Professional Documents
Culture Documents
دیدگاه های خنده دار در باره زندگی ٬مرگ ٬زندگی پس از مرگ و همه چیزهای دیگری که میان آنهاست
1
پیشکش به استاد و راهنمای ما در فلسفه٬
وودی آلن
که واشکافی پدیدار شناسانه و تیزبین او هنوز هم صد در صد درست است:
2
فهرست نوشته ها
پیشگفتار
بخش نخست
چه کاری از دست ما برمیاید؟
حتما ً اشتباهی شده است ۱
ترس سایه گستر ۲
ِ
مرگ در راستای خوبی پیش رفتن است ۳
ِهی دگر ٬های دگر ٬هوی دگر (و چیزهایی از این دست) ۴
جاودانگی خود را خودت بساز ۵
بخش دوم
جاودانگی همواره سرزده از راه می رسد
اکنون جاودانه ۶
بخش سوم
جاودانگی کهنه و مندرس -بخت برگشتگان و فریبکاران روحانی
افالطون پدرخوانده جان (روح) ث ۷
بهشت -برای رفتن به آنجا آماده ایم بمیریم ۸
بخش
چهارم
زندگی پسا مرگ :نامه هایی از آن جهان
دید تونلی ۹
ارواح پلید ۱۰
بخش پنجم
مرگ به مثابه سبک زندگی نهایی
جلوتر از مرگ بودن ۱۱
بخش ششم
3
:بیوتکنولوژی
آخرین خبرها
جاودانگی یافتن با نمردن ۱۲
پایان کار ۱۳
4
پیشگفتار
می بخشید ٬چند لحظه می توانم وقت تان را بگیرم؟ ما در حال انجام یک تحقیق هستیم ٬می خواستم چند سوال از شما بکنم .وقت
زیادی نمی گیرد ٬به خود شما ٬اینکه کی هستید ٬نام تان چیست و چکار می کنید ٬کاری نداریم .می توانم سوال هایم را بکنم؟ اینهاست:
آیا براستی فکر می کنی روزی خواهی مرد؟
آره؟ جدی؟ راست میگی؟
آیا راستی فکر می کنی روزی ٬دیر یا زود ٬عمرت به پایان می رسد؟
خوب فکر هایت را بکن .برای جواب دادن عجله نکن .بگذریم از اینکه هر لحظه ای که بدان می اندیشی ٬از عمرت کم می شود.
اگر کمی مانند ما بیاندیشی ٬باور نمی کنی که روزی نفس آخر را می کشی .آدم برای هر موردی بهانه ای می تراشد ٬اما در این
مورد خاص؟ همه ما بیش و کم مانند آن نویسنده ارمنی-امریکایی ٬ویلیام سورایان هستیم ٬که به بازماندگانش نوشت’ :معلومه که عمر
همه روزی به پایان می رسد ٬اما همیشه فکر می کردم برای من استثنا قائل می شوند‘.
از سوی دیگر ٬این هم هست که نمی توانیم فکر مردن را از ذهن خود پاک کنیم .هرچندان هم بکوشیم مردن را از فکر خود دور
سازیم ٬باز می بینی در یک لحظه دور از انتظار آن سر برمیاورد .برای اینکه مرگ ٬یکی از واقعیت ها داده های و انکار ناپذیر
زندگیست.
آدمی تنها موجودی است که می داند روزی خواهد مرد ٬از این گذشته او تنها موجودی هم هست که می تواند برای خویش تصور و
رویای زندگی ابدی را داشته باشد .آمیزه این دو -ما را دیوانه می کند .از مردن در هراسیم .زندگیی داریم که هدف و پایان مشخصی
ندارد و -در لبه پرتگاه بسر می بریم -برای مان بی معنا است .از همین روست که انواع پرسش های فلسفی با مرگ درهم تنیدگی
تنگاتنگی دارد.
پرسش هایی چون مفهوم زندگی چیست ٬به ویژه که که می دانیم روزی به پایان میرسد .آیا آگاهی از اینکه میرا هستیم ٬می باید روی
شیوه زندگی مان تاثیر بگذارد؟ اگر تا ابد زنده می ماندیم ٬زندگی مفهوم دیگری می یافت؟ آیا در آن صورت پس از هزار سال یا چند
هزار سال خسته و دلتنگی شدن ٬از هستی داشتن ٬بر جان مان چیره نمی گشت و آرزوی پایان یافتن زندگی مان را نمی کردیم؟
آیا ما روح داریم؟ اگر داشته باشیم آن پس از مرگ بدنی ما زنده می ماند؟ روح از چی ساخته شده است؟ آیا روح تو بهتر از روح من
است؟
آیا بعد دیگری هم از زمان وجود دارد ٬که چرخه زایش و مرگ را در می نوردد؟ آیا امکان ’زنده ماندن ابدی‘ و همواره در این دم
ماندن هست؟
آیا بهشت جائی در درون زمان و فضا می باشد؟ اگر نهِ ٬کی و کجاست؟ شانس رفتن تو به آنجا چه قدر است؟
این ها پرسش هایی بود که ما را واداشت برویم نزدیک به پنج سال فلسفه بخوانیم .اما خوشبختانه با کمک هایی که اساتید مان کردند و
گفتند پیش از گشتن دنبال پاسخی برای پرسش های بزرگِ زندگی نخست می باید جزئیات فنی پیش پا افتاده ای را راست و ریست
کنیم ٬از آن راه راست دور شدیم .شاید برتراند راسل هم ’ضرورت ممکن‘ را با ’امکان ضروری‘ یکی نمی گرفت .درسته؟
درسته؟
در این میان زمان همچنان سپری می شد و ما بسوی مرگ روان بودیم .تا اینکه سرانجام دوباره ٬پس از گذار از میان سخنرانی ها و
دروس استاتید در زمینه متافزیک و تکنولوژی ٬اخالقیات و فلسفه وجودی ٬برگشتیم بر سر پرسش های بزرگ.
اما هنوز نفسی تازه نکرده ٬می بینی مشکل بعدی سر برمی آورد :از اندیشیدن رو راست به مرگ خویش سخت هراسان می شویم .از
ترس مان و لرزشی که بر جان مان چنگ می اندازد ٬جرأت نمی کنیم با شبح مرگ روبرو شویم (بی خود نیست که فیلسوف
اگزیستانسیالیست ٬کیرکه گارد ٬عنوان یکی از کتاب هایش را ترس و لرز گذاشته است) .به هر حال نمی توانیم آنرا نادیده بگیریم.
مرگ -با آن نمی توان زندگی کرد ٬بدون آن نیز نمی توان زندگی کرد.
5
پس چکار می توان کرد؟
شاید بشود در آن باره لطیفه ای ساخت ٬که ضرری هم ندارد.
میلی همراه شوهرش ٬موریس ٬رفت پیش دکتر .دکتر او را از سر تا پا معاینه کرد .سپس به میلی گفت می خواهد تنها با او درباره
بیماری شوهرش صحبت کند .پس از آنکه شوهرش رفت بیرون ٬وی به میلی گفت’ :موریس بیماری سختی دارد ٬که پیامد تنش
(استرس) شدید می باشد .او خواهد مرد ٬مگر آنکه کاری را که می گویم بکنی .هر روز صبح ٬او را با بوسه ای از خواب بیدار کنی٬
صبحانه خوب و خوش مزه ای به بدهی ٬سعی کنی همیشه باهاش مهربان باشی ٬دوستش بداری ٬نگذاری غصه بخورد ٬اعصاب اش
خرد بشود ٬هر روز غذا هایی را برایش بپذی که دوست دارد آنها را بخورد ٬مواظب باشی غذا های خوب و سالم بخورد .کارهای
ی ٬از سختی های زندگی خود پیش او آه و ناله نکنی ٬با انتقاد هایت اعصاب او را خرد نکنی ٬هر از گاهی خانه را به گردن او نیانداز ِ
کمی ماساژ اش بدهی تا حالش جا بیاید ٬بهش اجازه دهی تا هر قدر دلش می خواهد برنامه های ورزشی تلویزیون را تماشا کند ٬حتی
اگر این باعث شود برنامه های تلویزیونی دلخواه خودت را نبینی ٬از همه اینها باالتر :هر شب هر کاری ازت خواست بکنی .اگر
بتوانی فقط شش ماه طاقت بیاری موریس زنده می شود ٬حال اش جا می آید‘.
موقع برگشتن از دکتر ٬توی راه موریس از میلی پرسید’ :دکتر بتو چی گفت؟‘
ثث ’گفت تو می میری‘.
برای موریس شنیدن این خبر ٬آنهم از زبان میلی بیش و کم قابل تحمل بود .خوبی لطیفه در این است که از آن طریق می شود چیزی
را روشن ساخت و در همان حال از گزندگی آن کاست .برای همین است که آنهمه جوک در باره سکس و مرگ ساخته اند ٬دو گستره
ای که در آنها شلوار آدم ها کنده می شود.
ما جوک هاب زیادی می دانیم ٬که جای خوشبختی است .ما پی برده ایم که جوک گفتن روش بسیار خوبی برای روشنتر ساختن اصول
فلسفی می باشد ٬حتی در آن باره کتابی نوشته ایم .آیا گفتن چیزهای خنده دار موجب وضوح مفاهیم فلسفی در زمینه مرگ ٬زندگی٬
هستی و نیستی ٬روح ابدی ٬نفرین همیشگی نیز می شود؟ آیا آن ترس ما را از مردن کاهش می دهد؟
بیگمان کاهش می دهد!
که خیلی هم خوب است ٬چرا که کم کم دوران ما [ما هر دو (نویسندگان کتاب-م) از مرز انجیلی مردان نیرومند (از باره طول عمر-
م ).گذشته ایم] و دیدگاه های سازش ناپذیر در باره مرگ و چیزهایی که متفکران بزرگ در آن باره گفته اند ٬به پایان می رسد و ما هم
همه آن مرده ها را ٬بی آنکه خم به ابرو بیاوریم ٬از قبر های شان می کشیم بیرون.البته تنها به مرگ نمی پردازیم ٬بلکه آنچه را که
پیش از مرگ روی می دهد ٬زندگی را و آنچه را که پس از آن روی می دهد ٬زندگی پس از مرگ را نیز بررسی می کنیم .دنبال سر
نخ هایی می گردیم.
در آغاز نگاهی می افکنیم به تدابیر فریبنده و مجاب کننده ای که تمدن ها برای انکار میرا بودن مان اندیشیده اند ٬به ویژه با احتراز از
آسیب رساندن به دین مرسوم و سازمان یافته .برای این کار مخصوصا ً به سراغ نظریه فروید خواهیم رفت که می گوید ما دین -و
هرج و مرج -را برای آن براه می اندازیم که به دستاویز آن توهم جاودانگی خود را توجیه کنیم.
پس از آن سری می زنیم به فالسفه سده نوزدهم اروپای شمالی ( .چرا آن فالسفهٔ ساحل های گرم و نرم چیزی در باره مرگ نمی
سورن کیرکه گارد ٬دانمارکی بدگمان و ترشروی که گمان می کرد تنها راه فائق آمدن بر ترس مان
ِ نویسند؟) در این میان میرسیم به
از مرگ ٬گذار از میان آنست .کیرکه گارد می گوید همه تالش ما برای سرکوب فکر و خیال مان در باره مرگ نتیجه عکس می دهد.
تنها شیوه پیوند با جاودانگی آنست که از هیچ چیز نترسی و این را ملکه ذهن خود سازی .راه همین است.
آنگاه نگاهی خواهیم داشت به گفته های فیلسوف غمگین آلمانی ٬شوپنهاور .وی در واقع کاشف ’درد جهانی‘ ( درد ٬غم و رنجی که از
این جهان و نابسندگی های آن ٬با گوشه چشمی به آروزها و انتظارات مان ٬می کشیم و آن خلق و خوی روحی مان را شکل می دهد -
م ).است( ٬که ترجمه آزاد آن می شود :حال ام از این دنیا بهم می خورد) .شاید گمان کنید موضع گیری او در برابر مرگ بسیار
دردناک خواهد بود ٬اما شوپنهاور که دل خوشی از زندگی نداشت ٬در برابر مرگ بی احساس و بی تفاوت بود .وی می نویسد مرگ
فرد ’کامالً بی معنی‘ می باشد ٬بنا بر این ’می باید در برابر مرگ خویش بی تفاوتی در پیش گرفت‘.
در برابر مرگ بی تفاوت باشیم؟ با آن کار دست مان هیچ جا بند نمی شود و بیشتر به دهشت و سردرگمی دچار می شویم .در اینجا
برای گفتن لطیفه ای در زمینه بی تفاوتی در برابر مرگ درنگ روا نیست.
6
اولِه مرده بود ٬لِنا ٬زنش رفت دفتر روزنامه ای تا در ستون مرده ها خبر آن را به چاپ رساند .کارمندی که پشت میز پذیرش بود ٬به
او تسلیت گفت و پرسید چه متنی را می خواهد به چاپ برساند.
ثث ’بنویس” ٬اوله مرده“ ٬همین‘.
آن مرد متعجب شد .پرسید’ ٬همه اش همین؟‘ حتما ً می خواهید در باره اوله چیز دیگری هم بگوئید ٬مگرنه؟ شما پنجاه سال به خوبی و
خوشی باهم زندگی کرده اید ٬بچه ها و نوه هائی دارید .اگر از باره پولی دست تان تنگ است ٬باید بگویم که ’شش کلمه اول مجانی
می باشد‘.
لنا پاسخ داد’ ٬بسیار خب ٬پس بنویس ”اوله مرده ٬قایق به فروش میرسد‘“.
بیگمان بررسی ما از فلسفه هایی که در باره مرگ سخن رانده اند ٬بدون گذری و نظری به اگزیستانسیالیست های سده بیست ٬که می
گر دوگانهٔ همانندی و یکسانی است ٬کامل نخواهد بود .بدین سان پس از رسیدن به هایدگر و ژان پُلگویند نیستی همتای هستی ٬نیمهٔ دی ِ
سارتر ٬که کوشیدند بدون ترس و لرز نگاهی به مرگ بیاندازند ٬درنگی می کنیم .هایدگر تا آنجا پیش میرود که می گوید ما به تراس
از مرگ نیاز داریم تا به دام ’روند زندگی هر روزه‘ نیافتیم ٬وضعیتی که در آن ٬در چنگال توهمی مرگبار ٬نیمه زندگی می کنیم .اما
سارتر می گوید بهتر است دنبال جایگزین بگردیم :تنها هستی هایی که از مرگ نمی ترسند ٬مردمی هستند که مرده اند .مرده چون
یک تکه چوب خشک .پیام آنها این استکه زندگی باید کرد .ما از خدای مان است که بتوانیم زندگی کنیم ٬اما نخست باید از چنگال این
ترس و لرز رهایی یابیم.
در اینجا بحث فلسفی خسته کننده و سنگین باال را رها می کنیم تا نگاهی داشته باشیم به شکل خوشایندی از انکار مرگ :بخورد خود
دادن این باور ٬در قلب کسانی که ما را شناخته اند ٬به زندگی ادامه خواهیم داد .با اتخاذ یک چنین استراتژیی ٬بنا را بر این می گذاریم
که عزیزان مان احساسات عاطفی رقیقی دارند ٬فرضی که ضرورتی ندارد همیشه هم درست باشد.
سول بلوم پیر در بستر مرگ افتاده بود ٬دید از پائین پله ها بوی کیک سیب دلخواه او می آید .همهٔ توانی را که در خود سراغ داشت
جمع کرد تا بتواند بنشیند ٬سپس از جایش بلند شد و از تخت آمد پائین .با کمک گرفتن از و تکیه بر دیوار توانست از اتاق خواب خود
را به بیرون برساند .در حالی که با هر دو دست نرده کنار پله ها را گرفته بود ٬با هر بدبختی بود توانست یکی یکی از آنها پائین رفته
خود را به پشت در آشپزخانه برساند .نفس زنان پشت در ایستاده بود و به داخل آن می نگریست.
اگر آن درد سینه را نداشت ٬گمان می کرد در آن دنیاست .توی آشپزخانه ٬روی میز پُر بود از صد ها کیک و شیرینی که هر یک
روی دستمال کاغذی جداگانه گذاشته شده بود .خنده پهنی در چهره اش نمایان گشت :بیگمان این نشانه ای از عشق همسر فداکارش بود
که می خواست او به عنوان مرد خوشبختی از این جهان چشم به بندد.
دست لرزانش را دراز کرد تا از گوشه کیکی که جلوش بود تکه ای بکند که سوزش دردی را روی دستش احساس کرد .همسرش بود٬
سوفی که با مالغه کوبید روی دستش’ ٬دست درازی نکن! آنها برای بعد از مردن توست‘.
از اینجا کم کم به ژرفا می رویم و کمی به بررسی پائول تیلیک ٬خداشناسی از سده پیش و پاسخ او به اینکه جاودانگی از کی آغاز می
سر می خورد می لغزد .بهتر است ببینیم این هم اکنونشود (از هم اکنون) ٬می پردازیم .اما این ’هم اکنون‘ پیوسته بسوی ’آن هنگام‘ ُ
چگونه است؟ مفاهیمی لغزنده و ناپایدار.
درواقع ما می خواهیم به سرچشمه این روند دست بیابیم .از آنرو نگاهی خواهیم داشت به دالیلی که یونانیان باستان به جاودانه بودن
جان می آوردند .اما نخست می باید روشن سازیم مراد ما از جان چیست ٬تا چه اندازه جان از روح متفاوت می باشد ٬جان و روح چه
مقدار از کالبد فرق می کند .تفاوت هر سه آنها از انسان های زنده شده [زومبی ها (مرده های زنده شده که از قبر بیرون آمده اند-م]).
در چیست.
پس از آن ٬از یونانیان و گفته های آنان دست برمیداریم و نگاهی می اندازیم به آسمان و دیگر مقاصد زندگی پس از این جهان.
فرد و کالید در طول سال ها باهم در باره زندگی پس از مرگ خیلی صحبت کرده بودند .آنها باهم قرار می گذارند هر کدام که زودتر
ِ
مرد ٬بکوشد با دیگری تماس بگیرد و بگوید در آن دنیا ( در بهشت) چه خبر است؛ آنجا چگونه جائی است.
.فرد زودتر مرد .یک سال گذشت ٬تا اینکه روزی تلفن زنگ زد .کالید گوشی را برداشت ٬دید فرد زنگ زده است
7
’الو فرد ٬خودتی؟‘
وون‘.
’معلومه که خودممَ ٬ج ُ
’چه کار خوبی کردی که زنگ زدی ٬کم کم داشتم فکر می کردم قرار مان را فراموش کرده ای .بگو ببینم ٬آنجا چه خبر؟‘
’باور کردنی نیست ٬اینجا همه چیز بر وفق مراد است .سبزی هایی که می خوریم بسیار خوش مزه است ٬چمنزارهای سرسبزی داریم
که به عمر ات ندیده ای .هر روز صبح اگر خواستی می توانی تا لنگ ظهر بخوابی .پس از خوردن صبحانه ای مفصل باهم عشق و
حال می کنیم .نیمروز نهاری مقوی می خوریم و باز دو سه ساعتی باهم می خوابیم ٬عشق و حال می کنیم تا موقع شام برسد .شام را
خورده و نخورده دوباره کارزار را از سر می گیریم و ادامه می دهیم تا خواب مان ببرد‘.
’خدای من ٬پس بهشت جای استراحت و خوشگذرانی بسیار خوبی است!‘
ثث’بهشت کجاست؟! االن من یکی از خرگوش های آریزونا هستم‘.
آنگاه مطلب را با نگاه کوتاهی به صحنه های تجربهٔ مرگ را بچشم خود دیدن ٬پاره ای صحنه ها و ایده های بی در و پیکر نوین در
باره این که چگونه می توان از مرگ جلو زد ٬ادامه می دهیم.
دوستان یک لحظه صبر کنید .به نظر من همه این ها هیاهو برای هیچ است.
کی میگه هیاهو برای هیچ است؟
من میگم ٬داریل .من همسایه شما هستم چند خانه آنسوتر .آمده بودم بیرون با سگم َگشتی بزنم که صحبت های شما را شنیدم .همه آن
داستان ها را در باره مردن بریز دور ٬موضوع خیلی ساده است .اول زنده هستی ٬بعد می میری .همه داستان همین است.
ازت چیزی بپرسم.
آره؟ راست میگی؟ یعنی برنمی گردی ببینی اینجا چی شده؟ پس باید ِ
آیا جدی خیال می کنی روزی خواهی مرد؟
8
بخش
I
9
{}۱
هان ...داریل ما هنوز منتظر شیندن پاسخ تو هستیم .براستی فکر می کنی که خواهی مرد؟
ملعومه .همه می میرند ٬شما این را بهتر از من می دانید .فرانک سیناترا ٬نورمن میلر و خیلی های دیگر هم مردند .حاال از هاری
ترومن ٬چنگیز خان و عمه ٔ زنم ٬آدِنا چیزی نمی گویم .در این حرفی نیست که منهم روزی می میرم .این را یقین دارم ٬درست همان
طور که می دانم سیب از درخت پائین می افتد و به آسمان نمی رود.
بسیار خب ٬داریل! خوب گفتی .اما برای روشنترشدن مساله :ما به پاسخ علمی ذهن سده بیست و یک تو که فقط موضع خود را اعالن
می کند ٬کاری نداریم .می خواهیم از آگاهی هر روزه ٬خیلی معمولی و بخواب نرفته تو بدانیم .باور میکنی که روزهایت شمرده است
و هر ثانیه ای که ساعت تیک تیک می کند ٬از آن روزهای شمرده شده کم می شود؟ روزی که آن تیک تیک های عمر ات بسر رسد٬
از هر دیدگاه و چشم اندازی هم که بنگری دیگر تو نیستی؟
هان؟ زبانت بند آمده ٬داریل! همه ما می دانیم که این پرسش برای هر کسی ترسناک است ٬شاید بتوانیم کمی کمکت بکنیم.
