You are on page 1of 497

‫حافظ شکن‬

‫تاليف‪ :‬آيت هللا العظمى‬


‫عالمه سيد ابو الفضل ابن الرضا برقعي قمی‬
‫متولد‪1329:‬هـ‪.‬ق مطابق با ‪1287‬شمسي‬
‫متوفاي‪1413:‬هـ‪.‬ق مطابق با ‪ 1372‬شمسي‬

‫از روی نسخة خطّی مؤلّف‬

‫تصحیح و حواشی‪:‬‬
‫سیّد جمال الدین "هروی"‬
‫حافظ شکن‬ 2

‫فهرست مطالب‬
‫صفحه‬ ‫عنوان‬ ‫ش‬
‫پیشگفتار‬ 1
‫مقدمة مؤلف‬ 2
‫حرف الف‬ 3
‫حرف باء‬ 4
‫حرف تاء‬ 5
‫حرف ثاء‬ 6
‫حرف جیم‬ 7
‫حرف حاء‬ 8
‫حرف خاء‬ 9
‫حرف دال‬ 10
‫حرف راء‬ 11
‫حرف زاء‬ 12
‫حرف سین‬ 13
‫حرف شین‬ 14
‫حرف عین‬ 15
‫حرف غین‬ 16
‫حرف فاء‬ 17
‫حرف قاف‬ 18
‫حرف کاف‬ 19
‫حرف الم‬ 20
‫حرف میم‬ 21
‫حرف نون‬ 22
‫حرف واو‬ 23
‫حرف هـ‬ 24
‫حرف یاء‬ 25

‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬

‫پیشگفتار‬
‫الحمد هلل وحده والصالة والسالم علی من ال نبی بعده وعلی آله وصحبه أجمعین‬
     ﴿ :‫قـــال هللا تبـــارک وتعـــالی‬
     
         
          
.)227 -224 :‫﴾ (الشعراء‬     
‫‪3‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫هیچ فـردی نمی تواند شـهرت دیوان حافظـ در بین فارسی زبانـان انکـار نماید؛‬
‫حاال این شهرت بخاطرـ ابیات فصــیح و بلیغ حافظـ بــوده‪ ،‬و یا اینکه پادشــاهان و‬
‫امــرای که نــام آنها در این دیوان آمــده و مــداحی شــده اند در گســترش و تعمیم‬
‫دیوان او نقش آفرینی کرده اند تا زبانزد مــردم شــده و شــهرتیـ کسب کننــد‪ ،‬و یا‬
‫اینکه شخص حافظـ با فکر اباحی که داشــته عمــوم مــردم را به معصــیت و بــاده‬
‫نوشی و گرفتن زلف یار دعــوت نمــوده و مــردم نــیز با اســتدالل به ابیات و او‬
‫خواندن آنها در مجالس و شب نشینی ها باعث تشهیرـ کتاب حافظـ گشته اند‪. ...‬‬
‫بهر حال موضوعیـ است که واقع شده و مردم بدان مبتال می باشند‪.‬‬
‫عالمه ابوالفضل برقعیـ قمی نیز این خطر را احساس کرده بود که دیوان حافظ‬
‫سبب گسترش بیکاریـ و تعطیلیـ جامعه و رو آوردن به رباب و کباب و تــوهین‬
‫به علم و علماء می شود؛ لهذا کتاب «حافظ شکن» را بطورـ رد بر دیوان حافظـ‬
‫سروده و جواب اشـعار او را به شـعر داده است و از حربة او بر ردش اسـتفاده‬
‫نموده است‪.‬‬
‫با مراجعه به دیوان حافظ شــکن خواننــده متوجه می شــود که عالمه بــرقعیـ در‬
‫کار خویش تا حد زیادی موفقـ و کامیاب بــوده اســت؛ ایشــان اشــعار و غزلهــای‬
‫حافظ را با همــــان ســــجع و قافیه تردیدـ می نماید و اشــــعار نغز و دلکش می‬
‫سراید‪.‬‬
‫در کتــاب ایشــان فوایدـ و لطــایف وافــری به چشم میخــوردـ که معلومــات علمی‪،‬‬
‫فرهنگی و تاریخی بی شماری در دسترس خواننده قرار می دهد‪.‬‬
‫عالمه برقعیـ عالم مفسر‪ ،‬محدث‪ ،‬نحوی‪ ،‬فلسـفی و شـاعر بلیغ است و کتابهـایـ‬
‫زیادی دارد‪.‬‬
‫البته طــوری که خــود عالمه بــرقعیـ نــیز تصــریح می نماید غــرض حافظـ از‬
‫سرودن این اشعار و غزلها جلب نمودن رضایت پادشــاه و حــاکم زمــان بــوده و‬
‫بدنبال مفاد مادی می گشته است؛ لهذا در توشیح و بازنگری اشعار خویش دقت‬
‫بســیارـ می نمــوده و کوشش فــراوان داشــته اســت‪ .‬اما عالمه بــرقعیـ با وجــود‬
‫مصــروفیت ها و تألیفــات دیگر در مــدت بســیار کمی (کمــتر از یکســال) حافظ‬
‫شکن را سروده است؛ لهذا بعید نمی باشد که گاهی اشعار برقعی در فصاحت و‬
‫بالغت به پایة اشعار حافظ نرسد‪.‬‬
‫به هر حــال به کمک و توفیقـ هللا متعــال بنــده این کتــاب را تصــحیح و مراجعه‬
‫نموده ام‪ ،‬و الزم است که نکات ذیل را خدمت خوانندة گرامی تقدیم نمایم‪:‬‬
‫‪ -1‬نســخة دســتنویس کتــاب «حافظ شــکن» به خط خــود عالمه بــرقعی در‬
‫‪ 347‬صفحه می باشد که به خط خیلی خوانا و واضح نوشــته شــده است‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪4‬‬

‫و مقدمة بسیارـ جالب و گران سنگ نیز دارد که در صفحة اخــیر کتــاب‬
‫تاریخ پایان یافتن آن ذکر شده و آمده است‪ :‬سال ‪ 1371‬ق‪ .‬هـ‪..‬‬
‫‪ -2‬مقدمة کتــاب در شــانزده صــفحه بــوده و در صــفحة شــانزدهمـ شــعبان‬
‫‪ 1371‬ق‪ .‬نوشته شده اســت‪ .‬در مقدمه مطــالبی راجع به شــعر وصــفات‬
‫شاعر‪ ،‬چگونگی دیوان حافظـ و زمــان او‪ ،‬امــرائی که حافظـ از آنها در‬
‫دیوان خود مدح نموده و ‪ ...‬نوشته است‪.‬‬
‫‪ -3‬صفحة ‪ 6‬و ‪ 7‬نسخة دستنویسـ مفقــود اسـت؛ البته کتــاب حافظـ شـکن در‬
‫زمــان حیات ایشــان مثل بقیة کتابهــایـ ایشــان تــایپ شــده و در اختیار‬
‫دوستان و ارادتمندان قرارـ گرفته است‪.‬‬
‫اما کوشش ما در تصحیح و حواشیـ از این قرارـ است‪:‬‬
‫‪ -1‬مطــابقت حــرف به حــرف نســخة تــایپ شــده با نســخة دســتنویس عالمه‬
‫برقعی‪.‬‬
‫‪ -2‬شکل گذاری ابیات عربی و واژه های مشکل‪.‬‬
‫‪ -3‬ترجمه و توضیح ابیات عربی و بعضی لغات در پاورقی‪.‬ـ‬
‫‪ -4‬گــاهی عالمه بــرقعی از بعضی آیات کریمه اقتبــاس نمــوده و یا به آیة‬
‫اشاره کرده است‪ ،‬که ما در حواشیـ متن آیه را آورده و نیز شــمارة آیه‬
‫و سوره را نیز آورده ایم‪.‬‬
‫‪ -5‬معرفی و ترجمه برای بعضی از اعالم بطور مختصر‪.‬ـ‬
‫‪ -6‬طوری که محققین در جریان هستند نســخه هــای متعــدد از دیوان حافظ‬
‫به طبع رسیده است و این نسخه ها با یکدیگر اختالفهایـ زیادی دارنــد؛‬
‫گاهی تقدیم و تأخیر در غزل ها و گاهی در ابیات رخ داده و گاهی یک‬
‫یا چند بیت در یک نسخه می باشد و در نسخه هــای دیگر وجــودـ نــدارد‬
‫که قطعاـ بعد از زمان حافظـ دیوان او دستکاریـ شده است‪.‬‬
‫ما در حد تـــوان در پـــاورقی اختالف موجـــود در بین نســـخة دســـتنویس عالمه‬
‫برقعی و نسخة دیوان حافظـ که بر آن اعتماد کرده ایم را تذکر داده ایم‪.‬‬
‫بنــده بیشــتر به دیوان حافظـ با تصــحیح و مقدمة محمد بهشــتی اعتمــاد‬ ‫‪-7‬‬
‫نموده ام که نوبت چهارمـ آن در ســال ‪ 1375‬شمسی توسط مطبوعــات حســینی‬
‫(تهران – ناصرـ خسرو) به نشر رسیده است‪ ،‬و آقای بهشــتی نســخة خــویش را‬
‫بر اساس دیوان حافظ بخط محمودـ وصال و با مقابله با نسخه های‪:‬‬
‫‪ -1‬دیوان حافظـ با تصحیح عالمه محمد قزوینی و داکتر قاسم غنی‪.‬‬
‫‪ -2‬لسان الغیب با تصحیح پژمان بختیاری‪.‬ـ‬
‫‪ -3‬دیوان حافظـ با تصحیح دکتر خانلری‪.‬‬
‫‪5‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -4‬دیوان حافظـ با تصحیح انجوی شیرازی‪.‬‬


‫‪ -5‬دیوان حافظـ با مقدمه و تصحیح تیمورـ برهان لیمودهیـ‬
‫تصحیح و نشر نموده است‪.‬‬
‫‪ -8‬در دو یا سه مورد بعضی از ابیات حافظـ شکن به نظر بنده مفهــوم رسا‬
‫نداشت‪ ،‬در پاورقیـ تذکر دادم به صفحة مربوطه نسخة دســتنویسـ حافظ‬
‫شـــکن مراجعه شـــود‪ ،‬تا اگر دوســـتیـ خواست بیشـــتر تحقیق نماید به‬
‫مشکلی بر نخورد‪.‬ـ‬
‫‪ -9‬در یک جا به موردیـ بر خوردمـ که گمــان می رود ‪ 3‬بیت به خط خــود‬
‫عالمه بــرقعی نباشد که در پــاورقیـ تــذکر دادم؛ و ابیات عــادی بــود و‬
‫گمان نمی رود کسی موضوع خاصی را در آن گنجانده باشد‪.‬‬
‫‪ -10‬گاهی عالمه برقعی با الفاظ و جمالت بسیارـ شــدیدی بر حافظ و اهل تصــوف‬
‫تاخته است که ما از جانب ایشان از فرهنگیان عزیز پــوزش می طلــبیم؛ و‬
‫باید متذکر شویمـ که عالمه برقعی با حافظ شــیرازیـ و ســایر منتســبین به او‬
‫هیچ دشــمنیـ شخصی و عــداوت فــردی نداشــته اند و فقط بخــاطرـ صــفات‬
‫موجودـ در آنها ناپسندیده دانســته که گــاهی ردودـ ایشــان به جاهــای بــاریکیـ‬
‫کشانده می شود‪.‬‬
‫‪ -11‬الزم به ذکر است که بســیاری از بزرگــان علم و ادب از حافظ دفــاع می کنند‬
‫و گفته می شود که خیلی از اشــعاری که مخــالف دین اســالم و شــریعت در‬
‫دیوان ایشان است بخــاطرـ تغییراتی است که بعد از وفــات حافظ در دیوان‬
‫ایشان برخی مغرضــین به وجــودـ آورده اند و امیدواریمـ که اهل علم و ادب‬
‫این مسأله را تحقیق کرده و نتیجه آن را نشر کنند‪.‬‬
‫ُ‬
‫استطعت وما توفیقیـ إال باهلل العلی العظیم‬ ‫وما أرید إال اإلصالح ما‬
‫وصلیـ هللا علی خیر خلقه محمد وعلی آله وصحبه أجمعین‬
‫سید جمال الدین هرویـ – نیمة ذوالقعده ‪ 1430‬هجری‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪6‬‬

‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬


‫پيشگفتار‬
‫خوانندة گرامی!‬
‫شاید برای شما هم اتفاقـ افتاده باشد که گاهی فالن موضوع طوری‬
‫گنگ و مبهم می نماید که تشخیص آن مقدور نیست‪ ,‬یا یک خبر از راه‬
‫دور تا زمانی که مستند ثابت نشود به اندازه‌ای برای شما گیچ کننده و‬
‫خسته کننده است که شما را کالفه می کند بویژه اگر موضوع خیلی مهم‬
‫باشد‪ ,‬کشمکش مذاهب و مکاتب اعتقادی و فکری قرنهاست ادامه دارد و‬
‫در این اواخر با پیشرفت علم و تکنولوژی و رشد چشمگیر اقتصاد و‬
‫اسباب و امکانات نشر و پخش و دعوت پر و پا قرص بسیاری از این‬
‫مذاهب و مکاتب اعتقادی و فکری راه تبلیغات و پروپاگنده را در سطح‬
‫خیلی قوی و گسترده ای پیش گرفته اند بگونه ای که شاید برای خیلی ها‬
‫حتی کسانی که اهل فکر و مطالعه هستند صدها شبهه و اشکال ایجاد‬
‫قویترین و قدرت مندترین این مذاهب اعتقادی مذهب‬ ‫کرده اند‪ ,‬یکی از ‌‬
‫شیعه اثناعشری است که گر چه پنج درصد (‪ )%5‬مسلمانان جهان را‬
‫بیشتر تشکیل نمی دهند اما بدلیل داشتن امکانات سیاسی و اقتصادی‬
‫گسترده چنان طوفانی از تبلیغات و شایعات و شبهات بپا کرده اند که‬
‫خودشان هم در شگفت اند‪ ,‬بخشی از این تبلیغات متعلق به موضع به‬
‫اصطالح خودشان «استبصار» ]منظور از استبصار یعنی راهیاب شدن و‬
‫هدایت یافتن از مذهب اهل سنت به مذهب شیعه اثناعشری[ است‪ .‬مبلغان‬
‫مذهب اثناعشری به گزاف مدعی هستند که تعدادی از شخصیتهای عمده‬
‫اهل سنت از عقیده خودشان برگشته و مذهب اثناعشری را پذیرفته اند اما‬
‫دریغ از یک سند و مدرک قاطع‪ ,‬گاهی مصری و گاهی اردنی و گاهی‬
‫آسیایی و گاهی اروپایی و آفریقایی مستبصر می شوند‪ ,‬نه افراد عادی‬
‫بلکه علماء و دانشمندان‪ ,‬جالب اینکه این فتوحات مبین! زیر عبای وحدت‬
‫و تقریب انجام می گیرد!‪.‬‬
‫در این اسالم ناب! تناقض زیاد است این هم یکی!‪ ,‬اگر وحدت و‬
‫تقریب است این ادعاها چیست؟! اگر هدف و برنامه «استبصار» اهل‬
‫سنت است پس شعار وحدت و تقریب چه معنایی دارد؟! اگر این ادعاها‬
‫درست می بود حداقل این تناقض هم کمی وزن می داشت اما کجاست‬
‫استبصار و هدایت علماء و شخصیتهای اهل سنت؟! چند نفر گمنام و بی‬
‫هویت به خود اجازهـ داده و برایشان سوژه ساخته اند که گویا اینها هدایت‬
‫شده اند یا عده ای عوام از فالن کشور آفریقایی یا آسیایی به خاطر سد‬
‫‪7‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫رمق و فرار از شرایط سخت زندگی فقیرانه تن به شیعه شدن و حتی‬


‫نصرانی شدن می دهند! اما کجاست «استبصار» علماء و شخصیتهای‬
‫اهل سنت؟!‬
‫اما در عوض شخصیتهای بزرگ و حقیقی که با علم و دانش و عقل و‬
‫منطق از خرافاتـ روی گردانیده و راه حق را انتخاب کرده اند آقایان‬
‫سعی می کنند که آنها را در تاریکی مطلق نگه دارند و هیچ گونه اثری از‬
‫آنان بدست مردم نرسد‪.‬‬
‫اما این واقعیت است که این شخصیتهای بزرگواری که از تشیع به‬
‫مذهب اهل سنت روی آورده اند نه تنها عالمند بلکه مانند سایر اهل سنت‬
‫همواره داعی وحدت حقیقی بوده و هستند‪ ,‬غیر از آیت هللا سید ابوالفضل‬
‫برقعی قمی مؤلف این کتاب که ایشان را با قلم خودشان خواهید شناخت‬
‫چند شخصیت را به طور نمونه معرفی می کنیم‪:‬‬
‫‪ -1‬آیت هللا سید علی اصغر بنابی تبریزی‬
‫‪ -2‬عالمه سید اسماعیل آل اسحاقـ خوئینی زنجانی‬
‫‪ -3‬استاد حیدر علی قلمداران قمی‬
‫‪ -4‬آیت هللا شریعت سنگلجی تهرانی‬
‫‪ -5‬دکتر یوسف شعار تبريزی‬
‫‪ -6‬مهندس محمد حسین برازنده مشهدی‬
‫‪ -7‬حجت اإلسالم دکتر مرتضی رادمهر تهرانی‬
‫‪ -8‬علی رضا محمدی تهرانی‬
‫‪ -9‬استاد علی محمد قضیبی بحرینی‬
‫‪ -10‬آیت هللا العظمی محمد بن محمد مهدی خالصی عراقی‬
‫‪ -11‬آیت هللا اسدهللا خرقانیـ‬
‫‪ -12‬دکتر صادق تقوی‪ ,‬استاد صادق دانشگاه تهران‬
‫‪ -13‬دکتر علی مظفریان شیرازی‬
‫که تقریبا تمامی شخصیتها از خود آثار علمی و تحقیقی به جای‬
‫گذاشته‌اند‪ ,‬امیدواریم پس از مطالعة این کتاب خوانندگان عزیز خود‬
‫قضاوت کنند که حق چیست و حق جو کیست و چه کسانی باید راه‬
‫استبصار را بپیمایند!‪.‬‬
‫اما از پیروان و داعیان شیعة اثناعشری مخلصانه و مجدانه‬
‫خواهشمندیم که برای تحقق وحدت واقعی بین مسلمانان از لعنت و نفرین‬
‫صحابة رسول اللهص‪ ,‬و ن أجمعین‪ ,‬دست بردارند و از تبلیغ منفی و‬
‫منحرفـ کردن اهل سنت صرف نظر کنند تا همة امت اسالمی بتواند در‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪8‬‬

‫مقابل دشمنان اسالم محکم و استوار بایستد و از مقدسات اسالمی دفاع‬


‫کند‪.‬‬
‫اگر قرار باشد به بهانة وحدت و تقریب‪ ,‬بعضی مسلمانان ناآگاه و‬
‫خوش نیت اهل سنت را از عقاید و باورهایشان منحرفـ کرده و از مذهب‬
‫اصیل اهل سنت دور کنند و به مذهب شیعة اثناعشری سوق دهند‪ ,‬مطمئن‬
‫باشند که مسلمانان باالخرهـ از این برخورد غیر اخالقی سر در خواهند‬
‫آورد و آنگاه همة تالشها و زحمتهایشان بر باد خواهد رفت‪ ,‬به امید آنکه‬
‫عقالی این مذهب با مسلمانان رک و راست پیش بیایند و در فکر وحدت‬
‫عملی و حقیقی مسلمانان باشند و جلو فعاالن عاطفی خودشان را بگیرند‬
‫زیرا که مصلحت علیای امت اسالمی مهمتر از مصلحت یک مذهب و‬
‫طائفه است و وحدت و اتحاد هرگز با دشنام و اهانت و لعن و نفرین و‬
‫تبلیغ برای شیعه گری ممکن نیست‪.‬‬
‫خوانندگان گرامی!‬
‫الزم به ذکر است که شایسته دانستیم مؤلف این کتاب آیت هللا العظمی‬
‫سید ابوالفضل ابن الرضا برقعی قمی را از زبان خود ایشان معرفی کنیم‬
‫لذا مطالبی را به طور پراکنده از کتاب سوانح ایام یا خاطرات که به قلم‬
‫توانای خود ایشان نگاشته شده را انتخاب و سر هم کردیم‪ .‬ان شاهللا که‬
‫بتوانید شخصیت این بزرگوار را بدرستی بشناسید و تأکید میکنم برای‬
‫آشنایی بیشتر با این چهرهـ ناشناختة ایران زمین تمام کتابهای دیگر ایشان‬
‫بویژه سوانح ایام (یا خاطرات)ـ مراجعهـ کنید‪.‬‬
‫ناشر‬

‫زندگی نامة مؤلف از زبان خودش‬


‫حمد و سپاس خدايي را كه به اين ناچيز تميز درك حق و باطل داد و‬
‫ما را به سوي خود راهنمايي كرد‪ .‬الحمدهلل الذي هدانا لهذا وما كنا لنهتدي‬
‫‪9‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫لوال أن هدانا هللا‪ ,‬إلهي أنت دللتني عليك ولوال أنت لم أدر ما أنت و درود‬
‫نامعدود بر رسول محمود محمد مصطفى ص وأصحابه وأتباعه الذين اتبعوه‬
‫بإحسان إلى يوم لقائه‪.‬‬
‫و بعد‪ .‬عده‌اي از دوستان و همفكران اصرار كردند كه اين حقير‬
‫فقير سيد ابوالفضل ابن الرضا برقعي‪ ،‬شرح احوال و تاريخ زندگي خود‬
‫را به رشته‌ي تحرير در آورم و عقايد خود را نيز ضمن ذكر احوال‬
‫خود بنگارم تا مفتريان نتوانند پس از موتم تهمتي جعل نمايند‪ .‬زيرا‬
‫كسي كه با عقايد خرافيـ مقدس نمايان مبارزه كرده دشمن بسيار دارد‪،‬‬
‫دشمناني كه چون كسي را مخالفـ عقايد خود بدانند‪ ،‬از هر گونه تكفير‬
‫و تفسيق و تهمت دريغ ندارند و بلكه اين كارها را ثواب و مشروع مي‬
‫دانند!! و البته در كتب حديث نيز براي اين كار احاديثي جعل و ضبط‬
‫شده است كه اگر فردي كم اطالع آن روايات را ديده باشد مي پندارد‬
‫كه آنها صحيح اند!‬
‫به هر حال اين ذره ي بي مقدار خود را قابل نمي دانم كه تاريخ‬
‫زندگاني داشته باشم‪ ،‬ولي براي اجابت اصرار دوستان الزم دانستم كه‬
‫درخواستشان را رد نكنم‪ ،‬و بخشي از زندگاني ام را به اختصار‬
‫برايشان بنگارم‪ ،‬گرچه گوشه هايي از آن را در بعضي از تأليفاتم به‬
‫اشارهـ ذكر نموده ام و به لحاظـ اهميت آنها ناگزير در اينجا نيز بعضي‬
‫از آن مطالب را تكرار مي كنم‪.‬‬

‫[نسب مؤلف]‬
‫بدانكه نويسنده از اهل قم و پدرانم تا سي نسل در قم بوده اند و جد‬
‫اعاليم كه در قم وارد شده و توقف كرده موسي مبرقع فرزند امام محمد‬
‫تقي فرزند حضرت علي بن موسي الرضا ؛ مي باشد كه اكنون قبر او‬
‫در قم معروف و مشهور است‪ ،‬و سلسه نسبم چون به موسي مبرقع مي‬
‫رسد ما را برقعي مي گويند‪ ،‬و چون به حضرت رضا مي رسد‬
‫ميخوانند و از همين جهت است كه شناسنامه‬ ‫رضوي و يا ابن الرضا ‌‬
‫ي خود را «ابن الرضا» گرفته‌ام‪.‬‬
‫سلسله‌ي نسب و شجره نامه ام‪ ،‬چنانكه در كتب انساب و‬
‫مشجرات(شجره نامه) ذكر شده و در يكي از تأليفاتم موسوم به «تراجم‬
‫الرجال» نيز در باب الف نوشته‌ام‪ ،‬چنين است‪ :‬ابوالفضل بن حسن بن‬
‫احمد بن رضي الدين بن مير يحيي بن مير ميران بن اميران األول ابن‬
‫مير صفي الدين بن مير ابوالقاسم بن مير يحيي بن السيد محسن‬
‫الرضوي الرئيس بمشهدالرضا من أعالم زمانه بن رضي الدين بن فخر‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪10‬‬

‫الدين علي بن رضي الدين حسين پادشاه بن ابي القاسم علي بن أبي علي‬
‫محمد بن احمد بن محمد األعرج ابن احمد بن موسي المبرقع‪ ،‬ابن االمام‬
‫محمد الجواد‪ .‬رضي هللا عن آبائي و عني وغفرهللا لي ولهم‪.‬‬
‫والدم سيد حسن‪ ،‬اعتنايي به دنيا نداشت و فقير و تهي دست و از‬
‫زاهدترين مردم بود و در سنين پيري و در حال ضعف و ناتواني حتي‬
‫در فصل زمستان و در هواي يخ بندان‪ ،‬كار مي كرد‪ .‬ولي خوش حالت‬
‫و شاد و شب زنده دار و اهل عبادت و بسيار افتاده حال و سخاوتمند و‬
‫متواضع بود‪ .‬و أما جد اول يعني والد والدم‪ ،‬سيد احمد مجتهدي بود‬
‫مبارز و بي ريا و از شاگردان ميرزاي شيرازي صاحب فتواي تحريم‬
‫تنباكو‪ ،‬و مورد توجه وي بود و چنانكه در «تراجم الرجال» نيز آورده‬
‫ام وي پس از ارتقاء به درجه ي اجتهاد از سامراء به قم مراجعت كرد‬
‫و مرجع امور دين و حل و فسخ و قضاوت شرعي محل بود و اثاث‬
‫البيت او مانند سلمان و زندگي او ساده مانند ابوذر بود و درهم و‬
‫ديناري از مردم توقع نداشت‪.‬‬

‫[تحصيالت ابتدايي]‬
‫به هر حال چون پدرم فاقد مال دنيا بود‪ ،‬در تعليم و تربيت ما‬
‫استطاعتي نداشت‪ ،‬بلكه به بركت كوشش و جوشش مادرم كه مرا به‬
‫مكتب مي فرستاد و هر طور بود ماهي يك لاير به عنوان شهريه براي‬
‫معلم مي فرستاد‪ ،‬درس خواندم‪.‬‬
‫مادرم «سكينه سلطان» زني عابده‪ ،‬زاهده و قانعه بود كه پدرش‬
‫حاج شيخ غالمرضا قمي صاحب كتاب رياض الحسيني است و مرحوم‬
‫حاج شيخ غالمحسين واعظ و حاج شيخ علي محرر برادران مادرم مي‬
‫باشند و كتاب «فائدة المماة» را شيخ غالمحسين نوشته است‪ .‬به هر حال‬
‫مادرم زني بود بسيار مدبره كه فرزندانش را به توفيق إلهي از قحطي‬
‫نجات داد‪ .‬و در سال قحطي يعني در جنگ بين الملل اول كه ارتش‬
‫روسيه وارد ايران شد‪ ،‬اين بنده پنج ساله بودم‪.‬‬
‫هنگام كودكي و رفتن به مكتب مورد توجه معلم نبودم‪ ،‬بلكه به‬
‫واسطه‌ي گوش دادن به درس اطفال ديگر‪ ،‬كم كم‪ ,‬خواندن و نوشتن را‬
‫فرا گرفتم‪ .‬و در مكاتب قديمه چنين نبود كه يك معلم براي تمام شاگردان‬
‫يك اتاق درس بگويد بلكه هر كدام از اطفال درس اختصاصي داشتند‪.‬‬
‫‪11‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نويسنده چون شهريه مرتب نمي دادم درس خصوصي نداشتم‪ ،‬فقط در‬
‫پرتو درس اطفال ديگر توانستم پيش بروم و حتي دفتر و كاغذ مرتبي‬
‫نداشتم بلكه از كاغذهاي دكان بقالي و عطاري كه يك طرف آن سفيد‬
‫بود استفاده مي كردم‪ ،‬ولي در عين حال بايد شكر كنم كه كالسهاي‬
‫جديد با برنامه هاي خشك و پرخرج به وجود نيامده بود‪ .‬زيرا با اين‬
‫برنامه هاي جديد هر طفلي بايد چندين دفتر و چندين كتاب داشته باشد‬
‫تا او را به كالس راه بدهند‪ ،‬اما همچو مني كه حتي يك قلم و يك دفتر‬
‫در سال نمي توانستم تهيه كنم چگونه مي توانستم دانش بياموزم‪.‬‬

‫[تحصيالت حوزوي]‬
‫پس از تكميل درس فارسي و قرآن در همان ايام بود كه عالمي به‬
‫نام حاجـ شيخ عبدالكريم حائري يزدي كه از علماي مورد توجه شيعيان‬
‫بود و در اراك اقامت داشت‪ ،‬بنا به دعوت اهل قم در اين شهر اقامت‬
‫كرد و براي طالب علوم ديني حوزه اي تشكيل داد‪ .‬نويسنده كه ده سال‬
‫يا ‪ 12‬سال داشتم تصميم گرفتم در دروس طالب شركت كنم‪ ،‬و به‬
‫مدرسه ي رضويه كه در بازار كهنه ي قم واقع است‪ ،‬رفتم تا حجرهـ‬
‫اي تهيه كنم و در آنجا به تحصيل علوم ديني بپردازم‪ .‬سيدي بنام سيد‬
‫محمد صحاف كه پسر خالهـ ي مادرم بود در آن مدرسه توليت و تصدي‬
‫داشت و در امور مدرسه نظارت مي كرد‪ ،‬اما چون كوچک بودم حجره‬
‫اي به من ندادند لذا ايوان مانندي كه يك متر در يك متر و در گوشه‌ي‬
‫داالن مدرسه واقع بود و خادم مدرسه جاروب و سطل خود را در آنجا‬
‫مي گذاشت به من واگذار شد‪ ،‬خادم لطف كرده دري شكسته بر آن‬
‫نصب كرد من هم از خانه ي مادر گليمي آوردم و فرش كردم و‬
‫مشغول تحصيل شدم و شب و روز در همان حجره ي محقرـ و كوچک‬
‫بودم كه مرا از سرما و گرما حفظ نمي كرد‪ ،‬زيرا آن در شكاف و خلل‬
‫بسيار داشت‪ .‬به هر حال مدتي قريب به دو سال در آن حجرهـ ي محقر‬
‫بودم و گاهي شاگردي عالف و گاهي شاگردي تاجري را پذيرفته و‬
‫بودجه ي مختصري براي ادامه ي تحصيل فراهم مي كردم‪ .‬و از طرف‬
‫پدر و يا خويشاوندان و يا اهل قم هيچگونه كمك و يا تشويقي به كسب‬
‫علم برايم نبود‪ ،‬تا اينكه تصريف و نحو يعني دو كتاب مغني و جاميـ‬
‫را خواندم و براي امتحان به نزد حاج شيخ عبدالكريم حائري و بعضي‬
‫از علماي ديني ديگر كه طالب در محضر ايشان براي امتحان شركت‬
‫مي كردند‪ ،‬رفتم و به خوبي از عهده ي امتحان برآمدم‪ .‬بنا شد شهريه‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪12‬‬

‫ي مختصري كه ماهي پنج لاير باشد به من بدهند‪ ،‬ولي ماهي پنج لاير‬
‫براي مخارجـ ضروري من كافي نبود‪ ،‬لذا چند نفر را واسطه كردم تا با‬
‫حاج شيخ عبدالكريم صحبت كردند و قرار شد ماهي هشت لاير برايم‬
‫مقرر شود‪ .‬تصميم گرفتم به آن هشت لاير قناعت كنم و به تحصيل‬
‫ادامه دهم و براي اينكه بتوانم با همين شهريه زندگي را بگذرانم ماهي‬
‫چهار لاير به نانوايي مي دادم كه روزي يك قرص و نيم نان جو به من‬
‫بدهد‪ ،‬چون نان جو قرصي يك دهم لاير قيمت داشت‪ .‬بنابر اين هر‬
‫روزي سه شاهي براي مصرف نان مقرر داشتم كه در ماه مي شد‬
‫چهار لاير و نيم‪ .‬و دو لاير ديگر را براي خورش مي دادم و يك من‬
‫برگه زرد آلوي خشك خريداري كردم و در كيسه اي در گوشه ي‬
‫حجره ام گذاشتم كه روزي يك سير آن را در آب بريزم و با آب زردآلو‬
‫و نان جو شكم خود را سير گردانم و يك لاير و نيم ديگر از آن هشت‬
‫لاير را كه باقي مي ماند براي مخارج حمام مي گذاشتم كه ماهي چهار‬
‫مرتبه حمام بروم كه هر مرتبه هفت شاهي الزم بود و مجموعا يك لاير‬
‫و نيم مي شد‪.‬‬
‫بدين منوال مدتي به تحصيل ادامه دادم تا به درس خارج رسيدم و‬
‫فقه و اصول را فرا گرفتم و در ضمن تحصيل‪ ،‬براي طالبي كه‬
‫مقدمات مي خواندند تدريس مي كردم و كم كم در رديف مدرسين حوزه‬
‫ي علميه قرار گرفتم و بدون داشتن كتاب هاي الزم و از حفظ‪ ،‬فقه و‬
‫اصول و صرف و نحو و منطق را درس مي گفتم‪.‬‬
‫[برقعي از نگاه ديگران]‬
‫‪ ‬عالوه بر اين چون در جواني و در دوران تحصيل با آيت هللا‬
‫سيد كاظم شريعتمداري همدرس بودم و در ايام اقامت در قم با ايشان‬
‫مراوده داشتم‪ ،‬گمان نمي كردم وي انصاف را زير پا بگذارد‪ .‬وي تا‬
‫هنگام كتاب «درسي از واليت» تا حدودي از من حمايت مي كرد و‬
‫مهمتر اينكه تأييديه اي برايم نوشته و از من تعريف و تمجيد نموده و‬
‫تصرفات مرا در امور شرعيه مجاز دانسته بود و حتي پس از انتشار‬
‫«درسي از واليت» نيز تا مدتي سكوت اختيار كرد‪ .‬من نيز با توجه به‬
‫سوابقم با وي‪ ،‬جواب او را به استفتايي كه در اين موضوع از او شده‬
‫بود‪ ،‬در كارتي كوچك چاپ و تكثير كردم و به هر يك از كساني كه به‬
‫مسجد يا منزل ما مي آمدند‪ ،‬يكي از اين كارتها مي دادم‪.‬‬
‫‪13‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫همچنين آيت هللا حاجـ شيخ ذبيح هللا محالتي در پاسخ سؤال مردم‬
‫درباره كتاب «درسي از واليت» مي نويسد‪:‬‬
‫كتاب درسي از واليت حجت االسالم عالم عادل آقاي برقعي‬ ‫‪‬‬
‫را خوانده ام‪ ،‬عقيده او صحيح است و ترويج وهابي نمي كند‪ .‬سخنان‬
‫مردم تهمت به ايشان است‪ .‬اتقوا هللا حق تقاته‪ ،‬ايشان مي فرمايد اين قبيل‬
‫شعر درست نيست‪:‬‬
‫قيامت اگر بپا شود علي بپاش‬ ‫جهان اگر فنا شود علي فناش‬
‫مي‌كند‬ ‫ميكند*‬
‫‌‬
‫بنده هم عرض مي كنم اين شعر درست نيست‪.‬‬
‫امضاء‪ :‬محالتي‬
‫آقاي علي مشكيني نجفي نيز مي نويسد‪:‬‬ ‫‪‬‬
‫اينجانب علي مشكيني كتاب مستطاب درسي از واليت را مطالعه‬
‫نمودم و از مضامين عاليه آن كه مطابق با عقل سليم و منطق دين است‬
‫خرسند شدم‪.‬‬
‫امضاء‪ :‬علي مشكيني‬
‫آقاي حجت االسالم سيد وحيدالدين مرعشي نجفي مي نويسد‪:‬‬ ‫‪‬‬
‫بسمه تعالي‬
‫حضرت آقاي عالمه برقعي دامت افاضاته العاليه‪ ،‬شخصي است‬
‫مجتهد و عادل و امامي المذهب و بنا به گفتار مشهور (كتاب و تأليف‬
‫شخص دليل عقلش و آينه عقيده اش مي باشد) و ايشان مطالب بسيار‬
‫عاليه راجع به مقام و شأن حضرت اميرالمؤمنين (؛) و ساير ائمه هدي‬
‫عليهم السالم در كتاب «عقل و دين» و كتاب «تراجم الرجال» كه تازه‬
‫به طبع رسيده و در ساير كتابهاي ديگرشان نوشته اند‪ ،‬و جارـ و جنجال‬
‫و قيل و قال يك عده اشخاص مغرض و يا عجول و عصبي كه كتاب‬
‫مستطاب درسي از واليت را كامال نخوانده و ايمان خود را از دست‬
‫داده و قضاوت ظالمانه در حق معظم له مي كنند كوچكترين تأثيري نزد‬
‫علما و عقال ندارد واي به حال كساني كه اين ذريه طاهر ائمه هدي‬
‫عليهم السالم را كه از چند نفر مراجع‪ ,‬تصديق اجتهاد دارد رنجانيده و‬
‫در عين حال بهتان عظيم و افتراي شديد بر يك نفر مسلمان‪ O‬عالم فقيه‬
‫شةُ ِفي الَّ ِذينَ‬ ‫ميزنند‪ .‬حق تعالي فرموده‪ِ « :‬إنَّ الَّ ِذينَ يُ ِحبُّونَ أَن ت َِشي َع ا ْلفَ ِ‬
‫اح َ‬
‫اب أَلِي ٌم فِي ال ُّد ْنيَا َواآْل ِخ َر ِة َوهَّللا ُ يَ ْعلَ ُم َوأَنتُ ْم اَل تَ ْعلَ ُمونَ » (‪)19‬‬
‫آ َمنُوا لَ ُه ْم َع َذ ٌ‬
‫سورة النــور‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪14‬‬

‫خادم الشرع المبين‪ :‬سيد وحيدالدين مرعشي نجفي‬


‫به تاريخ شهر ذي القعده الحرام ‪1389‬‬
‫‪22/10/1348‬‬
‫‪ ‬آيت هللا خويي مرا خوب مي شناخت و به ياد دارم زماني كه در‬
‫نجف سخنراني مي كردم و البته در آن زمان به خرافات حوزوي مبتال‬
‫بودم‪ ،‬ايشان سخنان مرا بسيار مي پسنديد و براي تشويق و اظهار‬
‫رضايت از حقير‪ ،‬پس از پايين آمدنم از منبر‪ ،‬دهانم را مي بوسيد‪.‬‬
‫‪ ‬آقاي شاهرودي نيز بسيار مرا تشويق و تمجيد مي كرد‪ .‬و حتي‬
‫زماني در نجف شعب باطله اي از فلسفه بوجود آمده و عده اي از‬
‫طالب به فراگيري كتب و افكار فالسفه حريص شده بودند و مراجع‬
‫نجف از من خواستند براي طالب آنجا كه اكثرا در اثر بي اطالعي از‬
‫قرآن و سنت‪ ،‬تضاد آنها را با افكار فالسفه نمي دانند‪ ،‬سخنراني كنم‪ ،‬و‬
‫بدين منظور آيت هللا شاهرودي حياط منزلش را براي سخنراني من‬
‫فرش مي نمود و از من مي خواست كه منبر بروم و مسايل اعتقادي را‬
‫براي طالب بيان كنم‪ ،‬من نيز درخواست ايشان را اجابت كرده و حقايق‬
‫را براي طالب بيان مي كردم‪ .‬و ايشان نيز از من اظهار رضايت و‬
‫تجليل و تمجيد بسيار مي نمود‪ ،‬ولي در اين اواخر كه به مبارزهـ با‬
‫خرافات قيام كردم همه كساني كه مرا مي شناختند و سوابق مرا مي‬
‫دانستند مرا تنها گذاشتند و سكوت اختيار كردند و بعضي از ايشان نيز‬
‫به مخالفت برخاستند‪.‬‬
‫پس از اينكه حكومت شاه سرنگون شد و آقاي خميني به‬ ‫‪‬‬
‫رياست رسيد‪ ،‬خواستم با ايشان تماس بگيرم‪ ،‬زيرا در جواني حدود سي‬
‫سال با يكديگر همدرس و در يك حوزه بوديم و ايشان مرا كامال مي‬
‫شناخت و حتي پيش از آنكه به ايران مراجعت كرده و با اوضاع و‬
‫احوال جديد ايران و وضعيت معممين در ايران آشنا شود‪ ،‬در سخنراني‬
‫خود پس از فوت فرزند بزرگش آيت هللا حاجـ سيد مصطفي خميني (كه‬
‫متن آن در صفحه ‪ 9‬روزنامه كيهان پنجشنبه اول آبان ماه ‪ 1359‬چاپ‬
‫شده) هر چند جرأت نكرد اسمم را بياورد ولي به اشاره گفته بود‪« :‬از‬
‫آقايان علماي اعالم گله دارم! اينها هم از بسياري از امور غفلت دارند‪،‬‬
‫از باب اينكه اذهان ساده اي دارند‪ ،‬تحت تأثير تبليغات سوئي كه دستگاه‬
‫راه مياندازد واقع مي شوند‪ ،‬تا از امر بزرگي كه همه گرفتار آن هستيم‬
‫غفلت كنند‪ ،‬دستهايي دركار است كه اينها را بغفلت واميدارد‪ ،‬يعني‬
‫دستهايي هست كه چيزي درست كنند و دنبالش سر و صدايي راه‬
‫‪15‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بياندازند‪ ،‬هرچند وقت يكبار مسأله اي در ايران درست ميشود و تمام‬


‫وعاظ محترم و علما و اعالم وقتشان را كه بايد در مسايل سياسي و‬
‫اجتماعي صرف شود در مسايل جزئي صرف ميكنند‪ .‬در اينكه زيد مثال‬
‫كافر است و عمرو مرتد و آن يك وهابي است صرف ميكنند‪ .‬عالمي را‬
‫كه پنجاه سال زحمت كشيده و فقهش از اكثر اينهايي كه هستند بهتر‬
‫است و فقيه تر ميباشد ميگويند وهابي است!‪ ،‬اين اشتباه است‪ ،‬اشخاص‬
‫را از خودتان جدا نكنيد‪ ،‬يكي يكي را كنار نگذاريد‪ ،‬نگوييد اينكه وهابي‬
‫است و آن كه بي دين است و آن نميدانم چه هست؟! (اگر اين كار را‬
‫كرديد) براي شما چه ميماند؟!»‬
‫با شنيدن نامم آقاي خميني به دخترم احترام بسيار كرد و‬ ‫‪‬‬
‫نامه را گرفت و با خود برد و دخترم براي خداحافظي به اندرون نزد‬
‫خانواده وي برگشت‪ .‬زوجه ايشان به دخترم گفت ما جواب نامه را از‬
‫آقا مي گيريم و برايتان به تهران مي آوريم‪ .‬پس از مدتي خانم ثقفي به‬
‫تهران آمد و ميهمان دخترم شد ولي پاسخي همراهش نبود‪ ،‬فقط گفت‪:‬‬
‫آقا در جواب نامه پدرتان گفتند آقاي برقعي خودشان مجتهد و صاحب‬
‫نظرند‪ ،‬ولي ايشان مردم دار نيستند‪.‬‬

‫‪ ‬ديگر آيت هللا طالقاني كه وقتي در اوايل انقالب از زندان آزاد‬


‫شد و من به مالقاتشان رفتم‪ ،‬در اثناي صحبت ايشان سرش را پيش‬
‫آورد و در گوشم گفت‪ :‬مطالب شما حق است ولي فعالً صالح نيست كه‬
‫اين حقايق را بگوييم! من مطمئنم در آن دنيا از ايشان سؤال مي كنند‪:‬‬
‫پس كي صالح است كه حقايق را بگوييد؟!‬
‫‪ ‬نمي دانم اعالميه ام به دست آقاي بازرگان رسيده بود يا نه‪ ،‬به‬
‫هر حال در ايامي كه دوره نقاهت را در منزل مي گذراندم آقاي مهندس‬
‫مهدي بازرگان و دكتر صدر و مهندس توسلي براي عيادتم به منزل ما‬
‫آمدند‪ .‬پس از احوال پرسي‪ ،‬صورتم را نشان دادم و گفتم آيا نتيجه تقليد‬
‫را ديديد‪ ،‬كسي كه با من چنين كرده يك مقلد است كه كور كورانه از‬
‫ديگران تقليد مي كند و اصالً از آنها نمي پرسد‪ ،‬دليل شما براي صدور‬
‫چنين دستوري چيست؟ پس شما و دوستانتان از تقليد آخوندها دست‬
‫برداريد‪.‬‬
‫پسرم كه مي دانست آقاي موسوي اردبيلي مرا خوب‬ ‫‪‬‬
‫ميشناسد و در دوران جواني زماني كه من در انزلي منبر ميرفتم وي‬
‫پس از من به منبر ميرفت‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪16‬‬

‫رونوشت اين نامه را خطاب به آقاي محمد امامي كاشاني كه‬ ‫‪‬‬
‫قبل از اينكه به مبارزه با خرافاتـ بپردازم‪ ،‬به اينجانب بسيار اظهار‬
‫ارادت مي كرد‪ ،‬نيز فرستادند‪.‬‬
‫پسرم در دوران طلبگي با محمد محمدي ري شهري مدتي‬ ‫‪‬‬
‫همسايه بود و در مدرسه حجتيه حجره هايشان به هم متصل بود و ري‬
‫شهري او را ميشناخت‪.‬‬
‫از قضا روز جمعه اي براي عرض تسليت به منزل آيت هللا فيض‪،‬‬
‫كه از اهالي قم و از خويشاوندان ما و مدعي مرجعيت نيز بود‪ ،‬رفتم‪.‬‬
‫آن روز ايشان مجلس روضه و دعا داشت‪ ،‬چون براي دلداري و تسليت‬
‫گويي خدمت ايشان رسيدم با آنكه هميشه اظهار لطف و خصوصيت مي‬
‫كرد‪ ،‬اين مرتبه با چهره‌اي عبوس با من روبرو شد‪ ،‬مثل آنكه به‬
‫نويسنده اعتراض داشت‪ ،‬عرض كردم آيا اتفاقي افتاده كه اوقات شما‬
‫تلخ است؟ در جواب فرمودند من از شما توقع نداشتم‪ .‬عرض كردم‬
‫موضوع چيست؟ گفت شما نامه اي نوشته ايد و مرا تهديد كرده ايد كه‬
‫اگر غير از بروجردي را براي مرجعيت معرفي كنم آبروي ما را در‬
‫بازار قم مي ريزيد‪ .‬عرض كردم من از اين نامه خبري ندارم‪ ،‬ممكن‬
‫است نامه را بياوريد اگر امضا و خط من باشد مجعول است و برايشان‬
‫قسم خوردم تا ايشان سخنم را باور كردند‪.‬‬
‫پس از خاتمه مجلس كه بيرون آمدم‪ ،‬حيرت زده در اين انديشه بودم‬
‫كه دست مرموزي براي تعيين مرجع تقليد دركار است و قضيه آنچنان‬
‫كه من ميپندارم ساده نيست‪ .‬فهميدم مرجعيت هم بازي شده براي‬
‫بازيگرها‪ ،‬و با قضاياي بعدي معلوم شد دستي مرموز آقاي بروجردي‬
‫را مرجع كرد و از وجود او بهره ها برد‪.‬‬
‫در سال ‪ 1328‬شمسي در زمان رئيس الوزرايي احمد قوام‪،‬‬ ‫‪‬‬
‫آيت هللا كاشاني قصد دخالت در انتخابات كرد تا از تعداد وكالي‬
‫انتصابي دربار در مجلس بكاهد‪ .‬نويسنده از دوستان صميمي آيت هللا‬
‫كاشاني بودم و تابستانها كه مي آمدم تهران به منزل ايشان وارد مي‬
‫شدم‪ ،‬در همين سال بود كه به من فرمودند شما برويد يك ماشين‬
‫دربست كرايه كنيد براي سفر به خراسان‪ ،‬اين بنده نيز چنين كردم و‬
‫مهياي مسافرت شديم‪ .‬آقاي شيخ محمد باقر كمره‌اي و يكي دو نفر ديگر‬
‫نيز حاضر شدند با نويسنده و آقاي كاشاني و يكي از فرزندانشان كه‬
‫جمعا شش نفر مي شديم به طرف مشهد حركت كرديم‪ ،‬دولت از‬
‫مسافرت ما وحشت داشت كه مبادا در شهرهاي بين راه‪ ،‬ايشان وكاليي‬
‫‪17‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫را براي مجلس تعيين و پيشنهاد كند و مردم را ترغيب كند به انتخابات‬
‫و تعيين نمايندگاني كه خيرخواه ملت باشند‪ ،‬و لذا چون ما از تهران‬
‫حركت كرديم‪ ،‬شهرهاي بين راه مطلع و آماده استقبال شدند و از آن‬
‫طرف دولت به مأمورين شهرستانهاي بين راه ابالغ كرده بود كه تا مي‬
‫توانند اخالل كنند و بهانه‌اي بدست دولت بدهند كه آيت هللا كاشاني را به‬
‫تهران برگردانند‪.‬‬
‫‪ ‬سرهنگ و اطرافيان چون نوشته‌ي مرا ديدند گفتند خوب‬
‫نوشته‌ايد‪ ،‬نامه را بردند و فرداي آن روز آمدند كه شاه دستور داده‬
‫مالي قمي و همراهانش آزادند‪.‬‬
‫كمونيستها‬
‫‌‬ ‫يها و‬‫در اتاق متصل به اتاق ما عده‌اي از توده‌ا ‌‬ ‫‪‬‬
‫محبوس بودند‪ ،‬پيغام دادند كه ما مي خواهيم فالني را ببينيم‪ .‬گفتم‬
‫اشكالي ندارد تشريف بياورند‪ .‬عده‌اي غير روحاني كه با من بازداشت‬
‫بودند‪ ،‬گفتند ممكن است ما را به كمونيست بودن متهم كنند‪ .‬من گفتم چه‬
‫اتهامي‪ ،‬نترسيد بگذاريد بيايند‪ .‬به هر حال آمدند و اظهار خوشوقتي‬
‫كردند كه يك نفر روحاني شجاع هم پيدا مي‌شود كه با ديكتاتوري‬
‫مخالف باشد‪ .‬ما با ايشان گرم گرفتيم‪ ،‬آنها سؤاالت و اشكاالتي به قوانين‬
‫اسالم داشتند كه به آنها جواب گفتم‪.‬‬
‫چون ما را در توپخانه پياده كردند‪ ،‬با همراهان خداحافظيـ‬ ‫‪‬‬
‫كردم و رفتم منزل آقاي كاشاني‪ ،‬كاشاني مجتهدي بود شجاع و بيدار‪.‬‬
‫اگر چه خودش در لبنان تبعيد بود‪ ،‬ولي خانواده اش در تهران بودند‪.‬‬
‫چون من وارد شدم بسيار خوشحال شدند‪.‬‬
‫در آن زمان تمام اهل علم از سياست و امور مملكتي بركنار بودند‬
‫ميجستند و اگر كسي مانند كاشاني و يا اين بنده وارد مبارزهـ‬
‫و دوري ‌‬
‫با ديكتاتوري مي‌شديم چندان مورد عالقه مردم نبوديم‪ ،‬و اصال مردم‬
‫ايران و خود ايران مانند قبرستاني بود كه سرنوشتش به دست گوركن‌ها‬
‫باشد كه هر كاري بخواهند با مرده مي‌كنند! فردي مانند كاشاني منحصر‬
‫به فرد بود و ايشان زجر و حبس زياد ديد تا حركتي و موجي در ايران‬
‫بوجود آورد تا آن زمان جبهه ي ملي و جبهه‌ي غير ملي اصال وجود‬
‫نميشناختند‪ .‬ولي چون‬
‫نداشت‪ ،‬و مرحوم مصدق را جز معدودي ‌‬
‫كاشاني سعي داشت يك مجلس شوراي ملي و وكالي خيرخواه ملت‬
‫سركار بيايند‪ ،‬لذا فتوا مي داد كه بر جوانان واجب است در انتخابات‬
‫دخالت كنند‪ ،‬و لذا در همان زندان لبنان به اينجانب نامه اي نوشت كه‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪18‬‬

‫آقاي برقعي مانند آخوندهاي ديگر مسجد را دكان قرار نده و بپرداز به‬
‫بيداري مردم و به سخن مردم كه مي گويند آخوند خوب كسي است كه‬
‫كاري به اوضاع ملت نداشته باشد وكناره گير باشد‪ ،‬گوش مده و كاري‬
‫كنيد كه مردم مصدق را انتخاب كنند‪ ،‬تا آن وقت ملت نمي دانستند‬
‫مصدق كيست‪ ،‬و چه كاره است‪ ،‬كاشاني به تمام دوستانش توصيه مي‬
‫كرد كه وكاليي صحيح العمل از آنجمله مصدق را انتخاب كنيد‪ ،‬پس به‬
‫واسطه ي سفارشات و سخنراني هاي كاشاني و پيروانش[كه در‬
‫رأسشان خود ايشان يعني آيت هللا ابوالفضل برقعي قمي بود] مردم نام‬
‫مصدق را شنيدند و تا اندازه اي شناختند‪ .‬و در مواقع انتخابات مريدان‬
‫كاشاني از اول شب تا صبح در پاي صندوقها مي خوابيدند كه مبادا‬
‫صندوق عوض شود و كاشاني و مصدق وكيل نشوند‪ ،‬مردم را تحريك‬
‫مي‌كرديم به رأي دادن به آقاي كاشاني و مصدق و چند نفري كه با اين‬
‫دو نفر همراه بودند‪ ،‬تا اينكه به واسطه فعاليت مريدان كاشاني اين دو‬
‫نفر رأي آوردند و وكيل تهران شدند‪ ،‬دولت ناچارـ شد كاشاني را آزاد‬
‫كند و از لبنان به ايران آورد‪.‬‬
‫چون ملت خبر شد كه كاشاني با هواپيما وارد تهران مي شود‪ ،‬لذا‬
‫همان روز ورود ايشان از فرودگاه مهرآباد تا درب منزل ايشان مملو‬
‫از جمعيت بود‪ .‬ما آن روز در تهران فعاليت مي كرديم‪ ،‬تا استقبال‬
‫خوبي از ايشان به عمل آيد‪.‬‬
‫[جلوگيري از تجليل و دفن جنازه رضاشاه در قم ]‬
‫چند ســال طــول نكشــيد كه رضاشــاه در جزيــره مــوريس فــوت شــد‪،‬‬
‫معــــــروف است كه در آن جزيــــــره قــــــدم مي زده و به خــــــود گفته‬
‫اعليحضرت‪ ،‬قدر قدرت‪ ،‬قوي شوكت‪ ،‬زكي آي زكي‪ ،‬آي زكي‪ ،‬كه يــاد‬
‫زمــان ســلطنت خــود مي كــرده و مقصــود او اين بــوده كه در ايــران‬
‫اطرافيـــان او يك مشت مردمـــان هـــوا پرست متملق بودند كه به او مي‬
‫گفتند اعلي حضــرت قــدر قــدرت‪ ،‬و چــون وفــات كــرد جنــازه او را به‬
‫ايران آوردنــد‪ ،‬و دولت و شــاه تشــويق مي كردند كه مــردم از جنــازه او‬
‫تجليل كنند و با تشــريفات زيــادي جنــازه را در قم دفن كننــد‪ ،‬و علما و‬
‫بزرگان قم را دعــوت كردند كه از جنــازه اســتقبال به عمل آيــد‪ ،‬آيت هللا‬
‫بروجـــردي كه مرجع تقليد بـــود با صـــفوف طالب بر جنـــازه او نمـــاز‬
‫بخوانند‪ ،‬و آقاي بروجردي كه يكي از علماي رياست مآب بود و از هر‬
‫كاري براي حفظ رياست خود خودداري نمي كرد و به عالوه به شــاه و‬
‫‪19‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫درباريان و وكالي مجلس عالقه داشت‪ ،‬حاضر گرديد تا بر جنــازه شــاه‬


‫اقامه نماز كند‪.‬‬
‫نويســـنده فكر كـــردم كه اگر از جنـــازه رضاشـــاه تجليل شـــود تمـــام‬
‫كارهاي فاسد او امضاء خواهد شد‪ ،‬درصدد برآمــدم كــاري كنم كه مــانع‬
‫از تجليل جنازه گردد‪ .‬چند نفر طلبه جوان به نــام فــداييان اســالم تــازه با‬
‫من رفيق شــده بودنــد‪ ،‬در آن زمــان تقريبا سي و پنج ســال داشــتم و از‬
‫مدرسين حـوزه علميه قم بـودم‪ ،‬اين فـداييان جـوان كه سنشـان از پـانزده‬
‫الي بيست و پنج سال بيشـتر نبـود با من مــأنوس بودند و پناهگـاه ايشـان‬
‫منزل ما بود‪ ،‬و برخي از ايشان نيز نــزد نويســنده درس مي خواندنــد‪ .‬با‬
‫آنان مشورت كــردم كه در منع تجليل جنــازه پهلــوي فكــري بكنيــد‪ ،‬گفتند‬
‫شما اعالميه بنويسيد ما آن را نشر مي دهيم‪.‬‬
‫اعالميه‌اي نوشــتم و در آن تهديد كــردم كه هر كس بر جنــازه شــاه‬
‫نماز بخواند و يا در تشييع جنازه او حاضر شود‪ ،‬برخالف مــوازين دين‬
‫رفتار كرده و ما او را ترور خواهيم نمود‪.‬‬
‫اين اعالميه چــون منتشر شــد‪ ،‬اثر بســيار خــوبي داشت و كســاني كه‬
‫براي نمــاز بر جنــازه دعــوت شــده بودند مخصوصا آقــاي بروجــردي به‬
‫هراس افتادند كه مبادا به ايشان توهين شود و يا مورد حمله واقع شوند‪.‬‬
‫و لذا در صدد بر آمدند كه ناشرين اعالميه را پيدا كننــد‪ ،‬فــداييان كه در‬
‫قم منزل معيني نداشتند پراكنده و اكثرا مقيم تهران بودند و احتمال چنين‬
‫كـــاري به ايشـــان نمي رفت‪ ،‬و از طـــرفي كمـــتر احتمـــال مي دادند كه‬
‫نويســـنده اعالميه اي به آن تنـــدي‪ ،‬ســـيد ابوالفضل بـــرقعي قمي باشد و‬
‫عالوه بر اين وقت ورود جنازه بسيار نزديك و افكار مسئوالن حكــومت‬
‫پريشان بود‪ ،‬تا اينكه جنازه را وارد كردند‪ ،‬ولي آن چنانكه مي خواســتند‬
‫تجليل نشد‪ ،‬و چــون در مســجد امــام قم مجلس فاتحه اي گرفتند و ســيدي‬
‫به نام موسي خوئي قصد داشت در آن مجلس شركت كنــد‪ ،‬رفقــاي ما او‬
‫را گرفتند و كتك زدند به طوري كه خــون از ســرش جــاري شــد‪ ،‬چــون‬
‫دولت چنين ديد از دفن جنازه در قم منصرف شد و جنــازه را به تهــران‬
‫بردند‪ ،‬ديگر در تهران چه شده‪ ،‬بنده حاضر نبودم‪.‬‬
‫[اشعار مؤلف راجع به مظلوميت خود]‬
‫در ايامي كه روحاني نمايان و دكانداران مــذهبي عليه من متحد و كمر‬
‫به بـدنام كــردنم بسـته بودند و به دولت شــاه و اعمــال زور متوسل شـدند و‬
‫عوام را براي غصب مسجد {گذر دفتر وزیر} تحريك كردند و مــنزلم در‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪20‬‬

‫محاصره آنان قرار داشت و امنيت از زندگيم سلب شده بود‪ ،‬ابيــات ذيل را‬
‫سرودم‪:‬‬
‫گمرهان را بهر خــود دشــمن نمــود*بــرقعي چــون راه حق روشن نمــود‬
‫آري آري راه حق دشوار بود‬ ‫راه پرخار است و پرآزار بود*‬
‫هر كه عزت خواهد از درگاه حق‬ ‫بايدش سختي كشد در راه حق*‬
‫زين سبب عالم نمايان دغا‬ ‫روضه خوانان عوام بي حيا*‬
‫پس به همدستي به جنبش آمدند‬ ‫با خران خود به كوشش آمدند*‬
‫رشوه ها دادند بر اهل ستم‬ ‫تا كه بنمودند ما را متهم*‬
‫بسته شد مسجد ز اهل شور و شر* پس به زور پاسبان و سيم و زر‬
‫پايگاه حق پرستي شد خراب‬ ‫باز شد دكان نقاالن خواب*‬
‫پايگاه دين و قرآن شد خراب‬ ‫جاي آن شد نقل كذب هر كتاب*‬
‫سود ديدي ني زيان زين كار و‬
‫برقعي گفتا به دل اي هوشيار‬ ‫بار*‬
‫گفت بادل‪ ،‬آنچه اينجا باختي‬ ‫غم مخور در راه حق پرداختي*‬
‫آنچه آيد پيش‪ ،‬حق پدر چاره ساز* نيست بازي كار حق‪ ،‬خود را مباز‬
‫صاحب مسجد تو را اندر دل است* گركه مسجد رفت گو رو كان گل‬
‫است‬
‫گركه مسجد رفت گو رو‪ ،‬باك‬ ‫تو بمان اي آنكه چون تو پاك‬
‫نيست‬ ‫نيست*‬
‫گشت مسجد خانقاهـ صوفيان‬ ‫ترك آن بنما كه مسجد شد دكان*‬
‫جاي درس و بحث قرآن‪ ،‬مسجد‬
‫جاي جمع حق پرستان مسجد است* است‬
‫نيست مسجد جاي مدح و روضه‬
‫نيست مسجد جاي هر شمر و سنان* خوان‬
‫‪21‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫روضه خوانست روضه خوانست روضه‬


‫آنكه همكار است با شمر و سنان‬
‫خوان*‬
‫اقتدا كن بر إمام الفتي‬ ‫دين حق را ميكن از بدعت جدا*‬
‫آن امام كارگرـ در بوستان‬ ‫ني امامي كه كند دين را دكان*‬
‫ني گرفتي مسجدي با شر و شور* آن امامي كه نبودي اهل زور‬
‫مي نخوردي آن امام از اين حرام* ني گرفتي خمس يا سهم امام‬
‫آن امام دانش و فضل و هنر‬ ‫ني امام فاسقان بي خبر*‬
‫آن امامي كه نخواندي جز خدا‬ ‫ناخدايان را نخواندي در دعا*‬
‫قاضي الحاجاتـ در عالم تك است‬ ‫ناخداي كشتي امكان يك است*‬
‫آن كه هستي‪ ،‬نقشي از فرمان‬
‫خاك و باد و آب سرگردان اوست* اوست‬
‫برقعي با حق بساز و كن حذر‬ ‫از حسودان دني بي خبر*‬
‫خطاب به دشمنان خود نيز با عنوان به دشمنها رسان پيغام ما را شعري‬
‫سرودم‪:‬‬
‫روز و شب با عز و شأنش كارباد‬ ‫دشمن ما را سعادت يار باد*‬
‫هر كه كافر خواند ما را گو‬
‫او ميان مردمان ديندار باد‬
‫بخوان*‬
‫هر كه خاري مي نهد در راه ما* بار إلها راه او گلزار باد‬
‫هر كه چاهي مي كند در راه ما* راه او خواهم همي هموار باد‬
‫هر كه علم و فضل ما را‬
‫ملك و مالش در جهان بسيار باد‬
‫منكراست*‬
‫گوكه ما ديوانه‪ ،‬او هوشيار باد!‬ ‫هر كه گويد برقعي ديوانه است*‬
‫دادخواه ما به عقبي قادر جبار باد‬ ‫ما نه اهل جنگ و ني ظلم ونه‬
‫زور*‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪22‬‬

‫همچنين در همان احوال پنداري مورد إلهام حضرت حق واقع شده‬


‫ام‪ ،‬مستزاد ذيل را سرودم‪:‬‬
‫بنده بي كس من‪ ،‬من كس و غمخوار‬
‫غم مخور يار توام*‬
‫توام‬
‫گر تو تنها شده اي‪ ،‬غصه مخور يار‬
‫غم مخور يار توام*‬
‫توام‬
‫گر جهان رفت زدستت‪ ،‬طرف يأس‬
‫باز ناميد مشو*‬
‫مرو‬
‫باز گردان جهان من حق دار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر تو را نيست انيسي به جهان در شب و‬
‫از همه ديده بدوزـ*‬
‫روز‬
‫مونس تو‪ ،‬همه جا و مددگار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر چه حق را نبود رونق بازار ولي‬ ‫نيست حق را بدلي*‬
‫أظهر الحق‪ ،‬كه من رونق بازار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر تو را كارگشايي نبود هيچ كسي‬ ‫نيست يك دادرسي*‬
‫غم مخور كار گشا هستم و در كارتوام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر تو را غصه و غم‪ ،‬رنج و ستم خسته‬
‫تا كه شايسته كند*‬
‫كند‬
‫رو به من آر كه من دافع آزار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫رنج و غمهاي تو بي‌علت و بيحكمت نيست‬ ‫غمت از ذلت نيست*‬
‫مصلحت بين و گنه بخش و نگهدار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر كه اوباش بكندند در منزل تو‬ ‫مسجد و محفل تو*‬
‫‪23‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫با خبر باش كه من حافظـ آثار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫دوست دارم شنوم صوت تو در رنج‬
‫كان هذا لوال*‬
‫وبال‬
‫طالب ناله و افغان به شب تار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر رميدند ز تو مردم دون‪ ،‬غصه‬
‫باش يك بنده حُر*‬
‫مخور‬
‫من رفيق تو و هم ناظر پيكار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر ز غمهاي جهان ديده تو گريان است‬ ‫يا دلت بريان است*‬
‫من تالفي كن آن ديده خونبار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫بر دلت بار غم و غصه اگر سنگين‬
‫يا دلت غمگين است*‬
‫است‬
‫دافع هر غم و شوينده زدل بار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر كسي ناز تو را مي نخرد خندان‬
‫باز با يزدان باش*‬
‫باش‬
‫راز با خالقـ خود گو كه خريدار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫گر كه مظلوم شدي از ستم و جور عدو‬ ‫غم خود با من گو*‬
‫دادگر حقم و از عدل‪ ،‬طرفدار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬
‫برقعي سعي تو گر بهر من است‬ ‫در ره ذوالمنن است*‬
‫قابل سعي تو و ناشر افكار توام‬ ‫غم مخور يار توام*‬

‫[شعري در باره اوضاع كنوني ايران]‬


‫اينجانب در بارة اوضاع ايران در اين زمانه‪ ،‬شعر زير را سروده ام‪:‬‬
‫ياري آگاه و نيك پنداري‬ ‫محفلي بود و نازنين ياري*‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪24‬‬

‫بازگو آنچه گفتني داري‬ ‫گفتمش در زمينه اســالم*‬


‫فارغ از هر كشيش و احباري‬ ‫گفت‪ :‬ديني بدون روحاني*‬
‫مرتضي هم نه مرد بيكاري‬ ‫مصطفي مجتهد نبود و أمي بود*‬
‫چه كس از دين كند نگهداري؟‬ ‫گفتمش‪ :‬رهنماي مردم كيست؟*‬
‫بر همه فرض‪ ،‬دين نگهــداري‬ ‫گفت‪ :‬هان! رهنما بود قرآن*‬
‫واجب عيني است بر طالــب‬ ‫بر همه علم دين بود واجــب*‬
‫ني بود َك ّل و ني كه سر بـاري‬ ‫هادي دين كجا فروشد ديـن*‬
‫دين نباشد ز جنـس بــازاري‬ ‫دين فروشان نه رهنما باشنـد*‬
‫دينشان ايمن از دغلكــــاري‬ ‫كسب روزي ز راه دين نكننـد*‬
‫دينشان ايمن از دكانــــداري‬ ‫نردبان سياستش نكننــــــــد*‬
‫ارزش كفش پاره خــــواري‬ ‫حكمراني نداشت پيش علـــي*‬
‫نه حجاز و هلند و بلغــاري‬ ‫ملك ايشان قلمرو دلهاســـت*‬
‫گفت‪ :‬بر دوش خلق سر باري‬ ‫نقش آخوند را شدم جويـــــا*‬
‫گفت‪ :‬تكفير و حبس و كشتاري‬ ‫كار او را چه؟ـ جستجو كـــردم*‬
‫كي به عهدش بود وفـــاداري‬ ‫او ب َُود مست از شراب غــرور*‬
‫گفتمش‪ :‬گو كه چيست حزب هللا؟* گفت‪ :‬احياي رســم تاتـــاري‬
‫گفت‪ :‬بيمـــار بي پرستــــاري‬ ‫گفتمش‪ :‬حال مملكت چونست؟*‬
‫داشت از بهر ما چــه آثـــاري؟ـ‬ ‫گفتمش‪ :‬انقالب بـهمـن مــــاه*‬
‫موجبي شد بـــراي بيــــداري‬ ‫گفت‪ :‬آري ضرر فراوان داشت*‬
‫كرد از جان و دل فداكــــاري‬ ‫ملـــت اندر هـــــواي آزادي*‬
‫‪25‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫صـد برابر شــدش گرفتـــاري‬ ‫گر چه از چاله اوفتاد به چــاه*‬


‫چارهـ بيـداري است و هشيـاري‬ ‫چون ز غفلت به دام افتـادنــد*‬
‫گفت وقــت تضــــرع و زاري‬ ‫گفتمش‪ :‬گو نجات كي باشد؟*‬
‫رفع اين سختـــي و گرفتــاري‬ ‫بايدي جمله از خــدا خواهنـد*‬

‫[مطالعة كتاب الغدير اميني و نظريه مؤلف در باره آن]‬


‫در آنجا [زندان] كه بودم كتاب الغدير تأليف عالمه عبدالحسين اميني‬
‫تبريزي را كه سالها پيش خوانده بودم‪ ،‬مجدداً مطالعه كردم‪ ،‬صــادقانه و‬
‫بيتعصب بگــويم‪ ،‬آنــان كه گفته‌اند «ك‪OO‬ار آق‪OO‬اي اميني در اين كت‪OO‬اب جز‬ ‫‌‬
‫افزودن چند سند بر اسناد حديث غدير نيس‪OOO‬ت» درست گفته اند‪ .‬اگر اين‬
‫كتاب بتواند عوام يا افراد كم اطالع و غير متخصص را بفريبد ولي در‬
‫نزد مطلعين منصف وزن چنداني نخواهد داشــت‪ ،‬مگر آنكه اهل فن نــيز‬
‫از روي تعصب يا به قصد فــريفتن عــوام به تعريف و تمجيد اين كتــاب‬
‫آيتهللا س‪OO‬يد ابوالحس‪OO‬ين اص‪OO‬فهاني در اين‬‫بپردازند‪ .‬به نظر من استاد ما ‌‬
‫مورد مصيب بود كه چون از او در مورد پرداخت هزينة چاپ اين كتاب‬
‫از وجوه شرعيه اجازه خواستند‪ ،‬موافقت نكرد و ج‪OO‬واب داد‪« :‬پ‪OO‬رداخت‬
‫سهم امام ؛ براي چاپ كت‪O‬اب ش‪O‬عر!!‪ ،‬ش‪O‬ايد م‪O‬ورد رض‪O‬ايت آن بزرگ‪O‬وار‬
‫نباشد»‪.‬‬
‫بسياري از مستندات اين كتاب از منــابع نــامعتبر كه به صــدر اســالم‬
‫اتصـــال وثيق ندارند أخذ شـــده كه اين كـــار در نظر اهل تحقيق اعتبـــار‬
‫نــدارد‪ .‬بــرخي از احتجاجــات او هم قبالً پاسخ داده شــده‪ ،‬ولي ايشــان به‬
‫روي مبــارك نيــاورده و مجــدداً آنها را ذكر كــرده اســت‪ .‬گمــان دارم كه‬
‫اهل فن در بـــاطن مي دانند كه با الغـــدير نمي تـــوان كـــار مهمي به نفع‬
‫مذهب صــورت داد و به همين ســبب است كه طرفــداران و مــداحان اين‬
‫كتاب كه امروز زمــام امــور در چنگشــان است به هيچ وجه اجــازه نمي‬
‫دهند كتـــبي از قبيل تـــأليف محققانه آقـــاي حيـــدرعلي قلمـــداران به نـــام‬
‫«شاهراه اتحاد يا نصوص امــامت» يا كتــاب باقيــات صــالحاتـ كه توسط‬
‫يكي از علماي شيعه شبة قاره هند‪ ،‬موسوم به محمد عبدالشكور لكهنــوي‬
‫و يا كتاب «تحفه اثني عشريه» تأليف عبدالعزيز دهلوي فرزند شــاه ولي‬
‫هللا احمد دهلوي و يا جزوة مختصر «راز دليران» كه آقاي عبدالرحمانـ‬
‫ســربازي آن را خطــاب به موسس ـة «در راه حق و اصــول دين» در قم‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪26‬‬

‫نوشته و كتاب «رهنمــود سـنت در رد اهل بــدعت» ترجمـة اين حقــير و‬


‫نظاير آنها كه بــراي فارسي زبانــان قابل اســتفاده است چــاپ شــود‪ ،‬بلكه‬
‫اجــازه نمي دهند اسم اين كتب به گــوش مردم برســد‪ .‬در حــالي كه اگر‬
‫مغرض نبوده و حق طلب مي بودند اجازهـ مي دادند كه مردم هم ترجمه‬
‫الغدير را بخوانند و هم كتب فوق را‪ ،‬تا بتوانند آنها را با يكديگر مقايسه‬
‫و از علما دربارة مطالب آنها سؤال كنند و پس از مقايسه اقوال‪ ،‬حق را‬
‫از باطل تمييز داده و بهترين قول را انتخاب كننــد‪ .‬فقط در اين صــورت‬
‫است كه به آيه‌ي‪« :‬فبش ر عب اد ال ذين يس تمعون الق ول‬
‫فيتبع ون أحس نه» يعــني‪« :‬بشــارت ده بنــدگاني را كه ســخن را‬
‫بشنوند و نيكوترينش را پيروي كنند» (الزمر‪ )18/‬عمل كرده انــد‪ .‬أما نه‬
‫خود چــنين مي كنند و نه اجــازه مي دهند كه ديگــران اينگونه عمل كنند‬
‫بلكه جواب امثال مرا با گلوله و يا به زنداني كردن مي دهند!!‬
‫[استادان]‬
‫عالوه بر ‪-1‬ـ آقاي خوانساري نزد شيخ ابوالقاسم كبير قمي‪-2 ،‬ـ حاجـ‬
‫شيخ محمدعلي قمي كرباليي‪ -3 ،‬ـ آقاي ميرزا محمد سامرايي‪ -4 ،‬ـ آقــاي‬
‫سيد محمدحجت كوه كمري‪-5 ،‬ـ حاجيـ شيخ عبدالكريم حايري‪-6 ،‬ـ حاج‬
‫سيدابوالحسن اصفهاني و ‪ -7‬آقاي شاه آبادي و چند تن ديگر نيز تحصيل‬
‫كــرده‌ام كه تعــدادي از آنــان بــرايم تصــديق اجتهــاد نوشته‌اند كه از آن‬
‫جمله‌انـــــد‪« :‬محمد بن رجب علي تهـــــراني ســـــامرايي» مؤلف كتـــــاب‬
‫«اإلشــارات و الــدالئل في ما تقــدم و يــأتي من الرســائل» و «مســتدرك‬
‫البحار» كه ايشان در خاتمه اجازـة استادش بـرايم اجـازـه‌اي نوشت و متن‬
‫اجازه ايشان به اين حقير چنين است‪.‬‬
‫بسم هللا الرحمن الرحيم‬
‫الحمد هلل رب العــالمين والصــلوة على عبــاده الــذين اصــطفى محمد وآله‬
‫الطــاهرين وبعد فيقــول العبد الجــاني محمد بن رجبعلي الطهــراني عفى عنهما‬
‫وأوتيا كتابهما بيمينهماـ قد اســتجازنيـ الســيد الجليل العــالم النبيل فخر الأقــران‬
‫والأمائل االبوالفضل البرقعي القمي أدام هللا تعــالي تأييــده روايـة ما صــحت لي‬
‫روايته وساغت لي إجازته ولما رأيته أهلا ً لــذلك وفــوقـ ما هنالك إســتخرت هللا‬
‫تعالى وأجزته أن يرويـ عني بالطرق المذكورـة في االجازة المذكورة والطــرق‬
‫المذكورة في المجلد السادس والعشرين كتابنا الكبير مستدركـ البحـار وهو على‬
‫عدد مجلدات البحــار لحبرنا العالمه المجلسي قــدس ســره وأخــذت عليه ما أخذ‬
‫علينا من االحتياط في القول والعمل إن ال ينســاني في حيــوتيـ وبعد وفــاتي في‬
‫خلواته ومظــان اســتجابة دعواته كما ال أنســاه في عصر يــوم االثــنين الرابع‬
‫‪27‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫والعشرين من رجب االصب من شهور سنه خمس و ستين بعد الثلاثمائه وألف‬
‫حامداً مصلياً مستغفراً‪.‬‬
‫‪ -9‬حاج شيخ آقا بزرگ تهراني مؤلف كتاب «الذريع ـه الي تصــانيف‬
‫الشيعه» اجازهـ زير را براي اين حقير نوشته است‪:‬‬
‫بسم هللا الرحمن الرحيم و به ثقتي‬
‫الحمد هلل وكفى والصالة والســـــــــالمـ على ســـــــــيدنا وموالنا ونبيناـ محمد‬
‫المصطفي وعلى أوصــيائه المعصــومينـ االئمه الأثــني عشر صــلوات هللا عليهم‬
‫أجمعين إلى يوم الدين‪.‬‬
‫و بعد‪:‬ف ـإن الســيد الســند العالم ـة المعتمد صــاحب مفــاخر والمكــارمـ جــامع‬
‫الفضـــائل والمفـــاخم المصـــنف البـــارع والمؤلف المـــاهر موالنا الأجل الســـيد‬
‫ابوالفضل الرضـــويـ نجل المـــولى المـــؤتمن الســـيد حسن الـــبرقعي القمي دام‬
‫أفضاله وكثرـ في حماة الدين أمثاله قد برز من رشحات قلمه الشــريفـ ما يغنينا‬
‫عن التقريظ والتوصــــــيف قد طلب مــــــني لحسن ظنه إجــــــازة الروايه لنفسه‬
‫ولمحروسه العزيز الشاب المقبل الســعيد الســديد الســيد محمد حسـين حرسه هللا‬
‫من شركل عين فأجزتهما أن يرويا عني جميع ما صــحت لي روايته عن كافّ ـة‬
‫مشــايخي الأعالم من الخــاص والعــام وأخص بالــذكر اول مشــايخيـ وهوخاتمـة‬
‫المجتهــدين والمحــدثين ثــالث المجلســيين شــيخنا العالمه الحــاج المــيرزا حســين‬
‫النوري المتوفيـ بالنجف الأشرف في سنه ‪ 1320‬فليروياـ أطال هللا بقائهما عــني‬
‫عنه بجميع طرقه الخمسه المســــطورـة في خاتمــــة كتــــاب مســــتدك الوســــائل‬
‫والمشجرة في مواقع النجوم لمن شاء وأحبّ مع رعايـة االحتيــاط والرجــاء من‬
‫مكارمهما أن يــــذكراني بــــالغفران في الحياة وبعد الممــــات‪ ،‬حررته بيــــدي‬
‫المرتعشه في طهران في دار آية الله المغفــور له الحــاج الســيد احمد الطالقــاني‬
‫وأنا المسيء المسمي بمحسن والفــاني الشــهير بآقا بــزرگ الطهــرانيـ في ســالخ‬
‫ربيع المولود ‪( 1382‬مهر)‬
‫‪ -10‬عبدالنبي نجفي عــراقي رفسي مؤلف كتــاب «غــوالي اللئــالي در‬
‫فروع علم اجمالي»ـ و كتب كثــيره ديگر كه از شــاگردان «مــيرزا حسـين‬
‫ناييني» بوده است‪ .‬برايم متن ذيل را نوشته است‪:‬‬
‫بسم هللا الرحمن الرحيم‬
‫الحمد هلل رب العالمين الذي فضل مداد العلماء علي دماء الشــهداء والصالة‬
‫والســالمـ على محمد وآله األمنــاء وعلى أصــحابه التــابعين الصــلحاء إلى يــوم‬
‫اللقاء‪.‬‬
‫امابعد مخفي نماندكه جنــاب مســتطاب عــالم فاضل جــامع الفضــايل‬
‫والفواضل قــدوة الفضــالء و المدرســين معتمد الصــلحاء والمقــربين عمــاد‬
‫العلماء العالمين معتمد الفقهاء والمجتهدين ثقـة االســالم و المســلمين آقــاي‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪28‬‬

‫آقاســيد ابوالفضل قمى طهــراني معــروف و ملقب بعالمـة رضــوي ســنين‬


‫متماديه در نجف اشـرف در حـوزه دروس خـارجـ حقـير حاضر شـدند و‬
‫نــيز در قم ســالهاي عديــده بحــوزه دروس اين بنــده حاضر شــدند بــراي‬
‫تحصيل معارف الهيه و علوم شرعيه و مســايل دينيه و نــواميس محمديه‬
‫پس آنچه توانست كوشش نمـــود فكد وجد واجتهد تا آنكه بحمد هللا رســـيد‬
‫بحد قوه اجتهاد و جايز است از براي ايشان كه اگر استنباط نمود احكــام‬
‫شــرعيه را بنهج معهــود بين أصــحاب رضــوان هللا عليهم اجمعين عمل‬
‫نمايند بــآن‪ ,‬واجــازه دادم ايشــان را كه نقل روايه نمايد از من بطــرق نه‬
‫گانه كه براي حقير باشد بمعصومين عليهم السالم و نيز اجــازه دادم وى‬
‫را در نقل فتـــاوي كما اينكه مجـــازـ است كه تصـــرف نمايد در امـــور‬
‫شرعيه كه جايز نيست تصــدي مگر باجــازهـ مجتهــدين و مجــازـ است در‬
‫قبض حقــوق ماليه و ال ســيما ســهم امــام ؛ و تمــام اينها مشــروط است‬
‫بمراعــات احتيــاط و تقــوي بتــاريخ ذي‌الحجهـ الحــرام في ســنه ‪ 1370‬من‬
‫الفاني الجاني نجفي عراقي (مهر)‬
‫‪ -11‬آيت هللا سيد ابوالقاسم كاشاني نيز بــرايم تصــديق اجتهــاد نوشت‬
‫كه متن آن را ذيالً نقل مي كنم‪:‬‬
‫بسم هللا الرحمن الرحيم‬
‫الحمد هلل رب العــــــالمين والصالة على رســــــوله وعلى آله الطــــــاهرين‬
‫المعصــومينـ وبعد فــان جنــاب العــالم العــادل حج ـة االســالم والمســلمين الســيد‬
‫ابوالفضل العالمه الـــبرقعيـ الرضـــوي قد صـــرف أكـــثر عمـــره الشـــريفـ في‬
‫تحصيل المسائل األصوليه والفقهيه حتى صار ذا القوة القدســيه من رد الفــروع‬
‫الفقهيه إلى أصــولهاـ فله العمل بما اســتنبطه وإجتهــده ويحــرمـ عليه التقليد فيما‬
‫اســتخرجه وأوصــيه بمالزمــة التقوى ومراعاة االحتيــاط والســالم عليه وعلينا‬
‫وعلى عباد هللا الصالحين‬
‫الأحقر ابوالقاسمـ الحسيني الكاشاني (مهر)‬
‫‪ -12‬سيد ابوالحسن اصفهاني نيز زمـاني كه قصد مـراجعت از نجف‬
‫را داشتم‪ ،‬تصديق زير را برايم مرقوم نمود‪:‬‬
‫بسم هللا الرحمن الرحيم‬
‫الحمد هلل رب العالمين والصالة و السالم علي خير خلقه محمد وآله‬
‫الطيبين الطاهرين واللعنة الدائمة على أعدائهم أجمعين من اآلن إلي يوم الدين‬
‫وبعد فان جناب الفاضل الكامل والعالم العادل مروج الأحكام قُ ّرة عيني االعز‬
‫السيد ابوالفضل البرقعي دامت تأييداته ممن بذل جهده في تحصيل الأحكام‬
‫الشرعيه والمعارفـ االلهيه برهة من عمره وشطراـ من دهره مجدا في‬
‫االستفادة من االساطين حتي بلغ بحمد هللا مرتبة عالية من الفضل واالجتهاد‬
‫ومقرونا بالصالح والسدادـ وله التصدي فيها وأجزته أن يأخذ من سهم االمام‬
‫‪29‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫عليه السالم بقدر االحتياج و إرسال الزائد منه إلى النجف و صرف مقدار‬
‫منها للفقراء والسادات وغيرهم و أجزته أن يرويـ عني جميع ما صحت لي‬
‫روايته واتضح عندي طريقه و اوصيه بمالزمه التقوي ومراعاة االحتياط و‬
‫أن الينسانيـ من الدعاء في مظان االستجابات وهللا خير حافظاًـًََ وهو ارحم‬
‫الراحمين ‪ 22‬ذيحجه ‪ 62‬ابوالحسن الموسويـ االصفهاني (مهر)‬
‫‪ -13‬سيد شهاب الدين مرعشي معروف به آقا نجفي صاحب تأليفــات‬
‫در مشجرات و انساب برايم اجازهـ زير را نوشت‪:‬‬
‫بسم هللا الرحمن الرحيم‬
‫الحمد هلل علي ما أساغ من نعم ـة وأجــاز والصالة والســالمـ علي محمد وآله‬
‫مجاز الحقيقة وحقيقه المجاز وبعد‪ :‬فـإن السـيد الســند والعـالم المعتمد شم سـماء‬
‫النبالة وضــحيهاـ وزين االسرة من آل طه علم الفخــار الشــامخ و منــار الشــرف‬
‫البــاذخ قاعدة المجد المؤثل وواسطـة العقد المفصل جنــاب الســيد ابوالفضل ابن‬
‫الشريف العابد السيد حسن الرضوي القمي السيداني دام عالؤه وزيدـ في ورعه‬
‫وتقاه أحب ورغب في أن ينتظمـ في سلك المحدثين والرواة عن اجداده الميامين‬
‫ويندرج في هذا الدرج العــالي والســمط الغــالي ولما وجدته أهال وأحــرزت منه‬
‫علما وفضال أجزت له الرواية عــني بجميع ما صــحت روايته وســاغت إجازته‬
‫تم سنده وقويت عنعنته عن مشايخيـ الكــرام أســاطين الفقه وحمله الحــديث وهم‬
‫عدة تبلغ المأتين من أصحابناـ الإماميه مضــافا الي مــالي من طــرقـ ســائر فــرق‬
‫الإسالم الزيديـة واالسـماعيليـة والحنابلـة والشــافعيـة والمالكيـة والحنفيـة وغيرها‬
‫وال يمكنني البسط بذكر تمام الطرقـ فأكتفي بتعداد خمس منها تبركا بهذا العــدد‬
‫وأقول ممن أرويـ عنه باالجازـة والمناولـة والقرائة والسماع والعــرض وغيرها‬
‫من أنحاء تحمل الحديث إمام ائمة الرواية والجهبذـ المقدام في الرجـال والدرايـة‬
‫مركز االجــازة مســند اآلفــاقـ عالمة العــراق اســتاذيـ ومن إليه في هــذه العلــوم‬
‫إستنادي وعليه اعتمادي حجة االسالم آيت هللا تعالي بين األنام موالي و سيدي‬
‫أبومحمد الســيد حسن صــدرالدين الموســوي المتــوفيـ ســنه ‪...... 1354‬هــذا ما‬
‫رمت ذكره من الطرق وهي ستة فلجناب السيد أبي الفضل ناله الخــير والفضل‬
‫أن يــرويـ عن مشــايخي المــذكورينـ بطــرقهمـ المتصــله المعنعنة إلى ائمتنا إلى‬
‫الرسول وسادات البرية مراعيا للشرائط المقررة في محلها من التثبت في النقل‬
‫ورعايه الحــزم والإحتيــاط وغيرها وفي الختــام أوصــيه دام مجــده وفــاقـ ســعده‬
‫وجد جــده أن ال يــدع ســلوك طريق التقــوي والســدادـ في أفعاله وأقواله و أن‬
‫يصرف اكثر عمــره في خدمـة العلم و الـدين وتــرويج شــرع سـيد المرســلين‪‬‬
‫وأن ال يغتر بزخارفـ هذه الدنيا الدنيـة وزبرجهاـ وأن يكــثرمن ذكر المــوت فقد‬
‫ورد أن أكيس المؤمــنين أكــثرهم ذكراً للمــوت وأن يكــثر من زيــارة المقــابر‬
‫والإعتبار بتلك الأجداث الدواثر فانه التريـاق الفـاروقـ والـدواء النـافع للسـلوعن‬
‫الشـــهوات وأن يتامل في أنهم من كـــانوا وأين كـــانوا وكيفـ كـــانوا وإلى أين‬
‫صــارواـ وكيف صــاروا واســتبدلواـ القصــور بــالقبور وأن ال يــترك صلاة الليل‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪30‬‬

‫مااستطاعـ وأن يوقت لنفسه وقتاً يحاسب فيه نفسه فقد ورد من التأكيد منه ما ال‬
‫مزيد عليه فمنها قوله حاســــــبواـ قبل أن تحاســــــبواـ وقوله حاسب نفسك حسبة‬
‫الشــريك شــريكه فانه أدام هللا أيامه وأســعد أعوامه أن عين لها وقتــالمـ تتضــيع‬
‫أوقاته فقد قــال توزيعـ الأوقــات توفيرها ومن فوائد المحاســبه أنه أن وقفـ على‬
‫زلة في أعماله لدي الحساب تداركهاـ بالتوبة وإبراء الذم ـة وإن اطلع على خــير‬
‫صدر منه حمد هللا وشكرـ له على التوفيقـ بهذه النعمة الجليلة وأوصيه حقق هللا‬
‫آماله وأصلح أعماله أن يقلل المخالطة والمعاشرـة لأبناء العصر سيما المتســمين‬
‫بسمة العلم فإن نواديهم ومحافلهمـ مشتمله على ما يورث سخط الرحمن غالبا إذ‬
‫أكـــثر مـــذاكرتهم االغتيـــاب وأكل لحـــوم الإخـــوان فقد قيل إن الغيبـــة أكل لحم‬
‫المغتـــاب ميتا وإذا كـــان المغتـــاب من أهل العلم كـــان اغتيابه كأكل لحمه ميتاً‬
‫مسموماً فإن لحوم العلماء مسمومة‪ .‬عصــمنا هللا وإيــاك من الزلل والخطل ومن‬
‫الهفوة في القول والعمل إنه القــدير على ذلك والجــديرـ بما هنالك وأسـأله تعــالى‬
‫أن يجعلك من أعالم الـــــدين ويشدـ بك وأمثالك أزر المســـــلمين آمين آمين وأنا‬
‫الــراجي فضل ربه العبد المســكين أبوالمعــالي شــهاب الــدين الحســيني الحســني‬
‫المرعشي الموسويـ الرضويـ الصفوي المدعو بالنجفي نسابة آل رســول هللا‪‬‬
‫عفى هللا عنه وكــان له وقد فــرغ من تحريرها في مجــالس أخرها لثالث مضن‬
‫حرم الأئمة (مهر)‬ ‫من صفر ‪1358‬ببلدة قم المشرفه‬
‫‪ -14‬شــيخ عبــدالكريم حــائري و ‪ -15‬آيت هللا ســيد محمد حجت كــوه‬
‫كمري نيز برايم تصديق اجتهــاد نوشــتند كه اصل اجــازهـ نامه اين دو تن‬
‫را براي تعــيين تكليف در مســأله ســربازي به وزارت فرهنگ آن زمــان‬
‫تحويل دادم كه طبعــــا ً بايد اين دو اجــــازه نامه در اســــناد بايگــــاني آن‬
‫وزارتخانه موجود باشد‪ ،‬اداره مذكور نيز پس از رؤيت اين دو تصــديق‬
‫گواهي زير را صادر نمود كه در اينجا رونوشت آن را مي آورم‪:‬‬
‫‪ -16‬وزارت فرهنگ‬
‫نظريه بند اول و تبصرة اول مـــاده ‪ 62‬قـــانون اصـــالح پـــاره‌اي از‬
‫فصول و مواد قانون نظام‪ ،‬مصوب اسفند ماه ‪ 1321‬و نظر به آيين نامه‬
‫رســيدگي به مــدارك اجتهــاد مصــوب ‪ 25‬آذرمــاهـ ‪ 1323‬شــوراي عــالي‬
‫فرهنگ‪ ،‬اجازة اجتهاد متعلق به آقاي سيد ابوالفضل ابن الرضا (برقعي)‬
‫دارنــده شناســنامه شــماره ‪ 21285‬صــادره از قم متولد ‪ 1287‬شمسي در‬
‫هفتصد و پنجـــاه و چهـــارمين جلسه شـــوراي عـــالي فرهنـــگ‪ ،‬مـــورخ‬
‫‪ 7/8/1329‬مطــرح‪ ،‬و صــدور اجــازهـ مزبــور از مراجع مســلم اجتهــاد‬
‫محرز تشخيص داده شد‪.‬‬
‫وزير فرهنگ دكتر شمس الدين جزائري‬
‫‪31‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ناگفته نماند با اينكه در قــوانين مشــروطه دولت حق نداشت متعــرض‬


‫مجتهدين شود‪ ،‬مع ذلك حكومت به اصطالح مشــروطه گرفتــاري بســيار‬
‫برايم فراهم آورد‪.‬‬
‫سخن را با يادآوري اين نكته به خواننده محترم به پايــان مي بــرم كه‬
‫دين اســــالم در دو امر خالصه مي شــــود‪ :‬تعظيم خــــالقـ و خــــدمت به‬
‫مخلوق‪ ،‬آن چنانكه خالق خود فرموده است‪ .‬براي همگــان توفيق قيــام به‬
‫اين دو امر را از درگاه ايزد رؤوف خواستارم‪.‬‬
‫در اينجا‪ ،‬چند بيت از آخر كتاب «دعبل خزاعي و قصــيدة تائيه او»‬
‫كه سالها پيش تـأليف كـرده‌ام و وصف حـال اينجـانب اسـت‪ ،‬مي آورم و‬
‫پس از آن نيز اين كتاب را با شعري ديگر كه خطاب به جوانان است و‬
‫آن را هنگام ســفر به زاهــدان ســروده‌ام‪ ،‬خاتمه مي دهم و از خواننــدگان‬
‫التماس دعا دارم‪ .‬والسالم علي من اتبع الهدي‪.‬‬
‫[من و دعبل خزاعي]‬
‫تشكر ديد از صاحب مقاميـ‬ ‫اگر زر داد دعبل را امامي*‬
‫كه در آنها بيان گشته عقايد‬ ‫مرا صدها كتاب است و قصائد*‬
‫به جز ايراد و طعن ناروايي‬ ‫نديدم يك تشكر‪ ،‬ني عطايي*‬
‫مرا خوف است از اهل خرافات‬ ‫اگر وي بود خائف از مقاماتـ*‬
‫اگر وي گريه اش بر اهل دين‬
‫مرا گريه براي اصل دين است‬ ‫است*‬
‫مرا امني نباشد از مقاميـ‬ ‫اگر وي گفت رازش با امامي*‬
‫هدف‪ ،‬اين مادحين را جمله پول‬
‫اگر اشعار وي طبق اصول است*‬
‫است‬

‫دو سي سال است ما را دل پر از‬ ‫اگر سي سال ترسي داشت در‬


‫خوف‬ ‫جوف*‬
‫ندارم غير الطافت پناهــــي‬ ‫الها بر غم و رنجم گواهي*‬
‫چرا مرآت گشتم بهر كـــوران‬ ‫الها من بسي هستم پشيمان*‬
‫تنم رنجور از صد ابتال شــــد‬ ‫در اينجا خسته جانم از بال شد*‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪32‬‬

‫ندارد دهر ما جز رنج و عصيان‬ ‫زمان ما زمان كفر و طغيـــان*‬


‫نه ياري ني معيني نه جليســـي‬ ‫در اين پيري ندارم من انيسي*‬
‫مگر ما را كني مشمـول رحمـت* رساني مرگ ما با روح و راحــت‬
‫مزيد فضل خود بر او عطا كــن‬ ‫إلها برقعــي را بها كـــن*‬

‫[خطاب به جوانان]‬
‫مؤمن و سالم و خوش رفتاريد‬ ‫اى جوانان كه شكر گفتاريد*‬
‫چون شما ناطق و گل رخساريد* از خموشان جهان ياد آريد‬
‫زمحبان خدا بشماريد‬ ‫برقعي را پس موتش گه گاه*‬
‫دستي از بهر دعا برداريد‬ ‫گاه گاهي اگرش ياد كنيد*‬
‫خدمتش را به نظر بسپاريد‬ ‫برقعي خادمتان بود و برفت*‬
‫خسته از محنت اين چرخـ كبود‬ ‫ياد آريد از اين خسته كه بود*‬
‫دل او گشت پر از غصه و خون‬ ‫مردم دون*‬
‫ِ‬ ‫ديد آزار بس از‬
‫خسته از تهمت و بهتان و ستم‬ ‫خسته از زخم زبان‪ ،‬زخم قلم*‬
‫رفت در محكمه عدل إله‬ ‫دستش ار گشت ز دنيا كوتاه*‬
‫وآخر دعوانا أن الحمد هلل رب العالمين‪2/2/1370 .‬‬
‫‪33‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بسمه‌تعالی‬
‫بشر طالب زیبــائی و جمــال اســت‪ ،‬در هر کجا زیبــائیـ و جمــال بیند دل بــآن‬
‫می‌سپاردـ اگر چه در اشعار و گفتار باشد‪ ،‬بهمین جهت شــاعری که کلمــات زیبا‬
‫و مسجع و مقفا و آرایش شعریـ دارد مردم را بخــود متوجه می‌ســازد‪ .‬شــاعران‬
‫اگر حقــائقی را در زیر کلمــات خــود جلــوه دهند می‌توانندـ خــدمتی کنند ولی اگر‬
‫بتوسط کلمات زیبا هوا و هوس را مجسم سازند خیانت بــزرگی کرده‌انــد‪ ،‬اکــثر‬
‫شــعرا بصــرف آرایش شــعریـ و کلمــات زیبا اکتفــاء نمــوده و جز موهومــاتـ و‬
‫شهوات را جلوه نداده‌انــد‪ ،‬جمالت زیبا و دلربا دارند در صــورتی که مفهــوم آن‬
‫جز هواپرســتیـ و خیالبــافی چــیزی نیست مانند مــار خــوش خط و خــالی که در‬
‫باطن زهر دارد یا قالی خوش نقشـه‌ای که مــاده تـار و پـود آن سست و بی‌ارزش‬
‫باشد یا در و پنجرة زیبائی که چوب آن پوک باشد‪.‬‬
‫شاعری که قریحة شعری دارد و می‌تواندـ الفاظ زیبا را برشتة نظم آورد باید‬
‫آن را در مطالبیـ که بحال جامعه مفید و متضـمن حقـائقی است مصـرف کند که‬
‫اشــعار او هم دارای صــورت زیبا و هم مــواد زیبا باشد و از می و مطــربیـ و‬
‫مداحی دربارها خالی باشد و اگر نه خیانت کرده است‪.‬‬

‫شعر یعنی چه و شاعر خوب کیست؟‬


‫شعر واژه‌ایست عربی که بمعنی خیال و پندار است و شــاعر یعــنی خیالبــاف‬
‫ی یتألف من المخیّالت»‬ ‫چنانچه منطقیین در تقسیم قضایاـ می‌گویند‪« :‬وأما الشعر ّ‬
‫یعنی قضایایـ شعری آنست که مرکب از خیالیات باشد‪ .‬و اما شاعر خوب کسی‬
‫است که خیاالت و افکار او در اطرافـ حقائق دور زند و جمالت را در ترغیب‬
‫بعقل و دانش و دیانت و عفت و غــیرت و اســتقالل و صــنعت مصــرفـ کنــد‪ ،‬و‬
‫همت او پست نباشد و ترویج از افکـار باطله و هوس‌بـازی نکند و مـدح و تملق‬
‫را پیشة خود نسازدـ و مانند شعراء معروف ایران نباشد‪.‬‬

‫چگونگی دیوان حافظ و زمان او‬


‫چنانچه از دیوان حافظـ پیدا و آشـکار است خـود حافظ مـردی بـوده فاضل و‬
‫دانشمند و در فن شعر و سجع و قافیه و زیباگوئی استاد بوده؛ اما این استادی را‬
‫در زینت دادن شهوات و موهوماتـ و بدگوئیـ بمقدسات دینی مصرفـ کــرده‪ .‬ما‬
‫به شـــــخص حافظـ کـــــاری نـــــداریم بلکه بـــــدیوان او نظر داریم؛ دیوان او‬
‫مجموعه‌ایست از عقائد جبریه و اشاعرة قدیم و بی‌بنــدوباری و عشق و عاشــقی‬
‫و می‌خواریـ و مدح و تملق از درباریان و ستمگران و تحقیر و تمسخرـ بقیامت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪34‬‬

‫و جنت وکوثر و بــدگوئی به عقل و زهد و علم و دیانت و فکر و نظــر‪ ،‬و مملو‬
‫است از خط و خال و ق ّر و غمزة دلبر‪ ،‬و یک شعر در تــرویج عقل و غــیرت و‬
‫صنعت و هنر ندارد‪.‬‬
‫ما به کســانی که بهو و جنجــال دلباختة شــعر او شــده باشــند و مــدعای ما را‬
‫بــاورـ نکنند یا بگویندـ ما کلمــات او را نمی‌فهمیم کــاری نــداریم‪ ،‬رویـ ســخن با‬
‫کسی است که استقالل فکری دارد و خود را نباخته و به تأمل و تفکر حاضرـ و‬
‫فارسیـ را میفهمد‪.‬‬
‫مــدعای ما این است که دیوان حافظـ بــرای جامعه مضر است و مــوجب‬
‫بی‌بندوباری و عقب‌ماندگی‪ ،‬و ابزار دست اجــانب و دشــمنان اســتقالل اســت‪ .‬ما‬
‫می‌گــوئیم دیوان حافظـ را بــدون عصــبیت و طرفــداریـ بررسی کنید و تقلید و‬
‫جنجال را کنار گذارید و با دقت دیوان حافظـ شکن را نـیز ببینید تا صـدق گفتـار‬
‫ما روشن شود‪.‬‬
‫اما زم‪OO‬ان حافظ چنانچه محل اتفــاق تــواریخ بــوده و از خــود دیوان او نــیز‬
‫استفاده می‌شود مردم ایران از عالم و جاهل خصوص ـاًـ و اهل شر بطــورـ عمــوم‬
‫صــوفیـ مســلک و بیشــترـ صــوفیـ خانقــاهی بودند که حفظ ظــاهر می‌کردند و تا‬
‫اندازه‌ای بفسق و فجــورـ علــنی حاضر نبودندـ و در همــان زمــان عــدة زیادی از‬
‫صوفیان خراباتیـ بودند که از فسقـ و فجــورـ و محرمــات دینی بــاکی نداشــتندـ و‬
‫بعقیدة جــبری خــود تمــام این زشت کــاری را بخواست خــدا و قضا و قــدر او‬
‫می‌دانستندـ و محل فسق و فجور و تجمع آنان جائی بــوده بنــام خرابـات که غالبـا ً‬
‫اعیان و درباریان و لشکریان و شاعران از همین خراباتیان بودند و خود حافظ‬
‫یکی از آنــان بــوده و بــدین جهت با دولت‌هــای وقت مربــوطـ بــوده و در مجــالس‬
‫عیش و نـــوش آنـــان شـــرکت می‌کـــرده و از زهد صـــوفیان خانقـــاهی بـــدگوئیـ‬
‫می‌نمــوده و از رئیس خرابــات بنــام پــیر مغــان و پــیر خرابــات مــداحی کــرده و‬
‫ارتزاق و حرفة او مدح امرا و سالطین آن زمان بوده و در مجــالس لهو و لعب‬
‫آنان حاضر و غزل‌های خود را که غالبا ً بوزن تصنیفـ بــوده می‌خوانــده و توقع‬
‫صله و جائزه داشته‪.‬‬

‫اعیان و امرائی در دیوان حافظ مدح شده اند‬


‫در این دیوانیـ که از حافظ در دسترس عموم می‌باشدـ از بســیاریـ از امــرا و‬
‫اعیان آن زمان نام برده و می‌توان گفت تمــام غزلیات آن در مــدح آنــان بــوده و‬
‫اگر در بعضی از غزلیات نام آنــان نیست یا بــوده و ســاقط شــده و یا خــود حافظـ‬
‫‪35‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نخواسته یعنی خجالت کشیده نام ببرد برای بـدبینیـ مـردم بآنـان‪ ،‬و یا کسـانی که‬
‫اشعار حافظ را جمع کرده‌اند نام ممدوح را ساقطـ کرده‌اند‪.‬‬
‫بهرحال امراء و کسانی که نام و نشان آنان در دیوان ذکر شــده عبارتند از‪:‬‬
‫شاه شجاع و سـلطان ابو سـعید و امـیر فـرخ و شـیخ ابو اسـحق و شـیخ احمد بن‬
‫اویس ایلخانی و شــاه حسن ایلخــانی و ســلطان اویس و شــاه مســعودـ و امــراء آل‬
‫مظفر و امیر مبارزـ الدین محمد پسر امیر مظفر و شاه یحیی فرزند شرف الدین‬
‫بن امیر مبارز و برادران او شاه حسین و شاه علی و شــاه منصــور‪.‬ـ حافظ بــاین‬
‫شـــاه منصـــورـ بســـیار تملق گفته و اظهـــار عشق نمـــوده و بلکه عشق خـــود را‬
‫منحصر به او قرارـ داده و بعداً به قاتل او امیر تیمورـ نیز اظهار عشق کرده‪.‬‬
‫دیگر از کسانی که حافظـ بسیار از او تملق گفته و مداحی نموده خــود امــیر‬
‫تیمور خونخوار است که از او بشاه ترکمان تعبیر کرده و او را معشوقـ و دلــبر‬
‫خود دانسته و دیگر سلطان غیاث الدین والی هرات و دیگر ســلطان هند و امــیر‬
‫بنگاله و امیر ارغون خان والی سبزوار و نیشابورـ اســت‪ .‬و دیگر از ممــدوحین‬
‫او توران شاه و شاه یزد و مانند ایشان است‪ .‬و هم‌چنین بســیاریـ از وزیران را‬
‫مداحی کرده و خود را عاشق ایشـان خوانـده و ایشـان را آصف عهد و یا آصف‬
‫ثــانی و یا آصف صــاحب قــران نامیده بمناســبت اینکه وصی حضــرت ســلیمان‬
‫پیغمبر‪ ‬و جانشین او نامش آصف بوده‪ .‬حافظ نام آن بزرگوارـ معصومـ را رویـ‬
‫هر وزیرـ فاسق فــاجری گذاشــته ســالطین را ســلیمان زمــان و وزراء را آصف‬
‫عهد دانسته‪.‬‬
‫از جمله وزیرانیـ که نام و نشانشان در دیوان باقی مانده کمال الدین حســین‬
‫و کمــال الــدین ابو الوفــاء‪ ،‬و ابو النصــر‪ ،‬ابو المعــالی و جالل الــدین و امــیر ابو‬
‫الفوارس چهارده ساله و عماد الدین محمودـ و فخرالدین عبدالصمد و قـوامـ الـدین‬
‫وزیر و حاجی قوام الدین حسن و غیاث الدین و امراء و اعیان دیگــر‪ ،‬مختصرـ‬
‫امر امیر و وزیریـ که در هر شــهری بــوده از دور و یا نزدیک در هر نقطه‌ای‬
‫که می‌دانســته مــدح نمــوده‪ ،‬و آنــان را از انبیاء بــاالتر بــوده و بلکه کمــاالت و‬
‫صفات الهی را برای آنان شمرده‪ .‬و حتی ایشان را مقسم رزقـ و جانــان و جــان‬
‫جهان خوانده و دربانان و غالمان شاهان را به مالئکه و فرشــته تعبــیر کــرده و‬
‫گوید‪:‬‬
‫دوش دیدم که مالئک در میخانه زدند‬
‫بهر حال حافظـ شاعری خود را از برکت جائزه و انعــام ایشــان دانســته مانند‬
‫اینکه گفته‪:‬‬
‫َ‬
‫علم شد حافظ انـــــــدر نظم اشـــــــعار‬ ‫بیُمن رایت منصـــــور شـــــاهی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪36‬‬

‫و حتی یک شعر مدح ایشان را بهتر از صد رساله می‌داند چنانچه می‌گوید‪:‬‬

‫یک بیت از آن قصـــــــــیده به از صد‬ ‫دیدیم شعر دلکش حافظ بمدح شاه‬
‫رســــــــــــــــــــــاله بــــــــــــــــــــــود‬
‫زیرا امراء خودخواه برای رسالة حقائق دو غــاز بکسی نمی‌دهند ولی بــرای‬
‫یک شعر مدح دینارهاـ و منصب‌ها می‌دادند‪.‬ـ حافظ آنقدر به مداحی خو کــرده که‬
‫حــتی از ســالطین گــبر و ســتمگرانی که زمــان او نبوده‌اند مــداحی نمــوده مثالً‬
‫خسرو پرویزـ کسی است که نامة پیغمبرـ اسالم را پاره کرد و مأمورـ فرســتادـ از‬
‫ایران بمدینه بــرای دســتگیری یا کشــتن آن حضــرت در این صــورت چه لیاقت‬
‫دارد ولی حافظ در تعریف او می‌گوید‪:‬‬
‫بکیخســـــرو و جم فرســـــتد پیام‬
‫‪2‬‬ ‫‪1‬‬
‫بـــده ســـاقی آن می که عکسش ز‬
‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬
‫ز پرویز‪ 3‬و از باربد‪ 4‬یاد کن‬ ‫روان بزرگـــان ز خـــود شـــاد کن‬

‫و میخواهدـ روان آن گبر را از خود شاد کند‪ .‬و هم‌چنین بسیاریـ از اعیان و‬
‫قضات آن زمان را پس از مرگشان مداحی کرده که تماما ً در دیوان او محفــوظ‬
‫و موجود است‪ .‬بهر حال ما با مداحی بیجا و پولکی برای هر کس باشد مخالفیم‬
‫و لــذا هر جا حافظ مــداحی کــرده ما تنقید کــرده‌ایم خصوص ـاًـ از ســتمگران‪ ،‬اما‬
‫اشــتباه نشــودـ ما با ســالطین دادگســترـ ملت پــرور دمــوکراتـ و مســلمان واقعی‬
‫مخالف نیستیمـ یعنی کاری نداریم‪ ،‬اگر کسی بگوید تمام دانشمندان در اول کتاب‬
‫خود از امراء مداحی کرده‌اند! جواب او این است که‪:‬‬
‫اوالً تمام دانشمندان این کار را نکرده‌اند‪ .‬ثانیا ً چند جمله در اول کتاب برای‬
‫دانش و فضیلت پروریـ یکنفر امیر نوشتن غیر آنست که شــاعر تمــام دیوان را‬
‫در مدح امرا و اعیان پر کرده باشد‪.‬‬
‫‪ - 1‬خسرو = پادشاه بزرگ؛ لقب چند تن از پادشاهان ساسانی‪ ،‬بعربی کسری می گویند‪.‬ـ‬
‫‪َ - 2‬جم = مخفف جمشید که بنا بر داستانهای شاهنامه چهارمین پادشاه پیشــدادی بــود‪ .‬بمعــنی‬
‫پادشاه بزرگ نیز گفته شده است‪.‬‬
‫‪ - 3‬پرویز = پیروز‪ ،‬فاتح؛ لقب خسرو پرویز (پادشاه ایرانی که نامة رسول گرامی اسالم را‬
‫پاره کرد)‪.‬‬
‫‪ - 4‬باربَد = رئیس یا بـزرگ دربـار‪ ،‬رئیس تشـریفات‪ ،‬و نـام رامشـگر (خواننـده و نوازنـدة)‬
‫نامی عهد خسرو پرویز‪( .‬نگا‪ :‬فرهنگ فارسی عمید)‪.‬‬
‫‪37‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ثالثـا ً آن دانشــمندانیـ که چند جمله از یکی از ســالطین مــدح نمــوده ادعــای‬


‫عشق خدا نداشته‌اند و کسی آنــان را عاشق خــدا نمی‌داند اما مریدان حافظ او را‬
‫عاشق خدا می‌دانند و عاشق خدا از دیگریـ مداحی نمی‌کند‪.‬‬
‫مخفی نمانـــد‪ ،‬در زمـــان حافظ چـــاپ روزنامه و مجالت و رادیو نبـــوده که‬
‫سالطین و امــرا از آن بــرای نشر اقتــدار خــود ســوء اســتفاده کنند و نشر اقتــدارـ‬
‫ایشان منحصرـ بوده بمداحی شعرا و نشر شعر آنان‪ ،‬و لذا غالب امرا در دربــار‬
‫خـــود شـــاعری داشـــته‌اند و در نشر اشـــعار شـــاعران کوشا بوده‌اند و هر قـــدر‬
‫شاعری در مداحی ماهرترـ بوده جایزة او بیشــترـ بــوده و از همین جهت به نشر‬
‫اشــعار حافظ می‌کوشــیدندـ و بعد از آنکه منتشرـ شد و معــروف گردیدـ کسی در‬
‫صدد نیامد تا ببیند دیوان حافظـ چه می‌گویدـ و چه نفعی به جامعه دارد و فقط به‬
‫صــرف تقلید آن را لســان الغیب خوانــده و به آن فــال می‌زدندـ اگر چه فــال زدن‬
‫دلیلی بر صحت چیزی نیست چنانکه به عدد نخود نیز فال می‌زنند‪.‬‬
‫در این اواخر مخــالفین قــرآن که از هر چــیزی که اسالم‌شــکن باشد بــرای‬
‫گمراه کردن مردم طرفـداری می‌کنندـ دیدند دیوان حافظـ نـیز مـوجب خمـودیـ و‬
‫سستی به اضافه به قدریـ کافی به علم و زهد و تقوی و بدگوییـ و از دانشـمندان‬
‫تمسخر نموده و لــذا از آن دیوان تــرویج بســیارـ کردنــد‪.‬ـ در مقابل ما عالقه پیدا‬
‫کردیم از این جهت مردم هشیار گردند‪.‬‬

‫نظر مردم در حق دیوان حافظ‬


‫دانشمندان قرآنی با دیوان‌های طرب و غزل و تصنیفـ موافق نبــوده و آن را‬
‫مخالف قرآن و اخبار صحیحه می‌دانند‪.‬ـ‬
‫اما مردم دیگر‪ :‬عده‌ای از خیر و شر آن بی‌خــبر و بی‌طرفند و می‌گویندـ اگر‬
‫باطل است نام آن را نبرید و عیب و مفاسد آن را نگویید تا خــود به خــود از بین‬
‫برود ولی توجه ندارند بعضی از اهل غـرض آن را بـزرگ کـرده و نمی‌گذارند‬
‫از بین برودـ و به ترک ذکرش مهجورگردد؛ زیرا ایشان مطالب مخــالف قــرآنیـ‬
‫را ترویج و کســانی را که به زهد و تقــوی و ســایر مقدســات دینی بــدگوییـ کنند‬
‫بزرگ می‌کنند‪.‬ـ‬
‫عدة دیگر هم کسانی‌اند که استقالل فکــری نداشــته و به صــرف تقلید از فالن‬
‫و فالن حافظـ را چنین و چنــان گویندـ ولی باید بدانند در اعتقــادات حقه و باطلــه‪،‬‬
‫مسلمان باید تحقیق و جستجوـ کند‪.‬‬
‫به هر حـــال کســـانی که اهل فهم و اِدراکندـ و به تعریف اشـــخاص قنـــاعت‬
‫ننموده‌اند اگر به عقاید حقة صــحیحه آشــنا باشــند به انــدک مراجعة به دیوان و‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪38‬‬

‫مختصر رســیدگی روشن می‌شــوندـ که حق با ما می‌باشــد‪.‬ـ ای اهل فضل و دانش‬


‫و ای برادران اسالمی ما بدانید ما برای انجام وظیفة دینی این کتــاب را نوشــتیمـ‬
‫و نظر ما در این موردـ بر وجوب روشن کردن افکــار اســت‪ .‬و چــون کسی این‬
‫واجب کفـایی را انجـام نـداده بر ما واجب شد که اقـدام نمـاییم اگر کسی بیدار و‬
‫هشــیار باشد ضــرر و خطر دیوان‌هــای عشــقی و می‌خــواری و مخــالف عقل را‬
‫می‌داند و هدف ما در این اقدام بیداری مردم است چنانکه گفته‌ایم‪:‬‬
‫مگـــذار تا بمـــیرد در حـــال جهل و‬ ‫با بی خبر بگویید آئین حق‌پرســتی‬
‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫اکنون کسانی که استقالل فکریـ دارند به طــور بی‌طرفانه این گفتگــوی ما با‬
‫حافظ را بررسی کنند و عقل و دین خــود را به داوریـ حاضــر‪ ،‬و اشــعار ما را‬
‫بســنجند ســپس اگر دیدند گفتــار ما صــحیح است مــردم را آگــاه کننــد‪ .‬هر کس‬
‫استقالل فکریـ داشته باشد درک می‌کند بسیاری از شعرای معروفـ مصداق آیة‬
‫﴿ ‪ ( ﴾  ‬الشعراء‪ )224 :‬می‌باشند‪.‬ـ‬
‫در اینجا تذکر چند نکته الزم است‪:‬‬
‫‪ -1‬حافظـ تقریبا ً شصت سال عمر خود را صرفـ شاعری نموده و بیشتر این‬
‫ک و اصــالح و زینت اشــعار خــود پرداخته ولی ما عمر خــود را‬ ‫مدت را به حـ ّ‬
‫صرف خیاالت شعریه نکرده‌ایم و اســتاد این فن هم نبــودیمـ و فقط در مــدت یک‬
‫ماه حافظ شکن را سروده و به وزن غزل‌های حافظ جواب او را دیده‌ایم‪ .‬حافظ‬
‫همت خود را بیشترـ برای دریافت جایزه صرف آرایش اشــعار نمــوده ولی ما با‬
‫گرفتاری‌های زیاد و بدون توقع جایزه این کار را نمــودیم و ادعا نــداریمـ اشــعار‬
‫ما بـــدون نقص اســـت‪ .‬پس خواننـــده باید فواید این کـــار را در نظر بگـــیرد و‬
‫خرده‌گیری نکند‪.‬‬
‫ت آن به حافظ مســلم‬ ‫‪ -2‬غزل‌هــایی که در بیشــتر از نسخ دیوان حافظ و نسـب ِ‬
‫بــوده ما ذکر نمــوده و انتقــاد کــرده‌ایم و از آنچه در اکــثر نسخ نبــوده و یا مــورد‬
‫توجه نبوده صرف‌نظر نمودیم‪.‬ـ‬
‫‪ -3‬آقــای شــیخ جــواد محــوالتیـ خراســانیـ غزلیاتی چند در برابر حافظـ در‬
‫دسترس ما گذاشته که بدین وسیله از ایشان تقدیر می‌شــود‪ .‬و چــون در غزلیات‬
‫ایشان قافیه مکرر بوده نخواستیمـ قلم ببریم‪ .‬و نیز در بعضی از مــواردـ ما شــعر‬
‫و مصــرعی از حافظـ نقل نمــوده و در اشــعار خــود گنجانیده و به همــان قافیه‬
‫جواب داده‌ایم لذا مکرر به نظر می‌رسد در حالی که ما قافیه را مکرر نکرده‌ایم‬
‫و اشکال بر آن بجا نیست‪.‬‬
‫‪39‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -4‬اگر کسی بخواهد از مــذهب و مشــرب و حــال حافظ کــامالً آگــاه گــردد‬
‫بکتاب رضوان االه و یا کتاب شعر و موسیقی ما مراجعه کند‪ ،‬اگر چه در خــود‬
‫دیوان حافظـ مذهب و مشـرب و هـویت او کــامالً بــرای اهل علم و دانش آشـکار‬
‫است‪.‬‬
‫ـرویج کــار و صــنعت و علم و دانش و‬ ‫ِ‬ ‫‪ -5‬منظور ما از دیوان حافظـ شــکن تـ‬
‫دفع اســتعمارـ بــوده لــذا هر جا حافظ از دلــبر عیار و غمــزة نگــار گفته ما از‬
‫صــنعت و کــار گفته‌ایم و جــائی که از عشق و مســتی و پیرپرســتیـ دم زده ما به‬
‫عقل و هوش و خدا پرستیـ تحریص کرده‌ایم‪ ،‬و در هر غزل ببعضیـ از اشــعار‬
‫حافظ که مورد اعتراض ما بوده اشاره شده‪ ،‬اول اشــعار حافظـ را بعنــوان حافظ‬
‫ذکر نمــوده و بعد بعنــوان حافظ شــکن جــواب داده‌ایم تا خواننــده ببیند و ندیده‬
‫قضاوت نکند‪.‬‬
‫‪ -6‬علماء شیعه یزید را کافر می‌دانندـ برای خوانــدن اشــعار ابن الزبعــری که‬
‫دارای طعن بدیانت بود مانند شعر ذیل‪:‬‬
‫خَـــــــبرٌ جـــــــا َء وال وحی نَـــــــزَل‬ ‫لــــــــــک َفال‬
‫ِ‬ ‫َل ِع َبت ِ‬
‫هاشــــــــــ ٌم ِبال ُم‬
‫با این حال بسیارـ موردـ تعجب است که شعراء معروفراـ مسلمان بدانند؛ زیرا‬
‫اینان هــزاران طعن و تمســخر بــدین دارند که بــدتر و صــریحتر از اشــعار یزید‬
‫است چگونه اهل اسالم این شــاعران را با این همه کفریات تکفــیر نکــرده بلکه‬
‫بآنـــان ارادت می‌ورزند البته این نیست مگر از بی‌خـــبری آیا ندیده‌اند که حافظـ‬
‫می‌گوید‪:‬‬
‫وعدة فــردای زاهد را چــرا بــاور کنم‬ ‫من‌که امــــروزم بهشت نقصد حاصل‬
‫می‌شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫‪1‬‬
‫که این ســــیب زنخ زان بوســــتان به‬ ‫بخلــــــــدم دعــــــــوت ایزاهد مفرما‬
‫بســــیب بوســــتان و جــــوی شــــیرم‬ ‫چــون طفالن تا کی ای واعظ فریبی‬
‫نه عاقل است که نســـــیه خرید و نقد‬ ‫چمن حکــــــــایت اردیبهشت می‌گوید‬
‫‪ - 1‬در نســخة دســتنویس عالمه بــرقعی رحمه هللا این بیت همــانطور که مشــاهده می فرمائید‬
‫اینگونه آمده است‪ :‬بخلدم دعوت ایزاهد مفرما‪.‬‬
‫اما در بیشتر نسخه های دیگر از آنجمله دیوان حافظ با تصـحیح و مقدمة محمد بهشـتی این طـور‬
‫آمــده‪ :‬بخلــدم زاهــدا دعــوت مفرمــای‪ .‬که تغییرات خیلی انــدک اســت‪ ،‬و ما از این ببعد به اینگونه‬
‫تغییرات اشاره نمی کنیم؛ اما هر جا تغییر کلی و خیلی فاحش باشد در حواشی آنرا متذکر خــواهیم‬
‫شد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪40‬‬

‫بهشت‬
‫و هــزاران شــعر مانند اینها در تشــبیه خــدا بخلق و وحــدت وجــودـ و جــبر و‬
‫انکــار قیامت‪ ،‬با اینکه پیغمــبرـ اســالم و امــام فرموده‌اندـ هر کس خــدا را تشــبیه‬
‫بخلق کند و یا قائل بجــبر شــود و یا تــوهین بــامور دین کند کــافرـ و مشرکســت‪.‬‬
‫اشعار این شعراء بدتر از اشعار ابن سعد و یزید است؛ زیرا یزید شعر دیگــری‬
‫را می‌خوانده ولی اینان از خود انشاء کرده‌انــد‪ .‬اشــعار یزید مهجــورـ و مــتروک‬
‫شد اما اشعار این هر روزـ با آب و تاب چاپ و منتشرـ می‌گردد‪.‬‬
‫‪ -7‬اگر در زمــان ما شــعر و عرفــان از حافظـ بســیارـ تعریف کــرده و او را‬
‫قطب العرفاء و بزرگترین عاشق حق می‌شمرندـ چون هویت و چگونگیـ اشــعار‬
‫او معلوم گردد خردمنـدان متوجه می‌شـوندـ که اهل عرفـان چه می‌گویند و مـرام‬
‫ایشان چیست و دیگر گــول عرفــان بافــان را نمی‌خورند و بــدام نمی‌افتندـ البته ما‬
‫به کسی که حاضر بشنیدن حرف حسابی نبوده و استقالل فکریـ نداشته و عالقة‬
‫به امور دینی ندارد کاری نداریم‪.‬ـ‬
‫‪ -8‬باید دانست که در دیوان حافظ یک غـــــزل در نشر حقـــــائق و امر به‬
‫معروف و ترقی بشریـ نیست بلکه همه جا ترغیب بگناه و ترویج باطل کرده و‬
‫اگر شـــعری در دیوان حافظ باشد خـــوش ظـــاهر چـــون ما بعد و ما قبل آن را‬
‫بنگرید معلوم می‌شودـ هدف شاعر از همان شعر خـوب تـرویج باطل بـوده مانند‬
‫آنکه می‌گوید‪:‬‬
‫ی جان این دمست تا‬ ‫حاصل از حیات ا ‌‬ ‫وقت را غــــنیمت‌دان آنقــــدر که‬
‫دانی‬ ‫بتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوانی‬
‫اما چـــون شـــعر بعد آن را ببینی می‌دانیـ که هـــدف او آنست که تعجیل کن‬
‫بباده‌نوشی و می‌خواری‪.‬ـ‬
‫و هم‌چنین اگر از ترحم و انفاق گفته مقصود و هدف او تحریک فالن شاه یا‬
‫فالن وزیر بــوده بــدادن صــله و انعــام و مانند اینهــا‪ ،‬ما تمــام دیوان حافظـ را‬
‫مالحظه کردیمـ و جز این نیافتیم‪.‬‬
‫‪ -9‬اگر کسی بگوید چگونه بعضی از علما و دانشــــمندان شــــیعه در کتب و‬
‫کلمات خود استشهادـ بشعر حافظ و امثال او کرده‌اند آیا آنــان متوجه نشــده و فقط‬
‫شما متوجه شده‌اید جواب آنست که بسیاری از علما و حتی امام و پیغمبر گــاهی‬
‫استشهاد به اشعار کفار می‌کرده‌اند؛ استشهادـ به شــعری دلیل بر خــوبی شـاعر و‬
‫دیوان او نمی‌شودـ مثالً دانشمندی یک شعر معروفی را مناسب مطلب خود دیده‬
‫و نقل کــرده چه بسا نمی‌داند آن شــعر از کیست و نمی‌داندـ شــاعر بــرای که گفته‬
‫‪41‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫پس حاشا که این دانشمندـ قصد امضاء باقی اشعار او را داشــته باشد بلکه اصـالً‬
‫ممکن است قبل و بعد شــعر شــاعر را ندیده تا نقص آن را بیابد و متوجه قصدـ‬
‫سوء شاعر شود‪.‬‬
‫بهر حال ما اشعار حافظـ را بنظر خواننده می‌گذاریم تا خــود قضــاوت کنــد‪،‬‬
‫ما زورگوئیـ نکــرده‌ایم تا کسی اعــتراض کند و اگر کسی اشــکال و ایرادی بما‬
‫داشته باشد و حق باشد البته بجان می‌پذیریم و بلکه جبران می‌کنیم‪.‬ـ‬
‫‪ -10‬ما تمــام اشــعار غــزل را از هر غــزل ذکر نکــرده‌ایم از حافظـ تا حجم‬
‫کتــاب زیاد نشــود ممکن است خــود خواننــده بــدیوان حافظـ مراجعه کند و بــاقی‬
‫غــزل را در تحت نظر بگــیرد‪ .‬در حقیقت این حافظـ شــکن توضــیح بســیاریـ از‬
‫اشعار حافظ است که در چه موضوعـ و در چه مــورد و چه کســانی گفتــه‪ .‬ما به‬
‫اقــرار خــود او اخذ کــرده‌ایم پس مریدان حافظ نباید کاسة گرمــترـ از آش باشــند‬
‫مثالً خــود حافظـ قائل به جــبر است و بــدبختی و بــدنامیـ خــود را از قضا و قــدر‬
‫الهی می‌داند و می‌گوید‪:‬‬
‫گر تو نمی‌پســندی تغییر ده قضا را‬ ‫در کــوی نیکنــامی ما را گــذر ندادند‬
‫که به پیمانه‌کشی شـــهره شـــدم روز‬ ‫ن و صـالح از‬ ‫م َ‬
‫طلب‌طـاعت و پیمـا ‌‬
‫الست‬ ‫‌مست‬ ‫من‬
‫ِ‬
‫ولی مریدان او اقرار او را نمی‌پذیرند و او را شیعه و اهل صالح و طــاعت‬
‫می‌دانند‪ ،‬ضمنا ً باید دانست که دیوان حافظـ به اختالف نسخه‌ها هر غزلی نســبت‬
‫بغـزل دیگر تقـدیم و تـأخیر دارد ممکن است غـزلی را که ما مقـدم داشـته‌ایم در‬
‫نسخة دیگری مؤخرـ باشد خواننده باید تمام غزل‌هائی که با غــزل مــوردـ نظر او‬
‫در حرف آخر مشترکست مالحظه نماید تا غزل مقصود خود را پیدا کند‪.‬‬
‫‪ -11‬ما بکســــانیـ که شــــاعران را از خطا و هــــوا و هــــوس دور می‌دانند‬
‫خصوصاًـ بطرفدارانـ حافظ می‌گوئیم شما هر شــعریـ که در آن فسقـ و فجــورـ و‬
‫یا کفــری‌ باشد حمل بصــحت و تأویل می‌کنیدـ و یا می‌گوئیدـ ما نمی‌فهمیم بیائید و‬
‫همین معامله را نیز با اشعار ما بنمائیدـ یعنی اگر ما بشــاعر می‌خــوارـ هــرزه گو‬
‫بدگوئی کردیمـ شما تأویل و حمل بصحت کنید و بدتان نیاید‪ ،‬شما بدگوئی بهزاهد‬
‫و فقیه و بهشت و کــوثرـ را تأویل می‌کنیدـ بــدگوئیـ ما را نســبت بکــافرـ و فاسقـ‬
‫بطریق اولی حمل بصــحت کنید و به دشــمنیـ و عصــبیت بر نخیزید‪.‬ـ به اضــافه‬
‫بسیاری از زشتی و فسق شــعرا قابل تأویل نیست شــما می‌گوئید مقصــود از رخ‬
‫زیبا و شــاهد رعنا که حافظـ گفته ذات پــاک خــدا و تجلیات اوست اما چــون با‬
‫شعار حافظ مراجعه می‌کنیم می‌بیینیمـ او می‌گویدـ مقصود من امردان و مهوشــان‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪42‬‬

‫بشریست؛ زیرا او می‌گوید‪:‬ـ پســران و مغبچه‌گــان سرمست شــنگول ســیمین تن‬


‫سیمین ذقن سیمین بناگوش چابک کلهدار ترک قبــاپوش دلــیر بخــون صــنم جگر‬
‫گوشة مردم که با زر و سیم باید دست در کمر آنان نمود و هم آغوش شد همــان‬
‫ـر بیوفــای جفاکــار ســنگین دل ســتمکار نــاخلف پیمانشــکن‬
‫ـر دانش بـ ِ‬
‫دلــبر دین بـ ِ‬
‫کافردل سرگردان می‌خورـ کافرـ کیش کمان ابرو‪ .‬آیا این نشانه‌ها کافی نیست در‬
‫فهمیدن مقصود شاعر و آیا این نشانه‌ها در خــدا است و آیا چگونه می‌توانید این‬
‫هرزگی را رفو و یا تأویل کنید‪.‬‬
‫‪ -12‬بعضیـ از طرفداران شعرا بزور فکر می‌خواهندـ زشتی گفتار شــعرا را‬
‫رفو کنند و آمدند اصطالحاتیـ از پیش خــود جعل کرده‌اند و بشــعر بســته‌اند ولی‬
‫باید گفت زشــتیـ گفتــار شــعرا قابل رفوـ نیست و جعل اصــطالح کــار باطل و‬
‫کجــرویـ دیگریســت؛ رفوـ که نشد که هیچ بلکه بــدتر شــد؛ زیرا اگر بگــوئیم‬
‫مقصود شاعر از شاهد زیبا امردان و مهوشان بشری است فسقی برای او ثـابت‬
‫کرده‌ایم ولی اگر بگوئیمـ مقصود او خدا است و این خط و خال و قر و غمزه را‬
‫بخد بچسبانیمـ وارد کفــرش نمــوده‌ایم؛ زیر این گفتارها نســبت بخــدا کفر و زندقه‬
‫است پس باید گفت‪:‬‬

