يا بيرون.
_ :بسيار خب .هرمزم مي تونه بياد اينجا .ديگه حرفي داري؟
_ :بايد باهاش حرف بزنم .دفعه ي پيش كه راضي نشد.
_ :دفعه ي پيش ...دفعه ي پيش ...دفعه ي پيش شيش سال پيش بود .گفتي بچه ام
تو سن بلوغه نمي شه پا رو دمش بذاري .از اون موقع تا حال هر وقتي يه بهانه
آوردي.
_ :ولي كورش اينا بهانه نيست .من واقعاً تو رو دوست دارم.
_ :همينه ديگه!! با دست مي كشي ،با پا مي زني .آخه تكليف منو معين كن .تا كي
بايد به پات صبر كنم؟
_ :آروم باش .دخترت مي شنوه .بسيار خب .باهاش حرف مي زنم .سعي مي كنم
راضيش كنم.
_ :بهتره سعيتو بكني .سوري شونزده سالشه .سال ديگه بايد بره پيش دانشگاهي.
نمي خوام تو دوره ي پيش دانشگاهيش وضعيت خونه رو عوض كنم .اين اتفاق بايد
امسال بيفته ،كه تا سال ديگه بهش عادت كرده باشه و بتونه با خيال آسوده براي
كنكور بخونه.
_ :باشه من سعي خودمو مي كنم .ميگم اين بايگانيها كجاست؟
...
سوري آهي كشيد .به اتاقش برگشت و روي تخت دراز كشيد و به سقف خيره شد.
موضوع خيلي ريشه دارتر از آني بود كه فكر مي كرد .سوري تازه چند ماه بود كه
مطمئن شده بود كه بابا از خانم ناظمي خوشش مي آيد.
كورش ظرف يك بار مصرف غذايش را گرفت و مستقيم به طرف ميز خانم ناظمي رفت.
در حالي كه صندلي را پس مي كشيد ،پرسيد :باهاش حرف زدي؟
خانم ناظمي با نگراني گفت :اينجا شركته .همه مي بينن .بذار بعد ًا باهم حرف مي
زنيم .برو ...برو زودتر سر يه ميز ديگه .همين جوريشم كلي دردسر دارم.
كورش با بي ميلي قدمي عقب رفت و گفت :فقط يك كلمه جواب منو بده ،باهاش
حرف زدي يا نه؟
_ :آره حال برو ،افسانه داره مياد .بذار اينجا بشينه.
كورش آهي كشيد .از سر ناچاري سري به تاييد تكان داد و دور شد .سر ميز صابر
سهيلي نشست و غرق فكر قاشقش را توي چلو فرو كرد .صابر سهيلي دستي روي
شانه اش زد و پرسيد :چته مرد؟ كشتيات غرق شده؟
كورش سري تكان داد و به زور تبسم كرد .همكارش دوباره پرسيد :چي شده؟
_ :چيزي نيست .مشكلت خانوادگي...
_ :با خانم ناظمي؟!!
با نگراني سر بلند كرد .اگر يك خاله زنك دو آتشه توي شركت بود ،همين صابر
سهيلي بود.
به سرعت تكذيب كرد و گفت :نه نه .چكار به خانم ناظمي دارم؟ نه بابا مشكلت تو
خونه.
_ :خوشحال ميشم بتونم كمكت كنم.
_ :لطف داري .ممنون .راستي تو مي دوني لوله ي سبز از كجا مي تونم بخرم؟
_ :چيه لوله كشيت مشكلي پيدا كرده؟
_ :آره لوله ي آشپزخونه نشتي داره.
_ :سفيداش مقاوم تره .آدرس ميدم برو بگير ،خودم ميام واست عوض مي كنم.
همين جمعه ي پيش تو خونه ي خودم لوله كشي داشتم .بلدم.
_ :مزاحمت نميشم .تو فقط آدرس بده.
_ :نه نه چه زحمتي؟ اين لوله كشا يه عالمه پول مي گيرن ،تازه كار خاصيم نمي
كنن .گاز كه نيست اگه نشت كرد خونه ات بره رو هوا .فوقش خيس ميشه ،چشم
داري مي بيني ،يه كم نوارتفلون خرجشه.
كورش لبخندي زد و گفت :حق با توئه .ممنون.
سر به زير انداخت و مشغول غذا خوردن شد .موفق شده بود فكر همكارش را از خانم
ناظمي منحرف كند .اگه حرفي در مي آمد ،شهل خدمتش مي رسيد!
ساعت 5بعد از ظهر از شركت بيرون آمد .خانم ناظمي كه طبق معمول ماشينش را
به پسرش داده بود ،خودش به طرف ايستگاه اتوبوس رفت .كورش با حرص آهي
كشيد و سوار ماشين شد .يك خيابان آنطرفتر ،نزديك اولين ايستگاه اتوبوس بعد از
شركت ،توي يك كوچه پارك كرد .راديو را روشن كرد و سرش به پشتي صندلي تكيه
داد .ربع ساعتي طول كشيد تا در كنارش باز شد و خانم ناظمي سوار شد.
_ :چرا اينقدر دير كردي؟
_ :نتونستم افسانه رو از سرم باز كنم .دلش پر بود .مي خواست راه بريم و كلي درد
دل كنه .به زور ازش جدا شدم.
كورش در حالي كه ماشين را روشن مي كرد ،گفت :از اين موش و گربه بازي هيچ
خوشم نمياد .عين بچه مدرسه ايا بايد كلي قايم موشك كنيم تا بتونيم دو ديقه باهم
حرف بزنيم.
_ :كورش من يه بيوه ام .همينجوري شم كلي حرف پشت سرمه .نمي تونم هرجور
دلم خواست راه برم.
_ :به من چه؟ مي تونستي نباشي .چقدر بهت ميگم بيا زودتر ازدواج كنيم .رضايت
نميدي كه .حال هرمز چي گفت؟
_ :به زور راضيش كردم .تمام اين دو سه روز داشتم حرف مي زدم و دليل مي آوردم.
كلي منت سرش گذاشتم كه ديگه نمي كشم و نمي تونم و تنهايي سخته ،تا رضايت
داده .ولي اين آخرين شرطم نيست .سوريم بايد راضي باشه.
_ :سوري؟ فكر نمي كنم حرفي داشته باشه .ملحظه كار تر از اين حرفاس.
_ :نمي خوام به خاطر ملحظات قبول كنه .دو روز بعد كه روش بهم باز شد ،همه چي
بارم مي كنه.
_ :سوري اين جوري نيست .بهت قول ميدم .دختر خوبيه.
_ :باشه .اگه واقع ًا اينطور باشه حرفي ندارم.
كورش ناگهان روي ترمز زد و داد كشيد :هورااااااااااااااااااااااااااا
_ :ديوونه شدي كورش؟!!! نزديك بود تصادف كنيم! اين چه كاريه؟
كورش خندان گفت :من معذرت مي خوام .ذوق زده شدم .خب ...حال كجا بريم؟
_ :منو خونه پياده كن .كلي كار دارم.
_ :ولي شهل بايد امشبو جشن بگيريم!
_ :جشنتو برو با سوري بگير .باور كن خسته ام .سرم خيلي درد مي كنه .از كار ،از
سر و كله زدن با هرمز ،از فكر اجاره خونه كه داره مدتش تموم ميشه ...دارم ديوونه
ميشم.
_ :همه چي حل ميشه .ازدواج مي كنيم و همه چي درست ميشه.
_ :اميدوارم.
_ :خب بريم يه جا شام بخوريم ،بعد برو خونه.
_ :شام؟ ساعت پنج و نيمه .خواهش مي كنم منو در خونه پياده كن .كار دارم .سه
روزه اصل ً خونه رو مرتب نكردم.
_ :مي خواي بيام كمكت؟
_ :نع .اذيت نكن كورش.
_ :چشم خانومي .حال اخماتو باز كن.
بعد از رساندن شهل ،سوت زنان به طرف خانه راند .خوش و خرم وارد شد و صورت
دخترش را بو سيد .سوري آهي كشيد .اين بو سه بوي خوبي نمي داد .بابا همان
طور كه سيمين بري را بلند مي خواند به طرف آشپزخانه و رفت و ليواني آب ريخت.
روي اُپن خم شد و گفت :بايد باهات حرف بزنم.
سوري در حالي كه خودش را با ناخنهايش سرگرم كرده بود ،گفت :مي خواي با خانم
ناظمي ازدواج كني ،نه؟
_ :تو از كجا مي دوني؟!
_ :اگه ببعيم بودم مي فهميدم .مباركتون باشه.
_ :ممنون .ولي ...نظر تو هم مهمه.
_ :من مخالفتي ندارم بابا .ببخشيد ،بايد برم پيش نيكي.
به سرعت از در بيرون رفت .نيكي دختر همسايه پايينشان بود .نامزد داشت .هفت
سال از سوري بزرگتر بود ،باهم دوست بودند .ولي توي آن موقعيت ،نيكي فقط يك
بهانه بود .خيال نداشت به او سر بزند .پله ها را دو تا يكي بال رفت .لب پشت بام
نشست و به چراغهاي شهر خيره شد .گاهي قطره اشكي آرام روي گونه اش مي
غلتيد.
خاطره ي زيادي از مادرش نداشت .اما صدايش ،بوي تنش ،و لليي شبانه اش خوب
يادش بود .فقط پنج سال داشت كه او را از دست داده بود.
دستي دور شانه اش حلقه شد .با وحشت برگشت .بابا محكم نگهش داشت و گفت:
آروم باش.
سرش روي شانه ي بابا گذاشت .بابا انگار فكر او را خوانده بود .زير لب گفت :مادرتو
خيلي دوست داشتم .خيلي زياد .هيچ كس ،هرگز نمي تونه جاي اونو براي من و تو
پر كنه .شهل هم اينو مي دونه و خيال نداره اين كارو بكنه .اون فقط مياد تا كمبود يه
زن رو تو خونه جبران كنه .همون طور كه خودش احتياج به يه مرد و يه پشتيبان داره.
پسرشم يكي دو سال مهمونمونه .ليسانس كه گرفت ميره امريكا .من مي دونم اين
زندگي ،زندگي آسوني نخواهد بود .اما حداقل مسئوليت تو كمتره و مجبور نيستي،
وقتي درس داري ،بدوي شام درست كني ،يا وقتي من مهمون دارم ،حاضر به خدمت
باشي .فقط بايد هر دومون آروم باشيم .در مقابل اختلف سليقه ها كوتاه بيايم .شهل
زن بدي نيست ،من و تو و موقعيتمونو خوب درك مي كنه.
سوري چشمانش را بست .دلش مي خواست زمان متوقف ميشد و آنها تا ابد همانجا
و در همان حالت مي ماندند.
****************
عصر روز بعد بابا به ديدن خواهر بزرگش رفت تا او را هم در جريان تصميمش قرار دهد.
انيس خانم با خوشرويي برادرش را پذيرفت و منتظر شنيدن حرفهايش شد .اول از اين
كه برادرش بالخره قصد ازدواج كرده است ،خوشحال شد .اما بعد كه فهميد هيچ كدام
از پيشنهادهاي او را انتخاب نكرده است ،رنجيده خاطر اعتراض كرد.
كورش توضيح داد :آخه آبجي خانوم! شما بين چهار پنج نفري كه اون سر پذيرايي
نشستن ،يكي رو نشون مي كني و ميگي نگاش كن! اون اقدسه .نمي دوني چه زن
خوبيه .خانم ،كدبانو ....آخه خواهر من ،من از كجا بفهمم كدوم يكي شونو ميگي ،به
فرض كه بفهمم ،مگه مي تونم با زني كه فقط يه نظر از دور ديدمش ،واسه يه عمر
زندگي كنم؟ شهل همكار منه .سالهاست كه مي شناسمش .كلي حرف و ايده ي
مشترك داريم .دركش مي كنم .دوسش دارم .سوري هم دوسش داره.
_ :خيلي خب .خبه تو هم! حال اين شهل خانم چند سالشه؟ دختره يا بيوه؟
_ :مطلقه اس .تقريب ًا هم سنيم.
_ :مطلقه؟؟!!
_ :خب آره .خلف كه نكرده .چون نمي خواست مادر پيرشو تنها بذاره ،همراه
شوهرش نرفته امريكا .اونم طلقش داده .البته باهم نمي ساختن.
_ :بچه كه نداره؟
_ :يه پسر بيست ساله داره .يكي دو سال ديگه درسش تموم ميشه ميره پيش
پدرش.
_ :يه پسر؟؟؟؟
_ :آبجي خانم نكنه اينم يه خلفه؟
_ :البته كه خلفه .تو دو وجب آپارتمان مي خواي يه پسر نامحرمو بياري كنار دخترت؟
غيرتت كجا رفته مرد؟!
كورش به دست و پا افتاد .اولين راه حلي كه به ذهنش رسيد پيشنهاد كرد :زياد كه
نمي خواد بمونه .واسه ي اين يكي دو سال يه خطبه ي محرميت مي خونيم.
_ :چي؟!!
_ :يه خطبه مي خونيم كه بهش محرم باشه.
_ :يعني بهش حلل باشه.
_ :خب قرار نيست زنش باشه .مثل خواهرشه ديگه!
_ :غلط مي كني! با اين كار آينده ي دخترتو به باد ميدي.
_ :يعني چي؟ اگه نامحرم باشه غلطه ،اينجوريم باشه غلطه؟!
_ :البته! پسره حق نداره پاشو تو خونه ي تو بذاره.
_ :آبجي خانم پسرشه .نمي تونم بگم با خودت نيارش .تازه فقط يكي دو سال مهمون
ماست .ميره .مادره .دل داره.
_ :اگه خودم دو تا پسر نداشتم ،مي گفتم سوري بياد پيش خودم.
_ :من حاضر نيستم از دخترم جدا بشم .اصل ً به خاطر سوريه كه به اين ازدواج اصرار
دارم .من به شهل اعتماد دارم .مي دونم از دخترم خوب مراقبت مي كنه.
_ :به خاطر سوري ،به خاطر سوري! به خاطر سوريه كه داري آينده شو تباه مي
كني؟
_ :من مي خوام آيندشو تامين كنم .مي خوام مسئوليت خونه و زندگي نداشته باشه
و راحت درسشو بخونه .پسره هم فقط آخر شب مياد خونه و صبح زود ميره .كاري به
سوري نداره.
_ :اسمش كه روش مي مونه.
_ :خواهر من اسم و اين حرفا ديگه قديمي شده .دختراي مدرن امروزي با صد تا پسر
دوست ميشن ،بعد با يكي ديگه ازدواج مي كنن .آب از آب تكون نمي خوره .البته خدا
رو شكر دختر من جزو اون دسته نيست.
بعد در حالي كه از جا بر مي خاست افزود :به هر حال من كاري رو كه گفتم مي كنم.
نه خلف شرعه ،نه خلف عرف .شهل رو كه ببينين به من حق ميدين.
كورش كنار خيابان پارك كرد .به پشتي تكيه داد و گفت :فكر مي كنم بايد يه خطبه ي
محرميتم براي بچه ها بخونيم.
_ :براي بچه ها؟ چرا؟
_ :خب اينا از پدر سوا ،از مادر جدان .با ازدواج ما بهم محرم نميشن .دو وجب
آپارتمانه ...بالخره.
_ :خب واسه سوري خوب نيست.
_ :ازش اجازه مي گيرم.
_ :بعيد مي دونم هرمز راضي بشه.
_ :ببينم اونم واسه آيندش مشكل ميشه؟!
_ :نه ...ولي ميدوني كه هرمز چقدر ياغيه .من ديگه توان حرف زدن باهاش ندارم.
_ :يه قرار شام براي امشب ميذاريم .من با هر دوشون صحبت مي كنم.
_ :ولي كورش مراقب باش هرمز همه چي رو بهم نريزه.
_ :من ميدونم دارم چكار مي كنم .مثل دو تا مرد باهم حرف مي زنيم.
_ :خيلي مراقب باش كورش.
_ :خيالت راحت باشه .هرچي باشه منم يه روزي جوون بودم .هرمز رو درك مي كنم.
سوري به دنبال بابا وارد رستوران شد .اولين بار بود كه قرار بود عزيز دردانه ي شهل
خانم را ببيند .همين كه وارد شدند او را ديد .شهل اشاره اي به هرمز كرد و هر دو
برخاستند .شهل با وجودي كه مي كوشيد لبخند بزند ،اما غرق نگراني بود .هرمز بي
تفاوت و بي حوصله به تازه واردين نگاه كرد .سوري با يك نظر او را برانداز كرد .قد
متوسط ،موي مشكي ،صورت سفيد ،دماغ عقابي تيغه اي و چشمهاي پررنگ خوش
حالتي داشت.
سوري بين بابا و شهل ،روبروي هرمز نشست و سر به زير انداخت.
بابا با شوق و ذوق پرسيد :خب چي مي خورين؟
بعد از سفارش غذا ،مشغول صحبت از اين در آن در شدند .سوري و هرمز مطلقاً حرف
نمي زدند .شهل مي كوشيد با ايما و اشاره به بابا بفهماند كه لطفاً حرفت را بزن.
بابا هم انگار جرات نمي كرد شروع كند .بالخره شهل گفت :كورش مي خواستي با
بچه ها صحبت كني .خب شروع كن.
كورش آهي كشيد .ديگر نه راه پس داشت ،نه راه پيش .راست نشست .سينه اي
صاف كرد .نگاهي به هرمز و سوري كه دو طرفش نشسته بودند ،انداخت .بعد گفت:
مي دونين بچه ها ...نه نه بهتره نگيم بچه ها .هيچ كدومتون ديگه بچه نيستين و بايد
حرف منو خوب بفهمين .حتم ًا مي دونين كه من و شهل سالهاست بهم علقمنديم و
اگر تا حال ازدواج نكرديم ،تنها دليلش آسايش شما بود .حال ديگه بزرگ شدين و ما
هم كم كم پير ميشيم...
كورش چند لحظه اي مكث كرد .پيش خدمت پيتزاها را روي ميز گذاشت .كورش دست
برد كه برشي بردارد ،اما شهل سري تكان داد و اشاره كرد كه برو سر اصل مطلب.
كورش نگاهش كرد و به سختي ادامه داد :خب ما قراره چهار نفري باهم زندگي كنيم
و اميدوارم روزهاي خوش و شادي در پيش داشته باشيم .از اونجايي كه ...با ازدواج
ما ...شما دو تا بهم محرم نمي شين ...ما تصميم گرفتيم ...در صورت رضايت شما...