ما حدس می زنیم در ته دلت ٬هنوز باور نداری که یک روزی می میری .برای آنکه تو آدم تحصیل کرده و فرهنگ اندوخته ای
هستی .این چیزی نیست که با آن بتوانی از خودت محافظت کنی .دست کم فعالً نمی شود .پذیرفتن و جای دادن این واقعیت بسیار
روشن در آگاهی مان ٬برای ما آدم ها دشواری بزرگی است .از آنرو ٬کاری را که در زندگی روزانه خود می کنیم ٬انکار میرا بودن
مان است .در واقع آن برای مان ساده تر است ٬چون از ساختارها و کمک های فراوانی که جامعهٔ در اختیار مان می گذارد ٬بهره می
گیریم.
فرهنگ و مردم شناس سده بیست ٬ارنست ِبیکر در نوشته ارزشمند خود ٬انکار مرگ می نویسد ٬اگرچه ٬از باره عینی که بنگریم
بروشنی میرا بودن خود را می بینیم ٬با این همه از هیچگونه بهانه تراشی برای انکار آن کوتاهی نمی کنیم( .بیکر درست دو ماه پیش
از آنکه جایزه پولیتزر را به کتاب او بدهند مرد -چیزی که از آن با مرگ زود رس نام می برند).
علت اینکه میرا بودن خود را انکار می کنیم تا حدودی روشن است .این چشم انداز و آینده نگری که روزی می میریم ٬ایده هراس
انگیزیست؛ ترس بی پایانی را در ما دامن میزند .از اینکه دمی کوتاه آمده ایم اینجا و اگر رفتیم ٬برای همیشه رفته ایم ٬دلشوره و
نگرانی بسیار بر جان مان چیره می شود .مگر می شود از زندگی لذت ببری ٬در حالی که در درونت ساعتی پیوسته تیک تیک می
کند؟
به نظر بیکر رویکرد بیشتر آدمها به این شرایط ٬گول زدن خویشتن یا دست یازیدن به چیزی می باشد که نشان از ضریب هوشی
باالی آنها دارد .بهتر است گفت ٬ضریب حماقت باال .وی می گوید ایده های پوچی از این دست ٬انگیزه ایست برای رانش ما که از
انگیزه های دیگر ٬مانند زندگی و سکس ٬نیرومندتر می باشد .برای همین است که ’ سیستم های نامیرا بودن یا جاودانگی‘ سر برآورده
است ٬باورهایی نابخردانه که هریک بشیوه خود می خواهد بخورد مان بدهد که نامیرا هستیم .بدین سان می چسبیم به استراتژی های
محبوب همه ادوار و هویت خودمان را به ایل و قبیله ٬به نژاد و ملیتی که پایان مشخصی برای ماندن آن در دیدرس نیست ٬پیوند می
زینم تا با گره زدن خود به آنها ماهم بمانیم .از این گذشته جاودانگی به دستاویز سیستم های هنری نیز میسر می شود؛ سیستم هایی که
در آنها هنرمند پایه کار خود را بر این می گذارد که کار هنریش سده ها خواهد ماند ٬پس او هم در پانتئون هنرمدان بزرگ یا دست کم
در گوشه ای از اتاق زیر شیروانی نوه ها ماندگار می شود.
باالترین جایزه های سیستم های جاودانگی را در ادیان می توان یافت ٬که دامنه آنها از ماندگار بودن به صورت بخشی از انرژی
کیهانی (در خاور زمین) تا غنودن در آغوش مسیح برای ابد (در باختر زمین) گسترده است .کمی پائینتر از آنها جاودانگی از طریق
سیستم های ثروت اندوزی را داریم .در این یک ٬انگیزه ساده ای موجب می شود هرروز صبح از تختخواب خود بیائید بیرون :برای
بدست آوردن درآمد بیشتر .این سرگرمی باعث می شود سرمان گرم شود و فکر رفتن را نکنیم.
به یمن ثروت ٬شما به گروهی وصل می شوید که استمرار می یابد :باشگاه مختص مردان بزرگ ٬سران کشوری .این کار پاداشی هم
سر بدهید به نسل آینده.
دارد :می توانید بخشی از خویش را ٬روشنتر بگویم ٬می توانید پول و دارائی خود را ُ
10
اما این هم هست ٬کاویات امپتور! (دوست ’خریدار من‘ اگر از رم باستان نمی آیی ٬بهتر است ’هوش و حواس ات را جمع کنی‘ -در
جنس خریده شده ٬پای خریدار بود -م).
ت ب ِد ِ
آن زمان کیفی ِ
پس از آنکه باب پی برد با مردن پدرش به ارث کالنی دست می یابد ٬با خود گفت برای لذت بردن از پول و ثروتی که گیرم می آید٬
می باید زنی بگیرم .پس شبی راهش را بسوی کافه مجرد ها (زنان و مردان مجرد-م ).کج کرد؛ در آنجا زیبا ترین زنی را دید که در
سراسر عمر اش دیده بود .او چنان زیبا بود که باب از دیدنش دل باد می داد.
بهش گفت’ ٬اکنون من هم مانند همه آدم های دیگر هستم ٬اما یک هفته دیگر پدرم می میرد و بیست میلیون گیرم می آید ‘.زن که از
شنیدن آن خبر سر از پا نمی شناخت ٬همراهش رفت ٬اما سه روز بعد شده بود نامادریش.
دنبال پول کالن رفتن یا دست یافتن به پول هنگفت ٬به توهم نامیرا بودن دامن می زند :اهدا کردن مبلغی به موسسه ای که سال ها
ماندگار خواهد بود ٬به این امید که نام شما بر سر در آن حک شود یا اینکه از این نیز فراتر روید و بتوانید برای خود موسسه خیریه
ای باز کنید.
پیرو گفته های بیکر این حقیقتی است که فرهنگ و شهروندی ما پایه و پی این اندیشه های پوچ را فراهم می آورد .بیش و کم هر
فرهنگ و تمدنی سیستم جاودانگی خود را ساخته و پردخته است .این سیستم ها بخش جدائی ناپذیری از آن فرهنگ ها و شهروندی ها
بشمار می آید .اگر آنرا نمی داشتیم ٬از وحشت سرگیجه می گرفتیم و چرخ تمدن ٬به این نرمی و همواری نمی چرخید .در آن صورت
قانون جنگل حاکم می شد .انکار مرگ راز یا استراتژی ماندگاری فرهنگ و شهروندی ماست.
همچنانکه در داستان زیرین کالرا و شوهرش می توان دید ٬چسبیدن به ایده ای نابخردانه ٬در صورتی که آنرا در فرهنگ مان ٬یا از
آن هم ساده تر درون خانواده به اشتراک داشته باشیم ٬آسانتر می باشد.
کالرا رفت پیش روانپزشک و گفت’ :دکتر می باید برای شوهرم کاری بکنی .اون خیال می کنه یخچال شده‘.
روانپزشک گفت’ :زیاد نگران نباش ٬توده های مردم هم ایده های نابخردانه دارند .کم کم از سرش می پرد‘.
ثث ’نه ٬آقای دکتر ٬شما متوجه موضوع نیستید .او با دهان باز می خوابد ٬در نتیجه من نمی تونم بخوابم ٬چون وقتی دهانش باز است٬
مانند یخچال چراغ اش روشن می شود‘.
شوربختانه سیستم های نامیرا بودن سبب رفتارهای ناپسند می گردد .اگر خودمان را با سیستمی نامیرا هویت پنداری کنیم ٬روح و
رستگاری مان را در آن ببینیم ٬در بن بست دل آزاری گیر می کنیم ٬چرا که دیر یا زود به آدمهای دیگری برمی خوریم که سیستم
جاودانگی دیگری دارند .این نیز به برخورد میان ادیان بزرگ جهانی می انجامد .پیداست که دشواری یاد شده را نمی توان خرد
شمرد :همه سیستم های جاودانگی که نمی تواند درست باشد ٬پس سیستم های دیگر نادرست است.
اما تمدن بشری برای این نیز چاره ای اندیشیده استَ :کلَک همه آن حرام زاده ها را بکَن! پس از مردن دیگر آنها خطری برای ایده
نامیرا بودن ما بشمار نخواهند آمد .بدین سان با خیال راحت می توانیم راه خود را پیش ببریم.
در باره خون های بسیاری که بنام این یا آن آموزه دینی ریخته شده ٬بسی قلم فرسایی شده است .کریستوفر هیچنز به این نتیجه رسید
که خدا بزرگ نیست :در انجیل خداناگرایان نوین ٬چگونه دین همه چیز را زهر آلوده می کند ٬فهرست بلند و باالئی از تبهکاری هایی
را می بینیم که برای نشاندن دین خود در جایگاه نخست ٬علیه بشریت انجام گرفته است .اِمو فیلیپس با طنزی سوررئالیستی رنگ خود
را بر آن می زند.
روزی از روی پلی می گذشتم .مردی را دیدم که از نرده های کنار پل باال رفته و ایستاده است .روشن بود که می خواهد بپرد.
بسویش دویدم و داد زدم’ ٬وایستا! آن کار را نکن!‘
’برای چی نکنم؟‘
’چیزهای زیادی هست که می باید به خاطر آنها زنده ماند‘.
’مث ً
ال چه چیزهایی؟‘
11
’ ِا ...تو به خدا ایمان داری؟‘
’آره‘.
بهش گفتم ’ ٬من هم باور دارم .می بینی ما خیلی چیز ها را باهم به اشتراک داریم .ما به زندگی مان ادامه می دهیم‘.
’تو مسیحی هستی یا بودایی؟‘
’مسیحی‘.
’ منهم! کاتولیک یا پروتستان؟‘
’پروتستان‘
’من هم!‘
’اسقفی یا باپتیست (غسل تعمیدی)؟‘
’باپتیست‘.
’ خدای من! منهم!‘
’کلیسای باپتیست خدا یا ارباب ما؟‘
’کلیسای باپتیست خدا‘.
’کلیسای باپتیست اصلی خدا یا کلیسای باپتیست اصالح شده ٔ خدا؟‘
’کلیسای باپتیست اصالح شده خدا‘.
’منهم! آیا کلیسای باپتیست اصالح شده خدا که در سال ۱۸۷۹اصالح شده یا کلیسای باپتیست اصالح شده خدا در سال ۱۹۱۵؟‘
وی پاسخ داد ’ :کلیسای باپتیست اصالح شده خدا در سال ‘.۱۹۱۵
بهش گفتم’ :پس بمیر ای ملعون‘ و او را از روی نرده ها هل دادم افتاد پایین.
اگر خیال می کنید این داستان بلندیست ٬فلیپس نمونه کوتاهتری دارد.
سخت ترین تصمیمی که ناگزیر می شوی در زندگی بگیری کشتن عزیزی استکه اهریمن شده ست (اصطالحی که در دین مسیحیت به
کسانی می دادهند که از دین برمیگشتند-م.).
12
کوتاه سخن آنکه از دید فروید ٬باور به خدا و وعده او به زندگی ابدی ٬افسانه ای فرهنگی است که ما به دستاویز آن ٬با زیرکی از زیر
وحشت مردن در میرویم.
فروید از درگیر کردن خود در تناقضات احتراز کرد اما بعد ها ’تودس تریب‘ یا ’رانش مرگ‘ را یافت .طبق نظریه اولیه او٬
آوردن بیشترین کامیابی از زندگی ٬دلدادگی ٬شادکامی و سرشاری .اما چون بعد
ِ رانش بدست
ِ بزرگترین انگیزه آدمی اروس می باشد٬
گر آدمی را نمی شد به
ِ ی د ی ها رنج و ها جنگ نبود. ندی خوشا هم اد ی ز که آمد نظرش به ها به تامل در آن باره پرداخت ٬چیزی
دستاویز اروس توضیح داد .از آنرو بود که تودس تریب یا تاناتوس را پیش کشید.
رانش مرگ در آشتی جویانه ترین و پاکترین حالت نیازیست که از ما در برابر انگیزش ها محافظت می کند تا در صلح و صفا زندگی
کنیم .درست مانند آخرین تمرین نمایش ٬پیش از آوردن آن به روی صحنه؛ آخرین تمرین مرگ برای مردن .فروید از آن با ’اصل
آرامش زندگی بی
ِ نیروانا‘ نام می برد ٬انگیزه و تکانشی ’برای پس راندن سرکشی ها و ناآرامی های زندگی و رساندن آن به سکون و
جان ‘.کود خود گشتن .هر کسی که روی مبل راحت و تنبلی لم داده به بازی اسنوکر در تلویزیون تماشا کرده باشد ٬می فهمد ما چه
می گوییم.
این بدان معنا ست که می باید رانش مرگ را به درون سوق دهیم .درسته؟ فروید می گوید ٬همچون خبری نیست .رانش مرگ انگیزه
نیرومندیست ٬اگر از کمینگاه خود بیرون آید هیوالئی می شود که نمی توان با ورزش آنرا از میدان بدر کرد ٬بلکه آن راه خود آزاری
(ماسوخیسم) و خود کشی را در پیش می گیرد.
پس می باید رانش مرگ خویش را به بیرون سوق دهیم .اما در اینجا هم زیگی می گوید می گوید ٬ناین (نه -م !).پس می باید به
کشتار ٬آشوب جنگ روی آورد .نه ٬هزار با نه .پس چه خاکی می باید بر سرمان بریزیم؟
فروید می گوید برو پیش روانپزشک .هدف از درمان و از زندگی ٬هماهنگ ساختن رانش مرگ و اروس (خدای دلدادگی-م ).با هم
می باشد؛ پدید آوردن همسنگی میان آن دو.
گسسته
اگر یونگ کمی بیشتر زنده می ماند (وی در سال ۱۹۶۱مرد) احتماالً داروهای روانگردان را به فهرست خود در زمینه راه های
رسیدن به ژرفا و روشنی روانی می افزود .قارچ های روانگردان و خلسه آور ٬در سال های دهه شصت پس از مصرف ال اس دی٬
به بسیاری از جویندگان (در هر حال) چیزی را می داد که واقعیتی باالتر به نظر می آمد.
آن جیل بولته تیلور باشد؛ گزارشی
اما تا آنجا که ما می دانیم ٬این داروها هرگز به گزارشی منجر نشده که شگفتی آورتر و روشنتر از ِ
که در آن وی خیلی دقیق آنچه را که پس از یک سکته شدید مغزی بر سرش آمد ٬توصیف می کند .این نیورولوگ که با هاروارد
همکاری داشت ٬در سال ۱۹۹۶دید که چگونه نیمه چپ مغزش از کار کردن باز ایستاد .بدین سان تیلور با شرایطی روحیی آشنا شد
که یونگ تنها می توانست آرزوی آنرا بکند.
13
تیلور توضیح می دهد که نیمه راست مغز آنچه را که به واسطه انگیزش های بیرونی ٬به درون می آید ٬پردازش می کند .تفکر این
نیمه مغز بکمک تصاویر می باشد ٬یعنی همه آنچه را که در این دم به صورت تصاویر ٬نواها و بوها به درون می آید ٬دریافت می
کند و کنار هم می نهد .برای نیمه راست ما ’کامل ٬بی عیب و زیبا هستیم‘ .ما خودمان را به مثابه ’ بود و هست ِی انرژی‘ می بینیم که
با همه انرژی کاینات ٬نیز با انرژی همه آدم ها در پیوند می باشیم.
خالف آن ٬نیمه چپ مغز خطی و روشمند می باشد .این نیمه جزئیات زمان حال را استخراج می کند ٬آنرا با چیزهایی که در گذشته
یادگرفته ایم پیوند می دهد و احتماالتی را برای آینده ترسیم می کند .این بخش با زبان می اندیشد ٬نه با تصاویر و یکی از چیز هایی
که می گوید ٬این است’ :من هستم‘ .این بخش خود را جدا از جریانات انرژی اطراف خویش و جدا از آدمهای دیگر می بیند .هنگامی
که تیلور سکته کرد ٬بخش بزرگی از کارکرد این نیمه خاموش گشت.
هنگامی که نیمه چپ مغز او از کار افتاده بود ٬احساس بی کرانی می کرد ٬احساس یکی گشتن با همه انرژی های کیهانی .احساس
آرامش و سرخوشی می کرد .در همان حال از آن نیمه مغز ٬نیمه نگران ٬هر از گاهی پیامی می رسید’ :در خطر مرگ قرار گرفته
ای .بکمک نیاز داری ‘.اما آن ٬به سبب از کار افتادن آن بخش میسر نمی شد .پس از آنکه وی سرانجام تلفن را برداشت و کوشید
توضیح دهد چه اتفاقی افتاده است ٬تنها مانند سگ هاف هاف می کرد.
بعد ها ٬در بیمارستان ٬اوضاع پیرامون خود را پر سر و صدا و آشفته می دید ٬اما به یکباره دید روحش ’از میان دریای سرخوشی
سر برمی کشد‘.
اما نتیجه گیری تیلور چیست؟ جهان پر است از آدمها مهربان و صلح جو ٬که ’می توانند از نیمه چپ مغز خود گامی بسوی نیمه
راست بردارند ‘.از سوئی هستی هائی هستیم که ’نیروی زندگی کیهانی را دارد‘ از سوی دیگر هستی هایی جدا از جهان و دیگران.
مساله بسیار مهم آنست که می توانیم این یک یا آن یک را برگزینیم.
آنچه تیلور در نیمه راست مغز خود تجربه کرد ٬چیزی بود که یونگ از آن با سرچشمه ژرف و زیر-آگاهی تجربیات دینی نام می
برد .یونگ تنها در آن باره گمانه زنی کرده بود ٬اما تیلور توانست دقیقا ً روی آن انگشت نهد .به سبب آنکه هنوز تنها نیمکره راست
مغز او کار میکرد ٬همه درک و برداشت های نیمکره چپ او از زمان و فضا نابود گشته بود .او تجربیات متعالی را از سر گذراند:
او بخشی از جاودانگی فراگیر گشته بود.
پیرو گفته های یونگ روان زیر-آگاهی نه تنها می داند ما می میریم ٬که آنرا نیز می پذیرد .روان خود را برای مردن آماده می کند٬
اکثر اوقات سال ها پیش از آنکه فرارسد .مغز آگاه و منطفی ما مردن را سرانجامی هراس انگیز و شوم می بیند ٬اما روان ما -نیمه
راست مغز ما؟ -آنرا می پذیرد.
خدای من ٬پس مردن بسی فراتر از خوبیدن آرام در درون تابوت می باشد.
کام ً
ال راست میگی داریل ٬از این نیز ترسناکتر می باشد.
14
}{۲
داریل ٬ما هم خبرهای خوب داریم و هم بد .دلت می خواهد نخست کدام یک را بشنوی؟
اول خبر بد را بده.
خب ٬آماده ای؟ ترس های زیادی در پیش داری.
بسیار خب ٬خبر خوب چیه؟
اینه که پس از تمام کردن این کتاب با زن های مان می رویم مسافرت ٬جنوب فرانسه.
اما بهتر است نخست برگردیم به بیکر .او می گوید در تحلیل نهایی روانشناسی یا دی ِن سازمان یافته ٬در برابر این مشکل که ’زندگی
بی معنی است و پس از آن می میریم‘ ٬هیچ محافظتی از ما نمی کند .هیچکدام از آنها نمی تواند ما را از ترسی که از مرگ داریم
برهاند ٬به همین سان از برادر دوقلوی آن ٬ترسی که از زندگی پایان پذیری داریم که آروزی ما به پایان ناپذیری را برآورده نمی
کند.
این ترس ها از شرایط آدمی برمیخیزد ٬چه ما از آن خوش مان بیاید چه نیاید (ما خوش مان نمی آید) .می توانید اینرا نیز به آن
بیافزایید که آدمی تنها موجودی استکه تاوان به ارث بردن را می پردازد ٬به ارث بردن انباری پر از ترس را.
کمی آرام بگیر ٬زیاد دل باد مده .بیکر می گوید راهی برای پذیرفتاری و کنار آمدن با میرا بودن خود ٬حتی فراتر برخاستن از آنرا
داریم ٬روشی که ما را با واقعیتی باالتر پیوند می دهد بی آنکه ناگزیر شویم خودمان را با سیسستم جاودانگی (نامیرایی) دیگری
درگیر کنیم .برای دید و بینش یافتن از این راه می باید به میانه سده نوزدهم برگردیم ٬به سال ها پیش از فروید و یونگ ٬به فیلسوف و
متفکر دین ِی دانمارکی ٬سورن کیرکه گارد ٬که به پدر اگزیستانسیالیسم آوازه یافته است.
بیشتر مردم دوست دارند از روی مرحله تفکرات ترسناک در باره مرگ بپرند و یکراست بروند سر سیستم نامیرا ’ -آنان زندگی
خوشبخت و جاودانه ای داشتند‘ .به سخن دیگر ٬روی صندل ِی میان چمن با چتری آفتابی بر باالی آن ٬در یکی از باغ های بهشتی .اما
گام لی لی کردن-ایستادن-پریدن شاهراهی است که بسوی پوچی می رود. بیکر و منبع الهام او کیرکه گارد می گویند ٬این پرش سه ِ
چون از یکسر مرحله رویارویی سخت با مرگ را در پیش رو داریم که نمی باید وا بدهیم ٬از آن سر هم از چشم انداز حیات ابدی
نشانی نمی بینیم .از این هم که بگذریم ٬اگر بتوانیم ترس عمیقی را که قرین ’هرگز و هیچگاه‘ گشته دور بزنیم ٬آنگاه خود را از تنها
شانسی که برای فراتر خاستن از آن داریم ٬محروم کرده ایم .سورن می گوید دلیل این امر آنست که ترس بزرگترین آموزگار ما می
باشد.
دوستان ٬کمی دست نگهدارید .به نظرم آن دانمارکی حسابی عقل اش را از دست داده .نخست این که روشن است وقتی سر حال هستیم
بهتر می توانیم یادبگیریم تا هنگامی که حال و حوصله نداریم .راستی که شنیدن این داستان ها حال مرا میگیرد.
هان ٬داریل ٬متوجه منظور ما می شوی؟ منظور ما اینه آدم وقتی این واقعیت انکار ناپذیر را ٬که زندگی کوتاه و مرگ یقین مطلق
است در برابر چشمانش می بیند ٬همه وجودش به لرزه در میاد و اشک از گونه هایش روان می گردد .حقیقت را می باید گفت ٬این دم
بهترین موقع برای تجربه آموزی نیست .اما می باید به سورن مجال داد تا نقطه نظر خود را روشن سازد .دست کم برای احترام به
مردگان.
