You are on page 1of 40

‫دردسر والدين‬

‫بابا در حالي كه با عجله صبحانه مي خورد به سوري كه خواب آلود به ليوان شيرش‬
‫چشم دوخته بود‪ ،‬گفت‪ :‬سوري جان كاراي شركت يه كم سنگين شده‪ .‬عصري با‬
‫خانم ناظمي ميام خونه‪ ،‬اضافه كاري كنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواين من برم بيرون مزاحمتون نباشم؟‬
‫لحنش خواب آلود و كامل ً عادي بود‪ .‬طعنه اي نداشت‪.‬‬
‫بابا با عجله گفت‪ :‬نه نه‪ .‬كاري به تو نداريم كه‪ .‬بايد بري استخر؟ خب بعدش مياي‬
‫خونه ديگه‪ .‬دير نكني نگران ميشم‪ .‬خداحافظ‪.‬‬
‫سوري نگاهي به در كه داشت بسته ميشد انداخت و گفت‪ :‬خداحافظ‬
‫ليوان شيرش را سر كشيد‪ .‬بلند شد‪ .‬يواش يواش روي ميز را جمع كرد‪ .‬در حالي كه‬
‫داشت ظرفهاي صبحانه را مي شست‪ ،‬فكر كرد‪ :‬هيچ احساسي نسبت به خانم‬
‫ناظمي ندارم‪ .‬ولي بي تفاوت بودن بهتر از متنفر بودنه! نمي دونم بابا چرا ازش‬
‫خوشش مياد‪ .‬هرچند خودش چيزي نمي گه‪ .‬ولي خر كه نيستم‪ .‬قيافه اش داد مي‬
‫زنه عاشقشه‪...‬‬
‫تيرماه بود‪ .‬كولر را روشن كرد و جلوي تلويزيون دراز كشيد‪ .‬ساعت ‪ 9.30‬از جا برخاست‬
‫و حاضر شد‪ .‬ساعت ‪ 10‬دو تا كوچه آن طرفتر جلوي در كلس آشپزي بود‪ .‬كلسش را‬
‫خيلي دوست داشت‪ .‬هم كلس و هم معلم گرد و قلنبه و شادابش كه توي آشپزخانه‬
‫ي بزرگش تمام مشكلتش را به فراموشي مي سپرد‪.‬‬
‫با باز شدن در سوري پله ها را طي كرد و وارد زيرزمين بزرگ و باروحي شد كه‬
‫آشپزخانه ي معلمش‪ ،‬مهرآفرين بود‪ .‬مهرآفرين يك بيوه زن حدود ًا چهل ساله بود كه‬
‫سه تا بچه داشت و دنيايي مشكلت ريز و درشت كه هرگز در چهره اش ديده نمي‬
‫شدند‪ .‬اگر انتخاب با سوري بود به جاي خانم ناظمي و يا پيشنهادات رنگارنگ بقيه‬
‫مهرآفرين را انتخاب مي كرد‪ .‬اما يك بار‪ ،‬فقط يك بار كه جرات كرد در اين مورد با بابا‬
‫حرف بزند‪ ،‬بابا با تعجب و عصبانيت پرسيده بود‪ :‬يعني منظورت اينه كه من مسئوليت‬
‫سه تا بچه ي غريبه و زني كه هميشه بوي آشپزخونه ميده رو به عهده بگيرم؟!!!‬
‫از ترس سر به زير انداخت‪ .‬خيلي دلش مي خواست بگويد عوضش هر وعده غذاي‬
‫تازه و خوشمزه سر ميزته‪ ،‬نه مثل زندگي كارمندي‪...‬‬
‫ولي نگفت! الن هم ديگر مخالفتي نداشت‪ .‬اگر بابا مي خواست با خانم ناظمي‬
‫ازدواج كند مسلماً چيزي نمي گفت‪ .‬هرچه بود‪ ،‬بهتر از اين بود كه بابا در مقابل هر‬
‫پيشنهادي‪ ،‬به جاي اعلم مخالفت از طرف خودش‪ ،‬كاسه و كوزه اش را توي سر‬
‫سوري بشكند و بگويد‪ :‬نمي خوام هر زني نامادري دخترم باشه‪.‬‬
‫سوري آهي كشيد‪ .‬مهرآفرين با شادي پرسيد‪ :‬هي سوري خانم كجايي؟‬
‫سر بلند كرد‪ .‬توي كلس بود‪ .‬افكار و نگراني هايش راحتش نمي گذاشت‪ .‬ولي عجالتاً‬
‫همه را كنار گذاشت و پيش بند بست و مشغول جدا كردن زرده و سفيده شد‪.‬‬

‫عصر بعد از استخر وارد خانه شد‪ .‬بابا و خانم ناظمي سر ميز غذاخوري نشسته بودند‬
‫و روي ميز را پر از كاغذ و پرونده و سي دي و كامپيوتر كرده بودند‪ .‬با ورود سوري هر دو‬
‫سر بلند كردند و به گرمي سلم و عليك كردند‪.‬‬
‫سوري با بي ميلي جواب داد و از جلويشان رد شد‪ .‬از طاقي بين ديوار كوتاهي كه‬
‫راهرو را از پذيرايي جدا مي كرد‪ ،‬گذشت و وارد اتاقش شد‪ .‬در اتاقش را با مليمت‬
‫بست‪ .‬ولي در با وجودي كه از صدايش به نظر مي آمد بسته شده باشد‪ ،‬اما دوباره‬
‫باز شد‪ .‬سوري برگشت كه دوباره آن را ببندد‪ .‬اما با شنيدن صداي خانم ناظمي‪،‬‬
‫دستش بي حركت روي دستگيره ماند‪.‬‬
‫_‪ :‬به نظرم سوري خيلي از من خوشش نمياد‪.‬‬
‫_‪ :‬بس كن شهل‪ .‬اينقدر اشكال تراشي نكن‪ .‬سوري فقط خسته اس‪ .‬همين! از صبح‬
‫كلس آشپزي بوده‪ ،‬بعدم استخر‪ .‬تو بودي خسته نمي شدي؟‬
‫_‪ :‬خب‪ ...‬چي بگم‪ ...‬ولي من هنوزم دلم نمي خواد پا توي خونه اي بذارم كه‬
‫استقبالي ازم نميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬كي گفته استقبالي ازت نميشه؟ قدمت روي چشم من‪ .‬سوري هم ناراحت‬
‫نميشه‪ .‬مطمئن باش‪.‬‬
‫_‪ :‬باهاش حرف زدي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي من دخترمو مي شناسم‪.‬‬
‫_‪ :‬به هر حال حتي اگه سوري هم راضي باشه‪ ،‬مطمئن نيستم هرمز رضايت بده‪.‬‬
‫_‪ :‬هرمز هرمز هرمز‪ ...‬پسرت يه بچه نيست شهل!‬
‫_‪ :‬به هر حال پسر منه‪ .‬بچه ام‪ .‬تو خودت بچه داري‪ .‬منو درك كن‪ .‬حداكثر دو سال صبر‬
‫كني ميره‪ .‬هزار بار بهت گفتم‪ .‬ليسانسشو كه گرفت باباش براش دعوت نامه مي‬
‫فرسته‪ .‬اونم كه از خداشه‪ ،‬بره امريكا عشق و حال‪ .‬اگه فكر كردي واسه دل مادرش‬
‫مي مونه اشتباه كردي‪.‬‬
‫_‪ :‬حال اگه وسط دانشگاه بره چه اشكالي داره؟ معافي كه داره‪ .‬مي تونه بره‪.‬‬
‫_‪ :‬كورش!!! بچه ام اگه بره ديگه معلوم نيست كي برگرده‪ .‬منو از اين يكي دو سال‬
‫ديدنش محروم نكن‪ .‬مگه من روزي چقدر مي بينمش؟ خيلي خونه باشه يه ساعته‪.‬‬
‫باقيش يا خوابه يا بيرون‪.‬‬
‫_‪ :‬بسيار خب‪ .‬هرمزم مي تونه بياد اينجا‪ .‬ديگه حرفي داري؟‬
‫_‪ :‬بايد باهاش حرف بزنم‪ .‬دفعه ي پيش كه راضي نشد‪.‬‬
‫_‪ :‬دفعه ي پيش‪ ...‬دفعه ي پيش‪ ...‬دفعه ي پيش شيش سال پيش بود‪ .‬گفتي بچه ام‬
‫تو سن بلوغه نمي شه پا رو دمش بذاري‪ .‬از اون موقع تا حال هر وقتي يه بهانه‬
‫آوردي‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي كورش اينا بهانه نيست‪ .‬من واقعاً تو رو دوست دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬همينه ديگه!! با دست مي كشي‪ ،‬با پا مي زني‪ .‬آخه تكليف منو معين كن‪ .‬تا كي‬
‫بايد به پات صبر كنم؟‬
‫_‪ :‬آروم باش‪ .‬دخترت مي شنوه‪ .‬بسيار خب‪ .‬باهاش حرف مي زنم‪ .‬سعي مي كنم‬
‫راضيش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بهتره سعيتو بكني‪ .‬سوري شونزده سالشه‪ .‬سال ديگه بايد بره پيش دانشگاهي‪.‬‬
‫نمي خوام تو دوره ي پيش دانشگاهيش وضعيت خونه رو عوض كنم‪ .‬اين اتفاق بايد‬
‫امسال بيفته‪ ،‬كه تا سال ديگه بهش عادت كرده باشه و بتونه با خيال آسوده براي‬
‫كنكور بخونه‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه من سعي خودمو مي كنم‪ .‬ميگم اين بايگانيها كجاست؟‬
‫‪...‬‬
‫سوري آهي كشيد‪ .‬به اتاقش برگشت و روي تخت دراز كشيد و به سقف خيره شد‪.‬‬
‫موضوع خيلي ريشه دارتر از آني بود كه فكر مي كرد‪ .‬سوري تازه چند ماه بود كه‬
‫مطمئن شده بود كه بابا از خانم ناظمي خوشش مي آيد‪.‬‬

‫كورش ظرف يك بار مصرف غذايش را گرفت و مستقيم به طرف ميز خانم ناظمي رفت‪.‬‬
‫در حالي كه صندلي را پس مي كشيد‪ ،‬پرسيد‪ :‬باهاش حرف زدي؟‬
‫خانم ناظمي با نگراني گفت‪ :‬اينجا شركته‪ .‬همه مي بينن‪ .‬بذار بعد ًا باهم حرف مي‬
‫زنيم‪ .‬برو‪ ...‬برو زودتر سر يه ميز ديگه‪ .‬همين جوريشم كلي دردسر دارم‪.‬‬
‫كورش با بي ميلي قدمي عقب رفت و گفت‪ :‬فقط يك كلمه جواب منو بده‪ ،‬باهاش‬
‫حرف زدي يا نه؟‬
‫_‪ :‬آره حال برو‪ ،‬افسانه داره مياد‪ .‬بذار اينجا بشينه‪.‬‬
‫كورش آهي كشيد‪ .‬از سر ناچاري سري به تاييد تكان داد و دور شد‪ .‬سر ميز صابر‬
‫سهيلي نشست و غرق فكر قاشقش را توي چلو فرو كرد‪ .‬صابر سهيلي دستي روي‬
‫شانه اش زد و پرسيد‪ :‬چته مرد؟ كشتيات غرق شده؟‬
‫كورش سري تكان داد و به زور تبسم كرد‪ .‬همكارش دوباره پرسيد‪ :‬چي شده؟‬
‫_‪ :‬چيزي نيست‪ .‬مشكلت خانوادگي‪...‬‬
‫_‪ :‬با خانم ناظمي؟!!‬
‫با نگراني سر بلند كرد‪ .‬اگر يك خاله زنك دو آتشه توي شركت بود‪ ،‬همين صابر‬
‫سهيلي بود‪.‬‬
‫به سرعت تكذيب كرد و گفت‪ :‬نه نه‪ .‬چكار به خانم ناظمي دارم؟ نه بابا مشكلت تو‬
‫خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬خوشحال ميشم بتونم كمكت كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬لطف داري‪ .‬ممنون‪ .‬راستي تو مي دوني لوله ي سبز از كجا مي تونم بخرم؟‬
‫_‪ :‬چيه لوله كشيت مشكلي پيدا كرده؟‬
‫_‪ :‬آره لوله ي آشپزخونه نشتي داره‪.‬‬
‫_‪ :‬سفيداش مقاوم تره‪ .‬آدرس ميدم برو بگير‪ ،‬خودم ميام واست عوض مي كنم‪.‬‬
‫همين جمعه ي پيش تو خونه ي خودم لوله كشي داشتم‪ .‬بلدم‪.‬‬
‫_‪ :‬مزاحمت نميشم‪ .‬تو فقط آدرس بده‪.‬‬
‫_‪ :‬نه نه چه زحمتي؟ اين لوله كشا يه عالمه پول مي گيرن‪ ،‬تازه كار خاصيم نمي‬
‫كنن‪ .‬گاز كه نيست اگه نشت كرد خونه ات بره رو هوا‪ .‬فوقش خيس ميشه‪ ،‬چشم‬
‫داري مي بيني‪ ،‬يه كم نوارتفلون خرجشه‪.‬‬
‫كورش لبخندي زد و گفت‪ :‬حق با توئه‪ .‬ممنون‪.‬‬
‫سر به زير انداخت و مشغول غذا خوردن شد‪ .‬موفق شده بود فكر همكارش را از خانم‬
‫ناظمي منحرف كند‪ .‬اگه حرفي در مي آمد‪ ،‬شهل خدمتش مي رسيد!‬

‫ساعت ‪ 5‬بعد از ظهر از شركت بيرون آمد‪ .‬خانم ناظمي كه طبق معمول ماشينش را‬
‫به پسرش داده بود‪ ،‬خودش به طرف ايستگاه اتوبوس رفت‪ .‬كورش با حرص آهي‬
‫كشيد و سوار ماشين شد‪ .‬يك خيابان آنطرفتر‪ ،‬نزديك اولين ايستگاه اتوبوس بعد از‬
‫شركت‪ ،‬توي يك كوچه پارك كرد‪ .‬راديو را روشن كرد و سرش به پشتي صندلي تكيه‬
‫داد‪ .‬ربع ساعتي طول كشيد تا در كنارش باز شد و خانم ناظمي سوار شد‪.‬‬
‫_‪ :‬چرا اينقدر دير كردي؟‬
‫_‪ :‬نتونستم افسانه رو از سرم باز كنم‪ .‬دلش پر بود‪ .‬مي خواست راه بريم و كلي درد‬
‫دل كنه‪ .‬به زور ازش جدا شدم‪.‬‬
‫كورش در حالي كه ماشين را روشن مي كرد‪ ،‬گفت‪ :‬از اين موش و گربه بازي هيچ‬
‫خوشم نمياد‪ .‬عين بچه مدرسه ايا بايد كلي قايم موشك كنيم تا بتونيم دو ديقه باهم‬
‫حرف بزنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬كورش من يه بيوه ام‪ .‬همينجوري شم كلي حرف پشت سرمه‪ .‬نمي تونم هرجور‬
‫دلم خواست راه برم‪.‬‬
‫_‪ :‬به من چه؟ مي تونستي نباشي‪ .‬چقدر بهت ميگم بيا زودتر ازدواج كنيم‪ .‬رضايت‬
‫نميدي كه‪ .‬حال هرمز چي گفت؟‬
‫_‪ :‬به زور راضيش كردم‪ .‬تمام اين دو سه روز داشتم حرف مي زدم و دليل مي آوردم‪.‬‬
‫كلي منت سرش گذاشتم كه ديگه نمي كشم و نمي تونم و تنهايي سخته‪ ،‬تا رضايت‬
‫داده‪ .‬ولي اين آخرين شرطم نيست‪ .‬سوريم بايد راضي باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬سوري؟ فكر نمي كنم حرفي داشته باشه‪ .‬ملحظه كار تر از اين حرفاس‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي خوام به خاطر ملحظات قبول كنه‪ .‬دو روز بعد كه روش بهم باز شد‪ ،‬همه چي‬
‫بارم مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬سوري اين جوري نيست‪ .‬بهت قول ميدم‪ .‬دختر خوبيه‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬اگه واقع ًا اينطور باشه حرفي ندارم‪.‬‬
‫كورش ناگهان روي ترمز زد و داد كشيد‪ :‬هورااااااااااااااااااااااااااا‬
‫_‪ :‬ديوونه شدي كورش؟!!! نزديك بود تصادف كنيم! اين چه كاريه؟‬
‫كورش خندان گفت‪ :‬من معذرت مي خوام‪ .‬ذوق زده شدم‪ .‬خب‪ ...‬حال كجا بريم؟‬
‫_‪ :‬منو خونه پياده كن‪ .‬كلي كار دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي شهل بايد امشبو جشن بگيريم!‬
‫_‪ :‬جشنتو برو با سوري بگير‪ .‬باور كن خسته ام‪ .‬سرم خيلي درد مي كنه‪ .‬از كار‪ ،‬از‬
‫سر و كله زدن با هرمز‪ ،‬از فكر اجاره خونه كه داره مدتش تموم ميشه‪ ...‬دارم ديوونه‬
‫ميشم‪.‬‬
‫_‪ :‬همه چي حل ميشه‪ .‬ازدواج مي كنيم و همه چي درست ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬اميدوارم‪.‬‬
‫_‪ :‬خب بريم يه جا شام بخوريم‪ ،‬بعد برو خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬شام؟ ساعت پنج و نيمه‪ .‬خواهش مي كنم منو در خونه پياده كن‪ .‬كار دارم‪ .‬سه‬
‫روزه اصل ً خونه رو مرتب نكردم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي خواي بيام كمكت؟‬
‫_‪ :‬نع‪ .‬اذيت نكن كورش‪.‬‬
‫_‪ :‬چشم خانومي‪ .‬حال اخماتو باز كن‪.‬‬

‫بعد از رساندن شهل‪ ،‬سوت زنان به طرف خانه راند‪ .‬خوش و خرم وارد شد و صورت‬
‫دخترش را بو سيد‪ .‬سوري آهي كشيد‪ .‬اين بو سه بوي خوبي نمي داد‪ .‬بابا همان‬
‫طور كه سيمين بري را بلند مي خواند به طرف آشپزخانه و رفت و ليواني آب ريخت‪.‬‬
‫روي اُپن خم شد و گفت‪ :‬بايد باهات حرف بزنم‪.‬‬
‫سوري در حالي كه خودش را با ناخنهايش سرگرم كرده بود‪ ،‬گفت‪ :‬مي خواي با خانم‬
‫ناظمي ازدواج كني‪ ،‬نه؟‬
‫_‪ :‬تو از كجا مي دوني؟!‬
‫_‪ :‬اگه ببعيم بودم مي فهميدم‪ .‬مباركتون باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬ولي‪ ...‬نظر تو هم مهمه‪.‬‬
‫_‪ :‬من مخالفتي ندارم بابا‪ .‬ببخشيد‪ ،‬بايد برم پيش نيكي‪.‬‬
‫به سرعت از در بيرون رفت‪ .‬نيكي دختر همسايه پايينشان بود‪ .‬نامزد داشت‪ .‬هفت‬
‫سال از سوري بزرگتر بود‪ ،‬باهم دوست بودند‪ .‬ولي توي آن موقعيت‪ ،‬نيكي فقط يك‬
‫بهانه بود‪ .‬خيال نداشت به او سر بزند‪ .‬پله ها را دو تا يكي بال رفت‪ .‬لب پشت بام‬
‫نشست و به چراغهاي شهر خيره شد‪ .‬گاهي قطره اشكي آرام روي گونه اش مي‬
‫غلتيد‪.‬‬
‫خاطره ي زيادي از مادرش نداشت‪ .‬اما صدايش‪ ،‬بوي تنش‪ ،‬و لليي شبانه اش خوب‬
‫يادش بود‪ .‬فقط پنج سال داشت كه او را از دست داده بود‪.‬‬

‫دستي دور شانه اش حلقه شد‪ .‬با وحشت برگشت‪ .‬بابا محكم نگهش داشت و گفت‪:‬‬
‫آروم باش‪.‬‬
‫سرش روي شانه ي بابا گذاشت‪ .‬بابا انگار فكر او را خوانده بود‪ .‬زير لب گفت‪ :‬مادرتو‬
‫خيلي دوست داشتم‪ .‬خيلي زياد‪ .‬هيچ كس‪ ،‬هرگز نمي تونه جاي اونو براي من و تو‬
‫پر كنه‪ .‬شهل هم اينو مي دونه و خيال نداره اين كارو بكنه‪ .‬اون فقط مياد تا كمبود يه‬
‫زن رو تو خونه جبران كنه‪ .‬همون طور كه خودش احتياج به يه مرد و يه پشتيبان داره‪.‬‬
‫پسرشم يكي دو سال مهمونمونه‪ .‬ليسانس كه گرفت ميره امريكا‪ .‬من مي دونم اين‬
‫زندگي‪ ،‬زندگي آسوني نخواهد بود‪ .‬اما حداقل مسئوليت تو كمتره و مجبور نيستي‪،‬‬
‫وقتي درس داري‪ ،‬بدوي شام درست كني‪ ،‬يا وقتي من مهمون دارم‪ ،‬حاضر به خدمت‬
‫باشي‪ .‬فقط بايد هر دومون آروم باشيم‪ .‬در مقابل اختلف سليقه ها كوتاه بيايم‪ .‬شهل‬
‫زن بدي نيست‪ ،‬من و تو و موقعيتمونو خوب درك مي كنه‪.‬‬
‫سوري چشمانش را بست‪ .‬دلش مي خواست زمان متوقف ميشد و آنها تا ابد همانجا‬
‫و در همان حالت مي ماندند‪.‬‬
‫****************‬
‫عصر روز بعد بابا به ديدن خواهر بزرگش رفت تا او را هم در جريان تصميمش قرار دهد‪.‬‬
‫انيس خانم با خوشرويي برادرش را پذيرفت و منتظر شنيدن حرفهايش شد‪ .‬اول از اين‬
‫كه برادرش بالخره قصد ازدواج كرده است‪ ،‬خوشحال شد‪ .‬اما بعد كه فهميد هيچ كدام‬
‫از پيشنهادهاي او را انتخاب نكرده است‪ ،‬رنجيده خاطر اعتراض كرد‪.‬‬
‫كورش توضيح داد‪ :‬آخه آبجي خانوم! شما بين چهار پنج نفري كه اون سر پذيرايي‬
‫نشستن‪ ،‬يكي رو نشون مي كني و ميگي نگاش كن! اون اقدسه‪ .‬نمي دوني چه زن‬
‫خوبيه‪ .‬خانم‪ ،‬كدبانو‪ ....‬آخه خواهر من‪ ،‬من از كجا بفهمم كدوم يكي شونو ميگي‪ ،‬به‬
‫فرض كه بفهمم‪ ،‬مگه مي تونم با زني كه فقط يه نظر از دور ديدمش‪ ،‬واسه يه عمر‬
‫زندگي كنم؟ شهل همكار منه‪ .‬سالهاست كه مي شناسمش‪ .‬كلي حرف و ايده ي‬
‫مشترك داريم‪ .‬دركش مي كنم‪ .‬دوسش دارم‪ .‬سوري هم دوسش داره‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خب‪ .‬خبه تو هم! حال اين شهل خانم چند سالشه؟ دختره يا بيوه؟‬
‫_‪ :‬مطلقه اس‪ .‬تقريب ًا هم سنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬مطلقه؟؟!!‬
‫_‪ :‬خب آره‪ .‬خلف كه نكرده‪ .‬چون نمي خواست مادر پيرشو تنها بذاره‪ ،‬همراه‬
‫شوهرش نرفته امريكا‪ .‬اونم طلقش داده‪ .‬البته باهم نمي ساختن‪.‬‬
‫_‪ :‬بچه كه نداره؟‬
‫_‪ :‬يه پسر بيست ساله داره‪ .‬يكي دو سال ديگه درسش تموم ميشه ميره پيش‬
‫پدرش‪.‬‬
‫_‪ :‬يه پسر؟؟؟؟‬
‫_‪ :‬آبجي خانم نكنه اينم يه خلفه؟‬
‫_‪ :‬البته كه خلفه‪ .‬تو دو وجب آپارتمان مي خواي يه پسر نامحرمو بياري كنار دخترت؟‬
‫غيرتت كجا رفته مرد؟!‬
‫كورش به دست و پا افتاد‪ .‬اولين راه حلي كه به ذهنش رسيد پيشنهاد كرد‪ :‬زياد كه‬
‫نمي خواد بمونه‪ .‬واسه ي اين يكي دو سال يه خطبه ي محرميت مي خونيم‪.‬‬
‫_‪ :‬چي؟!!‬
‫_‪ :‬يه خطبه مي خونيم كه بهش محرم باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني بهش حلل باشه‪.‬‬
‫_‪ :‬خب قرار نيست زنش باشه‪ .‬مثل خواهرشه ديگه!‬
‫_‪ :‬غلط مي كني! با اين كار آينده ي دخترتو به باد ميدي‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي؟ اگه نامحرم باشه غلطه‪ ،‬اينجوريم باشه غلطه؟!‬
‫_‪ :‬البته! پسره حق نداره پاشو تو خونه ي تو بذاره‪.‬‬
‫_‪ :‬آبجي خانم پسرشه‪ .‬نمي تونم بگم با خودت نيارش‪ .‬تازه فقط يكي دو سال مهمون‬
‫ماست‪ .‬ميره‪ .‬مادره‪ .‬دل داره‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه خودم دو تا پسر نداشتم‪ ،‬مي گفتم سوري بياد پيش خودم‪.‬‬
‫_‪ :‬من حاضر نيستم از دخترم جدا بشم‪ .‬اصل ً به خاطر سوريه كه به اين ازدواج اصرار‬
‫دارم‪ .‬من به شهل اعتماد دارم‪ .‬مي دونم از دخترم خوب مراقبت مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬به خاطر سوري‪ ،‬به خاطر سوري! به خاطر سوريه كه داري آينده شو تباه مي‬
‫كني؟‬
‫_‪ :‬من مي خوام آيندشو تامين كنم‪ .‬مي خوام مسئوليت خونه و زندگي نداشته باشه‬
‫و راحت درسشو بخونه‪ .‬پسره هم فقط آخر شب مياد خونه و صبح زود ميره‪ .‬كاري به‬
‫سوري نداره‪.‬‬
‫_‪ :‬اسمش كه روش مي مونه‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهر من اسم و اين حرفا ديگه قديمي شده‪ .‬دختراي مدرن امروزي با صد تا پسر‬
‫دوست ميشن‪ ،‬بعد با يكي ديگه ازدواج مي كنن‪ .‬آب از آب تكون نمي خوره‪ .‬البته خدا‬
‫رو شكر دختر من جزو اون دسته نيست‪.‬‬
‫بعد در حالي كه از جا بر مي خاست افزود‪ :‬به هر حال من كاري رو كه گفتم مي كنم‪.‬‬
‫نه خلف شرعه‪ ،‬نه خلف عرف‪ .‬شهل رو كه ببينين به من حق ميدين‪.‬‬

