Professional Documents
Culture Documents
تصحیح و حواشی:
سیّد جمال الدین "هروی"
حافظ شکن 2
فهرست مطالب
صفحه عنوان ش
پیشگفتار 1
مقدمة مؤلف 2
حرف الف 3
حرف باء 4
حرف تاء 5
حرف ثاء 6
حرف جیم 7
حرف حاء 8
حرف خاء 9
حرف دال 10
حرف راء 11
حرف زاء 12
حرف سین 13
حرف شین 14
حرف عین 15
حرف غین 16
حرف فاء 17
حرف قاف 18
حرف کاف 19
حرف الم 20
حرف میم 21
حرف نون 22
حرف واو 23
حرف هـ 24
حرف یاء 25
پیشگفتار
الحمد هلل وحده والصالة والسالم علی من ال نبی بعده وعلی آله وصحبه أجمعین
﴿ :قـــال هللا تبـــارک وتعـــالی
.)227 -224 :﴾ (الشعراء
3 حافظ شکن
هیچ فـردی نمی تواند شـهرت دیوان حافظـ در بین فارسی زبانـان انکـار نماید؛
حاال این شهرت بخاطرـ ابیات فصــیح و بلیغ حافظـ بــوده ،و یا اینکه پادشــاهان و
امــرای که نــام آنها در این دیوان آمــده و مــداحی شــده اند در گســترش و تعمیم
دیوان او نقش آفرینی کرده اند تا زبانزد مــردم شــده و شــهرتیـ کسب کننــد ،و یا
اینکه شخص حافظـ با فکر اباحی که داشــته عمــوم مــردم را به معصــیت و بــاده
نوشی و گرفتن زلف یار دعــوت نمــوده و مــردم نــیز با اســتدالل به ابیات و او
خواندن آنها در مجالس و شب نشینی ها باعث تشهیرـ کتاب حافظـ گشته اند. ...
بهر حال موضوعیـ است که واقع شده و مردم بدان مبتال می باشند.
عالمه ابوالفضل برقعیـ قمی نیز این خطر را احساس کرده بود که دیوان حافظ
سبب گسترش بیکاریـ و تعطیلیـ جامعه و رو آوردن به رباب و کباب و تــوهین
به علم و علماء می شود؛ لهذا کتاب «حافظ شکن» را بطورـ رد بر دیوان حافظـ
سروده و جواب اشـعار او را به شـعر داده است و از حربة او بر ردش اسـتفاده
نموده است.
با مراجعه به دیوان حافظ شــکن خواننــده متوجه می شــود که عالمه بــرقعیـ در
کار خویش تا حد زیادی موفقـ و کامیاب بــوده اســت؛ ایشــان اشــعار و غزلهــای
حافظ را با همــــان ســــجع و قافیه تردیدـ می نماید و اشــــعار نغز و دلکش می
سراید.
در کتــاب ایشــان فوایدـ و لطــایف وافــری به چشم میخــوردـ که معلومــات علمی،
فرهنگی و تاریخی بی شماری در دسترس خواننده قرار می دهد.
عالمه برقعیـ عالم مفسر ،محدث ،نحوی ،فلسـفی و شـاعر بلیغ است و کتابهـایـ
زیادی دارد.
البته طــوری که خــود عالمه بــرقعیـ نــیز تصــریح می نماید غــرض حافظـ از
سرودن این اشعار و غزلها جلب نمودن رضایت پادشــاه و حــاکم زمــان بــوده و
بدنبال مفاد مادی می گشته است؛ لهذا در توشیح و بازنگری اشعار خویش دقت
بســیارـ می نمــوده و کوشش فــراوان داشــته اســت .اما عالمه بــرقعیـ با وجــود
مصــروفیت ها و تألیفــات دیگر در مــدت بســیار کمی (کمــتر از یکســال) حافظ
شکن را سروده است؛ لهذا بعید نمی باشد که گاهی اشعار برقعی در فصاحت و
بالغت به پایة اشعار حافظ نرسد.
به هر حــال به کمک و توفیقـ هللا متعــال بنــده این کتــاب را تصــحیح و مراجعه
نموده ام ،و الزم است که نکات ذیل را خدمت خوانندة گرامی تقدیم نمایم:
-1نســخة دســتنویس کتــاب «حافظ شــکن» به خط خــود عالمه بــرقعی در
347صفحه می باشد که به خط خیلی خوانا و واضح نوشــته شــده است
حافظ شکن 4
و مقدمة بسیارـ جالب و گران سنگ نیز دارد که در صفحة اخــیر کتــاب
تاریخ پایان یافتن آن ذکر شده و آمده است :سال 1371ق .هـ..
-2مقدمة کتــاب در شــانزده صــفحه بــوده و در صــفحة شــانزدهمـ شــعبان
1371ق .نوشته شده اســت .در مقدمه مطــالبی راجع به شــعر وصــفات
شاعر ،چگونگی دیوان حافظـ و زمــان او ،امــرائی که حافظـ از آنها در
دیوان خود مدح نموده و ...نوشته است.
-3صفحة 6و 7نسخة دستنویسـ مفقــود اسـت؛ البته کتــاب حافظـ شـکن در
زمــان حیات ایشــان مثل بقیة کتابهــایـ ایشــان تــایپ شــده و در اختیار
دوستان و ارادتمندان قرارـ گرفته است.
اما کوشش ما در تصحیح و حواشیـ از این قرارـ است:
-1مطــابقت حــرف به حــرف نســخة تــایپ شــده با نســخة دســتنویس عالمه
برقعی.
-2شکل گذاری ابیات عربی و واژه های مشکل.
-3ترجمه و توضیح ابیات عربی و بعضی لغات در پاورقی.ـ
-4گــاهی عالمه بــرقعی از بعضی آیات کریمه اقتبــاس نمــوده و یا به آیة
اشاره کرده است ،که ما در حواشیـ متن آیه را آورده و نیز شــمارة آیه
و سوره را نیز آورده ایم.
-5معرفی و ترجمه برای بعضی از اعالم بطور مختصر.ـ
-6طوری که محققین در جریان هستند نســخه هــای متعــدد از دیوان حافظ
به طبع رسیده است و این نسخه ها با یکدیگر اختالفهایـ زیادی دارنــد؛
گاهی تقدیم و تأخیر در غزل ها و گاهی در ابیات رخ داده و گاهی یک
یا چند بیت در یک نسخه می باشد و در نسخه هــای دیگر وجــودـ نــدارد
که قطعاـ بعد از زمان حافظـ دیوان او دستکاریـ شده است.
ما در حد تـــوان در پـــاورقی اختالف موجـــود در بین نســـخة دســـتنویس عالمه
برقعی و نسخة دیوان حافظـ که بر آن اعتماد کرده ایم را تذکر داده ایم.
بنــده بیشــتر به دیوان حافظـ با تصــحیح و مقدمة محمد بهشــتی اعتمــاد -7
نموده ام که نوبت چهارمـ آن در ســال 1375شمسی توسط مطبوعــات حســینی
(تهران – ناصرـ خسرو) به نشر رسیده است ،و آقای بهشــتی نســخة خــویش را
بر اساس دیوان حافظ بخط محمودـ وصال و با مقابله با نسخه های:
-1دیوان حافظـ با تصحیح عالمه محمد قزوینی و داکتر قاسم غنی.
-2لسان الغیب با تصحیح پژمان بختیاری.ـ
-3دیوان حافظـ با تصحیح دکتر خانلری.
5 حافظ شکن
لوال أن هدانا هللا ,إلهي أنت دللتني عليك ولوال أنت لم أدر ما أنت و درود
نامعدود بر رسول محمود محمد مصطفى ص وأصحابه وأتباعه الذين اتبعوه
بإحسان إلى يوم لقائه.
و بعد .عدهاي از دوستان و همفكران اصرار كردند كه اين حقير
فقير سيد ابوالفضل ابن الرضا برقعي ،شرح احوال و تاريخ زندگي خود
را به رشتهي تحرير در آورم و عقايد خود را نيز ضمن ذكر احوال
خود بنگارم تا مفتريان نتوانند پس از موتم تهمتي جعل نمايند .زيرا
كسي كه با عقايد خرافيـ مقدس نمايان مبارزه كرده دشمن بسيار دارد،
دشمناني كه چون كسي را مخالفـ عقايد خود بدانند ،از هر گونه تكفير
و تفسيق و تهمت دريغ ندارند و بلكه اين كارها را ثواب و مشروع مي
دانند!! و البته در كتب حديث نيز براي اين كار احاديثي جعل و ضبط
شده است كه اگر فردي كم اطالع آن روايات را ديده باشد مي پندارد
كه آنها صحيح اند!
به هر حال اين ذره ي بي مقدار خود را قابل نمي دانم كه تاريخ
زندگاني داشته باشم ،ولي براي اجابت اصرار دوستان الزم دانستم كه
درخواستشان را رد نكنم ،و بخشي از زندگاني ام را به اختصار
برايشان بنگارم ،گرچه گوشه هايي از آن را در بعضي از تأليفاتم به
اشارهـ ذكر نموده ام و به لحاظـ اهميت آنها ناگزير در اينجا نيز بعضي
از آن مطالب را تكرار مي كنم.
[نسب مؤلف]
بدانكه نويسنده از اهل قم و پدرانم تا سي نسل در قم بوده اند و جد
اعاليم كه در قم وارد شده و توقف كرده موسي مبرقع فرزند امام محمد
تقي فرزند حضرت علي بن موسي الرضا ؛ مي باشد كه اكنون قبر او
در قم معروف و مشهور است ،و سلسه نسبم چون به موسي مبرقع مي
رسد ما را برقعي مي گويند ،و چون به حضرت رضا مي رسد
ميخوانند و از همين جهت است كه شناسنامه رضوي و يا ابن الرضا
ي خود را «ابن الرضا» گرفتهام.
سلسلهي نسب و شجره نامه ام ،چنانكه در كتب انساب و
مشجرات(شجره نامه) ذكر شده و در يكي از تأليفاتم موسوم به «تراجم
الرجال» نيز در باب الف نوشتهام ،چنين است :ابوالفضل بن حسن بن
احمد بن رضي الدين بن مير يحيي بن مير ميران بن اميران األول ابن
مير صفي الدين بن مير ابوالقاسم بن مير يحيي بن السيد محسن
الرضوي الرئيس بمشهدالرضا من أعالم زمانه بن رضي الدين بن فخر
حافظ شکن 10
الدين علي بن رضي الدين حسين پادشاه بن ابي القاسم علي بن أبي علي
محمد بن احمد بن محمد األعرج ابن احمد بن موسي المبرقع ،ابن االمام
محمد الجواد .رضي هللا عن آبائي و عني وغفرهللا لي ولهم.
والدم سيد حسن ،اعتنايي به دنيا نداشت و فقير و تهي دست و از
زاهدترين مردم بود و در سنين پيري و در حال ضعف و ناتواني حتي
در فصل زمستان و در هواي يخ بندان ،كار مي كرد .ولي خوش حالت
و شاد و شب زنده دار و اهل عبادت و بسيار افتاده حال و سخاوتمند و
متواضع بود .و أما جد اول يعني والد والدم ،سيد احمد مجتهدي بود
مبارز و بي ريا و از شاگردان ميرزاي شيرازي صاحب فتواي تحريم
تنباكو ،و مورد توجه وي بود و چنانكه در «تراجم الرجال» نيز آورده
ام وي پس از ارتقاء به درجه ي اجتهاد از سامراء به قم مراجعت كرد
و مرجع امور دين و حل و فسخ و قضاوت شرعي محل بود و اثاث
البيت او مانند سلمان و زندگي او ساده مانند ابوذر بود و درهم و
ديناري از مردم توقع نداشت.
[تحصيالت ابتدايي]
به هر حال چون پدرم فاقد مال دنيا بود ،در تعليم و تربيت ما
استطاعتي نداشت ،بلكه به بركت كوشش و جوشش مادرم كه مرا به
مكتب مي فرستاد و هر طور بود ماهي يك لاير به عنوان شهريه براي
معلم مي فرستاد ،درس خواندم.
مادرم «سكينه سلطان» زني عابده ،زاهده و قانعه بود كه پدرش
حاج شيخ غالمرضا قمي صاحب كتاب رياض الحسيني است و مرحوم
حاج شيخ غالمحسين واعظ و حاج شيخ علي محرر برادران مادرم مي
باشند و كتاب «فائدة المماة» را شيخ غالمحسين نوشته است .به هر حال
مادرم زني بود بسيار مدبره كه فرزندانش را به توفيق إلهي از قحطي
نجات داد .و در سال قحطي يعني در جنگ بين الملل اول كه ارتش
روسيه وارد ايران شد ،اين بنده پنج ساله بودم.
هنگام كودكي و رفتن به مكتب مورد توجه معلم نبودم ،بلكه به
واسطهي گوش دادن به درس اطفال ديگر ،كم كم ,خواندن و نوشتن را
فرا گرفتم .و در مكاتب قديمه چنين نبود كه يك معلم براي تمام شاگردان
يك اتاق درس بگويد بلكه هر كدام از اطفال درس اختصاصي داشتند.
11 حافظ شکن
نويسنده چون شهريه مرتب نمي دادم درس خصوصي نداشتم ،فقط در
پرتو درس اطفال ديگر توانستم پيش بروم و حتي دفتر و كاغذ مرتبي
نداشتم بلكه از كاغذهاي دكان بقالي و عطاري كه يك طرف آن سفيد
بود استفاده مي كردم ،ولي در عين حال بايد شكر كنم كه كالسهاي
جديد با برنامه هاي خشك و پرخرج به وجود نيامده بود .زيرا با اين
برنامه هاي جديد هر طفلي بايد چندين دفتر و چندين كتاب داشته باشد
تا او را به كالس راه بدهند ،اما همچو مني كه حتي يك قلم و يك دفتر
در سال نمي توانستم تهيه كنم چگونه مي توانستم دانش بياموزم.
[تحصيالت حوزوي]
پس از تكميل درس فارسي و قرآن در همان ايام بود كه عالمي به
نام حاجـ شيخ عبدالكريم حائري يزدي كه از علماي مورد توجه شيعيان
بود و در اراك اقامت داشت ،بنا به دعوت اهل قم در اين شهر اقامت
كرد و براي طالب علوم ديني حوزه اي تشكيل داد .نويسنده كه ده سال
يا 12سال داشتم تصميم گرفتم در دروس طالب شركت كنم ،و به
مدرسه ي رضويه كه در بازار كهنه ي قم واقع است ،رفتم تا حجرهـ
اي تهيه كنم و در آنجا به تحصيل علوم ديني بپردازم .سيدي بنام سيد
محمد صحاف كه پسر خالهـ ي مادرم بود در آن مدرسه توليت و تصدي
داشت و در امور مدرسه نظارت مي كرد ،اما چون كوچک بودم حجره
اي به من ندادند لذا ايوان مانندي كه يك متر در يك متر و در گوشهي
داالن مدرسه واقع بود و خادم مدرسه جاروب و سطل خود را در آنجا
مي گذاشت به من واگذار شد ،خادم لطف كرده دري شكسته بر آن
نصب كرد من هم از خانه ي مادر گليمي آوردم و فرش كردم و
مشغول تحصيل شدم و شب و روز در همان حجره ي محقرـ و كوچک
بودم كه مرا از سرما و گرما حفظ نمي كرد ،زيرا آن در شكاف و خلل
بسيار داشت .به هر حال مدتي قريب به دو سال در آن حجرهـ ي محقر
بودم و گاهي شاگردي عالف و گاهي شاگردي تاجري را پذيرفته و
بودجه ي مختصري براي ادامه ي تحصيل فراهم مي كردم .و از طرف
پدر و يا خويشاوندان و يا اهل قم هيچگونه كمك و يا تشويقي به كسب
علم برايم نبود ،تا اينكه تصريف و نحو يعني دو كتاب مغني و جاميـ
را خواندم و براي امتحان به نزد حاج شيخ عبدالكريم حائري و بعضي
از علماي ديني ديگر كه طالب در محضر ايشان براي امتحان شركت
مي كردند ،رفتم و به خوبي از عهده ي امتحان برآمدم .بنا شد شهريه
حافظ شکن 12
ي مختصري كه ماهي پنج لاير باشد به من بدهند ،ولي ماهي پنج لاير
براي مخارجـ ضروري من كافي نبود ،لذا چند نفر را واسطه كردم تا با
حاج شيخ عبدالكريم صحبت كردند و قرار شد ماهي هشت لاير برايم
مقرر شود .تصميم گرفتم به آن هشت لاير قناعت كنم و به تحصيل
ادامه دهم و براي اينكه بتوانم با همين شهريه زندگي را بگذرانم ماهي
چهار لاير به نانوايي مي دادم كه روزي يك قرص و نيم نان جو به من
بدهد ،چون نان جو قرصي يك دهم لاير قيمت داشت .بنابر اين هر
روزي سه شاهي براي مصرف نان مقرر داشتم كه در ماه مي شد
چهار لاير و نيم .و دو لاير ديگر را براي خورش مي دادم و يك من
برگه زرد آلوي خشك خريداري كردم و در كيسه اي در گوشه ي
حجره ام گذاشتم كه روزي يك سير آن را در آب بريزم و با آب زردآلو
و نان جو شكم خود را سير گردانم و يك لاير و نيم ديگر از آن هشت
لاير را كه باقي مي ماند براي مخارج حمام مي گذاشتم كه ماهي چهار
مرتبه حمام بروم كه هر مرتبه هفت شاهي الزم بود و مجموعا يك لاير
و نيم مي شد.
بدين منوال مدتي به تحصيل ادامه دادم تا به درس خارج رسيدم و
فقه و اصول را فرا گرفتم و در ضمن تحصيل ،براي طالبي كه
مقدمات مي خواندند تدريس مي كردم و كم كم در رديف مدرسين حوزه
ي علميه قرار گرفتم و بدون داشتن كتاب هاي الزم و از حفظ ،فقه و
اصول و صرف و نحو و منطق را درس مي گفتم.
[برقعي از نگاه ديگران]
عالوه بر اين چون در جواني و در دوران تحصيل با آيت هللا
سيد كاظم شريعتمداري همدرس بودم و در ايام اقامت در قم با ايشان
مراوده داشتم ،گمان نمي كردم وي انصاف را زير پا بگذارد .وي تا
هنگام كتاب «درسي از واليت» تا حدودي از من حمايت مي كرد و
مهمتر اينكه تأييديه اي برايم نوشته و از من تعريف و تمجيد نموده و
تصرفات مرا در امور شرعيه مجاز دانسته بود و حتي پس از انتشار
«درسي از واليت» نيز تا مدتي سكوت اختيار كرد .من نيز با توجه به
سوابقم با وي ،جواب او را به استفتايي كه در اين موضوع از او شده
بود ،در كارتي كوچك چاپ و تكثير كردم و به هر يك از كساني كه به
مسجد يا منزل ما مي آمدند ،يكي از اين كارتها مي دادم.
13 حافظ شکن
همچنين آيت هللا حاجـ شيخ ذبيح هللا محالتي در پاسخ سؤال مردم
درباره كتاب «درسي از واليت» مي نويسد:
كتاب درسي از واليت حجت االسالم عالم عادل آقاي برقعي
را خوانده ام ،عقيده او صحيح است و ترويج وهابي نمي كند .سخنان
مردم تهمت به ايشان است .اتقوا هللا حق تقاته ،ايشان مي فرمايد اين قبيل
شعر درست نيست:
قيامت اگر بپا شود علي بپاش جهان اگر فنا شود علي فناش
ميكند ميكند*
بنده هم عرض مي كنم اين شعر درست نيست.
امضاء :محالتي
آقاي علي مشكيني نجفي نيز مي نويسد:
اينجانب علي مشكيني كتاب مستطاب درسي از واليت را مطالعه
نمودم و از مضامين عاليه آن كه مطابق با عقل سليم و منطق دين است
خرسند شدم.
امضاء :علي مشكيني
آقاي حجت االسالم سيد وحيدالدين مرعشي نجفي مي نويسد:
بسمه تعالي
حضرت آقاي عالمه برقعي دامت افاضاته العاليه ،شخصي است
مجتهد و عادل و امامي المذهب و بنا به گفتار مشهور (كتاب و تأليف
شخص دليل عقلش و آينه عقيده اش مي باشد) و ايشان مطالب بسيار
عاليه راجع به مقام و شأن حضرت اميرالمؤمنين (؛) و ساير ائمه هدي
عليهم السالم در كتاب «عقل و دين» و كتاب «تراجم الرجال» كه تازه
به طبع رسيده و در ساير كتابهاي ديگرشان نوشته اند ،و جارـ و جنجال
و قيل و قال يك عده اشخاص مغرض و يا عجول و عصبي كه كتاب
مستطاب درسي از واليت را كامال نخوانده و ايمان خود را از دست
داده و قضاوت ظالمانه در حق معظم له مي كنند كوچكترين تأثيري نزد
علما و عقال ندارد واي به حال كساني كه اين ذريه طاهر ائمه هدي
عليهم السالم را كه از چند نفر مراجع ,تصديق اجتهاد دارد رنجانيده و
در عين حال بهتان عظيم و افتراي شديد بر يك نفر مسلمان Oعالم فقيه
شةُ ِفي الَّ ِذينَ ميزنند .حق تعالي فرمودهِ « :إنَّ الَّ ِذينَ يُ ِحبُّونَ أَن ت َِشي َع ا ْلفَ ِ
اح َ
اب أَلِي ٌم فِي ال ُّد ْنيَا َواآْل ِخ َر ِة َوهَّللا ُ يَ ْعلَ ُم َوأَنتُ ْم اَل تَ ْعلَ ُمونَ » ()19
آ َمنُوا لَ ُه ْم َع َذ ٌ
سورة النــور.
حافظ شکن 14
رونوشت اين نامه را خطاب به آقاي محمد امامي كاشاني كه
قبل از اينكه به مبارزه با خرافاتـ بپردازم ،به اينجانب بسيار اظهار
ارادت مي كرد ،نيز فرستادند.
پسرم در دوران طلبگي با محمد محمدي ري شهري مدتي
همسايه بود و در مدرسه حجتيه حجره هايشان به هم متصل بود و ري
شهري او را ميشناخت.
از قضا روز جمعه اي براي عرض تسليت به منزل آيت هللا فيض،
كه از اهالي قم و از خويشاوندان ما و مدعي مرجعيت نيز بود ،رفتم.
آن روز ايشان مجلس روضه و دعا داشت ،چون براي دلداري و تسليت
گويي خدمت ايشان رسيدم با آنكه هميشه اظهار لطف و خصوصيت مي
كرد ،اين مرتبه با چهرهاي عبوس با من روبرو شد ،مثل آنكه به
نويسنده اعتراض داشت ،عرض كردم آيا اتفاقي افتاده كه اوقات شما
تلخ است؟ در جواب فرمودند من از شما توقع نداشتم .عرض كردم
موضوع چيست؟ گفت شما نامه اي نوشته ايد و مرا تهديد كرده ايد كه
اگر غير از بروجردي را براي مرجعيت معرفي كنم آبروي ما را در
بازار قم مي ريزيد .عرض كردم من از اين نامه خبري ندارم ،ممكن
است نامه را بياوريد اگر امضا و خط من باشد مجعول است و برايشان
قسم خوردم تا ايشان سخنم را باور كردند.
پس از خاتمه مجلس كه بيرون آمدم ،حيرت زده در اين انديشه بودم
كه دست مرموزي براي تعيين مرجع تقليد دركار است و قضيه آنچنان
كه من ميپندارم ساده نيست .فهميدم مرجعيت هم بازي شده براي
بازيگرها ،و با قضاياي بعدي معلوم شد دستي مرموز آقاي بروجردي
را مرجع كرد و از وجود او بهره ها برد.
در سال 1328شمسي در زمان رئيس الوزرايي احمد قوام،
آيت هللا كاشاني قصد دخالت در انتخابات كرد تا از تعداد وكالي
انتصابي دربار در مجلس بكاهد .نويسنده از دوستان صميمي آيت هللا
كاشاني بودم و تابستانها كه مي آمدم تهران به منزل ايشان وارد مي
شدم ،در همين سال بود كه به من فرمودند شما برويد يك ماشين
دربست كرايه كنيد براي سفر به خراسان ،اين بنده نيز چنين كردم و
مهياي مسافرت شديم .آقاي شيخ محمد باقر كمرهاي و يكي دو نفر ديگر
نيز حاضر شدند با نويسنده و آقاي كاشاني و يكي از فرزندانشان كه
جمعا شش نفر مي شديم به طرف مشهد حركت كرديم ،دولت از
مسافرت ما وحشت داشت كه مبادا در شهرهاي بين راه ،ايشان وكاليي
17 حافظ شکن
را براي مجلس تعيين و پيشنهاد كند و مردم را ترغيب كند به انتخابات
و تعيين نمايندگاني كه خيرخواه ملت باشند ،و لذا چون ما از تهران
حركت كرديم ،شهرهاي بين راه مطلع و آماده استقبال شدند و از آن
طرف دولت به مأمورين شهرستانهاي بين راه ابالغ كرده بود كه تا مي
توانند اخالل كنند و بهانهاي بدست دولت بدهند كه آيت هللا كاشاني را به
تهران برگردانند.
سرهنگ و اطرافيان چون نوشتهي مرا ديدند گفتند خوب
نوشتهايد ،نامه را بردند و فرداي آن روز آمدند كه شاه دستور داده
مالي قمي و همراهانش آزادند.
كمونيستها
يها ودر اتاق متصل به اتاق ما عدهاي از تودها
محبوس بودند ،پيغام دادند كه ما مي خواهيم فالني را ببينيم .گفتم
اشكالي ندارد تشريف بياورند .عدهاي غير روحاني كه با من بازداشت
بودند ،گفتند ممكن است ما را به كمونيست بودن متهم كنند .من گفتم چه
اتهامي ،نترسيد بگذاريد بيايند .به هر حال آمدند و اظهار خوشوقتي
كردند كه يك نفر روحاني شجاع هم پيدا ميشود كه با ديكتاتوري
مخالف باشد .ما با ايشان گرم گرفتيم ،آنها سؤاالت و اشكاالتي به قوانين
اسالم داشتند كه به آنها جواب گفتم.
چون ما را در توپخانه پياده كردند ،با همراهان خداحافظيـ
كردم و رفتم منزل آقاي كاشاني ،كاشاني مجتهدي بود شجاع و بيدار.
اگر چه خودش در لبنان تبعيد بود ،ولي خانواده اش در تهران بودند.
چون من وارد شدم بسيار خوشحال شدند.
در آن زمان تمام اهل علم از سياست و امور مملكتي بركنار بودند
ميجستند و اگر كسي مانند كاشاني و يا اين بنده وارد مبارزهـ
و دوري
با ديكتاتوري ميشديم چندان مورد عالقه مردم نبوديم ،و اصال مردم
ايران و خود ايران مانند قبرستاني بود كه سرنوشتش به دست گوركنها
باشد كه هر كاري بخواهند با مرده ميكنند! فردي مانند كاشاني منحصر
به فرد بود و ايشان زجر و حبس زياد ديد تا حركتي و موجي در ايران
بوجود آورد تا آن زمان جبهه ي ملي و جبههي غير ملي اصال وجود
نميشناختند .ولي چون
نداشت ،و مرحوم مصدق را جز معدودي
كاشاني سعي داشت يك مجلس شوراي ملي و وكالي خيرخواه ملت
سركار بيايند ،لذا فتوا مي داد كه بر جوانان واجب است در انتخابات
دخالت كنند ،و لذا در همان زندان لبنان به اينجانب نامه اي نوشت كه
حافظ شکن 18
آقاي برقعي مانند آخوندهاي ديگر مسجد را دكان قرار نده و بپرداز به
بيداري مردم و به سخن مردم كه مي گويند آخوند خوب كسي است كه
كاري به اوضاع ملت نداشته باشد وكناره گير باشد ،گوش مده و كاري
كنيد كه مردم مصدق را انتخاب كنند ،تا آن وقت ملت نمي دانستند
مصدق كيست ،و چه كاره است ،كاشاني به تمام دوستانش توصيه مي
كرد كه وكاليي صحيح العمل از آنجمله مصدق را انتخاب كنيد ،پس به
واسطه ي سفارشات و سخنراني هاي كاشاني و پيروانش[كه در
رأسشان خود ايشان يعني آيت هللا ابوالفضل برقعي قمي بود] مردم نام
مصدق را شنيدند و تا اندازه اي شناختند .و در مواقع انتخابات مريدان
كاشاني از اول شب تا صبح در پاي صندوقها مي خوابيدند كه مبادا
صندوق عوض شود و كاشاني و مصدق وكيل نشوند ،مردم را تحريك
ميكرديم به رأي دادن به آقاي كاشاني و مصدق و چند نفري كه با اين
دو نفر همراه بودند ،تا اينكه به واسطه فعاليت مريدان كاشاني اين دو
نفر رأي آوردند و وكيل تهران شدند ،دولت ناچارـ شد كاشاني را آزاد
كند و از لبنان به ايران آورد.
چون ملت خبر شد كه كاشاني با هواپيما وارد تهران مي شود ،لذا
همان روز ورود ايشان از فرودگاه مهرآباد تا درب منزل ايشان مملو
از جمعيت بود .ما آن روز در تهران فعاليت مي كرديم ،تا استقبال
خوبي از ايشان به عمل آيد.
[جلوگيري از تجليل و دفن جنازه رضاشاه در قم ]
چند ســال طــول نكشــيد كه رضاشــاه در جزيــره مــوريس فــوت شــد،
معــــــروف است كه در آن جزيــــــره قــــــدم مي زده و به خــــــود گفته
اعليحضرت ،قدر قدرت ،قوي شوكت ،زكي آي زكي ،آي زكي ،كه يــاد
زمــان ســلطنت خــود مي كــرده و مقصــود او اين بــوده كه در ايــران
اطرافيـــان او يك مشت مردمـــان هـــوا پرست متملق بودند كه به او مي
گفتند اعلي حضــرت قــدر قــدرت ،و چــون وفــات كــرد جنــازه او را به
ايران آوردنــد ،و دولت و شــاه تشــويق مي كردند كه مــردم از جنــازه او
تجليل كنند و با تشــريفات زيــادي جنــازه را در قم دفن كننــد ،و علما و
بزرگان قم را دعــوت كردند كه از جنــازه اســتقبال به عمل آيــد ،آيت هللا
بروجـــردي كه مرجع تقليد بـــود با صـــفوف طالب بر جنـــازه او نمـــاز
بخوانند ،و آقاي بروجردي كه يكي از علماي رياست مآب بود و از هر
كاري براي حفظ رياست خود خودداري نمي كرد و به عالوه به شــاه و
19 حافظ شکن
محاصره آنان قرار داشت و امنيت از زندگيم سلب شده بود ،ابيــات ذيل را
سرودم:
گمرهان را بهر خــود دشــمن نمــود*بــرقعي چــون راه حق روشن نمــود
آري آري راه حق دشوار بود راه پرخار است و پرآزار بود*
هر كه عزت خواهد از درگاه حق بايدش سختي كشد در راه حق*
زين سبب عالم نمايان دغا روضه خوانان عوام بي حيا*
پس به همدستي به جنبش آمدند با خران خود به كوشش آمدند*
رشوه ها دادند بر اهل ستم تا كه بنمودند ما را متهم*
بسته شد مسجد ز اهل شور و شر* پس به زور پاسبان و سيم و زر
پايگاه حق پرستي شد خراب باز شد دكان نقاالن خواب*
پايگاه دين و قرآن شد خراب جاي آن شد نقل كذب هر كتاب*
سود ديدي ني زيان زين كار و
برقعي گفتا به دل اي هوشيار بار*
گفت بادل ،آنچه اينجا باختي غم مخور در راه حق پرداختي*
آنچه آيد پيش ،حق پدر چاره ساز* نيست بازي كار حق ،خود را مباز
صاحب مسجد تو را اندر دل است* گركه مسجد رفت گو رو كان گل
است
گركه مسجد رفت گو رو ،باك تو بمان اي آنكه چون تو پاك
نيست نيست*
گشت مسجد خانقاهـ صوفيان ترك آن بنما كه مسجد شد دكان*
جاي درس و بحث قرآن ،مسجد
جاي جمع حق پرستان مسجد است* است
نيست مسجد جاي مدح و روضه
نيست مسجد جاي هر شمر و سنان* خوان
21 حافظ شکن
با خبر باش كه من حافظـ آثار توام غم مخور يار توام*
دوست دارم شنوم صوت تو در رنج
كان هذا لوال*
وبال
طالب ناله و افغان به شب تار توام غم مخور يار توام*
گر رميدند ز تو مردم دون ،غصه
باش يك بنده حُر*
مخور
من رفيق تو و هم ناظر پيكار توام غم مخور يار توام*
گر ز غمهاي جهان ديده تو گريان است يا دلت بريان است*
من تالفي كن آن ديده خونبار توام غم مخور يار توام*
بر دلت بار غم و غصه اگر سنگين
يا دلت غمگين است*
است
دافع هر غم و شوينده زدل بار توام غم مخور يار توام*
گر كسي ناز تو را مي نخرد خندان
باز با يزدان باش*
باش
راز با خالقـ خود گو كه خريدار توام غم مخور يار توام*
گر كه مظلوم شدي از ستم و جور عدو غم خود با من گو*
دادگر حقم و از عدل ،طرفدار توام غم مخور يار توام*
برقعي سعي تو گر بهر من است در ره ذوالمنن است*
قابل سعي تو و ناشر افكار توام غم مخور يار توام*
والعشرين من رجب االصب من شهور سنه خمس و ستين بعد الثلاثمائه وألف
حامداً مصلياً مستغفراً.
-9حاج شيخ آقا بزرگ تهراني مؤلف كتاب «الذريع ـه الي تصــانيف
الشيعه» اجازهـ زير را براي اين حقير نوشته است:
بسم هللا الرحمن الرحيم و به ثقتي
الحمد هلل وكفى والصالة والســـــــــالمـ على ســـــــــيدنا وموالنا ونبيناـ محمد
المصطفي وعلى أوصــيائه المعصــومينـ االئمه الأثــني عشر صــلوات هللا عليهم
أجمعين إلى يوم الدين.
و بعد:ف ـإن الســيد الســند العالم ـة المعتمد صــاحب مفــاخر والمكــارمـ جــامع
الفضـــائل والمفـــاخم المصـــنف البـــارع والمؤلف المـــاهر موالنا الأجل الســـيد
ابوالفضل الرضـــويـ نجل المـــولى المـــؤتمن الســـيد حسن الـــبرقعي القمي دام
أفضاله وكثرـ في حماة الدين أمثاله قد برز من رشحات قلمه الشــريفـ ما يغنينا
عن التقريظ والتوصــــــيف قد طلب مــــــني لحسن ظنه إجــــــازة الروايه لنفسه
ولمحروسه العزيز الشاب المقبل الســعيد الســديد الســيد محمد حسـين حرسه هللا
من شركل عين فأجزتهما أن يرويا عني جميع ما صــحت لي روايته عن كافّ ـة
مشــايخي الأعالم من الخــاص والعــام وأخص بالــذكر اول مشــايخيـ وهوخاتمـة
المجتهــدين والمحــدثين ثــالث المجلســيين شــيخنا العالمه الحــاج المــيرزا حســين
النوري المتوفيـ بالنجف الأشرف في سنه 1320فليروياـ أطال هللا بقائهما عــني
عنه بجميع طرقه الخمسه المســــطورـة في خاتمــــة كتــــاب مســــتدك الوســــائل
والمشجرة في مواقع النجوم لمن شاء وأحبّ مع رعايـة االحتيــاط والرجــاء من
مكارمهما أن يــــذكراني بــــالغفران في الحياة وبعد الممــــات ،حررته بيــــدي
المرتعشه في طهران في دار آية الله المغفــور له الحــاج الســيد احمد الطالقــاني
وأنا المسيء المسمي بمحسن والفــاني الشــهير بآقا بــزرگ الطهــرانيـ في ســالخ
ربيع المولود ( 1382مهر)
-10عبدالنبي نجفي عــراقي رفسي مؤلف كتــاب «غــوالي اللئــالي در
فروع علم اجمالي»ـ و كتب كثــيره ديگر كه از شــاگردان «مــيرزا حسـين
ناييني» بوده است .برايم متن ذيل را نوشته است:
بسم هللا الرحمن الرحيم
الحمد هلل رب العالمين الذي فضل مداد العلماء علي دماء الشــهداء والصالة
والســالمـ على محمد وآله األمنــاء وعلى أصــحابه التــابعين الصــلحاء إلى يــوم
اللقاء.
امابعد مخفي نماندكه جنــاب مســتطاب عــالم فاضل جــامع الفضــايل
والفواضل قــدوة الفضــالء و المدرســين معتمد الصــلحاء والمقــربين عمــاد
العلماء العالمين معتمد الفقهاء والمجتهدين ثقـة االســالم و المســلمين آقــاي
حافظ شکن 28
عليه السالم بقدر االحتياج و إرسال الزائد منه إلى النجف و صرف مقدار
منها للفقراء والسادات وغيرهم و أجزته أن يرويـ عني جميع ما صحت لي
روايته واتضح عندي طريقه و اوصيه بمالزمه التقوي ومراعاة االحتياط و
أن الينسانيـ من الدعاء في مظان االستجابات وهللا خير حافظاًـًََ وهو ارحم
الراحمين 22ذيحجه 62ابوالحسن الموسويـ االصفهاني (مهر)
-13سيد شهاب الدين مرعشي معروف به آقا نجفي صاحب تأليفــات
در مشجرات و انساب برايم اجازهـ زير را نوشت:
بسم هللا الرحمن الرحيم
الحمد هلل علي ما أساغ من نعم ـة وأجــاز والصالة والســالمـ علي محمد وآله
مجاز الحقيقة وحقيقه المجاز وبعد :فـإن السـيد الســند والعـالم المعتمد شم سـماء
النبالة وضــحيهاـ وزين االسرة من آل طه علم الفخــار الشــامخ و منــار الشــرف
البــاذخ قاعدة المجد المؤثل وواسطـة العقد المفصل جنــاب الســيد ابوالفضل ابن
الشريف العابد السيد حسن الرضوي القمي السيداني دام عالؤه وزيدـ في ورعه
وتقاه أحب ورغب في أن ينتظمـ في سلك المحدثين والرواة عن اجداده الميامين
ويندرج في هذا الدرج العــالي والســمط الغــالي ولما وجدته أهال وأحــرزت منه
علما وفضال أجزت له الرواية عــني بجميع ما صــحت روايته وســاغت إجازته
تم سنده وقويت عنعنته عن مشايخيـ الكــرام أســاطين الفقه وحمله الحــديث وهم
عدة تبلغ المأتين من أصحابناـ الإماميه مضــافا الي مــالي من طــرقـ ســائر فــرق
الإسالم الزيديـة واالسـماعيليـة والحنابلـة والشــافعيـة والمالكيـة والحنفيـة وغيرها
وال يمكنني البسط بذكر تمام الطرقـ فأكتفي بتعداد خمس منها تبركا بهذا العــدد
وأقول ممن أرويـ عنه باالجازـة والمناولـة والقرائة والسماع والعــرض وغيرها
من أنحاء تحمل الحديث إمام ائمة الرواية والجهبذـ المقدام في الرجـال والدرايـة
مركز االجــازة مســند اآلفــاقـ عالمة العــراق اســتاذيـ ومن إليه في هــذه العلــوم
إستنادي وعليه اعتمادي حجة االسالم آيت هللا تعالي بين األنام موالي و سيدي
أبومحمد الســيد حسن صــدرالدين الموســوي المتــوفيـ ســنه ...... 1354هــذا ما
رمت ذكره من الطرق وهي ستة فلجناب السيد أبي الفضل ناله الخــير والفضل
أن يــرويـ عن مشــايخي المــذكورينـ بطــرقهمـ المتصــله المعنعنة إلى ائمتنا إلى
الرسول وسادات البرية مراعيا للشرائط المقررة في محلها من التثبت في النقل
ورعايه الحــزم والإحتيــاط وغيرها وفي الختــام أوصــيه دام مجــده وفــاقـ ســعده
وجد جــده أن ال يــدع ســلوك طريق التقــوي والســدادـ في أفعاله وأقواله و أن
يصرف اكثر عمــره في خدمـة العلم و الـدين وتــرويج شــرع سـيد المرســلين
وأن ال يغتر بزخارفـ هذه الدنيا الدنيـة وزبرجهاـ وأن يكــثرمن ذكر المــوت فقد
ورد أن أكيس المؤمــنين أكــثرهم ذكراً للمــوت وأن يكــثر من زيــارة المقــابر
والإعتبار بتلك الأجداث الدواثر فانه التريـاق الفـاروقـ والـدواء النـافع للسـلوعن
الشـــهوات وأن يتامل في أنهم من كـــانوا وأين كـــانوا وكيفـ كـــانوا وإلى أين
صــارواـ وكيف صــاروا واســتبدلواـ القصــور بــالقبور وأن ال يــترك صلاة الليل
حافظ شکن 30
مااستطاعـ وأن يوقت لنفسه وقتاً يحاسب فيه نفسه فقد ورد من التأكيد منه ما ال
مزيد عليه فمنها قوله حاســــــبواـ قبل أن تحاســــــبواـ وقوله حاسب نفسك حسبة
الشــريك شــريكه فانه أدام هللا أيامه وأســعد أعوامه أن عين لها وقتــالمـ تتضــيع
أوقاته فقد قــال توزيعـ الأوقــات توفيرها ومن فوائد المحاســبه أنه أن وقفـ على
زلة في أعماله لدي الحساب تداركهاـ بالتوبة وإبراء الذم ـة وإن اطلع على خــير
صدر منه حمد هللا وشكرـ له على التوفيقـ بهذه النعمة الجليلة وأوصيه حقق هللا
آماله وأصلح أعماله أن يقلل المخالطة والمعاشرـة لأبناء العصر سيما المتســمين
بسمة العلم فإن نواديهم ومحافلهمـ مشتمله على ما يورث سخط الرحمن غالبا إذ
أكـــثر مـــذاكرتهم االغتيـــاب وأكل لحـــوم الإخـــوان فقد قيل إن الغيبـــة أكل لحم
المغتـــاب ميتا وإذا كـــان المغتـــاب من أهل العلم كـــان اغتيابه كأكل لحمه ميتاً
مسموماً فإن لحوم العلماء مسمومة .عصــمنا هللا وإيــاك من الزلل والخطل ومن
الهفوة في القول والعمل إنه القــدير على ذلك والجــديرـ بما هنالك وأسـأله تعــالى
أن يجعلك من أعالم الـــــدين ويشدـ بك وأمثالك أزر المســـــلمين آمين آمين وأنا
الــراجي فضل ربه العبد المســكين أبوالمعــالي شــهاب الــدين الحســيني الحســني
المرعشي الموسويـ الرضويـ الصفوي المدعو بالنجفي نسابة آل رســول هللا
عفى هللا عنه وكــان له وقد فــرغ من تحريرها في مجــالس أخرها لثالث مضن
حرم الأئمة (مهر) من صفر 1358ببلدة قم المشرفه
-14شــيخ عبــدالكريم حــائري و -15آيت هللا ســيد محمد حجت كــوه
كمري نيز برايم تصديق اجتهــاد نوشــتند كه اصل اجــازهـ نامه اين دو تن
را براي تعــيين تكليف در مســأله ســربازي به وزارت فرهنگ آن زمــان
تحويل دادم كه طبعــــا ً بايد اين دو اجــــازه نامه در اســــناد بايگــــاني آن
وزارتخانه موجود باشد ،اداره مذكور نيز پس از رؤيت اين دو تصــديق
گواهي زير را صادر نمود كه در اينجا رونوشت آن را مي آورم:
-16وزارت فرهنگ
نظريه بند اول و تبصرة اول مـــاده 62قـــانون اصـــالح پـــارهاي از
فصول و مواد قانون نظام ،مصوب اسفند ماه 1321و نظر به آيين نامه
رســيدگي به مــدارك اجتهــاد مصــوب 25آذرمــاهـ 1323شــوراي عــالي
فرهنگ ،اجازة اجتهاد متعلق به آقاي سيد ابوالفضل ابن الرضا (برقعي)
دارنــده شناســنامه شــماره 21285صــادره از قم متولد 1287شمسي در
هفتصد و پنجـــاه و چهـــارمين جلسه شـــوراي عـــالي فرهنـــگ ،مـــورخ
7/8/1329مطــرح ،و صــدور اجــازهـ مزبــور از مراجع مســلم اجتهــاد
محرز تشخيص داده شد.
وزير فرهنگ دكتر شمس الدين جزائري
31 حافظ شکن
[خطاب به جوانان]
مؤمن و سالم و خوش رفتاريد اى جوانان كه شكر گفتاريد*
چون شما ناطق و گل رخساريد* از خموشان جهان ياد آريد
زمحبان خدا بشماريد برقعي را پس موتش گه گاه*
دستي از بهر دعا برداريد گاه گاهي اگرش ياد كنيد*
خدمتش را به نظر بسپاريد برقعي خادمتان بود و برفت*
خسته از محنت اين چرخـ كبود ياد آريد از اين خسته كه بود*
دل او گشت پر از غصه و خون مردم دون*
ِ ديد آزار بس از
خسته از تهمت و بهتان و ستم خسته از زخم زبان ،زخم قلم*
رفت در محكمه عدل إله دستش ار گشت ز دنيا كوتاه*
وآخر دعوانا أن الحمد هلل رب العالمين2/2/1370 .
33 حافظ شکن
بسمهتعالی
بشر طالب زیبــائی و جمــال اســت ،در هر کجا زیبــائیـ و جمــال بیند دل بــآن
میسپاردـ اگر چه در اشعار و گفتار باشد ،بهمین جهت شــاعری که کلمــات زیبا
و مسجع و مقفا و آرایش شعریـ دارد مردم را بخــود متوجه میســازد .شــاعران
اگر حقــائقی را در زیر کلمــات خــود جلــوه دهند میتوانندـ خــدمتی کنند ولی اگر
بتوسط کلمات زیبا هوا و هوس را مجسم سازند خیانت بــزرگی کردهانــد ،اکــثر
شــعرا بصــرف آرایش شــعریـ و کلمــات زیبا اکتفــاء نمــوده و جز موهومــاتـ و
شهوات را جلوه ندادهانــد ،جمالت زیبا و دلربا دارند در صــورتی که مفهــوم آن
جز هواپرســتیـ و خیالبــافی چــیزی نیست مانند مــار خــوش خط و خــالی که در
باطن زهر دارد یا قالی خوش نقشـهای که مــاده تـار و پـود آن سست و بیارزش
باشد یا در و پنجرة زیبائی که چوب آن پوک باشد.
شاعری که قریحة شعری دارد و میتواندـ الفاظ زیبا را برشتة نظم آورد باید
آن را در مطالبیـ که بحال جامعه مفید و متضـمن حقـائقی است مصـرف کند که
اشــعار او هم دارای صــورت زیبا و هم مــواد زیبا باشد و از می و مطــربیـ و
مداحی دربارها خالی باشد و اگر نه خیانت کرده است.
و جنت وکوثر و بــدگوئی به عقل و زهد و علم و دیانت و فکر و نظــر ،و مملو
است از خط و خال و ق ّر و غمزة دلبر ،و یک شعر در تــرویج عقل و غــیرت و
صنعت و هنر ندارد.
ما به کســانی که بهو و جنجــال دلباختة شــعر او شــده باشــند و مــدعای ما را
بــاورـ نکنند یا بگویندـ ما کلمــات او را نمیفهمیم کــاری نــداریم ،رویـ ســخن با
کسی است که استقالل فکری دارد و خود را نباخته و به تأمل و تفکر حاضرـ و
فارسیـ را میفهمد.
مــدعای ما این است که دیوان حافظـ بــرای جامعه مضر است و مــوجب
بیبندوباری و عقبماندگی ،و ابزار دست اجــانب و دشــمنان اســتقالل اســت .ما
میگــوئیم دیوان حافظـ را بــدون عصــبیت و طرفــداریـ بررسی کنید و تقلید و
جنجال را کنار گذارید و با دقت دیوان حافظـ شکن را نـیز ببینید تا صـدق گفتـار
ما روشن شود.
اما زمOOان حافظ چنانچه محل اتفــاق تــواریخ بــوده و از خــود دیوان او نــیز
استفاده میشود مردم ایران از عالم و جاهل خصوص ـاًـ و اهل شر بطــورـ عمــوم
صــوفیـ مســلک و بیشــترـ صــوفیـ خانقــاهی بودند که حفظ ظــاهر میکردند و تا
اندازهای بفسق و فجــورـ علــنی حاضر نبودندـ و در همــان زمــان عــدة زیادی از
صوفیان خراباتیـ بودند که از فسقـ و فجــورـ و محرمــات دینی بــاکی نداشــتندـ و
بعقیدة جــبری خــود تمــام این زشت کــاری را بخواست خــدا و قضا و قــدر او
میدانستندـ و محل فسق و فجور و تجمع آنان جائی بــوده بنــام خرابـات که غالبـا ً
اعیان و درباریان و لشکریان و شاعران از همین خراباتیان بودند و خود حافظ
یکی از آنــان بــوده و بــدین جهت با دولتهــای وقت مربــوطـ بــوده و در مجــالس
عیش و نـــوش آنـــان شـــرکت میکـــرده و از زهد صـــوفیان خانقـــاهی بـــدگوئیـ
مینمــوده و از رئیس خرابــات بنــام پــیر مغــان و پــیر خرابــات مــداحی کــرده و
ارتزاق و حرفة او مدح امرا و سالطین آن زمان بوده و در مجــالس لهو و لعب
آنان حاضر و غزلهای خود را که غالبا ً بوزن تصنیفـ بــوده میخوانــده و توقع
صله و جائزه داشته.
نخواسته یعنی خجالت کشیده نام ببرد برای بـدبینیـ مـردم بآنـان ،و یا کسـانی که
اشعار حافظ را جمع کردهاند نام ممدوح را ساقطـ کردهاند.
بهرحال امراء و کسانی که نام و نشان آنان در دیوان ذکر شــده عبارتند از:
شاه شجاع و سـلطان ابو سـعید و امـیر فـرخ و شـیخ ابو اسـحق و شـیخ احمد بن
اویس ایلخانی و شــاه حسن ایلخــانی و ســلطان اویس و شــاه مســعودـ و امــراء آل
مظفر و امیر مبارزـ الدین محمد پسر امیر مظفر و شاه یحیی فرزند شرف الدین
بن امیر مبارز و برادران او شاه حسین و شاه علی و شــاه منصــور.ـ حافظ بــاین
شـــاه منصـــورـ بســـیار تملق گفته و اظهـــار عشق نمـــوده و بلکه عشق خـــود را
منحصر به او قرارـ داده و بعداً به قاتل او امیر تیمورـ نیز اظهار عشق کرده.
دیگر از کسانی که حافظـ بسیار از او تملق گفته و مداحی نموده خــود امــیر
تیمور خونخوار است که از او بشاه ترکمان تعبیر کرده و او را معشوقـ و دلــبر
خود دانسته و دیگر سلطان غیاث الدین والی هرات و دیگر ســلطان هند و امــیر
بنگاله و امیر ارغون خان والی سبزوار و نیشابورـ اســت .و دیگر از ممــدوحین
او توران شاه و شاه یزد و مانند ایشان است .و همچنین بســیاریـ از وزیران را
مداحی کرده و خود را عاشق ایشـان خوانـده و ایشـان را آصف عهد و یا آصف
ثــانی و یا آصف صــاحب قــران نامیده بمناســبت اینکه وصی حضــرت ســلیمان
پیغمبر و جانشین او نامش آصف بوده .حافظ نام آن بزرگوارـ معصومـ را رویـ
هر وزیرـ فاسق فــاجری گذاشــته ســالطین را ســلیمان زمــان و وزراء را آصف
عهد دانسته.
از جمله وزیرانیـ که نام و نشانشان در دیوان باقی مانده کمال الدین حســین
و کمــال الــدین ابو الوفــاء ،و ابو النصــر ،ابو المعــالی و جالل الــدین و امــیر ابو
الفوارس چهارده ساله و عماد الدین محمودـ و فخرالدین عبدالصمد و قـوامـ الـدین
وزیر و حاجی قوام الدین حسن و غیاث الدین و امراء و اعیان دیگــر ،مختصرـ
امر امیر و وزیریـ که در هر شــهری بــوده از دور و یا نزدیک در هر نقطهای
که میدانســته مــدح نمــوده ،و آنــان را از انبیاء بــاالتر بــوده و بلکه کمــاالت و
صفات الهی را برای آنان شمرده .و حتی ایشان را مقسم رزقـ و جانــان و جــان
جهان خوانده و دربانان و غالمان شاهان را به مالئکه و فرشــته تعبــیر کــرده و
گوید:
دوش دیدم که مالئک در میخانه زدند
بهر حال حافظـ شاعری خود را از برکت جائزه و انعــام ایشــان دانســته مانند
اینکه گفته:
َ
علم شد حافظ انـــــــدر نظم اشـــــــعار بیُمن رایت منصـــــور شـــــاهی
حافظ شکن 36
یک بیت از آن قصـــــــــیده به از صد دیدیم شعر دلکش حافظ بمدح شاه
رســــــــــــــــــــــاله بــــــــــــــــــــــود
زیرا امراء خودخواه برای رسالة حقائق دو غــاز بکسی نمیدهند ولی بــرای
یک شعر مدح دینارهاـ و منصبها میدادند.ـ حافظ آنقدر به مداحی خو کــرده که
حــتی از ســالطین گــبر و ســتمگرانی که زمــان او نبودهاند مــداحی نمــوده مثالً
خسرو پرویزـ کسی است که نامة پیغمبرـ اسالم را پاره کرد و مأمورـ فرســتادـ از
ایران بمدینه بــرای دســتگیری یا کشــتن آن حضــرت در این صــورت چه لیاقت
دارد ولی حافظ در تعریف او میگوید:
بکیخســـــرو و جم فرســـــتد پیام
2 1
بـــده ســـاقی آن می که عکسش ز
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
ز پرویز 3و از باربد 4یاد کن روان بزرگـــان ز خـــود شـــاد کن
و میخواهدـ روان آن گبر را از خود شاد کند .و همچنین بسیاریـ از اعیان و
قضات آن زمان را پس از مرگشان مداحی کرده که تماما ً در دیوان او محفــوظ
و موجود است .بهر حال ما با مداحی بیجا و پولکی برای هر کس باشد مخالفیم
و لــذا هر جا حافظ مــداحی کــرده ما تنقید کــردهایم خصوص ـاًـ از ســتمگران ،اما
اشــتباه نشــودـ ما با ســالطین دادگســترـ ملت پــرور دمــوکراتـ و مســلمان واقعی
مخالف نیستیمـ یعنی کاری نداریم ،اگر کسی بگوید تمام دانشمندان در اول کتاب
خود از امراء مداحی کردهاند! جواب او این است که:
اوالً تمام دانشمندان این کار را نکردهاند .ثانیا ً چند جمله در اول کتاب برای
دانش و فضیلت پروریـ یکنفر امیر نوشتن غیر آنست که شــاعر تمــام دیوان را
در مدح امرا و اعیان پر کرده باشد.
- 1خسرو = پادشاه بزرگ؛ لقب چند تن از پادشاهان ساسانی ،بعربی کسری می گویند.ـ
َ - 2جم = مخفف جمشید که بنا بر داستانهای شاهنامه چهارمین پادشاه پیشــدادی بــود .بمعــنی
پادشاه بزرگ نیز گفته شده است.
- 3پرویز = پیروز ،فاتح؛ لقب خسرو پرویز (پادشاه ایرانی که نامة رسول گرامی اسالم را
پاره کرد).
- 4باربَد = رئیس یا بـزرگ دربـار ،رئیس تشـریفات ،و نـام رامشـگر (خواننـده و نوازنـدة)
نامی عهد خسرو پرویز( .نگا :فرهنگ فارسی عمید).
37 حافظ شکن
-4اگر کسی بخواهد از مــذهب و مشــرب و حــال حافظ کــامالً آگــاه گــردد
بکتاب رضوان االه و یا کتاب شعر و موسیقی ما مراجعه کند ،اگر چه در خــود
دیوان حافظـ مذهب و مشـرب و هـویت او کــامالً بــرای اهل علم و دانش آشـکار
است.
ـرویج کــار و صــنعت و علم و دانش و ِ -5منظور ما از دیوان حافظـ شــکن تـ
دفع اســتعمارـ بــوده لــذا هر جا حافظ از دلــبر عیار و غمــزة نگــار گفته ما از
صــنعت و کــار گفتهایم و جــائی که از عشق و مســتی و پیرپرســتیـ دم زده ما به
عقل و هوش و خدا پرستیـ تحریص کردهایم ،و در هر غزل ببعضیـ از اشــعار
حافظ که مورد اعتراض ما بوده اشاره شده ،اول اشــعار حافظـ را بعنــوان حافظ
ذکر نمــوده و بعد بعنــوان حافظ شــکن جــواب دادهایم تا خواننــده ببیند و ندیده
قضاوت نکند.
-6علماء شیعه یزید را کافر میدانندـ برای خوانــدن اشــعار ابن الزبعــری که
دارای طعن بدیانت بود مانند شعر ذیل:
خَـــــــبرٌ جـــــــا َء وال وحی نَـــــــزَل لــــــــــک َفال
ِ َل ِع َبت ِ
هاشــــــــــ ٌم ِبال ُم
با این حال بسیارـ موردـ تعجب است که شعراء معروفراـ مسلمان بدانند؛ زیرا
اینان هــزاران طعن و تمســخر بــدین دارند که بــدتر و صــریحتر از اشــعار یزید
است چگونه اهل اسالم این شــاعران را با این همه کفریات تکفــیر نکــرده بلکه
بآنـــان ارادت میورزند البته این نیست مگر از بیخـــبری آیا ندیدهاند که حافظـ
میگوید:
وعدة فــردای زاهد را چــرا بــاور کنم منکه امــــروزم بهشت نقصد حاصل
میشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
1
که این ســــیب زنخ زان بوســــتان به بخلــــــــدم دعــــــــوت ایزاهد مفرما
بســــیب بوســــتان و جــــوی شــــیرم چــون طفالن تا کی ای واعظ فریبی
نه عاقل است که نســـــیه خرید و نقد چمن حکــــــــایت اردیبهشت میگوید
- 1در نســخة دســتنویس عالمه بــرقعی رحمه هللا این بیت همــانطور که مشــاهده می فرمائید
اینگونه آمده است :بخلدم دعوت ایزاهد مفرما.
اما در بیشتر نسخه های دیگر از آنجمله دیوان حافظ با تصـحیح و مقدمة محمد بهشـتی این طـور
آمــده :بخلــدم زاهــدا دعــوت مفرمــای .که تغییرات خیلی انــدک اســت ،و ما از این ببعد به اینگونه
تغییرات اشاره نمی کنیم؛ اما هر جا تغییر کلی و خیلی فاحش باشد در حواشی آنرا متذکر خــواهیم
شد.
حافظ شکن 40
بهشت
و هــزاران شــعر مانند اینها در تشــبیه خــدا بخلق و وحــدت وجــودـ و جــبر و
انکــار قیامت ،با اینکه پیغمــبرـ اســالم و امــام فرمودهاندـ هر کس خــدا را تشــبیه
بخلق کند و یا قائل بجــبر شــود و یا تــوهین بــامور دین کند کــافرـ و مشرکســت.
اشعار این شعراء بدتر از اشعار ابن سعد و یزید است؛ زیرا یزید شعر دیگــری
را میخوانده ولی اینان از خود انشاء کردهانــد .اشــعار یزید مهجــورـ و مــتروک
شد اما اشعار این هر روزـ با آب و تاب چاپ و منتشرـ میگردد.
-7اگر در زمــان ما شــعر و عرفــان از حافظـ بســیارـ تعریف کــرده و او را
قطب العرفاء و بزرگترین عاشق حق میشمرندـ چون هویت و چگونگیـ اشــعار
او معلوم گردد خردمنـدان متوجه میشـوندـ که اهل عرفـان چه میگویند و مـرام
ایشان چیست و دیگر گــول عرفــان بافــان را نمیخورند و بــدام نمیافتندـ البته ما
به کسی که حاضر بشنیدن حرف حسابی نبوده و استقالل فکریـ نداشته و عالقة
به امور دینی ندارد کاری نداریم.ـ
-8باید دانست که در دیوان حافظ یک غـــــزل در نشر حقـــــائق و امر به
معروف و ترقی بشریـ نیست بلکه همه جا ترغیب بگناه و ترویج باطل کرده و
اگر شـــعری در دیوان حافظ باشد خـــوش ظـــاهر چـــون ما بعد و ما قبل آن را
بنگرید معلوم میشودـ هدف شاعر از همان شعر خـوب تـرویج باطل بـوده مانند
آنکه میگوید:
ی جان این دمست تا حاصل از حیات ا وقت را غــــنیمتدان آنقــــدر که
دانی بتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوانی
اما چـــون شـــعر بعد آن را ببینی میدانیـ که هـــدف او آنست که تعجیل کن
ببادهنوشی و میخواری.ـ
و همچنین اگر از ترحم و انفاق گفته مقصود و هدف او تحریک فالن شاه یا
فالن وزیر بــوده بــدادن صــله و انعــام و مانند اینهــا ،ما تمــام دیوان حافظـ را
مالحظه کردیمـ و جز این نیافتیم.
-9اگر کسی بگوید چگونه بعضی از علما و دانشــــمندان شــــیعه در کتب و
کلمات خود استشهادـ بشعر حافظ و امثال او کردهاند آیا آنــان متوجه نشــده و فقط
شما متوجه شدهاید جواب آنست که بسیاری از علما و حتی امام و پیغمبر گــاهی
استشهاد به اشعار کفار میکردهاند؛ استشهادـ به شــعری دلیل بر خــوبی شـاعر و
دیوان او نمیشودـ مثالً دانشمندی یک شعر معروفی را مناسب مطلب خود دیده
و نقل کــرده چه بسا نمیداند آن شــعر از کیست و نمیداندـ شــاعر بــرای که گفته
41 حافظ شکن
پس حاشا که این دانشمندـ قصد امضاء باقی اشعار او را داشــته باشد بلکه اصـالً
ممکن است قبل و بعد شــعر شــاعر را ندیده تا نقص آن را بیابد و متوجه قصدـ
سوء شاعر شود.
بهر حال ما اشعار حافظـ را بنظر خواننده میگذاریم تا خــود قضــاوت کنــد،
ما زورگوئیـ نکــردهایم تا کسی اعــتراض کند و اگر کسی اشــکال و ایرادی بما
داشته باشد و حق باشد البته بجان میپذیریم و بلکه جبران میکنیم.ـ
-10ما تمــام اشــعار غــزل را از هر غــزل ذکر نکــردهایم از حافظـ تا حجم
کتــاب زیاد نشــود ممکن است خــود خواننــده بــدیوان حافظـ مراجعه کند و بــاقی
غــزل را در تحت نظر بگــیرد .در حقیقت این حافظـ شــکن توضــیح بســیاریـ از
اشعار حافظ است که در چه موضوعـ و در چه مــورد و چه کســانی گفتــه .ما به
اقــرار خــود او اخذ کــردهایم پس مریدان حافظ نباید کاسة گرمــترـ از آش باشــند
مثالً خــود حافظـ قائل به جــبر است و بــدبختی و بــدنامیـ خــود را از قضا و قــدر
الهی میداند و میگوید:
گر تو نمیپســندی تغییر ده قضا را در کــوی نیکنــامی ما را گــذر ندادند
که به پیمانهکشی شـــهره شـــدم روز ن و صـالح از م َ
طلبطـاعت و پیمـا
الست مست من
ِ
ولی مریدان او اقرار او را نمیپذیرند و او را شیعه و اهل صالح و طــاعت
میدانند ،ضمنا ً باید دانست که دیوان حافظـ به اختالف نسخهها هر غزلی نســبت
بغـزل دیگر تقـدیم و تـأخیر دارد ممکن است غـزلی را که ما مقـدم داشـتهایم در
نسخة دیگری مؤخرـ باشد خواننده باید تمام غزلهائی که با غــزل مــوردـ نظر او
در حرف آخر مشترکست مالحظه نماید تا غزل مقصود خود را پیدا کند.
-11ما بکســــانیـ که شــــاعران را از خطا و هــــوا و هــــوس دور میدانند
خصوصاًـ بطرفدارانـ حافظ میگوئیم شما هر شــعریـ که در آن فسقـ و فجــورـ و
یا کفــری باشد حمل بصــحت و تأویل میکنیدـ و یا میگوئیدـ ما نمیفهمیم بیائید و
همین معامله را نیز با اشعار ما بنمائیدـ یعنی اگر ما بشــاعر میخــوارـ هــرزه گو
بدگوئی کردیمـ شما تأویل و حمل بصحت کنید و بدتان نیاید ،شما بدگوئی بهزاهد
و فقیه و بهشت و کــوثرـ را تأویل میکنیدـ بــدگوئیـ ما را نســبت بکــافرـ و فاسقـ
بطریق اولی حمل بصــحت کنید و به دشــمنیـ و عصــبیت بر نخیزید.ـ به اضــافه
بسیاری از زشتی و فسق شــعرا قابل تأویل نیست شــما میگوئید مقصــود از رخ
زیبا و شــاهد رعنا که حافظـ گفته ذات پــاک خــدا و تجلیات اوست اما چــون با
شعار حافظ مراجعه میکنیم میبیینیمـ او میگویدـ مقصود من امردان و مهوشــان
حافظ شکن 42
کجا الئق بر او لفظ نگــــــــــار است اگر مقصـــود ذات کردگـــار است
نه فکر اصــــطالح آن و این بــــاش بــرو بیچــارهانــدر فکر دین بــاش
43 حافظ شکن
شـــراب و شـــاهد ســـاقی همه اوست چه ذوق استآنکهگوئی یکسره هو
است
که این اســــماء اســــماء خــــدا نیست عبـــــارات شـــــما بر حق روا نیست
ز تعبـــــیرات ســـــوء اهل عرفـــــان مـــــنزه هست ذات پـــــاک یزدان
چــــرا لفظ شــــما زشت و رکیکست مگر عـــارف بتو شـــیطان شـــریک
است
اگر چه گـــــــوئی این از ذوق عشق شــراب و شــمع و شــاهد ذوق فسق
است است
نه بر عرشش حق اندر بیخودی برد نه پیغمــبر شــراب بیخــودی خــورد
طهـــور ًا غـــیر مست و دل خرابست ســــــــــقاهم ربّهم 1جز این شرابست
که وضــعش برخــودی و خودنمــائی خرابــاتی شــدن از دین رهــائی است
است
که خــــود گفتند اســــقاط االضــــافات باســـــقاط شـــــریعت شد خرابـــــات
مکـــــان هرزهگر و بیمکـــــان است خرابـــــــات آن مکـــــــان ناکسانست
خرابــاتی همه شــعر است و اشــعار خرابــــاتی همه وهم است و پنــــدار
فکنــــده خرقه و زنــــار بر خــــویش بجــــای ســــبحه و ســــجاده درویش
ت و ترسا مـــذهب
کهجاســـوس اســـ از آن دارد بت و زنــــــار را دوست
اوست
و لیکن پـــــــیر و میخانه نه قید است بگوید زهد و تقــوی شــید و قید است
نگوید هیچ او از صــــنعت و کــــار همیگوید مکــــــرر از بت و یار
- 1اشــاره به آیه کریمــه( ﴾ ﴿ :الــدهر )21 :می باشد که
قطعا شراب بهشت بوده و به أم الخبائث دنیا هیچ ربطی ندارد.
45 حافظ شکن
می و میخانه و مســــجد یکی کــــرد بت و بتخانه و کعبه یکی کـــــــــــرد
که عقد خــــــــدمتش زنــــــــار باشد بر آن عشـــــقی تفو صد بـــــار باشد
که فقه دین بــــــود گر مایل اســــــتی نخســـتین تمـــیز حق و باطل اســـتی
بمثل شــــاعری فکر و خیال است بجز اینها همه وزر و وبـــــال است
در نقصان عقول و احتیاج بشر در الهیات بتأیید انبیاء و وحی الهی
در ادراک حقـــــائق نیست خـــــالص عقول این بشر چون هست نــاقص
ره ادراک حق بر خـــــویش بســـــتند بعقل خـــود چو اســـتقالل جســـتند
بخـــــود هر یک طـــــریقی برگزیدند چو عقل خــــویش را قاصر ندیدند
خطاها در تخطی از رســــــول است همه این اختالفـات از عقـول است
یکی شــــــاعر ز افکــــــار خیالی یکی شد فلســـــــــفی الیبـــــــــالی
یکی پســـــند حلــــــول و اتحـــــادش یکی صـوفی و وحـدت 1اعتقـادش
هللا میگویند وهم با همه همه کــــور و کرانند انــــدرین راه
یکی با عشق دیگر شعرســــــــــازی همه با دین حق کردند بــــــــــازی
یکی از فلســــــــــفه بافد بــــــــــدکان یکی شد غــرق انــدر وهم عرفــان
یکی دارد ز اســــــفارش خمــــــاری یکی بافد بهم چــــون ســــبزواری
همی اســـــــفار او شد ضد قـــــــرآن یکی اوهــــام را نامیده برهــــان
که تقلید است اخذ وحی و آثـــــــــــار یکی زد طعن بر آیات و اخبـــار
رســــوالن و امامــــان را بر انگیخت بــرای رشدشــان حق نقشة ریخت
عقـــــول و انبیا شـــــاگرد و اســـــتاد رســـــوالن را معلم حق فرســـــتاد
- 1اشاره به عقیدة وحدت الوجود (از عقاید و خرافات صوفیه) است ،نه اتحاد و همــدلی بین
مسلمانان.
47 حافظ شکن
- 1کسی که مستقالنه به عقل خویش عمل کند (و شریعت را کنار بگذارد) گمراه شده است.
حافظ شکن 48
تذکر :چون صفحات 7-6نســخة دســتنویس کتــاب حاضرـ مفقــود گردیده لــذا
متن تایپ شدة صفحات مذکور جایگزین گردیدـ.
49 حافظ شکن
بمشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکلها ننگین
-2حافظ شکن
جهل میبـــارد از این گفت پریشـــان ای که الف و بـــاده بیحد شد بـــدیوان
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما
بــاز گــرد با خــدا گو چیست فرمــان تا بکی از عــــزم دیدار شــــهان دم
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزنی
ذکر حق آبی زند بر روی رخشـــان بخت خــواب آلــود خــود بیدار کن با
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما حق ذکر
طی کند بیهــــــوده گفتن زود دوران عمر را ضایع مکن با ساقیان جــام و
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما جم
اندرین ره گشته بسیارند قربان شــما تا بکی ای شـــاعر شـــیراز گـــوئی با
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان
بنــدة شــاه شــمائیم و ثنــاخوان شــما شاعرا با سـاکنان یزد میگـوئی چـرا
راه حقجو برقعی جــان من و جــان تا بکی دوری تو از حق از خــــــــدا
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما همت طلب
-3حافظ
دردا که راز پنهــــــــــان خواهد شد دل میرود ز دستم صاحبدالن خدا را
آشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکارا
تا بر تو عرضه دارد احـــوال ملک آئینة ســـــکندر جـــــام جم است بنگر
دارا
1
أشــهی لنــا وأحلی ِمن قُبلــة العــذارا آن تلخ وش که صــوفی ام الخبــائثش
خواهد
- 1از بوسیدن دخترهای باکره و پرده نشین نیز برای ما شیرین تر و اشتها آور تر می باشد،
و تلخوش کنایه از شراب اسـت کــه در حـدیث از آن بـه اُم الخبــائث (مـادر همــه خـبیث هـا و
فجور) نام برده شده است.
حافظ شکن 52
گر تو نمیپســندی تغییر ده قضا را در کوی نیک نامی ما را گــذر ندادند
ای شیخ پاک دامن معذور دار ما را حافظ بخود نپوشید این خرقة می آلود
-3حافظ شکن
صـــاحب دلی نباشد جز آفریدگارا دلرا مده تو از دست بیهوده ای نگارا
از شــاعر خیالی دیگر چه انتظــارا صاحب دالن صوفی ســودای بیســواد
است
رحمی کنید یک دم درویش بینــــوا دین میبرند از کف صــــــــاحبدالن و
را پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیران
جز وهم کی نماید خدعه مکن تو ما جـام جم و می و جـام و آئینة سـکندر
را
آن را نـــبی چـــنین خواند ای پـــیرو آن تلخ وش نه صـــوفی ام الخبـــائثش
نصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارا خواند
بدنامی تو از تو است معذور دار ما بر کوی نیکنامی حق راهنمائیت کرد
را
ایزد بــداده عقلت هم فهم و اختیارا ای صاحب اراده جــبری مشو تو هر
دم
اقرار او بــدیوان روشن کند شــما را حافظ ز جبریانست نی اهل حق و
ایمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
گر تو نمیپسندی نسبت مده قضا را بـــودی تو حافظ جـــام بـــدنام و زشت
فرجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
طعنه مزن بپاکــان عــذری نشد خطا حافظ نمـــوده در بر خـــود خرقه می
را آلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
دردیست بیمـداوا اسـالمیان خـدا را این شاعران جبری گشــتند از مفــاخر
53 حافظ شکن
چند دگر نشـــان نیست نی فقه و نی فریاد ای فقهیان زین شــــعبههای
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما را عرفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
این کفرهـای پنهـان گردیده آشـکارا ای بــرقعی نکــردی با علم دفع باطل
-4حافظ
مطرب بگو که کار جهان شد بکــام ســاقی بنــور بــاده بر افــروز جــام ما
ما
ای بیخــبر ز لــذت شــرب مــدام ما ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ثبت است بر جریدة عـــالم دوام ما هرگز نمـــــیرد آنکه دلش زنـــــده شد
بعشق
نــــان حالل شــــیخ ز آب حــــرام ما ترسم که صـــــــرفهای نـــــــبرد روز
بازخواست
هسـتند غـرق نعمت حـاجی قـوام ما دریای اخضر فلک و کشـــتی هالل
باشد که مـــرغ وصل کشد قصد دام حافظ زدیده دانة اشــکی همی فشــان
ما
-4حافظ شکن
تا کی بـــراه وسوسه آری عـــوام ما حافظ ز جام و بـاده مکن خــون بکــام
ما
بهــر دام ما
ِ ابلیس رخ نمــوده تو را حقـــرا که صـــورتی نبـــود در پیالهها
این بیخــبر ز دانش و راه و مــرام تو در پیاله صـــورت ابلیس دیدهای
ما
ای بیخبر ز قهر حق و این قیام ما ما در پیاله دوزخ اشـــــرار دیدهایم
مســتی مکن زبــان مگشا بر مالم ما ما بیخــبر ز شــرب مــدام تو نیســتیم
حافظ شکن 54
حاشا که نیست در خور عـالی مقـام این لــــذت کــــثیف بــــرای تو لذتست
ما
تا کی کـنی تمسـخر شـیخ و کالم ما لــــذت نباشد آنچه بــــآتش کشد تو را
آن هم ز عشق نعمت حاجی قوام ما یک دل بعشق زنده نشد خدعه کم نما
این است قول حکیم و نیکو امــام ما هرگز نمـیرد آنکه دلش زنـده شد بعلم
کی از طمع غریق شــود در حــرام دریای اخضر فلک و کشــتی و هالل
ما
این بــرقعی بــبین و بگــیر انتقــام ما این طعن و لعن عارف و صــوفی ما
دین بر
-5حافظ
ســـماع وعظ کجا نغمة ربـــاب کجا من خــراب کجا
صــالح کــار کجا و ِ
ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا چه نســـبت است برنـــدی صـــالح و
تقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی را
کجا است دیر مغـان و شـراب نـاب دلم ز صـــــومعه بگـــــرفت و خرقة
کجا ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالوس
قرار چیست صبوری کدام و خراب قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای
55 حافظ شکن
کجا دوست
-5حافظ شکن
ره صـــالح کجا و ره خـــراب کجا ره ثــــــواب کجا و ره عقــــــاب کجا
که راه نفس کجا و ره کتــــــاب کجا نه نسبت است برندی صالح و تقوی
را
سماع و رقص کجا و ره ثواب کجا کسی که حق طلبد دیر و خانقه نــرود
بــبین حســاب کجا است و ناحســاب یکی زعشق زند دم یکی ز دین و
کجا خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
ببین تفاوت ره از کجا است تا بکجا یکی باَمر پیر بود دیگــری بــامر خــدا
که هوشیار کجاست و دلخـراب کجا یکیست طالب کوثر یکی خوش است
ب َمی
جزای دیدة بیدار و پر ز خواب کجا یکی بســـعی و عمل میرود یکی در
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب
چرا روی بکجا با چنین شــتاب کجا براه صــومعه و دیر پــیر چنــدین چــاه
شراب نـاب کجا پـور بو تـراب کجا طمع مدار ازین برقعی تو باده و جام
-6حافظ
بخال هندویش بخشمســمرقند و بخــارا اگر آن ترک شــیرازی بدست آرد دل
را را ما
کنار آب رکن باد و گل گشت مصلی بدهســــــاقیمیبــــــاقی که در جنت
را نخــــــــــــــــــواهی یافت
چنــان بردند صــبر از دل که ترکــا ن فغــا ن کــاین لولیانشــوخ شــیرینکار
حافظ شکن 56
-7حافظ
چیست یاران طــــریقت بعد از این دوش از مسجد سوی می خانه آمد پــیر
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدبیر ما ما
رو بســوی خانة خمــار دارد پــیر ما ما مریدان رو بســوی قبله چــون آریم
57 حافظ شکن
چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
کـــــاینچنین رفت است در عهد ازل در خرابات طریقت ما بهم منزل شــویم
تقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیر ما
عــاقالن دیوانه گردند از پی زنجــیر عقل اگر داندکه دل در بند زلف چـــون
ما خوشست
-7حافظ شکن
رو ســوی میخانه آوردند پــیران شــما صــوفیا دیدی که از مســجد بزرگــان
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما
پـــیر باشد قبله بهر بتپرســـتان شـــما بــاز رفــتی پــیرو و همــراه آن پــیران
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
دین او اینست و دین خرقهپوشان شما باید از مسجد سوی میخانه آید پیرتان
تا شــمارا دور از مســجد بــدارد پــیر مینـــــدانی خانقه یا میکـــــده از بهر
شـــــــــــــــــــیطان شـــــــــــــــــــما چیست
رو ســوی خمــار دارد شــیخ صــنعان با چـــنین پـــیری چگونه رو ســـوی
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما مســــــــــــــــــــجد کــــــــــــــــــــنی
پیر را هم قبله باشد حسن غلمان شما آری آری قبله و محراب صوفی پــیر
اوست
لیک خــود رو کــردنی تقــدیر یزدان قبلة حافظ بــود پــیر و خرابــات مغــان
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما
این چــنین پیدا بــود ز اشــعار دیوان عقل شــاعر بند زنجــیر هــوای نفس
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما اوست
رحم کن بر جــان خــود جــان من و راهحق جو بـــرقعی دیگر مبـــاف از
جـــــــــــــــــــــان شـــــــــــــــــــــما عشق خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
حافظ شکن 58
-8حافظ
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گــدا بمالزمـان سـلطان که رسـاند این دعا
را را
رخ همچو ماه تابـان قـدر سـرو دلربا چه قیامت است جانا که بعاشــــقان
را نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی
بپیام آشــــنائی بنــــوازد آشــــنا را همه شب در این امیدم که نســـــیم
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبحگاهی
که دعای صبحگاهی اثــری کند شــما بخدا که جرعة ده تو بحافظ سحرخیز
را
-8حافظ شکن
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گــدا ز تو حافظا رســاندم بنَــدیم و شه دعا
را را
نتــوانمی تشــکر به نــداده آن خــدا را گوید او که شــاهی من نه خــدای داده
باشد
بشــود گــدای حق و طلبد ز حق عطا باضافه شاه گوید بگــدای کــوی ما گو
را
تو اگر حالل جـــــوئی مطلب ز کس تو چگونه عارف استی که نظر بشـاه
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخا را داری
ســزدانکه دل ببــازی تو ز عشق یک چه حکــــایت است جانا که تو عاشق
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارا شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهانی
بقصــیده بهر شــاه است و تــرحم ای ســحر و دعا و ذکــرت همه زاری و
نگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارا تضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرع
همه شب بمجلس میشده یار دلربا را حافظ از مالزمین و نـدمای شـاه باشد
ببهار و بهمن و دی بگرفته می شــما بخــــدا که جرعة می بشب و ســــحر
59 حافظ شکن
را پیاپی
نظـری نما بـدیوان و شـناس بینـوا را بـــرقعی گـــدای شـــاهان نبـــود ز اهل
عرفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
-9حافظ
تا بنگـــری صـــفای می لعل فـــامرا صوفی بیا که آینه صافی است جامرا
کـاین حـال نیست زاهد عـالی مقـامرا راز درون پیر ز رنــدان مست پــرس
کاینجــا ،همیشه بــاد به دستست دامـرا عنقا 1شــکار کس نشــود دام بــاز چین
یعـــنی طمع مـــدار وصـــال دوامـــرا در بزم عیش یک دو قـدح در کش و
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو
آدم بهشت روضة دار الســــــــــالمرا در عیش نقد کــوش که چــون آبخــور
نماند
وز بنــده بنــدگی برســان شــیخ جــامرا حافظ مرید جـــام می است ای صـــبا
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو
-9حافظ شکن
از دست می نده خرد و فکر و نامرا صوفی رها نما می و بشـکن تو جـام
را
کـاین حـال نیست زاهد عـالی مقـامرا کفر درون پــیر ز مــردان حق پــرس
از عــــالم فقیه بــــپرس این کالمــــرا زاهد کی آگه است ز کفر درون پــیر
میخوار مست بنده شود شـیخ جـامرا حق بین شـــکار پـــیر نشد حقه کم نما
بر صـــوفیان خـــام بیفکن تو دامـــرا بر گو بشــــاعری که زند دم ز عشق
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
بر وصل یار وعده مکن این عـوامرا تا کی ز بزم عیش زنی دم ز کار گو
بهر تو خلق روضة دارالســـــــالم را این عیش پست را تو رها کن که
حق نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
دیگر مده بعشق و هوس این زمــامرا ای دل شباب رفت و به پیری رســیدة
بر چین بســاط بــادة بــدنام و جــامرا شاعر مرید جــام نجس گشــته بــرقعی
-10حافظ
میرسد مژدة گل بلبل خـوش الحـان رونق عهد شبابست دگر بســـــــــتان را
را
خـــدمت ما برســـان ســـرو و گل و ای صــبا گر بجوانــان چمن بــاز رسی
ریحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان را
خــاکروب در میخانه کنم مژگــان را گر چـنین جلـوه کند مغبچة بـاده فـروش
در سر کــار خرابــات کنند ایمــان را ترسم آن قوم که بر درد کشان میخندند
دام تزویر مکن چـون دگـران قـرآن حافظا میخــور و رنــدی کن و خــوش
را بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش ولی
-10حافظ شکن
میرسد فصل خــــــــزان نو گل این بجـــوانی مـــده از دست دگر امکـــان را
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان را
بهوا و هوس خود مکشــید ایران را ای صــبا گو بجوانــان وطن ســعی کنید
مست و دیوانه مکن این دل نــــبرد مغبچة دهر و هــــوا عقل تو را
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــرگردان را
کاین سیه چرده در آخر بکشد انسان دست بردار ز عشق و مطلب اســتعمار
را
61 حافظ شکن
آخر کار ز خود سلب کنند ایمــان را ترسم آن قـــوم که بر زهد و عمل طعن
زنند
با خبر باش که زنجیر بود رندان را حالیا گــوی بــآن رند زیان کــار لجــوج
لیک صوفی بکند صید همه کــوران گبر با مســجد و قــرآن نکند صــید کسی
را
آنقدر هست که نوبت نرسد قرآن را دام تزویر تو حافظ ز همه بیشـــتر است
-11حافظ
که سر بکــوه و بیابــان تو دادهای ما صــــبا بلطف بگو آن غــــزال رعنا را
را
بیاد آر محبــــــان بــــــاده پیما را چو با حـــبیبنشـــینی و بـــاده پیمـــائی
که خال مهر و وفا نیست روی زیبا جز این قــدر نتــوان گفت در جمــال تو
را عیب
سرو و زهـره بـرقص آورد مسـیحا در آســـــــمان نه عجب گر بگفتة حافظ
را
-11حافظ شکن
که دین و عقل فــدا کن غــزال رعنا هـــوای نفس نـــدا کـــرده شـــاعر ما را
را
میار یاد محبــــان بــــاده پیما را اگر تو مــؤمن حقی بخــوان خــدایت را
حافظ شکن 62
ی سر و پا را
رها نما تو محبـــــان ب مخوان تو غیر خدای نشود گر مشرک
مــــوافقی نه بجز اسم بیمســــمی را مخــــــالفین همه میدان بدست آوردند
ی رجــال دنیا را
نه در فقیر و غنی ن نـــدانم از چه ســـبب زهد علم و تقـــوی
نیست
که واژگــون بنمایند علم و تقــوی را کلنگ و تیشه گرفتند هر یکی بر دست
یکی بطعن و تمسخر ربوده کــاال را یکی بشـــعر و یکی رقص و دیگـــری
تصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیف
که در گزاف ز خود بر فکنده پــروا ز سکر بـاده چنـان مست میشـده حافظ
را
نگر که مســــــتی می چــــــون کند بــبین چه کفر ز دیوان او شــود ظــاهر
بمیخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوارا
سرو و زهـره بـرقص آورد مسـیحا بشـــعر یاوة خـــود آرزو کند از عجب
را
-12حافظ
خـــــــاک بر سر کن غم ایامرا ســــــاقیا برخــــــیز و در ده جــــــامرا
برکشم این دلق ارزق فـــــــــــــامرا ســـــــــــــــــاغر می بر کفم نه تا ز بر
ما نمیخـــــــواهیم ننگ و نـــــــامرا گرچه بد نــــامی است نــــزد عــــاقالن
خـــــاک بر سر نفس بد فرجـــــامرا بـــــاده در ده چند ازین بـــــاد غـــــرور
هر که دید آن ســـرو ســـیم انـــدامرا ننگــــــرد دیگر بســــــرو انــــــدر چمن
عـــــاقبت روزی بیابی کـــــامرا صـــبر کن حافظ بســـختی روز و شب
-12حافظ شکن
63 حافظ شکن
مگـــــذران با جـــــام َمی ایام را عــــاقال برخــــیز و بشــــکن جــــام را
بر کنند آن دلق ارزق فــــــــــــام را خرقه پوشـــان را بگـــوی عاقل شـــوند
حفظ باید کـــــــرد فکر و نـــــــام را کـــوی بد نـــامی است کـــوی شـــاعران
شـــــاعر میخـــــوار بد فرجـــــام را کی تــــــــــوان نامید از اهل خــــــــــرد
شـــــعلهور گشت و بـــــبرد آرام را دود آه ســـــــــــــینة ســـــــــــــوزان من
کن رها آن ســــــرو ســــــیماندام را شــــاعرا ارشــــاد بنما خــــاص و عــــام
حافظا دیوانه کـــــــردی خـــــــام را بســـکه گفـــتی از می و جـــام شـــراب
عـــــاقبت روزی بیابی کـــــام را گر پی علم و هـــــــــــــــــنر باشی یقین
گو جــــــــواب حافظ و خیام را گر وطن خــــواهی و حق ای بــــرقعی
حرف باء
-13حافظ
1
الصــــبوح الصــــبوح یا أصــــحاب میدمد صـــــبح و کله بســـــته ســـــحاب
هــــان بنوشــــید دمبــــدم می نــــاب میوزد از چمن نســــــــــــــــــیم بهشت
همچو حافظ بنـــــوش بـــــادة نـــــاب بر رخ ســــــــــــاقی پــــــــــــری پیکر
-13حافظ شکن
خــــواب منما صــــباح همچو کالب میدمد صـــــبح و تو همی در خـــــواب
هللا یا ُاولی األلبـــــــــاب
ُاذ ُکـــــــــرو َ میزننـــــدی تو را ز عـــــرش صـــــفیر
کمــــــــتر از الله اید یا احبــــــــاب الله رخ بر ژاله میچکد
- 1صبوح شرابی است که صبح هنگام نوشیده شود ،و در مقابل آن غبوق می آید که شراب
شب هنگام است ،و معنـای بیت اینست کـه :ای دوسـتان بـرای نوشـیدن شـراب صـبح هنگـام
آماده باشید.