وقت عقد خودمون ...يه خطبه ي محرميتم واسه شما جاري كنيم كه بتونين باهم مثل
خواهر و برادر زندگي كنين.
آهي كشيد .بالخره گفت!
سوري سر به زير انداخت .هرمز با نوك انگشت پيتزايش را پس زد و بدون اين كه
صدايش بلند شود ،با عصبانيت پرسيد :در مورد من چي فكر كردي آقاي قهاري؟ تو
فكر مي كني من به دخترت نظر دارم؟
كورش با دستپاچگي گفت :نه نه .من اصل ً قصد تهمت زدن ندارم .ولي تو يه خونه
ايم .بالخره سوري مي خواد راحت باشه .نمي تونه كه صبح تا شب روسري سرش
كنه.
_ :مگه من صبح تا شب خونه ام كه روسري سرش كنه؟
بعد برگشت و به مادرش گفت :هي من ميگم ميرم خوابگاه ،هي ميگه تو اون خونه
راحتي .وقتي اينجوري شخصيتمو مي برن زير سوال ،من چي بايد بگم؟
شهل با دستپاچگي گفت :اتفاقي كه نميفته .تو فقط يه امضا مي كني ،همين! فقط
به قيمت يه امضا بذار شده روزي چند دقيقه ببينمت .تو پسر مني ،تنها اميدم...
_ :اگه من قول بدم تمام جمعه ها از تفريح و كارم بزنم ،عوضش صبح تا شب در
خدمت شما باشم حله؟ دست از سر كچل ما برميدارين؟ آقا جون من نمي خوام سر
جووني از تمام تفريحاتم بگذرم و داماد بشم.
كورش گفت :هرمز جان ،من كه نميگم با سوري ازدواج كني .برعكس ،من فقط مي
خوام برادرش باشي .فقط به خاطر حرف مردم .به خاطر اين كه درست نيست كه
اينجوري تو يه خونه زندگي كنيم .از اون گذشته ،چيزي به رفتنت نمونده ،اگه مادرت تو
اين مدتم نبينتت كه يه عمر حسرت به دل مي مونه.
_ :ديروز ميگي مادرت ،امروز ميگي خودت ،فردا چي مي خواي؟ ميشه تقاضاي
آخريتم همين الن بگي؟
_ :اين تقاضا نيست هرمزجان!
_ :اينقدر نگو هرمزجان .من جان تو نيستم.
_ :ببين پسرم...
_ :پسر تو هم نيستم.
_ :آقا هرمز؛ من و مادرت مي خوايم ازدواج كنيم .جدا از علقه ي دو طرفه مون ،من
مي خوام مسئوليت تكفل مادرت رو به عهده بگيرم كه از خونه بدوشي و دربدري و
هزار و يك درد يه زن تنها و بدون پشتوانه نجاتش بدم و اونم مي خواد در مقابل به من
و تنهائيامو و دخترم كمك كنه كه خلء زندگيمونو با حضورش پر كنيم .بنابراين اين يه
تقاضاي صرفاً يك جانبه نيست .ما مشكلت زيادي رو از سر گذرونديم تا به اين مرحله
رسيديم .خواهش مي كنم اشكال تراشي نكن و به حرمت سختيهايي كه مادرت به
خاطر تو متحمل شده ،كوتاه بيا.
هرمز برگشت با لحني بُرّنده پرسيد :نظر شما چيه سوري خانم؟
سوري سر بلند كرد .در حالي كه مي كوشيد بغض گلويش را نگيرد ،گفت :يازده سال
بابا به خاطر من پا روي همه ي اميالش گذاشت .حال اينجوري مي تونم گوشه اي از
محبتاشو جبران كنم ،راضيم.
ظاهراً هرمز خيلي كم آورده بود .سر به زير انداخت و گفت :پس منم ديگه حرف نمي
زنم.
بابا با شوق دست سوري را فشرد و گفت :مباركه! بفرمايين بخورين ،يخ كرد.
سوري مثلث پيتزا را چنان توي دهنش فرو برد كه گوشه اش به زبان كوچكش خورد!
گاز بزرگي زد و سعي كرد بغضش را بدون اين كه اثرش توي صورتش نمايان شود ،به
سختي فرو دهد .به خودش قول داده بود هرچه پيش آمد حرف نزند .ولي نمي
دانست بابا او را هم قرباني مي كند.
***************
كارهاي شركت توي اوج خودش بود .ولي بابا اصرار داشت كه همان تابستان ازدواج
كند .مخصوص ًا كه شهل هم بايد يا اجاره را بال مي برد و يا نيمه ي شهريور خانه اش
را تخليه مي كرد.
خانه بدوشي اثاثيه ي زيادي برايش نگذاشته بود .طي روزهاي بعد ،كم كم وسايلش
را مي آورد .سعي مي كرد با سوري مهربان و خوش خلق باشد .اما سوري همچنان
بي تفاوت بود.
بيشتر روزهايش با كلس و استخر مي گذشت .حتي با بابا هم ديگر زياد حرف نمي
زد .بابا هم مشغولتر از آن بود كه فرصت توجهي به او داشته باشد .هرشب تا ديروقت
مشغول اضافه كاري بود؛ يا اين كه اثاثيه ي شهل را مرتب مي كرد .وسايل اضافي
خودش را بيرون مي برد و سعي مي كرد همه چيز را مثل پازل سرجاي خود بچيند.
خوشبختانه شهل با جشن رسمي مخالفت كرد .وال سوري نمي دانست بايد چكار
كند .از تجسم شهل توي لباس عروسي احساس تهوع مي كرد.
ولي به هر حال خريد و كار و غيره داشتند .تا اين كه در يك تاريخ سعد ،اوائل شهريور
ماه قرار محضر را گذاشتند .از اقوام و همكاران هركس خبر شده بود آمده بود .جمعاً
حدود 30نفر مي شدند.
بابا كت شلوار سورمه اي شيكي با پيراهن آبي روشن و كراوات زرشكي خريده بود.
شهل هم مانتوي شيري بلندي با شال طليي پوشيده بود.
سوري مانتوي كوتاه و شلوار ساده و روسري گره زده اي ،همراه با كفش كتاني ،همه
به رنگ آبي مات پوشيده بود .قيافه ي درهم و گرفته اش شبيه يك بمب آماده ي
انفجار بود.
قيافه ي طلبكار هرمز هم ديدني بود .هرچه بود از ژست و تيپش نمي توانست بگذرد.
يك شلوار مارك لي قهوه اي و با پيراهن كتان چهارخانه ي كرم با خطهاي قهوه اي و
قرمز پوشيده بود .كفشهايش جير قهوه اي بود .ولي جهت ابراز ناخشنودي آستينهاي
پيراهنش را چند دور تا زده بود تا به لباسش حالت غير رسمي بدهد.
عاقد دفتر و دستكش را آماده كرد و با اعلم رضايت طرفين و شهادت شهود ،خطبه را
با قرائت خواند و كورش و شهل را به عقد دائم هم درآورد .كورش با چشماني
درخشان به شهل كه مثل دخترها گونه هايش گل انداخته بود ،خيره شد.
چند لحظه بعد عاقد پرسيد :شما يه عقد ديگه هم داشتين؟
كورش با دستپاچگي گفت :بله حاج آقا .يه صيغه ي دوساله.
عاقد از بالي عينكش او را نگاه كرد و پرسيد :واسه خودتون؟
_ :نخير حاج آقا .واسه دخترم.
بعد برگشت تا سوري را پيدا كند و جلو بياورد .سوري گوشه ي اتاق ايستاده بود و
كف يك پايش را به ديوار تكيه زده بود .بابا بازويش را گرفت و با مهرباني با خود برد.
گويا هرمز اعلم رضايت كرده بود و فقط رضايت او مانده بود .نگاهي به چهره ي
سنگي هرمز انداخت و فكر كرد :بگم نه؟!
حوصله ي ولوله اي كه بعدش توي جمع مي افتاد و احتمال ً آخر سر مجبور بود رضايت
بدهد را نداشت .به آرامي در همان سوال اول بله را داد و به سرعت از اتاق بيرون
رفت .توي كوچه گوشه ي خلوتي پيدا كرد و منفجر شد .اشكش بند نمي آمد.
بعد از نيم ساعت كمي آرام گرفت .بابا هم بالخره همراه جمعيت بيرون آمد و همه را
به صرف نهار در رستوران دعوت كرد.
سوري يك عينك آفتابي بزرگ زد كه چشمهاي متورمش را بپوشاند .به بيني اش
كمي پودر زد و لبهايش را با رژ مليمي پوشاند.
جلو آمد .بابا به آرامي پرسيد :عزيزم ميشه تو با ماشين شهل بياي؟ اونجاست .پرايد
سياه.
با ديدن قيافه ي درهم دخترش زير لب اضافه كرد :مي توني عقب بشيني.
بعد هم خودش به طرف مهمانان رفت و مشغول آدرس دادن شد.
سوري با عصبانيت به طرف پرايد سياه رفت .در عقب را باز كرد .خودش را توي ماشين
انداخت و در را بهم كوبيد.
هرمز با خشونت گفت :هي! اين در ماشين بابات نيست كه اينجوري بهم مي كوبي.
سوري رو گرداند و جوابي نداد.
تمام راه يك كلمه هم حرف نزدند.
وقتي رسيدند سوري بازهم در را بهم كوبيد و پياده شد .بعد هم به سرعت وارد
رستوران شد و صبر نكرد تا غر و لند هرمز را بشنود.
اولين صندلي كه سر ميز رسيد نشست .كنارش يك زن با بيني نوك تيز نشسته بود
كه از همكارهاي بابا بود .زن عينك پنسي اش را بال زد و گفت :واقعاً برات متاسفم
سوري جون .به چه حقي با تو اين كارو كردن؟ اين ناجوونمردا واقع ًا خودخواهن .به بچه
هاي خودشونم رحم نمي كنن .يعني نمي فهمه با احساسات تو چي كار كرده؟
نيگاش كن! چه پزي هم ميده .انگار اورستو فتح كرده! حال مگه اين زنيكه چي داره كه
اينجوري پاره ي جيگرشو به آب و آتيش زده تا بتونه زنيكه رو بياره تو خونه اش...
زن همينطور يك سره غر ميزد .پيش خدمت پيش غذا را روي ميز گذاشت .سوري يك
كاسه ماست پيش كشيد و با چنگال مشغول بازي با آن شد .گاهي چنگال را مي
ليسيد.
زن ادامه داد :وال من ديدم بعد از بله دادنت چه جوري بيرون دويدي و چه اشكي
ريختي .واقعاً حق با توئه .هرچي بگي حقته .نامرد برگشته ميگه بشين تو ماشين
پسره! خجالتم نمي كشه .خوب كردي در ماشينشو بهم كوبيدي .نگو اين خانومه چه
چيزايي رو ديده!دلم برات كباب شد .اين چه كاري بود با تو كردن.
سوري مي خواست بگويد جانا سخن از زبان ما ميگويي! اما زبانش نمي گشت.
سرش پايين بود .زن بي وقفه مي گفت و مي گفت .سوري احساس مي كرد تمام
حرفهايي كه به خاطر علقه و احترام به بابا نزده بود بر زبان آورده است .احساس
سبكي مي كرد .بالخره وقتي نهار را روي ميز گذاشتند ،اينقدر حالش خوب شده بود
كه چلو كباب مفصلي بخورد .هرچند كه زن هنوز هم داشت غر ميزد:
نيگاش كن اين شهل رو! چه عشوه ايم مياد .خجالتم خوب چيزيه .زنيكه سليطه نمي
گه ديگه يه دختر بيس ساله نيست كه! محيط عمومي جلو چشم همه .بابا شرم و
حيا تو شكر!! اه اه اه نگاش كن تو رو خدا!!
سوري كم كم خنده اش مي گرفت .زن ول كن نبود .سوري ناگهان فكر كرد :نكنه اين
زن دلش مي خواسته بابا را تور كنه اما موفق نشده بود و حال به شهل حسودي مي
كنه؟!
ظاهراً كه اينطور به نظر مي رسيد .سوري نگاهي از سر تفريح به او انداخت .اگه اين
با بابا ازدواج مي كرد چقدر روزها از دستش مي خنديد ن
سوري حتي چاي و دسر را هم خورد! خيلي وقت بود كه غذا به راحتي از گلويش
پايين نمي رفت .دايه ي مهربانتر از مادرش هم همچنان غرغر مي كرد .حال رسيده
بود به عمه انيس و بقيه ي فك و فاميل!
بالخره حدود ساعت چهار و نيم بود كه مهمانها رضايت دادند رستوران را ترك كنند.
همگي كم كم بيرون آمدند .دوست جديد سوري )كه سوري حتي زحمت پرسيدن
اسمش را هم نكشيده بود!( با لحني دلسوزانه گفت :طفلك من تو ماشين بابات كه
نمي توني بشيني .به فرضم كه اجازه بده ،مگه مي توني اون زنيكه رو جاي خودت
ببيني؟ حال ديگه عزيزكرده ي باباته! كاش من ماشين داشتم خودم مي بردمت .اصلً
كاش مي تونستم ببرمت خونه .هان مي خواي امشب مهمون من باشي؟
سوري لبخندي زد و گفت :نه ممنون مزاحم نميشم .يه دنيا از ابراز همدرديتون
ممنونم.
بعد هم اين قدر شارژ شده بود كه بدون اشاره ي بابا ،به طرف ماشين هرمز رفت .در
جلو را باز كرد .دستي براي دوست جديدش كه با چشمان از حدقه درآمده نگاهش
مي كرد تكان داد و با ظرافت سوار شد .بعد هم با مليمت در را بست و لبخند زنان به
طرف هرمز برگشت .از گوشه ي چشم هنوز زن را مي پاييد و از تعجبش حسابي
تفريح مي كرد .بي خيال دنيا!! ارزش اين همه غصه خوردن را نداشت.
هرمز بدون اين كه نگاهش كند ،پرسيد :مهندس افراسيابي شستشو مغزيت داده؟
_ :مهندس افراسيابي يعني همين خانومه؟
_ :يعني همون ديوونه اي كه چه حضوراً و چه پاي تلفن گير حرفاش بيفتي ،فاتحه ات
خونده اس!
سوري خنديد و گفت :نه اين دفعه بد نبود .فقط دلم خواست يه كمي خيطش كنم.
_ :كردي؟!!
_ :چه جورم!!
و غش غش خنديد .اما هرمز فقط آهي كشيد و راه افتاد و تا رسيدن به مقصد هم
ديگر حرفي نزد.
جلوي در خانه شهل از هرمز خواست تا كمكش كند كه هديه هايش را بال بياورد.
سوري هم پله ها را دو تا يكي بال رفت و وارد اتاقش شد .بابا ذوق زده دور خانه مي
گشت .سوري حوصله نداشت خانه بماند .از توي اتاقش به اولين كسي كه مي
توانست خانه اش خراب شود زنگ زد و گفت :سلم نسرين جون .خوبي؟ ...ببين
عزيزم براي شام و خواب و صبحانه ي فردا مهمون نمي خواي؟ ...چه خوب! من اومدم.
يك دست لباس اضافه توي كيسه اي كرد و از اتاق بيرون آمد .بو سه ي سريعي به
گونه ي پدرش زد و با لبخند گفت :خب خيلي مباركتون باشه .اگه اجازه بدين امشب
رو مزاحمتون نباشم .ميرم پيش نسرين.
_ :ولي آخه...
_ :ولي آخه نداره بابا جون .نسرين تنهاس خواهش كرده برم پيشش .فردا صبح ميام.
قربونت .شهل جون خداحافظ.
همان موقع هرمز هم به طرف در رفت و گفت :مامان من ميرم پيش داريوش .شب
نميام.
شهل با شرمندگي گفت :خوش بگذره.
كورش گفت :ميشه يه زحمتي بكشي سر رات سوري رو هم برسوني؟
هرمز لبهايش را با نارضايتي بهم فشرد ،ولي چيزي نگفت .سوري به دنبالش خارج
شد .چهره ي هرمز اينقدر ناراحت بود كه سوري گفت :من مزاحمت نميشم .خودم با
مترو ميرم.
هرمز سري تكان داد و بدون حرف رفت.
سوري با حرص تا ايستگاه مترو رفت و نيم ساعت بعد وارد خانه ي دوستش شد.
ولي قرار نبود از درددلش به كسي چيزي بگويد .دلش نمي خواست وسيله ي
تمسخر همسن و سالنش بشود .پس با بگو بخند وارد شد و سعي كرد هرچه
پشت سرش بود فراموش كند.
پدر نسرين اصول ً شب كار بود .مادرش هم پرستار بود و سه شب در هفته شيفت
داشت .آن شب هم نبود .سوري و نسرين به همراه خواهرش نسيم ،آ هنگ جاز
تندي گذاشتند ،تا خود صبح زدند و كوبيدند و ر قصيد ند! سوري ديوانه وار مير قصيد.
انگار تمام حرص و عصبانيت و ناراحتي هايش را توي حركات بي وقفه اش خالي مي
كرد .صبح زود نسرين و نسيم كه خيلي وقت بود جا زده بودند ،خوابشان برد .سوري
هم كم كم خسته شده و احساس ضعف مي كرد .گوشه اي نشست .اشكهايش
آرام و بي صدا روي گونه هايش جاري شد...
نزديك ظهر بود كه به خانه رسيد .همانطور كه با دسته كليدش بازي مي كرد ،پله ها
را بال رفت .جلوي در آپارتمان خواست كليد را توي در بيندازد كه شك كرد .كليد را توي
جيبش گذاشت .مثل بچگيهايش با كف دست سه ضربه ي پي در پي به زنگ زد.
بابا در را باز كرد و با ديدنش از ته دل خنديد.
_ :سلم بابايي
_ :سلم عزيزم .خوبي؟
_ :آره .شما خوبي؟
با وجودي كه انتظارش را داشت ،اما بازهم با ديدن شهل احساس كرد يه ليوان آب
سرد روي سرش خالي شده است .خيلي سعي كرد خنده روي لبش نخشكد .به
زحمت جواب سلم و عليك گرمش را داد .از تاپ قرمز برّاقي كه با وجود ده بيست كيلو
اضافه وزن پوشيده بود ،هيچ خوشش نيامد.