‫عرفان دینی و حقیقی اصطالحات رکیک ندارد‬


‫و آنچه عرفا و شعرا بــرای خـود اصــطالحات و تــأویالت آورده‌اند رکیک و‬
‫باطل است و تکرار الفاظ َمی و مطــرب و زنــار و دلــبر عیار بر ضد اســالم و‬
‫معرفت بلکه کفر و شرکست‪ .‬شعر ‪:‬‬

‫چه خــــــــواهی از بت و از زلف و‬ ‫چه می‌جوئی تو شاعر از لب یار‬


‫زنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫کجا الئق بـــــــــــود اینها بر آن ذات‬ ‫کجا از شــــرع آمد این مجــــازات‬
‫کجا بر رخصــــتش داری جــــوازی‬ ‫مجـــــازات رکیک عشق بـــــازی‬

‫کجا الئق بر او لفظ نگــــــــــار است‬ ‫اگر مقصـــود ذات کردگـــار است‬

‫از این الفــــاظ کی دیدی شــــعاری‬ ‫بجز در شــــاعری بی‌بنــــدوباری‬

‫نه فکر اصــــطالح آن و این بــــاش‬ ‫بــرو بیچــاره‌انــدر فکر دین بــاش‬
‫‪43‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چه ســـــود از اصـــــطالح بی‌حقیقت‬ ‫اگر عرفـــان بعلم است و عقیدت‬

‫شــــــعار عارفــــــان ایمــــــان نباشد‬ ‫برو صــوفی که این عرفــان نباشد‬

‫بود باقی همان زشت و همــان زشت‬ ‫تأویل یک زشت‬


‫ِ‬ ‫اگر صدها کــنی‬

‫نه لفظ فاحشه باشد شــــــــــــــــــریفه‬ ‫نگـــــردد قحبه در معـــــنی عفیفه‬


‫بت ای صــــــوفی ضــــــالل است و‬ ‫اگر صدها بگوئی بُت جمـال است‬
‫ضاللست‬
‫بـــــــود الئق بالفـــــــاظ مخـــــــالف‬ ‫بلی آن وحـــدت و توحید عـــارف‬

‫ز باطل‌ها بــــــــــــود زیب و لباسش‬ ‫هر آن چــــــــــــیزی که باطل شد‬


‫اساسش‬
‫بجــــای خــــویش هر چیزیست نیکو‬ ‫تو خــود گــوئی که خط و خــال و‬
‫ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬

‫نــــــدارد نســــــبتی با آن مقامــــــات‬ ‫چرا پس خود نگوئی این خرافــات‬

‫بهر فســــــــــــــقی یکی تعلیل کردید‬ ‫فجـــــــــور و کفر را تأویل کردید‬

‫شــــــــود هر کفر کــــــــافر عارفانه‬ ‫میانه‬ ‫در‬ ‫آید‬ ‫تأویل‬ ‫اگر‬

‫نه در کفر و حماقــــات و خرافــــات‬ ‫بـــــود تأویل در اخبـــــار و آیات‬


‫خـــرافت را همی‌خـــواهی کـــنی حق‬ ‫تو می‌خــــواهی کــــنی تأویل نــــاحق‬
‫که تا محتـــاج کـــردی خـــود بتأویل‬ ‫چه داغی است بر گفت اباطیل‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪44‬‬

‫شـــراب و شـــاهد ســـاقی همه اوست‬ ‫چه ذوق است‌آنکه‌گوئی ‌یکسر‌ه هو‬
‫است‬
‫که این اســــماء اســــماء خــــدا نیست‬ ‫عبـــــارات شـــــما بر حق روا نیست‬
‫ز تعبـــــیرات ســـــوء اهل عرفـــــان‬ ‫مـــــنزه هست ذات پـــــاک یزدان‬
‫چــــرا لفظ شــــما زشت و رکیکست‬ ‫مگر عـــارف بتو شـــیطان شـــریک‬
‫است‬
‫اگر چه گـــــــوئی این از ذوق عشق‬ ‫شــراب و شــمع و شــاهد ذوق فسق‬
‫است‬ ‫است‬
‫نه بر عرشش حق اندر بیخودی برد‬ ‫نه پیغمــبر شــراب بیخــودی خــورد‬
‫طهـــور ًا غـــیر مست و دل خرابست‬ ‫ســــــــــقاهم ربّهم‪ 1‬جز این شرابست‬
‫که وضــعش برخــودی و خودنمــائی‬ ‫خرابــاتی شــدن از دین رهــائی است‬
‫است‬
‫که خــــود گفتند اســــقاط االضــــافات‬ ‫باســـــقاط شـــــریعت شد خرابـــــات‬
‫مکـــــان هرزه‌گر و بی‌مکـــــان است‬ ‫خرابـــــــات آن مکـــــــان ناکسانست‬
‫خرابــاتی همه شــعر است و اشــعار‬ ‫خرابــــاتی همه وهم است و پنــــدار‬
‫فکنــــده خرقه و زنــــار بر خــــویش‬ ‫بجــــای ســــبحه و ســــجاده درویش‬
‫ت و ترسا مـــذهب‬
‫که‌جاســـوس اســـ ‌‬ ‫از آن دارد بت و زنــــــار را دوست‬
‫اوست‬
‫و لیکن پـــــــیر و میخانه نه قید است‬ ‫بگوید زهد و تقــوی شــید و قید است‬
‫نگوید هیچ او از صــــنعت و کــــار‬ ‫همیگوید مکــــــرر از بت و یار‬
‫‪ - 1‬اشــاره به آیه کریمــه‪( ﴾   ﴿ :‬الــدهر‪ )21 :‬می باشد که‬
‫قطعا شراب بهشت بوده و به أم الخبائث دنیا هیچ ربطی ندارد‪.‬‬
‫‪45‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بیاورد است افکـــــار خرابـــــات‬ ‫فکنــــــده ملــــــتی را در خرافــــــات‬

‫کند از عشق و مســـتی هر دمی یاد‬ ‫ز اســــتعمار ملت گشــــته او شــــاد‬

‫که بت مظهر شــــــــدش از عشق و‬ ‫هــــــزاران بــــــار بر آن کیش لعنت‬


‫وحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدت‬

‫می و میخانه و مســــجد یکی کــــرد‬ ‫بت و بتخانه و کعبه یکی کـــــــــــرد‬

‫که عقد خــــــــدمتش زنــــــــار باشد‬ ‫بر آن عشـــــقی تفو صد بـــــار باشد‬

‫بکن توبه بیا از شــــــرک بــــــیرون‬ ‫بــرو عــارف بــترس از حق بیچــون‬

‫بزرگـــــانی ز خـــــود کی می‌تراشی‬ ‫اگر حافظ شــــــکن را دیده باشی‬

‫نه مثل شـــاعران در ما و من بـــاش‬ ‫بـــرو ای بـــرقعی فکر وطن بـــاش‬

‫کلمات امام باقر‪ ‬در کماالت انسانی‬


‫نه فکر شـــــــاعری و بی‌قـــــــراری‬ ‫برو در فکر صــنعت بــاش و کــاری‬
‫بگفتا گر پی کسب کمــــــــــــــــــالی‬ ‫امــــام با کمــــال آن مــــرد عــــالی‬
‫بیاموز آن سه گر هســتی تو بیدار‬ ‫کمـــال انـــدر سه چـــیز آمد پدیدار‬

‫که فقه دین بــــــود گر مایل اســــــتی‬ ‫نخســـتین تمـــیز حق و باطل اســـتی‬

‫که علم اقتصـــــــــادت یادگیری‬ ‫دوم در زنــــــــدگی انــــــــدازه‌گیری‬


‫‪1‬‬
‫که تا خـــود را نبـــازی در نـــوائب‬ ‫ســوم صــبر است انــدر هر مصــائب‬

‫‪ - 1‬نوائب = جمع نائبه به معنای سختی ها و مشکالت‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪46‬‬

‫بمثل شــــاعری فکر و خیال است‬ ‫بجز اینها همه وزر و وبـــــال است‬

‫نه چــون شــاعر بفکر ما و من بــاش‬ ‫بـــرو ای بـــرقعی با ذو المنن بـــاش‬

‫در نقصان عقول و احتیاج بشر در الهیات بتأیید انبیاء و وحی الهی‬
‫در ادراک حقـــــائق نیست خـــــالص‬ ‫عقول این بشر چون هست نــاقص‬
‫ره ادراک حق بر خـــــویش بســـــتند‬ ‫بعقل خـــود چو اســـتقالل جســـتند‬
‫بخـــــود هر یک طـــــریقی برگزیدند‬ ‫چو عقل خــــویش را قاصر ندیدند‬
‫خطاها در تخطی از رســــــول است‬ ‫همه این اختالفـات از عقـول است‬
‫یکی شــــــاعر ز افکــــــار خیالی‬ ‫یکی شد فلســـــــــفی الیبـــــــــالی‬
‫یکی پســـــند حلــــــول و اتحـــــادش‬ ‫یکی صـوفی و وحـدت‪ 1‬اعتقـادش‬
‫هللا‬ ‫می‌گویند‬ ‫وهم‬ ‫با‬ ‫همه‬ ‫همه کــــور و کرانند انــــدرین راه‬
‫یکی با عشق دیگر شعرســــــــــازی‬ ‫همه با دین حق کردند بــــــــــازی‬
‫یکی از فلســــــــــفه بافد بــــــــــدکان‬ ‫یکی شد غــرق انــدر وهم عرفــان‬
‫یکی دارد ز اســــــفارش خمــــــاری‬ ‫یکی بافد بهم چــــون ســــبزواری‬
‫همی اســـــــفار او شد ضد قـــــــرآن‬ ‫یکی اوهــــام را نامیده برهــــان‬
‫که تقلید است اخذ وحی و آثـــــــــــار‬ ‫یکی زد طعن بر آیات و اخبـــار‬
‫رســــوالن و امامــــان را بر انگیخت‬ ‫بــرای رشدشــان حق نقشة ریخت‬
‫عقـــــول و انبیا شـــــاگرد و اســـــتاد‬ ‫رســـــوالن را معلم حق فرســـــتاد‬

‫‪ - 1‬اشاره به عقیدة وحدت الوجود (از عقاید و خرافات صوفیه) است‪ ،‬نه اتحاد و همــدلی بین‬
‫مسلمانان‪.‬‬
‫‪47‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بــوهم خــود هــزاران نقش بد ریخت‬ ‫هر آن شاگرد کز اسـتاد بگـریخت‬


‫ضـ ّل‪ »1‬تعجب از آنکه مــذهب انبیاء را فــرا‬
‫قــال علی‪َ « :‬من اســتق ّل بِ َعقـ ٍل َ‬
‫نگرفته دنبال فالسفه می‌رودـ و بخیال آب بسراب می‌افتد‪.‬‬
‫بهر ره پا گـــــذارد بر مـــــرام است‬ ‫گمـــان کردند عقل از خـــود تمـــام‬
‫است‬
‫بــــــــود تقلید نی تحقیق و امعــــــــان‬ ‫گمـــان کردند تعقیب از رســـوالن‬
‫نه تقلید است کــــــــان بر محض نقل‬ ‫ندانســـــتند کـــــاین تأیید عقل است‬
‫است‬
‫ّ‬
‫تعلم ز انبیاء تقلید دانند‬ ‫عجب‌زآنـــان که مســـلم خـــویش‬
‫خوانند‬
‫بشد تقلید اخذ گفت قــــــــــــــــــــرآن‬ ‫نشد تقلید نقل فیلســــــــــــــــــوفان‬
‫ولی تقلید شد نقل از رســـــــــــــوالن‬ ‫نشد تقلید اخذ وهم یونــــــــــــــــان‬
‫و یا اوهـــــــــــام واالتر ز عقل است‬ ‫مگر گفتار حق خالی ز عقل است‬

‫فالسفه در طبیعیات خطا کردند در الهیات بطریق اولی خطا کارند‬


‫ز وحی و دین حق مســـتور گشـــتند‬ ‫بفکر و عقل خــود مغــرور گشــتند‬
‫رها کردند گفتـــــــــــــــــــــــار الهی‬ ‫بیاوردند افکــــــــــار تبــــــــــاهی‬
‫قلمبه بـــــــــــــــــافیش حمل خطا کن‬ ‫بــــرو جانا تو اســــفارش رها کن‬
‫کجا شد بر الهیات قـــــــــــادر‬ ‫خطــــایش در طبیعیات ظــــاهر‬
‫مقـــــــال فیلســـــــوفانه هـــــــدر شد‬ ‫طبیعیات چــــون کشف بشر شد‬
‫نباشد بر الهیات فـــــــــــــائز‬ ‫کسی کـــاو در طبیعیات عـــاجز‬

‫‪ - 1‬کسی که مستقالنه به عقل خویش عمل کند (و شریعت را کنار بگذارد) گمراه شده است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪48‬‬

‫بشد امـــــــــــروز باطل هر چه بافید‬ ‫هــــزاران ســــال از حکمت بالفید‬


‫بجز با وحی حق کی با خــــــــبر شد‬ ‫الهیات کی حصر بشر شد‬

‫بـــــرای عقل انســـــان دســـــتگیرند‬ ‫چو اهل وحی از وحیش بصــیرند‬

‫دلیل و راهنمــــــــــــــــــای کاروانند‬ ‫در این ره انبیاء چــون ســاربانند‬

‫بشد گمــــــراه انــــــدر هر بیابــــــان‬ ‫هر آن کس دور شد از وحی و‬


‫قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن‬

‫نگفــــــــــــــــــــــتی از خداوند یگانه‬ ‫همه گفت تو باشد فلســــــــــــــفانه‬

‫گرفـــــــــــــتی وهم را از دیو فرشی‬ ‫کجا گفت تو شد برهــــــان عرشی‬

‫خـــــدایا زین ُمع ّما پـــــرده‌بـــــردار‬ ‫زدی گفت رســــوالن را بــــدیوار‬


‫ز کیدش ای خــــدا ملت نگهــــدار‬ ‫شـــده رأیش حکیمانه در این بـــار‬

‫رها کن بــــاف و با رب الفلق بــــاش‬ ‫بــرو ای بــرقعی بر دین حق بــاش‬

‫سید ابوالفضل‪ O‬عالمه برقعی‬ ‫شعبان ‪ 1371‬قمری‬

‫تذکر‪ :‬چون صفحات ‪ 7-6‬نســخة دســتنویس کتــاب حاضرـ مفقــود گردیده لــذا‬
‫متن تایپ شدة صفحات مذکور جایگزین گردیدـ‪.‬‬
‫‪49‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بسم هللا الرحمن الرحیم‬


‫‪1‬‬
‫حرف الف‬
‫‪ -1‬حافظ‬
‫که عشق آسان نمــود اول ولی افتــاد‬ ‫وناولها‬
‫کاســا ِ‬
‫أال یا أیّهــا الســاقی أ ِدر ً‬
‫مشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکل‌ها‬
‫که سالک بیخبر نبــود ز راه و رسم‬ ‫بمی سجاده رنگین‌کن گرت پیر مغان‬
‫منزل‌ها‬ ‫گوید‬
‫نهان کی ماند آن رازی کزو سـازند‬ ‫همه کارم ز خود کامی ببدنامی کشید‬
‫محفل‌ها‬ ‫آخر‬
‫َع الـــدنیا‬
‫َمـــتی ما تلق من تهـــوی د ِ‬ ‫ی گر همی‌خـــــواهی ازو‬ ‫حضـــــور ‌‬
‫واهملها‬
‫ِ‬ ‫غـــــــــــــــــــــــــــــــایب مشو حافظ‬
‫‪ -1‬حافظ شکن‬
‫الکــــأس‬
‫َ‬ ‫حقــــائق را بیان بنما ذر‬ ‫أال یا أیها الیاغی مخــــوان دیوان‬
‫واهملها‬
‫ِ‬ ‫باطل‌ها‬
‫ق حق‌محــــا ‌ل و عشق‌ َمی‬ ‫ک ‌ه عشــــ ‌‬ ‫بنـام عشق ای شـاعر مـزن حقه مکن‬
‫‌زیبد بخوشــــــــــــــــــــــــــــــگل‌ها‬ ‫خدعه‬
‫زعقل و دین بجو همت بحق کن‬ ‫تو با تأیید یزدانی بتوفیقـــات ربـــانی‬
‫باطل‌ها‬ ‫دفع‬
‫ز الف و بــاف شــاعرها چه خــون‬ ‫ز دیوان‌های عاشـق‌ها ســبک مغــزان‬
‫افتــــــــــــــــــــــــــــــــــاده در دلها‬ ‫جاهل‌ها‬
‫نمی‌جویند حــــــال ما خردمنــــــدان‬ ‫درین امواج ناپـاکی در این افـواج بی‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاحل‌ها‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاکی‬
‫ســـبکبارا مشو ســـنگین که میافتی‬ ‫اال ای شـاعر مسـکین می و بـاده کند‬
‫‪ - 1‬در نسخة دستنویس عالمه برقعی این عنوان وجود ندارد؛ اما عناوین دیگر چون‪ :‬حــرف‬
‫باء‪ ،‬حرف تاء و ‪ ...‬وجود دارد؛ لهذا ما این عنوان را اضافه نمودیم تا با بقیة کتاب هماهنگ‬
‫باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪50‬‬

‫بمشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکل‌ها‬ ‫ننگین‬

‫که پـــیران مغ و صـــوفی شـــدندی‬ ‫مشو ننگین ز می رنگین بقــول حافظ‬


‫رهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن دلها‬ ‫‌و پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرش‬
‫س‬
‫ی دع‌النف ‌‬
‫ی است‌بــدنام ‌‬
‫ک ‌ه خودکام ‌‬ ‫ُخذ الفرصه دع الغصه مـــرو دنبـــال‬
‫وجاملها‬ ‫خودکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬
‫وگر خــوانی‌جــوابش‌دان وباألحسن‬ ‫مخوان‌ای برقعی‌دیوان که جمع دیو‬
‫‌فجادلها‬ ‫آن‬ ‫باشد‬
‫‪ -2‬حافظ‬
‫آبروی خـوبی از چـاه زنخـدان شـما‬ ‫ای فروغ ماه حسن از روی رخشــان‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬
‫بــاز گــردد یا بر آید چیست فرمــان‬ ‫عزم دیدار تو دارد جــان بر لب آمــده‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬
‫زانکه زد بردیده آبی روی رخشــان‬ ‫بخت خواب آلــود ما بیدار خواهد شد‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫مگر‬
‫گر چه جــام ما نشد پر می بــدوران‬ ‫عمرتان بــاد و مــراد ای ســاقیان بــزم‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫جم‬
‫کانــدرین ره کشــته بســیارند قربــان‬ ‫دور دار ازخاک‌و خون دامن چو بر‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫ما بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذری‬
‫کای سر حق ناشناسان گوی چوگان‬ ‫ای صــبا با ســاکنان شــهر یزد از ما‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫بگو‬
‫بنــدة شــاه شــمائیم و ثنــاخوان شــما‬ ‫گرچه دوریم از بســـاط قـــرب همت‬
‫نیست‬ ‫دور‬
‫تا ببوسم همچو اخــتر خــاک ایوان‬ ‫ای شهشــاه بلند اخــتر خــدا را همــتی‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬
‫‪51‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -2‬حافظ شکن‬
‫جهل میبـــارد از این گفت پریشـــان‬ ‫ای که الف و بـــاده بیحد شد بـــدیوان‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬
‫بــاز گــرد با خــدا گو چیست فرمــان‬ ‫تا بکی از عــــزم دیدار شــــهان دم‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزنی‬
‫ذکر حق آبی زند بر روی رخشـــان‬ ‫بخت خــواب آلــود خــود بیدار کن با‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫حق‬ ‫ذکر‬
‫طی کند بیهــــــوده گفتن زود دوران‬ ‫عمر را ضایع مکن با ساقیان جــام و‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫جم‬
‫اندرین ره گشته بسیارند قربان شــما‬ ‫تا بکی ای شـــاعر شـــیراز گـــوئی با‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان‬
‫بنــدة شــاه شــمائیم و ثنــاخوان شــما‬ ‫شاعرا با سـاکنان یزد می‌گـوئی چـرا‬
‫راه حق‌جو برقعی جــان من و جــان‬ ‫تا بکی دوری تو از حق از خــــــــدا‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫همت طلب‬
‫‪ -3‬حافظ‬
‫دردا که راز پنهــــــــــان خواهد شد‬ ‫دل می‌رود ز دستم صاحبدالن خدا را‬
‫آشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکارا‬
‫تا بر تو عرضه دارد احـــوال ملک‬ ‫آئینة ســـــکندر جـــــام جم است بنگر‬
‫دارا‬
‫‪1‬‬
‫أشــهی لنــا وأحلی ِمن قُبلــة العــذارا‬ ‫آن تلخ وش که صــوفی ام الخبــائثش‬
‫خواهد‬

‫‪ - 1‬از بوسیدن دخترهای باکره و پرده نشین نیز برای ما شیرین تر و اشتها آور تر می باشد‪،‬‬
‫و تلخوش کنایه از شراب اسـت کــه در حـدیث از آن بـه اُم الخبــائث (مـادر همــه خـبیث هـا و‬
‫فجور) نام برده شده است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪52‬‬

‫گر تو نمی‌پســندی تغییر ده قضا را‬ ‫در کوی نیک نامی ما را گــذر ندادند‬
‫ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را‬ ‫حافظ بخود نپوشید این خرقة می آلود‬
‫‪ -3‬حافظ شکن‬
‫صـــاحب دلی نباشد جز آفریدگارا‬ ‫دلرا مده تو از دست بیهوده ای نگارا‬
‫از شــاعر خیالی دیگر چه انتظــارا‬ ‫صاحب دالن صوفی ســودای بیســواد‬
‫است‬
‫رحمی کنید یک دم درویش بی‌نــــوا‬ ‫دین میبرند از کف صــــــــاحبدالن و‬
‫را‬ ‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیران‬
‫جز وهم کی نماید خدعه مکن تو ما‬ ‫جـام جم و می و جـام و آئینة سـکندر‬
‫را‬
‫آن را نـــبی چـــنین خواند ای پـــیرو‬ ‫آن تلخ وش نه صـــوفی ام الخبـــائثش‬
‫نصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارا‬ ‫خواند‬
‫بدنامی تو از تو است معذور دار ما‬ ‫بر کوی نیکنامی حق راهنمائیت کرد‬
‫را‬
‫ایزد بــداده عقلت هم فهم و اختیارا‬ ‫ای صاحب اراده جــبری مشو تو هر‬
‫دم‬
‫اقرار او بــدیوان روشن کند شــما را‬ ‫حافظ ز جبریانست نی اهل حق و‬
‫ایمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫گر تو نمی‌پسندی نسبت مده قضا را‬ ‫بـــودی تو حافظ جـــام بـــدنام و زشت‬
‫فرجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬

‫طعنه مزن بپاکــان عــذری نشد خطا‬ ‫حافظ نمـــوده در بر خـــود خرقه می‬
‫را‬ ‫آلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫دردیست بی‌مـداوا اسـالمیان خـدا را‬ ‫این شاعران جبری گشــتند از مفــاخر‬
‫‪53‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چند دگر نشـــان نیست نی فقه و نی‬ ‫فریاد ای فقهیان زین شــــعبه‌های‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما را‬ ‫عرفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫این کفرهـای پنهـان گردیده آشـکارا‬ ‫ای بــرقعی نکــردی با علم دفع باطل‬

‫‪ -4‬حافظ‬
‫مطرب بگو که کار جهان شد بکــام‬ ‫ســاقی بنــور بــاده بر افــروز جــام ما‬
‫ما‬
‫ای بی‌خــبر ز لــذت شــرب مــدام ما‬ ‫ما در پیاله عکس رخ یار دیده‌ایم‬
‫ثبت است بر جریدة عـــالم دوام ما‬ ‫هرگز نمـــــیرد آنکه دلش زنـــــده شد‬
‫بعشق‬
‫نــــان حالل شــــیخ ز آب حــــرام ما‬ ‫ترسم که صـــــــرفه‌ای نـــــــبرد روز‬
‫بازخواست‬
‫هسـتند غـرق نعمت حـاجی قـوام ما‬ ‫دریای اخضر فلک و کشـــتی هالل‬
‫باشد که مـــرغ وصل کشد قصد دام‬ ‫حافظ زدیده دانة اشــکی همی فشــان‬
‫ما‬
‫‪ -4‬حافظ شکن‬
‫تا کی بـــراه وسوسه آری عـــوام ما‬ ‫حافظ ز جام و بـاده مکن خــون بکــام‬
‫ما‬
‫بهــر دام ما‬
‫ِ‬ ‫ابلیس رخ نمــوده تو را‬ ‫حقـــرا که صـــورتی نبـــود در پیاله‌ها‬
‫این بی‌خــبر ز دانش و راه و مــرام‬ ‫تو در پیاله صـــورت ابلیس دیده‌ای‬
‫ما‬
‫ای بی‌خبر ز قهر حق و این قیام ما‬ ‫ما در پیاله دوزخ اشـــــرار دیده‌ایم‬
‫مســتی مکن زبــان مگشا بر مالم ما‬ ‫ما بی‌خــبر ز شــرب مــدام تو نیســتیم‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪54‬‬

‫حاشا که نیست در خور عـالی مقـام‬ ‫این لــــذت کــــثیف بــــرای تو لذتست‬
‫ما‬
‫تا کی کـنی تمسـخر شـیخ و کالم ما‬ ‫لــــذت نباشد آنچه بــــآتش کشد تو را‬
‫آن هم ز عشق نعمت حاجی قوام ما‬ ‫یک دل بعشق زنده نشد خدعه کم نما‬

‫این است قول حکیم و نیکو امــام ما‬ ‫هرگز نمـیرد آنکه دلش زنـده شد بعلم‬

‫کی از طمع غریق شــود در حــرام‬ ‫دریای اخضر فلک و کشــتی و هالل‬
‫ما‬

‫نــــان حالل شــــیخ ز آب حــــرام ما‬ ‫ترسی که صــــــرفه‌ای نــــــبرد روز‬


‫بازخواست‬
‫کم طعنه زن بدین و مـبر احـترام ما‬ ‫هر صــرفه‌ای که است بــود در حالل‬
‫و بس‬
‫بر نعمتی رسی و کنی تـرک نـام ما‬ ‫اشکی فشان زدیده تو حافظ بسا شــود‬

‫این بــرقعی بــبین و بگــیر انتقــام ما‬ ‫این طعن و لعن عارف و صــوفی ما‬
‫دین‬ ‫بر‬

‫‪ -5‬حافظ‬
‫ســـماع وعظ کجا نغمة ربـــاب کجا‬ ‫من خــراب کجا‬
‫صــالح کــار کجا و ِ‬
‫ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا‬ ‫چه نســـبت است برنـــدی صـــالح و‬
‫تقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی را‬
‫کجا است دیر مغـان و شـراب نـاب‬ ‫دلم ز صـــــومعه بگـــــرفت و خرقة‬
‫کجا‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالوس‬
‫قرار چیست صبوری کدام و خراب‬ ‫قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای‬
‫‪55‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫کجا‬ ‫دوست‬
‫‪ -5‬حافظ شکن‬
‫ره صـــالح کجا و ره خـــراب کجا‬ ‫ره ثــــــواب کجا و ره عقــــــاب کجا‬
‫که راه نفس کجا و ره کتــــــاب کجا‬ ‫نه نسبت است برندی صالح و تقوی‬
‫را‬
‫سماع و رقص کجا و ره ثواب کجا‬ ‫کسی که حق طلبد دیر و خانقه نــرود‬
‫بــبین حســاب کجا است و ناحســاب‬ ‫یکی زعشق زند دم یکی ز دین و‬
‫کجا‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا‬ ‫یکی باَمر پیر بود دیگــری بــامر خــدا‬
‫که هوشیار کجاست و دلخـراب کجا‬ ‫یکیست طالب کوثر یکی خوش است‬
‫ب َمی‬
‫جزای دیدة بیدار و پر ز خواب کجا‬ ‫یکی بســـعی و عمل می‌رود یکی در‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب‬

‫چرا روی بکجا با چنین شــتاب کجا‬ ‫براه صــومعه و دیر پــیر چنــدین چــاه‬

‫ره صواب کجا یا که ناصــواب کجا‬ ‫هواپرست ریاکـــــــــــار رند کی داند‬

‫شراب نـاب کجا پـور بو تـراب کجا‬ ‫طمع مدار ازین برقعی تو باده و جام‬

‫‪ -6‬حافظ‬
‫بخال هندویش بخشم‌ســمرقند و بخــارا‬ ‫اگر آن ترک شــیرازی بدست آرد دل‬
‫را‬ ‫را‬ ‫ما‬
‫کنار آب رکن باد و گل گشت مصلی‬ ‫بده‌ســــــاقی‌می‌بــــــاقی که در جنت‬
‫را‬ ‫نخــــــــــــــــــواهی یافت‬
‫چنــان بردند صــبر از دل که ترکــا ‌ن‬ ‫فغــا ‌ن کــاین لولیان‌شــوخ شــیرین‌کار‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪56‬‬

‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــوا ‌ن یغما را‬ ‫شـــــــــــــــــــهر آشـــــــــــــــــــوب‬


‫که کس نگشـــود و نگشـــاید بحکمت‬ ‫حــــدیث از مطــــرب و می‌گو و راز‬
‫را‬ ‫‌معما‬ ‫این‬ ‫دهر کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــتر جو‬
‫که بر نظم تو افشــــاند فلک عقد ثریا‬ ‫غزل‌گفــتی و در ســفتی بیا و خــوش‬
‫را‬ ‫‌بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان حافظ‬
‫‪ -6‬حافظ شکن‬
‫بپیر خود یقین بخشی تمـام دین و دنیا‬ ‫تو که بخشی بیک تــرکی ســمرقند و‬
‫را‬ ‫بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارا را‬
‫بر آن تـــرجیح رکنابـــاد و گل گشت‬ ‫تو را اگر اعتقــادی بر جنــان بــودی‬
‫مصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی را‬ ‫نمی‌دادی‬
‫می‌بردند صــبر از دل چــون ترکــا ‌ن‬ ‫اگر تقوی و دین بودی چگونه لولیان‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــوان یغما را‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخ‬
‫که تا بخشد تو را غـــــــازی رها کن‬ ‫تو که خود را همی بازی بشاه تــرک‬
‫را‬ ‫ما‬ ‫ملت‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرازی‬
‫فلک هرگز نیفشــاند ز خــود عقد ثریا‬ ‫ب و مـــزن الفی که بر نظم‬ ‫مکن عُج ‌‬
‫را‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف تو‬
‫نثــارش می‌کننــدی رقص‌و عــود و‬ ‫غزل‌های تو بر پیران و ترکان مغـان‬
‫چنگ مزمـــــــــــــــــــــــــــــــــــارا‬ ‫زیبد‬
‫غزل‌های بــاین مفــتی جــوابت چیست‬ ‫بعقبی حق تو را گوید چرا ای برقعی‬
‫فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردا را‬ ‫گفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫‪ -7‬حافظ‬
‫چیست یاران طــــریقت بعد از این‬ ‫دوش از مسجد سوی می خانه آمد پــیر‬
‫تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدبیر ما‬ ‫ما‬
‫رو بســوی خانة خمــار دارد پــیر ما‬ ‫ما مریدان رو بســوی قبله چــون آریم‬
‫‪57‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون‬
‫کـــــاین‌چنین رفت است در عهد ازل‬ ‫در خرابات طریقت ما بهم منزل شــویم‬
‫تقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر ما‬
‫عــاقالن دیوانه گردند از پی زنجــیر‬ ‫عقل اگر داندکه دل در بند زلف چـــون‬
‫ما‬ ‫‌خوشست‬
‫‪ -7‬حافظ شکن‬
‫رو ســوی میخانه آوردند پــیران شــما‬ ‫صــوفیا دیدی که از مســجد بزرگــان‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬
‫پـــیر باشد قبله بهر بت‌پرســـتان شـــما‬ ‫بــاز رفــتی پــیرو و همــراه آن پــیران‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫دین او اینست و دین خرقه‌پوشان شما‬ ‫باید از مسجد سوی میخانه آید پیرتان‬
‫تا شــمارا دور از مســجد بــدارد پــیر‬ ‫می‌نـــــدانی خانقه یا میکـــــده از بهر‬
‫شـــــــــــــــــــیطان شـــــــــــــــــــما‬ ‫چیست‬
‫رو ســوی خمــار دارد شــیخ صــنعان‬ ‫با چـــنین پـــیری چگونه رو ســـوی‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫مســــــــــــــــــــجد کــــــــــــــــــــنی‬
‫پیر را هم قبله باشد حسن غلمان شما‬ ‫آری آری قبله و محراب صوفی پــیر‬
‫اوست‬

‫لیک خــود رو کــردنی تقــدیر یزدان‬ ‫قبلة حافظ بــود پــیر و خرابــات مغــان‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬
‫این چــنین پیدا بــود ز اشــعار دیوان‬ ‫عقل شــاعر بند زنجــیر هــوای نفس‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما‬ ‫اوست‬
‫رحم کن بر جــان خــود جــان من و‬ ‫راه‌حق جو بـــرقعی دیگر مبـــاف از‬
‫جـــــــــــــــــــــان شـــــــــــــــــــــما‬ ‫عشق خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪58‬‬

‫‪ -8‬حافظ‬
‫که بشکر پادشاهی ز نظر مران گــدا‬ ‫بمالزمـان سـلطان که رسـاند این دعا‬
‫را‬ ‫را‬
‫رخ همچو ماه تابـان قـدر سـرو دلربا‬ ‫چه قیامت است جانا که بعاشــــقان‬
‫را‬ ‫نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی‬
‫بپیام آشــــنائی بنــــوازد آشــــنا را‬ ‫همه شب در این امیدم که نســـــیم‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبحگاهی‬
‫که دعای صبحگاهی اثــری کند شــما‬ ‫بخدا که جرعة ده تو بحافظ سحرخیز‬
‫را‬
‫‪ -8‬حافظ شکن‬
‫که بشکر پادشاهی ز نظر مران گــدا‬ ‫ز تو حافظا رســاندم بنَــدیم و شه دعا‬
‫را‬ ‫را‬
‫نتــوانمی تشــکر به نــداده آن خــدا را‬ ‫گوید او که شــاهی من نه خــدای داده‬
‫باشد‬
‫بشــود گــدای حق و طلبد ز حق عطا‬ ‫باضافه شاه گوید بگــدای کــوی ما گو‬
‫را‬
‫تو اگر حالل جـــــوئی مطلب ز کس‬ ‫تو چگونه عارف استی که نظر بشـاه‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخا را‬ ‫داری‬
‫ســزدانکه دل ببــازی تو ز عشق یک‬ ‫چه حکــــایت است جانا که تو عاشق‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارا‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهانی‬
‫بقصــیده بهر شــاه است و تــرحم ای‬ ‫ســحر و دعا و ذکــرت همه زاری و‬
‫نگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارا‬ ‫تضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرع‬
‫همه شب بمجلس می‌شده یار دلربا را‬ ‫حافظ از مالزمین و نـدمای شـاه باشد‬
‫ببهار و بهمن و دی بگرفته می شــما‬ ‫بخــــدا که جرعة می بشب و ســــحر‬
‫‪59‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫را‬ ‫پیاپی‬
‫نظـری نما بـدیوان و شـناس بینـوا را‬ ‫بـــرقعی گـــدای شـــاهان نبـــود ز اهل‬
‫عرفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫‪ -9‬حافظ‬
‫تا بنگـــری صـــفای می لعل فـــامرا‬ ‫صوفی بیا که آینه صافی است جامرا‬
‫کـاین حـال نیست زاهد عـالی مقـامرا‬ ‫راز درون پیر ز رنــدان مست پــرس‬
‫کاینجــا‪ ،‬همیشه بــاد به دستست دامـرا‬ ‫عنقا‪ 1‬شــکار کس نشــود دام بــاز چین‬
‫یعـــنی طمع مـــدار وصـــال دوامـــرا‬ ‫در بزم عیش یک دو قـدح در کش و‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬
‫آدم بهشت روضة دار الســــــــــالمرا‬ ‫در عیش نقد کــوش که چــون آبخــور‬
‫نماند‬
‫وز بنــده بنــدگی برســان شــیخ جــامرا‬ ‫حافظ مرید جـــام می است ای صـــبا‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬
‫‪ -9‬حافظ شکن‬
‫از دست می نده خرد و فکر و نامرا‬ ‫صوفی رها نما می و بشـکن تو جـام‬
‫را‬
‫کـاین حـال نیست زاهد عـالی مقـامرا‬ ‫کفر درون پــیر ز مــردان حق پــرس‬
‫از عــــالم فقیه بــــپرس این کالمــــرا‬ ‫زاهد کی آگه است ز کفر درون پــیر‬
‫می‌خوار مست بنده شود شـیخ جـامرا‬ ‫حق بین شـــکار پـــیر نشد حقه کم نما‬
‫بر صـــوفیان خـــام بیفکن تو دامـــرا‬ ‫بر گو بشــــاعری که زند دم ز عشق‬
‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫‪ - 1‬پرندة خیالی که در بلندیها آشیانه دارد‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪60‬‬

‫بر وصل یار وعده مکن این عـوامرا‬ ‫تا کی ز بزم عیش زنی دم ز کار گو‬
‫بهر تو خلق روضة دارالســـــــالم را‬ ‫این عیش پست را تو رها کن که‬
‫حق نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫دیگر مده بعشق و هوس این زمــامرا‬ ‫ای دل شباب رفت و به پیری رســیدة‬
‫بر چین بســاط بــادة بــدنام و جــامرا‬ ‫شاعر مرید جــام نجس گشــته بــرقعی‬

‫‪ -10‬حافظ‬
‫می‌رسد مژدة گل بلبل خـوش الحـان‬ ‫رونق عهد شبابست دگر بســـــــــتان را‬
‫را‬
‫خـــدمت ما برســـان ســـرو و گل و‬ ‫ای صــبا گر بجوانــان چمن بــاز رسی‬
‫ریحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان را‬
‫خــاکروب در میخانه کنم مژگــان را‬ ‫گر چـنین جلـوه کند مغبچة بـاده فـروش‬
‫در سر کــار خرابــات کنند ایمــان را‬ ‫ترسم آن قوم که بر درد کشان می‌خندند‬
‫دام تزویر مکن چـون دگـران قـرآن‬ ‫حافظا می‌خــور و رنــدی کن و خــوش‬
‫را‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش ولی‬
‫‪ -10‬حافظ شکن‬
‫می‌رسد فصل خــــــــزان نو گل این‬ ‫بجـــوانی مـــده از دست دگر امکـــان را‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان را‬
‫بهوا و هوس خود مکشــید ایران را‬ ‫ای صــبا گو بجوانــان وطن ســعی کنید‬
‫مست و دیوانه مکن این دل‬ ‫نــــبرد مغبچة دهر و هــــوا عقل تو را‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــرگردان را‬
‫کاین سیه چرده در آخر بکشد انسان‬ ‫دست بردار ز عشق و مطلب اســتعمار‬
‫را‬
‫‪61‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫آخر کار ز خود سلب کنند ایمــان را‬ ‫ترسم آن قـــوم که بر زهد و عمل طعن‬
‫زنند‬
‫با خبر باش که زنجیر بود رندان را‬ ‫حالیا گــوی بــآن رند زیان کــار لجــوج‬

‫صـــــاف گو فاســـــقم و خدعه مکن‬ ‫می برنـــدی مخـــور ای حافظ و تزویر‬


‫یزدان را‬ ‫مکن‬

‫لیک صوفی بکند صید همه کــوران‬ ‫گبر با مســجد و قــرآن نکند صــید کسی‬
‫را‬

‫آنقدر هست که نوبت نرسد قرآن را‬ ‫دام تزویر تو حافظ ز همه بیشـــتر است‬

‫همه عرفــان شد و نیست کند یاران‬ ‫برقعی سستی و بیحاصلی و بو الهوسی‬


‫را‬

‫‪ -11‬حافظ‬
‫که سر بکــوه و بیابــان تو داده‌ای ما‬ ‫صــــبا بلطف بگو آن غــــزال رعنا را‬
‫را‬
‫بیاد آر محبــــــان بــــــاده پیما را‬ ‫چو با حـــبیب‌نشـــینی و بـــاده پیمـــائی‬
‫که خال مهر و وفا نیست روی زیبا‬ ‫جز این قــدر نتــوان گفت در جمــال تو‬
‫را‬ ‫عیب‬
‫سرو و زهـره بـرقص آورد مسـیحا‬ ‫در آســـــــمان نه عجب گر بگفتة حافظ‬
‫را‬
‫‪ -11‬حافظ شکن‬
‫که دین و عقل فــدا کن غــزال رعنا‬ ‫هـــوای نفس نـــدا کـــرده شـــاعر ما را‬
‫را‬
‫میار یاد محبــــان بــــاده پیما را‬ ‫اگر تو مــؤمن حقی بخــوان خــدایت را‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪62‬‬

‫ی سر و پا را‬
‫رها نما تو محبـــــان ب ‌‬ ‫مخوان تو غیر خدای نشود گر مشرک‬
‫مــــوافقی نه بجز اسم بی‌مســــمی را‬ ‫مخــــــالفین همه میدان بدست آوردند‬
‫ی رجــال دنیا را‬
‫نه در فقیر و غنی ن ‌‬ ‫نـــدانم از چه ســـبب زهد علم و تقـــوی‬
‫نیست‬
‫که واژگــون بنمایند علم و تقــوی را‬ ‫کلنگ و تیشه گرفتند هر یکی بر دست‬
‫یکی بطعن و تمسخر ربوده کــاال را‬ ‫یکی بشـــعر و یکی رقص و دیگـــری‬
‫تصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیف‬
‫که در گزاف ز خود بر فکنده پــروا‬ ‫ز سکر بـاده چنـان مست می‌شـده حافظ‬
‫را‬
‫نگر که مســــــتی می چــــــون کند‬ ‫بــبین چه کفر ز دیوان او شــود ظــاهر‬
‫بمیخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوارا‬
‫سرو و زهـره بـرقص آورد مسـیحا‬ ‫بشـــعر یاوة خـــود آرزو کند از عجب‬
‫را‬
‫‪ -12‬حافظ‬
‫خـــــــاک بر سر کن غم ایامرا‬ ‫ســــــاقیا برخــــــیز و در ده جــــــامرا‬
‫برکشم این دلق ارزق فـــــــــــــامرا‬ ‫ســـــــــــــــــاغر می بر کفم نه تا ز بر‬
‫ما نمی‌خـــــــواهیم ننگ و نـــــــامرا‬ ‫گرچه بد نــــامی است نــــزد عــــاقالن‬
‫خـــــاک بر سر نفس بد فرجـــــامرا‬ ‫بـــــاده در ده چند ازین بـــــاد غـــــرور‬
‫هر که دید آن ســـرو ســـی‌م انـــدامرا‬ ‫ننگــــــرد دیگر بســــــرو انــــــدر چمن‬
‫عـــــاقبت روزی بیابی کـــــامرا‬ ‫صـــبر کن حافظ بســـختی روز و شب‬
‫‪ -12‬حافظ شکن‬
‫‪63‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مگـــــذران با جـــــام َمی ایام را‬ ‫عــــاقال برخــــیز و بشــــکن جــــام را‬
‫بر کنند آن دلق ارزق فــــــــــــام را‬ ‫خرقه پوشـــان را بگـــوی عاقل شـــوند‬
‫حفظ باید کـــــــرد فکر و نـــــــام را‬ ‫کـــوی بد نـــامی است کـــوی شـــاعران‬
‫شـــــاعر می‌خـــــوار بد فرجـــــام را‬ ‫کی تــــــــــوان نامید از اهل خــــــــــرد‬
‫شـــــعله‌ور گشت و بـــــبرد آرام را‬ ‫دود آه ســـــــــــــینة ســـــــــــــوزان من‬
‫کن رها آن ســــــرو ســــــیم‌اندام را‬ ‫شــــاعرا ارشــــاد بنما خــــاص و عــــام‬
‫حافظا دیوانه کـــــــردی خـــــــام را‬ ‫بســـکه گفـــتی از می و جـــام شـــراب‬
‫عـــــاقبت روزی بیابی کـــــام را‬ ‫گر پی علم و هـــــــــــــــــنر باشی یقین‬
‫گو جــــــــواب حافظ و خیام را‬ ‫گر وطن خــــواهی و حق ای بــــرقعی‬
‫حرف باء‬
‫‪ -13‬حافظ‬
‫‪1‬‬
‫الصــــبوح الصــــبوح یا أصــــحاب‬ ‫میدمد صـــــبح و کله بســـــته ســـــحاب‬
‫هــــان بنوشــــید دمبــــدم می نــــاب‬ ‫می‌وزد از چمن نســــــــــــــــــیم بهشت‬
‫همچو حافظ بنـــــوش بـــــادة نـــــاب‬ ‫بر رخ ســــــــــــاقی پــــــــــــری پیکر‬
‫‪ -13‬حافظ شکن‬
‫خــــواب منما صــــباح همچو کالب‬ ‫میدمد صـــــبح و تو همی در خـــــواب‬
‫هللا یا ُاولی األلبـــــــــاب‬
‫ُاذ ُکـــــــــرو َ‬ ‫میزننـــــدی تو را ز عـــــرش صـــــفیر‬
‫کمــــــــتر از الله اید یا احبــــــــاب‬ ‫الله‬ ‫رخ‬ ‫بر‬ ‫ژاله‬ ‫میچکد‬

‫‪ - 1‬صبوح شرابی است که صبح هنگام نوشیده شود‪ ،‬و در مقابل آن غبوق می آید که شراب‬
‫شب هنگام است‪ ،‬و معنـای بیت اینست کـه‪ :‬ای دوسـتان بـرای نوشـیدن شـراب صـبح هنگـام‬
‫آماده باشید‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪64‬‬

‫پر شــده این جهــان ز عطر و گالب‬ ‫می‌وزد بر جهــــــان نســــــیم صــــــباح‬
‫شو تو بیدار و بهـره بر ز شـتاب‬ ‫هـــان غـــنیمت شـــمر تو این ســـاعت‬

‫گر کـــــنی خـــــواب ا ّنها لعجـــــاب‬ ‫در چــــــــــــــــنین دم ز تو عجب باشد‬

‫رزق تقســـــیم می‌شـــــود دریاب‬ ‫در خـــــــــــبر آمد که اول صـــــــــــبح‬

‫شــــرم ناید تو را که باشی خــــواب‬ ‫گویند‬ ‫حق‬ ‫ذکر‬ ‫ذرات‬ ‫جمله‬

‫مگر این را نخوانـــــده‌ای بکتـــــاب‬ ‫‪1‬‬


‫ع ََجبا لل ُمحبِّ َکیف َینــــــــــــــــــــــــــا ُم‬

‫نه چون حافظ که گوئی از َمی نــاب‬ ‫ذکر حق بــــــــــــــــــــــرقعی بگو دائم‬

‫‪ -14‬حافظ‬
‫گفت در دنبـــال دل ر‌ه گم‌کند مســـکین‬ ‫گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬
‫گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین‬ ‫خفته بر سنجاب شــاهی نــازنینی را چه‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫غم‬
‫خوش‌فتـــاد آن خـــال‌مشـــکین‌بر رخ‬ ‫ایکه در زنجیر زلفت جای چندین آشــنا‬
‫رنگین‌غــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫است‬
‫دور نبـود گر نشـیند خسـته و مسـکین‬ ‫گفت حافظ آشــــنایان در مقــــام حیرتند‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬
‫‪ -14‬حافظ شکن‬
‫شـــاه گوید رحم نبـــود در دلم بنشـــین‬ ‫تا بکی با شـــاه گـــوئی رحم کن بر این‬
‫غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬

‫رو بخشتی‌کن قناعت چــون کند بــالین‬ ‫شــــــاعرا در حســــــرتی از خز و از‬

‫‪ - 1‬تعجب است برای ُمحب (که اگر واقعا عاشق است) چگونه می خوابد؟‪.‬‬
‫‪65‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫ســـــــــــــــــــــنجاب شـــــــــــــــــــــاه‬


‫یکدمی رو سوی حق‌کن بــادل غمگین‬ ‫هر دم از زنجـــــیر زلف ناکســـــان دم‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزنی‬
‫کرده شاعر را چـنین رسـوا هم ننگین‬ ‫من همی‌گویم که قانون صـله‪ 1‬بر شـعر‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫الف‬
‫پس برنجد او چرا بخشش نشد بر این‬ ‫یک غـــــزل از الف با فد از بـــــرای‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫ناکســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫هم خــودی را کــرد رنگ و همچــنین‬ ‫لعنت حق بر کسی کــاوّل چــنین قــانون‬
‫رنگین غــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫نهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫غــیر حق نبــود انیسی بر من مســکین‬ ‫گر انیسی در جهــان خــواهی بغــربت‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرقعی‬

‫حرف تاء‬
‫‪ -15‬حافظ‬
‫بیار بــاده که بنیاد عمر بر بــاد است‬ ‫بیا که قصر امل ســــخت سست بنیاد‬
‫است‬
‫ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است‬ ‫غالم همت آنم که زیر چــــرخ کبــــود‬

‫که این حدیث ز پیر طـریقتم یاد است‬ ‫نصــیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر‬
‫که این عجــوزه عــروس هــزار دامــاد‬ ‫مجو درستی عهد از جهان سست نهــاد‬
‫است‬
‫ســــروش عــــالم غیبم چه مژده‌ها داد‬ ‫چه گــــویمت که بمیخانه دوش مست و‬
‫است‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراب‬

‫‪ - 1‬کنایه از این است که پادشاه و حاکم بعد از مداحی شاعر مقداری مال و یا پول به او صله‬
‫(بخشش و مقابل مداحی های که نموده) بدهد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪66‬‬

‫نشیمن تو ز این کنج محنت آبــاد است‬ ‫که ای بلند نظر شــاهبازه ســدره نشــین‬
‫نــــدانمت که در این دامگه چه افتــــاد‬ ‫تو را ز کنگــرة عــرش می‌زنند صــفیر‬
‫است‬
‫که بر من و تو در اختیار نگشاد است‬ ‫رضا بـداده بـده و ز جین گـره بگشـای‬

‫قبول خاطر و لطف سخن خدا دادست‬ ‫حسد چه میبری ای سست نظم بر‬
‫حافظ‬
‫‪ -15‬حافظ شکن‬
‫میار بــاده که عقلت ز ریشه بر بــاد‬ ‫دال چو قصر ا َمل‪ 1‬ســـخت سست بنیاد‬
‫است‬ ‫است‬
‫که رنگ و صــــــبغة آن را خــــــدا‬ ‫مــــرا تعلق قلــــبی بــــدین اســــالم است‬
‫‪2‬‬
‫همی‌دادست‬
‫ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست‬ ‫بــدین و عقل نــدارد عالقه آن کس گفت‬
‫ولی بقید هوا و هــوس دلش شادست‬ ‫اگر چه از خرد و دین نموده خــود آزاد‬
‫بهر کس که ز هر رنگ و علقه‬ ‫بمکر شاعر صوفی نگر که گشته غالم‬
‫آزادست‬
‫که آنچه رنگ بـــــود او بخـــــویش‬ ‫بیا بدیدة ایمـــــــان نگر دروغش را‬
‫بنهادست‬
‫دگر به بیعت و هم عشق و نعــره و‬ ‫ز رنگ مســتی و پا بند جــام و نغمه و‬
‫دادست‬ ‫نی‬
‫دگر چه رنگ بـــــود کو بخـــــویش‬ ‫دگر ســــماع و دگر جــــبر وحدتست و‬
‫‪ - 1‬اَمل = آرزو‪.‬‬
‫‪ - 2‬اشـــاره به آیه کریمـــه‪           ﴿ :‬‬
‫‪( ﴾‬سورة بقره‪ )138 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪67‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ننهادست‬ ‫حلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬
‫بس است از همه یکرنگ کـان مـرا‬ ‫گذشــــتم از همة رنگ‌هــــای او گــــویم‬
‫یادست‬
‫که دل ببسته بپـیر و بـدام افتـاد است‬ ‫چو جــــامع همه رنگست و فــــوق هر‬
‫رنگی‬
‫مـــزن تو الف که صـــوفی ز رنگ‬ ‫تعلقی نبــــود فــــوق شــــرک ای حافظ‬
‫آزادست‬
‫‪ -15‬ایضا ً حافظ شکن‬
‫غالم شد بکسی کو ز شـــــرع آزادست‬ ‫چو خواست ترک دیانت کند بالقیدی‬
‫که قول پیر طــریقت ز معــده و بادست‬ ‫نصــیحتی کنمت گــوش خــود مــده بر‬
‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫بــرو کتــاب خــدا بین که پنــدها دادست‬ ‫اگر تو پند پذیری و هم نصــیحت جو‬
‫بــبین ز اهل حکمت ووحیت‌چه مژدَها‬ ‫و یا بقـــول رســـول و کتـــاب ما کن‬
‫یادست‬ ‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫ســروش عــالم غیبم چه مژده‌ها دادست‬ ‫مخور فریب ز شاعر که گاه می‌گوید‬
‫که بهر شـــــــاعر و عـــــــارف ز دیو‬ ‫ســـــــروش عـــــــالم غیبش ز وحی‬
‫امدادست‬ ‫شیطانست‬
‫ســــــــروش وسوسه خنــــــــاس خدعه‬ ‫بـــوقت مست و خـــرابی ورا بمیخانه‬
‫مرصادست‬
‫نـــــــدانمت که درین خانقه چه افتادست‬ ‫تو را ابالسه از عــــرش خــــود رنند‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفیر‬
‫چــــرا که درگة شــــیطان ز شــــعرت‬ ‫یقین که مثل تو شــــهباز ســــدرة کفر‬
‫آبادست‬ ‫است‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪68‬‬

‫بـــرای آنکه کننـــدت بـــزرگ فریادست‬ ‫تو را اجـــانب و کفـــار قـــدر می‌دانند‬
‫که در عمل دری از اختیار بگشادست‬ ‫غلط مگو و مـــده نســـبت غلط بخـــدا‬
‫مکن تو عجب که این یاوه ِنی خــــدا‬ ‫تو را حسد نبرد کس‪ ،‬ز نظم خــویش‬
‫دادست‬ ‫مالف‬
‫که از هــوا و دیگر وحی دیوار شــاد‬ ‫بسا که مـــــال حـــــرام و بسا که نظم‬
‫است‬ ‫لطیف‬

‫ببین که صوفی جاهل بعجب خود شــاد‬ ‫پنــاه بر خــدا بــرقعی ز خــود خــواهی‬
‫است‬

‫‪ -16‬حافظ‬
‫هر افتــاده دل از کف تو را چه افتــاد‬ ‫بــرو بکــار خــود ایواعظ این چه فریاد‬
‫است‬ ‫است‬
‫نصــیحت همه عــالم بگــوش من بــاد‬ ‫بکــام تا نرســاند مــرا لبش چــون نــای‬
‫است‬
‫اســـــــیر عشق تو از هر دو عـــــــالم‬ ‫گــدای کــوی تو از هشت خلد مســتغنی‬
‫آزادست‬ ‫است‬
‫کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست‬ ‫برو فسانه مخــوان و فســون مــدم حافظ‬
‫‪ -16‬حافظ شکن‬
‫تــــــوجهی بتمســــــخر مکن که حق‬ ‫بلند گوی تو واعظ که جای فریاد است‬
‫شادست‬
‫بــــره کشد آن را که دل ز کف‬
‫َ‬ ‫که تا‬ ‫که منع فسق بــود کــار واعظ ای حافظ‬
‫دادست‬
‫ولی وظیفة عاقل بمست ارشادست‬ ‫نصیحت همه عالم بمست چــون بادست‬
‫مالل و مستی تو نزد عــاقالن بادست‬ ‫تو خواه از سخنش پندگیر و خواه مالل‬
‫‪69‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گدائی در پـیران ورا خـوش افتادست‬ ‫نگر که مســـتی حافظ چه حد بـــود کز‬
‫جهل‬
‫ز عشق پـــیر خـــود از هر دو عـــالم‬ ‫ز هشت خلد زند کــوس و داد اســتغناء‬
‫آزادست‬
‫بخــار معــده و یا گــرمی سر از بــاده‬ ‫اگر چه این نبــــود جز فســــانه و الفی‬
‫است‬
‫زنی بیاوه ســرائی که شه مــرا داده‬ ‫و گرنه بهر تو غــــــــازی دو صد ملق‬
‫است‬ ‫آری‬
‫اســــــیر عشق تو از هر دو عــــــالم‬ ‫نگفت هیچ رســـــولی و یا ولی بخـــــدا‬
‫آزادست‬
‫که زین فســانه و افســون بسی تو را‬ ‫همان خوش است که خودمعترف شدی‬
‫یاد است‬ ‫حافظ‬
‫‪ -17‬حافظ‬
‫می‌بمیخوانه بجــــــــوش آمد و میباید‬ ‫روزه یکسو شد و عید آمد و دلها‬
‫خواست‬ ‫برخواست‬
‫وقت رنــدی و طربکــردن رنــدان بر‬ ‫توبة زهد فروشان گران جان بگذشت‬
‫جاست‬
‫این نه عیب است بر عاشق رند و نه‬ ‫چه مالمت بــود آن را که چو ما بــاده‬
‫خطاست‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد‬
‫بهـــتر از زهد فروشی که درو روی‬ ‫بــــاده نوشی که درو روی و ریائی‬
‫است‬ ‫ریا‬ ‫و‬ ‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫آنکه او عالم سراست بدین حــال گــوا‬ ‫ما نه مردان ریائیم و نه حریفان نفــاق‬
‫است‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪70‬‬

‫ور بگوئید روا نیست بگوئیم رواست‬ ‫فرض ایزد بگــذاریم و بکس بد نکــنیم‬

‫بــاده از خــون رزانست نه از خــون‬ ‫چه شــود گر من و تو چند قــدح بــاده‬


‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما است‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوریم‬
‫ور بــود نــیز چه شد مــردم بی‌عیب‬ ‫این نه عیبست کز این عیب خلل‬
‫است‬ ‫کجا‬ ‫خواهد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫نزد حکمش چ ‌ه مجال‌ســخن‌چــو ‌ن و‬ ‫حافظ از چــون و چــرا بگــذر و می‬


‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا است‬ ‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش ولی‬
‫‪ -17‬حافظ شکن‬
‫َمی حرامست ب َهر مـاه نمی‌باید خواست‬ ‫گر چه عید رمضــان آمــده دین پا بر‬
‫است‬ ‫جا‬
‫طعنة رند و طــرب کــردن رنــدان بیجا‬ ‫زاهد ار جـــان گــرامی ندهد جا دارد‬
‫است‬
‫که ورا می‌خــوری و عشق‌و هــوا عین‬ ‫باید آن باده خور مست مالمت گــردد‬
‫است‬ ‫خطا‬
‫هردو عیب‌است‌یکی کمـتر و یک بیش‬ ‫بــاده نوشی تو و زهد فروشی کســان‬
‫است‬ ‫جفا‬
‫فتنة خلق مشو رخصت عصــــیان بی‌پا‬ ‫مکر کم کن که می از زهد ریا به‬
‫است‬ ‫باشد‬
‫اگر این بــاب شــود شــرع و دیانت بفنا‬ ‫باب ترجیح گشــودن بمعاصی رنــدی‬
‫است‬ ‫است‬
‫لیک در زهد ریائی همه حرمــان جــزا‬ ‫اگر این بـــاده شرابست بـــود فسق و‬
‫است‬ ‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام‬
‫زانکه رب همه‌یکــــرب بــــود آنهم که‬ ‫ور بـود بـادة صـوفی که بـود شـرک‬
‫خداست‬ ‫جلی‬
‫‪71‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫من نـــدانم که همین شـــیوة صـــوفی چه‬ ‫اخذ ارباب بقرآن بصراحت شرکست‬
‫رواست‬
‫این نه از دین بخطا رفته ولی مــزد هبا‬ ‫گر ریا شـــــرک خفی هست ولی‌در‬
‫است‬ ‫است‬ ‫عمل‬
‫پس اگر فهم بـــود بهـــتر ازین بـــاده ریا‬ ‫شرک صـوفی برسـول است و بـدین‬
‫است‬ ‫و بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫بجز از عالم سر عالم دین نیز گوا است‬ ‫هم شما مرد ریائید و نفاق ای عرفـاء‬
‫فـــرض‌پـــیر است و بدســـتور وی این‬ ‫فرض ایزد نبود آنچه گــذارد صــوفی‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرض بپا است‬
‫عجبا بد نکنم چیست چه بد نـــزد شـــما‬ ‫حافظا طعن و تمســـخر ز شـــما عین‬
‫است‬ ‫بدیست‬
‫گر تو گـــــوئی که روا نیست بگـــــوئیم‬ ‫فــرض ایزد بکن و بد مکن و بــاده‬
‫رواست‬ ‫منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬

‫خلل عقل بـــود بـــاده ز نفس و ز هـــوا‬ ‫حافظا باده خـوری عیب و بد و وزر‬
‫است‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫تو مکن خدعه مگو مــردم بی‌عیب کجا‬ ‫تو بعیب دگــران داخل هر عیب مشو‬
‫است‬
‫‪ -18‬حافظ‬
‫سخن‌شناس نه ای جــان من خطا اینجا‬ ‫چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا‬
‫است‬ ‫است‬
‫تبارک هللا از این فتنه‌ها که در سر ما‬ ‫ســـــرم بـــــدنیا و عبقی فـــــرو نمی‌آید‬
‫است‬
‫که من خموشم و او در فغـــــان و در‬ ‫در انــدرون من خســته دل نــدانم کیست‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪72‬‬

‫است‬ ‫غوغا‬
‫که رفت عمر و هنـــوزم دمـــاغ پر ز‬ ‫چه ســــاز بــــود که در پــــرده می‌زند‬
‫هواست‬ ‫مطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب‬
‫‪ -18‬حافظ شکن‬
‫که نی ز اهل دل است و نه ‌اهل دین‬ ‫چو بشــنوی ســخن شــاعران بگو که‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا است‬ ‫است‬ ‫خطا‬
‫چــــرا چــــنین نبــــود آنکه عقل از و‬ ‫ســـرش بـــدنیا و عقـــبی فـــرو نمی‌آید‬
‫برخاست‬
‫چو عقل نیست ن ‌ه دنیا ن ‌ه دین و نی‬ ‫تبارک تو بدین شــیوه عین بیخردیست‬
‫عقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبی است‬
‫که در میانة اشـــــعار تو بسی پیداست‬ ‫هـــــــزار فتنة بی‌دینیت بسر باشد‬
‫که از وســاوس شــیطان تو را چــنین‬ ‫در انـــــــدرون دلت النة ز شیطانست‬
‫است‬ ‫غوغا‬
‫تو خــاک گشــتی و اما گنــاه تو ز قفا‬ ‫بس است وزر و و بــال و گنــاهت از‬
‫است‬ ‫دیوان‬
‫چه بــــاک برقعیا گر عــــداوتش بیجا‬ ‫هـــزار دشـــمن صـــوفی بخانقه داری‬
‫است‬
‫‪ -19‬حافظ‬
‫مایة محتشــــمی خــــدمت درویشانست‬ ‫روضة خلد بــرین خلــوت درویشانست‬
‫فتح آن در نظر رحمت درویشانست‬ ‫گنج عـزلت که طلسـمات عجـائب دارد‬
‫ســببش بنــدگی حضــرت درویشانست‬ ‫خســـــروان قبلة حاجـــــات جهانند ولی‬
‫صـــــورت خـــــواجگی و ســـــیرت‬ ‫من غالم نظر آصف عهـــــــــدم کو را‬
‫درویشانست‬
‫‪73‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫منبعش خــاک در خلــوت درویشانست‬ ‫حافظ ار آب حیات ابــدی می‌خــواهی‬

‫‪ -19‬حافظ شکن‬
‫مایة یوزه‌گری حشـــمت درویشانست‬ ‫صــحنة میکــده‌ها خلــوت درویشانست‬
‫فتح آن در َیـــــ ِد پر حیلت درویشانست‬ ‫حقه و خدعه طلســــــــمی است عجیب‬
‫منظــری از چمن نــزهت درویشانست‬ ‫قعر دوزخ که همه پر شده از اســتعمار‬
‫زیبقی هست که در صـــــــــــــــحبت‬ ‫آنچه دل می‌شود از صــحبت آن تــار و‬
‫درویشانست‬ ‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاه‬
‫الفهــــــــائی است که در ســــــــیرت‬ ‫آنچه نــزدش بنهد تــاج تکــبر شــیطان‬
‫درویشانست‬
‫کمک کفر هم از خــدمت درویشانست‬ ‫مجـــــری باطل و هم ملعبة اســـــتعمار‬

‫همه از حیلت و از بــــــــــــــــــدعت‬ ‫هر زیادیّ و کمی یافت شــود انـدر دین‬
‫درویشانست‬

‫آن گدائیست که در فطــــــــــــــــــرت‬ ‫ذلـــــتی را که ز غم باشد و نی ننگ و‬


‫درویشانست‬ ‫زوال‬

‫ســببش لشــکر و جمعیت درویشانست‬ ‫خسروانیکه همه صاحب زورند و ستم‬

‫ت که‌در حســـرت‬
‫خواســـته‌هائی‌اســـ ‌‬ ‫آنچه شاهان بجفا مطلبند از زور و سیم‬
‫درویشانست‬
‫فخر خـــــــــود گفته نه بر هـــــــــیئت‬ ‫گر نــــــبی گفته که الفقــــــرُ فخــــــری‬
‫‪1‬‬
‫درویشانست‬
‫این صــــــفاتی است که در حــــــالت‬ ‫تنبلی‪ ،‬سســــــتی و بیدردی و ننگ‬
‫‪1‬‬
‫فخر ُامّـتی (پیامبر ‪ ‬فرمـوده انـد‪ :‬فقر و تنگدسـتی‬
‫ُ‬ ‫الفقر َفخـری» ولم یَقـل‬
‫‪ -‬قال النـبی‪ُ « :‬‬
‫افتخار من است و نفرموده اند فخر امت من است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪74‬‬

‫درویشانست‬

‫هرچه جهل است ‌همه حکمت‬ ‫از افق تا بــافق لشــکر جهل است ولی‬
‫درویشانست‬
‫بهر تو چــــاکری و منت درویشانست‬ ‫ای تــوانگر بفــروش آن چه تو خــواهی‬
‫نخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت‬

‫همه جا فحص همه شــــــــــــــــرکت‬ ‫گنج قارون که فــرو رفت هنــوز از پی‬
‫درویشانست‬ ‫آن‬

‫منبعش خانقه و نکبت درویشانست‬ ‫حافظا ذلت و مــوت ابــدی می‌خــواهی‬

‫بــــــــــرقعی الف و ملق عــــــــــادت‬ ‫بین که حافظ چه تملق کند از آصف‬


‫درویشانست‬ ‫عهد‬
‫‪1‬‬
‫همه در پســــتی در ذلت درویشانست‬ ‫چه روایات و چه آیات ز حق رسـول‬

‫‪ -20‬حافظ‬
‫که به پیمانه کشی شـــهره شـــدم روز‬ ‫من‬
‫مطلب طاعت و پیمان و صالح از ِ‬
‫‪2‬‬
‫الست‬ ‫مست‬
‫چار تکبیر زدم یکســره بر هر چه که‬ ‫من همانـدم که وضو ســاختم از چشــمة‬
‫هست‬ ‫عشق‬
‫که بــروی که شــدم عاشق و از بــوی‬ ‫می بـــــــده تا دهمت آگهی از سر قضا‬
‫مست‬ ‫که‬
‫زیر این طــارم فــیروزه کسی خــوش‬ ‫بجز آن نـــرگس مســـتانه که چشـــمش‬

‫‪ - 1‬مانند حدیث‪ :‬کاد الفق ُر أن یکون ً‬


‫کفرا و الفقرُ سواد الوجه‪.‬‬
‫‪ - 2‬اشــاره به روزی است که هللا متعــال بــرای بنــدگان فرمــوده بــود‪﴾ ﴿ :‬؟‬
‫(اعراف‪ )172 :‬یعنی از روز اول‪.‬‬
‫‪75‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ننشست‬ ‫مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫یعنی از وصل شــهش نیست بجز بــاد‬ ‫حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت‬
‫بدست‬

‫‪ -20‬حافظ شکن‬
‫که‌ز عقل‌و خـــــــــــرد است‌آنچه که‬ ‫شاعرا دم مزن از باده مخوان خود را‬
‫‌هست‬ ‫که‬ ‫و‬ ‫‌بودست‬ ‫مست‬
‫می نخواهد که شــــدی صــــوفی و هم‬ ‫هیچ کس طاعت و پیمان و صــالح از‬
‫باده‌پرست‬ ‫چه تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫همه از فطــرت پست است نه از روز‬ ‫تو به پیمانه کشی از ره دل شـــــــهره‬
‫الست‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫نبــود ذاتیت ای شــاعر و ای صــوفی‬ ‫فطــرت پست تو نــیز از عمل و کسب‬
‫پست‬ ‫شد‬ ‫تو‬
‫چــار تکبــیر زدی یکســره بر هر چه‬ ‫تو همانــدم که وضو ســاختی از کــوزة‬
‫است‬ ‫حق‬ ‫خمر‬
‫حافظ اقرار نموده که منم سنی و مست‬ ‫هر که شد شـــیعه زند پنج بتکبـــیر نه‬
‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬

‫که تـوئی عاشق شـاهی که ورا سـیم و‬ ‫حافظا عشق تو سرّی نبود معلوم است‬
‫است‬ ‫زر‬
‫نا امیدت نکند شه بـــرو ای شـــاعر‬ ‫تا کی از نـــرگس مســـتانة شه میبـــافی‬
‫چست‬
‫آخر از وصل شـــهش نیست بجز بـــاد‬ ‫هرکس از عشق شهان خویش سـلیمان‬
‫بدست‬ ‫خواند‬

‫همچو حافظ که بـــــدیوان وی اقـــــرار‬ ‫بـــرقعی شـــاعر صـــوفی بکند رســـوا‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪76‬‬

‫و َیست‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬

‫‪ -21‬حافظ‬
‫که هر چه بر ســـــرما می‌رود ارادت‬ ‫سر ارادت ما و آستان حضــرت اوست‬
‫اوست‬
‫فدای قد تو هر ســروبن که بر لب جو‬ ‫نثار روی تو هر برگ گل که در چمن‬
‫است‬ ‫است‬
‫که داغـــدار ازل همچو اللة خـــود رو‬ ‫نه این زمـــــان دل حافظ در آتش طلب‬
‫است‬ ‫است‬
‫‪ -21‬حافظ شکن‬
‫که هرچه بر ســـرش آید ز کفر آن بد‬ ‫سر ارادت صـــــــوفی بمرشد است ای‬
‫خوست‬ ‫دوست‬
‫که هر چه بر سر او می‌رود ارادت‬ ‫بمرشــدش ســپرد سر چــنین کند بــاور‬
‫اوست‬
‫فــــدای او بنماید هر آنچه را نیکوست‬ ‫نثــار مقــدم او ســازد عقل و ایمــان را‬
‫مــراد خــویش بیابم که قبله‌ام آنسوست‬ ‫بگوید او چه رخ پـــــیر در دلم گـــــیرم‬
‫که داغــــدار ازل نیست حنظل خــــود‬ ‫بگو بشـاعر خـود رو فـرار کن ز آتش‬
‫روست‬
‫ز وهم خـــویش همـــاره چو حافظ پر‬ ‫هر آنکه غافل مست است بــرقعی همه‬
‫گواست‬ ‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬

‫‪ -22‬حافظ‬
‫دیده آیینه دار طلعت است‬ ‫دل ســــــــــرا پــــــــــردة محبت اوست‬
‫فکر هر کس بقـــــــــــــدر همت است‬ ‫تو و طـــــوبی و ما و قـــــامت یار‬
‫همه عـــــالم گـــــواه عصـــــمت است‬ ‫گر من آلـــــــــوده دامنم چه زیان‬
‫‪77‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫پـــــرده‌دار حـــــریم حـــــرمت اوست‬ ‫من که باشم در آن حــــــرم که صــــــبا‬


‫هر چه دارم ز یمن دولت اوست‬ ‫ملکت عاشـــــــــقی و گنج طـــــــــرب‬
‫‪ -22‬حافظ شکن‬
‫تو بـــــــــــبین بر که آن محبت اوست‬ ‫هر که گفتا که عاشـــــــــــقم ای دوست‬
‫دل صـــــــــــوفی پر از ارادت اوست‬ ‫قبلة صــــــــــــوفیان بــــــــــــود مرشد‬
‫طلعت صـــــــــوفیان نه طلعت اوست‬ ‫چــــــــون خــــــــدا را نباشد می طلعت‬
‫فکر هر کس بقـــــــــــدر همت اوست‬ ‫شــــده صــــوفی گــــدای مرشد و پــــیر‬
‫هر چه دیو است جــای خلــوت اوست‬ ‫نه تو تنها در آن حـــــــــرم محـــــــــرم‬
‫همه عــــــــالم گــــــــواه نکبت اوست‬ ‫نه تو آلـــــــــــوده‌ای فقط از پـــــــــــیر‬

‫پــیر را مــدح چــون تو صــحت اوست‬ ‫شــــــــــاهد گر به جز دلش کس نیست‬

‫همه از پـــــــــــــــــیروی ملت اوست‬ ‫هر چـه داری ز لهــو و لغـو و طـرب‬

‫اثر الف و بـــــوی صـــــحبت اوست‬ ‫هر که گمـــــــراه شد ز مـــــــذهب حق‬

‫هر کسی چند روزه نــــــــوبت اوست‬ ‫هر چه خــــــــــــــــواهی بالف در دنیا‬

‫هر چه باشد ز یُمن دولت اوست‬ ‫کن رها عشق و دین طلب ای دل‬

‫دوری از فقر هم ســــــــــعادت اوست‬ ‫آرد کفر‬


‫بــــــــــــــــــرقعی فقر و جهل َ‬

‫‪ -23‬حافظ‬
‫چشم میگــون لب‌خنــدان دل خنــدان با‬ ‫آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست‬
‫اوست‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪78‬‬

‫آن سلیمان زمانست که خــاتم با اوست‬ ‫گر چه شــیرین دهنــان پادشــهانند ولی‬
‫سر آندانه که شد رهـــزن آدم با اوست‬ ‫خــال مشــکین که بر آن عــارض گنــدم‬
‫گونست‬
‫کشت ما را و دم عیسی مــــــــــریم با‬ ‫با که این نکته توان گفت که آن سنگین‬
‫اوست‬ ‫دل‬
‫چکنم با دل مجـــــروح که مـــــرهم با‬ ‫دلــبرم عــزم ســفر کــرد خــدا را یاران‬
‫اوست‬
‫الجـرم همت پاکـان دو عـالم با اوست‬ ‫روی خوبست و کمــــال هــــنر و دامن‬
‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬

‫زانکه بخشـــایش بس روح مکـــرم با‬ ‫حافظ از معتقدانست گــــــــرامی دارش‬


‫اوست‬
‫‪ -23‬حافظ شکن‬
‫حفظ هر چـــــــیز بهر جا و بهر دم با‬ ‫دل بحق ده که دل جملة عــالم با اوست‬
‫اوست‬
‫درجهان حاجت از آن خوا‌ه که‌مــرهم‬ ‫کن رها الف و گـــزاف و ملق شـــاه و‬
‫اوست‬ ‫با‬ ‫وزیر‬
‫همت ما و دم عیسی مــــریم با اوست‬ ‫حافظا رزق خـــــدا جو که دهد بی‌منت‬
‫شه ســــلیمان نــــبی است که خــــاتم با‬ ‫کن رها مــدح و ملق َرو پی صــنعت و‬
‫اوست‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫هر چه ز ابلیس بــــود رهــــزن آدم با‬ ‫خال مشکین سلیمان نـبی رهـزن نیست‬
‫اوست‬
‫آن مقـامی است خـدا داده که این دم با‬ ‫هر کس را نبـود چـون دم عیسی نفسی‬
‫اوست‬
‫‪79‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چکــــنی با دل مجــــروح که درهم با‬ ‫همت تست فقط در پی هر شاه و وزیر‬


‫اوست‬
‫چون که شه زر دهدش روح مکرم با‬ ‫شاعر از معتقدانست که زر بخشد شــاه‬
‫اوست‬
‫شـــیوه‌اش مـــدح ســـتمگر ملقی هم با‬ ‫برقعی پســتی شــاعر نگر و عــارف را‬
‫اوست‬

‫‪ -24‬حافظ‬
‫کـــردم جنـــایتی و امیدم بعفو اوست‬ ‫دارم امید عــــاطفتی از جنــــاب دوست‬
‫گر چه پریوشست و لیکن فرشــــــــته‬ ‫دانم که بگـــذرد ز سر جـــرم من که او‬
‫خوست‬
‫در اشک‌ما چه دید روان‌گفت‌کـــاین‬ ‫چنـــــدان گریســـــتم که هر کس که بر‬
‫جوست‬ ‫‌چه‬ ‫گذشت‬
‫از دیده‌ام که دمبــدمش کــار شست و‬ ‫دارم عجب ز نقش خیالش که چـــون‬
‫شوست‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫بر بوی زلف یار پریشــانیت نکوست‬ ‫حافظ بد است حــــال پریشــــان تو ولی‬
‫‪ -24‬حافظ شکن‬
‫دوست پریوشی است که او را فرشــته‬ ‫حافظ امید عــــاطفتش با کــــدام دوست‬
‫خوست‬
‫زیرا خــدا نه وش بــود و نی فرشــته‬ ‫گر از غـرور دوست بحق آن حمـاقت‬
‫خوست‬ ‫است‬
‫هــــرکس شــــنیدکذب ورا گفت این چه‬ ‫چنـــدان گریست شـــاعرو اشـــکش چه‬
‫جوست‬ ‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی شد‬
‫گوید بخــــالقش که مــــرا گشــــته‌ای تو‬ ‫از جــرئت است و حمق که یک بنــدة‬
‫دوست‬ ‫ضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعیف‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪80‬‬

‫پیرش‌بچشم‌صوفی‌و چشــمش‌بشست‬ ‫دارم عجب ز صـوفی و پـیرش که از‬


‫شوست‬ ‫‌و‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف‬
‫نی صــنعت و نه کــار پریشــانیش نکو‬ ‫حافظ نمــوده خــویش پریشــان ز زلف‬
‫است‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫با قـــادری بســـاز که دلها بدست اوست‬ ‫ای بـــرقعی ز کـــار‪ ،‬پریشـــانیت رود‬

‫‪ -25‬حافظ‬
‫یا رب این تــــأثیر دولت از کــــدامین‬ ‫آنشب قدری‌که‌گویند‌اهل خلـــوت امشب‬
‫کوکبست‬ ‫است‬
‫تـــاج خورشـــید بلنـــدش خـــاک نعل‬ ‫شهســــــــوار من که مه آئینه دار روی‬
‫مرکبست‬ ‫اوست‬
‫زاهدان معذور داریدم که اینم مــذهب‬ ‫من نخواهم کرد تــرک لعل یار و جــام‬
‫است‬ ‫می‬
‫قــوت جـــان حــافظش در خنـــدة زیر‬ ‫آنکه نــــاوک بر دل من زیر چشــــمی‬
‫لبست‬ ‫می‌زند‬
‫‪ -25‬حافظ شکن‬
‫قطع ـاً این ســوء عقیدت از همــان بد‬ ‫گر شب قدر تو با پـیری نشسـتن آنشب‬
‫مشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب است‬ ‫است‬

‫مه خســــوفش از تو و امثــــال این بد‬ ‫الف کمـــــتر زن که مه آئینه‌دار روی‬


‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذهب است‬ ‫اوست‬
‫وهن دین و قدح علویات نی جـای لب‬ ‫خاک نعل مرکب شه فرقت ای بیهــوده‬
‫است‬ ‫گو‬
‫دور بـــاد از رحمت‌حق هر که اینش‬ ‫تو نخواهی کرد تــرک لعل یار و جــام‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذهب‌است‬ ‫می‬
‫‪81‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫طعنة زاهد نه بر هر کافر و ال مذهب‬ ‫زاهـــدان بر اهل مـــذهب نهی از منکر‬


‫است‬ ‫کنند‬
‫جان من زین الف‌ها افتـاده در تـاب و‬ ‫هر که بشـــنیدی چرنـــدیات شـــاعر را‬
‫تبست‬ ‫بگفت‬

‫گر چه ســجع بیتی از آن ذکر یا رب‬ ‫برقعی زین الف و باف شاعران دیگر‬
‫ربست‬ ‫یا‬ ‫مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬

‫‪ -26‬حافظ‬
‫آتشی بــــود در این خانه که کاشــــانه‬ ‫سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫خانة عقل مـــرا آتش میخانه بســـوخت‬ ‫خرقة زهد مــــرا آب خرابــــات بــــبرد‬

‫که نخفـــــتیم شب و شـــــمع بافســـــانه‬ ‫تـــرک افســـانه بگو حافظ و می نـــوش‬


‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬ ‫دمی‬
‫‪ -26‬حافظ شکن‬
‫قطع شد لطفت شه و نعمت شـــــاهانه‬ ‫مگر ای شـــاعر صـــوفی ز تو ماهانه‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬ ‫بســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬

‫ور بـــــــــــدت خانة عقل آتش میخانه‬ ‫گر ُبــدت خرقة زهد آب خرابــات نــبرد‬
‫نســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬

‫عقلت از راه هوا آتش بیگانه بسوخت‬ ‫خرقة زهد ریا بـــود که بـــرد آب طمع‬

‫دین و ایمـــــان تو را یکســـــره جانانه‬ ‫گر گرفتار نموده است تو را پیر مغــان‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫شــاعرا هــوش تو را آن می و میخانه‬ ‫ز حق اعــراض بُــدت مــورد خــذالن‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬ ‫گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪82‬‬

‫جـــــــــانت از هجر بت و آتش بتخانه‬ ‫چند از زلف و خط و خــــــال بتــــــان‬


‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬ ‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویی‬
‫م‌‬

‫ذکــری‌از صــنعت‌و دی ‌ن کز عــدمش‬ ‫حافظا مجلس شه این همه افســـانه مگو‬


‫‌خانه بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫همچو حافظ‌که شــبش شــمع بافســانه‬ ‫بـــرقعی عمر بافســـانه و اوهـــام مـــده‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫‪ -27‬حافظ‬
‫هرچه گوید در حق ما جــــــــای هیچ‬ ‫زاهد ظـــاهر پرست از حـــال ما آگـــاه‬
‫اکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراه نیست‬ ‫نیست‬
‫در صراط مستقیم ای دل کسی گمـراه‬ ‫در طریقت هرچه پیش سالک آید خــیر‬
‫نیست‬ ‫اوست‬
‫کاندرین طغـرا نشـان حسـبة هلل نیست‬ ‫صاحب دیوان ما گوئی نمی‌داند حساب‬
‫ف شــی ‌خ و زاهد گــاه هست و‬ ‫ورنه‌لط ‌‬ ‫بنـــدة پـــیر خرابـــاتم که لطفش دائمست‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه نیست‬
‫کبر و نـاز و صـاحب و دربـان بـدین‬ ‫هر که خواهد گو بیاور هر که خواهد‬
‫درگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه نیست‬ ‫گو بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬
‫خـود فروشـان را بکـوی می‌فروشــان‬ ‫بر در میخانه رفتن کـار یکرنگـان بـود‬
‫نیست‬ ‫راه‬
‫ورنه تشریف تو بر باالی کس کوتــاه‬ ‫هر چه هست از قامت ناســاز بی انــدا‌م‬
‫نیست‬ ‫ماست‬
‫عاشق دردی کش اندر بند مال و جــاه‬ ‫حافظ‌ار بر صـــدر ننشـــنید ز عـــالی‬
‫نیست‬ ‫مشربیست‬
‫‪ -27‬حافظ شکن‬
‫هر چه میبافد بجز مــدح وزیر و شــاه‬ ‫بــاطن عــارف پر از کفر است و خــود‬
‫‪83‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نیست‬ ‫آگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه نیست‬


‫از تمسـخرهای شـاعر در دلش اکـراه‬ ‫شــــاعرا زاهد کسی باشد که بند جــــاه‬
‫نیست‬ ‫نیست‬
‫در حق تو آنچه گوید بر قــدت کوتــاه‬ ‫زاهد حق بین بــود آگــاه از حــال شــما‬
‫نیست‬
‫آنهمه از وی تملق بهر صــاحب جــاه‬ ‫در طـــریقت هرچه گر بر ســـالک آید‬
‫نیست‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر اوست‬
‫یاکه سالک نیست یا از خیر خود آگاه‬ ‫ما ندیدیم اندرین دیوان بجز مدح و ملق‬
‫نیست‬
‫رهبر اهل طریقت پس چــرا دین‌خــواه‬ ‫گر که گمـــــراهی نباشد در صـــــراط‬
‫نیست‬ ‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتقیم!‬
‫کانــدرین طغرانشــان حســبة هلل نیست‬ ‫حافظ از بهر طمع گوید بدفتر دار شــاه‬
‫ناحسـابی کـرده او با شـاعران همــراه‬ ‫شکوه او از صـاحب دیوان کند کانـدر‬
‫نیست‬ ‫حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب‬
‫بنـــدة پـــیرم که وهمش دائم و گه گـــاه‬ ‫شاعری‌که وهم و پنــدار است شــعرش‬
‫نیست‬ ‫‌است‬ ‫‌گفته‬
‫غیر کفر و خــدعه‌ها انــدر بســاطش آه‬ ‫شــاعرا پــیر خرابــات تو کفــرش دائم‬
‫نیست‬ ‫است‬
‫زانکه جز ذلّ و تملق انــدر آن درگــاه‬ ‫کس نمی‌خواهد تو را جز پــــیر تو بهر‬
‫نیست‬ ‫ملق‬
‫وز تملق گو دوروئی را در اینجا راه‬ ‫خود برو بر کـبر و نـاز اهل دولت کن‬
‫نیست‬ ‫نیاز‬
‫گو بشه تشــریف تو بــاالی کس کوتــاه‬ ‫نسبت پستی و ناسازی بخود ده از ملق‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪84‬‬

‫نیست‬
‫اهل ایمان را بکـوی می فروشـان راه‬ ‫بر در میخانه رفتن کار می‌خواران بود‬
‫نیست‬
‫از تحسّر گو که عاشق بند مال و جـاه‬ ‫شــــاعرا راهت ندادنــــدی که بنشــــینی‬
‫نیست‬ ‫بصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر‬

‫‪ -28‬حافظ‬
‫آورد حــــرز جــــان ز خط مشــــگبار‬ ‫آن پیک نــــامور که رســــید از دیار‬
‫دوست‬ ‫دوست‬
‫زان خــــاک نیکبخت که شد بگــــذار‬ ‫کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صــبح‬
‫دوست‬
‫تا خواب خوش که را برد انــدر کنــار‬ ‫مــــائیم و آســــتانة عشق و سر نیاز‬
‫دوست‬
‫‪ -28‬حافظ شکن‬
‫یاری ندیده‌ایم بجز لطف عـــام حق‬ ‫شـــــــاعر ز پیک دوست گوید و ما از‬
‫حق‬ ‫کالم‬
‫منت خــدای را که نگفت از مقــام حق‬ ‫کحل الجواهرش شـده خـاک قـدوم خلق‬
‫خــــواب کنــــار دوست بگفت آن مالم‬ ‫شــاعر که دل بــداد و بهر کس گــرفت‬
‫حق‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم‬
‫آورده حرز جان و خــرد از کالم حق‬ ‫بر ما رســـیده پیک نـــبی از مقـــام حق‬

‫خوش می‌کند حکایت من و سـالم حق‬ ‫خوش می‌دهد نشان مواهب ز لطف او‬
‫در خجلتم جــواب چه گــویم پیام حق‬ ‫دل داده تا پیام و کالمش بجــان خــرم‬

‫بینم همی بدیده ب َهر ســـوره نـــام حق‬ ‫شــکر خــدا که داشت ز رحمت مــوفقم‬
‫‪85‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫جو بـــرقعی تو نیکی بخت از مـــرام‬ ‫شــاعر که دید بخت خــود از رهگــذار‬
‫حق‬ ‫خلق‬

‫‪ -29‬حافظ‬
‫آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت‬ ‫آن تــرک پریچهــره که دوش از بر ما‬
‫رفت‬
‫کس واقف ما نیست که از دیده چها‬ ‫تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین‬
‫رفت‬
‫در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا‬ ‫احــــرام چه بنــــدیم چو آن قبله نه اینجا‬
‫رفت‬ ‫است‬
‫زان پیش که گویند که از دار فنا‬ ‫ای دوست بپرســــیدن حافظ قــــدمی نه‬
‫رفت‬

‫‪ -29‬حافظ شکن‬
‫انــدر عقب نفس و دیگر عشق و هــوا‬ ‫شـــاعر که بافکـــار خـــود از راه خطا‬
‫رفت‬ ‫رفت‬
‫از راه خطا آمد و بر راه خطا رفت‬ ‫از تــرک پریچهــره بــود مقصد او شــاه‬
‫الحق که ز حق غافل و از یاد خـــدا‬ ‫هر دل که در آن آرزوی وصل شــهان‬
‫رفت‬ ‫شد‬
‫پس ذکر و دعــــای تو کی از بهر وفا‬ ‫عمـــــری که پی وصل کســـــان گشت‬
‫رفت‬ ‫دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاگو‬
‫شه قبلة تو پـــــیر و بتت قبله نما رفت‬ ‫خــاکت بسر از قبلة اســالم کشی دست‬

‫در ســــــعی چه کوشی تو چه از قلب‬ ‫ت همه بی‌صـــدق و‬ ‫عمریست که‌ســـعی ‌‬


‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفا رفت‬ ‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفا رفت‬
‫وز دوری زر جــــــــان تو از غم بفنا‬ ‫از دوری دین هیچ تو را کک نگزیدی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪86‬‬

‫رفت‬
‫دائم گنه و وزر وبــــــالش ز قفا رفت‬ ‫هر شــاعر غافل که ببافد ز شه و پــیر‬

‫زان پیش که گویند سوی دار بقا رفت‬ ‫هــــــان برقعیا بهر خــــــدا دفع اباطیل‬
‫‪ -30‬حافظ‬
‫دعای پیر مغـان ورد صـبحگاه منست‬ ‫منم که گوشة میخانه خانقـــــاه من است‬
‫گـــدای خـــاک در دوست پادشـــاه من‬ ‫ز پادشـــــاه و گـــــدا فـــــارغم بحمدهللا‬
‫است‬
‫جز این خیال ندارم خدا گواه من است‬ ‫غــرض ز مســجد و میخــانه‌ام وصــال‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما است‬
‫رمیدن از در دولت نه رسم و راه من‬ ‫مگر بــــــــــتیغ اجل خیمه بر کنم ورنه‬
‫است‬
‫تو در طریق ادب بــــاش و گو گنــــاه‬ ‫گنــــاه اگر چه نبــــود اختیار ما حافظ‬
‫منست‬

‫‪ -30‬حافظ شکن‬
‫دعا و ذکر خــدا ورد صــبحگاه منست‬ ‫منم که لطف خداوند تکیه‌گـــــــاه منست‬
‫مگو که مسجد و یا کعبه قبلگاه منست‬ ‫تـــوئی که گوشة میخانه خانقـــاه تو شد‬
‫مزوّرند و ریا کـــار حق گـــواه منست‬ ‫بگو بشـاعر صـوفی که پیرهـای مغـان‬
‫که شـــرکرا نبـــود توبه حق اله منست‬ ‫مزن تو چنگ و رباب و مرو دگر پی‬
‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫رســــیدن از در دوست نه رسم و راه‬ ‫ز پادشـــاه اگر فـــارغی چـــرا گـــوئی‬


‫منست‬
‫مگو که راه خـدا و رسـول راه منست‬ ‫اگر که پـــیر مغـــان شـــیخ راه تو باشد‬
‫‪87‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مگو ز مسجد و گو میکده پنــاه منست‬ ‫غــــــرض که مســــــجد و میخانه ضد‬


‫یکدگرند‬

‫اگر که جبر ادب شد ادب گنــاه منست‬ ‫گنـــاه و فسق بـــود اختیارت ای حافظ‬

‫که کفر باشد و هر گفته دل بخـــــــواه‬ ‫مــــده تو برقعیا نســـــبت گنه بخـــــدای‬
‫منست‬

‫‪ -31‬حافظ‬
‫ببانگ چنگ مخــــور َمی که محتسب‬ ‫اگر چه باده فــرح بخش و بــاد گل ریز‬
‫تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیز است‬ ‫است‬
‫که همچو چشم صـــــــــــراحی زمانه‬ ‫در آســـــــتین مرقع پیاله پنهـــــــان کن‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــونریز است‬
‫بیا که نوبت بغداد و وقت تــبریز است‬ ‫عــراق و پــارس گرفــتی بشــعر خــود‬
‫حافظ‬
‫‪ -31‬حافظ شکن‬
‫مخور فریب هوا را که فتنه‌آمـیز است‬ ‫بهوش باش که عصـیان حق غم انگـیز‬
‫است‬

‫بعقل بــــاش که نفس بد تو خــــونریز‬ ‫ز صوفیان و حریفــان مست دوری کن‬


‫است‬
‫دشـــــمن ورع و زهد و خـــــیر و‬ ‫ِ‬ ‫که‬ ‫ز محتسب مهـــراس و ز نفس خـــویش‬
‫پرهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیز است‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترس‬
‫‪1‬‬
‫بهــاء شــعر تو نی ســاقه‌ای ز ترتــیز‬ ‫بشعر الف گرفتی عراق و پــارس ولی‬
‫است‬
‫نه فضل هر چه پسند عـراق و تـبریز‬ ‫چه باک باطل اگر صــفحة زمین گــیرد‬
‫‪ - 1‬ترتیز = یا ترتیزک نوعی سبزی با ساقه ی نحیف‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪88‬‬

‫است‬

‫جــزای نشر خرافــات آتش تــیز است‬ ‫ز خــود مبــاف تو ای بــرقعی که انــدر‬
‫حشر‬

‫‪ -32‬حافظ‬
‫وندر آنب رگ و نـوا خـوش ناله‌هـای‬ ‫بلبلی بــرگ گلی خوشــرنگ در منقــار‬
‫داشت‬ ‫زار‬ ‫داشت‬
‫گفت ما را جلــوة معشــوق در اینکــار‬ ‫گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد‬
‫داشت‬ ‫چیست‬
‫شـیخ صــنعان خرقه رهن خانة خمـار‬ ‫گر مرید راه عشقی فکر بد نــامی مکن‬
‫داشت‬
‫ذکر تسبیح ملک در حلقة زنـار داشت‬ ‫وقت آن شـــیرین قلنـــدر خـــوش که در‬
‫اطـــــــــــــــــــــوار ســـــــــــــــــــــیر‬
‫شیوة جنات تجری تحت الأنهـار داشت‬ ‫چشم حافظ زیر بـــام قصر آن حـــوری‬
‫سرشت‬

‫‪ -32‬حافظ شکن‬
‫و نـــدر آن دفـــتر ز شـــاه و پـــیر بس‬ ‫شــاعر بی‌بنــدوباری دفــتری ز اشــعار‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــاالر داشت‬ ‫داشت‬
‫ق و هــوای نفس و ننگ‬ ‫جمل ‌ه در عشـ ‌‬ ‫خوب دقت کردم و دیدم همه دیوانگی‬
‫و عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــار داشت‬ ‫است‬
‫وندر آن دعوت مکرر نـامی از زنـار‬ ‫کرده دعوت مردمی را سـوی بد نـامی‬
‫داشت‬ ‫عشق‬
‫راه حق جز نیکنامی ای پســرکی بــار‬ ‫گفتمش عشـــقت اگر حق بـــود بـــدنامی‬
‫داشت‬ ‫نداشت‬
‫‪89‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گر بُدش ایمــان چه ره در خانة خمــار‬ ‫ترک بد نامی کن و از شیخ صنعان ره‬
‫داشت‬ ‫مگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫گشــته‌ترسا چــون ز ترسا دخــتری او‬ ‫رو بخوان تاریخ را و شیخ صــنعان را‬
‫یار داشت‬ ‫نگر‬

‫تا رواج زشت و بد نامی دید اصــرار‬ ‫دمــــــزد از اســــــالم و در بر خرقه تا‬
‫داشت‬ ‫مرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدش را‬

‫همچو پــیر و مرشــدان صد خدعه در‬ ‫شد مسـلمان تا تـوان اضـالل درویشـان‬
‫رفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار داشت‬ ‫کند‬
‫آن قلندر ذکر شیطان را در آن اطوار‬ ‫ذکر تســبیح ملک در حلقة زنــار نیست‬
‫داشت‬

‫رفته زیر قصر شــاهان گریة اظهــار‬ ‫باز شاعر کرده اظهار طمع در ضــمن‬
‫داشت‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر‬

‫بر قصــور شــاه تجــری تحت األنهــار‬ ‫گر نبــــــــودی از طمع کی چشم حافظ‬
‫داشت‬ ‫می‌فتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬

‫گر چه هر پـــیری هـــزاران ناله‌هـــای‬ ‫بــرقعی بــردار از ره دام پــیران و نما‬


‫داشت‬ ‫زار‬

‫‪ -33‬حافظ‬
‫‪1‬‬
‫کت خــون ما حالل‌تر از شــیر مــادر‬ ‫ای نازنین پسر تو چه مـذهب گـرفته‌ای‬
‫است‬
‫امـــروز تا چه گوید و بـــازش چه در‬ ‫دی وعـده داد وصـلم و در سر شـراب‬
‫است‬ ‫سر‬ ‫داشت‬

‫‪ - 1‬کت= مخفف که ترا‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪90‬‬

‫دولت در آن سرا و گشــایش در آنــدر‬ ‫از آســـتان پـــیر مغـــان سرکشم چـــرا‬
‫است‬
‫عیبش مکن که خـال رخ هفت کشـور‬ ‫شیراز آب رکنی و آن باد خــوش نســیم‬
‫است‬

‫تا آب ما که منبعش هللا اکـــــــبر است‬ ‫فرقست از آب خضر که ظلمات جــای‬


‫اوست‬
‫با پادشه بگوی که روزی مقــرر است‬ ‫ما آبــــروی فقر و قنــــاعت نمی‌بــــریم‬

‫‪ -33‬حافظ شکن‬
‫اشعار وی بنفس و هــوا خــوب رهــبر‬ ‫ای شاعر وقیح بگو این چه دختر است‬
‫است‬
‫تا کی نظر بنـــازنین پســــران این چه‬ ‫گویا ز شــهر لـوط تو مـذهب گـرفته‌ای‬
‫است‬ ‫منکر‬
‫دانســته شد چه‌شــور چه شــهرت در‬ ‫بیدرد بی‌غمی ز می و بـــــاده مفتگو‬
‫است‬ ‫‌سر‬ ‫این‬
‫بی‌بندوباری تو در آن در ّ‬
‫میســر است‬ ‫خوشتر ز آسـتان پـیر مغـان نیست بهر‬
‫تو‬

‫آری خضوع کن که گشــایش از آنــدر‬ ‫در آســــتان پــــیر‪ ،‬ملق می‌خرند و بس‬
‫است‬
‫بــازار خــود فروشی از آنســوی دیگر‬ ‫چشم طمع بــــدون ملق از کسی مــــدار‬
‫است‬

‫آن هم بنام عشق چه شهد و چه شــکر‬ ‫یکــد‌ام بهر صــید بــود نــزد شــاعران‬
‫است‬
‫‪91‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫آب و هوای فارس عجب سفله پــرور‬ ‫حافظ نمک شناس نه ای زانکه گفته‌ای‬
‫است‬

‫تاآب فارس کاین چه توئی سفله پرور‬ ‫فرقست ز آب خضر که آن میدهد‬


‫است‬ ‫حیات‬

‫ّ‬
‫مقطر است‬ ‫آب تو از حمیم جهنم‬ ‫گر آب خضر در ظلماتست جـــــای آن‬

‫گفتم بشــــــــاه گفت ولش کن که ادخر‬ ‫مگذاشــــتی بفقر و قنــــاعت تو آبــــرو‬


‫است‬
‫بادی فکنده روزیش از ما مقـرر است‬ ‫او آبــــروی فقر بــــبردی بشــــعر الف‬

‫بی‌پادشه کی این همه‌اش بــــاد در سر‬ ‫این بادها که در سر او هست از شه‬


‫است‬ ‫است‬
‫از خوان بذل ما است که الفش مکرر‬ ‫دائم مــــــدیح خــــــود بر ما هدیه آورد‬
‫است‬

‫‪ -34‬حافظ‬
‫جــانم بســوختی و ب ـ ِدل دوست دارمت‬ ‫ایغــــائب از نظر بخــــدا میســــپارمت‬
‫صد گونه ســـاحری بکنم تا بیارمت‬ ‫گر بایدم شــدن ســوی هــاروت بــابلی‬
‫فی الجمله میکنی و فــرو می‌گــذارمت‬ ‫حافظ شراب و شاهد و ســاقی نه وضع‬
‫تست‬
‫‪ -34‬حافظ شکن‬
‫با تو برادرست و برابر گــــــــذارمت‬ ‫شــاعر بیا که بــاز بشــیطان ســپارمت‬
‫بـــــاور مکن که دست خـــــود از سر‬ ‫تا سر نگــون تو را نکنم در میان نــار‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارمت‬
‫گـــوئی که ســـاحری بکنم تا بیارمت‬ ‫تا کی کــنی تو ناله و آه از فــراق یار‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪92‬‬

‫ای پـــیرو هـــوا بهـــوس می‌گمـــارمت‬ ‫یاران تو را ز کــــــار و عمل دور‬


‫کرده‌اند‬
‫از صاحبان عقل دگر چون شــمارمت‬ ‫خـــــود گفته‌ای فرشـــــته نداند که عشق‬
‫چیست‬

‫ــوهن دین و دیانت گــذارمت‬


‫تا کی ِب َ‬ ‫تا کی فرشته عاشق و ساحر همی کنی‬

‫در ســـــحر صـــــوفیا من از او پیش‬ ‫خود ساحری چه حاجت هاروت بــابلی‬


‫دارمت‬

‫گوید بـــــآن رجیم دغا می ســـــپارمت‬ ‫هـــاروت بُد فرشـــته اگر پیش او روی‬
‫‪ -35‬حافظ‬
‫کــــاغوش که شد مــــنزل آســــایش و‬ ‫خــــوابم بشد از دیده درین فکر جگر‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوابت‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬
‫اندیشة آمــــرزش و پــــروای ثــــوابت‬ ‫درویش نمی‌پرسی و ترسم که نباشد‬
‫پیداست از این شــــیوه که مست است‬ ‫راه دل عشــــاق زد آن چشم خمــــاری‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرابت‬
‫لطفی کن و باز آ که خـرابم ز عتـابت‬ ‫حافظ نه غالمیت که از خواجه گریزد‬

‫‪ -35‬حافظ شکن‬
‫از وزر و وبال است پر اوراق کتابت‬ ‫ای شــاعر ما صــرف شد ایام شــبابت‬
‫کــــاغوش که شد مــــنزل آســــایش و‬ ‫تا کی بحــــریم دگــــران چشم بــــدوزی‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوابت‬
‫اندیشة آمــــرزش و پــــروای ثــــوابت‬ ‫معشــوقة تو چــون تو بــود زانکه نباشد‬
‫پیدا است از این شـــیوه که کردست‬ ‫چـــون بـــرده ز تو چشم خمـــارش دل‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرابت‬ ‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت‬
‫‪93‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بر دانه و آبی ندهد خواجه جــــــوابت‬ ‫حافظ چه غالمی که خود تــرا بفروشی‬

‫بیدار نما ملت با رأی صــــــوابت‬ ‫هــــان برقعیا این شــــعرا جمله خرابند‬

‫‪ -36‬حافظ‬
‫زبـــان خمـــوش و لیکن دهـــان پر از‬ ‫اگر چه عــرض هــنر پیش یار بی‌ادبی‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربی است‬ ‫است‬
‫بســــوخت عق ‌ل ز حــــیرت‌که‌ای ‌ن چه‬ ‫پری نهفته رخ و دیو در کرشمه و ناز‬
‫‌بوالعجـــــــــــــــــــــــــــــــــــبی‌است‬
‫که کــــام بخشی او را بهانه بی‌ســــببی‬ ‫ســبب مــپرس که چــرخ از چه ســفله‬
‫است‬ ‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور شد‬
‫کنــــون که مست و خــــرابم صــــالح‬ ‫هزار عقل و خرد داشتم من ای خواجه‬
‫است‬ ‫بی‌ادبی‬
‫بگریة ســحری و نیاز نیم شــبی است‬ ‫بیار می که چو حافظ مــدامم اسـتظهار‬

‫‪ -36‬حافظ شکن‬
‫که این دو فخر شـــــــود بر عجم و یا‬ ‫تو عـــرض کـــار و هـــنر کن مگو ز‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربی است‬ ‫است‬ ‫بی‌ادبی‬
‫خـــرد ضـــعیف و کنـــار است‌این نه‬ ‫ز بس که اهل هــوا گشــته پــیرو پــیران‬
‫‌بوالعجـــــــــــــــــــــــــــــــــــبی است‬
‫نه چـــرخ بلکه هـــوا و هـــوس در آن‬ ‫ســـبب بـــپرس که چـــرخ از چه ســـفله‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــببی است‬ ‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور شد‬
‫نمی‌شـــدی تو بمســـتی و آنچه بی‌ادبی‬ ‫اگر که عقل و خــــرد خــــردلی تو را‬
‫است‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی‬

‫بگریة ســحری و نیاز نیم شــبی است‬ ‫هر آنکه اهل ریا شد مـدامش اسـتظهار‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪94‬‬

‫بگو باهل خــرد بــرقعی که او جلــبی‬ ‫هر آنکه گاه شود مست و گه سحرخیز‬
‫است‬ ‫است‬

‫‪ -37‬حافظ‬
‫دری دگر زدن اندیشة تبه دانست‬ ‫بکوی میکــده بر ســالکی که ره دانست‬
‫اسـرار خانقه دانست‬
‫ِ‬ ‫ز فیض جـام می‬ ‫بر آســــتانة میخانه هر که یافت رهی‬
‫که ســرفرازی عــالم درین کله دانست‬ ‫زمانه افسر رنـــــدی نـــــداد جز بکسی‬
‫رموز جام‌جم از نقش خاک ره دانست‬ ‫هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر دید‬
‫چنــــان گریست که ناهید و مهر و مه‬ ‫ز جور کوکب طالع سحر گهان چشــمم‬
‫دانست‬
‫که شــیخ مــذهب ما عــاقلی گنه دانست‬ ‫ورای طـــاعت دیوانگـــان ز ما مطلب‬
‫چه جـــــای محتسب و شـــــحنه پادشه‬ ‫حــدیث حافظ و ســاغر کشــیدن پنهــان‬
‫دانست‬
‫نمــــونه‌ای ز خم طــــاق بارگه دانست‬ ‫بلند مرتبه شـــاهی که نه رواق ســـپهر‬

‫‪ -37‬حافظ شکن‬
‫ره هـــوا و هـــوس را چه یک چه ده‬ ‫بکـوی میکـده هر ناکسی که ره دانست‬
‫دانست‬
‫هــــــوا پرست شد و راه خانقه دانست‬ ‫بر آســــتانة میخانه هر که یافت رهی‬
‫کاله حمق بسر بهـــــــترین کله دانست‬ ‫کسی که رند شد و خدعه کـــــــار و با‬
‫تزویر‬
‫بــوهم خــویش جهــان را چه نقش ره‬
‫َ‬ ‫هر آنکه دمزند از ســـــــــاغر و می و‬
‫دانست‬ ‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقی‬
‫‪95‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ز جــور کــوکب و ناهید و مهر و مه‬ ‫هر آنکه اهل ریا گشت گریه چـــــــون‬
‫دانست‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫که شــیخ مـذهب او عــاقلی گنه دانست‬ ‫ورای طــاعت دیوانگــان ز وی مطلب‬

‫که عقل صوفی بیچــاره را تبه دانست‬ ‫بــــرون ز دین و خــــرد است رشــــتة‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫چرا که شـیوة آن پـیر دل سـیه دانست‬ ‫عجب که شـــــــاعر ما دل بعقل و دین‬
‫نســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرد‬

‫ز حق بـــترس مگو شـــحنه یا که شه‬ ‫بآشـــکار و خفی تـــرک می‌نما شـــاعر‬


‫دانست‬
‫از آنکه ســـیم و زرت داد و از ســـپه‬ ‫بلند مرتبه شد شـــاه نـــزدت ای شـــاعر‬
‫دانست‬
‫مرید پیر نه فهم و نه ره ز چه دانست‬ ‫بگو بملت غافل که بـــــــرقعی می‌گفت‬
‫‪ -38‬حافظ‬
‫که نــــــــــــــــام آن نه لب لعل و خط‬ ‫لطیفه‌ایست نهانی که عشق از او خـیزد‬
‫زنگاریست‬
‫که مست جـــــام غـــــروریم و نـــــام‬ ‫بیار بــاده که رنگین کــنیم جامة زرق‬
‫هشیاریست‬
‫زهی مـــــــراتب خـــــــوابی که به ز‬ ‫سحر کر شمة چشمت بخــواب می‌دیدم‬
‫بیداریست‬
‫‪ -38‬حافظ شکن‬
‫مگو ز عشق گـــرت با خـــرد َســـر و‬ ‫بیا که نــوبت عقل و زمــان هشیاریست‬
‫کاریست‬
‫که الف دوســـــــــــتی حق ز حمق و‬ ‫مگو که عاشق حقم که تــــــونه‌ای الئق‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪96‬‬

‫مکاریست‬
‫مطیع حق شدن و بنــدگی بدشواریست‬ ‫تو الف بنـــــدگی حق کجا تـــــوانی زد‬
‫که شأن بندة مؤمن تضرع و زاریست‬ ‫مقــام خــاک کجا شــأن ذو الجالل کجا‬
‫ک ‌ه مست جـــــام غـــــرور است او نه‬ ‫نه هر که گفت منم دوست صادقست‬
‫هشیاریست‬ ‫ای دل‬

‫کجا مراتب خــواب تو به ز بیداریست‬ ‫بگو بحافظ عاشق که کم کند خدعه‬

‫که دم ز عشق زند هر که ز هـــــــنر‬ ‫بیا بــــــدفتر عشــــــاق بــــــرقعی بنگر‬


‫عاریست‬

‫‪ -39‬حافظ‬
‫ســــرم را بجز این در حواله گــــاهی‬ ‫جز آستان تو ام در جهان پنــاهی نیست‬
‫نیست‬
‫کــزین ِب َهم‪ 1‬بجهــان هیچ رسم و راهی‬ ‫چــرا ز کــوی خرابــات روی بر تــابم‬
‫نیست‬
‫که در شریعت ما غـیر از این گنـاهی‬ ‫مبـــاش در پی آزار و هر چه خـــواهی‬
‫نیست‬ ‫کن‬
‫که کارهـــای چـــنین حد هر ســـیاهی‬ ‫خزینة دل حافظ بزلف و خـــــال مـــــده‬
‫نیست‬

‫‪ -39‬حافظ شکن‬
‫که در شــــریعت ما مثل این گنــــاهی‬ ‫مگو بجز در پـــیرم دگر پنـــاهی نیست‬
‫نیست‬

‫مخفف بهتر مرا (برای من) می باشد‪.‬‬


‫ِ‬ ‫‪ - 1‬بهم =‬
‫‪97‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چگونه شــــاعر ما را بکس نگــــاهی‬ ‫مگر حوالة شاهان تو را فراموش است‬


‫نیست‬
‫ســـزای الف زنی غـــیر رو ســـیاهی‬ ‫بـــرو که پـــیر مغـــان و مرید در نارند‬
‫نیست‬
‫که در شــریعت ما جز خــدای پنــاهی‬ ‫تو دم ز شــــــــرع زنی این گفته تو را‬
‫نیست‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافی است‬

‫بـــــرای فسق جز آنجا حواله گـــــاهی‬ ‫چــرا ز کــوی خرابــات روی بر تا بی‬
‫نیست‬

‫بــرای فاسق از این به طریق و راهی‬ ‫شریعت تو چه رخصت دهد بجز آزار‬
‫نیست‬

‫غالمی است در آنجا که داد خــــواهی‬ ‫ســــزای آنکه نباشد خــــدای را بنــــده‬
‫نیست‬

‫چو او بــدار فنا هیچ دل تبــاهی نیست‬ ‫هر آنکه شـــاعر و بیکـــار و الف زن‬
‫باشد‬

‫‪ -40‬حافظ‬
‫ناز کم کن که درین باغ بســی‌چون تو‬ ‫صــبحدم مــرغ چمن با گل نو خواســته‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگفت‬ ‫گفت‬
‫هر که خــــاک در میخانه برخســــاره‬ ‫تا ابد بـــــوی محبت بمشـــــامش نرسد‬
‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرُفت‬
‫ســاقیا می ده و کوتــاه کن این گفت و‬ ‫ســــخن عشق نه آنست که آید بزبــــان‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنفت‬
‫‪ -40‬حافظ شکن‬
‫هر که در عــالم هســتی چو گل بــاغ‬ ‫روز و شب چـــرخ و فلک با بشر این‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪98‬‬

‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکفت‬ ‫بگفت‬ ‫پند‬


‫هر چه داری تو بجـــــاروب فضا باید‬ ‫عــــاقبت فصل خــــزان آید میباید رفت‬
‫رفت‬
‫هیچ واعظ ســــخن تلخ چــــنین راست‬ ‫این بشر از ســــــــخن راست برنجید و‬
‫نگفت‬ ‫بگفت‬
‫ای بسا در که بنـوک مـژه میباید رفت‬ ‫آری آری ســخن حق بجهــان تلخ بــود‬

‫نبود دوست که خاک در میخانه نرفت‬ ‫عجب از شـــاعر صـــوفی عـــوض پند‬
‫بگفت‬

‫گــرد او گر بنشــیند بــرخت باید رفت‬ ‫آن محبت که ز میخانه بود باید سوخت‬

‫بـزد آتش که محبت نتـوان آن را گفت‬ ‫همچو موسی که بگوســـــــــــــــــاله و‬


‫گوساله‌پرست‬

‫شـــاعرا زیر لحـــافت بکن این گفت و‬ ‫ســـــخن عشق نه آنست بـــــدیوان آری‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنفت‬
‫‪ -41‬حافظ‬
‫ت‬
‫ی وق ‌‬
‫وقت‌گل‌خوش‌بــــــــــــــــادکز و ‌‬ ‫ش و صـحبت‬
‫صـحن‌بسـتان‌ذوق‌بخ ‌‬
‫می‌خـــــــــــــــــــــــــــوارا ‌ن خوشست‬ ‫یاران خوشست‬
‫آری آری طیب انفاس هواداران خوش‬ ‫از صبا هر دم مشـام جـان ما خـوش‬
‫است‬ ‫یشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫م‌‬
‫شــیوة رنــدی و خــوش باشی عیاران‬ ‫نیست در بــازار عــالم خوشــدلی ور‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش است‬ ‫هست‬ ‫زانکه‬
‫تا نپنــــداری که احــــوال جهانــــداران‬ ‫ک جهـــــان گفتن طریق‬ ‫حافظا تـــــر ِ‌‬
‫خوشست‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــوش دلی‌است‬
‫‪99‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -41‬حافظ شکن‬
‫وقت گل یادی ز خــالق با خردمنــدان‬ ‫صحن بسـتا ‌ن ذوق بخش‌و صـحبت‌از‬
‫خوشست‬ ‫ایمــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ‌ن خوشست‬
‫آری آری طیب انفـــاس خـــدا جویان‬ ‫از ســخن هر دم مشــام جــان ما حظی‬
‫خوشست‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫ناله کن ای نوجوان بانگ گران جانان‬ ‫تا شـدم انـدر جـوانی هنگ پـیری سـاز‬
‫خوشست‬ ‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫نــــزد رحمن نالة شــــبهای بیداران‬ ‫با سـحرخیزان بشـارت ده که انـدر راه‬
‫خوشست‬ ‫حق‬

‫دوســتی با اهل تقــوی یا که دینــداران‬ ‫نیست در بــــازار عــــالم دوســــتی ای‬


‫خوشست‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬

‫کانـــدرین دیر کهن کـــار ســـبکباران‬ ‫از زبان مـرد حمـالی شـنیدم این سـخن‬
‫خوشست‬

‫تــرک پــیران مغ و تــرک جهانــداران‬ ‫شاعرا ترک جهان گفتن بود ترک ملق‬
‫خوشست‬
‫بــــــرقعی‌حقگو که صــــــوت‌و لح ‌ن‬ ‫من عجب دارم ز حافظ کرده عادت بر‬
‫حقگویان خوشست‬ ‫ملق‬
‫‪ -42‬حافظ‬
‫گـــــوهر هر کس از این لعل تـــــوانی‬ ‫صـــــوفی از پرتو َمی راز نهـــــانی‬
‫دانست‬ ‫دانست‬
‫ترسم این نکته بتحقیق نـــــدانی دانست‬ ‫ای که از دفــــــــــتر عقل آیت عشق‬
‫آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوزی‬
‫هر که غارت‌گری بــاد خــزانی دانست‬ ‫می‌بیاور که ننــازد بگل بــاغ جهــان‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪100‬‬

‫اثر تـــــــربیت آصف ثـــــــانی دانست‬ ‫حافظ این گــوهر منظــوم که از طبع‬
‫انگیخت‬

‫‪ -42‬حافظ شکن‬
‫پــیر هم خدعه و تزویر جهـانی دانست‬ ‫صـــــوفی از پرتو می کفر نهـــــانی‬
‫دانست‬
‫شاعر مست کجا سود و زیانی دانست‬ ‫قـدر اسـالم فقط عـالم دین داند و بس‬
‫او بجز عشق خیالی همه فـانی دانست‬ ‫او فقط جــام می و بــاده و جم می‌داند‬

‫حتماً آن را تو بتحقیق نخــواهی دانست‬ ‫ای که از دفـتر اشـعار حقـائق طلـبی‬

‫بجز اینها تو ز دیوان چه توانی دانست‬ ‫بلی از شـــعر میاموز مگر عشق و‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬

‫بین بعقل وخـــــــــرد است آنچه فالنی‬ ‫می میاور که ببــازی تو همه عقل و‬
‫دانست‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫طبعم انگیخت نه اسرار معــانی دانست‬ ‫گفت حافظ اثر ســــیم و زر شــــاه و‬
‫وزیر‬

‫اثر ســــیم و زر آصف ثــــانی دانست‬ ‫برقعی بنگر و اقرار خود شاعر بین‬

‫‪ -43‬حافظ‬
‫بصد هــزار زبــان بلبلش در اوصــاف‬ ‫کنون که بر کف گل جام بادة صـاف‬
‫است‬ ‫است‬
‫چه وقت مدرسه و بحث کشف کشـــاف‬ ‫بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گــیر‬
‫است‬
‫که می حــرام ولی به ز مــال اوقافست‬ ‫فقیه مدرسه دی مست بــود و فتــوی‬
‫داد‬
‫‪101‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که هر چه ساقی ما کـرد عین الطافست‬ ‫بدرد صاف تـورا حکم نیست خـوش‬
‫درکش‬
‫که صـــیت گوشه نشـــینان ز قـــاف تا‬ ‫بــبر ز خلق و چو عنقا قیاس کـــار‬
‫قافست‬ ‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫نگاهــدار که قالب شــهر صــراف است‬ ‫خموش‌حافظ و این نکته‌هـــای چـــو ‌ن‬
‫زر ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرخ‬
‫‪ -43‬حافظ شکن‬
‫بصد هـزار بیان تهمتش در اوصافست‬ ‫کنــــون که شــــاعر خل مست بــــادة‬
‫صافست‬
‫ت شـــاعر بافنـــده گفت اجالفست‬
‫که گف ِ‬ ‫بکسب علم و هنر کوش و مشــنو از‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫که حکم حکم خدا بـود و عین الطافست‬ ‫ت گشت و نه از‬ ‫فقی ‌ه مدرسه‌نی مســ ‌‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود گفت‬
‫بحکم شـــــــاعر رند می به ز مـــــــال‬ ‫فقیه مدرسه کی مست همچو شـــاعر‬
‫اوقافست‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫بلی نتیجة اشـــــعار این چـــــنین الفست‬ ‫حـرام به ز حـرامی نگفت جز جاهل‬
‫حـــــرام به نبـــــود بهـــــتری آن بافست‬ ‫مکن تمســـخر دین و قیاس َمی بر‬
‫وقف‬
‫ببین که شــاعر نــادان نه اهل انصافست‬ ‫بـــود حـــرام بد و بـــدتر و در آن به‬
‫نیست‬
‫که می حــرام ولی به ز مــال اوقافست‬ ‫کند بطعن و تسمخر حرام را تجــویز‬

‫دیگر حـــــرام نماند قیاس اجحافست‬ ‫اگر قیاس به و بهــــتری روا باشد‬

‫تو کافری که چرندت ز قــاف تا قافست‬ ‫ز درد صـــاف بـــود نهی از خـــدا و‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪102‬‬

‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬

‫رســول حق بسیاست خــداش وصّافست‬ ‫مبُر ز خلق فقیها بقــول شــاعر مست‬
‫جدا سیاست است ز دین حکم جاهل‌از‬ ‫بلی چو شـاعران همة کـافران چـنین‬
‫نافست‬ ‫گویند‬

‫مگو که مـــدح نصـــاری ز شـــاعران‬ ‫رواج کفر و خرافــــــــات شد از این‬


‫صافست‬ ‫اشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعار‬

‫که خلق بیخبرند و خــــــدای صرافست‬ ‫خمـوش برقعیا نکته‌هـای کفـرش بین‬
‫‪ -44‬حافظ‬
‫ســـلطان جهـــانم بچـــنین روز غالمست‬ ‫گل در بر و می در کف و معشـــوق‬
‫بکامست‬
‫چشــــــمم همه بر لعل لب و گــــــردش‬ ‫گوشم همه بر قــــــــول نی و نغمه و‬
‫جامست‬ ‫چنگست‬
‫بی روی تو ای ســـــــرو گل انـــــــدام‬ ‫در مذهب ما باده حالل است و لیکن‬
‫حرامست‬
‫همـــواره مـــرا کنج خرابـــات مقامست‬ ‫تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم‬
‫است‬
‫وز نـــــام چه پرسی که مـــــرا ننگ ز‬ ‫از ننگ چه گــوئی که مــرا عــار ز‬
‫نامست‬ ‫ننگست‬
‫وانکس که چه ما نیست در این شــــهر‬ ‫می‌خــواره و سر گشــته و رنــدیم و‬
‫کدامست‬ ‫نظر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫کا ّیــام گل و یاســمن و عید صــیام است‬ ‫حافظ منشـــــین بی می و معشـــــوق‬
‫زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی‬
‫‪103‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -44‬حافظ شکن‬
‫ابلیس ورا چـــاکر و هر دیو غالم است‬ ‫صوفی که ورا باده و می در کف و‬
‫جامست‬
‫او را نه خــبر از حق و نی قــول امــام‬ ‫گوشش همه بر قـــــول نی و نغمه و‬
‫است‬ ‫چنگست‬
‫با پــیر مغــان مرشد او کفر تمــام است‬ ‫در مـــذهب او بـــاده حالل است چو‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافر‬
‫همــواره ورا کنج خرابــات مقــام است‬ ‫نی مسجد و نی عــالم و نی دین و نه‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت‬
‫وز نام مگو شاعر ما عــار ز نــام است‬ ‫از ننگ مگو صـــوفی ما ننگ نفهمد‬
‫بر کفر امام است و خود از حزب لئــام‬ ‫می‌خـواره و سرگشـته و رند است و‬
‫است‬ ‫نظر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫معجــــون همه در کف او جمله لجــــام‬ ‫هر کفر و عیوبی و خرافــات در او‬
‫است‬ ‫جمع‬

‫با می نشین خدعه مکن باده حرام است‬ ‫حافظ چه کنی فخر باینگونه خرافات‬

‫لیکن شــعرا را بزبــان ورد مــدام است‬ ‫هــان برقعیا این ســخنان گرچه بــود‬
‫زشت‬

‫‪ -45‬حافظ‬
‫بـاده پیش آر که اسـباب جهـان این همه‬ ‫حاصل کارگه کون و مکان این همه‬
‫نیست‬ ‫نیست‬
‫خوش بیاسای زمانی که زمان این همه‬ ‫پنجــــــروزی که درین مرحله مهلت‬
‫نیست‬ ‫داری‬
‫ک ‌ه چه‌خوش‌بنگری ‌ای سروروان‌این‬ ‫منت ســـدره و طـــوبی ز پی ســـایه‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪104‬‬

‫نیست‬ ‫هم ‌ه‬ ‫مکش‬


‫ورنه با ســـعی و عمل بـــاغ جنـــان این‬ ‫دولت آنست که بیخون دل آید بکنــار‬
‫نیست‬ ‫همه‬
‫که ره از صــومعه تا دیر مغــان اینهمه‬ ‫زاهد ایمن مشو از بــــازی غــــیرت‬
‫نیست‬ ‫زنهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫‪ -45‬حافظ شکن‬
‫ســببی جــوی که اســباب جهــان بســیار‬ ‫حاصل کارگه کــون و مکــان بســیار‬
‫است‬ ‫است‬
‫خوش میاسای زمـانی که زمــان بســیار‬ ‫پنجـــــروزی که در این مـــــرحله‌ای‬
‫است‬ ‫کن‬ ‫کوشش‬
‫که جزای عمل نیک کسان بسـیار است‬ ‫ســعی کن تا بدهنــدت ارم و جنت و‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫سیّما‪ 1‬کوثر و طوبی کم آن بسیار است‬ ‫هرکه کوچک شمرد جنت حق بیدین‬
‫است‬
‫یک نسیمش بشما دوزخیان بسیار است‬ ‫طعن و تحقــیر مکن جنت و طــوبی‬
‫کفر‬ ‫ز‬ ‫تو‬
‫گر بود مزد عمل باغ جنان بسیار است‬ ‫دولت انست که از مرد بــود بی منت‬
‫که ره از مســـجد تا دیر مغـــان بســـیار‬ ‫شـاعر! ایمن مشو از رهـزن و نیکو‬
‫است‬ ‫بنگر‬

‫بس بود فرق کزان سود و زیان بســیار‬ ‫حافــظ جــام نداند که ز ایمــان تا کفر‬
‫ِ‬
‫است‬
‫چه تو را حــاجت تقریر و بیان بســیار‬ ‫بــرقعی تنبلی و سســتی و اهمــال بنه‬
‫است‬
‫‪ِ - 1‬سیّما = بویژه‪.‬‬
‫‪105‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -46‬حافظ‬
‫در رهگـــــــذری نیست که دامی ز بال‬ ‫کس نیست که افتــــادة آن زلف دو تا‬
‫نیست‬ ‫نیست‬
‫دنبــال تو بــودن گنه از جــانب ما نیست‬ ‫چــــــــون چشم تو دل میبرد از‬
‫گوشه‌نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــینان‬
‫حقا که چـــــنین است و در این روی و‬ ‫روی تو مگر آئینة لطف الهی است‬
‫نیست‬ ‫ریا‬
‫در هیچ ســری نیست که ســری ز خــدا‬ ‫گر پـــــیر مغـــــان مرشد من شد چه‬
‫نیست‬ ‫تفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاوت‬
‫جز گوشة ابـــــروی تو محـــــراب دعا‬ ‫در صـــــومعة زاهد و در خلـــــوت‬
‫نیست‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫‪ -46‬حافظ شکن‬
‫در رهگذری نیست کز آندام جفا نیست‬ ‫کس‌نیست که بـــدنام از آن زلف دوتا‬
‫نیست‬
‫حقا ز خــــدا دور و ورا شــــرم و حیا‬ ‫هر کس که بدام خط زلف است بتان‬
‫نیست‬ ‫را‬
‫در روی بتانست مگر ارض و ســــــما‬ ‫گر عیب و مـــــــــرض نیست ز چه‬
‫نیست‬ ‫الهی‬ ‫لطف‬
‫مقصـــــود تو جز مقصد شـــــیطان دغا‬ ‫گر پـــیر مغـــان رهـــزن تو شد چه‬
‫نیست‬ ‫تفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاوت‬
‫پس بغض تو بر زاهد حقا که بجا‬ ‫گر هی ‌چ ســـری نیست که ســـری ز‬
‫نیست‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا نیست‬
‫از شاعر مکــار بجز مکر و ریا نیست‬ ‫این گفته و صد گفتة دیگر بخالفش‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪106‬‬

‫هر رنگ در او هست فقط رنگ ُهــدی‬ ‫گه عاشق و گه رند و گهی مست و‬
‫نیست‬ ‫نظر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫او را خبر از معرفت و دین خدا نیست‬ ‫چـون بنـدگی صـوفی ما بر رخ پـیر‬
‫است‬
‫‪ -47‬حافظ‬
‫که گنــاه دیگــران بر تو نخواهند نوشت‬ ‫عیب رنـــدان مکن ای زاهد پـــاکیزه‬
‫سرشت‬
‫درود‪ 1‬عاقبت کار که ِکشت‬
‫هر کس آن َ‬ ‫من اگر نیکم اگر بد تو برو خــود را‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫توچه دانی که پس پـــرده که خوبست و‬ ‫نا امیدم مکن از ســـابقة لطف ازل‬
‫زشت‬ ‫که‬
‫پــــدرم نــــیز بهشت ابد از دست بهشت‬ ‫نه من از پــردة تقــوی بــدر افتــادم و‬
‫بس‬
‫همه‌جا خانة عشق است چه‌مســـجد چه‬ ‫ب یار است چ ‌ه هشیار و‬
‫همه‌کس طال ‌‬
‫کنشت‬ ‫‌مست‬ ‫چه‬
‫مـــدعی گر نکند فهم ســـخن گو سر و‬ ‫سر تســلیم من و خشت در میکــده‌ها‬
‫‪2‬‬
‫ِخشت‬
‫یکسر از کوی خرابات برنــدت ببهشت‬ ‫حافظا روز اجل گر بکف آری‬
‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬
‫‪ -47‬حافظ شکن‬
‫ورنه وزر دگــران بر تو توانند نوشت‬ ‫عیب رندان بنما زاهد پاکیزه سرشت‬
‫که چــــرا نهی نکــــردی تو از آن دیو‬ ‫عیب هر فسق بگو ور نه قیامت‬
‫‪ - 1‬درو خواهد کرد‪.‬‬
‫‪ - 2‬اگر مدعی (طرف مقابل) متوجه ســخن من نشــود‪ ،‬بــرایش بگو که سر خــود را به خشت‬
‫(آجر) بزند‪.‬‬
‫‪107‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫سرشت‬ ‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــئول‬
‫تا نیارند بــدین بــدعت هر دیر و کنشت‬ ‫دفع بــدعت بنما عــالم فرخنــده ســ َیر‬
‫اف بر آن کس که چــنین جملة بیهــوده‬ ‫من اگر نیکم اگر بد تو بـــــرو تفرقه‬
‫‪1‬‬
‫برشت‬ ‫است‬
‫ـو کند جملة اعضا را زشت‬
‫بــدی عضـ ِ‬ ‫مؤمنان جمله بــرادر همه عضــوند ز‬
‫‪2‬‬
‫تن‬
‫همه را غــرق کند آنچه که خوبست که‬ ‫گر یکی کشــتی ما را بنماید ســوراخ‬
‫زشت‬
‫که بــود هــرزه فســاد همه زرع و همه‬ ‫نهی کن منکــر‪ ،‬دین را علف هــرزه‬
‫کشت‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن‬
‫او بـــود منکر اســـالم نه از اهل بهشت‬ ‫شــاعرا هر که زند طعن بنهی منکر‬
‫عیب رنـــــدان مکن ای زاهد پـــــاکیزه‬ ‫ی خـــود‬
‫ب از صـــوفی‌ما زشـــت ‌‬
‫عج ‌‬
‫سرشت‬ ‫گفت‬ ‫‌ک ‌ه‬ ‫خواست‬

‫بیشـتر از همه چـیز است سر شـاعر و‬ ‫بــرقعی لطمة شــعر شــعرا بر اســالم‬
‫ِخشت‬
‫‪ -47‬ایضا ً حافظ شکن‬
‫که خـــــدا بهر وی این رقعه بدســـــتور‬ ‫منع منکر بــــــود از زاهد پــــــاکیزه‬
‫نوشت‬ ‫سرشت‬
‫که گنــاه دگــران را ز تو خواهند نوشت‬ ‫غلط است آنکه تو گــــوئی تو بــــرو‬
‫خــــــــــــــــــود را بــــــــــــــــــاش‬
‫درود آنچه که‬
‫غــــیر آنست که هر کس َ‬ ‫این بـــــــــود مکر و بفاسق ره مکر‬
‫‪ - 1‬برشت = برشته ی تحریر در آورد‪.‬‬
‫‪ - 2‬اشاره به حدیثی است که رسول هللا ‪ ‬فرموده اند‪« :‬مثــل المؤمــنین فی تــوادّهم وتــراحمهم‬
‫بالسهر والحُمی»‪.‬‬
‫وتعاطفهم کمثل الجسد الواحد إذا اشتکی منه عُضو تداعی له سائر الجسد ّ‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪108‬‬