حافظ شکن 64
پر شــده این جهــان ز عطر و گالب میوزد بر جهــــــان نســــــیم صــــــباح
شو تو بیدار و بهـره بر ز شـتاب هـــان غـــنیمت شـــمر تو این ســـاعت
نه چون حافظ که گوئی از َمی نــاب ذکر حق بــــــــــــــــــــــرقعی بگو دائم
-14حافظ
گفت در دنبـــال دل ره گمکند مســـکین گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین خفته بر سنجاب شــاهی نــازنینی را چه
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب غم
خوشفتـــاد آن خـــالمشـــکینبر رخ ایکه در زنجیر زلفت جای چندین آشــنا
رنگینغــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب است
دور نبـود گر نشـیند خسـته و مسـکین گفت حافظ آشــــنایان در مقــــام حیرتند
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب
-14حافظ شکن
شـــاه گوید رحم نبـــود در دلم بنشـــین تا بکی با شـــاه گـــوئی رحم کن بر این
غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب
- 1تعجب است برای ُمحب (که اگر واقعا عاشق است) چگونه می خوابد؟.
65 حافظ شکن
حرف تاء
-15حافظ
بیار بــاده که بنیاد عمر بر بــاد است بیا که قصر امل ســــخت سست بنیاد
است
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است غالم همت آنم که زیر چــــرخ کبــــود
که این حدیث ز پیر طـریقتم یاد است نصــیحتی کنمت یادگیر و در عمل آر
که این عجــوزه عــروس هــزار دامــاد مجو درستی عهد از جهان سست نهــاد
است
ســــروش عــــالم غیبم چه مژدهها داد چه گــــویمت که بمیخانه دوش مست و
است خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراب
- 1کنایه از این است که پادشاه و حاکم بعد از مداحی شاعر مقداری مال و یا پول به او صله
(بخشش و مقابل مداحی های که نموده) بدهد.
حافظ شکن 66
نشیمن تو ز این کنج محنت آبــاد است که ای بلند نظر شــاهبازه ســدره نشــین
نــــدانمت که در این دامگه چه افتــــاد تو را ز کنگــرة عــرش میزنند صــفیر
است
که بر من و تو در اختیار نگشاد است رضا بـداده بـده و ز جین گـره بگشـای
قبول خاطر و لطف سخن خدا دادست حسد چه میبری ای سست نظم بر
حافظ
-15حافظ شکن
میار بــاده که عقلت ز ریشه بر بــاد دال چو قصر ا َمل 1ســـخت سست بنیاد
است است
که رنگ و صــــــبغة آن را خــــــدا مــــرا تعلق قلــــبی بــــدین اســــالم است
2
همیدادست
ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست بــدین و عقل نــدارد عالقه آن کس گفت
ولی بقید هوا و هــوس دلش شادست اگر چه از خرد و دین نموده خــود آزاد
بهر کس که ز هر رنگ و علقه بمکر شاعر صوفی نگر که گشته غالم
آزادست
که آنچه رنگ بـــــود او بخـــــویش بیا بدیدة ایمـــــــان نگر دروغش را
بنهادست
دگر به بیعت و هم عشق و نعــره و ز رنگ مســتی و پا بند جــام و نغمه و
دادست نی
دگر چه رنگ بـــــود کو بخـــــویش دگر ســــماع و دگر جــــبر وحدتست و
- 1اَمل = آرزو.
- 2اشـــاره به آیه کریمـــه ﴿ :
( ﴾سورة بقره )138 :می باشد.
67 حافظ شکن
ننهادست حلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
بس است از همه یکرنگ کـان مـرا گذشــــتم از همة رنگهــــای او گــــویم
یادست
که دل ببسته بپـیر و بـدام افتـاد است چو جــــامع همه رنگست و فــــوق هر
رنگی
مـــزن تو الف که صـــوفی ز رنگ تعلقی نبــــود فــــوق شــــرک ای حافظ
آزادست
-15ایضا ً حافظ شکن
غالم شد بکسی کو ز شـــــرع آزادست چو خواست ترک دیانت کند بالقیدی
که قول پیر طــریقت ز معــده و بادست نصــیحتی کنمت گــوش خــود مــده بر
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
بــرو کتــاب خــدا بین که پنــدها دادست اگر تو پند پذیری و هم نصــیحت جو
بــبین ز اهل حکمت ووحیتچه مژدَها و یا بقـــول رســـول و کتـــاب ما کن
یادست گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
ســروش عــالم غیبم چه مژدهها دادست مخور فریب ز شاعر که گاه میگوید
که بهر شـــــــاعر و عـــــــارف ز دیو ســـــــروش عـــــــالم غیبش ز وحی
امدادست شیطانست
ســــــــروش وسوسه خنــــــــاس خدعه بـــوقت مست و خـــرابی ورا بمیخانه
مرصادست
نـــــــدانمت که درین خانقه چه افتادست تو را ابالسه از عــــرش خــــود رنند
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفیر
چــــرا که درگة شــــیطان ز شــــعرت یقین که مثل تو شــــهباز ســــدرة کفر
آبادست است
حافظ شکن 68
بـــرای آنکه کننـــدت بـــزرگ فریادست تو را اجـــانب و کفـــار قـــدر میدانند
که در عمل دری از اختیار بگشادست غلط مگو و مـــده نســـبت غلط بخـــدا
مکن تو عجب که این یاوه ِنی خــــدا تو را حسد نبرد کس ،ز نظم خــویش
دادست مالف
که از هــوا و دیگر وحی دیوار شــاد بسا که مـــــال حـــــرام و بسا که نظم
است لطیف
ببین که صوفی جاهل بعجب خود شــاد پنــاه بر خــدا بــرقعی ز خــود خــواهی
است
-16حافظ
هر افتــاده دل از کف تو را چه افتــاد بــرو بکــار خــود ایواعظ این چه فریاد
است است
نصــیحت همه عــالم بگــوش من بــاد بکــام تا نرســاند مــرا لبش چــون نــای
است
اســـــــیر عشق تو از هر دو عـــــــالم گــدای کــوی تو از هشت خلد مســتغنی
آزادست است
کزین فسانه و افسون بسی مرا یادست برو فسانه مخــوان و فســون مــدم حافظ
-16حافظ شکن
تــــــوجهی بتمســــــخر مکن که حق بلند گوی تو واعظ که جای فریاد است
شادست
بــــره کشد آن را که دل ز کف
َ که تا که منع فسق بــود کــار واعظ ای حافظ
دادست
ولی وظیفة عاقل بمست ارشادست نصیحت همه عالم بمست چــون بادست
مالل و مستی تو نزد عــاقالن بادست تو خواه از سخنش پندگیر و خواه مالل
69 حافظ شکن
گدائی در پـیران ورا خـوش افتادست نگر که مســـتی حافظ چه حد بـــود کز
جهل
ز عشق پـــیر خـــود از هر دو عـــالم ز هشت خلد زند کــوس و داد اســتغناء
آزادست
بخــار معــده و یا گــرمی سر از بــاده اگر چه این نبــــود جز فســــانه و الفی
است
زنی بیاوه ســرائی که شه مــرا داده و گرنه بهر تو غــــــــازی دو صد ملق
است آری
اســــــیر عشق تو از هر دو عــــــالم نگفت هیچ رســـــولی و یا ولی بخـــــدا
آزادست
که زین فســانه و افســون بسی تو را همان خوش است که خودمعترف شدی
یاد است حافظ
-17حافظ
میبمیخوانه بجــــــــوش آمد و میباید روزه یکسو شد و عید آمد و دلها
خواست برخواست
وقت رنــدی و طربکــردن رنــدان بر توبة زهد فروشان گران جان بگذشت
جاست
این نه عیب است بر عاشق رند و نه چه مالمت بــود آن را که چو ما بــاده
خطاست خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد
بهـــتر از زهد فروشی که درو روی بــــاده نوشی که درو روی و ریائی
است ریا و نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
آنکه او عالم سراست بدین حــال گــوا ما نه مردان ریائیم و نه حریفان نفــاق
است
حافظ شکن 70
ور بگوئید روا نیست بگوئیم رواست فرض ایزد بگــذاریم و بکس بد نکــنیم
من نـــدانم که همین شـــیوة صـــوفی چه اخذ ارباب بقرآن بصراحت شرکست
رواست
این نه از دین بخطا رفته ولی مــزد هبا گر ریا شـــــرک خفی هست ولیدر
است است عمل
پس اگر فهم بـــود بهـــتر ازین بـــاده ریا شرک صـوفی برسـول است و بـدین
است و بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
بجز از عالم سر عالم دین نیز گوا است هم شما مرد ریائید و نفاق ای عرفـاء
فـــرضپـــیر است و بدســـتور وی این فرض ایزد نبود آنچه گــذارد صــوفی
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرض بپا است
عجبا بد نکنم چیست چه بد نـــزد شـــما حافظا طعن و تمســـخر ز شـــما عین
است بدیست
گر تو گـــــوئی که روا نیست بگـــــوئیم فــرض ایزد بکن و بد مکن و بــاده
رواست منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
خلل عقل بـــود بـــاده ز نفس و ز هـــوا حافظا باده خـوری عیب و بد و وزر
است بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
تو مکن خدعه مگو مــردم بیعیب کجا تو بعیب دگــران داخل هر عیب مشو
است
-18حافظ
سخنشناس نه ای جــان من خطا اینجا چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطا
است است
تبارک هللا از این فتنهها که در سر ما ســـــرم بـــــدنیا و عبقی فـــــرو نمیآید
است
که من خموشم و او در فغـــــان و در در انــدرون من خســته دل نــدانم کیست
حافظ شکن 72
است غوغا
که رفت عمر و هنـــوزم دمـــاغ پر ز چه ســــاز بــــود که در پــــرده میزند
هواست مطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب
-18حافظ شکن
که نی ز اهل دل است و نه اهل دین چو بشــنوی ســخن شــاعران بگو که
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا است است خطا
چــــرا چــــنین نبــــود آنکه عقل از و ســـرش بـــدنیا و عقـــبی فـــرو نمیآید
برخاست
چو عقل نیست ن ه دنیا ن ه دین و نی تبارک تو بدین شــیوه عین بیخردیست
عقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبی است
که در میانة اشـــــعار تو بسی پیداست هـــــــزار فتنة بیدینیت بسر باشد
که از وســاوس شــیطان تو را چــنین در انـــــــدرون دلت النة ز شیطانست
است غوغا
تو خــاک گشــتی و اما گنــاه تو ز قفا بس است وزر و و بــال و گنــاهت از
است دیوان
چه بــــاک برقعیا گر عــــداوتش بیجا هـــزار دشـــمن صـــوفی بخانقه داری
است
-19حافظ
مایة محتشــــمی خــــدمت درویشانست روضة خلد بــرین خلــوت درویشانست
فتح آن در نظر رحمت درویشانست گنج عـزلت که طلسـمات عجـائب دارد
ســببش بنــدگی حضــرت درویشانست خســـــروان قبلة حاجـــــات جهانند ولی
صـــــورت خـــــواجگی و ســـــیرت من غالم نظر آصف عهـــــــــدم کو را
درویشانست
73 حافظ شکن
-19حافظ شکن
مایة یوزهگری حشـــمت درویشانست صــحنة میکــدهها خلــوت درویشانست
فتح آن در َیـــــ ِد پر حیلت درویشانست حقه و خدعه طلســــــــمی است عجیب
منظــری از چمن نــزهت درویشانست قعر دوزخ که همه پر شده از اســتعمار
زیبقی هست که در صـــــــــــــــحبت آنچه دل میشود از صــحبت آن تــار و
درویشانست ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاه
الفهــــــــائی است که در ســــــــیرت آنچه نــزدش بنهد تــاج تکــبر شــیطان
درویشانست
کمک کفر هم از خــدمت درویشانست مجـــــری باطل و هم ملعبة اســـــتعمار
همه از حیلت و از بــــــــــــــــــدعت هر زیادیّ و کمی یافت شــود انـدر دین
درویشانست
ت کهدر حســـرت
خواســـتههائیاســـ آنچه شاهان بجفا مطلبند از زور و سیم
درویشانست
فخر خـــــــــود گفته نه بر هـــــــــیئت گر نــــــبی گفته که الفقــــــرُ فخــــــری
1
درویشانست
این صــــــفاتی است که در حــــــالت تنبلی ،سســــــتی و بیدردی و ننگ
1
فخر ُامّـتی (پیامبر فرمـوده انـد :فقر و تنگدسـتی
ُ الفقر َفخـری» ولم یَقـل
-قال النـبیُ « :
افتخار من است و نفرموده اند فخر امت من است.
حافظ شکن 74
درویشانست
هرچه جهل است همه حکمت از افق تا بــافق لشــکر جهل است ولی
درویشانست
بهر تو چــــاکری و منت درویشانست ای تــوانگر بفــروش آن چه تو خــواهی
نخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوت
همه جا فحص همه شــــــــــــــــرکت گنج قارون که فــرو رفت هنــوز از پی
درویشانست آن
-20حافظ
که به پیمانه کشی شـــهره شـــدم روز من
مطلب طاعت و پیمان و صالح از ِ
2
الست مست
چار تکبیر زدم یکســره بر هر چه که من همانـدم که وضو ســاختم از چشــمة
هست عشق
که بــروی که شــدم عاشق و از بــوی می بـــــــده تا دهمت آگهی از سر قضا
مست که
زیر این طــارم فــیروزه کسی خــوش بجز آن نـــرگس مســـتانه که چشـــمش
ننشست مرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
یعنی از وصل شــهش نیست بجز بــاد حافظ از دولت عشق تو سلیمانی یافت
بدست
-20حافظ شکن
کهز عقلو خـــــــــــرد استآنچه که شاعرا دم مزن از باده مخوان خود را
هست که و بودست مست
می نخواهد که شــــدی صــــوفی و هم هیچ کس طاعت و پیمان و صــالح از
بادهپرست چه تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
همه از فطــرت پست است نه از روز تو به پیمانه کشی از ره دل شـــــــهره
الست شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
نبــود ذاتیت ای شــاعر و ای صــوفی فطــرت پست تو نــیز از عمل و کسب
پست شد تو
چــار تکبــیر زدی یکســره بر هر چه تو همانــدم که وضو ســاختی از کــوزة
است حق خمر
حافظ اقرار نموده که منم سنی و مست هر که شد شـــیعه زند پنج بتکبـــیر نه
چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
که تـوئی عاشق شـاهی که ورا سـیم و حافظا عشق تو سرّی نبود معلوم است
است زر
نا امیدت نکند شه بـــرو ای شـــاعر تا کی از نـــرگس مســـتانة شه میبـــافی
چست
آخر از وصل شـــهش نیست بجز بـــاد هرکس از عشق شهان خویش سـلیمان
بدست خواند
و َیست خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش
-21حافظ
که هر چه بر ســـــرما میرود ارادت سر ارادت ما و آستان حضــرت اوست
اوست
فدای قد تو هر ســروبن که بر لب جو نثار روی تو هر برگ گل که در چمن
است است
که داغـــدار ازل همچو اللة خـــود رو نه این زمـــــان دل حافظ در آتش طلب
است است
-21حافظ شکن
که هرچه بر ســـرش آید ز کفر آن بد سر ارادت صـــــــوفی بمرشد است ای
خوست دوست
که هر چه بر سر او میرود ارادت بمرشــدش ســپرد سر چــنین کند بــاور
اوست
فــــدای او بنماید هر آنچه را نیکوست نثــار مقــدم او ســازد عقل و ایمــان را
مــراد خــویش بیابم که قبلهام آنسوست بگوید او چه رخ پـــــیر در دلم گـــــیرم
که داغــــدار ازل نیست حنظل خــــود بگو بشـاعر خـود رو فـرار کن ز آتش
روست
ز وهم خـــویش همـــاره چو حافظ پر هر آنکه غافل مست است بــرقعی همه
گواست حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
-22حافظ
دیده آیینه دار طلعت است دل ســــــــــرا پــــــــــردة محبت اوست
فکر هر کس بقـــــــــــــدر همت است تو و طـــــوبی و ما و قـــــامت یار
همه عـــــالم گـــــواه عصـــــمت است گر من آلـــــــــوده دامنم چه زیان
77 حافظ شکن
همه از پـــــــــــــــــیروی ملت اوست هر چـه داری ز لهــو و لغـو و طـرب
هر کسی چند روزه نــــــــوبت اوست هر چه خــــــــــــــــواهی بالف در دنیا
هر چه باشد ز یُمن دولت اوست کن رها عشق و دین طلب ای دل
-23حافظ
چشم میگــون لبخنــدان دل خنــدان با آن سیه چرده که شیرینی عالم با اوست
اوست
حافظ شکن 78
آن سلیمان زمانست که خــاتم با اوست گر چه شــیرین دهنــان پادشــهانند ولی
سر آندانه که شد رهـــزن آدم با اوست خــال مشــکین که بر آن عــارض گنــدم
گونست
کشت ما را و دم عیسی مــــــــــریم با با که این نکته توان گفت که آن سنگین
اوست دل
چکنم با دل مجـــــروح که مـــــرهم با دلــبرم عــزم ســفر کــرد خــدا را یاران
اوست
الجـرم همت پاکـان دو عـالم با اوست روی خوبست و کمــــال هــــنر و دامن
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
-24حافظ
کـــردم جنـــایتی و امیدم بعفو اوست دارم امید عــــاطفتی از جنــــاب دوست
گر چه پریوشست و لیکن فرشــــــــته دانم که بگـــذرد ز سر جـــرم من که او
خوست
در اشکما چه دید روانگفتکـــاین چنـــــدان گریســـــتم که هر کس که بر
جوست چه گذشت
از دیدهام که دمبــدمش کــار شست و دارم عجب ز نقش خیالش که چـــون
شوست بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
بر بوی زلف یار پریشــانیت نکوست حافظ بد است حــــال پریشــــان تو ولی
-24حافظ شکن
دوست پریوشی است که او را فرشــته حافظ امید عــــاطفتش با کــــدام دوست
خوست
زیرا خــدا نه وش بــود و نی فرشــته گر از غـرور دوست بحق آن حمـاقت
خوست است
هــــرکس شــــنیدکذب ورا گفت این چه چنـــدان گریست شـــاعرو اشـــکش چه
جوست جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی شد
گوید بخــــالقش که مــــرا گشــــتهای تو از جــرئت است و حمق که یک بنــدة
دوست ضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعیف
حافظ شکن 80
با قـــادری بســـاز که دلها بدست اوست ای بـــرقعی ز کـــار ،پریشـــانیت رود
-25حافظ
یا رب این تــــأثیر دولت از کــــدامین آنشب قدریکهگوینداهل خلـــوت امشب
کوکبست است
تـــاج خورشـــید بلنـــدش خـــاک نعل شهســــــــوار من که مه آئینه دار روی
مرکبست اوست
زاهدان معذور داریدم که اینم مــذهب من نخواهم کرد تــرک لعل یار و جــام
است می
قــوت جـــان حــافظش در خنـــدة زیر آنکه نــــاوک بر دل من زیر چشــــمی
لبست میزند
-25حافظ شکن
قطع ـاً این ســوء عقیدت از همــان بد گر شب قدر تو با پـیری نشسـتن آنشب
مشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب است است
گر چه ســجع بیتی از آن ذکر یا رب برقعی زین الف و باف شاعران دیگر
ربست یا مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان
-26حافظ
آتشی بــــود در این خانه که کاشــــانه سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت
خانة عقل مـــرا آتش میخانه بســـوخت خرقة زهد مــــرا آب خرابــــات بــــبرد
ور بـــــــــــدت خانة عقل آتش میخانه گر ُبــدت خرقة زهد آب خرابــات نــبرد
نســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت
عقلت از راه هوا آتش بیگانه بسوخت خرقة زهد ریا بـــود که بـــرد آب طمع
دین و ایمـــــان تو را یکســـــره جانانه گر گرفتار نموده است تو را پیر مغــان
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت
شــاعرا هــوش تو را آن می و میخانه ز حق اعــراض بُــدت مــورد خــذالن
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
حافظ شکن 82
نیست
اهل ایمان را بکـوی می فروشـان راه بر در میخانه رفتن کار میخواران بود
نیست
از تحسّر گو که عاشق بند مال و جـاه شــــاعرا راهت ندادنــــدی که بنشــــینی
نیست بصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر
-28حافظ
آورد حــــرز جــــان ز خط مشــــگبار آن پیک نــــامور که رســــید از دیار
دوست دوست
زان خــــاک نیکبخت که شد بگــــذار کحل الجواهری بمن آر ای نسیم صــبح
دوست
تا خواب خوش که را برد انــدر کنــار مــــائیم و آســــتانة عشق و سر نیاز
دوست
-28حافظ شکن
یاری ندیدهایم بجز لطف عـــام حق شـــــــاعر ز پیک دوست گوید و ما از
حق کالم
منت خــدای را که نگفت از مقــام حق کحل الجواهرش شـده خـاک قـدوم خلق
خــــواب کنــــار دوست بگفت آن مالم شــاعر که دل بــداد و بهر کس گــرفت
حق ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
آورده حرز جان و خــرد از کالم حق بر ما رســـیده پیک نـــبی از مقـــام حق
خوش میکند حکایت من و سـالم حق خوش میدهد نشان مواهب ز لطف او
در خجلتم جــواب چه گــویم پیام حق دل داده تا پیام و کالمش بجــان خــرم
بینم همی بدیده ب َهر ســـوره نـــام حق شــکر خــدا که داشت ز رحمت مــوفقم
85 حافظ شکن
جو بـــرقعی تو نیکی بخت از مـــرام شــاعر که دید بخت خــود از رهگــذار
حق خلق
-29حافظ
آیا چه خطا دید که از راه خطا رفت آن تــرک پریچهــره که دوش از بر ما
رفت
کس واقف ما نیست که از دیده چها تا رفت مرا از نظر آن چشم جهان بین
رفت
در سعی چه کوشیم چو از مروه صفا احــــرام چه بنــــدیم چو آن قبله نه اینجا
رفت است
زان پیش که گویند که از دار فنا ای دوست بپرســــیدن حافظ قــــدمی نه
رفت
-29حافظ شکن
انــدر عقب نفس و دیگر عشق و هــوا شـــاعر که بافکـــار خـــود از راه خطا
رفت رفت
از راه خطا آمد و بر راه خطا رفت از تــرک پریچهــره بــود مقصد او شــاه
الحق که ز حق غافل و از یاد خـــدا هر دل که در آن آرزوی وصل شــهان
رفت شد
پس ذکر و دعــــای تو کی از بهر وفا عمـــــری که پی وصل کســـــان گشت
رفت دعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاگو
شه قبلة تو پـــــیر و بتت قبله نما رفت خــاکت بسر از قبلة اســالم کشی دست
رفت
دائم گنه و وزر وبــــــالش ز قفا رفت هر شــاعر غافل که ببافد ز شه و پــیر
زان پیش که گویند سوی دار بقا رفت هــــــان برقعیا بهر خــــــدا دفع اباطیل
-30حافظ
دعای پیر مغـان ورد صـبحگاه منست منم که گوشة میخانه خانقـــــاه من است
گـــدای خـــاک در دوست پادشـــاه من ز پادشـــــاه و گـــــدا فـــــارغم بحمدهللا
است
جز این خیال ندارم خدا گواه من است غــرض ز مســجد و میخــانهام وصــال
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــما است
رمیدن از در دولت نه رسم و راه من مگر بــــــــــتیغ اجل خیمه بر کنم ورنه
است
تو در طریق ادب بــــاش و گو گنــــاه گنــــاه اگر چه نبــــود اختیار ما حافظ
منست
-30حافظ شکن
دعا و ذکر خــدا ورد صــبحگاه منست منم که لطف خداوند تکیهگـــــــاه منست
مگو که مسجد و یا کعبه قبلگاه منست تـــوئی که گوشة میخانه خانقـــاه تو شد
مزوّرند و ریا کـــار حق گـــواه منست بگو بشـاعر صـوفی که پیرهـای مغـان
که شـــرکرا نبـــود توبه حق اله منست مزن تو چنگ و رباب و مرو دگر پی
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
اگر که جبر ادب شد ادب گنــاه منست گنـــاه و فسق بـــود اختیارت ای حافظ
که کفر باشد و هر گفته دل بخـــــــواه مــــده تو برقعیا نســـــبت گنه بخـــــدای
منست
-31حافظ
ببانگ چنگ مخــــور َمی که محتسب اگر چه باده فــرح بخش و بــاد گل ریز
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیز است است
که همچو چشم صـــــــــــراحی زمانه در آســـــــتین مرقع پیاله پنهـــــــان کن
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــونریز است
بیا که نوبت بغداد و وقت تــبریز است عــراق و پــارس گرفــتی بشــعر خــود
حافظ
-31حافظ شکن
مخور فریب هوا را که فتنهآمـیز است بهوش باش که عصـیان حق غم انگـیز
است
است
جــزای نشر خرافــات آتش تــیز است ز خــود مبــاف تو ای بــرقعی که انــدر
حشر
-32حافظ
وندر آنب رگ و نـوا خـوش نالههـای بلبلی بــرگ گلی خوشــرنگ در منقــار
داشت زار داشت
گفت ما را جلــوة معشــوق در اینکــار گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد
داشت چیست
شـیخ صــنعان خرقه رهن خانة خمـار گر مرید راه عشقی فکر بد نــامی مکن
داشت
ذکر تسبیح ملک در حلقة زنـار داشت وقت آن شـــیرین قلنـــدر خـــوش که در
اطـــــــــــــــــــــوار ســـــــــــــــــــــیر
شیوة جنات تجری تحت الأنهـار داشت چشم حافظ زیر بـــام قصر آن حـــوری
سرشت
-32حافظ شکن
و نـــدر آن دفـــتر ز شـــاه و پـــیر بس شــاعر بیبنــدوباری دفــتری ز اشــعار
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــاالر داشت داشت
ق و هــوای نفس و ننگ جمل ه در عشـ خوب دقت کردم و دیدم همه دیوانگی
و عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــار داشت است
وندر آن دعوت مکرر نـامی از زنـار کرده دعوت مردمی را سـوی بد نـامی
داشت عشق
راه حق جز نیکنامی ای پســرکی بــار گفتمش عشـــقت اگر حق بـــود بـــدنامی
داشت نداشت
89 حافظ شکن
گر بُدش ایمــان چه ره در خانة خمــار ترک بد نامی کن و از شیخ صنعان ره
داشت مگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
گشــتهترسا چــون ز ترسا دخــتری او رو بخوان تاریخ را و شیخ صــنعان را
یار داشت نگر
تا رواج زشت و بد نامی دید اصــرار دمــــــزد از اســــــالم و در بر خرقه تا
داشت مرشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدش را
همچو پــیر و مرشــدان صد خدعه در شد مسـلمان تا تـوان اضـالل درویشـان
رفتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار داشت کند
آن قلندر ذکر شیطان را در آن اطوار ذکر تســبیح ملک در حلقة زنــار نیست
داشت
رفته زیر قصر شــاهان گریة اظهــار باز شاعر کرده اظهار طمع در ضــمن
داشت شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر
بر قصــور شــاه تجــری تحت األنهــار گر نبــــــــودی از طمع کی چشم حافظ
داشت میفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
-33حافظ
1
کت خــون ما حاللتر از شــیر مــادر ای نازنین پسر تو چه مـذهب گـرفتهای
است
امـــروز تا چه گوید و بـــازش چه در دی وعـده داد وصـلم و در سر شـراب
است سر داشت
دولت در آن سرا و گشــایش در آنــدر از آســـتان پـــیر مغـــان سرکشم چـــرا
است
عیبش مکن که خـال رخ هفت کشـور شیراز آب رکنی و آن باد خــوش نســیم
است
-33حافظ شکن
اشعار وی بنفس و هــوا خــوب رهــبر ای شاعر وقیح بگو این چه دختر است
است
تا کی نظر بنـــازنین پســــران این چه گویا ز شــهر لـوط تو مـذهب گـرفتهای
است منکر
دانســته شد چهشــور چه شــهرت در بیدرد بیغمی ز می و بـــــاده مفتگو
است سر این
بیبندوباری تو در آن در ّ
میســر است خوشتر ز آسـتان پـیر مغـان نیست بهر
تو
آری خضوع کن که گشــایش از آنــدر در آســــتان پــــیر ،ملق میخرند و بس
است
بــازار خــود فروشی از آنســوی دیگر چشم طمع بــــدون ملق از کسی مــــدار
است
آن هم بنام عشق چه شهد و چه شــکر یکــدام بهر صــید بــود نــزد شــاعران
است
91 حافظ شکن
آب و هوای فارس عجب سفله پــرور حافظ نمک شناس نه ای زانکه گفتهای
است
ّ
مقطر است آب تو از حمیم جهنم گر آب خضر در ظلماتست جـــــای آن
-34حافظ
جــانم بســوختی و ب ـ ِدل دوست دارمت ایغــــائب از نظر بخــــدا میســــپارمت
صد گونه ســـاحری بکنم تا بیارمت گر بایدم شــدن ســوی هــاروت بــابلی
فی الجمله میکنی و فــرو میگــذارمت حافظ شراب و شاهد و ســاقی نه وضع
تست
-34حافظ شکن
با تو برادرست و برابر گــــــــذارمت شــاعر بیا که بــاز بشــیطان ســپارمت
بـــــاور مکن که دست خـــــود از سر تا سر نگــون تو را نکنم در میان نــار
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارمت
گـــوئی که ســـاحری بکنم تا بیارمت تا کی کــنی تو ناله و آه از فــراق یار
حافظ شکن 92
گوید بـــــآن رجیم دغا می ســـــپارمت هـــاروت بُد فرشـــته اگر پیش او روی
-35حافظ
کــــاغوش که شد مــــنزل آســــایش و خــــوابم بشد از دیده درین فکر جگر
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوابت ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز
اندیشة آمــــرزش و پــــروای ثــــوابت درویش نمیپرسی و ترسم که نباشد
پیداست از این شــــیوه که مست است راه دل عشــــاق زد آن چشم خمــــاری
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرابت
لطفی کن و باز آ که خـرابم ز عتـابت حافظ نه غالمیت که از خواجه گریزد
-35حافظ شکن
از وزر و وبال است پر اوراق کتابت ای شــاعر ما صــرف شد ایام شــبابت
کــــاغوش که شد مــــنزل آســــایش و تا کی بحــــریم دگــــران چشم بــــدوزی
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوابت
اندیشة آمــــرزش و پــــروای ثــــوابت معشــوقة تو چــون تو بــود زانکه نباشد
پیدا است از این شـــیوه که کردست چـــون بـــرده ز تو چشم خمـــارش دل
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرابت مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتت
93 حافظ شکن
بر دانه و آبی ندهد خواجه جــــــوابت حافظ چه غالمی که خود تــرا بفروشی
بیدار نما ملت با رأی صــــــوابت هــــان برقعیا این شــــعرا جمله خرابند
-36حافظ
زبـــان خمـــوش و لیکن دهـــان پر از اگر چه عــرض هــنر پیش یار بیادبی
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربی است است
بســــوخت عق ل ز حــــیرتکهای ن چه پری نهفته رخ و دیو در کرشمه و ناز
بوالعجـــــــــــــــــــــــــــــــــــبیاست
که کــــام بخشی او را بهانه بیســــببی ســبب مــپرس که چــرخ از چه ســفله
است پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور شد
کنــــون که مست و خــــرابم صــــالح هزار عقل و خرد داشتم من ای خواجه
است بیادبی
بگریة ســحری و نیاز نیم شــبی است بیار می که چو حافظ مــدامم اسـتظهار
-36حافظ شکن
که این دو فخر شـــــــود بر عجم و یا تو عـــرض کـــار و هـــنر کن مگو ز
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــربی است است بیادبی
خـــرد ضـــعیف و کنـــار استاین نه ز بس که اهل هــوا گشــته پــیرو پــیران
بوالعجـــــــــــــــــــــــــــــــــــبی است
نه چـــرخ بلکه هـــوا و هـــوس در آن ســـبب بـــپرس که چـــرخ از چه ســـفله
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــببی است پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور شد
نمیشـــدی تو بمســـتی و آنچه بیادبی اگر که عقل و خــــرد خــــردلی تو را
است بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی
بگریة ســحری و نیاز نیم شــبی است هر آنکه اهل ریا شد مـدامش اسـتظهار
حافظ شکن 94
بگو باهل خــرد بــرقعی که او جلــبی هر آنکه گاه شود مست و گه سحرخیز
است است
-37حافظ
دری دگر زدن اندیشة تبه دانست بکوی میکــده بر ســالکی که ره دانست
اسـرار خانقه دانست
ِ ز فیض جـام می بر آســــتانة میخانه هر که یافت رهی
که ســرفرازی عــالم درین کله دانست زمانه افسر رنـــــدی نـــــداد جز بکسی
رموز جامجم از نقش خاک ره دانست هر آنکه راز دو عالم ز خط ساغر دید
چنــــان گریست که ناهید و مهر و مه ز جور کوکب طالع سحر گهان چشــمم
دانست
که شــیخ مــذهب ما عــاقلی گنه دانست ورای طـــاعت دیوانگـــان ز ما مطلب
چه جـــــای محتسب و شـــــحنه پادشه حــدیث حافظ و ســاغر کشــیدن پنهــان
دانست
نمــــونهای ز خم طــــاق بارگه دانست بلند مرتبه شـــاهی که نه رواق ســـپهر
-37حافظ شکن
ره هـــوا و هـــوس را چه یک چه ده بکـوی میکـده هر ناکسی که ره دانست
دانست
هــــــوا پرست شد و راه خانقه دانست بر آســــتانة میخانه هر که یافت رهی
کاله حمق بسر بهـــــــترین کله دانست کسی که رند شد و خدعه کـــــــار و با
تزویر
بــوهم خــویش جهــان را چه نقش ره
َ هر آنکه دمزند از ســـــــــاغر و می و
دانست ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقی
95 حافظ شکن
ز جــور کــوکب و ناهید و مهر و مه هر آنکه اهل ریا گشت گریه چـــــــون
دانست شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
که شــیخ مـذهب او عــاقلی گنه دانست ورای طــاعت دیوانگــان ز وی مطلب
که عقل صوفی بیچــاره را تبه دانست بــــرون ز دین و خــــرد است رشــــتة
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
چرا که شـیوة آن پـیر دل سـیه دانست عجب که شـــــــاعر ما دل بعقل و دین
نســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرد
مکاریست
مطیع حق شدن و بنــدگی بدشواریست تو الف بنـــــدگی حق کجا تـــــوانی زد
که شأن بندة مؤمن تضرع و زاریست مقــام خــاک کجا شــأن ذو الجالل کجا
ک ه مست جـــــام غـــــرور است او نه نه هر که گفت منم دوست صادقست
هشیاریست ای دل
-39حافظ
ســــرم را بجز این در حواله گــــاهی جز آستان تو ام در جهان پنــاهی نیست
نیست
کــزین ِب َهم 1بجهــان هیچ رسم و راهی چــرا ز کــوی خرابــات روی بر تــابم
نیست
که در شریعت ما غـیر از این گنـاهی مبـــاش در پی آزار و هر چه خـــواهی
نیست کن
که کارهـــای چـــنین حد هر ســـیاهی خزینة دل حافظ بزلف و خـــــال مـــــده
نیست
-39حافظ شکن
که در شــــریعت ما مثل این گنــــاهی مگو بجز در پـــیرم دگر پنـــاهی نیست
نیست
بـــــرای فسق جز آنجا حواله گـــــاهی چــرا ز کــوی خرابــات روی بر تا بی
نیست
بــرای فاسق از این به طریق و راهی شریعت تو چه رخصت دهد بجز آزار
نیست
غالمی است در آنجا که داد خــــواهی ســــزای آنکه نباشد خــــدای را بنــــده
نیست
چو او بــدار فنا هیچ دل تبــاهی نیست هر آنکه شـــاعر و بیکـــار و الف زن
باشد
-40حافظ
ناز کم کن که درین باغ بســیچون تو صــبحدم مــرغ چمن با گل نو خواســته
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگفت گفت
هر که خــــاک در میخانه برخســــاره تا ابد بـــــوی محبت بمشـــــامش نرسد
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرُفت
ســاقیا می ده و کوتــاه کن این گفت و ســــخن عشق نه آنست که آید بزبــــان
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنفت
-40حافظ شکن
هر که در عــالم هســتی چو گل بــاغ روز و شب چـــرخ و فلک با بشر این
حافظ شکن 98
نبود دوست که خاک در میخانه نرفت عجب از شـــاعر صـــوفی عـــوض پند
بگفت
گــرد او گر بنشــیند بــرخت باید رفت آن محبت که ز میخانه بود باید سوخت
شـــاعرا زیر لحـــافت بکن این گفت و ســـــخن عشق نه آنست بـــــدیوان آری
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنفت
-41حافظ
ت
ی وق
وقتگلخوشبــــــــــــــــادکز و ش و صـحبت
صـحنبسـتانذوقبخ
میخـــــــــــــــــــــــــــوارا ن خوشست یاران خوشست
آری آری طیب انفاس هواداران خوش از صبا هر دم مشـام جـان ما خـوش
است یشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
م
شــیوة رنــدی و خــوش باشی عیاران نیست در بــازار عــالم خوشــدلی ور
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش است هست زانکه
تا نپنــــداری که احــــوال جهانــــداران ک جهـــــان گفتن طریق حافظا تـــــر ِ
خوشست خـــــــــــــــــــــــــــــــــوش دلیاست
99 حافظ شکن
-41حافظ شکن
وقت گل یادی ز خــالق با خردمنــدان صحن بسـتا ن ذوق بخشو صـحبتاز
خوشست ایمــــــــــــــــــــــــــــــــــــا ن خوشست
آری آری طیب انفـــاس خـــدا جویان از ســخن هر دم مشــام جــان ما حظی
خوشست بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
ناله کن ای نوجوان بانگ گران جانان تا شـدم انـدر جـوانی هنگ پـیری سـاز
خوشست کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
نــــزد رحمن نالة شــــبهای بیداران با سـحرخیزان بشـارت ده که انـدر راه
خوشست حق
کانـــدرین دیر کهن کـــار ســـبکباران از زبان مـرد حمـالی شـنیدم این سـخن
خوشست
تــرک پــیران مغ و تــرک جهانــداران شاعرا ترک جهان گفتن بود ترک ملق
خوشست
بــــــرقعیحقگو که صــــــوتو لح ن من عجب دارم ز حافظ کرده عادت بر
حقگویان خوشست ملق
-42حافظ
گـــــوهر هر کس از این لعل تـــــوانی صـــــوفی از پرتو َمی راز نهـــــانی
دانست دانست
ترسم این نکته بتحقیق نـــــدانی دانست ای که از دفــــــــــتر عقل آیت عشق
آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوزی
هر که غارتگری بــاد خــزانی دانست میبیاور که ننــازد بگل بــاغ جهــان
حافظ شکن 100
اثر تـــــــربیت آصف ثـــــــانی دانست حافظ این گــوهر منظــوم که از طبع
انگیخت
-42حافظ شکن
پــیر هم خدعه و تزویر جهـانی دانست صـــــوفی از پرتو می کفر نهـــــانی
دانست
شاعر مست کجا سود و زیانی دانست قـدر اسـالم فقط عـالم دین داند و بس
او بجز عشق خیالی همه فـانی دانست او فقط جــام می و بــاده و جم میداند
بجز اینها تو ز دیوان چه توانی دانست بلی از شـــعر میاموز مگر عشق و
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا
بین بعقل وخـــــــــرد است آنچه فالنی می میاور که ببــازی تو همه عقل و
دانست خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
طبعم انگیخت نه اسرار معــانی دانست گفت حافظ اثر ســــیم و زر شــــاه و
وزیر
اثر ســــیم و زر آصف ثــــانی دانست برقعی بنگر و اقرار خود شاعر بین
-43حافظ
بصد هــزار زبــان بلبلش در اوصــاف کنون که بر کف گل جام بادة صـاف
است است
چه وقت مدرسه و بحث کشف کشـــاف بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گــیر
است
که می حــرام ولی به ز مــال اوقافست فقیه مدرسه دی مست بــود و فتــوی
داد
101 حافظ شکن
که هر چه ساقی ما کـرد عین الطافست بدرد صاف تـورا حکم نیست خـوش
درکش
که صـــیت گوشه نشـــینان ز قـــاف تا بــبر ز خلق و چو عنقا قیاس کـــار
قافست بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
نگاهــدار که قالب شــهر صــراف است خموشحافظ و این نکتههـــای چـــو ن
زر ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرخ
-43حافظ شکن
بصد هـزار بیان تهمتش در اوصافست کنــــون که شــــاعر خل مست بــــادة
صافست
ت شـــاعر بافنـــده گفت اجالفست
که گف ِ بکسب علم و هنر کوش و مشــنو از
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
که حکم حکم خدا بـود و عین الطافست ت گشت و نه از فقی ه مدرسهنی مســ
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود گفت
بحکم شـــــــاعر رند می به ز مـــــــال فقیه مدرسه کی مست همچو شـــاعر
اوقافست بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بلی نتیجة اشـــــعار این چـــــنین الفست حـرام به ز حـرامی نگفت جز جاهل
حـــــرام به نبـــــود بهـــــتری آن بافست مکن تمســـخر دین و قیاس َمی بر
وقف
ببین که شــاعر نــادان نه اهل انصافست بـــود حـــرام بد و بـــدتر و در آن به
نیست
که می حــرام ولی به ز مــال اوقافست کند بطعن و تسمخر حرام را تجــویز
دیگر حـــــرام نماند قیاس اجحافست اگر قیاس به و بهــــتری روا باشد
تو کافری که چرندت ز قــاف تا قافست ز درد صـــاف بـــود نهی از خـــدا و
حافظ شکن 102
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
رســول حق بسیاست خــداش وصّافست مبُر ز خلق فقیها بقــول شــاعر مست
جدا سیاست است ز دین حکم جاهلاز بلی چو شـاعران همة کـافران چـنین
نافست گویند
که خلق بیخبرند و خــــــدای صرافست خمـوش برقعیا نکتههـای کفـرش بین
-44حافظ
ســـلطان جهـــانم بچـــنین روز غالمست گل در بر و می در کف و معشـــوق
بکامست
چشــــــمم همه بر لعل لب و گــــــردش گوشم همه بر قــــــــول نی و نغمه و
جامست چنگست
بی روی تو ای ســـــــرو گل انـــــــدام در مذهب ما باده حالل است و لیکن
حرامست
همـــواره مـــرا کنج خرابـــات مقامست تا گنج غمت در دل ویرانه مقیم
است
وز نـــــام چه پرسی که مـــــرا ننگ ز از ننگ چه گــوئی که مــرا عــار ز
نامست ننگست
وانکس که چه ما نیست در این شــــهر میخــواره و سر گشــته و رنــدیم و
کدامست نظر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
کا ّیــام گل و یاســمن و عید صــیام است حافظ منشـــــین بی می و معشـــــوق
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی
103 حافظ شکن
-44حافظ شکن
ابلیس ورا چـــاکر و هر دیو غالم است صوفی که ورا باده و می در کف و
جامست
او را نه خــبر از حق و نی قــول امــام گوشش همه بر قـــــول نی و نغمه و
است چنگست
با پــیر مغــان مرشد او کفر تمــام است در مـــذهب او بـــاده حالل است چو
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافر
همــواره ورا کنج خرابــات مقــام است نی مسجد و نی عــالم و نی دین و نه
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت
وز نام مگو شاعر ما عــار ز نــام است از ننگ مگو صـــوفی ما ننگ نفهمد
بر کفر امام است و خود از حزب لئــام میخـواره و سرگشـته و رند است و
است نظر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
معجــــون همه در کف او جمله لجــــام هر کفر و عیوبی و خرافــات در او
است جمع
با می نشین خدعه مکن باده حرام است حافظ چه کنی فخر باینگونه خرافات
لیکن شــعرا را بزبــان ورد مــدام است هــان برقعیا این ســخنان گرچه بــود
زشت
-45حافظ
بـاده پیش آر که اسـباب جهـان این همه حاصل کارگه کون و مکان این همه
نیست نیست
خوش بیاسای زمانی که زمان این همه پنجــــــروزی که درین مرحله مهلت
نیست داری
ک ه چهخوشبنگری ای سرورواناین منت ســـدره و طـــوبی ز پی ســـایه
حافظ شکن 104
بس بود فرق کزان سود و زیان بســیار حافــظ جــام نداند که ز ایمــان تا کفر
ِ
است
چه تو را حــاجت تقریر و بیان بســیار بــرقعی تنبلی و سســتی و اهمــال بنه
است
ِ - 1سیّما = بویژه.
105 حافظ شکن
-46حافظ
در رهگـــــــذری نیست که دامی ز بال کس نیست که افتــــادة آن زلف دو تا
نیست نیست
دنبــال تو بــودن گنه از جــانب ما نیست چــــــــون چشم تو دل میبرد از
گوشهنشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــینان
حقا که چـــــنین است و در این روی و روی تو مگر آئینة لطف الهی است
نیست ریا
در هیچ ســری نیست که ســری ز خــدا گر پـــــیر مغـــــان مرشد من شد چه
نیست تفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاوت
جز گوشة ابـــــروی تو محـــــراب دعا در صـــــومعة زاهد و در خلـــــوت
نیست صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
-46حافظ شکن
در رهگذری نیست کز آندام جفا نیست کسنیست که بـــدنام از آن زلف دوتا
نیست
حقا ز خــــدا دور و ورا شــــرم و حیا هر کس که بدام خط زلف است بتان
نیست را
در روی بتانست مگر ارض و ســــــما گر عیب و مـــــــــرض نیست ز چه
نیست الهی لطف
مقصـــــود تو جز مقصد شـــــیطان دغا گر پـــیر مغـــان رهـــزن تو شد چه
نیست تفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاوت
پس بغض تو بر زاهد حقا که بجا گر هی چ ســـری نیست که ســـری ز
نیست خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا نیست
از شاعر مکــار بجز مکر و ریا نیست این گفته و صد گفتة دیگر بخالفش
حافظ شکن 106
هر رنگ در او هست فقط رنگ ُهــدی گه عاشق و گه رند و گهی مست و
نیست نظر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
او را خبر از معرفت و دین خدا نیست چـون بنـدگی صـوفی ما بر رخ پـیر
است
-47حافظ
که گنــاه دیگــران بر تو نخواهند نوشت عیب رنـــدان مکن ای زاهد پـــاکیزه
سرشت
درود 1عاقبت کار که ِکشت
هر کس آن َ من اگر نیکم اگر بد تو برو خــود را
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
توچه دانی که پس پـــرده که خوبست و نا امیدم مکن از ســـابقة لطف ازل
زشت که
پــــدرم نــــیز بهشت ابد از دست بهشت نه من از پــردة تقــوی بــدر افتــادم و
بس
همهجا خانة عشق است چهمســـجد چه ب یار است چ ه هشیار و
همهکس طال
کنشت مست چه
مـــدعی گر نکند فهم ســـخن گو سر و سر تســلیم من و خشت در میکــدهها
2
ِخشت
یکسر از کوی خرابات برنــدت ببهشت حافظا روز اجل گر بکف آری
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی
-47حافظ شکن
ورنه وزر دگــران بر تو توانند نوشت عیب رندان بنما زاهد پاکیزه سرشت
که چــــرا نهی نکــــردی تو از آن دیو عیب هر فسق بگو ور نه قیامت
- 1درو خواهد کرد.
- 2اگر مدعی (طرف مقابل) متوجه ســخن من نشــود ،بــرایش بگو که سر خــود را به خشت
(آجر) بزند.
107 حافظ شکن
سرشت مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــئول
تا نیارند بــدین بــدعت هر دیر و کنشت دفع بــدعت بنما عــالم فرخنــده ســ َیر
اف بر آن کس که چــنین جملة بیهــوده من اگر نیکم اگر بد تو بـــــرو تفرقه
1
برشت است
ـو کند جملة اعضا را زشت
بــدی عضـ ِ مؤمنان جمله بــرادر همه عضــوند ز
2
تن
همه را غــرق کند آنچه که خوبست که گر یکی کشــتی ما را بنماید ســوراخ
زشت
که بــود هــرزه فســاد همه زرع و همه نهی کن منکــر ،دین را علف هــرزه
کشت بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن
او بـــود منکر اســـالم نه از اهل بهشت شــاعرا هر که زند طعن بنهی منکر
عیب رنـــــدان مکن ای زاهد پـــــاکیزه ی خـــود
ب از صـــوفیما زشـــت
عج
سرشت گفت ک ه خواست
بیشـتر از همه چـیز است سر شـاعر و بــرقعی لطمة شــعر شــعرا بر اســالم
ِخشت
-47ایضا ً حافظ شکن
که خـــــدا بهر وی این رقعه بدســـــتور منع منکر بــــــود از زاهد پــــــاکیزه
نوشت سرشت
که گنــاه دگــران را ز تو خواهند نوشت غلط است آنکه تو گــــوئی تو بــــرو
خــــــــــــــــــود را بــــــــــــــــــاش
درود آنچه که
غــــیر آنست که هر کس َ این بـــــــــود مکر و بفاسق ره مکر
- 1برشت = برشته ی تحریر در آورد.
- 2اشاره به حدیثی است که رسول هللا فرموده اند« :مثــل المؤمــنین فی تــوادّهم وتــراحمهم
بالسهر والحُمی».
وتعاطفهم کمثل الجسد الواحد إذا اشتکی منه عُضو تداعی له سائر الجسد ّ
حافظ شکن 108
کشت آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوزی
تو
حق کهدانست پسپرده که خوبســ نا امیدت کند آن حق که تو را نهی
زشت که نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
همچو شـــــیطان که بهشت ابد از دست مگر امثال تو بس پــردة تقــوی بدرند
بهشت
پــــدرت هست همــــان دیو که مانند تو رفت آدم ز جنان لیک پــدر نیست تو
کشت را
قلم صنع برد و چند صــباح این بنوشت ی
نه بهشت ابد آن بــــود نه بیتقــــوائ
ک چـــنین
اف بر آن کس که بر آن پـــا ز خطا بــود نه از رنــدی و عصــیان
نوشت زشت خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
که از آن بگــذری بر خــاطر بید و لب تو نفهمیده هنـوز آنکه چه چـیز است
کشت بهشت
لیک گه یار خــدا هست و گه اهــریمن همهکس طالب یار استچههشیار و
زشت مست چه
خـــانهاش مســـجد و عشق دگـــران کنج همه جا خانة عشق است ولی عشق
کنشت خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
ما و تســلیم خــدا میکــدة ما است بهشت سر تســـلیم تو و خشت در میکـــدهها
از خرابات بدوزخ بــردت نی به بهشت حافظ آن جـــــام که آری بکفت روز
اجل
-48حافظ
ساقی کجا است گو سبب انتظار چیست خوشتر ز عیش و صحبت باغ بهــار
چیست
کس را وقـــوف نیست که انجـــام کـــار ت خـــوش که دست دهد مغتنم
هر وق ِ
109 حافظ شکن
چیست شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمار
غمخــوار خــویش بــاش غم روزگــار پیوند عمر بسـته بمـوئی است هـوش
چیست دار
جز طــرف جویبــار و می خوشــگوار معـــــنی آب زنـــــدگی و روضة ارم
چیست
ما دل بعشـــوة که دهیم اختیار چیست مســــتور و مست هر دو چه از یک
قبیلهاند
تا در میانه خواســــتة کردگــــار چیست زاهد شـــــراب کـــــوثر و حافظ پیاله
خواست
-48حافظ شکن
چـیز دگر کجا به از این یادگـار چیست خوشــتر ز علم و هم عمل و اعتبــار
چیست
ضـــایع مکن تو عمر که انجـــام کـــار ف
ت خـوش بـود که شـود صـر آنـوق
چیست ب و علم
کســـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جز غافل که گفت غم روزگـــار چیست آن را که غصــهای نبــود در جهــان
مجو
جز طــرف جویبــار و می خوشــگوار کـــافر بگفت زنـــدگی و روضة ارم
چیست
آن کس که گفت جنت عــــدنی و نــــار هرگز نکرده قدرت بیچون حق قبول
چیست
الیستوون بخوان و مگو اختیار چیست مســـتور و مست و فاسق و مـــؤمن
نیند یکی
جبری مشو که خواستة کردگار چیست خواسته خــدا که میل بشر با خــودش
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
حافظ شکن 110
حافظ پیاله خواهد و گوید که عـــــــــار هرکس باختیار خــویش خــورد آنچه
1
چیست را خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد
جبری بود نه شیعه دگر انتظــار چیست گر برقعی ز خویش کند سلب اختیار
-49حافظ
صراحی می نـاب و سـفینة غـزل است درین زمانه رفیقی که خــالی از خلل
است
پیاله گــیر که عمر عزیز بی بــدل است جریده رو که گــذرگاه عــاقبت تنگ
است
که سعد و نحس ز تأثیر زهــره و ُزحل بگیر طرة مه طلعتی و قصه مخوان
است
ولی اجل بـــره عمر رهـــزن ا َمل است دلم امید فــــــــراوان بوصل روی تو
داشت
ماللت علما هم ز علم بیعمل است نه من ز بیعملی در جهـان ملـولم و
بس
چنین که حافظ ما مست بــادة ازل است بهیچ روی نخواهید یافت هشــیارش
-49حافظ شکن
ث بیخلل است
کتاب خالق سبحان حــدی ِ درین زمانه رفیقی که خــالی از دغل
است
رضـــایحق بطلب چـــون که عمر بی مشو هوا پرست و خطاگو ک ه عاقبت
- 1در این ابیات عالمه بــرقعی رحمه هللا با صــراحت تمــام بر عقیده ی جبریه که حافظ
شیرازی آنرا گسترش میدهد رد نموده ،و اختیار تمام برای بندگان را ثابت می نماید؛ که هر
عملی را به اختیار و رضای خویش و بدون جبر و اکراه از جانب خالق انجام میدهند .بــرای
تفصیل بیشتر به کتب عقیده و برای شناخت جزئیات عقیدة جبریه به کتــاب «الملل والنحــل»
تألیف عالمه شهرستانی و کتاب «الفَرق بین الفِرق» جرجانی مراجعه شود.
111 حافظ شکن
-50حافظ
من و شــراب فــرح بخش و یار حــور کنـــون که میدمد از بوســـتان نســـیم
سرشت بهشت
نه عاقل است که نســــــــیه خرید و نقد چمن حکـــــــایت اردیبهشت میگوید
بهشت
که گر چه غـــــــــرق گناهست میرود قــــدم دریغ مــــدار از جنــــازة حافظ
ببهشت
50حافظ شکن
حافظ شکن 112
غلط بـود که گزینی جهـان بیوة زشت کنون که داده خداوند وعدهای ببهشت
نشــانهای ز معــاد و حکــایتی ز بهشت حیات بـــاغ و نباتـــات و گل بفصل
بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
هر آنکه نقد بــداد و خرید نســیه ب ِکشت چو تــاجران خردمند بهــره میگــیرد
نه عاقل است که نســــــــیه خرید و نقد ز جـــاهلی است چو حافظ اگر کسی
بهشت گوید
چسان جزاف نگــوئی چه مســجد و چه نســـــیم کشت که باشد تو را نســـــیم
کنشت بهشت
من و شــراب فــرح بخش و یار حــور دگر چگونه کنم عیب و ذمت ار
سرشت گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
نه عاقل است چنین نقد را بنسیه گذشت ت ار یکی بــود حقا
بهشت با لب کشـ
مگر کسی که بـــود چـــون تو زشت و جنــــــازة تو نباید کسی کند تشــــــییع
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیره سرشت
-51حافظ
آن خـــــــــــــــال و خط و زلف و رخ فریاد که از شش جهتم راه ببستند
وعــــــــــــــــارض و قــــــــــــــــامت
ما با تو نداریم ســخن خــیر و ســالمت ای آنکه بتقریر و بیان دمزنیـ از
عشق
-51حافظ شکن
از خدعه و تزویر و دگر حمق و لئـــامت یا رب بــــدر خــــانهات آریم اقــــامت
بردند همه غــیرت و مــردانگی و فکر و ای ن عارف و این صوفی و این شــاعر
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالمت الف پر
از خــال و خط و زلف و رخ و عــارض از بس که بــــدیوان و باشــــعار بگفتند
113 حافظ شکن
و قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامت
ما از تو ندیدیم بجز شــــــعر و مالمت ای آنکه باشـــعار خـــودت دمـــزنی از
عشق
از زیر و زبر راست و چپ و خلف از شش جهت ابلیس ره حق بــــرویت
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامت بست
مســـــدود شـــــده ره بتو تا روز قیامت دیگر چه توقع رود از رشد تو حافظ
تا هست ز دیوان و ز اشــــعار غراست کوته نکند بـــــــرقعی این بحث و تظلم
حافظ -52
گر نکته دان عشــقی خــوش بشــنو این زان یار دلنــــــوازم شکریست یا
حکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایت شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکایت
گوئی ولی شناســان رفتند از این والیت رندان تشنه لب را آبی نمی دهد کس
-52حافظ شکن
گر نکته دان عشــــــــــقی گفته است از عشــقش بشــاه باشد این شــاعر والیت
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرایت
یارب مبـاد شـاعر مشـمول هر عنـایت بیمـــزد بـــود و منت هر خـــدمتی که
حافظ شکن 114
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی
گویا که بــود رنــدی دارای صد جنــایت رندان با طمع را سیم و زری ندادند
هر رند سینه چاکی سـودش بـود والیت هر مرشدی ز رندی بر مرشــدان ولی
شد
قــرآن زبر بخــوانم آن رهــبر غــوایت تزویر و هم ریا بین خـــــــــوش بین
مشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــوکه گوید
قــرآن ز بر بخــوانی با چــارده روایت حــــــال تو حــــــال بلعم است ار که
راســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــتگوئی
با چارده که سـهل است بر خـوان بصد خــوانی ز بر چه ســودت با این همه
روایت جحــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودت
فضلی تو را نباشد ای خـالی از هـدایت کـــوران نهـــروان نـــیز قـــرآن ز بر
بخوانند
این عشق َکی ز قرآن پیدا شد از برایت الف و گـــــــزاف کم گو حافظ ازین
حکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایت
-53حافظ
من زار نـــاتوان انـــداخت
بقصد جـــان ِ خمی که ابــروی شــوخ تو در کمــان
انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداخت
هــوای مغ بچهگــانم بــاین و آن انــداخت من از ورع می و مطــرب ندیدمی
115 حافظ شکن
از پیش
مـــرا ببنـــدگی خواجه جهـــان انـــداخت جهان بکـام من اکنــون شــود که دور
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
که قسمت ازلش در می مغــان انــداخت مگر گشایش حافظ درین خرابی بود
-53حافظ شکن
برای شاه و زر و سیم در میان انداخت نــدای عشق که شــاعر درین جهــان
انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداخت
مـــرا ببنـــدگی خواجة جهـــان انـــداخت چنان که گفت بکـامم شـود جهـان که
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
چو مثل حافظ نــادان بـاَمردان 1انــداخت نه انحصار بشه داشت عشق او بلکه
هــوای مغ بچهگــانم درین و آن انــداخت بگفت من ز ورع می ندیدمی از
پیش
که یاوهگوی زیان کار بر زبان انـداخت دو صد هـــزار بـــود لعن بر چـــنین
عشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقی
فقط ز مستی و اوهام شـاعران انـداخت همین زیان بــــودش بس نگفت از
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت
نه قســمت ازلت در می مغــان انــداخت بگو بحافظ جـــبری خـــرابی غـــزلت
شکسـته وهم تو را و بخاکـدان انـداخت کسی چو برقعی آگه نشد زیان تو را
-54حافظ
صــالی سر خوشی ای صــوفیان بــاده شــــکفته شد گل همــــراه گشت بلبل
پرست مست
ببــــاد رفت وزان خواجه هیچ طــــرف شــکوه آصــفی و اسب بــاد و منطق
نبست طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
که نیســتی است سـرانجام هر کمــال که ت و نیست مرنجــانضــمیر و بهســ
هست خــــــــــــــــــوشمیبــــــــــــــــــاش
که تحفة ســـــخنت میبرند دست بدست زبـــان کلک تو حافظ چه شـــکر آن
گوید
-54حافظ شکن
صــــالی وهم زد ایجــــاهالن ز مرشد ببین که شاعر ما مست گشت و بــاده
پست پرست
که هرچه سیم و زرت هست ده بشاعر درین غـــــزل شـــــده عاشق بآصف
مست دوران
که نیستی است سر انجـام هر کمـال که برای آنکه برحم آورد دلش را گفت
هست
همه ببــــاد رود گر که خواجه طــــرف شــکوه آصــفی و اسب بــاد و جــاه و
نبست جالل
ی خــودت ن ه
بشــرق و غــرب رســاند زبــــــان مــــــدح و ملق را تو حافظ
بدست دست صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
بـــبین که رنـــدی و چـــاالکیش بخـــاک مبــاف برقعیا همچو شــاعر صــوفی
نشست
-55حافظ
کــافر عشق بــود گر نشــود بــاده پرست عاشقی را که چنین بادة شــبگیر دهند
که ندادند بما تحفه جز این روز ا َلست بــــــرو ای زاهد و بر درد کشــــــان
خــــــــــــــــــورده مگــــــــــــــــــیر
اگر از خمر بهشت و اگر از بادة مست آنچه او ریخت به پیمانة ما نوشـــیدیم
117 حافظ شکن
ای بسا توبه که چـــــــــــون توبة حافظ خندة جام می و زلف گــره گر نگــار
بشکست
-55حافظ شکن
بیحیا گشــته و بیعــار و کند خــود را باز شاعر بر زبان آمده آنــدیو پرست
پست
کافر عشق شده فاسق و هم بــاده پرست عاشـــقی را بنمـــوده است شـــعار و
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت
که ندادند بما تحفه جز این روز الست زده او طعن بزاهد که بــرو خــورده
مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
هیچ کس خـورده نگـیرد بتو ای شـاعر تحفة روز الست تو اگر جـــــــام می
مست است
مــذهب عــدل بــروز ازل افعــال بنست لیک این تهمت جــــــــبر است نه از
حکمت عــــــــــــــــــــــــــــــــــــدل
او دهد خمر بهشــــتی که نه مســــتی ز او کجا ریخت به پیمانه تو خـــــــــود
و َیست ریختهای
میدهند
ای خواجه درد نیست وگرنه طـــــــبیب عاشق که شد یار بحالش نظر نکــرد
هست
هم قصة غریب و حدیثی عجیب هست فریاد حافظ این همه آخر بهــــرزه
نیست
-56حافظ شکن
تـــــرویج هر ســـــتمگر و هر نا نجیب در شــعر تو خــوش آمد اهل صــلیب
هست هست
بهر سیاســــتی است نه امر ادیب هست اهل صلیب شــعر تو را نشر میدهند
دامی است بهر صـــید نه امر غــــریب اشــــعار تو رواج خرافــــات میدهد
هست
هر جا که هست پرتو یک نا نجیب در شــرک خانقــاه و خرابــات فــرق
هست نیست
قصد تو از حــــبیب بپــــیر مهیب هست حقــــرا که زلف و رخ نبــــود خط و
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال نیست
نـاقوس دیر راهب و نـام صـلیب هست آنجا شــــــراب و رقص و غنا هست
هم بلکه
در مسجدان درای که نــام حــبیب هست گر حق بــود حــبیب تو بگــذر از این
همه
طــــالب کم است ورنه خــــدایش مجیب طــالب که شد بحق که بحــالش نظر
هست نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
نی قصة غریب نه امری عجیب هست فریاد شاعران همه جز الف و هرزه
نیست
رقص و غنا و نغمه و صـــدها فـــریب امر غریب عشق به پیر است و ذکر
هست پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
دین را بداد و عشق رخ دلبران گــرفت گفتــار خــود ز حسن و مالحت تمــام
حافظ شکن 120
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
خورشـــــید شعلهایست که در آســـــمان از شـــعلههای عشق بـــدیوان الف او
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
کز عارفان کنـار و بصد آشـیان گـرفت عرفان اگر که این بود ای آفــرین بر
او
نقــــــاد علم نکته تواند بر آن گــــــرفت حافظ چو الف و کـــــــذب ز نظم تو
ظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهر است
کفر و گــزاف و وهم خــود از ناکســان عرفـــان صـــوفیان جز از این نیست
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرقعی
-58حافظ
کــار چــراغ خلوتیان بــاز در گــرفت ســـاقی بیا که یار ز رخ پـــرده بر
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
وان لطف کرد دوست که دشــمن حــذر آن عشـــوه داد عشق که مفـــتی ز ره
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
عیسی دمی خــدا بفرســتاد و بر گــرفت بـار غمی که خـاطر ما خسـته کـرده
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
تعویذ کــرد شــعر تو را و بــزر گــرفت حافظ تو این سخن ز که آموخـتی که
یار
-58حافظ شکن
اهل هــوا ز نظم تو جــان دگر گــرفت شـــاعر بـــرو که بـــاز جنـــون تو در
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
121 حافظ شکن
هر مستبد شنیدی و قـبرت بـزر گـرفت از بس که مــــدح شــــاه و وزیران
نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودهای
مستعمری نگر که ز قبرت ثمر گــرفت بر اســکناس قــبر تو را نقش دادهاند
تعویذ کــرده مهــره خر را بــبر گــرفت از پــیر و مغ تو این ســخن آموخــتی
که یار
-59حافظ
بشکست عهد و از غم ما هیچ غم دیدی که یار جز سر جــور و ســتم
نداشت نداشت
حاشا که رسم لطف طریق کرم نداشت بر من جفا ز بخت من آمد و گرنه
یار
هیچش خبر نبود و خبر نــیز هم نداشت حافظا بـــبر تو کـــوی فصـــاحت که
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدعی
-59حافظ شکن
دیدی که یار عارفتــان هیچ غم نداشت دیدی که یار این شــعرا جز ســتم
نداشت
غیر حق است آنکه حرم محترم نداشت دیدی که یار این شعرا غیر حق بــود
کسرا شقی نکرد که او جز کرم نداشت بخت بــدت شــده بد از تو و رنه حق
حافظ شکن 122
لعنت نما مجــــــوس و مگو جــــــام جم شــاعر مخــور تو بــاده و از محتسب
نداشت مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترس
رزقی حالل خــــــــورد و طمع بر درم هر شاعری که ره بحریم شهان نبرد
نداشت
حافظ گر این نداشت هـــــنر نـــــیز هم اف بر چـــــنین فصـــــاحت پر الف
نداشت شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران
-60حافظ
غم این کـــار نشـــاط دل غمگین منست روزگاریست که ســـودای بتـــان دین
منست
این کجا مرتبة چشم جهــــان بین منست دیدن روی تو را دیدة جـان بین باید
خلق را ورد زبــان مــدحت و تحســین تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد
منست
کین کـــرامت ســـبب حشـــمت و تمکین دولت فقر خـــــــدایا بمن ارزانی دار
منست
زانکه منزلگه ســـــلطان دل مســـــکین واعظشــحنه شــناس این عظمت گو
منست مفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش
-60حافظ شکن
دوری از بت ســــبب عــــزت و تمکین روزگاریست تـــــبرّا 1ز بتـــــان دین
منست منست
کفر و شــرکش نظر و چشم جهــان بین دیدن روی و رخ پــیر بصــوفی دین
منست شد
دفع آن از دل و جـــــــــان همت و آئین شعر صوفی که همیطعن بدین کار
- 1بیزاری.