سر به زير انداخت و به اتاق رفت .نيم ساعتي بعد براي نهار صدايش زدند .بيرون كه
آمد ،آيفون زنگ زد .جواب داد .هرمز بود .آهي كشيد .برگشت .هنوز جلويش راحت
نبود .شالي به سرش انداخت و در آپارتمان را باز كرد .هرمز كه تازه بالي پله ها
رسيده بود ،نيم نگاهي به او انداخت و زير لب سلمي كرد .بعد هم با اخم وارد شد.
به بابا و مادرش هم فقط سلم كرد و بعد در سكوت مشغول غذا خوردن شد .چهره
اش درهم و طلبكار بود .سوري هم حال بهتري نداشت .مخصوص ًا كه شهل با لحني
مادرانه كه حال سوري را بهم ميزد ،گفت :وا! چرا رو ميگيري سوري جون؟ هرمز كه
بهت نامحرم نيست ديگه! بردار اين شالو .برش دار ديگه.
و خودش سعي كرد شال را بردارد كه كورش با مليمت گفت :بذار راحت باشه عزيزم.
_ :آخه كورش جان ،نمي بيني هرمز معذبه؟ ناراحته كه سوري ازش رو ميگيره.
هرمز بشقابش را پس زد و در حالي كه به قهر برمي خاست گفت :اي كاش دليلش
اين بود.
حال بيا و درستش كن! شهل خودش را كشت بس كه قربان صدقه ي هرمز رفت و
عذرخواهي كرد؛ اما فايده اي نداشت .هرمز راضي نشد سر ميز برگردد .بالخره هم
بيرون رفت و تنها موفقيت شهل بعد از آن همه زبان ريختن اين بود كه رضايت داد آخر
شب برگردد.
سوري هم بعد از غذا به اتاقش رفت و تا وقت شام بيرون نيامد .وقت شام هم فقط
آمد يك ليوان شير ريخت و با كمي شيريني به اتاقش برد .بعد هم بالخره خوابش برد.
صبح روز بعد اينقدر توي تختش غلتيد تا بابا و شهل صبحانه خوردند و از در بيرون
رفتند .البته بابا قبل از رفتن سري توي اتاق سوري كرد و با او خداحافظي كرد.
عروس و داماد از اين كه كارهاي شركت اينقدر فشرده بوده كه حتي سه روز هم به
آنها مرخصي نداده اند ،خيلي پكر بودند .ولي به هر حال چاره اي نبود.
در كه بسته شد سوري برخاست .ديگر از ماندن توي تخت خواب خسته شده بود.
بدون اين كه نگاهي توي آينه بكند با موهاي ژوليده و لباس خواب بيرون آمد .با ديدن
يك قيافه ي نه چندان آشنا وسط هال اين قدر جا خورد كه جيغ كوتاهي كشيد .هرمز
چرخيد و پشت به او كرد .با عصبانيت غريد :اي خدا بگم اون باباي نفهمتو چيكار بكنه.
سوري به اتاقش برگشت .خودش روي تخت انداخت و با مشت روي بالش كوبيد.
چند لحظه بعد هرمز از پشت در گفت :من دارم بيرون .تا آخر شب نميام .راحت باش.
بعد از اينم سعي مي كنم صبح زودتر برم.
اين بار كه صداي در را شنيد ،مدتي طول كشيد تا دوباره برخاست .لباس عوض كرد.
موهايش را شانه زد و بيرون آمد .اگر قرار نبود به كلس آشپزي برود ،حتماً توي اين
چهارديواري از غصه دق مي كرد .ولي خوبي كلس آشپزي اين بود كه خيلي آرامش
بخش بود .بعد هم كه استخر و خلصه حال و احوال بهم ريخته ي صبحش بهتر شد.
غروب كه رسيد حسابي خسته بود.
************
مدرسه ها باز شد .كلس آشپزي و استخر به ناچار تعطيل شد .سوري سال سوم
دبيرستان بود .صبح تا دو و نيم بعدازظهر مدرسه بود .طبق عادت چند ساله هر روز
ساعت سه بابا زنگ ميزد تا مطمئن شود كه دخترش سالم رسيده است .قبل از
اولين روز ،سوري با بدبيني فكر مي كرد كه بابا با ديدن شهل رسمش را فراموش
كرده و اين يك تلفن را هم از دخترش دريغ مي كند .اما خوشبختانه بابا فراموش نكرده
بود و از اولين روز مدرسه ،تلفنهاي دوستانه اش شروع شد .سوري كه وقت آزاد
ديگري پيدا نمي كرد كه با بابا راحت حرف بزند از اين چند دقيقه نهايت لذت را مي برد.
**************
نزديك يك ماه از ازدواج بابا مي گذشت .هرمز طبق قولي كه داده بود ،نزديك نيمه
شب مي آمد و قبل از هفت صبح از خانه بيرون ميزد .اصرار و دعوت مادرش براي اين
كه شام كنارشان باشد فايده اي نداشت .هرشب شهل غذاهاي مورد علقه ي هرمز
را مي پخت و مي آراست بلكه پسرش سر مهر بيايد .اما هرمز به اندك بهانه اي
بشقابش را پس ميزد و به گوشه ي تخت خوابش سر سه گوشي ديوار پناه مي برد.
لب تاپش را روي پايش مي گذاشت و غرق دنياي مجازي ميشد.
سوري هم حال بهتري نداشت .اما سعي مي كرد با يك لبخند زوركي توجهات را از
خودش دور كند .حوصله ي شهل را نداشت.
بالخره شهل از آن همه توجه به هرمز خسته شد و به توصيه ي يك مشاور او را به
حال خود گذاشت.
آن شب اتفاق ًا هرمز قبل از ساعت يازده رسيد .شهل كه به شدت از آمدنش خوشحال
بود ،تمام تلشش را مي كرد كه به روي خودش نياورد .تصميم گرفته بود براي فردا
شب به ميل خودش و بابا ،كوفته تبريزي درست كند .مواد آماده شده را توي هال آورد
تا آنها را گرد كند.
تلويزيون روشن بود .سوري توي اتاقش فيزيك مي خواند .با شنيدن موزيك آشنايي،
كتاب را روي تخت رها كرد و از اتاقش بيرون آمد .اين فيلم را با بابا توي سينما ديده
بود .چقدر آن گردش دو نفره خوش گذشته بود .روي مبل نشست .بدون توجه به بقيه
به تلويزيون خيره شد.
شهل هنوز داشت برنج و لپه و سبزيش را توي كاسه هم ميزد .يك دستش قاشق
بود و دست ديگرش را دور شانه ي بابا حلقه كرده بود .سوري سعي مي كرد نگاه
نكند .منزجر بود .احساس تهوع مي كرد .چند دقيقه بعد بابا هم دستش را دور شانه
ي شهل انداخت و قاشق را گرفت و مشغول هم زدن شد.
سوري ديگر طاقت نياورد .با ناراحتي برخاست و به اتاقش برگشت .هنوز با بلتكليفي
وسط اتاق ايستاده بود ،كه در پشت سرش باز و بسته شد .يك لحظه فكر كرد ،بابا
آمده تا از دلش دربياورد .اما با ديدن هرمز وا رفت .سر به زير انداخت .هرمز چند لحظه
اي پشت سرش ايستاد .بعد جلو آمد و بالشش را كنار زد و روي تختش نشست و به
ديوار تكيه داد .زانوهايش را جمع كرد ،به سقف خيره شد و آهي از ته دل كشيد.
فقط عرض تخت به ديوار چسبيده بود .سوري انتهاي تخت نشست و آرنجهايش را
روي زانوهايش گذاشت و چانه اش را روي دستهاي گره كرده اش.
هرمز پايش را دراز كرد و با دلخوري گفت :نمي دونم كي عادت مي كنم.
سوري همانطور كه به فرش چشم دوخته بود ،جواب داد :تو كه وضعت خوبه ،تا بياي
عادت كني وقت رفتنته .من چي؟ حال حالها مهمونشونم.
هرمز شانه اي بال انداخت و گفت :از كجا معلوم؟ شايدم ازدواج كردي و رفتي.
_ :ازدواج كنم؟ از چاله به چاه بيفتم؟ ولم كن.
هرمز كتاب فيزيك را برداشت و بحث را عوض كرد :فيزيك دوست داري؟
سوري من و مني كرد و جواب داد :نه .يه دبير مزخرف داريم كه تو اين سه سال
هيچي ازش ياد نگرفتم .آخر ترمم الكي نمره ميده كه درصد قبوليهاشو بال ببره.
_ :واسه كنكور مي خواي چيكار كني؟
_ :نمي دونم .اصل ً دلم نمي خواد بهش فكر كنم .از فيزيك بدم مياد.
_ :مجبور بودي بياي رياضي فيزيك؟
_ :بابا گفت.
هرمز با حرص نفسش را بيرون داد .غرغر كنان گفت:حال اگه دخترش مهندس نشه،
اين مملكت لنگ ميمونه؟
_ :نمي دونم .تو چي؟ فيزيك دوس داري؟
هرمز همانطور كه كتاب را ورق ميزد ،جواب داد :بدم نمياد.
_ :ميشه درس اولي رو برام توضيح بدي؟
هرمز كمي روي تخت جابجا شد تا جايي كنار ديوار به اندازه ي سوري پيدا كند .بعد
گفت :بيا ببينم چقدر يادمه.
سوري دفتر و قلمش را برداشت و كنارش نشست .به شدت خودش جمع كرده بود و
ناراحت بود .اما هرمز با چنان بي خيالي اي مشغول درس دادن شد كه سوري چند
لحظه بعد غرق فيزيك شده بود .هرمز مي گفت و سوري كه دفترش را روي پايش
گذاشته بود ،تند تند يادداشت برمي داشت .تازه داشت كمي فيزيك را درك مي كرد و
اين فهميدن خيلي لذت بخش بود.
بين درس سوري كه داشت يادداشت مي كرد ،هرمز اشاره كرد ببين اين يكي
مسئله...
سوري داشت سمت چپ دفترش كه به طرف هرمز بود ،يادداشت مي كرد و هرمز
دستش را از روي شانه ي او رد كرد و به يك مسئله سمت راست دفتر اشاره كرد.
هيچ قصد ديگري هم نداشت .اما درست در همين لحظه در اتاق كامل ً باز شد و بابا
غضبناك نگاهشان كرد .هرمز جا خورده و عصباني سر بلند كرد .نگاه بابا چنان
سرزنش آميز بود كه هرمز كتاب را پرت كرد و از جا برخاست .سوري هاج و واج مانده
بود .چشمهاي بابا و هرمز شعله مي كشيد و سوري دليل اين همه عصبانيت را نمي
فهميد .بابا اشاره اي به هرمز كرد كه برو بيرون .ولي اينقدر عصباني بود كه چيزي
نگفت .هرمز هم حال بهتري نداشت .مي خواست از خانه بيرون برود كه شهل به زور
جلويش را گرفت و نگذاشت.
بابا به سوري هم با لحني تند گفت :ديروقته بگير بخواب.
سوري برخاست .كتابش را از روي زمين برداشت و با ناراحتي آماده ي خواب شد.
شب دير خوابش برد و صبح هم دير بيدار شد .به سرعت لباس پوشيد و دست و
رويي شست و از خانه بيرون زد .توي مدرسه هم نگران و درهم بود .تنها اميدش اين
بود كه امروز سر كلس فيزيك براي اولين بار خودي نشان مي دهد .اما دبير فيزيك
نيامد و چون دو زنگ آخر هم ورزش داشتند ،بچه ها از خدا خواسته كلس را منحل
كردند و از مدرسه بيرون زدند .اصرار و التماس ناظم براي نگه داشتنشان به جايي
نرسيد.
سوري عصباني به طرف خانه رفت .سر راه به هر سنگريزه يا آشغالي لگد ميزد و
حرصش را خالي مي كرد .وقتي رسيد ،پله ها را با خشونت بال رفت و در را با كليد باز
كرد .از حرصش از همان دم در شروع كرد .در حالي كه زير لب غرغر مي كرد ،كيفش
را انداخت .بعد هر لنگه از كفشهايش گوشه اي پرتاب شد .بعد مقنعه و بعد از آن
نوبت به مانتويش رسيد كه در آورد .در اتاقش را با لگد باز كرد و مانتويش را روي تخت
پرت كرد.
صدايي از پشت سرش گفت :هي! دختر چه خبرته؟
سوري با لب و لوچه ي آويزان برگشت و بدون اين كه نگاهش را از روي سينه ي هرمز
بالتر بياورد ،گفت :سلم.
_ :عليك سلم .چته؟
_ :دبير فيزيك نيومد.
_ :خب به درك! مدرسه رو بيخيال شدي ،غصه ات چيه؟
سوري با عصبانيت گفت :ولي من اين همه درس خونده بودم ،به خاطر كار نكرده تنبيه
شده بودم ،دلم خوش بود ،تو مدرسه تشويق ميشم .اما نيومد ن
هرمز خنديد .سوري سر بلند كرد و با حيرت نگاهش كرد .هرمز بين خنده اش پرسيد:
ديگه چيه؟ چرا اينجوري نگاه مي كني؟
سوري كمي از رو رفت .سر به زير انداخت و زير لب گفت :نمي دونستم بلدي بخندي.
_ :هان؟!!
_ :هيچي...
بعد به سرعت رد شد تا شلوغ كاريهايش را جمع كند .كفشهايش را توي جاكفشي
گذاشت .كيف و مقنعه اش را هم برداشت و وارد اتاقش شد .هرمز به چهارچوب در
تكيه داده بود .سوري با بغض داشت وسايلش را جا ميداد كه هرمز پرسيد :تو كوفته
تبريزي دوست داري؟
_ :اگه مامان جووونت اين همه شيره توش نمي ريخت شايد مي تونستم بخورم .ولي
خيلي ريخت .بعدشم پيشنهاد كرد ،ظهر كه اومدم دو سه تا واسه نهار خودم دم كنم.
عققق .دارم از گشنگي ميميرم .صبحم نرسيدم صبحانه بخورم .راستي تو چرا وسط
روز خونه اي؟
_ :منم اتفاقاً كلسم تشكيل نشد برگشتم .غير از اين كه يه ساعت تو راه رفتن بودم،
يك ساعت برگشتن .دلم مي خواست يه كم بخوابم .ديشب خوابم نبرد.
سوري دهن كجي اي كرد و گفت :ببخشين بي موقع اومدم خونه .من يه چيزي مي
خورم ميرم پيش نسرين.
_ :ولش كن .پريد.
سوري شانه اي بال انداخت و از كنارش رد شد .از توي يخچال لقمه ناني برداشت و
خورد .بعد هم لباسهايش را برداشت و به حمام رفت .وقتي بيرون آمد ،صداي سيمين
غانم توي خانه پيچيده بود و صداي بم هرمز كه همراهي مي كرد:
گل شب بوي من ،ديگه شب بو نميده
كي گل شب بو رو از شاخه چيده
وارد آشپزخانه شد .هرمز همانطور كه آواز مي خواند يك بسته چيپس را باز كرد و
نصفش را توي يك ظرف نسوز ريخت .بعد هم يك ماهيتابه سوسيس با رب گوجه ي
سرخ كرده را روي چيپسها خالي كرد .سوري با تعجب پرسيد :آشپزي مي كني؟!
_ :چيه؟ باباجونت تا حال پاشو تو آشپزخونه نذاشته؟
_ :خب چرا ...ولي به تو نمياد .فكر مي كردم ،لنگ بموني ميري بيرون يه چيزي مي
خوري.
هرمز در حالي كه كشوها را يكي بعد از ديگري مي كشيد ،جواب داد :سر ظهر
چيپس و پنير خوشمزه اين نزديكيا سراغ ندارم .رنده كجاست؟
اما همان موقع آن را پيدا كرد و مشغول رنده كرده پنير روي سوسيسها شد .سوري
پرسيد :اينا رو الن خريدي؟
_ :وقتي ميومدم .گذاشته بودم رو كابينت .نديدي؟
سوري شانه اي بال انداخت و گفت :نه نديدم.
هرمز بالخره كارش را تمام كرد و ظرف را توي ماكروفر گذاشت .بعد ميز را تميز كرد و
سفره را چيد .ساعت تازه يازده و نيم بود كه نهارشان را خوردند.
هرمز در حالي كه حسابي خورده بود ،به پشتي صندلي تكيه داد و گفت :جمع كردن
ميز و شستن ظرفا با تو.
_ :باشه .دستت درد نكنه .عالي بود.
_ :گفتن عاشقي بد درديه ،گفت گشنگي نكشيدي!
سوري خنديد و ظرفها را دم سينك چيد .روي ميز را دستمال كشيد و پاكتهاي چيپس
و سوسيس و پنير را كه هرمز روي كابينت رها كرده بود جمع كرد و بيرون ريخت.
داشت ظرفها را مي شست كه هرمز خداحافظي كرد و بيرون رفت .سوري آهي
كشيد و به كارش ادامه داد.
***************
توي مدرسه بازار bfداشتن داغ داغ بود .هركسي سعي مي كرد رفيق خودش را بهتر
و رفيق همكلسيها را بي كلس و زشت توصيف كند .حتي كمروترين بچه ها به دروغ
هم كه شده خودشان معشوقه ي يك عاشق سينه چاك جا مي زدند و خلصه معلوم
نبود كي راست ميگه و كي دروغ!
سوري تو يك ماه اول سال جزو چاخانهاي مختلفي كه مي گفت شيش تا bfعوض
كرد .حاضر بود هر مزخرفي غير از واقعيت خانه شان را بگويد .محال بود اجازه دهد
هيچ كدام از همكلسيها از سر كوچه شان وارد شوند يا اين كه يك كلمه بگويد كه
حقيقت چيست .هركس مي پرسيد يك قصه اي مي گفت .به هيچ دو نفري هم يك
حرف نمي زد.
در حالي كه واقعاً اينطور دختري نبود .آشفتگي اخير بيچاره اش كرده بود .به هر دري
ميزد كه فكر نكند.
جدا از اين حرفها توي مدرسه كلي طرفدار داشت .هم بين معلمها و هم شاگردها.
همه ي درسهايش غير از فيزيك عالي بود.
دست به قلمش هم حرف نداشت .براي تمام كلس نامه ي عاشقانه مي نوشت و
مي داد تا به اسم خودشان بفرستند P:
آن روز وقتي بيرون آمد ،نسرين ،پسر لغر زردنبويي كنار تير چراغ برق نشانش داد و
گفت :اونو مي بيني؟ اسمش اشكانه .دلش مي خواد با تو دوست بشه .انگار
حسابي دلشو بردي ن
_ :اَه بيخود! خودم يه رفيق دارم ماه! هيكل اين هوا! چهارشونه خوش تيپ! يه
گوشواره هم تو گوش راستشه!!
