Professional Documents
Culture Documents
Model of Love
Model of Love
ساختارها و استعارهها
دوستان عزیزم ،یکدیگر با دوست بدارید ،چراکه سرچشمه عشق ،خداست .هرکس که عشق بورزید ،بنده خدا است
و او را میشناسد .لذا کسانی که عشق نمیورزند ،باخدا نیستند .همانا خداوند خود عشق است .او عشق خود را
بدینگونه به ما نشان داد که تنها فرزندش را برای بخشیدن زندگی به ما به زمین فرستاد .و بدینسان ما به عشق
و عالقه خداوند ،خو گرفتیم .خداوند خود عشق است و هرکس عاشق باشد ،باخدا است و خدا با او.
"رساله جان ،بخش چهارم ،آیه "۱۶
این آیه نشان میدهد که عشق در عقاید مسیحیان ،تنها جنبهای از ارتباط خداوند با ما و دنیای پیرامونمان نیست،
بلکه دریچهای است برای درک بهتر چرایی این ارتباط .البته که ارتباط ما با خداوند بسیار پیچیده است و شامل
بسیاری از جنبههای دیگر وی ،مانند قدرت ،اختیار ،عدالت ،حکمت و ...نیز میشود .بااینحال ،عشق خداوند،
بهگونهای در درک ما از ارتباطش با ما و دیگر جنبههای وی ،نقش مهمی را ایفا میکند.
در مبحث الهیات هدفمند ،این نشان میدهد که "عشق" یکی از مهمترین ساختارهای ذهنی در شکلگیری ادراک
ما از رابطهمان با خداوند است .نتیجه این ایدئولوژی بهطور عمومی در الهیات هدفمند و بهطور ویژه در تصور کلی
ما از خداوند چیست؟ پاسخ این سوال به تعریف ما از "عشق" و چگونگی درکمان از نقش ساختارهای ذهنی در
الهیات بستگی دارد .در این فصل ،از طرفی به بررسی ماهیت عشق بهعنوان یک رابطه شخصی و نگرشهای مختلف
موجود در این رابطه ،و از طرفی دیگر به بررسی پیآمدهای استفاده از این ایدئولوژی به عنوان یک ساختار ذهنی
برای توجیه ارتباط میان انسان و خدا در الهیات مسیحی خواهد پرداخت .فصل اول ،به روشهای اولیه
روششناختی اختصاص خواهد یافت :چرا تمامی افکار بشری ،استعاری بوده و این امر در استفاده ساختارهای
ذهنی در تحقیقات علمی ،اعتقادات دینی و الهیات هدفمند منجر به چه میشود؟ متخصصان الهیات هدفمند
چگونه میتوانند عشق را به عنوان یک ساختار ذهنی مهم و قابل قبول ارزیابی کنند؟
میگویند :مقایسه ناخوشایند است .این حرف کامال درست است چرا که همگی ما از مقایسه شدن نفرت داریم.
همه میخواهیم شخصیت منحصربهفرد خود را نشان دهیم چرا که در ذهن خود ،ما همه خودمان هستیم ،نه
کسی دیگر .مقایسه ناخوشایند است چرا که شخصیت ما را نادیده میگیرد .عالوهبراین ،این موضوع تنها در مورد
افراد صدق نمیکند .همه چیز منحصر به آن است ،نه چیزی دیگر .با مقایسه دو چیز با یکدیگر ،ما انحصار آنها
را میگیریم و تنها آن را یک نمونه دیگر از ویژگیهای مشترک بین چند چیز میبینیم .به همین ترتیب فراموش
میکنیم که همه افراد شبیه همدیگر نیستند.
از طرفی دیگر ،اگر از مقایسه کردن بپرهیزید ،همه افکار و تجارب انسانی بیارزش میشود .بنابراین ،یکی از
سادهترین فعالیتهای ذهنی که مختص طرز تفکر انسانهاست ،این است که که چگونه ماهیت هرچیز را ،با توجه
ویژگیهای مشترکشان ،مشخص کنیم .اکثر اوقات هم اینکار را ناخواسته انجام میدهیم( .بهعنوان مثال در
گیاهشناسی ،جانورشناسی و سرشماری) .اما مهمتر ،دستهبندی غریزی و غیرارادی است که تجارب ما را یکپارچه
میکند .همه ادراک شامل یک ساختار طبقهبندیشده از دادههای ادراکی میشوند .کانت ،نظریه درستی در این
مورد میدهد که آگاهی و شناخت ما از جهان پیرامون ،تنها بهوسیله ثبت کردن تجارب حسیمان نیست بلکه
بهوسیله قراردادن این تجارب در یک چهارچوب معنایی بزرگتر است .برای دستیابی به نظم در درک و تفسیر
احساسات و اطالعات دریافتیمان ،باید تفاوتها و شباهتهایی که بین این اطالعات وجود دارد را تشخیص دهیم
و آنها را براساس این تفاوتها و شباهتها دستهبندی کنیم .در فرآیند درکمان از دنیا ،صرفا احساسات آشفته را
ثبت نمیکنیم .همچنین اشیای تعریفنشده و تصادفی را هم درک نمیکنیم .ما همواره اشیا را متعلق به یک نوع
دریافت میکنیم (افراد ،صندلیها ،میزها ،خانهها ،درختها و )...و سپس آنها را با صفات شناختپذیری مشترک
و متفاوت با دیگر اشیا ،درک میکنیم .درنتیجه تمام تجارب به یکدیگر تشبیه میشوند که این بهگونهای مقایسه
کردن است .بدون اینکه اشیا را با یکدیگر مقایسه کنیم ،نمیتوانیم تجربه جدیدی کسب کنیم.