123 حافظ شکن
منست ویست
شــــــــــعرهای تو پر از طعنه بهم دین تا تو را عشق تو تعلیم ســـــخن گفتن
منست کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
بینیازی و قنــاعت ره دیرین منست صــوفیا فقر ســیه روئی دارین تو شد
صنعت و کــار و هــنر مــوجب تســکین شــاعر شــاه شــناس این عظمت گو
منست مفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش
مورد لطف خدا این دل مســکین منست گر که منزلگه سلطان دل مسکین تو
شد
کـــاین چـــنین قصة تو صـــفحة ننگین حافظ از حشمت شاهان و بتان قصه
منست مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان
بــرقعی گفتة تو مــورد تحســین منست هر که تقـــوی و ورع داشت چـــنین
گفت مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرا
-61حافظ
کــرم نما و فــرود آ که خانه خانة تست رواق منظر چشم من آشـــــیانة تست
ولی خالصة جــان خــاک آســتانة تست بتن مقصـــــــــرم از دولت مالزمتت
لطیفههــــای عجب زیر دام و دانة تست بلطف خال و خط از عارفان ربودی
دل
که شعر حافظ شیرین سخن ترانة تست ســرود مجلست اکنــون فلک بــرقص
آورد
-62حافظ شکن
ز حـرص و آز و طمع دیده در خزانة شـــها نگر که همی شـــعر عاشـــقانة
تست تست
بگویدی که ســرم زیر دام و دانة تست نه عارفست که بر دام و دانه بـــــازد
حافظ شکن 124
دل
ز تنبلی دل من خـــــاک آســـــتانة تست بتن مقصرم از طاعت خدا و رسـول
که هم خزانه بمهر تو و نشــــــانة تست من آن نیم که دهم دل بغــیر تو شــاها
مگر که پــیر برقصد که هم ترانة تست فلک بلغو نرقصد بــرای مجلس شــاه
-62حافظ
جــــان ما ســــوخت بپرســــید که جانانة یا رب این شمع دل افروز ز کاشــانة
کیست کیست
تا در آغــــوش که میخســــبد و همخانة حالیا خانه بر انــــــداز دل و دین من
کیست است
که دل نــــازک او مایل افســــانة کیست میدهد هر کسش افســونی و معلــوم
نشد
-62حافظ شکن
نظر خــــائن او بــــاز بکاشــــانة کیست یا رب این شــاعر ما عاشق و دیوانة
کیست
که در آغـــــوش که میخوابد و همخانة که بــود خانه بر انــداز دل و ایمــانش
کیست
ورنه با حق نتــــــــوان گفت که از النة این چـــنین شـــعر نگوید مگر آنفاسق
کیست پست
که دل نــــازک او مایل افســــانة کیست کـــار او چیست مگر صـــنعتی او را
نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
دُرّ یکتـای که و گـوهر یک دانة کیست مقصـدش پـیر بـود یا بشـهی میگوید
125 حافظ شکن
زاهد عرفـــــان نبـــــود روی به بتخانة این چنین شاعر بیعار نه مــؤمن باشد
کیست
چارة حمق و سـفاهت ز دواخانة کیست برقعی! بین چه مریدان ســفیهی دارد
-63حافظ
آنجا جز آنکه جان بسپارند چــاره نیست بحریست بحر عشق که هیچشکنــاره
نیست
در کـــار خـــیر حـــاجت هیچ اســـتخاره آن دم که دل بعشق دهی خوش دمی
نیست بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کـــان شـــحنه در والیت ما هیچ کـــاره ما را ز منع عقل مترسان و می بیار
نیست
چــــون راه گنج بر همه کس آشــــکاره فرصت شــمر طریقة رنــدی که این
نیست نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
جانا گنــاه طــالع و جــرم ســتاره نیست از چشم خــــود بــــپرس که ما را که
میکشد
-63حافظ شکن
جز پـــیروی عقل که فضـــلش شـــماره دردیست درد عشق کهچیزیش چاره
نیست نیست
در شور عقل با دگـری استشـاره نیست آن ره که با خــرد بــروی خوشــرهی
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
سلطان عقل در سر ما هیچ کاره نیست ما را ز منع عقل بترســــــان مگو ز
می
کسب کمال بر همه کس آشــکاره نیست فرصت شمر بچشم عقل بــرو در ره
کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
حافظ شکن 126
جانا گنــاه مــاه رخ و مــاه پــاره نیست از نفس بد بترس که لغزاندت بــزور
از عمر بهــره گــیر که عمــرت دوبــاره جانا ز شـــعر الف مکن عمر خـــود
نیست تلف
افســردهام که خدعة او را شــماره نیست ای بــرقعی تو خدعة شــاعر نگر که
من
-64حافظ
نســیم مــوی تو پیوند جــان آگه ما است خیال روی تو در هر طریق همــره
است ما
جمـــال چهـــرة تو حجت موجه ما است بـــرغم مـــدعیانی که منع عشق کنند
فالن ز گوشهنشــــینان خــــاک درگه ما بحــاجب در خلوتســرای خــویش بگو
است
ق روی چــون
که ســالها است که مشــتا اگر بســـالی حافظ دری زند بگشـــای
است ما مه
-64حافظ شکن
تمـــــام دفـــــتر او حجت موجه ما است خیال فاسد شاعر مــزاحم ره ما است
عیوب و قــدح ز عشــقت بچشم آگه ما بــرغم مــدعیانی که مــدح عشق کنند
است
که عاشــقان همه در راه نفس همــره ما ببین که زشتی اشــعار عشق میگوید
است
برای تـرس خـدا و زبـان کوته ما است اگر بالف و گزاف تو شعر ما نرسد
جــــواب داد که هر روز کلب درگه ما بحـــــاجب در خلوتســـــرای شه گفتم
است
127 حافظ شکن
چهسالها است که حافظ براه چــون چه ز حرص و آز و ملق برقعی! نـدانی
است ما تو
-65حافظ
دل سر گشتة ما غـیر تو را ذاکر نیست مردم دیدة ما جز برخت ناظر نیست
م ُکنش عیب که بر نقد روان قـــــــــادر عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
نیست
زانکه در روح فـــزائی چو لبت مـــاهر از روان بخشی عیسی نــزنم پیش تو
نیست دم
-65حافظ شکن
دل شــــیدائی او بهر خــــدا ذاکر نیست دیدة شاعر ما جز بطمع نــاظر نیست
ب َمی و باده شد آلــوده دگر طــاهر نیست شــغل او هست طــواف حــرم شــاه و
وزیر
ز ره خدعه بگوید که دلم طـــائر نیست دامی از عشق نهاده بره شاه و وزیر
یعـــنی این عاشق شه بـــذل دگر قـــادر شده یک عاشق مفلس دل خود کـرده
نیست نثـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
زانکه حق بر دهن و بر دل آن شـــاعر از روان بخشی عیسی و خـــــــدا دم
نیست نزند
لیک در مــدح و ملق هم دگــری مــاهر سر پیوند شهان نی بــدل حافظ و بس
نیست
بپریشـــــانی و بیچـــــارگیش آخر نیست بــرقعی هر که ز حق غافل و بیکــار
بماند
-66حافظ
در ده قدح که موسم ناموس و نام رفت سـاقی بیار بـاده که مـاه صـیام رفت
حافظ شکن 128
رند از ره نیاز بــــدار الســــالم رفت زاهد غرور داشت سالمت نــبرد راه
می ده که عمر بر سر ســــودای خــــام در تــــاب توبهچند تــــوان ســــوخت
رفت همچو عمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
قلب ســـیاه بـــود از آن در حـــرام رفت نقد دلی که بود مرا صــرف بــاده شد
-66حافظ شکن
بیهــوده عمر نی بصــلوة و صــیام رفت شاعر مگو ز بـاده که نـاموس و نـام
رفت
از خانة غـــرور 1بـــدار الســـالم رفت زاهد ز زیرکی بــره کردگــار رفت
عمــری که بیجهت سر ســودای خــام وقت عزیز رفت بیا تا قضا کـــــــنیم
رفت
تا بنگــرم چه بر سر من صــبح و شــام هشیار کن مرا که در آیم ز بیخــودی
رفت
بر گو عــــوام را که بیامد عــــوام رفت دلهای مــرده را ز مواعظ حیات ده
قلبش ســیاه گشــته و مــالش بــوام رفت آن دل که باخت هستی خود را ببــادة
کــافر بگفت توبه ز ســودای خــام رفت میکوش تا بتوبه رسانی وجود خــود
گفــــتی دروغ تا بعــــذاب مــــدام رفت رند از نفاق هم بخدا هم به پـیر خـود
قلبت ســیاه بــود از آن در حــرام رفت حافظ مگو بطعن دلم صرف باده شد
هر کس چنین نمود عــذابش بکــام رفت ای برقعی تمســخر او بین بحکم حق
-67حافظ
که دهان تو بدین نکته خـوش اسـتداللی بعد ازینم نبود شـائبه در جـوهر فـرد
است
-67حافظ شکن
مـــدح خـــودرا برســـان زود که جیبت شاعرا شـاهت اگر رفت و کم اقبـالی
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی است است
بین که از الف خـــودت مـــاه بچشـــمت لیک در مـــدح خـــود اســـراف مکن
سالیست الف مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن
تا نگـــوئی که عجبعـــارف خـــوش بین بــــافراط گــــزافش که چه مهمل
احــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوالی است بافست
کهدهان شهش این نکته خوش استدالل بعد از اینش نبــود شــائبه در جــوهر
است فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
این سفاهست بــودی ای ســاده نه شــیدا این همه یاوه سرائیست نه عرفـــان
حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالی است باشد
لیک از عـــدل نگفـــتی عجبت اهمـــالی شـــاه انگشت نما شد بکـــرم در همه
است شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهر
است
ت نه
وان می که در آنجا است حقیق خمها همه در جـــوش و خروشـــند و
مجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز است لیکن
از قبلة ابـــروی تو در عین نمـــاز است در کعبة کـــــــوی تو هر آن کس که
بیاید
-68حافظ شکن
ای دیو تو را بر در آن گو چه نیاز بـدبختی از آن شد که در میکـده بـاز
است است
کز وی همة جــوش و خروشت بــدراز صد لعن بر آن مست و برآن جــام و
است می آن بر
آن می که در آنجا است حقیقت نه گفتی تو بدیوان خود ای شاعر بیعار
مجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز است
آن جذبة عشقست و والیت که مجـــــاز خواننــــده شــــعر تو نفهمیده بگوید
است
یا مســتی و خودخــواهی و رنــدی ز آز تأویل چــنین زور بــود یا که لجــاجت
است
بیارزش و بیقیمت و نی قابل غــــــاز چون کاسه که معیوب شود داغتر از
1
است آش
از قبلة ابـــروت مـــرا عین نمـــاز است چون شــاعر میخانه که با پــیر بگوید
کو اهل حقیقت نبـــود اهل مجـــاز است بر بـــاطن این الف نگر تا که بفهمی
کز بهر تو دیدار رخش شــرک نــواز آن پــــیر که باشد که بــــود شــــرک
است مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرامش
کوچک نبود مـوجب هر سـوز و گـداز هـــان برقعیا نشر چـــنین شـــرک ز
است شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
-69حافظ
هر شربت عـذبم که دهی عین عذابست گر خمر بهشت است بریزید که
بیدوست
کــــــــاین گوشه پر از زمزمة چنگ و در کنج دماغم م َ
طلب جای نصــیحت
ربابست
بس طــــور عجب الزم ایّــــام شبابست حافظ چه شد ار عاشق و رند است
و نظر بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
-69حافظ شکن
بر بیخـــردی پند همـــان نقش بر آبست بر شاعر بیفکر چه پــروای عذابست
گوید که بهشت ابـــــــــدم عین عذابست توهین تمسخر کند از جنت و طــوبی
الفست و یا حمق گر از اهل کتابست بی پیر بــبین خمر بهشــتیش عذابست
کـــــــــان گوشه پر از زمزمة چنگ و در کنج دماغش نبود جــای نصــیحت
ربابست
هر رقص و صــــــدائی که بتســــــخیر در دورة ما نـــیز شـــده رسم اجـــانب
حسابست
نی پند ورا لــــــذت و نی فکر عقابست هر کس که شدی تیره و خود بــاخت
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاواز
تا محو کند هر چه بــــــدیوان خرابست افســــوس که یک شــــاعر دینــــدار
نکوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
حافظ شکن 132
-70حافظ
س
مست از می و میخـــواران از نـــرگ در دَیر مغـــان آمد یارم قـــدحی در
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتش مست دست
وز قد بلند او بـــــاالی صـــــنوبر پست در نعل ســـمند او شـــکل مه نو پیدا
ور وســمهکمانکش گشت در ابــروی او گر غالیه خوشــبو شد در گیســوی او
پیداست پیچید
-70حافظ شکن
جز دیو نشد وارد دیدار نشد جز مست چـون دیر مغـان باشد جـای مردمـان
پست
بل شـاه بـود مقصـود زان یار قـدح در یارش بـودی مرشد یا لـوطی میخانه
دست
تحقـیر مکن مه را از بهر شه سرمست در نعل ســمند شه شــکل مه نو نبــود
مستی و نظر بازی بر دامن تو بنشست زینگونه جســــارتها ایمــــان ز دلت
برخاست
شـــاعر ُکنَـــدی زنـــده هر چـــیز که آن پــــیر و می و میخانه از شــــعر بجا
جرمست مانــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده
زیور کند و زیبا بــاال بــبرد هر پست هر زشت و رکیکی را از غالیه و
وســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمه
گویند چو او نبــود عــارف بجهــان در کـــذب این همه واغوثا از حمق بسی
بست مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم
هر چند نشد بیدار هر کس ز هــوا بر هــان برقعیا کن خــوار هر شــاعر بد
بست گفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
-71حافظ
حقــــوق خــــدمت ما عرضه کــــرد بر چه لطف بـود که ناگـاه رشـحة قلمت
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمت
که الله بر دمد از خـاک تشـنگان غمت ز حـال ما دلت آگه شـود مگر وقـتی
چو میدهند زالل خضر ز جـــام جمت روان تشــنة ما را بجــرعهای دریاب
-71حافظ شکن
همین بـــود که تو ســـیرش کـــنی هم از شـــها توقع شـــاعر از رشـــحة قلمت
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمت
که عیش و زنـــدگی او مبـــاد بـــیرقمت نه عدل و داد بخواهد ز تو نه مذهب
و دین
حوالة بــــده و زنــــدهاش کن از درمت که گفت عاشق خــــــود را تو از قلم
انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز
که گر ســرم بــرود بر نــدارم از قــدمت بگو بمـردم ایران که گفت شـاعر ما
رواج میدهد این شـــعرا فـــدا َشـــ َومت بگو تملق و پستی و مفت خواری را
بشـــاه گفته منم خـــاک تشـــنگان غمت چرند و الف و گــزاف خیال شــاعر
بین
دگر تشــــکر حق کن ز رشــــحة قلمت شـــکن تو برقعیا حافظ ثنا خـــوان را
حافظ شکن 134
-72حافظ
ز کارســـــتان او یک شـــــمه این است خم زلف تو دام کفر و دین است
که چــــرخ هشــــتمش هفتم زمین است عجب علمی است علم هــــیئت عشق
که دل بـــرد و کنـــون در بند دین است مشو حافظ ز کید زلفش ایمن
-72حافظ شکن
همیشه بهر زر انــــــــــــدر کمین است غم شــاعر نه بر اســالم و دین است
حســـــابش با کـــــرام الکـــــاتبین است گهی بافد ز شه گه عشق گوید
گهی شــــعرش بوصف نــــازنین است گهی الفد ز خط و خـــــــال دلـــــــبر
گهی از نـــــرگس آن مه جـــــبین است گهی از قر بگوید گه ز غمـــــــــــزه
که دام شــــاعران یک شــــمه این است ز دام شــــــــاعران ایمن مباشــــــــید
نه چــون شــاعر که صــیدش آن و این نه مثل عارفــــــان از خــــــود ببافید
است
اگر عرفــــــان بــــــود حقا که این است معما را نگر دریاب عرفـــــــان
که چــــرخ هشــــتمش هفتم زمین است عجب کـــــرده ز علم هـــــیئت عشق
که میل قهـــــــــــــــری نفس لعین است نه علم است و نه هـــــــیئت دارد این
عشق
مگو عشــقم چنــان عشــقم چــنین است بـــرو ای بـــرقعی علم و هـــنر گـــیر
-73حافظ
خـــــــبر دل شـــــــنفتنم هـــــــوس است حـــــال دل با تو گفتنم هـــــوس است
از رقیبـــــــــان نهفتنم هـــــــــوس است طمع خـــــــام بین که قصة فـــــــاش
با تو تا روز خفتنم هــــــــــــــوس است شب قــدری چــنین عزیز و شــریف
در شب تـــــار ســـــفتنم هـــــوس است وه که دُردانة چـــــــــنین نـــــــــازک
-73حافظ شکن
رد او را نوشـــــــــتنم هـــــــــوس است الف شــــاعر شــــنفتنم هــــوس است
خــــــــار راه تو رفتنم هــــــــوس است از بـــــــرای خـــــــدا بنـــــــوک قلم
از ادیبـــــــــان نهفتنم هـــــــــوس است طمع خــــــــــــــــــام بین جفنگش را
بــــــــاز گفتن نه خفتنم هــــــــوس است هر شب از خـــــدعههای عرفـــــانی
حرف ثاء
-74حافظ
الغیاث از جــــور خوبــــان الغیاث دین و دل بردند و قصد جــــــان کنند
ای مســـــلمانان چه درمـــــان الغیاث خـــــون ما خوردند این کـــــافر دالن
حافظ شکن 136
-74حافظ شکن
الغیاث از عشق بافــــــان الغیاث األمــان از شــعر و عرفــان الغیاث
نیست یک حقگو در ایران الغیاث دین و آئین را نمودنـــــدی خـــــراب
نیست یک مصــــلح بــــدوران الغیاث غــیرت و عفت بــرفت از مردمــان
بس زدنـــــدی طعن ایمـــــان الغیاث دین ما بردند این المــــــــــــــــذهبان
حرف جیم
-75حافظ
ســـزد اگر همة دلـــبران دهنـــدت بـــاج توئی که بر سر خوبان عالمی چــون
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج
قد تو ســرو و میان تو مــوی و گــردن لب تو خضر و دهـــــــــــــان تو آب
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج حیوانست
کمینه ذرة خـــاک در تو بـــودی کـــاج فتــاده در سر حافظ هــوای چــون تو
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی
-75حافظ شکن
ســزد اگر همه با خنــدهها دهنــدت بــاج توئی که بر سر دیوان عــالمی چــون
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج
توئی که مستی و بیعاریت گرفته رواج ز سر هوا و هوس را نیفکنی بیرون
137 حافظ شکن
همه بـــرای ثنا خـــوانی تو داده خـــراج برفته مدح تو هر جا که بوده شــاه و
وزیر
قد تو ســرو و میان تو مــوی و گــردن ز حرص و آز و طمع شــاعرا همی
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
که از عطـــای زرت میرسد مـــرض فتــاده در سر حافظ هــوای چــون تو
بعالج شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی
کمینه ذرة خـــاک در تو بـــودی کـــاج تو الف بین عــوض کــار و صــنعتی
گوید
که بت پرست خیالی نمیشــود چــون چرا فتادهای ای برقعی بــرنج و تعب
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاج
حرف حاء
-76حافظ
صـــالح ما همه آنست کـــان تو راست اگر بمـــذهب تو خـــون عاشق است
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح
ز رند و عاشق و مجنــون کسی نیافت صـــالح و توبه و تقـــوی ز ما مجو
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح حافظ
-76حافظ شکن
چو مزد کند پی هر چه کیف و لــذت و بمـــذهب عرفا هر چه هست گشـــته
1
راح مبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاح
بنام عارف و صوفی شـدند چـون مالح برای سیل خرافــات و کفر و الف و
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف
2
بــرای مســخره گویند فــال ُق ِ
االصــباح خـــدا و دین و خـــرد را گـــرفت ه اند
- 1راح = راحت (استراحت).
- 2فالقُ ا ِالصباح = بیرون آورنــده ی صــبح ،اشــاره به آیت 96 :ســوره ی مبارکة انعــام می
باشد.
حافظ شکن 138
بطعن
ز رند و عاشق و مجنــون کسی نیافت بــبین بحافظ صــوفی که خــود چــنین
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح گوید
که در طـــریقت صـــوفی کسی نجست صــالح و توبه و تقــوی نجوید از تو
اصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح کسی
1
مــدام ورد زبــان داری و کــنی الحــاح ولی تو رنـــــــــــدی و عاشق ز بهر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیادی
چرا که مذهب عشاق نیست غیر مبــاح مگو ز مـذهب عشـاق بـرقعی سـخن
حرف خاء
-77حافظ
بــــود آشــــفته همچــــون مــــوی فــــرخ دل من در هـــــــوای روی فـــــــرخ
بیاد نــــــرگس جــــــادوی فــــــرخ بـــــده ســـــاقی شـــــراب ارغـــــوانی
بـــــــود میل دل من ســـــــوی فـــــــرخ اگر میل دل هر کس بجــــــائی است
چو حافظ چــــــاکر هنــــــدوی فــــــرخ باشد که آنم همت غالم
-77حافظ شکن
دلش آشــــفته شد چــــون مــــوی فــــرخ بـــــود عرفـــــان حافظ روی فـــــرخ
چو بر خـــــوردار شد از روی فـــــرخ سر و کـــــاری بعقل و دین نـــــدارد
کنند از نــــــرگس جــــــادوی فــــــرخ نمیدانم مریدانش چه تأویل
اگر بیند قد دلجــــــــــــوی فــــــــــــرخ نـــــدارد عفت و ایمـــــان که لـــــرزد
که همــــراز است و همزانــــوی فــــرخ مخــــوان دیگر از این دیوان باطل
حرف د
-78حافظ
هالل عید بـــدور قـــدح اشـــارت کـــرد بیا که تــــــرک فلک خــــــوان روزه
غـــــــــــــــــــارت کـــــــــــــــــــرد
که خاک میکــدة عشق را زیارت کــرد ثواب روزه و حج قبول آن کس بــرد
بیا که ســود کسی کــرد کــاین تجــارت بهای بــادة چــون لعل چیست جــواهر
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد عقل
نظر بــدرد کشــان از سر حقــارت کــرد فغان که نـرگس مخمـور شـیخ شـهر
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروز
اگر چه صنعت بسیار در عبارت کــرد حــــدیث عشق ز حافظ شــــنو نه از
واعظ
-78حافظ شکن
هــوای نفس تو بیعفــتی اشــارت کــرد برو که مستی تو هر چه بود غــارت
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
نمود حبط و ز می هر چه بـود غـارت ثواب عید ببرد و ثــواب روزه و حج
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
کسی که میکــدة عشق را زیارت کــرد بباد داد همه طــاعت و عبــادت خــود
حافظ شکن 140
سفیه بود و ازین بیع بس خسارت کــرد هر آنکه جــوهر عقلش فــروخت بر
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاده
خداش خیر دهد آنکه این عمـارت کـرد مقــام بنــدة حق گوشة مســاجد و بس
بجـــام بـــاده و می او ً
ال طهـــارت کـــرد کسی که قبلة او ابـــروان پـــیران شد
که دیده راه بدل و ز هــوا امــارت کــرد مشو ز دیده تو مشـــرک ازین نظر
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازی
بشــیخ شــهر نظر از سر حقــارت کــرد فغـــان که دیدة مخمـــور صـــوفی و
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارف
اگر چه خدعه بســیار در عبــارت کــرد حدیث عقل ز قرآن شــنو نه از حافظ
پذیر گفتة او چون ز حق ســفارت کــرد حــدیث عقلی شــنو بــرقعی ز پیغمــبر
-79حافظ
141 حافظ شکن
تکیه بر عهد تو و باد صبا نتــوان کــرد دست در حلقة آن زلف دوتا نتـــــوان
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
چه محل جامة جـــان را که قبا نتـــوان ســـــرو بـــــاالی من آنگه که در آید
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــماع
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد مشکل عشق نه در حوصلة دانش ما
است
طاعت غیر تو در مذهب ما نتوان کرد بجز ابـــروی تو محـــراب دل حافظ
کیست
-79حافظشکن
طاعت غیر خدا چون شعرا نتوان کـرد دست در دین خدا چــون عرفا نتــوان
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
آنقـدر هست که اسـالم رها نتـوان کـرد آنچه ســعی است من انــدر طلب حق
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم
روز و شب عربــده با دین بجفا نتــوان شـــاعرا لعن خـــدا هست بر الفـــاظ
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد رکیک
تا بحدیست که احصا بخــدا نتــوان کــرد حقه وخدعه و تزویر شـــما ای عرفا
دفع آن با سخن و پند و دعا نتوان کــرد فکر و گفتــار شــما آنقــدر آلــوده شــده
نسـبت یار بهر بیسر و پا نتـوان کـرد یار در مــذهب صــوفی است همــان
پــــــــــــــــــــیر خســــــــــــــــــــان
هر که این گفت ز عباد خدا نتوان کــرد چونکه حق را نبود زلف دوتا یا خط
و خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
حافظ شکن 142
حل آن را بکف نفس و هوا نتوان کــرد عشقچـون شـ ّدتی از نفس و هـوا و
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوساست
حافظا ذکر تو در مذهب ما نتوان کــرد تا زمـانی که بـود ابـروی یارت قبله
گرچه خــــود را اطــــراف بیسر و پا بـرقعی بـاز نمـودی شـعرا را رسـوا
نتــــــــــــــــــــــوان کــــــــــــــــــــــرد
-80حافظ
که خاک میکده کحل بصر تــوانی کــرد بسر جــام جم آنگه نظر تــوانی کــرد
بــدین ترانه غم از دل بــدر تــوانی کــرد مبــــاش بی می و مطــــرب که زیر
طــــــــــــــــــــاق ســــــــــــــــــــپهر
گر این عمل بکـــنی خـــاک زر تـــوانی گــــدائی در میخانه طرفه اکسیریست
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
که سودها کنی ار این سفر تــوانی کــرد بعــــزم مرحلة عشق پیش نه قــــدمی
بشـــاهراه حقیقت گـــذر تـــوانی کـــرد گر این نصـــیحت شـــاهانه بشـــنوی
حافظ
-80حافظ شکن
اگر ز باده تو صـرف نظر تـوانی کـرد تو وهم جام جم آنگه بدر توانی کــرد
بسا که زنـــدگی بیخطر تـــوانی کـــرد مباش با می و مطرب که در جهــان
دو در
مباش احمق اگر تـرک شر تـوانی کـرد گـــــدائی در میخانه بـــــدترین نکبت
گر اخذ حاجت خود از بشر توانی کرد نظـــیر طرفة حافظ بـــود گـــدائی او
ز الفها و تملق حــــذر تــــوانی کــــرد بخور زری که تو خود یافتی و یاوه
مگو
143 حافظ شکن
طمع میار که خــاکی بسر تــوانی کــرد تو خـــاک زر کن و با آن بســـاز بر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهان
بجد و جهد رها این شــرر تــوانی کــرد منه قدم بره عشق و مســتی ای عاقل
ز فیض دانش اهل بصر تـــوانی کـــرد بیا که ترک شـرور و خطا و کـبر و
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور
کجا ز کوی شـریعت خـبر تـوانی کـرد تو کز طریقت خود دمزنی و میبـافی
غبــار ره بنشــان تا گــذر تــوانی کــرد غبــار راه خــدا الف شــعر و عرفــان
است
طمع مــدار که کــار دگر تــوانی کــرد ولی تو بهــوا و هــوس پی شــعری
حقیقت تو همه بـــار خر تـــوانی کـــرد من این نصـــیحت و افســـانه نشـــنوم
حافظ
بشـــاهراه حقیقت ســـفر تـــوانی کـــرد اگر ز وحی و خــرد بــرقعی نشــانی
داشت
-81حافظ
آنچه خــود داشت ز بیگانه تمنا میکــرد ســــــالها دل طلب جــــــام جم از ما
میکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
طلب از گم شـــدگان لب دریا میکـــرد گــوهری کز صــدف کــون و مکــان
بــــــــــــــــــــیرون بــــــــــــــــــــود
کو بتأیید نظر حل معما میکـــــــــــــرد مشــکل خــویش بر پــیر مغــان بــردم
دوش
جرمش آن بود که اسرار هویدا میکرد گفت آن یار کـزو گشت سـردار بلند
حافظ شکن 144
ســـــــــــامری پیش عصا و ید و بیضا آن همه شــعبدة عقل که میکــرد آنجا
یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
م
دیگــران هم بکنند آنچه مســیحا میکــرد فیض روح القدس ار باز مـدد فرماید
او نمیدیدش و از دور خــدایا میکــرد بیدلی در همه احـوال خـدا با او بـود
-81حافظ شکن
بهر گمــراهی ما دیدة خــود وا میکــرد ســـالها بـــود که ابلیس تقال میکـــرد
طــــالب پــــیر بُد و وهم تمنا میکــــرد آنچه در جام بـود جمله ز اوهـام بـود
طلب از دولتیان لب دریا میکـــــرد تا کند گیج بشر را و بتســـــخیر کشد
یاری از امت بیچـــارة بتها میکـــرد کمک از گــبر و یهــود و مغ و ترسا
میخواست
سامری منتخب از امت موسی میکــرد تا که خاموش کند نور حق راه هـدی
جســتجو از کمک و یار مهنا میکــرد ســـعیها کـــرد ولی کوشش بیحاصل
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کو بــــتزویر و ریا حل معما میکــــرد عــاقبت چــون نتوانست بر پــیر بشد
بــدلش صــورت آن پــیر تماشا میکــرد دیدمش خرم و خنـدان و همی رقص
کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
گفت او هر چه بخـــواهی ز خـــود انشا گفتم این پیر بد انــدیش مگر جــام جم
یکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
م است
صـــفحة خـــاطر او جمله مهیا میکـــرد آنکه اسرار رموزات همه کفر جهان
145 حافظ شکن
لیک اســـرار زنـــادیق هویدا میکـــرد گرچه اسرار بگفت آنکه سردار بشد
کی دیگرها بکنند آنچه مســیحا میکــرد با گر غــــره مشو خدعه مکن جاهل
را
-82حافظ شکن
زانکه شـــــــاعر ز خــــــــرد دوری و ی
دوســـتان عقل دگر از شـــعرا دور
مهجـــــــــــــــــــوریکـــــــــــــــــــرد کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
ره مستانه زد و توبه ز مســتوری کــرد آمد از پــردة عفت بــدر و بــافت بهم
ی
طعنه بر زاهد و تعریف ز مخمــــور بهـــوا و هـــوس آمیخت همه هســـتی
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
خود بگفتی که چها آن می انگوریکرد قصد حافظ ز َمی و بــــاده بــــود آب
نجس
ِعــــرض و مــــال و دل و دین بر سر حافظا خــیز و مینــداز خــود تــرا که
رنجـــــــــــــــــــوری کـــــــــــــــــــرد مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریض
147 حافظ شکن
-83حافظ
بنیاد مکر با فلک حقه بـــــاز کـــــرد صوفی نهاد دام و سر حقه بــاز کــرد
دیگر بجلـــوه آمد و آغـــاز نـــاز کـــرد ساقی بیا که شــاهد رعنــای صــوفیان
ما را خــدا ز زهد و ریا بینیاز کــرد حافظ مکن ماللت رنــدان که در ازل
-83حافظ شکن
بر خــود نهــاد نــام حق و تــاخت و تــاز صــوفی که خدعه کــار خــود آن حقه
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد بــــــــــــــــــــــاز کــــــــــــــــــــــرد
هر یک بکینه با دگری خدعه ساز کرد بودند صــوفیان دو دســته خرابــات و
خانقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
بر ضد خانقـــــاه در کینه بـــــاز کـــــرد حافظ که خویشرا از خراباتیان نمــود
لیکن بشعر خویش مرا سر افـراز کـرد میخواست تا که حیلة صــوفی نهــان
کند
بنیاد مکر با فلک حقه بـــــاز کـــــرد گفتا نهـــاد دام و سر حقه بـــاز کـــرد
شــاعر ز جهل مشت خودشــرا چه بــاز گر متهم نمــــــود فلک را بحقه لیک
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
1
گشته سفیه و شارب خود را دراز کـرد گویا نخوانده آیة من یرغب عن سفه
پــیر است آنکه ســفره پر از حــرص و باری بدان که شاهد رعنای صـوفیان
آز کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
آغــــاز نــــاز کــــرد
ِ آمد دگر بجلــــوه و چون دید احمقان خـرافی بـدور خـود
﴿﴾ - 1اشــاره به آیة کریمــه:
(بقره )130 :می باشد.
حافظ شکن 148
زیرا که ادعای چه طــول و دراز کــرد باید ز شر پـــــیر پنـــــاه خـــــدا روند
هر کس که صـــید کـــرد ورا اهل راز دامی بنام عشق فکنــدی چه در میان
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
غره مشو که صوفی عاشق نمــاز کــرد ای غافل ار بمحفل ایشـان گـذر کـنی
هر چند او بجــای نمــازش نیاز کــرد غره مشو که صورت پــیرش خــدای
اوست
گو اینکه او نمــــاز کند یا پیاز کــــرد چــون اهل بدعتند و بــود شرکشــان
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام
شعر و غزل تو را از ازل بینیاز کرد حافظ تو اهل خدعه و نیرنگ
گشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتهای
او هم چه دیگران عملی بر مجاز کــرد خـــود رنـــدی و مالمت رنـــدان چه
میکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
بیچـاره شـاعری که ریا بهر غـاز کـرد ای برقعی بحشر که باطن کند بـروز
-84حافظ
که عشق روی گل با ما چها کـــــــــرد ســـحر بلبل حکـــایت با صـــبا کـــرد
کمـــــــال دولت و دین بوالوفا کـــــــرد وفا از خواجگـــــــان شـــــــهر با من
که حافظ توبه از زهد و ریا کــــــــــرد بشــــارت بر بکــــوی میفروشــــان
-84حافظ شکن
که عشق شــــــاعران با ما چها کــــــرد ســحر این دل شــکایت با خــدا کــرد
149 حافظ شکن
که مـــــدح عشق آن عـــــالم نما کـــــرد من از بیگانگـــــــان هرگز ننـــــــالم
ور از عــارف شــفا جســتی خطا کــرد گر از شـــاعر دوا جـــوئی جفا بـــود
نمک خـــورد و نمکـــدان را رها کـــرد چو حافظ از همه شــــــــاهان وفا دید
بـــزد بر زهد طعن و خـــود نما کـــرد پس از عجب و گـــــزاف و خدعه و
الف
-85حافظ
بـــــبرد اجر دو صد بنـــــده که آزاد کند کلک مشکین تو روزی که ز ما یاد
کند
قــدر یک ســاعت عمــری که در او داد شاه را به بود از طاعت صد ساله و
کند زهد
خـــرم آن روز که حافظ ره بغـــداد کند ره نبردیم بمقصود خود انـدر شـیراز
-85حافظ شکن
حافظ شکن 150
اهل شیراز ز خـود راحت و دلشـاد کند کلک ننگین تو وقـــتی ره بغـــداد کند
که از درهم خــود عــارف ما شــاد کند یا رب اندر دل آن خسرو بغداد انداز
عاشق درهم تو ناله و فریاد کند حالیا عــارف شــیراز کند عشــوة تو
حق مرادش بدهد هر که ز من یاد کند خســـروا شـــیر دال بحر کفا از درهم
گر شه از لطف خـــرابی من آبـــاد کند گفت عـــارف که بهاز طـــاعت صد
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــاله و زهد
مــدح شــاعر بنگر تا که چه بیداد کند ذات ناپاک کسان پاک شد از مـدحت
ما
خـــرم آنـــروز که حافظ ره بغـــداد کند برقعی چون که بشیراز ندادندش زر
-86حافظ
چــون بخلــوت میروند آن کــار دیگر واعظــان کــاین جلــوه در محــراب و
میکنند منـــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر میکنند
کـــاین همه قلب و دغل در کـــار داور گوئیا بــــــاور نمیدارند روز داوری
میکنند
گنج را از بینیازی خــــــاک برسر بنــدة پــیر خرابــاتم که درویشــان او
میکنند
میدهند آبی و دلها را تــــوانگر میکنند ای گــــدای خانقه بــــاز آ که در دیر
مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
کانـــــــدر آنجا طینت آدم مخمر میکنند بر در میخانة عشق ای ملک تســبیح
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
-86حافظ شکن
حـــاش هلل گر که خـــود یکـــذره بـــاور
َ عارفان کاین جلوه در اشعار و دفــتر
میکنند میکنند
با گــــــزاف و الف خلقی را مســــــخر شــیوة شــاعر بــود تــدلیس در الف و
میکنند گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاف
عــارف و شــاعر کننــدش نــام و رهــبر هر کس الفد ز عشق و هرکسی بافد
میکنند ز خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
گــاه انکــار قیامت گــاه کــوثر میکنند گه تمسخر از دیانت گــاه تحقــیری ز
زهد
چــون بخلــوت میرســند آن کــار دیگر جلوهها آرند در منطق بـبزم مردمـان
میکنند
در محافل خلق زا افســـــون و منـــــتر با خضوع و مکر و خدعه با معمای
میکنند بیان
بهر منکر واعظـــــــــان هم نهی منکر دشمن واعظ شدی عارف کهعارف
میکنند جدکند
گوئیا اینان نه باور روز محشر میکنند زیر و رو کردند با اشعار خــود دین
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدای
کــاین همه افکــار زشت خــویش زیور یارب این بافنــــــدگان را بر خر
میکنند خودشـــــــــــــــــان نشـــــــــــــــــان
بر خیال گنج خاک کفش او سر میکنند بنـــدة پـــیر خراباتند و جمله اشـــقیاء
حافظ شکن 152
میدهنـدت نـور ایمـان و معطر میکنند ای گــدای خانقه بــاز آ که در پیوست
حق
بــــــار دیگر بــــــاری از تزویر در بر بــار ســنگین هر دمی پشت مریدان
میکنند مینهند
کانـــدر اینجا بهـــتر از من بـــار اســـتر گفت شیطان بر در میخانة دام آفـرین
میکنند
احمقند آنان که نقل از او بمنــبر میکنند آنکه تسبیح ملکرا بر در میخانه بــرد
عشق حافظ را شـــیاطین خـــوب بـــاور آمـــدم از دین خروشی عقل گوید ای
میکنند جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواد
-87حافظ
که اعــتراض بر اســرار علم غیب کند مرا برندی و عشق آن فضــول عیب
کند
که هر که بیهـــــنر افتد نظر بعیب کند کمـال صـدق و محبت بـبین نه نقص
گنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
که خـــاک میکـــدة ما عبـــیر جیب کند ز عطر حور بهشت آن زمان بر آید
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
که اجتنــاب ز صــهبا مگر صــهیب کند چنــان زند ره اســالم غمــزة ســاقی
مبــاد کس که در این نکته شک و ریب کلید گنج سعادت قبــول اهل دل است
کند
که چند ســال بجــان خــدمت شــعیب کند شـــبان وادی ایمن گهی رسد بمـــراد
153 حافظ شکن
-87حافظ شکن
که چون تو دره حق هر کلیل ریب کند تو را برنــدی و عشق آن جلیل عیب
کند
بعلم غیب دروغ تو نقص و عیب کند نه اعتراض بر اسرار علم غیب بـود
هر آنکه با هنر افتد ز شــرک عیب کند کمال صدق و محبت چه سود در ره
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرک
که بـوی گند نفـاق است و او بجیب کند نداشت عطر بهشت آنکه خـــــــــاک
میکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده رفت
اگر چه رانــده ز اســالم چــون صــهیب هزار غمزة سـاقی بـنزد ما بـاد است
کند
مبــــاد کس که درین نکته شک و ریب کلید گنج ســعادت فــرار از صــوفی
کند است
که چند ســال بجــان خــدمت شــعیب کند شـــبان وادی ایمن از آن نشد بمـــراد
-88حافظ
بر جـــــای بد کـــــاری من یک دم نکو آن کیست کز روی کــــــــــرم با من
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری کند فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاداری کند
از مســـــتیش رمـــــزی بگو تا تـــــرک پشمینه پوشتنــدخو از عشق نشــنیده
هشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاری کند بو است
سلطان کجا عیش نهــان با رند بــازاری چونم ن گـدایبینشـانمشـکل بـود
کند ی چنـــــــــــــــــــان
یار
حافظ شکن 154
تا فخر دین عبدالصــــــــــــــمد باشد که شد لشــــــکر غم بیعــــــدد از بخت
غمخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــواری کند میخـــــــــــــــــواهم مـــــــــــــــــدد
-88حافظ شکن
بر دفع شاعر مسلکان با بنــده همکــاری ی کــــــرم با بنــــــده
آن کیست کز رو
کند غمخـــــــــــــــــــــــــــــــــــواری کند
از شعر دیوان آورد با من وفــاداری کند اول بتأیید خرد فکر مرا با جـان خـرد
تا کی ز عشق و درد او هرگونه پشمینه پوشان را بگو ایجاهالن تندخو
طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراری کند
هشیار شو حق را بجو باشد که دلداری دلــــبر که باشد ای عمو دین و خــــرد
کند دادی بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاو
حق گفت من فرمـــــــودهام عقلت تو را گفــتی گــره نگشــودهام از عشق تا من
یاری کند بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودهام
یارم چنین یارم چنان شاید که او کــاری تــاکی بســلطان و شــهان گوئید آن ای
کند شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران
تا آن وزیر عبدالصــــــــــــــمد باشد که گوید که درهم بیعـدد از حـرص خـود
غمخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــواری کند خــــــــــــــــــــواهممــــــــــــــــــــدد
ننگین بود شبرنگ او بسیار عیاری کند بین برقعی نیرنگ او دیگر مخوان از
او هنگ
-89حافظ
یاد حریف شــهر و رفیق ســفر نکــرد دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکــرد
چــون ســخت بــود در دل ســنگش اثر گفتم مگر بگریه دلش مهربـــــان کنم
155 حافظ شکن
1
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
نشــــــــــنید کس که از سر رغبت زبر حافظ حدیث نغز تو از بســکه دلکش
2
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد است
-89حافظ شکن
خــوفی ز حق نبــودش و از حق حــذر شـــاعر که یاد دلـــبر دین بر ز سر
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
یا او بشــــاهراه دیانت گــــذر نکــــرد یا شــرع ما بعشق و جنــون ارزشی
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداد
او از غرور خویش گذر بر خبر نکرد دین جـــــــــــامع است و راهنما بهر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران
چـــون مست بـــود در دل مســـتش اثر گفتم مگر بعقل و بــدین دعــوتش کنم
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
کـــاری تو کـــردهای که کسی این هـــنر هر کس بدید نظم مــرا گفت بــرقعی
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
-90حافظ
زاهــــــــدانرا رخنه در ایمــــــــان کنند شـــاهدان گر دلـــبری زینســـان کنند
هر چه فرمــــــــــــــان تو باشد آن کنند عاشــقان را بر سر خــود حکم نیست
پیش از آن کز قـــــامتت چوگـــــان کنند ای جـــوان ســـرو قد گـــوئی بـــزن
قدســـیان بر عـــرش دست افشـــان کنند یار ما چـــون گـــیرد آغـــاز ســـماع
تا چو صــــــبحت آئینه رخشــــــان کنند سر مکش حافظ ز آه نیمه شب
-90حافظ شکن
رخنه در ایمــــــــان آن پــــــــیران کنند شــــاهدان گر رخنه در ایمــــان کنند
کی پرســــتش صــــورت دیوان کنند صــوفیان را گر خــرد بــود و شــعور
صـــــورتی را خـــــالق ســـــبحان کنند صــــورت مرشد بــــود معبودشــــان
قلبهــــــای تــــــیره ســــــرگردان کنند هر کجا عرفـــــان صـــــوفی شد پدید
این همه مســــــــتی ز نــــــــام آن کنند عاشـــــقی باشد شـــــعار صـــــوفیان
وز فـــراقش گریه چـــون طوفـــان کنند چشمشــــان بر درهم شــــاهان بــــود
در جســــارتهای خــــود طغیان کنند شــــاعران مست را چــــون دین نشد
قدســـیان بر عـــرش دست افشـــان کنند بهر آواز شــــــــــــــبهی حافظ بگفت
بر فرشـــــــته افـــــــترا اینســـــــان کنند ای جــــوان با خــــرد بین عارفــــان
عرشــیان کی رقص چــون انســان کنند لب ببند ای عــــارف از گفت رکیک
در کجا دین را چــــــنین هــــــذیان کنند گر زدیده خون شـود جـاری رواست
157 حافظ شکن
تا دلـــــــترا روشن و رخشـــــــان کنند سر مکش ای بــــــرقعی از دین حق
-91حافظ
نیاز نیم شـــــــبی دفع صد بال بکند دال بســـوز که ســـوز تو کارها بکند
که یک کرشــــــمه تالفی صد جفا بکند عتــاب یار پریچهــره عاشــقانه بکش
چه درد در تو نبیند ِکــــــــــرا دوا بکند طبیب عشق مسـیحا دمست و مشـفق
لیک
هر آنکه خـــدمت جـــام جهـــان نما بکند ز ملک تا ملکــوتش حجــاب برگیرند
بــــــوقت فاتحة صــــــبح یک دعا بکند ز بخت خفته ملــولم بــود که بیداری
مگر داللت این دولتش صــــــــــبا بکند بســوخت حافظ و بــوئی ز زلف یار
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد
-91حافظ شکن
که اعتقــــاد حقة تو کــــار هر دوا بکند نه هر که ســــوخت دلش دفع هر بال
بکند
بلی نمـــــــــــــــاز تو دفع صد بال بکند چه اعتقـــاد نباشد شـــود نمـــاز نیاز
که عشق یار پریچهــره صد خطا بکند خـــدا پرست عتـــاب و کرشـــمه ِمی
نخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
چو علم در تو نبیند هر ادعا بکند طبیب عشق بود پــیر مست جــادوگر
هر آنکه خـــدمت جـــام جهـــان نما بکند ز ملک تا ملکوتش حجـاب ز اوهــام
است
همان بس است که با صوفیان جفا بکند بجز حجـــــاب نباشد طریقة پـــــیران
حافظ شکن 158
تو را اراده نباشد که کارها بکنــــــــــد؟ بدان که خــوب و بد بخت با ارادة تو
است
چرا که الف گــزافی است از هـوا بکند ببـــافت حافظ و چـــیزی ز معـــرفت
نچشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
-92حافظ
ایزد گنه ببخشد و دفع بال کند گر میفـروش حـاجت رنـدان روا کند
یا وصل دوست یا می صــــافی دوا کند ما را که درد عشق و بالی خمـــــار
کشت
وانکو نه این ترانه ســــــــراید خطا کند مطـرب بسـاز عـود که کس بیاجل
نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
نســـبت مکن بغـــیر که اینها خـــدا کند گر رنج پیشت آید و گر راحت ای
حکیم
عیسی دمی کجا است که احیای ما کند جـــــــان رفت در سر میو حافظ ز
عشق ســـــــــــــــــــــــــــــــــــوخت
-92حافظ شکن
ابلیس را اطــاعت و از خــود رضا کند گر می فــروش حــاجت رنــدان روا
کند
ی دوا کند
با دفع پــــــــــــیر و ریختن م آنرا که درد غــیرت و آئین بسر بــود
وان کس که این ترانه ســـراید خطا کند مطرب مزن بپرده که غیرت ربــوده
شد
جنبش نیاورد که هــــوا بــــر َمال کند ساقی بریز جام و مـده بـاده تا هـوس
گر بنــــده حفظ عقل و امــــانت وفا کند حقا که نعمت خـــــــــدای بیاید ز هر
طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف
159 حافظ شکن
1
نســبت مــده بجــبر کی اینها خــدا کند هر رنج و نکبتی که بود از بشر بود
هر شــاعر جهــول فضــولی چــرا کند در ملتی که عقل و دیانت قـوی بـود
ای بـــرقعی بنـــال که شـــاعر چها کند حافظ بباخت عقل و دیانت بجـام می
-93حافظ
پنهــــان خورید بــــاده که تعزیر میکنند دانی که چنگ و عــــــــود چه تقریر
میکنند
عیب جـــوان و ســـرزنش پـــیر میکنند نــــــاموس عشق و رونق عشــــــاق
میبرند
بــاطن در این خیال که اکســیر میکنند جز قلب تـــــــیره هیچ نشد حاصل و
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز
تا خود درون پرده چه تصــویر میکنند ما از بــرون در شـــده مغــرور صد
فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب
چــون نیک بنگــری همه تزویر میکنند ی خور که شیخ و حافظ و مفــتی و
م
محتسب
-93حافظ شکن
هر یک بضاربش اشارة تحذیر میکنند دانم که چنگ و عـــــــــود چه تقریر
میکنند
هــان ســوء عــاقبت شــکنجه و زنجــیر گویند مطربا به پشـــــــــــیمانیت نگر
میکنند
گــــواهی حق گرفته و تکفــــیر میکنند حق بر زبـــان خصم شـــود عـــاقبت
روان
- 1همانگونه که عالمه برقعی رحمه هللا در مقدمه ی حافظ شکن نگاشته است ... :دیوان او
(حافــظ) مجموعه ایست از عقاید جبریه و اشــاعره ی قــدیم . ...و عالمه بــرقعی ســعی دارد
ضمن اشعار خود این عقاید را نیز نقد و رد نماید.
حافظ شکن 160
پنهــــان خورید بــــاده که تعزیر میکنند اقرار صوفیان نگر از حـال چنگ و
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
تعزیر را ببــــــــادة تخمــــــــیر میکنند گر باده باده نیست چه حــاجت باختفا
است
پس چنگ عــــود او اشــــاره بتحــــذیر چون بــاده بادهایست مناسب بچنگ و
میکنند عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بنگر که زشت را بچه تعبـــــیر میکنند ما کوس لهو و رونق خمار میبــریم
چــون نیست حق بخفیه گلوگــیر میکنند ور باده را طریق تصوف بـود مـراد
گو عیب بر جــــوان و یا پــــیر میکنند این عشق و عاشقی است سزاوار ذم
و عیب
مکر و سیاســتی است که تــدبیر میکنند پیران که منع فاش کنند ار رموز دام
کی بیخانه مثل تو تســـــــــخیر میکنند گر دام مختفی نبــود کی شــود شـکار
بــاطن در این خیال که اکســیر میکنند جز قلب تار تیره نشد حاصلت هنوز
حاشا که ذرهای ز تو تغییر میکنند گر صد هزار سال روی باز تـیرهای
دل باختگــان شــعر تو تقصــیر میکنند تو از بــرون در شــده مغــرور صد
فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب
پــــیران صــــوفیان همه تزویر میکنند حافظ تو می بخــــــــور که گر نیک
بنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری
از عشق دمز نند و ره پیر میکنند آن شیخ و مفتــئی که بــتزویر دیدیش
پنـــــدار خـــــود حواله بتقـــــدیر میکنند ای بــرقعی بکــوش که این غــافالن
161 حافظ شکن
مست
-94حافظ
خــــراب بــــاده و لعل تو هوشــــیارانند غالم نــــــــرگس مست تو تاجدارانند
مــــرو بصــــومعه کانجا ســــیاهکارانند بیا بمیکـــده و چهـــره ارغـــوانی کن
-95حافظ
من چــنینم که نمــودم دگر ایشــان دانند از نظر بـــازی ما بیخـــبران حیرانند
عشق داند که در این دائــره ســرگردانند عــــاقالن نقطة پرگــــار وجودند ولی
بعد از این خرقة صوفی بگــرد نســتانند گر شوند آگه از اندیشة ما مغبچهگان
مـــــاه خورشـــــید همین آینه میگردانند جلوه گــاه رخ او دیدة من تنها نیست
ما همه بنــــــده و این قــــــوم خداوندانند عهد ما با لب شـــیرین دهنـــان بست
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
دیو بگریزد از آن قوم که قــرآن خوانند زاهد ار رنـــــدی حافظ نکند فهم چه
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
-95حافظ شکن
و لــذا عــارف و صــوفی همه مشــرک از نظر بـــــازیت آگـــــاه خردمندانند
خوانند
صــــورتی نیست خــــدا را که ورا حق این نظر گر که بود صورت حق را
دانند منظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
1
همه دانند که منظـــــور شـــــما غلمانند ور بـــــود صـــــورت پـــــیران و یا
مغبچهگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
عاشــــــــقان مست و در این دائــــــــره عــــاقالن نقطة پر کــــار وجودند بلی
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگردانند
تو خودت بنده شـدی بـاز تو را نسـتانند خـــــاک بر فـــــرق تو و عشق تو و
مغبچهگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
پـــیر ربّست و مریدان همگی عبدانند آری آری که تصــــــــــوف بجز این
نیست راهش
الجـــــرم جمله همه مســـــتحق حرمانند نیست در پــــیر و مریدش بجز از
الف زنی
شــــــــاعران زهد نفهمند که از عرفانند حافظ ار گفتة زاهد نکند فهم چه
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
شاعری پیشه نمـودی که خـرت رندانند تو که از رنــدی خــود دست ز قــرآن
شســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
دشــــــمن پــــــیرو قــــــرآن همة دیوانند الجــرم دیو شــدی گر نبُــدی از اول
دیو بگریزد از آن قوم که قــرآن خوانند بــرقعی خدعه همین است که دیوی
گوید
-96حافظ
تا همه صـومعه داران پیکـاری گیرند نقـــدها را بـــود آیا که عیاری گیرند
بگذارند و خم طــــــرة یاری گیرند مصــــلحت دید من آنست که یاران
همه کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
که به تیر مژه هر لحظه شکاری گیرند یا رب این بچة ترکـــــــان چه دلیرند
بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
خاصه رقصی که در او دست نگــاری رقص بر شــعر تر و نالة نی خــوش
حافظ شکن 164
گیرند باشد
-96حافظ شکن
تا که دزدان ده از ما بکنــــــاری گیرند شـــهر دل را بـــود آیا که حصـــاری
گیرند
تا همه شـــاعر بیکـــار بکـــاری گیرند کاش میبود بایران خرد و صــنعت و
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
بگذارند و بیک رنگ قــــــراریگیرند مصــــلحت دید من آنست کهیاران
رنگ همه
بگذارند و همه صــــبغة بــــاری 1گیرند رنگهـــائی که همه ســـاخته از بهر
فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریب
که همه شــــعر تو را نقش و نگــــاری مصــــلحت دید تو ای حافظ شــــاعر
گیرند اینست
بی خــرد گشــته بمیمــون سر و کــاری ره رقص و ره نی خلق خدا آمــوزی
گیرند
محو سازند و از این قوم دمــاری گیرند مصلحت باشد اگر زشتی اشــعار چه
تو
- 1صبغة باری = رنگ الهی ،اشاره به آیة کریمه:
﴿
( ﴾ البقرة )138 :می باشد.
165 حافظ شکن
سعی ایشان همه آن بــود عیاری گیرند بــرقعی این شــعرا فاسق فــاجر بودند
-97حافظ
گفتا بچشم هر چه تو گــوئی چنــان کنند گفتم کیم دهـــان و لبت کـــامران کنند
گفتا بکـــوی عشق هم این و هم آن کنند گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین
گفت این عمل بمــذهب پــیر مغــان کنند گفتم شــراب و خرقه نه آئین مــذهب
است
گفت آن زمــان که مشــتری و مه قــران گفتم که خواجه کی بسر حجله
کنند یرود
م
گفت این دعا مالئک هفت آســـمان کنند گفتم دعای دولت او ورد حافظ است
-97حافظ شکن
گفتا ز پــــیروی هــــوا این چنــــان کنند گفتم چــرا دهــان و لبت کــامران کنند
گفتا که ســجده بر صــنم صــوفیان کنند گفتم که عـــارفی صـــمدش با صـــنم
یکیست
گفتا گر این نمــود وی از عارفــان کنند گفتم ز دین گذشت و ره عشق پیشه
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
گفتا که دین بمـــذهب پـــیر مغـــان کنند گفتم که عارفـــــــــان ِبچه دین و بچه
مذهبند
این پــیروان نفس ورا حــرز جــان کنند آن مـــذهبی که بـــاده و لهو انـــدر آن
حالل
شــیطان میفــروش و همه میخــواران حافظ دعــای دولت دیوان نه بس تو
کنند راست
هم لعن می فـروش و همه یاوران کنند ای برقعی فرشته هفت آسمان چه تو
حافظ شکن 166
-98حافظ
و آنکه این کار ندانست در انکــار بماند هر که شد محــرم دل در حــرم یار
بماند
شــکر ایزد که نه در پــردة پنــدار بماند اگر از پــرده بــرون شد دل من عیب
مکن
خرقة ما است که در خانة خمـــار بماند صــوفیان و اســتدند از گــرومی همه
رخت
قصة ما است که در هر سر بـــــــازار محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد
بماند بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد
رهن َمی و مطــرب شد و زنــار
ِ خرقه داشـــــــتم دلقی و صد عیب مـــــــرا
بماند میپوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
یادگـــــــاری که در این گنبد دوّار بماند از صدای سخن عشق ندیدم خوشــتر
که حدیثش همه جا بر در و دیوار بماند در جمـــال تو چنـــان صـــورت چین
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیران شد
-98حافظ شکن
گشت صــوفی و باوهــام گرفتــار بماند هر که شد محــرم دل شــاعر بیکــار
بماند
شـکر ایزد که ازو مـدرک پنـدار بماند من که ز اوهـــــام ورا عیب کنم حق
دارم
دلق حافظ بنگر خانه خمـــــــــــار بماند صــوفیان دلق گــدائی و ریا دور کنید
قصة اوست که در هر سر بــازار بماند هر که شد عاشق بیدین بجهان رسوا
شد
عـــاقبت در گـــرو بـــاده و زنـــار بماند دلق صـــــــــوفی که در آن خدعه و
167 حافظ شکن
تزویر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
جــاودان بیهش و بیچــاره گرفتــار بماند دل صـــوفی که بـــود عاشق پـــیر و
مرشد
مرضی است کز آن نکبت سرشـــــــار از صدای ســخن عشق بــود هر حیله
بماند
-99حافظ
آیا بــــــود که گوشة چشــــــمی بما کنند آنــــان که خــــاک را بنظر کیمیا کنند
باشد که از خزانة غیبم دوا کنند دردم نهفته به ز طبیبـــــان مـــــدعی
آن که به کـــار خـــود بعنـــایت رها کنند چـــون حسن عـــاقبت نه برنـــدی و
زاهدیست
بهــتر ز طــاعتی که بــروی و ریا کنند می خــور که صد گنــاه ز اغیار در
حجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب
صــاحبدالن حکــایت دل خــوش ادا کنند گر ســنگ از این حــدیث بنالد عجب
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار
خــیر نهــان بــرای رضــای خــدا کنند پنهــان ز حاســدان بخــودم خــوان که
منعمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
شــــاهان کم التفــــات بحــــال گــــدا کنند حافظ دوام وصل میسر نمیشـــــــود
حافظ شکن 168
-99حافظ شکن
حاشا اگر که گوشة چشـــمی تو را کنند آنــــان که خــــاکرا ز نظر کیمیا کنند
حقا نظر مـــــدام بســـــوی شـــــما کنند آنــان که کیمیای خــرد تــیره میکنند
بــدتر ز طــاعتی که ز روی و ریا کنند می را مکن حالل که کفر است و
تو کفر
صــاحب دلی نباشد و خــود اشــتها کنند تا کی دل خـــراب بصـــاحبدالن دهی
هر چند کم نظــــاره بحــــال گــــدا کنند حافظ تو بهر وصل شهان جد و جهد
کن
بنگر بعشق ســــیم و زر این دادها کنند ای برقعی تحسّر شــاعر بوصل شــاه
-100حافظ
قاصــدی کو که فرســتم بتو پیغــامی چند حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند
فرصت عیش نگهــدار و بــزن جــامی چـــون می از خم بســـبو رفتو گل
چند افکندنقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند عیب می جمله بگفــتی هــنرش نــیز
بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
169 حافظ شکن
چشم انعــــــام مدارید ز انعــــــامی چند ای گدایان خرابات خدا یار شما است
کامکارا نظــری کن ســوی ناکــامی چند حافظ از تـــاب 1رخ مهر فـــروغ تو
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت
-100حافظ شکن
گـــوش ده تا بفرســـتم بتو پیغـــامی چند شاعرا صرف شد از عمر تو ایامی
چند
نرسی تا بـــره خـــیر زنی گـــامی چند تو بدان مقصد عالی که خـدا فرمـوده
حـــرمت عمر نگهـــدار تو ایامی چند تابکی وصف می و جام و دیگر خم
و ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبو
حفظ اعضا ز معاصی کن و انـــــدامی بگـذر از رنـدی و بـدنامی و طعن و
چند تحقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
وصف حکمت مکن از بهر دل عــامی هـــــــــنر می تو بگو چیست بجز بد
چند مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
از پی او بروید از پی انعـــــــــامی چند ای گدایان خرابات خـداتان پـیر است
بر شـما دابّه گـان بس بـود انعـامی چند چشم انعــــام مدارید ز یاران خــــدا
-101حافظ
ونـــدر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند دوش وقت ســــحر از غصه نجــــاتم
دادند
بـــــاده از جـــــام تجلی صـــــفاتم دادند بیخـــود از شعشـــعة پرتو ذاتم کردند
- 1در نسخه ی دستنویس عالمه برقعی عوض واژه ی «تاب» کلمه ی «شوق» آمده اســت،
اما در نسخه ی دیوان حافظ به تصحیح محمد بهشتی تاب آمده که ما آن را برگزیدیم .قابل یاد
آوری است که اختالفـات اینگونه در بین نسـخه هـای موجـود از دیوان حافظ امر عـادی می
باشد و در اینجا بطور نمونه آنرا تذکر دادیم.
حافظ شکن 170
آن شب قـــدر که این تـــازه بـــراتم دادند چه مبارک سحری بود و چه فرخنده
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبی
مســــتحق بــــودم و اینها بزکــــاتم دادند من اگر کام روا گشتم و خوشـدل چه
عجب
که در آنجا خــــبر از جلــــوة ذاتم دادند بعد ازین روی من و آینة وصف
جمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
-101حافظ شکن
شــــربت تــــیره دلی از ظلمــــاتت دادند دوش وقت ســــحر از حقه نکــــاتت
دادند
جامی از خوی همان دیو صــفاتت دادند محو در پیرو و ز خود بیخود از آن
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادة مکر
آنشب مکر که از خدعه بـــــراتت دادند چه نحوست ســــــحری بــــــود وچه
منحــــــــــــــــــوس شــــــــــــــــــبی
که بر آن طبع گدا صــبر و ثبــاتت دادند دیو آنـــروز تو را مـــژدة بیدینی داد
که نشـــانی بتو از الت و منـــاتت دادند بعد ازین روی تو و روی همان پـیر
مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
مستحق بودی و این خبث ز ذاتت دادند تو اگر کامروا گشـتی و خوشـدل چه
عجب
که ز بند غم اســـــــالم نجـــــــاتت دادند حافظا خبث سریرت نه سحر خیزی
بود
دانم این ســـیم و زر از غصه نجـــاتت حافظا سیم و زر شاه بـود آب حیات
دادند
-102حافظ
171 حافظ شکن
قرعة فــــــــال بنــــــــام من دیوانه زدند آســمان بــار امــانت نتوانست کشــید
چــــون ندیدند حقیقت ره افســــانه زدند جنگ هفتـاد و دو ملت همه را عـذر
بنه
تا سر زلف عروســان چمن شــانه زدند کس چو حافظ نکشــید از رخ اندیشه
نقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب
-103حافظ شکن
که غالمــــان شــــهان صف در میخانه شـاعران بهر شـهان خـویش بافسـانه
نهادند زدند
عقل او را بربودند و بماهانه زدند فاسـقان را ز مالئک شـعر و شـاعر
است
عقل آدم بربودند و بافســــــــــــانه زدند دوش دیدی که شــــیاطین بشر ای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
با تو خنـــاس ســـیر بـــادة مســـتانه زدند در ســلطان و شــیاطین بشر
ســاکنان ِ
صــوفیان رقص کنــان ســاغر شــکرانه شــکر داری که بــابلیس تو را صــلح
زدند افتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
با شــــــــــیاطین ره پیمانه بمیخانه زدند جــای شــکر است و بسی رقصکه
دیوانبشر
1
با شـــ َهب بر سر شــان شـــعلة رجمانه آســمان بــار شــیاطین نتوانست کشــید
زدند
قرعة بـــــار بنـــــام چو تو دیوانه زدند این تو بــودی که توانست چــنین بــار
کشد
- 1اشــاره به بعضی آیات قــرآنی از جمله آیة شــماره 5 :ســورة ُملک و آیات-6 :ـ 8سـورة
صافات ،که زدن شیاطین توسط شعله ها و شهاب های آسمانی در آنها ذکر شده است.
173 حافظ شکن
آتشی بـــــود که بر خانه و بر النه زدند کس چو حافظ بحقــائق همه جا لطمه
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزد
-104حافظ
که زیرکــان جهــان از کمندشــان نرهند شراب بیغش و ســاقی خــوش دو دام
رهند
هــزار شــکر که یاران شــهر بیگنهند من از چه عاشــــقم و رند و مست و
نامه ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاه
ی ُکلهند
شـــــهان بیکمر و خســـــروان ب مبین حقیر گدایان عشق را کاین قـوم
هــزار خــرمن طــاعت به نیم جو ننهند بهــوش بــاش که هنگــام بــاد اســتغنا
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند غالم همت دردی کشــــان یک رنگم
که ســـالکان رهش محرمـــان پادشـــهند قــدم منه بخرابـــات جز بشـــرط ادب
که عاشــقان ره بیهمتــان بخــود ندهند جنـــاب عشق بلند است همـــتی حافظ
-104حافظ شکن
که گمرهان جهان زین دو دام مینرهند شــراب و پــیر بــرای کســان دو دام
رهند
ســیاهتر ز تو پــیران که رهزنــان رهند تو از چه عاشق و مستی و رند نامه
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاه
که هر سه طائفه پر مــدعی و پر گنهند ورع نه شـــیوه درویش و شـــاعر و
حافظ شکن 174
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارف
همه کـپر و سـیه روزگـار و دل سـیهند مبین حقیر گدایان عشق را کاین قـوم
همه فقــــیر و زیر و گــــدای پادشــــهند بهوش باش که این عاشقان ز اســتغنا
که ســاکنش همه جاســوس و محرمــان قــدم منه بخرابــات بــرقعی بیتــرس
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهند
بعاشــــقان کوته قد بگو ز کی بکشــــند بـبین چرند ز حافظ جنــاب عشق بلند
-105حافظ
ســــعادت همــــدم او گشت و دولت هم هر آنکو خاطر مجموع و یار نازنین
قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین دارد دارد
کسی آن آستان بوسد که جان در آستین حـریم عشق را درگه بسی بـاالتر از
دارد است عقل
که صد جمشــــــید و کیخســــــرو غالم صــبا از عشق من رمــزی بگو بــاآن
کمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترین دارد شه خوبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
بگوئیدش که سـلطانی گـدائی رهنشـین اگر گوید نمیخواهم چو حافظ عاشق
دارد مفلس
-105حافظ شکن
تملق همــدم او گشت و شــاهی همنشــین هـــرآن شـــاعر که زر خواهد زبـــان
دارد شــــــــــــــــــــــــــــــــــــکرین دارد
تفو بر عقل و ادراکش نه او فکر مــتین حریمعشق و شهوت نــزد او بــاالتر
دارد است عقل از
شود آن آستان بوس که جان در آســتین بآن شاهی شود عاشق که سیم و زر
دارد دهد بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتر
چه شه لـــبرا بجنباند جهـــان زیر نگین دهـان تنگ و شـیرین شـهش کـردی
175 حافظ شکن
دارد جنایتها
بنازد آنشه خــود را که هم آن و هم این کرم چون شد نهد شــیری ن ک ه مشــک ل
دارد جم ع آنو این
تمامش را دهد شاعر حالل خوشه چین صــبا از عشقحافظگو که حاصــ ل
دارد دارد شه چه هر
-106حافظ
گــره از کــار فــرو بســتة ما بگشــایند بــــود آیا که در میکــــدهها بکشــــایند
که در خانة تزویر و ریا بگشــــــــــایند در میخانه ببســــتند خــــدایا مپســــند
تا حریفان همه خون از مژهها بگشــایند نامة تعــــزیت دخــــتر رز بر خوانید
که چه زنــار ز زیرش بــدغا بگشــایند حافظ این خرقه که داری تو ببینی
فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردا
–106حافظ شکن
حافظ شکن 176
که ز جیب تو چه زنـــار دغا بگشـــایند خوشدلم آنکه خود اقرار نمودی فردا
شـــکر ایزد علما بســـتة ما بگشـــایند برقعی این غــزل نظم محـوالتی بـود
-107حافظ
محقق است که او حاصل بصر دارد کسی که حسن خط دوست در نظر
دارد
که بـــوی بـــاده مـــدامم دمـــاغ تر دارد ز زهد خشک ملــولم بیار بــادة نــاب
دمی ز وسوسة عقل بیخــــــــــبر دارد ز بـــاده هیچت اگر نیست این نه بس
را تو که
بعـــزم میکـــده اکنـــون سر ســـفر دارد کسی که از ره تقوی قدم برون ننهاد
-107حافظ شکن
177 حافظ شکن
که بـــــاز میل ره دور و پر خطر دارد مگر که چــون تو قــدم از ره ریا بر
داشت
تو بـــرقعی بنگر شـــعر پر شـــرر دارد دل هــــــوائی حافظ کند هالک او را
-108حافظ
مشــتاقم از بــرای خــدا یک شــکر بخند ای پســتة تو خنــده زده بر حــدیث قند
دانی کجا است جــــای تو خــــوارزم یا حافظ چو تــــرک غمــــزة ترکــــان
خجند نمیکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
-108حافظ شکن
الفش بــرای اهل هــوا و هــوس چه قند این عشق تو به پســـتة ترکـــان بـــود
چرند
زین الف زین گــزاف تو آید چه بــوی طــوبی کجا و قــامت یار تو در کجا
گند
ما نیســـــتیم معتقد رند خـــــود پســـــند گر طعنه میزنی و دگر الف
میزنی
حافظ شکن 178
1
دیوان پر چرند بـــــآن رود هیرمند حافظ تو تــرک غمــزة ترکــان کن و
بریز
دل در هـــــوای بچه ترکــــان دگر مبند خــواهی که روز حشر ز دوزخ رها
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
آن دل که عشق او منفکنــدش درین کند آگاه شد زدین و دیانت ،زیان و ســود
از غصـــههای عشق مکن قصه را بلند ای بـــــرقعی ز عشق مـــــزن دم گر
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاملی
-109حافظ
نقش هر پـــرده که زد راه بجـــائی دارد مطــرب عشق عجب ســاز و نــوائی
دارد
درد عشقست و جگر ســوز دوائی دارد اشک خــونین بنمــودم بطبیبــان گفتند
شــادی روی کســان خــور که صــفائی نغز گفت آن بت ترسا بچة بـــــــــاده
دارد فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش
وز زبـــــان تو تمنـــــای دعـــــائی دارد خســـروا حافظ درگـــاه نشـــین فاتحه
خواند
-109حافظ شکن
عقل و هوشش نه دگر راه بجــائی دارد مطــرب عشق عجب نفس و هــوائی
دارد
چه اســاتید و فــرح بخش فضــائی دارد عـــــالم مدرسه و بحث فقیهـــــان چه
خوشست
خدعه و حقه و تزویر و ریائی دارد پیر صوفی که بشیطان سر و ســری
- 1رود هیرمند = رود هلمند همــــان رودی است که از گرشک مرکز والیت هلمند (واقع
ب فراوان دارد که در زراعت و سرسبزی قصــبات اطــرافافغانستان کنونی) می گذرد ،و آ ِ
دارای نقش بسزای است.
179 حافظ شکن
دارد
لیک هر یک بــدلش پــیر خــدائی دارد عرفا گرچه همه جاهل و بیقید و
کجند
کفر حق باشد و هر ســـاز نـــوائی دارد مذهب حق نرود صوفی ما چون در
عشق
مـــرض نفس و هـــوا نـــیز دوائی دارد بنمــودم بخــرد نفس پرســتی را گفت
دل خود باخت بآن بت که صـفائی دارد هرکه او بر ســــخن وحی و خــــرد
گـــــــــــــــــــوش نکـــــــــــــــــــرد
تا بــــدرگاه شــــهان دست گــــدائی دارد بتو ترسابچة حافظ ما شاه و وزیر
ز طمع بــــاز تقاضــــای عطــــائی دارد خســروا حافظ درگــاهنشــین معتکف
است
هر که شد عاشق شه فـــرّ همـــائی دارد برقعی عقل و خرد کسب و هنر گیر
مگو و
-110حافظ
بنــــــده طلعت آن بــــــاش که آنی دارد شــاهد آن نیست که مــوئی و میانی
دارد
خــوبی آنست و لطــافت که فالنی دارد شــیوة حــور و پــری خــوب و لطیف
ولی است
بـــرده از دست هر آن کس که کمـــانی خم ابروی تو در صنعت تیر اندازی
دارد
هر کسی بر حسب فهم گمـــــــانی دارد در ره عشق نشد کس بیقین محـــــرم
راز
حافظ شکن 180
هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد با خرابات نشــینان ز کرامــات مالف
-110حافظ شکن
عــارف آنست که از شــرع مبــانی دارد عــارف آن نیست که دیوان و بیانی
دارد
خــــوبی آن نیست که هر فاسق جــــانی شیوة حور و پــری عفت و عصــمت
دارد باشد
شاعر از عشق شهان سوز نهــانی دارد مرغ زیرک نرود در چمن پادشــهان
هر که بر نفس و هـــوا رشـــته عنـــانی گل خندان خم ابــرو نــبرد هوشش را
دارد
مگر آن کس که از این نفس نشـــــــانی ســـخن عشق و هـــوا را نپـــذیرد آدم
دارد
در پی صنعت خود باش که نــانی دارد در ره عشق بجز الف نباشد خـــبری
چه ریاضت چه کــــرامت چه کســــانی هر کسی گشت خرابــات نشــین الف
دارد زند
چونکه از دین و خـــرد کـــار و بیانی برقعی را نبود الف و گزاف صوفی
دارد
-111حافظ
هر کس که این نـدارد حقا که آن نـدارد جان بیجمال جانان میل جهان نـدارد
در گــوش دل فــرو خــوان تا زر نهــان احــوال گنج قــارون کایام داد بر بــاد
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد
کــان شــوخ سر بریده بند زبــان نــدارد گر خود رقیب شمع است اسرار ازو
بپوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
181 حافظ شکن
بر گــوش شــاه بر خــوان تا زر نهــان احوال گنج قــارون کـانرا زمین فـرو
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
حافظ از ین حســودان ســود از شــهان گر شـــــاعر دگر هست زر راه ازو
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد بپوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
حافظ شکن 182
چـون شـاعر خیالی بهـتر از آن نـدارد ای بــرقعی غمگین عرفــان شــاعران
بین
-112حافظ
پیش تو گل رونق گیاه نـــــــــدارد روشـــــنی طلعت تو مـــــاه نـــــدارد
شــــادی شــــیخی که خانقــــاه نــــدارد رطل گــــرانم دهای مرید خرابــــات
کــــافر عشق ای صــــنم گنــــاه نــــدارد حافظ اگر ســجدة تو کــرد مکن عیب
-112حافظ شکن
1
معــــــوجی ســــــیرت تو راه نــــــدارد تـــــیرگی ظلمت تو چـــــاه نـــــدارد
ز آنکه تو صــــوفی جز او اله نــــدارد حافظ اگر ســجدهاش کــنی نکنم عیب
- 1معوجی = کژی.
- 2کت = مخفف که ترا.
183 حافظ شکن
-113حافظ
ز خاتمی که دمی گم شــود چه غم دارد دلی که غیب نمایست و جام جم دارد
بدست شــاه و شــهی ده که محــترم دارد بخط و خــال گــدایان مــده خزینة دل
کــدام محــرم دل ره در این حــرم دارد ز ســـرّ غیب کس آگـــاه نیست قصه
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان
نهد بپـــای قـــدح هر که شش درم دارد رســـید مونسم آن کز طـــرب چـــون
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگسمست
که ما صـــمد طلـــبیم و او صـــنم دارد ز جیب خرقة حافظ چه طرف بتوان
بست
-113حافظ شکن
چو شاعری که نفهمد بت و صــنم دارد دلی که طــــالب وهم است جــــام جم
دارد
بــــــدیو و خــــــاتم و تزویر متهم دارد مقــام شــامخ وحی حق و ســلیمان را
چـــرا بشـــاه دهد دل که او کـــرم دارد بخط و خــال دهد دل نه خط و خــال
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
چــرا که شه بــزر و ســیم محــترم دارد همیشه خـــاطر حافظ بشه بـــود مایل
که مــــــردم متفکر چه قــــــدر کم دارد بده بمی زر و سیمت زمان اســتعمار
رود بفکر و خرد هر که یک قــدم دارد چه خوب بود اگر بهر طرد استعمار
نهد بپـــای قـــدح هر که شش درم دارد ولی ز امر لســـان و بغیب اســـتعمار
زبــــــان الف بشب تا بصــــــبحدم دارد کنــون که شــغل نباشد بغــیر الفیدن
-114حافظ شکن
کی دست چو جم بجــــــــــــــــــام دارد آن کس که ز عقل کــــــــــــــام دارد
شــــــــیطان صــــــــفتی مــــــــدام دارد آن کس که بدست جـــــــــــــــام دارد
خـــــوش رقصی چـــــون عـــــوام دارد فرعـــون صـــفت ز عقل و دیو دور
فرعـــــــــــون هم این مقـــــــــــام دارد ســــــــلطانی جم ورا چه ســــــــودی
هر کس که ز عشق دام دارد گه دمزند ز می و گهی جــــــــــــــام
تـــــــــوهین بـــــــــآن چه نـــــــــام دارد آبی که خضر حیات از آن یافت
185 حافظ شکن
این گفته ات نتقــــــــــــــــــــــــــام دارد گر یار خـــــدا است ای دغا کیش
-115حافظ
که بــود ســاقی و این بــاده از کجا آورد چه مستی است ندانم که رو بما آورد
که در میان غـــزل قـــول آشـــنا آورد چه راه میزند این مطرب مقام شناس
که حمله بر من درویش یک قبا آورد بتنگ چشمی آن ترک لشگری نــازم
چرا که وعده تو کــردی و او بجا آورد مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شــیخ
که التجا بـــــــدر دوست شــــــــما آورد فلک غالمی حافظ کنون کند با طوع
-115حافظ شکن
که بود شــاعر و این یاوه از کجا آورد چه سســــتی است نــــدانم که رو بما
حافظ شکن 186
آورد
که در تمــام غــزل میلی از هــوا آورد چه راه میزند این عارف خدا نشناس
چه مســتی است و چه بیقیدی و خطا مــدام دمزند از بــاده و می و ســاقی
آورد
بیا بیا که طـــــــــــــبیب آمد و دوا آورد عالج سســـتی ما پـــیروی ز عقل و
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
که عقل حمله بــــدرویش بینــــوا آورد به ننگ و عــــار و خیاالت عشق
ده خاتمه
از آنکه چشم تو بر وعــده رو بما آورد نرنجد از تو کسی در مریدت حافظ
که پــیر آن بــود ار وعــده را بجا آورد هر آنکه وعـــــــده بجا آورد غالمش
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
مالف کی بتو او نــــــــــــیز اعتنا آورد فلک به پـــــیر مغـــــان تو اعتنا نکند
فلک چگونه غالمی به بیحیا آورد تو از خــدا ببریدی و التجا بر شــاه
ز کلک خـــویش نســـیم گـــره کشا آورد دال بس است شــکایت که بــرقعی از
راه
-116حافظ
گفتا شــراب نــوش و غم دل بــبر زیاد دی پیر می فروش که ذکـرش بخـیر
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
گفتا قبــول کن ســخن و هر چه بــاد بــاد گفتم ببـــاد میدهم بـــاده نـــام و ننگ
از بهر این معامله غمگین مباش و شاد سود و زیان و مایه چه خواهد شــدن
دست ز
در معرضی که تخت سلیمان رود ببــاد بـــادت بدست باشد اگر دل نهی بهیچ
187 حافظ شکن
-116حافظ شکن
جاسوس بود و گفت خرد را بــبر زیاد این پیر می فــروش که روحش مبــاد
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
خر شو قبــول کن ســخن و هر چه بــاد گرچه بباد میدهدت بـاده نـام و ننگ
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
دیگر ز دین و مملکت خـــــود مکن تو چــون عمر و عقل و هــوش ببــازی
یاد بجرعة
محکم بدست گـیر که عمـرت رود ببـاد بادی رها کند چو اطاعت کنی ز پیر
انـدر عـوض عـذاب چرنـدت زیاد بـاد حافظ اگر جواب چرند تو کوته است
صــوفی بگفت تا که اجــانب ســوار بــاد هان بـرقعی چـنین غـزل هر چه بـاد
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
-117حافظ
هدهد خوش خبر از طرف سبا بـاز آمد مژده ای دل که دگر باد صبا باز آمد
کـــان بت ســـنگدل از راه وفا بـــاز آمد مـردمی کـرد و کـرم بخت خـدا دادة
من
لطف او بین که بصـــلح از در ما بـــاز گرچه ما عهد شکســـتیم و گنه حافظ
1
آمد کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
-117حافظ شکن
نظمی از ذوق بـــدفع شـــعرا بـــاز آمد مژده ای دل که تو را لطف خدا بــاز
آمد
- 1در نسخه ی دیوان حافظ دستنویس عالمه برقعی این بیت اینگونه آمده است:
گرچه حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست
لطــف او بــین که بلـطف از در مـا باز آمـد
حافظ شکن 188
قلم بت شــــکن و دفع هــــوا بــــاز آمد گو بمــؤمن بســحرگاه دعــاگوی شــود
چون که حافظ شکن از راه وفا باز آمد عارف و صوفی و شاعر همه رسوا
گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتند
بت ســنگین دل تو کیست چــرا بــاز آمد حق مــدد کــرد مــرا تا که ز شــاعر
پرسم
درد او چیست بامید دوا بــــــــــــاز آمد طمع خام تو بوئی بشــنیده است مگر
که بگــــــوش دلت آواز درا بــــــاز آمد بگمــــانم نظــــرت بر ره شاهست و
وزیر
مهلت حق ز قفا نــــــیز ورا بــــــاز آمد ش همگیگـــرچ ه حافظشـــدهخـــوی
حــــــــــــــــــــــــــــــــــرصو ملق
غزلی در کف هر یک چو گدا بــاز آمد بـــرقعی در عجب است از شـــعرای
مغــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور
-118حافظ
که موسم طرب و عیش و ناز و نــوش صــبا به تهــنیت پــیر میفــروش آمد
آمد
که این سخن سحر از هاتفم بگــوش آمد بگــــوش هــــوش نیوش از من و
بعشـــــــــــــــــرت کـــــــــــــــــوش
مگر ز مســـتی زهد و ریا بهـــوش آمد ز خانقــــــــــاه بمیخانه میرود حافظ
-118حافظ شکن
که بــاز رهــزن کل پــیر میفــروش آمد دال بتســــلیت خــــامهام بجــــوش آمد
که کــرده بــاز در عیش و نــاز و نــوش دو صد هـــزار بـــاین پـــیر هر دمی
آمد لعنت
که غرق در عرق و می شد و بجــوش چــــراغ عقل وخــــرد را نمــــوده او
189 حافظ شکن
آمد خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاموش
که این ســخن ز خــرد مر مــرا بگــوش بگوش هـوش ز من بشـنو و تو بـاده
آمد منـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
که عقل چون برود اهرمن سـروش آمد مخــــور تو گــــول از این شــــاعر و
زهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاتف او
ز قطرهای ز عرق الغر و خموش آمد خــرد که لشــکر او قدرتست و دانش
و هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
دم از تمــیز مــزن هــان که خرقه پــوش چ ه جـــــــای دانش و فهم است خرقه
آمد پوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان را
بـبین چه حمق و سـفاهت ز بـاده نـوش ز خانقــــــــــاه بمیخانه میرود حافظ
آمد
بـبین سـفاهت آن را که دین فـروش آمد بخانقه نـــرود بـــرقعی مگر مجنـــون
-119حافظ
ساحت کون و مکـان عرصة میدان تو خسروا گوی فلک در خم چوگان تو
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
عقل کل چاکر طغـراکش دیوان تو بـاد ای که انشاء عطـارد صـفت شـوکت
تست
غیرت خلد بــرین ســاحت ایوان تو بـاد طیرة جلوه طــوبی قد دلجــوی تو شد
لطف عام تو شفا بخش ثنا خوان تو باد حافظ خســته بــاخالص ثنا خــوان تو
شد
-119حافظ شکن
ساحت کـون و مکـان مـاتم و افغـان تو شاعرا دور فلک بوتة حرمان تو بــاد
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
حافظ شکن 190
جان من حفظ خدا یار و نگهبان تو بــاد گـول شـاعر مخـور ای عاقل فرزانة
ما
زر و سیمی بده او را که غــزل خــوان کار شـاعر همه الفست و ملق چـون
تو بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد حافظ
ساحت کون و مکان عـور ز دیوان تو حافظا گـــوی فلک را بســـتمکار چه
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
تف بــاخالص تو و خــوی ثنــاخوان تو ســاحت کــون و مکــان بهر ســتمگر
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کفر او زشـتتر از کفر چه شــیطان تو آنکه انشــاء عطــارد ز شــهان میداند
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
شاعرا خلد برین دور ز شــاهان تو بــاد جلــوه و خــوبی طــوبی نبــود چــون
خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو
انزجــار همه از گفته و ســلطان تو بــاد نه بتنها حیوان و بشر جن و ملک
تا بزنجـــیر جفا مـــردم ایران تو بـــاد حافظا خسته شدی مدح نمودی آنقـدر
-120حافظ
بی بــــــــاده بهـــــــار خــــــــوش نباشد گل بی رخ یار خـــــــوش نباشد
بیالله عـــــــــــذار خـــــــــــوش نباشد طـــــرف چمن و هـــــوای بســـــتان
بیصــــــوت هــــــزار 1خــــــوش نباشد رقصـــــیدن ســـــرو و حـــــالت گل
بی نقش و نگــــــــار خــــــــوش نباشد هر نقش که دست عقل بنــــــــــــــدد
- 1بلبل هزار.