_ :دس بردار تو هم .كو؟ كجاست اين شواليه ي خوش تيپت؟ نكنه غول چراغ جادو اه
كه يه گوشواره داره؟
_ :آي گفتي! عجيب شبيه اونه.
بعد هم خنديد و راه افتاد .شيما يكي ديگر از همكلسي هايشان گفت :بچه ها
بدوين .اتابك تو مغازه اس .بريم لواشك بخريم بلكه اين بنده خدا دل به من ببازه ن
سوري گفت :اَه اين پسره مو دم اسبي چي داره كه تو ازش خوشت مياد؟ حالم ازش
بهم مي خوره.
_ :موهاش مهم نيست! خودش خوشگله.
سه تايي وارد مغازه شدند .اتابك با لبخند حريصي خوشامد گفت .سوري يك بسته
آدامس خواست .اتابك روي بسته يك تكه كاغذ گذاشت و زير لب گفت :بهم زنگ بزن.
سوري دندان قروچه اي رفت و با اخم بيرون آمد .دوستانش كه چيزي نفهميده بودند
به دنبالش آمدند .همان موقع يك پرايد سياه بوق زد و كنار خيابان ايستاد .سوري با
ناباوري سر خم كرد .واقعاً هرمز بود .هرمز از توي ماشين اشاره كرد سوار شو.
سوري از ذوق از روي جوي پهن كنار پياده رو پريد و با كيفش محكم به ماشين خورد.
خودش خنده اش گرفت .در حالي كه ريسه مي رفت ،در ماشين را باز كرد و گفت:
سلم!
_ :عليك سلم .معلوم هست چكار مي كني؟
_ :نه خيلي معلوم نيست!
سوار شد .با خوشحالي براي دوستانش دست تكان داد .نسرين خم شد و چيزي به
طرفش دراز كرد .سوري يك پا پايين گذاشت و پرسيد :چي ميگي؟
_ :دكمه ات! پرت شد تو پياده رو!!
نگاهي با جاي خالي دكمه ي پايينش كه حسابي جر خورده بود ،انداخت و با خنده
گفت :اككهي جر خورد!!
بعد دست دراز كرد و دكمه را از نسرين گرفت و با خوشوقتي باي باي كرد.
هرمز راه افتاد و گفت :حال من جلوتر جاي پارك نداشتم .تو كه مي تونستي بري از رو
پل بياي!
_ :نه ديگه نميشد .ذوق زده شدم.
_ :دلت خوشه ها!
_ :نمي تونم مثل بعضيا صد سال ماتم بگيرم .منم مي خوام زندگي كنم!
_ :با اين وضع؟
_ :چاره اي هست؟
_ :نه...
_ :راستي چي شد به فكرت رسيد بياي دنبال من؟
_ :اصل ً به فكرم نرسيد! اين كيف قرمزته كه از بيست متري چراغ مي زنه .اومدم جلو
ديدم خودتي ،گفتم سوارت كنم.
_ :جدي؟! عجب كيف خوبي دارم! حال داري مياي خونه؟
_ :نه .مي رسونمت ميرم.
_ :خوب بيا بال باهم نهار بخوريم.
_ :اگه شانس منه بابات سر ميرسه كوفتم ميشه.
_ :از پنجره آشپزخونه كشيكشو مي كشيم نياد.
_ :اگه اومد؟
_ :تو يخچال قايمت مي كنم!
_ :دستت درد نكنه .رسيديم .پياده شو.
_ :حال بيا بال.
_ :نه ديگه مي خوام برم دانشگاه.
_ :باش ...مرسي ...خدافظ.
_ :خداحافظ.
صبح روز بعد بچه ها دوره اش كردند كه اين كي بود .و طبيعت ًا يك قصه ي تازه شروع
شده بود .سوري bfخياليش را تا روي ابرها برد و دل همه را آب كرد.
وقتي بيرون آمد خيلي ناراحت بود .كاش امروز هم هرمز مي آمد و مجبور نبود پياده
برود .گرسنه اش بود و اصل ً حال پياده روي نداشت .ولي مجبور شد لخ لخ كنان تا
خانه بيايد .بي حوصله پله ها را بال آمد و وارد شد.
همين كه در را بست هرمز را ديد كه داشت بيرون مي رفت.
دلخور و نااميد گفت :سلم.
_ :اه سلم .نزديك مدرسه ات كار داشتم ،گفتم ميام سوارت مي كنم.
_ :جدي؟ كاش مي گفتي منتظر بمونم .اصل ً دلم نمي خواست پياده بيام.
_ :ولي من همين الن برنامم پيش اومد كه برم اون طرف .از قبل خبر نداشتم.
_ :باشه .حال اگه عجله نداري بمون نهار بخور.
_ :خوردم .خدا حافظ.
سوري همان طور كه پشت به در ايستاده بود با لب و لوچه ي آويزان گفت :خداحافظ.
**************
دبير فيزيك در پي اعتراضات شديد سال سومي ها ،بالخره عوض شد .دبير جديد يك
زن نسبتاً مسن با بيني نوك تيز و عينك پنسي بود ،كه وقتي با دانش آموزان بي
سوادش روبرو شد ،تقريب ًا شوكه شده بود! غير از چند نفري كه به كمك معلم
خصوصي ياد گرفته بودند و دو سه نفري كه خودشان استعداد خاصي در فيزيك
داشتند ،بقيه فرق سينوس و كسينوس را هم نمي دانستند ،چه برسد به فيزيك !3
آن روز دو ساعت بي وقفه كار كرد و بعد هم اولتيماتوم داد كه بعد ازظهر كلس فوق
العاده داريد و بايد حتماً حاضر باشيد.
بعد از فيزيك دو ساعت ورزش داشتند .اما سوري و نسرين و شيما كه حسابي
خسته شده بودند ،مدرسه را دو در كردند و به كافي شاپ رفتند!
هنوز سر جايشان درست ننشسته بودند كه سه چهار تا پسر وارد شدند .يكي از آنها
داشت با تلفن همراهش حرف ميزد و گاهي غش غش مي خنديد.
سوري با شنيدن صداي آشنايش ،ناباورانه به طرفش چرخيد .با حيرت فكر كرد ،آن آدم
خوشبخت كيست كه هرمز اينقدر صميمانه با او گپ مي زند؟
زياد معطل نشد .چون هرمز بين صحبتش گفت :بابا ...بابايي ...صدا نمياد ...بابا؟...
هان حال خوب شد بگو .آره همه خوبن .النم با داريوش و سپهر اومديم كافي شاپ.
بچه ها بابا سلم مي رسونه.
دوستانش سلم رساندند و يكي از آنها گفت :بگو اين طرفا اومد يه I phone APPLE
واسه من بياره.
هرمز خنديد و سفارش دوستش را رله كرد.
نسرين سر شانه ي سوري زد و پرسيد :چيه سوري؟ چرا ماتت برده؟ مي
شناسيش؟ ببينم اين هموني نيست كه با ماشين اومد دنبالت؟
هرمز حرفش تمام شد و قطع كرد.
شيما گفت :نه اون نيست .غلط نكنم شايانه.
نسرين پرسيد :شايان؟ توصيفاتش به سياوش بيشتر مي خوره.
شيما گفت :نه نه صبر كن ببينم ،هيچي نگو سوري ...اون كه موهاش خيلي سياه
بود فريد بود نه؟
نسرين گفت :نه بابا كامران بود.
داريوش به پهلوي هرمز زد و گفت :صحبت توئه ها!
هرمز روي صندلي چرخيد و برگشت .با ديدن سوري برخاست و جلو آمد .گرچه
ظاهرش آرام ،ولي نگاهش اين قدر ترسناك بود كه سوري توي صندلي مچاله شد و
زير لب سلم كرد.
_ :عليك سلم .اينجا چكار مي كني؟ تو بايد الن مدرسه باشي.
سوري لبهايش بهم فشرد و مثل بچه اي كه آماده ي كتك خوردن باشد ،سر به زير
انداخت.
نسرين با حيرت گفت :ساعت ورزش بود .درس نبود كه! گفتيم يه چيزي بخوريم ،بعد
دوباره بايد بريم كلس فوق العاده فيزيك داريم.
هرمز بدون اين كه يك لحظه نگاه خشمناكش را از سوري برگيرد ،گفت :پاشو بريم.
شيما گفت :ولي...
سوري مثل يك ربات كه فرماني گرفته باشد ،بدون هيچ حالتي از جا برخاست .هرمز
از پسرها عذرخواهي كرد و با سوري بيرون آمد.
نسرين و شيما نمي دانستند چه دسته گلي به آب داده اند!
هرمز در جلو را با سوئيچ باز كرد و سوري را توي ماشين هل داد .بعد نگاهي به اطراف
انداخت و ماشين را دور زد و سوار شد.
سوري كه هنوز نمي فهميد دقيقاً موضوع چيست ،زير لب پرسيد :خودت اينجا چكار
مي كني؟ اين ساعت كلس نداري؟
_ :اتفاق ًا كه ندارم .اما موضوع اين نيست.
_ :ميشه بگي موضوع چيه؟ من چه جرمي مرتكب شدم؟ ....حرف بزن هرمز ...حتي
به يه محكوم به اعدامم ميگن جرمش چي بوده.
_ :زبون به دهن بگير! ميگم بهت .من مي خوام بدونم فريد و شايان و سياوش و
كوفت و زهرمار كين؟
سوري با حيرت ناليد :مسخره بازي بود.
_ :مسخره بازي! زكي! تا نباشد چيزكي ،مردم نگويند چيزها!!
_ :منظورت چيه هرمز؟ چرا تهمت مي زني؟
_ :تهمت؟؟؟ چرا دروغ باشه؟ بابات كه قربونت بره ،ولت كرده اساسي .در عين حال
به دست منم نسپردت .من نگرانتم سوري.
_ :يعني چي؟ من كه خلفي نكردم!
_ :كي مي دونه؟ شايد تا الن نكردي .يعني اميدوارم .بذار رك بهت بگم .دخترا ،اونم
زير بيست سال" ،به جز عده ي اندكيشون كه خيلي مكارن و تو مسلم ًا جزو اون عده
نيستي" ،خرن! خيلي خرن! تا يكي بهشون گفت قربونت برم ،حاضرن باهاش تا آخر
دنيا برن .نمي فهمن يارو به صد تاي ديگه هم همينو گفته .وقتي تو موقعيت تو هم
باشن كه نور علي نور! مادر كه نيست .پدرم فرض كن نيست .صبح تا شب كه
سركاره ،وقتيم مياد چشمش تو دهن ننه ي من! انگار نه انگار دختري داشته .فقط
بلده واسه من غيرت به خرج بده .وال دخترش صبح تا شب خونه نباشه و با هركي
خواست بگرده مهم نيست .شب بياد يه شب بخير به باباش بگه كافيه! اگه تا حالم
صدام در نيومده بود ،به اين اميد بودم كه تو فقط راسته ي راه مدرسه رو بلدي .اما
مي بينم...
_ :داري تهمت مي زني هرمز.
_ :اميدوارم .خدا كنه اينطور باشه .پياده شو.
سوري جلوي در خانه ايستاد .هرمز جلو آمد .كليد را توي در چرخاند و در را باز كرد.
بعد همراهش تا بالي پله ها آمد و بعد از اين كه در آپارتمان را هم باز كرد ،كنار ايستاد
تا سوري وارد شود .بعد خودش وارد شد و در را بست.
چند لحظه بعد هرمز به سردي پرسيد :مدركي داري كه ثابت كنه من دارم تهمت مي
زنم؟
_ :نه! چه مدركي؟
_ :اجازه ميدي اتاقتو بگردم؟
_ :هركار دلت مي خواد بكن.
هرمز وارد شد .سوري به چهار چوب در تكيه داد و نگاهش كرد .هرمز برگشت و گفت:
اول كيفتو بده.
سوري با نگاهي بي حالت كيفش را به طرف هرمز گرفت .هرمز محتويات كيف را روي
تخت خالي كرد و مشغول گشتن بين برگه هاي كتابها و لبلي جيبها و آستر كيف
شد.
چون چيزي پيدا نكرد به طرف كشوي ميز تحريرش رفت كه البته آنجا هم خلفترين
چيزي كه پيدا كرد ،يك رژ لب بود!
در كمد را باز كرد و نگاهي سرسري بين لباسها انداخت .سوري از همان دم در آرام
گفت :هرمز من تو تمام عمرم فقط از يه پسر خوشم اومده.
هرمز به سرعت سرش را از توي كمد بيرون آورد .سوري ادامه داد :و البته اونم حتي
يه بار به من نگفته قربونت برم.
هرمز قدمي به طرفش برداشت .سوري پوزخندي زد و افزود :نگام بكني قبول دارم.
مي خواي دعوا كن مي خواي بخند .قربون صدقه پيشكشم.
هرمز آه بلندي از آسودگي كشيد :ميگم كه خيلي خري!
سوري با همان پوزخند گفت :بيشتر از اين حرفا!
_ :آخه بنده خدا ،نگراني من از عشق و علقه نيست!! از مسئوليتمه .از ترس اون
روزي كه اميدوارم نياد و بابات گناهشو بندازه گردن من .دوسِت ندارم كه مي تونم
اينقدر خشن باشم ،مثل جراحي كه اگه مريضشو دوست داشته باشه ،نمي تونه
چاقوشو راحت فرو كنه ،هرچند كه مي دونه به صلح مريضه .موندني نيستم كه بهت
قولي بدم.
سوري با بي تفاوتي شانه اي بال انداخت .هرمز آهي كشيد و گفت :خيلي خب .تا
وقتي كه اميدوار باشم از من خوشت مياد ،نگرانيم كمتره .بريم نهار بخوريم.
سوري بدون اين كه حركتي بكند ،يا نگاهش را از قالي برگيرد ،گفت :توقع نداري كه
من الن بتونم نهار بخورم؟!
هرمز از نزديك آشپزخانه ،رو گرداند و نگاهي به او انداخت .لحظه اي لبهايش را بهم
فشرد و گفت :اگه كلس فوق العاده داري بايد يه چيزي بخوري ،وال سر كلس كم
مياري .بيا ديگه .به خاطر من نه ،به خاطر كنكورت.
سوري با بي ميلي وارد آشپزخانه شد .هرمز پشت به او داشت غذا را گرم مي كرد.
سوري فكر كرد :خدايا واقع ًا چرا دوستش دارم؟ هيچ احمقي همچو موجود بدخلق و
عبوسي رو دوست نداره ن
همان موقع هرمز برگشت .لبخندي عذرخواهانه زد و گفت :آفرين دختر خوب .بشين
غذاتو بخور ،خودم مي رسونمت.
سوري ناگهان وا رفت .كم آورده بود .وقتي لبخند ميزد برايش مي مرد! به زحمت
قدمي پيش گذاشت .هرمز با خوشرويي صندلي را برايش عقب كشيد و پرسيد :برات
بكشم؟
سوري اينقدر مي لرزيد كه نمي توانست جواب بدهد .هرمز برايش غذا كشيد و
خودش روبرويش نشست و با اشتها مشغول خوردن شد .سوري نفهميد چطور
غذايش را خورد .وقتي به خود آمد ،جلوي مدرسه بود ،كه هرمز گفت :موفق باشي.
**************
صبح روز بعد سوري كه بيدار شد ،متوجه بسته اي كنار بالشش شد .برگشت و
نگاهش كرد .يك جعبه ي صورتي كم رنگ بود با روبان پهن صورتي پررنگ .يك كارت
كوچك با بندي به روبان آويخته بود .سوري نيم خيز شد .با تعجب به جعبه خيره شد.
بابا هديه داده باشد؟ امروز كه خبري نبود! از آن گذشته .اين كارت و جعبه ظريفتر و
شيكتر از سليقه ي بابا بود .كارت را باز كرد.
به رسم عذرخواهي
هرمز
ذوق زده جعبه را باز كرد .يك خرگوش صورتي ناز پشمالو بود كه حدود 15سانتيمتر
ارتفاع داشت.
با هيجان بيرون پريد .سعي كرد بابا متوجه ي حالش نشود .اما بابا خيلي وقت بود در
چهره ي او دقيق نمي شد .وقتش را نداشت.
هرمز هم خانه نبود .دماغ سوخته برگشت .خرگوش را در آغوش فشرد .نگاه ديگري به
كارتش انداخت .بعد جعبه و كارت را به دقت توي كمد جاسازي كرد .با خنده فكر كرد:
خيلي خب هرمزخان ،حال بيا كمدمو بگرد .مدركي كه مي خواي اينجاست!
هرمز را تنها گير نياورد كه خيلي با هيجان تشكر كند .اما با ايما و اشاره سعي خودش
را كرد و هرمزخان هم با التفات فراوان پوزخندي تحويلش داد!
از آن روز به بعد خرگوشش هميشه دستش بود .بابا فقط يك بار متوجه شد و پرسيد:
عروسك كجا بوده؟
_ :دوستم بهم داده.
و تمام!
هرمز كه شاهد بود چشم غره اي رفت و بعد هم كه بابا رفت بخوابد با دلخوري گفت:
من بودم پدر جد دوستتو حاضر مي كردم! حتي نپرسيد كدوم يكيشون!!!
سوري خنديد و گفت :بابا بهم اعتماد داره.
_ :آره .فقط به من بي اعتماده.
سوري سري تكان داد و گفت :سخت نگير.
بعد هم سبك بال رفت تا بخوابد.
****************
جمعه صبح بود .سوري خواب آلود وارد هال شد .بابا لپ تاب و چند تا زونكن و يه
عالمه كاغذ و سي دي و فلپي روي ميز پذيرايي ريخته بود و به شدت مشغول كار
بود .شهل داشت حاضر ميشد كه برود آن سر شهر آرايشگاه .چون شب عروسي
يكي از همكارها دعوت بودند .هرمز هم داشت بندهاي چكمه هايش را مي بست كه
با دوستانش بروند چالوس.
سوري نگاهي به اطراف انداخت و نااميدانه پرسيد :بابا تا ظهر كارت تموم ميشه؟ مي
تونيم بريم بيرون نهار بخوريم؟
بابا بدون اين كه سر بلند كند ،گفت :مي بيني كه كار دارم.