‫كورش كنار خيابان پارك كرد‪ .‬به پشتي تكيه داد و گفت‪ :‬فكر مي كنم بايد يه خطبه ي‬
‫محرميتم براي بچه ها بخونيم‪.‬‬
‫_‪ :‬براي بچه ها؟ چرا؟‬
‫_‪ :‬خب اينا از پدر سوا‪ ،‬از مادر جدان‪ .‬با ازدواج ما بهم محرم نميشن‪ .‬دو وجب‬
‫آپارتمانه‪ ...‬بالخره‪.‬‬
‫_‪ :‬خب واسه سوري خوب نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬ازش اجازه مي گيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬بعيد مي دونم هرمز راضي بشه‪.‬‬
‫_‪ :‬ببينم اونم واسه آيندش مشكل ميشه؟!‬
‫_‪ :‬نه‪ ...‬ولي ميدوني كه هرمز چقدر ياغيه‪ .‬من ديگه توان حرف زدن باهاش ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬يه قرار شام براي امشب ميذاريم‪ .‬من با هر دوشون صحبت مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي كورش مراقب باش هرمز همه چي رو بهم نريزه‪.‬‬
‫_‪ :‬من ميدونم دارم چكار مي كنم‪ .‬مثل دو تا مرد باهم حرف مي زنيم‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي مراقب باش كورش‪.‬‬
‫_‪ :‬خيالت راحت باشه‪ .‬هرچي باشه منم يه روزي جوون بودم‪ .‬هرمز رو درك مي كنم‪.‬‬

‫سوري به دنبال بابا وارد رستوران شد‪ .‬اولين بار بود كه قرار بود عزيز دردانه ي شهل‬
‫خانم را ببيند‪ .‬همين كه وارد شدند او را ديد‪ .‬شهل اشاره اي به هرمز كرد و هر دو‬
‫برخاستند‪ .‬شهل با وجودي كه مي كوشيد لبخند بزند‪ ،‬اما غرق نگراني بود‪ .‬هرمز بي‬
‫تفاوت و بي حوصله به تازه واردين نگاه كرد‪ .‬سوري با يك نظر او را برانداز كرد‪ .‬قد‬
‫متوسط‪ ،‬موي مشكي‪ ،‬صورت سفيد‪ ،‬دماغ عقابي تيغه اي و چشمهاي پررنگ خوش‬
‫حالتي داشت‪.‬‬
‫سوري بين بابا و شهل‪ ،‬روبروي هرمز نشست و سر به زير انداخت‪.‬‬
‫بابا با شوق و ذوق پرسيد‪ :‬خب چي مي خورين؟‬
‫بعد از سفارش غذا‪ ،‬مشغول صحبت از اين در آن در شدند‪ .‬سوري و هرمز مطلقاً حرف‬
‫نمي زدند‪ .‬شهل مي كوشيد با ايما و اشاره به بابا بفهماند كه لطفاً حرفت را بزن‪.‬‬
‫بابا هم انگار جرات نمي كرد شروع كند‪ .‬بالخره شهل گفت‪ :‬كورش مي خواستي با‬
‫بچه ها صحبت كني‪ .‬خب شروع كن‪.‬‬
‫كورش آهي كشيد‪ .‬ديگر نه راه پس داشت‪ ،‬نه راه پيش‪ .‬راست نشست‪ .‬سينه اي‬
‫صاف كرد‪ .‬نگاهي به هرمز و سوري كه دو طرفش نشسته بودند‪ ،‬انداخت‪ .‬بعد گفت‪:‬‬
‫مي دونين بچه ها‪ ...‬نه نه بهتره نگيم بچه ها‪ .‬هيچ كدومتون ديگه بچه نيستين و بايد‬
‫حرف منو خوب بفهمين‪ .‬حتم ًا مي دونين كه من و شهل سالهاست بهم علقمنديم و‬
‫اگر تا حال ازدواج نكرديم‪ ،‬تنها دليلش آسايش شما بود‪ .‬حال ديگه بزرگ شدين و ما‬
‫هم كم كم پير ميشيم‪...‬‬
‫كورش چند لحظه اي مكث كرد‪ .‬پيش خدمت پيتزاها را روي ميز گذاشت‪ .‬كورش دست‬
‫برد كه برشي بردارد‪ ،‬اما شهل سري تكان داد و اشاره كرد كه برو سر اصل مطلب‪.‬‬
‫كورش نگاهش كرد و به سختي ادامه داد‪ :‬خب ما قراره چهار نفري باهم زندگي كنيم‬
‫و اميدوارم روزهاي خوش و شادي در پيش داشته باشيم‪ .‬از اونجايي كه ‪ ...‬با ازدواج‬
‫ما‪ ...‬شما دو تا بهم محرم نمي شين‪ ...‬ما تصميم گرفتيم‪ ...‬در صورت رضايت شما‪...‬‬
‫وقت عقد خودمون‪ ...‬يه خطبه ي محرميتم واسه شما جاري كنيم كه بتونين باهم مثل‬
‫خواهر و برادر زندگي كنين‪.‬‬
‫آهي كشيد‪ .‬بالخره گفت!‬
‫سوري سر به زير انداخت‪ .‬هرمز با نوك انگشت پيتزايش را پس زد و بدون اين كه‬
‫صدايش بلند شود‪ ،‬با عصبانيت پرسيد‪ :‬در مورد من چي فكر كردي آقاي قهاري؟ تو‬
‫فكر مي كني من به دخترت نظر دارم؟‬
‫كورش با دستپاچگي گفت‪ :‬نه نه‪ .‬من اصل ً قصد تهمت زدن ندارم‪ .‬ولي تو يه خونه‬
‫ايم‪ .‬بالخره سوري مي خواد راحت باشه‪ .‬نمي تونه كه صبح تا شب روسري سرش‬
‫كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه من صبح تا شب خونه ام كه روسري سرش كنه؟‬
‫بعد برگشت و به مادرش گفت‪ :‬هي من ميگم ميرم خوابگاه‪ ،‬هي ميگه تو اون خونه‬
‫راحتي‪ .‬وقتي اينجوري شخصيتمو مي برن زير سوال‪ ،‬من چي بايد بگم؟‬
‫شهل با دستپاچگي گفت‪ :‬اتفاقي كه نميفته‪ .‬تو فقط يه امضا مي كني‪ ،‬همين! فقط‬
‫به قيمت يه امضا بذار شده روزي چند دقيقه ببينمت‪ .‬تو پسر مني‪ ،‬تنها اميدم‪...‬‬
‫_‪ :‬اگه من قول بدم تمام جمعه ها از تفريح و كارم بزنم‪ ،‬عوضش صبح تا شب در‬
‫خدمت شما باشم حله؟ دست از سر كچل ما برميدارين؟ آقا جون من نمي خوام سر‬
‫جووني از تمام تفريحاتم بگذرم و داماد بشم‪.‬‬
‫كورش گفت‪ :‬هرمز جان‪ ،‬من كه نميگم با سوري ازدواج كني‪ .‬برعكس‪ ،‬من فقط مي‬
‫خوام برادرش باشي‪ .‬فقط به خاطر حرف مردم‪ .‬به خاطر اين كه درست نيست كه‬
‫اينجوري تو يه خونه زندگي كنيم‪ .‬از اون گذشته‪ ،‬چيزي به رفتنت نمونده‪ ،‬اگه مادرت تو‬
‫اين مدتم نبينتت كه يه عمر حسرت به دل مي مونه‪.‬‬
‫_‪ :‬ديروز ميگي مادرت‪ ،‬امروز ميگي خودت‪ ،‬فردا چي مي خواي؟ ميشه تقاضاي‬
‫آخريتم همين الن بگي؟‬
‫_‪ :‬اين تقاضا نيست هرمزجان!‬
‫_‪ :‬اينقدر نگو هرمزجان‪ .‬من جان تو نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬ببين پسرم‪...‬‬
‫_‪ :‬پسر تو هم نيستم‪.‬‬
‫_‪ :‬آقا هرمز؛ من و مادرت مي خوايم ازدواج كنيم‪ .‬جدا از علقه ي دو طرفه مون‪ ،‬من‬
‫مي خوام مسئوليت تكفل مادرت رو به عهده بگيرم كه از خونه بدوشي و دربدري و‬
‫هزار و يك درد يه زن تنها و بدون پشتوانه نجاتش بدم و اونم مي خواد در مقابل به من‬
‫و تنهائيامو و دخترم كمك كنه كه خلء زندگيمونو با حضورش پر كنيم‪ .‬بنابراين اين يه‬
‫تقاضاي صرفاً يك جانبه نيست‪ .‬ما مشكلت زيادي رو از سر گذرونديم تا به اين مرحله‬
‫رسيديم‪ .‬خواهش مي كنم اشكال تراشي نكن و به حرمت سختيهايي كه مادرت به‬
‫خاطر تو متحمل شده‪ ،‬كوتاه بيا‪.‬‬
‫هرمز برگشت با لحني بُرّنده پرسيد‪ :‬نظر شما چيه سوري خانم؟‬
‫سوري سر بلند كرد‪ .‬در حالي كه مي كوشيد بغض گلويش را نگيرد‪ ،‬گفت‪ :‬يازده سال‬
‫بابا به خاطر من پا روي همه ي اميالش گذاشت‪ .‬حال اينجوري مي تونم گوشه اي از‬
‫محبتاشو جبران كنم‪ ،‬راضيم‪.‬‬
‫ظاهراً هرمز خيلي كم آورده بود‪ .‬سر به زير انداخت و گفت‪ :‬پس منم ديگه حرف نمي‬
‫زنم‪.‬‬
‫بابا با شوق دست سوري را فشرد و گفت‪ :‬مباركه! بفرمايين بخورين‪ ،‬يخ كرد‪.‬‬
‫سوري مثلث پيتزا را چنان توي دهنش فرو برد كه گوشه اش به زبان كوچكش خورد!‬
‫گاز بزرگي زد و سعي كرد بغضش را بدون اين كه اثرش توي صورتش نمايان شود‪ ،‬به‬
‫سختي فرو دهد‪ .‬به خودش قول داده بود هرچه پيش آمد حرف نزند‪ .‬ولي نمي‬
‫دانست بابا او را هم قرباني مي كند‪.‬‬

‫***************‬
‫كارهاي شركت توي اوج خودش بود‪ .‬ولي بابا اصرار داشت كه همان تابستان ازدواج‬
‫كند‪ .‬مخصوص ًا كه شهل هم بايد يا اجاره را بال مي برد و يا نيمه ي شهريور خانه اش‬
‫را تخليه مي كرد‪.‬‬
‫خانه بدوشي اثاثيه ي زيادي برايش نگذاشته بود‪ .‬طي روزهاي بعد‪ ،‬كم كم وسايلش‬
‫را مي آورد‪ .‬سعي مي كرد با سوري مهربان و خوش خلق باشد‪ .‬اما سوري همچنان‬
‫بي تفاوت بود‪.‬‬
‫بيشتر روزهايش با كلس و استخر مي گذشت‪ .‬حتي با بابا هم ديگر زياد حرف نمي‬
‫زد‪ .‬بابا هم مشغولتر از آن بود كه فرصت توجهي به او داشته باشد‪ .‬هرشب تا ديروقت‬
‫مشغول اضافه كاري بود؛ يا اين كه اثاثيه ي شهل را مرتب مي كرد‪ .‬وسايل اضافي‬
‫خودش را بيرون مي برد و سعي مي كرد همه چيز را مثل پازل سرجاي خود بچيند‪.‬‬
‫خوشبختانه شهل با جشن رسمي مخالفت كرد‪ .‬وال سوري نمي دانست بايد چكار‬
‫كند‪ .‬از تجسم شهل توي لباس عروسي احساس تهوع مي كرد‪.‬‬
‫ولي به هر حال خريد و كار و غيره داشتند‪ .‬تا اين كه در يك تاريخ سعد‪ ،‬اوائل شهريور‬
‫ماه قرار محضر را گذاشتند‪ .‬از اقوام و همكاران هركس خبر شده بود آمده بود‪ .‬جمعاً‬
‫حدود ‪ 30‬نفر مي شدند‪.‬‬
‫بابا كت شلوار سورمه اي شيكي با پيراهن آبي روشن و كراوات زرشكي خريده بود‪.‬‬
‫شهل هم مانتوي شيري بلندي با شال طليي پوشيده بود‪.‬‬
‫سوري مانتوي كوتاه و شلوار ساده و روسري گره زده اي‪ ،‬همراه با كفش كتاني‪ ،‬همه‬
‫به رنگ آبي مات پوشيده بود‪ .‬قيافه ي درهم و گرفته اش شبيه يك بمب آماده ي‬
‫انفجار بود‪.‬‬
‫قيافه ي طلبكار هرمز هم ديدني بود‪ .‬هرچه بود از ژست و تيپش نمي توانست بگذرد‪.‬‬
‫يك شلوار مارك لي قهوه اي و با پيراهن كتان چهارخانه ي كرم با خطهاي قهوه اي و‬
‫قرمز پوشيده بود‪ .‬كفشهايش جير قهوه اي بود‪ .‬ولي جهت ابراز ناخشنودي آستينهاي‬
‫پيراهنش را چند دور تا زده بود تا به لباسش حالت غير رسمي بدهد‪.‬‬
‫عاقد دفتر و دستكش را آماده كرد و با اعلم رضايت طرفين و شهادت شهود‪ ،‬خطبه را‬
‫با قرائت خواند و كورش و شهل را به عقد دائم هم درآورد‪ .‬كورش با چشماني‬
‫درخشان به شهل كه مثل دخترها گونه هايش گل انداخته بود‪ ،‬خيره شد‪.‬‬
‫چند لحظه بعد عاقد پرسيد‪ :‬شما يه عقد ديگه هم داشتين؟‬
‫كورش با دستپاچگي گفت‪ :‬بله حاج آقا‪ .‬يه صيغه ي دوساله‪.‬‬
‫عاقد از بالي عينكش او را نگاه كرد و پرسيد‪ :‬واسه خودتون؟‬
‫_‪ :‬نخير حاج آقا‪ .‬واسه دخترم‪.‬‬
‫بعد برگشت تا سوري را پيدا كند و جلو بياورد‪ .‬سوري گوشه ي اتاق ايستاده بود و‬
‫كف يك پايش را به ديوار تكيه زده بود‪ .‬بابا بازويش را گرفت و با مهرباني با خود برد‪.‬‬
‫گويا هرمز اعلم رضايت كرده بود و فقط رضايت او مانده بود‪ .‬نگاهي به چهره ي‬
‫سنگي هرمز انداخت و فكر كرد‪ :‬بگم نه؟!‬
‫حوصله ي ولوله اي كه بعدش توي جمع مي افتاد و احتمال ً آخر سر مجبور بود رضايت‬
‫بدهد را نداشت‪ .‬به آرامي در همان سوال اول بله را داد و به سرعت از اتاق بيرون‬
‫رفت‪ .‬توي كوچه گوشه ي خلوتي پيدا كرد و منفجر شد‪ .‬اشكش بند نمي آمد‪.‬‬
‫بعد از نيم ساعت كمي آرام گرفت‪ .‬بابا هم بالخره همراه جمعيت بيرون آمد و همه را‬
‫به صرف نهار در رستوران دعوت كرد‪.‬‬
‫سوري يك عينك آفتابي بزرگ زد كه چشمهاي متورمش را بپوشاند‪ .‬به بيني اش‬
‫كمي پودر زد و لبهايش را با رژ مليمي پوشاند‪.‬‬
‫جلو آمد‪ .‬بابا به آرامي پرسيد‪ :‬عزيزم ميشه تو با ماشين شهل بياي؟ اونجاست‪ .‬پرايد‬
‫سياه‪.‬‬
‫با ديدن قيافه ي درهم دخترش زير لب اضافه كرد‪ :‬مي توني عقب بشيني‪.‬‬
‫بعد هم خودش به طرف مهمانان رفت و مشغول آدرس دادن شد‪.‬‬
‫سوري با عصبانيت به طرف پرايد سياه رفت‪ .‬در عقب را باز كرد‪ .‬خودش را توي ماشين‬
‫انداخت و در را بهم كوبيد‪.‬‬
‫هرمز با خشونت گفت‪ :‬هي! اين در ماشين بابات نيست كه اينجوري بهم مي كوبي‪.‬‬
‫سوري رو گرداند و جوابي نداد‪.‬‬
‫تمام راه يك كلمه هم حرف نزدند‪.‬‬
‫وقتي رسيدند سوري بازهم در را بهم كوبيد و پياده شد‪ .‬بعد هم به سرعت وارد‬
‫رستوران شد و صبر نكرد تا غر و لند هرمز را بشنود‪.‬‬
‫اولين صندلي كه سر ميز رسيد نشست‪ .‬كنارش يك زن با بيني نوك تيز نشسته بود‬
‫كه از همكارهاي بابا بود‪ .‬زن عينك پنسي اش را بال زد و گفت‪ :‬واقعاً برات متاسفم‬
‫سوري جون‪ .‬به چه حقي با تو اين كارو كردن؟ اين ناجوونمردا واقع ًا خودخواهن‪ .‬به بچه‬
‫هاي خودشونم رحم نمي كنن‪ .‬يعني نمي فهمه با احساسات تو چي كار كرده؟‬
‫نيگاش كن! چه پزي هم ميده‪ .‬انگار اورستو فتح كرده! حال مگه اين زنيكه چي داره كه‬
‫اينجوري پاره ي جيگرشو به آب و آتيش زده تا بتونه زنيكه رو بياره تو خونه اش‪...‬‬

‫زن همينطور يك سره غر ميزد‪ .‬پيش خدمت پيش غذا را روي ميز گذاشت‪ .‬سوري يك‬
‫كاسه ماست پيش كشيد و با چنگال مشغول بازي با آن شد‪ .‬گاهي چنگال را مي‬
‫ليسيد‪.‬‬

‫زن ادامه داد‪ :‬وال من ديدم بعد از بله دادنت چه جوري بيرون دويدي و چه اشكي‬
‫ريختي‪ .‬واقعاً حق با توئه‪ .‬هرچي بگي حقته‪ .‬نامرد برگشته ميگه بشين تو ماشين‬
‫پسره! خجالتم نمي كشه‪ .‬خوب كردي در ماشينشو بهم كوبيدي‪ .‬نگو اين خانومه چه‬
‫چيزايي رو ديده!دلم برات كباب شد‪ .‬اين چه كاري بود با تو كردن‪.‬‬

‫سوري مي خواست بگويد جانا سخن از زبان ما ميگويي! اما زبانش نمي گشت‪.‬‬
‫سرش پايين بود‪ .‬زن بي وقفه مي گفت و مي گفت‪ .‬سوري احساس مي كرد تمام‬
‫حرفهايي كه به خاطر علقه و احترام به بابا نزده بود بر زبان آورده است‪ .‬احساس‬
‫سبكي مي كرد‪ .‬بالخره وقتي نهار را روي ميز گذاشتند‪ ،‬اينقدر حالش خوب شده بود‬
‫كه چلو كباب مفصلي بخورد‪ .‬هرچند كه زن هنوز هم داشت غر ميزد‪:‬‬

‫نيگاش كن اين شهل رو! چه عشوه ايم مياد‪ .‬خجالتم خوب چيزيه‪ .‬زنيكه سليطه نمي‬
‫گه ديگه يه دختر بيس ساله نيست كه! محيط عمومي جلو چشم همه‪ .‬بابا شرم و‬
‫حيا تو شكر!! اه اه اه نگاش كن تو رو خدا!!‬

‫سوري كم كم خنده اش مي گرفت‪ .‬زن ول كن نبود‪ .‬سوري ناگهان فكر كرد‪ :‬نكنه اين‬
‫زن دلش مي خواسته بابا را تور كنه اما موفق نشده بود و حال به شهل حسودي مي‬
‫كنه؟!‬

‫ظاهراً كه اينطور به نظر مي رسيد‪ .‬سوري نگاهي از سر تفريح به او انداخت‪ .‬اگه اين‬
‫با بابا ازدواج مي كرد چقدر روزها از دستش مي خنديد ن‬

‫سوري حتي چاي و دسر را هم خورد! خيلي وقت بود كه غذا به راحتي از گلويش‬
‫پايين نمي رفت‪ .‬دايه ي مهربانتر از مادرش هم همچنان غرغر مي كرد‪ .‬حال رسيده‬
‫بود به عمه انيس و بقيه ي فك و فاميل!‬

‫بالخره حدود ساعت چهار و نيم بود كه مهمانها رضايت دادند رستوران را ترك كنند‪.‬‬
‫همگي كم كم بيرون آمدند‪ .‬دوست جديد سوري )كه سوري حتي زحمت پرسيدن‬
‫اسمش را هم نكشيده بود!( با لحني دلسوزانه گفت‪ :‬طفلك من تو ماشين بابات كه‬
‫نمي توني بشيني‪ .‬به فرضم كه اجازه بده‪ ،‬مگه مي توني اون زنيكه رو جاي خودت‬
‫ببيني؟ حال ديگه عزيزكرده ي باباته! كاش من ماشين داشتم خودم مي بردمت‪ .‬اصلً‬
‫كاش مي تونستم ببرمت خونه‪ .‬هان مي خواي امشب مهمون من باشي؟‬
‫سوري لبخندي زد و گفت‪ :‬نه ممنون مزاحم نميشم‪ .‬يه دنيا از ابراز همدرديتون‬
‫ممنونم‪.‬‬
‫بعد هم اين قدر شارژ شده بود كه بدون اشاره ي بابا‪ ،‬به طرف ماشين هرمز رفت‪ .‬در‬
‫جلو را باز كرد‪ .‬دستي براي دوست جديدش كه با چشمان از حدقه درآمده نگاهش‬
‫مي كرد تكان داد و با ظرافت سوار شد‪ .‬بعد هم با مليمت در را بست و لبخند زنان به‬
‫طرف هرمز برگشت‪ .‬از گوشه ي چشم هنوز زن را مي پاييد و از تعجبش حسابي‬
‫تفريح مي كرد‪ .‬بي خيال دنيا!! ارزش اين همه غصه خوردن را نداشت‪.‬‬

‫هرمز بدون اين كه نگاهش كند‪ ،‬پرسيد‪ :‬مهندس افراسيابي شستشو مغزيت داده؟‬
‫_‪ :‬مهندس افراسيابي يعني همين خانومه؟‬
‫_‪ :‬يعني همون ديوونه اي كه چه حضوراً و چه پاي تلفن گير حرفاش بيفتي‪ ،‬فاتحه ات‬
‫خونده اس!‬
‫سوري خنديد و گفت‪ :‬نه اين دفعه بد نبود‪ .‬فقط دلم خواست يه كمي خيطش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬كردي؟!!‬
‫_‪ :‬چه جورم!!‬
‫و غش غش خنديد‪ .‬اما هرمز فقط آهي كشيد و راه افتاد و تا رسيدن به مقصد هم‬
‫ديگر حرفي نزد‪.‬‬
‫جلوي در خانه شهل از هرمز خواست تا كمكش كند كه هديه هايش را بال بياورد‪.‬‬
‫سوري هم پله ها را دو تا يكي بال رفت و وارد اتاقش شد‪ .‬بابا ذوق زده دور خانه مي‬
‫گشت‪ .‬سوري حوصله نداشت خانه بماند‪ .‬از توي اتاقش به اولين كسي كه مي‬
‫توانست خانه اش خراب شود زنگ زد و گفت‪ :‬سلم نسرين جون‪ .‬خوبي؟‪ ...‬ببين‬
‫عزيزم براي شام و خواب و صبحانه ي فردا مهمون نمي خواي؟‪ ...‬چه خوب! من اومدم‪.‬‬