191 حافظ شکن
از بهر نثــــــــــــار خــــــــــــوش نباشد جـــــــــــــــــان نقد محقر است حافظ
-120حافظ شکن
وین لفظ نکــــــــــار خــــــــــوش نباشد این نغمه و تـــــــار خـــــــوش نباشد
وین گفتن یار خــــــــــوش نباشد گر یار خـــــدا است رخ نـــــدارد
در شـــــعر و شـــــعار خـــــوش نباشد ور یار هـــــوا است این تظـــــاهر
با وعــــــــدة نــــــــار خــــــــوش نباشد از بـــــــاده مگو که بـــــــاده ننگست
-121حافظ
ورنه اندیشة این کــــار فراموشش بــــاد صوفی ار باده باندازه خــورد نوشش
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
حافظ شکن 192
آفــرین بر نظر پــاک خطا پوشش بــاد پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نــرفت
شــرمی از مظلمة خــون سیاوشش بــاد شـاه ترکـان سـخن مـدعیان میشـنود
جان فدای شـکرین پسـتة خاموشش بـاد گر چه از کــبر ســخن با من درویش
نگفت
-121حافظ شکن
فضلة موش بهر قدر خورد نوشش بــاد صــوفی و قطــرة می فضــلة چــون
موشش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
چـــونعروسی است ک ه شـــیطان لعی ن آنکه یک قطـره ز می خـورد شد از
دوشش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد عقل بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدور
دست شــیطان لعین هر دو در آغوشش پیر صــوفی بخــاطر قطــرة می کــرد
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد حالل
شـرمی از مظلمة خـون سیاووشش بـاد حافظ ار عاشق حق بــــــود نمیگفت
بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
جان فدای شـکرین پسـتة خاموشش بـاد عاشق ســــیم و زر و با شه ترکــــان
گوید
ورد او ذکر شد و چشم خطا پوشش باد چشم حافظ ز طمع پر شــده از روی
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان
گر چه از ملت بیچــاره فراموشش بــاد نرگس مست شهش کرد اشــارت زر
و ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
حلقة بنـــــدگی شـــــاه در گوشش بـــــاد بـرقعی از طمع این شـاعرتان گشـته
غالم
-122حافظ
193 حافظ شکن
حـــالتی رفت که محـــراب بفریاد آمد در نمــازم خم ابــروی تو با یاد آمد
موسم عاشــــقی و کــــار به بنیاد آمد باده صافی شد و مرغان چمن مست
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدند
شــادی آورد گل و بــاد صــبا شــاد آمد بوی بهبود ز اوضاع جهان میشنوم
تا بگــــویم که ز عهد طــــربم یاد آمد مطــــرب از گفتة حافظ غــــزلی نغز
بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان
-122حافظ شکن
نی نمـاز است بـود طعن و ز بیداد آمد آن نمازی که ز ابروی بتــان یاد آمد
هر عبادت که تو کردی همه بر باد آمد ز من اکنــون بشــنو شــاعر و دیوانة
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
بین که از ظلم تو هر مــرغ بفریاد آمد بادة صافی خــود دور کن از صــحن
چمن
زین حـــرام نجست لـــرزه بشمشـــاد آمد بســـکه در طـــرف چمن بـــاده و می
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی تو
مگر آن صوفی بیبهره ز دین شـاد آمد بوی بهبـود ز اوضـاع جهـان میناید
تا که این رقص هنر گشت و طرب یاد ای جوانـــان ز هـــنر بهـــره نخواهید
آمد گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
این بشر بیثمر و بـــــــــار که آزاد آمد این نباتـــــات ز پیوند تـــــرقی کردند
ای خوشا آن بشــری کز شــجر ارشــاد هر درخــتی ندهد میوه بســوزانندش
آمد
چند گـــوئی که ز عهد طـــربم یاد آمد حافظ بس بود این مطربی و القیدی
حافظ شکن 194
گر تو را همــــتی و ذوق خــــدا داد آمد برقعی پند بگو وعظی و انــدرز بگو
-123حافظ
وصل تو کمــــــــــال حــــــــــیرت آمد عشق تو نهـــــــــال حـــــــــیرت آمد
هم بر سر حــــــــــال حــــــــــیرت آمد بس غرقة حـــــــال وصل کـــــــاخر
-123حافظ شکن
ای عقل ببــــــــــــال غــــــــــــیرت آمد ای عشق بنـــــــــال غـــــــــیرت آمد
هشـــــــیار و بحـــــــال غـــــــیرت آمد بس غرقة خـــــال وصل و حـــــیرت
چشـــــــمی تو بمـــــــال غـــــــیرت آمد حــــیرت بگــــذارد عشق و مســــتی
بس کن ز شـــــــــمال غـــــــــیرت آمد تا چند ز خــــــــدعههای غــــــــربی
-124حافظ
کز حضــرت ســلیمان عشــرت اشــارت دوش از جنــاب آصف پیک بشــارت
آمد آمد
ویران ســرای دل را گــاه عمــارت آمد خاک وجود ما را از آب باده گل کن
- 1تعال = بیا.
195 حافظ شکن
همت نگر که موری با این حقارت آمد بر تخت جم تاجش معــراج آسمانست
هــان ایزیان رســیده وقت تجــارت آمد دریاست مجلس شــــاه دریاب وقت
دریاب
کـان عنصر سـماحت بهر طهـارت آمد آلـــودهای تو حافظ فیضی ز شـــاه در
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواه
-124حافظ شکن
از خــالق ســلیمان بهــرش امــارت آمد آصف بــود پیمــبر اهل طهــارت آمد
ای شــاعر خیالی کز تو جســارت آمد نامش بهر وزیری ز اهل ستم نگنجد
آصف کجا و عشـــــــرت ،عشـــــــرت این فاسقان عیاش کی گشتهاند آصف
خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت آمد
تا با شــراب و بــاده از تو شــرارت آمد خاک وجود خود را انداختی بــدوزخ
ویران شده است ایران ننگ و حقــارت رنــدان الیبــالی از بس ز یار گفتند
آمد
کو مــرد پــاک دامن وقت طهــارت آمد معیوب گشــته دلها زین خرقههــای
ننگین
بربابیان و صوفی صــدر و امــارت آمد امروز گشته پیدا آن کفرهــای پنهــان
خست نگر که شاعر با آن حقــارت آمد بین شاعر طمیع کار خــود را نمــوده
چــــــــــــــــــــون مــــــــــــــــــــور
گویا که کفر و وزرش بر تو بشــــارت جم کــــافر است و تــــاجش فخــــری
آمد بمشرکانست
زیرا تو را ز یزدان دوزخ اشــارت آمد آلـــودهای تو حافظ فیضی ز شـــاه در
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواه
حافظ شکن 196
-125حافظ
ننوشت کالمی و ســــــالمی نفرســـــتاد دیریست که دلـــدار پیامی نفرســـتاد
پیکی ندوانید و پیامی نفرســــــــتاد صد نامه فرستادم و آن شاه ســواران
هیچم خـــیر از هیچ مقـــامی نفرســـتاد چنـــــدان که زدم الف کرامـــــات و
مقامــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات
گر شـــــاه پیامی بغالمی نفرســـــتاد حافظ بادب بــاش که واخواست نباشد
-125حافظ شکن
دیریست که اشـــعار تمـــامی بفرســـتاد شـاعر که بهر شـاه سـالمی بفرسـتاد
عاشق بهمه گشت و پیامی بفرســــتاد صد مدح فرستاد بهرشــاه و وزیری
او نـــیز زر و ســـیم چه دامی بفرســـتاد مدحش که رسد دست شه عقل رمیده
از ســیم و زرش دانه و دامی بفرســتاد دانست که گر زر ندهد مــــدح نگوید
از بهر دو الفی دو سه جــامی بفرســتاد فریاد از آن شــــاه و وزیری که
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزودی
او بیشتر انعام بگیرد ز مقـامی بفرسـتاد هر قـــدر که شـــاعر ز مقامـــات زند
الف
چـــون شـــاه پیامی بغالمی بفرســـتاد شــاعر بثنا خــوانی خــود خاتمه میده
دانی بکجا مـــــدح لئـــــامی بفرســـــتاد ای برقعی از علم و ادب گوی نه از
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدح
197 حافظ شکن
-126حافظ
زدیم بر صف رندان و هر چه بادا بــاد شـــراب و عیش نهـــان چیست کـــار
بیبنیاد
از این فســانه هــزاران هــزار دارد یاد ز انقالب زمانه عجب مدار که چرخ
ز کاسة سر جمشید و بهمن است و قباد قدح بشرط ادب گیر ز آنکه ترکیبش
که واقفست که چـون رفت تخت جم بر که آگه است که کـــــاوس و کی کجا
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد رفتند
که الله میدمد از خـــون دیدة فرهـــاد ز حسـرت لب شـیرین هنـوز میبینم
که تــابزاد و بشد جــام می ز کف ننهــاد مگر که الله ندانست بیوفــــائی دهر
مگر رســیم بگنجی درین خــراب آبــاد بیا بیا که زمانی ز می خـراب شـویم
که چشم زخم مانه بجــــان او مرســــاد رســــید در غم عشــــقش بحافظ آنچه
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
-126حافظ شکن
مرو بدوزخ و زندان که هر چه بادابــاد شــراب و عشق خســان چیست کــار
بیبنیاد
که بیخـبر ز خطر میکند ز خـود بنیاد مخــور تو گــول ز شــاعر ز جهل و
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادانی ات
فســـانه گفت تو باشد بـــرو مکن فریاد نه انقالب زمانه فســــانه شد شــــاعر
بـــانقالب بـــزن ریشه را و ِده بر بـــاد هر آن دیار که از ظلم و جــور شد
غوغا
حافظ شکن 198
که تـــابزاد و بشد الله جـــام می ننهـــاد نمــــوده شــــاعر میخــــوار الله را
میخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوار
قیاس گــیر بر این گفتههــای بیفرســاد دروغ را بنگر از کجا است تا بکجا
که گنج عقل ب َهر گنج میکند ارشـــــــاد ز می خــــراب مشو بر خیال گنج
نهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
-127حافظ
صوفی از خندة می در طمع خــام افتــاد عکس روی تو چو در آئینه جـــــــام
افتــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
یک فروغ رخ ســاقی است که در جــام این همه عکس می و نقشنگاری که
افتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد نمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کز کجا سر غمش در دهن عـــام افتـــاد غـــیرت عشق زبـــان همه خاصـــان
ببرید
اینم از عهد ازل حاصل فرجـــام افتـــاد من ز مسجد بخرابات نه بخود افتـادم
هر که در دائـــرة گـــردش ایام افتـــاد چکند گر پی دوران نــــرود چــــون
پرگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
کانکه شد کشتة او نیک ســرانجام افتــاد زیر شمشــیر غمش رقص کنــان باید
رفت
آه کز چـــاه بـــرون آمد و در دام افتـــاد در خم زلف تو آویخت دل از چـــــاه
زنخ
زین میان حافظ دل سوخته بد نــام افتــاد صـــوفیان جمله حریفند و نظر بـــاز
ولی
-127حافظ شکن
صــوفی از جهل در آئینة اوهــام افتــاد عکس ابلیس چو در آینة جـــام افتـــاد
لقب شــــاهی او از طمع خــــام افتــــاد پیر را چون طمع سروری و شــاهی
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
یکی از خدعة شرکست بانعــــام افتــــاد این همه عکس رخ پــیر که صــوفی
بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
عاشــقی شــیوة بیغــیرت بد نــام افتــاد غــــیرت و عشق کجا عشق نــــدارد
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرت
کــار تو با رخ دیوان و لب جــام افتــاد گر تو را غــیرت دین بــود رخ پــیر
چه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
اینت از بد عملی نز 1ازل ایخـــام افتـــاد تو ز مســـجد بخرابـــات بخـــود رو
حافظ شکن 200
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی
تهمت شر خـــودش گـــردن ایام افتـــاد چکند آنکه ز عقل و خــــــردش دور
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
بین بآیات خـــدا ســـود و اکـــرام افتـــاد عارفا گـــردش ایام نـــدارد تقصـــیر
آنکه رقصــید چو دیوانه ســرانجام افتــاد زیر مهمــیز شد و پــیر مــرو رقص
کنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
حافظا طشت تو تنها نه که از بــام افتــاد صـــوفیان جمله ســـفیهند بـــنزد عقال
آه این زلف کج و چـــاه زنخ دام افتـــاد تا بکی بــــــــــرقعی از زلف و زنخ
میگویند
-128حافظ
تو را در این سخن انکار کــار ما نرسد بحسن خلق و وفا کس بیار ما نرسد
کسی بحسن و مالحت بیار ما نرسد اگر چه حسن فروشـان بجلـوه آمدهاند
یکی به ســکة صــاحب عیار ما نرسد هـــــزار نقد ببـــــازار کائنـــــات آرند
غبـــار خـــاطری از رهگـــذار ما نرسد چنــان بــزی که اگر خــاک رهشــوی
کس را
بســـــــــمع پادشه کامیار ما نرسد بســــوخت حافظ و ترسم که شــــرح
او قصة
-128حافظ شکن
نه یار بلکه امــــیری بکــــار ما نرسد کسی بیاری ما در دیار ما نرسد
کسی بشـــاعر و شـــعر دیار ما نرسد اگر چه مــدح و تملق ز شــاعر است
ولی
کسی بجـــور شه و شهســـوار ما نرسد بحق صـحبت شـاهی که زر بشـاعر
داد
یکی بزشــــــتی این افتخــــــار ما نرسد هــــــــزار نقش ز دیو است بر در و
دیوار
یکی چو ســکة صــاحب عیار ما نرسد هــــــــــزار نقد بحافظ دهند بهر ملق
-129حافظ
ز هر در میدهم پنــــــــدش و لیکن در دلم جز مهر مهرویان طــــریقی بر
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم یگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم
که نقشی در خیال ما از این بهـــــتر خـــدارا اینصـــیحتگر حـــدیثاز
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم مطــــــــــــــــــــــــــــــربو میگو
که فکـــری در درون ما ازین خوشـــتر بیا ای ساقی گلرخ بیاور بـادة رنگین
1
نمیگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
که پـــــیر میفـــــروش اش بجا می بر مناین دلق مرقع را بخواهم ســوخت ن
2
نمیگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد روزی
زبـــان آتشـــینم هست اما در نمیگـــیرد میا ن گریه میخنــدم کهچــونشــم ع
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــدری ن مجلس
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر ســــخن در احتیاج ما و اســــتغنای
- 1این بیت در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمه ی محمد بهشتی وجود ندارد.
- 2این بیت در دیوان حافظ با تصحیح و مقدمه ی محمد بهشتی وجود ندارد.
حافظ شکن 202
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم معشــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق است
که سر تا پـــای حافظ را چـــرا در زر بــدین شــعر تر و شــیرین ز شاهنشه
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم عجب دارم
-129حافظ شکن
1
عجب دارم که دیوانش چـــــرا آذر هر آن شــاعر که جز رنــدی طــریقی
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم بر نمیگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
دلش جز مهر مهرویان بپنـــــدی در تمام شـعر دیوانش حـدیث مطـرب و
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم شد می
هـــنر گر همـــدمی خواهد ز دین بهـــتر بیا ای غافل مســکین هــنر آور بــامر
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم دین
اگر چه شــــاعر بیدین ز ما رهــــبر میاور بادة رنگین مشو آلوده و ننگین
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم
مگر ترسی ورا از خالق اکبر نمیگیرد عجب از شـــاعر مســـکین زند دم از
می و ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقی
که نـــزد حقشــناس این دو بکــامی بر برو صوفی باین دلق و بر این خدعه
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن آذر
بجز عشق و جنـــون شـــاعر ره دیگر بود شاعر چو دیوانه گهی خندد گهی
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم گرید
بجز دنیا و مافیها بــدل دلــبر نمیگــیرد شده معشوق او دنیا که با افسـون ورا
خواهد
که مســـتی ز اختیار آنکه جز ســـاغر بگو از من باین رنــدان که مســتی از
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم قضا نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
- 1آتش.
203 حافظ شکن
که دیگر پند و انــــدرزی تو را در سر سرد چشمی ازین مهوش دلو دینت
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم زدهآتش
چرا آتش نمیبارد بــاین دفــتر نمیگــیرد بـــدین شـــعر تر حافظ ز خـــالق من
عجب دارم
تو را با شــــــــــــاعر دنیا طلب همسر عجبتر آنکه قومی با چنینتصــریح
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم زر خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی
چه اورا چون تو بســیار است وزیر پر عجب نبـود اگر وقـری بشـعرت شـاه
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم نگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذارد
که عاقل یاوه را چـــون دُرّ و چـــون نه هر شــعر گــزافی شــاعرش الئق
گــــــــــــــــــوهر نمیگــــــــــــــــــیرد بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزر باشد
حقیقت بین خرافترا بشـعر تر نمیگـیرد تو خـــود از عُجب پنـــداری که الفت
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر تر باشد
کسی از شـــــعر فاسد نکتة زو بهـــــتر بــــرو ای بــــرقعی حق را ز شــــعر
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
نم محـــــــــــــــــــــــــــــــــــــوالتی جو
-130حافظ
صــــبر و آرام تواند بمن مســــکین داد آنکه رخســـــــــار تو را رنگ گل و
نســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرین داد
که عنــــان دل شــــیدا بلب شــــیرین داد من همان روز ز فرهاد طمع ببریدم
حافظ شکن 204
1
هر که پیوست بدو عمر خوشش کابین ی استجهــان از ره خــوشعروســ
داد صــــــــــــــــــــــــــــــــــورتلیکن
آنکه آن داد بشــــاهان بگــــدایان این داد گنج زر گر نبــود گنج قنــاعت بــاقی
است
از فــراق رخت ای خواجه قــوام الــدین در کف غصه دوران دل حافظ خون
داد شد
-130حافظ شکن
بهر دفع شـــعرا این دل ما تســـکین داد آن که ما را بجهان هـوش و روان و
دین داد
این همه مــدح و ثنا را بقــوام الــدین داد قصة شــــاعر همه از رنگ و گل و
رخســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاره
که مریدان تو را حمق و دل سنگین داد من همـــان روز که دیوان تو دیدم
گفتم
تو و اوهام و خرافــات که آن بیدین داد بعد ازین دست من و دامن اســـالم و
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
لیک شاعر دل خود باخت و باو کــابین ت جهان گــول مخــور بد عروسی اس
داد جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانعزیز
در هر خانه نمیرفت نمیکـــرد این داد حافظ ار معتقد گنج قنــــاعت بــــودی
از فــراق رخت ای خواجه قــوام الــدین در کف غصة دوران دل حافظ خون
داد شد
بـرقعی داد ز بیفکـری آن مسـکین داد عجب از حمق کسی شعر تو عرفان
داند
- 1کابین = مهریه.
205 حافظ شکن
-131حافظ
وان راز که در دل نهفتم بـــــدر افتـــــاد پیرانه ســرم عشق جــوانی بسر افتــاد
ای دیده نگه کن که بــدام که در افتــاد از راه نظر مرغ دلم گشت هوا گــیر
با درد کشــان هر که در افتــاد ور افتــاد بس تجربه کردیم درین دیر مکافــات
با طینت اصـــلی چه کند بد گهر افتـــاد گر جان ندهد سنگ سیه لعل نگــردد
-131حافظ شکن
چــون عشق هــوا بُد بجــوانی بسر افتــاد از عشق خدا شـاعر ما بیخـبر افتـاد
وان خدعه و تزویر و نفاقش بــدر افتــاد پس شاعر ما عاشق حق نیست ّ
مسلم
ای اهل خــرد کی بخــدا این نظر افتــاد از راه نظر مـــرغ دلش گشت هـــوا
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
بس طعن باســالم که در هر گــذر افتــاد دردا که از این شــاعر مســکین ســیه
روی
قـــانون خـــدا از شـــعرا در بـــدر افتـــاد هر طعنه و تحقیر بدین از شعرا بود
بس رند و نظر باز که بر یکدیگر افتاد بافنـدگی این شـعرا زهد و ورع بـرد
با دردکشــان هر که در افتــاد سر افتــاد ما تجربه کردیم در این دار مکافــات
زو جلوه نمودی و بحکمت شــرر افتــاد دیگر ز صـــفاهان بخراســـان بشد و
- 1اشاره به آیة هللا خالصی از مراجع شــیعه در نجف می باشد که بــرای اصــالح و بیداری
مردم تالشهای فراوان نمود.
حافظ شکن 206
مکتب قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن
شد مفخر اســالم و به صــوفی ضــرر دیگر چه مقــدس بنوشــتی چو حدیقه
افتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
آثــــار زبــــان و قلمش پر درر افتــــاد دیگر بشدی صـاحب مـیزان مطـالب
تا حق بشدی ظاهر و باطل خطر افتــاد زینگونه بر انگیخت خداوند هــزاران
با نیش قلم حمله بهر کـــور و کر افتـــاد تا نــوبت حافظ شــکن و بــرقعی آمد
از نیت و از ســـوء عمل بد بشر افتـــاد چــــون طینت بد علت کفر بشــــری
نیست
در زیر لحد خــون دلش در جگر افتــاد این حافظ با خنــده که میبــافت بــدنیا
-132حافظ
نه هر که آینه ســـــازد ســـــکندری داند نه هر که چهره بر افـروخت دلـبری
داند
کاله داری و آئین ســـــــــــــروری داند نه هر کسی که کله کج نهـــــاد و تند
نشست
نه هر که سر نتراشد قلنــــــــــدری داند هزار نکته باریکتر ز مو اینجا است
روش بنده پــروری داند
که خواجه خود ِ تو بنــدگی چو گــدایان بشــرط مــزد
مکن
207 حافظ شکن
که در گــــدا صــــفتی کیمیاگری داند غالم همت آن رند عــــافیت ســــوزم
جهــــان بگــــیرد اگر دادگســــتری داند بقد و چهره هر آنکس که شاه خوبان
شد
که لطف طبع و ســـخن گفتن دری داند ز شــعر دلکش حافظ کسی بــود آگــاه
-132حافظ شکن
نه هر که قافیه ســــازد ســــخنوری داند نه هر که پــرچمی افــراخت رهــبری
داند
هـــدایتی ز خـــود آورد و رهـــبری داند نه هر کسی که ز عرفـــــــان و یا ز
فلســــــــــــــــــــفه بــــــــــــــــــــافت
و گرنه اهل هــــــوا راه دلــــــبری داند عنـایتی ز خـدا الزم از هـدایت وحی
کاله داری و آئین ُقلــــــــــــــــدری داند هر آنکه ســیم و زر خــود بشــاعران
بخشد
و گرنه هر که شـــقی شد قلنـــدری داند هــــزار نکتة بــــاریکتر تو پنــــداری
که خـــالق تو خـــدا بنـــده پـــروری داند تو تــرک بنــدگی این خســان نما یک
دم
که رند الت کجا کیمیاگری داند غالم نکبت رنــــدان مبــــاش و دون
همت
حافظ شکن 208
که الت و پست کجا جز ســتمگری داند وفا و عهد نباید ز شــاعران آمــوخت
مگر بشـــــاه که او ذره پـــــروری داند بقد و چهرة خوبان نباخت شــاعر دل
که قدر گوهر دین را نه هر ســری داند ببــاختی دل و دین را بــزر ندانســتی
عجب مدار که او عُجب و برتــری داند بعجب خـــویش اگر دید شـــعر خـــود
دلکش
-133حافظ شکن
209 حافظ شکن
بخــرد هر چه بــدیوان و از اینجا بــبرد نیست در شــهر کسی مــدح و ثنا را
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد
گر خـــدا رحم کند بخشد و ما را بـــبرد ترسم این شــعر و غــزل ریشة ما را
بکند
بمن زار شـــود یار و هـــوا را بـــبرد کو رفیقی متــــــدین که بعلم و عملش
کو پیمبر صـفتی کـاین همه غوغا بـبرد در خیال و هــوس و قید هــوا پابنــدم
آه از آن روز که بــادت گل رعنا بــبرد باغبانا ز خــــزان بیخــــبرت میبینم
اگر امــــروز نــــبردت بفــــردا بــــبرد بجوانی تو مشو غــره و ایمن ز اجل
علم نبـــود همه وهم است و تمنا بـــبرد علم و فضـــــلی که ببـــــازی توبیک
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگس مست
ســــامری را نرسد تا ید و بیضا بــــبرد صوفی از الف مباف و ز کـرات تو
منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
ترسم این سیل هوا یکســره از جا بــبرد جام می بشـکن و از بـاده مکن مـدح
ثنا و
ترسم ابلیس کند غـــارت و اعـــدا بـــبرد دین خـــــــــــــود را بخر و محکم و
مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــتحکم کن
ترسم این گفتة تو عقل بیغما بــــــــــبرد شاعرا دم مزن از غمزة مسـتانة یار
بشــکن او را که متــاع همه یکجا بــبرد بــرقعی! شــاعر با خنــده نماید اغــوا
-134حافظ
تا ابد جــام مــرادش همــدم جــانی بــود در ازل هر کو بفیض دولت ارزانی
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
حافظ شکن 210
جام می نگرفتن از جانان گــران جــانی مجلس انس و بهــــار و بحث شــــعر
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود انـــــــــــــــــــــدر میان
-134حافظ شکن
فیض دولت جز بــرنج و سـعی انســانی در ازل کســـرا بفیض دولت ارزانی
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
گفت آن شــیطان مــرا عقل و پشــیمانی هرچه گفتم توبه کن از می نجاست
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود را مخور
بینتیجه چون تو را فکر مسلمانی نبــود خود گرفتم سجده کردی شاعرا چو ن
مؤمنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
زانکه ایشــان را اگر دل بــود نــورانی جام می باشد چــراغ محفل عرفانیان
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
پس مخور گول ای برادر باده عرفــانی ی بــــود آب عنب اقــــرار حافظ را
م
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود نگر
211 حافظ شکن
کــاش اینجا عقل و کــاری بــود دیوانی بیسر و ســــامان شــــده این ملت و
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود کشـــــــــــــــــور ز شـــــــــــــــــعر
وهم پـــیر و فکر شـــیطانی گر در آنجا ِ خوش بـود عـزلت ولی با علم و دین
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود اگر باشد
مرد با تقـوی بـدوران اهل نـادانی نبـود نیکنامی خواهی ای دل اهل تقوی را
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزین
شعر و مستی کن رها گر ذکر رحمانی مجلس انسی اگر پیدا شـــود ز اهل
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
ای عزیز آن می اگر حق بــود پنهــانی با مرید حافظ میخوار گو بیدار شو
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-135حافظ
از سر پیمـــان بـــرفت با سر پیمانه شد زاهد خلــوتنشــین دوش بمیخانه شد
بـــــاز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد شاهد عهد شباب آمده بودش بخــواب
در پی آن آشــــــــــنا از همه بیگانه شد مغبچة میگذشت راهـــزن دین و دل
قطــــرة بــــاران ما گــــوهر یکدانه شد گریة شــام و ســحر شــکر که ضــایع
نگشت
دل سوی دلدار رفت جان بر جانانه شد مــنزل حافظ کنــون بارگه پادشا است
-135حافظ شکن
زاهد خلوتنشـــــــین َکی سر پیمانه شد رند ریا کـــار بـــود دوش بمیخانه شد
سر که ســـپارد به پـــیر عاشق و دیوانه شاهد صوفی بود پــیر و بیند بخــواب
شد
حافظ شکن 212
شاعر مست و هــوی از همه بیگانه شد دین و دلی گر بــــدی مبغچه کی می
ربــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بهـــرة علم و خـــرد قســـمت فرزانه شد تـابش انـوار عقل وسوسه را میبـرد
حلقة دین صـــوفیان مجلس افســـانه شد مجلس دانش بر خــــــود ســــــری و
گمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهی
ورنه حاللی َمی مـــــــــذهب رندانه شد صوفی اگر جام َمی میشــکند از ریا
است
ذکر و ســـحر خـــیزیش جمله ز ماهانه گو بمریدان شـــعر گریة حافظ نگر
شد
اجر یکی قطـــرهاش ســـیم و زر و دانه گریة شــام و ســحر بهر چه ضــایع
شد نگشت
این غزلیات او آفت هر خانه شد جایگه و فخر او کجا است دربــــــار
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
نظم و نفـرینش چو تـیر آفت میخانه شد بــرقعی گوشـهگیر گشــته عجب نکته
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
-136حافظ
َ
دوســتی کی آخر آمد دوســتداران را یاری اندر کس نمیبینم یاران را چه شد
شد چه
کس ندارد ذوق مستی میگســاران را ی خــوشنمیســازد مگر زهــره ســاز
چه شد عــــــــــــــــــودشبســــــــــــــــــوخت
از که میپرسی که دور روزگـــاران حافظ اسـرار الهی کس نمیداند خمـوش
شد چه را
-136حافظ شکن
مشت شاعر خــالی است مــال داران را شاعران را زر نمیبخشـند یاران را
213 حافظ شکن
کس نـدارد شـرم و غـیرت شرمسـاران هر طــرف ســاز و نــواز و رقص و
شد راچه بیعـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری بپا
رفت تــرس از خــالق و امیدواران را حافظا اشـــــــعار تو آمـــــــوخت این
شد چه بیمســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلکی
کس نــدارد ذوق مســتی میگســاران را بــرقعی بین شــعر زشت شــاعر اهل
شد چه هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا
-137حافظ
پیش پـــائی بچــراغ تو بــبینم چه شــود گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
تا از آانم چه به پیش آید و زینم چه صرف شد عمر گرانمایه بمعشوقه و
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود می
حافظ شکن 214
-137حافظ شکن
شــاعرا تــیرگی روح تو بینم چه شــود من ز دیوان تو صد خدعه بچینم چه
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
گر من آگــاه شــوم بــاز نشــینم چه شــود حافظ َمی گمره و اضالل
ِ یا رب این
کند
گر فتد چشم تو بر چشم حزینم چه شود آخر ای ختم رسل ملت تو رفت ز
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر
عشق هر شـــاعر بیدین شـــده دینم چه عقل از عشق و هوی گشته ضــعیف
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود و مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتور
گــاه دیوان و گهی دیو قــرینم چه شــود صــــرف شد عمر گرانمایه بشــــعر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعراء
خلق ار نـــیز بداند که چـــنینم چه شـــود حق بدانست که اهل هوسم ستر نمود
- 1در دیگر نسـخه هـای دیوان حافظ این مصـرع از بیت چـنین آمـده اسـت :بیا تا در صف
رندان ببانگ چنگ می نوشیم.
215 حافظ شکن
-138حافظ شکن
لـــذا محبـــوبت ای حافظ حق بیچـــون تورا مهر سیه چشمان ز سر بــیرون
شد نخواهد شد نخواهد
که انســـانی بــود مختـــار و دیگرگـــون ولی عشق تو از نفس و هـــــوا باشد
شد نخواهد قضا نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
که تغییر قضا با حق و حق ما دون قضا و علم و خواست حق بـــــود بر
شد نخواهد اختیار تو
چــرا پس نهی بنمــودتچــنین قــانون قضا گر جبر عشق آرد تو مجبوری
شد نخواهد نه مختــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری
نه از روز ازل کانجا کم و افــــــــزون توخــود رنــدی نمــودی باختیار دل
شد نخواهد غــــــــــــــــــــزل گفــــــــــــــــــــتی
بود چون کافر و مشرک از آن بــیرون خــدایا شــاعر جــبری نباشد مســلم و
شد نخواهد عاقل
عقابی باشـدت فـردا اگر اکنـون نخواهد شراب لعل و جام می بــود وزر و و
شد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال تو
ی کهبوسیچـون
بهپنهانمیکشد موس مجــال شــاعران عمــری بــود هــرزه
شد نخواهد دگر یاوه
ک ه زخم طعن او جبراندر ای ن هــامون مکن ای بــــرقعی صــــرفنظر از
شد نخواهد جــــــــــــــــرم این شــــــــــــــــاعر
-139حافظ
زانکه با زاغ و زغن شهپر دولت نبـود دولت از مرغ همایون طلب و ســایة
او
حافظ شکن 216
پیر ما گفت که در صـومعه همت نبـود گر مـدد خواسـتم از پـیر مغـان عیب
مکن
نبود خیر در آن خانه که عصمت نبــود چــون طهــارت نبــود کعبه و بتخانه
است یکی
هر که را نیست ادب الئق صـــــــحبت حافظا علم و ادب ورز که در
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود مجلس شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
-139حافظ شکن
این همه مدح شهان شرط مــروّت نبــود دولت حق طلب ار پستی همت نبــود
آنقـــدر مـــدح بیاور که مالمت نبـــود ما صفا از تو ندیدیم بجز مدح و ملق
تــیره آن دیدة مســتی که بعــبرت نبــود خیرهدل شاعر پستی که در او شــعلة
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرص
آن که خــود بــاخت بخس طــالب رفعت دولت و فرّ خان چیست بجز جور و
نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم
مـــدد از حق نگـــرفتن ز فتـــوّت نبـــود عیبت آنست مـــدد خواســـتی از پـــیر
مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
نــــزد ما بنــــدگی خلق ز همت نبــــود همت آن نیست که خـــود را بشـــهان
بنده کنی
هر کسی گفت یکی الئق مهلت نبـــــود نبـــــــود کعبه و بتخانه یکی در همه
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
ظـاهر و بـاطن صـوفی بطهـارت نبـود وصلت پیر کند دامن هر پــاک نجس
چه شود گر بشــهی الئق صــحبت نبــود صـــــحبت حق طلب و آن ادب الئق
217 حافظ شکن
حق
هر که را دین نبــود الئق رحمت نبــود بـــــرقعی دین بطلب دین خـــــدا دین
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
-140حافظ
دل رمیدة ما را انیس و مــــونس شد ســـتارة بدرخشـــید و مـــاه مجلس شد
بغمــزه مســئله آمــوز صد مــدرس شد نگـــار من که بمکتب نـــرفت و خط
ننوشت
گدای شــهر نگه کن که مــیر مجلس شد بصدر مصطبهام مینشاند اکنون یار
قبــــول دولتیان کیمیای این مس شد چو زر عزیز وجـود است شـعر من
آری
بجرعه نوشی ســلطان ابوالفــوارس شد خیال آب خضر بست و جـــــــام
کیخســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو
چـــرا که حافظ ازین راه رفت و مفلس ز راه میکــده یاران عنــان بگردانید
شد
-140حافظ شکن
چـــرا بجـــور امـــیری ابوالفـــوارس شد نبُد ســتاره ســتمگر نه مــاه مجلس شد
بهرکه زر دهد او را انیس و مــــــونس عجب ز شاعر جویای درهم و دینار
شد
بـــود ارادة شـــاعر نه هر خنـــافس شد عجبتر آنکه بگفتند احمد مرسل
بجرعه نوشی ســلطان ابوالفــوارس شد نخوانــــده ختم غــــزل را که جــــام
کیخســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو
کجا ز غمــــزه تواند کسی مــــدرس شد پیمــبران که نگیرند جــام گــبران را
حافظ شکن 218
مگر که پــیر تو باشد که او مــدلس شد پیمـــبران بندند اهل غمـــزه و لمـــزه
دل تو خوش که برایت درم مؤسس شد امــیر زشت تو گردید مــاه مجلس تو
بــــبین که خضر چو ســــلطان و مــــیر بـــــرای چند درم نـــــزد حافظ مفلس
شد مجلس
عجب مـــــدار گر از دین و عقل مفلس گدای شهر چه روزی بصدر بنشــیند
شد
ز عشق دیدة عقلش ز نــور بیحس شد برای آنکه نشانند صــدر مصــطبهاش
بــــبین که میکــــده بر حافظ منجس شد بــراه میکــده ای بــرقعی قــدم مگــذار
-141حافظ
بســـــوختیم درین آرزوی خـــــام و نشد گداخت جان که شود کار دل تمــام و
نشد
که من بخویش نمودم صد اهتمام و نشد بکــــوی عشق منه بیدلیل راه قــــدم
در آن هــوس که شــود آن نگــار رام و هــزار حیله بر انگیخت حافظ از سر
نشد فکر
-141حافظ شکن
شــدیم خســته در این آرزو تمــام و نشد رسـم بکـام و نشد
هزار سعی نمـودم َ
219 حافظ شکن
بمســلمین بــزدم این صــالی عــام و نشد بخواســـــتم که کنم دفع شر این عرفا
بآن هوس که شوم خسته جــان و رام و پیام قتل بـــرایم چه عارفـــان دادند
نشد
بخواست تا کند او مغلطه ز دام و نشد بخدعه باز مــرا مجلسی ببحث کشــید
شـدم بـنرمی و لینت چـون یک غالم و بگفت نرمی گفتار تو هدایت ما است
نشد
برفع دام نمـــــودم صد اهتمـــــام و نشد بـرای سـاده دالن دام عشق گسـتردند
که تا کند همه را مست یک دو جــام و هزار حیله بر انگیخت حافظ شــیراز
نشد
2
بـــداد بر همه دانشـــوران پیام و نشد بــرای محو خرافــات بــرقعی کوشــید
-142حافظ
رویت همه ســـــاله الله گـــــون بـــــاد حسن تو همیشه در فــــــزون بــــــاد
-142حافظ شکن
جــــــان تو ز فضل ذو فنــــــون بــــــاد می کــــوش که دانشت فــــزون بــــاد
روی تو همیشه الله گــــــــون بــــــــاد فرزند عزیز ارجمنـــــــــــــــــــــــدم
هر روز که بــــــاد در فــــــزون بــــــاد پرهـــــیز تو از حــــــرام و شــــــبهه
هم دور ز مردمـــــــــان دون بـــــــــاد با اهل کمــــــــــــــال و زهد نزدیک
از رحمت و فضل حق بـــــرون بـــــاد هر دل که ز کینه دشــــــــــــمنت شد
نی ســین و نه شــین نه الم و نــون بــاد قلبت چو الف ز هر کجی پـــــــــاک
سر پیچ هرانکه شد زبــــــــون بــــــــاد از دین و خــــــــرد مــــــــپیچ سر را
در خــــیر و صــــالح رهنمــــون بــــاد از حق بطلب چو من بـــــــــــــرایت
تا بـــــــیرغ کفر ســـــــرنگون بـــــــاد می کــــــوش و بگو جــــــواب باطل
تا روی تو ســــرخ همچو خــــون بــــاد ای بـــــرقعی از هـــــوس بپرهـــــیز
-143حافظ
که کس برند خرابــــات ظن آن نــــبرد من و صــــالح و ســــالمت کس این
گمــــــــــــــــــــان نــــــــــــــــــــبرد
که زیر خرقه َکشم َمی کس این گمــــان من این مرقع پشــــــمینه بهر آن دارم
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد
که هیچ کس ز قضای خدای جان نــبرد مبــاش غــره بعلم و عمل فقیه زمــان
که زنگ غم ز دلت جز می مغان نبرد مشو فریفتة رنگ و بو قــدح در کش
-143حافظ شکن
221 حافظ شکن
گمان خوش بتو جز ساده پــیروان نــبرد کسی گمــان ســالمت بشــاعران نــبرد
که کس ِبرند خرابـــــات ظن آن نـــــبرد ســــالمتی ز خراباتیان توقع نیست
که زیر خرقه کسی جز ریا گمان نــبرد تو را مرقع پشــمینه آلت صــید است
مخوان خرافت خــود شــعر تر که خــان مبــاش غــره بشــعر و غــزل تو ای
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرد شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
کسی غرور بخود همچو صوفیان نـبرد فقیه غــــــــــره بعلم و عمل نمیباشد
بدانکه پــیر مغــان تو نــیز جــان نــبرد غــرور پــیر مپــوش و ز مکر طعنه
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن
که زنگ غم ز دلت این می مغان نبرد مشو فریفته و کم قــدح ز می درکش
می مغــان ندهد بهــره کفر از آن نــبرد بجز ســــیاهی قلب و تبــــاهی عملت
کسی ز غــیر عمل اجر رایگــان نــبرد بکـــــــــوش برقعیا بهر محو باطلها
-144حافظ
که تـــاب من بجهـــان طـــرة فالنی داد بنفشه دوش بگل گفت و خـــــــــوش
نشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی داد
شراب و شاهد شیرین که را زیانی داد برو معالجة خود کن ای نصحیت گو
دریغ حافظ مســـکین من چه جـــانی داد گذشت بر من مســـکین و با رقیبـــان
گفت
-144حافظ شکن
که رازق تو خــدا نی فالن که نــانی داد بنفشه و گل و سنبل تو را نشــانی داد
چه فائـــده که ز طغیان بدلســـتانی داد دلت خزانة توحید بـــوده از فطـــرت
حافظ شکن 222
که پــیر و مرشد کــافر تو را زیانی داد دل شکســته بــدرگاه حق بــبر شــاعر
ز حرص شاعر مسکین ز غصه جانی گذشته شــاه بحافظ نــداد ســیم و زری
داد
ز عقل و دین و شریعت اگر تـوانی داد بگو ببندگان خـدا بـرقعی تو انـدرزی
-145حافظ
اگر تو را گــــــذری بر مقــــــام ما افتد همــــای اوج ســــعادت بــــدام ما افتد
اگر ز روی تو عکسی بجـــــــام ما افتد حبــاب وار بر انــدازم از نشــاط کاله
-145حافظ شکن
اگر تو را ســـــــــــخنی از کالم ما افتد همــــای اوج ســــعادت بــــدام ما افتد
اگر که قرعة رحمت بنـــــــــــام ما افتد گر افکــــنیم کله را بعــــرش جا دارد
بگو بــــــدیو که عکسی بجــــــام ما افتد خــــدای را نبــــود عکس و روی ای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
اگر بـــــدل اثـــــری از مـــــرام ما افتد فدای کس مشوی بر خیال زر شاعر
مگر که مست بمـــــیرد ز بـــــام ما افتد بزلف و لب ندهد جـــان کسی ز اهل
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
گر اتفــــــاق و مجــــــال پیام ما افتد دهم ســـالم بـــآن رهنمـــای دین خـــدا
بـــود که بر تو و پـــیر تو انتقـــام ما افتد اگر حکــومت قــرآن بما شــود طــالع
223 حافظ شکن
که گند گفتة آن در مشـــــــــــــام ما افتد ز خــاک پــای خســان بــرقعی مگو
دیگر
-146حافظ
که ببــاالی چمــان از بن و بیخم بر کند بعد ازین دست من و دامن آن ســرو
بلند
که بـرقص آوردم آتش رویت چو سـپند حاجت مطــرب و می نیست تو برقع
بگشا
-146حافظ شکن
که بگمراه َیت افــزود و ز بیخت بر کند باشد این گفت تو پر از ســـخن پـــیر
چوگند
که بــــرقص آوردت آتش کفــــرش چو باز از مطرب و می دمزدی و برقع
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپند پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
که خدا را نبود برقع و می سم و ســمند شاعرا رو بره حق بشناس ایزد پاک
هست تزویر و ریا گمـــــرهی و کفر و گفتی اسرار گر اسرار شما این باشد
چرند
شـرم بـادت ز فرشـته مفکن دام و کمند بکشد آهـــــوی ننگین تو را عزرائیل
خاک بر فــرق تو و بوسة آن قصر بلند دل تو بسته بــدنیا نه ز عقــبی خــبری
-147حافظ
دست بکـــــــاری زنم که غصه سر آید بر سر آنم که گر ز دست بر آید
از نظر رهــــــروی که بر گــــــذر آید تـــرک گـــدائی مکن که گنج بیابی
حافظ شکن 224
تا که قبــــــــــول افتد و چه در نظر آید صـالح و طـالح متـاع خـویش نمودند
هر که به میخانه رفت بیخــــــــــبر آید غفلت حافظ در این ســــرا چه عجب
نیست
-147حافظ شکن
رو پی علم و هــــــنر که غصه سر آید چون ز غــزل نی ثمر نه کــار بر آید
شــــــاعر میخوارست و بیهــــــنر آید حـــالت پـــیری که عجز این بشر آید
حـــــــال که پـــــــیری کجا ز تو اثر آید فصل جـــوانی گذشت و عمر تبه شد
رو بخــــدا کن که حاصــــلت بــــبر آید حال برون کن ز دل هــوی و هــوس
را
دیو چو داخل شــــــود فرشــــــته بر آید خلــوت دل داده ای بصــحبت پــیران
تا تو در آئی کجا شـــــــــــــبت بسر آید صــحبت رنــدان چو ظلمت شب یلــدا
است
مطـــرب عرفـــان ز گـــبر هم بـــتر آید تــــرک نما الف و بــــاف شــــاعر و
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارف
لیک بطــــــــــــالح کجا ز حق نظر آید صـالح و طـالع متـاع خـویش نمودند
رنج نــــــــبی و رســــــــول بیثمر آید گر نظر حق بُــدی بصــالح و طــالح
بـــــاغ شـــــود زرد و آذرش بـــــبر آید بلبل عاشق بگل تو مست و نــــــدانی
225 حافظ شکن
لیک چه شـــاعر بـــاین نظر نه سر آید برقعیا خــوش بــود دو بیت اخــیرش
بر اثر صـــــــــبر نــــــــــوبت ظفر آید صــبر و ظفر هر دو دوســتان قدیمند
اهل هــــــوا را ز دین کجا خــــــبر آید غفلت شــاعر در این ســرا چه عجب
نیست
-148حافظ
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود هرگــزم نقش تو از لــوح دل و جــان
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
که اگر سر بــــرود از دل و وز جــــان آن چنــان مهر تــرام در دل و جــان
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود جـــــــــــــــــــای گـــــــــــــــــــرفت
دل بخوبــان ندهد و ز پی ایشــان نــرود هرکه خواهــدک ه چــون حافظ نشــود
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرگردان
-148حافظ شکن
هرگز آن پیر برون از دل ایشان نــرود هرگز آن نقش بت از فکر مریدان
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
که ســرش گر بــرود و آن بت عرفــان آن چنــان پــیر بــدل صــوفی گمــراه
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
بلب قبر و دم مــرگ چو شــیطان نــرود کن رها این بت خــود گر نکــنی ای
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
هر گنه توبه شـود شـرک بآسـان نـرود هر چه جز صــــــورت دل رفتن آن
آسانست
گر چه وزرت بکشد لیک بجــــــــبران گر چه پیمــــان تو با پــــیر بــــود ای
حافظ شکن 226
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
چون که پیر تو بدستور رسـوالن نـرود گر رود دین تو از پـــیروی پـــیر چه
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذر
دل بعرفــان ندهد و ز پی دیوان نــرود بــــرقعی هر که نخواهد بشــــود سر
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان
-149حافظ
گفتم که مــــــــاه من شو گفتا اگر بر آید گفتم غم تو دارم گفتا غمت ســــــرآید
گفتا خنک نســـیمی کز کـــوی دلـــبر آید گفتم خوشا هـــوائی کز بـــاغ خلد آید
گفتا خمـــــوش حافظ کین غصه هم سر گفتم زمــان عشــرت دیدی که چــون
آید آمد سر
-149حافظ شکن
گفـــتی که یار من شو گفتا که آذر آید گفـــــــتی غم تو دام گفتا غمم شر آید
گفتا که خوب گفتی این کــار ازو بر آید گفــتی ز پــیر عرفــان رسم ضــاللت
آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز
گفتا که رهــــزن تو هم وهم پــــرور آید گفتی که بر خیالی عقل و خرد بـدادم
گفتا بـرو ببـویش کـان بـوت 1رهـبر آید گفتی ز بوی گندش گمراه گشتهام من
گفتا تو را نســـیم آن پـــیر خوشـــتر آید گفتی خوشا هوائی کز باغ خلد خیزد
گفتا تو بنـــــدة او او بنـــــده پـــــرور آید گفتی که ذکر پـیران لعل لب است ما
را
گفتا بانکه چـــون تو هم کـــور و هم کر گفــتی دل رحیمش صــلح است با که
آید و کی
گفتا خمــوش شــاعر زین گفته بــدتر آید گفـتی که بـرقعی کی رسـوا نمـود ما
را
-150حافظ
ً
غالبـــا این قـــدرم عقل و کفـــایت باشد من و انکـار شـراب این چه حکـایت
باشد
این زمان سر بره آرم چه حکایت باشد من که شبها ره تقوی زدهام با دف و
چنگ
عشق کــاری است که موقــوف هــدایت زاهد ار راه برنـــدی نـــبرد معـــذور
باشد است
پـــــــیر ما هر چه کند عین والیت باشد بنـــدة پـــیر مغـــانم که ز جهلم برهاند
حافظ ار باده خورد جـای شـکایت باشد دوش ازین غصه نخفتم که حکیمی
میگفت
-150حافظ شکن
باز افکـار خـراب این چه سـعایت باشد تو و اصرار شراب این چه حکــایت
باشد
گر تو را اینقــــدر عقل و کفــــایت باشد بنما تـــرک شـــراب و دف و نی سر
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــره آر
بــره حق نــروی این چه حکــایت باشد تو که شبها ره بیهوده زدی با دف و
چنگ
عشق و مستی همهاش ضد هدایت باشد زاهد ار بر ره مستی نرود حق دارد
حافظ شکن 228
بعد ازین هم تو نــدانی ِبچه غــایت باشد تو فســــــاد ره میخانه نمیدانســــــتی
پـــــیر مغ آنچه کند عین جنـــــایت باشد بنــدة پــیر مغــانی که زده عقل تو را
حافظ ار مست بـود جـای شـکایت باشد تو از این غصه نخفــــتی که حکیمی
میگفت
گر چه او شـاعر و از اهل درایت باشد بـــــرقعی طعنه بزاهد نزند جز فاسق
-151حافظ
حیف اوقــات که یکسر ببطــالت بــرود گــروی آخر عمر از می و معشــوقه
بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
کس ندانست که آخر بچه حــالت بــرود حکم مســـــتوری و مســـــتی همه بر
است خاتمه
-151حافظ شکن
گر رود بر ره شــرعی بکســالت بــرود هر که چون شـعر تو گوید بضـاللت
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
او بجـــائی برسد ورنه ضـــاللت بـــرود ســالک ار نــور هــدایت طلبد از ره
عقل
حیف از عمر که یکسر ببطــالت بــرود شــاعرا آخر عمر از می و معشــوق
مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
شــاعر مست نــدانم بچه حــالت بــرود دلیل ره گم گشـــته نباشد جز
ِ چـــون
229 حافظ شکن
عقل
او بــراه حق و این رو بــرذالت بــرود حکم مســـــتوری و مســـــتی همه بر
نیست خاتمه
شــأن این بنــده اطــاعت بــداللت بــرود عهـــــدة خاتمه بر علم خداوند بـــــود
محض جهل که نداند بچه حــالت بــرود بنــــــده را نیست که هر امر بخواهد
بکند
تا ابد نی ز دلت نقش جهــــالت بــــرود حافظ از پــیر اگر حکمت و دین می
طلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبی
که نــــدانم بچه احــــوال مــــآلت بــــرود بــرقعی از طلب و ســعی دگر عــذر
میار
-152حافظ
نوید فتح و بشــارت بمهر و مــاه رســید بیا که رأیت منصــور پادشــاه رســید
بگو بســوز که مهــدی دین پنــاه رســید کجا است صــوفی دجــال فصل ملحد
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکل
ز آتش دل ســـــوزان و دود آه رســـــید صـبا بگو که چها بر سـرم درین غم
عشق
ز قعر چـــاه بر آمد بـــاوج مـــاه رســـید عزیز مصر بــرغم بــرادران غیور
همان رسـید کز آتش بـبرگ کـاه رسـید ز شــوق روی تو شــاها بــدین اســیر
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراق
که ظلم و جــور شــما تا ســپهر و مــاه فغان و داد چه منصور پادشاه رســید
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
که نی ز عــدل بفریاد داد خــواه رســید میار مدح و تملق بــرای خونخــواری
جهــان بکــام دل اکنــون رسد که شــاه ز شــوق ســیم و زرش شــاعرا کــنی
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید فریاد
ز مـدح شـاه عرفـان نه مـرد راه رسـید عجب کنم ز مریدان شــعر اســتعمار
ولی مرید بگوید که بر اله رســـــــــــید چگونه حافظ عاشق ز عشق شد
گوید
که ورد نیم شب و درس صــــــــبحگاه بــــرای نــــان بریا ورد و ذکر آورده
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
چه قدر وزر و وبالی که از گناه رســید ز شــوق روی شــهان بــرقعی بــاین
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
-153حافظ
بـــــــــاز آبتـــــــــان شکست گـــــــــیرد یارم چو قــــــدح بدست گــــــیرد
کو محتســــــــــبی که مست گــــــــــیرد هر کس که بدید چشم او گفت
آیا بــــــــــــود آنکه دست گــــــــــــیرد در پــــــــاش فتــــــــادهام بــــــــزاری
جــــــــــــامی ز َمی الست گــــــــــــیرد حــــــــــــــــزم دل آنکه همچو حافظ
-153حافظ شکن
پــــــــیر است و مرید مست گــــــــیرد یاری که قــــــدح بدست گــــــیرد
آن مرشد او شکست گــــــــــــــــــــیرد گر پـــــــــیرو عقل شد مریدی
231 حافظ شکن
-154حافظ
بدست مرحمت یارم در امیدواران ســــحر چــــون خســــرو خــــاور علم بر
زد کوهســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران زد
خداونـــــــدا نگهدارش که بر قلب خیالشهســـــواران پخت شد و ناگه دل
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــواران زد مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکین
ت داد او ل رقمبرچو نقششدســـــ در آبو رنگو رخسارشچهجاندادیمو
جانســـــــــــــــــــــــــــــــپارانزد خونخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوردیم
بده کام دل عاشق که فال بختیاران نظر بر قرعة توفیق و یُمن دولت شــــــــاه
زد است
که جـــود بیدریغش خنـــده بر ابر شهنشــــاه مظفر فــــرّ شــــجاع ملک و دین
بهــــــــــــــــــــــــــــــــــــاران زد منصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
- 1بشست = اشاره به شست ماهی گیری است؛ کنایه از این است که پیران مریدان را شکار
می کنند.
- 2بعضی از صوفیه ادعا دارند که ما از روز الَست (روز اول) مست آفریده شــده ایم و از
خویشتن اختیاری نداریم ،عالمه برقعی رحمه هللا این نظریة پوچ آنها را در این ابیات مــورد
انتقاد قرار می دهد.
حافظ شکن 232
زمانه ســــاغر شــــادی بیاد می از آن ساعت که جام می بدست او مشرف
گســـــــــــــــــــــــــــــــــــاران زد شد
کهچـــرخ اینســـکة دولت بنـــام دوام عمر و ملک او بخــــواه از لطف حق
شهســــــــــــــــــــــــــــــواران زد حافظ
-154حافظ شکن
بشد توفیق حق یارم در امیدواران زد سـحرگاهی دلم فـارغ لبم چـون دم ز
قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن زد
چــرا این قلب و دلها را هــوای نفس و بگفتم حـــالدنیا چیست و این مـــردم
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیطان زد چـــــــــــــــــــرا حـــــــــــــــــــیران
همی آرند در دیوان مگر دیوی بــدیوان چرا این شاعران هر دم ز عشق شاه
زد و جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام می
چرا آن چشم مست یار راه هوشــیاران چرا از رنگ و خط و خــال میبافند
زد و نی کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاری
که بـیرون بـرد تقـوی را ره شب زنـده کدام ابله بشعر آورد این آئین عیاری
داران زد
چـــرا بیخـــود شـــهی از جـــود بر قلب خیال شهســواران را چــرا در شــعر
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواران زد میآرند
مگر مــــــــــوئی ازین خرقه ره خنجر چگونه خرقة پشـــــمین بـــــدام افکند
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذاران زد شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهان را
چــــــرا عاشق بهر شــــــاه است و راه چرا توفیق و عشق خود همه از شاه
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهریاران زد میداند
233 حافظ شکن
زمانه ساغر شادی بیاد میگســاران زد چو جام میبدست شاه میبیند همی
گوید
عجب ننگی بهر شــاعر از این شــاعر ازآن ساعتز شاعر این غزلدیدم
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایران زد بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود گفتم
که حقا سکة همت بنــامت لطف یزدان تو هان ایبرقعیایندمجوابش گو ز
زد حق ف
لط
-155حافظ
که ز انفــاس خوشش بــوی کسی میآید مــژده ای دل که مســیحا نفسی میآید
میآید ق َبسی بامید آنجا موسی ز آتش وادی ایمن نه منم خرم و بس
هر کس اینجا بامید هوسی میآید هی چ کسنیستکه در کـــویتو اش
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــارینیست
هر حــــــــــــریفی ز پی ملتمسی میآید جرعة ده که بمیخانة اربــــاب کــــرم
-155حافظ شکن
2
سامری 1خرقه و پــولس عسسی میآید آنکه آید نه مســــــــــیحا نفسی میآید
پــــیر مغ کی چو مســــیحا نفسی میآید شــاعرا چــون نفس پــیر بمیراند دل
- 1سامری = همان کسی که بنی اســرائیل را در نبــودن موسی گمــراه نمــود؛ و در ســورة
طه 85 :صراحتا نام سامری آمده است که او قوم موسی را گمراه نمود.
- 2پولس همان شخصی است که مذهب مسیح را تغییر داد و آن را مسخ کرد.
حافظ شکن 234
کی ز انفــاس بـــدش بـــوی کسی میآید آنکه انفــاس بــدش بــاعث گمــراهی
تست
آنکه از فـــــال تو فریاد رسی میآید داد و فریاد مکن شــاعر صــوفی که
منم
خـــرم از کفر تو بســـیار و بسی میآید آتش وادی ایمن 1تو مکن میکــــده را
بس تو خــــود خــــرمی ار خر مگسی آتش وادی ایمن نبــــــود آتش پــــــیر
میآید
از خــــــــرد رد یکی بو الهوسی میآید مرحبا برقعیا کز قلمت هر روزی
میآید قبسی بامید آنجا موسی تو کجا وادی ایمن تو کجا موسی
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
کی بمیخانة مغ جز تو کسی میآید طعن و تحقیر رسوالن خدا کفر بــود
- 1وادی ایمن همان وادی است که موسی علیه السالم شعله ی آتش را در آن دیده بود که در
قرآن (طه-9 :ـ ،12نمل ،8- 7 :قصص-29 :ـ )30نــیز بــدان اشــاره شــده اســت .و عالمه
بــرقعی رحمه هللا به حافظ شــیرازی میگوید تو حق نــداری میکــده را به وادی مقــدس طــوی
تشبیه بدهی.
235 حافظ شکن
-157حافظ
عشق پیدا شد و آتش بهمه عــــالم زد در ازل پرتو حســنت ز تجلی دمــزد
عین آتش شد ازین غــیرت و بر آدم زد جلــوهای کــرد رخت دید ملک عشق
نداشت
بـرق غـیرت بدرخشـید و جهـان بر هم عقل میخواست کز آن شـعله چـراغ
زد افـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزد
که قلم بر سر اســـــباب دل خـــــرم زد حافظ آن روز طربنامة عشق تو
نوشت
-157حافظ شکن
خلقت عقل نمـــــــــــــود و بسر آدم زد در ازل قـــدرت حق چـــون ز تجلی
دمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزد
چون ملک عشق نگیرد بتو نامحرم زد دیو چون خواست کند جلوه بزد آتش
عشق
عشق پیدا شد و آتش بهمه عــــالم زد عقل میخواست که نوری بدهد عالم
را
وحی حق آمد و تأیید خــــــرد را دم زد مدعی خواست که خاموش کند اشعة
عقل
راه را کج نمـــــودی و به پیچ و خم زد دیو چــون خواست ِب َچه افکند این آدم
حافظ شکن 236
را
مجلس رقص شهان بود و دل خــرم زد شـــاعر آن روز که اشـــعار طربـــرا
میخواند
بـــرقعی بـــود قلم در ره فکر و غم زد دیگران از ره عشق و هوس و ننگ
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدند
-158حافظ
عارفان را همه در شــرب مــدام انــدازد ساقی ار باده ازین دست بجام انــدازد
سر و دســــتار نداند که کــــدام انــــدازد ای خوشا حالتآن مست که در پای
حریف
پخته گردد چه نظر بر می خــام انــدازد زاهد خــام که انکــار می و جــام کند
دل چــــون آینه در زنگ ظالم انــــدازد روز در کسب هــــــــنرکوش که می
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــوردن روز
گـــرد خرگـــاه افق پـــردة شـــام انـــدازد آن زمــان وقت می صــبح فروغست
شب که
-158حافظ شکن
فاســـقان را همه در کفر مـــدام انـــدازد ســـــعی صـــــوفی همه آنست که دام
انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازد
ای بسا اهل خـــرد را که بـــدام انـــدازد زیر عرفــــــــــــان بنهد دام ز کفر و
عصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیان
سر و دســتار ریا بــاده و جــام انــدازد ای خوشا مــرد نکوکــار که صــوفی
بکشد
ســعیها کــرد که مــردم بحــرام انــدازد عــارف خــام که اصــرار می و جــام
کند
237 حافظ شکن
دل چـــون آئینه در زنگ ظالم انـــدازد طعنه بر زهد مــزن بهر می و جــام
می که
بــــدلیلی که افق پــــردة شــــام انــــدازد می حرام است بشب حافظ آن کــرده
حالل
ز چه در شام ز می حکم حـرام انـدازد من نــدانم که مریدان ِبچه تأویل کنند
هر جا که نـــــام حافظ در انجمن بر آید گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان
حافظ شکن
-159
یا خود رسی به پــیرت جــانت ز تن بر دست از سرت ندارم تا این ِم َحن سر
آید آید
تا الفـــرا به بینی کـــذب ســـخن بر آید بگشـــای قـــبر حافظ بنگر بمـــدفن او
از آتش جهنم دود از کفن بر آید دودی هم ار بر آید از آتش درون
نیست
دیگر که آه و فریاد از مــرد و زن بر منمـــای کفر صـــوفی مگشـــای دام
آید عرفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
تا کی ز عشق دیوت جــان از بــدن بر تا کی تو دین فروشی از حسرت لب
حافظ شکن 238
آید پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
تا ذکر غـــــــــیرت تو در انجمن بر آید دریاب کار و صنعت بگذار عشق و
حســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرت
تا شـــــعر عقل و دینت در هر دهن بر ای برقعی ز مستی بگـذر ز عـاقالن
آید بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
-160حافظ
بنفشه در قــــدم او نهــــاد سر بســــجود کنـــون که در چمن آمد گل از عـــدم
بوجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
ببــوس غبغب ســاقی بنغمة نی و عــود ببـــوس جـــام صـــبوحی بنالة دف و
چنگ
که همچو دور بقا هفتة بـــــود معـــــدود بدور گل منشـین بی شـراب و شـاهد
چنگ
شـراب نـوش و رها کن حـدیث عـاد و ز دست شاهد نازک عــذار عیسی دم
ثمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کنون که الله بر افــروخت آتش نمــرود ببـــاغ تـــازه کن آئین دین زردشـــتی
وزیر ملک ســلیمان عمــاد دین محمــود بخواه جام صــبوحی بیاد آصف عهد
هر آنچه میطلبد جمله باشــدش موجــود بـــود که مجلس حافظ بیمن تـــربیتش
-160حافظ شکن
فرشــته در قــدم جد اوست سر بســجود کنون که گشته بنی آدم افضل موجود
کــنی تو تــرک صــبوحی و نغمه نی و سزا است ذکر تو از خــالقت بحمد و
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود ثنا
بدانکه دار فنا هفتهای بــــــود معــــــدود بدور عمر مگو از شراب و شاهد و
چنگ
239 حافظ شکن
بـروز بین گل و سـنبل ز خـالق معبـود شب از بروج و کواکب نگر بقدرت
حق
بگیر عبرتی از قصـههای عـاد و ثمـود مگو ز شاهد فاسق منوش باده و می
حدیث عاد و ثمود است از خدای ودود جفنگ تا بکی ای شـــــــــاعر ز می
مخمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
مگر چو شاعر کافر شود سگ مــردود رها کسی نکند گفتههــــای قــــرآن را
که تـــازهاش کـــنی چیست قصـــدت ای تو را چه نفع ز آئیین دین زردتشــتی
نمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
که تا وزیر بگوید عجبترانه و سرود وزیر گـاه کـنی آصف و گهی عیسی
ز هر طـــرف چه وزیر و چه مـــؤمن بــدین لغز که ســرائی چه ســود جز
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعود تکفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
-161حافظ
گر مـــــاه مهر پـــــرور من در قبا رود خورشید خاوری کند از رشک جامه
چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
چــون صــوفیان بصــفه دارالصــفا رود حافظ بکــوی میکــده دائم بصــدق دل
-161حافظ شکن
بر این دل غمیده نــــــدانی چها رود دل خون شــود ز دیده و بر روی ما
رود
خـــــیری اگر بقصد دل آید هـــــوا رود اندر درون سینه هـوی و هـوس بـود
در حق ما ز خـــــالق رحمت عطا رود بر خـــاک پـــاک گر بگـــذاریم روی
حافظ شکن 240
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش
بنیاد او بلغـــــزد و از او قـــــوا رود ســـیل است و بـــرف عمر بهر کس
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذر کند
تا بنگــــــــــری که ملت غافل کجا رود ای دل بنال دیده تو جـاری کن اشک
و آه
از علم و دین تــــوان بتو این ارتقا رود خورشــید ذره پــرور آمــده از لطف
کردگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
چون صــوفیان مست بهر جا خطا رود ای برقعی چون حافظ مسکین مبـاش
کو
-162حافظ
شعری بزن که با آن رطل گران تــوان راهی بزن که آهی بر ساز آن تــوان
زد زد
جـــام می مغانه هم با مغـــان تـــوان زد در خانقه نگنجد اســـرار عشـــقبازی
چون جمع شد معـانی گـوی بیان تـوان عشق و شــــباب و رنــــدی مجموعة
زد مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراد است
باشد که گوی دولت در این جهان توان حافظ بحق قرآن کز شید و زرق باز
زد آ
-162حافظ شکن
شعری مخوان که هنگ عصیان بر آن راهی مـــرو که ننگ عرفـــان بر آن
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان زد تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان زد
تا بانگ سر بلنـدی بر آسـمان تـوان زد بر آســتان زشت پــیر مغــان منه سر
شاید که بند ایمان بر آن زبان تــوان زد از شــرم بر زبــانت ناید اگر رکیکی
241 حافظ شکن
عشق است منشاء آن این دو بــآن تــوان مستان که دین و ملت از یک هــوس
زد ببازند
با عشق و جام بـاده صد کـاروان تـوان شد رهزن دیانت این عشق و مســتی
زد تو
شاید که گوی دولت در آن زمـان تـوان شــاعر بحق پــیران این شــید و زرق
زد کم کن
چون جمع شد فضائل گوی بیان تــوان ای بــرقعی ز دانش هشــیار بــاش و
زد بیدار
-163حافظ
بمی بفــــروش دلق ما کــــزین بهــــتر دمی با غم بسر بــردن جهــان یکسر
نمیارزد نمیارزد
زهی ســــجادة تقــــوی که یک ســــاغر بکـــوی می فروشـــانش بجـــامی بر
نمیارزد نمیگیرند
-163حافظ شکن
مشو تســـــلیم این ابـــــتر تو را دلـــــبر جهــــان پر غم و غصه تو را همسر
نمیارزد نمیارزد
حافظ شکن 242
بنزد گبر چــون یک پــارة آذر نمیارزد همه اســالم و ایمــان و تمــام صــفحة
قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن
که یک جو منت دونـــان 1بصد من زر برو حافظ قناعت کن ز پــیران و نی
نمیارزد بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذر
-164حافظ
که بـــــوی خـــــیر ز زهد و ریا نمیآید اگر ببــــادة مشــــکین دلم کشد شــــاید
من آن کنم که خداونــــــــــــدگار فرماید جهانیان همه گر منع من کنند از
عشق
گنه ببخشد و بر عاشــــــقان ببخشــــــاید طمع ز فیض کــرامت مــبر که خلق
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریم
که حلقة ز سر زلف یار بگشــــــاید مقیم حلقة ذکر است دل بــــــدان امید
که این مخـــــــدره در عقد کس نمیپاید جمیله ایست عــــروس جهــــان ولی
ُهشدار
ببوسة ز تو دل خســــــــتة بیاســــــــاید ِبالبه گفتمش ایمـــاه رخ چه باشد اگر
- 1دونان -انسانهای پست.
243 حافظ شکن
-164حافظ شکن
که شـــــاعری و تو را زهد بد همی آید اگر بزهد زنی طعنه چـــــــون تو را
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاید
ولیک شاعر می خــوار زین دو میپاید چرا که زهد بود مانع هوی و هـوس
من آن کنم که خداونــــــــــــدگار فرماید جهانیان همه گر منع من کنند از
زهد
بـــدون توبه بر این عاشـــقان نبخشـــاید خدا از عشق و هوس نهی کــرده ای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
گنه ببخشد و جــــــــــــذب مرید میباید طمع ز فیض و کرامت بــبر که پــیر
مکر از
بــرو که مکر شــما عفو حق نمیشــاید عجب که عشوة تو پیشتر ز مکر تو
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
که ذکر صــــوفی و عــــارف ز رقص مقیم حلقة ذکرند جمله رقاصــــــــــان
میآید
چه حاجتست بپــــــــــیری که راه بنماید تو را که عقل خـدا داده در سر است
ای دل
که هر چه در دل تو هست در دفتر آید دلت ز بـــــــاده و می مست و نیست
اخالصت
جمیلهاش کند و صـــــــــــورتش بیاراید قبیحهایست عروس جهان ولی شاعر
-165حافظ
از یار آشــــنا ســــخن آشــــنا شــــنید بــوی خــوش تو هر که ز بــاد صــبا
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید
کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شــنید ای شــاه حسن چشم بحــال گــدا فکن
در حیرتم که بـاده فـروش از کجا شـنید ســرّ خــدا که عــارف ســالک بکس
نگفت
صد بــار پــیر میکــده این مــاجرا شــنید ما بـــــــاده زیر خرقه نه امـــــــروز
میخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوریم
بس دور شد که گنبد چـــرخ این صـــدا ما َمی ببانگ چنگ نه امـــــروز می
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوریم
-165حافظ شکن
گفتا ز وحی دیو مگر این نــــدا شــــنید هر کس ز شـعر این همه مـدح و ثنا
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید
زان جمله بس حکایت شاه و گــدا شــنید هر کس که خواند مــدح و ملق را ز
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفیان
گنـــدد گر دمـــاغ تو کی از ریا شـــنید شـــاعر تعفن است مشـــام دمـــاغ تو
ای کاش گوش هوش تو این مدعا شنید بیمار کـردهای تو ز بـاده مشـام جـان
پنهـــان نمـــود عـــالم دین از کجا شـــنید شــرک و هــوا که عــارف بیدین ز
245 حافظ شکن
تــــــــــــــــــــرس خــــــــــــــــــــود
غافل بــود که پــیروی از آن دغا شــنید صــوفی که ســرّ اهــرمن خــود بکس
نگفت
اســــرار کفر عــــالم اهل خــــدا شــــنید آری بعلم یکســـــره شد کشف رازها
ز اســرار کفر شــاعر ما گوشها شــنید یا رب کجا است فهم درســــــــتی که
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویمش
انجـــام کن وظیفه تـــو ،نشـــنید یا شـــنید ای برقعی تو باز نما کشف رازشــان
-166حافظ
که گوش هــوش به پیغــام اهل راز کنید ربــــاب و چنگ ببانگ بلند میگویند
ـاحب 1نــاجنس احــتراز کنید
که از ُمصـ ِ نخست موعظة پـیر میفـروش اینست
بر او نمــــرده بفتــــوای من نمــــاز کنید هر آن کسی که درین حلقه نیست
زنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدهبعشق
-166حافظ شکن
بعیش و نــوش ز دین خــویش بینیاز چو صوفیان گره دین ز خــویش بـاز
کنید کنید
طلسم شـــرک بخوانید و بر فـــراز کنید حضــور جن و شــیاطین و عارفــان
جمعند
ز فسق پـــــیر بباید که ســـــرفراز کنید ربــــاب و چنگ ببانگ بلند میگویند
که گوش هــوش به پیغــام حقه بــاز کنید که ســـــاز و نغمه و نی نـــــیز جمله
میگویند
- 1مصاحب = هم صحبت.
حافظ شکن 246
گر اعتمــــاد بشــــیطان کارســــاز کنید بجــان پــیر که غم پــردة شــما نــدرد
چو یار نــــاز نماید شــــما نیاز کنید میان صــوفی و ابلیس فــرق بســیار
است
که از مصـــاحبت عـــالم احـــتراز کنید نخست موعظة پــیر می فــروش این
است
زبــــان بلعن همه صــــوفیان دراز کنید مبـــــاد آنکه شـــــما را ز دام برهاند
بر او نمــــرده بفتــــوای من نمــــاز کنید هر آن کسی که نشد صـــــــید دام ما
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده است
حـوالتش بهمـان پـیر حـرص و آز کنید سزد بشــاعر ازین کفر بــرقعی انعــام
-167حافظ
ور از طلب بنشــــینم بکینه بر خــــیزد اگر روم ز َپیش فتنهها بر انگــــــیزد
ز حقة دهنش چــون شــکر فــرو ریزد وگر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
کجا است شــــیر دلی کز بال نپرهــــیزد فــراز و نشــیب بیابــان عشق دام بال
است
-167حافظ شکن
اگر جـــــواب نگـــــوئیم فتنه انگـــــیزد ز شعر شاعر عارف فسانه برخــیزد
که تا ز طبع و هــوی هر هــوس فــرو نـدانم از چه سـبب عمر خـود نمـوده
ریزد تلف
گهی شـــــود ته پا و گهی بسر خـــــیزد گهی ز فتنه زند دم گهی ز غمـــزه و
نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
که دائمـاً سـخن از بوسه از دهن ریزد ندانمش که در این خانقه چه خــورده
ز پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
247 حافظ شکن
کجا است آنکه نبافد و یا بپرهــــــــــیزد فــراز و نشــیب بیابــان عشق گشــته
خیال
که عشق و مســــــتی و اوهــــــام جمله بر آســتانة دین سر ســپار نی بر پــیر
بگریزد
بخـــــــواه برقعیا دفع جمله از ایزد بـرای صـید تو صـدها هـزار حقه و
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــحر
-168حافظ
که آبــروی شــریعت بــدین قــدر نــرود من
مکن بچشم حقــــارت نگــــاه در ِ
مست
که دست در کمـــرش جز بســـیم و زر من گـــدا هـــوس ســـرو قـــامتی دارم
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
چگونه چـــون قلمم دود دل بسر نـــرود ســیاه نــامهتر از خــود کسی نمیبینم
بشرط آنکه ز مجلس ســخن بــدر نــرود بیار بـــاده و اول بدست حافظ بـــده
-168حافظ شکن
بهر درش که بخوانند بیخــــبر نــــرود خوش آن دلی که ازین خدعهها بــدر
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
چو سگ مگس نشــــود از پی شــــکر خصـــوص از در عرفـــان و بـــازی
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
مخور تو باده مگو این سخن بدر نــرود دال مبــاش چــنین هرزهگو و هــذیان
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاف
حافظ شکن 248
که می نجس بـود و از نجس اثر نـرود مکن نگــاه حقــارت بقطــرهای از می
که عشق حافظ و اقــــــــرارش از نظر بگو بطرفه طرفدار شـعر شـاهد بـاز
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
که دست در کمـــرش جز بســـیم و زر بگفت من هــوس ســرو قــامتی دارم
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
مرید احمق او زین سخن ضــرر نــرود چــــنین صــــریح دم از فسق و لیگ
میگوید
بگوید او که شــریعت بــدین ق ـدَر نــرود دگر بدین و شــریعت زند همی لطمه
مگو بشعر که این هرزه ات بدر نــرود بگو بشــاعر فاسق اگر خــوری بــاده
چگونه برقعیا دود ســـــینه سر نـــــرود سـیاه نـامهتر از شـاعران کسی نبـود
-169حافظ
وظیفه گر برسد مصـــرفش گل است و رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
نبید
کسی که سیب زنخــدان شــاهدی نگیرند ز میوههــای بهشــتی چه ذوق در یابد
که گرد عـارض بسـتان خط بنفشه دمید ز روی ســــاقی مهــــوش گلی بچین
امـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروز
که رفت موسم و عاشق هنــــــــوز َمی بهــار میگــذرد مهرگســترا دریاب
نچشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
-169حافظ شکن
وظیفه گر برسد مصرفش گلست و نبید رسید مژده چه گــوش من این ســخن
بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید
249 حافظ شکن
کسی کند ز زنخدان شاهدان تمجید ز میوه های بهشتی نچیند ایشاعر
هر آنکه مرشـــدی از پـــیر صـــوفیان ز میوههای بهشتی یقین بــود محــروم
بگزید
بجز هــوی و هــوس عشق را نباید دید برای عشق دلیلی نشد ز دین و خـرد
کتـــاب وحی و دگر عقل نی بـــود تقلید بکوی حق نبــود حــاجت دلیل پس از
براحـــتی نرسد آنکه زحمـــتی نکشـــید مگو ز شــــــاه و وزیر و بگو تو از
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعت
که پـــیر بـــاده فروشش دمی بـــاو بدمید گلی نچید ز بســـتان معـــرفت آن دل
بــدفع شــاعر صــوفی بکــوش با تشــدید بهار عمر تو ای برقعی خزان گردید
-170حافظ
وین بحث با ثالثه غســـــــــــاله میرود ســـاقی حـــدیث ســـرو و گل و الله
میرود
حافظ شکن 250
زین قند پارسی که به بنگاله میرود شکرشــکن شــوند همه طوطیان هند
وز ژاله بـــــاده در قـــــدح الله میرود بــاد بهــار میوزد از بوســـتان شــاه
غافل مشو که کـــــار تو از ناله میرود حافظ ز شوق مجلس ســلطان غیاث
دین
-170حافظ شکن
آن نــــــــیز با ثالثة غســــــــاله میرود بحـــــثی اگر ز ســـــرو و گل و الله
میرود
شــــوید ز دل ز قــــدرت فعاله میرود آبست و روی بـــــاز و دگر ســـــبزه
را غصه
زیرا بعشق هند به بنگاله میرود می در کالم این شــــــعرا نیست جز
نجس
کاین عجب تو چو عقــرب قتاله میرود بر شعر خود منال و مگو قند پارسی
از آخر غــــــزل که چه محتاله میرود بهر مرید حافظ مســـکین بخـــوان دو
بیت
چشــمش بســوی شــاه بهر ســاله میرود مکاره گفت شاعره دنیا و خود هنوز
از بهر سیم و زر سخن از الله میرود بـــاد بهـــار او وزد از گلســـتان شـــاه
بهر نواله است که حیاله میرود اظهار نالهاش بــود ای بــرقعی عیان
-171حافظ
251 حافظ شکن
وین راز سر بمهر بعــالم َســمر 1شــود ترسم که اشک در غم ما پـــــرده در
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کز دست غم خالص من آنجا مگر خواهم شدن بمیکده گریان و دادخواه
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کی با تو دست کوته ما در کمر شــــود زین سرکشی در سر سرو بلند تست
-171حافظ شکن
چـــون صـــوفیان مست ز حق بیخـــبر یارب مبـاد شـاعرمان پـرده در شـود
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
اما بشرط آنکه دور ز دست بشر شــود گویند سنگ لعل شود در مقام صــبر
بر آنکه میکــــده بــــبرش دادگر شــــود خواهی اگر تو حُمق ببینی بکن نظر
او منکر دعا است نه جبری مگر شــود گولش مخــور که گفت روان کــردهام
دعا
از بهر زر بهر که رسد حمله ور شـود جــانم فــدای کــار که شــاعر چه مفت
خواست
آری بیُمن کـــار همه خـــاک زر شـــود از کیمیای کـــار بجو زر نه مهر و
عشق
کاین شام صبح گردد و این شب ســحر ای برقعی ز خدعة عارف مخور تو
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود غم
گر معتــبر شــود ز خــدا بیخــبر شــود یا رب مبــاد آن که گــدا معتــبر شــود
بــدتر بــود که خــاک بهر بد گهر شــود جز شاعری که حــالت فقر از بــرای
او
َ - 1سمر = کنایه از مشهور شدن و دهان به دهان گشتن در مجالس شب نشینی.