شهل گفت :سوري جون عزيزم ،امروز نمي رسم نهار درست كنم .بابات ميگه تو پن
كيك خوشمزه اي درست مي كني .ميشه لطفاً درست كني؟
سوري با خستگي نگاهش كرد .پن كيك؟ اصل ً حوصله نداشت .دلش مي خواست
فقط بخوابد .ظهر هم بيرون غذا بخورد .تازه كلي درس داشت .ولي رويش نشد ،وقتي
بعد از چند وقت شهل خواسته او آشپزي كند ،بهانه بياورد.
شهل و هرمز رفتند .سوري به آشپزخانه رفت .آخرين باري كه پن كيك درست كرده
بود با بابا بود .يك روز جمعه ي باراني كه دو تايي درست كرده بودند .صداي آهنگ تا
ته بلند بود و خنده هايشان خانه را پر كرده بود .چقدر آن روز خوش گذشته بود!
اما امروز به نظر نمي آمد كه بابا وقت آشپزي يا حوصله ي آهنگ داشته باشد .چهره
اش خسته و درهم بود.
سوري به آشپز خانه رفت .گوشت را بيرون گذاشت تا يخش آب شود .بي حوصله و
كلفه خمير پاته را آماده كرد و مشغول سرخ كردن شد .بعد هم آماده كردن مواد
داخلش و پيچيدن پن كيكها و دوباره سرخ كردن و شستن ظرفها و تميز كردن
آشپزخانه كه شهل روي كوچكترين لكه هايش حساس بود.
كارش بيشتر از سه ساعت طول كشيد .همان موقع شهل رسيد و سه تايي نهار
خوردند .شهل با عجله چند تا خورد و تشكر كرد و به يك آرايشگاه ديگر رفت تا
موهايش را بيارايد .بابا هم كه اينقدر خسته بود كه فقط خورد و رفت.
سوري ماند و ميز بهم ريخته و ...
آهي كشيد .به زحمت ميز را تميز كرد و هر چيزي را جا داد و ظرفها را شست و
بالخره بيرون آمد .روي مبل نشست .زانوهايش را به بغل گرفت و به بابا كه غرق كار
بود خيره شد .دلش برايش تنگ شده بود .براي روزهاي دو نفريشان...
نشسته خوابش برد كه با صداي شهل از خواب پريد.
_ :كورش! تو كه هنوز لباس نپوشيدي!! مي دوني چقدر راهه؟! يك ترافيكي هم
هست كه فردا صبحم نمي رسيم .زود باش ديگه.
_ :بذار اينو تمومش كنم.
_ :بسه كورش .اذيتم نكن .من با اينا تعارف دارم .زشته نريم.
_ :خب تو برو.
_ :يعني چي تو برو؟ نميشه كه بدون تو برم .پس فردا تو شركت هزار تا حرف
واسمون در ميارن!
_ :بيكارن به خدا .من كه كار دارم برو.
_ :نمي شه كورش بلند شو.
_ :خيلي خب .يه دقه صبر كن...
غرغر هاي شهل كم كم بيشتر ميشد.
_ :هميشه همين كارو مي كني .هر وقت مي خوايم بريم جايي آبرومو مي بري.
_ :نه اين كه تو واسه ما آبرو گذاشتي! برگشتي به خاله جان پر فيس و افادت ميگي
شوهرم زير دست منه .خاله ات فكر كرد من آبدارچيم!
_ :تو چي؟ به اون خواهر از خود راضيت.....
سوري با حيرت نگاهشان مي كرد .باورش نميشد كه دعوا كنند .نامردي هم نمي
كردند .تمام دلخوريهاي گذشته را هم از بايگاني بيرون مي كشيدند و تازه مي كردند.
هرمز وارد شد .توي آن سر و صدا هيچ كس متوجه ي ورودش نشد .يك وقتي سوري
برگشت و ديد كه هرمز نگران دم در ايستاده است .با اشاره از سوري پرسيد :چي
شده؟
سوري شانه اي بال انداخت و اشاره كرد :نمي دونم.
بالخره بعد از نيم ساعت جر و بحث ،شهل بابا را بلند كرد و لباسهايش را حاضر كرد و
مجبورش كرد بپوشد .بعد هم كراواتش را روي زانويش گره زد و گردن بابا انداخت.
وقتي كه خواستند بروند ،بابا تازه هرمز را ديد .دوباره برافروخته شد و پرسيد :تو اينجا
چكار مي كني؟
هرمز شانه اي بال انداخت و گفت :مي خواستيم به ترافيك نخوريم زود اومديم.
_ :شما غلط كردين زود اومدين!
_ :كورش!! يعني چي؟ اينجا خونه ي اونم هست! ما باهم توافق كرديم.
_ :بله .ولي وقتي من خونه باشم .نه وقتي كه دخترم تنهاست.
هرمز دندان قروچه اي رفت و جواب نداد.
شهل گفت :هرمز خسته اس .مي خواد استراحت كنه .سوري مي تونه با ما بياد.
_ :سوري بايد درس بخونه .از صبح به خاطر خرده فرمايشات شما هيچي نخونده.
هرمز كه تازه بند كفشهايش را باز كرده بود ،خم شد دوباره آنها را بست و گفت :من
ميرم پيش داريوش .شب نميام.
شهل با دستپاچگي گفت :نه عزيزم بيا تو .بايد استراحت كني.
_ :خسته نيستم.
و به سرعت بيرون رفت .بابا در حالي كه به دنبال شهل خارج ميشد گفت :عزيزم
درساتو بخون.
سوري سري تكان داد و خداحافظي كرد .در كه بسته شد ،خرگوشش را روي پايش
نشاند و گفت :مي بيني؟ من و موندم و تو ...خدا كنه كارشون به طلق نكشه .من
تحمل عواقبشو ندارم ن
بعد آهي كشيد و غرق فكر به خرگوش خيره شد.
كليد توي در آپارتمان چرخيد .سوري برگشت .هرمز وارد شد .سوري با تعجب پرسيد:
تو نرفتي پيش داريوش؟
_ :آخر شب ميرم.
_ :مي دونم از بابا دلخوري ولي...
_ :بيخيال .من به خاطر دلخوريم برنگشتم .بپوش بريم بيرون.
_ :كجا؟!
_ :صفا سيتي! دق كردي از صبح تا حال .زود باش .خيابونا خيلي شلوغه.
سوري ذوق زده برخاست .نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و با شيطنت پرسيد :اينم
برمي گرده به همون حس مسئوليتتون؟
_ :دقيقاً! بدو تا پشيمون نشدم.
سوري خنديد و به سرعت به اتاقش رفت .چند دقيقه بعد حاضر و آماده دم در ايستاد.
هرمز كه داشت با موبايلش بازي مي كرد ،بدون اين كه سر بلند كند ،نگاهي به او
انداخت .بعد از جا برخاست و موبايلش را توي جلدي كه به كمرش بود ،جا داد.
باهم بيرون آمدند .هرمز پشت رل نشست و گفت :بابات گفت خونه نباشم .چيزي در
مورد اين كه باهم نريم بيرون كه نگفت ن
سوري خنديد و گفت :ولي گفت من درس بخونم.
_ :درس هم مي خوني .مي ريم يه شامي مي خوريم برمي گرديم باهم درس مي
خونيم.
شام خوردند .گردش كردند و حسابي خوش گذشت .البته فرصت درس خواندن نشد.
چون هوس شهربازي كردند و كلي طول كشيد تا برگردند .آخر شب سوري را جلوي
خانه پياده كرد و خودش طبق وعده پيش داريوش رفت.
سوري تازه لباس عوض كرده بود كه شهل و بابا وارد شدند .بابا با دلسوزي پرسيد :تو
هنوز بيداري؟
سوري لبخندي زد و گفت :دارم ميرم بخوابم!
*****************
امتحانات پايان ترم فرا رسيد .بابا با لحني كه انگار دارد به هرمز لطفي مي كند از او
خواست شبها زودتر بيايد و توي هال در حضور بابا ،با سوري درسهايش را تمرين كند.
هرمز هم كه حسابي بهش برخورده بود ،گفت چون خودش هم امتحان دارد ،بيست
روزي نمي خواهد خانه بيايد .پيش داريوش مي رود كه توي اتاق شخصي او
آسايشي براي درس خواندن داشته باشد!
بابا حسابي كم آورده بود ،ولي چيزي نگفت .فقط شهل با التماس از هرمز خواست
گاهي به خانه بيايد ،كه هرمز گفت ترجيح مي دهد در ساعت اداري توي شركت به
ديدنش برود.
ديگر جاي هيچ صحبتي نبود .هرمز وسايلش را جمع كرد و رفت.
سوري ماند و درسها و دلتنگيهايش كه هرروز بيشتر ميشد .هرمز اينقدر به او رو نمي
داد كه حتي شماره موبايلش را هم نداشت.
ده روز گذشته بود .ديگر طاقتش طاق شده بود .سر شب بابا و شهل مشغول
تلويزيون تماشا كردن بودند .سوري گشتي دور خانه زد .موبايل شهل را توي آشپزخانه
پيدا كرد .با ترس و لرز برش داشت و به اتاقش برد .صداي قلبش را به وضوح مي
شنيد .اگر ناگهان كسي زنگ مي زد ،هيچ توضيحي ،آن هم در حضور بابا نداشت.
شماره هرمز را پيدا كرد و با دستي لرزان توي دفترش يادداشت كرد .بعد هم به
سرعت گوشي را به آشپزخانه برگرداند.
دوباره به اتاقش برگشت و روي تخت افتاد .مدتي طول كشيد تا كمي آرام گرفت.
روز بعد امتحان داشتند .ساعت 10امتحان تمام شد و با نسرين و شيما بيرون آمدند.
نسرين پرسيد :بچه ها بريم كافي شاپ؟
سوري دستپاچه گفت :نه من نميام .خونه كار دارم.
نسرين پرسيد :چيه؟ نكنه از اون دوس پسر خوش تيپت مي ترسي؟
شيما گفت :مي خواين بريم يه جاي ديگه .سر برسه حال نميده.
سوري سري تكان داد و گفت :اگه فكر مي كردم مياد ،حتم ًا ميومدم .ولي الن بايد
برم خونه .خدافظ
شيما ابرويي بال انداخت و از نسرين پرسيد :چشه اين؟
نسرين شانه اي بال انداخت و گفت :چه مي دونم.
سوري از سر كوچه شروع به دويدن كرد .پله ها را دو تا يكي بال رفت .خدا خدا مي
كرد هرمز سر امتحان نباشد و بتواند چند دقيقه اي با او حرف بزند.
بدنش از هيجان مي لرزيد .كليد را توي در خانه انداخت و وقتي كه هرمز را وسط هال
ديد ،جيغش درآمد :سلااااااااااااام
هرمز با تعجب گفت :عليك سلم
سوري عصبي خنديد و گفت :دلم خيلي برات تنگ شده بود!
_ :متشكرم.
_ :خوبي؟
_ :ممنون .تو خوبي؟
_ :الن كه خيلي خوبم .ديشب به زحمت شمارتو پيدا كردم .النم تا خونه دويدم كه
بيام بهت زنگ بزنم...
هرمز كه يك ليوان چاي هم دستش بود ،روي مبل نشست و بدون اين كه نگاهش
كند ،پرسيد :خب چي مي خواستي بگي؟
سوري نگاهش كرد .كمي وا رفت .هرمز نه دلتنگ بود و نه علقمند ...سوري كيفش
را برداشت و به طرف اتاقش رفت.
_ :پرسيدم چي مي خواستي بگي؟
_ :هيچي.
بعد مكثي كرد و زير لب خواند:
گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم
چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي
بعد با دل شكسته وارد اتاقش شد .كيفش را كنار ديوار رها كرد و مقنعه را از سرش
كشيد .هرمز جلو آمد و در حالي كه به چهار چوب در تكيه مي داد ،گفت :من همچو
دلي نمي برم كه غصه هاتو فراموش كني .شكايتي داري بگو .چي شده؟
سوري بدون اين كه برگردد ،سري تكان داد و گفت :هيچي .خبر تازه اي نيست.
بعد جلوي آينه نشست و مشغول شانه زدن موهايش شد.
هرمز مكثي كرد و بعد به هال برگشت .چند دقيقه بعد هم خداحافظي كرد و بيرون
رفت.
سوري به اشكهايش اجازه داد جاري شوند.
***************
حدود ده دقيقه بعد ،توقفي كرد و يك دختر و پسر به سرعت سوار شدند .پسر قبل از
اين كه بنشيند ،گفت :سلم .وووووه خيلي سرده!
هرمز گفت :عليك سلم .تو كه از اينجا سردته ،چه جوري مي خواي بياي برف بازي؟!
_ :يه كاريش مي كنيم.
دختر پشت سر سوري نشست و با لبخندي به پهناي صورت سلم كرد .سوري
برگشت و با خجالت جوابش را داد .هرمز هم جواب كوتاهي داد .بعد پسر گفت :به!
چشممون روشن! آقا هرمز نمي خواي معرفي كني؟
_ :فرصت دادي تو؟
_ :خب بگو! اصل ً من لل! آ..آم.
و دستش را روي دهانش گذاشت.
هرمز گفت :ايشون هومن و اوشون...
هومن گفت :عشقم شيوا ن
شيوا لبخندي از سر رضايت زد.
هرمز اضافه كرد :همكلسيامن.
هومن گفت :اصل مطلب رو نگفتي!
هرمز تبسمي كرد و نگاهي به سوري انداخت .سوري احساس مي كرد كه هرمز در
بيان نسبتش مردد است .لبخندي زد و گفت :منم سوري ام.
هومن گفت :پس بالخره اومدي قاطي مرغا!!
_ :آوردنمون!
_ :اي خدايش بيامرزد اون كه چنين هنري كرد!
هرمز پوزخندي زد و جوابي نداد.
هومن به سوري گفت :در توضيح فرمايشتم ،سوري خانوم ...اين آقا هرمز شما از
سرسختي به سنگ خارا گفته تو نيا من هستم! ولي نمي دونم ماشال هزار ماشال
)ما كه بخيل نيستيم( اين قوه ي جاذبه رو از كجا مياره كه من با اين لودگي و دنبال
رفيق گشتن تو اين دو سه سال دانشگاه نتونستم به اندازه ي اين دوست پيدا كنم!
دختر و پسر براش سر و دست مي شكننا! آقا هم تو روش ميگم ...اينقدر از خودراضيه
كه محل خرس پشمالو! به كسي نميده!
هرمز گفت :بشكنه اين دست كه نمك نداره! پسر كي تو رو تو سرما سوار كرد؟!
خجالتم خوب چيزيه!!
_ :حال من يه كمي پياز داغشو زياد كردم تو به خود نگير! مي خواستم به سوري
خانم بگم خيلي هنر كرده تورت كرده .بره افتخار كنه كه اولين نفره!
شيوا گفت :چيه؟ خوبه همه مثل تو باشن را برا دوس دختر عوض كنن؟
هومن گفت :بفرما! اينم از شانس ما! اين دختره هم تو زرد از آب دراومد .همه كشته
مرده ي هرمزخانن!
هرمز گفت :حسود نياسود!
_ :نه من موندم اين سركار خانم چه لعبتيه كه دلتو برده؟
_ :تا پيادت نكردم خفه شو.
هومن تو دهن خودش زد و گفت :چشم .من خفه!
شيوا خنديد و سوري با خجالت سر به زير انداخت.
هومن گفت :هي پسر اين آهنگ چيه؟ شيوا بده اون سي دي تو.
شيوا سي دي اي از توي كيفش درآورد و هرمز بدون حرف ،سي دي را عوض كرد.
هومن هم دوباره مشغول لودگي شد .تا آخر راه سوري دلدرد گرفته بود بس كه
خنديده بود .اما هرمز به جز چند تا تبسم جزئي عكس العملي نشان نداده بود.
بالخره رسيدند .محل قرارشان بيرون شهر ،جائي توي دامنه ي كوه بود .ده بيست
نفري بودند .سوري بين آنها ،سپهر و داريوش را شناخت.
همه دانشجو بودند و تنها غريبه بينشان سوري بود كه هرمز خيلي هم اجازه نميداد با
جمع صميمي شود و بهر طريقي او را كنار نگه مي داشت .ولي نه اين كه مانع بازيش
شود .با دوستهاي هرمز كلي بهم گلوله برفي پرت كردند و يك آدم برفي بزرگ هم
ساختند .به سوري حسابي خوش مي گذشت و با تمام وجود ممنون هرمز بود .كلي
هم از اين كه غرورش را زير پا گذاشته بود و دوباره از او خواهش كرده بود ،خوشوقت
بود ن
براي نهار جايي همان نزديكي ديزي خوردند .بعد از چايي و قليان ،دوباره رفتند برف
بازي .سوري كمي توي دامنه ي كوه بال رفت تا برف بيشتري پيدا كند .داشت براي
خودش چند تا گلوله برفي درست مي كرد تا مهمات داشته باشد D:
هرمز بال آمد و نزديكش ايستاد .سوري برگشت و يك گلوله به طرفش پرت كرد .هرمز
سرش را كج كرد و گلوله به خطا رفت .بعد بدون لبخند جلو آمد و پرسيد :ديگه بريم؟
سوري گفت :يه كمي ديگه .خواهش مي كنم .من بايد حال اين شيوا رو بگيرم.
_ :دفعه بعدم مي توني حال شيوا رو بگيري.
سوري با هيجان پرسيد :يعني بازم منو مياري؟
_ :اگه الن بياي بريم.
_ :باشه اومدم.
كمي كج شد تا سر بخورد .اما زاويه را اشتباه كرد و خودش گلوله شد و تا پايين
غلتيد .هرمز وحشتزده دنبالش دويد و داد زد :بگيرينش!
داريوش برگشت و با تعجب به توپي كه مثل بهمن سرازير شده بود و مستقيم به
طرفش مي آمد نگاه كرد .سپهر شانه هاي داريوش را گرفت كه او نلغزد ،گفت:
دارمت ،بگيرش.
داريوش هم سوري را دو دستي چنگ زد .هرمز خودش را رساند و كنارش زانو زد.
سوري به زحمت چشمانش را باز كرد و با ديدن نگراني هرمز ،به زحمت گفت :نترس.
به بابا ميگم تقصير خودم بوده.
هرمز آهي كشيد و زير لب گفت :ديوونه.
شيوا جلو آمد و گفت :بهش دست نزنين .من آموزش كمكهاي اوليه ديدم .بلدم .برين
كنار.