در آغاز می خواهیم در باره شرایط انسانی چیزهایی بگوئیم .کیرکه گارد در مفهوم ترس و بیماریی که به مرگ می انجامد ( به یمن
این عناوین دهان پر کن ٬در دانمارک کتابهای زیادی از وی به فروش رفت) ٬با آمیختن فلسفه و روانشناسی تحلیلی به بررسی ترس و
درماندگی می پردازد .اما مسائل و مشکالت روانشناختی مورد عالقه او از فراز و نشیب های روان ِی فردی برنمی خیزد -برای
نمونه ٬ ٬اینکه مادرتان همیشه برادرتان را به رخ تان می کشید ٬یا پدرتان شما را آدم به درد نخوری می دید -بلکه از چیزهایی
برمیاید که همه ما با آنها سر و کار داریم ٬چون همه ما آدم و میرا هستیم؛ حتی ما حدس می زنیم اگر کیرکه گارد امروز زنده بود٬
15
می گفت بهمریختگی های روانی تان که روان پزشک نزدیک خانه تان شما را به سبب آنها درمان می کند ٬بهمریختگی های جایگزین
است شما خودتان ٬در آستانه مرگ ٬مسئول یک زندگی معنا دار می باشید.
دوستان کمی دست نگهدارید و زیاد تند نروید! الزم نیست بمن از درمان بگوئید .من خودم برای درمان مدت های پیش یک
روانپزشک می رفتم ٬چون نمی توانستم جلو خشمم را بگیرم .شما راست می گوئید .برای آنکه مادرم شیفته برادر کوچکم بود ...بیش
و کم پدرم هم .سال ها با آن خشم می ساختم و دم برنمی آوردم .هیچکدام از آنها به مرگ ٬لبه پرتگاه و از این شعبده ها ربطی ندارد.
می تونه داشته باشه داریل .کیرکه گارد می گوید نیاز به عشق مادری چیزی نیست مگر یک پرده دود .پاره ای ترس ها و دلمردگی
ها با انسان بودن عجین شده است ٬چه مادرت تو را دوست داشته باشد چه نه ٬یا پدرت با لگد بزند و بندازدت زمین .آن ترس ها و
دلمردگی ها مادر همه ترس ها و دلمردگی هایی استکه از آنها پیش روانپزشک شکوه می کنی .از دید اس .کا .همه آن ترس هایی که
داری ٬خیلی پیشتر از نشستن روی صندلی درمانگر ٬خیلی پیشتر از آن نشست ها بوده ٬چون می دانی که خواهی مرد .شاید هم بد
نیست که آنکار را بکنی و همه گناه ها را بیاندازی گردن مادر و پدرت ٬برادر کوچکت تا از پرداختن به دلیل واقعی آن -مرگ -
شانه خالی کنی.
اگر آسیب ها روانی کوچک راه گریزی می شود برای چشم بستن بر روی ترس از مرگ ٬می توان فهمید که چرا درمان چنین ُکند
پیش می رود .در نشست های درمانی هرگز روی آنچه که به خاطر آن درمان می شویم ٬یعنی مرگ ٬سخنی بمیان نمی آید.
پیداست که داللی دیگری هم می تواند برای تداوم یافتن درمان باشد .روزی کمدین رونی شیکس می گفت:
پس از دوازده سال درمان ٬روان من چیزی گفت که همان جا به گریه افتادم .آن گفت’ :نو هَبلو اینگلِس = من انگلیسی صحبت نمی
کنم-م‘.
16
فقط این کار را بکن
درست به خاطر همین دو راهی های سخت زندگی ٬اگزیستانسیالیسم نوی ِن نایک شعاری اندیشیده است که وسوسه مان می کند بپریم
جای گود و ژرف :فقط این کار را بکن.
اما آنها هنگامی که در افریقا برای نایک کار می کردند با یک سوء تفاهم فرهنگی مواجه شدند .آنها در کنیا فیلم تبلیغی کوتاهی برای
کفش های دو و میدانی نایک می ساختند .برای آن کار از اعضای قبیله سامبورا استفاده کردند .آنها دوربین را روی یکی از اعضای
قبیله تنظیم کردند تا چند جمله به زبان ماآ که زبان آنها می باشد ٬صحبت کند ٬در همان حال روی صفحه این نوشته نمایان و ناپدید
می گشت’ :فقط این کار را بکن‘ .پس از آنکه فیلم یاد شده از تلویزیون امریکا پخش شد ٬یک استاد مردم شناسی از دانشگاه سن
سیناتی به آن واکنش نشان داد .او نوشت ٬در واقع این مرد می گوید’ :این را نمی خواهم .کفش بزرگتر می خواهم‘.
یکی از سخنگویان دست پاچه شده نایک گفت که ٬در زبان ماآ نمی توانستیم معادلی برای ٬فقط این را بکن بیابیم .برای همین بهش
گفتیم ٬هرچه به ذهن ات میرسد بگو .این از دیدگاه کیرکه گارد نمونه بسیار خوبی در خصوص تعلل نکردن روی انتخاب خود می
باشد.
ت زندگی محدود دیوانه کننده است .در چشم کیرکه گارد تردید در این باره که ’کی هستم و چه خواهم دن بار مسئولی ِ
پوه! بر دوش کشی ِ
شد‘ ٬می تواند آخرین فشاری باشد که ما را در مغاک ترس می اندازد ٬ای بسا که شیزوفرین هم بکند ٬مانند آن مردی می شویم که
رفت پیش روانپزشک و گفت’ :من مشکل هویت پیدا کرده ام .دکتر پاسخ داد :منهم‘.
آور
از گریزگاه های فریبنده برای دررفتن از جهنم وجودی کیرکه گارد ٬که توان ایستادگی در برابر گزینش های بی شمار و سرگیجه ِ
باشم آن را نداری ٬در خود فرورفتن می باشد .تا از آن روند دریچه جهان را برای چیره شدن بر ترس های برخاسته از
چه-می توانمِ -
ی چگونه بودن ٬بر روی خود ببندی. ت زیاد ِ
امکانا ِ
نخست احساس هایم را سرکوب می کنم .به نظرم این رویکردی خوب برای ترس ستیزی میباشد ٬که در کوتاه مدت نیز
چنین است .اکنون خودم را بریده از همه کس و همه جا می بینم ٬از خانواده ام ٬از دوستانم ٬از سگم ِبلو ٬از جان دیره٬
کارگری که چمن جلو خانه را می زند ٬از باشگاه روتاری .دیگر یافتن آنها برایم میسر نخواهد گشت .از این گرداب
نخواهم توانست بیرون آیم .فقط همین را بکن ٬برای من نیست ٬چون استراتژی من شده است هیچ کاری نکن .این بدبختی
از آنجا آغاز شد که خواستم آنرا پناهگاهی برای گریز از ترس کم آوردن سازم ٬اما اکنون می بینم از همه چیز کم می
آورم .روزی که حال ام گرفته بود یادت میاد ٬چون نمی توانستم مانند براد پیت با آنهمه لذت ببوسم؟ آن روز روز خوش
من بود! از روزی که احساس هایم را سرکوب می کنم ٬خودم را از جمله آدمیان نمی بینم ٬سهل استکه از جمله بوسندگان
ببینم.
اما همچنان درد بودنم را دارم .دو راه بیشتر ندارم :برای همیشه به این درد پایان دهم -با مصرف زیاد موادی که چربی
خون را باال می برد و چیزهایی از این دست -یا بگردم ببینم کجا ها را در این شبکه می باید وصله پینه کنم.
17
سورن راه فریبنده دیگری را نیز برای برون رفت از ناامیدی نشان می دهد :غرق کردن خود در جزئیات .کرخت کردن خود با
پرداختن به کارهای پیش پا افتاده و هر روزه .تطبیق دادن خود با مشکالت.
برای آخرین بار نگاهی بیافکنیم به برنارد مان خودمان:
از شادی توی پوست خود نمی گنجم .امسال درخت توت سیاه من پ ُِر توت است .برنامه روزانه ام از صبح تا شب پُر است ۶:۰۰ .تا
۶:۱۵اول یک کاپوچینو (نوعی قهوه -م).؛ ۶:۱۵تا ۶:۴۵راه پیمایی روی باند دستگاه (تردمیل)؛ ۶:۴۵تا ۷:۰۰ایمیل و فیسبوک؛
۷:۰۰تا ۸:۰۰با ماشین روانه روانپزشک میشم ٬که در راه هم به نواری آرامش بخش گوش می کنم؛ ۸:۰۰تا ۸:۵۰کار روی پَپه
نبودن ( آموزش اَسرتیو بودن-م ).همراه دکتر گونزالس؛ ۹:۰۰پشت میز کارم بررسی ایمیل های کاری ....
خدای من! چه زندگی سرشاری دارم .هر روز ٬سراسر روز حسابی سرم گرم است.
آها ٬یک لحظه .آن چیه که در آینه ماشین ام می بینم؟ مردی با شنلی سیاه ٬روی اسبی پریده رنگ .یکی از پلیس های سواره ٬اما
امروز که روز کاری او نیست؟ خدای من ٬خو ِد خودش (مرگ) است .روی توت سیاه من که نیاستاده بود.
استراتژی گریز دیگری از استراتژی های کیرکه گاردی :مانند پهلوانی خودتان را درگیر کارهای ’چالش برانگیز خود ساخته‘ بکنید.
از خودت چیزی دربیار.
روی میز کنار تختخواب تان را پر کیند از کتاب های خودآموز ِوین دایر ٬اکهارت تولی و ماریانه ویلیامسون .افکار مثبت داشته
باشید! رویاهای فراچنگ نیامدنی داشته باشید! افکار بلند داشته باشید! نیروهای پنهانی کاینات را از آن خود سازید! بدین ترتیب زندگی
تان مفهوم پیدا می کند ٬آن مفهوم پس از مردن تان نیز دوام می یابد و شما نامیرا می شوید .درست مانند لورنس لو ِلیله .نامی که برای
همیشه زنده خواهد ماند.
آره؟ راستی نمی دونی الری (لورنس-م ).کی بود؟ کاشف لیوان کاغذی!
لیلی توملین درست انگشت روی یکی از چیزهای عملی در زمینه ’ از خودت چیزی دربیار‘ گذاشت:
همیشه دلم می خواست برای خود آدمی باشم .اکنون تازه می بینیم که می باید این را روشنتر و با دقت بیشتر می گفتم.
آره داریل؟ نیک بینم که سخت به فکر فرو رفتی :حال که درخت ها نمی گذارد جنگل را ببینی ٬چکاری از دستت برمیاید؟ اگر می
بینی برای سر و سامان دادن به زندگیت استراتژی های همستیز بسیاری را می توانی بکار بری اما اغلب نمی دانی کجای زندگی
ایستاده ای ٬چکار می توانی بکنی؟ اگر هم زمان هم دلمرده باشی و هم شنگل چی؟ درست مانند مردی که هم زمان شیدایی-افسردگی
داشت و رفت به مسافرت ٬از آنجا به روانپزشک خود کارتی فرستاد با این مضمون’ :اینجا خیلی خوش می گذره ٬کاش همین جا می
مردم‘.
نه ٬من به این چیزها فکر ها نمی کنم .فکر می کنم اگر آن کیرکه گارد کمی غذای سالم می خورد حال اش جا می آمد ٬چون با این
.حرف ها حال مرا میگرد و افسرده ام می کند
بسیار خب ٬داریل! این آخرین پاسخ کیرکه گارد است برای نشاندن تو سر جایت.
راه گریزی هست که در آن نیازی به کرخت کردن خویشتن ٬به ترس و ناامیدی یک تنه ٬به سرگرم ساختن خود ٬خویشتن نوازی و
خود بزرگ بینی نیست ٬اما همین جا بهتر است بگوییم که راه آسانی نیست.
ثث ’ترس خود گریزگاهی است ‘.باحاله داریل ٬مگرنه؟ اگر دل و جرات آنرا داشته باشیم که آن داده غم انگیز را آگاهانه جلو چشم مان
ببینیم ٬که این زندگی برای همیشه نخواهد بود ٬آنگاه آزمونی فرازش جویانه خواهیم داشت و با ابدیت پیوند خواهیم یافت .از
روانشناسی گشتالت قیاسی می آورم :نبودن ٬شرط الزم برای آزمودن بودن است .درست هنگامی که آمادگی دست برداشتن از همه
توهمات را داریم و می پذیریم که راه را گم کرده ای هستیم ٬بسیار هراسان و امیدباخته ٬آنگاه از خویشتن و یقین های خویشتن رها
می گردیم و آمادگی آنچه را که کیرکه گارد ’جهش ایمان‘ می نامد ٬پیدا می کنیم.
یکبار دیگر آن گفته گهربار کهن را می گوییم( .کار شیطان است) کامل ترین توضیح برای داشتن یا نداشتن آمادگی جهت جهش کیرکه
گاردی بسوی ایمان می باشد.
18
سر می خورد و می افتد توی چاهی ٬پیش از آنکه بتواند ریشه ای را بگیرد و از آن آویزان شود ٬سی متری میرود روزی پای مردی ُ
سر می خورد و او می بیند دارد دوباره می افتد پایین ٬در میان ناامیدی داد
پایین .در آنجا ریشه گیاهی را میگیرد اما کم کم دستش ُ
میزند’ :آن باال کسی هست ؟‘
به باال نگاه می کند .نخست گردی کوچکی از آسمان را می بیند .اما به یکباره ابرها کنار می رود و نور زیادی رویش می افتد.
صدای عمیقی به غرش در میاید’ :من خدا هستم ٬اینجام .ریشه را رها کن تا نجات ات دهم‘.
آن مرد دمی با خود می اندیشد و فریاد می زند’ :غیر از تو هم کسی آنجاست؟‘
خب ٬داریل ٬آیا کیرکه گارد روی ترس تو از مرگ تاثیری دارد؟ داریل؟ داریل؟ آن ترس کجا رفت؟
19
{}۳
حیفت شد که داریل برای دمی از پیش ما رفت .چون خبر خوشی برایش داریم .خبری از آرتور شوپنهاور ٬فیلسوف آلمانی سده پیش.
از دید آرتور دلیلی برای ترس از مرگ وجود ندارد .برای آنکه مرگ هدف نهائی زندگیست .به کمال رسیدن زندگی.
دلبستگی کجروانه به زندگی ٬از سوی کسی که سرانجامی ندارد مگر مرگ
یک ایتالیایی ٬یک فرانسوی و یک امریکایی به مرگ محکوم می شوند ٬اما این امکان را به آنان می دهند خودشان که تعیین کنند شام
آخرشان چه باشد.
تونی می گوید’ :برای من لنگوینی با فونگوله (نوعی اسپاگتی با صدف -م ).بیاور ‘.او با لذت آنرا می خورد و کارش را می
سازند.
پس از او نوبت به پییر می رسد’ .بویابس (خورشتی از صدف و میگو -م ‘.).او هم غذایش را با لذت فراوان می خورد و با تبر
گردنش را می زنند.
پس از کشته شدن آن دو نوبت بیل می شود .وی دمی می اندیشد و سپس می گوید’ :برای من یک کاسه توت فرنگی خوش مزه
بدهید‘.
20
رییس زندان می گوید’ :توت فرنگی؟ این موقع از سال که توت فرنگی پیدا نمی شود‘.
ثث ’مشکلی نیست ٬پس صبر می کنیم‘.
کمی دست نگهدارید ٬پس شوپنهاور عشق من به زندگی را وابستگی کجروانه به زندگی می داند؟ از دید من این موضع گیری او
کجروانه است .شما هم که آن شینتزل (خوراکی از یک تکه گوشت گوساله ٬مرغ یا خوک با سیب زمینی و - ...م ).نیم پز را حلوا
حلوا می کنید.
زیاد سخت نگیر ٬داریل .می باید با ذهن باز به این چیزها برخورد کرد .البته که شوپی روی این چیز ها دید دیگری داشت .او تا پایان
کش خوشگلم کن ( عمر به ولت اشمرتز (درد جهان) دچار بود .اما اگر دنبال خوشی ها و شادی ها هستی ٬بهتر است به برنامه های ب ُ
برنامه ای تلویزونی که در آن به ویژه خانم ها را با عمل های زیبایی و آرایش از این رو به آن رو می کنند -م ).نگاه کنی.
شوپنهاور با پیش کشیدن سیه روزی ها و ناامیدی های بیشتر و ژرفتر ٬بیشتر امید به خود را از دست می دهد و می گوید مرگ
رهایش از زندگیست .پس در تحقیر خوشی ها ناچیز زندگی ٬از بایرن نقل قولی می آورد:
به لحظاتی بیاندیش که به شادی گذرانده ای٬
به روزهایی بیاندیش که غمی نداشتی٬
بدان ٬هر آنچه که از سر گذرانده ای٬
ارزش بودن را نداشت.
شوپنهاور در نقل قول دیگری با پیش کشیدن همه آن رنج ها و دردهایی که بر قلب می نشیند ٬اردنگی دیگری به همه می زند و می
گوید ٬بهتر می بود هرگز هستی نمی یافتیم!
دو پیرمرد بنام های سام و جو توی پارکی روی نیمکتی نشسته اند و با هم صحبت می کنند.
سام می گوید’ :سراسر زندگیم را بدبختی کشیده ام .ورشکست شده ام ٬زنم بیمار است ٬پسرم به راه کج رفته ...بگمانم بهتر است
بمیرم و از این شوربختی رهایی یابم‘.
جو’ :خیلی خوب درک ات می کنم‘.
سام’ :کاش هرگز از مادر زاده نمی شدم‘.
جو’ :آره ٬اما به هر کسی این همه خوشبختی دست نمی دهد .شاید یکی در هر ده هزار آن خوشبختی را داشته باشد‘.
هی ٬زیاد تند نرو .شوپنهاور که می گفت آدم بدبینی نیست .درست است که این را هم می گفت :زندگی سرچشمهٔ پیوستهٔ ناامیدی و
رنج است ٬اما نمی شود از آن گفته نتیجه گیری کرد او پیرو دبستان ’زندگی سراسر بدبختی و پایانش مرگ است‘ ٬می باشد.
بر عکس .آرتی (آرتور شوپنهاور-م ).بیشتر بودیست بود تا بدبین .او ترجمه بزرگترین آموزه های بودا را خوانده بود و با این گفته
بودا که سراسر زندگی رنج و سختی است ٬مشکلی نداشت .اما او نیز مانند بودا گمان می کرد آن هم اهمیتی ندارد ٬چون دنیای
معمولی توهمی بیش نیست .آنچه براستی واقعی است ٬آنی استکه وی آنرا اراده می نامید .مراد او از آن گفته نیروی کور ٬نابخردانه و
21
بی هدفی استکه سراپای این دنگ و فنگ ها را راه انداخته است .کوتاه سخن آنکه :برای چه می باید بدبین بود؟ چون همه آن چیزهایی
که از دیدنش هاج و واج می مانی ٬هیچکدام واقعی نیست.
از دید شوپنهاور مشکلی که آدمی در این جهان واهی با زندگی دارد ٬آنست که اراده فردی آدم ها از اراده فرازش جویانه جدا می
گردد و راه خویش را می رود .آن اراده بیدرنگ به توهم زندگی هرروزه دلبستگی می یابد .بگفته شوپنهاور همه چیز به این توهمات
ربط پیدا می کند ٬از آنچه که با راه و رسم زندگیم می خواهم بکنم ٬گرفته تا عشق به میهن و دینی که بدان گرویده ام .بدین سان اراده
فردی من با اراده فردی آدم های دیگر برخورد می کند ٬پیداست که همه رنج های جهان نیز از آنجا سرچشمه می گیرد.
یکی از چیزهایی که بدان دلبستگی می یابیم همان استمرار یافتن هستی مان است .به هر حال این دلبستگی پوچ و بیهده را به زندگی
داریم .هی داریل ٬راه دیگری هم برای خود-ویرانگری زندگی می شناسی؟ با این چسبیدن چهار چنگولی به زندگی که ما داریم ٬بیشتر
به رنج و بال گرفتار می شویم .پس می باید از آن دست برداریم ٬با پوچی این زندگی ساختگی کنار بیاییم و بپذیریم که مرگ و زندگی
غیرواقعی می باشد.
هنوز باورت نمی شود که شوپنهاور آدم دلمرده ای نبود؟ برای آنکه هنوز خبر خوش را نشنیده ای :که اراده هرگز نمی میرد .برای
اراده ’لحظه مرگی‘ در کار نیست ٬برای آنکه در جهانی که ساختگی است چیزهای شگفتی آوری روی می دهد .اراده (خوب گوش
هایت را باز کن) تباهی نمی پذیرد.
22
}{۴
ِهی دگر ٬های دگر ٬هوی دگر (و چیزهایی از این دست)
حواست را خوب جمع کن داریل ٬چون این یارو که می خواهیم در باره اش صحبت کنیم ٬با زبان بازی های بسیار می کند.
مارتین هایدگر ٬از اگزیستانسیالیست های سده پیش آلمانی ٬از زمره فیلسوفانی است هنگامی که سخن از مرگ بمیان می آید ٬ناگزیر
به آوردن نقل قول هایی از او خواهیم شد .بهتر از این نمی شود! اما هیچ می شود فهمید یارو چه می گوید؟
اندیشیدن به هستی مستلزم سرسری گرفتن هستی به میزانی استکه شالوده و تفسیر آن در پرتو هستی ها و به هستی ها پایه گرفته٬
درست مانند همه متافیزیک.
تو منظور او را می فهمی؟ به نظر ما با این عبارت کوتاهی را که به آن چسبانده’ ٬درست ماننده همه متافیزیک‘ انصافا ً حق مطلب را
خوب و روشن ادا کرده است .این هم یکی دیگر از هنرهای او:
زمان چیزی نیست ٬یعنی چیزی نیست که هست ٬با این همه در گذر خود پیوسته می ماند بی آنکه چیزی از زمان ٬مانند هستی زمانی٬
داشته باشد.
آیا می شود چیزی هم به این افزود؟ تنها آروزی ما اینست که در زبان آلمانی فلسفه او اندکی قابل فهم باشد ٬تفکری که در به نظر می
رسد در نقل قول سوم به آن اشاره می کند:
زبان آلمانی به هستی سخن می گوید ٬در صورتی که زبانهای دیگر از هستی سخن می گوید.