حافظ شکن 252
کی با تو دست کوته ما در کمر شــــود شاعر مکن هوا پرستی و با مطربان
مگو
ترسم شــوی دقیق و ز بد هم بــتر شــود ای برقعی دگر تو بــدیوان مکن نظر
-172حافظ
حقــــوق بنــــدگی مخلصــــانه یاد آرید معاشــران ز حریف شــبانه یاد آرید
بصـــوت نغمه و چنگ چغانه یاد آرید بوقت سر خوشی از آه و ناله عشـاق
ز روی حافظ و این آســــتانه یاد آرید بوجه مـــرحمت ای ســـاکنان صـــدر
جالل
-172حافظ شکن
ز حافظ و نـــــدماء شـــــهانه یاد آرید مورخـــان ز حریف یگانه یاد آرید
حقـــوق بنـــدگیش مخلصـــانه یاد آرید بگو بمردم ایران که اوست دربــاری
بصوت نغمه و چنگ و چغانه یاد آرید بـــوقت سرخوشی از خوانـــدن همین
حافظ
ز عاشـــــقان گـــــدا با ترانه یاد آرید همیشه بــــوده مالزم ِبدَرگة شــــاهان
ز عهد صــــحبت حافظ میانه یاد آرید چو در میان طــــرب صــــحبتی ز
مطـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب شد
ز طــول مجلس او هر شــبانه یاد آرید چو از هــوای شــهان و وفــای او شد
یاد
ز روی حافظ و آن آســــتانه یاد آرید هنــــوز با و زرا گوید ای صــــدور
جالل
ز حمق پــــیرو او این زمانه یاد آرید بگو بزور اجانب بــزرگ شد شــاعر
253 حافظ شکن
-173حافظ
نهیب حادثه بنیاد ما ز جا بـــــــبرد اگر نه بــاده غم دل ز یاد ما بــبرد
چگونه کشــــتی ازین ورطة بال بــــبرد و گرنه عقل بمســـــتی فروکشد لنگر
فـــــــراغت آرد و اندیشة خطا بـــــــبرد طــبیب عشق منم بــاده خــور که این
معجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
مگر نســــیم پیامی خــــدای را بــــبرد بســوخت حافظ و کس حــال او بیار
نگفت
-173حافظ شکن
طـــبیب همچو تو بنیاد ما ز جا بـــبرد مگو که بــاده غم دل ز یاد ما بــبرد
که عقل کشــتی ارین مــوج فتنهها بــبرد نه عقل مست شــــود همچو شــــاعر
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
بــرو که حمق تو ایمــان و دین ما بــبرد طــــبیب عشق شــــدی وصف بــــاده
میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
بمــان که آتش حرمــانت از صــفا بــبرد بخور که در ظلماتی و خضر راهی
نیست
و گرنه فکر خطا نی ره هـــوی بـــبرد یقین که بــادة صــوفی غــرور انگــیز
است
ز روی خــویش دیگر پــردة حیا بــبرد هر آنکه بادة صوفی گرفت و عاشق
شد
کسی بجز تو نباشد که این خطا بـــــبرد فلک بکینه نباشد تو شاعرا هُش باش
مگو نســــیم پیامی خــــدای را بــــبرد شـــــناس برقعیا خـــــالقت نباشد دور
-174حافظ
حافظ شکن 254
بشـــــــــاه گفته دعا کـــــــــارگر نمیآید نمــوده شــاعر ما یک مقــام پست بلند
چنــــــان نمــــــوده که آبش نظر نمیآید نگر تو مـــدح و تملق که خـــاک در
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهش
نـام مخلـوق و دگر وصف نه زیبا باشد حــاش هلل که خط ســبز خــدا را باشد
بهر حق با شـــــعرایم سر دعـــــوا باشد من چو از خــــاک لحد ز امر خــــدا
برخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم
دم فــــــرو بند ازین زشت که بیپا باشد نیست حق گـــوهر یکتا و نه جـــائی
دارد
گریه خوبست اگر تــرس ز عقــبی باشد مــزنی الف بن هر مــژه ات جــویی
نیست
وای بر حـــال تو و گفت تو فـــردا باشد آنکه شد چـــون گل و می شـــاه بـــود
بیپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرده
-176حافظ
تا ریا ورزد و ســالوس مســلمان نشــود گرچه بر واعظ شهر این سخن آسان
نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
حیوانی که ننوشد َمی و انســان نشــود رندی آموز و کـرم کن کهنه چنـدین
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنر است
و رنه هر سنگ و گلی لؤلؤ و مرجــان گوهر پــاک بباید که شــود قابل فیض
نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
که به تلـبیس و ح َیل دیو مسـلمان نشـود اسم اعظم بکند کــــار خــــود ای دل
خـــــــــــــــــــوش بـــــــــــــــــــاش
چــون هنرهــای دگر مــوجب حرمــان عشق میورزم و امید که این فن
نشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریف
حافظ شکن 256
ســببی ســاز خــدایا که پشــیمان نشــود دوش میگفت که فردا بدهم کــام دلت
تا دگر خــاطر ما از تو پریشــان نشــود حسن خلقی ز خدا میطلبم روی تـرا
طالب چشـمة خورشـید درخشـان نشـود ذره را تا نبــــود همت عــــالی حافظ
-176حافظ شکن
تا که از پــیر پرســتیش مســلمان نشــود گرچه بر عـــارفمستاین ســـخن
آســــــــــــــــــــان نشــــــــــــــــــــود
هیچ انسان بد و تا الف تو حیوان نشود عارفا الف مزن این همه رندی منما
خر پیران نشــود
و رنه هر گوهر پاکی ِ طینت رجس بباید که شـــــود بـــــاده
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش
مرشد و پیر مغان بوذر و سلمان نشــود قابل فیض خــدا پــاک ز رنــدی باید
چــون تو ابلیس بتلــبیس مســلمان نشــود اسم اعظم نه بالف است دمی دل
هشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار
عشق فنی تو جز موجب حرمان نشــود عشق میورزی و امید که حرمــــان
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبری
-177حافظ
زدم این فال و گذشت اختر و کـار آخر روز هجران و شب فــرقت یار آخر
شد شد
قصة غصه که در دولت یار آخر شد باورم نیست ز بد عهــدی ایام هنــوز
257 حافظ شکن
شکر کان محنت بیحد و شمار آخر شد دَر شــمار ار چه نیاورد کسی حافظ
را
-177حافظ شکن
بس کن اینقــال که این نغمه و تــار آخر روزگار تو و هم عمر نگار آخر شد
شد
هم چنین مسـتیت از دولت یار آخر شد دامهـــــــای تو و آن خدعه و الف و
تزویر
آن همه وصف تو از بوس و کنار آخر بعد از این ظلمت وهم تو نخواهند
شد خرید
گو برون آی که کـار شب تـار آخر شد عقل و هوشی که ز ملت بگرفــتی با
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر
عاقبت نــوبت آن گـرد و غبـار آخر شد آن همه الف و گـزافی که بـدیوان تو
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
نخوت عشق و هوس کوس خمــار آخر شکر ایزد بطرفداری عقل آمد شـرع
شد
کان همه وجد تو از اخذ دالر 1آخر شد باورم نیست ز بد عهــدی ایام هنــوز
که بتدبیر و خرد آن همه عــار آخر شد برقعی! از قلم و گفت تو هشیار شدم
-178حافظ
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد گر ز مسـجد بخرابـات شـدم خـورده
شد مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
- 1دالر = واحد پول ایاالت متحدة امریکا.
حافظ شکن 258
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد مــاه شــعبان منه از دست قــدح کــاین
خورشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
چند گــــوئی که چــــنین رفت و چنــــان مطربا مجلس انس است و
شد خواهد غزلخـــــــــــــوان و ســـــــــــــرود
قــدمی نه ِبــوداعَش که روان خواهد شد حافظ از بهر تو آمد ســـــــــوی اقلیم
وجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-178حافظ شکن
دیدة ما بحقــــائق نگــــران خواهد شد ظلمت عشق چو اوهــام روان خواهد
شد
صــوفیان را نه دگر جــرئت آن خواهد بـوق رسـوائی عرفـان زدنی میباشد
شد
روز رســوائی هم پــیر و مغــان خواهد پرچم وهم و خرافات دگرگون گــردد
شد
نــور توحید بــاطراف جهــان خواهد شد پرچم عدل و هــدایت حــرکت خواهد
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
عاقبت حجة حق نــور فشــان خواهد شد قوت از غیب رسد بار دگر ایمان را
بـــاد بر بـــیرق اســـالم وزان خواهد شد منطق حق بهمه گــرد جهــان خواهد
رفت
بر خـــرابی خرابـــات روان خواهد شد گر ز مســجد بخرابــات روی حــزب
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
عشــرت ما بقیامت بجنــان خواهد شد ای دل مست در امروز نباشد عیشی
گر چه تأکید بمـــاه رمضـــان خواهد شد ماه شعبان ننهی دست باین جام نجس
259 حافظ شکن
ز خــدا آمــده و ز دیو نهــان خواهد شد دین عزیز است غـــنیمت شـــمریدش
یاران
شاعرا چند بگوئی که چنــان خواهد شد مطربا توبه کن از نغمه و تـــــــار و
تصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیف
بـــرقعی نفع تو تنبیه کســـان خواهد شد حافظا بهر غــــزل نامــــدهای در دنیا
-179حافظ
که در دســـــــتت بجز ســـــــاغر نباشد خــوش آمد گل وز آن خوشــتر نباشد
شـــــرابی خـــــور که در کـــــوثر نباشد بیا ای شـــــــــــــــــیخ در خمخانة ما
کسی سر بر کند کش سر نباشد عجب راهی است راه عشق کانجا
اگر چه یادش از چــــــــاکر نباشد من از جـــــان بنـــــدة ســـــلطان اویم
چــــــــــــنین زیبنــــــــــــدة افسر نباشد بتــــاج عــــالم آرایش که خورشــــید
که هیچش لطف در گـــــــــــوهر نباشد کسی گـــــــــــیرد خطا بر نظم حافظ
-179حافظ شکن
که حق در آن بت و ســــــــــاغر نباشد از آن نظم و بیان بهـــــــتر نباشد
که چــــــــیزی شــــــــبه او دیگر نباشد مــــــــنزه از صــــــــفات خلق ذاتش
بـــــــــــــــــــرای ذات حق یکسر نباشد صـــــــفات آهو و لیلی و شـــــــاهان
بـــــــــرای خـــــــــالق اکـــــــــبر نباشد مناسب خط و خـــال و چشم و ابـــرو
که وهم و عشق در دفــــــــــــــتر نباشد بشــــوی اوراق دفــــتر زین هوسها
حافظ شکن 260
اگر عشق و هـــــــــــوس در سر نباشد عجب راهی است راه عقل و دانش
که جــــــــای عشق در منــــــــبر نباشد مخــوان واعظ ازین اشــعار عشــقی
بجز ذلت بـــــــــــــــــــرایش بر 1نباشد که هر کس بنــــدة غــــیر خــــدا شد
که ســـــــلطانی بخـــــــور همسر نباشد حیا کن شــــــــــــاعرا زین الف بیجا
که هیچش عشق َمی در سر نباشد کسی گـــــــــــیرد خطا بر نظم حافظ
که از فکر و هــــــــنر بهــــــــتر نباشد بفکر و هــوش خــود کسب هــنر کن
که جز دین و خـــــــرد رهـــــــبر نباشد بــرو ای بــرقعی دین و خــرد گــیر
-180حافظ
یک نکته درین معـــنی گفـــتیم و همین کی شعر تر انگیزد خاطر که حـزین
باشد باشد
صد ملک ســــلیمانم در زیر نگین باشد از لعل تو گریابم انگشــتری زینهــار
-180حافظ شکن
کی شعر تــرش داند اشــعار نه این باشد اوهــام و خرافــترا فکــری که مــتین
باشد
کی ملک ســــلیمانی در زیر نگین باشد یک نکته درین دیوان جز وهم
نمیباشد
کی دیو بــــدزدد آن تا دیو چــــنین باشد این ملک سلیمانی از حشـمت ربـانی
است
آن وهم و خیاالتش صـــورتگر چین هر کو نکند فهمی از وهم ســـــــخن
باشد گوید
مختار خود ترا بین اوضاع چــنین باشد جام می و خون دل بر هر دو تــوئی
قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادر
گو شــاهد بــازاری یا پــرده نشــین باشد حکم ازلی این بــــود مختــــار بــــود
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرکس
از اول تکلیفت تا مــــرگ چــــنین باشد با حافظ جــبری گو خــود پیشه کــنی
رنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
این ســـابقه نی از پیش نی روز پســـین هــان برقعیا شــاعر جبریست نه اهل
باشد حق
-181حافظ
ای بسا خرقه که مســــتوجب آتش باشد نقد صــوفی نه همه صــافی و بیغش
حافظ شکن 262
باشد
عاشــــقی شــــیوة رنــــدان بالکش باشد نــاز پــروردة تنعّم نــبرد راه بدوست
گر شـرابش ز کف سـاقی مهـوش باشد دلق و سجادة حافظ ببرد باده فــروش
-181حافظ شکن
همهاش باطل و هم ســــرب منقش باشد نقد صوفی همه آلــوده و بــاغش باشد
خرقههـــایش همه مســـتوجب آتش باشد فرقهها دارد و هر فرقه بـــــود خرقه
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
تا ببینند که صــــوفی همهاش غش باشد خـــــوش بـــــود گر محک تجربه آید
بمیان
دیده کو تا که ببیند همه ســـرکش باشد گر چه آمد محک تجربه از بهر
بصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
بهمان باده فروش و بت و مهـوش باشد دلق و ســـجادة حافظ که بـــود رجس
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزا
-182حافظ
حقة مهر بــدان مهر و نشانست که بــود گوهر مخزن اسرار همانست که بود
الجــرم چشم گهر بــار همانست که بــود عاشـقان محـرم اسـرار امـانت باشـند
-182حافظ شکن
حقه و خدعه بـــدان مهر و نشانست که دل تو مرکز افسانه همانست که بــود
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
263 حافظ شکن
الجـــرم شـــعر پر از الف همانست که عاشقان محرم اسرار شــیاطین باشــند
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
زانکه بیچاره و بیعقل چنانست که بود کشــــــتة خدعة خــــــود را بفکن در
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرداب
فکر اشعار تو از بهر دونانست که بــود از هوا پــرس که کــارت همه شب تا
دم صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبح
همه در شعر تو پیدا و عیانست که بود ننگ آن کفر و نفــــــاقی که نهــــــان
میداری
منشأ علم و هنر سعی و بیانست که بود طــــالب دین و هــــنر نیست و گر نه
قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرآن
ورنه از برقعیت نقض همانست که بود حافظا بــاز مــزن حقه ز خونابه چشم
-183حافظ
رقم مهر تو بر چهــــرة ما پیدا بــــود یاد باد آنکه نهــانت نظــری با ما بــود
نظم هر گوهر ناســفته که حافظ را بــود یاد بــاد آنکه باصــالح شــما میشد
راست
-183حافظ شکن
ادب همچو تو بر عهــدة ما هر جا بــود یاد بـاد آنکه نهـایت اثـری با ما بـود
بر لبت ناله و نفــرین و شــکایتها بــود یاد باد آنکه بچشـمت شـرری از کین
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
دل و دین داده چو دیوانة بیپــروا بــود یاد بـــاد آنکه رخت گشت ســـیه از
عصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیان
چون میان من و تو بحث خیانتها بــود یاد باد آنکه زبانت ز سخن الل شدی
محرمت پــیر شد و دم ز غوایتها بــود یاد بــاد آنکه صــبوحی زدی و مست
حافظ شکن 264
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
بـــرقعی حافظ ناپخته هـــوس پیما بـــود یاد بـــاد آنکه نه اصـــالح طلب شد
نظمت
آنکه خندید بتو مست جنایتها بـــــــــود یاد بـــاد آنکه در آن رزمگة نفس و
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
زیر مهمــیز شــهان بر تو عنایتها بــود یاد بــاد آنکه شــیاطین چه ســوارت
گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتند
نی ز صــنعت خــبری نی ز هــدایتها یاد بـاد آنکه خرابـات نشـین بـودی و
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود مست
الف و تزویر و ریا آنچه ز شـــــاعرها یاد بـاد آنکه با فسـاد شـما میکوشـید
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
حکم ترفیع تو از آن لب دریاها بــــــود یاد بــاد آنکه بُــدی شــاعر پســتی و
زبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
-184حافظ
نه من بســـوزم و او شـــمع انجمن باشد خوش است خلـوت اگر یار یار من
باشد
که گـــاه گـــاه بـــرو دست اهـــرمن باشد من آن نگین ســــلیمان بهیچ نســــتانم
-184حافظ شکن
بد است قهـــرش اگر پـــیر انجمن باشد خوش است عــام اگر فیض ذو المنن
باشد
که با سوای تو همراه و هم ســخن باشد پی تملق پـــــیرت حسد مـــــبر حافظ
بســـــــان پشه که گوید که مثل من باشد زبان الف گشائی ز حد خود بــیرون
که گــاه گــاه بر آن دست اهــرمن باشد نه آن نگین ز ســـلیمان بـــود مگر از
265 حافظ شکن
وهم
گهی ربــــــــــــودة هر دیو ممتحن باشد بلی بمــــــذهب حافظ نــــــبی است ز
انگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتر
اگر که با تو دمی شـــــــمع انجمن باشد تو بهر دیو هزاران هزار سجده کنی
بود که قیمت طوطی کم از زغن 1باشد سزای شرع فروشی بعشق و نفس و
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا
قبـــــــــــول ِمی نکند آنکه اهل فن باشد اگر تو پیش خـــودت طوطـــئی و هم
عاشق
زبـــانهاش بـــدلت شـــعله از دهن باشد بیان شوق تو معلوم شد که نــار حسد
-185حافظ
رونق میکـده از درس و دعـای ما بـود ســالها دفــتر ما در گــرو صــهبا بــود
هر چه کــردیم بچشم کــرمش زیبا بــود نیکی پــــیر مغــــان بین که چو ما بد
مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان
رخصت خبث نداد ار نه حکایتها بود پــــیر گلرنگ من انــــدر حق ارزق
پوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
که فلک دیدم و در قصد دل دانا بـــود دفـــتر دانش ما جمله بشـــویند ز می
- 1زغن = زاغ.
حافظ شکن 266
کــاین معامل بهمه عیب نهــان بینا بــود قلب انـــدودة حافظ بر او خـــرج نشد
-185حافظ شکن
رونق میکــده از حمق تو پا بر جا بــود ســالها شــعر پر از کفر بــدفترها بــود
هر که تحقیر بدین کرد بــرش زیبا بــود زشــتی پــیر مغــان بین چو شــما بد
مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتان
کــاین همه خبث شــما در نظــرش واال پـــــیر ننگین تو هر ننگ اجـــــازت
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود فرمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
ورنه کی چرخ و فلک ضد دل دانا بود دفــتر دانش ما بســته شد از اســتعمار
1
رخصت نشر ندادند و خیانت ها بود گشت توقیف پس از چـــــــــاپ ز ما
2
که مؤلف همه در دشمنی و بغضا بود تفسیری
این ســـخن گفت کسی کو ز خـــرد بینا لیک با نـــام خـــودش چـــاپ کند نو
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود اندیش
ببتـــان دل مـــده و حق بشـــناس ای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
اهل شکست که سر گشته و در هر جا دل آرام ز ایمــان دوران کسی گــیرد
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
کی حکیمــان جهــان را غــزل دنیا بــود مطـرب از بهر هـوی و هـوس گفت
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزل
بد خردمند و هم از وحی خــدا دانا بــود آنکه با دیدة بینا بجهـــان کـــرد نظر
در دلم معرفت و وحشتی از عقبی بــود حظ نبردم ز طرب زانکه خدا نــاظر
- 1عالمه برقعی رحمه هللا اشاره به تفسیر قیّم «تابشی از قرآن» دارد که در کتاب «ســوانح
حیات» خویش نیز به آن تصریح می نماید که تفســیر او پس از چــاپ در اوایل انقالب ایران
توقیف و مصادره شد .برای تفصیل بیشتر به کتاب سوانح حیات عالمه برقعی مراجعه شود.
- 2این بیت در نسخة دستنویس وجود دارد اما با رسم الخط غیر رسم الخط عالمه برقعی که
امکان دارد خط یکی از فرزندان ایشان باشد.
267 حافظ شکن
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
برقعی آنکه خریدی نه برش تقوی بــود نقد حافظ نپذیرند که معیوب بــــود
-186حافظ
وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بـود یک دو جـــامم در ســـحرگه اتفـــاق
افتــــــــــــــــــــاده بــــــــــــــــــــود
عافیت را با نظر بازی فراق افتاده بــود در مقامات طریقت هر کجا کــردیم
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
کار ملک و دین ز نظم و اتسـاق افتـاده گر نکردی نصرة الدین شـاه یحـیی
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود از کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم
طــائر فکــرش بــدام اشــتیاق افتــاده بــود حافظآن ســــــــــــاعتکهایننظم
پریشـــــــــــــــــــــــــــانمینوشت
-186حافظ شکن
لذت شرب مدامش در مذاق افتــاده بــود شــاعری کز ســیم و زر در احــتراق
افتـــــــــــــــــــــاده بـــــــــــــــــــــود
در حقیقت عقل و دینش را طالق افتاده از سر مســــــتی و خبث فطــــــرتش
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود یخــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد َمی
م
طاقتش در عشق سـیم شـاه طـاق افتـاده نقشه می بســـتی که گـــیرد توشة از
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود ســــــــــــــــــــــیم شــــــــــــــــــــــاه
آفتاب عمر شاعر در محـاق افتـاده بـود شه نکردی اعتنا با گوشة چشمی بـاد
بر حواله ور نه عاشق در نفــاق افتــاده شاعرا مدح پیاپی تا کــنی جلب نظر
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
شد نظر بازی و اندر خاق و باق افتاده ای خردمنــــدان مقامــــات طــــریقت
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود بنگرید
حافظ شکن 268
کار ملک و دین ز نظم و اتسـاق افتـاده شاعرا چون شاه یحــیی را نبُد دین و
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
طائر طبعش ب َهر خس اشتیاق افتاده بود بـــرقعی دیوان حافظ جز پریشـــانی
نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-187حافظ
که با وی گفتمی هر مشــــــگلی بــــــود مســــلمانان مــــرا وقــــتی دلی بــــود
ز من محرومـــــتر کی ســـــائلی بـــــود هــــنر بیعیب حرمــــان نیست لیکن
که وقـــــتی کـــــاردانی کـــــاملی بـــــود بــــرین مست پریشــــان رحمت آور
حــــــــــدیثم نکتة هر محفلی بــــــــــود مـــــرا تا عشق تعلیم ســـــخن کـــــرد
که ما دیدیم مســــکین غــــافلی بــــود مگو دیگر که حافظ نکته دانست
-187حافظ شکن
اگر دل داشت شــــاعر عــــاقلی بــــود مســلمان! شــاعران را کی دلی بــود
تحمل کـــــرد او هر مشـــــکلی بـــــود دلی گر داشت دلبرها ربودند
ز عشـــــقش نی امید ســـــاحلی بـــــود اگر دل داشت با رای و خـــرد بـــود
که دین گـــبرش عجب بد مـــنزلی بـــود بباختی عقل خــود از عشق و مســتی
که مســـتی نقص شد نی کـــاملی بـــود بر این مســــــــتان نباید رحمت آورد
-188حافظ
دیده را روشـنی از خـاک درت حاصل یاد بــاد آنکه سر کــوی تو ام مــنزل
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
وای از آن عیش و تنعم که در آن آه ازین جور و تظلم که درین دامگه
محفل بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود است
خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود راســـتی خـــاتم فـــیروزة بو اســـحقی
-188حافظ شکن
دیدهات روشنی از خــاک درش حاصل شاعرا فخر کنی کــوی شــهت مــنزل
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
شــاه دیگر بدهد آنچه تو را در دل بــود خـــــاک بر فـــــرق تو گر رفت دگر
غصه مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
تو مخــور غصه کجا ســعی دلت باطل در دلت بـود که بیشـاه نباشی هرگز
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
خون تو در دل و پا در گل و او بد گل دوش بر یاد حریفـان شـدی از خـود
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود بیخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
مفـــــتی عقل بگفتا که ز الیعقل بـــــود بس بگشتم که بپرسم سبب حمق شما
وای زان حمق و تخرخر که در آن آه ازین حقه و تزویر که دام عرفا
محفل بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود است
که شهی بود زر مــرحمتش شــامل بــود شــاعرا عاشق فــیروزة بو اســحاقی
بـــرقعی پند بگو گر نه دلت غافل بـــود دیدی آن کبکبة شــاه بــرفت عــبرت
حافظ شکن 270
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
-189حافظ
سر تا قدمش چون پــری از عیب بــری آن یار کزو خانة ما جــای پــری بــود
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بیچــاره ندانست که یارش ســفری بــود دل گفت فـــــروکش کنم این شـــــهر
ببـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش
از یمن دعای شب و ورد ســحری بــود هر گنج ســـعادت که خـــدا داد بحافظ
-189حافظ شکن
سر تا قــدمش عیب و چو تو بیهــنری آن دیو که در دیدة تو جای پری بــود
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بیچاره نــدانی تو که یارت سـقری بــود گفــتی تو که گمــره کنم این شــهر ز
کفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرش
بس راز عیان شد که همه کفر و جری تنها نه تو را راز دل از پرده بــرون
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود گشت
از مدح و ثنای خـود یا پـرده دری بـود منظـــور تو بُد مـــال که آن را بکف
آری
در حسرت آن هی تو بگو وه چو پری از چنگ تو دیوان و شــــــیاطین
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود بربودند
هر کس که خــری دید خیالش قمــری عــذرش نپــذیریم که در راه تصــوف
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
است
آن حیله و تزویر و فنــون بشــری بــود آن را که تو شاعر شــمری گنج بــود
رنج
از بــادة شــاهان و قمــار ســحری بــود آن گنج شــقاوت بتو حاشا نه خــدا داد
هان برقعی از باده و رقص کمری بود این گنج تو از ورد و دعای ســحری
نیست
-190حافظ
تعبــیر رفت و کــار بــدولت حواله بــود دیدم بخــواب خــوش که بدســتم پیاله
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
تـــدبیر ما بدست شـــراب دوســـاله بـــود چل ســــال رنج و غصه کشــــیدیم و
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقبت
پیشش بروز معرکه کمتر غزاله بود آن شــاه تند حمله که خورشــید شــیر
گیر
یک بیت از آن قصــــــــــیده به از صد دیدیم شــعر دلکش حافظ بمــدح شــاه
رســــــــــــــــــــــاله بــــــــــــــــــــــود
-190حافظ شکن
از نقل خـــواب نیت او یک حواله بـــود شاعر ز جعل خواب که دستش پیاله
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
تعبــیر رفت و کــار بــدولت حواله بــود گوید بشــاه تند که ای شــاه شــیر گــیر
بر گو تناسبش که تو را صد جعاله بود از جعل و نقل خــــواب و ز تعبــــیر
بیمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزه
آری چنین پیاله را بچــنین آه و ناله بــود دولت بــود که شــاعری جــائران کند
افســار تو بدست شــراب دو ســاله بــود چل سـال غصه خــوردی و اما نبــود
حافظ شکن 272
عقل
گویند مدح جور چو صدها رســاله بــود جائی که عقل و دین نه و رشوه بـود
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعار
شاعر حیا و شرم تو نی در سالله 1بود مدح شهان بنزد تو بهــتر ز دین بــود
-191حافظ
مهــرورزی تو با ما شــهرة آفــاق بــود پیش از اینت بیشاز این غمخـواری
ق بــــــــــــــــــــود
عشــــــــــــــــــــا
بحث سر عشق و ذکر حلقة عشاق بـود یاد باد آن صحبت شــبها که در زلف
ام تو
سر خــوش آمد یار و جــامی بر کنــار در شب قـــدر ار صـــبوحی کـــردهام
طـــــــــــــــــــــــاق بـــــــــــــــــــــــود عیبم مکن
دولت نســــــرین و گل را زینت اوراق شــعر حافظ در زمــان آدم انــدر بــاغ
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود خلد
-191حافظ شکن
عشق بازی حقة هر شــاعر نطــاق بــود پیش ازینت کی خــــبر از خــــواری
عشــــــــــــــــــــاق بــــــــــــــــــــود
مســتدل و هر دلیلش شــهرة آفــاق بــود یاد بـــاد آن صـــحبت شـــبها که در
- 1سالله = سلسلة نسبی ،بطور مثال گویندـ فالن شخص از ساللة ابوبکر صدیق است.
273 حافظ شکن
عشق بطالن
فســد اخالق شــعر عشق شــاعران هم ُم ِ نفسو شهوتاز جوانــا ن گــرچ ه د ل
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود میبـــــــــــــــــــــــــــــــــــرد و دین
سسـتی ایمـان ز پـیر و مشق آن مشـاق گر دل و دین تو اندر حسن مهرویان
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
دوستان فاسقان بد عهد و بد میثــاق بــود از دم صــــبح قضا تا آخر شــــام فنا
چـــــون گه گـــــاهی عشق آید او نه از از ازل نی حق صـــفات قابل تغییر
عشــــــــــــــــــــــاق بــــــــــــــــــــــود داشت
این چــــنین نقصی نه در اوصــــاف آن عاشـــــقی از وصف خلق و نقص و
خالق بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود ث آمــــــــــــــــــــده
حــــــــــــــــــــاد
نقص ممکن بین مگو کامل بما مشــتاق گاهمیگوید خدا معشوق و گه عاشق
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود است بما
منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بــود الف و کذب عارفان پیدا که گوید در
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
کی خدا را ساعد و ساقی ســیمین ســاق رشــتة تســبیح بگــذار و بــرو حق را
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــناس
بر سر خوان کی حرامی را خدا رزاق بر در شـــاهان گـــدائی عشق شد از
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال مفت
حافظ شکن 274
دیو یار و نـاظرش آمد کنـار طـاق بـود دائمالخَمریکه حتی در شب قدر است
مست
شعرهای بــاطلت کی زینت اوراق بــود در زمــان آدم این اشــعار کی بــودی
مالف
1
شاعران را برقعی الزم جــزاء ّ
غسـاق جنت حق را مــنزه دان و کم بیهــوده
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود گو
-192حافظ
گوئیا نقش لبت از جان شیرین بستهاند صورت خـوبت نگـارا خـوش بـآئین
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتهاند
سایبان از گرد عنبر گرد نســرین بســته خطســــبز و عارضت بس خــــوب
اند دلکشیافتم
غـیر ازین دیگر خیاالتی بتخمین بسـته حافظا محض حقیقت گــــوی یعــــنی
اند سرعشق
-192حافظ شکن
جــــان من قــــانون آن را به ز هر دین صورت و معنای اسالمیچه شیرین
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتهاند بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتهاند
ز آنکه قرآن خدا را بهــتر از این بســت ه شاعرا دیگر مباف از خط و خــال و
اند نقش یار
آیهها و سورهها چون عقد پروین بســته از بـــرای رفع اوهـــام و خیاالت و
اند شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکوک
شاعران این افترا بر نافة چین 2بســتهاند کار قرآن است عطر آمیزی و جــان
1
﴿ -اشـــاره به آیات کریمـــه:
( ﴾ سورة نبأ ،آیات )26 -24 :می باشد.
275 حافظ شکن
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروری
شــاعران هم راه دین را ســدی از کین یا رب اندر بند دینم نیستم در بند جاه
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتهاند
بـرقعی از عشق اوهـامی بتخمین بسـته حافظا دیگر مالف از سر عشق و
اند آن رمز
-193حافظ
بمن بــــــــــاز آورده می دســــــــــتبُرد مـــرا َمی دگر بـــاره از دست بـــرد
که از روی ما رنگ زردی بــــــــــبرد هـــزار آفـــرین بر می ســـرخ بـــاد
مریزاد پــــــائی که بر هم فشــــــرد بنـــــازیم دســـــتی که انگـــــور چید
که کــــار خــــدائی نه کاریست خــــورد بـــرو ز اهـــدا خـــورده بر ما مگـــیر
-193حافظ شکن
که بر عقل و دینت زده دســـــــــــــتبُرد تو را می دگر بــــاره از دست بــــرد
که میخـــــــوار را تحت جالد بـــــــرد هــــزار آفــــرین بــــاد بر زاهــــدی
شـــود َشـــل هر آن پا که بر هم فشـــرد دو صد لعن بر آنکه انگــــــــور چید
که حق حکم تعزیر دســــــتش ســــــپرد بـــــرو شـــــاعرا طعن زاهد مـــــزن
که جبر است و خـود میتـوانی نخـورد مــــده کـــــار بد را تو نســـــبت بحق
دگر مست وحـــدت ز کفـــرت شـــمرد بگو بــــرقعی جــــبر و جــــام تو را
حرف ر
-194حافظ
زار و بیمـار غمم راحت جـانی بمن آر ای صبا نکهــتی از کــوی فالنی بمن
آر
یعنی از خاک در دوست نشانی بمن آر قلب بیحاصل ما را بزن اکسیر مراد
ز ابرو و غمزة او تیر و کمانی بمن آر در کمین گـــــــــاه نظر با دل خویشم
است جنگ
ســاغر می ز کف تــازه جــوانی بمن آر غم دل پیر شدم
در غریبی و فراق و ِ
ای صبا نکهـتی از کـوی فالنی بمن آر دلم از پــــــــرده بشد دوش چو حافظ
میگفت
-194حافظ شکن
یعنی از همت و کــردار نشــانی بمن آر یا رب از عالم ابــرار نشــانی بمن آر
یعنی از گفت رسوالن ســخنانی بمن آر قلب بیحاصل ما را بنما زنده ز علم
آبــــرو میرود از عقل کمــــانی بمن آر در کمین گاه دلم نفس و هــوی چــیره
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده
پیر و افسرده شدم تــازه جــوانی بمن آر از غم ظلم و ســـتم کفر و خرافـــات
جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
گر پذیرند هـــــــدایت تو روانی بمن آر منکـــران را همه بر ســـاحل ایمـــان
برســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
خبر از صنعت و کاری که تــوانی بمن عــاقال عشــرتی امــروز نــدارد دنیا
آر
برقعی از غضب حق تو امـانی بمن آر حافظا دین مــده از دست مخر نکهت
یار
-195حافظ
کلبة احــزان شــود روزی گلســتان غم یوسف گم گشــته بــاز آید بکنعــان غم
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
وین سر شــوریده بــاز آید بســامان غم این دل غم دیده حالش به شـود دل بد
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور مکن
غ
ی مـــــــر
چـــــــتر گلدر سر کشیا
ِ گر بهــــار عمر باشد بــــاز بر تخت
خوشخـــــــــــــوانغم مخـــــــــــــور چمن
دائما یکســـــان نباشد حـــــال دوران غم دور گـردون گر دو روزی بر مـراد
حافظ شکن 278
-195حافظ شکن
بــــاز آید ســــیم و زر آرد فــــراوان غم شاعرا گر شاه تو رفته است کرمــان
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور غم مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
شـعر مـدح خـویش را حاضر بگـردان گر بمانی زنده بینی نـاز او را روی
غم مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور تخت
یوسف گم گشـــته بـــاز آید بکنعـــان غم شـاعرا یوسف بـود صـدیق بر فاسق
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور مگو
تا بود اشعار دیوانت بــایران غم مخــور ملتت همواره ماند زیر زنجیر ستم
پس شدی تو از مفاخر بهر کــوران غم گر بـــودی یکـــرذل رقاصی غـــزل
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور خـــــــــــــــــــوان شـــــــــــــــــــهان
عـــاقبت دین و خـــرد آید بجـــوالن غم دورگــردون گر که باشد رذل پــرور
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاکنیست
بـــــاز آید فکر روشن رو بمیدان غم میشــود دیوان حافظ محو از حافظ
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکن
باشد انــدر پــرده بازیهــای پنهــان غم حافظا بــازی نباشد خلقت عــالم مگو
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
کی بــود بازیچه انــدر خلق یزدان غم نیست نومیدی بقلب بنــده از تقــدیر
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور حق
امتحــــان اهل حق باشد ز عــــدوان غم گر مریدان تو اهل باطل و با قدرتند
279 حافظ شکن
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
ســـرزنشها گر کنند از اهل ایمـــان غم درجهــــان گنجی ز ایمــــان نیست به
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور رنجی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر
حی ســــبحان غم جمله میداند خــــدای ّ حال ما در دورة کفار و اســتعماریان
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
تا که باشد همت و فهم جوانــــــــان غم گر خطرناکست پیمــــــان یهــــــود و
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور غربیان
لیک از کم بـــــودی رزق لئیمـــــان غم از نبود فکر و استقالل غمنــاکم بسی
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
گر شــوی هشــیار از دســتور قــرآن غم بـــرقعی در کسب قـــدرت کـــوش و
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور بیداری ما
-196حافظ
ســــــــــــــــــــال ٌم فیه ح ّتی مطلع الفجر شب وصل است و طی شد نامة
هجر
که در این ره نباشد کـــــــــــــار بیاجر دال در عاشـــقی ثـــابت قـــدم بـــاش
1
ولو آذیتـــــــــنی بـــــــــالهجر و الحجر من از رنــــدی نخــــواهم کــــرد توبه
که بس تاریک میبینم شب هجر بــرای ای صــبح روشن دل خــدا را
2
الـــــربح والخســـــرانَ فی التجر
َ ّ
فـــــإن وفا خـــــواهی جفا کش بـــــاش حافظ
-196حافظ شکن
که وصل ذات حق کفر است و با زجر ز وصــلت چیست قصد و چیست آن
- 1و اگرچه مرا با هجران (ترک نمودن) و زدن با سنگ اذیت نمائی.
- 2در تجارت سود و زیان می باشد.
حافظ شکن 280
هجر
1
ســـــــــالم فیه حـــــــــتی مطلع الفجر بلی گر وصل رحمت باشــــدت قصد
غلط باشد که طی شد نامة هجر ولیکن رحمت حق دائمســــــــــــــتی
عــــــــــذابٌ فیه َحــــــــــتی َمطلع الفجر و گر وصل بیارت باشــــدت قصد
که عشق از فتنه باشد مــــــــــــانع اجر دال زین عاشـــــــــــقی قطع نظر کن
2
نصــــــــیبت فتنه و تــــــــاریکی دجر گر از رنــــدی عشــــقت رو نتــــابی
3
ز هر زشت و غلط باشد تو را حجر بــــرو دنبــــال عقل و دین که این دو
فغــــان از بیســــوادی آه ازین ضــــجر بـــــود دلـــــدار حق نه روی دلـــــبر
أیا شـــــــاعر فال ُخســـــــران فی التجر وفا ای بـــــــرقعی تـــــــرک جفا شد
-197حافظ
گلبانگ زد که چشم بد از روی گل دیگر ز شاخ سرو سهی بلبل صبور
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدور
ما را شـــرابخانه قصـــور است و یار زاهد اگر بحـــــور و قصـــــور است
حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور امیدوار
گوید تو را که بـــــاده مخـــــور گو هو می خــــور ببانگ چنگ و مخــــور
الغفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور ورکسی غصه
در هجر وصل باشد و در ظلمت است حافظ شــــکایت از غم هجــــران چه
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور میکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
-197حافظ شکن
گمراه کرده مردم و کرد از خــدا بــدور بــاز این چه شــاعر است که میآورد
غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور
تــــرویج میکند ز منکر محشر بقــــول طعنش بزاهــــدی که امیدش بجنت
زور است
ما را شـــرابخانه قصـــور است و یار گوید که زاهد ار بحــــــــور و بجنت
حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور امیدوار
بســـــیار واضح است و کالمش بـــــود این نیست جز منـــــافق و شـــــعرش
ظهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریح کفر
تا عــاقبت بــرای که باشد هو الشــکور زاهد ز خوف حق نخورد می ببانگ
چنگ
تا هر هویپرست بیابد از آن غـــــرور شــاعر که خدعه کــرده و گوید بمیل
نفس
افغـــان ز ملـــتی که نباشد ورا شـــعور آه از عوام ما که مزخرف کند قبــول
گوید تو را که بـــــاده مخـــــور گو هو گوید که می بچنگ بخـــور ور کسی
الغفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور عقل ز
ور می می حالل نه الزم هو الغفـــــور گر َمی َم ِی حرام خدا گویدش مخــور
تــــرغیب بر حــــرام ز کفر است و از چـــون گفتهای غفـــور بـــود قصد تو
کفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام
زاهد بحــور جنت و شــاعر بیار کــور دارم امید آنکه رسد بر مـــراد خـــود
شاعر خیال مجو علم و دین و نــور
ِ از ای برقعی شکایت حافظ چه میکــنی
-198حافظ
خــرمن ســوختگان را همه گو بــاد بــبر روی بنما و وجود خودم از یاد بــبر
حافظ شکن 282
گو بیا ســـیل غم و خانه ز بنیاد بـــبر ما که دادیم دل و دیده بطوفـــان بال
دیده گو آب رخ دجلة 1بغــــداد بــــبر سـینه گو شـعلة آتشـکدة پـارس بکش
دیگـری گو بـرو و نـام من از یاد بـبر دولت پــیر مغــان بــاد که بــاقی ســهل
است
مــزد اگر میطلــبی طــاعت اســتاد بــبر سعی ناکرده درین راه بجــائی نرسی
وانگهم تا بلجد فــــــارغ و آزاد بــــــبر روز مــرگم نفسی وعــدة دیدار بــده
یا رب از خــاطرش اندیشة بیداد بــبر دوش میگفت بمژگــان درازت بکشم
2
بــرو از درگهش این ناله و فریاد بــبر حافظ اندیشه کن از نـــازکی خـــاطر
یار
-198حافظ شکن
دین و ایمان خودت را همه بر باد مــبر خود نمـائی مکن و هسـتی خــود یاد
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر
خانة هســتی خــود را تو ز بنیاد مــبر الف تا کی تو مزن گــام بطوفــان بال
ز گــــزاف آب رخ دجلة بغــــداد مــــبر روی بر کعبه نما دانش و دینی
بطلب
شاعرا خام مشو عقل خـود از یاد مـبر دولت پــیر مغــان کــودنی و حمق تو
شد
مــزد اگر میطلــبی پــیر بارشــاد مــبر نیست استاد تو جز عقل و دگر عــالم
دین
سوی شرکت بکشد دیو چو همزاد مـبر ترسم آن ســاعت مــرگت بســرت آید
- 1دجله = نهر مشهوری در عراق کنونی.
- 2تقدیم و تأخیر ابیات در نسخه های دیوان حافظ امر معمولی و عادی است؛ از جمله ابیات
این غزل در نسخه های متعدد مق ّدم و مؤخر شده است که بطور نمونه بدان اشاره نمودیم.
283 حافظ شکن
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
یا رب از اهل هــوا فکــرت میعــاد مــبر دوش گفتم شعرا کشتة نفسند و هــوی
بــرقعی هــوش ازین ناله و فریاد مــبر شــــــاعرا تا بکی اندیشة تو بهر زر
است
-199حافظ
وزو بعاشق مســکین خــبر دریغ مــدار صبا ز منزل جانان گـذر دریغ مـدار
نســیم وصل ز مــرغ ســحر دریغ مــدار بشـکر آنکه شـکفتی بکـام دل ای گل
کنــون که مــاه تمــامی نظر دریغ مــدار حریف بزم تو بودم چه ماه نو بــودی
ســخن بگــوی وز طــوطی شــکر دریغ کنـــون که چشـــمة نـــوش است لعل
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرینت
ز دوســـتان قـــدیم اینقـــدر دریغ مـــدار مــراد ما همه موقــوف یک کرشــمة
تست
ازو وظیفه و زاد ســـــفر دریغ مـــــدار مکـــارم تو بآفـــاق میبـــرد شـــاعر
که در بهـــای ســـخن ســـیم و زر دریغ چو ذکر خیر طلب میکنی سخن این
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار است
ز اهل معرفت این مختصر دریغ مــدار جهــانو هرچهدر او هستســهلو
است مختصر
تو آب دیده ازین رهگــذر دریغ مــدار غبــار غم بــرود حــال به شــود حافظ
-199حافظ شکن
که اوست عاشق بیدل خبر دریغ مـدار شها ز منزل شاعر گــذر دریغ مــدار
ازین دعاگوی شام و ســحر دریغ مــدار بشـکر آنکه نشسـتی بـروی تخت ای
شه
حافظ شکن 284
کنون که شاه شـدی از نظر دریغ مـدار همیشه مدح تو کردم وزیر بــودی تو
ز دوســـتان قـــدیم اینقـــدر دریغ مـــدار مــــراد ما همه موقــــوف یک حوالة
تست
ازو وظیفه و زا ِد ســـــفر دریغ مـــــدار مفاسد تو مکــــارم همی کند شــــاعر
بشــــرط آنکه از من گهر دریغ مــــدار اگر چه خــیر نــداری تراشــمت صد
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
ز اهل معــرفت آن مختصر دریغ مـدار تمــام آنچه گرفــتی بــزور سر نــیزه
بــبین که با که بگوید گــذر دریغ مــدار ی که حافظ ز عشق حق دگر مگـــــو
یســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت
م
تمــــام درد دلش آنکه زر دریغ مــــدار بــبین که حرفة او شــاعری بــود پی
زر
مالمتش تو بهر رهگــــذر دریغ مــــدار چو برقعی اگرت معرفت بحالش شد
-200حافظ
ساقی بـروی شـاه بـبین مـاه و می بیار عید است و موسم گل و یاران در
انتظـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
یارب ز چشم زخم زمــانش نگــاه دار ش دولــتیاست خــرم و خــوش خــو
ی کــــــــــــــــردیم
خســــــــــــــــرو
از فیض جــام و قصة جمشــید کامکــار دل در جهان مبند و ز مستی ســئوال
کن
جــــام مرصع تو بــــدین در شــــاهوار میخــور بشــعر بنــده که زیبی دگر
دهد
285 حافظ شکن
تسبیح شــیخ و خرقة رند شــراب خــوار ترسم که روز حشر عنــان در عنــان
رود
ناچار باده نوش چو از دست رفت کار حافظ چه رفت روزه و گل نـــــــــیز
میرود
-200حافظ شکن
بر شــاعران مست شــها ســیم و ز بیار عید است و دید شــــــاه ثنا خــــــوان
بانتظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
از فیض جـــام الفد و گـــبران نابکـــار ق شه شدهـــرکس که مست و عاشـــ
چو شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران
گر ســیم و زر بــداد بگو شــعر آبــدار خــوش بــاش شــاعرا بســتمگر بگو
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــریم
شــاعر ز نشر مــدح تو او را نگاهــدار دائم دعــای شــاه بگو چــون ســتمگر
است
آری باَهل َمی تو بده چنگ و نــای تــار شــــعر تو خاصــــیت ندهد جز بمی
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوران
تســـبیح شـــیخ و خرقة رند شـــرابخوار حاشا که روز حشر عنــان بر عنــان
رود
- 1به نظر می رسد که عالمه برقعی اشتباه شده باشد؛ زیرا که ـ﴿ال یستوون﴾ در سورة یس
نمی باشد بلکه در سورة توبه ،آیة 19 :آمده است.
- 2اشــاره به آیه کریمــة( ﴾ ﴿ :یس )59 :می
باشد.
حافظ شکن 286
-201حافظ
هر آنچه ناصح مشــفق بگویدت بپــذیر نصـیحتی کنمت بشـنو و بهانه مگـیر
که در کمین گة عمر است مکر عــــالم ز وصل روی جوانـان تمتعی بـردار
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
که این متاع قلیل است و آن بهای حقیر نعیم هر دو جهـــــان پیش عاشـــــقان
بجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
گر انــدکی نه بوفق رضا است خــورده چو قسمت ازلی بیحضور ما کردند
مگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
که درد خـــویش بگـــویم بنالة بم و زیر معاشـــری خـــوش و رودی بســـاز
یخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهم
م
اگر موافق تــــدبیر من شــــود تقــــدیر بر آن سرم که ننوشم می و گنه نکنم
ولی کرشـــمة ســـاقی نمیکند تقصـــیر بعزم توبه نهادم قدح ز کف صد بــار
که نقش خال نگـارم نمیرود ز ضـمیر چو الله در قــــدحم ریز ســــاقیا می
مشک
حســود گو کــرم آصــفی بــبین و بمــیر بیار ساغر یاقوت فـام و در خوشـاب
همین بس است مرا صــحبت صــغیر و می دو ساله و محبــوب چــارده ســاله
کبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
که ســاقیان کمــان ابــرویت زنند بیتر حـــــــــدیث توبه در این بزمگه مگو
حافظ
-201حافظ شکن
287 حافظ شکن
هر آنچه شاعر فاسق بگویدت تو مگیر نصــیحتی کنمت پند شــاعران مپــذیر
که نهی کـــرده تو را خـــالق خبـــیر و بوصل روی جوانان عذاب حق باشد
بصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
که آن گناه کبیر است و این عقاب کثیر ز نعمت دو جهـــان گشـــته عاشـــقان
محــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم
گر اندکست باعمـــال خـــویش خـــورده نصـیب و اجر تو شد بسـته باعمـالت
بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
ـرد دیگر تــدبیر
بــدرد تو نخــورد جز خـ َ باَمر دین تو برو ســاز را بیفکن دور
مــدان گنــاه خــودت را ز عــالم تقــدیر مقــدر است که مختــار باشی ای می
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوار
چه اعتقـــاد و چه توبه نداند او تقصـــیر کسی که طعن زند بر امــــــــور دین
چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون تو
بــود حــرام اگر آصــفت دهد تو مگــیر بدانکه ســــاغر یاقوت نــــام و در
خوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب
اســـیر گشـــته بتو چـــارده بســـاله وزیر همین بس است تـــــــــــورا خفت از
عقــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوبت حق
می دو ســاله را خــوری چو گربة پــیر تو را چه ســود ز علم و ز ســال ای
حافظ
-202حافظ
پیش شمع آتش پروانه بجان گو در گیر روی بنما و مــرا گو که دل از جــان
بر گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گــیر چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چه
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
حافظ شکن 288
ورنه درگوشة نشــــــین دلق ریا بر سر در سماع آی و ز سر خرقه برانــداز
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرقص
سیم در باز و برو ،سیمبری در بر گیر صوف بر کش ز سر و بادة صــافی
در کش
که ببین مجلسم و تــرک سر منــبر گــیر حافظ آراســته کن بــزم و بگو واعظ
را
-202حافظ شکن
این چه عرفـــان بـــود آتش بـــزن و گو یارب این قــوم بگویند که عرفــان بر
درگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
تو بخـــوان این غـــزل و عـــبرت ازین آه از صوفی و از سیرة صوفی صد
منظر گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر آه
همهاش بادة صاف است و بــرو ســاغر همه از چنگ سـخن باشد و از عـود
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر و ز رقص
یا که با سـیم و زرت سـیم بـری در بر همهاش حرف زر و سـیم بمـزدوری
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر
خر او گشـــته و گویند ازو بـــاور گـــیر عجبـاً حافظ الفظ بچه چـیزش قـومی
تـرک غـیرت بـود و دست ز خشک و اگر عرفــــا ن همه رقص است و می
تر گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر و بــــــــــــــــــاده و جــــــــــــــــــام
یعنی ای ملت ایران ز اجانب َشـر گــیر زین جهت دشمن کشور همه تــرویج
کنند
پس مخــوان شــعر وی و شــعر وی از بــرقعی گفتة شــاعر همه طعن است
منـــــــــــــــــــــــبر گـــــــــــــــــــــــیر بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدین
-203حافظ
289 حافظ شکن
بــــاز آ که ریخت بی گل رویت بهــــار ای خـــرم از فـــروغ رخت الله زار
عمر عمر
بیچــاره دل که هیچ ندید از گــذار عمر وی در گــذار بــود و نظر ســوی ما
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
بر نقطة دهـــــان تو باشد مـــــدار عمر اندیشه از محیط فنا نیست هر که را
این نقش ماند از قلمت یادگــــــــار عمر حافظ ســـخن بگـــوی که بر صـــفحة
جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
-203حافظ شکن
باز آ که ریخت آبــرویت در بهــار عمر ایداده بر هـــوی و هـــوس الله زار
عمر
کانــدر هــوس چو بــرق رود روزگــار از دیده گر سرشک ببـــاری ز غم
عمر رواست
تحت ســتمگران که نهد در شــمار عمر در کشــوری که نیست تو را اختیار
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بیچــاره مــردمش که بگیرند عــار عمر هر کشوری که بود بفرمـان دیگـران
بیدار شو ببــــاد مــــده اختیار عمر تا کی ببــادة بــدهی عقل و دین خــود
بر این محیط پست مــدار اعتبــار عمر اندیشـــ ه گر بـــرای بقا شد سعادتست
فقر و غنا و زجر و بال در کنـــار عمر پیچیدة حــوادث و آفــات گشــته عمر
کـــاین نقش ماند از قلمت یادگـــار عمر ای بــرقعی مبــاف چو شــاعر ز هر
خیال
حافظ شکن 290
-204حافظ
مبـــــادا خـــــالیت شـــــکر ز منقـــــار اال ای طـــــوطی گویای اســـــرار
که خـــوش نقشی نمـــودی از خط یار سرت سـبز و دلت خـوش بـاد جاوید
خـــــدا را ازین معما پـــــرده بـــــردار ســـخن سر بســـته گفـــتی با حریفـــان
که خــــواب آلــــودهایم ای بخت بیدار بــــــروی ما زن از ســــــاغر گالبی
که میرقصــــند با هم مست و هشــــیار چه ره بود اینکه زد در پرده مطرب
بلفظ انـــــــدک و معـــــــنی بســـــــیار بیا و حــــــــــال اهل درد بشــــــــــنو
چه ســـــــنجد پیش عشق کیمیا کـــــــار خــــــــــــــرد هر چند نقش کائناتست
-204حافظ شکن
نگفـــتی یکـــدمی از صـــنعت و کـــار اال ای شــــــاعر بیهــــــوده گفتــــــار
نکــــردی هیچ یاد از خــــالق یار همه گفت تو باشد از خط یار
291 حافظ شکن
برای سیم و زر کردی خود بت خــوار بزهد و علم و دین کـــردی تمســـخر
زدی فریاد ای رند ریا کــــــــــار بالف و بـــــــاف اهل درد گشـــــــتی
که تا گـــــردی ز دورانش خـــــبر دار بخـــــوان از بیت آخر حـــــال حافظ
-205حافظ
بـــبر انـــدوه دل و مـــژدة دلـــدار بیار در یار بیار
ای صبا نکهتی از خاک ِ
نامة خوش خـبر از عـالم اسـرار سـپار نکتة روح فــزا از دهن یار بگــوی
1
شــــمة از نفحــــات نفس یار بیار تا معطر کنم از لطف نسـیم تو مشـام
بیغبـــاری که پدید آید از اغیار بیار بوفای تو که خــاک ره آن یار عزیز
بهر آســـایش این دیدة خونبـــار بیار گــردی از رهگــذر دوست بکــوری
رقیب
- 1این بیت در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی وجود ندارد.
حافظ شکن 292
وانگهش مست و خــراب از سر بــازار دلق حافظ ِبچه ارزد ب َمیش رنگین
بیار کن
-205حافظ شکن
ببر این مستی عشق و دل هشــیار بیار شاعرا نهضتی از صنعت و از کــار
بیار
ســــخنی از کتب خــــالق جبــــار بیار نکتة روح فزا از خرد و عقل بگوی
شــمهای از ســخن حیدر کــرار بیار تا معطر شــود این مغز و قــوی فکر
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم
پایمــال دگــران ،خــالی از اغیار بیار ز جفـــای تو و گفتـــار تو شد خـــاک
وطن
ملـــتی با خـــرد و دیدة خونبـــار بیار گردی از همت و غیرت بطلب عار
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر
سری از عقل و خـرد خـرم و سرشـار دل دیوانة آن یار نمیآید کـــــــار
بیار
خـــبر از ســـیطرة مـــردم قهـــار بیار کن رها دلـبر عیار بـترس از پسـتی
باســـیران ســـتم مـــژدة احـــرار بیار شـــکر این را که بتو نطق و بیانی
293 حافظ شکن
دادند
عــاقال مظهــری از احمد مختــار بیار روزگاریست که دل عدل و مساوات
ندید
بــرقعی دین و خــرد را تو ببــازار بیار بــــزن آتش تو بــــاین دلق و رها کن
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
حرف ز
-206حافظ
دروغ وعــــده و قتــــالی وضع و رنگ دلم ربوده لولی وشیست شـور انگـیز
آمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیز
هــــزار جامة تقــــوی و خرقة پرهــــیز فــدای پــیرهن چــاک ماهرویان بــاد
بخــــواه جــــام گالبی بخــــاک آدم ریز فرشــــته عشق نداند که چیست قصه
مخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان
بمی ز دل بــبرم هــول روز رســتاخیز پیاله در کفنم بند تا ســـــــحرگة حشر
تو خـود حجـاب خـودی حافظ از میان میان عاشق و معشـــوق هیچ حائل
برخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیز نیست
-206حافظ شکن
که آورند ز تأویل شــــــــعر دست آویز دلم غمیده ازین عارفـان شـور انگـیز
ز وهمشان شده حق لولیان شور انگــیز برای شاعران بتراشــند اصــطالحاتی
دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز نه قابل است بتأویل دلـــبری که بـــود
حافظ شکن 294
که هم نیاز کنی هم ستیزه چون چنگــیز تو حافظ چه عجب زیرکی و تر
دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
هــــزار جامة تقــــوی و خرقة پرهــــیز فــدای پــیرهنش میکــنی ز دلجــوئی
که حق نگفت ز لـولی بگفت از پرهـیز تو و هزار چو لولی فدای تقــوی بــاد
هــزار رند خرابــات و صــوفی نــاچیز فــدای جامة تقــوی و کفش یک زاهد
بزاهدی که از این عشق میکند پرهــیز فرشته عشق نداند تو پس مزن طعنه
که با پیاله خـــوری از حمیم رســـتاخیز پیاله بر کفنت بند تا ســـــحرگه حشر
تو نفی خـــود نتـــوانی ز راه کج بگریز حجــاب قــرب تو ای بــرقعی طریق
است کج
-207حافظ
غریو و ولوله در جــان شــیخ و شــاب بیا و کشـتی ما در شط شـراب انـداز
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز
که گفتهاند نکـــوئی کن و در آب انـــداز مرا بکشــتی بــاده در افکن ای ســاقی
مــرا دگر ز کــرم در ره صــواب انــداز ز کوی میکده بر گشـتهام ز راه خطا
شــــــــرار رشک و حسد در دل گالب بیار از آن می گلرنگ مشکبو جامی
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز
295 حافظ شکن
ز روی دخــتر گلچهر رز نقــاب انــداز به نیم شب اگـــــرت آفتـــــاب میباید
تو جور خویش نگر خویش را حســاب ز جــور چــرخ مگو چــرخ را نباشد
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
-208حافظ
پیشـــتر ز آنکه شـــود کاسة سر خـــاک خـــیز و در کاسة زر آب طربنـــاک
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز
- 1این بیت در نسخة دستنویس عالمه برقعی به این صورت آمده است:
بسوی دیو مجن نــاوک شــهاب ز جور چرخ چو حافظ بجان رسید دلت
انداز
که ما بیت فوق را به علت اینکه معنای بهتر و با سیاق و سباق هم آهنگ تر است آورده ایم.
حافظ شکن 296
-208حافظ شکن
سر بیباک خاک بر فرق خود ای خود ِ خـــــــــــیز و در کاسة سر هوشی و
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز ادراک انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــداز
حالیا رُو بـــــدر خـــــالق افالک انـــــداز عـــاقبت مـــنزل محشر و رســـتاخیز
است
حالیا علقة جــــانی تو ز امالک انــــداز باشد این مزرعه بــاقی تو نباشی جانا
نظر و دیدة دلــرا تو ز ناپــاک انــداز رخ پــیرت شــده بت در نظر ناپــاکت
خاک بر گفتة او آب پس از خاک انداز هر چه گفت اهل طــــــــــریقت همه
بیبـــــــــــــــــــاکی بـــــــــــــــــــود
جامة وهم بر آن شــاعر چــاالک انــداز بـــرقعی با قلمت پـــاره کن این جامة
وهم
-209حافظ
بر امید جــام لعلت دُردی آشــامم هنــوز بر نیامد از تمنــای لبت کــامم هنــوز
297 حافظ شکن
تا چه خواهد شد درین سودا سر انجامم روز اول رخت دینم در سر زلفین
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز تو
در میان پختگــان عشق او خــامم هنـوز ســـــــــــــاقیا یک جرعه ده زان آب
آتشــــــــــــــــــــــــــــــــگون که من
اهل دل را بـــوی جـــان میآید از نـــامم نـــــــام من رفته است روزی بر لب
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز جانـــــــــــــــــــان بســـــــــــــــــــهو
جرعة جـامی که من سـرگرم آن جـامم در ازل داده است ما را ســــاقی لعل
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز لبت
آب حیوان میرود هر دم ز اقالمم در قلم آورد حافظ قصه لعل لبش
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز
-209حافظ شکن
نیست انــدر دفــتر بافنــدگان نــامم هنــوز من که از مــــوج خیاالت تو آرامم
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز
تا چه خواهد شد در این سودا ســرانجام روز اول دل ندادم بر خیال عشق و
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز وهم
در میان پختگــان عقل من خــامم هنــوز ای خـــدا از عقل نـــیرو ده مـــرا بر
عاشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــقان
راست میگــردد مــرا هر مو بر انــدامم راســــتی از الف و بــــاف و وهم و
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز کـــــــــــــــــذب شـــــــــــــــــاعران
اهل باطل را بود ابزار این نــامم هنــوز الف حافظ بین که نامم برده آن یارم
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهو
جرعة جام از ازل جبری آن جام هنوز از عمل بین مســـــــــتیت نی از ازل
مگو حافظ
حافظ شکن 298
از تهی دســـتی خـــود سر در گریبـــانم شد زمستان بنده همچون ســالهای بی
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمار
در بدر در جستجوی کـار ویالنم هنـوز نیست ایمان نیست غیرت با که گویم
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز من
من بــرای بچه ها در فکر تنبــانم هنــوز شــاعرا دیگر مبــاف از خط و خــال
دلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبران
زین خریت زین جهالت مات و حـیرانم غربیان بر ما سوار و ما بفکر عیش
هنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز و نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
می نشد بیدار این ملت ز اقـدامم هنـوز برقعی رسوا نمودی عارفان را زین
قیام
-210حافظ
وز فلک خــــــون جم که جوید بــــــاز حــــال خــــونین دالن که گوید بــــاز
سر حکمت بما که گوید بــــــــــــــــــاز جز فالطــــون خم نشــــین شــــراب
نـــــــــرگس مست اگر بروید بـــــــــاز شـــرمش از چشم می پرســـتان بـــاد
-210حافظ شکن
299 حافظ شکن
ره عرفـــــــــــان بسر بپوید بـــــــــــاز تــــــیره دل آنکه خــــــون نشد دل او
-211حافظ
ز روی صـــدق و صـــفا گشـــته با دلم هــزار شــکر که دیدم بکــام خویشت
دمســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
من آن ن َیم که ازین عشـــقبازی آیم بـــاز اگرچه حسن تو از عشق غـــــــــــیر
مســـــــــــــــــــــــــــــــــــتغنی است
ز اشک پُرس حکایت که من نیم غماز چه گـــویمت که ز ســـوز درون چه
میبینم
که کرد نرگس مستش سیه بســرمة نــاز چه فتنه بود که مشاطة قضا انگیخت
رفیق عشق چه غم دارد از نشـــــیب و رونـــدگان طـــریقت ره بال ســـپردند
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراز
ز حُسن خلق بگو نی ز صــــورتی چو اگر مثال ز حسن و جمــال میگــویی
1
ایاز
به پیشــــگاه ربــــوبی نمیخرند بغــــاز تمـــام شـــهر گـــزاف و ثنا و ال َفـــترا
- 1با یک مراجعه به طبعات مختلف دیوان حافظ دانسته می شود که این غزل (با این قافیه و
ردیف) با روایت ها و اشکال مختلفی آمده اسـت ،بنـده با مراجعه به بعضی از آنهـا؛ از جمله
دیوان حافظ با تصــحیح آقــای محمد بهشــتی و مطــابقت آن با نســخة دستنویسی که از عالمه
برقعی داشتم متوجه این شکاف عمیق و اختالف کلیدی شــده ام .البته اختالف در نســخه هــای
دیوان حافظ امر مسلّم در نـزد اهل فن می باشـد ،و گـاهی هر یک از مصـححین و یا حواشی
نویس ها ادعا می کنندـ که نسخه ی که آنها تقدیم می کنندـ صحیحترین و بهترین نسخه ها بوده
و بقیة ن َسخ خالی از اغالط نمی باشند.
با مراجعه به دیوان متوجه می شویم که چهار غزل مسلسل طوری آمــده اند که با «از» تمــام
میشوند؛ و در اواخر این غزل ها واژههای همانند :باز ،نــواز ،راز و نــاز آمــده اســت ،و این
احتمال نـیز هست که بعضی از این ابیات با هم مختلط شــده باشـند ،اما بـاز هم بیشــتر ابیات
نسخه ی دستنویس عالمه برقعی در بقیة نسخه ها را یافته نتوانستم.
اما در رابطه به عالمه بــرقعی باید گفت ایشــان به نســخه ی اعتمــاد کــرده و آن را صــحیحتر
دانسـته انــد ،و ابیات را از آن همین طـور نقل نمــوده اند و نسـخه هـای دیگر را قابل اعتمــاد
ندانسته اند.
به هر حال کثرت اختالفات گاهی اصل دیوان حافظ را زیر سوال می برد که کسانی در ســده
هــای بعــدی آمــده باشــند و اشــعاری را ســروده و به دیوان حافظ اضــافه نمــوده باشــند و یا
جایگزین بعضی از اشعار حافظ کرده باشند.
- 1ایاز همان خادم معــروف و زیرک سـلطان محمــود غزنــوی رحمه هللا بــوده است که می
گویند در نزد سلطان عزیز بوده است.
301 حافظ شکن
که او بمجلس شه داشـــــته رقص و هم بگو بمـردم شـاعر پرست بیمسـلک
آواز
در این مقـــام تو ای بـــرقعی بســـوز و غزل سرائی و آواز او ز بیکاریست
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
-212حافظ
چه شکر گویمت ای کرد کار بنده نواز منم که دیده بدیدار دوست کــردم بــاز
که کیمیای مراد است خاک کــوی نیاز نیازمند بال گو رخ از غبــار مشــوی
که مــر ِد راه نیندیشد از نشــیب و فــراز ز مشکالت طریقت عنــان متــاب ای
دل
بقول مفـتی عشـقش درست نیست نمـاز طهـــــارت ار نه بخـــــون جگر کند
عاشق
درین ســراچة بازیچه غــیر عشق مبــاز درین مقــام مجــازی بجز پیاله مگــیر
که کید دشـــمنت از جـــان و جسم دارد بـــنیم بوسه دعـــائی بخر ز اهل دلی
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
بــنزد اهل حقیقت نــیرزد آن یک نمــاز نمــاز مفــتی عشق و نمــاز عاشق او
چو آن طهــارت بیبیتمــیز فــاجر بــاز طهارتی که بخون جگر کند صــوفی
درین سراچة بازیچه دین خــویش مبــاز درین مقــام مجــازی مخــور پیالة می
که در ســــراچة دیگر نمیخرند نیاز بنـام عشق تو با دین حق مکن بـازی
بغــــــــیر وزر نباشد تو را از این آواز گرفتم اهل جهــان جن و انس خــوش
دارند
حرف س
-213حافظ
بیگانه گــرد و قصة هیچ آشــنا مــپرس جانا تو را که گفت که احــــــــوال ما
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس
از لوح سینه پـاک کن و نـام ما مـپرس نقش حقوق صــحبت اخالص بنــدگی
یعـــنی ز مفلســـان خـــبر کیمیا مـــپرس از دلق پـــــوش صـــــومعه نقد طلب
مجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
از ما بجز حکــایت مهر و وفا مــپرس ما قصة ســـکندر و دارا نخوانـــدهایم
ای دل بــدرد خو کن و نــام دوا مــپرس در دفـــتر طـــبیب خـــرد بـــاب عشق
نیست
303 حافظ شکن
-213حافظ شکن
بیعـــار و زار بـــاش و ز مســـتی شـــفا جانا که گفت عشق خــــود تــــرا دوا
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس
از شــــعر خــــود بیفکن و از حق عطا نقش حقـــوق نعمت حق را هـــدر نما
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس
از غــــیرت و حمیت و دین گو چــــرا از قصة ســــکندر و دارا نپرســــمت
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس
وحشت مکن بگو ز معـــــاد و جـــــزا تو قصة معاد و جـزا را چه منکـری
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس
دیگر مگو حکــایت مهر و وفا مــپرس ای بیوفا که از همه کس بیوفــاتری
گـــوئی ز مفلســـان خـــبر کیمیا مـــپرس با اهل حق وفا ننمـــــودی و دین حق
جــــادوی رهــــزنی است ز ما این جفا آن کیمیا که مفلس از آن اهل حق
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
خــــود گو طــــبیب عشق که باشد ز ما ما را رسول و وحی طبیب خرد بود
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس
از کیست درس عشق تو گو از کجا بســـــــیار جا که درس خـــــــرد داد
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــپرس مصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــطفی
ای بــرقعی بــپرس ولی از هــوا مــپرس خــوش میدهد جــواب ســخن شــیخنا
حافظ شکن 304
الجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواد
-214حافظ
زین چمن ســـایة آن ســـرو روان ما را گلعذاری ز گلسـتان جهـان ما را بس
بس
از گرانان جهان رطل گــران ما را بس من و هم صحبتی اهل ریا دورم بــاد
ما که رندیم و گدا دیر مغــان ما را بس قصر فردوس بپاداش عمل میبخشند
این تجارت ز متاع دو جهان ما را بس نیست ما را بجز از وصل تو در
هوسی سر
که سر کوی تو از کون و مکــان ما را از در خویش خدا را ببهشتم مفرست
بس
-214حافظ شکن
لیک ما را بجهـــان صـــاحب آن ما را گفت شـاعر بجهـان پـیر مغـان ما را
بس بس
چــون که قــرآن و رســوالن خــدا ما را من و هم صــحبتی پــیر مغــان حیف
بس بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
عملت نیست بگو دیر مغـــان ما را بس قصر فردوس بپاداش عمل میبخشند
ورنه این حرف نگفتی که جز آن ما را بلکه حق اینکه بفردوس تو را نیست
بس یقین
تو نما رندی و گو دوزخیان ما را بس قصر فردوس مـنزه بـود از رند گـدا
ای دنی طبع مگو در دو جهــــان ما را تو که رندی و ندانی بجز از وصلت
305 حافظ شکن
بس پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
ما نگـــوئیم متـــاع دو جهـــان ما را بس این خسارت نه تجارت بود ای مــرد
لــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــئیم
حــرف ِمن فضــلک ِزدنا بزبــان ما را که پس از مســـئلت دنیا و عقـــبی ز
بس خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
گوئیش کوی تو از کون و مکــان ما را دیو خوشــحال شــود چــون که تو از
بس روی نیاز
بیشتر از تو بگوید که خــران ما را بس او چــــنین بنــــدة شــــیدا نکند دور ز
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش
-215حافظ
بوسه زن بر خاک آن وادی و مشــکین ای صـبا گر بگـذری بر سـاحل رود
کن نفس ارس
بر صدای ساربان بینی و بانگ جــرس مــنزل ســلمی که بــادش هــردم از ما
صد ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم
کز فــراقت ســوختم ای مهربــان فریاد محمل جانـــان ببـــوس آنگه بـــزاری
رس کن عرضه
زانکه کــوی عشق نتــوان زد بچوگــان عشــقبازی کــار بــازی نیست ای دل
حافظ شکن 306
-215حافظ شکن
بوسه زن بر پــای ایلخــانی و ننگین کن ای صبا پیغـام شـاعر را رسـان رود
نفس ارس
نــزد او اهل تملق بینی از اهل هــوس شــاه ترکــان را که بــادش هر دم از
ملق حافظ
از فـراق سـیم و زر من سـوختم فریاد مســـند شـــاه ســـتمگر بـــوس بر وی
رس دار عرضه
زانکه دام عشق را باید زدن بر عشق بــازی کــار شــیادان بــود دامی
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمگس بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن
از جناب حضرتشاهشبس استاین نــــام حافظ گر قلم آری و بفرســــتی
ملتمس صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله
کی شـــود مســـتعمران را َمفخـــری آن این تملق گر نگوید کی شهان نــامش
بوالهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس برند
کیقــویچــون خــرمگس گــردیزنی تا نگــــردی چــــون مگس بر گــــرد
نیش بکس صــــــــــــــــــاحب شــــــــــــــــــیرة
کی بتـــازی بر فقیه و عالمـــان در هر تا چنین شــاهان نباشــندی تو را پشت
نفس و پنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
لیک کرنشها کنند از هر شــهی با صد بـــــرقعی بین عارفـــــان بر اهل دین
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرس تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوهین کنند
307 حافظ شکن
-216حافظ
نســـیم روضة شـــیراز پیک راهت بس دال رفیق سـفر بخت نیکخـواهت بس
که ســیر معنــوی و کنج خانقــاهت بس دگر ز مــــنزل جانــــان ســــفر مکن
درویش
حـــریم درگه پـــیر مغـــان پنـــاهت بس دگر کمین گشــاید غمی ز کشــور دل
که اینقدر ز جهان کسب مـال و جـاهت بصدر مصـطبه بنشـین و سـاغر می
بس نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
تو اهل دانش و فضـــلی همین گنـــاهت فلک بمــردم نــادان دهد زمــام مــراد
بس
رضــای ایزد و انعــام پادشــاهت بس بمنت دگـــــــران خو مکن که در دو
جهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
دعای نیمشب و درس صــبحگاهت بس بهیچ ورد دگر نیست حــــاجت حافظ
-216حافظ شکن
تو را خـــدای ب َهر لحظهای پنـــاهت بس دال کتــــاب نفیسی بهر نگــــاهت بس
که میل لـــودگی 1و کنج خانقـــاهت بس دگر بمنزل دانش ســفر مکن درویش
و لیک ســـیرة پـــیرو دل ســـیاهت بس اگر بمحفل دانش روی شـــــــوی آدم
چرند بـــافی پـــیر مغـــان ســـیاهت بس غمی اگر رســــدت از جهــــالت و ز
کفر
که اینقــــــدر ز پرســــــتیدن االهت بس بصدر مصـطبه بنشـین و سـاغر می
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
گــزاف شــاعر و اشــعار سد راهت بس تو را بگفتة قرآن چه کار ای صوفی
- 1لَودگی = بی بند و باری ،بی مسئولیت بودن و کارهای سبکی کردن.
حافظ شکن 308
تو هم که عاشق و مستی همین گنــاهت خــدا بمــردم عاقل دهد زمــام مــراد
بس
تو الف مایة خـــود کن ز بهر جـــاهت بجهل کـــــــــــوش چو حافظ اگر که
بس خـــــــــــــــــــواهی جـــــــــــــــــــاه
که نــزد پــیر همین شــعر دل بخــواهت مجــوی دانش و فضل ار که طــالب
بس پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیری
عـــذاب ایزد و اکـــرام پادشـــاهت بس بصـــــنعت و عملی رُو مکن بجُو تو
حـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرام
دعای نیمشب و درس صــبحگاهت بس نگفت برقعی از خدعه و ریا و طمع
-217حافظ
زهر هجــــری کشــــیدهام که مــــپرس درد عشــــقی کشــــیدهام که مــــپرس
دلــــــبری برگزیدهام که مــــــپرس گشـــــتهام در جهـــــان و آخر کـــــار
لب لعلی گزیدهام که مــــــــــپرس سوی من لب چه میگزی که مگوی
رنجهــــــائی کشــــــیدهام که مــــــپرس بیتو در کلبة گــــــــدائی خــــــــویش
بمقـــــــامی رســـــــیدهام که مـــــــپرس همچو حافظ غـــــــریب در ره عشق
-217حافظ شکن
بفســـــــادش رســـــــیدهام که مـــــــپرس زهر عشـــقی کشــــیدهام که مــــپرس
سه دوائی گزیدهام که مـــــــــپرس گشــــتهام در جهــــان بچــــارة عشق
اثـــــری زین سه دیدهام که مـــــپرس سه دوا عقل و هــــوش و اســــتقالل
رنجهــــــائی کشــــــیدهام که مــــــپرس ســوی من حملهها شــود که مگــوی
309 حافظ شکن
حرف ش
-218حافظ
که تا یک دم بیاســــــایم ز دنیا و شر و شــرابتلخ میخــواهم ک ه مــردافکن
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود زورش
مــذاق حــرص و آز ای دل بشو از تلخ سماط دهر دون پرور نــدارد شــهد و
و از شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش آســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایش
سلیمان با چنان حشــمت نظر ها بــود با نظر کــــردن بدرویشــــان منــــافی با
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــزرگی نیست
-218حافظ شکن
چو این ملت بیاشـــــــــــــامد رود فکر بتلخمیخواهد که مـردافکن بـود
شرا ِ
سلحشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش زورش
بتســـــلیم اجـــــانب مفتخر با آن شر و دهد تن را باســتعمار و زائل گــردد آن
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش هوشش
که استعمار میخواهد شــود ملت کر و بساط عیش دون پرور بود جام شراب
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش و می
بداننـــــدی می عرفـــــان نباشد تلخی و شرابتلخمیخواهد کهتأویلمریدان
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش باطل کند را
بشرطآنکه ننمائی بکج طبعان اوالد جم ندیدم در جهان نـادانتر از این عـارف
و کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورش و صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
بـبین پـیر مـزور را که درویشـان همه اگر خواهی ببینی حلقة کودن ســفیهانی
حافظ شکن 310
-219حافظ
معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری کنــار آب و پــای بید و طبع شــعر و
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش یاری خـــــــــــــــــــوش
بـــود کز نقش ایامم بدست افتد نگـــای عــروس طبع را زیور ز فکر بکر
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش میبنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
که شنگوالن سر مستت بیاموزند کاری بغفلت عمر شد حافظ بیا با ما
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش بمیخانه
-219حافظ شکن
انیسو مونسیاز هر کتـــابو چـــون شــباب و فهم و دین حق و درس فقه و
ی خـــــــــوش
کــــــــــــــــــــاری خــــــــــــــــــــوش خـــــــــدا پروردگـــــــــار
گـــــــوارا بـــــــادت این نعمت که داری هــرانکس داشت این دولت بگو قــدرش
روزگـــــــــــــــــاری خـــــــــــــــــوش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدانجانا
ی گر نشد مهتــاب تابــانی وگرنه چــراغ بشب فکر مطـــالب را غـــنیمتدان و
شــــــــــــام تــــــــــــاری خــــــــــــوش جـــــــــــان را قـــــــــــوتی میده
ببین باال کواکب را و انجم را ز قــدرت بــرو با ناله و زاریتضــرع کن تو بر
بیشـــــــــــــــــماریخـــــــــــــــــوش درگـــــــــــــــــــاه یزدانی
ک ه ذکر و وردشـــا ن داماستو یاری مــرو دنبــالخودخــواهیز گمــراهی
ی خــــــــــوش
ش خمــــــــــار
خــــــــــو مخــــــــوا ن دیوانهر شــــــــاعر
- 1عالمه بــرقعی رحمه هللا در چنــدین جا از کتــاب گرانبهــای حافظ شــکن به ارتبــاط عمیق
کسانی که بنام تصوف و فرقه های آن فعالیت دارند با استعمار اشاره می کنــد،ـ و در شــرایط
کنونی نیز با یک نگاه به بزرگان خانقاه و کسانی که بنــام فرقه هــای تصــوف در کشــورهای
اسالمی کار می کنند متوجه می شویم که حقیقت از چه قرار است؟!