داريوش و سپهر عقب رفتند و شيوا كنارش زانو زد و پرسيد :كجات درد مي كنه؟
سوري نگاهش كرد .ناي حرف زدن نداشت .از فرط سرما فكر مي كرد حتي زبانش
هم يخ زده است .تمام بدنش درد مي كرد.
شيوا پرسيد :كسي تو ماشين يه پتو داره؟ بايد برسونيمش بيمارستان.
پتو را آوردند .شيوا به هرمز ياد داد كه چطور كمكش كند و دوتايي سوري را روي پتو
گذاشتند و با كمك داريوش و هومن و سپهر با احتياط فراوان سوري را به ماشين
رساندند و همگي راهي بيمارستان شدند .جلوي بيمارستان هم دو سه نفر دنبال
برانكارد رفتند و سوري را كه ناله اش قطع نميشد به دكتر رساندند .دكتر دستور
عكس از دست و پا و ستون فقرات داد.
هرمز رنگ به صورت نداشت و توي آن سرما ،مرتب عرق پيشانيش را خشك مي كرد.
سوري هم مطمئن بود كه هرمز فقط نگران جواب باباست و هيچ علقه اي به او ندارد!
هرمز همه را به غير از داريوش ،با كلي تشكر راهي خانه هايشان كرد و خودش دنبال
بقيه ي كارهاي سوري رفت .نتيجه عكسها اين بود كه پاي چپ مو برده و دست
راست شكسته و كمر هم دچار ضرب ديدگي شده بود.
دكتر دست و پا را گچ گرفت و چون بيمارستان تخت خالي نداشت ،راهي خانه شان
كرد .هرمز با كلي دوندگي موفق شد يك آمبولنس براي رساندن سوري پيدا كند.
چون مريض خطرناكي نبود ،هيچ كس غير از راننده همراهشان نيامد .داريوش هم
ماشين هرمز را آورد.
به سوري مسكن زده بودند .دردش تخفيف پيدا كرده و زبانش سنگين شده بود .تا
حدودي آن چه مي گذشت را درك مي كرد ،اما نمي توانست حرف بزند .هرمز توي
آمبولنس كنارش نشست .دست چپش را كه سالم بود و فقط مقداري خراشيدگي
داشت ،توي دو دستش گرفت و سعي كرد گرمش كند .لبخند آرامش بخشي به لب
داشت .خم شد پيشاني سوري را براي اولين بار بو سيد .سوري دلش مي خواست
تا ابد مريض بماند.
به دو عالم ندهم لذت بيماري را گر طبيبانه به بالينم آيي
****************
كم كم خوابش برد .هرچه سعي كرد نتوانست مقاومت كند و بيدار بماند .بالخره
وقتي كه داشتند از روي برانكارد برش مي داشتند ،از درد بيدار شد.
بابا بالي سرش بود .عصباني و نگران بود و سعي مي كرد به دقت جابجايش كند.
هرمز هم زير كمر و زانوهايش را گرفته بود .با احتياط او را روي تخت گذاشتند.
سوري چشم گرداند .روي تخت هرمز توي هال بود .بابا همين كه از جا گرفتن او روي
تخت مطمئن شد ،برگشت و به تندي از هرمز پرسيد :اينه رسم امانتداري؟
سوري به زحمت دست بابا را گرفت و ناليد :تقصير خودم بود.
_ :ولي من تو رو دست اين بي لياقت سپرده بودم.
شهل با ناراحتي گفت :ولي كورش جان ،حادثه بوده .هرمز كه سعي خودش رو كرده!
_ :حادثه! كنارش وايساده بود .مي تونست دستشو بگيره .سر مي خورد ،نهايتاً
دستش در ميرفت ،نه اين كه خورد و خاكشير بشه.
سوري ناليد :بس كن بابا .خواهش مي كنم.
_ :بعله ديگه! تو هم باباتو به اين جوونك فروختي!
سوري به زحمت لبخندي زد و گفت :تا جايي كه من ميدونم بابام منو بهش فروخته.
هرمز كه پشت سر بابا ايستاده بود ،خنده اش را فرو خورد.
بابا دندان قروچه اي رفت و گفت :من فقط مي خواستم حضورشو تو اين خونه موجه
كنم.
شهل پرسيد :نشده؟ تو به صحت اين عقد شك داري؟ اگه اينطوره حتم ًا ازدواج ما
هم مشكل داره.
بابا با عصبانيت نفسي كشيد .بعد برگشت و گفت :من و تو همديگه رو دوس داشتيم
مي خواستيم باهم ازدواج كنيم!
شهل با باريك بيني گفت :از شروط عقد اعلم رضايت طرفين هست ،ولي در مورد
علقه ذكري نشده ،مي تونه بنا به مصالحي باشه ،مثل اينا .اين صحت مطلب رو
تغيير نميده.
بابا با بي حوصلگي گفت :بحث من اصل ً اين نبود.
شهل لبخندي زد و گفت :دست از لجبازي بردار كورش جان .اگه سوري بتونه هرمز رو
اينجا موندگار كنه ،تا آخر عمر بهش مديونم.
هرمز آهي كشيد .خطر از سرش گذشته بود .با مليمت گفت :ولي من مي خوام
برم .بابا داره كاراي پذيرشمو جور مي كنه.
شهل با ناراحتي سري تكان داد و اشكي كه از گوشه ي چشمش نيش زده بود ،با
سر انگشت زدود.
هرمز لبهايش را بهم فشرد و گفت :مادر من! گريه و زاري نداره .غصه ات اين بود كه
تنها مي موني ،خدا رو شكر اين طور نيست.
بعد هم لباسهايش را برداشت و رفت كه دوش بگيرد.
نيم ساعت بعد ،شهل سفره ي شام را كنار تخت سوري پهن كرد .بابا هنوز غضبناك
بود و سعي مي كرد به هرمز و شهل نگاه نكند.
سوري به زحمت كمي خورد و دوباره خوابيد .چشمانش را نمي توانست باز نگه دارد.
درد هم كه بيداد مي كرد .سعي مي كرد بخوابد بلكه كمي آرام گيرد.
بعد از شام شهل از هرمز خواست فعل ً توي اتاق سوري مستقر شود .خودش هم
سفره را جمع كرد و با كورش به اتاق رفتند .در را بسته بودند ،ولي تا يكي دو ساعت
صداي جر و بحثشان مي آمد .سوري از خستگي ناي اعتراض هم نداشت.
هرمز چند دقيقه يك بار سر ميزد .روي نوك پنجه مي آمد ،نگاهي مي انداخت و
ميرفت.
*******************
بابا به مدرسه زنگ زد و ترم دوم ،از سال سوم ،سوري را حذف كرد .به خواهش
سوري دليل اصلي را نگفت .فقط گفت مشكلتي پيش آمده كه نمي تواند بيايد و
سوالت بي شمار مدير مدرسه را بي جواب گذاشت .ترجيح ميداد سوري فعل ً خانه
بماند تا كامل ً خوب شود .هرچه بود گچ دستش كه تا يك ماه و نيم بود .سوري هم
راست دست بود و حتي بعد از باز شدن گچ مدتي طول مي كشيد تا بتواند مثل
سابق بنويسد .نهايت ًا يك سال ديرتر كنكور ميداد.
نسرين و شيما با كلي تلش شماره تلفن سوري را پيدا كرده بودند .سوري از وقتي
كه شمارشان را به خاطر مزاحم داشتن ،عوض كرده بودند ،به كسي شماره تلفن
نداده بود .به جز دفتر مدرسه كه براي ثبت نام الزامي بود.
وقتي نسرين تلفن زد ،سوري به سردي جوابش را داد .خيلي وقت بود كه دلش مي
خواست با اين دو نفر باقيمانده هم قطع رابطه كند .با آن شرايط ديگر روحيه ي رفيق
بازي نداشت ،مگر همكلسيهاي هرمز كه حسابشان جدا بود!
بابا يك هفته مرخصي گرفت و پهلوي دخترش ماند .روزهاي قشنگ دو نفره دوباره
برگشته بود .انگار بابا هم دلش براي اين روزها تنگ شده .هركاري مي توانست مي
كرد كه دخترش را شاد نگه دارد.
غذاهايي را كه باهم مي پختند مي پخت و چند لحظه يك بار سرش را روي اوپن خم
مي كرد و احوالش را مي پرسيد.
برايش كتاب مي خواند .آهنگهايي كه سوري دوست داشت مي گذاشت و دوتايي
همراهي مي كردند.
برايش فيلمهاي مورد علقه اش را پيدا مي كرد و مي گذاشت.
ظاهراً همه چيز مثل قبل بود .پدر و دختر خوشحال و خرسند بودند .اما چيزي درون
هردوشان عوض شده بود .بابا كلفه بود كه شهل را كمتر مي بيند و سوري ناراحت از
حصار محكمي كه بابا دورش كشيده بود و اجازه نميداد هرمز نزديك شود.
از همان شب اول ،بعد از اتمام جر و بحثشان پتو و بالشش را كنار سوري آورده بود و
همان جا مي خوابيد.
با شهل آشتي كرده بود و همه سعي مي كردند ماجرا را فراموش كنند.
*****************
جمعه ي بعد رسيد .صبح ساعت 9بود .هرمز هنوز توي اتاق سوري بود .شهل
مشغول مرتب كردن آشپزخانه بود .بابا لقمه اي صبحانه خورد و به حمام رفت .همين
كه در حمام بسته شد ،هرمز در اتاق را باز كرد .نگاهي كرد و از رفتن كورش مطمئن
شد .بعد يك راست به طرف سوري آمد و در حالي كه لب تختش مي نشست ،با
لبخند گفت :سلم!
سوري خجولنه خنديد و سلم كرد.
شهل از تو آشپزخانه گفت :عليك سلم هرمز خان!
هرمز سر بلند كرد و با لبخند گفت :سلم .صبح بخير.
_ :مي بينم كه شب خوب خوابيدين و از دنده راست بلند شدين خدا رو شكر...
_ :بس كن مامان .سربسرم بذاري زودتر ميزنم بيرون آ!
_ :خيلي خب .ما كه چيزي نگفتيم .امروزم پيك نيك؟
_ :نه سفر .يه هفته اي از تعطيلت ميدترم مونده ،با بچه ها ميريم شمال ويلي
سپهر اينا.
قلب سوري ريخت .ديگر اصل ً تحمل دوري ،آن هم براي يك هفته را نداشت .دست
هرمز روي گچش بود .با دست سالمش آن را محكم گرفت.
هرمز برگشت .چشمهاي سوري تر شده بود .هرمز دست او را با مليمت فشرد و
لبخند زد.
شهل پرسيد :چند نفري هستين؟
هرمز برخاست و جواب داد :من و سپهر و داريوش و هومن .شايد مهردادم بياد.
_ :ماشين منو كه ايشال نمي بري؟
_ :نه هومن ماشين خريده ،قرار شده با ماشين اون بريم.
_ :بيا اين شير و عسل سوري رو بده ،ببين مي توني راضيش كني بخوره؟
_ :يعني چي راضيش كنم؟ بايد بخوره ديگه .وگرنه اين استخونا رو با چي مي خواد
ترميم كنه؟
سوري لبخندي زد و گفت :با بستني!
شهل گفت :اون وقت يه سينه پهلو هم بكني كلكسيونت تكميل بشه!
_ :من كه جاخواب هستم ،اينم روش!
هرمز لب تختش نشست و در حالي كه ليوان را به طرفش مي گرفت ،با اخم گفت:
بيخود .بگير بخور.
_ :نمي خورم.
_ :ميگم بخور.
_ :نمي تونم!
_ :بخور
_ :دوس ندارم ن
هرمز با دست آزادش چانه ي او را گرفت .خم شد گونه اش را بو سيد و در حالي كه
از پنج سانتيمتري به چشمانش خيره شده بود ،قاطعانه گفت :ميگيري ميخوريش.
سوري بيچاره شده بود .چشمانش به اشك نشست .با بغض گفت :باشه مي خورم.
هرمز عقب رفت و در حالي كه ليوان را به دست سالمش مي داد گفت :حال بهتر
شد.
شهل لبخندي زد و منتظر نتيجه ماند.
سوري ليوان را به لب برد و درحالي كه به چشمهاي هرمز نگاه مي كرد ،نصف آن را
نوشيد .هرمز آرام و قاطع گفت :تمومش كن.
سوري نفسي كشيد .نااميدانه نگاهي توي ليوان كرد .چشمانش را بست و ليوان را
بال برد .آخرين قطره را نوشيد .دندانهايش را روي هم مي فشرد كه حالش بهم نخورد.
شهل روي اُپن خم شد و شكلتي به طرف هرمز دراز كرد :بيا اينم بده بهش مزه
دهنش عوض شه.
هرمز در حالي كه برمي خاست ،خب چرا شيركاكائو بهش نميدين؟
_ :تموم شد .پريروز يارو دو تا داشت خريدم ،دادم خورد.
هرمز شكلت را پوست كرد و در حالي كه توي دهان سوري مي گذاشت ،لبخندي زد
و گفت :حال شدي دختر خوب.
سوري خنديد .كورش از حمام بيرون آمد .هرمز سوئيچ شهل را برداشت و گفت :فعلً
خداحافظ.
شهل دو تا چايي ريخت و از آشپزخانه بيرون آمد .كنار همسرش نشست و با لبخند
گفت :صحت آب گرم!
كورش لبخندي زد و گفت :سلمت باشي .تو چطوري باباجون؟
_ :خوبم.
_ :فردا مي خواي چيكار كني؟
_ :نمي دونم.
_ :جدي چيكار كنيم شهل؟ من كه ديگه مرخصي ندارم .ميگم سوري اين دختر
همسايه كي بود؟
_ :نيكي.
_ :هان نيكي .نمي تونه صبحا بياد پيشت تنها نباشي؟
_ :نه كارمنده.
_ :هرمزم داره ميره شمال ...اگه بود باز...
_ :حرفشو نزن شهل.
_ :فكر مي كردم ما اين مسئله رو حل كرديم.
_ :بله .ولي هنوز قبولش براي من مشكله .بفهم اينو.
_ :آخرش كه چي؟
_ :هيچي اين دو سال مي گذره و همه چي تموم ميشه .بس كن ديگه.
هردو سكوت كردند .كورش تلويزيون را روشن كرد و مشغول نوشيدن چاي شد .ولي
چهره اش اينقدر گرفته و عصبي بود كه به نظر نمي آمد چيزي از برنامه ي تلويزيون را
درك كند.
سوري با ناراحتي با گوشهاي خرگوشش بازي مي كرد.
بابا تلويزيون را خاموش كرد و كنترل را كناري انداخت .با نگراني گفت :بهر حال نميشه
سوري تنها باشه .با اين وضع كمرشم حركت زياد براش خطرناكه .حتي اگه
آسانسورم داشتيم نميشد .كه تازه اونم نداريم.
سوري خرگوش را روي سينه اش فشرد و به بابا خيره شد.
شهل گفت :اگه مي تونستم مرخصي بگيرم ،پيشش مي موندم .اما وقت عقدمون
خيلي مرخصي گرفتم.
كورش بدون اين كه نگاهش كند ،سري به تاييد تكان داد.
سوري سعي كرد بالش دوم را از زير سرش بردارد كه بتواند دراز بكشد .شهل متوجه
اش شد .جلو آمد .كنارش نشست و در حالي كه با احتياط زير سرش را مي گرفت،
بالش را برداشت .بالش زيري را هم كمي پف داد و سوري را خواباند .بعد پتو را تا زير
چانه اش كشيد و گونه اش را بوسيد.
سوري اين روزها كم كم شهل را به عنوان مادرش مي پذيرفت .مراقبتهايش،
محبتهايش ،رسيدگيهايش همه ساده و بي ريا بودند .شايد تا حال هم همينطور بود،
اما اين اتفاق باعث شده بود تا سوري همه ي اينها را از زاويه ي ديگري ببيند و به
سادگي شهل را دوست بدارد.
كورش با ديدن لبخند مادر و دختر ،لبخند زد .اين حادثه با تمام تلخيش ،فضاي خانه را
خيلي دلپذيرتر كرده بود.
در خانه باز شد .هرمز يك جعبه را از روي پله برداشت و وارد شد .با پا در را بست و
بلند سلم كرد .همه برگشتند و جوابش را دادند .هرمز به طرف آشپزخانه رفت .شهل
پرسيد :تو اون جعبه چيه؟
_ :شيركاكائو.
شهل لبخندي زد و رو به بابا گفت :براي سوري گرفته.
بابا لبهايش را بهم فشرد و سعي كرد چيزي نگويد.
هرمز همه را تو يخچال جا داد و برگشت .در حاليكه دستهايش را بهم مي زد و مي
تكاند ،رو به سوري گفت :بستنيم هست.
بدون اين كه منتظر جواب شود ،به اتاقش رفت و چمدان كوچكش را برداشت و بيرون
آمد.
شهل جلويش دويد و گفت :صبر كن.
هرمز چمدان را رها كرد و ايستاد.
شهل با مليمت و احتياط پرسيد :مي توني برنامه تو بهم بزني؟
_ :براي چي؟
_ :راستش كسي نيست از سوري مراقبت كنه.
_ :الن؟!
_ :نه منظورم از فرداست .من و كورش ديگه مرخصي نداريم.
هرمز نگاهي به كورش انداخت .كورش سر به زير انداخته بود و دنبال راه حل بهتري
مي گشت.
سوري تمام اراده اش را جمع كرد و با صدايي كه به زحمت بال مي آمد ،گفت:
خواهش مي كنم بابا.
كورش سر بلند كرد .نگاهي به سوري انداخت .آب دهانش را به سختي قورت داد و از
جا برخاست .لحظه اي روبروي هرمز ايستاد .انگار دنبال كلمات مي گشت .بعد ،قبل
از اين كه پشيمان شود ،به سرعت گفت :ازت خواهش مي كنم پيشش بموني.
هرمز مردانه سري تكان داد و گفت :بسيارخب.
كورش كه ديگر تاب نگاهها را نداشت ،به اتاقش گريخت .شهل با خوشحالي صورت
هرمز را بو سيد .هرمز كلفه او پس زد و پرسيد :چيكار مي كني مامان؟
شهل خنديد و گفت :مباركت باشه عزيزم.
هرمز ابرويي بال انداخت و پرسيد :چي؟
_ :همين كه اجازه داد!
_ :به خودش بايد تبريك بگي .خيالش راحت شد مي تونه بره پي كارش.
_ :هرمز؟!