این ساختار طبقهبندی شده تجارب افق فکری ما در جهان را شکل میدهد :ما برای درک هرچیزی آن را با
چیزهای مشابه که میشناسیم مقایسه میکنیم .برای درک چگونگی متغیر الف آن را با متغیر ب که از قبل
میشناسم مقایسه میکنم .ما هرچیزی را از منظر چیزهای دیگر درک میکنیم .به همین دلیل است که بدون
مقایسه کردن درک جهان غیرممکن میشود.
بدیهی است که سپس ،افکار و تجارب انسان مستلزم به مقایسه همهچیز با یکدیگر است .و با این حال ،باور دارد
که هرچیزی با دیگری متفاوت است .مقایسه ممکن هم اجتنابناپذیر باشد .اما یقیناً خوشایند نیستند .درمورد
چگونگی طبقهبندی ذهنیمان و یکپارچهکردن تجاربمان هنوز مطمئن نیستیم .به بررسی جامعتری در فرآیند
طبقهبندی برای درک چرایی پریشان احوالیمان خواهیم پرداخت.
طبقهبندی به تقسیم ماهیتها به دستههایی مطابق با ویژگیهای مشترکشان گفته میشود .مجموعهای از ماهیتها
میتوانند به هزاران روش مختلف متناسب با ویژگیهای پایه درنظر گرفته شده توسط ما دستهبندی شوند.
میتوانیم دو ماهیت کامال تصادفی را بهگونهای دستهبندی کنیم که در یک طبقه قرار بگیرند .چرا که هر ماهیت
همواره ویژگیهای مشترکی خواهند داشت( .این بهمنظور ویژگیهای مدنظر ما در همان زمان است ).همچنین
میتوان بهگونهای طبقهبندی کرد همان دو ماهیت تصادفی در دستههای متفاوت قرار بگیرند .چراکه همواره این
دو ماهیت ویژگیهایی متفاوت از هم دارند .در غیر اینصورت ،چیزی بهعنوان ماهیتهای مجزا تعریف نمیشود.
سه نکته مهم در درک طبقهبندی وجود دارد .نکته اول ،شباهت و تفاوت اشیا بهوسیله تجارب مشخص میشوند.
ما آنها به صورت غریزی تشخیص نمیدهیم .هنگام سرشماری ،باید بفهمیم هر دسته از افراد چه ویژگیهای
مشترکی دارند .نمیتوانیم این نتیجهگیری را خودمان انجام دهیم .نکته دوم ،مشخص کردن ویژگیهای پایه به
فردی که طبقهبندی را انجام میدهد بستگی دارد .این تشخیص با تکیهبر بستری عملی با کمک اهداف ،عالیق و
دغدغهها شکل میگیرد .بنابراین ،یک گروه از افراد را به روشهای مختلفی میتوان طبقهبندی کرد .بر این اساس
که هدف از این طبقهبندی چه خواهد بود .بهعنوان مثال در طبقهبندی یک دسته از آدمها در سرشماری ،تحقیقات
پلیس ،آماردهی یک بیماری و . ...نکته آخر و سوم ،ما تنها زمانی میتوانیم اشیا را طبقهبندی کنیم که قابلیت
تشخیص میان تفاوتها و شباهتها را ،بر اساس هدف طبقهبندیمان ،داشته باشیم .این قابلیت را بهشکلی غریزی
نداریم و باید آن را ،مانند دیگر تواناییهای فکریمان ،کسب کنیم .بهوسیله تعامالتی که به جهان پیرامونمان داریم.
این نکات در طبقهبندی ،برای یکپارچگی تجاربمان از جهان پیرامون نیز صدق میکند .در ابتدا ،شباهتها و
تفاوتهای اشیا به ما توسط تجربه تحمیل میشوند و ما آنها را تشخیص نمیدهیم .در وحله بعد ،ما بهشکل
غریزی شباهتهای بهخصوصی را بهعنوان قواعد یکپارچگی درنظر میگیریم .در این انتخاب چیزی تغییرپذیر
نیست .در نظر گرفتن دیگر شباهتها به عنوان این قواعد نیز امکانپذیر است .در فرهنگهای مختلف و در طول
تاریخ ،افراد تجاربشان بهگونهای متفاوت براساس عالیق و دغدغهها و متناسب با نیازمندیهای اجتماعی و
فرهنگیشان شکل میدهند .به عبارتی دیگر :تفسیر روند درک تجارب ما نامحدود و تغییرناپذیر نیست .بلکه به
تغییرات فرهنگی و تاریخی برمیگردد .و در آخر ،ما بهصورت غریزی با این قواعد آشنا نیستیم بلکه باید بتوانیم
آنها در را تجربههایمان استفاده کنیم .این امر بهوسیله بهبود روابط اجتماعی بر اساس اصولی که در طول زندگی
جامعه به ما تحمیل میکند ،امکانپذیر است .همچنین این قابلیتها در طول تحصیل و آموزشهای مختص زندگی
بهشکل غریزی و توسط زبان مادریمان به شکل ناخواسته نیز کسب میشوند .زبانی بهوسیله آن از تجارب و
احساساتمان سخن میگوییم و در افکارمان طبقهبندی میکنیم.