311 حافظ شکن
بــود کز مــردم کــودن بــدام افتد نگــاری عروس طبع را از آز و حــرص خــود
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش کند زیور
-220حافظ
که آن شــــکاری سر گشــــته را چه آید دلم رمیده شد و غـــافلم من درویش
پیش
که دل بدست کمــــان ابروئیست کــــافر چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم
کیش
چــــرا که شــــرم همی آیدم ز حاصل بکــوی میکــده گریان و سر فکنــده
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش روم
خزانة بکف آور ز گنج قــــــارون بیش بــآن کمر نرسد دست هر گــدا حافظ
-220حافظ شکن
ولی مرید نکـــرد اعـــتراف تو انـــدیش دلت رمیده و هم غــــــافلی تو ای
درویش
نماند بهر تو ایمـــان که چـــون شـــدی چو بید بر سر ایمان ملــرز ای حافظ
درویش
که نیست پیر تصوف بغــیر کــافر کیش عجب معـرفی از پـیر خـود تو خـود
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی
که دل بدست کمان ابــروئی است کــافر من از مرید تو پرسم که چیست
کیش معنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایش
و گر که پـــــیر مـــــراد است گو مکن اگر خــدا است مــرادش خــدا نــدارد
تشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش کیش
حافظ شکن 312
1
مگر ندیدهاند کتــــابی بنــــام التفــــتیش عجب کنم ز مریدان کــودن شــعرا
2
بمســـلکی چو روی راه را بین از پیش اصـــول دین و عقائد نـــداردی تقلید
تـــرس حافظ و گو دین نــــدارد این دل بآن کمر چو زنی دست و سیم و زر
ریش دهیش
اگر چه شــــــــــرم تو را ناید از مفاسد مــرو بمیکـــده شـــرمی ز خــالق ای
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
-221حافظ
بهر شکسته که پیوست تازه شد جــانش چو بر شکست صــــبا زلف عنــــبر
افشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانش
که دل چه میکند از روزگار هجرانش کجا است هم نفسی تا که شـــــــــرح
دهم غصه
ولی ز شـرم تو در غنچه کـرد پنهـانش زمانه از ورق گل مثـــــــال روی تو
بست
تبــارک هللا از این ره که نیست پایانش بسی شـــــــدیم و نشد عشق را کرانه
پدید
-221حافظ شکن
دگر بیاری حق بر نگشت عنــــوانش چو در شکست ز ما شــــــــــعرهای
دیوانش
دهد جـــواب بـــاین کفرهـــای دیوانش کجا است هم نفسی تا دهد مــــــــــرا
- 1عالمه بـرقعی رحمه هللا اشـاره به کتـاب کم نظـیر «التفـتیش فی بطالن مسـلک الصـوفی
والدرویش» دارد که تألیف خود ایشان است ،ایشان در «سوانح حیات» ضمن تألیفات خویش
از این کتاب (تألیف شماره )60 :نام برده اند.
- 2به کتاب «اصول دین از نظر قرآن» تألیف عالمه برقعی مراجعه شود.
313 حافظ شکن
کمکی
بس است نفس و هــــــــوا را که نیست زمــان دانش و صــنعت بــود رها کن
پایانش عشق
مجو دگر ز صــبا بــوی بت پرســتانش بسی ز مستی عشق و فنون آن گفتی
که نیست یار تو چـون کعبه و بیابـانش روان زنـــده بـــراه خـــدا نمیســـوزد
مگیر طـرة پـیر و مخـوان ز هجـرانش اگر تو را ز وفا و صـفا بـود خـبری
-222حافظ
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش باغبــان گر پنج روزی صــحبت گل
بایدش
این دل شـــــــــوریده تا آن جعد و کاکل نــاز ها زان نــرگس مســتانه میباید
بایدش کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
مـــرغ زیرک چـــون بـــدام افتد تحمل ای دل انـــدر بند زلفش از پریشـــانی
بایدش منــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
راهرو گر صد هـنر دارد توکل بایدش تکیه بر تقـــوی و دانش در طـــریقت
کافریست
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش ساقیا در گــردش ســاغر تعلل تا بچند
عاشق مسکین چرا چندین تحمل بایدش کیست حافظ تا ننوشد بــــــاده بیآواز
رود
-222حافظ شکن
بهر دور افکنــــدن باطل تعقل بایدش طــــــــــالب حق چند روزی را تأمل
حافظ شکن 314
بایدش
این دل شـــــوریده را صـــــبر و تکامل بازها در راه حق باید چه ســــختیها
بایدش کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
آنکه در بند هـــــــــوا شد زلف و کاکل ای دل انـــدر بند عقلت بـــاش نی بند
بایدش هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا
هرکه مست جــام می شد جعد و ســنبل نازها از زلف آن موهــــوم نــــرگس
بایدش میکشد
هر که را عقلی بود شرعی تقبل بایدش هستانــــدر شــــرع و تقــــوی این
نظربــــــــــــــــازی حــــــــــــــــرام
در طـــریقت کفر و خدعه ســـحر بابل تکیهبر تقــوی و دانش در شــریعت
بایدش نیست گرچه
حمق باشد کانـدرین وادی توسل بایدش تکیه نبــود در توکل لیک بیتقــوی و
علم
مست در دوزخ دوصد زنجـــیر و صد دم مزن از عشق و مستی و مگو از
غل بایدش دور جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
بــرقعی او بر عــذاب حق تحمل بایدش کیست حافظ آنکه تــرویج َمی و آواز
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
-223حافظ
وین سوخته را محرم اسرار نهان بــاش باز آی و دل تنگ مـرا مـونس جـان
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
ما را دو سه ساغر بــده و گو رمضــان زان بـــــاده که در مصـــــطبة عشق
315 حافظ شکن
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش فروشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند
جهـــدی کن و سر حلقة رنـــدان جهـــان در خرقه چو آتش زدی ای عـــارف
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالک
گو میرسم اکنون بسالمت نگران بـاش آن یار که گفتا بتو ام دل نگــــران
است
گو در نظر آصف جمشـید مکــان بـاش حافظ که هوس میکندش جـام جهـان
بین
-223حافظ شکن
وین سوخته را محرم اسرار نهان بــاش گوید بــوزیری که مــرا مــونس جــان
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
بر گنج زر و ســیم دو چشــمت نگــران دل باخته و ســـــوخته از پســـــتی و
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش جهلت
چون گفت دو ساغر بده و گو رمضـان این بـاده همــان بـادة انگــور و حــرام
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش است
یک ســـاغر آن کفر و یا کمـــتر از آن آن بــاده که در میکــدة کفر فروشــند
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
بر مســـتی حافظ چه اگر رطل گـــران گر بــاده بــود زر دو سه ســاغر چه
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش کفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایت
مستی کن و هم رهبر فساق جهان باش در خرقه مـزن آتش و انـدام نگهــدار
گوشت بغالمی و می و شاه جهان باش ای برقعی اینجا شدة عاشق بــوزیری
-224حافظ
پیوســـته در حمـــایت لطف االه بــــاش ای دل غالم شـاه جهـان بـاش و شـاه
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
گو کـــوه تا بکـــوه منـــافق ســـپاه بـــاش از خارجی هزار بیک جو نمیخرند
گو زاهد زمانه و گو شــــیخ راه بــــاش آن را که دوســـتی علی نیست کـــافر
است
فــردا بــروح پــاک امامــان گــواه بــاش امـــروز زنـــدهام بـــوالی تو یا علی
1
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش قـبر امـام هشـتم و سـلطان دین رضا
و انگاه در طریق چو مــردان راه بــاش حافظ طریق بنــــدگی شــــاه پیشه کن
-224حافظ شکن
دور از خطا نه عامل وزر و گناه باش شـــاعر مشو غالم و بـــرو مـــرد راه
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
شاعر مرو غالم وی از بهر جــاه بــاش شــاه جهــان چو بــود یکی از شــهان
طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس
عزت سزای بندة حق هر که خواه باش ـدگی حق بنما نی امــیر طــوس
رو بنـ ِ
از بهر صید گفته غـزل رو گــواه بـاش حافظ چو دید شاه جهان شیعه مذهب
است
حقه مـــزن نه بر در آن بارگـــاه بـــاش جــبری کجا و مــدح امــام بحق کجا
- 1این دو بیت در بعضی از نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد ،همــانطوری که گفــتیم این
امکــان بعید نیست که بعد ها بر اثر دســتکاری و کمی و زیادی در دیوان او جــایگزین شــده
باشند.
317 حافظ شکن
از کید او بــترس و بحق رو پنــاه بــاش من یک مثال گفتم و حافظ نه صادق
است
حافظ شـــهان رها کن و عبد االه بـــاش حافظ غالم شاه جهان گشــته از طمع
گولش مخور نه وارد دام و نه چاه باش ای برقعی ز دام بـود مـدحی از امـام
-225حافظ
خداونـــــــــــــــــــدا نگه دار از زوالش خوشا شـــــیراز و وضع بیمثـــــالش
چه داری آگهی چونست حـــــــــــــالش صـــبا زان لـــولی شـــنگول سرمست
دال چـــــون شـــــیر مـــــادر کن حاللش گر آن شـــیرین پسر خـــونم بریزد
که دارم خلــــوتی خــــوش با خیالش مکن زین خـــواب بیدارم خـــدا را
-225حافظ شکن
که باشد شــــــــــاعران بد فعــــــــــالش دریغ از فــارس و وضع بی مثــالش
خصوصــــــاً شــــــاعران بیخیالش شــــــدندی بهر اســــــتعمار ابــــــزار
همه از کجــــروان صــــدها ز ســــالش بُدنــــــدی شــــــاعران و جمله اهلش
تمـــــام مـــــردم صـــــاحب کمـــــالش ولی اکنـــون بـــبین گردیده مســـلم
-226حافظ
که دور شـــاه شـــجاع است می دلـــیر ســحر ز هــاتف غیبم رســید مـــژده
بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
که از نهفتن او دیگ سینه میزد جوش ببانگ چنگ بگــــــوییم آن حکایتها
چو قـــرب او طلـــبی در صـــفای نیت محل نور تجلی است رأی انـور شـاه
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
که هست گــــوش دلش محــــرم پیام بجز ثنای جاللش مسـاز ورد ضـمیر
خود را بشارت دهندة آئین دیگر که قرار بود بعد از او از طــرف خداوند توسط « َمن یُظهــره
هللا» فرستاده شود ،معرفی کرده است .و او به کــرات در آثــار خـود به نــزدیکی ظهــور « َمن
یُظهره هللا» اشاره می کند.
به اعتقاد بهائیان « َمن یُظهــره هللا» همـان «مــیرزا حســینعلی نـوری» است که او را بهــاء هللا
می خوانند .باب شش سال بعد از قیام در تبریز در نهم ژوئیه سال 1850م در میدان ســرباز
خانة همان شهر به فرمان «امیر کبیر» تیر باران شد.
از القاب وی می توان به «نقطة اولی» و «مب ّشر أمر هللا» و «سید ذکر» اشاره کرد.
از آثار باب که امـروزه موجـود است می تـوان بــه :قیوم األسـماء (تفسـیر سـورة یوسف ،)
کتاب بیان (به زبانهای فارسی و عربی) و دالئل سبعه نام برد.
برای تفصیل بیشتر مراجعه شود به:
-1دانشنامة ایرانیکا ،مدخل باب ،بخش دکترین.
-2دین بهائی آیین فراگیر جهانی نوشتة ویلیام هاچر و دوگالس مارتین ،صفحة 45به بعد.
-3نصرت هللا حسینی ،حضرت باب ،مؤسسة معارف بهائی ،صفحه.144 -134 :
-4سید علی محمد باب ،بیان عربی ،واحد 6 :باب.8 :
-5آموزه های نظم نوین ،صفحه.237 :
-6تاریخ نبیل زرندی ،صفحة.46 :
319 حافظ شکن
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش
گــدای گوشهنشــینی تو حافظا مخــروش رموز مصلحت ملک خسـروان دانند
-226حافظ شکن
که دور شـــاه شـــجاع است می دلـــیر سحر ز هاتف شیطان رسد تو را بر
بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
که از خزینة غیبش مدد رسد بر هــوش محل نــــور تجلی دل رســــول بــــود
نداند و نه دلش محــرم پیام و ســروش بغــیر او نه گــدا و نه شه چــنین باشد
1
خصوص آنکه اگر صوفی است و باده مگر هواتف شــیطان بــاو پیام دهند
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش
بــرو بمیکــده طاعــات خــود با مفــروش بالف ورزی و مســـتی بجـــای کس
نرسد
چو قرب او طلبی در شقاوتت میکوش تملق تو عیان است بهر شــاه شـجاع
صـــفا بقـــرب خـــدا هست و بس بـــرو بقـــرب شـــاه نباشد مگر دو رنگی و
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاموش ورز
تملق است و گــدائی ز شــاعر مینــوش نه هر که شاه شدی خود صالح دان
باشد
-227حافظ
وز شــما پنهــان نشــاید کــرد ســرّ می دوش با من گفت پنهان کاردانی تــیز
- 1اشــاره به آیة کریمــه( ﴾ ﴿ :انعــام:
)121می باشد.
حافظ شکن 320
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
سخت میگیرد جهان بر مردمان سخت گفت آســــانگیر بر خــــود کارها کز
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش طبع روی
زهــــره در رقص آمد و بربط زنــــان وانگهم در داد جامی کز فروغش بر
میگفت نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش فلک
زانکه آنجا جمله اعضا چشم باید بود و در حریم عشق نتوان زد دم از گفت
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش و شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنید
آصف صـاحب قـران جـرم بخش عیب ساقیا می ده که رندیهای حافظ عفو
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
-227حافظ شکن
کز تو پنهـــان مینشـــاید کـــرد گند می دوش با شــــاعر بگفت آن مرشد گند
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش چمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
بـــاش انـــدر بند اســـتعمار و در دفعش گفت تنبل باش و آسان گــیر بر خــود
مکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش کارها
تهمت رقاصی خــــود را بــــانجم ده ز گند دیگر آنکه جام باده را می نــوش
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش و هم
چـــون که اســـتعمار خواهد عقل و دین در حـــریم عشق گر وارد شـــدی کر
خـــــــــــــــــــــود بپـــــــــــــــــــــوش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش و الل
آصف صـاحب قـران جـرم بخش عیب با وزیر خائن نادان شــهوتران بگفت
پـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
جمله اســــتعمار و عــــار و ننگ دیگر برقعی اسـرار و رنـدیهای حافظ را
عیشو نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش نگر
-228حافظ
بت ســـــنگین دل ســـــیمین بنا گـــــوش ببرد از من قــرار و طـاقت و هـوش
321 حافظ شکن
-228حافظ شکن
بــــرد آن را بیک خشــــخاش بفــــروش دل و دینی که یک تــرک قبا پــوش
نگـــیرد بت ز قلبش طـــاقت و هـــوش هر آن کس دین حق گیرد در آغوش
یقینت میبــــــرد تــــــرک قبا پــــــوش تو که از دست دادی عقل و دین را
بت ســـــنگین دل ســـــیمین بنا گـــــوش قـــرار و طـــاقت و هوشت بگـــیرد
نباشد در تو دیگر فکر خرگـــــــــــوش دل و دینت دل و دینت ربــــــــــــوده
که گوید صـــاحب دینی نه مـــدهوش ز تو بیهـــــــوشتر باشد مریدت
- 1اشاره به آیة کریمه( ﴾... ﴿ :بقره)93 :
می باشد.
حافظ شکن 322
-229حافظ
گل در اندیشه که چــون عشــوه کند در فکر بلبل همه آنست که گل شد
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش یارش
خواجه آنست که باشد غم خــــــــــدمت دلربـــــــائی همه آن نیست که عاشق
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش بکشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند
زین تغابن که خزف میشکند بــازارش جــای آنست که خــون مــوج زند در
لعل دل
این همه قول و غزل تعبیه در منقـارش بلبل از فیض گل آمــــوخت ســــخن
ورنه نبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بر حذر باش که سر میشکند دیوارش ای که از کوچة معشــــــــــــــوقة ما
میگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذری
جانب عشق عزیز است فرو مگــذارش صحبت عافیتت گر چه خــوش افتــاد
ای دل
بــدو جــام دگر آشــفته شــود دســتارش صوفی ســرخوش ازین دستک ه ک ج
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد کاله
نــــاز پــــرورد وصالست مجو آزارش دل حافظ که بدیدار تو خو گر شــده
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-229حافظ شکن
زر و ســـیمی ز کسی گـــیرد و گـــردد فکر شــــــــــــاعر همه دامست زهر
یارش گفتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش
هر که دادست بوی شد غم خدمتکارش دین ربائی نبود شاعر ما را جز سیم
شــده اســالم شــکن شــاعر بد گفتــارش جای آنست که دینی نبــود در ایران
323 حافظ شکن
گر نشد ســـــیم و زری کی بـــــود این شـــــاعر از حـــــرص و طمع گفت
اشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعارش غزلهــــــــــــــــــــــــــــــــای روان
با حــــذر بــــاش که دین میبــــرد این ای که دیوان همه شــاعر و عــارف
افکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارش نگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری
چون حرام است بده شاعرک بیکــارش آن زر و ســــیم که دردست شــــهان
ت و وزیراســـــــــــــــــــــــــــــــــــ
صـــــنعت و کـــــار عزیز است فـــــرو شــــــاعرا کم بنما عشق و طمع عقل
مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذارش بیار
برقعی تیره و تــار است بــزن دیوارش دل حافظ که به پیری بدهد یاد بــوی
-230حافظ
ببـــوی گل نفسی همـــدم صـــبا میبـــاش بدور الله قدح گیر و بی ریا میباش
سه ماه میخور و نه مــاه پارسا میبــاش نگــویمت که همه ســاله َمی پرســتی
کن
بنــوش و منتظر رحمت خــدا میبــاش چو پــیر ســالک عشــقت بمی حواله
کند
بیاد ،همـــدم جـــام جهـــان نما میبـــاش گــرت هــوا است که چــون جم بسر
رسی غیب
بهر زه طالب ســیمرغ و کیمیا میبــاش وفا مجـــــــوی ز کس ور ســـــــخن
نمیشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنوی
حافظ شکن 324
ولی معاشر رنـــــدان آشـــــنا میبـــــاش مرید طـــاعت بیگانگـــان مشو حافظ
-230حافظ شکن
تمام سال مخور می بشــرع ما میبــاش مگیر دست بجـام و توبا حیا میبـاش
وگر حالل بخــوردن تو پارسا میبــاش اگر حرام بود آن سه ماه نــیز مخــور
بگــوی مقصد حافظ گــره گشا میبــاش ســـؤال من ز مریدان فاســـقش این
است
بــراه پـــیر مــرو بر ره خــدا میبــاش ز پــــیر عشق مــــزن دم بمی حواله
مکن
بـرو تو همـدم و هم جهـان نما میبـاش گــرت هــوا است چوگــبران روی تو
در دوزخ
صفا نـدارد و گوید که با صـفا میبـاش وفا مجوی ز پـیران که بیوفا هسـتند
ولی معاشر مـــــردان با وفا میبـــــاش مرید بـارکش پـیر خـود بهـرزه مشو
تو برقعی بحذر زان همه خطا میبــاش چو مرشـــدان بخطاها ز دین بـــرون
رفتند
-231حافظ
تا می لعل آوردش خــــــون بجــــــوش این خــــــــــرد خــــــــــام بمیخانه بر
با کــــــــــــرم پادشة عیب پــــــــــــوش رنــدی حافظ نه گنــاهی است صــعب
روح قـــــدس حلقة امـــــرشبگـــــوش داور دین شــــاه شــــجاع آنکه کــــرد
وز خطر چشم بـــــــدش دار گـــــــوش ای ملک العرش مرادش بده
-231حافظ شکن
گفت ببخشــــــــــند گنه می بنــــــــــوش هــــــــــــــاتف ابلیس ز میخانه دوش
حـــــرف فـــــرو مایه مکن در گـــــوش هر گنه ای بنـــده نه بخشـــیدنی است
آب حمیم آوردش خـــــــون بجـــــــوش پـــــیرو شـــــیطان نـــــبرد لطف حق
بهـــرة نیکـــان بـــود ای بـــاده نـــوش مـــــژدة رحمت که ســـــروش آورد
تا کنـــــدش پخته و تـــــام از ســـــروش این خــــرد خــــام بــــده بر رســــول
خــــون هــــوا خــــواه تو آرد بجــــوش آن می لعل تو بــــــــــــــــرد عقل را
پــــیر شــــود وصل ب َهر دین فــــروش وصـــــلت پـــــیران نه بکوشش دهند
- 1این بیت در برخی نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد.
حافظ شکن 326
روح قـــــدس حلقة امـــــرش بگـــــوش بین چه ملق گفته بشـــــــاه شـــــــجاع
یار شـــهان نیست مگر دین فـــروش روح قـــــدس یار نبـــــوت بـــــود
تا نبــــــود حافظ از او بــــــاده نــــــوش ای ملک العـــرش تو مـــرگش بـــده
درد کشـــــان را بدهد جنب و جـــــوش حیف چـــنین شـــعر ســـلیس و ملیح
-232حافظ
میســـپارم بتو از چشم حســـود چمنش یا رب این نوگلی خنـدان که سـپردی
بمنش
دور باد آفت دور فلک از جــان و تنش گرچه از کــــــــــوی وفا گشت بصد
دور مرحله
چشم دارم که ســالمی برســانی ز منش گر بسر مــنزل ســلمی رسی ای بــاد
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبا
ســـــــفله آن مست که باشد خـــــــبر از در مقــامی که بیاد لب او مینوشــند
خویشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتنش
هر که این آب خـــــورد رخت بـــــدریا عــرض و مــال از در میخانه نشــاید
فکنش انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدوخت
حالل
آفـــرین بر نفس دلکش و طبع ســـخنش شعر حافظ همه بیت الغــزل معــرفت
است
-232حافظ شکن
میســـــپارم بتو از دیو حســـــود کهنش یا رب این عقل و خـــــــــــرد را که
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــپردی بمنش
دور باد آفت شــعری و خیاالت و فنش گر چه این فطـــــرت توحیدی من
نجا هست
چشم دار که بود جنت و حور و عدنش هر که با عقل و هدایت برود از دنیا
سفله مستی که بود قطرة می در دهنش در مقــامی که خــدا حاضر و نــاظر
باشد
هر که این راه رود یکســـــــــره دوزخ عرض و دینت بــبرد این می میخانه
وطنش و نفس
مژدة عقل و کفایت بده از مرد و زنش هر که ترسد ز فســــاد و ز مالل ره
عشق
بـــرقعی دیده بپـــوش از غـــزل و از شعر حافظ هه بیت الفتن نفس و هوا
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخنش است
-233حافظ
حریف حجره و گرمابه و گلستان بــاش اگر رفیق شفیقی درست پیمــان بــاش
مگو که خاطر عشاق گو پریشان بــاش شـکنج زلف پریشـان بدست بـاد مـده
وز آنچه با دل ما کردهای پشیمان بــاش دگر بصید حرم تیغ بر مکش زنهــار
بشـــیوة نظر از نـــاظران دوران بـــاش کمال دلــبری و حسن در نظر بــازی
329 حافظ شکن
است
نهــان ز چشم ســکندر چو آب حیوان گرت هواست که با خضر هم نشــین
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش باشی
بیاد نوگل این بلبل غــزل خــوان بــاش زبــــور عشق نــــوازی نه کــــار هر
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرغی است
خــدایرا که رها کن بما و ســلطان بــاش طریق خــدمت و آئین بنــدگی کــردن
-233حافظ شکن
انیس مجلس علم و نکــات قــرآن بــاش تو ای صدیق حقیقی بفکر ایمان باش
ز عشق و مستی این شاعران گریزان تو گنج عقل و خـــــرد را دمی بنفس
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده
وز آنچه با دلشان کردهای پشیمان بــاش دگر بصــاحب ایمــان مکن تو آزاری
بشــیوة خــرد از نــادران دوران بــاش کمــال مــردم بیدار صــنعت و خــرد
است
نهان ز اهل زمانه چو آب حیوان بـاش گــرت هــوا است که با اولیای حق
باشی
تو را وظیفه جوابست مرد میدان بــاش منال بـرقعی از جـور شـاعر شـیراز
حرف عین
-234حافظ
که نیست با کسم از بهر مــــال و جــــاه قسم بحشـــمت و جـــاه و جالل شـــاه
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزاع شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع
که من غالم مطیعم تو پادشـــاه مطـــاع بعاشقان نظری کن بشــکر این نعمت
کسی که اذن نمیدادی اســتماع ســماع بــــبین که رقصکنــــان میرود بنالة
چنگ
1
ز خــاک بارگة کبریای شــاه شــجاع جبین و چهـرة حافظ خـدا جـدا نکنـاد
-234حافظ شکن
که َبهر مــال بــود شــعرهای این ط ّمــاع قسم بجاه و جالل خــدای شـاه شــجاع
تو این غزل که شناسی مراد این خــداع برو بمخلص حافظ بگو بیا بر خـوان
بفیض جـــام که لب تشـــنه از کجا است بــبین که عاشق شــاه و غالم و بنــدة
2
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداع اوست
دگر مگوی که بُد اهل دل نه اهل سماع بــبین که شــیوة او بــوده رقص و نالة
چنگ
که جبههام بـــدر کبریای شـــاه شـــجاع ســجود او بشــهان بــوده بین که خــود
گوید
-235حافظ
شب نشین کوی سربازان و رنــدانم چو در وفــای عشق تو مشــهور خوبــانم
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع چو شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع
با کمــال عشق تو در عین نقصــانم چو بیجمــال عــالمآرای تو روزمچــون
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع است شب
تا در آب و آتش عشـــقت گـــدازانم چو کــوه صــبرم نــرم شد چــون مــوم از
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع غمت دست
بس که در بیماری هجر تو گریانم چو روز و شب خــوابم نمیآید بچشم می
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع پرست
همچنــان در آتش هجر تو ســوزانم چو رشتة صبرم بمقــراض غمت ببریده
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع شد
این دل زار و نزار اشکبارانم چو شمع در میان آب و آتش همچنان ســرگرم
ُتست
تا منــور گــردد از دیدارت ایوانم چو ســرفرازم کن شــبی از وصل خــود
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع ایمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه رو
آتش دل کی بآب دیده بنشـانم چو شـمع آتش مهر تو را حافظ عجب در سر
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
-235حافظ شکن
شب نشـــین مجلس درس جوانـــانم چو کردن افکار ســوزانم چو ِ بهر روشن
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع
بهر دفع عشق و مستی رو بنقصام چو چــون نباشد فکر و اســتقالل فکــری
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع در میان
من ُم1زیل ظلمت اوهــــام عرفــــانم چو وهم و عشق عارفــان گمــره نمــوده
حافظ شکن 332
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع ملــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
از دروغ آتش عشـــقی گـــدازانم چـــون کــــوه حکم کنــــده شد از حیلههــــای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران
دفع بیماری کنم از حد ایرانم چو شــمع روز و شب بیدار و هشــیارم بــرای
تا آنکه
گر شــود تزریق ایمــان بـاز خنــدانم چو شاعران بردند دین ما بــاین مقــراض
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع عشق
تا رود بافنـــدگی من اشک بـــارانم چو در میان شـــعر و عرفـــان رسم شد
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع بافنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدگی
آتش دل کی بآب دیده بنشـانم چو شـمع ای خدا آتش بزد شــاعر باســتقالل ما
-236حافظ
شمع خاور فکند بر همه اطراف شــعاع بامـــدادان که ز خلوتگه کـــاخ ابـــداع
که وجودیست عطا بخش و کـــــــریمی عمر خســـــرو طلب ار نفع جهـــــان
نفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاع یخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی
م
جـــامع علم و عمل جـــان جهـــان شـــاه مظهر لطف ازل روشـــنی چشم امل
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع
که ازین به نبود در دو جهان هیچ متاع حافظ ار بــاده خــوری با صــنمی گل
رخ خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
-236حافظ شکن
بود چــون حــرص و طمع مــدح و ملق بامدادان که بــدیوان تو دیدم اوضــاع
را ابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداع
که نفهمد هـــــــدف حافظ ازین هنگ و گفتم از احمق بیچــــارة صــــوفی چه
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــماع عجب
جـــامع علم و عمل جـــان جهـــان شـــاه عشق و عرفـــان بـــود آیا بتملق گفتن
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع
نی رشــادت خــبری نی ز شــجاعت نه جامع حــرص و طمع گر تو بگــوئی
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجاع بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــزا است
که ز دین به نبـــود در دو جهـــان هیچ حافظا دین و خــــرد خــــواه نه عمر
متــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاع ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــفاک
کی شه گلرخ تو به ز جنــان ای طمــاع گر تو با شاه خــوری بــاده دیگر کفر
مگو
1
بعمل کــوش نه در گــاه امــیری نفــاع بــرقعی لطف ازل اهل امل را نبــود
- 1خوانندة گرامی و محترم متوجه می شود که عالمه بــرقعی در بیشــتر ابیات حافظ شــکن
کوشیده است بـرای مـردم و بـویژه طبقة جـوان نصـایحی را تقـدیم نمـوده و آنها را به کـار و
کوشش تشویق نماید و از تملق به دربار حکمرانــان بــدور نگه دارد ،ردود عالمه بــرقعی بر
حافظ شیرازی بر اساس دشمنی و یا کینة شخصی نبــوده بلکه عالمه بــرقعی از دیوان حافظ
این برداشت را نموده اند که دیوان و اشعار او برای عامة مسلمانها خالی از ضرر نیست.
حافظ شکن 334
حرف غ
-237حافظ
که تا چو بلبل بیدل کنم عالج دمــــــاغ ســحر ببــوی گلســتان و می شــدم در
1
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاغ
که بـــود در شب تـــاری بروشـــنی چو بچهــرة گل صــوری نگــاه میکــردم
چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراغ
که داشت از دل بلبل هـزار گونه فـراغ چنان بحسن جوانی خویشتن مغــرور
یکی چو ساقی مستان بکف گرفته ایاغ یکی چو باده پرستان صـراحی انـدر
دست
که حافظا نبـــود بر رســـول غـــیر بالغ نشــاط عیش جــوانی چو گل غــنیمت
دان
-237حافظ شکن
که پی بقدرت صانع برم ز هر گل باغ سحر بسوی گلستان شـدم بقلب فـراغ
که جای شکر خدا میکنند وصف ایاغ زبان گشـوده بتقـبیح شـاعران سوسن
- 1در برخی از نسخه ها این بیت اینگونه آمده است:
سحر چو بلبل بیدل شدم دمی در باغ.
335 حافظ شکن
یکی ز مطـــــرب و رقاصه دمزند چو یکی ز بـاده پرسـتی بگویدی اشـعار
کالغ
همین جریده نویسـان همچو جغد و چو بس است از پی ویرانی ممالک ما
زاغ
وظیفه هست ز وافی ادای رسم و بالع نشـــاط عیش و جـــوانی ز دست شد
حافظ
حرف ف
-238حافظ
گر بکشم زهی طـــرب ور بکشد زهی طالع اگر مـدد کند دامنش آورم بکف
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف
گر چه صـبا همی بـرد قصة من ز هر طرف کــرم ز کس نیست این دل پر
طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف من امید
وه که در این خیال کج عمر عزیز شد از خم ابــــــروی تو ام هیچ گشایشی
تلف نشد
یاد پـــدر نمیکنند این پســـران نا خ َلف چند بنــاز پــرورم مهر بتــان ســنگدل
مغبچة ز هر طــرف میزنــدم بچنگ و من بخیال زاهـــدی گوشهنشـــین و
دف آنک طرفه
مست ریا است محتسب باده بنــوش وال بیخبرند زاهدان نقش بخــوان وال تقل
تخف
پــار ُد َمش دراز بــاد این حیوان خــوش صوفی شهر بینکه چون لقمة شبهه
علف ی خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد
م
بدرقة رهت شــــود همت شــــحنة نجف حافظ اگر قـــدم زنی در ره خانـــدان
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدق
حافظ شکن 336
-238حافظ شکن
بخت ســـیه شـــود اگر عمر دهی تو بر خــــالق تو مــــدد کند گر بــــروی ره
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزف شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف
وه که بــــرای این و آن عمر عزیز شد حــرصو طمعز خــود بــبر مــدحو
تلف مکن کس ز ملق
کس نزده است از این کسان تــیر مــراد از خم ابــروی شــهان ســهل نگشت
بر هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدف مشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکلت
ی َکشـدت ب َهر
مسـتی و عشق عارفـان م وهم و خیال شاعران میبردت دل و
طـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
َ
ســــیم و زری نمیدهند این پســــران نا چند بــآز پــروری مهر کســان بــرای
خلف نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
گوش مده تو شاعرا بنغمههای چنگ و گر بودت ره یقین راه خیال کن رها
دف
بر مدد خــرد بگــیر دامن زاهــدان بکف زندقه دین عارفــان بیخبرند شــاعران
بلکه حرام میخورد این حیوان خــوش صــــوفی دهر سر بسر لقمة شــــبهه
علف میخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورد
1
بکســلد ار لجــامرا نیش زند ببا شــرف پاردمش دراز و هم طعنة هر گــراز
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
جای بــدوزخت دهد خــالق شــحنة نجف برقعیا بـــوهم خـــود گر بـــروی چو
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعران
حرف قاف
-238حافظ
گــرت مــدام ّ
میســر شــود زهی توفیق مقـام امن و می بیغش و رفیق شـفیق
هــزار بــار من این نکته کــردهام تحقیق جهــان و کــار جهــان جمله هیچ در
است هیچ
که کیمیای ســـعادت رفیق بـــود رفیق دریغ و درد که تا این زمــان ندانســتم
حکایتی است که عقلش نمیکند تصدیق بیا که توبه ز لعل نگار و خنــدة جــام
خـوش است خـاطرم از فکر این خیال اگر چه مــوی میانت بچــون مــنی
دقیق نرسد
-239حافظ شکن
بحـــال هر که میسر شـــود زهی توفیق حضــور قلب و دعــای شب و نشــاط
عمیق
جهان و کـار جهـان هیچ کـردهام تحقیق بشـاعر عقل سـلیم ار بُـدی نمیگفـتی
شــدی بمطــرب و نــای و نی و ربــاب ز کیمیای ســـــعادت تو دوری ای
رفیق شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
که تا نــبرده تو را عمر قاطعــان طریق غنیمت است دمی رو بکردگار بیار
سعادتست و جهـــالت نمیکند تصـــدیق بیا که توبه ز عصیان و ناله در شب
تــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
1
بــــود رقیب و عتید تو نــــاظران دقیق مکن خیال که یک مو نکاهد از
عملت
بکنه آن نــــبرد پی هــــزار فکر عمیق جهالتی که بود مر تو را ز چــاه زنخ
که پر شــده غــزلت از رذالت و تحمیق بدان حماقت طبع تو جـای خنـده بـود
نه رنجش دل و روحت قسم بجــــــــان غــرض ز گفتن دانی نصــیحت است
رفیق حافظ
-240حافظ
و گرنه شــرح دهم با تو داســتان فــراق زبــان خامه نــدارد سر بیان فــراق
-240حافظ شکن
زبـــان خامه نـــدارد سر بیان فـــراق بریخت مرغ دلم پر ز داسـتان فـراق
کنـــون ذلیل و نهـــاده بر آســـتان فـــراق ســـری که با سر گـــردون نیامـــدی
همسر
حــروف آن ز فــراق ز دوســتان فــراق فریق و فرقه و تفریق و تفرقه در
اصل
ولیک ذلت و نکبت در آشـــیان فـــراق تمـــام عـــزت و دولت اگر بـــودی ز
تفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاق
کنند جنگ 2و نیامد بسر زمـــان فـــراق دریغ مدت عمـری که سـنی و شـیعه
نفـــاق و تفرقه آرند و هم زیان فـــراق کنون چه چــاره که هر دم ز روضه
- 1اشــاره به آیة کریمــه( ﴾ ﴿ :ق )18 :می
باشد.
- 2اشعار عالمه برقعی رحمه هللا نشان می دهد که به وحدت و تقریب مذاهب اسالمی توجه
خاص دارد و برای تحقیق این آرزو تالشهای فراوان نموده است.
339 حافظ شکن
ندبه و
نفـــاق و تفرقه آورد و ریســـمان فـــراق عــــدو که عــــزت ما دید روضه را
آورد
نفاق و تفرقه گسترد او ز خــوان فــراق اگر بدست من افتد فراقــــــــرا بکشم
باتحـــاد شـــود پـــاره ریســـمان فـــراق دمــاغ روح معطر بعطر وحــدت کن
که شیعه شیعه گشته و باشـند مخلصـان چگونه دعــوی اســالم میکنند کســان
فـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراق
که روز هجر سیه باد و خانمــان فــراق بــود وجــوب بما هجــرت و فــرار از
هجر
ز گمرهی برهد نی چون پیروان فــراق بپـای شـوق اگر بـرقعی رود این راه
حرف کاف
-241حافظ
ازان گناه که نفعی رسد بغــیر چه بــاک اگر شـراب خـوری جرعة فشـان بر
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
بمذهب همه کفر طـریقت است امسـاک چه دوزخی چه بهشـتی چه آدمی چه
ملک
که روز واقعه پا وا مگــــــــیرم از سر بخاک پای تو ای سرو ناز پرور من
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
چنـــــــــان ببست که ره نیست زیر دیر مهنـــدس فلکی راه دیر شش جهـــتی
1
مغــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
مبـــاد تا بقیات خـــراب طـــارم تـــاک فـــریب دخـــتر رز طرفه میزند ره
عقل
دعــای اهل دلت بــاد مــونس دل پــاک بــراه میکــده حافظ خــوش از جهــان
رفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
-241حافظ شکن
مبــاش دشــمن جــانت مکن تو خــویش مخـــــور شـــــراب اگر آدمی مکش
هالک تریاک
از آن گنــاه که نفعی رسد مشو بیبــاک گنــاه نفع نــدارد جــواب صــوفی گو
بــرای منفعت دیگــران خــورد تریاک نه عاقل است که خــــــــود را هالک
انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازد
ازان طــــریقت و کفــــرش رها شو از چه دوزخی چه بهشـــــــتی بگفت آن
ادراک کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافر
برای پای بت و پیر می نگشــتی خــاک اگر بـــروز قیامت عقیدتی بـــودت
که راه راست کجا راه زیر دیر مغــاک ز راه دیر مــــزن دم اگر مســــلمانی
گرت ز عقل خبر کن خراب تارم تاک شـــراب دخـــتر رز می بـــرد تو را
بهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس
فتــــاد یکســــره دوزخ قلنــــدر ناپــــاک بــراه میکــده چــون حافظ از جهــان
رفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
-242حافظ
حق نگهـــــدار که من میروم هللا معک ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک
ذکر خــیر تو بــود حاصل تســبیح ملک تــوئی آن گــوهر پــاکیزه که در عــالم
قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدس
341 حافظ شکن
کس عیار زر خـــــالص نشناسد چو در خلــــوص منت ار هست شــــکی
َمحک کن تجربه
وعـــده از حد بشد و ما نه دو دیدیم نه گفته بـــــودی که شـــــوم مست و دو
یک بوستبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدهم
خلق را از دهن خــویش مینــداز بشک بگشا پستة خندان و شکر ریزی کن
من نه آنم که زبـــونی کشم از چـــرخ و چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد
فلک
بارها تجربه کـــردیم بـــرو دور تـــرک وعدههای تو و یار تو همه الف بــود
تو که باشی که بهم برزنی این چرخ و چــرخ بــرهم زدنت الف و جســارت
فلک باشد
خلق را از سخن خــویش مینــداز بشک وهم بر هم زن و این الف رها کن
حافظ
1
هللا َم َعک
بـــرقعی مشت ورا بـــاز کن ُ شعر حافظ همه وهم است ز پندار و
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا
-243حافظ
گرم تو دوستی از دشــمنان نــدارم بــاک هـزار دشـمنم ار میکنند قصد هالک
و گرنه هر دمم از هجر تو است بیم مـــرا امید وصـــال تو زنـــده میدارد
هالک
2
سپر کنم سر و دستت نــدارم از فــتراک عنان مپیچ که گر مــیزنی بشمشــیرم
-243حافظ شکن
یکی هوا و هــوس باشد و نــداری بــاک هــــزار دشــــمنت از کین کنند قصد
هالک
تو را خــــبر ز عقــــاب حق ار بــــدی روی بخــــــواب و ز غفلت خیال
حاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک یبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافی
م
سپر کنی سر و افتی بدرگهش بر خاک تو را امید وصــــــال کسی است زر
بدهد
بلی ز هجر بتان میکنی گریبــان چــاک خــــدای را نبــــود وصل و فصل ای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
3
که مدح خلق نیاری و نی شوی ه ّتاک بــنزد حق تو عزیز آن زمــان شــوی
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
حرف ل
-244حافظ
که کس مبــاد ز کــردار ناصــواب خجل بوقت گل شــدم از توبة شــراب خجل
ن َیم ز شــاهد و ســاقی بهیچ بــاب خجل صـــالح من همه جـــام م َیست و من
زین بخت
که از ســؤال ملــولیم و از جــواب خجل بـود که یار نپرسد گنه ز خلق کـریم
ز نظم حافظ و این طبع همچو آب حجاب ظلمتاز آنبست آب خضر
خجل گشت ک ه
-244حافظ شکن
اگر چه نیسـتی از کـار ناصـواب خجل همیشه توبه کن و بـــاش از شـــراب
خجل
بگفت من شـــدم از توبة شـــراب خجل عجب ز حمق کسی کو خجل شد از
توبه
من از سفاهت ایشان شدم چو آب خجل عجبتر آنکه گروهی مرید او گشتند
منم ز خــالق و آن نهی پر عتــاب خجل اگر صــــــالح تو دامست و خدعه و
تزویر
شــــود ز حق و ز عقبا و هم حســــاب رواست هر که شـــــود مست و عقل
خجل بفروشد
که نی حیا ز خدا و نه از خــراب خجل خــراب کــرده خیاالت و وهمت ای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
- 3هتّاک = (صیغة مبالغه)؛ شخصی که هتک حرمت می کند و به مقدسات دینی میتازد.
حافظ شکن 344
-245حافظ
رسد بدولت وصل تو کــار من باصــول اگر بکـــوی تو باشد مـــرا مجـــال و
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
فــــراغ بــــرده ز من آن دو جــــادوی قرار برده ز من آن دو نــرگس رعنا
1
مکحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول بدرد عشق بساز و خموش کن حافظ
-245حافظ شکن
که نی فـــروع پـــذیرد ز شـــرع ما نه عجب ز شاعر بیبند و بار نــامعقول
اصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
بـــوهم خـــود بتراشد اصـــول نـــامعقول بجز خیال نباشد ورا مجــالی و کــار
که شـــاعران علـــنی میکنند ذم عقـــول کجا روم چه کنم با که گــــــــویم این
زشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول چه صــــوفیان که ز مســــتی و وهم
میگویند
فهیم مــــادح عقل است چــــون خــــدا و خطــــاب حق همه جا در کتــــاب بر
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول است عقال
- 1دو جادوی مکحول = دو چشم سرمه کشیده.
345 حافظ شکن
تمـــام زندقه و کفر و خدعه و مجعـــول سـزا است آنکه کنم فـاش رمز عشق
و هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا
بـــبین که حافظ عـــارف ز عقل گشـــته تو برقعی مشو از عقل و هوش خود
ملـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول غافل
-246حافظ
1
هلل َدرّ قائل
هر کو شـــــــــــــــــنید گفتا ِ هر نکتة که گفتم در وصف آن
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمائل
آخر بسوخت جانم در کسب این فضائل تحصـیل عشق و رنــدی آسـان نمــود
اول
از شــافعی مپرســید امثــال این مســائل حالج بر سر دار این نکته خــــــوش
آید سر
یارب که بینم آن را در گــردنت حمائل ت حافظتعویذ چشم
ی دوستدســـــ
ا
زخمست
-246حافظ شکن
اهل هـــــــــــــــــــوا نگویند هلل درّ قائل هر نکتة که گـــــــــویم از عقل و از
فضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــایل
باشد بمیل قهـــــــری از نفس این رذائل این عشق و میل و رندی نبود بعلم و
تحصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیل
هر کس خرد ندارد عشقش بود فضائل دردا که در سر خـــود دین و خـــرد
نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداری
رفتی و سهل دیدی گشتی بســوی باطل این میل عشق و رندی مشــکل نمــود
اول
- 1هلل د ّر قائل = اصطالح عربی است که در مقام تعریف و تمجید بکار می رود.
حافظ شکن 346
سهل است عشق و رندی گر دین کــنی رنــدی بجز رذالت چــیز دگر نخواهد
زائل تو
بر عارفان صـوفی شد یک خـدای قابل حالج 2بر سر دار گوساله کرد خــود
3
را
از شــاعران مپرســید امثــال این مســائل این خــدعهای که حالج بر دار کــرد
اظهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
هر چند شـــــرح و فنش موقـــــوف شد هر چـــیز حکمش اول باید ز شـــرع
بعامل پرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
هر کس جز این بگوید دارد ز حق حکمش بشـــرع باشد شـــرحش بـــود
فواصل بعامل
بپرســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
-247حافظ
سلســـبیلت کـــرده جـــان و دل ســـبیل ای رخت چون خلد و لعلت سلســبیل
طبع در لطفت نمیبیند بــــــــــــــــــدیل عقل در حســـــــنت نمییابد بـــــــدل
همچو من افتــــــــــــــاده دارد صد قتیل نـــــاوک چشم تو در هر گوشـــــهای
گر چه دارد او جمــــــــــالی بس جمیل من نمییابم مجــــال ای دوســــتان
1
بـــاد و هر چـــیزی که باشد زین قبیل شـــــاه عـــــالم را بقا و عز و نـــــاز
همچو مـــــور افتـــــاده زیر پـــــای پیل حافظ از سر پنجة عشق نگـــــــــــار
-247حافظ شکن
بـــاز حافظ کـــرده جـــان و دل ســـبیل بـــاز لعل شـــاه شد چـــون سلســـبیل
طبع او را لطف شه باشد دخیل بین که شــاعر و همــراه نامیده عقل
شــــــــاه را باشد جمــــــــالی بس جمیل عاشق زر گشت و بهر زر بگفت
خــود نمــوده مــور و شه را همچو پیل شــاه عــالم خوانــده شــاه فــارس را
همچو حافظ را بــــــود فکــــــری علیل بــــرقعی این عاشــــقان ســــیم و زر
-248حافظ
یحـــیی بن مطفر ملک عـــالم و عـــادل دارای جهــان نصــرت دین خســرو
کامل
انعــام تو بر کــون و مکــان فــائض و تعظیم تو بر جــان و خــرد واجب و
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامل الزم
دست طـــــــــــرب از دامن این زمزمه شـــاها فلک از بـــزم تو در رقص و
- 1این بیت در بعضی نسخه های دیوان حافظ وجود ندارد.
حافظ شکن 348
-248حافظ شکن
شاعر بشهان باخته هم دین و سر و دل حقا ز طمع دین و دیانت شــده زائل
عاشق شـــــده بر ابن مظفر که بُـــــدی دارای جهــان کــرده شه فاسق گمــراه
خســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو جاهل
حـــاجت نه بـــدین است و نه غم بهر و یحیی بن مظفر بـودش طبع روانست
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائل
هر جــاه طلب را که بقــدرت شــده نائل مداحی بیمایه ز شاعر که پسـند است
خــوش بــاش که ظــالم نــبرد راه بمــنزل میگفت که شه یکسره بر منهج عدل
است
349 حافظ شکن
جز ذات خــــدا آن َم ِلک قــــادر عــــادل هان برقعیا مقسم رزقی بجهان نیست
هر کس که جز این گفت بــود کــافر و بر گو بمریدان همین حافظ قــــداح
جاهل
-249حافظ
که بما میرسد زمـــــــــان وصـــــــــال خــوش خــبر بــاش ای نســیم شــمال
وفصـــــمت هاهُنـــــا لســـــان الحـــــال قصــــــة العشــــــق ال انفصــــــام لها
از حریفـــــــان رطل مـــــــاال مـــــــال عرصة بزمگـــــــــاه خـــــــــالی ماند
آه ازین کبریا و جـــــــــــــــــاه و جالل تــــرک ما ســــوی کس نمینگــــرد
-249حافظ شکن
بهر ما اینقـــــــدر مبـــــــاف خیال شـــــاعرا تا کی این یمین و شـــــمال
1
ظَهـــــــرت عارُهـــــــا مِن الأقـــــــوال قصةُ العشقِ منشــــــــأها الشــــــــهوة
2
أین ألبابُنـــــــــا وکیف الحــــــــال فَصــــــــــم العقلِ و الکمــــــــــال ِبها
3
مـــــــا بَقت شـــــــَوک ٌة وال اســـــــتقالل لک بعــــــــــد اســــــــــتعمار
ذهب المُ ُ
- 1قصة عشق که تو ادعای آنرا داری منشأ آن شهوت است و عیبها و بدی های آن از اقوال
تو واضح و آشکار شده است.
- 2با جــدا کــردن عقل و کمــال از آن (عشــق) عقلهــای ما کجا می رود و احــوال ما چگونه
خواهد شد؟
ت ما بعد از آمدن استعمار از بین رفت ،شأن و شوکت و استقاللی برای ما - 3ملک و حکوم ِ
باقی نماند.
حافظ شکن 350
حرف م
-250حافظ
مـــــدهوش چشم مست و می صـــــاف من دوســتدار روی خــوش و مــوی
بیغشم دلکشم
چـــیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم شهریست پر کرشـــمه و خوبـــان ز
جهت شش
حقا که می نمیخــــورم اکنــــون و سر از بس که چشم مست درین شــــــهر
خوشم دیدهام
من جــــوهری مفلس از آنــــرو مشوشم شــیراز معــدن لب لعل است و کــان
حسن
حــــالی اســــیر عشق جوانــــان مهوشم من آدم بهشـــــــتیم اما درین ســـــــفر
- 1در رابطه با باال بردن و کمال عقول انســانی بر من تــاختی (از من بد گفــتی و به آبــرویم
دست درازی کردی) ،بهروزی و خوبی خویش را از گردانندةـ احوال (هللا متعال) بخواهید.
- 2ای نامه رسان عقلها (بیدار کنندة امت ها و کسی که می خواهد مسلمانان از خواب غفلت
ـر عقل بیایندـ و عوامل اســتعمار را شناســائی کننــد) بــرای انســان،بیدار شوند و دوبــاره بر سـ ِ
خوش آمدی خوش آمدی و حتما بیا.
351 حافظ شکن
است
-250حافظ شکن
مـــــدهوش چشم مست و می صـــــاف گفـــتی محب روی خـــوش و مـــوی
بیغشم دلکشم
چـــون نبـــود این سه چـــیز من اکنـــون من مــایلم بخــوی خــوش و کــار و
مشوشم صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنعتی
من طـــالب تمـــام و خریدار هر ششم خوی خوش و حیا و ادب علم و دین
عقل و
حــــالی اســــیر عشق جوانــــان مهوشم حافظ بالف گشته بهشــتی و گفت من
من از فســــاد عشق و هــــوا آه میکشم ای بــرقعی اســیر عشق جوانــان در
است آتش
-251حافظ
نقشی بیاد خط تو بر آب میزدم دیشب بسیل اشک ره خــواب میزدم
وز دور بوسه بر رخ مهتـــــاب میزدم روی نگار در نظــرم جلــوه مینمــود
فـالی بچشم و گـوش درین بـاب میزدم چشم بـــروی ســـاقی و گوشم بقـــول
چنگ
جــــامی بیاد گوشة محــــراب میزدم ابروی یار در نظـرم جلـوه مینمـود
میگفتم این ســـرود و می نـــاب میزدم ســــاقی بصــــوت این غــــزلم کاسه
میگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
بر نــــام عمر و دولت احبــــاب میزدم خوش بود وقت حافظ و فال مــراد و
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
-251حافظ شکن
از عطر علم بر زخ خــــود آب میزدم دیشب ز کسب علم ره خـــــــــــواب
حافظ شکن 352
میزدم
بر کارگـــاه شـــاعر پر خـــواب میزدم از نقش فضل و علم بــبردم خیال و
وهم
گویا بشـــــام تـــــیره بمهتـــــاب میزدم دین و خـــرد چو در نظـــرم جلـــوه
مینمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
بر ســنگ خــاره جــام می نــاب میزدم چشم بــروی عــا ِلم و گوشم بشــرع و
دین
سنگی بآن ز هر در و هر باب میزدم ابــروی پــیر قبلگه صــوفیان چه شد
بر نــام عــاقالن بیاری احبــاب میزدم ای برقعی بگوی که این فــالخــوش
بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواب
-252حافظ
نـــذر کـــردم که هم از راه بمیخانه روم گر از این منزل ویران بســوی خانه
روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم زین ســفر گر بســالمت بــوطن بــاز
رسم
بــــدر صــــومعه با بربط و پیمانه روم تا بگــویم چه کشــفم شد ازین ســیر و
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلوک
ســجدة شــکر کنم وز پی شــکرانه روم گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز
سر خوش از میکـده با دوست بکاشـانه خرّم آندم که چو حافظ بتــوالی وزیر
روم
353 حافظ شکن
-252حافظ شکن
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم گفت شــاعر که اگر ســیر شــوم خانه
روم
نــذر کــردم چو بگــیرم ره میخانه روم حالیا عاشق ســــیم و زر و مشــــتاق
وزیر
بــــدر صــــومعه با بربط و پیمانه روم تا بگـــویم چه گـــرفتم من ازین دست
وزیر
تا ببینند بســــــــــــــیم و زر بیگانه روم آشــــــنایان ره عقل بــــــدیوان نگرند
هر کسی زر دهدم از پی شــکرانه روم بُدم عاشق بـزر و سـیم و ن َیم عـارف
دین
بنظر آید و من ســـــجده چو دیوانه روم هر دمی صــورت و ابــروی چو دیو
از پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرم
-253حافظ
وگر تـــــــــــیرم زند منت پـــــــــــذیرم بـــــتیغم گر کشد دســـــتش نگـــــیرم
که پیش دست و بـــــــازویت بمـــــــیرم کمــان ابــروی ما را گو مــزن تــیر
بیک جرعه جـــــــوانم کن که پـــــــیرم بفریادم رس ای پـــــیر خرابـــــات
ز بـــــــام عـــــــرش میآید صـــــــفیرم من آن مرغم که هر شام و ســحرگاه
-253حافظ شکن
زند دم هر دمی از گـــــــــبر پـــــــــیرم ز اشـــــــعارش زند هر دم بتـــــــیرم
بگوید کفرها کلب کبـــــــــــــــــــــــیرم بنــــــام ابــــــرو و آن چشم پــــــیرش
بگوید بهر پــــــــــیران من فقــــــــــیرم جــــوانی خواهد از پــــیر خرابــــات
ز اصـــــــطبل خـــــــران آید نفـــــــیرم همی گوید منم شــــــام و ســــــحرگاه
کجا تصــــــــنیف را گوید صــــــــفیرم وگرنه هــــــاتف عرشی برقــــــاص
-254حافظ
نـــــاز بنیاد مکن تا نکـــــنی بنیادم زلف بر بــاد مــده تا نــدهی بر بــادم
﴿ ُ - 1خــوار = صــوت و آواز گوســالة ســامری؛ اشــاره به آیة کریمــه:
( ﴾اعراف )148 :می باشد.
355 حافظ شکن
-254حافظ شکن
کفر بنیاد مکن تا نکــــــنی بنیادم دینت از یاد مــبر تا نــروی از یادم
سر مکش ز امر خدا ورنه رود فریادم می مخور توبه نما تا نخــوری خــون
جگر
صـــید این دام مشو تا نـــدهی بر بـــادم داخل حلقه مشو حلقة صـــــــوفی دام
است
پــــیرو پــــیر مــــرو ای پسر ناشــــادم یار بیگانه مشو داخل هر النه مشو
- 1در نسـخة دیوان حافظ با مقدمه و تصــحیح محمد بهشــتی بیت آخر این غــزل چــنین آمــده
است:
حافظ از جور تو حاشا که بنالد روزی
مـن از آنروز کـه در بـند تـو ام آزادم
حافظ شکن 356
همچو حافظ تو مگو طـــالع فـــرخ زادم بنــدة پــیر مشو درگة آصف تو مــرو
-255حافظ
دست شــــفاعت هر دمی در نیکنــــامی عمریست تا من در طلب هر روز
میزنم گــــــــــــــــــــــــــــــــــــامیمیزنم
دامی بـــراهی مینهم مـــرغی بـــدامی بیمــاه مهر افــروز خــود تا بگــذرانم
میزنم روز خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
گلبانگعشق از هرطـــــــــــــــرفبر تا بو که یابم آگهی از ســـایة ســـرو
خـــــــــــــــــــــــــــــوشخرامیمیزنم ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهی
-255حافظ شکن
از بهر هشیاریشــــان هر روز نــــامی بهر مرید شـــاعران هر روز گـــامی
میزنم میزنم
یک روز هم حافظ شکن از شعر المی ق و عاشـــقییکروز یکروز عشـــ
میزنم شــــــــــــــــعر و موســــــــــــــــیقی
آگه شــود انــدر بــرم داد تمــامی میزنم تا بو که یابد آگهی از گفتة یک
دفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترم
من داد ایمــــــــان و یقین از هر کالمی یک گمرهی از صـوفیان شـاید شـود
میزنم از مؤمنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
میزنم پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیروان
-256حافظ
هلل حمـــــــد معـــــــترف غایة النعم بشــری إذا الســالمة حلت بــذی ســلم
تا جان فشانمش چو زر و ســیم در قــدم آن خوش خــبر کجا است که اینفتح
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــژده داد
آهنگ خصم او بســـــرا پـــــردة عـــــدم از بــاز گشت شــاه چه خــوش طرفه
بست نقش
کــاین بــود قــول بلبل بســتان ســرای جم ای دل تو جـــــام جم بطلب ملک جم
مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواه
حافظ بخـــورد بـــاده و شـــیخ و فقیه هم ساقی چو یار مه رخ و از اهل راز
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-256حافظ شکن
1
جانــــدادهای بشــــاه که گــــیری ازو ن َعم فی قلبــک الضــاللة یا حامدَ الــدرم
از کشــــــتگان ظلم بگو نی ز ذیســــــلم برگشت شــــــاه بهر تو شر دگر دهد
لعنت بهر دو بــــاد و بدستانســــرای جم شـــاعر تو جـــام جم مطلب جـــام را
بریز
2
کــاین بــود قــول سـیّد و ســاالر هر امم جم کیست جــام او تو رها کن بــامر
حق
ورد تو یا جم است و یا وصف جام جم صوفی گری ز گــبر هویدا شد ابتــدا
حافظ مخور تو باده و کم گو تو یاوه کم شاعر مگو که شاه نباشد ز اهل راز
کم طعنه زن بما و مزن در غــرق قــدم شیخ و فقیه ما نبـود اهل می چو پـیر
مت ومـــــــــا یَ ُ
نفع اآلن قـــــــــد نَـــــــــ ِد َ ای برقعی بگوی که ُتب قَ َ
بل َموتِــ ک
ّ الن
1
َـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ َدم
2
َقــد صــار فی الســعیر َحفیفًــ ا ِمن الظلم شـــاعر ال َعجم
َ یا ســـیِّدی تعـــال َأ ِغث
-257حافظ
پادشــــــــــاهان ملک صــــــــــبح گهیم گر چه ما بنـــــــــدگان پادشـــــــــهیم
جـــــــام گیتی نما و خـــــــاک رهیم گنج در آســـــــــــــــتین و کیسه تهی
ما نگهبــــــــــــــــــــــــان افسر و کلهیم شـــــــاه بیدار بخت را همه شب
روی همت بهر کجا که نهیم شـــــاه منصـــــور واقف است که ما
-257حافظ شکن
طـــــالب ســـــیم و زر بخـــــاک رهیم بــــــاز گفــــــتی که عبد پادشــــــهیم
گنهیم غرقة و تزویر بحر گر تو را کیسه خـــــــــالی است بگو
- 1تُب قَبل مَوتک = ...پیش از فرا رسیدن مــرگ توبه نمــا ،حــاال (هنگــام مــردن) پشــیمان
شدی در حالیکه پشیمانی در هنگام مرگ هیچ سودی ندارد.
- 2ای سردار من! بیا و به شاعر عجم کمک کن ،به سبب مظالمی که مرتکب شده در جهنم
عذاب می شود.
- 3گ َوهیم = گواه (شاهد) هستیم.
359 حافظ شکن
کن رها ما کهیم 1یا که شـــــــــــــــــهیم خـــود بکن کـــار و صـــنعتی حرفه
ما بـــــــاین دام پـــــــای خـــــــود ننهیم بــرقعی خــوان از این غــزل عرفــان
-258حافظ
گفت کو زنجیر تا تدبیر این مجنون کنم دوش ســــــــــــــودای رخش گفتم ز
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــربیرون کنم
عشــوة فرمــای تا من طبع را مــوزون نکته نا سنجیده گفتم دلبرا معذور دار
کنم
صـــــدگدای همچو خـــــود را بعد ازین من که ره بــردم بگنج حسن بیپایان
قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــارون کنم دوست
تا دعـــای دولت آن حسن روز افـــزون ای مه صــاحب قــران از بنــده حافظ
کنم یاد کن
-258حافظ شکن
باز از عشق درم شــاعر تو را مجنــون دوش گفتم شــــاعرا وهم از ســــرت
کنم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرون کنم
ســـیم و زر ده تا ز عشـــقت چهـــره را با مه صاحب قران یعنی وزیری باز
گلگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون کنم گو
صــــدگدای همچو خــــود را بعد از این گر مرا راهی بــود نــزد وزیر و اخذ
دلخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون کنم زر
تا دعــای دولتت از یُمن زر افــزون کنم گفتی ای صاحب قران از بنـده حافظ
یاد کن
باز در نقدش همی گوئی طمع را چون بر طمع بهتر دعـایش میکـنی تا یاد
کنم نقد
از بـرای سـیم و زر گوید کـدام افسـون بـــرقعی بنگر بـــاین عرفـــان که شد
کنم درم عشق
-259حافظ
خوشا دمی که ازین جهــــره پــــرده بر حجاب چهرة جان میشــود غبــار تنم
فکنم
چـــرا بکـــوی خراباتیان بـــود وطنم مــرا که منظر حــور است مســکن و
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــأوی
که با وجـــود تو کس نشـــنود ز من که بیا و هســتی حافظ ز پیش او بــردار
منم
-259حافظ شکن
بیان شــرک هویدا ز نفی این بــدنت در این غزل اگرت با خــدا است این
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخنت
نه او شــوی چه بتن بــاش یا بــرون ز که جز وجود تو باشد خدا نه آن جان
تنت است
ســــرا و مســــکن او هست مســــکن و اگر که پیر بود قصد حــور منظر تو
وطنت
که چون تو مرغ خوش الحــان او و او ســـرای او بـــودت بـــاغ و گلشن و
چمنت رضوان
361 حافظ شکن
گـــزاف و الف و دگر خدعه ریخت از هـــزار حیف که عمـــری بیاوه سر
دهنت کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی
-260حافظ
بمویههـــــــای غریبانه قصه پـــــــردازم نمــاز شــام غریبــان چو گریه آغــازم
که از جهان ره و رسم ســفر بر انــدازم بیاد یار و دیار آن چنــان بگــریم زار
که بــاز با صــنمی طفل عشق میبــازم خـــرد ز پـــیری من کی حســـاب بر
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
صــبا بیار نســیمی ز خــاک شــیرازم هـوای مـنزل یار است آب زنـدگانی
ما
مرید حافظ خـــوش لهجة خـــوش آوازم ز چنگ زهــره شــنیدم که صــبحدم
میگفت
-260حافظ شکن
که تا بکـــوی هـــدایت علم بر افـــرازم تمــــام فکر من آنست همت آغــــازم
که از جهان ره این صوفیان بر انــدازم خــدا بــده مــددی همرهــان من مــددی
بعشق و مســــتی تو کی بعقل میتــــازم تو شــاعرا مکن اغــوا دگر چو پــیر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
مگو که با صنمی طفل عشق میبازم چو قوم لوط مبر غیرت جوانان را
- 1اشاره به عقیدة وحدة الوجود است.
حافظ شکن 362
گــــذار تا بصــــمد یکــــدمی بــــپردازم اگر صـــنم پرست شـــدی کن رها تو
ایران را
دگر مگو که ز اســـالم و اهل شـــیرازم هـزار لعن بــاین عشق و طفل بـازی
تو
بگو که نفس و هــوا گشــتهاند دمســازم گهی تو عاشق پــیران و گــاه اطفــالی
مگو که زهــــره زند چنگ را بــــآوازم بــرو مغــنی هر بــزم رقص 1کمــزن
الف
بگو بفــــاجرة زهــــره نــــام مینــــازم بــدین خــرافت شــعری ســتاره نیست
غالم
که اهل رقص و دگر لهجه و خـــــوش بگو بخلق کند افتخـــــار حافظتـــــان
آوازم
مخور تو گـول اگر گفت معـرفت بـازم نگر تو برقعیا این چنین بــود عرفــان
-261حافظ
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم هر چند پیرو خسته دل و ناتوان شدم
بر ُمنتهــای همت خــود کــامران شــدم شکر خـدا که هر چه طلب کـردم از
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
با جـــــام می بکــــام دوســـــتان شــــدم در شــــاهراه دولت ســــرمد به تخت
بخت
در ســــایة تو بلبل بــــاغ جنــــان شــــدم ای گلبن جـــوان بر دولت بخـــور که
من
- 1در این بیت عالمه بــرقعی رحمه هللا از حافظ شــیرازی به ُمغــنی هر بــزم رقص (آواز
خوان هر مجلس رقص) تعبیر می نماید.
363 حافظ شکن
در مکتب غم تو چــنین نکته دان شــدم اول ز حرف لوح وجودم خــبر نبــود
کز ساکنان کوی درگة پــیر مغــان شــدم آن روز بر دلم در معــنی گشــاده شد
چندان که این چنین زدم و آنچنـان شـدم قســــمت حــــوالتم بخرابــــات میکند
بر من چو عمر میگـــذرد پـــیر از آن من پیر سال و ماه نیم یار بیوفا است
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
بـاز آ که من بعفو گنـاهت ضـمان شـدم دوشم نوید داد و عنــــــایت که حافظا
-261حافظ شکن
لیکن ز عشق الف تو من خســته جــان هر چند من ز فکر و خـــرد پهلـــوان
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدم
سر درون که بــارکش صــوفیان شــدم شـــکر خـــدا که خـــود بزبـــان فـــاش
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردهای
پسـتی شـدت حواله و گو کـامران شـدم نبود عجب ز همت پست تو کز خــدا
جــامی بگــیر و گو که خرابــتران شــدم در کــوره را ِه ذلت ســرمد بتخت کفر
گو بهرشـان چو بلبل باطل خـران شـدم دانم تمـــام بلبلیت از شه است و پـــیر
گو الل گشته بودم و شیرین زبـان شـدم دولت ِب َهرکه یار شــود بلبلش شــوی
مست و خراب گو که چنین الفدان شدم شــاعر ز درس مکتب پــیران شــدی
جســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
کردی سیاه گو که من از طاغیان شـدم اما هزار حیف که لــوح وجــود خــود
گفــتی که ســاکن در پــیر مغــان شــدم آن روز بر دلت در پستی گشوده شد
حافظ شکن 364
گو این چنین دَنی 1بُدم و صد چنان شدم پســــتی حــــوالتت بخرابــــات میکند
ای پیر الف زن که بگفتی جــوان شــدم پـــیر ار که بیوفا است ندید از تو هم
وفا
باز آ که من بحمل عذابت ضــمان شــدم معذبست چه گوید پــــیری که خــــود َّ
بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعرش
-262حافظ
که کشم رخت بمیخانه و خــوش بنشــینم حالیا مصـــــلحت وقت در آن میبینم
یعــنی از اهل جهــان پــاک دلی بگــزینم جــــام می گــــیرم و از اهل ریا دور
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوم
تا حریفــــــان دغا را بجهــــــان کم بینم جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم
شرمســـــار رخ ســـــاقی و می رنگینم بســـکه در خرقة ســـالوس زدم الف
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالح
که اگر دم زنم از چـــــرخ بخواهد کینم بنـــدة آصف عهـــدم دلم آزرده مـــبر
این متاعم که تو می بینی و کمــتر زینم من اگر رند خراباتم اگر حافظ شــهر
-262حافظ شکن
خط بطالن کشم و باطل تو بر چینم حالیا مصـــــلحت وقت در آن میبینم
چـــــون که از عشق و ریا دور شـــــدم عقل و دین گــیرم و مشت عرفا بــاز
بنشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــینم کنم
تا مگر شـــعر شـــما را بجهـــان کم بینم غــیر آیات خــدایم نبــود یار و نــدیم
همچو شــاعر ز هــوس بافته انــدر دینم هرکه آزاد شد از دین و خـــــرد عبد
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا است
بنــــــــدگی الئق حق است نه هر ننگینم بندة آصف عهــدی شــدن از الف چه
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
وه چه بیشــرم و حیا شــاعرک مســکینم با بشر الف دروغ و بخـــــــــدا الف
دروغ
خود بگفته است که من صوفی و کمتر بــرقعی رند خرابــات بــود ننگ بشر
زینم
-263حافظ
از بخت شــکر دارم و از روزگــار هم دیدار شد میسر و بــوس و کنــار هم
جــــامم بدست باشد و زلف نگــــار هم زاهد بـــرو که طـــالع اگر طـــالع من
است
ای آفتــــاب ســــایه ز ما بر مــــدار هم چــون کائنــات جمله ببــوی تو زندهاند
و ز انتصـــــاف آصف جم اقتـــــدار هم حافظ اســـــیر زلف تو شد از خـــــدا
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــترس
ایام کـــان یمین شد و دریا یســـار هم برهـــــــــان ملک و دین که ز دست
وزارتش
جـــان میکند فـــدا و کـــواکب نثـــار هم بر یاد روی انــور او آفتــاب صــبح
تبـدیل مـاه و سـال و خـزان و بهـار هم تا از نتیجة فلک و طـور دور اوست
الف و گــزاف و حقه و تزویر و عــار اشــعار تو مــروّج جــور و فشــار هم
هم
صــــــنع طمع بین و دل نابکــــــار هم بنگر وزیر را بکجا بــرده از گــزاف
تبدیل ماه و ســال و خــزان 1و بهــار هم کی گــردش فلک بــود از طــور دور
او
نی بهر خــود ز بهر ســواران کــار هم پا از گلیم خـــویش منه حافظا بـــرون
تا اینقدر شــدی تو صــوفی بیبند و بــار چـیزی نمانـده آنکه بگـوئی خـدا بـود
هم
گویند عـــــــارفی و کنند افتخـــــــار هم من در عجب چگونه مریدان کــور
تو
-264حافظ
در لبــــاس فقر کــــار اهل دولت میکنم روزگـاری شد که در میخانه خـدمت
میکنم
در کمینم و انتظار وقت فرصت میکنم تا کی از دستم بر آید تیر تدبیر مــراد
در حضــورش نــیز میگــویم نه غیبت واعظ ما بوی حق نشنید بشــنو کــاین
- 1خزان = پائیز.
367 حافظ شکن
میکنم ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخن
بنگراین شوخیکه چونبا خلق صنعت حــــــافظم در مجلسی دردی کشم در
میکنم محفلی
-264حافظ شکن
در لبــــاس فقر کــــار اهل دولت میکنم گفت حافظ من ز جاسوسی رذالت
میکنم
در کمینم مثل شــــــیطان تا چه فرصت گاه گمره میکنم قــومی و گه تعریف
میکنم شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
بنگر این شــــوخی که هر دم من بملت حافظم قرآن و گاهی حافظ جامم شها
میکنم
هر که بیدین شد ورا اهل طـــــریقت این نه کار من که کار هر منافق این
میکنم بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
شــــاه گوید صــــوفیان را من زیارت صـــوفیان جاســـوس دولت شه مرید
میکنم صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفیان
من بیداری ملت بـــــاز همت میکنم عارفــان چــون هر خیانت را بملت
کردهاند
در حضــورش نــیز میگــویم نه غیبت شـــاعر ما مـــورد غیبت نمیداند که
میکنم گفت
حافظ شکن 368
لیک ایرانی نداند گو خیانت میکنم حـــافظی در مجلسی دردی کشی در
محفلی
-265حافظ
صد بــــار توبه کــــردم و دیگر نمیکنم من ترک عشقبازی و ســاغر نمیکنم
با خــــاک کــــوی دوست برابر نمیکنم بــاغ بهشت و ســایة طــوبی و قصر
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
گفتم کنـــــــــایتی و مکـــــــــرر نمیکنم تلقین و درس اهل نظر یک
اشارتست
1
ناز و کرشمه بر سر منبر نمیکنم این تقویم تمام که با شاهدان شهر
من تــرک خــاک بوسی این در نمیکنم حافظ جنــاب پــیر مغــان جــای دولت
است
-265حافظ شکن
صد بــــار توبه کــــردم و دیگر نمیکنم گفتی که ترک شاهد و ساغر نمیکنم
شو تـــائب و مگـــوی که دیگر نمیکنم گر کار خوب بــود چــرا توبه ور که
َبد
گوید کرشـــــمه بر سر منـــــبر نمیکنم منطق ببین حمق نگر ای مرید شــعر
با خــــاک کــــوی پــــیر برابر نمیکنم گوید بهشت و ســایة طــوبی و قصر
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
گو جنتش بمیکــــــــــــده همسر نمیکنم یعــنی خــدای را نپرســتم بجــای پــیر
- 1این بند در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی اینگونه آمده است:
این تقویم بس است که چون واعظان شهر.
369 حافظ شکن
با دیو گو که ســـــــــــجدة داور نمیکنم دانم که تــرک ســیرة ابــتر نمیکــنی
یا للعجب بگفت مکــــــــــــــرر نمیکنم شاعر که این چرند مکر نموده است
گو تـــــــــرک خاکبوسی آن در نمیکنم حافظ جنــاب پــیر مغــان رانــدة خــدا
است
خواهی بگفت سودی ازین بشر نمیکنم اما یقین بـــــــــــــدان تو که در روز
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتخیز
با دیگـــران مگـــوی که بـــاور نمیکنم ای برقعی نگر تو باین کفر شاعران
-266حافظ
وین نقش زرق را خط بطالن بسر صوفی بیا که خرقة سالوس بر کشیم
کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
دلق ریا بـــــآب خرابـــــات بر کشـــــیم نــــذر و فتــــوح صــــومعه در وجه
میدهیم
مســتانهاش نقــاب ز رخســاره بر کشــیم سر قضا که در تتق غیب منزویست
غلمـــان ز روضه حـــور ز جنت بـــدر فــــردا اگر نه روضة رضــــوان بما
کشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم دهند
غــارت کــنیم بــاده و دلــبر بــبر کشــیم بــیرون جهیم سر خــوش و از بــزم
صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفیان
پـای از گلیم خـویش چـرا بیشـتر کشـیم حافظ نه حد ما است چـــــنین الفها
زدن
-266حافظ شکن
حافظ شکن 370
منع ار کنند حوری و غلمان بــدر کشی ســـرکش شـــدی و روضة رضـــوان
طلب کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
یا از مقــــامعش 3که چو خر عر و عر قــــرآن نخوانــــدة که غالظ و شــــداد
2
کشی هست
تا مســتی و غــرور فروتر ز سر کشی 4
شد َال ِقیا عقــــاب بجبــــار و هر عنید
کاین عادت از ســرش نتــوانی بدرکشی آری طمع مدار ز شاعر سوای الف
پــای از گلیم خــویش چــرا بیشــتر کشی گر حد تو نباشد از این الف حافظا
- 1اشاره به آیات کریمه ﴿ :
( ﴾الجن )27 -26 :می باشد.
- 2اشــــــاره به آیة کریمــــــه:
﴿
( ﴾تحریم )6 :می باشد.
- 3اشاره به آیة کریمه( ﴾ ﴿ :حج )21 :می باشد.
- 4اشاره به آیة کریمه( ﴾ ﴿ :ق )24 :می باشد.
371 حافظ شکن
ای بــرقعی ســزا است چو گــوهر بــبر داده جـــواب میم بیا شـــیخنا الجـــواد
کشی
-267حافظ
کز چـــاکران پـــیر مغـــان کمـــترین منم چل ســــــــال بیش رفت که من الف
میزنم
ســاغر تهی نشد ز می صــاف روشــنم هرگز بیُمن عاطفت پــیر می فــروش
پیوســته صــدر مصــطبها بــود مســکنم از یمن عشق و دولت رنـــدان پـــاک
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
کــــالوده گشت خرقه ولی پــــاک دامنم در حق من بدردکشی ظن بد مــــــبر
کو همرهی که خیمه ازین خاک بر کنم آب وهوای پارس عجب سفله پــرور
است
کز یاد بردهاند هــــــوای نشــــــیمنم شهباز دست پادشــهم این چه حالتست
شد منت مــــواهب او طــــوق گــــردنم تو ران شه خجســــته که در َمن یزید
1
فضل
در بزم خواجه پـرده ز کـارت بر افکنم حافظ بزیر خرقه قـــدح تا بکی کشی
-267حافظ شکن
کز دشـــمنان پـــیر مغـــان کمـــترین منم چل ســاله الفــرا بــدو روزی بهم زنم
سســـتی نکـــرد این قلم و فکر روشـــنم هرگز بیمن عقل و خـــــــرد فهم دین
حق
پیوســـته صـــدر مکتبها بـــوده مسکنم از جــــاه عقل و شــــوکت اســــالم و
مؤمنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
- 1در برخی نسخه ها این بیت با مصراع اول بیت بعدی جابجا شده است.