خوش بختانه این را هم گفته است:
قابل فهم بودن برای فلسفه برابر است با خودکشی آن.
ثث لطف کردی مارتی ( مارتین هایگر-م ).باز کمی عزت نفس یافتیم.
داریل ٬جدا ً هر کمکی از دستت برمیاید برای مان بکن .ما به هر کمکی نیاز داریم .آیا می فهمی او چه می گوید؟
بگو ٬چه می گوید؟ اینکه چرا در تفکر فلسفی امروز در باره مرگ ٬هایدگر چنان نقش برجسته ای یافته ٬تنها در این نیست که
شاهکار او هستی و زمان را ٬به سبب نزدیک شدن آن ٬از چشم انداز اگزیستانسیال ٬به آزمون-مرگ-را -بچشم خود دیدن (آزمون
نزدیک به مرگ) ٬همه مو به مو می خوانند و به یاد می سپارند .نه ٬بزرگترین خدمت هایدگر به تفکر فلسفی در باره مرگ ٬تشویق او
به رویارویی با مرگ ٬برای رسیدن به زندگی واقعی و معتبر می باشد ٬یا برای داشتن یک زندگی برپایه صداقت و آگاهی از محتوای
آن .اگر نتوانیم بدانیم که مرگ چیست ٬نیمه زنده ایم .به گفته تی .زد .الوین ٬یکی از دانشمندان ٬هایدگر آنرا خیلی روشن فرمول بندی
کرده است:
ترس
اگر مرگ را بخشی از زندگی خود سازم ٬اگر مرگ را بشناسم و بتوانم با آن پنجه در افکنم ٬آنگاه خواهم توانست خود را از ِ
مرگ و پوچ بودن زندگی برهانم .پس از آنستکه خواهم توانست خودم باشم.
هایدی (هایدگر-م ).تاکید می کند این تنها آدمیست که از مرگ خویش آگاهی دارد .از آن باره آدمی با گربه فرق می کند ٬همان گربه
که چنگ می زند و گاز می گیرد تا ِبلو (نام سگ-م ).من او را نخورد ٬اما او از آن نیستی و پوچی بزرگ آگاه نیست ٬که اگر بلو
اراده کند و به سراغش بیاید ٬کارش ساخته است .آگاه بودن از مرگ خویش چیزیست که تنها آدمیان آنرا می دانند ٬که از پایه های
وضعیت انسانی بشمار می آید.
اما بیشتر مردم آن آگاهی را مانند شعله شمع لرزان پایین نگهمیدارند .ما در زندگی خود مرگ را حاشا می کنیم .در این صورت بگفته
هایدگر نمی توان به طور جدی از زندگی صحبت کرد .اگر از پایانی که فرا میرسد آگاهی نیابیم ٬نخواهیم توانست زندگی مان را کامالً
پُر سازیم .در زیر نمونه خوبی از این انکار را می بینید:
واعظ به گ ّله خود هشدار داد که مرگ نابهنگام به سراغ شان می آید .وی صدای خود را بلند کرد’ ٬پیش از آنکه امروز پایان پذیرد٬
.یکی از کسانی که از اعضای کلیسای ما هستند ٬امکان دارد بمیرد ‘.در ردیف جلو آن جمع پیرزنی بود که بلند زد زیر خنده
23
واعظ با بد خلقی گفت’ :چیز خنده داری گفتم؟‘
’من از اعضای این کلیسا نیستم‘.
خب ٬رسیدیم به اینجا که انکار مرگ راه چاره نیست .بعدا ً به آن می پردازیم .اما هایدگر می باید گامی فراتر می رفت .وی می گوید
تنشی که با آن در انتظار مرگ بسر می بریم چیز دیگریست تا برباد دادن زندگی تان ٬چرا که گند زدن به زندگی دلخوشی خاص خود
را دارد.
خوب فکر اش را بکن’ .یپی! این هم هوسی دیگر ٬یک روزی هستیم را از دست می دهم .بهتر از این نمی شود!‘ رو راست گفته
باشم ٬داریل ٬در این داستان مارتی (هایدگر-م ).به ایده های جالبی میرسد.
خوب نگاه کن و ببین :فرض کن یک بازیکن بستکبال مشهوری هستی ٬در بازی هفتم و تعیین کننده قهرمانی بازی می کنی .روشن
است که تو نیرو و تالش همچنین سرزندگی بیشتری در این مسابقه از خود مایه می گذاری تا مسابقات بی روح شب های پنجشنبه.
هایدگر آن مورد آخر را ’هر روزه‘ می نامد -که خیلی دل آزار است .پس خوب ببین داریل ٬این -در این دم و در اینجا بودن -همان
مسابقه پرهیجان و سرنوشت ساز است و چه زیباست که در آن شرکت کنی.
بیگمان اگر روح ما نامیرا می بود ٬هایدگر آنرا بسیار ناپسند و چندش آور می یافت .در آن صورت ما را هم مانند آن سری مسابقات
بی روح شب های پنجشنبه می دید.
24
هایدگر در آهنگ کانتری و وسترن
راه و پیشنهاد هایدگر را که همواره می باید در سایه مرگ زندگی کرد ٬در بسیاری از دانشمندان ژرف اندیش نیز می بینیم .ماهاتما
گاندی می گفت’ :چنان زندگی کن که گویی فردا خواهی مرد .چنان بیاموز که گویی همواره زنده خواهی ماند‘ .و هنرپیشه دلخواه ما
جیمز دین می گفت’ :چنان آرزو هایی داشته باش که گویی زندگی جاودانه خواهی کرد .چنان زندگی کن که گویی فردا از این جهان
رخت بربسته ای‘ .
اما آنچه را که بیشتر بر دل ما می نشیند ٬در آهنگ پرفروش کانتری-وسترن تیم مک گرا می شنویم’ ٬چنان به زی که گویی فردا می
میری‘ .آن آهنگ از سرگذشت مرد چهل و خرده ای سال می گوید که بهش گفته اند تا چندی دیگر خواهد مرد .بخشی از آهنگ که
تکرار می شود ٬چنین است:
جزئیات
دکتر :هم برایت خبر خوش دارم و هم خبر بد.
بیمار :خبر خوش چیه؟
دکتر :آزمایش نشان می دهد یک روز دیگر هم زنده می مانی.
25
بیمار :به این مگی خبر خوش؟ خبر بد چیه؟
دکتر :اینکه که دیروز یادم رفت بهت تلفن کنم.
ژان پُل سارتر ٬اگزیستانسیالیست فرانسوی ٬پس از خواندن نوشته های هایدگر ( بگفته گارسون های هتل و رستوران لِه دو مِ گو شش
روز پشت سرهم ٬پشت یکی از میزها می خواند) ٬سپس به سبب اهمیت داشتن مرگ ٬نسخه مخصوص خود از آنرا اختراع کرد.
سارتر می گوید معنی مرگ اینست ’ ”برای خویشتن بودن“ برای همیشه به رخت ”در خویشتنی“ درمیاید که به گذشته لغزیده
است‘.
کسی سوالی نداره؟ این فرانسوی ها چه کارها که نمی کنند .آنها بیشتر از ما با هر ساز و آهنگی دم می دهند .آن ’برای خود‘ در واقع
اصطالح ژان پُل برای آگاهی داشتن ٬بود و او از اینرو آن کار را کرد که ’برای خود‘ شیئی یا چیزی نبود .اگر آن شیئی می بود ٬می
شد ’در خود‘.
برای چه آن فیلسوف ها نمی توانند هلندی عادی صحبت کنند؟
خب ٬داریل ٬پیش از هر چیزی باید بگویم که سارتر یک فیلسوف فرانسوی بود .پوه .از این گذشته ٬برای نشستن بر کرسی می باید
چند تا از فوت و فن هایش را بکار می بست.
منظور سارتر آنست که آدمی هیچ گوهر و هستیی ٬هیچ هدف از پیش تعیین شده ای ندارد ٬برای نمونه مانند اردک پالستیکی که در
حمام است .آدمی ’در خود‘ هیچ چی نیست .در برابر اردک پالستیکی حمام چیزیست ٬همچنان که اگر کسی ناچار شود سه ساعت
توی حمام بنشیند ٬می تواند آنرا تائید کند .پیرو گفته های سارتر اینکه ما آدم ها گوهر خویش را می سازیم و انتخاب می کنیم چه می
خواهیم بشویم ٬اساسی ترین تفاوت میان اردک پالستیکی حمام و آدمی می باشد .البته تفاوت های دیگری هم هست .ما آدم ها خویشتن
را می آفرینیم ( با برای-خویشتن بودن) بجای آنکه برای منظوری (در-خود بودن) آفریده شده باشیم.
دست کم آن می باید بدین گونه باشد -که ما پیوسته خویشتن را بر فراغ بال آزادی از نو می یابیم و کشف می کنیم .بدبختی آنجاست
که بسیاری کسان آزمند هستند و می خواهند چیزی باشند -نه که چیزی از میز ٬یا چیزی از چراغ دیواری ٬یا چیزی از وان حمام٬
بلکه چیزی از هویت ٬که به دستاویز آن بتوانیم هویت مان را در کارمان ٬در ملیت مان یا در شهرت مان در میدان تنیس حل کنیم.
بدین سان در سرازیری بی اعتباری می افتیم ٬مرده ای که هنوز جان دارد ٬مانند گارسون پر آوازه سارتر ٬که گمان می کرد گارسون
بودن گوهر و سرشت زندگی اوست .گارسون خردباخته و نگون بخت نمی دید که امکان آزادی ٬امکان فراخاستن از آنچه که شده
است ٬همواره وجود دارد.
26
تا اینکه روزی مرد .با رسیدن به آن نقطه همه ما به چیزتبدیل می شویم .پس از آن می توان از یک چیز یقین حاصل کرد :ما همه
گوشت مرده ای هستیم.
27
}{۵
جاودانگی خود را خودت بساز
28
خوبی بگویند .باالخره یک نفر می باید باشد که در باره او چیز مثبتی بگوید ‘.پس از آنکه یکی دو دقیقه سکوت شد ٬پیرمردی در
آخرین ردیف کلیسا از جایش بلند شد .او به سختی و کندی سخن می گفت’ :یک چیز مثبت در مورد تام اینست که برادرش استانلی از
او هم بدتر بود‘.
آدم های کمی تماشاگر مراسم سوگواری خود بوده اند ٬با این همه ٬آن کسانی را که جنون کنترل دارند ٬از برنامه ریزی دقیق و گام
بگام خاکسپاری خود ٬از جمله (به اصطالح) مدح و ثنای نویسنده ای ناشناس در باره آن مرحوم ٬باز نمی دارد .شاید هم عقل ما به
این ها نمی رسد.
اگر مراسم خاکسپاری و سوگواری خود را خودتان برنامه ریزی می کنید ٬مواظب پاره ای اشتباهات باشید .یکی از آن اشتباهات اجیر
مراسم ارزان می باشد.
ِ کردن مسئول برگزاری
می ِکی مرده بود و زنش ٬جودی میرود به مرکز سوگواری و خاکسپاری .تا چشمش به شوهرش می افتد ٬گریه امانش نمی دهد .مردی
که پشت پیشخوان ایستاده است می کوشد کمی آرا َمش کند .حق حق کنان می گوید می ِکی کت و شلوار مشکی تنش است ٬در حالی که
او دوست داشت لباس سرمه ای به تن داشته باشد .آن مرد بهش توضیح می دهد که کت و شلوار مشکی رخت استاندارد (برای مرده
در مراسم سوگواری-م ).می باشد اما به جودی قول می دهد سعی خود را می کند تا ببییند برای میکی کاری از دستش برمیاید .فردای
آنروز که جودی برای خدا حافظی از شوهرش می رود پیشش ٬در میان اشک و گریه می خندد ٬چون اکنون شوهرش کت و شلواری
سرمه ای به تن دارد .پس از آن مرد می پرسد’ :چگونه توانستی این کت و شلوار سرمه ای خوشرنگ و زیبا را پیدا کنی؟‘
آن مرد بهش می گوید’ ٬دیروز که شما رفتید ٬مرده ای را آوردند که قد و قامت شوهرتان را داشت .او کت و شلواری سرمه ای به تن
داشت .زنش بسیار نا راحت و غمگین بود چون شوهرش همیشه آرزو داشته با کت و شلوار مشکی بخاک سپرده شود .بقیه دیگه
کاری نداشت ٬فقط سرهای شان را عوض کردم‘.
اکنون که از شرایط سوگواری و خاکسپاری سخن بمیان آمد ٬بد نیست گفته شود که امکان دارد در این خصوص مشکالت اقتصادی دل
آزاری پیش بیاید .اگر با کت و شلوار شیک و اجاره ای به خاک گذاشته شوید ٬آن کت و شلوار ِکی مال شما می شود؟
یک مراسم سوگواری و خاکسپاری مجلل می باید مثل رقص باله دریاچه قو بی عیب و نقص باشد .یک خطای جزئی می تواند تنها
چیزی از شما باشد که مردم بیاد می آورند ٬نه آنکه سال ها رئیس دست و دلباز اتحادیه پرورش دهندگان بُز بوده اید.
جک مرده بود .هنگام تشییع جنازه ٬جنیفر که چهل سال با هم زن و شوهر بودند می گریست .در پایان مراسم ٬کالسکه ای که تابوت
مرده روی آن بود ومیخواست از سالن مرده را به محل خاکسپاری ببرد ٬کوبید به چهارچوب در .مردمی که در آنجا بودند ٬از شنیدن
ناله ای که از درون تابوت بگوش رسید ٬سراسیمه بهم نگاه کردند .بیدرنگ تابوت را باز کردند .روشن شد که جک هنوز زنده است.
آن اتفاق شگفتی انگیز درست مانند یک معجزه بود.
جینی و جک پس از آن ده سال هم باهم زندگی کردند ٬تا اینکه او باالخره مرد .موقعی که کالسکه با تابوت روی آن می خواست از
در بیرون برود ٬جینی داد زد’ :از در که می خواهی بروی بیرون حواس ات را بیشتر جمع کن!‘
نباید فراموش کرد که برای مراسم سوگواری پُر شکوه ٬شمار شرکت کنندگان نیز اهمیت دارد .صندلی های خالی برابر است با
فروکش کردن و خاموش گشتن جاودانگی مانند شمعی که در دل شب می سوزد .سعی کنید تشییع جنازه را به روزهای تعطیلی یا به
روزهایی بیاندازید که در آن روزها خیلی ها کار نمی کنند.
جو به عنوان کادو از رئیس خود کارتی برای سوپرباول (بازی بسیار مهم فوتبال امریکایی -م ).دریافت می کند .اما پس از آنکه در
استادیم جای خود را پیدا می کند ٬می بیند آن باالی باال و در آخرین ردیف است .پس از ده دقیقه از شروع بازی ٬با دوربینی که
همراه آورده بود ٬می بیند در ردیف دهم از زمین بازی یک جای خالی هست .تصمیم می گیرد برود و آنجا بنشیند .بلند می شود و راه
می افتد.
در حین نشستن از مرد بغل دستی می پرسد’ ٬می بخشید ٬اینجا جای کسی است؟‘
آن مرد پاسخ می دهد’ ٬نه ٬بگیر بشین‘.
جو می گوید’ ٬یک چنین جای عالی برای سوپرباول داشته باشی و نیایی!‘
آ ن مرد پاسخ می دهد’ ٬خب ٬پیش میاد ٬راست گفته باشم ٬اینجا جای من است .باید همراه زنم می آمدم ٬اما او مرد .از هنگام ازدواج
مان در سال ٬ ۱۹۶۷این نخستین باریست که در سوپرباول همراه او نیستم‘.
29
جو می گوید’ ٬چه قدر (برای شما) تاسف آور است .نمی توانستید کسی را همراه خود بیاورید؟ دوستی ٬خویش و آشنایی؟‘
آن مرد می گوید’ ٬نه ٬همه شان رفته اند مراسم تشییع جنازه‘.
یکی از گزینه ها برای زنده ماندن دردل و در حساب بانکی آدم ها ٬بر جای گذاشتن ثروت کالن می باشد .هر بار که برادر یا خواهر
زاده کوچولویت کفش نوی می خ ََرد ٬در دل می گوید :سپاسگزارم عمو داریل! شاید هم بگوید :سپاسگزارم که ُمردی ٬عمو داریل! البته
فرقی نمی کند کدام یک را بگوید ٬در هر حال نام تو هنوز بر سر زبانهاست.
می باید اینرا هم پذیرفت که نمی شود جلو هر اشتباهی را گرفت .در هر پیمان نامه ای خطا هایی از این دست را می توان دید:
’ ِهی باب ٬یادت میاد نُه ماه پیش باهم رفتیم ماهیگیری در شمال و موقع برگشتن به خاطر بارندگی ٬تصادف کردیم و ناچار شدیم شب
را در مزرعه آن بیوه خوشگل بمانیم؟ یادت میاد؟‘
’آره‘.
’هنوز یادت میاید آن بیوه زن ٬ال کردار چه قدر زیبا بود؟‘
’آره‘.
30
’خانه خیلی شیکی داشت و به ما توی اتاق میهمانی جای دارد ٬فردای آنروز هم ماندیم تا دوباره برویم ماهی گیری .هنوز یادت
میاد؟‘
’آره‘.
’امروز نامه ای از دفتر اسناد رسمی دریافت کردم‘.
’ ُخب ‘
’آیا تو نیمه شب بلند شدی رفتی پیش او؟‘
’درسته‘.
’آیا بجای اسم خودت ٬اسم مرا به او گفتی؟‘
’متاسفم ٬آره گفتم ٬چه طور مگه؟‘
’زن بدبخت مرده و همه دار و ندارش را برای من گذاشته‘.
یک راه مقرون به صرفه برای رسیدن به جاوانگی گفتن چند جمله خنده دار یا به یاد ماندنی بجای سخنان آخری می باشد .به هر دلیل
مردم به اینگونه سخنان ارزش بیشتر قائل هستند تا مثالً گفتن سخنان ارزشمند و فرزانه که در میهمانی ها پس از سر کشیدن سومین
پیاله باده زبان مان برای گفتن آن چیز ها باز می شود.
چند نمونه خوب در این زمینه:
-درست در آستانه مرگ یا رفتن بکام مرگ هستم ( ُژ ِوه او ُژ َوه موریر)
-دومینیک باوهورست ٬دستور زبان دان فرانسوی ۱۷۰۲ ٬هر دو آن ضرب المثل ها را درست می داند.
-نباید این طور تمام می شد .به دیگران بگو که من هم چیزی گفتم.
پانچو ویال ٬انقالبی مکزیکی۱۹۲۳ ٬
اما بیشتر فالسفه ٬مانند دیگران ٬جمله پایانی زیبایی مانند دیگران ندارند:
-به آسلیپوس خروسی خواهم داد.
سقراط ٬بزرگترین فیلسوف همه زمان ها ۳۹۹ ٬پیش از میالد
-من نمی خواهم بروم بهشت ٬می خواهم بروم جهنم .توی جهنم با شاهان ٬پاپ ها و شاهزاده ها همدم می شوم .همه گداها ٬راهبه ها و
پیامبران در بهشت هستند.
نیکولو ماکیاولی ٬فیلسوف سیاسی (در زمینه سیاست-م۱۵۲۷ ٬).
-به امید پیروزی .سخن آخر کار آن خردباختگانی است که به اندازه کافی نگفته اند.
کارل مارکس۱۸۸۳ ٬
31
افسوس داریل ٬پس از آنکه از میانه برخاستی ٬دیگر برای زنده یا سرزنده نگهداشتن خاطرات خود کاری از دستت برنمی آید .اما می
توانی از جهت مثبت به آن نگاه کنی :سخنان آزار دهنده را نشنیده باشی ٬آزارت نمی دهد.
مردی درگرما گرم رگبار تند باران از سر کارش آمد بیرون ٬در میان ناباوری می بیند یک تاکسی خالی جلو در ایستاده است.
بیدرنگ سوار می شود و به راننده می گوید’ :به این میگن خوش بیاری‘.
راننده سرش را برمیگرداند و می گوید’ :خوش بیاری نیست ٬وقت شناسی است ٬تو وقت شناس بودی ٬درست مانند شلدون‘.
’کی؟‘
’شلدون شوارتز آنکه همیشه ٬همه کارها را خوب و درست انجام می داد .همیشه هم خوش شانسی می آورد .شک ندارم او آدم کاملی
هم نبود ٬اما به کامل بودن نزدیک شده بود .برای مثال یکبار هم نشد ٬نتواند جائی برود و جای پارکینگ گیر نیاورد .همیشه می
توانست یک جای خالی پیدا کند‘.
مسافر گفت ’ ٬همین جا دست نگهدار ٬تو زیادی تند میری ٬امکان ندارد یکی این همه خوش بیاری داشته باشد‘.
’شلدون داشت و خیلی استعداد های دیگر هم داشت .او نه تنها خوش بیار بود که بسیار هم خوشبین بود .انجام دادن کارش ٬که بازی
تنیس یا گلف بود ٬برایش مانند پول پارو کردن بود .اگر خواننده معروف ٬پالسیدو دومینگو آواز خواندن او را می شنید ٬آواز خوانی
را می بوسید و می گذاشت کنار .پیش او کاری گرانت هیچ چی بود .باید او را وقتی می دیدی که کت و شلوار پوشیده بود .چه بر و
باالیی داشت ٬بلند باال و خوش هیکل .در داد و ستد کارکشته بود .دست روی هر چی می نهاد برایش پول میشد .در ورق بازی هم
مهارت بسیار داشت!‘
باورش سخت است اما شلتون همه فن حریف بود .زنی نبود که او نتواند دلش را بدست آورد .کارش حرف نداشت .چیزی نبود ’
که وی از آن سررشته نداشته باشد .همه جور کار از دستش برمیامد ٬وسیله ای نبود که نتواند تعمیر کند .اما من آدم دست و پا چلفتی
هستم ٬اگر بخواهم المپی را عوض کنم کل برق محله را خاموش می کنم .او لنگه نداشت ٬جوک هایی می گفت که آدم از خنده روده
بر می شد .در میهمانی ها چشم و چراغ همه بود‘.
