Professional Documents
Culture Documents
1
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
2
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
فهرست مطالب
صفحه موضوع
دروغ گفتن به امام از میزان تلفات رزمندگان درعملیات والفجر مقدماتی59.......................................................................................................... .8
حضوردر قرارگاه نجف دراسالم آباد غرب .خاطراتی ازآن موقع60............................................................................................................................. .9
پادگان خاتم االنبیاء تهران .آموزش فرماندهی گروهان .اردیبهشت 83..............................................................................................................63 .13
مالقات با آیه اهلل هاشمی رفسنجانی رئیس مجلس .آذرماه 87............................................................................................ ................................63 .16
تاکتیک دفاع متحرک عراق وتصرف مجدد مهران خرداد 96.............................................................................................................................. ..65 .21
3
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
خا طره ای تکان دهنده از شهادت طلبی بسیجیان دستۀ شهادت110........................................................................................................... .27
شهادت برادرم محمد تقی قدوسی .دی ماه 115........................................................................................................................................... 65 .28
عملیات تکمیلی کربالی . 5اسفند .65شلمچه وکانال ماهی عراق 132....................................................................................................... .30
یاد داشتهایی درخط مقدم لحظاتی قبل از شروع حمله به دشمن 167......................................................................................................... .39
ربودن تانکر پرازآب عراقی ها ،از بین خطوط ما و دشمن 171....................................................................................................................... .40
عملیات غدیر.آخرین عملیات تهاجمی ما در جنوب (تقریباً همزمان باحملۀ منافقین وعراق ازغرب کشور :مرصاد)191................... .44
آغازدوران پس ازجنگ و ادامۀ تحصیل دردانشکدۀ پزشکی 1367و موفقیت های پیاپی تحصیلی195............................................... .45
تدوین خاطرات 20سال پس از اتمام جنگ (نگارش آنها نه حاال بلکه همزمان با جنگ و بعضاً درخط مقدم انجام شده بود)197 ............... .46
4
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
به پایان آمد این دفتر .حکایت همچنان باقی است232................................................................................................................................. .54
5
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
6
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آنچه پیش رو دارید قطعه ای از زندگی رزمندۀ کوچکی است که در ایام جنگ تحمیلی عراق علیهه ایهران سهپری
شده است .بیست و هفت سال پیش ،چند ماه پس ازآغاز جنگ درسال ،1359هنگامیکه دانش آموز سوم دبیرستان بهودم،
وارد عرصۀ جنگ شدم .ابتدا از طریق سازمان فدائیان اسالم اقدام کردم که از مرامشان خوشم نیامد و منصرف شهدم ،پهس
از آن به سازمان چریکی جنگهای نامنظم شهید چمران که مقرشان در پادگان حُر بود پیوستم و برای اعزام به جبهه اقهدام
کردم ولی روز موعود برای اعزام ،به لحاظ سن کم و محصل بودن ونیز جثۀ کوچک ،مرا از همراهی بها داوطلبهان آن گهروه
محروم کردند .تا اینکه نهایتاً چند ماه بعد :در آذرماه سال ، 1360از طریق دیگری موفق به اعزام به جبهه جنگ شدم.
ابتدا خاطراتم از جنگ را درحد روزشمار و بسیار مختصریاد داشت میکردم .پس ازمدتی با راهنمایی عمهومی آیهه اهلل
هاشمی رفسنجانی در نماز جمعه که تشویق به ثبت دقیق وقایع جنگ کردند ،بنظرم رسید که بسیار بهتراست که "خوب
و بد" و "زشت و زیبا" ی حوادث را بطور کامل و مشروح و با حفظ صداقت تمام ثبت کنم.
البته درآن موقع همچون سایر رزمندگان ،اصالً انتظار زنده ماندن تا پس از جنگ را نداشتم و گمان نمی کردم که
اگر چند دهه از این وقایع بگذرد ،نسلهای آینده می توانند از این نوشته های روتوش نشده! حقایق پنههان سهالهای قبهل از
خود دردوران جنگ را دریابند .اگر اینگونه می اندیشیدم سعی می کردم مستندات و منابعی را که در نوشته هایم بهه آنهها
اشاره کرده ام به نحوی حفظ و حاال ارائه نمایم ولی کسانی که این حوادث را با وجودشان لمس کرده اند بهه یقهین اذعهان
دارند که این خاطرات گرچه قسمت کوچکی ازاقیانوس وسیع وژرف حقایق گذشهته اسهت ولهی ذره ای از واقعیهت فاصهله
ندارد و محدودیت مکانی وزمانی نویسنده تنها می تواند عاملی برای "غیرقابل تعمیم دادن همۀ مندرجات آن به کل جنگ
هشت ساله" باشد.
درهرصورت من ادعا و افتخار میکنم که آنچه نوشته ام حقایقی قطعی ،مشهود وملموس است که یک رزمنده مهی
توانسته است ببیند و با تمام وجودش لمس کند وصد البته ،تحقیق و تفکر و تحلیل را هم چاشنی شنیده ها ومشهاهدات و
ملموسات خود بنماید وبا ریز بینی زیاد ،گفتار وکردارهمۀ مسئولین از امام خمینهی و مقامهات ردۀ اول کشهوری ولشهگری
گرفته تا سایرفرماندهان ورزمندگان را بدقت زیر نظر بگیرد وبرای خود وآیندگانی که گمانش نبود خودش جزو آنان باشهد،
بنگارد.
علیرغم همۀ این توضیحات ،عزیزانی که نامشان دراین نوشته آمده است ،این حق را دارند که درمطالب مربهوط بهه
خودشان به هردلیل تأمل نمایند ومن هم ضمن اصرار بردقت وصحت نوشتارم ،اصراری بر پذیرش همۀ این عزیزان ندارم.
امیدوارم با این عملکرد بسیارمتفاوت درزمینۀ ثبت خاطرات جنگ ،توانسته باشم ایمان ،تهالش و رشهادت ،درعهین
مظلومیت رزمندگان غیور را به تصویر بکشم و رضایت حق تعالی و حضرت حجت "عج " را فراهم کرده باشم.
7
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ونیز امید دارم که تجربۀ بدست آمده از این گذشتۀ پرهزینه ،ره توشه ای باشد برای پیروزی های پیاپی
وقدرتمندانۀ فرزندان این مرزوبوم در آیندۀ پر چالش خود و خاطرات صادقانۀ رزمندگانی چون من ،تنها برحجم انبوهی از
کاغذها سنگینی نکند و دست مایه ای برای " ُپرکردن ایام" و" گرم کردن مجالس" نباشد ،بلکه درس بزرگی باشد برای
تجدید نظر در استراتژی ها و تاکتیک ها ونیز تدبیر احسن امور در آینده .انشاء اهلل
توضیحات ضروری:
( نگاشته شده در سال 1398دقیقاً یازده سال پس از تدوین و انتشار الکترونیکی خاطرات)
پس از اینکه درسال 1387این نوشتار برای چاپ آماده شد ،یک نسخه الکترونیکی از آنرا برای اغلب همسنگران
وفرماندهانی که به نحوی درارتباط با موضوع این نوشتارنقش داشته ویا اسمشان مطرح شده ارسال کردم و با ارائۀ ایمیل
خود،خواهش کردم که نظراتشان را دراختیارم قراردهند .تقریبا تمام دوستانی که موفق شدم نظرشان را دریافت نمایم با
بزرگواری خود و قطعاً با چشم پوشی ازکاستی های فراوان این نوشتار ،مرا غرق درلطف ومحبت خود ساخته و از جامع
بودن و درعین حال توجه به جزئیات حوادث درحد ضرورت ،ابراز خوشنودی و اصرار به چاپ کاغذی آن کردند.
انتقاداتی هم بود که اکثراً معطوف به آیین نگارش و ویژه گی خاطره نویسی بود (که من تخصص و تجربه ای تا
آنموقع درآن نداشتم) وتوصیه هایی هم به قصد جذاب تر و قابل درک کردن بیشتر خاطرات برای عموم مردم غیر رزمنده
بود .لذا پشنهاد میکردندکه با الحاق تصاویر وحتی ترسیم و بازکردن بیشترجزئیات صحنه ها ونقشۀ عملیات ها ،خاطرات
حاضر به گونه ای تدوین شود که بتواند بیشتر ازقبل مخاطب عمومی خارج از قشر رزمندگان داشته باشد.
گرچه در راستای تحقق این پیشنهاد دلسوزانه درحد توانم تالش کرده ام ولی هرگز قصد ساختن رُمانی ازاین
خاطرات را نداشته و ندارم و صرفا ًذکرصادقانۀ وقایع و انتقال آنها به عالقه مندان و مرورخاطرات خودم ،منظورمن بوده و
هست( .که بارها و بارها با خواندن این نوشتار درتنهائی هایم گریسته ام).
تنها "سردار محمد حسن محققی" که فرمانده گردان حبیب و سپس دراواخرجنگ فرمانده تیپ ما بودند واالن هم
مسئولیت های امنیتی دارند و ازحامیان عملکرد حکومت شناخته میشوند ،پس ازمطالعۀ خاطرات ،با چاپ آن مخالفت
کرده و گفتند که قبل ازچاپ به ایشان مراجعه کنم و قطعاً فهمیدم چرا؟
من که موافق دخالت دادن مواضع وجبهه بندی های سیاسی درثبت "وقایع خوب و بد رخ داده درجنگ" ،نبودم و
با شناختی که درگیرودار حوادث سیاسی جاری کشور ازایشان پیداکرده بودم ،به یقین میدانستم که ایشان اعمال
سانسوری وسیع درسر می پرورانند(باخواندن متن ،متوجه موضوعات خواهید شد) ،لذا به منظور تن ندادن به پذیرش
سانسور این نوشتار ،کالً برنامۀ چاپ کاغذی را تا زمان رفع الزام به سانسور وتحریف حقایق متوقف نمودم .
پس ازهشت سال (سال )1395ودرحالیکه من ماجرا را کالً مسکوت گذاشته بودم ،ازواحد حفظ ونشرآثار دفاع
مقدس از لشکر محمد رسول اهلل (ص) به من مراجعه و "متن سانسورشدۀ خاطرات توسط آنها" را برای تایید وامضاء فوری
8
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
من ،دراختیارم گذاشتند (درحال حاضرآن متن را بعنوان سند ،نزد خود نگهداری می کنم) ولی من از آنها فرصتی خواستم
تا متن را بررسی کنم و با اصرار زیاد آنها هم برای امضای فوری ،زیر بار امضای متنی ناخوانده و منتسب به خودم نرفتم.
متاسفانه وقتی متن مورد نظرآنها را خواندم ،آنچنان تغییرماهُوی چشمگیری درنوشتارم مشاهده کردم که به
شدت مرا بر افروخت .حتی کوچکترین اصطالحات و حتی عناوین اشخاصی را به منظوری خاص تغییر داده بودند (حذف
اسم آیه اهلل منتظری و آیه اهلل هاشمی رفسنجانی که به مالقات هردو بزرگوار رفته بودم و شخصاً با آنها صحبت کرده بودم
و راهکار گرفته بودم کمترینش بود وبه جای اسم آنها نوشته بودند با کسی مالقات کردم!! ) شکست ها و تحقیر های ما
توسط دشمن را به نحو عجیبی دگرگونه جلوه داده بودند (مثال ماجرای حمله به دوکوهه در چند روز پایانی جنگ و )...و
چند فصل تحلیلی انتهای خاطرات را که در راستای تبلیغات معمول حکومت نبود ،کالً حذف کرده و بیان احساسات بی
آالیشم درالبالی خاطرات را که بیانگر مظلومیت جبهه ها ورزمنگان بود ،بگونه ای هدفدار سانسور و تحریف نموده بودند
که با برداشت من از آن واقعه اززمین تا آسمان تفاوت داشت و اگر ازماجرا خبر نداشتم شاید فکر می کردم نویسندۀ این
متن کَس دیگری است!
من نه تنها آن موقع اجازه ندادم ،بلکه تا زنده ام هرگز اجازه نخواهم داد که این نوشتار با سانسورشدنش ،ازهدف
اصلی خود دور شود .هدف من از انتشار این متن فقط و فقط بیان صادقانه وبی پردۀ واقعیات رخ داده دردوران جنگ
وتحلیل آنهاست تا درسی برای خودم و نیزآیندگان باشد .ولی سانسورچیان ،هدفشان چاپ رُمانی جذاب درقالب کلیشه
های مرسوم جنگ و درجهت اهداف سیاسی خاص و باالبردن آمار و ریزومۀ کاری خودشان بود.
نکتۀ مهم دیگر این است که با گذشت زمان و روشن شدن حقایق ،شخصاً منتقد گذشتۀ خود هستم ،ولی به لحاظ
حفظ صداقت وامانت داری،تدوین را متناسب با نظرات فعلی ام تغییر نداده ام .بگونه ای که وقتی خودم خاطراتم را می
خوانم بعضاً از بینش و نگرشم و نیز ارادت بی موردم به کسانی درآن زمان ،شرمنده گشته و چندشم می شود ولی روتوش
کردن آنرا صادقانه نمی دانم ،که اگرچنین کنم ،خاطراتم حال و هوای اصیل و واقعی آن موقع را نشان نخواهد داد.
( این نکته بسیار حایز اهمیت است لطفاً به آن دقت کنید .من فعلی همانی نیستم که آنموقع بودم ،چشم عاشقم باز
شده و شناختم از مدعیان وحاکمان ،عوض شده و لذا نگاه ،تشخیص و عملکردم را شجاعانه تغییرداده ام و حتی درجواب
پیامکهای سردار محققی که برای شرکت در جلسات مداوم گردان حبیب و ابوذر برایم میفرستادند ،رسماً به ایشان پیام
دادم که من بخاطر خدا درطول جنگ با شما همراهی میکردم و حاال بخاطر همان خدا راهم را ازشما جدا میبینم.
بطوریکه اگرکسی تغییر بینادین سیاسی مرا نداند ،از اینکه بفهمد یکروزی دلبستۀ این نظام مدعی اسالم و همراه و
همسنگر آنها بوده ام شرم میکنم!)
لذا توجه به این مهم و دقت نظر درتجزیه وتحلیل های شخصی من که درفصول آخر(صفحۀ 196به بعد) آمده
است ،برای برداشت وقضاوت نهایی خوانندگان این خاطرات ،ضروری و خردمندانه خواهد بود.
9
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درآن هنگام که انقالب اسالمی ما هنوز بیست ماهه بود ،در1359/6/31جنگی تمام عیار توسهط عهراق بهه ایهران
تحمیل شد .ده ماه بعد ،در تیر ماه سال 1360هنگامیکه کمتر از 17سال داشتم ،برای اعزام به جبهه در سازمان فهدائیان
اسالم ثبت نام کردم ولی به دالیلی از همراهی با آن سازمان منصرف شدم و تصمیم گرفتم برای اعزام بهه جبههه از طریهق
سازمان جنگهای نامنظم شهید دکتر چمران که مقرشان در پادگان حُر بهود ،اقهدام نمهایم .مقهدمات کارانجهام شهد ولهی
هنگامیکه برای اعزام به پادگان رفتم ،مرا به خاطر کوچک بودن جثه و ...از صف خارج کردند و گفتند فعالً نمی توانیهد بهه
جبهه بروید .گرچه بسیار اصرار کردم و حتی یک روزازصبح تا شب در مقابل پادگان حُر منتظر ماندم ،موافقت نکردند و بها
اندوهی فراوان به منزل برگشتم .آذرماه 1360مشغول تحصیل در دوره چهارم دبیرستان بودم که امام خمینی پیام دادند :
" جوانان به جبهه بروند و نگذارند آنان که آنجا هستند خسته شوند"
لذا تصمیم گرفتم مجدداً برای رفتن به جبهه اقدام کنم .بها یکهی از صهمیمی تهرین دوسهتانم ؛ بهرادر جعفرحضهرتی
(شهید) که در سال سوم هنرستان تحصیل می کرد ،صحبت کردم و فردای آنروز به جای مدرسه با دوچرخۀ من به پایگهاه
مالک اشتر واقع در خیابان خاوران رفتیم .من موفق به ثبت نام شدم ولی جعفر راکه یکسال ازمن کوچکتر بهود نپذیرفتنهد
واصرارم برای ثبت نام او فایده نداشت.
درتاریخ 1360/10/1برای آموزش نظامی به کرمانشاه (باختران) اعزام شدم .آموزش درپادگان صهالح آبهاد لشهکر
81زرهی باختران برای مدت 35روز تا تاریخ 60/11/5طول کشید .از بین 800نفر که آموزش دیدیم ،حدود 35نفرمهان
برای طی دورۀ آموزشی ویژه وعضویت در گردان ضربت انتخاب شدیم ولی به ادعای آنها بهه لحهاظ آمهاده نبهودن وسهائل
وامکانات ،در یکی از پایگاههای جنگی شهرستان جوانرود بنام " کانی رش" کهه درحهوالی شههرمرزی " ازگلهه " بهود ،بهه
عنوان نیروی اطالعات عملیات رزمی بکار مشغول شدیم .کار ما ،انجام گشهت زنهی و شناسهائی دشهمن بهود و بارهها بهرای
شناسائی به کوههای اطراف شهر ازگله بنهام ههای" :بمهو بهزر ،بمهو کوچهک ،سهر سهیروان ،سهلیمانیه ،گهاری ،3-2-1
فیات"وخود شهر ازگله می رفتیم.
نیروهای بومی که آنجا روی تپه ها مستقر بودند ،بنام " قلخانی" شناخته می شدند و ظاهراً میگفتند که شهیطان
پرست هستند (ولی من معنی شیطان پرستی آنها را هرگز نفهمیدم ).نیروهای اعزامی کهه 35نفهر بهودیم بهه سهه دسهتۀ
11تا 12نفره تقسیم شدیم و با چند نفراز نیروهای بومی به عنوان (بلدچی یا همان راهنمای محلی) بعهالوۀ فرمانهدهان بهه
ماموریت های مختلف می رفتیم وعمالً هرگروه حدود 16نفر می شدیم.
10
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
یکی از روزها خبر رسید که نیروهای عراقی قصد دارند جاده ای احداث کنند و مواضعی جلهوتر از خطهوط فعلهی
خود را تصرف نمایند .گروه ما متشکل از تک تیر انداز ،آرپی جی زن و تیربارچی بود که با همراه بردن مین ضد تانهک ،بهه
منظور مقابله با پیشروی دشمن حرکت کردیم .شب در چادری که دربین راه ،درحد فاصل خطوط مها ودشهمن در حفهاظ
کوهها تعبیه شده بود تا فردا مسیر کمتری را مجبور به پیمایش باشیم ،مستقر شدیم ،شام خوردیم و تها صهبح بهه منظهور
فرارسیدن زمان مناسب برای حرکت به سوی هدف توقف کردیم .چون محل استقرار ما نا امن بود و امکان عبهور نیروههای
گشتی دشمن نیزوجود داشت ،بسیار مضطرب بودیم .صداهای مشکوکی باعث شده بود که خیهال کنهیم نیروههای گشهتی
دشمن هم از کنار چادر ما در حال عبور هستند ،به همین خاطر در آماده باش صد درصد بودیم و تنها با ایما واشاره و نجوا
با هم ارتباط برقرار میکردیم و حتی داخل چادر هم ،روشن کردن چراغ قوه ممنوع بود.
شام ما نان خشک و تخم مرغ آب پز بود و فرماندۀ گروه تاکید مهی کهرد مراقهب صهدای ناشهی از جویهدن نهان
خشک و شکستن تخم مرغ هایمان باشیم ،زیرا ممکن است نیروهای گشتی عراقی بشنوند!
با هزار دلهره و اضطراب شب را گذراندیم وهنوزهوا کامالً روشن نشده بود و درحالیکه باران به شهدت مهی باریهد
برای انجام عملیات حرکت کردیم ومجبور بودیم برای رسیدن به هدف از میان دره ها ،شیارکوهها و رودخانه ها عبور کنیم.
درمقطعی دربین راه ،تعدادی عقاب ،درآسمان باالی سرمان میچرخیدند و ما که مهی دانسهتیم ایهن صهحنه بهرای دشهمن
(اگرباهوش باشد) می تواند بیانگر حضور ما باشد ،برای مدتی خودمان را مخفی کردیم تا عقابها دور شدند.
بارسیدن به هدف ومشاهدۀ عراقیها که تعدادشان بسیار زیاد بود و درغفلت از حضور شانزده نفرۀ ما در چند صهد
متریشان ،به کارهای روزمرۀ خود مشغول بودند ،فرماندۀ ما با قرارگاه تماس گرفت و وضعیت خارج از انتظار را توضیح داد
و به دلیل فراوانی دشمن و وجود خطر جدی برای ما ،پس از شروع کار ،و نداشتن پشتیبانی کافی و سریع ،اجهازۀ عملیهات
را به ما ندادند و دستور داده شد بدون هیچ گونه عملیاتی برگردیم.
یکی از برادران که خیلی پرهیجان بود گفت ":من با یکی از شماها ویا حتی به تنهائی می روم و مین ضهد تانهک
را در مسیر عبور بولدوزرهای آنان کار می گذارم و بر می گردم" و لی با نظر او موافقت نشد .در همان حین در پناه یکهی از
شیب ها به منظور گرم شدن و خشک کردن لباس هایمان که زیر باران خیس شهده بهود ،آتهش محهدودی روشهن کهرده
بودیم که متأسفانه کوله پشتی من آتش گرفت و دود ازآن بلند شد ،ما هم که در وضعیت نا خواسهته قهرار گرفتهه بهودیم،
برای اینکه سر به سرعراقی ها بگذاریم آتش را بیشتر کرده و سریعاً منطقه را ترک کردیم .فهردای آنهروز دشهمن نیروههای
گشتی زیادی به منطقه فرستاده بود.
بعد از حدود دو روز کوهپیمائی با تجهیزات ،در زیر باران و سرما ،درحالیکه بسیارخسته ،کوفته ،گرسنه و خهواب
آلوده بودیم به پایگاه "کانی رش" برگشتیم .به محض رسیدن به مقر ،دستور آمد که:
" دشمن ستون نیرو راه انداخته و در حال پیشروی است ،آماده حرکت شوید!"
ما بسیار خسته بودیم و واقعا ًنه تنها امکان تکان خوردن ،بلکه حال سر پا ایستادن هم نداشتیم و پیشنهاد دادیهم
فعالً بقیۀ تیم ها بروند و پس از اینکه ما کمی استراحت کردیم ،اگر درگیر شدند و نیازی بود آنوقت تیم ما هم بهه کمهک
11
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
شان برویم .باقبول این پیشنهاد تا صبح خوابیدیم و از ماموریت خبری نشد .متأسفانه پس از اتمام ماموریت متوجهه شهدیم
که درحین ماموریت ،تعدادی از نمازهایمان را کالً فراموش کرده بودیم !
فردا صبح مشخص شد که آنهائی که گمان میشد نیروهای عراقی و درحال پیشروی هستند ،افراد ایرانهی االصهل
مقیم عراق بوده اند که صدام آنها را اخراج و به سوی ایران روانه کرده بود .متأسفانه نیروهای بومی آنجا " قلخانی هها " بهه
ناموس آنها بی احترامی کرده واجناس گران قیمت همراهشان را غارت کرده بودند ،لذا ماموریت حفاظهت از آنهها را بهه مها
سپردند.
ما هم به طرف محل ماموریت حرکت کرده و پس از کوه پیمائی طوالنی به آنها رسیدیم .جمعیت آنان متشکل از
پیرمردان ،پیر زنان و زنان و کودکان خردسال بود و حتی یکنفر جوان یا مرد میانسال در بین آنان نبود و به گفتۀ خودشان
آنان را برای جنگ با ایران به جبهه فرستاده بودند .آنها حدودا 2200نفر بودند و چند روز طول کشیده بود تا به خاک مها
برسند .در هوای سردی که ما با اورکت و پوتین و لباس گرم ،سردمان می شد ،آنهها بعضها ًبها پهای برهنهه و بهدون لبهاس
مناسب و پوشش کافی بودند .چند نفر از آنها پیش چشم ما جان دادند و ظاهراً این قصۀ تاسف بهار پهیش از اینکهه بهه مها
برسند بارها تکرار شده بود .بعضی از رزمندگان لباسهای گرم خود را به آنها دادند .غیر از یک نفر از آنان که زن محجبه ای
بود ،در بین آنها کسی با حجاب کامل ندیدیم و فارسی هم نمی دانستند.
تعدادی از آنان را برای محافظت و انتقال به عقبه ،به من و برادر محمدرضا رمضان زرنهدی تحویهل دادنهد تها بهه
جاده برسانیم و همین کار را هم کردیم و مجدداً به منطقه برگشتیم تا به کمک به دیگران بپردازیم.
دربازگشت ،در اواخر ستون ،زنی را دیدم که گریه می کرد و شکسته و درهم و بر هم ،به ما فهماند که قلخانی ها
دختران و مقداری از طال و جواهر و اقالم قیمتی همراهشان را ربوده اند .به مسیری که نشان داد دقت کردم و دیدم کسهی
با کوله ای به پشت از کوه باال می رود ،تا به طرفش حرکت کردیم از همه اطهراف بهه روی مها تیهر انهدازی شهد و یکهی از
دوستانمان همانجا به شهادت رسید و ما هم مجبور شدیم پاسخ دهیم .درگیری چند دقیقه بیشتر طول نکشهید و مهن بها
اسلحه ی ژ 3-همان فرد را به هالکت رساندم ولی فرماندهان تاکید داشتند که ما کشتن او را به گردن نگیریم ،چون جهان
همۀ ما در خطرخواهد بود و ممکن بود به پایگاه ما حمله کنند و یا نیروهای قلخانی که داخل گروه ما بودند به مها خیانهت
کنند .از ترس آنها حتی شبها ،اسلحه مان را درکنارخودمان در داخل کیسه خوابمان قرار می دادیم!
روزی در پایگاه کانی رش ،از طریق کمکهای اهدائی مردم چند جعبه میهوۀ "گریهپ فهروت" رسهیده بهود ولهی
بومیان منطقه با نحوۀ خوردن آن آشنا نبودند و به ما می گفتند:
ما به توصیۀ دوستان ،به منظور شوخی کردن با آنها ،یادشان ندادیم وتظاهر کهردیم کهه درکمهال تلخهی مها بهه
خوردن آنها عادت داریم وتمام گریپ فروت ها را خوردیم و ازفرط فراوانی،آنهارا به سرو کلۀ هم مهی زدیهم وحسهابی مهی-
خندیدیم.
12
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
روزآخر ماموریت سه ماهه ام درغرب" ،عملیات فتح المبین" در جبهه های جنهوب آغهاز شهد ه بهود و رادیهو بها
پخش مارش عملیات ،پیروزی های بزرگی را اعالم می کرد .در تاریخ 61/1/7به تهران برگشتم.
یک هفته بعد از بازگشت ازکرمانشاه ،بهرای دومهین بهار ،در تهاریخ 1361/1/15بهرای اعهزام بهه جبههه بهه النهۀ
جاسوسی"سفارت سابق آمریکا در تهران" که مرکز اعزام نیرو شده بود ،مراجعه و ثبت نام کردم و در تاریخ 1361/1/30به
جبهه های جنوب کشور اعزام شدم .به اهوازکه رسیدیم ما را به پایگاه شهید مدنی "دانشگاه جندی شاپور اهواز" بردنهد و
آنجا در تیپ نجف اشرف ،گردان ،3گروهان شهید باهنر به عنوان کمک آرپی جی زن سازماندهی شدم.
بچه ها شور و حال عجیبی داشتند و هر شب بدون دعوت از جانب کسی ،به تنهائی یا دسته جمعی دعای توسل
می خواندند .هوا بسیار گرم بود بطوریکه دائماً ازتن و سروصورتمان عرق جاری و لباسهای خیس از عرق به تنمان چسبیده
بود .حتی زمین آنجا شبها هم مثل تُشک برقی داغ بود .بعد از چند روز به "دارخوین" واقع در 45کیلومتری جادۀ اههواز –
آبادان منتقل شدیم .چند روزی هم که آنجا بودیم ،به میدان تیر می رفتیم و تمرین می کردیم.
13
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درآنجا روزی یکی از فرماندهان قصد داشت رزمنده ای را که بی انضباطی کرده بود تنبیه کند ،لذا با تیهر انهدازی
مداوم در کنارش ،به او فرمان" سینه خیز" و "نشست " و "برخاسهت " و " راه رفهتن بهه روش پها مرغهی " مهی داد کهه
متأسفانه درجلوی دیدگان همه ،با یک اشتباه در محاسبه ،گلوله ای به پیشانی آن برادر رزمنده زد و مغز او متالشی شهد و
به شهادت رسید .این اتفاق موجب کدورت خاطرسایررزمندگان والبته کمی هم اعتراض شد .نهایتهاً آن بهرادر مجبهور شهد
ازگردان ما به یگان دیگری منتقل شود.
در تاریخ 1361/2/9مرحلۀ اول عملیات بیت المقدس آغاز شد .مهمات به اندازۀ دلخهواه برداشهتیم و بهال فاصهله
پس از اذان مغرب با پوتین و تیمم نماز خواندیم و بدون اینکه شام بخوریم سوار کامیون ها شدیم و به طهرف پلهی کهه در
نزدیکی تقاطع جادۀ "اهواز -آبادان -شادگان" و دهکدۀ دارخوین قرار داشت حرکت کردیم (پلی که ظهاهراً و بعهدا "پهل
پیروزی" نام گرفت) .آنجا ازکامیونها پیاده شدیم و توجیه شدیم که باید حدود 30کیلومتر پیاده بهه طهرف غهرب حرکهت
کنیم تا به "جادۀ اهواز -خرمشهر" که در تصرف دشمن بود برسیم و با درگیری آنرا تصرف کنهیم( .فلهش دوشهاخه سهبز
پایین مسیر حمله تیپ ما بود).
به ما گفتند که در بین راه رسیدن به جاده اهواز -خرمشهر ،سنگرهای کمین دشمن در فاصلۀ هشت کیلومتری
از جاده قرار دارند وما باید بطورمخفیانه و بدون درگیری ،ازفاصلۀ بین آنها عبور کنیم تا زود تر به اههداف برسهیم و قطعهاً
روزبعد ،وقتی سنگرهای کمین دشمن ،خود را درمحاصره ببینند ،بدون مقاومت جدی تسلیم خواهندشد.
در طول مسیر برای حفظ جهت وپرهیز از گم شدن ،نیروهای اطالعات وعملیات ،پارچهه ههایی سهفید رنهگ بهه
عرض10سانتیمتر(باند پانسمان) کشیده بودند(مثل سیم برق دور حلقه ،آماده کرده بودند و با حرکت فرد حامل حلقه نهوار
14
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
سفید پشتش روی زمین باز می شد) و ما ازروی آنها حرکت می کردیم و برای اینکه ما روحیۀ بیشتری داشته باشیم به مها
گفته بودند :
" قبل از شما دو گردان رفته اند ودشمن متوجه نشده است و شما هم سعی کنید با حفظ سکوت و رعایت اصل
غافلگیری ،دشمن متوجه شما نشود ،ولی اگرمتوجه شد ،شما هم باید پاسخ دهید!"
در صورتیکه ما اولین گردان بودیم ولی به گمان اینکه قبل از ما نیروهائی رفته اند روحیۀ باالتری داشتیم.
تا نزدیکی صبح پیاده می رفتیم و در بین راه به تناوب برای استراحت ،چند دقیقه ای می نشستیم وپهس ازرفهع
خستگی ،دو باره به راه می افتادیم .درطول مسیر نورآتش دهانۀ خمپاره ها و توپههای دشهمن دیهده و بها تهاخیری صهدای
شلیک آنها شنیده می شد و ما با محاسبه ای آسان (تفاوت سرعت حرکت نور و صوت) متوجه می شدیم که چقدر بها آنهها
فاصله داریم .نزدیک صبح شده بود که سنگرهای کمین عراقی متوجه ما شدند و ناگهان داد و فریاد از جبهۀ دشهمن بلنهد
شد ،منورهایشان به هوا رفت و مسلسلهای عراقی در چند متری ما به غرش درآمدند .همه سریعاً دراز کشیدیم ولی آسمان
با منورهای دشمن مثل روز روشن شده بود .فرماندۀ ما صدازد:
درگیری شدیدی آغاز شد .تعدادی از برادران و از جمله آرپی جی زن ما روحیۀ خود را باخته بودند .من وآنانی که
می توانستند ،سعی می کردیم به دیگران روحیه بدهیم.
با توجه به فقدان آرایش نظامی کالسیک درعملیات ،من بدون توجهه بهه جایگهاه سهازمانی ام بهرای اطمینهان از
صحت عملکردم ،سعی داشتم پشت سر فرماندهان حرکت کنم! بدستورفرماندۀ گردان" ،گروهان شهید بهشهتی" بهه چهپ
روانه شد" ،گروهان شهید رجائی" به سمت مقابل اعزام گردید و ما "گروهان شهید باهنر" به سمت راسهت ههدف حرکهت
کردیم.
هردوگروهان با موانع میدان مین وآتش تیربارهای دشمن روبرو شدند .ما به سمت راست حرکهت کهرده بهودیم،
فرمانده گروهان ما (برادر فخاری) گمان می کرد که به جادۀ اهواز -خرمشهررسیده ایم و درآن هنگام برای فتح جهاده مهی
جنگیم!! جائی را در مقابل نشان داد و گفت:
همه هیئتی وار و درکنار هم (بدون هیچگونه آرایش نظامی !) حرکت می کردیم ولی هرچه مهی رفتهیم سهرابی
بیش نبهود و تهازه متوجهه اشهتباه خهود شهدیم و مجبهور شهدیم راه رفتهه را برگهردیم .از جهائی کهه خهدا مهی خواسهت،
درمسیربرگشت ،به پشت سنگرهای کمین عراقی که فاقد مین بود برخورد کردیم ! به گرافیک زیر توجه کنید:
15
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
حدود یک ربع ساعت درگیری گروهان ما با دشمن از فاصلۀ سی تا چهل متری بهه طهول انجامیهد وگلولهه ههای
تیر بار ،کالشینکوف و آرپی جی بود که بین ما وعراقی ها رد و بدل می شد و هوا هم رو به روشهنی گذاشهته بهود .مهن در
حالت دراز کش سرخاکریز عراقی ها را هدف گرفته بودم و تیر اندازی می کردم و چون قهامتم کوچهک بهود ،بلنهدی کولهۀ
آرپی جی وتماسش ازباال وپشت با کاله آهنی ام ،مانع آن می شد که بشود سَرم رابه اندازۀ کافی بهه سهمت بهاال بیهاورم تها
بتوانم بدقت نشانه گیری کنم و به زحمت این کار را می کردم ،اغلب آرپی جی ها که شلیک می شدند به خطا می رفتنهد،
یعنی یا به آسمان پروازمی کردند و یا درچند متری جلوی خود مان به زمین می خوردند .این حوادث منجهر بهه مشهاجرۀ
لفظی بین بعضی از برادران شده بود .یکی از برادران که خیلی عصبی شده بود ،سر آرپی جی زن داد زد و گفت:
به پشت خاکریز دشمن که رسیدیم مشاهده کردیم دهها جنازۀ عراقی آنجا افتاده اند و هیچکس بهاور نمهی کهرد
این همه نفرات کشته شده از دشمن نتیجۀ شلیک های پرت وپهالی مها باشهد! (آیها کهارجنود غیبیهه بهود؟ نمهی دانهم !).
ازخاکریز که عبور کردیم یکی ازرزمندگان گفت:
همه برگشتیم پشت خاکریز و به همانجائی که چند لحظه قبهل حضورداشهتیم نارنجهک انهداختیم و مجهدداً حرکهت
کردیم (وقتی حاال به کارهای خودمان فکرمی کنم واقعا ًیک کتاب لطیفه بوده ایم و خودمان خبرنداشتیم !) .نکتۀ جهالبتر
وعجیب تر اینکه آرپی جی هائی که ظاهراً به خطا رفته بودند بعضاً در پشت خاکریزها بهه سهنگرهای فرمانهدهی و ماشهین
16
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
های مملو از عراقی های بدون لباس نظامی به تن (گمان نمیکردند درآنجا سروکلۀ ما پیدا شود) و در حال فرارکه ما آنها را
اصالً ندیده بودیم! اصابت کرده بود و کُلی تلفات گرفته بود! (ومارمیتَ اذ رمیتَ ولکن اهلل رمی ).
آن شب ودرآنجا نیروهای عراقی اصالً انتظارحضور ما را نداشتند و کامالً غافلگیر شده بودند .قبهل ازرسهیدن مها
روی تخت های چوبی که از خرمشهرغارت کرده بودند مثل لب دریا فرش پهن کرده و با لباس زیر خوابیهده بودنهد ،میهز و
مبل و سایبانی آنجا بود وروی آن وسایل شطرنج پهن بود .یکی از مزدوران عراقی که زنده مانده بهودو تنهها شهورت وزیهر
پیراهنی به تن داشت ،به پشت یک جیپ فرار کرد که بچه ها ماشین را به رگبار بستند ،وقتهی بهه پشهت ماشهین رفتهیم،
مشاهده کردیم تیربه پایش خورده وبی حرکت افتاده بود ،من و چند نفر دورش جمع شده بودیم و قصد داشتیم تشهخیص
دهیم که آیا او واقعا ًمُرده است یا تظاهر به مُردن می کند؟! وبرای حل این معما با هم مشورت می کردیم !! وقتهی فرمانهده
مان رسید و با مشکل مهم ما روبروشد!!!!! اسلحه اش را روی سینۀ عراقی گرفت ،او فوراً از جا پرید واظهار تسلیم والتمهاس
کرد ولی دیگر دیر شده بود ،گلوله قلبش را سوراخ کرد ،نعره ای زد ،تکان شدیدی خورد و مجدداً به زمین افتهاد .مها بهه
مشکلمان درتشخیص زنده بودن یا نبودن آن عراقی ،حسابی خندیدیم.
هوا روشن شده بود که نمازمان را با پوتین و تیمم ،خیلی سریع خواندیم .تانکها ی خودی بها پهرچم ههای " :اهلل
اکبر" و" ال اله اال اهلل" و وانت ها درحالیکه مَملو از تدارکات بودند ،رسیدند و به ما که به دلیل نخوردن شام و طی مسیری
حدوداً 20کیلومتری تا آنموقعیت و سپس درگیری نظامی ،کامالً بی انرژی شهده بهودیم ،آب یهخ و کمپهوت و . . . .دادنهد
وشارژ شدیم و سواربرتانکها به طرف جادۀ اهواز -خرمشهر که در فاصلۀ حدود 8کیلومتری ما قرار داشت حرکت کردیم.
با انهدام سنگرهای کمین و تخریب روحیۀ عراقیها ،جاده خیلی آسان تسخیر شد و بهه دسهت رزمنهدگان اسهالم
افتاد(.برنامه این بود که اول جاده رابگیریم تا سنگرهای کمین محاصره و تسلیم شوند ولی درعمل عکس آن رخ داد و ما با
سنگرهای کمین بطور ناخواسته درگیر شدیم و نیروهای دشمن در جاده ترسیدند و مقاومت کمی کردند) .در پشهت جهاده
درحوالی ایستگاه حسینیه مشغول ایجاد استحکامات و استقراریافتن شدیم وحسابی هم به خودمان رسیدیم .من به تنهائی
چندین آبمیوه وکمپوت خوردم تا مرز ترکیدن!! درهمان حال توپخانه و خمپاره های دشمن از خطوط عقب ،خط مقدم مها
را زیر آتش خود گرفته بودند و کم کم دقت تیرشان بیشتر هم می شد و هواپیماهای آنهها امهانی برایمهان بهاقی نگذاشهته
بودند وشیرجه هائی می زدند که بعضاً با مانور چرخشی هواپیما ها ،خلبانان آنها حتی دیده می شدند و آنقهدر پهایین مهی
آمدند که ناخودآگاه درازمی کشیدیم که هواپیماها به سَرمان اصابت نکنند!!!!!.
17
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درحالیکه پشت خاکریزجاده نشسته بودیم ،رزمندۀ میانسالی کهه از کارکنهان شهرکت داروپخهش تههران بهود و
برادران خیلی دوستش می داشتند ،نشسته بود و ما دورایشان جمع شده بودیم ومشغول کمپوت خوردن و صهحبت کهردن
بودیم .باشدت گرفتن آتش توپخانۀ دشمن ،او از ما خواست که بخاطر پرهیز ازخطهر ،پراکنهده شهویم ولهی شهیرینی بَهزم
آنچنان بود که کسی دوست نداشت از ایشان جدا شود ولذا خود ایشان پاشد و به حهدود 50متهر آنطرفتهر رفهت ولهی بهه
محض اینکه به زمین نشست ،خمپاره ای در کنارش فرود آمد و فقط او بهه شههادت رسهید! بهدلیل شهدت آتهش توپخانهۀ
دشمن امکان تخلیۀ شهدا و مجروحین نبود و در اطراف ما تعداد زیادی ازشهدا افتاده بودند و هرلحظه به تعدادشان اضهافه
می شد.
حدود ساعت 10صبح بود که در فاصلۀ بسیار دور ،یک خط سیاه در افق ظاهرشده بود .هرچه زمهان بیشهترمی
گذشت خط ممتد سیاه ،به پاره خطهائی قطور تر تبدیل می شد .با کمی تأمل دریافتیم همۀ آنها تانکهای دشهمن هسهتند
که به خط زنجیر به سمت ما می آیند! وقصد انجام پاتک دارند.
تانکها لحظه به لحظه نزدیکتر می شدند .واقعا صحنۀ هولناکی بود ،تا چشم کار می کرد جلوی مها تانهک بهود.
غرش موتورتانکها ،گرد و غبار برخاسته ازحرکت آنها ،رگبارمسلسهلهای سهنگین تانکهها و شهلیک تیرههای مسهتقیم شهان
وبدنبال آن انهدام سنگری از خط ما وشکافته شدن قسمتی از خاکریز و شهید و مجروح شدن همسنگرانمان صهحنه ههای
18
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دلخراش ،تاسف بار و وحشت آوری بودند که مرتباً تکرار می شدند وتا آنزمان ،اولین بارم بود که می دیدم .همه هیجان زده
شده بودیم وقدری هم دست و پایمان را گم کرده بودیم ولی برادر پاسداری با موهائی طالئی و لهجه غلهیظ اصهفهانی ،کهه
فرماندۀ آنجا بود با خونسردی زاید الوصفی که موجب عصبانیت ما هم شده بود ،به فرماندهی خود ادامه مهی داد .او فرمهان
داد که :
" "چند تا از آرپی جی زنها برَن اونطرف جاده و بقیه همین طرف بمونن
وقتی تانکها به فاصلۀ100تا 200متری ما رسیدند ،فرمان آتش داد .در طول خاکریز ،شلیک گلوله های آرپهی جهی،
رگبار کالشینکوف ومسلسلهای خودی و پاسخی به مراتب شدیدتر ،از دشمن و تانکهایشان و نیروههای اطهراف آنهها بهه پها
شده بود.
من هم با کالشینکوفی که داشتم سعی می کردم تیربارچی تانکهای دشمن را بهزنم و آنقهدر تیهر انهدازی کهردم کهه
خشاب هایم تمام شد و هنگامیکه قصد داشتم خشابم را ازفشنگ پرکنم ،تماس اشتباهی با لولۀ اسلحه ،دستم را سوزاند.
گرچه چند تا از تانکهای دشمن مورد اصابت قرار گرفتند ولی بقیۀ آنها تا فاصلۀ کمتر از 100متری به ما نزدیک
شده بودند و حتی 3تای آنها به 30-20متری ما رسیدند ولی شلیک های آرپی جی زن های ما نا موفق بود!!!! درآن حهال
متحیر مانده بودم و از ته دل و با تمام وجودم که نمونۀ آنرا در زندگی ام سراغ ندارم فریاد زدم :
یا مهدی به ما گفته بودن که اگه یک تانکشونو بزنیم بقیه فرار می کنن،
حتی پائین تر از قسمت ما تانکهای عراقی به پشت خاکریز ما رخنه کردند و فرمانهدهان مجبهور شهدند چنهد تها از
آرپی جی زن های مواضع مارا برای مقابله با آنها به آنجا ببرند .واقعاً داغون و مستأصل شده بودم وحتی بهه منطقهۀ پشهت
سرم نگاه کردم که ببینم اگردستورعقب نشینی داده شد از کجا برویم که نتوانند از پشت ما را بزنند!
درهمین حین سه دستگاه تانکی که به ما بسیار نزدیک شده بودند و هر چه آرپی جی زده بودیم ،به آنها نخورده
بود ،ناگهان ایستادند و راننده های آنها پیاده و تسلیم شدند ! فرماندۀ ما به راننده ههای تسهلیم شهدۀ آنهها دسهتور داد کهه
تانکها را به این طرف وپشت خاکریزما بیاورند .دو تا از آنها را آوردند ولی سومین تانک ،توسط تانکهای عراقی که عقب تهر
قرار داشتند ،مورد هدف قرارگرفت و منهدم شد.
19
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
در همین موقع یک جیپ با تفنگ 106ازنیروهای ضد زره ما ،به دشت جلوی تانکها رفت و شلیک کرد ولی بهه
هیچ تانکی نخورد و فوراً به پشت خاکریز برگشت .بار دوم ،دو تا از آنها برای مصاف با تانکهای دشهمن وارد دشهت آنطهرف
جاده شدند ،یکی از آنها شلیک کرد که به هدف نخوردو فوراً بر گشت و دومی در پناه یک دیوار گلی سنگر گرفت ولی قبل
از هر اقدامی با شلیک تانکهای عراقی دیوار بر سرش فرو ریخت.
دشمن همچنان با گلولۀ بقیۀ تانکهایش که درچند صد متری ما ایستاده بودند ،مستقیماً خاکریز مارا می کوبیهد.
تعداد شهدا و مجروحین زیاد شده بود و روحیۀ نیروها آسیب جدی دیده بهود و در عهین حهال درگیهری بهه شهدت ادامهه
داشت.
دقایقی بعد دوفروند از هلیکوپترهای کبرای هوانیروز برای سرکوبی تانکها آمدند و یکی دوتا راکت شهلیک کردنهد
که به هدفی نخورد و مجبور شدند به خاطر شدت آتش دشمن سریعاً منطقه را ترک کنند.
فرماندۀ ما چاره ای ندید جز اینکه حدود 40-30نفر از برادران آرپی جی زن و کمک آرپی جی زن را برای شکار
و انهدام تانک ها به دشت مقابل آنها بفرستد تا با استفاده از نزدیک شدن به دشمن ،بتوانند با آرپهی جهی ،آنهها را منههدم
20
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نمایند .ما هم ازپشت خاکریز مثل یک فیلم سینمائی شاهد جانبازی آنها بودیم .دشمن به شدت روی آنهها آتهش گشهود و
آنها یکی یکی به زمین می افتادند .جداً حُزن انگیز بود واین دالورمردان تنها به انجام وظیفه فکرمی کردند و موفق شدند
2-3تانک دشمن را منهدم کنند ولی از آن 40-30نفر که به شکار تانکها رفته بودند ،فقط 6-5نفرشان به پشت خهاکریز
برگشتند و مابقی شهید و مجروح شدند و همانجا افتادند .این زد و خورد ها چندین ساعت ادامه داشت وسهاعت حهدود 2
بعد از ظهر بود که دشمن از ادامۀ پاتک منصرف شد و به عقب تر رفت .رادیو ایران در اخبار ساعت 2همانروز گفت :
"بزرگترین پاتک عراقی ها درطول جنگ درایستگاه حسینیه جادۀ خرمشهر دفع شد"
قبالً زیاد شنیده بودم که اگر یکی از تانکهای دشمن را بزنیم بقیه فرار می کنند و یا اینکه شهدای ما بهوی عطهر
می دهند و در حال خنده به شهادت می رسند ولی در این جنگ نا برابر ،هر چه دیده بودم خالف این شنیده ها بود.
از آنجا که درآن موقع درک خیلی عمیقی ازمقام روحانی وغیرجسمانی شهید و شههادت نداشهتم و وجهه افتهراق
روح عالی وجسم خاکی شهیدان را ازمنابر و مساجد نشنیده بودم ( متأسفانه همیشه ظاهر قضیه را به مثابه اصل ماجرا بهه
من وامثال من شناسانده بودند .مثالً اگر شکم شهیدی دراثر ترکش متالشی شهده بهود و محتویهات داخهل شهکمش بهوی
آزاردهنده ای داشت شاید برایمان تعجب آوربود و حتما انتظار داشتیم بوی عطر وگالب بدهد!) در درون وجودم شُبهه ای
ایجاد شده بود که مبادا عراقی ها بر حق باشند؟ (شرم آور بود) لذا بسیارترسیدم و سراسر وجهودم را تهرس و دو دلهی فهرا
گرفت و آرزویم در آن موقع ،تنها ،خروج از صحنۀ نبرد بود به لحاظ اینکه مبادا کشته شهوم و شههید نباشهم! خوشهبختانه
همان شب ما را تعویض کردند وبه عقب آوردند.
قبل از اینکه ما تعویض شویم و به عقب برگردیم ،به خاطر احتیاج زیادی که به نیروی جدید بهود ،بها فهرا خهوان
عمومی ،رزمندگانی را از اصفهان با هواپیما به اهوازآورده و از آنجا با یک سازماندهی سریع به خط مقهدم فرسهتاده بودنهد.
برای این برادران خیلی هیجان انگیز بود که تا دیروز و بلکه امروز صبح در اصفهان بودند و حاال آنهمه تانک دشمن را مهی
دیدند و لذا دائماً از پشت خاکریز سَرَک می کشیدند و به تذکرات ایمنی ما ههم توجهه نمهی کردنهد .دشهمن کهه متوجهه
تعویض نیرو شد ،خط را زیر آتش گرفت و همان سنگری را که دقیقه ای قبل به آنها تحویل داده بهودیم بها تیهر مسهتقیم
تانک هدف قرار داد وبا رزمندگان داخلش به هوا فرستاد.
پس ازبازگشت ازخط ،وقتی به مقرمان در دارخوین رسیدیم ساعت 2نیمه شب 1361/2/13شهده بهود و بسهیار
خوشحال بودم که از آن معرکه نجات پیدا کرده بودم ،ولی به محض ورود به مقر ،یکی ازمسئولین رسید و گفت :
"کی گفته شما برگردید؟ امشب مرحلۀ بعدی عملیات آغاز می شود "
بدجوری حالم گرفته شد .همانطور با لباس نظامی ،کاله آهنی به سر(به عنوان بالش) و فانسخه به کمر و اسلحه
دربغل ،خوابیدم ودرخواب پدرم را دیدم که:
21
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
{ در حال عبورازخیابان شهید آیۀ اهلل سعیدی< غیاثی> بود و در پوشه ای نمرات دینی دانش آموزان کهالس چههارم رابهه
همراه داشت .اسم من هم جزوهمان لیست بود ،لیست را نشانم داد و گفت" :کاظم ببین نمرۀ دینی تو 20شده ،دَ َ
رسهت را
همینجوری ادامه بده" .درحالیکه اغلب دیگر دانش آموزان ،نمره ها یشان تک بود}(.پدرم سالها قبل ،دبیر دینی دبیرسهتان
شهید عابدی بودند ومن هم ازشاگردانشان بودم).
از خواب پریدم و همانجا برای خودم تعبیرکردم که چون پدرم گفت نمرۀ دینی تو بیست است ،راه وعملکرد مهن
مورد رضایت خداوند است .لذا روحیه ام بسیاربهبود یافت و شور و شعف وصف ناپذیری وجهودم را فهرا گرفهت و عشهق بهه
برگشتن به خط مقدم در وجودم شعله ور شد .دوباره خوابیدم؛
( مجدداً خواب دیدم که یک جوی آب زالل در جریان است ودرکنار یک خانم محجبه ای که او را نمی شناختم ولی بنظهر
می رسید همسر من باشد ،ایستاده بودم و برادرم تقی هم آنجا بود .قصد داشتم ازآب استفاده کهنم و دسهتم را بشهویم کهه
برادرم تقی گفت ":توکه پاک پاکی ،این آب برای زندانی هاست ،توکه آزادی چرا می خواهی خودت را بشویی؟).
از خواب که بیدارشدم(،به خاطر سابقۀ قبلی این چنین خواب هائی برای دوستانی که بعداً شههید شهده بودنهد)،
یقین کردم نوبت شهادت من هم رسیده است .دیگر طاقت فراق نداشتم و هر لحظه آرزوی حضور در خط را داشتم .وصیت
نامه ام را فردا صبح اول وقت نوشتم و با اینکه توصیه کرده بودند وصیت نامه هایتان را داخل سهاک هایتهان بگذاریهد ولهی
فکرکردم که اگر شهید شوم وسایلم دیر تر از جنازه ام به تهران می رسد ،درحالیکه من قصد داشتم وصهیت نامهه ام را در
تشییع جنازه ام بخوانند ،لذا آنرا در جیبم گذاشتم و به دوستانم هم گفهتم کهه اگهر شههید شهدم بداننهد وصهیت نامهه ام
کجاست .عملیات دو سه روزی به تعویق افتاد و همانروز تصمیم گرفتم نمازی بخوانم و با خدا آن یگانه معشهوقم ،معاشهقه
کنم ولی نمی دانستم باچه نیتی نماز بخوانم؟ با کمی تأمل نیت کردم؛
به روی پایم آمهد ،اول مشغول نماز شدم و به دعای دست رکعت دوم که رسیدم یک موش صحرائی بسیار بزر
یکه خوردم واز جاپریدم ودرنهایت نمازم را با خنده رها کردم و منصرف شدم!! دو سهه روزی در عقبهۀ تیهپ نجهف اشهرف
دراردوگاه دارخوین ماندیم و برای مرحلۀ دوم عملیات آماده شدیم.
22
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
مرحلۀ دوم عملیات بیت المقدس در تاریخ پنجشنبه ،1361/2/16ساعت 10شب ،مصادف با شب سهیزدهم مهاه
رجب با رمز یا علی ابن ابی طالب (ع )آغاز شد .هدف ما حرکت از جادۀ اهواز -خرمشهر به طرف خط مرزی و تصهرف آن
بود که در فاصلۀ 17کیلومتری از جاده قرار داشت ،رمز شناسائی بین نیروها درعملیات " ژیان -ژاله " تعیین شهده بهود.
اگرناشناسی می دیدیم به او قسمت اول رامی گفتیم و او اگر خودی بود ،قسمت دوم را باید فوراً می گفت .معموال ًکلمهاتی
استفاده می شد که چهار حرف فارسی که درلغات عربی وجود ندارد درآنها استفاده شده باشد" .پ ژچ".
فرماندهان مارا اینگونه توجیه کرده بودند که باید از جادۀ اهواز-خرمشههر بهه سهمت غهرب حرکهت کنهیم و 17
کیلومترپیاده برویم تا به مرز برسیم .نشانه های مرز را گفته بودند (:خاکریزی به بلندی 4متر ،که جلوی آن سیم خهاردار
است و ) . . .دستور دادند آنقدر بروید تا به آن برسید و اگر یک نفر هم زنده ماند باید تا آخر ادامه دهد!! .شب که به پشهت
خط مقدم رسیدیم باران می بارید و رادیو ،دعای کمیل مهدیۀ تهران را پخش میکرد .برادری که دعا می خواند ،رزمندگان
را هم دعا می کرد و موجب خوشحالیم شد که به یاد ما هستند و برایمان دعا می کنند.
23
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
خط قرمز مرز ایران وعراق وخط تیره تر جاده است قراربراین بود دراین مرحله ازجاده به سمت مرز حمله کنیم
ساعتی گذشت ،لحظۀ موعود فرارسید ودستور حمله صادر شد .یکی یکی به سرعت و بصورت خمیهده از شهکاف
خاکریز عبور کرده وبه دشت آنطرف جاده که بین ما وخطوط عراقی ها بود واردشدیم .به خاطر خوابهائی که دیده بودم ،هر
لحظه عاشقانه منتظرشهادت بودم ونه تنها اصالً نگران نبودم ،بلکه مشتاقانه درشوق وصال بها معشهوقم بهی تهابی میکهردم.
البته کمی هم دلم برای مادرم می سوخت و با خود م فکر میکردم که :
"آیا مادرم می داند که امشب من از این دنیا می روم و فردا او مرا ندارد ؟ !"
با همین حال وخیال وبا احساس پرواز در آسمان ها و سبک بال و مشعوف ومنتظر یک هدیۀ الهی! همهراه دیگهر
رزمندگان رو به اهداف ازقبل تعیین شده حرکت می کردیم .دراین مسیر گلوله های دشمن صهفیر کشهان بهه سهمت مها
می آمدند وبا فاصلۀ بسیار کمی از کنارمان می گذشتند و بعضاً برای لحظاتی مجبورمی شدیم برای حفظ جانمهان خهود را
خم کنیم ویا دراز بکشیم .همان اوائل حرکت بود که یک تانک عراقی به طرف ما آمد ،صدا زدم:
ولی متأسفانه در اطراف نزدیکم آرپی جی زنی نبود ،تانک خیلی به ما نزدیک شده بود بطوری کهه نگهران بهودیم
شاید نیروهای ستون مارا زیر بگیرد! نزدیکتر که شد متوجه شدیم یک" پی ام پی" بود وروی آن مملهو از عراقهی ههای در
حال فرار بودند .همه آنانرا به رگباربستیم وتانک که درحال عبور ازکنارستون بود مورد اصابت یک آرپی جی قهرار گرفهت و
در حالیکه هنوز متوقف نشده بود ،تعداد زیادی عراقی از روی آن به زمین ریختند و به دست رزمندگان اسالم بهه هالکهت
رسیدند وتانک آنقدررفت تاپس ازاصابت به خاکریزی متوقف و آنقدر سوخت تا منفجر شد.
24
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نفربرزرهی( پی ام پی)
درهمین هنگام متوجه شدم دو نفر به طرف سنگر تانکی در حرکتند ،به طرفشهان دویهدم و سهئوال کهردم کهی
هستید؟ جوابی ندادند .مجدداً سئوال کردم و رمزشناسائی را خواستم وگفتم:
ولی جوابی نشنیدم ،باالجبارنارنجکی به داخل سنگر انداختم و سنگر را منهدم کهردم .در ادامهۀ عملیهات ،مسهیر
اصلی را گم کردیم و هرکس پیشنهاد می داد که از آن ،یا این طرف برویم ،صالح دیدم به حرف کسی که قطب نما و چراغ
قوه در دست داشت و می گفت من راه را بلد هستم گوش کنم لذا بدنبالش حرکت کردم .حین حرکت بهه سهوی ههدف !؟
هر چند لحظه ،تانک های سرگردان عراقی مثل موش کور در بیابان در حال فرار به دام ما می افتادند و منفجر می شهدند،
و تعدادی از آنها هم که موفق می شدند از دست ما بگریزند ،نه خودشان و نه ما ،نمی دانستند و نمی دانستیم که به کجها
می روند؟ کم کم نگران می شدیم که شاید قصد محاصرۀ ماراداشته باشند.
درادامۀ حرکت متوجه شدم دو نفراز روبرو به طرف ما می آیند و چون هوا ابری و تاریک بود قابل شناسائی
نبودند .پس از بارها تالش نا موفق ،بالخره به سختی توانستم یکی از رزمندگان را مجاب کنم که با من بیاید و ببینیم آنها
کی اند؟ و کجا می روند؟ وقتی به طرفشان حرکت کردیم بیشتر از یک نفر را ندیدیم ،هر چه صدا زدم و رمز را گفتم :
( ژیان ،ژیان )
جوابی نداد تا اینکه به او رسیدیم( ،لحظه ای صحنه را تصور کنید) :درحالیکه کالشینکوفم در دست چپم ونهوک
آن رو به زمین بود ،با دست راست بازوی ناشناس را گرفتم! وتازه آنموقهع متوجهه شهدم کهه او :هیکلهی تنومنهد ،موههایی
فرفری ،کاله تکاوری به سر ،و بد تر از همه ؛ کالشینکوفی به حالت هجومی در دسهت داشهت !! (آیها اسهلحه اش فشهنگ
داشت؟ نمیدانم! ) ولی با یک حالت ملتمسانه و حاکی از ترس و وحشت و درماندگی گفت :
"عراقی"
25
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تو گوئی برق سه فاز مرا گرفت! و شُکه شدم .بالفاصله آن برادر رزمنده که همراهم آمده بود ،از فاصلۀ یک متهری
من و عراقی ،رگباری به روی او بست بطوریکه پوکۀ فشنگ هایش از کنار صورت من عبورکردند؛ وآن عراقهی نعهره ای زد،
اسلحه اش به هوا پرت شد وخودش با یک تکان شدید(مثل فیلمهای سینمائی) به زمین افتاد .تنهها چیهزی کهه توانسهتم
بگویم این بود :
مواجهه با تانک ها و فرار و یا انهدام آنها با آرپی جی و سپس به هالکت رسیدن عراقیها ،داستانی تکهراری شهده
بود که تا صبح ادامه داشت .در ادامۀ مسیر به خاکریزی ازدشمن رسیدیم که به شدت مقاومت می کرد و هرچه ما شهلیک
می کردیم ،آنها هم شدید تر از ما جواب می دادند و با انواع سالح ها مثل دوشکا ،گرینوف ،آرپی جی 9و 11و از دورتر ها
هم با خمپاره و توپ و کاتیوشا ما را زیر آتش گرفته بودند .فرماندۀ ما که این وضع قفل شده را دید با کمال تعجهب فرمهان
داد :همه بلند شویم و " اهلل اکبر" گویان ،درحرکت با آتش ،به سمتشان حمله کنیم!! تا فریاد " اهلل اکبر" ما بلنهد شهد و
درحال رگبار بستن با گرینوف و کالشینکوف به سمتشان یورش بردیم ،مواضهع خهود را تهرک و فهرار کردنهد و خهاکریز را
تصرف کردیم !.
درگیری وپیشروی ما ادامه داشت وهمچنان بارانی که از اول حمله آغازشده بود ،می بارید و گلهای چسبیده بهه
کف پوتین هایمان ،وزن آنها را چند برابر و حرکت را برایمان بسیار سخت کرده بود و حسابی خسهته شهده بهودیم .حهدود
ساعت 3/5صبح شده بود ،به خاکریزی رسیدیم که مشخصاتی راکه ازمرز در ذهن داشتیم درآنجها شهاهد بهودیم .فرمانهده
گردان گفت:
تا به زمین نشستیم ،اغلب برادران از فرط خستگی خوابشان برد ،زمین خیس و هوا سرد بود و تقریباً کسی بیدار
نمانده بود و هرچه بیدارشان می کردم واصرارمی کردم که بیدار بمانند ،توجه نمی کردند .من هم دراز کشیدم ولی سهعی
کردم که خوابم نبرد .حدود نیم ساعتی گذشت و هوا هم رو به روشنی گذاشته بود.
" پاشین ،پاشین ،مرز سه کیلومتر جلوتره و باید هرچه سریعتر به اونجا برسیم ،پاشین برادرا"
" ما نمی آییم ،شما می خواین تو دشت صاف و هوای روشن مارا به کشتن بدین؟"
" باید بریم و اگه نرسیم ،دشمن یگانهای دیگه رو قیچی می کنه و هر کی بگه" :نمیام" ،منافقه".
26
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
از خاکریز عبور کرده و در دشت صاف و بدون موانع و عوارض طبیعی به سمت دشمن حرکهت کهردیم .حهدود 2
کیلومتر به جلو رفتیم ولی خبری از نیروهای پیادۀ دشمن نبود و فقهط شهلیک خمپهاره و تهوپ و تیهر انهدازی ههای غیهر
موثرآنها موزیک متن پیشروی ما بود .هوا کامالً روشن شده بود و ما در مقابل خاکریز اصلی دشمن که همان مرز بهود قهرار
گرفته بودیم و در دشت صاف ،بدون هیچگونه جان پناهی ،به صورت دشتبان غیهر کالسهیک (یعنهی همهه بطهور همزمهان
درحال حمله وحرکت ،بدون حمایت نوبه ای ازگروه حمله کننده) در حرکت بودیم( .درنوع کالسیک عده ای درازمی کشند
و به دشمن شلیک می کنند و به اصطالح پوشش میدهند تا گروهی دیگر پیشروی کنند وبطور نوبه ای وظیفه شان عهوض
میشود واین کار مدام تکرارمیشود تا به هدف برسند).
به حدود 400-300متری خاکریز مرزی رسیده بودیم که روبروی ما یک تیر بار دوشکا و یک تیر بار گرینوف بها
حدود ده متر فاصله ،درکنارهم قرار داشتند و بطور متناوب به روی ما شلیک می کردند.
تصورم بر این بود که اگر هرچه زود تر به خاکریز برسیم کمتر در معرض اصابت تیرهای آنان خواهیم بود ،لذا
سریعتر از دیگران حرکت می کردم و به سمت هرکدام از تیربارهای مقابل که آتش می کرد ،شلیک می کردم .یک لحظه
به عقب نگاه کردم ،متوجه شدم که سایر نیروهای خودمان خیلی عقب تر ازمن هستند( چند ده متر) وترسیدم مرا با
دشمن در حال فرار اشتباه بگیرند و از پشت هدف قرار دهند لذا به آنها اشاره کردم سریعتر بیایند ،فرمانده با داد وفریاد و
اشاره گفت :
علیرغم دستور فرمانده ،برای لحظاتی سرعتم را کمتر کردم تا تعداد دیگری هم به من رسیدند و با هم به سهمت
دشمن یورش بردیم .درآن لحظه زمین و زمان را گلوله ها به هم دوخته بودند ،گلولهه ههای دشهمن صهفیر کشهان ازچنهد
سانتیمتری بدن و سر و صورتمان می گذشتند و جدا ًحرارتشان را هم احساس می کردیم ولی رزمندگان دالور بسیجی بها
عشق به اهلل ومن خصوصاً در انتظار شهادت به پیش می رفتیم و اصال ًبه چیزی غیر از انجام ماموریت و پیروزی در اههداف
عملیات فکر نمی کردیم.
27
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دو تیربار مقابل مسیر حملۀ ما بودند و متناوباً شلیک می کردند ومن بر حسب لزوم به سویشان رگبار مهی بسهتم
تا خفه شوند و به طرفشان می دویدم تا زودتر به آنها برسم وسنگرهایشان را با نارنجک منهدم کنم .تااینکه به فاصهلۀ -30
40متری آنها رسیده بودم ،ناگهان هر دو سالح همزمان شلیک کردند و از قضا همان موقع خشابم تمام شد و اسهلحه ام از
شلیک باز ایستاد .آنموقع فقط یک خشاب برایم مانده بود و قصد داشتم درحال حرکت خشاب گذاری کنم ولی چهون آنهها
را با کش به فانسخه ام محکم بسته بودم (برای ممانعت از تولید صدا درحرکت درشب) سرعت َعمَلم از بین رفت و توسهط
همان تیربارگرینوف ،نه تنها من بلکه همۀ ما چند نفری که جلوتراز بقیۀ گروه بودیم هدف قرار گرفتیم وگلولهه ای ههم بهه
باالی زانوی پای راستم اصابت کرد وگوئی تیرآهنی به پایم کوبیدند و به زمین افتادم .بقیه هم شهید و مجروح شدند.
بخاطر عشق زیادی که به شهادت داشتم و بلکه به خاطر خوابهائی که دیده بودم ،بهی صهبرانه انتظارشههادت را
می کشیدم ،اولین واکنشم بدنبال اصابت گلوله حتی قبل از همان چند لحظه ای که به زمین بیفتم این بود کهه :بطهور نها
خود آگاه دست مُشت شده ام را به سینه ام کوبیدم وفریاد زدم :
ولی تقدیر چیز دیگری بود ومن لیاقت نیل به شهادت را نداشتم .فوراً خودم را که به زمین افتاده بهودم بهه چالهۀ
خمپاره ای کشاندم و کوله پشتی ام را باز کردم و با چفیه ام پایم را بستم ولی خونریزی متوقف نشد و مجبور شهدم از بنهد
پوتینی که به همین منظور به قنداق تفنگم بسته بودم به عنوان" گارو" استفاده کنم .دیگررزمندگانی هم که با ههم بهودیم
هر کدام به نحوی مجروح و یا شهید درکنار من افتاده بودند.