_ :بله؟
شهل لبهايش بهم فشرد و ترجيح داد ديگر يكي بدو نكند .آرام به طرف اتاقش رفت.
دستش روي دستگيره بود ،كه پرسيد :امروز جايي مي خواي بري؟
_ :نه ديگه .بايد زنگ بزنم كنسلش كنم.
_ :من و كورش بريم سينما؟ كورش خيلي خسته اس .به اين استراحت احتياج داره.
هرمز شانه اي بال انداخت و جوابي نداد .چمدانش را برگرداند و دوباره خالي كرد.
برنامه ي سفر را هم كنسل كرد .لب تاپش را توي هال آورد و روي ميز گذاشت.
خودش هم با چهره ي درهم هميشگي جلويش نشست و مشغول شد.
شهل موفق شد كورش را راضي كند كه سينما بروند .چند دقيقه بعد هر دو حاضر و
آماده از اتاق بيرون آمدند.
كورش نگاهي زير چشمي به هرمز انداخت .آهي كشيد .جلو آمد و از سوري پرسيد:
باباجون نهار چي برات بگيرم؟
سوري لبخندي تشكرآميز زد و گفت :هرچي خودتون مي خورين .واسه من فرقي
نمي كنه.
شهل گفت :كورش جان عجله كن .نمي رسيم.
كورش سري تكان داد و طوري كه انگار از نگرانيهايش مي گريخت به سرعت از در
بيرون رفت.
شهل هم لبخندي زد و با بچه ها خداحافظي كرد و رفت.
هرمز نه تنها آن هفته بلكه هفته ي بعد هم صبح تا عصر پيش سوري ماند .فقط به
محض اين كه شهل و كورش مي رسيدند از خانه بيرون ميزد و مي رفت سر كار .دو
سه سالي بود كه شبها توي موبايل فروشي دوستش فروشنده بود.
به هر حال با وجودي كه صبح تا عصر با فيلم و لپ تاپ و مسخره بازي و خوراكي،
هرجوري بود سوري را سرگرم مي كرد ،اما دم به ساعت هم گزارش ميداد كه همين
روزها مي رود .پدرش برايش پذيرش گرفته بود و او مي خواست ليسانسش را هم
همانجا بگيرد .دور از چشم مادرش ولي پيش چشم سوري تمام مداركش را فاكس
كرده بود و گاهي تا ساعتها داشت با پدرش در مورد كارهايي كه در پيش داشت با
تلفن يا اينترنت حرف مي زد .تمام مدتي كه حرف مي زد يك چشمش به سوري بود و
برايش خوراكي مي آورد و دور و برش را مرتب مي كرد و هرچه اراده مي كرد ،برايش
حاضر مي كرد.
ولي نمي دانست اين عزم رفتنش چطور دل سوري را مي سوزاند .سوري تمام آماده
شدن هاي هرمز را هم مي ديد اما نمي خواست باور كند كه او واقع ًا دارد مي رود.
دو هفته بعد كه سوري گچ پايش را باز كرد ،هرمز داشت مي رفت .همه ي وسايلش
را جمع كرده بود .مادرش مثل ابر اشك مي ريخت .هرمز چند دقيقه اي در آ غو شش
كشيد و دلداريش داد.
_ :حال ديگه يه دختر داري مامان .منو مي خواي چيكار كني؟ خودت هميشه ميگفتي
كاش تو دختر بودي .دختر مونس آدمه .بيا ،اينم مونست.
لبخندي به سوري زد .سوري از شدت غصه نمي توانست حتي گريه كند .باورش
نميشد كه عمر شادي اش اين قدر كوتاه باشد .هرمز با جمله ي بعدي حسابي توي
دلش را خالي كرد .يك پاكت به كورش داد و گفت :يه وكالتنامه آماده كردم .شما مي
تونين هر وقت كه بخواين از قول من صيغه رو فسخ كنين .فكر نمي كنم ديگه بهش
احتياجي باشه .به هر حال من تو اين يكي دو سال بر نمي گردم.
بالخره سوري گريه شد...
هرمز كنارش نشست .نفسي كشيد .بعد از چند لحظه آرام شروع به صحبت كرد:
سوري جان خيلي از من بدي ديدي حللم كن .همه جوره اذيتت كردم .مي توني منو
ببخشي؟
سوري به پهلو غلتيد .پشت به او كرد .اشكش مثل چشمه جاري بود .شهل روي مبل
چمباتمه زده بود و گريه مي كرد .كورش كلفه و ناراحت از اتاق بيرون زد.
هرمز خم شد و پرسيد :سوري جان اجازه ميدي براي آخرين بار ببو سمت؟
سوري با گچ دستش او را پس زد .هرمز دستش روي شانه ي او كشيد و آرام
برخاست .شهل به سختي از روي مبل بلند شد و نگاهش كرد .هرمز يك بار ديگر او را
در آ غوش كشيد و چمدانش را برداشت .شهل گفت :من ميام بيام فرودگاه.
_ :خواهش مي كنم مامان .من از خداحافظي توي فرودگاه متنفرم .اجازه بده همينجا
تمومش كنيم.
شهل رو گرداند .آرام لب مبل نشست .تو يك روز به اندازه چند سال پير شده بود.
هرمز دو تا چمدان را برداشت .كورش تا فرودگاه همراهيش كرد.
تا چند روز فضاي خانه با اشك و آه آميخته بود .هيچ كس حوصله ي هيچ كاري
نداشت .كورش به هر زحمتي بود كارهاي شركت را روبراه كرد .براي شهل هم
مرخصي استعلجي گرفت؛ )چون واقع ًا ديگر توان كار كردن نداشت( و بالخره برنامه
ي سفر به كيش را ريخت .يك سفر پنج روزه ي پر از ريخت و پاش .تمام سعيش را
مي كرد كه همسر و دخترش را خوشحال كند كه البته بي نتيجه هم نبود .هر دو
حداقل در ظاهر هم كه شده بهتر شدند.
كورش هم دلش خوش بود كه دخترش گاهي لبخند مي زند .او اشكهاي قبل از خواب
سوري را نمي ديد.
شهل به خاطر كورش هم كه شده سعي مي كرد با غصه اش كنار بيايد .هرروز يك
ايميل بلند بال براي هرمز ميزد كه يكي دو خط جواب بگيرد .گاهي چت و گاهي هم
تلفن ميزد .سوري هم گاهي ايميل ميزد و خيلي كم چت مي كرد .هرمز اينقدر تحويل
نمي گرفت كه سوري رويش نميشد خيلي اصرار كند.
نزديك عيد بود .اولين عيد بعد از حضور شهل در خانه .امسال سه نفري خانه تكاني
مي كردند .شهل اصل ً حال و روز خوشي نداشت .انگار با وجود تمام تلشش ،هرگز
نمي توانست مثل سابق بشود.
حال ديگر سوري هم در كنار بابا براي دلداري او زحمت مي كشيد .از همه جهت
دخترش شده بود و حسابي بهش مي رسيد.
آن روز سوري روي چهارپايه مشغول تميز كردن لوستر بود كه صدا زد :مامان ميشه يه
كهنه ي ديگه به من بدي؟ اين يكي خيلي كثيف شده.
اولين بار بود كه مامان صدايش ميزد .شهل به جاي جواب زير گريه زد .سوري با
دستپاچگي پايين آمد و او را در آغوش كشيد.
_ :معذرت مي خوام شهل جون .قصدي نداشتم .منو ببخش .قول ميدم ديگه اينجوري
صدات نكنم.
_ :نه عزيزم .من كه از خدامه تو منو مامان صدا كني .تا حال بهت نگفتم ،چون
ترسيدم ناراحت بشي .گريه ام از ناراحتي نيست ،اشك شوقه عزيزم.
سوري آه بلندي كشيد .كورش كه شاهد ماجرا بود ،براي هزارمين بار گفت :شهل
خيلي ضعيف شدي .بايد بريم دكتر.
و بالخره موفق شد او را راضي كند.
عصر سه تايي تو مطب دكتر نشسته بودند كه دكتر بعد از چند تا سوال پرسيد:
مطمئنين كه باردار نيستين؟
شهل با تعجب سر بلند كرد و گفت :ولي آقاي دكتر من نزديك چهل سالمه.
_ :اين چيزي رو تغيير نميده .يه آزمايش خون براتون مي نويسم .تا آخر شب بهتون
جواب ميده .فردا برگه شو بگيرين بيارين نسخه تونو بنويسم.
شهل با ناباوري برخاست .كورش با نگراني بازويش را گرفت و باهم بيرون آمدند.
سوري در حالي كه براي سرگرم كردن شهل جلويش بال و پايين مي پريد ،با
خوشحالي گفت :واي مامان جون من يه خواهر مي خوام ن
شهل با نگراني گفت :ولي من خيلي مي ترسم ،آخه تو اين سن...
_ :ولي من خيلي خوشحال ميشم تو اين سن خواهر پيدا كنم.
كورش كه از لودگي سوري خنده اش گرفته بود ،گفت :حال از كجا معلوم كه دختره؟
شهل برگشت و با ناراحتي گفت :وا كورش! زبونتو گاز بگير .مي دوني چقدر خطرناكه؟
كورش به شوخي و جدي پرسيد :اگه پسر باشه؟
شهل با دلخوري گفت :نخير!
سوري گفت :هان فهميدم! مامان از خون گرفتن مي ترسه!! نترس مامان جون .من تا
حال صد بار آزمايش دادم هيچيم نشده ن
توي آزمايشگاه بابا همراه شهل براي نمونه گيري رفت .سوري توي سالن انتظار
نشست .چشمهايش را بست .دلش بدجوري براي هرمز تنگ شده بود .غرق فكر بود
كه بابا صدايش زد :بريم سوري جون.
آهي كشيد و از جا برخاست .بابا گفت :خب شهلخانم شام چي ميخوري؟
_ :چيزي ميلم نمي رسه .بريم خونه.
_ :مادر مهربان! به بچه ات فكر كن! تو بايد جون بگيري.
_ :ببينم تو جواب مثبت رو همين الن گرفتي؟!
_ :از قيافت پيداست.
_ :جنابعالي كارشناسين؟
_ :نه وال! ولي دارم مي بينم كه سر پا بند نيستي .اين روزا نه نهار مي خوري نه
شام .همش با ميل ندارم كه نميشه!
شهل لبخند بي حالي زد و گفت :عوضش لغر ميشم.
_ :بيخود .تو چاق نيستي .حال كجا بريم؟
بالخره بعد از بحث فراوان سر از پيتزافروشي اي كه سوري براي اولين بار هرمز را آنجا
ديده بود ،درآوردند.
سوري كه اينقدر بغض داشت كه نمي توانست بخورد .شهل هم كه از ضعف چيزي
نمي خورد .كورش كلفه و ناراحت سعي مي كرد آن دو را راضي كند تا حداقل يك
برش پيتزا بخورند .سوري به زحمت سه گوشه ي پيتزا را توي دهانش فرو كرد.
چشمش به روبريش افتاد .ميزشان چهار نفره بود و صندلي روبرويي خالي بود.
اشكهايش بي اختيار فرو چكيد .بابا با ناراحتي نگاهي به صندلي خالي انداخت و
گفت :سوري جان! عشق باهاس مثل دسته چپق حتم ًا دو تا سر داشته باشه .آخه
عشق يه سره باعث دردسره!!
سوري نگاهي به بابا انداخت .بچگيهايش عاشق فيلم شهر قصه بود .اينقدر
تماشايش كرده بود كه نوار ويديوئش از بين رفته بود .جمله جمله اش را حفظ بود.
قيافه ي موش عاشق و خر خراط به سرعت توي ذهنش جان گرفت .لبخند بي روحي
روي لبش نشست .بابا خنديد و برش پيتزايي كه از دست سوري افتاده بود ،دوباره
جلوي دهانش گرفت.
_ :حال بخور قربونت بشم.
بالخره شام پر ماجرا تمام شد .شهل روي ساعت نگاه كرد و پرسيد :كورش يه زنگ
به آزمايشگاه مي زني؟ گفت بعد از دو ساعت جواب ميده.
كورش لبخندي زد و در حالي كه موبايلش را در مي آورد ،پرسيد :چرا خودت زنگ نمي
زني؟
_ :نميدونم .خيلي نگرانم.
سوري موبايل را از دست بابا قاپيد و گفت :بدين من.
_ :شماره رو گرفتم .الن جواب ميده.
_ :باشه .آزمايشگاه ...؟ ....سلم خانم ببخشين مي خواستم نتيجه ي آزمايش خانم
شهل بريد رو بدونم .شماره پرونده؟
كاغذ آزمايشگاه را به سرعت از بابا گرفت و شماره خواند .از شنيدن جواب كمي توي
هم رفت و زير لب تشكر كرد.
بعد هم با ناراحتي گوشي را قطع كرد و دست بابا داد .بابا با نگراني پرسيد :خب چي
گفت؟
شهل با بي حالي گفت :قيافشو نمي بيني؟ منفي بوده ديگه .من مي دونستم.
اما سوري ناگهان منفجر شد با خوشحالي گفت :نه!! مثبت بوده .گفتش صد در صد
مثبته! كلي هم بهم تبريك گفت!! فكر كرد شهل بريد منم ن
شهل زير لب گفت :دروغ ميگي.
_ :زنگ بزن خودت بپرس! زنه خيلي مطمئن بود.
ً
كورش با ترديد گفت :سوري مسخره بازي نكن كه اصل حالشو ندارم.
_ :خب خودت زنگ بزن!!
كورش نگاهي به او كرد و دوباره شماره گرفت .شهل سرش جلو آورد بلكه او هم
بشنود .زن متصدي با تعجب گفت :من همين الن گفتم صددرصد مثبته .منتها پرينتش
فردا حاضر ميشه.
آن شب از هيجان كسي خوابش نمي برد .حتي شهل هم با تمام نگرانيش خوشحال
بود.
از آن پس كورش و سوري تمام امور خانه را به دست گرفتند .نمي گذاشتند آب توي
دل شهل تكان بخورد .با اين حال شهل هرروز ضعيفتر ميشد .دكتر دستور سرم داد.
هر عصر پرستاري مي آمد و به شهل سرم وصل مي كرد .شهل روي تخت هرمز توي
هال دراز مي كشيد و سوري و كورش از جان برايش مايه مي گذاشتند.
سوري درس و مدرسه را عجالت ًا كنار گذاشت .رسيدگي به شهل خيلي مهمتر و لذت
بخش تر بود .از فكر يك بچه ي كوچك توي خانه ذوق زده ميشد .شهل خيلي نگران
عكس العمل هرمز بود .خودش نتوانست به او بگويد .سوري برايش آفلين گذاشت:
مشتركاً منتظر يه خواهر يا برادريم! مباركمون باشه!
خيلي وقت بود نمي توانست از احساساتش براي هرمز بنويسد .هرمز هرروز فاصله
اش را بيشتر و بيشتر مي كرد .اگرچه قانوناً اين رابطه قطع شده بود و سوري منطقاً
به هرمز حق ميداد ،اما ...كار دل با منطق حل نميشد.
دو سه روز بعد هرمز جواب داد:اميدوارم به يمن قدوم مبارك اين مولود كمي فكر مامان
از اين پسرك غربت زده اش منحرف بشه.
سوري پيغام را نگاه كرد .همين پنج دقيقه پيش گذاشته بود و حال آفلين بود .با حرص
كامپيوتر را خاموش كرد .فقط پنج دقيقه اگر زودتر رسيده بود! خيلي وقت بود چت
نكرده بودند.
نوروز از راه رسيد و در پي آن بهاري پر كار و پر از نگراني براي كورش و شهل و سوري.
مراقبت شبانه روزي و بالخره وقتي چهار ماه گذشت ،دكتر گفت خطر اوليه رفع شده
است.
آپارتمان كناري را براي فروش گذاشته بودند .شهل و كورش تمام پس اندازشان را
رويهم گذاشتند و به همراه وامي كه از شركت گرفتند ،موفق شدند آن را بخرند و با
يك در به خانه ي كوچك خود اضافه كنند .تمام تابستان به تعميرات و رنگ و تزيينات
گذشت .آپارتمان جديد يك خوابه بود و اتاق خوابش به سوري تعلق گرفت .اتاق جديد
پرنورتر و بزرگتر بود .با توجه به فاصله اي كه از اتاق بابا داشت ،سوري احساس
استقلل مي كرد.
آشپزخانه اش تبديل به آبدارخانه و انبار شد .و اتاق سابق سوري به بچه رسيد.
اواسط مرداد براي سونوگرافي رفتند .هر سه غرق نگراني به مانيتور دكتر چشم
دوخته بودند و سعي مي كردند از بين آن خطوط در هم و برهم چيزي درك كنند.
شهل پرسيد :سالمه؟ خواهش مي كنم به من بگين.
دكتر متفكرانه گفت :بذار ببينم.
شهل دوباره گفت :من طاقت شنيدنشو دارم .بهم بگين.
_ :حتي اگه بگم دو تاست؟
_ :چي؟ دوقلو؟
_ :آره .يه دختر و پسر سالم و سرحال .فقط كمي ريز به نظر مي رسن كه توي
دوقلوها طبيعيه .ولي بايد بيشتر تقويت كنين.
سوري از هيجان بال و پايين مي پريد .كورش آه بلندي كشيد و لبخند زد .شهل كمي
آرام گرفت.
شب ،بعد از اين كه بالخره كورش و شهل خوابيدند ،سوري براي هرمز پي ام
گذاشت :يوهووووووووووو يه خواهر برادر.
هرمز كه اتفاق ًا همان موقع آنلين شد ،پرسيد :دختره؟
فكر كرد منظور سوري از برادر خودش است.
_ :نخير .دختر پسره .سلااام! خوبي؟
_ :عليك سلم .بد نيستم .مامان چطوره؟
_ :اوه عالي! من و بابا داريم خودمونو مي كشيم .ولي وايييييي خيلي ذوق زده شدم.
بايد اتاقشونو حاضر كنيم .مامان بهت گفت خونه كناري رو خريديم؟
_ :آره گفت.
_ :واي خيلي هيجان زده ام .كاش بودي مي ديدي چه خوشگل شده! راستي كي
مياي؟
ظاهراً همينطوري پرسيد .اما بند بند وجودش به اين جواب بسته بود.
_ :فكر نمي كنم به اين زودي باشه .منتظرم نباش .النم كار دارم بايد برم.