’واو ٬باور کردنی نیست .چه طوری با این شلدون آشنا شدی؟‘
راننده پاسخ داد’ ٬تا حاال که ندیدمش‘.
’پس این ها را از کجا میدونی؟‘
’پس از مردنش ٬با زن او ازدواج کردم‘.
بسیار خب داریل ٬به اندازه کافی جوک های دلگرم کننده شنیدی؟
دلگرم کننده؟ من که از شنیدن آنها ته دلم خالی شده.
زیاد سخت نگیر .در دنباله این سخن می خواهیم به مساله جاودانگی از دیدگاه فلسفی نیز نگاهی بیاندازیم.
32
بخش
II
33
}{۶
اکنون جاودانه
این قدر بد خواهانه نگاه نکن ٬داریل .آن نه خوشایند است و نه نیازی بدان هست .چون خبر های خوبی در راه است .برای نمونه این
خبر خوش .در اینجا از چیزی سخن می گوئیم که درک آن برای ذهن سخت است :جاودانگی در همین دم است!
اصل مطلب این استکه همواره ٬اکنون است .برای نمونه هم اکنون .در حالی که تو بلند می شوی بیلچه گوه سگ را بر میداری و
میروی جایی که سگت عمامه گذاشته جمع کنی و در پست همسایه ات بریزی و برمیگردی دوباره روی صندلی ات زیر آالچیقی از
گلهای رنگارنگ بنشینی و در آبجو را باز می کنی ٬در همه این احوال با همان ’اکنون‘ دنبال می شوی .اوه .باز هم اکنون .هنوز
اکنون .همواره چنین خواهد بود.
این ایده جاودانگی را در چشم انداز دیگری می نشاند .جاودانگی هم اکنون است ٬نه پس از مرگ ٬که همیشه گمان می بردی.
فالسفه برجسته سده بیست ٬مانند لودویگ ویتگن اشتاین و پائول تیلیچ ٬با برداشت های جالبی در این باره که جاودانگی هم اکنون
است ٬پا پیش نهادند .لودویگ ویتگن اشتاین در وین و کمبریج ٬پائول در فرانکفورت و همچنین کمبریج ٬بعد هم در ماساچوست.
تیلیچ ٬که از اگزیستانسالیست های مسیحی و خداشناس بود ٬می گفت چنین نیست که زندگی جاودانه چیزیست بی پایان و همچنان ادامه
می یابد ٬بی آنکه بشود برای آن پایانی متصور شد ٬مانند قانون و نظم ( از سلایر های تلویزیونی بسیار طوالنی در امریکا -م .).آن
(زندگی بی پایان-م ).برای تیلیچ نیز ٬مانند هایدگر دوزخ را تداعی می کرد .نه ٬جاودانگی در هر لحظه از زمان حضور دارد .آن
اکنون جاودان ٬حضور دارد.
ِ بُعدی از زمان است که زمان را قطع می کند .جاودانگی ٬درست مانند
مردم بجای آنکه زمان را مانند تخته سنگی یک تکه ببیند ٬می توانند در آن باره بیاندیشند و کل آنرا مانند یک خط زمانی ببینند ٬خطی
که پایانی دارد و با آن طرز تفکر خود را درمانده و بیچاره احساس کنند .این خبر بدیست .اما تیلیچ اگزیستانسیالی فکر می کند ٬از
همین روی برای او نیز مانند کیرکه گارد ٬اینکه ما توانایی چنان رنج و ناامیدی را داریم ٬آن یک مژده است.
امکان آن چگونه است؟ برخالف دیدگاه تخته سنگ های یک تکه و یکپارچه ٬آدمها به تمامی در زمان جای نگرفته اند .ما با یک پای
مان بیرون از زمان ایستاده ایم ٬غیر از این بود نمی توانستیم پایان هستی مان را ببینیم و پریشانی و اندُه مرگ را تجربه کنیم .اگر در
اینجا عبارت ’طول عمر‘ را بکار بریم ٬منظور ما بیشتر روشن خواهد شد.
رهانیدن خود از زمان خطی را درست نیست با دستکاری در گذر و روند زمان ٬که این روزها خیلی ها آنرا دوست دارند ٬یکی
گرفت (می توانید در این باره فیلم هایی مانند مومنتو و مولهولند درایو را ببینید) .آنرا در جوک هایی از این دست نیز می بینید:
پرسش :اگر آهنگی را از آخر به اول برگردانید چه پیش می آید؟
پاسخ :در آن صورت به دوست دخترت و به ماشین ات می سی ٬اگر هم کمی شانس بیاری به سگت هم می رسی.
34
وارونه کردن چیزها از نظر زمانی پرسش های جالبی را در زمینه علت و معلول ٬نیز در این باره که ما چگونه خاطرات خود را می
سازیم ٬پیش می آورد ٬اما آن همچنان درون ساختار زمان خطی می ماند .اگر بتوانید خود را از بند زمان خطی برهانید ٬سراسر بُعد
زمان را به مثابه ٬خب دیگه ...یک بُعد می بینید.
زیاد اتقاق نمی افتد که بتوانیم نقل قول هایی از فیلسوف تحلیل گر ٬لودویگ یوزف یوهان ویتگنشتاین را همراه با نقل قول هایی از
وودی آلن و تیلیچ در یک پاراگراف بیاوریم ٬از آنرو همین جا آن کار را می کنیم .ال یی یی وی (دبلیو) در نوشته بسیار شناخته شده
خود ترکتاتُس الجیکس -فیلوسوفیکس می گوید’ :هرگاه جاودانگی را با مثابه پایان ناپذیری زمان در نظر نگیریم ٬بلکه آنرا مصون از
گذر زمان در نظر آوریم ٬در آن صورت جاودانگی ٬آنهایی را هم در بر می گیرد که اکنون زندگی می کنند‘.
به نظر می رسد مراد لودویگ از مصون از گذر زمان (بی زمان) ٬رها گشتن از بُعد زمان می باشد .آن ’اکنونی‘ که همواره در آنیم٬
بی زمان می باشد ٬آن هیچ بخشی از زمان نیست .این نتیجه گیری ویتگنشتاین که زندگی جاودان مردمانی را نیز در برمیگرد که
اکنون بسر می برند ٬خیلی امروزی به نظر می رسد ٬چیزی که آدم را به یاد گفته های بابا رام داس می اندازد [( از آموزگاران
معنوی ٬اساتید یوگای نوین ٬روانشناس و نویسنده آمریکایی -م ).که مادرش او را دیکی الپرت صدا می زد] .در سال های آغازین دهه
هفتاد هر کسی که می خواست در شمار آورده شود ٬کتاب او هم اکنون همینجا می باش ٬راهنمایی برای آگاهی ذهنی پس از مصرف
مواد توهم زا را می خواند .عنوان کتاب خود بیانگر همه چیز است :آن راهنمایی است برای زیستن در این دم.
اکنون جاودانه می تواند دشواری هایی به همراه آورد ٬هم از باره روانشناختی و هم از باره روحی .ما دوست داریم در
ِ پیوند یافتن با
گذشته شناور بمانیم یا همه هوش و حواس مان به آینده باشد ٬بدین سان از بودن در اینجا و در این دم غافل می مانیم.
اندیشمندان و آموزگاران معنوی در خاور زمین با این مساله برخوردی کامالً عملی می کنند؛ آنها به اندیشیدن و یافتن آئین ها و
تدابیری پرداخته اند که با انجام دادن آنها به جایی میرسیم که دم و لحظه تجربه می کنیم .ژرف اندیشی ٬یوگا و تای چی روش هایی
است برای خالی و پاک ساختن روح ٬تا تنها بود و هستی داشته باشیم.
35
آن مرد پاسخ داد’ :به خوکم غذا می دهم‘.
مردی که توی ماشین اش نشسته بود گفت’ :اگر لگدی به درخت بزنی ٬خوک خودش سیب هایی را که افتاده می خورد و تو هم مجبور نمی شوی
این همه وقت تلف کنی‘.
آن مرد پاسخ داد’ :ای بابا ٬خوک چه می فهمه وقت چیه؟‘
جاودانگی را بر کف داشتن
پس از سبک و سنگین کردن های فلسفی بسیار که هر یک بروش خود ٬به مرگ ٬جایگاهی می دهد ٬که اغلب نقش منطقی و مطلوب
شاید هم ضربه گیر برای همتای دیگر آن ٬زاییده شدن ٬زاییده شدن را دارد ٬با همه پارادایم های خداشناسی و فرهنگی که مرگ را
درآمدی برای چیزی بزرگ جا می زنند ٬جا دارد و پسندیده است از اینکه می بینیم این زندگی پایانی دارد ٬خشمگین شویم.
خشمگین؟ برافروخته و آتشین!
راست گفته باشیم ٬نمی توان فیلسوف یا دین بزرگی یافت از این دیدگاه پشتیبانی کند که مرگ چشم انداز هراس انگیزیست و بس٬
قلمروی دهشت زا .البته منطقی هم نیست که خیال کنیم دینی خداپرست ٬از مروجان این گونه عقاید باشد :یکی از دالیل پذیرفته شدن
دین در میان مردم ٬سازش و آشتی دادن است .اگر دینی بگوید مرگ پایان (همه چیز -م ).است و بدتر از آن هم است ٬دیری نمی
کشد که فاتحه اش را می خوانند.
با این همه ٬شاید شما بگوئید از میان آن همه جویندگان حقیقت که به ’فیلسوف‘ آوازه یافته اند ٬می باید یکی پیدا بشود که رو راست
بگوید مرگ چیزیست بد و چندش آور .باید بگوئیم نه یکی هم یافت نمی شود .گوئی خشمگین شدن از مرگ تنها به قامت شاعران
دوخته شده است .دیلن تامِ س آنرا چنین بیان می کند:
36
بخش
ااا
37
}{۷
افالتون ٬پدرخوانده روح
شما هیچگاه کتاب نمی خوانید؟ مرگ پایان نیست ٬آن تازه آغاز است .هرگز در باره نامیرا بودن روح نشنیده اید؟
گفتن ندارد که ما همه در باره جاودانگی روح چیزهایی شنیده ایم ٬داریل .اما تاکنون یکی را هم ندیده ایم .از این گذشته ارنست بیکر
ایده ٔ روح نامیرا را در باالی فهرست خود از خردباختگی آورده است.
اما پیش از جای دادن اندیشه هایی از این دست در گستره افسانه ها ٬نخست می باید مشخص کنیم روح چیست .نمی خواهیم در
شرایطی گیر کنیم و ببینیم آن بخش از ما که از مرگ جان بدر می برد ٬بخشی است که ما کاری به آن نداریم.
بهتر است از یونانیان باستان آغاز کنیم .چنین می نماید که بزرگان پرستشگاه های یونان به اندازه کافی وقت داشتند که روی چیزهایی
مانند روح بیاندیشند( .این سوال که چه کسی آشپزی می کرد ٬در حالی که آنان نشسته بودند و بحث می کردند ٬به درد اخالقیات
فمینیستی می خورد) .یونانی ها دوالیست (دوگانه گرای -م ).بودند [نباید این را با دوئلیست ها (هماورد خواهان) که بیشتر رومی ها
به آن روی می آوردند ٬یکی گرفت ] ٬به این معنا که برای آنان بدن و روح دو چیز کامالً جدای از هم بود .برای یکی از نخستین
فیلسوفان یونان ٬تالس ٬روح چیزی نبود مگر نیرویی که بدن را راه می برد .او نشان داده بود یکی از تفاوت های میان بدن مرده و
زنده آنست در نخستین آن دو ٬دست کم در ظاهر ٬نشانی از حرکت نمی بینی -که کار کمی نبود .در واقع وقتی بدن می میرد ٬می باید
چیزی از آن بیرون رفته باشد .می شود گفت آن موتور است .سایر فالسفه پیش از سقراط یادآور شده اند که به نظر می رسد مرده
دیگر چیزی نمی داند ٬پس آنها دانستن را نیز به کارکردهای روح افزودند .کسان دیگری هم اعالن کردند که مرده دیگر نه می بیند و
نه می شنود ٬از آن رو دریافت را هم به آن فهرست افزودند.
اما این افالطون بود که با تصویر کاملی از روح پا پیش نهاد .او گفت روح از سه بخش تشکیل می شود :خرد ٬ارادهٔ (روح) و
آرزوها یا آزمندی ها .خرد -هم چنانکه حدس می زنید -بخشی است که بر باالترین جایگاه نشسته ٬بخشی که با بهره گیری از ایده
های جاودان ٔه اشکالی چون زیبایی ٬خردمندی و سه گوش -یعنی سه گوش ایده آل و سه گوشی که همه سه گوش های این جهانی و
ناقص ٬سه گوشه بودن خود را از آن به وام گرفته است -ارتباط بر قرار کند( .لطف کنید و در این باره چیزی از ما نپرسید) .
خواست و اراده از بخش های نابخردانه روح بشمار می آید ٬اما در مقایسه با آزمندی ها می توان گفت بهتر از آن ها باشد .مگر آنکه
افسار اراده و خواست را خوب در دستت نگهداری ( رو راست گفته باشیم :منظور ارسطو کنایه ایست به ارابه رانان آن روز) تا به
جانب عقل و منطق کشیده می شود .در برابر ٬امیال و آرزوها با خردمندی می ستیزد و می خواهد ما را به سوی تمایالت نفسانی
سوق دهد ٬که آنهم به سیه روزی می انجامد ٬به سیه روزی بزرگ.
فیلسوف دبلیو آلن یادآور می شود’ :روح در بر گیرنده آروز های بلند مانند شعر و فلسفه می باشد ٬در حالی که بدن از آنها لذت می
برد ‘.اما افالطون با این گفته که آرزوها و آزمندی ها که بخشی از روح نیز می باشد ٬لذت فراوان دارد ٬آن ایده را رد می کند .این
یکی از تفاوت های چشمگیر میان فلسفه افالطون و از آن آلن است.
برای افالتون هدف نهائی روح رهانیدن خویش از سرشت احساسی و دستیابی به آگاهی و شناخت صورت هاست .جاودانگی تنها
شایسته بخشی استکه خرد در آن جای دارد .به دیگر سخن :غور و تعمق روی سه گوش بهتر است تا سکس ٬دارو ( های اعتیاد آور)
و راک اند رول.
ثث اگر آن یارو سه گوش را بهتر از سکس بداند ٬باید گفت عقل اش پارسنگ دارد.
زود داوری نکن داریل .کمی شکیبایی داشته باش تا نخست سه گوش را ببینی .آن نه سه گوش معمولی که سه گوش آرمانی است.
از دید ارسطو روح چیز دیگری بود ٬با این همه او نیز به نتیجه گیری مشابهی می رسد .او روح را به سه پاره بخش می کند :روح
گیاهی ٬که خود را به دگرگونی های مکانیکی و شیمیایی سرگرم می دارد و ما آنرا با جانوران و گیاهان به اشتراک داریم؛ روح
حساس ٬که حواس ٬آرزو ها و حرکات را راه می برد و احساس هایی را تجربه می کند که با جانوران به اشتراک داریم؛ و روح
شناختی که با گیاهان و جانوران به اشتراک نداریم .برای نمونه سعی کنید برای گربه یا هویج فرنگی دلیل و منطق بیاورید.
البته آری ( ارسطو -م ).عقل را به عقل منفعل ( ادراک) ٬عقل فعال ( اندیشیدن ٬انتزاع کردن ٬تجسم کردن اینکه آفرودیت توی
رختخواب شما دراز کشیده و چیزهایی از این دست) نیز تقسیم می کند .برای ارسطو عقل فعال بخش جاودانه روح بشمار می آید.
38
از آنجا که برداشت یونانی از روح به مثابه یک واحد می باشد ٬در سال ۲۰۰۸والی اسکات به این فکر افتاد که مال خود را در ترید
می (مرا به فروش یا معامله کن) ٬کپی نیوزیلندی ئی بی بفروشد .پیداست که اید ٔه فروش روح خود ٬به اندازه فاوست قدمت دارد.
تیزهوشی اسکات در این بود که وی دریافته بود بازار بزرگی برای خرید و فروش روح پدید آمده است .بیشترین مبلغی که برای روح
اسکات پیشنهاد شد ۱۸۹دالر بود.
گفتن ندارد که می باید نخست در زمینه های گوناگون فلسفی به توضیح و تصریح پرداخت .اگر آن معامله سر بگیرد ٬خریداران روح
والی از کجا می توانستند بدانند کیفیت و شرایط روح او چگونه است؟ البته اسکات به آنها گفته بود کیفیت آن ’حرف ندارد‘ مگر تنها
یک ’سائیدگی کوچک‘ که آنهم اندکی پس از آنکه رسما ً می توانست الکل بنوشد ( پس از رسیدن به هیجده سالگی -م ٬).پدید آمده
بود.
البته کار به اینجا تمام نمی شد ٬بودند کسانی که پرسش های ناخوشایندی می کردند؛ مثالً می پرسیدند پس از آنکه روح اسکات به
تملک صاحب جدید درآمد ٬کدام حقوق و اختیارات به صاحب جدید انتقال می یافت .از آن سر وکیل اسکات هم بیکار ننشسته بود و
می گفت این حقیقت که شما صاحب جدید روح اسکات می شوید ٬به معنی تصرف خود اسکات یا برای نمونه دستان او نیست .پیداست
که از نظر ما اینگونه تمایز گذاری ها خالی از اشکال نمی باشد.
ترید می می باید اجازه می داد تا چیزی فراچنگ نیامدنی مانند روح معامله می شد. یک نکته را هم می باید فراموش کرد ٬و آن اینکه ِ
پس از کش و قوس های بسیار ٬سرانجام ترید می اجازه داد معامله صورت گیرد ٬چون برای آن سند مالکیت صادر می شد .اما
گردانندگان ئی ِبی آن خوشبینی را نداشتند .در سال ۲۰۰۱بیشترین مزایده ای که برای آلن بورتل داده شد از چهارصد دالر باالتر
نرفت .از آن موقع ئی بی آن داد و ستد را گذاشت کنار ٬برای آنکه می گفتند از سوی صاحب روح چیز ملموسی معاوضه نمی شود.
منظور ما از چیز ملموس مثالً کارت های پوکی مون ( کارت هایی که بچه های دبستان به بازی با آنها عالقه دارند -م ).یا بینی بیبیز
(حیوانات عروسکی نرم که تویش را با پنبه و ابر پر کرده اند -م ٬).دو کاالی پر فروش در سایت های اینترنتی ٬می باشد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
گمان نمی رود در اسرائیل باستان سخنی از نامیرا بودن روح بمیان آمده باشد .یهودی ها خالف یونانی ها آدمی را متشکل از دو نیمه
جداگانه ٬بدن و روح نمی دیدند .مراد از کاربرد ’روح‘ در تورات یا عهد عتیق ٬کل انسان می باشد .در تورات آدم ها روح ندارند٬
آنها روح می باشند .آنها بدن هم ندارند ٬آنها بدن هستند ٬بدنی زنده .شاید کسانی بپرسند آن چگونه امکان دارد؟ فرق میان بدن مرده و
بدن زنده در چیست؟ انجیل در آن باره تعریف و توصیف روشنی ندارد ٬به نظر می رسد تفاوت آن دو ٬چیزی در حد باطری پُر و
خالی باشد .اما چنین نیست که بگوئیم باطری خالی فاقد یکی از اجزاء می باشد .آنچه باطری خالی ندارد ٬انرژی است .زندگیست.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
عهد جدید نیز بهمان سان می باشد .از دست دادن روح با از دست دادن زندگی یکیست .اگر کسی جهان را بدست آورد اما روح اش
را از دست بدهد ٬مانند آنست که همه جهان را بچنگ آورده اما زندگیش را از دست داده است.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سود و زیان
اگر عهد جدید را خوب و بادقت بخوانید می بینید تحلیلی از سود و زیان ’بدست آوردن سرتا سر جهان‘ را در برابر ’از دست دادن
روح خود‘ می دهد :مانند همه ارزش گذاری ها این یک نیز بستگی دارد به آنکه چه کسی آن ارزیابی را می کند.
39
شبی وکیلی از خواب بیدار شد و دید اتاق اش پر شده از بوی گوگرد و نور سرخرنگ .بله درسته :دید پائین تخت کسی ایستاده است٬
بیدرنگ او را شناخت ٬خودش بود ٬اهریمن.
اهریمن لبخندی زد و گفت’ :آقای جونز اگر بخواهی برایت ثروتی هنگفت فراهم خواهم کرد ٬همه زنهائی را که از آنها خوشت می آید
به خدمت تو خواهم آورد ٬از همه این ها گذشته تو را بلند آوازه خواهم ساخت و عمری دراز بتو خواهم داد .آیا می خواهی؟‘
وکیل چشمانش را بست و پرسید’ :آن نوشته های ریز را می توانی برایم بخوانی؟‘
اهریمن گفت’ :در برابر روح نامیرای تو از آن من می شود‘.
وکیل گفت’ :مرا با تو کاری نیست .مفهوم آن نوشته های ریز چی هست ؟‘
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
در فلسفه کهن هندی ٬آتمن ٬یا خویشتن از همه آن کارکردهایی برمیخیزد که یونانی ها در آن روزگار به برداشت خود از روح نسبت
می دادند .جایگاه افکار ٬عواطف و چیزهایی از این دست ٬که بخش جدائی ناپذیر آن چیزی بود که یونانی ها روح اش می نامیدند ٬از
سوی اندیشمندان هندی به مثابه بخشی از بدن تلقی می شود ٬چه باک که آن بخشی از ’بدن غیر محسوس‘ باشد .هنوز این بزرگترین
تفاوت میان برداشت های هندی و یونانی در شمار نمی آید .برای فالسفه هند ٬خویشتن آن چیزی نیست که مانند نام و فامیل یا کاله
حصیری ٬در تملک شخصی ماست ٬بلکه آن چیزیست جهانی ٬که همه جهان را در خود می پذیرد .درست مانند آن تمثیل قدیم هندی
که خریداری از فروشنده ساندویچ می خواهد برایش یکی درست کند که همه چیز در آن بکار رفته است .ثث
هم ارسطو و هم افالطون از خرد جهانی می گویند که پایه و اساس خرد فردی ما را تشکیل می دهد ٬اما آنها از روح یا جان فردی
نیز می گویند ٬که پس از مردن ما همچنان زنده می ماند .در برابر اندیشمندان هندی باورمند به هندویسم ٬بودیسم و جینیسم (آئینی خدا
ناگرای که در سده ششم پیش از مسیح ٬توسط جینا واردهامانا ماهاویرا در برابر آموزش های براهماتیسم بنیانگذاری شد و هنوز هم
در آنجا دنباله روانی دارد .آئین جین به پیروان خود آموزش می دهد ٬رستگاری از طریق نیل به کمال و پرهیز از آزار رساندن به
جانوران دیگر در توالی زندگی ها میسر می گردد و به سبب زهد و پارسایی پیروان آن آوازه یافته است -م ).فکر می کنند ما با
فراتر برخاستن از فردیت خود و رهانیدن خویش از گردونه زایش و مرگ به جاودانگی می رسیم.