‫يك دست لباس اضافه توي كيسه اي كرد و از اتاق بيرون آمد‪ .‬بو سه ي سريعي به‬
‫گونه ي پدرش زد و با لبخند گفت‪ :‬خب خيلي مباركتون باشه‪ .‬اگه اجازه بدين امشب‬
‫رو مزاحمتون نباشم‪ .‬ميرم پيش نسرين‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي آخه‪...‬‬
‫_‪ :‬ولي آخه نداره بابا جون‪ .‬نسرين تنهاس خواهش كرده برم پيشش‪ .‬فردا صبح ميام‪.‬‬
‫قربونت‪ .‬شهل جون خداحافظ‪.‬‬
‫همان موقع هرمز هم به طرف در رفت و گفت‪ :‬مامان من ميرم پيش داريوش‪ .‬شب‬
‫نميام‪.‬‬
‫شهل با شرمندگي گفت‪ :‬خوش بگذره‪.‬‬
‫كورش گفت‪ :‬ميشه يه زحمتي بكشي سر رات سوري رو هم برسوني؟‬
‫هرمز لبهايش را با نارضايتي بهم فشرد‪ ،‬ولي چيزي نگفت‪ .‬سوري به دنبالش خارج‬
‫شد‪ .‬چهره ي هرمز اينقدر ناراحت بود كه سوري گفت‪ :‬من مزاحمت نميشم‪ .‬خودم با‬
‫مترو ميرم‪.‬‬
‫هرمز سري تكان داد و بدون حرف رفت‪.‬‬
‫سوري با حرص تا ايستگاه مترو رفت و نيم ساعت بعد وارد خانه ي دوستش شد‪.‬‬
‫ولي قرار نبود از درددلش به كسي چيزي بگويد‪ .‬دلش نمي خواست وسيله ي‬
‫تمسخر همسن و سالنش بشود‪ .‬پس با بگو بخند وارد شد و سعي كرد هرچه‬
‫پشت سرش بود فراموش كند‪.‬‬
‫پدر نسرين اصول ً شب كار بود‪ .‬مادرش هم پرستار بود و سه شب در هفته شيفت‬
‫داشت‪ .‬آن شب هم نبود‪ .‬سوري و نسرين به همراه خواهرش نسيم‪ ،‬آ هنگ جاز‬
‫تندي گذاشتند‪ ،‬تا خود صبح زدند و كوبيدند و ر قصيد ند! سوري ديوانه وار مير قصيد‪.‬‬
‫انگار تمام حرص و عصبانيت و ناراحتي هايش را توي حركات بي وقفه اش خالي مي‬
‫كرد‪ .‬صبح زود نسرين و نسيم كه خيلي وقت بود جا زده بودند‪ ،‬خوابشان برد‪ .‬سوري‬
‫هم كم كم خسته شده و احساس ضعف مي كرد‪ .‬گوشه اي نشست‪ .‬اشكهايش‬
‫آرام و بي صدا روي گونه هايش جاري شد‪...‬‬
‫نزديك ظهر بود كه به خانه رسيد‪ .‬همانطور كه با دسته كليدش بازي مي كرد‪ ،‬پله ها‬
‫را بال رفت‪ .‬جلوي در آپارتمان خواست كليد را توي در بيندازد كه شك كرد‪ .‬كليد را توي‬
‫جيبش گذاشت‪ .‬مثل بچگيهايش با كف دست سه ضربه ي پي در پي به زنگ زد‪.‬‬
‫بابا در را باز كرد و با ديدنش از ته دل خنديد‪.‬‬
‫_‪ :‬سلم بابايي‬
‫_‪ :‬سلم عزيزم‪ .‬خوبي؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬شما خوبي؟‬
‫با وجودي كه انتظارش را داشت‪ ،‬اما بازهم با ديدن شهل احساس كرد يه ليوان آب‬
‫سرد روي سرش خالي شده است‪ .‬خيلي سعي كرد خنده روي لبش نخشكد‪ .‬به‬
‫زحمت جواب سلم و عليك گرمش را داد‪ .‬از تاپ قرمز برّاقي كه با وجود ده بيست كيلو‬
‫اضافه وزن پوشيده بود‪ ،‬هيچ خوشش نيامد‪.‬‬
‫سر به زير انداخت و به اتاق رفت‪ .‬نيم ساعتي بعد براي نهار صدايش زدند‪ .‬بيرون كه‬
‫آمد‪ ،‬آيفون زنگ زد‪ .‬جواب داد‪ .‬هرمز بود‪ .‬آهي كشيد‪ .‬برگشت‪ .‬هنوز جلويش راحت‬
‫نبود‪ .‬شالي به سرش انداخت و در آپارتمان را باز كرد‪ .‬هرمز كه تازه بالي پله ها‬
‫رسيده بود‪ ،‬نيم نگاهي به او انداخت و زير لب سلمي كرد‪ .‬بعد هم با اخم وارد شد‪.‬‬
‫به بابا و مادرش هم فقط سلم كرد و بعد در سكوت مشغول غذا خوردن شد‪ .‬چهره‬
‫اش درهم و طلبكار بود‪ .‬سوري هم حال بهتري نداشت‪ .‬مخصوص ًا كه شهل با لحني‬
‫مادرانه كه حال سوري را بهم ميزد‪ ،‬گفت‪ :‬وا! چرا رو ميگيري سوري جون؟ هرمز كه‬
‫بهت نامحرم نيست ديگه! بردار اين شالو‪ .‬برش دار ديگه‪.‬‬
‫و خودش سعي كرد شال را بردارد كه كورش با مليمت گفت‪ :‬بذار راحت باشه عزيزم‪.‬‬
‫_‪ :‬آخه كورش جان‪ ،‬نمي بيني هرمز معذبه؟ ناراحته كه سوري ازش رو ميگيره‪.‬‬
‫هرمز بشقابش را پس زد و در حالي كه به قهر برمي خاست گفت‪ :‬اي كاش دليلش‬
‫اين بود‪.‬‬
‫حال بيا و درستش كن! شهل خودش را كشت بس كه قربان صدقه ي هرمز رفت و‬
‫عذرخواهي كرد؛ اما فايده اي نداشت‪ .‬هرمز راضي نشد سر ميز برگردد‪ .‬بالخره هم‬
‫بيرون رفت و تنها موفقيت شهل بعد از آن همه زبان ريختن اين بود كه رضايت داد آخر‬
‫شب برگردد‪.‬‬
‫سوري هم بعد از غذا به اتاقش رفت و تا وقت شام بيرون نيامد‪ .‬وقت شام هم فقط‬
‫آمد يك ليوان شير ريخت و با كمي شيريني به اتاقش برد‪ .‬بعد هم بالخره خوابش برد‪.‬‬
‫صبح روز بعد اينقدر توي تختش غلتيد تا بابا و شهل صبحانه خوردند و از در بيرون‬
‫رفتند‪ .‬البته بابا قبل از رفتن سري توي اتاق سوري كرد و با او خداحافظي كرد‪.‬‬
‫عروس و داماد از اين كه كارهاي شركت اينقدر فشرده بوده كه حتي سه روز هم به‬
‫آنها مرخصي نداده اند‪ ،‬خيلي پكر بودند‪ .‬ولي به هر حال چاره اي نبود‪.‬‬
‫در كه بسته شد سوري برخاست‪ .‬ديگر از ماندن توي تخت خواب خسته شده بود‪.‬‬
‫بدون اين كه نگاهي توي آينه بكند با موهاي ژوليده و لباس خواب بيرون آمد‪ .‬با ديدن‬
‫يك قيافه ي نه چندان آشنا وسط هال اين قدر جا خورد كه جيغ كوتاهي كشيد‪ .‬هرمز‬
‫چرخيد و پشت به او كرد‪ .‬با عصبانيت غريد‪ :‬اي خدا بگم اون باباي نفهمتو چيكار بكنه‪.‬‬
‫سوري به اتاقش برگشت‪ .‬خودش روي تخت انداخت و با مشت روي بالش كوبيد‪.‬‬
‫چند لحظه بعد هرمز از پشت در گفت‪ :‬من دارم بيرون‪ .‬تا آخر شب نميام‪ .‬راحت باش‪.‬‬
‫بعد از اينم سعي مي كنم صبح زودتر برم‪.‬‬
‫اين بار كه صداي در را شنيد‪ ،‬مدتي طول كشيد تا دوباره برخاست‪ .‬لباس عوض كرد‪.‬‬
‫موهايش را شانه زد و بيرون آمد‪ .‬اگر قرار نبود به كلس آشپزي برود‪ ،‬حتماً توي اين‬
‫چهارديواري از غصه دق مي كرد‪ .‬ولي خوبي كلس آشپزي اين بود كه خيلي آرامش‬
‫بخش بود‪ .‬بعد هم كه استخر و خلصه حال و احوال بهم ريخته ي صبحش بهتر شد‪.‬‬
‫غروب كه رسيد حسابي خسته بود‪.‬‬

‫************‬
‫مدرسه ها باز شد‪ .‬كلس آشپزي و استخر به ناچار تعطيل شد‪ .‬سوري سال سوم‬
‫دبيرستان بود‪ .‬صبح تا دو و نيم بعدازظهر مدرسه بود‪ .‬طبق عادت چند ساله هر روز‬
‫ساعت سه بابا زنگ ميزد تا مطمئن شود كه دخترش سالم رسيده است‪ .‬قبل از‬
‫اولين روز‪ ،‬سوري با بدبيني فكر مي كرد كه بابا با ديدن شهل رسمش را فراموش‬
‫كرده و اين يك تلفن را هم از دخترش دريغ مي كند‪ .‬اما خوشبختانه بابا فراموش نكرده‬
‫بود و از اولين روز مدرسه‪ ،‬تلفنهاي دوستانه اش شروع شد‪ .‬سوري كه وقت آزاد‬
‫ديگري پيدا نمي كرد كه با بابا راحت حرف بزند از اين چند دقيقه نهايت لذت را مي برد‪.‬‬

‫**************‬

‫نزديك يك ماه از ازدواج بابا مي گذشت‪ .‬هرمز طبق قولي كه داده بود‪ ،‬نزديك نيمه‬
‫شب مي آمد و قبل از هفت صبح از خانه بيرون ميزد‪ .‬اصرار و دعوت مادرش براي اين‬
‫كه شام كنارشان باشد فايده اي نداشت‪ .‬هرشب شهل غذاهاي مورد علقه ي هرمز‬
‫را مي پخت و مي آراست بلكه پسرش سر مهر بيايد‪ .‬اما هرمز به اندك بهانه اي‬
‫بشقابش را پس ميزد و به گوشه ي تخت خوابش سر سه گوشي ديوار پناه مي برد‪.‬‬
‫لب تاپش را روي پايش مي گذاشت و غرق دنياي مجازي ميشد‪.‬‬
‫سوري هم حال بهتري نداشت‪ .‬اما سعي مي كرد با يك لبخند زوركي توجهات را از‬
‫خودش دور كند‪ .‬حوصله ي شهل را نداشت‪.‬‬
‫بالخره شهل از آن همه توجه به هرمز خسته شد و به توصيه ي يك مشاور او را به‬
‫حال خود گذاشت‪.‬‬
‫آن شب اتفاق ًا هرمز قبل از ساعت يازده رسيد‪ .‬شهل كه به شدت از آمدنش خوشحال‬
‫بود‪ ،‬تمام تلشش را مي كرد كه به روي خودش نياورد‪ .‬تصميم گرفته بود براي فردا‬
‫شب به ميل خودش و بابا‪ ،‬كوفته تبريزي درست كند‪ .‬مواد آماده شده را توي هال آورد‬
‫تا آنها را گرد كند‪.‬‬
‫تلويزيون روشن بود‪ .‬سوري توي اتاقش فيزيك مي خواند‪ .‬با شنيدن موزيك آشنايي‪،‬‬
‫كتاب را روي تخت رها كرد و از اتاقش بيرون آمد‪ .‬اين فيلم را با بابا توي سينما ديده‬
‫بود‪ .‬چقدر آن گردش دو نفره خوش گذشته بود‪ .‬روي مبل نشست‪ .‬بدون توجه به بقيه‬
‫به تلويزيون خيره شد‪.‬‬
‫شهل هنوز داشت برنج و لپه و سبزيش را توي كاسه هم ميزد‪ .‬يك دستش قاشق‬
‫بود و دست ديگرش را دور شانه ي بابا حلقه كرده بود‪ .‬سوري سعي مي كرد نگاه‬
‫نكند‪ .‬منزجر بود‪ .‬احساس تهوع مي كرد‪ .‬چند دقيقه بعد بابا هم دستش را دور شانه‬
‫ي شهل انداخت و قاشق را گرفت و مشغول هم زدن شد‪.‬‬
‫سوري ديگر طاقت نياورد‪ .‬با ناراحتي برخاست و به اتاقش برگشت‪ .‬هنوز با بلتكليفي‬
‫وسط اتاق ايستاده بود‪ ،‬كه در پشت سرش باز و بسته شد‪ .‬يك لحظه فكر كرد‪ ،‬بابا‬
‫آمده تا از دلش دربياورد‪ .‬اما با ديدن هرمز وا رفت‪ .‬سر به زير انداخت‪ .‬هرمز چند لحظه‬
‫اي پشت سرش ايستاد‪ .‬بعد جلو آمد و بالشش را كنار زد و روي تختش نشست و به‬
‫ديوار تكيه داد‪ .‬زانوهايش را جمع كرد‪ ،‬به سقف خيره شد و آهي از ته دل كشيد‪.‬‬
‫فقط عرض تخت به ديوار چسبيده بود‪ .‬سوري انتهاي تخت نشست و آرنجهايش را‬
‫روي زانوهايش گذاشت و چانه اش را روي دستهاي گره كرده اش‪.‬‬
‫هرمز پايش را دراز كرد و با دلخوري گفت‪ :‬نمي دونم كي عادت مي كنم‪.‬‬
‫سوري همانطور كه به فرش چشم دوخته بود‪ ،‬جواب داد‪ :‬تو كه وضعت خوبه‪ ،‬تا بياي‬
‫عادت كني وقت رفتنته‪ .‬من چي؟ حال حالها مهمونشونم‪.‬‬
‫هرمز شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬از كجا معلوم؟ شايدم ازدواج كردي و رفتي‪.‬‬
‫_‪ :‬ازدواج كنم؟ از چاله به چاه بيفتم؟ ولم كن‪.‬‬
‫هرمز كتاب فيزيك را برداشت و بحث را عوض كرد‪ :‬فيزيك دوست داري؟‬
‫سوري من و مني كرد و جواب داد‪ :‬نه‪ .‬يه دبير مزخرف داريم كه تو اين سه سال‬
‫هيچي ازش ياد نگرفتم‪ .‬آخر ترمم الكي نمره ميده كه درصد قبوليهاشو بال ببره‪.‬‬
‫_‪ :‬واسه كنكور مي خواي چيكار كني؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬اصل ً دلم نمي خواد بهش فكر كنم‪ .‬از فيزيك بدم مياد‪.‬‬
‫_‪ :‬مجبور بودي بياي رياضي فيزيك؟‬
‫_‪ :‬بابا گفت‪.‬‬
‫هرمز با حرص نفسش را بيرون داد‪ .‬غرغر كنان گفت‪:‬حال اگه دخترش مهندس نشه‪،‬‬
‫اين مملكت لنگ ميمونه؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪ .‬تو چي؟ فيزيك دوس داري؟‬
‫هرمز همانطور كه كتاب را ورق ميزد‪ ،‬جواب داد‪ :‬بدم نمياد‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه درس اولي رو برام توضيح بدي؟‬
‫هرمز كمي روي تخت جابجا شد تا جايي كنار ديوار به اندازه ي سوري پيدا كند‪ .‬بعد‬
‫گفت‪ :‬بيا ببينم چقدر يادمه‪.‬‬
‫سوري دفتر و قلمش را برداشت و كنارش نشست‪ .‬به شدت خودش جمع كرده بود و‬
‫ناراحت بود‪ .‬اما هرمز با چنان بي خيالي اي مشغول درس دادن شد كه سوري چند‬
‫لحظه بعد غرق فيزيك شده بود‪ .‬هرمز مي گفت و سوري كه دفترش را روي پايش‬
‫گذاشته بود‪ ،‬تند تند يادداشت برمي داشت‪ .‬تازه داشت كمي فيزيك را درك مي كرد و‬
‫اين فهميدن خيلي لذت بخش بود‪.‬‬
‫بين درس سوري كه داشت يادداشت مي كرد‪ ،‬هرمز اشاره كرد ببين اين يكي‬
‫مسئله‪...‬‬
‫سوري داشت سمت چپ دفترش كه به طرف هرمز بود‪ ،‬يادداشت مي كرد و هرمز‬
‫دستش را از روي شانه ي او رد كرد و به يك مسئله سمت راست دفتر اشاره كرد‪.‬‬
‫هيچ قصد ديگري هم نداشت‪ .‬اما درست در همين لحظه در اتاق كامل ً باز شد و بابا‬
‫غضبناك نگاهشان كرد‪ .‬هرمز جا خورده و عصباني سر بلند كرد‪ .‬نگاه بابا چنان‬
‫سرزنش آميز بود كه هرمز كتاب را پرت كرد و از جا برخاست‪ .‬سوري هاج و واج مانده‬
‫بود‪ .‬چشمهاي بابا و هرمز شعله مي كشيد و سوري دليل اين همه عصبانيت را نمي‬
‫فهميد‪ .‬بابا اشاره اي به هرمز كرد كه برو بيرون‪ .‬ولي اينقدر عصباني بود كه چيزي‬
‫نگفت‪ .‬هرمز هم حال بهتري نداشت‪ .‬مي خواست از خانه بيرون برود كه شهل به زور‬
‫جلويش را گرفت و نگذاشت‪.‬‬
‫بابا به سوري هم با لحني تند گفت‪ :‬ديروقته بگير بخواب‪.‬‬
‫سوري برخاست‪ .‬كتابش را از روي زمين برداشت و با ناراحتي آماده ي خواب شد‪.‬‬
‫شب دير خوابش برد و صبح هم دير بيدار شد‪ .‬به سرعت لباس پوشيد و دست و‬
‫رويي شست و از خانه بيرون زد‪ .‬توي مدرسه هم نگران و درهم بود‪ .‬تنها اميدش اين‬
‫بود كه امروز سر كلس فيزيك براي اولين بار خودي نشان مي دهد‪ .‬اما دبير فيزيك‬
‫نيامد و چون دو زنگ آخر هم ورزش داشتند‪ ،‬بچه ها از خدا خواسته كلس را منحل‬
‫كردند و از مدرسه بيرون زدند‪ .‬اصرار و التماس ناظم براي نگه داشتنشان به جايي‬
‫نرسيد‪.‬‬
‫سوري عصباني به طرف خانه رفت‪ .‬سر راه به هر سنگريزه يا آشغالي لگد ميزد و‬
‫حرصش را خالي مي كرد‪ .‬وقتي رسيد‪ ،‬پله ها را با خشونت بال رفت و در را با كليد باز‬
‫كرد‪ .‬از حرصش از همان دم در شروع كرد‪ .‬در حالي كه زير لب غرغر مي كرد‪ ،‬كيفش‬
‫را انداخت‪ .‬بعد هر لنگه از كفشهايش گوشه اي پرتاب شد‪ .‬بعد مقنعه و بعد از آن‬
‫نوبت به مانتويش رسيد كه در آورد‪ .‬در اتاقش را با لگد باز كرد و مانتويش را روي تخت‬
‫پرت كرد‪.‬‬
‫صدايي از پشت سرش گفت‪ :‬هي! دختر چه خبرته؟‬
‫سوري با لب و لوچه ي آويزان برگشت و بدون اين كه نگاهش را از روي سينه ي هرمز‬
‫بالتر بياورد‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬چته؟‬
‫_‪ :‬دبير فيزيك نيومد‪.‬‬
‫_‪ :‬خب به درك! مدرسه رو بيخيال شدي‪ ،‬غصه ات چيه؟‬
‫سوري با عصبانيت گفت‪ :‬ولي من اين همه درس خونده بودم‪ ،‬به خاطر كار نكرده تنبيه‬
‫شده بودم‪ ،‬دلم خوش بود‪ ،‬تو مدرسه تشويق ميشم‪ .‬اما نيومد ن‬
‫هرمز خنديد‪ .‬سوري سر بلند كرد و با حيرت نگاهش كرد‪ .‬هرمز بين خنده اش پرسيد‪:‬‬
‫ديگه چيه؟ چرا اينجوري نگاه مي كني؟‬
‫سوري كمي از رو رفت‪ .‬سر به زير انداخت و زير لب گفت‪ :‬نمي دونستم بلدي بخندي‪.‬‬
‫_‪ :‬هان؟!!‬
‫_‪ :‬هيچي‪...‬‬
‫بعد به سرعت رد شد تا شلوغ كاريهايش را جمع كند‪ .‬كفشهايش را توي جاكفشي‬
‫گذاشت‪ .‬كيف و مقنعه اش را هم برداشت و وارد اتاقش شد‪ .‬هرمز به چهارچوب در‬
‫تكيه داده بود‪ .‬سوري با بغض داشت وسايلش را جا ميداد كه هرمز پرسيد‪ :‬تو كوفته‬
‫تبريزي دوست داري؟‬
‫_‪ :‬اگه مامان جووونت اين همه شيره توش نمي ريخت شايد مي تونستم بخورم‪ .‬ولي‬
‫خيلي ريخت‪ .‬بعدشم پيشنهاد كرد‪ ،‬ظهر كه اومدم دو سه تا واسه نهار خودم دم كنم‪.‬‬
‫عققق‪ .‬دارم از گشنگي ميميرم‪ .‬صبحم نرسيدم صبحانه بخورم‪ .‬راستي تو چرا وسط‬
‫روز خونه اي؟‬
‫_‪ :‬منم اتفاقاً كلسم تشكيل نشد برگشتم‪ .‬غير از اين كه يه ساعت تو راه رفتن بودم‪،‬‬
‫يك ساعت برگشتن‪ .‬دلم مي خواست يه كم بخوابم‪ .‬ديشب خوابم نبرد‪.‬‬
‫سوري دهن كجي اي كرد و گفت‪ :‬ببخشين بي موقع اومدم خونه‪ .‬من يه چيزي مي‬
‫خورم ميرم پيش نسرين‪.‬‬
‫_‪ :‬ولش كن‪ .‬پريد‪.‬‬
‫سوري شانه اي بال انداخت و از كنارش رد شد‪ .‬از توي يخچال لقمه ناني برداشت و‬
‫خورد‪ .‬بعد هم لباسهايش را برداشت و به حمام رفت‪ .‬وقتي بيرون آمد‪ ،‬صداي سيمين‬
‫غانم توي خانه پيچيده بود و صداي بم هرمز كه همراهي مي كرد‪:‬‬
‫گل شب بوي من‪ ،‬ديگه شب بو نميده‬
‫كي گل شب بو رو از شاخه چيده‬

‫وارد آشپزخانه شد‪ .‬هرمز همانطور كه آواز مي خواند يك بسته چيپس را باز كرد و‬
‫نصفش را توي يك ظرف نسوز ريخت‪ .‬بعد هم يك ماهيتابه سوسيس با رب گوجه ي‬
‫سرخ كرده را روي چيپسها خالي كرد‪ .‬سوري با تعجب پرسيد‪ :‬آشپزي مي كني؟!‬
‫_‪ :‬چيه؟ باباجونت تا حال پاشو تو آشپزخونه نذاشته؟‬
‫_‪ :‬خب چرا‪ ...‬ولي به تو نمياد‪ .‬فكر مي كردم‪ ،‬لنگ بموني ميري بيرون يه چيزي مي‬
‫خوري‪.‬‬
‫هرمز در حالي كه كشوها را يكي بعد از ديگري مي كشيد‪ ،‬جواب داد‪ :‬سر ظهر‬
‫چيپس و پنير خوشمزه اين نزديكيا سراغ ندارم‪ .‬رنده كجاست؟‬
‫اما همان موقع آن را پيدا كرد و مشغول رنده كرده پنير روي سوسيسها شد‪ .‬سوري‬
‫پرسيد‪ :‬اينا رو الن خريدي؟‬
‫_‪ :‬وقتي ميومدم‪ .‬گذاشته بودم رو كابينت‪ .‬نديدي؟‬
‫سوري شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬نه نديدم‪.‬‬
‫هرمز بالخره كارش را تمام كرد و ظرف را توي ماكروفر گذاشت‪ .‬بعد ميز را تميز كرد و‬
‫سفره را چيد‪ .‬ساعت تازه يازده و نيم بود كه نهارشان را خوردند‪.‬‬
‫هرمز در حالي كه حسابي خورده بود‪ ،‬به پشتي صندلي تكيه داد و گفت‪ :‬جمع كردن‬
‫ميز و شستن ظرفا با تو‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬دستت درد نكنه‪ .‬عالي بود‪.‬‬
‫_‪ :‬گفتن عاشقي بد درديه‪ ،‬گفت گشنگي نكشيدي!‬
‫سوري خنديد و ظرفها را دم سينك چيد‪ .‬روي ميز را دستمال كشيد و پاكتهاي چيپس‬
‫و سوسيس و پنير را كه هرمز روي كابينت رها كرده بود جمع كرد و بيرون ريخت‪.‬‬
‫داشت ظرفها را مي شست كه هرمز خداحافظي كرد و بيرون رفت‪ .‬سوري آهي‬
‫كشيد و به كارش ادامه داد‪.‬‬