چون تعداد نیروهای ما کم بود واگردشمن مقاومت می کرد ،احتمال عهدم موفقیهت وجهود داشهت فهوراً وسهایل
سنگین را از خودم جداکردم و مهمات کوله پشتی ام را به سایر برادران رزمندگانی که پس ازلحظاتی به ما رسهیدند دادم و
برای خودم تنها یک نارنجک نگاه داشتم .کمپوت سیبی که همراهم بود از کوله پشتی در آوردم و باز کردم تا استفاده کنم
تا در اثر خونریزی مشکل پیدا نکنم و به هریک از مجروحین اطرافم که تعارف میکردم بخاطر باورهای غلط ولی شایع ،مهی
گفتند:
28
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
من گوش نکردم و در همان حال که درگیری به شدت ادامه داشت ،درعمق چالۀ خمپاره سنگر گرفته و کمپوت
را خوردم و منتظر بودم ببینم باالخره چه خواهد شد؟
از بین همان برادران رزمنده ای که با لحظاتی تاخیر ،به ما چند نفر غلطیده درخون رسهیدند ،یهک نوجهوان-15
16ساله اسلحه اش را در حالیکه ضامنش روی وضعیت رگبار بود به روی سینه ام گرفت و گفت :
من که بشدت متحیر مانده بودم می خواستم بگویم "ژاله" ولی زبانم نمی چرخید و می گفتم:
"شهدا"!!!!!
(میدان ژالۀ زمان شاه به شهدا تغییر نام یافته بود) و لی خودم متوجه می شدم که اشتباه می گویم وباعجله می گفتم:
او اصرار داشت که باید رمز را بگویم !! و خالصی ماشۀ کالشش را روی سینه ام گرفته بود!! ناگهان بیاد لطیفه ای افتادم که
در منزل می گفتیم" :یک ماشین پجو با یک جیان در میدان جاله تصادف کرده بودند" فوراً گفتم:
گفتم :
" مَههرَض ! تو ی این گیرو ویری ،همینش مونده که بیای از من رمز بخوای؟ نمی بینی دارم فارسی حرف می زنم؟
عکس امام رو روی کالهم نمی بینی ؟ "
آفتاب در حال طلوع بود و بیاد نماز افتادم و اینکه همۀ این جنگ ها و سختی هها بهرای نمهاز اسهت و بهه چنهد
مجروح کنارم یاد آوری کردم که نمازشان را هرجورکه می توانند بخوانند .با همان دستهای خونی و پر از گهل ،مهثال تهیمم
کردم و نمازم را خواندم .وقتی برادران رزمنده به نزدیکی ما رسیده بودند ،یکی از آنها بر باالی سر رزمنهدۀ میانسهالی کهه
تیر به صورتش اصابت کرده و در کنارم به شهادت رسیده بود رفت و دائم صدا می زد :
"بابا ،بابا"
29
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دیگر برادران او را از سر جنازۀ شهید دور کردند و به راهشان ادامه دادنهد .پهس ازدقهایقی مقاومهت دشهمن درههم
شکست و من که مجروح بودم عاجز از هرگونه حرکت ،همانجا ناظر آخرین نبردها برای تصرف مواضع دشمن بودم.
پس از تصرف خط ،هنوز وضعیت تثبیت نشده بود و نیروهای کمکی نرسیده بودند لذا نیروهای مها مجبهور بودنهد
باقیماندۀ دشمن را که دستگیرکرده بودند به هالکت برسانند .شاهد بودم که یکی ازعراقیها قرآنهی ازجیهب در آورده بهود و
می بوسید والتماس می کرد و به پای رزمنده افتاده بهود و" الهدخیل خمینهی "مهی گفهت ولهی تهاثیری در سهر نوشهتش
نداشت!!.
ساعت حدود 7-6صبح شده بود که تانکهای ما و نیروهای امدادگر رسیدند ومن وسهایرمجروحین را بها برانکهارد
ابتدا به یک وانت و سپس به باند هلیکوپترها رسانده و پس از پانسمان اولیه ،با هلیکوپتر به اهواز و از آنجا با هواپیمای سی
یکصدوسی به رشت منتقل کردند.
ساعت 2بعد از ظهر همانروز جمعه 1361/2/16مصادف با سیزده رجب ،در بیمارستانی در رشهت بسهتری شهدم
(اسمش را بخاطر ندارم متاسفانه ) دربیمارستان به من گفتند که گلوله بدون اصابت به استخوان از پشت پایم خهارج شهده
است .ساعت 14از رادیو خبر پیروزی های چشمگیر رزمندگان را شنیدم .پس از دو روز به تهران فرستاده شدیم .درطی
دورۀ نقاهتم ،مرحله سوم عملیات بیت المقدس در تاریخ 1361/3/3منجر به فتح خرمشهر شد و امام فرمودند:
دهم خرداد ماه پس از سه هفته استراحت پزشکی مجدداً به اهواز آمدم ولی بدلیل پایان یهافتن عملیهات و عهدم
نیاز به نیرو به تهران برگشتم .درراه بازگشت به دیدار برادربزرگترم علی که در تیهپ تکهاور ذوالفقارخهدمت مهی کهرد و در
جوفیر مستقر بودند رفتم و با هم از خرمشهر و خرابی های وحشتناکش دیدن کردیم و عکسهای یادگاری خهاطره انگیهزی
گرفتیم.
30
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
31
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پس از بازگشت به تهران دوهفته درس خواندم و در امتحانات خرداد ماه سال چهارم دبیرستان شرکت کردم و
در کلیۀ دروس به جز فیزیک و شیمی قبول شدم و تصمیم گرفتم مجدداً برای انجام وظیفه به جبهه بروم.
32
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تیرماه 1361
طرح کلی عملیات رمضان که درچند مرحله انجام شد (.فلشهای سبز رنگ)
به موقعیت خرمشهر(راست پایین) ،بصره (چپ پایین ) ،رودخانه اروند داخل خاک عراق،
رودخانه کارون داخل خاک ایران و خاکریزهای مثلثی و کانال ماهی و خطوط مرزی(صاف قرمز) دقت کنید
درتاریخ 1361/4/5باردیگربرای عزیمت به جبهه ،به النۀ جاسوسی مراجعه وثبهت نهام کهردم و قهرار شهد در
تاریخ 1361/4/15اعزام شوم .این بار نیز به صمیمی ترین دوستم جعفر حضرتی (شهید) پیشنهاد کردم بها ههم بهه جبههه
برویم .جعفر گفت:
" اگر مادرم بفهمه که می خوام این کارو بکنم ،غش می کنه! "
پیشنهاد کردم استخاره کند که "بد" آمد .به او گفتم من وظیفۀ خود می دانم ومهی روم .چنهد روز بهه اعهزام،
مجدداً به جعفر گفتم برو مادرت را راضی کن وبیا با هم برویم .با اقدام او ،مادرش به درب منزل ما آمد و به پدرم گفت:
" اگر کاظم شما درس را رها کرده و به جبهه می رود من هم جعفر را می فرستم"
وقتی ایشان جواب مثبت پدرم راشنید با اعزام جعفر به جبهه موافقت کرد و در تهاریخ 1361/4/15بهاهم اعهزام
شدیم و با قطار به اهواز رفتیم .این بار در تیپ محمد رسول اهلل (ص) ،گهردان عمهار ،گروههان شههید بهاهنر سهازماندهی
شدیم .تیپ ما درمدرسۀ شهید مصطفی خمینی واقع در چهار راه نادری اهواز مستقر بود.
33
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
باگذشت چند روز و نزدیک شدن عید فطر ،مرحله چهارم عملیات رمضان برنامه ریزی شده بود (مراحل قبلی ما
درعملیات نبودیم) .ماموریت ما در محل پاسگاه زید عراق و پیشروی تا تنگۀ ماهیگیری و سهپس ادامهۀ عملیهات تها فهتح
بصره تعیین شده بود.
جزئیات برنامۀ عملیات را حاج همت فرمانده تیپ وبرادر اکبر حاجی پور فرمانده گهردان عمهار توضهیح دادنهد و
برادران در مورد اینکه اگر وارد بصره شدیم با مردم عادی چه کنیم و اگر عراقیها از مردم به عنوان سهنگر و سهپر اسهتفاده
کردند ما چه برخوردی باید داشته باشیم سئوال کردند و پاسخ گرفتند .در آن برهه از زمان حدیثی در جبهه شهایع شهده
بود که حضرت علی (ع) فرموده اند که:
جمعیتی از عجم به سوی تو می آیند و تو را فتح خواهند کرد در حالیکه غباری بر تو نخواهد نشست! "
همچنین درآن زمان جو مالقات کردن با امام زمان (ع) بسیار شایع شده بود وعده ای اعتقادات همه را بهه بهازی
گرفته بودند و هر از گاهی کسی مدعی می شد که آقا را دیده است !!! مثال ًدر دعاهای کمیل و مراسم مذهبی بها انهداختن
نورسبزچراغ قوه به گوشۀ مجلس و پخش کردن بوی عطرهای از پیش تهیه شده ،کسی ازآنها خود را به بیهوشی میزد وبه
بقیه القاء می کرد که به فیض زیارت آقا نائل شده است .این اعمال زشت تبعاتی هم به دنبال داشت وعهده ای زود بهاور را
بدنبال خود کشیده بود .مثال ً لباس آن فرد مدعی به عنوان تبرک ،تکه تکه و نگهداشته می شد ویا لبهاس آن فهرد را مهی
شستند وآب باقیمانده رابه عنوان شفا می نوشیدند .در نهایت با این دغل بازیها برخورد شد و چند نفری هم تنبیهه شهدند
وکم کم این روند زشت کمرنگ وبی رونق شد.
34
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
به هر تقدیر شب حمله که مصادف با شب عید فطر بود فرا رسید .ما به پشت خهط دوم آمهده وکمهی اسهتراحت
کردیم ،برادر بیات نوحه خوانی کرد وبقیه گریه کردند و سینه زدند و به عنوان وداع آخر با هم خدا حهافظی کردنهد .حهال
وهوای احساسی و حماسی آن لحظات ،اصالً قابل وصف نیست .واقعا ًدرآن لحظات ،احساس بی وزنی می کردیم وشهیرینی
پرواز بربال مالئک را می چشیدیم .هوا که تاریک شد فاصلۀ 4کیلومتری بین خطوط اول و دوم را پیاده طی کردیم.
به خط اول که رسیدیم از نیروهای پدافندی آنجا ،آب ،شهربت وغهذا گهرفتیم وخهوردیم ،نمهاز مغهرب و عشهاء را
خواندیم و در انتظار فرمان حمله به خاکریزها تکیه داده بودیم که به پیشنهاد یکهی از بهرادران " ،آیهۀ الکرسهی " و آیهۀ :
" وجعلنا من بین ایدیهم سداً و من خلفهم سداً فاغشیناهم فهم ال یبصرون " را خواندم و همه تکرار کردنهد .همهان موقهع
جعفر گفت :
( درجبهه رسم بود هرکه ظاهرش آراسته بود ،می گفتند :فالنی شهید میشه!) .با خودم گفتم :
یکی از برادران که اهل شمال و معلم بود دعای توسل را خواند و کم کم آمادۀ حرکت شدیم.
عراقیها به تردد وتراکم نیروهای ما درپشت خط شک کرده بودند و احتمال خطر می دادند ،لهذا خهاکریز را زیهر
آتش خمپاره و توپخانه گرفته و به شدت می کوبیدند .فرمان حمله که صادر شد ،فوراً نیروههای رزمهی مهندسهی بها لهودر
شکافی در خاکریز ایجاد کردند و ما یکی یکی به سرعت از آن شکاف عبور و ازخط مقدم گذشته و شهروع بهه پیشهروی در
دشت و به سمت دشمن کردیم .تیر بار های دشمن بطور مدام شلیک می کردند و اغلب تیرهایشان رسام بهود وایهن خهود،
کمک مهمی به ما می کرد(،تیرهای رسام مثل شهاب آسمانی درحال حرکت از خود نور ساطع میکننهد ودیهده میشهوند)
یعنی هر موقع گلوله هایشان به سمت ما می آمد ،خود را خَم کرده و یا دراز می کشیدیم و درغیرآن حرکت می کهردیم و
به راهمان ادامه می دادیم .از آنجا که عملیات آغاز و از حالت غافلگیرانه خارج شده بود ،فرمانده گردان ما برادر اکبر حاجی
پور در حال حرکت در مقابل دشمن برای روحیه دادن به نیروها سرود "مامسلح به اهلل اکبریم" را بلند بلند می خواند و بهه
بقیه می گفت جواب بدین !! ولی او همان ابتدای کار درحین پیشروی گلوله ای خورد و مجروح شد و از ادامۀ ماموریت جها
ماند.
درادامۀ پیشروی همراه با رزم ،با شنیدن صدایی عربی ،متوجه شدیم که در یک سنگر تانک ،چند عراقهی درههم
فشرده ،نشسته بوده وصدا میزدند:
ولی چون مشغول پیشروی بودیم و امکان اسیر گرفتن نبود همه شان را به رگبار بستیم و بهه ماموریتمهان ادامهه
دادیم.
35
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آنشب تعداد تانک های دشمن بسیار زیاد بود و هر لحظه یکی از آنها مورد اصابت قرار می گرفهت و منفجهر مهی
شد و می سوخت .بیابان درآن وضعیت مثل اتاقکی شده بود که درامامزاده ها شهمع ههای متعهددی بعنهوان نهذری درآن
روشن می کنند و درهر چند صد متر ،یک تانک ،مثل شمع درحال سوختن بود .هرتانکی که نزدیک ما می شد برادران بهه
دنبالش می دویدند و با آرپی جی منهدمش می کردند و بعضی هم که موفق به فراراز دست ما می شهدند ،کمهی آنطهرف
تر بدست دیگر برادران منهدم می شدند ( .طبق آماررسمی ،آنشب 372تانک دشمن منهدم شده بود!!!).
آنقدر پیشروی کردیم تا به جایی رسیدیم که تیپ محمد رسول اهلل (ص) و تیپ امام حسن (ع) مسهیر عملیهات
وپیشروی شان ازهم جدا می شد .وقتی ما به نزدیک کانال ماهیگیری عراق رسیدیم ،ناگهان سه دستگاه تانک پی ام پهی ،
ما را از فاصله ای نزدیک محاصره کردنهد ،مها 40-30نفهر بهودیم و پشهت سهر مها آبگرفتگهی کانهال مهاهی و در ههر سهه
طرف دیگرمان ،تانک ها بودند که با رگبار مسلسهای کالیبرسنگینشان مارا زیهر آتهش گرفتنهد ،همهه دراز کشهیده بهودیم،
فرمانده دستور داد:
36
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
کسی واکنشی نشان نداد .دو مرتبه دستورش راتکرار کرد ولی پاسخی نشنید و داد زد :
گفتم :
با اینکه من هم بلد بودم ولی نمی دانم چرا تعلل کردم و اقدامی نکردم ؟! (یعنی اصالً به ذهنم خطهور نکهرد کهه
من هم می توانم این کاررا بکنم! ) خود فرمانده پاشد و آرپی جی را گرفت و در زیهر رگبهار مسلسهل تانکهها بهه طرفشهان
شلیک کرد ولی با اینکه آرپی جی به هیچکدام از تانک ها نخورد ،هر سه تانک فرار کردنهد و مها نجهات پیهدا کهردیم وبهه
مسیرمان ادامه دادیم.
وقتی به ابتدای جادۀ روی کانال ماهیگیری عراق رسیدیم (به ُپل معروف بود) متوجه شدیم رزمندگانی قبل از ما
چند تا از تانکهای دشمن را همان ابتدای پل منهدم کرده اند و راه فرارآنها بسته شده و هرچه خودرو و تانک پشت سر آنها
آمده بودند ،گیر افتاده و در آتش قهرخدا که ازسالح بسیجیان سردرآورده بود ،می سوختند و منفجر می شدند.
صدای مهیب انهدام و انفجار پر نور پشت سر هم تانکها که با پرتاب شدن وبه آسمان رفتن قطعات شعله ورشان
همراه بود ،درکنار لرزش های مداوم و بسیار شدید زمین زیر پایمان ،همچون زلزله و از طرفی اصابت گلوله های کاتیوشا و
خمپاره درچند قدمی ما و همچنین عبور زوزه کشان ترکشهای توپ ها و خمپاره ها و گلوله های مسلسلهای سنگین
دشمن از بیخ گوشمان ،همه و همه درهم آمیخته بود ودرآن لحظات عجیب ترین صحنه های زندگی ام را تجربه می
کردم .وقتی خط دشمن تسخیر شد ،فوراً سنگری حفره روباهی تعبیه کردم وداخل آن درحالت چمباتمه ،مشغول
عکس آرشیوی سنگر حفره روباه /تعجیلی. استراحت شدم.
37
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
حدود ساعت 2نیمه شب بود که متوجه شدم که تعداد زیادی از برادران رو به عقهب مهی رفتنهد ،از چنهد نفهر
سئوال کردم :کجا می روید ؟ ولی جواب نمی دادند (مثال برای حفظ روحیه)! زیاد پیگیری کهردم تها اینکهه بهرادری کهه
ظاهراً فرماندۀ یکی از گردانها بود گفت:
" دستور عقب نشینیه ! سریع حرکت کنین بریم عقب "
من که بشدت از اسیرشدن متنفر بودم از جا پریدم و بدون اینکه بند پوتینم را که باز شده بود ببندم ،به سهرعت
دویدم و پس ازطی مسافتی طوالنی خودم رابه جلوی ستون رساندم و آنجا بند پوتینم را بستم .مها درحهال عقهب نشهینی
بودیم ولی هرگز رگبار مسلسلهای سنگین تانکها و دوشکاهای دشمن قطع نمی شهد وموشهکهای کاتیوشهاها وگلولهه ههای
توپ وخمپارۀ عراقیها ما را به شدت زیر آتش گرفته بودند .بسیار خسته شده بودیم و هراز گاهی سوت گلوله ها ی تهوپ و
خمپارۀ دشمن ما را مجبور می کرد برای حفظ جانمان بخیزیم و پس از دور شدن خطرمجدداً حرکت کنیم.
دریکی از این درازکشیدنها در زیر آتش سنگین دشمن و در حال عقب نشینی خوابم برده بود ! که با تالش یکی
از برادران از خواب پریدم و متوجه شدم چند ده متری جا مانده ام و با دویدن سریع ،خودم رابه ستون رساندم.
تشنگی بشدت عذابم می داد و خیلی خسته شده بودم بناچار و بر خالف مهیلم ،کولهه پشهتی ام را کهه حهاوی
نارنجک ،فشنگ اضافه و مواد غذائی بود وبرایم به سنگینی کرۀ زمین شده بود و توان حمل آنرا نداشتم مثل خیلی دیگر از
رزمنده ها دربیابان رها کردم تا بتوانم حداقل خودم را نجات دهم !
به خاطر شدت تشنگی با اینکه هنوز نصف استکانی آب در قمقمه ام داشتم وفکر کردم شاید موقعیت ضهروری
تری برای استفاده از آن در پیش باشد ،ازیکی ازبرادران درخواست آب کردم ولی درحالیکه صهدای آب داخهل قمقمهه اش
رامی شنیدم اوگفت " :ندارم! " (ومن هنوز از کار خودم شرمنده ام وبه او هم حق می دهم ).
درادامۀ عقب نشینی ،به سنگرهایی ازدشمن که شب قبل پاکسازی شهده بودنهد و از آنهها عبهور کهرده بهودیم
رسیدیم .آنجا شبیه یک مقرموتوری بود و یک بشکۀ 200لیتری حاوی مایعی شبیه آب آنجا بود که بوی بنزین ههم مهی
داد وهمه چیز توی آن بود! (احتماالً ًعراقی ها درآن آب دستهای خود را می شسته اند) .بناچار ولهی بها اشهتیاق از آن آب
خوردیم و قمقمه هایمان راهم پر کردیم .پس از آن نفسهایمان بوی بنزین گرفته بود.
نزدیک صبح شده و هوا رو به روشنی گذاشته بود و ما هنوز در حال فرار به عقب بودیم ،خوشبختانه هوا طوفهانی
و پر از گرد و غبار شده بود و برای اختفای طبیعی به ما کمک می کرد .به محض رسیدن به خط قبلی خودمان ،نماز را بها
38
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تیمم خواندیم و پشت خاکریز در سنگرها ی خهالی خوابیهدیم .حهدود سهاعت 10/5صهبح ،داغهی آفتهاب مهرا از خهواب
بیدارکرد .جعفر حضرتی را دیدم که در سنگر دیگری هنوز خواب بود .از دیدنش خوشحال شدم ،بیدارش کردم واز بهرادران
مستقر در خط مقداری هندوانه ،کمپوت سیب و کنسرو ماهی گرفتیم و خهوردیم و همانجها بهرادر اصهغر حضهرتی (بهرادر
بزرگتر جعفر) را هم دیدم .نزدیک ظهربودکه با کامیونهای کمپرسی به مدرسۀ شهید هادیان در حصیر آبهاد اههواز منتقهل
شدیم .متأسفانه این عملیات هم موفقیت آمیز نبود و به عبارت واضحتر" برای چندمین بارمجدداً شکست خوردیم ".
در این عملیات برادرکهن سالی بنام "جاللی کوشکی" (که در پایگاه مالک اشتر تهران فرم ثبت نام اورا بدلیل
کم سوادی اش ،من برایش پرکرده بودم و یادم هست که 9فرزند داشت ) از گردان ما اسیر شده بود و فردای آنروز از
رادیو عراق مصاحبۀ اورا شنیدیم که آرزوی پایان جنگ وبرگشت به آغوش خانواده اش راداشت! برادری می گفت:
"موقع عقب نشینی به اوگفتم بیا برویم ،دستور عقب نشینی داده شده"
" حاج همت گفته که اگر یک نفر هم زنده بمونه باید خودش و به بصره برسونه ومن عقب نشینی نمی کنم" .
پس از چند روزکه در اهواز بودیم ،از تهران نیروهای تازه نفس رسیدند که در بین آنها برادرم محمد تقی(شههید)
مجید میر احمدی و عباس حضرتی (برادر دیگر جعفر) حضور داشتند ،آنها در گردان حبیب ابن مظهاهر و مها همچنهان در
گردان عمار سازماندهی شدیم.
39
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
مرداد .1361اهواز -مدرسۀ شهید مصطفی خمینی .مقرتیپ محمد رسول اهلل( ص ) به ترتیب از راست :
محمد تقی قدوسی(شهید) – جعفر حضرتی(شهید) – مجید میراحمدی – کاظم قدوسی -عباس حضرتی(جانباز شهید)
در تاریخ 1361/5/6قرارشد عملیاتی در حدود خاکریزهای مثلثی عراق انجام شود .هدف در مرحلۀ اول عملیات
این بود که سه مثلث تصرف شود و توسط خاکریزی عمود بر آنها ،سه مثلث به خط مقدم ما وصل شوند ودر مراحل بعهدی
عملیات از آن جا آغاز شود( .به گراف دقت کنید)
مثلث ها تقریباً متساوی االضالع به طول هر ضلع چند کیلومتر وبا مقداری فاصله ازهم احداث شده بودند.
اضالع اینها ،خاکریزهای بلندی بودند که در داخل خاکریزها کانالهای نیروی پیاده تعبیه شده بود وحاوی انواع سنگرهای
بتونی بود و پشت این خاکریزها سنگرهای تانک و مقرسالحهای سنگین قرارداشت و می توانستند از هرطرف بجنگند.
آنگونه که گفته می شد ،این مثلثها از طرحهای اسرائیلی وبرای جنگ در محاصره طراحی شده بود.
40
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
مجموعه ای ازخاکریزهای مثلثی درکنار هم با فاصلۀ بین شان (چندین کیلومتراین مثلث ها امتداد داشت)
کانال های بتونی نیروی پیاده درداخل خاکریزهای سنگرهای مثلثی کانال ماهی تعبیه شده بود و
نمای کلی طرح و پیوستگی مثلثی ها ،کانال ماهی ،بصره و خرمشهر
41
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
عکس هوایی ازگوگل مپ پس از 40سال برای درک بیشتر باعکس نقشۀ عملیات مقایسه کنید
تصورکنید خاکریزهای مثلثی چقدر مستحکم بودند که پس ازگذشت چهاردهه از فضا قابل تشخیصند
برادر عباس هادیان که فرماندهی گردان ما را بر عهده داشت ،شب حمله سخنرانی کرد و بخاطر اینکهه بعضهی از
نیروها درچند مرحله عملیات ناموفق شرکت داشته و خسته شده بودند وقصد داشتند به تهران برگردند ،گفت:
" من از عملیات فتح المبین تا حاال که حدود شش ماه میشه ،یکسره جبهه بوده ام ،همسرم نامه نوشته که آیا تو شوهر
من هستی یا دائم در جبهه ؟ به او گفتم اگر ناراحتی طالقت می دهم"
ایشان در ادامۀ همین صحبت ها معاونان اول و دوم خود رامعرفی کرد و با اطمینان گفت :
" اگر من رفتم (شهید شدم) که می روم ! این برادران به جای من هستند"
شب حمله فرا رسید .با کامیون ها به پشت خاکریز خط اول منتقل شدیم ،هوا هنوز کامالً تاریک نشهده بهود کهه
برادران در پشت خاکریز قرآن و دعا می خواندند ،برادر جعفر حضرتی هم قرآن می خواند .درآن عملیات من معاون دسهته
بودم وقبل از شروع عملیات ودرآن لحظات حساس با نیروهای دسته که اغلب جدید واعزام اولشان بود ازعملیات سخن می
گفتم و تجربیاتی راکه درعملیاتهای گذشته کسب کرده بودم وفکرمی کهردم درایهن عملیهات بهه دردشهان خواههد خهورد،
دراختیارشان قرارمی دادم (انتقال تجربه ،یک رسم درجبهه بود) .متأسفانه وانتی که قرار بود برای ما مهمات بیاورد ،در بین
راه آسیب دیده بود و مهمات به ما نرسید! فرماندۀ گردان دستور داد از سنگرهای عراقی کهه قهبالً پاکسهازی شهده بودنهد،
مهمات خودمان را تأمین کنیم .به خاطرهمین مشکل ،کارما چند دقیقه ای عقب افتاد و برادرهادیان راعصبانی کهرده بهود.
در هر صورت با چند دقیقه تاخیر ،ماهم حرکت را آغاز کردیم .جعفر را در حالیکه از خاکریز عبور می کرد ،صدا زدم و به او
گفتم :
42
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
طبق طرح اولیه و بنا به رعایت اصل غافلگیری ،قرار بود تها چههار کیلهومتراول کهه کانهال ههای نیهروی پیهاده و
سنگرهای کمین دشمن بودند آهسته و بدون سر وصدا برویم تا بتوانیم از آنها عبور کنیم و از روبه رو با آنها درگیر نشویم.
ولی به خاطر تاخیر در شروع ماموریت گردان ما و درگیر شدن گردان های مجاور با اهداف خود ،نیروهای دشمن درمقابهل
ما هوشیار شده بودند و بطورمداوم دشت مقابل خودشان را که محور حرکت ما بود با تیربارهای سهبک و سهنگین درو مهی
کردند .ما به حالت ستونی پشت سرهم می دویدیم و هرگاه مسیر گلوله های دشمن به سمت مها بهود دراز مهیکشهیدیم و
درما بقی لحظات به سرعت به پیشروی بدون درگیری ادامه می دادیم .گلوله ها صفیر کشان از کنار ما عبهور مهی کردنهد
بدون اینکه خللی در ارادۀ ما پدید آورند .شور و هیجان عجیبی حاکم بود و همگی دعا کنان وبازمزمهه ههای زیهر لهب بهه
پیش می تاختیم .آری آن شب قرار بود عده ای دیگر به دیدار معشوقشان نائل شوند و تنها خدا می دانست که چه کسانی
لیاقت حضور پیدا کرده اند .به حدود 200-150متری تیربارهای دشمن که رسیده بودیم تیر اندازی دشمن هدفمند شهده
بود و به نظر می رسید دقیقاً متوجه حضور ما شده اند ،ناگهان یکی از بهرادران جلهوی سهتون فریهاد " اهلل اکبهر" سهر داد
(معلوم نشد که آیا دستور بوده ویا برادری که مجروح شده بود بی اختیار فریاد زده بود) و بدنبالش تمام ستون فریاد زدیم:
بال فاصله منورهای دشمن آسمان را مثل روز روشن کرد و تمام خط کمین دشمن به انبوهی از تیربارهها تبهدیل
شد وتمام بیابان پر از گلوله های آتشینی شد که به ردیف و با عجله بهه سهمت مها مهی آمدنهد .تیرههای تهراش دوشهکاها
(تیرهای تراش یعنی شلیک درفاصله چند سانتیمتری از سطح زمین بصورتیکه هرکس راهم درازکشیده باشد هدف قرارمی
دهد) که عمدتاً رسام بودند ،از 5سانتی سطح زمین عبور می کردند وهمه را ،حتی هرکسهی راکهه خوابیهده بهود نیزههدف
قرارمی دادند .بیابان کامالً صاف وعاری از هرگونه عارضۀ طبیعی بود به نحوی که خود عراقی ها برای حفظ نشانه ،تپه های
کوچکی ازخاک درست کرده و روی آن ها با شاخه های نخل عالمت گهذاری کهرده بودنهد .بنها بهراین عراقهی هها بها تیهر
تراششان تا مسیر بسیار طوالنی درعمق خط ما ،نیروهای مارا هدف قرار می دادند.
دراین وضع نا خواسته همه دراز کشیده بودیم و دشمن لحظهه ای دسهت از ماشهه بهر نمهی داشهت وههر لحظهه
سربازی از یاران امام زمان (عج ) با فریاد اهلل اکبر و یا با نا له ای حاکی از اصابت گلوله ،به لقای پروردگهارش مهی شهتافت.
رگبارآتش امان نمی داد و کسی امکان تکان خوردن نداشت ،چاره ای جز دراز کشیدن نداشتیم گرچه این کهارخود فایهده
ای نداشت .چند دقیقه (چند دقیقه دراین حالت یعنی یکسال!) گذشت و بد ،بدتر شد و هواپیماهای دشمن سر رسیدند و
با منورهای خوشه ای(که بسیارطوالنی اثرند مثال یک ربع تا نیم ساعت) آسمان را چنان روشن کردند که کتهاب ریهز خهط
هم قابل مطالعه بود ! فرمانده گردان برادر عباس هادیان جزو اولین نفراتی بود که به شهادت رسیده بودند .برادری که بعهد
از شهید هادیان فرماندهی را بر عهده داشت از جا برخاست و پشت به تیربارهای دشمن و رو به ما که خوابیهده بهودیم ،در
زیررگبار مسلسل ها ایستاد و فریاد زد:
" برادرا پاشین ،خوابیدن فایده نداره ،هرچه معطل کنیم بدتر میشه"
43
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آتش دشمن آنقدرسنگین و شدید بود که کسی جرأت برخاستن نداشت .قصد کردم به پا خیزم ولی به اطرافم نگاه
کردم ،همه خوابیده بودند .لذا من هم منصرف شدم .درآن شرائط خود فرمانده هم دراز کشید ولی لحظه ای بعد دوباره به
پاخاست و گفت :
" برادرا تورو خدا پاشین ،همۀ گردان های اطراف ما پیشروی کردن و ما جا موندیم،
ولی بازهم کسی پا نشد .تکانی خوردم وبه قصد پاشدن نیم خیز شدم ،دیدم هیچ کس بلند نمی شود ،دوباره دراز
کشیدم!! هرلحظه آتش دشمن شدت بیشتری می یافت و صدای بر خورد گلوله ها به کاله کاسک برادران به وضوح شهنیده
می شد وبدنبالش نالۀ برادران مجروح قلب انسان را کباب می کرد .ازهر گوشه صدای"یا حسین"" ،یا مهدی" و"یا زهرا "
به آسمان بلند شده بود .فرمانده برای بار سوم برخاست و با صدایی بغض آلود ولی ملتمسانه فریاد زد:
" برادرا تو را به خدا پاشین ،حسین منتظره ،اگه نمی خواستین بجنگین پس چرا اومدین ؟"
دیگربه خودم اجازه ندادم بیشتر معطل کنم و فوراً پاشدم و با دستم به کاله آهنی برادری که کنارم دراز کشهیده
بود زدم و گفتم :
جوابی نداد و دریافتم که او شهید شده است ،با پایم به دیگری زدم و گفتم:
"برادر پاشو"!
او هم ناله ای کرد وتازه آن موقع بود که متوجه شدم اغلب کسانی که در اطرافم هستند شهید ویا مجهروح شهده
اند .تعدادشان حدود 100نفر می شد .برای لحظه ای فکر کردم که دیگر کارمان تمام است .درهمۀ ایهن مهدت تیربارههای
دشمن زمین و زمان را به هم دوخته بودند و برای یک لحظه و به فرصت چشم به هم زدنی رگبار از روی سرما قطهع نمهی
شد .به عقب ستون نگاه کردم ببینم اوضاع چگونه است و کمی هم فکر کردم که اگر نمی شود کاری کرد چنهد نفهری کهه
زنده مانده ایم به عقب برگردیم !
44
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
وقتی به عقب نگاه کردم بنظرم رسید که از پشت سرما نیروهائی مثل دسته های عهزاداری امهام حسهین (ع) در
روز عاشورا با بیرق و پرچم در حرکتند (واقعی بود یا تصور وتوهم ،هنوزنمی دانم!) ولی هرچه بود خیلهی روحیهه گهرفتم و
خدا را شکر کردم و تصمیم گرفتم به جلو حرکت کنم.
درزیر رگبار مداوم دشمن دوال دوال چند قدم جلو رفتم و مجبور بودم از البالی پیکر شهدا و مجروحین کهه بهه
زمین افتاده بودند حرکت کنم ،مصمم شدم تا تیر بار دشمن را که امانمان را بریده بود بهزنم ،البهالی اجسهاد مطهرشههدا
ومجروحین دراز کشیدم و با استفاده از نور منورهای دشمن ؛ شکاف درجه ،نوک مگسک و آتش دهانۀ تیربار را دریک خط
قرار دادم وکالشم را محکم به شانه ام چسباندم و رگباری 12-10تیری شلیک کردم ،تیر بار خاموش شد .البته همان جها
یکی از برادران اعتراض کرد وگفت:
" دشمن ما رو دیده ! همه رو داره می کُشه تو میگی نزنم ؟ معلومه چی می گی؟"
فوراً برخاستم و چند قدم به جلو دویدم ولی دومرتبه تیرباری دیگر از دشمن آتش کرد .باالجبهار ،مجهدداً دراز
کشیدم و با رگباری آنرا هدف گرفتم ،خاموش شد ،برخاستم و به جلوتر دویدم .بهرای بهار سهوم کهه قصهد اجهرای آتهش و
حرکت انفرادی را داشتم ،ناگهان متوجه شدم کسی که در کنارش موضع گرفته ام جعفر حضرتی اسهت کهه گلولهه ای بهه
سینۀ مطهرش اصابت کرده و با شکم به روی زمین افتاده و به شهادت رسیده بود .همانطورکهه یهک گلولهۀ آرپهی جهی در
دست چپ او مانده بود ،دست راستش در زیر بدنش و پاهایش از زانو تا شده و در هوا معلق بود .بهه او نزدیهک شهدم صهدا
زدم :
45
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
جوابی نداد و مطمئن شدم همچون دهها نفر دیگر ،به شهادت رسیده است .باصدای بلند و از تَه دلم به او گفتم:
" خوش به حالت جعفر ،تو به آرزوت رسیدی ! منم دارم میام! "
در آن لحظه به تنها چیزی که فکر نکردم این بود که بهترین دوستم را ظاهراً ازدست داده ام .تنهها و تنهها بهه
هدف مقدس او فکر می کردم ،از پیکر مطهرش خدا حافظی کردم و پاشدم و هم زمهان باقیمانهدۀ بهرادران بها فریهاد " اهلل
اکبر"و با شلیک رگبارکالشینکوف و تیربارگرینوف به صورت" :آتش در حرکت" به سمت دشمن یورش بردیم و سنگرهای
لجوج دشمن را با نارنجک و آرپی جی منهدم کردیم وبدین گونه مقاومت دشمن درهم شکست.
باپشت سهر گذاشهتن سهنگرهای کمهین دشهمن وحرکهت بهه سهمت اههداف بعهدی ،یکهی از بهرادران بسهیجی
تیربارگرینوفی در دست گرفته بود و درحالیکه نوارگلولۀ آن چند متر روی زمین کشیده می شد ،درحال دویدن و هجوم به
سمت دشمن ،به روی مزدوران عراقی رگبار می بست و فریاد می زد :
و با شعارهای حماسی ورفتاربی باکانه وشجاعانه اش به سایرین روحیه می داد .جالب این بود که این برادر کمتهر
در مراسم مذهبی گردان شرکت می کرد و کسی اینقدر روی او حساب نمی کرد.
پس از شکستن مقاومت منسجم دشمن ،درحال پیشروی بودیم و فرماندۀ گروهان ما بهرادر ملهک زاده ومعهاونش
برادر عیدی در جلوی همه حرکت می کردند .هرگاه سنگری یا چیز مشکوکی می دیدند به دو یا سه نفهر از مها ماموریهت
می دادند که برویم و پاکسازی کنیم و مجدداً به ستون ملحق شویم .این تاکتیک چندین بار تکرار شد تها اینکهه در فاصهلۀ
20متری طرف راست ستون ،برادر ملک زاده به چیز ی مشکوک شد ودستورپاکسازی داد .برادرانی که از ستون جدا شده
بودند هنوز چند متری دورنشده بودند که درحالی که رگبار می بستند ،صدا زدند :
در همان لحظه تانک دشمن (که از نوع تی 72 -بود ) و برای اولین بار وارد صحنه های نبهرد شهده بودنهد و بها
اطمینان از اینکه در مقابل آرپی جی های ما مقاوم هستند ،به منظور پنهان ماندن از توجه و سهپس محاصهرۀ مها ،موتهور
خود را خاموش کرده بود ،استارت زد و راه افتاد و هر چه موشک آرپی چی شلیک کردیم ،یا به اواصهابت نکهرد و یهاپس از
اصابت کمانه کرد و تاثیری نداشت ،درست در همین موقع تانک دیگری درفاصلۀ 10متری سمت چپ ستون موتهورش را
روشن کرد ( ظاهراً با هم قرار و تماس داشتند) و به موازات ستون نیروهای ما حرکت کرد و برادران از فاصلۀ بسیار نزدیک
چندین آرپی جی شلیک کردند ولی علیرغم اصابت به تانک بی فایده بود! دراین حال روحیۀ همه خراب شد ،چهون از ایهن
تانک و توانائی هایش بسیار شنیده بودیم و حاال آنرا با تمام وجودمان حس می کردیم .در همین هنگام یک گلولهۀ آتشهین
شبیه آرپی جی که اتفاقا از طرف دشمن هم آمد ،به تانک دشمن اصابت کرد و ازکار افتاد ،رانندۀ تانهک بیهرون پریهد ودر
زیرآن پناه گرفت ولی با شلیک بچه ها به هالکت رسید .صدای اهلل اکبر برادران در بیابان طنین انداز شد وما هم فریاد مهی
" این هم تانک تی ،72دیدین برادرا ،خدا با ماست ! " زدیم:
46
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تانکهای هولناک تی 72روسی که برای اولین بار درعملیات رمضان رونمائی شد
همه سعی میکردیم به همدیگر روحیه بدهیم و به پیش می رفتیم .در ادامۀ راه یک جیپ فرماندهی عراق که راه
را گُم کرده بود ناخواسته به سمت ما آمد و هنگامیکه خوب نزدیک شده بود درحال حرکت ،با اصهابت یهک موشهک آرپهی
جی منهدم شد .یکی از برادران که قصد داشت خوب از انهدام آن مطمئن شود! درحالیکهه تعهدادی از بهرادران در اطهراف
جیپ جمع بودند ،نارنجکی به طرف جیپ پرتاب کرد که متأسفانه چند نفر از خودی ها را زخمی کرد .یکی از برادران کهه
کمک آرپی جی زن بود و ترکش به بازوی چپش اصابت کرد ،از من خواست که دست اورا ببنهدم و موشهکهای آرپهی جهی
اش راداد که با خود ببریم و استفاده کنیم و در مقابل ازمن نارنجک خواست ،هرچه اصرار کردم که به این نارنجهک هها در
ادامۀ درگیری ها احتیاج مبرم داریم او هم متقابالً اصرار کرد که شما اآلن می روید و من در بیابان تنها می مهانم و عراقهی
ها به سراغم می آیند ،وقتی با اصرار او مواجه شدم نارنجکی به او دادم و خدا حافظی کردیم وبه راهمهان ادامهه دادیهم .بهه
منطقۀ خاکریزهای مثلثی عراق رسیدیم .فرماندۀ گروهان ما برادر ملهک زاده گفهت بهه مسهیرمان ادامهه دههیم .از ایشهان
سئوالی که ازقبل جوابش معلوم بود پرسیدم وگفتم :
" مگه حاج همت نگفت وارد منطقۀ مثلثی ها نشیم ؟ "
47
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اواعتنائی نکرد و خواست که به دستورش عمل کنیم ،تکرارسئوال بی فایده بود ،همه جلو رفتیم .پس از مقهداری
پیشروی ،هم آتش توپخانۀ خودی و هم آتش دشمن ،روی سرمان کار می کرد .با همین وضعیت در ادامۀ راه به یک کانال
نیروهای پیاده رسیدیم .برادر ملک زاده دستور داد فوراً سنگر تعجیلی بسازیم و پدافند کنیم .درآن حول و حوش بهرادری
گفت که عراقی ها در داخل کانال حضور دارند ،به سمت کانال رفتم و صدا زدم:
" سلموا انفسکم ،انتم فی محاصرتنا ،اننا مسلمون ،انتم فی امان !سلموا انفسکم "
پس از چندبارتالش توانستم چهار نفر عراقی را مجاب کنم که خود را تسلیم نمایند .بخاطر وضهع متزلزلهی کهه
خودمان داشتیم ،برادران قصد داشتند آنها را بکشند ولی چون تعدادی از نیروهای ما مجروح شده بودنهد ،بها کشهتن آنهها
مخالفت کردم و به آنان گفتم هر کس اینها را بکُشد باید مجروحین را هم خودش بدوش بکشد و عقب بیاورد ! حرف مهوثر
افتاد و در حالیکه زیر آتش شدید توپخانۀ دو طرف قرار داشتیم دستور عقب نشینی به ابتدای مثلثهی هها صهادر شهد .بهه
اسرای عراقی گفتم:
یکی از اسرای عراقی که زیر پیراهنی رکابی به تن داشت و بسیار تنومند بود ،با دست راستش به بهازوی چهپش زد
ودرحالیکه بارفتارش قدرت جسمانی خود را به رُخ ما می کشید وچون فهمیده بود قصد کشتنشان را نداریم بسیار راضهی
می نمود ،دست به چشمانش زد و گفت :
مجروحین را بر پشتشان سوار کردیم وبه سمت عقب حرکت کردیم .جالب اینکه یکهی از مجهروحین کهه خهون زیهادی از
دست داده بود و تشنه بود ،با لهجۀ خراسانی دائماً درخواست آب می کرد و می گفت :
48
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
وبا تکرار درخواستش ،حسابی حوصلۀ مارا سر برده بود ! عراقیی که او را حمل می کرد به او دلداری می داد و می گفت :
پس از اینکه به ابتدای منطقۀ مثلثی هها برگشهتیم بایهد بهه سهمت راسهت خودمهان و عمهالً ًمهوازی بها خهط و
استحکامات دشمن حرکت می کردیم( .حرکت موازی و درجهت قاعدۀ مثلث درمسیر همان فلش های آبی رنگ نشان داده
شده) .روی خاکریزهای مثلثی جاده بود وکانال های نیروی پیاده و در پشهت ایهن خاکریزهها تعهداد زیهادی تانهک سهالم و
روشن به جا مانده بود که خدمۀ آنها فرار کرده بودند .قصد داشتم با پرتاب نارنجک به داخلشان آنهها را منههدم کهنم ولهی
کسی با این استدالل که حیف است بگذار فردا همه را به غنیمت می گیریم و یا اینکه نیروهای عقبی آنهها را منههدم مهی
کنند ،مانع این کار شد و عمالً همۀ آن تانک ها سالم وروشن رها شدند و به خاطر مشکلی که درادامۀ عملیات پیش آمهد و
توضیح خواهم داد ،همۀ آنها مجدداً به دست عراقی ها افتادند.
درادامۀ حرکت موازی با خاکریزهای مثلثی ناگهان یک دوشکای دشمن شروع بهه تیهر انهدازی و کهل سهتون را
زمین گیر کرد( .شبیه جاییکه بطورشماتیک درتصویر فوق نشان داده ام)
من چندمین نفر از جلوی ستون بودم و همۀ برادران جلوی ستون به استثناء یهک نفرمهورد اصهابت قهرار گرفتهه
بودند .دوشکا از فاصلۀ 15-10متری به ما شلیک می کرد ،تیرها آنقدر سطح پایین بودند که چند بار احساس کهردم ایهن
49
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تیرها به پیشانی ام خواهند خورد بطوری که نا خود آگاه چشهم ههایم را مهی بسهتم ! وحرارتشهان را احسهاس مهی کهردم.
باالخره طاقت نیاوردم و فکرکردم حاال که قراراست اینجوری تیر بخورم ،بگذار خودم نبینم لذا رویم را از تیر بار برگردانهدم
و با دستم زمین را گود گردم که سَرم را بیشتر در خاک فرو ببرم تا از اصابت گلولۀ دوشکا به سرم درامان باشم!.
جلوتر از من تنها یک نفر بنام "برادرشیرخانی" که دبیری ازمنطقۀ" لواسان کوچک" بود و وظیفۀ حمل مجهروح
داشت ،زنده مانده و فعال بود .او آرپی جی شهدا و مجروحین را برداشته بود ویک تنه با دوشکا می جنگید ولهی متأسهفانه
آرپی جی ها به نقطۀ حساس سنگر نمی خورد و بی تاثیربود .برادرشیرخانی داد می زد و می گفت:
او از ما تقاضای نارنجک کرد ،در همان وضعیتی که دراز کشیده بودم کمی چرخیدم و نارنجکی از کمرم باز کهردم
و برایش انداختم ،نارنجک را هم که پرت کرد فایده ای نداشت ! لذا اسلحۀ کالش یکهی از شههدا را برداشهت و بهه سهمت
دوشکا رگبار بست ولی دوشکای دشمن سالم مانده بود و به مقاومتش ادامهه مهی داد .بهرادر ملهک زاده فرمانهدۀ گروههان
درُست چسبیده به من دراز کشیده بود و هی می گفت :
من که می دیدم اگر تکان بخورم مورد اصابت قرار می گیرم ،گفتم:
"برادر ملک زاده بخدا نمیشه تکون بخورم! یه فکر دیگه بکن ! "
من هم که به هیچ وجه امکان تکان خوردن نمی دیدم ،حرفم را تکرارمی کردم که:
" نمیشه برم ! آخه بابا یک راه حل دیگه پیدا کنین خودتون که می بینین اینجا نمیشه تکون بخوریم!"
در همین حال گلولۀ دوشکا که دائم برروی ما می بارید به جای اینکه به من که نفر اول هسهتم بخهورد ،بهه سهینۀ
اوکه پشت من دراز کشیده بود ،خورد .او ناله ای کرد وبه زحمت گفت :
بی سیم را به برادر عیدی که معاون ایشان بود واگذارکرد .برادر عیدی حاال فرمانده دو گردان شده بود وفوراً گفت:
" قدوسی برو"
ظاهراً داستان ازاول تکرارشده بود ،به ایشان هم حرفم را زدم وگفتم:
50
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اگه بشه ما بریم از پشت سرشون به اونا حمله کنیم ،شاید یه فرجی بشه"
چون راه ازجلو قفل بود و چارۀ دیگری نداشتیم ،لذا فوراً با نظرم موافقت کرد وگفت :
گفتم :
برادر عیدی که بغض گلویش راگرفته بود درحالیکه گریه اش گرفت ،گفت:
" بخدا فقط من موندم ،اگر من هم یه طوریم بشه کسی نیست که راه روبلد باشه و همَتون اسیر میشین"
ولی برادران اطاعت نکردند وبناچارخود برادر عیدی هم راهی شد و چند نفره به آن طرف خاکریز رفتیم وبه البالی
دشمن وارد شدیم(.فلش مشکی رنگ)
عراقی ها این طرف و آن طرف می دویدند و ما که یکباره با انبوهی از آنها روبرو شدیم ،مبهوت مانده و در کشهتن
آنها کمی تعلل کردیم وآنها هم به جای جنگیدن با ما ،فرارکردند! ولی انگیزۀ اصلی مها ازرفهتن بهه پشهت خهاکریز وداخهل
شدن به خط عراقی ها ،رسیدن به پشت سر آن دوشکای لعنتی بود که درانجام این ههدف موفهق ههم شهدیم و بها شهلیک
آرپی جی یکی از برادران ،از طریق کانالی که به اون سنگر راه داشت ،سنگر دوشکا رامنهدم کهرده و فهوراً بهه طهرف عبهور
گردان خودمان وپیش سایر نیروها برگشتیم.
پس از عبور از این مانع بسیارلجوج ،حدود 500متری را طی کرده بودیم که فرماندهان دستور تثبیهت مواضهع و
ایجاد سنگر دادند .همه مشغول ایجاد استحکامات بودیم که صدائی مشابه صدای تانک که به ما نزدیک مهی شهد از طهرف
خط خودی به گوش رسید ولی به خاطر تاریکی هوا تشخیص نمی دادیم که دشمن است یا نه ؟ با دسهتور فرمانهده ،آرپهی
جی زن به سویش شلیک کرد و با نور شلیک و عبور آرپی جی متوجه شدیم او بولدوزری خودی اسهت کهه بهرای احهداث
خاکریز به سمت ما درحرکت است! موشک آرپی جی از نیم متری سر رانندۀ آن عبور کرد و با اینکهه راننهدۀ بولهدوزرحتماً
51
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
این احتمال را می داد که مجدداً مورد هدف قرار بگیرد ،بدون کمترین تردیدی به کهار خهود ادامهه داد و موجهب تحسهین
همگان گردید و من به نوبۀ خودم از شجاعت آن "سنگر ساز بی سنگر" درس گرفتم.
کم کم صبح خهود نمهائی مهی کهرد و ههوا روبهه روشهنی گذاشهته بهود کهه خهاکریز کامهل شهد و همهه پشهت
خاکریزجدیدی که خط اول مارا به خاکریز مثلثی وصل کرده بود (8کیلومتر) مستقر شدیم ولی هرچند لحظه یکبهار ،مثهل
همیشه ،دستور تغییر موضع وجابجائی داده می شد و خستگی مضاعفی را برای نیروها در پی داشت و واقعاً جهان و رمقهی
برایمان باقی نگذاشته بود .بمحض اینکه وانت های تویوتا برایمان غذا و مهمات آوردند ،دلی از عزا درآوردیم و به خودسازی
مشغول شدیم.
تا نزدیک ظهر وضع عادی بود وشلیک های پراکندۀ توپها و خمپاره ها تنها حهوادث تکهراری ومهورد انتظاربودنهد
ولی هواپیماهای دشمن بطورمکرر برفراز منطقه پرواز می کردند .از ظهر به بعد متوجه شدیم از همه طرف حتهی از پشهت
سر ،مورد اصابت گلوله قرارمی گیریم و حسابی گیج شده بودیم که چی شده ؟ وشهاید فکرمهی کهردیم اینهها گلولهه ههای
سرگردانی هستند که مربوط به درگیریهای یگانهای مجهاور ماسهت ! پهس ازگذشهت چنهد سهاعت نگرانهی وبهال تکلیفهی،
بولدوزرها در پشت سر ما هم خاکریز احداث کردند و عمالً ما در یک داالن به عرض 30متر و طول 8کیلومتر قرار گرفته
بودیم! ولی ما نیروهای در خط مقدم ،هنوزنمی دانستیم واقعا چه اتفاقی افتاده است ؟.
کم کم شب و هوا هم تاریک شد و برادران به نوبت نگهبانی می دادند و از منطقۀ مقابل خود مراقبت می کردنهد.
نوبت من شد ومشغول حراست از مقابل خاکریز بودم که متوجه صدای آشنائی شدم که سراغ مرا می گرفت ،او برادرم علی
بود که آنموقع در تیپ تکاور ذوالفقار خدمت می کرد .صدازدم " :بیا قدوسهی اینجاسهت" ،ازدیهدن ههم خیلهی خوشهحال
شدیم و داستان شب قبل و شهادت جعفر حضرتی و بقیۀ ماجرا تا آنموقع را برایش نقل کردم .نزدیهک صهبح روز دوم کهه
شد ،وانت ها مشغول جمع آوری سالحها و ادوات اضافه شدند ،برادرم علی گفت:
تا هوا روشن شد ،حاج همت فرمانده تیپ رادیدیم که سوار بر موتور تریل 125به خط مقدم آمده و گفت :
52
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آن موقع تازه برای ما مشخص شد که برنامۀ عقب نشینی است ( .آنگونه که فرماندهان گفتنهد :خهاکریزی کهه قهرار
بوده به مثلث سوم وصل شود به مثلث چهارم وصل شده و فاصلۀ بین این دو نقطه از نیروهای ما خالی مانهده و دشهمن بها
استفاده از عکس هوائی ،عدم الحاق بین نیروهای مارا تشخیص داده وازهمانجا نفوذ کرده ومشغول دورزدن ما بود).
خوشبختانه هنگامیکه دستور عقب نشینی صادر شد هوا پر از گرد و غبار و بهاد وتوفهان شهده بهود و مها در پنهاه
اختفای طبیعی با کمترین تلفات به عقب آمدیم وبها بهرادرم علهی کهه بهه پشهت خهاکریز خودمهان رسهیدیم ،برادردیگهرم
تقی(شهید) و مجید میر احمدی را دیدیم و داستان شهادت جعفر را برایشان گفتم ولی جز تأسف چه کهار مهی توانسهتیم
بکنیم؟ بدتر این بود که منطقه مجدداً در تصرف عراقی ها قرار گرفت وپیکر مطهر شهدا در آنجا باقی ماندند.
پس ازتحمل شکستی دیگر ،با کامیونها به مدرسۀ شهید هادیان که در حصیر آباد اههواز بهود برگشهتیم و تقریبهاً
روحیۀ همۀ نیروها خراب شده بود ،چراکه در چندین مرحله از سلسله عملیات رمضان شهرکت کهرده بودنهد ولهی پیهروزی
نظامی حاصل نشده بود.
عکس آرشیوی
علیرغم این شرائط ،به خاطر عملیات های کوچکی که در همین مناطق قرار بود انجام شود و نیزبهرای پدافنهد از
خطوط مقدم ،به نیرو احتیاج داشتندو اعالم کردند هرکس از برادران که تمایل دارد ،داوطلب شود تها یهک گهردان جدیهد
تشکیل دهیم و به خاطر نیازی که در خط هست از آنها استفاده کنیم .علیهرغم خسهتگی مفهرط ،فقهط براسهاس احسهاس
وظیفه داوطلب شدم ودوباره سازماندهی شدیم و به خط رفتیم و قرار بود ساعت 9شب عملیات محهدودی صهورت پهذیرد
ولی هرچه منتظر ماندیم خبری از حمله نشد.
آنشب به خاطر وضعیتی که برای جبهه ها پیش آمده بود به شدت ناراحت و متأسف بودم و به یاد جعفهر گریهه
می کردم و نمازشب می خواندم و برای پیروزی رزمندگان دعا می کردم .صبح اعالم شد عملیات لغو شده است و بهه اههواز
برمی گردیم .درخط مقدم برادر اصغر حضرتی را دیدم که بدنبال پیداکردن جنازۀ جعفربود ولهی هرگزموفهق نشهد .پهس از
یک روز به اهواز برگشتیم.
53
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
در تاریخ 1361/5/17برای استراحت به تهران آمدیم و از آنجا که این مرخصی مصادف شده بود با سفر حج پهدر
و مادرم ،مجبور شدم مدتی در تهران بمانم .لذا از فرصت استفاده کردم و به بطور جدی به درسم پرداختم ودر امتحانهات
شهریور ماه ( کمترازیکماه ) درس فیزیک و شیمی راامتحان دادم و قبول شدم و دیپلمم را گرفتم.
برادرم تقی(شهید) به همراه برادر عباس حضرتی در ادامۀ ماموریتشان درگردان حبیب بهه سهومار منتقهل شهده
بودند و در عملیات "مسلم ابن عقیل " که در اطراف شهر "مندلی" عراق صورت گرفته بود شرکت کرده بودند.
پس از 2روز از مراجعت والدینم از سفرحج ،برای ادامۀ ماموریتم به جبههه رفهتم ولهی بدستورپرسهنلی قرارشهد
تسویه حساب کنم وبرگردم و دو مرتبه اعزام شوم .تصمیم گرفتم قبل از برگشهتن بهه تههران ،بهرای دیهدن بهرادرم تقهی
(شهید)و عباس حضرتی به خط بروم .در خط مقدم از روی ارتفاعهات ،شههر منهدلی وراهههای مواصهالتی آنهها و تحهرک
عراقیها در جاده ها پیدا بود .ولی برای دیدن تقی و عباس هرچه تالش کردم بی فایده بهود .بناچهار از خهط برگشهتم و بها
هلیکوپتر حامل مجروحان به سومار و کرمانشاه ودرنهایت به تهران برگشتم.
54
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
حمله ازفکه ،دشت عباس ،بستان و موسیان به سمت العماره وتصرف اتوبان العماره بصره
درطی مدتی که در عملیات رمضان در تیپ محمد رسول اهلل (ص) به عنوان بسیجی مشغول به خدمت بهودم،
بارها از طرف ارزیابی تیپ تشویق به عضویت در سپاه شدم ودرنهایت پذیرفتم که در سپاه بهتر می توانم درخدمت جنگ و
جبهه باشم به این مفهوم که؛ در ایام رکود وسکون جبهه ها ،در تهران باشم و درعملیاتها به جبههه بهروم و از وقهتم بهتهر
استفاده کنم و اینگونه تشخیص دادم که راه رسیدنم به قرب الهی در این شرائط همین مسیر است .پس ازمشورت فهراوان
با دوستان وشنیدن نظرات مخالف وموافق ،استخاره کردم که "خوب" آمد وسرانجام درتاریخ 1361/9/13به عضویت سهپاه
درآمدم ودر ستاد مرکزی سپاه پاسداران انقالب اسالمی ،واحد پرسنلی ،معاونت برنامه ریزی مشغول به انجام وظیفه شدم.
پس از گذشت یک ماه احساس کردم دوری از جبهه برایم میسر نیست ودائماً روحم در جبهه ها پرواز می کهرد.
لذا با اصرار زیادی که به مسئول مستقیمم برادر سعید صادقی کردم در تاریخ 1361/10/17به جبهه رفته ودر قسمت آمار
قرارگاه خاتم االنبیاء(ص) که درمنطقۀ فکه وچنانه مستقر بود مشغول بکار شدم .گرچه آنجا پشت خط تلقی می شهد ولهی
از تهران که بهتربود!!.
نهم بهمن ماه 1361به قصد استحمام به اندیمشک می رفتم ،ازپایگاه صلواتی چنانه که رد شهدم ،متوجهه شهدم
برادرم تقی (شهید) در کنار جاده منتظر ماشین است ،ازراننده ماشین خواهش کردم توقف کنهد واوراههم سهوارکردیم .تها
55
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آنموقع مطلع نبودم که برادرم تقی هم مجدداً به جبهه آمده است و با دیدنش بسیار خوشحال شهدم .بها ههم بهه دوکوههه
رفتیم.
در پادگان دوکوهه وسپس دراندیمشک ودربرگشت به تیپ سیدالشهداء (ع) (مقر تقهی بهود) دوسهتان زیهادی را
دیدیم که آنها هم به جبهه آمده بودند .رضا شعبانی(شهید) ،وحید نظری(شهید) ،تقی سهالمی ،حسهین سمیاری(شههید)
حسن مقصودی(جانباز) ،وحید ابراهیمی(شهید) و مجید سالمی همه درمنطقه بودند .روز بسیار جالب و غرور آفرینهی بهود
که اغلب دوستانمان برای ادای دین الهی کارهای روزمره شان را رها کرده وبه جبهه آمهده بودنهد .متأسهفانه در همهان روز
فرماندهان ارشد قرارگاه کربال برادران مجید بقائی(شهید) ،حسن باقری(شهید) و تعدادی از همراهانشان کهه بهرای بررسهی
منطقه به خط مقدم رفته بودند در اثر آتش خمپاره دشمن به شهادت رسیدند.
چند روزی گذشت تا اینکه شور و حال عملیات به پا شد و عطر حمله بهه مشهام عاشهقان مهی رسهید ،هرچهه از
مسئولین تقاضا کردم وبه تنها انگیزه ام از ورود به سپاه که ":حضوردرعملیات" بود ،اشاره کهردم تها مگهر اجهازه دهنهد در
عملیات شرکت کنم موافقت نکردند .آنقدر اصرار کرده بودم که هرگاه دوستان مرا می دیدند به شوخی همراه با تمسهخر
می گفتند :
این روند اینقدر ادامه داشت تا اینکه عملیات والفجرمقدماتی در بهمن ماه 61آغاز شد و از اینکه بتوانم بهه خهط
مقدم جبهه بروم و درعملیات شرکت داشته باشم ،کامالً نا امید و درغمی عمیق فرو رفته بهودم .احسهاس مهی کهردم کهه
خداوند این توفیق را از من سلب کرده است.
برادران رزمنده در محور "بستان – فکه" عملیات را شروع کردند و منورههای دشهمن درمنطقهۀ رزم از قرارگهاه
بهود جمهع مشاهده می شد .به دعوت یکی از برادران روحانی در قرارگاه ،همۀ نفرات در مسجد قرارگاه که سوله ای بهزر
شدند ودست به دعا برداشتند.
من هم یک فانوس برداشتم و با اینکه باد نسبتاً شدیدی می وزیهد ،در قسهمت بهار وانهت تویوتهائی کهه در کنهار
خاکریز قرارگاه متوقف بود ،چمباتمه زده و به تنهائی مشغول خواندن دعای توسل شدم .بسیار گریه کردم و از تهه دلهم بها
خدا صحبت می کردم و به خدا می گفتم :
" ای خدای خوب من ،مگه بامن قهر کردی که نمیگذاری بیام در راهت بجنگم ؟ اگه نتونم در این عملیات شرکت کنم،
یقین می کنم که با من قهری و اونوقت قطعا ًنا امید میشم و وای به حالم "
به این علت اینگونه فکر می کردم که در عملیات رمضان همانگونه که ذکر کردم در بعضهی از مقهاطع ،زیهادی
نظامی فکر کرده بودم و درهنگام نبرد ،به فکر حفظ جان هم بودم ،اگر چه عملکردم از منظر نظامی (:بکُهش وکشهته نشهو)
عاقالنه بود ! ولی اعتراف می کنم که عاشقانه نبود ! وشاید این طرز تفکر از شجاعتم کاسته بود و بعدازعملیات احساس می
کردم که باید بهترازاین عمل می کردم.
56
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آنشب زیاد اشک ریختم و دعای توسل خواندم و با خدا رازو نیاز کردم ولی خودم هم متوجه نبودم که واقعاً قلهبم
شکسته است .پس از اتمام دعایم به کانکس برگشتم .ساعت 9شب شهده بهود کهه خوابیهدم .وقتهی خهواب بهودم ،بهرادر
جهانبخت که از همکارانم درقرارگاه بود گفت :
پس از چند لحظه دو مرتبه حرفش را تکرار کرد.درحالیکه به شدت عصهبی شهده بهودم لگهدی پرتهاب کهردم و
سرش داد زدم .ولی با تأملی کوتاه متوجه شدم در اطاق ما صدای غریبه می آید که به مسئول پرسنلی (برادر جواد مقهدم)
می گوید:
از زیر پتو به حرفهای آنان گوش کردم ومتوجه شدم برنامه جدی است .از جایم برخاسهتم ،عقربهه ههای سهاعت
12/5شب را نشان می داد .با آن برادران که از پرسنلی لشگر 5نصر بودند ،هماهنگ کردیم و پالک و پوتین و اورکت و. . .
همه چیز راکه داشتم برداشتم وقرار شد بهمراه برادر جهانبخت به عنوان آمارگر گردانهای جنداهلل و عبداهلل از لشگر 5نصهر
در محور پاسگاه "طاووسیه" و "رشدیه" عراق نزدیکی تپه های دو قلو درمناطق رملی خط مقدم مشغول به انجهام وظیفهه
شویم.
شب را در مقر لشگر نصر گذراندیم که درهمان خواب کوتاه واجب الغسل شدم ولی ههیچ امکهانی بهرای ادای آن
نبود .با تیمم وظایف شرعی را انجام دادم وصبح زود به خط مقدم رفتیم .درخط مقدم آتش توپخانۀ دشمن بسیار سهنگین
بود و تعداد شهدا بسیار زیاد شده بود.
منطقه رَملی بود یعنی از خاکهای بسیار نرم و روان تشکیل شده بودو خودروها اصالً امکان حرکت نداشتند (مثل
قسمتهایی از کویر مصر و مرنجاب درایران که وسیلۀ تفریح عالقه مندان به ورزش آفرود است) و لهذا طبهق برنامهۀ ازقبهل
پیش بینی شده تورهای قوی مثل فنس های کنار زمینهای فوتبال در مسیرخودروها پهن کرده بودند تها وسهایل نقلیهه در
رَمل ها فرو نروند !
57
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
وقتی خمپاره ها در کنارم به زمین می خوردند وبوی شهادت را استشهمام مهی کهردم ،کمهی ههم حهس همهزاد
پنداری با "حنظلۀ غسیل المالئکه" به من دست داده بود.
این توفیق حضور در خط برایم بسیار آموزنده بود و"سَمیع الدعاء و مُجیبُ الهدعوات " بهودن خداونهد را بهه مهن
تفهیم کرد به گونه ای که هرگز آنرا فراموش نخواهم کرد و اعتقادم را راسخ گردانید که خداوند دعای دل شکسته را اگر به
صالحش باشد استجابت خواهد کرد.
پس از درسهائی این چنینی که به کرات ازحوادث زندگی ام گرفتهه ام ،همیشهه درکهوران مسهائل و شهدائد بهه
عنایت وفضل الهی امید وارم و درمقابل ذات بردبار پروردگارو فضهل و کهرم آن وجهود ذی جهود ،احسهاس ذلهت ،خهواری
وشرمساری می کنم؛ خدا آنقدر به بندگانش نظر دارد که دعای من ناچیز وگنهکار را که خودم ،از اجابت آن مهایوس شهده
بودم ،درفاصلۀ چند ساعت اجابت می کند و مرا تا مرتبۀ حق الیقین ،معتقد بهه حلهم و فضهل خهود مهی سهازد .همچنهین
دریافته ام که اگرعدم موفقیتی در کار است از طرف خود ماست و اگر دعا ها مستجاب نمی شود ،اگر حال دعا نیست ،اگهر
امیدوار به فضل الهی نیستیم ،همه و همه از نفس خودما سرچشمه می گیردو عامل آن خود ماهستیم.
خداوندا علمم رابه قلبم سرایت ده و وجود مرا تابع خود گردان،
آمین یا رب العالمین
این عملیات بنام" والفجر مقدماتی " در بهمن 1361انجام شد .ولی چرا اسم ایهن عملیهات "مقهدماتی" گذاشهته
و مهم "رمضان "در جنوب و "مسلم ابن عقیل" در غرب کشور که توفیقی در پهی نداشهتند، شد؟ پس از دو عملیات بزر
یک عزم عمومی برای پایان دادن سریع و موفقیت آمیز به جنگ پیش آمده بود و با طراحی عملیاتی بزر ،گمان وانتظهار
این بود که کار جنگ بزودی بنفع اسالم پایان خواهد یافت و وعدۀ ":پایان قریب الوقوع جنگ" بهه مهردم داده مهی شهد و
58
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اسم عملیات هم با گوشۀ نگاهی به دهۀ فجر انقالب اسالمی که به پیروزی انقالب منجر شد ه بهود والفجهر گذاشهته شهد.