آره؟ اگر چنین است ٬پس زایش دوباره ما در بدنی دیگر چه صیغه ایست؟ من همیشه آنرا تحسین کرده ام .نخست ناپلئون بودم ٬اکنون
داریل هستم و پس از این هم خرگوش خواهم شد.
در این میدان تنها تو نیستی ٬داریل .بسیارند کسانی که در باختر زمین گمان می کنند زاده شدن دوباره در تنی دیگر ٬نسخه دیگر
جاودانگی روح می باشد .خب ٬نه .در گام نخست بودیست ها ( که به ویژه در غرب آنها را با زاده شدن دوباره گره می زنند) هیچ
باوری به جان ندارند .برداشت آنها از زاده شد ِن دوباره مانند روشن کردن شمعی بکمک شمع دیگر است ( که در این میان شمع
نخست با دادن شعله خویش به شمع دیگر ٬خاموش می گردد) .در اینجا خویشتنی انتقال داده نمی شود ٬چون خویشتنی در میان نیست
که انتقال داده شود.
از این گذشته دوباره زاده شدن در تنی دیگر ٬چیز دیگریست تا آنچه که مردم در اینجا می پندارند’ .بدن غیر محسوس‘ ما همچنان براه
خود ادامه می دهد ٬درسته ٬اما در همان جاده خاکی .روان ما ٬از طریق زنده شدن دوباره در تنی دیگر ٬برای رسیدن به خویشتن
راستین و جهانی مان ٬بارها و بارها می باید آبدیده و پالوده شود .برای دستیابی به آن می باید بارها و بارها در همان خاکی از نو زاده
شویم و هر بار باز بمیریم ٬تا بتوانیم با خویشتن جهانی مان یکی شویم و در چرخ گردون جاودان ٬جاییگزین گردیم.
زاده شدن دوباره در تنی دیگر چیزی نیست مگر گسترش دادن قانون کارما .آدمهایی که دست به تبهکاری می زنند ٬خود تباه می
شوند -هم در این جهان و هم در جهان پس از این .اما آنچه را که در زندگی آتی می شویم ٬نباید به عنوان پاداش یا مکافات دید .هدف
از زایش دوباره در بدنی دیگر ٬امکان و فرصتی است به ما تا خود را تکامل دهیم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
40
فرگشت آفرینشگر
دو بازیکن گلف سرگرم بازی بودند .یکی از آنان ٬از دیگری پرسید’ :تو به دوباره زنده شدن در تنی دیگر باور داری؟‘
دوستش پاسخ داد’ ٬ذره ای شک ندارم‘.
’دوست داری در زندگی بعدی چه شکلی باشی؟‘
’یک زن لزبی -هم جنس باز-م‘.).
’آره؟ برای چی؟‘
’می خواهم باز هم با زن ها عشق بازی کنم‘.... ٬
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اما بعضی ها سوراخ دعا را گم می کنند و خودشان هم نمی دانند چه می کنند .پیرو نوشته هندی در گارودا پورانا (یکی از هیجده
نوشته هندی در باره خدای هندی ها ویشنو ٬در آیین ویشنایسم -م ).کسی که براهما پوترایی را بکشد ( که در غرب روشنفکران از آن
زمره اند) در زندگی بعدی با (بیماری) سل برمیگردد .دوستان با تاسف باید بگویم ٬کسی هم که گاوی را بکشد ٬سرنوشت بهتری
نخواهد داشت :زن یا مردی که آن کار را می کند در زندگی بعدی مانند خرد باختگان گوژدار خواهند بود .پس دفعه بعد که روی
همبرگر خود سس کچ آپ می مالید ...کسی هم که دوشیزه ای ( دختری که هنوز دخترانگی خود را دارد) را بکشد ٬چه؟ او در
زندگی بعدی جزام خواهد گرفت .حواس تان هست؟
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پیروان عصر نوین با گوشه های ناآشنا و غریب باور به دوباره زنده شدن در تنی دیگر ٬داستان های با مزه ای می گویند.
در سایت اینترنتی ایستگاه دوباره زنده شدن در تنی دیگر ٬فهرستی از پرسش های کوتاه را می بینید که برپایه پاسخ به آنها
می توانید تشخیص دهید ٬به احتمال زیاد ٬با چه شکل و شمایلی برمیگردید .ما نمی گوئیم چه کسی به ریخت چه جانوری در
خواهد آمد ٬اما می دانیم که یکی از دو نویسنده (کتاب-م ).به صورت یک پاندای دوست داشتنی و دیگری به صورت یک
موش صحرایی برمیگردد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
41
در سده هفدهم پدر فلسفه نوین باخترزمین ٬رنه دکارت ٬با این اندیشه پا پیش نهاد که روح و ماده ( که مغز هم از آنست) ٬دو مورد
کامالً متفاوت از هم ٬حتی دو جهان متفاوت با قوانین متفاوت می باشد ٬بدون هیچ سطح تماسی .اما این نیز پرسش هایی را پیش می
آورد :اگر آنها هیچگونه همپوشانی نداشته باشد ٬اگر هریک در جهان جداگانه خود ایستاده باشد ٬چگونه ممکن است ماده در روح به
دگرگونی هایی بیانجامد یا روح می توان در جهان مادی موجب تغییراتی گردد؟ اشیاء فیزیکی (مادی-م ).ظاهرا ً سبب دریافت آنها در
روح ما می گردد و به یمن ’اراده‘ بخش های معینی از بدن می تواند حرکت کند .از این گذشته ما مواد شیمیایی خاصی داریم که
آغازگر دگرگونی های بزرگی در روح مان می گردد و در نتیجه به یکباره ٬همچنانکه روزگاری بیتل ها می خواندند ’در حامل های
گِل الگو سازی روابط آینه ای می بینیم‘۱۰۹ .
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
42
گویند آنان به این ایده رسیده اند که روح ما همواره یک گام از رفتارمان پس می ماند و پیوسته می باید بکوشد خود را به آن
برساند.
بحث روح-بدن تا به امروز دوام آورده است .اگرچه آن بحث ها باریک بینانه تر و پیچیده تر گشته ٬اما نقطه عزیمت آنها تغییری
نیافته است .هنوز انواع و اقسام دوگرایان می بینیم که باور دارند روح چیز دیگریست تا مجموعه ای از انگیزش های نیورو
الکتریکی مغز .از آن سر هم فیزیکالیست ها یا بدن گرایان ( این ها فقط به جهان مادی باور دارند -م ) .را داریم ٬که می گویند
شرایط ذهنی با شرایط مغزی مشخصی یکی می باشد .در پله آخر کارکردگرایان ( فانکشنالیستس) را داریم که در این باره خنثی فکر
می کنند و بکار ما نمی آیند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
43
واو! باالخره من چیزی را فهمیدم :فیلسوف ها کار بهتری ندارند مگر ابداع و اختراع اشکال و شخصیت های فیلم های دیسنی.
اما قبول کن که پس از آن ٬در باره آن اشکال سواالت جالبی می کنند.
از چه نظر جالب؟ معلومه ٬جالب برای شخصیت های دیسنی .به هر روی ٬از دید من جان چیز دیگریست تا روح .هیچ می دانی٬
آرتا فرانکلین ( خواننده ٬شعر سرا برای آواز و پیانیست امریکایی در میان سال های ۱۹۵۲تا
جان ژرفش بیشتر دارد تا روح؟ ِ
۱۹۶۰که به شهبانوی جان آوازه یافته بود و رولینگ استون ها هم در آواز های خود از او به عنوان بزرگترین خواننده یاد می کنند -
م ).شهبانوی جان است نه ملکه روح و آنچه را که در امریکا از آن با ’خوراک جان فزا‘ یاد می کنند ٬بیشتر خوش مزه است تا
’غذای روح‘ [فرض کن توی آن کمی هم جنیکو (درخت و گیاهی در ژاپن که از آن ادویه درست می کنند -م ).ریخته باشند] .آها٬
یک چیز دیگر :جان از چشم انداز اخالقی می تواند خوب یا بد باشد .روحیه خوب داشتن به این معنی می باشد که در ریاضیات خوب
استی یا در (زبان) فرانسه بیست می گیری .اما کسی را که جان خوب دارد زمین تا آسمان با او فرق می کند .او کسی استکه درد تو
را می فهمد .برای همین است که می گویند دوستان جانی.
حرف معقولی می زنی داریل .اُتو رنک ٬فیلسوف و روانشناس سده بیست (که کارش روان درمانی بود) درست همان حرف تو را
میزد .او می گفت برداشت نوین که در آن روح و جان یکی انگاشته می شود ٬یکسره نادرست است .بگفته او در روزگاران خوش
گذشته ٬جان همسان ’نیروی زندگی‘ بود ( به جیمز براون بیاندیشید که با جان و دل -نیروی زندگی’ -آی فیل گود‘ را می خواند ).آن
نیروی زندگی یا مانا بر همه جا گسترده بود.
در آن روزگار خوش گذشته ٬که در آن هر مردی هنوز مرد بود ٬بچه های توی غار هر از گاهی به شستن ظرف ها کمک می کردند٬
ترس مرگ ما را در چنگال خود نمی فشرد .چون این نیروی زندگی فراگیر ٬همه جا گسترده بود .نه تنها آن نیرو با ما بود ٬که هنوز ِ
ما هم بخشی از نیروی جاودانگی بودیم .اما نیروی زندگی پس از چندی گرفتار نیروی اراده فردی گشت ٬پس از آن کمی زمان الزم
بود تا مردم به فهمند که اراده یکی می تواند خواست و اراده دیگری را بشکند .آن می توانست برای دیگری به معنی پایان زندگیش
باشد ٬در گام نخست به معنی واقعی کلمه ٬همچنین از این دیدگاه که برداشت آغازین از نیروی اراده چنان با اید ٔه آنان از نیروی زندگی
درهم تنیده بود که هر گونه تحدیدی در نیروی زندگی ٬برای همه آنان ٬یادآور ترس مرگ بود .به سخن دیگر .امکان شکسته شدن
اراده با تهدید شکسته شدن جان همراه می گشت .بدین سان ٬برای همه ٬روزگار خوش ٬بی رنگ و ریای مانا به سر آمد.
اما فراموش نکنیم که نیرومندتر از نیروی فرد نیروی تبار بود .ازآنرو آدم ها نیروی فردی خود را با نیروی گروه گره می زدند و
جوش می دادند .این کار برای آنان برتری چشمگیری بهمراه می آورد :گروه و قبیله نامیرا بود ٬پس هر فردی که عضوی از ایل و
تباری می شد ٬می توانست گمان کند که او نیز نامیرا گشته است.
بگفته رانک در روزگار انجیل این اراده جمعی بر روی چیزی فرافکنی می شد که هنوز در گمان نمی آمد -به خدای یکتاپرستی -
پس از آن بود که آن نفرین آغاز گشت ٬پس از آن بود که اظهارات فرد را می شد به عنوان سرکشی و ایستادگی دید ٬پس از آن بود
که مفاهیم ’گناه‘ و ’بی گناهی‘ سر برآورد ( .یکی از مزیت های تعلق داشتن به گروه آنستکه گروه در واقع نمی تواند گناهی مرتکب
شده باشد ٬اگر هم روزی آن پیش بیاید ٬بر آن چشم می بندند یا آنرا ناچیز می شمارند ).چنین بود که مفهوم تقصیر فردی پدید آمد که
ترس از دست دادن جان خود نیز تحفه آن بود .اراده و نیت پلید = روح پلید = نیروی زندگی پلید .پائولوس (از رهبران مسیحیت در ِ
آغاز آن -م ).همیشه بدون پرده پوشی می گفت’ ٬پاداش گناه مرگ است‘.
پروفسور رانک یهودی بود ٬اما شور و عشق به از خودگذشتگی را راهی برای کنار آمدن با ترس از مرگ می دید .بدین سان من
(ایگو) گامی از مرگ جلوتر می افتد ٬پیش از آنکه مرگ بتواند من (ایگو) را از میان بردارد ٬او با مرگ خود ٬آن مشکل را حل می
کند .اما رانک می دید که پیش کش کردن خود برای شماری از آدم ها کار دشواریست ٬پس می گوید بهتر است راه هنرمندان را
ترس مرگ نقش کارساز و چشمگیر رفت .منظور او آن بود که هنرمندان در یافتن و آفرینش یک راه اجتماع ِی موثق و معتبر به ِ
دارند .بی گمان جیمز جویس در فهرست اتو از هنرمندان ’جان دار‘ ٬جایگاه باالیی داشت ٬اگرچه رفتار او چندان خوشایند نبود.
خب ٬داریل ٬آیا این بیش و کم شبیه همان چیزیست که منظور تو از ’جان‘ بود؟
درسته ٬آن به سوی خوبی می رود .اما از مردم نیز می شنوم که به همین سادگی تن به از خودگذشتگی نمی دهند .مگر امروزه کسی
هم به آن تن می دهد؟ من هنر های زیادی را می شناسم ٬اما نمی دانم از چه چیزی خوشم می آید .تنها چیزی را که می خواهم بدانم
آنست آیا جان من ٬اراده من یا هر نامی که بخواهی رویش بگذاری ٬می تواند زندگی جاودانه یابد .اکنون برایم مهم نیست چه بر سر
تنم می آید .تنها می خواهم ’م ِن‘ من جاودانه شود.
بسیار خب داریل ٬خودت آنرا خواستی .برمیگردیم به روزگاران طالیی فلسفه ٬به یونان.
44
افالطون در گفتگو های گوناگون ’نشان داد‘ که جان نامیراست .شناخته شده ترین مدرک در این زمینه را می شود در گفتگوی مِنو
دید ٬که در آن سقراط نشان می دهد جان یک تن می باید پیش از زاده شدن او هستی داشته باشد.
شگفتا که آدم ها عالقه و توجهی به امکان وجود زندگی ابدی ٬پیش از آمدن شان به این جهان را ندارند .شاید به این سبب که از امکان
یاد شده آگاهی ندارند ٬هرچند آنها پیش از آمدن نیز بودند .این امر پرتو نوی روی پرسشی کهن می افکند ٬به این پرسش که با توجه به
امکان جاودانگی جان ٬آگاهی پسا-زمینی ما چه شکلی خواهد بود .آیا آگاهی زمینی ما همچنان خواند ماند؟ اگر نمانَد ٬پس برای چه
آنهمه خود را به جاودانگی دل مشغول می داریم؟ اگر من زنده نماند ٬برای چه من (یا من = ایگو) این همه حرص و جوش می
خورم؟
دلیل و مدرکی که سقراط برای جاودانگی پیش از زاده شدن می آورد آنست یکی از برده های جوان مِ نو ٬که هرگز به مدرسه نرفته
بود ٬به قضیه فیثاغورث رسید ٬بی آنکه چیزی از هندسه بداند .این نشان می دهد که او آنرا به یاد می آورد .می دانی اصالً قضیه
گوش راستگوشه ٬مربع وتر برابر است با مجموع مربع های طول دو ضلع دیگر .هان ٬چی ِ فیثاغورث چه می باشد؟ در یک سه
گفتی؟ ما این را که در دبیرستان یاد گرفته ایم ٬اما به سختی می توانیم آنرا به یاد آوریم ٬سهل است چیزی را بیاد آوریم که پیش از
زاده شدن یاد گرفته ایم.
سقراط ادعا می کند که آن جوان را تنها بسوی گزاره و قضیه ای که جایی در ژرفای روح و روانش آرمیده ’راهنمایی می کند‘ .در
حالی که با چوبی روی شن ها خطوطی می کشد ٬میان او و آن جوان این گفتگو پیش می آید:
سقراط :می دانی که به این شکل چهار َبر می گویند؟
جوان :آره.
سقراط :می دانی در یک چهار بر هر چهار َب ِر آن باهم برابر می باشد؟
جوان :بدون شک.
سقراط :و طول دو خطی که گوشه های روبری هم را بهم وصل می کند و از وسط چهار بر می گذرد ٬باهم برابر می
باشد؟
جوان آره.
گفتگو بر این منوال پیش می رود .سقراط همچنان از آن جوان پاسخ های کوتاهی دریافت می کند .تا اینکه می رسیم به جان
کالم:
سقراط :مِ نو ٬می بینی که من چیزی یادش نمی دهم ٬تنها از او می پرسم .حاال او می فهمد طول خطی که می خواهد بکشد ٬چه اندازه
می باید باشد تا بزرگی شکلی که کشیده است هشت متر مربع باشد.
برای سقراط این دلیل و اثبات آنست که نوجوان مذکور آگاهیی را که از پیش داشت ٬به یاد می آورد ٬پس از این جا پی می بریم که
روح ابدی وجود دارد و آن روح نامیرا در هندسه هم نمره خوبی می گیرد.
امروزه هر کارشناس آموزش و پرورشی با دیدن این خواهد گفت سقراط با آن روش پرسیدن و پاسخ دادن ٬قضیه مذکور را به آن
جوان یاد می دهد.
45
ِمنو امروزین
زن و شوهری برای یادگیری زبان چینی نامنویسی کردند .آموزگار زبان چنی از آنها پرسید’ :می خواهید بروید چین؟‘
شوهر پاسخ داد’ ٬نه ٬ما یک بچه چینی را به فرزندخوادگی پذیرفته ایم ٬می خواهیم تا چندی دیگر که او زبان باز می کند و صحبت
می کند ٬زبان چینی یادبگیریم تا به فهمیم چه چیزی می گوید یا چه می خواهد‘.
دست کم استدالل سقراط سواالتی را در باره اینکه حافظه چیست و چگونه کار می کند ٬پیش می آورد .آنچه پیداست ٬آن بیشتر به
چیستان می ماند.
سه پیرمرد برای آزمایش حافظه می روند پیش دکتر .دکتر از نخستین آنان می پرسد’ ٬سه سه تا می
شود چند؟‘
ثث ’‘۲۸۵
ثث دکتر با نگرانی همین را از دومی می پرسد’ ٬به نظر شما سه سه تا چند می شود؟‘
آن مرد داد می زند ٬دوشنبه.
دکتر که خیلی نگران و مردد گشته از سومی می پرسد’ :شما چی؟ از دید شما پاسخ درست چه می
باشد؟‘
پیرمرد سومی پاسخ می دهد’ ٬نُه‘.
دکتر که با شنیدن پاسخ درست کمی حال اش جا آمده بود ٬می گوید’ ٬آفرین ٬چگونه پاسخ درست را
یافتی؟‘
’اینکه خیلی ساده است ٬از ۲۸۵دوشنبه را کم کنی می شود نُه‘.
افالطون در دولت (از کتاب های خود وی -م ).با استدالل نیمه پخته ای پا پیش می نهد تا به دستاویز آن ’ثابت‘ کند جان نابود
ناشدنیست .اما پرسشی که در آن زمان برای او پیش نیامد ٬چیزیست که به چیستان جاودانه عمامه شناخته شده است .آن عمامه مانند
کیکی است که تویش پر از میوه های خشک شده جنوب است و سواالت جالبی را دامن می زند .آدم های بزرگی چون ِدیو باری و
جانی کارسون در این زمینه اظهار نظر کرده اند.
باری :عمامه ارمغان ایده آلی می باشد ٬چون هنوز خدمات پستی راهی برای از کار انداختن آن نیافته است.
کارسون :در ایاالت متحده فقط یک عمامه وجود دارد که سال به سال از خانواده ای به خانواده دیگر فرستاده می شود.
در اینجا پرسشی پیش می آید :آیا عمامه نامیراست؟
46
{}۸
بهشت:
جایی که آروز داری برای رسیدن بدان بمیری
بسیار خب ٬چند تن آدم زبر و زرنگ شما را به دُم فالسفه ای می بندند که از گورهای شان در این بحث ها شرکت می کنند؟ شما را
نمی دانم ٬اما خودم هرشب پیش از خوابیدن با خدا راز و نیاز می کنم تا به بهشت بروم .این راز و نیاز برای آنست که اگر به یکباره
در خواب مردم ٬می فهمی چی میگم؟ این همه از بهشت بد نگو ٬نمی تونی یک چیز خوبی در باره بهشت بگویی؟
ال درست میگی ٬داریل ٬آدم می تواند با فلسفه پردازی راه های دور و درازی را برود ٬اما بعضی از آن گستره های عجیب و کام ً
غریب چنان از تفکر هر روزه ما به درو است که ما هم دل مان می خواهد داد بزنیم و به همه آن فالسفه و خداشناسان یاوه سرا
بگوئیم’ :دست از این یاوه گویی ها بردارید‘.
واقعیت این است ٬پیرو پژوهش های گسترده ای در میان امریکائی هائی که از ادیان مختلف (حتی از بی دین ها) می شد ٬به نظر می
رسد اکثریت بزرگی باور دارند پس از مرگ شکلی از زندگی ٬همچنین بهشت و دوزخ ٬وجود دارد ( البته برای فروید و ِبیکر
هیچکدام از این ها شگفتی آور نبود).