‫***************‬
‫توي مدرسه بازار ‪ bf‬داشتن داغ داغ بود‪ .‬هركسي سعي مي كرد رفيق خودش را بهتر‬
‫و رفيق همكلسيها را بي كلس و زشت توصيف كند‪ .‬حتي كمروترين بچه ها به دروغ‬
‫هم كه شده خودشان معشوقه ي يك عاشق سينه چاك جا مي زدند و خلصه معلوم‬
‫نبود كي راست ميگه و كي دروغ!‬
‫سوري تو يك ماه اول سال جزو چاخانهاي مختلفي كه مي گفت شيش تا ‪ bf‬عوض‬
‫كرد‪ .‬حاضر بود هر مزخرفي غير از واقعيت خانه شان را بگويد‪ .‬محال بود اجازه دهد‬
‫هيچ كدام از همكلسيها از سر كوچه شان وارد شوند يا اين كه يك كلمه بگويد كه‬
‫حقيقت چيست‪ .‬هركس مي پرسيد يك قصه اي مي گفت‪ .‬به هيچ دو نفري هم يك‬
‫حرف نمي زد‪.‬‬
‫در حالي كه واقعاً اينطور دختري نبود‪ .‬آشفتگي اخير بيچاره اش كرده بود‪ .‬به هر دري‬
‫ميزد كه فكر نكند‪.‬‬
‫جدا از اين حرفها توي مدرسه كلي طرفدار داشت‪ .‬هم بين معلمها و هم شاگردها‪.‬‬
‫همه ي درسهايش غير از فيزيك عالي بود‪.‬‬
‫دست به قلمش هم حرف نداشت‪ .‬براي تمام كلس نامه ي عاشقانه مي نوشت و‬
‫مي داد تا به اسم خودشان بفرستند ‪P:‬‬
‫آن روز وقتي بيرون آمد‪ ،‬نسرين‪ ،‬پسر لغر زردنبويي كنار تير چراغ برق نشانش داد و‬
‫گفت‪ :‬اونو مي بيني؟ اسمش اشكانه‪ .‬دلش مي خواد با تو دوست بشه‪ .‬انگار‬
‫حسابي دلشو بردي ن‬
‫_‪ :‬اَه بيخود! خودم يه رفيق دارم ماه! هيكل اين هوا! چهارشونه خوش تيپ! يه‬
‫گوشواره هم تو گوش راستشه!!‬
‫_‪ :‬دس بردار تو هم‪ .‬كو؟ كجاست اين شواليه ي خوش تيپت؟ نكنه غول چراغ جادو اه‬
‫كه يه گوشواره داره؟‬
‫_‪ :‬آي گفتي! عجيب شبيه اونه‪.‬‬
‫بعد هم خنديد و راه افتاد‪ .‬شيما يكي ديگر از همكلسي هايشان گفت‪ :‬بچه ها‬
‫بدوين‪ .‬اتابك تو مغازه اس‪ .‬بريم لواشك بخريم بلكه اين بنده خدا دل به من ببازه ن‬
‫سوري گفت‪ :‬اَه اين پسره مو دم اسبي چي داره كه تو ازش خوشت مياد؟ حالم ازش‬
‫بهم مي خوره‪.‬‬
‫_‪ :‬موهاش مهم نيست! خودش خوشگله‪.‬‬
‫سه تايي وارد مغازه شدند‪ .‬اتابك با لبخند حريصي خوشامد گفت‪ .‬سوري يك بسته‬
‫آدامس خواست‪ .‬اتابك روي بسته يك تكه كاغذ گذاشت و زير لب گفت‪ :‬بهم زنگ بزن‪.‬‬
‫سوري دندان قروچه اي رفت و با اخم بيرون آمد‪ .‬دوستانش كه چيزي نفهميده بودند‬
‫به دنبالش آمدند‪ .‬همان موقع يك پرايد سياه بوق زد و كنار خيابان ايستاد‪ .‬سوري با‬
‫ناباوري سر خم كرد‪ .‬واقعاً هرمز بود‪ .‬هرمز از توي ماشين اشاره كرد سوار شو‪.‬‬
‫سوري از ذوق از روي جوي پهن كنار پياده رو پريد و با كيفش محكم به ماشين خورد‪.‬‬
‫خودش خنده اش گرفت‪ .‬در حالي كه ريسه مي رفت‪ ،‬در ماشين را باز كرد و گفت‪:‬‬
‫سلم!‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬معلوم هست چكار مي كني؟‬
‫_‪ :‬نه خيلي معلوم نيست!‬
‫سوار شد‪ .‬با خوشحالي براي دوستانش دست تكان داد‪ .‬نسرين خم شد و چيزي به‬
‫طرفش دراز كرد‪ .‬سوري يك پا پايين گذاشت و پرسيد‪ :‬چي ميگي؟‬
‫_‪ :‬دكمه ات! پرت شد تو پياده رو!!‬
‫نگاهي با جاي خالي دكمه ي پايينش كه حسابي جر خورده بود‪ ،‬انداخت و با خنده‬
‫گفت‪ :‬اككهي جر خورد!!‬
‫بعد دست دراز كرد و دكمه را از نسرين گرفت و با خوشوقتي باي باي كرد‪.‬‬
‫هرمز راه افتاد و گفت‪ :‬حال من جلوتر جاي پارك نداشتم‪ .‬تو كه مي تونستي بري از رو‬
‫پل بياي!‬
‫_‪ :‬نه ديگه نميشد‪ .‬ذوق زده شدم‪.‬‬
‫_‪ :‬دلت خوشه ها!‬
‫_‪ :‬نمي تونم مثل بعضيا صد سال ماتم بگيرم‪ .‬منم مي خوام زندگي كنم!‬
‫_‪ :‬با اين وضع؟‬
‫_‪ :‬چاره اي هست؟‬
‫_‪ :‬نه‪...‬‬
‫_‪ :‬راستي چي شد به فكرت رسيد بياي دنبال من؟‬
‫_‪ :‬اصل ً به فكرم نرسيد! اين كيف قرمزته كه از بيست متري چراغ مي زنه‪ .‬اومدم جلو‬
‫ديدم خودتي‪ ،‬گفتم سوارت كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي؟! عجب كيف خوبي دارم! حال داري مياي خونه؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬مي رسونمت ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوب بيا بال باهم نهار بخوريم‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه شانس منه بابات سر ميرسه كوفتم ميشه‪.‬‬
‫_‪ :‬از پنجره آشپزخونه كشيكشو مي كشيم نياد‪.‬‬
‫_‪ :‬اگه اومد؟‬
‫_‪ :‬تو يخچال قايمت مي كنم!‬
‫_‪ :‬دستت درد نكنه‪ .‬رسيديم‪ .‬پياده شو‪.‬‬
‫_‪ :‬حال بيا بال‪.‬‬
‫_‪ :‬نه ديگه مي خوام برم دانشگاه‪.‬‬
‫_‪ :‬باش‪ ...‬مرسي‪ ...‬خدافظ‪.‬‬
‫_‪ :‬خداحافظ‪.‬‬

‫صبح روز بعد بچه ها دوره اش كردند كه اين كي بود‪ .‬و طبيعت ًا يك قصه ي تازه شروع‬
‫شده بود‪ .‬سوري ‪ bf‬خياليش را تا روي ابرها برد و دل همه را آب كرد‪.‬‬
‫وقتي بيرون آمد خيلي ناراحت بود‪ .‬كاش امروز هم هرمز مي آمد و مجبور نبود پياده‬
‫برود‪ .‬گرسنه اش بود و اصل ً حال پياده روي نداشت‪ .‬ولي مجبور شد لخ لخ كنان تا‬
‫خانه بيايد‪ .‬بي حوصله پله ها را بال آمد و وارد شد‪.‬‬
‫همين كه در را بست هرمز را ديد كه داشت بيرون مي رفت‪.‬‬
‫دلخور و نااميد گفت‪ :‬سلم‪.‬‬
‫_‪ :‬اه سلم‪ .‬نزديك مدرسه ات كار داشتم‪ ،‬گفتم ميام سوارت مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي؟ كاش مي گفتي منتظر بمونم‪ .‬اصل ً دلم نمي خواست پياده بيام‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من همين الن برنامم پيش اومد كه برم اون طرف‪ .‬از قبل خبر نداشتم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬حال اگه عجله نداري بمون نهار بخور‪.‬‬
‫_‪ :‬خوردم‪ .‬خدا حافظ‪.‬‬
‫سوري همان طور كه پشت به در ايستاده بود با لب و لوچه ي آويزان گفت‪ :‬خداحافظ‪.‬‬

‫**************‬

‫دبير فيزيك در پي اعتراضات شديد سال سومي ها‪ ،‬بالخره عوض شد‪ .‬دبير جديد يك‬
‫زن نسبتاً مسن با بيني نوك تيز و عينك پنسي بود‪ ،‬كه وقتي با دانش آموزان بي‬
‫سوادش روبرو شد‪ ،‬تقريب ًا شوكه شده بود! غير از چند نفري كه به كمك معلم‬
‫خصوصي ياد گرفته بودند و دو سه نفري كه خودشان استعداد خاصي در فيزيك‬
‫داشتند‪ ،‬بقيه فرق سينوس و كسينوس را هم نمي دانستند‪ ،‬چه برسد به فيزيك ‪!3‬‬
‫آن روز دو ساعت بي وقفه كار كرد و بعد هم اولتيماتوم داد كه بعد ازظهر كلس فوق‬
‫العاده داريد و بايد حتماً حاضر باشيد‪.‬‬
‫بعد از فيزيك دو ساعت ورزش داشتند‪ .‬اما سوري و نسرين و شيما كه حسابي‬
‫خسته شده بودند‪ ،‬مدرسه را دو در كردند و به كافي شاپ رفتند!‬
‫هنوز سر جايشان درست ننشسته بودند كه سه چهار تا پسر وارد شدند‪ .‬يكي از آنها‬
‫داشت با تلفن همراهش حرف ميزد و گاهي غش غش مي خنديد‪.‬‬
‫سوري با شنيدن صداي آشنايش‪ ،‬ناباورانه به طرفش چرخيد‪ .‬با حيرت فكر كرد‪ ،‬آن آدم‬
‫خوشبخت كيست كه هرمز اينقدر صميمانه با او گپ مي زند؟‬
‫زياد معطل نشد‪ .‬چون هرمز بين صحبتش گفت‪ :‬بابا‪ ...‬بابايي‪ ...‬صدا نمياد‪ ...‬بابا؟‪...‬‬
‫هان حال خوب شد بگو‪ .‬آره همه خوبن‪ .‬النم با داريوش و سپهر اومديم كافي شاپ‪.‬‬
‫بچه ها بابا سلم مي رسونه‪.‬‬
‫دوستانش سلم رساندند و يكي از آنها گفت‪ :‬بگو اين طرفا اومد يه ‪I phone APPLE‬‬
‫واسه من بياره‪.‬‬
‫هرمز خنديد و سفارش دوستش را رله كرد‪.‬‬
‫نسرين سر شانه ي سوري زد و پرسيد‪ :‬چيه سوري؟ چرا ماتت برده؟ مي‬
‫شناسيش؟ ببينم اين هموني نيست كه با ماشين اومد دنبالت؟‬
‫هرمز حرفش تمام شد و قطع كرد‪.‬‬
‫شيما گفت‪ :‬نه اون نيست‪ .‬غلط نكنم شايانه‪.‬‬
‫نسرين پرسيد‪ :‬شايان؟ توصيفاتش به سياوش بيشتر مي خوره‪.‬‬
‫شيما گفت‪ :‬نه نه صبر كن ببينم‪ ،‬هيچي نگو سوري‪ ...‬اون كه موهاش خيلي سياه‬
‫بود فريد بود نه؟‬
‫نسرين گفت‪ :‬نه بابا كامران بود‪.‬‬
‫داريوش به پهلوي هرمز زد و گفت‪ :‬صحبت توئه ها!‬
‫هرمز روي صندلي چرخيد و برگشت‪ .‬با ديدن سوري برخاست و جلو آمد‪ .‬گرچه‬
‫ظاهرش آرام‪ ،‬ولي نگاهش اين قدر ترسناك بود كه سوري توي صندلي مچاله شد و‬
‫زير لب سلم كرد‪.‬‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬اينجا چكار مي كني؟ تو بايد الن مدرسه باشي‪.‬‬
‫سوري لبهايش بهم فشرد و مثل بچه اي كه آماده ي كتك خوردن باشد‪ ،‬سر به زير‬
‫انداخت‪.‬‬
‫نسرين با حيرت گفت‪ :‬ساعت ورزش بود‪ .‬درس نبود كه! گفتيم يه چيزي بخوريم‪ ،‬بعد‬
‫دوباره بايد بريم كلس فوق العاده فيزيك داريم‪.‬‬
‫هرمز بدون اين كه يك لحظه نگاه خشمناكش را از سوري برگيرد‪ ،‬گفت‪ :‬پاشو بريم‪.‬‬
‫شيما گفت‪ :‬ولي‪...‬‬
‫سوري مثل يك ربات كه فرماني گرفته باشد‪ ،‬بدون هيچ حالتي از جا برخاست‪ .‬هرمز‬
‫از پسرها عذرخواهي كرد و با سوري بيرون آمد‪.‬‬
‫نسرين و شيما نمي دانستند چه دسته گلي به آب داده اند!‬
‫هرمز در جلو را با سوئيچ باز كرد و سوري را توي ماشين هل داد‪ .‬بعد نگاهي به اطراف‬
‫انداخت و ماشين را دور زد و سوار شد‪.‬‬
‫سوري كه هنوز نمي فهميد دقيقاً موضوع چيست‪ ،‬زير لب پرسيد‪ :‬خودت اينجا چكار‬
‫مي كني؟ اين ساعت كلس نداري؟‬
‫_‪ :‬اتفاق ًا كه ندارم‪ .‬اما موضوع اين نيست‪.‬‬
‫_‪ :‬ميشه بگي موضوع چيه؟ من چه جرمي مرتكب شدم؟‪ ....‬حرف بزن هرمز‪ ...‬حتي‬
‫به يه محكوم به اعدامم ميگن جرمش چي بوده‪.‬‬
‫_‪ :‬زبون به دهن بگير! ميگم بهت‪ .‬من مي خوام بدونم فريد و شايان و سياوش و‬
‫كوفت و زهرمار كين؟‬
‫سوري با حيرت ناليد‪ :‬مسخره بازي بود‪.‬‬
‫_‪ :‬مسخره بازي! زكي! تا نباشد چيزكي‪ ،‬مردم نگويند چيزها!!‬
‫_‪ :‬منظورت چيه هرمز؟ چرا تهمت مي زني؟‬
‫_‪ :‬تهمت؟؟؟ چرا دروغ باشه؟ بابات كه قربونت بره‪ ،‬ولت كرده اساسي‪ .‬در عين حال‬
‫به دست منم نسپردت‪ .‬من نگرانتم سوري‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي؟ من كه خلفي نكردم!‬
‫_‪ :‬كي مي دونه؟ شايد تا الن نكردي‪ .‬يعني اميدوارم‪ .‬بذار رك بهت بگم‪ .‬دخترا‪ ،‬اونم‬
‫زير بيست سال‪" ،‬به جز عده ي اندكيشون كه خيلي مكارن و تو مسلم ًا جزو اون عده‬
‫نيستي"‪ ،‬خرن! خيلي خرن! تا يكي بهشون گفت قربونت برم‪ ،‬حاضرن باهاش تا آخر‬
‫دنيا برن‪ .‬نمي فهمن يارو به صد تاي ديگه هم همينو گفته‪ .‬وقتي تو موقعيت تو هم‬
‫باشن كه نور علي نور! مادر كه نيست‪ .‬پدرم فرض كن نيست‪ .‬صبح تا شب كه‬
‫سركاره‪ ،‬وقتيم مياد چشمش تو دهن ننه ي من! انگار نه انگار دختري داشته‪ .‬فقط‬
‫بلده واسه من غيرت به خرج بده‪ .‬وال دخترش صبح تا شب خونه نباشه و با هركي‬
‫خواست بگرده مهم نيست‪ .‬شب بياد يه شب بخير به باباش بگه كافيه! اگه تا حالم‬
‫صدام در نيومده بود‪ ،‬به اين اميد بودم كه تو فقط راسته ي راه مدرسه رو بلدي‪ .‬اما‬
‫مي بينم‪...‬‬
‫_‪ :‬داري تهمت مي زني هرمز‪.‬‬
‫_‪ :‬اميدوارم‪ .‬خدا كنه اينطور باشه‪ .‬پياده شو‪.‬‬
‫سوري جلوي در خانه ايستاد‪ .‬هرمز جلو آمد‪ .‬كليد را توي در چرخاند و در را باز كرد‪.‬‬
‫بعد همراهش تا بالي پله ها آمد و بعد از اين كه در آپارتمان را هم باز كرد‪ ،‬كنار ايستاد‬
‫تا سوري وارد شود‪ .‬بعد خودش وارد شد و در را بست‪.‬‬
‫چند لحظه بعد هرمز به سردي پرسيد‪ :‬مدركي داري كه ثابت كنه من دارم تهمت مي‬
‫زنم؟‬
‫_‪ :‬نه! چه مدركي؟‬
‫_‪ :‬اجازه ميدي اتاقتو بگردم؟‬
‫_‪ :‬هركار دلت مي خواد بكن‪.‬‬
‫هرمز وارد شد‪ .‬سوري به چهار چوب در تكيه داد و نگاهش كرد‪ .‬هرمز برگشت و گفت‪:‬‬
‫اول كيفتو بده‪.‬‬
‫سوري با نگاهي بي حالت كيفش را به طرف هرمز گرفت‪ .‬هرمز محتويات كيف را روي‬
‫تخت خالي كرد و مشغول گشتن بين برگه هاي كتابها و لبلي جيبها و آستر كيف‬
‫شد‪.‬‬
‫چون چيزي پيدا نكرد به طرف كشوي ميز تحريرش رفت كه البته آنجا هم خلفترين‬
‫چيزي كه پيدا كرد‪ ،‬يك رژ لب بود!‬
‫در كمد را باز كرد و نگاهي سرسري بين لباسها انداخت‪ .‬سوري از همان دم در آرام‬
‫گفت‪ :‬هرمز من تو تمام عمرم فقط از يه پسر خوشم اومده‪.‬‬
‫هرمز به سرعت سرش را از توي كمد بيرون آورد‪ .‬سوري ادامه داد‪ :‬و البته اونم حتي‬
‫يه بار به من نگفته قربونت برم‪.‬‬
‫هرمز قدمي به طرفش برداشت‪ .‬سوري پوزخندي زد و افزود‪ :‬نگام بكني قبول دارم‪.‬‬
‫مي خواي دعوا كن مي خواي بخند‪ .‬قربون صدقه پيشكشم‪.‬‬
‫هرمز آه بلندي از آسودگي كشيد‪ :‬ميگم كه خيلي خري!‬
‫سوري با همان پوزخند گفت‪ :‬بيشتر از اين حرفا!‬
‫_‪ :‬آخه بنده خدا‪ ،‬نگراني من از عشق و علقه نيست!! از مسئوليتمه‪ .‬از ترس اون‬
‫روزي كه اميدوارم نياد و بابات گناهشو بندازه گردن من‪ .‬دوسِت ندارم كه مي تونم‬
‫اينقدر خشن باشم‪ ،‬مثل جراحي كه اگه مريضشو دوست داشته باشه‪ ،‬نمي تونه‬
‫چاقوشو راحت فرو كنه‪ ،‬هرچند كه مي دونه به صلح مريضه‪ .‬موندني نيستم كه بهت‬
‫قولي بدم‪.‬‬
‫سوري با بي تفاوتي شانه اي بال انداخت‪ .‬هرمز آهي كشيد و گفت‪ :‬خيلي خب‪ .‬تا‬
‫وقتي كه اميدوار باشم از من خوشت مياد‪ ،‬نگرانيم كمتره‪ .‬بريم نهار بخوريم‪.‬‬
‫سوري بدون اين كه حركتي بكند‪ ،‬يا نگاهش را از قالي برگيرد‪ ،‬گفت‪ :‬توقع نداري كه‬
‫من الن بتونم نهار بخورم؟!‬
‫هرمز از نزديك آشپزخانه‪ ،‬رو گرداند و نگاهي به او انداخت‪ .‬لحظه اي لبهايش را بهم‬
‫فشرد و گفت‪ :‬اگه كلس فوق العاده داري بايد يه چيزي بخوري‪ ،‬وال سر كلس كم‬
‫مياري‪ .‬بيا ديگه‪ .‬به خاطر من نه‪ ،‬به خاطر كنكورت‪.‬‬
‫سوري با بي ميلي وارد آشپزخانه شد‪ .‬هرمز پشت به او داشت غذا را گرم مي كرد‪.‬‬
‫سوري فكر كرد‪ :‬خدايا واقع ًا چرا دوستش دارم؟ هيچ احمقي همچو موجود بدخلق و‬
‫عبوسي رو دوست نداره ن‬
‫همان موقع هرمز برگشت‪ .‬لبخندي عذرخواهانه زد و گفت‪ :‬آفرين دختر خوب‪ .‬بشين‬
‫غذاتو بخور‪ ،‬خودم مي رسونمت‪.‬‬
‫سوري ناگهان وا رفت‪ .‬كم آورده بود‪ .‬وقتي لبخند ميزد برايش مي مرد! به زحمت‬
‫قدمي پيش گذاشت‪ .‬هرمز با خوشرويي صندلي را برايش عقب كشيد و پرسيد‪ :‬برات‬
‫بكشم؟‬
‫سوري اينقدر مي لرزيد كه نمي توانست جواب بدهد‪ .‬هرمز برايش غذا كشيد و‬
‫خودش روبرويش نشست و با اشتها مشغول خوردن شد‪ .‬سوري نفهميد چطور‬
‫غذايش را خورد‪ .‬وقتي به خود آمد‪ ،‬جلوي مدرسه بود‪ ،‬كه هرمز گفت‪ :‬موفق باشي‪.‬‬

‫**************‬

‫صبح روز بعد سوري كه بيدار شد‪ ،‬متوجه بسته اي كنار بالشش شد‪ .‬برگشت و‬
‫نگاهش كرد‪ .‬يك جعبه ي صورتي كم رنگ بود با روبان پهن صورتي پررنگ‪ .‬يك كارت‬
‫كوچك با بندي به روبان آويخته بود‪ .‬سوري نيم خيز شد‪ .‬با تعجب به جعبه خيره شد‪.‬‬
‫بابا هديه داده باشد؟ امروز كه خبري نبود! از آن گذشته‪ .‬اين كارت و جعبه ظريفتر و‬
‫شيكتر از سليقه ي بابا بود‪ .‬كارت را باز كرد‪.‬‬
‫به رسم عذرخواهي‬
‫هرمز‬
‫ذوق زده جعبه را باز كرد‪ .‬يك خرگوش صورتي ناز پشمالو بود كه حدود ‪ 15‬سانتيمتر‬
‫ارتفاع داشت‪.‬‬
‫با هيجان بيرون پريد‪ .‬سعي كرد بابا متوجه ي حالش نشود‪ .‬اما بابا خيلي وقت بود در‬
‫چهره ي او دقيق نمي شد‪ .‬وقتش را نداشت‪.‬‬
‫هرمز هم خانه نبود‪ .‬دماغ سوخته برگشت‪ .‬خرگوش را در آغوش فشرد‪ .‬نگاه ديگري به‬
‫كارتش انداخت‪ .‬بعد جعبه و كارت را به دقت توي كمد جاسازي كرد‪ .‬با خنده فكر كرد‪:‬‬
‫خيلي خب هرمزخان‪ ،‬حال بيا كمدمو بگرد‪ .‬مدركي كه مي خواي اينجاست!‬
‫هرمز را تنها گير نياورد كه خيلي با هيجان تشكر كند‪ .‬اما با ايما و اشاره سعي خودش‬
‫را كرد و هرمزخان هم با التفات فراوان پوزخندي تحويلش داد!‬
‫از آن روز به بعد خرگوشش هميشه دستش بود‪ .‬بابا فقط يك بار متوجه شد و پرسيد‪:‬‬
‫عروسك كجا بوده؟‬
‫_‪ :‬دوستم بهم داده‪.‬‬
‫و تمام!‬
‫هرمز كه شاهد بود چشم غره اي رفت و بعد هم كه بابا رفت بخوابد با دلخوري گفت‪:‬‬
‫من بودم پدر جد دوستتو حاضر مي كردم! حتي نپرسيد كدوم يكيشون!!!‬
‫سوري خنديد و گفت‪ :‬بابا بهم اعتماد داره‪.‬‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬فقط به من بي اعتماده‪.‬‬
‫سوري سري تكان داد و گفت‪ :‬سخت نگير‪.‬‬
‫بعد هم سبك بال رفت تا بخوابد‪.‬‬