‫کشت‬ ‫آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوزی‬
‫تو‬
‫حق که‌دانست پس‌پرده که خوبســ ‌‬ ‫نا امیدت کند آن حق که تو را نهی‬
‫‌زشت‬ ‫که‬ ‫نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫همچو شـــــیطان که بهشت ابد از دست‬ ‫مگر امثال تو بس پــردة تقــوی بدرند‬
‫بهشت‬
‫پــــدرت هست همــــان دیو که مانند تو‬ ‫رفت آدم ز جنان لیک پــدر نیست تو‬
‫کشت‬ ‫را‬
‫قلم صنع برد و چند صــباح این بنوشت‬ ‫ی‬
‫نه بهشت ابد آن بــــود نه بی‌تقــــوائ ‌‬
‫ک چـــنین‬
‫اف بر آن کس که بر آن پـــا ‌‬ ‫ز خطا بــود نه از رنــدی و عصــیان‬
‫نوشت‬ ‫‌زشت‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫که از آن بگــذری بر خــاطر بید و لب‬ ‫تو نفهمیده هنـوز آنکه چه چـیز است‬
‫کشت‬ ‫بهشت‬
‫لیک گه یار خــدا هست و گه اهــریمن‬ ‫همه‌کس طالب یار است‌چه‌هشیار و‬
‫زشت‬ ‫‌مست‬ ‫چه‬
‫خـــانه‌اش مســـجد و عشق دگـــران کنج‬ ‫همه جا خانة عشق است ولی عشق‬
‫کنشت‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬

‫ما و تســلیم خــدا میکــدة ما است بهشت‬ ‫سر تســـلیم تو و خشت در میکـــده‌ها‬

‫از خرابات بدوزخ بــردت نی به بهشت‬ ‫حافظ آن جـــــام که آری بکفت روز‬
‫اجل‬

‫‪ -48‬حافظ‬
‫ساقی کجا است گو سبب انتظار چیست‬ ‫خوشتر ز عیش و صحبت باغ بهــار‬
‫چیست‬
‫کس را وقـــوف نیست که انجـــام کـــار‬ ‫ت خـــوش که دست دهد مغتنم‬
‫هر وق ِ‬
‫‪109‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چیست‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمار‬
‫غمخــوار خــویش بــاش غم روزگــار‬ ‫پیوند عمر بسـته بمـوئی است هـوش‬
‫چیست‬ ‫دار‬
‫جز طــرف جویبــار و می خوشــگوار‬ ‫معـــــنی آب زنـــــدگی و روضة ارم‬
‫چیست‬
‫ما دل بعشـــوة که دهیم اختیار چیست‬ ‫مســــتور و مست هر دو چه از یک‬
‫قبیله‌اند‬
‫تا در میانه خواســــتة کردگــــار چیست‬ ‫زاهد شـــــراب کـــــوثر و حافظ پیاله‬
‫خواست‬
‫‪ -48‬حافظ شکن‬
‫چـیز دگر کجا به از این یادگـار چیست‬ ‫خوشــتر ز علم و هم عمل و اعتبــار‬
‫چیست‬
‫ضـــایع مکن تو عمر که انجـــام کـــار‬ ‫ف‬
‫ت خـوش بـود که شـود صـر ‌‬ ‫آنـوق ‌‬
‫چیست‬ ‫ب و علم‬
‫کســـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌‬
‫جز غافل که گفت غم روزگـــار چیست‬ ‫آن را که غصــه‌ای نبــود در جهــان‬
‫مجو‬
‫جز طــرف جویبــار و می خوشــگوار‬ ‫کـــافر بگفت زنـــدگی و روضة ارم‬
‫چیست‬
‫آن کس که گفت جنت عــــدنی و نــــار‬ ‫هرگز نکرده قدرت بیچون حق قبول‬
‫چیست‬
‫الیستوون بخوان و مگو اختیار چیست‬ ‫مســـتور و مست و فاسق و مـــؤمن‬
‫نیند‬ ‫یکی‬
‫جبری مشو که خواستة کردگار چیست‬ ‫خواسته خــدا که میل بشر با خــودش‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪110‬‬

‫حافظ پیاله خواهد و گوید که عـــــــــار‬ ‫هرکس باختیار خــویش خــورد آنچه‬
‫‪1‬‬
‫چیست‬ ‫را خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد‬
‫جبری بود نه شیعه دگر انتظــار چیست‬ ‫گر برقعی ز خویش کند سلب اختیار‬

‫‪ -49‬حافظ‬
‫صراحی می نـاب و سـفینة غـزل است‬ ‫درین زمانه رفیقی که خــالی از خلل‬
‫است‬
‫پیاله گــیر که عمر عزیز بی بــدل است‬ ‫جریده رو که گــذرگاه عــاقبت تنگ‬
‫است‬
‫که سعد و نحس ز تأثیر زهــره و ُزحل‬ ‫بگیر طرة مه طلعتی و قصه مخوان‬
‫است‬
‫ولی اجل بـــره عمر رهـــزن ا َمل است‬ ‫دلم امید فــــــــراوان بوصل روی تو‬
‫داشت‬
‫ماللت علما هم ز علم بی‌عمل است‬ ‫نه من ز بی‌عملی در جهـان ملـولم و‬
‫بس‬
‫چنین که حافظ ما مست بــادة ازل است‬ ‫بهیچ روی نخواهید یافت هشــیارش‬
‫‪ -49‬حافظ شکن‬
‫ث بی‌خلل است‬
‫کتاب خالق سبحان حــدی ِ‬ ‫درین زمانه رفیقی که خــالی از دغل‬
‫است‬
‫رضـــای‌حق بطلب چـــون که عمر بی‬ ‫مشو هوا پرست و خطاگو ک ‌ه عاقبت‬
‫‪ - 1‬در این ابیات عالمه بــرقعی رحمه هللا با صــراحت تمــام بر عقیده ی جبریه که حافظ‬
‫شیرازی آنرا گسترش میدهد رد نموده‪ ،‬و اختیار تمام برای بندگان را ثابت می نماید؛ که هر‬
‫عملی را به اختیار و رضای خویش و بدون جبر و اکراه از جانب خالق انجام میدهند‪ .‬بــرای‬
‫تفصیل بیشتر به کتب عقیده و برای شناخت جزئیات عقیدة جبریه به کتــاب «الملل والنحــل»‬
‫تألیف عالمه شهرستانی و کتاب «الفَرق بین الفِرق» جرجانی مراجعه شود‪.‬‬
‫‪111‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدل است‬ ‫‌ننگست‬


‫نه سعد و نحس ز تـأثیر زهـره و زحل‬ ‫ســـعادت تو ز علم و عمل بـــود جانا‬
‫است‬
‫که عشق مانع عقل است و موجب امل‬ ‫بچشم عقل و خــــرد شــــاعران نظر‬
‫است‬ ‫نکنند‬
‫مراد تو همه پیران و رهزنان دل است‬ ‫دلت امید فراوان بوصل دیوان داشت‬
‫که حظ و بهـــــــره ات از علم خدعه و‬ ‫کجا ز بی‌عملی در جهــان ملــولی تو‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدل است‬
‫که نی بعلم تو را اعتقـــــــاد و نی عمل‬ ‫تو را که بی‌عملی نــــاورد ماللت و‬
‫است‬ ‫رنج‬
‫که رهبران گروهی گروه پر ِح َیل است‬ ‫ماللت علما بیشــــــــــتر از این باشد‬
‫نه مســتیت ز ازل بل ز یاوه و غــزل‬ ‫بقـــــول خـــــویش همیشه تو مست و‬
‫است‬ ‫مدهوشی‬

‫ســعادت ابــدی از عمل نه از ازل است‬ ‫بهــوش بــاش تو ای بــرقعی بــدانش‬


‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬

‫‪ -50‬حافظ‬
‫من و شــراب فــرح بخش و یار حــور‬ ‫کنـــون که میدمد از بوســـتان نســـیم‬
‫سرشت‬ ‫بهشت‬
‫نه عاقل است که نســــــــیه خرید و نقد‬ ‫چمن حکـــــــایت اردیبهشت می‌گوید‬
‫بهشت‬
‫که گر چه غـــــــــرق گناهست می‌رود‬ ‫قــــدم دریغ مــــدار از جنــــازة حافظ‬
‫ببهشت‬
‫‪ 50‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪112‬‬

‫غلط بـود که گزینی جهـان بیوة زشت‬ ‫کنون که داده خداوند وعده‌ای ببهشت‬
‫نشــانه‌ای ز معــاد و حکــایتی ز بهشت‬ ‫حیات بـــاغ و نباتـــات و گل بفصل‬
‫بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫هر آنکه نقد بــداد و خرید نســیه ب ِکشت‬ ‫چو تــاجران خردمند بهــره می‌گــیرد‬
‫نه عاقل است که نســــــــیه خرید و نقد‬ ‫ز جـــاهلی است چو حافظ اگر کسی‬
‫بهشت‬ ‫گوید‬
‫چسان جزاف نگــوئی چه مســجد و چه‬ ‫نســـــیم کشت که باشد تو را نســـــیم‬
‫کنشت‬ ‫بهشت‬
‫من و شــراب فــرح بخش و یار حــور‬ ‫دگر چگونه کنم عیب و ذمت ار‬
‫سرشت‬ ‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫نه عاقل است چنین نقد را بنسیه گذشت‬ ‫ت ار یکی بــود حقا‬
‫بهشت با لب کشـ ‌‬
‫مگر کسی که بـــود چـــون تو زشت و‬ ‫جنــــــازة تو نباید کسی کند تشــــــییع‬
‫تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیره سرشت‬
‫‪ -51‬حافظ‬
‫آن خـــــــــــــــال و خط و زلف و رخ‌‬ ‫فریاد که از شش جهتم راه ببستند‬
‫وعــــــــــــــــارض و قــــــــــــــــامت‬
‫ما با تو نداریم ســخن خــیر و ســالمت‬ ‫ای آنکه بتقریر و بیان دمزنیـ از‬
‫عشق‬
‫‪ -51‬حافظ شکن‬
‫از خدعه و تزویر و دگر حمق و لئـــامت‬ ‫یا رب بــــدر خــــانه‌ات آریم اقــــامت‬
‫بردند همه غــیرت و مــردانگی و فکر و‬ ‫ای ‌ن عارف و این صوفی و این شــاعر‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالمت‬ ‫الف‬ ‫پر‬
‫از خــال و خط و زلف و رخ و عــارض‬ ‫از بس که بــــدیوان و باشــــعار بگفتند‬
‫‪113‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫و قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامت‬
‫ما از تو ندیدیم بجز شــــــعر و مالمت‬ ‫ای آنکه باشـــعار خـــودت دمـــزنی از‬
‫عشق‬
‫از زیر و زبر راست و چپ و خلف‬ ‫از شش جهت ابلیس ره حق بــــرویت‬
‫امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامت‬ ‫بست‬
‫مســـــدود شـــــده ره بتو تا روز قیامت‬ ‫دیگر چه توقع رود از رشد تو حافظ‬
‫تا هست ز دیوان و ز اشــــعار غراست‬ ‫کوته نکند بـــــــرقعی این بحث و تظلم‬

‫حافظ‬ ‫‪-52‬‬
‫گر نکته دان عشــقی خــوش بشــنو این‬ ‫زان یار دلنــــــوازم شکریست یا‬
‫حکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایت‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکایت‬

‫یارب مبــاد کس را مخــدوم بی عنــایت‬ ‫بی‌مــزد بــود و منت هر خــدمتی که‬


‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬

‫گوئی ولی شناســان رفتند از این والیت‬ ‫رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس‬

‫قــرآن ز بر بخــوانی با چــارده روایت‬ ‫عشــقت رسد بفریاد ار خــود بســان‬


‫حافظ‬

‫‪ -52‬حافظ شکن‬
‫گر نکته دان عشــــــــــقی گفته است از‬ ‫عشــقش بشــاه باشد این شــاعر والیت‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرایت‬

‫یارب مبـاد شـاعر مشـمول هر عنـایت‬ ‫بی‌مـــزد بـــود و منت هر خـــدمتی که‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪114‬‬

‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی‬

‫گویا که بــود رنــدی دارای صد جنــایت‬ ‫رندان با طمع را سیم و زری ندادند‬

‫هر رند سینه چاکی سـودش بـود والیت‬ ‫هر مرشدی ز رندی بر مرشــدان ولی‬
‫شد‬

‫قــرآن زبر بخــوانم آن رهــبر غــوایت‬ ‫تزویر و هم ریا بین خـــــــــوش بین‬
‫‌مشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــوکه گوید‬
‫قــرآن ز بر بخــوانی با چــارده روایت‬ ‫حــــــال تو حــــــال بلعم است ار که‬
‫راســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــتگوئی‬
‫با چارده که سـهل است بر خـوان بصد‬ ‫خــوانی ز بر چه ســودت با این همه‬
‫روایت‬ ‫جحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودت‬
‫فضلی تو را نباشد ای خـالی از هـدایت‬ ‫کـــوران نهـــروان نـــیز قـــرآن ز بر‬
‫بخوانند‬
‫این عشق َکی ز قرآن پیدا شد از برایت‬ ‫الف و گـــــــزاف کم گو حافظ ازین‬
‫حکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایت‬

‫دم از روایتی زد با طعن بی‌نهــــایت‬ ‫صــوفی ک ‌ه خط و خــالی می‌گوید از‬


‫حقیقت‬
‫ای بــــرقعی مخــــور گــــول تحقیق کن‬ ‫پنــدارهای اینــان ضد است با حقــائق‬
‫حکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایت‬

‫‪ -53‬حافظ‬
‫من زار نـــاتوان انـــداخت‬
‫بقصد جـــان ِ‬ ‫خمی که ابــروی شــوخ تو در کمــان‬
‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداخت‬
‫هــوای مغ بچه‌گــانم بــاین و آن انــداخت‬ ‫من از ورع می و مطــرب ندیدمی‬
‫‪115‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫از پیش‬
‫مـــرا ببنـــدگی خواجه جهـــان انـــداخت‬ ‫جهان بکـام من اکنــون شــود که دور‬
‫زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫که قسمت ازلش در می مغــان انــداخت‬ ‫مگر گشایش حافظ درین خرابی بود‬
‫‪ -53‬حافظ شکن‬
‫برای شاه و زر و سیم در میان انداخت‬ ‫نــدای عشق که شــاعر درین جهــان‬
‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداخت‬
‫مـــرا ببنـــدگی خواجة جهـــان انـــداخت‬ ‫چنان که گفت بکـامم شـود جهـان که‬
‫زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫چو مثل حافظ نــادان بـاَمردان‪ 1‬انــداخت‬ ‫نه انحصار بشه داشت عشق او بلکه‬
‫هــوای مغ بچه‌گــانم درین و آن انــداخت‬ ‫بگفت من ز ورع می ندیدمی از‬
‫پیش‬
‫که یاوه‌گوی زیان کار بر زبان انـداخت‬ ‫دو صد هـــزار بـــود لعن بر چـــنین‬
‫عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقی‬

‫فقط ز مستی و اوهام شـاعران انـداخت‬ ‫همین زیان بــــودش بس نگفت از‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت‬

‫نه قســمت ازلت در می مغــان انــداخت‬ ‫بگو بحافظ جـــبری خـــرابی غـــزلت‬

‫شکسـته وهم تو را و بخاکـدان انـداخت‬ ‫کسی چو برقعی آگه نشد زیان تو را‬

‫‪ -54‬حافظ‬
‫صــالی سر خوشی ای صــوفیان بــاده‬ ‫شــــکفته شد گل همــــراه گشت بلبل‬
‫پرست‬ ‫مست‬

‫‪ - 1‬امرُدان جمع امرد = پسران تازه بالغ‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪116‬‬

‫ببــــاد رفت وزان خواجه هیچ طــــرف‬ ‫شــکوه آصــفی و اسب بــاد و منطق‬
‫نبست‬ ‫طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫که نیســتی است سـرانجام هر کمــال که‬ ‫ت و نیست مرنجــان‌ضــمیر و‬ ‫بهســ ‌‬
‫هست‬ ‫خــــــــــــــــــوش‌میبــــــــــــــــــاش‬
‫که تحفة ســـــخنت می‌برند دست بدست‬ ‫زبـــان کلک تو حافظ چه شـــکر آن‬
‫گوید‬
‫‪ -54‬حافظ شکن‬
‫صــــالی وهم زد ایجــــاهالن ز مرشد‬ ‫ببین که شاعر ما مست گشت و بــاده‬
‫پست‬ ‫پرست‬
‫که هرچه سیم و زرت هست ده بشاعر‬ ‫درین غـــــزل شـــــده عاشق بآصف‬
‫مست‬ ‫دوران‬

‫که نیستی است سر انجـام هر کمـال که‬ ‫برای آنکه برحم آورد دلش را گفت‬
‫هست‬
‫همه ببــــاد رود گر که خواجه طــــرف‬ ‫شــکوه آصــفی و اسب بــاد و جــاه و‬
‫نبست‬ ‫جالل‬
‫ی خــودت ن ‌ه‬
‫بشــرق و غــرب رســاند ‌‬ ‫زبــــــان مــــــدح و ملق را تو حافظ‬
‫بدست‬ ‫دست‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫بـــبین که رنـــدی و چـــاالکیش بخـــاک‬ ‫مبــاف برقعیا همچو شــاعر صــوفی‬
‫نشست‬

‫‪ -55‬حافظ‬
‫کــافر عشق بــود گر نشــود بــاده پرست‬ ‫عاشقی را که چنین بادة شــبگیر دهند‬
‫که ندادند بما تحفه جز این روز ا َلست‬ ‫بــــــرو ای زاهد و بر درد کشــــــان‬
‫خــــــــــــــــــورده مگــــــــــــــــــیر‬
‫اگر از خمر بهشت و اگر از بادة مست‬ ‫آنچه او ریخت به پیمانة ما نوشـــیدیم‬
‫‪117‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ای بسا توبه که چـــــــــــون توبة حافظ‬ ‫خندة جام می و زلف گــره گر نگــار‬
‫بشکست‬

‫‪ -55‬حافظ شکن‬
‫بی‌حیا گشــته و بی‌عــار و کند خــود را‬ ‫باز شاعر بر زبان آمده آنــدیو پرست‬
‫پست‬
‫کافر عشق شده فاسق و هم بــاده پرست‬ ‫عاشـــقی را بنمـــوده است شـــعار و‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت‬
‫که ندادند بما تحفه جز این روز الست‬ ‫زده او طعن بزاهد که بــرو خــورده‬
‫مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫هیچ کس خـورده نگـیرد بتو ای شـاعر‬ ‫تحفة روز الست تو اگر جـــــــام می‬
‫مست‬ ‫است‬
‫مــذهب عــدل بــروز ازل افعــال بنست‬ ‫لیک این تهمت جــــــــبر است نه از‬
‫حکمت عــــــــــــــــــــــــــــــــــــدل‬
‫او دهد خمر بهشــــتی که نه مســــتی ز‬ ‫او کجا ریخت به پیمانه تو خـــــــــود‬
‫و َیست‬ ‫ریخته‌ای‬

‫آنکه آن کــرد همــان هم بشــود هــرزة‬ ‫آنکه انگـــــور بر آورد زر ز بـــــاده‬


‫پست‬ ‫بســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاخت‬
‫گر تو را فهم بسر هست همین قدر بس‬ ‫مثلی داد مت و فهم کن و پند بگــــیر‬
‫است‬
‫‪ -56‬حافظ‬
‫هر جا که هست پرتو روی حــــــــبیب‬ ‫در عشق خانقـــاه و خرابـــات فـــرق‬
‫هست‬ ‫نیست‬
‫نـاقوس دیر راهب و نـام صـلیب هست‬ ‫آنجا که کــــار صــــومعه را جلــــوه‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪118‬‬

‫می‌دهند‬
‫ای خواجه درد نیست وگرنه طـــــــبیب‬ ‫عاشق که شد یار بحالش نظر نکــرد‬
‫هست‬
‫هم قصة غریب و حدیثی عجیب هست‬ ‫فریاد حافظ این همه آخر بهــــرزه‬
‫نیست‬
‫‪ -56‬حافظ شکن‬
‫تـــــرویج هر ســـــتمگر و هر نا نجیب‬ ‫در شــعر تو خــوش آمد اهل صــلیب‬
‫هست‬ ‫هست‬
‫بهر سیاســــتی است نه امر ادیب هست‬ ‫اهل صلیب شــعر تو را نشر می‌دهند‬
‫دامی است بهر صـــید نه امر غــــریب‬ ‫اشــــعار تو رواج خرافــــات می‌دهد‬
‫هست‬
‫هر جا که هست پرتو یک نا نجیب‬ ‫در شــرک خانقــاه و خرابــات فــرق‬
‫هست‬ ‫نیست‬
‫قصد تو از حــــبیب بپــــیر مهیب هست‬ ‫حقــــرا که زلف و رخ نبــــود خط و‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال نیست‬
‫نـاقوس دیر راهب و نـام صـلیب هست‬ ‫آنجا شــــــراب و رقص و غنا هست‬
‫هم‬ ‫بلکه‬

‫در مسجدان درای که نــام حــبیب هست‬ ‫گر حق بــود حــبیب تو بگــذر از این‬
‫همه‬
‫طــــالب کم است ورنه خــــدایش مجیب‬ ‫طــالب که شد بحق که بحــالش نظر‬
‫هست‬ ‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫کانجا مـــــریض بیحد و یک نـــــاطبیب‬ ‫زینهار نشنوی تو خرافــات صــوفیان‬


‫هست‬
‫‪119‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نی قصة غریب نه امری عجیب هست‬ ‫فریاد شاعران همه جز الف و هرزه‬
‫نیست‬

‫رقص و غنا و نغمه و صـــدها فـــریب‬ ‫امر غریب عشق به پیر است و ذکر‬
‫هست‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫پیرش مجــوس یا که ز گــبرش نصــیب‬ ‫آنجا که تــــار و زمزمة خانقــــاه شد‬


‫هست‬
‫‪ -57‬حافظ‬
‫آری باتفـــاق جهـــان می‌تـــوان گـــرفت‬ ‫حسنت باتفــاق مالحت جهــان گــرفت‬
‫خورشـــــید شعله‌ایست که در آســـــمان‬ ‫زاین آتش نهفته که در ســــــــینة من‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬ ‫است‬
‫حاسد چگونه نکته تواند بر آن گــــرفت‬ ‫حافظ چه آب لطف ز نظم تو میچکد‬
‫‪ -57‬حافظ شکن‬
‫آری باتفـــاق جنـــان می‌تـــوان گـــرفت‬ ‫عقلت باتفــاق دیانت جنــان گــرفت‬
‫مقصـود خـویش در بر و آغـوش جـان‬ ‫هر کس که علم را بعمل در میان‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫حمد خدا و شــکر ورا بر زبــان گــرفت‬ ‫هر عــاقلی که بــرگ گل و نســترن‬
‫بدید‬
‫هر کس بدید ترک می ارغـوان گـرفت‬ ‫در بــــرگ گل ز قــــدرت بیچــــون‬
‫نشانه‌ایست‬
‫ترک هوا نمود و ز ایمان نشان گــرفت‬ ‫آن‌کس که گل بچشم بصیرت بشــاخه‬
‫دید‬
‫دائم نظر بحسن رخ این و آن گـــــرفت‬ ‫اما هــــوا پرست که دنبــــال نفس شد‬

‫دین را بداد و عشق رخ دلبران گــرفت‬ ‫گفتــار خــود ز حسن و مالحت تمــام‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪120‬‬

‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫خورشـــــید شعله‌ایست که در آســـــمان‬ ‫از شـــعله‌های عشق بـــدیوان الف او‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬

‫و آن احمقی نگر که وی از عارفـــــان‬ ‫بنگر بالف حافظ و این شـــــــعر پر‬


‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬ ‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف‬

‫کز عارفان کنـار و بصد آشـیان گـرفت‬ ‫عرفان اگر که این بود ای آفــرین بر‬
‫او‬

‫نقــــــاد علم نکته تواند بر آن گــــــرفت‬ ‫حافظ چو الف و کـــــــذب ز نظم تو‬
‫ظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهر است‬
‫کفر و گــزاف و وهم خــود از ناکســان‬ ‫عرفـــان صـــوفیان جز از این نیست‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرقعی‬

‫‪ -58‬حافظ‬
‫کــار چــراغ خلوتیان بــاز در گــرفت‬ ‫ســـاقی بیا که یار ز رخ پـــرده بر‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫وان لطف کرد دوست که دشــمن حــذر‬ ‫آن عشـــوه داد عشق که مفـــتی ز ره‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫عیسی دمی خــدا بفرســتاد و بر گــرفت‬ ‫بـار غمی که خـاطر ما خسـته کـرده‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫تعویذ کــرد شــعر تو را و بــزر گــرفت‬ ‫حافظ تو این سخن ز که آموخـتی که‬
‫یار‬
‫‪ -58‬حافظ شکن‬
‫اهل هــوا ز نظم تو جــان دگر گــرفت‬ ‫شـــاعر بـــرو که بـــاز جنـــون تو در‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫‪121‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫هر پیر قد خمیده جــوانی ز سر گــرفت‬ ‫زانــدلبری که چهــرة زیبــاش گفته‌ای‬


‫هر کس شـــــــــنید فکر تو را عین شر‬ ‫آن عشــوه‌ها که یاد نمــودی ز عشق‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬ ‫وی‬
‫ترسا نمـود توبه ز دین و حـذر گـرفت‬ ‫عیسی دمی که ســــــــــاختی از وهم‬
‫خویشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتن‬
‫کردی بیان که شعله شهوت بدر گـرفت‬ ‫از بس ز پستة لب شیرین دل فــریب‬

‫هر مستبد شنیدی و قـبرت بـزر گـرفت‬ ‫از بس که مــــدح شــــاه و وزیران‬
‫نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوده‌ای‬

‫مستعمری نگر که ز قبرت ثمر گــرفت‬ ‫بر اســکناس قــبر تو را نقش داده‌اند‬

‫تعویذ کــرده مهــره خر را بــبر گــرفت‬ ‫از پــیر و مغ تو این ســخن آموخــتی‬
‫که یار‬
‫‪ -59‬حافظ‬
‫بشکست عهد و از غم ما هیچ غم‬ ‫دیدی که یار جز سر جــور و ســتم‬
‫نداشت‬ ‫نداشت‬
‫حاشا که رسم لطف طریق کرم نداشت‬ ‫بر من جفا ز بخت من آمد و گرنه‬
‫یار‬
‫هیچش خبر نبود و خبر نــیز هم نداشت‬ ‫حافظا بـــبر تو کـــوی فصـــاحت که‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدعی‬
‫‪ -59‬حافظ شکن‬
‫دیدی که یار عارفتــان هیچ غم نداشت‬ ‫دیدی که یار این شــعرا جز ســتم‬
‫نداشت‬
‫غیر حق است آنکه حرم محترم نداشت‬ ‫دیدی که یار این شعرا غیر حق بــود‬
‫کسرا شقی نکرد که او جز کرم نداشت‬ ‫بخت بــدت شــده بد از تو و رنه حق‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪122‬‬

‫لعنت نما مجــــــوس و مگو جــــــام جم‬ ‫شــاعر مخــور تو بــاده و از محتسب‬
‫نداشت‬ ‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترس‬
‫رزقی حالل خــــــــورد و طمع بر درم‬ ‫هر شاعری که ره بحریم شهان نبرد‬
‫نداشت‬

‫حافظ گر این نداشت هـــــنر نـــــیز هم‬ ‫اف بر چـــــنین فصـــــاحت پر الف‬
‫نداشت‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬

‫‪ -60‬حافظ‬
‫غم این کـــار نشـــاط دل غمگین منست‬ ‫روزگاریست که ســـودای بتـــان دین‬
‫منست‬
‫این کجا مرتبة چشم جهــــان بین منست‬ ‫دیدن روی تو را دیدة جـان بین باید‬
‫خلق را ورد زبــان مــدحت و تحســین‬ ‫تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد‬
‫منست‬
‫کین کـــرامت ســـبب حشـــمت و تمکین‬ ‫دولت فقر خـــــــدایا بمن ارزانی دار‬
‫منست‬
‫زانکه منزلگه ســـــلطان دل مســـــکین‬ ‫واعظ‌شــحنه شــناس این عظمت گو‬
‫منست‬ ‫مفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬
‫‪ -60‬حافظ شکن‬
‫دوری از بت ســــبب عــــزت و تمکین‬ ‫روزگاریست تـــــبرّا‪ 1‬ز بتـــــان دین‬
‫منست‬ ‫منست‬
‫کفر و شــرکش نظر و چشم جهــان بین‬ ‫دیدن روی و رخ پــیر بصــوفی دین‬
‫منست‬ ‫شد‬
‫دفع آن از دل و جـــــــــان همت و آئین‬ ‫شعر صوفی که همی‌طعن بدین کار‬

‫‪ - 1‬بیزاری‪.‬‬
‫‪123‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫منست‬ ‫ویست‬
‫شــــــــــعرهای تو پر از طعنه بهم دین‬ ‫تا تو را عشق تو تعلیم ســـــخن گفتن‬
‫منست‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫بی‌نیازی و قنــاعت ره دیرین منست‬ ‫صــوفیا فقر ســیه روئی دارین تو شد‬
‫صنعت و کــار و هــنر مــوجب تســکین‬ ‫شــاعر شــاه شــناس این عظمت گو‬
‫منست‬ ‫مفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬

‫مورد لطف خدا این دل مســکین منست‬ ‫گر که منزلگه سلطان دل مسکین تو‬
‫شد‬

‫کـــاین چـــنین قصة تو صـــفحة ننگین‬ ‫حافظ از حشمت شاهان و بتان قصه‬
‫منست‬ ‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬

‫بــرقعی گفتة تو مــورد تحســین منست‬ ‫هر که تقـــوی و ورع داشت چـــنین‬
‫گفت مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا‬
‫‪ -61‬حافظ‬
‫کــرم نما و فــرود آ که خانه خانة تست‬ ‫رواق منظر چشم من آشـــــیانة تست‬
‫ولی خالصة جــان خــاک آســتانة تست‬ ‫بتن مقصـــــــــرم از دولت مالزمتت‬
‫لطیفه‌هــــای عجب زیر دام و دانة تست‬ ‫بلطف خال و خط از عارفان ربودی‬
‫دل‬
‫که شعر حافظ شیرین سخن ترانة تست‬ ‫ســرود مجلست اکنــون فلک بــرقص‬
‫آورد‬
‫‪ -62‬حافظ شکن‬
‫ز حـرص و آز و طمع دیده در خزانة‬ ‫شـــها نگر که همی شـــعر عاشـــقانة‬
‫تست‬ ‫تست‬
‫بگویدی که ســرم زیر دام و دانة تست‬ ‫نه عارفست که بر دام و دانه بـــــازد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪124‬‬

‫دل‬
‫ز تنبلی دل من خـــــاک آســـــتانة تست‬ ‫بتن مقصرم از طاعت خدا و رسـول‬
‫که هم خزانه بمهر تو و نشــــــانة تست‬ ‫من آن نیم که دهم دل بغــیر تو شــاها‬
‫مگر که پــیر برقصد که هم ترانة تست‬ ‫فلک بلغو نرقصد بــرای مجلس شــاه‬

‫ســرود مجلس شه بــدترین فســانة تست‬ ‫دلت بر حس شه و پــیر شــاعرا تــار‬


‫است‬

‫‪ -62‬حافظ‬
‫جــــان ما ســــوخت بپرســــید که جانانة‬ ‫یا رب این شمع دل افروز ز کاشــانة‬
‫کیست‬ ‫کیست‬
‫تا در آغــــوش که میخســــبد و همخانة‬ ‫حالیا خانه بر انــــــداز دل و دین من‬
‫کیست‬ ‫است‬
‫که دل نــــازک او مایل افســــانة کیست‬ ‫می‌دهد هر کسش افســونی و معلــوم‬
‫نشد‬
‫‪ -62‬حافظ شکن‬
‫نظر خــــائن او بــــاز بکاشــــانة کیست‬ ‫یا رب این شــاعر ما عاشق و دیوانة‬
‫کیست‬
‫که در آغـــــوش که می‌خوابد و همخانة‬ ‫که بــود خانه بر انــداز دل و ایمــانش‬
‫کیست‬
‫ورنه با حق نتــــــــوان گفت که از النة‬ ‫این چـــنین شـــعر نگوید مگر آنفاسق‬
‫کیست‬ ‫پست‬
‫که دل نــــازک او مایل افســــانة کیست‬ ‫کـــار او چیست مگر صـــنعتی او را‬
‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫دُرّ یکتـای که و گـوهر یک دانة کیست‬ ‫مقصـدش پـیر بـود یا بشـهی می‌گوید‬
‫‪125‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫زاهد عرفـــــان نبـــــود روی به بتخانة‬ ‫این چنین شاعر بیعار نه مــؤمن باشد‬
‫کیست‬
‫چارة حمق و سـفاهت ز دواخانة کیست‬ ‫برقعی! بین چه مریدان ســفیهی دارد‬

‫‪ -63‬حافظ‬
‫آنجا جز آنکه جان بسپارند چــاره نیست‬ ‫بحریست بحر عشق که هیچش‌کنــاره‬
‫نیست‬
‫در کـــار خـــیر حـــاجت هیچ اســـتخاره‬ ‫آن دم که دل بعشق دهی خوش دمی‬
‫نیست‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫کـــان شـــحنه در والیت ما هیچ کـــاره‬ ‫ما را ز منع عقل مترسان و می بیار‬
‫نیست‬
‫چــــون راه گنج بر همه کس آشــــکاره‬ ‫فرصت شــمر طریقة رنــدی که این‬
‫نیست‬ ‫نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫جانا گنــاه طــالع و جــرم ســتاره نیست‬ ‫از چشم خــــود بــــپرس که ما را که‬
‫می‌کشد‬

‫‪ -63‬حافظ شکن‬
‫جز پـــیروی عقل که فضـــلش شـــماره‬ ‫دردیست درد عشق که‌چیزیش چاره‬
‫نیست‬ ‫نیست‬
‫در شور عقل با دگـری استشـاره نیست‬ ‫آن ره که با خــرد بــروی خوشــرهی‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫سلطان عقل در سر ما هیچ کاره نیست‬ ‫ما را ز منع عقل بترســــــان مگو ز‬
‫می‬
‫کسب کمال بر همه کس آشــکاره نیست‬ ‫فرصت شمر بچشم عقل بــرو در ره‬
‫کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪126‬‬

‫جانا گنــاه مــاه رخ و مــاه پــاره نیست‬ ‫از نفس بد بترس که لغزاندت بــزور‬
‫از عمر بهــره گــیر که عمــرت دوبــاره‬ ‫جانا ز شـــعر الف مکن عمر خـــود‬
‫نیست‬ ‫تلف‬

‫افســرده‌ام که خدعة او را شــماره نیست‬ ‫ای بــرقعی تو خدعة شــاعر نگر که‬
‫من‬

‫‪ -64‬حافظ‬
‫نســیم مــوی تو پیوند جــان آگه ما است‬ ‫خیال روی تو در هر طریق همــره‬
‫است‬ ‫ما‬
‫جمـــال چهـــرة تو حجت موجه ما است‬ ‫بـــرغم مـــدعیانی که منع عشق کنند‬
‫فالن ز گوشه‌نشــــینان خــــاک درگه ما‬ ‫بحــاجب در خلوتســرای خــویش بگو‬
‫است‬
‫ق روی چــون‬
‫که ســالها است که مشــتا ‌‬ ‫اگر بســـالی حافظ دری زند بگشـــای‬
‫است‬ ‫ما‬ ‫مه‬
‫‪ -64‬حافظ شکن‬
‫تمـــــام دفـــــتر او حجت موجه ما است‬ ‫خیال فاسد شاعر مــزاحم ره ما است‬
‫عیوب و قــدح ز عشــقت بچشم آگه ما‬ ‫بــرغم مــدعیانی که مــدح عشق کنند‬
‫است‬
‫که عاشــقان همه در راه نفس همــره ما‬ ‫ببین که زشتی اشــعار عشق می‌گوید‬
‫است‬
‫برای تـرس خـدا و زبـان کوته ما است‬ ‫اگر بالف و گزاف تو شعر ما نرسد‬
‫جــــواب داد که هر روز کلب درگه ما‬ ‫بحـــــاجب در خلوتســـــرای شه گفتم‬
‫است‬
‫‪127‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چه‌سالها است که حافظ براه چــون چه‬ ‫ز حرص و آز و ملق برقعی! نـدانی‬
‫است‬ ‫ما‬ ‫تو‬
‫‪ -65‬حافظ‬
‫دل سر گشتة ما غـیر تو را ذاکر نیست‬ ‫مردم دیدة ما جز برخت ناظر نیست‬
‫م ُکنش عیب که بر نقد روان قـــــــــادر‬ ‫عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار‬
‫نیست‬
‫زانکه در روح فـــزائی چو لبت مـــاهر‬ ‫از روان بخشی عیسی نــزنم پیش تو‬
‫نیست‬ ‫دم‬
‫‪ -65‬حافظ شکن‬
‫دل شــــیدائی او بهر خــــدا ذاکر نیست‬ ‫دیدة شاعر ما جز بطمع نــاظر نیست‬
‫ب َمی و باده شد آلــوده دگر طــاهر نیست‬ ‫شــغل او هست طــواف حــرم شــاه و‬
‫وزیر‬
‫ز ره خدعه بگوید که دلم طـــائر نیست‬ ‫دامی از عشق نهاده بره شاه و وزیر‬
‫یعـــنی این عاشق شه بـــذل دگر قـــادر‬ ‫شده یک عاشق مفلس دل خود کـرده‬
‫نیست‬ ‫نثـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫زانکه حق بر دهن و بر دل آن شـــاعر‬ ‫از روان بخشی عیسی و خـــــــدا دم‬
‫نیست‬ ‫نزند‬
‫لیک در مــدح و ملق هم دگــری مــاهر‬ ‫سر پیوند شهان نی بــدل حافظ و بس‬
‫نیست‬
‫بپریشـــــانی و بیچـــــارگیش آخر نیست‬ ‫بــرقعی هر که ز حق غافل و بیکــار‬
‫بماند‬

‫‪ -66‬حافظ‬
‫در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت‬ ‫سـاقی بیار بـاده که مـاه صـیام رفت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪128‬‬

‫رند از ره نیاز بــــدار الســــالم رفت‬ ‫زاهد غرور داشت سالمت نــبرد راه‬
‫می ده که عمر بر سر ســــودای خــــام‬ ‫در تــــاب توبه‌چند تــــوان ســــوخت‬
‫رفت‬ ‫همچو عمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫قلب ســـیاه بـــود از آن در حـــرام رفت‬ ‫نقد دلی که بود مرا صــرف بــاده شد‬

‫‪ -66‬حافظ شکن‬
‫بیهــوده عمر نی بصــلوة و صــیام رفت‬ ‫شاعر مگو ز بـاده که نـاموس و نـام‬
‫رفت‬
‫از خانة غـــرور‪ 1‬بـــدار الســـالم رفت‬ ‫زاهد ز زیرکی بــره کردگــار رفت‬
‫عمــری که بی‌جهت سر ســودای خــام‬ ‫وقت عزیز رفت بیا تا قضا کـــــــنیم‬
‫رفت‬
‫تا بنگــرم چه بر سر من صــبح و شــام‬ ‫هشیار کن مرا که در آیم ز بیخــودی‬
‫رفت‬
‫بر گو عــــوام را که بیامد عــــوام رفت‬ ‫دل‌های مــرده را ز مواعظ حیات ده‬

‫قلبش ســیاه گشــته و مــالش بــوام رفت‬ ‫آن دل که باخت هستی خود را ببــادة‬

‫کــافر بگفت توبه ز ســودای خــام رفت‬ ‫می‌کوش تا بتوبه رسانی وجود خــود‬

‫گفــــتی دروغ تا بعــــذاب مــــدام رفت‬ ‫رند از نفاق هم بخدا هم به پـیر خـود‬

‫قلبت ســیاه بــود از آن در حــرام رفت‬ ‫حافظ مگو بطعن دلم صرف باده شد‬
‫هر کس چنین نمود عــذابش بکــام رفت‬ ‫ای برقعی تمســخر او بین بحکم حق‬

‫‪ -67‬حافظ‬

‫‪ - 1‬خانة غرور کنایه از دنیا می باشد که جای غرور است‪.‬‬


‫‪129‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ی که چ ‌ه مشــکل‬ ‫حال‌هجران تو چه دان ‌‬ ‫ت و بچشــمم‬


‫ماهم‌ای ‌ن هفته‌بــرو ‌ن رف ‌‬
‫‌حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی‌است‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی‌است‬
‫وه که در کــار غریبــان عجبت اهمــالی‬ ‫ای که انگشت نمــائی بکــرم در همه‬
‫است‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهر‬

‫که دهان تو بدین نکته خـوش اسـتداللی‬ ‫بعد ازینم نبود شـائبه در جـوهر فـرد‬
‫است‬

‫‪ -67‬حافظ شکن‬
‫مـــدح خـــودرا برســـان زود که جیبت‬ ‫شاعرا شـاهت اگر رفت و کم اقبـالی‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی است‬ ‫است‬
‫بین که از الف خـــودت مـــاه بچشـــمت‬ ‫لیک در مـــدح خـــود اســـراف مکن‬
‫سالیست‬ ‫الف مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن‬
‫تا نگـــوئی که عجب‌عـــارف خـــوش‬ ‫بین بــــافراط گــــزافش که چه مهمل‬
‫احــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوالی است‬ ‫بافست‬
‫که‌دهان شهش این نکته خوش استدالل‬ ‫بعد از اینش نبــود شــائبه در جــوهر‬
‫است‬ ‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫این سفاهست بــودی ای ســاده نه شــیدا‬ ‫این همه یاوه سرائیست نه عرفـــان‬
‫حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی است‬ ‫باشد‬

‫لیک از عـــدل نگفـــتی عجبت اهمـــالی‬ ‫شـــاه انگشت نما شد بکـــرم در همه‬
‫است‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهر‬

‫شـاعرا نی بـدلت امن و نه جیبت مـالی‬ ‫کـــوه انـــدوه تو را بـــرقعیت می‌داند‬


‫است‬
‫‪ -68‬حافظ‬
‫زانـــرو که مـــرا بر در او روی نیاز‬ ‫در میکــــده بــــاز است‬
‫المنــــة هلل که ِ‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪130‬‬

‫است‬
‫ت نه‬
‫وان می که در آنجا است حقیق ‌‬ ‫خم‌ها همه در جـــوش و خروشـــند و‬
‫مجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز است‬ ‫لیکن‬
‫از قبلة ابـــروی تو در عین نمـــاز است‬ ‫در کعبة کـــــــوی تو هر آن کس که‬
‫بیاید‬
‫‪ -68‬حافظ شکن‬
‫ای دیو تو را بر در آن گو چه نیاز‬ ‫بـدبختی از آن شد که در میکـده بـاز‬
‫است‬ ‫است‬
‫کز وی همة جــوش و خروشت بــدراز‬ ‫صد لعن بر آن مست و برآن جــام و‬
‫است‬ ‫می‬ ‫آن‬ ‫بر‬
‫آن می که در آنجا است حقیقت نه‬ ‫گفتی تو بدیوان خود ای شاعر بیعار‬
‫مجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز است‬
‫آن جذبة عشقست و والیت که مجـــــاز‬ ‫خواننــــده شــــعر تو نفهمیده بگوید‬
‫است‬
‫یا مســتی و خودخــواهی و رنــدی ز آز‬ ‫تأویل چــنین زور بــود یا که لجــاجت‬
‫است‬

‫بی‌ارزش و بی‌قیمت و نی قابل غــــــاز‬ ‫چون کاسه که معیوب شود داغتر از‬
‫‪1‬‬
‫است‬ ‫آش‬
‫از قبلة ابـــروت مـــرا عین نمـــاز است‬ ‫چون شــاعر میخانه که با پــیر بگوید‬

‫کو اهل حقیقت نبـــود اهل مجـــاز است‬ ‫بر بـــاطن این الف نگر تا که بفهمی‬

‫کز بهر تو دیدار رخش شــرک نــواز‬ ‫آن پــــیر که باشد که بــــود شــــرک‬
‫است‬ ‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرامش‬

‫‪ - 1‬نی قابل غاز است = به یک غاز و پشیزی نمی ارزد‪.‬‬


‫‪131‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫کوچک نبود مـوجب هر سـوز و گـداز‬ ‫هـــان برقعیا نشر چـــنین شـــرک ز‬
‫است‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫‪ -69‬حافظ‬
‫هر شربت عـذبم که دهی عین عذابست‬ ‫گر خمر بهشت است بریزید که‬
‫بیدوست‬
‫کــــــــاین گوشه پر از زمزمة چنگ و‬ ‫در کنج دماغم م َ‬
‫طلب جای نصــیحت‬
‫ربابست‬
‫بس طــــور عجب الزم ایّــــام شبابست‬ ‫حافظ چه شد ار عاشق و رند است‬
‫و نظر بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫‪ -69‬حافظ شکن‬
‫بر بیخـــردی پند همـــان نقش بر آبست‬ ‫بر شاعر بیفکر چه پــروای عذابست‬

‫گوید که بهشت ابـــــــــدم عین عذابست‬ ‫توهین تمسخر کند از جنت و طــوبی‬

‫الفست و یا حمق گر از اهل کتابست‬ ‫بی پیر بــبین خمر بهشــتیش عذابست‬

‫کـــــــــان گوشه پر از زمزمة چنگ و‬ ‫در کنج دماغش نبود جــای نصــیحت‬
‫ربابست‬

‫هر رقص و صــــــدائی که بتســــــخیر‬ ‫در دورة ما نـــیز شـــده رسم اجـــانب‬
‫حسابست‬
‫نی پند ورا لــــــذت و نی فکر عقابست‬ ‫هر کس که شدی تیره و خود بــاخت‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاواز‬
‫تا محو کند هر چه بــــــدیوان خرابست‬ ‫افســــوس که یک شــــاعر دینــــدار‬
‫نکوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪132‬‬

‫میدان بیقین آخـــــرتش عین عذابست‬ ‫حافظ چو بــــــود عاشق و هم رند و‬


‫نظر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫کوگول ز شاعرخورد و مست شبابست‬ ‫افسوس خورد برقعی از حال جوانی‬

‫‪ -70‬حافظ‬
‫س‬
‫مست از می و میخـــواران از نـــرگ ‌‬ ‫در دَیر مغـــان آمد یارم قـــدحی در‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتش مست‬ ‫دست‬
‫وز قد بلند او بـــــاالی صـــــنوبر پست‬ ‫در نعل ســـمند او شـــکل مه نو پیدا‬
‫ور وســمه‌کمانکش گشت در ابــروی او‬ ‫گر غالیه خوشــبو شد در گیســوی او‬
‫پیداست‬ ‫پیچید‬
‫‪ -70‬حافظ شکن‬
‫جز دیو نشد وارد دیدار نشد جز مست‬ ‫چـون دیر مغـان باشد جـای مردمـان‬
‫پست‬
‫بل شـاه بـود مقصـود زان یار قـدح در‬ ‫یارش بـودی مرشد یا لـوطی میخانه‬
‫دست‬
‫تحقـیر مکن مه را از بهر شه سرمست‬ ‫در نعل ســمند شه شــکل مه نو نبــود‬
‫مستی و نظر بازی بر دامن تو بنشست‬ ‫زینگونه جســــارت‌ها ایمــــان ز دلت‬
‫برخاست‬
‫شـــاعر ُکنَـــدی زنـــده هر چـــیز که آن‬ ‫پــــیر و می و میخانه از شــــعر بجا‬
‫جرمست‬ ‫مانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‬
‫زیور کند و زیبا بــاال بــبرد هر پست‬ ‫هر زشت و رکیکی را از غالیه و‬
‫وســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه‬

‫از وی نخوری بــازی و ز هر که بــدو‬ ‫بین الف و تملق را از عــــــــــارف‬


‫پیوست‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرازی‬
‫‪133‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گویند چو او نبــود عــارف بجهــان در‬ ‫کـــذب این همه واغوثا از حمق بسی‬
‫بست‬ ‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬

‫هر چند نشد بیدار هر کس ز هــوا بر‬ ‫هــان برقعیا کن خــوار هر شــاعر بد‬
‫بست‬ ‫گفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬

‫‪ -71‬حافظ‬
‫حقــــوق خــــدمت ما عرضه کــــرد بر‬ ‫چه لطف بـود که ناگـاه رشـحة قلمت‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمت‬
‫که الله بر دمد از خـاک تشـنگان غمت‬ ‫ز حـال ما دلت آگه شـود مگر وقـتی‬
‫چو می‌دهند زالل خضر ز جـــام جمت‬ ‫روان تشــنة ما را بجــرعه‌ای دریاب‬
‫‪ -71‬حافظ شکن‬
‫همین بـــود که تو ســـیرش کـــنی هم از‬ ‫شـــها توقع شـــاعر از رشـــحة قلمت‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمت‬
‫که عیش و زنـــدگی او مبـــاد بـــیرقمت‬ ‫نه عدل و داد بخواهد ز تو نه مذهب‬
‫و دین‬
‫حوالة بــــده و زنــــده‌اش کن از درمت‬ ‫که گفت عاشق خــــــود را تو از قلم‬
‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬
‫که گر ســرم بــرود بر نــدارم از قــدمت‬ ‫بگو بمـردم ایران که گفت شـاعر ما‬

‫رواج می‌دهد این شـــعرا فـــدا َشـــ َومت‬ ‫بگو تملق و پستی و مفت خواری را‬
‫بشـــاه گفته منم خـــاک تشـــنگان غمت‬ ‫چرند و الف و گــزاف خیال شــاعر‬
‫بین‬

‫دگر تشــــکر حق کن ز رشــــحة قلمت‬ ‫شـــکن تو برقعیا حافظ ثنا خـــوان را‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪134‬‬

‫‪ -72‬حافظ‬
‫ز کارســـــتان او یک شـــــمه این است‬ ‫خم زلف تو دام کفر و دین است‬
‫که چــــرخ هشــــتمش هفتم زمین است‬ ‫عجب علمی است علم هــــیئت عشق‬
‫که دل بـــرد و کنـــون در بند دین است‬ ‫مشو حافظ ز کید زلفش ایمن‬
‫‪ -72‬حافظ شکن‬
‫همیشه بهر زر انــــــــــــدر کمین است‬ ‫غم شــاعر نه بر اســالم و دین است‬
‫حســـــابش با کـــــرام الکـــــاتبین است‬ ‫گهی بافد ز شه گه عشق گوید‬
‫گهی شــــعرش بوصف نــــازنین است‬ ‫گهی الفد ز خط و خـــــــال دلـــــــبر‬
‫گهی از نـــــرگس آن مه جـــــبین است‬ ‫گهی از قر بگوید گه ز غمـــــــــــزه‬

‫حضـــــور حق و رب العـــــالمین است‬ ‫فقط چــــیزی که نبــــود در خیالش‬

‫که دام شــــاعران یک شــــمه این است‬ ‫ز دام شــــــــاعران ایمن مباشــــــــید‬

‫نه چــون شــاعر که صــیدش آن و این‬ ‫نه مثل عارفــــــان از خــــــود ببافید‬
‫است‬

‫که در بافنــــدگی دیوش قــــرین است‬ ‫جفنگیات حافظ را تو بنگر‬

‫اگر عرفــــــان بــــــود حقا که این است‬ ‫معما را نگر دریاب عرفـــــــان‬

‫که چــــرخ هشــــتمش هفتم زمین است‬ ‫عجب کـــــرده ز علم هـــــیئت عشق‬

‫که میل قهـــــــــــــــری نفس لعین است‬ ‫نه علم است و نه هـــــــیئت دارد این‬
‫عشق‬

‫جفنگ شــــــــــــــاعران ما همین است‬ ‫نه چــــرخش هشت و نی هفتم زمین‬


‫است‬
‫‪135‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مگو عشــقم چنــان عشــقم چــنین است‬ ‫بـــرو ای بـــرقعی علم و هـــنر گـــیر‬

‫‪ -73‬حافظ‬
‫خـــــــبر دل شـــــــنفتنم هـــــــوس است‬ ‫حـــــال دل با تو گفتنم هـــــوس است‬
‫از رقیبـــــــــان نهفتنم هـــــــــوس است‬ ‫طمع خـــــــام بین که قصة فـــــــاش‬
‫با تو تا روز خفتنم هــــــــــــــوس است‬ ‫شب قــدری چــنین عزیز و شــریف‬
‫در شب تـــــار ســـــفتنم هـــــوس است‬ ‫وه که دُردانة چـــــــــنین نـــــــــازک‬

‫شــــــــعر رندانه گفتنم هــــــــوس است‬ ‫همچو حافظ بــــــــرغم مــــــــدعیان‬

‫‪ -73‬حافظ شکن‬
‫رد او را نوشـــــــــتنم هـــــــــوس است‬ ‫الف شــــاعر شــــنفتنم هــــوس است‬
‫خــــــــار راه تو رفتنم هــــــــوس است‬ ‫از بـــــــرای خـــــــدا بنـــــــوک قلم‬
‫از ادیبـــــــــان نهفتنم هـــــــــوس است‬ ‫طمع خــــــــــــــــــام بین جفنگش را‬
‫بــــــــاز گفتن نه خفتنم هــــــــوس است‬ ‫هر شب از خـــــدعه‌های عرفـــــانی‬

‫در شب تـــــار ســـــفتنم هـــــوس است‬ ‫وه جــــــواب مزخــــــرف شــــــاعر‬

‫جمله ننگست و شســــتنم هــــوس است‬ ‫شـــــــــعر رندانة تو ای شـــــــــاعر‬

‫شــــــــعر مردانه گفتنم هــــــــوس است‬ ‫بـــــــرقعی نی چو حافظ و خیام‬

‫حرف ثاء‬
‫‪ -74‬حافظ‬
‫الغیاث از جــــور خوبــــان الغیاث‬ ‫دین و دل بردند و قصد جــــــان کنند‬
‫ای مســـــلمانان چه درمـــــان الغیاث‬ ‫خـــــون ما خوردند این کـــــافر دالن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪136‬‬

‫‪ -74‬حافظ شکن‬
‫الغیاث از عشق بافــــــان الغیاث‬ ‫األمــان از شــعر و عرفــان الغیاث‬
‫نیست یک حقگو در ایران الغیاث‬ ‫دین و آئین را نمودنـــــدی خـــــراب‬
‫نیست یک مصــــلح بــــدوران الغیاث‬ ‫غــیرت و عفت بــرفت از مردمــان‬
‫بس زدنـــــدی طعن ایمـــــان الغیاث‬ ‫دین ما بردند این المــــــــــــــــذهبان‬

‫االمــــــان از شعرســــــازن الغیاث‬ ‫االمــــان ای صــــاحبان فضل و علم‬


‫می‌شــــــود بر ضد قــــــرآن الغیاث‬ ‫هر زمــــان دیوان شــــعری منتشر‬

‫گشـــته‌ام ســـوزان و گریان الغیاث‬ ‫از ســـبک مغــزی شـــاعر مســـلکان‬

‫این بشر را نیست پایان الغیاث‬ ‫بــــرقعی جهل و خرافــــات و چرند‬

‫حرف جیم‬
‫‪ -75‬حافظ‬
‫ســـزد اگر همة دلـــبران دهنـــدت بـــاج‬ ‫توئی که بر سر خوبان عالمی چــون‬
‫تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج‬
‫قد تو ســرو و میان تو مــوی و گــردن‬ ‫لب تو خضر و دهـــــــــــــان تو آب‬
‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج‬ ‫حیوانست‬
‫کمینه ذرة خـــاک در تو بـــودی کـــاج‬ ‫فتــاده در سر حافظ هــوای چــون تو‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی‬
‫‪ -75‬حافظ شکن‬
‫ســزد اگر همه با خنــده‌ها دهنــدت بــاج‬ ‫توئی که بر سر دیوان عــالمی چــون‬
‫تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج‬
‫توئی که مستی و بیعاریت گرفته رواج‬ ‫ز سر هوا و هوس را نیفکنی بیرون‬
‫‪137‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫همه بـــرای ثنا خـــوانی تو داده خـــراج‬ ‫برفته مدح تو هر جا که بوده شــاه و‬
‫وزیر‬
‫قد تو ســرو و میان تو مــوی و گــردن‬ ‫ز حرص و آز و طمع شــاعرا همی‬
‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج‬ ‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬

‫که از عطـــای زرت می‌رسد مـــرض‬ ‫فتــاده در سر حافظ هــوای چــون تو‬
‫بعالج‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی‬

‫کمینه ذرة خـــاک در تو بـــودی کـــاج‬ ‫تو الف بین عــوض کــار و صــنعتی‬
‫گوید‬

‫که بت پرست خیالی نمی‌شــود چــون‬ ‫چرا فتاده‌ای ای برقعی بــرنج و تعب‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج‬
‫حرف حاء‬
‫‪ -76‬حافظ‬
‫صـــالح ما همه آنست کـــان تو راست‬ ‫اگر بمـــذهب تو خـــون عاشق است‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح‬ ‫مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح‬
‫ز رند و عاشق و مجنــون کسی نیافت‬ ‫صـــالح و توبه و تقـــوی ز ما مجو‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح‬ ‫حافظ‬

‫‪ -76‬حافظ شکن‬
‫چو مزد کند پی هر چه کیف و لــذت و‬ ‫بمـــذهب عرفا هر چه هست گشـــته‬
‫‪1‬‬
‫راح‬ ‫مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح‬
‫بنام عارف و صوفی شـدند چـون مالح‬ ‫برای سیل خرافــات و کفر و الف و‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف‬
‫‪2‬‬
‫بــرای مســخره گویند فــال ُق ِ‬
‫االصــباح‬ ‫خـــدا و دین و خـــرد را گـــرفت ‌ه اند‬
‫‪ - 1‬راح = راحت (استراحت)‪.‬‬
‫‪ - 2‬فالقُ ا ِالصباح = بیرون آورنــده ی صــبح‪ ،‬اشــاره به آیت‪ 96 :‬ســوره ی مبارکة انعــام می‬
‫باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪138‬‬

‫بطعن‬
‫ز رند و عاشق و مجنــون کسی نیافت‬ ‫بــبین بحافظ صــوفی که خــود چــنین‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح‬ ‫گوید‬

‫که در طـــریقت صـــوفی کسی نجست‬ ‫صــالح و توبه و تقــوی نجوید از تو‬
‫اصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح‬ ‫کسی‬
‫‪1‬‬
‫مــدام ورد زبــان داری و کــنی الحــاح‬ ‫ولی تو رنـــــــــــدی و عاشق ز بهر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیادی‬
‫چرا که مذهب عشاق نیست غیر مبــاح‬ ‫مگو ز مـذهب عشـاق بـرقعی سـخن‬

‫حرف خاء‬
‫‪ -77‬حافظ‬
‫بــــود آشــــفته همچــــون مــــوی فــــرخ‬ ‫دل من در هـــــــوای روی فـــــــرخ‬
‫بیاد نــــــرگس جــــــادوی فــــــرخ‬ ‫بـــــده ســـــاقی شـــــراب ارغـــــوانی‬
‫بـــــــود میل دل من ســـــــوی فـــــــرخ‬ ‫اگر میل دل هر کس بجــــــائی است‬
‫چو حافظ چــــــاکر هنــــــدوی فــــــرخ‬ ‫باشد‬ ‫که‬ ‫آنم‬ ‫همت‬ ‫غالم‬
‫‪ -77‬حافظ شکن‬
‫دلش آشــــفته شد چــــون مــــوی فــــرخ‬ ‫بـــــود عرفـــــان حافظ روی فـــــرخ‬
‫چو بر خـــــوردار شد از روی فـــــرخ‬ ‫سر و کـــــاری بعقل و دین نـــــدارد‬
‫کنند از نــــــرگس جــــــادوی فــــــرخ‬ ‫نمی‌دانم مریدانش چه تأویل‬
‫اگر بیند قد دلجــــــــــــوی فــــــــــــرخ‬ ‫نـــــدارد عفت و ایمـــــان که لـــــرزد‬

‫که همــــراز است و همزانــــوی فــــرخ‬ ‫مخــــوان دیگر از این دیوان باطل‬

‫‪ - 1‬الحاح = پافشاری و تأکید‪.‬‬


‫‪139‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بـــــــود میل دل او ســـــــوی فـــــــرخ‬ ‫بقـــــوم لـــــوط حافظ اقتـــــدا کـــــرد‬

‫کسی کو دمزند از بــــــــوی فــــــــرخ‬ ‫دوصد لعنت ز حق شد شـــــــامل آن‬

‫کسی شــــده بنــــده و هنــــدوی فــــرخ‬ ‫نباشد اهل عرفـــــــــــــــان و حقیقت‬

‫رها کن شــــــاعرا ابــــــروی فــــــرخ‬ ‫بـــرو ای بـــرقعی هشـــیار میبـــاش‬

‫حرف د‬
‫‪ -78‬حافظ‬
‫هالل عید بـــدور قـــدح اشـــارت کـــرد‬ ‫بیا که تــــــرک فلک خــــــوان روزه‬
‫غـــــــــــــــــــارت کـــــــــــــــــــرد‬
‫که خاک میکــدة عشق را زیارت کــرد‬ ‫ثواب روزه و حج قبول آن کس بــرد‬
‫بیا که ســود کسی کــرد کــاین تجــارت‬ ‫بهای بــادة چــون لعل چیست جــواهر‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫عقل‬
‫نظر بــدرد کشــان از سر حقــارت کــرد‬ ‫فغان که نـرگس مخمـور شـیخ شـهر‬
‫امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروز‬

‫اگر چه صنعت بسیار در عبارت کــرد‬ ‫حــــدیث عشق ز حافظ شــــنو نه از‬
‫واعظ‬

‫‪ -78‬حافظ شکن‬
‫هــوای نفس تو بیعفــتی اشــارت کــرد‬ ‫برو که مستی تو هر چه بود غــارت‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫نمود حبط و ز می هر چه بـود غـارت‬ ‫ثواب عید ببرد و ثــواب روزه و حج‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫کسی که میکــدة عشق را زیارت کــرد‬ ‫بباد داد همه طــاعت و عبــادت خــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪140‬‬

‫سفیه بود و ازین بیع بس خسارت کــرد‬ ‫هر آنکه جــوهر عقلش فــروخت بر‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاده‬

‫هـــزار لعن بر آن کس در آن تجـــارت‬ ‫مقـــام اصـــلی هر ناکسی خراباتست‬


‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫خداش خیر دهد آنکه این عمـارت کـرد‬ ‫مقــام بنــدة حق گوشة مســاجد و بس‬

‫بجـــام بـــاده و می او ً‬
‫ال طهـــارت کـــرد‬ ‫کسی که قبلة او ابـــروان پـــیران شد‬
‫که دیده راه بدل و ز هــوا امــارت کــرد‬ ‫مشو ز دیده تو مشـــرک ازین نظر‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازی‬
‫بشــیخ شــهر نظر از سر حقــارت کــرد‬ ‫فغـــان که دیدة مخمـــور صـــوفی و‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارف‬

‫اگر چه خدعه بســیار در عبــارت کــرد‬ ‫حدیث عقل ز قرآن شــنو نه از حافظ‬

‫که هیچ کس نه چه او در ضـــــــــــرر‬ ‫اگر که عشق به پـــــــیر است رو ز‬


‫مهــــــــــــــــــــارت کــــــــــــــــــــرد‬ ‫حافظ گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫که حافظ از ره کینه بحق جسارت کرد‬ ‫و گر که حب بحق است رو ز قرآن‬


‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫بخطبة صد و هشتش بآن اشــارت کــرد‬ ‫حــدیث عشق ز حیدر رســید رو بر‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬
‫که عقل پــاره کند چــون هــوا شــرارت‬ ‫بگفت آن مرضی باشد از هـــــــوا و‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‬

‫پذیر گفتة او چون ز حق ســفارت کــرد‬ ‫حــدیث عقلی شــنو بــرقعی ز پیغمــبر‬

‫‪ -79‬حافظ‬
‫‪141‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تکیه بر عهد تو و باد صبا نتــوان کــرد‬ ‫دست در حلقة آن زلف دوتا نتـــــوان‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫چه محل جامة جـــان را که قبا نتـــوان‬ ‫ســـــرو بـــــاالی من آنگه که در آید‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــماع‬
‫حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد‬ ‫مشکل عشق نه در حوصلة دانش ما‬
‫است‬
‫طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد‬ ‫بجز ابـــروی تو محـــراب دل حافظ‬
‫کیست‬

‫‪ -79‬حافظ‌شکن‬
‫طاعت غیر خدا چون شعرا نتوان کـرد‬ ‫دست در دین خدا چــون عرفا نتــوان‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫آنقـدر هست که اسـالم رها نتـوان کـرد‬ ‫آنچه ســعی است من انــدر طلب حق‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬
‫روز و شب عربــده با دین بجفا نتــوان‬ ‫شـــاعرا لعن خـــدا هست بر الفـــاظ‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫رکیک‬
‫تا بحدیست که احصا بخــدا نتــوان کــرد‬ ‫حقه وخدعه و تزویر شـــما ای عرفا‬

‫دفع آن با سخن و پند و دعا نتوان کــرد‬ ‫فکر و گفتــار شــما آنقــدر آلــوده شــده‬

‫بجز از طــاعت وی از چه خطا نتــوان‬ ‫ی آن‬


‫توکه محــــــراب دلت ابــــــرو ‌‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫بی‌ســـــــــــــــــــــــــــــــــروپا است‬

‫نسـبت یار بهر بی‌سر و پا نتـوان کـرد‬ ‫یار در مــذهب صــوفی است همــان‬
‫پــــــــــــــــــــیر خســــــــــــــــــــان‬
‫هر که این گفت ز عباد خدا نتوان کــرد‬ ‫چونکه حق را نبود زلف دوتا یا خط‬
‫‌و خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪142‬‬

‫حل آن را بکف نفس و هوا نتوان کــرد‬ ‫عشق‌چـون شـ ّدتی از نفس و هـوا و‬
‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‌است‬
‫حافظا ذکر تو در مذهب ما نتوان کــرد‬ ‫تا زمـانی که بـود ابـروی یارت قبله‬

‫گرچه خــــود را اطــــراف بی‌سر و پا‬ ‫بـرقعی بـاز نمـودی شـعرا را رسـوا‬
‫نتــــــــــــــــــــــوان کــــــــــــــــــــــرد‬
‫‪ -80‬حافظ‬
‫که خاک میکده کحل بصر تــوانی کــرد‬ ‫بسر جــام جم آنگه نظر تــوانی کــرد‬
‫بــدین ترانه غم از دل بــدر تــوانی کــرد‬ ‫مبــــاش بی می و مطــــرب که زیر‬
‫طــــــــــــــــــــاق ســــــــــــــــــــپهر‬
‫گر این عمل بکـــنی خـــاک زر تـــوانی‬ ‫گــــدائی در میخانه طرفه اکسیریست‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫که سودها کنی ار این سفر تــوانی کــرد‬ ‫بعــــزم مرحلة عشق پیش نه قــــدمی‬

‫بشـــاهراه حقیقت گـــذر تـــوانی کـــرد‬ ‫گر این نصـــیحت شـــاهانه بشـــنوی‬
‫حافظ‬

‫‪ -80‬حافظ شکن‬
‫اگر ز باده تو صـرف نظر تـوانی کـرد‬ ‫تو وهم جام جم آنگه بدر توانی کــرد‬
‫بسا که زنـــدگی بی‌خطر تـــوانی کـــرد‬ ‫مباش با می و مطرب که در جهــان‬
‫دو در‬
‫مباش احمق اگر تـرک شر تـوانی کـرد‬ ‫گـــــدائی در میخانه بـــــدترین نکبت‬
‫گر اخذ حاجت خود از بشر توانی کرد‬ ‫نظـــیر طرفة حافظ بـــود گـــدائی او‬
‫ز الف‌ها و تملق حــــذر تــــوانی کــــرد‬ ‫بخور زری که تو خود یافتی و یاوه‬
‫مگو‬
‫‪143‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫طمع میار که خــاکی بسر تــوانی کــرد‬ ‫تو خـــاک زر کن و با آن بســـاز بر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهان‬
‫بجد و جهد رها این شــرر تــوانی کــرد‬ ‫منه قدم بره عشق و مســتی ای عاقل‬
‫ز فیض دانش اهل بصر تـــوانی کـــرد‬ ‫بیا که ترک شـرور و خطا و کـبر و‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور‬
‫کجا ز کوی شـریعت خـبر تـوانی کـرد‬ ‫تو کز طریقت خود دمزنی و میبـافی‬
‫غبــار ره بنشــان تا گــذر تــوانی کــرد‬ ‫غبــار راه خــدا الف شــعر و عرفــان‬
‫است‬
‫طمع مــدار که کــار دگر تــوانی کــرد‬ ‫ولی تو بهــوا و هــوس پی شــعری‬

‫حقیقت تو همه بـــار خر تـــوانی کـــرد‬ ‫من این نصـــیحت و افســـانه نشـــنوم‬
‫حافظ‬

‫بشـــاهراه حقیقت ســـفر تـــوانی کـــرد‬ ‫اگر ز وحی و خــرد بــرقعی نشــانی‬
‫داشت‬

‫‪ -81‬حافظ‬
‫آنچه خــود داشت ز بیگانه تمنا می‌کــرد‬ ‫ســــــال‌ها دل طلب جــــــام جم از ما‬
‫می‌کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫طلب از گم شـــدگان لب دریا می‌کـــرد‬ ‫گــوهری کز صــدف کــون و مکــان‬
‫بــــــــــــــــــــیرون بــــــــــــــــــــود‬
‫کو بتأیید نظر حل معما می‌کـــــــــــــرد‬ ‫مشــکل خــویش بر پــیر مغــان بــردم‬
‫دوش‬
‫جرمش آن بود که اسرار هویدا می‌کرد‬ ‫گفت آن یار کـزو گشت سـردار بلند‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪144‬‬

‫ســـــــــــامری پیش عصا و ید و بیضا‬ ‫آن همه شــعبدة عقل که می‌کــرد آنجا‬
‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬
‫دیگــران هم بکنند آنچه مســیحا می‌کــرد‬ ‫فیض روح القدس ار باز مـدد فرماید‬

‫او نمیدیدش و از دور خــدایا می‌کــرد‬ ‫بیدلی در همه احـوال خـدا با او بـود‬
‫‪ -81‬حافظ شکن‬
‫بهر گمــراهی ما دیدة خــود وا می‌کــرد‬ ‫ســـال‌ها بـــود که ابلیس تقال می‌کـــرد‬
‫طــــالب پــــیر بُد و وهم تمنا می‌کــــرد‬ ‫آنچه در جام بـود جمله ز اوهـام بـود‬
‫طلب از دولتیان لب دریا می‌کـــــرد‬ ‫تا کند گیج بشر را و بتســـــخیر کشد‬
‫یاری از امت بیچـــارة بت‌ها می‌کـــرد‬ ‫کمک از گــبر و یهــود و مغ و ترسا‬
‫می‌خواست‬
‫سامری منتخب از امت موسی می‌کــرد‬ ‫تا که خاموش کند نور حق راه هـدی‬
‫جســتجو از کمک و یار مهنا می‌کــرد‬ ‫ســـعیها کـــرد ولی کوشش بی‌حاصل‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫کو بــــتزویر و ریا حل معما می‌کــــرد‬ ‫عــاقبت چــون نتوانست بر پــیر بشد‬

‫بــدلش صــورت آن پــیر تماشا می‌کــرد‬ ‫دیدمش خرم و خنـدان و همی رقص‬
‫کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫گفت او هر چه بخـــواهی ز خـــود انشا‬ ‫گفتم این پیر بد انــدیش مگر جــام جم‬
‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬ ‫است‬

‫هر چه هر کس کنند او یکســــــره تنها‬ ‫کفر و تزویر و ریا و حقه و هم‬


‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬ ‫مکر‬ ‫و‬ ‫خدعه‬

‫صـــفحة خـــاطر او جمله مهیا می‌کـــرد‬ ‫آنکه اسرار رموزات همه کفر جهان‬
‫‪145‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫جرمش آن بود که اسرار هویدا می‌کرد‬ ‫ـر دار بشد‬


‫همچو حالج که از کفر سـ ِ‬

‫لیک اســـرار زنـــادیق هویدا می‌کـــرد‬ ‫گرچه اسرار بگفت آنکه سردار بشد‬

‫همه یک رشـــته و هر یک گـــرهی وا‬ ‫حافظا سامری و آنکه سـردار بـرفت‬


‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬
‫حافظ از یاریشـان و زر تقاضا می‌کـرد‬ ‫آن دو حقا که بدیدند جــزای خــود را‬

‫هر که شد پــــیر چو آن یار قضــــایا‬ ‫وحی شــیطان تو چــون بــاز مــددها‬


‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬ ‫بنمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫خواجه را بین که غلط‌هــــــای چه بیجا‬ ‫فیض روح القــــدس از بهر من و تو‬


‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬ ‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫کی دیگرها بکنند آنچه مســیحا می‌کــرد‬ ‫با گر غــــره مشو خدعه مکن جاهل‬
‫را‬

‫ورنه هر بی‌سر و پا دعـــــــوت عیسی‬ ‫از اگر تا بوقوع از فلکست تا بزمین‬


‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬
‫نی چو آن زادة منصــــــور که اغـــــوا‬ ‫او نبی بـود نـبی را بـود آن شـیمه ز‬
‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬ ‫حق‬

‫گوید او پیش عصا و ید و بیضا‬ ‫ق شــعری که چســان جلــوه دهد‬ ‫حم ‌‬


‫یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫م‌‬ ‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامریش‬

‫این خدا با همه شد هر که خدایا می‌کرد‬ ‫بی‌دل و با دل و یا دور و دگر هم‬


‫نزدیک‬
‫او نمیدیدش و از دور خــدایا می‌کــرد‬ ‫بی‌ســــــوادی تو نگر خدعه بــــــبین‬
‫می‌گوید‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪146‬‬

‫او نه حق است بــاو دیو تجلی می‌کــرد‬ ‫ی‬


‫بـــرقعی صـــوفی با دل که خـــدا م ‌‬
‫مپســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬
‫‪ -82‬حافظ‬
‫شد بر محتسب و کـــار بدســـتوری‌کرد‬ ‫دوســـــــــتان دخـــــــــتر رز توبه ز‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــتوری‌کرد‬
‫تا نگویند حریفــان که چــرا دوری‌کــرد‬ ‫آمد از پرده بمجلس عرقش پاک کنید‬
‫ی کــرد‬
‫راه مستانه زد و چــارة مخمــور ‌‬ ‫مژدگانی بده ای دل که دگر مطــرب‬
‫عشق‬
‫آنچه با خرقة زاهد می انگـــوری‌کـــرد‬ ‫نه بهفت آب که رنگش بصد آتش‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫ِعــــرض و مــــال و دل و دین در سر‬ ‫حافظ افتـــادگی از دست مـــده زانکه‬
‫مغـــــــــــــــــــروری کـــــــــــــــــــرد‬ ‫حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -82‬حافظ شکن‬
‫زانکه شـــــــاعر ز خــــــــرد دوری و‬ ‫ی‬
‫دوســـتان عقل دگر از شـــعرا دور ‌‬
‫مهجـــــــــــــــــــوری‌کـــــــــــــــــــرد‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫ره مستانه زد و توبه ز مســتوری کــرد‬ ‫آمد از پــردة عفت بــدر و بــافت بهم‬
‫ی‬
‫طعنه بر زاهد و تعریف ز مخمــــور ‌‬ ‫بهـــوا و هـــوس آمیخت همه هســـتی‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫خود بگفتی که چها آن می انگوری‌کرد‬ ‫قصد حافظ ز َمی و بــــاده بــــود آب‬
‫نجس‬
‫ِعــــرض و مــــال و دل و دین بر سر‬ ‫حافظا خــیز و مینــداز خــود تــرا که‬
‫رنجـــــــــــــــــــوری کـــــــــــــــــــرد‬ ‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریض‬
‫‪147‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫لیک حافظ همه جا الف ز مغـــــروری‬ ‫بــرقعی الف و گــزاف شــعرا شد ز‬


‫‌کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫غلو‬

‫‪ -83‬حافظ‬
‫بنیاد مکر با فلک حقه بـــــاز کـــــرد‬ ‫صوفی نهاد دام و سر حقه بــاز کــرد‬
‫دیگر بجلـــوه آمد و آغـــاز نـــاز کـــرد‬ ‫ساقی بیا که شــاهد رعنــای صــوفیان‬
‫ما را خــدا ز زهد و ریا بی‌نیاز کــرد‬ ‫حافظ مکن ماللت رنــدان که در ازل‬
‫‪ -83‬حافظ شکن‬
‫بر خــود نهــاد نــام حق و تــاخت و تــاز‬ ‫صــوفی که خدعه کــار خــود آن حقه‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫بــــــــــــــــــــــاز کــــــــــــــــــــــرد‬
‫هر یک بکینه با دگری خدعه ساز کرد‬ ‫بودند صــوفیان دو دســته خرابــات و‬
‫خانقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫بر ضد خانقـــــاه در کینه بـــــاز کـــــرد‬ ‫حافظ که خویشرا از خراباتیان نمــود‬
‫لیکن بشعر خویش مرا سر افـراز کـرد‬ ‫می‌خواست تا که حیلة صــوفی نهــان‬
‫کند‬
‫بنیاد مکر با فلک حقه بـــــاز کـــــرد‬ ‫گفتا نهـــاد دام و سر حقه بـــاز کـــرد‬

‫شــاعر ز جهل مشت خودشــرا چه بــاز‬ ‫گر متهم نمــــــود فلک را بحقه لیک‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫‪1‬‬
‫گشته سفیه و شارب خود را دراز کـرد‬ ‫گویا نخوانده آیة من یرغب عن سفه‬
‫پــیر است آنکه ســفره پر از حــرص و‬ ‫باری بدان که شاهد رعنای صـوفیان‬
‫آز کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫آغــــاز نــــاز کــــرد‬
‫ِ‬ ‫آمد دگر بجلــــوه و‬ ‫چون دید احمقان خـرافی بـدور خـود‬
‫﴿‪﴾        ‬‬ ‫‪ - 1‬اشــاره به آیة کریمــه‪:‬‬
‫(بقره‪ )130 :‬می باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪148‬‬

‫زیرا که ادعای چه طــول و دراز کــرد‬ ‫باید ز شر پـــــیر پنـــــاه خـــــدا روند‬

‫هر کس که صـــید کـــرد ورا اهل راز‬ ‫دامی بنام عشق فکنــدی چه در میان‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫غره مشو که صوفی عاشق نمــاز کــرد‬ ‫ای غافل ار بمحفل ایشـان گـذر کـنی‬

‫هر چند او بجــای نمــازش نیاز کــرد‬ ‫غره مشو که صورت پــیرش خــدای‬
‫اوست‬

‫خواهی وطن بمصر و عراق و حجــاز‬ ‫خــواهی ز بلخ و خــواه ز شــیراز و‬


‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫زنگ‬ ‫و‬ ‫روم‬

‫گو اینکه او نمــــاز کند یا پیاز کــــرد‬ ‫چــون اهل بدعتند و بــود شرکشــان‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام‬
‫شعر و غزل تو را از ازل بی‌نیاز کرد‬ ‫حافظ تو اهل خدعه و نیرنگ‬
‫گشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته‌ای‬

‫او هم چه دیگران عملی بر مجاز کــرد‬ ‫خـــود رنـــدی و مالمت رنـــدان چه‬
‫می‌کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬

‫بیچـاره شـاعری که ریا بهر غـاز کـرد‬ ‫ای برقعی بحشر که باطن کند بـروز‬
‫‪ -84‬حافظ‬
‫که عشق روی گل با ما چها کـــــــــرد‬ ‫ســـحر بلبل حکـــایت با صـــبا کـــرد‬
‫کمـــــــال دولت و دین بوالوفا کـــــــرد‬ ‫وفا از خواجگـــــــان شـــــــهر با من‬
‫که حافظ توبه از زهد و ریا کــــــــــرد‬ ‫بشــــارت بر بکــــوی می‌فروشــــان‬
‫‪ -84‬حافظ شکن‬
‫که عشق شــــــاعران با ما چها کــــــرد‬ ‫ســحر این دل شــکایت با خــدا کــرد‬
‫‪149‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫جوانــــــان را بمســــــتی مبتال کــــــرد‬ ‫ز بس از رنگ و خط و خـــال گفتند‬


‫که دفع شر این اهل هــــــــوا کــــــــرد‬ ‫غالم همت آن مــــــــــــــــــــرد دینم‬
‫که درد عشق را از دین جـــــدا کـــــرد‬ ‫خوشش بــــــــاد از الطــــــــاف الهی‬
‫بعقل و هــــــــوش باید آن دوا کــــــــرد‬ ‫که بیمـــــــــــاری دل را عشق گویند‬

‫که اســـــــــتعمار با ملت جفا کـــــــــرد‬ ‫ز عاشق پیشـــــگی تســـــخیر کردند‬

‫که مـــــدح عشق آن عـــــالم نما کـــــرد‬ ‫من از بیگانگـــــــان هرگز ننـــــــالم‬

‫ور از عــارف شــفا جســتی خطا کــرد‬ ‫گر از شـــاعر دوا جـــوئی جفا بـــود‬

‫نمک خـــورد و نمکـــدان را رها کـــرد‬ ‫چو حافظ از همه شــــــــاهان وفا دید‬

‫کمـــــــال دولت و دین بوالوفا کـــــــرد‬ ‫بگفت از کس وفا با من نشد جز‬

‫بـــزد بر زهد طعن و خـــود نما کـــرد‬ ‫پس از عجب و گـــــزاف و خدعه و‬
‫الف‬

‫که حافظ پشت بر دین خــــــدا کــــــرد‬ ‫بشــــارت بر بکــــوی می‌فروشــــان‬

‫‪ -85‬حافظ‬
‫بـــــبرد اجر دو صد بنـــــده که آزاد کند‬ ‫کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد‬
‫کند‬
‫قــدر یک ســاعت عمــری که در او داد‬ ‫شاه را به بود از طاعت صد ساله و‬
‫کند‬ ‫زهد‬
‫خـــرم آن روز که حافظ ره بغـــداد کند‬ ‫ره نبردیم بمقصود خود انـدر شـیراز‬
‫‪ -85‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪150‬‬

‫اهل شیراز ز خـود راحت و دلشـاد کند‬ ‫کلک ننگین تو وقـــتی ره بغـــداد کند‬
‫که از درهم خــود عــارف ما شــاد کند‬ ‫یا رب اندر دل آن خسرو بغداد انداز‬
‫عاشق درهم تو ناله و فریاد کند‬ ‫حالیا عــارف شــیراز کند عشــوة تو‬
‫حق مرادش بدهد هر که ز من یاد کند‬ ‫خســـروا شـــیر دال بحر کفا از درهم‬
‫گر شه از لطف خـــرابی من آبـــاد کند‬ ‫گفت عـــارف که به‌از طـــاعت صد‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــاله و زهد‬
‫مــدح شــاعر بنگر تا که چه بیداد کند‬ ‫ذات ناپاک کسان پاک شد از مـدحت‬
‫ما‬

‫خـــرم آنـــروز که حافظ ره بغـــداد کند‬ ‫برقعی چون که بشیراز ندادندش زر‬
‫‪ -86‬حافظ‬
‫چــون بخلــوت می‌روند آن کــار دیگر‬ ‫واعظــان کــاین جلــوه در محــراب و‬
‫می‌کنند‬ ‫منـــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر می‌کنند‬
‫کـــاین همه قلب و دغل در کـــار داور‬ ‫گوئیا بــــــاور نمی‌دارند روز داوری‬
‫می‌کنند‬
‫گنج را از بی‌نیازی خــــــاک برسر‬ ‫بنــدة پــیر خرابــاتم که درویشــان او‬
‫می‌کنند‬
‫می‌دهند آبی و دلها را تــــوانگر می‌کنند‬ ‫ای گــــدای خانقه بــــاز آ که در دیر‬
‫مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫کانـــــــدر آنجا طینت آدم مخمر می‌کنند‬ ‫بر در میخانة عشق ای ملک تســبیح‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫قدســـیان گـــوئی که شـــعر حافظ از بر‬ ‫صـــبحدم از عـــرش‌می‌آمد خروشی‬


‫می‌کنند‬ ‫گفت‬ ‫عقل‬
‫‪151‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -86‬حافظ شکن‬
‫حـــاش هلل گر که خـــود یکـــذره بـــاور‬
‫َ‬ ‫عارفان کاین جلوه در اشعار و دفــتر‬
‫می‌کنند‬ ‫می‌کنند‬
‫با گــــــزاف و الف خلقی را مســــــخر‬ ‫شــیوة شــاعر بــود تــدلیس در الف و‬
‫می‌کنند‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف‬
‫عــارف و شــاعر کننــدش نــام و رهــبر‬ ‫هر کس الفد ز عشق و هرکسی بافد‬
‫می‌کنند‬ ‫ز خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫گــاه انکــار قیامت گــاه کــوثر می‌کنند‬ ‫گه تمسخر از دیانت گــاه تحقــیری ز‬
‫زهد‬
‫چــون بخلــوت می‌رســند آن کــار دیگر‬ ‫جلوه‌ها آرند در منطق بـبزم مردمـان‬
‫می‌کنند‬

‫در محافل خلق زا افســـــون و منـــــتر‬ ‫با خضوع و مکر و خدعه با معمای‬
‫می‌کنند‬ ‫بیان‬

‫بهر منکر واعظـــــــــان هم نهی منکر‬ ‫دشمن واعظ شدی ‌عارف که‌عارف‬
‫می‌کنند‬ ‫جدکند‬

‫گر ریا بد پس چــرا خــود را با ریاتر‬ ‫مشــکلت پرســیدم ای حافظ بگفتنــدی‬


‫می‌کنند‬ ‫بگو‬

‫گوئیا اینان نه باور روز محشر می‌کنند‬ ‫زیر و رو کردند با اشعار خــود دین‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدای‬

‫کــاین همه افکــار زشت خــویش زیور‬ ‫یارب این بافنــــــدگان را بر خر‬
‫می‌کنند‬ ‫خودشـــــــــــــــــان نشـــــــــــــــــان‬

‫بر خیال گنج خاک کفش او سر می‌کنند‬ ‫بنـــدة پـــیر خراباتند و جمله اشـــقیاء‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪152‬‬

‫می‌دهنـدت نـور ایمـان و معطر می‌کنند‬ ‫ای گــدای خانقه بــاز آ که در پیوست‬
‫حق‬

‫می‌دهنــــدت آب تســــخیر و تو را خر‬ ‫در میان خانقــاه و دیر پــیران مغــان‬


‫می‌کنند‬

‫بــــــار دیگر بــــــاری از تزویر در بر‬ ‫بــار ســنگین هر دمی پشت مریدان‬
‫می‌کنند‬ ‫می‌نهند‬

‫کانـــدر اینجا بهـــتر از من بـــار اســـتر‬ ‫گفت شیطان بر در میخانة دام آفـرین‬
‫می‌کنند‬

‫احمقند آنان که نقل از او بمنــبر می‌کنند‬ ‫آنکه تسبیح ملکرا بر در میخانه بــرد‬

‫عشق حافظ را شـــیاطین خـــوب بـــاور‬ ‫آمـــدم از دین خروشی عقل گوید ای‬
‫می‌کنند‬ ‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواد‬

‫‪ -87‬حافظ‬
‫که اعــتراض بر اســرار علم غیب کند‬ ‫مرا برندی و عشق آن فضــول عیب‬
‫کند‬
‫که هر که بی‌هـــــنر افتد نظر بعیب کند‬ ‫کمـال صـدق و محبت بـبین نه نقص‬
‫گنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫که خـــاک میکـــدة ما عبـــیر جیب کند‬ ‫ز عطر حور بهشت آن زمان بر آید‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫که اجتنــاب ز صــهبا مگر صــهیب کند‬ ‫چنــان زند ره اســالم غمــزة ســاقی‬
‫مبــاد کس که در این نکته شک و ریب‬ ‫کلید گنج سعادت قبــول اهل دل است‬
‫کند‬

‫که چند ســال بجــان خــدمت شــعیب کند‬ ‫شـــبان وادی ایمن گهی رسد بمـــراد‬
‫‪153‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -87‬حافظ شکن‬
‫که چون تو دره حق هر کلیل ریب کند‬ ‫تو را برنــدی و عشق آن جلیل عیب‬
‫کند‬
‫بعلم غیب دروغ تو نقص و عیب کند‬ ‫نه اعتراض بر اسرار علم غیب بـود‬
‫هر آنکه با هنر افتد ز شــرک عیب کند‬ ‫کمال صدق و محبت چه سود در ره‬
‫‌شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرک‬
‫که بـوی گند نفـاق است و او بجیب کند‬ ‫نداشت عطر بهشت آنکه خـــــــــاک‬
‫میکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده رفت‬
‫اگر چه رانــده ز اســالم چــون صــهیب‬ ‫هزار غمزة سـاقی بـنزد ما بـاد است‬
‫کند‬
‫مبــــاد کس که درین نکته شک و ریب‬ ‫کلید گنج ســعادت فــرار از صــوفی‬
‫کند‬ ‫است‬

‫که چند ســال بجــان خــدمت شــعیب کند‬ ‫شـــبان وادی ایمن از آن نشد بمـــراد‬

‫زبــان ببند که هر عــالم از تو عیب کند‬ ‫شعیب کمتر از او بــود او اولــوالعزم‬


‫است‬

‫‪ -88‬حافظ‬
‫بر جـــــای بد کـــــاری من یک دم نکو‬ ‫آن کیست کز روی کــــــــــرم با من‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری کند‬ ‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاداری کند‬
‫از مســـــتیش رمـــــزی بگو تا تـــــرک‬ ‫پشمینه پوش‌تنــدخو از عشق نشــنیده‬
‫هشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاری کند‬ ‫بو‬ ‫‌است‬
‫سلطان کجا عیش نهــان با رند بــازاری‬ ‫چون‌م ‌ن گـدای‌بی‌نشـان‌مشـکل بـود‬
‫کند‬ ‫ی چنـــــــــــــــــــان‬
‫یار ‌‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪154‬‬

‫تا فخر دین عبدالصــــــــــــــمد باشد که‬ ‫شد لشــــــکر غم بی‌عــــــدد از بخت‬
‫غمخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــواری کند‬ ‫می‌خـــــــــــــــــواهم مـــــــــــــــــدد‬
‫‪ -88‬حافظ شکن‬
‫بر دفع شاعر مسلکان با بنــده همکــاری‬ ‫ی کــــــرم با بنــــــد‌ه‬
‫آن کیست کز رو ‌‬
‫کند‬ ‫غمخـــــــــــــــــــــــــــــــــــواری کند‬
‫از شعر دیوان آورد با من وفــاداری کند‬ ‫اول بتأیید خرد فکر مرا با جـان خـرد‬
‫تا کی ز عشق و درد او هرگونه‬ ‫پشمینه پوشان را بگو ایجاهالن تندخو‬
‫طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراری کند‬
‫هشیار شو حق را بجو باشد که دلداری‬ ‫دلــــبر که باشد ای عمو دین و خــــرد‬
‫کند‬ ‫دادی بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاو‬
‫حق گفت من فرمـــــــوده‌ام عقلت تو را‬ ‫گفــتی گــره نگشــوده‌ام از عشق تا من‬
‫یاری کند‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوده‌ام‬

‫یارم چنین یارم چنان شاید که او کــاری‬ ‫تــاکی بســلطان و شــهان گوئید آن ای‬
‫کند‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬

‫کـــاز هر وزیر و هر اســـیر خواهد که‬ ‫حافظ‌که گردیده‌است‌پــیر از حــرص‬


‫دیداری کند‬ ‫‌و آز خـــــــــــــــــود اســـــــــــــــــیر‬

‫تا آن وزیر عبدالصــــــــــــــمد باشد که‬ ‫گوید که درهم بیعـدد از حـرص خـود‬
‫غمخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــواری کند‬ ‫خــــــــــــــــــــواهم‌مــــــــــــــــــــدد‬

‫ننگین بود شبرنگ او بسیار عیاری کند‬ ‫بین برقعی نیرنگ او دیگر مخوان از‬
‫او‬ ‫هنگ‬

‫‪ -89‬حافظ‬
‫یاد حریف شــهر و رفیق ســفر نکــرد‬ ‫دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکــرد‬
‫چــون ســخت بــود در دل ســنگش اثر‬ ‫گفتم مگر بگریه دلش مهربـــــان کنم‬
‫‪155‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪1‬‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫نشــــــــــنید کس که از سر رغبت زبر‬ ‫حافظ حدیث نغز تو از بســکه دلکش‬
‫‪2‬‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫است‬
‫‪ -89‬حافظ شکن‬
‫خــوفی ز حق نبــودش و از حق حــذر‬ ‫شـــاعر که یاد دلـــبر دین بر ز سر‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫یا او بشــــاهراه دیانت گــــذر نکــــرد‬ ‫یا شــرع ما بعشق و جنــون ارزشی‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداد‬
‫او از غرور خویش گذر بر خبر نکرد‬ ‫دین جـــــــــــامع است و راهنما بهر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬
‫چـــون مست بـــود در دل مســـتش اثر‬ ‫گفتم مگر بعقل و بــدین دعــوتش کنم‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫کـــاری تو کـــرده‌ای که کسی این هـــنر‬ ‫هر کس بدید نظم مــرا گفت بــرقعی‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫عاشق نظر بســـود و زیان و ضـــرر‬ ‫شــاعر مــزن ز عشق دم و عاشــقی‬


‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذار‬
‫هر کس شنید از سر رغبت زبر نکــرد‬ ‫حافظ فسون لغو تو از بس که دلکش‬
‫است‬
‫عاقل نگشت عاشق و خــــود را هــــدر‬ ‫ای بـــرقعی بر راه خـــرد رو نه راه‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬ ‫عشق‬
‫‪ - 1‬در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمه محمد بهشتی مصرع دوم این بیت چــنین آمــده اســت‪:‬‬
‫در سنگ خاره قطرة باران اثر نکرد‪.‬‬
‫‪ - 2‬این بیت در دیوان حافظ به تصحیح محمد بهشتی وجود ندارد‪ ،‬و در عوض بیت زیر آمده‬
‫است‪:‬‬
‫با کس نگفت راز تو تا تــرک سر‬ ‫کلک زبان بریده حافظ در انجمن‬
‫نکرد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪156‬‬

‫‪ -90‬حافظ‬
‫زاهــــــــدانرا رخنه در ایمــــــــان کنند‬ ‫شـــاهدان گر دلـــبری زینســـان کنند‬
‫هر چه فرمــــــــــــــان تو باشد آن کنند‬ ‫عاشــقان را بر سر خــود حکم نیست‬
‫پیش از آن کز قـــــامتت چوگـــــان کنند‬ ‫ای جـــوان ســـرو قد گـــوئی بـــزن‬
‫قدســـیان بر عـــرش دست افشـــان کنند‬ ‫یار ما چـــون گـــیرد آغـــاز ســـماع‬
‫تا چو صــــــبحت آئینه رخشــــــان کنند‬ ‫سر مکش حافظ ز آه نیمه شب‬
‫‪ -90‬حافظ شکن‬
‫رخنه در ایمــــــــان آن پــــــــیران کنند‬ ‫شــــاهدان گر رخنه در ایمــــان کنند‬
‫کی پرســــتش صــــورت دیوان کنند‬ ‫صــوفیان را گر خــرد بــود و شــعور‬
‫صـــــورتی را خـــــالق ســـــبحان کنند‬ ‫صــــورت مرشد بــــود معبودشــــان‬
‫قلب‌هــــــای تــــــیره ســــــرگردان کنند‬ ‫هر کجا عرفـــــان صـــــوفی شد پدید‬
‫این همه مســــــــتی ز نــــــــام آن کنند‬ ‫عاشـــــقی باشد شـــــعار صـــــوفیان‬

‫وز فـــراقش گریه چـــون طوفـــان کنند‬ ‫چشمشــــان بر درهم شــــاهان بــــود‬

‫در جســــارت‌های خــــود طغیان کنند‬ ‫شــــاعران مست را چــــون دین نشد‬

‫قدســـیان بر عـــرش دست افشـــان کنند‬ ‫بهر آواز شــــــــــــــبهی حافظ بگفت‬

‫بر فرشـــــــته افـــــــترا اینســـــــان کنند‬ ‫ای جــــوان با خــــرد بین عارفــــان‬

‫عرشــیان کی رقص چــون انســان کنند‬ ‫لب ببند ای عــــارف از گفت رکیک‬

‫در کجا دین را چــــــنین هــــــذیان کنند‬ ‫گر زدیده خون شـود جـاری رواست‬
‫‪157‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫زاهـــــــدان را طعنه بر ایمـــــــان کنند‬ ‫ای امـــــان از شـــــاعران بی‌خـــــرد‬

‫تا دلـــــــترا روشن و رخشـــــــان کنند‬ ‫سر مکش ای بــــــرقعی از دین حق‬
‫‪ -91‬حافظ‬
‫نیاز نیم شـــــــبی دفع صد بال بکند‬ ‫دال بســـوز که ســـوز تو کارها بکند‬
‫که یک کرشــــــمه تالفی صد جفا بکند‬ ‫عتــاب یار پریچهــره عاشــقانه بکش‬
‫چه درد در تو نبیند ِکــــــــــرا دوا بکند‬ ‫طبیب عشق مسـیحا دمست و مشـفق‬
‫لیک‬
‫هر آنکه خـــدمت جـــام جهـــان نما بکند‬ ‫ز ملک تا ملکــوتش حجــاب برگیرند‬
‫بــــــوقت فاتحة صــــــبح یک دعا بکند‬ ‫ز بخت خفته ملــولم بــود که بیداری‬

‫مگر داللت این دولتش صــــــــــبا بکند‬ ‫بســوخت حافظ و بــوئی ز زلف یار‬
‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد‬
‫‪ -91‬حافظ شکن‬
‫که اعتقــــاد حقة تو کــــار هر دوا بکند‬ ‫نه هر که ســــوخت دلش دفع هر بال‬
‫بکند‬
‫بلی نمـــــــــــــــاز تو دفع صد بال بکند‬ ‫چه اعتقـــاد نباشد شـــود نمـــاز نیاز‬

‫که عشق یار پریچهــره صد خطا بکند‬ ‫خـــدا پرست عتـــاب و کرشـــمه ِمی‬
‫‌نخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫چو علم در تو نبیند هر ادعا بکند‬ ‫طبیب عشق بود پــیر مست جــادوگر‬
‫هر آنکه خـــدمت جـــام جهـــان نما بکند‬ ‫ز ملک تا ملکوتش حجـاب ز اوهــام‬
‫است‬
‫همان بس است که با صوفیان جفا بکند‬ ‫بجز حجـــــاب نباشد طریقة پـــــیران‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪158‬‬

‫تو را اراده نباشد که کارها بکنــــــــــد؟‬ ‫بدان که خــوب و بد بخت با ارادة تو‬
‫است‬
‫چرا که الف گــزافی است از هـوا بکند‬ ‫ببـــافت حافظ و چـــیزی ز معـــرفت‬
‫نچشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫‪ -92‬حافظ‬
‫ایزد گنه ببخشد و دفع بال کند‬ ‫گر میفـروش حـاجت رنـدان روا کند‬
‫یا وصل دوست یا می صــــافی دوا کند‬ ‫ما را که درد عشق و بالی خمـــــار‬
‫کشت‬
‫وانکو نه این ترانه ســــــــراید خطا کند‬ ‫مطـرب بسـاز عـود که کس بی‌اجل‬
‫نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫نســـبت مکن بغـــیر که اینها خـــدا کند‬ ‫گر رنج پیشت آید و گر راحت ای‬
‫حکیم‬
‫عیسی دمی کجا است که احیای ما کند‬ ‫جـــــــان رفت در سر می‌و حافظ ز‬
‫عشق ســـــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫‪ -92‬حافظ شکن‬
‫ابلیس را اطــاعت و از خــود رضا کند‬ ‫گر می فــروش حــاجت رنــدان روا‬
‫کند‬
‫ی دوا کند‬
‫با دفع پــــــــــــیر و ریختن م ‌‬ ‫آنرا که درد غــیرت و آئین بسر بــود‬
‫وان کس که این ترانه ســـراید خطا کند‬ ‫مطرب مزن بپرده که غیرت ربــوده‬
‫شد‬
‫جنبش نیاورد که هــــوا بــــر َمال کند‬ ‫ساقی بریز جام و مـده بـاده تا هـوس‬
‫گر بنــــده حفظ عقل و امــــانت وفا کند‬ ‫حقا که نعمت خـــــــــدای بیاید ز هر‬
‫طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف‬
‫‪159‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪1‬‬
‫نســبت مــده بجــبر کی اینها خــدا کند‬ ‫هر رنج و نکبتی که بود از بشر بود‬

‫هر شــاعر جهــول فضــولی چــرا کند‬ ‫در ملتی که عقل و دیانت قـوی بـود‬

‫ای بـــرقعی بنـــال که شـــاعر چها کند‬ ‫حافظ بباخت عقل و دیانت بجـام می‬

‫‪ -93‬حافظ‬
‫پنهــــان خورید بــــاده که تعزیر می‌کنند‬ ‫دانی که چنگ و عــــــــود چه تقریر‬
‫می‌کنند‬
‫عیب جـــوان و ســـرزنش پـــیر می‌کنند‬ ‫نــــــاموس عشق و رونق عشــــــاق‬
‫می‌برند‬
‫بــاطن در این خیال که اکســیر می‌کنند‬ ‫جز قلب تـــــــیره هیچ نشد حاصل و‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬
‫تا خود درون پرده چه تصــویر می‌کنند‬ ‫ما از بــرون در شـــده مغــرور صد‬
‫فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬
‫چــون نیک بنگــری همه تزویر می‌کنند‬ ‫ی خور که شیخ و حافظ و مفــتی و‬
‫م‌‬
‫محتسب‬
‫‪ -93‬حافظ شکن‬
‫هر یک بضاربش اشارة تحذیر می‌کنند‬ ‫دانم که چنگ و عـــــــــود چه تقریر‬
‫می‌کنند‬
‫هــان ســوء عــاقبت شــکنجه و زنجــیر‬ ‫گویند مطربا به پشـــــــــــیمانیت نگر‬
‫می‌کنند‬
‫گــــواهی حق گرفته و تکفــــیر می‌کنند‬ ‫حق بر زبـــان خصم شـــود عـــاقبت‬
‫روان‬

‫‪ - 1‬همانگونه که عالمه برقعی رحمه هللا در مقدمه ی حافظ شکن نگاشته است‪ ... :‬دیوان او‬
‫(حافــظ) مجموعه ایست از عقاید جبریه و اشــاعره ی قــدیم ‪ . ...‬و عالمه بــرقعی ســعی دارد‬
‫ضمن اشعار خود این عقاید را نیز نقد و رد نماید‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪160‬‬

‫پنهــــان خورید بــــاده که تعزیر می‌کنند‬ ‫اقرار صوفیان نگر از حـال چنگ و‬
‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫تعزیر را ببــــــــادة تخمــــــــیر می‌کنند‬ ‫گر باده باده نیست چه حــاجت باختفا‬
‫است‬
‫پس چنگ عــــود او اشــــاره بتحــــذیر‬ ‫چون بــاده باده‌ایست مناسب بچنگ و‬
‫می‌کنند‬ ‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫بنگر که زشت را بچه تعبـــــیر می‌کنند‬ ‫ما کوس لهو و رونق خمار می‌بــریم‬
‫چــون نیست حق بخفیه گلوگــیر می‌کنند‬ ‫ور باده را طریق تصوف بـود مـراد‬

‫گو عیب بر جــــوان و یا پــــیر می‌کنند‬ ‫این عشق و عاشقی است سزاوار ذم‬
‫و عیب‬
‫مکر و سیاســتی است که تــدبیر می‌کنند‬ ‫پیران که منع فاش کنند ار رموز دام‬

‫کی بی‌خانه مثل تو تســـــــــخیر می‌کنند‬ ‫گر دام مختفی نبــود کی شــود شـکار‬

‫بــاطن در این خیال که اکســیر می‌کنند‬ ‫جز قلب تار تیره نشد حاصلت هنوز‬

‫حاشا که ذره‌ای ز تو تغییر می‌کنند‬ ‫گر صد هزار سال روی باز تـیره‌ای‬

‫دل باختگــان شــعر تو تقصــیر می‌کنند‬ ‫تو از بــرون در شــده مغــرور صد‬
‫فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬
‫پــــیران صــــوفیان همه تزویر می‌کنند‬ ‫حافظ تو می بخــــــــور که گر نیک‬
‫بنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری‬
‫از عشق دمز نند و ره پیر می‌کنند‬ ‫آن شیخ و مفتــئی که بــتزویر دیدیش‬
‫پنـــــدار خـــــود حواله بتقـــــدیر می‌کنند‬ ‫ای بــرقعی بکــوش که این غــافالن‬
‫‪161‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مست‬
‫‪ -94‬حافظ‬
‫خــــراب بــــاده و لعل تو هوشــــیارانند‬ ‫غالم نــــــــرگس مست تو تاجدارانند‬
‫مــــرو بصــــومعه کانجا ســــیاهکارانند‬ ‫بیا بمیکـــده و چهـــره ارغـــوانی کن‬

‫که مســـــــتحق کـــــــرامت گناهکارانند‬ ‫نصیب ما است بهشت ای خدا شناس‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬
‫‪ -94‬حافظ شکن‬
‫خورنـــــدگان نعیمش که بی‌شـــــمارانند‬ ‫رونــدگان راه خــدا جمله هوشــیارانند‬
‫خــراب بــاده و می قــوم شرمســارانند‬ ‫غالم نـــرگس مســـتند تابعـــان هـــوا‬
‫همه هـــــــوا پرست و زیانکـــــــار می‬ ‫چه بســــتگان کمند نگــــار بســــیارند‬
‫گســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارانند‬
‫بــــرای درهم و دینــــار شهســــوارانند‬ ‫غــزل ســرائی و بافنــدگی این شــعرا‬
‫که مبتال بســــــــیاهی ســــــــیاهکارانند‬ ‫خالص شــــاعر از آن زلف تابــــدار‬
‫مبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬

‫خداشــناس و خــدا تــرس ســوگوارانند‬ ‫بــــبین غــــرور ز شــــاعر مگو که‬


‫عرفانست‬

‫بلی ســــــــزا بحمــــــــاقت گناهکارانند‬ ‫کند تمســخر و گوید نصــیب ما است‬


‫بهشت‬
‫که مســـتحق عـــذاب آن گنه شـــعارانند‬ ‫نصیب ُتست جهنم برو مشو مغــرور‬

‫مشو بصــــــــــومعه کانجا خرابکارانند‬ ‫مـرو بمیکـده تا چهـره‌ات سـفید شـود‬

‫ز اهل دانش و بینش دو صد هزارانند‬ ‫بیا بمکتب ما بـــــــرقعی که در اینجا‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪162‬‬

‫‪ -95‬حافظ‬
‫من چــنینم که نمــودم دگر ایشــان دانند‬ ‫از نظر بـــازی ما بیخـــبران حیرانند‬
‫عشق داند که در این دائــره ســرگردانند‬ ‫عــــاقالن نقطة پرگــــار وجودند ولی‬
‫بعد از این خرقة صوفی بگــرد نســتانند‬ ‫گر شوند آگه از اندیشة ما مغبچه‌گان‬
‫مـــــاه خورشـــــید همین آینه می‌گردانند‬ ‫جلوه گــاه رخ او دیدة من تنها نیست‬
‫ما همه بنــــــده و این قــــــوم خداوندانند‬ ‫عهد ما با لب شـــیرین دهنـــان بست‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬

‫دیو بگریزد از آن قوم که قــرآن خوانند‬ ‫زاهد ار رنـــــدی حافظ نکند فهم چه‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫‪ -95‬حافظ شکن‬
‫و لــذا عــارف و صــوفی همه مشــرک‬ ‫از نظر بـــــازیت آگـــــاه خردمندانند‬
‫خوانند‬
‫صــــورتی نیست خــــدا را که ورا حق‬ ‫این نظر گر که بود صورت حق را‬
‫دانند‬ ‫منظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫‪1‬‬
‫همه دانند که منظـــــور شـــــما غلمانند‬ ‫ور بـــــود صـــــورت پـــــیران و یا‬
‫مغبچه‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫عاشــــــــقان مست و در این دائــــــــره‬ ‫عــــاقالن نقطة پر کــــار وجودند بلی‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگردانند‬
‫تو خودت بنده شـدی بـاز تو را نسـتانند‬ ‫خـــــاک بر فـــــرق تو و عشق تو و‬
‫مغبچه‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫‪ِ - 1‬غلمان = پسر بچه ها‪.‬‬


‫‪163‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫احمقانند تو را گر که مســــــــلمان دانند‬ ‫کی خـــــدا کـــــرده تو را بنـــــدة این‬


‫مغبچه‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫تو شــــدی بنــــده و آن قــــوم خداوندانند‬ ‫چون که تو با لب افسانه گران بستی‬


‫عهد‬

‫پـــیر ربّست و مریدان همگی عبدانند‬ ‫آری آری که تصــــــــــوف بجز این‬
‫نیست‬ ‫راهش‬
‫الجـــــرم جمله همه مســـــتحق حرمانند‬ ‫نیست در پــــیر و مریدش بجز از‬
‫الف زنی‬
‫شــــــــاعران زهد نفهمند که از عرفانند‬ ‫حافظ ار گفتة زاهد نکند فهم چه‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫شاعری پیشه نمـودی که خـرت رندانند‬ ‫تو که از رنــدی خــود دست ز قــرآن‬
‫شســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫دشــــــمن پــــــیرو قــــــرآن همة دیوانند‬ ‫الجــرم دیو شــدی گر نبُــدی از اول‬

‫دیو بگریزد از آن قوم که قــرآن خوانند‬ ‫بــرقعی خدعه همین است که دیوی‬
‫گوید‬

‫‪ -96‬حافظ‬
‫تا همه صـومعه داران پی‌کـاری گیرند‬ ‫نقـــدها را بـــود آیا که عیاری گیرند‬
‫بگذارند و خم طــــــرة یاری گیرند‬ ‫مصــــلحت دید من آنست که یاران‬
‫همه کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند‬ ‫یا رب این بچة ترکـــــــان چه دلیرند‬
‫بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون‬
‫خاصه رقصی که در او دست نگــاری‬ ‫رقص بر شــعر تر و نالة نی خــوش‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪164‬‬

‫گیرند‬ ‫باشد‬
‫‪ -96‬حافظ شکن‬
‫تا که دزدان ده از ما بکنــــــاری گیرند‬ ‫شـــهر دل را بـــود آیا که حصـــاری‬
‫گیرند‬
‫تا همه شـــاعر بیکـــار بکـــاری گیرند‬ ‫کاش میبود بایران خرد و صــنعت و‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫بگذارند و بیک رنگ قــــــراری‌گیرند‬ ‫مصــــلحت دید من آنست که‌یاران‬
‫رنگ‬ ‫همه‬
‫بگذارند و همه صــــبغة بــــاری‪ 1‬گیرند‬ ‫رنگ‌هـــائی که همه ســـاخته از بهر‬
‫فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب‬
‫که همه شــــعر تو را نقش و نگــــاری‬ ‫مصــــلحت دید تو ای حافظ شــــاعر‬
‫گیرند‬ ‫اینست‬

‫بی خــرد گشــته بمیمــون سر و کــاری‬ ‫ره رقص و ره نی خلق خدا آمــوزی‬
‫گیرند‬

‫خاصه رقصی که در آن دست نگــاری‬ ‫رقص بر شـــــعر تر و نالة نی فسق‬


‫گیرند‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫همچو آن رقص که با فــــاجره یاری‬ ‫رقص با دست نگــار و بچه ترکــان‬


‫گیرند‬ ‫مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫تا که امثــــال تو را بر سر داری گیرند‬ ‫خــوش بــود پــرچم اســالم بجنبش آید‬

‫محو سازند و از این قوم دمــاری گیرند‬ ‫مصلحت باشد اگر زشتی اشــعار چه‬
‫تو‬
‫‪ - 1‬صبغة باری = رنگ الهی‪ ،‬اشاره به آیة کریمه‪:‬‬
‫﴿‪      ‬‬
‫‪( ﴾    ‬البقرة‪ )138 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪165‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫سعی ایشان همه آن بــود عیاری گیرند‬ ‫بــرقعی این شــعرا فاسق فــاجر بودند‬

‫‪ -97‬حافظ‬
‫گفتا بچشم هر چه تو گــوئی چنــان کنند‬ ‫گفتم کیم دهـــان و لبت کـــامران کنند‬
‫گفتا بکـــوی عشق هم این و هم آن کنند‬ ‫گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین‬
‫گفت این عمل بمــذهب پــیر مغــان کنند‬ ‫گفتم شــراب و خرقه نه آئین مــذهب‬
‫است‬
‫گفت آن زمــان که مشــتری و مه قــران‬ ‫گفتم که خواجه کی بسر حجله‬
‫کنند‬ ‫یر‌ود‬
‫م‌‬
‫گفت این دعا مالئک هفت آســـمان کنند‬ ‫گفتم دعای دولت او ورد حافظ است‬

‫‪ -97‬حافظ شکن‬
‫گفتا ز پــــیروی هــــوا این چنــــان کنند‬ ‫گفتم چــرا دهــان و لبت کــامران کنند‬
‫گفتا که ســجده بر صــنم صــوفیان کنند‬ ‫گفتم که عـــارفی صـــمدش با صـــنم‬
‫یکیست‬
‫گفتا گر این نمــود وی از عارفــان کنند‬ ‫گفتم ز دین گذشت و ره عشق پیشه‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫گفتا که دین بمـــذهب پـــیر مغـــان کنند‬ ‫گفتم که عارفـــــــــان ِبچه دین و بچه‬
‫مذهبند‬
‫این پــیروان نفس ورا حــرز جــان کنند‬ ‫آن مـــذهبی که بـــاده و لهو انـــدر آن‬
‫حالل‬
‫شــیطان می‌فــروش و همه می‌خــواران‬ ‫حافظ دعــای دولت دیوان نه بس تو‬
‫کنند‬ ‫راست‬
‫هم لعن می فـروش و همه یاوران کنند‬ ‫ای برقعی فرشته هفت آسمان چه تو‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪166‬‬

‫‪ -98‬حافظ‬
‫و آنکه این کار ندانست در انکــار بماند‬ ‫هر که شد محــرم دل در حــرم یار‬
‫بماند‬
‫شــکر ایزد که نه در پــردة پنــدار بماند‬ ‫اگر از پــرده بــرون شد دل من عیب‬
‫مکن‬
‫خرقة ما است که در خانة خمـــار بماند‬ ‫صــوفیان و اســتدند از گــرومی همه‬
‫رخت‬
‫قصة ما است که در هر سر بـــــــازار‬ ‫محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد‬
‫بماند‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد‬
‫رهن َمی و مطــرب شد و زنــار‬
‫ِ‬ ‫خرقه‬ ‫داشـــــــتم دلقی و صد عیب مـــــــرا‬
‫بماند‬ ‫می‌پوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫یادگـــــــاری که در این گنبد دوّار بماند‬ ‫از صدای سخن عشق ندیدم خوشــتر‬

‫که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند‬ ‫در جمـــال تو چنـــان صـــورت چین‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیران شد‬
‫‪ -98‬حافظ شکن‬
‫گشت صــوفی و باوهــام گرفتــار بماند‬ ‫هر که شد محــرم دل شــاعر بیکــار‬
‫بماند‬
‫شـکر ایزد که ازو مـدرک پنـدار بماند‬ ‫من که ز اوهـــــام ورا عیب کنم حق‬
‫دارم‬
‫دلق حافظ بنگر خانه خمـــــــــــار بماند‬ ‫صــوفیان دلق گــدائی و ریا دور کنید‬
‫قصة اوست که در هر سر بــازار بماند‬ ‫هر که شد عاشق بیدین بجهان رسوا‬
‫شد‬
‫عـــاقبت در گـــرو بـــاده و زنـــار بماند‬ ‫دلق صـــــــــوفی که در آن خدعه و‬
‫‪167‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تزویر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫جــاودان بیهش و بیچــاره گرفتــار بماند‬ ‫دل صـــوفی که بـــود عاشق پـــیر و‬
‫مرشد‬
‫مرضی است کز آن نکبت سرشـــــــار‬ ‫از صدای ســخن عشق بــود هر حیله‬
‫بماند‬

‫مست و حــیران شــهان و در و دیوار‬ ‫الفرا بین تو ز حافظ که کند صورت‬


‫بماند‬ ‫چین‬

‫بــرقعی خدعة او دید و دل افکــار بماند‬ ‫حافظ چند ببـــــــــافی ز قد و زلف و‬


‫جمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬

‫‪ -99‬حافظ‬
‫آیا بــــــود که گوشة چشــــــمی بما کنند‬ ‫آنــــان که خــــاک را بنظر کیمیا کنند‬
‫باشد که از خزانة غیبم دوا کنند‬ ‫دردم نهفته به ز طبیبـــــان مـــــدعی‬
‫آن که به کـــار خـــود بعنـــایت رها کنند‬ ‫چـــون حسن عـــاقبت نه برنـــدی و‬
‫زاهدیست‬
‫بهــتر ز طــاعتی که بــروی و ریا کنند‬ ‫می خــور که صد گنــاه ز اغیار در‬
‫حجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب‬
‫صــاحبدالن حکــایت دل خــوش ادا کنند‬ ‫گر ســنگ از این حــدیث بنالد عجب‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار‬

‫خــیر نهــان بــرای رضــای خــدا کنند‬ ‫پنهــان ز حاســدان بخــودم خــوان که‬
‫منعمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫شــــاهان کم التفــــات بحــــال گــــدا کنند‬ ‫حافظ دوام وصل میسر نمی‌شـــــــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪168‬‬

‫‪ -99‬حافظ شکن‬
‫حاشا اگر که گوشة چشـــمی تو را کنند‬ ‫آنــــان که خــــاکرا ز نظر کیمیا کنند‬
‫حقا نظر مـــــدام بســـــوی شـــــما کنند‬ ‫آنــان که کیمیای خــرد تــیره می‌کنند‬

‫آنــــان حکــــایتی بتصــــور چــــرا کنند‬ ‫حق را که صــــــورتی نبــــــود بهر‬


‫عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقان‬
‫باشد که از خزانة شــــــــیطان دوا کنند‬ ‫دردت نهفته به ز طبیبان حق پرست‬
‫نتــــوان بــــدون آن بعنــــایت رها کنند‬ ‫چـــون حسن عـــاقبت بزهد بـــود نی‬
‫بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعری‬
‫خـــــود را فـــــریب داده و هم ادعا‌کنند‬ ‫چــــون معــــرفت نبــــود دم از عشق‬
‫می‌زنند‬

‫بــدتر ز طــاعتی که ز روی و ریا کنند‬ ‫می را مکن حالل که کفر است و‬
‫تو‬ ‫کفر‬

‫صــاحب دلی نباشد و خــود اشــتها کنند‬ ‫تا کی دل خـــراب بصـــاحبدالن دهی‬

‫هر چند کم نظــــاره بحــــال گــــدا کنند‬ ‫حافظ تو بهر وصل شهان جد و جهد‬
‫کن‬
‫بنگر بعشق ســــیم و زر این دادها کنند‬ ‫ای برقعی تحسّر شــاعر بوصل شــاه‬

‫‪ -100‬حافظ‬
‫قاصــدی کو که فرســتم بتو پیغــامی چند‬ ‫حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند‬
‫فرصت عیش نگهــدار و بــزن جــامی‬ ‫چـــون می از خ‌م بســـبو رفت‌و گل‬
‫چند‬ ‫‌افکند‌نقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب‬
‫نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند‬ ‫عیب می جمله بگفــتی هــنرش نــیز‬
‫بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫‪169‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چشم انعــــــام مدارید ز انعــــــامی چند‬ ‫ای گدایان خرابات خدا یار شما است‬
‫کامکارا نظــری کن ســوی ناکــامی چند‬ ‫حافظ از تـــاب‪ 1‬رخ مهر فـــروغ تو‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫‪ -100‬حافظ شکن‬
‫گـــوش ده تا بفرســـتم بتو پیغـــامی چند‬ ‫شاعرا صرف شد از عمر تو ایامی‬
‫چند‬
‫نرسی تا بـــره خـــیر زنی گـــامی چند‬ ‫تو بدان مقصد عالی که خـدا فرمـوده‬
‫حـــرمت عمر نگهـــدار تو ایامی چند‬ ‫تابکی وصف می و جام و دیگر خم‬
‫و ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبو‬
‫حفظ اعضا ز معاصی کن و انـــــدامی‬ ‫بگـذر از رنـدی و بـدنامی و طعن و‬
‫چند‬ ‫تحقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫وصف حکمت مکن از بهر دل عــامی‬ ‫هـــــــــنر می تو بگو چیست بجز بد‬
‫چند‬ ‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫از پی او بروید از پی انعـــــــــامی چند‬ ‫ای گدایان خرابات خـداتان پـیر است‬

‫بر شـما دابّه گـان بس بـود انعـامی چند‬ ‫چشم انعــــام مدارید ز یاران خــــدا‬

‫‪ -101‬حافظ‬
‫ونـــدر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند‬ ‫دوش وقت ســــحر از غصه نجــــاتم‬
‫دادند‬
‫بـــــاده از جـــــام تجلی صـــــفاتم دادند‬ ‫بیخـــود از شعشـــعة پرتو ذاتم کردند‬

‫‪ - 1‬در نسخه ی دستنویس عالمه برقعی عوض واژه ی «تاب» کلمه ی «شوق» آمده اســت‪،‬‬
‫اما در نسخه ی دیوان حافظ به تصحیح محمد بهشتی تاب آمده که ما آن را برگزیدیم‪ .‬قابل یاد‬
‫آوری است که اختالفـات اینگونه در بین نسـخه هـای موجـود از دیوان حافظ امر عـادی می‬
‫باشد و در اینجا بطور نمونه آنرا تذکر دادیم‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪170‬‬

‫آن شب قـــدر که این تـــازه بـــراتم دادند‬ ‫چه مبارک سحری بود و چه فرخنده‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبی‬
‫مســــتحق بــــودم و اینها بزکــــاتم دادند‬ ‫من اگر کام روا گشتم و خوشـدل چه‬
‫عجب‬
‫که در آنجا خــــبر از جلــــوة ذاتم دادند‬ ‫بعد ازین روی من و آینة وصف‬
‫جمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬
‫‪ -101‬حافظ شکن‬
‫شــــربت تــــیره دلی از ظلمــــاتت دادند‬ ‫دوش وقت ســــحر از حقه نکــــاتت‬
‫دادند‬
‫جامی از خوی همان دیو صــفاتت دادند‬ ‫محو در پیرو و ز خود بیخود از آن‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادة مکر‬
‫آنشب مکر که از خدعه بـــــراتت دادند‬ ‫چه نحوست ســــــحری بــــــود وچه‬
‫منحــــــــــــــــــوس شــــــــــــــــــبی‬
‫که بر آن طبع گدا صــبر و ثبــاتت دادند‬ ‫دیو آنـــروز تو را مـــژدة بیدینی داد‬
‫که نشـــانی بتو از الت و منـــاتت دادند‬ ‫بعد ازین روی تو و روی همان پـیر‬
‫مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫مستحق بودی و این خبث ز ذاتت دادند‬ ‫تو اگر کامروا گشـتی و خوشـدل چه‬
‫عجب‬

‫که ز بند غم اســـــــالم نجـــــــاتت دادند‬ ‫حافظا خبث سریرت نه سحر خیزی‬
‫بود‬
‫دانم این ســـیم و زر از غصه نجـــاتت‬ ‫حافظا سیم و زر شاه بـود آب حیات‬
‫دادند‬

‫‪ -102‬حافظ‬
‫‪171‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫پــری رویان قــرار از دل چو بســتیزند‬ ‫ســخن بویان‪ 1‬غبــار غم چو بنشــینند‬


‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتانند‬ ‫بنشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانند‬
‫بــــدین درگــــاه حافظ را چه می‌خواهند‬ ‫چو منصور از مراد آنان که بردارند‬
‫می‌رانند‬ ‫بردارند‬
‫‪ -102‬حافظ شکن‬
‫ولی اهل هـــــــوس آن را چو می بینند‬ ‫سخن‌دانان چو الف‌شــاعران بینند کم‬
‫می‌خواهند‬ ‫خوانند‬
‫ز مکر عاشــــــقان آنــــــان که در بندند‬ ‫دوای الف عشــــــــــقی را نباشد جز‬
‫درمانند‬ ‫خردمنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫ولی چون عاقلی بینند بستیزند و نستایند‬ ‫بدرگا‌ه مغ‌و مرشد چو گمراهان‌نیاز‬
‫آرند بســــــــــــــــــــــــــــــــــــــتایند‬
‫که در درگاه حق صوفی نمی‌خواهند و‬ ‫بدرگاه تصوف گر بخواننــدت طــرب‬
‫میرانند‬ ‫منما‬
‫ورا در آتش دوزخ چه می‌ســـــــــوزند‬ ‫چو منصور آنکه کفر خود کند ظاهر‬
‫می‌ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازند‬ ‫شــــــــــــــــــــود پــــــــــــــــــــیری‬
‫نمـــــودی آگه آنـــــان را چو می‌خوانند‬ ‫ز الف‌و باف شاعر چـون شـدی ای‬
‫می‌دانند‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرقعی آگه‬
‫‪ -103‬حافظ‬
‫گل آدم بسرشــــــــــتند و به پیمانه زدند‬ ‫دوش دیدم که مالئک در میخانه‬
‫زدند‬
‫با من راه نشــــین بــــادة مســــتانه زدند‬ ‫ساکنان حرم ســتر و عفــاف ملکــوت‬
‫صــوفیان رقص کنــان ســاغر شــکرانه‬ ‫شکر ایزد‪ 2‬که میان من و او صــلح‬
‫زدند‬ ‫افتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫‪ - 1‬در بعضی ن َسخ «سمن بویان» آمده است‪.‬‬
‫‪ - 2‬در نسخه ی دستنویس عالمه برقعی «شکر آنرا» آمده است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪172‬‬

‫قرعة فــــــــال بنــــــــام من دیوانه زدند‬ ‫آســمان بــار امــانت نتوانست کشــید‬
‫چــــون ندیدند حقیقت ره افســــانه زدند‬ ‫جنگ هفتـاد و دو ملت همه را عـذر‬
‫بنه‬

‫تا سر زلف عروســان چمن شــانه زدند‬ ‫کس چو حافظ نکشــید از رخ اندیشه‬
‫نقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب‬
‫‪ -103‬حافظ شکن‬
‫که غالمــــان شــــهان صف در میخانه‬ ‫شـاعران بهر شـهان خـویش بافسـانه‬
‫نهادند‬ ‫زدند‬
‫عقل او را بربودند و بماهانه زدند‬ ‫فاسـقان را ز مالئک شـعر و شـاعر‬
‫است‬
‫عقل آدم بربودند و بافســــــــــــانه زدند‬ ‫دوش دیدی که شــــیاطین بشر ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫با تو خنـــاس ســـیر بـــادة مســـتانه زدند‬ ‫در ســلطان و شــیاطین بشر‬
‫ســاکنان ِ‬
‫صــوفیان رقص کنــان ســاغر شــکرانه‬ ‫شــکر داری که بــابلیس تو را صــلح‬
‫زدند‬ ‫افتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬

‫با شــــــــــیاطین ره پیمانه بمیخانه زدند‬ ‫جــای شــکر است و بسی رقص‌که‬
‫دیوان‌بشر‬
‫‪1‬‬
‫با شـــ َهب بر سر شــان شـــعلة رجمانه‬ ‫آســمان بــار شــیاطین نتوانست کشــید‬
‫زدند‬
‫قرعة بـــــار بنـــــام چو تو دیوانه زدند‬ ‫این تو بــودی که توانست چــنین بــار‬
‫کشد‬

‫‪ - 1‬اشــاره به بعضی آیات قــرآنی از جمله آیة شــماره‪ 5 :‬ســورة ُملک و آیات‪-6 :‬ـ ‪ 8‬سـورة‬
‫صافات‪ ،‬که زدن شیاطین توسط شعله ها و شهاب های آسمانی در آنها ذکر شده است‪.‬‬
‫‪173‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چــون ندیدند حقیقت ره خصــمانه زدند‬ ‫جمله هفتــــــــــاد و دو ملت که یکی‬


‫صـــــــــــــــــــوفی بـــــــــــــــــــود‬

‫آتشی بـــــود که بر خانه و بر النه زدند‬ ‫کس چو حافظ بحقــائق همه جا لطمه‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزد‬

‫هم خرافــات که در قــالب و پیمانه زدند‬ ‫بـــرقعی میکشد از صـــورت اوهـــام‬


‫نقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب‬

‫‪ -104‬حافظ‬
‫که زیرکــان جهــان از کمندشــان نرهند‬ ‫شراب بیغش و ســاقی خــوش دو دام‬
‫رهند‬
‫هــزار شــکر که یاران شــهر بی‌گنهند‬ ‫من از چه عاشــــقم و رند و مست و‬
‫نامه ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاه‬
‫ی ُکلهند‬
‫شـــــهان بی‌کمر و خســـــروان ب ‌‬ ‫مبین حقیر گدایان عشق را کاین قـوم‬
‫هــزار خــرمن طــاعت به نیم جو ننهند‬ ‫بهــوش بــاش که هنگــام بــاد اســتغنا‬
‫نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند‬ ‫غالم همت دردی کشــــان یک رنگم‬
‫که ســـالکان رهش محرمـــان پادشـــهند‬ ‫قــدم منه بخرابـــات جز بشـــرط ادب‬

‫که عاشــقان ره بی‌همتــان بخــود ندهند‬ ‫جنـــاب عشق بلند است همـــتی حافظ‬

‫‪ -104‬حافظ شکن‬
‫که گمرهان جهان زین دو دام می‌نرهند‬ ‫شــراب و پــیر بــرای کســان دو دام‬
‫رهند‬
‫ســیاه‌تر ز تو پــیران که رهزنــان رهند‬ ‫تو از چه عاشق و مستی و رند نامه‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاه‬
‫که هر سه طائفه پر مــدعی و پر گنهند‬ ‫ورع نه شـــیوه درویش و شـــاعر و‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪174‬‬

‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارف‬
‫همه کـپر و سـیه روزگـار و دل سـیهند‬ ‫مبین حقیر گدایان عشق را کاین قـوم‬
‫همه فقــــیر و زیر و گــــدای پادشــــهند‬ ‫بهوش باش که این عاشقان ز اســتغنا‬

‫که ســاکنش همه جاســوس و محرمــان‬ ‫قــدم منه بخرابــات بــرقعی بی‌تــرس‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهند‬

‫بعاشــــقان کوته قد بگو ز کی بکشــــند‬ ‫بـبین چرند ز حافظ جنــاب عشق بلند‬

‫‪ -105‬حافظ‬
‫ســــعادت همــــدم او گشت و دولت هم‬ ‫هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین‬
‫قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین دارد‬ ‫دارد‬
‫کسی آن آستان بوسد که جان در آستین‬ ‫حـریم عشق را درگه بسی بـاالتر از‬
‫دارد‬ ‫است‬ ‫عقل‬
‫که صد جمشــــــید و کیخســــــرو غالم‬ ‫صــبا از عشق من رمــزی بگو بــاآن‬
‫کمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترین دارد‬ ‫شه خوبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫بگوئیدش که سـلطانی گـدائی ره‌نشـین‬ ‫اگر گوید نمی‌خواهم چو حافظ عاشق‬
‫دارد‬ ‫مفلس‬
‫‪ -105‬حافظ شکن‬
‫تملق همــدم او گشت و شــاهی هم‌نشــین‬ ‫هـــرآن شـــاعر که زر خواهد زبـــان‬
‫دارد‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــکرین دارد‬
‫تفو بر عقل و ادراکش نه او فکر مــتین‬ ‫حریم‌عشق و شهوت نــزد او بــاالتر‬
‫دارد‬ ‫‌است‬ ‫عقل‬ ‫از‬
‫شود آن آستان بوس که جان در آســتین‬ ‫بآن شاهی شود عاشق که سیم و زر‬
‫دارد‬ ‫دهد بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتر‬
‫چه شه لـــبرا بجنباند جهـــان زیر نگین‬ ‫دهـان تنگ و شـیرین شـهش کـردی‬
‫‪175‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫دارد‬ ‫جنایت‌ها‬
‫بنازد آنشه خــود را که هم آن و هم این‬ ‫کر‌م چون شد نهد شــیری ‌ن ک ‌ه مشــک ‌ل‬
‫دارد‬ ‫جم ‌ع آن‌و این‬