ولی این عملیات دراولین قدم خود با شکست جدی جبهۀ اسالم همراه شد و معلوم گردید که پیش بینی هها و قهول ههای
داده شده حداقل در این عملیات دست یافتنی نیستند و لذا اسم آنرا "والفجر مقدماتی" گذاشتند.
دوسه روزی پس از عملیات ،در کانکس پرسنلی وآمار قرارگاه خهاتم االنبیاء(ص)مشهغول تهیهه و تنظهیم آمارهها
بودیم و اتفاقا چندین گردان ازسپاه اسالم بکلی منهدم گردیده وتعداد زیادی از نیروها به شهادت رسهیده و یها بهه اسهارت
عراقی ها درآمده بودند .درحین ثبت آمارها بودم(من معاون آمار قرارگاه خاتم بودم) که همزمان تلویزیهون داخهل کهانکس
روشن بود و سخنرانی امام خمینی درجمع مردم ومسئولین پخش می شد .امام فرمودند":صدام گفته کهه تعهداد زیهادی از
نیروهای سپاه اسالم را به اسارت گرفته است درحالیکه به گفتۀ فرماندهان ،کل نیروهای ما در عملیهات ایهن تعهداد نبهوده
است!" و این فرمایش حضرت امام موجب شادی وخندۀ حاضرین درحضورشان گردید .ولی ما که مشغول ثبت آمار بهودیم
و به واقعی بود ن نسبی آمار ارائه شده توسط دشمن واقف بهودیم بسهیار متعجهب و درعهین حهال غمگهین شهدیم و نمهی
دانستیم که انتقال اطالعات به حضرت امام غلط وناقص بوده و یا فرمایشات حضرت امام بمنظور تقویت روحیۀ مردم بود؟ و
این سئوال برای من تا سال 1397باقی بود ،تا اینکه اخیراً آقای جعفرشیرعلیزاد که محقق جنگ هستند درکانهال تلگرامهی
خود ازقول آیه اهلل هاشمی رفسنجانی در مصاحبه ای که با ایشان داشته اند ،گفتند که مسئولین اطالعات وآمار را بهه امهام
اشتباه گفته بودند!
کم کم به عید نوروز نزدیک می شدیم و زمزمۀ عملیات بعدی بگوش می رسید .برادر محمد عسگری(رجب) که
از دوستان بسیجی مسجد مان بود و ناتوانی نسبی جسمی(سهی پهی) داشهت و امکهان اعهزام او بعنهوان رزمنهده نبهود ،در
خواست کرد که اگر می توانم کاری که اوبتواند انجام بدهد در جبهه به او محول نمایم تا او ههم بتوانهد از فهیض حضهوردر
جبهه بهره ببرد .به او تلفن زدم و خواستم که خهودرا بهه جبههه برسهاند و دربیمارسهتان صهحرائی وظیفهۀ آمهار گیهری از
مجروحین را به ایشان محول کردیم .چند نوبت قبل از شروع عملیات ،اورا همراه خودم با موتور تریل و یا جیهپ کهه بهرای
ماموریت هایم استفاده می کردم به مناطق مختلف جنگی و پشت خط بردم.
من درقرارگاه خاتم االنبیاء مشغول لباس شستن درکنار کانکس یادشده وبا همان جیپی که دراختیارداشتم
59
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
روزی تصمیم گرفتم کمی بااو شوخی کنم .لذا درهای برزنتی ماشین جیپ را برداشهتم و بهرای انجهام ماموریهت
محوله با هم به سمت خط مقدم رفتیم .به او گفتم این منطقه زیر دید دشمن است و هر لحظه که ما راببینند بها خمپهاره
زیر آتش خواهند گرفت و چاره ای نخواهیم داشت جز اینکه بال فاصله از ماشین به بیرون بپریم ! وکامالً ذهنش را آمهاده و
قلبش را مضطرب کردم و به اوگفتم ؛ چون من سوت خمپاره ها را خوب تشخیص می دهم و می فهمهم کهه کهدامیک بهه
نزدیک ما اصابت خواهد کرد ،هرگاه گفتم " :بپربیرون" بدون هیچ معطلی بیرون بپرد! او هم در حالیکه رنگ به رخسهارش
نمانده بود ،مثال ًقبول کرد! اتفاقاً همان موقع خمپاره ای در همان اطراف به زمین خورد و صحت تمام حرف های مرا به او
تاکید کرد! سرعت ماشین راتا 80-70کیلومترباالبردم و ناگهان داد زدم :
او که محکم وبا هر دو دست ،به دستگیرۀ باالی داشبورد جیپ چسبیده بود ،گفت:
وبعدش هم که از خمپاره خبری نشد به او گفتم که شوخی بود! کلی خندیدیم و هرموقع همهدیگررامی بینهیم بایهادآوری
این خاطره ،به یاد آنروزهای خوش می افتیم.
چند روز گذشت و عملیات" والفجر یک" در عید نوروز 1362در منطقۀ عملیاتی "محرم" در حدود تپهه ههای
172-195و منطقۀ زُبیدات ،دُویرج ،رودخانه های چَم هندی و چم سَری انجام شد .در این عملیهات بهرادران محمهد رضها
مشایخی(شهید) ،رحیم قره حسنلو(شههید) ،رضها شعبانی(شههید) و وحیهد نظری(شههید) بهه شههادت رسهیدند و بهرادرم
تقی(شهید)و سعید شعبانی(شهید) هم مجروح شدند که اتفاقاً برادر محمد عسگری در اورژانس آنها را دیده بود و آمارشهان
راثبت کرده بود .متأسفانه این عملیات هم توفیقی درپی نداشت .پس از اتمام عملیات ،قرارگاه نجف از قرارگاه خاتم منفهک
گردید و به غرب کشور منتقل شد ومن به عنوان مسئول آمار قرارگاه نجف به پادگان اهلل اکبر در اسالم آباد غرب رفتم.
60
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
"ای کاش ترشی داشتیم با این کُنسرو تُن ماهی می خوردیم "
ناگهان متوجه شدیم خوشۀ غورۀ انگوری ،غلت زنان وغوطه خوران درآب ،به ما نزدیک می شود! آنرا برداشتیم و
روی ماهی ها چلوندیم و خوردیم که بسیارخوشمزه و درنوع خود جالب بود .برادررحیمی گفت :
پس ازصرف ناهارنصف نان اضافه آمد .نان راگذاشتم تا پرندگان بخورند .برادررحیمی گفت:
بر خالف میلم حرف اورا گوش کردم( .چون فکر می کردم نان خشک و خورد می شود و داخل ماشین می ریهزد).
وقتی درمسیرمان ازگردنه ای عبور می کردیم ،یک کودک خردسال پس ازاشاره به ما از کوه پائین دوید و جلوی ماشین ما
دست بلند کرد ،ما توقف کردیم ،او گفت:
نگاهی تعجب آمیز به برادر رحیمی کردم و همان نصف نان راکه با دلخوری برگشته و برداشهته بهودم بهه او دادم.
اوموقتاً از گرسنگی نجات یافت !! .نکتۀ مهم این بود که اگرچه بخاطر وضعیت جوی آنجا معمهول بهود مهردم سهاکن در آن
مناطق از خودروهای عبوری آب نوشیدنی طلب کنند ،ولی درخواست نان ،اولهین وآخهرین بهار بهود کهه شهاهدش بهودیم.
این حادثۀ به ظاهرکوچک درس بسیار بزرگی به من داد :چند دقیقه قبل ،بهه مها کهه آرزویهش راکهردیم ،ترشهی رسهاند و
لحظاتی بعد با مأموریتی که به ما داد ،ما برگشتیم ونان باقیمانده رابرداشتیم تا بندۀ دیگرش را با قطعه نانی سهیرکند .آیها
برای کسی که شاهد این صحنه ها باشد ودقت کند وکمی هم بیندیشد ،جای ذره ای نا امیدی ویا شهک وتردیهد بهه روزی
رسانی خداوند برایش باقی می گذارد؟ وآیا حرص و طمع وخدای نخواسته تصرف مال غیروکسب حرام برخاسته ازبی دینی
وشرک به خداوند نخواهد بود ؟ آری خداوند درقرآن فرموده است که ":روزی همه مخلوقات را خودم برعهده دارم"
61
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دربین راه اسالم آباد به کرند غرب درحالیکه درمسیر خودم حرکت می کردم و ازمقابل ماشین های فراوانی به
قطار درخط خود می آمدند ،ناگهان یک سواری آریا سبقت ناگهانی گرفت و درفاصلۀ کمترازصد متری درسرعت باال باهم
روبرو شدیم .جاده ،شانۀ خاکی بسیار گودی داشت که اگرمن با آن سرعت ازجاده خارج می شدم قطعا خودرو واژگون می
شد .درکَسری از ثانیه تصمیم گرفتم تا حد ممکن به سمت راست خودم بیایم بطوریکه به شانه خاکی نیفتم وازجاده خارج
نشوم و هر اتفاقی که افتاد (حتی شاخ به شاخ شدن و تصادف شدید) بگذار بیفتد .نمی دانم چرا ولی بطور رفلکسی پایم را
به جای ترمز ،روی گاز گذاشتم !!( انگاری لجم گرفته بود) و فرمان رامحکم چسبیدم و تصمیمم را اجرا کردم .رانندۀ مقابل
انتظار داشت من به شانۀخاکی جاده بروم وراه رابرای او بازکنم ولی دراشتباه بود و هنگامی که متوجه رفتار من شد سعی
کرد هرجور شده خودش را البالی ماشین های خط خودش جا دهد و نهایتا آینه به آینه ازکنار هم عبور کردیم وماجرا
بخیر گذشت .اگر هر تصمیم دیگری را اجرامی کردم من دهمین ماشینی بودم که آنروز واژگون شده بود .خدارا برای این
لطف بزرگش شکر کردم.
62
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
فلش های سبز مسیر حمله کوهستانی .خط قرمزمرز ایران وعراق است
چندین ماه می شد که به عنوان مسئول آمار قرارگاه نجف اشرف به انجام وظایف مشغول بهودم .اوائهل مردادمهاه
1362که برای ماموریتی به تیپ سیدالشهداء(ع) ( که در 80کیلومتری اسالم آباد از طهرف جهادۀ پهل دخترمسهتقر شهده
بودند) مراجعهه کهرده بهودم ،بهدون اطهالع قبلهی متوجهه شهدم بهرادرم تقی(شههید) ،امیهر اسهتاد محمد(شههید) ،جهواد
موسوی(جانباز) ،حسین سمیاری(شهید) ،جعفر نوروزیان(جانباز) و عباس صادقی(مرحوم) در گردان های مختلف تیپ سید
الشهداء (ع) حضور دارند وسازماندهی شده اند.
من که ازمدتها قبل عاشق این بودم که درعملیات رزمی شرکت کنم ،با دیدن آنها مجدداً آتش عشهق دروجهودم
زبانه کشید .ولی چاره ای جزسوختن و ساختن با شرائط نمی دیدم! یک روزی که برحسب وظیفه به مقر آنهها رفتهه بهودم
نماز مغرب و عشاء را همراه آنان درحسینیۀ صحرائی تیپ سیدالشهداء ع اقامه کردم.
63
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درمسیر برگشت به اسالم آباد ،تنها بودم که خود نعمتی بود وبغض گلویم را محکم می فشرد و عمیقهاً غمگهین شهده
بودم و به این فکر میکردم که :
چرا خداوند نزدیک به یک سال است که توفیق حضور به عنوان رزمنده درصحنۀ نبرد را ازمن گرفته است؟ آخه من به
سپاه آمدم که بیشتر درعملیات ها باشم ! ولی چرا نتیجۀ معکوس گرفته ام؟
خیلی ناراحت بودم و به مقام برادران بسیجی که آزادانه در جبهه بودند غبطه می خوردم .بهاالخره بغهض گلهویم
ترکید و اشکهایم سرازیر شد و در طول این 80کیلومتر اکثراً اشک می ریختم و گریه می کردم و از خدا تقاضا مهی کهردم
که به من توفیق دهد که بتوانم دو باره در عملیات شرکت کنم.
بعضی مواقع گریه ام آنقدر شدید می شد که نمی توانستم جلویم راببینم ومانع رانندگی ام می شهد و مجبهورمی
شدم موقتاً توقف کنم .تنهائی هم ،خود موهبتی الهی بود ،خیلی خودمانی با خدا راز و نیاز وبلکه گله وزاری می کردم تا بهه
پادگان اهلل اکبر اسالم آباد غرب رسیدم .ازطرفی چون مسئولیت داشتم و فکرمی کردم اصراربرای حضوردرعملیات درایهن
شرائط ،حرفی غیرمنطقی است ،از بیان آرزو وتمایل شخصی ام به مسئولین خود داری کردم .میسوختم و میساختم .بعد از
چند روز بدون اینکه جمله ای دراین زمینه بیان کرده باشم ،برادر کاظم زاده گفت:
من هم که از خدا می خواستم ولی منطقی قابل دفاع برای بیانش را نداشتم ،فوراً قضیه راپی گیری کردم وتها قبهل
از اینکه پشیمان شوند ،خودم حکم ماموریتم را تایپ وآماده کردم و مسئولیتم را درقرارگاه نجف به دیگهر بهرادران واگهذار
کردم .اصالً هم نپرسیدم چرا به این نتیجه رسیده اند و هردلیلی که داشت برای مهن نتیجهه اش دلخهواه بهود ومهن شهاکر
خداوند بودم که باردیگر دعای من روسیاه را اجابت نموده و به آرزویم که شرکت در عملیات است می رسم .پس از مراجعه
به مقر تیپ سید الشهداء (ع) تقاضاکردم مرا به گردان "زُهیر" که برادرم تقی(شهید) هم آنجا مشغول بود معرفی کنند.
64
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پس ازمعرفی به گردان زُهیر ،برادر محمد نیا(شهید) فرمانده گردان زهیرو برادر یادگاری معاون گردان و چند نفر
از همراهان گردان که در چادر گردان حضور داشتند و مرا می شناختند ،قصد داشتند ازمن درکادر گهردان اسهتفاده کننهد
ولی من پایم را توی یک کفش کرده بودم که الا وبلا بهه عنهوان رزمنهده دریکهی ازگروههان هها سهازماندهی شهوم .وقتهی
اصرارعاشقانه ام را دیدند ،پس از یک روز چانه زدن کوتاه آمدند و مرا به گروهان "شههید صهالحی شهفا " کهه فرمانهدۀ آن
برادر کیا مظفری و معاون اولش برادر شاطری بودو در دسته ای که برادرم تقی(شهید) و امیر(شهید) و جواد(جانباز) حضور
داشتند ،به فرماندهی برادر پارسا معرفی کردند وبه عنوان تک تیر انداز مشغول خدمت شدم.
چند روزی سپری شد و با اینکه هوا گرم بود برخالف انتظار به همهه اورکهت دادنهد و گفتنهد بهه سهوی مقصهد
نامعلومی حرکت خواهیم کرد! سوار بر اتوبوسها شدیم و شبانه به سمت سنندج حرکت کردیم و پس از یک روز توقهف بهه
نقده آذربایجان غربی منتقل شدیم .در"نقده" که بودیم ،برادران هم مسجدی ،بر اساس دعای روز عید غهدیر بها ههم عقهد
اخوت بستیم .درهمانجا تجهیزات تکمیلی را گرفتیم و به پشت ارتفاعات ( کَدو ،کینگ و ) . . .کهه در مرحلهۀ اول عملیهات
والفجر 2آزاد شده بود منتقل شدیم .در تاریخ 1362/5/13اعالم کردند:
"خوب استراحت کنید چون امشب عملیات جدیدی انجام می شود وگردان ما فردا شب درادامۀ عملیات شرکت
خواهد داشت "
شب درپشت خطوط احتیاط ،داخل سنگری که چهارنفرمان با هم بودیم دعای توسل راخوانهدم وامیهر ،جهواد و
تقی گوش می کردند وهرکسی درحال خودش ،بی ریا با معشوقش معاشقه می کرد .حال بسهیار خهوبی داشهتیم .علیهرغم
اینکه آتش توپخانه و کاتیوشاهای دشمن باالی سرمان بود ،شب را با آرامش روحی وصف ناپذیر و اشهتیاقی فهراوان بهرای
دمیدن سحر ،سپری کردیم .صبح شد وما مشغول کارهای معمول بودیم ومنتظر بودیم تا شب هنگام ونوبت عملیات ما فهرا
65
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
رسد .درحال انتظار و جو معنوی بر همه جا حاکم بود که متاسفانه شاهد حادثه ای تلخ بودم که علیهرغم تلخهی آن صهالح
می بینم برای درج کامل رخداد ها ذکری از آن بکنم:
درهمان پشت خط دوم که فضای معنوی برهمه جا وهمه کس غالب بود متاسهفانه مشهاهده کهردم کهه دو نفهراز
رزمندگان جبهۀ اسالم در دام شیطان افتاده بودند ورفتارهایی خارج ازاخالق با ههم انجهام مهی دادند(معاشهقه و مالمسهه).
نمی دانستم چه برخوردی باید بکنم .گرچه آنها مرا نمی دیدند ولی من آنها را می دیدم و معتقد بودم کثافت کاری و گنهاه
درجبهه مانع یاری خداوند و پیروزی ما خواهد شد و باید مانع این کار میشدم .ابتدا فکر کهردم اگرکهه الزم باشهد برخهورد
قانونی شود شهادت من تنها کافی نیست ،لذا برادرم تقی ،امیر استاد محمد و جواد موسوی را صدا کردم تا آنها ههم شهاهد
باشند و چهار نفرشاهد تکمیل شده باشد .علیرغم این مقدمه چینی نمی دانم چرا حس کردم عیب پوشهانی درعهین قطهع
گناه کسانی ،شاید بهتر باشد و از اعتراض علنی و افشای موضوع منصرف شدم وچند گلوله کالشینکوف به طرفشان شلیک
کردم تابفهمند کسانی متوجه رفتارشان هستند ،آنها از خجالت فرارکردند و من هم پیگیری نکردم و عیب پوشهانی کهردم
و امر ختم به خیر شد.
دراردوگاه خط دوم ،انتظار ما برای شب شدن ،بکار نیامد و ظهر نشده ،چندین وانت با سرعتی عجیب ،سررسهیدند و
فرماندهان فریاد زدند:
" هرچی لوازم اضافه دارین بذارین و سریع سوار وانت ها بشین "
حتی تجهیزات زمستانی را که در اختیارمان بود به دستور رها کرده و به سرعت حرکت کردیم .وانت ها با سهرعتی
سرسام آوردرجاده ای که دیشب احداث شده بود و اصالً آماده و مطمئن نبود ،مهی راندنهد .از قرارمعلهوم یگهان ههایی کهه
دیشب عملیات کرده بودند با مقاومت دشمن روبرو شده و در محاصره دشمن افتاده بودند و بنا بهود مها وارد عمهل شهده و
محاصره رو بشکنیم.
در بین راه برادران شعارهایی حماسی که بیانگر روح ایثار و عشق به شهادت نزد آنان بود می دادند .وانهت ههای
تویوتا خیلی تند وخطرناک می راندند وحتی من ،که در قسمت بار وانت چسبیده به اتاق راننده ایستاده و محکم میله ههارا
گرفته بودم ،چندین بار احساس سقوط کردم وبا مشت زدن به سقف ماشین خواسهتم کهه آهسهته تهر براننهد و بها لحنهی
اعتراض آمیزکه سعی می کردم با شوخی آمیخته اش کنم ،داد زدم :
66
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
" اگه عراقیها ما را نکشن ،شما با این رانندگیتون مارومی کشین !یه کم یواش تر برین! "
ولی آنها که می دانستند چه اتفاقی رخ داده گوششان بدهکار این حرفها نبود و کار خودشان را مهی کردنهد .جهاده
بسیار خطرناک بود و بولدوزرها و آمبوالنس ها ی ما در دره سقوط کرده بودند .طبق دستور ،ماشین ها آنقهدر جلهو رفتنهد
که جاده پایان یافت و تیرهای دوشکای دشمن ،صفیر کشان از کنار سر ما عبور می کرد.
همانجا پیاده شدیم و زیر رگبار مسلسل ها و تک تیر اندازهای دشمن که حتی نمهی دیدیمشهان ،بهه پهیش مهی
تاختیم و در حال حرکت به سمت دشمن ،از هم خدا حافظی می کردیم و حاللیت می طلبیدیم.
هرچه بیشتر پیش می رفتیم بدلیل صعب العبور و کوهستانی بودن مسیر خسته تر می شهدیم و عهرق از سهر و
رویمان سرازیرشده بود .وقتی به نزدیک تپه ای که به "تپه سهرخ" معهروف بهود ،رسهیدیم فرمانهدهان دسهتور دادنهد دراز
بکشیم .برادرم تقی آنقدر خسته شده بود که وقتی خشاب تیر بار ب ب کالشش (خشاب قابلمه ای) از جیب مخصوصهش
افتاده بود ،متوجه نشده بود ومن به او گفتم و خشابش را برداشت وسرجایش قرارداد.
67
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
توپخانۀ دشمن امان نمی داد و متر به متر تپه را می کوبید و لی ما آنقدر بهی رمهق بهودیم کهه حهال نداشهتیم
سینه خیز خود را به چاله های توپ اطرافمان برسانیم تا تامین بیشتری داشته باشهیم .در حهال دراز کهش منتظهر فرمهان
برادر محمد نیا فرمانده گردان بودیم .ایشان از پشت بیسیم گردان را هدایت می کرد.
برادر پارسا فرمانده دستۀ ما بر اساس برنامه ،نیروها را تیم به تیم حرکهت داد و در زیهر آتهش تهک تیهر انهدازها،
تیربارها و گلوله های توپ و خمپارۀ دشمن به سمت عمق دشمن از "تپه سرخ" پایین آمدیم.
جنازه های عراقی قدم به قدم افتاده بود .درمسیر توقف کردیم تا ضمن رفع خستگی ،فرمان بعهدی برسهد .آنجها
برادرم تقی و سایرین را دیدم که بشدت خسته ،نشسته بودند ولی چون من لباس فرم سپاه بهه تهن داشهتم ،صهالح دیهدم
برای حفظ روحیۀ نیروها خستگی ام را بروز ندهم و با تکیه دادن بر اسلحه ام همچنان سرپا ایستادم .فرمان رسید:
حرکت که شروع شد بطورناخواسته از برادرم و امیر وجواد جدا شدم .تشنگی اذیت مان میکرد ودر همهان حهال
یکی از برادران تقاضای آب کرد که به او از قمقمه ام آب دادم (به تالفی عملیات رمضان .همانطور که می دانید درعملیهات
کوهستانی دراوج گرما ،آب یک کیمیا ست) .در ادامۀ مسیر ،نیروهای گروهانمان را می دیدم که شهید و مجروح افتاده انهد
ولی ماموریتم چیزی غیر ازرسیدگی به آنها بود و به جز دعا برایشان کاری نمی توانستم بکنم و به راهم بهه سهمت دشهمن
ادامه دادم تا به تپۀ کوچکی زیر دید تپۀ بزرگتری بنام " تپه صخره ای " که در اختیار دشمن بود رسیدم و توی سهنگری
در کنار چند نفر از برادران مستقر شدم.
دو فروند هلی کوپتر عراقی که با آنها نیروهای تکاور خود را هلی بُرن می کردند توسهط آتهش رزمنهدگان ههدف
قرارگرفته وهمان جا افتاده بودند ومشاهدۀ این صحنه ها ضمن تقویت روحیۀ نیروها ،بیانگراهمیهت آن مواضهع و درگیهری
سختی بود که درآنجا رخ داده بود وهشداری بود برای ما دال بر اینکه ماهم حتماً نبرد سختی خواهیم داشت.
68
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
از هرطرف گلوله می آمد وبا توجه به کوهستانی بودن منطقه ،اصالً معلوم نبود که دشمن دقیقاً کجاست ؟ و ما
واقعا باید چکار کنیم ؟ سنگر دیگری که درآن نزدیکی بود بنظرم مناسب تر رسید ،لذا به سرعت از سنگر بیرون پریدم و
خودم را به داخل آن پرت کردم .درداخل آن سنگردو جنازۀ عراقی افتاده بود که قیافه هایی درشت ،سیاه و وحشتناک
داشتند ،ساعت طال یا مطلای گرانبهائی در دست یکی از آنان بود ولی در همان لحظه به یاد نصیحت فرمانده گردانمان
افتادم که گفته بود:
" تا عملیات تمام نشده ،به طرف غنائم دست دراز نکنید .چون به محض اینکه چیزی را به عنوان غنیمت بردارید ،میل به
برای حسین وار جنگیدن است" . زنده برگشتن در شما زنده می شود واین آفتی بزر
مثل همیشه از آن غنیمت جنگی چشم پوشیدم و به سنگر دیگری رفتم( .من هیچ گاه درطول جنهگ دسهت بهه
غنائم جنگی نزدم و ازاین کار نفرت داشتم) درهمان سردرگمی و بال تکلیفی ،کم کم ظهر شد و بهرای تعیهین قبلهه ،پوکهۀ
فشنگی را در خاک بطور عمودی قرار داده بودم تا با گذشت زمان و تغییر سایه ،جهت قبله را تشخیص دههم ،ولهی لهرزش
های شدید ناشی از انفجارتوپ ها و خمپاره ها این اجازه را نداد که پوکه چند دقیقه سرجایش ثابهت بمانهد و بها فروکهردن
سمبۀ کالش در خاک ،پس ازتعیین قبله ،نماز را با تیمم و به حالت نشسته در داخل سنگر خواندم.
ساعت چهار عصر بود که پس از درگیری سنگین در تپۀ مجاور ،خبر رسید که عراقی ها در حال فرار هستند و به
ما دستور داده شد با شعار اهلل اکبر به سمت سنگرهای جلوتر حرکت کنیم .در حال حرکت دو عراقی را دیدم که به طهرف
باالی تپه در حرکت بودند .با قناصۀ غنیمتی و کالشینکوفم آنها را زدم.
69
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
در ادامه به جائی رسیدیم که مملو از مین هائی بود که عراقی ها قصد کار گذاشتن شهان را داشهته ولهی مجهال
نیافته بودند .چندین قبضه خمپاره به همراه گلوله هایشان همانجا مانده بود ولی حتهی یهک فشهنگ سهالح سهبک وجهود
نداشت !! و این ،به این معنی بود که تا آخرین فشنگ هایشان جنگیده و پس از اتمام آنها ،بناچهارفرار کهرده بودنهد .حتهی
دوربین قناصه هارا جدا کرده بودند تا ما نتوانیم استفاده کنیم .چندین عراقی حین فرار از کهوه پهرت شهده و مهرده بودنهد.
طناب های راپل هم آنجا بود که درمواضع صعب العبور از آنها استفاده می کردند .چند رأس قاطر کشته شده و یا زنهده بهه
جا مانده بود .تا موقعی که هوا رو به تاریک شدن بود در همان مواضع بودیم.
قاطرهای کشته شده با ترکش خمپاره وتوپ ویا گلولۀ طرفین جنگ
70
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ازآنجا که این مواضع در طی یکی دو روز چندین بار بین ما وعراقی ها دست به دست شده بهود وامکهان تخلیهۀ
شهدا وجود نداشت ،در یک سنگر هم جنارۀ عراقی و هم پیکر مطهر شهدا کنار ههم افتهاده بودنهد و تجهیهزات طهرفین در
سنگرها همزمان وجود داشت .چون کوله پشتی ام مشکلی داشت ،آنرا با کوله پشتی یکی ازشهدا عوض کردم.
در فاصلۀ 300-200متری بین ما ومواضع عراقی ها یک سربازمجروح عراقی افتاده بود و برای ما دست تکان می
داد و تقاضا می کرد که شرائطی را فراهم کنیم تا بتواند تسلیم شود ،ولی آتش توپخانه این امکان را از ما سلب کهرده بهود
که به طرفش برویم و او را اسیر کنیم .لذا وقتی دستور داده شد که تغییهر مواضهع بهدهیم و بهه طهرف ضهد شهیب بیهائیم
(قسمتی از کوه که دردید دشمن نیست) ،به خاطر اینکه او مجهدداً در جبههۀ عراقیهها قهرار نگیهرد تصهمیم گهرفتیم او را
بکشیم.
به ترتیب هر یک از برادران به طرف او نشانه روی کردند و شلیک می کردند ولی فایده ای نداشت! نوبت به مهن
که چهارمین نفر بودم رسید که به تیر اندازی خودم مطمئن و نیزمعروف بودم .شروع کردم به تیر انهدازی و هرچهه تهالش
کردم گلوله هایم به اطرافش اصابت می کرد وخاک بلند می شد وبه خود او نمی خورد و مهوثر نبهود! لهذا بناچهار منصهرف
شدیم و او را به حال خودش رها کرده و به طرف عقبه خودمان حرکت کردیم .یکی از برادران ماجراجو تصمیم گرفت برای
کشتن او از فاصلۀ نزدیکتر اقدام کند ،پس از گذشت مدتی دیدیم او دسهت مجهروح عراقهی را گرفتهه و بها خهود مهی آورد
!وگفت:
با این اتفاق جداً به ما تفهیم شد که اگر عمرکسی به دنیا باشد در هر شرائطی زنده خواهد مانهد .مهوقعی کهه بهه
سمت عقب تر تغییرموضع می دادیم به شیاری رسیدیم که در شیب قرار داشت(قسهمتی ازکهوه کهه دردیهد وتیهر دشهمن
باشد) و بسیار حساس بود .برادر محمد نیا فرماندۀ گردان ما که وزنۀ اصلی در این عملیهات بهود بها سهر وروئهی خهاکی در
حالیکه تنها یک قطب نما به کمر داشت ،به یک نفر از برادران بسیجی فرمان داد تا همراه یک آرپی جی زن و یهک کمهک
آرپی جی زن درسنگری مستقر شوند .از آنجائی که محل این سنگر بسیار خطرناک بود ،آن برادر بسیجی ترسهید واطاعهت
نکرد و به سمت عقبۀ خودمان رفت! برادر محمد نیا بشدت ناراحت شد و اسلحۀ کالش یکهی از رزمنهدگان را گرفهت و بهه
71
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
بغل پای او شلیک کرد و از او خواست تا اطاعت امر کند ولی او که روحیۀ خود را باخته بود قبول نکرد!! به خاطر احسهاس
مسئولیتی که می کردم به برادر محمد نیا گفتم :
ولی باز هم آن برادر جرأت وپیروی دستورنکرد!! .برادر محمد نیا گفت:
" اصالً نمی خوام کسی این جا بمونه همه بیائید بریم عقب "
و بدستورایشان همین کار را کردیم و سنگرهای منطقۀ شیب را خهالی کهرده وبهه طهرف ضهد شهیب آمهدیم و مشهغول
پیداکردن سنگرهائی مناسب برای مقاومت شبانه شدیم .وقتی به ضد شیب رسیدیم برادر اسدی ،یکی ازمسئولین گروههان
گفت:
پرسیدم :
گفت :
خیلی خوشحال شدم ،چون حدود یک روز بود که در حین درگیری از هم جدا شهده بهودیم و ازتقهی بهی خبهر
بودم .شب هرچه گشتم او را پیدا نکردم واحتمال می دادم برادران جواد موسوی و امیر استاد محمد شهید شده باشند.
روی تپۀ کوچکی که ما بودیم و دیروز عراقی ها از روی تپه ای بلند تربنام "تپه صخره ای" به مها مسهلط بودنهد،
حدود 60-50ش هید افتاده بود و هر کدام در حالتی خاص و تکان دهنده به شهادت رسیده بودند .بعضاً ترکشههای بهزر ،
کاله آهنی و سر شهدا را به هم دوخته بود وکاله از سرشان خارج نمی شد و یا پس از شهادت مجدداً مورد اصهابت تهرکش
قرار گرفته بودند و بدن مطهرشان بدون اینکه خونریزی جدیدی داشته باشد متالشی شده بهود و اعضهاء و جهوارح داخلهی
پیکر پاکشان بوضوح مشاهده می شد!
دو نفر از برادران دست در گردن هم شهید شده بودند و به خاطر شباهت لباسشان گمان کردم کهه آنهها امیهر و
جواد هستند ،به طرفشان رفتم و سرشان را از روی زمین بلند کرده و صورتشان را نگاه کردم ولی نشناختمشان.
72
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
به هرشکل آن شب را به همراه چهار نفردیگر از رزمندگان در سنگری به ابعاد 1/5متهر ،در حالیکهه امکهان دراز
کردن پاهایمان نبود و تا صبح در حالت جنینی گذراندیم و هر چند سهاعت یکبهار تها صهبح ُپسهت مهی دادیهم و در حهال
نگهبانی ،بطور مداوم ،با رگبار تیرهای رسام و پرتاب نارنجک ،شیار مقابل خودمان را پوشش می دادیم .صهبح زود مشهغول
نگهبانی بودم که یکی از برادران مرا شناخت و گفت برادرت و دوستانت در سنگردیگری هستند ،بسهیار خوشهحال شهدم و
فوراً به پیششان رفتم وبه هم ملحق شدیم.
یکروز در همان سنگر که خیلی توپ گیر هم بود ماندیم .بعد از ظهر بود که برادرشاطری(شهید) معاون گروههان
باکوزۀ آب سه لیتری پالستیکی برای نیروهای گروهان آب آورد و سهم هر نفر" :یک درقمقمه " آب بود! ولی مها چههارنفر
از خودمان ضعف نشان داده و تقاضای آب بیشتری کردیم که ایشان هم اضافۀ آب جیره بندی را به ما داد و هر موقهع یهاد
این صحنه می افتم خجالت می کشم.
پس از گذشت چند ساعت برادر شاطری ( برای جبران محبت !!) به سنگرما آمد و گفت :
" بله"
گفت :
حرکت کردیم و به سنگری منتقل شدیم که مقدم ترین سنگر درمقابل شهیاری بهود کهه طبهق شهواهد وقهرائن
دشمن قصد پاتک شبانه ازآن شیار را داشت! چون گلولۀ منور نداشتیم و دیدکافی هم برروی شیار وجهود نداشهت ،هرچهه
قوطی کمپوت و کنسرو خالی درمحوطه بود جمع کرده و در شیار ریختیم تا در صورت حرکت عراقی ها تولید صدا کنهد و
مانع غافلگیر شدنمان شود .چهارنفری (من – تقی – امیر و جواد ) داخل یک سنگر ،شب تا صهبح را نهیم سهاعت بهه نهیم
ساعت تقسیم کرده بودیم ونگهبانی می دادیم و هرچند لحظه یکبار شیار مقابل رابه رگبار می بستیم .تقی تیربهار" ب -ب
کالش" داشت ،جواد موسوی و امیر استاد محمد کمک تیربارچی تقی و من ههم تهک تیهر انهدازبودم .بخهاطر حساسهیت
سنگر ،واحتمال درگیری شدید وطوالنی شبانه با دشمن ،تفنگ آرپی جی به همراه تعدادی موشک آرپهی جهی و نارنجهک
های فراوانی رابه سنگرمان منتقل کرده بودیم .در کنار بوته های اطراف سهنگرمان ،نارنجهک مخفهی کهرده بهودیم کهه در
صورتیکه مجبور به ترک سنگرشدیم ،وسائل دفاعی داشته باشیم !.
هنگامی که نوبت نگهبانی جواد می شد ،او طوری نارنجک بیخ سنگرمان می انداخت که ما ناخودآگاه گمهان مهی
کردیم عراقی ها به ما نزدیک شده ونارنجک پرت می کنند .این کارهای جواد عالوه بر اینکه مانع استراحت کوتهاه مها مهی
شد و برای خودمان هم ایجاد خطر می کرد ولی او ازکارهای خودش لذت می برد و می خندید .صبح کهه شهد ،بها دسهتور
73
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
برادر محمد نیا به برادران تعاون در تخلیۀ شهدابه پائین ارتفاعات کمک کردیم ودر برگشت به ارتفاعات ،آب و آذوقه بهرای
سنگرهایمان آوردیم.
عصرهمان روز عراقی ها قصد پاتک بوسیلۀ یک گردان کوهستانی را داشتند .بهرادر محمهد نیها فرمانهده گهردان،
شخصاً عملیات را درکنترل خود گرفته بود .به دشمن مجال داد تا خوب درتیهررس قرارگیرنهد وراه فهراری نداشهته باشهند
وسپس با فرمان آتش او خودش نوک ستون دشمن و دیگران عقب ستون دشمن را هدف تیربارهها قهرار داده بودنهد تها راه
فراری نداشته باشند .تقریباً تمام افراد دشمن کشته شدند وپاتک آنهها ناکهام مانهد و کهل تپهه ازدشهمن پاکسهازی گردیهد
وکوهستان منطقه دراختیار گردان ما قرارگرفت.
قلۀ صخره ای و تپه سرخ دراختیار رزمندگان گردان زهیر ازتیپ سیدالشهداء قرارگرفته است
باتمام شدن ماموریت ما در آن خطوط ،به پشت جبهه ،پیرانشهر و سهپس نقهده برگشهتیم .بهرادرم تقهی کهه در
کنکور دانشگاه (زمین شناسی دانشگاه اهواز) قبول شده بود ،مجبورشهد بهرای ثبهت نهام بهه تههران بهرود ولهی مها دوبهاره
سازماندهی شده و به پادگان پیرانشهر برای اعزام به خط منتقل شدیم .پس از یکی دوروز اقامهت در پادگهان ،بهرادر کهاظم
زاده مسئول پرسنلی قرارگاه نجف به دنبالم آمد ،با او به قرارگاه آمدم و درتاریخ 1362/6/2به تهران برگشتم.
74
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نقشه عملیات خیبر برای تصرف اتوبان العماره و بصره از طریق هورالهویزه وجزایر مجنون
درتاریخ 27بهمن 1362به همراه برادران سلیمانی(شهید) ،اناری(شهید) ،متین جو(شهید) ،میرزاحسهن ،سهعید
خداداد ،عطری(شهید) ،فرزین و قطبی به جبهه های غرب کشهور بمنظهور انجهام ماموریتههای پرسهنلی رفتهیم .درهمهان
ماموریت مجدداً به عنوان مسئول آمار قرارگاه نجف در پادگان اهلل اکبر ماندم .پس از یکی دو روز قرارگاه نجف بهه قرارگهاه
"حُنین " تغییر نام یافت و به جنوب کشور آمدیم و در پاسگاه "خاتمی" مستقر شدیم و قرارگاه کهربال بهه قرارگهاه" بهدر"
تغییر نام یافت و در پاسگاه "برزگری" جا گرفت و قرارگاه مرکزی نجف در "شهرک " اسهتقرار یافهت( .همگهی در منطقهۀ
جوفیر بودند).
ابتدا عملیات های انحرافی و فریبنهدۀ "والفجهر "5در 1362/11/28در منطقهۀ "چنگولهۀ دهلهران" و پهس ازآن
عملیات "والفجر "6و سپس عملیات اصلی " خیبر" درتاریخ 1362/12/4در منطقۀ "هورالههویزه ،تنگهۀ چذابهه ،بسهتان،
کوشک ،طالیه و پاسگاه زید" عراق به منظور فتح "بصره" و قطع ارتباط آن با "العماره " آغاز گردید و رزمندگان اسالم بها
قایقهای تند روی سبک به "جزایر مجنون"( جنوبی و شمالی ) در "هورالهویزه" یورش بردند و پس از دو روز نبهرد آنهها را
تصرف کردند .این عملیات تا تاریخ 1362/12/15با درگیریهای شدید در منطقۀ "اتوبان العماره -بصره" و" طالیه" ادامهه
داشت و در نهایت با شکست طرح عملیات ،نیروهای اسالم به غیر از جزایر دو گانۀ "مجنون" از سایر مناطق عقب نشهینی
کردند .دراین عملیات شهید همت و شهید باکری از فرماندهان شاخصی بودند که به فیض عظیم شهادت نائل آمدند.
75
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درحین همان درگیری ها درتاریخ 1362/12/15برای انجام امورآماری به اسکله و از آنجا با قایق به جزیرۀ
شمالی مجنون رفتم .برای حفظ امنیت ومقابله با حمالت هوائی دشمن ،چندین قایق پشت سر هم به ستو ن حرکت می
کردند و اولین وآخرین قایق ،به تیربارهای دوشکا مسلح بودند و وظیفۀ حمایت از ستو ن قایقها را که در حال حمل نیرو و
یا تدارک رسانی به جزایر بودند ،برعهده داشتند .حدود دو ساعت در بین راه بودیم تا به جزیرۀ شمالی رسیدیم .هر موقع
هواپیما های دشمن باالی سر مان ظاهر می شدند ،قایقها متفرق شده و در داخل نیزارهای بلندی که ارتفاعشان به حدود
بیش از دو متر می رسید پنهان می شدند وپس از رفع خطر مجدداً به مسیرادامه می دادند.
پس از رسیدن به جزیرۀ شمالی مجنون و انجام ماموریتی که درآنجا داشتم با یک قایق بادی به سمت اسکله
برگشتم .درحین برگشت آبراه اصلی را گم کردیم ودرمسیرهای فرعی ،موتور قایق در لجنزارها و نی زارهای هور گیر می
کرد و مجبور می شدیم موتورقایق را از آب خارج وبرای حرکت از پارو استفاده کنیم .دراین حال گرفتاری کم داشتیم که
قسمت جلوی قایق ما پنچرهم شد .من با طناب ،نوک قایق را باال نگه می داشتم و سایرین به حرکت دادن قایق با پارو
کمک می کردند و در نهایت با استفاده از آتش دهانۀ پدافندهای مستقر در اسکله ،مسیر صحیح را پیدا کرده وبه
هرزحمتی که بود پس از ساعتها تالش ودلهره خودمان رابه اسکله رساندیم.
76
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
چند روز با بالتکلیفی رزمندگان و درماندگی فرماندهان گذشت تها اینکهه عملیهات دیگهری در قسهمت خشهکی
محور" طالیه " طراحی و آغاز شد .چند ساعت قبل از شروع عملیات ،برادران صادقی و فرزین را به خط رساندم و در آنجها
برادران :سلیمانی ،عطری ،قطبی و . . . .را دیدم و با همه خدا حافظی کردم .برادر عطری نامه ای داد تا برایش ُپست کنم.
وقتی با برادر سلیمانی خدا حافظی می کردم گریه کرد و گفت :
" قدوسی بیا با هم بریم من خواب دیدم که تو کربال ئیم و دارن حرم امام حسین( ع) رو جارو می کنن
خیلی منقلب شدم و گفتم اگرمسئولین امر موافقت کنند حتماً این کار را می کنم .با سرعتی سرسام آورخود رابه
قرارگاه رساندم و هر چه اصرار کردم برادر سعید صادقی راضی نشد و گفت باید برادر کاظم زاده اجازۀ رفتن تورابه عملیهات
بدهد واو هم فعالً نیست وتاچند ساعت دیگر برمی گردد .برای اینکه فرصت را از دسهت نهدهم وتها دیهر نشهده اجهازه ام را
بگیرم ،رفتم کنارجاده و منتظر ماندم تا هرچهه زودتربرادرکهاظم زاده راببیهنم ولهی شهب شهد و ایشهان نیامهد ونتوانسهتم
درعملیات شرکت کنم.
در این عملیات برادر خالقی وقطبی اسیر ،برادران متین جو و میرزا حسن شهید( که جنازه هایشان هم نیامهد) و
برادر عطری و سلیمانی هم مفقوداالثر شدند که طبق قول نسبتا مستند برادرسلیمانی هم به شهادت رسهیده بهود .فهردای
آنروزکه نامۀ برادرعطری رادراهوازبرای خانواده اش پست کردم او شهید شده بود(ومن مطلع نبودم).
روز 17اسفند باهمراهی برادران حائری ،کوچک محسنی و پوربرزگر با هلی کوپتر شینوک ارتش که حامل مهمات بود،
برای انجام ماموریتی پرسنلی به جزیرۀ شمالی مجنون رفتیم .در بین راه ،کمک خلبان به من گفت:
" شماطرف راست آسمونو بپا ،اگه هواپیماهای دشمنو دیدی بهم بگو ! من خودم طرف دیگرو مواظبم! "
77
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
هجده اسفند در جزیرۀ شمالی بودم و هواپیماهای دشمن بطورآزادانه در آسهمان پهرواز و جزایهر را بمبهاران مهی
کردند و تنها یکی دو قبضه پدافند ضد هوائی 23میلیمتری درباند هلیکوپتر جزیرۀ شمالی داشتیم کهه دائهم شهلیک مهی
کردند .حتی چند نوبت دو فروند هواپیمای یک موتورۀ عراقی درحد فاصل جزیره واسهکله مهانور مهی دادنهد و قایقههای در
حال حرکت را دراین فاصله به کالیبر می بستند ولی از هیچ طرف شلیک پدافند ضد هوائی ما به طور مهوثر بهه آنهها نمهی
رسید.
ساعت حدود 4عصر بود که چندین فروند هواپیمای عراقی برروی جزیرۀ شمالی شیرجه زده و در سطحی بسهیار
پائین حدود 15-10بمب پرتاب کردند .ما مظلومانه ،بی دفاع و دست بسته شاهد فرود آمدن بمب ها بودیم و بدون اینکهه
کمترین امکان مقابله داشته باشیم ،هرکدام به یک طرف وداخل هر سنگری که یافت شد پناه بردیم .
78
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
عکسی آرشیوی ازحمالت شیمیایی درارتفاع بسیار پایین در جزایر مجنون که شاهدش بودم
درانتظارصدای انفجارمهیب بمب ها وانهدام مواضع ،درداخل سنگرها ،دراز کشیده و گوشهایمان را گرفته بهودیم.
چند ثانیه گذشت و هر چه انتظار کشیدیم خبری از صدای انفجار نشد ،همه حیران و متعجب برخاسهتیم وابتهدا احسهاس
کردیم بمبها عمل نکرده اند ولی وقتی از سنگرها بیرون آمدیم متوجه شدیم که گازهای شیمیائی به رنگ زرد کهربهائی در
حال پخش شدن هستند .برادران درحالیکه شتاب زده به اطراف می دویدند ،صدا می زدند:
تمام صحنۀ جزیرۀ مجنون شمالی در اطراف ما زرد رنگ شده بود وبوی "بادام تلخ " گاز به مشام می رسید .به
ناچار همگی به طرف هوای تمیزتر وبیرنگ تر! فرار می کردیم .فریاد زدم:
" چفیه هاتونو با آب هور خیس کنین و جلوی صورتاتون بگیرین "
79
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
بعضی به گمان اینکه سیگاردر خنثی کردن گاز موثر است سیگار می کشیدند وبه بقیه هم توصهیه مهی کردنهد
که این کاررا بکنند ومن هم یک ُپک کشیدم !
گازها همچنان به سمت ما می آمدند وهمه در محاصره قرار گرفته بهودیم .تصهمیم گهرفتم در جههت خهالف
مسیرباد حرکت کنم (ولی الزم بود اول به سمتی که حداکثر غلظت گازوجود داشت ،حرکت کنم تابتوانم درپشت آن قهرار
بگیرم) .به هریک از برادران که پیشنهاد کردم ،هیبت ،وحشت و تراکم گاز ،به آنها اجازۀ انجام این کارظاهراً پرخطررا نمهی
داد .من که به صحت تصمیمم مطمئن بودم ،با چفیۀ خیسم صورتم را پوشانده وبه تنهائی با عبورسریع ازمرکزغلظهت گهاز،
خودم را به پشت آن منطقه رساندم .درآنجا می دیدم که گازهای شیمیائی به طهرف سهایرنیروها مهی رونهد و آنهها ههم در
حالیکه مکرراً به پشت سرخود و تعقیب شدنشان توسط گازها نگاه می کردند درحال فراربودند ! نمی دانم چرا ایهن صهحنۀ
زجرآور ،مرابه خنده انداخته بود؟ !
هنوزدقایقی نگذشته بود که جهت بادی که به مالیمت می وزیهد ،عهوض شهد و گازهها ی شهیمیائی بها تمهام
تراکمشان مرا محاصره وبه تنهائی درآغوش گرفتند !!! دریک طرفم آب هور ودرطرف دیگرم نیزارهای جزیره مهانع حرکهت
بود و ازهمه طرف تراکم گازها که حتی چند متری خود را نمی دیدم (مثل مهه غلهیظ ) مهرا محاصهره کهرده بودنهد ،درآن
لحظات واقعاً قطع امید کرده بودم ،ازخنده های لحظات پیشم خبری نبود وچشمهایم را بسته بودم و جرأت نمی کردم بهاز
کنم و در حالیکه با چفیۀ خیس صورتم راپوشانده بودم ،ناامیدانه ،خدارا صدا می زدم وبا خودم زمزمه می کردم:
واقعًا با تمام وجودم این احساس نیازرا می کردم ومی دیدم که فریادرسی به جز خدا ندارم.
دقایقی گذشت ووانت های تویوتا که به منظور خنثی کردن گازها تجهیز شده بودند به آنجا رسهیدند .بها خهودم
فکرکردم که موادی را که این ها پخش می کنند خنثی کنندۀ گاز هستند و چون من گاز استنشهاق کهرده ام پهس خهوب
است ضد آنرا هم استنشاق کنم تا آنها خنثی شوند (اوج آموزش نظامی !) با این تحلیل خودم را به داخهل گازههای سهفید
رنگی رساندم که ماشینهای ضدگاز پخش می کردند و یکی دو نفس عمیق کشیدم .تا آن بهرادر بها لباسههای مخصهوص و
ماسک به صورت ،مرادید ،چند تا فحش آبدار داد وبا صدای مبهمی که از پشت ماسک می شنیدم دادی زد و گفت :
شدت حملۀ شیمیائی دشمن آنقدرشدید بود که با این اقدامات خنثی نمی شد ،لذا همان نیروهای ضهد گهاز،
با پرتاب بمبهای ترمیت (آتشزا) نیزارهای جزیره را آتش زدند تا گازها را بسوزانند ،ما هم دور آتش جمع شدیم وتا سهاعتها
ازخاموش شدن آن جلوگیری کردیم.باگذشت زمان تاثیر گازهای شیمیائی دشمن آشکار شد وهر یک از برادران به نحهوی
دچارعوارض آن شدند .یکی از آنها توان ایستادن روی پها نداشهت ،دیگهری دائهم اسهتفراغ مهی کهرد و ( . . .ظهاهراً حملهۀ
شیمیائی دشمن منحصر به یک نوع خاص از گازها نبود ویا تأثیرش درافراد متفاوت بود ).
80
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
غروب که شد گردان علی اکبر(ع) از تیپ سید الشهداء(ع) برای تعویض وانتقال به عقب ،از خط برگشهته بودنهد،
ماسکی وجود نداشت ومن مثل خیلی های دیگر بدون ماسک مانده بودم.ما تجربۀ کافی نداشتیم وهرکهدام از وسهایل ضهد
گاز راکه در دسترس قرار می گرفت استفاده می کردیم .آمپول های امیل نیتریت ،آتروپین و . . . .همه و همه را ممکن بود
به یک نفر بزنیم! بعضی ها گمان کرده بودند که من امدادگر هستم و می خواستند به آنها آمپول ضد گاز بزنم! وهمین کهار
را می کردم وبه آنها که ماسک نداشتند توصیه می کردیم ازدستمال خیس اسهتفاده کننهد .بهرادری ازمهن خواسهت بهه او
آمپول آتروپین بزنم و هنگامی که قصد تزریق داشتم ،ازترس آمپول فرار کرد ولی دنبالش دویهدم ودرحهال دویهدن از روی
لباس به باسنش فرو کردم! (آمپول ها قلمی و خودکاربودند).
شب فرارسید ،هوا تاریک شده بود و انبوهی از نیروهای مجروح و شیمیائی شده ،منتظر تخلیهه بهه عقبهه بودنهد.
اتفاقاً همانجا که همه جمع شده بودیم محل عب ور تانکهائی بود که برای تقویت خط با هاورکرافت و یا از طریق پهل شهناور
به جزایر منتقل می شدند.
81
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
متأسفانه شاهد بودم که یک تانک خودی به دلیل تاریکی شب و نداشتن دید کهافی بهرروی انبهوهی از شههدا و
مجروحین رفت و هرچه جیغ و فریاد و صوت می زدیم ،صدای تانک مانع از این بود که رانندۀ تانک متوجهه شهود وصهحنه
های دلخراشی بوجود آورد (دقیقاً گوشت چرخ کرده!) .پس ازمدتی کامیون ها رسیدند و باقیماندۀ نیروها را تخلیه کردند.
پس از تخلیۀ مجروحین و شهدا ،برای استراحت به سنگرها رفتیم و چهراغ والهوری را کهه آنجها بهود بهه منظهور
سوزاندن گازهای شیمیائی در سنگرروشن نگاه داشتیم و سپس خوابیدیم .نصف شب برادر مُغنیان دچار گاز گرفتگی شهد
و شبانه به عقبه منتقل گردید .صبح که شد هرکَس به دیگری می گفت:
به مرور تاری دید ،کم وبیش گریبان همه را گرفت .با هلی کوپتر به اسهکلۀ نزدیهک منطقهۀ طالئیهه و سهپس بها
ماشین به قرارگاه برگشتیم .درمسیراهوازبودم که متوجه شدم اصالً جائی را نمی بینم ومجبورم چشمانم راببنهدم .راننهدگی
را به دیگران محول کردم و چشم هایم به دلیل ترس ازنور و آنهم بدلیل اتساع مردمک ها ناخود آگاه بسهته مهی مانهد .بهه
اهواز که رسیدیم فوراً لباسهایمان راعوض کردند و دوش گرفتیم و در بهداری شهید بقایی قطره در چشم هایمان ریختنهد،
پماد زدند ،پانسمان کردند و تا فردای آنروز باچشمانی بسته استراحت کردیم .روز بعد متوجه شدم دستگاه تناسهلی وسهاق
پاهایم تاول زده است وتاول ها به سرعت بیشتر می شوند.
نمونه ای از چندین هزار مورد طاول های گاز خردل درجای جای پوست بدن و ریه های جانبازان
22اسفند بود که مجبور شدم به خاطر همین مشکل به تهران بیایم .به بیمارستان نجمیه مراجعه کردم با این
انتظارکه درمان طاولهای شیمیائی برنامۀ خاص خود را دارد ،ولی پزشک آنجا علیرغم توضیح من ،سئوال کرد که آیها پهایم
به اگزوزموتورتماس گرفته وسوخته!! وقتیکه ازطبابت ایشان قطع امید کردم با استفاده از پمادهای معمولی ضهد سهوختگی
به مداوای خودم پرداختم و 4روز بعد علیرغم باقی بودن مشکل ،مجدداً به اهواز آمدم و به ادامۀ کارم درقرارگاه پرداختم.
82
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اوائل مرداد قرارشد عملیاتی " آبی – خاکی " در جزیرۀ مینو (آبادان) انجام شود .مانور تمرینی را انجهام دادیهم
و دعای کمیل را هم به عنوان آخرین مراسم قبل از عملیات در سر قبر خواهران گمنام (خواهران جههاد سهازندگی کهه در
شروع جنگ توسط عراقی ها اسیر و پس از شکنجه های زشت ،زنده به گور شده بودند)خواندیم ولی متأسفانه عملیهات لهو
رفته ولغو گردید .پس ازلغو عملیات ،برادرعباس کریمی (فرمانده لشگر()27شهید) در کنار پل سابلۀ بستان سخنرانی کهرد
و گفت :ده روزدرتهران استراحت کنید و پس از آن برای انجام عملیات از مکانی دیگر برگردید.
پس از اتمام مرخصی و بازگشت مجدد به جبهه در 35کیلومتری خرمشهر مسهتقر شهدیم و چنهد روزی را ههم
آنجا سپری کردیم ولی متأسفانه دومرتبه عملیات به دالیلی که برای نیروها نامعلوم ماند لغهو شهد وهمهۀ کسهانی کهه مهی
خواستند تسویه حساب کردندوبرگشتند.
83
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پس از بازگشت ،به ادامۀ دورۀ آموزش فرماندهی گروهان مشغول شدم و در تاریخ سوم مهر 1363موفهق بهه اتمهام
دورۀ فرماندهی گروهان با رتبۀ ممتاز(نفراول)گردیدم:
84
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پس ازپایان دوره در تاریخ 1363/7/7که مصادف با دهۀ اول ماه محرم بود به "سد دز" واقع در دزفهول رفتهه و
در گردان "زُهیر" که فرماندۀ آن برادر حسین اسکندرلو ومعاونش برادر مهدی نطاق پور بودند ،مشغول بهه خهدمت شهدم.
برادرعباس صادقی هم در گردان حضرت علی اصغر(ع) بود که در مجاورت ما مستقر بودند.
با توجه به اینکه عملیاتی فوری درکار نبود وآرامشی خاص درجبهه ها حاکم شده بود ،روزهها را بها مطالعهه و
گوش کردن رادیو و شبها را به عزاداری و بعضی اوقات با رفتن به دزفول وسینه زنی سپری می کردیم .مجهالس عهزاداری
که درمقر لشگر ،دوکوهه و دزفول برقرار می شد ،خیلی دلنشین بود .به خاطر شرائط خاص آن موقع و حضهور در صهحنه
های نبرد و درک ملموس جبهۀ حق و باطل و با خرسندی از اینکه ما ،در جبهۀ حسین (ع) قرارگرفته ایم لذت عزاداری ها
صد چندان شده بود.
احساس واعتقاد من این بود که جدال بین حق وباطل همیشگی است ولی درهرزمان جلوه ای متفهاوت دارد .بها
درک من از شرائط ،پس از امام زمان (عج) کسی الیق ترازامام خمینی نبود واین بسی افتخار بود که توانسته بودم به مهدد
مرد تاریخ باشم ویقین داشتم که راه حق راهی است که این بندۀ واقعی خدا نشانمان داده بهود. الطاف الهی پیرو این بزر
لذا خودم را درکربالمی دیدم و دشمنانمان راسپاهیان یزید می دانستم وبرایشان ُغصه می خوردم .حضهوردر جبههۀ حهق و
یاور امام حسین (ع) بودن ،احساس بس شیرینی بود که ازآن لذت می بردم ودرمقابل دلم برای کسانی که از این قافلۀ نهور
بازمانده بودند ویا خودشان رابا بهانه های واهی معذورمی پنداشتند ،می سوخت.
پس از دوهفته ،به پادگان ابوذر در غرب کشور منتقل شهدیم .آنموقهع در تیهپ سیدالشههداء(ع ) جریهانی علیهه
فرماندهان سپاه شکل گرفته بود و معتقد بودند که فرمانده کُل ضعف جدی دارد واز توان نیروهای شایسهته اسهتفاده نمهی
کند و یکی ازعلتهای شکست های پیاپی را همین قضیه می دانستند و هزاران مسئلۀ سیاسی دیگر که دست به دست ههم
داده بود و جو تیپ جوری شده بود که هرکس مخالف فرماندهان سپاه بود در این تیپ جمع شده بود .فضهای عمهومی بهه
گونه ای بود که برای نیروهای رده های پائین قابل هضم نبود و نا خواسته حتی علیه کلیت جنگ هم صحبت می کردند.
85
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نمائی آنها بین برادران بسیجی که با شورو حال معنوی و عشق بهه شههادت بهه من با بیان نقاط ضعف ویا بزر
جبهه آمده بودند بشدت مخالف بودم و مخالفتم را هم بارها ابراز کرده بودم و لذا با بیشتر برادران مثهل :اسهکندرلو ،نطهاق
پور ،عابدینی ،کوچک محسنی ،عاطفی و . . .اختالف نظرداشتم .دراطاق ما برادران آقایاری ،استاد رمضان ،صادقی ،دهقهان،
شیخ لر و قدیمی ثانی حضور داشتند ولی تنها من و برادرداود قدیمی هم عقیده بودیم.
شبی پیرو همان اعتقاداتش شروع کرد به تبلیغ برای نماز شب خواندن و گفت اگر نمهی توانیهد قبهل از اذان
صبح برخیزید ،همان موقع که قصد خواب دارید ویا هرموقع ازشب این مستحب را بجا بیاوریهد و بهه مها توصهیه کهرد کهه
هروقت بیدار شدیم اوراهم بیدار کنیم و کمی بعد حدود ساعت 9شب خوابید .من و برادرقدیمی بیهدار بهودیم و ازههردری
باهم صحبت می کردیم .حدود ساعت 12شب درحالیکه باران به شدت می بارید فکری شهیطنت آمیهز درذهنمهان خطهور
کرد که این برادر را بیدار کنیم وتظاهر کنیم که وقت نماز شب شده است و تشویقات او درما اثر کرده است.
برادر قدیمی جوری رفتارکرد که انگاری وضو گرفته و آستین پیراهنش رامرتب میکرد وروبه قبله ایستاده وضمن
آمادگی برای نمازآهسته ولی قابل شنیدن اذان واقامه میگفت .همزمان من او را ازخواب بیدار کردم وگفتم برادر . . . .بهرادر
پاشو نماز شب ،پاشو . . . .او به زحمت بیدار شد و تشکر تلخی کرد و اورکتش را پوشید و عازم مسجد پادگان شدکه حهدود
500متری از ساختمان گردان ما فاصله داشت .ازآنجا که شب ها درب مسجد رامی بسهتند و نزدیهک اذان صهبح بهاز مهی
کردند ،او به دربستۀ مسجد برخورده و تازه فهمیده بود که سرکار گذاشته شده است! پس ازگذشت ربع ساعتی یا بیشهتربا
عصبانیت به اطاق برگشت .ما درحالیکه خود رابه خواب زده بودیم ،اورازیر نظر داشتیم و یواشهکی وبیصهدا مهی خندیهدیم.
کمی غرولند کرد و خوابید .تامدتها بعد این موضوع سوژۀ خندۀ ما بود.
آبان 1363برادر محسن رضائی برای جلسه ای که با فرماندهان داشتند به پادگان ابوذر آمدنهد ودر مسهجد ههم
سخنرانی کردند .هنگام سخنرانی ،عده ای شعارهای بدی در جمع برادران بسیجی دادند از قبیل" :خمینی بت شهکن بهت
بر ضد والیت فقیه و " . . . .و ازقرار مسموع اقدام عملی هم در مخالفت با فرمانده سپاه انجهام داده جدید رو بشکن .مر
وحتی به ماشین ایشان هم صدمه وارد کرده بودند( ولی من ندیدم).
چند روز بعد تحملم به پایان رسید ،ساعتی مرخصی گرفتم وبه اسالم آبهاد آمهدم تها اگهر توانسهتم در اطالعهات
عملیات قرارگاه بمانم و از تیپ خارج شوم ،ولی ممکن نشد ولذا با تهران تماس گرفتم و ماجرا را بهه بهرادر روزبهان(معهاون
ارزیابی کل ستاد مرکزی) گفتم و با هماهنگی ایشان ،دو ماه پهس از اعهزام در تهاریخ 1363/9/7بهه تههران برگشهتم و در
ارزیابی کل مشغول به انجام وظایف شدم.
86
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
در آذرماه همان سال ( )1363پدرم برای هماهنگی در امور دانشگاهها با حجۀ االسهالم هاشهمی رفسهنجانی کهه
رئیس مجلس و نماینده امام در شورای عالی دفاع را بودند ،قرار مالقات داشتند( .پدرمن روحانی واقعی وبها تقهوی وبسهیار
فهمیده بود .لیسانس الهیات با زبان انگلیسی ،فوق لیسانس فلسفه با زبان فرانسه ،دکترای عرفان (قبل ازارائهه پایهان نامهه)
وعضو هیئت علمی دانشگاه علم و صنعت و رئیس گروه معارف آن دانشگاه بود و پس از آن نمایندۀ امام وپس از آن آیه اهلل
منتظری دردانشگاه بودند) مسائل مورد بحث در رابطه با وحهدت حهوزه و دانشهگاه بهود .پهدرم پیشهنهاد دادکهه مهن ههم
همراهشان بروم که استقبال کردم .در آخرجلسه هنگامیکه آقای هاشمی رفسنجانی برای ترک جلسه برخاسهته بودنهد ،بهه
عنوان احترام به من ،از پدرم درمورد من سئوال کردند ،پدرم گفتند:
سپس پدرم با اشاره به ماجرائی که از تیپ سید الشهداء (ع) برایشان نقل کرده بودم ،گفتند که ایشان از جبهه
حرفهائی دارد و آقای هاشمی مجدداً نشستند وگفتند بگوئید .مسائل ومشکالتی راکه به آنها اشهاره کهردم بهه ایشهان ههم
عرض کردم و ایشان هم بی اطالع نبودند و رهنمودهائی دادند .من فرصت را غنیمت شمرده وهمانجا از ایشان پرسیدم :
"در شرائط فعلی واقعا تکلیف من چیه ؟ من هم در درس استعداد دارم و هم در جبهه موفقم "
ایشان گفتند:
" جمع بین هر دو بکنید ،یعنی هم درس بخوانید و هم جبهه بروید !"
"اگر عملی نشد و مجبور شدم یکی را انتخاب کنم چطور ؟"
ایشان از توانائی های من پرسیدند ،آموزشها و سوابقم را دقیقاً گفتم ،توصیه کردند :
فعالً جبهه بروید ولی توی جبهه هم از نظر درسی کامالً آماده باشید تا
به محض اتمام جنگ ،مثل یک تازه دیپلم گرفته بتونید به درس و دانشگاه بپردازید"
87
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
" درخانه اگر کَس است ،یک حرف بَس است "
پس از خروج از مجلس شورای اسالمی قبل از اینکه به خانه بیایم ،مستقیماً به کتابفروشی رفتم و کتهب الزم را
تهیه وبه منظورکسب آمادگی برای شرکت در کنکورشروع به مطالعه کردم.
" شما چرادرس می خوانید؟ مگرامام نفرمودند که " جنگ در راس همۀ مسائل است "
آیا شما قصد دارید جبهه را رها کنید و دانشگاه بروید ؟"
" نه ! ولی بدان االن که جنگ هست و به مااحتیاج دارن ما عزیز هستیم ! اگر من ناقص بشم ،بعد جنگ ،برای ادامۀ
زندگی ام باید کنار خیابون گدائی کنم ! درس می خونم که اگه ناقص شدم و نتونستم توجبهه بمونم ،به دانشگاه برم تا
بعداًبتونم گلیم خودمو ازآب بیرون بکشم ! "
با رهنمود گرفتن از سخنان حجۀ االسالم هاشمی رفسنجانی دراین مالقات ،وزنده شدن ایهن خهاطره در ذههن
من ،وقتی دیدم جبهه ها فعال نیست تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم وخودم رابرای شرکت در کنکورآمهاده کهنم .بهه
برادر شمس که در ارزیابی کل سپاه ،مسئول مستقیم من بودند ،برنامه ام را گفتم و ایشان موافقت کردند کهه بعهد از عیهد
(سه ما ه مانده به کنکور) بعد از ظهر ها رابه کالس بروم !
88
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
روز کنکور پدرم صبحانه ای شامل نان وکره و پنیر و تخم مرغ برایم آماده کردند و چون مسبوق به سابقه نبهود
برایم بسیار جذاب بود! طبق روش مطالعۀ همیشگی ام ،خالصۀ درس هایم را بدقت تهیه کرده بودم و چند روز آخهر ،فقهط
آنها را مرور می کردم .گرچه روز کنکور فرا رسیده بود ولی هنوز مرورچند صفحه ای از خالصه نویسی های ریاضیات جدید
باقی مانده بود.درمسیررسیدن به دانشگاه علم و صنعت که محل برقراری کنکوربود از فرصت اسهتفاده کهردم ولهی بهاز ههم
موفق نشدم تمامشان کنم .درسالن ها باز شد و بلندگو از همه خواست در صندلی های خودشان مسهتقر شهوند .بهه ذههنم
رسید به قی د قرعه یک صفحه را از بین چند صفحۀ باقیمانده انتخاب کنم! همین کار را کردم و سه قضهیه را مهرور کهردم.
سرجلسۀ امتحان قرآن جیبی ام را در آوردم و سوره هایی از قرآن را تالوت کردم و با خدا صهحبت مهی کهردم و از او مهی
خواستم که مرا برای خدمت به دینش کمک کند .سئواالت کنکورکه توزیع شد همان سه قضیۀ ریاضیات جدید که دقایقی
قبل به قید قرعه انتخاب و مرور کرده بودم ،پشت سرهم سئوال کنکوربود که خیلی برایم روحیه بخش واقع شد.