‫****************‬

‫جمعه صبح بود‪ .‬سوري خواب آلود وارد هال شد‪ .‬بابا لپ تاب و چند تا زونكن و يه‬
‫عالمه كاغذ و سي دي و فلپي روي ميز پذيرايي ريخته بود و به شدت مشغول كار‬
‫بود‪ .‬شهل داشت حاضر ميشد كه برود آن سر شهر آرايشگاه‪ .‬چون شب عروسي‬
‫يكي از همكارها دعوت بودند‪ .‬هرمز هم داشت بندهاي چكمه هايش را مي بست كه‬
‫با دوستانش بروند چالوس‪.‬‬
‫سوري نگاهي به اطراف انداخت و نااميدانه پرسيد‪ :‬بابا تا ظهر كارت تموم ميشه؟ مي‬
‫تونيم بريم بيرون نهار بخوريم؟‬
‫بابا بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬گفت‪ :‬مي بيني كه كار دارم‪.‬‬
‫شهل گفت‪ :‬سوري جون عزيزم‪ ،‬امروز نمي رسم نهار درست كنم‪ .‬بابات ميگه تو پن‬
‫كيك خوشمزه اي درست مي كني‪ .‬ميشه لطفاً درست كني؟‬
‫سوري با خستگي نگاهش كرد‪ .‬پن كيك؟ اصل ً حوصله نداشت‪ .‬دلش مي خواست‬
‫فقط بخوابد‪ .‬ظهر هم بيرون غذا بخورد‪ .‬تازه كلي درس داشت‪ .‬ولي رويش نشد‪ ،‬وقتي‬
‫بعد از چند وقت شهل خواسته او آشپزي كند‪ ،‬بهانه بياورد‪.‬‬
‫شهل و هرمز رفتند‪ .‬سوري به آشپزخانه رفت‪ .‬آخرين باري كه پن كيك درست كرده‬
‫بود با بابا بود‪ .‬يك روز جمعه ي باراني كه دو تايي درست كرده بودند‪ .‬صداي آهنگ تا‬
‫ته بلند بود و خنده هايشان خانه را پر كرده بود‪ .‬چقدر آن روز خوش گذشته بود!‬
‫اما امروز به نظر نمي آمد كه بابا وقت آشپزي يا حوصله ي آهنگ داشته باشد‪ .‬چهره‬
‫اش خسته و درهم بود‪.‬‬
‫سوري به آشپز خانه رفت‪ .‬گوشت را بيرون گذاشت تا يخش آب شود‪ .‬بي حوصله و‬
‫كلفه خمير پاته را آماده كرد و مشغول سرخ كردن شد‪ .‬بعد هم آماده كردن مواد‬
‫داخلش و پيچيدن پن كيكها و دوباره سرخ كردن و شستن ظرفها و تميز كردن‬
‫آشپزخانه كه شهل روي كوچكترين لكه هايش حساس بود‪.‬‬
‫كارش بيشتر از سه ساعت طول كشيد‪ .‬همان موقع شهل رسيد و سه تايي نهار‬
‫خوردند‪ .‬شهل با عجله چند تا خورد و تشكر كرد و به يك آرايشگاه ديگر رفت تا‬
‫موهايش را بيارايد‪ .‬بابا هم كه اينقدر خسته بود كه فقط خورد و رفت‪.‬‬
‫سوري ماند و ميز بهم ريخته و ‪...‬‬
‫آهي كشيد‪ .‬به زحمت ميز را تميز كرد و هر چيزي را جا داد و ظرفها را شست و‬
‫بالخره بيرون آمد‪ .‬روي مبل نشست‪ .‬زانوهايش را به بغل گرفت و به بابا كه غرق كار‬
‫بود خيره شد‪ .‬دلش برايش تنگ شده بود‪ .‬براي روزهاي دو نفريشان‪...‬‬
‫نشسته خوابش برد كه با صداي شهل از خواب پريد‪.‬‬
‫_‪ :‬كورش! تو كه هنوز لباس نپوشيدي!! مي دوني چقدر راهه؟! يك ترافيكي هم‬
‫هست كه فردا صبحم نمي رسيم‪ .‬زود باش ديگه‪.‬‬
‫_‪ :‬بذار اينو تمومش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بسه كورش‪ .‬اذيتم نكن‪ .‬من با اينا تعارف دارم‪ .‬زشته نريم‪.‬‬
‫_‪ :‬خب تو برو‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني چي تو برو؟ نميشه كه بدون تو برم‪ .‬پس فردا تو شركت هزار تا حرف‬
‫واسمون در ميارن!‬
‫_‪ :‬بيكارن به خدا‪ .‬من كه كار دارم برو‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي شه كورش بلند شو‪.‬‬
‫_‪ :‬خيلي خب‪ .‬يه دقه صبر كن‪...‬‬
‫غرغر هاي شهل كم كم بيشتر ميشد‪.‬‬
‫_‪ :‬هميشه همين كارو مي كني‪ .‬هر وقت مي خوايم بريم جايي آبرومو مي بري‪.‬‬
‫_‪ :‬نه اين كه تو واسه ما آبرو گذاشتي! برگشتي به خاله جان پر فيس و افادت ميگي‬
‫شوهرم زير دست منه‪ .‬خاله ات فكر كرد من آبدارچيم!‬
‫_‪ :‬تو چي؟ به اون خواهر از خود راضيت‪.....‬‬

‫سوري با حيرت نگاهشان مي كرد‪ .‬باورش نميشد كه دعوا كنند‪ .‬نامردي هم نمي‬
‫كردند‪ .‬تمام دلخوريهاي گذشته را هم از بايگاني بيرون مي كشيدند و تازه مي كردند‪.‬‬

‫هرمز وارد شد‪ .‬توي آن سر و صدا هيچ كس متوجه ي ورودش نشد‪ .‬يك وقتي سوري‬
‫برگشت و ديد كه هرمز نگران دم در ايستاده است‪ .‬با اشاره از سوري پرسيد‪ :‬چي‬
‫شده؟‬
‫سوري شانه اي بال انداخت و اشاره كرد‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫بالخره بعد از نيم ساعت جر و بحث‪ ،‬شهل بابا را بلند كرد و لباسهايش را حاضر كرد و‬
‫مجبورش كرد بپوشد‪ .‬بعد هم كراواتش را روي زانويش گره زد و گردن بابا انداخت‪.‬‬
‫وقتي كه خواستند بروند‪ ،‬بابا تازه هرمز را ديد‪ .‬دوباره برافروخته شد و پرسيد‪ :‬تو اينجا‬
‫چكار مي كني؟‬
‫هرمز شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬مي خواستيم به ترافيك نخوريم زود اومديم‪.‬‬
‫_‪ :‬شما غلط كردين زود اومدين!‬
‫_‪ :‬كورش!! يعني چي؟ اينجا خونه ي اونم هست! ما باهم توافق كرديم‪.‬‬
‫_‪ :‬بله‪ .‬ولي وقتي من خونه باشم‪ .‬نه وقتي كه دخترم تنهاست‪.‬‬
‫هرمز دندان قروچه اي رفت و جواب نداد‪.‬‬
‫شهل گفت‪ :‬هرمز خسته اس‪ .‬مي خواد استراحت كنه‪ .‬سوري مي تونه با ما بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬سوري بايد درس بخونه‪ .‬از صبح به خاطر خرده فرمايشات شما هيچي نخونده‪.‬‬
‫هرمز كه تازه بند كفشهايش را باز كرده بود‪ ،‬خم شد دوباره آنها را بست و گفت‪ :‬من‬
‫ميرم پيش داريوش‪ .‬شب نميام‪.‬‬
‫شهل با دستپاچگي گفت‪ :‬نه عزيزم بيا تو‪ .‬بايد استراحت كني‪.‬‬
‫_‪ :‬خسته نيستم‪.‬‬
‫و به سرعت بيرون رفت‪ .‬بابا در حالي كه به دنبال شهل خارج ميشد گفت‪ :‬عزيزم‬
‫درساتو بخون‪.‬‬
‫سوري سري تكان داد و خداحافظي كرد‪ .‬در كه بسته شد‪ ،‬خرگوشش را روي پايش‬
‫نشاند و گفت‪ :‬مي بيني؟ من و موندم و تو‪ ...‬خدا كنه كارشون به طلق نكشه‪ .‬من‬
‫تحمل عواقبشو ندارم ن‬
‫بعد آهي كشيد و غرق فكر به خرگوش خيره شد‪.‬‬
‫كليد توي در آپارتمان چرخيد‪ .‬سوري برگشت‪ .‬هرمز وارد شد‪ .‬سوري با تعجب پرسيد‪:‬‬
‫تو نرفتي پيش داريوش؟‬
‫_‪ :‬آخر شب ميرم‪.‬‬
‫_‪ :‬مي دونم از بابا دلخوري ولي‪...‬‬
‫_‪ :‬بيخيال‪ .‬من به خاطر دلخوريم برنگشتم‪ .‬بپوش بريم بيرون‪.‬‬
‫_‪ :‬كجا؟!‬
‫_‪ :‬صفا سيتي! دق كردي از صبح تا حال‪ .‬زود باش‪ .‬خيابونا خيلي شلوغه‪.‬‬
‫سوري ذوق زده برخاست‪ .‬نتوانست جلوي زبانش را بگيرد و با شيطنت پرسيد‪ :‬اينم‬
‫برمي گرده به همون حس مسئوليتتون؟‬
‫_‪ :‬دقيقاً! بدو تا پشيمون نشدم‪.‬‬
‫سوري خنديد و به سرعت به اتاقش رفت‪ .‬چند دقيقه بعد حاضر و آماده دم در ايستاد‪.‬‬
‫هرمز كه داشت با موبايلش بازي مي كرد‪ ،‬بدون اين كه سر بلند كند‪ ،‬نگاهي به او‬
‫انداخت‪ .‬بعد از جا برخاست و موبايلش را توي جلدي كه به كمرش بود‪ ،‬جا داد‪.‬‬
‫باهم بيرون آمدند‪ .‬هرمز پشت رل نشست و گفت‪ :‬بابات گفت خونه نباشم‪ .‬چيزي در‬
‫مورد اين كه باهم نريم بيرون كه نگفت ن‬
‫سوري خنديد و گفت‪ :‬ولي گفت من درس بخونم‪.‬‬
‫_‪ :‬درس هم مي خوني‪ .‬مي ريم يه شامي مي خوريم برمي گرديم باهم درس مي‬
‫خونيم‪.‬‬
‫شام خوردند‪ .‬گردش كردند و حسابي خوش گذشت‪ .‬البته فرصت درس خواندن نشد‪.‬‬
‫چون هوس شهربازي كردند و كلي طول كشيد تا برگردند‪ .‬آخر شب سوري را جلوي‬
‫خانه پياده كرد و خودش طبق وعده پيش داريوش رفت‪.‬‬
‫سوري تازه لباس عوض كرده بود كه شهل و بابا وارد شدند‪ .‬بابا با دلسوزي پرسيد‪ :‬تو‬
‫هنوز بيداري؟‬
‫سوري لبخندي زد و گفت‪ :‬دارم ميرم بخوابم!‬

‫*****************‬
‫امتحانات پايان ترم فرا رسيد‪ .‬بابا با لحني كه انگار دارد به هرمز لطفي مي كند از او‬
‫خواست شبها زودتر بيايد و توي هال در حضور بابا‪ ،‬با سوري درسهايش را تمرين كند‪.‬‬
‫هرمز هم كه حسابي بهش برخورده بود‪ ،‬گفت چون خودش هم امتحان دارد‪ ،‬بيست‬
‫روزي نمي خواهد خانه بيايد‪ .‬پيش داريوش مي رود كه توي اتاق شخصي او‬
‫آسايشي براي درس خواندن داشته باشد!‬
‫بابا حسابي كم آورده بود‪ ،‬ولي چيزي نگفت‪ .‬فقط شهل با التماس از هرمز خواست‬
‫گاهي به خانه بيايد‪ ،‬كه هرمز گفت ترجيح مي دهد در ساعت اداري توي شركت به‬
‫ديدنش برود‪.‬‬
‫ديگر جاي هيچ صحبتي نبود‪ .‬هرمز وسايلش را جمع كرد و رفت‪.‬‬
‫سوري ماند و درسها و دلتنگيهايش كه هرروز بيشتر ميشد‪ .‬هرمز اينقدر به او رو نمي‬
‫داد كه حتي شماره موبايلش را هم نداشت‪.‬‬
‫ده روز گذشته بود‪ .‬ديگر طاقتش طاق شده بود‪ .‬سر شب بابا و شهل مشغول‬
‫تلويزيون تماشا كردن بودند‪ .‬سوري گشتي دور خانه زد‪ .‬موبايل شهل را توي آشپزخانه‬
‫پيدا كرد‪ .‬با ترس و لرز برش داشت و به اتاقش برد‪ .‬صداي قلبش را به وضوح مي‬
‫شنيد‪ .‬اگر ناگهان كسي زنگ مي زد‪ ،‬هيچ توضيحي‪ ،‬آن هم در حضور بابا نداشت‪.‬‬
‫شماره هرمز را پيدا كرد و با دستي لرزان توي دفترش يادداشت كرد‪ .‬بعد هم به‬
‫سرعت گوشي را به آشپزخانه برگرداند‪.‬‬
‫دوباره به اتاقش برگشت و روي تخت افتاد‪ .‬مدتي طول كشيد تا كمي آرام گرفت‪.‬‬
‫روز بعد امتحان داشتند‪ .‬ساعت ‪ 10‬امتحان تمام شد و با نسرين و شيما بيرون آمدند‪.‬‬
‫نسرين پرسيد‪ :‬بچه ها بريم كافي شاپ؟‬
‫سوري دستپاچه گفت‪ :‬نه من نميام‪ .‬خونه كار دارم‪.‬‬
‫نسرين پرسيد‪ :‬چيه؟ نكنه از اون دوس پسر خوش تيپت مي ترسي؟‬
‫شيما گفت‪ :‬مي خواين بريم يه جاي ديگه‪ .‬سر برسه حال نميده‪.‬‬
‫سوري سري تكان داد و گفت‪ :‬اگه فكر مي كردم مياد‪ ،‬حتم ًا ميومدم‪ .‬ولي الن بايد‬
‫برم خونه‪ .‬خدافظ‬
‫شيما ابرويي بال انداخت و از نسرين پرسيد‪ :‬چشه اين؟‬
‫نسرين شانه اي بال انداخت و گفت‪ :‬چه مي دونم‪.‬‬

‫سوري از سر كوچه شروع به دويدن كرد‪ .‬پله ها را دو تا يكي بال رفت‪ .‬خدا خدا مي‬
‫كرد هرمز سر امتحان نباشد و بتواند چند دقيقه اي با او حرف بزند‪.‬‬
‫بدنش از هيجان مي لرزيد‪ .‬كليد را توي در خانه انداخت و وقتي كه هرمز را وسط هال‬
‫ديد‪ ،‬جيغش درآمد‪ :‬سلااااااااااااام‬
‫هرمز با تعجب گفت‪ :‬عليك سلم‬
‫سوري عصبي خنديد و گفت‪ :‬دلم خيلي برات تنگ شده بود!‬
‫_‪ :‬متشكرم‪.‬‬
‫_‪ :‬خوبي؟‬
‫_‪ :‬ممنون‪ .‬تو خوبي؟‬
‫_‪ :‬الن كه خيلي خوبم‪ .‬ديشب به زحمت شمارتو پيدا كردم‪ .‬النم تا خونه دويدم كه‬
‫بيام بهت زنگ بزنم‪...‬‬
‫هرمز كه يك ليوان چاي هم دستش بود‪ ،‬روي مبل نشست و بدون اين كه نگاهش‬
‫كند‪ ،‬پرسيد‪ :‬خب چي مي خواستي بگي؟‬
‫سوري نگاهش كرد‪ .‬كمي وا رفت‪ .‬هرمز نه دلتنگ بود و نه علقمند‪ ...‬سوري كيفش‬
‫را برداشت و به طرف اتاقش رفت‪.‬‬
‫_‪ :‬پرسيدم چي مي خواستي بگي؟‬
‫_‪ :‬هيچي‪.‬‬
‫بعد مكثي كرد و زير لب خواند‪:‬‬
‫گفته بودم چو بيايي غم دل با تو بگويم‬
‫چه بگويم كه غم از دل برود چون تو بيايي‬

‫بعد با دل شكسته وارد اتاقش شد‪ .‬كيفش را كنار ديوار رها كرد و مقنعه را از سرش‬
‫كشيد‪ .‬هرمز جلو آمد و در حالي كه به چهار چوب در تكيه مي داد‪ ،‬گفت‪ :‬من همچو‬
‫دلي نمي برم كه غصه هاتو فراموش كني‪ .‬شكايتي داري بگو‪ .‬چي شده؟‬
‫سوري بدون اين كه برگردد‪ ،‬سري تكان داد و گفت‪ :‬هيچي‪ .‬خبر تازه اي نيست‪.‬‬
‫بعد جلوي آينه نشست و مشغول شانه زدن موهايش شد‪.‬‬
‫هرمز مكثي كرد و بعد به هال برگشت‪ .‬چند دقيقه بعد هم خداحافظي كرد و بيرون‬
‫رفت‪.‬‬
‫سوري به اشكهايش اجازه داد جاري شوند‪.‬‬

‫***************‬

‫يك هفته ديگر گذشت‪ .‬هرمز با التماسهاي پي در پي مادرش به خانه برگشت‪.‬‬


‫دو سه روز بعد امتحاناتش تمام شد‪ .‬روز جمعه با چند نفر از بچه هاي دانشگاه قرار‬
‫برف بازي داشتند‪ .‬صبح ساعت ‪ 9‬بود كه داشت آماده ميشد كه برود‪ .‬مثل هميشه با‬
‫چهره ي درهم لباسهايش را برداشت و به حمام برد و پوشيد‪ .‬اغلب دوش هم مي‬
‫گرفت‪ .‬اما اين بار شهل التماس كنان از او خواست حال كه به برف بازي مي رود‪،‬‬
‫حداقل دوش را بعد از گردش بگيرد‪.‬‬
‫سوري كه هنوز بعد از تحويل نگرفتن هرمز‪ ،‬با او سر سنگين بود‪ ،‬با حالتي بي تفاوت‬
‫جلوي تلويزيون نشسته بود و بسكتبال تماشا مي كرد‪.‬‬
‫هرمز لباس پوشيد و بيرون آمد‪.‬‬
‫سوري از كورش پرسيد‪ :‬بابا بريم پيك نيك؟ نهار با من‪.‬‬
‫شهل به سرعت گفت‪ :‬نه سوري جون سرما كجا بريم؟ اين جووناي كله خراب ميرن‬
‫واسه سرما خوردن بسه‪ .‬غذا هم از ديشب داريم‪ .‬يه فيلم خوب گرفتم كه حسابي‬
‫امروز سرگرممون مي كنه‪.‬‬
‫سوري نگاهي رنجيده به او انداخت و چيزي نگفت‪.‬‬
‫هرمز گفت‪ :‬اگه بخواي مي توني با من بياي‪.‬‬
‫قبل از اين كه كورش مخالفت كند‪ ،‬سوري گفت‪ :‬با تو نمي خوام بيام‪.‬‬
‫بابا لبخند قدرشناسانه اي تحويل دخترش داد‪.‬‬
‫هرمز شانه اي بال انداخت و كولي اش را برداشت‪ .‬سوري كه ديد واقعاً دارد مي رود و‬
‫اين بار احتمال ً لجبازي كار دستش مي دهد‪ ،‬پرسيد‪ :‬تو كه جدي نگفتي؟‬
‫هرمز در حالي كه به طرف در مي رفت‪ ،‬گفت‪ :‬چرا! اگه مياي بدو‪.‬‬
‫سوري مثل فنر از جا پريد‪ .‬كورش با عصبانيت پرسيد‪ :‬كي به تو اجازه داد؟‬
‫_‪ :‬بابا جون خواهش مي كنم‪.‬‬
‫بعد نگاهي ملتمسانه به شهل انداخت و گفت‪ :‬شما يه چيزي بگو شهل جون‪ .‬يه روز‬
‫تعطيله باهم خوش باشين ديگه‪.‬‬
‫شهل خنديد و گفت‪ :‬اي ناقل! خوش گذروني خودشو ميندازه گردن ما!‬
‫_‪ :‬مگه دروغ ميگم؟!‬
‫كورش با خشم غريد‪ :‬خيلي ديگه پررو شدي‪ .‬هرچي من هيچي نميگم خودت از رو‬
‫بري‪ ،‬ول نمي كني‪ .‬نه تنها امروز جايي نميري بلكه از تو اتاقتم بيرون نمياي‪ .‬برو هرمز‬
‫وايسادي چي رو نگاه مي كني؟‬
‫شهل خودش را وسط انداخت و گفت‪ :‬كورش جان خواهش مي كنم‪ .‬همين يه دفعه‬
‫به خاطر من‪ .‬سوري امتحان داده‪ ،‬خسته است‪ .‬مسافرت كه نميريم‪ .‬بذار دلش به يه‬
‫گردش يه روزه خوش باشه‪ .‬هرمز مراقبشه‪ .‬جاي نگراني نداره‪ .‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫بابا با عضلت منقبض به شهل نگاه كرد‪ .‬شهل لبخندي زد و دوباره گفت‪ :‬خواهش مي‬
‫كنم‪..‬‬
‫كورش آهي كشيد‪ .‬شهل گفت‪ :‬سوري جان از بابا عذرخواهي كن و برو حاضر شو‪.‬‬
‫لباس گرم بپوشي ها! خيلي سرده‪.‬‬
‫سوري با ترديد قدمي جلو گذاشت و در حالي كه زير چشمي بابا را مي پاييد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫من معذرت مي خوام‪.‬‬
‫بابا سري به تاييد تكان داد و رو به هرمز كرد‪ :‬حواست باشه ها! دير نكنين‪ .‬هوا تاريك‬
‫نشده بايد خونه باشين‪ .‬واي به حالت اگه يه مو از سر دخترم كم بشه‪.‬‬
‫هرمز سري تكان داد و آرام گفت‪ :‬مراقبشم‪.‬‬
‫شهل سوري را توي اتاقش هل داد‪ .‬سوري به سرعت حاضر شد و بيرون آمد‪ .‬هرمز‬
‫نبود‪ .‬توي ماشين منتظرش بود‪.‬‬
‫سوري با شهل و بابا خداحافظي كرد‪ .‬بابا بدون اين كه نگاهش كند با بي ميلي‬
‫جوابش را داد‪.‬‬
‫سوري بدون مكث بيرون پريد و از نرده ي كنار راه پله سرازير شد‪ .‬هرمز بخاري را‬
‫روشن كرده بود و ماشين حسابي گرم بود‪ .‬سوري با خوشحالي نشست و تشكر‬
‫كرد‪.‬‬
‫هرمز سري تكان داد و گفت‪ :‬يادت باشه تا يه هفته اخم و غُرشو به جون خريدما!‬
‫_‪ :‬يادم مي مونه‪ .‬جبران مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬مرسي‪.‬‬

‫آهنگ شادي گذاشت و بدون حرف ديگري راه افتاد‪.‬‬

‫حدود ده دقيقه بعد‪ ،‬توقفي كرد و يك دختر و پسر به سرعت سوار شدند‪ .‬پسر قبل از‬
‫اين كه بنشيند‪ ،‬گفت‪ :‬سلم‪ .‬وووووه خيلي سرده!‬
‫هرمز گفت‪ :‬عليك سلم‪ .‬تو كه از اينجا سردته‪ ،‬چه جوري مي خواي بياي برف بازي؟!‬
‫_‪ :‬يه كاريش مي كنيم‪.‬‬
‫دختر پشت سر سوري نشست و با لبخندي به پهناي صورت سلم كرد‪ .‬سوري‬
‫برگشت و با خجالت جوابش را داد‪ .‬هرمز هم جواب كوتاهي داد‪ .‬بعد پسر گفت‪ :‬به!‬
‫چشممون روشن! آقا هرمز نمي خواي معرفي كني؟‬
‫_‪ :‬فرصت دادي تو؟‬
‫_‪ :‬خب بگو! اصل ً من لل! آ‪..‬آم‪.‬‬
‫و دستش را روي دهانش گذاشت‪.‬‬
‫هرمز گفت‪ :‬ايشون هومن و اوشون‪...‬‬
‫هومن گفت‪ :‬عشقم شيوا ن‬
‫شيوا لبخندي از سر رضايت زد‪.‬‬
‫هرمز اضافه كرد‪ :‬همكلسيامن‪.‬‬
‫هومن گفت‪ :‬اصل مطلب رو نگفتي!‬
‫هرمز تبسمي كرد و نگاهي به سوري انداخت‪ .‬سوري احساس مي كرد كه هرمز در‬
‫بيان نسبتش مردد است‪ .‬لبخندي زد و گفت‪ :‬منم سوري ام‪.‬‬
‫هومن گفت‪ :‬پس بالخره اومدي قاطي مرغا!!‬
‫_‪ :‬آوردنمون!‬
‫_‪ :‬اي خدايش بيامرزد اون كه چنين هنري كرد!‬
‫هرمز پوزخندي زد و جوابي نداد‪.‬‬
‫هومن به سوري گفت‪ :‬در توضيح فرمايشتم‪ ،‬سوري خانوم‪ ...‬اين آقا هرمز شما از‬
‫سرسختي به سنگ خارا گفته تو نيا من هستم! ولي نمي دونم ماشال هزار ماشال‬
‫)ما كه بخيل نيستيم( اين قوه ي جاذبه رو از كجا مياره كه من با اين لودگي و دنبال‬
‫رفيق گشتن تو اين دو سه سال دانشگاه نتونستم به اندازه ي اين دوست پيدا كنم!‬
‫دختر و پسر براش سر و دست مي شكننا! آقا هم تو روش ميگم‪ ...‬اينقدر از خودراضيه‬
‫كه محل خرس پشمالو! به كسي نميده!‬
‫هرمز گفت‪ :‬بشكنه اين دست كه نمك نداره! پسر كي تو رو تو سرما سوار كرد؟!‬
‫خجالتم خوب چيزيه!!‬
‫_‪ :‬حال من يه كمي پياز داغشو زياد كردم تو به خود نگير! مي خواستم به سوري‬
‫خانم بگم خيلي هنر كرده تورت كرده‪ .‬بره افتخار كنه كه اولين نفره!‬
‫شيوا گفت‪ :‬چيه؟ خوبه همه مثل تو باشن را برا دوس دختر عوض كنن؟‬
‫هومن گفت‪ :‬بفرما! اينم از شانس ما! اين دختره هم تو زرد از آب دراومد‪ .‬همه كشته‬
‫مرده ي هرمزخانن!‬
‫هرمز گفت‪ :‬حسود نياسود!‬
‫_‪ :‬نه من موندم اين سركار خانم چه لعبتيه كه دلتو برده؟‬
‫_‪ :‬تا پيادت نكردم خفه شو‪.‬‬
‫هومن تو دهن خودش زد و گفت‪ :‬چشم‪ .‬من خفه!‬
‫شيوا خنديد و سوري با خجالت سر به زير انداخت‪.‬‬
‫هومن گفت‪ :‬هي پسر اين آهنگ چيه؟ شيوا بده اون سي دي تو‪.‬‬
‫شيوا سي دي اي از توي كيفش درآورد و هرمز بدون حرف‪ ،‬سي دي را عوض كرد‪.‬‬
‫هومن هم دوباره مشغول لودگي شد‪ .‬تا آخر راه سوري دلدرد گرفته بود بس كه‬
‫خنديده بود‪ .‬اما هرمز به جز چند تا تبسم جزئي عكس العملي نشان نداده بود‪.‬‬
‫بالخره رسيدند‪ .‬محل قرارشان بيرون شهر‪ ،‬جائي توي دامنه ي كوه بود‪ .‬ده بيست‬
‫نفري بودند‪ .‬سوري بين آنها‪ ،‬سپهر و داريوش را شناخت‪.‬‬
‫همه دانشجو بودند و تنها غريبه بينشان سوري بود كه هرمز خيلي هم اجازه نميداد با‬
‫جمع صميمي شود و بهر طريقي او را كنار نگه مي داشت‪ .‬ولي نه اين كه مانع بازيش‬
‫شود‪ .‬با دوستهاي هرمز كلي بهم گلوله برفي پرت كردند و يك آدم برفي بزرگ هم‬
‫ساختند‪ .‬به سوري حسابي خوش مي گذشت و با تمام وجود ممنون هرمز بود‪ .‬كلي‬
‫هم از اين كه غرورش را زير پا گذاشته بود و دوباره از او خواهش كرده بود‪ ،‬خوشوقت‬
‫بود ن‬
‫براي نهار جايي همان نزديكي ديزي خوردند‪ .‬بعد از چايي و قليان‪ ،‬دوباره رفتند برف‬
‫بازي‪ .‬سوري كمي توي دامنه ي كوه بال رفت تا برف بيشتري پيدا كند‪ .‬داشت براي‬
‫خودش چند تا گلوله برفي درست مي كرد تا مهمات داشته باشد ‪D:‬‬
‫هرمز بال آمد و نزديكش ايستاد‪ .‬سوري برگشت و يك گلوله به طرفش پرت كرد‪ .‬هرمز‬
‫سرش را كج كرد و گلوله به خطا رفت‪ .‬بعد بدون لبخند جلو آمد و پرسيد‪ :‬ديگه بريم؟‬
‫سوري گفت‪ :‬يه كمي ديگه‪ .‬خواهش مي كنم‪ .‬من بايد حال اين شيوا رو بگيرم‪.‬‬
‫_‪ :‬دفعه بعدم مي توني حال شيوا رو بگيري‪.‬‬
‫سوري با هيجان پرسيد‪ :‬يعني بازم منو مياري؟‬
‫_‪ :‬اگه الن بياي بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه اومدم‪.‬‬
‫كمي كج شد تا سر بخورد‪ .‬اما زاويه را اشتباه كرد و خودش گلوله شد و تا پايين‬
‫غلتيد‪ .‬هرمز وحشتزده دنبالش دويد و داد زد‪ :‬بگيرينش!‬
‫داريوش برگشت و با تعجب به توپي كه مثل بهمن سرازير شده بود و مستقيم به‬
‫طرفش مي آمد نگاه كرد‪ .‬سپهر شانه هاي داريوش را گرفت كه او نلغزد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫دارمت‪ ،‬بگيرش‪.‬‬
‫داريوش هم سوري را دو دستي چنگ زد‪ .‬هرمز خودش را رساند و كنارش زانو زد‪.‬‬
‫سوري به زحمت چشمانش را باز كرد و با ديدن نگراني هرمز‪ ،‬به زحمت گفت‪ :‬نترس‪.‬‬
‫به بابا ميگم تقصير خودم بوده‪.‬‬
‫هرمز آهي كشيد و زير لب گفت‪ :‬ديوونه‪.‬‬
‫شيوا جلو آمد و گفت‪ :‬بهش دست نزنين‪ .‬من آموزش كمكهاي اوليه ديدم‪ .‬بلدم‪ .‬برين‬
‫كنار‪.‬‬
‫داريوش و سپهر عقب رفتند و شيوا كنارش زانو زد و پرسيد‪ :‬كجات درد مي كنه؟‬
‫سوري نگاهش كرد‪ .‬ناي حرف زدن نداشت‪ .‬از فرط سرما فكر مي كرد حتي زبانش‬
‫هم يخ زده است‪ .‬تمام بدنش درد مي كرد‪.‬‬
‫شيوا پرسيد‪ :‬كسي تو ماشين يه پتو داره؟ بايد برسونيمش بيمارستان‪.‬‬
‫پتو را آوردند‪ .‬شيوا به هرمز ياد داد كه چطور كمكش كند و دوتايي سوري را روي پتو‬
‫گذاشتند و با كمك داريوش و هومن و سپهر با احتياط فراوان سوري را به ماشين‬
‫رساندند و همگي راهي بيمارستان شدند‪ .‬جلوي بيمارستان هم دو سه نفر دنبال‬
‫برانكارد رفتند و سوري را كه ناله اش قطع نميشد به دكتر رساندند‪ .‬دكتر دستور‬
‫عكس از دست و پا و ستون فقرات داد‪.‬‬
‫هرمز رنگ به صورت نداشت و توي آن سرما‪ ،‬مرتب عرق پيشانيش را خشك مي كرد‪.‬‬
‫سوري هم مطمئن بود كه هرمز فقط نگران جواب باباست و هيچ علقه اي به او ندارد!‬