‫که شه با غــیر این شــاعر کجا شــهرت‬ ‫بخواری‌منگر ای سلطان‌باین‌شــاعر‬


‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنین دارد‬ ‫باین‌عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارف‬
‫از این سیم و زری‌ک ‌ه شه بسی از ظلم‬ ‫چو با زور و ستم ســیمی بگــیرد شه‬
‫و کین دارد‬ ‫دهد شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫ندارد خیر آن شاهی که شاعر را غمین‬ ‫بالگــردان جــان شه دعــای شــاعران‬
‫دارد‬ ‫باشد‬

‫تمامش را دهد شاعر حالل خوشه چین‬ ‫صــبا از عشق‌حافظ‌گو که حاصــ ‌ل‬
‫دارد‬ ‫‌دارد‬ ‫‌شه‬ ‫چه‬ ‫هر‬

‫بگوئیدش شه رنگین چو او یک‬ ‫اگرگوید نمی‌خــواه‌م چو حافظ عاشق‬


‫همنشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین دارد‬ ‫ننگین‬
‫بجــان بــرقعی بنــده نه آن و هم نه این‬ ‫اگرشــــعرو ادب این و اگر عرفــــان‬
‫دارد‬ ‫باشد‬ ‫همین‬

‫‪ -106‬حافظ‬
‫گــره از کــار فــرو بســتة ما بگشــایند‬ ‫بــــود آیا که در میکــــده‌ها بکشــــایند‬
‫که در خانة تزویر و ریا بگشــــــــــایند‬ ‫در میخانه ببســــتند خــــدایا مپســــند‬
‫تا حریفان همه خون از مژه‌ها بگشــایند‬ ‫نامة تعــــزیت دخــــتر رز بر خوانید‬
‫که چه زنــار ز زیرش بــدغا بگشــایند‬ ‫حافظ این خرقه که داری تو ببینی‬
‫فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردا‬
‫‪ –106‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪176‬‬

‫همة خانقه و صــــــومعه‌ها بگشــــــایند‬ ‫تا که شــــیطان بــــود این میکــــده‌ها‬


‫بگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایند‬
‫دل قـــوی دار که دیو و عرفا بگشـــایند‬ ‫چـــــون که بر امر یکی بنـــــدة زاهد‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتند‬
‫تا ابد کــاین در اضــالل شــما بگشــایند‬ ‫اگر از امر خدا بود بسی بــود محــال‬
‫کــاش مــردان خــدا چــارة ما بگشــایند‬ ‫بــدتر از میکــده‌ها خانقه و عرفانست‬
‫خــــود ببنــــدش که نه شــــیطان بچه‌ها‬ ‫این زمان خانقه و میکـده بـار اسـت‪،‬‬
‫بگشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایند‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫کـاین در خانه ز اصـرار هـوا بگشـایند‬ ‫دانمت نیست پســـند این در تزویر تو‬
‫را‬
‫که بخود بسته‌ای اربــاب ُهــدی بگشــایند‬ ‫حافظ این خرقة ســالوس و گــدائی و‬
‫ریا‬

‫که ز جیب تو چه زنـــار دغا بگشـــایند‬ ‫خوشدلم آنکه خود اقرار نمودی فردا‬

‫شـــکر ایزد علما بســـتة ما بگشـــایند‬ ‫برقعی این غــزل نظم محـوالتی بـود‬

‫‪ -107‬حافظ‬
‫محقق است که او حاصل بصر دارد‬ ‫کسی که حسن خط دوست در نظر‬
‫دارد‬
‫که بـــوی بـــاده مـــدامم دمـــاغ تر دارد‬ ‫ز زهد خشک ملــولم بیار بــادة نــاب‬
‫دمی ز وسوسة عقل بی‌خــــــــــبر دارد‬ ‫ز بـــاده هیچت اگر نیست این نه بس‬
‫را‬ ‫تو‬ ‫که‬
‫بعـــزم میکـــده اکنـــون سر ســـفر دارد‬ ‫کسی که از ره تقوی قدم برون ننهاد‬
‫‪ -107‬حافظ شکن‬
‫‪177‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫محقق است که نی دین و نی بصر‬ ‫کسی که حسن خط یار در نظر دارد‬


‫دارد‬
‫همــاره روز جــزا دیده پر شــرر دارد‬ ‫بــرای آنکه شــده دیده آلت عصــیان‬
‫زبان بریده مگر زهد خشک و تر دارد‬ ‫ز زهد خشک ملولی چرا نه از بــاده‬
‫که بـــوی بــاده مـــدامت دمـــاغ تر دارد‬ ‫ملـــولی تو ز دین است نی که از تر‬
‫خشک‬ ‫و‬
‫که او هــوای بــرون از خــدا بسر دارد‬ ‫کسی که بر در میخانه رفت دین چه‬
‫کند‬
‫بعــــزم میکــــده حاشا اگر ســــفر دارد‬ ‫کسی که از ره تقوی قدم برون ننهاد‬

‫که بـــــاز میل ره دور و پر خطر دارد‬ ‫مگر که چــون تو قــدم از ره ریا بر‬
‫داشت‬
‫تو بـــرقعی بنگر شـــعر پر شـــرر دارد‬ ‫دل هــــــوائی حافظ کند هالک او را‬

‫‪ -108‬حافظ‬
‫مشــتاقم از بــرای خــدا یک شــکر بخند‬ ‫ای پســتة تو خنــده زده بر حــدیث قند‬
‫دانی کجا است جــــای تو خــــوارزم یا‬ ‫حافظ چو تــــرک غمــــزة ترکــــان‬
‫خجند‬ ‫نمی‌کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫‪ -108‬حافظ شکن‬
‫الفش بــرای اهل هــوا و هــوس چه قند‬ ‫این عشق تو به پســـتة ترکـــان بـــود‬
‫چرند‬
‫زین الف زین گــزاف تو آید چه بــوی‬ ‫طــوبی کجا و قــامت یار تو در کجا‬
‫گند‬
‫ما نیســـــتیم معتقد رند خـــــود پســـــند‬ ‫گر طعنه می‌زنی و دگر الف‬
‫می‌زنی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪178‬‬

‫‪1‬‬
‫دیوان پر چرند بـــــآن رود هیرمند‬ ‫حافظ تو تــرک غمــزة ترکــان کن و‬
‫بریز‬
‫دل در هـــــوای بچه ترکــــان دگر مبند‬ ‫خــواهی که روز حشر ز دوزخ رها‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫آن دل که عشق او منفکنــدش درین کند‬ ‫آگاه شد زدین و دیانت‪ ،‬زیان و ســود‬
‫از غصـــه‌های عشق مکن قصه را بلند‬ ‫ای بـــــرقعی ز عشق مـــــزن دم گر‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاملی‬
‫‪ -109‬حافظ‬
‫نقش هر پـــرده که زد راه بجـــائی دارد‬ ‫مطــرب عشق عجب ســاز و نــوائی‬
‫دارد‬
‫درد عشقست و جگر ســوز دوائی دارد‬ ‫اشک خــونین بنمــودم بطبیبــان گفتند‬
‫شــادی روی کســان خــور که صــفائی‬ ‫نغز گفت آن بت ترسا بچة بـــــــــاده‬
‫دارد‬ ‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬
‫وز زبـــــان تو تمنـــــای دعـــــائی دارد‬ ‫خســـروا حافظ درگـــاه نشـــین فاتحه‬
‫خواند‬
‫‪ -109‬حافظ شکن‬
‫عقل و هوشش نه دگر راه بجــائی دارد‬ ‫مطــرب عشق عجب نفس و هــوائی‬
‫دارد‬
‫چه اســاتید و فــرح بخش فضــائی دارد‬ ‫عـــــالم مدرسه و بحث فقیهـــــان چه‬
‫خوشست‬
‫خدعه و حقه و تزویر و ریائی دارد‬ ‫پیر صوفی که بشیطان سر و ســری‬
‫‪ - 1‬رود هیرمند = رود هلمند همــــان رودی است که از گرشک مرکز والیت هلمند (واقع‬
‫ب فراوان دارد که در زراعت و سرسبزی قصــبات اطــراف‬‫افغانستان کنونی) می گذرد‪ ،‬و آ ِ‬
‫دارای نقش بسزای است‪.‬‬
‫‪179‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫دارد‬
‫لیک هر یک بــدلش پــیر خــدائی دارد‬ ‫عرفا گرچه همه جاهل و بی‌قید و‬
‫کجند‬
‫کفر حق باشد و هر ســـاز نـــوائی دارد‬ ‫مذهب حق نرود صوفی ما چون در‬
‫عشق‬

‫مـــرض نفس و هـــوا نـــیز دوائی دارد‬ ‫بنمــودم بخــرد نفس پرســتی را گفت‬

‫دل خود باخت بآن بت که صـفائی دارد‬ ‫هرکه او بر ســــخن وحی و خــــرد‬
‫گـــــــــــــــــــوش نکـــــــــــــــــــرد‬
‫تا بــــدرگاه شــــهان دست گــــدائی دارد‬ ‫بت‌و ترسابچة حافظ ما شاه و وزیر‬
‫ز طمع بــــاز تقاضــــای عطــــائی دارد‬ ‫خســروا حافظ درگــاه‌نشــین معتکف‬
‫است‬

‫هر که شد عاشق شه فـــرّ همـــائی دارد‬ ‫برقعی عقل و خرد کسب و هنر گیر‬
‫مگو‬ ‫و‬

‫‪ -110‬حافظ‬
‫بنــــــده طلعت آن بــــــاش که آنی دارد‬ ‫شــاهد آن نیست که مــوئی و میانی‬
‫دارد‬
‫خــوبی آنست و لطــافت که فالنی دارد‬ ‫شــیوة حــور و پــری خــوب و لطیف‬
‫ولی‬ ‫است‬
‫بـــرده از دست هر آن کس که کمـــانی‬ ‫خم ابروی تو در صنعت تیر اندازی‬
‫دارد‬
‫هر کسی بر حسب فهم گمـــــــانی دارد‬ ‫در ره عشق نشد کس بیقین محـــــرم‬
‫راز‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪180‬‬

‫هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد‬ ‫با خرابات نشــینان ز کرامــات مالف‬

‫‪ -110‬حافظ شکن‬
‫عــارف آنست که از شــرع مبــانی دارد‬ ‫عــارف آن نیست که دیوان و بیانی‬
‫دارد‬
‫خــــوبی آن نیست که هر فاسق جــــانی‬ ‫شیوة حور و پــری عفت و عصــمت‬
‫دارد‬ ‫باشد‬
‫شاعر از عشق شهان سوز نهــانی دارد‬ ‫مرغ زیرک نرود در چمن پادشــهان‬
‫هر که بر نفس و هـــوا رشـــته عنـــانی‬ ‫گل خندان خم ابــرو نــبرد هوشش را‬
‫دارد‬
‫مگر آن کس که از این نفس نشـــــــانی‬ ‫ســـخن عشق و هـــوا را نپـــذیرد آدم‬
‫دارد‬

‫در پی صنعت خود باش که نــانی دارد‬ ‫در ره عشق بجز الف نباشد خـــبری‬

‫چه ریاضت چه کــــرامت چه کســــانی‬ ‫هر کسی گشت خرابــات نشــین الف‬
‫دارد‬ ‫زند‬

‫چونکه از دین و خـــرد کـــار و بیانی‬ ‫برقعی را نبود الف و گزاف صوفی‬
‫دارد‬

‫‪ -111‬حافظ‬
‫هر کس که این نـدارد حقا که آن نـدارد‬ ‫جان بی‌جمال جانان میل جهان نـدارد‬
‫در گــوش دل فــرو خــوان تا زر نهــان‬ ‫احــوال گنج قــارون کایام داد بر بــاد‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬
‫کــان شــوخ سر بریده بند زبــان نــدارد‬ ‫گر خود رقیب شمع است اسرار ازو‬
‫بپوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫‪181‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫زیرا که چون تو شاهی کس در جهــان‬ ‫کس در جهان ندارد یک بنــده همچو‬


‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬ ‫حافظ‬
‫‪ -111‬حافظ شکن‬
‫زیرا که مثل شـــاهان کس زر عیان‬ ‫بــیروی شــاه حافظ میل بیان نــدارد‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬
‫سیم و زری بجز شاه رطل گران ندارد‬ ‫از عشق شــاه شــاعر در وجد و در‬
‫نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاط است‬
‫ی معمی شــرح و بیان نــدارد‬
‫عرفــان ب ‌‬ ‫هر ســیم و زر دهد شــاه صد بــارش‬
‫آفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین است‬
‫صوفی گر این نــدارد حقا که آن نــدارد‬ ‫جان جهان صـوفی یا شـاه یا که پـیر‬
‫است‬
‫یزدان بقـدر کـاهی وقـری بر آن نـدارد‬ ‫جـان و جهـان و جانـان از شــاعران‬
‫گمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراه‬
‫آن را که عقل و دین است جز این‬ ‫دین و طریق شاعر نبود بجز سرابی‬
‫گمـــــــــــــــــــــان نـــــــــــــــــــــدارد‬
‫همچــون تو هیچ فــردی از وی نشــان‬ ‫چــــون‌اصــــ ‌ل وی‌سرابست‌از وی‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬ ‫نشــــــــــــــــان‌چه‌جــــــــــــــــوئی‬
‫ای شــاه ما بــده گــوش کــاین ره کــران‬ ‫بافنــدگی شــاعر صــدها هــزار شــعر‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬ ‫است‬

‫بر گــوش شــاه بر خــوان تا زر نهــان‬ ‫احوال گنج قــارون کـانرا زمین فـرو‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫حافظ از ین حســودان ســود از شــهان‬ ‫گر شـــــاعر دگر هست زر راه ازو‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬ ‫بپوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪182‬‬

‫چـون شـاعر خیالی بهـتر از آن نـدارد‬ ‫ای بــرقعی غمگین عرفــان شــاعران‬
‫بین‬
‫‪ -112‬حافظ‬
‫پیش تو گل رونق گیاه نـــــــــدارد‬ ‫روشـــــنی طلعت تو مـــــاه نـــــدارد‬
‫شــــادی شــــیخی که خانقــــاه نــــدارد‬ ‫رطل گــــرانم ده‌ای مرید خرابــــات‬
‫کــــافر عشق ای صــــنم گنــــاه نــــدارد‬ ‫حافظ اگر ســجدة تو کــرد مکن عیب‬
‫‪ -112‬حافظ شکن‬
‫‪1‬‬
‫معــــــوجی ســــــیرت تو راه نــــــدارد‬ ‫تـــــیرگی ظلمت تو چـــــاه نـــــدارد‬

‫حب الهی چـــــــنین ســـــــپاه نـــــــدارد‬ ‫عشق بحق کی گل و گیاه در آنست‬


‫هر که بگوید ادب نگــــــــاه نــــــــدارد‬ ‫این کلمــات رکیک شــاعر و عــارف‬
‫دل ســـــیاه نـــــدارد‬
‫جـــــای ســـــفید آن ِ‬ ‫دل که سیه گشت از خرافت صــوفی‬
‫شـــــادی رنـــــدی که دود و آه نـــــدارد‬ ‫بــار گــرانی مکش ز پــیر خرافــات‬
‫کت‪ 2‬بحـــــــــــریم اله راه نـــــــــــدارد‬ ‫خود بـرو و آسـتین بخـونجگر شـوی‬
‫پـــــر کـــــاه نـــــدارد‬
‫ِ‬ ‫در بر حق و زن‬ ‫خانقه و آســــــتان پــــــیر مغــــــانت‬

‫جــــان تو جز همچو جایگــــاه نــــدارد‬ ‫گوشة ابـــروی پـــیر مـــنزل جـــانت‬

‫ز آنکه تو صــــوفی جز او اله نــــدارد‬ ‫حافظ اگر ســجده‌اش کــنی نکنم عیب‬

‫کـــافر و مشـــرک چـــنین گنـــاه نـــدارد‬ ‫عشق صـــــنم بـــــدترین گنـــــاه و ز‬


‫شرکست‬

‫‪ - 1‬معوجی = کژی‪.‬‬
‫‪ - 2‬کت = مخفف که ترا‪.‬‬
‫‪183‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گــــــول زنند‪ 3‬آنکه را پنــــــاه نــــــدارد‬ ‫برقعیا بین که شــــاعران ز ره عشق‬

‫‪ -113‬حافظ‬
‫ز خاتمی که دمی گم شــود چه غم دارد‬ ‫دلی که غیب نمایست و جام جم دارد‬
‫بدست شــاه و شــهی ده که محــترم دارد‬ ‫بخط و خــال گــدایان مــده خزینة دل‬
‫کــدام محــرم دل ره در این حــرم دارد‬ ‫ز ســـرّ غیب کس آگـــاه نیست قصه‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬
‫نهد بپـــای قـــدح هر که شش درم دارد‬ ‫رســـید مونسم آن کز طـــرب چـــون‬
‫‌نــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگس‌مست‬
‫که ما صـــمد طلـــبیم و او صـــنم دارد‬ ‫ز جیب خرقة حافظ چه طرف بتوان‬
‫بست‬
‫‪ -113‬حافظ شکن‬
‫چو شاعری که نفهمد بت و صــنم دارد‬ ‫دلی که طــــالب وهم است جــــام جم‬
‫دارد‬
‫بــــــدیو و خــــــاتم و تزویر متهم دارد‬ ‫مقــام شــامخ وحی حق و ســلیمان را‬
‫چـــرا بشـــاه دهد دل که او کـــرم دارد‬ ‫بخط و خــال دهد دل نه خط و خــال‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫چــرا که شه بــزر و ســیم محــترم دارد‬ ‫همیشه خـــاطر حافظ بشه بـــود مایل‬
‫که مــــــردم متفکر چه قــــــدر کم دارد‬ ‫بده بمی زر و سیمت زمان اســتعمار‬
‫رود بفکر و خرد هر که یک قــدم دارد‬ ‫چه خوب بود اگر بهر طرد استعمار‬

‫نهد بپـــای قـــدح هر که شش درم دارد‬ ‫ولی ز امر لســـان و بغیب اســـتعمار‬

‫‪ - 3‬گول زنند = بفریبند‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪184‬‬

‫حافـــظ َمی‌ره درین حـــرم دارد‬


‫ِ‬ ‫کـــدام‬ ‫ز سر غیب نه آگه بــود لســان الغیب‬

‫زبــــــان الف بشب تا بصــــــبحدم دارد‬ ‫کنــون که شــغل نباشد بغــیر الفیدن‬

‫که گر مــــراد شــــود حاصل او چه غم‬ ‫مـــراد او زر و ســـیم است بـــرقعی‬


‫دارد‬ ‫میدان‬
‫که ما صــمد طلبیدیم و او صــنم دارد‬ ‫چ ‌ه خوش بـود که خـود اقـرار کـرده‬
‫این شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫‪ -114‬حافظ‬
‫ســــــــــــــلطانی جم مــــــــــــــدام دارد‬ ‫آن کس که بدست جـــــــــــــــام دارد‬
‫در میکــــــــــده جو که جــــــــــام دارد‬ ‫آبی که خضر حیات از او یافت‬
‫کــــــاین رشــــــته از او نظــــــام دارد‬ ‫سر رشــــتة جــــان بجــــام بگــــذار‬
‫تا یار سر کـــــــــــــــدام دارد‬ ‫ما و می و زاهــــــــدان و تقــــــــوی‬
‫دارد‬ ‫غالم‬ ‫دوصد‬ ‫تو‬ ‫حسن‬ ‫در چـــــاه ذقن چو حافظ ای جـــــان‬

‫‪ -114‬حافظ شکن‬
‫کی دست چو جم بجــــــــــــــــــام دارد‬ ‫آن کس که ز عقل کــــــــــــــام دارد‬
‫شــــــــیطان صــــــــفتی مــــــــدام دارد‬ ‫آن کس که بدست جـــــــــــــــام دارد‬
‫خـــــوش رقصی چـــــون عـــــوام دارد‬ ‫فرعـــون صـــفت ز عقل و دیو دور‬
‫فرعـــــــــــون هم این مقـــــــــــام دارد‬ ‫ســــــــلطانی جم ورا چه ســــــــودی‬
‫هر کس که ز عشق دام دارد‬ ‫گه دمزند ز می و گهی جــــــــــــــام‬
‫تـــــــــوهین بـــــــــآن چه نـــــــــام دارد‬ ‫آبی که خضر حیات از آن یافت‬
‫‪185‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫هر کــــــــــــار از او نظــــــــــــام دارد‬ ‫سر رشـــــتة خـــــود بعقل بگـــــذار‬

‫بر گو که دگر چه کــــــــــــــــــام دارد‬ ‫در میکـــــده الف و بـــــاف و تزویر‬

‫گر لب بلب تو جـــــــــــــــــــــــام دارد‬ ‫لب را تو بشــــــــــــــوی از نجاست‬

‫تا یار بسر کــــــــــــــدام دارد‬ ‫گفــــتی من و می چه زهد و تقــــوی‬

‫این گفته ات نتقــــــــــــــــــــــــــام دارد‬ ‫گر یار خـــــدا است ای دغا کیش‬

‫کو سر بمرید خـــــــــــــــــــــــــام دارد‬ ‫ور پــــــیر بــــــود بر او مینــــــدیش‬

‫دردیست نه صــــــــبح و شــــــــام دارد‬ ‫طعن تو باهل زهد و تقـــــــــــــــوی‬

‫هر گفته جــــــــــــزای تــــــــــــام دارد‬ ‫ما و تو و صـــــــــــــبح روز محشر‬

‫گـــــــــیرد صـــــــــفت لئـــــــــام دارد‬ ‫هر کس ز شــــــــیوه‌های مســــــــتی‬

‫از عقل و خـــــــــــــــــــــرد کالم دارد‬ ‫گر بـــــــــــرقعی از هـــــــــــوا نالفد‬

‫‪ -115‬حافظ‬
‫که بــود ســاقی و این بــاده از کجا آورد‬ ‫چه مستی است ندانم که رو بما آورد‬
‫که در میان غـــزل قـــول آشـــنا آورد‬ ‫چه راه میزند این مطرب مقام شناس‬
‫که حمله بر من درویش یک قبا آورد‬ ‫بتنگ چشمی آن ترک لشگری نــازم‬
‫چرا که وعده تو کــردی و او بجا آورد‬ ‫مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شــیخ‬
‫که التجا بـــــــدر دوست شــــــــما آورد‬ ‫فلک غالمی حافظ کنون کند با طوع‬
‫‪ -115‬حافظ شکن‬
‫که بود شــاعر و این یاوه از کجا آورد‬ ‫چه سســــتی است نــــدانم که رو بما‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪186‬‬

‫آورد‬
‫که در تمــام غــزل میلی از هــوا آورد‬ ‫چه راه میزند این عارف خدا نشناس‬
‫چه مســتی است و چه بی‌قیدی و خطا‬ ‫مــدام دمزند از بــاده و می و ســاقی‬
‫آورد‬
‫بیا بیا که طـــــــــــــبیب آمد و دوا آورد‬ ‫عالج سســـتی ما پـــیروی ز عقل و‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫که عقل حمله بــــدرویش بی‌نــــوا آورد‬ ‫به ننگ و عــــار و خیاالت عشق‬
‫ده‬ ‫خاتمه‬
‫از آنکه چشم تو بر وعــده رو بما آورد‬ ‫نرنجد از تو کسی در مریدت حافظ‬
‫که پــیر آن بــود ار وعــده را بجا آورد‬ ‫هر آنکه وعـــــــده بجا آورد غالمش‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫مالف کی بتو او نــــــــــــیز اعتنا آورد‬ ‫فلک به پـــــیر مغـــــان تو اعتنا نکند‬

‫فلک چگونه غالمی به بیحیا آورد‬ ‫تو از خــدا ببریدی و التجا بر شــاه‬

‫ز کلک خـــویش نســـیم گـــره کشا آورد‬ ‫دال بس است شــکایت که بــرقعی از‬
‫راه‬

‫‪ -116‬حافظ‬
‫گفتا شــراب نــوش و غم دل بــبر زیاد‬ ‫دی پیر می فروش که ذکـرش بخـیر‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫گفتا قبــول کن ســخن و هر چه بــاد بــاد‬ ‫گفتم ببـــاد می‌دهم بـــاده نـــام و ننگ‬
‫از بهر این معامله غمگین مباش و شاد‬ ‫سود و زیان و مایه چه خواهد شــدن‬
‫دست‬ ‫ز‬
‫در معرضی که تخت سلیمان رود ببــاد‬ ‫بـــادت بدست باشد اگر دل نهی بهیچ‬
‫‪187‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -116‬حافظ شکن‬
‫جاسوس بود و گفت خرد را بــبر زیاد‬ ‫این پیر می فــروش که روحش مبــاد‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫خر شو قبــول کن ســخن و هر چه بــاد‬ ‫گرچه بباد می‌دهدت بـاده نـام و ننگ‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫دیگر ز دین و مملکت خـــــود مکن تو‬ ‫چــون عمر و عقل و هــوش ببــازی‬
‫یاد‬ ‫بجرعة‬
‫محکم بدست گـیر که عمـرت رود ببـاد‬ ‫بادی رها کند چو اطاعت کنی ز پیر‬
‫انـدر عـوض عـذاب چرنـدت زیاد بـاد‬ ‫حافظ اگر جواب چرند تو کوته است‬
‫صــوفی بگفت تا که اجــانب ســوار بــاد‬ ‫هان بـرقعی چـنین غـزل هر چه بـاد‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬

‫‪ -117‬حافظ‬
‫هدهد خوش خبر از طرف سبا بـاز آمد‬ ‫مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد‬
‫کـــان بت ســـنگدل از راه وفا بـــاز آمد‬ ‫مـردمی کـرد و کـرم بخت خـدا دادة‬
‫من‬
‫لطف او بین که بصـــلح از در ما بـــاز‬ ‫گرچه ما عهد شکســـتیم و گنه حافظ‬
‫‪1‬‬
‫آمد‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫‪ -117‬حافظ شکن‬
‫نظمی از ذوق بـــدفع شـــعرا بـــاز آمد‬ ‫مژده ای دل که تو را لطف خدا بــاز‬
‫آمد‬

‫‪ - 1‬در نسخه ی دیوان حافظ دستنویس عالمه برقعی این بیت اینگونه آمده است‪:‬‬
‫گرچه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست‬
‫لطــف او بــین که بلـطف از در مـا باز آمـد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪188‬‬

‫قلم بت شــــکن و دفع هــــوا بــــاز آمد‬ ‫گو بمــؤمن بســحرگاه دعــاگوی شــود‬
‫چون که حافظ شکن از راه وفا باز آمد‬ ‫عارف و صوفی و شاعر همه رسوا‬
‫گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتند‬
‫بت ســنگین دل تو کیست چــرا بــاز آمد‬ ‫حق مــدد کــرد مــرا تا که ز شــاعر‬
‫پرسم‬
‫درد او چیست بامید دوا بــــــــــــاز آمد‬ ‫طمع خام تو بوئی بشــنیده است مگر‬
‫که بگــــــوش دلت آواز درا بــــــاز آمد‬ ‫بگمــــانم نظــــرت بر ره شاهست و‬
‫وزیر‬
‫مهلت حق ز قفا نــــــیز ورا بــــــاز آمد‬ ‫ش همگی‬‫گـــرچ ‌ه حافظ‌شـــده‌خـــوی ‌‬
‫‌حــــــــــــــــــــــــــــــــــرص‌و ملق‬
‫غزلی در کف هر یک چو گدا بــاز آمد‬ ‫بـــرقعی در عجب است از شـــعرای‬
‫مغــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور‬

‫‪ -118‬حافظ‬
‫که موسم طرب و عیش و ناز و نــوش‬ ‫صــبا به تهــنیت پــیر می‌فــروش آمد‬
‫آمد‬
‫که این سخن سحر از هاتفم بگــوش آمد‬ ‫بگــــوش هــــوش نیوش از من و‬
‫بعشـــــــــــــــــرت کـــــــــــــــــوش‬
‫مگر ز مســـتی زهد و ریا بهـــوش آمد‬ ‫ز خانقــــــــــاه بمیخانه می‌رود حافظ‬
‫‪ -118‬حافظ شکن‬
‫که بــاز رهــزن کل پــیر می‌فــروش آمد‬ ‫دال بتســــلیت خــــامه‌ام بجــــوش آمد‬
‫که کــرده بــاز در عیش و نــاز و نــوش‬ ‫دو صد هـــزار بـــاین پـــیر هر دمی‬
‫آمد‬ ‫لعنت‬
‫که غرق در عرق و می شد و بجــوش‬ ‫چــــراغ عقل وخــــرد را نمــــوده او‬
‫‪189‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫آمد‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاموش‬
‫که این ســخن ز خــرد مر مــرا بگــوش‬ ‫بگوش هـوش ز من بشـنو و تو بـاده‬
‫آمد‬ ‫منـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫که عقل چون برود اهرمن سـروش آمد‬ ‫مخــــور تو گــــول از این شــــاعر و‬
‫زهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاتف او‬
‫ز قطره‌ای ز عرق الغر و خموش آمد‬ ‫خــرد که لشــکر او قدرتست و دانش‬
‫و هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫دم از تمــیز مــزن هــان که خرقه پــوش‬ ‫چ ‌ه جـــــــای دانش و فهم است خرقه‬
‫آمد‬ ‫پوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان را‬
‫بـبین چه حمق و سـفاهت ز بـاده نـوش‬ ‫ز خانقــــــــــاه بمیخانه می‌رود حافظ‬
‫آمد‬

‫بـبین سـفاهت آن را که دین فـروش آمد‬ ‫بخانقه نـــرود بـــرقعی مگر مجنـــون‬

‫‪ -119‬حافظ‬
‫ساحت کون و مکـان عرصة میدان تو‬ ‫خسروا گوی فلک در خم چوگان تو‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫عقل کل چاکر طغـراکش دیوان تو بـاد‬ ‫ای که انشاء عطـارد صـفت شـوکت‬
‫تست‬
‫غیرت خلد بــرین ســاحت ایوان تو بـاد‬ ‫طیرة جلوه طــوبی قد دلجــوی تو شد‬
‫لطف عام تو شفا بخش ثنا خوان تو باد‬ ‫حافظ خســته بــاخالص ثنا خــوان تو‬
‫شد‬
‫‪ -119‬حافظ شکن‬
‫ساحت کـون و مکـان مـاتم و افغـان تو‬ ‫شاعرا دور فلک بوتة حرمان تو بــاد‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪190‬‬

‫جان من حفظ خدا یار و نگهبان تو بــاد‬ ‫گـول شـاعر مخـور ای عاقل فرزانة‬
‫ما‬
‫زر و سیمی بده او را که غــزل خــوان‬ ‫کار شـاعر همه الفست و ملق چـون‬
‫تو بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫حافظ‬
‫ساحت کون و مکان عـور ز دیوان تو‬ ‫حافظا گـــوی فلک را بســـتمکار چه‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬

‫تف بــاخالص تو و خــوی ثنــاخوان تو‬ ‫ســاحت کــون و مکــان بهر ســتمگر‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫کفر او زشـت‌تر از کفر چه شــیطان تو‬ ‫آنکه انشــاء عطــارد ز شــهان می‌داند‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫شاعرا خلد برین دور ز شــاهان تو بــاد‬ ‫جلــوه و خــوبی طــوبی نبــود چــون‬
‫خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬

‫انزجــار همه از گفته و ســلطان تو بــاد‬ ‫نه بتن‌ها حیوان و بشر جن و ملک‬

‫تا بزنجـــیر جفا مـــردم ایران تو بـــاد‬ ‫حافظا خسته شدی مدح نمودی آنقـدر‬

‫شــده ابــزار اجــانب دل ســوزان تو بــاد‬ ‫بــرقعی مــدح می و شــاه و وزیر و‬


‫اعیان‬

‫‪ -120‬حافظ‬
‫بی بــــــــاده بهـــــــار خــــــــوش نباشد‬ ‫گل بی رخ یار خـــــــوش نباشد‬
‫بی‌الله عـــــــــــذار خـــــــــــوش نباشد‬ ‫طـــــرف چمن و هـــــوای بســـــتان‬
‫بی‌صــــــوت هــــــزار‪ 1‬خــــــوش نباشد‬ ‫رقصـــــیدن ســـــرو و حـــــالت گل‬
‫بی نقش و نگــــــــار خــــــــوش نباشد‬ ‫هر نقش که دست عقل بنــــــــــــــدد‬
‫‪ - 1‬بلبل هزار‪.‬‬
‫‪191‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بی‌بــــــوس و کنــــــار خــــــوش نباشد‬ ‫با یار شـــــــکر لب گل انـــــــدام‬

‫از بهر نثــــــــــــار خــــــــــــوش نباشد‬ ‫جـــــــــــــــــان نقد محقر است حافظ‬

‫‪ -120‬حافظ شکن‬
‫وین لفظ نکــــــــــار خــــــــــوش نباشد‬ ‫این نغمه و تـــــــار خـــــــوش نباشد‬
‫وین گفتن یار خــــــــــوش نباشد‬ ‫گر یار خـــــدا است رخ نـــــدارد‬
‫در شـــــعر و شـــــعار خـــــوش نباشد‬ ‫ور یار هـــــوا است این تظـــــاهر‬
‫با وعــــــــدة نــــــــار خــــــــوش نباشد‬ ‫از بـــــــاده مگو که بـــــــاده ننگست‬

‫در روز شــــــــــمار خــــــــــوش نباشد‬ ‫تصـــنیف مخـــوان که کـــار رقـــاص‬

‫در شــــــهر و دیار خــــــوش نباشد‬ ‫رقصـــــــــیدن عاقل و مســـــــــلمان‬

‫بر نقش و نگـــــــــار خـــــــــوش نباشد‬ ‫دلبـــــــــــــاختن رجـــــــــــــال دانش‬

‫نی کـــــار و نه بـــــار خـــــوش نباشد‬ ‫بی‌وزنی شــــــــــــــــــاعران بی‌مغز‬

‫جز صـــــبر و قـــــرار خـــــوش نباشد‬ ‫بیعــــاری و رقص چــــون حرامست‬


‫از بهر نثــــــــــــار خــــــــــــوش نباشد‬ ‫با شــــــــــاه مگو ز الف جــــــــــانم‬
‫ناگشـــــــته دچـــــــار خـــــــوش نباشد‬ ‫بر بــــــرقعی شــــــریف تصــــــنیف‬

‫‪ -121‬حافظ‬
‫ورنه اندیشة این کــــار فراموشش بــــاد‬ ‫صوفی ار باده باندازه خــورد نوشش‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪192‬‬

‫آفــرین بر نظر پــاک خطا پوشش بــاد‬ ‫پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نــرفت‬
‫شــرمی از مظلمة خــون سیاوشش بــاد‬ ‫شـاه ترکـان سـخن مـدعیان می‌شـنود‬
‫جان فدای شـکرین پسـتة خاموشش بـاد‬ ‫گر چه از کــبر ســخن با من درویش‬
‫نگفت‬

‫حلقة بنــــدگی زلف تو در گوشش بــــاد‬ ‫بغالمی تو مشــهور جهــان شد حافظ‬

‫‪ -121‬حافظ شکن‬
‫فضلة موش بهر قدر خورد نوشش بــاد‬ ‫صــوفی و قطــرة می فضــلة چــون‬
‫موشش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫چـــون‌عروسی است ک ‌ه شـــیطان لعی ‌ن‬ ‫آنکه یک قطـره ز می خـورد شد از‬
‫دوشش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫عقل بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدور‬
‫دست شــیطان لعین هر دو در آغوشش‬ ‫پیر صــوفی بخــاطر قطــرة می کــرد‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫حالل‬
‫شـرمی از مظلمة خـون سیاووشش بـاد‬ ‫حافظ ار عاشق حق بــــــود نمی‌گفت‬
‫بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫جان فدای شـکرین پسـتة خاموشش بـاد‬ ‫عاشق ســــیم و زر و با شه ترکــــان‬
‫گوید‬
‫ورد او ذکر شد و چشم خطا پوشش باد‬ ‫چشم حافظ ز طمع پر شــده از روی‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان‬
‫گر چه از ملت بیچــاره فراموشش بــاد‬ ‫نرگس مست شهش کرد اشــارت زر‬
‫و ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم‬
‫حلقة بنـــــدگی شـــــاه در گوشش بـــــاد‬ ‫بـرقعی از طمع این شـاعرتان گشـته‬
‫غالم‬

‫‪ -122‬حافظ‬
‫‪193‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫حـــالتی رفت که محـــراب بفریاد آمد‬ ‫در نمــازم خم ابــروی تو با یاد آمد‬
‫موسم عاشــــقی و کــــار به بنیاد آمد‬ ‫باده صافی شد و مرغان چمن مست‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدند‬
‫شــادی آورد گل و بــاد صــبا شــاد آمد‬ ‫بوی بهبود ز اوضاع جهان می‌شنوم‬
‫تا بگــــویم که ز عهد طــــربم یاد آمد‬ ‫مطــــرب از گفتة حافظ غــــزلی نغز‬
‫بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬

‫‪ -122‬حافظ شکن‬
‫نی نمـاز است بـود طعن و ز بیداد آمد‬ ‫آن نمازی که ز ابروی بتــان یاد آمد‬
‫هر عبادت که تو کردی همه بر باد آمد‬ ‫ز من اکنــون بشــنو شــاعر و دیوانة‬
‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫بین که از ظلم تو هر مــرغ بفریاد آمد‬ ‫بادة صافی خــود دور کن از صــحن‬
‫چمن‬
‫زین حـــرام نجست لـــرزه بشمشـــاد آمد‬ ‫بســـکه در طـــرف چمن بـــاده و می‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی تو‬

‫مگر آن صوفی بی‌بهره ز دین شـاد آمد‬ ‫بوی بهبـود ز اوضـاع جهـان می‌ناید‬

‫تا که این رقص هنر گشت و طرب یاد‬ ‫ای جوانـــان ز هـــنر بهـــره نخواهید‬
‫آمد‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬

‫این بشر بی‌ثمر و بـــــــــار که آزاد آمد‬ ‫این نباتـــــات ز پیوند تـــــرقی کردند‬

‫ای خوشا آن بشــری کز شــجر ارشــاد‬ ‫هر درخــتی ندهد میوه بســوزانندش‬
‫آمد‬

‫چند گـــوئی که ز عهد طـــربم یاد آمد‬ ‫حافظ بس بود این مطربی و القیدی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪194‬‬

‫گر تو را همــــتی و ذوق خــــدا داد آمد‬ ‫برقعی پند بگو وعظی و انــدرز بگو‬

‫‪ -123‬حافظ‬
‫وصل تو کمــــــــــال حــــــــــیرت آمد‬ ‫عشق تو نهـــــــــال حـــــــــیرت آمد‬
‫هم بر سر حــــــــــال حــــــــــیرت آمد‬ ‫بس غرقة حـــــــال وصل کـــــــاخر‬
‫‪ -123‬حافظ شکن‬
‫ای عقل ببــــــــــــال غــــــــــــیرت آمد‬ ‫ای عشق بنـــــــــال غـــــــــیرت آمد‬
‫هشـــــــیار و بحـــــــال غـــــــیرت آمد‬ ‫بس غرقة خـــــال وصل و حـــــیرت‬
‫چشـــــــمی تو بمـــــــال غـــــــیرت آمد‬ ‫حــــیرت بگــــذارد عشق و مســــتی‬
‫بس کن ز شـــــــــمال غـــــــــیرت آمد‬ ‫تا چند ز خــــــــدعه‌های غــــــــربی‬

‫آنجا که کمــــــــــال و غــــــــــیرت آمد‬ ‫هم وصل حمـــــــاقت است و واصل‬

‫آواز جالل غـــــــــــــــــــــــــــیرت آمد‬ ‫از هر طــــــرفی بــــــدفع دشــــــمن‬

‫آنجا که نهــــــــــــال غــــــــــــیرت آمد‬ ‫شد منهـــزم عـــار و ننگ و پســـتی‬

‫عشق و نه مجـــــــــال غـــــــــیرت آمد‬ ‫لیکن ز خیال شـــــــــــاعرانه‬

‫بشـــــــتاب و تعـــــــال‪ 1‬غـــــــیرت آمد‬ ‫هــــان برقعیا مخــــوان تو تصــــنیف‬

‫‪ -124‬حافظ‬
‫کز حضــرت ســلیمان عشــرت اشــارت‬ ‫دوش از جنــاب آصف پیک بشــارت‬
‫آمد‬ ‫آمد‬
‫ویران ســرای دل را گــاه عمــارت آمد‬ ‫خاک وجود ما را از آب باده گل کن‬

‫‪ - 1‬تعال = بیا‪.‬‬
‫‪195‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫همت نگر که موری با این حقارت آمد‬ ‫بر تخت جم تاجش معــراج آسمانست‬
‫هــان ایزیان رســیده وقت تجــارت آمد‬ ‫دریاست مجلس شــــاه دریاب وقت‬
‫دریاب‬

‫کـان عنصر سـماحت بهر طهـارت آمد‬ ‫آلـــو‌ده‌ای تو حافظ فیضی ز شـــاه در‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواه‬
‫‪ -124‬حافظ شکن‬
‫از خــالق ســلیمان بهــرش امــارت آمد‬ ‫آصف بــود پیمــبر اهل طهــارت آمد‬
‫ای شــاعر خیالی کز تو جســارت آمد‬ ‫نامش بهر وزیری ز اهل ستم نگنجد‬
‫آصف کجا و عشـــــــرت‪ ،‬عشـــــــرت‬ ‫این فاسقان عیاش کی گشته‌اند آصف‬
‫خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت آمد‬
‫تا با شــراب و بــاده از تو شــرارت آمد‬ ‫خاک وجود خود را انداختی بــدوزخ‬

‫ویران شده است ایران ننگ و حقــارت‬ ‫رنــدان الیبــالی از بس ز یار گفتند‬
‫آمد‬

‫کو مــرد پــاک دامن وقت طهــارت آمد‬ ‫معیوب گشــته دلها زین خرقه‌هــای‬
‫ننگین‬

‫بربابیان و صوفی صــدر و امــارت آمد‬ ‫امروز گشته پیدا آن کفرهــای پنهــان‬

‫خست نگر که شاعر با آن حقــارت آمد‬ ‫بین شاعر طمیع کار خــود را نمــوده‬
‫چــــــــــــــــــــون مــــــــــــــــــــور‬
‫گویا که کفر و وزرش بر تو بشــــارت‬ ‫ج‌م کــــافر است و تــــاجش فخــــری‬
‫آمد‬ ‫بمشرکانست‬
‫زیرا تو را ز یزدان دوزخ اشــارت آمد‬ ‫آلـــوده‌ای تو حافظ فیضی ز شـــاه در‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواه‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪196‬‬

‫بیدار کن تو ایران وقت تجــارت آمد‬ ‫ای بـــرقعی چه گـــوئی با جـــاهالن‬


‫گمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراه‬

‫‪ -125‬حافظ‬
‫ننوشت کالمی و ســــــالمی نفرســـــتاد‬ ‫دیریست که دلـــدار پیامی نفرســـتاد‬
‫پیکی ندوانید و پیامی نفرســــــــتاد‬ ‫صد نامه فرستادم و آن شاه ســواران‬
‫هیچم خـــیر از هیچ مقـــامی نفرســـتاد‬ ‫چنـــــدان که زدم الف کرامـــــات و‬
‫مقامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات‬
‫گر شـــــاه پیامی بغالمی نفرســـــتاد‬ ‫حافظ بادب بــاش که واخواست نباشد‬
‫‪ -125‬حافظ شکن‬
‫دیریست که اشـــعار تمـــامی بفرســـتاد‬ ‫شـاعر که بهر شـاه سـالمی بفرسـتاد‬
‫عاشق بهمه گشت و پیامی بفرســــتاد‬ ‫صد مدح فرستاد بهرشــاه و وزیری‬
‫او نـــیز زر و ســـیم چه دامی بفرســـتاد‬ ‫مدحش که رسد دست شه عقل رمیده‬
‫از ســیم و زرش دانه و دامی بفرســتاد‬ ‫دانست که گر زر ندهد مــــدح نگوید‬
‫از بهر دو الفی دو سه جــامی بفرســتاد‬ ‫فریاد از آن شــــاه و وزیری که‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزودی‬

‫او بیشتر انعام بگیرد ز مقـامی بفرسـتاد‬ ‫هر قـــدر که شـــاعر ز مقامـــات زند‬
‫الف‬
‫چـــون شـــاه پیامی بغالمی بفرســـتاد‬ ‫شــاعر بثنا خــوانی خــود خاتمه می‌ده‬

‫دانی بکجا مـــــدح لئـــــامی بفرســـــتاد‬ ‫ای برقعی از علم و ادب گوی نه از‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدح‬
‫‪197‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -126‬حافظ‬
‫زدیم بر صف رندان و هر چه بادا بــاد‬ ‫شـــراب و عیش نهـــان چیست کـــار‬
‫بی‌بنیاد‬
‫از این فســانه هــزاران هــزار دارد یاد‬ ‫ز انقالب زمانه عجب مدار که چرخ‬
‫ز کاسة سر جمشید و بهمن است و قباد‬ ‫قدح بشرط ادب گیر ز آنکه ترکیبش‬
‫که واقفست که چـون رفت تخت جم بر‬ ‫که آگه است که کـــــاوس و کی کجا‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫رفتند‬
‫که الله می‌دمد از خـــون دیدة فرهـــاد‬ ‫ز حسـرت لب شـیرین هنـوز می‌بینم‬

‫که تــابزاد و بشد جــام می ز کف ننهــاد‬ ‫مگر که الله ندانست بی‌وفــــائی دهر‬

‫مگر رســیم بگنجی درین خــراب آبــاد‬ ‫بیا بیا که زمانی ز می خـراب شـویم‬

‫نســـیم خـــاک مصـــلی و آب رکنابـــاد‬ ‫نمی‌دهند اجــازت مــرا بســیر و ســفر‬

‫که چشم زخم مانه بجــــان او مرســــاد‬ ‫رســــید در غم عشــــقش بحافظ آنچه‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬

‫‪ -126‬حافظ شکن‬
‫مرو بدوزخ و زندان که هر چه بادابــاد‬ ‫شــراب و عشق خســان چیست کــار‬
‫بی‌بنیاد‬
‫که بیخـبر ز خطر می‌کند ز خـود بنیاد‬ ‫مخــور تو گــول ز شــاعر ز جهل و‬
‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادانی ات‬
‫فســـانه گفت تو باشد بـــرو مکن فریاد‬ ‫نه انقالب زمانه فســــانه شد شــــاعر‬
‫بـــانقالب بـــزن ریشه را و ِده بر بـــاد‬ ‫هر آن دیار که از ظلم و جــور شد‬
‫غوغا‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪198‬‬

‫چه کاسه سر جمشید مشرک و چه قباد‬ ‫می تو گر که ز عرفــــان بُــــدی بند‬


‫قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدحش‬
‫مگیر با ادب آن را بدست خــود ای داد‬ ‫هرآن قدح که ز می شد نجس بشوی‬
‫آن را‬
‫که آگهست که کاووس و کی کجا است‬ ‫تو کفر بنگر و انکـــار شـــاعری که‬
‫معــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫بگفت‬
‫‪1‬‬
‫بقول حق بـود آتش بر ایشـان مرصـاد‬ ‫بخوان کتاب خــدا شــاعرا مشو کــافر‬

‫که تـــابزاد و بشد الله جـــام می ننهـــاد‬ ‫نمــــوده شــــاعر می‌خــــوار الله را‬
‫می‌خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوار‬

‫قیاس گــیر بر این گفته‌هــای بی‌فرســاد‬ ‫دروغ را بنگر از کجا است تا بکجا‬

‫که گنج عقل ب َهر گنج می‌کند ارشـــــــاد‬ ‫ز می خــــراب مشو بر خیال گنج‬
‫نهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫بــــبرده است ز تو اعتقــــاد بر میعــــاد‬ ‫تعلق تو بشــــــیراز و آب رکنابــــــاد‬


‫‪2‬‬
‫بخــوان کتــاب خــدا ربک لبالمرصــاد‬ ‫بـــترس از مـــرض عشق و کن رها‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫‪ -127‬حافظ‬
‫صوفی از خندة می در طمع خــام افتــاد‬ ‫عکس روی تو چو در آئینه جـــــــام‬
‫افتــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫یک فروغ رخ ســاقی است که در جــام‬ ‫این همه عکس می و نقش‌نگاری که‬

‫‪ - 1‬مرصاد = کمینگاه‪ ،‬یعنی آتش دوزخ آنها را احاطه کرده است‪.‬‬


‫‪ - 2‬اشاره به آیه ی قرآنی ﴿‪( ﴾  ‬فجر‪ )14 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪199‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫افتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬ ‫نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫کز کجا سر غمش در دهن عـــام افتـــاد‬ ‫غـــیرت عشق زبـــان همه خاصـــان‬
‫ببرید‬
‫اینم از عهد ازل حاصل فرجـــام افتـــاد‬ ‫من ز مسجد بخرابات نه بخود افتـادم‬
‫هر که در دائـــرة گـــردش ایام افتـــاد‬ ‫چکند گر پی دوران نــــرود چــــون‬
‫پرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫کانکه شد کشتة او نیک ســرانجام افتــاد‬ ‫زیر شمشــیر غمش رقص کنــان باید‬
‫رفت‬
‫آه کز چـــاه بـــرون آمد و در دام افتـــاد‬ ‫در خم زلف تو آویخت دل از چـــــاه‬
‫زنخ‬
‫زین میان حافظ دل سوخته بد نــام افتــاد‬ ‫صـــوفیان جمله حریفند و نظر بـــاز‬
‫ولی‬

‫‪ -127‬حافظ شکن‬
‫صــوفی از جهل در آئینة اوهــام افتــاد‬ ‫عکس ابلیس چو در آینة جـــام افتـــاد‬
‫لقب شــــاهی او از طمع خــــام افتــــاد‬ ‫پیر را چون طمع سروری و شــاهی‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫یکی از خدعة شرکست بانعــــام افتــــاد‬ ‫این همه عکس رخ پــیر که صــوفی‬
‫بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫عاشــقی شــیوة بی‌غــیرت بد نــام افتــاد‬ ‫غــــیرت و عشق کجا عشق نــــدارد‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرت‬
‫کــار تو با رخ دیوان و لب جــام افتــاد‬ ‫گر تو را غــیرت دین بــود رخ پــیر‬
‫چه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫اینت از بد عملی نز‪ 1‬ازل ایخـــام افتـــاد‬ ‫تو ز مســـجد بخرابـــات بخـــود رو‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪200‬‬

‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی‬
‫تهمت شر خـــودش گـــردن ایام افتـــاد‬ ‫چکند آنکه ز عقل و خــــــردش دور‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫بین بآیات خـــدا ســـود و اکـــرام افتـــاد‬ ‫عارفا گـــردش ایام نـــدارد تقصـــیر‬

‫آنکه رقصــید چو دیوانه ســرانجام افتــاد‬ ‫زیر مهمــیز شد و پــیر مــرو رقص‬
‫کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫حافظا طشت تو تنها نه که از بــام افتــاد‬ ‫صـــوفیان جمله ســـفیهند بـــنزد عقال‬

‫آه این زلف کج و چـــاه زنخ دام افتـــاد‬ ‫تا بکی بــــــــــرقعی از زلف و زنخ‬
‫می‌گویند‬
‫‪ -128‬حافظ‬
‫تو را در این سخن انکار کــار ما نرسد‬ ‫بحسن خلق و وفا کس بیار ما نرسد‬
‫کسی بحسن و مالحت بیار ما نرسد‬ ‫اگر چه حسن فروشـان بجلـوه آمده‌اند‬
‫یکی به ســکة صــاحب عیار ما نرسد‬ ‫هـــــزار نقد ببـــــازار کائنـــــات آرند‬
‫غبـــار خـــاطری از رهگـــذار ما نرسد‬ ‫چنــان بــزی که اگر خــاک ره‌شــوی‬
‫کس را‬
‫بســـــــــمع پادشه کامیار ما نرسد‬ ‫بســــوخت حافظ و ترسم که شــــرح‬
‫او‬ ‫قصة‬

‫‪ -128‬حافظ شکن‬
‫نه یار بلکه امــــیری بکــــار ما نرسد‬ ‫کسی بیاری ما در دیار ما نرسد‬
‫کسی بشـــاعر و شـــعر دیار ما نرسد‬ ‫اگر چه مــدح و تملق ز شــاعر است‬

‫‪ - 1‬نز = مخفف نه از‪.‬‬


‫‪201‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ولی‬
‫کسی بجـــور شه و شهســـوار ما نرسد‬ ‫بحق صـحبت شـاهی که زر بشـاعر‬
‫داد‬
‫یکی بزشــــــتی این افتخــــــار ما نرسد‬ ‫هــــــــزار نقش ز دیو است بر در و‬
‫دیوار‬
‫یکی چو ســکة صــاحب عیار ما نرسد‬ ‫هــــــــــزار نقد بحافظ دهند بهر ملق‬

‫مگو غبـــــار ره و رهگـــــذار ما نرسد‬ ‫مسـاز با همه شـاعر نفـاق را بگـذار‬

‫مگو که رزق ز پروردگــــــار ما نرسد‬ ‫بسوز شـاعرا گر دیر شد تـرحم شـاه‬


‫بـرای آنکه بکس ننگ و عـار ما نرسد‬ ‫من از ثنا و ملق بــرقعی شــدم بــیزار‬

‫‪ -129‬حافظ‬
‫ز هر در می‌دهم پنــــــــدش و لیکن در‬ ‫دلم جز مهر مهرویان طــــریقی بر‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫یگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬
‫که نقشی در خیال ما از این بهـــــتر‬ ‫خـــدارا ای‌نصـــیحت‌گر حـــدیث‌از‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫مطــــــــــــــــــــــــــــــرب‌و می‌گو‬
‫که فکـــری در درون ما ازین خوشـــتر‬ ‫بیا ای ساقی گلرخ بیاور بـادة رنگین‬
‫‪1‬‬
‫نمی‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫که پـــــیر می‌فـــــروش اش بجا می بر‬ ‫من‌این دلق مرقع را بخواهم ســوخت ‌ن‬
‫‪2‬‬
‫نمی‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬ ‫روزی‬
‫زبـــان آتشـــینم هست اما در نمی‌گـــیرد‬ ‫میا ‌ن گریه می‌خنــد‌م که‌چــون‌شــم ‌ع‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــدری ‌ن مجلس‬
‫چه سود افسونگری ای دل که در دلبر‬ ‫ســــخن در احتیاج ما و اســــتغنای‬
‫‪ - 1‬این بیت در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمه ی محمد بهشتی وجود ندارد‪.‬‬
‫‪ - 2‬این بیت در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمه ی محمد بهشتی وجود ندارد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪202‬‬

‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫معشــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق است‬
‫که سر تا پـــای حافظ را چـــرا در زر‬ ‫بــدین شــعر تر و شــیرین ز شاهنشه‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫عجب دارم‬

‫‪ -129‬حافظ شکن‬
‫‪1‬‬
‫عجب دارم که دیوانش چـــــرا آذر‬ ‫هر آن شــاعر که جز رنــدی طــریقی‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫بر نمی‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫دلش جز مهر مهرویان بپنـــــدی در‬ ‫تمام شـعر دیوانش حـدیث مطـرب و‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫شد‬ ‫می‬
‫هـــنر گر همـــدمی خواهد ز دین بهـــتر‬ ‫بیا ای غافل مســکین هــنر آور بــامر‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫دین‬
‫اگر چه شــــاعر بیدین ز ما رهــــبر‬ ‫میاور بادة رنگین مشو آلوده و ننگین‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬
‫مگر ترسی ورا از خالق اکبر نمی‌گیرد‬ ‫عجب از شـــاعر مســـکین زند دم از‬
‫می و ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقی‬
‫که نـــزد حق‌شــناس این دو بکــامی بر‬ ‫برو صوفی باین دلق و بر این خدعه‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن آذر‬
‫بجز عشق و جنـــون شـــاعر ره دیگر‬ ‫بود شاعر چو دیوانه گهی خندد گهی‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫گرید‬
‫بجز دنیا و مافیها بــدل دلــبر نمی‌گــیرد‬ ‫شده معشوق او دنیا که با افسـون ورا‬
‫خواهد‬
‫که مســـتی ز اختیار آنکه جز ســـاغر‬ ‫بگو از من باین رنــدان که مســتی از‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫قضا نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ - 1‬آتش‪.‬‬
‫‪203‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که‌کس ســیم و زر شــاهان از این بــدتر‬ ‫چ ‌ه بُد رنـــدی‌ک ‌ه خـــود بـــازی‌بچشم‬


‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫ت هر شــــــــــــــــاهی‬
‫‌مســــــــــــــــ ‌‬

‫که دیگر پند و انــــدرزی تو را در سر‬ ‫سرد چشمی ازین مهوش دل‌و دینت‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫زده‌آتش‬

‫بکس جز او نمی‌گوید زر از دیگر‬ ‫خدا و منعم دیار و نگار شاعران شاه‬


‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫است‬

‫چرا آتش نمی‌بارد بــاین دفــتر نمی‌گــیرد‬ ‫بـــدین شـــعر تر حافظ ز خـــالق من‬
‫عجب دارم‬
‫تو را با شــــــــــــاعر دنیا طلب همسر‬ ‫عجب‌تر آنکه قومی با چنین‌تصــریح‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫‌زر خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬

‫چه اورا چون تو بســیار است وزیر پر‬ ‫عجب نبـود اگر وقـری بشـعرت شـاه‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫نگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذارد‬

‫که عاقل یاوه را چـــون دُرّ و چـــون‬ ‫نه هر شــعر گــزافی شــاعرش الئق‬
‫گــــــــــــــــــوهر نمی‌گــــــــــــــــــیرد‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزر باشد‬

‫حقیقت بین خرافترا بشـعر تر نمی‌گـیرد‬ ‫تو خـــود از عُجب پنـــداری که الفت‬
‫‌شــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر تر باشد‬
‫کسی از شـــــعر فاسد نکتة زو بهـــــتر‬ ‫بــــرو ای بــــرقعی حق را ز شــــعر‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫نم ‌‬ ‫محـــــــــــــــــــــــــــــــــــــوالتی جو‬
‫‪ -130‬حافظ‬
‫صــــبر و آرام تواند بمن مســــکین داد‬ ‫آنکه رخســـــــــار تو را رنگ گل و‬
‫نســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین داد‬
‫که عنــــان دل شــــیدا بلب شــــیرین داد‬ ‫من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪204‬‬

‫‪1‬‬
‫هر که پیوست بدو عمر خوشش کابین‬ ‫ی است‌جهــان از ره‬ ‫خــوش‌عروســ ‌‬
‫داد‬ ‫‌صــــــــــــــــــــــــــــــــــورت‌لیکن‬
‫آنکه آن داد بشــــاهان بگــــدایان این داد‬ ‫گنج زر گر نبــود گنج قنــاعت بــاقی‬
‫است‬
‫از فــراق رخت ای خواجه قــوام الــدین‬ ‫در کف غصه دوران دل حافظ خون‬
‫داد‬ ‫شد‬

‫‪ -130‬حافظ شکن‬
‫بهر دفع شـــعرا این دل ما تســـکین داد‬ ‫آن که ما را بجهان هـوش و روان و‬
‫دین داد‬
‫این همه مــدح و ثنا را بقــوام الــدین داد‬ ‫قصة شــــاعر همه از رنگ و گل و‬
‫رخســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاره‬
‫که مریدان تو را حمق و دل سنگین داد‬ ‫من همـــان روز که دیوان تو دیدم‬
‫گفتم‬
‫تو و اوهام و خرافــات که آن بیدین داد‬ ‫بعد ازین دست من و دامن اســـالم و‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫لیک شاعر دل خود باخت و باو کــابین‬ ‫ت جهان گــول مخــور‬ ‫بد عروسی اس ‌‬
‫داد‬ ‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‌عزیز‬
‫در هر خانه نمی‌رفت نمی‌کـــرد این داد‬ ‫حافظ ار معتقد گنج قنــــاعت بــــودی‬
‫از فــراق رخت ای خواجه قــوام الــدین‬ ‫در کف غصة دوران دل حافظ خون‬
‫داد‬ ‫شد‬

‫بـرقعی داد ز بی‌فکـری آن مسـکین داد‬ ‫عجب از حمق کسی شعر تو عرفان‬
‫داند‬

‫‪ - 1‬کابین = مهریه‪.‬‬
‫‪205‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -131‬حافظ‬
‫وان راز که در دل نهفتم بـــــدر افتـــــاد‬ ‫پیرانه ســرم عشق جــوانی بسر افتــاد‬
‫ای دیده نگه کن که بــدام که در افتــاد‬ ‫از راه نظر مرغ دلم گشت هوا گــیر‬
‫با درد کشــان هر که در افتــاد ور افتــاد‬ ‫بس تجربه کردیم درین دیر مکافــات‬
‫با طینت اصـــلی چه کند بد گهر افتـــاد‬ ‫گر جان ندهد سنگ سیه لعل نگــردد‬
‫‪ -131‬حافظ شکن‬
‫چــون عشق هــوا بُد بجــوانی بسر افتــاد‬ ‫از عشق خدا شـاعر ما بی‌خـبر افتـاد‬
‫وان خدعه و تزویر و نفاقش بــدر افتــاد‬ ‫پس شاعر ما عاشق حق نیست ّ‬
‫مسلم‬
‫ای اهل خــرد کی بخــدا این نظر افتــاد‬ ‫از راه نظر مـــرغ دلش گشت هـــوا‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫بس طعن باســالم که در هر گــذر افتــاد‬ ‫دردا که از این شــاعر مســکین ســیه‬
‫روی‬
‫قـــانون خـــدا از شـــعرا در بـــدر افتـــاد‬ ‫هر طعنه و تحقیر بدین از شعرا بود‬
‫بس رند و نظر باز که بر یکدیگر افتاد‬ ‫بافنـدگی این شـعرا زهد و ورع بـرد‬
‫با دردکشــان هر که در افتــاد سر افتــاد‬ ‫ما تجربه کردیم در این دار مکافــات‬

‫شد آیة حق مرجع قم با اثر افتــــــــــــاد‬ ‫چــــون آن که بیاورد یکی تحفــــة‬


‫األخیار‬
‫کم آنکه بـــدین پایه شد و پر گهر افتـــاد‬ ‫دیگر بشـــدی خالصی‪ 1‬آورد کتـــابی‬

‫زو جلوه نمودی و بحکمت شــرر افتــاد‬ ‫دیگر ز صـــفاهان بخراســـان بشد و‬

‫‪ - 1‬اشاره به آیة هللا خالصی از مراجع شــیعه در نجف می باشد که بــرای اصــالح و بیداری‬
‫مردم تالشهای فراوان نمود‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪206‬‬

‫مکتب قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن‬
‫شد مفخر اســالم و به صــوفی ضــرر‬ ‫دیگر چه مقــدس بنوشــتی چو حدیقه‬
‫افتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫آثــــار زبــــان و قلمش پر درر افتــــاد‬ ‫دیگر بشدی صـاحب مـیزان مطـالب‬

‫تا حق بشدی ظاهر و باطل خطر افتــاد‬ ‫زینگونه بر انگیخت خداوند هــزاران‬

‫با نیش قلم حمله بهر کـــور و کر افتـــاد‬ ‫تا نــوبت حافظ شــکن و بــرقعی آمد‬

‫با ولد علی هر که در افتـــاد ور افتــــاد‬ ‫بس تهمت و تهدید بر او ریخت و‬


‫لیکن‬
‫شیران نهراسند که خر عر و عر افتــاد‬ ‫از عو عو گرگــان و ســگان تــرس‬
‫نباشد‬

‫از نیت و از ســـوء عمل بد بشر افتـــاد‬ ‫چــــون طینت بد علت کفر بشــــری‬
‫نیست‬
‫در زیر لحد خــون دلش در جگر افتــاد‬ ‫این حافظ با خنــده که می‌بــافت بــدنیا‬

‫‪ -132‬حافظ‬
‫نه هر که آینه ســـــازد ســـــکندری داند‬ ‫نه هر که چهره بر افـروخت دلـبری‬
‫داند‬
‫کاله داری و آئین ســـــــــــــروری داند‬ ‫نه هر کسی که کله کج نهـــــاد و تند‬
‫نشست‬
‫نه هر که سر نتراشد قلنــــــــــدری داند‬ ‫هزار نکته باریکتر ز مو اینجا است‬
‫روش بنده پــروری داند‬
‫که خواجه خود ِ‬ ‫تو بنــدگی چو گــدایان بشــرط مــزد‬
‫مکن‬
‫‪207‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که در گــــدا صــــفتی کیمیاگری داند‬ ‫غالم همت آن رند عــــافیت ســــوزم‬

‫و گرنه هر که تو بینی ســتمگری داند‬ ‫وفــــای عهد نکو باشد ار بیاموزی‬

‫جهــــان بگــــیرد اگر دادگســــتری داند‬ ‫بقد و چهره هر آنکس که شاه خوبان‬
‫شد‬

‫درین محیط نه هر کس شــــناوری داند‬ ‫در آب دیدة خـود غـرقه‌ام چه چـاره‬


‫کنم‬

‫که آدمی بچهــــیی شــــیوة پــــری داند‬ ‫ببــــــــاختم دل دیوانه و ندانســــــــتم‬

‫که لطف طبع و ســـخن گفتن دری داند‬ ‫ز شــعر دلکش حافظ کسی بــود آگــاه‬

‫‪ -132‬حافظ شکن‬
‫نه هر که قافیه ســــازد ســــخنوری داند‬ ‫نه هر که پــرچمی افــراخت رهــبری‬
‫داند‬
‫هـــدایتی ز خـــود آورد و رهـــبری داند‬ ‫نه هر کسی که ز عرفـــــــان و یا ز‬
‫فلســــــــــــــــــــفه بــــــــــــــــــــافت‬
‫و گرنه اهل هــــــوا راه دلــــــبری داند‬ ‫عنـایتی ز خـدا الزم از هـدایت وحی‬
‫کاله داری و آئین ُقلــــــــــــــــدری داند‬ ‫هر آنکه ســیم و زر خــود بشــاعران‬
‫بخشد‬
‫و گرنه هر که شـــقی شد قلنـــدری داند‬ ‫هــــزار نکتة بــــاریکتر تو پنــــداری‬

‫که خـــالق تو خـــدا بنـــده پـــروری داند‬ ‫تو تــرک بنــدگی این خســان نما یک‬
‫دم‬

‫که رند الت کجا کیمیاگری داند‬ ‫غالم نکبت رنــــدان مبــــاش و دون‬
‫همت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪208‬‬

‫که الت و پست کجا جز ســتمگری داند‬ ‫وفا و عهد نباید ز شــاعران آمــوخت‬

‫رسد بیاریت آن کو شـــــناوری داند‬ ‫بحــرص و آز و طمع غــرق گشــتی‬


‫ای شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫مگر بشـــــاه که او ذره پـــــروری داند‬ ‫بقد و چهرة خوبان نباخت شــاعر دل‬

‫که قدر گوهر دین را نه هر ســری داند‬ ‫ببــاختی دل و دین را بــزر ندانســتی‬

‫عجب مدار که او عُجب و برتــری داند‬ ‫بعجب خـــویش اگر دید شـــعر خـــود‬
‫دلکش‬

‫فروتــــــنی بکند هر که رهـــــبری داند‬ ‫تو بــرقعی بکن از عجب و برتــری‬


‫دوری‬
‫‪ -133‬حافظ‬
‫َبختم ار یار شــود رختم از اینجا بــبرد‬ ‫نیست در شــــهر نگــــاری که دل ما‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد‬
‫عاشق ســـــوخته دل نـــــام تمنا بـــــبرد‬ ‫کو حــــریفی خــــوش‌و سرمست که‬
‫پیش‌کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمش‬
‫ترسم آن نـــرگس مســـتانه بیکجا بـــبرد‬ ‫علم و فضـــلی که بچل ســـال بدست‬
‫آوردم‬
‫هر که دانسته رود صرفه ز اعدا بــبرد‬ ‫راه عشق ارچه کمینگــــــــــــــــــــاه‬
‫کماندارانست‬
‫خانه از غـــیر بـــپرداز و بهل تا بـــبرد‬ ‫حافظ ار جان طلبد غمزة مستانة یار‬

‫‪ -133‬حافظ شکن‬
‫‪209‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بخــرد هر چه بــدیوان و از اینجا بــبرد‬ ‫نیست در شــهر کسی مــدح و ثنا را‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد‬
‫گر خـــدا رحم کند بخشد و ما را بـــبرد‬ ‫ترسم این شــعر و غــزل ریشة ما را‬
‫بکند‬
‫بمن زار شـــود یار و هـــوا را بـــبرد‬ ‫کو رفیقی متــــــدین که بعلم و عملش‬
‫کو پیمبر صـفتی کـاین همه غوغا بـبرد‬ ‫در خیال و هــوس و قید هــوا پابنــدم‬
‫آه از آن روز که بــادت گل رعنا بــبرد‬ ‫باغبانا ز خــــزان بی‌خــــبرت می‌بینم‬
‫اگر امــــروز نــــبردت بفــــردا بــــبرد‬ ‫بجوانی تو مشو غــره و ایمن ز اجل‬

‫علم نبـــود همه وهم است و تمنا بـــبرد‬ ‫علم و فضـــــلی که ببـــــازی توبیک‬
‫‌نــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگس مست‬
‫ســــامری را نرسد تا ید و بیضا بــــبرد‬ ‫صوفی از الف مباف و ز کـرات تو‬
‫منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫ترسم این سیل هوا یکســره از جا بــبرد‬ ‫جام می بشـکن و از بـاده مکن مـدح‬
‫ثنا‬ ‫و‬

‫ترسم ابلیس کند غـــارت و اعـــدا بـــبرد‬ ‫دین خـــــــــــــود را بخر و محکم و‬
‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــتحکم کن‬
‫ترسم این گفتة تو عقل بیغما بــــــــــبرد‬ ‫شاعرا دم مزن از غمزة مسـتانة یار‬

‫بشــکن او را که متــاع همه یکجا بــبرد‬ ‫بــرقعی! شــاعر با خنــده نماید اغــوا‬

‫‪ -134‬حافظ‬
‫تا ابد جــام مــرادش همــدم جــانی بــود‬ ‫در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪210‬‬

‫گفتم این شــاخ ار دهد بــاری پشــیمانی‬ ‫ی خواســتم‬ ‫ت که از م ‌‬ ‫م ‌ن همان ســاع ‌‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫‌شد تـــــــــــــــــــوب ‌ه کـــــــــــــــــــار‬
‫همچو گل بر خرقه رنگ می مسـلمانی‬ ‫خــود گــرفتم‌کــافکن‌م ســجاد‌ه چــو ‌ن‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫سوسن‌بـــــــــــــــــــــــــــــــــــدوش‬
‫زانکه کنج اهل دل باید که نورانی بــود‬ ‫بی‌چــراغ جــام در خلــوت نمی آرم‬
‫نشست‬
‫رند را آب غنب یاقوت رمـــانی بـــود‬ ‫همت عـــالی طلب جـــام مرصع گو‬
‫مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬

‫جام می نگرفتن از جانان گــران جــانی‬ ‫مجلس انس و بهــــار و بحث شــــعر‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫انـــــــــــــــــــــدر میان‬

‫ای عزیز من گناه آن به که پنهانی بــود‬ ‫ت حافظ‌می‌خـــورد‬ ‫ی گف ‌‬ ‫دی عزیز ‌‬


‫پنهــــــــــــــــــا ‌ن شــــــــــــــــــراب‬

‫‪ -134‬حافظ شکن‬
‫فیض دولت جز بــرنج و سـعی انســانی‬ ‫در ازل کســـرا بفیض دولت ارزانی‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫گفت آن شــیطان مــرا عقل و پشــیمانی‬ ‫هرچه گفتم توبه کن از می نجاست‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫را مخور‬
‫بی‌نتیجه چون تو را فکر مسلمانی نبــود‬ ‫خود گرفتم سجده کردی شاعرا چو ‌ن‬
‫مؤمنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫زانکه ایشــان را اگر دل بــود نــورانی‬ ‫جام می باشد چــراغ محفل عرفانیان‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫پس مخور گول ای برادر باده عرفــانی‬ ‫ی بــــود آب عنب اقــــرار حافظ را‬
‫م‌‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫نگر‬
‫‪211‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫کــاش اینجا عقل و کــاری بــود دیوانی‬ ‫بی‌سر و ســــامان شــــده این ملت و‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫کشـــــــــــــــــور ز شـــــــــــــــــعر‬

‫وهم پـــیر و فکر شـــیطانی‬ ‫گر در آنجا ِ‬ ‫خوش بـود عـزلت ولی با علم و دین‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫اگر‬ ‫باشد‬
‫مرد با تقـوی بـدوران اهل نـادانی نبـود‬ ‫نیکنامی خواهی ای دل اهل تقوی را‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزین‬

‫شعر و مستی کن رها گر ذکر رحمانی‬ ‫مجلس انسی اگر پیدا شـــود ز اهل‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬

‫ای عزیز آن می اگر حق بــود پنهــانی‬ ‫با مرید حافظ می‌خوار گو بیدار شو‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -135‬حافظ‬
‫از سر پیمـــان بـــرفت با سر پیمانه شد‬ ‫زاهد خلــوت‌نشــین دوش بمیخانه شد‬
‫بـــــاز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد‬ ‫شاهد عهد شباب آمده بودش بخــواب‬
‫در پی آن آشــــــــــنا از همه بیگانه شد‬ ‫مغبچة می‌گذشت راهـــزن دین و دل‬
‫قطــــرة بــــاران ما گــــوهر یکدانه شد‬ ‫گریة شــام و ســحر شــکر که ضــایع‬
‫نگشت‬
‫دل سوی دلدار رفت جان بر جانانه شد‬ ‫مــنزل حافظ کنــون بارگه پادشا است‬

‫‪ -135‬حافظ شکن‬
‫زاهد خلوت‌نشـــــــین َکی سر پیمانه شد‬ ‫رند ریا کـــار بـــود دوش بمیخانه شد‬
‫سر که ســـپارد به پـــیر عاشق و دیوانه‬ ‫شاهد صوفی بود پــیر و بیند بخــواب‬
‫شد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪212‬‬

‫شاعر مست و هــوی از همه بیگانه شد‬ ‫دین و دلی گر بــــدی مبغچه کی می‬
‫‌ربــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫بهـــرة علم و خـــرد قســـمت فرزانه شد‬ ‫تـابش انـوار عقل وسوسه را می‌بـرد‬
‫حلقة دین صـــوفیان مجلس افســـانه شد‬ ‫مجلس دانش بر خــــــود ســــــری و‬
‫گمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهی‬
‫ورنه حاللی َمی مـــــــــذهب رندانه شد‬ ‫صوفی اگر جام َمی می‌شــکند از ریا‬
‫است‬
‫ذکر و ســـحر خـــیزیش جمله ز ماهانه‬ ‫گو بمریدان شـــعر گریة حافظ نگر‬
‫شد‬
‫اجر یکی قطـــره‌اش ســـیم و زر و دانه‬ ‫گریة شــام و ســحر بهر چه ضــایع‬
‫شد‬ ‫نگشت‬

‫این غزلیات او آفت هر خانه شد‬ ‫جایگه و فخر او کجا است دربــــــار‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫نظم و نفـرینش چو تـیر آفت میخانه شد‬ ‫بــرقعی گوشـه‌گیر گشــته عجب نکته‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫‪ -136‬حافظ‬
‫َ‬
‫دوســتی کی آخر آمد دوســتداران را‬ ‫یاری اندر کس نمی‌بینم یاران را چه شد‬
‫شد‬ ‫چه‬
‫کس ندارد ذوق مستی میگســاران را‬ ‫ی خــوش‌نمی‌ســازد مگر‬ ‫زهــر‌ه ســاز ‌‬
‫چه شد‬ ‫عــــــــــــــــــودش‌بســــــــــــــــــوخت‬
‫از که می‌پرسی که دور روزگـــاران‬ ‫حافظ اسـرار الهی کس نمی‌داند خمـوش‬
‫شد‬ ‫چه‬ ‫را‬
‫‪ -136‬حافظ شکن‬
‫مشت شاعر خــالی است مــال داران را‬ ‫شاعران را زر نمی‌بخشـند یاران را‬
‫‪213‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫شد‬ ‫چه‬ ‫شد‬ ‫چه‬


‫نام غیرت ننگ آمد نامداران را چه شد‬ ‫آب حیوان تـیره گـون از شـعر الف‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬
‫یادگار اهل قرآن در کجا و شهســواران‬ ‫ق شکست‌و هر‬ ‫صد هــــــــزارا ‌ن ح ‌‬
‫شد‬ ‫چه‬ ‫را‬ ‫ی شد حالل‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــرام ‌‬
‫رونق بازار حق کو روزگــاران را چه‬ ‫صوتی از اهل عــدالت بر نیاید ســال‬
‫شد‬ ‫است‬ ‫‌ها‬
‫دور تقوی َکی سر آمد حق گــزاران را‬ ‫حافظــــان از اهل قــــرآن داشت این‬
‫شد‬ ‫چه‬ ‫شـــــــــــــــــــهر و دیار‬
‫یک نفر بر پا نخــیزد جــان ســپاران را‬ ‫گوئیا توفیق و همت نیست دیگر بهر‬
‫شد‬ ‫چه‬ ‫ما‬

‫کس نـدارد شـرم و غـیرت شرمسـاران‬ ‫هر طــرف ســاز و نــواز و رقص و‬
‫شد‬ ‫راچه‬ ‫بیعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری بپا‬
‫رفت تــرس از خــالق و امیدواران را‬ ‫حافظا اشـــــــعار تو آمـــــــوخت این‬
‫شد‬ ‫چه‬ ‫بی‌مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلکی‬

‫کس نــدارد ذوق مســتی می‌گســاران را‬ ‫بــرقعی بین شــعر زشت شــاعر اهل‬
‫شد‬ ‫چه‬ ‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬

‫‪ -137‬حافظ‬
‫پیش پـــائی بچــراغ تو بــبینم چه شــود‬ ‫گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫تا از آانم چه به پیش آید و زینم چه‬ ‫صرف شد عمر گرانمایه بمعشوقه و‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫می‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪214‬‬

‫‪ -137‬حافظ شکن‬
‫شــاعرا تــیرگی روح تو بینم چه شــود‬ ‫من ز دیوان تو صد خدعه بچینم چه‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫گر من آگــاه شــوم بــاز نشــینم چه شــود‬ ‫حافظ َمی گمره و اضالل‬
‫ِ‬ ‫یا رب این‬
‫کند‬
‫گر فتد چشم تو بر چشم حزینم چه شود‬ ‫آخر ای ختم رسل ملت تو رفت ز‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر‬
‫عشق هر شـــاعر بیدین شـــده دینم چه‬ ‫عقل از عشق و هوی گشته ضــعیف‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫و مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتور‬
‫گــاه دیوان و گهی دیو قــرینم چه شــود‬ ‫صــــرف شد عمر گرانمایه بشــــعر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعراء‬
‫خلق ار نـــیز بداند که چـــنینم چه شـــود‬ ‫حق بدانست که اهل هوسم ستر نمود‬

‫برقعی عقل و خرد را بگزینم چه شــود‬ ‫شـــــاعر از عشق و می و بـــــاده و‬


‫مستی می‌گفت‬
‫‪ -138‬حافظ‬
‫قضـــــای آسمانست این و دیگرگـــــون‬ ‫مرا مهر سیه چشــمان ز سر بــیرون‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫شد‬ ‫نخواهد‬
‫هر آ ‌ن قســمت‌که آنجا شد کم و افــزون‬ ‫مـــرا روز ازل کـــاری بجز رنـــدی‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫نفرمودند‬
‫که ســاز شــرع زین افســانه بی‌قــانون‬ ‫خـــدارا محتسب ما را بفریاد دف و‬
‫‪1‬‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫نی بخش‬
‫ش چگـویم‌چـو ‌ن‬
‫س و آغوشـ ‌‬
‫حـدیث‌بـو ‌‬ ‫مجال من همین باشدکه پنهان مهر او‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫ورزم‬

‫‪ - 1‬در دیگر نسـخه هـای دیوان حافظ این مصـرع از بیت چـنین آمـده اسـت‪ :‬بیا تا در صف‬
‫رندان ببانگ چنگ می نوشیم‪.‬‬
‫‪215‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -138‬حافظ شکن‬
‫لـــذا محبـــوبت ای حافظ حق بیچـــون‬ ‫تورا مهر سیه چشمان ز سر بــیرون‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫شد‬ ‫نخواهد‬
‫که انســـانی بــود مختـــار و دیگرگـــون‬ ‫ولی عشق تو از نفس و هـــــوا باشد‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫قضا نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫که تغییر قضا با حق و حق ما دون‬ ‫قضا و علم و خواست حق بـــــود بر‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫اختیار تو‬
‫چــرا پس نهی بنمــودت‌چــنین قــانون‬ ‫قضا گر جبر عشق آرد تو مجبوری‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫نه مختــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری‬
‫نه از روز ازل کانجا کم و افــــــــزون‬ ‫توخــود رنــدی نمــودی باختیار دل‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫غــــــــــــــــــــزل گفــــــــــــــــــــتی‬

‫بود چون کافر و مشرک از آن بــیرون‬ ‫خــدایا شــاعر جــبری نباشد مســلم و‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫عاقل‬

‫عقابی باشـدت فـردا اگر اکنـون نخواهد‬ ‫شراب لعل و جام می بــود وزر و و‬
‫شد‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال تو‬

‫دگر آه تو ای شـــاعر ســـوی گـــردون‬ ‫رقیب و مانع شاعر ز میخواری بود‬


‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــؤمن‬

‫ی که‌بوسی‌چـون‬
‫به‌پنهان‌می‌کشد موس ‌‬ ‫مجــال شــاعران عمــری بــود هــرزه‬
‫شد‬ ‫‌نخواهد‬ ‫دگر یاوه‬
‫ک ‌ه زخم طعن او جبران‌در ای ‌ن هــامون‬ ‫مکن ای بــــرقعی صــــرف‌نظر از‬
‫شد‬ ‫نخواهد‬ ‫جــــــــــــــــرم این شــــــــــــــــاعر‬
‫‪ -139‬حافظ‬
‫زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبـود‬ ‫دولت از مرغ همایون طلب و ســایة‬
‫او‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪216‬‬

‫پیر ما گفت که در صـومعه همت نبـود‬ ‫گر مـدد خواسـتم از پـیر مغـان عیب‬
‫مکن‬
‫نبود خیر در آن خانه که عصمت نبــود‬ ‫چــون طهــارت نبــود کعبه و بتخانه‬
‫است‬ ‫یکی‬
‫هر که را نیست ادب الئق صـــــــحبت‬ ‫حافظا علم و ادب ورز که در‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫مجلس شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫‪ -139‬حافظ شکن‬
‫این همه مدح شهان شرط مــروّت نبــود‬ ‫دولت حق طلب ار پستی همت نبــود‬
‫آنقـــدر مـــدح بیاور که مالمت نبـــود‬ ‫ما صفا از تو ندیدیم بجز مدح و ملق‬
‫تــیره آن دیدة مســتی که بعــبرت نبــود‬ ‫خیره‌دل شاعر پستی که در او شــعلة‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرص‬
‫آن که خــود بــاخت بخس طــالب رفعت‬ ‫دولت و فرّ خان چیست بجز جور و‬
‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم‬
‫مـــدد از حق نگـــرفتن ز فتـــوّت نبـــود‬ ‫عیبت آنست مـــدد خواســـتی از پـــیر‬
‫مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫نــــزد ما بنــــدگی خلق ز همت نبــــود‬ ‫همت آن نیست که خـــود را بشـــهان‬
‫بند‌ه کنی‬
‫هر کسی گفت یکی الئق مهلت نبـــــود‬ ‫نبـــــــود کعبه و بتخانه یکی در همه‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬

‫ظـاهر و بـاطن صـوفی بطهـارت نبـود‬ ‫وصلت پیر کند دامن هر پــاک نجس‬

‫چون تو را پیروی از عفت و عصمت‬ ‫شــاعرا کعبه و بتخانه بــنزد تو یکی‬


‫نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫است‬

‫چه شود گر بشــهی الئق صــحبت نبــود‬ ‫صـــــحبت حق طلب و آن ادب الئق‬
‫‪217‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫حق‬

‫هر که را دین نبــود الئق رحمت نبــود‬ ‫بـــــرقعی دین بطلب دین خـــــدا دین‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬

‫‪ -140‬حافظ‬
‫دل رمیدة ما را انیس و مــــونس شد‬ ‫ســـتارة بدرخشـــید و مـــاه مجلس شد‬
‫بغمــزه مســئله آمــوز صد مــدرس شد‬ ‫نگـــار من که بمکتب نـــرفت و خط‬
‫ننوشت‬
‫گدای شــهر نگه کن که مــیر مجلس شد‬ ‫بصدر مصطبه‌ام می‌نشاند اکنون یار‬
‫قبــــول دولتیان کیمیای این مس شد‬ ‫چو زر عزیز وجـود است شـعر من‬
‫آری‬
‫بجرعه نوشی ســلطان ابوالفــوارس شد‬ ‫خیال آب خضر بست و جـــــــام‬
‫کیخســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬

‫چـــرا که حافظ ازین راه رفت و مفلس‬ ‫ز راه میکــده یاران عنــان بگردانید‬
‫شد‬

‫‪ -140‬حافظ شکن‬
‫چـــرا بجـــور امـــیری ابوالفـــوارس شد‬ ‫نبُد ســتاره ســتمگر نه مــاه مجلس شد‬
‫بهرکه زر دهد او را انیس و مــــــونس‬ ‫عجب ز شاعر جویای درهم و دینار‬
‫شد‬
‫بـــود ارادة شـــاعر نه هر خنـــافس شد‬ ‫عجب‌تر آنکه بگفتند احمد مرسل‬
‫بجرعه نوشی ســلطان ابوالفــوارس شد‬ ‫نخوانــــده ختم غــــزل را که جــــام‬
‫کیخســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬
‫کجا ز غمــــزه تواند کسی مــــدرس شد‬ ‫پیمــبران که نگیرند جــام گــبران را‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪218‬‬

‫مگر که پــیر تو باشد که او مــدلس شد‬ ‫پیمـــبران بندند اهل غمـــزه و لمـــزه‬

‫دل تو خوش که برایت درم مؤسس شد‬ ‫امــیر زشت تو گردید مــاه مجلس تو‬

‫و لو معلم صـــدها چه تو موســـوس شد‬ ‫هــنر نکــرد و بمکتب نــرفت و خط‬


‫ننوشت‬
‫قبـــول دولتیان شد بین که زر مس شد‬ ‫نگر تملق و بالیدنش که می‌گوید‬

‫بــــبین که خضر چو ســــلطان و مــــیر‬ ‫بـــــرای چند درم نـــــزد حافظ مفلس‬
‫شد‬ ‫مجلس‬

‫عجب مـــــدار گر از دین و عقل مفلس‬ ‫گدای شهر چه روزی بصدر بنشــیند‬
‫شد‬

‫ز عشق دیدة عقلش ز نــور بیحس شد‬ ‫برای آنکه نشانند صــدر مصــطبه‌اش‬

‫بــــبین که میکــــده بر حافظ منجس شد‬ ‫بــراه میکــده ای بــرقعی قــدم مگــذار‬

‫‪ -141‬حافظ‬
‫بســـــوختیم درین آرزوی خـــــام و نشد‬ ‫گداخت جان که شود کار دل تمــام و‬
‫نشد‬
‫که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد‬ ‫بکــــوی عشق منه بی‌دلیل راه قــــدم‬
‫در آن هــوس که شــود آن نگــار رام و‬ ‫هــزار حیله بر انگیخت حافظ از سر‬
‫نشد‬ ‫فکر‬
‫‪ -141‬حافظ شکن‬
‫شــدیم خســته در این آرزو تمــام و نشد‬ ‫رسـم بکـام و نشد‬
‫هزار سعی نمـودم َ‬
‫‪219‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بمســلمین بــزدم این صــالی عــام و نشد‬ ‫بخواســـــتم که کنم دفع شر این عرفا‬

‫بخواستم کمک از هر خاص‪ 1‬و عـام و‬ ‫دریغ و درد که در رفع شر استعمار‬


‫نشد‬
‫بهمت همه یاران و هم گــــرام و نشد‬ ‫بدان هوس که وجــود آوریم اســتقالل‬

‫بآن هوس که شوم خسته جــان و رام و‬ ‫پیام قتل بـــرایم چه عارفـــان دادند‬
‫نشد‬
‫بخواست تا کند او مغلطه ز دام و نشد‬ ‫بخدعه باز مــرا مجلسی ببحث کشــید‬
‫شـدم بـنرمی و لینت چـون یک غالم و‬ ‫بگفت نرمی گفتار تو هدایت ما است‬
‫نشد‬
‫برفع دام نمـــــودم صد اهتمـــــام و نشد‬ ‫بـرای سـاده دالن دام عشق گسـتردند‬

‫که تا کند همه را مست یک دو جــام و‬ ‫هزار حیله بر انگیخت حافظ شــیراز‬
‫نشد‬
‫‪2‬‬
‫بـــداد بر همه دانشـــوران پیام و نشد‬ ‫بــرای محو خرافــات بــرقعی کوشــید‬

‫‪ -142‬حافظ‬
‫رویت همه ســـــاله الله گـــــون بـــــاد‬ ‫حسن تو همیشه در فــــــزون بــــــاد‬

‫هر روز که هست در فــــــزون بــــــاد‬ ‫انــــــدر سر ما خیال عشــــــقت‬


‫مردمـــــــــان دون بـــــــــاد‬
‫ِ‬ ‫دور از لب‬ ‫لعل تو که هست جــــــــــــــان حافظ‬

‫‪ - 1‬در نسخه ی دستنویس «خواص» آمده که به «خاص» تصحیح شد‪.‬‬


‫‪ - 2‬خواننده ی گرامی؛ برادر محترم و خواهر گرامی! عالمه برقعی رحمه هللا در این اشعار‬
‫به تالش های اصالحی خویش در راه تصحیح خرافات و رواجهای موجود در جامعه اشــاره‬
‫نموده و از دانشوران گله دارد که در این تالشها با او نبـوده و او را تنها گذاشـتند بلکه بـرای‬
‫او مشکالت زیادی را خلق نمودند‪،‬ـ برای آگاهی بیشتر از مساعی این عــالم مجاهد به ســوانح‬
‫حیات (که دستنویس خود ایشان است و به عربی نیز ترجمه شده است) مراجعه فرمایید‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪220‬‬

‫‪ -142‬حافظ شکن‬
‫جــــــان تو ز فضل ذو فنــــــون بــــــاد‬ ‫می کــــوش که دانشت فــــزون بــــاد‬
‫روی تو همیشه الله گــــــــون بــــــــاد‬ ‫فرزند عزیز ارجمنـــــــــــــــــــــــدم‬
‫هر روز که بــــــاد در فــــــزون بــــــاد‬ ‫پرهـــــیز تو از حــــــرام و شــــــبهه‬
‫هم دور ز مردمـــــــــان دون بـــــــــاد‬ ‫با اهل کمــــــــــــــال و زهد نزدیک‬
‫از رحمت و فضل حق بـــــرون بـــــاد‬ ‫هر دل که ز کینه دشــــــــــــمنت شد‬

‫از حق طلبم که سر نگــــــــون بــــــــاد‬ ‫هر سر که بتو ســــــــــــــــتیزه دارد‬

‫نی ســین و نه شــین نه الم و نــون بــاد‬ ‫قلبت چو الف ز هر کجی پـــــــــاک‬

‫سر پیچ هرانکه شد زبــــــــون بــــــــاد‬ ‫از دین و خــــــــرد مــــــــپیچ سر را‬
‫در خــــیر و صــــالح رهنمــــون بــــاد‬ ‫از حق بطلب چو من بـــــــــــــرایت‬

‫تا بـــــــیرغ کفر ســـــــرنگون بـــــــاد‬ ‫می کــــــوش و بگو جــــــواب باطل‬

‫تا روی تو ســــرخ همچو خــــون بــــاد‬ ‫ای بـــــرقعی از هـــــوس بپرهـــــیز‬

‫‪ -143‬حافظ‬
‫که کس برند خرابــــات ظن آن نــــبرد‬ ‫من و صــــالح و ســــالمت کس این‬
‫گمــــــــــــــــــــان نــــــــــــــــــــبرد‬
‫که زیر خرقه َکشم َمی کس این گمــــان‬ ‫من این مرقع پشــــــمینه بهر آن دارم‬
‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد‬
‫که هیچ کس ز قضای خدای جان نــبرد‬ ‫مبــاش غــره بعلم و عمل فقیه زمــان‬
‫که زنگ غم ز دلت جز می مغان نبرد‬ ‫مشو فریفتة رنگ و بو قــدح در کش‬
‫‪ -143‬حافظ شکن‬
‫‪221‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گمان خوش بتو جز ساده پــیروان نــبرد‬ ‫کسی گمــان ســالمت بشــاعران نــبرد‬
‫که کس ِبرند خرابـــــات ظن آن نـــــبرد‬ ‫ســــالمتی ز خراباتیان توقع نیست‬
‫که زیر خرقه کسی جز ریا گمان نــبرد‬ ‫تو را مرقع پشــمینه آلت صــید است‬
‫مخوان خرافت خــود شــعر تر که خــان‬ ‫مبــاش غــره بشــعر و غــزل تو ای‬
‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫کسی غرور بخود همچو صوفیان نـبرد‬ ‫فقیه غــــــــــره بعلم و عمل نمی‌باشد‬

‫بدانکه پــیر مغــان تو نــیز جــان نــبرد‬ ‫غــرور پــیر مپــوش و ز مکر طعنه‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن‬

‫که زنگ غم ز دلت این می مغان نبرد‬ ‫مشو فریفته و کم قــدح ز می درکش‬

‫می مغــان ندهد بهــره کفر از آن نــبرد‬ ‫بجز ســــیاهی قلب و تبــــاهی عملت‬

‫کسی ز غــیر عمل اجر رایگــان نــبرد‬ ‫بکـــــــــوش برقعیا بهر محو باطل‌ها‬

‫‪ -144‬حافظ‬
‫که تـــاب من بجهـــان طـــرة فالنی داد‬ ‫بنفشه دوش بگل گفت و خـــــــــوش‬
‫نشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی داد‬
‫شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد‬ ‫برو معالجة خود کن ای نصحیت گو‬
‫دریغ حافظ مســـکین من چه جـــانی داد‬ ‫گذشت بر من مســـکین و با رقیبـــان‬
‫گفت‬
‫‪ -144‬حافظ شکن‬
‫که رازق تو خــدا نی فالن که نــانی داد‬ ‫بنفشه و گل و سنبل تو را نشــانی داد‬
‫چه فائـــده که ز طغیان بدلســـتانی داد‬ ‫دلت خزانة توحید بـــوده از فطـــرت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪222‬‬

‫که پــیر و مرشد کــافر تو را زیانی داد‬ ‫دل شکســته بــدرگاه حق بــبر شــاعر‬

‫غـــذای روح طلب چـــون تو را روانی‬ ‫مبـاش در پی تن پـروری و بیعـاری‬


‫داد‬

‫شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد‬ ‫ز کفر و شــــرک بانکــــار حق مگو‬


‫دیگر‬

‫ز حرص شاعر مسکین ز غصه جانی‬ ‫گذشته شــاه بحافظ نــداد ســیم و زری‬
‫داد‬

‫ز عقل و دین و شریعت اگر تـوانی داد‬ ‫بگو ببندگان خـدا بـرقعی تو انـدرزی‬

‫‪ -145‬حافظ‬
‫اگر تو را گــــــذری بر مقــــــام ما افتد‬ ‫همــــای اوج ســــعادت بــــدام ما افتد‬
‫اگر ز روی تو عکسی بجـــــــام ما افتد‬ ‫حبــاب وار بر انــدازم از نشــاط کاله‬
‫‪ -145‬حافظ شکن‬
‫اگر تو را ســـــــــــخنی از کالم ما افتد‬ ‫همــــای اوج ســــعادت بــــدام ما افتد‬
‫اگر که قرعة رحمت بنـــــــــــام ما افتد‬ ‫گر افکــــنیم کله را بعــــرش جا دارد‬
‫بگو بــــــدیو که عکسی بجــــــام ما افتد‬ ‫خــــدای را نبــــود عکس و روی ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫اگر بـــــدل اثـــــری از مـــــرام ما افتد‬ ‫فدای کس مشوی بر خیال زر شاعر‬
‫مگر که مست بمـــــیرد ز بـــــام ما افتد‬ ‫بزلف و لب ندهد جـــان کسی ز اهل‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫گر اتفــــــاق و مجــــــال پیام ما افتد‬ ‫دهم ســـالم بـــآن رهنمـــای دین خـــدا‬

‫بـــود که بر تو و پـــیر تو انتقـــام ما افتد‬ ‫اگر حکــومت قــرآن بما شــود طــالع‬
‫‪223‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که گند گفتة آن در مشـــــــــــــام ما افتد‬ ‫ز خــاک پــای خســان بــرقعی مگو‬
‫دیگر‬
‫‪ -146‬حافظ‬
‫که ببــاالی چمــان از بن و بیخم بر کند‬ ‫بعد ازین دست من و دامن آن ســرو‬
‫بلند‬
‫که بـرقص آوردم آتش رویت چو سـپند‬ ‫حاجت مطــرب و می نیست تو برقع‬
‫بگشا‬
‫‪ -146‬حافظ شکن‬
‫که بگمراه َیت افــزود و ز بیخت بر کند‬ ‫باشد این گفت تو پر از ســـخن پـــیر‬
‫چوگند‬
‫که بــــرقص آوردت آتش کفــــرش چو‬ ‫باز از مطرب و می دمزدی و برقع‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپند‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫که خدا را نبود برقع و می سم و ســمند‬ ‫شاعرا رو بره حق بشناس ایزد پاک‬
‫هست تزویر و ریا گمـــــرهی و کفر و‬ ‫گفتی اسرار گر اسرار شما این باشد‬
‫چرند‬
‫شـرم بـادت ز فرشـته مفکن دام و کمند‬ ‫بکشد آهـــــوی ننگین تو را عزرائیل‬
‫خاک بر فــرق تو و بوسة آن قصر بلند‬ ‫دل تو بسته بــدنیا نه ز عقــبی خــبری‬

‫جای تو در برهوتست بزنجـیر و به بند‬ ‫نگرفتی تو دل از آهوی ننگین حافظ‬


‫چند باشی تو گرفتــار هــوا تا کی و چند‬ ‫برقعی دل مفکن بر خط و خــال دنیا‬

‫‪ -147‬حافظ‬
‫دست بکـــــــاری زنم که غصه سر آید‬ ‫بر سر آنم که گر ز دست بر آید‬
‫از نظر رهــــــروی که بر گــــــذر آید‬ ‫تـــرک گـــدائی مکن که گنج بیابی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪224‬‬

‫تا که قبــــــــــول افتد و چه در نظر آید‬ ‫صـالح و طـالح متـاع خـویش نمودند‬
‫هر که به میخانه رفت بی‌خــــــــــبر آید‬ ‫غفلت حافظ در این ســــرا چه عجب‬
‫نیست‬

‫‪ -147‬حافظ شکن‬
‫رو پی علم و هــــــنر که غصه سر آید‬ ‫چون ز غــزل نی ثمر نه کــار بر آید‬
‫شــــــاعر می‌خوارست و بی‌هــــــنر آید‬ ‫حـــالت پـــیری که عجز این بشر آید‬
‫حـــــــال که پـــــــیری کجا ز تو اثر آید‬ ‫فصل جـــوانی گذشت و عمر تبه شد‬
‫رو بخــــدا کن که حاصــــلت بــــبر آید‬ ‫حال برون کن ز دل هــوی و هــوس‬
‫را‬
‫دیو چو داخل شــــــود فرشــــــته بر آید‬ ‫خلــوت دل داده ای بصــحبت پــیران‬

‫تا تو در آئی کجا شـــــــــــــبت بسر آید‬ ‫صــحبت رنــدان چو ظلمت شب یلــدا‬
‫است‬

‫مطـــرب عرفـــان ز گـــبر هم بـــتر آید‬ ‫تــــرک نما الف و بــــاف شــــاعر و‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارف‬

‫چند نشـــــینی که پـــــیر کی بـــــدر آید‬ ‫بر در پــــــــیران بی‌مــــــــروت دنیا‬

‫گنج کجا از گــــــــــــــدائی ای بشر آید‬ ‫ترک گــدائی کن ار که طــالب گنجی‬

‫لیک بطــــــــــــالح کجا ز حق نظر آید‬ ‫صـالح و طـالع متـاع خـویش نمودند‬
‫رنج نــــــــبی و رســــــــول بی‌ثمر آید‬ ‫گر نظر حق بُــدی بصــالح و طــالح‬

‫بـــــاغ شـــــود زرد و آذرش بـــــبر آید‬ ‫بلبل عاشق بگل تو مست و نــــــدانی‬
‫‪225‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫لیک چه شـــاعر بـــاین نظر نه سر آید‬ ‫برقعیا خــوش بــود دو بیت اخــیرش‬

‫بر اثر صـــــــــبر نــــــــــوبت ظفر آید‬ ‫صــبر و ظفر هر دو دوســتان قدیمند‬

‫اهل هــــــوا را ز دین کجا خــــــبر آید‬ ‫غفلت شــاعر در این ســرا چه عجب‬
‫نیست‬

‫‪ -148‬حافظ‬
‫هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود‬ ‫هرگــزم نقش تو از لــوح دل و جــان‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫که اگر سر بــــرود از دل و وز جــــان‬ ‫آن چنــان مهر تــرام در دل و جــان‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬ ‫جـــــــــــــــــــای گـــــــــــــــــــرفت‬
‫دل بخوبــان ندهد و ز پی ایشــان نــرود‬ ‫هرکه خواهــدک ‌ه چــون حافظ نشــود‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگردان‬

‫‪ -148‬حافظ شکن‬
‫هرگز آن پیر برون از دل ایشان نــرود‬ ‫هرگز آن نقش بت از فکر مریدان‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫که ســرش گر بــرود و آن بت عرفــان‬ ‫آن چنــان پــیر بــدل صــوفی گمــراه‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫بلب قبر و دم مــرگ چو شــیطان نــرود‬ ‫کن رها این بت خــود گر نکــنی ای‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫هر گنه توبه شـود شـرک بآسـان نـرود‬ ‫هر چه جز صــــــورت دل رفتن آن‬
‫آسانست‬
‫گر چه وزرت بکشد لیک بجــــــــبران‬ ‫گر چه پیمــــان تو با پــــیر بــــود ای‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪226‬‬

‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫چون که پیر تو بدستور رسـوالن نـرود‬ ‫گر رود دین تو از پـــیروی پـــیر چه‬
‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذر‬
‫دل بعرفــان ندهد و ز پی دیوان نــرود‬ ‫بــــرقعی هر که نخواهد بشــــود سر‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان‬

‫‪ -149‬حافظ‬
‫گفتم که مــــــــاه من شو گفتا اگر بر آید‬ ‫گفتم غم تو دارم گفتا غمت ســــــرآید‬
‫گفتا خنک نســـیمی کز کـــوی دلـــبر آید‬ ‫گفتم خوشا هـــوائی کز بـــاغ خلد آید‬
‫گفتا خمـــــوش حافظ کین غصه هم سر‬ ‫گفتم زمــان عشــرت دیدی که چــون‬
‫آید‬ ‫آمد‬ ‫سر‬
‫‪ -149‬حافظ شکن‬
‫گفـــتی که یار من شو گفتا که آذر آید‬ ‫گفـــــــتی غم تو دام گفتا غمم شر آید‬
‫گفتا که خوب گفتی این کــار ازو بر آید‬ ‫گفــتی ز پــیر عرفــان رسم ضــاللت‬
‫آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬
‫گفتا که رهــــزن تو هم وهم پــــرور آید‬ ‫گفتی که بر خیالی عقل و خرد بـدادم‬
‫گفتا بـرو ببـویش کـان بـوت‪ 1‬رهـبر آید‬ ‫گفتی ز بوی گندش گمراه گشته‌ام من‬
‫گفتا تو را نســـیم آن پـــیر خوشـــتر آید‬ ‫گفتی خوشا هوائی کز باغ خلد خیزد‬

‫گفتا تو بنـــــدة او او بنـــــده پـــــرور آید‬ ‫گفتی که ذکر پـیران لعل لب است ما‬
‫را‬
‫گفتا بانکه چـــون تو هم کـــور و هم کر‬ ‫گفــتی دل رحیمش صــلح است با که‬
‫آید‬ ‫و کی‬

‫‪ - 1‬کان بوت = که آن بوی ترا‪.‬‬


‫‪227‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گفتا خمــوش شــاعر زین گفته بــدتر آید‬ ‫گفـتی که بـرقعی کی رسـوا نمـود ما‬
‫را‬

‫‪ -150‬حافظ‬
‫ً‬
‫غالبـــا این قـــدرم عقل و کفـــایت باشد‬ ‫من و انکـار شـراب این چه حکـایت‬
‫باشد‬
‫این زمان سر بره آرم چه حکایت باشد‬ ‫من که شبها ره تقوی زده‌ام با دف و‬
‫چنگ‬
‫عشق کــاری است که موقــوف هــدایت‬ ‫زاهد ار راه برنـــدی نـــبرد معـــذور‬
‫باشد‬ ‫است‬
‫پـــــــیر ما هر چه کند عین والیت باشد‬ ‫بنـــدة پـــیر مغـــانم که ز جهلم برهاند‬

‫تا تو را خود ز میان با که عنــایت باشد‬ ‫زاهد و عجب و نماز و من و مستی‬


‫و نیاز‬

‫حافظ ار باده خورد جـای شـکایت باشد‬ ‫دوش ‌ازین غصه ‌نخفتم که حکیمی‬
‫‌می‌گفت‬
‫‪ -150‬حافظ شکن‬
‫باز افکـار خـراب این چه سـعایت باشد‬ ‫تو و اصرار شراب این چه حکــایت‬
‫باشد‬
‫گر تو را اینقــــدر عقل و کفــــایت باشد‬ ‫بنما تـــرک شـــراب و دف و نی سر‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره آر‬
‫بــره حق نــروی این چه حکــایت باشد‬ ‫تو که شبها ره بیهوده زدی با دف و‬
‫چنگ‬
‫عشق و مستی همه‌اش ضد هدایت باشد‬ ‫زاهد ار بر ره مستی نرود حق دارد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪228‬‬

‫عشق هم فتنه و هم فسق و غــــــــوایت‬ ‫ره مستی نســزد جز بخرابــاتی مست‬


‫باشد‬

‫بعد ازین هم تو نــدانی ِبچه غــایت باشد‬ ‫تو فســــــاد ره میخانه نمی‌دانســــــتی‬
‫پـــــیر مغ آنچه کند عین جنـــــایت باشد‬ ‫بنــدة پــیر مغــانی که زده عقل تو را‬

‫نه ز عاقل نه ز حق بر تو عنایت باشد‬ ‫زاهد و ذکر و نماز و تو و مســتی و‬


‫نیاز‬

‫حافظ ار مست بـود جـای شـکایت باشد‬ ‫تو از این غصه نخفــــتی که حکیمی‬
‫می‌گفت‬

‫گر چه او شـاعر و از اهل درایت باشد‬ ‫بـــــرقعی طعنه بزاهد نزند جز فاسق‬

‫‪ -151‬حافظ‬
‫حیف اوقــات که یکسر ببطــالت بــرود‬ ‫گــروی آخر عمر از می و معشــوقه‬
‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫کس ندانست که آخر بچه حــالت بــرود‬ ‫حکم مســـــتوری و مســـــتی همه بر‬
‫است‬ ‫خاتمه‬

‫‪ -151‬حافظ شکن‬
‫گر رود بر ره شــرعی بکســالت بــرود‬ ‫هر که چون شـعر تو گوید بضـاللت‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫او بجـــائی برسد ورنه ضـــاللت بـــرود‬ ‫ســالک ار نــور هــدایت طلبد از ره‬
‫عقل‬
‫حیف از عمر که یکسر ببطــالت بــرود‬ ‫شــاعرا آخر عمر از می و معشــوق‬
‫مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫شــاعر مست نــدانم بچه حــالت بــرود‬ ‫دلیل ره گم گشـــته نباشد جز‬
‫ِ‬ ‫چـــون‬
‫‪229‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫عقل‬
‫او بــراه حق و این رو بــرذالت بــرود‬ ‫حکم مســـــتوری و مســـــتی همه بر‬
‫‌نیست‬ ‫خاتمه‬
‫شــأن این بنــده اطــاعت بــداللت بــرود‬ ‫عهـــــدة خاتمه بر علم خداوند بـــــود‬

‫محض جهل که نداند بچه حــالت بــرود‬ ‫بنــــــده را نیست که هر امر بخواهد‬
‫بکند‬

‫تا ابد نی ز دلت نقش جهــــالت بــــرود‬ ‫حافظ از پــیر اگر حکمت و دین می‬
‫طلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبی‬

‫که نــــدانم بچه احــــوال مــــآلت بــــرود‬ ‫بــرقعی از طلب و ســعی دگر عــذر‬
‫میار‬

‫‪ -152‬حافظ‬
‫نوید فتح و بشــارت بمهر و مــاه رســید‬ ‫بیا که رأیت منصــور پادشــاه رســید‬
‫بگو بســوز که مهــدی دین پنــاه رســید‬ ‫کجا است صــوفی دجــال فصل ملحد‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکل‬
‫ز آتش دل ســـــوزان و دود آه رســـــید‬ ‫صـبا بگو که چها بر سـرم درین غم‬
‫عشق‬
‫ز قعر چـــاه بر آمد بـــاوج مـــاه رســـید‬ ‫عزیز مصر بــرغم بــرادران غیور‬
‫همان رسـید کز آتش بـبرگ کـاه رسـید‬ ‫ز شــوق روی تو شــاها بــدین اســیر‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراق‬

‫زورد نیمه شب و درس صـــــــــبحگاه‬ ‫مرو بخــواب که حافظ ببارگــاه قبــول‬


‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫‪ -152‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪230‬‬

‫که ظلم و جــور شــما تا ســپهر و مــاه‬ ‫فغان و داد چه منصور پادشاه رســید‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫که نی ز عــدل بفریاد داد خــواه رســید‬ ‫میار مدح و تملق بــرای خونخــواری‬
‫جهــان بکــام دل اکنــون رسد که شــاه‬ ‫ز شــوق ســیم و زرش شــاعرا کــنی‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬ ‫فریاد‬
‫ز مـدح شـاه عرفـان نه مـرد راه رسـید‬ ‫عجب کنم ز مریدان شــعر اســتعمار‬

‫مهـدیان دگر بر مـراد و جـاه رسـید‬


‫ِ‬ ‫چو‬ ‫بگو بشـــــاعر صـــــوفی که شـــــاه‬
‫منصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورت‬

‫ولی مرید بگوید که بر اله رســـــــــــید‬ ‫چگونه حافظ عاشق ز عشق شد‬
‫گوید‬
‫که ورد نیم شب و درس صــــــــبحگاه‬ ‫بــــرای نــــان بریا ورد و ذکر آورده‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫چه قدر وزر و وبالی که از گناه رســید‬ ‫ز شــوق روی شــهان بــرقعی بــاین‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫‪ -153‬حافظ‬
‫بـــــــــاز آبتـــــــــان شکست گـــــــــیرد‬ ‫یارم چو قــــــدح بدست گــــــیرد‬
‫کو محتســــــــــبی که مست گــــــــــیرد‬ ‫هر کس که بدید چشم او گفت‬
‫آیا بــــــــــــود آنکه دست گــــــــــــیرد‬ ‫در پــــــــاش فتــــــــاده‌ام بــــــــزاری‬
‫جــــــــــــامی ز َمی الست گــــــــــــیرد‬ ‫حــــــــــــــــزم دل آنکه همچو حافظ‬
‫‪ -153‬حافظ شکن‬
‫پــــــــیر است و مرید مست گــــــــیرد‬ ‫یاری که قــــــدح بدست گــــــیرد‬
‫آن مرشد او شکست گــــــــــــــــــــیرد‬ ‫گر پـــــــــیرو عقل شد مریدی‬
‫‪231‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تا شــــــــــــاعر ما نشست گــــــــــــیرد‬ ‫یا رب چه شـــــــــود که مست گیرند‬

‫شــــــــــاعر همه راه پست گــــــــــیرد‬ ‫ملت که شــــــــــــدند الیبــــــــــــالی‬

‫تا پــــــــــــیرو را بشست‪ 1‬گــــــــــــیرد‬ ‫در وهم فتــــــــاده عــــــــارف مست‬

‫پس صـــــــوفی ما چه دست گـــــــیرد‬ ‫حق را که نبــــــــود پا و دســــــــتی‬

‫گفتا که هر آنچه هست گـــــــــــــــــیرد‬ ‫هر کس که بدید دام صــــــــــــــوفی‬

‫مســـــــتی خـــــــود از الست‪ 2‬گـــــــیرد‬ ‫ای بـــــــرقعی آنکه گشت جـــــــبری‬

‫‪ -154‬حافظ‬
‫بدست مرحمت یارم در امیدواران‬ ‫ســــحر چــــون خســــرو خــــاور علم بر‬
‫زد‬ ‫کوهســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران زد‬
‫خداونـــــــدا نگه‌دارش که بر قلب‬ ‫خیال‌شهســـــواران پخت شد و ناگه دل‬
‫‌ســـــــــــــــــــــــــــــــــــواران زد‬ ‫‌مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکین‬
‫ت داد او ‌ل رقم‌بر‬‫چو نقشش‌دســـــ ‌‬ ‫در آب‌و رنگ‌و رخسارش‌چه‌جاندادیم‌و‬
‫جانســـــــــــــــــــــــــــــــپاران‌زد‬ ‫خونخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوردیم‬
‫بده کام دل عاشق که فال بختیاران‬ ‫نظر بر قرعة توفیق و یُمن دولت شــــــــاه‬
‫زد‬ ‫است‬

‫که جـــود بیدریغش خنـــده بر ابر‬ ‫شهنشــــاه مظفر فــــرّ شــــجاع ملک و دین‬
‫بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران زد‬ ‫منصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫‪ - 1‬بشست = اشاره به شست ماهی گیری است؛ کنایه از این است که پیران مریدان را شکار‬
‫می کنند‪.‬‬
‫‪ - 2‬بعضی از صوفیه ادعا دارند که ما از روز الَست (روز اول) مست آفریده شــده ایم و از‬
‫خویشتن اختیاری نداریم‪ ،‬عالمه برقعی رحمه هللا این نظریة پوچ آنها را در این ابیات مــورد‬
‫انتقاد قرار می دهد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪232‬‬

‫زمانه ســــاغر شــــادی بیاد می‬ ‫از آن ساعت که جام می بدست او مشرف‬
‫گســـــــــــــــــــــــــــــــــــاران زد‬ ‫شد‬

‫که‌چـــرخ این‌ســـکة دولت بنـــام‬ ‫دوام عمر و ملک او بخــــواه از لطف حق‬
‫شهســــــــــــــــــــــــــــــواران زد‬ ‫حافظ‬

‫‪ -154‬حافظ شکن‬
‫بشد توفیق حق یارم در امیدواران زد‬ ‫سـحرگاهی دلم فـارغ لبم چـون دم ز‬
‫قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن زد‬
‫چــرا این قلب و دل‌ها را هــوای نفس و‬ ‫بگفتم حـــال‌دنیا چیست و این مـــرد‌م‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیطان زد‬ ‫چـــــــــــــــــــرا حـــــــــــــــــــیران‬
‫همی آرند در دیوان مگر دیوی بــدیوان‬ ‫چرا این شاعران هر دم ز عشق شاه‬
‫زد‬ ‫و جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام می‬
‫چرا آن چشم مست یار راه هوشــیاران‬ ‫چرا از رنگ و خط و خــال می‌بافند‬
‫زد‬ ‫و نی کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری‬

‫که بـیرون بـرد تقـوی را ره شب زنـده‬ ‫کدام ابله بشعر آورد این آئین عیاری‬
‫داران زد‬
‫چـــرا بیخـــود شـــهی از جـــود بر قلب‬ ‫خیال شهســواران را چــرا در شــعر‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواران زد‬ ‫می‌آرند‬

‫بـــــــــــــرای ما چه نفعی شد که دم از‬ ‫بآب‌و رنگ و رخسار شهان شــاعر‬


‫جانســــــــــــــــــــــــــــــــــــــپاران زد‬ ‫دهد جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‌را‬

‫مگر مــــــــــوئی ازین خرقه ره خنجر‬ ‫چگونه خرقة پشـــــمین بـــــدام افکند‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذاران زد‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهان را‬

‫چــــــرا عاشق بهر شــــــاه است و راه‬ ‫چرا توفیق و عشق خود همه از شاه‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهریاران زد‬ ‫می‌داند‬
‫‪233‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫خــــدا باشد که جــــودش خنــــده بر ابر‬ ‫چگونه عاشق حق‌فکر حق‌نبـــــــود‬


‫بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران زد‬ ‫مگر شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهش‬
‫خصوصاً شــاعری که دم ز میخــواری‬ ‫تعـــالی هللا که ذات حق بـــود بـــیزار‬
‫یاران زد‬ ‫ازین شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫زمانه ساغر شادی بیاد می‌گســاران زد‬ ‫چو جام می‌بدست شاه می‌بیند همی‬
‫گوید‬
‫عجب ننگی بهر شــاعر از این شــاعر‬ ‫ازآن ساعت‌ز شاعر این غزل‌دیدم‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایران زد‬ ‫‌بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود گفتم‬
‫که حقا سکة همت بنــامت لطف یزدان‬ ‫تو هان ای‌برقعی‌ایندم‌جوابش گو ز‬
‫زد‬ ‫حق‬ ‫ف‬
‫لط ‌‬
‫‪ -155‬حافظ‬
‫که ز انفــاس خوشش بــوی کسی می‌آید‬ ‫مــژده ای دل که مســیحا نفسی می‌آید‬
‫می‌آید‬ ‫ق َبسی‬ ‫بامید‬ ‫آنجا‬ ‫موسی‬ ‫ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس‬
‫هر کس اینجا بامید هوسی می‌آید‬ ‫هی ‌چ کس‌نیست‌که در کـــوی‌تو اش‬
‫‌کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری‌نیست‬
‫هر حــــــــــــریفی ز پی ملتمسی می‌آید‬ ‫جرعة ده که بمیخانة اربــــاب کــــرم‬

‫شـــــــاهبازی بشـــــــکار مگسی می‌آید‬ ‫یار دارد سر صــید دل حافظ یاران‬

‫‪ -155‬حافظ شکن‬
‫‪2‬‬
‫سامری‪ 1‬خرقه و پــولس عسسی می‌آید‬ ‫آنکه آید نه مســــــــــیحا نفسی می‌آید‬
‫پــــیر مغ کی چو مســــیحا نفسی می‌آید‬ ‫شــاعرا چــون نفس پــیر بمیراند دل‬
‫‪ - 1‬سامری = همان کسی که بنی اســرائیل را در نبــودن موسی ‪ ‬گمــراه نمــود؛ و در ســورة‬
‫طه‪ 85 :‬صراحتا نام سامری آمده است که او قوم موسی را گمراه نمود‪.‬‬
‫‪ - 2‬پولس همان شخصی است که مذهب مسیح را تغییر داد و آن را مسخ کرد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪234‬‬

‫کی ز انفــاس بـــدش بـــوی کسی می‌آید‬ ‫آنکه انفــاس بــدش بــاعث گمــراهی‬
‫تست‬
‫آنکه از فـــــال تو فریاد رسی می‌آید‬ ‫داد و فریاد مکن شــاعر صــوفی که‬
‫منم‬

‫خـــرم از کفر تو بســـیار و بسی می‌آید‬ ‫آتش وادی ایمن‪ 1‬تو مکن میکــــده را‬
‫بس تو خــــود خــــرمی ار خر مگسی‬ ‫آتش وادی ایمن نبــــــود آتش پــــــیر‬
‫می‌آید‬
‫از خــــــــرد رد یکی بو الهوسی می‌آید‬ ‫مرحبا برقعیا کز قلمت هر روزی‬

‫‪ -155‬أیضا حافظ شکن‬


‫که انا هللا ز منصـــــــــــور کسی می‌آید‬ ‫آتش پـــیر تو از شـــعلة شـــیطان بر‬
‫خاست‬

‫می‌آید‬ ‫قبسی‬ ‫بامید‬ ‫آنجا‬ ‫موسی‬ ‫تو کجا وادی ایمن تو کجا موسی‬
‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫کی بمیخانة مغ جز تو کسی می‌آید‬ ‫طعن و تحقیر رسوالن خدا کفر بــود‬

‫هر کس آنجا بــــــرود بر هوسی می‌آید‬ ‫هیچ کس نیست که در کـــــوی مغ و‬


‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر آید‬
‫مگر آن خر که بگوشش جرسی می‌آید‬ ‫کس نگوید بخـدا مـنزل معشـوق کجا‬
‫است‬

‫‪ - 1‬وادی ایمن همان وادی است که موسی علیه السالم شعله ی آتش را در آن دیده بود که در‬
‫قرآن (طه‪-9 :‬ـ ‪ ،12‬نمل‪ ،8- 7 :‬قصص‪-29 :‬ـ ‪ )30‬نــیز بــدان اشــاره شــده اســت‪ .‬و عالمه‬
‫بــرقعی رحمه هللا به حافظ شــیرازی میگوید تو حق نــداری میکــده را به وادی مقــدس طــوی‬
‫تشبیه بدهی‪.‬‬
‫‪235‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که حـــــــــــــریفی ز پی ملتمسی می‌آید‬ ‫شــاعرا درگه میخانه مگر رب شــما‬


‫است‬
‫از خــــدا خــــواه شــــفا تا نفسی می‌آید‬ ‫پیر میخانه رها کن که خودش بیمــار‬
‫است‬

‫نشــــــــــــنوی نغمة او کز قفسی می‌آید‬ ‫بلبل عقل تو مغلــوب هــوا و هــوس‬


‫است‬

‫‪ -157‬حافظ‬
‫عشق پیدا شد و آتش بهمه عــــالم زد‬ ‫در ازل پرتو حســنت ز تجلی دمــزد‬
‫عین آتش شد ازین غــیرت و بر آدم زد‬ ‫جلــوه‌ای کــرد رخت دید ملک عشق‬
‫نداشت‬
‫بـرق غـیرت بدرخشـید و جهـان بر هم‬ ‫عقل می‌خواست کز آن شـعله چـراغ‬
‫زد‬ ‫افـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزد‬
‫که قلم بر سر اســـــباب دل خـــــرم زد‬ ‫حافظ آن روز طربنامة عشق تو‬
‫نوشت‬
‫‪ -157‬حافظ شکن‬
‫خلقت عقل نمـــــــــــــود و بسر آدم زد‬ ‫در ازل قـــدرت حق چـــون ز تجلی‬
‫دمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزد‬
‫چون ملک عشق نگیرد بتو نامحرم زد‬ ‫دیو چون خواست کند جلوه بزد آتش‬
‫عشق‬
‫عشق پیدا شد و آتش بهمه عــــالم زد‬ ‫عقل می‌خواست که نوری بدهد عالم‬
‫را‬
‫وحی حق آمد و تأیید خــــــرد را دم زد‬ ‫مدعی خواست که خاموش کند اشعة‬
‫عقل‬
‫راه را کج نمـــــودی و به پیچ و خم زد‬ ‫دیو چــون خواست ِب َچه افکند این آدم‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪236‬‬

‫را‬
‫مجلس رقص شهان بود و دل خــرم زد‬ ‫شـــاعر آن روز که اشـــعار طربـــرا‬
‫می‌خواند‬
‫بـــرقعی بـــود قلم در ره فکر و غم زد‬ ‫دیگران از ره عشق و هوس و ننگ‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدند‬

‫‪ -158‬حافظ‬
‫عارفان را همه در شــرب مــدام انــدازد‬ ‫ساقی ار باده ازین دست بجام انــدازد‬
‫سر و دســــتار نداند که کــــدام انــــدازد‬ ‫ای خوشا حالت‌آن مست که در پای‬
‫حریف‬
‫پخته گردد چه نظر بر می خــام انــدازد‬ ‫زاهد خــام که انکــار می و جــام کند‬
‫دل چــــون آینه در زنگ ظالم انــــدازد‬ ‫روز در کسب هــــــــنرکوش که می‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــوردن روز‬
‫گـــرد خرگـــاه افق پـــردة شـــام انـــدازد‬ ‫آن زمــان وقت می صــبح فروغست‬
‫شب‬ ‫که‬
‫‪ -158‬حافظ شکن‬
‫فاســـقان را همه در کفر مـــدام انـــدازد‬ ‫ســـــعی صـــــوفی همه آنست که دام‬
‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازد‬
‫ای بسا اهل خـــرد را که بـــدام انـــدازد‬ ‫زیر عرفــــــــــــان بنهد دام ز کفر و‬
‫عصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیان‬
‫سر و دســتار ریا بــاده و جــام انــدازد‬ ‫ای خوشا مــرد نکوکــار که صــوفی‬
‫بکشد‬
‫ســعی‌ها کــرد که مــردم بحــرام انــدازد‬ ‫عــارف خــام که اصــرار می و جــام‬
‫کند‬
‫‪237‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫دل چـــون آئینه در زنگ ظالم انـــدازد‬ ‫طعنه بر زهد مــزن بهر می و جــام‬
‫می‬ ‫که‬
‫بــــدلیلی که افق پــــردة شــــام انــــدازد‬ ‫می حرام است بشب حافظ آن کــرده‬
‫حالل‬

‫ز چه در شام ز می حکم حـرام انـدازد‬ ‫من نــدانم که مریدان ِبچه تأویل کنند‬

‫بـــــرقعی برقع کفر تو تمـــــام انـــــدازد‬ ‫شــاعرا سر ز خجــالت تو بیفکن بر‬


‫زیر‬
‫‪ -159‬حافظ‬
‫کز آتش درونم دود از کفن بر آید‬ ‫بگشـــای تـــربتم را بعد از وفـــات و‬
‫بنگر‬

‫بگشای لب که فریاد از مـرد و زن بر‬ ‫بنمــــای رخ که خلق واله شــــوند و‬


‫آید‬ ‫حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیران‬

‫هر جا که نـــــام حافظ در انجمن بر آید‬ ‫گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان‬

‫حافظ شکن‬
‫‪-159‬‬
‫یا خود رسی به پــیرت جــانت ز تن بر‬ ‫دست از سرت ندارم تا این ِم َحن سر‬
‫آید‬ ‫آید‬
‫تا الفـــرا به بینی کـــذب ســـخن بر آید‬ ‫بگشـــای قـــبر حافظ بنگر بمـــدفن او‬
‫از آتش جهنم دود از کفن بر آید‬ ‫دودی هم ار بر آید از آتش درون‬
‫نیست‬
‫دیگر که آه و فریاد از مــرد و زن بر‬ ‫منمـــای کفر صـــوفی مگشـــای دام‬
‫آید‬ ‫عرفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫تا کی ز عشق دیوت جــان از بــدن بر‬ ‫تا کی تو دین فروشی از حسرت لب‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪238‬‬

‫آید‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫تا ذکر غـــــــــیرت تو در انجمن بر آید‬ ‫دریاب کار و صنعت بگذار عشق و‬
‫حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت‬
‫تا شـــــعر عقل و دینت در هر دهن بر‬ ‫ای برقعی ز مستی بگـذر ز عـاقالن‬
‫آید‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬

‫‪ -160‬حافظ‬
‫بنفشه در قــــدم او نهــــاد سر بســــجود‬ ‫کنـــون که در چمن آمد گل از عـــدم‬
‫بوجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫ببــوس غبغب ســاقی بنغمة نی و عــود‬ ‫ببـــوس جـــام صـــبوحی بنالة دف و‬
‫چنگ‬
‫که همچو دور بقا هفتة بـــــود معـــــدود‬ ‫بدور گل منشـین بی شـراب و شـاهد‬
‫چنگ‬
‫شـراب نـوش و رها کن حـدیث عـاد و‬ ‫ز دست شاهد نازک عــذار عیسی دم‬
‫ثمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫کنون که الله بر افــروخت آتش نمــرود‬ ‫ببـــاغ تـــازه کن آئین دین زردشـــتی‬
‫وزیر ملک ســلیمان عمــاد دین محمــود‬ ‫بخواه جام صــبوحی بیاد آصف عهد‬
‫هر آنچه می‌طلبد جمله باشــدش موجــود‬ ‫بـــود که مجلس حافظ بیمن تـــربیتش‬

‫‪ -160‬حافظ شکن‬
‫فرشــته در قــدم جد اوست سر بســجود‬ ‫کنون که گشته بنی آدم افضل موجود‬
‫کــنی تو تــرک صــبوحی و نغمه نی و‬ ‫سزا است ذکر تو از خــالقت بحمد و‬
‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫ثنا‬
‫بدانکه دار فنا هفته‌ای بــــــود معــــــدود‬ ‫بدور عمر مگو از شراب و شاهد و‬
‫چنگ‬
‫‪239‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بـروز بین گل و سـنبل ز خـالق معبـود‬ ‫شب از بروج و کواکب نگر بقدرت‬
‫حق‬
‫بگیر عبرتی از قصـه‌های عـاد و ثمـود‬ ‫مگو ز شاهد فاسق منوش باده و می‬
‫حدیث عاد و ثمود است از خدای ودود‬ ‫جفنگ تا بکی ای شـــــــــاعر ز می‬
‫مخمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫مگر چو شاعر کافر شود سگ مــردود‬ ‫رها کسی نکند گفته‌هــــای قــــرآن را‬
‫که تـــازه‌اش کـــنی چیست قصـــدت ای‬ ‫تو را چه نفع ز آئیین دین زردتشــتی‬
‫نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫که تا وزیر بگوید عجب‌ترانه و سرود‬ ‫وزیر گـاه کـنی آصف و گهی عیسی‬
‫ز هر طـــرف چه وزیر و چه مـــؤمن‬ ‫بــدین لغز که ســرائی چه ســود جز‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعود‬ ‫تکفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫نه یمن تـــربیت هر عمـــاد نا محمـــود‬ ‫همیشه تکیه کن ای بــــــرقعی بلطف‬


‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬

‫‪ -161‬حافظ‬
‫گر مـــــاه مهر پـــــرور من در قبا رود‬ ‫خورشید خاوری کند از رشک جامه‬
‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫چــون صــوفیان بصــفه دارالصــفا رود‬ ‫حافظ بکــوی میکــده دائم بصــدق دل‬
‫‪ -161‬حافظ شکن‬
‫بر این دل غمیده نــــــدانی چها رود‬ ‫دل خون شــود ز دیده و بر روی ما‬
‫رود‬
‫خـــــیری اگر بقصد دل آید هـــــوا رود‬ ‫اندر درون سینه هـوی و هـوس بـود‬
‫در حق ما ز خـــــالق رحمت عطا رود‬ ‫بر خـــاک پـــاک گر بگـــذاریم روی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪240‬‬

‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬

‫بنیاد او بلغـــــزد و از او قـــــوا رود‬ ‫ســـیل است و بـــرف عمر بهر کس‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذر کند‬
‫تا بنگــــــــــری که ملت غافل کجا رود‬ ‫ای دل بنال دیده تو جـاری کن اشک‬
‫و آه‬

‫از علم و دین تــــوان بتو این ارتقا رود‬ ‫خورشــید ذره پــرور آمــده از لطف‬
‫کردگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫چون صــوفیان مست بهر جا خطا رود‬ ‫ای برقعی چون حافظ مسکین مبـاش‬
‫کو‬

‫‪ -162‬حافظ‬
‫شعری بزن که با آن رطل گران تــوان‬ ‫راهی بزن که آهی بر ساز آن تــوان‬
‫زد‬ ‫زد‬
‫جـــام می مغانه هم با مغـــان تـــوان زد‬ ‫در خانقه نگنجد اســـرار عشـــقبازی‬
‫چون جمع شد معـانی گـوی بیان تـوان‬ ‫عشق و شــــباب و رنــــدی مجموعة‬
‫زد‬ ‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراد است‬

‫باشد که گوی دولت در این جهان توان‬ ‫حافظ بحق قرآن کز شید و زرق باز‬
‫زد‬ ‫آ‬

‫‪ -162‬حافظ شکن‬
‫شعری مخوان که هنگ عصیان بر آن‬ ‫راهی مـــرو که ننگ عرفـــان بر آن‬
‫تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان زد‬ ‫تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان زد‬
‫تا بانگ سر بلنـدی بر آسـمان تـوان زد‬ ‫بر آســتان زشت پــیر مغــان منه سر‬
‫شاید که بند ایمان بر آن زبان تــوان زد‬ ‫از شــرم بر زبــانت ناید اگر رکیکی‬
‫‪241‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫جـــامی ز حمق و مســـتی هم با مغـــان‬ ‫در خانقه نگنجد اســرار حق پرســتی‬


‫تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان زد‬
‫یا شارب درازی کاتش در آن تــوان زد‬ ‫درویش را نباشد جز احمقی و‬
‫تســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخیر‬