شمار کسانی که فکر می کنند گونه ای از زندگی پس از مرگ وجود دارد ٬کمتر از هشتاد و یک درصد نیست ٬تنها دو درصد کمتر
از آن باور دارند’ :همه جانی دارند ٬که زندگی جاودانی دارد ٬چه در پیش خدا ٬چه در نبود او ‘.پس بهشت چی؟ شصت و هفت درصد
گفته اند به آن باور دارند ٬شصت و دو درصد هم گفته اند به دوزخ نیز باور دارند (یعنی آن پنج درصد مثبت فکر می کنند ).به این
پرسش که اکثریت چه تصویری از بهشت دارند ٬شصت و دو درصد پاسخ های گنگی دادند ٬مانند ’زندگی جاودان در پیش خدا‘ یا ’به
گونه نمادین‘ که نمی شود به آن پاسخ فلسفی گفت .با این همه سی درصد از همه امریکائیان این گزاره را می پذیرند که ’بهشت یک
جای واقعی می باشد و جان پس از مرگ به آنجا می رود تا اجر بگیرد و به آسایش برسد‘.
در تخیالت و تصورات ما از این ’جای واقعا ً موجود‘ به یکباره مغاکی ژرف دهان باز می کند .این مردم که یک سوم کل جمعیت را
هم تشکیل نمی دهند ٬تعیین می کنند و تصمیم می گیرند که بقیه چگونه به بهشت بنگرند -آنجا چگونه آراسته و چیده شده است ٬تو در
آنجا چه حال و روزی داری ٬چه کسانی را احتمال دارد در آنجا به بینی ٬جاودانگی خود را چگونه می گذرانی و کی ظرف ها را می
شوید.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
کوبیدن بر در بهشت
کسانی که واقعا ً به بهشت باور دارند ٬به خاطر آن انتخاب شان در بهشت ٬فیلم مستندی از دیانه کیتون ۱۹۸۷ ٬آب خوش از گلوی شان
پایین نخواهد رفت .در فیلم تکه هایی از موعظه های واعظان پر ریش و پشم ٬یا پیامبران عصر جدید همراه با نوشته هایی از مردم
عادی و عکس های سیاه و سفید دلدادگانی که بر باالی ابرها پایکوبی می کنند ٬در هم آمیخته می شود تا چشمکی معنا دار گردد’ :ما
بهتر می دانیم‘.
بیشتر کسانی که کیتون با آنها گفتگو داشت ٬فکر می کردند بهشت هم شهری است ( بگفته یکی از انجیل شناسان ٬آنجا نیواورشلیم
است که پنج هزار بار بزرگتر از نیویورک می باشد) ٬کف خیابان های آنجا از طال و کریستان اندوده شده ٬درختان زیادی آنجاست٬
غوغای پرندگان و فرشتگان را می شنوی ٬به اضافه همه آدم هایی که دوست شان داری و آنها هم شما را دوست دارند .جوانکی می
گفت بهشت مانند مارشملو (نوعی شیرینی اسفنی -م ).سفید و نرم است.
همه خانه های آنجا که از سنگ های گرانبها ساخته شده ٬بزرگ و شیک می باشد ( کشیشی می گفت هیچکس اجاره نمی دهد و نمی
ترسد که او را از آن خانه بیرون بیاندازند ).اغلب آدم ها یقین دارند که در بهشت از درد و رنج نشانی نمی بینی ٬تا دلت بخواهد می
توانی غذا های چرب و چیل بخوری ٬بی آنکه فربه شوی .در آنجا پیر نمی شوی ( همیشه جوان می مانی -م .).در مورد سکس نظر
47
ها متفاوت بود :نیمی می گفت از آن خواهی گذشت ٬نیم دیگر می گفت رسیدن به اوج لذت همخوابگی ٬لذت بسیار بیشتری خواهد
داشت .در اینکه شکل و قیافه آدم ها در بهشت چگونه خواهد بود ٬اجماع نظر وجود داشت :درست همان گونه که در روی زمین
بودند ٬اگر چه بسیاری شان فکر می کنند ٬در بهشت خونی در رگهای شان روان نخواد بود و نیز اینکه در آن باال می توانی از دیوار
بگذری.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
48
بهشت ٬پس از مردن می باشد .لوکا /لوقا از زبان عیسی می گوید ٬وی به یکی از تبهکارانی که همراه او به صلیب کشیده می شد می
گفت’ :امروز همراه من در بهشت خواهی بود‘.
پیداست که این گفته به مکان و زمان کامالً خاصی اشاره دارد .شاید این به آقای آلن کمی تسکین دهد که کالفه شده بود و می گفت ’ :
پس از مرگ زندگی هست ٬اما من نقشه راه را و توضیحاتی را که در باره رفتن به آنجاست ٬در هیچ جا گیر نمی آورم‘.
علمای جدید که خود را با انجیل مشغول می دارند ٬می گویند شاید عیسی به یک گاراژ جهت پارک کردن موقت برای مرده ها باور
داشت ٬اما او گاز داده رفته به ملکوت الهی و ’زندگی جاودانه‘ ما زیر پادشاهی او در آخر الزمان ٬تا بسنده کردن به زندگی بالفاصله
در بهشت ٬پس از مردن.
کتاب مکاشفه از کتاب های انجیل ٬برای کسانیکه سنتی فکر می کنند ٬معدن طالی تصاویر بهشتی بشمار می آید .در خوابنما شدن
های یوهانِس باتموس دیوارهای شهر نیو اورشلیم از یشم است و خود شهر به پاکی طال و زاللی شیشه می باشد.پایه ها همه با سنگ
های گرانبها آذین یافته است ٬در آنجا نیازی به روشنایی چراغ نیست ٬چرا که نور شهر از خداست .کسانی که سنتی فکر می کنند٬
تصاویر خود از دوزخ را نیز از مکاشفه به وام می گیرند’ :دریایی از آتش و گوگرد‘ .اگرچه یوهانس (به انگلیسی جان) آشکارا می
گوید این تصاویر از کتاب آپوکالیپس (مکاشفه) در دوره آخر الزمان می باشد ٬اما طبق مکتب قدیمی زندگی پس از مرگ ٬در بهشت
یا دوزخ چنین می باشد .مدرنیست ها می گویند بهتر است محافظه کاران یک بار دیگر منابع خود را بررسی کنند :یوهانس پی .تنهای
تنها در جزیره ای نشسته بود و اوهام او را برمیداشت.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
اگر همه کارکنان ووو .تو را پشت سر جا گذاشته اند را هم ببرند چی؟ چه کسی در آن بساط کارها را راه می اندازد؟ نگران آن
نباش :فکر آنهم شده است .اگر سه تن از پنج کارمند آنجا به مدت سه روز خبری از خود نفرستند ٬سیستم به طور اتوماتیک می رود
روی حالت اضطراری .بی گمان این قانون سه از پنج برای آن در نظر گرفته شده که دو تن از آن پنج تن را (برای انجام کارها -م).
کافی نمی دانند .اگر هم کسی از روی ندانم کاری سیستم را راه بیاندازد ٬می باید سه روز صبر کرد تا ایمیل ها به طور اتوماتیک
فرستاده شود.
واقعا ً این جوانان پایگاه اینترنتی ووو .تو را پشت سر جا گذاشته اند ٬فکر همه چیز را کرده اند.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شیوه پذیرش
ای بسا از خواندن این نوشته شگفت زده نشوید که اکثریت بسیار بزرگی از کسانی که به بهشت باور دراند ٬گمان می کنند تا چندی
دیگر نوبت آنها می رسد و از دروازه بهشت می گذرند .چهل و سه در صد یقین دارند به بهشت می روند’ ٬چون آنان به گناهان شان
اعتراف کرده اند و عیسای مسیح را به عنوان ناجی خود پذیرفته اند‘ .پانزده درصد گمان می کنند احتمال دارد از آن بگذرند ’ ٬چرا
که سعی کرده اند ده فرمان را انجام دهند‘ و پانزده درصد دیگر نیز گمان می برند از دروازه بهشت خواهند گذشت’ ٬چون آدم های
خوبی هستند‘ .آخر از همه شش درصدی می گویند آنها هم نجات خواهند یافت’ ٬چون خدا همه آدم ها را دوست دارد و آنها را نابود
نمیکند‘.
پاسخ این پرسش که قیمت کارت ورودی بهشت چند می باشد ٬بستگی به این دارد که آن را از چه کسی بپرسی .محافظه کاران چشم
خود را به عهد عتیق عبری دوخته اند ٬به ویژه به قوانینی که در آنجا آمده است :پدر و مادرت را بزرگ بدار ٬چشمت دنبال زن
همسایه نباشد ٬بورش (نوعی سوپ روسی -م ).بخورید اما صدف نخورید .آنهایی که کمی آزاد اندیش ترند ٬در (کتاب -م ).پیامبران
49
دنبال فراخوان به دادگری می باشند .آنها از قانون صراحت کمتری دارد ٬اما بگفته برخی ها درست به همان دلیل پایبندی به آنها
دشوارتر می باشد .خالص ٔه آنرا در میکا می توان یافت’ :مگر خدا از تو چیزی غیر از انجام عدالت ٬گرامی داشتن زناشویی کرده ها
و فروتنی در برابر خدای خود می خواهد‘.
در خصوص عهد جدید ٬متفکران سنتی روی احکام مندرج در سخنان عیسی و پائولُس تاکید می ورزند -برای نمونه ٬جدا نشدن (زن
و شوهرها -م - ).در حالی که اندیشمندان پیشرو به درستی خاطر نشان می کنند عیسی و پائولُس بیشتر با روح شریعت در پیوند هستند
تا با خود شریعت .اگر وکیلی از سده نخست بخواهد راه زندگی جاودانه را بداند ٬عیسی می گوید او می باید به تمامی با روح و جان و
دل خدا را دوست داشته باشد ٬در عین حال نزدیکان خود را می باید مانند خود دوست داشته باشد .نه تحریمی و نه نوشته گنگی.
از این گذشته ٬عیسی در جای دیگری می گوید نباید در باره آدم های دیگر به داوری بنشینیم .می فهمی چی گفته؟ او زناشویی هم
جنس بازان را ممنوع نمی کند .تو از زندگی به روش مسیحی چه می دانی؟ یا حضرت مسیح.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
پلیس ها داخل خانه ای شدند .مردی را دیدند مرده و زنی را که چوبدستی بازی گلف ( چوبی چماق مانند -م ).در دست که
از آن خون می چکید .یکی از پاسبان ها می پرسد’ :خانم ٬این شوهر شماست؟‘
زن پاسخ می دهد’ ٬آره‘.
’آیا با این چماق گلف او را ناکار کردی؟‘
زن پاسخ می دهد’ ٬درسته‘.
’چند بار زدیش‘؟
’چه می دانم .پنج شش بار شاید هم هفت بار ٬بنویس پنج بار‘.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
شنیدن گفته پائولس کمی دل آزار میباشد ٬اما او می گفت زندگی جاودانه تنها به صورت ارمغان داده می شود .هیچکس آنرا بدست
نمی آورد .پس می شود گفت کارت ورودی آنجا رایگان می باشد.
اما اگر گفته های کلیسا های مسیحی را بشنوید ٬خیلی زود به آدم این گمان دست می دهد که یک کارت مهر زنی برای ورود به بهشت
هست و تنها چند تنی موفق می شوند همه مهر ها را دریافت کنند .خیلی از مسیحی ها باور دارند وظیفه سِنت پتروس نگهبانی از
دروازه بهشت می باشد و نمی گذارد هر کسی بدون حساب و کتاب وارد آنجا شود.
مردی پس از مردن جلو دروازه بهشت پیدایش شد .پتروس منتظرش بود و بهش گفت’ :پیش از آنکه با خدا روبرو شوی ٬بهتر است
بهت بگویم که ما زندگی تو را مرور کردیم و دیدیم هیچ کار زشت یا نیکوی چندانی نکرده ای .نمی دانیم با تو چکار کنیم .می توانی
چیزی بگی تا به دستاویز آن بتوانیم در مورد تو تصمیم بگیریم؟‘
آن مرد دمی در اندیشه فرو رفت و سپس گفت’ :آره بدون شک .روزی با ماشین از کنار زنی می گذشتم که دسته ای موتور سوار از
گروه موتور سواران هِلز اِنجلس مزاحم اش شده بودند .چکشی را که در ماشنی بود ٬برداشتم و یکراست رفتم بسوی سردسته آنها .مرد
گنده ای بود با ماهیچه های درشت و بدنی پر پشم و سراسر خالکوبی شده که حلقه ای از دماغش آویزان بود .حلقه را از دماغش کشیدم
بیرون و بهش گفتم که باید او و بقیه دست از سر آن زن بردارند ٬اگر نه ٬با من طرف خواهند بود‘.
پتروس گفت’ ٬بیا و ببین .واقعا ً مرا تحت تاثیر قرار دادی .کی این اتفاق افتاد؟‘
با ادامه یافتن پرسش های پتروس حقایق جالب دیگری روشن گشت:
اندک اندک بهشت پُر می شد ٬پس پتروس تصمیم گرفت فقط کسانی را به بهشت راه دهد که روز پیش از مرگ برای شان روز بسیار
بدی بوده است .صبح روزی که قانون جدید پیاده می شد ٬او به مردی که جلو صف انتظار ایستاده بود گفت’ :دردت را بگو‘.
50
آن مرد گفت’ :روز دلخراشی بود .یقین داشتم که زنم با یکی سر و سری دارد ٬پس آنروز زودتر برگشتم خانه تا او را همراه معشوقه
اش گیر بیاندازم .همه گوشه و کنار خانه را گشتم اما پیدایش نکردم .تا اینکه رفتم بالکن .دیدم مردی از بالکن آویزان شده است .رفتم
توی خانه و چکش را برداشتم .برگشتم و روی انگشتانش که بکمک آنها از بالکن آویزان شده بود کوبیدم .افتاد روی شاخ و برگهای
درختی و نمرد .دوباره برگشتم توی خانه .یخچال را بردشتم بردم بالکن بلند کردم و از باالی نرده ها انداختم رویش .هنگام افتادن
یخچال دیدم که او آنجاست بود اما از حرص و جوشی که می خوردم سکته قلبی کردم و مردم‘.
پتروس نمی توانست نپذیرد که روز سختی نبوده است و چون با هیجانات جنایی همراه بود پس آن مرد را گذاشت به بهشت برود.
پتروس کمی خنده اش گرفت ٬گذاشت او هم به بهشت برود ٬با اشتیاق برای شنیدن داستان مرد سوم ٬به او نگاه کرد.
’داستان من چنین است که لخت مادر زاد نشسته بودم توی یخچالی ‘...
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
مارک تواین
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
این را که بهشت و جهنم شامل چه چیزهایی می شود ٬نه تنها عوامل مذهبی عوامل دنیوی نیز تعیین می کند.
برای نمونه فرض کنید آندره از ساکنان بهشت اجازه خواسته برای دیدن دوست قدیمی خود ٬پی یر بروود دوزخ ٬این اجازه داده شده و
اهریمن او را خودش به محل خصوصی دوستش می برد.
آندره باورش نمی شود چه می بیند :پی یر روی مبل نرم و با شکوهی نشسته ٬زنی زیبا و برهنه در آغوشش ٬سینی پر از خوراکی
های خوش مزه در کنارش و پیاله شامپاین در دستش’ .دوزخ این است!؟‘
پی یر هم زمان با بیرون دادن نفس خود که شنیده می شود’ ٬بن ژور ( .درود م ).این زن اول ام است ٬پنیر از بلژیک آمده٬
”شامپاین“ اصل نیست از کالیفرنیا آورده شده است‘.
حاال معلوم نیست این تصویر بی برو برگشت پتروس جلو دروازه بهشت از کجا آمده ...در انجیل ما ِتیوس (متی) ٬عیسی می گوید
کلید شاهنشاهی بهشت را به پتروس داده است .منظور او از آن گفته اینست ٬پتروس در سرآغاز روزگار نوین نقش بزرگی دارد ٬تا
نقش گنگی که در آن کارش پاره کردن بلیط های ورودی پارک خوشگذرانی آسمانی است -پس نقش دربانی پتروس از آنجا می
آید.
بهشت من یا تو؟
یکی از معیار هائی که می باید هنگام انتخاب این یا آن دین به آن دقت کرد ٬آنست زندگی پس از مرگ در کجا به نمایش درمیاید.
برای نمونه سرزمین پالوده بوداگرایی را در نظر آورید ٬آن چشم اندازی از بهشت را پیشنهاد می کند و بر پایه این باور استورا استکه
در این روزگار رو به تباهی دهارما (کلیه هنجارها و قوانین خصوصی و اجتماعی در هند -م ).دست یافتن به تهی شدگی نیروانا
(زندگی و جاودانگی پس از مرگ در بودا گرایی -م ).برای بسیاری از مردم دشوار است .سرزمین پالوده بوداگرایی چشم اندازی از
51
بهشت را عرضه می کند که با گرویدن به آمیتابها بودا ٬می توان به آنجا راه یافت .پس از این زندگی ٬در گوشه ای از آن سرزمین
شادی بخش دوباه چشم به جهان باز می کنیم ٬سرزمینی که به آسانی می توان خود را از آنجا به نیروانا رساند.
بودا در تجسم بخشی سوترا (قصیده ای که به واسطه آن اطالعات مربوط به آیین ها ٬فلسفه ٬دستور زبان یا هرگونه آگاهی دیگری
انتقال داده می شود .این وسیله و کمک ذهنی در هندویسم ٬بودیسم و جینیسم بکار برده می شود ٬اما برای کسانی که بیرون از آن
جریانات هستند قابل درک نمی باشد -م ).توضیح می دهد که چگونه از آن سرزمین زیبا می توان تصویری بدست آورد .در آن حالت
از خود بیخودی می توانی درختان تنومند و بلندی را تصور کرد که با گل ها و برگهای هفت نوع جواهر تزیین شده است .از گلهای
الجوردی پرتوهای زرین ٬از گلهای گریستال های تخته سنگی پرتوهای سرخ فام ٬از برگهای زمردین پرتوهای آبی یاقوتی و از
برگهای یاقوتی کبود رنگ پرتوهای سبز مروارید گون پخش می شود .گویی در میان رنگین کمانی جادویی زندگی می کنی .درختان
پوشیده از خارهای مروارید گون است .در میان آن خارها پنج میلیارد گلزار و کاخ گل پخش شده ٬در هرکدام از آن کاخ های ُگلی بچه
های بهشتی هستند که تک تک شان از پنج میلیارد جواهر (برآورد کنندهٔ آرزو) ساخته شده اند ( .حتی استیون اسپیلبرگ هم در آنجا
نمی تواند کاری بکند’ .ما سر راه مان به آن تولید پنج میلیارد کاخ گل سری زدیم ٬استیو .با تاسف باید بگوییم که بیشتر از سی تا
نبود) ‘.
بهشت مسلمانان هم به همان اندازه عجیب و غریب می باشد .طبق قران مومنان در آن جا روی نیمکت های پوشیده از جواهر لمیده اند
و استراحت می کنند ٬غالم بچه های نامیرا با پیاله ها ٬سینی ها و فنجان های پر از باده ناب (که نه سردردی می آورد و نه عقل را
زایل می کند) ٬همراه با میوه های بهشتی و گوشت پرندگان از آنان پذیرایی می کنند .همچنین به آنها در برابر ثواب هایی که کرده اند٬
حوریانی پیشکش خواهد شد که مانند مروارید های درون صدف ٬پاک و پوشیده هستند .ما حوریان را برای آنها باکره آفریدیم تا آنها
را دوست بدارند و برای مجالست کنار دست راست شان بنشانند . ...
داستان معروف هفتاد و دو زن باکره در قران نیامده است ٬اینکه آن از کجا پیدا شده داستان دور و درازیست .طبق احادیث (سنن
اسالمی) گردآوری شده مردی آنرا از مرد دیگری شنیده است که او هم آنرا از مرد سومی شنیده و وی آنرا از محمد نقل کرده است’ :
کمترین اجر کسانی که به بهشت می روند ٬خانه ایست با هشتاد هزار کلفت و نوکر و هفتاد و دو حوری باکره ‘.خداشناسان اسالمی
آنرا حلقه ضعیف می نامند ٬برای همین داریل ٬ما هم نمی توانیم با قطعیت بگوئیم شمار آن حوریان باکرده دقیقا ً هفتاد و دو تن می
باشد .شاید از آنرو ما آن تعداد حوری را خیلی زیاد می بینیم ٬چون پیر شده ایم و تلنگ مان در رفته است ٬در حالی که با آن هشتاد
هزار کلفت و نوکر مشکلی نداریم.
نباید از دیدن تصویری که دینی از بهشت می دهد و روحیه حاکم بر آن دین شگفت زده شد .برای آنکه نمونه ای آورده باشیم ٬در
هندویسم هیچکدام از الیه های بسیاری که بهشت آنها را پدید می آورد فردوس برین نامیده نمی شود .هرکدام از آن الیه ها گامی است
فراتر در پاالیش شدگی؛ اینکه به کدامین سطح الیه ای رسیده ایم ٬بستگی دارد به کارمای ما ٬پس هدف نهایی فراتر رفتن از سطح و
الیه ایست که در آن قرار گرفته ایم.
کنفسیوس از حدس و گمان در باره بهشت پرهیز کرد ٬هرچند پذیرفته بود بهشت جائیست که نیاکان بزرگوار در آنجا بسر می برند .از
این گذشته او بهشت را موجب دور گشتن از عملی ساختن برداشت های خویش در زمینه های اخالقی ٬نظم و احترام به اکثریت می
دید.
اما نسخه ای از بهشت که ما بیشتر طالب آن هستیم و دقیقا ً منطبق بر دینی استکه از آن سرچشمه گرفته ٬همان والهاال (بهشت ویژه ای
درافسانه های نروژی برای کشته شدگان در جنگ -م ).می باشد ٬سرزمینی با دیوارهایی از سپر های زرین برای جنگجویان کشته
شده که در آن پهلوانان هر روز با خوارک خوش مزه ای از گوشت گراز همراه با شراب عسلی که از پستان بز می آید ٬کام شان را
شیرین می کنند .سرگرمی اصلی آنان کوبیدن مغز همدیگر است ٬بزبان خود ما ٬نسخه آسمانی کیج فایت (جنگ داخل قفس).