حافظ شکن 372
کو مـــرهمی که ننگت ازین خـــاک بر آب و هــوای فــارس که تو ذم کــنی
کنم بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر
1
آلــــوده گشــــته مــــردم فــــارس تهمتنم افسوس از تو شــاعر ناپــاک بد ســیر
گو منت مــــواهب او طــــوق گــــردنم شهباز دست شاه و بمدحش چو آلــتی
در پیش عقل پـــرده ز کـــارت بر افکنم عمــرت بالف رفت و بمــدح شــهان
گذشت
ای برقعی ســزا است که الفش بهم زنم حافظ بزیر خرقه بـــــزد الفها بسی
-268حافظ
از بد حادثه اینجا به پنـــــــاه آمـــــــدهایم ما بـــدین در نه پی حشـــمت و جـــاه
آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدهایم
تا بـــاقلیم وجـــود این همه راه آمـــدهایم ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عــدم
به طلبکــــاری این مهر گیاه آمــــدهایم سبزة خط تو دیدیم و ز بستان بهشت
بگـــــدائی بـــــدر خانة شـــــاه آمـــــدهایم با چــنین گنج که شد خــازن او روح
األمین
از پی قافله با آتش و آه آمــــــــــــــدهایم حافظ این خرقة پشـمینه بینـداز که ما
-268حافظ شکن
رو بــدرگاه خــدا غــرق گنــاه آمـــدهایم ما بــــدین ره ز پی امر اله آمــــدهایم
تا بــــاقلیم خــــرد این همه راه آمــــدهایم ره رو منزل شرعیم و ز عشق و ز
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوا
- 1تهمتن = تنومند،ـ تناور؛ لقب رستم بوده است که ابو القاسم فردوسی در شاهنامه این واژه
را بارها ذکر می کند.
373 حافظ شکن
گوید از حرص درم روی سـیاه آمـدهایم لیک شــاعر ز پی بــردن مــال آمــده
است
ور نه گو از طمع اینجا بپنـــاه آمـــدهایم حافظا بر ره حق و بشــــریعت پیوند
چون شتر گو که پی خار و گیاه آمدهایم ســبزة خــار شــهان دیدی و دادی تو
بهشت
بگـــــدائی بـــــدر خانة شـــــاه آمـــــدهایم با چـــــنین گنج پر از الف بـــــدیوان
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
گو که از نفس بـرون عمر تبـاه آمـدهایم آبـــرویت مـــبر ای شـــاعر و رو کن
بخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
-269حافظ
من الف عقل میزنم این کــــار کی کنم حاشا که من بموسم گل تــرک َمیکنم
در کــــــــار بانگ بربط و آواز نی کنم مطـــرب کجاست تا همه محصـــول
علم و زهد
یک چند نیز خدمت معشــوق و َمیکنم از قیل و قـــــال مدرسه حـــــالی دلم
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرفت
تا من حکــــایت جم و کــــاوس کی کنم کی بــود در زمانه وفا جــام می بیار
با فیض لطف او صد ازین نامه طی از نامة ســـــیاه نترسم که روز حشر
کنم
با آن خجســـته طـــالع فرخنـــده پی کنم کو پیک صبح تا گلههای شب فــراق
حافظ شکن 374
روزی رخش بــــبینم و تســــلیم وی کنم این جــان عــاریت که بحافظ ســپرده
دوست
-269حافظ شکن
عقلت چو الف هست تو این کــــار کی ی کنی
حاشا بفکر خام تو گر ترک م
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
در کــــار بانک بربط و آواز نی کــــنی محصول علم و زهد تو چون بود از
ریا
کی دادیش ز کف عمل لهو کی کـــــنی گر زهد و علم از ره صـدق و صـفا
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
دل کی از آن بگیرد اگر ذکر وی کــنی در قیل و قــال مدرسه تســبیح خــالق
است
زیبد تو را که خـــدمت معشـــوق و می آری بـــــراه نفس بـــــرو زهد و علم
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی چیست
آن پــیر دیو را چو در این راه پی کــنی از نامة ســــیاه نترسی بــــروز حشر
با فیض وسوسه صد از این راه طی شـــیطان صـــفت بعفو طمع داری از
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی غـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرور
چـــون دین نشد تو را ره قهـــرش بمی گر فیض حق ز لطف شود عـام دین
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی چه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
1
جــانت از او بــدانی و خــود را چو َفی در عشق پیر مغ تو چنان بیخودی ز
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
روزی رخش ببینی و تســلیم وی کــنی جان از خدا است عاریه نبـود ز پـیر
تا
- 1فَی = زیادی ،یعنی خود را چون مال بی ارزش برای او قربان کنی.
375 حافظ شکن
هر چند نیست چون سخن از پیر و می ایناست شــرک ور ســخنت روی با
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی خداست
1
قصد مجــاز لیک تو این قصد نی کــنی کفر است از خدا طمع دیدنش مگر
شـعر حافظ بـبرد وقت سـماع از هوشم گر ازین دست زند مطــــرب مجلس
عشق ره
-270حافظ شکن
بهر گمـــــــراهی این ملت ما میکوشی گر چه بر بـــــــــردن دین از کف ما
- 1هدف عالمه برقعی رحمه هللا اینست که در این دنیا کسی نمی تواند هللا متعال را در حال یقظت و
بیداری ببیند ،البته رؤیت هللا در قیامتـ بــرای مؤمنــان از جملة عقاید اهل ایمــان اســت .بــرای تفصــیل
بیشتر به شرح عقیدة طحاویة (اثر ابن ابی العز حنفی) و سایر کتب عقیده مراجعه شود.
- 2رُشد و غَی = راه صواب و راه ضاللت و گمراهی.
حافظ شکن 376
میجوشی
نــــــــاخلف باشم اگر من بکنم خاموشی پــــدرم روضة رضــــوان بدوصد آه
خرید
جنـــــتی بـــــود ز دنیا ز سر سرپوشی خــــــورد گنــــــدم نه که در روضة
رضــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان ابد
بـــــود معصـــــوم مکن عیب تو از کم هرزهگوئی مکن آن روضة رضوان
هوشی نفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروخت
نــاخلف باشی اگر ســجده کــنی نفروشی پــــدرت دیو که یکســــجده نکــــردی
بفــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروخت
نـــاخلف باشی اگر داده بـــدانش گوشی پـــدرت پـــیروی از دانش آدم ننمـــود
چـــون کنم پـــیروی آدم خـــاکی پوشی گفت آن دیو بعرفــان و دگر کشف و
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهود
کاو بارث از پدرت یافته این می نوشی تو همین گـوی و بـرو پـیر مغـان را
دریاب
هر کسی از پـدر خـویش بگـیرد توشی تو و آن خرقه دیو و من و آن آدم
پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاک
-271حافظ
محتسب داند که من این کارها کمــــــتر من نه آن رنـــدم که تـــرک شـــاهد و
کنم ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاغر کنم
توبه از می وقت گل دیوانه باشم گر من که عیب توبه کــاران کــرده باشم
کنم بارها
377 حافظ شکن
وعــدة فــردای زاهد را چــرا بــاور کنم من که امــــــروزم بهشت نقد حاصل
یشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
م
سر فـــرو بـــردم در آنجا تا کجا سر بر عشق دردانهاست و من غـــواص و
کنم دریا میکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده
لیک من از عقل و دین اقــــــــرار بر این بهشت نقد حاصل را مــده حافظ ز
کنم محشر دست
حافظ ار باور نــداری من تو را کــافر تو بهشت نقد گیر و ما بهشت نســیه را
کنم
کج دلم گر اعتقــادی من بر این دفــتر خاک بر فرق تو و بر دفتر پر کفر تو
کنم
- 1حیدر = از القاب علی مرتضی ،و چون عالمه برقعی رحمه هللا از سادات است علی
را جد خویش می داند.
حافظ شکن 378
-272حافظ
بهـار توبه شـکن میرسد چه چـاره کنم بعــزم توبه ســحر گفتم اســتخاره 1کنم
که َمیخورند حریفان و من نظاره کنم ســـخن درست بگـــویم نمیتـــوانم دید
گر از میانة بــــزم طــــرب کنــــاره کنم بــــدور الله دمــــاغ مــــرا عالج کنید
که نــاز بر فلک و حکم بر ســتاره کنم گدای میکده ام لیک وقت مســتی بین
2
چـــــرا مالمت رند شـــــرابخواره کنم مــــــــــــرا که نیست ره و رسم لقمه
پرهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزی
پیاله گــیرم و از شــوق جامه پــاره کنم چو غنچه با لب خنـــدان بیاد مجلس
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
- 1استخاره = اگر شخص مسلمانی در کار مباح و جایزی دچار شک و تردید می شود که آیا انجــام
دادن این کار به نفع او می باشد یا خیر؟ دو رکعت نمـاز اسـتخاره می خواند و مشـکل خـویش را نـام
می برد .در حدیث صحیح آمده است که رسـول هللا بـرای صــحابه ی کــرام نمـاز اسـتخاره را یاد
دادند همانطور که سوره ای از سوره هـای قـرآن را یاد می دادنـد؛ که دو رکعت نمـاز بجا بیاورند و
بعد از آن دعای استخاره را بخوانند و تا چند بار این عمل را انجام دهنــد ،اگر خــدا بخواهد کــاری که
به نفع آنها باشد برای آنها آسان خواهد شد.
دعای استخاره طـوری که در حـدیث صـحیح آمـده اسـت« :اللهم إنی اسـتخیرُک بعلمـک و اسـتقدرک
بقدرتک ( »...بـرای دریافتـ متن کامل دعـای اســتخاره به صــحیح بخــاری و سـنن ابی داود مراجعه
فرمائید).
ّ
و قابل ذکر است که در امور مسلم و فرایض دینی و یا ارتکاب محرمات استخاره کردن جایز نیست؛
بطور مثال جایز نیست شخصی استخاره کند که آیا نماز بخواند و یا خــیر؟ و یا اســتخاره کند که فالن
شخص بی گناه را بقتل برساند یا خیر؟
و اینکه حافظ شــیرازی در توبه نمــودن اســتخاره می کند و امثــال این کارهــای او عالمه بــرقعی و
دیگــران را وادار کــرده به شــدت بر او رد نمایند و مفاسد دیوان او را بــرای امت اســالمی واضح
سازند.
- 2در برخی نسخه های دیوان حافظ مصرع دوم این بیت اینگونه آمده است:
همین بهَست که میخانه را اجاره کنم.
379 حافظ شکن
ببانگ بربط و نی رازش آشــــکاره کنم ز باده خوردن پنهان ملــول شد حافظ
-272حافظ شکن
ز خواندن می و مطرب دگر کناره کنم چو عازمم که دیگر شـعر یاوه پـاره
کنم
برای توبه چه حــاجت که اســتخاره کنم برای خـیر دگر اسـتخاره الزم نیست
که تو چرند بگـــوئی و من نظـــاره کنم ســـخن درست بگـــویم نمیتـــوانم دید
ز عقل و هوش برای تو فکر چاره کنم بـــوقت بـــاده دمـــاغ تو را عالج کنم
که نــاز بر فلک و حکم بر ســتاره کنم گدای میکده را بین ز وهم خود گوید
حوالة تو بــــدوزخ بر آن شــــراره کنم اگر ز لقمه نپرهــیزی و شــعار دهی
بگفت برقعیا جامه پــــــاره پــــــاره کنم بـبین حمـاقت شـاعر ز شـوق مجلس
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
-273حافظ
جامة کس سیه و دلق خود ازرق نکـنیم ما نگــوئیم بد و میل به نــاحق نکــنیم
کار بد مصلحت آنست که مطلق نکــنیم عیب درویش و تـــوانگر بکم و بیش
است بد
سر حق با ورق شــــعبده ملحق نکــــنیم رقم مغلطه بر دفــــتر دانش نکشــــیم
التفـــاتش بمی صـــاف مـــروق نکـــنیم شــاه اگر جرعة رنــدان نه بحــرمت
نوشد
گو تو خوش بـاش که ما گـوش بـاحمق گر بـــــدی گفت حســـــودی و رفیقی
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم رنجید
ور بحق گفت جدل با ســخن حق نکــنیم حافظ ار خصم خطا گفت نگـیریم بر
حافظ شکن 380
او
-273حافظ شکن
گو نــدانیم حق و تمــیز ز نــاحق نکــنیم شـــــــــاعرا چیست بد و میل بنا حق
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم
باز گوئی تو که ما میل به نــاحق نکـنیم همه دیوان تو پر از بد و نــاحق باشد
جامة کس سیه و دلق خود ازرق نکـنیم جامهای پاک نماند از تو و میگــویی
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
باز گــوئی که بحق شــعبده ملحق نکــنیم کی تو بی مغلطه بر دفــــــــتر دانش
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودی
کـــــار خـــــوبی است نه بد ما بد مطلق عیب درویش و قلنــــدر ز خرافـــات
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم است نکو
گو تو خوش بـاش که ما گـوش بـاحمق راست گفــتیکه حســود ار که بــدی
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم را تو گفت
عیب ما گوی که ما گوش باحمق نکنیم کالمتبخودت گفته که حافظخــوش
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
به که از یاوه و از الف دهن لق نکــنیم قدرت حق دهن الف زنـان میشـکند
رد باطل شـده واجب بلی از حق نکــنیم حافظ ار خصم خطا گفت بگـیریم بر
او
الفگــوئی که جــدل با ســخن حق نکــنیم تو بهر شعر جدل با سخن حق داری
-274حافظ
381 حافظ شکن
که من نســـیم حیات از پیاله میجـــویم ســــرم خــــوش است و به بانگ بلند
میگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم
مرید همت دردی کشــان خــوش خــویم عبــــوس زهد بوجه خمــــار ننشــــیند
چو الله با قـــدح افتـــاده بر لب جـــویم ز شـــوق نـــرگس مست بلند بـــاالیی
کـــدام در بـــزنم چـــاره از کجا جـــویم گرم نه پیر مغان در به روی بگشاید
چنانکه پرورشم میدهند میرویم مکن درین چمنم ســــرزنش بخــــود
رویی
خدا گواست که هر جا که هست با اویم تو خانقــاه و خرابــات در میانه مــبین
-274حافظ شکن
پیاله عقل بــرد شــاعرا جنــون جــوئی مبــاش سر خــوش و بشــنو جــواب
پرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
خـوش است نهی همـان زاهـدان و حق عبوس زهد بمنکر بسی بـود شــیرین
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
خوشی بمستی و آن یاوهها که میگوئی تمـــام شـــعر تو از سر خوشی بـــود
حافظ
هزار دیوار دگر بهر خـویش میجـوئی اگر که پیر مغـان در بـروت نگشـاید
خدا نموده تو را ســرزنش بخــود روئی خـــدا نـــداده تو را پـــرورش بفسق و
فجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
بهر کجا غرضت پــیر هست و با اوئی بخانقــاه و خرابــات لطف حق نبــود
بــروی خــویش ببنــدی جــواب بــدگوئی ولی غـــــرض بلغز رانـــــدهای که با
تلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبیس
حافظ
بــرو تو روی بــاو بــاش در همه کــوئی من آگهم که خــــدای تو هست پــــیر
مغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
-275حافظ
خاک میبوسم و عذر قدمش میخــواهم آنکه پا مال جفا کرد چو خــاک راهم
و انــدر آن آینه از حسن تو کــرد آگــاهم پیر میخانه سحر جــام جهــان بینم داد
حالیا دیر مغـــان است حـــوالت گـــاهم صـــوفی صـــومعة عـــالم قدسم لیکن
تا ببینی که در آن حلقه چه صــــاحب با من راه نشین خیز و ســوی میکــده
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهم آی
آه اگر دامن حسن تو بگــــــــــــیرد آهم مست بگذشــتی و از حــافظت اندیشه
نبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-275حافظ شکن
که بـــــــود پـــــــیر و ز حق زجز ورا آنکه پامـــال جفا کـــرد تو را آگـــاهم
یخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهم
م
تا شــدی کــور دل از کــوری تو آگــاهم پـیر میخانه سـحر جـام خرافـاتت داد
زشت را خـــوب تو پنـــداری و گـــوئی جــام جــادوگری پــیر بــود این اثــرش
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهم
حالیا دیر مغـــانی و شـــیاطین خـــواهم صوفی صـومعة عـالم وهمی تو بگو
فخر داری که در آن حلقة دولت خواهم حالیا دیر مغــان رفــتی و راهت دادند
حافظ و رهگـــذر شـــاه و بگـــیرد آهم بــرقعی وهم نگر ننگ بــبین کــوری
بین
-276حافظ
383 حافظ شکن
دارم
صــوفیم حــرف دگر پــیر نــدادی یادم نیست در لوح دلم جز الف قامت پیر
صــوفیان را همه آنجا چو مگس شــیادم گلشن قــــدس بــــود میکــــدة پــــیرانم
نسل ابلیس بُــــــــدم لیک بــــــــآدم زادم بـود ابلیسی و سـجینی و پسـتی جـانم
الف کم گو و مــده نســبت خــود بر آدم شاعرا کی تو ملک بودی و فردوس
مقـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
دیو زادی تو بگو دیو نمــــود ارشــــادم دیو را هیچ منجم نشناسد طــــــــــالع
بفلک مــــــیرود از خدعة تو فریادم تا شـدی حلقه بگـوش در ابلیس مـدام
که چــــرا دل بجگر گوشة مــــردم دادم خــونت از دیده فشــانی بســقر زین
غصه
همه را در ره خــوش باشی پــیران دادم سـایة طـوبی و دلجـوئی حـور و لب
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوض
-277حافظ
دواش جز می چـــون ارغـــوان نمیبینم غم زمانه که هیچش کــــران نمیبینم
چــرا که مصــلحت خــود در آن نمیبینم بــترک صــحبت پــیر مغــان نخــواهم
گفت
که در مشــایخ شــهر این نشــان نمیبینم نشان اهل خرد 1عاشقی است با خود
385 حافظ شکن
آر
بــــبین که اهل دلی در جهــــان نمیبینم در این خمـــــــار کسم جـــــــرعهای
نمیبخشد
بضــــاعت ســــخن در فشــــان نمیبینم من و ســــــــفینة حافظ که جز درین
-277حافظ شکن
بغــــــیر الف ازین شــــــاعران نمیبینم غم زمانه چه در شـــــاعران نمیبینم
بجز فســـــاد ز پـــــیر ســـــگان نمیبینم تو ترک پیر مغان کن برو براه خرد
من اهل الف چو پــــیر مغــــان نمیبینم تو را که نیست متــاعی بغــیر بــاده و
الف
که عشق ضد خــــــرد جمع آن نمیبینم نشان اهل خود ترک عشق و مســتی
شد
یقین که الف خــری در جهــان نمیبینم در این خمــــــار کسی جــــــرعهات
نمیبخشد
بضـــــــاعت عرفا غـــــــیر آن نمیبینم بلی ســفینة حافظ پر از گــزاف بــود
-278حافظ
که من گم شده این ره نه بخود میپــویم بارها گفتهام و بـــــار دگر میگـــــویم
1
آنچه اســــتاد ازل گفت بگو میگــــویم در پس آینه طــوطی صــفتم داشــتهاند
که از آن دست که میپــروردم میرویم من اگر خـــــارم اگر گل چمن آرایی
هست
گـوهری دارم و صـاحبنظری میجـویم دوستان عیب من بیدل حــیران مکنید
- 1در بعضی از نسخه های دیوان حافظ بجای «اهل خرد» جملة «مرد خدا» آمده است.
- 1اعتراف بر عقاید جبریه.
حافظ شکن 386
من نبــافم ز خــود و مثل تو را بد گــویم تو اگر خـــواری اگر گل تو ز خـــود
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافتهای
گــــوهری دارم و صــــاحب نظــــری حافظا عیب کننــدت که مــزن الف و
میجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم مگو
-279حافظ
فلک را سقفبشـکافیمو طـرحینو بیا تا گل بر افشـــــانیم و می در ســـــاغر
در انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم
نسیم عطر گردانــرا شــکر در مجمر شراب ارغوانی را گالب اندر قدح ریزیم
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم
من و ساقی بهم سـازیم و بنیادش بر اگر غم لشــکر انگــیزد که خــون عاشــقان
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم ریزد
کهاز پای ُخمتیکسر بحوض کوثر بهشت عــدن اگر خــواهی بیا با ما بمیخانه
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم
بیا کـــــاین داوریها را ب ه پیش داور یکی از عقل میالفد یکی طامــــات میبافد
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم
کهدستافشانغزلخوانیم و پاکوبــان چو دردسـتت رودیخـوشبـزنمطـرب
سر انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم ســـــــــــــــــــــرودیخـــــــــــــــــــــوش
بـــود کـــان شـــاه خوبـــان را نظر بر صبا خاک وجود ما بآن عالی جناب انــداز
منظر انـــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم
بیا حافظ که ما خـــود را ب ُملک دیگر ســخندانی و خــوش خــوانی نمیورزند در
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیراز
-279حافظ شکن
َبــریم اوهــام ملت را و طــرحی نو در بیا دانش بینــــدوزیم و ســــاغر را بر
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم
بعطر جــان فــزای دین دمــاغ خــود تر شراب و باده و َمــیرا چو خــاک انــدر
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم زمی ن ریزیم
ز دانش شــعرها ســازیم و بنیادش بر چو شــــاعر فتنه انگــــیزد که خــــون
حافظ شکن 388
بینـــداز این همه از دین وگر نه ما ور حکیم از عقل میالفد تو هم از عشق
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم میبـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــافی
اگر دین و خـــــــــرد داری بیا تا داور یکی از عشق میالفد یکی طامـــــــات
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدازیم میبافد
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم
میگزم لب که چرا گوش بنــادان کــردم توبه کــــردم که نبوسم لب ســــاقی و
کنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــون
آنچه اســــتاد ازل گفت بکن آن کــــردم نقشمستوری ومستی نه بدست منو
تست
گر چه دربــانی میخانه فــراوان کــردم دارم از لطف ازل جنت فـــــــردوس
طمع
اجر صبریست که در کلبة احـــــــــزان اینکه پیرانه ســـرم صـــحبت یوسف
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواخت
ســالها بنــدگی صــاحب دیوان کــردم گر بــدیوان غــزل صــدر نشــینم چه
عجب
هر چه کردم همه از دولت قرآن کــردم صبح خیزی و سـالمت طلـبی چـون
حافظ
-280حافظ شکن
تا بفتـــوای خـــرد حمله بعرفـــان کـــردم ســـالها پـــیروی گفتة قـــرآن کـــردم
دفع این مغلطه با عقل و ببرهـان کـردم من بشرک عرفا جمله نه خـود بـردم
پی
که من این خانة دل پــــاک ز شــــیطان ای خدا کن مددی پاره کنم عرفان را
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم
میگزم لب که چرا گوش بنــادان کــردم توبه کردم ز هـوا و هـوس و نـادانی
جــبر شد اینکه ز اســتاد ازل آن کــردم ت
نقشمســتوری و مســتی همه دس ـ
تست و من
که بگوید همه بر گفتة یزدان کــــردم س که بهر دی ن رود این
ورن ه هـــــرک
حافظ شکن 390
اوست حجت
پــیران دغا پشت بایمــان کــردم
ِ گو چو آنچه اســـــتاد ازل گفت تو ضـــــدش
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی
پس بگو جنت خود صلح بشیطان کردم تو که دربانی میخانه فراوان کــردی
بـــازگوئی همه از دولت قـــرآن کـــردم عجب اینست پس از این همه بیراهه
روی
-281حافظ
لطفها میکـــنی ای خـــاک درت تـــاج من که باشم که بر آن خــاطر عــاطر
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذرم
وز سر کــوی تو پرســند رفیقــان خــبرم خــرم آن روز کــزین مرحله بر بنــدم
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
تا کند پادشه بحر دهــــــان پر گهــــــرم پایة نظم بلند است و جهان گــیر بگو
-281حافظ شکن
یکدمی دم بزن از صنعت و کار هــنرم بــاز گفــتی بشــهان خــاک درت تــاج
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم
391 حافظ شکن
نظر خــود تو ز اعیان و شــهان دگــرم همــتی کن بــره حق بــرو و قطع نما
ظن بد را ســـوی آن خـــالق یکتا نـــبرم نیست یکبنده نوازی بجز از خالق تو
با شه هند مگو خـــاطر عـــاطر گـــذرم شب خلوت بطلب عــزت و دولت از
حق
بـــــــدر خانة حق بر تو بیفتد نظـــــــرم خــــرم آن روز کــــنی قطع نظر از
مخلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوق
بــرقعی کن ز هــنر صــنعت و کــاری گهر پادشه هند نپاید چنــــــــــــــــدان
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبرم
-282حافظ
زلف ســـنبل چه کشم عـــارض سوسن بی تو ای ســرو روان با گل و گلشن
چکنم چکنم
کــار فرمــای قــدر میکند این من چکنم بـــــرو ای ناصح و بر درد کشـــــان
خـــــــــــــــــــرده مگـــــــــــــــــــیر
تو بفرما که من ســـوخته خـــرمن چکنم بـــرق غـــیرت چو چـــنین میجهد از
مکمن غیب
دســــتگیر او نشــــود لطف تهمتن چکنم شـــاه ترکـــان چو پســـندید و بچـــاهم
انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداخت
چــــــارة تــــــیره شب وادی ایمن چکنم مــددی گر بچــراغی نکند آتش طــور
انــــدرین مــــنزل ویرانه نشــــیمن چکنم حافظا خلد بــرین خانة مــوروث من
است
-282حافظ شکن
نبری معرفت از ســنبل و سوسن چکنم تو بحق پی نــــــبری از گل و گلشن
چکنم
حافظ شکن 392
ورنه دوزخ بروی با سرو گردن چکنم بــرو ای شــاعر و بر دین خــدا لطمه
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزن
گر نفهمی تو که خـــود خواســـتهای من باز گفتی که قضا و قــدر این جــامت
چکنم داد
برق بیغیرتی ای سوخته خرمن چکنم مکمن غیب تو ابلیس و جز او
مینجهد
دســتگیر ار نشــود قــادر ذو المنن چکنم شــاه ترکــان ز زر و ســیم بچــاهت
افکند
وادی پـــــــــیر تو نی وادی ایمن چکنم نبــود آتش پــیر تو چو آن آتش طــور
دیر کفر است نه فــــردوس بــــرین من برقعی خلد بر بینی که بشــاعر دادند
چکنم
-283حافظ
بیا بگو که ز عشــــقت چه طــــرف بر بغـیر آنکه بشد دین و دانش از دسـتم
بســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم
بخــاک پــای عزیزت که عهد نشکســتم اگر چه خرمن عمرم غم تو داد ببــاد
که مرهمی بفرستم چو خـاطرش خسـتم بســـوخت حافظ و آن یار دلنـــواز
نگفت
-283حافظ شکن
ولی بـــرای هـــدایت ز پـــای ننشســـتم اگر چه عمر و جــــوانی بــــرفت از
دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتم
که دین و دانش ار داشـــــتم بدادســـــتم خوش آنکه خـود بکـنی اعـتراف ای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
بیا بگو ز تعشق چه طـــرف بر بســـتم تمـــام خـــرمن عمـــرت بســـوخت از
393 حافظ شکن
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
چو خـــدمتی بســـزا بر نیاید از دســـتم ســزا است آنکه بســوزم من این همه
دیوان
تو مــژدة بــده از شر او چه من جســتم بریز برقعیا آبـــــــروی شـــــــاعر را
-284حافظ
راحت جــان طلبم وز پی جانــان بــروم خــرم آن روز کــزین مــنزل ویران
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم
همــــــره کوکبة آصف دوران بــــــروم ور چو حافظ نـــــبرم ره ز بیابـــــان
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرون
-284حافظ شکن
شوم از شعر بــرون از ره قــرآن بــروم خـــرم آن روز کـــزین دولت ایران
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم
تا بهشت ابــدی خــرم و خنــدان بــروم بــروم از ره دینی که بــوحی آمــده
است
همــــــره کوکبة آصف دوران بــــــروم نه چو حافظ بـــــــوزیری بتملق گوید
هست امید که شــادان و مســلمان بــروم بجهان آمدم ای شاعر و گریان بــودم
تا که با کبکه و رحمت یزدان بـــروم الف گوی و تملق نکنم زاصف عهد
همــتی تا ز جهــان همــره ایمــان بــروم برقعی لطف خدا همدم و یادت باشد
-285حافظ
حافظ شکن 394
حاصل خرقه و ســجاده روان در بــازم در خرابات مغـان گر گـذر افتد بـازم
خـــازن میکـــده فـــردا نکند در بـــازم حلقة توبه گر امــروز چو زهــاد زنم
با خیال تو اگر با دگــــری پــــردازم صـحبت حـور نخـواهم که بـود عین
قصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
به هــوایی که مگر صــید کند شه بــازم مرغ سان از قفس خاک هوائی گشتم
-285حافظ شکن
صوفی و شاعر و عارف همه مضطر در خرابات مغـان گر نظـری انـدازم
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازم
خـــازن میکـــده و پـــیر بـــرون انـــدازم حلقه و مجلس رندان همه بر باد دهم
نیست جز مســـــــتی و لهو و لعب دین در خرابات مغان دینی و ایمان نبــود
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــازم
عشق ورزی بگدائی که بده یک غــازم آری از عین قصــــــــــــور است که
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــوران بنهی
با همان شـاه که داری تو بگو شه بـازم چو مگس از قفس خــــاک هــــوائی
کشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
کارشان بوده چو این شاعرک شــیرازم برقعی این شعرا را همه تحقیر بــدین
-286حافظ
طـــائر قدسم و از دام جهـــان برخـــیزم مــژدة وصل تو کو کز سر جــان بر
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم
از سر خواجگی کون و مکان برخــیزم بوالی تو که گر بنــدة خویشم خــوانی
395 حافظ شکن
-286حافظ شکن
نه چو شاعر که بالف از دو جهــان بر مــژدة رحمت حق کو که ز جــان بر
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم
از سر باده و می چـرخ زنـان برخـیزم مگس میکده را بین که بگوید با پــیر
از سر خـــواجگی کـــون و مکـــان بر پستیش بین که بگفــتی چه شــوم بنــدة
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیزم پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیر
گفته عارف ز لحد الف زنان بر خــیزم سر قــــــــــــبر عرفا هر که رو و با
مطــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب
گفته از عشق خدا رقص کنان بر خیزم اف بر آن بـــاطن کـــوری که بگوید
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
-287حافظ
تا یکی در غم تو نالة شــــــــــبگیر کنم صــنما با غم عشق تو چه تــدبیر کنم
مگــرش هم ز سر زلف تو زنجــیر کنم دل دیوانه از آن شد که پذیرد درمـان
در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم آن زمـان کـآرزوی دیدن جـانم باشد
من نه آنم که دگر گـــوش بـــتزویر کنم دور شو از بــرم ای واعظ و بیهــوده
مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم نیست امید صالحی ز فساد ای حافظ
حافظ شکن 396
-287حافظ شکن
تا بکی از ضــــررش نالة شــــبگیر کنم ای خدا با مرض عشق چه تدبیر کنم
مگــرش با خــرد خــویش بزنجــیر کنم دل دیوانة شـــــــاعر که در او نیست
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
گفت نقش رخ پـــیر است چه تصـــویر رب صــــوفی همه پــــیر است چه یا
کنم گوید رب
دل و دین را همه دربــازم و توفــیر کنم بر وصال رخ پیران ز حمــاقت گوید
وعظ و انــدرز بــود آنچه که تقریر کنم دور شو از بـرم ای شـاعر و تحقـیر
مکن
چون که خود کـرده چـرا نسـبت تقـدیر بــرقعی گشــته مقــدر که بشر مختــار
کنم است
-288حافظ
هوا دارای کویش را چو جان خویشــتن مرا عهدیاستبا جانان که تا جــان
دارم در بــــــــــــــــــــــــــــــــــــدندارم
چه فکر از خبث بــدگویان میان انجمن بکـــام آرزوی دل چو دارم خلـــوتی
دارم حاصل
فـراغ از سـرو بسـتانی و شمشـاد چمن مــرا در خانه ســروی هست کانــدر
دارم ســــــــــــــــــــایة قــــــــــــــــــــدش
چو اسم اعظم باشد چه باک از اهــرمن ســــــزد کز خــــــاتم لعلش زنم الف
دارم ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلیمانی
که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن اال ای پـــــــــیر فرزانه مکن منعم ز
دارم میخانه
397 حافظ شکن
1
چه غمدارم که در عــالم قــوام الــدین برندی شهره شد حافظ میان همــدمان
دارم حسن لیکن
-288حافظ شکن
هــواداران دینش را چو جــان خویشــتن مرا شرطیاست با یزدا ن ک ه تا جان
دارم در بــــــــــــــــــــــــــــــــــــدن دارم
چه بـــاک از خبث بـــدگویان بـــدیوان و ش هرکهشد خـــــــــارج بر او ز دین
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــخن دارم ت کنم ظـــــــــــــــــــــــــــــــاهر
حج
بدفع عارف و شاعر هزاران بت شکن مـــرا عقل و خـــرد در بر ز ایمـــان
دارم سر در حجتم
چو خوشـــنودی حق باشد چه بـــاکاز هزاران دشمن کافر میان خانقه دارم
اهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمن دارم
امیدی من باستقالل از حافظ شکن دارم اال ای پـــــیر دیوانه بکن تو تـــــرک
میخانه
-289حافظ
شطح و طامــات ببــازار خرافــات بــریم خیز تا خرقة صوفی بخرابــات بــریم
دلق بســطامی 2و ســجادة طامــات بــریم ســوی رنــدان قلنــدر بــره آورد ســفر
چنگ صبحی 3بـدر پـیر مناجـات بـریم تا همه خلوتیان جــام صــبوحی گیرند
4
علم عشق تو بر بـــام ســـماوات بـــریم کــوس نــاموس تو بر کنکــرة عــرش
زنیم
تو ِبــــره آی که تا پی بمهمــــات بــــریم در بیابـان هـوی گم شـدن آخر تا کی
پیر تو سفله تر است ار بمقاســات بــریم در هر ســلفه
گفــتی آب رخ خــود بر ِ
مریز
بــرقعی از ســخنش پی بمقامــات بــریم حافظ از ثقـة الإسـالم بـود این انـدرز
-290حافظ
این عجب بین که چه نـــــــوری ز کجا در خرابــات مغــان نــور خــدا میبینم
میبینم
خانه میبینی و من خانة خـــدا میبینم جلوه بر من مفروش ای ملک الحاح
تو که
که من او را ز محبـــــان خـــــدا میبینم دوستان عیب نظر بازی حافظ مکنید
-290حافظ شکن
وین عجبتر که در آن کــــور و گــــدا در خرابات مغان الف و هوا میبینم
میبینم
او صــفا دید و تو گو پــیر دغا می بینم جلوه مفروش بحجاج و مـزن شـاعر
الف
که من این مســــئله بیچــــون و چــــرا حاجیان خانة حق دیده و تو خانة دیو
میبینم
من نه کـــوی حق از این کـــوی جـــدا وادی ایمن من این حــرم و مســجدها
میبینم
یا که در کــوه صــفا یا که مــنی میبینم من که یاران بخــدا نــور هــدی در
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجد
نـــــار قهر است ز آتشـــــکدهها میبینم در خرابــات ســگان زوزة و َوقــوق
باشد
که شـــما دیو و من انـــوار خـــدا میبینم جلــوهای پــیر پرســتان مفروشــید بمن
ورنه این عیب من از چشم شما میبینم دوستان عیب نظر بـازی حافظ بکنید
ز غـــرور است ورا از ُســـ َفها 1میبینم هر که خود را ز محبان خــدا میبیند
من باشــــعار شــــما کفر و خطا میبینم در پــیر که دور از خردید
ای گدایان ِ
-291حافظ
که پیش چشم بیمـــــــــارت بمـــــــــیرم مــزن بر دل ز نــوک غمــزه تــیرم
-291حافظ شکن
که من از الف تو صد نکته گـــــــــیرم مــزن از عشق و مســتی نــوک تــیرم
جــــــوابت گــــــویم ای کلب کبــــــیرم اگر طعـــــــــــــنی زنی بر حکم دینم
مکن تحقـــــیر مســـــکین و قصـــــیرم نصــــــاب کفر تو حد کمــــــال است
من از پــــــیر مغــــــان منت پــــــذیرم طمع کـــرده ز پـــیر خـــود چه گوید
من این گنج تو در آتش بگــــــــــــــیرم تو حافظ گنج شــعرت از چرند است
- 1در برخی از نسخه های دیوان حافظ بیت آخر اینگونه آمده است:
که ساقی گشت یار ناگزیرم من آندم بر گرفتم دل ز حافظ
401 حافظ شکن
بیک غـــازی من از صـــوفی نگـــیرم که گنج عشق پــــیر و گنج عرفــــان
مملــوک این جنــابم و مســکین این درم شــاها من ار بعــرش رســانم ســریر
فضل
کی تـــرک آبخـــور کند طبع خو گـــرم من جرعه نوش بـزم تو بـودم هـزار
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا بــــــرم گر بر کنم دل از تو و بر دارم از
مهر تو
وز شـــاهراه عمر بـــدین عهد بگـــذرم عهد الست من همه با عشق شاه بــود
از این خجســـته نـــام بر اعـــدا مظفـــرم منصور بن مظفر غازی است حــرز
من
گـــوئی که تیغ ُتست زبـــان ســـخن ورم شـــــعرم بیمن مـــــدح تو صد ملک
دلگشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
- 1در نسخة دیوان حافظ با تصحیح و مقدمة محمد بهشتی این شعر را در بخش قصاید حافظ
تحت عنــوان وله فی المــدح (ص )21 :آورده اســت؛ یعــنی در بخش غزلیات نیاورده اســت.
البته گمان می رود که ایشان از نسخة محمود وصال پیروی کرده باشند که قطعا با نســخة که
عالمه برقعی رحمه هللا در دست داشته اختالف دارد.
حافظ شکن 402
صیت 1شهپرم
طاووس عرش میشنود َ شکر خدا که باز در این اوج بارگــاه
گر جز محبت تو بــــود شــــغل دگــــرم نـــامم ز کارخانة عشـــاق محو بـــاد
-292حافظ شکن
حقاکه بهـــــرة تو بـــــود فن شـــــاعری بــاور نبــودم آنکه تو اینقــدر مــاهری
منما ازو توقع صــــــدق و بــــــرادری شـاعر اگر که شـاعریش فن خـویش
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
بیگانه از خــدا است چه جا تا بــدیگری نی دین در او بــــــود نه طریق و نه
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذهبی
مدح از برای زر بد و ذم منع از زری مــــدحش بجز طمع نبــــود ذمش از
غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرض
هر قــدر بهــتر است عطا مــدح بهــتری الف و گــزاف مــدح بقــدر عطا بــود
بر خوان ازین قصیده همه فن شــاعری مــدحش نگر بــرای شــهان حد الف
بین
وز جام شاه جرعه کشد حوض کوثری حافظ زالل خضر بجوید ز دست
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
َ -1
صیت = آوازه ،صدا.
- 2هجا = هجو کـــردن؛ اینکه شـــاعری شخصی و یا قبیله ای را با القـــاب زشت و ســـخن
ناشایست مورد خطاب قرار دهد و به اصطالح به آنها فحش بگوید.
403 حافظ شکن
زین الف پر تملق خــود شــرم نــاوری کی جرعه نوش شــاه بــدی تو هــزار
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
آن مهر بر که افکــنی آن دل کجا بــری در حیرتی که مهرش اگر بر کنی ز
دل
دانستی از کجا ز چه ســوره بــدو بــری الف دگر ز عهد الســـتش خـــبر دهد
وا ســـــوئتا بـــــرای تو از روز داوری دانســته بــاش از این الفهــای خــود
پس با خــدا چه کــار که بــابن مظفــری منصور بن مظفر غازیست حـرز تو
حقا که خــوش بالف و تملق ســخنوری صد ملک دل کشـــاد تو را مـــدح او
بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعر
ای بــرقعی ســزا است بــاو فن رهــبری داده جـــواب میم بیا شـــیخنا الجـــواد
حرف ن
-293حافظ
آهنگ وفا تـــــرک جفا بهر خـــــدا کن با دل شــــدگان جــــور و جفا تا بکی
آخر
با حافظ مسکین خود ای دوست وفا کن مشنو سـخن دشــمن بد گـوی خــدا را
-293حافظ شکن
چــاره بفســاد و ضــرر این شــعرا کن ای خــالق با قــدرت ما یاری ما کن
حافظ شکن 404
شد ملت ما اهل هــــــوا دفع هــــــوا کن از بس که از آن عشـــوه و آن نـــاز
بگفتند
ای صـــــاحب اندیشه تو با عقل دوا کن همــــواره ز عشق و مــــرض عشق
ببافند
بر گو بخردمند رهی بـــــــــــاز بما کن شــعر و دف و تصــنیف بــود سـ ّد ره
حق
ای اهل خــــرد دفع جفــــای ُســــفها کن با ملت اســـــــــــالم جفا تا بکی آخر
شد از ُکت و شـــلوار خـــدایا تو قبا کن حجم تن ما جمله نمایان بر کـــوعی
از شر اجــــــــــانب تو رها ملت ما کن با بــرقعی خــون جگر از لطف نظر
کن
-294حافظ
منم که دیده نیالودهام ببد دیدن منم که شـهرة شـهرم بعشق ورزیدن
که تا خــراب کنم نقش خــود پرســتیدن بمی پرســتی ازان نقش خــود بر آب
زدم
که وعظ بی عمالن واجبست نشـــــنیدن عنـــان بمیکـــده خـــواهیم تـــافت زین
مجلس
که در طـــریقت ما کافریست رنجیدن وفا کــنیم و مالمت کشــیم و خــوش
باشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیم
که دست زهد فروشـــــــــان خطا است مبـــوس جز لب ســـاقی و جـــام می
بوســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدن حافظ
405 حافظ شکن
-294حافظ شکن
همــــاره چشم تو آلــــوده شد ببد دیدن مباش شــهرة شــهری بالف ورزیدن
مصـــــالحی است بهر خـــــوب و حق بدست آنچه در آن هست شر و
پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــندیدن مفســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدة
که خـــوب نـــزد تو مســـتی و عشق و بدیدة تو بود بد همیشه زهد و صالح
رقصـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدن
چسـان خـراب کند نقش خـود پرسـتیدن ز می پرست بجز نقش خود پرســتی
نیست
که پــاک می نکند بــاده خــود پرســتیدن ببــول هر چه بشــوئی نجس نجستر
شد
تو ای که دیده نیالودهای ببد دیدن چــرا بوعظ و بواعظ تو گشــتهای بد
بین
اگر مطــــابق دین بر تو بــــاد بشــــنیدن از این گذشته تو قولش بین َمبین قائل
که تا بــــــدام نینــــــدازد او ببافیدن سزا است آنکه کنی عیب و بــدعتش
ظــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهر
هوا پرستیت این بس ز عشق ورزیدن تو ِگــرد عــارض خوبــان مگــرد و
عشق َمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــورز
که بــــوس هر دو خطا گشــــته است و نه دست زهد فروشــان ببــوس و نی
بوئیدن ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاقی
-295حافظ
در کوی او گدائی بر خســروی گزیدن دانی که چیست دولت دیدار یار
دیدن
از دوســتان جــانی مشــکل بــود بریدن از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن
یا رب بیادش آور درویش پروریدن گوئی برفت حافظ از یاد شـاه یحـیی
-295حافظ شکن
دل بر خـدا نهـادن از شـرک پا کشـیدن دانی که چیست عـزت ،از غـیر حق
بریدن
دیگر مــزن ازو دم دیدار او چه دیدن در جنب شــاهی حق کفر است شــاه
یحـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیی
در کوی او گدائی بر خســروی گزیدن بنگر بحد پســـتی کانـــدرش بـــود به
یا للعجب که کوری کـور دیگر کشـیدن او خــود گداست حافظ تو از گــدا چه
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
وز جـانی سـتمگر مشـکل طمع بریدن الف و تملقش بین کز جـــان بریدن
آســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
یعـــنی بیادش آور درویش پروریدن مقصــود ازین همه الف ِتــذکار 1شــاه
باشد
صــوفی گــری چه باشد جز خــوردن و درویش چیست جانا جز گمــــرهی و
چریدن تشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویش
دیوان گمرهــان را باید خطی کشــیدن این شعرهای دیوان کرده ذلیل ایران
از اهل رقص و شـــــــــعر و آواز سر دانی که چیست غـــیرت یک انتقـــام
بریدن خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــونین
وز زیر بار کفار خود را برون کشیدن دانی که چیست دولت رفع َید اجــانب
فرصت شمار حق را از برقعی شــنیدن دیگر مخوان اباطیل زشتش مکن تو
تأویل
-296حافظ
چون ساغرت پر است بنوشان و نـوش ای نور چشم من سخنی هست گوش
کن کن
پیش آی و دل بپیام ســـــــروش کن در راه عشق وسوسة اهــــرمن بسی
است
حافظ شکن 408
همت در این عمل طلب از می فـروش تسبیح و خرقه لذت مســتی نبخشــدت
کن
خواهی که زلف یار کشی ترک هــوش بر هوشمند سلسـله ننهـاد دست عشق
کن
یک بوسه نـذر حافظ پشـمینه پـوش کن سرمست در قبــــای زر افشــــان چو
بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذری
-296حافظ شکن
در کسب علم و فضل بــــرو ســــعی و ای نــور چشم من ســخنی در گــوش
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش کن کن
نی گوش خود بدیوانه نه بر می فروش تشویق اهرمن بره عاشقی بسی است
کن
گوشی مده بشاعر و ترک ســروش کن تسـبیح و زهد لـذت هسـتی ببخشـدت
بگــذار و رو بعشق و دگر بــاده نــوش تسبیح حق که لذت روحی دهد تو را
کن
بـــار گنـــاه مرشد خـــود را بـــدوش کن خواهی اگر که لذت عشقی سفیه شو
زینرو بجد شــوند که رو تــرک هــوش جـادوی پـیر و اهـرمن از عقل زائل
کن است
بر دفع عشق برقعیا رو خــــــروش کن بر هوشمند سلسله ننهاده دست عشق
-297حافظ
هـــــوای مجلس روحانیان معطر کن ز در در آ و شبســـتان ما منـــور کن
409 حافظ شکن
بیا و خرگة خورشـــــید را منـــــور کن حجاب دیدة ادراک شد شــعاع جمــال
پیالة بـــــــدهش گو دمـــــــاغ را تر کن اگر فقیه نصیحت کند که عشق مبــاز
بتحفه بر ســـوی فـــردوس عـــود مجمر بگو بخـــــازن جنت که خـــــاک این
1
کن مجلس
ز کارها که کنی شــعر حافظ از بر کن پس از مالزمت عیش و عشق
مهرویان
-297حافظ شکن
ز علم و دین دل ایرانیان منــــوّر کن بیا و تـــرک خرافـــات َبهر داور کن
بیا و خرکة تزویر را در آذر کن مزخرفات چه گوئی برای یک پیری
اوامــــــرش بپــــــذیر و دلت معطر کن اگر که حق بتو امــــــری کند خالف
مکن
تو از تع ّفن َمیرو دمـــــــــاغرا تر کن تر از لطــائف دانش بــود دمــاغ فهیم
بــبر بــدوزخ و در چشم شــاعر خر کن بگفت خــازن جنت که خــاک مجلس
می
که جــاهالن بتعیّش حــریص کمــتر کن بگو بحافظ عیاش مست پر تـــدلیس
مگو بخلق که رو حفظ شــعر ابــتر کن بجـــای حفظ آیات و ســـورة قـــرآن
- 1در برخی از نسخه های دیوان حافظ این بیت اینگونه آمده است:
ببر شمامه بفردوس و عود مجمر کن ز خاک مجلس ما ای نسیم باغ بهشت
حافظ شکن 410
با عقل این هــــــوی بــــــدر از سر کن عشق تو از هـــوی و هـــوس خـــیزد
با عقل دفع خصم بد اخـــــــــــــــتر کن عشق است خصم هوش و خردمندی
خـــــــــــــــود را درین میانه مظفر کن گر عـــــاقلی بتـــــاز بر این دشـــــمن
نفـــــــــرین بعشق قافیه پـــــــــرور کن دنیا و دین به پـــــــــیروی عقل است
با عـــزم و حـــزم از سر خـــود در کن این شعر و شــاعری و هــوس بــازی
با هـــوش بـــاش و دفع فســـون گر کن دشمن فســون گر است و حیل انگــیز
بر خـــــیز خویشـــــتن تو هـــــنرور کن ای جـــان من نجـــات اگر خـــواهی
گفتـــــار عقل و هـــــوش مکـــــرر کن ای بــــرقعی بهــــوش وخــــرد پیوند
-298حافظ
بــردر میکــده میکن گــذری بهــتر ازین بفکن بر صف رنــدان نظــری بهــتر
1
ازین
- 1در نسخة دستنویس عالمه برقعی این بیت چنین آمده است:
411 حافظ شکن
شاعرا نیست هنر تا هــنری بهــتر ازین عشق فتنه بــود و بیهــنری و مســتی
چه هــنر بهــتر ازین و چه خــری بهــتر هنر بهتر ازین خر کـنی و الف بـود
ازین
که بدارین تو ســودی نــبری بهــتر ازین هـنر با ثمـری صـنعت و حفظ قـرآن
نیست الحق که نشد پـــرده دری بهـــتر لیک در بــاغ ســخن یاوه چو شــعر
ازین حافظ
1
برقعی نزد خرد نی نظــری بهــتر ازین هست مقصـــود و حق از والشـــعرا
این شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــعرا
میفکن بر صف رندان نظری بهتر از این.
اما در برخی از نسخه ها (از جمله در دیوان حافظ با تصــحیح محمد بهشــتی) این بیت چــنین
آمده است :بفکن بر صف رندان نظری بهتر از این.
که بخاطر مطابقت با سیاق و سباق ما آنرا تصحیح نمودیم؛ اما عالمه برقعی در حافظ شــکن
نیز بر اساس نسخة دست داشتة خویش ردیه نوشته است.
- 1اشاره به آیة کریمه( ﴾ ﴿ :الشعراء )124 :می باشد.
حافظ شکن 412
-299حافظ
درمـــــان نکردند مســـــکین غریبـــــان چندانکه گفتم غم با طبیبــــــــــــــــان
گو شـــــــرم بـــــــادت از عنـــــــدلیبان آن گل که هر دم در دست خاریست
تا چند باشــــــــــیم از بی نصــــــــــیبان ای منعم آخر بر خــــــوان جــــــودت
نتــــــــــوان نهفتن درد از طبیبــــــــــان ما درد پنهــــــان با یار گفــــــتیم
گر می شــــــــــــنیدی پند ادیبــــــــــــان حافظ نگشـــــتی رســـــوای گیتی
-299حافظ شکن
یعــــــنی رســــــوالن از حق طبیبــــــان درد و غم خــــــــود گو با لبیبــــــــان
تا بــــــــاز بینی روی حبیبــــــــان درمــــــــان نمایند به از طبیبــــــــان
جُو 1یک فهیمی بین ادیبــــــــــــــــــــان نبـــود رســـولی گر حاضر ای جـــان
با اهل تزویر آن ناطبیبـــــــــــــــــــــان اما تو گفــــــتی درد و غم خــــــویش
خواســـــتی ســـــعادت از بینصـــــیبان تو درد پنهــــــان با پــــــیر گفــــــتی
-300حافظ
دور فلک درنگ نـــــدارد شـــــتاب کن صــبح است ســاقیا قــدحی پر شــراب
کن
- 1جو = بجوی ،جستجو کن.
413 حافظ شکن
ما را ز جــام بــادة گلگــون خــراب کن زان پیشتر که عالم فانی شود خـراب
با ما بجـــام بـــادة صـــافی خطـــاب کن ما مرد زهد و توبه و طامــات نیســتم
زنهـــــار کاسة سر ما پر شـــــراب کن روزی که چـــــرخ از گل ما کو زهها
کند
بر خیز و عـزم و جـزم بکـار صـواب کار صواب باده پرســتی است حافظا
کن
-300حافظ شکن
دور فلک درنگ نـــــدارد شـــــتاب کن صبح است عاقال قدری ترک خواب
کن
توبه ز جام می کن و ترک شــراب کن زان پیشـــتر که عمر بپایان رسد بیا
طعنه مزن بدین و تو خــوف از عــذاب گر مـــرد زهد و توبه و طـــاعت تو
کن نیســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
کمـــتر بفسق مـــردم ما را خـــراب کن شاعر تو اهل زندقه و کفر و یاوهای
فکری ز ُمشت و هم لگد بیحسـاب کن روزی که چــــرخ از گل ما کوزهها
کنند
خـیز و جز این تو عـزم بکـار صـواب شـاعر نه کـار بـاده پرسـتی صـواب
کن هست
با عقل و دین بســـاز و عمل بر کتـــاب کار صواب امر کتابست و شــرع ما
کن
صبح و سحر مخواب و خدا را خطاب ای بــرقعی بســیرة دیرین صــالحین
کن
حافظ شکن 414
-301حافظ
هجران بالی من شد یا رب بال بگردان میســــوزم از فــــراقت روی از جفا
بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان
گـــرد چمن بخـــوری همچـــون صـــبا مرغـــول را بگـــردان یعـــنی بر غم
بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنبل
گر نیستت رضــائی حکم قضا بگــردان حافظ ز خوبرویان قســـمت جز این
قــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدر نیست
-301حافظ شکن
تاثیر شعر تصــنیف از فکر ما بگــردان شاعر بالی ما شد یارب بال بگــردان
عقل و خرد ز دام این دین ربا بگــردان مرغــول یار بــرده دین و خــرد ز
دســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتش
نی فکر کـــار و صـــنعت دامش خـــدا دائم بــرقص و تصــنیف افکنــده دام
بگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردان خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود را
حافظ ز خوبرویان چشم خطا بگــردان گر عفتی نداری نســبت مــده قضا را
ای برقعی تو از حق این افترا بگــردان این شــاعران جــبری زشــتی ز حق
بدانند
-302حافظ
مقدمش یا رب مبــارک بــاد بر ســرو و افسر ســلطان گل پیدا شد از طــرف
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمن چمن
کاسم اعظم کــــــرد ازو کوتــــــاه دست خاتم جم را بشارت ده بحسن عــاقبت
اهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمن
هر نفس با بوی رحمن میوزد باد یمن تا ابد معمور بــاد این خانه کز خــاک
درش
در همه شـــهنامهها شد داســـتان انجمن شوکت پور پشــنگ و تیغ عــالم گــیر
415 حافظ شکن
او
بر شکن طرف کاله و برقع از رخ بر گوشـــهگیران انتظـــار جلـــوة خـــوش
فکن میکشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند
تا از آن جـــام زرافشـــان جرعة بخشد ای صــــبا بر ســــاقی بــــزم اتابک
بمن عرضـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهدار
-302حافظ شکن
پس بدفع او چرا گـوئی بـده جـامی بمن شاعرا گر عقل باشد مستشار مـؤتمن
کن تملق را رها شه را مکن ســــــــرو تا بکی گــوئی تو از پــور پشــنگ و
چمن او تیغ
اسم اعظم نیست با او هست با او مـــیر تیمـــوری که قتل عـــام بـــودی
اهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرمن عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادتش
کی وزد این بــوی شـیطان از اویس 1و گوشـــهگیران انتظـــار ظالمـــان کی
از یمن میکشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند
تا از آن جـــام زرافشـــان جرعة بخشد گفتهای بر سـاقی بـزم اتابک عرضه
بمن دار
چون زنی تهمت بعقل مستشــار مــؤتمن این می ار ز رشد ز ظـــالم عقلکی
گفـــــــــــــــــــتی بنـــــــــــــــــــوش
- 1اویس = اویس بن عامر بن َجـ زء قــرنی یمــنی ،او در زمــان پیامبر اســالم می زیســته است اما
بخــاطر سرپرســتی و خــدمت به مــادرش با ایشــان مالقــاتـ نکـرده و شــرف صــحابه بـودن را حاصل
ننموده است .در سال 37هـ وفات نموده و آرامگاه او در ترکیة فعلی می باشد.
مسلمان شدن اویس در یمن و موفق نشدن او به دیدار با پیامبر گــرامی اســالم از موضــوعاتی است
که در عرفان و ادبیات فارسی بدان پرداخته شده است.
بنقل از :ویکی پیدیا دانشنامة آزاد .اویس قرنی/Fa.Wikipedia.org/wiki
حافظ شکن 416
از اتابک کی بدست آری تو این مشک ق گردیدهای ور کهقصدتعش ـقح
ختن بیعق ل خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
تا که بنشانی مریدانش بجــای خویشــتن بــرقعی افکــار زشت شــاعران درهم
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکن
-303حافظ
تا ببینیم سر انجـــام چه خواهد بـــودن خوشـــــتر از فکر می و جـــــام چه
خواهد بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــودن
اعتبـــار ســـخن عـــام چه خواهد بـــودن بــــاده خــــور غم مخــــور و پند مقلد
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیوش
دانی آخر که بناکـــام چه خواهد بـــودن دسترنج تو همان به که شود صــرف
بکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
از خط جام که فرجام چه خواهد بــودن پیر میخانه همی خواند معمائی دوش
من بد نــام چه خواهد بــودن
تا جــزای ِ بــرده از ره دل حافظ بــدف و چنگ
و غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزل
-303حافظ شکن
اثر مســـتی و اوهـــام چه خواهد بـــودن بــدتر از فکر می و جــام چه خواهد
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودن
آخر کــار و ســرانجام چه خواهد بــودن این همه دم ز هـــــوی و هـــــوس و
میخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواری
حافظا عـــــاقبت دام چه خواهد بـــــودن گهی اســرار بگــوئی گهی از دف و
چنگ
417 حافظ شکن
تا ببینیم که فرجـــام چه خواهد بـــودن تا بکی طعنه و تحقــیر و تمســخر بر
دین
اعتبـــار ســـخن عـــام چه خواهد بـــودن نهی از می تو ز قـــرآن بشـــنو بـــاز
مگو
نکبت پـــیروی کـــام چه خواهد بـــودن دسترنج عمل خود منما صرف بکــام
همه از دیو و دگر جـــــــــام چه خواهد پــــــــــیر میخانه گر از غیب دهد او
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــودن خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبری
-304حافظ
بدمست را بغمـــــزة ســـــاقی حواله کن ما سر خوشـــیم بـــادة ما در پیاله کن
بر روی روز ســـنبل شب را کالله کن در جــام مــاه بــادة چــون آفتــاب ریز
غســـلی بر آر و توبة هفتـــاد ســـاله کن ای پــــیر خانقه بخرابــــات شو دمی
و آهنگ رقص ما همه از آه و ناله کن صوفی بگریه چهــرة مجلس بشو چه
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــمع
مهر دو کــون حــافظش انــدر قباله کن گر نو عـــروس عشق در آید بعقد تو
-304حافظ شکن
ترک هــوی و هم هــوس و هم پیاله کن بیچـــــارهای و مست بیا آه و ناله کن
ما را بپند و موعظه یک دم حواله کن تا کی ز جام و باده بگوئی تو شاعرا
توبه دمی ز خدعة هفتـــــاد ســـــاله کن ای پــیر خانقه ز خرافــات دم مــزن
و آهنگ مســجدان بنما تــرک چاله کن صــــوفی بیا خــــراب کن این دیر و
حافظ شکن 418
خانقه
انـدر طالق کـوش و خـرد را کالله کن گر پیره زال 1عشق ببینی تو بــرقعی
حرف واو
-305حافظ
یادم از کشتة خــویش آمد و هنگــام درو مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
گفت با این همه از ســـــابقه نومید مشو گفتم ای بخت بخســبیدی و خورشــید
دمید
خــرمن مه بجــوی خوشة پــروین بد و آسمان گو مفروش این عظمت کاندر
جو عشق
از فــروغ تو بخورشــید رسد صد پرتو گر روی پــاک و مجــرد چو مســیحا
بفلک
بیدقی راند که بــرد از مه و خورشــید چشم بد دور ز خـــــــــــال تو که در
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو حسن عرصة
حافظ این خرقة پشــمینه بینــداز و بــرو آتش زهد و ریا خــــرمن دین خواهد
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوخت
-305حافظ شکن
تا بکی الف تو این الف بینــداز و بــرو شـــــاعرا فکر تو دامست چه داس و
درو چه
تو چنــان مست غــرور که نبینی مه نو تو کجا عقل کجا و تو کجا پند و
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
عقل و دین گر بود از سابقه جــبری تو تو که هرگز نکـــنی یاد ز کشت بد
مشو خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
همت و ســعی دخیل است بهنگــام درو علت خاتمه آن ســابقه نبــود هشــدار
- 1پیره زال = پیره زن ،زن سالخورده.
419 حافظ شکن
پشة مزبله 1را بین که بیفتــــــاده بــــــدو تو که هستی که نظر بر تو سـماوات
کند
طمع خـــــــام میفکن بسر ســـــــاده بلو کس مسیحا نشود غیر رسوالن هدی
خال یار تو برد از مه و خورشید گــرو چه امیدی بتو کز دیدة پست تو ز
عشق
بــرقعی راهنمــائی کن و در یأس مــرو طعنه بر زهد مــزن عشق ریائی تو
میار
-306حافظ
از مـــاه ابـــروان منت شـــرم بـــاد رو گفتا بــرون شــدی بتماشــای مــاه نو
کانجا هــــــزار نافة مشــــــکین ب ِنیم جو مفروش عطر عقل بهندوی زلف یار
درس و حــدیث مهر بــرو خــوان ازو حافظ جناب پیر مغان مأمن وفا است
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنو
-306حافظ شکن
از خـــالق جهـــان بنما شـــرمی و بـــرو شـاعر ز مـاه نو تو مکن ملـتی غشو
ای بـرقعی حـدیث پـیر نـیرزد بـنیم جو شــاعر مالف پــیر مغــان مجمع خطا
است
-307حافظ
مشک ســیاه مجمــره گــردان خــال تو ای آفتــــــــاب آینه دار جمــــــــال تو
یارب مبـــــاد تا بقیامت زوال تو در اوج ناز و نعمتی ای آفتاب حسن
شــــرح نیازمنــــدی خــــود یا مالل تو در پیش شاه 1عرض کدامین جفا کنم
ســـودای کج مـــپز که نباشد مجـــال تو حافظ درین کمند سرسر کشــان بسی
است
-307حافظ شکن
ســودای کج نمــوده بهر شه وصــال تو ای شاعری که گشته گــدائی بفــال تو
گـــــوئی مبـــــاد تا بقیامت زوال تو تا کی بری بنزد شهان مــدح خــویش
را
پس جور جائران همه وزر و وبــال تو راضی شدی که جـور بماند إلی األبد
از خــــــوردن حــــــرام نباشد مالل تو در پیشـــگاه حق بکـــدامین جفا روی
عمرش هدر شود بهمین شعر و قال تو حیف از بشر که علم و هــنر را دهد
- 1در برخی نسخه ها بجای «در پیش شاه» جملة «در صدر خواجه» آمده است.
421 حافظ شکن
دست ز
بگــــذار این کمند و رها کن خیال تو ای بــرقعی هــدایت مــردم نما بشــعر
-308حافظ
که نیست در سر من جز هوای خـدمت بجان پیر خرابات و حق صــحبت او
او
بیار بــــاده که مســــتظهرم بهمت او بهشت اگر چه نه جــای گناهکــاران
است
نوید داد که عامست فیض رحمت او بیا که دوش بمســـتی ســـروش عـــالم
غیب
مـــزن بپـــای که معلـــوم نیست نیت او بر آســـتانة میخانه گر ســـری بینی
که نیست معصـیت و زهد بیمشـیت او مکن بچشم حقــــارت نگــــاه در من
مست
که زد بخــــــــــــرمن ما آتش محبت او چراغ صاعقة آن ســحاب روشن بــاد
بنـــام خواجه بکوشـــیم و فـــرّ دولت او نمیکند دل من میل زهد و توبه ولی
مگر ز خـاک خرابــات بـود فطــرت او مدام خرقة حافظ بباده در گــرو است
-308حافظ شکن
کشـــیده او بضـــاللت تو را خـــرافت او بجان پــیر خرافــات و هم ســفاهت او
گر آگهی ز مزایای خلد و نعمت او بهشت جــای گنه کــار نیست توبه نما
بیا مهــارت شــیطان بــبین و خــدعت او فـــریب و وسوسة شـــاعر ســـروش
میخواند
بپای کوب که اص ً
ال بد است شرکت او بر آســـتانة میخانه گر ســـری بینی
حافظ شکن 422
ز بــاده و می و میخانه هست نفــرت او چـــرا که اهل دیانت نـــرفت میخانه
چـــــرا که مســـــلک جـــــبر است این همین عقیدة شــاعر بضد اســالم است
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراحت او
که کـــور کـــرده دل خواجه حـــرص و نمیکند دل وی میل زهد و توبه چرا
غفلت او
عجب نمــوده همی بــرقعی ز کــژت او زهی مهــارت حافظ بمهمل و اوهــام
-309حافظ
بــاد بهــار میوزد بــادة خوشــگوار کو گلبن عیش میدمد ســاقی گلعــذار کو
ای دم صبح خوش نفس نافة زلف یار مجلس بـــــزم عیش را غالیة مـــــراد
کو نیست
از غم روزگار دون طبع ســخن گــزار حافظاگرچهدر ســـخنخـــاز ن گنج
کو حکمتست
-309حافظ شکن
بادابــان و دی وزان دیدة اشــکبار کو گلبن عیش شد خزان طاعت کردگار
کو
خـواب دگر نمیسـزد بنـدة هوشـیار کو باد خـزان بما وزد بلبل بـاغ میخـزد
423 حافظ شکن
الف و گزاف کن رها بگو که کسب و ز شــمع عــارض شــهان دگر مالف
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار کو شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعرا
مردی از این هوس بگو صنعت و کار بوسه ز لعل این بتان کار تو و زنان
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار کو بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-310حافظ
خــوش حلقهایست لیک بــدر نیست راه خط عــذار یار که بگــرفت مــاه ازو
ازو
آنجا بمــال چهــره و حــاجت بخــواه ازو ابــروی دوست گوشة محــراب دولت
است
گو بر فـــروز مشـــعلة صـــبحگاه ازو ســـاقی چـــراغ می بـــره آفتـــاب دار
روزی شـــود که یاد کند بادشـــاه ازو آخر در این خیال که دارد گــــدای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهر
-310حافظ شکن
حافظ شکن 424
خــود را مبــاز گر چه شــود قتلگــاه ازو سوم تو در حوادث دنیا صـبور بـاش
کی خـور گـرفت مشـعلة صـبحگاه ازو شـــاعر مالف میندهد نـــور آفتـــاب
روزی شـــود که یاد کند پادشـــاه ازو این الف و این تملق حافظ بــود که تا
مگــــذار ملــــتی بشــــود قعر چــــاه ازو ای برقعی جواب ســخنهای الف گو
-311حافظ
زینت تــاج و نگین از گــوهر واالی تو ای قبای پادشاهی راست بر باالی تو
روشنائی بخش چشم اوست خـاک پــای گرچهخورشــید فلک چشمو چــراغ
تو عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالماست
جرعة بود از زالل جام جان افــزای تو آنچه اســکندر طلب کــرد و نــدادش
روزگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
راز کس مخفی نماند با فـــروغ رای تو ت در حــریم حــرمتت
ض حــاج
عــر
- 1تفَقّه = فقیه شدن ،یادگرفتن مسایل دینی.
- 2این بیت اشاره به آیة کریمه ﴿ :
( ﴾ بنی اسرائیل )29 :می باشد.
425 حافظ شکن
ج نیست
محتــــــــــــــــــــــــــــــــــــا
بر امید عفو جـان بخش گنه فرسـای تو خســــروا پیرانه سر حافظ جــــوانی
میکند
-311حافظ شکن
مینکردی یادی از آن خـالق یکتــای تو ای که ز مــــــــدح و ثنا بگذشت این
دنیای تو
این همه الف و تملق وای بر عقبای تو بهر عــرض حــاجتت شــاعر بــدربار
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان
اف بر این فهم و کمـــــال و اف بر این چشم خور روشن کجا از خاک پــای
دعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوای تو شه بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
ای ن چه مستیو چه خوشباشیاست در آنچه اســـکندر طلب کـــردی کجا در
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاالیتو جــــــــــــــــــــــام شــــــــــــــــــــــاه
تا بر او مخفی نماند سر ناپیدای تو شه چه داند حـــاجت کســـرا مگر او
خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالق است
الف تو شاهد بود بر حـاجت بیجـای تو آری آری حاجت شــاعر بــود بر شه
عیان
گو بــاو صد آفــرین بر کلک پر معنــای برقعی از ثقة االســالم باشد این جــواب
تو
حرف هاء
-312حافظ
صد مــــاهرو ز رشــــکش جیب قصب دامن کشــان همی شد در شــراب زر
دریده کشیده
حافظ شکن 426
چــون قطــره هــای شــبنم بر بــرگ گل از تــاب آتش می بر گــرد عارضش
چکیده خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
دنیا وفا نـــــدارد ای یار برگزیده زنهـــار تا تـــوانی اهل نظر میازار
گر اوفتد بدستم آن میوة رسیده بس شکر باز گویم در بندگی خواجه
-312حافظ شکن
دنیا بقا نــــدارد ای نــــور هر دو دیده عمری ز ما چنان رفت چون آهــوی
رســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیده
چـــون قطرههـــای شـــبنم بر بـــرگ گل دور جوانیم رفت اشک بعــارض آمد
چکیده
روی لطیف و زیبا جلـــدش بهم کشـــیده لفظ فصیح و شیرین شد کند و تلخ و
الکن
شمشــاد خــوش خرامــان خم گشــته و یاقوت لعل یاران از آب و رنگ
خمیده افتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
آن قلب شــاد و خــرم در غصه آرمیده آن خنـــدة تبسم تبـــدیل شد بافســـوس
یا رب نه یار مانـــده بهر دل غمیده آن دیدههای پرنــور تاریک گشت و
تـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیره
کــاین مــار خــوش خط و خــال صــدها زنهــار ای پسر جــان دل را مبند بر
چوما گزیده آن
ای بـــرقعی ز حق خـــواه مـــرگت بسر از بنــــدگی خواجه شــــاعر دگر چه
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیده خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی
427 حافظ شکن
لطفی که توبه کــردیم از گفته و شــنیده ای خـالق توانا رحمی بـاین ضـعیفان
-313حافظ
مرا ز خال تو با حال خـویش پـروا ،نه چراغ روی تو را شمع گشت پروانه
ببـــــوی ســــــنبل زلف تو گشت دیوانه خرد که قید مجـانین عشق میفرمـود
فســــون ما بر او گشــــته است افســــانه چه نقشـــهها که بر انگیختم و ســـود
نداشت
فتــــــاده در سر حافظ هــــــوای میخانه حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز
-313حافظ شکن
تو عاقلی مگر از عقل خـویش پـروا نه دال تو چون بشری نیستی چو پروانه
ببـــاد میرود عمـــرت چو عمر پروانه مزن بآتش و انــدر هــوای نفس مــرو
ز عشق و مســـــتی آن میشـــــوی چو خــرد که حجت حق است ره بجــوی
دیوانه از او
که وقت مرگ بود آن تو را چو پروانه بگیرند تـــــذکرهای از عقائد اســـــالم
خالف حق مکـــنی مشـــکنی بیک دانه تو را بخــــالق خــــود و عهدیست و
پیمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی
چو دید مملکت خـــــــویش دست بیگانه دلم رمیده و افســرده گشت و دیوانه
بـــــرفت ملت مـــــاو بگشت افســـــانه چه شــعرها که بگفتم بــدفع اســتعمار
مگو ز مکتب عشق و مگو ز میخانه برو بمدرس تحصیل فکر و اسـتقالل
کسی شـــود بتو هم فکر و یار جانانه چو بــرقعی ز اســیری بنــال تا شــاید
حافظ شکن 428
-314حافظ
1
ُ
انی رأیت دهــــرًا ِمن هجــــرک القیامه از خون دل نوشــتم نزدیک یار نامه
2
وهللا ما رأینا حُ بًا بال مالمه گفتم مالمت آید گر گرد دوست گردم
3 َمن َجــــرّب ال ُمجــــرَّب ّ
حلت ِبه الندامه هر چند آزمــودم از وی نبــود ســودم
-314حافظ شکن
4 ً
وهللا کــــــان ِذکــــــرُه ِوزرا َمع ال َمالمه حافظ سوی نگارش گوید نوشته نامه
5
ِعند المعــاد ُســکر ًا َمســلوب اإلســتقامه غافل از آنکه آرند آن نامه را
بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردن
6
کــــانت دمــــوع عینیه من ذنبه العالمه گویا ز عشق بــازی دارد نشــانهائی
7
جــــرّب ال ُم َجــــرب َح ّلت به الندامه
َ َمن گوید که آزمــودم ســودی ولی ندیدم
8
ِفی ُقربه عــــذاب فی بُعــــ ِده الســــالمه پرســـیدم از فهیمی شـــاعر کجا است
گفتا
9
وجــــــدت َلعنــــــاً فی َح ّقهم کرامه
ُّ گفتا گفتم مالمــتی کن بر عاشــقان گمــراه
ای کـاش بـود بیاصل آن نادرست نامه دانی چو کـــرده حافظ عـــادت بیاوه
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
- 1من زمانه را از فراق تو همچون قیامت دیده ام.
- 2قسم بخدا که ما عشق و محبت بدون از سرزنش ندیده ایم.
- 3کسی که مجرَّب (آزموده شده) را بیازماید برایش پشیمانی ببار خواهد آمد .همانطور که می گویند
آزموده را آزمودن خطاست.
- 4سوگند بخدا این همه یاد آوری حافظ از یار و نگار گناه و مالمتی است.
- 5در هنگام معاد (حشر جسمانی) در حالی که مست است و بر قول ثابت پایدار نیست.
- 6اشکهای چشمان او نشانة گناهکاری او می باشد.
- 7ترجمة این مصرع در حاشیة شماره 3 :صفحة گذشته آمده است.
- 8عذاب (هالکت) در نزدیکی او است و سالمتی از او دور می باشد.
- 9گفت :دیدم که لعنت (دوری از رحمت الهی) در حق ایشــان کــرامت است (یعــنی از سر آنها هم
زیاد تر است).
429 حافظ شکن
-315حافظ
کــــــــــــارم بکــــــــــــام است الحمدهلل عیشم مـــــدام است از لعل دلخـــــواه
گه جـــــــام زرکش گه لعل دلخـــــــواه ای بخت ســــرکش تنگش بــــبرکش
پـــــــیران جاهل شـــــــیخان گمـــــــراه ما را بمســـــــــتی افســـــــــانه کردند
وز فعل عابد اســــــــــــــــــــــــتغفر هللا از قــــــــــول زاهد کــــــــــردیم توبه
چشــــــمی و صد نَم جــــــانی و صد آه جانا چگــــــویم شــــــرح فــــــراقت
از قــــامتت ســــرو از عارضت مــــاه کـــافر مبینـــاد این غم که دیده است
1
بـــــاری بمـــــیرم بر خـــــاک درگـــــاه در پیش ســـــلطان گر نیست بـــــارم
صــــــــــــوفی نداند این رسم و این راه دلق ملمع ز ّنـــــــــــــــــــار راه است
از وصل جانـــــــان صد لـــــــوحش هللا دیشب بــــرویش خــــوش بــــود وقتم
-315حافظ شکن
2 ُ
شــــغلت حــــرام است خــــزیتَ ِمن هللا فکــرت بــدام است از نفس بد خــواه
خـــود را بـــدر کش از کـــام و دلخـــواه ای شـــاعر لش گشـــتی تو ســـرکش
پـــــــیران جاهل رنـــــــدان گمـــــــراه افســـــــــار مســـــــــتی بر تو نهادند
مســتی تو از زر همچــون خر از کــاه رنـــــــــدی سراسر افســـــــــانه باشد
گر توبه کــــــردی دیوت بهمــــــراه از دست زاهد وز فعل عابد
گر مـــــــــرد حقی در طـــــــــالب راه از دست پــــــــیران بنمــــــــای توبه
گر الف نبـــود هســــتی زیان خـــواه صد آه جـــــان و چشـــــمی و صد نم
ورنه نبــــودت شــــیطان هــــوا خــــواه در پیش ســــــــلطان دادند بــــــــارت
-316حافظ
گــــــــــــــردن نهــــــــــــــادیم الحکم هلل گر تیغ بـــــارد از کـــــوی آن مـــــاه
اســــــــــــــتغفر هللا اســــــــــــــتغفر هللا من رند و عاشق آن گـــــــــــــاه توبه
لیکن چه چــــــــاره با بخت گمــــــــراه آئین تقـــــــــــوی ما نـــــــــــیز دانیم
- 1میری = بمیری.
431 حافظ شکن
یا جــــــــام بــــــــاده یا قصه کوتــــــــاه ما شـــــیخ و زاهد کمــــتر شناســـــیم
آه دلت از آه رویا آئینه مهر تو عکس بر ما بیفکند
1
یا لیت شـــــــــــعری ح ّتا َم القـــــــــــاه الصــــــــبر ُمــــــــرٌّ والعمر فــــــــان
2
خــون بایدت خــورد در گــاه و بیگــاه حافظ چه نـــالی گر وصل خـــواهی
-316حافظ شکن
گـــــــــــردن نهـــــــــــادیم حب من هللا ترسی نباشد در دفع گمــــــــــــــــراه
از ذکر بـــــــــــــاده اســـــــــــــتغفر هللا ما رند و عاشق نَی میشناسم
عــــــارف نباشد جز مــــــرد گمــــــراه آئین تقـــــــــوی شـــــــــاعر چه داند
دین و دلت بـــــــــــــــرد صد آه صد آه بـــیرون نجســـتی از عشق و مســـتی
3
یا لیت شــــــعری الــــــرب یرضــــــاه حلــــــــو
ٌ الحق ُمــــــــرٌّ والشــــــــعر
جز ِخـــــــــــــــــــزی دائم حکم ِمن هللا زین عشق و رنــدی ســودی نگــیری
کن توبه توبه عقل و خــــــرد خــــــواه رنــــدان چه دانند مســــتان چه فهمند
تقـــــــوی طلب کن یابیتو این راه این بخت گمـــراه از تـــرک تقواست
آن عکس دیو است دیدی بهمــــــراه عکسی ز مهـــــرش در دل نبینی
- 1صبر تلخ و عمر فنا شدنی است کاش می دانستم تا چه وقت او را مالقات می کنم؟
- 2در تعدادی از نسخه ها عاشق چه نــالی ...آمــده اســت ،و بعد از آن یک بیت دیگر وجـود دارد که
بیت آخر بوده و اسم حافظ در آن آمده است.
- 3حق تلخ و شعر شیرین است ،ای کاش پروردگار من از شعر من خوشنود باشد.
حافظ شکن 432
چـــــون او تو صـــــدها دارد بخرگـــــاه از هجر آن دیو هرگز مخـــــــور غم
-317حافظ
نشسته پیر و صالئی بشیخ و شاب زده در سرای مغـان رفته بـود و آب زده
عـــــذار مغبچهگـــــان راه آفتـــــاب زده شــعاع جــام و قــدح نــور ما پوشــیده
ز جرعه بر رخ حـــور و پـــری گالب گرفته ساغر عشــرت فرشــتة رحمت
زده
که خفتة تو در آغوش بخت خواب زده وصــال دولت بیدار ترســمت ندهند
بیا بــــبین ملکش دست در رکــــاب زده فلک جنیبه کش شــاه نصــرت الــدین
است
ز روی صدق و صــفا بوسه بر جنــاب خـــرد که ملهم غیب است بهر کسب
زده شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرف
-317حافظ شکن
هــوای نفس بــدین و دلش حجــاب زده بیا تو شاعر ما بین که خود بآب زده
- 1طالب پاداش باش و (اصطالحاتی چون) هجر و فراق را رها کن.