‫عشق است منشاء آن این دو بــآن تــوان‬ ‫مستان که دین و ملت از یک هــوس‬
‫زد‬ ‫ببازند‬

‫با عشق و جام بـاده صد کـاروان تـوان‬ ‫شد رهزن دیانت این عشق و مســتی‬
‫زد‬ ‫تو‬

‫چـــون جمع شد رذائل اصـــلش چســـان‬ ‫عشق و جـــوانی و جهل شد منشـــاء‬


‫تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان زد‬ ‫هالکت‬

‫شاید که گوی دولت در آن زمـان تـوان‬ ‫شــاعر بحق پــیران این شــید و زرق‬
‫زد‬ ‫کم کن‬

‫چون جمع شد فضائل گوی بیان تــوان‬ ‫ای بــرقعی ز دانش هشــیار بــاش و‬
‫زد‬ ‫بیدار‬

‫‪ -163‬حافظ‬
‫بمی بفــــروش دلق ما کــــزین بهــــتر‬ ‫دمی با غم بسر بــردن جهــان یکسر‬
‫نمی‌ارزد‬ ‫نمی‌ارزد‬
‫زهی ســــجادة تقــــوی که یک ســــاغر‬ ‫بکـــوی می فروشـــانش بجـــامی بر‬
‫نمی‌ارزد‬ ‫نمی‌گیرند‬
‫‪ -163‬حافظ شکن‬
‫مشو تســـــلیم این ابـــــتر تو را دلـــــبر‬ ‫جهــــان پر غم و غصه تو را همسر‬
‫نمی‌ارزد‬ ‫نمی‌ارزد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪242‬‬

‫بیکجو بلکه یکمــوی دم اســتر نمی‌ارزد‬ ‫بکــوی حق بــرو بنگر که صــوفی و‬


‫می و پــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرش‬
‫خـــــدا باشد خریدارش بجز کـــــوثر‬ ‫زهی ســجادة تقــوی که قــرآن می‌کند‬
‫نمی‌ارزد‬ ‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدحش‬

‫که نــــزد میفروشــــانش بیک ســــاغر‬ ‫مکن‌عُجب و مـــزن طعنش‌مگو ای‬


‫نمی‌ارزد‬ ‫شـــــــــــــــــــاعر کـــــــــــــــــــافر‬
‫که صد گــوهر بیک من جو بــنزد خر‬ ‫چه بـــاک‌ار گـــوهر ایمـــان نخواهد‬
‫نمی‌ارزد‬ ‫می‌فــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‌خر‬

‫بنزد گبر چــون یک پــارة آذر نمی‌ارزد‬ ‫همه اســالم و ایمــان و تمــام صــفحة‬
‫قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن‬
‫که یک جو منت دونـــان‪ 1‬بصد من زر‬ ‫برو حافظ قناعت کن ز پــیران و نی‬
‫نمی‌ارزد‬ ‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذر‬

‫‪ -164‬حافظ‬
‫که بـــــوی خـــــیر ز زهد و ریا نمی‌آید‬ ‫اگر ببــــادة مشــــکین دلم کشد شــــاید‬
‫من آن کنم که خداونــــــــــــدگار فرماید‬ ‫جهانیان همه گر منع من کنند از‬
‫عشق‬
‫گنه ببخشد و بر عاشــــــقان ببخشــــــاید‬ ‫طمع ز فیض کــرامت مــبر که خلق‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریم‬
‫که حلقة ز سر زلف یار بگشــــــاید‬ ‫مقیم حلقة ذکر است دل بــــــدان امید‬

‫که این مخـــــــدره در عقد کس نمی‌پاید‬ ‫جمیله ایست عــــروس جهــــان ولی‬
‫ُهش‌دار‬
‫ببوسة ز تو دل خســــــــتة بیاســــــــاید‬ ‫ِبالبه گفتمش ایمـــاه رخ چه باشد اگر‬
‫‪ - 1‬دونان ‪ -‬انسانهای پست‪.‬‬
‫‪243‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که بوسة تو رخ مـــــــــــــــاه را بیاالید‬ ‫بخنده گفت که حافظ خدای را مپســند‬

‫‪ -164‬حافظ شکن‬
‫که شـــــاعری و تو را زهد بد همی آید‬ ‫اگر بزهد زنی طعنه چـــــــون تو را‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاید‬
‫ولیک شاعر می خــوار زین دو می‌پاید‬ ‫چرا که زهد بود مانع هوی و هـوس‬
‫من آن کنم که خداونــــــــــــدگار فرماید‬ ‫جهانیان همه گر منع من کنند از‬
‫زهد‬

‫بـــدون توبه بر این عاشـــقان نبخشـــاید‬ ‫خدا از عشق و هوس نهی کــرده ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫گنه ببخشد و جــــــــــــذب مرید می‌باید‬ ‫طمع ز فیض و کرامت بــبر که پــیر‬
‫مکر‬ ‫از‬

‫بــرو که مکر شــما عفو حق نمی‌شــاید‬ ‫عجب که عشوة تو پیشتر ز مکر تو‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫که ذکر صــــوفی و عــــارف ز رقص‬ ‫مقیم حلقة ذکرند جمله رقاصــــــــــان‬
‫می‌آید‬
‫چه حاجتست بپــــــــــیری که راه بنماید‬ ‫تو را که عقل خـدا داده در سر است‬
‫ای دل‬
‫که هر چه در دل تو هست در دفتر آید‬ ‫دلت ز بـــــــاده و می مست و نیست‬
‫اخالصت‬
‫جمیله‌اش کند و صـــــــــــورتش بیاراید‬ ‫قبیحه‌ایست عروس جهان ولی شاعر‬

‫بجز هـــــوا و هـــــوس هیچ بر نمی‌آید‬ ‫چمن‌خوشست و هــوا دلکش‌و لیک‬


‫‌افســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪244‬‬

‫بدوزخست جـــــــــزا هر که رخ بیاالید‬ ‫بالبه فسق و هـــــوا و هـــــوس مکن‬


‫ظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهر‬
‫ز خـــوف روز جـــزا عـــاقلی نیاســـاید‬ ‫مبــاش برقعیا در پی هــوا و هــوس‬

‫‪ -165‬حافظ‬
‫از یار آشــــنا ســــخن آشــــنا شــــنید‬ ‫بــوی خــوش تو هر که ز بــاد صــبا‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید‬
‫کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شــنید‬ ‫ای شــاه حسن چشم بحــال گــدا فکن‬
‫در حیرتم که بـاده فـروش از کجا شـنید‬ ‫ســرّ خــدا که عــارف ســالک بکس‬
‫نگفت‬
‫صد بــار پــیر میکــده این مــاجرا شــنید‬ ‫ما بـــــــاده زیر خرقه نه امـــــــروز‬
‫می‌خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوریم‬

‫بس دور شد که گنبد چـــرخ این صـــدا‬ ‫ما َمی ببانگ چنگ نه امـــــروز می‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوریم‬

‫‪ -165‬حافظ شکن‬
‫گفتا ز وحی دیو مگر این نــــدا شــــنید‬ ‫هر کس ز شـعر این همه مـدح و ثنا‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید‬
‫زان جمله بس حکایت شاه و گــدا شــنید‬ ‫هر کس که خواند مــدح و ملق را ز‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفیان‬
‫گنـــدد گر دمـــاغ تو کی از ریا شـــنید‬ ‫شـــاعر تعفن است مشـــام دمـــاغ تو‬

‫ای کاش گوش هوش تو این مدعا شنید‬ ‫بیمار کـرده‌ای تو ز بـاده مشـام جـان‬

‫پنهـــان نمـــود عـــالم دین از کجا شـــنید‬ ‫شــرک و هــوا که عــارف بیدین ز‬
‫‪245‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تــــــــــــــــــــرس خــــــــــــــــــــود‬

‫غافل بــود که پــیروی از آن دغا شــنید‬ ‫صــوفی که ســرّ اهــرمن خــود بکس‬
‫نگفت‬
‫اســــرار کفر عــــالم اهل خــــدا شــــنید‬ ‫آری بعلم یکســـــره شد کشف رازها‬

‫ز اســرار کفر شــاعر ما گوش‌ها شــنید‬ ‫یا رب کجا است فهم درســــــــتی که‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویمش‬

‫انجـــام کن وظیفه تـــو‪ ،‬نشـــنید یا شـــنید‬ ‫ای برقعی تو باز نما کشف رازشــان‬

‫‪ -166‬حافظ‬
‫که گوش هــوش به پیغــام اهل راز کنید‬ ‫ربــــاب و چنگ ببانگ بلند می‌گویند‬
‫ـاحب‪ 1‬نــاجنس احــتراز کنید‬
‫که از ُمصـ ِ‬ ‫نخست موعظة پـیر میفـروش اینست‬
‫بر او نمــــرده بفتــــوای من نمــــاز کنید‬ ‫هر آن کسی که درین ‌حلقه نیست‬
‫‌زنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‌بعشق‬
‫‪ -166‬حافظ شکن‬
‫بعیش و نــوش ز دین خــویش بی‌نیاز‬ ‫چو صوفیان گره دین ز خــویش بـاز‬
‫کنید‬ ‫کنید‬
‫طلسم شـــرک بخوانید و بر فـــراز کنید‬ ‫حضــور جن و شــیاطین و عارفــان‬
‫جمعند‬
‫ز فسق پـــــیر بباید که ســـــرفراز کنید‬ ‫ربــــاب و چنگ ببانگ بلند می‌گویند‬

‫که گوش هــوش به پیغــام حقه بــاز کنید‬ ‫که ســـــاز و نغمه و نی نـــــیز جمله‬
‫می‌گویند‬

‫‪ - 1‬مصاحب = هم صحبت‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪246‬‬

‫گر اعتمــــاد بشــــیطان کارســــاز کنید‬ ‫بجــان پــیر که غم پــردة شــما نــدرد‬

‫چو یار نــــاز نماید شــــما نیاز کنید‬ ‫میان صــوفی و ابلیس فــرق بســیار‬
‫است‬

‫که از مصـــاحبت عـــالم احـــتراز کنید‬ ‫نخست موعظة پــیر می فــروش این‬
‫است‬

‫زبــــان بلعن همه صــــوفیان دراز کنید‬ ‫مبـــــاد آنکه شـــــما را ز دام برهاند‬

‫بر او نمــــرده بفتــــوای من نمــــاز کنید‬ ‫هر آن کسی که نشد صـــــــید دام ما‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده است‬
‫حـوالتش بهمـان پـیر حـرص و آز کنید‬ ‫سزد بشــاعر ازین کفر بــرقعی انعــام‬
‫‪ -167‬حافظ‬
‫ور از طلب بنشــــینم بکینه بر خــــیزد‬ ‫اگر روم ز َپیش فتنه‌ها بر انگــــــیزد‬
‫ز حقة دهنش چــون شــکر فــرو ریزد‬ ‫وگر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس‬
‫کجا است شــــیر دلی کز بال نپرهــــیزد‬ ‫فــراز و نشــیب بیابــان عشق دام بال‬
‫است‬
‫‪ -167‬حافظ شکن‬
‫اگر جـــــواب نگـــــوئیم فتنه انگـــــیزد‬ ‫ز شعر شاعر عارف فسانه برخــیزد‬
‫که تا ز طبع و هــوی هر هــوس فــرو‬ ‫نـدانم از چه سـبب عمر خـود نمـوده‬
‫ریزد‬ ‫تلف‬

‫گهی شـــــود ته پا و گهی بسر خـــــیزد‬ ‫گهی ز فتنه زند دم گهی ز غمـــزه و‬
‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫که دائمـاً سـخن از بوسه از دهن ریزد‬ ‫ندانمش که در این خانقه چه خــورده‬
‫ز پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫‪247‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫کجا است آنکه نبافد و یا بپرهــــــــــیزد‬ ‫فــراز و نشــیب بیابــان عشق گشــته‬
‫خیال‬

‫هـــزار بـــار ازین طرفه‌تر برانگـــیزد‬ ‫بعقل و هـوش پناهنـده شو که شـاعر‬


‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫که عشق و مســــــتی و اوهــــــام جمله‬ ‫بر آســتانة دین سر ســپار نی بر پــیر‬
‫بگریزد‬

‫بخـــــــواه برقعیا دفع جمله از ایزد‬ ‫بـرای صـید تو صـدها هـزار حقه و‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــحر‬

‫‪ -168‬حافظ‬
‫که آبــروی شــریعت بــدین قــدر نــرود‬ ‫من‬
‫مکن بچشم حقــــارت نگــــاه در ِ‬
‫مست‬
‫که دست در کمـــرش جز بســـیم و زر‬ ‫من گـــدا هـــوس ســـرو قـــامتی دارم‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫چگونه چـــون قلمم دود دل بسر نـــرود‬ ‫ســیاه نــامه‌تر از خــود کسی نمی‌بینم‬

‫بشرط آنکه ز مجلس ســخن بــدر نــرود‬ ‫بیار بـــاده و اول بدست حافظ بـــده‬

‫‪ -168‬حافظ شکن‬
‫بهر درش که بخوانند بی‌خــــبر نــــرود‬ ‫خوش آن دلی که ازین خدعه‌ها بــدر‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫چو سگ مگس نشــــود از پی شــــکر‬ ‫خصـــوص از در عرفـــان و بـــازی‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫مخور تو باده مگو این سخن بدر نــرود‬ ‫دال مبــاش چــنین هرزه‌گو و هــذیان‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاف‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪248‬‬

‫که می نجس بـود و از نجس اثر نـرود‬ ‫مکن نگــاه حقــارت بقطــره‌ای از می‬

‫که عشق حافظ و اقــــــــرارش از نظر‬ ‫بگو بطرفه طرفدار شـعر شـاهد بـاز‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬

‫که دست در کمـــرش جز بســـیم و زر‬ ‫بگفت من هــوس ســرو قــامتی دارم‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬
‫مرید احمق او زین سخن ضــرر نــرود‬ ‫چــــنین صــــریح دم از فسق و لیگ‬
‫می‌گوید‬

‫بگوید او که شــریعت بــدین ق ـدَر نــرود‬ ‫دگر بدین و شــریعت زند همی لطمه‬

‫مگو بشعر که این هرزه ات بدر نــرود‬ ‫بگو بشــاعر فاسق اگر خــوری بــاده‬

‫چگونه برقعیا دود ســـــینه سر نـــــرود‬ ‫سـیاه نـامه‌تر از شـاعران کسی نبـود‬

‫‪ -169‬حافظ‬
‫وظیفه گر برسد مصـــرفش گل است و‬ ‫رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید‬
‫نبید‬
‫کسی که سیب زنخــدان شــاهدی نگیرند‬ ‫ز میوه‌هــای بهشــتی چه ذوق در یابد‬
‫که گرد عـارض بسـتان خط بنفشه دمید‬ ‫ز روی ســــاقی مهــــوش گلی بچین‬
‫امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروز‬

‫که رفت موسم و عاشق هنــــــــوز َمی‬ ‫بهــار می‌گــذرد مهرگســترا دریاب‬
‫نچشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫‪ -169‬حافظ شکن‬
‫وظیفه گر برسد مصرفش گلست و نبید‬ ‫رسید مژده چه گــوش من این ســخن‬
‫بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید‬
‫‪249‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫فغــان که صــوفی نــادان نبید را نشــنید‬ ‫وظیفه از شه و اما نبید آب نجس‬


‫که می ن‌بیند حــرام از وظیفه‌اش بخرید‬ ‫بگفت کـــــاین می عرفـــــان ندید این‬
‫اقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرار‬

‫بــرای خــویش عــذابی ز آخــرت ببرید‬ ‫ز روی ســـاقی گلچهـــره هر که چید‬


‫گلی‬

‫کسی کند ز زنخدان شاهدان تمجید‬ ‫ز میوه های بهشتی نچیند ایشاعر‬

‫هر آنکه مرشـــدی از پـــیر صـــوفیان‬ ‫ز میوه‌های بهشتی یقین بــود محــروم‬
‫بگزید‬

‫بجز هــوی و هــوس عشق را نباید دید‬ ‫برای عشق دلیلی نشد ز دین و خـرد‬

‫که بی‌دلیل چه دانی مـــــراد پـــــیر پلید‬ ‫ی‌دلیل راه قــــدم‬


‫بکــــوی پــــیر منه ب ‌‬

‫کتـــاب وحی و دگر عقل نی بـــود تقلید‬ ‫بکوی حق نبــود حــاجت دلیل پس از‬

‫بـرو بخــورد ســگان ده مکن تو گفت و‬ ‫دلی که از کرشــمه و غمــزه ببــازی‬


‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید‬ ‫ای شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫براحـــتی نرسد آنکه زحمـــتی نکشـــید‬ ‫مگو ز شــــــاه و وزیر و بگو تو از‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت‬

‫که پـــیر بـــاده فروشش دمی بـــاو بدمید‬ ‫گلی نچید ز بســـتان معـــرفت آن دل‬

‫بــدفع شــاعر صــوفی بکــوش با تشــدید‬ ‫بهار عمر تو ای برقعی خزان گردید‬

‫‪ -170‬حافظ‬
‫وین بحث با ثالثه غســـــــــــاله می‌رود‬ ‫ســـاقی حـــدیث ســـرو و گل و الله‬
‫می‌رود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪250‬‬

‫زین قند پارسی که به بنگاله می‌رود‬ ‫شکرشــکن شــوند همه طوطیان هند‬
‫وز ژاله بـــــاده در قـــــدح الله می‌رود‬ ‫بــاد بهــار می‌وزد از بوســـتان شــاه‬

‫غافل مشو که کـــــار تو از ناله می‌رود‬ ‫حافظ ز شوق مجلس ســلطان غیاث‬
‫دین‬

‫‪ -170‬حافظ شکن‬
‫آن نــــــــیز با ثالثة غســــــــاله می‌رود‬ ‫بحـــــثی اگر ز ســـــرو و گل و الله‬
‫می‌رود‬
‫شــــوید ز دل ز قــــدرت فعاله می‌رود‬ ‫آبست و روی بـــــاز و دگر ســـــبزه‬
‫را‬ ‫غصه‬
‫زیرا بعشق هند به بنگاله می‌رود‬ ‫می در کالم این شــــــعرا نیست جز‬
‫نجس‬
‫کاین عجب تو چو عقــرب قتاله می‌رود‬ ‫بر شعر خود منال و مگو قند پارسی‬

‫از آخر غــــــزل که چه محتاله می‌رود‬ ‫بهر مرید حافظ مســـکین بخـــوان دو‬
‫بیت‬

‫چشــمش بســوی شــاه بهر ســاله می‌رود‬ ‫مکاره گفت شاعره دنیا و خود هنوز‬

‫از بهر سیم و زر سخن از الله می‌رود‬ ‫بـــاد بهـــار او وزد از گلســـتان شـــاه‬

‫غافل مشو که کـــــار تو از ناله می‌رود‬ ‫شـــاعر ز شـــوق هند و ز ســـلطان‬


‫غیاث دین‬

‫بهر نواله است که حیاله می‌رود‬ ‫اظهار ناله‌اش بــود ای بــرقعی عیان‬

‫‪ -171‬حافظ‬
‫‪251‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫وین راز سر بمهر بعــالم َســمر‪ 1‬شــود‬ ‫ترسم که اشک در غم ما پـــــرده در‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫کز دست غم خالص من آنجا مگر‬ ‫خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫کی با تو دست کوته ما در کمر شــــود‬ ‫زین سرکشی در سر سرو بلند تست‬

‫‪ -171‬حافظ شکن‬
‫چـــون صـــوفیان مست ز حق بی‌خـــبر‬ ‫یارب مبـاد شـاعرمان پـرده در شـود‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫اما بشرط آنکه دور ز دست بشر شــود‬ ‫گویند سنگ لعل شود در مقام صــبر‬

‫بر آنکه میکــــده بــــبرش دادگر شــــود‬ ‫خواهی اگر تو حُمق ببینی بکن نظر‬

‫او منکر دعا است نه جبری مگر شــود‬ ‫گولش مخــور که گفت روان کــرده‌ام‬
‫دعا‬
‫از بهر زر بهر که رسد حمله ور شـود‬ ‫جــانم فــدای کــار که شــاعر چه مفت‬
‫خواست‬
‫آری بیُمن کـــار همه خـــاک زر شـــود‬ ‫از کیمیای کـــار بجو زر نه مهر و‬
‫عشق‬
‫کاین شام صبح گردد و این شب ســحر‬ ‫ای برقعی ز خدعة عارف مخور تو‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫غم‬

‫گر معتــبر شــود ز خــدا بی‌خــبر شــود‬ ‫یا رب مبــاد آن که گــدا معتــبر شــود‬

‫بــدتر بــود که خــاک بهر بد گهر شــود‬ ‫جز شاعری که حــالت فقر از بــرای‬
‫او‬

‫‪َ - 1‬سمر = کنایه از مشهور شدن و دهان به دهان گشتن در مجالس شب نشینی‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪252‬‬

‫کی با تو دست کوته ما در کمر شــــود‬ ‫شاعر مکن هوا پرستی و با مطربان‬
‫مگو‬

‫ترسم شــوی دقیق و ز بد هم بــتر شــود‬ ‫ای برقعی دگر تو بــدیوان مکن نظر‬

‫‪ -172‬حافظ‬
‫حقــــوق بنــــدگی مخلصــــانه یاد آرید‬ ‫معاشــران ز حریف شــبانه یاد آرید‬
‫بصـــوت نغمه و چنگ چغانه یاد آرید‬ ‫بوقت سر خوشی از آه و ناله عشـاق‬

‫ز روی حافظ و این آســــتانه یاد آرید‬ ‫بوجه مـــرحمت ای ســـاکنان صـــدر‬
‫جالل‬
‫‪ -172‬حافظ شکن‬
‫ز حافظ و نـــــدماء شـــــهانه یاد آرید‬ ‫مورخـــان ز حریف یگانه یاد آرید‬
‫حقـــوق بنـــدگیش مخلصـــانه یاد آرید‬ ‫بگو بمردم ایران که اوست دربــاری‬
‫بصوت نغمه و چنگ و چغانه یاد آرید‬ ‫بـــوقت سرخوشی از خوانـــدن همین‬
‫حافظ‬
‫ز عاشـــــقان گـــــدا با ترانه یاد آرید‬ ‫همیشه بــــوده مالزم ِبدَرگة شــــاهان‬

‫ز عهد صــــحبت حافظ میانه یاد آرید‬ ‫چو در میان طــــرب صــــحبتی ز‬
‫مطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب شد‬

‫ز طــول مجلس او هر شــبانه یاد آرید‬ ‫چو از هــوای شــهان و وفــای او شد‬
‫یاد‬
‫ز روی حافظ و آن آســــتانه یاد آرید‬ ‫هنــــوز با و زرا گوید ای صــــدور‬
‫جالل‬
‫ز حمق پــــیرو او این زمانه یاد آرید‬ ‫بگو بزور اجانب بــزرگ شد شــاعر‬
‫‪253‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -173‬حافظ‬
‫نهیب حادثه بنیاد ما ز جا بـــــــبرد‬ ‫اگر نه بــاده غم دل ز یاد ما بــبرد‬
‫چگونه کشــــتی ازین ورطة بال بــــبرد‬ ‫و گرنه عقل بمســـــتی فروکشد لنگر‬
‫فـــــــراغت آرد و اندیشة خطا بـــــــبرد‬ ‫طــبیب عشق منم بــاده خــور که این‬
‫معجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون‬
‫مگر نســــیم پیامی خــــدای را بــــبرد‬ ‫بســوخت حافظ و کس حــال او بیار‬
‫نگفت‬
‫‪ -173‬حافظ شکن‬
‫طـــبیب همچو تو بنیاد ما ز جا بـــبرد‬ ‫مگو که بــاده غم دل ز یاد ما بــبرد‬
‫که عقل کشــتی ارین مــوج فتنه‌ها بــبرد‬ ‫نه عقل مست شــــود همچو شــــاعر‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫بــرو که حمق تو ایمــان و دین ما بــبرد‬ ‫طــــبیب عشق شــــدی وصف بــــاده‬
‫می‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫بمــان که آتش حرمــانت از صــفا بــبرد‬ ‫بخور که در ظلماتی و خضر راهی‬
‫نیست‬

‫و گرنه فکر خطا نی ره هـــوی بـــبرد‬ ‫یقین که بــادة صــوفی غــرور انگــیز‬
‫است‬

‫ز روی خــویش دیگر پــردة حیا بــبرد‬ ‫هر آنکه بادة صوفی گرفت و عاشق‬
‫شد‬
‫کسی بجز تو نباشد که این خطا بـــــبرد‬ ‫فلک بکینه نباشد تو شاعرا هُش باش‬

‫مگو نســــیم پیامی خــــدای را بــــبرد‬ ‫شـــــناس برقعیا خـــــالقت نباشد دور‬

‫‪ -174‬حافظ‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪254‬‬

‫فغان که بخت من از خــواب در نمی‌آید‬ ‫نفس بر آمد و کــــام از تو بر نمی‌آید‬


‫درخت کــــــام مــــــرادم بــــــبر نمی‌آید‬ ‫قد بلند تو را تا بـــــــبر نمی‌گـــــــیرم‬
‫که آب زنـــــــــــــــدگیم در نظر نمی‌آید‬ ‫صـــبا بچشم من انـــداخت خـــاکی از‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬
‫‪ -174‬حافظ شکن‬
‫فغـــان جـــواب تو از چـــاپ در نمی‌آید‬ ‫نفس بر آمد و دیوان بسر نمی‌آید‬
‫بجز ســـــــــیاهی و ِوزرت نظر نمی‌آید‬ ‫تو شـاعرا بخیاالت عمر سر کـردی‬
‫دگـــر کـــار بر نمی‌آید‬
‫ِ‬ ‫که جز خـــدا ز‬ ‫مگو حکایت دل را تو با نسیم ســحر‬
‫تو چــــون ث َمر طلــــبی یک ثمر نمی‌آید‬ ‫قد بلند چه خـــــــواهی که از درخت‬
‫چنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬

‫بشـــــــــاه گفته دعا کـــــــــارگر نمی‌آید‬ ‫نمــوده شــاعر ما یک مقــام پست بلند‬

‫چنــــــان نمــــــوده که آبش نظر نمی‌آید‬ ‫نگر تو مـــدح و تملق که خـــاک در‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهش‬

‫ز بـــــــــــرقعی بجز از حق اثر نمی‌آید‬ ‫ببــاف حافظ صــوفی چه رند خــوش‬


‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافی‬
‫‪ -175‬حافظ‬
‫پـــای ازین دائـــره بـــیرون ننهد تا باشد‬ ‫هر که را با خط ســـبزت سر ســـودا‬
‫باشد‬
‫که دگر بــــاره مالقــــات نه پیدا باشد‬ ‫چون گل و می دمی از پــرده بــرون‬
‫آی و در آی‬
‫سر گــرانی صــفت نــرگس شــهال باشد‬ ‫چشمت از نــاز بحافظ نکند میل آری‬
‫‪ -175‬حافظ شکن‬
‫‪255‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نـام مخلـوق و دگر وصف نه زیبا باشد‬ ‫حــاش هلل که خط ســبز خــدا را باشد‬
‫بهر حق با شـــــعرایم سر دعـــــوا باشد‬ ‫من چو از خــــاک لحد ز امر خــــدا‬
‫برخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم‬
‫دم فــــــرو بند ازین زشت که بی‌پا باشد‬ ‫نیست حق گـــوهر یکتا و نه جـــائی‬
‫دارد‬
‫گریه خوبست اگر تــرس ز عقــبی باشد‬ ‫مــزنی الف بن هر مــژه ات جــویی‬
‫نیست‬
‫وای بر حـــال تو و گفت تو فـــردا باشد‬ ‫آنکه شد چـــون گل و می شـــاه بـــود‬
‫بی‌پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده‬

‫تا تو را رحمت حق ســــایه ب َهرجا باشد‬ ‫زیر ظل خم ممــدود شه و پــیر مــرد‬


‫مکشی نـــــاز اگر نـــــرگس رعنا باشد‬ ‫بـــرقعی چشم توقع بکســـان تا کی و‬
‫چند‬

‫‪ -176‬حافظ‬
‫تا ریا ورزد و ســالوس مســلمان نشــود‬ ‫گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان‬
‫نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫حیوانی که ننوشد َمی و انســان نشــود‬ ‫رندی آموز و کـرم کن که‌نه چنـدین‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنر است‬
‫و رنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجــان‬ ‫گوهر پــاک بباید که شــود قابل فیض‬
‫نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫که به تلـبیس و ح َیل دیو مسـلمان نشـود‬ ‫اسم اعظم بکند کــــار خــــود ای دل‬
‫خـــــــــــــــــــوش بـــــــــــــــــــاش‬
‫چــون هنرهــای دگر مــوجب حرمــان‬ ‫عشق می‌ورزم و امید که این فن‬
‫نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریف‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪256‬‬

‫ســببی ســاز خــدایا که پشــیمان نشــود‬ ‫دوش می‌گفت که فردا بدهم کــام دلت‬

‫تا دگر خــاطر ما از تو پریشــان نشــود‬ ‫حسن خلقی ز خدا می‌طلبم روی تـرا‬

‫طالب چشـمة خورشـید درخشـان نشـود‬ ‫ذره را تا نبــــود همت عــــالی حافظ‬

‫‪ -176‬حافظ شکن‬
‫تا که از پــیر پرســتیش مســلمان نشــود‬ ‫گرچه بر عـــارف‌مست‌این ســـخن‬
‫آســــــــــــــــــــان نشــــــــــــــــــــود‬
‫هیچ انسان بد و تا الف تو حیوان نشود‬ ‫عارفا الف مزن این همه رندی منما‬
‫خر پیران نشــود‬
‫و رنه هر گوهر پاکی ِ‬ ‫طینت رجس بباید که شـــــود بـــــاده‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬
‫مرشد و پیر مغان بوذر و سلمان نشــود‬ ‫قابل فیض خــدا پــاک ز رنــدی باید‬

‫چــون تو ابلیس بتلــبیس مســلمان نشــود‬ ‫اسم اعظم نه بالف است دمی دل‬
‫هشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار‬
‫عشق فنی تو جز موجب حرمان نشــود‬ ‫عشق می‌ورزی و امید که حرمــــان‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبری‬

‫خر تو گشته که جز او خر رندان نشود‬ ‫چون مرید تو ندانست که عشقت فنی‬


‫است‬
‫رو بصوفی نرود هم خر عرفان نشــود‬ ‫تا بشر را نبــود همت پست ای حافظ‬

‫‪ -177‬حافظ‬
‫زدم این فال و گذشت اختر و کـار آخر‬ ‫روز هجران و شب فــرقت یار آخر‬
‫شد‬ ‫شد‬
‫قصة غصه که در دولت یار آخر شد‬ ‫باورم نیست ز بد عهــدی ایام هنــوز‬
‫‪257‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد‬ ‫دَر شــمار ار چه نیاورد کسی حافظ‬
‫را‬
‫‪ -177‬حافظ شکن‬
‫بس کن اینقــال که این نغمه و تــار آخر‬ ‫روزگار تو و هم عمر نگار آخر شد‬
‫شد‬
‫هم چنین مسـتیت از دولت یار آخر شد‬ ‫دام‌هـــــــای تو و آن خدعه و الف و‬
‫تزویر‬
‫آن همه وصف تو از بوس و کنار آخر‬ ‫بعد از این ظلمت وهم تو نخواهند‬
‫شد‬ ‫خرید‬
‫گو برون آی که کـار شب تـار آخر شد‬ ‫عقل و هوشی که ز ملت بگرفــتی با‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر‬

‫عاقبت نــوبت آن گـرد و غبـار آخر شد‬ ‫آن همه الف و گـزافی که بـدیوان تو‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫نخوت عشق و هوس کوس خمــار آخر‬ ‫شکر ایزد بطرفداری عقل آمد شـرع‬
‫شد‬
‫کان همه وجد تو از اخذ دالر‪ 1‬آخر شد‬ ‫باورم نیست ز بد عهــدی ایام هنــوز‬

‫شکر کان مدحت بــیرون ز شــمار آخر‬ ‫حافظا گر نشـــمارند تو را حق دارند‬


‫شد‬

‫که بتدبیر و خرد آن همه عــار آخر شد‬ ‫برقعی! از قلم و گفت تو هشیار شدم‬
‫‪ -178‬حافظ‬
‫مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد‬ ‫گر ز مسـجد بخرابـات شـدم خـورده‬
‫شد‬ ‫مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫‪ - 1‬دالر = واحد پول ایاالت متحدة امریکا‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪258‬‬

‫از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد‬ ‫مــاه شــعبان منه از دست قــدح کــاین‬
‫خورشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫چند گــــوئی که چــــنین رفت و چنــــان‬ ‫مطربا مجلس ‌انس است و‬
‫شد‬ ‫خواهد‬ ‫غزل‌خـــــــــــــوان و ســـــــــــــرود‬
‫قــدمی نه ِبــوداعَش که روان خواهد شد‬ ‫حافظ از بهر تو آمد ســـــــــوی اقلیم‬
‫وجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -178‬حافظ شکن‬
‫دیدة ما بحقــــائق نگــــران خواهد شد‬ ‫ظلمت عشق چو اوهــام روان خواهد‬
‫شد‬
‫صــوفیان را نه دگر جــرئت آن خواهد‬ ‫بـوق رسـوائی عرفـان زدنی می‌باشد‬
‫شد‬
‫روز رســوائی هم پــیر و مغــان خواهد‬ ‫پرچم وهم و خرافات دگرگون گــردد‬
‫شد‬
‫نــور توحید بــاطراف جهــان خواهد شد‬ ‫پرچم عدل و هــدایت حــرکت خواهد‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫عاقبت حجة حق نــور فشــان خواهد شد‬ ‫قوت از غیب رسد بار دگر ایمان را‬

‫بـــاد بر بـــیرق اســـالم وزان خواهد شد‬ ‫منطق حق بهمه گــرد جهــان خواهد‬
‫رفت‬
‫بر خـــرابی خرابـــات روان خواهد شد‬ ‫گر ز مســجد بخرابــات روی حــزب‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬

‫عشــرت ما بقیامت بجنــان خواهد شد‬ ‫ای دل مست در امروز نباشد عیشی‬

‫گر چه تأکید بمـــاه رمضـــان خواهد شد‬ ‫ماه شعبان ننهی دست باین جام نجس‬
‫‪259‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ز خــدا آمــده و ز دیو نهــان خواهد شد‬ ‫دین عزیز است غـــنیمت شـــمریدش‬
‫یاران‬

‫شاعرا چند بگوئی که چنــان خواهد شد‬ ‫مطربا توبه کن از نغمه و تـــــــار و‬
‫تصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیف‬
‫بـــرقعی نفع تو تنبیه کســـان خواهد شد‬ ‫حافظا بهر غــــزل نامــــده‌ای در دنیا‬

‫‪ -179‬حافظ‬
‫که در دســـــــتت بجز ســـــــاغر نباشد‬ ‫خــوش آمد گل وز آن خوشــتر نباشد‬
‫شـــــرابی خـــــور که در کـــــوثر نباشد‬ ‫بیا ای شـــــــــــــــــیخ در خمخانة ما‬
‫کسی سر بر کند کش سر نباشد‬ ‫عجب راهی است راه عشق کانجا‬
‫اگر چه یادش از چــــــــاکر نباشد‬ ‫من از جـــــان بنـــــدة ســـــلطان اویم‬
‫چــــــــــــنین زیبنــــــــــــدة افسر نباشد‬ ‫بتــــاج عــــالم آرایش که خورشــــید‬

‫که هیچش لطف در گـــــــــــوهر نباشد‬ ‫کسی گـــــــــــیرد خطا بر نظم حافظ‬

‫‪ -179‬حافظ شکن‬
‫که حق در آن بت و ســــــــــاغر نباشد‬ ‫از آن نظم و بیان بهـــــــتر نباشد‬
‫که چــــــــیزی شــــــــبه او دیگر نباشد‬ ‫مــــــــنزه از صــــــــفات خلق ذاتش‬
‫بـــــــــــــــــــرای ذات حق یکسر نباشد‬ ‫صـــــــفات آهو و لیلی و شـــــــاهان‬
‫بـــــــــرای خـــــــــالق اکـــــــــبر نباشد‬ ‫مناسب خط و خـــال و چشم و ابـــرو‬

‫که حســــــنش بســــــتة زیور نباشد‬ ‫صـــفات خلق را بر حق تو مگـــذار‬

‫که وهم و عشق در دفــــــــــــــتر نباشد‬ ‫بشــــوی اوراق دفــــتر زین هوس‌ها‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪260‬‬

‫ز کــــــــــافر هیچ عاشــــــــــق‌تر نباشد‬ ‫اگر صـــوفی‌گری از راه عشق است‬

‫اگر عشق و هـــــــــــوس در سر نباشد‬ ‫عجب راهی است راه عقل و دانش‬

‫که جــــــــای عشق در منــــــــبر نباشد‬ ‫مخــوان واعظ ازین اشــعار عشــقی‬

‫چو حافظ بند ســـــــــــــــیم و زر نباشد‬ ‫هر آن کس عارف و جویای حق شد‬

‫اگر چه یادش از چــــــــاکر نباشد‬ ‫که گوید بنـــــــــدة ســـــــــلطان اویم‬

‫بجز ذلت بـــــــــــــــــــرایش بر‪ 1‬نباشد‬ ‫که هر کس بنــــدة غــــیر خــــدا شد‬

‫هر آن کس طــــــــالب کــــــــوثر نباشد‬ ‫زند دم از شـــــراب و عشق دلـــــبر‬

‫رمـــوزی خـــوان که در هر سر نباشد‬ ‫بیا حافظ تو در کاشــــــــــــــــــانة ما‬

‫که ســـــــلطانی بخـــــــور همسر نباشد‬ ‫حیا کن شــــــــــــاعرا زین الف بیجا‬

‫که هیچش عشق َمی در سر نباشد‬ ‫کسی گـــــــــــیرد خطا بر نظم حافظ‬

‫که از فکر و هــــــــنر بهــــــــتر نباشد‬ ‫بفکر و هــوش خــود کسب هــنر کن‬

‫که جز دین و خـــــــرد رهـــــــبر نباشد‬ ‫بــرو ای بــرقعی دین و خــرد گــیر‬

‫‪ -180‬حافظ‬
‫یک نکته درین معـــنی گفـــتیم و همین‬ ‫کی شعر تر انگیزد خاطر که حـزین‬
‫باشد‬ ‫باشد‬
‫صد ملک ســــلیمانم در زیر نگین باشد‬ ‫از لعل تو گریابم انگشــتری زینهــار‬

‫‪ - 1‬بَر = میوه‪ ،‬ثمره‪.‬‬


‫‪261‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫در دایرة قســمت اوضــاع چــنین باشد‬ ‫جــام می و خــون دل هر یک بکسی‬


‫دادند‬
‫کان شاهد بــازاری وین پرده‌نشــین باشد‬ ‫در کـــار گالب و گل حکم ازلی این‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -180‬حافظ شکن‬
‫کی شعر تــرش داند اشــعار نه این باشد‬ ‫اوهــام و خرافــترا فکــری که مــتین‬
‫باشد‬
‫کی ملک ســــلیمانی در زیر نگین باشد‬ ‫یک نکته درین دیوان جز وهم‬
‫نمی‌باشد‬
‫کی دیو بــــدزدد آن تا دیو چــــنین باشد‬ ‫این ملک سلیمانی از حشـمت ربـانی‬
‫است‬
‫آن وهم و خیاالتش صـــورت‌گر چین‬ ‫هر کو نکند فهمی از وهم ســـــــخن‬
‫باشد‬ ‫گوید‬

‫مختار خود ترا بین اوضاع چــنین باشد‬ ‫جام می و خون دل بر هر دو تــوئی‬
‫قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر‬

‫گو شــاهد بــازاری یا پــرده نشــین باشد‬ ‫حکم ازلی این بــــود مختــــار بــــود‬
‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرکس‬

‫از اول تکلیفت تا مــــرگ چــــنین باشد‬ ‫با حافظ جــبری گو خــود پیشه کــنی‬
‫رنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫این ســـابقه نی از پیش نی روز پســـین‬ ‫هــان برقعیا شــاعر جبریست نه اهل‬
‫باشد‬ ‫حق‬

‫‪ -181‬حافظ‬
‫ای بسا خرقه که مســــتوجب آتش باشد‬ ‫نقد صــوفی نه همه صــافی و بیغش‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪262‬‬

‫باشد‬
‫عاشــــقی شــــیوة رنــــدان بالکش باشد‬ ‫نــاز پــروردة تنعّم نــبرد راه بدوست‬
‫گر شـرابش ز کف سـاقی مهـوش باشد‬ ‫دلق و سجادة حافظ ببرد باده فــروش‬
‫‪ -181‬حافظ شکن‬
‫همه‌اش باطل و هم ســــرب منقش باشد‬ ‫نقد صوفی همه آلــوده و بــاغش باشد‬
‫خرقه‌هـــایش همه مســـتوجب آتش باشد‬ ‫فرقه‌ها دارد و هر فرقه بـــــود خرقه‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫تا ببینند که صــــوفی همه‌اش غش باشد‬ ‫خـــــوش بـــــود گر محک تجربه آید‬
‫بمیان‬
‫دیده کو تا که ببیند همه ســـرکش باشد‬ ‫گر چه آمد محک تجربه از بهر‬
‫بصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫تا ممــاتش نگــران بــاش مشــوش باشد‬ ‫صـــوفی تو که ز یک بـــاده ســـری‬


‫مست شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫عاشــــقی شــــیوة خواننــــدة دلکش باشد‬ ‫عاشق مست کجا راه بــرد جز با دیو‬

‫بهمان باده فروش و بت و مهـوش باشد‬ ‫دلق و ســـجادة حافظ که بـــود رجس‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزا‬

‫‪ -182‬حافظ‬
‫حقة مهر بــدان مهر و نشانست که بــود‬ ‫گوهر مخزن اسرار همانست که بود‬
‫الجــرم چشم گهر بــار همانست که بــود‬ ‫عاشـقان محـرم اسـرار امـانت باشـند‬

‫‪ -182‬حافظ شکن‬
‫حقه و خدعه بـــدان مهر و نشانست که‬ ‫دل تو مرکز افسانه همانست که بــود‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫‪263‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫الجـــرم شـــعر پر از الف همانست که‬ ‫عاشقان محرم اسرار شــیاطین باشــند‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫زانکه بیچاره و بی‌عقل چنانست که بود‬ ‫کشــــــتة خدعة خــــــود را بفکن در‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرداب‬
‫فکر اشعار تو از بهر دونانست که بــود‬ ‫از هوا پــرس که کــارت همه شب تا‬
‫دم صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبح‬
‫همه در شعر تو پیدا و عیانست که بود‬ ‫ننگ آن کفر و نفــــــاقی که نهــــــان‬
‫می‌داری‬
‫منشأ علم و هنر سعی و بیانست که بود‬ ‫طــــالب دین و هــــنر نیست و گر نه‬
‫قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن‬
‫ورنه از برقعیت نقض همانست که بود‬ ‫حافظا بــاز مــزن حقه ز خونابه چشم‬

‫‪ -183‬حافظ‬
‫رقم مهر تو بر چهــــرة ما پیدا بــــود‬ ‫یاد باد آنکه نهــانت نظــری با ما بــود‬
‫نظم هر گوهر ناســفته که حافظ را بــود‬ ‫یاد بــاد آنکه باصــالح شــما می‌شد‬
‫راست‬
‫‪ -183‬حافظ شکن‬
‫ادب همچو تو بر عهــدة ما هر جا بــود‬ ‫یاد بـاد آنکه نهـایت اثـری با ما بـود‬
‫بر لبت ناله و نفــرین و شــکایت‌ها بــود‬ ‫یاد باد آنکه بچشـمت شـرری از کین‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫دل و دین داده چو دیوانة بی‌پــروا بــود‬ ‫یاد بـــاد آنکه رخت گشت ســـیه از‬
‫عصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیان‬
‫چون میان من و تو بحث خیانت‌ها بــود‬ ‫یاد باد آنکه زبانت ز سخن الل شدی‬

‫محرمت پــیر شد و دم ز غوایت‌ها بــود‬ ‫یاد بــاد آنکه صــبوحی زدی و مست‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪264‬‬

‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬

‫بـــرقعی حافظ ناپخته هـــوس پیما بـــود‬ ‫یاد بـــاد آنکه نه اصـــالح طلب شد‬
‫نظمت‬
‫آنکه خندید بتو مست جنایت‌ها بـــــــــود‬ ‫یاد بـــاد آنکه در آن رزمگة نفس و‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫زیر مهمــیز شــهان بر تو عنایت‌ها بــود‬ ‫یاد بــاد آنکه شــیاطین چه ســوارت‬
‫گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتند‬

‫نی ز صــنعت خــبری نی ز هــدایت‌ها‬ ‫یاد بـاد آنکه خرابـات نشـین بـودی و‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫مست‬

‫الف و تزویر و ریا آنچه ز شـــــاعرها‬ ‫یاد بـاد آنکه با فسـاد شـما می‌کوشـید‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫حکم ترفیع تو از آن لب دریاها بــــــود‬ ‫یاد بــاد آنکه بُــدی شــاعر پســتی و‬
‫زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون‬
‫‪ -184‬حافظ‬
‫نه من بســـوزم و او شـــمع انجمن باشد‬ ‫خوش است خلـوت اگر یار یار من‬
‫باشد‬
‫که گـــاه گـــاه بـــرو دست اهـــرمن باشد‬ ‫من آن نگین ســــلیمان بهیچ نســــتانم‬
‫‪ -184‬حافظ شکن‬
‫بد است قهـــرش اگر پـــیر انجمن باشد‬ ‫خوش است عــام اگر فیض ذو المنن‬
‫باشد‬
‫که با سوای تو همراه و هم ســخن باشد‬ ‫پی تملق پـــــیرت حسد مـــــبر حافظ‬
‫بســـــــان پشه که گوید که مثل من باشد‬ ‫زبان الف گشائی ز حد خود بــیرون‬
‫که گــاه گــاه بر آن دست اهــرمن باشد‬ ‫نه آن نگین ز ســـلیمان بـــود مگر از‬
‫‪265‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫وهم‬

‫گهی ربــــــــــــودة هر دیو ممتحن باشد‬ ‫بلی بمــــــذهب حافظ نــــــبی است ز‬
‫انگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتر‬

‫اگر که با تو دمی شـــــــمع انجمن باشد‬ ‫تو بهر دیو هزاران هزار سجده کنی‬

‫بود که قیمت طوطی کم از زغن‪ 1‬باشد‬ ‫سزای شرع فروشی بعشق و نفس و‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬

‫قبـــــــــــول ِمی نکند آنکه اهل فن باشد‬ ‫اگر تو پیش خـــودت طوطـــئی و هم‬
‫عاشق‬

‫زبـــانه‌اش بـــدلت شـــعله از دهن باشد‬ ‫بیان شوق تو معلوم شد که نــار حسد‬

‫ولیک بـــرقعی الکن ز هر ســـخن باشد‬ ‫اگر چه حافظ ما دهزبــــان شــــده ز‬


‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور‬

‫‪ -185‬حافظ‬
‫رونق میکـده از درس و دعـای ما بـود‬ ‫ســالها دفــتر ما در گــرو صــهبا بــود‬
‫هر چه کــردیم بچشم کــرمش زیبا بــود‬ ‫نیکی پــــیر مغــــان بین که چو ما بد‬
‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان‬
‫رخصت خبث نداد ار نه حکایت‌ها بود‬ ‫پــــیر گلرنگ من انــــدر حق ارزق‬
‫پوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫که فلک دیدم و در قصد دل دانا بـــود‬ ‫دفـــتر دانش ما جمله بشـــویند ز می‬

‫وندر آن دائره سر گشته و پا بر جا بود‬ ‫دل چو پرگــــــــــار بهر سو دورانی‬


‫می‌کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫‪ - 1‬زغن = زاغ‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪266‬‬

‫کــاین معامل بهمه عیب نهــان بینا بــود‬ ‫قلب انـــدودة حافظ بر او خـــرج نشد‬

‫‪ -185‬حافظ شکن‬
‫رونق میکــده از حمق تو پا بر جا بــود‬ ‫ســالها شــعر پر از کفر بــدفترها بــود‬
‫هر که تحقیر بدین کرد بــرش زیبا بــود‬ ‫زشــتی پــیر مغــان بین چو شــما بد‬
‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان‬
‫کــاین همه خبث شــما در نظــرش واال‬ ‫پـــــیر ننگین تو هر ننگ اجـــــازت‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫فرمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫ورنه کی چرخ و فلک ضد دل دانا بود‬ ‫دفــتر دانش ما بســته شد از اســتعمار‬
‫‪1‬‬
‫رخصت نشر ندادند و خیانت ها بود‬ ‫گشت توقیف پس از چـــــــــاپ ز ما‬
‫‪2‬‬
‫که مؤلف همه در دشمنی و بغضا بود‬ ‫تفسیری‬
‫این ســـخن گفت کسی کو ز خـــرد بینا‬ ‫لیک با نـــام خـــودش چـــاپ کند نو‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫اندیش‬
‫ببتـــان دل مـــده و حق بشـــناس ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫اهل شکست که سر گشته و در هر جا‬ ‫دل آرام ز ایمــان دوران کسی گــیرد‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫کی حکیمــان جهــان را غــزل دنیا بــود‬ ‫مطـرب از بهر هـوی و هـوس گفت‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزل‬
‫بد خردمند و هم از وحی خــدا دانا بــود‬ ‫آنکه با دیدة بینا بجهـــان کـــرد نظر‬

‫در دلم معرفت و وحشتی از عقبی بــود‬ ‫حظ نبردم ز طرب زانکه خدا نــاظر‬
‫‪ - 1‬عالمه برقعی رحمه هللا اشاره به تفسیر قیّم «تابشی از قرآن» دارد که در کتاب «ســوانح‬
‫حیات» خویش نیز به آن تصریح می نماید که تفســیر او پس از چــاپ در اوایل انقالب ایران‬
‫توقیف و مصادره شد‪ .‬برای تفصیل بیشتر به کتاب سوانح حیات عالمه برقعی مراجعه شود‪.‬‬
‫‪ - 2‬این بیت در نسخة دستنویس وجود دارد اما با رسم الخط غیر رسم الخط عالمه برقعی که‬
‫امکان دارد خط یکی از فرزندان ایشان باشد‪.‬‬
‫‪267‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫برقعی آنکه خریدی نه برش تقوی بــود‬ ‫نقد حافظ نپذیرند که معیوب بــــود‬

‫‪ -186‬حافظ‬
‫وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بـود‬ ‫یک دو جـــامم در ســـحرگه اتفـــاق‬
‫افتــــــــــــــــــــاده بــــــــــــــــــــود‬
‫عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بــود‬ ‫در مقامات طریقت هر کجا کــردیم‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫کار ملک و دین ز نظم و اتسـاق افتـاده‬ ‫گر نکردی نصرة الدین شـاه یحـیی‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫از کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم‬
‫طــائر فکــرش بــدام اشــتیاق افتــاده بــود‬ ‫حافظ‌آن ســــــــــــاعت‌که‌این‌نظم‬
‫‌پریشـــــــــــــــــــــــــــان‌می‌نوشت‬
‫‪ -186‬حافظ شکن‬
‫لذت شرب مدامش در مذاق افتــاده بــود‬ ‫شــاعری کز ســیم و زر در احــتراق‬
‫افتـــــــــــــــــــــاده بـــــــــــــــــــــود‬
‫در حقیقت عقل و دینش را طالق افتاده‬ ‫از سر مســــــتی و خبث فطــــــرتش‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫یخــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد َمی‬
‫م‌‬
‫طاقتش در عشق سـیم شـاه طـاق افتـاده‬ ‫نقشه می بســـتی که گـــیرد توشة از‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫ســــــــــــــــــــــیم شــــــــــــــــــــــاه‬
‫آفتاب عمر شاعر در محـاق افتـاده بـود‬ ‫شه نکردی اعتنا با گوشة چشمی بـاد‬

‫بر حواله ور نه عاشق در نفــاق افتــاده‬ ‫شاعرا مدح پیاپی تا کــنی جلب نظر‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫شد نظر بازی و اندر خاق و باق افتاده‬ ‫ای خردمنــــدان مقامــــات طــــریقت‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫بنگرید‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪268‬‬

‫کار ملک و دین ز نظم و اتسـاق افتـاده‬ ‫شاعرا چون شاه یحــیی را نبُد دین و‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫طائر طبعش ب َهر خس اشتیاق افتاده بود‬ ‫بـــرقعی دیوان حافظ جز پریشـــانی‬
‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -187‬حافظ‬
‫که با وی گفتمی هر مشــــــگلی بــــــود‬ ‫مســــلمانان مــــرا وقــــتی دلی بــــود‬
‫ز من محرومـــــتر کی ســـــائلی بـــــود‬ ‫هــــنر بی‌عیب حرمــــان نیست لیکن‬
‫که وقـــــتی کـــــاردانی کـــــاملی بـــــود‬ ‫بــــرین مست پریشــــان رحمت آور‬
‫حــــــــــدیثم نکتة هر محفلی بــــــــــود‬ ‫مـــــرا تا عشق تعلیم ســـــخن کـــــرد‬

‫که ما دیدیم مســــکین غــــافلی بــــود‬ ‫مگو دیگر که حافظ نکته دانست‬

‫‪ -187‬حافظ شکن‬
‫اگر دل داشت شــــاعر عــــاقلی بــــود‬ ‫مســلمان! شــاعران را کی دلی بــود‬
‫تحمل کـــــرد او هر مشـــــکلی بـــــود‬ ‫دلی گر داشت دلبرها ربودند‬
‫ز عشـــــقش نی امید ســـــاحلی بـــــود‬ ‫اگر دل داشت با رای و خـــرد بـــود‬
‫که دین گـــبرش عجب بد مـــنزلی بـــود‬ ‫بباختی عقل خــود از عشق و مســتی‬

‫گــــدائی کی هــــنر بل ســــائلی بــــود‬ ‫هـــنر کی بـــاعث حرمـــان شدســـتی‬

‫که مســـتی نقص شد نی کـــاملی بـــود‬ ‫بر این مســــــــتان نباید رحمت آورد‬

‫حــــــــــدیث نقل هر الیعقلی بــــــــــود‬ ‫از آن وقتی که از عشــقت ســخن شد‬

‫مگو عــارف که مســکین غــافلی بــود‬ ‫بـــــبین ای بـــــرقعی اقـــــرار حافظ‬


‫‪269‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -188‬حافظ‬
‫دیده را روشـنی از خـاک درت حاصل‬ ‫یاد بــاد آنکه سر کــوی تو ام مــنزل‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫وای از آن عیش و تنعم که در آن‬ ‫آه ازین جور و تظلم که درین دامگه‬
‫محفل بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫است‬
‫خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود‬ ‫راســـتی خـــاتم فـــیروزة بو اســـحقی‬
‫‪ -188‬حافظ شکن‬
‫دیده‌ات روشنی از خــاک درش حاصل‬ ‫شاعرا فخر کنی کــوی شــهت مــنزل‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫شــاه دیگر بدهد آنچه تو را در دل بــود‬ ‫خـــــاک بر فـــــرق تو گر رفت دگر‬
‫غصه مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫تو مخــور غصه کجا ســعی دلت باطل‬ ‫در دلت بـود که بی‌شـاه نباشی هرگز‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫خون تو در دل و پا در گل و او بد گل‬ ‫دوش بر یاد حریفـان شـدی از خـود‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫بیخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫بخـــــــــــــری عشق کسی را که نه او‬ ‫حمق ازین بیش نباشد که خــــــــــرد‬


‫خوشــــــــــــــــــــگل بــــــــــــــــــــود‬ ‫بفروشی‬

‫مفـــــتی عقل بگفتا که ز الیعقل بـــــود‬ ‫بس بگشتم که بپرسم سبب حمق شما‬

‫وای زان حمق و تخرخر که در آن‬ ‫آه ازین حقه و تزویر که دام عرفا‬
‫محفل بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫است‬

‫که شهی بود زر مــرحمتش شــامل بــود‬ ‫شــاعرا عاشق فــیروزة بو اســحاقی‬

‫بـــرقعی پند بگو گر نه دلت غافل بـــود‬ ‫دیدی آن کبکبة شــاه بــرفت عــبرت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪270‬‬

‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫‪ -189‬حافظ‬
‫سر تا قدمش چون پــری از عیب بــری‬ ‫آن یار کزو خانة ما جــای پــری بــود‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫بیچــاره ندانست که یارش ســفری بــود‬ ‫دل گفت فـــــروکش کنم این شـــــهر‬
‫ببـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬

‫از یمن دعای شب و ورد ســحری بــود‬ ‫هر گنج ســـعادت که خـــدا داد بحافظ‬

‫‪ -189‬حافظ شکن‬
‫سر تا قــدمش عیب و چو تو بی‌هــنری‬ ‫آن دیو که در دیدة تو جای پری بــود‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫بیچاره نــدانی تو که یارت سـقری بــود‬ ‫گفــتی تو که گمــره کنم این شــهر ز‬
‫کفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرش‬
‫بس راز عیان شد که همه کفر و جری‬ ‫تنها نه تو را راز دل از پرده بــرون‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫گشت‬
‫از مدح و ثنای خـود یا پـرده دری بـود‬ ‫منظـــور تو بُد مـــال که آن را بکف‬
‫آری‬
‫در حسرت آن هی تو بگو وه چو پری‬ ‫از چنگ تو دیوان و شــــــیاطین‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫بربودند‬
‫هر کس که خــری دید خیالش قمــری‬ ‫عــذرش نپــذیریم که در راه تصــوف‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫بود از نفسش هر چه که دود و شرری‬ ‫وقت تو هـــدر رفت که با پـــیر بسر‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫رفت‬

‫افسوس که این آب روان رهگذری بود‬ ‫این عمر چو گنجی و یا آب زاللی‬


‫‪271‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫است‬

‫آن حیله و تزویر و فنــون بشــری بــود‬ ‫آن را که تو شاعر شــمری گنج بــود‬
‫رنج‬

‫از بــادة شــاهان و قمــار ســحری بــود‬ ‫آن گنج شــقاوت بتو حاشا نه خــدا داد‬

‫هان برقعی از باده و رقص کمری بود‬ ‫این گنج تو از ورد و دعای ســحری‬
‫نیست‬

‫‪ -190‬حافظ‬
‫تعبــیر رفت و کــار بــدولت حواله بــود‬ ‫دیدم بخــواب خــوش که بدســتم پیاله‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫تـــدبیر ما بدست شـــراب دوســـاله بـــود‬ ‫چل ســــال رنج و غصه کشــــیدیم و‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقبت‬
‫پیشش بروز معرکه کمتر غزاله بود‬ ‫آن شــاه تند حمله که خورشــید شــیر‬
‫گیر‬
‫یک بیت از آن قصــــــــــیده به از صد‬ ‫دیدیم شــعر دلکش حافظ بمــدح شــاه‬
‫رســــــــــــــــــــــاله بــــــــــــــــــــــود‬
‫‪ -190‬حافظ شکن‬
‫از نقل خـــواب نیت او یک حواله بـــود‬ ‫شاعر ز جعل خواب که دستش پیاله‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫تعبــیر رفت و کــار بــدولت حواله بــود‬ ‫گوید بشــاه تند که ای شــاه شــیر گــیر‬
‫بر گو تناسبش که تو را صد جعاله بود‬ ‫از جعل و نقل خــــواب و ز تعبــــیر‬
‫بی‌مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزه‬
‫آری چنین پیاله را بچــنین آه و ناله بــود‬ ‫دولت بــود که شــاعری جــائران کند‬

‫افســار تو بدست شــراب دو ســاله بــود‬ ‫چل سـال غصه خــوردی و اما نبــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪272‬‬

‫عقل‬

‫هر شر و هر فســاد که انــدر پیاله بــود‬ ‫ب ک ‌ه خواهد‬


‫خوشباش‌و خوش‌بخــوا ‌‬
‫بتو‬ ‫رسد‬
‫دینش بــــداد و دیدة او بر نواله بــــود‬ ‫دیدیم شــعر دلکش حافظ بمــدح شــاه‬

‫یک بیت از آن مطـــابق با صد رســـاله‬ ‫در کــــــوی دین فروشی و در وادی‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫ملق‬

‫گویند مدح جور چو صدها رســاله بــود‬ ‫جائی که عقل و دین نه و رشوه بـود‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعار‬

‫شاعر حیا و شرم تو نی در سالله‪ 1‬بود‬ ‫مدح شهان بنزد تو بهــتر ز دین بــود‬
‫‪ -191‬حافظ‬
‫مهــرورزی تو با ما شــهرة آفــاق بــود‬ ‫پیش از اینت بیش‌از این غمخـواری‬
‫ق بــــــــــــــــــــود‬
‫عشــــــــــــــــــــا ‌‬
‫بحث سر عشق و ذکر حلقة عشاق بـود‬ ‫یاد باد آن صحبت شــبها که در زلف‬
‫ام‬ ‫تو‬
‫سر خــوش آمد یار و جــامی بر کنــار‬ ‫در شب قـــدر ار صـــبوحی کـــرده‌ام‬
‫طـــــــــــــــــــــــاق بـــــــــــــــــــــــود‬ ‫عیبم مکن‬
‫دولت نســــــرین و گل را زینت اوراق‬ ‫شــعر حافظ در زمــان آدم انــدر بــاغ‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫خلد‬

‫‪ -191‬حافظ شکن‬
‫عشق بازی حقة هر شــاعر نطــاق بــود‬ ‫پیش ازینت کی خــــبر از خــــواری‬
‫عشــــــــــــــــــــاق بــــــــــــــــــــود‬
‫مســتدل و هر دلیلش شــهرة آفــاق بــود‬ ‫یاد بـــاد آن صـــحبت شـــبها که در‬
‫‪ - 1‬سالله = سلسلة نسبی‪ ،‬بطور مثال گویندـ فالن شخص از ساللة ابوبکر صدیق ‪ ‬است‪.‬‬
‫‪273‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫عشق‬ ‫بطالن‬
‫فســد اخالق‬ ‫شــعر عشق شــاعران هم ُم ِ‬ ‫نفس‌و شهوت‌از جوانــا ‌ن گــرچ ‌ه د ‌ل‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫می‌بـــــــــــــــــــــــــــــــــــرد و دین‬
‫سسـتی ایمـان ز پـیر و مشق آن مشـاق‬ ‫گر دل و دین تو اندر حسن مهرویان‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫دوستان فاسقان بد عهد و بد میثــاق بــود‬ ‫از دم صــــبح قضا تا آخر شــــام فنا‬

‫چـــــون گه گـــــاهی عشق آید او نه از‬ ‫از ازل نی حق صـــفات قابل تغییر‬
‫عشــــــــــــــــــــــاق بــــــــــــــــــــــود‬ ‫داشت‬
‫این چــــنین نقصی نه در اوصــــاف آن‬ ‫عاشـــــقی از وصف خلق و نقص و‬
‫خالق بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫ث آمــــــــــــــــــــده‬
‫حــــــــــــــــــــاد ‌‬

‫عاشق و معشــوق نبــود قــادر و رزاق‬ ‫نام‌هــای حق که از وحی و ز قــرآن‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‬

‫عارفان هــرزه را این جــرئت و اطالق‬ ‫هیچ پیغمــــــــــبر نگفت ای عاشق و‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫معشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق من‬

‫نقص ممکن بین مگو کامل بما مشــتاق‬ ‫گاه‌می‌گوید خدا معشوق و گه عاشق‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫است‬ ‫‌بما‬

‫منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بــود‬ ‫الف و کذب عارفان پیدا که گوید در‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم‬

‫کی خدا را ساعد و ساقی ســیمین ســاق‬ ‫رشــتة تســبیح بگــذار و بــرو حق را‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــناس‬

‫بر سر خوان کی حرامی را خدا رزاق‬ ‫بر در شـــاهان گـــدائی عشق شد از‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال مفت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪274‬‬

‫دیو یار و نـاظرش آمد کنـار طـاق بـود‬ ‫دائم‌الخَمریکه حتی در شب قدر است‬
‫‌مست‬
‫شعرهای بــاطلت کی زینت اوراق بــود‬ ‫در زمــان آدم این اشــعار کی بــودی‬
‫مالف‬
‫‪1‬‬
‫شاعران را برقعی الزم جــزاء ّ‬
‫غسـاق‬ ‫جنت حق را مــنزه دان و کم بیهــوده‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬ ‫گو‬

‫‪ -192‬حافظ‬
‫گوئیا نقش لبت از جان شیرین بسته‌اند‬ ‫صورت خـوبت نگـارا خـوش بـآئین‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته‌اند‬
‫سایبان از گرد عنبر گرد نســرین بســته‬ ‫خط‌ســــبز و عارضت بس خــــوب‬
‫‌اند‬ ‫‌دلکش‌یافتم‬
‫غـیر ازین دیگر خیاالتی بتخمین بسـته‬ ‫حافظا محض حقیقت گــــوی یعــــنی‬
‫‌اند‬ ‫سرعشق‬
‫‪ -192‬حافظ شکن‬
‫جــــان من قــــانون آن را به ز هر دین‬ ‫صورت و معنای اسالمی‌چه شیرین‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته‌اند‬ ‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته‌اند‬
‫ز آنکه قرآن خدا را بهــتر از این بســت ‌ه‬ ‫شاعرا دیگر مباف از خط و خــال و‬
‫اند‬ ‫نقش یار‬
‫آیه‌ها و سوره‌ها چون عقد پروین بســته‬ ‫از بـــرای رفع اوهـــام و خیاالت و‬
‫‌اند‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکوک‬
‫شاعران این افترا بر نافة چین‪ 2‬بســته‌اند‬ ‫کار قرآن است عطر آمیزی و جــان‬
‫‪1‬‬
‫﴿ ‪        ‬‬ ‫‪ -‬اشـــاره به آیات کریمـــه‪:‬‬
‫‪( ﴾    ‬سورة نبأ‪ ،‬آیات‪ )26 -24 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪275‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروری‬

‫شــاعران هم راه دین را ســدی از کین‬ ‫یا رب اندر بند دینم نیستم در بند جاه‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــته‌اند‬
‫بـرقعی از عشق اوهـامی بتخمین بسـته‬ ‫حافظا دیگر مالف از سر عشق و‬
‫‌اند‬ ‫آن‬ ‫رمز‬

‫‪ -193‬حافظ‬
‫بمن بــــــــــاز آورده می دســــــــــتبُرد‬ ‫مـــرا َمی دگر بـــاره از دست بـــرد‬
‫که از روی ما رنگ زردی بــــــــــبرد‬ ‫هـــزار آفـــرین بر می ســـرخ بـــاد‬
‫مریزاد پــــــائی که بر هم فشــــــرد‬ ‫بنـــــازیم دســـــتی که انگـــــور چید‬
‫که کــــار خــــدائی نه کاریست خــــورد‬ ‫بـــرو ز اهـــدا خـــورده بر ما مگـــیر‬

‫قضــــــای نوشــــــته نشــــــاید ســــــ ُترد‬ ‫مــــــــرا از ازل عشق شد سرنوشت‬

‫قنــــاعت کن درینست اطلس چو بُــــرد‬ ‫مکش رنج بیهـــوده خورســـند بـــاش‬


‫هر آن کو چو حافظ می صــاف خــورد‬ ‫شـــود مست وحـــدت ز جـــام ا َلست‬

‫‪ -193‬حافظ شکن‬
‫که بر عقل و دینت زده دســـــــــــــتبُرد‬ ‫تو را می دگر بــــاره از دست بــــرد‬
‫که می‌خـــــــوار را تحت جالد بـــــــرد‬ ‫هــــزار آفــــرین بــــاد بر زاهــــدی‬
‫شـــود َشـــل هر آن پا که بر هم فشـــرد‬ ‫دو صد لعن بر آنکه انگــــــــور چید‬
‫که حق حکم تعزیر دســــــتش ســــــپرد‬ ‫بـــــرو شـــــاعرا طعن زاهد مـــــزن‬

‫جهنم َروی گر که گویند مــــــــــــــــرد‬ ‫تو از ضرب چوبش شـوی تر دمـاغ‬

‫‪ - 2‬نافة چین = نوع عطر و خوشبوئی (نافة ختن)‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪276‬‬

‫ســیه روی گــردی و بد حــال و ُخــرد‬ ‫بحکم الهی چو چـــــــــــــــوبت زنند‬


‫‪1‬‬
‫نه کـــــار خـــــدا بلکه از نفس ُلـــــرد‬ ‫تو خود از هــوس عشق را خواســتی‬

‫که جبر است و خـود می‌تـوانی نخـورد‬ ‫مــــده کـــــار بد را تو نســـــبت بحق‬

‫قضا و قـــــــدر را تـــــــوانی ســـــــترد‬ ‫قضا و ازل نیست علت بفعل‬

‫که جــــبر تو بــــدتر شد از کفر کــــرد‬ ‫مــزن دم ز حکمت میاور تو جــبر‬

‫که دیوان تو دین حق را نــــــــبرد‬ ‫مکش رنج و گمـــــــراه منما تو خلق‬

‫دگر مست وحـــدت ز کفـــرت شـــمرد‬ ‫بگو بــــرقعی جــــبر و جــــام تو را‬

‫حرف ر‬
‫‪ -194‬حافظ‬
‫زار و بیمـار غمم راحت جـانی بمن آر‬ ‫ای صبا نکهــتی از کــوی فالنی بمن‬
‫آر‬
‫یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر‬ ‫قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد‬
‫ز ابرو و غمزة او تیر و کمانی بمن آر‬ ‫در کمین گـــــــــاه نظر با دل خویشم‬
‫است‬ ‫جنگ‬
‫ســاغر می ز کف تــازه جــوانی بمن آر‬ ‫غم دل پیر شدم‬
‫در غریبی و فراق و ِ‬

‫دگر ایشـــــان نســـــتانند روانی بمن آر‬ ‫منکـــــــــران را هم ازین می دو سه‬


‫ســــــــــــــــــاغر بچشــــــــــــــــــان‬
‫یا ز دیوان قضا خط امــــانی بمن آر‬ ‫ســاقیا عشــرت امــروز بفــردا مفکن‬

‫‪ - 1‬لرد = سرکش‪ ،‬طاغی‪.‬‬


‫‪277‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ای صبا نکهـتی از کـوی فالنی بمن آر‬ ‫دلم از پــــــــرده بشد دوش چو حافظ‬
‫می‌گفت‬
‫‪ -194‬حافظ شکن‬
‫یعنی از همت و کــردار نشــانی بمن آر‬ ‫یا رب از عالم ابــرار نشــانی بمن آر‬
‫یعنی از گفت رسوالن ســخنانی بمن آر‬ ‫قلب بی‌حاصل ما را بنما زنده ز علم‬
‫آبــــرو می‌رود از عقل کمــــانی بمن آر‬ ‫در کمین گاه دلم نفس و هــوی چــیره‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‬
‫پیر و افسرده شدم تــازه جــوانی بمن آر‬ ‫از غم ظلم و ســـتم کفر و خرافـــات‬
‫جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫گر پذیرند هـــــــدایت تو روانی بمن آر‬ ‫منکـــران را همه بر ســـاحل ایمـــان‬
‫برســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫خبر از صنعت و کاری که تــوانی بمن‬ ‫عــاقال عشــرتی امــروز نــدارد دنیا‬
‫آر‬

‫برقعی از غضب حق تو امـانی بمن آر‬ ‫حافظا دین مــده از دست مخر نکهت‬
‫یار‬

‫‪ -195‬حافظ‬
‫کلبة احــزان شــود روزی گلســتان غم‬ ‫یوسف گم گشــته بــاز آید بکنعــان غم‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫وین سر شــوریده بــاز آید بســامان غم‬ ‫این دل غم دیده حالش به شـود دل بد‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫مکن‬
‫غ‬
‫ی مـــــــر ‌‬
‫چـــــــتر گل‌در سر کشی‌ا ‌‬
‫ِ‬ ‫گر بهــــار عمر باشد بــــاز بر تخت‬
‫خوش‌خـــــــــــــوان‌غ‌م مخـــــــــــــور‬ ‫چمن‬
‫دائما یکســـــان نباشد حـــــال دوران غم‬ ‫دور گـردون گر دو روزی بر مـراد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪278‬‬

‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫ما نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬


‫باشد انــدر پــرده بازی‌هــای پنهــان غم‬ ‫هان مشو نومید چون واقف نه ای ز‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫اســـــــــــــــــــــــــــــــــــــرار غیب‬

‫‪ -195‬حافظ شکن‬
‫بــــاز آید ســــیم و زر آرد فــــراوان غم‬ ‫شاعرا گر شاه تو رفته است کرمــان‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫غم مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫شـعر مـدح خـویش را حاضر بگـردان‬ ‫گر بمانی زنده بینی نـاز او را روی‬
‫غم مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫تخت‬
‫یوسف گم گشـــته بـــاز آید بکنعـــان غم‬ ‫شـاعرا یوسف بـود صـدیق بر فاسق‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫مگو‬
‫تا بود اشعار دیوانت بــایران غم مخــور‬ ‫ملتت همواره ماند زیر زنجیر ستم‬

‫پس شدی تو از مفاخر بهر کــوران غم‬ ‫گر بـــودی یکـــرذل رقاصی غـــزل‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫خـــــــــــــــــــوان شـــــــــــــــــــهان‬

‫عـــاقبت دین و خـــرد آید بجـــوالن غم‬ ‫دورگــردون گر که باشد رذل پــرور‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‌نیست‬

‫بـــــاز آید فکر روشن رو بمیدان غم‬ ‫می‌شــود دیوان حافظ محو از حافظ‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکن‬

‫باشد انــدر پــرده بازی‌هــای پنهــان غم‬ ‫حافظا بــازی نباشد خلقت عــالم مگو‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫کی بــود بازیچه انــدر خلق یزدان غم‬ ‫نیست نومیدی بقلب بنــده از تقــدیر‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫حق‬

‫امتحــــان اهل حق باشد ز عــــدوان غم‬ ‫گر مریدان تو اهل باطل و با قدرتند‬
‫‪279‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫ســـرزنش‌ها گر کنند از اهل ایمـــان غم‬ ‫درجهــــان گنجی ز ایمــــان نیست به‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫رنجی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر‬

‫حی ســــبحان غم‬ ‫جمله می‌داند خــــدای ّ‬ ‫حال ما در دورة کفار و اســتعماریان‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫تا که باشد همت و فهم جوانــــــــان غم‬ ‫گر خطرناکست پیمــــــان یهــــــود و‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫غربیان‬

‫لیک از کم بـــــودی رزق لئیمـــــان غم‬ ‫از نبود فکر و استقالل غمنــاکم بسی‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫گر شــوی هشــیار از دســتور قــرآن غم‬ ‫بـــرقعی در کسب قـــدرت کـــوش و‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫بیداری ما‬

‫‪ -196‬حافظ‬
‫ســــــــــــــــــــال ٌم فیه ح ّتی مطلع الفجر‬ ‫شب وصل است و طی شد نامة‬
‫هجر‬
‫که در این ره نباشد کـــــــــــــار بی‌اجر‬ ‫دال در عاشـــقی ثـــابت قـــدم بـــاش‬
‫‪1‬‬
‫ولو آذیتـــــــــنی بـــــــــالهجر و الحجر‬ ‫من از رنــــدی نخــــواهم کــــرد توبه‬
‫که بس تاریک می‌بینم شب هجر‬ ‫بــرای ای صــبح روشن دل خــدا را‬
‫‪2‬‬
‫الـــــربح والخســـــرانَ فی التجر‬
‫َ‬ ‫ّ‬
‫فـــــإن‬ ‫وفا خـــــواهی جفا کش بـــــاش حافظ‬

‫‪ -196‬حافظ شکن‬
‫که وصل ذات حق کفر است و با زجر‬ ‫ز وصــلت چیست قصد و چیست آن‬

‫‪ - 1‬و اگرچه مرا با هجران (ترک نمودن) و زدن با سنگ اذیت نمائی‪.‬‬
‫‪ - 2‬در تجارت سود و زیان می باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪280‬‬

‫هجر‬
‫‪1‬‬
‫ســـــــــالم فیه حـــــــــتی مطلع الفجر‬ ‫بلی گر وصل رحمت باشــــدت قصد‬
‫غلط باشد که طی شد نامة هجر‬ ‫ولیکن رحمت حق دائمســــــــــــــتی‬
‫عــــــــــذابٌ فیه َحــــــــــتی َمطلع الفجر‬ ‫و گر وصل بیارت باشــــدت قصد‬
‫که عشق از فتنه باشد مــــــــــــانع اجر‬ ‫دال زین عاشـــــــــــقی قطع نظر کن‬
‫‪2‬‬
‫نصــــــــیبت فتنه و تــــــــاریکی دجر‬ ‫گر از رنــــدی عشــــقت رو نتــــابی‬
‫‪3‬‬
‫ز هر زشت و غلط باشد تو را حجر‬ ‫بــــرو دنبــــال عقل و دین که این دو‬
‫فغــــان از بیســــوادی آه ازین ضــــجر‬ ‫بـــــود دلـــــدار حق نه روی دلـــــبر‬

‫أیا شـــــــاعر فال ُخســـــــران فی التجر‬ ‫وفا ای بـــــــرقعی تـــــــرک جفا شد‬

‫‪ -197‬حافظ‬
‫گلبانگ زد که چشم بد از روی گل‬ ‫دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدور‬
‫ما را شـــرابخانه قصـــور است و یار‬ ‫زاهد اگر بحـــــور و قصـــــور است‬
‫حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫امیدوار‬
‫گوید تو را که بـــــاده مخـــــور گو هو‬ ‫می خــــور ببانگ چنگ و مخــــور‬
‫الغفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫ورکسی‬ ‫غصه‬
‫در هجر وصل باشد و در ظلمت است‬ ‫حافظ شــــکایت از غم هجــــران چه‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫می‌کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬

‫‪ - 1‬در آن (شب یا هنگام) تا صبح سالمتی و آرامش می باشد‪.‬‬


‫‪ - 2‬دجر = دیجور‪ ،‬ظلمت‪.‬‬
‫‪ - 3‬حجر = منع‪.‬‬
‫‪281‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -197‬حافظ شکن‬
‫گمراه کرده مردم و کرد از خــدا بــدور‬ ‫بــاز این چه شــاعر است که میآورد‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور‬
‫تــــرویج می‌کند ز منکر محشر بقــــول‬ ‫طعنش بزاهــــدی که امیدش بجنت‬
‫زور‬ ‫است‬
‫ما را شـــرابخانه قصـــور است و یار‬ ‫گوید که زاهد ار بحــــــــور و بجنت‬
‫حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫امیدوار‬
‫بســـــیار واضح است و کالمش بـــــود‬ ‫این نیست جز منـــــافق و شـــــعرش‬
‫ظهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریح کفر‬
‫تا عــاقبت بــرای که باشد هو الشــکور‬ ‫زاهد ز خوف حق نخورد می ببانگ‬
‫چنگ‬
‫تا هر هوی‌پرست بیابد از آن غـــــرور‬ ‫شــاعر که خدعه کــرده و گوید بمیل‬
‫نفس‬
‫افغـــان ز ملـــتی که نباشد ورا شـــعور‬ ‫آه از عوام ما که مزخرف کند قبــول‬
‫گوید تو را که بـــــاده مخـــــور گو هو‬ ‫گوید که می بچنگ بخـــور ور کسی‬
‫الغفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫عقل‬ ‫ز‬
‫ور می می حالل نه الزم هو الغفـــــور‬ ‫گر َمی َم ِی حرام خدا گویدش مخــور‬
‫تــــرغیب بر حــــرام ز کفر است و از‬ ‫چـــون گفته‌ای غفـــور بـــود قصد تو‬
‫کفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬ ‫حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام‬
‫زاهد بحــور جنت و شــاعر بیار کــور‬ ‫دارم امید آنکه رسد بر مـــراد خـــود‬
‫شاعر خیال مجو علم و دین و نــور‬
‫ِ‬ ‫از‬ ‫ای برقعی شکایت حافظ چه می‌کــنی‬
‫‪ -198‬حافظ‬
‫خــرمن ســوختگان را همه گو بــاد بــبر‬ ‫روی بنما و وجود خودم از یاد بــبر‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪282‬‬

‫گو بیا ســـیل غم و خانه ز بنیاد بـــبر‬ ‫ما که دادیم دل و دیده بطوفـــان بال‬
‫دیده گو آب رخ دجلة‪ 1‬بغــــداد بــــبر‬ ‫سـینه گو شـعلة آتشـکدة پـارس بکش‬
‫دیگـری گو بـرو و نـام من از یاد بـبر‬ ‫دولت پــیر مغــان بــاد که بــاقی ســهل‬
‫است‬
‫مــزد اگر می‌طلــبی طــاعت اســتاد بــبر‬ ‫سعی ناکرده درین راه بجــائی نرسی‬

‫وانگهم تا بلجد فــــــارغ و آزاد بــــــبر‬ ‫روز مــرگم نفسی وعــدة دیدار بــده‬

‫یا رب از خــاطرش اندیشة بیداد بــبر‬ ‫دوش می‌گفت بمژگــان درازت بکشم‬
‫‪2‬‬
‫بــرو از درگهش این ناله و فریاد بــبر‬ ‫حافظ اندیشه کن از نـــازکی خـــاطر‬
‫یار‬
‫‪ -198‬حافظ شکن‬
‫دین و ایمان خودت را همه بر باد مــبر‬ ‫خود نمـائی مکن و هسـتی خــود یاد‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر‬
‫خانة هســتی خــود را تو ز بنیاد مــبر‬ ‫الف تا کی تو مزن گــام بطوفــان بال‬
‫ز گــــزاف آب رخ دجلة بغــــداد مــــبر‬ ‫روی بر کعبه نما دانش و دینی‬
‫بطلب‬
‫شاعرا خام مشو عقل خـود از یاد مـبر‬ ‫دولت پــیر مغــان کــودنی و حمق تو‬
‫شد‬
‫مــزد اگر می‌طلــبی پــیر بارشــاد مــبر‬ ‫نیست استاد تو جز عقل و دگر عــالم‬
‫دین‬
‫سوی شرکت بکشد دیو چو همزاد مـبر‬ ‫ترسم آن ســاعت مــرگت بســرت آید‬
‫‪ - 1‬دجله = نهر مشهوری در عراق کنونی‪.‬‬
‫‪ - 2‬تقدیم و تأخیر ابیات در نسخه های دیوان حافظ امر معمولی و عادی است؛ از جمله ابیات‬
‫این غزل در نسخه های متعدد مق ّدم و مؤخر شده است که بطور نمونه بدان اشاره نمودیم‪.‬‬
‫‪283‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫یا رب از اهل هــوا فکــرت میعــاد مــبر‬ ‫دوش گفتم شعرا کشتة نفسند و هــوی‬

‫بــرقعی هــوش ازین ناله و فریاد مــبر‬ ‫شــــــاعرا تا بکی اندیشة تو بهر زر‬
‫است‬

‫‪ -199‬حافظ‬
‫وزو بعاشق مســکین خــبر دریغ مــدار‬ ‫صبا ز منزل جانان گـذر دریغ مـدار‬
‫نســیم وصل ز مــرغ ســحر دریغ مــدار‬ ‫بشـکر آنکه شـکفتی بکـام دل ای گل‬
‫کنــون که مــاه تمــامی نظر دریغ مــدار‬ ‫حریف بزم تو بودم چه ماه نو بــودی‬
‫ســخن بگــوی وز طــوطی شــکر دریغ‬ ‫کنـــون که چشـــمة نـــوش است لعل‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرینت‬
‫ز دوســـتان قـــدیم اینقـــدر دریغ مـــدار‬ ‫مــراد ما همه موقــوف یک کرشــمة‬
‫تست‬
‫ازو وظیفه و زاد ســـــفر دریغ مـــــدار‬ ‫مکـــارم تو بآفـــاق می‌بـــرد شـــاعر‬
‫که در بهـــای ســـخن ســـیم و زر دریغ‬ ‫چو ذکر خیر طلب می‌کنی سخن این‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار‬ ‫است‬
‫ز اهل معرفت این مختصر دریغ مــدار‬ ‫جهــان‌و هرچه‌در او هست‌ســهل‌و‬
‫است‬ ‫مختصر‬
‫تو آب دیده ازین رهگــذر دریغ مــدار‬ ‫غبــار غم بــرود حــال به شــود حافظ‬

‫‪ -199‬حافظ شکن‬
‫که اوست عاشق بی‌دل خبر دریغ مـدار‬ ‫شها ز منزل شاعر گــذر دریغ مــدار‬
‫ازین دعاگوی شام و ســحر دریغ مــدار‬ ‫بشـکر آنکه نشسـتی بـروی تخت ای‬
‫شه‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪284‬‬

‫کنون که شاه شـدی از نظر دریغ مـدار‬ ‫همیشه مدح تو کردم وزیر بــودی تو‬
‫ز دوســـتان قـــدیم اینقـــدر دریغ مـــدار‬ ‫مــــراد ما همه موقــــوف یک حوالة‬
‫تست‬
‫ازو وظیفه و زا ِد ســـــفر دریغ مـــــدار‬ ‫مفاسد تو مکــــارم همی کند شــــاعر‬

‫بشــــرط آنکه از من گهر دریغ مــــدار‬ ‫اگر چه خــیر نــداری تراشــمت صد‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫ز اهل معــرفت آن مختصر دریغ مـدار‬ ‫تمــام آنچه گرفــتی بــزور سر نــیزه‬

‫بــبین که با که بگوید گــذر دریغ مــدار‬ ‫ی که حافظ ز عشق حق‬ ‫دگر مگـــــو ‌‬
‫یســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫‌م ‌‬
‫تمــــام درد دلش آنکه زر دریغ مــــدار‬ ‫بــبین که حرفة او شــاعری بــود پی‬
‫زر‬

‫مالمتش تو بهر رهگــــذر دریغ مــــدار‬ ‫چو برقعی اگرت معرفت بحالش شد‬

‫‪ -200‬حافظ‬
‫ساقی بـروی شـاه بـبین مـاه و می بیار‬ ‫عید است و موسم گل و یاران در‬
‫انتظـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫یارب ز چشم زخم زمــانش نگــاه دار‬ ‫ش دولــتی‌است خــرم و خــوش‬ ‫خــو ‌‬
‫ی کــــــــــــــــردیم‬
‫خســــــــــــــــرو ‌‬
‫از فیض جــام و قصة جمشــید کامکــار‬ ‫دل در جهان مبند و ز مستی ســئوال‬
‫کن‬
‫جــــام مرصع تو بــــدین در شــــاهوار‬ ‫می‌خــور بشــعر بنــده که زیبی دگر‬
‫دهد‬
‫‪285‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تسبیح شــیخ و خرقة رند شــراب خــوار‬ ‫ترسم که روز حشر عنــان در عنــان‬
‫رود‬
‫ناچار باده نوش چو از دست رفت کار‬ ‫حافظ چه رفت روزه و گل نـــــــــیز‬
‫می‌رود‬

‫‪ -200‬حافظ شکن‬
‫بر شــاعران مست شــها ســیم و ز بیار‬ ‫عید است و دید شــــــاه ثنا خــــــوان‬
‫بانتظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫از فیض جـــام الفد و گـــبران نابکـــار‬ ‫ق شه شد‬‫هـــرکس که مست و عاشـــ ‌‬
‫چو شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬
‫گر ســیم و زر بــداد بگو شــعر آبــدار‬ ‫خــوش بــاش شــاعرا بســتمگر بگو‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریم‬
‫شــاعر ز نشر مــدح تو او را نگاهــدار‬ ‫دائم دعــای شــاه بگو چــون ســتمگر‬
‫است‬
‫آری باَهل َمی تو بده چنگ و نــای تــار‬ ‫شــــعر تو خاصــــیت ندهد جز بمی‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوران‬

‫تســـبیح شـــیخ و خرقة رند شـــرابخوار‬ ‫حاشا که روز حشر عنــان بر عنــان‬
‫رود‬

‫فــردا شــود بصــیحة وامتــازوا‪ 2‬آشــکار‬ ‫‪1‬‬


‫الیســتوون بگفت بیاســین خــدای تو‬
‫ای بــرقعی فغــان کن ازین رند نابکــار‬ ‫حافظ چو رفت روزه بمی کفر کم‬
‫بگو‬

‫‪ - 1‬به نظر می رسد که عالمه برقعی اشتباه شده باشد؛ زیرا که ـ﴿ال یستوون﴾ در سورة یس‬
‫نمی باشد بلکه در سورة توبه‪ ،‬آیة‪ 19 :‬آمده است‪.‬‬
‫‪ - 2‬اشــاره به آیه کریمــة‪( ﴾   ﴿ :‬یس‪ )59 :‬می‬
‫باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪286‬‬

‫‪ -201‬حافظ‬
‫هر آنچه ناصح مشــفق بگویدت بپــذیر‬ ‫نصـیحتی کنمت بشـنو و بهانه مگـیر‬
‫که در کمین گة عمر است مکر عــــالم‬ ‫ز وصل روی جوانـان تمتعی بـردار‬
‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫که این متاع قلیل است و آن بهای حقیر‬ ‫نعیم هر دو جهـــــان پیش عاشـــــقان‬
‫بجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫گر انــدکی نه بوفق رضا است خــورده‬ ‫چو قسمت ازلی بی‌حضور ما کردند‬
‫مگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫که درد خـــویش بگـــویم بنالة بم و زیر‬ ‫معاشـــری خـــوش و رودی بســـاز‬
‫یخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهم‬
‫م‌‬

‫اگر موافق تــــدبیر من شــــود تقــــدیر‬ ‫بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم‬

‫ولی کرشـــمة ســـاقی نمی‌کند تقصـــیر‬ ‫بعزم توبه نهادم قدح ز کف صد بــار‬

‫که نقش خال نگـارم نمی‌رود ز ضـمیر‬ ‫چو الله در قــــدحم ریز ســــاقیا می‬
‫مشک‬
‫حســود گو کــرم آصــفی بــبین و بمــیر‬ ‫بیار ساغر یاقوت فـام و در خوشـاب‬
‫همین بس است مرا صــحبت صــغیر و‬ ‫می دو ساله و محبــوب چــارده ســاله‬
‫کبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫که ســاقیان کمــان ابــرویت زنند بیتر‬ ‫حـــــــــدیث توبه در این بزمگه مگو‬
‫حافظ‬
‫‪ -201‬حافظ شکن‬
‫‪287‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫هر آنچه شاعر فاسق بگویدت تو مگیر‬ ‫نصــیحتی کنمت پند شــاعران مپــذیر‬
‫که نهی کـــرده تو را خـــالق خبـــیر و‬ ‫بوصل روی جوانان عذاب حق باشد‬
‫بصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫که آن گناه کبیر است و این عقاب کثیر‬ ‫ز نعمت دو جهـــان گشـــته عاشـــقان‬
‫محــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم‬
‫گر اندکست باعمـــال خـــویش خـــورده‬ ‫نصـیب و اجر تو شد بسـته باعمـالت‬
‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫ـرد دیگر تــدبیر‬
‫بــدرد تو نخــورد جز خـ َ‬ ‫باَمر دین تو برو ســاز را بیفکن دور‬
‫مــدان گنــاه خــودت را ز عــالم تقــدیر‬ ‫مقــدر است که مختــار باشی ای می‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوار‬

‫چه اعتقـــاد و چه توبه نداند او تقصـــیر‬ ‫کسی که طعن زند بر امــــــــور دین‬
‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون تو‬
‫بــود حــرام اگر آصــفت دهد تو مگــیر‬ ‫بدانکه ســــاغر یاقوت نــــام و در‬
‫خوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب‬

‫اســـیر گشـــته بتو چـــارده بســـاله وزیر‬ ‫همین بس است تـــــــــــورا خفت از‬
‫عقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبت حق‬
‫می دو ســاله را خــوری چو گربة پــیر‬ ‫تو را چه ســود ز علم و ز ســال ای‬
‫حافظ‬

‫‪ -202‬حافظ‬
‫پیش شمع آتش پروانه بجان گو در گیر‬ ‫روی بنما و مــرا گو که دل از جــان‬
‫بر گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گــیر‬ ‫چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪288‬‬

‫ورنه درگوشة نشــــــین دلق ریا بر سر‬ ‫در سماع آی و ز سر خرقه برانــداز‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرقص‬
‫سیم در باز و برو‪ ،‬سیمبری در بر گیر‬ ‫صوف بر کش ز سر و بادة صــافی‬
‫در کش‬
‫که ببین مجلسم و تــرک سر منــبر گــیر‬ ‫حافظ آراســته کن بــزم و بگو واعظ‬
‫را‬

‫‪ -202‬حافظ شکن‬
‫این چه عرفـــان بـــود آتش بـــزن و گو‬ ‫یارب این قــوم بگویند که عرفــان بر‬
‫درگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬ ‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫تو بخـــوان این غـــزل و عـــبرت ازین‬ ‫آه از صوفی و از سیرة صوفی صد‬
‫منظر گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬ ‫آه‬
‫همه‌اش بادة صاف است و بــرو ســاغر‬ ‫همه از چنگ سـخن باشد و از عـود‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬ ‫و ز رقص‬
‫یا که با سـیم و زرت سـیم بـری در بر‬ ‫همه‌اش حرف زر و سـیم بمـزدوری‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر‬
‫خر او گشـــته و گویند ازو بـــاور گـــیر‬ ‫عجبـاً حافظ الفظ بچه چـیزش قـومی‬
‫تـرک غـیرت بـود و دست ز خشک و‬ ‫اگر عرفــــا ‌ن همه رقص است و می‬
‫تر گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬ ‫و بــــــــــــــــــاد‌ه و جــــــــــــــــــام‬

‫یعنی ای ملت ایران ز اجانب َشـر گــیر‬ ‫زین جهت دشمن کشور همه تــرویج‬
‫کنند‬

‫پس مخــوان شــعر وی و شــعر وی از‬ ‫بــرقعی گفتة شــاعر همه طعن است‬
‫منـــــــــــــــــــــــبر گـــــــــــــــــــــــیر‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدین‬

‫‪ -203‬حافظ‬
‫‪289‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بــــاز آ که ریخت بی گل رویت بهــــار‬ ‫ای خـــرم از فـــروغ رخت الله زار‬
‫عمر‬ ‫عمر‬
‫بیچــاره دل که هیچ ندید از گــذار عمر‬ ‫وی در گــذار بــود و نظر ســوی ما‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫بر نقطة دهـــــان تو باشد مـــــدار عمر‬ ‫اندیشه از محیط فنا نیست هر که را‬
‫این نقش ماند از قلمت یادگــــــــار عمر‬ ‫حافظ ســـخن بگـــوی که بر صـــفحة‬
‫جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫‪ -203‬حافظ شکن‬
‫باز آ که ریخت آبــرویت در بهــار عمر‬ ‫ایداده بر هـــوی و هـــوس الله زار‬
‫عمر‬
‫کانــدر هــوس چو بــرق رود روزگــار‬ ‫از دیده گر سرشک ببـــاری ز غم‬
‫عمر‬ ‫رواست‬
‫تحت ســتمگران که نهد در شــمار عمر‬ ‫در کشــوری که نیست تو را اختیار‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫بیچــاره مــردمش که بگیرند عــار عمر‬ ‫هر کشوری که بود بفرمـان دیگـران‬
‫بیدار شو ببــــاد مــــده اختیار عمر‬ ‫تا کی ببــادة بــدهی عقل و دین خــود‬

‫اآلن فرصـــــتی که نباشد قـــــرار عمر‬ ‫دیروز در گذشت و ز فــــردا امین‬


‫مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬

‫بر این محیط پست مــدار اعتبــار عمر‬ ‫اندیشـــ ‌ه گر بـــرای بقا شد سعادتست‬

‫فقر و غنا و زجر و بال در کنـــار عمر‬ ‫پیچیدة حــوادث و آفــات گشــته عمر‬
‫کـــاین نقش ماند از قلمت یادگـــار عمر‬ ‫ای بــرقعی مبــاف چو شــاعر ز هر‬
‫خیال‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪290‬‬

‫‪ -204‬حافظ‬
‫مبـــــادا خـــــالیت شـــــکر ز منقـــــار‬ ‫اال ای طـــــوطی گویای اســـــرار‬
‫که خـــوش نقشی نمـــودی از خط یار‬ ‫سرت سـبز و دلت خـوش بـاد جاوید‬
‫خـــــدا را ازین معما پـــــرده بـــــردار‬ ‫ســـخن سر بســـته گفـــتی با حریفـــان‬
‫که خــــواب آلــــوده‌ایم ای بخت بیدار‬ ‫بــــــروی ما زن از ســــــاغر گالبی‬
‫که می‌رقصــــند با هم مست و هشــــیار‬ ‫چه ره بود اینکه زد در پرده مطرب‬
‫بلفظ انـــــــدک و معـــــــنی بســـــــیار‬ ‫بیا و حــــــــــال اهل درد بشــــــــــنو‬

‫خداونـــــــــــدا دل و دینم نگهـــــــــــدار‬ ‫بت چینی عــدوی دین و دل‌ها است‬

‫حـــــدیث جـــــان مگو با نقش دیوار‬ ‫بمســــتوران مگو اســــرار مســــتی‬

‫چه ســـــــنجد پیش عشق کیمیا کـــــــار‬ ‫خــــــــــــــرد هر چند نقش کائناتست‬

‫ع َلم شد حافظ انــــــــدر نظم اشــــــــعار‬ ‫بیمن رایت منصــــــــور شــــــــاهی‬

‫خداونــــــــدا ز آفــــــــاتش نگهــــــــدار‬ ‫خداونــــدی بجــــان بنــــدگان کــــرد‬

‫‪ -204‬حافظ شکن‬
‫نگفـــتی یکـــدمی از صـــنعت و کـــار‬ ‫اال ای شــــــاعر بیهــــــوده گفتــــــار‬
‫نکــــردی هیچ یاد از خــــالق یار‬ ‫همه گفت تو باشد از خط یار‬
‫‪291‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ز وهم خـــود شـــدی گویای اســـرار‬ ‫ســــخن گفــــتی ز مســــتی حریفــــان‬


‫ز بـــــوی گند نی گشـــــتی تو بیدار‬ ‫زدی دم از می و خوانـــــدی گالبش‬
‫و لیکن مؤمنــــــــان را رنج بســــــــیار‬ ‫از این اشــــعار اســــتعمار شد شــــاد‬

‫برای سیم و زر کردی خود بت خــوار‬ ‫بزهد و علم و دین کـــردی تمســـخر‬

‫زدی فریاد ای رند ریا کــــــــــار‬ ‫بالف و بـــــــاف اهل درد گشـــــــتی‬

‫ز کیدش ای خـــــدا ملت نگهـــــدار‬ ‫دل و دین را که شــاعر بر بتــان داد‬

‫نمــــــوده اهل تقــــــوی نقش دیوار‬ ‫بگوید با خـــــران اســـــرار مســـــتی‬

‫بگوید عشق و عاشق کیمیا کــــــــــــار‬ ‫خــــــــرد را می‌کند تنقید بســــــــیار‬

‫بـــود در شـــأن شـــاهان گفت اشـــعار‬ ‫بیُمن ســـــیم و زر عاشق بشـــــاهان‬

‫که تا گـــــردی ز دورانش خـــــبر دار‬ ‫بخـــــوان از بیت آخر حـــــال حافظ‬

‫نــــدارد فخــــری از مــــدح ســــتمکار‬ ‫خــــــــــدایا بــــــــــرقعی مانند حافظ‬

‫‪ -205‬حافظ‬
‫بـــبر انـــدوه دل و مـــژدة دلـــدار بیار‬ ‫در یار بیار‬
‫ای صبا نکهتی از خاک ِ‬
‫نامة خوش خـبر از عـالم اسـرار سـپار‬ ‫نکتة روح فــزا از دهن یار بگــوی‬
‫‪1‬‬
‫شــــمة از نفحــــات نفس یار بیار‬ ‫تا معطر کنم از لطف نسـیم تو مشـام‬
‫بی‌غبـــاری که پدید آید از اغیار بیار‬ ‫بوفای تو که خــاک ره آن یار عزیز‬
‫بهر آســـایش این دیدة خونبـــار بیار‬ ‫گــردی از رهگــذر دوست بکــوری‬
‫رقیب‬
‫‪ - 1‬این بیت در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی وجود ندارد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪292‬‬

‫حلقة از خم آن طــــره طــــرار بیار‬ ‫دل دیوانه بزنجـــــــیر نمی‌آید بـــــــاز‬

‫باســــیران قفس مــــژدة گلــــزار بیار‬ ‫شـــکر آن را که تو در عشـــرتی ای‬


‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرغ چمن‬

‫ســــاقیا آن قــــدح آینه کــــردار بیار‬ ‫روزگاریست که دل چهــرة مقصــود‬


‫ندید‬

‫وانگهش مست و خــراب از سر بــازار‬ ‫دلق حافظ ِبچه ارزد ب َمیش رنگین‬
‫بیار‬ ‫کن‬
‫‪ -205‬حافظ شکن‬
‫ببر این مستی عشق و دل هشــیار بیار‬ ‫شاعرا نهضتی از صنعت و از کــار‬
‫بیار‬
‫ســــخنی از کتب خــــالق جبــــار بیار‬ ‫نکتة روح فزا از خرد و عقل بگوی‬
‫شــمه‌ای از ســخن حیدر کــرار بیار‬ ‫تا معطر شــود این مغز و قــوی فکر‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم‬
‫پایمــال دگــران‪ ،‬خــالی از اغیار بیار‬ ‫ز جفـــای تو و گفتـــار تو شد خـــاک‬
‫وطن‬
‫ملـــتی با خـــرد و دیدة خونبـــار بیار‬ ‫گردی از همت و غیرت بطلب عار‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر‬

‫سری از عقل و خـرد خـرم و سرشـار‬ ‫دل دیوانة آن یار نمی‌آید کـــــــار‬
‫بیار‬

‫خـــبر از ســـیطرة مـــردم قهـــار بیار‬ ‫کن رها دلـبر عیار بـترس از پسـتی‬

‫باســـیران ســـتم مـــژدة احـــرار بیار‬ ‫شـــکر این را که بتو نطق و بیانی‬
‫‪293‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫دادند‬
‫عــاقال مظهــری از احمد مختــار بیار‬ ‫روزگاریست که دل عدل و مساوات‬
‫ندید‬

‫بــرقعی دین و خــرد را تو ببــازار بیار‬ ‫بــــزن آتش تو بــــاین دلق و رها کن‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫حرف ز‬
‫‪ -206‬حافظ‬
‫دروغ وعــــده و قتــــالی وضع و رنگ‬ ‫دلم ربوده لولی وشیست شـور انگـیز‬
‫آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیز‬
‫هــــزار جامة تقــــوی و خرقة پرهــــیز‬ ‫فــدای پــیرهن چــاک ماهرویان بــاد‬
‫بخــــواه جــــام گالبی بخــــاک آدم ریز‬ ‫فرشــــته عشق نداند که چیست قصه‬
‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬
‫بمی ز دل بــبرم هــول روز رســتاخیز‬ ‫پیاله در کفنم بند تا ســـــــحرگة حشر‬
‫تو خـود حجـاب خـودی حافظ از میان‬ ‫میان عاشق و معشـــوق هیچ حائل‬
‫برخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیز‬ ‫نیست‬

‫‪ -206‬حافظ شکن‬
‫که آورند ز تأویل شــــــــعر دست آویز‬ ‫دلم غمیده ازین عارفـان شـور انگـیز‬
‫ز وهمشان شده حق لولیان شور انگــیز‬ ‫برای شاعران بتراشــند اصــطالحاتی‬
‫دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز‬ ‫نه قابل است بتأویل دلـــبری که بـــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪294‬‬

‫که هم نیاز کنی هم ستیزه چون چنگــیز‬ ‫تو حافظ چه عجب زیرکی و تر‬
‫دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫هــــزار جامة تقــــوی و خرقة پرهــــیز‬ ‫فــدای پــیرهنش می‌کــنی ز دلجــوئی‬

‫که حق نگفت ز لـولی بگفت از پرهـیز‬ ‫تو و هزار چو لولی فدای تقــوی بــاد‬

‫هــزار رند خرابــات و صــوفی نــاچیز‬ ‫فــدای جامة تقــوی و کفش یک زاهد‬

‫بزاهدی که از این عشق می‌کند پرهــیز‬ ‫فرشته عشق نداند تو پس مزن طعنه‬

‫که با پیاله خـــوری از حمیم رســـتاخیز‬ ‫پیاله بر کفنت بند تا ســـــحرگه حشر‬

‫تو نفی خـــود نتـــوانی ز راه کج بگریز‬ ‫حجــاب قــرب تو ای بــرقعی طریق‬
‫است‬ ‫کج‬

‫‪ -207‬حافظ‬
‫غریو و ولوله در جــان شــیخ و شــاب‬ ‫بیا و کشـتی ما در شط شـراب انـداز‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬
‫که گفته‌اند نکـــوئی کن و در آب انـــداز‬ ‫مرا بکشــتی بــاده در افکن ای ســاقی‬
‫مــرا دگر ز کــرم در ره صــواب انــداز‬ ‫ز کوی میکده بر گشـته‌ام ز راه خطا‬
‫شــــــــرار رشک و حسد در دل گالب‬ ‫بیار از آن می گلرنگ مشکبو جامی‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬
‫‪295‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ز روی دخــتر گلچهر رز نقــاب انــداز‬ ‫به نیم شب اگـــــرت آفتـــــاب می‌باید‬

‫بگــــیر و در خم زلفش به پیچ و تــــاب‬ ‫گر از تو یکسر مو سر کشد دل‬


‫‪1‬‬
‫انداز‬ ‫حافظ‬
‫‪ -207‬حافظ شکن‬
‫خروش و ولوله در آن دل کبــاب انــداز‬ ‫بیا و ملت آلــوده را ز خــواب انــداز‬
‫وجود خویش ز توبه دمی در آب انـداز‬ ‫ِنما ز بــاده و می اجتنــاب و خــود را‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫بیا بــذکر خــدا خــویش در گالب انــداز‬ ‫میار نـام شـراب و دهـان مکن بـدبو‬
‫بیا تو پــاره کن اشــعار و ز این کتــاب‬ ‫نقـــاب دخـــتر گلچهر رز نشد تأویل‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬
‫بهــوش آی و بــرو مایة خــراب انــداز‬ ‫بــرو بصــنعت و کــاری رها کن این‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫مکن ضعیف خرد را از او نقاب انــداز‬ ‫خم شـــراب کجا عقل مســـتطاب کجا‬

‫تو جور خویش نگر خویش را حســاب‬ ‫ز جــور چــرخ مگو چــرخ را نباشد‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬ ‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫‪ -208‬حافظ‬
‫پیشـــتر ز آنکه شـــود کاسة سر خـــاک‬ ‫خـــیز و در کاسة زر آب طربنـــاک‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬ ‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬

‫‪ - 1‬این بیت در نسخة دستنویس عالمه برقعی به این صورت آمده است‪:‬‬
‫بسوی دیو مجن نــاوک شــهاب‬ ‫ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت‬
‫انداز‬
‫که ما بیت فوق را به علت اینکه معنای بهتر و با سیاق و سباق هم آهنگ تر است آورده ایم‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪296‬‬

‫حالیا غلغله در گنبد افالک انــــــــــــداز‬ ‫عــاقبت مــنزل ما وادی خاموشانست‬


‫دود آهیش در آئینة ادراک انــــــــــــداز‬ ‫یارب آن زاهد خــــود بین که بجز‬
‫ندید‬ ‫عیب‬
‫وین قبا در ره آن قــامت چــاالک انــداز‬ ‫چــــون گل از نکهت او جامه قبا کن‬
‫حافظ‬

‫‪ -208‬حافظ شکن‬
‫سر بی‌باک‬ ‫خاک بر فرق خود ای خود ِ‬ ‫خـــــــــــیز و در کاسة سر هوشی و‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬ ‫ادراک انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬
‫حالیا رُو بـــــدر خـــــالق افالک انـــــداز‬ ‫عـــاقبت مـــنزل محشر و رســـتاخیز‬
‫است‬
‫حالیا علقة جــــانی تو ز امالک انــــداز‬ ‫باشد این مزرعه بــاقی تو نباشی جانا‬
‫نظر و دیدة دلــرا تو ز ناپــاک انــداز‬ ‫رخ پــیرت شــده بت در نظر ناپــاکت‬
‫خاک بر گفتة او آب پس از خاک انداز‬ ‫هر چه گفت اهل طــــــــــریقت همه‬
‫بی‌بـــــــــــــــــــاکی بـــــــــــــــــــود‬

‫پــاک کن این دل و پس دیده بهر پــاک‬ ‫دل تو از هوس و از عصـبیت کـور‬


‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬ ‫است‬

‫مست بر دوزخش از آب طربنــــــــاک‬ ‫یارب این شــاعر مغــرور زند طعنه‬


‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬ ‫بزهد‬

‫جامة وهم بر آن شــاعر چــاالک انــداز‬ ‫بـــرقعی با قلمت پـــاره کن این جامة‬
‫وهم‬

‫‪ -209‬حافظ‬
‫بر امید جــام لعلت دُردی آشــامم هنــوز‬ ‫بر نیامد از تمنــای لبت کــامم هنــوز‬
‫‪297‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تا چه خواهد شد درین سودا سر انجامم‬ ‫روز اول رخت دینم در سر زلفین‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫تو‬
‫در میان پختگــان عشق او خــامم هنـوز‬ ‫ســـــــــــــاقیا یک جرعه ده زان آب‬
‫آتشــــــــــــــــــــــــــــــــگون که من‬
‫اهل دل را بـــوی جـــان می‌آید از نـــامم‬ ‫نـــــــام من رفته است روزی بر لب‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫جانـــــــــــــــــــان بســـــــــــــــــــهو‬
‫جرعة جـامی که من سـرگرم آن جـامم‬ ‫در ازل داده است ما را ســــاقی لعل‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫لبت‬

‫آب حیوان می‌رود هر دم ز اقالمم‬ ‫در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬

‫‪ -209‬حافظ شکن‬
‫نیست انــدر دفــتر بافنــدگان نــامم هنــوز‬ ‫من که از مــــوج خیاالت تو آرامم‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬
‫تا چه خواهد شد در این سودا ســرانجام‬ ‫روز اول دل ندادم بر خیال عشق و‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫وهم‬
‫در میان پختگــان عقل من خــامم هنــوز‬ ‫ای خـــدا از عقل نـــیرو ده مـــرا بر‬
‫عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقان‬
‫راست می‌گــردد مــرا هر مو بر انــدامم‬ ‫راســــتی از الف و بــــاف و وهم و‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫کـــــــــــــــــذب شـــــــــــــــــاعران‬
‫اهل باطل را بود ابزار این نــامم هنــوز‬ ‫الف حافظ بین که نامم برده آن یارم‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهو‬

‫جرعة جام از ازل جبری آن جام هنوز‬ ‫از عمل بین مســـــــــتیت نی از ازل‬
‫مگو‬ ‫حافظ‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪298‬‬

‫نیست کــار و صــنعت و دینی بــایرانم‬ ‫پر شد ایران ز شــعر و شد مفــاخر‬


‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫بیشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمار‬

‫از تهی دســـتی خـــود سر در گریبـــانم‬ ‫شد زمستان بنده همچون ســالهای بی‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمار‬

‫در بدر در جستجوی کـار ویالنم هنـوز‬ ‫نیست ایمان نیست غیرت با که گویم‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز من‬

‫من بــرای بچه ها در فکر تنبــانم هنــوز‬ ‫شــاعرا دیگر مبــاف از خط و خــال‬
‫دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبران‬

‫زین خریت زین جهالت مات و حـیرانم‬ ‫غربیان بر ما سوار و ما بفکر عیش‬
‫هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬ ‫و نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬

‫می نشد بیدار این ملت ز اقـدامم هنـوز‬ ‫برقعی رسوا نمودی عارفان را زین‬
‫قیام‬

‫‪ -210‬حافظ‬
‫وز فلک خــــــون جم که جوید بــــــاز‬ ‫حــــال خــــونین دالن که گوید بــــاز‬
‫سر حکمت بما که گوید بــــــــــــــــــاز‬ ‫جز فالطــــون خم نشــــین شــــراب‬
‫نـــــــــرگس مست اگر بروید بـــــــــاز‬ ‫شـــرمش از چشم می پرســـتان بـــاد‬

‫ســـــــاغر الله گـــــــون ببوید بـــــــاز‬ ‫نگشــــــــــــــــــاید دلم چو غنچه اگر‬

‫بــــــــبرش مــــــــوی تا نموید بــــــــاز‬ ‫بســـکه در پـــرده چنگ گفت ســـخن‬

‫گر نمــــــــــــیرد بسر بپوید بــــــــــــاز‬ ‫گـــــــــرد بیت الحـــــــــرام خم حافظ‬

‫‪ -210‬حافظ شکن‬
‫‪299‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫حــــــال این کــــــافران که جوید بــــــاز‬ ‫جم و جمشـــــــید را که گوید بـــــــاز‬


‫جز شــــــما عارفــــــان که گوید بــــــاز‬ ‫سر می خـــــــوردن فالطـــــــون را‬
‫در دلت از حیا نروید بـــــــــــــــــــــاز‬ ‫حافظا شــــــــرمی از مســــــــلمانان‬
‫گلش از تـــــــــــابعین بروید بـــــــــــاز‬ ‫سر حکمت ز مصـــــــــــطفی بطلب‬
‫آب کــــــــــــوثر بلب نبوید بــــــــــــاز‬ ‫هر که دمــزد ز ســاغر و می چنگ‬

‫بــــــرقعی کعبه را که شــــــوید بــــــاز‬ ‫اف بر آن کس که کعبه را خم کـــرد‬

‫ره عرفـــــــــــان بسر بپوید بـــــــــــاز‬ ‫تــــــیره دل آنکه خــــــون نشد دل او‬

‫‪ -211‬حافظ‬
‫ز روی صـــدق و صـــفا گشـــته با دلم‬ ‫هــزار شــکر که دیدم بکــام خویشت‬
‫دمســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫من آن ن َیم که ازین عشـــقبازی آیم بـــاز‬ ‫اگرچه حسن تو از عشق غـــــــــــیر‬
‫مســـــــــــــــــــــــــــــــــــتغنی است‬
‫ز اشک پُرس حکایت که من نیم غماز‬ ‫چه گـــویمت که ز ســـوز درون چه‬
‫می‌بینم‬
‫که کرد نرگس مستش سیه بســرمة نــاز‬ ‫چه فتنه بود که مشاطة قضا انگیخت‬
‫رفیق عشق چه غم دارد از نشـــــیب و‬ ‫رونـــدگان طـــریقت ره بال ســـپردند‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراز‬

‫جمـــال دولت محمـــود را بزلف ایاز‬ ‫ت ورنه‬


‫غرض‌کرشــــمة حسن‌اســــ ‌‬
‫ت نیست‬‫‌حــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج ‌‬
‫‪1‬‬
‫در آن مقـــــــام که حافظ بر آورد آواز‬ ‫غــزل ســرایی ناهید صــرفه‌ای نــبرد‬
‫‪ -211‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪300‬‬

‫دلت بصـــــدق و صـــــفا یک دمی نشد‬ ‫هـــزار شـــکر که من واقفم ز کیشت‬


‫دمســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫ولی من از سر تو دست بر نگیرم بــاز‬ ‫اگر چه عشق تو فنی بود ز سالوسی‬
‫هزار شعر بســازی بنغمه و نَی و ســاز‬ ‫چه گــویمت که بــرای گــرفتن زر و‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم‬
‫نه از قضا ز هوس‌هــای نفس و غمــزه‬ ‫چه فتنه‌ها که شما شــاعران بپا کردید‬
‫و نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫تمام گمره و بی‌باک در نشــیب و فــراز‬ ‫رونـــدگان طـــریقت ره خطا ســـپرند‬

‫ز حُسن خلق بگو نی ز صــــورتی چو‬ ‫اگر مثال ز حسن و جمــال می‌گــویی‬
‫‪1‬‬
‫ایاز‬
‫به پیشــــگاه ربــــوبی نمی‌خرند بغــــاز‬ ‫تمـــام شـــهر گـــزاف و ثنا و ال َفـــترا‬
‫‪ - 1‬با یک مراجعه به طبعات مختلف دیوان حافظ دانسته می شود که این غزل (با این قافیه و‬
‫ردیف) با روایت ها و اشکال مختلفی آمده اسـت‪ ،‬بنـده با مراجعه به بعضی از آنهـا؛ از جمله‬
‫دیوان حافظ با تصــحیح آقــای محمد بهشــتی و مطــابقت آن با نســخة دستنویسی که از عالمه‬
‫برقعی داشتم متوجه این شکاف عمیق و اختالف کلیدی شــده ام‪ .‬البته اختالف در نســخه هــای‬
‫دیوان حافظ امر مسلّم در نـزد اهل فن می باشـد‪ ،‬و گـاهی هر یک از مصـححین و یا حواشی‬
‫نویس ها ادعا می کنندـ که نسخه ی که آنها تقدیم می کنندـ صحیحترین و بهترین نسخه ها بوده‬
‫و بقیة ن َسخ خالی از اغالط نمی باشند‪.‬‬
‫با مراجعه به دیوان متوجه می شویم که چهار غزل مسلسل طوری آمــده اند که با «از» تمــام‬
‫میشوند؛ و در اواخر این غزل ها واژههای همانند‪ :‬باز‪ ،‬نــواز‪ ،‬راز و نــاز آمــده اســت‪ ،‬و این‬
‫احتمال نـیز هست که بعضی از این ابیات با هم مختلط شــده باشـند‪ ،‬اما بـاز هم بیشــتر ابیات‬
‫نسخه ی دستنویس عالمه برقعی در بقیة نسخه ها را یافته نتوانستم‪.‬‬
‫اما در رابطه به عالمه بــرقعی باید گفت ایشــان به نســخه ی اعتمــاد کــرده و آن را صــحیحتر‬
‫دانسـته انــد‪ ،‬و ابیات را از آن همین طـور نقل نمــوده اند و نسـخه هـای دیگر را قابل اعتمــاد‬
‫ندانسته اند‪.‬‬
‫به هر حال کثرت اختالفات گاهی اصل دیوان حافظ را زیر سوال می برد که کسانی در ســده‬
‫هــای بعــدی آمــده باشــند و اشــعاری را ســروده و به دیوان حافظ اضــافه نمــوده باشــند و یا‬
‫جایگزین بعضی از اشعار حافظ کرده باشند‪.‬‬
‫‪ - 1‬ایاز همان خادم معــروف و زیرک سـلطان محمــود غزنــوی رحمه هللا بــوده است که می‬
‫گویند در نزد سلطان عزیز بوده است‪.‬‬
‫‪301‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که او بمجلس شه داشـــــته رقص و هم‬ ‫بگو بمـردم شـاعر پرست بی‌مسـلک‬
‫آواز‬
‫در این مقـــام تو ای بـــرقعی بســـوز و‬ ‫غزل سرائی و آواز او ز بیکاریست‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫‪ -212‬حافظ‬
‫چه شکر گویمت ای کرد کار بنده نواز‬ ‫منم که دیده بدیدار دوست کــردم بــاز‬
‫که کیمیای مراد است خاک کــوی نیاز‬ ‫نیازمند بال گو رخ از غبــار مشــوی‬
‫که مــر ِد راه نیندیشد از نشــیب و فــراز‬ ‫ز مشکالت طریقت عنــان متــاب ای‬
‫دل‬
‫بقول مفـتی عشـقش درست نیست نمـاز‬ ‫طهـــــارت ار نه بخـــــون جگر کند‬
‫عاشق‬
‫درین ســراچة بازیچه غــیر عشق مبــاز‬ ‫درین مقــام مجــازی بجز پیاله مگــیر‬

‫که کید دشـــمنت از جـــان و جسم دارد‬ ‫بـــنیم بوسه دعـــائی بخر ز اهل دلی‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫نـــوای بانگ غزل‌هـــای حافظ شـــیراز‬ ‫فکنــــده زمزمة عشق در حجــــاز و‬


‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراق‬
‫‪ -212‬حافظ شکن‬
‫شــــوند با من مســــکین دو یار و دو‬ ‫چه‌خــوش بودکه بــود عقل و دین دو‬
‫دمســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬ ‫محـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم‌راز‬
‫بسجده آی بخـاک و بگـوی راز و نیاز‬ ‫نیازمند خدا شو رخ از غبــار بشــوی‬
‫بدین حق نبود مشکل و نشــیب و فــراز‬ ‫ز مشــکالت طــریقت مگو که زندقه‬
‫است‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪302‬‬

‫بــنزد اهل حقیقت نــیرزد آن یک نمــاز‬ ‫نمــاز مفــتی عشق و نمــاز عاشق او‬
‫چو آن طهــارت بی‌بی‌تمــیز فــاجر بــاز‬ ‫طهارتی که بخون جگر کند صــوفی‬

‫درین سراچة بازیچه دین خــویش مبــاز‬ ‫درین مقــام مجــازی مخــور پیالة می‬

‫که در ســــراچة دیگر نمی‌خرند نیاز‬ ‫بنـام عشق تو با دین حق مکن بـازی‬

‫اگر چه زمــزمه‌اش رفت در عــراق و‬ ‫مناز حافظ از این الف‌هـای بی‌معـنی‬


‫حجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫جزاف‌های تو ای یاوه‌گوی عرفان ساز‬ ‫بغـــیر صـــوفی و صـــوفی صـــفت‬


‫نمی‌خواند‬

‫بغــــــــیر وزر نباشد تو را از این آواز‬ ‫گرفتم اهل جهــان جن و انس خــوش‬
‫دارند‬

‫حرف س‬
‫‪ -213‬حافظ‬
‫بیگانه گــرد و قصة هیچ آشــنا مــپرس‬ ‫جانا تو را که گفت که احــــــــوال ما‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬
‫از لوح سینه پـاک کن و نـام ما مـپرس‬ ‫نقش حقوق صــحبت اخالص بنــدگی‬
‫یعـــنی ز مفلســـان خـــبر کیمیا مـــپرس‬ ‫از دلق پـــــوش صـــــومعه نقد طلب‬
‫مجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫از ما بجز حکــایت مهر و وفا مــپرس‬ ‫ما قصة ســـکندر و دارا نخوانـــده‌ایم‬
‫ای دل بــدرد خو کن و نــام دوا مــپرس‬ ‫در دفـــتر طـــبیب خـــرد بـــاب عشق‬
‫نیست‬
‫‪303‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫دریاب نقد وقت وز چــــون و چــــرا‬ ‫حافظ رســــــید موسم گل معــــــرفت‬


‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬ ‫مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬

‫‪ -213‬حافظ شکن‬
‫بیعـــار و زار بـــاش و ز مســـتی شـــفا‬ ‫جانا که گفت عشق خــــود تــــرا دوا‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬ ‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬
‫از شــــعر خــــود بیفکن و از حق عطا‬ ‫نقش حقـــوق نعمت حق را هـــدر نما‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬
‫از غــــیرت و حمیت و دین گو چــــرا‬ ‫از قصة ســــکندر و دارا نپرســــمت‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬
‫وحشت مکن بگو ز معـــــاد و جـــــزا‬ ‫تو قصة معاد و جـزا را چه منکـری‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬
‫دیگر مگو حکــایت مهر و وفا مــپرس‬ ‫ای بی‌وفا که از همه کس بی‌وفــاتری‬

‫گـــوئی ز مفلســـان خـــبر کیمیا مـــپرس‬ ‫با اهل حق وفا ننمـــــودی و دین حق‬

‫جــــادوی رهــــزنی است ز ما این جفا‬ ‫آن کیمیا که مفلس از آن اهل حق‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫احمد بـــــود تو گـــــوی که از وی دوا‬ ‫دانی که آن طـــبیب خـــرد کیست ای‬


‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬ ‫مفید‬

‫خــــود گو طــــبیب عشق که باشد ز ما‬ ‫ما را رسول و وحی طبیب خرد بود‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬
‫از کیست درس عشق تو گو از کجا‬ ‫بســـــــیار جا که درس خـــــــرد داد‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس‬ ‫مصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــطفی‬

‫ای بــرقعی بــپرس ولی از هــوا مــپرس‬ ‫خــوش می‌دهد جــواب ســخن شــیخنا‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪304‬‬

‫الجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواد‬

‫‪ -214‬حافظ‬
‫زین چمن ســـایة آن ســـرو روان ما را‬ ‫گلعذاری ز گلسـتان جهـان ما را بس‬
‫بس‬
‫از گرانان جهان رطل گــران ما را بس‬ ‫من و هم صحبتی اهل ریا دورم بــاد‬

‫ما که رندیم و گدا دیر مغــان ما را بس‬ ‫قصر فردوس بپاداش عمل می‌بخشند‬
‫این تجارت ز متاع دو جهان ما را بس‬ ‫نیست ما را بجز از وصل تو در‬
‫هوسی‬ ‫سر‬
‫که سر کوی تو از کون و مکــان ما را‬ ‫از در خویش خدا را ببهشتم مفرست‬
‫بس‬

‫طبع چون آب و غزل‌هــای روان ما را‬ ‫حافظ‌از مشـــــــرب قســـــــمت گله‬


‫بس‬ ‫بی‌انصـــــــــــــــــــــــــــــــافی‌است‬

‫‪ -214‬حافظ شکن‬
‫لیک ما را بجهـــان صـــاحب آن ما را‬ ‫گفت شـاعر بجهـان پـیر مغـان ما را‬
‫بس‬ ‫بس‬
‫چــون که قــرآن و رســوالن خــدا ما را‬ ‫من و هم صــحبتی پــیر مغــان حیف‬
‫بس‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫عملت نیست بگو دیر مغـــان ما را بس‬ ‫قصر فردوس بپاداش عمل می‌بخشند‬
‫ورنه این حرف نگفتی که جز آن ما را‬ ‫بلکه حق اینکه بفردوس تو را نیست‬
‫بس‬ ‫یقین‬
‫تو نما رندی و گو دوزخیان ما را بس‬ ‫قصر فردوس مـنزه بـود از رند گـدا‬
‫ای دنی طبع مگو در دو جهــــان ما را‬ ‫تو که رندی و ندانی بجز از وصلت‬
‫‪305‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بس‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫ما نگـــوئیم متـــاع دو جهـــان ما را بس‬ ‫این خسارت نه تجارت بود ای مــرد‬
‫لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــئیم‬

‫حــرف ِمن فضــلک ِزدنا بزبــان ما را‬ ‫که پس از مســـئلت دنیا و عقـــبی ز‬
‫بس‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫گوئیش کوی تو از کون و مکــان ما را‬ ‫دیو خوشــحال شــود چــون که تو از‬
‫بس‬ ‫روی نیاز‬

‫بیشتر از تو بگوید که خــران ما را بس‬ ‫او چــــنین بنــــدة شــــیدا نکند دور ز‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬

‫یاوه کم گو مفرســتم بجنــان ما را بس‬ ‫نه تو را هست بهشــــــــــتی و نه او‬


‫بهشت‬ ‫راست‬
‫و بگو آن صـــــلة طبع روان ما را بس‬ ‫حافظا باز باین مشرب پستت خو کن‬

‫برقعی است سفاهت نه همان ما را بس‬ ‫نــــاز بر طبع چو آبی و غزل‌هــــای‬


‫روان‬

‫‪ -215‬حافظ‬
‫بوسه زن بر خاک آن وادی و مشــکین‬ ‫ای صـبا گر بگـذری بر سـاحل رود‬
‫کن نفس‬ ‫ارس‬
‫بر صدای ساربان بینی و بانگ جــرس‬ ‫مــنزل ســلمی که بــادش هــردم از ما‬
‫صد ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم‬
‫کز فــراقت ســوختم ای مهربــان فریاد‬ ‫محمل جانـــان ببـــوس آنگه بـــزاری‬
‫رس‬ ‫کن‬ ‫عرضه‬
‫زانکه کــوی عشق نتــوان زد بچوگــان‬ ‫عشــقبازی کــار بــازی نیست ای دل‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪306‬‬

‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‬ ‫سر ببـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬


‫از جناب حضــرت شــاهم‌بس است این‬ ‫نـــام حافظ گر بر آید بر زبـــان کلک‬
‫ملتمس‬ ‫دوست‬

‫‪ -215‬حافظ شکن‬
‫بوسه زن بر پــای ایلخــانی و ننگین کن‬ ‫ای صبا پیغـام شـاعر را رسـان رود‬
‫نفس‬ ‫ارس‬
‫نــزد او اهل تملق بینی از اهل هــوس‬ ‫شــاه ترکــان را که بــادش هر دم از‬
‫ملق‬ ‫حافظ‬
‫از فـراق سـیم و زر من سـوختم فریاد‬ ‫مســـند شـــاه ســـتمگر بـــوس بر وی‬
‫رس‬ ‫‌دار‬ ‫عرضه‬
‫زانکه دام عشق را باید زدن بر‬ ‫عشق بــازی کــار شــیادان بــود دامی‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمگس‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن‬
‫از جنا‌ب حضرت‌شاهش‌بس است‌این‬ ‫نــــام حافظ گر قلم آری و بفرســــتی‬
‫ملتمس‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله‬

‫کی شـــود مســـتعمران را َمفخـــری آن‬ ‫این تملق گر نگوید کی شهان نــامش‬
‫بوالهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‬ ‫برند‬
‫کی‌قــوی‌چــون خــرمگس گــردی‌زنی‬ ‫تا نگــــردی چــــون مگس بر گــــرد‬
‫نیش بکس‬ ‫صــــــــــــــــــاحب شــــــــــــــــــیرة‬
‫کی بتـــازی بر فقیه و عالمـــان در هر‬ ‫تا چنین شــاهان نباشــندی تو را پشت‬
‫نفس‬ ‫و پنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬

‫لیک کرنش‌ها کنند از هر شــهی با صد‬ ‫بـــــرقعی بین عارفـــــان بر اهل دین‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس‬ ‫تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوهین کنند‬
‫‪307‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -216‬حافظ‬
‫نســـیم روضة شـــیراز پیک راهت بس‬ ‫دال رفیق سـفر بخت نیکخـواهت بس‬
‫که ســیر معنــوی و کنج خانقــاهت بس‬ ‫دگر ز مــــنزل جانــــان ســــفر مکن‬
‫درویش‬
‫حـــریم درگه پـــیر مغـــان پنـــاهت بس‬ ‫دگر کمین گشــاید غمی ز کشــور دل‬
‫که اینقدر ز جهان کسب مـال و جـاهت‬ ‫بصدر مصـطبه بنشـین و سـاغر می‬
‫بس‬ ‫‌نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫تو اهل دانش و فضـــلی همین گنـــاهت‬ ‫فلک بمــردم نــادان دهد زمــام مــراد‬
‫بس‬
‫رضــای ایزد و انعــام پادشــاهت بس‬ ‫بمنت دگـــــــران خو مکن که در دو‬
‫جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫دعای نیمشب و درس صــبحگاهت بس‬ ‫بهیچ ورد دگر نیست حــــاجت حافظ‬

‫‪ -216‬حافظ شکن‬
‫تو را خـــدای ب َهر لحظه‌ای پنـــاهت بس‬ ‫دال کتــــاب نفیسی بهر نگــــاهت بس‬
‫که میل لـــودگی‪ 1‬و کنج خانقـــاهت بس‬ ‫دگر بمنزل دانش ســفر مکن درویش‬
‫و لیک ســـیرة پـــیرو دل ســـیاهت بس‬ ‫اگر بمحفل دانش روی شـــــــوی آدم‬
‫چرند بـــافی پـــیر مغـــان ســـیاهت بس‬ ‫غمی اگر رســــدت از جهــــالت و ز‬
‫کفر‬
‫که اینقــــــدر ز پرســــــتیدن االهت بس‬ ‫بصدر مصـطبه بنشـین و سـاغر می‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫گــزاف شــاعر و اشــعار سد راهت بس‬ ‫تو را بگفتة قرآن چه کار ای صوفی‬
‫‪ - 1‬لَودگی = بی بند و باری‪ ،‬بی مسئولیت بودن و کارهای سبکی کردن‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪308‬‬

‫تو هم که عاشق و مستی همین گنــاهت‬ ‫خــدا بمــردم عاقل دهد زمــام مــراد‬
‫بس‬
‫تو الف مایة خـــود کن ز بهر جـــاهت‬ ‫بجهل کـــــــــــوش چو حافظ اگر که‬
‫بس‬ ‫خـــــــــــــــــــواهی جـــــــــــــــــــاه‬

‫که نــزد پــیر همین شــعر دل بخــواهت‬ ‫مجــوی دانش و فضل ار که طــالب‬
‫بس‬ ‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیری‬

‫عـــذاب ایزد و اکـــرام پادشـــاهت بس‬ ‫بصـــــنعت و عملی رُو مکن بجُو تو‬
‫حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام‬
‫دعای نیمشب و درس صــبحگاهت بس‬ ‫نگفت برقعی از خدعه و ریا و طمع‬