و بلفاصله آفلين شد .سوري به پشتي صندلي تكيه داد و به جمله ي آخرش خيره
شد .تمام شوق و ذوقش مثل بستني توي آفتاب وا رفت.
سالگرد عروسي كورش و شهل رسيد .شهل هديه خريده بود .كورش با گل و كيك و
هديه به خانه آمد .هر دو خوشحال بودند .اما سوري ...خيلي سعي كرد لبخند بزند تا
بزمشان را بهم نزند .اما بعد از بريدن كيك و به زحمت برشي خوردن ،ديگر طاقت
ماندن نداشت .با لبخندي عذرخواهانه به اتاقش گريخت.
در حالي كه ديگر نمي توانست جلوي گريه اش را بگيرد ،كامپيوتر را روشن كرد .براي
هرمز نوشت :امروز سالگرد روزيه كه از ته دلم براي اسارتم گريه كردم .و امشب هم
از ته دلم براي اسارتم گريه مي كنم .آن روز براي اسيري تنم بود و امروز اسيري دلم،
روحم ،جانم ،همه ي وجودم...
مسنجر را بست .كيبورد را پس زد .سرش را روي ميز گذاشت و سعي كرد بي صدا
اشك بريزد .نبايد مزاحم كورش و شهل مي شد.
از آن سو ،مسنجر باز شد .هرمز به پشتي صندلي تكيه داد .شاخه گلي را روي
كيبورد گذاشت .چقدر دلش مي خواست حسش را بنويسد .اشكهايش روي گونه
هايش غلتيد .آنجا هيچ كس نبود كه او نگران خوردشدن غرورش باشد .هيچ كس...
هيچ چيز...
نمي توانست براي دخترك دلتنگ ،از گرسنگي و بي پولي بنويسد .نمي توانست
بگويد كه شبانه روز براي خرج تحصيلش كار مي كند .نمي توانست بگويد چقدر آرزو
دارد كه مي توانست اميدي به او بدهد .نمي توانست بگويد پدرش ورشكسته شده
است و تمام آرزوهاي رنگي اش توي كابوسي كه دورش به سرعت مي چرخيد گم
شده اند .نمي توانست از تنهاييها ،از كثيفيها ،از هياهوي شهر بنويسد.
گلي كه فقط براي آن روز از دختركي دست فروش خريده بود برداشت .از پشت ميز
بلند شد و سر كلسش رفت.
اواخر مهر بالخره ترسها و نگرانيهايشان پايان گرفت .كوچولوهاي ضعيف و نحيف مامان
به دنيا آمدند .خوشبختانه احتياجي به دستگاه و مراقبت ويژه نبود ،اما نگهداري از بچه
هايي كه رويهم وزنشان به پنج كيلو هم نمي رسيد ،كار خيلي مشكلي بود .سوري
تا يك ماه فرصت نكرد خبر به دنيا آمدن بچه ها را به هرمز بدهد .حتي يك لحظه هم
نمي توانست پشت كامپيوتر بنشيند .اگر كوچكترين وقتي پيدا مي كرد ،از خستگي
بيهوش ميشد .شهل هم همينطور .از فكر و نگراني براي پسرش داشت ديوانه
ميشد ،اما نوزادانش تمام فكر و وقتش را گرفته بودند.
بالخره بعد از يك ماه هرمز تلفن زد .سوري داشت شيرخشك بچه ها را آماده مي
كرد .بيسيم را برداشت و با بي توجهي پرسيد :بله؟
_ :سوري؟
سوري شيشه ي كوچك شير را روي اپن آشپزخانه گذاشت و نشست .احساس
ضعف مي كرد .آرام پرسيد :سلم هرمز توئي؟
_ :سلم .آره منم .مي خواستم ببينم شماها حالتون خوبه؟ مامان چطوره؟
شهل از توي اتاق صدا زد :سوري جان ميشه زودتر شير رو بياري؟
سوري به آرامي گفت :همه خوبيم .ممنون .گوشي رو ميدم به مامان.
مي ترسيد گريه اش بگيرد .بيسيم را به شهل داد .به سرعت شيشه هاي شير را
آماده كرد .شهل گوشي را بين سر و شانه اش نگه داشت و مشغول شير دادن به
سودابه شد.
سوري همايون را برداشت .ديگر خوب ياد گرفته بود كه با يك دست بچه را عمودي
نگهدارد و با دست ديگر شيشه شير را بگيرد و مراقب باشد شير به گلوي بچه نپرد.
فرشاد پسر عمه انيس توي يك داروخانه دوره ي كارآموزي داروسازي را مي گذراند.
عاشق بچه ها بود و از وقتي دوقلوهاي داييش به دنيا آمده بودند هرروز به بهانه ي
آوردن شيرخشك و پوشك و شربت سينه و شربت دلدرد و غيره ،سري به خانه ي
دايي كورش ميزد؛ چند دقيقه اي با بچه ها گپ ميزد و قربان صدقه مي رفت و مي
رفت.
كم كم سوري به حضور هرروزه ي او كه حوالي يك بعدازظهر بعد از تعطيل شدن
داروخانه بود عادت مي كرد .تقريباً هميشه هم چيزي كم داشت كه زنگ بزند كه
فرشاد برايشان بياورد .پسر خوبي بود .مثل يك برادر شاد و شنگول كه دوقلوها را
خيلي دوست داشت.
شهل دوباره سر كار مي رفت .و سوري با كمك يك پرستار جاافتاده كه خودش مادر
پنج تا بچه بود ،به بچه ها مي رسيد.
فرشاد گاهي براي نهار مي ماند ،گاهي هم نه .فقط توي اتاق بچه ها حسابي قربان
صدقه شان مي رفت و در همين حين با سوري هم گپ ميزد.
سوري بي اختيار هر لحظه او را با هرمز مقايسه مي كرد .فرشاد از هرمز درشت تر،
كم رنگتر و خيلي شوخ تر بود .شايد به اندازه ي هرمز مهربان نبود )سوري از صميم
قلب معتقد بود كه هرمز خيلي مهربان است( اما صميميتش را خيلي بيشتر از هرمز
ابراز مي كرد .در واقع در آن موقعيت پر كار و خسته كننده ي سوري ،مثل يك نسيم
فرحبخش بود كه خوش و خرم از راه مي رسيد و سوري را دوباره سرحال مي آورد.
دي ماه ،سوري دوباره توي مدرسه ثبت نام كرد .اما با مدير صحبت كرده بود و قرار
شده بود درسهاي خواندني را غير حضوري امتحان بدهد .آخر دل نمي كرد دو تا نوزاد
را تنها به پرستار بسپارد .شهل از صميم قلب مديونش بود و كورش واقعاً احساس
خوشبختي مي كرد.
روزهاي پر از كار و درس و بچه داري به سرعت سپري ميشد .سوري اصل ً نمي
دانست كي صبح و كي شب مي شود .بيشتر شبها نمي خوابيد .هميشه خوابش
مي آمد و خسته بود .بعد از چهار ماه كم كم بچه ها به شب خوابيدن عادت كردند و
اوضاع كمي بهتر شد.
عيد نوروز هم گذشت .سوري هنوز هم چند وقت يك بار پي امي براي هرمز مي
گذاشت .هرمز هم بعد از چند روز جواب ميداد .ولي آن روز وقتي سوري كامپيوتر را
روشن كرد ،هرمز را آنلين ديد .بعد از سلم و عليكي كوتاه ،هرمز گفت :بابا مدتيه كه
برگشته ايران .اين چند وقت داره منو مي كشه بس كه گفته من مي خوام سوري رو
ببينم .هرچيم سعي مي كنم از سرم بازش كنم و براش توضيح بدم كه تو مشغولتر از
اوني كه فرصت ديدن اونو داشته باشي ،به خرجش نميره كه نميره.
سوري با تعجب پرسيد :جدي ايرانه؟ تا كي مي مونه؟
_ :اومده كه بمونه .ورشكست شد برگشت .الن دو سه ماهي ميشه .اومده ازدواج
كرده و داره زندگيشو مي كنه.
_ :واقعاً؟؟؟ اون وقت تو چكار مي كني؟
_ :من كه تو خوابگاهم .كارم مي كنم.
_ :يعني وضعت خوبه؟
_ :نه .ولي موضوع اين نيست .من به بابا آدرستو ندادم .ولي به زور ازم قول گرفته كه
ميري ديدنش .راهش نزديكه .يه بارم بري چشمش به جمالت روشن بشه كافيه.
_ :زنش از اين موضوع خبر داره؟
_ :البته كه داره .زنش مامان داريوشه .پسرعموم.
_ :من فكر مي كردم داريوش دوستته.
_ :خب هم دوستيم هم پسرعمو ،خيلي عجيبه؟
_ :نه ولي عموت چي؟
_ :عموم ده سالي پيش فوت كرده .قديما با بابام امريكا بوده .اين زن عموم هم اونجا
درس مي خونده .مي خواستن با بابا ازدواج كنن ،ولي طي جرياناتي قرعه به اسم
عمو ميفته .بابا برمي گرده ايران و عمو هم اونجا مي مونه .تا وقت جدا شدن مامان و
بابا كه بابا دوباره مي ره امريكا و برادرش ميميره .زن عمو هم جمع مي كنه مياد ايران
ميگه نمي خوام بچه هام اونجا بزرگ بشن .هرچيم بابا التماسش مي كنه بمونه
فايده نداشته .تا الن كه بالخره بابا به ناچار تسليم شده و برگشته .زن عمو هم
راضي شده باهاش عروسي كنه .روشن شد؟
_ :آره .حال من بايد كجا برم؟
_ :راه دوري نيست .شما كوچه يازده هستين ،اونا كوچه هفت .دو تا كوچه پايينتر.
ميري تو كوچه وسطاش يه تابلو هست آموزشگاه آشپزي مهر.
_ :آره مي دونم .تابستونا اونجا ميرم كلس آشپزي.
_ :باريكل .مهرآفرين ميشه زن بابام! خونه اش بالي كلسشه .بابا هم همونجاس.
سوري با حيرت به نوشته ها ي هرمز نگاه كرد .عجب دنياي كوچكي!!
عصر همان روز به طرف آموزشگاه رفت .زنگ خانه ي مهرآفرين را زد .صداي مردانه اي
پرسيد :بله؟
_ :من سوري ام .سوري قهاري.
_ :به سلم سوري خانم!!!
در بلفاصله باز شد و در پي آن صداي پاهايي كه به سرعت از پله ها پايين مي آمد.
سوري روبرويش مردي را ديد كه نسخه ي مسن شده ي هرمز بود ،اما كجا به كجا!!
اين مرد خندان حتي نيمي از غرور هرمز را هم نداشت.
با خوشحالي سوري را به كافي شاپي در همان نزديكي دعوت كرد و سفارش
نسكافه با كيك داد.
سوري نمي خواست بدبين باشد .اما اين مرد خوشبين تر از يك آدم نرمال بود .چنان
مي گفت و مي خنديد كه انگار نه انگار تا خرخره زير قرض است .دو سه ماه بود كه
ايران بود ولي هنوز دنبال كار ثابتي نرفته بود .كل ً بي خيالي اي داشت كه با سن و
موقعيتش جور در نمي آمد .البته از نظر مصاحبت يك ساعته توي كافي شاپ جالب
بود ،اما به عنوان يك پدر يا يك همسر نه.
سوري يكي دو بار ديگر هم او را ديد .اما كل ً از او خوشش نيامد.
انيس خانم با شنيدن ماجرا ناگهان برآشفت كه :چييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بازم يه غريبه؟
اون از خودت كه راضي نشدي از فاميل زن بگيري .بعدم كه دخترتو انداختي به اون
پسره ي بي همه چيز .حالم كه از شر اون يكي خلص شدي ،رسيدي به يه همكار
ديگه!!! ببينم اين همكار محترم از سابقه ي دخترت اطلع داره؟
كورش با خودداري فراوان كه تو روي خواهرش نايستد جواب داد :آره ميدونه .تو
عقدمون حضور داشت .ولي اون ماجرا تموم شده .اونم از سوري خوشش اومده و
خواستگاري كرده.
_ :مگه فرشاد من چه ايرادي داره كه تو رفتي سراغ غريبه؟
_ :فرشاد؟ هيچي! ولي شما تا حال چيزي نگفته بودين.
_ :فكر مي كردم ديگه خودت ميدوني كه من سوري رو جاي دختر نداشته ام دوس
دارم.
_ :من؟ وال چي بگم...
_ :البته خب خيلي بايد پا روي عقايدم بذارم و از دختري كه سابقه ي يه نامزد ديگه رو
هم داره خواستگاري كنم .ولي من وظيفه ي خودم رو ميدونم كه اين كار رو بكنم و
اميدوارم مثل وقت خواستگاري خودت روم رو زمين نندازي.
كورش شوكه شده بود .به زحمت گفت :من با سوري صحبت مي كنم.
و با آخرين سرعتي كه ادب اجازه ميداد از آنجا گريخت .شب تمام حرفهاي عمه را
براي سوري و شهل باز گفت .سوري به هيچ وجه نمي توانست با عمه كنار بيايد ،اما
از فرشاد خوشش مي آمد.
شب بعد آقاي كرامت با خانواده اش به خواستگاري آمدند .آقاي كرامت سه خواهر با
سنهاي نزديك سوري داشت كه همگي دور سوري را گرفتند و مشغول تعريف كردن از
قد و بال و محسنات عروس خانم شدند .اينقدر شاد و مهربان بودند كه در همان
جلسه ي اول مهرشان به دل سوري نشست .خانواده ي خيلي خوبي بودند .اما
داماد اينقدر خجالتي و سر به زير بود كه سوري اصل ً نتوانست در نيم ساعتي كه مثلً
قرار بود صحبت كنند با او ارتباط برقرار كند.
سوري بين دو انتخاب موازي گير كرده بود .فرشاد خودش خوب بود ،اما زندگي با عمه
مشكل بود و آقاي كرامت خودش خجالتي و تودار بود كه براي سوري اي كه هميشه
رو بازي مي كرد خيلي مشكل بود .در عوض خانواده ي مهرباني داشت كه جاي
خواهر ها و دوستهاي نداشته اش را پر مي كردند.
سوري واقعاً نمي توانست تصميم بگيرد .از طرفي بابا انتظار داشت كه سوري حتماً
يكي را انتخاب كند .خودش و شهل هم كنار كشيده بودند و هيچ كمكي نمي كردند.
دو هفته به سالگرد ازدواج كورش و شهل مانده بود .شهل تصميم داشت حال كه خانه
اش بزرگ شده است ،مهماني بزرگي به مناسبت سالگرد ازدواجش بگيرد .همه ي
مقدمات هم حاضر شده بود .حدود شصت نفر هم قرار بود دعوت شوند.
سوري آن شب آنلين شد .هرمز آفلين گذاشته بود :امشب مجبور شدم به دو تا از
همكلسيام شام بدم كه تو كاراي تزم كمكم كنن .سيلوي و سندي .چشماي سيلوي
شبيه توئه.
سوري نمي دانست از اين كه هرمز با همكلسيهاي دخترش شام خورده ناراحت
باشد يا اين كه به خاطر اين كه هنوز چشمهاي او را به خاطر داشت ،خوشحال
باشد؟!
ولي به هر حال ته دلش رنجيده خاطر بود .مطمئن بود كه هرمز هرگز عاشق او نبوده
است .ولي تمام اينها باعث نميشد از ته دل عاشقش نباشد و كامل ً به او اعتماد
نكند.
شايد هم فقط براي تلفي بود كه ايميل بلند باليي برايش نوشت و مشكلش را شرح
داد و در آخر نوشت :اگه جاي من بودي كدوم يكي رو انتخاب مي كردي؟ لطفاً زود
جواب بده .بابا ديگه داره صداش درمياد .منم نمي تونم تصميم بگيرم.
يك هفته گذشت .سوري هرروز ايميلش را چك مي كرد ،ولي هيچ جوابي نبود .ظاهراً
به هرمز خيلي برخورده بود كه حتي يك كلمه هم ننوشته بود.
آن شب سوري با بابا و شهل و بچه ها توي هال نشسته بودند .پرستار بچه ها
خداحافظي كرد و بيرون رفت.
بابا پرسيد :خب سوري جان تصميم گرفتي؟
_ :نه .خيلي سخته آخه!
_ :به هرحال زودتر .خيلي وقته كه معطلن .عمه ات صداش دراومده .تو روي كرامتم
نمي تونم نگاه كنم.
ضربه اي به در آپارتمان خورد .شهل گفت :اوووف باز اين يه چيزي جا گذاشته .يا
كيفش يا كليدش يا مي پرسه خانوم فردا گفتين چه ساعتي بيام؟
سوري از جا برخاست .با بي حوصلگي در را باز كرد كه هرچه زودتر پرستار حواس پرت
را از سر باز كند.
اما با ديدن هرمز و دو چمدانش خشكش زد .ماتش برده بود .شهل پرسيد :چي
ميگه؟
اما سوري نمي توانست حرف بزند .شهل خودش جلو آمد و با ديدن هرمز جيغي
كشيد و از حال رفت .هرمز دستپاچه وارد شد .كورش دويد و آب قند درست كرد و
بالخره بعد از چند دقيقه حال شهل بهتر شد و توانست پسرش را تحويل بگيرد .در آن
هياهو هيچ كس متوجه ي سوري كه هنوز مات و حيران كنار در بود ،نشد.
بعد از كلي حال و احوال با شهل و كورش و بچه ها ،كورش پرسيد :تا كي هستي؟
هرمز سر بلند كرد و آرام گفت :اومدم بمونم.
بعد نگاهي به سوري انداخت و با ترديد اضافه كرد :اگه خيلي دير نشده باشه.
كورش متفكرانه گفت :فكر نمي كنم .هنوز يك هفته اي تا پايان قرارمون مونده.
هرمز به سرعت به طرف او برگشت و گفت :ولي اون قرار...
_ :اگه تو قلباً فسخش كردي نمي دونم .اما وكالتنامه اي كه به من دادي هنوز تو
گاوصندوقمه .راستش سوري اينقدر بي قراري مي كرد كه دلم نيومد برم فسخش
كنم.
هرمز چند لحظه به كورش نگاه كرد تا بتواند آن چه كه مي شنيد را باور كند .سوري از
فرط تعجب تكاني خورد .يعني همه چيز تمام نشده بود؟!
هرمز با دو قدم بلند خودش را به سوري رساند و او را در آغوش كشيد...
تمام شد
شاذّه
نيمه شب اول و دوم بهمن! 86