برای پاسخ دادن به سئواالت عمومی که آخرین آنها زبان انگلیسی بود وقت کم آوردم وهنوز چندین سهئوال بهی
جواب مانده بود ،باالجبار و با توکل به خداوند و استمداد از ذات علهیم پروردگهار ،چنهد سهوال بهاقی مانهده راحتهی بهدون
خواندن سئوال جواب دادم(که البته با توجیهات علمی می دانستم کارصحیحی نیست) .پس ازاعالم نتیجه شهاهد موفقیهت
خیلی خوبم بودم وهمین زبان را که ظاهراً کمترین امتیاز را درآن داشتم حدود 45درصد زده بهودم وسهایر نمهرات بسهیار
باالتر ومثال زیست شناسی باالی 83درصد بود و در بین همۀ نهادها که سهمیه شان جمعاً در کنکور سه درصد بود(بسیج،
جهاد سازندگی و نهضت سواد آموزی) ،رتبۀ 189شدم.
پس از چند روز مشورت با برادران دانشگاهی بخصوص برادربزرگترم علی(جانباز) و برادر مجید میر احمهدی کهه
دانشجوی داروسازی مشهد بود ،تعیین رشته کرده ودرآخرین مرحله استخاره کردم(تها سهالها بهه اسهتخاره خیلهی اعتقهاد
داشتم ولی االن نوع نگرش واعتقادم به اسهتخاره عهوض شهده اسهت وبسهیار بنهدرت ایهن کهار را مهی کهنم) و فرسهتادم
خوشبختانه در اولین انتخابم که رشتۀ پزشکی دانشگاه علوم پزشکی ایران بود پذیرفته شدم .موقع ثبت نام قرعه کشی شد
و شروع تحصیلم به ترم بهمن 1364موکول گردید.
عالوه بر من ،برادر حسن سمیاری با رتبۀ 204دررشتۀ دندانپزشکی شهید بهشتی و برادر سلیمانی وعلی همتهی
در سایررشته ها پذیرفته شدند ،لذا تصمیم گرفتیم به همین مناسبت و نیز ازدواج برادر محمد عسهگری(رجب) همگهی بها
هم جشنی بگیریم .متن دعوتنامه را نوشتم و آقای باغچه سرائی تکثیر کردنهدو شهب جمعهه 1364/8/23در منهزل شههید
سمیاری جلسه برقرارشد .حدود 70نفر از دوستان بسیجی شرکت داشتند و ابتدا حاج آقا مشایخی و سپس پهدرم وبعهد از
آن برادر مجید(مداح)همه را به فیض رساندند و سپس باچلوکباب از همه پذیرائی کردیم.
جلسۀ بسیار معنوی ،صمیمی و دوستانه ای بود که جای برادرم تقی و حمید جهانی و تعدادی دیگهر از دوسهتان
که در جبهه بودند خیلی خالی بود .در نهایت با 500تومان دیگر که به نذرهایم اضافه کرده بودم ،جمعهاً 2000تومهان بهه
جبهه کمک کردم که برایم بسیار مسرت بخش بود .جالبتر اینکه کهل هزینهۀ مهن شهامل کهالس کنکهور ،نهذر و پهذیرائی
دوستان جمعا( 7000هفت هزار) تومان شد.
89
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
طبق برنامه درترم بهمن 64درکالس درس دانشگاه حاضر و تحصیل دررشتۀ پزشکی را آغهاز کهردم .اتفاقها
و پیروزمندانۀ والفجر 8درمنطقۀ" فاو" وعملیات والفجر 9درمنطقۀ"چوارته" و"سلیمانیه" شروع ترم با عملیات بسیار بزر
عراق مصادف شده بود.شوق حضور در جبهه های نبرد هر لحظه در روح و جانم اثر آتشین و عاشهقانه اش را مهی گذاشهت.
در اولین نماز جمعه پس از شروع به تحصیلم ،حجۀ االسالم هاشمی رفسنجانی امامت جمعهه رادر دانشهگاه تههران (محهل
برقراری نماز جمعه تهران ) بر عهده داشتند و اعالم کردند :
" جبهه هانیاز به نیروهای کارآزموده داردوهرکس می تواند خودرا به جبهه برساند "
با مشورت با برادرانی که در این عملیاتها شرکت داشتند ،برایم محرز شد که جبهه نیازواقعی و فوری به نیرو دارد
و حضورم در جبهه واجب تراست ،تصمیم گرفتم راهم راانتخاب نمایم .خیلی طبیعی بود .عهالوه بهر اینکهه بها خهود حجهۀ
االسالم هاشمی رفسنجانی در زمان قبل از شرکت در کنکور مشورت کرده بودم و ایشان فرموده بودند که :
" جمع بین درس و جبهه بکنید ولی اگر نشد ،به جبهه بروید ولی برای دانشگاه همیشه آماده باشید"
" رفع نیاز جبهه بر تحصیل علوم جدید و قدیم اولویت دارد "
تصمیم گرفتم برای انجام وظیفه الهی ،در جبهه حضور یابم و برای اطمینان بیشتر قلبی خودم استخاره هم کردم کهه ایهن
آیه آمد :
90
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
فردای آنروز پس از شرکت درکالس درس! به وزارت علوم مراجعه و مرخصی تحصیلی شش ماههه بهرای حضهور
جبهه گرفتم .بیاد دارم هنگامی که برای آخرین بار و به قصد عزیمت به جبهه از دانشکده خارج مهی شهدم ،بخهاطر عالقهۀ
شدیدی که به درس داشتم ،حتی ترک موقت و داوطلبانۀ درس ،بهرایم آسهان نبهود و سهرَم بهه شهدت درد گرفتهه بهود و
همانطور که از دانشکده دور می شدم بی اختیار چند مرتبه سر به عقب بر می گرداندم و تابلوی دانشکده را نگاه می کردم!
ولی هم زمان حسی دوست داشتنی وآرامش بخش ،به من می گفت :که تو داوطلبانهه و عاشهقانه وتنهها بهه منظهور انجهام
وظیفۀ الهی و قرب به حق و بخاطر:
اولین روز اسفند ماه 1364بود که به همراه برادرم تقی که در عملیات والفجر 8درمنطقۀ فاو مجروح شده بهود و
پس از دوران نقاهت عازم جبهه بود به پادگان ولیعصر (عج) مراجعه و امریۀ قطار گرفتیم و شب برادربزرگترمان رضا (علی)
(جانباز) ما را به راه آهن رساند ومن و تقی به جبهه رفتیم.
پس از ورود به پادگان دوکوهه ،تقی به گردان خودشان (حمزه ) رفت و من هم به پرسنلی سپاه مراجعه کردم.
ازمن پرسیدند آیا می توانید بعنوان مسئول دسته انجام وظیفه کنید؟ وقتی جواب مثبت شنیدند ،نامه ای دادند و به عنوان
نیروی جدید به گردان حبیب ابن مظاهر معرفی شدم ولی خوشبختانه "از نظر راحتی و سهبکی مسهئولیت" و متأسهفانه "
91
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ازلحاظ کم دقتی درامور" در آن نامه به آموزشها و سوابقم اشاره ای نشده بود.من هم که عشق قدرت ومسهئولیت نداشهتم
وفقط به قصد انجام وظیفه رفته بودم و آنها سوابقم را میدانستند.
پس از صرف ناهار در تدارکات گردان حمزه ،به همراه برادرم تقی بهه اردوگهاه لشهگر واقهع در جهادۀ اههواز –
خرمشهر رفتیم .شب در نماز جماعت گردان جبیب که در البالی نخلستانها ی اردوگاه برقرار بود شرکت کهردم و بعهد از
نماز هم به روال معمول ،مراسم مرثیه سرائی انجام شد .با اتمام مراسم به چادر گهردان مراجعهه کهردم و مختصهرا ًدر حهد
انجام وظیفه ،چیزهائی از سوابقم به برادر صفوی(معاون گردان حبیب) گفتم که ایشان هم جدی نگرفت و مرا بهه گروههان
قیس معرفی نمود .شب را دراطاقی گلی که مربوط به تدارکات گهردان بهود گذرانهدم و صهبح فهردا بهرادر کیهانی مسهئول
گروهان ،مرابه یکی از دسته ها معرفی نمود.
چند روزی گذشت وچون گردان حبیب در عملیات والفجر 8شرکت کرده بود و عده ای خسته شهده بودنهد ،ههر
کس می خواست از گردان تسویه گرفت و رفت .پس از ملحق شدن نیروهای جدید ،سازماندهی صورت گرفت و بهه عنهوان
کمک آرپی جی زن سازماندهی شدم .حدود یک هفته شبها به رزم شبانه می رفتهیم و روزهها آمهوزش مقابلهه بها حمهالت
شیمیائی میدیدیم ،تا اینکه در تاریخ 1364/12/19مارابه سوله های حاشیۀ اروند رود ،آنطرف رودخانۀ بهمنشیربردند.
نخلستان بهمنشیر .میعاد گاه رزمندگان اسالم درعملیات کربالی چهار وپنج و والفجر 8
پس از دو روز با قایق به شهرعراقی تسخیرشده " فاو" رفتیم .یک شب را درمدرسهه ای در شههر فاوگذرانهدیم و
فردای آنروز به خطوط احتیاط منتقل شدیم .درخطوط احتیاط روزها را با مطالعۀ کتاب و روزنامه و مرور آمهوزش خمپهاره
60با دوستان ادوات می گذراندم .بعد از ظهر سومین روز ،شب جمعه 1364/12/22و مصادف با شههادت امهام ههادی (ع)
بود که ،دشمن توسط خمپاره و توپخانه ،گلوله باران منطقه را شروع کرد ولی چون انفجاری مشاهده نمی کردیم بعضی هها
می گفتند دربین نیروهای عراقی کسانی با ما هستند و تعمداً ماسوره و چاشنی گلوله های خمپاره وتوپ هها را سهوار نمهی
کنند و ما به این دلخوش بودیم! شب مشغول خوردن شام بودیم که بوی گاز همه جا را پرکرد ،آماده باش پدافند شیمیائی
داده شد ،بادگیرها را به تن کردیم ،ماسک زدیم و بدلیل شروع پاتک دشمن فوراً به سمت خط مقدم حرکت کردیم.
92
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درمسیرانتقال به خط مقدم ،وانت ها ی حامل نیروها اجباراً با چراغ خاموش حرکهت کهرده وحهد اکثهردر داخهل
ماشین چراغ قوه را به سمت پایین روشن می کردند تا خودروهای مقابل را از وجود خود مطلع کننهد وچهه بسها مکهرراً از
مسیر منحرف می شدند .برای سالمتی خودمان صدقه نذر کردم .درطی مسیر ،به جائی رسیدیم که یک محمولهۀ مهمهات
مورد اصابت قرارگرفته بود و در حال سوختن و انفجارپیاپی بود .ازماشینها پیاده شدیم و گفتند " :حدود 1/5کیلومترکه به
سمت جلو بروید فرمانده خط آنجا منتظرشماست " .به ایشان رسیدیم و خطی را کهه بایهد بهه دفهاع ازآن مهی پهرداختیم
درنزدیکی کارخانۀ نمک ،نشان مان دادند.
ازقبل قرارشده بود به منظور مقابله با پاتک عراقی ها یک تیرباردوشکای دیگر به خط مقدم اضافه شود .به خاطر
زیاد بودن احتمال شهادت دوشکاچی ها وعشق سوزانم به شهادت ودرعهین حهال آشهنائی ام بها دوشهکا ،مسهئولیت آن را
پذیرفتم و کوله آرپی جی ام را به برادر حبیبی تحویل دادم و قرار شد دوشکا را با وانت به خط مقدم بیاورند وبه ما تحویهل
بدهند .درآنموقع آتش خمپاره و توپخانۀ دشمن به شدت سنگین بود ،هلی کوپترهای عراقی با پرتاب مداوم منورآسهمان را
روشن کرده بودند و تیربارها تانکها و نیروهای در خط آنها ،خاکریزمقدم ما را درو می کردند .پس ازگذشت حدود یکساعت
که در خط مقدم و در زیر آتش دشمن قرارداشتیم ،پیک گروهان صدا زد:
فوراً برخاستم و سه نفر دیگر را که قرار بود با هم کار کنیم ،پیدا کرده و با هم اسلحه را تحویل گرفتیم و حهدودا
500متردوشکا بر دوش ،در زیر آتش شدید دشمن که هر لحظه مجبور می شدیم به منظور حفظ جهان بخیهزیم ،آنهرا بهه
موضع مورد نظر رساندیم .مشغول استقرارپایه های دوشکا بودیم کهه یهک گلولهۀ تهوپ یها خمپهاره بگونهه ای زوزه کشهان
سررسید ،که دربین آن همه گلوله ،ازیکی دو ثانیه قبلش ،معلوم بود که این یکی سهمیۀ ماست و در چند قدمی ما آنچنان
فرودآمد که خیزیدن سریع ما هم فایده ای نداشت و کار خودش را کرد .ترکش آن به پشت ران پهای راسهتم اصهابت کهرد
وپس از اینکه پایم را بلند کرد ومحکم به زمین کوبید ،از جلو خارج شد .به خاطر شدت ضربه ،ابتدا فکر کهردم پهایم قطهع
شده ،ولی با لمس آن متوجه شدم که نه ،هنوز پا دارم! ولی مثل حالت خواب رفتگهی ،بشهدت مورمهور مهی کهرد .بهرادران
دیگری هم همانجا مجروح شده بودند.کسانی که نزدیک من بودند با چفیه ام پایم را بستند و به پشت خاکریزهای نزدیهک
جاده منتقل کردند .حدود یک ساعت و نیم در زیرآتش توپخانه و کاتیوشای دشمن منتظر رسیدن آمبهوالنس یها ماشهینی
93
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
برای انتقال به عقب ماندیم و برای حفظ جان ،خودم را به پشت پیکر" شهید کبریت چی " که همانجا به شههادت رسهیده
بود کشاندم به گونه ای که از یکطرف توسط خاکریز و از طرف دیگرتوسط پیکر مطهر شههید کبریتچهی حفهاظتی نسهبی
برایم ایجاد شد.
حدود ساعت 12شب ،آمبوالنسهای درب و داغون خط مقدم رسهیدند و در زیهر آتهش شهدید توپخانهۀ دشهمن
مجروحین را چند تا چند تا روی هم انبار کرده و با سرعت هرچه تمام تر به سمت اورژانس راه افتادند .ازآنجا که جهاده هها
ناصاف و پرازچاله های خمپاره بود و ماشینها هم با چراغ خاموش وسرعت زیاد حرکت می کردند ،همه به باال و پایین پرت
می شدیم و درد جراحت تشدید می یافت و هرکس به نحوی آنرا ابراز می کرد .یکی خهدا را صهدا مهی زد و دیگهری ائمهۀ
معصومین (ع) رابه کمک می طلبید و کسانی هم داد میزدند و ناله می کردند وشاید کسانی هم خطاب بهه راننهدۀ بیچهاره،
حرفهائی ازروی عصبانیت به زبان می آوردند.
با هر زجر و شکنجه ای که بود به اورژانس رسیدیم ،پس ازپانسمان اولیه ،مارا با قایق به اورژانس حضرت
فاطمه (س) در طرف ایرانی رودخانۀ اروند ،بردند .فردا صبح به بیمارستان امام (جندی شاپور) اهواز منتقل شدیم و نهایتاً
درفرودگاه اهواز سوارهواپیمای سی 130-ارتش شدیم وپس از ساعتی پرواز ،از" بیمارستان نمازی" شیراز سردرآوردیم.
یک روز درشیراز بستری بودم ودر تاریخ 1364/12/25به تهران منتقل شدم و تصمیم گرفتم در اولین فرصت پس از
بهبودی به جبهه برگردم.
94
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تعطیالت نوروزرابا استراحت و مسافرتی به مشهد و کاشمر گذراندم ودرتاریخ 1365/1/20مجدداً درپادگان
دوکوهه به گردان حبیب ملحق شده و بعنوان مسئول دستۀ یک از گروهان حُر (به فرماندهی برادر محمود مرادی(شهید)
که دانشجوی داروسازی بود) مشغول انجام وظیفه شدم .زمان با آموزشهای نظامی و رزمهای شبانه سپری می شد تا خدا
چه خواهد و کی نوبت عملیات بعدی فرارسد؟
95
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
خرداد 1365
پس از فتح فاو عراق فشار زیادی به جبهه های ما آورد و در قالب تاکتیک "دفاع متحرک" مواضعی از جبهه را از
تصرف نیروهای اسالم خارج کرد .یکی از این مواضع شهر مهران بهود کهه مهدتی قبهل توسهط عهراق مجهدداً اشهغال شهد.
درتاریخ 1365/3/12برای ماموریتی جدید به منطقۀ مهران و رودخانۀ گاوی منتقهل شهدیم و پهس از چنهد روز درمنطقهۀ
سنگ شکن مهران (قبل از سه راهی مهران – دهلران)که آن موقع به خط مقدم ما تبدیل شده بود رفتیم و برادر حاجیهان
از نیروهای دستۀ ما درهمان جا به شهادت رسید.
شهید حاجیان نفر اول ازجلو سمت چپ .ازاهالی سولقان بود
پنج روزبعد به پشت خاکریزهای کوتاهی رفتیم که بولدوزرها بصورت تعجیلهی ایجهاد کهرده بودنهد و جلهوتر
ازمواضع سنگ شکن بعنوان خط مقدم جدید ما شکل گرفته بود .دو روزگذشت و روز 1365/3/19مصادف با عیهد سهعید
فطر ،عراق پاتکی برای تصرف همان خاکریزها انجام داد .دریک نبرد نابرابر ما مقاومت شدیدی کردیم .سه نفهر از نیروههای
ما شهید و 20نفر مجروح و یک تانک ما منهدم شد .ولی عراقیها متحمل دهها کشته و مجروح شدند و 12نفر اسهیردادند
96
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
و 4تانک آنها منهدم گردید و یک تانکشان رابه غنیمت گرفتیم .درگیری تا غروب طهول کشهید ولهی در نهایهت بها عقهب
نشینی عراقیها پایان یافت.
درخالل همان درگیریها هنگامی که تانکهای عراقی به فاصلۀ چند صد متری ما رسیده بودند توقف کهرده ودور از
دسترس ما خط ما را زیر آتش گرفتند .نیروهای ما در پشت خاکریز با قناصه وتیربار و کالشینکوف به سهمت نفهرات آنهها
تیر اندازی می کردند .آرپی جی هفت به آنها نمی رسید و سالح سنگین ضد تانک هم که نداشهتیم وتنهها تانهک مها ههم،
منهدم شده بود .تعداد زیادی از برادران ،دور قناصه چی دستۀ ما جمع شده بودند ونفرات عراقهی راکهه مهی دیدنهد بهه او
نشان می دادند تا آنهارا هدف قراردهد .هر چه اصرار می کردم که پراکنده شوند کسی توجهی نمی کرد .در همهین لحظهه
متوجه شلیک تانک عراقی شدم ،فریاد زدم و همه را با خبر کردم و خودم را فوراً به پهائین خهاکریز انهداختم .گلولهۀ تانهک
دقیقاً به محل تجمع نیروهای ما اصابت کرد ،پس ازانفجاری مهیب ،گرد و غبار شدیدی به هوا خاست و پس از چند ثانیهه،
سر قناصه چی ما ،در کنارم به زمین افتاد !! درحالیکه بدنش پائین خاکریز و رو به قبله افتاده بود ،انگار بها چهاقو سهرش را
گردتاگرد بریده اند .سریعاً روی پیکر مطهرش را پوشاندیم تا آن صحنۀ دلخهراش ،موجهب تضهعیف روحیهۀ رزمنهدگان مها
نشود( .اودانشجوی مهندسی دانشگاه علم و صنعت تهران بود )
هواکه تاریک شد ،یک تیر بار چی ویک آرپی جی زن را به سنگر کمین فرستادیم ولی به علت عدم تامین کهافی
وباقی ماندن جنازه های عراقی در داخل سنگر و لو رفتن محل آن ،ازادامۀ حضور درسنگر کمین منصرف شهده و در پشهت
خاکریزمستقر شدیم .پس ازدو روز پدافند ازمواضع ،تعویض شدیم.
متن زیر جمالتی است که در روزعید فطر سال 1365درخطوط مقدم مهران در دفترچۀ یاد داشت جیبهی ام بهه
منظور راز و نیاز با محبوبم ،و مکالمه و معاشقه با معشوقم ،با خود می گفتم و می نوشتم .حاال بهه منظهور ثبهت وضهعیت
روحی آنروزم و برای "یادآوری خودم در آینده " آن مطالب را منتقل می نمایم :
"بسماهلل رب المُستَضعَفین"
امروز عید فطر است و ساعت آغشته به عرق و خاک خشک شدۀ روی دستم ،ساعت ده وبیست دقیقۀ بامهداد رانشهان مهی
دهد .در سنگرخطوط مقدم جبهۀ مهران مشغول به انجام وظیفه ام.
خداوندا :چقدر این بار حضور در صحنه های نبرد برایم لذت بخش شده است ! و هرلحظه خودم را بیشتر مشمول افاضۀ تو
می بینم و آیه های بشارت بخش قرآن مجید درذهنم متجلی می شود.
خداوندا " :ان کُنتُ بئسَ العَبد ،اَنتَ نعمَ الرَّب ".
همیشه با خود می گفتم که چطور ممکن می شود با این همه توبه شکنی ها و نقض عهد کردن ها ،امید به عفهو ورحمهت
الهی داشته باشم ؟
ولی مثل اینکه این بار خدای من یک بار دیگر ولی نه مثل همیشه ،محبت وجود ذی جودش را دردلم انداخته است .اللهمَ
زد فی قلبی محبتکَ ومحبت اولیائک.
97
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ربِّ غفورم و ای خدای مهربانم :به من آن توفیق را ارزانی دار تا قدر این حاالت را بدانم و مثل ایهن مهدت کهه در اطاعهت
فرمان تو ،سروتن و جان را ارزانی داشته ام و از سخن گفتن با تو و تفکر در رحمتت لذت می برم ،همیشه بیش ازپیش ،به
والسالم 1365/3/19 تو نزدیکتر ،نزد تو محبوبتر ،و به درگاه تو عبد تر باشم.
(دوساعت بعد همان پاتک عراقیها که شرحش در صفحات قبل رفته بود شروع شد) .
درتاریخ 1365/3/30به دو کوهه برگشتیم و پس ازسازماندهی و گذشت چند روز ،بار دیگر برای نبهردی بهزر
آماده می شدیم .آنطور که فرماندهان توجیه می کردند ،عملیهاتی بسهیار سههمگین درپهیش داشهتیم و الزم بهود همگهی
حسین وار بجنگیم و به چیزی جز شهادت فکر نکنیم تا احتمال موفقیتی وجود داشته باشد .فرماندۀ گردان حبیب (حهاج
حسن آقا محققی) صحبتی کرده بود که این عملیات از لحاظ برآورد نظامی انجامش محال است و فقط باید بها خهون دادن
جلو برویم و دشمن را نابود کنیم ،چراکه دشمن از سنگرها ومواضع بسیارزیاد ومستحکمی برخوردار اسهت .بهرادر صهفوی
معاون گردان ،به ما تاکید کرده بود که به نیروها آموزش نحوۀ عقب نشینی را نیز بدهید.
دراین شرائط همه از سالح ،مهمات و توان نظامی خود قطع امید کرده بودیم ومثل همیشه ،ولی این بار بسهیار
ملموس تر ،تنها امدادهای غیبی و علنی خداوند را مشکل گشا می دیدیم و اکثراً شهبها را بهه راز و نیهاز و برقهراری دعهای
توسل ودرخواست توفیق از جانب خدا سپری می کردیم.
98
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پس از یکهفته آموزشهای بسیار فشرده و رزم های شبانۀ متعدد ،به طرف منطقه حرکت کهردیم و تهازه متوجهه
شدیم که قراراست در منطقۀ عمومی شهر مهران عملیات داشته باشیم ( .همانطور که اشاره شد عراق دو ماه پیش با اتخاذ
تاکتیک " :دفاع متحرک " در جبهۀ مهران پیشروی کرده بود و عالوه بر شهر مهران ،ارتفاعات استراتژیک قالویهزان را نیهز
از ارتش باز پس گرفته بود و تا 8کیلومتری دهلران پیش آمده بود).
در این عملیات فرزند حجۀ االسالم خامنه ای رئیس جمهور که با نام مستعار "سید مجتبی حسینی" خهود را
معرفی کرده بود نیز در گردان ما بود .نزدیک عملیات فرماندۀ کل سپاه برادر محسن رضائی برای لشگر ما در مقهر گهردان
حبیب سخنرانی کردو بعد از آنهم برادر صادق آهنگران نوحه سرائی نمود.پس از چند روز موعد مقرر فرا رسهید و بها ههزار
دلهره و تضرع به درگاه الهی عملیات درتاریخ 1365/4/9آغاز شد .ابتدا قرار بود گردان ما "حبیب" خط شکن باشد و لی بها
99
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تعویض تاکتیک ،این ماموریت به گردان حمزه و گردان شهادت محول شد .برخالف انتظار این عملیات بها کمتهرین تعهداد
شهید و مجروح وبا موفقیت صد درصد به نتیجۀ دلخواه رسید و نیروهای گردان ما که قرار بود عقبۀ دشهمن را در منطقهۀ
تپه گچی 177و امامزاده حسن و روستای هرمزآباد و فیروزآباد تصرف کنیم ،آنقدر به سهولت پیش می رفتهیم کهه گمهان
کردیم دشمن برای ما تله گذاشته و قصد محاصرۀ ما را دارد .لذا با توقفی کوتاه و پس از اجرای یک گشت شناسائی توسهط
فرماندهان گردان و یک تیم از نیروها ،متوجه شدیم که دشمن در حال فرار است و ما دوباره به پیشرویمان ادامه دادیم.
صبح ،بولدوزرها به سرعت شروع به احداث خاکریزکرده و درحد اقل زمان ممکن خاکریزهائی برای دفاع درمقابل
پاتک های دشمن احداث کردند .همانطور که انتظارش را داشتیم ،هنوز چند دقیقه از استقرار ما نگذشته بود که دشمن با
تانکهایش شروع به پاتک نمود و از آنجائی که پیش بینی این امر شده بود ،شب هنگام پشهت سهرآخرین نیروهها ،تعهدادی
تانک آمده بودند وصبح زود نیروهای ضد زره نیز با موشکهای مالیوتکا و توپهای 106و نفربرهای پی ام پی خود را به خهط
مقدم رساندند.
در این در گیری که یکی دو ساعتی طول کشید وتانکهای دشمن تا فاصلۀ صد متری خاکریز ما رسیدند ،تعدادی
از تانکهای دشمن وهمچنین سه بولدوزر و یک تانک ما منهدم شد .بهه هرشهکلی کهه بهود بها مقاومهت شهجاعانۀ بهرادران
پیشروی دشمن متوقف ،مجبور به عقب نشینی وبه شلیک تیرهای مستقیم تانک وخمپاره مشغول شد .تا شب بهه همهین
منوال گذشت و شبانگاه دیگر گردانهای لشگر با عبور از خط به پیشروی به سمت مهران ادامه دادنهد ومههران راپهس از دو
روز از آغازعملیات تصرف کردند .پس ازآن پیشروی به سهمت ارتفاعهات قالویهزان بهه قصهد اشهراف بهر شههرهای" بَهدرا"
و"ضُرباتیه" عراق ادامه یافت .با تصرف قالویزان ،ما به کمک برادران در خط اعزام شدیم و حدود 5روز در خط مقدم و دو
روز در احتیاط لشگر ماندیم و پس از تثبیت خطوط به منظور استراحت به مرخصی رفتیم.
100
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پیش نماز قرارگیرند امههتناع می ورزیدند .یکی ازاین افراد برادر"سید حسن شکری" فرماندۀ گروهان عابس بود وبارها
تقاضای دوستان را رد کرده بود و نمی پذیرفت که یکبار هم که شده امام جماعت باشد .یک روزی پس از اذان صبح،
ایشان مشغول نماز خود بود و طبق رسم جاری ،تعدادی از برادران فرصت را غنیمت شمرده و عمالً ایشان را درمقابل یک
کارانجام شده قرار دادند وبه او اقتداکردند .خیلی سریع جمعیت نمازگزاران زیاد شد .رکعت اول به رکوع و سپس به سجده
رسید ولی سجده طوالنی شد و طوالنی و طوالنی تر !................وخبری از اتمام سجده نبود!! همه تعجب کرده بودند واَذکار
سجدۀ خود را تکرارمیکردند تا مگرامام جماعت رضایت بدهد و سجده راتمام کند! من هم با خودم فکر کردم چقدر سید
حسن مومن شده و ما خبر نداشتیم؟! بخاطرطوالنی شدن سجده نفسم تنگ شده بود و هرچه ذکرسجده بلد بودم گفتم
ولی سجده تمام نمی شد که نمی شد .کم کم متوجه شدم همه با مشکل من دست به گریبان هستند ویکی یکی خودشان
سرازسجده بلند می کنند .من هم سرازسجده برداشتم و با کمال تعجب دیدیم امام جماعت حضور ندارد!!! و پس از اینکه
همه به سجده رفته بودند ،برادرشکری نماز را رها و فرارکرده بود ! تا درسی باشد و بعد ازآن دیگران به او اقتدا نکنند!
101
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اردوگاه کرخه در دامنۀ کوههایی کم ارتفاع قرارداشهت .مسهیرعبورآب ازبهاالی کهوه تها رودخانهۀ کرخهه شهیارهائی
راتشکیل داده بود که بعضاً عمیق بودندوبرای عبور از آنها باالجبار باید مسیر بیشتری را دورمی زدیم و یها درمهوارد خهاص
ازیک "تراورس" به عنوان ُپل استفاده می کردیم.
انبوهی از تراورس ( موارداستفاده :پل کوچک عابرپیاده ،سقف سنگرها و البته ریل راه آهن)
چادرهای گروهان ها ودسته ها در فواصلی مختلف ازهم قرارداشت و درفاصهله ای دورتهر ،سیسهتم بهداشهتی
تعبیه گردیده بود .بدستورفرماندهی هرشب تا صبح برادرانی به نوبت نگهبانی می دادند و با فانوس درمحوطۀ گردان گشهت
زده و به تمام چادرها سرکشی می کردند تا از صحت و سالمت امورنظامی ،امنیتی و اخالقی مطمهئن باشهند .نیمهه شهبی،
برادرکهن سالی که همراه کمکهای مردمی به گردان ما آمده بود و مداح اههل بیهت (س) ههم بهود ،بهه قصهد انجهام وضهو
ازچادرخارج شده بود و ازآنجا که محوطه بسیارتاریک بود ،راه راگم کرده و به یکی ازهمان شیارها برخورده بهود .همزمهان
نگهبانی که به چادرها سرمی زده ،با فانوس سر می رسد وایشان را راهنمائی نموده و با عبوردادن از روی همان تراورس هها
به محل دستشوئی ها می رساند .فرداصهبح پهس ازاقامهۀ نمهاز جماعهت همهین برادرمهداح ،میکروفهون راگرفهت و ضهمن
ابرازاحساسات زیاد درحالیکه بلند بلند گریه می کرد به نیروهای گردان گفت :
" قدرخودرابدانید ،خوش به حالتان ،امام زمان (عج) به شما نظر دارد .من صحنه ای را دیدم کهه بهه مقهام شهما
غبطه می خورم .من نیمۀ شب به قصد ساختن وضو ازچادر خارج شدم ودرمحوطۀ گردان بودم که آقها امهام زمهان (عهج)
رادیدم ،ایشان فانوسی را دردست مبارک داشتند و به تک تک چادرهای شما سر می زدند وکفش های شهما راجفهت مهی
102
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
کردند!! وقتی ایشان مرادیدند ،پرسیدند شما اینجا چه کار می کنید؟ توضیح دادم که قصد سهاختن وضهو دارم و راه را گهم
کرده ام ،ایشان از یک مسیر عجیب و ازروی یک قطعه چوب مرا عبوردادند وراهنمائی کردند".
این برادر از وجودشیارها واستفاده ما ازتراورس ها بعنوان پل بی خبربود وکسانی که متوجه اصل ماجرا نبودند،
تحت تاثیرحرفهای ایشان قرارگرفته وحسابی گریه میکردند .بعد آن برادر نگهبانی که شب قبل خالق و کارگردان ماجرا
بود ،قضیه رابرای ایشان و سایربرادران توضیح داد وکلی خندیدیم وبعداً به آن تراورس ها پل امام زمان میگفتیم و می
خندیدیم.
مرداد 1365کوزران
با پایهان یهافتن اسهتراحت پهس ازعملیهات کهربالی یهک ،در تهاریخ 1365/5/21مجهدداً بهه جبههه برگشهتم.
اینبارتعدادی ازدوستان بسیجی مسجد محلمان که به جبهه آمده بودند ،با ابراز تمایل خودشان و پیگیری مهن همگهی بهه
گردان حبیب انتقال یافتند و در یک دسته بنام "دستۀ شهادت" دور هم جمع شدیم .این نفرات شامل بهراداران " حسهن
سمیاری ،سعید شعبانی(شهید) ،علی نظری ،جواد موسوی ،مهدی یارندی و حمید ناصهری پور(شههید)" مهی شهدند .پهس
ازطی چند روز که در دو کوهه بودیم ،به اردوگاه کوهستانی کوزران در 35کیلومتری باختران اعزام شدیم .بخاطر کمبهود
شدید نفرات در جبهه ،و تکمیل نشدن اکثر گردانها دراعزام نیرو !!! و نزدیک بودن عملیات ،تصمیم گرفته شهد گردانهها در
هم ادغام شوند .برادرم تقی که بارها در عملیات شرکت کرده بود ،یک روز با دلخوری و بی حوصلگی گفت :
"نمی دونم چرا من شهید نمیشم؟ ولی هرکس به گردان حبیب میاد زود شهید میشه!
منم می خوام به گردان شما بیام ،شاید شهادت زودتر نصیبم بشه!!"
در همین مقطع او هم از گردان عمار انتقالی گرفت و به جمع ما درگردان حبیب پیوست .سازماندهی کهه شهکل
گرفت ،وظیفۀ هر کدام به صورت زیر تعیین شد:
103
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
من وبرادرم شهید محمد تقی ایستاده ازچپ نفر اول ودوم
حدوداً یکماه ،روز و شب ما با آموزشهای سنگین ،رزمهای شبانه و کوهپیمائی های بسهیار طهوالنی سهپری شهد.
قرار بود عملیاتی در غرب کشور در ارتفاعات مُشرف بر "سد دربندی خان عراق" صورت پذیرد و پیش بینی می کردند کهه
اگر عملیات بخوبی و موفقیت انجام شود ،عملیاتی به مراتب مهمتر از فاو خواهد بود و رژیم عراق را متزلزل خواهد سهاخت.
به خاطر این عملیات و فشار کاری بسیار زیادی که به نیروها وارد می شد ،اوقات فراغت بسیار کمی داشتیم.
تمام فرماندهان تا ردۀ دسته و معاونین به منطقۀ عملیات توجیه شده بودیم ولی بها گذشهت چنهد روز و نزدیهک
شدن موعد مقرر ،منطقۀ عملیات برای دشمن لو رفت واقدام به بمباران شیمیائی منطقه نمود .بخاطر این وضهعیت و عهدم
امکان رعایت اصل غافلگیری که مهمترین سالح ما بود ،عملیات لغهو شهد و همهۀ نیروهها تها تهاریخ 1365/7/8اجبهاراً بهه
مرخصی رفتند.
اردوگاه کوزران .کاهش وزن چشم گیر من بخاطرتمرینات شدید " نبرد درکوهستان" واضح است
104
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
کالشینکوف دوقبضه
فوراً تصمیم گرفتم کاری کنم و خودم را از موضع انفعالی خارج کنم .بدون اینکه خبر ناپدید شهدن اسهلحه ام را
اعالم کنم شب که همه در چادرهایشان بودند و تاریکی حاکم شده بود با همکاری نیروهای دسته ،تیربار دوشهکای گهردان
را که درمقابل چادرفرماندهی روی سه پایه مستقر بود ،برداشتیم و درکف چادرمان چاله ای کندیم و پنهان کهردیم .فهردا
صبح فقدان دوشکا فوراً به چشم آمد و سر و صدائی به پا کرد .فرمانده گردان "حاج حسن آقا محققی" چند نفر و ازجمله
مرا خواست وپرسید دوشکا کجاست؟به ایشان گفتم:
موجی از خشم و عصبانیت در چهرۀ ایشان متجلی بود .نه می توانستند بگویند برداشهتن اسهلحۀ مهن کهار آنهها
است وبه فکر دوشکا باشید و نه می توانستند مرا به دلیل لو دادن اسلحه ام توبیخ نمایند ،چون خودشان سوتی بزرگتهری
105
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
داده بودند .بحرانی در گردان به پاشده بود که نگو ونپرس ولی من مقاومت می کردم .از برادر نوروزی که در دستۀ مها بهود
وبرادربزرگترش (فرامرز) فرماندۀ گروهان دیگری بودُ ،پرس وجوکرده بودند تا به اصل ماجرا پی ببرند ولی خوشبختانه تنهها
کسی که آنموقع که ما اسلحه را چال می کردیم خواب بود و متوجه نشده بود ،ایشان بود وقسم خورده بود:
پس از ساعت ها بحران ،به برادر"سید حسن شکری" قضیه راگفتم واینکه به تالفی رفتار آنها ،من اینکهارراکرده
ا م ولی ازایشان خواستم تا حصول نتیجه به حاج حسن آقا چیزی نگوید .گردان رابه خط کردند و همهۀ چادرهها را گشهتند
ولی دوشکا را پیدا نکردند .روز دوم باالخره سید حسن قضیه رابه حاج حسن آقا محققی گفت و پیام آورد که گفته اند:
ماهم که به هدفمان رسیده بودیم این کاررا کردیم وچشمان ازحدقه بیرون زدۀ نیروهای گردان شاهد صهحنه ای
غیر منتظره بودند که دوشکا در دست چند نفراز برادران دستۀ شهادت درجلو و قدوسی!!! بعنوان کارگردان صحنه درپشت
آنها به سمت گردان درحرکتند !!! .اسلحه بر سه پایه اش مستقرشد والبته دیگر هیچ اسلحه ای از هیچکس گم نشهد ! ایهن
خاطره درنوع خود بسیار مهیج وتامدتها سر زبانها بود.
" اگر حین قرائت پیام حضرت امام و درجائی ازآن که موردی نداشته باشد ،فریاد بزنی " تکبیر"
اوفوراً پذیرفت واین کارراکرد!! همه متحیر ماندند که این چه جای تکبیر گفتن است؟! ولی باالخره سهه بهار "اهلل
بر منافقین و صدام " را تکهرار کردنهد .دقهایقی گذشهت وپهس از بر آمریکا ،مر اکبر" ودرآخرش " خمینی رهبر ،مر
اینکه درته صف میخندیدیم و خوش بودیم ،به او که از شجاعتش به خود می بالید ،پیشنهاد دادم که اگر ایهن کهارراتکرار
کند ،مجدداً جایزه خواهد گرفت و سرجایزۀ آن هم به توافق رسیدیم .او برای دومین بار به فاصلۀ چنهد دقیقهه دروسهط
پیام و دریک جایی کامالً بی مورد فریاد زد ":تکبیر" .این مرتبه حال نیروها و مسئولین گرفته شده بود و همه صورتشهان
رابرگرداندند که ببینند چه کسی است که این جور بی ربط درخواسهت تکبیهر میکنهد ولهی درهمهان حهال و بهه احتهرام
" تکبیر" و" فرمایشات حضرت امام" باید این کاررا می کردند ،گرچه با استقبال کمتری ازطرف رزمندگان روبروشهد ،ولهی
106
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
بهرحال انجام شد .درآخرستون ،ما و تعدادی ازدوستان که شاهد ماجرا بودند ازشدت خنهده ریسهه مهی رفتهیم وخسهتگی
صبحگاه طوالنی از تنمان درآمد .بعد از مراسم نیروهای حفاظت به سراغ عباس صادقی رفتند و او را بهازجوئی کردنهد و از
او پرسیده بودند که چه منظوری داشته است ؟ وخواسته بودند که بگوید بهه تحریهک چهه کسهی ایهن کهارراکرده ؟ وقتهی
متوجه شدند هدف ،فقط شیطنت وشوخی بوده ،با اوکاری نداشتند ولی او هم مردانگی کرده بود و نگفته بود که مهن بهه او
پیشنهاد داده ام.
مهرماه 1365قرارشد گردان حبیب به مرخصی برود واین درحالی بود که ماموریت داوطلبانۀ من پایان یافته بود.
با مشورتی که با "حاج مهدی طائب" معاون گردان و"حاج حسن محققی" فرماندهی گردان داشتم ،وبها توجهه بهه شهرائط
پیش آمده صالح دانستم به حضورم درجبهه ادامه دهم .ولی چون گردان ما در آن مقطع برنامه ای برای عملیات نداشهت،
توافق کردیم که 45روز مرخصی باشم و به درسهایم برسم و درصورتیکه نیازی پیش آمد ،تلفن بزنند تا خهودم را فهوراً بهه
گردان برسانم .به تهران که آمدم اغلب قریب به اتفاق اطرافیان می گفتند:
" تو باید درست را بخوانی چراکه همه می توانند به جبهه بروند ولی همه نمی توانند پزشک بشوند ،ما دکتر
ومهندس حزب اللهی بیشتر احتیاج داریم و" . . .
نامه ای به نمایندۀ حضرت امام در دانشگاه امام حسین (ع) حجۀ االسالم دین پرور نوشتم ودقیقاً وضعیت خود وسابقه ام را
توضیح دادم ،ایشان گفتند :
"نه! ،توباید به جبهه بری ،اولویت با اونجاست !اول باید مملکتی باشه که بعد دکتر بخواد ،اگر تو و امثال تو به جبهه نرین
ومملکت اسالمی به بادبره ،اونموقع دکتر بودن چه تاثیری برای آخرت و یَومُ الحساب تو داره؟"
پس از مشورتهای زیاد و تفکر عمیق و پر دردسر و در نهایت تماس با آیۀ اهلل منتظهری ( قهائم مقهام وقهت امهام
خمینی) از طریق پدرم(که استاد دانشگاه علم وصنعت و نمایندۀ حضرت امام دردانشگاه بودنهد) ،تصهمیم گهرفتم حتمهاً در
جبهه حضور یابم .لذا به امور دانشجوئی دانشگاه مراجعه و ماموریتم در جبهه را تمدید نمودم .به این امیهد کهه انشهاء اهلل
مشمول آیۀ ":اَرضیتُم بالحیوۀ الدُنیا من االخرَۀ " نباشم.
درتاریخ 1365/8/19پس از تماسی که "برادرمحمود مرادی" (شهید) معاون گردان گرفتنهد مرخصهی را ناتمهام
گذاشته و همراه برادرعلیرضا نوروزیان(شهید) که حکم اعزام انفرادی گرفته بود ،به دوکوهه برگشتم و پهس از سهازماندهی
مجدد وتکمیل دسته ،روزها را با مراسم صبحگاه آغاز می کردیم و با کالسهای آموزش نظامی و عقیدتی ادامه می دادیهم و
شبها با رزمهای شبانه و راهپیمائی های کوتاه و بلند تمرین رزم و حفظ آمادگی می کردیم .به ندرت وقهت آزاد ،برایمهان
باقی مانده بود.
107
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ایستاده ازراست به چپ:حامد افغان ،عزت مسجدی ،تقی قدوسی(شهید) ،محمد رئیسی ،سعید شعبانی(شهید)
و جوادموسوی(جانباز)
نشسته ازراست به چپ:حمیدناصری پور(شهید) ابوالفضل اسدی(شهید) ،کاظم قدوسی ،علیرضا نوروزیان(شهید)،
و حسن سمیاری(جانباز)
108
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ازاوائل آذرماه قرائن نشان می داد که عملیات دیگری در راه است تا اینکه درتاریخ 1365/9/28پس از یکسهری
نقل و انتقاالت فریبنده به اردوگاه های مختلف مثل کارون ،کرخه و جزایهر مجنهون ،بوسهیلۀ اتوبهوس ههائی کهه پالکهارد
"اصناف و بازاریان تهران" بر روی آنها نصب شده بود ،شبانه به طرف اردوگهاه بهمنشهیر حرکهت کهردیم .بهه خاطررعایهت
مسائل امنیتی به خود ماهم گفتند که برای یک مانور یکهفته ای به منطقۀ مانور می رویم .چند روز گذشت ،مهمهات بهین
و کوچهک، نیروها تقسیم شد و همۀ مسئولین به طرح عملیات توجیه شده و از روی عکسهای هوائی و نقشهه ههای بهزر
منطقۀ دشمن دقیقاً بررسی می شد.
درحال مرور ماموریت محوله به دستۀ شهادت از روی نقشۀ هوائی هستم
109
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
برادران برای رفع گرسنگی از خرمای نخل های موجود در اردوگاه استفاده می کردند .خرماها عالوه بر اینکهه در
معرض گازهای شیمیائی قرارگرفته بودند ،بخاطر عدم رسیدگی وچیده نشدن به موقع و بارانهای مهداوم ،کپهک زده بودنهد
ولی چاره ای نبود .صبح که می شد برادرانی داد می زدند " :کاروان خرما به پیش" و یا " هرکه صبحونه می خواد یهااهلل "
و به سمت نخل ها می رفتند و خرما می خوردند و بعضی هم خرما جمع می کردند وپس از شستشو در ظرفی بهرای بقیهه
هم می آوردند .فشار حاصل از کمبود مواد غذائی و محیط پر گل و شُل ،نیروها را آشفته و حوصله ها را سر برده بود .عهده
ای کم تحمل شده بودند و نا خودآگاه در اثرکوچکترین کم لطفی از طرف همسنگران ،به هم پرخاش می کردند .متاسهفانه
این روحیۀ بد ،درجمع نیروها شایع شده بود.
این از یک طرف ،از طرف دیگر :ماموریتی که برای گردان حبیب در نظرگرفته شده بهود ودر بهین آن ،ماموریهت
دستۀ شهادت (دستۀ ما ) بسیار حساس بود و عالوه بر این عملیات از لحاظ سیاسی و اجتماعی بسیار بسیار حهائز اهمیهت
بود و به افکار عمومی قول عملیات سرنوشت ساز داده شده بود .همۀ این عوامل دست به دست هم داده و ماموریت را برایم
بسیار خطیر و مهم می نمایاند.
طبق طرح عملیات ،ما باید بعد از عبور از اروندرود و دو سیل بنهد عظهیم پهس ازآن( کهه نقهش خهاکریز دفهاعی
داشتند) به دو پایگاه دشمن یورش می بردیم و پس ازدرگیری وپاکسازی آنها که احتمال وجود 250نیروی عراقهی درآنهها
داده می شد! به طرف جادۀ فاو – البحار 2حرکت کرده و پس ازدرگیری با مواضع دشمن درجهاده ،حهدود 400متهر آنهرا
پاکسازی ،تصرف و سپس در مقابل پاتک دشمن از آن پدافند می کردیم!(.سهختی ایهن ماموریهت عجیهب را فقهط کسهانی
درک میکنند که یکبار در شرایطی به مراتب کمتر از آن شرکت داشته باشند :چیزی شبیه :ماموریت غیر ممکن).
ماموریت بسیار حساس ،نیروهای نامهربان ،و وجود شواهدی دال بر از بین رفتن روح ایثار ،مرا در خود فرو بهرده
بود و بسیار ناراحت و دل نگران بودم ،به حدی که قصدداشتم به فرماندۀ گردان اعالم کنم کهه آمهادگی الزم را بهرای خهط
شکنی در عملیات نداریم .با این تحلیل که این عملیات روح ازخود گذشتگی بسیار باالئی را طلب می کند بطوریکهه قهرار
است هر نفر ما با ده نفر از دشمن درگیر شویم ،مواضع و موانع سر راه ،دقیقاً شناخته نشده اند و دستۀ ما حین عملیات به
دو تیم تقسیم خواهد شد(واین اثرمنفی درکارآیی دسته دارد) و متأسهفانه در بهین بهرادران بهه خهاطر فشهارهای مهادی و
کمبودهای تدارکاتی ،این روحیۀ عالی وجود ندارد! نمی دانستم چهه کهارکنم ؟ مستاصهل بهودم! از طرفهی سهابقۀ طهوالنی
وپرازسختی های برادران این دسته از کوزران تا به حال ،مرا از این کار منع می کرد و ازطرفی عدم آمادگی روحهی نیروهها
110
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
مرا به احساس مسئولیت در قبال خون یک گردان و بلکه سرنوشت یک عملیات ،وا می داشت .برآن شدم تا ابتدا با نیروهها
صحبت کنم و بعد تصمیم نهائی را بگیرم.
دوم دیماه 65بود ،شب بعد از نماز مغرب و عشاء حاج آقا گرامی (طلبه ای که در دستۀ ما بود) گفت کهه امشهب
سخنرانی نمی کند .تصمیم گرفتم با بچه ها درمورد همین موضوع صحبت کنم .همۀ برادران را به داخل اطهاق ( درخانهه
های گلی روستای "ابوشانک" حاشیۀ بهمنشیر ،البالی نخلستان ها که مقر ما بود) فرا خواندم و همۀ چراغها بهه اسهتثنای
یک فانوس را خاموش کردم .هیچ کس نمی دانست چه اتفاقی افتاده است؟ همه بههت زده بودنهد .یکهی مهی گفهت ":مهی
خواهد نقشۀ عملیات را توضیح دهد" و دیگری می پرسید " :برنامه چیه ؟" خواستم همهه رو بهه مهن بنشهینند و درب را
ازداخل قفل کنند و پس از آن درب را بروی کسی باز نکنند .فتیلۀ تنها فهانوس را پهائین کشهیدم کهه از قضها خهود بخهود
خاموش شد .چشم ،چشم رانمی دید ،سکوت بر همه جا حاکم شده بود و من در فکر اینکه چگونه آغاز کنم و چه بگویم ؟!
پس از تالوتی آیه ای از قرآن چنین شروع کردم:
" برادرا می دونین چی می خوام بگم ؟ چیزی رو که باید بگم ،جرأتشو ندارم ،نمی دونهم از شهدت شهرم چیکهار
کنم و به کی و چه جوری بگم ؟ این عملیاتها کجا و ما کجا ؟ چیزائی رو تو این دو سه روزدیده ام که از بیانشهان خجالهت
می کشم ! آیا اوالی جنگ رو یادتون میاد ؟ چی ما رو به اینجها رسهونده ؟ اون چهه نیروئهی بهود کهه دشهمن رو از پشهت
دیوارهای شهر دزفول به پشت جزایر مجنون وپشت فاو عقب رونده ؟ آیا فقط سالح بود ؟ تانک مدرن بود ؟ توپ بهود ؟
آموزش نظامی بود ؟ اگه فقط اینا بود ،عراقیا که از ما بیشتر داشتن ! چی بود که ما داشتیم و اونا نداشتن و عامل پیهروزی
ما شد ؟من معتقدم و می دونم شما هم با من هم عقیده اید که اون ایمان و تقوای رزمندگان ما بهود کهه مها رو بهه اینجها
رسونده که اآلن هستیم .هرچیزی نمودی داره ،نمود عملی ایمان و تقوی :محبت ،ایثار ،فداکاری و ازخود گذشهتگیه ! آیها
اآلن بین ماها این عالئم هست؟
قرآن درآیۀ 65و 66سوره انفال به پیامبر(ص) می فرماید " :اگر شما ده نفر صابر با ایمان باشید ،به صد نفر غلبه می
کنید ،ولی فعالً بخاطر وضعیتی که در بین شما مسلمانان هست ،هر نفر شما به دو نفر از دشمن غالب خواهید شد .توی
طرح عملیاتی که ما پیش رو داریم ،به ازای هر نفر ما ده نفر دشمن هست!! پس ما برای پیروزی ،باید اون با ایمانان صابر
باشیم ،آیا هستیم ؟! اگه هستیم ،پس این دعواها و راحت طلبی ها چیه؟ ما چه جوری می تونیم جواب خون شهدا رو
بدیم با این اوضاعی که داریم؟ کسیکه اآلن حاضر نیس از غذا بگذره ،فردای عملیات چه جوری می خواد از جونش
بگذره؟"
حاال دیگر همه فهمیده بودندکه منظورمن چیست و انگشت روی کدام عیب گذاشته ام ؟ واز رفتارشهان پشهیمان
شده بودند و زارزار می گریستند ،حال عجیبی بود و از هر گوشه ای ناله ای بلند شده بود و صدای اسهتغفار و یهارب یهارب
بگوش می رسید ،چنین ادامه دادم :
" وقتی طرح عملیاتو دیدم از پیچیدگی اون و توانی که باید بهذاریم و از نگرانهی درمهورد سرنوشهت اون ،مهو بهر
اندامم راست شد ،جداً با این روحیه ای که در بین ما هست می ترسم اعالم آمادگی کنم!! و تا به حال چندین بار به طهرف
فرماندهی گروهان و گردان برای اعالم عدم آمادگی رفته ام ولی از روی بعضی از شما هها خجالهت کشهیده وبرگشهته ام!!
111
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ولی درغم خود می سوزم! امشب با شما اتمام حجت می کنم ،این عملیات بسیارسخت و حساسه و بهدونین کهه بهه سههم
خودم هیچ امیدی به زنده برگشتن حتی یک نفر از دستۀ شهادت ندارم و همۀ یقیناً به شهادت مهی رسهیم ،ههرکس نمهی
تونه ،همین حاال خود شو کناربکشه .عملیات گرسنگی داره ،تشنگی داره ،سختی داره ،آتیش مسلسهل داره ،میهدون مهین
داره ،تانک داره ،آتیش سنگین توپخونه و بمباران شیمیائی داره ،جراحت و اسارت و شهادت داره ،هر کس نمی تونه تحمل
کنه بره کنار و مسئولیت خون یک گردان و بلکه سرنوشت یک عملیاتو به گردن نگیره! همین حاال به همه تون اعهالم مهی
کنم که کار دشواری در پیش داریم ،موانع و مواضع ناشناختۀ زیادی سر راهمونه و امکان داره که کار بهه جهائی برسهه کهه
الزم بشه عده ای فدا بشن تا بقیه بتونن به راه ادامه بدن ،هرکس آمادگی داره در این مواقع اونو جلو بفرستیم اعالم کنهه.
امکان داره الزم بشه از روی میدون مین پاکسازی نشده عبورکنه و نیروها از پشت سر او برن و هزاران احتمال دیگه .اینهو
بدونین که نه جو سازی می کنم و نه برای داغ کردن بازار حرف می زنم و نه می خوام شما ها رواحساساتی کنم ،ونهه مهی
خوام ادای شب عاشورا رو دربیارم ،همۀ حرفهائی که زدم عین حقیقته".
صدای گریه و مناجات و استغفار بچه ها اونقدر بلند شده بود که برای اینکه بتوانم حرفهایم را به آنها منتقل کنم
الزم بود بلند تر صحبت کنم و من هم نتوانستم خودم را نگهدارم ودرحالیکه گریه می کردم ،چنین ادامه دادم:
" اگه ما تو این عملیات پیروز بشیم مستضعفان جهان امید وار می شن ،مبارزان فیلیپین ،مصر ،عهراق ،فلسهطین
و . . . .همه وهمه نور امید تو دالشون تجلی می کنه .اآلن چشم همۀ دنیا به سوی جنگ ماسهت و اگهه تهو ایهن عملیهات
شکست بخوریم ،دوباره تو مسجدامون گناه کبیره می کنن .دوباره نوامیسمون به خطر می افتن ،به ریشهمون مهی خنهدن،
اونوقته که آرم جمهوری اسالمی رو چپه می زنن و اونوقته که دشمن شهاد مهی شهیم .مسهئولین مملکتهی ایهن حملهه رو
عملیات آخر اعالم کردن و این حرفو به امام نسبت دادن!! حاال که اینجوری شده ما باید این امام عزیز و مسئولین مخلهص
رو با فداکاری خودمون روسفید ازآب دربیاریم .برادرا ،جداً من به سهم خودم دست از جونم شسهتم و قیهد زنهدگیمم زدم،
هرکی از شما آمادگی داره همین جا اعالم کنه" .هنوز سخنانم تمام نشده بود که حاج آقا گرامی (طلبه وجانباز) برخاسهت
و گفت:
" هنوز فینگیلی ام بدنیا نیومده وهمین روزاست که متولد بشه(ظاهراًهمسرشان باردار بود) ،با همۀ این حرفها
آمادگی خودمواعالم می کنم تا در مواقع خطر منو جلو بفرستین ".
ناگهان برادرم تقی(شهید) درحالیکه بشدت اشک می ریخت ،بلند صدازد :
پس از آن برادر باغانی(شهید) از جا برخاست وبا نهیبی بلند همراه با گریه داد زد و گفت :
" برادر قدوسی ،مگه ما واسه چی اومدیم ؟مگه ما نیومدیم درراه حسین فدا بشیم ؟ ماها رو از چی می ترسونی؟"
112
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
وبالفاصله نوحه ای بسیار سوزناک خواند .بدنبالش همه از جا برخاستند و در حالیکه به شدت اشک می ریختند به سهر و
سینه می زدند و نوحه خوانی می کردند .دربین سینه زنی ودرهمان تاریکی مطلق برادر نعلچی(جانباز) آمد پیشم وبهازوی
مرا گرفت وتکان داد تا مطمئن بشود که متوجه او هستم و التماس می کرد و می گفت:
حدود یکساعت و نیم این جلسه طول کشید .وقتی چراغها را روشن کهردیم بهرادر آران ازجها بلنهد شهد و اعهالم
آمادگی نمود و بدنبالش یک یک برادران بر خاستند و اعالم آمادگی کردند تا در راه نیل به اههداف عملیهات جهان فشهانی
کنند!!.
از جا برخاستم وگفتم ":برادرا ،خدا شما رو حفظ کنه .من یه عیب رو زیر ذره بین گذاشهتم و بزرگنمهائی کهردم
تازود متوجهش بشیم و اون عیب رو بر طرف کنیم .یقیناً همتون مومن واقعی و مخلصین و درایهن جلسهه متوجهه شهدم
اسم این دسته جدا با مسماست و همه طالب واقعی شهادتین و فردا اعالم آمهادگی مهی کهنم .خهدا همتونهو حفهظ کنهه و
انشاءاهلل با جنود غیبیۀ خودش دشمنارو تار و مار کنه و آرزومی کنم بر خالف پیش بینی همهه سهالم بهه آغهوش خهانواده
هاتون برگردین ،همانطور که تا به حال هر وقت کار مشکل شده خدا خودشو بیشتر نشون داده و گره ها رو بهاز کهرده ،مها
امیدوار به فضل الهی هستیم و انشاءاهلل در این عملیات هم پیروز می شیم ".
جلسه این چنین خاتمه یافت و از فردای آنروز آنچنان صمیمیت و محبت و صدق و صفائی در دسته حاکم شهده
بود که لذت می بردم و هنوز شیرینی آنرا در وجودم احساس می کنم.
باالخره در تاریخ 1365/10/3چهار شنبه شب ،عملیات آغاز گردید .فردای عملیات "پنجشنبه " ،شب هنگام ،به
طرف اسکلۀ واقع در پل شکستۀ خرمشهر ،به منظور ادامۀ عملیات اعزام شدیم ولهی هنهوز صهبح نشهده بهود کهه بمبهاران
هواپیماها و گلوله باران توپها و خمپاره های دشمن آغاز شد و امان همه را بریده بود وبنظر می رسهید کهه ازهمهان ابتهدا،
این عملیات با شکست شدیدی مواجه شده است{ .آنطورکه بعداً گفته شد ،عملیات لو رفته بوده و دشمن با آمادگی کامهل
113
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
منتظر شروع حملۀ ما بوده است} ،با لغو ادامۀ عملیات ،سریعاً منطقه را تخلیه وبدون نظم سازمانی ،با هر وسیله ای کهه در
دسترس بود عمالً ازمخمصه بمباران فرارکردیم و به مقرمان دراردوگاه بهمنشیر برگشتیم.
ظهر روز جمعه بود که رادیو همراه با مارش نظامی ،انجام عملیات نفوذی و انهدامی کربالی چهار را اعالم نمهود !
وبا پخش این گونۀ اخبار ،برای ما مسجل شد که همۀ نقشه ها بر آب رفته و شکستی دیگهر بهرای جبههۀ مها رقهم خهورده
است!.
بدنبال این مسئله کم کم شایعه ای مبنی بر اینکه ادامۀ عملیهات ممکهن نیسهت و قهرار اسهت بهه همهۀ نیروهها
مرخصی و یا تسویه حساب بدهند ،گریبانگیر روحیۀ برادران شد و باتوجه به شرائط جنگ در آن مقطع حساس از زمان که
می بایست نیروها با روحیه ای عالی ،همیشه آماده باشند تا در هر شرائطی بتوانند ضربه های کاری بر دشهمن واردسهازند،
فرمانده گردان حاج حسن آقا محققی کادر گردان را جمع کرد و در رابطهه بها اتفاقهات رخ داده درعملیهات فعلهی و برنامهۀ
آینده و لزوم استمرار عملیاتها سخن گفت و حاج آقا مهد ی طائب(معاون گردان) نیهز در تکمیهل سهخنان ایشهان بیانهات
مشروحی ایراد کرد .پس از اتمام جلسه همه به اطاقهای خود بر گشتیم.
ساعت 8شب شده بود وطبق معمول آن ساعت ،مشغول گوش کردن به اخباراز رادیوبودیم کهه پیهک گروههان:
حمید سعید محمدی(میثم) خبر آورد که باید ساعت هشت و ربع همۀ برادران گروهان عابس درنخلستان جمع شهوند .در
آن لحظه برادر حمید ناصری پور(شهید) خواب بود ،ایشان را بیدار کردیم و در محل مورد نظر جمهع شهدیم .حهاج حمیهد
خلج(شهید) صحبت هائی منشاء گرفته از سخنان فرمانده گردان بیان کرد وپس از آن همه برادران را رو به قبله چرخانهد
و با صلواتهای مکرر از همه پیمان گرفت که دامن به شایعات نزنند و تا آخرین قطرۀ خون و با عزمی راسخ تاپایان عملیهات
و تا هر موقع که فرماندهان صالح بدانند ،درجبهه ها پایداربمانند .سپس برای انجام کارهای شخصی آزاد باش داده شد.
برادران به منظور استراحت وانجام کارهای شخصی ( مسواک ،وضهو و ) . . .بهه طهرف اطاقهها برمهی گشهتند کهه
ناگهان صدای سوت گوش خراش گلولۀ توپی و درپی آن انفجار بسیار شدید آن که در بین برادران فهرود آمهد درنخلسهتان
پیچید و بدنبالش صدای داد و فریاد برادران به هوا رفت.
به سرعت به محل حادثه برگشتم وصحنه هائی بسیار دلخراش وناراحت کننده را مشهاهده کهردم .در ههر طهرف
جنازۀ متالشی شدۀ شهیدان و یا پیکر برادران مجروح ،غرق در خون ،افتاده بود و تکه های بدن دوستان و برادرانمهان بهه
درودیوار چسبیده ویا به نخلها پیچیده و آویزان بود .از آنجا که من به تک تکشان عشق می ورزیدم و آنها را از صمیم قلهب
دوست می داشتم وبخصوص پس ازواقعۀ حماسهی آنشهب دردسهتۀ شههادت ،رابطهۀ محبهت آمیزمهان متقابهل شهده بهود،
هنگامیکه به باالی سرشا ن رسیدم ،تا چشم مجروحین که عمدتاً از دستۀ شهادت بودند به من افتاد ،هر کس از گوشهه ای
مرا صدا می زد .اولین نفر برادر محسن نعلچی بود که صدا زد :
به طرف محسن رفتم تا وضعیت اورا بررسی کنم" ،عمران نوروزیان" (شهید) صدای مرا شنید .او درحالیکهه بهه شهکم بهه
زمین افتاده بود ،سعی داشت خودش راروی دستهایش بلند کند ولی نمی توانست وفقط کمی سرش را بلند کرد وصدا زد:
114
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اینجا الزم است که نکتۀ مربوطی را یاد آوری کنم :دو روزقبل" ،عمران" از من خواست تا قبهل از اذان مغهرب
در نخلستان کمی با هم قدم بزنیم و درحالیکه سعی میکرد سر سخن را باز کند و بنظر می رسید از بیان حرفی کهه قصهد
بیانش را دارد خجالت میکشد ،گفت" :من یک حرفی در دلم دارم که مدتهاست می خواهم بهه شهما بگهویم ولهی صهالح
ندانستم واحتمال می دادم شاید موجب شود دررابطه با اعمال فرماندهی دسته در مورد من دچار معذورات شوید ،ولی حاال
که آخر کار است می گویم و آن اینکه " :خیلی دوستتون دارم " وقتی بااین ابراز محبت کم سهابقه در بیهان ،روبهرو شهدم،
دلم لرزید و متقابالً و عمیقا ًبه او احساس محبت کردم و به همین خاطراین چند روز بیشتر از قبل با هم مأنوس بودیم.
درحادثۀ اصابت گلولۀ توپ ،پس از اینکه "عمران" مرا صدا زد و به طرفش رفتم و اورادرآن وضع دیدم ،متوجهه
شدم که کارش تمام است وجداً حالم گرفته شد! وتصورش بسیار سخت است که با اون عالقهۀ شهدیدی کهه بهین مهن و او
وجود داشت ،من چه حالی پیدا کرده بودم ؟! درهمین حال که ناظر وضعیت تاسف بار عمران بودم ،ناگهان برادرم " تقهی"
که چند متر آنطرف ترافتاده بود صدا زد :
فوراً به طرفش رفتم ،تا به باالی سرش رسیدم ،اورا غرق در خون و با دست و پای متالشی دیدم ،ازشدت درد ناله میکرد
از اوخواهش کردم بیشترتحمل کند وبا صبرش کمکم کند .بالفاصله لحن صحبتش عوض شد و گفت :
" من شهید میشم ،به همه بگو منو حالل کنن ،به بابا ،به مامان ،به بچه محل ها و به بچه های دسته بگو
به سرعت به طرف اتاق دویدم و کولۀ امداد را آوردم .درآن اوضاع آشفته گمانم بر این بهود کسهانی هسهتند کهه
حالشان از برادرم وخیم تر باشد ،لذا گفتم امداد را اول از آنها شروع کنند .هنگامی که نوبت بهه بهرادرم رسهید ،او را درحهد
ممکن پانسمان کردم ( چه پانسمانی ؟) یعنی وقتی قصد داشتم پاهایش را پانسمان کنم آنقدر این پاها متالشی شهده بهود
که اصالً ممکن نبود و به ناچارفقط باالی زانویش را با گارو بسته و فقط دستش را بانداژ کردم و باکمک دیگر برادران داخل
برانکارد گذاشتیم .اومُکرراً می گفت:
و پرسید:
گفتم :
115
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پس از اینکه همۀ مجروحین را به طرف جاده بردیم ،برای انتقال بهرادرم اقهدام کهردیم .تها او مهرا دیهد ،مجهدداً
حرفهایش را تکرار کرد وصدازد:
" کاظم بیا ! حتماً به همه بگو مرا حالل کنن ! "
به خاطر اینکه تضعیف روحیه نشود به او می گفتم حال تو خوب است ومسئله ای نیست ولی گویا او چیزهائی را
می دید که ما نمی دیدیم و به حرف خود اصرار می ورزید .هرچند نفر ازمجروحین را به یهک آمبهوالنس و یها وانهت سهوار
کردیم و به اورژانس انتقال دادند و برانکارد حامل برادرم را هم به وانتی منتقل کردیم و بها یهک مجهروح دیگهر بهه سهمت
اورژانس حرکت کردیم.