‫‪ -217‬حافظ‬
‫زهر هجــــری کشــــیده‌ام که مــــپرس‬ ‫درد عشــــقی کشــــیده‌ام که مــــپرس‬
‫دلــــــبری برگزیده‌ام که مــــــپرس‬ ‫گشـــــته‌ام در جهـــــان و آخر کـــــار‬
‫لب لعلی گزیده‌ام که مــــــــــپرس‬ ‫سوی من لب چه می‌گزی که مگوی‬
‫رنج‌هــــــائی کشــــــیده‌ام که مــــــپرس‬ ‫بی‌تو در کلبة گــــــــدائی خــــــــویش‬
‫بمقـــــــامی رســـــــیده‌ام که مـــــــپرس‬ ‫همچو حافظ غـــــــریب در ره عشق‬
‫‪ -217‬حافظ شکن‬
‫بفســـــــادش رســـــــیده‌ام که مـــــــپرس‬ ‫زهر عشـــقی کشــــیده‌ام که مــــپرس‬
‫سه دوائی گزیده‌ام که مـــــــــپرس‬ ‫گشــــته‌ام در جهــــان بچــــارة عشق‬
‫اثـــــری زین سه دیده‌ام که مـــــپرس‬ ‫سه دوا عقل و هــــوش و اســــتقالل‬
‫رنج‌هــــــائی کشــــــیده‌ام که مــــــپرس‬ ‫ســوی من حمله‌ها شــود که مگــوی‬
‫‪309‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ســـــــخنانی شـــــــنیده‌ام که مـــــــپرس‬ ‫من ازین عاشــــــــقان هــــــــذیان گو‬


‫رهـــــبری من گزیده‌ام که مـــــپرس‬ ‫کن رها عشق و کار و صنعت گــیر‬

‫لــــــذتی بس چشــــــیده‌ام که مــــــپرس‬ ‫بــرقعی من ز دین و صــنعت و کــار‬

‫حرف ش‬
‫‪ -218‬حافظ‬
‫که تا یک دم بیاســــــایم ز دنیا و شر و‬ ‫شــراب‌تلخ می‌خــواه‌م ک ‌ه مــردافکن‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود زورش‬
‫مــذاق حــرص و آز ای دل بشو از تلخ‬ ‫سماط دهر دون پرور نــدارد شــهد و‬
‫و از شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫آســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایش‬
‫سلیمان با چنان حشــمت نظر ها بــود با‬ ‫نظر کــــردن بدرویشــــان منــــافی با‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــزرگی نیست‬
‫‪ -218‬حافظ شکن‬
‫چو این ملت بیاشـــــــــــــامد رود فکر‬ ‫ب‌تلخ‌می‌خواهد که مـردافکن بـود‬
‫شرا ِ‬
‫سلحشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫زورش‬
‫بتســـــلیم اجـــــانب مفتخر با آن شر و‬ ‫دهد تن را باســتعمار و زائل گــردد آن‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫هوشش‬
‫که استعمار می‌خواهد شــود ملت کر و‬ ‫بساط عیش دون پرور بود جام شراب‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫‌و می‬
‫بداننـــــدی می عرفـــــان نباشد تلخی و‬ ‫شراب‌تلخ‌می‌خواهد که‌تأویل‌مریدان‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫باطل‬ ‫کند‬ ‫‌را‬

‫بشرط‌آنکه ‌ننمائی بکج ‌طبعان اوالد ج‌م‬ ‫ندیدم در جهان نـادان‌تر از این عـارف‬
‫و کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫و صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫بـبین پـیر مـزور را که درویشـان همه‬ ‫اگر خواهی ببینی حلقة کودن ســفیهانی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪310‬‬

‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدور هم‬


‫که هـرکس الیبـالی شد دهنـدی‌منصب‬ ‫مگو ای بـــرقعی دیگر از این ابـــزار‬
‫‪1‬‬
‫و زورش‬ ‫اســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتعمار‬

‫‪ -219‬حافظ‬
‫معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری‬ ‫کنــار آب و پــای بید و طبع شــعر و‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫یاری خـــــــــــــــــــوش‬
‫بـــود کز نقش ایامم بدست افتد نگـــای‬ ‫عــروس طبع را زیور ز فکر بکر‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫می‌بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم‬
‫که شنگوالن سر مستت بیاموزند کاری‬ ‫بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫بمیخانه‬
‫‪ -219‬حافظ شکن‬
‫انیس‌و مونسی‌از هر کتـــاب‌و چـــون‬ ‫شــباب و فهم و دین حق و درس فقه و‬
‫ی خـــــــــوش‬
‫کــــــــــــــــــــاری خــــــــــــــــــــوش ‌خـــــــــدا پروردگـــــــــار ‌‬
‫گـــــــوارا بـــــــادت این نعمت که داری‬ ‫هــرانکس داشت این دولت بگو قــدرش‬
‫روزگـــــــــــــــــاری خـــــــــــــــــوش‬ ‫‌بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدان‌جانا‬
‫ی گر نشد مهتــاب تابــانی وگرنه‬ ‫چــراغ ‌‬ ‫بشب فکر مطـــالب را غـــنیمت‌دان و‬
‫شــــــــــــام تــــــــــــاری خــــــــــــوش‬ ‫جـــــــــــان را قـــــــــــوتی میده‬
‫ببین باال کواکب را و انجم را ز قــدرت‬ ‫بــرو با ناله و زاری‌تضــرع کن تو بر‬
‫بی‌شـــــــــــــــــماری‌خـــــــــــــــــوش‬ ‫درگـــــــــــــــــــاه یزدانی‬
‫ک ‌ه ذکر و وردشـــا ‌ن دام‌است‌و یاری‬ ‫مــرو دنبــال‌خودخــواهی‌ز گمــراهی‬
‫ی خــــــــــوش‬
‫ش خمــــــــــار ‌‬
‫‌خــــــــــو ‌‬ ‫‌مخــــــــوا ‌ن دیوان‌هر شــــــــاعر‬

‫‪ - 1‬عالمه بــرقعی رحمه هللا در چنــدین جا از کتــاب گرانبهــای حافظ شــکن به ارتبــاط عمیق‬
‫کسانی که بنام تصوف و فرقه های آن فعالیت دارند با استعمار اشاره می کنــد‪،‬ـ و در شــرایط‬
‫کنونی نیز با یک نگاه به بزرگان خانقاه و کسانی که بنــام فرقه هــای تصــوف در کشــورهای‬
‫اسالمی کار می کنند متوجه می شویم که حقیقت از چه قرار است؟!‬
‫‪311‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بــود کز مــردم کــودن بــدام افتد نگــاری‬ ‫عروس طبع را از آز و حــرص خــود‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫کند زیور‬

‫بیاموزند علم و دین و بر گیرند کــــاری‬ ‫بگو ای بـــــرقعی یک دم طرفـــــداران‬


‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر را‬

‫‪ -220‬حافظ‬
‫که آن شــــکاری سر گشــــته را چه آید‬ ‫دلم رمیده شد و غـــافلم من درویش‬
‫پیش‬
‫که دل بدست کمــــان ابروئیست کــــافر‬ ‫چو بید بر سر ایمان خویش می‌لرزم‬
‫کیش‬
‫چــــرا که شــــرم همی آیدم ز حاصل‬ ‫بکــوی میکــده گریان و سر فکنــده‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬ ‫روم‬
‫خزانة بکف آور ز گنج قــــــارون بیش‬ ‫بــآن کمر نرسد دست هر گــدا حافظ‬

‫‪ -220‬حافظ شکن‬
‫ولی مرید نکـــرد اعـــتراف تو انـــدیش‬ ‫دلت رمیده و هم غــــــافلی تو ای‬
‫درویش‬
‫نماند بهر تو ایمـــان که چـــون شـــدی‬ ‫چو بید بر سر ایمان ملــرز ای حافظ‬
‫درویش‬
‫که نیست پیر تصوف بغــیر کــافر کیش‬ ‫عجب معـرفی از پـیر خـود تو خـود‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی‬
‫که دل بدست کمان ابــروئی است کــافر‬ ‫من از مرید تو پرسم که چیست‬
‫کیش‬ ‫معنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایش‬

‫و گر که پـــــیر مـــــراد است گو مکن‬ ‫اگر خــدا است مــرادش خــدا نــدارد‬
‫تشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬ ‫کیش‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪312‬‬

‫‪1‬‬
‫مگر ندیده‌اند کتــــابی بنــــام التفــــتیش‬ ‫عجب کنم ز مریدان کــودن شــعرا‬
‫‪2‬‬
‫بمســـلکی چو روی راه را بین از پیش‬ ‫اصـــول دین و عقائد نـــداردی تقلید‬
‫تـــرس حافظ و گو دین نــــدارد این دل‬ ‫بآن کمر چو زنی دست و سیم و زر‬
‫ریش‬ ‫دهیش‬
‫اگر چه شــــــــــرم تو را ناید از مفاسد‬ ‫مــرو بمیکـــده شـــرمی ز خــالق ای‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫‪ -221‬حافظ‬
‫بهر شکسته که پیوست تازه شد جــانش‬ ‫چو بر شکست صــــبا زلف عنــــبر‬
‫افشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانش‬
‫که دل چه می‌کند از روزگار هجرانش‬ ‫کجا است هم نفسی تا که شـــــــــرح‬
‫دهم‬ ‫غصه‬
‫ولی ز شـرم تو در غنچه کـرد پنهـانش‬ ‫زمانه از ورق گل مثـــــــال روی تو‬
‫بست‬
‫تبــارک هللا از این ره که نیست پایانش‬ ‫بسی شـــــــدیم و نشد عشق را کرانه‬
‫پدید‬

‫نشـــــان یوسف دل از چه زنخـــــدانش‬ ‫بـدین شکسـتة بیت الحـزن که می‌آرد‬

‫‪ -221‬حافظ شکن‬
‫دگر بیاری حق بر نگشت عنــــوانش‬ ‫چو در شکست ز ما شــــــــــعرهای‬
‫دیوانش‬
‫دهد جـــواب بـــاین کفرهـــای دیوانش‬ ‫کجا است هم نفسی تا دهد مــــــــــرا‬
‫‪ - 1‬عالمه بـرقعی رحمه هللا اشـاره به کتـاب کم نظـیر «التفـتیش فی بطالن مسـلک الصـوفی‬
‫والدرویش» دارد که تألیف خود ایشان است‪ ،‬ایشان در «سوانح حیات» ضمن تألیفات خویش‬
‫از این کتاب (تألیف شماره‪ )60 :‬نام برده اند‪.‬‬
‫‪ - 2‬به کتاب «اصول دین از نظر قرآن» تألیف عالمه برقعی مراجعه شود‪.‬‬
‫‪313‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫کمکی‬
‫بس است نفس و هــــــــوا را که نیست‬ ‫زمــان دانش و صــنعت بــود رها کن‬
‫پایانش‬ ‫عشق‬
‫مجو دگر ز صــبا بــوی بت پرســتانش‬ ‫بسی ز مستی عشق و فنون آن گفتی‬

‫که نیست یار تو چـون کعبه و بیابـانش‬ ‫روان زنـــده بـــراه خـــدا نمی‌ســـوزد‬

‫مگیر طـرة پـیر و مخـوان ز هجـرانش‬ ‫اگر تو را ز وفا و صـفا بـود خـبری‬

‫مخوان نشانی آن صـورت و زنخـدانش‬ ‫بگو ز پــاکی یوسف چو بــرقعی ای‬


‫دل‬

‫‪ -222‬حافظ‬
‫بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش‬ ‫باغبــان گر پنج روزی صــحبت گل‬
‫بایدش‬
‫این دل شـــــــــوریده تا آن جعد و کاکل‬ ‫نــاز ها زان نــرگس مســتانه می‌باید‬
‫بایدش‬ ‫کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫مـــرغ زیرک چـــون بـــدام افتد تحمل‬ ‫ای دل انـــدر بند زلفش از پریشـــانی‬
‫بایدش‬ ‫منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬
‫راهرو گر صد هـنر دارد توکل بایدش‬ ‫تکیه بر تقـــوی و دانش در طـــریقت‬
‫کافریست‬
‫دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش‬ ‫ساقیا در گــردش ســاغر تعلل تا بچند‬

‫عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش‬ ‫کیست حافظ تا ننوشد بــــــاده بی‌آواز‬
‫رود‬
‫‪ -222‬حافظ شکن‬
‫بهر دور افکنــــدن باطل تعقل بایدش‬ ‫طــــــــــالب حق چند روزی را تأمل‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪314‬‬

‫بایدش‬
‫این دل شـــــوریده را صـــــبر و تکامل‬ ‫بازها در راه حق باید چه ســــختی‌ها‬
‫بایدش‬ ‫کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫آنکه در بند هـــــــــوا شد زلف و کاکل‬ ‫ای دل انـــدر بند عقلت بـــاش نی بند‬
‫بایدش‬ ‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬
‫هرکه مست جــام می شد جعد و ســنبل‬ ‫نازها از زلف آن موهــــوم نــــرگس‬
‫بایدش‬ ‫می‌کشد‬

‫هر که را عقلی بود شرعی تقبل بایدش‬ ‫هست‌انــــدر شــــرع و تقــــوی این‬
‫نظربــــــــــــــــازی حــــــــــــــــرام‬
‫در طـــریقت کفر و خدعه ســـحر بابل‬ ‫تکیه‌بر تقــوی و دانش در شــریعت‬
‫بایدش‬ ‫‌نیست‬ ‫‌گرچه‬

‫لیک بی‌تقـــــوی و دانش چـــــون توکل‬ ‫تکیه بر تقــوی و دانش گر چه نبــود‬


‫بایدش‬ ‫طریق‬ ‫در‬

‫حمق باشد کانـدرین وادی توسل بایدش‬ ‫تکیه نبــود در توکل لیک بی‌تقــوی و‬
‫علم‬
‫مست در دوزخ دوصد زنجـــیر و صد‬ ‫دم مزن از عشق و مستی و مگو از‬
‫غل بایدش‬ ‫دور جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬
‫بــرقعی او بر عــذاب حق تحمل بایدش‬ ‫کیست حافظ آنکه تــرویج َمی و آواز‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫‪ -223‬حافظ‬
‫وین سوخته را محرم اسرار نهان بــاش‬ ‫باز آی و دل تنگ مـرا مـونس جـان‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫ما را دو سه ساغر بــده و گو رمضــان‬ ‫زان بـــــاده که در مصـــــطبة عشق‬
‫‪315‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫فروشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬
‫جهـــدی کن و سر حلقة رنـــدان جهـــان‬ ‫در خرقه چو آتش زدی ای عـــارف‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالک‬
‫گو می‌رسم اکنون بسالمت نگران بـاش‬ ‫آن یار که گفتا بتو ام دل نگــــران‬
‫است‬
‫گو در نظر آصف جمشـید مکــان بـاش‬ ‫حافظ که هوس می‌کندش جـام جهـان‬
‫بین‬

‫‪ -223‬حافظ شکن‬
‫وین سوخته را محرم اسرار نهان بــاش‬ ‫گوید بــوزیری که مــرا مــونس جــان‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫بر گنج زر و ســیم دو چشــمت نگــران‬ ‫دل باخته و ســـــوخته از پســـــتی و‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫جهلت‬
‫چون گفت دو ساغر بده و گو رمضـان‬ ‫این بـاده همــان بـادة انگــور و حــرام‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫است‬
‫یک ســـاغر آن کفر و یا کمـــتر از آن‬ ‫آن بــاده که در میکــدة کفر فروشــند‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬

‫بر مســـتی حافظ چه اگر رطل گـــران‬ ‫گر بــاده بــود زر دو سه ســاغر چه‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫کفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایت‬

‫مستی کن و هم رهبر فساق جهان باش‬ ‫در خرقه مـزن آتش و انـدام نگهــدار‬

‫دین بــاخت ز کف گو بر دو در پی آن‬ ‫صد حیف ز حافظ که پی جام جهان‬


‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫بین‬

‫بــودت زر و گو آصف جمشــید مکــان‬ ‫افســـوس که از جـــان جهـــان بین تو‬


‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫مقصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪316‬‬

‫گوشت بغالمی و می و شاه جهان باش‬ ‫ای برقعی اینجا شدة عاشق بــوزیری‬

‫‪ -224‬حافظ‬
‫پیوســـته در حمـــایت لطف االه بــــاش‬ ‫ای دل غالم شـاه جهـان بـاش و شـاه‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫گو کـــوه تا بکـــوه منـــافق ســـپاه بـــاش‬ ‫از خارجی هزار بیک جو نمی‌خرند‬
‫گو زاهد زمانه و گو شــــیخ راه بــــاش‬ ‫آن را که دوســـتی علی نیست کـــافر‬
‫است‬
‫فــردا بــروح پــاک امامــان گــواه بــاش‬ ‫امـــروز زنـــده‌ام بـــوالی تو یا علی‬
‫‪1‬‬
‫از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش‬ ‫قـبر امـام هشـتم و سـلطان دین رضا‬

‫و انگاه در طریق چو مــردان راه بــاش‬ ‫حافظ طریق بنــــدگی شــــاه پیشه کن‬

‫‪ -224‬حافظ شکن‬
‫دور از خطا نه عامل وزر و گناه باش‬ ‫شـــاعر مشو غالم و بـــرو مـــرد راه‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫شاعر مرو غالم وی از بهر جــاه بــاش‬ ‫شــاه جهــان چو بــود یکی از شــهان‬
‫طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‬
‫عزت سزای بندة حق هر که خواه باش‬ ‫ـدگی حق بنما نی امــیر طــوس‬
‫رو بنـ ِ‬
‫از بهر صید گفته غـزل رو گــواه بـاش‬ ‫حافظ چو دید شاه جهان شیعه مذهب‬
‫است‬
‫حقه مـــزن نه بر در آن بارگـــاه بـــاش‬ ‫جــبری کجا و مــدح امــام بحق کجا‬

‫‪ - 1‬این دو بیت در بعضی از نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد‪ ،‬همــانطوری که گفــتیم این‬
‫امکــان بعید نیست که بعد ها بر اثر دســتکاری و کمی و زیادی در دیوان او جــایگزین شــده‬
‫باشند‪.‬‬
‫‪317‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫از کید او بــترس و بحق رو پنــاه بــاش‬ ‫من یک مثال گفتم و حافظ نه صادق‬
‫است‬

‫حافظ شـــهان رها کن و عبد االه بـــاش‬ ‫حافظ غالم شاه جهان گشــته از طمع‬

‫گولش مخور نه وارد دام و نه چاه باش‬ ‫ای برقعی ز دام بـود مـدحی از امـام‬

‫‪ -225‬حافظ‬
‫خداونـــــــــــــــــــدا نگه دار از زوالش‬ ‫خوشا شـــــیراز و وضع بی‌مثـــــالش‬
‫چه داری آگهی چونست حـــــــــــــالش‬ ‫صـــبا زان لـــولی شـــنگول سرمست‬

‫دال چـــــون شـــــیر مـــــادر کن حاللش‬ ‫گر آن شـــیرین پسر خـــونم بریزد‬

‫که دارم خلــــوتی خــــوش با خیالش‬ ‫مکن زین خـــواب بیدارم خـــدا را‬

‫‪ -225‬حافظ شکن‬
‫که باشد شــــــــــاعران بد فعــــــــــالش‬ ‫دریغ از فــارس و وضع بی مثــالش‬
‫خصوصــــــاً شــــــاعران بی‌خیالش‬ ‫شــــــدندی بهر اســــــتعمار ابــــــزار‬
‫همه از کجــــروان صــــدها ز ســــالش‬ ‫بُدنــــــدی شــــــاعران و جمله اهلش‬
‫تمـــــام مـــــردم صـــــاحب کمـــــالش‬ ‫ولی اکنـــون بـــبین گردیده مســـلم‬

‫بــــود از بــــابی‪ 1‬و صــــوفی خیالش‬ ‫و لیکن عـــــــار و ننگی آشـــــــکارا‬


‫‪ - 1‬اشاره به آئین بابی یا بابیه است که برای شناخت از این کیش و بانی آن معلومات زیر را‬
‫خدمت خوانندگان گرامی تقدیم مینمائیم‪:‬ـ‬
‫سید علی محمد شیرازی ملقب به «باب» در اول محرم ‪ 1235‬هـ‪ .‬ق در محلة «بازار مرغ»‬
‫شیراز متولد شد‪ .‬اگر چه او ادعاهــای متفــاوتی داشــته اما در مجمــوع می تــوان او را شــارع‬
‫دین بابی خواند‪ .‬و بهائیان او را مب ّشر دین بهائی می دانند‪.‬ـ وی در اولین اثر خود و در اولین‬
‫مالقات خود با «مال حسین بشرویه ای» خود را قـائم (مهــدی) معــرفی می کنــد‪ .‬او هم چــنین‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪318‬‬

‫بگوید لــــــــــولیم چونست حــــــــــالش‬ ‫چو شــــاعر را نباشد عقل و دینی‬

‫بـــــــدوزخ باشد ایام وصـــــــالش‬ ‫گر آن شــیرین پسر خــونش بریزد‬

‫که دانشــــــــــمند را نبــــــــــود زوالش‬ ‫بــرو شــاعر بگو از علم و صــنعت‬

‫بــــــود ای بــــــرقعی دوزخ مــــــآلش‬ ‫چــــــــــــــرا حافظ نمی‌گوید ز عفت‬

‫‪ -226‬حافظ‬
‫که دور شـــاه شـــجاع است می دلـــیر‬ ‫ســحر ز هــاتف غیبم رســید مـــژده‬
‫بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫که از نهفتن او دیگ سینه می‌زد جوش‬ ‫ببانگ چنگ بگــــــوییم آن حکایت‌ها‬
‫چو قـــرب او طلـــبی در صـــفای نیت‬ ‫محل نور تجلی است رأی انـور شـاه‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫که هست گــــوش دلش محــــرم پیام‬ ‫بجز ثنای جاللش مسـاز ورد ضـمیر‬

‫خود را بشارت دهندة آئین دیگر که قرار بود بعد از او از طــرف خداوند توسط « َمن یُظهــره‬
‫هللا» فرستاده شود‪ ،‬معرفی کرده است‪ .‬و او به کــرات در آثــار خـود به نــزدیکی ظهــور « َمن‬
‫یُظهره هللا» اشاره می کند‪.‬‬
‫به اعتقاد بهائیان « َمن یُظهــره هللا» همـان «مــیرزا حســینعلی نـوری» است که او را بهــاء هللا‬
‫می خوانند‪ .‬باب شش سال بعد از قیام در تبریز در نهم ژوئیه سال ‪1850‬م در میدان ســرباز‬
‫خانة همان شهر به فرمان «امیر کبیر» تیر باران شد‪.‬‬
‫از القاب وی می توان به «نقطة اولی» و «مب ّشر أمر هللا» و «سید ذکر» اشاره کرد‪.‬‬
‫از آثار باب که امـروزه موجـود است می تـوان بــه‪ :‬قیوم األسـماء (تفسـیر سـورة یوسف ‪،)‬‬
‫کتاب بیان (به زبانهای فارسی و عربی) و دالئل سبعه نام برد‪.‬‬
‫برای تفصیل بیشتر مراجعه شود به‪:‬‬
‫‪ -1‬دانشنامة ایرانیکا‪ ،‬مدخل باب‪ ،‬بخش دکترین‪.‬‬
‫‪ -2‬دین بهائی آیین فراگیر جهانی نوشتة ویلیام هاچر و دوگالس مارتین‪ ،‬صفحة ‪ 45‬به بعد‪.‬‬
‫‪ -3‬نصرت هللا حسینی‪ ،‬حضرت باب‪ ،‬مؤسسة معارف بهائی‪ ،‬صفحه‪.144 -134 :‬‬
‫‪ -4‬سید علی محمد باب‪ ،‬بیان عربی‪ ،‬واحد‪ 6 :‬باب‪.8 :‬‬
‫‪ -5‬آموزه های نظم نوین‪ ،‬صفحه‪.237 :‬‬
‫‪ -6‬تاریخ نبیل زرندی‪ ،‬صفحة‪.46 :‬‬
‫‪319‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬
‫گــدای گوشه‌نشــینی تو حافظا مخــروش‬ ‫رموز مصلحت ملک خسـروان دانند‬

‫‪ -226‬حافظ شکن‬
‫که دور شـــاه شـــجاع است می دلـــیر‬ ‫سحر ز هاتف شیطان رسد تو را بر‬
‫بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫که از خزینة غیبش مدد رسد بر هــوش‬ ‫محل نــــور تجلی دل رســــول بــــود‬
‫نداند و نه دلش محــرم پیام و ســروش‬ ‫بغــیر او نه گــدا و نه شه چــنین باشد‬
‫‪1‬‬
‫خصوص آنکه اگر صوفی است و باده‬ ‫مگر هواتف شــیطان بــاو پیام دهند‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬
‫بــرو بمیکــده طاعــات خــود با مفــروش‬ ‫بالف ورزی و مســـتی بجـــای کس‬
‫نرسد‬
‫چو قرب او طلبی در شقاوتت می‌کوش‬ ‫تملق تو عیان است بهر شــاه شـجاع‬

‫صـــفا بقـــرب خـــدا هست و بس بـــرو‬ ‫بقـــرب شـــاه نباشد مگر دو رنگی و‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاموش‬ ‫ورز‬

‫بـوحیش شـدند هم آغـوش‬


‫که از خـدای َ‬ ‫صــــالح مملکت آن خســــروان حق‬
‫دانند‬

‫تملق است و گــدائی ز شــاعر می‌نــوش‬ ‫نه هر که شاه شدی خود صالح دان‬
‫باشد‬

‫‪ -227‬حافظ‬
‫وز شــما پنهــان نشــاید کــرد ســرّ می‬ ‫دوش با من گفت پنهان کاردانی تــیز‬
‫‪ - 1‬اشــاره به آیة کریمــه‪( ﴾    ﴿ :‬انعــام‪:‬‬
‫‪ )121‬می باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪320‬‬

‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬ ‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫سخت می‌گیرد جهان بر مردمان سخت‬ ‫گفت آســــان‌گیر بر خــــود کارها کز‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫طبع‬ ‫روی‬
‫زهــــره در رقص آمد و بربط زنــــان‬ ‫وانگهم در داد جامی کز فروغش بر‬
‫می‌گفت نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫فلک‬
‫زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و‬ ‫در حریم عشق نتوان زد دم از گفت‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫و شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید‬
‫آصف صـاحب قـران جـرم بخش عیب‬ ‫ساقیا می ده که رندی‌های حافظ عفو‬
‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫‪ -227‬حافظ شکن‬
‫کز تو پنهـــان می‌نشـــاید کـــرد گند می‬ ‫دوش با شــــاعر بگفت آن مرشد گند‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬ ‫چمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫بـــاش انـــدر بند اســـتعمار و در دفعش‬ ‫گفت تنبل باش و آسان گــیر بر خــود‬
‫مکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫کارها‬
‫تهمت رقاصی خــــود را بــــانجم ده ز‬ ‫گند دیگر آنکه جام باده را می نــوش‬
‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫و هم‬
‫چـــون که اســـتعمار خواهد عقل و دین‬ ‫در حـــریم عشق گر وارد شـــدی کر‬
‫خـــــــــــــــــــــود بپـــــــــــــــــــــوش‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش و الل‬
‫آصف صـاحب قـران جـرم بخش عیب‬ ‫با وزیر خائن نادان شــهوتران بگفت‬
‫پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫جمله اســــتعمار و عــــار و ننگ دیگر‬ ‫برقعی اسـرار و رنـدی‌های حافظ را‬
‫عیش‌و نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬ ‫نگر‬

‫‪ -228‬حافظ‬
‫بت ســـــنگین دل ســـــیمین بنا گـــــوش‬ ‫ببرد از من قــرار و طـاقت و هـوش‬
‫‪321‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ظـــــریفی مهوشی تـــــرک قبا پـــــوش‬ ‫نگـــاری چـــابکی شـــوخی پریوش‬


‫بســــــان دیگ دایم مــــــیزنم جــــــوش‬ ‫ز تـــــاب آتش ســـــودای عشـــــقش‬
‫گــرش همچــون قبا گــیرم در آغــوش‬ ‫چو پـــیراهن شـــوم آســـوده خـــاطر‬
‫نگـــردد مهـــرت از جـــانم فرامـــوش‬ ‫اگر پوســــــیده گــــــردد اســــــتخوانم‬
‫بـــرو دوشش بـــرو دوشش بـــرو دوش‬ ‫دل و دینم دل و دینم بــــــــبرده است‬

‫لب نوشش لب نوشش لب نــــــــــــوش‬ ‫حافظ‬ ‫ُتست‬ ‫دوای‬ ‫تو‬ ‫دوای‬

‫‪ -228‬حافظ شکن‬
‫بــــرد آن را بیک خشــــخاش بفــــروش‬ ‫دل و دینی که یک تــرک قبا پــوش‬
‫نگـــیرد بت ز قلبش طـــاقت و هـــوش‬ ‫هر آن کس دین حق گیرد در آغوش‬
‫یقینت می‌بــــــرد تــــــرک قبا پــــــوش‬ ‫تو که از دست دادی عقل و دین را‬
‫بت ســـــنگین دل ســـــیمین بنا گـــــوش‬ ‫قـــرار و طـــاقت و هوشت بگـــیرد‬
‫نباشد در تو دیگر فکر خرگـــــــــــوش‬ ‫دل و دینت دل و دینت ربــــــــــــوده‬
‫که گوید صـــاحب دینی نه مـــدهوش‬ ‫ز تو بیهـــــــوش‌تر باشد مریدت‬

‫نگـــردد مهـــرش از جـــانش فرامـــوش‬ ‫بلی هر کس بهر کس خــــود فروشد‬

‫نمـــودی حب آن در نسلشـــان جـــوش‬ ‫‪1‬‬


‫چو اســـــرائیلیان َقد ُاشـــــربو العجل‬

‫بـــرو حافظ مالف از حکمت و هـــوش‬ ‫دوای تو لب نـــــــــــــــــوش بتانست‬

‫‪ - 1‬اشاره به آیة کریمه‪( ﴾...    ﴿ :‬بقره‪)93 :‬‬
‫می باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪322‬‬

‫نباشد شــــــاعران را فکر جز نــــــوش‬ ‫بگو ای بــــــــرقعی ایرانیان را‬

‫‪ -229‬حافظ‬
‫گل در اندیشه که چــون عشــوه کند در‬ ‫فکر بلبل همه آنست که گل شد‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش‬ ‫یارش‬
‫خواجه آنست که باشد غم خــــــــــدمت‬ ‫دلربـــــــائی همه آن نیست که عاشق‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش‬ ‫بکشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬
‫زین تغابن که خزف می‌شکند بــازارش‬ ‫جــای آنست که خــون مــوج زند در‬
‫لعل‬ ‫دل‬
‫این همه قول و غزل تعبیه در منقـارش‬ ‫بلبل از فیض گل آمــــوخت ســــخن‬
‫ورنه نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫بر حذر باش که سر می‌شکند دیوارش‬ ‫ای که از کوچة معشــــــــــــــوقة ما‬
‫می‌گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذری‬
‫جانب عشق عزیز است فرو مگــذارش‬ ‫صحبت عافیتت گر چه خــوش افتــاد‬
‫ای دل‬
‫بــدو جــام دگر آشــفته شــود دســتارش‬ ‫صوفی ســرخوش ازین دست‌ک ‌ه ک ‌ج‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد کاله‬
‫نــــاز پــــرورد وصالست مجو آزارش‬ ‫دل حافظ که بدیدار تو خو گر شــده‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -229‬حافظ شکن‬
‫زر و ســـیمی ز کسی گـــیرد و گـــردد‬ ‫فکر شــــــــــــاعر همه دامست زهر‬
‫یارش‬ ‫گفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش‬
‫هر که دادست بوی شد غم خدمتکارش‬ ‫دین ربائی نبود شاعر ما را جز سیم‬
‫شــده اســالم شــکن شــاعر بد گفتــارش‬ ‫جای آنست که دینی نبــود در ایران‬
‫‪323‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گر نشد ســـــیم و زری کی بـــــود این‬ ‫شـــــاعر از حـــــرص و طمع گفت‬
‫اشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعارش‬ ‫غزل‌هــــــــــــــــــــــــــــــــای روان‬
‫با حــــذر بــــاش که دین می‌بــــرد این‬ ‫ای که دیوان همه شــاعر و عــارف‬
‫افکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش‬ ‫نگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری‬
‫چون حرام است بده شاعرک بیکــارش‬ ‫آن زر و ســــیم که دردست شــــهان‬
‫ت و وزیر‬‫اســـــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌‬
‫صـــــنعت و کـــــار عزیز است فـــــرو‬ ‫شــــــاعرا کم بنما عشق و طمع عقل‬
‫مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذارش‬ ‫بیار‬

‫بدو شعری بدهد دین و دل و دســتارش‬ ‫صــــوفی بیهُش بی‌عقل که عرفــــان‬


‫بافست‬
‫مفتخــــــور گشــــــته مکن قطع و مجو‬ ‫شـــاعر از درگهت ای شـــاه بخواهد‬
‫آزارش‬ ‫روزی‬

‫برقعی تیره و تــار است بــزن دیوارش‬ ‫دل حافظ که به پیری بدهد یاد بــوی‬

‫‪ -230‬حافظ‬
‫ببـــوی گل نفسی همـــدم صـــبا میبـــاش‬ ‫بدور الله قدح گیر و بی ریا می‌باش‬
‫سه ماه میخور و نه مــاه پارسا می‌بــاش‬ ‫نگــویمت که همه ســاله َمی پرســتی‬
‫کن‬
‫بنــوش و منتظر رحمت خــدا می‌بــاش‬ ‫چو پــیر ســالک عشــقت بمی حواله‬
‫کند‬
‫بیاد‪ ،‬همـــدم جـــام جهـــان نما میبـــاش‬ ‫گــرت هــوا است که چــون جم بسر‬
‫‌رسی‬ ‫غیب‬
‫بهر زه طالب ســیمرغ و کیمیا می‌بــاش‬ ‫وفا مجـــــــوی ز کس ور ســـــــخن‬
‫نمی‌شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنوی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪324‬‬

‫ولی معاشر رنـــــدان آشـــــنا می‌بـــــاش‬ ‫مرید طـــاعت بیگانگـــان مشو حافظ‬

‫‪ -230‬حافظ شکن‬
‫تمام سال مخور می بشــرع ما می‌بــاش‬ ‫مگیر دست بجـام و توبا حیا می‌بـاش‬
‫وگر حالل بخــوردن تو پارسا می‌بــاش‬ ‫اگر حرام بود آن سه ماه نــیز مخــور‬
‫بگــوی مقصد حافظ گــره گشا می‌بــاش‬ ‫ســـؤال من ز مریدان فاســـقش این‬
‫است‬
‫بــراه پـــیر مــرو بر ره خــدا می‌بــاش‬ ‫ز پــــیر عشق مــــزن دم بمی حواله‬
‫مکن‬

‫بگمــرهی چه ریا و چه بی‌ریا می‌بــاش‬ ‫چه انتظـــار بـــرحمت که جز رهش‬


‫رفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫بـرو تو همـدم و هم جهـان نما می‌بـاش‬ ‫گــرت هــوا است چوگــبران روی تو‬
‫در دوزخ‬
‫صفا نـدارد و گوید که با صـفا می‌بـاش‬ ‫وفا مجوی ز پـیران که بی‌وفا هسـتند‬

‫ولی معاشر مـــــردان با وفا می‌بـــــاش‬ ‫مرید بـارکش پـیر خـود بهـرزه مشو‬

‫تو برقعی بحذر زان همه خطا می‌بــاش‬ ‫چو مرشـــدان بخطاها ز دین بـــرون‬
‫رفتند‬

‫‪ -231‬حافظ‬

‫گفت به بخشند گنه می بنوش‬ ‫هـــــــــــــاتفی از گوشة میخانه دوش‬

‫مــــــژدة رحمت برســــــاند ســــــروش‬ ‫لطف الهی بکند کـــــــار خـــــــویش‬

‫نکتة سر بســــته چه گــــوئی خمــــوش‬ ‫عفو خــــدا بیشــــتر از جــــرم ماست‬


‫‪325‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تا می لعل آوردش خــــــون بجــــــوش‬ ‫این خــــــــــرد خــــــــــام بمیخانه بر‬

‫آنقـــــدر ای دل که تـــــوانی بکـــــوش‬ ‫گرچه وصـــــــالش نه بکوشش دهند‬


‫‪1‬‬
‫در می فـــــروش‬
‫روی من و خـــــاک ِ‬ ‫گــــوش من و حلقة گیســــوی یار‬

‫با کــــــــــــرم پادشة عیب پــــــــــــوش‬ ‫رنــدی حافظ نه گنــاهی است صــعب‬

‫روح قـــــدس حلقة امـــــرش‌بگـــــوش‬ ‫داور دین شــــاه شــــجاع آنکه کــــرد‬

‫وز خطر چشم بـــــــدش دار گـــــــوش‬ ‫ای ملک العرش مرادش بده‬

‫‪ -231‬حافظ شکن‬
‫گفت ببخشــــــــــند گنه می بنــــــــــوش‬ ‫هــــــــــــــاتف ابلیس ز میخانه دوش‬
‫حـــــرف فـــــرو مایه مکن در گـــــوش‬ ‫هر گنه ای بنـــده نه بخشـــیدنی است‬
‫آب حمیم آوردش خـــــــون بجـــــــوش‬ ‫پـــــیرو شـــــیطان نـــــبرد لطف حق‬
‫بهـــرة نیکـــان بـــود ای بـــاده نـــوش‬ ‫مـــــژدة رحمت که ســـــروش آورد‬

‫گر نــــــــرهیم از ره او بهر نــــــــوش‬ ‫عفو خـــدا بیشـــتر از جـــرم ما است‬

‫نکتة سر بســــته چه گــــوئی خمــــوش‬ ‫فـــــــاش کن آن نکتة کفـــــــرت بگو‬

‫تا کنـــــدش پخته و تـــــام از ســـــروش‬ ‫این خــــرد خــــام بــــده بر رســــول‬

‫خــــون هــــوا خــــواه تو آرد بجــــوش‬ ‫آن می لعل تو بــــــــــــــــرد عقل را‬

‫پــــیر شــــود وصل ب َهر دین فــــروش‬ ‫وصـــــلت پـــــیران نه بکوشش دهند‬
‫‪ - 1‬این بیت در برخی نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪326‬‬

‫گــوش من و صــاحب وحی و ســروش‬ ‫گـــــوش تو و حلقة گیســـــوی پـــــیر‬

‫روی من و درگة حق شو خمــــــــوش‬ ‫روی تو و خــــاک در می فــــروش‬

‫خــــــود که نداند چه کشد او بــــــدوش‬ ‫رنــــدی حافظ که گناهیست صــــعب‬

‫من بامید کــــــــرم جــــــــرم پــــــــوش‬ ‫او بامید کـــــــــــــرم پادشـــــــــــــاه‬

‫روح قـــــدس حلقة امـــــرش بگـــــوش‬ ‫بین چه ملق گفته بشـــــــاه شـــــــجاع‬

‫یار شـــهان نیست مگر دین فـــروش‬ ‫روح قـــــدس یار نبـــــوت بـــــود‬

‫چــــون تو کند حلقة امــــرش بگــــوش‬ ‫روح ســــالطین ز شــــیاطین بــــود‬

‫تا نبــــــود حافظ از او بــــــاده نــــــوش‬ ‫ای ملک العـــرش تو مـــرگش بـــده‬

‫خــوب ســرود است بضــبطش بکــوش‬ ‫برقعیا ثقـــــــــــــة الإســـــــــــــالم ما‬


‫‪ -231‬ایضا ً حافظ شکن‬
‫کم ســخن از می کن و از می فــروش‬ ‫حافظ ازین یاوه ســـرائی خمـــوش‬
‫لب ز چـــنین کـــذب و گـــزافی بپـــوش‬ ‫میکـــده و هـــاتف غیبی کجا است‬

‫آنکه تو را گفت بـــــــرو می بنـــــــوش‬ ‫راست بگـــــــوئی اگر ابلیس بـــــــود‬


‫مـــــــــژدة لعنت بتو آرد ســـــــــروش‬ ‫لطف الهی نبـــــــــــود شـــــــــــاملت‬

‫با خم می حجت حق را مپـــــــــــــوش‬ ‫آن خـــــرد خـــــام بقـــــبرت بـــــبر‬


‫تا بــــــودت خرقة رنــــــدی بــــــدوش‬ ‫رایحة فیض تو را َکی رسد‬

‫کم بتجــــــری و جنــــــایت بکــــــوش‬ ‫جــــرم تو از روی تجــــرّی‪ 1‬بــــود‬


‫‪327‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نی بامید کـــــــــــرم عیب پـــــــــــوش‬ ‫رنـــــدی تو از ره جـــــرئت بـــــود‬

‫روح قـــــدس حلقة امـــــرش بگـــــوش‬ ‫داور کفرند شـــــــــــــــــهان کی کند‬

‫روح قــــدس را چکــــنی حلقه گــــوش‬ ‫اف بتو و دین تو و فاســـــــــــــــقان‬


‫می‌شـــود ای مـــدهن بی‌عقل و هـــوش‬ ‫داور دین خصم بمی خوارگــــــــــان‬

‫درد کشـــــان را بدهد جنب و جـــــوش‬ ‫حیف چـــنین شـــعر ســـلیس و ملیح‬

‫پند حکیمانه نگــــــــــردد فــــــــــروش‬ ‫گر چه در این عصر پر آشــــوب ما‬

‫بر سر ذوق آی بجـــــوش و خـــــروش‬ ‫وافی ازین رشــــــته قلم بر مــــــدار‬

‫‪ -232‬حافظ‬
‫می‌ســـپارم بتو از چشم حســـود چمنش‬ ‫یا رب این نوگلی خنـدان که سـپردی‬
‫بمنش‬
‫دور باد آفت دور فلک از جــان و تنش‬ ‫گرچه از کــــــــــوی وفا گشت بصد‬
‫دور‬ ‫مرحله‬
‫چشم دارم که ســالمی برســانی ز منش‬ ‫گر بسر مــنزل ســلمی رسی ای بــاد‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبا‬
‫ســـــــفله آن مست که باشد خـــــــبر از‬ ‫در مقــامی که بیاد لب او می‌نوشــند‬
‫خویشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتنش‬
‫هر که این آب خـــــورد رخت بـــــدریا‬ ‫عــرض و مــال از در میخانه نشــاید‬
‫فکنش‬ ‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدوخت‬

‫سر ما و قـــــــــدمش یا لب ما و دهنش‬ ‫هر که ترسد ز مالل انده عشــقش نه‬

‫‪ - 1‬تجرّی = جرئت نمودن و دلیر بودن بر انجام معاصی و گناهان‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪328‬‬

‫حالل‬

‫آفـــرین بر نفس دلکش و طبع ســـخنش‬ ‫شعر حافظ همه بیت الغــزل معــرفت‬
‫است‬

‫‪ -232‬حافظ شکن‬
‫می‌ســـــپارم بتو از دیو حســـــود کهنش‬ ‫یا رب این عقل و خـــــــــــرد را که‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــپردی بمنش‬
‫دور باد آفت شــعری و خیاالت و فنش‬ ‫گر چه این فطـــــرت توحیدی من‬
‫نجا‬ ‫هست‬
‫چشم دار که بود جنت و حور و عدنش‬ ‫هر که با عقل و هدایت برود از دنیا‬
‫سفله مستی که بود قطرة می در دهنش‬ ‫در مقــامی که خــدا حاضر و نــاظر‬
‫باشد‬

‫هر که این راه رود یکســـــــــره دوزخ‬ ‫عرض و دینت بــبرد این می میخانه‬
‫وطنش‬ ‫و نفس‬
‫مژدة عقل و کفایت بده از مرد و زنش‬ ‫هر که ترسد ز فســــاد و ز مالل ره‬
‫عشق‬

‫بـــرقعی دیده بپـــوش از غـــزل و از‬ ‫شعر حافظ هه بیت الفتن نفس و هوا‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخنش‬ ‫است‬

‫‪ -233‬حافظ‬
‫حریف حجره و گرمابه و گلستان بــاش‬ ‫اگر رفیق شفیقی درست پیمــان بــاش‬
‫مگو که خاطر عشاق گو پریشان بــاش‬ ‫شـکنج زلف پریشـان بدست بـاد مـده‬
‫وز آنچه با دل ما کرده‌ای پشیمان بــاش‬ ‫دگر بصید حرم تیغ بر مکش زنهــار‬
‫بشـــیوة نظر از نـــاظران دوران بـــاش‬ ‫کمال دلــبری و حسن در نظر بــازی‬
‫‪329‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫است‬
‫نهــان ز چشم ســکندر چو آب حیوان‬ ‫گرت هواست که با خضر هم نشــین‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫باشی‬
‫بیاد نوگل این بلبل غــزل خــوان بــاش‬ ‫زبــــور عشق نــــوازی نه کــــار هر‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرغی است‬
‫خــدایرا که رها کن بما و ســلطان بــاش‬ ‫طریق خــدمت و آئین بنــدگی کــردن‬

‫تو را که گفت که بر روی خــــــــــوب‬ ‫خمـــوش حافظ و از جـــور یار ناله‬


‫حـــــــــــــــــــــیران بـــــــــــــــــــــاش‬ ‫مکن‬

‫‪ -233‬حافظ شکن‬
‫انیس مجلس علم و نکــات قــرآن بــاش‬ ‫تو ای صدیق حقیقی بفکر ایمان باش‬
‫ز عشق و مستی این شاعران گریزان‬ ‫تو گنج عقل و خـــــرد را دمی بنفس‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‬
‫وز آنچه با دلشان کرده‌ای پشیمان بــاش‬ ‫دگر بصــاحب ایمــان مکن تو آزاری‬
‫بشــیوة خــرد از نــادران دوران بــاش‬ ‫کمــال مــردم بیدار صــنعت و خــرد‬
‫است‬
‫نهان ز اهل زمانه چو آب حیوان بـاش‬ ‫گــرت هــوا است که با اولیای حق‬
‫باشی‬

‫دین خــرد گــیر و هم چو ســلمان‬ ‫بیا و ِ‬ ‫نــــــوای عشق نه از عقل و وحی و‬


‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬ ‫اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم است‬
‫‪1‬‬
‫نه خــاک راه شــهان بلکه عبد ســبحان‬ ‫طریق بنـــدگی آمـــوز از مســـلمانان‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬

‫‪ - 1‬سبحان = از نامهای هللا متعال ج ّل جالله‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪330‬‬

‫تو را وظیفه جوابست مرد میدان بــاش‬ ‫منال بـرقعی از جـور شـاعر شـیراز‬

‫حرف عین‬
‫‪ -234‬حافظ‬
‫که نیست با کسم از بهر مــــال و جــــاه‬ ‫قسم بحشـــمت و جـــاه و جالل شـــاه‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاع‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع‬

‫که من غالم مطیعم تو پادشـــاه مطـــاع‬ ‫بعاشقان نظری کن بشــکر این نعمت‬
‫کسی که اذن نمیدادی اســتماع ســماع‬ ‫بــــبین که رقص‌کنــــان می‌رود بنالة‬
‫چنگ‬
‫‪1‬‬
‫ز خــاک بارگة کبریای شــاه شــجاع‬ ‫جبین و چهـرة حافظ خـدا جـدا نکنـاد‬
‫‪ -234‬حافظ شکن‬
‫که َبهر مــال بــود شــعرهای این ط ّمــاع‬ ‫قسم بجاه و جالل خــدای شـاه شــجاع‬
‫تو این غزل که شناسی مراد این خــداع‬ ‫برو بمخلص حافظ بگو بیا بر خـوان‬
‫بفیض جـــام که لب تشـــنه از کجا است‬ ‫بــبین که عاشق شــاه و غالم و بنــدة‬
‫‪2‬‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداع‬ ‫اوست‬
‫دگر مگوی که بُد اهل دل نه اهل سماع‬ ‫بــبین که شــیوة او بــوده رقص و نالة‬
‫چنگ‬
‫که جبهه‌ام بـــدر کبریای شـــاه شـــجاع‬ ‫ســجود او بشــهان بــوده بین که خــود‬
‫گوید‬

‫ز گفته بیخبرند و چـــــنین کنند نـــــزاع‬ ‫قسم به عــزت حق بــرقعی مریدانش‬


‫‪ - 1‬در بعضی نسخه ها این بیت آمده است‪:‬‬
‫بساز رود و غزل گــوی بر ســرود‬ ‫ز زهد حافظ و طامات او ملول شدم‬
‫سماع‬
‫و البته بیتی که عالمه بــرقعی آورده ختــام غــزل بعــدی حافظ است که با همــان قافیه و ردیف‬
‫می باشد‪.‬‬
‫‪ - 2‬صُداع = در ِد سر‪.‬‬
‫‪331‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -235‬حافظ‬
‫شب نشین کوی سربازان و رنــدانم چو‬ ‫در وفــای عشق تو مشــهور خوبــانم‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫چو شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬
‫با کمــال عشق تو در عین نقصــانم چو‬ ‫بی‌جمــال عــالم‌آرای تو روزم‌چــون‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫است‬ ‫شب‬
‫تا در آب و آتش عشـــقت گـــدازانم چو‬ ‫کــوه صــبرم نــرم شد چــون مــوم از‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫‌غمت‬ ‫دست‬
‫بس که در بیماری هجر تو گریانم چو‬ ‫روز و شب خــوابم نمی‌آید بچشم می‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫پرست‬
‫همچنــان در آتش هجر تو ســوزانم چو‬ ‫رشتة صبرم بمقــراض غمت ببریده‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫شد‬
‫این دل زار و نزار اشکبارانم چو شمع‬ ‫در میان آب و آتش همچنان ســرگرم‬
‫ُتست‬
‫تا منــور گــردد از دیدارت ایوانم چو‬ ‫ســرفرازم کن شــبی از وصل خــود‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫ایمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه رو‬

‫آتش دل کی بآب دیده بنشـانم چو شـمع‬ ‫آتش مهر تو را حافظ عجب در سر‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬

‫‪ -235‬حافظ شکن‬
‫شب نشـــین مجلس درس جوانـــانم چو‬ ‫کردن افکار ســوزانم چو‬ ‫ِ‬ ‫بهر روشن‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬
‫بهر دفع عشق و مستی رو بنقصام چو‬ ‫چــون نباشد فکر و اســتقالل فکــری‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫در میان‬
‫من ُم‪1‬زیل ظلمت اوهــــام عرفــــانم چو‬ ‫وهم و عشق عارفــان گمــره نمــوده‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪332‬‬

‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫ملــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫از دروغ آتش عشـــقی گـــدازانم چـــون‬ ‫کــــوه حکم کنــــده شد از حیله‌هــــای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬
‫دفع بیماری کنم از حد ایرانم چو شــمع‬ ‫روز و شب بیدار و هشــیارم بــرای‬
‫تا‬ ‫آنکه‬

‫گر شــود تزریق ایمــان بـاز خنــدانم چو‬ ‫شاعران بردند دین ما بــاین مقــراض‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫عشق‬
‫تا رود بافنـــدگی من اشک بـــارانم چو‬ ‫در میان شـــعر و عرفـــان رسم شد‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫بافنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدگی‬

‫دفع کن نفس و هــوا تا جــان بر افشــانم‬ ‫س است‌از‬ ‫مرغ‌عقلت در هــوس حب ‌‬


‫چو شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫نفس‌و هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬
‫مشتعل از درد بیدرمان نادانم چو شــمع‬ ‫جهل اســـتعماریان را می‌بـــرد علم و‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنر‬
‫تا مــزین گــردد این اشــعار دیوانم چو‬ ‫سر فــرازم کن باســتقالل فکــری ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان‬

‫آتش دل کی بآب دیده بنشـانم چو شـمع‬ ‫ای خدا آتش بزد شــاعر باســتقالل ما‬

‫گر عمل داری تو را من از مریدانم‬ ‫بــــرقعی شد نــــور علمت رهنمــــای‬


‫چو شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬ ‫دیگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــران‬

‫‪ -236‬حافظ‬
‫شمع خاور فکند بر همه اطراف شــعاع‬ ‫بامـــدادان که ز خلوتگه کـــاخ ابـــداع‬

‫که وجودیست عطا بخش و کـــــــریمی‬ ‫عمر خســـــرو طلب ار نفع جهـــــان‬

‫‪ُ - 1‬مزیل = پاک کننده‪ ،‬ازاله کننده‪.‬ـ‬


‫‪333‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاع‬ ‫یخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬
‫م‌‬

‫جـــامع علم و عمل جـــان جهـــان شـــاه‬ ‫مظهر لطف ازل روشـــنی چشم امل‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع‬

‫که ازین به نبود در دو جهان هیچ متاع‬ ‫حافظ ار بــاده خــوری با صــنمی گل‬
‫رخ خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫‪ -236‬حافظ شکن‬
‫بود چــون حــرص و طمع مــدح و ملق‬ ‫بامدادان که بــدیوان تو دیدم اوضــاع‬
‫را ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداع‬
‫که نفهمد هـــــــدف حافظ ازین هنگ و‬ ‫گفتم از احمق بیچــــارة صــــوفی چه‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــماع‬ ‫عجب‬
‫جـــامع علم و عمل جـــان جهـــان شـــاه‬ ‫عشق و عرفـــان بـــود آیا بتملق گفتن‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع‬
‫نی رشــادت خــبری نی ز شــجاعت نه‬ ‫جامع حــرص و طمع گر تو بگــوئی‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع‬ ‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــزا است‬
‫که ز دین به نبـــود در دو جهـــان هیچ‬ ‫حافظا دین و خــــرد خــــواه نه عمر‬
‫متــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاع‬ ‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفاک‬

‫کی شه گلرخ تو به ز جنــان ای طمــاع‬ ‫گر تو با شاه خــوری بــاده دیگر کفر‬
‫مگو‬
‫‪1‬‬
‫بعمل کــوش نه در گــاه امــیری نفــاع‬ ‫بــرقعی لطف ازل اهل امل را نبــود‬

‫‪ - 1‬خوانندة گرامی و محترم متوجه می شود که عالمه بــرقعی در بیشــتر ابیات حافظ شــکن‬
‫کوشیده است بـرای مـردم و بـویژه طبقة جـوان نصـایحی را تقـدیم نمـوده و آنها را به کـار و‬
‫کوشش تشویق نماید و از تملق به دربار حکمرانــان بــدور نگه دارد‪ ،‬ردود عالمه بــرقعی بر‬
‫حافظ شیرازی بر اساس دشمنی و یا کینة شخصی نبــوده بلکه عالمه بــرقعی از دیوان حافظ‬
‫این برداشت را نموده اند که دیوان و اشعار او برای عامة مسلمانها خالی از ضرر نیست‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪334‬‬

‫حرف غ‬
‫‪ -237‬حافظ‬
‫که تا چو بلبل بی‌دل کنم عالج دمــــــاغ‬ ‫ســحر ببــوی گلســتان و می شــدم در‬
‫‪1‬‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاغ‬
‫که بـــود در شب تـــاری بروشـــنی چو‬ ‫بچهــرة گل صــوری نگــاه می‌کــردم‬
‫چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراغ‬
‫که داشت از دل بلبل هـزار گونه فـراغ‬ ‫چنان بحسن جوانی خویشتن مغــرور‬
‫یکی چو ساقی مستان بکف گرفته ایاغ‬ ‫یکی چو باده پرستان صـراحی انـدر‬
‫دست‬
‫که حافظا نبـــود بر رســـول غـــیر بالغ‬ ‫نشــاط عیش جــوانی چو گل غــنیمت‬
‫دان‬

‫‪ -237‬حافظ شکن‬
‫که پی بقدرت صانع برم ز هر گل باغ‬ ‫سحر بسوی گلستان شـدم بقلب فـراغ‬

‫ببـــــود او همه بگشـــــوده لب پی ابالغ‬ ‫بجلــوة گل و گلشن نظــاره می‌کــردم‬

‫که رفت از دل من هر چه داشت داغ‬ ‫چنـــان ز حسن فـــرح‌بخش گل شـــدم‬


‫دمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاغ‬ ‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدهوش‬
‫بقلب الله ز آثــــار صــــنع او صد داغ‬ ‫نهــاده بــود چو نــرگس طــراوت گل‬
‫یاس‬
‫برای گم شدگان ره نمــود همچو چــراغ‬ ‫نمودانه بتصـــــریح وحـــــده می‌گفت‬

‫که جای شکر خدا می‌کنند وصف ایاغ‬ ‫زبان گشـوده بتقـبیح شـاعران سوسن‬
‫‪ - 1‬در برخی از نسخه ها این بیت اینگونه آمده است‪:‬‬
‫سحر چو بلبل بیدل شدم دمی در باغ‪.‬‬
‫‪335‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫یکی ز مطـــــرب و رقاصه دمزند چو‬ ‫یکی ز بـاده پرسـتی بگویدی اشـعار‬
‫کالغ‬
‫همین جریده نویسـان همچو جغد و چو‬ ‫بس است از پی ویرانی ممالک ما‬
‫زاغ‬
‫وظیفه هست ز وافی ادای رسم و بالع‬ ‫نشـــاط عیش و جـــوانی ز دست شد‬
‫حافظ‬
‫حرف ف‬
‫‪ -238‬حافظ‬
‫گر بکشم زهی طـــرب ور بکشد زهی‬ ‫طالع اگر مـدد کند دامنش آورم بکف‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف‬
‫گر چه صـبا همی بـرد قصة من ز هر‬ ‫طرف کــرم ز کس نیست این دل پر‬
‫طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف‬ ‫من‬ ‫امید‬
‫وه که در این خیال کج عمر عزیز شد‬ ‫از خم ابــــــروی تو ام هیچ گشایشی‬
‫تلف‬ ‫نشد‬
‫یاد پـــدر نمی‌کنند این پســـران نا خ َلف‬ ‫چند بنــاز پــرورم مهر بتــان ســنگدل‬
‫مغبچة ز هر طــرف می‌زنــدم بچنگ و‬ ‫من بخیال زاهـــدی گوشه‌نشـــین و‬
‫دف‬ ‫آنک‬ ‫طرفه‬
‫مست ریا است محتسب باده بنــوش وال‬ ‫بیخبرند زاهدان نقش بخــوان وال تقل‬
‫تخف‬
‫پــار ُد َمش دراز بــاد این حیوان خــوش‬ ‫صوفی شهر بین‌که چون لقمة شبهه‬
‫علف‬ ‫ی خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد‬
‫‌م ‌‬
‫بدرقة رهت شــــود همت شــــحنة نجف‬ ‫حافظ اگر قـــدم زنی در ره خانـــدان‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدق‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪336‬‬

‫‪ -238‬حافظ شکن‬
‫بخت ســـیه شـــود اگر عمر دهی تو بر‬ ‫خــــالق تو مــــدد کند گر بــــروی ره‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزف‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف‬
‫وه که بــــرای این و آن عمر عزیز شد‬ ‫حــرص‌و طمع‌ز خــود بــبر مــدح‌و‬
‫تلف‬ ‫‌مکن‬ ‫کس‬ ‫‌ز‬ ‫ملق‬
‫کس نزده است از این کسان تــیر مــراد‬ ‫از خم ابــروی شــهان ســهل نگشت‬
‫بر هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدف‬ ‫مشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکلت‬
‫ی َکشـدت ب َهر‬
‫مسـتی و عشق عارفـان م ‌‬ ‫وهم و خیال شاعران می‌بردت دل و‬
‫طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫َ‬
‫ســــیم و زری نمی‌دهند این پســــران نا‬ ‫چند بــآز پــروری مهر کســان بــرای‬
‫خلف‬ ‫نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫گوش مده تو شاعرا بنغمه‌های چنگ و‬ ‫گر بودت ره یقین راه خیال کن رها‬
‫دف‬

‫بر مدد خــرد بگــیر دامن زاهــدان بکف‬ ‫زندقه دین عارفــان بیخبرند شــاعران‬

‫بلکه حرام می‌خورد این حیوان خــوش‬ ‫صــــوفی دهر سر بسر لقمة شــــبهه‬
‫علف‬ ‫می‌خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد‬
‫‪1‬‬
‫بکســلد ار لجــامرا نیش زند ببا شــرف‬ ‫پاردمش دراز و هم طعنة هر گــراز‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫جای بــدوزخت دهد خــالق شــحنة نجف‬ ‫برقعیا بـــوهم خـــود گر بـــروی چو‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران‬

‫‪ - 1‬به صفحة‪ )225( :‬از نسخة دستنویس مراجعه شود‪.‬‬


‫‪337‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫حرف قاف‬
‫‪ -238‬حافظ‬
‫گــرت مــدام ّ‬
‫میســر شــود زهی توفیق‬ ‫مقـام امن و می بیغش و رفیق شـفیق‬
‫هــزار بــار من این نکته کــرده‌ام تحقیق‬ ‫جهــان و کــار جهــان جمله هیچ در‬
‫است‬ ‫هیچ‬
‫که کیمیای ســـعادت رفیق بـــود رفیق‬ ‫دریغ و درد که تا این زمــان ندانســتم‬
‫حکایتی است که عقلش نمی‌کند تصدیق‬ ‫بیا که توبه ز لعل نگار و خنــدة جــام‬
‫خـوش است خـاطرم از فکر این خیال‬ ‫اگر چه مــوی میانت بچــون مــنی‬
‫دقیق‬ ‫نرسد‬

‫بکنه او نرسد صد هــــــزار فکر عمیق‬ ‫حالوتی که تو را در چه ز‬


‫نخدانست‬
‫‪1‬‬
‫بین که تا بچه حـــــدم همی کند تحمیق‬ ‫بخنــده گفت که حافظ غالم طبع تــوام‬

‫‪ -239‬حافظ شکن‬
‫بحـــال هر که میسر شـــود زهی توفیق‬ ‫حضــور قلب و دعــای شب و نشــاط‬
‫عمیق‬
‫جهان و کـار جهـان هیچ کـرده‌ام تحقیق‬ ‫بشـاعر عقل سـلیم ار بُـدی نمی‌گفـتی‬
‫شــدی بمطــرب و نــای و نی و ربــاب‬ ‫ز کیمیای ســـــعادت تو دوری ای‬
‫رفیق‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫که تا نــبرده تو را عمر قاطعــان طریق‬ ‫غنیمت است دمی رو بکردگار بیار‬
‫سعادتست و جهـــالت نمی‌کند تصـــدیق‬ ‫بیا که توبه ز عصیان و ناله در شب‬

‫‪ - 1‬تحمیق = احمق کردن‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪338‬‬

‫تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫‪1‬‬
‫بــــود رقیب و عتید تو نــــاظران دقیق‬ ‫مکن خیال که یک مو نکاهد از‬
‫عملت‬
‫بکنه آن نــــبرد پی هــــزار فکر عمیق‬ ‫جهالتی که بود مر تو را ز چــاه زنخ‬

‫که پر شــده غــزلت از رذالت و تحمیق‬ ‫بدان حماقت طبع تو جـای خنـده بـود‬

‫نه رنجش دل و روحت قسم بجــــــــان‬ ‫غــرض ز گفتن دانی نصــیحت است‬
‫رفیق‬ ‫حافظ‬

‫‪ -240‬حافظ‬
‫و گرنه شــرح دهم با تو داســتان فــراق‬ ‫زبــان خامه نــدارد سر بیان فــراق‬
‫‪ -240‬حافظ شکن‬
‫زبـــان خامه نـــدارد سر بیان فـــراق‬ ‫بریخت مرغ دلم پر ز داسـتان فـراق‬
‫کنـــون ذلیل و نهـــاده بر آســـتان فـــراق‬ ‫ســـری که با سر گـــردون نیامـــدی‬
‫همسر‬
‫حــروف آن ز فــراق ز دوســتان فــراق‬ ‫فریق و فرقه و تفریق و تفرقه در‬
‫اصل‬
‫ولیک ذلت و نکبت در آشـــیان فـــراق‬ ‫تمـــام عـــزت و دولت اگر بـــودی ز‬
‫تفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاق‬
‫کنند جنگ‪ 2‬و نیامد بسر زمـــان فـــراق‬ ‫دریغ مدت عمـری که سـنی و شـیعه‬
‫نفـــاق و تفرقه آرند و هم زیان فـــراق‬ ‫کنون چه چــاره که هر دم ز روضه‬

‫‪ - 1‬اشــاره به آیة کریمــه‪( ﴾       ﴿ :‬ق‪ )18 :‬می‬
‫باشد‪.‬‬
‫‪ - 2‬اشعار عالمه برقعی رحمه هللا نشان می دهد که به وحدت و تقریب مذاهب اسالمی توجه‬
‫خاص دارد و برای تحقیق این آرزو تالشهای فراوان نموده است‪.‬‬
‫‪339‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ندبه‬ ‫و‬
‫نفـــاق و تفرقه آورد و ریســـمان فـــراق‬ ‫عــــدو که عــــزت ما دید روضه را‬
‫آورد‬

‫نفاق و تفرقه گسترد او ز خــوان فــراق‬ ‫اگر بدست من افتد فراقــــــــرا بکشم‬

‫باتحـــاد شـــود پـــاره ریســـمان فـــراق‬ ‫دمــاغ روح معطر بعطر وحــدت کن‬

‫که شیعه شیعه گشته و باشـند مخلصـان‬ ‫چگونه دعــوی اســالم می‌کنند کســان‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراق‬

‫که روز هجر سیه باد و خانمــان فــراق‬ ‫بــود وجــوب بما هجــرت و فــرار از‬
‫هجر‬

‫ز گمرهی برهد نی چون پیروان فــراق‬ ‫بپـای شـوق اگر بـرقعی رود این راه‬

‫حرف کاف‬
‫‪ -241‬حافظ‬
‫ازان گناه که نفعی رسد بغــیر چه بــاک‬ ‫اگر شـراب خـوری جرعة فشـان بر‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫بمذهب همه کفر طـریقت است امسـاک‬ ‫چه دوزخی چه بهشـتی چه آدمی چه‬
‫ملک‬
‫که روز واقعه پا وا مگــــــــیرم از سر‬ ‫بخاک پای تو ای سرو ناز پرور من‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫چنـــــــــان ببست که ره نیست زیر دیر‬ ‫مهنـــدس فلکی راه دیر شش جهـــتی‬
‫‪1‬‬
‫مغــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬
‫مبـــاد تا بقیات خـــراب طـــارم تـــاک‬ ‫فـــریب دخـــتر رز طرفه می‌زند ره‬

‫‪ - 1‬این بیت در بعضی نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪340‬‬

‫عقل‬

‫دعــای اهل دلت بــاد مــونس دل پــاک‬ ‫بــراه میکــده حافظ خــوش از جهــان‬
‫رفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫‪ -241‬حافظ شکن‬
‫مبــاش دشــمن جــانت مکن تو خــویش‬ ‫مخـــــور شـــــراب اگر آدمی مکش‬
‫هالک‬ ‫تریاک‬
‫از آن گنــاه که نفعی رسد مشو بی‌بــاک‬ ‫گنــاه نفع نــدارد جــواب صــوفی گو‬
‫بــرای منفعت دیگــران خــورد تریاک‬ ‫نه عاقل است که خــــــــود را هالک‬
‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازد‬
‫ازان طــــریقت و کفــــرش رها شو از‬ ‫چه دوزخی چه بهشـــــــتی بگفت آن‬
‫ادراک‬ ‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافر‬
‫برای پای بت و پیر می نگشــتی خــاک‬ ‫اگر بـــروز قیامت عقیدتی بـــودت‬

‫که راه راست کجا راه زیر دیر مغــاک‬ ‫ز راه دیر مــــزن دم اگر مســــلمانی‬
‫گرت ز عقل خبر کن خراب تارم تاک‬ ‫شـــراب دخـــتر رز می بـــرد تو را‬
‫بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‬
‫فتــــاد یکســــره دوزخ قلنــــدر ناپــــاک‬ ‫بــراه میکــده چــون حافظ از جهــان‬
‫رفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫‪ -242‬حافظ‬
‫حق نگهـــــدار که من می‌روم هللا معک‬ ‫ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک‬

‫ذکر خــیر تو بــود حاصل تســبیح ملک‬ ‫تــوئی آن گــوهر پــاکیزه که در عــالم‬
‫قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدس‬
‫‪341‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫کس عیار زر خـــــالص نشناسد چو‬ ‫در خلــــوص منت ار هست شــــکی‬
‫َمحک‬ ‫کن‬ ‫تجربه‬
‫وعـــده از حد بشد و ما نه دو دیدیم نه‬ ‫گفته بـــــودی که شـــــوم مست و دو‬
‫یک‬ ‫بوست‌بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدهم‬
‫خلق را از دهن خــویش مینــداز بشک‬ ‫بگشا پستة خندان و شکر ریزی کن‬
‫من نه آنم که زبـــونی کشم از چـــرخ و‬ ‫چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد‬
‫فلک‬

‫ای رقیب از بر او یک دو قــــــدم دور‬ ‫چــــون بر حافظ خویشش نگــــذاری‬


‫تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرک‬ ‫باری‬
‫‪ -242‬حافظ شکن‬
‫با ادب باش و مالف از لب هر خار و‬ ‫ای درویش رها کن تو دیگر دوز و‬
‫خسک‬ ‫‪1‬‬
‫َکلک‬
‫عاشق خالصی و جــــــــوئی از او حق‬ ‫ترس نبود به تو از حق که بهر شــاه‬
‫نمک‬ ‫وزیر‬ ‫و‬
‫هست اشعار تو بر وهم تو چـون زر و‬ ‫کی بــود حاصل تســبیح ملک مــدح‬
‫محک‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان‬
‫بــاختی دل تو بهر خــان و بهر پــیر و‬ ‫تا کی از مســـتی و بوســـیدن فـــاجر‬
‫‪2‬‬
‫َکسک‬ ‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫دیدی آخر که بماندی نه دو دیدی تو نه‬ ‫یار بد عهد تو گر گفت دو بوست‬
‫یک‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدهم‬

‫بارها تجربه کـــردیم بـــرو دور تـــرک‬ ‫وعده‌های تو و یار تو همه الف بــود‬

‫‪َ - 1‬کلک = فریب‪ ،‬نیرنگ‪.‬‬


‫‪َ - 2‬کسک = مص ّغر کس؛ انسان بی ارزش و دنی‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪342‬‬

‫تو که باشی که بهم برزنی این چرخ و‬ ‫چــرخ بــرهم زدنت الف و جســارت‬
‫فلک‬ ‫باشد‬

‫خلق را از سخن خــویش مینــداز بشک‬ ‫وهم بر هم زن و این الف رها کن‬
‫حافظ‬
‫‪1‬‬
‫هللا َم َعک‬
‫بـــرقعی مشت ورا بـــاز کن ُ‬ ‫شعر حافظ همه وهم است ز پندار و‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬

‫‪ -243‬حافظ‬
‫گرم تو دوستی از دشــمنان نــدارم بــاک‬ ‫هـزار دشـمنم ار می‌کنند قصد هالک‬
‫و گرنه هر دمم از هجر تو است بیم‬ ‫مـــرا امید وصـــال تو زنـــده می‌دارد‬
‫هالک‬
‫‪2‬‬
‫سپر کنم سر و دستت نــدارم از فــتراک‬ ‫عنان مپیچ که گر مــیزنی بشمشــیرم‬
‫‪ -243‬حافظ شکن‬
‫یکی هوا و هــوس باشد و نــداری بــاک‬ ‫هــــزار دشــــمنت از کین کنند قصد‬
‫هالک‬
‫تو را خــــبر ز عقــــاب حق ار بــــدی‬ ‫روی بخــــــواب و ز غفلت خیال‬
‫حاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬ ‫یبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافی‬
‫م‌‬
‫سپر کنی سر و افتی بدرگهش بر خاک‬ ‫تو را امید وصــــــال کسی است زر‬
‫بدهد‬
‫بلی ز هجر بتان می‌کنی گریبــان چــاک‬ ‫خــــدای را نبــــود وصل و فصل ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫‪ - 1‬هللا معک = هللا با تو باد (خدا به همراهت)‪.‬‬


‫‪ - 2‬در بعضی نسخه های دیوان حافظ این مصرع اینطور آمده است‪:‬‬
‫ترا چنانکه تویی هر نظر کجا بیند‪.‬ـ‬
‫‪343‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪3‬‬
‫که مدح خلق نیاری و نی شوی ه ّتاک‬ ‫بــنزد حق تو عزیز آن زمــان شــوی‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫حرف ل‬
‫‪ -244‬حافظ‬
‫که کس مبــاد ز کــردار ناصــواب خجل‬ ‫بوقت گل شــدم از توبة شــراب خجل‬
‫ن َیم ز شــاهد و ســاقی بهیچ بــاب خجل‬ ‫صـــالح من همه جـــام م َیست و من‬
‫زین بخت‬
‫که از ســؤال ملــولیم و از جــواب خجل‬ ‫بـود که یار نپرسد گنه ز خلق کـریم‬
‫ز نظم حافظ و این طبع همچو آب‬ ‫حجاب ‌ظلمت‌از آن‌بست ‌آب خضر‬
‫خجل‬ ‫گشت‬ ‫ک ‌ه‬
‫‪ -244‬حافظ شکن‬
‫اگر چه نیسـتی از کـار ناصـواب خجل‬ ‫همیشه توبه کن و بـــاش از شـــراب‬
‫خجل‬
‫بگفت من شـــدم از توبة شـــراب خجل‬ ‫عجب ز حمق کسی کو خجل شد از‬
‫توبه‬
‫من از سفاهت ایشان شدم چو آب خجل‬ ‫عجب‌تر آنکه گروهی مرید او گشتند‬
‫منم ز خــالق و آن نهی پر عتــاب خجل‬ ‫اگر صــــــالح تو دامست و خدعه و‬
‫تزویر‬
‫شــــود ز حق و ز عقبا و هم حســــاب‬ ‫رواست هر که شـــــود مست و عقل‬
‫خجل‬ ‫بفروشد‬

‫که نی حیا ز خدا و نه از خــراب خجل‬ ‫خــراب کــرده خیاالت و وهمت ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫‪ - 3‬هتّاک = (صیغة مبالغه)؛ شخصی که هتک حرمت می کند و به مقدسات دینی میتازد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪344‬‬

‫ولیک برقعی از نوشت بی‌جواب خجل‬ ‫نگشته آب حیات از مزخرفات خجل‬

‫‪ -245‬حافظ‬
‫رسد بدولت وصل تو کــار من باصــول‬ ‫اگر بکـــوی تو باشد مـــرا مجـــال و‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬
‫فــــراغ بــــرده ز من آن دو جــــادوی‬ ‫قرار برده ز من آن دو نــرگس رعنا‬
‫‪1‬‬
‫مکحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬
‫رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول‬ ‫بدرد عشق بساز و خموش کن حافظ‬
‫‪ -245‬حافظ شکن‬
‫که نی فـــروع پـــذیرد ز شـــرع ما نه‬ ‫عجب ز شاعر بی‌بند و بار نــامعقول‬
‫اصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬
‫بـــوهم خـــود بتراشد اصـــول نـــامعقول‬ ‫بجز خیال نباشد ورا مجــالی و کــار‬

‫ربـــوده تـــاب و تـــوانش دو جـــادوی‬ ‫همـــاره دمزند از بیقـــرار و بیتـــابی‬


‫مکحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬

‫که شـــاعران علـــنی می‌کنند ذم عقـــول‬ ‫کجا روم چه کنم با که گــــــــویم این‬
‫زشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول‬ ‫چه صــــوفیان که ز مســــتی و وهم‬
‫می‌گویند‬

‫هزار شــهره و ده و کوچه و خــروج و‬ ‫بـــرای عشق تراشـــند سر و ورد و‬


‫دخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬ ‫رمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬

‫فهیم مــــادح عقل است چــــون خــــدا و‬ ‫خطــــاب حق همه جا در کتــــاب بر‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬ ‫است‬ ‫عقال‬
‫‪ - 1‬دو جادوی مکحول = دو چشم سرمه کشیده‪.‬‬
‫‪345‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تمـــام زندقه و کفر و خدعه و مجعـــول‬ ‫سـزا است آنکه کنم فـاش رمز عشق‬
‫و هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬

‫بـــبین که حافظ عـــارف ز عقل گشـــته‬ ‫تو برقعی مشو از عقل و هوش خود‬
‫ملـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬ ‫غافل‬

‫‪ -246‬حافظ‬
‫‪1‬‬
‫هلل َدرّ قائل‬
‫هر کو شـــــــــــــــــنید گفتا ِ‬ ‫هر نکتة که گفتم در وصف آن‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمائل‬
‫آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل‬ ‫تحصـیل عشق و رنــدی آسـان نمــود‬
‫اول‬
‫از شــافعی مپرســید امثــال این مســائل‬ ‫حالج بر سر دار این نکته خــــــوش‬
‫آید‬ ‫سر‬
‫یارب که بینم آن را در گــردنت حمائل‬ ‫ت حافظ‌تعویذ چشم‬
‫ی دوست‌دســـــ ‌‬
‫ا‌‬
‫‌زخمست‬
‫‪ -246‬حافظ شکن‬
‫اهل هـــــــــــــــــــوا نگویند هلل درّ قائل‬ ‫هر نکتة که گـــــــــویم از عقل و از‬
‫فضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایل‬

‫باشد بمیل قهـــــــری از نفس این رذائل‬ ‫این عشق و میل و رندی نبود بعلم و‬
‫تحصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیل‬
‫هر کس خرد ندارد عشقش بود فضائل‬ ‫دردا که در سر خـــود دین و خـــرد‬
‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداری‬
‫رفتی و سهل دیدی گشتی بســوی باطل‬ ‫این میل عشق و رندی مشــکل نمــود‬
‫اول‬

‫‪ - 1‬هلل د ّر قائل = اصطالح عربی است که در مقام تعریف و تمجید بکار می رود‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪346‬‬

‫سهل است عشق و رندی گر دین کــنی‬ ‫رنــدی بجز رذالت چــیز دگر نخواهد‬
‫زائل‬ ‫تو‬
‫بر عارفان صـوفی شد یک خـدای قابل‬ ‫حالج‪ 2‬بر سر دار گوساله کرد خــود‬
‫‪3‬‬
‫را‬
‫از شــاعران مپرســید امثــال این مســائل‬ ‫این خــدعه‌ای که حالج بر دار کــرد‬
‫اظهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫هر چند شـــــرح و فنش موقـــــوف شد‬ ‫هر چـــیز حکمش اول باید ز شـــرع‬
‫بعامل‬ ‫پرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬

‫هر حــرفه‌ای ز کسب و هر صــنعت و‬ ‫طب و نجـــوم و حکمت نحو و کالم‬


‫عوامل‬ ‫منطق‬ ‫و‬

‫هر کس جز این بگوید دارد ز حق‬ ‫حکمش بشـــرع باشد شـــرحش بـــود‬
‫فواصل‬ ‫بعامل‬

‫حکمش بشـــرع باشد با کـــافران مماثل‬ ‫اکنــون که حق عیان شد صــوفی و‬


‫عشق بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازی‬
‫نی شاعری که باشد عاشق بهر شــمائل‬ ‫ای دوست حکم دین را از بـــــرقعی‬
‫‪ - 2‬حالج = ابو المغیث عبدهللا بن احمد بن ابی طــاهر مشــهور به حســین بن منصــور حالج‬
‫(زادة ‪ 244‬هـ)‪ .‬او از مردم قریة تور واقع در شمال شرق بیضای فارس بود‪.‬‬
‫اساتید او عبارت بودندـ از‪ :‬سهل بن عبدهللا تستری‪ ،‬عمرو بن عثمان مکی و جنید بغدادی‪.‬‬
‫از جمله تألیفــات حالج‪« :‬طاســین األزلی والجــوهر األکــبر‪ ،‬طواســین‪ ،‬الهیاکــل‪ ،‬الکــبریت‬
‫األحمر‪ ،‬نور األصل‪ ،‬جسم األکبر‪ ،‬جسم األصغر و بستان المعرفة» می باشد‪.‬‬
‫او مرد حیله باز و زندیق بود؛ نخست مردم را به مهدی دعوت می کرد که از طالقان ظهــور‬
‫خواهد و سپس ادعا کرد که روح القدس در او حلول نموده و خود را خدا دانست‪.‬‬
‫خلیفة عباسی «المقتدر باهلل» در سال ‪ 301‬هـ از او آگاه شد‪ ،‬بر اســاس فتــوای علمــای اســالم‬
‫هزار تازیانه اش زد‪ ،‬دست و پای او را برید و او را اعدام کرد‪.‬‬
‫لویی ماسینیون (مستشرق مسیحی فرانسوی) کتابی بنــام «مصـائب حالج» و «قــوس زنــدگی‬
‫حالج» نوشت است‪.‬‬
‫‪ - 3‬اشاره به گوسالة سامری است که مردم او را معبود خویش قرار دادنــد؛ـ یعــنی همــانطور‬
‫که گوسالة سامری مردم را به فتنه انداخت‪ ،‬حالج نیز مردم را به فتنه انداخت‪.‬‬
‫‪347‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بپرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬

‫‪ -247‬حافظ‬
‫سلســـبیلت کـــرده جـــان و دل ســـبیل‬ ‫ای رخت چون خلد و لعلت سلســبیل‬
‫طبع در لطفت نمی‌بیند بــــــــــــــــــدیل‬ ‫عقل در حســـــــنت نمی‌یابد بـــــــدل‬
‫همچو من افتــــــــــــــاده دارد صد قتیل‬ ‫نـــــاوک چشم تو در هر گوشـــــه‌ای‬
‫گر چه دارد او جمــــــــــالی بس جمیل‬ ‫من نمی‌یابم مجــــال ای دوســــتان‬
‫‪1‬‬
‫بـــاد و هر چـــیزی که باشد زین قبیل‬ ‫شـــــاه عـــــالم را بقا و عز و نـــــاز‬
‫همچو مـــــور افتـــــاده زیر پـــــای پیل‬ ‫حافظ از سر پنجة عشق نگـــــــــــار‬
‫‪ -247‬حافظ شکن‬
‫بـــاز حافظ کـــرده جـــان و دل ســـبیل‬ ‫بـــاز لعل شـــاه شد چـــون سلســـبیل‬
‫طبع او را لطف شه باشد دخیل‬ ‫بین که شــاعر و همــراه نامیده عقل‬
‫شــــــــاه را باشد جمــــــــالی بس جمیل‬ ‫عاشق زر گشت و بهر زر بگفت‬
‫خــود نمــوده مــور و شه را همچو پیل‬ ‫شــاه عــالم خوانــده شــاه فــارس را‬

‫همچو حافظ را بــــــود فکــــــری علیل‬ ‫بــــرقعی این عاشــــقان ســــیم و زر‬

‫‪ -248‬حافظ‬
‫یحـــیی بن مطفر ملک عـــالم و عـــادل‬ ‫دارای جهــان نصــرت دین خســرو‬
‫کامل‬
‫انعــام تو بر کــون و مکــان فــائض و‬ ‫تعظیم تو بر جــان و خــرد واجب و‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامل‬ ‫الزم‬
‫دست طـــــــــــرب از دامن این زمزمه‬ ‫شـــاها فلک از بـــزم تو در رقص و‬
‫‪ - 1‬این بیت در بعضی نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪348‬‬

‫مگسل‬ ‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــماع است‬


‫شد گـــردن بد خـــواه گرفتـــار سالسل‬ ‫می نـــوش و جهـــا ‌ن بخش که از خم‬
‫کمنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدت‬
‫از بهر معیشت مکن اندیشة باطل‬ ‫حافظ قلم شاه جهان مقسم رزق است‬

‫‪ -248‬حافظ شکن‬
‫شاعر بشهان باخته هم دین و سر و دل‬ ‫حقا ز طمع دین و دیانت شــده زائل‬
‫عاشق شـــــده بر ابن مظفر که بُـــــدی‬ ‫دارای جهــان کــرده شه فاسق گمــراه‬
‫خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو جاهل‬
‫حـــاجت نه بـــدین است و نه غم بهر و‬ ‫یحیی بن مظفر بـودش طبع روانست‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائل‬
‫هر جــاه طلب را که بقــدرت شــده نائل‬ ‫مداحی بیمایه ز شاعر که پسـند است‬

‫انعــام تو بر کــون و مکــان فــائض و‬ ‫بین حد گزافش که بگفتی بهمین شــاه‬


‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامل‬

‫محتـــاج بشـــاعر بُـــدی و نشر فضـــائل‬ ‫دربــار شــهان در عــوض چــاپ و‬


‫مجالت‬
‫پوشد ســـتم و جلـــوه دهد یک شة کامل‬ ‫هر شاعر ما هر که دهد جلوه شهان‬
‫را‬
‫می‌گشت و دلش بـود بـاین زمزمه مائل‬ ‫پس روزی او از طــرف شــاه مقــرر‬

‫مــداح شــهان گشت و گرفتــار سالسل‬ ‫حافظ که چــــنین منصــــبی از شــــاه‬


‫گرفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫خــوش بــاش که ظــالم نــبرد راه بمــنزل‬ ‫می‌گفت که شه یکسره بر منهج عدل‬
‫است‬
‫‪349‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫از بهر معیشت مکن اندیشة باطل‬ ‫مقسم رزق است‬


‫حافظ قلم شاه جهان ِ‬

‫جز ذات خــــدا آن َم ِلک قــــادر عــــادل‬ ‫هان برقعیا مقسم رزقی بجهان نیست‬

‫هر کس که جز این گفت بــود کــافر و‬ ‫بر گو بمریدان همین حافظ قــــداح‬
‫جاهل‬

‫‪ -249‬حافظ‬
‫که بما می‌رسد زمـــــــــان وصـــــــــال‬ ‫خــوش خــبر بــاش ای نســیم شــمال‬
‫وفصـــــمت هاهُنـــــا لســـــان الحـــــال‬ ‫قصــــــة العشــــــق ال انفصــــــام لها‬
‫از حریفـــــــان رطل مـــــــاال مـــــــال‬ ‫عرصة بزمگـــــــــاه خـــــــــالی ماند‬
‫آه ازین کبریا و جـــــــــــــــــاه و جالل‬ ‫تــــرک ما ســــوی کس نمی‌نگــــرد‬

‫نالة عاشــــــقان خــــــوش است بنــــــال‬ ‫حافظا عشق و صــــــــــابری تا چند‬

‫‪ -249‬حافظ شکن‬
‫بهر ما اینقـــــــدر مبـــــــاف خیال‬ ‫شـــــاعرا تا کی این یمین و شـــــمال‬
‫‪1‬‬
‫ظَهـــــــرت عارُهـــــــا مِن الأقـــــــوال‬ ‫قصةُ العشقِ منشــــــــأها الشــــــــهوة‬
‫‪2‬‬
‫أین ألبابُنـــــــــا وکیف الحــــــــال‬ ‫فَصــــــــــم العقلِ و الکمــــــــــال ِبها‬
‫‪3‬‬
‫مـــــــا بَقت شـــــــَوک ٌة وال اســـــــتقالل‬ ‫لک بعــــــــــد اســــــــــتعمار‬
‫ذهب المُ ُ‬

‫‪ - 1‬قصة عشق که تو ادعای آنرا داری منشأ آن شهوت است و عیبها و بدی های آن از اقوال‬
‫تو واضح و آشکار شده است‪.‬‬
‫‪ - 2‬با جــدا کــردن عقل و کمــال از آن (عشــق) عقلهــای ما کجا می رود و احــوال ما چگونه‬
‫خواهد شد؟‬
‫ت ما بعد از آمدن استعمار از بین رفت‪ ،‬شأن و شوکت و استقاللی برای ما‬ ‫‪ - 3‬ملک و حکوم ِ‬
‫باقی نماند‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪350‬‬

‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاطلُبوا مِن‬ ‫لت مِــــــنی‬


‫فی کمــــــال العقــــــولِ ِن َ‬
‫ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــحو‬
‫َ‬ ‫ُمـ‬
‫‪1‬‬
‫ل الأحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوال‬ ‫ِ ِ‬
‫‪2‬‬
‫َمر َحبــــــا مرحبــــــا تَعــــــال تعــــــال‬ ‫ِ‬ ‫ســــــــان‬ ‫العقــــــــول للإن‬
‫ِ‬ ‫یا بریدَ‬
‫از خردمند و صـــــــــاحبان کمـــــــــال‬ ‫عرصة مملکت بـــــــــود خـــــــــالی‬

‫بهر یک شـــــــاه تـــــــرک بی‌اقبـــــــال‬ ‫حافظا بـــــــاز عشق تو گل کـــــــرد‬

‫برهــــــان ملــــــتی ز وزر و وبــــــال‬


‫َ‬ ‫بــــــــــرقعی با قریحة شــــــــــعری‬

‫حرف م‬
‫‪ -250‬حافظ‬
‫مـــــدهوش چشم مست و می صـــــاف‬ ‫من دوســتدار روی خــوش و مــوی‬
‫بی‌غشم‬ ‫دلکشم‬
‫چـــیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم‬ ‫شهریست پر کرشـــمه و خوبـــان ز‬
‫جهت‬ ‫شش‬
‫حقا که می نمی‌خــــورم اکنــــون و سر‬ ‫از بس که چشم مست درین شــــــهر‬
‫خوشم‬ ‫دیده‌ام‬
‫من جــــوهری مفلس از آنــــرو مشوشم‬ ‫شــیراز معــدن لب لعل است و کــان‬
‫حسن‬
‫حــــالی اســــیر عشق جوانــــان مهوشم‬ ‫من آدم بهشـــــــتیم اما درین ســـــــفر‬

‫آئینه ای نـــــــــــــدارم از آن آه می‌کشم‬ ‫حافظ عــروس طبع مـرا جلـوه آرزو‬

‫‪ - 1‬در رابطه با باال بردن و کمال عقول انســانی بر من تــاختی (از من بد گفــتی و به آبــرویم‬
‫دست درازی کردی)‪ ،‬بهروزی و خوبی خویش را از گردانندةـ احوال (هللا متعال) بخواهید‪.‬‬
‫‪ - 2‬ای نامه رسان عقلها (بیدار کنندة امت ها و کسی که می خواهد مسلمانان از خواب غفلت‬
‫ـر عقل بیایندـ و عوامل اســتعمار را شناســائی کننــد) بــرای انســان‪،‬‬‫بیدار شوند و دوبــاره بر سـ ِ‬
‫خوش آمدی خوش آمدی و حتما بیا‪.‬‬
‫‪351‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫است‬

‫‪ -250‬حافظ شکن‬
‫مـــــدهوش چشم مست و می صـــــاف‬ ‫گفـــتی محب روی خـــوش و مـــوی‬
‫بیغشم‬ ‫دلکشم‬
‫چـــون نبـــود این سه چـــیز من اکنـــون‬ ‫من مــایلم بخــوی خــوش و کــار و‬
‫مشوشم‬ ‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعتی‬
‫من طـــالب تمـــام و خریدار هر ششم‬ ‫خوی خوش و حیا و ادب علم و دین‬
‫عقل‬ ‫و‬
‫حــــالی اســــیر عشق جوانــــان مهوشم‬ ‫حافظ بالف گشته بهشــتی و گفت من‬

‫من از فســــاد عشق و هــــوا آه می‌کشم‬ ‫ای بــرقعی اســیر عشق جوانــان در‬
‫است‬ ‫آتش‬
‫‪ -251‬حافظ‬
‫نقشی بیاد خط تو بر آب می‌زدم‬ ‫دیشب بسیل اشک ره خــواب می‌زدم‬
‫وز دور بوسه بر رخ مهتـــــاب می‌زدم‬ ‫روی نگار در نظــرم جلــوه می‌نمــود‬
‫فـالی بچشم و گـوش درین بـاب می‌زدم‬ ‫چشم بـــروی ســـاقی و گوشم بقـــول‬
‫چنگ‬
‫جــــامی بیاد گوشة محــــراب می‌زدم‬ ‫ابروی یار در نظـرم جلـوه می‌نمـود‬

‫می‌گفتم این ســـرود و می نـــاب می‌زدم‬ ‫ســــاقی بصــــوت این غــــزلم کاسه‬
‫می‌گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫بر نــــام عمر و دولت احبــــاب می‌زدم‬ ‫خوش بود وقت حافظ و فال مــراد و‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬
‫‪ -251‬حافظ شکن‬
‫از عطر علم بر زخ خــــود آب می‌زدم‬ ‫دیشب ز کسب علم ره خـــــــــــواب‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪352‬‬

‫می‌زدم‬
‫بر کارگـــاه شـــاعر پر خـــواب می‌زدم‬ ‫از نقش فضل و علم بــبردم خیال و‬
‫وهم‬
‫گویا بشـــــام تـــــیره بمهتـــــاب می‌زدم‬ ‫دین و خـــرد چو در نظـــرم جلـــوه‬
‫می‌نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫بر ســنگ خــاره جــام می نــاب می‌زدم‬ ‫چشم بــروی عــا ِلم و گوشم بشــرع و‬
‫دین‬
‫سنگی بآن ز هر در و هر باب می‌زدم‬ ‫ابــروی پــیر قبلگه صــوفیان چه شد‬

‫مشتی بکاسه و می و مضــراب می‌زدم‬ ‫ســــاقی بصــــوت هر غــــزلی کاسه‬


‫می‌گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬

‫بر نــام عــاقالن بیاری احبــاب می‌زدم‬ ‫ای برقعی بگوی که این فــال‌خــوش‬
‫بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب‬
‫‪ -252‬حافظ‬
‫نـــذر کـــردم که هم از راه بمیخانه روم‬ ‫گر از این منزل ویران بســوی خانه‬
‫روم‬
‫دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم‬ ‫زین ســفر گر بســالمت بــوطن بــاز‬
‫رسم‬
‫بــــدر صــــومعه با بربط و پیمانه روم‬ ‫تا بگــویم چه کشــفم شد ازین ســیر و‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلوک‬
‫ســجدة شــکر کنم وز پی شــکرانه روم‬ ‫گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز‬

‫سر خوش از میکـده با دوست بکاشـانه‬ ‫خرّم آندم که چو حافظ بتــوالی وزیر‬
‫روم‬
‫‪353‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -252‬حافظ شکن‬
‫دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم‬ ‫گفت شــاعر که اگر ســیر شــوم خانه‬
‫روم‬
‫نــذر کــردم چو بگــیرم ره میخانه روم‬ ‫حالیا عاشق ســــیم و زر و مشــــتاق‬
‫وزیر‬
‫بــــدر صــــومعه با بربط و پیمانه روم‬ ‫تا بگـــویم چه گـــرفتم من ازین دست‬
‫وزیر‬
‫تا ببینند بســــــــــــــیم و زر بیگانه روم‬ ‫آشــــــنایان ره عقل بــــــدیوان نگرند‬

‫هر کسی زر دهدم از پی شــکرانه روم‬ ‫بُدم عاشق بـزر و سـیم و ن َیم عـارف‬
‫دین‬
‫بنظر آید و من ســـــجده چو دیوانه روم‬ ‫هر دمی صــورت و ابــروی چو دیو‬
‫از پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرم‬

‫گفت سر خوش ز وزیرم چو بکاشــانه‬ ‫بــرقعی خــرمی حافظ ما شد ز وزیر‬


‫روم‬

‫‪ -253‬حافظ‬
‫وگر تـــــــــــیرم زند منت پـــــــــــذیرم‬ ‫بـــــتیغم گر کشد دســـــتش نگـــــیرم‬
‫که پیش دست و بـــــــازویت بمـــــــیرم‬ ‫کمــان ابــروی ما را گو مــزن تــیر‬
‫بیک جرعه جـــــــوانم کن که پـــــــیرم‬ ‫بفریادم رس ای پـــــیر خرابـــــات‬
‫ز بـــــــام عـــــــرش می‌آید صـــــــفیرم‬ ‫من آن مرغم که هر شام و ســحرگاه‬

‫بســـــیب بوســـــتان و جـــــوی شـــــیرم‬ ‫چو طفالن تا کی ای واعظ فریبی‬

‫که گر آتش شـــــــوم در وی نگـــــــیرم‬ ‫بســــــوزان خرقة تقــــــوی تو حافظ‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪354‬‬

‫‪ -253‬حافظ شکن‬
‫زند دم هر دمی از گـــــــــبر پـــــــــیرم‬ ‫ز اشـــــــعارش زند هر دم بتـــــــیرم‬
‫بگوید کفرها کلب کبـــــــــــــــــــــــیرم‬ ‫بنــــــام ابــــــرو و آن چشم پــــــیرش‬
‫بگوید بهر پــــــــــیران من فقــــــــــیرم‬ ‫جــــوانی خواهد از پــــیر خرابــــات‬
‫ز اصـــــــطبل خـــــــران آید نفـــــــیرم‬ ‫همی گوید منم شــــــام و ســــــحرگاه‬
‫کجا تصــــــــنیف را گوید صــــــــفیرم‬ ‫وگرنه هــــــاتف عرشی برقــــــاص‬

‫گـــــروهی بر ُخـــــوار‪ 1‬و بر نفـــــیرم‬ ‫چو عجل ســـــــامری گفتا فـــــــریبم‬

‫ز ســــیب بوســــتان و جــــوی شــــیرم‬ ‫تو را کی باشد ای مفتـــون طامـــات‬

‫بـــــود نــــــاری ز نــــــیران ســــــعیرم‬ ‫بــــــرای مثل تو قــــــرآن بگفــــــتی‬

‫ز نهر من لبن جاریست شـــــــــــــــیرم‬ ‫مــزن بر واعظــان طعــنی خــدا گفت‬

‫که پــــــــیرت می‌دهد شد دســــــــتگیرم‬ ‫تو را بس باشد آن یک جرعة تلخ‬

‫که از دامش الهی مســــــــــــــــــتجیرم‬ ‫بســـــوزان خرقة صـــــوفی تو حافظ‬

‫بگو دینی نباشد دل پـــــــــــذیرم‬ ‫چـــــرا تو خرقة تقـــــوی بســـــوزی‬

‫از این تقـــــــوی لبـــــــاس نـــــــاگزیرم‬ ‫بســـــوزان پس کتـــــاب حق که داده‬

‫‪ -254‬حافظ‬
‫نـــــاز بنیاد مکن تا نکـــــنی بنیادم‬ ‫زلف بر بــاد مــده تا نــدهی بر بــادم‬

‫﴿‪  ‬‬ ‫‪ُ - 1‬خــوار = صــوت و آواز گوســالة ســامری؛ اشــاره به آیة کریمــه‪:‬‬
‫‪( ﴾‬اعراف‪ )148 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪355‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫سر مکش تا نکشد سر بفلک فریادم‬ ‫می مخــــور با همه کس تا نخــــورم‬


‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون جگر‬
‫غم اغیار مخـــور تا نکـــنی نا شـــادم‬ ‫یار بیگانه مشو تا نــبری از خویشم‬
‫یاد هر قـــوم مکن تا نـــروی از یادم‬ ‫شــمع هر جمع مشو ور نه بســوزی‬
‫را‬ ‫ما‬
‫شـــور شـــیرین منما تا نکـــنی فرهـــادم‬ ‫شهرة شهر مشو تا ننهم سر در کــوه‬

‫تا بخــــــاک در آصف نرسد فریادم‬ ‫رحم کن بر من مســـکین و بفریادم‬


‫رس‬
‫‪1‬‬
‫رام شو تا بدهد طــــــالع فــــــرخ زادم‬ ‫چون فلک جور مکن تا نکشی حافظ‬
‫را‬

‫‪ -254‬حافظ شکن‬
‫کفر بنیاد مکن تا نکــــــنی بنیادم‬ ‫دینت از یاد مــبر تا نــروی از یادم‬
‫سر مکش ز امر خدا ورنه رود فریادم‬ ‫می مخور توبه نما تا نخــوری خــون‬
‫جگر‬
‫صـــید این دام مشو تا نـــدهی بر بـــادم‬ ‫داخل حلقه مشو حلقة صـــــــوفی دام‬
‫است‬
‫پــــیرو پــــیر مــــرو ای پسر ناشــــادم‬ ‫یار بیگانه مشو داخل هر النه مشو‬

‫چــون بگفــتی که من از هر دو جهــان‬ ‫بنـــدة نفس شـــدی عاشق دلبند شـــدی‬


‫آزادم‬

‫‪ - 1‬در نسـخة دیوان حافظ با مقدمه و تصــحیح محمد بهشــتی بیت آخر این غــزل چــنین آمــده‬
‫است‪:‬‬
‫حافظ از جور تو حاشا که بنالد روزی‬
‫مـن از آنروز کـه در بـند تـو ام آزادم‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪356‬‬

‫همچو حافظ تو مگو طـــالع فـــرخ زادم‬ ‫بنــدة پــیر مشو درگة آصف تو مــرو‬

‫بزن این ریشة عرفــان که کــنی دلشــادم‬ ‫در آصف شد‬


‫برقعی عارف ما خاک ِ‬

‫‪ -255‬حافظ‬
‫دست شــــفاعت هر دمی در نیکنــــامی‬ ‫عمریست تا من در طلب هر روز‬
‫می‌زنم‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‌می‌زنم‬
‫دامی بـــراهی می‌نهم مـــرغی بـــدامی‬ ‫بی‌مــاه مهر افــروز خــود تا بگــذرانم‬
‫می‌زنم‬ ‫روز خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫گلبانگ‌عشق از هرطـــــــــــــــرف‌بر‬ ‫تا بو که یابم آگهی از ســـایة ســـرو‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــوش‌خرامی‌می‌زنم‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی‬
‫‪ -255‬حافظ شکن‬
‫از بهر هشیاری‌شــــان هر روز نــــامی‬ ‫بهر مرید شـــاعران هر روز گـــامی‬
‫می‌زنم‬ ‫می‌زنم‬
‫یک روز هم حافظ شکن از شعر المی‬ ‫ق و عاشـــقی‌یک‌روز‬ ‫یک‌روز عشـــ ‌‬
‫می‌زنم‬ ‫شــــــــــــــــعر و موســــــــــــــــیقی‬
‫آگه شــود انــدر بــرم داد تمــامی می‌زنم‬ ‫تا بو که یابد آگهی از گفتة یک‬
‫دفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترم‬
‫من داد ایمــــــــان و یقین از هر کالمی‬ ‫یک گمرهی از صـوفیان شـاید شـود‬
‫می‌زنم‬ ‫از مؤمنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫دامی بـــراهی می‌نهم مـــرغی بـــدامی‬ ‫ای‌شــاعر بی‌دین من گفــتی که هســتم‬


‫می‌زنم‬ ‫اهل‌فن‬

‫من طبل هشیاری‌شــــان هر صــــبح و‬ ‫لیکن کجا ز اقـــرار تو یک عـــارفی‬


‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی می‌زنم‬ ‫هشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیار شد‬

‫بر گمــــرهی مرشــــدان بانک مــــدامی‬ ‫اشـــعار تو حجت بـــود بر گمـــرهی‬


‫‪357‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫می‌زنم‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیروان‬

‫‪ -256‬حافظ‬
‫هلل حمـــــــد معـــــــترف غایة النعم‬ ‫بشــری إذا الســالمة حلت بــذی ســلم‬
‫تا جان فشانمش چو زر و ســیم در قــدم‬ ‫آن خوش خــبر کجا است که این‌فتح‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــژد‌ه داد‬
‫آهنگ خصم او بســـــرا پـــــردة عـــــدم‬ ‫از بــاز گشت شــاه چه خــوش طرفه‬
‫بست‬ ‫نقش‬
‫کــاین بــود قــول بلبل بســتان ســرای جم‬ ‫ای دل تو جـــــام جم بطلب ملک جم‬
‫مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواه‬
‫حافظ بخـــورد بـــاده و شـــیخ و فقیه هم‬ ‫ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -256‬حافظ شکن‬
‫‪1‬‬
‫جانــــداده‌ای بشــــاه که گــــیری ازو ن َعم‬ ‫فی قلبــک الضــاللة یا حامدَ الــدرم‬
‫از کشــــــتگان ظلم بگو نی ز ذیســــــلم‬ ‫برگشت شــــــاه بهر تو شر دگر دهد‬
‫لعنت بهر دو بــــاد و بدستانســــرای جم‬ ‫شـــاعر تو جـــام جم مطلب جـــام را‬
‫بریز‬
‫‪2‬‬
‫کــاین بــود قــول سـیّد و ســاالر هر امم‬ ‫جم کیست جــام او تو رها کن بــامر‬
‫حق‬

‫ورد تو یا جم است و یا وصف جام جم‬ ‫صوفی گری ز گــبر هویدا شد ابتــدا‬

‫‪ - 1‬ای ستایش کنندة درهم (مال و ثروت) در قلب تو گمراهی است‪.‬‬


‫‪ - 2‬سیّد و ساالر هر اُمم (سردار و پیشوای همه امت ها) جناب نبی کریم ‪ ‬اند که از نوشیدن‬
‫شراب به شدت نهی فرموده اند‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪358‬‬

‫حافظ مخور تو باده و کم گو تو یاوه کم‬ ‫شاعر مگو که شاه نباشد ز اهل راز‬

‫کم طعنه زن بما و مزن در غــرق قــدم‬ ‫شیخ و فقیه ما نبـود اهل می چو پـیر‬

‫مت ومـــــــــا یَ ُ‬
‫نفع‬ ‫اآلن قـــــــــد نَـــــــــ ِد َ‬ ‫ای برقعی بگوی که ُتب قَ َ‬
‫بل َموتِــ ک‬
‫ّ‬ ‫الن‬
‫‪1‬‬
‫َـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ َدم‬
‫‪2‬‬
‫َقــد صــار فی الســعیر َحفیفًــ ا ِمن الظلم‬ ‫شـــاعر ال َعجم‬
‫َ‬ ‫یا ســـیِّدی تعـــال َأ ِغث‬
‫‪ -257‬حافظ‬
‫پادشــــــــــاهان ملک صــــــــــبح گهیم‬ ‫گر چه ما بنـــــــــدگان پادشـــــــــهیم‬
‫جـــــــام گیتی نما و خـــــــاک رهیم‬ ‫گنج در آســـــــــــــــتین و کیسه تهی‬
‫ما نگهبــــــــــــــــــــــــان افسر و کلهیم‬ ‫شـــــــاه بیدار بخت را همه شب‬
‫روی همت بهر کجا که نهیم‬ ‫شـــــاه منصـــــور واقف است که ما‬

‫دوســـــــــــتان را قبـــــــــــای فتح دهیم‬ ‫دشــــمنان را ز خــــون کفن ســــازیم‬


‫‪3‬‬
‫گـــــوهیم‬
‫َ‬ ‫کـــــرده‌ای اعـــــتراف و ما‬ ‫وام حافظ بگو که بــــــــــــــــاز دهند‬

‫‪ -257‬حافظ شکن‬
‫طـــــالب ســـــیم و زر بخـــــاک رهیم‬ ‫بــــــاز گفــــــتی که عبد پادشــــــهیم‬
‫گنهیم‬ ‫غرقة‬ ‫و‬ ‫تزویر‬ ‫بحر‬ ‫گر تو را کیسه خـــــــــالی است بگو‬

‫‪ - 1‬تُب قَبل مَوتک ‪ = ...‬پیش از فرا رسیدن مــرگ توبه نمــا‪ ،‬حــاال (هنگــام مــردن) پشــیمان‬
‫شدی در حالیکه پشیمانی در هنگام مرگ هیچ سودی ندارد‪.‬‬
‫‪ - 2‬ای سردار من! بیا و به شاعر عجم کمک کن‪ ،‬به سبب مظالمی که مرتکب شده در جهنم‬
‫عذاب می شود‪.‬‬
‫‪ - 3‬گ َوهیم = گواه (شاهد) هستیم‪.‬‬
‫‪359‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ما نگهبـــــــــان صد چو تو ســـــــــپهیم‬ ‫شــــــــــــــــــاه گوید مالف ای حافظ‬


‫کم تملق نما که ما نــــــــــــــــــــــــدهیم‬ ‫شـــــــــاه گوید مخـــــــــواه دام از ما‬

‫کن رها ما کهیم‪ 1‬یا که شـــــــــــــــــهیم‬ ‫خـــود بکن کـــار و صـــنعتی حرفه‬

‫خــــــــــود نگهــــــــــدار افسر و کلهیم‬ ‫دام حافظ بگو که بر چند‬

‫ما بـــــــاین دام پـــــــای خـــــــود ننهیم‬ ‫بــرقعی خــوان از این غــزل عرفــان‬

‫‪ -258‬حافظ‬
‫گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم‬ ‫دوش ســــــــــــــودای رخش گفتم ز‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــربیرون کنم‬
‫عشــوة فرمــای تا من طبع را مــوزون‬ ‫نکته نا سنجیده گفتم دلبرا معذور دار‬
‫کنم‬
‫صـــــدگدای همچو خـــــود را بعد ازین‬ ‫من که ره بــردم بگنج حسن بی‌پایان‬
‫قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارون کنم‬ ‫دوست‬
‫تا دعـــای دولت آن حسن روز افـــزون‬ ‫ای مه صــاحب قــران از بنــده حافظ‬
‫کنم‬ ‫یاد کن‬

‫‪ -258‬حافظ شکن‬
‫باز از عشق درم شــاعر تو را مجنــون‬ ‫دوش گفتم شــــاعرا وهم از ســــرت‬
‫کنم‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرون کنم‬
‫ســـیم و زر ده تا ز عشـــقت چهـــره را‬ ‫با مه صاحب قران یعنی وزیری باز‬
‫گلگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون کنم‬ ‫گو‬
‫صــــدگدای همچو خــــود را بعد از این‬ ‫گر مرا راهی بــود نــزد وزیر و اخذ‬
‫دلخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون کنم‬ ‫زر‬

‫‪ - 1‬که = کهتر‪ ،‬کمتر‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪360‬‬

‫تا دعــای دولتت از یُمن زر افــزون کنم‬ ‫گفتی ای صاحب قران از بنـده حافظ‬
‫یاد کن‬
‫باز در نقدش همی گوئی طمع را چون‬ ‫بر طمع بهتر دعـایش می‌کـنی تا یاد‬
‫کنم‬ ‫نقد‬

‫گوید او پس به که از درگــاهت بــیرون‬ ‫او چه داند گر کند یادت فراموشش‬


‫کنم‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬

‫از بـرای سـیم و زر گوید کـدام افسـون‬ ‫بـــرقعی بنگر بـــاین عرفـــان که شد‬
‫کنم‬ ‫درم‬ ‫عشق‬

‫‪ -259‬حافظ‬
‫خوشا دمی که ازین جهــــره پــــرده بر‬ ‫حجاب چهرة جان می‌شــود غبــار تنم‬
‫فکنم‬
‫چـــرا بکـــوی خراباتیان بـــود وطنم‬ ‫مــرا که منظر حــور است مســکن و‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــأوی‬
‫که با وجـــود تو کس نشـــنود ز من که‬ ‫بیا و هســتی حافظ ز پیش او بــردار‬
‫منم‬
‫‪ -259‬حافظ شکن‬
‫بیان شــرک هویدا ز نفی این بــدنت‬ ‫در این غزل اگرت با خــدا است این‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخنت‬
‫نه او شــوی چه بتن بــاش یا بــرون ز‬ ‫که جز وجود تو باشد خدا نه آن جان‬
‫تنت‬ ‫است‬
‫ســــرا و مســــکن او هست مســــکن و‬ ‫اگر که پیر بود قصد حــور منظر تو‬
‫وطنت‬
‫که چون تو مرغ خوش الحــان او و او‬ ‫ســـرای او بـــودت بـــاغ و گلشن و‬
‫چمنت‬ ‫رضوان‬
‫‪361‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مگر بوحــدت صــوفی تو او شــوی و‬ ‫ولیک پـیر نه هسـتی دهد نه بر دارد‬


‫منت‬
‫که تو جهــان شــوی و هم خــدا خــویش‬ ‫چـــنین عقیدة‪ 1‬ز هر کفر و شـــرک‬
‫تنت‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدتر شد‬

‫گـــزاف و الف و دگر خدعه ریخت از‬ ‫هـــزار حیف که عمـــری بیاوه سر‬
‫دهنت‬ ‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی‬

‫‪ -260‬حافظ‬
‫بمویه‌هـــــــای غریبانه قصه پـــــــردازم‬ ‫نمــاز شــام غریبــان چو گریه آغــازم‬
‫که از جهان ره و رسم ســفر بر انــدازم‬ ‫بیاد یار و دیار آن چنــان بگــریم زار‬
‫که بــاز با صــنمی طفل عشق می‌بــازم‬ ‫خـــرد ز پـــیری من کی حســـاب بر‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫صــبا بیار نســیمی ز خــاک شــیرازم‬ ‫هـوای مـنزل یار است آب زنـدگانی‬
‫ما‬

‫مرید حافظ خـــوش لهجة خـــوش آوازم‬ ‫ز چنگ زهــره شــنیدم که صــبحدم‬
‫می‌گفت‬

‫‪ -260‬حافظ شکن‬
‫که تا بکـــوی هـــدایت علم بر افـــرازم‬ ‫تمــــام فکر من آنست همت آغــــازم‬
‫که از جهان ره این صوفیان بر انــدازم‬ ‫خــدا بــده مــددی همرهــان من مــددی‬
‫بعشق و مســــتی تو کی بعقل میتــــازم‬ ‫تو شــاعرا مکن اغــوا دگر چو پــیر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫مگو که با صنمی طفل عشق می‌بازم‬ ‫چو قوم لوط مبر غیرت جوانان را‬
‫‪ - 1‬اشاره به عقیدة وحدة الوجود است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪362‬‬

‫گــــذار تا بصــــمد یکــــدمی بــــپردازم‬ ‫اگر صـــنم پرست شـــدی کن رها تو‬
‫ایران را‬

‫دگر مگو که ز اســـالم و اهل شـــیرازم‬ ‫هـزار لعن بــاین عشق و طفل بـازی‬
‫تو‬

‫بگو که نفس و هــوا گشــته‌اند دمســازم‬ ‫گهی تو عاشق پــیران و گــاه اطفــالی‬

‫مگو که زهــــره زند چنگ را بــــآوازم‬ ‫بــرو مغــنی هر بــزم رقص‪ 1‬کمــزن‬
‫الف‬
‫بگو بفــــاجرة زهــــره نــــام می‌نــــازم‬ ‫بــدین خــرافت شــعری ســتاره نیست‬
‫غالم‬
‫که اهل رقص و دگر لهجه و خـــــوش‬ ‫بگو بخلق کند افتخـــــار حافظتـــــان‬
‫آوازم‬

‫مخور تو گـول اگر گفت معـرفت بـازم‬ ‫نگر تو برقعیا این چنین بــود عرفــان‬

‫‪ -261‬حافظ‬
‫هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم‬ ‫هر چند پیرو خسته دل و ناتوان شدم‬
‫بر ُمنتهــای همت خــود کــامران شــدم‬ ‫شکر خـدا که هر چه طلب کـردم از‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫با جـــــام می بکــــام دوســـــتان شــــدم‬ ‫در شــــاهراه دولت ســــرمد به تخت‬
‫بخت‬
‫در ســــایة تو بلبل بــــاغ جنــــان شــــدم‬ ‫ای گلبن جـــوان بر دولت بخـــور که‬
‫من‬

‫‪ - 1‬در این بیت عالمه بــرقعی رحمه هللا از حافظ شــیرازی به ُمغــنی هر بــزم رقص (آواز‬
‫خوان هر مجلس رقص) تعبیر می نماید‪.‬‬
‫‪363‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫در مکتب غم تو چــنین نکته دان شــدم‬ ‫اول ز حرف لوح وجودم خــبر نبــود‬

‫کز ساکنان کوی درگة پــیر مغــان شــدم‬ ‫آن روز بر دلم در معــنی گشــاده شد‬
‫چندان که این چنین زدم و آنچنـان شـدم‬ ‫قســــمت حــــوالتم بخرابــــات می‌کند‬

‫بر من چو عمر می‌گـــذرد پـــیر از آن‬ ‫من پیر سال و ماه نیم یار بیوفا است‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم‬
‫بـاز آ که من بعفو گنـاهت ضـمان شـدم‬ ‫دوشم نوید داد و عنــــــایت که حافظا‬
‫‪ -261‬حافظ شکن‬
‫لیکن ز عشق الف تو من خســته جــان‬ ‫هر چند من ز فکر و خـــرد پهلـــوان‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم‬
‫سر درون که بــارکش صــوفیان شــدم‬ ‫شـــکر خـــدا که خـــود بزبـــان فـــاش‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده‌ای‬
‫پسـتی شـدت حواله و گو کـامران شـدم‬ ‫نبود عجب ز همت پست تو کز خــدا‬
‫جــامی بگــیر و گو که خرابــتران شــدم‬ ‫در کــوره را ِه ذلت ســرمد بتخت کفر‬
‫گو بهرشـان چو بلبل باطل خـران شـدم‬ ‫دانم تمـــام بلبلیت از شه است و پـــیر‬

‫گو الل گشته بودم و شیرین زبـان شـدم‬ ‫دولت ِب َهرکه یار شــود بلبلش شــوی‬
‫مست و خراب گو که چنین الفدان شدم‬ ‫شــاعر ز درس مکتب پــیران شــدی‬
‫جســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫کردی سیاه گو که من از طاغیان شـدم‬ ‫اما هزار حیف که لــوح وجــود خــود‬

‫گفــتی که ســاکن در پــیر مغــان شــدم‬ ‫آن روز بر دلت در پستی گشوده شد‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪364‬‬

‫گو این چنین دَنی‪ 1‬بُدم و صد چنان شدم‬ ‫پســــتی حــــوالتت بخرابــــات می‌کند‬

‫ای پیر الف زن که بگفتی جــوان شــدم‬ ‫پـــیر ار که بیوفا است ندید از تو هم‬
‫وفا‬
‫باز آ که من بحمل عذابت ضــمان شــدم‬ ‫معذبست چه گوید‬ ‫پــــیری که خــــود َّ‬
‫بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعرش‬
‫‪ -262‬حافظ‬
‫که کشم رخت بمیخانه و خــوش بنشــینم‬ ‫حالیا مصـــــلحت وقت در آن می‌بینم‬
‫یعــنی از اهل جهــان پــاک دلی بگــزینم‬ ‫جــــام می گــــیرم و از اهل ریا دور‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم‬
‫تا حریفــــــان دغا را بجهــــــان کم بینم‬ ‫جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم‬
‫شرمســـــار رخ ســـــاقی و می رنگینم‬ ‫بســـکه در خرقة ســـالوس زدم الف‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح‬
‫که اگر دم زنم از چـــــرخ بخواهد کینم‬ ‫بنـــدة آصف عهـــدم دلم آزرده مـــبر‬

‫این متاعم که تو می بینی و کمــتر زینم‬ ‫من اگر رند خراباتم اگر حافظ شــهر‬
‫‪ -262‬حافظ شکن‬
‫خط بطالن کشم و باطل تو بر چینم‬ ‫حالیا مصـــــلحت وقت در آن می‌بینم‬
‫چـــــون که از عشق و ریا دور شـــــدم‬ ‫عقل و دین گــیرم و مشت عرفا بــاز‬
‫بنشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــینم‬ ‫کنم‬
‫تا مگر شـــعر شـــما را بجهـــان کم بینم‬ ‫غــیر آیات خــدایم نبــود یار و نــدیم‬
‫همچو شــاعر ز هــوس بافته انــدر دینم‬ ‫هرکه آزاد شد از دین و خـــــرد عبد‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا است‬

‫‪ - 1‬دنی = پست‪ ،‬بی ارزش‪.‬‬


‫‪365‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫خدعه کردی و ز تزویر تو من غمگینم‬ ‫بســـکه در خرقة رنـــدی زده‌ای الف‬


‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح‬

‫بنــــــــدگی الئق حق است نه هر ننگینم‬ ‫بندة آصف عهــدی شــدن از الف چه‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫وه چه بیشــرم و حیا شــاعرک مســکینم‬ ‫با بشر الف دروغ و بخـــــــــدا الف‬
‫دروغ‬

‫خود بگفته است که من صوفی و کمتر‬ ‫بــرقعی رند خرابــات بــود ننگ بشر‬
‫زینم‬

‫‪ -263‬حافظ‬
‫از بخت شــکر دارم و از روزگــار هم‬ ‫دیدار شد میسر و بــوس و کنــار هم‬
‫جــــامم بدست باشد و زلف نگــــار هم‬ ‫زاهد بـــرو که طـــالع اگر طـــالع من‬
‫است‬
‫ای آفتــــاب ســــایه ز ما بر مــــدار هم‬ ‫چــون کائنــات جمله ببــوی تو زنده‌اند‬
‫و ز انتصـــــاف آصف جم اقتـــــدار هم‬ ‫حافظ اســـــیر زلف تو شد از خـــــدا‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترس‬

‫ایام کـــان یمین شد و دریا یســـار هم‬ ‫برهـــــــــان ملک و دین که ز دست‬
‫وزارتش‬
‫جـــان می‌کند فـــدا و کـــواکب نثـــار هم‬ ‫بر یاد روی انــور او آفتــاب صــبح‬

‫تبـدیل مـاه و سـال و خـزان و بهـار هم‬ ‫تا از نتیجة فلک و طـور دور اوست‬

‫و ز ســـــاقیان ســـــروقد گلعـــــذار هم‬ ‫خالی مبــاد کــاخ جاللش ز ســروران‬


‫‪ -263‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪366‬‬

‫الف و گــزاف و حقه و تزویر و عــار‬ ‫اشــعار تو مــروّج جــور و فشــار هم‬
‫هم‬
‫صــــــنع طمع بین و دل نابکــــــار هم‬ ‫بنگر وزیر را بکجا بــرده از گــزاف‬

‫آی آفتــــاب ســــایه ز ما بر مــــدار هم‬ ‫گوید که کائنــــات ببــــوی تو زنده‌اند‬


‫کم کن گــزاف و گفتة ننگ و غبــار هم‬ ‫کی آب روی الله و گل فیض حسن‬
‫اوست‬
‫کی خــود بر او کنند کــواکب نثــار هم‬ ‫کی آفتــاب صــبح کند جــان فــدای او‬

‫تبدیل ماه و ســال و خــزان‪ 1‬و بهــار هم‬ ‫کی گــردش فلک بــود از طــور دور‬
‫او‬

‫نی بهر خــود ز بهر ســواران کــار هم‬ ‫پا از گلیم خـــویش منه حافظا بـــرون‬

‫تا اینقدر شــدی تو صــوفی بی‌بند و بــار‬ ‫چـیزی نمانـده آنکه بگـوئی خـدا بـود‬
‫هم‬

‫گویند عـــــــارفی و کنند افتخـــــــار هم‬ ‫من در عجب چگونه مریدان کــور‬
‫تو‬

‫بیدار شو تو یک دم و با اختیار هم‬ ‫ای بــرقعی مبــاش طرفــدار عارفــان‬

‫‪ -264‬حافظ‬
‫در لبــــاس فقر کــــار اهل دولت می‌کنم‬ ‫روزگـاری شد که در میخانه خـدمت‬
‫می‌کنم‬
‫در کمینم و انتظار وقت فرصت می‌کنم‬ ‫تا کی از دستم بر آید تیر تدبیر مــراد‬
‫در حضــورش نــیز می‌گــویم نه غیبت‬ ‫واعظ ما بوی حق نشنید بشــنو کــاین‬

‫‪ - 1‬خزان = پائیز‪.‬‬
‫‪367‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫می‌کنم‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخن‬
‫بنگراین شوخی‌که چون‌با خلق صنعت‬ ‫حــــــافظم در مجلسی دردی کشم در‬
‫می‌کنم‬ ‫محفلی‬

‫‪ -264‬حافظ شکن‬
‫در لبــــاس فقر کــــار اهل دولت می‌کنم‬ ‫گفت حافظ من ز جاسوسی رذالت‬
‫می‌کنم‬
‫در کمینم مثل شــــــیطان تا چه فرصت‬ ‫گاه گمره می‌کنم قــومی و گه تعریف‬
‫می‌کنم‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫بنگر این شــــوخی که هر دم من بملت‬ ‫حافظم قرآن و گاهی حافظ جامم شها‬
‫می‌کنم‬
‫هر که بیدین شد ورا اهل طـــــریقت‬ ‫این نه کار من که کار هر منافق این‬
‫می‌کنم‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫شــــاه گوید صــــوفیان را من زیارت‬ ‫صـــوفیان جاســـوس دولت شه مرید‬
‫می‌کنم‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفیان‬

‫دفع اســـــتعمار و صـــــوفی از رعیت‬ ‫الغـــرض‌جاســـوس و عرفـــان پشت‬


‫می‌کنم‬ ‫‌یکـــــــــــــــــــدیگر شـــــــــــــــــــده‬

‫من بیداری ملت بـــــاز همت می‌کنم‬ ‫عارفــان چــون هر خیانت را بملت‬
‫کرده‌اند‬

‫طعن و تحقــیری که من حمل بصــحت‬ ‫حافظ ما بوی حق نشــنید و بر واعظ‬


‫می‌کنم‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزد‬

‫در حضــورش نــیز می‌گــویم نه غیبت‬ ‫شـــاعر ما مـــورد غیبت نمی‌داند که‬
‫می‌کنم‬ ‫گفت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪368‬‬

‫رفع آن غیبت نگردد گو جهـالت می‌کنم‬ ‫جاهال گر در حضــورش هم بگــوئی‬


‫را‬ ‫گفته‬

‫لیک ایرانی نداند گو خیانت می‌کنم‬ ‫حـــافظی در مجلسی دردی کشی در‬
‫محفلی‬

‫‪ -265‬حافظ‬
‫صد بــــار توبه کــــردم و دیگر نمی‌کنم‬ ‫من ترک عشقبازی و ســاغر نمی‌کنم‬
‫با خــــاک کــــوی دوست برابر نمی‌کنم‬ ‫بــاغ بهشت و ســایة طــوبی و قصر‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫گفتم کنـــــــــایتی و مکـــــــــرر نمی‌کنم‬ ‫تلقین و درس اهل نظر یک‬
‫اشارتست‬
‫‪1‬‬
‫ناز و کرشمه بر سر منبر نمی‌کنم‬ ‫این تقویم تمام که با شاهدان شهر‬
‫من تــرک خــاک بوسی این در نمی‌کنم‬ ‫حافظ جنــاب پــیر مغــان جــای دولت‬
‫است‬
‫‪ -265‬حافظ شکن‬
‫صد بــــار توبه کــــردم و دیگر نمی‌کنم‬ ‫گفتی که ترک شاهد و ساغر نمی‌کنم‬

‫شو تـــائب و مگـــوی که دیگر نمی‌کنم‬ ‫گر کار خوب بــود چــرا توبه ور که‬
‫َبد‬
‫گوید کرشـــــمه بر سر منـــــبر نمی‌کنم‬ ‫منطق ببین حمق نگر ای مرید شــعر‬

‫با خــــاک کــــوی پــــیر برابر نمی‌کنم‬ ‫گوید بهشت و ســایة طــوبی و قصر‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫گو جنتش بمیکــــــــــــده همسر نمی‌کنم‬ ‫یعــنی خــدای را نپرســتم بجــای پــیر‬

‫‪ - 1‬این بند در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی اینگونه آمده است‪:‬‬
‫این تقویم بس است که چون واعظان شهر‪.‬‬
‫‪369‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫با دیو گو که ســـــــــــجدة داور نمی‌کنم‬ ‫دانم که تــرک ســیرة ابــتر نمی‌کــنی‬

‫یا للعجب بگفت مکــــــــــــــرر نمی‌کنم‬ ‫شاعر که این چرند مکر نموده است‬

‫گو تـــــــــرک خاکبوسی آن در نمی‌کنم‬ ‫حافظ جنــاب پــیر مغــان رانــدة خــدا‬
‫است‬
‫خواهی بگفت سودی ازین بشر نمی‌کنم‬ ‫اما یقین بـــــــــــــدان تو که در روز‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتخیز‬
‫با دیگـــران مگـــوی که بـــاور نمی‌کنم‬ ‫ای برقعی نگر تو باین کفر شاعران‬

‫‪ -266‬حافظ‬
‫وین نقش زرق را خط بطالن بسر‬ ‫صوفی بیا که خرقة سالوس بر کشیم‬
‫کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم‬
‫دلق ریا بـــــآب خرابـــــات بر کشـــــیم‬ ‫نــــذر و فتــــوح صــــومعه در وجه‬
‫می‌دهیم‬
‫مســتانه‌اش نقــاب ز رخســاره بر کشــیم‬ ‫سر قضا که در تتق غیب منزویست‬
‫غلمـــان ز روضه حـــور ز جنت بـــدر‬ ‫فــــردا اگر نه روضة رضــــوان بما‬
‫کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم‬ ‫دهند‬

‫غــارت کــنیم بــاده و دلــبر بــبر کشــیم‬ ‫بــیرون جهیم سر خــوش و از بــزم‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفیان‬

‫پـای از گلیم خـویش چـرا بیشـتر کشـیم‬ ‫حافظ نه حد ما است چـــــنین الف‌ها‬
‫زدن‬

‫‪ -266‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪370‬‬

‫نقش خـــــدای را خط بطالن بسر کشی‬ ‫صــــوفی بــــرو که خرقة ســــالوس‬


‫درکشی‬
‫پنـــــداریش بالف تـــــوانی بـــــبر کشی‬ ‫دربار حق چو در گه پــیران شــمردة‬
‫بـــــــاور شـــــــدت که پیش رود کفر و‬ ‫یا کثرت گـزاف تو را جرئـتی فـزود‬
‫سرکشی‬
‫إال َمن ارتَضی‪ 1‬تو که باشی که در‬ ‫سر خدا که غیب بود ره بدان نیافت‬
‫کشی‬
‫ابلیس را زنند بـــــرجم ار خـــــبر کشی‬ ‫مستی و زور را ز خــدا جز طپانچه‬
‫نیست‬

‫منع ار کنند حوری و غلمان بــدر کشی‬ ‫ســـرکش شـــدی و روضة رضـــوان‬
‫طلب کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫یا از مقــــامعش‪ 3‬که چو خر عر و عر‬ ‫قــــرآن نخوانــــدة که غالظ و شــــداد‬
‫‪2‬‬
‫کشی‬ ‫هست‬
‫تا مســتی و غــرور فروتر ز سر کشی‬ ‫‪4‬‬
‫شد َال ِقیا عقــــاب بجبــــار و هر عنید‬

‫کاین عادت از ســرش نتــوانی بدرکشی‬ ‫آری طمع مدار ز شاعر سوای الف‬

‫پــای از گلیم خــویش چــرا بیشــتر کشی‬ ‫گر حد تو نباشد از این الف حافظا‬

‫‪ - 1‬اشاره به آیات کریمه‪         ﴿ :‬‬
‫‪           ‬‬
‫‪( ﴾‬الجن‪ )27 -26 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪ - 2‬اشــــــاره به آیة کریمــــــه‪:‬‬
‫﴿‪       ‬‬
‫‪( ﴾‬تحریم‪ )6 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪ - 3‬اشاره به آیة کریمه‪( ﴾   ﴿ :‬حج‪ )21 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪ - 4‬اشاره به آیة کریمه‪( ﴾     ﴿ :‬ق‪ )24 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪371‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ای بــرقعی ســزا است چو گــوهر بــبر‬ ‫داده جـــواب میم بیا شـــیخنا الجـــواد‬
‫کشی‬

‫‪ -267‬حافظ‬
‫کز چـــاکران پـــیر مغـــان کمـــترین منم‬ ‫چل ســــــــال بیش رفت که من الف‬
‫می‌زنم‬
‫ســاغر تهی نشد ز می صــاف روشــنم‬ ‫هرگز بیُمن عاطفت پــیر می فــروش‬
‫پیوســته صــدر مصــطبها بــود مســکنم‬ ‫از یمن عشق و دولت رنـــدان پـــاک‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫کــــالوده گشت خرقه ولی پــــاک دامنم‬ ‫در حق من بدردکشی ظن بد مــــــبر‬
‫کو همرهی که خیمه ازین خاک بر کنم‬ ‫آب وهوای پارس عجب سفله پــرور‬
‫است‬
‫کز یاد برده‌اند هــــــوای نشــــــیمنم‬ ‫شهباز دست پادشــهم این چه حالتست‬

‫شد منت مــــواهب او طــــوق گــــردنم‬ ‫تو ران شه خجســــته که در َمن یزید‬
‫‪1‬‬
‫فضل‬
‫در بزم خواجه پـرده ز کـارت بر افکنم‬ ‫حافظ بزیر خرقه قـــدح تا بکی کشی‬

‫‪ -267‬حافظ شکن‬
‫کز دشـــمنان پـــیر مغـــان کمـــترین منم‬ ‫چل ســاله الفــرا بــدو روزی بهم زنم‬
‫سســـتی نکـــرد این قلم و فکر روشـــنم‬ ‫هرگز بیمن عقل و خـــــــرد فهم دین‬
‫حق‬
‫پیوســـته صـــدر مکتب‌ها بـــوده مس‌کنم‬ ‫از جــــاه عقل و شــــوکت اســــالم و‬
‫مؤمنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫‪ - 1‬در برخی نسخه ها این بیت با مصراع اول بیت بعدی جابجا شده است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪372‬‬

‫آلــــودة غــــرض نه و دلســــوز هر تنم‬ ‫در شـأن من بـر ّد خـودت ظن بـدمبر‬

‫کو مـــرهمی که ننگت ازین خـــاک بر‬ ‫آب و هــوای فــارس که تو ذم کــنی‬
‫کنم‬ ‫بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر‬
‫‪1‬‬
‫آلــــوده گشــــته مــــردم فــــارس تهمتنم‬ ‫افسوس از تو شــاعر ناپــاک بد ســیر‬
‫گو منت مــــواهب او طــــوق گــــردنم‬ ‫شهباز دست شاه و بمدحش چو آلــتی‬