‫هرمز همه را به غير از داريوش‪ ،‬با كلي تشكر راهي خانه هايشان كرد و خودش دنبال‬
‫بقيه ي كارهاي سوري رفت‪ .‬نتيجه عكسها اين بود كه پاي چپ مو برده و دست‬
‫راست شكسته و كمر هم دچار ضرب ديدگي شده بود‪.‬‬
‫دكتر دست و پا را گچ گرفت و چون بيمارستان تخت خالي نداشت‪ ،‬راهي خانه شان‬
‫كرد‪ .‬هرمز با كلي دوندگي موفق شد يك آمبولنس براي رساندن سوري پيدا كند‪.‬‬
‫چون مريض خطرناكي نبود‪ ،‬هيچ كس غير از راننده همراهشان نيامد‪ .‬داريوش هم‬
‫ماشين هرمز را آورد‪.‬‬
‫به سوري مسكن زده بودند‪ .‬دردش تخفيف پيدا كرده و زبانش سنگين شده بود‪ .‬تا‬
‫حدودي آن چه مي گذشت را درك مي كرد‪ ،‬اما نمي توانست حرف بزند‪ .‬هرمز توي‬
‫آمبولنس كنارش نشست‪ .‬دست چپش را كه سالم بود و فقط مقداري خراشيدگي‬
‫داشت‪ ،‬توي دو دستش گرفت و سعي كرد گرمش كند‪ .‬لبخند آرامش بخشي به لب‬
‫داشت‪ .‬خم شد پيشاني سوري را براي اولين بار بو سيد‪ .‬سوري دلش مي خواست‬
‫تا ابد مريض بماند‪.‬‬

‫به دو عالم ندهم لذت بيماري را‬ ‫گر طبيبانه به بالينم آيي‬

‫****************‬

‫كم كم خوابش برد‪ .‬هرچه سعي كرد نتوانست مقاومت كند و بيدار بماند‪ .‬بالخره‬
‫وقتي كه داشتند از روي برانكارد برش مي داشتند‪ ،‬از درد بيدار شد‪.‬‬
‫بابا بالي سرش بود‪ .‬عصباني و نگران بود و سعي مي كرد به دقت جابجايش كند‪.‬‬
‫هرمز هم زير كمر و زانوهايش را گرفته بود‪ .‬با احتياط او را روي تخت گذاشتند‪.‬‬
‫سوري چشم گرداند‪ .‬روي تخت هرمز توي هال بود‪ .‬بابا همين كه از جا گرفتن او روي‬
‫تخت مطمئن شد‪ ،‬برگشت و به تندي از هرمز پرسيد‪ :‬اينه رسم امانتداري؟‬
‫سوري به زحمت دست بابا را گرفت و ناليد‪ :‬تقصير خودم بود‪.‬‬
‫_‪ :‬ولي من تو رو دست اين بي لياقت سپرده بودم‪.‬‬
‫شهل با ناراحتي گفت‪ :‬ولي كورش جان‪ ،‬حادثه بوده‪ .‬هرمز كه سعي خودش رو كرده!‬
‫_‪ :‬حادثه! كنارش وايساده بود‪ .‬مي تونست دستشو بگيره‪ .‬سر مي خورد‪ ،‬نهايتاً‬
‫دستش در ميرفت‪ ،‬نه اين كه خورد و خاكشير بشه‪.‬‬
‫سوري ناليد‪ :‬بس كن بابا‪ .‬خواهش مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬بعله ديگه! تو هم باباتو به اين جوونك فروختي!‬
‫سوري به زحمت لبخندي زد و گفت‪ :‬تا جايي كه من ميدونم بابام منو بهش فروخته‪.‬‬
‫هرمز كه پشت سر بابا ايستاده بود‪ ،‬خنده اش را فرو خورد‪.‬‬
‫بابا دندان قروچه اي رفت و گفت‪ :‬من فقط مي خواستم حضورشو تو اين خونه موجه‬
‫كنم‪.‬‬
‫شهل پرسيد‪ :‬نشده؟ تو به صحت اين عقد شك داري؟ اگه اينطوره حتم ًا ازدواج ما‬
‫هم مشكل داره‪.‬‬
‫بابا با عصبانيت نفسي كشيد‪ .‬بعد برگشت و گفت‪ :‬من و تو همديگه رو دوس داشتيم‬
‫مي خواستيم باهم ازدواج كنيم!‬
‫شهل با باريك بيني گفت‪ :‬از شروط عقد اعلم رضايت طرفين هست‪ ،‬ولي در مورد‬
‫علقه ذكري نشده‪ ،‬مي تونه بنا به مصالحي باشه‪ ،‬مثل اينا‪ .‬اين صحت مطلب رو‬
‫تغيير نميده‪.‬‬
‫بابا با بي حوصلگي گفت‪ :‬بحث من اصل ً اين نبود‪.‬‬
‫شهل لبخندي زد و گفت‪ :‬دست از لجبازي بردار كورش جان‪ .‬اگه سوري بتونه هرمز رو‬
‫اينجا موندگار كنه‪ ،‬تا آخر عمر بهش مديونم‪.‬‬
‫هرمز آهي كشيد‪ .‬خطر از سرش گذشته بود‪ .‬با مليمت گفت‪ :‬ولي من مي خوام‬
‫برم‪ .‬بابا داره كاراي پذيرشمو جور مي كنه‪.‬‬
‫شهل با ناراحتي سري تكان داد و اشكي كه از گوشه ي چشمش نيش زده بود‪ ،‬با‬
‫سر انگشت زدود‪.‬‬
‫هرمز لبهايش را بهم فشرد و گفت‪ :‬مادر من! گريه و زاري نداره‪ .‬غصه ات اين بود كه‬
‫تنها مي موني‪ ،‬خدا رو شكر اين طور نيست‪.‬‬
‫بعد هم لباسهايش را برداشت و رفت كه دوش بگيرد‪.‬‬

‫نيم ساعت بعد‪ ،‬شهل سفره ي شام را كنار تخت سوري پهن كرد‪ .‬بابا هنوز غضبناك‬
‫بود و سعي مي كرد به هرمز و شهل نگاه نكند‪.‬‬
‫سوري به زحمت كمي خورد و دوباره خوابيد‪ .‬چشمانش را نمي توانست باز نگه دارد‪.‬‬
‫درد هم كه بيداد مي كرد‪ .‬سعي مي كرد بخوابد بلكه كمي آرام گيرد‪.‬‬
‫بعد از شام شهل از هرمز خواست فعل ً توي اتاق سوري مستقر شود‪ .‬خودش هم‬
‫سفره را جمع كرد و با كورش به اتاق رفتند‪ .‬در را بسته بودند‪ ،‬ولي تا يكي دو ساعت‬
‫صداي جر و بحثشان مي آمد‪ .‬سوري از خستگي ناي اعتراض هم نداشت‪.‬‬
‫هرمز چند دقيقه يك بار سر ميزد‪ .‬روي نوك پنجه مي آمد‪ ،‬نگاهي مي انداخت و‬
‫ميرفت‪.‬‬

‫*******************‬

‫بابا به مدرسه زنگ زد و ترم دوم‪ ،‬از سال سوم‪ ،‬سوري را حذف كرد‪ .‬به خواهش‬
‫سوري دليل اصلي را نگفت‪ .‬فقط گفت مشكلتي پيش آمده كه نمي تواند بيايد و‬
‫سوالت بي شمار مدير مدرسه را بي جواب گذاشت‪ .‬ترجيح ميداد سوري فعل ً خانه‬
‫بماند تا كامل ً خوب شود‪ .‬هرچه بود گچ دستش كه تا يك ماه و نيم بود‪ .‬سوري هم‬
‫راست دست بود و حتي بعد از باز شدن گچ مدتي طول مي كشيد تا بتواند مثل‬
‫سابق بنويسد‪ .‬نهايت ًا يك سال ديرتر كنكور ميداد‪.‬‬
‫نسرين و شيما با كلي تلش شماره تلفن سوري را پيدا كرده بودند‪ .‬سوري از وقتي‬
‫كه شمارشان را به خاطر مزاحم داشتن‪ ،‬عوض كرده بودند‪ ،‬به كسي شماره تلفن‬
‫نداده بود‪ .‬به جز دفتر مدرسه كه براي ثبت نام الزامي بود‪.‬‬
‫وقتي نسرين تلفن زد‪ ،‬سوري به سردي جوابش را داد‪ .‬خيلي وقت بود كه دلش مي‬
‫خواست با اين دو نفر باقيمانده هم قطع رابطه كند‪ .‬با آن شرايط ديگر روحيه ي رفيق‬
‫بازي نداشت‪ ،‬مگر همكلسيهاي هرمز كه حسابشان جدا بود! ‪‬‬

‫بابا يك هفته مرخصي گرفت و پهلوي دخترش ماند‪ .‬روزهاي قشنگ دو نفره دوباره‬
‫برگشته بود‪ .‬انگار بابا هم دلش براي اين روزها تنگ شده‪ .‬هركاري مي توانست مي‬
‫كرد كه دخترش را شاد نگه دارد‪.‬‬
‫غذاهايي را كه باهم مي پختند مي پخت و چند لحظه يك بار سرش را روي اوپن خم‬
‫مي كرد و احوالش را مي پرسيد‪.‬‬
‫برايش كتاب مي خواند‪ .‬آهنگهايي كه سوري دوست داشت مي گذاشت و دوتايي‬
‫همراهي مي كردند‪.‬‬
‫برايش فيلمهاي مورد علقه اش را پيدا مي كرد و مي گذاشت‪.‬‬
‫ظاهراً همه چيز مثل قبل بود‪ .‬پدر و دختر خوشحال و خرسند بودند‪ .‬اما چيزي درون‬
‫هردوشان عوض شده بود‪ .‬بابا كلفه بود كه شهل را كمتر مي بيند و سوري ناراحت از‬
‫حصار محكمي كه بابا دورش كشيده بود و اجازه نميداد هرمز نزديك شود‪.‬‬
‫از همان شب اول‪ ،‬بعد از اتمام جر و بحثشان پتو و بالشش را كنار سوري آورده بود و‬
‫همان جا مي خوابيد‪.‬‬
‫با شهل آشتي كرده بود و همه سعي مي كردند ماجرا را فراموش كنند‪.‬‬

‫*****************‬

‫جمعه ي بعد رسيد‪ .‬صبح ساعت ‪ 9‬بود‪ .‬هرمز هنوز توي اتاق سوري بود‪ .‬شهل‬
‫مشغول مرتب كردن آشپزخانه بود‪ .‬بابا لقمه اي صبحانه خورد و به حمام رفت‪ .‬همين‬
‫كه در حمام بسته شد‪ ،‬هرمز در اتاق را باز كرد‪ .‬نگاهي كرد و از رفتن كورش مطمئن‬
‫شد‪ .‬بعد يك راست به طرف سوري آمد و در حالي كه لب تختش مي نشست‪ ،‬با‬
‫لبخند گفت‪ :‬سلم!‬
‫سوري خجولنه خنديد و سلم كرد‪.‬‬
‫شهل از تو آشپزخانه گفت‪ :‬عليك سلم هرمز خان!‬
‫هرمز سر بلند كرد و با لبخند گفت‪ :‬سلم‪ .‬صبح بخير‪.‬‬
‫_‪ :‬مي بينم كه شب خوب خوابيدين و از دنده راست بلند شدين خدا رو شكر‪...‬‬
‫_‪ :‬بس كن مامان‪ .‬سربسرم بذاري زودتر ميزنم بيرون آ!‬
‫_‪ :‬خيلي خب‪ .‬ما كه چيزي نگفتيم‪ .‬امروزم پيك نيك؟‬
‫_‪ :‬نه سفر‪ .‬يه هفته اي از تعطيلت ميدترم مونده‪ ،‬با بچه ها ميريم شمال ويلي‬
‫سپهر اينا‪.‬‬
‫قلب سوري ريخت‪ .‬ديگر اصل ً تحمل دوري‪ ،‬آن هم براي يك هفته را نداشت‪ .‬دست‬
‫هرمز روي گچش بود‪ .‬با دست سالمش آن را محكم گرفت‪.‬‬
‫هرمز برگشت‪ .‬چشمهاي سوري تر شده بود‪ .‬هرمز دست او را با مليمت فشرد و‬
‫لبخند زد‪.‬‬
‫شهل پرسيد‪ :‬چند نفري هستين؟‬
‫هرمز برخاست و جواب داد‪ :‬من و سپهر و داريوش و هومن‪ .‬شايد مهردادم بياد‪.‬‬
‫_‪ :‬ماشين منو كه ايشال نمي بري؟‬
‫_‪ :‬نه هومن ماشين خريده‪ ،‬قرار شده با ماشين اون بريم‪.‬‬
‫_‪ :‬بيا اين شير و عسل سوري رو بده‪ ،‬ببين مي توني راضيش كني بخوره؟‬
‫_‪ :‬يعني چي راضيش كنم؟ بايد بخوره ديگه‪ .‬وگرنه اين استخونا رو با چي مي خواد‬
‫ترميم كنه؟‬
‫سوري لبخندي زد و گفت‪ :‬با بستني!‬
‫شهل گفت‪ :‬اون وقت يه سينه پهلو هم بكني كلكسيونت تكميل بشه!‬
‫_‪ :‬من كه جاخواب هستم‪ ،‬اينم روش!‬
‫هرمز لب تختش نشست و در حالي كه ليوان را به طرفش مي گرفت‪ ،‬با اخم گفت‪:‬‬
‫بيخود‪ .‬بگير بخور‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي خورم‪.‬‬
‫_‪ :‬ميگم بخور‪.‬‬
‫_‪ :‬نمي تونم!‬
‫_‪ :‬بخور‬
‫_‪ :‬دوس ندارم ن‬
‫هرمز با دست آزادش چانه ي او را گرفت‪ .‬خم شد گونه اش را بو سيد و در حالي كه‬
‫از پنج سانتيمتري به چشمانش خيره شده بود‪ ،‬قاطعانه گفت‪ :‬ميگيري ميخوريش‪.‬‬
‫سوري بيچاره شده بود‪ .‬چشمانش به اشك نشست‪ .‬با بغض گفت‪ :‬باشه مي خورم‪.‬‬
‫هرمز عقب رفت و در حالي كه ليوان را به دست سالمش مي داد گفت‪ :‬حال بهتر‬
‫شد‪.‬‬
‫شهل لبخندي زد و منتظر نتيجه ماند‪.‬‬
‫سوري ليوان را به لب برد و درحالي كه به چشمهاي هرمز نگاه مي كرد‪ ،‬نصف آن را‬
‫نوشيد‪ .‬هرمز آرام و قاطع گفت‪ :‬تمومش كن‪.‬‬
‫سوري نفسي كشيد‪ .‬نااميدانه نگاهي توي ليوان كرد‪ .‬چشمانش را بست و ليوان را‬
‫بال برد‪ .‬آخرين قطره را نوشيد‪ .‬دندانهايش را روي هم مي فشرد كه حالش بهم نخورد‪.‬‬
‫شهل روي اُپن خم شد و شكلتي به طرف هرمز دراز كرد‪ :‬بيا اينم بده بهش مزه‬
‫دهنش عوض شه‪.‬‬
‫هرمز در حالي كه برمي خاست‪ ،‬خب چرا شيركاكائو بهش نميدين؟‬
‫_‪ :‬تموم شد‪ .‬پريروز يارو دو تا داشت خريدم‪ ،‬دادم خورد‪.‬‬
‫هرمز شكلت را پوست كرد و در حالي كه توي دهان سوري مي گذاشت‪ ،‬لبخندي زد‬
‫و گفت‪ :‬حال شدي دختر خوب‪.‬‬
‫سوري خنديد‪ .‬كورش از حمام بيرون آمد‪ .‬هرمز سوئيچ شهل را برداشت و گفت‪ :‬فعلً‬
‫خداحافظ‪.‬‬
‫شهل دو تا چايي ريخت و از آشپزخانه بيرون آمد‪ .‬كنار همسرش نشست و با لبخند‬
‫گفت‪ :‬صحت آب گرم!‬
‫كورش لبخندي زد و گفت‪ :‬سلمت باشي‪ .‬تو چطوري باباجون؟‬
‫_‪ :‬خوبم‪.‬‬
‫_‪ :‬فردا مي خواي چيكار كني؟‬
‫_‪ :‬نمي دونم‪.‬‬
‫_‪ :‬جدي چيكار كنيم شهل؟ من كه ديگه مرخصي ندارم‪ .‬ميگم سوري اين دختر‬
‫همسايه كي بود؟‬
‫_‪ :‬نيكي‪.‬‬
‫_‪ :‬هان نيكي‪ .‬نمي تونه صبحا بياد پيشت تنها نباشي؟‬
‫_‪ :‬نه كارمنده‪.‬‬
‫_‪ :‬هرمزم داره ميره شمال‪ ...‬اگه بود باز‪...‬‬
‫_‪ :‬حرفشو نزن شهل‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر مي كردم ما اين مسئله رو حل كرديم‪.‬‬
‫_‪ :‬بله‪ .‬ولي هنوز قبولش براي من مشكله‪ .‬بفهم اينو‪.‬‬
‫_‪ :‬آخرش كه چي؟‬
‫_‪ :‬هيچي اين دو سال مي گذره و همه چي تموم ميشه‪ .‬بس كن ديگه‪.‬‬

‫هردو سكوت كردند‪ .‬كورش تلويزيون را روشن كرد و مشغول نوشيدن چاي شد‪ .‬ولي‬
‫چهره اش اينقدر گرفته و عصبي بود كه به نظر نمي آمد چيزي از برنامه ي تلويزيون را‬
‫درك كند‪.‬‬
‫سوري با ناراحتي با گوشهاي خرگوشش بازي مي كرد‪.‬‬
‫بابا تلويزيون را خاموش كرد و كنترل را كناري انداخت‪ .‬با نگراني گفت‪ :‬بهر حال نميشه‬
‫سوري تنها باشه‪ .‬با اين وضع كمرشم حركت زياد براش خطرناكه‪ .‬حتي اگه‬
‫آسانسورم داشتيم نميشد‪ .‬كه تازه اونم نداريم‪.‬‬
‫سوري خرگوش را روي سينه اش فشرد و به بابا خيره شد‪.‬‬
‫شهل گفت‪ :‬اگه مي تونستم مرخصي بگيرم‪ ،‬پيشش مي موندم‪ .‬اما وقت عقدمون‬
‫خيلي مرخصي گرفتم‪.‬‬
‫كورش بدون اين كه نگاهش كند‪ ،‬سري به تاييد تكان داد‪.‬‬

‫سوري سعي كرد بالش دوم را از زير سرش بردارد كه بتواند دراز بكشد‪ .‬شهل متوجه‬
‫اش شد‪ .‬جلو آمد‪ .‬كنارش نشست و در حالي كه با احتياط زير سرش را مي گرفت‪،‬‬
‫بالش را برداشت‪ .‬بالش زيري را هم كمي پف داد و سوري را خواباند‪ .‬بعد پتو را تا زير‬
‫چانه اش كشيد و گونه اش را بوسيد‪.‬‬
‫سوري اين روزها كم كم شهل را به عنوان مادرش مي پذيرفت‪ .‬مراقبتهايش‪،‬‬
‫محبتهايش‪ ،‬رسيدگيهايش همه ساده و بي ريا بودند‪ .‬شايد تا حال هم همينطور بود‪،‬‬
‫اما اين اتفاق باعث شده بود تا سوري همه ي اينها را از زاويه ي ديگري ببيند و به‬
‫سادگي شهل را دوست بدارد‪.‬‬
‫كورش با ديدن لبخند مادر و دختر‪ ،‬لبخند زد‪ .‬اين حادثه با تمام تلخيش‪ ،‬فضاي خانه را‬
‫خيلي دلپذيرتر كرده بود‪.‬‬