عکس آرشیوی
در بین راه با تکان های شدید وانت ،تقی از ناحیۀ کمرشدیداً احساس درد می کرد و می گفت:
به اوگفتم تحمل کن االن می رسیم .درادامه باز هم حرف خود راتکرارمی کرد و می گفت :
من که از ناحیۀ پاها برای او احساس خطر می کردم ودرآن تاریکی شب واوضهاع درههم وبهرهم وعجلهه درامهور،
متوجه نشده بودم که از ناحیۀ کمر وباالی ران هم صدمۀ جدی دیده است ،برای اینکه پایش را قطهع نکننهد صهدقه ای در
نظر گرفتم و به خود او هم گفتم که صدقه ای در نظر بگیرد .تقی جزوآخرین مجروحینی بود که به اورژانس رسهاندیم .تها
زد: وارد اورژانس شدم "عمران" رادیدم که ازدرد شدید بسیارمتاثر شده بود و داد می
116
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ولی درهمان حال تا متوجه حضورمن شد ،مرا صدا زد ،به پیشش رفتم ،او گفت :
دراین لحظه جداً موها بربدنم راست شدند .با وضعیتی که قسمتی از سرش ازپشت متالشی شده بود ،مهن یقهین
داشتم او لحظاتی بعد شهید خواهد شد ،قلبم درداخل سینه تنگی می کرد و بغض گلویم را فشار می داد .به سختی خهودم
را کنترل کردم و علیرغم میل شدید قلبی ام که دوست داشتم در آن لحظات روحانی که اودر چند قدمی نیل به شرف لقاء
اهلل بود ،رویش را ببوسم و از او طلب شفاعت کنم ولی بخاطر حفظ روحیۀ او ،ازاین کهار منصهرف شهدم و تنهها دسهتش را
بوسیدم و به سکوتی به بلندی فریاد بسنده کردم ،گرچه به شفاعت او بسیارامیدوارم.
از بین مجروحین حال عمران و سید حسین امامی(شهید) خیلی وخیم بود ،لذا اول پزشکان رابهه بهاالی سهرآنها
هدایت کردم و از پزشکیار خواهش کردم که به پای برادرم رسیدگی کند .او هم گارو را ازپایش را باز کهرد تها خهون عبهور
کند .در همین حال به برادر محسن نعلچی که حالش خیلی خراب بود ماسک اکسیژن وصل کرده و بهه او رسهیدگی مهی
کردند.
ماشین هائی که مجروحین رابه اورژانس منتقل کرده بودند باید به گردان برمهی گشهتند کهه اگرمجهدداً نیازشهد
حضور داشته باشند و بتوانند کمکی بکنند .چون درآن شرائط فکرکردم الزم است من هم در گردان باشم ،باهمهه وبهرادرم
تقی خداحافظی کردم و به او هم موضوع را گفتم و رویش را بوسیدم وبه گردان برگشتم.
ازبین برادرانی که در این حادثه شهید و یا مجروح شدند 11نفرشهان مربهوط بهه دسهتۀ شههادت بودنهد :بهرادر
حمیدناصری پور و سعید شعبانی در جا به شهادت رسیدند و سهایر بهرادران شهامل :حسهن سهمیاری ،عمهران نوروزیهان،
محسن نعلچی ،تقی قدوسی ،محمود زارعی ،سیدحسین امامی ،عباس به نژاد ،محسن عبدالرزاق و حاج آقها مههدی گرامهی
مجروح شدند .در نهایت عمران ،تقی و امامی هم به شهادت رسیدند.
فردای آنروز نیروهای باقیمانده را به سرعت سازماندهی کرده و برای عملیات اعهالم آمهادگی کهردیم .شهب ،بعهد
ازنمازمغرب وعشاء حاج آقا نورانی در دستۀ ما سخنرانی کرد و بعد از آن عزاداری بسیار پر سوزی کهه بخهاطر فهراق یهاران
بسیار متاثر کننده بود برقرار شد وهرکس می توانست چند بیتی وچند خطی می خواند وبقیه گریه می کردند.
117
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
فردای حادثه .قطعۀ پای رزمنده ای در پشت بام خانه های روستای ابوشانک ،ده ها متر آنطرفتر ازمحل حادثه
با لغو عملیات ،به کرخه برگشتیم ودرآنجا بود که حاج آقا "سید سجاد هاشمیان" دیگر معاون گهردان در رابطهه
با ضرورت حفظ حضوردرجبهه وآمادگی نیروها صحبت کرد و همۀ برادران با شعارهای " :جنگ جنگ تها پیهروزی" ازایهن
سخنان استقبال کردند .مشغول آماده شدن برای نماز مغرب و عشاء بودیم که حاج آقا مهدی طائب مرا دید وگفت:
متوجه ماجرا شدم و فهمیدم تقی شهید شده است .به برادرم "علهی"( جانبهاز) در تههران زنهگ زدم و مهاجرا را
گفتم و به طرف تهران حرکت کردم .سه شنبه 1365/10/8ساعت 9/5شب بود که وارد منزل شهدم .بها مشهاهدۀ آرامهش
نسبی در خانواده ابتدا احساس کردم برادرم علی هنوز والدینم را در جریان امرنگذاشته و تها اواخهر شهب درجمهع پهدر و
مادرم راجع به وضع تقی جوری صحبت می کردم که انگارتقی مجروح شده است! آخر شب که پدرم را تنها یافتم ،حقیقت
ماجرا را به ایشان گفتم و پدرم با کمال خونسردی گفت :
من بسیار متعجب و همزمان بسیار مفتخر شدم که همچنین پدری دارم:
یکی دوروز درپزشک قانونی رفت وآمد داشتیم ولی هنوزجنازه های مطهر برادرم تقی و حمید ناصری پور به تههران
نرسیده بود .پنجشنبه جنازۀ شهیدان عمران نوروزیان و سعیدشعبانی و روز بعهد شههیدان محمهد تقهی (بهرادرم) وحمیهد
ناصری پور تشییع گردید .پیکرمطهر برادرم که به در منزل رسید ،بر اساس برنامۀ قبلی تابوت را بهه داخهل آوردیهم وکنهار
سفرۀ عقدی که به توصیۀ مادرم آماده شده بود قرار داده و در تابوت را بازکردیم .مادرم روی تقی را می بوسید و نُقهل مهی
118
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پاشید و به عنوان رونمائی(رسم مراسم عروسی و دامادی) اسکناس بهه ههوا مهی ریخهت !همهه بشهدت متهاثر شهده بودنهد
ومیگریستند .در مجموع شرائط ناراحت کننده ای بود .بعد از چند دقیقه تابوت را خارج کردیم.
درمراسم تشییع جنازه ،حجۀ االسالم موحدی کرمانی درمقابهل منهزل مها سهخنان کوتهاهی ایهراد کردنهد وبعهد
وصیتنامۀ تقی را که روز بعد ازداوطلبی اش برای جانبازی درآن شب کذائی و دقیقاً دو روز قبل از شههادتش نوشهته بهود و
درآن به همان واقعۀ دستۀ شهادت و داوطلبی اش برای جانبازی وشهادت طلبی اشاره کرده بود ،قرائهت کهردم کهه بسهیار
تکان دهنده بود.
پس ازآن ،مراسم تشییع که در آن مقطع زمانی یک کار روزمره برای مردم تهران شده بود ،روال معمهول خهود را
طی کرد و هنگام دفن پیکر پاک تقهی ،در آخهرین لحظهات صهورتش را بوسهیدم و از او خواسهتم کهه مهرا شهفاعت کنهد.
درحالیکه تقی در آغوش خاک جا گرفته بود ،پدرم بر باالی قبر ایستاده و اذکار تلقین را می خواند که بسیارسوزناک بهود و
حزن انگیزترین آنها زمانی بود که به اومی گفت :
وبا الهام گرفتن از وصیت نامۀ خود او که گفته بود از پدر ومادرم می خواهم مرا حالل کنند ،پدرم درجواب گفت:
" فرزندم تو مرا روسفید کردی ،من ازتو می خواهم مرا حالل کنی "
درآن حال ،من به آنچنان برادری واین چنین پدری افتخارمی کردم و با احساس فشاردرگلو و تنگی درسینه گریه میکردم.
119
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درمراسم ختم این شهیدان که مملو از رزمندگان و خانواده های شهدا و مسئولین مملکتی بود ،چنهد دقیقهه ای
راجع به وقایع دستۀ شهادت سخن گفتم ومجدداً وصیت نامۀ تقی را خواندم و جهداً هربهار کهه خوانهده مهی شهد نهه تنهها
تکراری نبود ،بلکه مثل مناجات نامۀ ُعرفا و عشاق دلسوخته ،دلنشین ،نافذ ،تکان دهنده و آموزنده بود.
قسمتی از وصیت نامۀ شهید محمد تقی قدوسی را کهه دو روزقبهل از شههادتش وپهس ازاینکهه بهرای جانبهازی
داوطلب شده بود ،نوشته ،درزیر می خوانید:
. . . . . . .ای خدای بزر ،ای خهالق هسهتی ،ای خیهر محهض وای کمهال مطلهق ،ای گمشهدۀ همهۀ انسهانهای
سرگردان و دربند هوای نفس ،عظمت و بزرگی تو باالتر از اینهاست که کسی بتواند آنرادرک کند ونعَمات آنقدر زیاد اسهت
که کسی را یارای شمارش آن نیست! وقتی به تو فکر می کنم ،شوروشوق سرتاسروجودم را فرامهی گیهرد و شهعلۀ وصهل و
حضور در وجودم زبانه می کشد ،وقتی به خود می اندیشم و عمر برباد رفته ام ،که درغفلت بوده وبندگی غیر تو ،شرمسهار
و سرافکنده می شوم .اما با همۀ اینها تو دستم راگرفتی و هدایتم نمودی؛
الحمد هلل الذی هدینا لهذا وما کنا لنهتدی لو ال ان هدینا اهلل
آنکس که تورا بشناسد و پی به عظمت تو ببرد ،چیزی جز رحمت از تو نمی بیند و می فهمد که در اقیانوس رحمت توغرق
است .هرچه ازجانب توست خیر است و رحمت و وسیله ای برای رشد و تکامل و شایستگی پیدا کردن برای تقرب به درگاه
تو .با چنین اندیشه ای دیگر جایی برای ناراحتی نخواهد ماند ! بلکه از هرآنچه که درظاهر از آن بهه عنهوان خطهر یهاد مهی
120
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
کنند باروی گشاده استقبال می کند و کمال لذت راهم می برد!! چه؛ خودش را درآغهوش مقصهود و معشهوق خهویش مهی
بیند و دست رحمت خاصۀ او رابرروی سرش احساس می کند. . . . . . . . . . . .
مراسم شب هفت در تاریخ 1365/10/18در بهشت زهرا برقرار گردید و شب در منزلمهان از زُوار شههدا پهذیرائی
کردیم .همان شب حاج حسن محقق ازجبهه تماس گرفتند و گفتند که به من احتیاج دارنهد ! مهاجرا را بهه پهدرم گفهتم و
سئوال کردم :
با اینکه هنوز درگیرمراسم پذیرائی شب هفت تقی بودیم و درمنزل مهمان داشتیم ،پدرم گفت :
"هرچه تکلیف توست همون را انجام بده ،اگربه تو احتیاج دارند به جبهه برو!"
درآن هنگام آقای شریفی دائی بزرگم(مرحهوم) کهه تحصهیالت حهوزوی و دانشهگاهی دارنهد و فهردی فههیم و
روشنفکر هستند ولی در مباحث روز جامعۀ آنموقع خیلی همفکرشان نبودم از تصمیم من مطلع شهدند وبها تعجهب شهدید
وناراحتی مضاعف در کتابخانۀ منزل (اطاق پدرم) با اسهتدالل اینکهه مهادرت داغ دیهده اسهت و تحمهل نهدارد و اینکهه تهو
دانشجوی پزشکی هستی برو به درسهایت برس و ...استداللت زیاد دیگر قصهد داشهتند مهرا از تصهمیمم منصهرف کننهد و
هنگامی که از تاثیر پذیری من نا امید شدند مرا با کلماتی غضب آلوده وفحش هایی تقریباً مودبانهه مخها طهب قراردادنهد و
گفتند :
" . .االغ ،احمق ،بفهم.....این جنگ پیروز نداره و آمریکا نمیذاره در این جنگ ما یا صدام پیروز بشیم و هدف آمریکا کش
دادن جنگ و بهره برداری های خودشه ،ما وصدام عمالً همان کاری را می کنیم که او می خواد ،تو آلت دست نباش
وبیشتر فکر کن "
وقتی تصمیم قاطع مرا دیدند از دردیگری وارد شدند و پرسیدند :
وقصد داشتند مرا تحریک کنند که گویا بخاطر تنبلی ،تحصیل پزشکی رارهاکرده و به جبههه مهی روم! بهاز حهرف
خودم را تکرار کردم که :
121
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
" تقی تازه شهید شده و مادرت داغدیده است ،با این کارتو چیزی از او باقی نمی مونه ! "
ولی من همچنان به حرف خودم پافشاری کردم وراه خودم را با اطمینان ،قاطعانه ومصمم ادامه دادم .فردای آنهروز
با برادران عباس حضرتی(جانباز شهید) و محمد رضا باهری به طرف اندیمشک حرکت کردیم و از همان ابتدای حرکت مها،
مارش نظامی ،بیانگر شروع عملیات کربالی پنج از محور شلمچه بود.
ساعت 11ظهر روز یکشنبه 1365/10/21پس ازعبور از دوکوهه و اردوگاه کارون ،بهه عقبهۀ گهردان در خهط
شلمچه رسیدیم ،گردان ما در خط با دشمن درگیر بود .با بیسیم با حاج حسن آقا محققی تماس گرفتیم تا به آنهها ملحهق
شوم ولی ایشان گفتند همان عقب بمانید ،وهرچه اصرارکردم قبول نکردند وپس ازپافشاری من ،حاج آقامهدی طائب گفت:
" لزومی نداره شما بری جلو ،از گروهان عابس فقط 15نفر باقی موندن !
122
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
حجه االسالم شاه مرادی نیروی گردان و حجه االسالم مهدی طائب (معاون گردان حبیب )
فردا صبح زود باقیماندۀ گردان به عقب آمد وبا آنها به اردوگاه کهارون برگشهتیم .از دسهتۀ 35نفهری شههادت
(پس از بازسازی در کربالی ،4که توسط برادر علیرضا حریری درکربالی 5هدایت می شد) تنها 6نفهر سهالم برگشهتند و
مابقی شهید و مجروح شده بودند .در اردوگاه کارون ،حاج حسن آقا محققهی مهرا خواسهت وپیشهنهاد کهرد کهه از شهرکت
درادامۀ عملیات معاف باشم و علتش را هم شهادت برادرم ذکرکرد.گفتم :
هرچه ایشان اصرار کردند در مقابل پافشاری کردم و هنگامی که از تصمیم قاطع مهن مطمهئن شهدند ،دسهتور
دادند نیروهای باقیماندۀ گروهان عابس را در قالب یک دسهته سهازماندهی کهنم! نهام دسهتۀ جدیهد را"عاشهقان شههادت"
گذاشتم تا مفهومی فراگیرداشته باشد وهمۀ نیروهای باقیماندۀ گروهان عابس (دسته های :ایمان /جهاد /شههادت ) بهدون
تعصب و با کمال اشتیاق دراین دستۀ جدید ،فقط به ادامۀ ماموریت فکر کنند.
روز چهارشنبه 1365/10/24حاج حسن آقا نقشۀ عملیاتی راکه قرار بود همان شب اجرا شهود ،برایمهان توجیهه
کرد .طرح عملیات بازهم بنظرم غیر معقول و نا شدنی بود .طبق طرح ما باید از داخل کانالهای نیروههای پیهاده بهه سهمت
دشمنی که در چند متری ما مستقربود (درحد بُرد نارنجک دستی) و هر چند متر کانال رابا گونی های شن مسدود کرده و
روی آنها تیربارهای متعددی را مستقر کرده بود ،شاخ به شاخ حمله می کردیم و از داخل همین کانالها پیش می رفتهیم و
200متر را پاکسازی می کردیم .به نظرم از دیدگاه نظامی با این روش حتی امکان حرکت 2متر هم نبهود چهه برسهد بهه
200متر!!!.
123
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
به حاج حسن آقا نظرم را گفتم ولی ایشان نظرمرا نپذیرفتند و گفتند:
" توپخانۀ خودی قبل از حرکت ما مواضع دشمنو به شدت می کوبه ومنهدم می کنه
به سراغ حاج حمید فرمانده گروهان (شهید) رفتم و نظرم را گفتم ،ایشان نه تنها نپذیرفت ،بلکه گفت:
اصالً نمی توانستم درک کنم و احساس می کردم شاید من ترسو و بُزدلم و آمادۀ شهادت نیسهتم و غهرق در ایهن
افکار با خودم درگیر بودم و احساس استیصال می کردم .در هر صهورت درنهایهت تهرس و اوج دلههره و در کمهال نابهاوری
ازجهت نیل به اهداف عملیات بودم که سوار بر وانت ها شدیم و با چراغ خاموش و زیر آتش توپخانۀ دشمن حرکت کرده تا
به منطقه رسیدیم.
در سه راهی شهادت(انتهای غربی جادۀ ارتباطی روی کانال ماهی) به محض اینکه از وانت ها پیهاده شهدیم ،بها
انبوهی ازجنازه ها که بعضا سوخته شده بودند ،روبرو شدم .دقیقاً بدون اغراق ،ازالبالی جنازه ها به سرعت خودمهان را بهه
کانالهای مورد نظر رساندیم .طبق طرح قرار بود ساعت 10شب توپخانۀ ما آتش تهیۀ سنگینی بر مواضع دشمن بریزد تابها
انهدام سنگرهای دشمن ،امکان شروع حملۀ ما از طریق کانالها فراهم شهود .درفاصهلۀ حهدود 50متهری دشهمن درداخهل
کانالها نشسته و منتظر بودیم وهنوز ساعت مقرر نرسیده بود که حاج حمید به سراغم آمد و گفت :
" یکی از ما دونفر باید بره جلوی ستون و یکی ته ستون باشه ،شما چکار می کنی؟ "
کمی فکر کردم و با اینکه یقیق داشتم امکانی برای موفقیت نداریم ولی چون ایشان فرماندۀ گروهان بود ،گفتم:
124
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ولی آنچنان لرزه ای بر پیکرم افتاده بود که انگاری هنوز احساسش می کهنم ؛ نگهران جهان خهودم نبهودم ،بلکهه
نگران طراحی غلط ،ناکامی در رسیدن به اهداف و جان بسیجیان زیر دستمان بودم .به محض شروع آتش تهیه ،شاید هنوز
اولین توپ شلیک شدۀ توپخانۀ ما به جبهۀ عراقی ها نخورده بود که پاسخ بسیار پر حجم تر آنها شروع شد! بهه نحهوی کهه
مجال و فرصت و جرأت تکان خوردن را از همه سلب کرده بود .باران گلولهه ههای تهوپ و خمپهاره و کاتیوشهاهای دشهمن
باریدن گرفت و در هرثانیه گلوله ای که نه ،بلکه چندین گلوله در کمترین فاصله با ما فرود می آمد وسهوتهای پیهاپی آنهها
جگر خراش تراز انفجارشان شده بود ،زمین مثل زلزله زیر پایمان در لرزش بود و صدای انفجار ،بوی بهاروت ،گهرد وخهاک،
حرارت انفجار و سوت ترکشهای پس از آن و بدتر از همه :بوی ناکامی طرح عملیات ،که جداً به مشام مهی رسهید قلهبم را
جریحه دار کرده بود.
عکس آرشیوی .آتش باران توپخانه وکاتیوشای دشمن (واقعاً قطره ای ازباران دریای آنشب)
زمین خیس و سرد وهوا هم شرجی بود وهمۀ شرائط جوی ،نظامی و روحی دست به دست هم داده بود تا بدنم
بی اختیار بلرزد! درهمین حین یکی از هزاران گلولۀ کاتیوشای دشمن ،به داخل کانال ،درست وسط دستۀ ما فرود آمدو-5
6نفر ازنیروهای دستۀ ما پودر و ناپدید شدند (پس ازآن مفقود الجسد شناخته شدند و دربهشت زهرا قطعۀ 53برایشان
مزار سمبلیک درنظر گرفته اند ،شهید اعلمی وشهید لک و ) . . . .وتعدادی هم مجروح شدند.
125
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
عکس آرشیوی ازپیکرهای متالشی شده داخل کانالهای عملیات کربالی پنج
درهمین حال کولۀ آرپی جی یکی از برادران آتش گرفت که به زحمهت توانسهتیم آنهرا خهاموش کنهیم .وقتهی
درداخل کانال به کمک مجروحین حادثه مشغول بودم ،دستم تا صاعد بداخل قفسۀ سینۀ متالشی شدۀ برادری فرورفهت و
گرمای ریه و قلبش را هنوز احساس می کنم! آتش آنقدر شدید بود که آرزو می کردیم خدا کنهد موشهک هها ،تهوپ هها و
خمپاره ها دورتر از دو سه متری ما فرود آیند ! و هنگامی که این گونه می شد احساس خوش شهانس بهودن مهی کهردیم !
درهمین اثنی موشک کاتیوشایی با جیغ جگر خراشش فرا رسید و در فاصلۀ شاید کمتر از یک متری من بهه زمهین خهورد
ولی منفجر نشد!!! خود حاج حسن آقا در داخل سنگرش مورد اصابت ترکش قرار گرفت و باالخره عملیات درهمهان اولهین
قدمش عقیم ماند واصال ًنوبت به حرکت وحمله کردن دستۀ ما هم نرسید.
صبح که شد دستور آمد ما به همراه باقیماندۀ نیروها به خاکریزهای مُقطع جلوترازکانهال بهرویم و پدافنهد کنهیم.
درحالیکه آتش طرفین فروکش کرده بود ،با راهنمائی شهید مرتضی امیری ،ما چند نفرحرکت کردیم .درخاکریزهای مقطع
جلوترازکانال ،هرچه دیدم شهید بود و شهید بود و شهید بود و سنگرها و ادوات منهدم شده ،فقط یک تانک پشت خهاکریز
سالم بود .وقتی نزدیکش شدم و صدازدم " :برادر؟!...راننده تانک؟!........برادر؟! ازعمق سنگر حفره روباهی دو سهه نفهر اعهالم
حضور کردند .ولی کَس دیگری را زنده ندیدم.
126
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
فردا صبح درخطوط مقطعی مقابل کانال ماهی به جز دوسه نفر کسی را زنده نیافتم
مجبور شدیم برای اعالم حضور قدرتمندانۀ خودمان! تظاهر کنیم .لذا از همۀ برادران بها هررسهته ای کهه داشهتند
درخواست کردم که وظایف قبلی را رها کرده و هرکدام درفواصل حدود 100متهری از ههم ،در خهط مسهتقر شهوند و در
صورت لزوم با کالشینکوف ها ،تیربارها و آرپی جی های به جامانده ازشهدا ویا دشمن ،خهط آتهش تشهکیل دهنهد .بهرادر
مجتبی مقدسی که همان موقع جانباز ویک پایش از زیر زانو مصنوعی بود(مداح حاذقی ههم بهود) تیهر بهاری را برداشهت و
روی خاکریز مستقر کرد وبه سمت جبهۀ عراقیها رگبار بست .گرچه درآنموقع این کارازنظر نظامی فاقد ارزش و بهی مهورد
بود ولی با توجه به شرائط افتضاح خط ما درآنجا ،اینگونه اظهار تهور و بی باکی ،حداقل برای حاضرین بسیار روحیه بخش
بود و به سهم خودم کیف کردم و پس ازآن رفتار حماسی ،از مداحی های او بیشتر لذت می بردم .شهب کهه شهد ،گهردان
ذوالفقار که گردان آرپی جی زن های لشگر ما بود به پشت خط آمد و معلوم بود که قصد عملیات شبانه در دشت درمقابهل
تانکهای عراقی را دارند .از آنها سئوال کردیم :
جواب دادند:
این تکیه کالم معروف رزمندگان اسالم برای حفظ اسرار بود .مها ولهی آشهنائی بیشهتری بها وضهعیت منطقهه
ودشمن داشتیم می دانستیم امشب هم تعداد فراوانی از آنها به سوی معشوق خود پرواز خواهند کرد ،لذا به اندازۀ توانمان
ازآنها پذیرائی کردیم و درگوش شهید مرتضی امیری گفتم که:
127
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
شوق وذوق آنها برای عملیات ،هم نشاط بخش و هم حُزن انگیز بود! نشاط بخش بخاطر روحیهۀ عهالی آنهها و
حزن انگیز بخاطر اینکه ما احساس می کردیم تالششان بی ثمر خواهد بود! ساعاتی گذشت و دستور حرکهت بهه آنهها داده
شد و شاید هنوز یک ساعتی نگذشته بود که درگیری آنها با تانک های دشمن شروع شد و ما از پشت خاکریز های مقطهع
شاهد شلیک متقابل آنها و عراقیها بودیم .نورافکن تانک ها روشن شده بود و رگبار دوشکای آنها بیابان را شهاب باران مهی
کرد و هرازچند گاهی شلیک روبه کاهش آرپی جی بچه های گردان ذوالفقاربه سهمت تانکهها مشهاهده مهی شهد .یکهی دو
ساعت که گذشت ،آتش درگیری فروکش کرد و ازیک گردان نیرو ،نفرات انگشت شماری به عقب برگشتند!.
درآن خطوط ،مسیر پشتیبانی ما همان جادۀ اصلی مواصالتی عراقی ها قبل از حملۀ ما بود کهه دو طهرف کانهال
ماهی را ازعرض به هم وصل کرده بود و" پل " نامیده می شد و درسه راهی طهرف غربهی آن بهه " سهه راههی شههادت "
معروف شده بود (.نوک فلش مشکی رنگ)
به خاطر آشنائی عراقی ها به آنجا ومُشرف بودنشان به آن نقطه از نظر ارتفاع جغرافیایی و محدودیت و اجبهار مها
در استفاده از همان مسیر ،دشمن دائما ًروز و شب آنجا را زیر آتش گرفته بود و واقعاً امکان تردد موفق از آنجا نزدیهک بهه
صفر بود و تقریبا درتمام موارد هرکس عبور می کرد مورد اصابت قرار می گرفت .ما که در خاکریزهای ضهلع غربهی کانهال
ماهی مستقر بودیم شاهد صحنه های تکراری عبور خودروهای خودی :وانت ،پی ام پی ،موتورسوار و . . . .به منظور تهدارک
خط و یا تخلیۀ مجروحین بودیم که با سرعتی سرسام آور حرکت می کردند تا کمتر در معهرض خطهر باشهند ولهی اغلهب
هدف قرار گرفته ومنهدم می شدند .به حدی این داستان تکرارشده بود که چاشنی شوخی هم به آن آمیخته شده بود و به
محض رسیدن یک خودرو به روی جادۀ منتهی به سه راهی شهادت ،همه مترصد اتفاق همیشگی بودیم و بعضا ًبهرادران بها
شوخی می گفتند :
128
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
یکی از شبها در همان سنگرهای مقدم درزیر آتهش دشهمن متوجهه صهدای سهوزناک دعها و مناجهات شهدم .از
سنگرمان سَرَک کشیدم ،متوجه شدم برادران دیده بان توپخانه درسنگرشان که درمجاورت سنگرما بود ،دعها مهی خواندنهد
واین مناجاتشان به گونه ای سوزناک بود که حسی غریب به من گفت :امشب اینها بهه آرزویشهان کهه شههادت اسهت مهی
رسند .همزمان به یاد برادرشهیدم تقی افتادم که می گفت:
" اگر کسی واقعا عاشق شهادت است باید زیر آتش دشمن و در خط مقدم این آرزو را بکند ،آنهائی که در تهران
عاشق شهادتند ولی درخط مقدم که نقدا ًبا احتمال شهادت روبرو می شوند ،عاشق زیارت امام رضا (ع) می شوند !! باید به
خودشان و عاشقی شان شک کنند"
و به عبارت دیگر:
در دلم به اینها " بارَکَ اهلل " گفتم ولی یک ذره هم احساس کردم که اگر قرار باشد اینهها کهه سنگرشهان کنهار
ماست به آرزویشان برسند ما هم بی نصیب نمی مانیم واندکی دلم بی قرار شد! و راستش ،پس از این احسهاس ناخودآگهاه،
ازخودم خجالت کشیدم وحس کردم هنوز آماده نیستم! ولی بدنبال آن سعی کردم کمی با خودم حرف بزنم وبا خهود مهی
گفتم" :ای کاظم تو بدان که شهادت یک حادثۀ دلخراش نیست ،این ظاهر قضیه است ،کمی افق دورتر راببهین .شههادت :
"تاج افتخار و نشان قبولی ادعا هاست" ،که اگرخداوند به کسی عطا کند ،اوسعادتمند واقعی است .تها خهودت قلبهاً وعمهالً
نخواهی وکسب لیاقت نکنی و اوهم تورانخواهد از این شربت گوارا وجام بقا خبری نیست .سعی کن نگرشت را عوض کنهی
تا قدر بدانی وطالب واقعی شوی ،تا انتخاب شوی و از این دریای نعمت و رحمت ،تشنه کام خارج نشوی!".
غرق درحال خود و افکارم بودم وهنوزدقایقی نگذشته بود که ناگهان سوت گوش خراش وبسهیارنزدیک خمپهاره
ای وبدنبالش انفجارعظیم آن ،موجب تالطمی شدید درسنگرمان شد و حکایت ازآن کرد کهه تشخیصهم درسهت بهوده! بهه
دلیل شدت آتش و تاریکی مطلق خط امکان بررسی شرائط ویا کمک رسهانی بهه کسهی وجهود نداشهت .دراولهین لحظهات
روشنائی صبح که قدری آتش توپخانۀ دشمن فروکش کرده بود و امکان یافتیم از سنگرمان خارج شویم دریافتیم کهه ازآن
سنگرخبری نیست و درالبالی آوار آن فقط " دو پا که از کمر به هم متصل بودند وازباال تنۀ آن خبری نبود!" چیز بیشتری
ندیدیم! آری ،آنها مزد جهاد ودرخواست صادقانه شان را ازمحبوب ومعشوق خود گرفته بودند.
حدود دو روز و سه شب درهمان خطوط پدافند کردیم وپس از آن تعویض شدیم و به اردوگاه کهارون برگشهتیم.
پس ازشکست این عملیات و برگشت به عقب ،بگونه ای اعتراض آمیز از حاج حسن آقا محققهی در مهورد علهت ایهن گونهه
طراحی های از پیش شکست خورده سئوال کردم ،ایشان گفتند ما می دانستیم که موفقیت برای گهردان مها حاصهل نمهی
شود ولی قرار بود ما از این نقطه تظاهر به حمله کنیم تا دشمن را فریب بدهیم و از جای دیگر طرح اصلی عملیهات اجهرا
شود وبرای همین گفتم تو درعملیات نباشی !.
پس از برگشت به دو کوهه قرارشد که گردان حبیب تا تاریخ 1365/11/11درمرخصی باشد .با فرمانده گهردان و
حاج آقا نوری صبحت کردم و تسویه کردم وبرای رسیدگی به درسهایم به تهران آمدم.
129
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
حاال که تسویه کرده و به تهران آمده ام ،می بینم ضرورت حضور نیروها در جبهه زیاد است می ترسم پس از اینکه آخرین
بار ،یک سال مداوم در جبهه بوده ام و قصد دارم تنها سه ماه به درسم برسم ،باز هم وظیفه ام را انجام نداده باشم ،لذا نامهه
ای به نمایندگی حضرت امام در سپاه نوشتم و وضعیت خودم را کامالً شرح دادم ومنتظهر هسهتم جهواب آن بیایهد تها در
صورت مشخص شدن وظیفه شرعی به آن عمل کنم .انشاءاهلل.
درتاریخ 1365/11/5حجۀ االسالم نمازی جواب نامه رادادند و همانطورکه حرف دل خودم بود ،و دالیهل عقالنهی
راکنارمی زد ایشان تکلیف را حضور در جبهه دانستند .از همین امروز تصمیم گرفتم بهرای اعهزام بهه جبههه اقهدام نمهایم.
بیست ویکم بهمن 65مجدداً وارد دوکوهه شدم و بخاطر اینکه حدود یک سال بود که همیشه به عنهوان مسهئول در یهک
جمع مطرح بودم و به هر حال جزء الینفک مسئولیت ،اطاعت پذیری دیگران است ،خیلی دوست داشتم برای یهک مرتبهۀ
دیگر هم که شده در یک عملیات به عنوان نیروی رزمندۀ عادی شرکت کنم تا اگر حجابی از این طریهق بهر قلهبم کشهیده
شده و خودم متوجه آن نیستم بر طرف شود و به اصطالح ،خودم را محهک بهزنم و از اطاعهت دیگهران " آن دیگرانهی کهه
بسیارمخلص و ناشناخته اند" لذت ببرم و فرصت و مجال بیشتری در جبهه بهرای رسهیدن بهه امهور معنهوی وخودسهازی
داشته باشم.
با این تحلیل شخصی ،از پرسنلی لشگر خواستم که مرا به گردانی غیر از حبیب معرفی نماید .لذا معرفی نامهه
برای گردان عمار گرفته و به طرف اردوگاه کرخه حرکت کردم .پس از عبور از ُپل کرخه ،در ابتدای جهادۀ خهاکی اردوگهاه
حدود یکساعت و نیم معطل شدم تا مگر ماشینی به طرف لشگر برود و با او بروم ! دراین تنهائی ،خیلی به فکر فرورفتم کهه
آیا با این نیاز شدید به نیروهای مجرب ،من مسئول نخواهم بود؟ آیا این روش برای رسیدن به این هدف صهحیح اسهت ؟ و
هزاران آیا و پرسش دیگر مرا به خود شان مشغول کردند تا اینکه متوسل به استخاره شدم و درنهایت ،تصمیم گرفتم که به
گردان حبیب بروم ولی از فرماندهان گردان بخواهم به من مسئولیتی محول نکنند و به یکی از دسته ها مأمور نمایند و اگر
ضرورت شدید شد آنوقت از من استفاده نمایند.
به گردان حبیب که رفتم با حاج حسن آقا محققی صحبت کردم و تقریباً یک روزتمام هرجا که مهی رفتننهد ،بهه
امرخودشان همراهشان بودم و متناوبا ًدراین مورد و ضرورت مسئولیت پذیری ام صحبت کردند و با استدالالت متعهدد مهرا
قانع کردند تا به عنوان معاون گروهان" حُر" به خدمت مشغول شوم .فرماندۀ گروههان برادرسهید حسهن شهکری و معهاون
دیگر گروهان برادر سید حسین فردبائی بودند.
130
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نخلستانهای کارون .قبل ازعملیات تکمیلی کربالی پنج .اسفند سال 1365
هر گاه به راهپیمائی های شبانه که در آن برادر حسن سمیاری و عمران نوروزیان نوحه سرائی مهی کردنهد فکهر
می کنم ،غم و اندوه بر دلم می نشیند .هرلحظه که در مسیرهای ورزش صبحگاهی گردان قدم می نَهم خهاطرات آن همهه
شعر و سرود صبحگاهی که برادران می خواندند و ورزش می کردند و با شادی جواب می دادند ومی خندیدند ،حسهرت وآه
را بر قلب و زبانم جاری می سازد .خدایا؛ آن همه محبت وعشق و ایثار و فهم و شعور و آه وسوز وگداز ،چگونه در یک چادر
جمع شده بود ؟ این چه سعادتی بود که نصیبم نموده بودی تا خدمتگزاراین عزیزان باشم؟ خدایا این چه جمع ملکوتی ای
بود؟ خدایا این یاران چقدر باوفا بودند؟ قربان محبتشان ،جانم به فهدای ادب و معرفهت و سهعۀ صدرشهان ،بوسهه ههایم بهر
مَسجَد و مقدمشان و اینک اشکم در فراقشان! نگاهم بر جای خالیشان! حسرتم بر وجودشان! غبطه ام بهر مَقامشهان! آه کهه
کمرم خم شده! آه که ازدنیا بدم آمده که چقدر بی وفاست! آخ قلبم! آه دلم! خدایا نمهی دانهم چهه بگهویم تها عقهدۀ دل را
بگشایم و بغض گلویم را باز کنم؟ هر چه بر کلمات می افزایم احساس می کنم چیزی از غم دل نمی کاهد و بار دل سهبک
نمی شود!!.
131
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
خدایا دلم برایشان تنگ شده ،خدایا حسرت حضور در محفلشان را می خورم ،خدایا مگر چه کرده ام که از آنهها
جدایم کرده ای؟ وحاال ،سخت تر ازتحمل فراقشان این نگرانی من است؛ که آیا همانطور که در این محفل به هم عشق می
ورزیدیم و از مواجه شدن با هم و از در هم افتادن نگاههایمان لذت می بردیم و با نظهاره بهر جمهال یکهدیگر لهذت زیهارت
اصحاب امام حسین (ع) رامی چشیدیم و اینقدر دلهایمان به هم نزدیک بود ،آیا ای محبوب من اکنون کهه آنهها بهر اسهرار
آگاهند ،بازهم مرا دوست می دارند؟! آیا برای همجواریم با خودشان دعا می کنند؟! خدایا :در میان این همه غم و انهدوه و
ُغصه وعقده و سوز و فراق ،تنها یک چیز به من آرامش می بخشهد و آن اینکهه؛ درزمهان حضورشهان نیهز قدرشهان را مهی
دانستم و بارها وبارها با همین زبان گنهکارم به خودشان گفته بودم که " :عزیزانم دوسهتتان دارم " .اللههم الحقنهی بههم
سریعاً بحق دمائهم واولیائهم یا رب.
ازراست :فرامرز نوروزی(شهید) – مرتضی امیری(شهید) – کاظم قدوسی – حسن شکری(درنمای عقب تر)
ناصرالدین باغانی(شهید)
پس ازدوعملیات کربالی 4و 5و ابتال به رنج فراق برادر و دوستان بسیار صمیمی و عزیزم ،روزها و شهبهای مهن
غرق درغم و غصه می گذشت ولی بر حسب همان تکلیفی که آنان در راهش جانشان را فدا کرده بودند ،مجهدداً بهه جبههه
آمدم .روزهای پیش ازعملیات درحد امکان برای ارتقاء توانمندی رزمندگان ،کالسههای آمهوزش نظهامی ترتیهب داده بهودم
وتمرین رزم می کردیم .شب ها غالبا ًدر دسته ها " جلسات نقل خاطره " برقرار می شد و عالوه بر ُپرشهدن اوقهات فراغهت
نیروها ،موجب انتقال تجربیات به هم و نیز آشنائی بیشتررزمندگان با هم وتقویت دوستی ها میگردید.
132
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
شب جمعه ( )1365/12/8فرارسید وقرار بود فردایش به منظور یورشی دیگربهه دشهمن ،حرکهت کنهیم .همهان
شب ،نامه ای به منزل نوشتم و بخاطرازدواج برادرم علی به او تبریک گفته و از اینکه حضورم درجشن ازدواجش میسر نبود
عذرخواهی و خدا حافظی کردم.
ساعت 3بامداد جمعه برپا داده شد ،همۀ وسایل و تجهیزات خود را آماده کردیم ،صبحانه خوردیم وتها اذان صهبح
گفته شد ،نماز را بپا داشتیم و زیر باران شدید سوار بر اتوبوسها به طرف شلمچه حرکت کردیم .این بهار مهن یهک شهور و
حال عجیبی داشتم و به خاطر همان حُزن قلبی که از آن برخوردار شده بودم دائم از خداوند آرزوی:
را داشتم و به همین خاطر دعای (الهی کیَفَ اَد ُعوکَ واَنا اَناوکیَفَ اَقطعُ رَجائی منکَ وانتَ انت ) . . .را که گفتهه شهده اسهت
که هرکس با توجه به معنی آن و خالصانه صد مرتبه آنرا تکرارکند ،حتما ًدعهایش مسهتجاب مهی شهود ،درطهول سهفر بهه
شلمچه به منظور نیل به این آرزوهایم با تمرکزبرمعنی ومفهومش تکرارکردم :
برای بند سوم این خواسته هایم که مهمترین دغدغۀ آنروزهای من بود 100تومان نیز صدقه دادم .دراین حال وهوا بهودم
و اتوبوس مسیر خود را طی می کرد .به مقصد نزدیک شده بودیم که دستورآمد " :برگردید " .اتوبوسهها مجهدداً بهه کرخهه
برگشتند .همه مأیوس وناامید شده بودیم ،واقعاً قابل تصور نیست که ما چه حالی داشتیم وچقهدر دَمَهق شهده بودیم؟هنهوز
دُرست و حسابی درچادرها آرام نگرفته بودیم که ازبلند گوی حسینیۀ گردان اعالم کردند:
" همۀ برادران گردان سریعا ًبرای حرکت مجدد به طرف منطقه آماده شوند !"
واقعا گیج وکمی هم عصبی شده بودیم ونمی دانستیم برنامه چیسهت! آیها تهاکتیکی بهرای فریهب جاسوسهان
احتمالی است ویا باز هم ناهماهنگی ها و سردرگمی های شناخته شدۀ تکراری گریبان ما را گرفته است؟
ساعت 5بعد از ظهر بار دیگر به راه افتادیم و در شروع حرکت ،ثواب این هجرت را به مادرم هدیهه کهردم .تها
به اردوگاه کارون رسیدیم ،ساعت 10شب شده بود .دراردوگاه نمازمان راخواندیم و پس از صهرف شهام همهراه بها بهرادران
شکری و فردبائی با چندین پتو زیر نخلها خوابیدیم .ساعت 9صبح( )1365/12/9پهس ازصهرف صهبحانه ،همهۀ مسهئولین
یگانها به طرح و نقشۀ عملیات توجیه شدیم و قرار شد ساعتی بعد برای انجام عملیات ،به طرف خطوط مقدم حرکت کنیم.
133
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
خاکریزهای نیم دایره ای بنام هاللی یا نونی درغرب کانال ماهی بسیار مقاوم وسرسخت بودند .داخل این خاکریزهای هاللی شکل
کانالهای نیروی پیاده وسنگر تیربارهای سبک و نیمه سنگین قرارداشت .دایره رسم شدۀ سیاه رنگ منطقه اختصاصی عملیات ما بود
که با بزرگنمایی آن درعکس بعدی با توضیحات ذکر شده است.
134
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
منطقۀ عملیات گردان حبیب در تکمیلی کربالی - 5کانال ماهی و نوک مدادی -سنگرهای هالی (نونی)
فلش آبی هاللی یا نونی صفر -فلش قهوه ای هالی یا نونی یک
خطوط نقطه چین با خودکار روی نقشۀ اصلی مسیر حملۀ گردان مابود
براساس برنامه ،گروهان به گروهان به طرف منطقه براه افتادیم و ساعت حهدود یهک بعهد از ظههر بهود کهه بهه
خطوط مقدم رسیدیم و نیروها در سنگرها و سوله ها به استراحت مشغول شدند .مثل همه ،نمازم را بها تهیمم و درحالیکهه
پوتین به پا داشتم ،دروضعیت نشسته خواندم .بعضی از برادران در سنگرهایشان نماز جماعت خواندند و به روضه خهوانی و
سینه زنی پرداختند وبعضی هم ازفرصت استفاده کرده وبه استراحت مشغول شدند.
ساعت 7غروب ،حاج حسن محقق همۀ ماراخواست و به نقشه و آخرین تغییرات طرح عملیات و ماموریهت ههر
گروهان توجیه کرد .پس از آن به سنگری پیش برادران دستۀ کربال که حاج آقا قانع(پدرشهید) در آن حضور داشت رفهتم.
برادران سئوالهای مختلفی می کردند و جواب می دادم ومتناسب با شرائط عملیات ،تهذکراتی دادم و چهون خیلهی خسهته
بودم جلوی در سنگر دراز کشیدم .در آن لحظات آتش خمپاره های دشمن که از همان ساعات اولیۀ عصر شروع شده بهود،
شدت بیشتری یافته بودو هرچند دقیقه خمپاره ای در نزدیکی سنگر ما فرود می آمد و صدای دلخهراش انفجارهها و صهفیر
ترکش هایشان هرکس را به خود وا می داشت و بیشتر از قبل به یاد هجرت از دنیا می انداخت و البتهه مهن ههم مسهتثنی
نبودم .خدایا امشب چه کسانی با انتخاب و دعوت تو به سویت پروازخواهند کرد؟ خوشها بهه سعادتشهان! سهاعتی گذشهت،
پیک گردان خبر آورد :
" سریع آماده شوید ،چند دقیقۀ دیگر حرکت خواهیم کرد "
135
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
به همهۀ نیروهها اطهالع دادیهم تها تجهیهزات خهود را آمهاده کننهد و خهرج آرپهی جهی هها را بهه موشکهایشهان
سوارکنند(آرپی جی ،یک موشک دارد ویک قسمت لوله ای شکل سی سانتی بنام خَرج که به عقب آن پیچ میشهود وبهرای
پرتاب موشک الزم است وپس ازسوارکردن خرج به موشک ،آمادۀ شلیک خواهد بود) و ازهرنظرآماده باشند.
باال قبضۀ تفنگ آرپی جی است بادوربین مخصوص و پایین موشک آرپی جی ونیمۀ سبزته آن خرج آن است
لحظۀ حرکت فرا رسید ،ستون نیروهای گروهان مها در زیهر آتهش شهدید دشهمن کهه خهط را مهی کوبیهد و
رگبارگلوله های مسلسلهای سبک و سنگین که از باالی خاکریزها صفیر کشان عبور می کردند به طرف نقطۀ رهایی(نقطهۀ
شروع ماموریت) به راه افتاد .نمی دانم چرا؟ ولی مثل همیشه ! دوباره ستون شروع به دویدن کرد! .منورهای دشمن آسمان
را روشن کرده بودند و عمالً کمک حالی برای ما هم بودند .ما هم از البالی خاکریزهای بسیار پیچ درپهیچ و مهبهم منطقهه،
در پشت سر جلودار و راهنمای اطالعات و عملیات به سرعت و اغلب دوان دوان به پیش می رفتیم.
منورها که معموالً درابتدای عملیات ازخمپاره ها شلیک میشوندوهرکدام برای دقایق آسمان را روشن میکنند
136
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
برادرشکری فرماندۀ گروهان دستور داد که من در آخر ستون گروهان باشم تا درفقدان ایشان دست به کارشوم.
خودش درنوک ستون بود .در بین راه درحال دویدن ،برادر پور عباسی (جانبازی که یک پایش از زیر زانهو مصهنوعی بهود و
علی رغم مخالفت مسئولین ،با اصرار خودش درعملیات شرکت کرده بود) را دیدم که پای مصنوعی اش از جا در آمده بهود
و با سرعت مشغول جا زدنش بود تا خودش را برساند و از نیروها عقب نماند! .خمپاره های دشهمن پیهاپی در فاصهلۀ چنهد
متری ستون به زمین می خوردند واین دریا دالن بسیجی بجز با یک حرکت سریع خیزیدن و برخاستن ،توجه بیشتری بهه
آنان نمی کردند .پیرمردهای 60-50ساله در کنار نوجوانانی که هنوز موئی در صورت نداشهتند ،همهه متحهد و یکهدل بهه
پیش می تاختند .وقتی آتش ،سنگین می شد ویا تلفاتی می دادیم ،سعی می کردم به نیروها روحیهه بهدهم و از توجهه بهه
شدت آتش دشمن و ابهت آن و از فکرکردن در مورد مجروح و شهید شدن یارانمان فارغشان کنم و فریاد می زدم :
" ذکر خدا یادتون نره ،اگر خسته شدین بگین یا اهلل ،ماشاءاهلل
چند دفعه بین ستون نفرات فاصله افتاد و با هر زحمتی که بود نیروها را بهه ههم ملحهق کهردیم .حهین حرکهت،
چشمم به حاج آقا قانع که پدر دو شهید و آرپی جی زن دستۀ کربال بود ،افتاد که حد اکثر تالشش را به کار بسته بود کهه
به طرف جلو بیاید و ازستون نیروها عقب نماند .از آنجا که سن وسال ایشان نسبت به دیگران زیادترو بالتبع ،توان جسهمی
اش کمتربود ،بسیار تحت فشار بود و دائم زیر لب ذکر خدا داشهت .بهه نقطهۀ رههایی کهه رسهیدیم ،سهتون بهرای آخهرین
هماهنگی ها نشست .پیش حاج آقا قانع رفتم و با ایشان و برادر مسعود سلیمانی و برادرش نادر سهلیمانی ،روبوسهی وخهدا
حافظی کردم.
چون قرار بود گروهان ما درعمق دشمن عملیات کند ،ما باید زودتراز دو گروهان دیگهر رهها مهی شهدیم(حرکت
میکردیم) و با رعایت اصل غافلگیری به دشمن می رسیدیم وآنگاه گروهان قهیس وعهابس ،همزمهان بها مها شهروع بکهارمی
کردند ،ولی بخاطر فشار آتش دشمن و عدم امکان هماهنگی کامل ،درگیری آنها با اهدافشان (نونی صفر) قبل از رها شهدن
ما آغاز شد و هنگامی که ما به طرف اهداف خودمان (نونی یک )پیش می رفتیم ،آنها بادشمن درگیر شده بودنهد ومها زیهر
آتش شدید تیر بارهای سبک و سنگین و خمپاره ها و آرپی جی های دشمن بودیم.
حین پیشروی به سوی هدف ،براثر آتش دشمن هرلحظه برادری مهورد اصهابت قرارمهی گرفهت و بها فریهاد" :یها
حسین" و " یا اهلل" و یا " ناله " ای حاکی ازشدت درد به زمین می افتاد و در خون خود می غلطیهد ودر ایهن بهین ،تنهها
امداد گران به این مسائل توجه داشتند و هیچکدام از این صحنه ها نه تنها در عزم راسخ این دلیر مردان از خود رسهتۀ بهه
خدا پیوسته ،تاثیر منفی نداشت ،بلکه تالش و همتشان را مضاعف وعزم آنان را برای نیل به اهداف از قبهل تعیهین شهده
جزم تر می کرد .آری درآن صحنه ها ؛ اعتقاد قلبی این عزیزان را به نویدهای قریب الوصول آیۀ شریفۀ :
" ان اهللَ اشتَری منَ المُومنینَ اَنفُسَهُم و اَموالَهُم باَنَّ لَهُمُ الجَنَّه "
137
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
را با دیدۀ سر و چشم دل مشاهده و به حق باور میکردیم .این عارفان بی هیها ههو ،مشهکالت را جهز از جانهب خهدا نمهی
دانستند وبرای غیر رضایت او حرکتی نمی کردند و لذا با روحیه ای مطمئن واعتقاد قلبی وذکر زبانی ":تَسلیماً لاَمرک " بهه
خشنودی و خواست حضرت حق سر تسلیم فرود می آوردند .در حین حرکت ،رگبهار مسلسهلهای دشهمن آنقهدر شهدید و
هدف مند شده بود که مجبورمان کرد برای حفظ جان چند لحظه ای دراز بکشیم .مدتی گذشت و توقف ،بهیش از انتظهار
طوالنی شد ،حاج آقا مهدی طائب ( معاون گردان ) سئوال کرد:
گفتم :
ایشان گفتند:
درزیرآتش تیربارهای دشمن که از فاصله ای نزدیک و چند ده متهری مها را زیهرآتش خهود گرفتهه بودنهد ،ازجها
برخاستم و بصورت خمیده وخیلی سریع خودم را به جلوی ستون رساندم .متوجه شدم که گروهان ما بهه میهدان مهین بهر
خورده و تعدادی از برادران پاهایشان متالشی وبقیۀ نیروها هم زمین گیر شده بودند.
درآن مخمصۀ همه جانبه ،تخریب چی ها بسیارشجاعانه حد اکثر تالششان را می کردند تا هرچه سریعتر معبری
را برای عبور نیروها باز کنند .با هرکم وکاستی که بهود ،راه باریکهه ای بازشهد و سهتون حرکهت کهرد .بهه محهض حرکهت
مجدد ستون ،برادری که در یک متری جلوی من بود ،به روی مین رفت و پایش قطع شد .به هرزحمتی که بهود خهودم را
به آخر میدان مین رساندم ،درآنجا برادر شکری مشغول رها کردن دستۀ نجف (برادر نهضت) بود.گفتم :
اینجا درست جائی بود که می بایست با عبور از عرض جاده با سنگرهای دشمن مستقر در هاللی یک (نونی یک)
درگیر می شدیم .دو تیر بار سبک و سنگین دشمن از فاصلۀ چند متری ،دقیقاً سرستون نیروهای ما را هدف گرفتهه بودنهد
وآنقدرآتش سنگین بود که امکان تحرک موثر را ازنیروهای ما گرفته بودند .هنوز مواضع دشمن در آنطرف جهاده شناسهائی
138
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نشده بود ودقیقاً نمی دانستیم نیروهای دشمن چه آرایشی دارند؟ تنها از روی نقشه منطقه را توجیه شده بودیم که معموالً
درعمل کم وبیش متفاوت بود .وقتی توسط نیروهای اطالعات و تخریب چی ها مطمئن شدم که آنطرف جاده ،میدان مهین
وجود ندارد ،به برادر مقداد امیری(مسئول دستۀ نینوا -شهید) گفتم:
ایشان دو سه نفر را که برادر سید سعید محسنی(شهید) نیزجزوشان بود را به آنطهرف جهاده ههدایت کهرد ولهی
همانجا گلوله ای به پیشانی خود مقداد امیری خورد و به زمین افتاد .صهدای آخهرین نفهس ههایش (خُرنهاس) دل همهه را
کباب می کرد .واقعا ً دشمن مجال حرکت کردن را از ما گرفته بود! از تیربارچی دسته خواسهتم کمهی ازسرسهتون نیروهها
فاصله بگیرد وآتش پشتیبانی بریزد وتیربارها ی دشمن راخفه کند ،تا ما در پناه حفاظهت آتهش تیربهاراو ،بتهوانیم حرکهت
کنیم .هرچه به آرپی جی زن دسته ( برادر هر ) . . .گفتم برو ،جرأت نکرد و گفت :
چون کار از کار گذشته ،دیر و خطرناک شده بود ،خودم آرپی جی را گرفتم .ابتهدا قصهد داشهتم از همانجها روی
زانو بشینم و تیربارراهدف قرار دهم ولی حواسم به آتش عقبۀ آن نبود ،نیروهای خودمان کهه داخهل سهتون و پشهت سهرم
بودند ،فریاد زدند:
عکس آرشیوی .تا چندین متر پشت سرآرپی جی به علت آتش عقبه نباید کسی باشد
بنظرم راه دیگری برایمان باقی نمانده بود جز اینکه هرجوری شده ازعرض جاده عبهور کهنم و درآنطهرف جهاده
تیربارها را بزنم .تصمیم خودم را گرفتم و با توکل به خدا در حالیکه برای یک لحظه رگبار مسلسل های دشمن قطهع نمهی
دویدم تا خودم را به آنطرف جاده برسهانم .دربهین راه گلولهه شد ،ازجا برخاستم وعرض جاده رابه سرعت و به طور زیگزا
تیربارهای دشمن جلوی پایم به زمین می خوردند و جرقه هایشان را در یک وجبی ام می دیهدم و درهمهان حهال متوجهه
شدم چیزی به کمرم خورد ولی مانع حرکتم نشد! بدون کمترین مکث وتردید ،خودم را به چاله ای درآنطرف جاده انداختم
139
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
وسپس با توکل به خدا و با آرامشی که در پناه عنایات الهی بر قلبم حاکم شده بود ،فوراً روی زانوهها برخاسهته و بها اعتقهاد
قلبی و ذکر:
اولین موشک آرپی جی را شلیک کردم وبه مدد الهی ،تیرباردشمن هدف قرارگرفت ومنهدم شد! مجدداً از
برادرسعید محسنی موشک آرپی جی ی دیگری گرفته و درحالیکه تیربار دومی شلیک می کرد ،بافریاد " :اهلل اکبر" ازجا
برخاستم و با شلیکی دیگر تیر بار دوم هم منهدم شد .بال فاصله با انهدام تیربارهای دشمن ،نیروها از فرصت استفاده کرده
و خود رابه این طرف جاده درابتدای مواضع هاللی یک رساندند و همه با هم ،مشغول درگیری تن به تن با دشمن و
پاکسازی تک تک سنگرها با نارنجک شدیم.
با نظری اجمالی در چند دقیقۀ اول ،با منطقه نسبتاً آشنا شدم .به برادران دستۀ نینوا و کربال که در این لحظه به
ما ملحق شدند ،گفتم :
کسی جرأت نمی کرد و همگی در ابتدای کار به همین سنگرهای اول دشمن مشغول شهده و یانشسهته بودنهد!.
وقتی اصرار کردم:
حالم به شدت گرفته شده بود و دلم می سوخت که چرا آن همه آموزشهها ،تهذکرات وانتقهال تجربیهات را بهه کهار
نمی بندند؟! درهمان شرائط بحرانی به آنها گفتم :
" چند نفر با کالش و نارنجک از جلو حرکت کنین و هرکس رو دیدین بکُشین و داخل سهنگرها نارنجهک بنهدازین و بقیهه
افراد با چند متر فاصله پشت سر نفرات جلو ،حرکت وحمایتشون کنین تا به خاکریز اصلی کانال ماهی برسین ".
چند نفر حرکت کردند ولی تعداد بیشتری به همان سنگرهای پاکسازی شدۀ ابتهدائی سهرگرم شهده وبهه اطهراف
خود شان و پشت خاکریزها نارنجک می انداختند .یکی ازعراقی ها از تعلل نیروهای ما سوءاستفاده کهرد و مها را بهه رگبهار
بست .تعدادی از برادران که جلوتر از ما بودند به زمین افتادند درخواست کمک کردند .وقتهی بهه طرفشهان رفهتم عراقهی
دیگری از فاصلۀ چند متری ازروی خاکریز ،به روی من آتش گشود ،خودم را به سرعت به عقب پرت کردم ،گلوله ها جلوی
من به زمین خوردند ودرپی آن تکۀ سنگی به دستم خورد واسلحه ازدستم افتاد .اول فکر کهردم انگشهتم قطهع شهده ولهی
بادقت بیشتر ،متوجه شدم که نه ،هنوزانگشتانم هستند! همزمان به برادری که کنارمن پشت سنگری قرارگرفته بود گفتم :
140
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
او بسیارمُبتدیانه وبی دقت اسلحه را به طرف عراقی گرفت و تیر اندازی کرد بطوریکه دشمن موفق بهه فرارشهد.
بسرعت خم شدم و اسلحه ام را برداشتم و با همین برادربدنبالش دویدیم و اورا چند متر آنطرف تربه هالکت رساندیم.
چون مطمئن بودم هنوزدشمنان زیادی داخل سنگرها هستند و در صورت غفلت ازآنها ،ازپشت سر ما را خواهند
ترمی نمود ،رفته و با عربی صدا زدم : زد ،به جلوی سنگری که ازهمه بزر
عراقی ها ،همراه با ترس و دو دلی و با تأخیر و تعلل ،یکی یکی ازسنگر خارج شدند ونهایتاً 16نفر تسلیم شهدند.
همه را به شکم روی زمین خواباندیم وبه خاطرعدم امکان مراقبت ازآنها در ادامۀ عملیات ،از نیروهایمان که کم روحیه شده
بودند ،با این امید که کمی اعتماد به نفس پیدا کنند ،خواستم پس از دستور شلیک همه را بهه هالکهت برسهانند .ولهی در
همان حال برای عراقی ها تأسف می خوردم وبه آمریکا وعمالش لعنت می فرستادم که ما مسلمانان را به جان هم انداختهه
بود !! ولی آیا درآن گیرودارچاره ای دیگر داشتیم؟
پس از آن وارد کانالهای انفرادی (داخل خاکریزهای هاللی ) شدیم ولی عراقی ها ازکمی عقب تر(خاکریز اصهلی
کانال ماهی) با دوشکا و گرینوف ما رازیرآتش گرفتند وبا کلت منور به محل حضورما شلیک می کردند (ظاهراً محل حضهور
مارا به هم نشان می دادند) وبالفاصله با سالح نیمه سنگین مثل آرپی جی 11همانجا رامی زدند.
بناچار کالشینکوفم را زمین گذاشتم ویک آرپی جی که آنجا بی صاحب افتاده بود را برداشتم وازداخل کانهال بهه
سمت تیربارشلیک کردم ولی متأسفانه به هدف اصابت نکرد وهمان تیربار با رگباری پاسهخم راداد کهه بهرای حفهظ جهانم
مجبور شدم فوراً داخل کانال بنشینم .تا روی پاهایم نشستم ،احساس کردم زیر پاهایم نرم است و باکمی دقت متوجه شدم
روی یک عراقی که مجروح شده ودرکانال افتاده بود نشسته بودم! و اوکه تا آن موقع سنگینی مرا درحالیکه بها پهوتین روی
سینه وشکمش ایستاده وسپس نشسته بودم ،تحمل کرده و سکوت پیشه کرده بود ،وقتی فهمید که من هم متوجه او شده
ام صدا زد:
درآن لحظه تنها یک قبضه آرپی جی بدون موشک دردست داشتم ولی بدون اینکه دست وپایم راگهم کهنم ویها
تغییر حالت بدهم با اشارۀ دست ،اسلحۀ کالشینکوف رزمنده ای را که در کنارم بود ،گرفتم و با یک واکنش سریع خودم را
ازروی بدن او جا به جاکردم و با شلیک چند گلوله او را به هالکت رساندم .از کانال بیرون آمدم و بهه طهرف موقعیهت اول
بچه ها رفتم تا اوضاع را بررسی کنم .کار اصالً بیش از این پیش نمی رفت و هر ماموریتی را به هرکس واگذارمیکردم نیمهه
کاره و نا تمام می ماند .حتی به برادر() . . .پیشنهادی برای بهتر شدن وضعیت دادم که الزمه اش ریسهک پهذیری مها بهود
ولی او نپذیرفت و گفت:
141
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دراین حال برادر نهضت (فرمانده یکی ازدسته ها ) که رزمنده ای رشید ،جذاب ،دوست داشهتنی و شهجاع بهود،
همراه با تعدادی از نیروهای دسته اش به ما ملحق شد ،ایشان رابه زمین توجیه کردم وگفتم :
او فوراً با تعدادی از برادران از جناح راست ازداخل کانال های انفرادی به سمت خاکریز اصلی کانال ماهی حرکت
کرد .بعد از دقایقی درگیری با دشمن ،برگشت وگفت:
" ما تعداد زیادی ازعراقی هاراکُشتیم وبه سیل بند خاکریز اصلی رسیدیم و نیرو احتیاج داریم "
به سرعت به چپ جاده ،پیش برادر شکری و حاج آقها طائهب رفهتم تها نیهروی کمکهی بگیهرم ،آنهها بها بیسهیم
ازفرماندهی تقاضای نیرو کردند ولی کل نیروهای احتیاط برای کمک به مهاجمان بهه " نهونی صهفر" اعهزام شهده بودنهد و
نیرویی برای کمک به ما وجود نداشت .لذا با صرفه جوئی در نیروها درسمت چپ جاده ،خاکریز آنجها را بهه گهردان مالهک
سپردیم و کل نیروها ی گردان خودمان را به محل درگیری خودمان " گروهان حُر" آوردیم تا در ادامۀ ماموریهت بهه کهار
بگیریم .وقتی به مواضعمان در هاللی یک برگشتم متوجه شدم همان چند نفر هم که به سهیل بنهد رسهیده بودنهد وبهرادر
نهضت برای گرفتن نیروی کمکی برای آنها آمده بود ،درغیاب ایشان برگشته اند و گفتند:
" ما کم بودیم ودشمن زیاد و امکان موندن در اونجا برامون نبود ! "
وضعیت را به برادرشکری گزارش کردم ،ایشان با حاج آقا طائب منطقهه رابررسهی کهرده وبها فرمانهدهی تمهاس
گرفتند تا کسب تکلیف نمایند .دستور آمد :
زمان به کُندی می گذشت و هرچه صبر کردیم ،خبری از نیروی کمکی وگردان انصار نشد .در همان حال یکی از
برادران گفت از داخل سنگرها صدای عراقی ها می یاد( چون سنگرها پیچ درپهیچ بودنهد و پرتهاب نارنجهک همهۀ محوطهۀ
داخل سنگرهارا پوشش نمی داد ،بعضاً عراقی ها سالم می ماندند) .به داخل سنگر چراغ قوه انداختم و گفتم :
همه را روی زمین خواباندیم .دو مرتبه به در سنگر رفتم و حرف هایم را تکرار کردم و تعداد دیگهری ههم خهارج
شدند وآنهارا هم روی زمین خواباندیم واین در حالی بود که خودمهان گیهر افتهاده بهودیم و دنبهال راه چهاره مهی گشهتیم،
بناچارهمه را به کشتیم .ازاین اتفاقات تا صبح چندین بار رخ داد.
142
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
حدود ساعت 4/5صبح بود که از رسیدن نیروی کمکی مأیوس شده بودیم .فرماندهان دستور دادند هاللهی یهک
را تخلیه و نیروهای باقیمانده را به کمک برادران درهاللی صفر بفرستیم (آن مواضهع کلیهدی تهر بهود وهنهوز بطهور کامهل
تصرف نشده بود) .مجروحین را تخلیه کردیم وبا مابقی نیروها که کمتراز 25نفر بودند برگشتیم.
درآنموقع بود که تازه دردی در کمرم و محل اصابت دیشب حس کردم و تکه های سربی گلوله ها و سهنگها کهه
حین عبور از عرض جاده درابتدای درگیری پس ازبرخورد به زمین متالشی و آنگاه به کمرم خورده بود ،موجهب خهونریزی
شده و توانم را کاسته بود ولی سعی می کردم به خاطر وضع خطیری که برای گردان مان پیش آمده بود ،حد اکثرتالشم را
انجام دهم .وقتی نیروها به همراه برادر شکری برای پیوستن به گروهان قیس و عابس ،بهه هاللهی صهفررفتند ،بها تعهدادی
ازرزمندگان منطقه را بررسی کردیم تا مطمئن شویم که کسی ازمجروحین و شهدا جا نمانهده باشهند .پهس ازبرگشهت ،بهه
سنگر فرماندهی آمدم ،حاج حسن آقا محققی گفتند برای مداوا به اورژانس مراجعه کنم .همین کهاررا کهردم ومجهدداً بهه
عقبۀ گردان در خط برگشتم.
به هر حال درآن شب با عملیات گردان حبیب نصف بیشتر از هاللی صفر(حدود 500متر) که سر سهخت تهرین
مواضع دشمن بود سقوط کرد و راه رخنه برای ادامۀ عملیات توسط سایر گردانها باز شد.
همانگونه که درنقشه نشان داده ام ،جنوبی ترین قسمت کانال ماهی بخاطر نهوک تیهزش بهه " نهوک مهدادی "
شهرت یافته بود و سنگرهای هاللی(نونی) در قسمت غربی آن قرارداشتند که مهم ترین آنها "نونی صفر" بود( .مجددا بهه
نقشه نگاه کنید) دشمن با تسلط به این موضع ،به کل منطقه و عقبۀ ما مسلط بود وچنهد شهب متهوالی درمقابهل عملیهات
رزمندگان اسالم مقاومت کرده وهمۀ دست آورد عملیات کربالی 5را به خطر انداخته بود .لذا آنشب حجۀ االسالم هاشمی
رفسنجانی وبرادر محسن رضائی درقرارگاه حاضربودند و عملیات لشگر حضرت رسول (ص) را مستقیما ً نظارت می کردنهد
وبدلیل محدودیت جغرافیائی زمین مانور ،امکان دخالت تعداد بیشتری از نیروها وجود نداشت و باید نیروهایی اندک ولی بها
کیفیت باال وبا طراحی دقیق ،عملیات می کردند.
شبهای بعد طی چند مرحله عملیات پیاپی توسط سایر یگانها ،کلِّ هاللی های جنوب غربی کانال ماهی تا کانهال
دو جداره که عمود بر کانال ماهی بود آزاد شد .در این عملیهات کهه نهام " تکمیلهی کهربالی "5داشهت ،یکهی از بهتهرین
دوستانم بنام ناصرالدین باغانی (پسر حجه االسالم باغانی نماینده سبزوار درمجلس شورای اسالمی) به شهادت رسید .پهس
از چند روز استراحت در اردوگاه کرخه ،درتاریخ 1365/12/19به مرخصی آمدیم و قرار شد به عنوان تشهویقی مالقهاتی بها
امام خمینی در حسینیۀ جماران داشته باشیم.