‫در پیش عقل پـــرده ز کـــارت بر افکنم‬ ‫عمــرت بالف رفت و بمــدح شــهان‬
‫گذشت‬
‫ای برقعی ســزا است که الفش بهم زنم‬ ‫حافظ بزیر خرقه بـــــزد الف‌ها بسی‬

‫‪ -268‬حافظ‬
‫از بد حادثه اینجا به پنـــــــاه آمـــــــده‌ایم‬ ‫ما بـــدین در نه پی حشـــمت و جـــاه‬
‫آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‌ایم‬
‫تا بـــاقلیم وجـــود این همه راه آمـــده‌ایم‬ ‫ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عــدم‬
‫به طلبکــــاری این مهر گیاه آمــــده‌ایم‬ ‫سبزة خط تو دیدیم و ز بستان بهشت‬
‫بگـــــدائی بـــــدر خانة شـــــاه آمـــــده‌ایم‬ ‫با چــنین گنج که شد خــازن او روح‬
‫األمین‬
‫از پی قافله با آتش و آه آمــــــــــــــده‌ایم‬ ‫حافظ این خرقة پشـمینه بینـداز که ما‬

‫‪ -268‬حافظ شکن‬
‫رو بــدرگاه خــدا غــرق گنــاه آمـــده‌ایم‬ ‫ما بــــدین ره ز پی امر اله آمــــده‌ایم‬
‫تا بــــاقلیم خــــرد این همه راه آمــــده‌ایم‬ ‫ره رو منزل شرعیم و ز عشق و ز‬
‫هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا‬
‫‪ - 1‬تهمتن = تنومند‪،‬ـ تناور؛ لقب رستم بوده است که ابو القاسم فردوسی در شاهنامه این واژه‬
‫را بارها ذکر می کند‪.‬‬
‫‪373‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گوید از حرص درم روی سـیاه آمـده‌ایم‬ ‫لیک شــاعر ز پی بــردن مــال آمــده‬
‫است‬
‫ور نه گو از طمع اینجا بپنـــاه آمـــده‌ایم‬ ‫حافظا بر ره حق و بشــــریعت پیوند‬

‫گو تو از بهر درم با غم و آه آمــــــده‌ایم‬ ‫ره رو مـــنزل عشـــقی تو ولی عشق‬


‫درم‬

‫چون شتر گو که پی خار و گیاه آمده‌ایم‬ ‫ســبزة خــار شــهان دیدی و دادی تو‬
‫بهشت‬
‫بگـــــدائی بـــــدر خانة شـــــاه آمـــــده‌ایم‬ ‫با چـــــنین گنج پر از الف بـــــدیوان‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬

‫گو که از نفس بـرون عمر تبـاه آمـده‌ایم‬ ‫آبـــرویت مـــبر ای شـــاعر و رو کن‬
‫بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬

‫‪ -269‬حافظ‬
‫من الف عقل می‌زنم این کــــار کی کنم‬ ‫حاشا که من بموسم گل تــرک َمی‌کنم‬
‫در کــــــــار بانگ بربط و آواز نی کنم‬ ‫مطـــرب کجاست تا همه محصـــول‬
‫علم‬ ‫و‬ ‫زهد‬
‫یک چند نیز خدمت معشــوق و َمی‌کنم‬ ‫از قیل و قـــــال مدرسه حـــــالی دلم‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت‬
‫تا من حکــــایت جم و کــــاوس کی کنم‬ ‫کی بــود در زمانه وفا جــام می بیار‬

‫با فیض لطف او صد ازین نامه طی‬ ‫از نامة ســـــیاه نترسم که روز حشر‬
‫کنم‬

‫با آن خجســـته طـــالع فرخنـــده پی کنم‬ ‫کو پیک صبح تا گله‌های شب فــراق‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪374‬‬

‫روزی رخش بــــبینم و تســــلیم وی کنم‬ ‫این جــان عــاریت که بحافظ ســپرده‬
‫دوست‬

‫‪ -269‬حافظ شکن‬
‫عقلت چو الف هست تو این کــــار کی‬ ‫ی کنی‬
‫حاشا بفکر خام تو گر ترک م ‌‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫در کــــار بانک بربط و آواز نی کــــنی‬ ‫محصول علم و زهد تو چون بود از‬
‫ریا‬
‫کی دادیش ز کف عمل لهو کی کـــــنی‬ ‫گر زهد و علم از ره صـدق و صـفا‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫دل کی از آن بگیرد اگر ذکر وی کــنی‬ ‫در قیل و قــال مدرسه تســبیح خــالق‬
‫است‬

‫زیبد تو را که خـــدمت معشـــوق و می‬ ‫آری بـــــراه نفس بـــــرو زهد و علم‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫چیست‬

‫آن پــیر دیو را چو در این راه پی کــنی‬ ‫از نامة ســــیاه نترسی بــــروز حشر‬

‫با فیض وسوسه صد از این راه طی‬ ‫شـــیطان صـــفت بعفو طمع داری از‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور‬

‫چـــون دین نشد تو را ره قهـــرش بمی‬ ‫گر فیض حق ز لطف شود عـام دین‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫چه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫‪1‬‬
‫جــانت از او بــدانی و خــود را چو َفی‬ ‫در عشق پیر مغ تو چنان بیخودی ز‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫روزی رخش ببینی و تســلیم وی کــنی‬ ‫جان از خدا است عاریه نبـود ز پـیر‬
‫تا‬
‫‪ - 1‬فَی = زیادی‪ ،‬یعنی خود را چون مال بی ارزش برای او قربان کنی‪.‬‬
‫‪375‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫هر چند نیست چون سخن از پیر و می‬ ‫این‌است شــرک ور ســخنت روی با‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫خداست‬
‫‪1‬‬
‫قصد مجــاز لیک تو این قصد نی کــنی‬ ‫کفر است از خدا طمع دیدنش مگر‬

‫از سر سـپردگی که تو تسـلیم وی کـنی‬ ‫نی این بــود نه آ ‌ن غــرض از جــان‬


‫کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــایتی است‬
‫‪2‬‬
‫ای برقعی بخـوان که جـدا رشد و غَی‬ ‫داده جـــواب میم بیا شـــیخنا الجـــواد‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫‪ -270‬حافظ‬
‫مهر بر لب زده خـــــون می‌خـــــورم و‬ ‫گرچه از آتش دل چـــون خم می در‬
‫خاموشم‬ ‫جوشم‬
‫بجــــوی نفروشم‬
‫نــــاخلف باشم اگر من َ‬ ‫پـــدرم روضة رضـــوان بـــدو گنـــدم‬
‫بفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروخت‬
‫پــردة بر سر صد عیب نهــان می‌پوشم‬ ‫خرقه پوشی من از غــایت دینــداری‬
‫نیست‬
‫چکنم گر ســــخن پــــیر مغــــان ننیوشم‬ ‫من که خــــــــواهم که ننوشم بجز از‬
‫راوق خم‬

‫شـعر حافظ بـبرد وقت سـماع از هوشم‬ ‫گر ازین دست زند مطــــرب مجلس‬
‫عشق‬ ‫ره‬
‫‪ -270‬حافظ شکن‬
‫بهر گمـــــــراهی این ملت ما می‌کوشی‬ ‫گر چه بر بـــــــــردن دین از کف ما‬

‫‪ - 1‬هدف عالمه برقعی رحمه هللا اینست که در این دنیا کسی نمی تواند هللا متعال را در حال یقظت و‬
‫بیداری ببیند‪ ،‬البته رؤیت هللا در قیامتـ بــرای مؤمنــان از جملة عقاید اهل ایمــان اســت‪ .‬بــرای تفصــیل‬
‫بیشتر به شرح عقیدة طحاویة (اثر ابن ابی العز حنفی) و سایر کتب عقیده مراجعه شود‪.‬‬
‫‪ - 2‬رُشد و غَی = راه صواب و راه ضاللت و گمراهی‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪376‬‬

‫می‌جوشی‬
‫نــــــــاخلف باشم اگر من بکنم خاموشی‬ ‫پــــدرم روضة رضــــوان بدوصد آه‬
‫خرید‬
‫جنـــــتی بـــــود ز دنیا ز سر سرپوشی‬ ‫خــــــورد گنــــــدم نه که در روضة‬
‫رضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان ابد‬
‫بـــــود معصـــــوم مکن عیب تو از کم‬ ‫هرزه‌گوئی مکن آن روضة رضوان‬
‫هوشی‬ ‫‌نفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروخت‬

‫نــاخلف باشی اگر ســجده کــنی نفروشی‬ ‫پــــدرت دیو که یکســــجده نکــــردی‬
‫بفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروخت‬
‫نـــاخلف باشی اگر داده بـــدانش گوشی‬ ‫پـــدرت پـــیروی از دانش آدم ننمـــود‬

‫چـــون کنم پـــیروی آدم خـــاکی پوشی‬ ‫گفت آن دیو بعرفــان و دگر کشف و‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهود‬

‫کاو بارث از پدرت یافته این می نوشی‬ ‫تو همین گـوی و بـرو پـیر مغـان را‬
‫دریاب‬

‫هر کسی از پـدر خـویش بگـیرد توشی‬ ‫تو و آن خرقه دیو و من و آن آدم‬
‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک‬

‫‪ -271‬حافظ‬
‫محتسب داند که من این کارها کمــــــتر‬ ‫من نه آن رنـــدم که تـــرک شـــاهد و‬
‫کنم‬ ‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاغر کنم‬
‫توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر‬ ‫من که عیب توبه کــاران کــرده باشم‬
‫کنم‬ ‫بارها‬
‫‪377‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫وعــدة فــردای زاهد را چــرا بــاور کنم‬ ‫من که امــــــروزم بهشت نقد حاصل‬
‫یشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫م‌‬
‫سر فـــرو بـــردم در آنجا تا کجا سر بر‬ ‫عشق دردانه‌است و من غـــواص و‬
‫کنم‬ ‫دریا میکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‬

‫تنگ چشــمم گر نظر در چشــمة کــوثر‬ ‫عاشــــقان را گر در آتش می‌پســــندد‬


‫کنم‬ ‫‌دوست‬ ‫لطف‬
‫‪ -271‬حافظ شکن‬
‫یا که تـــــرک راه و رسم جد خـــــود‬ ‫من نه آن عبــدم که تــرک دین پیغمــبر‬
‫‪1‬‬
‫حیدر کنم‬ ‫کنم‬
‫بمن همـــان مـــردم که لعن شـــاهد و‬ ‫تو نه آن رندی که ترک شاهد و ساغر‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاغر کنم‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫من تالفی از تو ای ناپـــاک بد اخـــتر‬ ‫تو که عیب توبه کـــاران کـــرده باشی‬
‫کنم‬ ‫بارها‬
‫وعــدة فـردای داور را مگو بــاور کنم‬ ‫تو که امــــــــروزت بهشت نقد حاصل‬
‫یشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫م‌‬

‫لیک من از عقل و دین اقــــــــرار بر‬ ‫این بهشت نقد حاصل را مــده حافظ ز‬
‫کنم‬ ‫محشر‬ ‫دست‬

‫حافظ ار باور نــداری من تو را کــافر‬ ‫تو بهشت نقد گیر و ما بهشت نســیه را‬
‫کنم‬

‫کج دلم گر اعتقــادی من بر این دفــتر‬ ‫خاک بر فرق تو و بر دفتر پر کفر تو‬
‫کنم‬

‫‪ - 1‬حیدر = از القاب علی مرتضی ‪ ،‬و چون عالمه برقعی رحمه هللا از سادات است علی ‪‬‬
‫را جد خویش می داند‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪378‬‬

‫پیروانش احمقند و من خــرد داور کنم‬ ‫ق وی‌دامست‌و عرفــــان‌کفر و‬ ‫عشــــ ‌‬


‫کــــــــــــــــــــــــــــــارش‌خدعه‌است‬
‫من چرا صرف نظر از چشمة کــوثر‬ ‫بـرقعی این عارفـان دم می‌زنند از کفر‬
‫کنم‬ ‫و می‬

‫‪ -272‬حافظ‬
‫بهـار توبه شـکن می‌رسد چه چـاره کنم‬ ‫بعــزم توبه ســحر گفتم اســتخاره‪ 1‬کنم‬
‫که َمی‌خورند حریفان و من نظاره کنم‬ ‫ســـخن درست بگـــویم نمی‌تـــوانم دید‬
‫گر از میانة بــــزم طــــرب کنــــاره کنم‬ ‫بــــدور الله دمــــاغ مــــرا عالج کنید‬
‫که نــاز بر فلک و حکم بر ســتاره کنم‬ ‫گدای میکده ام لیک وقت مســتی بین‬
‫‪2‬‬
‫چـــــرا مالمت رند شـــــرابخواره کنم‬ ‫مــــــــــــرا که نیست ره و رسم لقمه‬
‫پرهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزی‬
‫پیاله گــیرم و از شــوق جامه پــاره کنم‬ ‫چو غنچه با لب خنـــدان بیاد مجلس‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫‪ - 1‬استخاره = اگر شخص مسلمانی در کار مباح و جایزی دچار شک و تردید می شود که آیا انجــام‬
‫دادن این کار به نفع او می باشد یا خیر؟ دو رکعت نمـاز اسـتخاره می خواند و مشـکل خـویش را نـام‬
‫می برد‪ .‬در حدیث صحیح آمده است که رسـول هللا ‪ ‬بـرای صــحابه ی کــرام ‪ ‬نمـاز اسـتخاره را یاد‬
‫دادند همانطور که سوره ای از سوره هـای قـرآن را یاد می دادنـد؛ که دو رکعت نمـاز بجا بیاورند و‬
‫بعد از آن دعای استخاره را بخوانند و تا چند بار این عمل را انجام دهنــد‪ ،‬اگر خــدا بخواهد کــاری که‬
‫به نفع آنها باشد برای آنها آسان خواهد شد‪.‬‬
‫دعای استخاره طـوری که در حـدیث صـحیح آمـده اسـت‪« :‬اللهم إنی اسـتخیرُک بعلمـک و اسـتقدرک‬
‫بقدرتک ‪( »...‬بـرای دریافتـ متن کامل دعـای اســتخاره به صــحیح بخــاری و سـنن ابی داود مراجعه‬
‫فرمائید)‪.‬‬
‫ّ‬
‫و قابل ذکر است که در امور مسلم و فرایض دینی و یا ارتکاب محرمات استخاره کردن جایز نیست؛‬
‫بطور مثال جایز نیست شخصی استخاره کند که آیا نماز بخواند و یا خــیر؟ و یا اســتخاره کند که فالن‬
‫شخص بی گناه را بقتل برساند یا خیر؟‬
‫و اینکه حافظ شــیرازی در توبه نمــودن اســتخاره می کند و امثــال این کارهــای او عالمه بــرقعی و‬
‫دیگــران را وادار کــرده به شــدت بر او رد نمایند و مفاسد دیوان او را بــرای امت اســالمی واضح‬
‫سازند‪.‬‬
‫‪ - 2‬در برخی نسخه های دیوان حافظ مصرع دوم این بیت اینگونه آمده است‪:‬‬
‫همین بهَست که میخانه را اجاره کنم‪.‬‬
‫‪379‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ببانگ بربط و نی رازش آشــــکاره کنم‬ ‫ز باده خوردن پنهان ملــول شد حافظ‬

‫‪ -272‬حافظ شکن‬
‫ز خواندن می و مطرب دگر کناره کنم‬ ‫چو عازمم که دیگر شـعر یاوه پـاره‬
‫کنم‬
‫برای توبه چه حــاجت که اســتخاره کنم‬ ‫برای خـیر دگر اسـتخاره الزم نیست‬
‫که تو چرند بگـــوئی و من نظـــاره کنم‬ ‫ســـخن درست بگـــویم نمی‌تـــوانم دید‬
‫ز عقل و هوش برای تو فکر چاره کنم‬ ‫بـــوقت بـــاده دمـــاغ تو را عالج کنم‬
‫که نــاز بر فلک و حکم بر ســتاره کنم‬ ‫گدای میکده را بین ز وهم خود گوید‬
‫حوالة تو بــــدوزخ بر آن شــــراره کنم‬ ‫اگر ز لقمه نپرهــیزی و شــعار دهی‬

‫بگفت برقعیا جامه پــــــاره پــــــاره کنم‬ ‫بـبین حمـاقت شـاعر ز شـوق مجلس‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫‪ -273‬حافظ‬
‫جامة کس سیه و دلق خود ازرق نکـنیم‬ ‫ما نگــوئیم بد و میل به نــاحق نکــنیم‬
‫کار بد مصلحت آنست که مطلق نکــنیم‬ ‫عیب درویش و تـــوانگر بکم و بیش‬
‫است‬ ‫بد‬
‫سر حق با ورق شــــعبده ملحق نکــــنیم‬ ‫رقم مغلطه بر دفــــتر دانش نکشــــیم‬
‫التفـــاتش بمی صـــاف مـــروق نکـــنیم‬ ‫شــاه اگر جرعة رنــدان نه بحــرمت‬
‫نوشد‬
‫گو تو خوش بـاش که ما گـوش بـاحمق‬ ‫گر بـــــدی گفت حســـــودی و رفیقی‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم‬ ‫رنجید‬
‫ور بحق گفت جدل با ســخن حق نکــنیم‬ ‫حافظ ار خصم خطا گفت نگـیریم بر‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪380‬‬

‫او‬

‫‪ -273‬حافظ شکن‬
‫گو نــدانیم حق و تمــیز ز نــاحق نکــنیم‬ ‫شـــــــــاعرا چیست بد و میل بنا حق‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم‬
‫باز گوئی تو که ما میل به نــاحق نکـنیم‬ ‫همه دیوان تو پر از بد و نــاحق باشد‬
‫جامة کس سیه و دلق خود ازرق نکـنیم‬ ‫جامه‌ای پاک نماند از تو و می‌گــویی‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫باز گــوئی که بحق شــعبده ملحق نکــنیم‬ ‫کی تو بی مغلطه بر دفــــــــتر دانش‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی‬
‫کـــــار خـــــوبی است نه بد ما بد مطلق‬ ‫عیب درویش و قلنــــدر ز خرافـــات‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم‬ ‫است‬ ‫نکو‬
‫گو تو خوش بـاش که ما گـوش بـاحمق‬ ‫راست گفــتی‌که حســود ار که بــدی‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم‬ ‫را‬ ‫تو‬ ‫گفت‬
‫عیب ما گوی که ما گوش باحمق نکنیم‬ ‫کالمت‌بخودت گفته که حافظ‌خــوش‬
‫‌بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫به که از یاوه و از الف دهن لق نکــنیم‬ ‫قدرت حق دهن الف زنـان می‌شـکند‬

‫رد باطل شـده واجب بلی از حق نکــنیم‬ ‫حافظ ار خصم خطا گفت بگـیریم بر‬
‫او‬
‫الفگــوئی که جــدل با ســخن حق نکــنیم‬ ‫تو بهر شعر جدل با سخن حق داری‬

‫ما جــدل با حق و هم فتنة نــاحق نکــنیم‬ ‫شــاعرا بین تو که فرعــون بقــومش‬


‫می‌گفت‬

‫‪ -274‬حافظ‬
‫‪381‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که من نســـیم حیات از پیاله می‌جـــویم‬ ‫ســــرم خــــوش است و به بانگ بلند‬
‫می‌گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬
‫مرید همت دردی کشــان خــوش خــویم‬ ‫عبــــوس زهد بوجه خمــــار ننشــــیند‬
‫چو الله با قـــدح افتـــاده بر لب جـــویم‬ ‫ز شـــوق نـــرگس مست بلند بـــاالیی‬
‫کـــدام در بـــزنم چـــاره از کجا جـــویم‬ ‫گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید‬
‫چنانکه پرورشم می‌دهند می‌رویم‬ ‫مکن درین چمنم ســــرزنش بخــــود‬
‫رویی‬
‫خدا گواست که هر جا که هست با اویم‬ ‫تو خانقــاه و خرابــات در میانه مــبین‬

‫‪ -274‬حافظ شکن‬
‫پیاله عقل بــرد شــاعرا جنــون جــوئی‬ ‫مبــاش سر خــوش و بشــنو جــواب‬
‫پرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫خـوش است نهی همـان زاهـدان و حق‬ ‫عبوس زهد بمنکر بسی بـود شــیرین‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫خوشی بمستی و آن یاوه‌ها که می‌گوئی‬ ‫تمـــام شـــعر تو از سر خوشی بـــود‬
‫حافظ‬
‫هزار دیوار دگر بهر خـویش می‌جـوئی‬ ‫اگر که پیر مغـان در بـروت نگشـاید‬
‫خدا نموده تو را ســرزنش بخــود روئی‬ ‫خـــدا نـــداده تو را پـــرورش بفسق و‬
‫فجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬
‫بهر کجا غرضت پــیر هست و با اوئی‬ ‫بخانقــاه و خرابــات لطف حق نبــود‬

‫بــروی خــویش ببنــدی جــواب بــدگوئی‬ ‫ولی غـــــرض بلغز رانـــــده‌ای که با‬
‫تلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبیس‬

‫خدا گواست که هر جا روی تو با اوئی‬ ‫بگو بــدوزخ و نــیران چه رفــتی‌ای‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪382‬‬

‫حافظ‬
‫بــرو تو روی بــاو بــاش در همه کــوئی‬ ‫من آگهم که خــــدای تو هست پــــیر‬
‫مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫‪ -275‬حافظ‬
‫خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خــواهم‬ ‫آنکه پا مال جفا کرد چو خــاک راهم‬
‫و انــدر آن آینه از حسن تو کــرد آگــاهم‬ ‫پیر میخانه سحر جــام جهــان بینم داد‬
‫حالیا دیر مغـــان است حـــوالت گـــاهم‬ ‫صـــوفی صـــومعة عـــالم قدسم لیکن‬
‫تا ببینی که در آن حلقه چه صــــاحب‬ ‫با من راه نشین خیز و ســوی میکــده‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهم‬ ‫آی‬
‫آه اگر دامن حسن تو بگــــــــــــیرد آهم‬ ‫مست بگذشــتی و از حــافظت اندیشه‬
‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫‪ -275‬حافظ شکن‬
‫که بـــــــود پـــــــیر و ز حق زجز ورا‬ ‫آنکه پامـــال جفا کـــرد تو را آگـــاهم‬
‫یخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهم‬
‫م‌‬
‫تا شــدی کــور دل از کــوری تو آگــاهم‬ ‫پـیر میخانه سـحر جـام خرافـاتت داد‬
‫زشت را خـــوب تو پنـــداری و گـــوئی‬ ‫جــام جــادوگری پــیر بــود این اثــرش‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهم‬
‫حالیا دیر مغـــانی و شـــیاطین خـــواهم‬ ‫صوفی صـومعة عـالم وهمی تو بگو‬
‫فخر داری که در آن حلقة دولت خواهم‬ ‫حالیا دیر مغــان رفــتی و راهت دادند‬
‫حافظ و رهگـــذر شـــاه و بگـــیرد آهم‬ ‫بــرقعی وهم نگر ننگ بــبین کــوری‬
‫بین‬

‫‪ -276‬حافظ‬
‫‪383‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بنــــدة عشــــقم از هر دو جهــــان آزادم‬ ‫فـــاش می‌گـــویم و از گفتة خـــود دل‬


‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادم‬
‫که درین دامگة حادثه چـــــون افتـــــادم‬ ‫طــــائر گلشن قدسم چه دهم شــــرح‬
‫فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراق‬
‫آدم آورد در این دیر خـــــراب آبـــــادم‬ ‫من َملک بــودم فــردوس بــرین جــایم‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫یا رب از مــادر گیتی بچه طــالع زادم‬ ‫کوکب بخت مرا هیچ منجم نشــناخت‬
‫هر دم آید غمی از نو به مبارکبــــــــادم‬ ‫تا شدم حلقه بگــوش در میخانة عشق‬
‫که چـــرا دل به جگرگوشة مـــردم دادم‬ ‫گر خــورد خــون دلم مردمک دیده‬
‫است‬ ‫روا‬
‫به هــوای سر کــوی تو بــرفت از یادم‬ ‫سـایة طـوبی و دلجـوئی حـور و لب‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوض‬
‫‪ -276‬حافظ شکن‬
‫بنــــــدة حقم و از عشق و هــــــوا آزادم‬ ‫فاش می‌گویم و از گفتة خــود دلشــادم‬

‫ورنه در چـاه ضـاللت چو تو می‌افتـادم‬ ‫شــــکر حق را که دلمــــرا نه ربودند‬


‫کســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫هــــوس آورد بــــایران خــــراب آبــــادم‬ ‫من عــرب بــودم و از غــیرت و دین‬
‫پر بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودم‬
‫زشتیت فاش مکن الف مــزن دل شــادم‬ ‫حافظ ار بنده عشقی تو وکــور از دو‬
‫جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫بنـــدة عشـــقم و از هر دو جهـــان آزادم‬ ‫از در مستی و صــوفی صــفتی نغمه‬
‫زنی‬
‫زانکه قائل نه بحشــری و نه بر میعــادم‬ ‫شـاعر عشـقم و نی دین و نه مـذهب‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪384‬‬

‫دارم‬

‫صــوفیم حــرف دگر پــیر نــدادی یادم‬ ‫نیست در لوح دلم جز الف قامت پیر‬

‫بخرافـــات و باوهـــام خـــران اســـتادم‬ ‫مگس میکـــدة پـــیر مغـــانم اکنـــون‬

‫صــوفیان را همه آنجا چو مگس شــیادم‬ ‫گلشن قــــدس بــــود میکــــدة پــــیرانم‬

‫نسل ابلیس بُــــــــدم لیک بــــــــآدم زادم‬ ‫بـود ابلیسی و سـجینی و پسـتی جـانم‬
‫الف کم گو و مــده نســبت خــود بر آدم‬ ‫شاعرا کی تو ملک بودی و فردوس‬
‫مقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬

‫خــود بگو آنکه ز مــادر بتصــوف زادم‬ ‫کـــــــــوکب بخت تو را گر که منجم‬


‫نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــناخت‬

‫دیو زادی تو بگو دیو نمــــود ارشــــادم‬ ‫دیو را هیچ منجم نشناسد طــــــــــالع‬

‫بفلک مــــــیرود از خدعة تو فریادم‬ ‫تا شـدی حلقه بگـوش در ابلیس مـدام‬

‫که چــــرا دل بجگر گوشة مــــردم دادم‬ ‫خــونت از دیده فشــانی بســقر زین‬
‫غصه‬

‫همه را در ره خــوش باشی پــیران دادم‬ ‫سـایة طـوبی و دلجـوئی حـور و لب‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوض‬
‫‪ -277‬حافظ‬
‫دواش جز می چـــون ارغـــوان نمی‌بینم‬ ‫غم زمانه که هیچش کــــران نمی‌بینم‬
‫چــرا که مصــلحت خــود در آن نمی‌بینم‬ ‫بــترک صــحبت پــیر مغــان نخــواهم‬
‫گفت‬
‫که در مشــایخ شــهر این نشــان نمی‌بینم‬ ‫نشان اهل خرد‪ 1‬عاشقی است با خود‬
‫‪385‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫آر‬
‫بــــبین که اهل دلی در جهــــان نمی‌بینم‬ ‫در این خمـــــــار کسم جـــــــرعه‌ای‬
‫نمی‌بخشد‬
‫بضــــاعت ســــخن در فشــــان نمی‌بینم‬ ‫من و ســــــــفینة حافظ که جز درین‬
‫‪ -277‬حافظ شکن‬
‫بغــــــیر الف ازین شــــــاعران نمی‌بینم‬ ‫غم زمانه چه در شـــــاعران نمی‌بینم‬
‫بجز فســـــاد ز پـــــیر ســـــگان نمی‌بینم‬ ‫تو ترک پیر مغان کن برو براه خرد‬
‫من اهل الف چو پــــیر مغــــان نمی‌بینم‬ ‫تو را که نیست متــاعی بغــیر بــاده و‬
‫الف‬
‫که عشق ضد خــــــرد جمع آن نمی‌بینم‬ ‫نشان اهل خود ترک عشق و مســتی‬
‫شد‬
‫یقین که الف خــری در جهــان نمی‌بینم‬ ‫در این خمــــــار کسی جــــــرعه‌ات‬
‫نمی‌بخشد‬
‫بضـــــــاعت عرفا غـــــــیر آن نمی‌بینم‬ ‫بلی ســفینة حافظ پر از گــزاف بــود‬

‫‪ -278‬حافظ‬
‫که من گم شده این ره نه بخود می‌پــویم‬ ‫بارها گفته‌ام و بـــــار دگر می‌گـــــویم‬
‫‪1‬‬
‫آنچه اســــتاد ازل گفت بگو می‌گــــویم‬ ‫در پس آینه طــوطی صــفتم داشــته‌اند‬
‫که از آن دست که می‌پــروردم می‌رویم‬ ‫من اگر خـــــارم اگر گل چمن آرایی‬
‫هست‬
‫گـوهری دارم و صـاحبنظری می‌جـویم‬ ‫دوستان عیب من بیدل حــیران مکنید‬

‫‪ - 1‬در بعضی از نسخه های دیوان حافظ بجای «اهل خرد» جملة «مرد خدا» آمده است‪.‬‬
‫‪ - 1‬اعتراف بر عقاید جبریه‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪386‬‬

‫می‌ســرایم شب و وقت ســحر می‌مــویم‬ ‫خنـــده و گریة عشـــاق ز جـــای دگر‬


‫است‬
‫‪ -278‬حافظ شکن‬
‫چون شدم اهل خـرد راه بخـود می‌پـویم‬ ‫بارها گفته‌ام و بـــــار دگر می‌گـــــویم‬
‫آنچه شد میل و دلم خواست بخــــــــــود‬ ‫نیســـتم طـــوطی بی‌عقل و خـــرد ای‬
‫می‌گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫این غلط باشد و این یاوه نه من میمــویم‬ ‫گر ز اســـتاد ازل گفتة من شد جـــبر‬
‫است‬
‫گفت جــــبری که من این ره نه بخــــود‬ ‫تو بخود می‌روی و این راه غلط ای‬
‫یپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬
‫م‌‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫آنچه دین گفت بگو با دل و جــــــان آن‬ ‫جــبر کفر است و ســتم نســبت جــور‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬ ‫بحق‬ ‫است‬
‫گفته گر سر ســــــــپری بهر تو من دل‬ ‫در پس آینه طــوطی صــفتت داشــته‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫هســــتیم هست ز حق لیک بخــــود ره‬ ‫من نه همچــــون چمنم بی خــــرد و‬


‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬ ‫بی‌ادراک‬

‫مثلی را که ز شرعست بیاور ســـویم‬ ‫این مثل‌هــای تو اســتاد ازل کی گفته‬

‫من نبــافم ز خــود و مثل تو را بد گــویم‬ ‫تو اگر خـــواری اگر گل تو ز خـــود‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافته‌ای‬
‫گــــوهری دارم و صــــاحب نظــــری‬ ‫حافظا عیب کننــدت که مــزن الف و‬
‫می‌جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬ ‫مگو‬

‫گــــــرد کفریست که از صــــــفحة دین‬ ‫برقعی گفتة حافظ نه چو گــوهر باشد‬


‫می‌شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬
‫‪387‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -279‬حافظ‬
‫فلک را سقف‌بشـکافیم‌و طـرحی‌نو‬ ‫بیا تا گل بر افشـــــانیم و می در ســـــاغر‬
‫در انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬
‫نسیم عطر گردانــرا شــکر در مجمر‬ ‫شراب ارغوانی را گالب اندر قدح ریزیم‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬
‫من و ساقی بهم سـازیم و بنیادش بر‬ ‫اگر غم لشــکر انگــیزد که خــون عاشــقان‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫ریزد‬
‫که‌از پای ُخمت‌یکسر بحوض کوثر‬ ‫بهشت عــدن اگر خــواهی بیا با ما بمیخانه‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬
‫بیا کـــــاین داوری‌ها را ب ‌ه پیش داور‬ ‫یکی از عقل میالفد یکی طامــــات می‌بافد‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬
‫که‌دست‌افشان‌غزل‌خوانی‌م و پاکوبــان‬ ‫چو دردسـتت رودی‌خـوش‌بـزن‌مطـرب‬
‫‌سر انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫‌ســـــــــــــــــــــرودی‌خـــــــــــــــــــــوش‬
‫بـــود کـــان شـــاه خوبـــان را نظر بر‬ ‫صبا خاک وجود ما بآن عالی جناب انــداز‬
‫منظر انـــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬

‫بیا حافظ که ما خـــود را ب ُملک دیگر‬ ‫ســخندانی و خــوش خــوانی نمی‌ورزند در‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیراز‬

‫‪ -279‬حافظ شکن‬
‫َبــریم اوهــام ملت را و طــرحی نو در‬ ‫بیا دانش بینــــدوزیم و ســــاغر را بر‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬
‫بعطر جــان فــزای دین دمــاغ خــود تر‬ ‫شراب و باده و َمــیرا چو خــاک انــدر‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫زمی ‌ن ریزیم‬
‫ز دانش شــعرها ســازیم و بنیادش بر‬ ‫چو شــــاعر فتنه انگــــیزد که خــــون‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪388‬‬

‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫عـــــــــــــــــــاقالن ریزد‬


‫همه این لشـــکر ابلیس را دست و سر‬ ‫تو و ســــــاقی و صد یاغی و هر‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫صـــــــــــــــــوفی تریاقی‬
‫که از دین و خرد راهی بحوض کوثر‬ ‫بهشت عدن اگر خواهی بیا کن تــرک‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫میخانه‬
‫که از پـای خمت با سر بـدوزخ یکسر‬ ‫جحیم ار طالبی شاعر روان‌شو سوی‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫میخانه‬

‫بینـــداز این همه از دین وگر نه ما ور‬ ‫حکیم از عقل میالفد تو هم از عشق‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫می‌بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافی‬
‫اگر دین و خـــــــــرد داری بیا تا داور‬ ‫یکی از عشق میالفد یکی طامـــــــات‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫می‌بافد‬

‫بباشد تا که ما هر دو بــــدوزخ انــــدر‬ ‫صــبا خــاک وجــود شرابشــاه با ســتم‬


‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز‬

‫مگر آن کس که عـــــــارف شد بر آن‬ ‫چه‌در شیراز و در هرجا نمی‌خواهند‬


‫بــــــــــــــــــدمنظر انــــــــــــــــــدازیم‬ ‫ب و الف‬‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذ ‌‬
‫نمی‌یابی کسی پشـگل تو را در مجمر‬ ‫ب َهر ملکی که رو آری بغیر از هرزه‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫خوانـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانش‬
‫شکافد خدعه‌هایش را و گو َشت را کر‬ ‫اگربر بــرقعی خــوانی همه آن الف و‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافت را‬
‫‪ -280‬حافظ‬
‫تا بفتوای خرد حـرص به زنـدان کـردم‬ ‫سـال‌ها پـیروی مـذهب رنـدان کـردم‬
‫قطع این مرحله با مــرغ ســلیمان کــردم‬ ‫من بسر منزل عنقا نه بخود بردم پی‬
‫که من این خانه بســــودای تو ویران‬ ‫سایة بر دل ریشم فکن ای گنج مــراد‬
‫‪389‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬
‫می‌گزم لب که چرا گوش بنــادان کــردم‬ ‫توبه کــــردم که نبوسم لب ســــاقی و‬
‫کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون‬
‫آنچه اســــتاد ازل گفت بکن آن کــــردم‬ ‫نقش‌مستوری ومستی نه بدست من‌و‬
‫تست‬
‫گر چه دربــانی میخانه فــراوان کــردم‬ ‫دارم از لطف ازل جنت فـــــــردوس‬
‫طمع‬
‫اجر صبریست که در کلبة احـــــــــزان‬ ‫اینکه پیرانه ســـرم صـــحبت یوسف‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬ ‫بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواخت‬

‫ســال‌ها بنــدگی صــاحب دیوان کــردم‬ ‫گر بــدیوان غــزل صــدر نشــینم چه‬
‫عجب‬

‫هر چه کردم همه از دولت قرآن کــردم‬ ‫صبح خیزی و سـالمت طلـبی چـون‬
‫حافظ‬

‫‪ -280‬حافظ شکن‬
‫تا بفتـــوای خـــرد حمله بعرفـــان کـــردم‬ ‫ســـال‌ها پـــیروی گفتة قـــرآن کـــردم‬
‫دفع این مغلطه با عقل و ببرهـان کـردم‬ ‫من بشرک عرفا جمله نه خـود بـردم‬
‫پی‬
‫که من این خانة دل پــــاک ز شــــیطان‬ ‫ای خدا کن مددی پاره کنم عرفان را‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬
‫می‌گزم لب که چرا گوش بنــادان کــردم‬ ‫توبه کردم ز هـوا و هـوس و نـادانی‬
‫جــبر شد اینکه ز اســتاد ازل آن کــردم‬ ‫ت‬
‫نقش‌مســتوری و مســتی همه دس ـ ‌‬
‫تست‬ ‫‌و‬ ‫من‬
‫که بگوید همه بر گفتة یزدان کــــردم‬ ‫س که بهر دی ‌ن رود این‬
‫ورن ‌ه هـــــرک ‌‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪390‬‬

‫‌اوست‬ ‫‌حجت‬
‫پــیران دغا پشت بایمــان کــردم‬
‫ِ‬ ‫گو چو‬ ‫آنچه اســـــتاد ازل گفت تو ضـــــدش‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی‬

‫تو بگو با ره کج طی ره نــیران کــردم‬ ‫طمع جنت و فردوس مکن با ره کج‬


‫اجر صبرت همه را عهدة پیران کــردم‬ ‫یوسف و خضر تو ای حافظ این‬
‫پیرانند‬

‫پس بگو جنت خود صلح بشیطان کردم‬ ‫تو که دربانی می‌خانه فراوان کــردی‬

‫صـــدر و ذیلش همه را جمله بیکســـان‬ ‫غـــزل و یاوه ســـرائی و اباطیل و‬


‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف‬

‫بــاز گو بنــدگی صــاحب دیوان کــردم‬ ‫حیف کانـــدر پی بیهـــوده و طامـــات‬


‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬

‫بـــازگوئی همه از دولت قـــرآن کـــردم‬ ‫عجب اینست پس از این همه بیراهه‬
‫روی‬
‫‪ -281‬حافظ‬
‫لطف‌ها می‌کـــنی ای خـــاک درت تـــاج‬ ‫من که باشم که بر آن خــاطر عــاطر‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم‬ ‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذرم‬

‫وز سر کــوی تو پرســند رفیقــان خــبرم‬ ‫خــرم آن روز کــزین مرحله بر بنــدم‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬

‫تا کند پادشه بحر دهــــــان پر گهــــــرم‬ ‫پایة نظم بلند است و جهان گــیر بگو‬

‫‪ -281‬حافظ شکن‬
‫یکدمی دم بزن از صنعت و کار هــنرم‬ ‫بــاز گفــتی بشــهان خــاک درت تــاج‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم‬
‫‪391‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نظر خــود تو ز اعیان و شــهان دگــرم‬ ‫همــتی کن بــره حق بــرو و قطع نما‬
‫ظن بد را ســـوی آن خـــالق یکتا نـــبرم‬ ‫نیست یکبنده نوازی بجز از خالق تو‬
‫با شه هند مگو خـــاطر عـــاطر گـــذرم‬ ‫شب خلوت بطلب عــزت و دولت از‬
‫حق‬
‫بـــــــدر خانة حق بر تو بیفتد نظـــــــرم‬ ‫خــــرم آن روز کــــنی قطع نظر از‬
‫مخلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق‬
‫بــرقعی کن ز هــنر صــنعت و کــاری‬ ‫گهر پادشه هند نپاید چنــــــــــــــــدان‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرم‬

‫‪ -282‬حافظ‬
‫زلف ســـنبل چه کشم عـــارض سوسن‬ ‫بی تو ای ســرو روان با گل و گلشن‬
‫چکنم‬ ‫چکنم‬
‫کــار فرمــای قــدر می‌کند این من چکنم‬ ‫بـــــرو ای ناصح و بر درد کشـــــان‬
‫خـــــــــــــــــــرده مگـــــــــــــــــــیر‬
‫تو بفرما که من ســـوخته خـــرمن چکنم‬ ‫بـــرق غـــیرت چو چـــنین میجهد از‬
‫مکمن غیب‬
‫دســــتگیر او نشــــود لطف تهمتن چکنم‬ ‫شـــاه ترکـــان چو پســـندید و بچـــاهم‬
‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداخت‬
‫چــــــارة تــــــیره شب وادی ایمن چکنم‬ ‫مــددی گر بچــراغی نکند آتش طــور‬
‫انــــدرین مــــنزل ویرانه نشــــیمن چکنم‬ ‫حافظا خلد بــرین خانة مــوروث من‬
‫است‬

‫‪ -282‬حافظ شکن‬
‫نبری معرفت از ســنبل و سوسن چکنم‬ ‫تو بحق پی نــــــبری از گل و گلشن‬
‫چکنم‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪392‬‬

‫ورنه دوزخ بروی با سرو گردن چکنم‬ ‫بــرو ای شــاعر و بر دین خــدا لطمه‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن‬
‫گر نفهمی تو که خـــود خواســـته‌ای من‬ ‫باز گفتی که قضا و قــدر این جــامت‬
‫چکنم‬ ‫داد‬
‫برق بی‌غیرتی ای سوخته خرمن چکنم‬ ‫مکمن غیب تو ابلیس و جز او‬
‫می‌نجهد‬
‫دســتگیر ار نشــود قــادر ذو المنن چکنم‬ ‫شــاه ترکــان ز زر و ســیم بچــاهت‬
‫افکند‬
‫وادی پـــــــــیر تو نی وادی ایمن چکنم‬ ‫نبــود آتش پــیر تو چو آن آتش طــور‬

‫دیر کفر است نه فــــردوس بــــرین من‬ ‫برقعی خلد بر بینی که بشــاعر دادند‬
‫چکنم‬
‫‪ -283‬حافظ‬
‫بیا بگو که ز عشــــقت چه طــــرف بر‬ ‫بغـیر آنکه بشد دین و دانش از دسـتم‬
‫بســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم‬
‫بخــاک پــای عزیزت که عهد نشکســتم‬ ‫اگر چه خرمن عمرم غم تو داد ببــاد‬
‫که مرهمی بفرستم چو خـاطرش خسـتم‬ ‫بســـوخت حافظ و آن یار دلنـــواز‬
‫نگفت‬
‫‪ -283‬حافظ شکن‬
‫ولی بـــرای هـــدایت ز پـــای ننشســـتم‬ ‫اگر چه عمر و جــــوانی بــــرفت از‬
‫دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم‬
‫که دین و دانش ار داشـــــتم بدادســـــتم‬ ‫خوش آنکه خـود بکـنی اعـتراف ای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫بیا بگو ز تعشق چه طـــرف بر بســـتم‬ ‫تمـــام خـــرمن عمـــرت بســـوخت از‬
‫‪393‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫چو خـــدمتی بســـزا بر نیاید از دســـتم‬ ‫ســزا است آنکه بســوزم من این همه‬
‫دیوان‬
‫تو مــژدة بــده از شر او چه من جســتم‬ ‫بریز برقعیا آبـــــــروی شـــــــاعر را‬

‫‪ -284‬حافظ‬
‫راحت جــان طلبم وز پی جانــان بــروم‬ ‫خــرم آن روز کــزین مــنزل ویران‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم‬
‫همــــــره کوکبة آصف دوران بــــــروم‬ ‫ور چو حافظ نـــــبرم ره ز بیابـــــان‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرون‬
‫‪ -284‬حافظ شکن‬
‫شوم از شعر بــرون از ره قــرآن بــروم‬ ‫خـــرم آن روز کـــزین دولت ایران‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم‬
‫تا بهشت ابــدی خــرم و خنــدان بــروم‬ ‫بــروم از ره دینی که بــوحی آمــده‬
‫است‬
‫همــــــره کوکبة آصف دوران بــــــروم‬ ‫نه چو حافظ بـــــــوزیری بتملق گوید‬

‫راحت جــان طلبم کز پی ایشــان بــروم‬ ‫همه جانـــان تو شـــاهان و وزیران‬


‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬

‫هست امید که شــادان و مســلمان بــروم‬ ‫بجهان آمدم ای شاعر و گریان بــودم‬

‫تا که با کبکه و رحمت یزدان بـــروم‬ ‫الف گوی و تملق نکنم زاصف عهد‬

‫همــتی تا ز جهــان همــره ایمــان بــروم‬ ‫برقعی لطف خدا همدم و یادت باشد‬

‫‪ -285‬حافظ‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪394‬‬

‫حاصل خرقه و ســجاده روان در بــازم‬ ‫در خرابات مغـان گر گـذر افتد بـازم‬
‫خـــازن میکـــده فـــردا نکند در بـــازم‬ ‫حلقة توبه گر امــروز چو زهــاد زنم‬
‫با خیال تو اگر با دگــــری پــــردازم‬ ‫صـحبت حـور نخـواهم که بـود عین‬
‫قصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫به هــوایی که مگر صــید کند شه بــازم‬ ‫مرغ سان از قفس خاک هوائی گشتم‬

‫‪ -285‬حافظ شکن‬
‫صوفی و شاعر و عارف همه مضطر‬ ‫در خرابات مغـان گر نظـری انـدازم‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازم‬
‫خـــازن میکـــده و پـــیر بـــرون انـــدازم‬ ‫حلقه و مجلس رندان همه بر باد دهم‬
‫نیست جز مســـــــتی و لهو و لعب دین‬ ‫در خرابات مغان دینی و ایمان نبــود‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازم‬

‫مرحبا شـــارب و هم دم درازت نـــازم‬ ‫صحبت حـور نخـواهی که بـود عین‬


‫قصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫عشق ورزی بگدائی که بده یک غــازم‬ ‫آری از عین قصــــــــــــور است که‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــوران بنهی‬
‫با همان شـاه که داری تو بگو شه بـازم‬ ‫چو مگس از قفس خــــاک هــــوائی‬
‫کشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫کارشان بوده چو این شاعرک شــیرازم‬ ‫برقعی این شعرا را همه تحقیر بــدین‬

‫‪ -286‬حافظ‬
‫طـــائر قدسم و از دام جهـــان برخـــیزم‬ ‫مــژدة وصل تو کو کز سر جــان بر‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم‬
‫از سر خواجگی کون و مکان برخــیزم‬ ‫بوالی تو که گر بنــدة خویشم خــوانی‬
‫‪395‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تا ببــویت ز لحد رقص کنــان بر خــیزم‬ ‫بر سر تـــربت من با می و مطـــرب‬


‫بنشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــین‬
‫کز ســرجان و جهــان دست فشــان بر‬ ‫خــــیز و بــــاال بنما ای بت شــــیرین‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم‬ ‫حرکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات‬

‫‪ -286‬حافظ شکن‬
‫نه چو شاعر که بالف از دو جهــان بر‬ ‫مــژدة رحمت حق کو که ز جــان بر‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم‬
‫از سر باده و می چـرخ زنـان برخـیزم‬ ‫مگس میکده را بین که بگوید با پــیر‬
‫از سر خـــواجگی کـــون و مکـــان بر‬ ‫پستیش بین که بگفــتی چه شــوم بنــدة‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫گفته عارف ز لحد الف زنان بر خــیزم‬ ‫سر قــــــــــــبر عرفا هر که رو و با‬
‫مطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب‬

‫گفته از عشق خدا رقص کنان بر خیزم‬ ‫اف بر آن بـــاطن کـــوری که بگوید‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬

‫‪ -287‬حافظ‬
‫تا یکی در غم تو نالة شــــــــــبگیر کنم‬ ‫صــنما با غم عشق تو چه تــدبیر کنم‬
‫مگــرش هم ز سر زلف تو زنجــیر کنم‬ ‫دل دیوانه از آن شد که پذیرد درمـان‬
‫در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم‬ ‫آن زمـان کـآرزوی دیدن جـانم باشد‬

‫من نه آنم که دگر گـــوش بـــتزویر کنم‬ ‫دور شو از بــرم ای واعظ و بیهــوده‬
‫مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم‬ ‫نیست امید صالحی ز فساد ای حافظ‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪396‬‬

‫‪ -287‬حافظ شکن‬
‫تا بکی از ضــــررش نالة شــــبگیر کنم‬ ‫ای خدا با مرض عشق چه تدبیر کنم‬
‫مگــرش با خــرد خــویش بزنجــیر کنم‬ ‫دل دیوانة شـــــــاعر که در او نیست‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫گفت نقش رخ پـــیر است چه تصـــویر‬ ‫رب صــــوفی همه پــــیر است چه یا‬
‫کنم‬ ‫گوید‬ ‫رب‬

‫دل و دین را همه دربــازم و توفــیر کنم‬ ‫بر وصال رخ پیران ز حمــاقت گوید‬

‫وعظ و انــدرز بــود آنچه که تقریر کنم‬ ‫دور شو از بـرم ای شـاعر و تحقـیر‬
‫مکن‬

‫چون که خود کـرده چـرا نسـبت تقـدیر‬ ‫بــرقعی گشــته مقــدر که بشر مختــار‬
‫کنم‬ ‫است‬

‫‪ -288‬حافظ‬
‫هوا دارای کویش را چو جان خویشــتن‬ ‫مرا عهدی‌است‌با جانان که تا جــان‬
‫دارم‬ ‫در بــــــــــــــــــــــــــــــــــــدن‌دارم‬
‫چه فکر از خبث بــدگویان میان انجمن‬ ‫بکـــام آرزوی دل چو دارم خلـــوتی‬
‫دارم‬ ‫حاصل‬
‫فـراغ از سـرو بسـتانی و شمشـاد چمن‬ ‫مــرا در خانه ســروی هست کانــدر‬
‫دارم‬ ‫ســــــــــــــــــــایة قــــــــــــــــــــدش‬

‫چو اسم اعظم باشد چه باک از اهــرمن‬ ‫ســــــزد کز خــــــاتم لعلش زنم الف‬
‫دارم‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلیمانی‬

‫که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن‬ ‫اال ای پـــــــــیر فرزانه مکن منعم ز‬
‫دارم‬ ‫میخانه‬
‫‪397‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪1‬‬
‫چه غم‌دارم که در عــالم قــوام الــدین‬ ‫برندی شهره شد حافظ میان همــدمان‬
‫دارم‬ ‫حسن‬ ‫لیکن‬

‫‪ -288‬حافظ شکن‬
‫هــواداران دینش را چو جــان خویشــتن‬ ‫مرا شرطی‌است با یزدا ‌ن ک ‌ه تا جان‬
‫دارم‬ ‫در بــــــــــــــــــــــــــــــــــــدن دارم‬
‫چه بـــاک از خبث بـــدگویان بـــدیوان و‬ ‫ش هرکه‌شد خـــــــــارج بر او‬ ‫ز دین ‌‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخن دارم‬ ‫ت کن‌م ظـــــــــــــــــــــــــــــــاهر‬
‫حج ‌‬
‫بدفع عارف و شاعر هزاران بت شکن‬ ‫مـــرا عقل و خـــرد در بر ز ایمـــان‬
‫دارم‬ ‫سر‬ ‫در‬ ‫حجتم‬

‫چو خوشـــنودی حق باشد چه بـــاک‌از‬ ‫هزاران دشمن کافر میان خانقه دارم‬
‫اهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمن دارم‬
‫امیدی من باستقالل از حافظ شکن دارم‬ ‫اال ای پـــــیر دیوانه بکن تو تـــــرک‬
‫میخانه‬

‫چه غم دارم‌که در عالم قوام الدین حسن‬ ‫ظ‬


‫ندارد برقعی‌جز حق‌نه چـون‌حـاف ‌‬
‫دارم‬ ‫‌می‌گوید‬ ‫که‬

‫‪ -289‬حافظ‬
‫شطح و طامــات ببــازار خرافــات بــریم‬ ‫خیز تا خرقة صوفی بخرابــات بــریم‬
‫دلق بســطامی‪ 2‬و ســجادة طامــات بــریم‬ ‫ســوی رنــدان قلنــدر بــره آورد ســفر‬
‫چنگ صبحی‪ 3‬بـدر پـیر مناجـات بـریم‬ ‫تا همه خلوتیان جــام صــبوحی گیرند‬

‫أرنی گــوی بمیقــات بــریم‬


‫همچو موسی ِ‬ ‫با تو آن عهد که در وادی ایمن بسـتم‬

‫‪ - 1‬در بعضی از نسخه ها امین الدین حسن آمده است‪.‬‬


‫‪ - 2‬در برخی از نسخ دلق پشمینه آمده است‪.‬‬
‫‪ - 3‬در برخی از نسخ چنگ و سنجی آمده است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪398‬‬

‫‪4‬‬
‫علم عشق تو بر بـــام ســـماوات بـــریم‬ ‫کــوس نــاموس تو بر کنکــرة عــرش‬
‫زنیم‬

‫حــــاجت آن به که بر قاضی حاجــــات‬ ‫در هر ســفله‬


‫حافظ آب رخ خــود بر ِ‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریم‬ ‫مریز‬
‫‪ -289‬حافظ شکن‬
‫شطح و طامات و دیگر جمله خرافــات‬ ‫خیز تا خرقة صوفی بنجاســات بــریم‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریم‬
‫در وی آتش زده دودش بخرابـات بـریم‬ ‫فکر شاعر که خرافات بــود در پیچم‬
‫دیو بســـطام رها کن بنجاســـات بـــریم‬ ‫ســوی رنــدان قلنــدر مــرو ای پــیر‬
‫پرست‬
‫تا که جان تو برون از همه آفــات بــریم‬ ‫بگـــــذر از عهد که با دیو بطغیان‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫تو ِبــــره آی که تا پی بمهمــــات بــــریم‬ ‫در بیابـان هـوی گم شـدن آخر تا کی‬
‫پیر تو سفله تر است ار بمقاســات بــریم‬ ‫در هر ســلفه‬
‫گفــتی آب رخ خــود بر ِ‬
‫مریز‬

‫بــرقعی از ســخنش پی بمقامــات بــریم‬ ‫حافظ از ثقـة الإسـالم بـود این انـدرز‬

‫‪ -290‬حافظ‬
‫این عجب بین که چه نـــــــوری ز کجا‬ ‫در خرابــات مغــان نــور خــدا می‌بینم‬
‫می‌بینم‬
‫خانه می‌بینی و من خانة خـــدا می‌بینم‬ ‫جلوه بر من مفروش ای ملک الحاح‬
‫تو‬ ‫که‬

‫‪ - 4‬این بیت در بیشتر نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد‪.‬‬


‫‪399‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که من او را ز محبـــــان خـــــدا می‌بینم‬ ‫دوستان عیب نظر بازی حافظ مکنید‬

‫‪ -290‬حافظ شکن‬
‫وین عجب‌تر که در آن کــــور و گــــدا‬ ‫در خرابات مغان الف و هوا می‌بینم‬
‫می‌بینم‬
‫او صــفا دید و تو گو پــیر دغا می بینم‬ ‫جلوه مفروش بحجاج و مـزن شـاعر‬
‫الف‬
‫که من این مســــئله بی‌چــــون و چــــرا‬ ‫حاجیان خانة حق دیده و تو خانة دیو‬
‫می‌بینم‬

‫من نه کـــوی حق از این کـــوی جـــدا‬ ‫وادی ایمن من این حــرم و مســجدها‬
‫می‌بینم‬

‫یا که در کــوه صــفا یا که مــنی می‌بینم‬ ‫من که یاران بخــدا نــور هــدی در‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجد‬

‫نـــــار قهر است ز آتشـــــکده‌ها می‌بینم‬ ‫در خرابــات ســگان زوزة و َوقــوق‬
‫باشد‬
‫که شـــما دیو و من انـــوار خـــدا می‌بینم‬ ‫جلــوه‌ای پــیر پرســتان مفروشــید بمن‬

‫ورنه این عیب من از چشم شما می‌بینم‬ ‫دوستان عیب نظر بـازی حافظ بکنید‬

‫ز غـــرور است ورا از ُســـ َفها‪ 1‬می‌بینم‬ ‫هر که خود را ز محبان خــدا می‌بیند‬

‫من باشــــعار شــــما کفر و خطا می‌بینم‬ ‫در پــیر که دور از خردید‬
‫ای گدایان ِ‬
‫‪ -291‬حافظ‬
‫که پیش چشم بیمـــــــــارت بمـــــــــیرم‬ ‫مــزن بر دل ز نــوک غمــزه تــیرم‬

‫‪ - 1‬سفهاء = جمع سفیه‪ ،‬بمعنی نادان‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪400‬‬

‫زکــــــاتم ده که مســــــکین و فقــــــیرم‬ ‫نصــــاب حسن در حد کمــــال است‬


‫جـــــوان بخت جهـــــانم گر چه پـــــیرم‬ ‫قـــــدح پر کن که من از دولت عشق‬

‫که روز غم بجز ســـــــاغر نگـــــــیرم‬ ‫قــــراری بســــته‌ام با می فروشــــان‬

‫اگر حـــــــــرفی کشد کلک دبـــــــــیرم‬ ‫مبـــادا جز حســـاب مطـــرب و می‬


‫من از پــــــیر مغــــــان منت پــــــذیرم‬ ‫در این غوغا که کس کس را نپرسد‬

‫فـــــراغت باشد از شـــــاه و وزیرم‬ ‫خوشا آن دم کز اســـــتغنای مســـــتی‬


‫‪1‬‬
‫اگر چه مــــــــــدعی بیند حقــــــــــیرم‬ ‫چو حافظ گنج او در ســـــــــینه دارم‬

‫‪ -291‬حافظ شکن‬
‫که من از الف تو صد نکته گـــــــــیرم‬ ‫مــزن از عشق و مســتی نــوک تــیرم‬
‫جــــــوابت گــــــویم ای کلب کبــــــیرم‬ ‫اگر طعـــــــــــــنی زنی بر حکم دینم‬
‫مکن تحقـــــیر مســـــکین و قصـــــیرم‬ ‫نصــــــاب کفر تو حد کمــــــال است‬

‫بگو از عقل مســـــــکین و قصـــــــیرم‬ ‫رها کن این نـــوای شـــهوت انگـــیز‬

‫که ســـــاغر را نگـــــیرم گر بمـــــیرم‬ ‫قـــــراری بســـــته‌ام با حق‌شناســـــان‬

‫اگر چه نبـــــود از شـــــاه و وزیرم‬ ‫یقین دارم که عشــــقت بی‌طمع نیست‬

‫من از پــــــیر مغــــــان منت پــــــذیرم‬ ‫طمع کـــرده ز پـــیر خـــود چه گوید‬

‫من این گنج تو در آتش بگــــــــــــــیرم‬ ‫تو حافظ گنج شــعرت از چرند است‬

‫‪ - 1‬در برخی از نسخه های دیوان حافظ بیت آخر اینگونه آمده است‪:‬‬
‫که ساقی گشت یار ناگزیرم‬ ‫من آندم بر گرفتم دل ز حافظ‬
‫‪401‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بیک غـــازی من از صـــوفی نگـــیرم‬ ‫که گنج عشق پــــیر و گنج عرفــــان‬

‫بگو ای بــــــرقعی کــــــردی خبــــــیرم‬ ‫بـــود دیوان او تصـــنیف صـــوفی‬


‫‪ -292‬حافظ‬
‫‪1‬‬
‫یعــنی غالم شــاهم و ســوگند می‌خــورم‬ ‫جـــوزا ســـحر نهـــاد حمایل برابـــرم‬
‫کــامی که خواســتم ز خــدا شد میســرم‬ ‫ساقی بیا که از مــدد بخت کــار ســاز‬
‫پیرانه سر هــــوای جوانیست در بــــرم‬ ‫جامی بده که باز به شادی روی شــاه‬
‫از جام شاه جرعه کش حــوض کــوثرم‬ ‫راهم مـــزن بوصف زالل خضر که‬
‫من‬

‫مملــوک این جنــابم و مســکین این درم‬ ‫شــاها من ار بعــرش رســانم ســریر‬
‫فضل‬

‫کی تـــرک آبخـــور کند طبع خو گـــرم‬ ‫من جرعه نوش بـزم تو بـودم هـزار‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬
‫آن مهر بر که افکنم آن دل کجا بــــــرم‬ ‫گر بر کنم دل از تو و بر دارم از‬
‫مهر‬ ‫تو‬

‫وز شـــاهراه عمر بـــدین عهد بگـــذرم‬ ‫عهد الست من همه با عشق شاه بــود‬

‫از این خجســـته نـــام بر اعـــدا مظفـــرم‬ ‫منصور بن مظفر غازی است حــرز‬
‫من‬

‫گـــوئی که تیغ ُتست زبـــان ســـخن ورم‬ ‫شـــــعرم بیمن مـــــدح تو صد ملک‬
‫دلگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫‪ - 1‬در نسخة دیوان حافظ با تصحیح و مقدمة محمد بهشتی این شعر را در بخش قصاید حافظ‬
‫تحت عنــوان وله فی المــدح (ص‪ )21 :‬آورده اســت؛ یعــنی در بخش غزلیات نیاورده اســت‪.‬‬
‫البته گمان می رود که ایشان از نسخة محمود وصال پیروی کرده باشند که قطعا با نســخة که‬
‫عالمه برقعی رحمه هللا در دست داشته اختالف دارد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪402‬‬

‫صیت‪ 1‬شهپرم‬
‫طاووس عرش می‌شنود َ‬ ‫شکر خدا که باز در این اوج بارگــاه‬

‫گر جز محبت تو بــــود شــــغل دگــــرم‬ ‫نـــامم ز کارخانة عشـــاق محو بـــاد‬

‫‪ -292‬حافظ شکن‬
‫حقاکه بهـــــرة تو بـــــود فن شـــــاعری‬ ‫بــاور نبــودم آنکه تو اینقــدر مــاهری‬
‫منما ازو توقع صــــــدق و بــــــرادری‬ ‫شـاعر اگر که شـاعریش فن خـویش‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫بیگانه از خــدا است چه جا تا بــدیگری‬ ‫نی دین در او بــــــود نه طریق و نه‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذهبی‬

‫حــرفی که از عقیده نباشد چه مثمــری‬ ‫طعن و ثنا و مــدح و هجــایش‪ 2‬بهیچ‬


‫دان‬
‫از بـــــــــاد و نیش پشه چه خیریست یا‬ ‫مــدحش چو بــاد پشه شــمر ذم او چو‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری‬ ‫نیش‬

‫مدح از برای زر بد و ذم منع از زری‬ ‫مــــدحش بجز طمع نبــــود ذمش از‬
‫غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرض‬

‫هر قــدر بهــتر است عطا مــدح بهــتری‬ ‫الف و گــزاف مــدح بقــدر عطا بــود‬

‫بر خوان ازین قصیده همه فن شــاعری‬ ‫مــدحش نگر بــرای شــهان حد الف‬
‫بین‬
‫وز جام شاه جرعه کشد حوض کوثری‬ ‫حافظ زالل خضر بجوید ز دست‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬

‫‪َ -1‬‬
‫صیت = آوازه‪ ،‬صدا‪.‬‬
‫‪ - 2‬هجا = هجو کـــردن؛ اینکه شـــاعری شخصی و یا قبیله ای را با القـــاب زشت و ســـخن‬
‫ناشایست مورد خطاب قرار دهد و به اصطالح به آنها فحش بگوید‪.‬‬
‫‪403‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مملــوک شــاه باشد و مســکین آن دری‬ ‫قــــدرش نمــــوده پست که گر پا نهد‬


‫بعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرش‬

‫زین الف پر تملق خــود شــرم نــاوری‬ ‫کی جرعه نوش شــاه بــدی تو هــزار‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬

‫آن مهر بر که افکــنی آن دل کجا بــری‬ ‫در حیرتی که مهرش اگر بر کنی ز‬
‫دل‬

‫دانستی از کجا ز چه ســوره بــدو بــری‬ ‫الف دگر ز عهد الســـتش خـــبر دهد‬

‫وا ســـــوئتا بـــــرای تو از روز داوری‬ ‫دانســته بــاش از این الف‌هــای خــود‬

‫پس با خــدا چه کــار که بــابن مظفــری‬ ‫منصور بن مظفر غازیست حـرز تو‬

‫حقا که خــوش بالف و تملق ســخنوری‬ ‫صد ملک دل کشـــاد تو را مـــدح او‬
‫بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر‬

‫جز عشق شه تو را نبود شـغل دیگـری‬ ‫نامت ز کارخانة حق محو شد از آن‬


‫که‬

‫ای بــرقعی ســزا است بــاو فن رهــبری‬ ‫داده جـــواب میم بیا شـــیخنا الجـــواد‬

‫حرف ن‬
‫‪ -293‬حافظ‬
‫آهنگ وفا تـــــرک جفا بهر خـــــدا کن‬ ‫با دل شــــدگان جــــور و جفا تا بکی‬
‫آخر‬
‫با حافظ مسکین خود ای دوست وفا کن‬ ‫مشنو سـخن دشــمن بد گـوی خــدا را‬
‫‪ -293‬حافظ شکن‬
‫چــاره بفســاد و ضــرر این شــعرا کن‬ ‫ای خــالق با قــدرت ما یاری ما کن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪404‬‬

‫شد ملت ما اهل هــــــوا دفع هــــــوا کن‬ ‫از بس که از آن عشـــوه و آن نـــاز‬
‫بگفتند‬
‫ای صـــــاحب اندیشه تو با عقل دوا کن‬ ‫همــــواره ز عشق و مــــرض عشق‬
‫ببافند‬

‫دفعش بیکی نعــــــرة حق یا بنــــــدا کن‬ ‫تـــــــــرویج همه از نی و از نغمه و‬


‫است‬ ‫چنگ‬

‫بر گو بخردمند رهی بـــــــــــاز بما کن‬ ‫شــعر و دف و تصــنیف بــود سـ ّد ره‬
‫حق‬
‫ای اهل خــــرد دفع جفــــای ُســــفها کن‬ ‫با ملت اســـــــــــالم جفا تا بکی آخر‬

‫شد از ُکت و شـــلوار خـــدایا تو قبا کن‬ ‫حجم تن ما جمله نمایان بر کـــوعی‬

‫از شر اجــــــــــانب تو رها ملت ما کن‬ ‫با بــرقعی خــون جگر از لطف نظر‬
‫کن‬

‫‪ -294‬حافظ‬
‫منم که دیده نیالوده‌ام ببد دیدن‬ ‫منم که شـهرة شـهرم بعشق ورزیدن‬
‫که تا خــراب کنم نقش خــود پرســتیدن‬ ‫بمی پرســتی ازان نقش خــود بر آب‬
‫زدم‬
‫که وعظ بی عمالن واجبست نشـــــنیدن‬ ‫عنـــان بمیکـــده خـــواهیم تـــافت زین‬
‫مجلس‬
‫که در طـــریقت ما کافریست رنجیدن‬ ‫وفا کــنیم و مالمت کشــیم و خــوش‬
‫باشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم‬
‫که دست زهد فروشـــــــــان خطا است‬ ‫مبـــوس جز لب ســـاقی و جـــام می‬
‫بوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدن‬ ‫حافظ‬
‫‪405‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -294‬حافظ شکن‬
‫همــــاره چشم تو آلــــوده شد ببد دیدن‬ ‫مباش شــهرة شــهری بالف ورزیدن‬
‫مصـــــالحی است بهر خـــــوب و حق‬ ‫بدست آنچه در آن هست شر و‬
‫پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــندیدن‬ ‫مفســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدة‬
‫که خـــوب نـــزد تو مســـتی و عشق و‬ ‫بدیدة تو بود بد همیشه زهد و صالح‬
‫رقصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدن‬

‫ز حق رمیدن و در هر قــبیح خــوش‬ ‫نشان مستی و رندی بــود به بی‌بــاکی‬


‫دیدن‬

‫چسـان خـراب کند نقش خـود پرسـتیدن‬ ‫ز می پرست بجز نقش خود پرســتی‬
‫نیست‬

‫که پــاک می نکند بــاده خــود پرســتیدن‬ ‫ببــول هر چه بشــوئی نجس نجس‌تر‬
‫شد‬
‫تو ای که دیده نیالوده‌ای ببد دیدن‬ ‫چــرا بوعظ و بواعظ تو گشــته‌ای بد‬
‫بین‬

‫اگر مطــــابق دین بر تو بــــاد بشــــنیدن‬ ‫از این گذشته تو قولش بین َمبین قائل‬

‫چــــرا هر غــــزلی دم زنی ز الفیدن‬ ‫وفا کــــنی و مالمت کشــــیدنت الف‬


‫است‬

‫ز الف و کــــــــذب و ز باطل سزاست‬ ‫طـــریقت تو بـــود باطل و گـــزاف و‬


‫رنجیدن‬ ‫دروغ‬

‫بگفت راه نجــــات من است پوشــــیدن‬ ‫چو پیرمیکـــده هر عیب و بـــدعتش‬


‫است‬ ‫‌مخفی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪406‬‬

‫که تا بــــــدام نینــــــدازد او ببافیدن‬ ‫سزا است آنکه کنی عیب و بــدعتش‬
‫ظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهر‬
‫هوا پرستیت این بس ز عشق ورزیدن‬ ‫تو ِگــرد عــارض خوبــان مگــرد و‬
‫عشق َمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــورز‬
‫که بــــوس هر دو خطا گشــــته است و‬ ‫نه دست زهد فروشــان ببــوس و نی‬
‫بوئیدن‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقی‬

‫‪ -295‬حافظ‬
‫در کوی او گدائی بر خســروی گزیدن‬ ‫دانی که چیست دولت دیدار یار‬
‫دیدن‬
‫از دوســتان جــانی مشــکل بــود بریدن‬ ‫از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن‬
‫یا رب بیادش آور درویش پروریدن‬ ‫گوئی برفت حافظ از یاد شـاه یحـیی‬
‫‪ -295‬حافظ شکن‬
‫دل بر خـدا نهـادن از شـرک پا کشـیدن‬ ‫دانی که چیست عـزت‪ ،‬از غـیر حق‬
‫بریدن‬
‫دیگر مــزن ازو دم دیدار او چه دیدن‬ ‫در جنب شــاهی حق کفر است شــاه‬
‫یحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیی‬
‫در کوی او گدائی بر خســروی گزیدن‬ ‫بنگر بحد پســـتی کانـــدرش بـــود به‬

‫یا للعجب که کوری کـور دیگر کشـیدن‬ ‫او خــود گداست حافظ تو از گــدا چه‬
‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫وز جـانی سـتمگر مشـکل طمع بریدن‬ ‫الف و تملقش بین کز جـــان بریدن‬
‫آســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫یعـــنی بیادش آور درویش پروریدن‬ ‫مقصــود ازین همه الف ِتــذکار‪ 1‬شــاه‬

‫‪ - 1‬تِذکار = تذکر دادن‪ ،‬یاد آوری نمودن‪.‬‬


‫‪407‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫باشد‬
‫صــوفی گــری چه باشد جز خــوردن و‬ ‫درویش چیست جانا جز گمــــرهی و‬
‫چریدن‬ ‫تشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش‬
‫دیوان گمرهــان را باید خطی کشــیدن‬ ‫این شعرهای دیوان کرده ذلیل ایران‬

‫نی کــــاری و نه صــــنعت نی دانش و‬ ‫تصنیف و شعر و آواز گشته نصیب‬


‫چغیدن‬ ‫ایران‬

‫از اهل رقص و شـــــــــعر و آواز سر‬ ‫دانی که چیست غـــیرت یک انتقـــام‬
‫بریدن‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونین‬

‫شارب دراز کردن با صــوفیان خزیدن‬ ‫ی که کیست‬


‫دانی‌که چیست حمق دان ‌‬
‫احمق‬
‫الفی ز خود ســرودن یا الف‌ها خریدن‬ ‫ت عرفـــان تصـــنیف‌و‬ ‫دانی‌که چیســـ ‌‬
‫شــــــــــــــــــعر خوانــــــــــــــــــدن‬
‫عرفــان و وهم و اســرار با اهل قــرآن‬ ‫دانی که چیست همت تـــرویج دین و‬
‫دریدن‬ ‫دانش‬

‫وز زیر بار کفار خود را برون کشیدن‬ ‫دانی که چیست دولت رفع َید اجــانب‬

‫فرصت شمار حق را از برقعی شــنیدن‬ ‫دیگر مخوان اباطیل زشتش مکن تو‬
‫تأویل‬

‫‪ -296‬حافظ‬
‫چون ساغرت پر است بنوشان و نـوش‬ ‫ای نور چشم من سخنی هست گوش‬
‫کن‬ ‫کن‬
‫پیش آی و دل بپیام ســـــــروش کن‬ ‫در راه عشق وسوسة اهــــرمن بسی‬
‫است‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪408‬‬

‫همت در این عمل طلب از می فـروش‬ ‫تسبیح و خرقه لذت مســتی نبخشــدت‬
‫کن‬

‫خواهی که زلف یار کشی ترک هــوش‬ ‫بر هوشمند سلسـله ننهـاد دست عشق‬
‫کن‬
‫یک بوسه نـذر حافظ پشـمینه پـوش کن‬ ‫سرمست در قبــــای زر افشــــان چو‬
‫بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذری‬

‫‪ -296‬حافظ شکن‬
‫در کسب علم و فضل بــــرو ســــعی و‬ ‫ای نــور چشم من ســخنی در گــوش‬
‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش کن‬ ‫کن‬
‫نی گوش خود بدیوانه نه بر می فروش‬ ‫تشویق اهرمن بره عاشقی بسی است‬
‫کن‬
‫گوشی مده بشاعر و ترک ســروش کن‬ ‫تسـبیح و زهد لـذت هسـتی ببخشـدت‬

‫ت می ترک هوش کن‬


‫مستی طلب بلذ ِ‬ ‫آری سروش اهـرمن و پـیر این بـود‬

‫بگــذار و رو بعشق و دگر بــاده نــوش‬ ‫تسبیح حق که لذت روحی دهد تو را‬
‫کن‬

‫بـــار گنـــاه مرشد خـــود را بـــدوش کن‬ ‫خواهی اگر که لذت عشقی سفیه شو‬

‫زینرو بجد شــوند که رو تــرک هــوش‬ ‫جـادوی پـیر و اهـرمن از عقل زائل‬
‫کن‬ ‫است‬

‫بر دفع عشق برقعیا رو خــــــروش کن‬ ‫بر هوشمند سلسله ننهاده دست عشق‬

‫‪ -297‬حافظ‬
‫هـــــوای مجلس روحانیان معطر کن‬ ‫ز در در آ و شبســـتان ما منـــور کن‬
‫‪409‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بیا و خرگة خورشـــــید را منـــــور کن‬ ‫حجاب دیدة ادراک شد شــعاع جمــال‬
‫پیالة بـــــــدهش گو دمـــــــاغ را تر کن‬ ‫اگر فقیه نصیحت کند که عشق مبــاز‬

‫بتحفه بر ســـوی فـــردوس عـــود مجمر‬ ‫بگو بخـــــازن جنت که خـــــاک این‬
‫‪1‬‬
‫کن‬ ‫مجلس‬
‫ز کارها که کنی شــعر حافظ از بر کن‬ ‫پس از مالزمت عیش و عشق‬
‫مهرویان‬

‫‪ -297‬حافظ شکن‬
‫ز علم و دین دل ایرانیان منــــوّر کن‬ ‫بیا و تـــرک خرافـــات َبهر داور کن‬
‫بیا و خرکة تزویر را در آذر کن‬ ‫مزخرفات چه گوئی برای یک پیری‬
‫اوامــــــرش بپــــــذیر و دلت معطر کن‬ ‫اگر که حق بتو امــــــری کند خالف‬
‫مکن‬

‫تو از تع ّفن َمی‌رو دمـــــــــاغرا تر کن‬ ‫تر از لطــائف دانش بــود دمــاغ فهیم‬
‫بــبر بــدوزخ و در چشم شــاعر خر کن‬ ‫بگفت خــازن جنت که خــاک مجلس‬
‫می‬

‫بفــرق مجلســیان پــاش و گو که بر سر‬ ‫بهشت پـــاک ســـزاوار همچو خـــاک‬


‫کن‬ ‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫که جــاهالن بتعیّش حــریص کمــتر کن‬ ‫بگو بحافظ عیاش مست پر تـــدلیس‬

‫مگو بخلق که رو حفظ شــعر ابــتر کن‬ ‫بجـــای حفظ آیات و ســـورة قـــرآن‬

‫‪ - 1‬در برخی از نسخه های دیوان حافظ این بیت اینگونه آمده است‪:‬‬
‫ببر شمامه بفردوس و عود مجمر کن‬ ‫ز خاک مجلس ما ای نسیم باغ بهشت‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪410‬‬

‫که گفت بـرقعیت از خـرد تو از بر کن‬ ‫و گر که شــــعر بخــــواهی بــــرو ز‬


‫اشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعاری‬
‫ضا حافظ شکن‬ ‫‪ -297‬ای ً‬
‫آواره‌اش ز کشــــــــــــــــــور پیکر کن‬ ‫برخـــــیز و دفع عشق ســـــتمگر کن‬

‫با عقل این هــــــوی بــــــدر از سر کن‬ ‫عشق تو از هـــوی و هـــوس خـــیزد‬

‫با عقل دفع خصم بد اخـــــــــــــــتر کن‬ ‫عشق است خصم هوش و خردمندی‬

‫بد فتنه‌ایست عشق تو بــــــــــــــاور کن‬ ‫دیوانگی است واله و شــــــیدائی‬

‫خـــــــــــــــود را درین میانه مظفر کن‬ ‫گر عـــــاقلی بتـــــاز بر این دشـــــمن‬

‫دل را بنــــــــــور عقل منــــــــــور کن‬ ‫یک نکته‌ای بگــــــویمت از قــــــرآن‬

‫نفـــــــــرین بعشق قافیه پـــــــــرور کن‬ ‫دنیا و دین به پـــــــــیروی عقل است‬

‫با عـــزم و حـــزم از سر خـــود در کن‬ ‫این شعر و شــاعری و هــوس بــازی‬

‫خــــــود را بعقل و هــــــوش معطر کن‬ ‫بیگانگــــــان جنــــــون تو را خواهند‬

‫با هـــوش بـــاش و دفع فســـون گر کن‬ ‫دشمن فســون گر است و حیل انگــیز‬

‫بر خـــــیز خویشـــــتن تو هـــــنرور کن‬ ‫ای جـــان من نجـــات اگر خـــواهی‬

‫گفتـــــار عقل و هـــــوش مکـــــرر کن‬ ‫ای بــــرقعی بهــــوش وخــــرد پیوند‬

‫‪ -298‬حافظ‬
‫بــردر میکــده میکن گــذری بهــتر ازین‬ ‫بفکن بر صف رنــدان نظــری بهــتر‬
‫‪1‬‬
‫ازین‬

‫‪ - 1‬در نسخة دستنویس عالمه برقعی این بیت چنین آمده است‪:‬‬
‫‪411‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گفتم ای خواجة عاقل هنری بهــتر ازین‬ ‫ناصــــحم گفت که جز غم چه هــــنر‬


‫عشق‬ ‫دارد‬
‫مـــادر دهر نـــدارد پســـری بهـــتر ازین‬ ‫دل بدان رود گـرامی چکنم گر نـدهم‬
‫که در این باغ نبینی ثمـری بهـتر ازین‬ ‫کلک حافظ شـــکرین میوه نباتیست‬
‫بچین‬
‫‪ -298‬حافظ شکن‬
‫خبری گیر از عقل و ثمری بهــتر ازین‬ ‫میفکن بر روش خــود نظــری بهــتر‬
‫ازین‬
‫خبری گیر ز جانت خــبری بهــتر ازین‬ ‫تو همه فکر بــدن روح نــدارد قــوتی‬

‫شاعرا نیست هنر تا هــنری بهــتر ازین‬ ‫عشق فتنه بــود و بی‌هــنری و مســتی‬
‫چه هــنر بهــتر ازین و چه خــری بهــتر‬ ‫هنر بهتر ازین خر کـنی و الف بـود‬
‫ازین‬
‫که بدارین تو ســودی نــبری بهــتر ازین‬ ‫هـنر با ثمـری صـنعت و حفظ قـرآن‬

‫نیست الحق که نشد پـــرده دری بهـــتر‬ ‫لیک در بــاغ ســخن یاوه چو شــعر‬
‫ازین‬ ‫حافظ‬
‫‪1‬‬
‫برقعی نزد خرد نی نظــری بهــتر ازین‬ ‫هست مقصـــود و حق از والشـــعرا‬
‫این شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعرا‬
‫میفکن بر صف رندان نظری بهتر از این‪.‬‬
‫اما در برخی از نسخه ها (از جمله در دیوان حافظ با تصــحیح محمد بهشــتی) این بیت چــنین‬
‫آمده است‪ :‬بفکن بر صف رندان نظری بهتر از این‪.‬‬
‫که بخاطر مطابقت با سیاق و سباق ما آنرا تصحیح نمودیم؛ اما عالمه برقعی در حافظ شــکن‬
‫نیز بر اساس نسخة دست داشتة خویش ردیه نوشته است‪.‬‬

‫‪ - 1‬اشاره به آیة کریمه‪( ﴾    ﴿ :‬الشعراء‪ )124 :‬می باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪412‬‬

‫‪ -299‬حافظ‬
‫درمـــــان نکردند مســـــکین غریبـــــان‬ ‫چندانکه گفتم غم با طبیبــــــــــــــــان‬
‫گو شـــــــرم بـــــــادت از عنـــــــدلیبان‬ ‫آن گل که هر دم در دست خاریست‬
‫تا چند باشــــــــــیم از بی نصــــــــــیبان‬ ‫ای منعم آخر بر خــــــوان جــــــودت‬
‫نتــــــــــوان نهفتن درد از طبیبــــــــــان‬ ‫ما درد پنهــــــان با یار گفــــــتیم‬
‫گر می شــــــــــــنیدی پند ادیبــــــــــــان‬ ‫حافظ نگشـــــتی رســـــوای گیتی‬

‫‪-299‬حافظ شکن‬
‫یعــــــنی رســــــوالن از حق طبیبــــــان‬ ‫درد و غم خــــــــود گو با لبیبــــــــان‬
‫تا بــــــــاز بینی روی حبیبــــــــان‬ ‫درمــــــــان نمایند به از طبیبــــــــان‬
‫جُو‪ 1‬یک فهیمی بین ادیبــــــــــــــــــــان‬ ‫نبـــود رســـولی گر حاضر ای جـــان‬
‫با اهل تزویر آن ناطبیبـــــــــــــــــــــان‬ ‫اما تو گفــــــتی درد و غم خــــــویش‬
‫خواســـــتی ســـــعادت از بی‌نصـــــیبان‬ ‫تو درد پنهــــــان با پــــــیر گفــــــتی‬

‫تا چند باشی از نانجیبـــــــــــــــــــــــان‬ ‫خواســـــــــــــتی تو نعمت از فاقد آن‬

‫گر می شــــــــــــنیدی پند لبیبــــــــــــان‬ ‫حافظ نگشـــــتی رســـــوای گیتی‬


‫این بـــــــــرقعی ره بر ما غریبـــــــــان‬ ‫یارب امـــــــــان تا روشن نماید‬

‫‪ -300‬حافظ‬
‫دور فلک درنگ نـــــدارد شـــــتاب کن‬ ‫صــبح است ســاقیا قــدحی پر شــراب‬
‫کن‬
‫‪ - 1‬جو = بجوی‪ ،‬جستجو کن‪.‬‬
‫‪413‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ما را ز جــام بــادة گلگــون خــراب کن‬ ‫زان پیشتر که عالم فانی شود خـراب‬
‫با ما بجـــام بـــادة صـــافی خطـــاب کن‬ ‫ما مرد زهد و توبه و طامــات نیســتم‬
‫زنهـــــار کاسة سر ما پر شـــــراب کن‬ ‫روزی که چـــــرخ از گل ما کو ‌زه‌ها‬
‫کند‬
‫بر خیز و عـزم و جـزم بکـار صـواب‬ ‫کار صواب باده پرســتی است حافظا‬
‫کن‬

‫‪ -300‬حافظ شکن‬
‫دور فلک درنگ نـــــدارد شـــــتاب کن‬ ‫صبح است عاقال قدری ترک خواب‬
‫کن‬
‫توبه ز جام می کن و ترک شــراب کن‬ ‫زان پیشـــتر که عمر بپایان رسد بیا‬
‫طعنه مزن بدین و تو خــوف از عــذاب‬ ‫گر مـــرد زهد و توبه و طـــاعت تو‬
‫کن‬ ‫نیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫کمـــتر بفسق مـــردم ما را خـــراب کن‬ ‫شاعر تو اهل زندقه و کفر و یاوه‌ای‬
‫فکری ز ُمشت و هم لگد بی‌حسـاب کن‬ ‫روزی که چــــرخ از گل ما کوزه‌ها‬
‫کنند‬

‫خـیز و جز این تو عـزم بکـار صـواب‬ ‫شـاعر نه کـار بـاده پرسـتی صـواب‬
‫کن‬ ‫هست‬

‫با عقل و دین بســـاز و عمل بر کتـــاب‬ ‫کار صواب امر کتابست و شــرع ما‬
‫کن‬

‫صبح و سحر مخواب و خدا را خطاب‬ ‫ای بــرقعی بســیرة دیرین صــالحین‬
‫کن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪414‬‬

‫‪ -301‬حافظ‬
‫هجران بالی من شد یا رب بال بگردان‬ ‫می‌ســــوزم از فــــراقت روی از جفا‬
‫بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان‬
‫گـــرد چمن بخـــوری همچـــون صـــبا‬ ‫مرغـــول را بگـــردان یعـــنی بر غم‬
‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنبل‬
‫گر نیستت رضــائی حکم قضا بگــردان‬ ‫حافظ ز خوبرویان قســـمت جز این‬
‫قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر نیست‬
‫‪ -301‬حافظ شکن‬
‫تاثیر شعر تصــنیف از فکر ما بگــردان‬ ‫شاعر بالی ما شد یارب بال بگــردان‬
‫عقل و خرد ز دام این دین ربا بگــردان‬ ‫مرغــول یار بــرده دین و خــرد ز‬
‫دســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتش‬
‫نی فکر کـــار و صـــنعت دامش خـــدا‬ ‫دائم بــرقص و تصــنیف افکنــده دام‬
‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود را‬
‫حافظ ز خوبرویان چشم خطا بگــردان‬ ‫گر عفتی نداری نســبت مــده قضا را‬
‫ای برقعی تو از حق این افترا بگــردان‬ ‫این شــاعران جــبری زشــتی ز حق‬
‫بدانند‬

‫‪ -302‬حافظ‬
‫مقدمش یا رب مبــارک بــاد بر ســرو و‬ ‫افسر ســلطان گل پیدا شد از طــرف‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمن‬ ‫چمن‬
‫کاسم اعظم کــــــرد ازو کوتــــــاه دست‬ ‫خاتم جم را بشارت ده بحسن عــاقبت‬
‫اهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمن‬
‫هر نفس با بوی رحمن می‌وزد باد یمن‬ ‫تا ابد معمور بــاد این خانه کز خــاک‬
‫درش‬
‫در همه شـــهنامه‌ها شد داســـتان انجمن‬ ‫شوکت پور پشــنگ و تیغ عــالم گــیر‬
‫‪415‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫او‬
‫بر شکن طرف کاله و برقع از رخ بر‬ ‫گوشـــه‌گیران انتظـــار جلـــوة خـــوش‬
‫فکن‬ ‫می‌کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬

‫تا از آن جـــام زرافشـــان جرعة بخشد‬ ‫ای صــــبا بر ســــاقی بــــزم اتابک‬
‫بمن‬ ‫عرضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه‌دار‬

‫ســـاقیا می ده بقـــول مستشـــار مـــؤتمن‬ ‫مشـــــورت بـــــاعقل‌کردم گفت حافظ‬


‫می‌بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬

‫‪ -302‬حافظ شکن‬
‫پس بدفع او چرا گـوئی بـده جـامی بمن‬ ‫شاعرا گر عقل باشد مستشار مـؤتمن‬
‫کن تملق را رها شه را مکن ســــــــرو‬ ‫تا بکی گــوئی تو از پــور پشــنگ و‬
‫چمن‬ ‫او‬ ‫تیغ‬
‫اسم اعظم نیست با او هست با او‬ ‫مـــیر تیمـــوری که قتل عـــام بـــودی‬
‫اهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمن‬ ‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادتش‬
‫کی وزد این بــوی شـیطان از اویس‪ 1‬و‬ ‫گوشـــه‌گیران انتظـــار ظالمـــان کی‬
‫از یمن‬ ‫می‌کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬
‫تا از آن جـــام زرافشـــان جرعة بخشد‬ ‫گفته‌ای بر سـاقی بـزم اتابک عرضه‬
‫بمن‬ ‫دار‬

‫چون زنی تهمت بعقل مستشــار مــؤتمن‬ ‫این می ار ز رشد ز ظـــالم عقل‌کی‬
‫گفـــــــــــــــــــتی بنـــــــــــــــــــوش‬

‫‪ - 1‬اویس = اویس بن عامر بن َجـ زء قــرنی یمــنی‪ ،‬او در زمــان پیامبر اســالم ‪ ‬می زیســته است اما‬
‫بخــاطر سرپرســتی و خــدمت به مــادرش با ایشــان مالقــاتـ نکـرده و شــرف صــحابه بـودن را حاصل‬
‫ننموده است‪ .‬در سال ‪ 37‬هـ وفات نموده و آرامگاه او در ترکیة فعلی می باشد‪.‬‬
‫مسلمان شدن اویس در یمن و موفق نشدن او به دیدار با پیامبر گــرامی اســالم ‪ ‬از موضــوعاتی است‬
‫که در عرفان و ادبیات فارسی بدان پرداخته شده است‪.‬‬
‫بنقل از‪ :‬ویکی پیدیا دانشنامة آزاد‪ .‬اویس قرنی‪/Fa.Wikipedia.org/wiki‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪416‬‬

‫از اتابک کی بدست آری تو این مشک‬ ‫ق گردیده‌ای‬ ‫ور که‌قصدت‌عش ـق‌ح ‌‬
‫ختن‬ ‫‌بی‌عق ‌ل خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬

‫شــرط آن عشق و خلوصی شد بپــیر و‬ ‫ور می پـــــیر خراباتست رو از وی‬


‫اهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمن‬ ‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫تا که بنشانی مریدانش بجــای خویشــتن‬ ‫بــرقعی افکــار زشت شــاعران درهم‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکن‬
‫‪ -303‬حافظ‬
‫تا ببینیم سر انجـــام چه خواهد بـــودن‬ ‫خوشـــــتر از فکر می و جـــــام چه‬
‫خواهد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــودن‬
‫اعتبـــار ســـخن عـــام چه خواهد بـــودن‬ ‫بــــاده خــــور غم مخــــور و پند مقلد‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیوش‬
‫دانی آخر که بناکـــام چه خواهد بـــودن‬ ‫دسترنج تو همان به که شود صــرف‬
‫بکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬
‫از خط جام که فرجام چه خواهد بــودن‬ ‫پیر میخانه همی خواند معمائی دوش‬
‫من بد نــام چه خواهد بــودن‬
‫تا جــزای ِ‬ ‫بــرده از ره دل حافظ بــدف و چنگ‬
‫و غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزل‬

‫‪ -303‬حافظ شکن‬
‫اثر مســـتی و اوهـــام چه خواهد بـــودن‬ ‫بــدتر از فکر می و جــام چه خواهد‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودن‬
‫آخر کــار و ســرانجام چه خواهد بــودن‬ ‫این همه دم ز هـــــوی و هـــــوس و‬
‫می‌خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواری‬
‫حافظا عـــــاقبت دام چه خواهد بـــــودن‬ ‫گهی اســرار بگــوئی گهی از دف و‬
‫چنگ‬
‫‪417‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تا ببینیم که فرجـــام چه خواهد بـــودن‬ ‫تا بکی طعنه و تحقــیر و تمســخر بر‬
‫دین‬
‫اعتبـــار ســـخن عـــام چه خواهد بـــودن‬ ‫نهی از می تو ز قـــرآن بشـــنو بـــاز‬
‫مگو‬

‫نکبت پـــیروی کـــام چه خواهد بـــودن‬ ‫دسترنج عمل خود منما صرف بکــام‬

‫همه از دیو و دگر جـــــــــام چه خواهد‬ ‫پــــــــــیر میخانه گر از غیب دهد او‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودن‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبری‬

‫جز عـــذاب از پی و بـــدنام چه خواهد‬ ‫بــرقعی این دف و چنگ و غــزل از‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودن‬ ‫دام بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -304‬حافظ‬
‫بدمست را بغمـــــزة ســـــاقی حواله کن‬ ‫ما سر خوشـــیم بـــادة ما در پیاله کن‬
‫بر روی روز ســـنبل شب را کالله کن‬ ‫در جــام مــاه بــادة چــون آفتــاب ریز‬
‫غســـلی بر آر و توبة هفتـــاد ســـاله کن‬ ‫ای پــــیر خانقه بخرابــــات شو دمی‬
‫و آهنگ رقص ما همه از آه و ناله کن‬ ‫صوفی بگریه چهــرة مجلس بشو چه‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع‬
‫مهر دو کــون حــافظش انــدر قباله کن‬ ‫گر نو عـــروس عشق در آید بعقد تو‬

‫‪ -304‬حافظ شکن‬
‫ترک هــوی و هم هــوس و هم پیاله کن‬ ‫بیچـــــاره‌ای و مست بیا آه و ناله کن‬
‫ما را بپند و موعظه یک دم حواله کن‬ ‫تا کی ز جام و باده بگوئی تو شاعرا‬
‫توبه دمی ز خدعة هفتـــــاد ســـــاله کن‬ ‫ای پــیر خانقه ز خرافــات دم مــزن‬
‫و آهنگ مســجدان بنما تــرک چاله کن‬ ‫صــــوفی بیا خــــراب کن این دیر و‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪418‬‬

‫خانقه‬
‫انـدر طالق کـوش و خـرد را کالله کن‬ ‫گر پیره زال‪ 1‬عشق ببینی تو بــرقعی‬

‫حرف واو‬
‫‪ -305‬حافظ‬
‫یادم از کشتة خــویش آمد و هنگــام درو‬ ‫مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو‬
‫گفت با این همه از ســـــابقه نومید مشو‬ ‫گفتم ای بخت بخســبیدی و خورشــید‬
‫دمید‬
‫خــرمن مه بجــوی خوشة پــروین بد و‬ ‫آسمان گو مفروش این عظمت کاندر‬
‫جو‬ ‫عشق‬
‫از فــروغ تو بخورشــید رسد صد پرتو‬ ‫گر روی پــاک و مجــرد چو مســیحا‬
‫بفلک‬
‫بیدقی راند که بــرد از مه و خورشــید‬ ‫چشم بد دور ز خـــــــــــال تو که در‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو‬ ‫حسن‬ ‫عرصة‬
‫حافظ این خرقة پشــمینه بینــداز و بــرو‬ ‫آتش زهد و ریا خــــرمن دین خواهد‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت‬
‫‪ -305‬حافظ شکن‬
‫تا بکی الف تو این الف بینــداز و بــرو‬ ‫شـــــاعرا فکر تو دامست چه داس و‬
‫درو‬ ‫چه‬
‫تو چنــان مست غــرور که نبینی مه نو‬ ‫تو کجا عقل کجا و تو کجا پند و‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫عقل و دین گر بود از سابقه جــبری تو‬ ‫تو که هرگز نکـــنی یاد ز کشت بد‬
‫مشو‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫همت و ســعی دخیل است بهنگــام درو‬ ‫علت خاتمه آن ســابقه نبــود هشــدار‬
‫‪ - 1‬پیره زال = پیره زن‪ ،‬زن سالخورده‪.‬‬
‫‪419‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بــــرو ای خــــرمگس معرکه کم جو تو‬ ‫آسمان کی بفروشد بتو مستی عظمت‬


‫بجو‬

‫پشة مزبله‪ 1‬را بین که بیفتــــــاده بــــــدو‬ ‫تو که هستی که نظر بر تو سـماوات‬
‫کند‬

‫برفلک مثل هراشست و سگ زوزه و‬ ‫تو و عشق تو و پــیر تو و بد مســتی‬


‫عو‬ ‫تو‬

‫هرزه کم گو که نه هر کس بــودش این‬ ‫جز مســیحا که رود پــاک و مجــرد‬


‫پرتو‬ ‫بفلک‬

‫طمع خـــــــام میفکن بسر ســـــــاده بلو‬ ‫کس مسیحا نشود غیر رسوالن هدی‬

‫خال یار تو برد از مه و خورشید گــرو‬ ‫چه امیدی بتو کز دیدة پست تو ز‬
‫عشق‬

‫بــرقعی راهنمــائی کن و در یأس مــرو‬ ‫طعنه بر زهد مــزن عشق ریائی تو‬
‫میار‬

‫‪ -306‬حافظ‬
‫از مـــاه ابـــروان منت شـــرم بـــاد رو‬ ‫گفتا بــرون شــدی بتماشــای مــاه نو‬
‫کانجا هــــــزار نافة مشــــــکین ب ِنیم جو‬ ‫مفروش عطر عقل بهندوی زلف یار‬
‫درس و حــدیث مهر بــرو خــوان ازو‬ ‫حافظ جناب پیر مغان مأمن وفا است‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنو‬
‫‪ -306‬حافظ شکن‬
‫از خـــالق جهـــان بنما شـــرمی و بـــرو‬ ‫شـاعر ز مـاه نو تو مکن ملـتی غشو‬

‫‪ - 1‬مزبله = زباله دان‪ ،‬مکان جمع شدن کثافات‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪420‬‬

‫غافل نمــــــوده‌ای تو حامل وزری دگر‬ ‫عمریست تا ز خدعه و تزویر و‬


‫مشو‬ ‫الف‌ها‬
‫آنگه عیان شـــود که شـــود موسم درو‬ ‫تخم خطا و فسق که افشـاندة ز شـعر‬
‫دیگر مخــور تو بــاده و رمــزی ز من‬ ‫مفــروش عطر عقل بــوهمی ز زلف‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنو‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬
‫بر سـیر این کـواکب و هم سـیر مـاه نو‬ ‫شرمی نما ز سـطوت خـالق نظر نما‬

‫ای بـرقعی حـدیث پـیر نـیرزد بـنیم جو‬ ‫شــاعر مالف پــیر مغــان مجمع خطا‬
‫است‬

‫‪ -307‬حافظ‬
‫مشک ســیاه مجمــره گــردان خــال تو‬ ‫ای آفتــــــــاب آینه دار جمــــــــال تو‬
‫یارب مبـــــاد تا بقیامت زوال تو‬ ‫در اوج ناز و نعمتی ای آفتاب حسن‬
‫شــــرح نیازمنــــدی خــــود یا مالل تو‬ ‫در پیش شاه‪ 1‬عرض کدامین جفا کنم‬
‫ســـودای کج مـــپز که نباشد مجـــال تو‬ ‫حافظ درین کمند سرسر کشــان بسی‬
‫است‬
‫‪ -307‬حافظ شکن‬
‫ســودای کج نمــوده بهر شه وصــال تو‬ ‫ای شاعری که گشته گــدائی بفــال تو‬
‫گـــــوئی مبـــــاد تا بقیامت زوال تو‬ ‫تا کی بری بنزد شهان مــدح خــویش‬
‫را‬
‫پس جور جائران همه وزر و وبــال تو‬ ‫راضی شدی که جـور بماند إلی األبد‬
‫از خــــــوردن حــــــرام نباشد مالل تو‬ ‫در پیشـــگاه حق بکـــدامین جفا روی‬
‫عمرش هدر شود بهمین شعر و قال تو‬ ‫حیف از بشر که علم و هــنر را دهد‬
‫‪ - 1‬در برخی نسخه ها بجای «در پیش شاه» جملة «در صدر خواجه» آمده است‪.‬‬
‫‪421‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫دست‬ ‫ز‬
‫بگــــذار این کمند و رها کن خیال تو‬ ‫ای بــرقعی هــدایت مــردم نما بشــعر‬

‫‪ -308‬حافظ‬
‫که نیست در سر من جز هوای خـدمت‬ ‫بجان پیر خرابات و حق صــحبت او‬
‫او‬
‫بیار بــــاده که مســــتظهرم بهمت او‬ ‫بهشت اگر چه نه جــای گناهکــاران‬
‫است‬
‫نوید داد که عامست فیض رحمت او‬ ‫بیا که دوش بمســـتی ســـروش عـــالم‬
‫غیب‬
‫مـــزن بپـــای که معلـــوم نیست نیت او‬ ‫بر آســـتانة میخانه گر ســـری بینی‬
‫که نیست معصـیت و زهد بی‌مشـیت او‬ ‫مکن بچشم حقــــارت نگــــاه در من‬
‫مست‬

‫که زد بخــــــــــــرمن ما آتش محبت او‬ ‫چراغ صاعقة آن ســحاب روشن بــاد‬

‫بنـــام خواجه بکوشـــیم و فـــرّ دولت او‬ ‫نمی‌کند دل من میل زهد و توبه ولی‬
‫مگر ز خـاک خرابــات بـود فطــرت او‬ ‫مدام خرقة حافظ بباده در گــرو است‬

‫‪ -308‬حافظ شکن‬
‫کشـــیده او بضـــاللت تو را خـــرافت او‬ ‫بجان پــیر خرافــات و هم ســفاهت او‬
‫گر آگهی ز مزایای خلد و نعمت او‬ ‫بهشت جــای گنه کــار نیست توبه نما‬
‫بیا مهــارت شــیطان بــبین و خــدعت او‬ ‫فـــریب و وسوسة شـــاعر ســـروش‬
‫می‌خواند‬
‫بپای کوب که اص ً‬
‫ال بد است شرکت او‬ ‫بر آســـتانة میخانه گر ســـری بینی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪422‬‬

‫ز بــاده و می و میخانه هست نفــرت او‬ ‫چـــرا که اهل دیانت نـــرفت میخانه‬

‫بسـوخت خـرمن دین تو را حـرارت او‬ ‫کــدام صــاعقه زد از ســحاب خــود‬


‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرقی‬
‫که کرده معصیت خـویش از مشـیت او‬ ‫تأسف و عجبم شد ز مســــــتی حافظ‬

‫گنه ز اختیار تو باشد نه از مشــیت او‬ ‫شد از مشــیت حق اختیار ای بنـــده‬

‫چـــــرا که مســـــلک جـــــبر است این‬ ‫همین عقیدة شــاعر بضد اســالم است‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراحت او‬

‫که کـــور کـــرده دل خواجه حـــرص و‬ ‫نمی‌کند دل وی میل زهد و توبه چرا‬
‫غفلت او‬

‫عجب ز صاحب آن خرقه و حماقت او‬ ‫ز خرقه‌ای که بمیخانه در گــرو باشد‬

‫عجب نمــوده همی بــرقعی ز کــژت او‬ ‫زهی مهــارت حافظ بمهمل و اوهــام‬

‫‪ -309‬حافظ‬
‫بــاد بهــار می‌وزد بــادة خوشــگوار کو‬ ‫گلبن عیش می‌دمد ســاقی گلعــذار کو‬
‫ای دم صبح خوش نفس نافة زلف یار‬ ‫مجلس بـــــزم عیش را غالیة مـــــراد‬
‫کو‬ ‫نیست‬
‫از غم روزگار دون طبع ســخن گــزار‬ ‫حافظ‌اگرچه‌در ســـخن‌خـــاز ‌ن گنج‬
‫کو‬ ‫حکمتست‬
‫‪ -309‬حافظ شکن‬
‫بادابــان و دی وزان دیدة اشــکبار کو‬ ‫گلبن عیش شد خزان طاعت کردگار‬
‫کو‬
‫خـواب دگر نمی‌سـزد بنـدة هوشـیار کو‬ ‫باد خـزان بما وزد بلبل بـاغ می‌خـزد‬
‫‪423‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ز عشق و مســــتی و هــــوا قــــدرت و‬ ‫مجلس عیش شـــاعرا صـــنعت و هم‬


‫اختیار کو‬ ‫خـــــــــــــــــــــرد بـــــــــــــــــــــرد‬
‫ز زلف یار شــاعرا صــاحب اقتــدار کو‬ ‫یاد مکن ز گلرخـان بخط و خـال دل‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــران‬
‫گرفته‌اند هر سه را یک دل غمگســــار‬ ‫زینت مــــرد و حسن‌او صــــنعت و‬
‫کو‬ ‫حکمت‌و ادب‬

‫الف و گزاف کن رها بگو که کسب و‬ ‫ز شــمع عــارض شــهان دگر مالف‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار کو‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعرا‬
‫مردی از این هوس بگو صنعت و کار‬ ‫بوسه ز لعل این بتان کار تو و زنان‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار کو‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫آنکه دهد بالف او وقــری و اعتبــار کو‬ ‫فو‬


‫حافظ اگر بالفظی خــــــــازن ال ‌‬
‫است‬ ‫نکبت‬
‫برقعیا شـــکور کو بنـــدة حق گـــذار کو‬ ‫شـاعر و عـارف و حکیم چـون همه‬
‫بنــــــــــــــــــــــدة هــــــــــــــــــــــوا‬

‫‪ -310‬حافظ‬
‫خــوش حلقه‌ایست لیک بــدر نیست راه‬ ‫خط عــذار یار که بگــرفت مــاه ازو‬
‫ازو‬
‫آنجا بمــال چهــره و حــاجت بخــواه ازو‬ ‫ابــروی دوست گوشة محــراب دولت‬
‫است‬
‫گو بر فـــروز مشـــعلة صـــبحگاه ازو‬ ‫ســـاقی چـــراغ می بـــره آفتـــاب دار‬
‫روزی شـــود که یاد کند بادشـــاه ازو‬ ‫آخر در این خیال که دارد گــــدای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهر‬
‫‪ -310‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪424‬‬

‫خــوش ســاعتی است رو هــوس خــود‬ ‫این روزگــــــــار که داری تو آه ازو‬


‫بکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه ازو‬
‫آنجا بمال چشـمی و حـاجت بخـواه ازو‬ ‫در خانة خــــدای ســــعادت طلب نما‬
‫انــدر سه چــیز هست بیابی تو راه ازو‬ ‫ای طــالب کمــال بــرو جســتجو نما‬
‫روشن نما تو ظلمت قلب ســــــــیاه ازو‬ ‫اول بـــود ت َف ّقه‪ 1‬در دین تو هوشـــدار‬
‫‪2‬‬
‫خــرجی مکن زیاده که یابی‌تبــاه ازو‬ ‫دوم بزنـــدگی خـــویش تو انـــدازه را‬
‫بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر‬

‫خــود را مبــاز گر چه شــود قتلگــاه ازو‬ ‫سوم تو در حوادث دنیا صـبور بـاش‬

‫کی خـور گـرفت مشـعلة صـبحگاه ازو‬ ‫شـــاعر مالف می‌ندهد نـــور آفتـــاب‬

‫روزی شـــود که یاد کند پادشـــاه ازو‬ ‫این الف و این تملق حافظ بــود که تا‬

‫مگــــذار ملــــتی بشــــود قعر چــــاه ازو‬ ‫ای برقعی جواب ســخن‌های الف گو‬

‫‪ -311‬حافظ‬
‫زینت تــاج و نگین از گــوهر واالی تو‬ ‫ای قبای پادشاهی راست بر باالی تو‬
‫روشنائی بخش چشم اوست خـاک پــای‬ ‫گرچه‌خورشــید فلک چشم‌و چــراغ‬
‫تو‬ ‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم‌است‬
‫جرعة بود از زالل جام جان افــزای تو‬ ‫آنچه اســکندر طلب کــرد و نــدادش‬
‫روزگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬
‫راز کس مخفی نماند با فـــروغ رای تو‬ ‫ت در حــری‌م حــرمتت‬
‫ض حــاج ‌‬
‫عــر ‌‬
‫‪ - 1‬تفَقّه = فقیه شدن‪ ،‬یادگرفتن مسایل دینی‪.‬‬
‫‪ - 2‬این بیت اشاره به آیة کریمه‪        ﴿ :‬‬
‫‪( ﴾    ‬بنی اسرائیل‪ )29 :‬می باشد‪.‬‬
‫‪425‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ج نیست‬
‫‌محتــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ‌‬
‫بر امید عفو جـان بخش گنه فرسـای تو‬ ‫خســــروا پیرانه سر حافظ جــــوانی‬
‫می‌کند‬

‫‪ -311‬حافظ شکن‬
‫می‌نکردی یادی از آن خـالق یکتــای تو‬ ‫ای که ز مــــــــدح و ثنا بگذشت این‬
‫دنیای تو‬
‫این همه الف و تملق وای بر عقبای تو‬ ‫بهر عــرض حــاجتت شــاعر بــدربار‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان‬
‫اف بر این فهم و کمـــــال و اف بر این‬ ‫چشم خور روشن کجا از خاک پــای‬
‫دعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوای تو‬ ‫شه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬
‫ای ‌ن چه مستی‌و چه خوشباشی‌است در‬ ‫آنچه اســـکندر طلب کـــردی کجا در‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاالی‌تو‬ ‫جــــــــــــــــــــــام شــــــــــــــــــــــاه‬
‫تا بر او مخفی نماند سر ناپیدای تو‬ ‫شه چه داند حـــاجت کســـرا مگر او‬
‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالق است‬
‫الف تو شاهد بود بر حـاجت بیجـای تو‬ ‫آری آری حاجت شــاعر بــود بر شه‬
‫عیان‬

‫گو بــاو صد آفــرین بر کلک پر معنــای‬ ‫برقعی از ثقة االســالم باشد این جــواب‬
‫تو‬

‫حرف هاء‬
‫‪ -312‬حافظ‬

‫صد مــــاهرو ز رشــــکش جیب قصب‬ ‫دامن کشــان همی شد در شــراب زر‬
‫دریده‬ ‫کشیده‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪426‬‬

‫چــون قطــره هــای شــبنم بر بــرگ گل‬ ‫از تــاب آتش می بر گــرد عارضش‬
‫چکیده‬ ‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫دنیا وفا نـــــدارد ای یار برگزیده‬ ‫زنهـــار تا تـــوانی اهل نظر میازار‬

‫گر اوفتد بدستم آن میوة رسیده‬ ‫بس شکر باز گویم در بندگی خواجه‬

‫بــاز آ که توبه کــردیم از گفته و شــنیده‬ ‫گر خـــاطر شـــریفت رنجیده شد ز‬


‫حافظ‬

‫‪ -312‬حافظ شکن‬
‫دنیا بقا نــــدارد ای نــــور هر دو دیده‬ ‫عمری ز ما چنان رفت چون آهــوی‬
‫رســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیده‬
‫چـــون قطره‌هـــای شـــبنم بر بـــرگ گل‬ ‫دور جوانیم رفت اشک بعــارض آمد‬
‫چکیده‬
‫روی لطیف و زیبا جلـــدش بهم کشـــیده‬ ‫لفظ فصیح و شیرین شد کند و تلخ و‬
‫الکن‬
‫شمشــاد خــوش خرامــان خم گشــته و‬ ‫یاقوت لعل یاران از آب و رنگ‬
‫خمیده‬ ‫افتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬
‫آن قلب شــاد و خــرم در غصه آرمیده‬ ‫آن خنـــدة تبسم تبـــدیل شد بافســـوس‬

‫یا رب نه یار مانـــده بهر دل غمیده‬ ‫آن دیده‌های پرنــور تاریک گشت و‬
‫تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیره‬
‫کــاین مــار خــوش خط و خــال صــدها‬ ‫زنهــار ای پسر جــان دل را مبند بر‬
‫چوما گزیده‬ ‫آن‬

‫ای بـــرقعی ز حق خـــواه مـــرگت بسر‬ ‫از بنــــدگی خواجه شــــاعر دگر چه‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیده‬ ‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬
‫‪427‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫لطفی که توبه کــردیم از گفته و شــنیده‬ ‫ای خـالق توانا رحمی بـاین ضـعیفان‬

‫‪ -313‬حافظ‬
‫مرا ز خال تو با حال خـویش پـروا‪ ،‬نه‬ ‫چراغ روی تو را شمع گشت پروانه‬
‫ببـــــوی ســــــنبل زلف تو گشت دیوانه‬ ‫خرد که قید مجـانین عشق می‌فرمـود‬
‫فســــون ما بر او گشــــته است افســــانه‬ ‫چه نقشـــه‌ها که بر انگیختم و ســـود‬
‫نداشت‬
‫فتــــــاده در سر حافظ هــــــوای میخانه‬ ‫حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز‬
‫‪ -313‬حافظ شکن‬
‫تو عاقلی مگر از عقل خـویش پـروا نه‬ ‫دال تو چون بشری نیستی چو پروانه‬
‫ببـــاد می‌رود عمـــرت چو عمر پروانه‬ ‫مزن بآتش و انــدر هــوای نفس مــرو‬
‫ز عشق و مســـــتی آن می‌شـــــوی چو‬ ‫خــرد که حجت حق است ره بجــوی‬
‫دیوانه‬ ‫از او‬
‫که وقت مرگ بود آن تو را چو پروانه‬ ‫بگیرند تـــــذکره‌ای از عقائد اســـــالم‬
‫خالف حق مکـــنی مشـــکنی بیک دانه‬ ‫تو را بخــــالق خــــود و عهدیست و‬
‫پیمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی‬
‫چو دید مملکت خـــــــویش دست بیگانه‬ ‫دلم رمیده و افســرده گشت و دیوانه‬

‫بـــــرفت ملت مـــــاو بگشت افســـــانه‬ ‫چه شــعرها که بگفتم بــدفع اســتعمار‬

‫مگو ز مکتب عشق و مگو ز میخانه‬ ‫برو بمدرس تحصیل فکر و اسـتقالل‬

‫کسی شـــود بتو هم فکر و یار جانانه‬ ‫چو بــرقعی ز اســیری بنــال تا شــاید‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪428‬‬

‫‪ -314‬حافظ‬
‫‪1‬‬
‫ُ‬
‫انی رأیت دهــــرًا ِمن هجــــرک القیامه‬ ‫از خون دل نوشــتم نزدیک یار نامه‬
‫‪2‬‬
‫وهللا ما رأینا حُ بًا بال مالمه‬ ‫گفتم مالمت آید گر گرد دوست گردم‬
‫‪3‬‬ ‫َمن َجــــرّب ال ُمجــــرَّب ّ‬
‫حلت ِبه الندامه‬ ‫هر چند آزمــودم از وی نبــود ســودم‬
‫‪ -314‬حافظ شکن‬
‫‪4‬‬ ‫ً‬
‫وهللا کــــــان ِذکــــــرُه ِوزرا َمع ال َمالمه‬ ‫حافظ سوی نگارش گوید نوشته نامه‬
‫‪5‬‬
‫ِعند المعــاد ُســکر ًا َمســلوب اإلســتقامه‬ ‫غافل از آنکه آرند آن نامه را‬
‫بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردن‬
‫‪6‬‬
‫کــــانت دمــــوع عینیه من ذنبه العالمه‬ ‫گویا ز عشق بــازی دارد نشــان‌هائی‬
‫‪7‬‬
‫جــــرّب ال ُم َجــــرب َح ّلت به الندامه‬
‫َ‬ ‫َمن‬ ‫گوید که آزمــودم ســودی ولی ندیدم‬
‫‪8‬‬
‫ِفی ُقربه عــــذاب فی بُعــــ ِده الســــالمه‬ ‫پرســـیدم از فهیمی شـــاعر کجا است‬
‫گفتا‬
‫‪9‬‬
‫وجــــــدت َلعنــــــاً فی َح ّقهم کرامه‬
‫ُّ‬ ‫گفتا‬ ‫گفتم مالمــتی کن بر عاشــقان گمــراه‬
‫ای کـاش بـود بی‌اصل آن نادرست نامه‬ ‫دانی چو کـــرده حافظ عـــادت بیاوه‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫‪ - 1‬من زمانه را از فراق تو همچون قیامت دیده ام‪.‬‬
‫‪ - 2‬قسم بخدا که ما عشق و محبت بدون از سرزنش ندیده ایم‪.‬‬
‫‪ - 3‬کسی که مجرَّب (آزموده شده) را بیازماید برایش پشیمانی ببار خواهد آمد‪ .‬همانطور که می گویند‬
‫آزموده را آزمودن خطاست‪.‬‬
‫‪ - 4‬سوگند بخدا این همه یاد آوری حافظ از یار و نگار گناه و مالمتی است‪.‬‬
‫‪ - 5‬در هنگام معاد (حشر جسمانی) در حالی که مست است و بر قول ثابت پایدار نیست‪.‬‬
‫‪ - 6‬اشکهای چشمان او نشانة گناهکاری او می باشد‪.‬‬
‫‪ - 7‬ترجمة این مصرع در حاشیة شماره‪ 3 :‬صفحة گذشته آمده است‪.‬‬
‫‪ - 8‬عذاب (هالکت) در نزدیکی او است و سالمتی از او دور می باشد‪.‬‬
‫‪ - 9‬گفت‪ :‬دیدم که لعنت (دوری از رحمت الهی) در حق ایشــان کــرامت است (یعــنی از سر آنها هم‬
‫زیاد تر است)‪.‬‬
‫‪429‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -315‬حافظ‬
‫کــــــــــــارم بکــــــــــــام است الحمدهلل‬ ‫عیشم مـــــدام است از لعل دلخـــــواه‬
‫گه جـــــــام زرکش گه لعل دلخـــــــواه‬ ‫ای بخت ســــرکش تنگش بــــبرکش‬
‫پـــــــیران جاهل شـــــــیخان گمـــــــراه‬ ‫ما را بمســـــــــتی افســـــــــانه کردند‬
‫وز فعل عابد اســــــــــــــــــــــــتغفر هللا‬ ‫از قــــــــــول زاهد کــــــــــردیم توبه‬
‫چشــــــمی و صد نَم جــــــانی و صد آه‬ ‫جانا چگــــــویم شــــــرح فــــــراقت‬

‫از قــــامتت ســــرو از عارضت مــــاه‬ ‫کـــافر مبینـــاد این غم که دیده است‬
‫‪1‬‬
‫بـــــاری بمـــــیرم بر خـــــاک درگـــــاه‬ ‫در پیش ســـــلطان گر نیست بـــــارم‬

‫صــــــــــــوفی نداند این رسم و این راه‬ ‫دلق ملمع ز ّنـــــــــــــــــــار راه است‬

‫از وصل جانـــــــان صد لـــــــوحش هللا‬ ‫دیشب بــــرویش خــــوش بــــود وقتم‬

‫ورد شـــــــــــبانه درس ســـــــــــحرگاه‬ ‫شــــوق رُخت بــــرد از یاد حافظ‬

‫‪ -315‬حافظ شکن‬
‫‪2‬‬ ‫ُ‬
‫شــــغلت حــــرام است خــــزیتَ ِمن هللا‬ ‫فکــرت بــدام است از نفس بد خــواه‬
‫خـــود را بـــدر کش از کـــام و دلخـــواه‬ ‫ای شـــاعر لش گشـــتی تو ســـرکش‬
‫پـــــــیران جاهل رنـــــــدان گمـــــــراه‬ ‫افســـــــــار مســـــــــتی بر تو نهادند‬
‫مســتی تو از زر همچــون خر از کــاه‬ ‫رنـــــــــدی سراسر افســـــــــانه باشد‬
‫گر توبه کــــــردی دیوت بهمــــــراه‬ ‫از دست زاهد وز فعل عابد‬

‫‪ - 1‬این بیت در اکثر نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد‪.‬‬


‫‪ - 2‬خزیتَ من هللا = از جانب هللا رسوا شده ای‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪430‬‬

‫گر مـــــــــرد حقی در طـــــــــالب راه‬ ‫از دست پــــــــیران بنمــــــــای توبه‬

‫دیوانه هســــــــــــــــــتی گر می‌کشی آه‬ ‫شـــرح فـــراق شـــاه از جنـــون است‬

‫گر الف نبـــود هســــتی زیان خـــواه‬ ‫صد آه جـــــان و چشـــــمی و صد نم‬

‫نی ســــــرو را غم از قــــــامت شــــــاه‬ ‫نی مـــــــاه را غم از عـــــــارض او‬


‫وانهم تو هســـــــــتی از الف آگـــــــــاه‬ ‫این الفـــــــــرا جز کـــــــــاذب نگوید‬

‫ورنه نبــــودت شــــیطان هــــوا خــــواه‬ ‫در پیش ســــــــلطان دادند بــــــــارت‬

‫ای کــــاش مــــرگت بــــودی بدســــتگاه‬ ‫کــــــردی تمنا مــــــیری‪ 1‬بخــــــاکش‬

‫می‌مــــــرد حافظ بر خــــــاک درگــــــاه‬ ‫یارب چه می شد پیش از غزل‌ها‬

‫وزر و عــــــــذابش باشد نه کوتــــــــاه‬ ‫از وزر عاشق بـــــــــــــــــدتر نباشد‬


‫درس شـــــــــــبانه ورد ســـــــــــحرگاه‬ ‫آخر که بفــــروخت بهر زر و ســــیم‬
‫کاشش نبــــــودی دهــــــرش قــــــدمگاه‬ ‫کاشــــکی نمی‌خواند این درس تزویر‬
‫و از جــــــــــــــــــــــــــادوی او هللا هللا‬ ‫الغــــوث الغــــوث از ســــحر حافظ‬

‫بین رقص او را در مجلس شــــــــــــاه‬ ‫ای بــرقعی بین تصــنیف و عشــقش‬

‫‪ -316‬حافظ‬
‫گــــــــــــــردن نهــــــــــــــادیم الحکم هلل‬ ‫گر تیغ بـــــارد از کـــــوی آن مـــــاه‬
‫اســــــــــــــتغفر هللا اســــــــــــــتغفر هللا‬ ‫من رند و عاشق آن گـــــــــــــاه توبه‬
‫لیکن چه چــــــــاره با بخت گمــــــــراه‬ ‫آئین تقـــــــــــوی ما نـــــــــــیز دانیم‬

‫‪ - 1‬میری = بمیری‪.‬‬
‫‪431‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫یا جــــــــام بــــــــاده یا قصه کوتــــــــاه‬ ‫ما شـــــیخ و زاهد کمــــتر شناســـــیم‬
‫آه‬ ‫دلت‬ ‫از‬ ‫آه‬ ‫رویا‬ ‫آئینه‬ ‫مهر تو عکس بر ما بیفکند‬
‫‪1‬‬
‫یا لیت شـــــــــــعری ح ّتا َم القـــــــــــاه‬ ‫الصــــــــبر ُمــــــــرٌّ والعمر فــــــــان‬
‫‪2‬‬
‫خــون بایدت خــورد در گــاه و بیگــاه‬ ‫حافظ چه نـــالی گر وصل خـــواهی‬
‫‪ -316‬حافظ شکن‬
‫گـــــــــــردن نهـــــــــــادیم حب من هللا‬ ‫ترسی نباشد در دفع گمــــــــــــــــراه‬
‫از ذکر بـــــــــــــاده اســـــــــــــتغفر هللا‬ ‫ما رند و عاشق نَی می‌شناسم‬
‫عــــــارف نباشد جز مــــــرد گمــــــراه‬ ‫آئین تقـــــــــوی شـــــــــاعر چه داند‬
‫دین و دلت بـــــــــــــــرد صد آه صد آه‬ ‫بـــیرون نجســـتی از عشق و مســـتی‬
‫‪3‬‬
‫یا لیت شــــــعری الــــــرب یرضــــــاه‬ ‫حلــــــــو‬
‫ٌ‬ ‫الحق ُمــــــــرٌّ والشــــــــعر‬
‫جز ِخـــــــــــــــــــزی دائم حکم ِمن هللا‬ ‫زین عشق و رنــدی ســودی نگــیری‬

‫کن توبه توبه عقل و خــــــرد خــــــواه‬ ‫رنــــدان چه دانند مســــتان چه فهمند‬

‫تقـــــــوی طلب کن یابی‌تو این راه‬ ‫این بخت گمـــراه از تـــرک تقواست‬
‫آن عکس دیو است دیدی بهمــــــراه‬ ‫عکسی ز مهـــــرش در دل نبینی‬

‫اکنـــــون نبینی در دل در این گـــــاه‬ ‫چــون شد تو عکسش در جــام دیدی‬

‫زیرا که خـــواهی آن عکس بد خـــواه‬ ‫هرگز نبینی خــــــیری تو از حق‬

‫‪ - 1‬صبر تلخ و عمر فنا شدنی است کاش می دانستم تا چه وقت او را مالقات می کنم؟‬
‫‪ - 2‬در تعدادی از نسخه ها عاشق چه نــالی‪ ...‬آمــده اســت‪ ،‬و بعد از آن یک بیت دیگر وجـود دارد که‬
‫بیت آخر بوده و اسم حافظ در آن آمده است‪.‬‬
‫‪ - 3‬حق تلخ و شعر شیرین است‪ ،‬ای کاش پروردگار من از شعر من خوشنود باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪432‬‬

‫چـــــون او تو صـــــدها دارد بخرگـــــاه‬ ‫از هجر آن دیو هرگز مخـــــــور غم‬

‫غــــیر از خــــدا را ور باشــــدی مــــاه‬ ‫محــــزون مشو من گر دیو خوانــــدم‬

‫حـــــــــــــــــــــــــبی نباشد جز حب هللا‬ ‫معشوق هر عشق در حکم دیو است‬


‫‪1‬‬
‫األجر فــــــــاطلب و الهجر تنســــــــاه‬ ‫مقصــود شــاعر هجر از زر اســتی‬
‫چــون زر تو خــواهی رو نــزد آن شــاه‬ ‫حافظ چه نــالی خونخــوردنت چیست‬

‫کــــــردی تو ما را بیدار و آگــــــاه‬ ‫ای بـــــــرقعی شد حقت مـــــــددگار‬

‫‪ -317‬حافظ‬
‫نشسته پیر و صالئی بشیخ و شاب زده‬ ‫در سرای مغـان رفته بـود و آب زده‬
‫عـــــذار مغبچه‌گـــــان راه آفتـــــاب زده‬ ‫شــعاع جــام و قــدح نــور ما پوشــیده‬
‫ز جرعه بر رخ حـــور و پـــری گالب‬ ‫گرفته ساغر عشــرت فرشــتة رحمت‬
‫زده‬
‫که خفتة تو در آغوش بخت خواب زده‬ ‫وصــال دولت بیدار ترســمت ندهند‬
‫بیا بــــبین ملکش دست در رکــــاب زده‬ ‫فلک جنیبه کش شــاه نصــرت الــدین‬
‫است‬
‫ز روی صدق و صــفا بوسه بر جنــاب‬ ‫خـــرد که ملهم غیب است بهر کسب‬
‫زده‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف‬

‫هــزار صف ز دعاهــای مســتجاب زده‬ ‫بیا بمیکـــــده حافظ که بر تو عرضه‬


‫کنم‬

‫‪ -317‬حافظ شکن‬
‫هــوای نفس بــدین و دلش حجــاب زده‬ ‫بیا تو شاعر ما بین که خود بآب زده‬
‫‪ - 1‬طالب پاداش باش و (اصطالحاتی چون) هجر و فراق را رها کن‪.‬‬
‫‪433‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چه شــور کــرده بپا و ز می گالب زده‬ ‫بــــرای آمــــدن شــــاه خــــود بمیخانه‬

‫عـــــذار مغبچه‌گـــــان راه آفتـــــاب زده‬ ‫دلش ربوده عـذار بتـان و خـود گرید‬
‫مبادانکه شـــود خفته بخت خـــواب زده‬ ‫بـــآرزوی وصـــال شـــهان نخوابیده‬
‫مگو اگر َملکش دست در رکــــاب زده‬ ‫رکــاب گــیر شــهان نــوکران بیدینند‬
‫جــــــنیبه‌اش بسر عاشق شــــــراب زده‬ ‫فلک جنیبه کش هر خری نشد حافظ‬

‫ز دیو چـــون تو یکی دست در رکـــاب‬ ‫فلک بدست نگــیرد رکــاب اهرمنــان‬
‫زده‬

‫چســان بملهم غیبش کنــون خطــاب زده‬ ‫خــــرد که نــــزد تو از سر غیب آگه‬
‫نیست‬

‫لبــان عشق تو اش بوسه بر جنــاب زده‬ ‫خــرد نه بوسه بظــالم زند که بــیزار‬
‫است‬

‫بپا شـــــود چو نبـــــاحی بر کالب‪ 1‬زده‬ ‫میان میکـــده گر صد هـــزار صف‬


‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدعا‬

‫‪ -318‬حافظ وکفر وحدت وجود‬


‫گــــــرفتم بــــــاده‌با چنگ و چغــــــان ‌ه‬ ‫ســـحر گاهـــان که مخمـــور شـــبانه‬
‫ز شــــــهر هســــــتیش کــــــردم روانه‬ ‫نهـــــــــــــــادم عقل را زادره از می‬
‫که ایمن گشـــــــــــــــــتم از مکر زمانه‬ ‫نگــــــــار می فروشم عشــــــــوة داد‬
‫که ای تــــــــــیر مالمت را نشــــــــــانه‬ ‫ز ســـــاقی کمـــــان ابـــــرو شـــــنیدم‬
‫اگر خــــــــــود را ببینی در میانه‬ ‫نبنـــدی زان میان طـــرفی کمر وار‬

‫‪ - 1‬نباح کالب = آواز سگان‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪434‬‬

‫که عنقا را بلند است آشـــــــــــــــــــیانه‬ ‫بــــــرو این دام بر مــــــرغی دگر نه‬

‫خیال آب و گل در ره بهانه‬ ‫نــدیم و مطــرب و ســاقی همه اوست‬

‫که با خـــــــــــــود عشق ورزد جاودانه‬ ‫که بندد طرف وصل از حسن شاهی‬

‫ازین دریای ناپیدا کرانه‬ ‫بـــده کشـــتی می تا خـــوش بـــرانیم‬

‫که نبــــــــود جز تو ای مــــــــرد یگانه‬ ‫ســرا خــالی است از بیگانه مینــوش‬

‫که تحقیقش فسونست و فســــــــــــــــانه‬ ‫وجـــــــود ما معمـــــــائی است حافظ‬

‫‪ -318‬حافظ شکن‬
‫بگوید کفر با چنگ و چغانه‬ ‫چو شــــاعر گشت مخمــــور شــــبانه‬
‫ز شــــــهر هســــــتیش کــــــردی روانه‬ ‫چو خــود را مست بنمــود و خــرد را‬
‫زیان وارد کند چــــــــون موریانه‬ ‫خــــورد از فضــــله‌های هر سگ و‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوک‬
‫بــــــــود از یاوه‌هــــــــای صــــــــوفیانه‬ ‫اگر اینجا ســــــــخن با پــــــــیر باشد‬
‫بـــــــود این از مقـــــــال مشـــــــرکانه‬ ‫و گر مقصــــود ذات کردگــــار است‬

‫ورا آمد ز مســـــــــــــتی شـــــــــــــبانه‬ ‫ولی خودش دل از آنم کاین خرافــات‬

‫شــــــــــــود رام شــــــــــــیاطین زمانه‬ ‫هر آن کس از شــــــریعت دور باشد‬

‫همه عـــــالم خیال خـــــود ســـــرانه‬ ‫بنزدش مطــرب و ســاقی همه اوست‬

‫یهــــــــــود و مســــــــــلم و ترسا بهانه‬ ‫چو تنها اوست پس یکسر همه‬


‫اوست‬
‫‪435‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ســـــــــوائی وهم شد از شـــــــــاعرانه‬ ‫وجــــــود ما ســــــوی هللا عین او شد‬

‫که نبــــود می‌خــــور و می را نشــــانه‬ ‫چو نبود غیر او شـاعر تو می نـوش‬

‫که باشد کفر و شـــــــــــــــرک عارفانه‬ ‫غرض از وحی دین فهم همین است‬

‫بهر جا هست او را هست خانه‬ ‫چو وصل آمد دگر فصــــــــلی نباشد‬

‫که غــــــــــیر او نــــــــــدارد این ترانه‬ ‫ولی وصــلش چــرا از راه پــیر است‬

‫احمقانه‬ ‫معما‬ ‫این‬ ‫باشد‬ ‫که‬ ‫بــــرو حافظ مکن ســــحرم بپنــــدار‬

‫که مــــــؤمن را اصــــــول مســــــلمانه‬ ‫بـرو افسـار بر چـون خـود خـری نه‬

‫نه آن زاغم بـــــــــــــــــــدام افتم ز دانه‬ ‫منم آن طـــــــائر دین و شـــــــریعت‬


‫بــــــزن بر وحی و دین طبل فســــــانه‬ ‫گر این وحدت که گـوئی راست باشد‬

‫بــــــود این بــــــدترین شــــــرک زنانه‬ ‫از این وحـــدت همه عـــالم خـــدا شد‬

‫و یا توحید مخمو شـــــــــــــــــــــــــبانه‬ ‫شد این ای بــــرقعی توحید عرفــــان‬