‫در خانه باز شد‪ .‬هرمز يك جعبه را از روي پله برداشت و وارد شد‪ .‬با پا در را بست و‬
‫بلند سلم كرد‪ .‬همه برگشتند و جوابش را دادند‪ .‬هرمز به طرف آشپزخانه رفت‪ .‬شهل‬
‫پرسيد‪ :‬تو اون جعبه چيه؟‬
‫_‪ :‬شيركاكائو‪.‬‬
‫شهل لبخندي زد و رو به بابا گفت‪ :‬براي سوري گرفته‪.‬‬
‫بابا لبهايش را بهم فشرد و سعي كرد چيزي نگويد‪.‬‬
‫هرمز همه را تو يخچال جا داد و برگشت‪ .‬در حاليكه دستهايش را بهم مي زد و مي‬
‫تكاند‪ ،‬رو به سوري گفت‪ :‬بستنيم هست‪.‬‬
‫بدون اين كه منتظر جواب شود‪ ،‬به اتاقش رفت و چمدان كوچكش را برداشت و بيرون‬
‫آمد‪.‬‬
‫شهل جلويش دويد و گفت‪ :‬صبر كن‪.‬‬
‫هرمز چمدان را رها كرد و ايستاد‪.‬‬
‫شهل با مليمت و احتياط پرسيد‪ :‬مي توني برنامه تو بهم بزني؟‬
‫_‪ :‬براي چي؟‬
‫_‪ :‬راستش كسي نيست از سوري مراقبت كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬الن؟!‬
‫_‪ :‬نه منظورم از فرداست‪ .‬من و كورش ديگه مرخصي نداريم‪.‬‬
‫هرمز نگاهي به كورش انداخت‪ .‬كورش سر به زير انداخته بود و دنبال راه حل بهتري‬
‫مي گشت‪.‬‬
‫سوري تمام اراده اش را جمع كرد و با صدايي كه به زحمت بال مي آمد‪ ،‬گفت‪:‬‬
‫خواهش مي كنم بابا‪.‬‬
‫كورش سر بلند كرد‪ .‬نگاهي به سوري انداخت‪ .‬آب دهانش را به سختي قورت داد و از‬
‫جا برخاست‪ .‬لحظه اي روبروي هرمز ايستاد‪ .‬انگار دنبال كلمات مي گشت‪ .‬بعد‪ ،‬قبل‬
‫از اين كه پشيمان شود‪ ،‬به سرعت گفت‪ :‬ازت خواهش مي كنم پيشش بموني‪.‬‬
‫هرمز مردانه سري تكان داد و گفت‪ :‬بسيارخب‪.‬‬
‫كورش كه ديگر تاب نگاهها را نداشت‪ ،‬به اتاقش گريخت‪ .‬شهل با خوشحالي صورت‬
‫هرمز را بو سيد‪ .‬هرمز كلفه او پس زد و پرسيد‪ :‬چيكار مي كني مامان؟‬
‫شهل خنديد و گفت‪ :‬مباركت باشه عزيزم‪.‬‬
‫هرمز ابرويي بال انداخت و پرسيد‪ :‬چي؟‬
‫_‪ :‬همين كه اجازه داد!‬
‫_‪ :‬به خودش بايد تبريك بگي‪ .‬خيالش راحت شد مي تونه بره پي كارش‪.‬‬
‫_‪ :‬هرمز؟!‬
‫_‪ :‬بله؟‬
‫شهل لبهايش بهم فشرد و ترجيح داد ديگر يكي بدو نكند‪ .‬آرام به طرف اتاقش رفت‪.‬‬
‫دستش روي دستگيره بود‪ ،‬كه پرسيد‪ :‬امروز جايي مي خواي بري؟‬
‫_‪ :‬نه ديگه‪ .‬بايد زنگ بزنم كنسلش كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬من و كورش بريم سينما؟ كورش خيلي خسته اس‪ .‬به اين استراحت احتياج داره‪.‬‬
‫هرمز شانه اي بال انداخت و جوابي نداد‪ .‬چمدانش را برگرداند و دوباره خالي كرد‪.‬‬
‫برنامه ي سفر را هم كنسل كرد‪ .‬لب تاپش را توي هال آورد و روي ميز گذاشت‪.‬‬
‫خودش هم با چهره ي درهم هميشگي جلويش نشست و مشغول شد‪.‬‬
‫شهل موفق شد كورش را راضي كند كه سينما بروند‪ .‬چند دقيقه بعد هر دو حاضر و‬
‫آماده از اتاق بيرون آمدند‪.‬‬
‫كورش نگاهي زير چشمي به هرمز انداخت‪ .‬آهي كشيد‪ .‬جلو آمد و از سوري پرسيد‪:‬‬
‫باباجون نهار چي برات بگيرم؟‬
‫سوري لبخندي تشكرآميز زد و گفت‪ :‬هرچي خودتون مي خورين‪ .‬واسه من فرقي‬
‫نمي كنه‪.‬‬
‫شهل گفت‪ :‬كورش جان عجله كن‪ .‬نمي رسيم‪.‬‬
‫كورش سري تكان داد و طوري كه انگار از نگرانيهايش مي گريخت به سرعت از در‬
‫بيرون رفت‪.‬‬
‫شهل هم لبخندي زد و با بچه ها خداحافظي كرد و رفت‪.‬‬

‫هرمز بدون اين كه نگاهش را از كامپيوتر برگيرد‪ ،‬پرسيد‪ :‬بستني مي خوري؟‬


‫_‪ :‬آره‪.‬‬
‫برگشت‪ .‬با چشماني خندان پرسيد‪ :‬يعني الن بايد برم بيارم؟!‬
‫سوري خنديد و جوابي نداد‪.‬‬
‫هرمز به سختي از جا برخاست و به طرف آشپزخانه رفت‪ .‬چند لحظه بعد با يك‬
‫بستني مگ نوم برگشت‪ .‬نگاهي به سوري انداخت و گفت‪ :‬خوابيده كه نمي توني‬
‫بخوري‪...‬‬
‫جلو آمد‪ .‬كنارش نشست‪ .‬بستني را روي ميز گذاشت‪ .‬خم شد‪ .‬دست سوري را دور‬
‫گردن خودش انداخت و آرام كمي بلندش كرد‪ .‬سوري لي گردنش را بو سيد‪.‬‬
‫هرمز در حالي كه بالشهاي پشت سري را ميزان مي كرد‪ ،‬خنديد و گفت‪ :‬سوء‬
‫استفاده مي كني؟ اگه به بابات نگفتم!‬
‫سوري خجولنه خنديد‪ .‬هرمز با دقت او را رها كرد و پتويش را مرتب كرد‪ .‬بعد هم‬
‫بستني را باز كرد و دهانش كرد‪.‬‬

‫هرمز نه تنها آن هفته بلكه هفته ي بعد هم صبح تا عصر پيش سوري ماند‪ .‬فقط به‬
‫محض اين كه شهل و كورش مي رسيدند از خانه بيرون ميزد و مي رفت سر كار‪ .‬دو‬
‫سه سالي بود كه شبها توي موبايل فروشي دوستش فروشنده بود‪.‬‬
‫به هر حال با وجودي كه صبح تا عصر با فيلم و لپ تاپ و مسخره بازي و خوراكي‪،‬‬
‫هرجوري بود سوري را سرگرم مي كرد‪ ،‬اما دم به ساعت هم گزارش ميداد كه همين‬
‫روزها مي رود‪ .‬پدرش برايش پذيرش گرفته بود و او مي خواست ليسانسش را هم‬
‫همانجا بگيرد‪ .‬دور از چشم مادرش ولي پيش چشم سوري تمام مداركش را فاكس‬
‫كرده بود و گاهي تا ساعتها داشت با پدرش در مورد كارهايي كه در پيش داشت با‬
‫تلفن يا اينترنت حرف مي زد‪ .‬تمام مدتي كه حرف مي زد يك چشمش به سوري بود و‬
‫برايش خوراكي مي آورد و دور و برش را مرتب مي كرد و هرچه اراده مي كرد‪ ،‬برايش‬
‫حاضر مي كرد‪.‬‬
‫ولي نمي دانست اين عزم رفتنش چطور دل سوري را مي سوزاند‪ .‬سوري تمام آماده‬
‫شدن هاي هرمز را هم مي ديد اما نمي خواست باور كند كه او واقع ًا دارد مي رود‪.‬‬
‫دو هفته بعد كه سوري گچ پايش را باز كرد‪ ،‬هرمز داشت مي رفت‪ .‬همه ي وسايلش‬
‫را جمع كرده بود‪ .‬مادرش مثل ابر اشك مي ريخت‪ .‬هرمز چند دقيقه اي در آ غو شش‬
‫كشيد و دلداريش داد‪.‬‬
‫_‪ :‬حال ديگه يه دختر داري مامان‪ .‬منو مي خواي چيكار كني؟ خودت هميشه ميگفتي‬
‫كاش تو دختر بودي‪ .‬دختر مونس آدمه‪ .‬بيا‪ ،‬اينم مونست‪.‬‬
‫لبخندي به سوري زد‪ .‬سوري از شدت غصه نمي توانست حتي گريه كند‪ .‬باورش‬
‫نميشد كه عمر شادي اش اين قدر كوتاه باشد‪ .‬هرمز با جمله ي بعدي حسابي توي‬
‫دلش را خالي كرد‪ .‬يك پاكت به كورش داد و گفت‪ :‬يه وكالتنامه آماده كردم‪ .‬شما مي‬
‫تونين هر وقت كه بخواين از قول من صيغه رو فسخ كنين‪ .‬فكر نمي كنم ديگه بهش‬
‫احتياجي باشه‪ .‬به هر حال من تو اين يكي دو سال بر نمي گردم‪.‬‬
‫بالخره سوري گريه شد‪...‬‬
‫هرمز كنارش نشست‪ .‬نفسي كشيد‪ .‬بعد از چند لحظه آرام شروع به صحبت كرد‪:‬‬
‫سوري جان خيلي از من بدي ديدي حللم كن‪ .‬همه جوره اذيتت كردم‪ .‬مي توني منو‬
‫ببخشي؟‬
‫سوري به پهلو غلتيد‪ .‬پشت به او كرد‪ .‬اشكش مثل چشمه جاري بود‪ .‬شهل روي مبل‬
‫چمباتمه زده بود و گريه مي كرد‪ .‬كورش كلفه و ناراحت از اتاق بيرون زد‪.‬‬
‫هرمز خم شد و پرسيد‪ :‬سوري جان اجازه ميدي براي آخرين بار ببو سمت؟‬
‫سوري با گچ دستش او را پس زد‪ .‬هرمز دستش روي شانه ي او كشيد و آرام‬
‫برخاست‪ .‬شهل به سختي از روي مبل بلند شد و نگاهش كرد‪ .‬هرمز يك بار ديگر او را‬
‫در آ غوش كشيد و چمدانش را برداشت‪ .‬شهل گفت‪ :‬من ميام بيام فرودگاه‪.‬‬
‫_‪ :‬خواهش مي كنم مامان‪ .‬من از خداحافظي توي فرودگاه متنفرم‪ .‬اجازه بده همينجا‬
‫تمومش كنيم‪.‬‬
‫شهل رو گرداند‪ .‬آرام لب مبل نشست‪ .‬تو يك روز به اندازه چند سال پير شده بود‪.‬‬
‫هرمز دو تا چمدان را برداشت‪ .‬كورش تا فرودگاه همراهيش كرد‪.‬‬

‫تا چند روز فضاي خانه با اشك و آه آميخته بود‪ .‬هيچ كس حوصله ي هيچ كاري‬
‫نداشت‪ .‬كورش به هر زحمتي بود كارهاي شركت را روبراه كرد‪ .‬براي شهل هم‬
‫مرخصي استعلجي گرفت؛ )چون واقع ًا ديگر توان كار كردن نداشت( و بالخره برنامه‬
‫ي سفر به كيش را ريخت‪ .‬يك سفر پنج روزه ي پر از ريخت و پاش‪ .‬تمام سعيش را‬
‫مي كرد كه همسر و دخترش را خوشحال كند كه البته بي نتيجه هم نبود‪ .‬هر دو‬
‫حداقل در ظاهر هم كه شده بهتر شدند‪.‬‬
‫كورش هم دلش خوش بود كه دخترش گاهي لبخند مي زند‪ .‬او اشكهاي قبل از خواب‬
‫سوري را نمي ديد‪.‬‬

‫شهل به خاطر كورش هم كه شده سعي مي كرد با غصه اش كنار بيايد‪ .‬هرروز يك‬
‫ايميل بلند بال براي هرمز ميزد كه يكي دو خط جواب بگيرد‪ .‬گاهي چت و گاهي هم‬
‫تلفن ميزد‪ .‬سوري هم گاهي ايميل ميزد و خيلي كم چت مي كرد‪ .‬هرمز اينقدر تحويل‬
‫نمي گرفت كه سوري رويش نميشد خيلي اصرار كند‪.‬‬
‫نزديك عيد بود‪ .‬اولين عيد بعد از حضور شهل در خانه‪ .‬امسال سه نفري خانه تكاني‬
‫مي كردند‪ .‬شهل اصل ً حال و روز خوشي نداشت‪ .‬انگار با وجود تمام تلشش‪ ،‬هرگز‬
‫نمي توانست مثل سابق بشود‪.‬‬
‫حال ديگر سوري هم در كنار بابا براي دلداري او زحمت مي كشيد‪ .‬از همه جهت‬
‫دخترش شده بود و حسابي بهش مي رسيد‪.‬‬
‫آن روز سوري روي چهارپايه مشغول تميز كردن لوستر بود كه صدا زد‪ :‬مامان ميشه يه‬
‫كهنه ي ديگه به من بدي؟ اين يكي خيلي كثيف شده‪.‬‬
‫اولين بار بود كه مامان صدايش ميزد‪ .‬شهل به جاي جواب زير گريه زد‪ .‬سوري با‬
‫دستپاچگي پايين آمد و او را در آغوش كشيد‪.‬‬
‫_‪ :‬معذرت مي خوام شهل جون‪ .‬قصدي نداشتم‪ .‬منو ببخش‪ .‬قول ميدم ديگه اينجوري‬
‫صدات نكنم‪.‬‬
‫_‪ :‬نه عزيزم‪ .‬من كه از خدامه تو منو مامان صدا كني‪ .‬تا حال بهت نگفتم‪ ،‬چون‬
‫ترسيدم ناراحت بشي‪ .‬گريه ام از ناراحتي نيست‪ ،‬اشك شوقه عزيزم‪.‬‬
‫سوري آه بلندي كشيد‪ .‬كورش كه شاهد ماجرا بود‪ ،‬براي هزارمين بار گفت‪ :‬شهل‬
‫خيلي ضعيف شدي‪ .‬بايد بريم دكتر‪.‬‬
‫و بالخره موفق شد او را راضي كند‪.‬‬
‫عصر سه تايي تو مطب دكتر نشسته بودند كه دكتر بعد از چند تا سوال پرسيد‪:‬‬
‫مطمئنين كه باردار نيستين؟‬
‫شهل با تعجب سر بلند كرد و گفت‪ :‬ولي آقاي دكتر من نزديك چهل سالمه‪.‬‬
‫_‪ :‬اين چيزي رو تغيير نميده‪ .‬يه آزمايش خون براتون مي نويسم‪ .‬تا آخر شب بهتون‬
‫جواب ميده‪ .‬فردا برگه شو بگيرين بيارين نسخه تونو بنويسم‪.‬‬
‫شهل با ناباوري برخاست‪ .‬كورش با نگراني بازويش را گرفت و باهم بيرون آمدند‪.‬‬
‫سوري در حالي كه براي سرگرم كردن شهل جلويش بال و پايين مي پريد‪ ،‬با‬
‫خوشحالي گفت‪ :‬واي مامان جون من يه خواهر مي خوام ن‬
‫شهل با نگراني گفت‪ :‬ولي من خيلي مي ترسم‪ ،‬آخه تو اين سن‪...‬‬
‫_‪ :‬ولي من خيلي خوشحال ميشم تو اين سن خواهر پيدا كنم‪.‬‬
‫كورش كه از لودگي سوري خنده اش گرفته بود‪ ،‬گفت‪ :‬حال از كجا معلوم كه دختره؟‬
‫شهل برگشت و با ناراحتي گفت‪ :‬وا كورش! زبونتو گاز بگير‪ .‬مي دوني چقدر خطرناكه؟‬
‫كورش به شوخي و جدي پرسيد‪ :‬اگه پسر باشه؟‬
‫شهل با دلخوري گفت‪ :‬نخير!‬
‫سوري گفت‪ :‬هان فهميدم! مامان از خون گرفتن مي ترسه!! نترس مامان جون‪ .‬من تا‬
‫حال صد بار آزمايش دادم هيچيم نشده ن‬
‫توي آزمايشگاه بابا همراه شهل براي نمونه گيري رفت‪ .‬سوري توي سالن انتظار‬
‫نشست‪ .‬چشمهايش را بست‪ .‬دلش بدجوري براي هرمز تنگ شده بود‪ .‬غرق فكر بود‬
‫كه بابا صدايش زد‪ :‬بريم سوري جون‪.‬‬
‫آهي كشيد و از جا برخاست‪ .‬بابا گفت‪ :‬خب شهلخانم شام چي ميخوري؟‬
‫_‪ :‬چيزي ميلم نمي رسه‪ .‬بريم خونه‪.‬‬
‫_‪ :‬مادر مهربان! به بچه ات فكر كن! تو بايد جون بگيري‪.‬‬
‫_‪ :‬ببينم تو جواب مثبت رو همين الن گرفتي؟!‬
‫_‪ :‬از قيافت پيداست‪.‬‬
‫_‪ :‬جنابعالي كارشناسين؟‬
‫_‪ :‬نه وال! ولي دارم مي بينم كه سر پا بند نيستي‪ .‬اين روزا نه نهار مي خوري نه‬
‫شام‪ .‬همش با ميل ندارم كه نميشه!‬
‫شهل لبخند بي حالي زد و گفت‪ :‬عوضش لغر ميشم‪.‬‬
‫_‪ :‬بيخود‪ .‬تو چاق نيستي‪ .‬حال كجا بريم؟‬
‫بالخره بعد از بحث فراوان سر از پيتزافروشي اي كه سوري براي اولين بار هرمز را آنجا‬
‫ديده بود‪ ،‬درآوردند‪.‬‬
‫سوري كه اينقدر بغض داشت كه نمي توانست بخورد‪ .‬شهل هم كه از ضعف چيزي‬
‫نمي خورد‪ .‬كورش كلفه و ناراحت سعي مي كرد آن دو را راضي كند تا حداقل يك‬
‫برش پيتزا بخورند‪ .‬سوري به زحمت سه گوشه ي پيتزا را توي دهانش فرو كرد‪.‬‬
‫چشمش به روبريش افتاد‪ .‬ميزشان چهار نفره بود و صندلي روبرويي خالي بود‪.‬‬
‫اشكهايش بي اختيار فرو چكيد‪ .‬بابا با ناراحتي نگاهي به صندلي خالي انداخت و‬
‫گفت‪ :‬سوري جان! عشق باهاس مثل دسته چپق حتم ًا دو تا سر داشته باشه‪ .‬آخه‬
‫عشق يه سره باعث دردسره!!‬
‫سوري نگاهي به بابا انداخت‪ .‬بچگيهايش عاشق فيلم شهر قصه بود‪ .‬اينقدر‬
‫تماشايش كرده بود كه نوار ويديوئش از بين رفته بود‪ .‬جمله جمله اش را حفظ بود‪.‬‬
‫قيافه ي موش عاشق و خر خراط به سرعت توي ذهنش جان گرفت‪ .‬لبخند بي روحي‬
‫روي لبش نشست‪ .‬بابا خنديد و برش پيتزايي كه از دست سوري افتاده بود‪ ،‬دوباره‬
‫جلوي دهانش گرفت‪.‬‬
‫_‪ :‬حال بخور قربونت بشم‪.‬‬
‫بالخره شام پر ماجرا تمام شد‪ .‬شهل روي ساعت نگاه كرد و پرسيد‪ :‬كورش يه زنگ‬
‫به آزمايشگاه مي زني؟ گفت بعد از دو ساعت جواب ميده‪.‬‬
‫كورش لبخندي زد و در حالي كه موبايلش را در مي آورد‪ ،‬پرسيد‪ :‬چرا خودت زنگ نمي‬
‫زني؟‬
‫_‪ :‬نميدونم‪ .‬خيلي نگرانم‪.‬‬
‫سوري موبايل را از دست بابا قاپيد و گفت‪ :‬بدين من‪.‬‬
‫_‪ :‬شماره رو گرفتم‪ .‬الن جواب ميده‪.‬‬
‫_‪ :‬باشه‪ .‬آزمايشگاه‪ ...‬؟ ‪ ....‬سلم خانم ببخشين مي خواستم نتيجه ي آزمايش خانم‬
‫شهل بريد رو بدونم‪ .‬شماره پرونده؟‬
‫كاغذ آزمايشگاه را به سرعت از بابا گرفت و شماره خواند‪ .‬از شنيدن جواب كمي توي‬
‫هم رفت و زير لب تشكر كرد‪.‬‬
‫بعد هم با ناراحتي گوشي را قطع كرد و دست بابا داد‪ .‬بابا با نگراني پرسيد‪ :‬خب چي‬
‫گفت؟‬
‫شهل با بي حالي گفت‪ :‬قيافشو نمي بيني؟ منفي بوده ديگه‪ .‬من مي دونستم‪.‬‬
‫اما سوري ناگهان منفجر شد با خوشحالي گفت‪ :‬نه!! مثبت بوده‪ .‬گفتش صد در صد‬
‫مثبته! كلي هم بهم تبريك گفت!! فكر كرد شهل بريد منم ن‬
‫شهل زير لب گفت‪ :‬دروغ ميگي‪.‬‬
‫_‪ :‬زنگ بزن خودت بپرس! زنه خيلي مطمئن بود‪.‬‬
‫ً‬
‫كورش با ترديد گفت‪ :‬سوري مسخره بازي نكن كه اصل حالشو ندارم‪.‬‬
‫_‪ :‬خب خودت زنگ بزن!!‬
‫كورش نگاهي به او كرد و دوباره شماره گرفت‪ .‬شهل سرش جلو آورد بلكه او هم‬
‫بشنود‪ .‬زن متصدي با تعجب گفت‪ :‬من همين الن گفتم صددرصد مثبته‪ .‬منتها پرينتش‬
‫فردا حاضر ميشه‪.‬‬
‫آن شب از هيجان كسي خوابش نمي برد‪ .‬حتي شهل هم با تمام نگرانيش خوشحال‬
‫بود‪.‬‬
‫از آن پس كورش و سوري تمام امور خانه را به دست گرفتند‪ .‬نمي گذاشتند آب توي‬
‫دل شهل تكان بخورد‪ .‬با اين حال شهل هرروز ضعيفتر ميشد‪ .‬دكتر دستور سرم داد‪.‬‬
‫هر عصر پرستاري مي آمد و به شهل سرم وصل مي كرد‪ .‬شهل روي تخت هرمز توي‬
‫هال دراز مي كشيد و سوري و كورش از جان برايش مايه مي گذاشتند‪.‬‬
‫سوري درس و مدرسه را عجالت ًا كنار گذاشت‪ .‬رسيدگي به شهل خيلي مهمتر و لذت‬
‫بخش تر بود‪ .‬از فكر يك بچه ي كوچك توي خانه ذوق زده ميشد‪ .‬شهل خيلي نگران‬
‫عكس العمل هرمز بود‪ .‬خودش نتوانست به او بگويد‪ .‬سوري برايش آفلين گذاشت‪:‬‬
‫مشتركاً منتظر يه خواهر يا برادريم! مباركمون باشه!‬
‫خيلي وقت بود نمي توانست از احساساتش براي هرمز بنويسد‪ .‬هرمز هرروز فاصله‬
‫اش را بيشتر و بيشتر مي كرد‪ .‬اگرچه قانوناً اين رابطه قطع شده بود و سوري منطقاً‬
‫به هرمز حق ميداد‪ ،‬اما‪ ...‬كار دل با منطق حل نميشد‪.‬‬

‫دو سه روز بعد هرمز جواب داد‪:‬اميدوارم به يمن قدوم مبارك اين مولود كمي فكر مامان‬
‫از اين پسرك غربت زده اش منحرف بشه‪.‬‬
‫سوري پيغام را نگاه كرد‪ .‬همين پنج دقيقه پيش گذاشته بود و حال آفلين بود‪ .‬با حرص‬
‫كامپيوتر را خاموش كرد‪ .‬فقط پنج دقيقه اگر زودتر رسيده بود! خيلي وقت بود چت‬
‫نكرده بودند‪.‬‬

‫نوروز از راه رسيد و در پي آن بهاري پر كار و پر از نگراني براي كورش و شهل و سوري‪.‬‬
‫مراقبت شبانه روزي و بالخره وقتي چهار ماه گذشت‪ ،‬دكتر گفت خطر اوليه رفع شده‬
‫است‪.‬‬

‫آپارتمان كناري را براي فروش گذاشته بودند‪ .‬شهل و كورش تمام پس اندازشان را‬
‫رويهم گذاشتند و به همراه وامي كه از شركت گرفتند‪ ،‬موفق شدند آن را بخرند و با‬
‫يك در به خانه ي كوچك خود اضافه كنند‪ .‬تمام تابستان به تعميرات و رنگ و تزيينات‬
‫گذشت‪ .‬آپارتمان جديد يك خوابه بود و اتاق خوابش به سوري تعلق گرفت‪ .‬اتاق جديد‬
‫پرنورتر و بزرگتر بود‪ .‬با توجه به فاصله اي كه از اتاق بابا داشت‪ ،‬سوري احساس‬
‫استقلل مي كرد‪.‬‬
‫آشپزخانه اش تبديل به آبدارخانه و انبار شد‪ .‬و اتاق سابق سوري به بچه رسيد‪.‬‬
‫اواسط مرداد براي سونوگرافي رفتند‪ .‬هر سه غرق نگراني به مانيتور دكتر چشم‬
‫دوخته بودند و سعي مي كردند از بين آن خطوط در هم و برهم چيزي درك كنند‪.‬‬
‫شهل پرسيد‪ :‬سالمه؟ خواهش مي كنم به من بگين‪.‬‬
‫دكتر متفكرانه گفت‪ :‬بذار ببينم‪.‬‬
‫شهل دوباره گفت‪ :‬من طاقت شنيدنشو دارم‪ .‬بهم بگين‪.‬‬
‫_‪ :‬حتي اگه بگم دو تاست؟‬
‫_‪ :‬چي؟ دوقلو؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬يه دختر و پسر سالم و سرحال‪ .‬فقط كمي ريز به نظر مي رسن كه توي‬
‫دوقلوها طبيعيه‪ .‬ولي بايد بيشتر تقويت كنين‪.‬‬
‫سوري از هيجان بال و پايين مي پريد‪ .‬كورش آه بلندي كشيد و لبخند زد‪ .‬شهل كمي‬
‫آرام گرفت‪.‬‬
‫شب‪ ،‬بعد از اين كه بالخره كورش و شهل خوابيدند‪ ،‬سوري براي هرمز پي ام‬
‫گذاشت‪ :‬يوهووووووووووو يه خواهر برادر‪.‬‬
‫هرمز كه اتفاق ًا همان موقع آنلين شد‪ ،‬پرسيد‪ :‬دختره؟‬
‫فكر كرد منظور سوري از برادر خودش است‪.‬‬
‫_‪ :‬نخير‪ .‬دختر پسره‪ .‬سلااام! خوبي؟‬
‫_‪ :‬عليك سلم‪ .‬بد نيستم‪ .‬مامان چطوره؟‬
‫_‪ :‬اوه عالي! من و بابا داريم خودمونو مي كشيم‪ .‬ولي وايييييي خيلي ذوق زده شدم‪.‬‬
‫بايد اتاقشونو حاضر كنيم‪ .‬مامان بهت گفت خونه كناري رو خريديم؟‬
‫_‪ :‬آره گفت‪.‬‬
‫_‪ :‬واي خيلي هيجان زده ام‪ .‬كاش بودي مي ديدي چه خوشگل شده! راستي كي‬
‫مياي؟‬
‫ظاهراً همينطوري پرسيد‪ .‬اما بند بند وجودش به اين جواب بسته بود‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر نمي كنم به اين زودي باشه‪ .‬منتظرم نباش‪ .‬النم كار دارم بايد برم‪.‬‬