نوشتۀ زیر قسمتی از شعرهائی است که شهید ناصرالدین باغانی به مناسبت شهادت چندتن ازبرادران دستۀ
شهادت (در کربالی چهار) سروده بود و در مجلس ختم این شهیدان در حسینیۀ گردان خواند و خودش درعملیات کربالی
پنج (دوهفته بعد) مجروح و درعملیات تکمیلی کربالی پنج (دوماه بعد) درتاریخ 1365/12/10به شهادت رسید:
143
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
سهر و جانم فدای رهبرم کهههههن الهی عاشقههههههم ،عاشق ترم کن
خدایا کل بود و هست مهههها رفت حمید ناصری از دست مهههها رفت
از این دنیای فانی او رههههههها شد سعید شعبانهههههی جانش فدا شد
ببینم این عزیزان بار دیههههههگر امیدم این بود در روز مههههحشر
چند روزی در تهران بودیم وهمراه گردان حبیب به زیارت امام خمینی در حسینیۀ جماران نائل شدیم و قرارشهد
تا 1366/1/24در استراحت باشیم که اتفاقاً در همین مدت عملیات " کهربالی هشهت " ازغهرب کانهال مهاهی و عملیهات
" کربالی نُه " در غرب کشور انجام شد و برای تأمین نیروی جبهه ها ،برنامۀ اعزام" لشگریان صاحب الزمهان (عهج)" بهرای
تاریخ 1366/1/27برنامه ریزی شده بود.
اردیبهشت 1366
در موعد مقرر عازم جبهه شدیم وبا رسیدن نیروهای تازه نفس سازماندهی مجدد شکل گرفت واز 1366/2/5بهه
مدت دو هفته پدافند از خط شلمچه وابتدای جادۀ منتهی به سه راهی شهادت ،بهه عههدۀ گهردان مها واگهذار گردیهد وههر
گروهان به نوبت ،به انجام پدافند از مواضع پرداختیم .گروهان ما شش روز در خط بهود و مهن سهه روز را در طهرف غهرب
کانال ماهی در ادامۀ خاکریزهای هاللی دشمن که به "پیشانی " معروف شده بود و سه روز را هم در منطقۀ "پل" همهراه
با دسته ها بودم.
144
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درمنطقۀ پیشانی درهمان کانال های انفرادی نزدیک به عراقیها موضع گرفته بودیم و حداکثر فاصلۀ ما با آنها 50
متربود ،وباالجبارسقف مقدم ترین مواضع مان در کانال ها را با تراورس و پلیت پوشانده بودیم تا از پرتاب نارنجهک دشهمن
در امان باشیم و ازطریق روزنه هایی کوچک به مراقبت ازمقابلمان می پرداختیم و با دوربین مادون قرمزسهنگرهای دشهمن
را زیرنظرداشتیم.
نزدیکی خطوط ما ودشمن به هم ،خطرات مخصوص بهه خهودش را داشهت وگهاهی کهوچکترین بهی احتیهاطی،
عوارض غیر قابل جبرانی را درپی داشت ،لذا بسیار دقت می کردم که تلفات بی دلیل نداشته باشیم ولی تذکرات پیاپی مهن
برای پرهیزازخطرکردن بی مورد و مراعات احتیاط ،همیشه تأثیرکاملی نداشت و بعضا ًبا کنجکاوی و بازی گوشهی بهرادران
بسیجی نادیده گرفته می شد!.
دریکی از این موقعیت ها ،برادری را که مُدام سَرَک می کشید ،از این کارپرخطر و بی منفعت منع کردم ولهی او
بی محابا دوست داشت مواضع عراقیها که در نزدیکی ما بودند را دید بزند!! درهمان حال تیررسام قناصه ای از پنجرۀ سنگر
وارد شد و پس ازاصابت به گونی سنگر ،کمانه کرد و به صورت او اصابت نمود ودرنتیجه ،یک چشم او متالشهی و از حدقهه
خارج شد ! ضمن کمک فوری به مداوای او ،از شدت ناراحتی اورا مخاطب قراردادم و گفتم " :حاالخوب شهد ؟" .بهرحهال
اورا بسرعت به عقب فرستادیم.
" قربون امام حسن (ع) برَم ،اسم مبارکش که روی اعزام گذاشته شد ،بوی صلح بلند شد"
با لغو عملیات ،ما برای پنج روز به تهران آمدیم ودر تاریخ 1366/3/3برادران کادر گهردان حبیهب در منهزل حهاج
حسن آقا محققی به صرف افطار دعوت داشتیم و پس ازآن برای توجیه شدن به منطقۀ عملیاتی راهی غرب کشور و جبههه
های بانه شدیم .ماموریت چند روزی طول کشید و با ارتفاعات بانه (:گامو ،قشن ،دوقلو ،هزارکانیان ،رتۀ 1و ) 2آشنا شهدیم
و به کوزران برگشتیم .سایرنیروهای گردان درتاریخ 1366/3/5به کوزران آمده بودند .کار آمهوزش و تمرینهات طبهق روال
همیشگی و متناسب با نوع ماموریت برنامه ریزی شد ودر تاریخ 1366/4/3برای انجام عملیات ،به بانه عزیمهت کهردیم .در
مدتی که در بانه بودیم بدون دخالت ما ،ابتدا عملیات " نصر " 4منجر بهه آزادسهازی شههرک"مهاهوت"عهراق گردیهد و
عملیات" نصر " 5از محورسردشت انجام شد .قرار بود لشگر ما و لشگر سید الشهداء (ع) ادامۀ عملیات "نصهر "5را بهر
عهده بگیرند و دو مرتبه هم کادر گردانها برای توجیه منطقۀ عملیاتی که ارتفاعات جنگلی معروف بهه ( مهادر ،کهانی بُهدار،
145
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
رودخانۀ گالس ،دهکدۀ هیرو و ارتفاعاتی بنام تپه منافقین و پستانک ها و ) . .بود ،به منطقه رفتیم ،ولی طرح وبرنامه عوض
شد.
پس ازآن ،ماموریت دفاع ازخاکریزهای آن سوی شهرک ماهوت به منظور انجام مقدمات عملیات بعدی به گردان
حبیب محول شد .آنجا را هم شناسائی کردیم ولی قبل از آغاز عملیات ،دشمن یکی از ارتفاعات منطقه را پهس گرفهت ودر
حقیقت راه کار عملیات را بست و ماموریت گردان ما به پدافند در برابر ادامۀ پیشروی دشمن تبدیل شد .بها توجهه بهه لغهو
عملیات آفندی وبه خاطر عدم ضرورت جدی حضورم در این شرائط در جبهه ،به پیشنهاد فرمانده گهردان و بمنظهور ادامهۀ
تحصیلم در دانشکدۀ پزشکی با گردان تسویه نمودم ودرتاریخ 1366/4/12به تهران برگشهتم و درتهرم تابسهتانی مشهغول
گذراندن واحد زبان انگلیسی شدم.
(ازروزیکه از جبهه برگشته ام تا هم اکنون که در حال نگارش خاطراتم هستم ،حدود دو هفته می گذرد ،ایهام بسهیار
نا مبارکی برایم بوده است ،چندین روز نماز صبح هایم قضا شده و بکلی معنویت از وجودم رخت بر بسته .از خودم متنفرم
و در مقابل خدا احساس شرمساری می کنم .هرچه سعی می کنم روند امور درست نمی شود! به این نتیجه رسیده ام کهه
محیط تهران با شرائط فعلی روحی من ناسازگار است ،لذا تصمیم گرفتم برای فرار از گناه هجرت نمایم.
دیروز 1366/4/30به پادگان عشرت آباد مراجعه کردم و با ارائۀ کارت دانشجوئی بدون معرفهی سهوابق خهودم ،بهه
عنوان نیروی تخصصی بسیجی " راننده پایه یکم " اعزام انفرادی گرفتم و قرارشد جمعهه 1366/5/2بهه بهاختران بهروم و
خود را به تیپ " 313حُر " معرفی نمایم .ازخداوند کریم می خواهم این هجرت را "هجرت از ظلمات به سوی نهور" قهرار
دهد انشاءاهلل) .
همراه با برادر مرتضی امیری که کاری در باختران داشت عازم شدم و روز شهنبه خهودم را بهه تیهپ حُهر معرفهی
نمودم .آنجا چند روزی بعنوان"رانندۀ تانکر سوخت! " وسپس در ستاد تیپ به عنوان "پیک واحد اطالعات وعملیهات" بهه
منطقۀ بانه و" قرارگاه امام رضا (ع) " که در دامنه ارتفاعات "سرگلو" قرار داشت رفتم .چون کارتیپ ،اطالعهات و عملیهات
بود ،دائماً در محورهای عملیاتی منطقه و شهر ماهوت عراق در تردد بودم .باتوجه با کمین خور بودن جاده های مواصالتی،
از ساعت 5عصر تردد در جاده ها ممنوع بود .روزی مسئول اطالعات قرارگاه ،کاری فوری واطالعاتی داشت ،ازمن پرسید:
" از پس رانندگی در جاده های خطرناک کمین خور ،بر می آیی ؟ "
من هم که به رانندگی ام مطمئن بودم ،استقبال کردم وفوراً راه افتادیم .درجاده های خاکی وپهرپیچ وخهم وغیهر
استاندارد و نا مطمئن کوههای بانه ،درپشت خطوط مقدم ،هم به خاطر عجله ای که درکار بهود و ههم بهه خهاطر نها امنهی
مسیر ،مجبور بودم بسیارسریع برانم .پس ازرسیدن موفقیت آمیزبه مقصد ،با رضایت مندی ایشان روبرو شهدم وچهون ایهن
رضایت مندی درتحویل ماموریت های حساس بعدی به من ،تاثیر مثبتی داشت ،برایم بسیار شیرین بهود .درشهرائطی کهه
146
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
جاده ها امن بود و ازاین مسیرها عبورمی کردیم ازدرخت های گردویی که درمنطقه وجهود داشهت ،بهه فراوانهی بههره مهی
بردیم وغالباً یک گونی سنگری پراز گردو درپشت صندلی خودرو ذخیره داشتم.
روزی درجائی ازخطوط مقدم که امکان جلوتررفتن با ماشین نبود ،مجبورشدیم بهدون ماشهین ،مسهافتی راپیهاده
طی کنیم .حین عبور ،کف یک لنگۀ پوتین که درخاک فرورفته بود توجهم را به خود جلب کرد و کنجکاوی ام موجب شهد
سعی در خارج کردن پوتین از خاک کنم ومعلوم شد که پیکرشهیدی است که ازعملیات قبلی درزیر خهاک بهه جها مانهده
است!! ماجرا را گزارش دادم وپس ازجستجوی برادران تعاون ،تعداد دیگری از پیکرمطهرشهدا یافت شهدند .یکهروز مسهئول
اطالعات گفت:
"یک جاده ای درخط مقدم هست که کسی جُرأت نداره بره تو میای بریم؟ "
من هم از خدا خواسته ،حرکت کردیم وبا عبور از کوههای صعب العبور ،به خط الرأس جغرافیهائی رسهیدیم(محل
تالقی دودامنه درباالترین نقطه) .به دستورایشان ،به طرف شیب کوه (منطقه ای از کوه که دردید دشمن اسهت)ادامه دادم.
یکی دو دقیقه که درجاده رفتم ،تانکهای دشمن مارا هدف گرفتند وچند گلولۀ مستقیم تانک به نزدیکی ما اصابت کرد وبهه
مرور به دقت شلیک های آنها اضافه می شد !!!
به سرعت درسرازیری دامنۀ کوه ،جادۀ خاکی و زیر دید و تیر مستقیم دشمن می راندم ودرسهرهرپیچ ،مجبوربهودم بها
ترمزهائی که چندین مترالستیک ها کشیده می شدند ،ماشین راکنترل ودرمسیر قراردهم .آنجابود که تازه فهمیهدم درچهه
مخمصه ای گرفتارشده ایم .به هرسختی بود خودم را بارساندن به پای کوهی که عراقهی هها روی آن مسهتقر بودنهد ازدیهد
وتیرمستقیم تانکهایشان خارج کردم .ولی حاال به محدودۀ خمپاره های 60آنها وارد شده بودیم وبه عبارتی از چاله ای بهه
چاله ای دیگر افتادیم .خمپاره های 60عراقی پشت سر هم ،ثانیه به ثانیه و قدم به قدم مارا تعقیب می کردند و هنگامیکهه
نزدیکترین آنها در 3-2متری عقب تر از ماشین ما فرود آمد ،انگار کسی گفت ترمز کن!(حس ششم؟) ،فوراً وبا شدت تمهام
ترمز کردم وهمانموقع خمپاره بعدی در دوسه متری جلوتر از ما به جاده اصابت کرد!!
بالفاصله باشتاب حرکت کردم وازالبالی دود وخاک بلند شدۀ ناشی از اصابت خمپاره با حداکثرسرعت ممکن بهه
مسیر ادامه دادم تاهرچه سریعتربه مواضع خودمان برگردیم .همچنان خمپاره ها ی 60عراقی ها مهارا تعقیهب مهی کردنهد
ولی خوشبختانه دقت شان کمتر شده بود .درست همان لحظه ای که از دید و تیر آنها خارج می شهدیم ومطمهئن بهودم
147
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
عراقی ها ما را به دقت تحت نظر دارند ،برای تخریب روحیۀ آنها و اعالم سالمت خودمان ،چند بهوق زدم و انگشهت شصهت
دست مشت شدۀ خودم را از پنچرۀ ماشین نشانشان دادم وآنجا بودکه نفس راحتی کشیدیم و حسابی خندیدیم.
عالمتی که در آخرین لحظات فرارموفقیت آمیز از تیررس عراقی ها به آنها نشان دادم
ماموریت 45روزه ام درتاریخ 1366/6/20پایان یافت .درطی همین مدت برادرم علی مراسم عروسی داشت کهه
با یک مرخصی کوتاه در آن شرکت کردم .در طی مدتی که در تیپ حُر مشغول بودم ،اعزام " حماسه سهازان عاشهورا " در
یوم اهلل 17شهریور 66انجام شده بود.
در خالل این مدت دو عملیات "نصر "6توسط براداران ارتش در محهور میمهک و" نصهر " 7توسهط بسهیج در
محور سردشت " ارتفاعات جنگلی " انجام شد وبرادران امیر استاد محمد و افشین شریف محسنی که از دوستان خوبم در
مسجد وبسیج بودند به درجۀ رفیع شهادت نائل آمدند.
148
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
فروردین1367
دیماه 1366چند ماهی بود که با هماهنگی فرماندهان گردان حبیب ،درتهران بودم و اولین تهرم دانشهگاهی ام
رابا هزار فکر و خیال و احساس گناه بخاطر عدم حضوردرجبهه ،می گذراندم .هنگامی که مشغول امتحانات پایان ترم بودم
خوابی دیدم که روح خجالت زده ونا آرام مرا ،بی قرارترکرد:
( خواب دیدم که به جبهه رفته ام و هنگامی که به گردان ملحق شدم ،برادر سید سجاد ،نیروها را برای حرکهت بهه سهوی
عملیات آماده کرده و مشغول سخنرانی درهمین رابطه بود .مرتضی امیری که یکی از دوستان صمیمی مهن و از بسهیجیان
قدیمی و دوست داشتنی گردان بود را دیدم و با هم کمی صحبت کردیم .پس از آن منظره عوض شد و بهرادران رزمنهده
در داخل یک سالن و من در حال عبور از کنار آن بودم که یکی از فرماندهان گردان چراغی به دستم داد و گفت:
چراغ روشن و از آن نور ساطع بود ،به در شبستان که رسیدم نگهبان که بر اساس وظیفه کسی را راه نمی
داد ،گفت :
149
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
گفتم :
در را باز کرد وداخل شدم .سید سجاد مشغول سخنرانی با مضامینی عرفانی بود وهمه گریه مهی کردنهد .درهمهان
سالن و حین سخنرانی سید سجاد ،برادرشهیدم تقی را دیدم که پشت یک ستون در حال سجده بشدت گریه می کرد و تها
پرسید: متوجه حضور من شد ،سرش رابلند کرد و درحالیکه قطرات اشک بر گونه هایش جاری بود،
گفتم :
فردای آنروز ،حاج حسن آقا محققی فرمانده گردان حبیب تلفهن زدنهد و گفتنهد کهه بهه وجهود شهما در جبههه
نیازداریم .پس از مشورت با پدرم به حاج حسن آقا گفتم که اگر نیاز قطعی است ،سریعا ً خودم را به گردان خواهم رسهاند
ولی اگر شرائط به گونه ای است که می توانم درطی 20روزی که از ترم باقی مانده ،درتهران بمانم و امتحانات پایان ترم را
بگذرانم تا ترم تحصیلی ام بی نتیجه نماند ،این کار رابکنم .بنا شد که اگرنیاز جدی و ضروری بود ،مجدداً تمهاس بگیرنهد
تا عازم جبهه شوم .گرچه تماس مجددی نگرفتند وبه امتحانات پرداختم ولی اغلب اوقات حواسهم بهه جبههه و جنهگ بهود
وچندین مورد برادر مرتضی امیری و حاج آقا صفوی معاون گردان را در خواب می دیدم که می گفتنهد تهو خهوب مهوقعی
آمده ای و به موقع رسیده ای .لذا امید وار بودم که در این عملیات همراه آنان خواهم بهود وبهه ماموریهت گهردان خهواهم
رسید.
دراین وضع برزخی ،روح من در جبهه پرواز می کرد ،از خودم خجالت می کشیدم و احساس مهی کهردم بهه نهدای
"هل من ناصر ینصرنی" امام حسین(ع) لبیک نگفته ام .تمام اوقات گوش به زنگ و منتظر تلفنی بودم کهه مهرا بهه جبههه
بخواند و درعین حال شدیداً درس می خواندم و فشار دروس آنقدر زیاد بود که اغلب شبها تا صبح بیدار و مشهغول مطالعهه
بودم .درهمین ایام دائی بزرگم(مرحوم) که قبالً به منظور قانع کردن من برای نرفتن به جبهه پس از شهادت برادرم تقهی،
گفته بود:
150
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درهرصورت ،درتهران مشغول به درس بودم که مارش عملیات نظامی از رادیو پخش شد وبیانگر ایهن بهود کهه
عملیات "بیت المقدس "2در منطقۀ ماهوت آغازشده بود .یکی دو روزی گذشهت و بهه خهاطرحوادث غیرمترقبهۀ پهس از
شروع حمله و تغییربرنامه ،عملیات متوقف گردید19 .بهمن ماه بود ،ساعت حدود 3نیمه شهب دراتاقهک بهاالی پارکینهگ
منزلمان مشغول مطالعه بودم که متوجه شدم صدائی آشنا از کوچه مرا می خواند .او برادر محمد مشهتاقی بهود کهه همهان
موقع از جبهه برمی گشت وگفت که گردان حبیب طبق برنامه ،قرار بود درمراحل بعدی عملیات شرکت کند ولی به خهاطر
لغو عملیات ،این امر میسر نشده و نیروهای گردان حبیب بدون شرکت در عملیات به مرخصی آمده اند .ناخودآگهاه حسهی
دوگانه پیدا کردم :هم ناراحت از عدم پیروزی عملیات و هم خوشحال از اینکه من عمالً چیزی را ازدست نداده ام و میتوانم
درعملیات همراه گردان باشم .گردان حبیب بها یهک هفتهه اسهتراحت بهه جبههه بازگشهت .درتهاریخ 1366/11/26پهس از
نمازجماعت مغرب و عشاء ازمسجد برگشته بودم که سید سجاد زنگ زد و گفت :
فردای آنروز به دانشگاه رفتم و پس از ثبت نام برای ترم بهمن ،مرخصی تحصیلی گرفتهه و همهراه بهرادر عبهاس
حضرتی که عازم جب هه بود به شهرک آناهیتا در باختران رفتم و به گردان حبیب ملحق شدم .درآن جها بهه عنهوان معهاون
گروهان حُر با فرماندهی برادرعباس فارسیجانی(جانباز) مشغول به انجام وظایف محوله شدم.
این باردرگردان حبیب تعداد زیادی از برادران بسیجی مسجد حضرت علی (ع) حضور داشتند .در اول اسفند مهاه
66برنامه ای تفریحی یکروزه راباهم گذراندیم که بسیار لذت بخش بود وخاطره ای ماندگارشد .برادران حاضهردرآن جمهع
عبارت بودند از (:عباس حضرتی ،مرتضی امیری(شهید) ،امیر تقدسی ،مجتبی عنقائی(مرحوم) ،سید مسهعود بنهی فهاطمی،
ابوالفضل اسدی(شهید) ،محمد مشتاقی ،عباس صادقی(مرحوم) ،محمد ماشاءاهلل و من) .حامد افغان گرچه در گردان بهود
ولی به کرمانشاه رفته بود و آنروز درجمع تفریحی ما نبود.
151
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
با مشخص شدن ماموریت عملیاتی گردان حبیب ،ساعت دو بعد از ظهر سهه شهنبه 1366/12/4درحالیکهه ههوا
سرد بود و به شدت باران می بارید ،به طرف بانه حرکت کردیم .در کردستان راه ها یخ بندان بود .پس از استراحت کوتاه
شبانه در سقز ،ساعت 5بعداز ظهر 1366/12/5وارد اردوگاه شهید مطهری دردامنۀ ارتفاعات "سرگلو" درمنطقۀ "ماهوت"
شدیم .همۀ مسئولین گروهانها ودسته ها به دالیل امنیتی و اینکه الزم بود به کرات برای شناسائی دشمن بهرویم و جمهع
شدن همه برای هرباررفتن به مأموریت شناسائی وقت گیربود ،دریک چادر جمهع بهودیم کهه اسهمش را" دسهتۀ روح اهلل"
گذاشته بودند .بارها برای شناسائی منطقۀ عملیاتی" ارتفاعات گوجار ،اُالغلو ،دولبشک ،کاتول ،آمدین ،قامیش و " . . . . .به
قرارگاه تاکتیکی ،اردوگاه عملیاتی و دیدگاه رفتیم .قراربود عملیات بزرگی که (سد دوکان)عراق را تهدید کند ،بها همکهاری
کردهای عراقی و واحد عملیات قرارگاه رمضان انجام شود و لی درحول وحوش شروع کار ،بارندگی بسیار شهدیدی کهه بهه
گفتۀ بومی های منطقه در 35سال گذشتۀ آنجا بی سابقه بود ،باعث خراب شدن راه های مواصالتی و پهل ههای ارتبهاطی
منطقه گردید وعملیات تا اطالع ثانوی به تاخیر افتاد.
152
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
153
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
154
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دریکی از مأموریتهای شناسائی برای عملیات درهمان منطقۀ بانه ،وقتی برای توجیهه منطقهه بهه دیهدگاه رفتهه
بودیم و با دوربین های دیده بانی منطقه را بررسی می کردیم متوجه شدم مسیرعبورنیروهای شناسهائی مها بهرروی برفهها،
کامالً واضح و آشکار دیده می شود .از نیروهای اطالعات پرسیدم :
"با توجه به این وضع فکر نمی کنین دشمن متوجه شده باشه ؟ "
" خدا آنهارا کور کرده و ما هیچ تغییر آرایشی در نیروهای دشمن مشاهده نکرده ایم ! "
من ازاین همه ساده اندیشی نیروهای اطالعات وعملیات ،بسیارمتعجب شدم وبا حالتی آکنده ازدلخهوری بهه آنهها
گفتم :
" دشمن حتماً متوجه شده و قصد داره تظاهر به بی خبری کنه تا مارا تو شب عملیات غافلگیر کنه"
اصرارمن فایده ای نداشت ،بسیار حرص خوردم ولی به جز تأسف و حرص خوردن چه کاری می توانستم بکنم؟
چند روزی گذشت و دشمن که به عملیات پی برده بود(وبسیاربدیهی و قابل انتظارهم بود) ،با بمباران شهیمیائی
کردهای عراقی و پس گرفتن ارتفاعات طرح عملیات را خنثی نمود .یکهی از کردههای عراقهی مهی گفهت بهدنبال بمبهاران
شیمیائی ،کردها به کوهها فرارکرده اند ودرسرمای شدید درمیان برفها جان باخته اند و اونیزهمۀ بچه هایش را به جز یکهی
را که خردسال و سبک بوده و توانسته بود با خود حمل کند ،در کوهها رها کرده که آنهها ههم درآن سهرمای شهدید مهرده
بودند! بنابراین ،عملیات درحد تأمین خطوط پدافندی عملیات بیت المقدس دو ،بنام عملیات "بیت المقدس سهه " توسهط
تعدادی از یگانها صورت پذیرفت وگردان ما از این طرح حذف گردید و ما به کرمانشاه برگشهتیم وقهرار شهد در منطقهه ای
دیگر عملیات انجام پذیرد .پس از بازگشهت بهه بهاختران دوسهه روز بهه کارههای شخصهی و درعهین حهال تغییروتحهول و
سازماندهی مجدد گروهانها پرداختیم.
از اوائل اسفند 66دشمن حمالت هوائی و موشکی گسترده ای را برعلیه اغلب شههرهای ایهران ،علهی الخصهوص
تهران آغاز کرده بود که به خاطرآن کلیۀ مراکزآموزشی تعطیل گردیده وقرار بود از تاریخ 1367/1/20دروس تحصهیلی تها
سطح دبیرستان ازطریق تلویزیون تدریس شود و کالسهای مراکز آموزش عالی و دانشگاهها بین شهرهای مختلف پراکنهده
شود .اصرار به برقراری کالس دانشگاهها در آن شرائط ،بیشتر جنبۀ حفظ ظاهر و در حقیقت تظاهر به عادی بودن وضعیت
کشورداشت ،که البته من قلبا ًمخالف این کار بودم و معتقد بودم که الزم است با توجه به وضعیت جنگ و نیهاز شهدید بهه
نیروی انسانی و تاکید حضرت امام به" اولویت رفع نیاز جبهه ها بر همه چیز" ،بها تعطیلهی مراکهز آموزشهی درآن شهرائط
بحرانی ،زمینۀ حضور جمع بیشتری از عالقه مندان را درجنگ فراهم نمایند و یا حداقل ،دانشجویانی که در جبهه هسهتند،
نگران عقب ماندن از درسهایشان نباشند .درتاریخ 1366/12/27عملیات "والفجر "10در منطقۀ شرق استان سهلیمانیه بها
موفقیت چشمگیری انجام شد و شهرهای "نوسود" از ایران و شهرهای "دجیله ،خورمال ،حلبچه " و دهها روسهتا از خهاک
155
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
عراق آزاد گردید و در ادامۀ عملیات ،لشگر حضرت رسول (ص) برای تصرف ارتفاعهات" شهاخ شهمران"" ،شهاخ سهورمر" و
مقداری از ساحل شرقی "دریاچۀ دربندی خان "عراق ماموریت یافت.
درآن فضا و در بین برادران بسیجی ،روندی دوست داشتنی حاکم بود .به غیرمن کهه طفیلهی آن جمهع ملکهوتی
بودم ،بندگان خالص و عباد واقعی خداوند ،بسیارآگاهانه و عاشقانه دورهم جمهع شهده و اذههان و افکارشهان متوجهه ادای
تکلیف و لبیک گوئی به ندای حسین زمانه بود .این وجه اشتراک بسیار جالبی بود برای تزریق صمیمیت و مودت در قلوب
یکدیگر .عملیات هم در پیش بود و فراق یاران شهید باعث شده بود که به ارزش و قدر و مقام همدیگر و ایام وصال بیش از
پیش توجه داشته باشند و دائم به هم التماس دعا می گفتند و با لبخندهائی آکنده از عشق وشور و معرفهت ،و نگهاه ههایی
معصومانه ازهم وعدۀ شفاعت می گرفتند و دستان همدیگر را از روی لطف و مودت می فشردند .بها مشهورتی کهه بها بهرادر
مرتضی امیری داشتم ،تصمیم گرفتم متنی را که شامل اَهم مسائل مطروحه درآن مقطع از زمان باشهد تهیهه و همگهی در
ذیل آن ،پیمانی ":قلبی ،کتبی و خونین "در ادامۀ این مسیر الهی ببندیم و وعده های شفاعت به هم را ،راسخ ترنمائیم .بها
هدف تحقق این مهم ،پیمان نامه ای بنام :
تهیه شد و در اولین روز سال ،1367همۀ دوستان در جمعی بسیار مهربان ،در حالی که زمین فرش و آسمان صاف همهراه
با آفتابی درخشنده ،زینت بخش محفلمان بود ،گرد هم نشستیم و این عهد خونین را ،ابتدا بها عقهل و دل و اراده و زبهان و
سپس با دستانی ماشه چکان درمحراب عشق ،و قلمی خونبار ،به هیبت مسلسلهای آتشین ،امضاء کردیم و لبخنهد رضهایت
بر لبان ثنا گوی عاشقان و بوسه های استقامت بر گونه های خاک آلود متعهدین ،لطف و صفا و قداستی همیشگی ،به ایهن
معاهده بخشید و آنگاه شوخی های لذت بخش و ملکوتی مختص بسیجیان ،این جمع را تا اذان ظهر همراههی کهرد و تنهها
یاد خدا توانست ما را موقتاً از هم جدا کند ؛که این رمز صالح و فالح است :
" فدا ساختن همۀ تعلقات و محبت ها درراه کسب محبت خداوند وتعلق یافتن به درگاه او "
156
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
1367/1/1باختران -شهرک آناهیتا جلسۀ معاهدۀ خونین شهد نوشان کوثر عاشورا
واینک متن آن عهد خونین که با اهدای خون یکی از پاک تهرین بسهیجی هها ،سهردار گمنهام ،پیهر میهدان دار شههامت و
شجاعت " :شهید مرتضی امیری " ،درهمان عملیات مسمائی ملموس و اعتباری قطعی یافت و نام خونین را بهر ایهن عههد
نامه راسخ گردانید.
بنام خدا
هرلحظه اش به تمام عمر انسان می ارزد ،کوچکترین برخوردها در آنجا انسان ساز است ،تمام حرکات و سهکنات
آنجائیان جز از روی صداقت نیست ،معاشرت ها صمیمانه و دلپهذیر اسهت ،لفهظ "بهرادر" فاصهلۀ قلهوب را از بهین بهرده و
" لبخند همیشگی در چهرۀ خندانشان " ،قلب را می رباید .نگاههای معصومانه در کنارعزم استوارشان انسان را متحیر مهی
سازد ،رنگ لباسشان که از مُهر جبینشان مفهوم یافته ،سرمنزل نهائی همه را به رخ مهی کشهد .کلمهاتی کهه بهر پیشهانی،
پشت ،بازو و سینۀ پاکشان به صف ایستاده اند؛ عاجزانه سعی در بیان اراده و همت واالی آنان دارند.
قامت کوچکشان در زیر فشار سختی ها آب دیده گردیده و روح بزرگشان در مصهائب و مشهکالت صهیقل یافتهه،
آنجا عشق حاکم است .در فرهنگ جبهه بعضی از واژه ها از مفهوم تُهی گشته اند " :کجها؟ " و "چهرا؟" مطهرح نیسهت.
" چگونه؟ " و " چه وقت؟ " مفهومی ندارد! سراسر تالش است وایثهار درراه رضهای محبهوب ،همهت اسهت و جههاد در راه
وصال معشوق .پیشتازان این خیل سعادتمند " :والسابقون السابقون " اند و پرچم دارانشان " :اولئک المقربون ".
157
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
هر روز و هر ساعت ،عارفانی دلباخته و عاشقانی پروبال سوخته و سردارانی گمنام ،از این کاروان بهه جمهع یهاران
جلودار می پیوندند و در" جَنۀُ المَأوی "درکنار "نفوس مطمئنۀ مَد ُعو حق" ،حیات ابدی می یابند.
خدایا :چه می شد آنهارابه مامی شناساندی تا دست به دامانشان راه سعادت می پیمودیم ؟ چه می شد معرفتهی
عطا می کردی تا قبل از پرواز ،شهپرهای عشق و عرفانشان را می دیدیم و مُتمسک به مقامشان ره مهی یهافتیم ؟ افسهوس
وصد افسوس .ولی خوشبختانه األن ما جزو این کاروانیم ،در جمع عارفان و مجاهدان امروز و شهیدان و شفیعان فردا.
خدایا :کدامین یک را ،از این جمع انتخاب کرده ای و لیاقت حضور در محضهرت را بخشهیده ای و کدامشهان بها
روئی خونین ،سرافراز و سر بلند در مقابل تو ،با حسین و حسینیان محشور خواهند شد ؟ نمی دانیم! و آنهان کهه برگزیهده
شده اند و می دانند نمی گویند! پس چاره چیست ؟ چه کنیم که اگر خود لیاقت نیافته ایم ،بها سهرمایۀ شههیدانت و منهت
عزیزان درگاهت به بارگاه فیض تو راه یابیم ؟
بار الها ،هم اکنون در محضر تو همگی دست به دست هم داده و با قلمی خونین با ایهن عارفهان بهی هیهاهو ،ایهن
عاشقان بی تظاهر و شهیدان فردای درگاهت ،آگاهانه و عاشقانه ،پیوند استقامت ،شهادت و شفاعت می بندیم و از آنجا کهه
این عهد شریف با خون عزیزترین یاران حسین تو ،این تشنگان عشق عاشورائی ،اعتبار خواهد یافت ،نام ":عهد خونین شهد
نوشان کوثر عاشورا "را برایش برمی گزینیم.
بسیجیان حاضر در جبهه ،اعزامی از مسجد حضرت علی (ع) پایگاه شهید مظلوم بهشتی.
اولین روز سال .1367لشگر محمد رسول اهلل (ص) عملیات بیت المقدس 4
خداوندا ،ای محبوب دل عارفان ،ای کمال مطلق و ای خیر محض ،تورا بی نهایت شاکریم که در این سرای غهرور
و فریب ،نور هدایت را برقلوب محجوب ما تاباندی و مسیر هدایت را به لطهف و کهرم و تفضهلت طریهق مها قهرار دادی و در
پرتگاه های این دنیای فریبنده دست ما را گرفتی و با بهانه های جنت و رضوان ،ما را به سوی کمال کشاندی و بهه منظهور
تحقق کمال واالتر ،جهاد در طریقت را مقدر فرمودی .حال که ما دراین منزل و مُقام مستقریم ،تورا بهه خهاطر ایهن نعمهت
عظیم شکر می گذاریم و از محضر پر خیرت توفیق ادامۀ خالصانۀ راه عشق بهازی و جهان بهازی را خواههانیم .اکنهون کهه
دشمنان به مثابه احزاب صدر اسالم ،در جلوی ما صف آرائی نموده اند ،از مزدوران بعثی گرفته ،که پس از احساس عجهز و
ذلت در مقابل رزم آوران خداجو ،هر روز و شب عده ای از عزیزان خداوند را در این سرزمین کربالئی ،بی گناه و بهی دفهاع،
158
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
توسط موشکها و بمبهای اهدائی اربابان شرقی و غربی خود به خاک و خون می کشند ،تا اربابهان خهون خوارشهان ،کهه در
آبهای نیلگون خلیج فارس برای مقابله با اسالم به صف ایستاده اند ،همه با هم پیمان می بندیم تا بهر حسهب فرمهان امهام
عزیز خمینی بت شکن که فرموده اند:
تا آخرین نفس و آخرین قطرۀ خون خود ،درراه تو ،استقامت را پیشۀ خود ساخته و آن هنگام که مُهر قبولی اعمال ما به
وسیلۀ اعطای شهادت از سویت ،برکارنامۀ اعمال ما زده شد و شهد شیرین لقائت را به ماچشاندی و درجوار اولیاءت علی
الخصوص سرور شهیدان حسین ابن علی (ع) مکان دادی ،هرگز از این هم پیمانان واقعی خود فراموش نکرده وبه اذن
شریفت همسنگران و همراهان را بر حسب این عهد خونین ،شفاعت نمائیم .انشاء اهلل .با امضای همرزمان زیر:
عباس حضرتی /حمیدرضاسعیدیان /عباس صادقی /سید مسعود بنی فاطمی /صدراهلل اسدی /امیر تقدسی/
احمد حسینی /محمد مشتاقی /مجتبی عنقائی /مرتضی امیری /حامد افغان /کاظم قدوسی
فردای آنروز درتاریخ 1367/1/2به طرف منطقۀ "دربندی خان" و ارتفاعات " شهیخ صهالح" حرکهت کهردیم و از
آنجا به ارتفاعات "باالمبو" و" تیمورژنان" که در عملیات" والفجر "10آزاد گردیده بود رفتیم .به محض ورود به پشت خط
هنوزمشغول پیاده شدن از اتوبوس ها بودیم که هواپیماهای عراقی سررسیده و برباالی سر ما شیرجه زدند و دو بمهب رهها
کردند .ما درخط الرأس نظامی قرارداشتیم وبمب هها ،بها فاصهلۀ چنهد متهری از بهاالی سهرما عبهورکرده ودرشهیارمجاورما
فرودآمدند وبا توجه به اینکه صدای انفجاری نشنیدیم ،مطمئن شدم که حملۀ شیمیائی است لذا فریاد زدم:
" بمباران شیمیائیه !! همه ماسک بزنین ،به ارتفاع باالتر برین ،گاز . .گاز" . .
همه به سرعت ماسک های ضد گاز خود را زده وبه سمت باالی ارتفاعات دویدیم .با توجه به اینکه ازانحراف بینی
رنج می بردم ،درفعالیتها ،مجبور بودم ازطریق دهان تنفس کنم و بنا براین استفاده از ماسک برایم واقعهاً مقهدور نبهود وبهه
ناچار ماسک را از صورتم برداشتم وبا چفیه جلوی دهان وبینی ام را پوشاندم .دقایقی بعد به محل اصابت بمبهای شهیمیائی
که درشیارمجاورما بود رفتیم ومشاهده کردیم که قرارگاه تاکتیکی ما بمباران شده واغلب قریب به اتفهاق بهرادران بهه طهرز
بسیار دلخراشی به شهادت رسیده بودند .بیسیم ها همچنان روشن بودند و از آنطرف صدا و پیام می آمد ولی دراین طهرف
کسی ،حتی یک نفر ،زنده نبود که پاسخی بدهد.
فردای آن حادثه درمقرگردان ،با یکی از رزمندگان همزمان به جوی آبی رسهیدیم و بهرای گذشهتن ازآن بایهد از
روی تراورسی که ازآن به عنوان پل استفاده می شد عبورمی کردیم .برای تقدم عبوراز پل ،به عنوان احترام ،به هم تعهارف
کردیم ونهایتاً اول من حرکت کردم .درحین عبور از روی تراورس بودم که سوت بمب ههای هواپیماههای عراقهی (ازارتفهاع
بسیارباالحرکت می کردند و هنوز صدای خود هواپیما شنیده نمی شد) بگوشم رسهید .بسهرعت شهیرجه زدم وروی زمهین
آنطرف پل خیز رفتم .برای حدود یک دقیقه ،انفجار پیاپی صدها بمب خوشه ای درکمترین فاصله بها مها ،زمهین گیرمهان
کرده بود ،وصد البته ،شنیدن صداهای انفجاربمب ها کمی خوشحال کننده هم بود ،چرا که معنی این انفجارها این بود کهه
فعالً این بمباران شیمیائی نیست! وقتی پس از پایهان بمبهاران از زمهین برخاسهتم ،متوجهه شهدم تعهداد زیهادی از ادوات،
159
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
خودروها ،تجهیزات و چادرها منهدم شده اند وحتی گوسفندی که برای ذبح درجلوی پای رزمندگان گردانها ،قبل ازشهروع
عملیات آنجا بود مصدوم شده بود! وباالجبارفوراً ذبح شد.
عکس آرشیوی ازبمبهای خ وشه ای که هرکدام حاوی تعداد زیادی ازبمبهای کوچکتراست وبرای هدف گرفتن نیروهای
پیاده در یک گستره جغرافیایی وسیع است
گرچه درآن حملۀ هوایی تعدادی از برادران به شهادت رسیده بودند ولی تأسف بارترین صحنه این بود که همهان
برادری که دقیقه ای قبل برای عبوراز پل به هم تعارف کرده بودیم ،با فرقی شکافته و از وسط کامالً به دو نیم شده ،پشهت
سر من به زمین افتاده بود .با چفیۀ خودش سرش را بستم ولی اوهمانجا به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
و زندگی تقدیر الهی است وشهادت ،مُهرتاییدی است که خداونهد بار دیگر این نکته به من یاد آوری شد که مر
بر نامۀ اعمال بندگان خوب خودش می زند و هرگز یک اتفاق نیست ،بلکه یک انتخهاب دو جانبهه اسهت .چهرامن جهای او
نبودم؟
پنجشنبه 1367/1/4ساعت 12شب ،عملیات ما به روش آبی خاکی آغاز گردید وما بها قهایق از عهرض رودخانهۀ
منتهی به دریاچۀ سد دربندی خان عبور کردیم .ارتفاعات منطقه توسط لشگر 10سیدالشههداء (ع) و لشهگر 57ابوالفضهل
(ع) و لشگر قائم (عج) آزاد گردید و دشت منطقه به تصرف لشهگر مها درآمهد .درایهن مرحلهه نیروههای سهپاه اسهالم تها 4
کیلومتری سد دربندی خان (نزدیک ارتفاعات بَردَکان و زمیناکوه ) پیش روی کردند .گردان ما هم با درگیری نسبتا ًآسهان
و موفقیت آمیز ،به اهداف از قبل تعیین شده دست یافت.
160
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
عملیات آبی خاکی برای عبور ازرودخانۀ منتهی به دریاچۀ سد دربندی خان عراق
دراین عملیات برادر مرتضی امیری که پیش قراول نیروها بود با اصابت گلوله بهه پیشهانی مبهارکش بهه شههادت
رسید.
161
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
شهید مرتضی امیری .شیر روز و زاهد شب .دالور مرد گردان حبیب .پُرتالش وبی ادعا
شب اول ،گروهان ما درگیری جدی با دشمن نداشت .ازصهبح عملیهات دشهمن در حهد زیهادی از سهالحهای
شیمیائی استفاده کرد و جمع کثیری از رزمندگان اسالم مصدوم گردیدند.
با توجه به ماهیت عملیات و کمبود امکانات تدارکاتی ،وضع تغذیه بسیار نا مناسب بود و ما برای رفهع گرسهنگی
از کنسروهای شیرۀ خرمای عراقی هها کهه در سنگرهایشهان بهه جها مانهده بهود ،اسهتفاده مهی کهردیم وبهه یهاد دارم کهه
برادرفارسیجانی فرماندۀ گروهان ،کنسروشیرۀ خرما را دردست گرفته بود وبه هرنفریک یا دو قاشق به عنوان ناهار می داد.
هلی کوپترهای غول پیکر و هواپیماهای عراقی به شلوغی یک ترمینال مسافربری ُپر از اتوبوس ،دائهم درآسهمان
باالی سرما بودند وعالوه برهدف قراردادن مواضع ما ،بمب هایی حاوی گازهایرنگی بهرای تضهعیف روحیهۀ نیروههای مها و
تداعی حملۀ شیمیائی رها می کردند .درمجموع وضعیت بسیار سختی داشتیم.
162
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
به دالیلی که دقیقاً نمی دانم ،ادامۀ عملیات که به منظور تسلط بر سد دربندی خان طراحی شده بود ،متوقهف
شد و ما دو روز از همان مواضع تسخیری دفاع کردیم و بارها عراقی ها به منظور بازپس گیری آنها پاتک کردند که در همۀ
موارد شکست خوردند ولی این موفقیت ها برای گردان ما گران تمام شد و شهدای بزرگی از جمله امامیان ،عسگری و خلج
(هرسه نفر ازفرماندهان ردۀ گروهان ها بودند ) را ازدست دادیم.
درهمان مواضع بودیم که سید سجاد (معاون گردان) یازده نفر عراقی اسیر شده را برای تخلیه بهه عقهب بهه مهن
تحویل داد تا به اسکله برسانم .درحین انتقال اسرا به عقبه ،بارها توسط خمپاره ها و هلهی کوپترههای عراقهی بطهور جهدی
تهدید شدیم ودوستان پیشنهاد کردند همانجا آنهارا اعدام کنیم ولی من مخالفت کردم وکار راعلیرغم مخاطراتش به پایهان
رساندم.
پس از دو روز مقابله با پاتک ها و تحمل انواع سختی ها قرار شد شبانه تعویض شده و به عقهب برگهردیم .بهاران
باریدن گرفته بود و باید هرچه سریعتر به اسکله می رسیدیم تا بتوانیم قبل از طلوع صبح سوار بر قایق ها به عقب برگردیم
چراکه درغیر این صورت ،درروشنائی ،اهداف خیلی خوبی برای هلیکوپترهای عراقی خواهیم بود.
موقع انتقال به عقب بدلیل شهادت و جراحت سایر برادران مسئول ،مسئولیت به گردنم افتاده بود و بها راه بلهدی
پیک گردان به سمت اسکله حرکت کردیم .وقت زیادی تا صبح نداشتیم و باران به شهدت مهی باریهد .مجهروحین ،داخهل
پتوها ،بر پشت نیروها حمل می شدند و بسختی تحت فشار روحی و جسمی بودیم .دربین راه مسیر را گم کردیم و هرکس
یک طرف را مسیر صحیح می پنداشت و من نمی دانستم چه باید کرد و صالح در چیست؟ تعمداً از برادران فاصله گهرفتم
و دور از چشمان آنها برای حرکت در جهات مختلف با تسبیح استخاره کردم که بهترین حالت این بودکه سرجایمان بمانیم
تا هوا قدری روشن شود و بتوانیم راه درست را پیدا کنیم! .برگشتم و قاطعانه گفتم:
" همین جا می مونیم تا هواکمی روشن بشه و بتونیم راه رو پیدا کنیم"
تعدادی از برادران مخالفت کردند ولی با پافشاری قاطعانه ،نظرم را تحمیل کردم .در اولین لحظات دمیهدن فجهر،
یکی از نیروها را به طرفی که حدس می زدم احتماالً مسیر اسکله است ،فرستادم و خواستم تا به محض پیهداکردن راه ،بها
شلیک تیر رسام ماراخبر کند .هنوز 50متر دور نشده بود که همراه باشلیک گلوله فریاد زد:
یعنی ما باالی سر اسکله قرارداشهتیم ولهی خودمهان بهی خبهر بهودیم .فهوراً بهه طهرف اسهکله حرکهت کهردیم و
سواربرقایقها به عقب آمدیم .بعداً به دوستان گفتم که درآن شرائط از طریق استخاره به این تصهمیم رسهیده بهودم و بهرای
همه و حتی خودم ،خیلی جالب بود.
163
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
1367/3/22
پس از استراحتی کوتاه دراول اردیبهشت 1367عازم منطقه شدم .ابتدا تصمیم گهرفتم بمنظهوردوری از گهردان
حبیب که در آنجا عالیق ودوستی هایمان بسیارعمیق شده بود ونیزبخاطراینکه مهدتها علیهرغم میهل بهاطنی ام مسهئولیت
داشتم ،به لشگر سید الشهداء (ع) بروم ،تا کامالً غریب باشم و بتوانم درنعمت غربت ،به امورمعنوی ام بیشتر برسم .لذا ابتدا
به درخواست خودم ،به لشگر سیدالشهداء (ع) در میاندوآب رفته وبه گردان حضرت علی اکبر(ع) معرفی شدم ولهی بهزودی
متوجه شدم جو آنجا اصالً با روحیۀ من سازگاری ندارد.
مصرف سیگار و پوشیدن لباسهای غیر سازمانی " شلوارکردی و زیر پیراهنی" آزاد بود .همچنهین درآنجها خیلهی
غریب بودم و احساس کردم دردرازمدت نمی توانم این محیط را به خاطر درس و دانشگاه و ازدست دادن هماهنگی موثری
که دراین رابطه با فرماندهان گردان حبیب داشتم ،تحمل نمایم .درکنارآن توجهم به "نیاز جبهه هها بهه نیروههای مجهرب
وکارآمد" جلب شد و موجب گردید خیلی زود از کارم پشیمان شدم ومجهدداً بهه دوکوههه و گهردان حبیهب برگشهتم و در
گروهان حُر به همراه برادر عباس فارسیجانی مشغول به انجام وظیفه شدم.
164
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دوهفته در کرخه بودیم وپس ازآن راهی اردوگاه کوزران دراسالم آباد غهرب شهدیم .ابتهدا قهرار بهود در منطقهۀ
دربندی خان ادامۀ ماموریت بدهیم و حدود دو هفته هم در کوزران آموزش جنگ درکوهستان و عملیهات مهرتبط بها ایهن
ماموریت راتمرین می کردیم ولی دشمن بعثی در ادامۀ همان تاکتیهک دفهاع متحهرک ،تههاجم نسهبتاً مهوفقی بهه منطقهۀ
شلمچه انجام داد ،لذا تیپ سوم ،برای مقابله با این روند به جنوب منتقل گردید( .این بار گهردان حبیهب توسهعۀ سهازمانی
یافته و به تیپ سوم تبدیل گشته و شامل چهار گردان بنامهای :حبیب ،ابوذر ،جعفرطیار و سلمان شده بود ).
چند روزی در دو کوهه درانتظاربودیم تا اینکه فرمان حرکت به سوی خط شلمچه صادر گردید .قبل از حرکت به
سوی خط شهلمچه در تهاریخ 1367/3/5جمهع ملکهوتی دوسهتان بسهیجی مسهجد حضهرت علهی (ع) حاضهر در جبههه،
باردیگرعهد نامه ای امضاء کرده و وعده های استقامت ،شهادت و شفاعت را به همهدیگر دادنهد وبهه دنبهال همهان معاههدۀ
خونین قبلی نام ( :عهد خونین شهد نوشان کوثر عاشورا " ) " 2را برایش برگزیدند .متن کامل آن به شرح زیر است:
حسینیان آماده باشید امروز ایران کربالست " .امام خمینی "
اماما ،ای روح خدا ،ای حسین زمان ،ای امید سالکان سبیل هدایت و ای زعیم پویندگان طریق سهعادت ،ای کهه
بانَفَس مسیحائیت مسلمین و مستضعفین را حیاتی مجدد و عزتی عظیم و مرتبتی جلیل بخشهیدی .ای کهه بها ههدایتگری
های بی نظیرت ،شرق و غرب را از چپاول سرمایه های مادی و معنوی این سرزمین کربالئی مهأیوس سهاختی .ای کهه بها
پشتوانۀ امدادهای علنی و غیبی الهی و به همت شهیدان و جانبازان و اُسرا و مجروحین و مفقودین ،این غیور مردان صحنه
های ایثار و شهامت ،پوزۀ ناپاک دشمنان را بر خاک ذلت مالیدی ! ما در ادامۀ این راه بها تهو پیمهان خهون مهی بنهدیم واز
تجدید کربال و تکرار عاشورا و از مبارزه تا پای اهدای جان در این راه استقبال می کنیم و به ندای ههل مهن ناصهر تهو کهه
حسین زمانی ،از صمیم دل لبیک گفته و با بذل جان و مال خود و با اهدای خون در رکاب مقدست ،ایهن لبیهک را راسهخ
ساخته و همچون علی اکبرها و قاسم ها ،شهادت را نوشی دلپذیر تر از عسل دانسته و برای نیل بهه ایهن فهیض عظهیم بهه
درگاه خداوند دعا می کنیم و از محضرش اذن شفاعت را خواهانیم تا هم پیمانان و هم سنگران خود ،این حسهینیان آمهادۀ
زمانه را شفاعت کنیم .انشاء اهلل
165
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
بهها امضههای :سیدمسههعود بنههی فاطمی/س هید محسههن حسینی/سههید محمههد نجفی/حمیدرضانصیری/امیرتقدسههی مجتبههی
1367/3/4دوکوهه عنقائی/صدراهلل اسدی/حمیدرضا کرکوندی/عباس صادقی/سید حسن شکری/کاظم قدوسی
چند روزی در اردوگاه کارون در حال آماده باش به سر بردیم ولی به علت به تاخیر افتادن عملیات ،پس از 4روز
استراحت درتهران ،مجدداً به جبهه برگشته و در تاریخ 1367/3/17وارد اردوگهاه کهارون شهدیم و بهه سهرعت آموزشههای
تکمیلی در مورد آفند و پدافند را مرور ومانورهای مربوطه را درحد دسته وگروهان تمرین کردیم.
سه روز بعد ،مانوری بصورت لشگری در منطقۀ کارون انجام شد که فرماندۀ کل سپاه بهرادر محسهن رضهائی نیهز
برآن نظارت داشتند و در پایان مانور ،در مورد استراتژی جنگ و تحوالت اخیر و تحرکات دشمن سخنانی ایراد نمودند.
فردای آنروز برای انجام عملیات در منطقۀ شلمچه راهی خط مقدم شدیم و پس از استقرار در خط" نهر ادب " و
آشنائی با مواضع دشمن که در فاصلۀ سی متری ما قرار داشتند ( تنها سی مترعرض نهر ادب فاصلۀ بین ما و دشمن بود به
نحوی که مدام با اسلحۀ سبک و آرپی جی ،همدیگر را هدف قرار می دادیم) ،در سهاعات آخهر شهب یکشهنبه 1367/3/22
عملیات "بیت المقدس " 7از چندین محور آغاز شد.
قرارشد گروهان ما به فرماندهی برادر عباس فارسیجانی از محور عملیاتی لشگر 25کربالکه در سمت چپ لشهگر
27کار می کرد ،وارد عمل شده وحامی سایر نیروهای گردان حبیب باشد .به نقشه مجهددا نگهاه کنیهد (محهوری کهه بهه
گردان حبیب محول شده بود در ابتدایش نهر ادب بود و پلی برروی نهرقرار داشت که از وسط منهدم شده بود .بنا بود کهه
دو گروهان قیس و عابس حمله را از روی پل و با نبردی شاخ به شاخ شروع کنندوقسمت شکستۀ پل را با نردبانی که برای
عبور طراحی شده بود ویا با حرکت سریع وپرت کردن خود خواستۀ یک تانک پهی ام پهی درمحهل شکسهتۀ پهل ،آنرابهرای
نیروهای پیاده قابل عبور کنند!! ولی احتمال داده می شد که به خاطر سختی کار واستحکامات دشهمن ،ایهن روش جهواب
ندهد .لذا به گروهان ما ماموریت داده شد تا از خط حد لشگر 25کربال که در سمت چپ خط حد گردان حبیب قرارداشهت
وشروع کار آسان تری داشتند وارد منطقۀ دشمن شویم تا درصورت مقاومت نیروهای دشمن درمقابل گروهان های قیس و
عابس ،ما از پشت ،به دشمن حمله کنیم) و آنگاه با پاکسازی چندین جاده و مقر دشمن ،منتظر دستور بعدی بمانیم.
قبل ازشروع عملیات حدود ساعت 3بعد ازظهر ،نیروهای گروهان را به ماموریت مان توجیه کردم .آنگاه هر یک
مشغول کار خودشدند و کم کم از گوشه وکنار سنگرها زمزمۀ مناجات بلند شد .به مرور جو توسل و توجه به خداوند و
ائمۀ معصومین(ع) از حالت انفرادی به وضعیتی عمومی و فراگیرتبدیل شد و رزمندگان خداجو که قرار بود ساعتی بعد
توفیق نیل به یکی همچون شیربه دشمن یورش ببرند ،بصورت دسته جمعی در حالیکه اشک می ریختند و ازخداوند بزر
از دو نیکی( احدی الحسنیین /پیروزی یا شهادت) را آرزو می کردند ،زیارت عاشورای امام حسین (ع) را می خواندند .من
در سنگردیگری مشغول نماز و قرائت دعای:
166
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
" الهی کَیفَ اد ُعوکَ و انَا انَا وکیفَ اَقطعُ رَجائی منکَ و انتَ انت و" . . . .
شدم و آنرا صد مرتبه با توجه به معانی آن وتمرکز به آرزوهایم ،به منظورنیل به این اهداف تکرار کردم :
بعداز آن برای برآورده شدن حاجات ،سالمتی دوستان ورزمندگان ،صدقه ای دادم ودرتنهائی پرازالتهابم به
مسئولیت ها ووظایف محوله بردوشم ،تمرکز وتفکر کردم.
درکنارآن و درهمان شرایط ،به اوضاع واحوال مملکت می اندیشیدم و بخاطر اختالفات جناحی و چهپ وراسهت
وروحانیون وروحانیت و . . .که دربین مسئولین ایجاد شده بود وبرای تنهائی امام عزیزمان غصهه مهی خهوردم .ازآنجها کهه
درجبهه ودرنبردهای ما همیشه احتمال شهادت وجود داشت ،همچون همیشه برای ضبط و ثبت حاالت خودم ،اندیشهه ام
را روی کاغذ نوشتم تا شاید پس ازمن ،برای مسئولین تلنگُری وبرای بازماندگان شهناخت بیشهتری ازاوضهاع درپهی داشهته
باشد واگر خودم یکی ازخوانندگان آن درآینده بودم ،خودم و انگیزه ام ازحضوردرجبهه را بهتر به یاد داشته باشم.
عین آن مطالب راکه دردقایقی قبل ازحمله نوشتم ودرجیبم گذاشتم درچندسطرزیر آورده ام :
ساعت حدود 5:10بعد از ظهر روز یکشنبه 1367/3/22در خط مقدم آمادۀ هجهوم بهه دشهمن هسهتیم .تادقهایقی
دیگر سربازان امام زمان (عج) و منادیان حکومت اسالمی ،با توکل به خدا و امیدواری به امدادهای غیبی و علنی پروردگهار،
یورش بی امان خود را بر کفر پیشگان بعثی مزدور شرق و غرب آغاز خواهند کهرد و پهوزۀ دشهمنان قسهم خهوردۀ انقهالب
اسالمی را پس از درک شیرینی های موقت پیهروزی ظهاهری در جبههۀ فهاو و شهلمچه بهه خهاک مهذلت خواهنهد مالیهد.
انشاءاهلل.
خداوندا ،در این لحظات که شاید آخرین دقایق عمرم باشد از تو تقاضاهای بسیاری دارم که برای نیل به آنهها بهه
درگاهت خاضعانه التماس می کنم .هرچند در این تفضل ،محتاج منت گهذاری تهو هسهتم و هرگهز خهودم را حتهی الیهق
درخواست آنها نمی دانم.
مهرا شههادتی حال که دنیا جای گذر است وباید از این پل و ایستگاه در مسیر بگذریم ،از تو می خواهم که مر
خالصانه و عاشقانه و در مقرب ترین اوقات و خالص ترین اعمالم قرار دهی و من روسیاه را از شفاعت ائمۀ معصهومین (ع) و
167
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
شهدای کربالی حسین(ع) و کربالهای مکرر ایران علی الخصوص برادر شهیدم تقی عزیز بهره مند نمائی و به جمع ملکوتی
شان ملحق فرمائی.
خداوندا ،در این عملیات ،آن اطمینان قلب و سکون دلی به من عطا فرما تها تنهها بهه کسهب رضهای تهو و انجهام
وظیفۀ محوله بیندیشم و هیچ مانعی حتی عطای جان ،سد راهم در کسب رضای تو نگردد.
را بها پیهروزی مها در ایهن خداوندا ،اسالم و مسلمین را نصرت عطا بفرما و قلب امام زمان (عج) و خمینی بهزر
عملیات شاد بگردان.
خداوندا ،به مسئولین مملکتی ما ،اخالص در عمل ،دلسوزی برای محرومین (در عمل ،نه در شهعار) و توجهه بهه
فتنۀ دنیا طلبی و حُب ریاست عطا بفرما و خودت هدایتشان کن تا مردم شهید پرور ما از فداکردن عزیزان خود غم بهه دل
راه ندهند و ثمرۀ خون جگرگوشگان شان را در ُعلو و شُکوه اسالم ببیننهد نهه در منازعهات ،بهرای تصهدی ریاسهت توسهط
مسئولین مملکتی ،به نام انقالب و اسالم وخدمت به خدا.
خداوندا ،خانوادۀ شهدا را با اعطای پیروزی های روز افزون شاد بگردان و صبر و اجر جزیل به آنها عطا بفرما.
خدایا ،مرا خالصانه به دوستان شهیدم وبخصوص برادر شهیدم ملحق کن
ساعت 5/30بعد از ظهر مجدداً خط دشمن را با دوربین بررسی و شاخص هائی رابرای استفاده درشب بهه خهاطر
سپردم و در همانجا با برادر محمدمشتاقی و برادر ابوالفضل اسدی(همان شب به شههادت رسهید) کهه در گروههان "بُریهر"
بودند روبوسی و خدا حافظی کردم .ساعتی بعد مسئولین دسته ونهایتاً نیروها با آخرین طهرح توجیهه شهدند وهرچنهد نفهر
دریک سنگر مستقر و مشغول رازونیاز به درگاه خداوند شدند .یکی از سنگرها که بزرگتربود تعداد بیشتری را درخود جای
داده بود و بچه ها آنقدر عزاداری و گریه می کردند که وقتی پیک گروهان را برای اعهالم حرکهت بهه سراغشهان فرسهتادم،
برگشت و گفت بچه ها عزاداری و گریه را رها نمی کنند ! به ناچار خودم به سنگرشان رفتم و با درخواست صلوات ،محفل
معنویشان را تعطیل کردم .تعدادی از برادران حتی موفق نشدند شام را که نان و پنیر و هندوانه بود بخورند و شام خهورده
و نخورده ،حرکت کردیم .وارد محدودۀ عملیاتی لشگر 25کربال که شدیم ،پشت سر گردان امام حسن (ع)ازلشگرکربال ،از
پل های نصب شده روی نهر ادب(که درتغییر مسیرش ازخط مقدم دشمن فاصله گرفتهه بهود) عبهور کهرده و وارد معبهری
درمیدان مین دشمن شدیم .علیرغم آموزش های نظامی ،نیروها چفت در چفت هم ،گاهی حرکت می کردند و گهاهی مهی
نشستند .متناوباً منورهای دشمن ،آسمان را روشن می کردند ولی خوشبختانه وبخاطر تفضالت الهی و ذکهر دعها و توسهل
برادران و توسل به آیه های ":وجَعلنا من بیَن ایدیهم سَداً ومن خَلفهم سَدا ًفاغشَیناهُم فَهُم ال یُبصرون" دشمن ،ما راکه تها
زیر پایش رسیده بودیم نمی دید وگاه گاهی با شلیک آرپی جی و خمپاره های بی هدف نیروهای ما را تهدید می کرد.
لحظه ای که از طرف قرارگاه آغاز حمله با اسم رمز " یا ابا عبد اهلل الحسین ع " اعالم شد ،فریادهای" :اهلل اکبهر"
رزمندگان اسالم که به آرپی جی ها و گلوله ها قوت می بخشید ،خطوط دشمن را در عرض کمتهر از چنهد دقیقهه در ههم
168
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
شکست و شعارهای " :یا حسین " و" اهلل اکبر" ستون نیروها را مستحکم و روحیه ها را تقویت می کرد .وارد خط دشهمن
که شدیم ،پشت سر نیروهای لشگر 25کربال منتظرشدیم تا گردان امام حسن (ع) ماموریت خود را به انجام برساند و مها از
محل مقرر ،ماموریتمان را "حمله به خطی ازدشمن که درمقابل گهردان حبیهب موضهع داشهت" آغهاز کنهیم .درآن شهب
نیروهای لشگر 25کربال سازمانی بسیار آشفته و آموزشی نا کارآمد داشتند و فرماندهان جهزء (دسهته و گروههان ) وشهاید
حتی رده های باالتر نظارت موثری بر عملکرد نیروهایشان نداشتند .بارها مجبور شدم نیروهای آنهها را بها تشهویق و حتهی
تهدید ،به انجام ماموریت خودشان وادارشان کنم .بعضاً البه الی خودشان نارنجک می انداختند! وسنگرهای پاکسازی شده
توسط نیروهای پیش ازخودشان را دوباره پاکسازی مهی کردنهد وعهالوه بهر اتهالف مهمهات وزمهان ،حرکهت رو بهه جلهوی
بسیارکندی داشتند.
نمی دانم چرا ؟ وشاید به برکت توسالت زیاد ،آن شب خیلی سرخوش ،مشعوف و عمالً بی خیهال بهودم! و حهین
درگیری و نبرد بعضاً شوخی می کردم و باعث می شدم دیگران هم آرامش بگیرند و با روحیه ای بهتروبدون ترس و واهمهه
به پیش روند.خوب به یاد دارم؛ تعدادی از برادران لشگر کربال شهید و مجروح کنار هم افتاده بودند و قتهی کهه بهه بهاالی
سرشان رسیدم ،مجروحین ناله می کردند وبه نظرمن این ناله ها ،می توانست اثر منفی بر روحیۀ دیگران داشهته باشهد ،بهه
آنها گفتم:
" اینقدر آه وناله و سروصدا نکنین! کنارتون شهیدا رو نمی بینین ؟ببینین اینا هیچی نمی گن ؟ "
یکی از مجروحین با حالتی مبهوت ازحرف من درحالیکه چاشنی عصبانیت هم با خود داشت ،گفت :
با شوخی دیگری جوابش رادادم و به مسهیرمان ادامهه دادم .پهس ازحهدود نهیم سهاعت درگیهری بهین نیروههای
لشگر 25کربال با دشمن ،ماموریت ما شروع شد و خوشبختانه دو گروهان قیس وعابس ازگردان حبیب توانسهته بودنهد بها
درگیههری مسههتقیم ،خطههوط مقابههل خههود را بشههکنند و الزم نشههد کههه مهها (گروهههان حُهر) از جنههاح راسههت بههه جنههگ بهها
دشمن مقابل آنها برویم .پس از اندک جابه جائی های خارج از برنامه (که معموال ًدر عملیاتها بخاطر عدم آشنائی دقیهق بها
زمین و مواضع دشمن پیش می آمد) به سمت اهداف خود حرکت کردیم و پاکسازی جادۀ دو جدارۀ عمود بهر کانهال ادب
را به سمت دژ اول دشمن آغازکردیم .برادران گروهان حُر در وضعیتی مطلوب از نظر نظامی ومعنوی به پیش می تاختنهد
و سنگرهای دشمن رایکی پس از دیگری پاکسازی و نفرات دشمن را به هالکت می رساندند .درنزدیکهی آخهرین اههداف از
پیش تعیین شده ،که نقطۀ الحاق ما با لشگر 8نجف اشرف بود ،با تعدادی تانک برخوردیم و بهه گمهان اینکهه تانهک ههای
خودمان هستند (که قرار بود بیایند و به هم ملحق شویم) ،برادران فریاد اهلل اکبرسردادند ومن هم توسط بیسیم الحهاق بها
زرهی لشگر 8نجف را اعالم کردم .ناگهان باتذکربرادرنیکوکار (پیک گروهان حر) که گفت :
متوجه شدیم که ازالحاق خبری نیست و با دشمن روبرو شده ایم ! درگیری با تانکها و نفرات دشمن از فاصلۀ بیست متهری
آغاز شد .آرپی جی زنها مثل کوه در مقابل رگبار مسلسل تانک ها ایستادند و در حمایت آتش تیر اندازها ،دو تانک دشمن
169
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
را منهدم کردند .تانک سوم با نارنجکی که برادران به داخلش پرتاب کردند نابود شد و کلیۀ نفرات دشمن به استثناء تعهداد
انگشت شماری که آنموقع موفق به فرار شدند ودرتاریکی شب خودشان را پنهان کردند ،هالک گردیدند.
پیشروی ما تا حد نهائی مأموریت گروهان با موفقیت ادامه یافت و گروهان عابس برای ادامۀ ماموریت خهود از مها
عبورکرد .در این درگیری های موفقیت آمیز و غرور آفرین گروهان ماتنها یک شهید و یک مجروح به محضرحق تسلیم کرد.
درحین همین درگیری ها ولحظاتی پس از درگیری نزدیک با تانکهها ،در دسهت یکهی از بهرادران بسهیجی یهک رادیوضهبط
دیدم! ازاو سئوال کردم : دوکاستۀ بزر
گفت :
این روحیه و حال وحوصلۀ او برای ما خیلی عجیب بود و موجب شد کُلی بهش خندیدیم وسربه سرش گذاشتیم.