‫‪ -319‬حافظ‬
‫مست از خانه بـــرون تاختة یعـــنی چه‬ ‫ناگهان پــرده بر انــداخته‌ای یعــنی چه‬
‫قــــدر این مرتبه نشــــناختة یعــــنی چه‬ ‫شـاه خوبـانی و منظـور گـدایان شـدة‬
‫عـــــاقبت با همه کج باختة یعـــــنی چه‬ ‫هر کس از مهــــــــرة مهر تو بنقشی‬
‫مشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغول‬
‫‪ -319‬حافظ شکن‬
‫این همه شــــــعر بهم بافتة یعــــــنی چه‬ ‫شـــاعرا پـــرده برانداختة یعـــنی چه‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪436‬‬

‫خـــالق خـــویش تو نشـــناختة یعـــنی چه‬ ‫بندة خالق خود باش نه در بند شــهان‬

‫این همه شعر و غزل سـاختة یعـنی چه‬ ‫از معما و فســــــــــون و کلک و هم‬
‫تزویر‬
‫عـــــاقبت با همه کج باختة یعـــــنی چه‬ ‫گاه عاشق بشه و گه بــوزیری عاشق‬
‫گهی از عشق بما تاختة یعــــــــــنی چه‬ ‫گــاه از کفر بگــوئی گهی از فسق و‬
‫فجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫گو باســــــــالم نپرداختة یعــــــــنی چه‬ ‫بـــرقعی گر تو مســـلمانی و غـــیرت‬


‫داری‬

‫‪ -320‬حافظ‬
‫در این میانه بگو زاهــدا مــرا چه گنــاه‬ ‫نصـیب من چو خرابـات کـرده است‬
‫اله‬
‫چرا بحشر کنند این گناه از او وا خــواه‬ ‫کسی که در ازلش جــام می نصــیب‬
‫افتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد‬

‫که دست زرق دراز است و آســـــــتین‬ ‫بگو بزاهد ســـــالوس خرقه پـــــوش‬
‫کوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬ ‫دوروی‬
‫که تا بــزرق بــری بنــدگان حق از راه‬ ‫تو خرقه را ز بـرای ریا همی پوشی‬
‫که هر دو کون نــیرزد به پیششــان یک‬ ‫غالم همت رنــــدان بی سر و پــــایم‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬

‫دلم ز مدرسه و خانقــــاه گشــــته ســــیاه‬ ‫مراد من ز خرابات چون که حاصل‬


‫شد‬
‫تو این مـــــرا دنیا بی مگر بشـــــئی هللا‬ ‫بــرو گــدای در هر گــدای شو حافظ‬
‫‪437‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -320‬حافظ شکن‬
‫مگو نصــیب نمــوده خــدا مــرا این راه‬ ‫برفته‌ای بخرابات شاعر از دل خــواه‬
‫کشد بدوش خــود از خــود تمــام وزر و‬ ‫هر آن کسی که گزیند ز فسق راهی‬
‫گنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬ ‫را‬
‫بروز حشر کنند این گنـاه ازو در خـواه‬ ‫چو او ز بد عملی جـــام می بگـــیرد‬
‫دست‬
‫بود ز جــبری و بــیرون رود ز دین اله‬ ‫هر آن که بد عملی را بداندی ز ازل‬
‫بزهد کینه نورزدکند ســــــخن کوتــــــاه‬ ‫بگو بشـــــاعر بیدین رها کند کینه‬
‫که صد هزار ز شــعرت نمی‌خــرد یک‬ ‫غالم همت آن هوشـــــیار دینـــــداری‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫بیا بمدرسه نـــــوری فکن بقلب ســـــیاه‬ ‫تو کفر خـــود ز خرابـــات کـــرده‌ای‬
‫حاصل‬

‫مگر گدائی دین برقعی خــدا است گــواه‬ ‫بـــود گـــدائی هر در دلیل بر پســـتی‬

‫‪ -321‬حافظ‬
‫خداونـــــــــدا مـــــــــرا آن ده که آن به‬ ‫وصـــــــال او ز عمر جـــــــاودان به‬
‫بحکم آنکه دولت جــــــــــــــــــاودان به‬ ‫دال دائم گـــــدای کـــــوی او بـــــاش‬
‫که این ســـــیب زنخ زان بوســـــتان به‬ ‫بخلــــــدم زاهــــــدا دعــــــوت مفرما‬
‫بجــــــــان او که از ملک جهــــــــان به‬ ‫بــــداغ بنــــدگی مــــردن در این راه‬
‫که آخر کی شـــــــود این نـــــــاتوان به‬ ‫خـــــدا را از طـــــبیب من بپرســـــید‬

‫که رأی پـــــــیر از بخت جـــــــوان به‬ ‫جوانا سر متـــــــاب از پند پـــــــیران‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪438‬‬

‫ولی شــــــــیراز ما از اصــــــــفهان به‬ ‫اگر چه زنــــــــــده رُود آب حیاتست‬

‫آن به‬ ‫از‬ ‫ولیکن نکتة حافظ‬ ‫ســـخن انـــدر دهـــان دوست گـــوهر‬

‫‪ -321‬حافظ شکن‬
‫مگر روزی که گـــــــــــردد اهل آن به‬ ‫نگــــــــردد روز این ایرانیان به‬
‫شــــــود ایمــــــان ز دفع شــــــاعران به‬ ‫اباطیل‬ ‫دفع‬ ‫نما‬ ‫دائم‬ ‫دال‬
‫که گوید این زنخ زان بوســـــــــــتان به‬ ‫بجنت شـــــــاعری دعـــــــوت مفرما‬
‫نباشد کفر تو از کــــــــــــــــــــافران به‬ ‫زنی طعن و کــــــنی انکــــــار جنت‬
‫که می‌گویند شـــــــــعر عارفـــــــــان به‬ ‫عجب دارم ز حمق احمقـــــــــــــانی‬

‫ولی او گفته کفر کـــــــــــــــــــافران به‬ ‫خـــــدا تمجیدها بنمـــــوده از زهد‬

‫ولیکن این ریا در شـــــــــــــــاعران به‬ ‫بگوید زاهــــــــــــــــــدان اهل ریایند‬

‫گــــــدائی بهر پــــــیران از جنــــــان به‬ ‫وصـــــــال پـــــــیر عمر جاودانست‬

‫شـــود گر خـــون ز چشـــمانم روان به‬ ‫خداونــــدا امــــان از شــــعر یاوه‬


‫‪1‬‬
‫روان به‬ ‫ولیکن دانش از بحر‬ ‫اگر با آب دنیا زنــــــــده اجســــــــام‬

‫بیاور بـــــرقعی شـــــعری از آن به‬ ‫نـــــدارد شـــــعر حافظ نکته جز کفر‬

‫‪ -322‬حافظ‬
‫فرصـــتت بـــاد که دیوانه نـــواز آمـــدة‬ ‫ای که با سلســــله زلف دراز آمــــدة‬
‫چشم بد دور که بس شــعبده بــاز آمــدة‬ ‫آب و آتش بهم آمیختة از لب لعل‬

‫‪ - 1‬در نسخة دستنویس عالمه برقعی بهر آمــده اسـت؛ اما چـون واژة بحر با سـیاق و ســباق مطـابقت‬
‫دارد لهذا ما آنرا به بحر تغییر دادیم‪.‬‬
‫‪439‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مگر از مـــذهب این طائفه بـــاز آمـــدة‬ ‫گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده‬
‫است‬
‫‪ -322‬حافظ شکن‬
‫از هـــوا و هوست شـــعبده بـــاز آمـــدة‬ ‫ای که با حرص و بآمــال دراز آمــدة‬
‫تا بکی دور تو از بنــــده نــــواز آمــــدة‬ ‫عمر بـــرفت و بر او تافته خورشـــید‬
‫‪1‬‬
‫تمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز‬
‫مگر از بهر نی و رقصی و ساز آمــدة‬ ‫نه بــدانش زده‌ای وقت و نه تحصــیل‬
‫کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬
‫خلق از بهر سعادت شــدی و بهر نمــاز‬ ‫غفلت از گوش بگردان و بــرون شو‬
‫آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدة‬ ‫زهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫بنـــدگی کن که تو از بهر نیاز آمـــدة‬ ‫چـون خـدا کـار خـدائی بنمـوده است‬
‫تمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام‬

‫تو مگر بـــــــاز بخلوتگة راز آمـــــــدة‬ ‫بــرقعی مختصــرش میکن و تطویل‬
‫میار‬

‫‪ -323‬حافظ‬
‫آرام جـــــان و مـــــونس قلب رمیدة‬ ‫از من جــدا مشو که تو ام نــور دیدة‬
‫معــــــذور دارمت که تو او را ندیدة‬ ‫منعم کــــنی ز عشق وی ای مفــــتی‬
‫زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫بیش از گلیم خــــویش مگر پا کشــــیدة‬ ‫زان ســرزنش که کــرد تو را دوست‬
‫حافظ‬
‫‪ -323‬حافظ شکن‬
‫از خــوان جــود او تو ِبهســتی رســیدة‬ ‫غفلت مکن ز حق که گر او را ندیدة‬

‫‪ - 1‬تموز = تموس‪ ،‬تابستان‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪440‬‬

‫از فضل بی‌شــــمارة جــــودش چشــــیدة‬ ‫شکر خدای کن که ز هر نعمتی بداد‬


‫معــــــذور دارمت که تو او را ندیدة‬ ‫عاشق شــوی بهر بت و پــیری دگر‬
‫مگو‬
‫معـــــذور ما نشد که بـــــدینت خریدة‬ ‫خــود دیدة بس است و پســندیدة ولی‬
‫‪1‬‬
‫ور نه تو کــــافران ســــبق را ندیدة‬ ‫دیدن نه شرط منع بود سیره بس بود‬
‫دانم که پست خوی چو خــود بر گزیدة‬ ‫آن سیرة کزو بتو باشد مرا بس است‬

‫ماهست و ســرو گرچه ســیاه و خمیدة‬ ‫آری بچشم عاشق مجنـون بـود نگـار‬
‫حرف یاء‬
‫‪ -324‬حافظ‬
‫فراغــــتی و کبــــابی و گوشة چمــــنی‬ ‫دو یار نازک و از بادة کهن دو مـنی‬
‫اگر چه در بیم افتد هر دم انجمـــــــــنی‬ ‫من این مقــام بــدنیا و آخــرت نــدهم‬
‫ز زهد همچو تـــــوئی و ز فسق همچو‬ ‫بیا که رونق این کارخانه کم نشـــــود‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫کجا است فکر حکیمی و رأی اهرمــنی‬ ‫مــــــزاج دهر تبه شد درین بال حافظ‬
‫‪ -324‬حافظ شکن‬
‫که شـعر باطل او شد ز دیو و اهرمـنی‬ ‫چه شــعر شــاعر عــارف چه هــرزه‬
‫دهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫بـــــدین خرافة دیوان بداده‌اند تـــــنی‬ ‫چگونه ملت اســــالم تــــودة ایران‬
‫فراغــــتی و کبــــابی و گوشة چمــــنی‬ ‫بگفت شــاعر کــافر که بــادة کهــنی‬
‫فروخت مذهب خود را بکمـترین ثمـنی‬ ‫من این مقــام بــدنیا و آخــرت نــدهم‬
‫بزهد همچو تــوئی و بفسق همچو مــنی‬ ‫مگو که رونق این کارخانه کم نشــود‬
‫‪ - 1‬به صفحة‪ 303 :‬نسخة دستنویس مراجعه شود‪.‬‬
‫‪441‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫چه دینی و چه شـــریعت چه نهی ذو‬ ‫اگر بفسق نباشد اثر و یا ضــــــرری‬
‫المنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬

‫شعار او شده با دین عنــاد و طعنه زنی‬ ‫تمـــام همت شـــاعر بـــود بنشر گنـــاه‬

‫فروخت دین و خرد را بیاوه از ســخنی‬ ‫عجب عجب ز مرید سفیه این شاعر‬

‫گرفته بـــــــــاغ و چمن را چه زاغی و‬ ‫مـــزاج دهر تبه شد ز شـــعر کفر و‬


‫زغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف‬

‫خوش است برقعیا مرگ گر بود کفــنی‬ ‫نه همــــدمی و نه یاری نه عقلی و‬
‫دینی‬

‫‪ -325‬حافظ‬
‫تا بیخــبر بمــیرد در درد خــود پرســتی‬ ‫با مــــدعی مگوئید اســــرار عشق و‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی‬ ‫عاشق شو ار نه روزی کــار جهــان‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراید‬
‫با کافران چه کارت گر بُت نمی‌پرسـتی‬ ‫ت در‬ ‫دوش‌آن‌صــــن‌م چ ‌ه خــــوش‌گف ‌‬
‫مجلس‌مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــانم‬
‫چــون بــرق ازین کشــاکش پنداشــتی که‬ ‫عشــقت بدست طوفــان خواهد ســپرد‬
‫جســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫حافظ‬
‫‪ -325‬حافظ شکن‬
‫مگــــذار تا بمــــیرد با عشق و جهل و‬ ‫با جـــاهالن بگوئید آئین حق‌پرســـتی‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫از عارفــــان مجوئید آئین حق پرســــتی‬ ‫شاعر کجا شناسد آئین مــذهب و دین‬
‫مقصــود او بــوده صــید چـــون عاشق‬ ‫گــولش مخــور که گوید عاشق شو و‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪442‬‬

‫خرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫بـــــــــــــــــــــزن جـــــــــــــــــــــام‬


‫گوید فقیه و زاهد مصــداق کــبر هســتی‬ ‫در عین کبر و مستی از کــبر می‌کند‬
‫ذم‬
‫جز عارفان خود بین خواهان راه پستی‬ ‫با آنکه فــرد اظهر در عجب و کــبر‬
‫نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫گوید بشــعر دیوان خــود را مــبین که‬ ‫در عین خـود پرسـتی از خـود خـبر‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد‬

‫گر بت نمی‌پرســــــــــــــــتی بر گو چه‬ ‫خود بت‌پرست و گوید با کــافران چه‬


‫می‌پرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت‬

‫تا کی بنــام عرفــان چنــدین درازدســتی‬ ‫ای برقعی خدا را بیدار کن تو ما را‬

‫‪ -326‬حافظ‬
‫وانگه بــــرو که رســــتی از نیســــتی و‬ ‫ای دل مبــاش خــالی یک دم ز عشق‬
‫هســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫و مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫آری طریق دولت چاالکیست و چســتی‬ ‫در مذهب طریقت خــامی نشــان کفر‬
‫است‬
‫یکنکته ات بگـــویم خـــود را مـــبین که‬ ‫تا فضل و علم بینی بی‌معرفت نشینی‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫هر قبلة که بینی بهــتر ز خــود پرسـتی‬ ‫گر جــان بتن ببینی مشــغول کــار او‬
‫شو‬
‫ســــهل است تلخی می در جنب ذوق و‬ ‫خار ار چه جــان بکاهد گل عــذر آن‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫بخواهد‬
‫‪1‬‬
‫ای کوته آســـتینان تا کی دراز دســـتی‬ ‫صــوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهــیز‬
‫‪443‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -326‬حافظ شکن‬
‫کــاین ره نه دین گــذارد بهــرت نه حق‬ ‫ای دل منه تو گــامی در راه عشق و‬
‫پرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫رستن بزهد و تقــوی است این ره بــرو‬ ‫رستن ز هستی ای دل نبــود بالف و‬
‫که رســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫در شــــرع همچو خــــامی نبــــود بجز‬ ‫در مذهب طریقت خــامی نشــان کفر‬
‫درســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫است‬
‫کــاین الف عشق نبــود غــیر از هــوا و‬ ‫خامی بجوی خامی بگـذر ز عشق و‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫نبود بغـیر وهمی کـان را بخـود ببسـتی‬ ‫ت کـــان با عق ‌ل و‬
‫آ ‌ن عشق و معـــرف ‌‬
‫است‬ ‫‌ضد‬ ‫فضل‬
‫پس من ندیدم از تو جز فضل و عقل‬ ‫قصــدت گر از ندیدن آن کت بخــود‬
‫دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫نیازی‬
‫زین گفته‌ات عیان شد کز مســـــتیت‬ ‫جز فضل خــویش بینی در دفــترت‬
‫نرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫ندیدم‬

‫او همچو کـــار پـــیران باشد ز جهل و‬ ‫هر قبلة که بینی جز قبلة خــــدائی‬
‫پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫بر نـــــام عشق و مســـــتی تا کی دراز‬ ‫ای بـــرقعی پرهـــیز زین شـــاعران‬
‫دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬

‫‪ -327‬حافظ‬
‫که بکـــوی میفروشـــان دو هـــزار جم‬ ‫که برد بنزد شاهان ز من گدا پیامی‬

‫‪ - 1‬این غزل را گر چه عالمه برقعی مستقال آورده است اما در دیگر نسخه های دیوان حافظ ابیات‬
‫این غزل با تقدیم و تأخیر (نسبت به آنچه در نســخة دســتنویس عالمه بــرقعی موجــود اســت) در ادامة‬
‫این غزل می باشد‪:‬‬
‫با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪444‬‬

‫بجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬

‫که به همت عزیزان برسم به نیکنــامی‬ ‫شـــده‌ام خـــراب و بد نـــام و هنـــوز‬


‫امیدوارم‬

‫که بضــاعتی نــداریم و فکنــده‌ایم دامی‬ ‫تو که کیمیا فروشی نظـــری بقلب ما‬
‫کن‬
‫بهـزار بــار بهـتر ز هـزار پخته خــامی‬ ‫اگر این شـــراب خـــام و اگر آن فقیه‬
‫پخته‬
‫که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی‬ ‫زر هم می فکن ای شــیخ بــدانه‌های‬
‫تســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبیح‬

‫که چو بنده کمــتر افتد بمبــارکی غالمی‬ ‫سر خــدمت تو دارم بخــرم بلطف و‬
‫مفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش‬
‫‪ -327‬حافظ شکن‬
‫دو هزار یاوه گو را شــرفی جم است و‬ ‫که بـــرد ز ما فقیهـــان بر شـــاعران‬
‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬ ‫پیامی‬
‫که بهمت گــــدایان برسی بنیک نــــامی‬ ‫شــــدة خــــراب و بد نــــام و هنــــوز‬
‫امیدواری‬
‫طلـــبی ز می فروشی که فکنـــده است‬ ‫تو که بی‌بضاعتی خود چه عجب که‬
‫دامی‬ ‫را‬ ‫کیمیا‬
‫چه توقع از تو باشد که هنـــــــــــوز از‬ ‫توکه خوش نمودة دل بدو لفظ خام و‬
‫عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوامی‬ ‫پخته‬
‫به ازان شـــراب پـــیر است چه پخته و‬ ‫سگ درگه فقیهان بهزار هــزار رتبه‬
‫چه خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬

‫که بســاختی ز تســبیح هــزار دانه دامی‬ ‫تو چه مــرغ زیرکی پا زدة بســبحة‬
‫‪445‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیخ‬

‫نبود برای شـیطان ز تو خوبـتر غالمی‬ ‫تو گــدای شــاه و پــیری و غالم بهر‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیطان‬
‫‪ -328‬حافظ‬
‫حاصل از حیات ای جـان این دم است‬ ‫وقت را غنیمت دان آنقدر که بتــوانی‬
‫دانی‬ ‫تا‬
‫جهد کن که از عشـــرت کـــام خـــویش‬ ‫کــام بخشی دوران عمر در عــوض‬
‫بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتانی‬ ‫خواهد‬
‫عـــاقال مکن کـــاری کـــاورد پشـــیمانی‬ ‫زاهد پشــــیمان را ذوق بــــاده خواهد‬
‫کشت‬
‫جنس خـــانگی باشد همچو لعل رمـــانی‬ ‫محتسب نمی‌داند اینقدر که صوفی را‬
‫کــاین همه نمی‌ارزد شــغل عــالم فــانی‬ ‫پند عاشقان بشنو وز در طرب بــاز آ‬

‫با طـــبیب نـــامحرم حـــال درد پنهـــانی‬ ‫پیش زاهد از رنــــدی دم مــــزن که‬
‫نتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان گفت‬

‫ای شـــکنج گیســـویت مجمع پریشـــانی‬ ‫جمع کن باحســانی حافظ پریشــان را‬

‫‪ -328‬حافظ شکن‬
‫به ز آنکه چــــون شــــاعر طی کــــنی‬ ‫وقت را تلف کـــــردن بیخـــــودی و‬
‫نجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی‬ ‫مجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی‬
‫فرصت است قصد او بهر عیش‬ ‫گرچه گوید این شــــــــــاعر وقت را‬
‫نفســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی‬ ‫غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیمت دان‬
‫پس چــرا تو خــود کــردی صــرف میل‬ ‫حافظا تو خود گوئی وقت را غنیمت‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوانی‬ ‫دان‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪446‬‬

‫پس مرو بخود کـامی آنقـدر که می‌دانی‬ ‫کــام بخشی دوران عمر در عــوض‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد‬
‫تا بمانـــدی از تو نغمه‌هـــای شـــیطانی‬ ‫گه می و مطرب جــوئی گه ز عشق‬
‫می‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫شــاعرا مــزن طعــنی کــاورد پریشــانی‬ ‫زاهد پشـیمان را خـوف حق بـود در‬
‫سر‬

‫زاهد حقیقی را کی بــــــود پشــــــیمانی‬ ‫آنکه شد پشـیمان از تـرک بـاده زاهد‬


‫نیست‬

‫جنس خــانگی یا نه نیست غــیر دکــانی‬ ‫نیست بــادة صــوفی غــیر رنــدی و‬
‫مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬

‫عــــاقال مــــده از دست عقل و هــــوش‬ ‫پند عاشــــــقان گند است مشــــــنوی‬
‫انســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی‬ ‫چرنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدش را‬

‫رو بنزد رنــدان گو فسق و کفر پنهــانی‬ ‫پیش زاهد از باطل دم مـــــــــزن که‬
‫محـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم نیست‬

‫با طبیب صوفی گو ورد لوطی و زانی‬ ‫از طــبیب حق پنهــان ورد فسق باید‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫از هوای نفس است و وز نوای نــادانی‬ ‫برقعی ز قرآن نیست عشق و رنــدی‬
‫و مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی‬
‫‪ -329‬حافظ‬
‫ای پسر جـام َم َیم ده که به پـیری برسی‬ ‫عمر بگذشت به بی‌حاصـــــــــــلی و‬
‫بوالهوسی‬
‫شـــــاهبازان طـــــریقت بمقـــــام مگسی‬ ‫چه شکرها است درین شهر که قـانع‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‌اند‬
‫‪447‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫گفت ای عاشق بیچاره تو یار چه کسی‬ ‫دوش در خیل غالمان درش می‌رفتم‬
‫‪1‬‬
‫فلع ِّلی لــــــــــک آ ِ‬
‫ت بِشــــــــــهاب قَبس‬ ‫ُ‬ ‫َلمـــع الـــبر ُق ِمن الطـــور فآن‬
‫َســـت به‬
‫حیف باشد چو تو مـــــرغی که اســـــیر‬ ‫بـال بگشا و صـفیر از شـجر طـوبی‬
‫قفسی‬ ‫زن‬
‫‪2‬‬
‫هللا طری ًقا ِبک یا ُملتَمسی‬
‫َی َّســــــــــــــر ُ‬ ‫چند پوید بهــــــوای تو بهر سو حافظ‬

‫‪ -329‬حافظ شکن‬
‫شاعرا دم مزن از می چه قدر بد نفسی‬ ‫عمر بگذشت به بی‌حاصـــــــــــلی و‬
‫بوالهوسی‬
‫رشتة کفر بــزن لیک مــزن دم ز خسی‬ ‫نطق گویا دهــدت گر مــدد حضــرت‬
‫حق‬

‫الف‌زنهــــای طــــریقت بمقــــام مگسی‬ ‫چ ‌ه هوس‌ها است در این ‌عشق که‬


‫‌قــــــــــــــــــــانع‌شــــــــــــــــــــده‌اند‬
‫وقت بیچـــــارگیش دیو نپرسد چه کسی‬ ‫هر که دنبــــــــــال سر دیو بیفتد آخر‬
‫‪3‬‬
‫کــان رج ًمــا لــک یرمی بشــرارِ قبس‬ ‫لمَــــع الــــدیرُ ِمن النــــار فآنســــتَ به‬
‫صوفی افســوس که دوزخ شــده بهــرت‬ ‫همچو جغـدان بـزن از شـجرة زقـوم‬
‫قفسی‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفیر‬
‫‪4‬‬
‫تلتمس‬ ‫فال‬ ‫هللا‬
‫ُ‬ ‫خَ یَّبک‬ ‫فلقد‬ ‫چند پــوئی بهــوایش تو بهر سو حافظ‬
‫‪ - 1‬حافظ شیرازی در این بیت از آیة کریمه اقتباس نموده و در ضمن آنرا تقدیم و تأخیر نیز‬
‫کرده است که معنی بیت چنین می باشــد‪ :‬از جــانب طــور درخشش بــرق آمد و من بــدان انس‬
‫گرفتم که شاید بتوانم برای تو کمی آتش بیاورم‪.‬‬
‫‪ - 2‬ای کسی که من جویندة او هستم خداوند راه رسیدن من بتو را آسان گرداند‪.‬‬
‫‪ - 3‬آتش در دیر (عبادتگاه راهب) شعله ور شد و تو آنرا دیدی و در واقع شــرارة آتش بــوده‬
‫که تو را می زده است (اشاره به آیة کریمه که شهابهای آسمانی برای زدن شــیاطین است که‬
‫می خواهند از اسرار آسمانی مطلع شوند)‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪448‬‬

‫‪ -330‬حافظ‬
‫طامـــــات تا بچند و خرافـــــات تا بکی‬ ‫ســـاقی بیا که شد قـــدح الله پر زمی‬
‫تا نامة ســــــــیاه بخیالن کــــــــنیم طی‬ ‫در ده بیاد حــاتم طی جــام یک مــنی‬
‫و امروز نیز دلــبر مهــروی و جــام می‬ ‫فردا شراب کــوثر و حــور از بــرای‬
‫ماست‬
‫تا حد مصر و چین و بـــاطراف روم و‬ ‫حافظ حــدیث ســحر فــریب خوشت‬
‫‪1‬‬
‫ری‬ ‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫‪ -330‬حافظ شکن‬
‫نی الله چون تو مست بودی در هــوای‬ ‫شاعر ســخن ز جــام و می و بــاده تا‬
‫می‬ ‫بکی‬
‫همچون یزید می خور و یاد بــنی ُامی‬
‫‪2‬‬
‫گر می‌خوری بیاد حاتمی از کــافران‬
‫طی‬
‫بر این هوا بخواب که بینی بخواب وی‬ ‫فردا شراب کــوثر و حــور از بــرای‬
‫تست‬
‫داری امید و عمر بباطل کــــنی تو طی‬ ‫قـــرآن نگر که نفی تمنا نمـــوده است‬
‫پس دوزخ از برای که باشد عــذاب کی‬ ‫امــروز را بمســتی و فــردا بهشت و‬
‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور‬

‫بینی جــزای آن چه شــود این مجله پی‬ ‫آری رسید ســحر مقــالت بهر طــرف‬
‫‪ - 4‬هللا متعال ترا زیانکار گردانید و نتوانی آنرا جستجو کنی و بدست آوری‪.‬‬
‫‪ - 1‬در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی این بیت اینگونه آمده است‪:‬‬
‫تا حد چین و شام و باقصی روم و ری‬
‫‪ - 2‬عالمه برقعی در اینجا بخاطر برابر کردن سجع و قافیه و هم چـنین خرافـات موجـود در‬
‫جامعه واژة بنی اُمی را آورده است؛ و اال امیر معاویه ‪ ‬با خدمات شایانی که به اسالم نموده‬
‫و عمر بن عبــدالعزیز خلیفة عــادل و ولید بن عبــدالملک و هشــام بن عبد الملک (خلفــای علم‬
‫پرور و فاتح) نیز در زمرة خاندان اموی می باشند‪.‬‬
‫‪449‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تا هر کجا رود بـــــرود بر تو ِوزر هَی‬ ‫شــاید مکن که رفت بــروم و بچین و‬
‫ری‬
‫‪ -330‬ایضا ً حافظ شکن‬
‫نی الله چـون تو مست شـود در هـوای‬ ‫حافظ سخن ز جام می و باده تا بکی‬
‫می‬
‫‪1‬‬
‫تســـــبیح می‌کند بخداوند ُکـــــلّ َشـــــیئ‬ ‫چـــون الله هر گیاه که می‌روید از‬
‫زمین‬
‫در فکر جام ســاغر و طنبــور و تــار و‬ ‫تو هر شــبت بمســتی و هر روز در‬
‫نَی‬ ‫خمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬

‫ای از خــــدا بریده مکن راه کفر طی‬ ‫پس َکی تو را ســتایش حق می‌شــود‬
‫مجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال‬
‫افســـــانه نهی او شـــــمری یا کالم وی‬ ‫تو امر بر شراب کــنی کردگــار نهی‬

‫کو قیصر و قبـــای وی و تخت و تـــاج‬ ‫بیدار بــاش و خدعة ابلیس را مخــور‬
‫کی‬

‫ایوای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی‬ ‫گوئی بچرخ و شیوة آن اعتماد نیست‬
‫ابلیس وار حیله کـــــــــنی تا کجا و کی‬ ‫این گفته را چـــرا عمل در نیاوری‬

‫زین افک و یاوه دم بزن ای ژاژ خــای‬ ‫کـوثر کجا و زمـرة میخوارگـان کجا‬
‫حی‬
‫‪2‬‬
‫این کــار کبریا است نه بازیچه یا بُــنی‬ ‫مه رو پرست و یاوه ســــرا را چه‬
‫‪ - 1‬اشــاره به آیة کریمه‪         ﴿ :‬‬
‫‪           ‬‬
‫‪( ﴾‬نور‪ )41 :‬می باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪450‬‬

‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور عین‬

‫تا حد مصر و چین و بـــاطراف روم و‬ ‫گفتی حدیث سـحر فریبنـده ات رسـید‬
‫ری‬
‫وزری رسد مــدام تو را همچنــان ز پی‬ ‫آری تو رفتی از غزل دین فریب تو‬

‫چــیزی بکن که با تو بمــیرد ز فسق و‬ ‫خـــوش گفته عـــاقلی که گنـــاهی اگر‬


‫غی‬ ‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫خـــوش رهنما است بر تو چـــنین ذات‬ ‫دانی بــذکر خــیر بــبر نــام بــرقعی‬
‫نیک َپی‬
‫‪ -331‬حافظ‬
‫گر چه مــاه رمضانست بیاور جــامی‬ ‫زان می عشق کـــزو پخته شـــود هر‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬
‫که نهاد است بهر مجلسی وعظی دامی‬ ‫مرغ زیرک بـدر خانقه اکنـون نـپرد‬
‫بــــود آیا که کند یاد ز دُرد آشــــامی‬ ‫آن حــــــــــریفی که شب و روز می‬
‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاف کشد‬
‫کام دشوار بدست آوری از خـود کـامی‬ ‫حافظا گر ندهد داد دلت آصف عهد‬
‫‪ -331‬حافظ شکن‬
‫در مه روزه ز می خانه بخــــــــــواهی‬ ‫ای که مست و می و معشــــــوقی و‬
‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬ ‫رند خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬
‫لیک ُمــدمن‪ 1‬نــبرد بهــره ز بد فرجــامی‬ ‫گر چه مــــاه رمضــــان فضل و مه‬
‫مغفرتست‬
‫‪2‬‬
‫أضـــلّ از همة انعـــامی‬
‫ار نـــدانی تو َ‬ ‫روزه بر مغفرت بنــدة عاصی ســبب‬
‫‪ - 2‬یا بُنَی = ای پسرک من‪ ،‬نوح ‪ ‬نیز فرزند خویش را به یا بُنی خطاب نمود چنانکه در سورة هود‬
‫آیت‪)42( :‬آمده است‪.‬‬
‫‪ُ - 1‬مدمن = دائم الخمر‪ ،‬کسی که همیشه شراب می نوشد‪.‬‬
‫‪451‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫است‬
‫سخنی از زلف براندی و ز سیم اندامی‬ ‫روزها رفت ز دســــــتت ِبــــــره بو‬
‫الهوسی‬
‫خانقه را بشناسد که بــــود چــــون دامی‬ ‫مـرغ زیرک ز پی وعظ چه مسـجد‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود‬

‫صـــبح را شب پـــره رجحـــان ندهد بر‬ ‫گفتة عابد و زاهد نبـــود جز انـــدرز‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬
‫لیک حافظ نزداید ز خــود این بد نــامی‬ ‫صبح از شام سیه ظلمت تـاری بـبرد‬
‫‪1‬‬
‫پی ادراک یقین از طـــــرق ابـــــرامی‬ ‫حق شناسی چو خرامد بتماشــــــــای‬
‫چمن‬
‫او َبـــــرد وزر همه می خـــــور و می‬ ‫آن حــــریفی که شب و روز غــــزل‬
‫آشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی‬ ‫می‌گوید‬

‫زاد با خــود بــبری جــای عمل ناکــامی‬ ‫حافظ ار داد دلت را ندهد آصف‬
‫عهد‬

‫لیک بر یاوه ســرائی نــبرد یک گــامی‬ ‫گرچه وافی زره شـــعر تکـــاپو بکند‬

‫‪ -332‬حافظ‬
‫وین دفتر بی‌معنی غـرق می نـاب اولی‬ ‫این خرقه که من دارم در رهن‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــراب اولی‬

‫‪ - 2‬أضل از همه انعــام = گمــراه تر از همه چارپایان‪ ،‬اشــاره به آیة کریمــه‪  ﴿ :‬‬
‫‪            ‬‬
‫‪( ﴾        ‬أعــــراف‪)179 :‬‬
‫می باشد‪.‬‬

‫‪ - 1‬ابرامی = ابراهیمی‪ ،‬اشــاره به آیة‪ 260 :‬ســورة مبارکة (بقــره) که ابــراهیم ‪ ‬می خواست یقین و‬
‫اطمینان قلبی خویش را افزایش دهد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪452‬‬

‫در کنج خرابـــاتی افتـــاده خـــراب اولی‬ ‫چـون عمر تبه کـردم چنـدان که نگه‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم‬
‫هم ســــینه پر آتش به هم دیده پر آب‬ ‫چــــون مصلحت‌اندیشی دور است ز‬
‫اولی‬ ‫درویشی‬
‫کاین قصه اگر گــویم با چنگ و ربــاب‬ ‫من حـــالت زاهد را با خلق نخـــواهم‬
‫اولی‬ ‫گفت‬
‫در سر هــوس ســاقی در دست شــراب‬ ‫تا بی سر و پا باشد اوضــــــاع فلک‬
‫اولی‬ ‫زین ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬

‫رندی و هوسناکی در عهد شــباب اولی‬ ‫چون پیر شدی حافظ از میکده برون‬
‫رو‬

‫‪ -332‬حافظ شکن‬
‫این دفتر بی معنی هم شســته بــآب اولی‬ ‫این خرقه که تو داری در بول کالب‬
‫اولی‬
‫قطعـــاً بخرابـــاتی افتـــاده خـــراب اولی‬ ‫چون عمر تبه کردی عمری که سیه‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی‬
‫پس تــرک نهــان گفتن ای خانه خــراب‬ ‫گر مصـــــلحت اندیشی دور است ز‬
‫اولی‬ ‫درویشی‬
‫چـــون نیست در او عیبی پس تـــرک‬ ‫تو حالت زاهد را با خلق چه خواهی‬
‫عتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب اولی‬ ‫گفت‬
‫هر قصة کـــذبی را با چنگ و ربـــاب‬ ‫هر زشت و بـــدی گـــوئی هر زاهد‬
‫‪1‬‬
‫اولی‬ ‫‌است‬ ‫‌ ِفریه‬ ‫حق‬

‫داری هوس مطرب پس تــرک شــراب‬ ‫تا بی سر و پا باشد وضع فلک از‬

‫‪ - 1‬فِریه = افترا‪ ،‬تهمت‪.‬‬


‫‪453‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫اولی‬ ‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون تو‬

‫هر چند که بی‌بــــــاکی بشــــــباب اولی‬ ‫چون پیر شدی حافظ از میکده تــائب‬
‫شو‬

‫‪ -333‬حافظ‬
‫دل ز تنهائی بجـان آمد خـدا را همـدمی‬ ‫ســـــینه ماالمـــــال دردست ای دریغا‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهمی‬
‫ریش بـــــــاد آن دل که با درد تو جوید‬ ‫در طریق عشــقبازی امن و آســایش‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهمی‬ ‫است‬ ‫خطا‬
‫رهـــروی باید جهانســـوزی نه خـــامی‬ ‫اهل کام و ناز را در کوی رندی راه‬
‫بیغمی‬ ‫نیست‬
‫عــالمی دیگر بباید ســاخت وز نو آدمی‬ ‫آدمی در عـــالم خـــاکی نمی‌آید بدست‬
‫‪1‬‬
‫کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی‬ ‫خیز تا خاطر بــدان تــرک ســمرقندی‬
‫دهیم‬

‫کانـــدرین دریا نماید هفت دریا شـــبنمی‬ ‫گریة حافظ چه ســنجد پیش اســتغنای‬
‫عشق‬

‫‪ -333‬حافظ شکن‬
‫بهر ابطــالش می‌گــویم خــدایا همــدمی‬ ‫سینه پر درد است از عرفان و نباشد‬
‫مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهمی‬

‫‪ - 1‬اشــاره به شــعر معــروف رودکی ســمرقندی (ابو عبدهللا جعفر بن محمد بن حکیم بن عبــدالرحمن‬
‫رودکی م ‪ 329‬هـ‪ .‬ق)‪:‬‬
‫یـاد یــار مـهربان آیـد همــی‬ ‫بوی جوی مولیـان آید همـی‬
‫میر سوی تو میهمان آید همی‬ ‫ای بخارا شاد باش و دیر زی‬
‫مـاه سـوی آسمـان آید همــی‬ ‫میر ماه است و بخارا آسـمان‬
‫آنگاه که امیر بخارا به هرات آمده بود و این شــهر علم پــرور را تــرک نمی گفت‪ ،‬رودکی این اشــعار‬
‫را بطور تحریض سروده تا امیر دوباره آهنگ بخارا کنــد؛ که گفته می شــود از اولین اشــعار ســروده‬
‫شده در زبان فارسی‪ /‬دری می باشد‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪454‬‬

‫نام وی از جود مشتق و گذارد مرهمی‬ ‫محوالتی گشت مارا همدمی از جـود‬
‫لطف‬ ‫و‬
‫این همه ســـوز و گـــدازت بهر یک نیم‬ ‫گفت‌ای‌شــــــاعر چه‌عشق است از‬
‫آدمی‬ ‫بـــــــــــرای‌شـــــــــــا‌ه تـــــــــــرک‬
‫گر حقیقت هست حقا نیســــــتت از خر‬ ‫الف باشد یا حقیقت دعـــوی عشـــقی‬
‫کمی‬ ‫چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنین‬
‫ســـوختی از عشق او وز حب یزدان‬ ‫شــاه ترکــان فــارغ از فکر تو تو در‬
‫بیغمی‬ ‫چـــــــــــــــــــــاه صـــــــــــــــــــــبر‬

‫ریش باد آن دل که مانند تو خواهد یک‬ ‫در ره‌این عشق بازی امن و آسایش‬
‫دمی‬ ‫است‬ ‫بال‬
‫گرچه از آه جهـــان ســـوزش بســـوزد‬ ‫من که در این ره ندیدم غیر اهل کام‬
‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالمی‬ ‫و نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬

‫گر تو ناوردی بدست از آنکه خــود نی‬ ‫آدمی در عالم خاکی بدست آید و بس‬
‫آدمی‬

‫خـــود مکن آدم مگو دیگر ز جـــامی و‬ ‫عالم دیگر نخواهد آدمی از نو بســاز‬
‫جمی‬

‫جز تو کس از وی نگوید جز که‬ ‫خــــود روی خــــاطر بیک تــــرک‬


‫درهمی‬ ‫خواهد‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــمرقندی دهی‬
‫هفت دریا الف در این عشق الفت‬ ‫عشق الف شـــــــــاهراهم گریة الفی‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبنمی‬ ‫رواست‬

‫‪ -334‬حافظ‬
‫جم وقت خودی ار دست بجــامی داری‬ ‫ای که در کـــوی خرابـــات مقـــامی‬
‫داری‬
‫‪455‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪1‬‬
‫عاشقان را ز بر خویش جــدا می‌داری‬ ‫ای که مهجـــــــوری عشـــــــاق روا‬
‫می‌داری‬

‫ما تحمل نکــــــــنیم ار تو روا می‌داری‬ ‫سـاغر ما که حریفـان دگر می‌نوشـند‬


‫عـــرض خـــود می‌بـــری و زحمت ما‬ ‫ای مگس عرصة ســـــــــــــیمرغ نه‬
‫می‌داری‬ ‫تست‬ ‫جوالنگه‬
‫ســــعی نــــابرده چه امید عطا می‌داری‬ ‫حافظ خـام طمع شـرمی از این قصه‬
‫‪2‬‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار‬
‫از که مینـــالی و فریاد چـــرا می‌داری‬ ‫تو بتقصــیر خــود افتــادی از این در‬
‫محــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم‬

‫‪ -334‬حافظ شکن‬
‫عــاقالن را ز بر خــویش جــدا می‌داری‬ ‫ای که هر طعنه بزهاد روا می‌داری‬
‫بامیدی که تو از خلق خــــدا می‌داری‬ ‫شـــــاعرا حرفة تو شد همه از عشق‬
‫دروغ‬
‫این همه کینة دیرینه روا می‌داری‬ ‫از حسد ســاغر خــود را که حریفــان‬
‫نوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬
‫هر یکی زحمت و امید ســـخا می‌داری‬ ‫او مگس هست و تـــــوئی پشه و در‬
‫عرصة شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‬
‫کـــــوریت بـــــاد که این جـــــور و جفا‬ ‫او خورد بس تو که هم می‌خـوری و‬
‫می‌داری‬ ‫نیش زنی‬
‫‪ - 1‬در اکثر نسخه های دیوان حافظ از جمله دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی این بیت در‬
‫ابتدای غزل بعــدی آمــده اســت‪ ،‬بنظر می رسد عالمه بــرقعی ابیات دو غــزل را در یکــدیگر‬
‫داخل نموده و در یک غزل به آن استشهاد نموده باشد؛ بویژه که اواخر آن نیز با هم مطابقت‬
‫دارد‪.‬‬
‫‪ -2‬در نسخة دستنویس عالمه برقعی این مصرع اینگونه آمده است‪:‬‬
‫حافظ ار پادشهان مایه بخدمت طلبند‬
‫که ما آنرا بر اساس نسخه های دیگر و با نظر به سیاق و سباق تغییر دادیم‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪456‬‬

‫که بالفی ز شه امید عطا می‌داری‬ ‫الف را این همه جوالن نبود خــدمت‬
‫جو‬

‫بــــــــرو ای پشه که امید خطا می‌داری‬ ‫عرصة نور حق ای پشه نه جوالنگه‬


‫است‬ ‫تو‬
‫‪ -335‬حافظ‬
‫بی زر و گنج بصد حشــــمت قــــارون‬ ‫ای دل آن به که خــــــــــراب از می‬
‫باشی‬ ‫گلگــــــــــــــــــــــــــــــــــــون باشی‬
‫چشم دارم که بجاه از همه افزون باشی‬ ‫در مقــــامی که صــــدارت بفقــــیران‬
‫بخشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬
‫شـرط اول قـدم آنست که مجنـون باشی‬ ‫در ره مــــنزل لیلی که خطرها است‬
‫در آن‬
‫ور نه چــون بنگــری از دائــره بــیرون‬ ‫نقطة عشق نمودم بتو هان سهو مکن‬
‫باشی‬
‫هیچ خــوش دل نپســندد که تو محــزون‬ ‫حافظ از فقر مکن ناله که گر شـــعر‬
‫باشی‬ ‫است‬ ‫این‬
‫‪ -335‬حافظ شکن‬
‫گل بســتان جهــان میوة گــردون باشی‬ ‫ای دل ار بندة آن خالق بیچـون باشی‬
‫دارم امید که تو از همه افـــــزون باشی‬ ‫روز محشر که مقامــــات بهر بنــــده‬
‫دهند‬
‫صــبح گردید بپا خــیز که گلگــون باشی‬ ‫حق شناســـــان همه بیدار و تو در‬
‫خـــــــــــــــــــواب شـــــــــــــــــــدی‬
‫شــرطش آنست که بیغــیرت و بیخــون‬ ‫در ره مـــنزل پـــیران که ره بیدینی‬
‫باشی‬ ‫است‬
‫‪457‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ورنه تو بـــار کش غـــیرت و بـــیرون‬ ‫نقطة عشق همین بـــود از آن ســـهو‬


‫باشی‬ ‫مکن‬
‫‪1‬‬
‫گر که از اهـــرمن و دســـتة غـــاوون‬ ‫ره مســتی طلــبی فطــرت پســتی بنما‬
‫باشی‬
‫برســـــاند بتو وزری که چو شـــــمعون‬ ‫حافظ از فقر مکن ناله که ســـــرمایة‬
‫باشی‬ ‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر‬
‫هیچ خــود بین نگــذارد که تو محــزون‬ ‫مــدح را چرب‌تر از یاوه و الف ار‬
‫باشی‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازی‬

‫تو که هم عارف و هم شاعر و مجنون‬ ‫عـارفی قطع طمع هست ز خـالق بر‬
‫باشی‬ ‫خلق‬

‫‪ -336‬حافظ‬
‫همی گفت این معما با قرینی‬ ‫ســـحرگه رهـــروی در ســـرزمینی‬
‫که در شیشه بماند اربعینی‬ ‫که ای صـــوفی شـــراب آنگه شـــود‬
‫صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاف‬
‫چــــــراغی بر کند خلــــــوت نشــــــینی‬ ‫درون‌ها تـــــیره شد باشد که از غیب‬
‫که باشد صد بتش در آســــــــــــــــتینی‬ ‫خــدا زان خرقه بــیزار است صــدبار‬
‫نیازی عرضه کن بر نــــــــازنینی‬ ‫مـــــروت گر چه نـــــامی بی‌نشانست‬

‫چه باشد گر بســــــــازی با غمینی‬ ‫اگر چه رسم خوبـان تند خـوئی است‬

‫مــــــال خــــــویش را از پیش بینی‬ ‫بپرسم‬ ‫تا‬ ‫بنما‬ ‫میخانه‬ ‫ره‬


‫اگر رحمی کــــــنی بر خوشه چینی‬ ‫ثــــــوابت باشد ای دارای خــــــرمن‬

‫‪ - 1‬غاوون = گمرهان‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪458‬‬

‫چه خاصــــــــیت دهد نقش نگینی‬ ‫گر انگشت ســـــــــــــــــلیمانی نباشد‬

‫نه درمــــــــــان دلی نه درد دینی‬ ‫نمی‌بینم نشـــــــــــاط و عیش در کس‬

‫نه دانشـــــــــــمند را علم الیقینی‬ ‫نه حافظ را حضــــور درس قــــرآن‬

‫‪ -336‬حافظ شکن‬
‫نشـــــین با پـــــیر صـــــوفی اربعینی‬ ‫بشــــــعرش گفت یکــــــدیو لعینی‬
‫کـــــــــــــنی حل معما با قرینی‬ ‫که یک صوفی بیدینی شــوی صــاف‬
‫تبه کردند هر خلـــــــــوت نشـــــــــینی‬ ‫درون‌ها تــــیره شد از مکر پـــــیران‬
‫خـــــــــــدایش در دل اهل یقینی‬ ‫مگر از غیب نــــــوای بر فــــــروزد‬
‫که صد بت باشـــــــدش در آســـــــتینی‬ ‫خـــدا از پـــیر صـــوفی گشت بـــیزار‬

‫نیاز آور بـــــذو العـــــرش برینی‬ ‫مــروت گرچه نــامی بی‌نشــان نیست‬

‫قنـــــــاعت کن بـــــــدین دار امینی‬ ‫همه آئین صــوفی الف و بــاف است‬

‫توکل کن نخـــــــــواهی پیش بینی‬ ‫مـــــــآل خـــــــویش از بیگانه مطلب‬


‫تو می‌جـــوئی از ایشـــان خوشه چینی‬ ‫زدند آتش همه پـــــــیران بخـــــــرمن‬

‫ازین علت تـــــــوهم در کس نبینی‬ ‫نشــــــــــــــــــــــاط تو نباشد عاقالنه‬

‫نه درمـــــان بینی و نه درد دینی‬ ‫چه خو کــــردی ببیدینان ازین رو‬

‫تو خـــود خواهـــان بخوانـــدی نـــازنینی‬ ‫نــــــــــــــــــدیمانت همه بی‌درد دینند‬

‫بالف شــــعر خــــود پســــتی گزینی‬ ‫تو حافظ چــــــون ز قـــــــرآن داری‬
‫اعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراض‬
‫‪459‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫که تا حاصل کــــــــنی علم الیقینی‬ ‫بیا بــــیرون ز اوهــــام و خرافــــات‬

‫بــــــــــود کم یا بیش از عــــــــــارفینی‬ ‫اگر علم الیقین کم یاب باشد‬

‫دگر آن دین خـــــــــالص را نبینی‬ ‫چو عرفــــان مختلط با دین نمــــودی‬

‫که گوید بــــــــوده دین در ســــــــابقینی‬ ‫چو عارف دین ندارد رسمش اینست‬

‫بنه عرفـــــــــان که تا اهلش ببینی‬ ‫اگر دین خــــــواهی و علم الیقینی‬

‫‪ -337‬حافظ‬
‫تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری‬ ‫خــــوش کــــرد یاوری فلکت روز‬
‫داوری‬
‫اقـــرار بنـــدگی کن و اظهـــار چـــاکری‬ ‫در کــــوی عشق شــــوکت شــــاهی‬
‫نمی‌خرند‬
‫درویش و امن خـــاطر و کنج قلنـــدری‬ ‫سلطان و فکر لشکر و ســودای تــاج‬
‫و گنج‬
‫ای نــــور دیده صــــلح به از جنگ و‬ ‫یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست‬
‫داوری‬
‫از شـــاه نــذر خـــیر وز توفیق یاوری‬ ‫نیل مــــــــراد بر حسب فکر و همت‬
‫است‬

‫کــاین خــاک بهــتر از عمل کیمیا گــری‬ ‫حافظ غبــــار فقر و قنــــاعت ز رخ‬
‫مشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫‪ -337‬حافظ شکن‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪460‬‬

‫تا راه او بــــــدانی و بیراهه نســــــپری‬ ‫خـــوش کـــرده کردگـــار بـــرای تو‬
‫رهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبری‬
‫از راه شید و زرق و ره عشق بگذری‬ ‫عقلت بداد و هوش که تشـخیص حق‬
‫دهی‬
‫عاشق مشو که تا بخــــرد راه بســــپری‬ ‫در کـــــوی عشق شـــــوکت ایمـــــان‬
‫نمی‌خرند‬
‫کای صـاف و سـاده صـلح به از جنگ‬ ‫یک حـــرف صـــوفیانه تو گفـــتی که‬
‫داوری‬ ‫است‬ ‫باطل‬
‫با اهل صــلح صــلح و بجنگی دالوری‬ ‫من حرف دین بگــویم و بشــنو تو پند‬
‫من‬

‫هر کـــــافر مجـــــاوز و کفر قلنـــــدری‬ ‫در جنگ باش تا بنشانی بجـای خـود‬

‫الصــــلح خــــیر‪ 1‬جــــای خــــودش نی‬ ‫بامسلمین شرق و غرب بصــلحیم نی‬
‫بسرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری‬ ‫بجنگ‬
‫کفر ار مسلط است مبادا تکــان خــوری‬ ‫این صــلح کل ز صــوفی و قصــدش‬
‫چـــــــــــــــــــــنین بـــــــــــــــــــــود‬
‫حافظ بخود بگوی مکن مدح هر خـری‬ ‫این گفته را که خــاک قنــاعت ز رخ‬
‫مشو‬
‫با بهـــره تـــرا چه ســـود که خـــود پی‬ ‫آری قنــــاعت از عمل کیمیا گریست‬
‫نمی‌بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری‬
‫‪ -338‬حافظ‬
‫شــرح جمــال حــور ز رویت روایتی‬ ‫ای قصة بهشت ز کـــویت حکـــایتی‬
‫آب خضر ز چشـــــمه نوشت کنـــــایتی‬ ‫انفــــــــاس عیسی از لب لعلت لطیفة‬
‫‪ - 1‬اقتباس از آیة کریمه‪( ﴾   ...﴿ :‬نساء‪.)128 :‬‬
‫‪461‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫از تو کرشـــمه‌ای وز خســـرو عنـــایتی‬ ‫دانی مـــراد حافظ ازین درد و غصه‬
‫چیست‬
‫‪ -338‬حافظ شکن‬
‫تا کی تو را بالف بود خــوی و عــادتی‬ ‫ای بی هــنر گــزاف تو بهر عنــایتی‬
‫شــرح جمــال حــور ز رویش روایتی‬ ‫خواندی بهشت قصة از روی فاسقی‬
‫یا الزم کالمی و لحن روایتی‬ ‫قصـــدت ازین کالم که جز او بهشت‬
‫نیست‬
‫آب خضر ز چشــــمة خــــرد کنــــایتی‬ ‫انفــــــــاس عیسی از لب فاسق لطیفة‬
‫و آن را که از تو داشــته باشد حمــایتی‬ ‫حاشا اگر تو را ز مسلمان کنم شمار‬

‫صد مایه داشـــتی و نکـــردی کفـــایتی‬ ‫حافظ بهــرزه دانش و عمــرت ببــاد‬
‫رفت‬
‫آید خیال بر تو نـــــداری شـــــکایتی‬ ‫ای الف زن بــــــــآتش دوزخ گر از‬
‫رخش‬
‫گر این دروغ گــــوئی و بر اســــتمالتی‬ ‫بــوی همــان کبــاب دلت بر ســبیل تو‬

‫از تو کرشـــمه‌ای ز خســـرو عنـــایتی‬ ‫خـــــودگفته‌ای مـــــرادت ازین درد و‬


‫غصـــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌ه چیست‬
‫‪ -339‬حافظ‬
‫خرقه جــایی گــرو بــاده و دفــتر جــائی‬ ‫در همه دیر مغـــــــان نیست چو من‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدائی‬
‫بر در میکـــــدة با دف و نی ترســـــائی‬ ‫ش آمد که ســحرگه‬
‫ای ‌ن حدیث‌م چ ‌ه خــو ‌‬
‫ی گفت‬ ‫‌م ‌‬
‫آه اگر از پی امــــروز بــــود فــــردائی‬ ‫گر مســـــــلمانی ازین است که حافظ‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪462‬‬

‫دارد‬
‫‪ -339‬حافظ شکن‬
‫در همه الف زنـان بلکه تو بس تنهـائی‬ ‫نیست در دیر مغـــــــــــــــان مثل تو‬
‫بی‌پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروائی‬
‫الجــرم درهمه جــائی و نــداری جــائی‬ ‫الف شــــــــیدائی تو چــــــــون که ز‬
‫بی‌پــــــــــــــــــــــــــــــــروائی است‬
‫گــــرو بــــاده بــــود یا گــــرو شــــیدائی‬ ‫خرقه و دفـــــــتر تو ارزش این بیش‬
‫نداشت‬
‫وای اگر از پس امــروز بــود فــردائی‬ ‫خوشت از دین خـــــــود آمد ک ‌ه یکی‬
‫گفت‬ ‫ترسا‬
‫اســفی می‌خــورد از ظــاهر خــود آرائی‬ ‫چه عجب هر که ریا کــار و مــدلس‬
‫بیند‬

‫کم ز ترسا نبـــــود مســـــلم با فتـــــوائی‬ ‫او ز خــود داده شــهادت منم از خــود‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم‬

‫نه دگر وای بگــــــــــــبر است و نه بر‬ ‫گر مســــــلمانی همین است که حافظ‬
‫ترســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی‬ ‫دارد‬

‫‪ -340‬حافظ‬
‫من نگــویم چه کن ار اهل دلی خــود تو‬ ‫ســاقیا ســایة ابر است و بهــار و لب‬
‫بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫از در عیش در آ و بـــره عیب مپـــوی‬ ‫دو نصیحت کنمت بشــنو و صد گنج‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر‬
‫خواجه تقصــیر مفرما گل توفیق ببــوی‬ ‫گوش بگشای که بلبل بفغــان می‌گوید‬
‫آفــرین بر نفست بــاد که خــوش بــردی‬ ‫گفــــتی از حافظ ما بــــوی ریا می‌آید‬
‫‪463‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫‪ -340‬حافظ شکن‬
‫شـــاعرا عیب چو مخفی بـــود آن را تو‬ ‫عمر آبی گذرانست و تو ای بر لب‬
‫مپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫از ره عیش مــرو غیبت ُفســاق بگــوی‬ ‫دو نصیحت کنمت بشــنو و صد گنج‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر‬
‫گر بچین باشد و قم یا که بتــــــــبریز و‬ ‫عــاقال خــیز و بــبر بهــره و دانش تو‬
‫بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫بجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫مـــؤمن پـــاک بشو رنگ ضـــاللت تو‬ ‫نه منــــافق شو و نی صــــوفی و نی‬
‫بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫شــــــــــــــــــیخی‪ 1‬بــــــــــــــــــاش‬
‫ورنه الیعـــنی و مســـتی کنـــدت آهن و‬ ‫فیض از حق طلب و آئینة دل بزدای‬
‫روی‬
‫عقل و دین هر دو بگویند که توفیق‬ ‫پند بلبل که خیالی است بر آن حاجت‬
‫بجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫نه‬
‫‪ - 1‬شــیخی = اشـاره به مــذهب «شــیخیه» می باشــد؛ در ســال ‪1790‬م در ایران‪ ،‬شــیخ احمد‬
‫احسـائی مـذهب جدیدی را در زیر مجموعة شـیعه بنیان نهـاد که به شـیخیه معــروف اسـت‪.‬‬
‫پیروان او که شیخی نامیده می شدند منتظر قیام مهدی بودند‪.‬ـ‬
‫بعد از مرگ شیخ احمد احسائی‪ ،‬رهبری مذهب شیخیه به یکی از شاگردان او بنام سید کاظم‬
‫رشتی (‪-1793‬ـ ‪1843‬م) واگذار شد‪ .‬رشتی قبل از مرگ به شاگردانش ســفارش کــرد دنبــال‬
‫قائم (مهدی) بگردند‪ .‬او می گفت‪ :‬قائم بزودی ظهور خواهد کرد‪ .‬در میان شاگردانش فــردی‬
‫بود بنام «مال حسین بشرویه ای» که برای پیدا کردن مهدی دست بدعا برداشت و چهل روز‬
‫روزه گـــرفت‪ ،‬و در نهـــایت بســـمت شـــیراز حـــرکت کـــرد و در آنجا به «ســـید علی محمد‬
‫شیرازی» برخورد کرد و به او ایمان آورد؛ بدین ترتیب مال حسین بشــرویه ای اولین مــؤمن‬
‫به «باب» یعنی اولین حرف از حروف حی (حواریون باب) شد‪.‬‬
‫سید علی محمد بــاب در آن هنگــام به مال حســین گفت‪ :‬از این پس لقب من «بــاب هللا» و لقب‬
‫تو «باب الباب» است‪.‬‬
‫برای شناخت بیشتر مذهب شیخیه نگاه‪ -1 :‬تاریخ نبیل زرندی (تاریخ نــوین بهــائی) صــفحه‪:‬‬
‫‪ -2 ،84 -42‬ویکی پدیا (شیخیه‪ ،‬سید علی محمد باب)‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪464‬‬

‫گفتمت اهل ریائی ســخن ســاده بگــوی‬ ‫من نگفتم که ز تو بـــــوی ریا می‌آید‬

‫بمشـــامت به از این بـــاده نیفزاید بـــوی‬ ‫گفـــتی از زاهد حق بـــوی ریا می‌آید‬

‫گر نخـــواهی شـــنوی عیب تو هم عیب‬ ‫خود بگفتی که جوابت بشـنیدی حافظ‬
‫مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫‪ -341‬حافظ‬
‫که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی‬ ‫نوبهــــــار است در آن کــــــوش که‬
‫خوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــدل باشی‬
‫که تو خـــود دانی اگر زیرک و عاقل‬ ‫من نگویم که کنون با که نشین و چه‬
‫باشی‬ ‫بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫وعظت آنگـــاه کند ســـود که قابل باشی‬ ‫چنگ در پــــرده همی میدهــــدت پند‬
‫ولی‬
‫صــید آن شــاهد مطبــوع شــمایل باشی‬ ‫حافظا گر مــدد از بخت بلنــدت باشد‬
‫‪ -341‬حافظ شکن‬
‫ســــعیت آنست که با الف تو خوشــــدل‬ ‫شـاعرا چند ببـازی دل و بیدل باشی‬
‫باشی‬
‫چند گوئی که اگر زیرک و عاقل باشی‬ ‫توکه باعقل و خــــــــــرد هیچ سر و‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت نیست‬
‫چــــون تو از راه هُــــدی غافل و جاهل‬ ‫چه بگوئی چه نگـوئی سـخنت بی‌اثر‬
‫باشی‬ ‫است‬
‫ننشـــــــــــیند و ننوشد تو که آکل‪ 1‬باشی‬ ‫زیرک آنست که با باده‌پرســتان حافظ‬
‫ســـود از آن گـــیر بر آن ســـود تو قابل‬ ‫پند مزمار و نی و چنگ تو را باشد‬

‫‪ - 1‬آ ِکل = خورنده‪ ،‬کسی که می خورد (صیغة اسم فاعل)‪.‬‬


‫‪465‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫باشی‬ ‫بس‬

‫بس تو را باشد اگر مــــــــؤمن و عامل‬ ‫پند بی‌پــــرده تو را می‌دهد آیات و‬


‫باشی‬ ‫حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیث‬

‫تا که از جمله بزرگـــــــــان قبائل باشی‬ ‫برقعی گوش تو باشد بحدیث و قرآن‬

‫‪ -342‬حافظ‬
‫ورنه هر فتنه که بینی همه از خــــود‬ ‫تو مگر بر لب آبی بهـــوس بنشـــینی‬
‫بینی‬
‫آفــرین بر تو که شایســتة صد چنــدینی‬ ‫ادب و شـرم تو را خسـرو مهرویان‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬
‫رهــروان را نبــود چــاره بجز مســکینی‬ ‫بعد ازین ما و گــدائی که بسر مــنزل‬
‫عشق‬
‫ای که منظـــور بزرگـــان حقیقت بینی‬ ‫سخن بی‌غرض از بندة مخلص بشنو‬
‫الئق بنــــــدگی خواجه جالل الــــــدینی‬ ‫تو بدین ناز کی و سرکشی ای شــمع‬
‫چُگل‬
‫‪ -342‬حافظ شکن‬
‫الئق بنــــــدگی خواجه جالل الــــــدینی‬ ‫تو که با عقل و خـــرد در همه جا بد‬
‫بینی‬
‫بهـــتر آنست که با شـــاعر بد ننشـــینی‬ ‫گر که پــاکیزه نهادست بــدو می‌گــویم‬
‫چاره‌ات نیست دگر جز ملق و مسکینی‬ ‫حافظا عشق و گـــدائی که دلت باخته‬
‫است‬
‫گر که خواهــان بزرگــان حقیقت بینی‬ ‫ســـخن بی‌غـــرض از حافظ شـــاعر‬
‫مطلب‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪466‬‬

‫الئق بنـــــدگی و الفـــــزن و ننگینی‬ ‫که کسی نیست بجز شــــــــاعرک و‬


‫امثـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالش‬

‫بایدش بنــــدگی ما بجهــــان بگزینی‬ ‫ما بحق بنــــــدگی آریم و هــــــزاران‬


‫خواجه‬
‫که غلو را نبــــــود دفع بجز چنــــــدینی‬ ‫حــاش هلل که همه بنــدة یک مــوالئیم‬

‫‪ -343‬حافظ‬
‫گفت بـــاز آی که دیرینة این درگـــاهی‬ ‫سحرم هـاتف میخانه بـدولت خـواهی‬
‫ظلماتست بــــترس از خطر گمــــراهی‬ ‫قطع این مرحله بی‌همـــــرهی خضر‬
‫مکن‬
‫که ســـــتانند و دهند افسر شاهنشـــــاهی‬ ‫بر در میکـــده رنـــدان قلنـــدر باشـــند‬
‫وقت قـــدرت نگر و منصب صـــاحب‬ ‫خشت زیر سر و بر تـــــــارک هفت‬
‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهی‬ ‫اخـــــــــــــــــــــتر پـــــــــــــــــــــای‬
‫بفلک بر شـــده دیوار بـــاین کوتـــاهی‬ ‫سر ما و در میخانه که طرف بــامش‬

‫کمــترین ملک تو از مــاه بــود تا مــاهی‬ ‫اگــرت ســلطنت فقر ببخشــند ای دل‬

‫مســند خــواجگی و مجلس تورانشــاهی‬ ‫تو در فقر نــدانی زدن از دست مــده‬

‫عملت چیست که فـــــــردوس بـــــــرین‬ ‫حافظ خـــام طمع شـــرمی ازین قصه‬
‫می‌خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار‬

‫‪ -343‬حافظ شکن‬
‫گفت بــــاز آی که جاســــوس درین در‬ ‫سحرت هاتف بیگانه بدولت خــواهی‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهی‬
‫پرتو جـام جهـان بین دهـدت جم جـاهی‬ ‫همچو جم جرعه کشــــیدی که ز سر‬
‫دو جهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان‬
‫‪467‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ارزش هر دو نباشد بــــپر یک کــــاهی‬ ‫تو و جم هر دو ز سر دو جهـــــــان‬


‫بیخبرید‬
‫پــیر آگه بــود از شــیطنت و گمــراهی‬ ‫قطع این مغلطه بی‌همرهی پــیر مجو‬

‫اهـــــرمن را بســـــتایند ز بهر جـــــاهی‬ ‫بر در میکـده رنـدان قلنـدر بخضـوع‬


‫اثر ســـحر دهد یک لقـــبی از شـــاهی‬ ‫قــدرت اهــرمن است آنکه به پــیران‬
‫بخشد‬

‫لقب زلف علیشــاهی دهــدش خرگــاهی‬ ‫قــدرت اهرمــنی بین کچلی را بخشد‬

‫جـــــادویش بین چه ازین دولت بهـــــتر‬ ‫خشت تـــــدلیس بزیر سر و در هفت‬


‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬ ‫اقلیم‬

‫بفلک بر شـــده دیوار بـــاین کوتـــاهی‬ ‫سر تو شد در میخانه که طــــــــرف‬


‫الفش‬
‫دعـــوی ســـلطنت مــــاه کند تا مـــاهی‬ ‫الف را بین که بشـــــیراز دَود از پی‬
‫غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫عـــارف این ظلمـــاتی و روی بـــیراهی‬ ‫گــــذرت بر ظلماتست نباشد شــــکی‬
‫‪1‬‬
‫پیرکــافی است ازو گــیر رســوم واهی‬ ‫خضر بیزار بــود زین ره تو حــاجت‬
‫نیست‬

‫نام پاکش منه از الف بهر خود خواهی‬ ‫شــــــــــــــرم کن این همه بر خضر‬
‫جســـــــــــــــــورانه متـــــــــــــــــاز‬

‫تا کنی خواجگی و منصب تورانشــاهی‬ ‫خــود در فقر چه دانی بــزن و دست‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده‬

‫‪ - 1‬واهی = عاری از حقیقت‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪468‬‬

‫‪ -344‬حافظ‬
‫وادعو بــــــــــــالتواتر والتــــــــــــوالی‬ ‫دعا گـــــــوی غریبـــــــان جهـــــــانم‬
‫مبــــادا ز شــــوق ســــودای تو خــــالی‬ ‫ســــــــــویدای دل من تا قیامت‬
‫وذکــــــــرک مونسی فی کل حــــــــال‬ ‫فحبک راحــــــــــــــــتی فی کل حین‬
‫من بد نـــــــــــــام رند ال ابـــــــــــــالی‬ ‫کجا یابم وصـــال چـــون تو شـــاهی‬

‫وعلم هللا حســــــــــبی من ســــــــــئوالی‬ ‫خداونــدا که حافظ را غــرض چیست‬

‫‪ -344‬حافظ شکن‬
‫توکل کن ِبحی الیزالی‬ ‫َایا شـــــاعر که هســـــتی ال یبـــــالی‬
‫مگو مــــــدح خســــــان روز لیالی‬ ‫بـــرو یک صـــنعتی کن پیشة خـــود‬
‫شــــــدی بد نــــــام و رند و الیبــــــالی‬ ‫تو بـــــــــردی آبـــــــــروی ملتت را‬
‫‪1‬‬
‫وعلم هللا حســــــــــبی من ســــــــــؤال‬ ‫مگر شـــاهت خـــدا باشد که گـــوئی‬
‫‪2‬‬
‫و ُقــــل هــــو ُمؤنســــی ِفی ُکــــلّ حــــال‬ ‫بیا حافظ بــــترس از خــــالق خــــود‬

‫همه عمــــــرت بشد آشــــــفته حــــــالی‬ ‫تو تـــــــاکی عاشق روی شـــــــهانی‬

‫بجز کسب زر و ســـــــیم و وبـــــــالی‬ ‫خـــدا داند که شـــاعر را هـــدف نی‬


‫‪3‬‬
‫وإن کنتَ غنیا عن َمقـــــــــــــــــــــالی‬ ‫همانا بـــــــــرقعی خـــــــــیر تو گوید‬

‫‪ -345‬حافظ‬

‫‪ - 1‬علم خدا کافی است که من چیزی از او بخــواهم (خــدا بحــال من دانا است و همه چــیز را‬
‫میداند)‪.‬ـ‬
‫‪ - 2‬و بگو که او در هر حال مونس من می باشد‪.‬‬
‫‪ - 3‬و اگر چه تو از گفتة من بی نیاز هســتی (آنقــدر در رســوائی مشــهور می باشی که الزم‬
‫نیست من آنرا تذکر دهم)‪.‬‬
‫‪469‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫سود و ســرمایه بســوزی و مهابا نکــنی‬ ‫ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکــنی‬
‫بتفـــــرج گـــــذری بر لب دریا نکـــــنی‬ ‫دیدة ما چو بامید تو دریاست چـــرا‬
‫از خــدا جز می و معشــوق تمنا نکــنی‬ ‫بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد‬
‫که دعائی ز سر صــدق جز آنجا نکـنی‬ ‫حافظا سجده بر ابروی چو محرابش‬
‫بر‬

‫‪ -345‬حافظ شکن‬
‫مرض عشق و هوا را تو مــداوا نکــنی‬ ‫ای که از عشق و هـوا هیچ تو پـروا‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫پند و انــدرز بگویند و تو پــروا نکــنی‬ ‫حق‌شناســـــان که ز حق خـــــوف و‬
‫دارند‬ ‫هراسی‬
‫شرط انصاف نباشد که ز خود وا نکنی‬ ‫عشق‌و مســتی که تــوان بــرد بیک‬
‫خــــــــــــــــــردل‌هــــــــــــــــــوش‬
‫مخــوری گــول تفــرّج تو بآنجا نکــنی‬ ‫دیوهــای هــوس و عشق و هــوا دام‬
‫رهند‬

‫نزد زاهد نبری خویش تو رسـوا نکـنی‬ ‫زرق و بــــرق بت تو دل نــــبرد از‬
‫زاهد‬

‫خویش مشـرک نکـنی پــیر تـوال نکــنی‬ ‫حافظا ســجده بــابرو و رخ پــیر مکن‬
‫‪ -346‬حافظ‬
‫خیال ســبز خطی نقش بســته‌ام جــائی‬ ‫بچشم کــرده‌ام ابــروی مــاه ســیمائی‬
‫از آن کمانچة ابـــــرو رسد بطغـــــرائی‬ ‫امید هست که منشـــور عشق بـــازی‬
‫من‬
‫‪1‬‬
‫که می‌رویم ببـــــــــاغ بلند بـــــــــاالئی‬ ‫بــروز واقعه تــابوت ما ز ســرو کنید‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪470‬‬

‫که حیف باشد ازو غـــــیر او تمنـــــائی‬ ‫فـــــراق و وصل چه باشد رضـــــای‬
‫طلب‬ ‫دوست‬
‫اگر ســــــــفینة حافظ رسد بــــــــدریائی‬ ‫درر ز شــوق بر آرند ماهیان بنثــار‬

‫‪ -346‬حافظ شکن‬
‫رســــــانده الف محبت بحد رســــــوائی‬ ‫بـــبین بیاوه ســـرائی بلند پـــروائی‬
‫خوش است قـبر تو را چـون َمبـال‪ 1‬هم‬ ‫اگر خــــوش است که تــــابوت تو ز‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی‬ ‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو کنند‬
‫چـــرا بقد نگـــری وز کـــنیف نســـتائی‬ ‫که آن پلید قـــدت هم کـــنیف همـــره‬
‫داشت‬
‫تو این غلط بگرفــتی ز اهل هر جــائی‬ ‫هزار فــرق بــود بین وصل تا بفــراق‬

‫که حیف باشد ازو جز رضا تمنــــــائی‬ ‫رضای حق بطلب نی رضای غمزة‬
‫یار‬

‫جز از نـبی نبـود غـیر الف و دعـوائی‬ ‫کسی تمـنی جز حق نمی‌کند چو نـبی‬

‫چگونه غـــیر خـــدا نیســـتش تقاضـــائی‬ ‫کسی که خلد ببخشد بخــــاک کــــوی‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان‬
‫که بیشــــتر کــــنی از این بلند پــــروائی‬ ‫ولی چو قصد تو آن سـرو قد بـود نه‬
‫عجب‬

‫مکـــــان کنند ز خجلت بقعر دریائی‬ ‫اگر که شعر تو حافظ بماهیان برسد‬

‫‪ -347‬حافظ‬
‫که حق صــــــــــــــــحبت دیرینه داری‬ ‫بتا با ما مـــــــــــورز این کینه داری‬
‫‪ - 1‬در برخی از نسخه ها مصرع اخیر اینطور آمده است‪:‬‬
‫که مرده ایم ز داغ بلند باالئی‬
‫‪ - 1‬مبال = جائی که مردم در آن پیشاب نمایند‪.‬ـ‬
‫‪471‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫از آن گــــــــــوهر که در گنجینه داری‬ ‫نصیحت گوش کن کــاین در بسی به‬


‫خــــــدا را گــــــرمی دوشــــــینه داری‬ ‫بفریاد خمــــــار مفلســــــان رس‬

‫که با حکم خـــــــــــــــــدائی کینه داری‬ ‫بد رنــــدان مگو ای شــــیخ هشــــدار‬

‫تو دانی خرقة پشــــــــــــــــــمینه داری‬ ‫نمی‌ترسی ز آه آتشـــــــــــــــــــــــینم‬

‫بقـــــــرآنی که انـــــــدر ســـــــینه داری‬ ‫ندیدم خوشـــتر از شـــعر تو حافظ‬

‫‪ -347‬حافظ شکن‬
‫مکن رقصی که از بوزنیه داری‬ ‫مخـــــــوان الفی که در گنجینه داری‬
‫اگر صــــــــــــــــــافی یکی آئینه داری‬ ‫بــــبین زشــــتی اوهــــام خــــودت را‬
‫که با حکمش بســــــــــــــاط کینه داری‬ ‫بد رنــــــدان بــــــامر حق بگــــــوییم‬
‫اگر صد خرقة پشـــــــــــــــــمینه داری‬ ‫نمی‌ترسم من از افســـــــــــــــــانة تو‬

‫بـــــــآهی کز بخـــــــار ســـــــینه داری‬ ‫تو و پــــــیر تو نــــــزد من بیک جو‬

‫که با دین کینة دیرینة داری‬ ‫نمی‌ترسی تو هیچ از خــــالق خــــود‬

‫بقــــــــــــــــــــرآنی که با او کینه داری‬ ‫ندیدم یاوه گو تر از تو حافظ‬

‫مگر با نهــــــــــــــــروانی‪ 1‬پینه‪ 2‬داری‬ ‫مکن قـــــــــــــرآن حق را دام تزویر‬

‫‪ -348‬حافظ‬
‫لطف کــردی ســایة بر آفتــاب انــداختی‬ ‫ای که بر مــاه از خط مشــکین نقــاب‬
‫انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی‬

‫‪ - 1‬نهروانی = کسی که در جنگ نهروان بر علیه علی ‪ ‬شرکت نموده است‪.‬‬


‫‪ - 2‬پینه = پیوند‪ ،‬ارتباط‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪472‬‬

‫حالیا نیرنگ نقش خـود بر آب انـداختی‬ ‫تاچه خواهد کــــرد با ما آب و رنگ‬


‫عارضت‬
‫سـایة دولت بـرین کنج خـراب انـداختی‬ ‫گنج عشق خود نهادی در دل ویران‬
‫ما‬
‫‪1‬‬
‫از سر تعظیم بر خاک جنـاب انـداختی‬ ‫داور داراشــکوه‌ای آنکه تــاج آفتــاب‬
‫از دم شمشــــــیر چــــــون آتش در آب‬ ‫نصــرة الــدین شــاه یحــیی آنکه خصم‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی‬ ‫را‬ ‫ملک‬

‫‪ -348‬حافظ شکن‬
‫همچو صیادان تو دامی را بآب انداختی‬ ‫ای که بهر دام لفظ مستطاب‪ 2‬انداختی‬
‫‪3‬‬
‫در کمند الف آن غاصب رقـــــــــــاب‬ ‫بهر صید شاه یحیی یک غــزل گفــتی‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی‬ ‫آب‬ ‫چو‬
‫پس تو چون پروانه خود در اضطراب‬ ‫س با شــــمع‌رخســــارش‌چو تو‬ ‫هیچ‌ک ‌‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی‬ ‫عشــــــــــــــــــقی‌نبــــــــــــــــــاخت‬
‫خـــــویش با الف و تملق در ســـــراب‬ ‫این نه عشق است و نه دلبازی که‌از‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی‬ ‫طمع‬ ‫راه‬
‫سـایة بـذلش بر احـوال خـراب انـداختی‬ ‫ننگ عشق وی نهــادی در دل ویرانه‬
‫ات‬

‫‪ - 1‬در بیشتر نسخه های دیوان حافظ (از جمله دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی) این بیت‬
‫اینگونه آمده است‪:‬‬
‫نصرت الدین شاه یحیی آنکه تاج آفتاب‬
‫از سر تعظیم و قدرت در تراب انداختـی‬
‫و بیت بعدی وجود ندارد‪.‬‬
‫‪ - 2‬مستطاب = خوب‪ ،‬جلب کننده‪.‬‬
‫‪ - 3‬غاصب رقاب = غصب کنندة گردنها؛ کنایه از ظلمی که پادشاه مذکور بر مردم روا می‬
‫داشته است‪.‬‬
‫‪473‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫تا بــدامت بافســانه آن جنــاب انــداختی‬ ‫شاهد مقصود تو زین یاوه ســیم و زر‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫‪ -349‬حافظ‬
‫خــون خــوری گر طلب روزی ننهــاده‬ ‫بشــــنو این نکته که خــــود را ز غم‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫آزاده کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫حالیا فکر ســبو کن که پر از بــاده کــنی‬ ‫آخر االمر گل کــوزه گــران خــواهی‬
‫شد‬
‫که جهان پر سـمن و سوسن آزاده کـنی‬ ‫ای صــبا بنــدگی خواجه جالل الــدین‬
‫کن‬
‫ای بسا عیش که با بخت خـدا داده کـنی‬ ‫کار خود گر بکرم باز گــذاری حافظ‬

‫‪ -349‬حافظ شکن‬
‫بهر فیض و درجاتی که خــدا داده کــنی‬ ‫ای دل ار بهر کمــاالت خــود آمــاده‬
‫کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬
‫روزی پاک و مقـدر تو چـرا بـاده کـنی‬ ‫بشــنو این نکته گـــوارا شــده بهر تو‬
‫حالل‬
‫که خود از نفس و هوی و هــوس آزاده‬ ‫شاعرا بندگی حضـرت یزدان کـافی‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫است‬

‫چند بیتی و گـزافی ز خـود آمـاده کـنی‬ ‫غم روزی مخــوری بهر تو شــاهان‬
‫هســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتند‬

‫حالیا به که بـــزرگی همه بنهـــاده کـــنی‬ ‫تو که آخر چو گل کـــــوزه گـــــران‬


‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی شد‬
‫بنـــده شو تا ســـفری روی بآبـــاده کـــنی‬ ‫همه اســــباب تو در بنــــدگی خواجه‬
‫جالل‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪474‬‬

‫شرطش آنست که خوشنود خود از داده‬ ‫بـرقعی خـواهی اگر از تو شـود حق‬
‫کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی‬ ‫خوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنود‬

‫‪ -350‬حافظ‬
‫ت تو پنهــان صد حکمت الهی‬
‫در فکــر ِ‬ ‫ای در رخ تو پیدا انــوار پادشــاهی‬
‫اینک ز بنـــــده دعـــــوی و ز محتسب‬ ‫عمریست پادشــــــاها کز می تهیست‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬ ‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامم‬
‫صد چشمه آب حیوان از قطرة ســیاهی‬ ‫کلک تو بـــــارک هللا بر ملک و دین‬
‫گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاده‬
‫بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی‬ ‫در حکمت سلیمان هر کس که شک‬
‫نماید‬

‫گر حال بنده پرسی از بــاد صــبحگاهی‬ ‫دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان‬

‫ما را چگونه زیبد دعــــوی بی‌گنــــاهی‬ ‫جائی که برق عصیان بر آدم صــفی‬
‫زد‬
‫رنجش ز بخت منما باز آ بعذر خواهی‬ ‫حافظ چو پادشاهت گه گاه می‌برد نام‬
‫‪ -350‬حافظ شکن‬
‫در فکر زورگویان َکی حکمت الهی‬ ‫شاعر مباف و مـتراش نـوری بـرای‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهی‬
‫تا کی تو غافل اســــــتی از نعمت الهی‬ ‫بهر تو خلق کــرده حق این صــنوف‬
‫نعمت‬
‫آن ظلمت تو بــدتر ز افکــار پادشــاهی‬ ‫شــــاعر دیگر مــــزن دم از چشــــمة‬
‫خرافـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات‬
‫‪475‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫انســـــان که از شـــــرافت دارد ز حق‬ ‫بنگر که چـون تملق آرد بـرای فاسق‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬
‫پنهــان کند بفکــرش صد حکمت ار تو‬ ‫شه را ز اوج دانش آرد بــــــــــــاوج‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬ ‫حکمت‬
‫صد چشـــمه آب حیوان بگشـــوده از‬ ‫گوید تبـــارک هللا بر کلک شه که در‬
‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاهی‬ ‫دین‬

‫در مــال هم تو دیدی البد حواله گــاهی‬ ‫در دین که ما ندیدیم از کلک او‬
‫بیانی‬

‫نی صــــنعت و نه کــــاری نی بهر سر‬ ‫از حکمت ســـلیمان بهر شـــهان ببافد‬
‫کالهی‬
‫با الف شب نشینی وز بــاد صــبحگاهی‬ ‫شــاعر ز دین و صــنعت بر گو دگر‬
‫کن‬ ‫رها‬

‫بنگر گــــزاف و الفش هنگــــام عــــذر‬ ‫شهرا کند خدا و خــود را کند چو آدم‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی‬

‫‪ -351‬حافظ‬
‫ازین باد ار مـدد خـواهی چـراغ دل بر‬ ‫ز کوی یار می‌آید نسیم باد نــوروزی‬
‫افــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزی‬
‫که قـــارون را غلط‌ها داد ســـودای زر‬ ‫ی خــــدارا‬
‫چــــوگ ‌ل گر جــــزوة دار ‌‬
‫انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدوزی‬ ‫ت کن‬‫صـــــــــــــرف‌عشـــــــــــــر ‌‬
‫ازین بهـــــتر عجب دارم طـــــریقی گر‬ ‫برو می‌نوش‌و رندی ورز و تــرک‬
‫بیاموزی‬ ‫‌زرق‌کن‌ای‌دل‬
‫بیا حافظ که جاهل را هَنی تر‪ 1‬می‌رسد‬ ‫بعجب علم نتوان شد ز اسباب طرب‬
‫‪ - 1‬هَنی تر = گوارا تر‪ ،‬بیشتر‪ .‬و در اکثر نسخه هــای دیوان حافظ بجــای واژة «هــنی تــر»‬
‫واژة «زیاده» آمده است؛ که همین معنی را میرساند‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪476‬‬

‫روزی‬ ‫محــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم‬
‫‪ -351‬حافظ شکن‬
‫اگر با عقل و دین سازی چــراغ دل بر‬ ‫نســــیم یار نی باشد کمــــال و فخر‬
‫افــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزی‬ ‫پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیروزی‬
‫که باشد پـــیری و نقصـــان و بیکـــاری‬ ‫تو جـــزئی‌زر نگه‌می‌دار و جـــزئی‬
‫روزی‬ ‫بیک‬ ‫‌صـــــــــــــــــــــــــــــرف‌عیشت‌کن‬
‫که‌حکم حق همین باشد اگر ســـازی و‬ ‫ی که‌خودکــامی‬ ‫مــرو دنبــال خودکــام ‌‬
‫گر ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوزی‬ ‫ت بـــــــــــــــــــدنامی‬
‫اســـــــــــــــــــ ‌‬
‫از این بهــــتر عجب دارم طــــریقی گر‬ ‫بـــــرو حق گو و حق جو شو مجو با‬
‫بیاموزی‬ ‫حق ره رنــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬

‫بعجب رنــــدیت شــــاعر بجز لهــــوی‬ ‫ببر لــذت ز علم و فضل و رو تــرک‬
‫نینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدوزی‬ ‫طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب بنما‬

‫که عـــالم را دیگر همی است غـــیر از‬ ‫مکن خدعه مگو عـــالم ز تـــرک لهو‬
‫‪1‬‬
‫لهو و پفیوزی‬ ‫شد محــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم‬
‫تـــوئی جاهل هـــنی تر بر تو از جهلت‬ ‫بترک رندیش جاهل مخوان زیرا بود‬
‫روزی‬ ‫رسد‬ ‫عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم‬

‫‪ -352‬حافظ‬
‫بــــــدان مــــــردم دیدة روشــــــنائی‬ ‫ســـالمی چو بـــوی خـــوش آشـــنائی‬
‫فروشـــــند مفتـــــاح مشـــــکل گشـــــائی‬ ‫ز کــوی مغــان رو مگــردان که آنجا‬
‫بسی پادشـــــــــاهی کنم در گـــــــــدائی‬ ‫مــرا گر تو بگــذاری ای نفس طــامع‬
‫که در تـــــــابم از دست زهد ریائی‬ ‫می صـــوفی افکن کجا می‌فروشـــند‬

‫‪ - 1‬پُفیوزی = بی غیرتی‪ ،‬سستی‪ ،‬کارهای جاهلی و اعمال بی فایده (اصطالح عامیانه)‪.‬‬


‫‪477‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫ز هم صـــــحبت بد جـــــدائی جـــــدائی‬ ‫بیاموزمت کیمیای ســــــعادت‬

‫چه دانی تو ای بنـــــده کـــــار خـــــدائی‬ ‫مکن حافظ از جــور دوران شــکایت‬

‫‪ -352‬حافظ شکن‬
‫بشــــــــیطان و نفست مکن آشــــــــنائی‬ ‫تو را عــــاقال نی ســـــزد بیحیائی‬
‫بــــــــامر شــــــــریعت نما اعتنــــــــائی‬ ‫بــــــرو جمع کن بین دنیا و عقــــــبی‬
‫نباشد ز ایمـــــــــان دگر روشـــــــــنائی‬ ‫نمانـــده بجا صـــاحب عقل و فکـــری‬
‫فروشــــــــند دین را بهر بی‌وفــــــــائی‬ ‫ز پـــیر مغـــان رو بگـــردان که آنجا‬

‫که کمــــــتر بــــــود همتت از گــــــدائی‬ ‫مــزن شــاعرا دم ز پــیر و ز شــاهان‬

‫و لیکن گــــــدا بهر عقــــــبی فــــــدائی‬ ‫شــــهان را نشد همــــتی بهر عقــــبی‬
‫که در تـــابم از عشق و شـــعر ریائی‬ ‫بگو صـــنعت و دین کجا میدهنـــدت‬

‫مکن از فهیمـــــان جـــــدائی جـــــدائی‬ ‫بیاموزمت یک ســخن قــدر میدان‬

‫ز این بــــاف و الفت حیائی حیائی‬ ‫اگر خواســتی عقل و کــار و دیانت‬

‫چو دانی صــــالح است کــــار خــــدائی‬ ‫مکن بـــرقعی از نصـــیبت شـــکایت‬

‫‪ -353‬حافظ‬
‫عالج کی کنمت آخـــــرُ الـــــدواء ال َکی‬ ‫بصوت بلبل و قمری اگر ننوشی می‬
‫که هر که عشــوة دنیا خرید وای بــوی‬ ‫نوشـــته‌اند بر ایوان جنت المـــأوی‬
‫بقـول مطـرب و سـاقی بفـتی دف و نی‬ ‫خزینه داری مــیراث خوارگــان کفر‬
‫است‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪478‬‬

‫بـــده بشـــادی روح و روان حـــاتم طی‬ ‫ســخا نمانــده ســخن‌طی کنم شــراب‬
‫است‬ ‫کجا‬
‫پیاله گــیر و کــرم ورز والضــمانُ َع َلی‬ ‫بخیل بــــوی خــــدا نشــــنود بیا حافظ‬

‫‪ -353‬حافظ شکن‬
‫‪1‬‬
‫الــدواء ال َکی‬
‫ِ‬ ‫بــود عالج ســرت آخــرُ‬ ‫اگر بعشق و هــوی و هــوس بنوشی‬
‫می‬
‫اگر نشد بحجیم است داغ او از می‬ ‫بغــــــــیر داغ نباشد عالج می نوشی‬
‫هـــزار وای بحافظ هـــزار وای بـــوی‬ ‫بگو نوشــته بر ایوان جنت المــأوی‬
‫خرید در عوضش الف‌هــای پی در پی‬ ‫که دین خـــود همه دادی بعشـــوة دنیا‬

‫بقــول حافظ مطــرب بفتــوی دف و نی‬ ‫اگر خزینه داری مـیراث خـوار باشد‬
‫کفر‬

‫گهی بد است و گهی نیک فهم کن از‬ ‫ولی بقــــول نــــبی واجب است و گه‬
‫وی‬ ‫مکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروه‬

‫‪ - 1‬آخر الدواء الکی = داغ کردن آخرین عالج است‪.‬‬


‫‪479‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫خــوری بشــادی یک کــافری چو حــاتم‬ ‫ســخا نمانــده چــرا طی کــنی ســخن‬


‫طی‬ ‫بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراب‬

‫که با تو همقدمنـــــــدی بکفر و باطل و‬ ‫بلی بمثل تو یاد آور از حـــاتم و جم‬
‫‪1‬‬
‫غَی‬
‫‪2‬‬
‫بیاد کشــــتة بــــدر و بیاد آل ُامی‬ ‫(ع)‬ ‫یزید مثل تو خـورد و سر حسـین‬
‫پاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید‬
‫مکن تو بخل بــــده دین ببــــادة الیمشی‬ ‫بخیل بـــوی هـــدی نشـــنود بیا حافظ‬

‫بخـــوان کالم خـــدا و َذر الضـــمان عَ َلی‬ ‫ببـــــاده امر مکن حمل وزر آســـــان‬
‫نیست‬
‫‪ -354‬حافظ‬
‫تا بــــــــدان بیخ غم از دل بر کــــــــنی‬ ‫نـــوش کن جـــام شـــراب یک مـــنی‬
‫‪ - 1‬غَی = سرکشی‪ ،‬طغیان‪.‬‬
‫‪ - 2‬البته این بیت را عالمه بـرقعی به تقلید از خرافـات موجــود در جامعه آورده اسـت؛ و إال‬
‫در هنگام قتل حسین ‪ ‬یزید نه تنها در جریان نبوده بلکه در سرزمین شام (خـارج از عــراق)‬
‫بــوده اســت‪ ،‬و بیشــتر روایات صــحیح داللت دارد که یزید در جریان قتل حســین بن علی ‪‬‬
‫نبوده و بعد از شنیدن آن ناراحت و غمگین شده است‪.‬‬
‫و اما در رابطه با خاندان بــنی امیه باید گفت که خــدمات ایشـان به اســالم نمایان و غــیر قابل‬
‫انکار است؛ امیر معاویه ‪ ‬در زمرة کاتبین وحی در حیات پیامبر بزرگــوار اســالم ‪ ‬خــدمت‬
‫می نمــوده و هم ایشــان اولین کسی است که نــیروی دریائی بــرای مســلمانها آمــاده کــرده و‬
‫سـرزمین هــای زیادی را فتح نمــوده اســت‪ ،‬گذشــته از آن امــیر معاویه ‪ ‬شخصــیتی است که‬
‫توانست بعد از خانه جنگی هــای بســیار امت اســالمی را دوبــاره متحد نمــوده‪ .‬همین طــور‬
‫خدمات علمی‪ ،‬نظامی و عمرانی سایر خلفای بنی امیه (از جمله عمر بن عبد العزیز‪ ،‬هشــام‪،‬‬
‫ولید و ‪ )...‬نیز خیلی شایان و قابل قدر می باشد‪.‬‬
‫برای تفصیل بیشتر به کتابهای تاریخ مراجعه فرمائید‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪480‬‬

‫سر گرفته چند چـــــــــــــــــون خم دنی‬ ‫دل گشـــاده دار چـــون جـــام شـــراب‬
‫گــــردن ســــالوس و تقــــوی بشــــکنی‬ ‫دل بما در بند تا مردانه وار‬
‫خـــویش را در پـــای معشـــوق افکـــنی‬ ‫خــیز و جهــدی کن چو حافظ تا مگر‬

‫‪ -254‬حافظ شکن‬
‫تا که بیخ کفر از دل بر کـــــــــــــــــنی‬ ‫بگـــــذر از جـــــام شـــــراب ای دنی‬
‫خــــود پرســــتی و هــــوا را بشــــکنی‬ ‫دل بحق در بند تا مردانه وار‬
‫لیک تقــــــــــوی را نباید بشــــــــــکنی‬ ‫هر کسی ســـــــالوس باید بشـــــــکند‬
‫از شکست امر حق دم می‌زنی‬ ‫هست تقــوی امر حق ای بو الهــوس‬

‫خـــــویش را در راه معبـــــود افکـــــنی‬ ‫خـیز و جهـدی کن تو شـاعر تا مگر‬

‫تا بر او انســــــــان کند کج گــــــــردنی‬ ‫کــــوی معشــــوق تو کی الئق بــــود‬

‫‪ -355‬حافظ‬
‫دل بی تو بجــان آمد وقت است که بــاز‬ ‫ای پادشه خوبـــان داد از غم تنهـــائی‬
‫آئی‬
‫دریاب ضــعیفان را در وقت توانــائی‬ ‫دائم گل این بســـتان شـــاداب نمی‌ماند‬
‫گفتا غلطی بگـذر زین فطـرت سـودائی‬ ‫دیشب گلة زلفش با بــــاد صــــبا گفتم‬
‫این است حریف ای دل تا باد نه پیمائی‬ ‫صد بـــــاد صـــــبا اینجا با سلســـــله‬
‫می‌رقصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬

‫رخساره بکس ننمود آن شاهد هر جائی‬ ‫یارب بکه بتــوان گفت این نکته که‬
‫در عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم‬

‫شمشـــاد خرامـــان کن تا بـــاغ بیارائی‬ ‫ســـــاقی چمن و گل را بـــــیروی تو‬


‫‪481‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫نیست‬ ‫رنگی‬
‫لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو‬ ‫در دائــره قســمت ما نقطة پرگــاریم‬
‫فرمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی‬
‫کفر است درین مـــذهب خـــود بینی و‬ ‫فکر خود و رای خود در عالم رندی‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود رأیی‬ ‫نیست‬
‫‪ -355‬حافظ شکن‬
‫در ذات و صــــفات ذات شــــاهد بهمه‬ ‫ای خـــــالق بیهمتا دانیم که یکتـــــائی‬
‫جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی‬
‫این عالم و هر عالم‪ ،‬هر پستی و باالئی‬ ‫در قــدرت و در ســطوت مقهــور تو‬
‫می‌باشد‬
‫بر جمله توانـــائی هم حاضر و بینـــائی‬ ‫هر ذره‌ای از ذرات بگذشــته و حــال‬
‫‪1‬‬
‫و آت‬
‫اوصـــاف تو بُد ذاتی همـــواره توانـــائی‬ ‫عــاری تو ز حــاالتی دائم بکمــاالتی‬

‫نی اهل جســاراتم چــون شــاعر دنیائی‬ ‫دانی تو شـــکایاتم گـــویم بتو حـــاالتم‬

‫دریاب ضــعیفان را در وقت توانــائی‬ ‫گوید گل این بســتان شــاداب نمی‌ماند‬

‫فیض تو بود دائم هر وقت و بهر جائی‬ ‫دائم تو توانـــــائی نی وقت توانـــــائی‬

‫شاعر تو مگو با حق وقت است که باز‬ ‫این شعر نه با خالق نی بنــدة او زیبد‬
‫آئی‬
‫رخساره بکس ننمود آن شاهد هر جائی‬ ‫گر بنـــدة حق خـــواهی باشد غلط ار‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫یا پـــــــــیر که بگرفته است در قلب تو‬ ‫ی است‌پس‌الف‬
‫مخلــوق‌ن ‌ه هر جــائ ‌‬

‫‪ - 1‬آت = آینده‪ ،‬مضارع‪.‬‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪482‬‬

‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــأوائی‬ ‫‌تو با شــــــــــــــــــــــــــــــــــاه‌است‬


‫بنگر که برای پیر افکنــده چه غوغــائی‬ ‫شعرش بنگر جانا تا نیک بخــود آئی‬

‫یعــنی که سلیمانست بــادش کند اجــرائی‬ ‫صد بـــــاد صـــــبا آنجا با سلســـــله‬
‫می‌رقصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند‬

‫بنگر که چه می‌گوید مست می‬ ‫افکنده برون از حد الفی و گزافی را‬


‫رســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوائی‬

‫هر رنگ از آن پــــیر است با زشــــتی‬ ‫گوید چمن وگل را بی ‌روی تو‬
‫ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیمائی‬ ‫نیست‬ ‫رنگی‬

‫آری تو چــــنین باید با پــــیر بیاســــائی‬ ‫در دائــره پــیران خــود نقطة پرگــار‬
‫است‬

‫کفر است در این مســلک جز پــیر دهد‬ ‫فکر و خرد و رأیی در پــیر پرســتی‬
‫رائی‬ ‫نیست‬

‫افکار منع و گبران هم مــذهب ترســائی‬ ‫فریاد ز این عرفــان کــاورده ز خــود‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیطان‬
‫سد گشـته ره قـرآن وقتست که بگشـائی‬ ‫بر جـــای کالم وحی شـــعر آمـــده و‬
‫دیوان‬

‫پر گشــــته ز شــــعر عشق از شــــاعر‬ ‫فرهنگ بود خالی از صــنعت و علم‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدائی‬ ‫و کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار‬

‫توفیق رواج دین داریم تقاضــــــــــــائی‬ ‫نی مانــده دگر دینی ایمــانی و آئینی‬

‫بیداری و اســـــتقالل داریم تمنـــــائی‬ ‫یا رب ز تو ره جــــــوئیم بر دین تو‬


‫می‌پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئیم‬
‫‪483‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫توفیق نصیبت شد چـون طـالب عقبـائی‬ ‫هــان برقعیا می‌کــوش باطل ز تو شد‬
‫مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذول‬
‫‪ -356‬حافظ‬
‫گر تو را عشق نیست معــــــــــــذوری‬ ‫ای که دائم بخــــــویش مغــــــروری‬
‫که بعقل عقیله مشـــــــــــــــــــــــهوری‬ ‫گــــــرد دیوانگــــــان عشق مگــــــرد‬
‫رو که تومست آب انگــــــــــــــــــوری‬ ‫مســــــــــــتی عشق نیست در سر تو‬
‫عاشـــــــقان را گـــــــواه رنجـــــــوری‬ ‫روی زرد است و آه درد آلـــــــــــود‬

‫ســــــــاغر می طلب که مخمــــــــوری‬ ‫بگـــذر از نـــام و ننگ خـــود حافظ‬

‫‪ -356‬حافظ شکن‬
‫تو بـــــــترک خـــــــرد نه معـــــــذوری‬ ‫ای که از راه حق بسی دوری‬
‫تو بمســـــــــتی و عشق مشـــــــــهوری‬ ‫عاشـــــقی شد طریق و مـــــذهب تو‬
‫که منم مست آب انگـــــــــــــــــــــوری‬ ‫حافظا خــــود تو کــــرده‌ای اقــــرار‬
‫خوانــــدیش خــــون رز مگر کــــوری‬ ‫خــود تو گفــتی که لعل رمـــان است‬

‫مــــــــوجب عیب و ضد مســــــــتوری‬ ‫گــــــــاه گفــــــــتی که تلخ وش باشد‬

‫عشق تو نــــــــــیز از خــــــــــدا دوری‬ ‫پس بـــــــــود بـــــــــادة تو آب نجس‬

‫مســـــــتی عشق و مست مخمـــــــوری‬ ‫گر چه باشد بـــــــنزد ما یکســـــــان‬

‫هر دو باشد فســــــــاد و رنجــــــــوری‬ ‫هر دو می‌آورد بـــــــدین نقصـــــــان‬

‫فتنه‌اش بیش در شر و شـــــــــــــــوری‬ ‫بلکه مســــــــتی عشق بــــــــدتر شد‬

‫جمله باطل ز عشق معمـــــــــــــــوری‬ ‫مســــــتی خمر گر بــــــرد بس عقل‬


‫حافظ شکن‬ ‫‪484‬‬

‫لیک عاشق بعشق مســــــــــــــــروری‬ ‫خـــائف است از گنـــاه خـــود خمـــار‬

‫آورد و گفت زشت منفــــــــــــــــــوری‬ ‫چنــــــدگوئی ز عشق و مســــــتی آن‬

‫عـــــــــار ناید تو را چه مغـــــــــروری‬ ‫مگــــذر از نــــام و ننگ ای شــــاعر‬

‫عقل و دین نامه از تو منشــــــــــــوری‬ ‫بــرقعی شــاد بـــاش و شــکر گـــذار‬

‫‪ -357‬حافظ‬
‫خطــــــاب آمد که واثق شو بالطــــــاف‬ ‫سحر با باد می‌گفتم حدیث آرزومنــدی‬
‫خداونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫ورای حد تقریر است شرح آرزومنــدی‬ ‫قلم را آن زبــــان نبــــود که سر عشق‬
‫گوید بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز‬
‫پـــدر را بـــاز پـــرس آخر کجا شد مهر‬ ‫ت‬
‫ی ک ‌ه کــــرد ‌‬‫ی یوسف‌مصــــر ‌‬ ‫اال ا ‌‬
‫فرزنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫ســـــــــــــــــلطنت‌مغـــــــــــــــــرور‬
‫دریغ آن ســـــــــایة دولت که بر نا اهل‬ ‫همائی چون‌تو عــالی قــدر و حــرص‬
‫افکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫‌اســــــــــــــــــــــــــــــــــتخوان‌تا کی‬

‫ســــیه چشــــمان کشــــمیری و ترکــــان‬ ‫بشــــعرحافظ شــــیراز می‌رقصــــند و‬


‫ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمرقندی‬ ‫می‌نازند‬

‫‪ -357‬حافظ شکن‬
‫بـــروی یوسف بصـــری نظر از عشق‬ ‫ســحر با شــاه می‌گفــتی ز حــرص و‬
‫افکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫آرزومنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫بود معصوم نی مغرور ای شــاعر چه‬ ‫چرا گفتم بــود بصــری که مصــری ز‬
‫می‌بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫باشد‬ ‫انبیا‬
‫‪485‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫دریغ آن کس که زاده شـــاعری نا اهل‬ ‫ی ک ‌ه حــرص‬


‫ی و گفــت ‌‬ ‫ت کــرد ‌‬ ‫جســار ‌‬
‫فرزنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫‌اســــــــــــــــــــــــــــــــــتخوان‌تا کی‬
‫وثوق خود باین اشخاص در بند و بــبر‬ ‫نـــــــــــدا آمد ز خناست‪ 1‬که واثق شو‬
‫گنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫بالطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافش‬

‫ورای حد تقریر است شرح آرزومندی‬ ‫تــــورا حــــرص‌و طمع‌چنــــدان‌که‬


‫‌شـــــــــــــــــــــــــــــرحش‌در قلم‌ناید‬
‫کــــــنی قطع رســــــوم از وی پس‌از‬ ‫بلی ای شـــاه زر میده روا نبـــود که‬
‫خـــــــــــــــــدمتگری‌چنـــــــــــــــــدی‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر را‬

‫بناز از رقص و از مستی که فــردا در‬ ‫تو هم شاعر بشعر خــویش مینــازی و‬
‫غل و بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫می‌رقصی‬
‫‪ -358‬حافظ‬
‫ُاالقی فِی هواهــــــــــــا مــــــــــــا االقی‬ ‫ســـــــلیمی ُمنـــــــذ حَّلت بِـــــــ العراق‬
‫طـــــــال اشـــــــتیاقی‬
‫َ‬ ‫إلی رُکبـــــــانکم‬ ‫اال ای ســـــــاربان مـــــــنزل دوست‬
‫بگلبانگ جوانــــــــــــان عــــــــــــراقی‬ ‫خرد در زنده رود انداز و َمی نــوش‬
‫ســماع و چنگ و دست افشــان ســاقی‬ ‫جـــــــوانی بـــــــاز می‌آرد بیادم‬

‫بشــــــعر فارسی صــــــوت عــــــراقی‬ ‫بســاز ای مطــرب خــوش خــوان و‬


‫خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش گو‬

‫ولی گه گه ســـــــــــــــــــزاوار طالقی‬ ‫عروسی بس خوشی ای دخــــــتر از‬

‫که با خورشـــــید ســـــازد هم وثـــــاقی‬ ‫مســــــیحای مجــــــرد را بــــــرازد‬

‫‪ -358‬حافظ شکن‬
‫‪2‬‬
‫ُاالقی ِمن أذ ِیکم مــــــــــــــــــــــــا االقی‬
‫ُ‬ ‫اال ای شـــــاعران جـــــام و ســـــاقی‬
‫‪ - 1‬خناس = شیطان‪ ،‬آدم بدکار و شیطان صفت‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪486‬‬

‫دگر از یاوه‌هــــــــــــای اشــــــــــــتیاقی‬ ‫خــــــــــــــرد را دور افکندید از می‬


‫ســــــــــماع و نغمه و آواز ســــــــــاقی‬ ‫مخــوان تصــنیف‌ها شــاعر تو بگــذار‬
‫مکن عمـــــرت تلف گر هست بـــــاقی‬ ‫مــــزن دم از می و مســــتی و بــــاده‬

‫که ملت را بـــــــــود ازین فـــــــــراقی‬ ‫دلم خـــون کـــردی از بی‌بنـــدوباری‬

‫رها کن رقص و آواز عـــــــــــــــراقی‬ ‫دمی آیات قــــــرآن را بیاموز‬

‫که در دوزخ خــوری ُگــرز و چمــاقی‬ ‫مشو با مطرب خوشــخوان و خــوش‬


‫گو‬

‫بــــــــــــــــــود الزم دهی او را طالقی‬ ‫عـــــــروس دخـــــــتر رز ننگ آرد‬

‫نه هر کس را بــــــــود این اتفــــــــاقی‬ ‫مســـیحا بر فلک رفت او نـــبی بـــود‬

‫رها کن این غزل‌هـــــــــای نفـــــــــاقی‬ ‫بخــــوان ای بــــرقعی آیات قــــرآن‬

‫‪ -359‬حافظ‬
‫این گفت ســـــــــحر بلبل ای گل تو چه‬ ‫می‌خواه و گل افشان کن از دهر چه‬
‫یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫م‌‬ ‫یجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫‌م ‌‬
‫لب گـــیری و رخ بوسی مینوشی و گل‬ ‫مسند بگلستان بر تا شاهد و ساقی را‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫تا ســـرو بیاموزد از قد تو دل جـــوئی‬ ‫شمشــاد خرامــان کن آهنگ گلســتان‬
‫کن‬
‫بلبل بنــوا ســازی حافظ بغــزل گــوئی‬ ‫هر مــرغ بدســتانی در گلشن شــاه آید‬

‫‪ -359‬حافظ شکن‬
‫‪ - 2‬از آزار و اذیتی که از جانب شما بمن می رسد رنجهای فراوان می کشم‪.‬‬
‫‪487‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫هر چند که بتـــوانی بر خـــیز و بـــزن‬ ‫ای عقل چه می‌جــــوئی عاقل تو چه‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬ ‫‌می‌گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫این شــعر و غــزل خــوانی وین شــاعر‬ ‫بردند ز ما دین و هم عـــــــــــزت و‬
‫پرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬ ‫اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتقالل‬
‫برخیزی و غم ریزی حق گوئی و حق‬ ‫آواره کن این دشمن تا آنکه باستقالل‬
‫جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬
‫دشمن ز وطن میران با قوت و نیروئی‬ ‫گر طــالب ایرانی یا آنکه مســلمانی‬

‫این کــافر ابــتر را مــیران بــترش روئی‬ ‫َّ‬


‫مسـخر را‬ ‫گو ملت بی‌سر را بـدبخت‬

‫جـانش تو منــور کن از دانش و خـوش‬ ‫هر ملت نــادانی دشــمنی بکمین دارد‬
‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬

‫مــیزن تو پر و بــالی پــرواز بــدلجوئی‬ ‫امـــروز که خوشـــحالی دارای زر و‬


‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی‬

‫بر خیز و خریداری می‌کن تو بنیکوئی‬ ‫ی گرمی‬


‫امروز ک ‌ه حق خوار است ن ‌‬
‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازار است‬
‫بی‌غـــیرت و بی‌خـــون شد از ناله بکن‬ ‫هر بنــده که دل خــون شد یاگمره و‬
‫مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی‬ ‫مفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون شد‬

‫از خـــالق اکـــبر گو گر برقعیا گـــوئی‬ ‫منــواز ســتمگر را از شه م َ‬


‫طلب زر‬
‫را‬
‫‪ -360‬حافظ‬
‫تا را هـــرو نباشی کی را هـــبر شـــوی‬ ‫ای بیخــبر بکــوش که صــاحب خــبر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫تا کیمیای عشق بیابی و زر شـــوی‬ ‫دست از مس وجــود چو مــردان ره‬
‫بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪488‬‬

‫هــان ای پسر بکــوش که روزی پــدر‬ ‫در مکتب حقــائق و پیش ادیب عشق‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫آنگه رسی بعشق که بیخــواب و خــور‬ ‫خــواب و خــورت ز مرتبة خــویش‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫دور کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫باهلل کز آفتــــاب فلک خوبــــتر شــــوی‬ ‫گر نـــور حق بـــدل و جـــانت اوفتد‬

‫در راه ذوالجالل چو بی پا و سر شوی‬ ‫از پــای ســرت همه نــور خــدا شــود‬

‫زین پس شــکی نماند که صــاحب نظر‬ ‫وجه خــــدا اگر شــــودت منظر نظر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫در دل مـدار هیچ که زیر و زبر شـوی‬ ‫بنیاد هسـتی تو چه زیر و زبر شـود‬

‫‪ -360‬حافظ شکن‬
‫با خـــبرگی چه ســـود گر از دین بـــدر‬ ‫ای بی‌بصر بکــــــوش که اهل بصر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫تا کیمیای فهم بیابی و زر شــــوی‬ ‫دست از مس هــوس چو فقیهــان ره‬
‫بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬
‫با بـــودنت عـــدم نتـــوان با ثمر شـــوی‬ ‫گر از مس وجود بشوئی عدم شــوی‬
‫دست از هــــوی بشــــوی که یکتا گهر‬ ‫دست از مس وجود چه شوئی بشعر‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫الف‬

‫های ای پسر بکوش مبادا که خر شوی‬ ‫عشق خدا محال و ندارد ادیب خاص‬

‫البته ز آفتــــاب فلک خوبــــتر شــــوی‬ ‫بی‌عشق نــور حق بــدل و جــان گر‬
‫اوفتد‬
‫‪489‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫در راه ذو الجالل چو تو با هــنر شــوی‬ ‫از پای تا سرت همه نــور خــدا شــود‬

‫زین پس شــکی نماند که صــاحب نظر‬ ‫وجه خــــدا اگر بــــودت دین حق او‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬

‫حاشا ز وجه او تو اگر با اثر شــــــوی‬ ‫اما اگر ز وجه خـدا پـیر مقصد است‬
‫خــود مــرده است کی تو بــاو زنــده‌تر‬ ‫اهل هــــنر که مقصد او پــــیر عشق‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫اوست‬

‫خــود کی بــدی چــنین که چــنین راهــبر‬ ‫دسـتور تـرک خـواب و خـوراک از‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫می‌دهی‬ ‫چه‬

‫اما ریاضـتی است ز حق دورتر شـوی‬ ‫هر چند اهل عشق تو این پند‬
‫می‌دهند‬

‫باید بکار و هـوش ز پسـتی بـدر شـوی‬ ‫با ملتی که گشت مسخر بگو بکــوش‬

‫از صـــنعت است و کـــار که با زور و‬ ‫ای برقعی مبـاف ز عشق و ز شـعر‬
‫زر شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی‬ ‫الف‬

‫‪ -361‬حافظ‬
‫کز عکس روی او شب هجـــــران سر‬ ‫دیدم بخواب دوش که ماهی بر آمدی‬
‫آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬
‫کز در مـــدام با قـــدح و ســـاغر آمـــدی‬ ‫ذکرش بخـیر سـاقی فرخنـده فـال من‬
‫دریا دلی بجــــوی دلــــیری سر آمــــدی‬ ‫خامــان ره نرفته چه دانند ذوق عشق‬
‫مقبـــول طبع شـــاه هـــنر پـــرور آمـــدی‬ ‫گر دیگـــری بشـــیوة حافظ زدی رقم‬

‫‪ -361‬حافظ شکن‬
‫وقــتی نشد که مســتی شــاعر سر آمــدی‬ ‫ای کاش شاعری بجهان رهبر آمدی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪490‬‬

‫شــاعر اگر بعقل و خــرد رهــبر آمــدی‬ ‫خــوش رهنما است شــعر بــاین ملت‬
‫جهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬
‫دلبر بـرفت و شـاهد و سـاقی کر آمـدی‬ ‫ایشـــــــاعران بس است دگر طعن و‬
‫الف و بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاف‬
‫بر مســتی و هــوا شــرر از داور آمــدی‬ ‫اکنــون زمــان کــار و دگر صــنعت‬
‫دین‬ ‫و‬ ‫است‬
‫اکنـون که خـوار و پست ضـرر پـرور‬ ‫دیگر مالف شــــاعر و پســــتی مکن‬
‫آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزرگ‬

‫مقبــول طبع مهــتر و هم کمــتر آمــدی‬ ‫حافظ اگر ز کار و هنر می‌زدی رقم‬

‫مدح گــزاف در برشــان خوشــتر آمــدی‬ ‫اما شـــــهان چو مثل تو هســـــتند در‬
‫هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس‬
‫یار است هر که را که ز وی این بر‬ ‫چـون قصد هر دو بهـره بـری شد ز‬
‫آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی‬ ‫یکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیگر‬

‫‪ -362‬حافظ‬
‫که دارم همچنـــــــــــــــــــان امید داری‬ ‫بــــــــرو زاهد بامیدی که داری‬
‫بیا ســــــــــاقی بیاور تا چه داری‬ ‫بجز ســــــاغر که دارد الله در دست‬

‫که مســتی خوشــتر است از هوشــیاری‬ ‫مـــــرا در رشـــــتة دیوانگـــــان کش‬

‫که کــــــــردم توبه از پرهیزگــــــــاری‬ ‫بپرهــیز از من ای صــوفی بپرهــیز‬

‫که عهد گل نــــــــــدارد اســــــــــتواری‬ ‫بـــــوقت گل خـــــدا را توبه شـــــکن‬

‫‪ -362‬حافظ شکن‬
‫غـــــــرور است آنچه تو امیدواری‬ ‫بــرو شــاعر بجو یک کــار و بــاری‬
‫‪491‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫بیاور تا بــــــــــبینم من چه داری‬ ‫بجز الحــاد و کفر و شــرک و خدعه‬


‫رها کن مســـــــــلک بی‌بنـــــــــدوباری‬ ‫ز زیر بـــــار بیگانه بـــــرون آی‬
‫ز مســــــتی دور شو گر هوشــــــیاری‬ ‫بــــرو در زمــــرة قرآنیان بــــاش‬
‫رها کن عشق و شو پرهــــیز کــــاری‬ ‫بپرهـــیز از خـــدا شـــاعر بپرهـــیز‬

‫اگر خــــــواهی بعقــــــبی رســــــتگاری‬ ‫بیا در مســـــجد و دین را فراگــــــیر‬

‫بــــــرای روی پــــــیران ســــــجده آری‬ ‫شـدی مشـرک چو در دل پـیر داری‬

‫که دنیا را نباشد اعتبــــــــــــــــــــــاری‬ ‫مـــــرو در حلقة جهـــــال و پـــــیران‬

‫مگر آینــــــــده را فرصت شــــــــماری‬ ‫عزیزان و بهــــــار عمر بگذشت‬

‫چـــــــــرا ما را بغفلت می‌گـــــــــذاری‬ ‫بخـــــواه ای بـــــرقعی بیداری ما‬

‫‪ -363‬حافظ‬
‫زان نفخة مشـــــــــــــــــــــــکبار داری‬ ‫ای بــــــــاد نســــــــیم یار داری‬
‫با طـــــــــــرة او چه کـــــــــــار داری‬ ‫زنهــــــــــار مکن دراز دســــــــــتی‬
‫او مشک و تو خــــــــار بــــــــار داری‬ ‫ای گل تو کجا و روی زیبـــــــــــاش‬
‫او سر خـــــــوش و تو خمـــــــار داری‬ ‫نــــــرگس تو کجا و چشم مســــــتش‬
‫گر طــــــــــــاقت انتظــــــــــــار داری‬ ‫حافظ‬ ‫بوصل‬ ‫برسی‬ ‫روزی‬

‫‪ -363‬حافظ شکن‬
‫نی صـــــنعت و کـــــار و بـــــار داری‬ ‫شـــــــــاعر که نظر بیار داری‬
‫با طـــــــــــرة او چه کـــــــــــار داری‬ ‫از عمر خـــودت چه بهـــره بـــردی‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪492‬‬

‫او عقل و تو ننگ و عــــــــــــار داری‬ ‫عـــــارف تو کجا و دین و شـــــرعی‬


‫تو پـــــــــــــیر ِله‪ 1‬خـــــــــــــوار داری‬ ‫صــــــوفی تو کجا و حق پرســــــتی‬
‫تو مست و سر خمــــــــــــــــــار داری‬ ‫شــــــــاعر تو کجا و هوشــــــــیاری‬

‫از خدعه دو صد هـــــــــــــــزار داری‬ ‫ای پـــــــــیر مـــــــــزن دم از حقیقت‬

‫ای عقل تو اختیار داری‬ ‫عاشق تو کجا و غـــــیرت و کـــــار‬

‫بر خــــــیز و بکن قیام و کــــــاری‬ ‫ملت تو اگر که هوشـــــــــــــــــیاری‬

‫نی طـــــــــاقت و نی فـــــــــرار داری‬ ‫روزی که رسی بــــــوزر اشــــــعار‬

‫کز وهم تو کردگـــــــــــــــــــــار داری‬ ‫درویش بمـــــــان همی بتشـــــــویش‬

‫از جـــــــــــور چه انتظـــــــــــار داری‬ ‫ای بــــــرقعی از ســــــتم بپرهــــــیز‬

‫‪ -364‬حافظ‬
‫بــــــــآب زنــــــــدگانی بــــــــرده‌ام پی‬ ‫لبت می‌بوسم و در می‌کشم می‬
‫رگش بخــــــــــراش تا بخروشم از وی‬ ‫بــزن در پــرده چنگ ایمــاه مطــرب‬
‫که باشد خـــون جـــامش در رگ و پی‬ ‫نجوید جــــان از آن قــــالب جــــدائی‬
‫حـــــدیث بی‌زبـــــان را بشـــــنو از نی‬ ‫زبـــــانت درکش ای حافظ زمـــــانی‬
‫‪ -364‬حافظ شکن‬
‫مـــــــــرام تست تـــــــــرویج می و نی‬ ‫بدانســــــتم مــــــرامت بــــــرده‌ام پی‬
‫چو لب بر جــــــــام و نوشد جرعة می‬ ‫عـــروس دیو گـــردد مـــرد خمـــار‬
‫بــــــــــــدوزخ حشر او شد با جم و کی‬ ‫هر آن کس می خــــــورد آبش حمیم‬

‫‪ - 1‬لِه = کسی که در زیر دست و پا لگد مال شده باشد (انسان حقیر و پست)‪.‬‬
‫‪493‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫است‬
‫بــــــــــــرو کن گریه و هم توبه از وی‬ ‫مـــزن در پـــرده چنگ ای مطـــرب‬
‫پست‬
‫بســـــــــاط عیش و ُنوشت را بکن َ‬
‫طی‬ ‫مکن دیگر تو با قــــــانون حق جنگ‬

‫هر آن کس باشـــدش می در رگ و پی‬ ‫بســـختی جـــان دهد ار روز مـــردن‬

‫مگو از مطـــــرب و از رهـــــزن وی‬ ‫زبــان را در کش ای شــاعر زمــانی‬

‫عـــذابش را چشی خـــون می‌کـــنی قی‬ ‫بـــترس از خـــالق و از روز محشر‬


‫‪1‬‬
‫که عیاشی بـــــــــــــود یک شئ الشی‬ ‫بگو ای بــرقعی از صــنعت و کــار‬

‫‪ -365‬حافظ‬
‫نماند از کس نشــــــــــان آشــــــــــنائی‬ ‫پدید آمد رســــــــــوم بی‌وفــــــــــائی‬
‫کنــــــون اهل هــــــنر دست گــــــدائی‬ ‫برند از فاقه پیش هر خسیسی‬
‫نمی‌بیند ز غم یک دم رهــــــــــــــــائی‬ ‫کسی کو فاضل است امروز در دهر‬
‫که دل را زو فزاید روشــــــــــــــــنائی‬ ‫اگر شـــاعر بخواند شـــعر چـــون آب‬
‫‪2‬‬
‫اگر خـــــــود فی المثل باشد ســـــــنائی‬ ‫نبخشــندش جــوی از بخل و امســاک‬
‫بـــــرد صـــــبری مکن در بی‌نـــــوائی‬ ‫خــرد در گــوش حافظ دوش می‌گفت‬

‫‪ - 1‬شیئ الشی = چیز بی ارزش‪.‬‬


‫‪ - 2‬سنائی = حکیم ابوالمجد مجدود بن آدم سنایی غزنوی در سال ‪ 473‬هـ‪ .‬ق در غزنین دیده‬
‫به جهان گشــود و پس از پایان تحصــیالت در زادگــاه خــویش به شــهرهای مهم علمی جهــان‬
‫آنــروز چــون بلخ و هــرات ســفر کــرد‪ .‬از آثــار او دیوان اشــعار (ســیزده هــزار بیت)‪ ،‬حدیقة‬
‫الحقیقه‪ ،‬طریق التحقیق‪ ،‬مثنوی سیر العباد إلی المعاد‪ ،‬کارنامه و عقلنامه اشاره کرد‪.‬‬
‫حکیم سنایی در سال ‪ 545‬هـ‪ .‬ق وفات نموده و مزار او در شهر غزنین واقع است‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪494‬‬

‫‪ -365‬حافظ شکن‬
‫نـــــداری با خـــــدای خـــــود صـــــفائی‬ ‫تمـــــام دفـــــتر شـــــعرت ریائی‬
‫مـــــــزن دم از رســـــــوم بی‌وفـــــــائی‬ ‫بـــرو شـــاعر دمی دنبـــال صـــنعت‬
‫که استعمارشـــــــــان شد هکـــــــــذائی‬ ‫ز شـــعرش ملـــتی بیچـــاره گشـــتند‬
‫کـــــنی عیاش این قـــــوم هـــــوائی‬ ‫اگر خـــوانی غزل‌هـــای طـــرب را‬
‫نمی‌شد عشق و مســــــتی را بهــــــائی‬ ‫اگر هر شــــــاعری از عقل می‌گفت‬

‫بــــــــبر بیچـــــــــارگی و بینــــــــوائی‬ ‫خــــرد در گــــوش این ملت بیاور‬

‫ز عیش و نــوش و مســتی کن جــدائی‬ ‫اگر خــــواهی تو اســــتقالل فکــــری‬

‫بــــــری با این هــــــنر دست گــــــدائی‬ ‫تو پنــداری هــنر را عشق و مســتی‬

‫نـــــــــــــداری با هنرها آشـــــــــــــنائی‬ ‫کجا اهل هـــــنر محتـــــاج گشـــــتند‬

‫دهد فضــــــلت تو را از غم رهــــــائی‬ ‫تو پنــداری که اشــعار تو فضل است‬

‫بـــــــود بـــــــدبختی و نکبت فـــــــزائی‬ ‫نمی‌دانی که این اشــــــعار وهم است‬

‫بـــــــــــرای همت ما کن دعـــــــــــائی‬ ‫بکــــــــاه‌ای بــــــــرقعی از غفلت ما‬

‫‪ -366‬حافظ‬
‫هر جا که روی زود پشــیمان بــدر آئی‬ ‫ای دل گر از آن چــاه زنخــدان بــدر‬
‫آئی‬
‫آدم صفت از روضة رضوان بــدر آئی‬ ‫هشــــدار که گر وسوسة عقل کــــنی‬
‫گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش‬
‫کز غنچه چو گل خــرم و خنــدان بــدر‬ ‫چنـــدان چو صـــبا بر تو گمـــارم دم‬
‫آئی‬ ‫همت‬
‫‪495‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫‪ -366‬حافظ شکن‬
‫فـــائز شـــوی و از ره بطالن بـــدر آئی‬ ‫شــاعر گــراز اندیشة پــیران بــدر آئی‬
‫گر عشق کــنی تــرک و ز کفــران بــدر‬ ‫آدم شوی ای شــاعر و ای عــارف و‬
‫آئی‬ ‫صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی‬
‫باید که تو از حلقة عرفــــان بــــدر آئی‬ ‫خــواهی که شــوی مــؤمن و آزاد ز‬
‫آتش‬
‫تا کز ســخط صــاحب قــرآن بــدر آئی‬ ‫رو بر ره حق آر بدســــــــتور فقیهی‬
‫شو تــابع آنــان که ز عصــیان بــدر آئی‬ ‫جز عقل نشد حجت حق غــــــــــــیر‬
‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوالن‬

‫باید که تو از بیعت پـــــیران بـــــدر آئی‬ ‫نی پــــیر بــــود حجت و نی مرشد و‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر‬
‫‪1‬‬
‫باشد که تو از غصه و احزان بدر آئی‬ ‫هــان برقعیا تــابع فرمــان خــدا بــاش‬

‫‪ -367‬حافظ‬
‫احمــــ ُد شــــیخ اویس حســــن اِیلخــــانی‬ ‫الســـــلطان‬
‫ِ‬ ‫َاحمـــــد َ‬
‫هللا علی مَعدلـــــ ِة‬
‫آنکه می‌زیبد اگر جـان جهــانش خــوانی‬ ‫خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نــژاد‬
‫مرحبا ای بهمه لطف خـــــــــدا ارزانی‬ ‫دیده نادیده باقبـــال تو ایمـــان آورد‬
‫دولت احمــــدی و معجــــزة ســــلطانی‬ ‫ماه اگر بی‌تو بر آید بــدو نیمش بزنند‬
‫چشم بد دور که هم جانی و هم جانــانی‬ ‫جلـوة حسن تو دل می‌بـرد از شــاه و‬
‫گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا‬
‫‪ - 1‬این سه بیت اخیر در نسخة دستنویس با بقیة بیت ها کمی فرق دارد؛ یعنی امکان دارد که‬
‫با قلم دیگــری نوشــته شــده باشــد‪ ،‬و این امکــان وجــود نــدارد که فــرد دیگــری این ابیات را‬
‫جایگزین کرده باشد‪ .‬البته از نگاه معنی و مفهــوم عین ابیات دیگر حافظ شــکن می باشد و با‬
‫نگاهی به حافظ شکن نظیر این ابیات را به کثرت مشاهده می نمائیم‪.‬‬
‫حافظ شکن‬ ‫‪496‬‬

‫بعد مـــنزل نبـــود در ســـفر روحـــانی‬ ‫گر چه دوریم بیاد تو قــدح می‌نوشــیم‬

‫حبـــــذا دجلة بغـــــداد و می ریحـــــانی‬ ‫از گل پارســیم غنچة عیشی نشــکفت‬


‫کی خالصش بود از محنت سرگردانی‬ ‫سر عاشق که نه خــاک در معشــوق‬
‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود‬

‫تا کند حافظ از آن دیدة جــان نــورانی‬ ‫ای نسیم سحری خــاک در یار بیار‬

‫‪ -367‬حافظ شکن‬
‫‪1‬‬
‫ولــــه الشــــکرُ علی نِعمــــ ة الإیمــــان‬ ‫هللا علی خَِلقتـــــه الإنســـــان‬
‫َاحمـــــد َ‬
‫گفت می‌زیبد اگر جـان جهـانش خـوانی‬ ‫گر کو حافظ شده عاشق بشة ایلخانی‬
‫بعد مـــنزل نبـــود در ســـفر روحـــانی‬ ‫می بیادش خــــورد از دور و بشه‬
‫می‌گوید‬
‫فقط از بهر خــــــدا آن احد ســــــبحانی‬ ‫لیک ما شــکر گــذاریم بــرای خــالق‬
‫ما نگـــوئیم بشه جـــانی و هم جانـــانی‬ ‫ما نبنــــدیم طمع بر کس و مــــدحش‬
‫نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم‬
‫تا که از حق بشــود شــامل ما غفــرانی‬ ‫می‌ننوشـــیم بیاد کسی از بهر عطا‬

‫نکند چـــیز دگر دیدة جـــان نـــورانی‬ ‫بهر ما جز کلمـــــاتی ز خـــــدا و ز‬


‫رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول‬

‫دفع اوهـــــــام و اباطیل بشد دیوانی‬ ‫حمد آن حق که بتوفیق وی از دین و‬


‫خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد‬

‫همه در دفع بت شـــــاعر با اعـــــوانی‬ ‫نـــــزد ما بت شـــــکنی ســـــهل ولی‬


‫‪ - 1‬خداوند را بر اینکه انســان را آفریده است شــکر می گــذارم‪ ،‬و بر اینکه بما نعمت ایمــان‬
‫بخشیده است او را ستایش می نمایم‪.‬‬
‫‪497‬‬ ‫حافظ شکن‬

‫مشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکل‌ها‬

‫لیک اوهــام شــکن نیست مگر ربــانی‬ ‫بت چه از سنگ بود هر کسی آن را‬
‫شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکند‬

‫ویژه اوهـــام که خوانند ورا عرفـــانی‬ ‫سخت و مشـکل بـود اوهـام شکسـتن‬
‫ما‬ ‫بر‬

‫چــون دهد پشــکل و شــیری عجب از‬ ‫هنــدیان گــاو پرســتند عجب نی باشد‬
‫ایرانی‬

‫می‌ندانند که جـــــبری نبـــــود قـــــرآنی‬ ‫که پرستند یکی شاعر با وزر و گناه‬
‫‪1‬‬
‫نیست کــــــــــاری به از این گر َرجُل‬ ‫بـــرقعی پیشة تو بت شـــکنی شـــاکر‬
‫میدانی‬ ‫بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش‬
‫‪2‬‬
‫ویژه تو ســید و از اهل قم و َســیّدانی‬ ‫هر که شد مــــؤمن دینــــدار کند بت‬
‫شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکنی‬

‫تمت بعون هللا وله الحمد‬


‫‪ 1371‬قمری هجری‬
‫ک العن‪OOOOOOO‬ادا‬
‫ولیکن أینَ َمن تَ‪OOOOOOO‬ر َ‬ ‫لَقد َو ّ‬
‫ض‪OOOOO‬ح الس‪OOOOO‬بی ُل لِ َمن أرادا‬
‫راه حق پیدا است لیکن طالب هشیار کو‬

‫‪2009 /11 /5‬م (پایان تحقیق و حواشی)‬


‫إسالم آباد – پاکستان‬

‫‪َ - 1‬رجُل = مرد‪.‬‬


‫‪َ - 2‬سیّدان = محلة در قُم که عالمه برقعی در آنجا تولد شده است و در ابتدای الفیة خویش در‬
‫نحو می گوید‪:‬‬
‫الــبرقـعـی القمـی‬ ‫قال أبو الفضل هو السیدانی‬
‫الفــانی‪.‬‬

You might also like