‫و بلفاصله آفلين شد‪ .‬سوري به پشتي صندلي تكيه داد و به جمله ي آخرش خيره‬
‫شد‪ .‬تمام شوق و ذوقش مثل بستني توي آفتاب وا رفت‪.‬‬

‫سالگرد عروسي كورش و شهل رسيد‪ .‬شهل هديه خريده بود‪ .‬كورش با گل و كيك و‬
‫هديه به خانه آمد‪ .‬هر دو خوشحال بودند‪ .‬اما سوري‪ ...‬خيلي سعي كرد لبخند بزند تا‬
‫بزمشان را بهم نزند‪ .‬اما بعد از بريدن كيك و به زحمت برشي خوردن‪ ،‬ديگر طاقت‬
‫ماندن نداشت‪ .‬با لبخندي عذرخواهانه به اتاقش گريخت‪.‬‬
‫در حالي كه ديگر نمي توانست جلوي گريه اش را بگيرد‪ ،‬كامپيوتر را روشن كرد‪ .‬براي‬
‫هرمز نوشت‪ :‬امروز سالگرد روزيه كه از ته دلم براي اسارتم گريه كردم‪ .‬و امشب هم‬
‫از ته دلم براي اسارتم گريه مي كنم‪ .‬آن روز براي اسيري تنم بود و امروز اسيري دلم‪،‬‬
‫روحم‪ ،‬جانم‪ ،‬همه ي وجودم‪...‬‬
‫مسنجر را بست‪ .‬كيبورد را پس زد‪ .‬سرش را روي ميز گذاشت و سعي كرد بي صدا‬
‫اشك بريزد‪ .‬نبايد مزاحم كورش و شهل مي شد‪.‬‬
‫از آن سو‪ ،‬مسنجر باز شد‪ .‬هرمز به پشتي صندلي تكيه داد‪ .‬شاخه گلي را روي‬
‫كيبورد گذاشت‪ .‬چقدر دلش مي خواست حسش را بنويسد‪ .‬اشكهايش روي گونه‬
‫هايش غلتيد‪ .‬آنجا هيچ كس نبود كه او نگران خوردشدن غرورش باشد‪ .‬هيچ كس‪...‬‬
‫هيچ چيز‪...‬‬
‫نمي توانست براي دخترك دلتنگ‪ ،‬از گرسنگي و بي پولي بنويسد‪ .‬نمي توانست‬
‫بگويد كه شبانه روز براي خرج تحصيلش كار مي كند‪ .‬نمي توانست بگويد چقدر آرزو‬
‫دارد كه مي توانست اميدي به او بدهد‪ .‬نمي توانست بگويد پدرش ورشكسته شده‬
‫است و تمام آرزوهاي رنگي اش توي كابوسي كه دورش به سرعت مي چرخيد گم‬
‫شده اند‪ .‬نمي توانست از تنهاييها‪ ،‬از كثيفيها‪ ،‬از هياهوي شهر بنويسد‪.‬‬

‫گلي كه فقط براي آن روز از دختركي دست فروش خريده بود برداشت‪ .‬از پشت ميز‬
‫بلند شد و سر كلسش رفت‪.‬‬

‫اواخر مهر بالخره ترسها و نگرانيهايشان پايان گرفت‪ .‬كوچولوهاي ضعيف و نحيف مامان‬
‫به دنيا آمدند‪ .‬خوشبختانه احتياجي به دستگاه و مراقبت ويژه نبود‪ ،‬اما نگهداري از بچه‬
‫هايي كه رويهم وزنشان به پنج كيلو هم نمي رسيد‪ ،‬كار خيلي مشكلي بود‪ .‬سوري‬
‫تا يك ماه فرصت نكرد خبر به دنيا آمدن بچه ها را به هرمز بدهد‪ .‬حتي يك لحظه هم‬
‫نمي توانست پشت كامپيوتر بنشيند‪ .‬اگر كوچكترين وقتي پيدا مي كرد‪ ،‬از خستگي‬
‫بيهوش ميشد‪ .‬شهل هم همينطور‪ .‬از فكر و نگراني براي پسرش داشت ديوانه‬
‫ميشد‪ ،‬اما نوزادانش تمام فكر و وقتش را گرفته بودند‪.‬‬
‫بالخره بعد از يك ماه هرمز تلفن زد‪ .‬سوري داشت شيرخشك بچه ها را آماده مي‬
‫كرد‪ .‬بيسيم را برداشت و با بي توجهي پرسيد‪ :‬بله؟‬
‫_‪ :‬سوري؟‬
‫سوري شيشه ي كوچك شير را روي اپن آشپزخانه گذاشت و نشست‪ .‬احساس‬
‫ضعف مي كرد‪ .‬آرام پرسيد‪ :‬سلم هرمز توئي؟‬
‫_‪ :‬سلم‪ .‬آره منم‪ .‬مي خواستم ببينم شماها حالتون خوبه؟ مامان چطوره؟‬
‫شهل از توي اتاق صدا زد‪ :‬سوري جان ميشه زودتر شير رو بياري؟‬
‫سوري به آرامي گفت‪ :‬همه خوبيم‪ .‬ممنون‪ .‬گوشي رو ميدم به مامان‪.‬‬
‫مي ترسيد گريه اش بگيرد‪ .‬بيسيم را به شهل داد‪ .‬به سرعت شيشه هاي شير را‬
‫آماده كرد‪ .‬شهل گوشي را بين سر و شانه اش نگه داشت و مشغول شير دادن به‬
‫سودابه شد‪.‬‬
‫سوري همايون را برداشت‪ .‬ديگر خوب ياد گرفته بود كه با يك دست بچه را عمودي‬
‫نگهدارد و با دست ديگر شيشه شير را بگيرد و مراقب باشد شير به گلوي بچه نپرد‪.‬‬

‫فرشاد پسر عمه انيس توي يك داروخانه دوره ي كارآموزي داروسازي را مي گذراند‪.‬‬
‫عاشق بچه ها بود و از وقتي دوقلوهاي داييش به دنيا آمده بودند هرروز به بهانه ي‬
‫آوردن شيرخشك و پوشك و شربت سينه و شربت دلدرد و غيره‪ ،‬سري به خانه ي‬
‫دايي كورش ميزد؛ چند دقيقه اي با بچه ها گپ ميزد و قربان صدقه مي رفت و مي‬
‫رفت‪.‬‬
‫كم كم سوري به حضور هرروزه ي او كه حوالي يك بعدازظهر بعد از تعطيل شدن‬
‫داروخانه بود عادت مي كرد‪ .‬تقريباً هميشه هم چيزي كم داشت كه زنگ بزند كه‬
‫فرشاد برايشان بياورد‪ .‬پسر خوبي بود‪ .‬مثل يك برادر شاد و شنگول كه دوقلوها را‬
‫خيلي دوست داشت‪.‬‬
‫شهل دوباره سر كار مي رفت‪ .‬و سوري با كمك يك پرستار جاافتاده كه خودش مادر‬
‫پنج تا بچه بود‪ ،‬به بچه ها مي رسيد‪.‬‬
‫فرشاد گاهي براي نهار مي ماند‪ ،‬گاهي هم نه‪ .‬فقط توي اتاق بچه ها حسابي قربان‬
‫صدقه شان مي رفت و در همين حين با سوري هم گپ ميزد‪.‬‬
‫سوري بي اختيار هر لحظه او را با هرمز مقايسه مي كرد‪ .‬فرشاد از هرمز درشت تر‪،‬‬
‫كم رنگتر و خيلي شوخ تر بود‪ .‬شايد به اندازه ي هرمز مهربان نبود )سوري از صميم‬
‫قلب معتقد بود كه هرمز خيلي مهربان است( اما صميميتش را خيلي بيشتر از هرمز‬
‫ابراز مي كرد‪ .‬در واقع در آن موقعيت پر كار و خسته كننده ي سوري‪ ،‬مثل يك نسيم‬
‫فرحبخش بود كه خوش و خرم از راه مي رسيد و سوري را دوباره سرحال مي آورد‪.‬‬
‫دي ماه‪ ،‬سوري دوباره توي مدرسه ثبت نام كرد‪ .‬اما با مدير صحبت كرده بود و قرار‬
‫شده بود درسهاي خواندني را غير حضوري امتحان بدهد‪ .‬آخر دل نمي كرد دو تا نوزاد‬
‫را تنها به پرستار بسپارد‪ .‬شهل از صميم قلب مديونش بود و كورش واقعاً احساس‬
‫خوشبختي مي كرد‪.‬‬

‫روزهاي پر از كار و درس و بچه داري به سرعت سپري ميشد‪ .‬سوري اصل ً نمي‬
‫دانست كي صبح و كي شب مي شود‪ .‬بيشتر شبها نمي خوابيد‪ .‬هميشه خوابش‬
‫مي آمد و خسته بود‪ .‬بعد از چهار ماه كم كم بچه ها به شب خوابيدن عادت كردند و‬
‫اوضاع كمي بهتر شد‪.‬‬

‫عيد نوروز هم گذشت‪ .‬سوري هنوز هم چند وقت يك بار پي امي براي هرمز مي‬
‫گذاشت‪ .‬هرمز هم بعد از چند روز جواب ميداد‪ .‬ولي آن روز وقتي سوري كامپيوتر را‬
‫روشن كرد‪ ،‬هرمز را آنلين ديد‪ .‬بعد از سلم و عليكي كوتاه‪ ،‬هرمز گفت‪ :‬بابا مدتيه كه‬
‫برگشته ايران‪ .‬اين چند وقت داره منو مي كشه بس كه گفته من مي خوام سوري رو‬
‫ببينم‪ .‬هرچيم سعي مي كنم از سرم بازش كنم و براش توضيح بدم كه تو مشغولتر از‬
‫اوني كه فرصت ديدن اونو داشته باشي‪ ،‬به خرجش نميره كه نميره‪.‬‬
‫سوري با تعجب پرسيد‪ :‬جدي ايرانه؟ تا كي مي مونه؟‬
‫_‪ :‬اومده كه بمونه‪ .‬ورشكست شد برگشت‪ .‬الن دو سه ماهي ميشه‪ .‬اومده ازدواج‬
‫كرده و داره زندگيشو مي كنه‪.‬‬
‫_‪ :‬واقعاً؟؟؟ اون وقت تو چكار مي كني؟‬
‫_‪ :‬من كه تو خوابگاهم‪ .‬كارم مي كنم‪.‬‬
‫_‪ :‬يعني وضعت خوبه؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬ولي موضوع اين نيست‪ .‬من به بابا آدرستو ندادم‪ .‬ولي به زور ازم قول گرفته كه‬
‫ميري ديدنش‪ .‬راهش نزديكه‪ .‬يه بارم بري چشمش به جمالت روشن بشه كافيه‪.‬‬
‫_‪ :‬زنش از اين موضوع خبر داره؟‬
‫_‪ :‬البته كه داره‪ .‬زنش مامان داريوشه‪ .‬پسرعموم‪.‬‬
‫_‪ :‬من فكر مي كردم داريوش دوستته‪.‬‬
‫_‪ :‬خب هم دوستيم هم پسرعمو‪ ،‬خيلي عجيبه؟‬
‫_‪ :‬نه ولي عموت چي؟‬
‫_‪ :‬عموم ده سالي پيش فوت كرده‪ .‬قديما با بابام امريكا بوده‪ .‬اين زن عموم هم اونجا‬
‫درس مي خونده‪ .‬مي خواستن با بابا ازدواج كنن‪ ،‬ولي طي جرياناتي قرعه به اسم‬
‫عمو ميفته‪ .‬بابا برمي گرده ايران و عمو هم اونجا مي مونه‪ .‬تا وقت جدا شدن مامان و‬
‫بابا كه بابا دوباره مي ره امريكا و برادرش ميميره‪ .‬زن عمو هم جمع مي كنه مياد ايران‬
‫ميگه نمي خوام بچه هام اونجا بزرگ بشن‪ .‬هرچيم بابا التماسش مي كنه بمونه‬
‫فايده نداشته‪ .‬تا الن كه بالخره بابا به ناچار تسليم شده و برگشته‪ .‬زن عمو هم‬
‫راضي شده باهاش عروسي كنه‪ .‬روشن شد؟‬
‫_‪ :‬آره‪ .‬حال من بايد كجا برم؟‬
‫_‪ :‬راه دوري نيست‪ .‬شما كوچه يازده هستين‪ ،‬اونا كوچه هفت‪ .‬دو تا كوچه پايينتر‪.‬‬
‫ميري تو كوچه وسطاش يه تابلو هست آموزشگاه آشپزي مهر‪.‬‬
‫_‪ :‬آره مي دونم‪ .‬تابستونا اونجا ميرم كلس آشپزي‪.‬‬
‫_‪ :‬باريكل‪ .‬مهرآفرين ميشه زن بابام! خونه اش بالي كلسشه‪ .‬بابا هم همونجاس‪.‬‬
‫سوري با حيرت به نوشته ها ي هرمز نگاه كرد‪ .‬عجب دنياي كوچكي!!‬

‫عصر همان روز به طرف آموزشگاه رفت‪ .‬زنگ خانه ي مهرآفرين را زد‪ .‬صداي مردانه اي‬
‫پرسيد‪ :‬بله؟‬
‫_‪ :‬من سوري ام‪ .‬سوري قهاري‪.‬‬
‫_‪ :‬به سلم سوري خانم!!!‬
‫در بلفاصله باز شد و در پي آن صداي پاهايي كه به سرعت از پله ها پايين مي آمد‪.‬‬
‫سوري روبرويش مردي را ديد كه نسخه ي مسن شده ي هرمز بود‪ ،‬اما كجا به كجا!!‬
‫اين مرد خندان حتي نيمي از غرور هرمز را هم نداشت‪.‬‬
‫با خوشحالي سوري را به كافي شاپي در همان نزديكي دعوت كرد و سفارش‬
‫نسكافه با كيك داد‪.‬‬
‫سوري نمي خواست بدبين باشد‪ .‬اما اين مرد خوشبين تر از يك آدم نرمال بود‪ .‬چنان‬
‫مي گفت و مي خنديد كه انگار نه انگار تا خرخره زير قرض است‪ .‬دو سه ماه بود كه‬
‫ايران بود ولي هنوز دنبال كار ثابتي نرفته بود‪ .‬كل ً بي خيالي اي داشت كه با سن و‬
‫موقعيتش جور در نمي آمد‪ .‬البته از نظر مصاحبت يك ساعته توي كافي شاپ جالب‬
‫بود‪ ،‬اما به عنوان يك پدر يا يك همسر نه‪.‬‬
‫سوري يكي دو بار ديگر هم او را ديد‪ .‬اما كل ً از او خوشش نيامد‪.‬‬

‫سوري امتحانات خرداد را به سختي و با تلش زايدالوصفي داد و بالخره با يك سال‬


‫تاخير ديپلم گرفت‪.‬‬
‫بعد اواسط تابستان يكي از همكارهاي بابا كه جواني خجالتي بود خواستگارش شد‪.‬‬
‫بابا او را خيلي قبول داشت‪ .‬چند سالي بود كه توي شركت بود و جوان كاري و مودبي‬
‫بود‪.‬‬
‫روز قبل از اين كه آقاي كرامت با خانواده به خواستگاري بيايد‪ ،‬كورش به ديدن‬
‫خواهرش رفت تا حضوراً از او به عنوان بزرگتر براي شركت در مجلس دعوت كند‪.‬‬

‫انيس خانم با شنيدن ماجرا ناگهان برآشفت كه‪ :‬چييييييييي؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بازم يه غريبه؟‬
‫اون از خودت كه راضي نشدي از فاميل زن بگيري‪ .‬بعدم كه دخترتو انداختي به اون‬
‫پسره ي بي همه چيز‪ .‬حالم كه از شر اون يكي خلص شدي‪ ،‬رسيدي به يه همكار‬
‫ديگه!!! ببينم اين همكار محترم از سابقه ي دخترت اطلع داره؟‬
‫كورش با خودداري فراوان كه تو روي خواهرش نايستد جواب داد‪ :‬آره ميدونه‪ .‬تو‬
‫عقدمون حضور داشت‪ .‬ولي اون ماجرا تموم شده‪ .‬اونم از سوري خوشش اومده و‬
‫خواستگاري كرده‪.‬‬
‫_‪ :‬مگه فرشاد من چه ايرادي داره كه تو رفتي سراغ غريبه؟‬
‫_‪ :‬فرشاد؟ هيچي! ولي شما تا حال چيزي نگفته بودين‪.‬‬
‫_‪ :‬فكر مي كردم ديگه خودت ميدوني كه من سوري رو جاي دختر نداشته ام دوس‬
‫دارم‪.‬‬
‫_‪ :‬من؟ وال چي بگم‪...‬‬
‫_‪ :‬البته خب خيلي بايد پا روي عقايدم بذارم و از دختري كه سابقه ي يه نامزد ديگه رو‬
‫هم داره خواستگاري كنم‪ .‬ولي من وظيفه ي خودم رو ميدونم كه اين كار رو بكنم و‬
‫اميدوارم مثل وقت خواستگاري خودت روم رو زمين نندازي‪.‬‬

‫كورش شوكه شده بود‪ .‬به زحمت گفت‪ :‬من با سوري صحبت مي كنم‪.‬‬
‫و با آخرين سرعتي كه ادب اجازه ميداد از آنجا گريخت‪ .‬شب تمام حرفهاي عمه را‬
‫براي سوري و شهل باز گفت‪ .‬سوري به هيچ وجه نمي توانست با عمه كنار بيايد‪ ،‬اما‬
‫از فرشاد خوشش مي آمد‪.‬‬
‫شب بعد آقاي كرامت با خانواده اش به خواستگاري آمدند‪ .‬آقاي كرامت سه خواهر با‬
‫سنهاي نزديك سوري داشت كه همگي دور سوري را گرفتند و مشغول تعريف كردن از‬
‫قد و بال و محسنات عروس خانم شدند‪ .‬اينقدر شاد و مهربان بودند كه در همان‬
‫جلسه ي اول مهرشان به دل سوري نشست‪ .‬خانواده ي خيلي خوبي بودند‪ .‬اما‬
‫داماد اينقدر خجالتي و سر به زير بود كه سوري اصل ً نتوانست در نيم ساعتي كه مثلً‬
‫قرار بود صحبت كنند با او ارتباط برقرار كند‪.‬‬
‫سوري بين دو انتخاب موازي گير كرده بود‪ .‬فرشاد خودش خوب بود‪ ،‬اما زندگي با عمه‬
‫مشكل بود و آقاي كرامت خودش خجالتي و تودار بود كه براي سوري اي كه هميشه‬
‫رو بازي مي كرد خيلي مشكل بود‪ .‬در عوض خانواده ي مهرباني داشت كه جاي‬
‫خواهر ها و دوستهاي نداشته اش را پر مي كردند‪.‬‬
‫سوري واقعاً نمي توانست تصميم بگيرد‪ .‬از طرفي بابا انتظار داشت كه سوري حتماً‬
‫يكي را انتخاب كند‪ .‬خودش و شهل هم كنار كشيده بودند و هيچ كمكي نمي كردند‪.‬‬

‫دو هفته به سالگرد ازدواج كورش و شهل مانده بود‪ .‬شهل تصميم داشت حال كه خانه‬
‫اش بزرگ شده است‪ ،‬مهماني بزرگي به مناسبت سالگرد ازدواجش بگيرد‪ .‬همه ي‬
‫مقدمات هم حاضر شده بود‪ .‬حدود شصت نفر هم قرار بود دعوت شوند‪.‬‬

‫سوري آن شب آنلين شد‪ .‬هرمز آفلين گذاشته بود‪ :‬امشب مجبور شدم به دو تا از‬
‫همكلسيام شام بدم كه تو كاراي تزم كمكم كنن‪ .‬سيلوي و سندي‪ .‬چشماي سيلوي‬
‫شبيه توئه‪.‬‬
‫سوري نمي دانست از اين كه هرمز با همكلسيهاي دخترش شام خورده ناراحت‬
‫باشد يا اين كه به خاطر اين كه هنوز چشمهاي او را به خاطر داشت‪ ،‬خوشحال‬
‫باشد؟!‬

‫ولي به هر حال ته دلش رنجيده خاطر بود‪ .‬مطمئن بود كه هرمز هرگز عاشق او نبوده‬
‫است‪ .‬ولي تمام اينها باعث نميشد از ته دل عاشقش نباشد و كامل ً به او اعتماد‬
‫نكند‪.‬‬
‫شايد هم فقط براي تلفي بود كه ايميل بلند باليي برايش نوشت و مشكلش را شرح‬
‫داد و در آخر نوشت‪ :‬اگه جاي من بودي كدوم يكي رو انتخاب مي كردي؟ لطفاً زود‬
‫جواب بده‪ .‬بابا ديگه داره صداش درمياد‪ .‬منم نمي تونم تصميم بگيرم‪.‬‬

‫يك هفته گذشت‪ .‬سوري هرروز ايميلش را چك مي كرد‪ ،‬ولي هيچ جوابي نبود‪ .‬ظاهراً‬
‫به هرمز خيلي برخورده بود كه حتي يك كلمه هم ننوشته بود‪.‬‬

‫آن شب سوري با بابا و شهل و بچه ها توي هال نشسته بودند‪ .‬پرستار بچه ها‬
‫خداحافظي كرد و بيرون رفت‪.‬‬
‫بابا پرسيد‪ :‬خب سوري جان تصميم گرفتي؟‬
‫_‪ :‬نه‪ .‬خيلي سخته آخه!‬
‫_‪ :‬به هرحال زودتر‪ .‬خيلي وقته كه معطلن‪ .‬عمه ات صداش دراومده‪ .‬تو روي كرامتم‬
‫نمي تونم نگاه كنم‪.‬‬
‫ضربه اي به در آپارتمان خورد‪ .‬شهل گفت‪ :‬اوووف باز اين يه چيزي جا گذاشته‪ .‬يا‬
‫كيفش يا كليدش يا مي پرسه خانوم فردا گفتين چه ساعتي بيام؟‬
‫سوري از جا برخاست‪ .‬با بي حوصلگي در را باز كرد كه هرچه زودتر پرستار حواس پرت‬
‫را از سر باز كند‪.‬‬
‫اما با ديدن هرمز و دو چمدانش خشكش زد‪ .‬ماتش برده بود‪ .‬شهل پرسيد‪ :‬چي‬
‫ميگه؟‬
‫اما سوري نمي توانست حرف بزند‪ .‬شهل خودش جلو آمد و با ديدن هرمز جيغي‬
‫كشيد و از حال رفت‪ .‬هرمز دستپاچه وارد شد‪ .‬كورش دويد و آب قند درست كرد و‬
‫بالخره بعد از چند دقيقه حال شهل بهتر شد و توانست پسرش را تحويل بگيرد‪ .‬در آن‬
‫هياهو هيچ كس متوجه ي سوري كه هنوز مات و حيران كنار در بود‪ ،‬نشد‪.‬‬
‫بعد از كلي حال و احوال با شهل و كورش و بچه ها‪ ،‬كورش پرسيد‪ :‬تا كي هستي؟‬
‫هرمز سر بلند كرد و آرام گفت‪ :‬اومدم بمونم‪.‬‬
‫بعد نگاهي به سوري انداخت و با ترديد اضافه كرد‪ :‬اگه خيلي دير نشده باشه‪.‬‬
‫كورش متفكرانه گفت‪ :‬فكر نمي كنم‪ .‬هنوز يك هفته اي تا پايان قرارمون مونده‪.‬‬
‫هرمز به سرعت به طرف او برگشت و گفت‪ :‬ولي اون قرار‪...‬‬
‫_‪ :‬اگه تو قلباً فسخش كردي نمي دونم‪ .‬اما وكالتنامه اي كه به من دادي هنوز تو‬
‫گاوصندوقمه‪ .‬راستش سوري اينقدر بي قراري مي كرد كه دلم نيومد برم فسخش‬
‫كنم‪.‬‬
‫هرمز چند لحظه به كورش نگاه كرد تا بتواند آن چه كه مي شنيد را باور كند‪ .‬سوري از‬
‫فرط تعجب تكاني خورد‪ .‬يعني همه چيز تمام نشده بود؟!‬
‫هرمز با دو قدم بلند خودش را به سوري رساند و او را در آغوش كشيد‪...‬‬

‫تمام شد‬
‫شاذّه‬
‫نيمه شب اول و دوم بهمن! ‪86‬‬

You might also like