52
استاد جیمز چهارم نام برده می شود ( که یک رپر یا خواننده رپ امروزه می می گوید ٬الف جی چهار) .پاره ای عوامل را در
بسیاری از نقاشی هایی که از بهشت وجود دارد می شود دید .بهشت در آسمان است ٬بر باالی سر ما .جای دقیق آن بستگی دارد به
انکه در کجای زمین ایستاده باشید (مگر آنکه باور کنید زمین مسطح است) .ابرها در تصاویر زیادی از بهشت نقش دارد .بعضی
اوقات ما خیلی باالتر از آن هستیم ٬اما اغلب آنها همان زمین تیره ایست که روی آن راه می رویم .در تزیین این نقاشی ها حال و
هوای کمی از سوپر پاستیل را می شود دید .برای بهشت از رنگ های اولیه استفاده می شود .به نشانه کامل شدن نقاشی در این اثر٬
تثلیث ام جی چهار ٬گوشه ای هم رنگین کمان را می شود دید .تا جایی که ما می دانیم در بهشت باران نمی بارد ٬اما تا دل تان بخواهد
در آنجا رنگین کمان هست.
به خاکسپاری آرامگاه اثر اورگاز ٬از نقاشان اواخر سده شانزدهم یونان دومنیکوس تیوتوکوپولوس (که در اسپانیا کار می کرد و در
آنجا با نام ال گریکو -در برخی زبان های اروپایی گریک همان گریس یا یونان می باشد ٬م -.شناخته می شد ٬چون تلفط آن نام ناآشنا
برای شان آسان نبود) نگاهی بیاندازید .نه تنها رنگ های روشن بهشت کمرنگ شده و بیشتر سفید رنگ باخته ای گشته که می شود
آن سوی آنرا دید ٬دو چیز دیگر هم هست که آنها را در شماری از نقاشی های دیگر نیز می بینیم .از طریق جا رختی ها می شود دید
که پیراهن های بلند (زنانه) یا پیراهن سفید گروه همسرایان ٬خیلی مد بوده است .بهشت جمعی است که به برابری امکانات و موقعیت
ها برای همه افراد جمع ٬اعتقاد راسخ دارند ( می توان گفت راهبه های برابر یا یک شکل ٬با سرپوش های برابر و یک شکل) ٬اگر
همه پیراهن های سفید و بلند راهبه ها را پوشیده باشند دیگر تفاوتی میان ثروتمند و فقیر دیده نمی شود .هاله و بالها یک گزینه بشمار
می آید .از باره آرایه ها فضا پر است از بچه های زیبا ٬فرشتگان بالدار و دیگرانی که قوه جاذبه زمین برای شان مشکلی ایجاد نمی
کند .مبلمان خیابانی این نقاشی ها را در دوره نوزایی بیشتر و بیشتر همراه با لوازم جانبی مانند چنگ طالیی و هارپ می بینیم .در
کنار هارپ اینجا و آنجا دسته های همسرایان یا بخش هایی از سوپرانو بهشتی را می شود دید.
بچشم بسیاری از تئوریسین های هنر تصاویر باغ عدن -به دیگر سخن بهشت روی زمین -نشان می دهد که مردم آن روز چه دیدی
از بهشت داشتند .بیگمان آن بهشتی دست دوم بشمار می آید ٬اما درک و فهم آن برای زمینیان میرا آسانتر می باشد .برای مثال باغ یاد
شده را آنچنانکه نقاش برابانتی هیرونیموس بوس (که با نام یرون آنتونیسِن فان آکن چشم به جهان گشود ٬اما بعدا ً آنرا هیرونیموس کرد
چون گمان می برد نوشتن آن سختتر می باشد) .در گوشه چپ اثر معروف او باغ خوشی ها ٬که به ’بهشت‘ یا ’باغ عدن‘ آوازه یافته٬
گونه های دیگری از موضوع ’بهشت‘ را می شود دید :پیرو ه .ب .آنجا چشم انداز سرسبزیست ٬پر از حیوانات دوست داشتنی که آدم
دلش می خواهد نوازش شان کند .سرزمین صلح و آرامش که شاخه های درختان میوه های گوارای آن خیلی پایین آمده است .این آدم
را یاد داستان زیرین می اندازد:
ال و بتی هردو هشتاد و سه ساله ٬شصت سال بود که باهم زن و شوهر بودند .پولدار نبودند ٬اما پای شان را از گلیم شان بیشتر دراز نمی کردند و
زندگی بخور نمیری داشتند .برای آنکه بتی به خورد خوراک شان خوب می رسید تا هر دو سالم و تندرست بمانند.
هنگامی که برای شصت و پنجمین بار به گردهمایی دیدار با دوستان دوره دبیرستانی می رفتند هواپیمای شان افتاد .اندکی پس از افتادن جلو دروازه
بهشت ایستاده بودند .پتروس خود آنها را به خانه بسیار مجللی آورد ٬با آشپزخانه ای که هیچ کم و کاستی نداشت و حمامی که در گوشه ای از آن
آبشاری بود .دختری داشت رخت و پوشاک دلخواه آنها را در کمد می آویخت .آنها از شنیدن این گفته پتروس شگفت زده شدند’ :به بهشت خوش
آمدید .این خانهٔ شماست .این پاداش زندگی خوب شما می باشد‘.
ال از پنجره به بیرون نگاهی انداخت و زمین گلف بازی بسیار زیبایی را دید ٬که از هر چشم اندازی تا آنروز دیده بود زیباتر بود .پتروس آن دو را
به سالن نهار خوری راهنمایی کرد ٬روی میز نهار مفصلی چیده شده بود .آنها می توانستند از ده ها نوع غذا ٬هر چه خواستند انتخاب کنند و
بخورند .خوراک بسیار خوش مزه ای از خرچنگ ٬مینیون فیله ٬دسر های خامه ای ... ٬ال نگران به بتی نگاهی کرد و از میهماندار شان پرسید:
’کدام ها چربی و کلسترول کمتر دارد؟‘
پتروس گفت’ ٬خوبی این ها در آنست هرچه بخوری فربه نمی شوی .از کلسترول هم خبری نیست .بهشت برای همین چیزهاست‘.
پتروس پاسخ داد’ ٬ابدا ً ٬می توانید تا دل تان بخواهد از همه خوراکی ها لذت ببرید‘ .
ال با خشم نگاهی به بتی افکند و زیر لب گفت ’ :تو هم ٬با آن صدف های سالم و بی مزه ای که درست می کردی .می توانستیم ده سال زودتر بیایم
اینجا‘.
این بود اساس کار ٬بقیه آن تزیین ها و آرایه های بهشت را از نقاشی هایی که از انجیل شده است ٬از تبلیغات ٬از کتاب های کودکان٬
از کارتون ها و از فیلم ها کپی کرده اند.
53
بهشت برای نوآموزان
به نظر می رسد کتاب های کودکان زیادی در باره بهشت به بازار می آید .چندی پیش کتاب بهشت چیست از ماریا شریور ( که خیلی
ها او را با نام خانم ترمی ِنی تُور می شناسند) به بازار آمد :به صورت گفتگوی مادر و دختر کوچولوئی که مادر بزرگش -مادر خود آن
مادر -مرده است .وقتی ان دختر کوچولو می پرسد پس چرا او نمی تواند بهشت را ببیند ٬مادرش پاسخی زیرکانه و فلسفی میدهد:
’بهشت جایی نیست که بتوانی ببینی .آن جایی است که آنرا باور می کنی‘.
اما بهشت دلخواه ما بهشت سگ ٬نوشته سینتیا رایلنت می باشد .سگ های مرده نیازی به بال ندارند ٬آنها دوست دارند بدوند ٬در اینجا
خدا به صورت کشاورزی پیر دیده می شود که سبیلی سفید و کالهی ژولیده دارد .او سگ ها را به حال خودشان می گذارد تا هر
کاری که خواستند بکنند .آنجا بهشتی است مانند باغ عدن ٬پر از دریاچه ها و اردک ها نیز بچه فرشته ها تا با آنها بازی کنند .آنچه که
در آنجا برای سگ ها خوشایند است ٬یافته شدن بیسکویت های سگ به شکل پای گربه ٬موش و سنجاب و همچنین ساندویچ ران گاو
در هر گوشه و کنار می باشد .هاف! هاف!
در تصاویر کتاب مقدس از بهشت آنها راضی به نظر می آیند ٬حاال بگذریم از اصطالح ’از خود راضی‘ .اغلب آنها را در گروه های
کوچک می بینی که زیر درخت بلند و تنومندی گرد آمده اند .هر از گاهی خدا خود را ٬در حالی که جمعی از مقدسین پشت سرش
هستند ٬نشان می دهد .او ٬مانند همه ٬پیراهن سفید رنگ بلندی برتن دارد ٬اما پیراهن او از مال همه زیباتر است ٬که ما هم آنرا حق او
می دانیم.
بهشت ٬مانند جزیره ای که کسی در آن زندگی نمی کند و یا مبل روانپزشک ٬یکی از جاهای محبوب در کارتون ها می باشد .در
بسیاری از آنها مساله بر سر دروازه بهشت و حرف های خنده دار در باره مدیریت ورود به آنجا می چرخد.
بسیاری از نقاشان بهشت را بیشتر در ابرها نقاشی کرده اند ٬خبری از مرغزار های سرسبز و جنگل های پر درخت نمی بینی ٬شاید (
به این دلیل که آثار آنها سیاه و سفید می باشد).
پس از گذشتن از دروازه ٬صحنه های خنده داری را می بینیم :درسته که ما در آن جهان هستیم ٬اما خیلی هم مانند آدم ها می باشیم ٬با
همه آزمندی ها ٬روانپریشی ها و بیهدگی های زمینی.
کارتونی که در آن زن و شوهری باهم کارت بازی می کنند ٬نگرانی پیوسته ما را برمی انگیزد’ .آیا در آن جاودانگی -اگر در بهشت
هم باشی -دلتنگ و خسته نمی شوی؟‘ برای مثال جیل ٬آن ماهیگیر پرشور را در نظر بگیرید.
جیل از آبگیر زیبایی با قالب ماهی گیری یک ماهی آزاد ده کیلویی می گیرد .با سختی و احتیاط زیاد آنرا می کشد و می آورد باال .درست در همان
دم سکته قلبی سنگینی می کند.
پس از آنکه حال اش جا می آید ٬می بیند کنار آبگیری زیباتر از آبگیر پیشین نشسته است که پر است از ماهی آزاد .کنار او یک چوب و قالب
ماهی گیری بسیار گرانی افتاده است .چوب ماهیگیری را بر میدارد ٬تا قالب را به آب می اندازد -بینگو! (به فارسی = دبرنا -م - ).یک ماهی
عالی سی و پنج کیلویی گیر می کند به قالب .چه شانسی! ماهی را می کشد باال و دوباره قالب را پرت می کند توی آب .باز یک ماهی عالی دیگر
گیر می کند به قالب .به همان سان ماهی گیری ادامه می یابد و ادامه می یابد .تا این که می بیند کنار ساحل زنجیره درازی از ماهی ها پشت سرش
افتاده است.
هرچه از نمیروز میگذرد ٬جیل می بیند از شور و شوق او کاسته می شود .کم کم دلتنگی به سراغش می آید.
در همان هنگام جیل می بیند مردی از کنار آبگیر بسویش می آید .جیل به او می گوید’ ٬پس بهشت اینجاست‘.
زرق و برق ها و تجمالت بسیار اغراق شد ٔه آراستن بهشت با جزئیات فراوان آن از فیلم ها آمده است .برای نمونه می توانید به فیلم
صامت فاوست ٬که در سال ۱۹۲۶به صورت سیاه و سفید در آلمان تولید شده ٬نگاهی بیافکنید .فیلم به زندگی هر روزه بهشت نمی
پردازد ٬اما هنگامی که فاوست همراه اهریمن بر روی پیوستار زمان-فضا به پرواز درمیاد ٬چشم انداز کوچکی از گستره بهشتی را
برای دمی می شود دید :پرتوهای روشنایی که در مه فرو می رود ٬ساختمان های کالسیک یونانی که گویی پیش از به پایان بردن کار
ساختمانی ترک شده است .بسیاری از تصاویر آن از دورر (آلبرشت دورر از نقاش های رنسانس آلمانی -م ).و بروخل (پیتر بروخل
54
از نقاشان هلندی و فالندر رنسانس -م ).به وام گرفته شده است ٬در چهره هیچکدام از آنها خنده ای نمی بینی ٬از آنرو بهشت فاوست
شوم و راز آلود به نظر می آید؛ آن بهشت آن چنان جای خوشایندی نیست که کسی بخواهد جاودانگی را در آنجا بسر برد.
مه گرفتگی را در همه فیلم های بعدی می شود دید .در فیلم کمدی آقای جوردان دارد می آید که در سال ۱۹۴۱ساخته شده (داستان
خنده دار بوکسوری ایست که زودهنگام به بهشت برده شده اما بهش این شانس را می دهند تا دوباره به زمین برگردد .فیلم ساخته
آلکساندر هال می باشد -م ٬).از این سر تا آن سر مِ هی را می بینی که پیچ می خورد و افت و خیز دارد .آدم هایی که مرده اند ٬می
توانند روی آن راه بروند.
در فیلم کابینی در اسمان ٬ساخته شده بسال ٬ ۱۹۴۴که بازیگران آن سیاهپوست هستند ٬بهشت نقش کوچکی دارد ٬ناگفته نماند که در
این فیلم نیز آنها روی ابرها راه می روند .آنچه که با سناریو کلیشه ای فیلم (افریقایی -امریکایی هایی که خوشبختی از سر و روی
شان می تابد) همخوانی دارد ٬نردبان چوبی و پوسیده آنها برای رفتن به بهشت می باشد و بچشم کسی هم نمی آید.
در سال ۱۹۴۶دو سه سال پس از فیلم های آقای جوردان و کابین ٬در فیلم انگلیسی مساله مرگ و زندگی ٬تصویر پیچیده و شگفتی
آوری از بهشت به نمایش درمیاید .بهترین دستاورد این فیلم برای دیدن ٬سیاه و سفید بودن بهشت در آنست ٬در حالی که زندگی روی
زمین سراسر رنگی می باشد[ .یکی از ساکنان بهشت که برای انجام کاری به مدت کوتاهی برمیگردد زمین ٬چنین می گوید ’ :آنها در
باال سخت تالش می کنند به تکنیک های رنگی (تکنوکالر) دست یابند ]‘.بهشت در این فیلم بسیار دلگیر کننده و نزدیک به زندگی
واقعی است .داشتن حساب و کتاب اینکه چه کسی ِکی مرده است ٬آنهم با شمار اندک کارکنان بخش اداری ٬پیوسته آنها را سرگرم
میدارد .فیلم بسیار آینده نگر می باشد (دست کم برای دهه های چهل سده پیش) :خطوط تولیدی که مرده های جدید روی آنها حمل می
شود ٬قفسه های پر از بال های آماده ٬گویی رفته ای توی یک فروشگاه بزرگ و چند طبقه ٬ایستاده ای جلو ماشینی که لیموناد می
فروشد.
داستان مرگ و زندگی تا حدودی ساختگی است ٬اما چند پرسش فلسفی و قدیمی را پیش می کشد .آیا بهشت هذیانی بیش نیست که از
یک مغز آسیب دیده ترواش کرده است؟ آیا می شود آنرا با یک عمل جراحی دوا و درمان کرد؟ آیا داشتن آمادگی برای جانفشانی در
راه عشق واقعی ٬نشانه دلدادگی راستین است؟ آیا سیاه و سفید زندگی کردن بهتر است تا زندگی رنگی (تکنوکالر)؟
پرسش آخری ما را به آنجا رهنمون می شود که بهشت خود فیلمی است ٬شاید هم جایی خوب برای فیلم برداری.
هنگامی که اُتو ِ
پرمینگر تولید کننده /کارگردان بزرگ به بهشت رسید دم دروازه پتروس بهش گفت خدا از ته دل می خواهد کارگردان بزرگ یک
فیلم دیگر هم بسازد.
پرمینگر رفت توی هم’ .سال هاست چون مرگ فرا می رسید ٬از آن دست کشیدم ٬هیچ حال و حوصله فیلم ساختن را ندارم‘.
اخم های اتو ِ
ثث پتروس گفت’ ٬خوب گوش بده ٬کلی باال و پایین رفتیم تا لودویگ بتهون را راضی کردیم موزیک متن فیلم را بسازد‘.
اُتو با دلخوری گفت’ ٬تو که گوش نمیدی ٬میگم من دیگه نمی خوام فیلم بسازم‘.
پرمینگر با دلتنگی گفت’ ٬اگر در فیلمی موزیک از بتهون ٬دکور از لئوناردو و فیلم نامه از شکسپیر ٬باشه مگه میشه فیلم گل نکند! بسیار خب یکی
ِ
هم می سازم‘.
پتروس گفت’ ٬بسیار خب ٬فقط یک سوال کوچک دارم .دوست دختر جوانی دارم که خیلی خوب آواز می خواند ‘...
در فیلم چه رویا هایی می توان سر برآرد ٬فیلمی ( امریکایی-م ).که در سال ۱۹۹۸ساخته شده است ٬بهشت یکسره ساختگی و خیالی
را می شود دید .این نخستین هالیوودی است که در بهره گیری از فوت و فن های تاثیر ویژه ٬که در کارگردانی فیلم جنگ ستارگان
بکاربرده شده بود ٬از هیچ چیز فروگذاری نمی شود که در آن با بهره گیری از امکانات فروشگاه های بزرگ و چند طبقه و تاثیر
گذاری های رایانه ای چشم انداز از مونه (از نقاش های فرانسوی -م ).عرضه می شود :سگهای پرواز کننده ٬پری ها و سیم تنان
55
زیبا .گویی فیلم با تصاویر بمباران ات می کند :در هر صحنه ای تصاویر اوقات مختلف سال در میان پرتوهای زرین ٬رنگین کمان
ها ٬نک کوه هایی که گردا گرد آنها با ابر پوشیده شده ٬جویبارهای آب روان ٬درختان شکوفه زده و مرغزارهای پُرگل را می بینی.
حاال از کاخ های یونانی-رومی که در آنها تنها به چند ستون اکتفا نشده و میز و صندلی های باغ های سال های دهه پنجاه (سده
گذشته-م ).سخنی نمی گوییم .از دید ما این بهشت برای کسانی است که ا .دی .اچ .دی .دارند.
فیلم آروزهایی که سر برمیاورد در رابطه با آنچه که به پرسش های فلسفی مربوط می شود ٬عمق یک نعلبکی را دارد ٬از همین رو
نباید در عصر جدید از بحث های پوچی که در آن باره می شود تعجب کرد .یکی از فرشتگان هنری با بینشی ژرف می فرماید’ ٬با
خیال پردازی می توانی بهشت خود را بسازی‘’ ٬اندیشه ها واقعی می باشد ٬آنچه محسوس است توهمی بیش نیست‘ و ’بهشت به
قدری بزرگ است که هر کسی می تواند آنجا در کاینات خودش بسر برد‘ .کاش یک بار هم هم آنرا می شنیدیم .استاد ذن از شنیدن آن
سخنان خنده اش می گیرد.
فیلمی از مونتی پایتون به نام معنای زندگی -قسمت هفتم :مرگ بهشتی شادی آور و دیوانه کننده ٬می گوید خدا را شکر کن؛اگرچه آن
هم ظنز می باشد.
در
اما می باید نخست کمی هم از کار پرسناژ آنجا بگوییم ٬چون کارهای شان خیلی خنده دار بود .مردی با داسی بلند در روستاییِ ٬
ویالی مجللی را که داخل آن گروهی از آدم های محترم سر میز شام نشسته اند ٬می زند .مرد میهماندار که کت و شلواری یکدست
پوشیده و کراوات زده ٬در را باز می کند و می بیند مردی با داسی بلند جلو خانه ایستاده است .می پرسد’ ٬آمدی چمن ها را بزنی؟‘ در
همان حال زنش سر می رسد و از آن مرد داس بدست می خواهد برود تو .آن زن به میهمانان می گوید ’ :مرد داس بدست از اهالی
روستاست‘ ٬سپس برمیگردد به شوهرش و می پرسد’ ٬به آقای مرگ کمی شراب می دهی؟‘
مرد داس بدست نمی تواند جلو خنده اش را بگیرد’ .من آمده ام تو را ببرم ‘.یکی از میهمان ها می گوید’ :تا این لحظه همه چیز خوب
و خوش پیش میرفت‘.
پس از آن -به یکباره -همه راه شان را می گیرند و میروند بهشت (چون ماهی آزادی که خانم میهماندار برای شان آماده کرده بود به
زهری کشنده آلوده بود .در آنجا می روند به میهمانی در هتلی امروزی که همه چیز آن سفید است ٬اما سایه روشن های آنها فرق می
کند .از آنجا می روند به سالن سرخرنگ ٬نمایش خانه ای شبیه الس و گاس که آدم های شاد و خوش از همه روزگاران دور میزهای
کوچکی گرد آمده اند .به ناگاه نمایش شروع می شود ٬نمایش گوناگون همراه با رقص و آواز که آدم را یاد شو های تام جونز می
اندازد ٬همراه با دسته ای از فرشتگان با پستان های برهنه که در گروه ُکر آواز می خوانند .یاد مان باشد که (در فیلم کارتونی بسیار
محبوب ساوث پارک :بزرگتر ٬درازتر و بریده تر نیز فرشتگان برهنه ای می بینیم با پستان های گرد -آیا می توان گفت این یک
روند است؟)
فیلم معنای زندگی در حالی به پایان می رسد که زنی جلو آتش بخاری دیواری نشسته است و می گوید معنای زندگی این است ٬اِ اِ اِ ...
سپس کلیشه های معمول را می شنویم :با همدیگر مهربان باشید ٬خوب بخورید و تا زنده اید خوش باشید .در متن فیلم این سخنان
کلیشه ای ٬آرامش بخش می باشد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
56
در اینجا به همین اکتفا می کنیم که دوزخ نیز دلیل دیگریست برای ترساندن من و شما از مرگ ٬حتی اگر پس از مرگ زندگیی وجود
داشته باشد .آن چه زندگیی است که روح ما جاودانگی یافته اما در آن شکنجه گاه زیر زمین؟
ما هرگز نمی خواهیم بدان بیاندیشیم.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
سازندگان آوازهای کانتری و وسترن بر سبیل عادت هشیارترند تا سازندگان نقاشی ها و فیلم ها .لورتا لین آنرا چنین بیان می کند:
57
بخش پنجم
زندگی پس از مرگ:
58
}{۹
ادامه دارد
59