اول صبح که شد بچه ها تمام سنگرها را دقیقاً پاکسازی کردند و غنائم بسیار زیادی نصیبشان گردید.درحالیکه شام ما در
شب عملیات ؛ نان و پنیرو هندوانه بود ،در سنگرهای عراقیها اجاق گاز فردار و مرغ سوخاری وجود داشت و نیروهای ما که
حسابی گرسنه شده بودند،دلی ازعزا درآوردند .من چون ازمصرف غذای عراقی ها خوشم نمی آمد ،به شکستن وسرکشیدن
زردۀ دوتخم مرغ نپخته که آنجا فراوان بود ،اکتفا کردم.
در همان ابتدای استقرارمان ،دائما صدای تانک می شنیدیم وبا کمی دقت مشخص شد که تانک های سرگردان
عراقی در محاصره افتاده اند و دنبال راه فرار می گردند ولی به هرطرف که می رفتند بطرفشان شلیک می شد .یکی از آنها
تا فاصلۀ 200متری ما به خاکریز نزیک شد و خدمۀ آن و تعداد دیگری از عراقی هایی که روی آن سوار بودند به عنوان
تسلیم دستهایشان را باال برده و تانک را خاموش کردند.
همراه چند نفر از برادران همراه با آرپی جی زن ،به قصد به اسارت گرفتن آنها به طرف تانک رفتیم .به حدود
صد متری تانک که رسیدیم عراقیها ظاهراً ترسیدند و یا ازتسلیم شدن شان پشیمان شدند و به سرعت داخل تانک شده و
تانک را روشن وحرکت کردند .با اشاره وداد و فریاد به آنها فهماندم که اگر توقف نکنند شلیک می کنیم ،توجهی نکردند و
حرکت کردند .به آرپی جی زن گفتم " :بزنش ! " .برادر حسینی آرپی جی زن دستۀ کربال که همراه ما بود شلیک کرد.
متأسفانه موشک به هدف نخورد و تانک به سرعت به سمت خاکریزکوچکی که در نزدیکی اش بود حرکت کرد ،احساس
کردم خطر بزرگی متوجه ما شده وحتماً پس ازاینکه پشت خاکریزپناه بگیرند ،با دوشکای تانک شان مارا در دشت صاف
آبکش خواهند کرد .لذا داد زدم:
170
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ما درحین فرار به پشت خاکریزهای خودی بودیم که برادرحمید نصیری که در خط اصلی ما مستقر بود ،ازفاصله
ای دور تانک را هدف قرار داد و منهدم نمود .تعدادی از نفرات آن در جا کشته شدند و تعدادی هم بیرون پریدند و به
طرف عقبۀ ما فرار کردند.
نزدیک ظهر سه نفر از نیروهای عراقی به اسارت درآمدند .با کسب تکلیفی که از فرمانهدهی کهردیم بهدلیل عهدم
ثبات خط خودی و بال تکلیفی ما ،دستور اعدام آنها صادر شد .یکی را به نیابت از طرف پدرم و یکهی را ههم بهه نیابهت از
طرف برادر و دوستان شهیدم به درک واصل کردم و سومین آنها که اتفاقا تنومند بود وبهه نظهر مهی رسهید از فرمانهدهانی
باشد که درجۀ خود را ازدوشش جدا کرده تا شناسائی نشود ،درحالیکه قصد داشت اسحلۀ کالش یکهی از بهرادران را بقاپهد
توسط همان برادر به رگبار بسته شد وبه هالکت رسید.
گروهان عابس که شب قبل از ما عبورکرده وخط عمقی تر دشمن را تصرف کرده بود ،در همهان خطهوط موضهع
گرفته بود و ما هم نزدیک ظهر به جلوتر وخط آنها منتقل شدیم وبه استحکام مواضع تصرف شده پرداختیم.
درآنجا بودکه متوجه شدم یک کامیون تانکر آب ،درفاصلۀ 200متری ،بین ما و عراقی ها به جا مانده اسهت .بهه
برادرانی که در اطرافم بودند گفتم مواظبم باشند تا بروم کامیون را بیاورم .دوال دوال به سمت کامیون دویدم و سهوار شهدم،
تا استارت زدم روشن شد ،خیلی خوشحال شدم و کامیون را راه انداختم .نیروهای عراقی که در چند صد متهری مها بودنهد
متوجه شدند و کامیون را زیر آتش گرفتند .من با سرعت زیاد به موازات خاکریز و به منظورپیداکردن راهی برای ورود به
پشت خطوط خودی می راندم ،نیروهای ما که ازمحل شروع حرکت من فاصله داشتند ،درجریان امر نبودند و نمی دانستند
که رانندۀ کامیون یکی از خودی هاست و آنها هم به سمت کامیون آتش گشودند ولی خدا را شکر بها داد و بیهداد و دسهت
تکان دادن هایم زود متوجه شدند و صدمه ای ندیدم .تا به نزدیک خاکریز رسیدم متوجه شدم کامیون ترمز نهدارد! بهه ههر
زحمتی که بود ،با دنده ،کامیون را کنترل و به پشت خاکریز خودی منتقل نمودم .درآن تابستان داغ و کم آبی آزاردهنهده،
واقعاً آن همه آب ،یک امداد غیبی الهی بود که نصیب گردان ما شده بود و در حرارت حدود 50درجهه و بهی آبهی شهدید
بچه ها تا توانستند از آن آب استفاده کردند .دشمن هم دائما با خمپارۀ 60اطراف کامیون را زیر آتش گرفته بود و چند بار
مجبورشدم جای کامیون را عوض کنم و خوشبختانه از ناحیۀ این خاطرۀ منحصر به فرد صدمه ای به ما نرسید.
171
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
بعد از اذان ظهر بدستور فرماندهی برای کمک به نیروهای مستقر شده در خطوطی بهاز ههم جلهوتر ،در مجهاورت
کانال ماهی ،به طرف جلو حرکت کردیم و در خطی به طول هزار متر استقرار یافتیم .مدتی گذشهت کهه متوجهه شهدیم از
همه طرف به سمت ما گلوله می آید ،جلو ،عقب ،پهلوها و ! .به برادر فارسیجانی(فرمانده گروهان) گفتم چه خبهر اسهت؟ او
هم مثل من بی خبر بود .سید سجاد هاشمیان(معاون گردان) را دیدم پرسیدم چه خبر است ؟ چه کار باید بکنیم؟ حهرف
روشنی تحویل نداد و فقط سعی می کرد با رفتارش اوضاع را عادی جلوه دهد و روحیه ببخشد! ناگههان متوجهه شهدم کهه
نزدیک کانال ماهی ،عده ای درجلو پیاده می دَوند و چند تانک پشهت سهر آنهها مهی راننهد .اول گمهان کهردم پهیش روی
نیروهای خودی است و لی دقایقی بعد که سید سعید حسینی مسئول یکی از دسته ها را مشاهده کردم که با پاهای برهنه
می دوید و به سمت ما می آمد و تعداد زیادی از نیروها هم همراه او بودند .تازه فهمیدم نفرات پیاده که می دویدند ایرانهی
و تانکهای تعقیب کنندۀ آنها عراقی هستند !! حسینی گفت:
"عراقی ها خط رو شکستن و دارن میان و ما نمی تونیم مقاومت کنیم ،زود همه بریم عقب! "
آنجا بود که متوجه شدم که ما از سه طرف محاصره شده ایم و حتی راه برگشت به عقب ههم مطمهئن نیسهت و
درخطر محاصرۀ کامل هستیم .تعداد زیادی از نیروهای گردان حبیب در همانجا شهید و اسیرشدند .خیلی سهریع گروههان
را جمع و جور کردیم و با حفظ نظم و سازمان رزمی عقب نشینی را آغاز کردیم .درحال عقهب نشهینی بهودیم کهه حمیهد
کرکوندی(ازمعاهدین عهد خونین) گرما زده شده بود ،با چفیۀ خیس او را خُنک وحمایتش کردیم .در بین راه بهه تعهدادی
ازمجروحین که نمی توانستند راه بروند برخوردیم .آنها به ما که به سرعت درحال فهرار و عقهب نشهینی بهودیم اصهرار مهی
کردند که آنها را هم با خودمان حمل کنیم و ببریم! ولی درآن گرمای طاقت فرسا وپس ازحدود یک روز نبرد کهه از انهرژی
تخلیه شده بودیم ،جداً کسی توان این کار را نداشت وهیچ وسهیله ای ههم بهرای ایهن منظهور نداشهتیم وبدترازهمهه درآن
شرایط ،ازنظرروحی درموضع ضعف ودرخطرمحاصره واسارت قریب الوقوع بودیم و خودمان را هم به زحمت راه می بردیم
و برخالف میل مان نتوانستیم کمکی به آنها بکنیم و درحالی که عذاب وجدان راحتمان نمی گذاشت ،آنها را تنها گذاشهته
و با آنها خدا حافظی کردیم و ازخدا برایشان استمداد طلبیدیم .به هرحال آنموقع آنها جاماندنهد ونمهی دانهم بهاالخره چهه
کردند و چه سرنوشتی برایشان رقم خورد؟ پس ازاینکه باقیماندۀ نفرات به خط اصلی خودمان قبل از شروع حمله رسیدیم،
همه تعجب کردند و گفتند که خبر اسارت و شهادت همۀ شما را شنیده بودیم!
طبق آمار رسمی ارائه شده (که ازدقتش اصالً مطمئن نیستم) دراین عملیهات (بیهت المقهدس 2200 ) 7عراقهی
اسیر و نزدیک 20/000نفر کشته و یا مجروح و 300تانک ،نفر بر و خودروی عراقی ها منهدم گردید و غنائم بسیار زیهادی
نصیب سپاه اسالم شد ولی در منطقۀ عملیاتی پیشروی زمینی تثبیت شده نداشتیم وبه خط قبلی خود برگشتیم .این بهار
نیز یکی از رهروان راه سرخ حسین (ع) شهید بزرگوار ابوالفضل اسدی متعهدی از شهد نوشان کوثر عاشورا (1و )2به فیض
عظیم شهادت نائل شد و برادر مجتبی عنقائی نیز مجروح شد.
172
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
" اگر خودتان درجبهه نیستید ،لطفا ًروحیۀ نیروهای حاضر درجبهه راخراب نکنید!"
هنگامی که عراق درراستای اجرای" تاکتیک دفاع متحرک " فاو را بازپس گرفت ،فرماندهان ما حمایت ومداخلهۀ
مستقیم آمریکا با بکارگیری بمب های لیزری هدایت شونده در انهدام پل اروند رود را ،که تنهها راه مواصهالتی و پشهتیبانی
فاو بود ،عامل پیروزی صدام قلمداد کرده و صدام راضعیف ترازآن می پنداشتند که بتوانهد بهه تنههائی ایهن موفقیهت هها را
کسب کند .پس ازآن صدام مهران را هم دومرتبه تصرف کرد .صدام مست و مغرور از پیروزی های پیاپی ،وجبهۀ مها خهالی
از روحیه ،نیرو و امکانات بود .ماه های خرداد و تیرازسال 67واقعا ً اوقات نا مبارکی برای جبهه های ما بود .براساس شنیده
ها یم درهمان موقع از فرماندهان گردان حبیب(حاج آقا سید سجاد هاشمیان و) . .صدام از طریق رسانه های مختلف رجهز
خوانی کرده بود که درتاریخ وساعت مشخصی بدون حمایت آمریکا ! قصد دارد به خط شلمچه حمله وآنرا تصرف کند وازما
خواسته بود کهه اگهر مهی تهوانیم ،جلهوی اورا بگیهریم وبعهداً نگهوییم غهافلگیر شهدیم ویها کارآمریکها سهت! .بهدنبال ایهن
اولتیماتوم صدام که بین رزمندگان بطوربسیاروسیع پخهش شهده بهود ودههان بهه دههان مهی چرخیهد ،جلسهۀ اضهطراری
فرماندهان ما برای بررسی این اتفاق منحصر به فرد درتاریخ چند سالۀ جنگ ،تشکیل شد .ابتدا گمان بعضی بر این بود کهه
دشمن قصد دارد با این حربه نیروهای مارا به شلمچه بکشاند و از جای دیگری حمله کند ،ولی درنهایت تصهمیم گرفتنهد
که با تمام قوا از خط شلمچه دفاع کنند تا با تحمیل حداقل یک شکست جدید به صدام ،شاید روحیه بهه جبههه ههای مها
بازگردد! .چندین یگان ازنیروهای پیادۀ سپاه که درآن موقع به خاطر کمبود نیرو ،بسیار پر ارزش و به مثابه دُر نایاب بودند،
خط شلمچه را با نهایت توان تقویت کردند .درموعد مقرر ،آتش بسیار سنگین توپخانۀ دشمن شروع شد وتا ظههر خطهوط
مقدم ما را وجب به وجب کوبید و به قول بسیجی ها شُخم زد .همزمان هواپیماهای عراقهی پهل ههای تهدارکاتی منطقهه را
منهدم کردند و مقر توپخانه ها ،بهداری ها و پدافند هوائی را بمباران شیمیائی نمودند وپس از اطمینان از فقهدان هرگونهه
امکان مقاومت ،نزدیک ظهر با آرامش خاطر ،تانکها ونیروهای زرهی و پیادۀ دشمن به خهط شهلمچه حملهه کهرده و بطهور
کامل آن راتصرف کردند .تنها تعداد انگشت شماری از نیروهای ما توانسته بودند فرارکنند وزنده بمانند!! هنوز از شوک ایهن
شکست خارج نشده بودیم که صدام باردیگر اعالم کرد که قصد بازپس گیری " قلۀ شهاخ شهمران" درغهرب کشهوررا دارد.
واقعا ًاعصابی برای نیروها و فرماندهان باقی نمانده بود وعمالً (:چه کنم؟ چه کنم؟) گریبان فرماندهان را گرفته بود.
173
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
این بار مأموریت حفاظت از قلۀ شاخ شمران را به " سپاه بدر" که از مجاهدین عراقی تشهکیل شهده بهود واگهذار
کردند .درپایان ضرب العجل ،نبردی خونین و حیثیتی آغازشد و چند روز پیاپی جنگ تن به تن ادامه داشت .گرچهه بارهها
این قله بین نیروهای ایران و عراق دست به دست شد ولی درپایان چند روز نبرد سنگین ،نیروهای ایران همچنان این قلهه
را حفظ کردند .صدام که مأیوس شده بود ،چاره ای اندیشید و تاریخ 21تیرماه 67را مشخص و اعالم کرد:
" یا خودتان شاخ شمران را تخلیه کنید ویا ما اهواز را تصرف می کنیم!!"
تهدید صدام کار ساز افتاد و فرماندهان ما که می دانسهتند بها کمبهود بسهیار شهدید نیهرو و فقهدان تهدارکات و
بدترازهمه شرائط روحی خراب نیروها وخود فرماندهان مواجهند و امکان مقاومت موثر درمقابل حملۀ وسیع به خوزستان را
ندارند ،تصمیمی دردناک گرفتند و دو روز قبل ازپایان اولتیماتوم صدام ،نه تنها شهاخ شهمران ،بلکهه شههر حلبچهه و کهل
مناطق تسخیر شده در عملیات بیت المقدس 10را تخلیه کرده و نیروهای ما به عقب برگشهتند! دربهد مخمصهه ای گیهر
افتاده بودیم .همانطور که اشاره کردم ،این روند باعث شده بود که جو شایعی ایجاد شود که ایران تعمداً قصد فراهم کهردن
مقدمات صلح را دارد و در روحیۀ رزمی نیروهای حاضر در جبهه نقشی بسیارمخرب و در اعزام نیروهای جدید نقشهی بهه
شدت کاهنده داشت .علیرغم اینکه مسئولین جنگ علی الخصوص حجۀ االسالم هاشهمی رفسهنجانی بهه عنهوان جانشهین
فرماندهی کل قوا (که ازحدود یکماه قبل به این سمَت ،منصوب شده بودنهد) ،بها ایهن شهایعات مسهتقیما ًبرخهورد کهرده و
بطالن آنرا اعالم داشتند و حتی حضرت امام در پیامی که به مناسبت سهرنگونی هواپیمهای مسهافربری ایهران توسهط نهاو
آمریکائی در خلیج فارس داده بودند( ،در پاسخ به پیام آیۀ اهلل منتظری "قهائم مقهام وقهت ایشهان" کهه خواسهتار تجدیهد
نظردرسیاست ادامۀ جنگ در این شرائط شده بودند ) ادامۀ جنگ تا نیل به پیروزی نهائی را بها قاطعیهت همیشهگی اعهالم
کرده و فرموده بودند :
" امروز تردید در جنگ خیانت به رسول اهلل (ص) است "
ولی این پیامها هم تاثیر چندانی در اعزام نیرو به جبهه ها نداشت .جبهه ها به شهدت از کمبهود نیهروی انسهانی
رنج می بُرد .درآخرین اعزام نیرو به جبهه که خیلی به آن دل بسته بودیم ،به هریک از گردان های ابوذر و حبیب فقهط بهه
اندازۀ تکمیل یک گروهان ،نیرو رسید که با جمع نیروهای سابق ،هرگهردان ،فقهط توانسهتند دو گروههان تشهکیل دهنهد!.
درکوزران سازماندهی همین دو گروهان را درگردان حبیب به سرعت انجام دادیم.
عصر همانروز به خاطر احتمال حملۀ دشمن به جبهه های جنوب ،آماده باش داده شهد ،دراسهرع وقهت نیروهها را
تجهیز و تسلیح کرده و فردایش راهی جنوب شدیم .در دوکوهه نقائص تسلیحاتی وتجهیزاتی درحد امکان بر طهرف شهد و
قرار بود برای سد عملیات تعرضی دشمن که بنا داشت در پنج منطقه ":اُم البادی ،شلمچه ،فاو ،زیهد و اُم الرصهاص" انجهام
دهد ،به طرف کارون حرکت کنیم ولی چند روزی را دربالتکلیفی وآماده باش خسته کننده گذراندیم .درطی همین اوقهات
برزخی وزجرآور" ،حاج محمد کوثری" فرماندۀ لشگر حضهرت رسهول (ص) ،در حسهینیۀ شههید همهت پادگهان دوکوههه
سخنرانی کرد و از دیدارچند روز قبلشان باحضرت امام نقل کرد که وقتی وضهعیت را بهه امهام گهزارش کهرده انهد ،ایشهان
فرموده بودند:
174
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
" اگر صدام تا تهران هم بیاید من خمینی اسلحه بدست می گیرم و می جنگم و اگر یک موی صدام در تن شما بود وضع
از این بهتر بود و"! ................
بعدازظهر روز 1367/4/21دردوکوهه بودیم وهنگامی که با دل هایی نگران ،مضطرب و غهم زده ،مشهغول توجیهه
شدن از روی نقشه برای آشنائی با عقبۀ خودمان دراطراف اهواز! و راههها و تقهاطع ههای مههم ،بمنظورمقاومهت در مقابهل
پیشروی دشمن بودیم! پیک لشگرسررسید و پتویی را که به عنوان دراتاق آویزان بود ،کنار زد وبا اشارۀ دسهت ،حهاج علهی
صادقی را به بیرون دعوت کرد .لحظاتی گذشت و حاج علی صادقی با چهره ای نگران ،رنگ پریهده و عجوالنهه ،بهه سهرعت
داخل شد و گفت :
" پاشین ،پاشین؛ عراق از فکه ،ابو قریب ،دهلران وعین خوش حمله کرده و در حال پیشرویه
جلسه به هم خورد و معلوم بود که مأموریت هم عوض شده است .درعرض یکی دو سهاعت ،گهردان عمهار بهرای
مقابله با دشمن به طرف منطقه حرکت کرد وحتی برای تأمین مهمات مورد نیازش گلوله های آرپی جهی و فشهنگهای تَهه
خشابهای اسلحه های نیروهای گردان ما راگرفتند تا آنها به مأموریت شان برسند وبعهد بهرای مها تهأمین نماینهد! .درسهت
درهمان موقع انبار مهمات دو کوهه به علت نا معلومی منفجر شد وانواع گلوله های دپوشده و موشکهای ضهد تانهک پشهت
سرهم منفجرمی شد و به هوا می رفت .انفجارهای مهیب ،کل منطقۀ دوکوهه را به لرزه در آورده بود(بنابر شنیده هائی کهه
از میزان صحتش بی اطالعم ،ظاهراً قسمتی از آن مهمات ،همان موشکهائی بود که در قبال معامله با مک فارلین در اختیار
ایران قرار گرفته بود).
درب ورودی پادگان دوکوهه باز و دژبانی آن بدون نگهبان مانده بود ،هرکسی که می خواست و مهی توانسهت ،بها
هروسیله ای از پادگان میگریخت! بخصوص برادران ارتشی ،حتی با لباسهای راحتی ،هرخودروئی را که دم دستشان داشتند
برمی داشتند و فرار می کردند و البته در آن صحنه ،کسی مانع آنها نمی شد .ما واقعا ًگیج ،مبهوت وسردرگم شهده بهودیم،
ولی محکم و استوار ،درجهنمی که درپادگان دوکوهه به پا شده بود ،منتظرتصهمیم فرمانهدهان بهودیم ومهی دانسهتیم کهه
175
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دراین شرائط دشوار ،ما بسیجیان مسئولیت بزرگتری بر دوش داریم و این صحنه ها نبایهد عهزم مها را درراه انجهام وظیفهه
متزلزل کند .ولی عمیقا ً ُغصه دارشده بودیم و با خود می گفتیم که :خدایا چی شده ؟ و این چه سرنوشتی است که ما بهه
آن مبتال شده ایم؟ اصال ً فکرنمی کردیم روزی را ببینیم که پس ازهشت سال جنهگ وکسهب پیهروزی ههای غرورآفهرین،
مجدداً خطر سقوط ،به شهر و دیارمان برگشته باشد و ما عاجز ازانجام هرگونه اقدام موثر ،بی دفاع وناتوان ،فقهط چشهم بهه
سرنوشتی بدوزیم که حاال دیگر خودمان امکان تعیین و تغییرش را نداشته باشیم!
خدایا مقصر کیست؟ وآیا اصال ً تقصیری وجود دارد؟ جوابی برای خودم نداشتم ولی شاید راحت تهرین کهار ایهن
بود که همانطور که درمجالس وتریبون ها نقل می کنند ،بیندیشم وبه قلب ناآرامم بگویم که :زیهاد ناراحهت نبهاش چهون؛
دشمنان ما دست به دست هم داده و برضد ما متحد شده اند ودرکشورما هیچ نوع کوتاهی و درهیچ بُعدی رُخ نداده اسهت!
دوراندیشی ها ،تدبیرها ،مشورت ها ،شناخت واقعیت ها ،توجه واقع بینانه به توانمندی ها و ناتوانی ها ،توجه به نقد ونظرات
دلسوزان اهل فن وتخصص وتجربه ،بدورازهرگونه لجاجت واتهام به دگراندیشان ،توجه به اولویت های کشور ،توجه به فههم
جامعه و ارزش نهادن به رزمندگان ورفع نیاز جبهه ها و . . . .همه و همه در بهترین وآرمانی ترین شرایطش انجام شده ولی
خداوند این گونه برای ما مقدر فرموده و چاره ای جز تسلیم به قضا و قدر نداریم !!!! اگراین باشد ،پس آیۀ شریفۀ " :ان اهلل
ال یُغیرما بقوم حتی یُغیِّروا ما بانفُسهم " راچگونه باید می فهمیدم؟
غرق درافکهار و سهئواالت بهی جهواب ازخهودم بهودم کهه شهیرجۀ هواپیماههای عراقهی بهرروی پادگهان دوکوههه
وفرارسراسیمۀ ما به اطراف ،بیش از پیش قلبم را درون قفسۀ سینه ام فشرد .درهمان حال بی اراده به یهاد عصهر عاشهورا و
حملۀ سپاهیان یزید به خیمه گاه بی دفاع اصحاب حسین ع افتادم و درک بیشتری ازمصائب عاشورا را برایم درپی داشت.
گرچه اشکهایم درچشمانم حلقه زده بودند وبرای فروغلطیدن وسقوط ازگونه هایم بی تابی می ردنهد ولهی ازآنجها
که ،آنجا صحنۀ جنگ بود ومن یک مَرد ویک بسیجی بودم ودرانظار بسیجیان مظلوم دل نگهران قرارداشهتم ،اشهک ههایم
حیا کردند و غرور مرا و قوت قلب بسیجیان را حرمت داشتند و درآن لحظات بی تابی برای غلطیدنشهان را تحمهل کردنهد
ولی ازمن وعده گرفتند که درتنهائی نیمه شبی آزادشان بگذارم تا به آنچه اقتضای خلقتشان است عمل کنند!!
کم کم غروب شد .وانتی که حامل گلوله های کالشینکوف ،گرینوف ،نارنجک وآرپی جهی بهود ،درجلهوی گهردان
ترمزکرد .بالفاصله نیروها تجهیزشدند و آخرشب ،ما هم با چند اتوبوس به سمت " دشت عباس " و" عین خوش " حرکهت
کردیم .درآن روزتلخ وساعاتی قبل از حرکت به سمت منطقۀجنگی جدید ،بسهیجیان مسهجد حضهرت علهی(ع) حاضهر در
جبهه ،عهدنامۀ سوم شهد نوشان کوثر عاشورا را امضاء کردیم و بر ادامۀ راه خونبارحسین (ع ) تا پای اهدای جهان متعههد
شدیم .به این امید که در آن سرا شفیع و مددکارهم باشیم.
176
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آنجا جزآنکه جان بسپارند،چههههههههاره نیست بحری است بحرعشق که هیچش کناره نیست
ای حسین ،ای آزادۀ مظلوم ،ای الگوی صبر و مقاومت و ایثار ،ای اسوۀ هجرت و جهاد و شهادت ،تو چهه زیبها بها
َعمَلت تفسیر " ان الحَیوۀ عَقیدۀٌ و جهاد " را درسیر حیات اسالم تبیین کردی و با خون پاکهت ،ههدف از خلقهت را بهه مها
فهماندی و برای اعتالی پرچم مبارزه با اسارت پذیری ها و تن به ذلت دادن ها و دنیا پرستی ها وبه منظور احیای فرهنهگ
جهاد و شهادت ،پیام رسای " هَل من ناصر یَنصُرُنی " ات را درتاریخ همیشه جاوید اسالم مظلوم ،به ودیعت نهادی! اکنهون
بیا و بنگر که فرزند دلیرت روح خدا ،این یکه تاز میدان مبارزه با بنهدگی و بردگهی و تعظهیم و رکهوع و سهجود در مقابهل
قارونیان و فرعونیان زمان ،چه پر صالبت و استوار ندای جاوید تو را به نسل بیدار و جامعۀ مظلهوم ومستضهعف جههان مهی
رساند و بسیجیان جهان اسالم این "پا برهنگان مغضوب دیکتاتورها" را بر علیه نامردی ها و جنایهت ههای جههان شهرق و
آمریکای جنایتکارمی شوراند و با تکرار عاشوراها و کربالها ،زنهدگی غهرق در نهاز و رفهاه غرب و در راس آنان شیطان بزر
آنان را که ا ز سرمایه های مادی و معنهوی مظلهومین و مستضهعفین پها گرفتهه در خطهر اضهمحالل قهرار داده اسهت و آن
ارزشهائی را که عاشورای تو بخاطر آن به خون نشست ،بار دیگرهمچون همیشۀ تاریخ زنده می سازد .ای حسین عزیز ،ههم
اکنون ما رهروان راه صالح و فالح با شعار و دعای :
" اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد وآل محمد"
در اطاعت از زعیم کبیرمان خمینی بت شکن ،لباس محبت دنیا را از تن بیرون کرده و زره مبارزه و جهاد را پوشیده ایهم و
با اقتدا به پایداری اصحاب باوفایت با هم پیمان بسته ایم که؛ تا سرحد جان از دین و عزت و شرف خود و مهیهن کربالئهی
مان حراست وحمایت کرده و با بذل جان و مال خود انقالب خون رنگ اسالمی مان را پایدار گردانیم و پس از نیل به مقهام
رفیع شهادت ،همسنگران و همرزمان خود را با رخصت از مقام احکم الحاکمین شفاعت نمائیم .انشاءاهلل.
سید حسن شکری/کاظم قدوسی/محمد مشتاقی/محمدتریمن پر/محمد نجفی /علی بخشعلی /امیرتقدسی/
حمیدرضا کرکوندی/حمیدرضا محبعلی/علی لواسانی /عباس صادقی/مجید مهدوی فر
دراین عملیات مسئولیت گروهان "بُریر" با برادر فرامرز نوروزی و مسئولیت گروهان" حُر" با من بود .هنگامی که
با اتوبوسها براه افتادیم ،واقعاً نمی دانستیم به کجا؟ و چرا؟ می رویم و هیچ طرح وبرنامه ای هم نداشتیم! فقط می دانستیم
177
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
عراقی ها درحال پیشروی اند و ما باید هرطورشده جلوی آنها را بگیریم !! همین و بس ! نیروها ههم کهه بهال تکلیفهی مها را
درک کرده بودند ،دائماً از برنامه سئوال می کردند وچون پاسخ درستی نداشتیم ،من به قصد فهرار از جهواب دادن ،مقهوائی
کف اتوبوس پهن کرده و دراز کشیدم و خودم را به خواب زدم .نگرانی وغم وغصه ،آرامشم را برده بود و بها خهود فکهر مهی
کردم؛ چی می خواستیم ؟ چی شد؟! آرزوهای تصرف بصره و بغداد و سرنگونی صدام و زیارت کربال کجها و نگرانهی جدیهد
ازسقوط شهرهای اهواز و دزفول و اندیمشک کجا؟ سپاه صد هزارنفری حضرت محمد (ص) کجا و اعزام نیروی هفده نفهری
از تهران کجا ؟! کمی هم به یاد کوفه و امام حسین (ع) و 72نفر و عاشورا ،افتاده بهودم و حسهابی تهوی افکهار خهودم مهی
سوختم .توی همین فکرها به سه راهی" دهلران -ابوقریهب -اندیمشهک " درنزدیکهی امهامزاده عبهاس رسهیدیم و توقهف
کردیم .آنجا قبالً پایگاه صلواتی بود و رزمندگان ازآنجا خاطراتی به یاد دارند .گردان عمار به طرف "تنگۀ ابو قریب" حرکهت
کرده بود و درگیری سختی با دشمن در آن تنگه داشت و با تقدیم 70شهید 30 ،مجروح و تعدادی مفقود به پیشگاه حهق
تعالی هرجوری بود در همان جا خودش را فدا و دشمن را زمین گیرکرده بود.
گردان ما در ادامۀ جادۀ "دهلران" در هفت کیلومتری پادگان "عین خوش" مستقر شهد .گروههان بُریهر در جلهو
استقرار یافت و از دور ،تحرکات دشمن را که درحوالی پادگان عین خوش مشغول تخلیۀ غنائم بهود ،تحهت نظرداشهت و بها
ایجاد مواضع ،آماده بود تا در صورت ادامۀ پیشروی دشمن ،ازآن جلوگیری نماید .ماهم در نزدیکی پایگهاه صهلواتی دشهت
عباس درسه راهی ابوقریب مستقرشدیم .صبح که شد ،فوراً دسته های گروهان را با فاصله های حهدود 200-100متهر از
هم جدا کردیم تا در صورت حملۀ هوائی دشمن ،آسیب پذیری کمتری داشته باشیم .اتوبوسهائی که مهارا بهه آنجها منتقهل
کردند همان شب برگشته بودند .همانگونه که پیش بینی کرده بودیم ،اول صبح هواپیماهای دشمن سر رسهیدند و منطقهۀ
حضور مارا با بمبهای خوشه ای و تخریبی هدف ،قرار دادند ولی ما درهمان حال ودر زیرحمالت مکرر بمبهاران هواپیماهها،
وقتی صدای مهیب انفجاربمب ها را می شنیدیم ولرزش زلزله گونۀ زمین را حس می کردیم ،خوشحال هم می شدیم ،چرا
که معلوم می شد این بارهم فعال ًبمبها شیمیائی نیستند!خوشبختانه با اینکه این بمب ها در نزدیکترین فاصلۀ ممکهن بهه
ما اصابت کردند ولی به لطف خدا به کسی آسیبی نرسید.
نزدیک ظهر بود که منطقه غیرعادی می نمود! ازهرگوشۀ بیابان و داخل جاده ها ،نیروههای ارتهش در حهال فهرار
بودند .بی سیم ما هنوز ارتباطی نداشت(سکوت رادیوئی) وبه فرماندهی هم دسترسی مستقیم و سریع نداشهتیم .نیروهها را
آماده باش دادم و گفتم در پشت جاده مستقر شوند وبه طرف منطقهه ای کهه انتظهار پیشهروی دشهمن را داشهتیم موضهع
بگیرند .در حال آرایش دادن به نیروها بودیم که حاج محمد کوثری فرمانده لشگر با ماشین خود رسید .از ایشان وضعیت را
سئوال کردم .ایشان گفتند :
ولی معلوم بود که برای حفظ روحیۀ ما این جوری حرف می زدند .نیروها را بداخل اطاق ها برگردانده ولی تداوم
حالت آماده باش را اعالم داشتم و خودم در محلی قرار گرفتم تا بتوانم اوضاع را تحت نظر داشته باشم .ناگهان برادر شکری
که معاون گردان شده بود ،رسید و گفت:
" سریعا ًجاده راببندید وجلوی ماشینها را با تیر اندازی هم که شده بگیرید،
178
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
جلوی یک ماشین نظامی را گرفتیم و به طرف جلوتر که گروهان بریر مستقر بود رفتیم و قرارشهد یهک دسهته از
نیروها همانجا بعنوان فدائی بمانند و مابقی نیروها به عقب تر بیایند .به سید سجاد هاشمیان(معاون گردان)که در جلو بهود
گفتم:
ایشان در حالیکه درچهره اش خستگی نمایان بود وتکۀ یخی گازمی زد با آرامش وصف ناپذیری که دروجودش حاکم بود
گفت:
" شما برین ،من پیش این دسته می مونم و اگه شد با اینا عقب میام"
سید سجاد هاشمیان درحال سخنرانی درسخت ترین شرایط آخر جنگ
179
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ایشان ابتدا معاون گردان حبیب بود و در اواخر جنگ فرماندهی گردان رابه عهده داشت و براستی که اهل
معرفت،ایمان،عمل وایثاروازخود گذشتگی بود.ازاین دست روحانیون اگرنایاب نباشند ،بسیارکم یابند
ما نیروهای گروهان بُریر را به غیراز یک دسته که همراه سید سجاد ماندند ،به پیش خودمان درسه راهی نزدیهک
امامزاده عباس آوردیم .درهمین گیر ودار ازنیروهای ارتش که درحال فرار بودند ،اوضاع را سئوال کردیم ،گفتند :
" بی سیم فرماندهی ارتش اعالم کرده که دشمن سه راهی چنانه رو بسته،
"ماشین های عبوری درحال فرار را متوقف کنین و هر موقع ماشین به اندازۀ کل گردان فراهم شد اطالع بدین تا به شما
ملحق بشیم وبصورت ستونی به عقب بریم و در صورت لزوم با درگیری ،محاصره رو بشکنیم وراه رو باز کنیم "
ماشین ها که عمدتاً نظامی بودند (جیپ ،تویوتا ،کامیون و ،) . . .اصهال ًبهه درخواسهت مها بهرای توقهف اهمیتهی
نمیدادند و با سرعت تمام رو به عقب می تاختند .چاره ای نداشتیم و باید چند کامیون برای یک گردان رها شده دربیابهان
تهیه می کردیم ! بناچار در فاصلۀ 50متری ،چند تیر انداز و یک تیربارچی مستقر کردم و از آنها خواستم که اگرماشین ها
به فرمان ایست من توجه نکردند ،با اشارۀ من به طرفشان شلیک کنند .اولین ماشین یک کهامیون بنهز 1921بهود ،هرچهه
عالمت ایست دادم توجهی نکرد ومعلوم بود که قصد ایستادن ندارد! اشاره کردم بزنید! تیربهارچی کهامیون را آبکهش کهرد،
راننده کنترل ماشین را ازدست داد و از جاده خارج ومتوقف شد .ماشین هایی کهه ازعقهب ترمهی آمدنهد وصهحنه رادیدنهد
حساب کار خود راکردند ولذا بدستورما متوقف می شدند .ما سعی کردیم تعدادی ماشین که برای یک گردان کهافی باشهد،
نگهداریم وبگذاریم تا بقیه بروند .بنابراین نفرات اضافۀ هرچند خودرو رابا یکی از آنها به عقب می فرستادیم و حتهی راننهده
ای اگر میخواست برود ،ما مانع نمی شدیم ولی می بایست بدون ماشینش برود ! درهمان گیهرودار یهک جیهپ کهه حامهل
سرتیپی از برادران ارتشی بود سر رسید و ما به او اجازۀ عبور دادیم ولی سربازها ناراحت شدند واعتراض داشهتند کهه چهرا
180
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
گذاشتیم او برود؟ جروبحثی هم پیش آمد که ما سعی کردیم کش پیدا نکند .به هر زحمت و دلخوری که بود ،هدف تأمین
خودرو بود که حاصل شد .ناگهان بنظرم رسید که االن خطرناک ترین لحظه برای حملۀ هوایی دشمن فهراهم شهده اسهت!
فوراً از راننده ها ی خودروها خواستم تا خارج ازجاده در فاصلۀ معقولی از هم پخش شوند .ولی آنها بدلیل دلخوری و حتهی
لجبازی با ما ،گوش نکردند .مجبور شدم چند نگهبان برای خودروها مشخص کنم که فرار نکننهد و بقیهۀ نیروهایمهان را از
محل تجمع خودروها دور کنم .حتی یک ضد هوائی 23میلیمتری به پشت یک کامیون بنز 911متصل بود کهه خواسهتم
آنرا راه بیاندازند تا درمقابل حملۀ قریب الوقوع هواپیماها خیلی بی دفاع نباشیم ولی گفتند بلد نیستیم واطاعت نکردند ولی
کامالً آشکار بود که این هم یک نوع لجاجت بود .همانجا افسوس خوردم چرا خودم بلد نیستم با ضد هوائی کار کنم؟ واگهر
بعد از آن فرصتی می شد حتما ً زمانی رابرای آشنائی با انواع توپ های پدافند هوائی اختصاص مهی دادم .درهمهین حهین
که با بی سیم با سید سجاد درتماس بودم ،متوجه شدم نیروها به اطراف می دوند و فرارمی کنند! با اینکه آن موقهع نمهی
دانستم چرا ؟ ولی بطور واکنشی من هم گوشی بی سیم را که به پشت بیسیم چی متصل بود رها کرده وبه سرعت ازجهاده
وماشین ها دورشدم وآنموقع بود که متوجه غرش هواپیما های دشمن شدم.
درهمان نزدیکی یک اطاق گلی بود و به فاصلۀ چندمتر از آن ،یک سنگر اجتماعی وآنطرف تر یک کانال به عرض
وعمق یک متر (برای لوله کشی آب؟) که هر کدام به مثابه سه رأس یک مثلث قرار گرفته بودند بطوریکه طول هر ضلع
20-30متر بیشتر نبود( .به گرافیک زیرنگاه کنید).
جاده .محل استقرارخودروها .سنگر فرامرز .اطاق گلی وکانال .به فاصلۀ تقریباً 30مترازهم
ابتدا برای دورشدن از جاده با یکی از رزمندگان به سمت اطاق ( )1دویدیم ،فرامرزکه نزدیک سنگر اجتماعی ()2
بود مرا دید وصدا زد:
از کنار اطاق برگشتم وبه سمت سنگر دویدم ولی سنگر پر شده بود و خود فرامرزهم جا نمی شد و گفت:
181
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
بی اختیار به جای برگشت به سمت دیوار به سمت کانال ( )3دویدم وخودم رابه داخل آن پرت کردم و تا خودم
را یافتم و به آسمان نگاه کردم ،دو هواپیمای عراقی را دیدم که درارتفاع بسیارپائین ازبهاالی سهرما عبهورمی کردنهد و سهه
را رها کرده بودند .مسیر فرود بمب ها به گونه ای بود که یقین کردم هدفشان فرق سر من است ! کهاری بمب بسیار بزر
که نمی توانستم بکنم جزاینکه ته کانال نشستم ،دهانم را باز کردم ،گوشهایم را گرفتم و فریاد زدم:
عکس آرشیوی
چه حسی است وقتی شبیه این وضع رادر صدمتری باالی سرت ببینی!
شاید هنوز اَشهد گفتنم منعقد نشده بود که؛ شدت صدا ،نور ،موج ،گهرد وغبهار و دود سهه انفجاربسهیار مهیهب و
پیاپی نَفَسَم را بند آورد و تا چند ثانیه نمی توانستم نفس بکشم واحساس می کردم طناب داربرگردنم بسته اند ،شدت موج
انفجارات بحدی بود که ،دکمۀ پاگون های سردوشم ازجا کنده شده وپاگونهها ازطهرفین آویهزان شهده بودنهد! وبخهاطر دود
وخاکی که روی صورتم نشسته بود وموجی که لباس را پاره وموها وریشم را کامال بهم ریخته بود شناخته نمی شهدم .پهس
ازدقایقی که گرد و غبار فرونشست ،متوجه انهدام خودروها و آتش سوزی آنها و شهادت تعداد زیادی ازرزمندگان شدم.
عجیب این بود که فرامرز نوروزی درمقابل همان سنگری که مرا ازکنار اطاق به آن دعوت کرد ،به شهادت رسیده
بود و برادری که درابتدا با او در کنار دیوار پناه گرفته بودم همانجا شهید شده بود! .به عبارتی دیگر توگوئی فرامهرز قبهل از
شهادتش مأموریت داشت که مرا از نیل به این مقام رفیع محروم کند وخودش یکه تهاز وبهی رقیهب درآغهوش مالئهک ،بهه
نظارۀ وجه اهلل بنشیند!!!.
بازهم یقین کردم شهادت یک حادثه واتفاق نیست ،بلکه انتخابی است دو طرفه؛ هم بایهد خهودت آنهرا بخهواهی
ودرراه نیل به آن تالش کنی تا لیاقتش را کسب کنی و هم باید تو را بپذیرند تا به فیضهش نائهل شهوی!! .وبهاورم شهد کهه
هنوزبین من وشهادت ونظربه وجه اهلل هزاران فرسنگ راه باقی است.
182
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دراین حملۀ هوائی ستون خودروهایی که روی جاده متوقف بودنهد بهه کلهی منههدم شهده ودرآتهش شهعله مهی
کشیدند .درکنار خودروها ،جنازه های شهدا هم آتش گرفتهه و مهی سهوختند و صهحنه ههای دلخهراش ترکیهدن صهدا دار
جمجمه های شهیدان ،حین سوختن در آتش ،قلب انسان را کباب می کرد ولهی کهاری ازدسهت مها بهر نمهی آمهد!پس از
بمباران وانهدام خودروها ،هواپیماهای دشمن دائم روی سرما دور می زدند ومشهغول شهکارباقی مانهدۀ نیروهها بها مسلسهل
هایشان بودند ! وما برای حفظ جانمان به زیر پل جاده ،پناه برده بودیم .درآن لحظات ،نمی دانی چه حالی وچهه احساسهی
داشتم ؟ آری از اعماق دل غمزده ام ،آهسته فریاد میزدم :
بعد از ظهر عاشورا ،صحرای کربال و مظلوم ترین بندگان خدا بی پناه !؟"
دراین بمباران که در حدود ساعت 5بعد از ظهر صورت پذیرفت ،هفت نفر از برادران گردان حبیب ،از جمله فرامرز
نوروزی فرمانده گروهان بریر وعباس رضائی معاون دستۀ عاشورا به شهادت رسیدند و تعدادی نیز مجروح شدند.عمدۀ
شهیدان دیگرافرادی بودندکه به خودروها تعلق داشتند وبه توصیۀ ما برای پخش شدن در بیابان و دورشدن ازجاده اعتنائی
نکردند .پس از این حادثۀ دلخراش ،باقیماندۀ نیروها را از منطقه دور کرده و با هر وسیلۀ ممکن به عقب فرستادیم ولی من
183
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
با سید سجاد و چند نفراز برادران درآنجا ماندیم تا اگرکمکی در ادامۀ ماموریت الزم است انجام دهیم .پس ازساعتی
دستورداده شد همه به عقب بیائیم .تعدادی از شهدا که درمحل بمباران باقی مانده بودند را بر پی ام پی ها سوارکرده و
مشغول جمع آوری اجساد دیگر شهدا و ازجمله شهدای ارتش بودیم که متوجه شدم چند تانک از جاده به طرف ما می
آیند ،ابتدا اهمیتی ندادم ولی ناگهان برادر حریری ،معاون من و دوست همیشگی ام فریاد زد:
من و دوست بسیار صمیمی ام علیرضا حریری .در اتوبوس گل مالی شده (برای استتار)
همه فرار می کردند و هر ماشینی که می توانست حرکت کند ،اهمیتی به دیگران نمی داد .یک پهی ام پهی کهه
همانجا بود و قراربود مابقی شهدا را به وسیلۀ اوبه عقب منتقل کنیم ،فوراً موتورش را روشن و شروع بهه فرارکرد.درحالیکهه
به سرعت در جاده بدنبالش می دویدم ،فریاد می زدم :
" صبر کنین ،منم ببرین ،تورو خدا یه لحظه صبر کنین تا منم بیام "
ولی هیچکس توجهی نمی کرد .برادرحریری هم که درآن زمان صمیمی ترین دوسهت ومعهاون مهن درجبههه بهود (عهین
دوقلوهای به هم چسبیده بودیم) روی پی ام پی سوار ومحکم چسبیده بود که احیانا ًبه پایین نیفتد وبه من،که یکهه وتنهها
به دنبال پی ای پی می دویدم ،نگاه می کرد و می رفت ولی احساس می کردم دلش هم برایم می سوزد ! وبه این زودی ها
مرا فراموش نخواهد کرد!
آنقدربه دنبالشان دویدم تا باالخره خودم را به آنها رساندم ،و به هرزحمت و خطری که بود بهه پهی ام پهی درحهال
حرکت آویزان شدم وخودم رابه باالی آن کشیدم! ولی هنوزهم برایم یک معماست و نمی دانم چه جوری ممکن شد؟
دراین اتفاق کمی به یاد قیامت افتادم" :یَومَ یَفرُالمَرء من اَخیه" . .
184
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پی ام پی به سرعت در حال فرار به طرف پل کرخه و ما روی آن محکم چسبیده بهودیم و بهه ههرکس کهه مهی
رسیدیم عالمت می دادیم وفریاد می زدیم که:
در همین حین یک تویوتای حامل نفرات محلی از مقابل ما می آمد و نزدیک بود با هم شاخ به شاخ شویم .رانندۀ
تانک با همان سرعت مانوری داد تا با او برخورد نکند ولی از جاده منحرف و درحال چپ شدن بود کهه از روی آن شهیرجه
زدم وخودم رابه خاکریزی که کنار جاده بود پرت کردم و پی ام پی کمی آنطرف ترچپ شد .با دهها مسهئله و مشهکلی کهه
دربین راه پیش آمد ،ما باالخره با وانتی خود را به پل کرخه رساندیم ،گرچه بعداً گفته شد که آنها تانکهای خودی در حهال
فرار بوده اند ،نه تانکهای عراقی!
حدود ساعت 8شب به پل کرخه رسیدیم .نیروهای بسیج و سپاه ،امکانات و تدارکات ارتش را که برای دفاع الزم
داشتند به زور از ارتشی های در حال فرار می گرفتند .همان جا نیروهای گردان ما یک آمبوالنس ارتشی را تصرف کردند و
عالمت مشخصۀ یگان مربوطۀ آنرا گل مالی کردند تا شناخته نشود و با تمارض یکی ازنیروهای گردان ،آمبوالنس آژیرزنهان
از دژبانی ارتش که در پل کرخه مستقربود عبور کرد و ما آنرا با خود به دو کوهه بردیم تا در ماموریت های سخت روزههای
آینده ازآن استفاده کنیم.
نتیجۀ این عملیات یک روزه ،درگیر کردن عراق و جلوگیری از ادامۀ آزادانهۀ تعهرض دشهمن بهود کهه بهه خهاطر
پرخطربودن ماموریت ،حجۀ االسالم هاشمی رفسنجانی از فرماندهی لشگر ما تقدیر و تشکر کرد ودرصدا وسیما هم از لشگر
27به عنوان حماسه سازان یاد شد .در این عملیات معاون لشگر ،شهید غالمرضا صالحی ،به درجۀ رفیع شهادت نائل شد.
185
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
این اوضاع تأسف بار با الخره کار خود را کرد و مسئولین را بر این واداشت تا به خاطر حفهظ موجودیهت و اسهاس
کشور که واقعا ًدر خطرجدی و قطعی قرارداشت ،قطعنامۀ 598سازمان ملل را که حهدود یکسهال پهیش صهادر شهده بهود
بپذیرند .بعد از ظهر روز 1367/4/27درپادگان دو کوهه دراتاق مان خوابیده بودم که برادران گروهان با عجلهه و دلواپسهی
شدید مرا بیدار کردند و گفتند:
ازجا پریدم و فوراً به اتاق فرمانده گردان آمدم .اکثر مسئولین واحهد هها و گروهانهها آنجها گهرد ههم جمهع شهده
ومشغول بحث و جدل با هم بودند و هر یک درمورد قبول قطعنامه نقطه نظری داشتند:
تصمیم گیری شخصی ،بدون لحاظ کردن نظر امام خمینی •
اغلب بحث ها به مشاجره می انجامید .ما یک چند نفری بودیم که اینگونه می اندیشیدیم وتحلیل می کردیم :
" ایران ظاهراْ مفاد قطعنامه را رد نکرده ولی پذیرش آنرا مشروط به مبتدا کردن تشکیل هیئت شناخت
متجاوز کرده بود .حاال که فشاردشمنان در حد غیر قابل تحملی گسترش یافته و امکان دفاع در مقابل دشمن نیست،
بصورتیکه در هر جائی که حمله می کند موفقیت کاملی بدست می آورد و نیروهای مردمی هم دراین وضعیت در جبهه
حاضر نمی شوند و سازمان ارتش هم کامالً متالشی شده به گونه ای که سازماندهی مجدد آن به زمان طوالنی نیاز دارد و
در کنار آن تبلیغات جهانی بر علیه ایران در دل دوستان هم اثر گذاشته است بنابراین دراین شرائط بحرانی ،ازقطعنامه به
عنوان یک داروی مُسکن استفاده شده است .یعنی درمقطع فعلی آتش بس برقرار و تحرکات دشمن گرچه به طور موقت،
متوقف می شود .دراین فرصت بدست آمده که احتماالً چند ماه طول خواهد کشید ،ارتش می تواند خود را سازماندهی
کند و به هر حال وضع آینده ازدو حال خارج نیست :
)1اگر دشمنان به قطعنامه پایبند باشند ؛ گرچه ما به مطلوب واقعی نرسیده و از حق مسَلم و شهعارهای اساسهی
خود پس از فتح خرمشهر مبنی بر ":نابودی صدام و حزب بعث عراق و سپس گهذر از کهربال بهه سهوی قهدس بهرای محهو
186
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اسرائیل " عدول کرده ایم ولی ازشکست نظامی فضاحت باری که در چند قدمی اش قرارگرفته بهودیم ،نجهات پیهدا کهرده
ایم.
)2اگربه مفاد قطعنامه عمل نکنند؛عالوه بر اینکه نیروهای ما ازفرصت بدسهت آمهده حهداکثر اسهتفاده را بهرده و
توان رزمی خود را بازخواهند یافت ،تبلیغات جهانی دال بر جنگ طلبی ایران خنثی می شود ومردم به صهحت تصهمیم در
ادامۀ راه ":جنگ ،جنگ تا پیروزی " یقین کرده و این باربسیار محکمتر و جدی تهر ازقبهل ،در راه حمایهت از جبههه هها
ونیل به پیروزی خواهند کوشید .در پاسخ به این سئوال که ":اگر نیرو کم است چرا حکم جهاد داده نمیشود؟ "جهواب مها
این بود که :اوالً :امکانات و وضع اقتصادی به حدی خراب است که جهواب گهوی رتهق و فتهق امهور کشهور و رزمنهدگان و
عوارض حکم جهاد نیست !! ثا نیاً :چه کسانی هستند که متشرع و مقید به احکام الهی باشند و همهین االن نداننهد فتهوی
حضرت امام که فرموده اند :رفع نیاز جبهه ها واجب کفائی است ،حضور در جبهه واجب عینی و عمالً برای هرفرد به مثابهه
حکم جهاد است ؟
آنهائی که باصدور حکم جهاد (به مفهوم مورد انتظار عوام) در جبهه حاضر می شوند و تا پایان جنگ بهه حضهور
خود ادامه خواهند داد ،همان هایی هستند که همین حاال هم در جبهه اند .وآنهایی که با اعهالم جههاد وایجهاد یهک جهو
احساسی پس ازآن وبخاطر رودربایستی با دیگران و یا نوحه سرایی برادر آهنگران ،راهی جبهه می شهوند ولهی خیلهی زود
خسته شده و با اولین سوت خمپاره ها بر می گردند ،نه تنها مشکلی را حل نمی کنند بلکه اعتبار و شخصیت حضرت امهام
را هم مخدوش نموده ومشکل را عمیق ترهم خواهند کرد”.
بحث ها همچنان ادامه داشت .شب موقع نماز مغرب و عشاء در حسینیۀ شهید همت درپادگان دوکوهه ،تعهدادی
از رزمندگان طوماری را امضاء کرده و بر ادامۀ جنگ تا آخرین قطرۀ خون خود تاکید کرده بودنهد( .البتهه مهن درحسهینیه
نبودم و اگرهم بودم ،امضاء نمی کردم .چون این حرفها راجوسازی و ایجاد تفرقه و سوق دادن جامعه به سوی جنگ داخلی
می دانستم) ساعت 8/5شب تلویزیون را درپشت بام ساختمان گردان حبیب در پادگان دو کوههه مسهتقرکردند و همگهی
سخنان حجۀ االسالم هاشمی رفسنجانی را شنیدیم وچون مطمئن شدیم که این تصمیم ناشی ازعقل وخهرد جمعهی بهوده
ونه تصمیم فردی ،کمی آرام گرفتیم .فردای آنروز ( )1367/4/28سخنانی از قول حضرت امام را که درهمین رابطه بود ،بهر
نوشته و به دیوارساختمان گردان نصب کردند .دربخشی ازآن امام خطاب به رزمندگان فرموده بودند: روی مقواهای بزر
" شما تا به حال به خاطر خدا جنگ کردید و حاال هم بخاطر خدا تحمل کنید .مواظب باشید افراد داغ و تند رو با
شعارهای انقالبی شما را از مصالح انقالب و اسالم دور نکنند !"
من بی نهایت از خداوند ممنون و متشکرشده بودم که در آن لحظات سرنوشهت سهازدر جبههه حاضهر و بهه ادای
تکلیف الهی مشغول بودم و گناه ذلت پذیرش قطعنامه را باید کسانی به دوش بکشند که در ایهن شهرائط حسهاس وتعیهین
کننده به ندای ":هل من ناصرینصرنی" حسین زمانه لبیک نگفتنهد و برسهراین انقهالب ،آنهرا آوردنهد کهه درصهدر اسهالم،
برسرامام حسن (ع) و برسرحضرت علی (ع ) در جنگ صفین و پذیرش حَکَمیت آورده بودند.
"الحَمدُ هلل الذی هدینا لهذا و ما کنا لنهتدی لو ال ان هدینا اهلل "
187
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
همانروزفرمانده لشگر"27حاج محمد کوثری" وفرمانده سپاه "برادرمحسن رضائی" بهه تههران رفتنهد تها تصهمیم
نهائی مسئولین مملکتی و وظیفۀ خود را بدانند .نیروها هم منتظر بودند تا علهت مهاجرا را از زبهان فهردی مسهئول و بلکهه
شخص حضرت امام بشنوند .روز چهار شنبه 1367/4/29ازستاد لشگر گفته شد به نیروهائی که ماموریتشان تما م شهده و
اصرار بر تسویه دارند ،تسویه حساب بدهند .جو تسویه در گردان حاکم شد و تها غهروب 58نفهر از گهردان حبیهب تسهویه
کردند .بعد از ظهر ساعت 2در اخبار سراسری پیام حضرت امام را که یک ساعت و نیم طول کشید از رادیو شنیدیم .امهام
در این پیام که اهم مسائل اسالم را مطرح کرده بودند به پذیرش قطعنامه و مصلحت زمانی در این شرائط اشاره کردند .این
پیام آنقدر دردناک وغم انگیز بود که نه تنها من ،بلکه اکثر رزمندگان بی اختیار گریهه مهی کردنهد .جمالتهی از ایهن پیهام
بدینصورت بود :
" خوشا به حال آنانکه با شهادت رفتند ،خوشا به حال آنانکه در این قافلۀ نور سر و جان باختنند . . .و بدا به حهال مهن کهه
هنوز زنده ام و جام زهر آلود قبول قطعنامه را سر کشیده ام . . . .بدا به حال آنانکه در این قافله نبودند ،بدا به حهال آنانکهه
از کنار این معرکۀ جنگ و شهادت و امتحان عظیم الهی تا به حهال سهاکت و بهی تفهاوت و یها انتقهاد کننهده و پرخاشهگر
گذشتند" . . .
همچنین امام در این پیام به لزوم حضور نیروها و ادامۀ ماموریت نیروهای ارتش و سپاه و بسیج تاکیهد کردنهد و
فرمودند:
" چه بسا دشمن با بهانه جوئی ها و کینه توزی ها به همان سیاست وحشی گری وهجوم خود ادامه دهد"
شنیدن این فرمایشات آرامش خاصی درجبهه حاکم کرد .آنهائی که در جبهه بودند از اینکه مسئولیت پهذیرش
قطعنامه بر دوششان سنگینی نمی کند بسیار خوشحال بودند ولی بخاطراینکه پس از این همهه زحمهت ،بهاالخره از شهعار
حیثیتی وآرمان بلند خود کوتاه آمدند و امام ،این اسطورۀ مقاومت ،مجبور شدند از حرف اساسی خهود کهه تها دیروزخیلهی
قاطعانه اعالم کرده بود:
"دعا کنید خمینی بمیرد ،اگر دشمن تا تهران هم بیاید ما مقاومت می کنیم ،تا خمینی هست جنگ هست "
صرف نظر کند ،بشدت اندوهگین شده بودند .به هرنحو روحیۀ ما بهین (:شهادی و غهم ) و بهین ( :غهرور و سهرافکندگی )
درنوسان بود و از اینکه نمی دانستیم چه سرنوشتی درانتظار ما ،جنهگ ،انقهالب و اسهالم ماسهت غهرق در بُههت وحیرانهی
وسرگشتگی بودیم.
188
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
" مگر می شود به دشمن اعتماد کرد ؟ چرا همین تعداد کم نیروئی ،که در جبهه هست را به نجف آباد می برید ؟ اگر
دشمن تحرکی بکند چه نیرویی باید جلوی او را بگیرد ؟"
سید سجاد هاشمیان" فرمانده گردان ما" قاطعانه به حاج رضا یزدی "قائم مقام تیپ" گفت:
به هر حال کوتاه آمدند واجازه دادند که گردان ما به نجف آباد نرود! .ما خیلی سهریع سهازماندهی ،تجهیزوتسهلیح
نیروهای باقیمانده را درحد امکان تکمیل کردیم .نزدیک اذان مغرب بود که دو گردان" ابوذر" و "جعفر طیهار" بهرای نبهرد
احتمالی آماده شده بودند .فردای آنروز 1367/4/30گردان ابوذر به طرف کارون حرکت کرد .روزبعد ،پهس از انجهام مراسهم
صبحگاه و بازدید تجهیزات و تسلیحات نیروها ،بر لزوم حفظ آمادگی و آماده باش صد درصد تاکید شهد .سهاعت حهدود 9
صبح برادر قضات پیک گردان مرابه ارکان گردان فراخواند .درآنجا سید سجاد گفت:
" عراق از جنوب حمله کرده و جادۀ اهواز -خرمشهر را بسته ،سریعا ًبرای حرکت آماده بشین "
تاظهرتمام کارها را انجام دادیم و از برادرعلی توکلی ،جانبازی که یک چشمش رادرعملیات های قبلی درراه خهدا
هدیه کرده بود و ازدوستان قدیمی من و از نیروهای اطالعات وعملیات لشگر بود ،خواستم هر طهور شهده در ایهن عملیهات
برای کمک به ما بیاید و با اعالم نیازی که از گردان برایش گرفتم ،برای مدت 10روز به گردان ما مأمور شد .پس از صرف
بسیارعجوالنۀ ناهار ،مسیررفتن به اردوگاه کارون را توجیه شده و در حالیکه راهنمای گردان بودم ،سوار بر اتوبوسها حرکت
کردیم .در طی مسیر حفظ آمادگی کامل را به برادران گوشزد کرده وخواستم که بعد از اهواز حتی کاله کاسک های خودرا
به سرداشته باشند و همچون گذشته درمسافرتها با اتوبوس ،اسلحه ها یشان را زیر صندلی ها قرارندهند و همۀ حواسشهان
به اطراف مسیر باشد و هرچیزغیرمعمولی راکه دیدند فوراً اطالع دهند! نیروها بهت زده بودند که این چه حرف هائی اسهت
که می زنیم وکمی آنرا ُغلو می پنداشتند ولی مجبور بودند برخالف میل بپذیرند .رانندۀ اتوبوس هم کهه بهاورش نمهی شهد
جادۀ اهواز دست عراقی ها افتاده ،می گفت:
" خودم دیشب از آبادان و خرمشهر برگشتم این حرفها چیه می زنید؟"
اوفکرمی کرد مسخره اش می کنیم و هنگامیکه جدیت ما را دید وبدنبالش اطالعیه ستاد تبلیغات جنگ را از رادیهوی
اتوبوس شنید،اعصابش بهم ریخت و به گونهه ای کوچهه بهازاری ،بهه صهدام فحهش مهی داد !! .سهاعت 13/45در نزدیکهی
اهوازبودیم که رادیومارش نظامی معروف بعد از عملیات ها را پخش می کرد و با پیامی ازطرف امام جمعۀ اههوازو اسهتاندار
خوزستان همۀ افراد رابرای حفظ کیان اسالمی و حرمت و قداست وناموس شهرهای اهواز ،آبادان و خرمشهر که درتهدیهد
جدی قرار گرفته بودند ،فرا می خواند و ازعموم مردم درخواست می کرد با هر وسیله ای که در اختیار دارند (تاکیهد کهرد
189
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
حتی کوکتل مولوتوف ) آمادۀ دفاع از شهرها باشند و سرودهایی با ماهیت ملی گرایانه که در آن ایام کم سابقه بود ،پخهش
می کرد:
شوروهیجان عجیبی همراه با دلهره ودلتنگی واحساس سرشکستگی ویأس ،همه رافراگرفته بهود .مسهیر را بعهد از
اهواز به طرف خرمشهر از جادۀ فرعی ادامه می دادیم .دربین راه ارتشی ها را می دیدیم که بها تمهام تجهیهزات و امکانهات
سوار بر هر خودرویی که دراختیارداشتند و حتی سوار بر قسمت موشکهای کاتیوشا و توپ و تانک هایشان به سهمت اههواز
فرار می کردند و به ما هم می گفتند :برگردید کجا می روید ؟ روحیۀ بردران در خطر تضعیف بیشتر قرارگرفته بود:
"همه برمی گشتند ولی چند اتوبوس نیروی بسیجی درخالف جهت همه به پیش می رفتند !!"
کم کم نگرانی در وجود من هم رسوخ پیدا میکرد ،چون حاال حاال ها با اردوگاه فاصله داشتیم ولی جو ،جوِّ فهرار و
عقب نشینی بود! نمی دانستم تا مقصد که هنوز 60کیلومتر راه مانده بود چه پیش خواهد آمد ؟ بهر حال مها بها هوشهیاری
اطراف را مواظب بودیم و به جلو می رفتیم تا به اردوگاه رسیدیم .سریعا ًنیروها رابین نخلها در چادرهای آماده شده مسهتقر
کردیم .درهمان موقع برادران گردان ابوذر که دو روز قبل از ما به اردوگاه آمده بودند ،به سوی خط (که قسهمتی از جهادۀ
اهواز – خرمشهر بود ) حرکت کردند .دشمن از چندین نقطه برای تصرف مجدد خرمشهر و آبهادان حملهه کهرده بهود کهه
درقسمتی از آن با مقاومت دلیر مردان بسیجی روبرو وزمین گیر شده بود ولی از جبهۀ کوشک کهه ارتهش خهط پدافنهدی
داشت موفق شده بود که نفوذ کرده و درراستای جادۀ خرمشهر به طرف جنوب پیشروی را آغهاز کهرده بهود .تها آنموقهع از
حدود "سه راهی حمید" تا "سه راهی حسینیه " در اختیار دشمن بود و از خطوط مرزی دیگر هم با فشار زیهاد ،مقهداری
پیشروی کرده بود .نیروهای بسیج که بسیارکم تعداد بودند ،دسته به دسته مقاومت می کردند و با بذل جان خود پیشهروی
دشمن را تا رسیدن نیروهای کمکی به تعویق وتاخیرمی انداختند .گردان ابوذر هم در یکی از سه راهی ههای جهاده در 10
کیلومتری شمال جادۀ امام علی ع ( نهر سلمان ) مستقر شده بود.
شب را با آماده باش کامل درخواب و بیداری گذراندیم .بعد از طلوع آفتاب روز شنبه 1367/5/1از طرف گهردان
اعالم حرکت شد ولی تا وسایل نقلیه رسیدند و حرکت کردیم ساعت 9صبح شده بود .ماهم در دوکیلومتری گهردان ابهوذر
درشرق جادۀ اهواز – خرمشهر در سنگرهای قرارگاه مهندسی بنام "صراط المستقیم " مستقر شدیم تا عالوه برایفای نقش
نیروی احتیاط برای گردان ابوذر ،به محل مانور و ماموریت احتمالی خود نزدیک باشیم .نزدیک ظهر همراه با برادران سهید
سجاد(فرمانده گردان شده بودند) ،کشاورز (معاون گردان)و برادرنهضهت(فرمانده گروههان) بهرای توجیهه بهه منطقهه ونهوع
ماموریت مان پیش حاج رضا یزدی که دریک وانت تویوتا زیر یک درخت مستقر بود (به مثابه قرارگاه تهاکتیکی) ! رفتهیم و
به نحوۀ فعالیت های دشمن و تاکتیک های اتخاذی برای مقابله با آن آشنا شدیم .درمسیربرگشت به گهردان خودمهان ،بهه
خط رفتیم تا ازنزدیک اوضاع را ببینیم و اتفاقا همان موقع انبوهی از تانکهای دشمن تا فاصلۀ 500متری نیروها جلو آمهده
و پرواضح بود که بزودی درگیری شدیدی بوقوع خواهد پیوست .ما مطمئن بودیم که نبرد نابرابری خواهد بود و قطعهاً بهه
کمک ما احتیاج خواهد شد .لذا سریعاً به گردان برگشتیم و نیروها را آماده باش دادیم.
190
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درگیری شدید بین گردان ابوذر و مهاجمین عراقی و بهمراهی منافقین آغاز شد وحدود 2ساعت به درازا کشید و
خوشبختانه با مقاومت عالی برادران گردان ابوذر ،دشمن با تحمل تلفات و خسارات و تعدادی اسیر که دربین آنها منهافقین
هم بودند ،مجبور به عقب نشینی شد .گردان ما همچنان درحال آماده باش بود که هوا تاریک شد وانصافا ًفشهار زیهادی بهه
نیروها آمده بود .پیک گردان برادر قضات خبر آورد که پس از تاریکی کامل هوا حرکت می کنیم .شام را که شهامل :نهان،
خیار و کنسرو حبوبات بود ،خوردیم و مقداری قند و نمک به همراه برداشتیم و منتظر دستور حرکت ماندیم.
ساعت 12شب دستورحرکت رسید .سوار بروانت ههای تویوتها و کهامیون ههای 911شهدیم وتها جهادۀ اههواز-
خرمشهر جلو رفتیم .قرار بود از همان محوری که بعد از ظهرهمان روزدشمن حمله کرده بود ،به تعقیب و ضربه زدن به او
بپردازیم .تاکتیک این بود که با هر توانی که در دست داریم به دشمن ضربه بزنیم و مهانع از اسهتقرار واحسهاس امنیهت او
شویم تا با رسیدن نیروهای کمکی و با برنامه ریزی دقیق ،بایک پاتک قوی ،حملۀ دشمن را بطور کامل خنثی کنیم.
حرکت ما از جادۀ اهواز -خرمشهر شروع شد وبرعکس مسیری میرفتیم که دشمن وارد شده بود .درطهول مسهیر
پیشروی در سمت راست ما تماماً دشمن بود و در سمت چپ ما تا 12کیلومتر نیروی خودی حضور نداشهت و مسهیری را
هم که پیش گرفته بودیم تا مرز بین المللی 11کیلومتر فاصله داشت .محور پیشروی جهاده ای عمهود بهر جهادۀ اههواز –
خرمشهر تا مرز بود .در هفت کیلومتری بین راه" ،نهرسلمان" واقع بود و چهار کیلومتر بعد از آن دژمرزی قرار داشهت (بهه
نقشه باال دوباره دقت کنید) .مواضع دشمن کامالً ناشناخته بود .کُل نیروهای عمل کننده شامل دو گردان و با استعداد سهه
191
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
گروهان بودیم( .گروهان بُریر) در جلو و ما هم (گروهان حُر) پشت سر آنها حرکت می کردیم .دسته ای از گروهان بُریهر بهه
همراهی برادر خاجو حسینی حدود 100مترجلوتر ازهمه حرکت می کرد تها درصهورت شهروع درگیهری ،گهردان غهافلگیر
نشود .تا ساعت 4/5صبح پیش می رفتیم و از نهر سلمان هم عبور کردیم ولهی بها دشهمنی برخهورد نکهردیم .مهن بعنهوان
فرمانده گروهان حُر احساس مسئولیت کردم و سید سجاد را به کناری دعوت کردم و درتنهائی به ایشان گفتم :
" کار خیلی خطرناکه ،پهلوها مون ضربه پذیره ،هوا داره روشن می شه و صبح محاصره می شیم "
درآن حال ،مثل خودشان با خنده ای جوابشان را دادم و به مسیر ادامهه دادیهم .دریکهی از اسهتراحت ههای چنهد
دقیقه ای نماز صبح را نشسته خواندیم و حرکت شروع شد .پس از لحظاتی برادر خاجو حسینی آمد و گفت :
"صدای عراقی ها میاد و ما منتظر موندیم همۀ گردان برسه تا درگیری رو شروع کنیم
پس از چند دقیقه ،صداهای خفه ای مثل انفجار نارنجک بطورمکرر شنیده مهی شهد ،تعجهب کهردم ! ایهن چهه
درگیری عجیبی است که طرفین درگیری فقط ازنارنجک استفاده می کنند؟ لحظاتی نگذشته بود که برادر خاجو حسهینی
با عجله برگشت وگفت :
" به میدان مین برخوردیم ،تخریب چی نداریم ،بچه ها روی مین رفتن و کار پیشروی خوابیده "
ما یک آرپی جی زن داشتیم که با کار تخریب آشنا بود ،او را داوطلبانه برای ایجاد معبر به جلهو فرسهتادیم ولهی
کاری که نباید می شد ،شد .پس از انفجار مین ها ،دشمن به حضور ما پی برد و از فاصهلۀ تقریبهاً 100متهری کهه دشهمن
حضور داشت ،درگیری با شدت هرچه تمام و نابرابر آغاز شد .یعنی هوا روشن ،دشمن هوشیار ،میدان مین غیهر مترقبهه در
سر راه ،نیروها بشدت کم تجربه و خسته ،عده ای روی مین رفته و در جلوی چشم همه پایشان قطع شده و آتهش دشهمن
سنگین .همه و همه دست به دست هم داده وعرصه را بر ما تنگ کرده بودند .خودم رابه جلو رساندم ،برادر نهضت رادیهدم
که با هیجان زیاد داد می زد .اوبه من گفت:
" نیروهاتو بفرست .بچه های ما همه رفتن جلو ،ولی خط دشمن نشکسته "
دستۀ کربال را که جلوی ستون بود با همراهی برادر علی توکلی (معاون گروهان ) واسداهلل بابائی (همراه گروهان )
از سمت چپ و دستۀ عاشورا را با همراهی برادر سعید رشیدی (همراه گروهان ) ازطرف راست فرستادم و درنهایهت دسهتۀ
192
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
محرم رابا مسئولیت برادر صمیمی مجدداً برای کمک به جبهۀ چپ روانه کردم .درفاصهلۀ کمتهراز 100متهری ،دشهمن در
پشت سنگرها بود و ما بی پناه در مقابل آنها قرارگرفته بودیم ،اززمین وزمان گلوله می بارید و دشمن با آرپی جی ،تیربار و
قناصه به شدت مارا زیر آتش گرفته بود .تعدادی از نیروها به علت ضعف روحیه وتجربه ،درکار و انجام ماموریتشان سسهتی
می کردند که بعضی را با تشویق و ماچ و بوسه و بعضی را با توپ وتشر و احیاناً ضربۀ قنداق تفنگ ! به جلهو مهی فرسهتادم.
هنوز آخرین نفرات روانه نشده بودند که طی تماسی سید سجاد وضعیت را سئوال کرد ،همانگونه که بود ،بهدون رمهز بیهان
کردم :
" آتیش سنگیه ،همۀ نیروها روانه شدن ،هنوز خط نشکسته ،گردان جعفر طیار رو برای کمک بفرستین "
نیروهای گردان جعفر طیار رسیدند ،مسیر را نشانشان دادم و اجماال ًبه منطقه توجیه کردم تا به کمهک نیروههای
ما بروند .درآن شرائط درهم وبرهم و در زیر باران گلوله ها من هم بی نصیب نمانهدم و درحالیکهه مشهغول ههدایت نیروهها
بودم ،گلوله ای ازجلو به سینه ام اصابت کرد( وبعداً در عکس های رادیولوژی بیمارستان دیده شهد کهه بها شکسهتن دنهده
ششم از پشت قفسۀ سینه خارج شده است) ،نفسم به شمارش افتهاد و بهی اختیهار نشسهتم ودرآن لحظهه نمهی توانسهتم
صحبت کنم .هرجور بود به برادر محمد مشتاقی" پیک گروهان" وبرادر غالمعلی"بیسیم چهی گروههان" ،فهمانهدم کهه بهه
پیش برادر علی توکلی معاون گروهان بروند و از ایشان فرمان بگیرند .پس از اینکه در همهان گیهر و دار نیروههای امهدادگر
پانسمان ابتدائی را بررویم انجام دادند .با کمک برادران ،ولی ناتوان و روی پای خودم ،نزد سید سجاد کهه چنهد ده متهری
عقب تر بودند آمدم .ایشان گفتند:
درحالیکه آتش خمپاره های دشمن هم شدیدتر و دقیقتر شده بود باکمک برادر کشاورز دوال دوال به سمت عقهب
حرکت کردم .درهمان حال برادر(ج . . .ج ) . .که همیشه به شجاعت معروف بود ،را دیدم که در یک چاله ،دردل خهاکریزی
پناه گرفته و خود را از معرکه دور نگه داشته بود ! تعجب کردم و با لحنی تعجب آمیز و عتاب آلود و بسختی به او گفتم تو
اینجا چکارمی کنی ؟ گفت :
شوکه شدم و متحیر و ساکت !!! دربین راه به ماشین جیپی که تعدادی از معاونین گهردان ابهوذر در آن حضهور
داشتند و به سمت جلو می آمدند برخوردیم ،برادر کشاورز وخامت اوضاع نبرد را برای آنها تشهریح کهرد .آنهها تصهمیم بهه
برگشت گرفتند و مرا با همان جیپ به سرعت به اورژانس رساندند .ازآنجا به بیمارستان امیرالمومنین(ع) دارخهوین منتقهل
وپس از انجام درمانهای تکمیلی وتزریق خون با آمبوالنس به اهواز منتقل کردند .پس از رسیدگی مختصر و سریع در اهواز،
باعدۀ کثیری از مجروحین بوسیلۀ هواپیمای نظامی به مشهد اعزام شدیم .غهروب همهانروز 1367/5/2کهه مصهادف بها روز
عرفه بود وارد مشهد شدم و در بیمارستان قائم بستری گردیده و از آنجا با منهزل مهان درتههران تمهاس گهرفتم .درمشههد
مشخص شد که گلوله از روبرو به قفسۀ سینه (زیر ترقوۀ چپ ) اصابت کرده و باعبور از قلۀ ریه و با شکستن قسمت عقبهی
دندۀ ششم چپ ازپشتم خارج شده بود .درمشهد که بستری بودم ،خبرحملۀ منافقین از غهرب کشهور و پیشهروی آنهان تها
193
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
اسالم آباد غرب و نزدیکی کوزران را شنیدم و واقعاً داغون شدم و احساس بسیار بدی داشتم .سه شهنبه 1367/5/4سهاعت
9شب وارد تهران شدم تا دوران نقاهت مجروحیت را بگذرانم .پس ازقبول قطعنامه و ادامۀ حمهالت عهراق وشهروع حملهۀ
منافقین ،سیل نیروهای مردمی به سوی جبهه ها روانه شدند و در یک عملیات گسترده که با محوریت هوانیروز انجام شهد،
تعداد زیادی از منافقین دربین راه اسالم آباد و باختران هالک شدند که اسم ایهن عملیهات":مرصهاد " گذاشهته شهد(.البته
دراصطالح منافقین عملیات فروغ جاویدان نام داشت).
حملۀ مزدوران بعثی عراق هم ،در جبهه های جنوب متوقف گردید( البته به نظرمن بها مخالفهت وممهانعتی کهه
حامیان جهانی صدام از پیشروی مجدد او کردند او مجبور به توقف حمله شد) وظاهراً گرچهه آتهش جنهگ هشهت سهاله
خاموش گردید ولی عمالً همچون شعله ای درزیرخاکستر ،فکرمسئولین کشوری ولشگری را به خود مشهغول کهرده بهود و
یک حالت بالتکلیفی وسردرگمی در مورد اتفاقات آینده وسرنوشت جنگ وجود داشت.
194
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
چند صفحۀ بعد را هنگامی نوشته ام که درترم دوم دانشگاه دوران پس ازجنگ را دربین کسانی می گذرانهدم کهه
تنها وجه اشتراکمان " دانشجو بودن" بود وازآن همه لطف وصفا ویکدلی ویکرنگی جمهع بسهیجیان کهه وجهه اشتراکشهان
" بندگی خداوند " بود ،آثاری دیده نمی شد .بدلیل ویژگی منحصر به فرد این نوشته ها ،بدون هیچ دخهل و تصهرفی ،آنهها
رانقل می کنم:
(تاکیداتم در مقدمۀ خاطرات را بیاد بیاورید واگر فراموش کرده اید االن دوباره آنرا را یکبار دیگر بدقت بخوانید)
" هنوز یکماه از آن اوضاع (جنگ) بیشترنمی گذرد که به شدت غبطه می خورم و بارها و بارها به بی لیاقتی وبی
کفایتی خودم می اندیشم که چگونه نتوانستم در طول سالها حضور درصحنه های خداشناسی ،عرفان و اخالص ،لیهاقتی را
کسب نمایم تا مورد توجه عنایات حضرت حق واقع شوم و همچون دوستان خوب و برادر عزیزم به بارگهاه فهیض الههی راه
یابم ؟ ولی چه سود؟ آنچه نباید ،شد و با اینکه هنوز یکماه از آن دوران نگذشته از سوز دل مناجات:
را زمزمه می کنم .ازخودم بدم آمده و احساس می کنم دردرگاه حق احترام و آبروئی ندارم و بدتر از آن ،همهان قداسهتی را
که برای خود و حرمت بسیجی بودنم قائل بوده ام ،اکنون باید زیهر پها بگهذارم و علیهرغم میهل بهاطنی ام بهه ههر شهخص
مخاطبی ،علیرغم ظاهرغیرمذهبی اش ،به خاطر زندگی کردن در اجتماع سالم کنم و احترام بگهذارم؛ و گرنهه منهزوی مهی
شوم و چگونه می شود دریک اجتماع منزوی زیست؟ دراین جامعه ،برخوردهای سود جویانهه ،کاذبانهه و منافقانهه از رسهم
ورسوم جاری و عرفی است ،دوستی ها بر اساس منفعت طلبی هاسهت ،روابهط بخهاطر سهود جهوئی هاسهت و از صهداقت ،
اخالص ،فداکاری و ایثار نشانی نیست! خداوندا ! دراین فاصلۀ محدود زمانی که هنهوز از آخهرین مجهروحیتم در آن اوضهاع
ملکوتی رنج می برم ،چگونه با 180درجه اختالف فکری وسیاسی وحتی جهان بینهی و سهیر حرکهت زنهدگی ،بها دیگهران
بسازم؟ و اگر بخواهم کارم دنیایم پیش برود،باید همرنگ آنان شَوم و حتی نتوانم بگویم :
که اگر اینگونه بگویم ،عقب خواهم ماند! از طرف دیگر ،دوستان صمیمی آن اوضاع که حقیقتها ًبهه پهای ههم
جان می دادیم،کم کم ،به خاطر گسستن زمینه های مالقات وحضور ،از هم فاصله گرفته ایم و یقینا ًفراموشهی خهاطرات و
غرق در زندگی روز مره شدن عواقب آن است .در ماهها وسالهای آینده چه خواهد شد و دوست صمیمی و واقعی را چگونهه
195
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
آزموده و انتخاب کنیم ،با خداست! آخر پشت جبهه و درعافیت و رفاه ،خیلی ها مومنند وحزب اللهی ،وریش هم دارنهد و از
فراق حسین (ع) اشک می ریزند و" یا لیتنی کنتُ معک" هم می گویند ودر نماز جماعت و جمعه هها ههم در صهفوف اول
حاضرند .حاال مفهوم آیات الهی برایم روشن می شود که امتحان الهی و سختی ها و شدائد برای چیست؟ بهرای" :ردکهردن
ادعاهای ایمان وتقوی و جانمازآب کشیدن ها در روز قیامت " ،حد اقل دردادگاه عقل و قضاوت خود انسان ،خدا که "بصیر
بالعباد" است ،برای جداسازی "صادقین" از " کاذبین" و برای تفکیک "خدا پرستان" از "هوی پرستان" .پس حاال تکلیهف
ما چیست؟ ما چه کنیم تا در روز قیامت نگوئیم :
ماجرا خیلی پیچیده است .اصالً از کجا معلوم ما جزوکسانی نباشیم که دیگران درمورد ما اینگونه بگویند؟ مهالک
سنجش که مشخص و ممکن نبود ،انسان خودش را هم نمی تواند بشناسد ،چه رسد به دیگران! مشکل همین جاست! پس
چه شد؟ مشکل در مشکل! خدایا عاقبت مارا ختم به خیرکن.
خوشا به حال شهیدان ،عجب بُردند! و دراین امتحان الهی سرفراز شدند! و چه زیبا از ایهن بهاران رحمهت الههی
بهره مند گردیدند و سود جستند .
حاال ما چه جوری بمیریم خدا داند؟! سکتۀ قلبی در گوشۀ بیمارستان؟ تصادف در اتوبهان؟ یها زمهین خهوردن در
خیابان و پلکان؟ چند نفر زیر تابوتمان را بگیرند و ما را با اعمال و حساب وکتاب مان تنها در دل خاک رهایمان کننهد و از
یک فاتحه هم در شب های جمعۀ بهشت زهرا محروم بمانیم .ای وااااای ! آن صحنه های افتخار آمیز ونبرد های بی امهان
عملیات ها و شهادت های عاشقانه کجا ؟ و این فالکت ها و اسارت ها و بر گناهان افزودن ها کجا ؟ خهدایا خهودت مهددی
فرما و راه شهادت را بر ناظران صحنه های زیبایش و بر مشتاقان و تشنگانش بگشا .آمین رب العالمین
196
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
.3همت و پشتکار
.4قناعت پیشگی
خدا را بسیارشاکرم که به من امکانی عطا نمود که درتمامی مراحل تحصیل دانشگاهی ام جزو برترین هها باشهم
وپس از کسب رتبۀ دوم دانشگاه درمقطع پزشکی عمومی ،به عنوان امتیاز قانونی ایهن رتبهه ،بطهور مسهتقیم (بهرای ادامهۀ
تحصیل درهر رشتۀ تخصصی دلخواه) ،تخصص دررشتۀ بیماریهای داخلی را انتخاب و با موفقیت عالی سپری کردم وبدلیل
کسب رتبۀ اول دربین فارغ التحصیالن محل کارمان ،بالفاصله به عنوان استادیار به عضهویت هیئهت علمهی دانشهگاه علهوم
پزشکی بقیه اهلل درآمدم ودرآنجا هم درهمان سال استاد نمونه شدم والبته تشویقش را دیگران تصاحب کردند!
درسال 1378درکنکور ورودی فوق تخصص شرکت وبا کسب رتبۀ سوم سهمیۀ آزاد داوطلبان ورودی،پذیرفته
شدم وبا طی دوران پرزحمت آن ،بورد فوق تخصصی دررشتۀ غدد درون ریز ومتابولیسم را ازدانشگاه تهران دریافت نمودم
ودرهیچ کدام ازاین مراحل هرگز از تسهیالت سهمیۀ رزمندگان استفاده نکردم .چند مورد از مدارکی که از آن موقع به
یادگار نگهداشته بودم در صفحات بعد مشاهده میفرمایید .البته که موارد دیگری هم بودند که مورد بی توجهی من
قرارداشتند و در حفظ آنها کوتاهی کردم و امکان ارائه آنها نیست.
197
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تنها دلیل اینکه صالح دیدم این مدارک را ارائه نمایم نه برای تعریف و تمجید از خود ( که حاال چه نفعی برایم دارد؟)
بلکه برای رفع اتهام بی سوادی به همۀ رزمندگانی است که در هردو جبهۀ جنگ و دانشگاه تالش حداکثری داشتند و
موفق بوده اند.
یک روزی دوستی که این خاطرات را خوانده بود از من سئوال کرد :شما از سهمیه برای تخصص و فوق تخصص و
هیئت علمی و .....استفاده کردید؟ همانجا بود که احساس کردم جای این مدارک در دفتر خاطراتم خالی است و بهتر است
دراین زمینه هم روشنگری کنم تا حداقل این اتهام به همۀ رزمندگان وارد نشود ( .و ما توفیقی اال باهلل ).
198
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
199
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
صفحه 11همان مجله .درج نام بنده به عنوان نفر دوم دانشگاه
200
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
صدور گواهی کسب رتبۀ دوم دانشگاه از آموزش برای ورود مستقیم به رشتۀ تخصصی دلخواه
من داوطلبانه و به دالیل فراوانی که دراین مقوله نمیگنجد و ضرورتی هم ندارد بگ رشته تخصص در بیماری های داخلی را انتخاب
کردم و ازهمان دانشگاه تخصص گرفتم و دربین فارغ التحصیالن محل کارمان نفر اول شدم وبه عنوان هیئت علمی دانشگاه علوم
پزشکی بقیه اهلل شروع به تدریس نمودم.
201
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
قبولی در آزمون فوق تخصصی به عنوان نفر سوم وبا سهمیه آزاد
( علیرغم رزمنده بودن از سهمیه استفاده نکردم تا دیگر رزمنده گان از آن استفاده کنند)
202
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درهمین راستا برخود روا دیدم حاال که من" تر و خشک" " ،زشت و زیبا " و" تلخ و شیرین" این انقالب وجنگ
ودوران پس ازآن را دیده ،لمس کرده و چشیدهام ،برای اینکه درسالهای آینده دیگرانی که این دوران را درک نکرده اند،
بتوانند ازنگاه نقادانۀ یک انسان دلسوز اهل عمل و بقول رزمنده ها " پاکار" به حوادث گذشته بنگرند ،تحلیلم را بسیار
صادقانه و بدون هرگونه مالحظه و مصلحت سنجی بیان کنم.
البته دوستانی توصیه کرده و میکنند برای اینکه ارباب قدرت وجراید مجوز چاپ کل نوشتار را بدهند ازبیان
این تحلیل های مستند صرف نظر کنم و یا حداقل ،آنرا به خاطراتم الحاق نکنم.
ولی من معتقدم که اگرتحلیل شخصی ام از روند امورکه خود ،موضوع این خاطرات بوده ام را ،بالفاصله و همین
جا و بی پرده و بدون مصلحت سنجی بی مورد ،بیان نکنم وصرفاً رُمان ویا داستانی جنگی وآن هم با کلی تحریف وسانسور
بنگارم ،هدف مقدس من از درج این خاطرات ،مصادره به مطلوب کسانی خواهد شد که خود موجد و موجب این روند (به
نظرمن معیوب ) بوده اند.
لذا ترجیح می دهم که هرکس خاطراتم را خواند ،بدنبالش تحلیل وتشخیص نهایی مرا هم بداند تا بتواند با
مطالعۀ آثار دیگر رزمندگان و تحقیق وتفکر شخصی خود ،حقیقت ماجرا را آنگونه که سزاوار است بیابد و برای آیندۀ
خودش وجامعه اش به کار ببندد و برای تصمیماتش وعملکردش درزندگی طرحی صحیح بریزد.
ازآنجا که می دانم تحلیل وتشخیص و نظر فعلی من درراستای نظر ترویج شدۀ حکومت نیست ،ممکن است
کسانی مرا ریزشی بنامند .وصد البته که درتاریخ برای هرحرکت وجریانی می شود مثالی یافت ودست هیچکس برای شبیه
سازی کسی یا رفتاری با فرد و عملکرد مورد نظر تاریخی خود ،خالی نیست.
علیرغم همۀ این واقعیات تلخ جامعه ،من خود را برای پرداخت هزینۀ آگاهی پراکنی صادقانه وموثر ،هرچه
می خواهد باشد ،ازمال و جان گرفته تا آبروی نداشته ،آماده کرده ام .چراکه من ،زمانی ،تکلیفم را حضور درصحنۀ نبرد با
دشمن خارجی می دانستم و بنظرم احتماالً درحد توانم از پس آن برآمدم .بعد ازآن ،جدیت درتحصیل را بطورکامالً
آگاهانه ،اولین اولویت در زندگی ام دانستم وبه آن پرداختم و حاال به این نتیجه رسیده ام که آگاهی بخشی وظیفۀ الهی-
میهنی و البته بسیار سخت وپرخطر من است و همۀ دوستان و اقوام و نیز اقشار زود باور ،ظاهر بین ،کاریزما پرست ،فریب
خورده و نیز جوانانی بی خبر ازگذشته ،که حاال درمقطع مهمی از زندگیشان قرارگرفته اند مخاطبان من خواهند بود والزم
وضروری است که بدانند درچه عالَمی هستند و با چه افرادی و با چه تفکراتی مواجهند و چه خطراتی دین و دنیایشان را
203
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تهدید میکند ،و چه اهداف و آمال و آرزوهایی را باید سرلوحۀ زندگی خود قراردهند .حداقل از علی(ع) آموخته ام که اهل
مصلحت سنجی و فداکردن حق و عدالت به پای مصلحت نباشم.
باالتراز سیاهی رنگی نیست وترساندن رزمنده ای چون من از عواقب حقیقت گویی ،مثل ترساندن ماهی از آب
است.
تا کشم خههوش درکنارش تنگ تنگ اگر مرد است آید پیش مههن مر
او زمن دلقهههههههی ستاند رنگ رنگ من ازاو جانههههی بهَهرَم بی رنگ وبو
*******
چون رهم زین زندگی ،پاینهدگی است من درزندگههی است آزمودم ،مر
ولی نکتۀ تعجب برانگیزی که پذیرش آن برای رزمندگان سخت اسهت ولهی بها اعتنها وتوجهه بهه همهۀ شهواهد و
مستندات ،مجبوربه اعتراف به آن هستیم این است که توقف عملیات تهاجمی دشهمن پهس از قبهول قطعنامهۀ 598نیهز
بافشار حامیان صدام درجنگ صورت گرفت وبه عبهارت واضهحتر مها هشهت سهال در دامهی گرفتهاربودیم کهه شهاید یکهی
ازدشمنان ما طراحی ولی همه آنها ازآن استفاده کردند و نهایتاً مسیر را به سمت توقف بدون پیروز جنگ ههدایت نمودنهد
وبه اصطالح سیاسی امروزه ،ما درزمین آنها بازی کرده بودیم ! اگرچه شاید می شد با زیرکی خاصهی ایهن بهازی را بهه ههم
بزنیم .باید می دانستیم که اسرائیل با قدرت یافتن هیچ دولت عربی /اسالمی درخاورمیانه که مخالف اسهرائیل باشهد کنهار
نمی آید.
من رزمندۀ کوچکی بودم که تقریبا ًازابتدا تا انتهای جنگ را کم وبیش با تمام وجودم لمس کرده وسرد وگرم آنرا
چشیده ام و اطالعاتی ارزشمند را ازطرق مختلف دراختیار گرفته ام که ازآن جمله می توانم به موارد زیر اشاره کنم؛
.1مشاهدۀ مستقیم وقایع بخصوص با حضور داوطلبانه ،طوالنی و مستمر درصحنه های جنگ ازابتدا تا انتهای آن.
.2اکتفا نکردن به تریبون رسمی کشور و کسب اخبارواقعی روتوش نشده ازمنابع متعدد در حد ممکن آنزمان.
204
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
.3دقت نقادانه به سخنان مسئولین مملکتی درتمام رده ها و فرماندهان نظامی(.اقرارمیکنم آغشته به کاریزمهازدگی
بخصوص به شخص امام هم بود).
.5توجه به نتایج عملیات ها و عکس العمل دشمنان وسازمانهای رسمی بین المللی پس ازآنها.
درنهایت به نتیجه ای رسیدم که پذیرش آن برای خود من نا خوشایند بود .ولی ازآنجا که :اولین قهدم در راه نیهل
به "پیروزی های آینده" ،پذیرش"شکسهت هها درگذشهته" و سهعی مشهتاقانه در"شهناخت علهل و عوامهل" آن هاسهت.
لذا "تلخی نتیجۀ این تحلیل" را به امید نیل به "شیرینی پیروزی های آینده" به جان خریهده ام وچشهم بهه رضهایت ویها
خوشایند دیگران (حتی همسنگران عزیزم ) ندارم و بخاطر دلتنگی آنها ازاین نتیجه ،جزتاسف خهوردن کهاری ازدسهتم بهر
نمی آید.
شاید به کسی بگوییم :نبین ،نشنو ،نگو ،دست نزن ،راه نرو ،ولی نمیتوان گفت :نفهم .از فهمیدن چاره ای نهدارم
گرچه ممکن است با سایرمواردش ،با اجبار زمانه مجبور شوم که کنار بیایم.
وصد البته از نقد منطقی و غیرمتعبدانه وکاریزما زدۀ دیگران ،بسیار خوشحال می شوم و چقدر شیرین تهر خواههد
شد که با دالیل و مستنداتی محکم ،بتوانم خط بطالن بر تحلیلم بکشم و ازغصۀ جانسوزی که دارد این روزها مرا می کُشهد
رهایی یابم .منتظرفوَران چشمه های هدایت گری عالمانۀ همۀ دلسوزان و بخصوص همسنگران عزیزم هستم.
ندارند .اگرنتایج اجرای قطعنامه ،واجد یک پیروزی برای ما بود پس چرا نیل به پیروزی را یکسال بهه تهأخیر انهداختیم؟ و
برای خسارات بسیار سهمگین نظامی ،جانی ،اقتصادی و بدتراز همه ضربۀ روحی مُهلک به رزمندگان ،درطی یک سال پس
ازصدورآن ،چه جوابی داریم؟ اگرمی گویند:درزمان صدورقطعنامه شرائط برای پذیرش آن مساعد نبهود واعتمهادی ههم بهه
205
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
صدام برای قبول قطعنامه واجرای آن نداشتیم ! باید پرسید:آیا با ضعف شدید واستیصال آخر جنگ ،هم شرائط مساعد شد
وهم صدام که به ضعف مفرط ما آگاه ومطمئن بود ،بیشتر مورد اعتماد قرارگرفت ؟!
به اعتراف مکرر و تلویزیونی فرماندهان ما ،درآن هنگام که ایران قطعنامه را پهذیرفت ،عهراق درشهرائطی آرمهانی
قرارداشت وحتی بسیار قوی تراز شروع جنگ بود و صدام ازماهها قبل وپس ازبازپس گیهری فهاو ،مههران ،شهلمچه ،شهاخ
شمران ،حلبچه و . . . .نیل به آرزوهایش را میسر می دید وبا حمالت مکررموفقیت آمیزبه جبهه های ما عمهالً نهاتوانی مها،
حتی دردفاع از خودمان ،برای او اثبات شده بود!!! پرواضح است که حضور انبوهی احساسی ازنیروها پهس ازقبهول قطعنامهۀ
598بدون امکان تسلیح وتجهیز کافی آنها هیچ تأثیرمعنی داری درمقابله با دشمن نمی توانسهت داشهته باشهد وتنهها بها
سالح شیمیایی که اربابان صدام اجازۀ استفادۀ وقیحانۀ آنرابه او داده بودند ،می توانست کار آنها را یکسره کند ،مگهر صهدام
ازاین کارها کم کرده بود؟
حتی اگرمسئولین جنگ بخواهند حضور پر رنگ مردم درروزههای آخهر جنهگ را عامهل موفقیهت مها و تهرس
وشکست صدام بدانند ،باید پرسهید؛ مگرمها سهپاه یکصهد هزارنفهری حضهرت محمهد(ص) رادرشهرائط بسهیارمطلوب تهراز
نظرتسلیحاتی واقتصادی و نظامی دراختیار نداشتیم؟ آیا با حضور آنها سرنوشت جنگ یکسره شد که حاالدرشرائط بحرانهی
مملکت و با خزانۀ خالی وبها ازدسهت دادن همهۀ منهاطق تصهرف شهده بتهوانیم باحضهوری صهد درصهد احساسهی وکهامالً
موقتی نیروها درجبهه ،روندی معکوس به نفع خودمان درجریان جنگ ایجاد کنیم؟ اگهر ایهن چنهین بپنهداریم پهس بایهد
سئوال کنیم که چرا قبل ازپذیرش قطعنامه ،حکم جهاد داده نشد؟ آیها عهدم صهدورحکم جههاد ،یهک اشهتباه اسهتراتژیک
وراهبردی دیگر امام بود؟ این پاسخ ها بیشترازاینکه مشکلی راحل کنند ،مشکل را پیچیده ترمی کنند!
همه شاهد بودیم که صدام که پس ازهشت سال ،خود را درموقعیتی برترمی دید و یقین پیدا کرده بود که مها ،نهه
تنها توان انجام عملیات تهاجمی ،بلکه حتی امکان دفاع ازخود را هم نداریم ،ولی حمالت خود را متوقف نمود و با تن دادن
به قطعنامه ،آنگونه که مطلوب ما (و البته دستور و اجبارقدرتهای جهانی ) درآن مخمصه بود رفتار کرد.
ازسالها قبل ،صاحب نظرانی که ما آنها را غیر خودی وحتی شاید دشمن می شُمردیم وبا برچسب غیر خهودی بهه
آنها(صحیح یا غلط) خودرا ازشنیدن تحلیل واستدالل و نظرات آنها محروم کهرده بهودیم وحتهی بعضها ً وظیفهه را درعمهل
کردن درجهت خالف نظرآنها می پنداشتیم( :هرچه دشمن می گوید ،عکس آن درست اسهت) ،ایهن نظریهه را ارائهه کهرده
بودند و برای آن اقامۀ دلیل می کردند که ":دشمنان جهانی ما موافق پیروزی قاطع نظهامی هیچکهدام از طهرفین (ایهران /
عراق) در جنگ نیستند و به هر روشی که بتوانند ،مانع بروزآن خواهند شد وباید سراغ راههای سیاسی رفت !"
ولی کسانی چون من دردوران جنگ ،بدلیل تعبد غیرعالمانه و ناشی ازکاریزمای امام آنرا باور نمیکهردیم .گرچهه
درپایان جنگ ،صحت این تحلیل ها را شاهد بودیم ،فهمیدیم ودرجمع خصوصی مان بیان کردیم ولی دوسهتانی نخواسهتند
بپذیرند و حتی دلخوری هم بین ما دوستان رزمنده پیش آمد .ولی حاال سالها پس ازجنهگ "وقتهی مهدارک محرمانهه کهم
وبیش آشکارشده است" قدرتهای جهانی بطور صریح ازاین سیاستشان پرده برداشته اند .حاال دیگرنیهاز بهه تحلیهل نیسهت
وفقط مطالعه کافی است.
206
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دردوران جنگ به یاد داریم که به دفعات ،ایران تسلیحاتی استراتژیک (وسایل هواپیماهای آمریکهائی اف ،4اف ،5
موشکهای ضد هوائی) را از طرق مختلف به واسطۀ دالل ها از آمریکا دریافت نمود.
این ساده اندیشی است که گمان کنیم دریافت سالحهای آمریکائی در دوران جنگ به واسهطۀ دالل هها بهه دوراز
چشم تیزبین سازمان های پیشرفتۀ جاسوسی آمریکا صورت می گرفته است .وجالب است بدانید میهزان کمهک آمریکها بهه
ایران در طول جنگ به مراتب بیشتر از کمک به عراق بوده است (.اطالعات اخیراً افشا شده در فضای مجازی) و مهمتهرین
حامی عراق ،روسیه یا همان شوروی سابق بوده است .و عجیب تر اینکه کمک کشورهای عرب حهوزۀ خلهیج فهارس سههم
ناچیزی از کمکهای جهانی به صدام داشته است!!! یا للعجب!!
ماجرای مک فارلین و تحویل موشکهای پیشرفته درقبال معامله با ایران(بهاهراهمیتی کهه بهرای آن معاملهه قائهل
باشیم) را هم که فراموش نکرده ایم .ماجرای علی قربانی دالل اسلحه از اسرائیل را هم که آیه اهلل منتظری در خاطراتشهان
افشاء کرده اند.
همۀ این وقایع را که کنار هم بچینیم به این نتیجه می رسهیم کهه دشهمنان مها نمهی خواسهتند و درنهایهت ههم
نگذاشتند که این جنگ ،یک پیروز نظامی داشته باشد.آمریکا وشوروی سابق و بعضی ازکشورهای اروپایی (شاید با تبهانی و
یا حداقل فرصت طلبی ) درجهت اهدافشان همیشه از تنش مداوم در منطقه حمایت کرده و می کنند و همهۀ رژیهم ههای
منطقه را ضعیف شده می خواهند و هیچ وقت اجازۀ قدرت یافتن به هیچکدام را نمی دهند تا مبادا بخاطر بی ثباتی نسهبی
که درکشورهای جهان سوم وجود دارد ،روزی برسد کهه تغییهری بهرخالف میهل و منهافع آنهها رخ بدههد و آنهها درمقابهل
ابرقدرتهای منطقع و منافع و شرکایشان عرض اندام نمایند.
درهرحال نحوۀ پایان جنگ را هرکس به فراخور اطالعات و بینش خود به گونه ای تحلیهل مهی کنهد و اصهرارمن
بردرک دقیق وتحلیل غیرمتعصبانۀ وقایع گذشته فقط وفقط به منظورکسهب شهناختی منطقهی ازوقهایع رخ داده اسهت تها
بتوانیم با استفاده ازآنها ،حیله ها ودسیسه های دشمنان رادرآینده بشناسیم و دردام همیشه گستردۀ آنها گرفتارنشویم.
هرگونه که بود ،جنگ بی نتیجه و خانمانسوز تمام شد .به گمان من ،درآن موقع ،شروع جنگ در ابتهدای انقهالب
امری بود که امام با تحلیل های اشتباهش ،احتمالش را نمیداده و هشدارهای مسئولین را هم جدی نمیگرفته است و صدام
را اهل بولوف میدانست و با شعار و ادعای صدور انقالب و باتحریک کردن تقریباً سران و پادشاهان تمام کشورهای همسهایه
و بخصوص عراق و دعوت علنی ازملت عراق برای نافرمانی و حتهی عملیهات مسهلحانه علیهه دولهت عهراق و نیهز دعهوت از
ارتشیان عراقی برای مقابله با صدام ،اورا تحریک کرد و زمینه را برای جنگ فراهم ساخت.
ولی هرچه بود نهایتاً سازمان ملل ،تایید کردکه حمله نظامی و تجاوز فیزیکی اولیه را عراق شهروع نمهوده اسهت.
امیدوارم امام جواب این رفتارش را که به بالی عظیمی برای ملت و کشور منجر شد و خونها ریختهه شهد و عقهب مانهدگی
هایی شدید به دنبال داشت که هنوز هم اثراتش باقی است در روز قیامت داشته باشهد و صهد البتهه مهن یکهی از مهدعیان
ایشان در روز قیامت خواهم بود.
207
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
ولی اینکه من و امثال من کاریزما زده بودیم و بدون کمترین تردیهد در سهخنان وتصهمیمات امهام بهدنبال اجهرای
آرمانهایش بودیم شکی نیست و اگرمن و هزاران مثل من ،دچار کاریزما زدگی نمیشدیم و پرسشگرانه رفتار میکردیم ،ایهن
سر نوشت را نمیداشتیم .ولی چه کنم که عقل من بیش از این یاری نکرد و رفتار من درحد شناخت وتعقهل و تهوانی بهود
که خداوند دراختیارم نهاده بود .اگر در این باره روز قیامت بازخواست شوم که چرا چنین رفتاری داشتی؟ مهن ههم از خهدا
خواهم پرسید :چرا به من عقل بیشتری نداده بودی ؟
ولی این را مطمئنم که اگر امام می توانست پردۀ آخرجنگ را با استعانت از مشاورانی فهیم و دلسوز و آگهاه ببینهد،
تصمیماتی راغیر آنچه شاهد بودیم میگرفت ،همچنانکه با قبول قطعنامه نشان داد که شجاعت تغییرمسیر را داشت.
ماجرای دادن اطالعات غلط به امام درعملیات ها (مثل والفجر مقدماتی که خود شاهد عینهی بهودم) وعملکهرد آقهای
محسن رضایی (فرمانده کل سپاه) دُم خروسی از این فجایع است .او ازیک طرف درحضورامام برای ادامۀ جنگ رجزخهوانی
می کرده است وازطرف دیگر ،اقالم محیرالعقول وغیرممکن نظامی را ازحجه االسالم هاشمی رفسهنجانی کهه فرمانهدۀ مهاه
های آخرجنگ شده بود درخواست می کند ،به این امید و قول که درطی پنج سال بعد ،روند جنگ را به نفع ایهران عهوض
کنند!! (که امام پس ازرویت این نامۀ محسن رضایی به آقای هاشمی رفسنجانی ،درنامه ای ضمن پذیرش قطعنامه 598بهه
مجلس ،گفتند این حرف های آقای محسن رضایی شعاری بیش نیست) واین یعنی :
✓ کانالیزه شدن مسیردریافت اطالعات و محاصره شدن امام درحصاربلند اطرافیانی شعارزده ،نا آگاه وبهی
تدبیر و احیاناً لجوج و مشاورانی متملق ( .البته که گناهش به خود امام هم برمیگردد)
✓ طرد کردن مداوم دلسوزانی فهیم و منتقد ،همچون نهضت آزادی ومهندس بازرگهان وبقهول امروزغیهر
خودی ها (همانها که درنامۀ 16صفحه ای شان تحلیل دقیقی ازجنگ وسیاست جهانی درمقابل آن را
درمجلۀ ایران فردای آن موقع ارائه کرده بودند وهمین سرنوشت را دقیقاً پیش بینی کهرده وتهذکرداده
بودند) .وباز امام آنها را غیر مسلمان(مصدق) و مرتد(جبههه ملهی) نامیهد و حهزب اهلل را برعلیهه شهان
شوراند .و خود ما که یکروز شعار :بازرگان مجری حکم قرآن میهدادیم بعهدا بهه او پیهر خرفهت ایهران
برچسب زدیم .با افشای نامه هایش درآنموقع به امام درمورد النه جاسوسی و پایان جنگ بی ثمهر ،و
نهایتاً با استعفای مخالفت آمیزش از نخست وزیری ،حاال به هوش و ذکاوت واخالصش اعتراف میکنیم.
✓ بدترازهمه بی توجهی به پیشنهادات چندین سالۀ آیه اهلل منتظری برای پیشگیری ازجنگ ازهمان ابتدا
و پیشنهاد ایشان به امام برای اعزام هیئت صلح ودوستی به عراق قبل ازشروع جنگ و نادیهده گهرفتن
وبلکه تخطئه کردن ایشان.
✓ به یاد داریم که آیه اهلل منتظری سال 66هنگامیکه هواپیمای مسافربری ما درخلیج فارس توسهط نهاو
آمریکا سرنگون شد به امام پیام دادند ":حاال دیگرآمریکا شخصاً واردجنگ بها ماشهده و بهتراسهت بهه
208
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نحوی این جنگ نا برابر را پایان دهیم " و امام درپاسخی که دررادیوتلویزیون هم خوانده شد گفتنهد :
امروز تردید درجنگ خیانت به رسول اهلل (ص) است!
اگرعلت شروع و ادامۀ خونبار جنگ و نیز نوشیدن دیرهنگام جام زهر ،چیزی غیراز اخالص درعمهل ولهی بها تحلیهل
اشتباه از اوضاع و ناتوانی درمدیریت کشور باشد ،مشکل کار و تشخیص نهایی تاسف بارتر وکُشنده تربرایم خواهد بود .
کاظم قدوسی
87/6/17
209
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
چرا ما با همۀ دنیا مشکل پیدا می کنیم؟ " "چرا تقریباً همۀ دنیا با ما مشکل پیدا می کند؟ /
بنظرمن این تقابل جهانی با ما ،نتیجۀ انتخاب استراتژی غلط و نگهاهی ایهدئولوژیک اسهت کهه مسهئولین مها بهه
کوچکترین وقایع داشته ودارند به نحوی که حتی کوچکترین مسائل اجرایی و تاکتیکی را حیثیتی و معادل کُفهر یها ایمهان
می شمارند وکشور را درتنگنای قدرت مانور قرار می دهند و خود و به تبع آن مهردم ایهران را گروگهان شعارهایشهان مهی
کنند.
موارد فراوانی از امام ( والیت مطلقۀ فقیه) سراغ داریم که تصمیم گیری درآن دو وجه بیشهتر نداشهته و هرکهدام از
گزینه ها مساوی با " اسالم یا کفر" شناخته شده است و ابتدا در راه پرهزینۀ اسالم! و درنهایهت درطریهق مصهلحت بخهش
کفر! گام نهاده اند و جالب اینکه "آن طریق کُفر پیشه کردن" هم نهایتاً توجیه شده و موفقیت نام گرفته است .برای مثهال
تنها به چند نمونه که االن درذهن دارم ودرصحیفۀ نور ایشان هم موجودند اشاره می کنم:
✓ ما مثل حسین (ع) واردجنگ شدیم و مثل حسین (ع) باید به شهادت برسیم.
✓ از صلح تحمیلی به امام حسن (ع) آموخته ایم که ما نباید زیر بار صلح تحمیلی برویم.
✓ و. . . . . . . . . .
ولی نهایتاً با تصمیم خود امام به همان راهی رفتیم که خودشان سالهای سهال ،رفتهنش را مسهاوی کفهر و نهابودی
اسالم و خیانت به رسول اهلل (ص) می شمردند و پس ازاینکه عاقبت این راه را با واقعیت زمانه روبهرو شهدند ،بها نوشهیدن
210
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
جام زهر راه ازپیش کفر شمرده را برگزیدند و به احدی هم پاسخگو نبودند و مسئولین کشور هم نتیجۀ آنرفتهار غیهر قابهل
دفاع را حفظ کیان و اساس اسالم نامیدند وکفررا سرشکسته و نا امید خواندند وخود راهم پیروز شمردند.
من معتقدم ازاین تابوها و از این شعارهای پرهزینه که میراث امام و والیت فقیه ( :ایهن اشهتباه اسهتراتژیک تهاریخی)
است هنوزهم داریم یکی از مهمترین آنها موضوع اسرائیل است که به نظهرمن اسهرائیل قطعهاً متجاوزاسهت (بابهت تصهرف
بلندی های جوالن و )..ولی کشوری است که عضورسمی سازمان ملل متحد است( ،باید بهین رسهمیت و تجهاوزگری فهرق
بگذاریم) .همچنانکه کشورهای متجاوز دیگری هم وجود دارند که به سرزمین دیگران وحقوق ملت ها تجاوز کهرده و مهی-
کنند و همچنان عضو این سازمان هستند ولی حکومت اسالمی ما نه تنها رسمیت آنها را پذیرفته ،بلکه چشمانش راهم بهر
روی تجاوزگری آنها بسته است .چند مثال میزنم:
✓ روسیه به اوکراین تجاوز کرد و شبه جزیرۀ کریمه را اشغال و ضمیمۀ خاک خود کرد ومسلمانان چچن
را هم قتل عام وسرکوب کرد وما حتی به اندازۀ غربی ها هم واکنش نشان ندادیم.
✓ چین ،میلیونها نفراز مسلمانان اویغوری را بی رحمانه سرکوب می کند ومساجدشان راتخریهب کهرده و
آنها را درشرایط شبه اردوگاهی نگاه داشته است ولی عالوه بر بی عملی وسکوت ما ،چهین ههم اکنهون
مهمترین شریک سودجوی تجاری ایران اسالمی هم هست.
✓ ما همچنان چشمانمان را بر وسعت جغرافیایی نه چندان دور کشورخودمان بسهته ایهم ومتجهاوزان بهه
سرزمین ایران و غاصبانش رابه رسمیت شناخته ایم :همچنانکه می دانیم پهنۀ ایران زمین شامل اغلب
کشورهای آسیای غربهی مهی شهده اسهت واالن بهه نامههای :منطقهۀ قفقهاز ،تاجیکسهتان ،افغانسهتان،
هندوستان ،پاکستان و بحرین شناخته میشوند وهمگی مستقل ،رسهمی وعضهو سهازمان ملهل هسهتند
وحکومت ایران هم ظاهراً با این موضوع مشکلی ندارد .به تازگی هم که سهم پنجاه درصدی ما ازدریای
خزر با دست و دلبازی و بی کفایتی و حاتم بخشی مسئولین کشور بهه کمتهراز بیسهت درصهد رسهیده
است و ما حرفی نداریم!!
مگردردنیای امروز مرزهای جغرافیایی را چه چیزی تعیین کرده است .قدیمی ترین قومی که در اسهرائیل اقامهت
داشته اند و به گفته قرآن هم آنجا سرزمین موعود آنها بوده است قوم یهود است و زمین مسجد االقصی نیز درابتدا به ایهن
دین تعلق داشته است(البته درطول هزاران سال بارها ساختمانهایی ساخته وتخریب شده اند) .چنهد هزارسهال بعهد ازقهوم
یهود ،حضرت عیسی (ع) درآن سرزمین به پیامبری رسید و صده ها بعد ازایشان حضرت محمهد (ص) در مکهه بهه بعثهت
رسیدند .اگرچه قبلۀ اول مسلمانان همچون سایر ادیان همان مسجد االقصی بود ولی به درخواست پیامبر(ص) قبلهه تغییهر
یافت و به کعبه منتقل شد.
این سرزمینی که امروزه به نام فلسطین شناخته می شود بارها وبارها درطول اعصهار گذشهته بهین اقهوام وادیهان
مختلف و درچند صدۀ اخیر بین مسلمانان وفلسطینیان ویهودیان دست به دست شده است وهرگاه قدرتی آنجا را تصهاحب
نموده ،دیگران را قتل عام و یا اسیر و تبعید کرده وعده ای هم برای حفظ جانشان به اقصی نقاط جهان فرار کرده اند .
211
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
قوم یهود پس ازآخرین شکست و فرار و تبعید ازفلسطین ،خودشان را ازسراسر جهان و بخصوص اروپای شرقی کهه
آوارۀ آنجا شده بودند بازیافتند و با هرحیله و نیرنگ و یا تیزهوشی وپشتکار و نیز حمایتی که ازکشورهای اروپایی وشهوروی
سابق داشتند (آنها حداقل میخواستند خودشان را از زحمت حضور یهودیان در کشورشان خالص کنند) خود را درسرزمین
اجدادی شان ،ابتدا با اشتباه خود ساکنان آن سرزمین ،مجدداً جانمایی کردند وبعد هم با زور مناطق بیشهتری را تصهاحب
کردند و ازحدود 70سال پیش( 1967میالدی) ازطرف سازمان ملل به رسمیت شناخته شدند.
اصالً بنا را براین می گذاریم که اسرائیل صرفاً براساس زور و بدون پشتوانۀ تهاریخی تشهکیل شهده اسهت ،مگهر سهایر
کشورها و مرزها برچه اساسی شکل یافته اند؟ اگر معیارومرجعی با مقبولیت جهانی برای تعیین مرزها وحفظ ثبات وآرامش
دردنیا نداشته باشیم قطعا سنگ روی سنگ بند نخواهدشد.
بنابراین بنظرمن با هرسازوکاری که فعالً درجهان مقبول افتاده است(درست یهاغلط) اسهرائیل رسهمیت دارد واعهالن
جنگ با آن و شعارمحو اسرائیل ازصحنۀ روزگار ،شعاری پرهزینه و غیر قابل قبول بهرای جامعهۀ جههانی اسهت و بهرای مها
دشمن تراشی کرده و میکند و باید هرچه زودتر ازاین شعار غیر مقبول جهانی صرف نظر کنیم گرچه مطمئنم دیر یا زود با
فشار جامعۀ جهانی با پرداخت هزینه های سرسام آوردیگری ،این کار را خواهیم کرد .دست برداشتن از شعار محو اسهرائیل
پاشنۀ آشیل برگشت آرامش و امید و ایجاد رشد و توسعه و پیشرفت درایران خواهد بود .
اگربا حق داشتن انرژی هسته ای صلح آمیز ما مخالفت می کنند به این دلیل است که ما شعار محهو اسهرائیل مهی
براسرائیل می نویسیم .اگر صرف داشتن انرژی هسته ای موضهوعیت داشهته باشهد، دهیم و روی موشکهایمان شعار مر
رژیم جمهوری اسالمی پاکستان و هندوستان ،نه تنها انرژی هسته ای ،که بمب هسته ای و موشک بالسهتیک قابهل حمهل
کالهک هسته ای هم دارند ولی در ارتباطات شان با آمریکا و سایرکشورهای اروپایی دراین زمینهه مشهکلی ندارنهد چراکهه
برکشور رسمی سازمان ملل(اسرائیل) که اتفاقاً سوگلی آنهاست سر نمی دهند. شعار مر
صد البته که تجاوز اسرائیل ازحدود به رسمیت شناخته شدۀ سازمان ملل درسال 1967به سرزمین ههای جهوالن
(درعین رسمی بودن اسرائیل) ،ازطرف من وهرآدم منصف و عاقلی محکوم است و دراین قسمت باید با سازوکارهای جهانی
قابل اجرا ،مانع تجاوزگری اسرائیل و هرکشور متجاوز دیگری شد.
تا مشکل شعار محو اسرائیل حل نشود ،ایران روی خوش نخواهد دید .امید وارم با درک این مطلهب کهه مملکهت
داری با حیثیتی و ایدئولوژیک کردن منافع وتاکتیک ها جوردر نمی آید ،و با خردمندی و پذیرفتن نظرات اهل فن ودلسوز،
والیت مطلقۀ فقیه راهی را برود که مجبورنشود ،شوکران دیگری را وآن هم دیرهنگام و صد البته بها هزینهۀ ملهت بهدبخت
بنوشد و باز هم به احدی پاسخگو نباشد!!
212
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
درصحیفه نورعباراتی را میخوانیم که با برداشت اغلب مومنین از آنچه" اخالق اسالمی"می پندارند همخوانی
ندارند و متاسفانه تاثیرعملی آن سخنان امام را هم ،دراین سالها درجامعۀ تباه شده ایران به چشم دیده وبا پوست
وگوشتمان لمس کرده و هر روز بیشتر لمس میکنیم .
شرایط فعلی جامعهۀ مها واجهد آمارههای رسهمی حهاکی از :عقهب مانهدگی اجتمهاعی ،نهاتوانی درامهداد رسهانی
دربحرانهای طبیعی ،رشد قارچ گونۀ بانکداری رَبَوی ،رانت خواری شایع ،گرانی افسارگسهیخته ،فسهاد ،تبهاهی ،اعتیهاد ،تهن
فروشی زنانه و مردانه ،ازدواج سفید ،طالق ،اختالس ،فرارمغزها و .......و درمقابلش واردات گوسفند،گواه صادقی بر تهاثیراین
رفتاراست .مگرعلی (ع) نفرموده است :الناس َعلی دین مُلوکهم ؟
عباراتی شامل جواز و بلکه وجوب :دروغگویی ،شراب خواری ،پیمان شکنی و ترک موقت واجبهات اولیهه و . . .بهرای
حفظ حکومت ،درصحیفۀ نور امام براحتی قابل دسترسی است وهمچنین نوارسخنرانی ایشان در نجهف اشهرف کهه غیبهت
کردن و تهمت زدن آن هم به علمای دینی مخالف انقالب ما ،نه تنها جهایز و بلکهه واجهب شهمرده مهی شهود راه را بهرای
هرخطایی درمسئولین به عنوان لزوم حفظ نظام اسالمی گشوده است.این مطلب در کتاب حکومت اسالمی ایشان البتهه تها
سومین چاپ آن مندرج است وپس از آن به صالح دیده اند تقیه کنند و درچاپهای بعدی درج نشهده اسهت .اگهر نظرشهان
عوض شده بود ال زم بود اعالن و اصالح کنند .ولی درعمل این کار را کردند و دنباله رو های والیت مطلقۀ فقیه از این حربۀ
کثیف بارها وبارها استفاده کرده و میکنند.
وقتی این بیانات رامی شنوم ودرمقابلش این تاکیدات موثهق دینهی وتهاریخی را ههم داریهم دچهار بههت وحیهرت
وسرگشتگی میشوم:
.1پیامبراکرم (ص) فرمودند :انی بعثت التمم مکارم االخالق .من برای تتمیم کماالت اخالقی مبعوث شده ام.
.2علی (ع ) در شورای شش نفره پیشنهاد عبدالرحمن ابن عهوف را بهرای یهک دروغ مصهلحتی نپهذیرفت تها
حکومت را بعنوان نفرسوم از خلفاء به ایشان بسپارند (تنها شرط عبد الهرحمن بهن عهوف گفهتن یهک دروغ
مصلحتی بود که علی ع بگوید "به سُنت شیخین عمل میکنم" تا عبدالرحمن به او برای خالفهت رای دههد
سهنت شهیخین کسهی ازاو بازخواسهت نخواههد کهرد.
وعلی خلیفه شود وتاکید هم داشت که برای عمل به ُ
همانطور که عثمان گفت و عمل هم نکرد) .آیا علی (ع) دلسوز حکومهت اسهالمی نبهود؟ چهرا بهرای کسهب
حکومت حاضر به گفتن یک دروغ نشد؟ آیا علی(ع) باهوش نبود؟ آیا او به معاویه نگفت مهن ازتهو سیاسهت
مدارترم ولی دین خدا ،دست مرا بسته است؟
213
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
.3علی (ع) درحکمش به مالک اشترکه برای حکومت درمصر به او داد ،می فرماید :تهو برسهرپیمانت بها مهردم
بمان وجانت راسپرحفظ پیمانت با مردم قرارده(.یعنی جانت هم شده برود ولی پیمانت نشکند)
.4درقرآن کریم به پیامبر اکرم (ص) می فرمایهد :تها وقتهی مشهرکان بهر پیمهان خهود وفادارهسهتند ،تهو ای
پیامبرحق نداری پیمانت رابا آنها نقض کنی !
.5ولی امام درنامه به آقای خامنه ای درسال 66مینویسد . . .:دولت اسالمی حق دارد تمام قرارداهای شهرعی
(تاکید میکنم شرعی) را که با مردم بسته است هرگاه برخالف مصالح اسالم ونظام اسهالمی تشهخیص دههد
بطور یکطرفه لغو نماید!
.6پس این توصیه های علی(ع) به مالک و این نهیب خداوند به پیامبر(ص) که حق نداری با کفهار و مشهرکین
تامادامیکه بر سرپیمان خود هستند ،پیمان شکنی بکنی! به چه کار می آید و بهرای کیسهت؟ طهرف دولهت
اسالمی ما که خود مردم انقالبی ومسلمان همین کشورند!
.7امام درمصاحبه های پاریس قبل ازپیروزی انقالب و نیز درهنگام ورود به ایران دربهشهت زههرا درسهخنرانی
خود به دفعات استدالل کردند که رژیم شاه غیر قانونی است .ولی یک دلیل مههم را مطهرح وتکرارکردنهد و
آن این بود که به فرض اینکه شاه همه جوره آدم خوبی بوده است ،پدران ما چه حقی داشهته اندکهه پنجهاه
سال پیش برای ما تصمیم بگیرند؟ هرکس مسئول سرنوشت خودش است.
.8ولی همین حکومت ،درسال 68دربازنگری قانون اساسی اصل 177را با استفاده ازبی خبری واعتماد مهردم
به تصویب رساندند وقیدکردندکه نوع حکومت وپایه آن براساس اسالم ومذهب شیعه و والیت ،مهادام العمهر
وغیر قابل تغییر است! این رفتاربا چه معیاری مشروعیت نظام راپشتیبانی می کند؟
.9درشرایط فعلی ظاهراً براساس آمار جامعه شناسان 85درصد افراد ایرانی درزمهان رفرانهدوم قهانون اساسهی
سال 58به دلیل صغَر سن (متولدین کوچکتراز )1342حق شرکت دررای گیری را نداشته اند .االن این 85
درصد با استدالل خود امام چگونه می توانند سرنوشتشان را خودشان تعیین کنند؟ آیا راه قانونی باز است ؟
این همان اخالق وصداقتی است که پیامبر اکرم (ص) برای آن مبعوث شده است؟
.10اگر قرار است همۀ فضائل وکرامات اخالقی که دراسالم مقدس شمرده شده اند و ما به عشق آنهها مسهلمان
شدیم و همچنان مسلمان ماندیم ،فدا شوند تا حکومت حفظ شود ،آیا آنچه حفظ می شود و باقی مهی مانهد
واقعا اسالم است؟
.11آیه اهلل منتظری با طرح همین سئوال می گویند اگرماهم این کارههارابکنیم و بهرای حفهظ حکومهت ،دروغ
بگوییم ،پس فرق ما با محمد رضا پهلوی درچیست؟ (نوارسخنان ایشان موجود است).والبته که طرد ایشهان
ازمقامشان درزمان امام وحصرایشان درزمان آقهای خامنهه ای بهه دلیهل انتقادههای بهی پهروا وتنهد ایشهان
ازمظالمی بود که تشخیص داده بودند و برحسب وظیفۀ شرعی خود به آنها می تاختند .البته برحسب جهواز
214
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
تهمت ،به ایشان تهمت "ساده لوحی" هم می زدند .حاال ایهن بمانهد وجهای طهرحش اینجها نیسهت واههل
تحقیق خودشان می دانند.
.12ممکن است دوستانی بپرسند چرا ازسی سال اخیر پس ازدوران رحلت امام ،حرفی به میان نیاورده ام .پاسخ
بنظرم آنقدر روشن است که بیانش دراین جا ضروری نمی نمود و قطعاً توضهیح واضهحات خواههد بهود.ولی
بسیار مختصر و اشاره گونه عرض میکنم :اوالً امام بنیانگذار و تئوریسین این انقالب بودند و آقای خامنه ای
قبل ازتصدی رهبری ،خود را پیرو امام معرفی میکردند و پس ازتصدی جایگاه والیت مطلقۀ فقیهه ،بها دفهاع
موکد ازعملکرد امام ،خود را پیرو افکار و اعمال ایشان می شمارند و بارها اعهالم کهرده انهد کهه راه امهام راه
ماست .بنابراین همۀ این اشکاالت ،ابهامات وسئواالت متوجه ایشان هم هست .این امهری بهدیهی اسهت کهه
شاگرد اگر نظرش با استادش موافق نباشد و بخصوص اینکه خود را مجتههد ههم بدانهد ،حهق تقلیهد نهدارد
( درامورشرعی) و امور سیاسی هم که تقلید بردار نیست و تابع زمهان و مکهان و مصهلحت ملهی و ...اسهت و
پافشاری بر سیاستهای غلط رهبر قبلی باری از دوش رهبر فعلی بر نمی دارد.
.13ولی نهایتاً اگر بخواهم مصادیقی ازعملکرد آقای خامنه ای را بشمارم که با همین مجوزهای امام ،مورد انتقاد
آحاد ملت وخود من است" ،مثنوی حاوی هفتاد من" خواهد شد .قطعاً موارد بسهیاری هسهت کهه بهرخالف
ادعای رهبری ،ایشان ،به توصیه های امام عمل نکرده اند .کوتاه کنم مثالً :ابراز تلویحی وحتی شهبه علنهی
دفاع از شخص خاصی برای ریاست جمهوری درتمام ادوارآن (خاطراتتان را مرورکنید :بین آقایان خهاتمی و
ناطق نوری /بین آقایان احمدی نژاد و هاشمی رفسنجانی/بین آقایان احمدی نژاد ومیر حسین موسهوی کهه
منجربه وقایع سال 1388شد و نهایتاً بین آقایان روحانی و رئیسی)،کیست که حتی قبل از انتخابهات نمهی
دانسته است نظر موافق ایشان به کدام طرف است؟ این درحالی است که تا نُه سال پس از انتخاب آقای بنی
صدر ،جمع کثیر مردم نمی دانستند که امام به بنی صدر رای نداده اند تا اینکه خودشان به مناسبتی قسهم
یاد کردند که با ریاست جمهوری آقای بنی صدر موافق نبوده اند و به ایشان رای نهداده انهد (.اگرخهود ایهن
قسم به منظور حفظ اسالم ذهن ایشان ،دروغی دیگر نباشد).
.14دخالت دادن نیروهای نظامی وسپاه و بسیج درامور سیاسی بنحوی کهه سهرداران سهپاه درنهایهت آسهودگی
خیال ،سخنانی مبنی بردخالت فعال سپاه در روند انتخابات ها می کنند(.سردارمشفق ،سردارعزیز جعفهری ،
حجه االسالم سعیدی نماینده امام درسپاه و ....که نهوار و فهیلم سخنانشهان در فضهای مجهازی دردسهترس
هست ) درحالیکه وصیت مهم امام به رهبرآینده ،پرهیز ازدخالهت دادن نیروههای نظهامی وسهپاهی وحتهی
بسیجی درروند انتخابات است .وحتی درصحیفۀ نور هست که امام با اعتراض بهه دخالهت سهپاه درانتخابهات
مجلس گفته اند":به سپاه چه ربطی دارد درمجلس چه میگذرد؟" آیا این عملکرد شبیه رفتارامام است؟
.15نظارت استصوابی غیر پاسخگو شورای نگهبان منصوب رهبر هم که پس از رحلت امام به قانون اضافه شد .
.16با اضافه کردن اصل 177دربازنگری سال 1368به قانون اساسی ،والیت فقیه ،مطلقه و مهادام العمرگردیهد و
نوع حکومت اسالمی شیعی مبتنی بر والیت فقیه هم ،غیر قابل رفراندوم!!! شد واینکار مهمتهرین مانیفسهت
215
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
نظام مطلوب امام،که مردم را بدنبال خود کشیده بود مطرود نموده است( :استدالل منطقی امام برای باطهل
بودن رژیم پهلوی این بود که :هرکس مسئول سرنوشت خودش است وپدران ما حقی نداشته اند بهرای مها
تعیین تکلیف نمایند و محمدرضاپهلوی را شاه ما قراردهند و یها اینکهه درمصهاحبه بها خبرنگهاران خهارجی
گفتند :ما مقام دائمی درجمهوری اسالمی نداریم) .با این رفتار برخالف همۀ انتظارات عمل شده است.
گفتار پایانی
چه حس تلخی است و چه احساس گناهی و چه درماندگی شرمگینانه ای است ،که یک ُعمر تالش کنی و دیگران
را هم تشویق کُنی تا درخت بد ثمری را ازخارستانی بَرکَنی و به جایش نهال خوش بَر و رنگی را بکاری و به اُمید ثمرعالج
بخشش ،تشنگی سیری ناپذیرش را با خون خود و صد هزاران از عزیزانت ،پاسخ دهی و مو سپید ،تن فرسوده وصورت
چروکیده کُنی و پس از سالها فداکاری و انتظار ،حاال شاهد باشی که درختی آفت زده از بیخ و ریشه ،نصیبت شده و النۀ
مار و مور و زنبور شده است و بدتر اینکه هیچ درمان و اصالحی را هم بر نمی تابد و تو مانده ای با این نتیجه و عاقبت و
این حال نژند ،وچهههههه بهههههد حالهههی است. . . . .
بهرحال امید وارم که با درس گرفتن از تجربۀ پرهزینۀ این سال های ُپر از سختی ،بایافتن راه حلی صحیح،
علمی ،منطقی ،خداپسندانه و همچنین مورد قبول عموم ،بین آحاد مردم و بخصوص جوانان سردرگُم هُویت باخته ،ازیک
طرف و اسالم اخالقی و رحمانی درطرف مقابل ،آشتی برقرارشود و مودت تضعیف شده و بلکه روبه موت مردم ،نسبت به
اسالم و بلکه خدا را احیاء کند.
به باور من اسالمی که درجهان امروز جواب می دهد و قابل طرح و دفاع است ،اسالمی صد درصد اخالقی است که
پذیرش آن ازطرف مردم آگاهانه و مختارانه و باقی ماندن درآن نیز آزادانه باشد.
اگرمتولیان این دین رحمانی که من بدنبال آنم ،با بیان برنامه هایشان دریک برنامۀ آزاد (برای اظهارنظردیگران)،
زمام قدرت را با رأی صحیح مردم دراختیاربگیرند ،ویژه خواهی و خاصه خواری برای خود ،مسلمانان وهیچ دین دیگری
نباید قائل شوند ،و "نوع تفکر و دین افراد"" ،حق ویژه ای" و یا برعکس "محرومیت خاصی" برایشان نداشته باشد وتنها
صالحیت ساالری مالک تصدی مسئولیت های حکومتی قرارگیرد و بی اخالقی و رفتار غیر قانونی (قانون دموکراتیک نه
قانون زندان شهر) تنها دلیل محرومیت متناسب با جرم آحاد ملت ،ازمزایای شهروندیشان باشد .ودرعلم سیاست امروز به
این سیاست جدایی نهاد دین از نهاد حکومت گفته میشود ( سکوالریسم دولتی و نه فلسفی) و یقیناً منظور بی دینی و
الئیسیته نیست.
تنها دراین صورت است که فطرت پاک انسانها ،دین پاک و اخالقی اسالم را با جان و دل خواهند پذیرفت و ازآن
درمقابل هر خطری با بذل جان و مال و پیشرفت خود ،حفاظت وحمایت خواهند کرد.
216
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
217
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
فرماندهان گردان حبیب.حاج حسن آقا نفر پنجم ازراست بانه .سال 66
218
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
219
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
من و برادرم علی .پس ازفتح خرمشهر .سال . 61رودخانه با کشتی های غرق شده اش
220
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
221
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
222
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
223
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
224
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
225
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
کورزان.سال .65تفریح دوستان.قربانی کردن وکباب خوردن سیخ کباب سمبۀ اسلحۀ کالشینکوف است
226
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
کورزان.سال .65تفریح دوستان.قربانی کردن وکباب خوردن سیخ کباب سمبۀ اسلحۀ کالشینکوف است
227
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
228
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
229
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
230
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
پادگان دوکوهه.سال 67وضعیت بحرانی جبهه ها .سیدسجاد سخنرانی حماسی می کند
231
خاطراتم ازدوران جنگ هشت سالۀ عراق علیه ایران در سالهای 1367-1359هجری شمسی
دکترکاظم قدوسی
232