433 حافظ شکن
چه شــور کــرده بپا و ز می گالب زده بــــرای آمــــدن شــــاه خــــود بمیخانه
عـــــذار مغبچهگـــــان راه آفتـــــاب زده دلش ربوده عـذار بتـان و خـود گرید
مبادانکه شـــود خفته بخت خـــواب زده بـــآرزوی وصـــال شـــهان نخوابیده
مگو اگر َملکش دست در رکــــاب زده رکــاب گــیر شــهان نــوکران بیدینند
جــــــنیبهاش بسر عاشق شــــــراب زده فلک جنیبه کش هر خری نشد حافظ
ز دیو چـــون تو یکی دست در رکـــاب فلک بدست نگــیرد رکــاب اهرمنــان
زده
چســان بملهم غیبش کنــون خطــاب زده خــــرد که نــــزد تو از سر غیب آگه
نیست
لبــان عشق تو اش بوسه بر جنــاب زده خــرد نه بوسه بظــالم زند که بــیزار
است
که عنقا را بلند است آشـــــــــــــــــــیانه بــــــرو این دام بر مــــــرغی دگر نه
که با خـــــــــــــود عشق ورزد جاودانه که بندد طرف وصل از حسن شاهی
-318حافظ شکن
بگوید کفر با چنگ و چغانه چو شــــاعر گشت مخمــــور شــــبانه
ز شــــــهر هســــــتیش کــــــردی روانه چو خــود را مست بنمــود و خــرد را
زیان وارد کند چــــــــون موریانه خــــورد از فضــــلههای هر سگ و
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوک
بــــــــود از یاوههــــــــای صــــــــوفیانه اگر اینجا ســــــــخن با پــــــــیر باشد
بـــــــود این از مقـــــــال مشـــــــرکانه و گر مقصــــود ذات کردگــــار است
همه عـــــالم خیال خـــــود ســـــرانه بنزدش مطــرب و ســاقی همه اوست
که باشد کفر و شـــــــــــــــرک عارفانه غرض از وحی دین فهم همین است
بهر جا هست او را هست خانه چو وصل آمد دگر فصــــــــلی نباشد
که غــــــــــیر او نــــــــــدارد این ترانه ولی وصــلش چــرا از راه پــیر است
احمقانه معما این باشد که بــــرو حافظ مکن ســــحرم بپنــــدار
که مــــــؤمن را اصــــــول مســــــلمانه بـرو افسـار بر چـون خـود خـری نه
بــــــود این بــــــدترین شــــــرک زنانه از این وحـــدت همه عـــالم خـــدا شد
-319حافظ
مست از خانه بـــرون تاختة یعـــنی چه ناگهان پــرده بر انــداختهای یعــنی چه
قــــدر این مرتبه نشــــناختة یعــــنی چه شـاه خوبـانی و منظـور گـدایان شـدة
عـــــاقبت با همه کج باختة یعـــــنی چه هر کس از مهــــــــرة مهر تو بنقشی
مشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغول
-319حافظ شکن
این همه شــــــعر بهم بافتة یعــــــنی چه شـــاعرا پـــرده برانداختة یعـــنی چه
حافظ شکن 436
خـــالق خـــویش تو نشـــناختة یعـــنی چه بندة خالق خود باش نه در بند شــهان
این همه شعر و غزل سـاختة یعـنی چه از معما و فســــــــــون و کلک و هم
تزویر
عـــــاقبت با همه کج باختة یعـــــنی چه گاه عاشق بشه و گه بــوزیری عاشق
گهی از عشق بما تاختة یعــــــــــنی چه گــاه از کفر بگــوئی گهی از فسق و
فجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
-320حافظ
در این میانه بگو زاهــدا مــرا چه گنــاه نصـیب من چو خرابـات کـرده است
اله
چرا بحشر کنند این گناه از او وا خــواه کسی که در ازلش جــام می نصــیب
افتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد
که دست زرق دراز است و آســـــــتین بگو بزاهد ســـــالوس خرقه پـــــوش
کوتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه دوروی
که تا بــزرق بــری بنــدگان حق از راه تو خرقه را ز بـرای ریا همی پوشی
که هر دو کون نــیرزد به پیششــان یک غالم همت رنــــدان بی سر و پــــایم
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
-320حافظ شکن
مگو نصــیب نمــوده خــدا مــرا این راه برفتهای بخرابات شاعر از دل خــواه
کشد بدوش خــود از خــود تمــام وزر و هر آن کسی که گزیند ز فسق راهی
گنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه را
بروز حشر کنند این گنـاه ازو در خـواه چو او ز بد عملی جـــام می بگـــیرد
دست
بود ز جــبری و بــیرون رود ز دین اله هر آن که بد عملی را بداندی ز ازل
بزهد کینه نورزدکند ســــــخن کوتــــــاه بگو بشـــــاعر بیدین رها کند کینه
که صد هزار ز شــعرت نمیخــرد یک غالم همت آن هوشـــــیار دینـــــداری
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
بیا بمدرسه نـــــوری فکن بقلب ســـــیاه تو کفر خـــود ز خرابـــات کـــردهای
حاصل
مگر گدائی دین برقعی خــدا است گــواه بـــود گـــدائی هر در دلیل بر پســـتی
-321حافظ
خداونـــــــــدا مـــــــــرا آن ده که آن به وصـــــــال او ز عمر جـــــــاودان به
بحکم آنکه دولت جــــــــــــــــــاودان به دال دائم گـــــدای کـــــوی او بـــــاش
که این ســـــیب زنخ زان بوســـــتان به بخلــــــدم زاهــــــدا دعــــــوت مفرما
بجــــــــان او که از ملک جهــــــــان به بــــداغ بنــــدگی مــــردن در این راه
که آخر کی شـــــــود این نـــــــاتوان به خـــــدا را از طـــــبیب من بپرســـــید
که رأی پـــــــیر از بخت جـــــــوان به جوانا سر متـــــــاب از پند پـــــــیران
حافظ شکن 438
آن به از ولیکن نکتة حافظ ســـخن انـــدر دهـــان دوست گـــوهر
-321حافظ شکن
مگر روزی که گـــــــــــردد اهل آن به نگــــــــردد روز این ایرانیان به
شــــــود ایمــــــان ز دفع شــــــاعران به اباطیل دفع نما دائم دال
که گوید این زنخ زان بوســـــــــــتان به بجنت شـــــــاعری دعـــــــوت مفرما
نباشد کفر تو از کــــــــــــــــــــافران به زنی طعن و کــــــنی انکــــــار جنت
که میگویند شـــــــــعر عارفـــــــــان به عجب دارم ز حمق احمقـــــــــــــانی
-322حافظ
فرصـــتت بـــاد که دیوانه نـــواز آمـــدة ای که با سلســــله زلف دراز آمــــدة
چشم بد دور که بس شــعبده بــاز آمــدة آب و آتش بهم آمیختة از لب لعل
- 1در نسخة دستنویس عالمه برقعی بهر آمــده اسـت؛ اما چـون واژة بحر با سـیاق و ســباق مطـابقت
دارد لهذا ما آنرا به بحر تغییر دادیم.
439 حافظ شکن
مگر از مـــذهب این طائفه بـــاز آمـــدة گفت حافظ دگرت خرقه شراب آلوده
است
-322حافظ شکن
از هـــوا و هوست شـــعبده بـــاز آمـــدة ای که با حرص و بآمــال دراز آمــدة
تا بکی دور تو از بنــــده نــــواز آمــــدة عمر بـــرفت و بر او تافته خورشـــید
1
تمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوز
مگر از بهر نی و رقصی و ساز آمــدة نه بــدانش زدهای وقت و نه تحصــیل
کمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
خلق از بهر سعادت شــدی و بهر نمــاز غفلت از گوش بگردان و بــرون شو
آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدة زهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
بنـــدگی کن که تو از بهر نیاز آمـــدة چـون خـدا کـار خـدائی بنمـوده است
تمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
تو مگر بـــــــاز بخلوتگة راز آمـــــــدة بــرقعی مختصــرش میکن و تطویل
میار
-323حافظ
آرام جـــــان و مـــــونس قلب رمیدة از من جــدا مشو که تو ام نــور دیدة
معــــــذور دارمت که تو او را ندیدة منعم کــــنی ز عشق وی ای مفــــتی
زمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
بیش از گلیم خــــویش مگر پا کشــــیدة زان ســرزنش که کــرد تو را دوست
حافظ
-323حافظ شکن
از خــوان جــود او تو ِبهســتی رســیدة غفلت مکن ز حق که گر او را ندیدة
ماهست و ســرو گرچه ســیاه و خمیدة آری بچشم عاشق مجنـون بـود نگـار
حرف یاء
-324حافظ
فراغــــتی و کبــــابی و گوشة چمــــنی دو یار نازک و از بادة کهن دو مـنی
اگر چه در بیم افتد هر دم انجمـــــــــنی من این مقــام بــدنیا و آخــرت نــدهم
ز زهد همچو تـــــوئی و ز فسق همچو بیا که رونق این کارخانه کم نشـــــود
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
کجا است فکر حکیمی و رأی اهرمــنی مــــــزاج دهر تبه شد درین بال حافظ
-324حافظ شکن
که شـعر باطل او شد ز دیو و اهرمـنی چه شــعر شــاعر عــارف چه هــرزه
دهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
بـــــدین خرافة دیوان بدادهاند تـــــنی چگونه ملت اســــالم تــــودة ایران
فراغــــتی و کبــــابی و گوشة چمــــنی بگفت شــاعر کــافر که بــادة کهــنی
فروخت مذهب خود را بکمـترین ثمـنی من این مقــام بــدنیا و آخــرت نــدهم
بزهد همچو تــوئی و بفسق همچو مــنی مگو که رونق این کارخانه کم نشــود
- 1به صفحة 303 :نسخة دستنویس مراجعه شود.
441 حافظ شکن
چه دینی و چه شـــریعت چه نهی ذو اگر بفسق نباشد اثر و یا ضــــــرری
المنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
شعار او شده با دین عنــاد و طعنه زنی تمـــام همت شـــاعر بـــود بنشر گنـــاه
فروخت دین و خرد را بیاوه از ســخنی عجب عجب ز مرید سفیه این شاعر
خوش است برقعیا مرگ گر بود کفــنی نه همــــدمی و نه یاری نه عقلی و
دینی
-325حافظ
تا بیخــبر بمــیرد در درد خــود پرســتی با مــــدعی مگوئید اســــرار عشق و
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
نا خوانده نقش مقصود از کارگاه هستی عاشق شو ار نه روزی کــار جهــان
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراید
با کافران چه کارت گر بُت نمیپرسـتی ت در دوشآنصــــنم چ ه خــــوشگف
مجلسمغـــــــــــــــــــــــــــــــــــــانم
چــون بــرق ازین کشــاکش پنداشــتی که عشــقت بدست طوفــان خواهد ســپرد
جســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی حافظ
-325حافظ شکن
مگــــذار تا بمــــیرد با عشق و جهل و با جـــاهالن بگوئید آئین حقپرســـتی
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
از عارفــــان مجوئید آئین حق پرســــتی شاعر کجا شناسد آئین مــذهب و دین
مقصــود او بــوده صــید چـــون عاشق گــولش مخــور که گوید عاشق شو و
حافظ شکن 442
گوید بشــعر دیوان خــود را مــبین که در عین خـود پرسـتی از خـود خـبر
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدارد
تا کی بنــام عرفــان چنــدین درازدســتی ای برقعی خدا را بیدار کن تو ما را
-326حافظ
وانگه بــــرو که رســــتی از نیســــتی و ای دل مبــاش خــالی یک دم ز عشق
هســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی و مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
آری طریق دولت چاالکیست و چســتی در مذهب طریقت خــامی نشــان کفر
است
یکنکته ات بگـــویم خـــود را مـــبین که تا فضل و علم بینی بیمعرفت نشینی
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
هر قبلة که بینی بهــتر ز خــود پرسـتی گر جــان بتن ببینی مشــغول کــار او
شو
ســــهل است تلخی می در جنب ذوق و خار ار چه جــان بکاهد گل عــذر آن
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی بخواهد
1
ای کوته آســـتینان تا کی دراز دســـتی صــوفی پیاله پیما حافظ قرابه پرهــیز
443 حافظ شکن
-326حافظ شکن
کــاین ره نه دین گــذارد بهــرت نه حق ای دل منه تو گــامی در راه عشق و
پرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
رستن بزهد و تقــوی است این ره بــرو رستن ز هستی ای دل نبــود بالف و
که رســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
در شــــرع همچو خــــامی نبــــود بجز در مذهب طریقت خــامی نشــان کفر
درســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی است
کــاین الف عشق نبــود غــیر از هــوا و خامی بجوی خامی بگـذر ز عشق و
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
نبود بغـیر وهمی کـان را بخـود ببسـتی ت کـــان با عق ل و
آ ن عشق و معـــرف
است ضد فضل
پس من ندیدم از تو جز فضل و عقل قصــدت گر از ندیدن آن کت بخــود
دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی نیازی
زین گفتهات عیان شد کز مســـــتیت جز فضل خــویش بینی در دفــترت
نرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی ندیدم
او همچو کـــار پـــیران باشد ز جهل و هر قبلة که بینی جز قبلة خــــدائی
پســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
بر نـــــام عشق و مســـــتی تا کی دراز ای بـــرقعی پرهـــیز زین شـــاعران
دســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
-327حافظ
که بکـــوی میفروشـــان دو هـــزار جم که برد بنزد شاهان ز من گدا پیامی
- 1این غزل را گر چه عالمه برقعی مستقال آورده است اما در دیگر نسخه های دیوان حافظ ابیات
این غزل با تقدیم و تأخیر (نسبت به آنچه در نســخة دســتنویس عالمه بــرقعی موجــود اســت) در ادامة
این غزل می باشد:
با مدعی مگوئید اسرار عشق و مستی.
حافظ شکن 444
بجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی
که بضــاعتی نــداریم و فکنــدهایم دامی تو که کیمیا فروشی نظـــری بقلب ما
کن
بهـزار بــار بهـتر ز هـزار پخته خــامی اگر این شـــراب خـــام و اگر آن فقیه
پخته
که چو مرغ زیرک افتد نفتد بهیچ دامی زر هم می فکن ای شــیخ بــدانههای
تســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبیح
که چو بنده کمــتر افتد بمبــارکی غالمی سر خــدمت تو دارم بخــرم بلطف و
مفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروش
-327حافظ شکن
دو هزار یاوه گو را شــرفی جم است و که بـــرد ز ما فقیهـــان بر شـــاعران
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی پیامی
که بهمت گــــدایان برسی بنیک نــــامی شــــدة خــــراب و بد نــــام و هنــــوز
امیدواری
طلـــبی ز می فروشی که فکنـــده است تو که بیبضاعتی خود چه عجب که
دامی را کیمیا
چه توقع از تو باشد که هنـــــــــــوز از توکه خوش نمودة دل بدو لفظ خام و
عــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوامی پخته
به ازان شـــراب پـــیر است چه پخته و سگ درگه فقیهان بهزار هــزار رتبه
چه خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی
که بســاختی ز تســبیح هــزار دانه دامی تو چه مــرغ زیرکی پا زدة بســبحة
445 حافظ شکن
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیخ
نبود برای شـیطان ز تو خوبـتر غالمی تو گــدای شــاه و پــیری و غالم بهر
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیطان
-328حافظ
حاصل از حیات ای جـان این دم است وقت را غنیمت دان آنقدر که بتــوانی
دانی تا
جهد کن که از عشـــرت کـــام خـــویش کــام بخشی دوران عمر در عــوض
بســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتانی خواهد
عـــاقال مکن کـــاری کـــاورد پشـــیمانی زاهد پشــــیمان را ذوق بــــاده خواهد
کشت
جنس خـــانگی باشد همچو لعل رمـــانی محتسب نمیداند اینقدر که صوفی را
کــاین همه نمیارزد شــغل عــالم فــانی پند عاشقان بشنو وز در طرب بــاز آ
با طـــبیب نـــامحرم حـــال درد پنهـــانی پیش زاهد از رنــــدی دم مــــزن که
نتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوان گفت
ای شـــکنج گیســـویت مجمع پریشـــانی جمع کن باحســانی حافظ پریشــان را
-328حافظ شکن
به ز آنکه چــــون شــــاعر طی کــــنی وقت را تلف کـــــردن بیخـــــودی و
نجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرانی مجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی
فرصت است قصد او بهر عیش گرچه گوید این شــــــــــاعر وقت را
نفســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی غــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیمت دان
پس چــرا تو خــود کــردی صــرف میل حافظا تو خود گوئی وقت را غنیمت
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوانی دان
حافظ شکن 446
پس مرو بخود کـامی آنقـدر که میدانی کــام بخشی دوران عمر در عــوض
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیرد
تا بمانـــدی از تو نغمههـــای شـــیطانی گه می و مطرب جــوئی گه ز عشق
میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
شــاعرا مــزن طعــنی کــاورد پریشــانی زاهد پشـیمان را خـوف حق بـود در
سر
جنس خــانگی یا نه نیست غــیر دکــانی نیست بــادة صــوفی غــیر رنــدی و
مســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
عــــاقال مــــده از دست عقل و هــــوش پند عاشــــــقان گند است مشــــــنوی
انســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــانی چرنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدش را
رو بنزد رنــدان گو فسق و کفر پنهــانی پیش زاهد از باطل دم مـــــــــزن که
محـــــــــــــــــــــــــــــــــــــرم نیست
با طبیب صوفی گو ورد لوطی و زانی از طــبیب حق پنهــان ورد فسق باید
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
از هوای نفس است و وز نوای نــادانی برقعی ز قرآن نیست عشق و رنــدی
و مســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتی
-329حافظ
ای پسر جـام َم َیم ده که به پـیری برسی عمر بگذشت به بیحاصـــــــــــلی و
بوالهوسی
شـــــاهبازان طـــــریقت بمقـــــام مگسی چه شکرها است درین شهر که قـانع
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدهاند
447 حافظ شکن
گفت ای عاشق بیچاره تو یار چه کسی دوش در خیل غالمان درش میرفتم
1
فلع ِّلی لــــــــــک آ ِ
ت بِشــــــــــهاب قَبس ُ َلمـــع الـــبر ُق ِمن الطـــور فآن
َســـت به
حیف باشد چو تو مـــــرغی که اســـــیر بـال بگشا و صـفیر از شـجر طـوبی
قفسی زن
2
هللا طری ًقا ِبک یا ُملتَمسی
َی َّســــــــــــــر ُ چند پوید بهــــــوای تو بهر سو حافظ
-329حافظ شکن
شاعرا دم مزن از می چه قدر بد نفسی عمر بگذشت به بیحاصـــــــــــلی و
بوالهوسی
رشتة کفر بــزن لیک مــزن دم ز خسی نطق گویا دهــدت گر مــدد حضــرت
حق
-330حافظ
طامـــــات تا بچند و خرافـــــات تا بکی ســـاقی بیا که شد قـــدح الله پر زمی
تا نامة ســــــــیاه بخیالن کــــــــنیم طی در ده بیاد حــاتم طی جــام یک مــنی
و امروز نیز دلــبر مهــروی و جــام می فردا شراب کــوثر و حــور از بــرای
ماست
تا حد مصر و چین و بـــاطراف روم و حافظ حــدیث ســحر فــریب خوشت
1
ری رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
-330حافظ شکن
نی الله چون تو مست بودی در هــوای شاعر ســخن ز جــام و می و بــاده تا
می بکی
همچون یزید می خور و یاد بــنی ُامی
2
گر میخوری بیاد حاتمی از کــافران
طی
بر این هوا بخواب که بینی بخواب وی فردا شراب کــوثر و حــور از بــرای
تست
داری امید و عمر بباطل کــــنی تو طی قـــرآن نگر که نفی تمنا نمـــوده است
پس دوزخ از برای که باشد عــذاب کی امــروز را بمســتی و فــردا بهشت و
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور
بینی جــزای آن چه شــود این مجله پی آری رسید ســحر مقــالت بهر طــرف
- 4هللا متعال ترا زیانکار گردانید و نتوانی آنرا جستجو کنی و بدست آوری.
- 1در دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی این بیت اینگونه آمده است:
تا حد چین و شام و باقصی روم و ری
- 2عالمه برقعی در اینجا بخاطر برابر کردن سجع و قافیه و هم چـنین خرافـات موجـود در
جامعه واژة بنی اُمی را آورده است؛ و اال امیر معاویه با خدمات شایانی که به اسالم نموده
و عمر بن عبــدالعزیز خلیفة عــادل و ولید بن عبــدالملک و هشــام بن عبد الملک (خلفــای علم
پرور و فاتح) نیز در زمرة خاندان اموی می باشند.
449 حافظ شکن
تا هر کجا رود بـــــرود بر تو ِوزر هَی شــاید مکن که رفت بــروم و بچین و
ری
-330ایضا ً حافظ شکن
نی الله چـون تو مست شـود در هـوای حافظ سخن ز جام می و باده تا بکی
می
1
تســـــبیح میکند بخداوند ُکـــــلّ َشـــــیئ چـــون الله هر گیاه که میروید از
زمین
در فکر جام ســاغر و طنبــور و تــار و تو هر شــبت بمســتی و هر روز در
نَی خمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
ای از خــــدا بریده مکن راه کفر طی پس َکی تو را ســتایش حق میشــود
مجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــال
افســـــانه نهی او شـــــمری یا کالم وی تو امر بر شراب کــنی کردگــار نهی
کو قیصر و قبـــای وی و تخت و تـــاج بیدار بــاش و خدعة ابلیس را مخــور
کی
ایوای بر کسی که شد ایمن ز مکر وی گوئی بچرخ و شیوة آن اعتماد نیست
ابلیس وار حیله کـــــــــنی تا کجا و کی این گفته را چـــرا عمل در نیاوری
زین افک و یاوه دم بزن ای ژاژ خــای کـوثر کجا و زمـرة میخوارگـان کجا
حی
2
این کــار کبریا است نه بازیچه یا بُــنی مه رو پرست و یاوه ســــرا را چه
- 1اشــاره به آیة کریمه ﴿ :
( ﴾نور )41 :می باشد.
حافظ شکن 450
حــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــور عین
تا حد مصر و چین و بـــاطراف روم و گفتی حدیث سـحر فریبنـده ات رسـید
ری
وزری رسد مــدام تو را همچنــان ز پی آری تو رفتی از غزل دین فریب تو
است
سخنی از زلف براندی و ز سیم اندامی روزها رفت ز دســــــتت ِبــــــره بو
الهوسی
خانقه را بشناسد که بــــود چــــون دامی مـرغ زیرک ز پی وعظ چه مسـجد
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرود
صـــبح را شب پـــره رجحـــان ندهد بر گفتة عابد و زاهد نبـــود جز انـــدرز
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی
لیک حافظ نزداید ز خــود این بد نــامی صبح از شام سیه ظلمت تـاری بـبرد
1
پی ادراک یقین از طـــــرق ابـــــرامی حق شناسی چو خرامد بتماشــــــــای
چمن
او َبـــــرد وزر همه می خـــــور و می آن حــــریفی که شب و روز غــــزل
آشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامی میگوید
زاد با خــود بــبری جــای عمل ناکــامی حافظ ار داد دلت را ندهد آصف
عهد
لیک بر یاوه ســرائی نــبرد یک گــامی گرچه وافی زره شـــعر تکـــاپو بکند
-332حافظ
وین دفتر بیمعنی غـرق می نـاب اولی این خرقه که من دارم در رهن
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــراب اولی
- 2أضل از همه انعــام = گمــراه تر از همه چارپایان ،اشــاره به آیة کریمــه ﴿ :
( ﴾ أعــــراف)179 :
می باشد.
- 1ابرامی = ابراهیمی ،اشــاره به آیة 260 :ســورة مبارکة (بقــره) که ابــراهیم می خواست یقین و
اطمینان قلبی خویش را افزایش دهد.
حافظ شکن 452
در کنج خرابـــاتی افتـــاده خـــراب اولی چـون عمر تبه کـردم چنـدان که نگه
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردم
هم ســــینه پر آتش به هم دیده پر آب چــــون مصلحتاندیشی دور است ز
اولی درویشی
کاین قصه اگر گــویم با چنگ و ربــاب من حـــالت زاهد را با خلق نخـــواهم
اولی گفت
در سر هــوس ســاقی در دست شــراب تا بی سر و پا باشد اوضــــــاع فلک
اولی زین ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
رندی و هوسناکی در عهد شــباب اولی چون پیر شدی حافظ از میکده برون
رو
-332حافظ شکن
این دفتر بی معنی هم شســته بــآب اولی این خرقه که تو داری در بول کالب
اولی
قطعـــاً بخرابـــاتی افتـــاده خـــراب اولی چون عمر تبه کردی عمری که سیه
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــردی
پس تــرک نهــان گفتن ای خانه خــراب گر مصـــــلحت اندیشی دور است ز
اولی درویشی
چـــون نیست در او عیبی پس تـــرک تو حالت زاهد را با خلق چه خواهی
عتــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاب اولی گفت
هر قصة کـــذبی را با چنگ و ربـــاب هر زشت و بـــدی گـــوئی هر زاهد
1
اولی است ِفریه حق
داری هوس مطرب پس تــرک شــراب تا بی سر و پا باشد وضع فلک از
هر چند که بیبــــــاکی بشــــــباب اولی چون پیر شدی حافظ از میکده تــائب
شو
-333حافظ
دل ز تنهائی بجـان آمد خـدا را همـدمی ســـــینه ماالمـــــال دردست ای دریغا
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهمی
ریش بـــــــاد آن دل که با درد تو جوید در طریق عشــقبازی امن و آســایش
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهمی است خطا
رهـــروی باید جهانســـوزی نه خـــامی اهل کام و ناز را در کوی رندی راه
بیغمی نیست
عــالمی دیگر بباید ســاخت وز نو آدمی آدمی در عـــالم خـــاکی نمیآید بدست
1
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی خیز تا خاطر بــدان تــرک ســمرقندی
دهیم
کانـــدرین دریا نماید هفت دریا شـــبنمی گریة حافظ چه ســنجد پیش اســتغنای
عشق
-333حافظ شکن
بهر ابطــالش میگــویم خــدایا همــدمی سینه پر درد است از عرفان و نباشد
مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرهمی
- 1اشــاره به شــعر معــروف رودکی ســمرقندی (ابو عبدهللا جعفر بن محمد بن حکیم بن عبــدالرحمن
رودکی م 329هـ .ق):
یـاد یــار مـهربان آیـد همــی بوی جوی مولیـان آید همـی
میر سوی تو میهمان آید همی ای بخارا شاد باش و دیر زی
مـاه سـوی آسمـان آید همــی میر ماه است و بخارا آسـمان
آنگاه که امیر بخارا به هرات آمده بود و این شــهر علم پــرور را تــرک نمی گفت ،رودکی این اشــعار
را بطور تحریض سروده تا امیر دوباره آهنگ بخارا کنــد؛ که گفته می شــود از اولین اشــعار ســروده
شده در زبان فارسی /دری می باشد.
حافظ شکن 454
نام وی از جود مشتق و گذارد مرهمی محوالتی گشت مارا همدمی از جـود
لطف و
این همه ســـوز و گـــدازت بهر یک نیم گفتایشــــــاعر چهعشق است از
آدمی بـــــــــــرایشـــــــــــاه تـــــــــــرک
گر حقیقت هست حقا نیســــــتت از خر الف باشد یا حقیقت دعـــوی عشـــقی
کمی چـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنین
ســـوختی از عشق او وز حب یزدان شــاه ترکــان فــارغ از فکر تو تو در
بیغمی چـــــــــــــــــــــاه صـــــــــــــــــــــبر
ریش باد آن دل که مانند تو خواهد یک در رهاین عشق بازی امن و آسایش
دمی است بال
گرچه از آه جهـــان ســـوزش بســـوزد من که در این ره ندیدم غیر اهل کام
عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالمی و نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
گر تو ناوردی بدست از آنکه خــود نی آدمی در عالم خاکی بدست آید و بس
آدمی
خـــود مکن آدم مگو دیگر ز جـــامی و عالم دیگر نخواهد آدمی از نو بســاز
جمی
-334حافظ
جم وقت خودی ار دست بجــامی داری ای که در کـــوی خرابـــات مقـــامی
داری
455 حافظ شکن
1
عاشقان را ز بر خویش جــدا میداری ای که مهجـــــــوری عشـــــــاق روا
میداری
-334حافظ شکن
عــاقالن را ز بر خــویش جــدا میداری ای که هر طعنه بزهاد روا میداری
بامیدی که تو از خلق خــــدا میداری شـــــاعرا حرفة تو شد همه از عشق
دروغ
این همه کینة دیرینه روا میداری از حسد ســاغر خــود را که حریفــان
نوشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند
هر یکی زحمت و امید ســـخا میداری او مگس هست و تـــــوئی پشه و در
عرصة شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاه
کـــــوریت بـــــاد که این جـــــور و جفا او خورد بس تو که هم میخـوری و
میداری نیش زنی
- 1در اکثر نسخه های دیوان حافظ از جمله دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی این بیت در
ابتدای غزل بعــدی آمــده اســت ،بنظر می رسد عالمه بــرقعی ابیات دو غــزل را در یکــدیگر
داخل نموده و در یک غزل به آن استشهاد نموده باشد؛ بویژه که اواخر آن نیز با هم مطابقت
دارد.
-2در نسخة دستنویس عالمه برقعی این مصرع اینگونه آمده است:
حافظ ار پادشهان مایه بخدمت طلبند
که ما آنرا بر اساس نسخه های دیگر و با نظر به سیاق و سباق تغییر دادیم.
حافظ شکن 456
که بالفی ز شه امید عطا میداری الف را این همه جوالن نبود خــدمت
جو
تو که هم عارف و هم شاعر و مجنون عـارفی قطع طمع هست ز خـالق بر
باشی خلق
-336حافظ
همی گفت این معما با قرینی ســـحرگه رهـــروی در ســـرزمینی
که در شیشه بماند اربعینی که ای صـــوفی شـــراب آنگه شـــود
صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاف
چــــــراغی بر کند خلــــــوت نشــــــینی درونها تـــــیره شد باشد که از غیب
که باشد صد بتش در آســــــــــــــــتینی خــدا زان خرقه بــیزار است صــدبار
نیازی عرضه کن بر نــــــــازنینی مـــــروت گر چه نـــــامی بینشانست
چه باشد گر بســــــــازی با غمینی اگر چه رسم خوبـان تند خـوئی است
- 1غاوون = گمرهان.
حافظ شکن 458
-336حافظ شکن
نشـــــین با پـــــیر صـــــوفی اربعینی بشــــــعرش گفت یکــــــدیو لعینی
کـــــــــــــنی حل معما با قرینی که یک صوفی بیدینی شــوی صــاف
تبه کردند هر خلـــــــــوت نشـــــــــینی درونها تــــیره شد از مکر پـــــیران
خـــــــــــدایش در دل اهل یقینی مگر از غیب نــــــوای بر فــــــروزد
که صد بت باشـــــــدش در آســـــــتینی خـــدا از پـــیر صـــوفی گشت بـــیزار
نیاز آور بـــــذو العـــــرش برینی مــروت گرچه نــامی بینشــان نیست
قنـــــــاعت کن بـــــــدین دار امینی همه آئین صــوفی الف و بــاف است
نه درمـــــان بینی و نه درد دینی چه خو کــــردی ببیدینان ازین رو
بالف شــــعر خــــود پســــتی گزینی تو حافظ چــــــون ز قـــــــرآن داری
اعــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــراض
459 حافظ شکن
که گوید بــــــــوده دین در ســــــــابقینی چو عارف دین ندارد رسمش اینست
-337حافظ
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری خــــوش کــــرد یاوری فلکت روز
داوری
اقـــرار بنـــدگی کن و اظهـــار چـــاکری در کــــوی عشق شــــوکت شــــاهی
نمیخرند
درویش و امن خـــاطر و کنج قلنـــدری سلطان و فکر لشکر و ســودای تــاج
و گنج
ای نــــور دیده صــــلح به از جنگ و یک حرف صوفیانه بگویم اجازتست
داوری
از شـــاه نــذر خـــیر وز توفیق یاوری نیل مــــــــراد بر حسب فکر و همت
است
کــاین خــاک بهــتر از عمل کیمیا گــری حافظ غبــــار فقر و قنــــاعت ز رخ
مشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
-337حافظ شکن
حافظ شکن 460
تا راه او بــــــدانی و بیراهه نســــــپری خـــوش کـــرده کردگـــار بـــرای تو
رهـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبری
از راه شید و زرق و ره عشق بگذری عقلت بداد و هوش که تشـخیص حق
دهی
عاشق مشو که تا بخــــرد راه بســــپری در کـــــوی عشق شـــــوکت ایمـــــان
نمیخرند
کای صـاف و سـاده صـلح به از جنگ یک حـــرف صـــوفیانه تو گفـــتی که
داوری است باطل
با اهل صــلح صــلح و بجنگی دالوری من حرف دین بگــویم و بشــنو تو پند
من
هر کـــــافر مجـــــاوز و کفر قلنـــــدری در جنگ باش تا بنشانی بجـای خـود
الصــــلح خــــیر 1جــــای خــــودش نی بامسلمین شرق و غرب بصــلحیم نی
بسرســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری بجنگ
کفر ار مسلط است مبادا تکــان خــوری این صــلح کل ز صــوفی و قصــدش
چـــــــــــــــــــــنین بـــــــــــــــــــــود
حافظ بخود بگوی مکن مدح هر خـری این گفته را که خــاک قنــاعت ز رخ
مشو
با بهـــره تـــرا چه ســـود که خـــود پی آری قنــــاعت از عمل کیمیا گریست
نمیبــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــری
-338حافظ
شــرح جمــال حــور ز رویت روایتی ای قصة بهشت ز کـــویت حکـــایتی
آب خضر ز چشـــــمه نوشت کنـــــایتی انفــــــــاس عیسی از لب لعلت لطیفة
- 1اقتباس از آیة کریمه( ﴾ ...﴿ :نساء.)128 :
461 حافظ شکن
از تو کرشـــمهای وز خســـرو عنـــایتی دانی مـــراد حافظ ازین درد و غصه
چیست
-338حافظ شکن
تا کی تو را بالف بود خــوی و عــادتی ای بی هــنر گــزاف تو بهر عنــایتی
شــرح جمــال حــور ز رویش روایتی خواندی بهشت قصة از روی فاسقی
یا الزم کالمی و لحن روایتی قصـــدت ازین کالم که جز او بهشت
نیست
آب خضر ز چشــــمة خــــرد کنــــایتی انفــــــــاس عیسی از لب فاسق لطیفة
و آن را که از تو داشــته باشد حمــایتی حاشا اگر تو را ز مسلمان کنم شمار
صد مایه داشـــتی و نکـــردی کفـــایتی حافظ بهــرزه دانش و عمــرت ببــاد
رفت
آید خیال بر تو نـــــداری شـــــکایتی ای الف زن بــــــــآتش دوزخ گر از
رخش
گر این دروغ گــــوئی و بر اســــتمالتی بــوی همــان کبــاب دلت بر ســبیل تو
دارد
-339حافظ شکن
در همه الف زنـان بلکه تو بس تنهـائی نیست در دیر مغـــــــــــــــان مثل تو
بیپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروائی
الجــرم درهمه جــائی و نــداری جــائی الف شــــــــیدائی تو چــــــــون که ز
بیپــــــــــــــــــــــــــــــــروائی است
گــــرو بــــاده بــــود یا گــــرو شــــیدائی خرقه و دفـــــــتر تو ارزش این بیش
نداشت
وای اگر از پس امــروز بــود فــردائی خوشت از دین خـــــــود آمد ک ه یکی
گفت ترسا
اســفی میخــورد از ظــاهر خــود آرائی چه عجب هر که ریا کــار و مــدلس
بیند
کم ز ترسا نبـــــود مســـــلم با فتـــــوائی او ز خــود داده شــهادت منم از خــود
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــویم
نه دگر وای بگــــــــــــبر است و نه بر گر مســــــلمانی همین است که حافظ
ترســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی دارد
-340حافظ
من نگــویم چه کن ار اهل دلی خــود تو ســاقیا ســایة ابر است و بهــار و لب
بگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
از در عیش در آ و بـــره عیب مپـــوی دو نصیحت کنمت بشــنو و صد گنج
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر
خواجه تقصــیر مفرما گل توفیق ببــوی گوش بگشای که بلبل بفغــان میگوید
آفــرین بر نفست بــاد که خــوش بــردی گفــــتی از حافظ ما بــــوی ریا میآید
463 حافظ شکن
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
-340حافظ شکن
شـــاعرا عیب چو مخفی بـــود آن را تو عمر آبی گذرانست و تو ای بر لب
مپــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
از ره عیش مــرو غیبت ُفســاق بگــوی دو نصیحت کنمت بشــنو و صد گنج
بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــبر
گر بچین باشد و قم یا که بتــــــــبریز و عــاقال خــیز و بــبر بهــره و دانش تو
بخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی بجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
مـــؤمن پـــاک بشو رنگ ضـــاللت تو نه منــــافق شو و نی صــــوفی و نی
بشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی شــــــــــــــــــیخی 1بــــــــــــــــــاش
ورنه الیعـــنی و مســـتی کنـــدت آهن و فیض از حق طلب و آئینة دل بزدای
روی
عقل و دین هر دو بگویند که توفیق پند بلبل که خیالی است بر آن حاجت
بجـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی نه
- 1شــیخی = اشـاره به مــذهب «شــیخیه» می باشــد؛ در ســال 1790م در ایران ،شــیخ احمد
احسـائی مـذهب جدیدی را در زیر مجموعة شـیعه بنیان نهـاد که به شـیخیه معــروف اسـت.
پیروان او که شیخی نامیده می شدند منتظر قیام مهدی بودند.ـ
بعد از مرگ شیخ احمد احسائی ،رهبری مذهب شیخیه به یکی از شاگردان او بنام سید کاظم
رشتی (-1793ـ 1843م) واگذار شد .رشتی قبل از مرگ به شاگردانش ســفارش کــرد دنبــال
قائم (مهدی) بگردند .او می گفت :قائم بزودی ظهور خواهد کرد .در میان شاگردانش فــردی
بود بنام «مال حسین بشرویه ای» که برای پیدا کردن مهدی دست بدعا برداشت و چهل روز
روزه گـــرفت ،و در نهـــایت بســـمت شـــیراز حـــرکت کـــرد و در آنجا به «ســـید علی محمد
شیرازی» برخورد کرد و به او ایمان آورد؛ بدین ترتیب مال حسین بشــرویه ای اولین مــؤمن
به «باب» یعنی اولین حرف از حروف حی (حواریون باب) شد.
سید علی محمد بــاب در آن هنگــام به مال حســین گفت :از این پس لقب من «بــاب هللا» و لقب
تو «باب الباب» است.
برای شناخت بیشتر مذهب شیخیه نگاه -1 :تاریخ نبیل زرندی (تاریخ نــوین بهــائی) صــفحه:
-2 ،84 -42ویکی پدیا (شیخیه ،سید علی محمد باب).
حافظ شکن 464
گفتمت اهل ریائی ســخن ســاده بگــوی من نگفتم که ز تو بـــــوی ریا میآید
بمشـــامت به از این بـــاده نیفزاید بـــوی گفـــتی از زاهد حق بـــوی ریا میآید
گر نخـــواهی شـــنوی عیب تو هم عیب خود بگفتی که جوابت بشـنیدی حافظ
مگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
-341حافظ
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی نوبهــــــار است در آن کــــــوش که
خوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــدل باشی
که تو خـــود دانی اگر زیرک و عاقل من نگویم که کنون با که نشین و چه
باشی بنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
وعظت آنگـــاه کند ســـود که قابل باشی چنگ در پــــرده همی میدهــــدت پند
ولی
صــید آن شــاهد مطبــوع شــمایل باشی حافظا گر مــدد از بخت بلنــدت باشد
-341حافظ شکن
ســــعیت آنست که با الف تو خوشــــدل شـاعرا چند ببـازی دل و بیدل باشی
باشی
چند گوئی که اگر زیرک و عاقل باشی توکه باعقل و خــــــــــرد هیچ سر و
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــارت نیست
چــــون تو از راه هُــــدی غافل و جاهل چه بگوئی چه نگـوئی سـخنت بیاثر
باشی است
ننشـــــــــــیند و ننوشد تو که آکل 1باشی زیرک آنست که با بادهپرســتان حافظ
ســـود از آن گـــیر بر آن ســـود تو قابل پند مزمار و نی و چنگ تو را باشد
باشی بس
تا که از جمله بزرگـــــــــان قبائل باشی برقعی گوش تو باشد بحدیث و قرآن
-342حافظ
ورنه هر فتنه که بینی همه از خــــود تو مگر بر لب آبی بهـــوس بنشـــینی
بینی
آفــرین بر تو که شایســتة صد چنــدینی ادب و شـرم تو را خسـرو مهرویان
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
رهــروان را نبــود چــاره بجز مســکینی بعد ازین ما و گــدائی که بسر مــنزل
عشق
ای که منظـــور بزرگـــان حقیقت بینی سخن بیغرض از بندة مخلص بشنو
الئق بنــــــدگی خواجه جالل الــــــدینی تو بدین ناز کی و سرکشی ای شــمع
چُگل
-342حافظ شکن
الئق بنــــــدگی خواجه جالل الــــــدینی تو که با عقل و خـــرد در همه جا بد
بینی
بهـــتر آنست که با شـــاعر بد ننشـــینی گر که پــاکیزه نهادست بــدو میگــویم
چارهات نیست دگر جز ملق و مسکینی حافظا عشق و گـــدائی که دلت باخته
است
گر که خواهــان بزرگــان حقیقت بینی ســـخن بیغـــرض از حافظ شـــاعر
مطلب
حافظ شکن 466
-343حافظ
گفت بـــاز آی که دیرینة این درگـــاهی سحرم هـاتف میخانه بـدولت خـواهی
ظلماتست بــــترس از خطر گمــــراهی قطع این مرحله بیهمـــــرهی خضر
مکن
که ســـــتانند و دهند افسر شاهنشـــــاهی بر در میکـــده رنـــدان قلنـــدر باشـــند
وقت قـــدرت نگر و منصب صـــاحب خشت زیر سر و بر تـــــــارک هفت
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهی اخـــــــــــــــــــــتر پـــــــــــــــــــــای
بفلک بر شـــده دیوار بـــاین کوتـــاهی سر ما و در میخانه که طرف بــامش
کمــترین ملک تو از مــاه بــود تا مــاهی اگــرت ســلطنت فقر ببخشــند ای دل
مســند خــواجگی و مجلس تورانشــاهی تو در فقر نــدانی زدن از دست مــده
عملت چیست که فـــــــردوس بـــــــرین حافظ خـــام طمع شـــرمی ازین قصه
میخـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدار
-343حافظ شکن
گفت بــــاز آی که جاســــوس درین در سحرت هاتف بیگانه بدولت خــواهی
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهی
پرتو جـام جهـان بین دهـدت جم جـاهی همچو جم جرعه کشــــیدی که ز سر
دو جهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــان
467 حافظ شکن
لقب زلف علیشــاهی دهــدش خرگــاهی قــدرت اهرمــنی بین کچلی را بخشد
نام پاکش منه از الف بهر خود خواهی شــــــــــــــرم کن این همه بر خضر
جســـــــــــــــــورانه متـــــــــــــــــاز
تا کنی خواجگی و منصب تورانشــاهی خــود در فقر چه دانی بــزن و دست
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــده
-344حافظ
وادعو بــــــــــــالتواتر والتــــــــــــوالی دعا گـــــــوی غریبـــــــان جهـــــــانم
مبــــادا ز شــــوق ســــودای تو خــــالی ســــــــــویدای دل من تا قیامت
وذکــــــــرک مونسی فی کل حــــــــال فحبک راحــــــــــــــــتی فی کل حین
من بد نـــــــــــــام رند ال ابـــــــــــــالی کجا یابم وصـــال چـــون تو شـــاهی
-344حافظ شکن
توکل کن ِبحی الیزالی َایا شـــــاعر که هســـــتی ال یبـــــالی
مگو مــــــدح خســــــان روز لیالی بـــرو یک صـــنعتی کن پیشة خـــود
شــــــدی بد نــــــام و رند و الیبــــــالی تو بـــــــــردی آبـــــــــروی ملتت را
1
وعلم هللا حســــــــــبی من ســــــــــؤال مگر شـــاهت خـــدا باشد که گـــوئی
2
و ُقــــل هــــو ُمؤنســــی ِفی ُکــــلّ حــــال بیا حافظ بــــترس از خــــالق خــــود
همه عمــــــرت بشد آشــــــفته حــــــالی تو تـــــــاکی عاشق روی شـــــــهانی
-345حافظ
- 1علم خدا کافی است که من چیزی از او بخــواهم (خــدا بحــال من دانا است و همه چــیز را
میداند).ـ
- 2و بگو که او در هر حال مونس من می باشد.
- 3و اگر چه تو از گفتة من بی نیاز هســتی (آنقــدر در رســوائی مشــهور می باشی که الزم
نیست من آنرا تذکر دهم).
469 حافظ شکن
سود و ســرمایه بســوزی و مهابا نکــنی ای که در کشتن ما هیچ مدارا نکــنی
بتفـــــرج گـــــذری بر لب دریا نکـــــنی دیدة ما چو بامید تو دریاست چـــرا
از خــدا جز می و معشــوق تمنا نکــنی بر تو گر جلوه کند شاهد ما ای زاهد
که دعائی ز سر صــدق جز آنجا نکـنی حافظا سجده بر ابروی چو محرابش
بر
-345حافظ شکن
مرض عشق و هوا را تو مــداوا نکــنی ای که از عشق و هـوا هیچ تو پـروا
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
پند و انــدرز بگویند و تو پــروا نکــنی حقشناســـــان که ز حق خـــــوف و
دارند هراسی
شرط انصاف نباشد که ز خود وا نکنی عشقو مســتی که تــوان بــرد بیک
خــــــــــــــــــردلهــــــــــــــــــوش
مخــوری گــول تفــرّج تو بآنجا نکــنی دیوهــای هــوس و عشق و هــوا دام
رهند
نزد زاهد نبری خویش تو رسـوا نکـنی زرق و بــــرق بت تو دل نــــبرد از
زاهد
خویش مشـرک نکـنی پــیر تـوال نکــنی حافظا ســجده بــابرو و رخ پــیر مکن
-346حافظ
خیال ســبز خطی نقش بســتهام جــائی بچشم کــردهام ابــروی مــاه ســیمائی
از آن کمانچة ابـــــرو رسد بطغـــــرائی امید هست که منشـــور عشق بـــازی
من
1
که میرویم ببـــــــــاغ بلند بـــــــــاالئی بــروز واقعه تــابوت ما ز ســرو کنید
حافظ شکن 470
که حیف باشد ازو غـــــیر او تمنـــــائی فـــــراق و وصل چه باشد رضـــــای
طلب دوست
اگر ســــــــفینة حافظ رسد بــــــــدریائی درر ز شــوق بر آرند ماهیان بنثــار
-346حافظ شکن
رســــــانده الف محبت بحد رســــــوائی بـــبین بیاوه ســـرائی بلند پـــروائی
خوش است قـبر تو را چـون َمبـال 1هم اگر خــــوش است که تــــابوت تو ز
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرو کنند
چـــرا بقد نگـــری وز کـــنیف نســـتائی که آن پلید قـــدت هم کـــنیف همـــره
داشت
تو این غلط بگرفــتی ز اهل هر جــائی هزار فــرق بــود بین وصل تا بفــراق
که حیف باشد ازو جز رضا تمنــــــائی رضای حق بطلب نی رضای غمزة
یار
جز از نـبی نبـود غـیر الف و دعـوائی کسی تمـنی جز حق نمیکند چو نـبی
چگونه غـــیر خـــدا نیســـتش تقاضـــائی کسی که خلد ببخشد بخــــاک کــــوی
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــهان
که بیشــــتر کــــنی از این بلند پــــروائی ولی چو قصد تو آن سـرو قد بـود نه
عجب
مکـــــان کنند ز خجلت بقعر دریائی اگر که شعر تو حافظ بماهیان برسد
-347حافظ
که حق صــــــــــــــــحبت دیرینه داری بتا با ما مـــــــــــورز این کینه داری
- 1در برخی از نسخه ها مصرع اخیر اینطور آمده است:
که مرده ایم ز داغ بلند باالئی
- 1مبال = جائی که مردم در آن پیشاب نمایند.ـ
471 حافظ شکن
که با حکم خـــــــــــــــــدائی کینه داری بد رنــــدان مگو ای شــــیخ هشــــدار
-347حافظ شکن
مکن رقصی که از بوزنیه داری مخـــــــوان الفی که در گنجینه داری
اگر صــــــــــــــــــافی یکی آئینه داری بــــبین زشــــتی اوهــــام خــــودت را
که با حکمش بســــــــــــــاط کینه داری بد رنــــــدان بــــــامر حق بگــــــوییم
اگر صد خرقة پشـــــــــــــــــمینه داری نمیترسم من از افســـــــــــــــــانة تو
-348حافظ
لطف کــردی ســایة بر آفتــاب انــداختی ای که بر مــاه از خط مشــکین نقــاب
انــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی
-348حافظ شکن
همچو صیادان تو دامی را بآب انداختی ای که بهر دام لفظ مستطاب 2انداختی
3
در کمند الف آن غاصب رقـــــــــــاب بهر صید شاه یحیی یک غــزل گفــتی
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی آب چو
پس تو چون پروانه خود در اضطراب س با شــــمعرخســــارشچو تو هیچک
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی عشــــــــــــــــــقینبــــــــــــــــــاخت
خـــــویش با الف و تملق در ســـــراب این نه عشق است و نه دلبازی کهاز
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــداختی طمع راه
سـایة بـذلش بر احـوال خـراب انـداختی ننگ عشق وی نهــادی در دل ویرانه
ات
- 1در بیشتر نسخه های دیوان حافظ (از جمله دیوان حافظ با تصحیح محمد بهشتی) این بیت
اینگونه آمده است:
نصرت الدین شاه یحیی آنکه تاج آفتاب
از سر تعظیم و قدرت در تراب انداختـی
و بیت بعدی وجود ندارد.
- 2مستطاب = خوب ،جلب کننده.
- 3غاصب رقاب = غصب کنندة گردنها؛ کنایه از ظلمی که پادشاه مذکور بر مردم روا می
داشته است.
473 حافظ شکن
تا بــدامت بافســانه آن جنــاب انــداختی شاهد مقصود تو زین یاوه ســیم و زر
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود
-349حافظ
خــون خــوری گر طلب روزی ننهــاده بشــــنو این نکته که خــــود را ز غم
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی آزاده کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
حالیا فکر ســبو کن که پر از بــاده کــنی آخر االمر گل کــوزه گــران خــواهی
شد
که جهان پر سـمن و سوسن آزاده کـنی ای صــبا بنــدگی خواجه جالل الــدین
کن
ای بسا عیش که با بخت خـدا داده کـنی کار خود گر بکرم باز گــذاری حافظ
-349حافظ شکن
بهر فیض و درجاتی که خــدا داده کــنی ای دل ار بهر کمــاالت خــود آمــاده
کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی
روزی پاک و مقـدر تو چـرا بـاده کـنی بشــنو این نکته گـــوارا شــده بهر تو
حالل
که خود از نفس و هوی و هــوس آزاده شاعرا بندگی حضـرت یزدان کـافی
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی است
چند بیتی و گـزافی ز خـود آمـاده کـنی غم روزی مخــوری بهر تو شــاهان
هســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتند
شرطش آنست که خوشنود خود از داده بـرقعی خـواهی اگر از تو شـود حق
کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنی خوشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنود
-350حافظ
ت تو پنهــان صد حکمت الهی
در فکــر ِ ای در رخ تو پیدا انــوار پادشــاهی
اینک ز بنـــــده دعـــــوی و ز محتسب عمریست پادشــــــاها کز می تهیست
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامم
صد چشمه آب حیوان از قطرة ســیاهی کلک تو بـــــارک هللا بر ملک و دین
گشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاده
بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماهی در حکمت سلیمان هر کس که شک
نماید
گر حال بنده پرسی از بــاد صــبحگاهی دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان
ما را چگونه زیبد دعــــوی بیگنــــاهی جائی که برق عصیان بر آدم صــفی
زد
رنجش ز بخت منما باز آ بعذر خواهی حافظ چو پادشاهت گه گاه میبرد نام
-350حافظ شکن
در فکر زورگویان َکی حکمت الهی شاعر مباف و مـتراش نـوری بـرای
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاهی
تا کی تو غافل اســــــتی از نعمت الهی بهر تو خلق کــرده حق این صــنوف
نعمت
آن ظلمت تو بــدتر ز افکــار پادشــاهی شــــاعر دیگر مــــزن دم از چشــــمة
خرافـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات
475 حافظ شکن
انســـــان که از شـــــرافت دارد ز حق بنگر که چـون تملق آرد بـرای فاسق
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی
پنهــان کند بفکــرش صد حکمت ار تو شه را ز اوج دانش آرد بــــــــــــاوج
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی حکمت
صد چشـــمه آب حیوان بگشـــوده از گوید تبـــارک هللا بر کلک شه که در
ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیاهی دین
در مــال هم تو دیدی البد حواله گــاهی در دین که ما ندیدیم از کلک او
بیانی
نی صــــنعت و نه کــــاری نی بهر سر از حکمت ســـلیمان بهر شـــهان ببافد
کالهی
با الف شب نشینی وز بــاد صــبحگاهی شــاعر ز دین و صــنعت بر گو دگر
کن رها
بنگر گــــزاف و الفش هنگــــام عــــذر شهرا کند خدا و خــود را کند چو آدم
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــواهی
-351حافظ
ازین باد ار مـدد خـواهی چـراغ دل بر ز کوی یار میآید نسیم باد نــوروزی
افــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزی
که قـــارون را غلطها داد ســـودای زر ی خــــدارا
چــــوگ ل گر جــــزوة دار
انـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدوزی ت کنصـــــــــــــرفعشـــــــــــــر
ازین بهـــــتر عجب دارم طـــــریقی گر برو مینوشو رندی ورز و تــرک
بیاموزی زرقکنایدل
بیا حافظ که جاهل را هَنی تر 1میرسد بعجب علم نتوان شد ز اسباب طرب
- 1هَنی تر = گوارا تر ،بیشتر .و در اکثر نسخه هــای دیوان حافظ بجــای واژة «هــنی تــر»
واژة «زیاده» آمده است؛ که همین معنی را میرساند.
حافظ شکن 476
روزی محــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم
-351حافظ شکن
اگر با عقل و دین سازی چــراغ دل بر نســــیم یار نی باشد کمــــال و فخر
افــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروزی پــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیروزی
که باشد پـــیری و نقصـــان و بیکـــاری تو جـــزئیزر نگهمیدار و جـــزئی
روزی بیک صـــــــــــــــــــــــــــــرفعیشتکن
کهحکم حق همین باشد اگر ســـازی و ی کهخودکــامی مــرو دنبــال خودکــام
گر ســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوزی ت بـــــــــــــــــــدنامی
اســـــــــــــــــــ
از این بهــــتر عجب دارم طــــریقی گر بـــــرو حق گو و حق جو شو مجو با
بیاموزی حق ره رنــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
بعجب رنــــدیت شــــاعر بجز لهــــوی ببر لــذت ز علم و فضل و رو تــرک
نینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدوزی طــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرب بنما
که عـــالم را دیگر همی است غـــیر از مکن خدعه مگو عـــالم ز تـــرک لهو
1
لهو و پفیوزی شد محــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروم
تـــوئی جاهل هـــنی تر بر تو از جهلت بترک رندیش جاهل مخوان زیرا بود
روزی رسد عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم
-352حافظ
بــــــدان مــــــردم دیدة روشــــــنائی ســـالمی چو بـــوی خـــوش آشـــنائی
فروشـــــند مفتـــــاح مشـــــکل گشـــــائی ز کــوی مغــان رو مگــردان که آنجا
بسی پادشـــــــــاهی کنم در گـــــــــدائی مــرا گر تو بگــذاری ای نفس طــامع
که در تـــــــابم از دست زهد ریائی می صـــوفی افکن کجا میفروشـــند
چه دانی تو ای بنـــــده کـــــار خـــــدائی مکن حافظ از جــور دوران شــکایت
-352حافظ شکن
بشــــــــیطان و نفست مکن آشــــــــنائی تو را عــــاقال نی ســـــزد بیحیائی
بــــــــامر شــــــــریعت نما اعتنــــــــائی بــــــرو جمع کن بین دنیا و عقــــــبی
نباشد ز ایمـــــــــان دگر روشـــــــــنائی نمانـــده بجا صـــاحب عقل و فکـــری
فروشــــــــند دین را بهر بیوفــــــــائی ز پـــیر مغـــان رو بگـــردان که آنجا
و لیکن گــــــدا بهر عقــــــبی فــــــدائی شــــهان را نشد همــــتی بهر عقــــبی
که در تـــابم از عشق و شـــعر ریائی بگو صـــنعت و دین کجا میدهنـــدت
ز این بــــاف و الفت حیائی حیائی اگر خواســتی عقل و کــار و دیانت
چو دانی صــــالح است کــــار خــــدائی مکن بـــرقعی از نصـــیبت شـــکایت
-353حافظ
عالج کی کنمت آخـــــرُ الـــــدواء ال َکی بصوت بلبل و قمری اگر ننوشی می
که هر که عشــوة دنیا خرید وای بــوی نوشـــتهاند بر ایوان جنت المـــأوی
بقـول مطـرب و سـاقی بفـتی دف و نی خزینه داری مــیراث خوارگــان کفر
است
حافظ شکن 478
بـــده بشـــادی روح و روان حـــاتم طی ســخا نمانــده ســخنطی کنم شــراب
است کجا
پیاله گــیر و کــرم ورز والضــمانُ َع َلی بخیل بــــوی خــــدا نشــــنود بیا حافظ
-353حافظ شکن
1
الــدواء ال َکی
ِ بــود عالج ســرت آخــرُ اگر بعشق و هــوی و هــوس بنوشی
می
اگر نشد بحجیم است داغ او از می بغــــــــیر داغ نباشد عالج می نوشی
هـــزار وای بحافظ هـــزار وای بـــوی بگو نوشــته بر ایوان جنت المــأوی
خرید در عوضش الفهــای پی در پی که دین خـــود همه دادی بعشـــوة دنیا
بقــول حافظ مطــرب بفتــوی دف و نی اگر خزینه داری مـیراث خـوار باشد
کفر
گهی بد است و گهی نیک فهم کن از ولی بقــــول نــــبی واجب است و گه
وی مکــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــروه
که با تو همقدمنـــــــدی بکفر و باطل و بلی بمثل تو یاد آور از حـــاتم و جم
1
غَی
2
بیاد کشــــتة بــــدر و بیاد آل ُامی (ع) یزید مثل تو خـورد و سر حسـین
پاشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــید
مکن تو بخل بــــده دین ببــــادة الیمشی بخیل بـــوی هـــدی نشـــنود بیا حافظ
بخـــوان کالم خـــدا و َذر الضـــمان عَ َلی ببـــــاده امر مکن حمل وزر آســـــان
نیست
-354حافظ
تا بــــــــدان بیخ غم از دل بر کــــــــنی نـــوش کن جـــام شـــراب یک مـــنی
- 1غَی = سرکشی ،طغیان.
- 2البته این بیت را عالمه بـرقعی به تقلید از خرافـات موجــود در جامعه آورده اسـت؛ و إال
در هنگام قتل حسین یزید نه تنها در جریان نبوده بلکه در سرزمین شام (خـارج از عــراق)
بــوده اســت ،و بیشــتر روایات صــحیح داللت دارد که یزید در جریان قتل حســین بن علی
نبوده و بعد از شنیدن آن ناراحت و غمگین شده است.
و اما در رابطه با خاندان بــنی امیه باید گفت که خــدمات ایشـان به اســالم نمایان و غــیر قابل
انکار است؛ امیر معاویه در زمرة کاتبین وحی در حیات پیامبر بزرگــوار اســالم خــدمت
می نمــوده و هم ایشــان اولین کسی است که نــیروی دریائی بــرای مســلمانها آمــاده کــرده و
سـرزمین هــای زیادی را فتح نمــوده اســت ،گذشــته از آن امــیر معاویه شخصــیتی است که
توانست بعد از خانه جنگی هــای بســیار امت اســالمی را دوبــاره متحد نمــوده .همین طــور
خدمات علمی ،نظامی و عمرانی سایر خلفای بنی امیه (از جمله عمر بن عبد العزیز ،هشــام،
ولید و )...نیز خیلی شایان و قابل قدر می باشد.
برای تفصیل بیشتر به کتابهای تاریخ مراجعه فرمائید.
حافظ شکن 480
سر گرفته چند چـــــــــــــــــون خم دنی دل گشـــاده دار چـــون جـــام شـــراب
گــــردن ســــالوس و تقــــوی بشــــکنی دل بما در بند تا مردانه وار
خـــویش را در پـــای معشـــوق افکـــنی خــیز و جهــدی کن چو حافظ تا مگر
-254حافظ شکن
تا که بیخ کفر از دل بر کـــــــــــــــــنی بگـــــذر از جـــــام شـــــراب ای دنی
خــــود پرســــتی و هــــوا را بشــــکنی دل بحق در بند تا مردانه وار
لیک تقــــــــــوی را نباید بشــــــــــکنی هر کسی ســـــــالوس باید بشـــــــکند
از شکست امر حق دم میزنی هست تقــوی امر حق ای بو الهــوس
-355حافظ
دل بی تو بجــان آمد وقت است که بــاز ای پادشه خوبـــان داد از غم تنهـــائی
آئی
دریاب ضــعیفان را در وقت توانــائی دائم گل این بســـتان شـــاداب نمیماند
گفتا غلطی بگـذر زین فطـرت سـودائی دیشب گلة زلفش با بــــاد صــــبا گفتم
این است حریف ای دل تا باد نه پیمائی صد بـــــاد صـــــبا اینجا با سلســـــله
میرقصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند
رخساره بکس ننمود آن شاهد هر جائی یارب بکه بتــوان گفت این نکته که
در عـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــالم
نیست رنگی
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو در دائــره قســمت ما نقطة پرگــاریم
فرمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی
کفر است درین مـــذهب خـــود بینی و فکر خود و رای خود در عالم رندی
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــود رأیی نیست
-355حافظ شکن
در ذات و صــــفات ذات شــــاهد بهمه ای خـــــالق بیهمتا دانیم که یکتـــــائی
جـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــائی
این عالم و هر عالم ،هر پستی و باالئی در قــدرت و در ســطوت مقهــور تو
میباشد
بر جمله توانـــائی هم حاضر و بینـــائی هر ذرهای از ذرات بگذشــته و حــال
1
و آت
اوصـــاف تو بُد ذاتی همـــواره توانـــائی عــاری تو ز حــاالتی دائم بکمــاالتی
نی اهل جســاراتم چــون شــاعر دنیائی دانی تو شـــکایاتم گـــویم بتو حـــاالتم
فیض تو بود دائم هر وقت و بهر جائی دائم تو توانـــــائی نی وقت توانـــــائی
شاعر تو مگو با حق وقت است که باز این شعر نه با خالق نی بنــدة او زیبد
آئی
رخساره بکس ننمود آن شاهد هر جائی گر بنـــدة حق خـــواهی باشد غلط ار
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
یا پـــــــــیر که بگرفته است در قلب تو ی استپسالف
مخلــوقن ه هر جــائ
یعــنی که سلیمانست بــادش کند اجــرائی صد بـــــاد صـــــبا آنجا با سلســـــله
میرقصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــند
هر رنگ از آن پــــیر است با زشــــتی گوید چمن وگل را بی روی تو
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیمائی نیست رنگی
آری تو چــــنین باید با پــــیر بیاســــائی در دائــره پــیران خــود نقطة پرگــار
است
کفر است در این مســلک جز پــیر دهد فکر و خرد و رأیی در پــیر پرســتی
رائی نیست
افکار منع و گبران هم مــذهب ترســائی فریاد ز این عرفــان کــاورده ز خــود
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیطان
سد گشـته ره قـرآن وقتست که بگشـائی بر جـــای کالم وحی شـــعر آمـــده و
دیوان
پر گشــــته ز شــــعر عشق از شــــاعر فرهنگ بود خالی از صــنعت و علم
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیدائی و کــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــار
توفیق رواج دین داریم تقاضــــــــــــائی نی مانــده دگر دینی ایمــانی و آئینی
توفیق نصیبت شد چـون طـالب عقبـائی هــان برقعیا میکــوش باطل ز تو شد
مخــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــذول
-356حافظ
گر تو را عشق نیست معــــــــــــذوری ای که دائم بخــــــویش مغــــــروری
که بعقل عقیله مشـــــــــــــــــــــــهوری گــــــرد دیوانگــــــان عشق مگــــــرد
رو که تومست آب انگــــــــــــــــــوری مســــــــــــتی عشق نیست در سر تو
عاشـــــــقان را گـــــــواه رنجـــــــوری روی زرد است و آه درد آلـــــــــــود
-356حافظ شکن
تو بـــــــترک خـــــــرد نه معـــــــذوری ای که از راه حق بسی دوری
تو بمســـــــــتی و عشق مشـــــــــهوری عاشـــــقی شد طریق و مـــــذهب تو
که منم مست آب انگـــــــــــــــــــــوری حافظا خــــود تو کــــردهای اقــــرار
خوانــــدیش خــــون رز مگر کــــوری خــود تو گفــتی که لعل رمـــان است
-357حافظ
خطــــــاب آمد که واثق شو بالطــــــاف سحر با باد میگفتم حدیث آرزومنــدی
خداونـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
ورای حد تقریر است شرح آرزومنــدی قلم را آن زبــــان نبــــود که سر عشق
گوید بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاز
پـــدر را بـــاز پـــرس آخر کجا شد مهر ت
ی ک ه کــــرد ی یوسفمصــــر اال ا
فرزنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی ســـــــــــــــــلطنتمغـــــــــــــــــرور
دریغ آن ســـــــــایة دولت که بر نا اهل همائی چونتو عــالی قــدر و حــرص
افکنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی اســــــــــــــــــــــــــــــــــتخوانتا کی
-357حافظ شکن
بـــروی یوسف بصـــری نظر از عشق ســحر با شــاه میگفــتی ز حــرص و
افکنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی آرزومنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
بود معصوم نی مغرور ای شــاعر چه چرا گفتم بــود بصــری که مصــری ز
میبنــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی باشد انبیا
485 حافظ شکن
بناز از رقص و از مستی که فــردا در تو هم شاعر بشعر خــویش مینــازی و
غل و بنـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی میرقصی
-358حافظ
ُاالقی فِی هواهــــــــــــا مــــــــــــا االقی ســـــــلیمی ُمنـــــــذ حَّلت بِـــــــ العراق
طـــــــال اشـــــــتیاقی
َ إلی رُکبـــــــانکم اال ای ســـــــاربان مـــــــنزل دوست
بگلبانگ جوانــــــــــــان عــــــــــــراقی خرد در زنده رود انداز و َمی نــوش
ســماع و چنگ و دست افشــان ســاقی جـــــــوانی بـــــــاز میآرد بیادم
-358حافظ شکن
2
ُاالقی ِمن أذ ِیکم مــــــــــــــــــــــــا االقی
ُ اال ای شـــــاعران جـــــام و ســـــاقی
- 1خناس = شیطان ،آدم بدکار و شیطان صفت.
حافظ شکن 486
-359حافظ
این گفت ســـــــــحر بلبل ای گل تو چه میخواه و گل افشان کن از دهر چه
یگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
م یجــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
م
لب گـــیری و رخ بوسی مینوشی و گل مسند بگلستان بر تا شاهد و ساقی را
بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
تا ســـرو بیاموزد از قد تو دل جـــوئی شمشــاد خرامــان کن آهنگ گلســتان
کن
بلبل بنــوا ســازی حافظ بغــزل گــوئی هر مــرغ بدســتانی در گلشن شــاه آید
-359حافظ شکن
- 2از آزار و اذیتی که از جانب شما بمن می رسد رنجهای فراوان می کشم.
487 حافظ شکن
هر چند که بتـــوانی بر خـــیز و بـــزن ای عقل چه میجــــوئی عاقل تو چه
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی میگــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
این شــعر و غــزل خــوانی وین شــاعر بردند ز ما دین و هم عـــــــــــزت و
پرگـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی اســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــتقالل
برخیزی و غم ریزی حق گوئی و حق آواره کن این دشمن تا آنکه باستقالل
جــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
دشمن ز وطن میران با قوت و نیروئی گر طــالب ایرانی یا آنکه مســلمانی
جـانش تو منــور کن از دانش و خـوش هر ملت نــادانی دشــمنی بکمین دارد
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوئی
هــان ای پسر بکــوش که روزی پــدر در مکتب حقــائق و پیش ادیب عشق
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
آنگه رسی بعشق که بیخــواب و خــور خــواب و خــورت ز مرتبة خــویش
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی دور کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرد
باهلل کز آفتــــاب فلک خوبــــتر شــــوی گر نـــور حق بـــدل و جـــانت اوفتد
در راه ذوالجالل چو بی پا و سر شوی از پــای ســرت همه نــور خــدا شــود
زین پس شــکی نماند که صــاحب نظر وجه خــــدا اگر شــــودت منظر نظر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
در دل مـدار هیچ که زیر و زبر شـوی بنیاد هسـتی تو چه زیر و زبر شـود
-360حافظ شکن
با خـــبرگی چه ســـود گر از دین بـــدر ای بیبصر بکــــــوش که اهل بصر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
تا کیمیای فهم بیابی و زر شــــوی دست از مس هــوس چو فقیهــان ره
بشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
با بـــودنت عـــدم نتـــوان با ثمر شـــوی گر از مس وجود بشوئی عدم شــوی
دست از هــــوی بشــــوی که یکتا گهر دست از مس وجود چه شوئی بشعر
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی الف
های ای پسر بکوش مبادا که خر شوی عشق خدا محال و ندارد ادیب خاص
البته ز آفتــــاب فلک خوبــــتر شــــوی بیعشق نــور حق بــدل و جــان گر
اوفتد
489 حافظ شکن
در راه ذو الجالل چو تو با هــنر شــوی از پای تا سرت همه نــور خــدا شــود
زین پس شــکی نماند که صــاحب نظر وجه خــــدا اگر بــــودت دین حق او
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی
حاشا ز وجه او تو اگر با اثر شــــــوی اما اگر ز وجه خـدا پـیر مقصد است
خــود مــرده است کی تو بــاو زنــدهتر اهل هــــنر که مقصد او پــــیر عشق
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی اوست
خــود کی بــدی چــنین که چــنین راهــبر دسـتور تـرک خـواب و خـوراک از
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی میدهی چه
اما ریاضـتی است ز حق دورتر شـوی هر چند اهل عشق تو این پند
میدهند
باید بکار و هـوش ز پسـتی بـدر شـوی با ملتی که گشت مسخر بگو بکــوش
از صـــنعت است و کـــار که با زور و ای برقعی مبـاف ز عشق و ز شـعر
زر شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوی الف
-361حافظ
کز عکس روی او شب هجـــــران سر دیدم بخواب دوش که ماهی بر آمدی
آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی
کز در مـــدام با قـــدح و ســـاغر آمـــدی ذکرش بخـیر سـاقی فرخنـده فـال من
دریا دلی بجــــوی دلــــیری سر آمــــدی خامــان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
مقبـــول طبع شـــاه هـــنر پـــرور آمـــدی گر دیگـــری بشـــیوة حافظ زدی رقم
-361حافظ شکن
وقــتی نشد که مســتی شــاعر سر آمــدی ای کاش شاعری بجهان رهبر آمدی
حافظ شکن 490
شــاعر اگر بعقل و خــرد رهــبر آمــدی خــوش رهنما است شــعر بــاین ملت
جهــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــول
دلبر بـرفت و شـاهد و سـاقی کر آمـدی ایشـــــــاعران بس است دگر طعن و
الف و بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــاف
بر مســتی و هــوا شــرر از داور آمــدی اکنــون زمــان کــار و دگر صــنعت
دین و است
اکنـون که خـوار و پست ضـرر پـرور دیگر مالف شــــاعر و پســــتی مکن
آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــزرگ
مقبــول طبع مهــتر و هم کمــتر آمــدی حافظ اگر ز کار و هنر میزدی رقم
مدح گــزاف در برشــان خوشــتر آمــدی اما شـــــهان چو مثل تو هســـــتند در
هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس
یار است هر که را که ز وی این بر چـون قصد هر دو بهـره بـری شد ز
آمـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدی یکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدیگر
-362حافظ
که دارم همچنـــــــــــــــــــان امید داری بــــــــرو زاهد بامیدی که داری
بیا ســــــــــاقی بیاور تا چه داری بجز ســــــاغر که دارد الله در دست
-362حافظ شکن
غـــــــرور است آنچه تو امیدواری بــرو شــاعر بجو یک کــار و بــاری
491 حافظ شکن
-363حافظ
زان نفخة مشـــــــــــــــــــــــکبار داری ای بــــــــاد نســــــــیم یار داری
با طـــــــــــرة او چه کـــــــــــار داری زنهــــــــــار مکن دراز دســــــــــتی
او مشک و تو خــــــــار بــــــــار داری ای گل تو کجا و روی زیبـــــــــــاش
او سر خـــــــوش و تو خمـــــــار داری نــــــرگس تو کجا و چشم مســــــتش
گر طــــــــــــاقت انتظــــــــــــار داری حافظ بوصل برسی روزی
-363حافظ شکن
نی صـــــنعت و کـــــار و بـــــار داری شـــــــــاعر که نظر بیار داری
با طـــــــــــرة او چه کـــــــــــار داری از عمر خـــودت چه بهـــره بـــردی
حافظ شکن 492
-364حافظ
بــــــــآب زنــــــــدگانی بــــــــردهام پی لبت میبوسم و در میکشم می
رگش بخــــــــــراش تا بخروشم از وی بــزن در پــرده چنگ ایمــاه مطــرب
که باشد خـــون جـــامش در رگ و پی نجوید جــــان از آن قــــالب جــــدائی
حـــــدیث بیزبـــــان را بشـــــنو از نی زبـــــانت درکش ای حافظ زمـــــانی
-364حافظ شکن
مـــــــــرام تست تـــــــــرویج می و نی بدانســــــتم مــــــرامت بــــــردهام پی
چو لب بر جــــــــام و نوشد جرعة می عـــروس دیو گـــردد مـــرد خمـــار
بــــــــــــدوزخ حشر او شد با جم و کی هر آن کس می خــــــورد آبش حمیم
- 1لِه = کسی که در زیر دست و پا لگد مال شده باشد (انسان حقیر و پست).
493 حافظ شکن
است
بــــــــــــرو کن گریه و هم توبه از وی مـــزن در پـــرده چنگ ای مطـــرب
پست
بســـــــــاط عیش و ُنوشت را بکن َ
طی مکن دیگر تو با قــــــانون حق جنگ
-365حافظ
نماند از کس نشــــــــــان آشــــــــــنائی پدید آمد رســــــــــوم بیوفــــــــــائی
کنــــــون اهل هــــــنر دست گــــــدائی برند از فاقه پیش هر خسیسی
نمیبیند ز غم یک دم رهــــــــــــــــائی کسی کو فاضل است امروز در دهر
که دل را زو فزاید روشــــــــــــــــنائی اگر شـــاعر بخواند شـــعر چـــون آب
2
اگر خـــــــود فی المثل باشد ســـــــنائی نبخشــندش جــوی از بخل و امســاک
بـــــرد صـــــبری مکن در بینـــــوائی خــرد در گــوش حافظ دوش میگفت
-365حافظ شکن
نـــــداری با خـــــدای خـــــود صـــــفائی تمـــــام دفـــــتر شـــــعرت ریائی
مـــــــزن دم از رســـــــوم بیوفـــــــائی بـــرو شـــاعر دمی دنبـــال صـــنعت
که استعمارشـــــــــان شد هکـــــــــذائی ز شـــعرش ملـــتی بیچـــاره گشـــتند
کـــــنی عیاش این قـــــوم هـــــوائی اگر خـــوانی غزلهـــای طـــرب را
نمیشد عشق و مســــــتی را بهــــــائی اگر هر شــــــاعری از عقل میگفت
بــــــری با این هــــــنر دست گــــــدائی تو پنــداری هــنر را عشق و مســتی
-366حافظ
هر جا که روی زود پشــیمان بــدر آئی ای دل گر از آن چــاه زنخــدان بــدر
آئی
آدم صفت از روضة رضوان بــدر آئی هشــــدار که گر وسوسة عقل کــــنی
گـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوش
کز غنچه چو گل خــرم و خنــدان بــدر چنـــدان چو صـــبا بر تو گمـــارم دم
آئی همت
495 حافظ شکن
-366حافظ شکن
فـــائز شـــوی و از ره بطالن بـــدر آئی شــاعر گــراز اندیشة پــیران بــدر آئی
گر عشق کــنی تــرک و ز کفــران بــدر آدم شوی ای شــاعر و ای عــارف و
آئی صــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوفی
باید که تو از حلقة عرفــــان بــــدر آئی خــواهی که شــوی مــؤمن و آزاد ز
آتش
تا کز ســخط صــاحب قــرآن بــدر آئی رو بر ره حق آر بدســــــــتور فقیهی
شو تــابع آنــان که ز عصــیان بــدر آئی جز عقل نشد حجت حق غــــــــــــیر
رســـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوالن
باید که تو از بیعت پـــــیران بـــــدر آئی نی پــــیر بــــود حجت و نی مرشد و
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاعر
1
باشد که تو از غصه و احزان بدر آئی هــان برقعیا تــابع فرمــان خــدا بــاش
-367حافظ
احمــــ ُد شــــیخ اویس حســــن اِیلخــــانی الســـــلطان
ِ َاحمـــــد َ
هللا علی مَعدلـــــ ِة
آنکه میزیبد اگر جـان جهــانش خــوانی خان بن خان و شهنشاه شهنشاه نــژاد
مرحبا ای بهمه لطف خـــــــــدا ارزانی دیده نادیده باقبـــال تو ایمـــان آورد
دولت احمــــدی و معجــــزة ســــلطانی ماه اگر بیتو بر آید بــدو نیمش بزنند
چشم بد دور که هم جانی و هم جانــانی جلـوة حسن تو دل میبـرد از شــاه و
گــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا
- 1این سه بیت اخیر در نسخة دستنویس با بقیة بیت ها کمی فرق دارد؛ یعنی امکان دارد که
با قلم دیگــری نوشــته شــده باشــد ،و این امکــان وجــود نــدارد که فــرد دیگــری این ابیات را
جایگزین کرده باشد .البته از نگاه معنی و مفهــوم عین ابیات دیگر حافظ شــکن می باشد و با
نگاهی به حافظ شکن نظیر این ابیات را به کثرت مشاهده می نمائیم.
حافظ شکن 496
بعد مـــنزل نبـــود در ســـفر روحـــانی گر چه دوریم بیاد تو قــدح مینوشــیم
تا کند حافظ از آن دیدة جــان نــورانی ای نسیم سحری خــاک در یار بیار
-367حافظ شکن
1
ولــــه الشــــکرُ علی نِعمــــ ة الإیمــــان هللا علی خَِلقتـــــه الإنســـــان
َاحمـــــد َ
گفت میزیبد اگر جـان جهـانش خـوانی گر کو حافظ شده عاشق بشة ایلخانی
بعد مـــنزل نبـــود در ســـفر روحـــانی می بیادش خــــورد از دور و بشه
میگوید
فقط از بهر خــــــدا آن احد ســــــبحانی لیک ما شــکر گــذاریم بــرای خــالق
ما نگـــوئیم بشه جـــانی و هم جانـــانی ما نبنــــدیم طمع بر کس و مــــدحش
نکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــنیم
تا که از حق بشــود شــامل ما غفــرانی میننوشـــیم بیاد کسی از بهر عطا
مشــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکلها
لیک اوهــام شــکن نیست مگر ربــانی بت چه از سنگ بود هر کسی آن را
شـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکند
ویژه اوهـــام که خوانند ورا عرفـــانی سخت و مشـکل بـود اوهـام شکسـتن
ما بر
چــون دهد پشــکل و شــیری عجب از هنــدیان گــاو پرســتند عجب نی باشد
ایرانی
میندانند که جـــــبری نبـــــود قـــــرآنی که پرستند یکی شاعر با وزر و گناه
1
نیست کــــــــــاری به از این گر َرجُل بـــرقعی پیشة تو بت شـــکنی شـــاکر
میدانی بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاش
2
ویژه تو ســید و از اهل قم و َســیّدانی هر که شد مــــؤمن دینــــدار کند بت
شــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــکنی