Professional Documents
Culture Documents
محمدمهدی اردبیلی
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
(بر اساس نظریۀ نظامهای تمثیالت)
ویراست نخست
___________________________________________________
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم (بر اساس نظریۀ نظامهای تمثیالت)
جلد نخست :سطح سوژه
محمدمهدی اردبیلی
بازخوانی نهایی :زهره نجفی
ِ
طراحی جلد :کوثر مصور
صفحهآرایی :شایان محمدی
تاریخ انتشار ویراست نخست :بهار 1401
قیمت :رایگان
www.ardebily.com
فهرست
ُرنه دکارت کتاب تامالتا ش را با شک آغاز کرد .او امید داشت بتواند از درون این
شک نوعی یقین را استخراج کند .امروز اما آنچه از دکارت باقیمانده همان شک او،
و نیز پسماندهای از د ستاورد تامل دومش یعنی «من» یا سوژۀ مدرن است .تمام
بنیادگذاری مبنای حقیقت در تامل چهارم ،با تکیه بر اثبات
ِ تالشهای دکارت برای
متافیزیکی فیزیک در تامل
ِ وجود خدا در تامل سوم و پنجم ،برای رسیدن به مبانی
ً
پنجم و ششم ،امروز جزمیاتی محسوب میشوند که صرفا ارزش تاریخی دارند.
شاید به همین دلیل ،بیش از دویست سال بعد از تالش ناکام او ،ادموند هوسرل در
ً
دانشگاه سوربن ،در کنار مدفن دکارت ،در عین اذعان به شکست او ،صراحتا گفت
ً
تی بازبینیشده مبادرت ورزید .آن سخنرانی باکه باید مجددا به نوعی پروژۀ دکار ِ
بنیادگذاری مبنای
ِ کانتی
عنوان «تامالت دکارتی» مشهور شد و پروژۀ دکارتیِ -
حقیقت بر دوش سوژه را احیا کرد .خود هوسرل اما بعدها نیز به همان سرنوشت
1
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
دچار شد .او هرچند در «بحران» تلویحا به این شکست اعتراف کرد ،اما از قرار
معلوم ،خودش در تشخیص عوامل این شکست و راهکار برونرفت از آن ناکام
ماند.
ً
اما امروز ،تقریبا 135سال پس از تقریر عبارت فوق از نیچه ،ما در اوج همان
خورندگی اسید نیهیلیسم
ِ وضعیتی زندگی میکنیم که نیچه پیشبینی کرده بود.
فکری پوالدینی هم که در برابرش قرار گیرد ،میخورد و
ِ مبانی
چنان باالست که هر ِ
نابود میسازد .امروز در طول تاریخ 2700سالۀ فلسفۀ غرب ،بحران در مبانی،
چنان پیش رفته است که حتی به مخیلۀ پورون باستانی و هیوم مدرن هم نمیرسید.
امکان قابل دفاعی برای برونرفت از این نیهیلیسم ،چه در سطح نظری چه در
ِ هیچ
سطح تمدنی ،به چشم نمیخورد .ظهور منطقهای فازی و چندارزشی و
ایی رادیکال ،در کنار نظریات مشابه در فیزیک (از عدم قطعیت هایزنبرگ به
نسبیگر ِ
ناتمامیت گودل به بعد) نیز تجلیالت دیگری از همین
ِ بعد) و ریاضیات (از قضایای
ً
امرند .از سوی دیگر ،مسئله ابدا در سطح معرفتشناسی باقی نمانده است .کل
ارکان فرهنگ و تمدن ،از سیاست و اخالق گرفته تا علم و دین ،تحت تاثیر این
باورمندان تیزبینشان دریافتهاند که تاکنون نیز خانههایشان را
ِ فروپاشی بنیادیناند و
ِ
کار اخالقی درست و غلط ،عمل ِ دربارۀ سخنی هر امروز . بودند روی آب بنا کرده
ِ
سیاسی درست و غلط ،و حتی گزارۀ علمی درست و غلط ،به چالش کشیده میشود
دعوی جذاب
ِ اذهان عوامالناس نیز این
ِ و نسبیگرایی چنان رواج یافته که حتی در
اما ترسناک به چشم میخورد که «اصال درست و غلطی در کار نیست» .آنها
فراموش میکنند که این عبارت ،علیرغم ظاهر دلفریبی که دارد ،ممکن است به
فروپاشی تمام باورهای اخالقی و تمام امکانات سیاسی-اجتماعی و تمام
ارزشهای فرهنگی و دینی خودشان و نیز تمام دستاوردهای علمی و نظری منجر
شود ،و از حیث سیاسی ،علیرغم ظاهر دموکراتیکش ،به توجیه استبداد بیانجامد و
2
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
هر شکلی از «نقد» و «مبارزه» را ناممکن سازد .در عرصۀ سیاست نیز ،کشورها و
همدستی
ِ جوامعی ،مانند «ما» ،که با بحرانهای اقتصادی جدی حاصل
ِ
طرحوبرنامههای امپریالیستی با سوءمدیریتهای داخلی و نیز با سطح برهنهتری از
استبداد در ساحت سیاست و سبک زندگی دست به گریباناند ،البته هنوز نیهیلیسم
ً
برایشان مسئلۀ اصلی نیست :مسئلۀ نان ،مسکن و آزادی – البته آزادی عمدتا در
سبک زندگی – عاجلترین مسئلۀ به نظر میرسد .گویی مردم این جوامع هنوز «خبر
اصلی» را نشنیدهاند و از این حیث ،در نوعی خوشبختی به سر میبرند ،زیرا گمان
محال تحقق یکشبۀ
ِ میکنند ،آرمانشان معلوم و دشمنشان مشخص است .به فرض
ادی خیالیشان» چشمشان به
تمام خواستها و آرزوهایشان ،آنها تازه فردای «آز ِ
جمال زندان اصلی روشن خواهد شد ،زندانی که زندانبانی برایش نمییابند تا
فرافکنانه تقصیرها را گردنش اندازند .شاید در برابر ،تصور شود که در جوامعی که
وضعیت اقتصادی و تامین حداقلهای زندگی بیولوژیک ،مانند خوراک و پوشاک و
مسکن و بهداشت و نیز حداقل های آزادی فردی در سطح آزادی عقیده و بیان و
پذیرش سبکهای زندگی متکثر ،برآورده شده است ،ندای نیهیلیسم را میتوان با
«شنیدن ندای نیهیلیسم» سخن گفته میشود،
ِ وضوح بیشتری شنید .اما آنگاه که از
اقتصادی پرت کردن حواس ،از
ِ و فرهنگی ارهایمیدانیم که در همین جوامع نیز ابز
غلبۀ قاطع «صنعت فرهنگ» در ساحت بیناالذهانی و رواج مصرفگرایی در سطح
توده تا عرضۀ شبهبدیلهای منفعلکننده در سطح سیاسی و اجتماعی با چنان
قدرتی در حال ایجاد خواستهای تودهای و ارضای ناقص این خواستهایند که
ً
شنیدن نیهیلیسم در این
ِ صدای غلبۀ نیهیلیسم عمدتا از فرط بلندی شنیده نمیشود.
معنا نیازمند گوشهایی است که نسبت به صدایی چنان بلند ،بیحس و کر نشده
شکست آرمانخواهیهای خوشخیاالنۀ ِ باشند .گویی در «آنجا» نیز پس از تجربۀ
انقالبی قرن گذشته ،اکنون انسانها در توافقی نانوشته و ناگفته ،نیهیلیسم را به عنوان
شنیدن یک صدای ممتد
ِ سرنوشت الیتغیرشان پذیرفتهاند و مانند گوشی که پس از
3
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
چنان به این صدا عادت میکند که آن را نمیشنود ،به مرور ،خواسته یا ناخواسته،
تمایل یافتهاند که مسئلۀ اصلی را فراموش کنند ،با آن مواجه نشوند و به اشتغال به
زندگیای آرام با حداقل تنش ادامه دهند :رنجهای جسمانی و روانی را به حداقل
برسانند ،طول عمر را افزایش دهند و در نهایت با بدنی سالمتر و با روانی آرامتر
بمیرند .آنها شاید فرداروزی که کشورهایشان به عرصۀ نبردهای خونین و جنگ
نوظهور افراطی و بنیادگرایی دینی بدل شد ،تازه به
ِ داخلی میان نیروهای راست
سوزی امروزشان در ساختن بدیلهایی برای برونرفت از وضع موجود پی فرصت ِ
ببرند .در چنین جوامعی ،آنچه امروزه فعالیت سیاسی و فرهنگی نامیده میشود،
ً
ایش خودفریبانه است با هدف حتی خالقانهترین آثار هنری ،عمدتا نوعی نم ِ
وضعیت موجود و اجتناب از هزینه دادن و قمار
ِ پذیرش
ِ اموشی مسئلۀ اصلی و
ِ فر
کردن بر سر شکلگیری هر بدیل زیستی و تمدنی راستین دیگر .انسان در جامعۀ
ِ
پس از مرگ خدا و تمام آرمانهای فرابشری ،اکنون بیآنکه بداند ،به نحوی زندگی
میکند که گویی پذیرفته است که بر اساس قانون میل ،هیچ کاری از دستش
برنمیآید جز اینکه درد را کاهش و لذت را تا آنجا که به رنج منجر نشود ،افزایش
دهد ،خود را با انواع مخدرهای رنگارنگ مشغول دارد و بدین طریق فقط اجازه دهد
که زمان بگذرد تا مرگ از راه برسد و کل ماجرا را بشورد و ببرد .بهای این رضایت
کردن تخیل رادیکال است و اتالف قدرتمندترین و نبوغآمیزترین نیروهای
نسبی ،فدا ِ
ً ِ
روال عادی امور .شعارهای سابقا خالقانۀ
دادن ِ
خالقۀ بشری به پای جذابتر جلوه ِ
«جهانی دیگر» امروز حتی تصوری ایجابی با خود به همراه ندارند و در بهترین
متولیان خود وضعیت موجود ،در کنار شعارهایی
ِ انتخاباتی
ِ حالت ،در پوسترهای
«جهان بدون جنگ» یا «جهان پر از صلح و آرامش» ،یا
ِ نخنما و معنازدودهای مانند
«جهان بدون فقر» درج شدهاند ،بیآنکه حتی به ریشهها و زیرالیههای برسازندۀ
ِ
جنگ و فقر و رنج توجه شود.
4
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
اگر از ساحت شعارهای دهان ُپرکن و تحققناپذیر خارج شویم و به عرصۀ
انتقادی موجود پا بگذاریم ،وضع به مراتب رقتانگیزتر است :فعاالن ِ کنشهای
آرمانخواهی که در طول قرن گذشته امیدوار بودند جهانی عادالنه و آزاد بسازند ،یا
همچنان ،سر درون برف ،بر طبل برداشتهای غیرنقادانه و سادهلوحانهشان از
ً
مبارزه و انقالب و اتوپیا میکوبند ،یا عمدتا سر عقل آمدهاند و در کمال عملگرایی،
از یک سو ،به کاهش درصد تولید فالن گاز و درجۀ گرما در سطح سیاره مشغول
اهمیت حفظ بهمان گونۀ
ِ شدهاند یا از سوی دیگر ،به کوششهای پرسروصدا و بی
جانوری از خطر انقراض یا راهکارهای مضحکی از قبیل توزیع مواد غذایی در
مناطق فقیر سیاره و یا به فعالیتهای کماثر حقوق بشری در خصوص جوامع
خودواالپنداری
ِ سرکوبشده با هدف کاستن از عذاب وجدان و باز هم ارضای
استعماری انسان غربی میپردازند .این فعالیتها آن قدر به بازیهای کودکانه شبیه
ِ
شدهاند که جامعۀ جهانی تصمیم گرفت رهبری آنها را هم به کودکان بسپرد (از گرتا
تونبرگ تا مالله یوسف َزی).
ً
از سطح عرفی-فرهنگی و سیاسی که بگذریم ،در عرصۀ نظری نیز تقریبا همین
صفکشیها قابل رویت است .یعنی از یک سو ،برخی از فیلسوفان از برج
عاجشان ،به نحوی تامل می کنند گویی هیچگاه پیام نیهیلیسم به گوششان نرسیده
است و چنان با ایمان و اطمینان از مبانی فکری خللناپذیرشان سخن میگویند و
عمارتهای رنگارنگ متافیزیکی «درباب حقیقت» بنا میکنند ،که گویی حتی
لحظهای به مخیلهشان هم نرسیده که کل نظام عقایدشان پا در هواست .آنها به دلیل
حاکمیت رویکرد جدلی بر اندیشۀ زمانه ،به این تصور دلخوشاند که با ِّرد حریفان
برای خودشان اثباتی دستوپا کردهاند ،و فراموش کردهاند که هم خود و هم رقیبان
جزماندیششان ،به یک اندازه ،سستبنیادند .از سوی دیگر ،در برابر این دستوپا
ناکام ایجابی ،پیروزی البته با سرباز ِان ضدنظام و تخریبگری است که
زدنهای ِ
5
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مدرن شکاکان دانست .فروپاشی هر نظامی به افزایش اخالف پست ِ
ِ میتوان آنها را
مبانی
ِ و ضعف نقاط دادن
ِ نشان شان وغمهم که انجامدمی انیز ستی قدرت نظام
تجلی راستین نیهیلیسم در
ِ البته گری،نفی این است. دیگر هاینظام سست تمام
ِ
ِ
دیالکتیک منفی» آدورنو تا «واسازی» دریدا .آنها
ِ عرصۀ متافیزیک است :از «
دیدن پوشالی بودن نظامهای ایجابی ،و ابزاری قدرتمند
چشمانی تیزبین دارند برای ِ
دادن موهوم
تخریب این نظامها – یا به بیان دقیقتر برای نشان ِ
ِ خلق کردهاند برای
استواری این نظامها .اینجاست که مسئلۀ اصلی نمایان میشود:
ِ بودن انسجام و
ِ
نیهیلیسم منفی ،باوری را توجیه کرد و زندگی را
ِ چگونه میتوان در این فضای غلبۀ
معنا بخشید؟ امروز مسئلۀ اصلی نه نقدهای ما بر آدورنو و دریدا و نشان دادن
زدن نیهیلیسم یا نادیده گرفتن آن ،بلکه
انسداد یا تناقضات آنها ،نه تالش برای دور ِ
در یک کالم ،این است که چگونه میتوان ،در عین پذیرش نیهیلیسم ،در عین
فروپاشی تمام نظامهای ایجابی ،به «ایده»ای اندیشید که از
ِ انی مطلق و
پذیرش ویر ِ
امثال نیچه ،آدورنو یا دریدا علیه هر شکلی از «معنا» و «نظام» جان سالم
نقدهای ِ
به در برد؟ اگر مسئلۀ اصلیمان را نیهیلیسم بدانیم ،هر بحث دیگری در این زمانه
ً
فرعی است و صرفا به تالشی برای اتالف زمان و امکانات منجر میشود :زندگی در
ً
زمانهای نیهیلیستی ،زندگیای است دقیقا با هدف اتالف زمان با این امید که مرگ
محتوم است و به زودی صورت مسئله را در ساحت شخصی پاک خواهد کرد .در
انسان امروز نه مرگ ،بلکه جاودانگی است.
این معنا ،شاید ترسناکترین تصور برای ِ
پیش از هر گونه تالشی برای تبیین این «ایدۀ» ایجابی ،الزم است از همین ابتدا
اعالم شود که نه تنها هیچ تضمینی برای دستیابی به آن وجود ندارد ،بلکه نگارندۀ
این سطور ،بسیار بیش از خوانندگان ،به ضعف و ناتوانی خود در طرح چنین ایدهای
وقوف دارد .شاید بازهم باید به این ادعای دکارتی در ابتدای تامل دوم – که البته خود
ً
او احتماال باور چندانی به آن نداشت – بازگردیم که در صورت مواجهه با شکست
6
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
کردن خود صورت مسئله و
(«اگر هیچ کار دیگری از دستم برنیاید») ،به جای پاک ِ
کردن مسائل بیربط یا جذابتر ،به شکست خود اذعان کنیم ،مسئولیت
جایگزین ِ
آن را بهتمامی بپذیریم و به جای وراجیهای فرافکنانه دستکم شرافتمندانه سکوت
زندگی متعارفی هم در پیش گیریم ،حداقل بدانیم که حتی
ِ پیشه کنیم .و اگر بناست
ً ً
حق نداریم از آن ،جزئا یا کال ،دفاع کنیم یا ارزشی بدان نسبت دهیم .امروز ،در
اوج «پیشرفت!»های تکنولوژیک ،ما از حیث معرفتی-ارزشی-زیستی در
بیمعناترین و بیدفاعترین دوران حیات بشر به سر میبریم؛ البته نه به این خاطر که
ً
مثال زمانه از راه حقیقت منحرف شده است و باید به روزگار خوش و پرامید و اصیل
گذشته بازگشت ،بلکه دقیقا به این خاطر که چنان بصیرت یافتهایم که دیگر
هیچکدام از قصههای معنابخش (از دین گرفته تا علم ،از اتوپیای سیاسی گرفته تا
خالقیت هنری) را باور نمیکنیم .در این معنا ،اگر ایدهای هم بخواهد به نحوی
رادیکال از وضع موجود فراتر رود ،ابتدا باید تمام دستاوردهای نیهیلیسم را تصدیق
نماید ،و بلکه فراتر از آن ،آنها را قدر بداند و رادیکالیزه کند و در برابر تمام ایمانها و
اعتقادات پیشانیهیلیستی و نوستالژیک بایستد .از یک سو ،به واسطۀ پیشرفتهای
تکنولوژیک معطوف به کاهش زحمت ،افزایش لذت و تفوق تنآسایی (که از قضا،
ِ
تالشی است سکوالر برای تحقق بهشت موعود ادیان ابراهیمی در زمین) ،و از
فروپاشی تمام آرمانهای سیاسی ،اخالقی و دینی ،انسان،
ِ سوی دیگر ،به واسطۀ
بسته به اینکه چه تصمیمی در قبال مواجههاش با نیهیلیسم بگیرد ،در شادترین و
ناشادترین دور ِان حیات خود به سر میبرد.
در چنین شرایطی باید به جای ابهامگوی ِی رازورزانه و عامدانه ،حتیالمقدور به
روشنی کالم پناه برد .اگر بناست فلسفهای راهی بگشاید ،باید دقیق و روشن سخن
ِ
ً
بگوید و دقیقا نشان دهد چه در اختیار داریم و چه میتوانیم بکنیم .متن حاضر
تالشی است در همین راستا .من وقت و توان خود و مخاطب را به هدر نمیدهم تا
7
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
فعلی ما (در معنایی جهانشمول)
بازتوصیف وضعیت ِ
ِ مفصال و به نحوی سلبی ،به
بپردازم و نشان دهم که چرا تمام مبناهای موجود در تمام رویکردهای فلسفی و
غیرفلسفی سست و غیرقابل اتکاست .فقط در حد مدخلی کوتاه در این مقدمه به
این حقیقت اشاره کردهام که چرا برونرفت از این وضعیت ،مسئلۀ اصلی است و
کردن صورت مسئلۀ اصلیاند.
چگونه تمام مسائل دیگر ،تالشهایی در جهت پاک ِ
ایجابی پرسش خواهم
ِ امکان طرح
ِ اما در بدنۀ کتاب به نحوی ایجابی به شرایط
ِ
پرداخت .روشن است که اگر این اثر دستاوردی داشته باشد ،وجه ایجابی آن است،
بودن تمام بنیادها خبر
بودن تمام باورها و سست ِ
دادن بیبنیاد ِ
چرا که صرف نشان ِ
تازهای نیست و از نیمۀ دوم قرن نوزدهم تاکنون به اشکال مختلف تکرار و اعالم
شده است .اگر کسی هنوز این خبر را نشنیده است ،خوشا به سعادتش (شب
تاریک و بیم موج و گردابی چنین حائل/کجا دانند حال ما سبکبارا ِن ساحلها)! و
لنگرگاه متافیزیکی قابل
ِ ساختمان فکری به نتیجهای ایجابی و
ِ در نهایت ،اگر این
یی روشنفکرانه خواب آرام
دفاعی دست نیافت ،آنگاه چه دلیلی دارد برای خودنما ِ
افکندن آنها به کابوسی دیگر برهم بزنیم؟
ِ خلقالله را با هدف در
ً
مدخل من برای ورود به بحث کامال انضمامی است .به جای آغاز از بنیادهای
متافیزیکی (مانند معنای وجود و حقیقت) باید از دمدستیترین پرسشی آغازید که
هر روزه با آن مواجه هستیم :چه باید کرد؟ یا در سطحی اخالقیتر ،چه کاری موجه
پروبلماتیک من یافتن پاسخ به همین سوال است که کل
ِ است و چه کاری ناموجه؟
ِ
اخالق و سیاست بر آن استوارند .و البته روشن است که برای پاسخ به این پرسش
اصلی لنگرگاه یا معیار
ِ باید به سراغ ریشهها و مبانی فلسفی رفت و به همان پرسش
پاسخ داد .اما اجازه دهید در همین ابتدا دچار توهم «دغدغۀ فلسفی» نباشیم.
دغدغۀ فلسفی یا متافیزیکی فینفسه بیمعناست .این ادعا که مثال دیگران به فکر
امور روزمرهاند و «فیلسوف» بناست به مسائل عمیق فلسفی و انتزاعی بیاندیشد ،در
8
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
ً
این معنا مهمل است .فیلسوف از حیث پروبلماتیک باید دقیقا از اینجا و اکنون ،از
پیش رو ،از همین تردید در فالن تصمیمگیری یا ناکامی در توجیهاتفاق ِ
همین ِ
لفاظی متفرعنانه دربارۀ
ِ جای به باید کند. آغاز اجتماعی یا سیاسی عمل بهمان
ً
فلسفی ناب ،نشان دهد که اصال آیا و چرا خود فلسفه موجه است و
ِ نوعی پرسش
طرح فالن پرسش فلسفی چه ضرورتی در زندگی دارد .از همین رو ،من به این دلیل
بودن یک عمل
حل مسئلۀ معیار ،نمیتوان از قابل دفاع یا غیرقابل دفاع ِ که بدون
ِ
سخن گفت و در نتیجه ،نمیتوان هیچ گزارۀ تجویزی یا حتی تحلیلیای در اخالق
و سیاست صادر کرد ،به سراغ مسئلۀ فلسفی معیار میروم .دربارۀ ماهیت فلسفه
همچنین باید در همین ابتدا موضعی انتقادی اتخاذ کنم :فیلوسوفیا بنا به ریشهاش به
اپیدمی این روزها ،یعنی تفنن
ِ معنای «عشق به دانش» است .اما تنها اگر بتوانیم از
ِ
ریشهشناسانه و لغتبازانه فراتر رویم ،و معنای واژهها را نه در گورستانهای کهن
ِ
داللتی
ِ واژهنامههای التین و یونانی ،بلکه در کارکردها و امکانات زندۀ آنها در شبکۀ
انضمامی بجوییم ،آنگاه تازه میتوانیم فلسفه را ورای هر دوی عشق و دانش ،در
جایی تازه بنشانیم و البته وظیفهای تازه نیز بر دوشش بگذاریم .هگل گام نخست را
برداشت ،آنگاه که در بند پنجم از پیشگفتار پدیدارشناسی روح ،ابراز امیدواری کرد
که فلسفه «بتواند نام خویش[ ،یعنی] عشق به دانش ،را فروگذارد و دانش بالفعل
شود» .اما با مباحثی که در فصل معرفتشناسی ارائه خواهم داد ،امیدوارم گام دوم
را نیز برداریم و فلسفه نه تنها وجه عاشقانهاش را وانهد بلکه زنجیرش از علم را نیز
بگسلد و تازه بتواند با مسئلۀ اصلی ما یعنی زیستن معنادار مواجه شود .نشان
ِ
خواهم داد که دو اسطورۀ محبوب قلبها ،یعنی هم عشق و هم علم ،در معنای
معنابخشی موجه به زندگی و در نتیجه،
ِ مصطلح ،دو مانع اصلی بر سر راه
همدستانه موید انسداد خود فلسفه و تبلور نیهیلیسماند .اگر بتوانیم فلسفه را از
گرداب این دوگانۀ رایج عشق و عقل – که البته نوعی جنگ زرگری کهن میانشان در
ِ
جریان است – بیرون بکشیم و به سطح آگاهیای ورای عقل و تعهدی ورای عشق
9
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
برکشیم ،آنگاه شاید تازه این امکان را بیابد که مبنایی فراهم کند برای سطحی تازه از
معنابخشی و ارزشبخشی :نه با هدف عشق به دانش (هم عشق و هم دانش در این
هدف تعهد به زیستن معنادار و
معنا ،هر دو علیه «آگاهی» عمل میکنند) ،بلکه با ِ
ِ
موجه.
10
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
دستکم بهتر از برخی دیگر هستند .برای مثال کشتن میلیونها انسان بدتر از کشتن
ِ ِ
پنجاه انسان و آن هم بدتر از کشتن یک انسان ،و آن هم بدتر از سیلی زدن به یک
کودک و آن هم بدتر از آشغال ریختن کف خیابان ،و آن هم بدتر از فالن کار و
بهمان کار است .باید به صراحت خاطر نشان کنم که دستکم برای من چنین
نیست .بدون معیاری موجه (که البته در ادامه باید دربارۀ خود معنای «موجه» نیز
کردن کل نوع
کشتن میلیونها انسان ،چه بسا منقرض ِ بهتفصیل سخن بگوییم)،
ِ ِ
بشر در کسری از ثانیه ،از حیث اخالقی ،هیچ تفاوتی با قدم زدن در خیابان یا
دل مردم یا خداوند ندارد .این ادعای ترسناک مدخلکردن ِ
کمک به فقرا یا شاد ِ
ِ
ورود من به کورهر ِاه این متن است .در نتیجه« ،پروبلماتیک معیار» را میتوان به
علم
سر نیچه در ِ عنوان نقطه عزیمت مطرح کرد و این یادآور همان تمثیل شوریده ِ
مفرح است که در دوران نیهیلیسم ،در دوران مرگ خدا ،نه تنها این یا آن نهاد ،این یا
ً
ود معیار هم فروپاشیده است« :آیا اصال آن قدرت ،این یا آن شیوۀ ارزیابی ،بلکه خ ِ
هنوز باال و پایینی باقی مانده است؟»
پس اجازه دهید در همین ابتدا ،باز هم به نحوی که یادآور اپوخۀ دکارتی-هوسرلی
است ،تمام دستاوردها ،قضایا و دعاوی را به حالت تعلیق درآوریم .رئالیسم از
حیث معرفتی فروپاشیده است و ایدئالیسم از توجیه خود و ارائۀ معیار کلی ناتوان
است .ما هیچ راهی به بیرون از خود نیافتهایم و هنوز حتی نمیتوانیم با اطمینان
هیچ سخن ایجابیای دربارۀ «جهان فینفسه» بیان کنیم .از سوی دیگر ما توان
موجود زنده و هوشمندی غیر از
ِ ارتباط شناختی و تبادل اطالعات با هیچ
ِ برقراری
همنوعانمان را نداشتهایم – که حتی در خود این هم تردیدهایی جدی وجود دارد –
تحمیلی خودمان .ما هر گاه به تصور ارتباط با موجودی غیر از
ِ مگر در قالبهای
خودمان دچار شدیم ،شاید با خودمان در حال راز و نیاز بودهایم .در منطق ریاضی
عدم تمامیت ،و در فیزیک عدم قطعیت ،و در هر دو ،نوعی مدلگرایی واگرا و متکثر
11
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حاکم شده است و در زمینۀ اخالق هیچ معیار همهشمولی باقی نمانده است و در
ای روبهزوال به یگانه آرمان ما برای
اسی وصلهپینه ِ
عرصۀ سیاسی نیز نوعی دموکر ِ
کثرت گفتمانهای گفتگوناپذیر بدل شده است .چرا که در
ِ کردن
کنار هم تحمل ِ
کثرت
ِ فقدان همین دموکراسی نیمبند و نمایشی مبتنی بر مشارکت حداقلی ،این
ً
شدن گفتگو به واسطۀ کثرت معیارها و
ناشدنی تکگوییها ،دقیقا به دلیل ممتنع ِ
ِ رفع
مبانی و حتی گرامرها ،برای ارتباط با یکدیگر و تقسیم منابع بقا و میل ،ابزاری جز
ِ
ابراز خشونت و نفی دیگری نخواهند یافت .در بهترین حالت ما با کثرتی از نظامها
یا پارهنظامهای معرفتی یا اخالقی روبرو هستیم (و به دالیل کامال حادثی و عاطفی
ً
و جغرافیایی احتماال یکی را برگزیدهایم) که هرچند بهظاهر مدعی گفتگو با
مقتضی گفتگو بر اساس بنیادهای
ِ منطق
ِ یکدیگرند ،اما به دلیل ناتوانی در تبیین
ً ً
کامال متباین ،عمال به جای گفتگو ،در کثرتی از تکگوییهای متقابل به سر
میبرند .این نظامها یا پارهنظامها (اعم از علمی ،اخالقی یا حتی دینی) ادلۀ خود را
مبانی متکثر و متفاوتی استوار میکنند و همین اصالت تفاوت ،که شعار اصلی
بر ِ
دوران پستمدرن است ،امکان داوری و حتی فهم متقابل را سلب کرده است .در
جزمیت
ِ ایی نسبیانگارانه ،نوعی
سوی مقابل ،برای تن ندادن به این کثرتگر ِ
کبکوار در حال رشد است که اصل گفتگو را زیر سوال میبرد ،و به جای تالش
ِ
برای یافتن راهی برای مواجهۀ کثرات ،به پیشفرضهای نیاندیشیده و جزمی خود
ِ
تکیه کرده ،و حتی واقعیات و دادهها را بر اساس آن چنان تفسیر میکند که بهکلی راه
خودانتقادی و گفتگو با «دیگری» را سد کرده است.
12
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
بودن
در این جهان نیازمند سطحی از حماقت ،یا دستکم غفلت نسبت به پوشالی ِ
بودن نتایج است و گویی در این جهان آنها فعالترند که کمتر
مبانی و غیرقابل دفاع ِ
شکاک نسبیگرای تکثرگرا ،در
ِ میفهمند و آنها پرشورترند که کمشعورترند .آیا یک
ً
میدان نبرد میتواند جانش را فدا کند؟ فدای چه؟ فدای کدام مبنا؟ اصال آیا چیزی
ِ
ارزشش را دارد؟ در چنین زمانهای آن کسی در عرصۀ عملی پیروز است که بتواند با
حداقل تفکر انتقادی دست به خشونت بزند :از القاعده و داعش گرفته تا ناتو و
ً
نئونازیسم و ترامپیسم و پوتینیسم .اما واقعا آیا چیزی برای ما باقی مانده است که
ارزشش را داشته باشد که برایش هزینهای گزاف بپردازیم؟ دست ما چنان خالی
است که میتوان حتی رواج بنیادگراییهای خشونتبار و افراطی را محصول تالشی
قابل فهم برای معنابخشی به زندگی در زمانۀ بیمعنایی دانست .از سوی دیگر،
جنبش
ِ انتحاری عضو داعش یا بهمان عضو
ِ مسئله این نیست که فالن عامل
ایمان راسخش دست به عمل میزند ،بلکه گویی
ِ نژادپرستان امریکایی به واسطۀ
برعکس ،او از آن رو دست به عمل میزند که ایمانش را برای خود و دیگران اثبات
کند و خود را از بیمعنایی نجات دهد .این افراطگرایی جزماندیشانه هیچ بدیل
عملیای در برابر خود نیافته است جز حرص تودهها به مصرف :و چه بسا شاید از
بار یک بنیادگرای تندرو ،دستکم برای
این منظر ،خود خودکشی انتحاری و خشونت ِ
سرگردانی حریصانه مابین پاساژهای خرید و
ِ خودش ،به مراتب معنادارتر از
جدیت تمام بحثهای مختلف در ِ صفحات اینستاگرام به نظر برسد .علیرغم
عرصۀ اقتصادی ،فرهنگی ،دینی ،اخالقی و حتی سیاسی دربارۀ راههای برونرفت از
این دوگانۀ فرساینده و نیز تمام تالشها برای ساختن «راه سوم» و بدیلهایی برای
کردن نوع تازهای از اخالق ،دین و سیاست ،به ناچار باید اذعان کنیم که
ممکن ِ
مسئلۀ اصلی ،نه در ساحت اخالق ،سیاست ،دین و فرهنگ ،بلکه در مبانی
معنابخش به زندگی جای دارد .روشن است که این مبانی از دین ،فرهنگ ،سیاست،
اخالق و غیره جدا نیستند ،اما تمام این حوزهها در پروبلماتیکترین مسائلشان به
13
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ناچار به بحث از مبانی بازمیگردند و این همان سطحی است که امروز عامدانه به
شرط هر گونه دفاع از عمل سیاسی ،اخالقی ،دینی و غیره
حاشیه رانده شده استِ .
«داوری» است و آنگاه که معیارها و مبانی غیر قابل اتکا هستند ،یک فرد یا جامعه
هرقدر که بخواهد قاطعانهتر حکم صادر کند ،به ناچار باید بیشتر از بحر ِان حاضر
در ساحت مبانی غفلت ورزد.
اجازه دهید در همین ابتدا ،تمام تالشها برای «معنابخشی» به زندگی و نیز تمام
تمهیدات برای «داوری» را شکستخورده اعالم کنیم .اگر خوانندهای پس از
مطالعۀ این مقدمه ،آن را بیش از حد بدبینانه مییابد یا نسبت به غلبۀ نیهیلیسم در
عصر ما و بحر ِان حاکم بر هر شکلی از معیار و مبانی تردید دارد ،باید به جای
مطالعۀ این کتاب از آثاری آغاز کند که این بحران را به وضوح تبیین کردهاند .هدف
من از این نوشتار تکرار سخنان پیشگفته نیست .اگر کسی به چنین بصیرتی دست
ً
نیافته ،اصال خود مطالعۀ این اثر برایش بیمعناست .این اثر تالشی است برای یافتن
خلق معنایی موجه برای زندگی (در ساحت عمل ،اخالق ،سیاست و )...در
یا ِ
مطلق بیمعنایی و ناامیدی از تمام راههای موجود .هرچند میدانیم که
ِ زمانۀ غلبۀ
این مسئله بالذات تمدنی است ،هر چند میدانیم که شخصی تکین مستقل از
جامعه وجود ندارد ،هر چند میدانیم که «شخصی سیاسی است» ،هرچند میدانیم
که فرد از جهتی محصول مناسبات و نیروهای مادی ،اقتصادی و ابژکتیو است ،اما
چارهای نیافتیم جز اینکه دستکم به عنوان مدخل مواجهه ،از «تجربۀ شخصی» آغاز
دادن یک مسئلۀ شخصی؛ یا به
کنیم و در نتیجه ،این اثر تالشی است برای تعمیم ِ
بیان بهتر ،کلیتبخشی از مجرای مواجههای تکین .تاکید بر شخصی بودن این
مسئله ،البته بنا نیست عذری باشد برای سلب مسئولیت اجتماعی یا نادیده گرفتن
بیناسوژگانی خود «شخص» ،بلکه همانگونه که مخاطب
ِ ماهیت اجتماعی و
ِ
درخواهد یافت ،این نوشتار گذاری است از مسئلۀ یک شخص به مسئلۀ شخصها.
14
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
پس این نقد به متن حاضر وارد نیست که فردگرایانه یک مسئلۀ تمدنی (نیهیلسم) را
به یک امر شخصی فروکاسته است .بلکه مسئله این است که در چنین وضعیت
انسدادی ،به دالیل متعددی که در این متن به آنها اشاره شده است ،حتی برای
دست یافتن به نتایج تمدنی ،سوژۀ منفرد تنها نقطۀ عزیمتی است که دستکم من
کلیت انتزاعی یا خیالی ،مانند بشریت یا
ِ آغازگاه هر مواجههای نه نوعی
ِ یافتم.
جامعه ،بلکه تجربۀ زیستۀ خود شخص در اینجا و اکنون است .پس من نیز باید این
تعبیر هیوم در کاوشی در خصوص فهم بشری را تکرار کنم که «هیچ نوشتهای ،هیچ
کاوشی هنوز نتوانسته مشکل مرا رفع کند ،یا مرا در موضوعی با این اهمیت راضی
کند .کاری بهتر از این آیا میتوانم کرد که مشکل را به عموم عرضه کنم اگرچه،
حرکت این
ِ شاید ،امیدم اندک باشد که راه حلی به دست آورم؟» 1در نتیجه ،مسیر
تصدیق شکست آغاز میشود و حتی اکنون ،پس از اتمام
ِ ناامیدی محض و
ِ اثر با
نگارش کل این کتاب ،واقفم که هیچ تضمینی وجود ندارد که این اثر دستاوردی
ایجابی برای همگان داشته باشد و به سرنوشت سایر تالشهای شکستخورده در
دان تاریخ دچار نشود .نگارش این متن مصداق قمار کردن در عین ناامیدی و
زباله ِ
ناتوانی است .اگر مخاطبی در جایی دیگر امید یا مامنی ،هرچند اندک یا کمسو،
بیشتر چنین
ِ یافته است همان بهتر که آنجا را سفت بچسبد و وقت خود را با مطالعۀ
متون سردرگمکننده و یاسآوری تلف نکند .مبادا بیآنکه بداند چگونه ،به جای ِ
یافتن مبنایی مستحکمتر یا تکیهگاهی مطمئنتر ،همان مامن قبلی خود را هم از
ِ ِ
دست بدهد و بیش از پیش ناامید و متحیر شود .اجازه دهید این حیرت را با ذکر
یک تمثیل روشنتر کنم.
1هیوم ،دیوید ( ،)1395کاوشی در خصوص فهم بشری ،ترجمۀ کاوه الجوردی ،تهران :مرکز ،ص .45
15
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فرض کنید جعبۀ سیبی در جوی آبی شناور است .درون برخی از سیبهای این
جعبه ،کرم یا کرمهایی زندگی میکنند که از همه جا بیخبر مشغول تغذیه از
پسماندۀ سیباند .آنها هیچ خبری ندارند از اینکه درون سیب یا جعبهای هستند یا
در آبی شناورند .حال فرض کنید که یکی یا چند تن از این کرمها از سیب سر بیرون
بیاورند .تصوری از سیبی که درونش بودند پیدا کنند و شاید حتی تصوری از جعبه،
و حتی فراتر ،درکی از حرکت جعبه در آب .نمیدانم! طبق روایت رایج ،شاید تنها
این انسان است که چنین توجهی به جهان اطراف کرده ،از محل زندگی خود چنین
تصویری به دست داده و حتی از سیارهای که در آن میزید بیرون رفته و از بیرون به
سیبش نظر کرده و قصههای مختلفی دربارۀ ماجرا سرهم کرده است .اما دانش او
واقعا چقدر است؟ از کجا داخل این آب افتاده؟ این جعبه چیست؟ این آب به کجا
ً
میرود؟ او اصال برای چه غایتی اینجاست؟ چه کسی از کرمهای قصۀ ما انتظار
دارد که به این پرسشها پاسخ دهند؟ پس چرا از انسان این انتظار میرود که به
پرسشهای «از کجا آمدهام» و «به کجا میروم آخر» ،پاسخ دهد؟ انسان در این
جهان پرتاب شده است .نه میداند از کجا آمده و نه میداند به کجا میرود .نه حتی
ً
میداند کیست و کجاست .او صرفا حیران و سرگردان است .اما چون تاب
ً
سرگردانی ندارد (و البته عمدتا با هدف بقا و ارضای میل) ،به تخیالت خود پناه
برده و قصههایی دربارۀ حقیقت و غایت جهان عرضه کرده و بنا به توان اندکش آنها
را نظم بخشیده است .گویی کرمی که تازه از سیب سری بیرون آورده دربارۀ دریایی
سخن بگوید که این جوی آب بناست ماهها بعد بدان بریزد ،یا ندایی را بازگو کند که
موعود سیبهای ابدی در
ِ از جانب خدای جعبهها شنیده است ،یا از سرزمین
ِ
آسمان یا آرمانشهر بیطبقۀ کرمهای خرسند در زمین سخن بگوید .مسئله این
ً
نیست که سخن او درست است یا خیر ،مسئله این است که او اصال هیچ مرجعیتی
برای سخن گفتن در این باب ندارد .هرآنچه به زبان آورد ،حتی در مورد خود سیبی
که در آن میزید ،آمیزهای است از تخیل و محدویتهای مشاهدهاش .آیا این دقیقا
16
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
وضعیت ما نیست؟ هر چه انسان دربارۀ حقیقت ،منشاء یا غایت جهان ادعا کرده
محصول تخیل بوده است ،آمیخته با برخی تجارب جزئی (چرا که تخیل در خالء
کار نمیکند و از تجارب به عنوان مصالح بهره میبرد ،و البته میدانیم که خود
ً
تخیل نیز متقابال در خلق این تجارب دستاندرکار است) .مسئله این نیست که
فالن گفته دربارۀ حیات پس از مرگ غلط یا درست است ،بلکه مسئله این است که
انسان اصال هیچ تصوری از «بعد از مرگ» ندارد ،مانند کور مادرزادی که تصوری
از رنگ ندارد .این نادانی نه تنها در خصوص موضوعات بسیار دور از دسترس
تجربۀ حسی (مانند قبل از تولد و بعد از مرگ و غایت جهان و غایت خداوند و
فرشتگان و بهشت و جهنم و ارواح مردگان و غیره) ،بلکه حتی در خصوص
موضوعات بسیار دم دستی و حتی تجربیات به ظاهر بیواسطه نیز صادق است .ما
حتی نمیدانیم که همین کتابی که پیش روی ما قرار دارد مستقل از ما چه وضعیتی
دارد؟ آیا همهاش محصول قالب حسانیت و تخیل ماست و چیزی آن بیرون وجود
ندارد ،یا نه برخی اعراضش متعلق به خودش هست و برخی را ما بر آن سوار
ً
کردهایم ،یا نه ،عینا به ه مین شکل در خارج از ما وجود دارد؟ تاریخ فلسفه نشان
داده است که هیچ راهی برای فیصله دادن به این مناقشات وجود ندارد و در نتیجه،
پیروز همواره شکاکاناند :یعنی آنها که وجود هرگونه دانش قطعیای دربارۀ هر ابژۀ
عینیای را انکار میکنند.
ً
البته در طول تاریخ ،متفکران عمدتا دو دسته دانش را از این قاعده مستثنی کرده
ً ً
تخیلی) ظاهرا خودسازگار که
ِ اردادی (شما بخوانید
ِ بودند :یکی دانشهای مطلقا قر
برای تصدیق خود هیچ نیازی به ابژههای بیرونی ندارند (مانند منطق و ریاضیات)؛
حس حاصل از تجربۀ بیواسطه .اما امروز میدانیم که این بدیهینماها
و دیگری ِ
نیز مستثنی نیستند .دستۀ اول ،همانگونه که هیوم خاطر نشان ساخت ،به این دلیل
ً
بازی
شناخت عالم خارج) به شمار نمیروند و نوعی ِِ که اصال دانش (در معنای
17
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همانگویانۀ وضع قواعد سازگارند ( که البته حتی اگر خود این بازی تا ابتدای قرن
بیستم قطعیتش را از خودش اخذ میکرد ،امروزه دیگر پس از ظهور هندسههای
نااقلیدسی ،منطقهای چند ارزشی و قضایای گودل ،حتی در خودموجه و
خودتصدیقکننده بودنشان نیز مناقشات بسیاری مطرح است) .و دستۀ دوم نیز
ً
«دانش» به حساب نمیآیند ،زیرا دقیقا همان لحظهای که حس بیواسطه بخواهد به
دانش بدل شود و به قالب فهم ،گزاره یا بیان درآید (یا حتی واجد ارزش یا قطعیت
مفهومی از
ِ جلوه داده شود) ،از بیواسطگی به درآمده و درون چهارچوبهای
پیشداده و سایر دستاوردهای تخیل فرهنگی-تاریخی ،به ویژه زبان ،تحریف و
ِ
کژنمایی میشود.
در چنین وضعیتی انسان چه میتواند بکند؟ آیا چارهای جز ادامه دادن به همین
بازیهای تخیلی ندارد (در این سطح تفاوتی بین دین ،فلسفه و علم نیست که من
در این کتاب ،همگی آنها را نظامهای تمثیالت نامیدهام)؟ آیا بهتر نیست که انسان
اساس را بر همان غرایز و رانهها بگذارد و اجتناب از رنج و افزایش لذت را مالک
عمل و رفتار خویش قرار دهد و بر آن اساس قصههای اخالقی ،دینی و تمدنی را بنا
کند؟ و مگر اکنون جز این نمیکند؟ هر پاسخی به این پرسش البته ما را به پرسش
غایت انسان سوق میدهد .اما چه کسی میتواند غایت انسان را تعیین کند؟
از ِ
طبیعت؟ خدا؟ عقل؟ فارغ از اینکه هر سۀ این مفاهیم محصول همان تخیلاند،
ً
اگر به فرض محال ،انسان شناختی از غایت طبیعی یا الهی یافت ،اصال چه لزومی
دارد که از آن تبعیت کند؟ البته ناگفته پیداست که خود همین فرض نیز محال است
و انسان هیچ دسترسیای به شناخت چنین غایاتی ندارد ،و از کجا معلوم که وقتی
مدعی بوده که به صراحت با خداوند گفتگو کرده ،در واقع مشغول سخن گفتن با
خویش نبوده است؟ همچنین با توجه به تاریخ شکلگیری خود این مفاهیم،
دریافتهایم که آنها نیز محصول تاریخ تخیل و فرهنگ انسانیاند و هر سه در ساحت
18
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
قصهپردازی (یا به بیان فنیتر :اسطورهشناسی) قابل تحلیلاند :اسطورۀ طبیعت،
اسطورۀ خدا ،اسطورۀ عقل.
اگر بخواهیم قصهای (یا تمثیلی) سرراست – و البته مانند هر قصهای تقلیلگرایانه و
گزینشی – از روند این رابطه (دستکم در مهد خود نیهیلیسم غربی و تمدنهای
یهودی متاثر از آن) ارائه دهیم ،میتوان گفت که «انسان!» همواره در صحنۀ
ِ یونانی-
نبرد میان اسطورههایش زیسته است .او به کمک خدا (تئوس) و عقل-سخن
(لوگوس) علیه طبیعت (فوسیس) قد علم کرد و تمدن و فرهنگ را سامان داد.
شهرها را ساخت ،طبیعت را به بردگی گرفت؛ ابتدا از آن شکار کرد و میوه چید،
بعدها تسلط و امنیت بیشتری یافت ،یکجانشین شد و آن را زیر کشت قرار داد و
مایحتاج دیگرش را تامین کرد .خدایان و عقول ضامن شهر بودند و هر چه از
تعدادشان کاسته میشد بر تمرکز قوایشان افزوده میشد .در جهان متاثر از ادیان
سامی به دلیل مقتضیات عقلی و تمدنی ،انسان از کثرت خدایان به توحید راه برد و
خدای واحد و عقل فراگیر و کلی را ابداع کرد :اولی را پرستید و حتی آن را به عامل
مشروعیتبخش دومی بدل ساخت (لوگوس-ایده به صور علم الهی مبدل گشت)
و انسان به نمایندۀ خداوند یا اشرف مخلوقات بدل شد .اما میل سیریناپذیرش به
ِ
عملی نهادهای دینی – به این
ِ سلطه بر منابع – و البته همزمان با فروپاشی نظری و
هم قانع نشد .از همین رو ،بعدها انسان در نبرد میان عقل و خدا ،جانب عقل را
عقول
ِ فیوضات
ِ دعوی خودبنیادی داشت نه چشم به ر ِاه ِ گرفت – عقلی که دیگر
افالکی – و علیه خدا قیام کرد .این قیام البته یکشبه اتفاق نیفتاد و ابتدا مرجعیت
خود عقل از خدا به انسان منتقل شد و سپس به مرور و طی قرنها حقوق و
مسئولیتهای الهی یکییکی از او سلب و به عقل انسان تفویض شدند :خدا دیگر
بخش دولت .انسان که زمانی کوشیده بود
نه مشروعیتبخش علم بود نه مشروعیت ِ
با تحمل سختترین مصائب در صومعههای متروک یا شدیدترین ریاضتها در
19
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دیرهای دورافتاده در خدا فنا شود و به خدا بدل گردد ،اکنون به راستی به خدا بدل
کردن قدرت از خداوند در مقام
شده بود :اما نه با رسیدن به خداوند ،بلکه با سلب ِ
بزرگ ترین شاهکار تخیل خویش ،و گذاشتن تاج خدایی بر سر خویش :زمانۀ
پادشاهی انسان – آغاز اومانیسم.
ِ
البته امروز دیگر حتی از خود علم هم چیز ارزشمندی باقی نمانده است .به واسطۀ
یکنی «شناخت جهان با هدف غلبه بر آن» ،کل عرصۀ وسیع علم به
غایت ِب ِ
سرزمین تنگ تکنولوژی فروکاسته شده است که سکانش نه در دست طبیعت است
1آدورنو ،تئودور و هورکهایمر ،ماکس ( :)1384دیالکتیک روشنگری ،ترجمه :مراد فرهادپور و امید مهرگان،
تهران :گام نو.
20
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
(هر چند دعوی شناخت طبیعت دارد) ،نه در دست خداست (هر چند دعوی
شناخت آغاز جهان و ذرۀ خدا را دارد) و نه حتی در دست انسان (هر چند
فریبکارانه وعدۀ رفاه بشری میدهد) ،بلکه به میانجی حمایتهای شرکتها و
دولتها و ارتشها ،در دستان هیوالی بیشکلی است که بر سریر سرمایه و مصرف
تکیه زده است و گویی همچون شخصیتی مستقل ،بر اساس منطق و عقالنیت
زنجیر بندگی
ِ توهم از هم گسستن
خاص خودش عمل میکند .انسان که زمانی ِ ِ
ِ
خداوند را داشت و تاج پادشاه ی بر سر خود نهاده بود ،امروز ،پس از افول عقل و
ً
زوال اومانیسم ،برخالف آنچه خود میپنداشت ،مفلوکتر از پیش ،دیگر مطلقا به
ً
امیال ظاهرا
برده بدل شده است :یعنی یا به بردۀ طبیعتش (مصرف با هدف ارضای ِ
ً
غریزی ،اما عمال برساختۀ فرهنگ) ،یا به بردۀ خداوندش (احساس بیپناهی و
ایی هویتبخش) ،یا به بردۀ عقلش
تشنگی دوبارهاش به معنویت و بنیادگر ِ
ِ تنهایی و
(در معنای محدود عقالنیت برآمده از مکانیسم تکنولوژی-سرمایهداری)؛ که البته
ً
این آخری توانایی برآوردن نیازهای هر دو نوع بردگی نخست را دارد :یعنی هم مثال
تکنولوژی ایجاد رابطۀ جنسی با ربات را ارائه میدهد ،هم اپلیکیشن مطالعۀ روزانۀ
ِ
ِ
انجیل را .انسان امروز بردۀ هر سه دستاورد خویش است که اکنون گویی مستقل از
او میزیند و در نوعی همدستی نانوشته بر او حکم میرانند.
پس ،از یک سو ،شناخت ممتنع شده و از سوی دیگر تمدن به زوال افتاده است.
ً
تالشهای قرون اخیر برای برونرفت از این وضعیت عمدتا به زوال هرچه بیشتر
تمدن انسانی منجر شدهاند .شاید بزرگترین ،پردامنهترین و مترقیترین این تالشها
ً
مارکسیسم بود که عمال به ضد خویش بدل شد و معنا و کارکرد «مبارزه» را برای
بیش از یک قرن به انحراف کشاند .البته نه به دلیل دعاوی و غرغرهای شبهاخالقی
مشهور مخالفان لیبرالش دربارۀ اردوگاههای سیبری و جنایات استالین و مائو ،بلکه
بیشتر به دلیل تقویت خود سرمایهداری متاخر .فراموش نکنیم که پس از هیاهوهای
21
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فروخوابیدن گرد و غبار انقالبها و فریادها ،شنواترین گوشها برای
ِ سیاسی و
شنیدن ،گوشهای دشمن (در معنای متعارف) است برای تحریف و از ِآن
خودسازی ایدههای رادیکال و بدیل .به همین دلیل است که انقالبها شکست
ِ
ابتدایی مد نظر انقالبیون)
ِ خیالی
ِ میخورند یا از مسیر «اصلی!» (یعنی مسیر
غایت یک عملِ نیز و موجود ایطر ش از برداشت انقالبیون
ِ منحرف میشوند ،زیرا هم
مبانی نظری و مفهومیشان ِ رادیکال خودفریبانه و خوشخیاالنه است ،هم
خودنقضکنندهاند ،و هم مهمتر از همه ،خود انقالبیون ناشنواترین گوشها را برای
تجدید قوای
ِ شنیدن صدای انقالبشان دارند .آنها یا باید حذف شوند ،یا در
دشمنشان ادغام شوند .البته خود معنا و کارکرد «دشمن» نیز بسیار فریبنده است.
در فصل «سیاست» ،سرتیتری مستقل به دشمنشناسی اختصاص یافته است ،اما
ً
در اواخر همین مقدمه پس از طرح برخی مقدمات دیگر مختصرا به «ایدۀ دشمن»
بازخواهیم گشت.
از سوی دیگر ،ما تاکنون و حتی در خود همین مقدمه بارها از انسان سخن گفتهایم،
اما موجودی به نام «انسان» نیز وجود ندارد .انسان امروز مجموعهای از میلیاردها
وزن
فرد متفاوت با عقیده و فرهنگ و جنسیت و زبان و نژاد و رنگ و دین و قد و ِ
ً
متفاوت است .ما ابدا خود را وارد مناقشات بیپایان دربارۀ تعریف انسان یا مرزهای
انسانیت یا خواست انسان به طور کلی نخواهیم کرد .اگر از لفظ انسان هم استفاده
بودن سخنمان است .این امر به این دلیل نیست
میکنیم با آگاهی از تقلیلگرایانه ِ
که سعادت انسان برای ما مسئله نیست ،بلکه به این دلیل است که بحث سعادت
انسان در ابتدای مسیر ما را به بیراههای عبورناپذیر میکشاند .هرچند فرد در جامعه
معنا مییابد و ما در فصل «سیاست» به تفصیل در این باب سخن خواهیم گفت و
نیز هرچند رویکردهای فردگرایانه را مورد انتقاد قرار خواهیم داد ،اما اینجا و در
ابتدا ،باید از خودمان ،یعنی از «تجربۀ زیستۀ شخصیمان» آغاز کنیم و مجددا
22
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
پرسش ابتدایی را طرح کنیم ،اما نه از جانب انسان (چون ما دسترسیای به انسان
خود «من» ،با تمام مناقشات ونداریم) ،بلکه از جانب یک شخص :از جانب ِ
ابهامات دربارۀ معنا و ماهیتش .و تازه بعد از آن است که شاید بتوان با تعمیم «من»
به درکی از «ما» رسید.
ما حیواناتی اهل قصهایم و در تمام مدت در حال قصه شنیدن و قصه گفتن هستیم:
چه زمانی که در حضور دیگرانیم ،از شنیدن یا گفتن قصهها دربارۀ ماجراهای
روزانه ،تا قصۀ جهان و هستی و تاریخ؛ چه زمانی که در تنهایی هستیم ،از مطالعۀ
شنیدن رادیو ،تا حتی در ذهنمان ،از مرور
ِ کتابها و تماشای تلویزیون و فیلم و
خاطرات یا قصههای گذشته تا قصهسرایی دربارۀ آینده و احتماالت آن ،و حتی در
زمان خواب و مشاهدۀ ماجراها و قصههایی که بدانها رویا میگوییم .به این
فهرست بازهم میتوان افزود .در یک معنا ،ما در تمام لحظات زندگیمان مشغول
قصه گفتن و قصه شنیدنایم و تمدن چیزی نیست جز تمثل تخیالت بیناسوبژکتیو
(در ساحت فرهنگ) دربارۀ مهمترین شخصیتهای اصلی قصههایمان (یعنی
اسطورههایی مانند خدا ،جهان و خودمان) .هر قصه میکوشد قصهای منظم و
باورپذیر باشد .اما همواره چیزی از قصهها سرریز میکند .هر قصهای خود را لو
میدهد و اینجا لوگوس (نطق :همان توانایی قصهگویی-ادبیات) کارکردی دوگانه
مییابد :از یک سو ،میکوشد تا قصه را به نحوی باورپذیر(تر) بیان کند و از سوی
ً
ست قصه را رو میکند و آن را به چالش میکشد :هر دیگر ،دقیقا به همین دلیل ،د ِ
دفاعی (انسجامبخشی) نوعی نفی است و البته هر نفیای نوعی دفاع (خلق روایت
تازه) .قصهای که دیگر کسی به آن باور ندارد ،نظامی بدقواره از تمثیالت است که
اسطورههای برسازندهاش را قربانی کرده است :به این مرحله ،مرحلۀ زوال گفته
میشود .و ما اک نون در حال تجربۀ دوگانۀ این زوال هستیم :هم در عرصۀ ملی (و
فروپاشی قصۀ تحقق
ِ شاید هنوز نه منطقهای) بعد از تجربۀ اسالم سیاسی و
23
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حاکمیت انسان کامل ،و هم در عرصۀ بینالمللی (که آن را
ِ طریق
ِ رستگاری از
ً
مشخصا با نیهیلیسم غربی پیوند میزنیم) پس از تجربۀ فروپاشی آرمانهای
ً
جهانشمول چپ .لوگوس محتاج موتوس است ،چرا که بدون آن اصال ابزار و
ِ
شخصیتهایی برای قصهگویی ندارد .موتوس نیز محتاج لوگوس است تا بیان شود
و نظم یابد ،و البته از طریق همین بیان شدن و نظم یافتن است که امکان نفی و
نقض خود را فراهم میآورد تا قصههای تازه خلق و موجه شوند .در این معنا،
بودن این قصهها ،از ابتدای
علیه باورپذیری و موثق ِ نیهیلیسم در مقام شورشی ِ
تاریخ اسطورهشناسی تاکنون ،همراه با تفکر زیست و از آن تغذیه میکرده است .اما
ِ
اکنون شاید برای نخستین بار است که به این شکل غلبه یافته است ،آن هم به
ناتوانی «نیروهای مولد» فرهنگ در «ابداع درمان برای خویش»
ِ واسطۀ آنچه نیچه
باورپذیری قصهها).
ِ مینامد (یا به تعبیر ما ،ناتوانی در ابداع راهکار برای نجات
البته اینجا باید ابهامی را رفع کرد :آیا مخاطب زمانی که ادعاهای فوق مبنی بر
ماهیت نفیکنندۀ نیهیلیسم حاکم را میخواند ،میتواند اعتراض کند که با این همه
ابژکتیو ایجابی ،چگونه حق داریم از حاکمیت نفی سخن
ِ نهاد و نماد و نیروهای
بگوییم؟ پاسخ این است که اینجا مسئلۀ نفی و ایجاب ،نه در ساحت نهادهای
ایجابیت نفی مینامد) ،بلکه در ساحت عناصر قابل دفاع و
ِ ابژکتیو (یا آنچه نیچه،
عمومی این
ِ موجه معنابخش به زندگی و عمل مطرح است .و البته رواج و پذیرش
ِ
پاسخ نخ نما که «اصال زندگی چه احتیاجی به دفاع یا معنا دارد؟» یا «مهم خود
ِ
زندگی است نه چیزی بیشتر» ،خود بهترین شاهد مدعای حاکمیت نیهیلیسم
است.
24
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
دینی ،علمی یا فلسفی دربارۀ جهان و زندگی ،که پیشتر بدانها باور داشته است.
اما نیهیلیسم نیز خود ماهیتی قصهوار دارد و انسان در واکنش ،خالقانه کوشید تا
راهی تازه بگشاید« :حال که زندگیمان هیچ غایت و معنایی نداریم ،چه بهتر که
خودمان به آن معنا ببخشیم» .مشکل اما اینجاست که این شعار که «بیایید خودمان
ً
به زندگیمان معنا ببخشیم» ،به نحوی معکوس فهم و محقق شد و عمال به این
نتیجه رسید که حاال که معنایی در کار نیست و تمام مرجعیتهای دینی و علمی
ناتوان شده اند ،پس بیایید کل ماجرا را فراموش کنیم و این چند صباح باقیمانده را
ً
خوش باشیم :که این خود البته قصهای تازه – و نه لزوما موجهتر و قابل دفاعتر – بر
آرمان مبهم شادی یا خوشی (بر اساس ارضای میل) است برای
ِ اساس همان
ِ
کردن قصههای ناتمام و شکست خوردۀ قبلی .قصهای که شخصیتهایش
فراموش ِ
به جای انسان و طبیعت ،به جای آدم و حوا ،به جای مسیح و مریم ،به جای بهشت
و جهنم ،همین انسان بود و همین بدن و همین زندگی به مثابۀ طول عمر خطی ،با
مصرف
ِ ماجراهایی از این دست .1 :اولویتبخشی به مصرف (اشتیاقی حریصانه به
ناالزمترین کاالها) . 2 ،وسواس بهداشتی نسبت به بدن ،سالمتی و طول عمر.3 ،
ارضای کنترلشده و بیمهشدۀ! میل به لذتطلبی؛ و در نهایت ،طرح بدیلهایی
موهوم (مانند اسطورۀ عشق در مقام مکمل وقیح ،اما ممدوح ،وضعیت) برای تاب
ِ
شکست/پیروزی پروسۀ میل .اینجاست که
ِ سرخوردگی محتوم ناشی از آوردن
ِ
ِ ً
گشودن راهی حقیقتا تازه معنادار میشود :چگونه میتوان در عین اذعان به شکست
عملی انسان ،نه تنها
ِ تمام قصههای کهن ،در عین اذعان به ناتوانی معرفتی و
همچون «واپسین انسانها» وا نداد و به ورطۀ بیقیدی یا فراموشی در نیفتاد ،بلکه به
نحوی آگاهانه و موجه ،نظام تمثیالت نوینی را برساخت و حتی بر اساس آن،
نظامی رفتاری-عملی (در سطوح اخالق ،سیاست و جامعه) را استوار ساخت که
به زیستن انسان معنا و ارزشی تازه ببخشد.
25
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
در ابتدا مهمترین مسئله «تصمیم» است .فارغ از اینکه خود این تصمیم نه محصول
ارادۀ آزاد فردی ،بلکه نتیجۀ سلسله علل برسازندۀ شخصیت ،روان و رفتار فرد
است ،اما به هر روی ،اینجا شخص میتواند «تصمیم» بگیرد – ولو در همان سطح
فهومی
ِ اساس نظام م
ِ اخالقی آغازینی وجود ندارد.
ِ عاملیت ثانویه .هیچ قاعدۀ
حاضر بر همین «تصمیم» استوار است .این «تصمیم» مرز اصلی را ترسیم میکند
و این متن را از ورود به بسیاری از مناقشات بیپایان و بیحاصل مصون نگاه
میدارد .شخص میتواند بیهیچ تاملی ،حتی بی آنکه از بدو تولد تا لحظۀ مرگ
«تصمیم» گرفته باشد ،بر اساس کلیشههای فرهنگی غالب رفتار کند و در
اسطورههای از پیش دادۀ سنتش زیست کند .البته زمانی این تصور وجود داشت که
با صرف آگاهسازی توده به وضعیت خویش ،توده واکنشی سلبی و انتقادی نشان
خواهد داد .اما امروز در وضعیتی که آدورنو آن را غلبۀ «صنعت فرهنگ» بر سوژهها
مینامید ،مشاهده میکنیم که آگاه شدن سوژهها از ابتذال فرهنگی و زیستیای که
در آن به سر میبرند ،نه تنها آنها را به موضعی انتقادی و مقابله سوق نمیدهد ،بلکه
آرمان آگاهسازی به یکباره
حتی جهل و ابتذال را تقویت و نهادینه میکند .در نتیجهِ ،
ضد خود از کار درمیآید .دلیل آن را میتوانید در عادیترین گفتار روزمره بیابید:
«چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد .انسان همین است که میبینید .همینقدر
مبتذل و همینقدر حقیر .پس بیخیال» .طنز تلخ ماجرا اینجاست که یکی از دالیل
ً
زیستی امروز ما ،دقیقا همان
ِ رواج همهجانبۀ ابتذال فرهنگی در تمام ارکان و شئون
آگاهیرسانیهای متفکران و روشنفکران انتقادی در قرن گذشته بوده است .آنها
ً
ماهیت انسان و خاستگاه سلیقه و قریحۀ توده را به او نشان دادند و دقیقا به دلیل
فقدان آلترناتیو ایجابی ،گویی پذیرش همین ابتذال را برای توده آسانتر و حتی
ریشهدارتر ساختند .شاید اگر دو قرن قبل به فردی از طبقۀ متوسط اطالع داده
میشد که موسیقیای که میشنود و ادبیاتی که میخواند مبتذل است ،از سوی او
26
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
ً
واکنشی منفی به همراه داشت ،اما امروزه پاسخ این است« :اصال مگه فرقی هم
میکند» ،یا حتی «چه بهتر».
نفوس معطلۀ دنبالهروی سبک زندگی و فکر و عمل شایع، ِ البته خارج از صف
ِ
برخی افراد به درکی تازه و انتقادی از وضعیت خود میرسند .اسطورهای را نقد
ً
ای ازپیشدادۀ دیگری
میکنند ،اما معموال به نحوی یکجانبه به دامن نظام اسطوره ِ
پناه میبرند .طبق صورتبندیای که به نحوی بسیار موجز در باال ترسیم شد و در
فصل مربوط به «باورشناسی» به تفصیل مورد بررسی قرار خواهد گرفت ،این پناه
بردن غیرنقادانه از یک اسطوره به اسطورۀ دیگر ،میتواند تغییر از یک دین به دین
ِ
دیگر باشد ،می تواند فراتر از آن ،گذار از یک عقیدۀ دینی به مثال نوعی ماتریالیسم
فلسفی از پیش
ِ علمی یا بالعکس! باشد ،و یا حتی میتواند پناه بردن به یک نظام
سرسپردن
ِ موجود باشد .مسئله این است که از یک منظر ،همه در چهارچوب
ساز بشری در طی
تخیالت اسطوره ِ
ِ تبدل
یکجانبه ،دگرآئین و تقلیلگرایانه به فرآیند ِ
تاریخ جای میگیرند.
27
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اما غیر از افراد فوق ،افراد بسیار بسیار اندکی نیز پیدا میشوند که چنان هوشمندند
شکاکان رادیکال که هیچ دانش یا
ِ که فریب هیچ قصهای را نمیخورند .برای مثال
عقیدهای را صادق نمیدانند .آنها علیرغم رشد فکری ،فراموش میکنند که هم از
حیث نظری ،عدم باور به هیچ عقیدهای ،خود نوعی عقیده و باور اسطورهای است،
و هم از حیث عملی ،انفعال خود نوعی عمل است و به همان میزان نتایج و پیامد
دارد .آنها هر لحظه که زندگی میکنند در حال خیانت نسبت به بیباوری
خویشاند.
ً
چه راه دیگری میماند؟ یک راه که البته به ندرت انسانها ،دقیقا از این منظر ،به آن
ً
مبادرت میکنند ،خروج اختیاری (خودکشی) است .من هرچند خودم عجالتا آن را
ِ
28
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
بودن تمام
انتخاب نمیکنم ،اما برایم محترم است که فردی با اذعان به موهوم ِ
بودن هر شکلی از نظام باور ،بخواهد دانسته و خودخواسته
اسطورههایش و ناموجه ِ
از این بازیای که نادانسته و ناخواسته واردش شده خارج شود؛ اگر فرض کنیم
ً
اصال خروجی در کار باشد .البته به گمان من ،بهترین مخاطب متن حاضر و
ً
شنواترین گوش برای این سخنان ،فردی است که در اوج استیصال دقیقا در آستانۀ
چنین خودکشیای – یعنی در لحظهای چنین گشوده به سوی امکاناتی تازه – قرار
خود خودکشی نیز نوعی عمل موثر است که تمام دارد .البته روشن است که ِ
ً
حذف «سوژۀ
ِ نقدهای فوق بدان نیز وارد است ،و نه به حل مسئله بلکه صرفا به
ً
مرگ پاککنندۀ صورتارسیدن ِ
ِ نفی «خود زندگی» میانجامد و صرفا فرتکین» و ِ
مسئله را سرعت میبخشد.
پروبلماتیک اثر
ِ غیر از اینها چه راه دیگری مانده است؟ این نقطۀ آغاز ورود به
حاضر است و پاسخ من به این پرسش «مبارزۀ رادیکال» است .معنا و ضرورت
مبارزۀ رادیکال در ادامۀ این مقدمه به طور موجز و در بدنۀ کتاب به تفصیل تبیین و
ً ً
توجیه خواهد شد ،اما عجالتا اجازه دهید بگویم که مبارزۀ رادیکال نه ابتدائا مبارزه
با این یا آن فرد ،مبارزه با این یا آن نظام سیاسی ،مبارزه با این یا آن دین ،مبارزه با
این یا آن نظریۀ علمی ،بلکه مبارزهای تمام عیار است علیه شیوۀ غالب
وضعیت
ِ پردازی غیرنقادانۀ بشری که برسازندۀ تمام اسطورههای برسازندۀ
ِ اسطوره
پردازی فریبکارانه و
ِ اسطوره هر علیه عملی و نظری ای مبارزه : هست نیز حاضر
غیرانتقادیای ،از اسطورۀ طبیعت و اسطورۀ خدا گرفته ،تا این بار ،علیه اسطورۀ
انسان ،و حتی علیه برداشتهای جزمی از اسطورههای آرمانی انسان ،مانند
عدالت ،آزادی و حقیقت.
29
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شاید در همین ابتدا این پرسش مطرح شود که آیا این دعویای است برای تمام
انسانها؟ هرچند این متن مخاطب بالقوۀ خود را همگان میداند ،اما بنا ندارد تا
مفروضات و استداللهای خود را به سطح این همگان و پیشفرضها و
دغدغههایشان تنزل دهد .این متن ،هرچند در ابتدا شرایط نیهیلیسم را در گسترهای
بشری – و حتی فرابشری – ترسیم کرده است ،اما مخاطب راستین خود را کسی
ِ
میداند که به این وضعیت واقف است و تمام راههای دیگر را ناخرسندکننده یافته و
«تصمیم» به برونرفت گرفته است و در نتیجه ،خود را چنان مستاصل میبیند که
اکنون حتی مبهمترین کورسوها و نامحتملترین امیدها را جدی میگیرد .برای
چنین مخاطبی است که مطالعۀ این متن معنادار است ،وگرنه آن کس که تکلیفش با
تمثیالت از پیشموجود
ِ زندگی و عمل و غایتش روشن است (یعنی به یک نظام
باورمند است) ،این متن را بیحاصل ،پراکنده ،مشوش و ماللتبار خواهد یافت.
در واقع تمایز این دو نوع مخاطب در همان «تصمیم» است :یعنی تمایز بین
توانستن و خواستن؛ بین امکان و اراده .پس اگر پرسش این باشد که چه کسی
میتواند مخاطب این نوشتار باشد ،پاسخ همگان است (البته به بیان دقیقتر ،نه
ً
همۀ انسانها ،بلکه حتی همۀ موجودات فهمندۀ معنا – محدودهای که احتماال با هر
تعریفی که از «انسان» داشته باشیم ،دارای رابطۀ عموم و خصوص من وجه است).
اما اگر پرسش این باشد که چه کسی «میخواهد» مخاطب این نوشتار باشد ،پاسخ
افراد خاصی را در بر میگیرد و البته گرفتن این «تصمیم» که چه فردی مخاطب این
نوشتار است ،نه بر عهدۀ متن یا نگارنده ،بلکه بر عهدۀ خود فرد است .این متن
همگان را مخاطب بالقوۀ خود میداند ،اما این بر عهدۀ هر مخاطب است که
میتواند (یا میخواهد) خود را مخاطب بالفعل این متن بداند (یا بسازد) .اجازه
ِ
دهید مثالی بزنم .فرض کنید بنا باشد من کتابی بنویسم دربارۀ «تکنیکهای
شطرنج» .مخاطب این کتاب کیست؟ از یک سو ،هر موجود فهمندهای میتواند
مخاطب این کتاب باشد .اما مخاطبان واقعی این کتاب چه کسانی هستند؟ البته
30
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
ً
آنها که اوال تصمیم دارند شطرنج بازی کنند و در مرحلۀ بعد آنها که تصمیم
می گیرند شطرنج را از این کتاب بیاموزند .آیا نویسندۀ کتاب تکنیکهای شطرنج
باید حوزۀ مخاطب خود را در سطح گستردۀ نخست (یعنی همۀ موجودات فهمنده)
نگه دارد؟ البته که خیر .او در همان ابتدا با این پیشفرض شروع به نوشتن میکند که
مخاطب این کتاب کسی است که عالوه بر اینکه میتواند بخواند و بفهمد،ِ
«تصمیم» دارد شطرنج بازی کند .متن حاضر نیز چنین است :مخاطب عام آن باید
مخاطب مشخصی که این متن خطاب به او
ِ واجد شرط فهم (لوگوس) باشد .اما
نوشته شده است ،باید عالوه بر این امکان یا توانایی ،دو شرط دیگر را در ساحت
موضع و تصمیم (اراده) داشته باشد :یکی اینکه نیهیلیسم را تصدیق کرده باشد
(شرط الزم) و مهمتر اینکه «تصمیم» گرفته باشد که راهی برای برونرفت از آن
بیابد (شرط کافی) .این امر البته به معنای تصدیق آزادی ارادۀ فردی (در معنای
ای ارادۀ آزاد یا اختیار) نیست .چرا که خواستن یا نخواستن افراد نیز نه به
کلیشه ِ
ِ
زیستی برسازندۀ هویت و
ِ تصمیم خلقالساعه و فردی ،بلکه به عوامل فرهنگی و
گیری هر فرد بازمیگردد .در این معنا ،اگر این تعبیر سوء تفاهم ایجاد
توان تصمیم ِ
نکند ،تنها آن کسی «میخواهد» که «میتواند».
همچنین از آنجا که هر پاسخی باید پاسخی همه جانبه باشد ،این متن میکوشد تا
در عین اذعان و وقوف به تمام نقدهای دو قرن اخیر علیه هر شکلی از نظامسازی،
ً
نظام آینده) مطرح کند .پس قاعدتا
خود را به مثابۀ یک نظام (یا فهرستی از یک ِ
مطالبۀ نگارنده از خوانندگان نیز این است که این متن را به صورت یک کل نظاممند
(البته یک کل پالستیک) بخوانند و از ُمثله کردن یا فروکاستنش به جمالت قصار یا
بخشهای مجزا اجتناب کنند .با این همه ،نگارنده به روشنی میداند که مخاطبان
این مطالبه را به هیچ خواهند گرفت و شاید هدف از بیان چنین درخواستی تنها مبرا
کردن خود نگارنده است از بالیای احتمالیای که بعدها خوانشهای یکجانبه بر
31
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
سر این نظام خواهند آورد .همچنین این نظامی است در رفت و برگشت دائمی میان
مسائل انضمامی و مبانی انتزاعی .چرا که بدون مسائل انضمامی ،ما پروبلماتیک
بودن
(یا مسئله)ای موجه نخواهیم داشت و بدون مبانی ،پاسخی موجه .موجه ِ
بودن دوم ،داللتی منطقی-
ِ نخست ،داللتی زیستی-انضمامی دارد و موجه
استداللی .البته آنگاه که از مبانی یا بنیان سخن میگوییم ،باید توجه داشته باشیم
که برخالف تصور رایج ،در دوران حاضر ،این بنیانها به نحو حاضر و آماده از پیش
در اختیار ما نیستند که بنا باشد فقط از آنها استفاده کنیم .همچنین این بنیانها از
پیش در ژرفنای ذهن (فطری) یا جهان ما (رئالیستی) نهفته نیستند ،به نحوی که
ً
فقط بناست کشفشان کنیم .بلکه دقیقا با آغاز از مسائل انضمامی است که بناست
این بنیانها تازه ساخته شوند ،و برعکس با آغاز از این بنیانهاست که بناست به
مسائل انضمامی پرداخته شود و پاسخی ایجابی به برخی پرسشها داده شود .پس
آغاز این مبارزه ُدنکیشوتوار به نظر میرسد :یک شخص در برابر تمام بنیانها.
هرچند که این شخص میداند که هم تنهاست و هم ضعیف ،اما همچنین میداند
که هم در عین تنهایی و ضعفش واجد امکاناتی ُپرتوان است که باید کشف یا خلق
شوند و هم ممکن است در ادامۀ راه چنین تنها و ضعیف باقی نماند.
32
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
برخالف عمدۀ دینداران یا
ِ اسطورهپردازیای غیرانتقادی را رقم نزنیم (یعنی مثال
پردازی خود اذعان داشته باشیم) و به جای
ِ دانشمندان علوم طبیعی به اسطوره
ادعاهای ابژکتیو گزاف و ناموجه در بارۀ جهان مستقل از انسان یا غایت الهی یا دقت
جمعی از پیشداده
ِ علمی ،بدانیم که تنها به کمک تخیل و در ساحت اسطورههای
خودآگاهی نقادانه همراه
ِ دست به عمل میزنیم .اینجا نیروی تخیل ،اگر با آگاهی و
شود ،میتواند به جای بازی صرف در زمین اسطورههای غیرانتقادی و فریبندۀ
ازپیشداده ،اسطورههایی تازه با غایاتی تازه و همگرا بسازد و در نتیجه ،جهانی نو را
وعده دهد :شاید با عقلی نو ،خدایی نو و انسانی نو که غایت هر سه در نوعی نظام
همزیستی اسطورهها بر اساس نقطۀ ثقل خود «زیستن» (در
ِ ارگانیک
ِ پالستیک-
ِ ً
معنایی رادیکال) به همگرایی رسیده باشند .ثانیا هرچند اشاره شد که هر پاسخی
پاسخی همه جانبه است ،اما این نباید ما را دچار این تصور غلط کند که این نظام
بنا دارد به همه چیز پاسخ دهد و از حیث معرفتی ،نامتناهیتی دستنایافتنی را در
علم برای خود به عنوان غایت برگزیند و خود را گرفتار نوعی سیر قهقرایی در این
چاه ویل سازد .مسئله این نیست که ما نمیتوانیم همه چیز را بدانیم ،مسئله این هم
قطعی رئالیستی بدانیم.
ِ نیست که ما نمیتوانیم حتی یک چیز را نیز در معنای علم
بلکه مسئله این است که ما برای معنادارساختن و دفاع از زندگیمان به چنین علمی
احتیاج نداریم ،بلکه نیاز به نوعی خودآگاهی انتقادی نسبت به نظام تمثیالت
ً
تخیلیمان داریم (که حتی دربردارندۀ علم نیز هست) .ثالثا ،به منظور دست یافتن
به همین خودآگاهی انتقادی الزم است که از یک سو ،از توهم خلق نظام
بیپیشفرض به عرضۀ نظامی با پیشفرضهای ناپنهان راه یابیم :نظامی بدون اصل
متعارفه ،اما با عزیمت از «تصمیم»هایی جهتبخش و البته اصول موضوعههای
متعدد؛ و از سوی دیگر ،نظریۀ صدقی نه مبتنی بر مطابقت (رئالیسم) و نه مبتنی بر
صرف انسجام (ایدئالیسم) و نه مبتنی بر صرف کارآمدی (پراگماتیسم) ،بلکه مبتنی
بر نقد تمام نظریات صدق موجود و خلق نوعی نظریۀ صدق تازه از بطن آنها .این
33
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بحث ،در حد توان اندک نگارنده ،در فصل «روششناسی» مورد بررسی قرار
ً
خواهد گرفت ،اما عجالتا میتوان به طور مختصر گفت که این نوع نظریۀ صدق
درونی اصول موضوعۀ ادعایی و نتایج تکیه
ِ سازگاری
ِ نوین ،در عین حال که باید بر
داشته باشد (معیار انسجام) ،باید فقدان این سازگاری را نیز به رسمیت بشناسد و
جهان فعلی را
ِ منطق حاکم بر
چه بسا کشف/خلق کند تا بدین طریق بتواند خود ِ
مسئله دار کند و منطقی نو ابداع کند (معیار منفی)؛ و نیز در عین حال باید در
راستای غایت و پروبلماتیک مبارزه با نیهیلیسم صورتبندی شود (معیار
درون خود
ِ پراگماتیستی) ،اما باید بتواند غایت را نه در بیرون و مستقل ،بلکه
خود وضعیت کشف/خلق کند (معیاردار پنهانشدۀ ِذات مسئله ِ
وضعیت ،و در مقام ِ
درونزای ضدپراگماتیستی) ،و در نهایت در عین حال که باید بتواند خود را تصدیق
صادق خود را نیز درون خود ،نه به
ِ دعاوی
ِ کند (معیار انسجام) ،باید امکان نفی
ً
مثابۀ امر کاذب ،بلکه دقیقا به مثابۀ صادقکنندۀ امر پیشتر-به-نحو-یکجانبه -
صادق-تصور-شده تعبیه کند (معیار حفظ گشودگی) .این منطق را در ادامه به
کمک وامگیری از دستاوردهای اخیر کاترین ماالبو در برداشتی فلسفی-دیالکتیکی
پالستیک مبارزه» نامیدهام.
ِ از نورولوژی« ،منطق
همچنین در همینجا و به عنوان مقدمه الزم است برای اجتناب از درافتادن به نوعی
مخاطب معتاد به
ِ سوبژکتیویسم غیرانتقادی – که علیرغم تمام این مالحظات،
تقلیلگرایی این متن را بدان متهم خواهد کرد – باید در عین دفاع از سوژه در مقام
لنگرگاه ،هر برداشت جوهریتبخش به سوژه را مورد نقد قرار داد .درست است که
اگر از هر تجربهای بیاغازیم ،این تجربه به «من» بازمیگردد و در نتیجه ،متفکران
مدرن مانند دکارت ،کانت ،فیشته و هوسرل این «من» را شرط امکان تجربه و در
نتیجه ،امری نامشروط در نظر میگیرند ،اما این نامشروطیت را حتی در
انتزاعیترین سطح نیز نمیتوان اثبات کرد .در حقیقت اگر «من» شرط هر تجربهای
34
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
ً
باشد ،آنگاه نه نامشروط ،بلکه تنها یک مرحله کمتر از خود «تجربۀ» مفروضا
مشروط است و خود آن میتواند مشروط به امور دیگری باشد که ناشناختهاند .اما
ً
در این خصوص باید نقد را فراتر برد و نشان داد که اصال از کجا معلوم که «من»
شرط «من» نباشد؟ اگر من
شرط تجربه است؟ چه دلیلی وجود دارد که این تجربه ِ
تجارب سوژه بدانیم ،آنگاه این تجارباند که من را میسازند نه بالعکس.
ِ برآیند
ِ را
ً
حال میتوان در پاسخ (مثال به تعبیری کانتی) گفت که اینجا مراد از من ،نه من
ِ
شرط منطقی امکان هر تجربهای است .هرچند این من تجربی ،بلکه من در مقام ِ
ِ
امکان آن نیز،
ِ دوم به نظر برساختهای زبانی-انتزاعی میرسد ،اما حتی در صورت
اینهمانی دو من نقض میشود .من موضوع (فرانهنده) و من محمول (فرانهی
ِ قاعدۀ
ِ ِ
شده) یکی نیستند .حال اگر هر دو «من» را ،در عین حفظ تمایزشان ،محصول
تجربه بدانیم چه؟ چه حقی داریم که مانند دکارت ،کانت ،فیشته یا هوسرل ،چنین
اصالتی برای سوژه قائل شویم؟ ما دست باال ،در هر لحظه تنها درکی مبهم از
تجربهای آنی داریم .اطالق این تجربه به «من» (یعنی این قاعده که «من تجربه
میکنم») به همان اندازه مبهم است که اطالق «شیء» به جهان :هم اصالت ابژه
زیر سوال است هم اصالت سوژه .آنچه در لحظۀ وقوع اصالت دارد تجربهای
ً
نابودشونده است که بالفاصله دیگر نیست :یا به بیان سادهتر ،تجربهای ذاتا
ً
تجربهناشونده است ،چرا که تجربه کردن همواره آنی بعد از راه میرسد ،یعنی دقیقا
همان آنی که تجربه از دست رفته است .مابقی (یعنی سوژۀ تجربهکننده و ابژۀ
خیالی خود این تجربۀ ازدستروندهاند! تنها بدین
ِ تجربهشده) هر دو برساختۀ
طریق است که میتوان از درافتادن به هر دو سوی دگماتیسم ابژکتیو یستی و
دگماتیسم سوبژکتیو یستی اجتناب کرد .اینجا با نوعی اصالت تجربه در مقام امری
نفیشونده روبرو هستیم ،که البته با توهم تجربۀ ایجابی در سنت تجربهگرایی
ً
منفی حس-فهم-خلق
متفاوت است .این تجربه ،دقیقا تجربۀ همزمان ایجابیِ -
است که با نوعی ایدئالیسم رادیکال پیوند میخورد.
35
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اما در عین اذعان به نکتۀ فوق و اصالت دادن به تجربه ،و در نظر گرفتن تمام نقدها
علیه سوبژکتیویسم ،و نیز بدون دچار شدن به توهمی ایجابیُ ،صلب و ُ
توپر از
«من» یا جاودانگی نفس ،بازهم باید خاطرنشان ساخت که ِّ
مقر تجلی این «خلق» ِ
در ذهن و عمل سوژه است .اینجا باید سوژه را از یک سو ،واحدی فرهنگی،
ً
بیناسوبژکتیو و پدیداری دانست و از سوی دیگر ،امری شونده و جوهرا همواره
پرسش هستی – دازاین
ِ اساسی دازاین در مواجهه با
ِ متکون .هرچند هایدگر به کارکرد
غایت «هستی» و «معنای
ِ دو از آغاز با اما رد، دا اذعان به عنوان یگانه پرسشکننده –
زندگی سوژه) از همان ابتدا به بیراهه میرود .این نقد به هر
ِ هستی» (به جای معنای
فلسفهای که از «وجود»« ،خدا» یا «جهان» بیاغازد نیز وارد است .هر قدر هم که
لب سوژه (من) زیر سوال باشد – ُ ُ
موجودیت توپر و ص ِ
ِ معنا ،ماهیت ،کارکرد یا حتی
که هست – ،هرقدر هم مفاهیمی از قبیل «زمان»« ،مکان»« ،حس»« ،فهم» و
آغازگاه دیگری آغاز
ِ «تجربه» مورد مناقشه باشند – که هستند – ،نمیتوانم از هیچ
غیرجوهری غیرثابت) تجربه میکنم .حتی
ِ کنم جز آنچه «من» (البته این من
ً ِ
رادیکال ترین نقدها علیه سوژه نیز باید از خود سوژه و «تجربۀ» اعتبارا منتسب به
جزمی پروژۀ دکارتی-
ِ تصدیق پیشانگاشتهای
ِ «او» آغاز کنند .این البته به معنای
جزمی اولیهشان از خود سوژه بود نه
ِ کانتی-هوسرلی نیست – مشکل آنها تصور
انتخاب خود آغازگاه – بلکه نشاندهندۀ این است که هر شکلی از آغاز از مفاهیم
ِ
انتزاعی یا عینی تا ابد در همان کلیت و انتزاعیت و عینیت بیرونی باقی خواهد ماند.
ً ً
پس هر چند اصال سوژه یا «من»ای ماهیتا مستقل و ثابت در کار نیست ،اما هر
مواجههای باید از برداشتی پویا و غیرذاتگرایانه از «من» آغاز کند ،حتی اگر به نقد
واسازی معنای «من» راه ببرد .به همین جهت است که این متن ،در مقام جلد
ِ و
کلی) یک نظام« ،سطح سوژه» نامیده شده است .این امر را از
فهرست ِ
ِ نخست (یا
جهت دیگری و به زبان سوژۀ تکین نگارنده نیز میتوان توضیح داد:
ِ
36
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
در زمانۀ نیهیلیسم« ،من» از آنجا مانده و از اینجا رانده ،در مواجهه با بیمعنایی
زندگیام ،کوشیدم تا راهی برای برون رفت از این بیمعنایی بیابم و زندگیام را به
نفی سوبژکتیویته نه تنها راه حلی به دست نمیدهد،
امری قابل دفاع بدل سازمِ .
بلکه خود مسئلۀ معنا و ارزش را از اساس ممتنع میسازد« .من» در این راه به ناچار
مجبور به عرضۀ نظامی جامع هستم که دستکم برای خودم و به نظر خودم قابل
دفاع و موجه باشد .شاید به دلیل طیفی بودن فهمندگان و تفاوتهای افراد ،این نظام
تنها برای من صادق و کارامد باشد و از نظر دیگران چنین به نظر نرسد ،چه باک؟
اما میتوان با تکیه بر برخی مبانی مفهومی و منطقی (تعمیمیابنده) کوشید تا در این
اثر آن را تا آنجا که ممکن است برای دیگران (دیگرانی نزدیک یا همپروبلماتیک)
نیز توجیه کرد با این امید که شاید فهمندۀ دیگری یافت شود که این نظام را همانقدر
موجه بیابد که من تصور میکنم .یا در سطحی گستردهتر ،دستکم بخشی از
نوآوریها و امکانات آن را مفید یابد تا نظامهای دیگری برای معنادار و موجه
زندگی خویش و افراد مشابه خویش بسازد« .من» نباید ادعایی بیشتر از این
ِ ساختن
ِ
داشته باشد و نی ز باید بداند که نتیجۀ عملش نیز نه در ساحت سوبژکتیو ،بلکه در
ساحت بیناسوبژکتیو تحلیل خواهد شد :در واقع نه ذهنش ،نه بدنش ،نه عملش ،نه
تجربهاش ،هیچکدام از حیث هستیشناختی به «خودش» متعلق نیستند .چرا که
ً
خودش ،هم در وجودش و هم در مخلوقاتش ،امری بیناسوبژکتیو و در نتیجه ،ذاتا
میان «من» و هر دیگریای،
تاریخی است .اما این را نباید به معنای نفی هر تفاوتی ِ
در مقام شدتمندیها و تراکمیابیهای متمایز در ساحت بیناسوژگانی درک کرد و در
شبی راه گم کرد که در آن ،به تعبیر هگل« ،همۀ گاوها سیاهند».
همچنین در اینجا الزم است عالوه بر مواضع فوق ،ورای دو رویکرد تاریخینگر و
ضدتاریخی نسبت به حقیقت بایستیم و هر دو را نقد کنیم .رویکرد ضد تاریخی،
طوالنی تغییرستیز و ستایندۀ ثبات ،به دنبال یافتن حقیقتی ورای
ِ در ادامۀ سنت
37
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ذات الیتغیر الهی باشد ،چه قانون الیتغیر علمی،
تاریخ است :حال چه این حقیقت ِ
چه حتی ذات الیتغیر انسانی .اصالت بخشیدن به تغییر و جای دادن حرکت در ذات
جوهر و حقیقت ،تمام ستونهای بهظاهر استوار و ُصلب این عمارتهای
ضدتاریخی را فروخواهد ریخت .اما از سوی دیگر ،فروکاستن همه چیز به تاریخ،
ِ
آنگونه که پس از هگل شایع شده است ،فارغ از اینکه به نسبیگرایی افراطی در
خود تاریخینگری را تاریخینگرانه
ارزشگذاری میانجامد ،فراموش میکند که ِ
تاریخی کند .عالوه بر این ،درست است که همه چیز تاریخی است – نه تنها بدان
معنا که ارزش ،کارکرد و معنای هیچ امری را نمیتوان منتزع از تاریخ و شرایطش
ذات جوهر و برسازندۀ
درک کرد ،بلکه حتی به این معنا که شدن و حرکت در ِ
حقیقت است – اما آیا امروز نیهیلیسم همه چیز را ،حتی خود تاریخینگری را
منهدم نکرده است و همه چیز را در نوعی بیمعنایی بیتاریخ و مقایسهناپذیر رها
تاریخی کلمات و اصطالحات (بازیهایِ گورکنی
ِ نکرده است؟ این مسئله با
فیلسوفان قارهای است، ُ
جذاب فیلولوژیک و اتیمولوژیک) که مد این روزهای
ِ
حلوفصل نخواهد شد .نیهیلیسم با همدستی کاپیتالیسم ،چنان تاریخ را شسته
است که امروز جوامع کهنی همچون چین و هند و ایران و مصر ،در قیاس با جوامع
تازهتاسیس (یا بیتاریخی) مانند ایاالت متحده یا استرالیا – و نیز زبانهای کهن در
قیاس با زبانهای جدید – در یک وضعیت واحد به سر میبرند؛ شرایطی مشابه را
میتوان در خصوص کارکرد و معنای واژههای تازهتاسیس در قیاس با واژههایی
مشاهده کرد که قرنها و بلکه هزاران سال سابقه دارند و در زبانهای مختلف
خود ایده ،لوگوس و تئوس) .البته آنگاه که از تاریخ
تجلیات متفاوت یافتهاند (مانند ِ
ِ
سخن به میان میآید ،میتوان به نوعی تاریخپرستی نیز اشاره کرد که حتی
ً
تاریخینگرانه هم نیست ،مانند مواجهۀ فرافکنانه با تاریخ که اتفاقا در سرزمینهای
جمعی فرافکنانه بدل
ِ یابی
«کهن»ای همچون ما ،به راهی رقتانگیز برای هویت ِ
شده است و نوعی افتخار یا غرور نوستالژیک به ویرانهها را جایگزین مواجهۀ
ِ
38
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
انتقادی و انضمامی با اکنون کرده است .اما فارغ از این مباحث ،در سطحی
ً
نظریتر ،در اینجا به عنوان یک مقدمه تنها میتوان به دو بصیرت اشاره داشت :اوال
امکان تاریخینگری ،عناصری است که به واسطۀ غیرتاریخی بودنشان
ِ اینکه شرط
خود تاریخ را ممکن ساخته اند .در ادامه خواهیم دید که این عناصر چیستند و راه
ً
خود نیهیلیسم ،که
استخراج و عرضهشان چیست؛ ثانیا میتوان نشان داد که از قضاِ ،
دعوی تاریخینگری دارد و بدین طریق نتایج نسبیگرایانه را
ِ در ارزشگذاریهایش
توجیه میکند ،واجد هستۀ سخت غیرتاریخیای است که برمال کردن و تاریخی
کردن آن بر عهدۀ ماست .در این معنا ،مشکل رویکرد تاریخینگر این است که به
ِ
میزان کافی تاریخینگرانه نیست.
ذاتی شناختتناقض ِِ اما نکتهای بسیار مهمتر :همانگونه که اشاره شد ،به دلیل
ِ
نخست مسیرمان قرار داد .به بیان
ِ هدف اصلی یا حتی پلۀ
ابژکتیو ،نمیتوان آن را ِ
«شناخت هستی»« ،شناخت خدا» یا
ِ «شناخت جهان»،
ِ دیگر ،شعارهایی از قبیل
حتی «شناخت حقیقت» اگر به عنوان انگیزۀ بنیادین یا موتور محرکۀ یک نظام
شناخت حقیقت چاه
ِ فلسفی مطرح شوند ،از همان ابتدا ما را به بیراهه میکشانند.
ویل است :سیری قهقرایی یا نوعی نامتناهیت بد .علم امروز در این چاه ویل چنان
گرفتار شده که شاید تنها انقالبی همهجانبه بتواند آن را نجات دهد؛ از چاله به چاه:
از سلول به مولکول ،از مولکول به اتم ،از اتم به الکترون ،از الکترون به کوارک و ...
ً
.این مسیر پایان ندارد و آنچه امروز پیشرفت علم مینامیم ،دقیقا بیشتر غرق شدن
و فرو رفتن در توهمی از دانش است که هیچ کمکی به شناخت جهان یا معنادار
شدن زندگی نمیکند .اینجاست که باید به تعبیر باکونین از نوعی «انقالب زندگی
ِ
در برابر دانش ،در واقع علیه حاکمیت دانش» دفاع کرد« .این انقالب نباید به
معنای تخریب دانش باشد که این کار خیانت بزرگی به انسانیت است .بلکه به آن
معناست که آن را به نحوی سر جای خودش قرار دهیم که دیگر نتواند آن را ترک
39
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کند» 1.زمانی که از اصطالح پرطمطراق «گسترش مرزهای دانش» سخن گفته
میشود ،اگر به این اصطالح به دقت بنگرید ،به ناگاه آب خواهد رفت .البته
نمونهای دیگر از این «گسترش»های دروغین که هرچند هزاران سال برای انسان
ً
رویا محسوب میشده ،اما اکنون تقریبا یک قرن است که تحقق یافته و چشمها را
خیره کرده ،گسترش سرزمینهای غصبشده یا سفر به کرات دیگر است .زمانی که
گسترش مرزهای دانش» فارغ میشویم ،انگیزۀ
ِ از رویاهای کودکانه دربارۀ «میل به
اصلی این سفر صادقانه چنین بیان میشود :یافتن نشانههای حیات در جاهای دیگر
ِ
با هدف ایجاد محلی برای زندگی انسان .این یکی از بزرگترین لطیفههای تاریخ
است :انسان نتوانسته است بحرانش را بر روی سیارۀ خودش حل کند ،حال با
صرف هزینههای گزاف و نمایشهای سکرآور میکوشد تا به دنبال یکمیلیونیم
درصد احتمال حیات در فالن سیاره یا حتی منظومه و کهکشان با بهمان مقدار سال
نوری فاصله باشد .این امر یادآور تمثیل ارسطو در فقرۀ b990متافیزیک در نقد
ُ
حامیان نظریۀ ُمثل افالطون است« :چنانکه گویی کسی که میخواهد اشیائی را
برشمارد ،تصور کند که چون آنها معدودند نمیتواند این کار را انجام دهد و بکوشد
که پس از افزودن بر تعدادشان آنها را برشمارد» .2گویی انسانی که نتوانسته است در
تمدنی خود فائق آید و هر روز در
ِ سکونت ِدمدست ،بر مشکالت
ِ همین زمین قابل
ِ
کردن آن است ،فرافکنانه دچار این توهم است که میتواند
ِ ناپذیرتر حال سکونت
مشکالتش را در سرزمینی غیرقابل سکونت رفع کند .اما انسان فراموش میکند که
هر جا که برود ،عامل اصلی مشکالتش را نیز آنجا خواهد یافت :یعنی خودش را و
اسطورههایش را .باید با این مشکل همینجا ،در خانه ،مواجه شود و مسئولیتش را
بپذیرد.
1باکونین ،میخاییل ( ،)1401خدا و دولت ،ترجمۀ علیرضا گودرزی ،تهران :رسن ،ص .93
2ارسطو ( ،)1397متافیزیک ،ترجمۀ شرفالدین خراسانی ،تهران :حکمت ،ص .34
40
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
به مسئلۀ شناخت بازگردیم و ماجرای «گسترش مرزهای دانش» .مسئلۀ اصلی در
نظام
درونی خود «شناخت» – در هر شکل و معنایی – نهفته است .در هر ِِ تناقض
مان شناخت و معیار نیز به سرنوشتی مشابه دچار است .در یک کالم،
ِ اتو فهم دانش
از یک سو ،برای شناخت نیاز به معیار است و از سوی دیگر ،حصول معیار بدون
شدن این حقیقت ،یکی از شاخصههای نیهیلیسم
شناخت بیاعتبار است .برمال ِ
است .میدانیم از ثئایتتوس افالطون تا حقیقت و روش گادامر ،فیلسوفان در
راستای انواع دیگر مواجهه با این دور باطل تالشهای سترگی صورت دادهاند و
وقوف خود را نسبت به اهمیت مسئله نشان دادهاند .اما این هم روشن است که تمام
دادن راهحلی ایجابی و کارآمد برای مسئله ناکام ماندهاند و
این تالشها در به دست ِ
از قضا راه نیهیلیسم را هموار کردهاند .من اما مسئله را به نحو دیگری طرح میکنم.
هر چند در نهایت هر حوزۀ دانش و هر نظامی باید طرحی هم از «شناخت» و هم
«معیار» آن را به دست دهد (چنانچه نظام حاضر نیز چنین خواهد کرد) ،اما نباید
اصلی برساختن یک نظام یا موتور محرکۀ آغازین آن قلمداد
ِ این خواست را غایت
ِ
کرد .بلکه برعکس ،انگیزۀ اصلیای که حتی شناخت نیز بر آن مبتنی است بازهم به
خود سوژه بازمیگردد .به بیان دیگر انگیزۀ اصلی و آغازین (و البته تنها راه نجات از
این دور باطل) ،نه پرسش از هستی ،نه پرسش از معیار ،نه پرسش از حقیقت ،بلکه
کردن زیستن خود سوژه است .اینجا باز هم میتوان ،البته فقط در آغاز، پروبلماتیزه ِ
ِ
مسئلۀ بنیادین شناخت (با همان برداشت غیرانتقادی ارسطو از آن به منزلۀ میل
ِ
هوسرلی کلمه ،اپوخه کرد .دلیل اصلی هم این است که بیان ً ِ طبیعی بشر) را ،به ِِ
معناداری زندگی بر شناخت و شکست آن
ِ ابتنای همین دقیقا نیهیلیسم لوازم از یکی
شناخت حقیقت یا هستی و رواج ِ شدن
ِ کشیده چالش به با دلیل همین به . است
روایت تبیین حقیقت ،خود زیست ِ نظام منسجم یا کالننقدها و تردیدها دربارۀ هر ِ
ِ
انسانی نیز بیمبنا و بیمعنا جلوه داده شد .البته بالفاصله باید هشدار داد که این
ً
موضع ابدا نباید به موضعی ،از حیث اخالقی ،نیتگرایانه تقلیل داده شود یا
41
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تحریف گردد ،بلکه تالش این است که حتی اکنون ،حتی در همین مقدمه ،همۀ ما
(هم نویسنده و هم تمام مخاطبان) ،پیش از ارائۀ هر شکلی از نظام معرفتی ،باید
معناداری زندگیشان ،که شرط نگارش این سطور به دست من و
ِ دفاعی موجه از
برخالف تصور غالب،
ِ مطالعۀ این سطور از سوی شماست ،در اختیار داشته باشند.
می توان شناخت حقیقت و هستی و جهان را در پرانتز گذاشت و از سوژه و زیستش
آغاز کرد ،نه برعکس .چرا که مسئلۀ اصلی نه «شناخت» ،بلکه «دفاع از زندگی»
باورشناختی) ما محصول این تصمیم (زیستی-عملی)
ِ است؛ نوع شناخت (یا نظام
است ،نه برعکس .اما پیش از ادامۀ بحث ،باید به یک مسئله با صراحت پاسخ
گفت« :اگر نیهیلیسم حاکم است ،آیا خود همین نوشتار نیز پشاپیش بدان دچار
نیست؟ و اگر چنین است ،پس آیا نبرد از همین ابتدا مختومه نیست؟»
42
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
دادن خود نیهیلیسم ،بدون
به تفکر و عمل ،آیا ممکن نیست ،بدون در پرانتز قرار ِ
خودفریبی دیگر ،تنها یک موضع بامعنا و موجه باقی
ِ بس موقت یا هر
برقراری آتش ِ
ِ ً
بماند :یعنی مشخصا «مبارزه» با خود نیهیلیسم؟ به بیان دیگر ،هر قدر هم که
نیهیلیسم حاکمیت مطلق داشته باشد ،هرقدر هم که ابزارهای ما نابسنده و ناکارآمد
باشند ،هر قدر هم که ضعیف و بیپناه و شکستخورده و حقیر شده باشیم ،باز هم
تا زمانی که تسلیم نشده باشیم ،جنگ را نباختهایم .این معنای راستین «امید» در
ِ
بطن ناامیدی و ناتوانی است .به لحاظ فلسفی ،در شرایط غلبۀ مطلق بیمعنایی،
مبارزه با بیمعنایی تنها عملی است که میتواند موجه باشد و زندگی را معنادار کند،
دستان ما نباشد جز عزمی نه چندان راسخ ،جز امیدی نه
ِ هرچند هنوز هیچ در
چندان قابل اتکا ،جز سالحی نه چندان کارامد .این استدالل نیز از جهتی به
نخستین دقیقۀ ظهور سوژۀ مدرن نزد دکارت شباهت دارد :دکارت در تامل دوم با
قواعد در
ِ پذیرش این پیشفرض که ممکن است تمام باورهای من غلط باشند (حتی
بدیهی ریاضیات ،به واسطۀ فرض مداخلۀ یک جن خبیث) ،ادعا کرد که با
ِ آن زمان
ً ِ
وجود این ،هرقدر هم که من دربارۀ هر باوری فریب بخورم ،منطقا و مقدم بر آن،
باید «من»ای باشد که فریب بخورد .امروز اما دیگر نمیتوان به آن «من
ِ
شککنندۀ» دکارتی تکیه کرد ،اما به نحوی مشابه ،میتوان گفت که هرقدر هم که
نیهیلیسم حاکم باشد و هر قدر هم که هر عملی ناموجه باشد ،فارغ از نحوۀ توجیه
ً
عزم مبارزه) با بیمعنایی» منطقا میتواند
خود «مبارزه (یا حتی دقیقترِ ،
عملِ ،
موجه باشد .در یک کالم ،از آنجا که نیهیلیسم حاکم است ،پس مبارزه معنادار
است .این بیان همچنین یادآور تعبیر مشهور آلبر کامو است که «تنها راه مواجهه با
یک جهان ناآزاد این است که چنان آزاد شوید که وجودتان خود نوعی عمل
عصیانگرانه باشد» .اما همانگونه که در ابتدای فصل نخست ذیل «مبارزه و نظام»
بحث خواهد شد ،صرف نظر از برداشت رمانتیک و سادهانگارانۀ کامو از «آزادی» و
ً
«جهان ناآزاد» ،این مبارزه را نمیتوان به نوعی عصیان یا هر واکنش صرفا سلبی
43
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فروکاست .میتوان نشان داد که چرا و چگونه تمام این عصیانطلبیها علیه
نیهیلیسم خود تاکنون به عنصر بازتولیدکننده و چه بسا تشدیدکنندۀ آن بدل شدهاند.
ً
و ما نشان خواهیم داد که مبارزۀ رادیکال ،برخالف تصور رایج ،نه صرفا واکنشی
فرط نفیکنندگی بناست
«دشمن» مستقر ،بلکه مبارزهای است که از ِ منفی علیه یک
ِ
ویرانی را ویران سازد و در نتیجه ،نمودی ایجابی به خود بگیرد برسازندۀ یک نظام
تمثیالت موجه ،هم از حیث نظری هم از حیث عملی .ایجابیتی که از دسترس
مطلق نیهیلیستی مصون بماند ،البته نه با دفاع جزمی ،بلکه با رادیکالیزه
سازی ِ
ویران ِ
کردن خود نفی .این البته بحثی چندالیه است که به وقت خود به آن خواهیم
ِ
پرداخت.
اما باید به این وجه از پرسش فوقالذکر نیز توجه کرد که آیا مبارزهای که با پذیرش
وضعیت نیهیلیستی آغاز کند ،خود پیشاپیش به همان وضعیت دچار نخواهد شد؟
اتی خودمان سخن ما در بخش مربوط به ًمبارزه در خصوص تکنیکهای مبارز ِ
خواهیم گفت ،اما عجالتا در اینجا ،به عنوان یک مقدمه ،باید دستکم نیاز به ارائۀ
ً
بدیلی برای برداشتهای کلیشهای از مبارزه را نشان داد .عمدتا پیششرط مبارزه را
یا باوری راسخ (مثال باور به یک ایدئولوژی) عنوان کردهاند یا عواطفی قدرتمند
(عمل بر اساس خشم یا نفرت و )...در قبال یک دشمن مشخص .اما اگر مبارزۀ
ِ
مد نظر این نوشتار وضعیت نیهیلیستی را پیشفرض گرفته است ،پس در مبارزه به
کدام باور راسخ یا عواطف شدید یا دشمن معین میتواند تکیه کند؟ پاسخ این
است :هیچکدام .نه باور راسخی در کار است و نه عواطفی شدید و نه دشمنی
معین :هیچکدام موجهکنندۀ مبارزه نیستند .از یک سو ،هر باور راسخ یا ایدئولوژیک
(اعم از دینی ،علمی یا فلسفی) جزماندیشانه است و از سوی دیگر ،همانگونه که
نشان خواهیم داد ،هر عاطفۀ شدیدی (به ویژه نفرت و خشم) ضد مبارزۀ آگاهانه
موهوم مبارز خشمگین
ِ عمل میکند – اینجا باید قاطعانهترین انتقاد را علیه اسطورۀ
44
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
توز طبقاتی) مطرح کرد که بر فضای سیاسیو عصبانی (یا نمونۀ ایدئالیزهشدۀ کین ِ
ً عصبیت و ّّ
جدیت تاکید کرد – و نیز اساسا کلیدی
ِ غلبه یافته است و بر تفاوت
«دشمن» در معنای متعارف توهمی تقلیلگرایانه بیش نیست ،و در نتیجه ،عمل بر
اساس این مقدمات ناموجه از کار درخواهد آمد .مبارزۀ راستین ،در وضعیت
باور جزمی ،بدون تن سپردن به
فروپاشی همۀ نظامهای باور ،مبارزهای بدون اتکا به ِ
غلبۀ عواطف و بدون توهم حضور دشمنی معین در برابر مبارز است .انگیزۀ آن
کردن خود زندگی است .اینکه چگونه چنین مبارزهای ممکن است
معنادار و موجه ِ
و شرایط امکان و نیز مجاری تحقق آن چیست ،به تفصیل در کتاب مورد بحث قرار
خواهد گرفت .اما این مبارزه بناست مبارزهای بدون باور ،بدون عاطفۀ انگیزاننده،
نامطمئن ،در اوج تردید و ناامیدی ،اما در عین حال قاطعانه باشد :برخالف تصور
غالب که یک تصمیم قاطع باید بر اساس یقین و اطمینان انجام شود ،برعکس در
بودن هر شکلی ازشدن پوشالی ِ زمانۀ غلبۀ عدم قطعیت (البته به دلیل آشکار ِ
قطعیت معرفتشناختی یا اخالقی ) ،یک مبارز باید در اوج تردید به قاطعانهترین
شکل عمل کند ،و البته مسئولیت عملش را به تمامی بپذیرد« :مبارزه در اوج
نامتناهیت جهان» .اینجا مبارزه نه
ِ تناهی فرد و
ِ ناباوری» و «مبارزه در عین
مصرفکنندۀ (یا متکی به) باور و معرفت ،نه تغذیه کننده از عاطفه (چه عاشقانه چه
متنفرانه) بلکه برعکس ،تولیدکننده (خلقکنندۀ معنا و عاطفه) است.
نامتناهیت جهان»
ِ تناهی فرد و
ِ همچنین الزم است دربارۀ عبارت «مبارزه در عین
توضیحی داده شود .نامتناهیت در اینجا معنایی بالفعل ندارد و در نتیجه ،از دسترس
نقدهای کانتی و شبه کانتی در خصوص اطالق نامتناهیت به ابژۀ تجربه مصون
است .در حقیقت ،بحث بر سر این نیست که اکنون من میدانم که جهان نامتناهی
است ،بلکه این است که من میدانم که همواره چیزی بیش از هر آن چه میدانم یا
وجودی مفهوم «بینهایت» در
ِ امکان وجود دارد؛ و مگر فلسفۀ
ِ تجربه میکنم
45
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خاستگاه خود ،ریاضیات ،همین نبود؟ عالوه بر این ،هر انسانی تاکنون دربارۀ تقابل
تناهی خویش اندیشیده است .برای مثال ،زمانی را تصور کنید
ِ نامتناهیت جهان و
ِ
که فرد به آسمان پرستاره مینگرد .این فرد بسیار کوچک ،یکی از میلیاردها انسان و
یکی از میلیاردها میلیارد موجود این سیاره ،به ناگاه درمییابد که سیارهاش نیز بخش
کوچکی از یک منظومۀ وسیع ،و آن نیز بخش کوچکتری از یک کهکشان عظیم ،و
آن نیز بخش بسیار بسیار کوچکتری از . ...این همان احساسی است که فروید در
ابتدای کتاب ناخوشیهای فرهنگ آن را «احساس اقیانوسی» ( )ozeanischنامیده
است .اما همان انسان در اوج این احساس تا سر از آسمان برمیدارد و به زمین
خیره میشود و اطراف را میبیند ،بالفاصله به دغدغههای جزئی خود بازمیگردد و
آنها را بزرگ و چه بسا بزرگترین رویدادهای جهان میپندارد .این دوگانه همواره در
برابر هم مطرح شدهاند :یکی آنچه من به تبعیت از فروید« ،احساس اقیانوسی» و
دیگری آنچه «احساس جزیرهای» مینامم .ما در فصل نخست ،ذیل سرتیتر «بزرگ
و کوچک» به این مسئله بازخواهیم گشت ،اما در این مقدمه اجازه دهید همین نکته
را متذکر شوم که هر دو طرف این دوگانه یکجانبه و فریبندهاند :چه این طرف که
خود متناهی حقیرت را فراموش کن و به آسمان
همواره به انسان سرکوفت میزند که ِ
نگاه کن و با کائنات یکی شو و در اقیانوس غوطهور باش ،چه آن طرف که انسان را
به جزئیت و جزیرهاش فرومیکاهد و نیازها یا دغدغههای فردیاش را به بزرگترین
مسئلۀ جهان بدل میسازد .در حقیقت ،یک طرف ،منجر به خودکوچکبینی کاذب
بینی کاذب .یک طرف انسان را به موجودی میشود و طرف دیگر به خودبزرگ ِ
بیتفاوت بدل میسازد که بزرگترین رویدادها را نادیده میگیرد ،و طرف دیگر انسان
را به موجودی بدل میسازد که بیاهمیتترین چیزها را بیش از حد جدی میگیرد
(مانند وضعیت اکثریت انسانهای سیاره) .مسئلۀ اصلی این است که باید این هر
دو را نه راههای جداگانه ،بلکه در کنار هم ،و حتی درون یکدیگر مدنظر قرار داد:
تاکید «همواره و همزمان» بر عدم تناهی و تناهی ،بر بیتفاوتی و جدیت ،بر
یعنی ِ
46
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
عظمت او ،بر اقیانوس و جزیره .ممکن است فردی در
ِ اغماض فرد و
ِ کوچکی قابل
ِ
مقابل بگوید که شاید بتوان گاهی به این و گاهی به آن توجه کرد ،اما مگر میتوان
ً
همزمان؟ «بله ،باید!» و دقیقا اصل ماجرا بر سر همین «همواره و همزمان» است:
تعهد و جدیت در قبال مسئولیتهای فردی در عین آگاهی از اینکه نه تنها این
دغدغهها و مسئولیتها مقطعیاند ،بلکه از اینکه خود این انسان منفرد نیز چند
صباحی دیگر نابود خواهد شد ،و چند صباحی بعد کل بشریت منقرض خواهد شد
ً
و احتماال حتی هیچ اثری از کل تاریخ سیاره بر جای نخواهد ماند .اما اگر چنین
ً
است ،پس اصال چرا باید مسئولیت را جدی گرفت؟ دقیقا به این دلیل که انسان
متناهی است و زندگیاش متناهی است و برای معنابخشی به زندگیاش باید اموری
را میانجی قرار دهد که از سنخ او و در مقیاسی متناسب با او تجربه میشوند ،چه از
توهم
ِ حیث مادی-بدنی چه از حیث ذهنی-روانی ،البته بیآنکه دچار
خودبزرگبینی و جدیت کاذب شود .به واسطۀ نادیده گرفتن این حقیقت بود که هر
عرفانی متعالیگرا،
ِ اری فروکاهنده و احساس
عقالنیت ابز ِ
ِ طرف معادله ،یعنی
دو ِ
همدستانه به شکلگیری و تقویت نیهیلیسیم یاری رساندند .معنای مد نظر ما از
«سوژه» از بطن همین «همواره و همزمان» متناهی و نامتناهی سر برمیآورد که آن
را در این کتاب با منطق پالستیک و آلیاژی توضیح خواهیم داد.
از این حیث شاید انتقادی دیگر نیز در خصوص پروژۀ حاضر مطرح شود :مگر نه
اینکه فرد متناهی و محدود است ،مگر نه اینکه او تنها تکۀ بسیار کوچکی است
جهان ماشینوارۀ الیتناهی ،مگر نه اینکه نه تنها محیط زندگی ،بلکه امکانات
ِ درون
و تواناییها ذهنی و بدنی فرد نیز اموری از پیشدادهاند ،مگر نه اینکه فرد به میانۀ
این جهان پرتاب شده و نه میداند از کجا آمده و نه میداند به کجا میرود ،پس
دیگر «معنابخشی به زندگی» چه توجیهی دارد؟ مگر همۀ فریبها تاکنون نتیجۀ
خلق نظامهای تمثیلی و معنابخشیها به زندگی افراد و جوامع نبوده است؟
همین ِ
47
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
اصال آیا همین تالش برای توجیه زندگی یا توهم «معنا» خود بزرگترین فریب و
انتقادی این
ِ روند طبیعت نیست؟ من در وهلۀ نخست با لحن
بزرگترین انحراف از ِ
پرسشها همدلم .آنگونه که دستکم به نظر من میرسد ،وضعیت به همین گونه
هدف قابل
ِ است .جهان فینفسه معنایی ندارد و انسان هم یا بیهیچ نقش و
علی کور طبیعت به نظر میرسد که بیهدف آمده و خواهد
حصولی محصول روند ِ
رفت ،یا اگر هدفی هم در کار باشد ،ناخواسته یا خوشخیاالنه مشغول برآورده
غایت نیروهای دیگری است و خود تنها کارگزاری محکوم و ماموری معذور
کردن ِ
ِ
است و کل نتیجۀ این همه آمدن و رفتن ،نیز چیزی نبوده جز رنج و رنج و رنج .من
با این ایده موافقم .اما بحث من تازه از اینجا آغاز میشود .خب که چه؟ چه کار
دیگری میتوان کرد؟ مبارزه با بیمعنایی در مقام ایستادن در برابر خدا (غایت
الهی) ،طبیعت (علیت طبیعی کور) و انسان (نقشهای از پیش داده بر اساس غرایز
ً
وضعیت مستاصل توجه دارد و از آن
ِ طبیعی یا جایگاههای اجتماعی) دقیقا به همین
می آغازد .فرد حق دارد بایستد و با پذیرش همۀ اینها ،با پذیرش جبر علی کور ،با
مطلق خود در برابر کائنات ،با پذیرش وضعیت از پیش دادۀ
ِ بودن
پذیرش کوچک ِ
انسان و سرنوشت محتومش ،حتی با پذیرش اینکه «خود»ی از آن خویش ندارد،
فریاد برآورد که« :نه! «خودم» میخواهم تصمیم بگیرم که در همین مدت کوتاه چرا
ً
و با چه غایتی زندگی کنم ،حاال به هر قیمتی» .فرد در این قمار ،هرچند کامال
بازنده است ،اما چیزی در اختیار دارد که دست باال را به او میدهد :اینکه هیچ
چیزی ندارد برای از دست دادن ،اینکه «هیچ» نیست .هر «چیزی» در برابر قدرت
عظیم جهان شکست خواهد خورد ،اما تنها با همین «هیچ» است که میتوان به
مبارزه با «نامتناهی» رفت .مسئله این است که انسانها هنوز در این توهماند که
«چیزی» دارند برای از دست دادن :زندگی بیولوژیک ،سالمتی ،آرامش ،لذت،
خود
آبرو ،عواطف ،تعلقات و غیره .به همین دلیل گام نخست ایستادن در برابر ِ
انسان است.
48
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
ً
با این اوصاف ،باز هم احتماال مخاطبان هنوز نسبت به چنین تاکیدی بر نقش و
واحد معنابخش و
ِ جایگاه «سوژه» با تردید خواهند نگریست .گویی سوژه تنها
ً
ارزشمدار است ،گویی مبارزه اساسا مبارزهای سوبژکتیو است ،گویی ما اینجا
ً
مجددا به نوعی فردگرایی اتمیستی پسرفت کردهایم که در آن هر کس میکوشد
درون کشتیای در حال غرق شدن ،تنها قایق خود را به آب بیندازد .این پرسشها و
پرسشهای مشابه همگی جدیاند و پاسخ سرراستی نیز به آنها نمیتوان داد .اما تا
آنجایی که به مقدمۀ حاضر مربوط میشود ،میتوانم از این ایده دفاع کنم که
ً
هرچند سوژه دارای ذاتی مستقل و ثابت نیست ،هرچند سوژه اساسا برساخته است،
هرچند امیال ،اندیشهها و حتی تصمیمش به مبارزه نیز برآمده از عللی برسازندۀ
ً
آناند ،اما ما در وضعیت فعلی ،که دقیقا نه یادآور کشتی در حال غرق شدن ،بلکه
ً
نشانگر کشتیای دیگر کامال غرقشده و انسانهایی در حال دستوپا زدن است،
هیچ چارهای نداریم جز اینکه از سوژه آغاز کنیم .سوژه نه اصیل است نه میتواند
به تنهایی نقش بنیادی ثابت را ایفا کند ،نه حتی مختار (در معنای واجد ارادۀ آزاد)
است ،اما گرهگاهی موقت واجد نوعی شدتمندی است که میتوان بیآنکه دچار
توهمی از معرفت یا آزادی یا حتی سعادت بود ،برخی مفاهیم را به آن متصل
ساخت :مانند مبارزه ،زیستن ،تصمیم ،تجربه و میل .همچنین مشاهده کردیم که
مخاطب هدف خود را در سطح سوژه تعیین کرده است .البته ،چنانکه
ِ این کتاب
خواهیم دید ،این تاکید بر سوژه ،از بطن نقد رادیکال اصالت سوژه یا برمال ساختن
ماهیت موهوم سوژه ،اگو و فرد حاصل شده است .بارها شنیدهایم که امر شخصی
وجود ندارد و حقیقت جمعی یا کلی است .این رویکرد باعث شده است که همواره
برداشت
ِ سوژه در پرتو کل یا جامعه اصالت یابد و عرصۀ دفاع از سوبژکتیویته به
ً
لیبرالیستی و تقلیلگرایانه از سوژه وانهاده شود .در این خصوص ،اوال باید اشاره کرد
که به همان میزان که سوژۀ فردی فاقد اصالت است ،جمع یا کل نیز فاقد اصالت
سازی انتزاعی در نهایت ما را به وادی اوهام درمیافکند .به همان
است .میل به کلی ِ
49
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
موقت برساخته است ،فرد نیز یک واحد موقت برساخته
اندازه که جامعه یک واحد ِ
است که هرچند از یک منظر ،در نسبت با جامعه جزئی است ،اما از منظر دیگر،
تجلی همان کلیت اجتماعی است چکانده شده در یک نقطه؛ عالوه بر این ،فرد در
ِ
نسبت با اندام و اجزای خودش نیز کلی است ،دقیقا مشابه یک کل فراگیر .خود
ِ
جامعه نیز در مقابل کلیت تمدن بشری یک فرد به شمار میرود و الیآخر .تسلیم
کردن
شدن در برابر میل انسان به بازیهای انتزاعی بیپایان (چه به سمت بزرگتر ِ
کردن محدودۀ میکروسکوپیک) ،راه
دامنۀ ماکروسکوپیک ،چه به سمت کوچک ِ
اتمیستی فردگرایانه و لیبرالیستی ،باید
ِ چاره نیست .البته در برابر رویکردهای
بودن آن پرده برداشت .اما تاکید
ِ برساخته اصالت فرد پرداخت و از
ِ همچنان به نقد
این متن بر سوژه در سطحی دیگر نیز قابل تبیین است:
50
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
ً
داشته باشد ،اما مشخصا در سطح سوژه معنادار است .برای مثال ،معنایی را که از
ً
مواجهۀ یک فرد (مثال خودتان به عنوان یکی از مخاطبان این کتاب) با معنای
نورون مغزی با
ِ زندگیاش به ذهنتان متبادر میشود ،مقایسه کنید با مواجهۀ یک
معنای زندگیاش ،یا مواجهۀ یک ملت با معنای زندگیاش .یک ملت چگونه با
ً
معنای زندگیاش مواجه میشود ،جز از طریق افراد؟ اصال یک ملت واحد
نادرستی است برای اطالق مواجهه با معنای زندگی .گویی بخواهیم حجم یک
مرب ع دوبعدی را محاسبه کنیم .این متن البته نه تنها فراموش نکرده ،بلکه از همان
ابتدا به کرات تاکید کرده است که نیهیلیسم مسئلهای فرهنگی و تمدنی است .اما
ترجمۀ این مسئلۀ نیهیلستی در سطح فرد ،در قالب بحران معنا و ارزش متجلی
میشود .در نتیجه ،برای مواجهه با این بحران ،حتی در همان سطح فرهنگی ،باید
ً
معنادار زیستن ،یعنی فرد یا سوژه ،آغاز کرد تا بدین طریق بتوان
ِ واحد
دقیقا از همان ِ
تبعات بیناسوژگانی آن را تحلیل کرد .تاکید بیش از حد بر حل مسئله در ساحت
کلینگرانه (تمدنی ،سیاسی ،فرهنگی ،بشری و غیره) این آفت را نیز دارد که همواره
به آیندهای موهوم ارجاع می دهد که کل بشر ،یا کل تمدن ،یا کل نظام سیاسی و
سایر کلهای دیگر بتوانند به شیوهای مطلوب تغییر کند .ما در فصل
«غایتشناسی» نشان دادهایم که این غایتی نادرست و غیرموجه برای زیستن
ِ
معنادار سوژه است .اگر زیستن معنایی داشته باشد ،باید بتوان آن را اینجا و اکنون،
همزمان پیوسته و گسسته ،محقق ساخت .البته زندگی یک فرد ممکن است بر
اساس نوعی غایتشناسی اتوپیایی معنادار شود – که البته ناموجه بودن آن را نشان
خواهیم داد ،اما اگر چنین هم باشد – باز این زیستن فعلی فرد است که هرلحظه در
ِ
نسبت با آن غایت ،ابژۀ معنادار بودن یا ارزشمند بودن است .اگر ما به ارزش و
لنگرگاه ولو همواره موقت ،پی نبریم ،آنگاه هیچ
ِ گاه ولو تهی ،این
جایگاه این گره ِ
ِ
لنگرگاه و گرهگاه دیگری را در این طوفان سهمگین نخواهیم یافت .در این معنا نفی
51
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
این جایگاه خود ترفندی نیهیلیستی است که خود را در سوژهستیزی پستمدرنها
متجلی میسازد.
در یک کالم ،مهم این است که هم بتوانیم امکانات سوژه را تشخیص داده و آنها را
رادیکالیزه کنیم ،و هم ،این مهم را نقادانه و بدون دچار شدن به توهمات فردگرایانه،
اگوئیستی ،لیبرالیستی و اتمیستی از سوژه به انجام برسانیم .تنها با شروع مبازه از
واحد سوژه است که میتوان این مبارزه را در هر دو طرف ،یعنی هم در سطوحی
ِ
اگیر برسازندۀ بیرونی سوژه – در
کالنتر (بیناسوبژکتیویته و جامعه :ساختارهای فر ِ
آگاهی سوژه در حقیقت محصول این نیروها و ساختارها و درنتیجه،
ِ این معنا
آگاهیای جمعی است) و هم در سطوحی خردتر (درونسوبژکتیویته و اندام و
درونی سوژه – در این معنای دوم نیز
ِ حواس و نورونها و ژنها :اجزای برسازندۀ
خود آگاهی سوژۀ منفرد نیز نوع دیگری از آگاهی جمعی است) بسط داد .متن ِ
حاضر ،با محوریت نقادانهای که برای سوژه قائل شده ،به این هر دو سوی برسازندۀ
معناداری
ِ سوژه پرداخته است .پس باز هم باید تکرار کنم که به دلیل پروبلماتیک
زندگی ،و اذعان به این حقیقت که هرچند این مسئله تمدنی-فرهنگی است اما در
ساحت سوژه تجربه میشود ،سطح طرح بحث در اینجا سوژه است ،و چنانچه
خواهیم دید در ساحت اخالق و سیاست نیز ،مخاطب این اثر و مقیاس بحث،
سوژه خواهد بود .این البته مانع از آن نمیشود که بعدها (در مجلداتی دیگر)
بتوانیم به کمک این مبانی در عرصۀ سیاسی به جای مقیاس سوژه ،از مقیاس نظام
ً
سیاسی (روح ابژکتیو) آغاز کنیم و مثال در خصوص نظامهای سیاسی و ارتباطشان
سخن بگوییم ،اما در اینجا – در جلد نخست یعنی سطح سوژه – مسئله این است
که سوژه ،در هر نظامی که باشد ،چگونه میتواند کنش سیاسی موجه داشته باشد و
مبارزه را محقق سازد.
52
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
البته میدانیم که برداشتی ساده انگارانه از مبارزه وجود دارد مبتنی بر همان برداشت
ساده انگارانه از «دشمن» که قبال بدان اشاره شد .بیتردید یکی از رسالتهای
ترسیم تبیینی دقیق و نوین از معنای «دشمن» است که در فصل ِ اصلی ما
«سیاست» ذیل عنوان «دشمنشناسی» ارائه خواهد شد .اگر نیهیلیسم بناست در
مبارزۀ ما «دشمن» محسوب شود ،آیا میتوان به نحوی سنتی از ایستادن در برابر
ً
دشمن سخن گفت؟ ابدا .البته که به نظر خوانندگان میرسد که از ابتدای متن
تاکنون چنین برداشتی از نیهیلیسم به مثابۀ دشمن ارائه شده است .گویی نیهیلیسم
در برابر ما ایستاده است و ما باید با تقویت خود به آن حمله ببریم و بناست آن را
شکست دهیم .در ابتدای پرتابهای فلسفه (یا کتاب پرسشها و تشرها) ،تنها به
عنوان طرح مسئله ،نوشتم که «در این نبردها هیچ موضعی در برابر دشمن وجود
امکانات حمله خود
ِ ندارد .پایگاه حمله خود بخشی از خاک دشمن است و
هدیهای است از جانب دشمن .هر ضربهای علیه دشمن نوعی پیروزی برای دشمن
است ،زیرا از همان ابتدا دشمن در من است و من در هپروت» .1در ادامه با استفاده
از برخی بصیرت-تکنیکهای رزمی-مبارزاتی نشان خواهیم داد که چگونه یک امر
ً
همزمان هم «دشمن» است ،هم «پدر» ،هم «مهمان» و هم «خانه» .اوال نیهیلیسم
خانۀ ماست .ما ،حتی در نقطۀ اوج مبارزه ،نه در بیرون از نیهیلیسم ،بلکه درون آن
زیست میکنیم .نیهیلسیم مانند هوایی است که تنفس میکنیم .یک فرد ،هر قدر
هم قدرتمند و ورزیده ،نمیتواند زمانی که در شهر محل سکونتش هوا آلوده است،
ادعا کند که در ریههای من هوایی سالم وجود دارد (مثال به این دلیل مضحک ولی
رایج که «چون من فقط به هوای پاک اعتقاد دارم») .ما درون نیهیلیسم غوطهوریم و
مولود این وضعیت است .نیهیلیسم نه دشمنِ هر آنچه داریم و به ما رسیده است
ِ
وضعیت خود ماست .حتی فراتر از این ،ما ،در مقام
ِ مشخصی در برابر ما ،بلکه
53
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مولود خود نیهیلیسم هستیم :هم به این دلیل روشن که «شرط
ِ منتقد وضعیت،
امکان خود مبارزه با نیهیلیسم حضور نیهیلیسم است» و هم به این دلیل کمی
ِ
ظریفتر که ما ،در مقام افرادی که دعوی مبارزه با نیهیلیسم را داریم ،در واقع نتیجۀ
درونی آن علیه خویشایم .شاید
ِ رسیدن نیهیلیسم و شورش
ِ منطقی به سرحدات
حتی بتوان این نگرانی را نیز ابراز کرد که مبارزۀ ما نه به پسانیهیلیسم ،بلکه به قویتر
بادی ضدمبارزاتی بدل شود ،اتفاقی که تاکنون در
شدن و تولید نوع دیگری از آنتی ِ
هر مبارزهای در قرون اخیر رخ داده است (همانگونه که اشاره شد «شنواترین
گوشها برای شنیدن ،گوشهای دشمن است») .اینجا نوع دیگری از فهم و مواجهه
با «دشمن» نیاز است .هرچند نبرد نوعی نبرد درونی است ،اما سوژه (یا به بیان
دریافت ضربه از دشمن ،همین ضربه را
ِ دقیقتر بیناسوبژکتیویته) میتواند در عین
در عین حال به «هدیه» بدل سازد ،بیآنکه آن را دفع کند ،آن را درونی کند و با
منطق دشمن را تضعیف کند،
چرخشی تکنیکی آن را به نحوی به کار بندد که هم ِ
منطق نوین ،میان خود و دشمن فاصلهگذاری کند .البته درک این
ِ هم با ساختن
ِ
اتی» آن ،که پیشتر در سطحی دیگر ِ ز مبار پالستیک «منطق و تکنیکی چرخش
اشارهای به آن شد ،گرانیگاه اصلی کتاب حاضر است .اینجا مسئلۀ تفکر در مقام
جریان به ظاهر نامرتبط را آشکار کند :مبارز به
ِ مبارزه میتواند ارتباطات پنهان دو
طور معمول ،تکیهگاهی دارد ،تکنیکی برای حرکت و دشمنی برای ضربه زدن .تفکر
هم مبانیای دارد ،روشهایی برای استدالل و رویکرد رقیبی برای نقد کردن .مسئله
ای ن است که در دوران نیهیلیسم ،نه هیچ مبنایی برای تکیه دادن وجود دارد ،نه هیچ
دشمنی برای ضربه زدن .تا آنجا که به مبنا مربوط است ،منطقی پالستیک ،این
پسینی مبنا محقق میسازد.
ِ دهی
قابلیت را در قالب توامان شکلپذیری و شکل ِ
مانند مبارزی که بناست بر روی چوبهای شناور روی یک برکه حرکت کند .او
میداند که تنها میتواند برای یک لحظه روی یک چوب پا بگذارد و باید بالفاصله
به روی چوب دیگر بپرد ،چرا که تکیهگاه نخست بالفاصله زیر آب میرود .منطق
54
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
جزمی دوحدی نمیتواند این منطق پالستیک مبارزاتی را درک کند .برای او دو ِ
حالت بیشتر وجود ندارد :یا مبانی قابل اتکا هستند پس میتوان روی آنها ایستاد ،یا
غیر قابل اتکا هستند پس نمیتوان روی آنها ایستاد و بنابراین فرد به زیر آب فرو
خواهد رفت (روش ما را نباید همچنین با منطق احتماالت یا منطقهای فازی خلط
بودن بنیادها بر آنها پای میگذارد
کرد) .اما مبارز راستین در عین علم به سست ِ
(استفادۀ موجه و انتقادی از نظامهای تمثیالت) ،و به موقع پای برمیدارد و جای
دیگر میگذارد (رقص مبارز)؛ او چنان «توانمند» شده است که در همین حین
ماهیت «دشمن» ،به این پرسش هم باید
ِ ضرباتش را وارد میکند .فارغ از بحث
ً
«توانمندی سوژه» به چه معناست؟
ِ خود پاسخ داد که در چنین وضعیتی ،اصال
ً
بودن چنین مبارزهای ،سوژه اصال چه توانی برای انجام
در حقیقت ،به فرض موجه ِ
ً
آن دارد؟ این نکتهای است که عمدتا در مباحث نظری ،یا از قلم میافتد یا مورد
سوءتعبیر واقع میشود .فرد موجودی ضعیف است و سوژۀ امروز سوژهای به مراتب
تضعیفشدهتر است .برای درک این ضعف ،الزم نیست حتما در ابتدا گرفتار یافتن
ِ
معیاری کلی برای قوت و ضعف شویم .کوچکترین تغییری در محیط (چه
فیزیکی-محیطی ،چه انسانی-فرهنگی) میتواند به بزرگترین تهدید برای سوژه بدل
شود .همچنین سوژه ،میتواند حتی در همان تواناییهایی که تصور میکند دارد،
مانند دیدن ،شنیدن ،فکر کردن ،تخیل کردن و غیره ،ضعف خود را تشخیص دهد و
نادرستی نتایج حاصل از
ِ اثبات درستی یا
درکی از تواناییاش داشته باشد .فارغ از ِ
عمل تخیل ،سوژه میتواند دریابد که به دلیل سبک زندگی (اعم از شیوۀ خواب و
خوراک و راه رفتن و دیدن و خواندن و شنیدن و سخن گفتنش ،به ویژه در جهان
ورزی شدید یا
تکنولوژیک مصرفزده) ،امروزه بسیار ضعیف شده و نه تنها از تخیل ِ
ِ
خلقهای عظیم ناتوان است ،بلکه حتی به تعبیر پاسکال ،از تحمل تنهایی در یک
اتاق عاجز است و به همین دلیل به هزارویک ابزار و مناسک سرگرمسازی و
55
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
غفلتورزی چنگ میزند .از سوی دیگر ،ما امروز با انسانی طرفیم که علیرغم
ً
ادعاهای گزاف و تالشهای واهی قدرتطلبانه ،اساسا خواستار ضعیف ماندن
است (چرا که قدرت هم مسئولیت بیشتری را بر سوژه بار میکند و هم مخاطرات و
رنجهای بیشتری برایش ایجاد میکند) .به همین دلیل در انتهای کتاب بخشی به
دادن
«تقویت سوژه» اختصاص یافته است تا اگر سوژۀ نقاد به واسطۀ از دست ِ
عوامل توانبخش بیرونیاش (عواملی که البته از همان ابتدا گمراهکننده عمل
می کردند) تضعیف شده است ،بتواند با تکیه به «خود» (در مقام مجموعهای
موقت ،اما پیوسته ،از ذهن و بدن یا مجموعهای از ذهنها و بدنها) این ضعف را
بالنسبه جبران و خود را تقویت کند .این تکیه دادن به خود ،هر چند ریشه در
برداشت مدرن و خودبنیاد از سوژه دارد – در واقع هر برداشتی از سوژه به چنین
دکارتی
ِ خودبنیادیای نظر دارد – اما بنا ندارد این خودبنیادی را در معنای تقلیلیافتۀ
بیناسوژگانیت به
ِ متفکر تنها یا نوعی سوبژکتیویسم مدرن درک کند ،بلکه نوعی ِ ذهن
ِ
خود بازگردنده را مد نظر دارد که مبانی فهم و توجیه آن در فصل «هستیشناسی»
بخش ضمیمۀ تمرینات ،به
ِ سرفصلی مستقل به خود اختصاص داده است .در
عنوان مقدمهای بر «نظام جامع تمرینات» ،لیستی طویل از ضعفهای سوژه (یعنی
«من»؛ یا به بیان دقیقتر ،بیناسوژگانیت ،یعنی «ما» -البته نه «ما»یی از پیشداده،
بلکه «ما»یی همواره در حال ساخت ) ارائه شده است و راهکارهای ایجابی برای
غلبه بر این ضعفها و تقویت سوژه عرضه شده است .در اینجا ،سوژه در مقام
آمیزهای از بدن(ها) ،ذهن(ها) و عاطفه(ها) در نظر گرفته شده است و برخالف
سنت دکارتی سوبژکتیویته به ذهن یا اندیشۀ منتزع از بدن فروکاسته نشده است.
ِ
در توجیه بخش ضمیمۀ «تمرینات تقویت سوژه» همین بس که به خاطر آوریم
انسداد علیرغم ماهیت فرهنگی و اجتماعیاش ،امری بیناسوبژکتیو است.
ً
وضعیت انسداد دقیقا به معنای اجتماع سوژههای مسدودشده است .این سوژهها
56
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
میانجی خود ،جهان را ،و در حقیقت ،یکدیگر را، ِ هستند که خود را ،و به
فروبستهاند و مسدود کردهاند .پس برای برونرفت از انسداد ،سوژهها باید بتوانند از
انسداد خود بیرون بزنند .این برون زدن البته امری اجتماعی و بیناسو بژکتیو است و
ِ
تجلیات عینی تاریخی و فرهنگی دارد .اما چگونه سوژهها میتوانند از انسداد خود
بیرون بزنند؟ این انسداد نه تنها محدودۀ اندیشه و ایدۀ آنها را شامل میشود ،بلکه
بدن آنها را نیز در برمیگیرد .بدنها بستهاند .گوشها به ندرت میشنوند .چشمها
فریب میدهند .اندام به طور مبهم لمس میکنند و مهمتر از همه ،خود ذهن همواره
ً
مبهم و آشفته و فریبنده عمل میکند .این محدودیت نیز البته نه صرفا بیولوژیک،
ً
بلکه همزمان فرهنگی-تمدنی است و احتماال ریشه در گذشتههای دور و اولویت
«شناخت حقیقت» یا «معنابخشی» دارد (چرا که حیات
ِ اصل «بقای نوع» بر
ً
طبیعی اصال نیازی به معنایابی نداشت) و به چهارچوبی از روند پیشروی
کلیشههای اجتماعی و اقتصادی در طول تاریخ بازمیگردد (سطحی که نه تحلیل
تکاملگرایانه در حوزۀ زیستشناسی و نه تحلیل مارکسیستی در حوزۀ
جامعهشناسی از آن فراتر نمیروند) .توان شنیدن ،دیدن و لمس کردن از جهتی
منوط به تواناییهای درونی (ذاتی ،ژنتیکی ،فردی ،طبیعی) است و از جهت دیگر،
گشودن
ِ منوط به محدودههای از پیش تعیینشدۀ فرهنگی و تمدنی .در نتیجه،
دیدن چیزهای
انسداد و توان فراروی از بنبست نیازمند توانی رادیکال است برای ِ
نادیده ،شنیدن چیزهای ناشنیده و لمس چیزهای لمسنشده تا در نهایت برسد به
امر نو و زیستن نزیستهها .در اینجاست که بدن در
خلق ِ
اندیشیدن به نااندیشیدههاِ ،
ِ
کنار ذهن بسیار اهمیت مییابد :تقویت بدن برای فراروی از خود و درک سوژه در
مقام آمیزهای از ذهن و بدن .و البت ه در اینجا باید در برابر گرایشی قدرتمند مقاومت
کرد که تقویت بدن را به «ورزش» تقلیل میدهد .ایدههای نظری رادیکال ،پیش از
آنکه برآمده از تامالت انتقادی مفهومی باشند ،مبتنی بر بدنهاییاند که رادیکال
عمل میکنند .گوشها ،چشمها ،و به طور کلی حواس ،باید به نحوی دیگر تربیت
57
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شوند .اینجا ،باید در خصوص خود اصطالح «تربیت» نیز نوعی بازاندیشی صورت
گیرد .تربیت در معنای متداول به معنای محدود کردن و در چهارچوب نهادن و
فرهنگ حاکم عمل میکند و در
ِ تربیت رادیکال اما علیه تربیت
ِ مقید کردن است.
عین تصدیق قسمی دیسیپلین ،به نوعی محدودیتزدایی ،چهارچوبشکنی و
فراروی راه میبرد :نوعی تربیت علیه تربیت؛ و نوعی تمرین علیه ورزش .بحثهای
بیشتر در این خصوص ،همراه با دستورالعملها و تمثیالت و بصیرتهای متعدد در
ضمیمۀ «تمرینات تقویت سوژه» به تفصیل ارائه خواهد شد.
همچنین برای پرهیز از سوءفهم ،در همین مقدمه باید باز هم سختگیرانهتر دربارۀ
خود مبارزه معنادار و معنابخش
خود «مبارزه» نیز سخن گفت .آیا این گفته که ِ
ِ
است ،توجیهی برای هر بطالتی نخواهد بود ؟ آیا هر فعال محیط زیستی ،هر حامی
حقوق حیواناتی ،هر فعال حقوق بشری ،هر پاسدار حامی صلحی ،هر آنارشیستی،
هر فعال سیاسیای در زندان ،هر معترضی در خیابان ،هر عضو بنگاه خیریهای و هر
فردی از این دست نمیتواند به این بهانه زندگی خود را معنادار و عمل خود را
ِ
مبارزه جلوه دهد؟ پاسخ من قاطعانه منفی است .نشان خواهیم داد که هیچ کدام از
نظایر آنها« ،فینفسه» نه تنها مبارزه محسوب
نمونههای نامبرده و نظایر آنها و نظایر ِ
نمیشوند و از قضا ،منحرفکننده و تضعیفکنندۀ خود ایدۀ «مبارزه»اند ،بلکه
ً
شدن» انساناند .چنین پاسخ
عمدتا چنان که خواهیم دید بهترین نمونههای «تسلیم ِ
قاطعی البته برای احمقانه جلوه نکردنش ،باید بالفاصله به این پرسش پاسخ دهد
که «پس معنای مبارزه چیست؟» پاسخ به این سوال ،برای اثری که واژۀ مبارزه را بر
پیشانی خود دارد ضروری است و در حقیقت کل این کتاب از همان فصل نخست
(ترسیم معنای مبارزه) تا فصل آخر (مفهوم مبارزۀ سیاسی در سطح سوژه) پاسخی
ماهیت مبارزه.
ِ است به پرسش از
58
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
زدگی فرافکنانه ،نشان دهیم که هر مبارزهای
اینجا الزم است در برابر نوعی عمل ِ اما
ً
ابتدائا یا همزمان ،مبارزهای در ساحت متافیزیک است .علت این امر البته
فروکاستن امور به متافیزیک یا دچار شدن به نوعی فلسفهزدگی نیست .بلکه علت
ِ
آن این است که هر مبارزهای بدون تکیه به مبانی فلسفی و راهکاری موجه برای
مواجهه با نیهیلیسم ،از همان ابتدا ،به دلیل ضعف در دشمنشناسی ،دچار شدن به
آفت عملزدگی عجوالنه و کورکورانه و نیز تخلیۀ نیروهای مبارزاتی و ارضایِ
اتصال
ِ « شکل به پیروزی به رسیدن به میل و شخصی وجدان عذاب مدت
ِ کوتاه
ِ
کوتاه» و در سریعترین زمان ممکن ،برای دست یافتن به غایتی اتوپیایی-سیاسی،
چنان حماقتهایی از خود نشان میدهد که به راحتی فریب خورده و پیش از ورود
جان خود را
جذب بازیهای ساختگی میشود ،هر چند فرد حتی ِ
ِ به مبارزۀ راستین،
بر سر آن بدهد .همانگونه که در فصل «تعهد فیلسوف» از کتاب پرتابهای فلسفه
نشان دادم ،به همین دلیل است که روشنفکر و فعال سیاسی هر دو به راحتی فریب
فیلسوف هشیار دارد – هرچند البته
ِ می خورند ،چرا که این مبارزه در آغاز نیاز به یک
ممکن است خود فیلسوف نیز فریب یا شکست بخورد .در این خصوص باید
تحریک عواطف و
ِ فضاسازی رسانهای،
ِ صادق ،قاطع و هشیار بود.
خوشخیالیهای کودکانه را باید بهجد کنار گذاشت .در این معنا یک عامل
حیات جاودان در بهشت
ِ رستگاری پس از انفجار و
ِ انتحاری عضو داعش که به
ِ
معترض فداکار
ِ فعال سیاسی لیبرال در زندان یا یک
باور دارد ،تفاوتی ماهوی با یک ِ
در حال جان دادن یا یک فعال محیطزیست مخاطرهجو در حال فریاد زدن ندارد.
اگر اولویت نظر بر عمل ،بهانهای برای انفعال است (که البته بهانهای است ناموجه،
چرا که انفعال خود یک عمل تمامعیار است هم از حیث مصرف انرژی و تاثر هم
ِ
توهم اولویت عمل بر
از حیث پیامدهای عملی و تاثیر) ،نباید فراموش کنیم که ِ
فعاالن عرصۀ عمومی
ِ فریب تودهها ،به ویژه
کردن چشمها و ِ نظر ،بهترین عامل کور ِ
انتقادی
ِ مالحظۀ با (البته باشد ممکن نیهیلیسم پسا ان
ِ ر دو در زمانۀ زوال است .اگر
59
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
این احتمال که ممکن است هیوالیی مخوفتر از آن سر برآورد) ،نخستین گام آن،
ً
تقدم ذاتی ،منطقا در حوزۀ منطق و
البته نه از حیث تقدم زمانی بلکه از حیث ِ
متافیزیک برداشته خواهد شد .دلیل آن نیز روشن است :تا زمانی که مفاهیم آرمانی
مانند عدالت ،آزادی و سعادت ،و نیز انسان ،سوژه ،عمل و غیره ،هنوز ،در ژرفنای
خود ،به نیهیلیسم دچارند و فلسفه دچار انسداد است ،چگونه میتوان عمل یک
فعال سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی یا نظامی را عدالتخواهانه یا آزادیطلبانه نامید و
ِ
از آن دفاع کرد؟ عملزدگی نتیجۀ ناتوانی در مواجهه با انسداد در ژرفنای آن است.
عملی کور مهار میل به تخلیۀ سر پذیرش و تحمل این ناتوانی و برعکس ،مسئله بر ِ
ِ ِ ِ
کار اصلی است که همانا دشوارترین ِ بر نیروها کردن
ِ متمرکز و انزال زودرس ،و نیز
آوری مواجهه با نیهیلیسم در ژرفنای آن .این
ِ تاب یعنی ماست: رسالت عصر
ِ کار و
تنها مدخل مبارزۀ راستین است و اگر بنا باشد سخن از «فتح» گفته شود ،نخستین
ِ
کردن فرافکنانه از هر مجرای دیگری
خاکریز در این نبرد ،منطق و فلسفه است .آغاز ِ
اتالف نیروها و
ِ (که ُمد این روزهاست ،حتی در دپارتمانهای فلسفه) ،پیشاپیش
نقض غرض است .بدل شدن واژگان «نظام» و «متافیزیک» به دشنام در قرن
گذشته ،خود ترفندی بود برای فضیلت ساختن متفکران شکستخورده از ضعفشان
ایجابی یک متافیزیک موجه و نوین .البته همانگونه که مالحظه خواهید
ِ در خلق
کنار – منطق و متافیزیک ،بهبخشهایکرد ،این مبارزۀ ایجابی پس از – یا در ِ
انضمامی ِتر «نظام تمثیالت موجه» ،یعنی اخالق و سیاست راه خواهد برد و خواهد
کوشید تا مبارزه را به سطح هر کدام از این حوزهها بکشاند و مسئولیت نتایج عملی
فرهنگی مبانیاش را بپذیرد .مبارزه با نیهیلیسم بنا نیست دیگر نبردها را معلق
ِ و
سازد ،بلکه بناست آنها را در بستری فراگیرتر و ژرفتر بازآرایی و موجه سازد .اما
نکتۀ اصلی این است که این نبردها نباید مبارزه با نیهیلیسم و نیز مواجهۀ انتقادی با
خود مبارزه را ،حتی برای یک لحظه ،به تعویق اندازند و تحتالشعاع قرار دهند.
چرا که هر لحظه که مبارزۀ اصلی فراموش شود ،نبردهای فرعی بیمعنا خواهند شد:
60
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
مانند زمانی که با خروج باتری از یک مدار الکتریکی ،تمام المپها خاموش
میشوند.
پس روشن است که پروبلماتیک اصلی اثر حاضر ،در وهلۀ نخست همان
پروبلماتیک اصلی نیهیلیسم است .اما از آنجا که هر پاسخی ،پاسخی همهجانبه
است ،اثر حاضر ،به ناچار ،پس از ترسیم ایدۀ مبارزه در فصل نخست ،به جهات
ترتیب اولویت استداللی ،ذیل هفت فصل «روششناسی»،
ِ مختلف این مسئله ،به
ِ
«معرفتشناسی»« ،هستیشناسی»« ،غایتشناسی»« ،باورشناسی»« ،اخالق» و
«سیاست» خواهد پرداخت .در هر کدام از این فصول ،تالش شده تا مباحث به
اصلی نیهیلیسم سوق یابند و در صورت انسداد در بحث،
ِ سوی مواجهه با مسئلۀ
نوآوری هایی برای گشودن راهی تازه عرضه شود و در نهایت کل این ایدهها،
پالستیک واحد عمل کنند.
ِ ارجاعات و نوآوریها در قالب یک کل ارگانیک-
ِ
ضمیمۀ انتهایی «تمرینات تقویت سوژه» ،منتخبی است از بخش ابتدایی کتاب
«نظام جامع تمرینات» ،که هر چند در انتهای این کتاب تعبیه شده ،اما پیشنهاد
زمانبندی ارائهشده تمرین
ِ میشود همزمان با شروع مطالعۀ کتاب بر اساس جدول
پیش رو ،بیرون از
ِ ِ نظام به نسبت شود .این ضمیمه هرچند همچون ضمیمهای فرعی
اثر درج شده ،اما بناست نوعی وحدت عملی به کل بخشهای آن ببخشد و از
طریق تمرینات عملی تبیین ،توجیه و محقق کند.
ِ همان آغاز ،مباحث نظری را از
این برنامۀ تمرینی حاصل کار مشترک و مستمر با یک گروه داوطلب و دغدغهمند
است که به ترسیم و طرح شیوۀ نوینی از تمرینها و دستورالعملها برای غلبه بر
ضعفهای پانزدهگانۀ سوژۀ امروز – که همزمان برساخته و برسازندۀ نیهیلیسم است
-منجر شد .توضیح تفصیلی پرو بلماتیک تمرینات و شیوۀ پیشبرد آنها در ابتدای
ضمیمه ،ذیل عنوان «ایدۀ تمرینات» ،درج شده است.
61
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همچنین باید در ابتدای هر کتابی به این پرسش نیز پاسخ داد که چرا این کتاب
اینجا و اکنون؟ البته در سطور فوق این پروبلماتیک به میزان قابل توجهی مدنظر
قرار گرفت ،اما اینجا و در انتهای مقدمه الزم است دربارۀ معنای «اینجا و اکنون»
تحشیهای افزوده شود .مراد از اکنون ابتدا روشن به نظر میرسد :تاریخ انتشار این
کتاب .اما هرگاه که از اکنون سخن گفته میشود ،نوعی توهم در این خصوص
ُ
وجود دارد که گویی ما میدانیم اکنون چیست« :خب ،اکنون یعنی همین االن».
مشکالت «اکنون» را
ِ متفکران همواره ترغیب میشوند که به «اکنون» توجه کنند و
مورد تامل قرار دهند .گویی اکنون امری ازپیش داده و آماده است و فقط بناست
متفکر توجهش را به آن سمت معطوف کند .البته که چنین نیست .ما هیچگاه به
تمامی نمیدانیم که «اکنون» چیست .چرا که «اکنون»« ،زمانۀ حاضر»« ،معاصر»
و اصطالحاتی از این دست همواره نامشخص ،فراچنگنیامدنی و ناتماماند .ما تنها
ً
در صورتی میتوانیم اکنون را بشناسیم – اگر اصال بتوانیم – که به پایان رسیده و تعین
یافته باشد .از یک سو ،لحظۀ اکنون همان دم که از آن سخن بگوییم دیگر گذشته
است و درنتیجه ،سخن گفتن از اکنون همواره محال است .از سوی دیگر ،اگر
اکنون را نه یک لحظه ،بلکه یک دورۀ تاریخی در نظر بگیریم ،ما حتی اکنون
نمیتوانیم «اکنون» را بنامیم .زیرا نام نیازمند تعین است و تعین نیازمند مرزهاست.
آغاز دور ِان اکنون (یا معاصر) را کنار
ما حتی اگر مناقشات بیپایان دربارۀ لحظۀ ِ
ً
پایان دوران اکنون چه برای گفتن داریم؟ پس آیا اصالبگذاریم ،دربارۀ لحظۀ ِ
نمیتوان از اکنون سخن گفت؟ البته که می توان و حتی باید .اما نه با تکیه بر
برداشت موهوم و سادهدالنه از «اکنون» ،بلکه با پذیرش اینکه برای اندیشیدن به
«اکنون» بیش و پیش از آنکه چشمانی خیره به اطراف برای مشاهدۀ اوضاع فعلی
ِ
احتمالی مرزهای اکنون
ِ نیاز باشد ،شم و بصیرتی پیشگویانه الزم است برای ترسیم
منظر آینده) .البته که بنا به بصیرتی هگلی-لکانی «واژه
نامیدن آن (از ِ
ِ و تالش برای
قتل شیء است» ،و به همین دلیل به نظر میرسدِ ،نام راستین هر عصری پس از
62
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
پایان آن خلق شود ،اما این موضع نیز فراموش میکند که فرایند نامگذاری ،مانند
فرایند تفسیر متن یا تعبیر خواب ،فرایندی بیپایان است و در نتیجه هر عصری
میتواند بارها نامیده شود ،مرزهایش بازترسیم شود و دوباره و دوباره محل مناقشه
قرار گیرد .با این همه ،این امر نافی این حقیقت نیست که هر اکنوناندیشی نوعی
حال بازبینی .ما در کتاب با
پیشگویی است :البته پیشگوییای همواره انتقادی و در ِ
َ
طرح ایدۀ «زمان ت َورخی» تالش کردیم تا کورسویی ،هرچند کمرمق ،به این بحث
بتابانیم .اما تا آنجا که به مقدمۀ حاضر مربوط است ،آنچه «اکنون» مینامم ،میانه و
نقطۀ اوج زمانهای است که همانگونه که در ابتدای این مقدمه نقل شد ،یکی از
بینی
تیزشامهترین پیشگویان تاریخ آن را «زمانۀ نیهیلیسم» نامیده است .البته پیش ِ
این که این زمانه چه زمانی به پایان می رسد ،بیش از قدرت پیشگویی و الهام ما ،به
تحقق این پایان بستگی دارد.
ِ توان مبارزاتی «ما» برای
63
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بنبست را رنگآمیزی کنیم و اگر میلی به اعتراض و نبرد هنوز در ما مانده است آن
را در کلیبافیهای جذاب ،کارناوال-راهپیماییهای رنگارنگ و اعتراضهای
پرسروصدا اما کماهمیت به هدر بدهیم و بدین طریق ،نیازمان به عمل را برآورده
کنیم و خود را راضی نگه داریم .ما پذیرفتهایم که انسان همین است که هست ،اما
ً
این را هم فهمیدهایم که اگر دائما بر طبل اعالم این حقیقت بکوبیم و نیهیلیسم را
ِ
پیش چشم داشته باشیم ،چون راه برونرفتی برایش نداریم ،چنان گرفتار تلخی و ِ
بدبینی خواهیم شده که از همین چند صباح زندگی هم لذتی نخواهیم برد ،پس چرا
آن را به رنج دادن خودمان بگذرانیم؟ میتوانیم در عوض از هنر و سینما و تئاتر و
نقاشی و ادبیات سخن بگوییم ،در باب عواطف انسانی و مناظر رویایی و
نوب
خالقیتهای هنری قصهها بسراییم و برای خالی نبودنی عریضه ،استبداد در ج ِ
گری جوامع غیرمتمدن را مورد نقد قرار دهیم و
جهانی و محدودیتها و وحشی ِ
شاید حتی بیانیهای در محکومیت آنها صادر کنیم .از سوی دیگر ،در نواحی دیگر
جهان ،مشکالت ابتدایی زندگی روزمره (به دلیل نوعی همدست ِی پنهان میان
امپریالیسم جهانی ،فساد مردمی و استبداد داخلی) ،از حداقل خوراک و پوشاک
گرفته تا حداقلی از آزادی در سبک زندگی و عمل سیاسی ،چنان بارز است که
ً
پیش
عمدتا حتی فرصت این را ندارند که ورای این نیازهای اولیه ،به نیهیلیسم ِ
رویشان بیاندیشند .شاید از نگاه برخی ،وضعیت «ما» مانند انسانی به نظر برسد که
میخی در پایش فرو رفته است .تمام هم و غم او رفع این درد است ،او از فرط درد نه
میتواند به ماهیت انسان بیاندیشد نه به ماهیت جهان و نه به هدف از زندگی ،و نه
حتی به طعم لذیذ غذایی که میخورد یا احساس ناشی از موسیقیای که میشنود.
برای او زندگی همه رنج است .او تازه بعد از بیرون کشیدن میخ و رفع درد ،شاید
امکان این را داشته باشد که به چیزهایی فراتر بیاندیشد ،تازه اگر بخواهد و بگذارند.
با این همه ،همین تمثیل نیز یکجانبه است ،چرا که از یک سو ،هیچ تضمینی
وجود ندارد که انسان دردمند انگیزۀ بیشتری نداشته باشد تا به خود ماهیت درد
64
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
ً
بیاندیشد؛ و از سوی دیگر ،در چنین جوامعی اتفاقا مبارزۀ معنادار و عاجل،
خود این فقر فرهنگی و اولویت کاذب قائل شدن برای برداشتی
همزمان مبارزه با ِ
سطحی از سیاست (یا سیاستزدگی) است .شاید در این جوامع تودهها در توهم
دادن صرف واکنشهای کور عاطفی به وضعیت تنزل میخی در پاهایشان ،به نشان ِ
جهان آزاد و مرفه به سر
ِ ه ب مهاجرت رویای در یافته باشند ،یا در بهترین حالت
آگاهی یک
ِ ببرند ،اما امید به تکسوژههایی بصیرتمند و خالق ،در مقام چکیدۀ
جامعه ،اگر باشد ،بیشتر در همین «اینجا»هاست که معنا مییابد .البته روشن است
ً
بیان این امید از جانب من مغرضانه نیز هست ،چراکه امیدی است دقیقا به خودم و
مبارزه ام .از این حیث ،معنای «اکنون» پیشاپیش با معنای «اینجا» نیز پیوند خورده
«اکنون» دوپارۀ این متن ،به دلیل
ِ وضعیت
ِ است .اما به هر ترتیب ،این وضعیت،
همزمان تهران و پاریس است .اما از سوی دیگر،
ِ اکنون
ِ سیطرۀ نیهیلیسم سیارهای،
اکنون» این اثر «ازلی-ابدی»
ِ « که کنم ادعا گونهاقر اغ ظاهر اجازه دهید با لحنی به
نیز هست .در واقع ،هر چند این اثر «شخصی» و برآمده از این زمان و واکنشی به
شخص کلی»
ِ بودن مسئله برای «
مسائل امروز است ،اما از سوی دیگر مدعی ذاتی ِ
و «کل تاریخ» است .چنانچه اشتراوس نشان میدهد ،مسئلۀ نیهیلیسم را حتی
ِ
میتوان در خود افالطون نیز یافت و در طول تاریخ بشر به عنوان نوعی شورش
ً
نظامستیز همواره دستاندرکار بوده و احتماال اشکال تازهتری از آن ،شاید تحت
نامهایی دیگر ،تا پایان حیات انسان نیز با او خواهند ماند .در این معنا ،هر اثری از
این دست ،خود را در برابر کل تاریخ بشریت مییابد و مخاطب راستینش –
مخاطبی که باید ساخته شود – نامدگان و رفتگاناند :آنها تا رستگار شوند و اینها تا
احضار شوند.
همزمان تهران و پاریس اشاره کردم .پس از پرداختن به این پرسش که «چرا
ِ اکنون
به ِ
این متن اکنون؟» ،حال باید به این پرسش نیز بپردازیم که چرا «اینجا»؟ و حتی قبل
65
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
از آن :اصال «اینجا»ی این متن کجاست؟ البته در وهلۀ نخست نوعی اینجای
جنوب جهانی؟ غرب و شرق؟
ِ جغرافیایی به ذهن متبادر میشود :سیاره؟ شمال و
اروپا و آسیا؟ ایران؟ تهران؟ شاید زمانی میشد از تمایز ماهوی اینجا و آنجا سخن
گفت :از آسیا در برابر غرب ،از جهان سوم در برابر جهان اول ،از جهان اسالم در
برابر کفار و . ...اما بدون آن که بخواهم وارد مناقشات بیپایان مربوط به تعاریف و
مرزها شوم ،میتوانم ادعا کنم که فارغ از ارتباط دوگانهام با تقسیمبندیهای متداول،
امروز «اینجا» ،یا به بیان دقیقتر ،اینجای این متن مشخص ،فراتر از تمام این
مرزهاست .اگر گوته بیش از دو قرن پیش ،در دیوان غربی-شرقی مدعی شده بود که
«شرق و غرب را دیگر نمیتوان از یکدیگر جدا کرد» ،آیا امروزه این حقیقت ،البته
نه آنگونه که گوته امیدوار بود ،بیش از آن زمان بروز و ظهور نیافته است؟ میتوان
فرهنگی مشابه،
ِ نشان داد که امروز به دلیل غلبۀ نظام اقتصادی واحد ،عناصر
روزآمد
ِ و افزونز رو سازی سیطرهیافته ،ارتباطات گسترده ،پیشرفت و رواج
جهانی ِ
همدستی تمام
ِ تکنولوژیک مشترک و مهمتر از همه برهمکنش و
ِ ابزارهای ارتباطی
فرهنگی مصرفمحور ،علیرغم تفاوت درِ سازی نوین اقتصادی-
نیروها در جهانی ِ
ً ِ
بروز و تبعات ،ریشههای بحران در جوامع مختلف ،به یک معنا (دقیقا همان معنایی
که گرانیگاه این نوشتار است) ،مشابه ،یا دستکم مرتبطاند .برای مثال ،درست است
ً
که مثال در کشوری مانند ایران ،دغدغۀ یک روشنفکر استبداد سیاسی داخلی،
ً
اقتصاد نابسامان و سرکوب سبک زندگی است ،حال آنکه مثال دغدغۀ یک روشنفکر
در فرانسه ،محیط زیست ،قانون های حمایتی از کارگران و ادغام مهاجران در جامعۀ
مقصد است ،اما آیا هر دوی اینها در ژرفنا از مسائلی با ریشههای مشترک رنج
نفی آزادیهای مدنی و
نمیبرند؟ در ساحت سیاسی-اقتصادی ،آیا توجیه استبداد و ِ
وادادگی جامعه به دلیل فقدان مبنایی مشروعیتبخش برای هزینه دادن در
ِ سیاسی و
ً
ایران ریشه در همان بحران نسبیت معیاری ندارد که مثال باعث میشود نسل دوم
مهاجران در کشور فرانسه دچار بیهویتی و عدم ادغام در جامعه مقصد شوند و به
66
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
اطی ضدغربی گرایش پیدا کنند؟ یا در ساحت اقتصادی ،به دلیل رویکردهای افر ِ
بودن حداقل دستمزد در
ِ باال دلیل به بیکاری معضل آیا جهانی، بودن بازار
یکپارچه ِ
ایتالیا با عواملی ارتباط ندارد که باعث میشود چین اقدام به حذف تعرفهها و در
سیاسی
ِ افزون بدیلاختگیهای
نتیجه ،کاهش حقوق کارگران نماید؟ آیا شیوع روز ِ
میان بد و بدتر» به مثابۀ تنها شیوۀ ممکن فعالیت دموکراتیک ،از
موسوم به «انتخاب ِ
ِ
امریکا (میان بایدن و ترامپ) تا فرانسه (میان مکرون و لوپن) تا حتی ایران (میان
رئیسی و روحانی) ،خود شاهدی بر نوعی اشتراک در فقدان آلترناتیوهای
رهاییبخش در دو سوی سیاره نیست؟ و مهمتر از همه آیا علیرغم تمام تفاوتهای
سیاسی ،اقتصادی و فرهنگی ،نمیتوان پرسش از «معنای زندگی» را به مثابۀ امری
جهانشمول طرح کرد؟ به هر ترتیب ،از نظر من ،دقیقا به دلیل غلبۀ نیهیلیسم،
مسائل بهراستی بنیادینی وجود دارند که برای آنچه «انسان» امروز مینامیم مشترک
ِ
و تعیینکننده است .پس در این معنا« ،اینجا»ی مد نظر من هر «اینجا»یی است که
الیسم اقتصادی در آن ساکن
مدرن زینده در نئولیبر ِ
انسان مصرفزدۀ پست ِ
واپسین ِ
است :یعنی به یک معنا ،کل سیاره.
اما من از حیث زبانی نیز به نوعی «اینجا»ی خاص قائلم .این متن عامدانه به زبان
َ
«فارسی» نوشته شده است .البت ه نه به دلیل این توهم که مثال زبان فارسی ِشکر
است و بر زبانهای دیگر برتری دارد یا واجد امکانات پنهان خارقالعادهای است،
بلکه به این دلیل ساده که نویسندهاش به فارسی فکر میکند ،و در نتیجه ،حق دارد
که اندیشههایش را به زبانی بنویسد که در آن زیست و فکر میکند .البته این
فارسینویسی در عین حال واکنشی است به خودکمبینیها و سرکوفتهای متعدد
زبان
توجیه بیمبنا که «فارسی ِ
ِ منورالفکران معاصر علیه این «زبان خاص» با این
اندیشۀ فلسفی نیست» .پس هر چند مخاطب معنای این متن ،هر انسانی با هر
زبانی میتواند باشد ،اما مخاطب بیواسطه ِتر آن فارسیداناناند (که باید آنها را از
67
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فارسیزبانان متمایز کرد) و حال ،اگر این متن ارزشی داشت/یافت ،بعدها دیگرانی
پیدا خواهند شد که در زبانهای دیگر به آن و نتایجش بیاندیشند.
68
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
دومینیکی غالب
ِ مدرسی
ِ نقدهای قرون دوازدهم و سیزدهم میالدی علیه رویکرد
(به ویژه ذیل مکتب ابنرشدیان التینی) ،یا حتی اثرات آنها در شکلگیری اندیشۀ
مدرن ،کار دشواری نیست .بحث دربارۀ شیوۀ این بازتابیدن و انقطاع گفتگو بعد از
اکات
آن بحثی مفصل است که ربطی به پروژۀ حاضر ندارد .اما مسئلۀ داشتن اشتر ِ
تاثیرگذار تاریخی در فلسفه و دین نوع مواجهۀ ما با مسئلۀ غرب ،در اینجا نیهیلیسم،
ً
را نوعی مواجهۀ همزمان بیرونی-درونی میکند :نه کامال درونی مانند مواجهۀ خود
ً
غربیان با خودشان و نه کامال بیرونی مانند مواجهۀ چین و هند و ژاپن و غیره.
حال که به مشخصۀ مواجهۀ ما در جهان اسالم با نیهیلیسم غربی اشاره شد ،میتوان
سیاسی ایران امروز
ِ این تمایز را متعینتر کرد و نشان داد که چرا زیست در فضای
تشخصی منحصر به فرد به مواجهۀ ما با نیهیلیسم بخشیده است .مهمترین این
مدرن چپگرا با انگیزههایی
ِ تشخصها زیستن ذیل حکومت برآمده از یک انقالب
شیعی است .تجربۀ تحقق تاموتمام اسالم سیاسی در سرحدات آن ،دستکم سریعتر
از سایر کشورهای اسالمی به ما درکی درونی از سکوالریسم داده است .این ویژگی
البته بیربط به تشیع نیست .شیعیان که در طول قرنها همواره موضعی انتقادی،
سرکوبشده و پنهانی (تقیه) داشتهاند ،و روحانیونی که حتی در حکومتهای
شیعه ،همواره ارتباطی مهرآ کین با حاکمیت داشتند و مابین مردم و دربار جای
ً
فرصت تشکیل حکومت را به دست آوردند .این روحیۀ
ِ میگرفتند ،به ناگاه مستقیما
خصلت انتقامجویی را در خود
ِ جمعی شیعه که به واسطۀ سرکوبهای متعدد ِ
پرورانده بود (حتی چنانچه مشهور است ،بسیاری از شیعیان در تحقق اتوپیای
«منتظر منتقم»اند) ،صبرش سر آمد و خود پیش از
ِ آخرالزمانیشان ،بیش از منجی،
سوءفهم
ِ منجی معصوم اقدام به تشکیل حکومت کرد .علت اصلی ِ ظهور
روشنفکران چپ و لیبرال در خصوص انقالب 57و تعبیر سادهلوحانۀ «دزدیدن یا
مصادرۀ انقالب از سوی روحانیون» ناشی از جهل آنها نسبت به این خواست
69
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تاریخی انباشتهشدۀ تودهای بود .چپها تنها بستری برای تخلیۀ این انتقام فراهم
کردند و خودشان نیز به قربانیان آن بدل شدند .حکومت روحانیون شیعه ،برآمده از
اندازی
ِ امت شیعه بوده ،و شکست تمام تالشهای بیرونی برای بر خواست عمومی ِ
آن تاکنون (از جنگ هشت ساله تا انواع کودتاها تا انواع تهدیدهای امنیتی خارجی)
برخالف (یا به یک معنا ،سریعتر از)
ِ خوشبختانه این امکان را به ما داده است که
تاریخی حکومت دینی به تجربۀ شکست آن
ِ واست
سایر کشورهای منطقه ،از خ ِ
گذر کنیم .البته در عرصۀ سیاسی و رسانهای همچنان شاهدیم که بخش اعظم
دشمنان این حکومت ،میکوشند تا باز هم با توسل به نوعی ِ اپوزیسیون و
انتقامجویی کینتوزانۀ واکنشی ،شکل دیگری از ارتجاع را تکرار کنند .ما در فصل
سیاست دربارۀ معنا و ارزش مفهوم «تجربۀ سیاسی» سخن خواهیم گفت ،اما فارغ
یی تجربۀ از مباحث سیاسی ،مسئله این است که زیستن ذیل گسترۀ جغرافیا ِ
حاکمیت اسالم سیاسی شیعی (حتی برای غیر مسلمانان یا غیرشیعیان یا سایر اقوام
ِ
و نژادها در این کشور) ،علیرغم رنجها و مصائب متعدد ،تجربهای منحصر به فرد
است که به دلیل مواجهه با تجربۀ شکست این پروژه ،پیشروتر از بسیاری از
کشورهای منطقه (بهویژه تجربۀ مدرنیزاسیونهای تصنعی یکشبۀ حاشیۀ خلیج
فارس) ،امکان مواجهۀ متمایزی با غرب ،به ویژه نیهیلیسم حاصل از سکوالریسم
درونزای اجتماعی ،را برای ما فراهم میآورد .در این معنا نیهیلیسم غربی ،و فقدان
مختلف سیاسی ،اخالقی ،متافیزیکی و غیره ،در
ِ ایجابی موجه از جهات
ِ آلترناتیو
آلترناتیو امروز ما متناظر است .این امر در بخش اعظم جهان
ِ عین حال با فقدان
اسالم هنوز تحتالشعاع آرزوی تحقق «حکومت اسالمی آرمانی» قرار گرفته است
اسفناک بهار عربی ،یا حتی اشغال مجدد افغانستان
ِ (برای نمونه توجه کنید به نتایج
از سوی طالبان).
70
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
مباحث فوق دربارۀ «اینجا» البته نباید به توهم نوعی ناسیونالیسم دامن بزند .در
حقیقت هر «جا»یی در جهان« ،اینجا»یی منحصر به فرد دارد .اگر یک متفکر
برزیلی یا ژاپنی روزی بخواهد از مواجهۀ خود با غرب و انسدادهای آن سخن
بودن «اینجا»ی خودش را تبیین کند .من
بگوید باید وجوه مشخصۀ منحصر به فرد ِ
اما بنا به نوع پرتابشدگیام در این زمان و این زبان و این مکان ،کوشیدم تا نشان
ِ
اکنون من واجد چه خصلتهایی است .این امر بعدها ،به ویژه در
ِ دهم که اینجا و
حوزۀ سیاست ،به ما کمک خواهد کرد تا دریابیم چگونه میتوان ،علیرغم تفاوت
وضعیت سیاسی اینجا و آنجا ،راهکارهای برون رفت را با یکدیگر پیوند زد و
آرمانها و امیدهایی کلیتر را پروراند که حتی شاید روزی منجر به تجمیع مبارزات
و همسنگریها شود .چرا که در نهایت ،اینجای اصلی ،همان اینجای اینجاها،
جاحاضر سیارهای است.
ِ نیهیلیسم همه
ِ یعنی اینجای
ً
بخش این نظام شده
هرچند در طول متن ارجاعاتی ،بعضا انتقادی ،به منابع الهام ِ
ُ
است ،اما در همین جا الزم است به ِدین این متن به نه منبع الهامبخش اذعان کنم
ُ
که آنها را با ذکر نه نام ذیل سهدسته جای خواهم داد .1 :روشن است که
پروبلماتیک ،ترمینولوژی و روششناسی این اثر در وهلۀ نخست ،در سرزمین
گسترده و متنوع فلسفۀ غرب فهم میشود .در این میان برای من سه منبع بسیار حائز
اهمیت است :یکی اسپینوزا در مقام نخستین وحدتگرای مدرن ،دوم هگل ،به
مثابۀ نقطۀ اوج ایجابیت فلسفی و عصارۀ فلسفۀ غرب ،و سوم نیچه ،در مقام
بزرگترین پیشگوی عصر ما و منادی مسئلۀ نیهیلیسم .از متفکران بزرگ پس از نیچه
همچون هوسرل ،آدورنو و دریدا نیز بسیار بهره بردهام (به ویژه از ایدۀ پالستیسیتۀ
علمی تامس کوهن) ،اما از
ِ مط رح شده از سوی کاترین ماالبو یا ایدۀ انقالبهای
ً
آنجا که این پروژه بناست قسمی طرح متافیزیکی-تمدنی ایجابی – البته فعال در
ساحت سوژه – ارائه دهد ،لذا میکوشد تا نقادانه بر شانۀ هگل و نیچه بایستد و به
71
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کمک امکاناتی در هر دو منبع ،در راستای روشنسازی و واگشایی مسئلۀ نیهیلیسم
بکوشد .2 .عالوه بر «غرب» ،همانگونه که به یک معنا ،به «اینجا»ی جغرافیاییام
اشاره کردهام ،وامدار آن سه سنت فکریای هستم که به فلسفۀ اسالمی (یا فلسفه
نزد مسلمانان) موسوماند (هرچند در خود این دستهبندی میتوان مناقشاتی
داشت) :فلسفۀ مشائی (و نمونۀ آن ابنسینا) ،فلسفۀ اشراقی (و نمونۀ آن سهروردی)
و فلسفۀ صدرایی (و نمونۀ آن مالصدرا) .هرچند در نخستین مواجهه با پروبلماتیک
و محتوای این کتاب ،این وامداری مشکوک به نظر میرسد ،اما تمام تالش من در
بهرسمیتشناسی این سه چشمۀ جوشان ،در حد توان و دانشم بوده است .با این
همه ،این وامداری البته انتقادی است و اذعان کردن به انسدادی است که بیش از
چهار قرن در آن به سر میبریم .مسئلۀ من فقط ارجاع یا استفاده یا انتقاد از این سه
جریان نیست ،بلکه به دنبال دقایق مهجوری هستم که بتوان به کمک آنها نوری به
غرب و شرق تاباند .البته به محض آنکه از تاباندن نور سخن گفته میشود ،برخی
عشاق فلسفۀ اسالمی مدعی میشوند که «بله باید این نور را تاباند» ،و حتی کمی
محتاطانهتر« ،باید این نور را یافت» .به نظر من اما هیچ نوری وجود ندارد نه برای
تاباندن ،نه حتی برای یافتن .در بهترین حالت چراغهایی زنگزده و خاک گرفته در
اعماق کتاب و دخمهها مدفوناند که شاید بتوان روزی آنها را استخراج ،غبارروبی
و روشن کرد .هر سۀ این ملزومات (یعنی استخراج ،غبارروبی و روشنسازی) ،از
مدد سایر جریانات فکری در شرق و غرب است و از سوی دیگر،
یک سو نیازمند ِ
نیازمند مواجهۀ انتقادی رادیکال و بیرحمانه با خود آنهاست .این همان مواجهۀ
ادیکال مسئلهمندی است که علیرغم برخی تالشهای ستودنی پراکنده ،در
نقادانۀ ر ِ
چهار قرن اخیر هنوز از عهدۀ عشاق و مریدان (که البته مرا در این سرزمین اجنبی
میدانند) برنیامده است .3 .در نهایت ،هرچند مسئلۀ نیهیلیسم را به منزلۀ مسئلهای
یهودی-یونانی یا ابراهیمی-افالطونی میفهمیم ،اما برای واگشاییاش نیاز به
استمداد از نیروهای دیگری است که غرب (در معنایی که ما را هم در برمیگیرد)
72
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
فاقد آنهاست .به ویژه قسمی «آگاهی ایجابی» نیاز است که گرمایش بتواند انسداد
و انجماد حاکم بر اندیشۀ غربی را ذوب کند .آگاهیای که خود به تنهایی ماهیتی
هستیشناسانه بیابد و بتواند خالق و موثر باشد :و این آگاهی به بارزترین و
موثرترین شکل در حکمت شرقی یافت میشود .جالب اینجاست که درمییابیم که
نوعی نیهیلیسم ،البته در معنایی متفاوت ،سابقهای طوالنی در شرق دارد .در اینجا
الزم است به سه منبع الهامبخش اصلی اشاره کنم :یکی بودا (نه تنها سوتاها ،بلکه
به طور کلی سنتی که ذیل متون پالی بودیسم جریان دارد) و دیگری ،روایتی
بازصورتبندیشده از این منبع که پس از گذار از چین ،در قرن سیزدهم میالدی در
گذاری مکتب ذن در ژاپن انجامید.
ِ ژاپن از سوی دوگن زنگی طرح شد و به پایه
همچنین از آثار استاد ارجمند معاصر ،ماهاسی سایادو ،به ویژه در سطح
غنی حاصل از اینتکنیکهای عملی در ضمیمۀ تمرینات بهره بردم .حکمت ِ
بخش
ِ الهام «بدن»، برداشت درهمتنیده از «آگاهی» و
ِ منابع ،به ویژه در خصوص
بخشی از ایدههای مندرج در این متن است ،هرچند همانگونه که مخاطبان
مبانی تمام این
ِ مالحظه خواهند کرد رویکردی بهشدت انتقادی به اسطورهها و
ً
نیهیلیستی بودیسم
ِ سنتها اتخاذ شده است تا به تجربۀ شکستخورده و اتفاقا
غربی دچار نشویم.
73
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دیگر من همان نوع مواجههای را با مثال مارکس یا هایدگر داشتهام که سالها دیگران
را در خصوص تفسیر هگل به آن متهم میکردم) .هرچند به چنین ناقدی حق
میدهم ،اما این دست موضعگیریها ،به ویژه در چنین اثری ،اجتنابناپذیر است.
به هر ترتیب ،مخاطب درخواهد یافت که با یک اثر تفسیری در معنای آ کادمیک آن
روبرو نیست و نگارنده داعیۀ تفسیر ندارد ،و در نتیجه ،هدف از ارجاعات و اشارات
نه تفسیر سخنان فالن متفکر است و نه حتی ارزش بخشیدن به مواضع این کتاب با
استناد به او .ارجاع به نام نویسندگان ،حتی در زمان نقد آنها ،از یک سو ،نوعی
ادای ِدین است به نامی که یک ایده در تاریخ با آن پیوند خورده است ،و از سوی
دیگر ،سبکتر کردن بار مسئولیت نویسنده برای بیان مقدمات و توضیح تمام
مفاهیم از ابتدا ،و اجتناب از اختراع دوبارۀ چرخ .با این همه ،به مخاطب این وعده
را می دهم که از حیث استداللی این اثر به نحوی نگاشته شده است که اگر تمام
نامها و ارجاعها از آن حذف شوند ،هرچند شاید بر ابهام آن افزوده شود ،اما
خدشهای بر سیر استداللی آن وارد نخواهد آمد و از این جهت نگارنده مسیر بحث
ً
خود را مستقال پیش خواهد برد :اما ارجاع نامها هم از جهت درک مواضع و هم از
جهت درک نقدها بسیار راهگشا هستند ،هرچند میدانم خصلت یکجانبهنگری در
تفسیر همواره متنی از این دست را تهدید میکند و من در حد توانم کوشیدهام از آن
پرهیز کنم – کوششی البته همواره ناکافی .در خصوص منابع مورد ارجاع ،الزم است
پروبلماتیک روزآمدش ،نسبت به
ِ به این نکته نیز اشاره شود که این اثر علیرغم
کادمیک کلمه «روزآمدی» نامیده میشود موضع
ِ آنچه امروز در معنای افراطی و آ
انتقادی دارد .بدیهی است که من در تمام حوزههای مورد بحث ،تمام کتابها و
مقاالت اصلی و به ویژه تازه را نخوانده ام .این کار اصال ممکن نیست .یکی از
شدن متفکران به جزئینگری ،که ذیل شعار «تخصصگرایی» توجیهدالیل دچار ِ
دام چنین فهمی از «روزآمدی» گرفتار میشوند.
ِ در که است همین نیز میشود،
ً
چیزی برای پنهان کردن وجود ندارد .من دغدغهای ابتدائا شخصی داشتم که با
74
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
مسئلهای تمدنی-فلسفی پیوند خورد و بحرانی را که با ذهن و گوشت و استخوانم
تجربه کردم تحت تاثیر نیچه ،حول ایدۀ نیهیلیسم بازشناسی کردم .سپس کوشیدم،
ً
بنا به رویۀ قبلیام ،راههایی ازپیشموجود برای غلبه بر این بحران بیابم تا اوال خود را
ً
اقناع کنم و ثانیا آن را از طریق ترجمه و تدریس و تفسیر در اختیار دیگران قرار دهم.
ً
صادقانه باید اعتراف کنم که دستکم من چنین پاسخی نیافتم .آنگاه قاعدتا کوشیدم
تا دستکم برای خودم پاسخی راضی کننده خلق کنم .پس از درکی از طرح کلی این
پاسخ ،آن را مکتوب کردم و حتیاالمکان کوشیدم ادلهام را در دفاع از آن ارائه دهم،
تا شاید بخشی از آن (حتی یک جمله) برای دیگران (حتی یک نفر) یاریرسان،
قانعکننده ،یا دستکم الهام بخش ،باشد .تمرکز اصلی من از حیث کاری پیش از
آغاز به نگارش این اثر فلسفۀ مدرن غرب بود و در نتیجه ،بیشتر ارجاعاتم و البته
نظام ارائهشده ،مربوط به این آثار است .دانش من در سایر زمینهها دانشی
مبنای کل ِ
مقدماتی است ،اما در حد توانم از آنها نیز در این نظام بهره بردهام .البته آشنایی با
ایده های نوین (نه به دلیل اصل روزآمدی ،بلکه به دلیل غنی بخشی به امکانات
تخیل در زمینۀ خلق تمثیالت) بسیار مغتنم است ،اما مسئله این است که نویسنده
یا مخاطبش ،آن را برای یک مسئله و هدف مشخص کافی بدانند .به همین دلیل،
ممکن است برخی از این ایدهها ،که طرحشان را به این اثر نسبت میدهم ،بیآنکه
بدانم قبال در جایی دیگر و به دست فرد یا افراد دیگر عرضه شده باشند؛ چه بهتر!
اگر هر کدام از ایدههایی که دستاورد این اثر میدانم از سوی فردی دیگر مطرح
شده اند ،صد آفرین بر او باد .اگر فردی دیگر در بیان آنچه نوآوریهای این اثر
می دانم ،حتی چند گامی جلوتر هم رفته باشد ،هزارآفرین بر او باد .همچنین الزم
است اشاره کنم که شاید در شرایطی مساعدتر ممکن بود بتوانم این متن را به
پروژهای حاصل همکاری جمعی متفکران حوزههای مختلف بدل سازم ،اما در
شرایط فعلی من خود را ناچار دیدم که به یک معنا ،یکتنه ،وارد این ساحت خطیر
شوم .در نتیجه ،غیر از حوزۀ متافیزیک که محل زیست و تنفس من است ،در سایر
75
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حوزهها ،بدون دانش تخصصی و تفصیلی از آنها و به ویژه آخرین دستاوردهایشان،
کوشیدم تا در حد توانم نتایج ایدۀ متافیزیکیام (به ویژه نظریۀ نظام تمثیالت و
پروبلماتیک مبارزه) را به فراخور هر حوزه بسط دهم ،چرا که میدانم هر پاسخی
ً
پاسخی همهجانبه است .اما معترف هستم که عمدتا به طرحی موجز ،سرفصلوار و
مقدماتی از این نتایج راه یافتم .فراموش نکنید که کتاب حاضر ،تنها فهرستی از یک
اتی آینده است .در نتیجه ،امیدوارم بتوانم با تامالت و مطالعات بیشتر و
نظام مبارز ِ
نیز با دریافت نقدهای مخرب و سازنده ،در ویراستهای بعدی این مجلد و نیز در
مجلدات بعدی این نظام ،این نقصانها را تا حد ممکن ترمیم کنم؛ هرچند
امیدوارترم که خودم نگارندۀ تمام مجلدات آن نباشم و دیگرانی پیدا شوند که با
پروبلماتیکی مشترک ،اما توانمندتر از من ،خرد ،تعهد و تخیلشان را به کار ساختن
بخشهای دیگر نظام بگمارند .پس الزم است به این نکته اشاره کنم که امیدوارم
اگر فیزیکدانی در مباحثی که من در حوزۀ فیزیک مطرح کردم ،اگر متالهی در
مباحثی که در حوزۀ دین مطرح کردهام ،اگر فیلسوف اخالقی در مباحثی که دربارۀ
اخالق مطرح کردهام ،اگر فیلسوف سیاسیای در مباحثی که در حوزۀ فلسفۀ سیاسی
مطرح کردهام ،اگر منطقدانی در مباحثی که در حوزۀ منطق مطرح کردهام و الی
آخر ،ایده ای تازه و موثر یافت و امکانی برای بسط و پرورش آن ایده داشت ،حتی با
ً
نقصان دعاوی و روش تبیین من ،طی ادامۀ مسیر ،اوال
ِ وجود رویکرد نقادانهاش به
ً ِ ً
کردن ایدههای انتزاعی ،ثالثا اصالح برخی
تعمیق و تفصیل مباحث ،ثانیا انضمامی ِ
ایرادات ناشی از ضعف دانش من در آن حوزه و نقد نابسندگیهای موجود در متن،
و در نهایت ،خلق و بازصورتبندی آن ایده در آن حوزۀ مشخص را خود عهدهدار
شود.
همچنین میدانیم که هر نظامی بهشدت قابلیت جزمی شدن دارد .این البته بیش از
خود نظام به نوع مواجهه و مصادرۀ انسانها بازمیگردد .تاریخ ُپر است از ماجرای
ِ
76
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
اندیشههای مترقیای که به نتایج فاجعهبار جزمی ،اردوگاههای کار اجباری و توجیه
شکنجه و سرکوب منتهی شدند .گویی تودۀ انسانی میل دارد هر ایدۀ رادیکال و
مترقی را نابود سازد و چه راهی بهتر از پذیرفتن آن ایده ،بدل ساختن آن به مناسک و
تحریف آن از درون .و البته هر انحرافی ریشه در پتانسیل یا وادادگیای درون ِی خود
نظام نیز دارد .پتانسیل یا امکان وادادگیای که احتماال در نظر اول از چشم
بنیانگذار آن دور مانده است .هیچ تضمینی برای دچار نشدن یک نظام مفهومی یا
عملی به قسمی هیوالی سرکوبگر و ارتجاعی تازه وجود ندارد .فقط میتوان در بطن
خودکار ضدمصادره را کارگذاری کرد .این
ِ نظام ،تا آنجا که ممکن است ،موتورهای
کاری است که من در حد توان کوشیدم در این نظام به انجام برسانم تا این نظام،
حتی االمکان ،در مقام دستکم یک امید برای مبارزه ،فرداروزی ،در دست
ً
مصادرهکنندگانی مغرض یا باورمندانی سادهلوح و ناآماده ،تحریف نشود و مجددا
به ابزاری علیه مبارزه و تشدید سرکوب علیه آگاهی و زیستن معنادار بدل نشود.
ِ
همچنین میتوانم در مقام مقدمه خاطرنشان سازم که این اثر در حقیقت ،دو اثر
است که بنا به مالحظاتی تصمیم گرفتم هر دو را در یک کتاب جای دهم .کتاب
دادن کارکرد تخیلی-تمثیلی هر
نخست ،البته طرح نظریۀ نظام تمثیالت و نشان ِ
شکلی از شناخت بشری (اعم از دینی ،علمی ،فلسفی و غیره) و تقسیم آنها به
موجه و ناموجه و بیان شاخصههای هر کدام است؛ و کتاب دوم ،فهرستی از نظام
تمثیال ت موجه پیشنهادی خود من است که آن را هم در سطح متافیزیکی و نظری و
هم در سطح عملی در تصویری حتیاالمکان جامع و درهمتافته ترسیم کردهام .در
این معنا ،کتاب نخست طرحی کلی دربارۀ نظریۀ نظام تمثیالت است و کتاب دوم
یک نظام تمثیالت مشخص مبتنی بر مبارزه .این دو اثر را از یکدیگر جدا نکردم،
هرچند خود مخاطب تمایز آنها را درخواهد یافت.
77
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همچنین باید در انتها باز هم به وقوف خودم نسبت به بسیاری از ضعفهای این اثر
گیری این متن بازمیگردد .در
تاریخی شکل ِ
ِ اذعان داشته باشم که به شرایط مادی و
ً
فلسفی جامع ایجابیای
ِ نظام هیچ آن در است فضای فکریای که تقریبا چهار قرن
کادمی ناکارامد و آشفته
ِ مسموم فکری ناشی از آ
ِ تولید نشده است و در حالوهوای
شکاف بیسابقۀ دولت/ملت و بیاعتمادی عمومی و نیزِ (دستکم در علوم انسانی)،
روانشناختی مخرب و منفعلکننده بر مجامع فکری و علمی ،و تحت
ِ غلبۀ عواطف
فلسفی «ما» ،هرگونه
ِ سیطرۀ نوعی عدم اعتماد به نفس فکری-تاریخی در فضای
جمعی
ِ تالش ایجابی برای خلق چنین نظام فکریای نه تنها با موانع فردی ،روانی و
ِ
بسیار مواجه است ،بلکه پیشاپیش ،و حتی پیش از خوانده شدن ،در معرض
روانشناختی گسترده و سوءفهمهای مختلف
ِ حمالت مغرضانه و واکنشهای
خواهد بود ،آن هم در جامعهای که در تمام سطوحش« ،کار کردن» ضدارزش
است .چه باک؟
من واقف و معترفم که این اثر تنها یک گام است از فرایندی که امیدوارم در اینجا و
اکنون شروع شده و به دست سوژههایی به مراتب خالقتر ،توانمندتر ،آمادهتر،
شجاعتر ،آزادهتر و قاطعتر ،به نحوی نقادانه ،بسط و گسترش یابد .در نتیجه این
اثر ،بنا بر منطق موجهۀ خود ،چشمبه ر ِاه هر انتقادی در هر سطحی است (ولو حتی
انتقادات مغرضانه و کینتوزانه – چرا که تاریخ نشان داده است که حتی در این موارد
نیز ،پس از فرونشستن گردوغبار تخریبها و عقدهگشاییها ،آنچه باقی میماند به
ارتقا و اعتالی نظام کمک خواهد کرد).
هدف از این اثر همانگونه که از عنوانش پیداست طرح ایده و ترسیم رئوس و
«اصول» است و مخاطب خود تصدیق خواهد کرد که هر فصل از آن قابلیت بسط
عنوان اثری مجزا و مستقل دارد .خود امیدوارم پس از انتشار این جلد
ِ یافتن به
78
پروبلماتیک :نیهیلیسم و معنای زندگی
نخست ،به بسط و پیش بردن برخی از این ایدهها ،به ویژه در تکمیل برنامۀ تمرینات
در قالب کتابی با عنوان «نظام جامع تمرینات» ،و نیز ارائۀ ویراست دومی از همین
متن در بهار سال 1402توفیق بیابم ،اما امیدوارترم که به زودی در این فضا و زبان و
کمی و کیفی در خلق نظامهای چندجانبۀ فکری و عملی فرهنگ چنان شاهد رشد ّ
باشیم که اثر حاضر ،در مقام یک نهال کوچک ،در باغ انبوه آنها گم و فراموش شود.
ً
این طرح را در وهلۀ نخست ،صرفا پاسخی شخصی میدانم به مواجههام با
نیهیلیسمی که درک میکردم .اما اکنون که به عرصۀ عمومی راه یافته میتوانم ابراز
امیدواری کنم که دستکم یکی از خوانندگان (و چه بهتر که بیشتر) در این اثر ،حتی
به همین شکل خام و در همین ویراست نخست ،همان امکاناتی را بیابد که من
یافتم/ساختم ،و چه بسا توانمندتر و خالقتر از من باشد تا آن را نقادانه تکمیل
ً
نماید .آنگاه من صرفا پلی خواهم بود برای او.
محمدمهدی اردبیلی
79
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
روزنۀ مبارزه
نقل قول فوق از کتاب هاگاکوره ،برای من همواره یادآور وضعیت ما – به ویژه در
دوران نیهیلیسم – است .سر ما از بدن جدا شده و هیچ امیدی برای رستگاری وجود
ندارد ،ما اگر خود را بهغایت آماده ساخته باشیم ،تنها شاید در ِآن باقیمانده تنها
بتوانیم یک حرکت انجام دهیم :مبارزه برای من آن حرکت است و البته آنهای
باقیمانده ،بیشمار.
1چونهتومو ،یاماموتو ( ،) 1398هاگاکوره (کتاب سامورایی) ،ترجمۀ سیدرضا حسینی ،تهران :چشمه.
81
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مبارزه با خود بی معنایی باشد؟ فارغ از مالحظات جدی دربارۀ معنا و کارکرد این
«مبارزه» ،آنچه تا اینجا میتوان دریافت این است که در زمانۀ غلبۀ نیهیلیسم ،و با
اذعان به این غلبه ،این متن ،و البته هر متنی و عملی ،تا زمانی که هدف خود را
ً
مواجهۀ انتقادی با خود این وضعیت و مبارزه با آن معرفی میکند و حقیقتا به آن
متعهد باشد ،معنادار است .تنها زمانی شکست قطعی است که سوژه دست از
مبارزه بردارد .این قاعده هرچند همچنان هیچکدام از مسائل ما را حل نمیکند ،اما
خود همین عزم را ،نگارش
اکنون ما را از بیمعنایی نجات میدهد و ِ
ِ دستکم همین
خود همین صفحات را ،حتی اگر در نهایت طرحی شکستخورده از کار درآید،
موجه میسازد .البته همانگونه که در مقدمه اذعان شد و در ادامه نیز روشنتر
خواهد شد ،هر تالش خوشخیاالنهای به نام مبارزه (یعنی بخش اعظم فعالیتهای
موسوم به مبارزه در این سیاره) ،نه تنها «مبارزه» محسوب نمیشود ،بلکه
تقویتکنندۀ بیمعنایی و تضعیفکنندۀ ارزش زندگی است .مهم این است که هر
برنامۀ مبارزاتی ای در گام نخست ،به روشنی موجه سازد که در حال مبارزه با چه
چیزی است و چگونه؟ هر شکلی از تخلیۀ نیرو از فرط استیصال یا هر شکلی از
نبرد بر سر توزیع منابع میل – ولو عادالنه – مبارزه محسوب نمیشود .اما چنگ زدن
ِ ِ
تنفس معنادار
به خود «ایدۀ مبارزه» ،میتواند دستکم روزنهای موقت برای تامل و ِ
در اختیارمان قرار دهد .پس اگر بخواهم از این سخن آدورنو در اخالق صغیر که
«زندگی غلط را نمیتوان درست زیست» ،1گامی فراتر بردارم ،میتوانم بگویم« :بله
خود زندگی غلط» .اما این تازه گام
میتوان» ،و البته تنها در یک صورت« :مبارزه با ِ
نخست است ،چرا که کل مبارزات علیه زندگی غلط ،همه در چارچوب همان
زندگی غلط ساماندهی شدهاند .پس پیش از پرسش دربارۀ ماهیت مبارزۀ راستین،
1
Adorno, Theodor Minima Moralia: Reflections from Damaged Life, translated
by E.F.N. Jephcott, London & New York: Verso, 2005, p. 39.
82
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
باید از این سوال آغاز کرد که آیا (و چرا) مبارزات به انحراف میروند (یا تاکنون
رفتهاند) و به اتالف نیرو منجر میشوند (یا شدهاند)؟
83
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
بحران ،مشخصا باید از خود متافیزیک آغاز کند یا دستکم از آغاز با آن همراه باشد.
عزیمتگاه مبارزۀ راستین است ،در غیر این صورت ،چنانچه تجارب اخیر نیز
ِ این
بهکرات نشان دادهاند ،مبارزه به خودفریبی و دلخوشیهایی بدل میشود که به
واسطۀ جهل عامالن از عناصر برسازندهشان سطحی ،غیرموثر ،مقطعی و از قضا،
بازتولیدکنندۀ وضعیت موجودند .پس هر چند این ادعا شاید برای مخاطبان
استقامت مثال
ِ پذیرفتنی نباشد ،اما بدون حل مسئلۀ معیار و مبانی« ،از این منظر»،
خوردن یک فرد عافیتطلب در یک
ِ یک فعال سیاسی زیر شکنجه در زندان ،با پیتزا
رستوران تفاوتی ندارد و هیچکدام «فینفسه» ،از حیث ارزششناختی بر دیگری
ارجحیت ندارند .همانگونه که اشاره شد ،بنا نیست مبارزات دیگر به تعویق بیفتند،
زدگی
اما مهم این است که مبارزه در ساحت متافیزیک نیز نباید به بهانۀ عمل ِ
عجوالنه به تعویق بیفتد یا حتی بیهوده جلوه داده شود .همچنین ،شعار اصالت
ُ
ات خرد یا «هر کس به اندازۀ خودش» نیز در اینجا کاربردی ندارد.
مقطعی مبارز ِ
ً ِ
قطعا میتوان در سطح سیاست عرفی یا معیارهای رایج عمل فعال سیاسی را بر پیتزا
خوردن در رستوران مرجح دانست ،اما فراموش نکنید که اگر ما میتوانستیم از
پیشفرضها و معیارهای موجود برای صدور چنین حکمی استفاده کنیم که دیگر چه
نیازی بود به ورود به راهی تا این حد صعبالعبور و مبارزهای تا این حد رادیکال ،نه
علیه این موضع یا آن موضع ،نه حتی علیه این مبنا یا آن مبنا ،بلکه علیه خود
ً
ات عمدتا سیاسی برای گرفتن حق فالن گروه قومی یا بیمبنایی .پس کل مبارز ِ
جنسیتی یا عقیدتی از جامعهای سرکوبگر یا حاکمیتی مستبد یا تالش در راستای
آزادی یا عدالت (با تمام مناقشات بیپایان در تعریفشان) ،بر اساس پیشفرضهای
مبانی موجه ،نه تنها مبارزهای راستین
ِ همین متن ،بدون توجیه خود بر اساس
ً ً ً
نیستند ،بلکه اصال فاقد هرگونه ارزشی هستند و صرفا برآمده از رانههای عمدتا
ناآگاهانۀ هر فرد یا گروه جهت ارضای منافع فردی یا گروهی خود و از ِآن
ً
خودسازی منابع بقا و ارضای میلاند .این دقیقا همان وضعیت نیهیلیستیای است
ِ
ِ
84
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
که این کتاب از آن آغازیده است .باز هم الزم به تکرار است که اگر مخاطبی
پذیرش این حقیقت را دشوار مییابد ،یعنی یا تکلیفش با عملش و معیارها و
مبانیاش روشن است یا دستکم در برخی مجادالت معرفتشناختی ،سیاسی و
توان صدور حکم و دفاع از آن را دارد ،باید از همین ابتدا بداند که چه بسا
اخالقی ِ
بسیار خوشبختتر از ما ،میتواند این کتاب را وانهد و به اهداف و معیارهایی که
دارد متوسل شود و بر آن اساس ،حیات و عمل خود را موجه سازد .البته موضع
مبارزاتی اثر حاضر در ادامۀ راه با او نیز به گفتگویی موجه خواهد نشست و
نقدهایش را علیه موضعگیری او طرح خواهد کرد ،اما او از همین ابتدا با این اثر
همپروبلماتیک نیست و در نتیجه مخاطب خاص آن به شمار نمیرود.
مبارزۀ ایجابی
مهمترین سوءفهم دربارۀ معنای مبارزه فروکاستن آن به وجه منفی است .اولین
ِ
معنایی که از مبارزه به ذهن متبادر میشود ،مبارزه در برابر قدرتی مستقر برای
تخریب آن است .وجه منفی البته بخشی از مبارزه است ،اما امروزه ،به
ِ تضعیف یا
ویژه پس از شکست پروژههای اتوپیاگرایانۀ قرن بیستم از مارکسیسم گرفته تا اسالم
سیاسی ،این برداشت یکجانبه بیش از پیش بر اذهان حاکم است .در حالی که
برعکس ،آنچه در مبارزه حائز اهمیت بیشتری است ،وجه ایجابی آن است .وجه
ً
منفی صرفا در بستر وجه ایجابی است که قابل توجیه است .این وجه ایجابی دو
قسم است :یکی وجه ایجاب ِی ناخواسته و دیگری وجه ایجابی قصدمندانه .وجه
ً
ایجابی ناخواسته ،نتیجۀ عمل بهظاهر صرفا منفی است بیآنکه عامالن آن را
ِ
مقصود داشته باشند .پرواضح است که هر عمل نفیکننده تبعاتی ایجابی دارد؛ نه
ایجابی همزمان با
ِ ایجابی فردای تحقق و پیروزی ،بلکه حتی تبعات
ِ تنها تبعات
ً
خود عمل بهظاهر صرفا منفی .آنها که پاکدستانه میکوشند تا مسئولیت تبعات
ِ
ایجابی عملشان را نپذیرند (چه نفیگرایان ،مانند آنارشیستها ،چه خنثیگرایان،
ِ
85
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پاکدستان منفعل) ،همواره بر عمل منفی (مخرب) یا خنثی (بیعملی) به
ِ مانند
مثابۀ منزهترین شکل عمل تاکید میکنند و فراموش میکنند که هر عملی ،حتی
قصدمندی منفی ،خنثی یا ایجابی آن ،از حیث هستیشناختی
ِ بیعملی ،فارغ از
ً
دقیقا به یک میزان ،واجد نتایج ایجابی است.
ً
اما تا جایی که به بحث حاضر مربوط است ،مبارزۀ راستین علیه نیهیلیسم ،اساسا
مبارزهای ایجابی است ،چرا که خود نیهیلیسم نتیجۀ تحقق نفی مطلق است .در این
منفی پیشین ،حتی انواع موجهشان ،مبارزاتی در راستای تحقق
معنا تمام مبارزههای ِ
این نیهیلیسم بودهاند .تمام مبارزاتی که ساختارها ،نظامها و اقتدارها را
ً
معیاری فعلی دخیلاند .این البته ابدا به
ِ فروپاشاندهاند ،همگی در بیمبنایی و بی
معنای تصدیق موضع متحجرانه یا نوستالژیک دربارۀ از دست رفتن معیارهای
ِ
پیشین نیست« .افتادنی را باید ُهل داد» .همانگونه که در بخش قبل مشاهده شد،
ً
مبنایی تمام مبناهای قبلی بوده است .در این
شدن بی ِ
نیهیلیسم صرفا نتیجۀ آشکار ِ
معنا ،مبارزۀ رادیکال هرچند نیهیلیسم را هدف قرار میدهد (و البته در ادامه
وامدار آن نیز
ِ مالحظه خواهیم کرد که این هدف قرار دادن به چه معناست) ،خود را
می داند .نیهیلیسم نتیجۀ تحقق و ظهور نوعی آگاهی حقیقی است .مبارزه با
کردن خود
نیهیلیسم ،نه به دنبال بازگشت به گذشته ،بلکه اتفاقا به دنبال رادیکالیزه ِ
انی منفی ،یا جهت فراروی
ایجابی خود ویر ِ
ِ سازی
آگاهی ویرانساز جهت ویران ِ
ِ این
از انسدادی است که نیهیلیسم به منزلۀ مقصد نهایی آن معرفی کرده است .اثر
حاضر تالشی است نه برای ساختن مبنایی تازه که از تیررس نیهیلیسم در امان
مبنایی نیهیلیستی به مثابۀ نتیجۀ
باشد ،بلکه برای خلق مبنایی تازه برآمده از بطن بی ِ
منطقی آن .پس این ادعا که مبارزۀ حاضر خود را وامدار نیهیلیسم میداند ،به این
ِ
تمدنی
ِ فروپاشی اسطورههای
ِ معناست که نیهیلیسم (البته به عنوان نتیجۀ ضروری
«پنهان» این
ِ فروپاشندگی پیشتر
ِ یهودی-یونانی) این فرصت را فراهم آورد که
86
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
پنهانی
ِ فروپاشندگی
ِ مبانی ،تازه «آشکار» شوند .حال زمان آن فرارسیده است که
خود این آشکارگی آشکار شود؛ وگرنه ماجرای خود فروپاشی و دهشت ،امروزه خبر
تازهای نیست .بیش از یک قرن است که این فروپاشی در قالب فلسفه ،هنر ،ادبیات
و غیره به بارزترین نحو نمود یافته است ،اما همین نمود نیز به دلیل همراه نشدن با
ً
موجه همهجانبه ،عمال به جای افزایش حساسیت و فعالیت ِ ایجابی
ِ نوعی آلترناتیو
اموشی عمیقتری منجر شده است .پس ِ مبارزاتی ،به انفعال ،بیتفاوتی و خودفر
هدف ما دیگر این نیست که مانند رویکردهای نفیکنندۀ معاصر (از نیچه تا دریدا)
ً
صرفا آنچه فروپاشیده را نشان دهیم .این هدف البته موجه است ،اما از آنجاکه
دستکم در اثر حاضر ،تالش برای بدل ساختن «آن کس که خبر هولناک را نشنیده»
ِ
به مخاطب ،منجر به اتالف بخش اعظم نیروی ما خواهد شد ،تازه اگر ثمری داشته
باشد .پس ما سوژهای را مخاطب خاص متن قرار میدهیم که دستکم پیشاپیش خبر
هولناک را با دل و جان شنیده است .مبارزۀ رادیکال ،هدفی فراتر از نشان دادن
خود فروپاشی (در سطح سوبژکتیو و در هر دو
فروپاشاندن ِ
ِ فروپاشی دارد :یعنی
خلق ایجابیتی نوین و موجه (در سطح
معنای منفی و ایجابی) و در نتیجهِ ،
ابژکتیو/بیناسوبژکتیو).
پس هرچند این مبارزه نیهیلیسم را هدف گرفته ،در نخستین گام نه تنها پذیرندۀ
ضرورت آن را میپذیرد .اما
ِ مسئولیت
ِ نیهیلیسم است ،بلکه آن را قدر میداند و
مبارزه در این معنای ژرفتر نیز بناست به عوامل انسداد واکنشی ایجابی نشان دهد.
مبارز رادیکال بناست آنگاه که همه چیز فروپاشیده ،آگاهانه و متعهدانه چیزی
نفی حاکم خصلتی ایجابی
بسازد؛ و اگر عاملیتی نفیکننده دارد ،در مواجهه با ِ
بیابد ،همانگونه که در پرتابهای فلسفه نوشتهام ،او بناست «ویرانی را ویران سازد»
منفی این ویرانسازی
و بدین طریق چیزی بسازد .ما در مقدمه به نمایش وجه ِ
مبادرت ورزیدیم :یعنی کارکرد خود نیهیلیسم .و اکنون هدف مشخص است:
87
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
برپاسازی این
ِ بازسازی رفعکنندۀ عوامل برسازندۀ نیهیلیسم یا انسداد .برای
ِ
کلی معمارانۀ بنا و
ساختمان ،متافیزیک در دو سطح عاملیت دارد :یکی نقشۀ ِ
دیگری خلق فونداسیون یا بنیانی قدرتمند (البته در ادامه خواهیم دید که این قدرت
نه ُصلب و جزمی ،و نه بیشکل و انعطافپذیر ،بلکه پالستیک خواهد بود :برای
مثال ،ساختمانهای ضدزلزله ،ساختمانهایی نیستند که زمان زلزله تکان نخورند،
ساختار همزمان شکلپذیر و مقاومشان ،تخریب ِ بلکه برعکس ،به دلیل
نمیشوند) ،و تازه بعد از خلق این بنیان است که شاید بتوان بر مبنای آن سیاست و
اخالقی تازه بنا کرد .این ایجاب محوری البته بنا نیست وجه منفی را کنار بگذارد یا
سازی نفی ایجاب را محقق
نادیده بگیرد ،بلکه بناست در عین پذیرش و درونی ِ
سازد .اینکه این مهم چگونه محقق خواهد شد ،ابتدا باید در ساحت منطق
صورتبندی شود و سپس مبانی خود را در معرفتشناسی و متافیزیک برسازد ،که
موضوع فصول آینده است .این تعبیر هگل در بند پنجم از پیشگفتار پدیدارشناسی را
سرلوحه قرار دادهایم که «قالب حقیقیای که حقیقت در آن وجود دارد فقط میتواند
سازی خود ایدۀ
بازآفرینی انتقادی و گشوده ِ
ِ نظام علمی این حقیقت باشد» ،البته با
خلق تجربهای تازه از نظام؛ در اینجا نیز میتوان در برابر غلبۀ داللت
«نظام» برای ِ
منفی بر معنای مبارزه و حقیقت در دو قرن اخیر ،ادعا کرد که «قالبی که مبارزۀ
عملی
ِ خلق نظری و اجرایراستین در آن وجود دارد ،فقط میتوان مبارزه بر سر ِ
نوعی نظام موجه مبارزاتی باشد» .در صورت توفیق در این امر ،تازه میتوان از
اجتماعی یک ایدۀ متافیزیکی سخن گفت و
ِ مبارزات سیاسی به مثابۀ نتایج ابژکتیو و
تازه در آن زمان است که میتوان یک عمل (اخالقی یا سیاسی) را موجه ساخت.
ساز ایجابی ،که در همین فصل ذیل «مبارزۀ نظاممند/ساز» اما پیش از مبارزۀ نظام ِ
نفی دشمن یا نظام
ِ نه کند، آغاز نفی نوعی از باید مبارزه بدان خواهیم پرداخت،
مستقر ،بلکه نفی تمام شبهمبارزاتی که دعوی مبارزه دارند و نه تنها در حال اتالف
88
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
نیرو و انرژیهای فکری و بدنیاند ،بلکه شکلی انحرافیافته و بیاثر از مبارزه را،
البته با شعارهای بهظاهر رادیکال و با رنگولعاب جذاب ،به جای مبارزۀ راستین
شرط امکان هر گونه امید به آینده ،ناامید شدن از تمام این امیدهای
جای میزنندِ .
ً
ژست
ِ واهی مبارزاتی است که عمال بازتولیدکنندۀ وضع موجودند و علیرغم ِ
ً
جنگندهشان اساسا محافظهکارانهاند.
89
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
بیرحمترین زندانبانان بدل نشدند! اینکه فرضا خواست کدام طرف (زندانی یا
زندانبان) با خواست چه میزان (اقلیت یا اکثریت) از مردم همپوشانی دارد ،ربطی به
شناختی آن ندارد .تحلیل این انگیزهها نمیتواند «هیچ کدام» را
ِ موجهسازی ارزش
«توجیه» کند ،بلکه در بهترین حالت ،تنها میتواند «هر دو» را «توضیح» دهد.
ً
ثالثا آیا رفتارهای سلحشورانه در خصوص فعالیتهایی که مورد ستایش مردماند،
مانند فعالیت سیاسی مخاطرهانگیز یا شورمندی اخالقی یا رفتارهای فداکارانه و
ایثارگرانه ،یا عمل بر اساس قصهها و حکایتهای مراجع فرهنگی ،یا در اوج همه،
فدا کردن جان برای یک هدف (سیاسی ،اخالقی و )...خود حاکی از اوج ناتوانی
ایثارگری
ِ نیهیلیسم حاکم نیست؟ آیا من با
ِ زندگی فرد یا
ِ برای مواجهه با بیمعنایی
معنایی عمل و زندگیام نیستم؟ فارغ از
ِ بی کردن
ِ پنهان حال غیرانتقادیام در واقع در
بحث وعدههای بعد از مرگ (چه بهشت دینی ،چه آرمانشهر غیردینی ،چه
قدرشناسی اجتماعی در مقام شکلی سکوالر از تحقق جاودانگی) که خود ماهیت
ِ
فداکاری و خلوص آن را زیر سوال میبرند ،آیا شهادتطلبی راهی (همچون
کردن صورت مسئله
ِ اتصالی کوتاه) برای فراری سریع از وضعیت ناشاد و پاک
خطرتر بیاهمیت ،اما
ِ نیست؟ این امر به مراتب در خصوص فعالیتهای کم
کاهندۀ وجدانهای معذب ،صادق است (از فعالیتهای محیط زیست گرفته تا
اعتراضات هنری و کارناوالی رایج) .با توجه به مباحث مطرحشده در بخش
نخست ،اینها همگی کاریکاتوری از «مبارزه»اند .البته پس از بیان نقدها علیه این
شبهمبارزات ،مخاطب درخواهد یافت که متن حاضر فعاالن این حوزهها را از
اتی خود ،مستعدتر از سایرین
پروبلماتیک مبارز ِ
ِ برخی جهات ،برای همراهی با
میداند .در این معنا ،موضع متن حاضر در قبال آنها جدلی (در معنای نفی تمام
دستاوردها و حتی نیتها و مقاصدشان) نیست ،بلکه فراخواندن آنهاست نهتنها به
عملی حاضر در خصوص این یا
ِ اتژیک موقت با نظام فکری و
همدستیهای استر ِ
اجتماعی مشترک ،بلکه به بازاندیشی
ِ یا یاسی س فکری، فعالیت مشخص
ِ آن
90
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
ژرفاندیشانه و نقادانه در خود فعالیتهایشان .در این صورت ،آنها به واسطۀ درک
تمامقد نیهیلیسم و تجربۀ ناامیدی از اهداف و فعالیتهایشان در قالب فعلی ،این
امکان و فرصت را مییابند که توان ،خالقیت و تعهدی را که مصروف شبهمبارزات
یا فعالیتهای کماثر میکنند ،به مجرای رادیکالتر و موثرتر مبارزۀ راستین سوق
سازی انتقادی خود نظام حاضر
دهند و حتی بتوانند در راستای غنابخشی و موجه ِ
گام بردارند .این نظام از این حیث خود را به رادیکالترین نقدها بر اساس این
پروبلماتیک گشوده میداند .ما در فصول مختلف این اثر ،شرایط موجه چنین
گفتگویی را صورتبندی و پیشنهاد کردهایم.
نقدی که در همین ابتدا بر موضع این نوشتار قابل طرح است ،این است که «آیا
موضعی چنین سلبی و رادیکال ،ما را به لحاظ سیاسی به انفعال دچار نمیکند؟»
نبودن رویکردمان ،الزم است اشاره کنیم که این اتهام که
ِ پیش از دفاع از منفعالنه
فالن اندیشه یا رویکرد متافیزیکی به این دلیل که به انفعال سیاسی میانجامد غلط
است ،اتهامی ناوارد و نوعی مغالطه است .یک اندیشۀ متافیزیکی را باید نه از منظر
ً
تبعات سیاسی آن ،بلکه از منظری دقیقا متافیزیکی نقد کرد چراکه خود آن تبعات
سیاسی نیز برای داوری شدن ،نیازمند همین مبانیاند .نقد کلی اندیشۀ متافیزیکی
توجیه اندیشۀ
ِ از منظر تبعات سیاسی نوعی مغالطه و فرار به جلوست جهت عدم
خود ناقد .در ی ک کالم ،اگر ناقد که خود را حامی فعالیت سیاسی و دارای پلتفرم و
ِ
ً
ایدۀ ایجابی نشان میدهد ،واقعا ایدههایی قابل دفاع دارد ،باید مبانی فلسفی آن
ایدهها را در همان ساحت متافیزیک به محک بگذارد و با آنها به جنگ مخالفانش
ً
برود ،در غیر این صورت نقد وی صرفا سفسطهای فریبکارانه است .و ما چه
زدگی عجوالنۀ مبناستیز در تاریخ معاصرمان نخوردهایم! اگر
ضربهها که از این عمل ِ
یک فعال سیاسی معتقد است که فعالیتش موجه است ،باید بتواند از آن دفاع کند،
اما اگر به نحوی سادهلوحانه ،معتقد است که خود فعالیتش ،فینفسه ،بر مبانی
91
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حق نقد هیچ
ندارند ،پس خود او نیز ِ موجهکننده مقدماند و در نتیجه نیازی به توجیه
ً
فعالیت یا عدم فعالیتی را ندارد .موضع او دقیقا موضعی نسبیگرایانه است .اگر
برای مثال ،اندیشۀ آدورنو یا دریدا در عمل به انفعال منجر میشوند ،این انفعال
فعال
منتقدان ِ
ِ حقیقیتر ،و حتی سیاسیتر و فعاالنهتر ،از تمام شعارها و ژستهای
امثال آدورنو و دریدا فراتر رفت و به
سالحبهدست است .البته که باید از انفعال ِ
مبانیای برای فعالیت رسید (که هدف همین نوشتار است) ،اما پیش از آن باید
نقدهای فریبکارانه را افشا کرد .به بیان دیگر ،زمانی که هیچ اصل توجیهکنندهای
برای عمل در اختیار ندارید ،چگونه میتوانید حتی فعالیت را بر انفعال ترجیح
دهید؟ از کجا که فعالیتتان نتایجی فاجعهبارتر از انفعال به همراه نداشته باشد؟ در
دیدن هیچ
واقع شما باید به این پرسش پاسخ دهید ،که اگر در تاریکی مطلق توان ِ
چیزی را نداشته باشید و ترس از حملۀ دشمن وجود شما را فراگرفته باشد ،چه
میکنید؟ آیا مشتهای بیهدف را پرتاب میکنید به این امید که شاید اگر دشمنی
حمله کرد به او اصابت کند؟ آیا به هر سویی که بتوانید میدوید؟ البته شاید به دلیل
ناآگاهی و غلبۀ ترس چنین کنید ،اما اگر دشمن حمله نکرد چه؟ آیا خود را برای
آتی دشمن تضعیف نکردهاید؟ آیا همدیگر را مجروح نخواهید کرد؟ اگر شما
حملۀ ِ
در پاسخ بگویید« :پس چون دشمن را نمیبینیم نباید هیچ کاری بکنیم؟» و نقد من
را به موضع انفعالی فروبکاهید ،پاسخ خواهم داد که آری؛ در زمان ترس ،هم هیچ
کاری نکردن ،هم مشت به هوا کوفتن و دور خود دویدن ،البته هر دو به یکاندازه
بیثمر است ،اما به یک اندازه رقتانگیز نیست .اگر حتی دشمنی هم در کار نباشد،
خودتان ،یا از ترس مرگ خودکشی خواهید کرد یا دیگران را به کشتن خواهید داد ،یا
ً
توان خود و دیگران را با خستگی یا ترسخوردگی ،یا احتماال هر دو ،به ته خواهید
ً
رساند .البته که در تاریکی نباید بیهوا مشت انداخت ،اما این لزوما به معنای دفاع
از کاری نکردن نیست .خود این وضعیت لزوم یافتن نوعی راه سوم را ایجاب
میکند :یعنی اینکه بتوان در عین حفظ آگاهی و آمادگی ،در سکوت مترصد ماند
92
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
برای عمل قاطعانه؛ گوشها را تیز کرد؛ آنجا که تاریکی مطلق است ،به جای خیره
شدن مکرر و فشار آوردن به چشم ،چشمها را بست – چراکه دیگر کارامد نیستند – و
گوشها را فعال کرد ،حس بویایی را فعال کرد و با مشتهایی گره کرده ،آگاه و آماده
و «مترصد» زیست ،چرا که به تعبیر ماالبو« ،ترصد توامان بر رویتپذیری و
ناپذیری آنچه در راه است ،داللت دارد ....ترصد به معنای دیدن بدون دیدن
ِ رویت
است – انتظار بدون انتظار – آیندهای که نه در برابر نگاه ما حاضر است و نه از آن
پنهان است» .1در این شرایط ترصد نه نوعی انفعال ،بلکه فعاالنهترین شکل مبارزۀ
موجه است.
البته از سوی دیگر ،در نقد مواضع انفعالگرا نیز باید گفت که اگر فعالیت موجه
نباشد ،انفعال هم موجه نیست .به بیان دیگر ،اگر به دلیل ناموجه بودن فعالیت،
ً
ای اخالقی که «بدون عمل انفعال را برگزینیم ،عمال به واسطۀ این قانون کلیشه ِ
مسئولیتی هم در کار نیست» ،دچار خودفریبی شدهایم .انفعال خودش نوعی
فعالیت است ،هم از حیث نظری هم از حیث تبعات و پیامدهای عملی .هیچ نقطۀ
نقد «عمل» مصون بماند .چنانکه اشاره شد ،در ثابتی وجود ندارد که از دسترس ِ
یک جا ایستادن خود حرکت است و واجد نوعی تاثیر و تاثر در جهان .در این معنا،
ً
در یک جا ایستادن و هیچ کاری نکردن ،ابدا از حیث عملی ،کمتر از هر کار
دیگری کردن نیست .اصال چیزی به نام عمل نکردن وجود ندارد .حتی آنچه انفعال
یا بیعملی نامیده میشود ،تنها شاید از یک منظر خاص در یک شرایط خاص
ً
بی عملی (یعنی فاقد تاثیر) به نظر برسد ،اما از جهات دیگر دقیقا و عینا عمل است
و در نتیجه ،نمیتوان انفعال را به بهانۀ اجتناب از پذیرش مسئولیت عمل توجیه
کرد .در یک کالم ،خود عمل نکردن را نیز همواره باید به عنوان یک عمل تلقی کرد
1ماالبو ،کاترین ( ،)1401آیندۀ هگل ،ترجمۀ سعید تقوایی ابریشمی و محمدمهدی اردبیلی ،تهران :نی،
ص .385
93
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
و مورد حمله یا دفاع قرار داد .اما آنگاه که تمام امکانهای توجیه عمل مسدودند،
آنگاه که عمل و بیعملی به یک اندازه ناموجهاند ،چه میتوان کرد؟
در تنگ
شبپره و ِ
شب است .پنجره بسته است .شب پرهای خود را به شیشه میکوبد برای رسیدن به
نور چراغ .او چه میتواند بکند؟ .1خود را همچنان به شیشه بکوبد؛ .2به شیشه
بچسبد و از همان فاصله هرآنچه از نور دریافت میکند را مغتنم بداند و به
وضعیتش راضی باشد؛ .3نور و شیشه را رها کند و بپذیرد که هیچگاه به چراغ
نخواهد رسید .در هیچکدام از موارد فوق شبپره به چراغ نمیرسد .حال او چگونه
می تواند به چراغ برسد؟ به هیچ نحو .چرا که او ،هر قدر هم توان داشته باشد،
نمیتواند پنجره را بگشاید .این وضعیت انسداد ابژکتیو است .هدف روشن است،
ً
اما راه رسیدن به آن مطلقا مسدود است .حال اگر ،اصال نوری در کار نباشد چه؟
اگر حتی ندانیم که آنچه خود را به آن میکوبیم پنجره است ،دیوار است یا صخره
است ،آنگاه چه؟ این وضعیت ماست .شبپره دستکم نوری را مشاهده میکند ،اما
ً
راهش مطلقا بسته است .اما ما نمیدانیم که آیا اصال نوری در کار است یا نه؟ اگر
هست ،جهتش کدام است؟ ما از این جهت ،از شبپره ،هم کورتریم و هم
ناتوان تر .اما به پرسش قبلی بازگردیم .چه امکانی وجود دارد که شبپره بتواند واقعا
به چراغ برسد؟ یک امکان این است که او نه نور را رها کند و نه خود را ابلهانه به در
و دیوار بکوبد و نه البته از ناتوانی و فاصلهاش غایت و فضیلت بسازد ،بلکه او باید
بیآنکه امید چندانی داشته باشد ،همچنان خود را به شیشه بچسباند ،با این امید که
شاید لحظهای کسی از داخل اندکی پنجره را بگشاید و او از همان مجرای تنگ به
ً
درون راه یابد .تا پیش از بازشدن پنجره ،این کار او مطلقا عبث به نظر میرسد .اما
اگر هدف چراغ است ،خود همین ،فارغ از اینکه روزی پنجره گشوده شود یا نشود،
موجهکنندۀ زیستن اوست .این رها نکردن و علیرغم ناتوانی خود را آگاه و آماده
ِ
94
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
«ترصد فعاالنه» برای عمل است .پس فراتر از همۀ اینها،
ِ نگه داشتن یک جنبه از
چه چراغی در کار باشد چه نباشد ،چه پنجره گشوده شود چه نشود ،آنچه زیست
خود
شبپره را معنادار میکند نه امکان موفقیتش (که محکپذیر نیست) ،بلکه ِ
«ترصد فعاالنه و خالقانه» است :ترصدی فارغ از نتیجه که چون دگرآئین نیست –
یعنی از آنجا که از حیث غایتشناختی معطوف به هدفی بیرونی نیست – و زیستن
خود سوژه را هدف گرفته ،میتواند با عمل معنادار یکی شود .ترصد نه انفعال
ترس خود فرورفتن .ترصد نوعی عمل
است ،نه بیهدف عمل کردن ،و نه حتی در ِ
است بر اساس اصول نه نتیجه .یعنی حراست و تحقق آگاهی و آمادگی ،فارغ از
اینکه لحظه ای (چه بسا همین اکنون) امکانی بیرونی گشوده شود یا نشود ،و
ً
فرصتهایی تازه بیافریند .شاید اصال نه نوری در کار باشد و نه پنجرهای .ترصد
امیدواری متکی به سوژه است که همزمان علیه هر دوی امید دگرآئین و
ِ نوعی
َ
ناامیدی تسلیمشده عمل میکند .البته که «در َمثل مناقشه هست» .پس آیا وضعیت
ِ
ً
ما ،دقیقا به دلیل فقدان همین چراغ ،نمیتواند نه مسدودتر ،بلکه سرشارتر و غنیتر
خود
باشد؟ در زمانۀ اعالم مرگ تمام چراغها ،در زمانۀ ناامیدی و استیصالِ ،
فروپاشی امید دگرآئین به یافتن چراغ و توسل به آن ،میتواند منجر به خلق
ِ
ِ
امکانهایی نوین و شاید حتی چراغی تازه شود :تنها در این معناست که شبپره
خود چراغ میشود ،خود نور میشود و میتابد بر شب و شبپرهها.
ما در این کتاب فصل مستقلی را به غایتشناسی مبارزه اختصاص دادهایم که
ً
مباحث تکمیلی در آن مورد بحث قرار گرفته است .اما عجالتا در اینجا برای
ً ً
اجتناب از سوءفهم ،میتوان اجماال به دو نکته اشاره کرد :اوال اینکه «ترصد
ً
فعاالنه» نه صرفا انفعالی منتظرانه ،بلکه یک عمل در عین انتظار است .در این معنا
«ترصد» یعنی حفظ و حراست از آگاهی و آمادگی ،و خود این حراست میتواند (و
چه بسا باید) از طرح و خلق ایدههای معرفتی ،تا کنش اخالقی ،تا حتی عمل
95
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
سیاسی رادیکال را در برگیرد .ثانیا ،و در این معنا ،با چرخشی غایتشناختی که در
فصل مربوطه بهتفصیل توضیح داده شده است ،غایت معنایی دیگر مییابد :یعنی،
رستگاری محتمل (یا حتی
ِ برخالف برداشت مشهور که غایت را نور ،چراغ یا هر
نامحتمل و محال) میپندارد ،در وضعیت ما ،یعنی آنجا که نه غایت مشخص و
غایت راستین
حتی محتمل است و نه راه آن مشخص و عبورپذیر ،غایت ،یعنی ِ
ِ
ترصد معنابخش خواهد بود .این چرخش به انقالبی در غایتشناسی
ِ خود
مبارزهِ ،
اندیشی فرافکنانه (بیارزش ساختن اکنون) و هم
ِ منجر خواهد شد که هم علیه اتوپیا
ِ
پذیری منفعالنه (تصدیق وضع موجود) عمل خواهد کرد .ترصد نه علیه اکنون ِ
پویایی ناآگاهانه ،بلکه دربرگیرندۀ همزمان ایستایی و
ِ ایستایی منفعالنه است نه
ِ
پویایی است.
همچنین شاید آنگاه که شبهمبارزات را مورد نقد قرار میدهیم ،این نقد مطرح شود
نفی راههای دیگر است؟ هر رویکردی میتواند که در کار ایجابی ،چه نیازی به ِ
بدون آنکه کاری به دیگران داشته باشد ،راه خود را پیشنهاد دهد .این نیز البته نتیجۀ
ایی کثرتگرا وارد
در نسبیگر ِ
همان رویکرد نیهیلیستیای است که هرچند از ِ
میشود ،اما به انسدادی جزماندیشانه دامن میزند .مسئله این است که هرچند این
راه می کوشد تا مبانی خود را برسازد و موجه کند ،اما ورود به آن چنان دشوار و
مسیرش چنان سنگالخ و صعب العبور است که رهروی آن از فرط استیصال و اجبار
کردن اعمال و زندگی
بدان تن میدهد .اگر مسیر بهتر و هموارتری برای معنادار ِ
انسان و مقابله با نیهیلیسم وجود داشته باشد ،چرا رهروان این راه ،که نخستین آنها
خود نگارنده است ،این راه دشوار را واننهند و از آن راههای سهلتر و مطمئنتر عبور
«در تنگ» است.
دشواری عبور از این ِ
ِ نفی سایر راهها ،موجهکنندۀ
نکنند؟ ِ
96
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
در تنگ وارد شوید ،زیرا دروازهای که بزرگ و
از ِ
راهی که وسیع است به هالکت منتهی میشود.
(انجیل متی/باب/7آیۀ )13
پذیرش
ِ در تنگ است .و حتی فراتر از آن، این راه (مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم) ِ
ً
خود «در»
«بیچراغی» و «بیدری» است .چرا که عمال مسئله نه تنها کلید ،بلکه ِ
است :هیچ امکان و کورسویی به چشم نمیخورد .پس کسی که دری میشناسد
(حتی بسته) ،دستکم میتواند امیدوار باشد که روزی آن در را بگشاید .به تعبیر
عطار نیشابوری،
جان من
کز تحیر میبسوزد ِ کار تو سهل است و دشوار ِآن من
آنچه بسیار حائز اهمیت است ،درک و پذیرش وضعیت «استیصال» است:
استیصال در سیاست ،استیصال در فلسفه ،استیصال در اخالق و . ...تنها از این
دشواری عظیمی با چنان دستاورد اندکی قابل توجیه
ِ طریق است که چنین رنج و
است .و اگر پرسیده شود که آنگاه که تمام مشوقها و وعدهها و چراغها و آرمانها
فروپاشیدهاند ،پس انگیزۀ مبارز برای ورود به این مسیر دشوار چیست ،پاسخ من
ً
پاسخی سلبی خواهد بود :خود همین استیصال .اگر او واقعا مستاصل باشد ،دیگر
مسیر ازپیشدادهای رضایت دهد .پس هرچند شاید این نکته دیگر
نمیتواند به هیچ ِ
از فرط تکرار در این متن ماللتبار به نظر برسد ،اما برای اجتناب از سوءفهم باید
97
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آن را بارها متذکر شد – «اگر تذکر مفید باشد» – که اگر کسی تا این حد خود را
مستاصل نمییابد و کلید دیگری دارد یا دری باز و گشوده را میشناسد ،دیگر چرا
بازکردن درهایی نامشخص ،و چه
ِ باید به ر ِاه دشوار و چه بسا نامطمئن مایوسانه برای
ِ
بسا ناموجود ،در انسداد مطلق ،وارد شود؟ این راه مخصوص کسی است که نه تنها
ً
خود را مطلقا بیپناه میبیند ،بلکه بیپناهی و بیخانمانی را به عنوان یک سرنوشت
پذیرفته ،چشم در چشم نیهیلیسم خیره مانده است و هیچ راهی ندارد جز همین
اندک نامطمئن و راهی چنین صعبالعبور« :ای کسانی که
قمار :با این دستاورد ِ
وارد میشوید ،امید خود را وانهید» .پس در یک کالم ،هیچ امیدی به راهکارهای
موجود باقی نمانده است و از سوی دیگر ،اضطرار به خروج از وضعیت فعلی نیز
ً ً
قویا احساس میشود .البته اگر فرد بداند که تمام راههای دیگر حقیقتا بسته و
عظمت پسماندۀ
ِ در تنگ ،این سوراخ سوزن ،به
ناموجهاند ،آنگاه میفهمد که این ِ
امید کل بشریت است :هیچای است نامتناهی .همچون جهان عظیمی است که
بناست از سوراخ سوزنی بگذرد .و چرا که نه ،اگر بتوانیم توان بدنی ،هوشمندی
در تنگ عبور
آمیزی همافزاینده مجتمع سازیم و از ِ
ذهنی و خالقیت را در نوعی هم ِ
کنیم .یا آنجا که حتی دری نیست ،خود باید دری بشویم تنگتر از خودمان ،برای
عبور از خودمان :از انسان.
98
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
مردد است و درمانی برای خویش ابداع نکرده است» .1شیوۀ مواجهۀ جزمی با حل
«دیگری مطلق» جا میزند .هرگاه بحث از مبارزه میشود
ِ مسئله همواره دشمن را
این پرسش به ناچار مطرح میشود که با چه کسی؟ دشمن کیست؟ مسئلۀ مهم این
ً
است که پاسخها عمدتا گمراهکنندهاند :فالن حکومت ،فالن نظام اقتصادی ،بهمان
دیکتاتور مستب د ،مردم ،ایدئولوژی ،دین ،فاشیسم و حتی خود نیهیلیسم .همۀ این
عوامل ناشی از ضرورت جهان اند و هیچکدام اراده و عاملیت ندارند .اگر دشمنی
ضرورت خود جهان است .همان ضرورتی که
ِ هست ،یعنی عامل تمام اینها ،همانا
خود ما را برساخته است .اگر دشمن ضرورت است ،پس دوست کیست؟ مگر نه
سیاست حقیقت :دوست و دشمنیکیاند،
ِ پیش روی
ادوکس ِ
ِ خود ضرورت؟ پار
ِ
حتی نه در دو سطح.
ً
جزمی انکار
ِ ثانیا کانت در تالش برای مواجهه با شبهات هیوم ،به جای شیوۀ
خصم ،آن را «هضم» و درونی ساخت و از آن به عنوان موتور محرک خویش بهره
برد ،تا جایی که در مقدمۀ تمهیدات ،با تعابیری که یادآور مواجهۀ دیالکتیکی هگلی
است نوشت« :این هشدار دیوید هیوم بود که نخستینبار مرا از خواب
ً
نواز
الالیی گوش ِ
ِ جذمیمذهبان بیدار کرد» .2مسئله دقیقا همین است :این نه
اش دشمن است که ایجابی متعارف) ،بلکه حملۀ گوشخر ِ
ِ دوست (در معنی
میتواند ما را از خواب بیدار کند .به همین سیاق ،مواجهه با نیهیلیسم نیز باید با
منفیت آن آغاز شود .تنها در این صورت است که «رفع» آن ممکن
ِ پذیرش تمامقد
ِ
میشود .در یک کالم ،هرچند تردید در مبناها و پیشفرضها ،گاه و بیگاه در طول
1
& Nietzsche, Friedrich (1968), The Will to Power, translated by Walter Kaufmann
R. J. Hollingdale, New York: Vintage Books, p. 14.
2کانت ،ایمانوئل ( ،)1384تمهیدات :مقدمه ای بر هر مابعدالطبیعۀ آینده که به عنوان یک علم عرضه شود،
ترجمۀ غالمعلی حداد عادل ،تهران :مرکز نشر دانشگاهی ،ص .89
99
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تاریخ برای دقایقی ُچرت ما را پاره میکرد ،اکنون غلبۀ کامل این بیمبنایی ،یعنی
جزمی خوشی که در آن به سر میبردند،
ِ نیهیلیسم ،نیز برخی سوژهها را از خواب
بیدار کرده و تنها برای این بیخوابان است که این «مبارزه» ،نه با هدف بازگشت به
خود بیداری موجه و ممکن شده است .و البته زیستن ِ خواب ،بلکه با هدف
ِ
میدانیم که تنها میتوان آن کس که خوابیده را بیدار کرد ،نه آن کس که خود را به
خواب زده است.
ً
ثالثا در نبرد اگر بخواهی ضربۀ حریف قدرتمندترت را با همان قدرت پس بزنی،
بسیار لطمه خواهی دید و او تنها کمی لطمه خواهد دید .اگر بخواهی جلویش
ً
بایستی و صرفا ضربه را مهار کنی ،کمتر لطمه خواهی دید اما او لطمهای نخواهد
دید .اما در برخی هنرهای رزمی (برای مثال تایچیچون) آموزش داده میشود که
اگر ضربه را بهتمامی بپذیری و نیروی خودش را ،گویی درون خودش ،به او
بازگردانی ،لطمهای نخواهی دید ،اما دوست/دشمن ضربه خواهد خورد ،با نیروی
میانجی سوژۀ مبارز .در مواجهه با نیهیلیسم نیز
ِ درون خودش به
خودش ،گویی از ِ
باید ترفندی مشابه به کار برد .پذیرش ضربه (پذیرش نیهیلیسم) نقطۀ آغاز است.
ً
بدون آن اصال مبارزه آغاز نخواهد شد .به ویژه اینکه در شرایطی که انسان چنین
ضعیف است و خود نیرویی ندارد ،فقط باید از نیروی خود وضعیت بهره ببرد.
خصم دیگری را باید به هدیهای از جانب او بدل کرد؛ و هدیه را به نقطۀ
ِ ضربۀ از سر
مرکز دشمن بسیار مهم است .باید ضربه ِ یافتن کنگ چی در گرداند.باز مرکز بحران
را به مرکز بازگرداند ،وگرنه تمام انرژیها هدر میشود و دشمن پابرجا میماند .در
اینجا به منطق مبارزاتیای نیاز است که بتواند این تجارب مبارزاتی را ابتدا در سطح
مبانی ،به زبان منطق و متافیزیک ترجمه کند و به خلق روشهای نو برای اندیشیدن
یاری رساند .در این معنا مبارزه نوعی خلق کردن است .تازه بعد از آن است که
میتوان در عرصۀ سیاسی و اخالقی آنها را به کار بست .البته در عبارات فوق ما
100
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
همچنان و بهناچار از برداشتی متعارف و سطحینگرانه از «دشمن» بهره بردهایم.
علی تازهای است که در بخشی با عنوان «پیش به
مبانی ِ
ساختن ِ این بحث نیازمند
ِ
سوی علیت جدید» در فصل هستیشناسی ،بدان پرداخته شده و در بخشی تحت
عنوان «دشمنشناسی» در فصل سیاست به تفصیل بسط یافته است .حال که از
دری تنگ و راهی تازه سخن گفته شد ،این پرسش مطرح است که در زمانۀ انسداد،
آنگاه که تمام راهها پیموده شده و شکست خوردهاند ،چگونه میتوان راهی تازه
ً
یافت؟ حتی فراتر ،به تعبیر کاترین ماالبو« ،چگونه میتوان مطلقا تازهوارد بود ،آنگاه
که هیچ بیرونی ،هیچ «جای دیگر»ی وجود ندارد؟».1
جوینده و یابنده
در زبان فارسی ضربالمثلی وجود دارد که «جوینده یابنده است» (یا به تعبیر
مولوی« ،عاقبت جوینده یابنده بود») .اما جوینده تنها زمانی میتواند یابنده باشد
ً
که آنچه میجوید از پیش وجود داشته باشد .اگر موضوع جستجو اصال وجود
نداشته باشد ،جوینده نمیتواند آن را بیابد .اما اگر گامی فراتر رویم چه؟ اگر
جوینده بهراستی «جوینده» باشد ،آنگاه اگر چیزی هم نیابد ،خودش «زاینده»
خواهد بود .این امر به طور خاص دربارۀ معنای زندگی و خلق نظام تمثیالت صادق
است .در مبارزه حقیقت و معنا را نمیتوان یافت بلکه باید ساخت؛ و در این معنا،
فیلسوف زاینده است .اما او از آن چیزی باید باردار شود که هست ،پس او یابنده نیز
هست ،پیش از زاییدن .او جویندۀ چیزی است که باردارش کند تا بر خالف ادعای
اسطورۀ شهیدش در ثئایتتوس ،خود بزاید.
1ماالبو ،کاترین (« ،)1401درآمدی بر ترجمۀ فارسی» ،در :آیندۀ هگل ،ترجمۀ سعید تقوایی ابریشمی و
محمدمهدی اردبیلی ،تهران :نی ،ص .17
101
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حال پرسشی که در اینجا مطرح میشود این است که در این مبارزه فرد ،یعنی یک
فرد تنها ،چه نقشی میتواند ایفا کند؟ در حالی که جهان و تمام ساختارهایش او را
احاطه کردهاند و مسئلهاش مسئلهای تمدنی است ،و خود او نیز هر چه را که دارد
(چه اکتسابی و چه فطری) از همان وضعیتی اخذ کرده که اکنون روبروی آن
ایستاده ،فرد چه میتواند بکند؟ آیا مبارزه در این ساحت چیزی بیش از توهم
نیست؟ در مقابل فردگرایی افراطی برآمده از روشنگری یا حتی رویکردهای ناظر بر
ً
سعادت شخصی ،موضع اجتماعگرایانه و کلگرایانهای شکل گرفت که فرد را صرفا
در کل مالحظه میکرد و آن را به مثابۀ یک فرد چندان بزرگ نمیداشت .هگل در
بند آخر پیشگفتار پدیدارشناسی روح مینویسد« ،سهمی که در مجموع کار روح
ِ
بر عهدۀ فرد گذاشته میشود نمیتواند چندان عظیم باشد ،پس این فرد باید
همانطور که ماهیت علم پیشاپیش اقتضا میکند ،خودش را هر چه بیشتر فراموش
کند ،و اگرچه فرد باید آنچه را در توان دارد بشود و بکند ،اما کمتر باید از او طلب
کرد ،همانطور که او خود باید کمتر از خودش انتظار داشته باشد و برای خودش
طلب کند»1.
1هگل ،گئورگ ویلهلم فریدریش ( ،)1399پدیدارشناسی روح ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی و محمدمهدی
اردبیلی ،تهران :نی ،ص .85
102
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
چکیده ای از تاریخی است که او را وجود بخشیده است (دیاکرونیک) .فرد باید
بتواند کل باشد ،و مسئولیت کل را برعهده بگیرد .پس در این معنا ،البته که فرد
میتواند تاثیری بسیار برجسته داشته باشد ،اما نه به این دلیل که این فرد بزرگتر از
تعریف لیبرالیستی- کمی کوچکتر از یک فرد است ،بلکه به این دلیل که از حیث ّ
ِ
کمی ،ممتد اتمیستی از فرد است .سوژه به یک معنا ،هیچ است ،در مقابل چیزهای ّ
و متناهی .اما سوژه چون هیچ است میتواند در چرخشی رادیکال (که در فصول
تجلی نامتناهیت باشد .او اگر «چیز»ی بود
ِ مختلف این اثر توجیه شده است)
همواره متناهی میماند .پس بله ،یک فرد میتواند عصارۀ نیروهای یک تمدن باشد.
کار فردی .در یک معنا :تمام کارها و تمام افراد ،تمام
نه تنها یک فرد ،بلکه حتی یک ِ
نامها .اینکه کدام نام چنان برجستگی یابد که چنین نقشی ایفا کند ،عالوه بر اینکه
ماکیاولیایی آن که البته
ِ خالقیت فرد بستگی دارد ،نتیجۀ بخت (در معنای
ِ قدرت
ِ به
ماکیاولیستی آن متفاوت است) و نیروگذاریهای خود تمدن است .حتی
ِ معنای با
فراتر ،اینکه کدام نام این امکان را بیابد که علیه وضعیت عملی رادیکال انجام دهد و
بازی را تغییر دهد و وضعیت فعلی را نفی کند نیز برآمده از نیروگذاریهای خود
پالستیک یک وضعیت ،درک این رفتار تمدن و
ِ وضعیت فعلی است .بدون فهم
رابطهاش با فرد میسر نیست.
اینکه یک فرد بتواند ،چنانکه بخت نیروها را در او متمرکز ساخته ،تاریخساز شود و
مسئولیت تاریخ و کل روح را بر دوش کشد ،بسته به این دارد که سایر نیروها چه با
او کنند و البته اینکه خود او (در مقام هیچ و همه) تا چه حد با آگاهی و آمادگیاش
این مسئولیت را بپذیرد .این پذیرش البته فقط امری ذهنی یا روانی نیست ،بلکه
ً
توان ابژکتیوی مربوط است که اخالقی-سیاسی است .عالوه بر این، مشخصا به ِ
آنچه در مبارزه اولویت نخست را دارد نه نتیجۀ نهایی ،بلکه تالش فرد برای آن است
که بتواند توانش را به حد اعال برساند و به جهت درست ضربه بزند .اگر بتوان
103
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
موفقیتی هم برای مبارزه قائل شد ،نه شکست «دشمن!» ،نه حتی تحقق اهداف
غایی ،بلکه انجام عمل موجه است .عملی که یک پایش در فردیت تکین است و
ِ
پای دیگرش در فردیت کلی :در این معنا فرد همزمان بزرگ و کوچک است.
بزرگ و کوچک
هر یک از ما کوچکیم و بزرگ؛ همزمان .ما در برابر جهان و کائنات کوچکیم؛
زمان ّ
هیچیم .در برابر ابعاد کائنات ،اندازۀ کم ِی من قابل اغماض است ،در برابر ِ
آغاز خرد است .اما
کائنات عمر من قابل اغماض است .درک این هیچ بودن ِ
ً
میدانیم که این هیچ کامال هیچ نیست .و کل کائنات با آن عظمتش از موجوداتی
تشکیل شده که هر کدام کموبیش همین قدر هیچاند و هیچ نیستند .اگر خود را
ً
مطلقا هیچ بدانیم کائنات را هم باید هیچ بدانیم .این نیهیلیسمی است که آرمان
عرفانی فنا سعی در پنهان ساختنش دارد .به محض اینکه افراد در خدا فنا شوند ،این
ِ
خود خداست که فنا میشود .اگر خود را در خدا هیچ بدانیم ،خدا را هم باید هیچ
بدانیم.
104
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
بازهم دچار توهمی از خود کائنات هستیم :توهم وجود بدون موجود ،که نام
وجود ناموجود است.
ِ دیگرش
خنثای کثرتگراست،
ِ آشتی
ما کوچک و بزرگیم همزمان .این همزمانی نه از جنس ِ
دیالکتیکی ترکیبکننده .این همزمانی ،در برابر هر دوی انحالل و
ِ نه از جنس رفع
ِ
تباین مقاومت میکند .این همزمانی را در فصل بعد (منطق و روششناسی) توضیح
خواهیم داد .هر لحظه باید بدانیم که در برابر کائنات کوچکیم و در همان حال
درک مستمر این همزمانی آگاهی خردمندانه است .این آگاهی ما را همزمان
بزرگِ .
شجاع و مسئول می کند .شجاع چون کوچکیم و چیزی برای از دست دادن نداریم
مرگ ما همچون مرگ پشهای فراخواهد رسید) و مسئول چون هرچند
(و هر لحظه ِ
کوچکیم اما مسئول کل عظمت جهانیم ،چرا که خود جهان هم برسازندۀ ماست و
جهان بینهایت کوچکها.
هم برساختۀ ما ،یعنی چیزی نیست جز ِ
105
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فائق آمدن بر آن و نه آنقدر قدرتمند است که بتواند بر خود فائق آید .آموزۀ
بهاصطالح اخالقی شایع «نفی منیت» یا «نفی نفسانیت» ،دستکم در معنای
ِ
مصطلح ،که فروتنانه خود را دست پایین میگیرد و حقیر میشمرد ،امکان فائق
آمدن بر خود را ناممکن میسازد .اگر من را تضعیف کنیم تا فائق آمدنی باشد به
آمدن بر خویش را از دست خواهد داد و مجبور
همان میزان قدرتش برای فائق ِ
خواهد شد به نحوی دگرآئین آن را به دیگران تفویض کند .از قضا ،تنها در اوج
اعتماد به نفس و خوددوستی است که میتوان امیدی به رفع خود داشت ،البته به
ِ
نجات «من» تنها در
ِ این شرط که گام بعدی را نقادانه بردارد .امکان رستگاری و
نقطۀ اوج «من» دستیافتنی است و البته دشوارترین کار نبرد با من در اوج است:
دشوارترین مرحلۀ مبارزه ،مبارزه با خود است؛ چراکه مبارز راستین مبارزی ضعیف
و کوچک در اوج قدرت و بزرگی است.
این مسئله خود را به نحو ملموستر در حفظ توامان بلندپروازی و قناعت نیز نشان
میدهد .باید هر دو را همزمان به سرحداتشان رساند .هرچه بلندپروازتر ،قانعتر.
عرفی نابالغ از درک این ایده قاصر است .اما آنکس که خلق میکند میداند که
عقل ِ
باید همزمان قانع و بلندپرواز باشد .همزمان که بیشترین را میخواهد به کمترین
قانع باشد .یا حتی :بیشترین را بخواه در حالی که میدانی کمترین را هم از دست
خواهی داد .یا حتی :بیشترین را بخواه در حالی که میدانی ،بیشترین ،خود،
کمترین است .این امر یکی از نکات مهم در تقویت سوژه است .مبارزه یعنی
درون سوژه.
توانایی آشتی دادن و پرورش این دو هیوال ِ
106
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
ً
قناعت کند ،وگرنه کوچکترین اتفاقی او را سرخورده خواهد کرد و نیز دقیقا باید در
اوج قناعت ،بلندپرواز باشد ،چراکه در غیر این صورت ،به اندک راضی خواهد شد
ً
و توان و انگیزهای برای کارهای بزرگ نخواهد داشت .این همزمانی ،ابدا به معنای
اعتدال میان این دو خصلت نیست ،بلکه همزمان هر دو را به شدیدترین شکل
ممکن بروز میدهد :اگر حد وسط ارسطویی «خیر» باشد ،مبارزه ِّ
«شر» مضاعف
است.
هنر این است که در عین بیارزش دانستن تمام چیزهایی که داری (بدن ،فکر،
ِ
اموال ،روابط ،عواطف ،آینده و حتی جانات) ،با تمام قوا به کاری که میکنی
متعهد باشی .هر کاری را طوری انجام دهی انگار باارزشترین کار دنیاست ،اما
ً
همزمان مطلقا بیارزش است .این قانون مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم است .در غیر
این صورت یا مبارزه را واخواهی نهاد یا جزماندیشانه نیهیلیسم را نادیده خواهی
گرفت .اینجاست که مبارز راستین میتواند نه تنها سرنوشتش را بپذیرد بلکه بخواهد
خود سرنوشت باشد :سرنوشت یک نسل ،یا حتی سرنوشت بشریت.
که ِ
ْ
سرنوشت بودن ،علیه منجی
ً
نیچه در آنک انسان سرفصلی دارد تحت عنوان «چرا من یک سرنوشتم؟» .قطعا
ً
اکثر قریب به اتفاق خوانندگان این عبارت و احتماال تمام معاصرانش این تعبیر را به
تمسخر گرفتند و او را مجنونی خودشیفته پنداشتند .در مجنون و خودشیفته بودن او
ً
البته شکی نیست ،اما مگر خود او واقعا یک سرنوشت نبود؟ سرنوشتی که ما هنوز
آن را زندگی میکنیم .سرنوشتی که هنوز سرنوشت همۀ ماست .قدرت خالقۀ نیچه
او را سرنوشت کرد .هر مبارز خالقی امروز باید از خود چنین بپرسد« :چگونه
میتوان سرنوشت شد»؟
107
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پاسخ چنین است :با قدرت خالقه ،شدت و البته بخت ،از طریق حفظ آگاهی،
خواست مطلق :خواست سرنوشت شدن؛ِ آمادگی و قاطعیت .اما مهمتر از اینها با
پذیرش هیچ بودن ،به چیزی کمتر از «سرنوشت شدن» قانع نبودن.ِ یعنی در عین
یعنی جسارت پذیرش مسئولیت سنگین و ترسناک سرنوشت بودن« :حال که
سرنوشتم ،اکنون چه باید بکنم؟» در اینجا بیش از آنکه تاکید بر آینده باشد ،تاکید
ً
بر اکنون است .این «سرنوشت بودن» دقیقا علیه ایدۀ وعدۀ «منجی» عمل میکند.
چراکه امروز دیگر زرتشت بودن هنر نیست ،حتی مسیح بودن .هر وعدهدهندهای
باید سکوت پیشه کند .هر وعدهدهندهای دروغ میگوید .هر وعدهدهندهای
شکستش را ،جهلش را ،ناتوانیاش را پنهان میسازد .یک قاعدۀ مبارزاتی :یا خودت
باش سرنوشتی را که وعده میدهی ،یا خفه شو.
منجی واقعی
ِ خود «اکنون» میداند .تنها
زمان نجات را ِ
تنها وعدهای را باور کن که ِ
آن است که نجات داده است .اگر منجیای هم در ر ِاه آمدن باشد ،چه نیازی به
وعده و پیشگویی؟ وعدهدهنده حتی اگر درست هم بگوید شیاد است .گوشهای
ما پر از وعده است؛ وعدهای بر وعدهها اضافه نکن .دیگر هیچ وعدۀ منجیای را
باور نکن .دنیا پر است از وعدۀ آنهایی که از آمدن منجی در آینده خبر میدهند.
مضحکتر از آنها ،کسانیاند که ابتدا خود را منجی مینامند ،اما در نهایت آنها هم
آمدن دوبارۀ خودشان را.
وعدۀ منجی میدهند ،یا به مضحکترین شکل :وعدۀ ِ
منجیای که وعده میدهد منجی نیست .منجی اگر منجی باشد ،باید در همان دم
نجات دهد .مبارز وعده نمیدهد ،بلکه خلق میکند :مسیرهای تازه را ،ارزشهای
تازه را ،و حتی معیارهای تازه را :به جای وعدۀ رسیدن به چراغ ،خود اکنون بتاب.
شرط مبارزهای راستین و رادیکال ،نه حرکت در مسیرهای از پیش آماده ،بلکه به
کشیدن خود مسیرهاست .اما همانگونه که اشاره شد ،مبارزه نه فقط منفی،
ِ چالش
108
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
بلکه ایجابی است .به بیان دیگر ،اگر مسیری تخریب میشود ،باید در همان لحظه
به ساخت مسیری «نو» نیز نظر داشت .آنگاه که نه تنها راهها بیارزش میشوند ،نه
تنها ارزشها بیمعنا میشوند ،بلکه حتی معیارها ناپذیرفتنی میشوند ،باید
معیارهایی نو ساخت .این اما کاری بسیار سترگ است .معیار اگر نو باشد ،بناست
چگونه و با چه معیاری خود را توجیه کند؟ هیچ! از همین رو ،هر شکلی از
بازا ندیشی رادیکال در معیار و معیارسازی به درستی ،نوعی جنون محسوب خواهد
جنون برسازنده همراه با این قمار که شاید (شایدی بسیار نامحتمل)
ِ شد .نوعی
مسیر عقالنیت فردا را رقم بزند و تعیین کند .نمیتوان از این پارادوکس گریخت که
معیار عقالنی ،عملی بهغایت غیرعقالنی است.
خلق هر شکلی از ِ
109
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
هستیم .برای من حتی یک نفر هم کافی است :یک سوژه خود یک جهان است :در
این معنا که بیناسوبژکتیویته در بطن سوژه حضور دارد .چنین مخاطبی ،موجود
ً
میلورزی است که خواهان فراروی از میل است :یعنی آنکس که زیستن صرفا بر
اساس چرخۀ لذت و درد ،یعنی غایات از پیشساختۀ طبیعی ،الهی یا تمدنی را
نابسنده یافته است و به دنبال «ارزش» و «معنا»یی دیگر برای زندگی خویش است.
ساز طبیعت ،خدا و انسان بایستد :درمنبع غایت ِ چنین کسی باید در برابر هر سه
ِ
برابر طبیعت ،چراکه طبیعت پیشاپیش هیچ معنایی ندارد و هر گونه معنابخشی
ً
نوعی فرارفتن از «موجودات صرفا طبیعی» است؛ در برابر خدا ،چرا که هرچند خدا
ً
معنابخشی دگرآئین است؛ و نهایتا در برابر
ِ معنابخش است ،اما تاریخ خدا ،تاریخ
انسان ،چرا که انسان ،در مقام خالق خدا و طبیعت و تمدن ،نه تنها مسئول وضع
ً
موجود است ،بلکه تاکنون در هر معنا و مسلکی ،صرفا بر اساس اصل میل (یعنی
ِ
افزایش لذت و کاهش درد) زیسته است.
البته در این میان بخش اعظم مخاطبان بالفعل متن را مخاطبانی تشکیل میدهند
که امکان فهم اولیه را دارند اما خواستی برای فراروی ندارند (یا هر چند ابتدا فکر
می کنند که واجد چنین خواستی هستند ،اما آنگاه که با ابعاد هولناک آن مواجه
میشوند با آن مخالفت میورزند) .روشن است که این متن البته تنها شکل ممکن
ِ ً
فراروی نیست و احتماال میتوان انواع دیگری از فراروی «ساخت» .پس اگر
ایجابی آن همراه نبود ،از
ِ پروبلماتیک این اثر یافت ،اما با نظام
ِ فهمندهای خود را هم
این حیث ،هیچ ایرادی نه بر او و نه بر این نوشتار وارد نیست .او باید پاسخ خودش
را خلق کند و چه بسا در این راه ،بتواند از این اثر بهرهای مختصر ببرد یا حتی نوری
بودن
بر آن بتاباند و بعدها با آن به گفتگو بنشیند .در این معنا ،فارغ از برساخته ِ
بیولوژیک
ِ بیرونی فرهنگی ،تاریخی و
ِ سوژه ،فارغ از تمام عوامل برسازنده و موجبۀ
ابر طبیعی-تمدنی برای افراد مختلف ،شرطیک انتخاب ،فارغ از فقدان شرایط بر ِ
110
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
امکان مبارزه یک «تصمیم» است :تصمیمی برای زیستن زندگیای معنادار و موجه
ِ
ِ
ورای چرخۀ میل ،و پرداخت هزینۀ این تصمیم ،در عین پذیرش نیهیلیسم (یعنی
معناداری تاکنون موجود) .این
ِ پذیرش زیر سوال رفتن هر شکلی از موجه بودن و
نامخاطبان این متن مصون نگاه
ِ نکته ما را از بسیاری از مناقشات کاذب ابتدایی با
میدارد.
ً ً
فریب نهفته
برمالسازی ِ
ِ اوال یکی از مهمترین وظایف مبارزه در زمانۀ حاضر دقیقا
در پس همین موضع است .اگر خود زندگی بیواسطه کافی است ،اگر واقعا نیازی
به معنا و مفهوم نیست ،پس ارتباطی هم با امر کلی نمییابد ،پس نمیتوان از هیچ
حسن و قبحی سخن گفت و در نتیجه ،نمیتوان هیچ عملی را مدح یا سرزنش کرد.
فراتر از آن ،حتی نمی توان دهان به سخن گشود ،چرا که به محض سخن گفتن از
هر موضوعی (زندگی ،زیبایی ،معنا ،ارزش ،خیر ،شر و غیره) بالفاصله مسئلۀ معنا
و امر کلی مطرح میشود .پس حامیان این رویکرد ،حتی نمیتوانند خود پذیرش،
خود حضور در لحظه ،خود شادمانی و لذت و آرامششان را موجه ،توصیه ،یا حتی
بیان و توصیف کنید .آنها نمیتوانند هیچ چیز را رد یا تصدیق کنند .بدون معیار،
بدون معنا و مفهوم ،تنها به شرطی سخنشان صادقانه است که سخنی نگویند،
ً
واسطگی نباتی با طبیعت به سر ببرند – اگر اصال
ِ موضعی اتخاذ نکنند و در بی
111
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
بتوانند .آیا آنها واقعا جسارت اعتراف به این را دارند که تمام ادعاهایشان دربارۀ
زیبایی و خیر ،آرامش و شادمانی ،ریاکارانه است؟ تمام این مفاهیم ماهیتی کلی
دارند .هرکس به دنبال هر آرمانی (مانند آرامش ،رهایی ،شادی ،زیبایی و غیره)
است ،باید به معیار و معنا متوسل شود .البته هر کسی حق دارد ،حتی درون دل
خو یش گمان کند که به شادی بیواسطه دست یافته است و از آن سرخوش باشد.
خوشا به سعادتش!
ً
سعادت مبتنی
ِ کلی
ثانیا میتوان نشان داد که چگونه خود این انتقادها نوعی معیار ِ
بر افزایش لذت و کاهش درد را پیشفرض گرفتهاند .این امر فینفسه هیچ ایرادی
ندارد ،البته تا زمانی که به نحوی غیرانتقادی ایدئالیزه نشود ،یا به نحوی توجیهنشده
اولویت بقا و
ِ بدیهی جلوه داده نشود .وگرنه به یک معنا سایر حیوانات نیز ،پس از
تولید مثل ،از همین اصل تبعیت میکنند.
112
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
زیستنی معنابخش/معنادار و ارزشگذار/ارزشمند است .در فصل غایتشناسی به
این بحث بازخواهیم گشت.
مسئلۀ ترس
«ترس آن بیخی است که خرافات از آن
برمیجوشد ،میپاید و تغذیه میشود».
(اسپینوزا ،رسالۀ الهی-سیاسی)1
1اسپینوزا ،بندیکت ( ،)1396رسالۀ الهی-سیاسی ،ترجمۀ علی فردوسی ،تهران :شرکت سهامی انتشار.
113
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کردن
عاملیت ترس نه به معنای کوچک کردن یا نابود ِ
ِ اینجاست که از کار انداختن
شدن سوژه است ،به نحوی که ترس را به تمامی در
ترس ،بلکه به معنای بزرگتر ِ
خود هضم و رفع کند :شجاعترین انسانها همواره واجد عمیقترین ترسها
ضرورت رویدادها (این آگاهی بر خالف آگاهی قبلی نه
ِ هستند)؛ دوم ،آگاهی از
ماهیت امور
ِ آگاهی باواسطه نسبت به
ِ برآمده از مشاهدۀ مستقیم ،بلکه برآمده از
سازی سوژه قبل و
آمادگی پیشینی برای هر اتفاقی (این وجه به آماده ِ
ِ است)؛ و سوم،
حد شجاعت خویش ِ اوج در ماده آ همواره سوژۀ گردد):بازمی ترس حین تجربۀ
ِ
میزید .پس شجاعت نه نترسیدن یا کلهخری ،بلکه همانا گشودگی به هر تجربهای
است .تنها در اوج ترس ،اگر به جای تالش برای فرار ،دریابیم که هیچ جایی برای
فرار وجود ندارد ،آنگاه سطحی از آگاهی به خودمان و چیزها ظهور مییابد و از
شجاعت راستین زاده میشود.
ِ بطن این آگاهی
نخستین ترسی که باید در همین ابتدا یک مبارز تکلیفش را با آن روشن سازد ،ترس
مادر
ِ از مرگ است .ترس از مرگ همانگونه که اپیکوروس نیز نشان داد،
ترسهاست .با غلبه بر ترس از مرگ ،میتوان گام موثری را در مواجهه با سایر
ترسها برداشت .برخالف رویکرد رایج ،بنا نیست با داستانسراییهای
دلخوشکننده و دلگرمکننده دربارۀ زندگی بعد از مرگ ،به این ترس پایان داد .این
چیستی مرگ یا
ِ شیوه مصداق همان غلبه بر ترس از طریق خودفریبی است .بحث از
خود «ترس از مرگ» و چیستی ِ
ِ رویدادهای بعد از مرگ نیست ،بلکه بحث از
عاملیت آن است .مرگ آن سو است :آن سوی زندگی و در نتیجه ،آن
ِ دائمی
ِ مشاهدۀ
سوی دانش .لذا اینجا ما دربارۀ ماهیت مرگ سخن نمیگوییم :چرا که هیچ
خود مرگ به این دلیل موهوم است ،به ویژه
تجربهای از آن نداریم .هر روایتی از ِ
ً
اصال ّ
کمی نیست که بخواهیم روایتهای مدعیان تجربیات نزدیک به مرگ .بحث
114
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
از نزدیکی و دوری سخن بگوییم .ما در ضمیمۀ تمرینات تقویت سوژه ،در مقدمۀ
بخش «تمرین مرگ» به نقد این رویکردها پرداختهایم.
ِ
پس مرگ آن سو است؛ اما آنچه این سو است ،نگاه ما به مرگ است که در خامترین
صورتش در قالب ترس متجلی میشود .غریزهای در ما وجود دارد برای نمردن
(کوناتوس) که از حیث ارزشی ،چنانچه نشان خواهیم داد ،فینفسه نه خوب است
و نه بد ،بلکه باید مانند سایر امور بالمرجح هر لحظه معنا و ارزشش را از منبعی
موجه کسب کند .به بیان دیگر ،زنده ماندن فینفسه یک اولویت مبارزاتی نیست.
آنکس که میخواهد به گذر از این راه خطیر خطر کند ،باید آگاهانه از مرگ نترسد و
ً
بر غریزۀ بقا فائق آید .این ابدا به معنای دفاع از خودکشی نیست :خودکشی نیز
ترسخورده است ،اما به جای ترس از مرگ ،ترس از زندگی را مینشاند .مبارزه
زیستنی مشرف به ترس از مرگ است :زیستنی همواره در هر لحظه آماده و مترصد.
حیات برهنه و صرف فاقد ارزش است ،زندگی اگر ارزشی دارد ،بدین سبب است
ِ
که فرصتی است برای زیستن معنادار« .از مرگ نه متنفر باش نه به آن عشق بورز».
زیستن پنجهزار نفر با زیستن هشت میلیارد نفر از این حیث تفاوتی ندارد .بیست
ِ
سال زیستن تفاوتی ماهوی با هشتاد سال زیستن ندارد .مهم این است که تعهدمان
به «مبارزه در اکنون» را حفظ کنیم .از خودمان بپرسیم آیا هر لحظه ارزشش را
کردن نااندیشیده و «بیچرا» ،در این جریان
دارد؟ اگر دارد چرا؟ وگرنه ،زندگی ِ
ً
پیشروندۀ حیات ،امری صرفا بیولوژیک است :نه هنر است و نه ارزشی دارد .در
اینجا باید تمایزی قائل شد میان سه سطح «زنده ماندن»« ،زندگی» و «زیستن»؛ و
ِ
چنانکه از متن فوق برمیآید ،ما برای زیستن وجه سوبژکتیو فعاالنهای قائلیم که در
زندگی
ِ صرف
ِ صرف زنده ماندن برهنه و بیولوژیک ،یا در
ِ دو سطح نازلتر ،یعنی
عرفی و تمدنی ،یافت نمیشود.
115
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
زنده ماندن اگر ارزشی هم دارد ،بدان سبب است که ممکن است به فرصت و
بستری بدل شود برای زیستن معنادار :یعنی برای مبارزه .بیهیچ نگرانیای از آینده،
ِ
تصدیق جمعی .اگر بر ترس از مرگ آگاهانه
ِ بیهیچ چشمداشتی ،بیهیچ نیازی به
فائق آیی ،آسانتر بر ترسهای جزئی و فرعی غلبه میکنی :ترس از مرگ نخستین
گام مواجهه با مجموعۀ کلی ِتر «ترس از از دست دادن» است :ترس از از دست
دادن سالمتی و کارایی ،ترس از از دست دادن فالن
دادن عزیزان ،ترس از از دست ِ
ِ
دادن آبرو و شان اجتماعی .در ضمیمۀ ِ دست دارایی و متعلقات ،ترس از از
تمرینات ،به نحوی بسیار مقدماتی تبیین میشود که برای رسیدن به این مرحله،
سوژه باید به دنبال هر چیزی بگردد که بدان عالقه دارد و وابسته است ،آگاهانه و با
ً
تکنیکهای ظریف خود را برای از دست دادنش آماده سازد .این دقیقا عملی
ای این دوران است در دوری از «افکار منفی» و بدل ساختن
برخالف شعار اسطوره ِ
جهل و حماقت به «افکار یا انرژی مثبت» .اتفاقا اندیشیدن به خسرانها و
فقدانهاست که سوژه را در برابر عواطف مخرب ناشی از آنها بیمه میکند .نباید
فراموش کرد که کل حیات بشر چند صباحی دیگر تمام میشود و انقراض بشر و چه
بسا ،کمی بعد ،هر شکلی از حیات بر روی زمین ،فرا میرسد .خورشید هم
خاموش خواهد شد .پس از آن حرکت سیارات و منظومهها و کهکشانها ادامه
خواهد داشت .به کجا؟ نمیدانیم .تا کی؟ نمیدانیم .اصال چرا باید بدانیم؟ اصال
ممکن هم نیست بدانیم .چه اهمیتی دارد؟ اگر مبارزه و زیستن معنادار مسئلۀ
ِ
ماست ،هیچ کدام از این مباحث اهمیتی ندارد .مسئله این است که با همین لحظه
آغاز جهان و پایان جهان ،فرضیات
چه کنم؟ در این معنا پیشرفت علم در خصوص ِ
دربارۀ میلیاردها سال پیش و میلیاردها سال بعد ،همه و همه ،نه پیشرفت بلکه
موجه سوژه در
ِ انحراف از مسئلۀ اصلی به شمار میرود :یعنی از زیستن معنادار و
ِ
اکنون.
116
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
مبارزۀ نظاممند/ساز
اگر مبارزۀ اصلی بر سر «عمل موجه» است ،کار دشوار بیش از انجام عمل و هزینه
مبانی موجه برای عمل است .در غیر این صورت،یافتن/ساختن ِ خود
دادن برای آنِ ،
ِ
در همین تاریخ معاصرمان مگر کم بودند مبارز ِان متعهد و پرشوری که هزینهها
دادند و رنجها کشیدند و شکنجهها شدند ،چه از سوی دولتها و چه از سوی
مردم ،اما در عمل به تثبیت وضع موجود یاری رساندند؟ از همین رو ،مبارزه در گام
ارزش عمل را نشان
ِ نخست مبارزهای است که بتواند سوژه را آگاه کند و بکوشد تا
دهد و موجه سازد .این بحثی مربوط به ساحت فلسفۀ اخالق و فلسفۀ سیاسی
اتی این اثر ،ما باید عزیمتگاه خود را اخالق یا
است .پس آیا به دلیل ًماهیت مبارز ِ
سیاست قرار دهیم؟ ابدا .چرا که خود بحث «موجه کردن» و تعیین آنچه «درست»
است ،ساحتی ژرفتر میطلبد .در فصول انتهایی کتاب ،ما به مباحث اخالقی و
سیاسی ،آن هم تنها در سطح سوژه ،خواهیم پرداخت .اما پیش از آن الزم است
مبانی آنها در سطوح متافیزیکی ،معرفتشناختی ،ارزششناختی و جهانشناختی
مورد بحث قرار گیرد .اگر بناست از عمل درست و موجه سخن بگوییم ،باید پیش
از آن بدانیم «عمل چیست»« ،درست چیست»« ،موجه چیست» و برای پاسخ به
این پرسشها ،الجرم باید ابتدا با این پرسشها مواجه شویم که «حقیقت کدام
است»« ،دانش حقیقی چیست» و «ما کیستیم» .اما این نیز نقطۀ عزیمت ما
نیست ،چرا که پیش از آنکه بتوان نشان داد که «حقیقت کدام است» باید بتوان از
ً
نهادن معیاری
این سخن گفت که اصال «معیار حقیقت (یا صدق) چیست»؟ بدون ِ
برای حقیقت ،حتی نخستین گامها در متافیزیک را نیز نمیتوان برداشت و در
نتیجه ،در همان ابتدا چنان ابهام و تشتت بر اندیشۀ فرد حاکم میشود که امکانی
برای تبیین مبانی موجهۀ عمل و تعیین مختصات آن حاصل نخواهد آمد .نمیتوان
ِ
کتمان کرد که هدف نهایی مبارزه در حقیقت هدفی «عملی» است (خود زیستن
ِ
اتی
موجه) ،اما برای نیل به آن باید از عجله اجتناب کرد و برخالف تاریخ مبارز ِ
117
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
معاصرمان ،این بار دقت را فدای سرعت نکرد .پس مبارزۀ نظاممند ،باید در
نخستین گام از سطح «منطق» یا «روششناسی» آغاز کند و معیار صدق را تعیین
کند تا بتواند در ادامه آن را به کار بندد و مبانی متافیزیکی و عملی خود را بر آن
استوار سازد .بدون تعیین این معیار ،نمیتوان گامی به پیش برداشت ،هرچند خود
دستیابی به این معیار هم نه در خالء بلکه در شرایط مادی و تاریخیاش ممکن
خود معیار هم برساخته و منتج خواهد بود.
است و در نتیجه ِ
میدانیم که از نیمۀ دوم قرن نوزدهم تا امروز خود ایدۀ «نظام» به طرزی فزاینده
مورد حمله قرار گرفته است .کییرکهگور آشکارا و بهکرات نظام و نظاممندی را مورد
انتقاد و چه بسا استهزا قرار میدهد .او در جایی محققان نظامساز را دچار «حرص
118
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
و ولع نظامسازی» 1میداند ،و در جایی دیگر خود را کسی معرفی میکند که «نه
نظام مینویسد نه وعدۀ نظام میدهد ،نه تعهدی به آن دارد نه خود را وقف آن کرده
است ...این یک نظام نیست و هیچکاری با نظام ندارد» .2بعدها نیچه در غروب
بتها نوشت« ،من به همۀ نظامسازان بدگمانم و از ایشان رویگردان .خواست
نظامسازی خالف درستکرداری است» .3این رویکرد در قرن بیستم به اوج خود
رسید و در اندیشۀ متفکرانی مانند آدورنو و دریدا بروز یافت .تا جایی که فلسفۀ
نظاممند به نوعی دشنام تبدیل شد و نظامسازی معادل سرکوبگری و تقلیلگرایی
تلقی شد .انتقاد اصلی بر نظامسازی ،دچار شدن به ُصلبیت و جزمیت و
ایی سرکوبگرانه است .به بیان دیگر ،نتیجۀ محتوم هر شکلی از نظامسازیتقلیلگر ِ
سرکوبگری کلگرا
ِ نوعی گیریشکل نتیجه در و اءز اج بر نظام خود یافتن اولویت
ِ
علیه افراد با هدف حفظ و بقای نظام – خواه سیاسی ،خواه فلسفی ،خواه دینی –
است .روشن است که برای نظامستیزان ،شیطان بزرگ همانا هگل است .علیرغم
اینکه در دهههای اخیر بارها و بارها نشان داده شده است که بخش اعظم نقدها
ً
علیه نظام هگلی ،اصال به نظام هگلی وارد نیست و خود هگل آنها را پیشبینی کرده
و پاسخ داده است .اما به هر حال ،تا آنجا که به بحث حاضر مربوط است ،از آنجا
که هر پاسخی پاسخی همهجانبه است ،بناست در اینجا برداشت نوینی از نظام
تصدیق بخش اعظم نقدهای وارده علیه
ِ (پالستیک) عرضه شود با آگاهی و حتی
ُ
اتومکانیسم صلبیتستیز و حتی «نظام» .آن هم به این دلیل ساده که خود این نظام
ِ
نفیکنندۀ خود را از پیش و در حین ساختن نظام در آن کار میگذارد :نظامی همواره
1کییرکهگور ،سورن« ،1386 ،انفسی بودن حقیقت است» ،در :سیری در سپهر جان (مقاالت و مقوالتی
در معنویت) ،ترجمۀ مصطفی ملکیان ،تهران :نگاه معاصر ،ص .20
2کییرکهگور ،سورن ،1384 ،ترس و لرز ،ترجمه :عبدالکریم رشیدیان ،تهران :نی ،صص .34-33
3نیچه ،فردریش ( ،)1381غروب بتها (فلسفیدن با ُپتک) ،ترجمۀ داریوش آشوری ،تهران :آگه ،ص .28
119
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
گشوده ،خودنقاد و پالستیک (به هر سه معنای شکلدهنده ،شکلپذیر و انفجاری).
دادن مبانی نظری خلق چنین نظامی در فصل روششناسی
امیدوارم در به دست ِ
توفیق یافته باشم.
بحران پایانبندی
ِ مارکسیسم ،نیهیلیسم و
شاید این پرسش به ذهن مخاطب برسد که چرا این متن بیش از هر رویکردی ،حتی
بیش از اسالم سیاسی یا لیبرالیسم ،به نقد مارکسیسم پرداخته است؟ میتوانم در
پاسخ خاطرنشان کنم که همانگونه که اشاره شد ،مارکسیسم – همراه با کثرت
خارقالعادۀ فرزندان و اخالفش – را مترقیترین و پیشروترین شیوۀ مبارزۀ معاصر
ً
اصلی نقد قرار دادم ،چرا که باورمندانش
ِ میدانم و دقیقا به همین دلیل آن را هدف
را بیش از همه مستعد درک و پذیرش پروبلماتیک این اثر میدانم ،البته به این شرط
که با شکست شان در ژرفنا مواجه شوند و آن را فرافکنانه به این یا آن اتفاق تاریخی
یا بختواقبال نسبت ندهند .نقد اصلی من به مارکسیسم این است که علیرغم
تمرکز بسیار جدی بر سازوکار مقاومت و مبارزه ،و خلق راههای موثر برای تغییر یک
نظام سیاسی از طریق انقالب ،مسئلۀ معنای زندگی و مباحث ژرفتر و جدی ِتر
مواجهۀ سوژه با «باشیدن» و زیستنش را به میزان کافی جدی نگرفت و کل ماجرا را
به سطح مبادالت تولید ،یا به طور کلی ساحت اقتصاد مبتنی بر بقا و میل فروکاست
اگزیستانسیالیست مارکسیستها نیز صادق است).
ِ (این حتی در خصوص جناح
دادن
بدینطریق مارکسیسم علیرغم دستاورهایش ،با ترسیم امیدهای جذابِ ،
وعدههای انگیزهبخش و خلق شیوههای نوین عمل مواجهۀ بشری (از اروپا تا آسیا
ِ ً
تا آمریکای جنوبی و )...با نیهیلیسم را تقریبا یک قرن به تعویق انداخت که این
مبهم
ساختن ایدۀ ِ تعویق البته در سطوحی همچنان ادامه دارد – به ویژه با بدل
ِ
«عدالت» به آرمان (که در بهترین حالت در معنای توزیع منابع در سطح
ِ
«آرمان
ِ شناختی میلمحور تعریف میشود) .این امر همچنین خود را در ِ غایت
120
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
هدف سوسیالیستی بود ،اما امروز به دلیل
فراغت» آشکار میکند که زمانی یک ِ
نتایجش بیش از همه مورد عالقۀ لیبرالهاست .یعنی تالش برای اینکه کارگران با
زمان کار کمتر بتوانند مزد بیشتری را دریافت کنند و مابقی زمان زندگیشان (غیر از
خواب و کار) را به «خود!» اختصاص دهند .اینجا گویی «فراغت» ایدئالیزه
میشود .آیا اکنون ،نسبت به گذشته ،به واسطۀ افزایش رفاه (گذار از ملزومات سطح
شناختی میل) ،زمان فراغت افراد
ِ شناختی بقا به مطالبات سطح دوم غایت
ِ اول غایت
روز به روز افزایش نیافته است ؟ اما آیا این افزایش فراغت به ارتقای زندگی یا
پیشرفت آگاهی م نجر شده است؟ آیا خود «فراغت» پیشاپیش اشغال نشده است؟
ً
داری متاخر ،تجربۀ تحقق آرمانهای سوسیالیستی (مثال بیمۀ بیکاری،
آیا در سرمایه ِ
دستمزد مطلوب ،افزایش زمان فراغت و )...بیش از پیش ما را با اینِ حداقل
اغت خویش حقیقت مواجه نکرده است که به تعبیر آدورنو« ،آدمیان در اوقات فر ِ
دت تولید حرکت کنند»1؟ آیا امروز با فور ِان ابزارهای
جهت وح ِ
ِ هم باید در
زمان
خود فراغت بیگانهکنندهتر از ِ رنگارنگ حواسپرتیِ ،
ِ سرگرمکننده و ترفندهای
امیال سلطهگر ،و در نتیجه ،تشدید
ادی ارضای ِ
آرمان آزادی به آز ِ
ِ کار نیست؟ آیا
ابر منابع تحمیق توده و
بندگی منجر نشده است؟ آیا آرمان عدالت به توزیع بر ِ
ِ
دسترسی عادالنه و برابر به مکانیسمهای ازخودبیگانهسازی نیانجامیده است؟ و آیا
اینها همه به این حقیقت بازنمیگردند که کل نبردها میان مارکسیسم و لیبرالیسم و
خود «زیستن
سایر رقبا ،در سطوح اولیۀ غایتشناختی انجام شدهاند و هیچگاه ِ
ِ
مالک ارزشگذاری بدل نساختهاند؟ اما مسئلۀ نسبت ِ معنادار» را به مسئله و
ً
مارکسیسم و نیهیلیسم در این سطح ابتدایی باقی نمیماند .میتوان فصلی را مستقال
به آن اختصاص داد و البته بسیاری از این نقدها پیشتر از سوی خود جریان
1آدورنو ،تئودور و هورکهایمر ،ماکس (« ،)1384صنعت فرهنگسازی» ،در دیالکتیک روشنگری ،ترجمۀ
مراد فرهادپور و امید مهرگان ،تهران :گام نو ،ص .216
121
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دادن خود
پیشروی چپ مطرح شده است .اما ورای همۀ اینها ،مسئله بر سر نشان ِ
رویایی
ِ ذات نیهیلیستی مارکسیسم است .این امر بیش از همه نه در دقیقۀ شیرین و
ِ
پیش از انقالب ،بلکه در دقیقۀ تحقق تمام و کمال سوسیالیسم بروز مییابد .فرض
کنید مارکسیسم با فهم خوشبینانهاش دربارۀ سعادت ،عدالت و آزادی یکشبه به
تمام آرمانهایش جامۀ عمل بپوشاند .نه در شوروی ویران یا چین مفلوک ،بلکه
ِ
حتی چنانچه مارکس پیشبینی کرده بود در موفقترین تجلیات سرمایهداری .اگر
زمانی جامعهای داشته باشیم که به فرض محال ،تمام شعارهای زیبای سوسیالیسم
ً
ادی!!» همگانی) در آن
(مثال توزیع «عادالنۀ!» ثروت و امکانات ،و نیز تحقق «آز ِ
محقق شده باشد ،آنگاه انسان چه خواهد کرد؟ هدف از زندگی انسان چه خواهد
بود؟ سیگار کشیدن و کتاب خواندن و لذت بردن با حداقل تنش و درگیری؟
نیازهای اولیۀ بشر برآورده شده ،آیا تازه انسان با بیمعنایی زندگیاش مواجه نخواهد
سرنوشت هر شکلی از آرمانگرایی اتوپیایی است .مسئلۀ اصلی فردای
ِ شد؟ این
رستگاری است .فردای ظهور منجی و بازگشت مسیح ،فردای تحقق عدالت:
بودن تمام
آنجاست که دهشت حاصل از پوشالی بودن تمام آرمانها و فریبکارانه ِ
وعدهها آشکار میشود.
122
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
ً
شوند ،باید دقیقا همانجا پایان یابند تا گند ماجرا درنیاید .به طور مشابه ،هر
نیهیلیستی خود را برمال میسازد .اما این بصیرت
ِ اتوپیایی در اوج تحققش ،ماهیت
به این دلیل برای باورمندان آشکار نمیشود که هر اتوپیایی محال است و هر
باورمندی میتواند لحظۀ رستگاری را همواره به تعویق اندازد :حتی تا صدها سال
بعد از اکتبر ،1917حتی تا هزاران سال بعد از میالد مسیح.
در فصل سیاست نشان خواهیم داد که برای مبارز ،آرمانهای مشهور و رایج
جهانشمول ،مانند نبرد با استبداد ،بیعدالتی و غیره ،هرچند در شرایطی میتواند و
باید موضوع عمل قرار گیرد ،اما هیچکدام نبرد اصلی نیستند و تنها در پرتو نوعی
شناسی مبارزاتی نوین باید موجه شوند .در غیر این صورت ،این آرمانها نیز
ِ غایت
بدل به شبهمبارزه میشوند ،و حتی اگر مورد سوءاستفاده قرار نگیرند ،دستکم به
نبردی به تعویقاندازندۀ مواجهه با نیهیلیسم بدل میشوند و راهی دیگر خواهند بود
کردن انسان با وعدههایی سر خرمن :چه از نوع الهیاتی چه از نوع
ِ برای معطل
ماتریالیستی .نمونۀ مارکسیسم دراین خصوص بسیار روشنگر است .این رویکرد
برای بیش از یک قرن (البته تاکنون) نه تنها خود «مبارزۀ راستین» را به تعویق
انداخت ،بلکه برداشت خوشخیاالنۀ خود از «مبارزه» را به جای مبارزۀ راستین جا
انگاری
ِ پنهان همان کلیشههای دینی ،زیستن انسانها را فدای غایت
زد؛ و با تکرار ِ
ِ
گویی
اتوپیایی کرد .مارکسیسم البته محصول و مولود میل عام به همان شیوۀ قصه ِ
پایان خوش بود.
ً
در این معنا ،نبرد راستین مسیری دقیقا برخالف نبردهای دروغین و پوشاننده طی
کردن آن
می کند .نبردهای دیگر همه نبرد را از اکنون آغاز میکنند و برای معنادار ِ
ً
آیندهای آرمانی را وعده میدهند .مبارزۀ راستین ،نبرد با نیهیلیسم ،دقیقا برعکس
آرمان دروغین و به
ِ است .این نبرد باید از آینده آغاز کند و هر شکلی از
123
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
َ ً
تعویقاندازنده را قویا به چالش بکشد و برخالف آنها ،با تکیه بر ایدۀ زمان ت َو ّرخی،
ادیکال آیندۀ دیگر
نه از اکنون به آینده ،بلکه از آینده به اکنون گذر کند .یعنی با نقد ر ِ
رویکردها شروع کند و اکنون را ،یعنی زیستن را ،آرمانی سازد (آرمانی نه در معنای
تصدیق محافظه کارانۀ آنچه هست ،بلکه در معنای مواجهۀ فعاالنه با اکنون در مقام
ِ
کردن آینده با
موعود همواره تازهشونده) .این مبارزه در عین مسئلهدار ِ
ِ خود لحظۀ
هدف مواجهه با اکنون ،از منظر آینده رو به گذشته دارد .البته نقد شبهمبارزات ،نفی
ً
مجاری
ِ تماموکمال آنها نیست ،بلکه صرفا نشان دادن این حقیقت است که آنها
نابسنده ای هستند برای تخلیۀ میل به مبارزه .پس در تمام شبهمبارزات ،از داعش
گرفته تا سبزها ،از سندیکاهای کارگری گرفته تا فمنها ،سویهای قابل دفاع وجود
دارد که البته تنها با سالح نقد رادیکال است که میتوان آن را کشف ،استخراج و
بازآرایی کرد و در بطن مبارزۀ راستین جای دارد.
در فصل سیاست سرتیتری به «دشمنشناسی» اختصاص داده شده است ،اما الزم
است در همین ابتدا از یک سوءفهم اجتناب کرد .به محض اینکه سخن از مبارزه به
میان میآید ،بالفاصله این پرسش به ذهن متبادر میشود که «با کدام دشمن؟».
استبداد؟ بیعدالتی؟ سرمایه داری؟ فریبکاری؟ جهالت؟ و . ...شاید مخاطب پس
از مطالعۀ متن فوق به این تصور رسیده باشد که دشمن این مبارزه ،نه هیچکدام از
ِ
عناصر مذکور ،بلکه خود نیهیلیسم است .این تصور برداشتی کلیشهای از مبارزه را
پیشفرض دارد .اگر نیهیلیسم دشمن است ،پس چرا خود این متن در ابتدا موضعی
نیهیلیستی اتخاذ کرده است؟ اینجا مراد از مبارزه صفآرایی دو گروه در برابر
یکدیگر ،حق در برابر باطل ،خیر در برابر شر ،حقیقت در برابر خطا ،نیست .چنین
اصلی شبهمبارزات است .اگر هم از لحن این متن چنین
ِ مرزکشی موهومی خصلت
معنایی مستفاد میشود ،علتش قالبهای نابسندۀ بیان است .نیهیلیسم در این اثر نه
دشمن ،بلکه یک وضعیت است .نمیتوان علیه نیهیلیسم مبارزه کرد ،فقط باید آن را
124
فصل .1مبارزه ،استیصال و نظام
پروبلماتیزه کرد .هر شکلی از مقابله با نیهیلیسم در زمانۀ نیهیلیسم بر خود
نیهیلیسم تکیه کرده است .حتی فراتر ،خود مبارزه ،فرصتی هدیهشده از جانب
نیهیلیسم است :یعنی حتی خود همین سطور .در این معنا ،موهومترین واکنش ،که
جداسازی انتزاعی و خیالی خود از دشمن و دچار شدن به
ِ رایجترین نیز هست،
توهم موضع مخالف یا بیطرف است .اما راهی که این نوشتار در پیش گرفته،
نامیدن آن»،
ِ کردن وضعیت« ،به درستی خطاب کردن و مبارزه از طریق پروبلماتیزه ِ
و رساندن آن به سرحداتش و مجال دادن به آن تا تمام توانش را بالفعل سازد :تنها
بدین طریق است که میتوان به نوعی ایجابیت امیدوار بود .مبارزۀ راستین ،نه
کاستن از توان وضعیت ،بلکه مساعدت به آن است برای قویتر شدن ،برای قویتر
حمله کردن ،حتی برای قویتر ضربه زدن! تنها در این صورت است که میتوان بر
وضعیت خود» ،فائق آمد .تازه پس از درک این حقیقت
ِ خود وضعیت» ،یعنی بر «
« ِ
است که سطح دوم مبارزه آغاز میشود :یعنی چگونگی درونی ساختن ضربات،
ِ
هضم آنها ،و چرخاندن آنها به سوی خود وضعیت .اگر این وضعیت را «دشمن»
تلقی کنیم ،از همین ابتدا تمام معادالت را غلط و موهوم طرح کردهایم .علت امتناع
این صف بندی نیز در این است که این نبرد چنان نابرابر است که حتی در
صف دشمن
خود مبارز را در ِ
صفبندی هم نمیگنجد .هر صفبندی واقعیای ِ
قرار میدهد و مبارز آگاه این را میداند .در وضعیتی چنین نابرابر ،فقط ضرباتی
قدرت پرتاب شده باشند .پس در این معنا ،قویتر
ِ نهاد
قدرت کافی دارند که از خود ِ
کردن ضربات مبارز تنها در گرو رادیکالیزه کردن خود وضعیت است .این تعابیر
ِ
شاید در اینجا انتزاعی یا شاعرانه به نظر آید :اما در ادامه خواهیم دید که
شناسی مبارزۀ رادیکال (چه در سطح منطق و معرفتشناسی ،چه در سطح
ِ روش
وضعیت
ِ نظام باور ،و چه حتی در سطح اخالق و سیاست) بر آن استوار است :یک
اگیر همهجانبۀ بسیار نیرومند فقط میتواند از سوی نیروی قدرتمندی همچون
فر ِ
خود رادیکالیزه شدهاش) ضربه بخورد .اما مگر ما همواره در تالش
خودش (یعنی ِ
125
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
برای تقویت جبهۀ خودی و تضعیف جبهۀ دشمن نبودهایم؟ و آیا به همین دلیل
نبوده که تاریخ ما به لعنت پشت لعنت تبدیل شده است؟ این امر نه تنها در
خصوص نبردهای سیاسی ،بلکه حتی در خصوص مناقشات فلسفی ،دینی و علمی
نیز صادق بوده است :نبرد مردم علیه حکومت ،نبرد کارگران علیه سرمایهداران ،نبرد
علم علیه دین ،نبرد چپگرایان علیه راستگرایان ،نبرد زنان علیه مردان ،نبرد
پستمدرنها علیه مدرنها و الی آخر .اما اکنون دوست و دشمن در یک سطح،
یکی شده اند .به همین دلیل است که من دربارۀ نیهیلیسم از عنوان «دشمن» استفاده
نمیکنم .از قضا ،قدرت نیهیلی سم ،که در طول سالیان دراز چنین افزایش و غلبه
یافته است ،به علت ایجاد توهم دشمن و وجود پایگاهی مبارزاتی در جبهۀ خودی
بوده است .ابهامی را کتمان نمیکنم که احتماال همراه با تردید یا حتی شاید
احساس شدید مخالفت ،با خواندن این عبارات در ذهن عموم مخاطبان شکل
گرفته است .فقط میتوانم از مخاطبان بخواهم صبر پیشه کنند و قضاوت نهایی
پازل این نظام مبارزاتی موکول کنند.
خود را به بعد از مالحظۀ کل قطعات ِ
126
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
1نیچه ،فریدریش ( ،)1397چنین گفت زرتشت ،ترجمه :داریوش آشوری ،تهران ،آگه ،ص .72
127
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فروپاشی نظری رئالیسم ،علیرغم حضورش در ذهن اکثریت قریب به اتفاق
انسان های سیاره ،هر ادعایی دربارۀ جهان فارغ از سوژه زیر سوال است .از سوی
دیگر ،نظریات رقیب ،و در اوج آنها ایدئالیسم ،نیز نتوانستند عقل را آنچنان که
خالی پادشاهی رئالیسم
ِ سریر اینک
ِ انتظار میرفت راضی کنند و خود را شایستۀ
نشان دهند .مشکالت روششناختی ،معرفتشناختی ،هستیشناختی و نیز
شناختی گستردهای مطرح است که به هر کدام در فصل مربوط به خود ِ غایت
خواهیم پرداخت .اما اجازه دهید در اینجا ،در همین ابتدا ،از این موضع آغاز کنیم
که هیچ شناخت قطعی بیواسطهای در کار نیست ،در نتیجه هر دعویای دربارۀ
چیزها (اعم از جهان ،انسان و خدا) یک روایت تخیلی است که البته میکوشد
تجربیاتی موید خود و شواهدی بر مدعای خود بیابد .مراد من از کارکرد تخیل این
ً
نیست که مثال ابزاری به نام ادراک و فاهمه وجود دارند که نسبت به جهان بیطرفند
و حقایق عینی را بیکم و کاست در ذهن درج میکنند و در مقابل آنها تخیل دادهها
ِ
را دستکاری میکند .خیر! دستکم بعد از فلسفۀ نقادی کانت آشکار شده است که
تخیل در خود فهم و ادراک نیز دستاندرکار است.
هر گزارهای یک خردهروایت است و هر روایت جامعی دربارۀ جهان نظامی از
تمثیالت است .تفاوتی نمیکند که ما این روایت را علمی ،دینی ،ادبی ،و حتی
فلسفی بنامیم .مهم این است که همه و همه چیزی بیش از روایت نیست .در
نتیجه ،میتوان به تمام حوزههای دانش از فیزیک و شیمی گرفته ،تا جهانشناسی و
معرفتشناسی ،تا جامعهشناسی و روانشناسی ،از منظر روایتشناسی نظر کرد.
روایتشناسی حوزهای از دانش است که به نحوۀ شکلگیری و بیان روایتها و
تقسیماتشان میپردازد .ما در دو سطح به این روایتشناسی میپردازیم ،یکی سطح
روششناسی (منطق) و دیگری ،تحلیل ساختارهای روایت در نظریۀ نظامهای
تمثیالت.
128
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
هر ذهنی میتواند و حق دارد روایتی از جهان به دست دهد .انسان حیوانی قصهگو
و روایتپرداز است و در نتیجه ،از هر بهانهای برای روایتگری بهره میبرد .چنانکه
در بحران معرفتشناختی شاهد هستیم ،هیچ روایت قطعی و نهاییای وجود ندارد،
ابژکتیو یک روایت در
ِ قطعیت
ِ چرا که از یک سو ،هیچ راهی برای محک زدن
دسترس نیست و از سوی دیگر ،همواره چیزی از روایت بیرون میزند که ما آن را
تجربۀ نقضکننده مینامیم .همچین انسان هیچگاه نمیتواند از روایت پا بیرون
بگذارد تا بتواند آن را بسنجد .او حتی آنگاه که اطمینان دارد از روایتی بیرون آمده،
ً
صرفا وارد روایت دیگری شده است .با این همه روشهای دیگری وجود دارد که
بتوان یک روایت را با روایات دیگر یا با خودش سنجید .همچنین هیچکدام از
ً
عناصر روایت نیز چیزی غیرروایی نیستند و در نتیجه ،صرفا تمثیالتی هستند برای
اشاره به تجربه .فرد تجربهای را احساس میکند و برای توضیح تجربهاش بالفاصله
وارد ساحت تمثیالت و روایتپردازی میشود .از این رو انسان برای توضیح یک
تجربه (پدیده) ،که میتواند شخصی یا جمعی تلقی شود ،باید خیلی چیزهای دیگر
را ،و در نهایت همه چیز را ،یعنی جهان را ،توضیح دهد .این همان چیزی است که
به آن «نظام تمثیالت» میگویم .البته هر کدام از این نظامها به طور مجزا در تاریخ
بررسی شدهاند :تاریخ ادیان ،تاریخ فلسفه ،تاریخ علم ،تاریخ اندیشۀ سیاسی،
ً
تاریخ هنر و . ...اما عمدتا فراموش میشود که همۀ این تاریخها در حقیقت یک
تاریخاند :تاریخ روایت ،یا به بیان دقیقتر ،تاریخ نظامهای تمثیالت ،که از یک
ً ِ
حیث متکثرند (قالبهای بیان) و از حیث دیگر احتماال همگرا (ابژۀ روایت) .در
این سطح تفاوتی بین مقبولترین نظریۀ علمی با موهومترین خرافات پیشاتمدنی
وجود ندارد .البته این بدان معنا نیست که همۀ نظامها در یک مرتبۀ ارزشی قرار
دارند .ما در ادامه خواهیم کوشید تا معیارهایی برای ارزیابی یا حتی گفتگوی میان
این نظام ها ارائه دهیم .همچنین به طور کلی آنها را به دو دستۀ موجه و غیرموجه
اصلی کتاب حاضر ،خواهیم کوشید تا
ِ تقسیم خواهیم کرد و در نهایت ،در بدنۀ
129
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خود یک نظام تمثیالت جامع موجه به دست دهیم .اما پیش از آن ضرورت دارد که
ً ِ
نشان دهیم این نظام ،و در واقع هر نظامی ،اساسا چیست و از چه موضعی بیان
میشود.
در این معنا ،هر تمثیلی ،از رابطۀ میان دو یا چند شخصیت روایی ،یعنی اسطورهها،
تشکیل شده است :خواه فرشته ای در دین مسیحیت باشد ،خواه اتمی در فیزیک،
خواه جوهری در فلسفه .تاریخ جهان ،در حقیقت تاریخ تغییرات درونی و تعامالت
ِ ِ
بیرونی این نظامهاست .ما در فصل باورشناسی با بررسی دو نوع اصلی از ِ
ابرنظامهای تمثیالت ،یعنی علم و دین ،نشان دادهایم که مرزی چنان سخت میان
تافتگی درونی میان آنها وجود دارد که
ِ موتوس و لوگوس در کار نیست و نوعی درهم
یکی را به دیگری بدل میسازد و هر دوی آنها تجلیات مختلف روایت واحدی
دادن این دو وجه ،تنفس میکند و به پیش میرود: هستند که با در تقابل قرار ِ
بازدم تاریخ .البته بازهم الزم به یادآوری است که
موتوس و لوگوس در مقام دم و ِ
نظام حاضر نیز تنها روایتی از نظامهای تمثیالت است که خود تنها در بطن یکی از
نظامهای تمثیالت شکل میگیرد و موجه میشود .نظام تمثیالت مد نظر ما که
کوششی است برای توضیح شیوۀ عملکرد نظامهای تمثیالت به طور کلی ،بدین
شرح است:
130
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
اطالق بینهایت بالفعل را به یک ابژه ندارم (البته بعدها
ِ حق
است چرا که من ِ
خواهیم توانست فهمی موجه از بینهایت بالفعل بیابیم ،اما تا آن زمان ،از استعمال
آن اجتناب می کنیم) .اما پس در چه صورتی میتوانم از بینهایت استفاده کنم؟
اروی دائمی .به این معنا که من تصوری از
فقط در معنای امکان تخطیپذیری یا فر ِ
ً
بینهایت بالفعل ندارم ،اما تصوری از مرز دارم که ذاتا دو طرف دارد و در نتیجه،
همواره تخطی از خود را ممکن ،و چه بسا ایجاب میکند .جهان نیز به این معنا
نامتناهی است که هر مرزی برای تناهیاش در نظر بگیریم ،به دلیل ماهیت خود
نهایت روایتهای ممکن
ابعاد بی ِ
مرز ،تخطیپذیر است .به همین معنا من از ِ
ابعاد
ِ آنکه حال است، متناهی سخن میگویم .پس هر روایتی یک روایت ُبعدمند
ممکن نامتناهی اند .به همین دلیل هر روایتی همواره ناتمام و ناقص است .نه نسبت
وکمال فرجامین ،بلکه نسبت به خود
روایت تمام ِ
ِ به تصوری موهوم از یک
مندی تخطی و فراروی.
امکان ِ
131
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
از سوی دیگر ،میدانیم که نامتناهی دقیقا از آن رو که نامتناهی است نامتعین ،و در
نتیجه ،فاقد شکل است .هر شکلی نوعی تناهی را ایجاب میکند .در نتیجه ،هر
نامتناهی پیشالوگوسی است – نامتناهی نه از
ِ تجربهای نوعی تناهیتبخشی به امر
ً ً
چنگ کمیتِ کیفی امر مطلقا به
ِ کمی امر مطلقا بزرگ ،بلکه از حیث
حیث ِ
درنیامدنی .اما هرچند نامتناهی فاقد شکل است ،بدون شکل هم وجود ندارد ،چرا
که هر وجود و حضوری از طریق تعینیابی محقق میشود .نکته در اینجا نظامی از
تجلیات و اشکال است که نه هیچاند و نه همه چیز ،نه تهیاند و نه بینهایت ،نه
آغازند و نه پایان .نامتناهی نیاز به تعین و تجلی دارد برای حضور ،اما تعین و تجلی
نیز پایی در سوژه دارد برای متعین و متجلی شدن (با یادآوری مجدد این بصیرت
بعدی جهان فی نفسه ،بلکه به
تجلی اشکال ،نه به ذات سه ِ
ِ بودن
کانتی که سهبعدی ِ
تجلی نامتناهی محصول مواجهۀ
ِ بعدی سوژه وابسته است) .پس شکل ودستگاه سه ِ
فیلتر سوژه است با نامتناهیت .در این معنا ،سوژه نیازمند نامتناهی است ،برای
سوژه بودن؛ و نامتناهی نیز نیازمند سوژه است ،برای نامتناهی بودن .از سوی
دیگر ،اگر نامتناهی نامتناهی است ،دربردارندۀ خود سوژه نیز هست ،در غیر این
نامتناهیت امر
ِ صورت (بنا به برهان 14فصل نخست کتاب اخالق اسپینوزا)،
نامتناهی مخدوش میشود ،چرا که حق ندارد چیزی را بیرون از خود بگذارد ،از
جمله خود سوژه را .و نیز اگر سوژه سوژه است ،باید سطحی از نامتناهیت را درون
خود نیز داشته باشد .این سطح البته سطحی مطلق نیست ،چرا که سوژه بنا نیست
کل باشد ،بلکه تنها روایتی از نامتناهی است در پیوند با این سوژه .اینجاست که
ً
روشن میشود نظامهای تمثیالت نه صرفا مباحثی معرفتشناختی یا باورشناختی،
بلکه همچنین وجوهی هستیشناختی از تجلی و تحقق امر نامتناهی ،جهان و خود
سوژهاند.
132
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
در نتیجه ،یک نظام تمثیالت روایتی است ُبعدمند ،این بدان معناست که تمام
اجزائش واجد ُبعد هستند .برای مثال ،در نظام تمثیالت فیزیک کالسیک (مبتنی بر
مطلق
انطباق ِ
ِ رئالیستی
ِ عقل عرفی) ،مفهوم مکان دارای سه بعد است .به دلیل توهم
ً
بعدی ابژه ،تصور میشد (و هنوز عموما تصور
بعدی سوژه و ماهیت سه ِ تجربۀ سه ِ
میشود) که جهان مستقل از انسان نیز فینفسه سهبعدی است .میدانیم که جهان
ناقض خود – است و تجربۀ
ِ فینفسه از هر حیث ناشناخته – و چه بسا مفهومی
حسانیت ماست .در نتیجه ،طبق نظریۀ
ِ دستگاه
ِ بعدی
سهبعدی ما به دلیل قالب سه ِ
ما ،مفهوم جهان (اگر «مکان» را بنا به قرارداد محدود به سهبعد تصور کنیم) واجد
بینهایت ُبعد است ،حال آنکه روایت ما (موجودات مکانمند) تنها سهبعد را
دربرمیگیرد .فرض کنید من در مقام یک سوژۀ عرفی ،قادرم روایت سهبعدیام را با
موجودات دیگر به اشتراک بگذارم .این موجودات دیگر ممکن است سه دسته
حسی کمتر از سه بعد ،موجوداتی با تجربۀِ باشند :موجوداتی با دستگاه یا تجربۀ
ُ
حسی سهبعدی و موجوداتی با تجربۀ حسی بیشتر از سه بعد .هر سه دسته اگر قادر ِ
به فهم زبان روایت من باشند ،میتوانند درکی از روایت سه ِبعدی من داشته باشند،
اما هر کدام به نوبۀ خود.
133
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بودن رنگ قرمز و سرد بودن رنگ سفید) .پس
میکند (مانند گرم ِ
روایت سهبعدی داشته باشد،
ِ این امکان وجود دارد که فردی درکی از
بیآنکه واجد امکان تجربۀ سهبعد باشد .مثال دیگر ،کشیدن تصویر
ً
یک شیء سهبعدی (مثال مکعب) روی یک سطح دوبعدی است .ما
روایت
ِ نقاشی مکعب سه بعدی را تشخیص دهیم ،اما به
ِ میتوانیم
محدود دوبعدی .این انتقال روایت ،مرهون کارکرد
ِ یک چهارچوب
زبان است .زبان خود از حیث مکانی هیچ بعدی را حمل نمیکند،
اما میتواند بینهایت بعد را روایت کند ،البته در چهارچوب تقلیل و
ً
انتقال خاص خود .دقیقا همین زبان است که میتواند به کور
ً
خود زبان اصال تجربهای
تصوری از رنگ آبی بدهد ،در حالی که ِ
رنگپذیر نیست.
حسی سهبعدی) مشابه من
ِ .2دستۀ دوم (یعنی موجوداتی با تجربۀ
به نظر میرسند .آنها روایت من از تجربۀ سهبعدیام را در مقایسه با
بعدی خودشان درک میکنند .اینجا تصوری عمومی از
ِ تجربۀ سه
تناظر زبانی و انتقال تام وجود دارد ،گویی به دلیل اینکه طرفین
گفتگو مدعی ابعاد مشترک هستند ،زبان میتواند به تمامی تجربه را
منتقل کند .میدانیم که زبان از این حیث (به دلیل آنکه خودش
حامل مکان نیست) تنها میتواند نشانهای اشارهگر باشد .مانند
ً
ارسال یک تصویر از طریق کامپیوتر .آنچه منتقل میشود اصال
مصور نیست (مجموعهای از صفر و یکها) ،اما طرفین مدعی
داشتن تجربۀ مشترکی از آن هستند .حال پرسشی که اینجا مطرح
ً
میشود ،این است که اصال چگونه میتوان چنین ادعایی کرد؟ با
عد مکانی ،واجد این ُ
زبان؟ آیا زبان به عنوان امری ناهمسنخ با ب ِ
حجیت هست که به واسطۀ تصور مشترک طرفین از تجربه ،خود
134
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
ً
تجربۀ مشترکشان از حیث بعد را اثبات کند؟ قطعا خیر .زبان فقط
میتواند از طریق نوعی شباهت (البته نه شباهتی ابژکتیو و پیشینی،
بلکه شباهتی برساخته و تحمیلشده که البته مرزهای آن با شباهت
ابژکتیو همواره ناروشن است) ،همراه با قراردادهای اشارهگر ،توهمی
از تجربۀ مشترک را بین طرفین ممکن سازد .فرض کنید دو شیء
دارای دو رنگ آبی و سبز در اختیار داریم (البته فقط در حد مثال،
چون می دانیم که هیچ شیءای واجد رنگ نیست) ،و دو کودک را
شیء نخست نشان داده
تصور کنید که به یکی از عنفوان کودکی فقط ِ
میشود و به او گفته میشود« :این زرد است» و به دیگری شیء دوم
نشان داده میشود و گفته میشود« :این زرد است» .آنها هر کدام
تجربهای حسی دارند .حتی صرف نظر از میزان تاثیرگذاری آنها بر
موضوع تجربهشان (که در بحث فعلی نیازی نیست وارد آن شویم)،
گری «واژه» (دال) از طریق کارکرد
پذیرفتن داللت ِ هر دو به دلیل
ِ
فریبندۀ زبان ،وقتی با یکدیگر در مورد رنگ زرد صحبت میکنند،
توهمی از تجرب ۀ مشترک دارند .حال آن که آنچه اولی زرد تصور
میکند بنا به قرارداد عرفی رایج آبی است و آنچه دومی زرد تصور
میکند بنا به قرارداد عرفی رایج سبز است .آیا این توهم مشترک در
تجربۀ مکانی نیز صادق نیست؟ این همان نکتهای بود که کانت از
درکش عاجز بود .حتی این احتمال وجود دارد که با فرض پذیرش
بی نهایت بعد فضا ،دو طرف یک مکالمه دربارۀ تجربۀ حسی
ً
بعد متفاوت از ابژه را
دیدن یک مکعب) ،هر کدام سه ِ
مکانمند (مثال ِ
ً
درک کنند (یعنی جمعا شش بعد را حس کنند) ،اما به دلیل توهم
اشتراک ناشی از واژۀ مشترک و پیشفرض گرفتن صداقت زبان در
ِ
135
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
انتقال تجربه ،گمان کنند که در حال سخن گفتن از یک تجربۀ
سهبعدی واحدند1.
1
بدون آنکه بخواهیم وارد مباحث جذاب و البته پرمناقشۀ زبانشناسی شویم ،در اینجا میتوان عالوه بر
کارکرد فریبندۀ فوق ،به امکانات رهاییبخش زبان نیز اشاره داشت .در این معنا زبان (در معنای لوگوس یا
ِ
ِ
کنندگی آن که البته شهرۀ عام و خاص است،
ِ پنهان آشکارکننده. هم است کننده پنهان هم همزمان کالم)
استقالل فریبندۀ آن از مدلولهای عینی بازمیگردد:
ِ چنانکه اشاره شد ،به انقطاعش از تجربۀ سطح اول و
زبان در مقام بستری برای توهم مشترک .این نقد البته پسزمینهای رئالیستی دارد ،گویی ابژهای عینی پیش از
تجربه وجود دارد که به واسطۀ ترجمهاش به کالم از دست میرود .نقد ما بیش از ارجاع به ابژۀ عینی ،به
ً
سوبژکتیو پیشالوگوسی اشاره دارد که نقدش بر زبان نه به واسطۀ ناتوانی زبان برای خلق تناظر
ِ تجربۀ ذاتا
خود وحدت ابژکتیو در
میان وحدت ابژه (مدلول) و اشتراک واژه (دال) ،بلکه به واسطۀ زیر سوال رفتن ِ
تجربۀ پیشالوگوسی و ترجمۀ غیرقابل دفاع کثرت تجارب (چه بیناسوبژکتیو و چه حتی تجارب مختلف یک
ِ
وحدت کلمات (اشتراک ذاتی زبان) است .اما از سوی دیگر زبان نه تنها واجد عناصر
ِ سوژۀ واحد) به
رهاییبخش ،بلکه تنها مجرای رهاییبخشی است .در حقیقت ،شرط هر شکلی از بیرون زدن از صف
مردگان ،کالم (لوگوس) است .در غیر این صورت فرد هنوز در ساحت تجربۀ پیشالوگوسی و فاقد آگاهی
ً
در جا میزند و در نتیجه ،حتی به سطح امکان سوبژکتیویته هم نرسیده است و صرفا بخشی مستحیلشده
جبری امور است .کالم نجات بخش است ،به ویژه به دلیل سه خصلت اصلیاش .1 :امکان
از روند علیِ -
کلیت بخشی :شرط هر شکلی از فهم کلیت است .فهم ،در مقام صدور حکم ،همواره نوعی کلیت بخشی
به کثرات تجربه است که تنها از عهدۀ کالم برمیآید .نقدی هم اگر اینجا مطرح است ،بر سر شیوۀ
نفی آن .2 .امکان گفتگو :هرچند شیوههای مختلف ارتباطپذیری موجهسازی این کلیتبخشی است نه ِ
ً
میان موجودات ممکن است (که البته ما احتماال تنها از تعداد بسیار معدودی از آنها آگاهیم) ،و نیز هر چند
نقدهای جدی به انسدادها و دگماتیزم درونی خود ساختارهای زبانی و گرامری وجود دارد ،اما آنچه
گفتگوی موجه مینامیم تنها در بستر کالم ممکن است . 3 .امکان معنابخشی :از آنجا که تصمیم به
معنابخشی به زندگی ،شرط ورود به نظام حاضر است ،و نیز کالم تنها امکان ورود به عرصۀ معناست ،در
نتیجه ،کالم نقشی محوری در پروژۀ حاضر دارد .هر شکلی از اندیشیدن به معنا ،مفهومی-کالمی است .با
این همه ،علی رغم سه خصلت فوق ،و از قضا به دلیل آنها ،باید با خود کالم به نقادانهترین نحو مواجه شد،
136
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
.3در خصوص دستۀ سوم (یعنی موجوداتی با تجربۀ حسی بیشتر از
سه ُبعد) ،بحث در ابتدا چندان پیچیده به نظر نمیرسد ،چرا که
ابعاد دیگری را درک
ابعاد مورد تجربۀ من ِ
موجودی که عالوه بر ِ
می کند ،دستکم در فهم تجربۀ من دشواری خاصی ندارد .مانند
تصور یک شکل دو بعدی برای من (به مثابۀ موجودی حسکنندۀ
سهبع د) .اما مسئله اینجاست که او فهمی از فضا دارد که واجد
بعدی
بعدی (یا ابعادی) فراتر است و او ممکن است حتی تجربۀ سه ِ
مرا به شکلی چهاربعدی (یا بیشتر) ترجمه کند .همانگونه که مثال
ممکن است من تصویر یک مربع دو بعدی را به شکلی سهبعدی
ً
شدن یک مربع بر روی یک کاغذترجمه کنم (مثال تصور رسم ِ
دارای ضخامت) .از این حیث نیز او فهمی متفاوت با آنچه من
میفهمم دارد ،تفاوتی که من تصوری از آن ندارم.
ً
مندی پیشینی و نهایتا ترجمهپذیری -
از هر سه جهت :یکی گرامر-دستور ،دیگری کانالیزه شدن -جهت ِ
گشودگی به دیگری.
137
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
دعاوی «علم» خواهیم پرداخت ،اما عجالتا اجازه دهید ادعا کنم که از این
ِ نقد
ً
مرز مشخصی مابین علم و خرافات وجود ندارد .اوال به این دلیل که
ِ هیچ حیث،
خود حجیت علم مبتنی بر تجربۀ مشترکی است که مبنایی غیر از زبانی ندارد که
قابلیت انتقالش محک ناپذیر است و در بهترین حالت (و این تنها وجه مشخصۀ
علم است) میتواند (البته به کمک فرهنگ ،تربیت و ارزشگذاری اجتماعی)
توضیحی ارائه دهد چنان عام که کثرت تمام روایتها را حول روایتی خیالی وحدت
ً ً
ببخشد (یعنی صرفا ایجاد توهم اشتراک تجربه در کمیتی گستردهتر از افراد) ،و ثانیا
به این دلیل که آنچه خرافات نامیده میشود ،تنها روایتهایی مشابه (به همان میزان
فریبنده که روشنگر) هستند که بهیک میزان عام و وحدتبخش نیستند و تنها به
تعداد محدودتری از اذهان توهم تجربۀ مشترک میبخشند .در نتیجه ،تمایز اصلی
پذیری روایت آن و توفیقش ّ
علم از سایر نظامهای تمثیالت ،تنها میزان کم ِی تعمیم ِ
در ایجاد توهم تجربۀ مشترک و توضیح یک پدیده از طریق چنین عناصری است.
البته این توفیق کمی نیست ،اما تمایزی ماهوی محسوب نمیشود.
با وعدۀ پرداختن بیشتر به این بحث در فصل باورشناسی ،به بحث حاضر
بازمیگردیم .هر شناختی یک روایت است .هر نظام تمثیالتی مجموعهای از
خردهروایتها (گزارهها) هستند که درون روایتی جامع (که حتی میتواند با خود
سازگار هم نباشد :یعنی آن چه ما روایتهای متناقض یا نامعقول مینامیم) مجتمع
شدهاند .هر بخش از این روایت واجد ابعادی است که چنانکه دیدیم (در مقایسه با
فرض بینهایت ابعاد) همواره ناقص و ناتمام محسوب میشوند .در این معنا ،هیچ
روایتی ،در کل ،بر هیچ روایتی ارجحیت ندارد ،چراکه ممکن است یک روایت که
ً ً
ما مطلقا موهوم میدانیم (مثال وجود ارواح یا اجنه) ،در بعدی دیگر که در
محاسبات ما جای ندارد واجد سطحی از حقیقت باشد .برای مثال ،ممکن است
آنها که مبتال به اسکیزوفرنی مینامیم به این دلیل که چیزهایی را میبینند که
138
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
ناموجود میپنداریم ،در حقیقت اقلیتی باشند واجد بعدی دیگر از تجربه و
مشاهداتشان به همان اندازه واقعی باشد که مشاهدۀ این کتاب توسط ما .اگر
ً
بخواهیم ،به فرض محال ،صرفا به نحوی نظامبخش (در معنای کانتی) از یک نظام
تمثیالت مرجع فراگیر که تمام مثالهای تمثیالت را در برمیگیرد سخن بگوییم،
ِ
میتوانیم بگوییم که آن نظام تمثیالت فراگیر ،روایتی بینهایتعنصری است که هر
کدام از عناصرش واجد بینهایت بعد هستند .و در نتیجه ،هر نظامی از تمثیالت
ممکن ،تنها روایتی تقلیل یافته از آن نظام تمثیالت فراگیر فرضی است .من مدعی
ً
وجود چنین نظامی نیستم ،همانگونه که فعال مدعی وجود بینهایت بالفعل نیستم.
اما همانگونه که فرضی ایجابی از بینهایت را با مقدمات سلبی میسر ساختیم،
ً
دقیقا به همان شکل میتوان در عین توجه به مالحظات فوق ،فرضی ایجابی از نظام
تمثیالت فراگیر را به نحوی سلبی میسر ساخت و از آن بهره برد (فراگیر در معنای
همواره گشوده) .همچنین میتوان نشان داد که فقط یک نظام تمثیالت فراگیر را
ً
میتوان مفروض گرفت ،دقیقا به همان شیوهای که اسپینوزا وحدانیت خداوند را
اثبات کرد .به بیان دیگر ،اگر یک نظام تمثیالت هم از حیث کمی (از همه جهت)
و هم از حیث کیفی (با هر شدتی) نامتناهی باشد ،دیگر امکان ندارد یک نظام
تمثیالت مشخص را مفروض گرفت که بیرون از آن جای گیرد .آن هم به این دلیل
ً
ساده که اوال آن نظام فرضی مشخص باید جهت و ابعادی داشته باشد که اگر بیرون
کم ِی نظام تمثیالت را نقض میکند. از نظام تمثیالت فراگیر باشد ،بینهایت بودن ّ
ِ
ً
ثانیا اگر آن نظام تمثیالت مشخص در جهت و ابعاد مشترک ،ولی از حیث
کیفی
بودن ِ
شدتمندی از مرزهای نظامتمثیالت فراگیر فراتر رود ،آنگاه بینهایت ِ
بودن نظام تمثیالت فراگیر فرضی (حتی در
این نظام را نقض میکند .این واحد ِ
صورت ناموجود بودنش ،و چه بسا در صورت ممتنع بودنش) ،با حفظ قیود و
ایی محض و به دست دادن نوعی معیار
مالحظات دیگر ،امکان فراروی از نسبیگر ِ
را فراهم خواهد کرد .البته در همین جا باید اشاره کرد که برخالف تصور انتزاعی و
139
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فرضی فوق ،آنچه در عمل اتفاق میافتد ،بسط یافتن مرزهای قلمرو نظامهای
ِ
تمثیالت از طریق تخطی از مرز و نقض سرحدات است .در حقیقت ،این نظام
ً
تمثیالت فراگیر ،نه «از پیشداده» ،بلکه دائما خلقشونده و همواره هنوز ناتمام و
گشوده است.
با این توضیحات ،اگر به خودمان بیاییم اکنون در رادیکالترین شکل شکاکیت به
درک
سر میبریم .کثرتی از روایتها ،بدون امکان مقایسۀ موجه و بدون ِ
محدودیتها و مرزها و تعین ابعاد .ما باید در همین ابتدا ریشه به تیشۀ هر شکلی از
ِ
شناخت بزنیم ،تا شاید بعدها بتوانیم نوع نوینی از شناخت را خلق و موجه کنیم .اما
اکنون هر روایتی نوعی نادانی مطلق است .شاید این ادعا به ذهن مخاطبان معقول
جلوه نکند .چرا که توهمی که علم همواره بدان دامن میزند این است که آنکس که
دو گزاره را میداند از آنکس که یک گزاره را میداند داناتر است .این توهم اساس آن
چیزی است که به آن «پیشرفت علم» گفته میشود .مطالعۀ یک کتاب مقدماتی
راجع به فیزیک از حیث دانشی مرحلهای پایینتر از مطالعۀ صد کتاب پیشرفته
نهایت فرضی پنداشتیم هیچ
است .اما طبق تحلیل ما چنین نیست .در برابر آنچه بی ِ
میزانی از دانش وجود ندارد :به بیان سادهتر هر عددی اگر بر بینهایت تقسیم شود،
حاصل آن صفر است .حال تفاوتی ندارد که این عدد یک باشد یا صدمیلیارد .آنچه
پیشرفت در دانش میخوانیم در واقع نوعی درجا زدن است و توهمی از حرکت به
ً
سوی بینهایت .البته قطعا نوعی حرکت در تاریخ علم وجود دارد ،اما نه به سوی
دانایی ،بلکه در عرض آن ،مانند حرکت روی محیط یک دایره ،بیآنکه حتی اندکی
به مرکز آن نزدیک شویم .حال اگر این حرکت سریعتر انجام شود ،آیا امکان بیشتری
دارد که ما به مرکز دایره نزدیک شویم؟ آیا حتی اینجا به نیروی گریز از مرکز نیز
علم موجه اشاره کنیم ،البته
اضافه نخواهد شد؟ در ادامه خواهیم کوشید تا به نوعی ِ
مرکز فریبندۀ آن :یعنی تکنولوژی .آنچه «اکنون»
ساختن نیروی گریز از ِ با رها
ِ
140
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
پیشرفت علم نامیده میشود ،چیزی جز انباشت ّ
کم ِی تکنولوژی نبوده است .اما
ً
عجالتا اجازه دهید وجوه دیگری از نظریۀ نظام تمثیالت را تبیین کنیم.
ً
تشبیه کردن چیزی را به چیزی :و مثل الشی بالشی تمثیال و
ً
تمثاال ،تشبیه کرد آن چیز را به آن چیز (از اقرب الموارد).
در اینجا نیز تمثیل روایت یا بیانی از چیزی است که خود قابل بیان (لوگوسپذیر)
نیست .تمثیل مفهومی پالستیک است .از یک سو ،مدعی اشاره به یک موضوع
است ،اما از سوی دیگر معترف به ناتوانیاش در بیان تماموکمال آن است .تمثیل
هم شکلپذیر است (فرع بر موضوع مورد تمثیل است) و هم شکلدهنده (چون
ِ ِ
ماهیت روایی دارد که شرط بیانگری است) .مسئله این نیست که چیزی رازآمیز
(مانند نومن کانتی یا خدایی منزه) در پس تجربه یا زبان وجود دارد که حقیقی است
ولی زبان بشری از بیان آن قاصر است .بلکه مسئله این است که هرچند هر روایتی
مفروض نظام تمثیالت فراگیر ،نمیتواند معیاری برای ارزیابی
ِ نهایت
در برابر بی ِ
خود به دست دهد ،اما دستکم میتواند با همان ابزار مشتر ِک توهمزا (زبان) به یک
امر اشاره کند ،اگر آگاه باشد که این اشاره چیزی بیش از تمثیل نیست :تفاوت فرد
خرافاتی و غیرخرافاتی نه در ادعایش در مورد تجربه ،بلکه در همین آگاهی نسبت
بودن هر شکلی از ادعاست .انسان در ساحت شناخت به چیزی بیش از
به تمثیلی ِ
تمثیل دست نخواهد یافت ،اما تمثیلی که خود در یک نظام تمثیالت بدل به تنها
واقعیت بیانپذیر میشود.
141
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پیش از ادامۀ بحث الزم است در همینجا به ایدۀ «ارزیابی» هم اشاره شود .بیان
بودن همهجانبۀ نظام تمثیالت فراگیر (در مقام یک مرجع
شد که به دلیل بینهایت ِ
مفروض ناموجود) ،هر شناختی ،در مقام نظامی از تمثیالت ،در حقیقت قابل
ِ
ارزیابی و مقایسه با هیچ نظام دیگری نیست .نمیتوان گفت کدام گزاره درست
است و کدام غلط .ما در ادامه از انواع چهارگانۀ معیار صدق سخن خواهیم گفت،
همگی را نقد خواهیم کرد و معیار خود را ارائه خواهیم داد .اما آنچه اینجا باید طرح
شود این است که علیرغم این فقدان ارزشگذاری ،میتوان به تمایز (و بعدها
اتب تشکیکی) میان نظامهای تمثیالت قائل شد ،البته نه در مقایسه با سلسلهمر ِ
پذیرش درونی هر نظام نسبت به
ِ و آگاهی به توجه با بلکه نهایت،بی مفروض مرجع
همین ناتوانی .از طریق همین ایده است که ما در ادامه شروطی را عرضه و موجه
خواهیم کرد که بر اساس آنها میتوان یک نظام تمثیالت را موجه یا غیرموجه
دانست .و به پشتوانۀ این تفکیک ،قواعدی برای گفتگو (یا گفتگوی چندگانه:
ً
چندگویی یا ُپلیلوگ) میان نظامهای تمثیالت به دست خواهیم داد .این نکته صرفا
جهت» – که
از این رو در اینجا مطرح شد که مخاطب با حفظ ایده در ذهن از « ِ
همانگونه که در فصل غایتشناسی نشان خواهیم داد با «غایت» متفاوت است –
پیشروی بحث آگاه باشد.
142
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
پرداخت ،پاسخهای موجود را معرفی خواهیم کرد و مشکالت هر پاسخ موجود را
ِ
نشان خواهیم داد و در نهایت ،موضع/پاسخ خود را ارائه خواهیم کرد .اما پیش از
ورود به این بحث ،ذکر این نکته الزم است که ممکن است یک مخاطب منطقدان
و آگاه به دانش منطق ،مباحث این فصل را ،به ویژه در نسبت به فصول دیگر این
کتاب ،نابسنده ،مبهم ،سطحی و بیش از حد تمثیلی تلقی کند .به او حق میدهم!
اگر من خود را مجبور دیدم که از حوزۀ تمرکز خود (یعنی متافیزیک) خارج شوم و
در سایر حوزهها به کنکاش و تامل بپردازم ،نه به واسطۀ توهم جامعاالطرافی و
همهچیزدانی ،بلکه به این دلیل بود که باور یافتم «هر پاسخی پاسخی همهجانبه
است» و متفکر – آن هم متفکری بهناچار تنها – باید با بیرون آمدن از سنگر امن
تخصصگرایی و جزئی نگری ،تن به مخاطرۀ پذیرش مسئولیت کل بدهد .از همین
رو ،طرح کلی ایدهام در منطق و روششناسی را در اینجا ،نه به عنوان طرحی کامل
و نهایی ،بلکه تنها به عنوان طرح یک ایدۀ تازه با وارد ساختن پالستیسیته به منطق
عرضه کردهام .لذا با اذعان به ضعفها و کاستیهای این فصل ،امیدوارم خود
روزی بتوانم آن را بسط د هم و انسجام بخشم .و البته امیدوارترم که دیگرانی که در
این زمینه از من توانمندتر و خالقترند در همین طرح اولیه ،منبع الهامی بیابند و
کار ساختن و بازآرایی آن را خود به انجام رسانند.
پروبلماتیک منطق
پدر منطق ،منطق را در دستهبندیهای علوم جای نداد.
میدانیم که ارسطو ،در مقام ِ
منطق ابزاری است برای استدالل درست .ارسطو در متافیزیک به صراحت
مینویسد« ،فیلسوف ،یعنی کسی که دربارۀ طبیعت یا کنه هر جوهری [یعنی در
قلمرو متافیزیک] نگرش میکند ،همچنین موظف است که دربارۀ مبادی یا اصول
143
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
قیاس نیز پژوهش کند» .1او البته اثری به این پژوهش دربارۀ اصول استدالل
اختصاص داد ،اما چون آن زمان هنوز اصطالح منطق ( )logicباب نشده بود ،آن را
ارغنون ( )Ὄργανονیا ابزار نامید .منطق در اینجا نه علم ،بلکه ابزا ِر دست یافتن
لوگوس) درست است .در این معنا ،اگر سایر علوم نتایج پژوهشاند، ِ به سخن (یا
ِ
خود ابزار سنجش است .ابنسینا این حقیقت را با تعابیری دقیق و روشنگر منطق ِ
علم سود و زیانچنین بیان میکند« :علم منطق علم ترازوست ،و علمهای دیگر ِ
است ... .و هر دانشی که به ترازو سخته نبود ،یقین نبود ،پس به حقیقت دانش نبود،
پس چاره نیست از آموختن علم منطق» 2.ما نیز با همین بنیادیترین تعریف آغاز
میکنیم .همان گونه که ترازو نسبت به محتوا ،جنس و ارزش آنچه وزن میکند
بیتفاوت است ،منطق نیز بناست نسبت به محتوای آنچه میسنجد بیتفاوت باشد.
به علت همین بیتفاوتی به محتواست که این منطق آغازین را منطق صوری
(صورت در مقابل محتوا) نامیدهاند .در این معنا اگر بخواهیم به ریشهشناسی
اصطالح منطق ( logicیا logicaیا به تعبیری که قرنها بعد از ارسطو استعمال
شد ،)λογική ،توجه کنیم درخواهیم یافت که λογικήبا λόγοςهمریشه
نطق درست یا سخن درست است. است .اگر لوگوس را نطق ترجمه کنیم ،لوگیکه ِ
این ارتباط در اصطالحشناسی فلسفۀ اسالمی نیز میان منطق و نطق برقرار است.
برای ما این بحث تاریخی فقط تا همینجا اهمیت دارد که منطق بناست نطق یا
سخن درست و حتی فراتر ،ترازوی سخن درست باشد .ارسطو با شیوههای مختلف
ِ
استدالل را تقسیمبندی کرد و آن شیوههایی که از نظر او منطقی ،یعنی درست بودند
را ( συλλογισμόςقیاس یا )syllogismنامید .این شیوۀ ارسطویی به یک
144
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
اساس این
ِ معنا ،معتبرترین موضع در تاریخ منطق ،حتی تاکنون ،بوده است.
قیاسها ،همان است که ما منطق دوحدی مینامیم :یک گزاره یا درست است یا
غلط و برای استنتاج گزارههای درست ،باید با رعایت دقیق قواعد قیاس ،آنها را از
ِ
مقدمات درست استنتاج کرد .در این معنا ،اساسیترین اصل منطق« ،اصل امتناع
ً
تناقض» است .جالب اینجاست که حتی شکاکان نیز عمدتا این منطق را زیر سوال
نبردند .برای مثال ،هیوم نیز که کل ارکان متافیزیک را به چالش کشید و جوهر و
جهان خارج و علیت و خداوند و نفس را پس از غلبۀ دوهزارسالهشان در تاریخ
فلسفه زیر سوال برد ،نه تنها قطعیت منطق دو حدی را رد نکرد ،بلکه آن را مانند
ات (یا ایدههای) صرف ارجاع داد که به ریاضیات به ساحت روابط میان تصور ِ
دانش عینی منتهی نمیشوند و حتی از آن برای از میدان به در کردن خود متافیزیک
بهره گرفت .در این معنا ،در طول تاریخ ،طرفین بزرگترین منازعات از منطق استفاده
میکردند بیآنکه خود منطق محل نقد جدی و بنیادین قرار گیرد .به همین دلیل
کانت ادعا کرد که «منطق تا به حال هیچ قدمی به جلو نتوانسته بردارد» 1.اما خود او
نیز آنگاه که برای انقالب کوپرنیکیاش ،به نقد رئالیسم ارسطویی پرداخت ،هرچند
طرحی نو درانداخت و «منطق استعالیی» را نقادانه طرح کرد ،اما بازهم از اصل
امتناع تناقض فراتر نرفت (هرچند کارکرد آن را به قضایای تحلیلی محدود کرد« :ما
ً
باید اصل امتناع تناقض را اصل کلی و کامال کافی هر نوع شناخت تحلیلی
بندی احکام
انقالبی فاهمهاش را از دسته ِ
ِ بدانیم» ،)2.تا جایی که قالببندیهای
ارسطویی استخراج کرد و آنها را «مقوله» نامید .این رویکرد تا امروز نیز رویکرد
ً
غالب در اندیشۀ بشری است .دو مشکل اصلی این رویکرد غالب این است که اوال
از پاسخ به این پرسش که «آیا میتوانیم هیچ علمی داشته باشیم اگر مقدمات قطعی
1کانت ،ایمانوئل ( ،)1394نقد عقل محض ،ترجمۀ بهروز نظری ،تهران :ققنوس ،ص .43
2همان ،ص .242
145
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
نداشته باشیم؟» ،عاجز است .به بیان دیگر ،آنگونه که هیوم میگوید نمیتوان
روابط میان تصورات را به عالم واقع تسری داد یا همانگونه که کانت میگوید
نمیتوان از مقدمات تحلیلی نتایج ترکیبی گرفت .با توجه به اینکه دانش ما از جهان
خارج غیرقطعی است (هم به دلیل روش استقرایی هم به دلیل شکاف الینحل سوژه
ِ
و ابژه) هیچگاه نمیتوانیم هیچ عقیدۀ قطعیای را دربارۀ جهان خارج مبنای
ً
استنتاجمان قرار دهیم .ثانیا آیا خارج از دو شق درست و غلط (یا صادق و کاذب)
هیچ شق دیگری در کار نیست؟ اصل طرد شق ثالث ،به مثابۀ اصل مستخرج از
ً
کار احتماالت نمیآید،
امتناع تناقض ،دقیقا به همین امتناع اشاره دارد .این منطق به ِ
ایی شهود حسی هیچگاه از احتماالت فراتر نمیرود.
حال آنکه فهم استقر ِ
ً
بنیان
شاید بتوان گفت یکی از بزرگترین فیلسوفانی که در این میان مشخصا خود ِ
دوحدی منطق ارسطویی و اصل امتناع تناقض را به چالش کشید هگل بود .او حتی
پیش از علم منطق ،برای مثال در متافیزیک ینا پس از نقد اصل اینهمانی و اصل
امتناع تناقض ،سرفصلی را به نقد نتیجۀ سرکوبکنندۀ این دو اصل ،یعنی اصل طرد
شق ثالث (یا این یا آن والغیر) ،اختصاص داد :او شق ثالث را طرد نمیکند ،بلکه
میپذیرد و حتی آن را نتیجۀ تناقض طرفین میداند که هر دو را رفع میکند« .این نه
ً
کثرت همچون نوعی یا این/یا آن – یعنی کثرتی که صرفا به دو حد متضاد تقسیم
شده است – بلکه شق ثالثی است برای این دو حد ،یا وحدت بیواسطۀ مطلق هر
دوی آنها ،و نوعی خودویرانگری ساده از درون ،یا مفهوم مطلقی است که بر حسب
خویش ،با هر دو طرف ...متضاد است» .1این تعابیر کل اصول منطقی چند
درون منطقی
ِ هزارساله را به چالش میکشند .او برای نخستین بار حرکت را به
کشاند که تاکنون به واسطۀ نامتحرکبودنش به خود میبالید و دعوی قطعیت
1هگل ،گئورگ ویلهلم فریدریش ( ،)1395متافیزیک ینا ،تهران :حکمت ،ص .95
146
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
داشت .آنگاه که حرکت به ذات راه پیدا کند ،تناقض دیگر ممتنع نیست .او در
ابتدای پدیدارشناسی روح ،به بیانی سادهتر نشان میدهد که اصل امتناع تناقض،
برآمده از رویکردی سادهانگارانه و محدود نسبت به حقیقت است« .این عقیده آن
ً
بسط پیشروندۀ حقیقت
قدر که در تنوع نظامهای فلسفی صرفا تناقض را میبیندِ ،
را نمی بیند ... .از یک سو تناقض با یک نظام فلسفی مایل نیست خودش را اینگونه
بفهمد ،و از سوی دیگر ،آگاه ِی دریافتکننده نیز به طور معمول نمیداند چگونه
ً
این تناقض را از یکجانبگیاش آزاد کند یا آزاد نگاه دارد و دقایق متقابال ضروری را
در قالب آنچه متعارض و مخالف خویش مینماید ،بشناسد» .1اینجا با نوعی نظام
سهحد ِی پیشرونده مواجهایم که ،البته برخالف خواست هگل ،به منطق دیالکتیکی
ً
اهکار هگل گامی به جلو بود اما ناکافی .اوال به این دلیل که
شهرت یافته است .ر ِ
علی رغم فراروی از ارسطو هنوز پایی در آن دارد ،یعنی علی رغم فراروی از منطق
تصدیق
ِ منطق دوحدی بنا کرده و به
ِ منطق سهحدی را روی
ِ دوحدی هنوز
چندحدیت نرسیده است و به همین دلیل نمیتواند کثرت را در مقام کثرت به
اتبی استخراج
ازی سلسلهمر ِرسمیت شناسد و تنها میتواند هر کثرتی را وارد ب ِ
ِ ً
اقضات دوحدی کند .ثانیا این منطق رابطۀ یک امر با
ِ لکتیکی سهحدی از بطن تن
ِ دیا
مخالفش را تنها از جنس تناقض (یا در سطحی عمومیتر تضاد) میفهمد و چنانکه
ً َ
شکال دیگر ارتباط را اصال
پستمدرنها (برای مثال ،دریدا) متذکر شدهاند ،ا ِ
نمیبیند و نمیتواند ببیند .به بیان دیگر ،منطق هگل ،هرچند از این حیث بسیار
پیشرو است که دربرگیرنده و چه بسا استقبالکننده از تناقض است ،اما نمیتواند
دیگری» غیرمتخاصم یا غیرمتناقض را به رسمیت شناسد.
ِ «
1هگل ،گئورگ ویلهلم فریدریش ( ،)1399پدیدارشناسی روح ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی و محمدمهدی
اردبیلی ،تهران :نی ،ص .40
147
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
عالوه بر اینها ،در جهان معاصر شاهد ظهور منطقهای جدیدی هستیم که به طور
کلی میتوان آنها را «چند ارزشی» یا در معنایی محدودتر «فازی» نامید .گذار از
منطق دوحدی به منطق چند ارزشی نیز خود یکی از علل آغاز نسبیگرایی و
بیمعیاری معرفتی بوده است .در واقع ،مرگ خدا در حوزۀ منطق ،همانا بیان دیگری
از نفی منطق دوحدی ارسطویی بوده است .پرسش اصلی اما این است :چگونه
می توان منطق چندارزشی را به سوی داوری و ارزیابی سوق داد؟ این امر به ویژه در
عرصۀ سیاست و اخالق تعیینکننده است .در این خصوص برخی ایدهها در منطق
فازی نوع دوم به چشم میخورد که میتوانند بسط یابند .اما مسئله این است که این
ً
منطقها در یک معنا و تا آنجا که من میدانم ،نه فراتر از هگل ،بلکه صرفا در همان
بندی احتماالت تبیین شدهاند .به
چهارچوب دوحدی ارسطویی با احتساب طیف ِ
ً
بیان دیگر ،آنچه منطق چندارزشی نامیده میشود (مثال نزد لوکاسیهویچ و نمونۀ
ً
پیشرفتۀ آن ،یعنی منطق پیوستۀ بنیاکف) حقیقتا چندحدی نیست ،بلکه همان
منطق دوحدی است با همان روابط منطق کالسیک که مابین درست و غلط (یا
صادق و کاذب) طیفی از احتماالت را لحاظ کرده است .در حقیقت ،در این شکل
از منطق ،حرکت هگلی نه تنها رادیکال نشده است ،بلکه به نحوی خنثی شده است
ائیکی ارزشزدا را نتیجه داده است .این منطق که به نسبیگرایی
و نوعی منطق موز ً ِ
ً
منجر شده است ،دقیقا منطق نیهیلیسم است .در اینجا بحث من ابدا نقد نظامهای
منطقی موجود نیست ،چرا که این نقد – که البته به جای خودش ضروری است -بنا
ِ
به قواعد نقد موجه صورتبندیشده در همین متن ،باید نقدی درونزا باشد و با
منطقی خود آن نظامها درگیر شود .من نه قصد این کار را دارم ،نه حتی هنجارهای
ًِ
توانش را و نه اصال آن را برای بحث فعلی الزم میدانم .مواجهۀ من با منطق ،تنها با
امکان داوری در مواجهه با
ِ مبانی
ِ هدف یافتن راهی یا دستکم بستری برای تبیین
نیهیلیسم بوده است.
148
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
حال با توجه به مقدمات فوق ،مسئلۀ اصلی این است که چگونه میتوان منطقی
عرضه کرد که هم بتواند نقد کند (منفی) و هم بتواند اثبات کند (ایجابی) ،هم
بتواند نتیجه دهد (همگرا) و هم بتواند کثرت را بازشناسد (چندارزشی) ،هم به
قدری مستحکم باشد که بتوان مبارزه را بر آن مبتنی کرد (قابل اتکا) هم هیچگاه به
جزماندیشی دچار نشود (گشوده) ،هم بتواند رویکردهای همموضع را وارد ارتباط
ً
منطقی کند (درونماندگار) هم بتواند رویکردهای مطلقا متفاوت با مبانی متفاوت
را وارد ارتباط منطقی کند (فرامدلی) و هم بتواند رویکردهایی را که رابطهای غیر از
تصدیق و نفی دارند (خنثی ،الاقتضا ،حاشیهها ،برونافتادگان ،مطرودان ،استثنائات
و ،)...وارد رابطۀ منطقی کند .ما در این فصل ایدۀ خود را ارائه خواهیم داد .اما
پیش از آن به پروبلماتیک معیار نیز خواهیم پرداخت ،تا در نهایت طرحی جامع،
ولو اولیه ،برای هر دو پروبلماتیک (منطق و معیار) به دست دهیم.
پروبلماتیک معیار
مسئلۀ معیار صدق نیز از دیرباز مورد توجه متفکران و فیلسوفان بوده است .در
حقیقت هر متفکری پیش از سخن گفتن از اینکه «حقیقی چیست؟» ،باید روشن
می ساخت که «معیار شناخت حقیقت کدام است؟» .نخستین پاسخ به مسئلۀ
معیار صدق« ،مطابقت» بود .پاسخی که برای هزاران سال غلبه داشته و هنوز هم بر
اکثریت قریب به اتفاق اذهان این سیاره حاکم است .نظریۀ صدق مبتنی بر
«مطابقت» ،در یک کالم ،به این معناست که شناخت ما (یا یک گزاره) باید با واقع
(مرجع صدق) مطابق باشد :از افالطون گرفته که در رسالۀ سوفیست ،این سخن را
در دهان سقراط (این بار بیگانه) میگذارد که «پندار نادرست ،پنداری است
برخالف آنچه هست» ،1تا دکارت که در تامل چهارم ،شرایط دقت و وضوح این
1افالطون ( ،)1380مجموعه آثار ،ترجمۀ حسن لطفی ،تهران :خوارزمی ،ص .1417
149
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مطابقت را تعیین میکند،تا اسپینوزا که آن را در ابتدای کتاب اخالق به عنوان یک
اصل متعارفۀ بدیهی عقلی معرفی میکند که «تصور درست باید با متصور ،یا آنچه
مورد تصور است ،مطابق باشد» ،1تا راسل و ویتگنشتاین متقدم (برای مثال ،در
تراکتاتوس« ،گزاره تصویر واقعیت است» )2و تا امروز ،میتوان نمونههای مشابهی
در آثار قریب به اتفاق فیلسوفان یافت .این رویکرد از همان ابتدا تمایزی میان
شناخت (یا بیان ،یا گزاره و غیره) با واقعیت (یا مرجع صدق) قائل میشود .انسان
رئالیست همواره معتقد است که میتواند این مطابقت را محک بزند ،در نتیجه ،او
معتقد است که به هر دو سوی این طرفین دسترسی دارد .گویی در یک سو ،گزاره بر
وی روشن است و در سوی دیگر واقعیت؛ و در نتیجه ،به سادگی میتواند گزاره را
(ماست سفید) مطابقت دهد و نتیجه (در
ِ (مثال «این ماست آبی است») با واقعیت
مثال ما ،کاذب بودن گزاره) را اعالم کند .اما مشکل اصلی این است که انسان هیچ
واقعیت محض و فینفسه ندارد و در نتیجه ،مطابقت ،دستکم به
ِ دسترسیای به
معنایی آنقدرها خوش خیاالنه ،ممکن نیست .متفکرانی که در بخش اعظم تاریخ
نابسندگی این نظریه را نشان دادهاند شکاکان بودهاند .اما این باعث نشد
ِ نقصان و
که عمدۀ مردمان تردیدی به خود راه دهند .بخشی از فیلسوفان این تردید را به عنوان
شعار «یا
خط قرمزی برای تفکر وضع کردند و برخی حتی به نحوی سرکوبگرانه به ِ
فلسفه یا سفسطه» پناه بردند .به هر حال ،نمیتوان با این ترفندهای نخنما از شر این
ً
موثق ما به واقعیت مشکوک است .ما تنهاتردید خالص شد .چرا که اوال دسترسی ِ
تجربهای داریم و نمیدانیم کدام بخش از آن مستقل از ماست و کدام بخش
محصول دستگاه شناخت ماست .امروز دیگر ،میدانیم که رنگ ،طعم ،بو وحتی
1اسپینوزا ،بندیکت ( ،)1376اخالق ،ترجمۀ محسن جهانگیری ،تهران :مرکز نشر دانشگاهی ،ص .13
2ویتگنشتاین ،لودویگ ( ،)1393رسالۀ منطقی-فلسفی ،ترجمۀ سروش دباغ ،تهران :هرمس ،ص 48
(فقرۀ .)4.01
150
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
شکل آنگونه که تصور میکردیم در جهان خارج وجود مستقل ندارد .مسئله این
است که در خلق یک تجر به ،سوژه چقدر فعال و سازنده است و چقدر منفعل و
ً
آئینهوار است؟ ثانیا مسئلۀ بحر ِان معیار ،مشکلی عمیقتر دارد .اگر معیار صدق ما
معیار صدق این معیار چیست؟ اینجا ما در دوری باطلِ حال خود«فالن» استِ ،
میافتیم ،مگر اینکه بخواهیم جزماندیشانه قانونی را اثباتنشده وضع کنیم و
همگان را به پذیرش آن مجبور سازیم یا برعکس ،یک باور عرفی پذیرفتهشده را به
عنوان اصل متعارفه جا بزنیم.
عالوه بر این دو معیار ،معیار دیگری نیز مطرح شده است که میتوان آن را معیار
ً
پراگماتیستی نامید .به این معنا که ما مثال شاخصه یا شاخصههایی عملی در اختیار
معیار صدق قرار دهیم .این همان است که برای مثال،
داریم و میتوانیم خود آنها را ِ
ویلیام جیمز« ،کوشش برای تفسیر هر مفهومی به کمک ردگیری پیامدهای عملی
151
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مربوط به آن» 1مینامد .او با تاسی از پیرس ،بدین طریق کوشید تا برای نزاعهای
ً
متافیزیکی چارهای بجوید .دو نقد اصلی به این روش وارد است :اوال اینکه حقیقت
را قربانی اولویتهای عملی میکند و در نهایت به نوعی «فایدهباوری» (که به
کمیت ارضای میل است ،برای مثال نزد
ِ واسطۀ پیوندش با تمدن بشری مبتنی بر
ً
اولویت شاخصههای عملی را
ِ معیار خود
بنتام و میل) راه خواهد برد ،و ثانیا اینکه ِ
چه کسی تعیین میکند؟ ما حتی برای همین تعیین اولویت شاخصههای عملی نیز
نیازمند معیارهای متافیزیکی و موجه خواهیم بود.
میتوان به سه دستۀ فوق نظریات دیگری را نیز افزود که از جهاتی مشابه و از جهاتی
متفاوت با موارد فوقاند :مانند نظریۀ تارسکی مبنی بر تحقق صدق در نسبت
سمانتیکی ،یا نظریۀ کنشی ،یا نظریۀ نایبجملهای و حتی نظریۀ «زاید بودن معیار
صدق» و غیره .علیرغم نقدهای مختلفی که به هر کدام وارد است (و برخی از آنها
مورد اشاره قرار گرفت) ،نقد اصلی این است که خود معیار را ،حاال هر چه باشد ،با
چه معیاری میتوان توجیه کرد؟ در نتیجه ،آیا آغاز کردن از هر معیاری ،در واقع
خرگوش را از پیش در کاله شعبدهباز مخفی نکرده است و خود معیار پیشفرض،
بعدها محتوای ایجابی و نتیجه را تعیین نخواهد کرد؟ اینجا به نظر میرسد ما با
نوعی دور باطل طرف هستیم.
1جیمز ،ویلیام ( ،)1370پراگماتیسم ،ترجمۀ عبدالکریم رشیدیان ،تهران :علمیفرهنگی ،ص .40
152
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
میکند که «درون آب نمیرفت تا هنگامی که بتواند شنا کند» .1از نظر او هر شکلی
اساس آزمون است از سوی خود آزمون نیز محک خواهد ِ از معیار ،همزمان که
منطق
ِ یعنی دهد: توضیح ار این تواندمی تازه منطقی تنها که خورد .روشن است
بهاصطالح دیالکتیک .رابطۀ معیار و آزمون (یا تجربه) رابطهای همزمان منفی و
باعث رفع ( Aufhebungدر معنای سهگانۀ ایجابی است ،و به بیان فنی ،آزمون
ِ ِ
نفی ،حفظ و ارتقای) خود معیار میشود .هگل در بحثی بسیار جذاب و ژرف در
آزمون
ِ مقدمۀ پدیدارشناسی ،این موضع را تبیین میکند و مینویسد« ،آزمون نه تنها
دانش ،بلکه همچنین آزمون معیار است» .2او در اینجا تاریخ را به بطن منطق
می کشاند و استدالل را بدل به آزمون (یا به تعبیر دقیقتر تجربه) میکند .این
درک مسئلۀ معیار را پیش میکشد ،اما مشکل اصلیای که
رویکرد ،سطحی تازه از ِ
رویکرد تاریخینگرانه حاصل میشود این است که آیا دیگر میتوان بدین
ِ از این
طریق از صدق و کذب سخن گفت؟ و در نتیجه آیا بدین طریق خود استدالل،
غایت و معیار آن ،و در نتیجه ،حتی خود «منطق» زیر سوال نمیرود؟ هوسرل در
فلسفه به مثابۀ علم متقن ،هرچند برداشتی سادهانگارانه از این ایدۀ هگلی – به
میانجی دیلتای – به دست میدهد ،اما با شدیدترین لحن این نقد را پیش میکشد
که «تاریخیگرایی که به نحو پایدار و قاطع تحقق یافته است ،رفته رفته به
سوبژکتیویسم شکاکی افراطی تبدیل میشود و سپس گویی ایدههای حقیقت،
نظریه و علم ،مثل تمام ایدهها ،اعتبار مطلقشان را از دست میدهند ... .در این
1هگل ،گئورگ ویلهلم فریدریش ( ،)1396کانت و یاکوبی (درسگفتارهای تاریخ فلسفه) ،ترجمۀ میثم
سفیدخوش ،تهران :فارسی ،ص .23
2هگل ،گئورگ ویلهلم فریدریش ( ،)1399پدیدارشناسی روح ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی و محمدمهدی
اردبیلی ،تهران :نی ،ص .97
153
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صورت هیچ اعتباری بر اصل تناقض و بر هیچ منطقی وجود نمیداشت» .1این نقل
قول را همچنین به این سبب ذکر کردم که رابطۀ درونی دو پروبلماتیک فوق (یعنی
پروبلماتیک معیار و پروبلماتیک منطق) را یادآور شوم و نشان دهم که هوسرل نیز
دلمشغول این ارتباط بوده است .ما دغدغۀ هوسرل را میفهمیم ،اما این دغدغه به
ِ
تنهایی مشکلی را حل نمیکند .اینکه این شیوۀ مواجهه با معیار قطعیت استداللی و
امکان ارزیابی و صدور حکم در خصوص صدق و کذب را از بین میبرد ،به معنای
نابودی همان قطعیت و علمی باشد
ِ خود شیوه نیست .بلکه شاید به معنای
نادرستی ِ
که خود هوسرل در بحران بدان اذعان دارد .دستکم موضع من این است که هوسرل
منطق پویا ،خود یکی از
ِ از حیث سلبی حق داشت و موضع تاریخینگرانه ،و
عوامل اصلی ظهور نیهیلیسم بوده است ،اما در کنار تمام سایر مواضع (معیارهای
سهگانۀ) دیگر .هوسرل مشکل را نشان میدهد ،اما روش پدیدارشناسیاش راهی
غیرجزمی و کارآمد برای برونرفت به دست نمیدهد .مسئله در یک کالم این است
که اگر معیاری را پیشفرض نگیریم امکان حرکت در استدالل نداریم و اگر آن را
پیشفرض بگیریم ،از جزماندیشی گریزی نداریم .موضع هگل نیز نوعی ترکیب
دیالکتیکی این دو طرف بود .اما فارغ از علم و منطق ،در عرصهای عملیتر ،آیا
ِ
«حکم موجه» ممتنع نمیشود؟ به هر ترتیب ،آنچه
ِ بدین طریق هر گونه «نقد» و
نابسندگی تمام معیارهای
ِ نگارش این متن را موجه میکند ،بیش از پذیرش
دادن معیاری تازه برای عمل است که در
شناختی فوق ،تالش برای به دست ِ
ِ معرفت
عین حال که از بطن معیارهای چهارگانۀ فوق برآمده ،بتواند در برابر نقدها تاب
آورد.
1هوسرل ،ادموند ( ،)1389فلسفه به مثابۀ علم متقن ،ترجمۀ بهنام آقایی و سیاوش مسلمی ،تهران :مرکز،
ص .66
154
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
1
از آنجا که ترجمۀ فارسی این اثر در حال انتشار است ،در کل متن ارجاعات مربوط به ترجمۀ فارسی
است .مخاطب میتواند برای مطالعۀ متن اصلی به منبع زیر مراجعه کند:
Malabou, Catherine (1996), L’Avenir de Hegel, Paris, Libraire Philosophique J. Vrin.
155
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همچون شمای محرک عصر ما خودش را تحمیل میکند» .1لذا به منظور اجتناب
از حشو و تکرار مکررات ،من مطالعۀ این کتاب – مانند سایر کتب تاریخ فلسفه – از
سوی مخاطب را جهت آشنایی با ایدۀ پالستیسیتۀ ماالبو و کارکردهای متنوع این
مفهوم ،پیشفرض میگیرم .اما تا جایی که به اثر حاضر مربوط است ،من به
امکاناتی در پالستیسیته توجه دارم که ،متفاوت از آثار ماالبو ،میتواند انقالبی در
منطق و هستی شناسی به راه اندازد .از همین رو ،این مفهوم در اثر حاضر داللتی
گستردهتر و رادیکالتر یافته است و خصلت همزمان شکلدهنده ،شکلپذیر و
انفجاری آن به حوزۀ خود منطق نیز بسط یافته است و امکان خلق فضایی ورای و
ِ
دربردارندۀ بدیلهای مذکور در پروبلماتیک منطق را فراهم کرده است .به جای
اختصاص دادن سرفصلی مستقل به این بحث ،که با خود ایدۀ آن ناسازگار است،
معنایی پالستیسیته را واکاوی
ِ در ادامۀ بدنۀ کتاب ،به فراخور بحث ،وجوه مختلف
صدق پالستیک،
ِ معیار است، خواهیم کرد .اما تا جایی که به مبحث حاضر مربوط
در حقیقت بناست همزمان تمام انواع چهارگانۀ معیار صدق را در خود داشته باشد،
با این تفاوت که این معیار صدق نسبت به نقدهای فوقالذکر علیه معیارهای
چهارگانۀ صدق مصون میماند .لذا ابتدا ابعاد مختلف این معیار را ترسیم خواهیم
کرد و در نهایت طرحی از آن به دست خواهیم داد.
نخست اینکه این معیار صدق ،هرچند مبتنی بر نوعی انسجام درونی است ،اما
برداشتی از انسجام ارائه میدهد که هم مبتنی بر منطق دوحدی و اصل امتناع
تناقض نیست و هم از سوی دیگر ،این اصل را به کلی کنار نمیگذارد .از این جهت
این معیار در عین حال که پویاست ،اما هر شکلی از ارزیابی را نابود نمیسازد .در
1ماالبو ،کاترین ( ،)1401آیندۀ هگل ،ترجمۀ سعید تقوایی ابریشمی و محمدمهدی اردبیلی ،تهران :نی،
ص .413
156
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
حقیقت ،زمانی که تناقض در یک نظام تمثیالت راه مییابد ،بر اساس معیار صدق
مبتنی بر انسجام آن نظام با تهدید مواجه میشود و در صورت ناتوانی در رفع
تناقض ،به گزارههای ک اذب منجر خواهد شد .تجربه نیز نشان داده است که در
ذاتی هر نظامی است ،یا نظام
اینگونه مواقع ،که همانگونه که نشان خواهیم دادِ ،
دچار فرو پاشی میشود یا برای حفظ خود به مهملگویی یا جزمیت پسرفت
میکند .بعدها خواهیم دید که واکنش یک نظام تمثیالت با چنین امور
نقضکننده ای است که میزان موجه بودن آن را تعیین میکند .همچنین در معیار
دیگری یک نظام تمثیالت ،تنها میتوانست ناقض آن باشد.
ِ صدق دیالکتیکی،
سازی امر متناقض البته موفق بود ،اما درکی از سایر
ِ درونی در دیالکتیک هگلی
استثناء غیرنقضکننده نداشت و
ِ امور در حاشیه ،بیتفاوت ،خنثی یا
نسبتها ،مانند ِ
در بهترین حالت آنها را پیشاپیش موید نظام تمثیالت اولیه میپنداشت .این به آن
سبب بود که این نظام ،هرچند از منطق دو حدی فراتر میرفت ،اما موتور
ً
محرکهاش خود همین منطق ،و مشخصا تناقض ،بود .در معیار صدق پالستیک،
تناقض درونی نه تهدید ،بلکه فرصتی است برای وسعت
ِ مانند معیار دیالکتیکی
ً
پذیری یک نظام نه به فقدان تناقض در آن (که اساسا
رشد نظام .توجیه ِ
یافتن و ِ
کردن تناقض مبتنی است .اما
توانایی آن نظام برای درونی ِ
ِ موهوم است) ،بلکه به
این معیار در اینجا نه دیالکتیکی ،بلکه پالستیک است .پالستیسیته امکان به
رسمیت شناختن نوعی طیفبندی همزمان را فراهم میآورد که دیالکتیک از طرح
آن عاجز است .البته تالشهایی برای رسیدن به این درک از طیفیت در منطق فازی
نیز انجام شده است ،اما در آنجا به دلیل فقدان مبانی متافیزیکی متناسب ،و غلبۀ
ایی سادهانگارانه ،این امکانات ،بیآنکه تحقق یابند از دست رفتهاند.
نوعی کارکردگر ِ
طرح منطق پالستیک از این حیث میتواند بر آیندۀ منطقهای فازی نیز اثرگذار
قدرت موجهۀ آن را تعیین
ِ شدت پالستیسیتۀ هر نظام است که
ِ باشد .به هر ترتیب،
میکند ،یعنی میز ِان تواناییاش برای هضم هر شکلی از «دیگری».
157
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دوم آنکه معیار صدق پالستیک وجهی پراگماتیستی نیز دارد که البته آن را به هدفی
برای نقدها علیه منطق پراگماتیستی بدل نمیسازد ،اما در عین حال اجازه نمیدهد
به دلیل پذیرش کثرت طیفی به نوعی نسبیگرایی دچار شود .این وجه پراگماتیستی
لنگر معیار صدق پالستیک دانست ،در عین حال که خود این لنگر را نیز
را میتوان ِ
وزن
نه گیر کردنش در سنگی سخت در کف اقیانوس (جزماندیشانه) ،بلکه ِ
تعدیلپذیرش ،نگه میدارد و البته همان وزن نیز ،بسته به شرایط منجر به حرکتش
لنگر معیار ،که خود را به مثابۀ یک پیشفرض معرفی میکند ،همان
میشود .این ِ
«تصمیم» ،یا به بیانی دقیقتر« ،تصمیم به مبارزهای برای معنابخشی به زندگی»
است .مبارزه در این معنای پالستیک ،نخ تسبیحی است که بدون آن تمام مهرههای
متکثر در قسمی نسبیگرایی فرومیپاشند :پالستیسیته «بندی است برای این هزار
گردن».
شاید تمثیل فانوس ،گویاتر از مثال لنگر باشد .کشتی هر کجا که میخواهد
میرود ،اما همواره فانوسی از دور نمایان است که میتواند به حرکت کشتی معیار
ببخشد .و البته فرق این فانوس ،با فانوس دریایی جزماندیشانه ،این است که خود
این فانوس نه در جزیرهای بر زمینی سخت ،بلکه در کشتی دیگری قرار دارد که یکی
از عوامل حرکت و جهتگیری آن نیز خود سوژه (و در سطحی فراتر
بیناسوبژکتیویته) است – و البته اینکه چه میزان این سوژه موثر است یا عوامل دیگر
چگونه عمل میکنند در بخشهای دیگر نظام مورد بررسی قرار گرفته است .در این
اندیشی
ِ معنا ،هم معیاری برای تصمیم در اختیار داریم (وجود فانوس) و هم از جزم
بیتاریخ اجتناب میکنیم (حرکت فانوس) .اینجا مداخلۀ این برداشت از معیار
صوریت محض منطق را رفع کند و پیوند منطق و ِ پراگماتیستی میتواند همان
ارزششناسی را ممکن کند .همچنین این وجه پراگماتیستی به این دلیل از نقدها
ً
نسبت به معیار پراگماتیستی مبراست که اوال «مبارزه» ،چنانکه نشان دادیم ،نه
158
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
امکان زیستن معنادار است .اما از سوی
ِ پیشفرضی دلبخواهی یا فرضی ،بلکه شرط
ِ
دیگر ،خود این مبارزه ،مبارزهای پالستیک است (مانند کشتی حامل فانوس) ،و
کلیت نظام (و جایگاه کشتیهای دیگر) ،باعث جهتگیری و عملکرد خود آن
ً
قربانی فایده میکرد ،در
ِ میشود .ثانیا برخالف موضع پراگماتیستی که حقیقت را
جهان
ِ شرط امکان خلق معناست در اینجا ،همانگونه که مشاهده کردیم ،مبارزه تنها ِ
معنازداییشده (و بعدها در فصل غایتشناسی خواهیم دید که به دلیل نوع مواجهۀ
انتقادی با خود ایدۀ غایت ،این مبارزه ضد هر شکلی از فایده عمل میکند) .پیش
از آنکه مبارزه از حقیقت تغذیه کند ،این حقیقت است که حقانیتش را از مبارزه
ً
میگیرد .از این حیث ،مسئلۀ «تعیین اولویت شاخصههای عملی» که فوقا بدان
اشاره شد نیز پاسخ مییابد.
سوم آنکه معیار صدق پالستیک از دو حیث پالستیک است :یکی که در باال ذکر
ساز دیگریهای درونی :اعم از تناقض و تضاد و
رفع درونی ِ شد (تواناییاش برای
ِ
تباین و تنافر و حاشیه و استثناء و )...و دوم توانایی کش آمدن جهت برقراری اتصال
با امر بیرونی (در اینجا باید به تفاوت پالستیک و االستیک توجه داشت) .حال این
امر بیرونی نیز بر دو قسم است :یکی امکان گفتگوی چندوجهی (پلیلوگ به جای
خلق معیار مشترک و
امکان یافتنِ /
ِ دیالوگ) با سایر نظامهای تمثیالت (از طریق
خلق ارتباط عموم و خصوص من وجه ،به مثابۀ یگانه راه این گفتگو :این مهم را در
ادامه تحت عنوان «منطق آلیاژی» توضیح دادهایم) ،و دیگری امکان ارزیابی و
اصلی
ِ اری ارتباط با امر پیشالوگوسی (تجربه و بداهت) .در نتیجه ،سه تهدید
برقر ِ
یک نظام (یعنی« تناقض درونی»« ،دیگری» و «مبنا») ،در معیار صدق پالستیک
منطق یک نظام تمثیالت موجه بدل میشوند.
به سه موتور محرکه یا تغذیهکنندۀ ِ
159
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
چهارم آنکه معیار صدق پالستیک معیاری صوری نیست ،یعنی به محتوا بیاعتنا
نیست .بلکه به محتوا گره خورده و در نتیجه ،تاریخمند است .اما از سوی دیگر ،این
تاریخمندی به نسبیگرایی منجر نمیشود ،بلکه بخشی از وظیفۀ صادقسازی را بر
عهدۀ خود محتوا قرار میدهد .این را نیز میتوان با تمثیل فانوس دریایی بر کشتی
درستی
ِ نشان داد .به بیان دیگر ،در منطق صوری ،محتوای امر مدخلیتی در
استدالل نداشت – که البته شاید بنا بر غایت منطق صوری نقطۀ ضعفی برای آن
محسوب نمیشد ،اما برای پروژۀ ما در موجهسازی مبانی عملی و زیستی نابسنده
شدتمندی محتوا بر خود نحوۀ استدالل موثر است.
ِ است – اما در منطق پالستیک،
این خصلت البته هنوز واجد ابهاماتی است که در ادامه اندکی روشنتر خواهد شد.
پنجم آنکه معیار صدق پالستیک ،برداشتی پالستیک از خود «صدق» دارد .یعنی نه
مانند فلزی انعطافناپذیر مرزی قاطع و ابدی بین صادق و کاذب میکشد
(جزماندیش) و نه مانند مایعات چنان بیشکل و مانند مواد االستیک چنان
ً
انعطافپذیر است که هرگونه مرز و مقاومتی را اساسا ممتنع سازد (نسبیگرا) ،بلکه
همواره مرز میکشد ،هزینۀ این مرزکشی را میپردازد و بنا به ضرورتش مرز را
مولد صدق است .اینجامرزشکنی دائمی است که ِِ میشکند .این مرزکشی و
نیازمند خلق برداشتی تازه از مسئلۀ سنجش «صحت» هستیم .در این معنا ،صدق
ً
امری از پیش داده نیست که مدعی باشیم آن را یافتهایم (جزمی) یا اصال نمیتوان
پالستیک دائمی در هر
ِ محصول خلق و نفی
ِ آن را یافت (نسبیگرا) ،بلکه صدق
ً
لحظه است .در یک کالم ،بر این اساس ،امر صادق اوال نه مربوط به جزئی از نظام
ً ً
بلکه کل نظام است ،و ثانیا دائما د ر حال تپش و تنفس و به درون کشیدن و از خود
صادق ایستا ،مردهای است که نه قلبش در تپش است و نه
ِ برون شدن است .امر
تنفس میکند و نه می تواند به درون بکشد و از خود برون شود :این امر فقط یا باید
تجزیه شود یا مومیایی .از این حیث ،معیار صدق پالستیک پویاست .اما این
160
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
پویایی ،برخالف پویایی هگلی ،هر گونه اتکای تجویزی را نابود نمیسازد ،بلکه
شرط اتکا و البته همزمان رها کردن است .تمثیل پیشتر ذکرشدۀ تختههای چوبی بر
ِ
آب میتواند راهگشا باشد .تختهها همواره روی آبند ،اما تا وقتی که از آنها استفاده
نشود (یعنی فرد روی آنها پا نگذارد) .به محض این که فرد روی تختۀ چوبی پا
میگذارد ،تخته به زیر آب فرو میرود .خب آیا این فرد هیچگاه نمیتواند به این
دلیل که تخته ها تحمل وزنش را ندارند ،به کمک آنها از آب رد شود؟ تنها راه این
همزمان
ِ اتکاناپذیری
ِ دقیق اتکاپذیری و
است که در عین آگاهی نسبت به میز ِان ِ
تختۀ چوبی ،فرد همان لحظه که پا را بر تخته میگذارد ،آمادۀ پریدن روی تختۀ
عرض آب به رقصی بر چوبها بدل
ِ بعدی باشد .در این صورت ،خود رد شدن از
رقص مبارزاتی
ِ میشود و همانگونه که در فصل غایتشناسی خواهیم دید ،این
حتی بر خود «رد شدن» نیز اولویت دارد.
ششم آنکه معیار صدق پالستیک ،هرچند با فهم در ارتباط است ،اما محصول
تخیل است .برخالف تصور رایج در تاریخ فلسفه ،فهم همواره بعد از تخیل از راه
می رسد .فهم تالشی است برای تسلط و به مفهوم درآوردن محصوالت تخیل .اگر
فهم را در معنای رایج مالک قرار دهیم ،بالفاصله به دوگانۀ جزمیت-الادریگری
دچار میشویم .اگر بناست فهم مالک قرار گیرد ،باید فهمی پالستیک باشد ،یعنی
فهمی که تخیل را درونی کرده است .کانت بهرهای از این حقیقت برده بود ،آنگاه که
در میانۀ تحلیلش از کارکرد فاهمه ،کارکردی را تشخیص داد که فاهمه از انجامش
انقالبی محافظهکار این کارکرد را شاکلهسازی نامید و نوشت،
ِ ناتوان بود .آن پیرمرد
«شاکلۀ مفاهیم حسی عبارت است از نوعی تولید ،و به تعبیری نوعی ُمهر شخصی
ً
تخیل پیشینی محض» .1پس در اینجا صدق صرفا مفهومی عقلی (در معنای
1کانت ،ایمانوئل ( ،)1394نقد عقل محض ،ترجمۀ بهروز نظری ،تهران :ققنوس ،ص .236
161
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
متعارف از فهم) نیست ،بلکه بر کارکرد تخیل استوار است .به بیان دیگر ،امری
صادق نیست که ذهن بتواند آن را ،همچون یک کتابدار ،در چهارچوب نظام
مفهومی منسجمش جای دهد ،بلکه امری صادق است که تخیل بتواند آن را،
ِ
همچون یک نقاش ،خالقانه در نظام تمثیالتش جای دهد و همزمان نظامش
(اثرش) را خالقانه رفع و بازآرایی کند .در این معنا هر گامی نه موید صادق بودن
بازصورتبندی انتقادی کل نظام است.
ِ کل نظام ،بلکه مولد
این وجوه شش گانه معیار پالستیک را با منطق پالستیک پیوند میزند .سوال این
است که چه بر سر اصل امتناع تناقض میآید .نوع مواجهۀ ما با این اصل بسیار
کلیدی است .اگر آن را تکیهگاه قرار دهیم به جزماندیشی دچار میشویم و اگر آن را
رها کنیم به نسبیگرایی مطلق .منطق پالستیک ،مبتنی بر مواجههای تازه با اصل
امتناع تناقض است .این مواجهه البته در ابتدا وامدار دیالکتیک هگلی است ،اما در
ادامه از آن فراتر میرود و به انسداد دیالکتیک دچار نمیشود .اصل امتناع تناقض
مانند همان تخته های چوبی است .اندیشه باید بر آنها گام بگذارد (چراکه بدون
آنکه بخواهم آن را بداهت ببخشیم ،میتوانم بگویم که این ذهن – دستکم ذهن من
ِ
یا موجوداتی شبیه من («ما») ،در لحظۀ مواجهه با تصمیم ،خواه عملی خواه نظری
– در ابتدا چیزی جز آن برای عبور و استدالل در اختیار ندارد) ،اما تنها برای یک
ضرورت
ِ لحظه – یعنی لحظۀ مواجهه ،تردید ،تصمیمناپذیری ،تصمیم ،پذیرش
فروغلطیدن تخته در آب :لحظۀ بعد .اتکاپذیری و
ِ تصمیم و پرش به تختۀ بعدی و
اتکاناپذیری همزمان این اصل امکان رقص مبارزاتی را فراهم میآورد .ما بعدها به
ِ
ً
عملی این مباحث بهظاهر انتزاعی و احتماال ماللتبار خواهیم
ِ نتایج ملموس و
رسید :به ویژه در لحظۀ تصمیم اخالقی .اما پیش از آن ،باید خصلت خاص این
همزمان آن دانست :از یک سو ،ایجابی-استنتاجی (پا گذاردن
ِ منطق را وجه دوگانۀ
162
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
بر اصل امتناع تناقض) و از سوی دیگر ،منفی-انتقادی (فراروی از اصل امتناع
تناقض).
163
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اینجا منطق چندارزشی معنادار است و پیشفرضهای دموکراتیک برقرارند .اما نباید
چندارزشی
ِ در کثرتگرایی دموکراتیک در جا زد ،بلکه باید به سطح نوعی منطق
همگرا راه برد .من آمیزش این وجوه دوگانه را منطق آلیاژی مینامم که تنها منطق
ممکن کنندۀ گفتگوست (هم گفتگوی چند به چند – ُپلیلوگ /هم گفتگوی
همگرا) .اگر این دو منطق با یکدیگر خلط شوند یا جای غلطی استعمال شوند ،به
کیفی پیشانگاشتهای فردی به جمع) میافتیم
تحمیل ِ راحتی یا به پرتگاه استبداد (
ِ
یا به پرتگاه دموکراسی اکثریت (تحمیل ّ
کمی باورهای جمعی به فرد) .حال زمان
ِ ِ
تبیین این منطق است .اما پیش از آن باید به دو تجربۀ تاریخی شکستخورده اما
بسیار مغتنم اشاره کرد :دیالکتیک هگل و امتزاج افقهای گادامر1.
1
در اینجا الزم است پیش از پرداختن به دو نمونۀ هگل و گادامر ،به فعالیتهای دوست گرامیام پگاه
مصلح ،حول مفهوم ابداعیاش« ،پلیلکتیک» ،اشاره ای داشته باشم که هرچند تا کنون به نحوی منقح و
مستقل انتشار نیافته است (طرحی اولیه از آن را میتوانید در رسالۀ دکتری ایشان با عنوان «پلیلکتیک و
گفتمان رهایی» ( ) 1388مشاهده کنید) ،اما امیدوارم روزی این امکان فراهم شود که همۀ ما به
صورت بندی جامع و منقح آن دسترسی پیدا کنیم .البته پروبلماتیک و روش مواجهۀ پلیلکتیک با
پالستیسیتۀ مدنظر من متفاوت است ،اما هر دو روش به عنوان امک اناتی برای فراروی از انسداد دیالکتیک
هگل طراحی شدهاند .ایشان نوعی هستیشناسی طیفی مبتنی بر سوبژکتیویتۀ تشکیکی به دست داده است
سازی سوژۀ تفسیرگر ،نسبیباوری رادیکال را نه در ساحت تا بدین طریق ،یعنی به واسطۀ طیفی ِ
معرفتشناختی ،بلکه پیشاپیش در ساحت هستیشنا ختی ،رفع کند و بدین طریق راهی برای برونرفت از
دوگانۀ مطلقگرایی و نسبی گرایی به دست دهد .البته بیان اختالف نظر من با ایشان را به بعد از انتشار
عمومی کتاب مستقل ایشان دربارۀ پلیلکتیک موکول میکنم .هدفم از بیان این دیدگاه در اینجا ،عالوه بر
ِ
آلترناتیو آن در برابر انسداد فعلی ،ابراز امیدواریام بود نوین برساختۀ ایشان و ماهیت
ِ طرح این مفهوم ِ
انتقادی مفهوم «وجود
ِ بازآفرینی
ِ نیز دیگر نمونۀ فارسی. زبان اکنون
ِ و اینجا در تفلسف نسبت به آیندۀ
ترابطی» از سوی دوست گرامی حمید طالبزاده است که میکوشد تا با فراروی انتقادی از «وجود رابطی»
تشکیکی بازبینیشده میسر گرداند.
ِ نزد مالصدرا ،درک رابطۀ کثرات عرضی را از طریق نوعی هستیشناسی
164
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
دیالکتیک هگل ،تالشی است برای خلق دیالکتیک آلیاژی .اما چنانکه مطرح شد،
ً
دو مشکل اصلی وجود دارد :اوال نمیتواند همزمان وارد گفتگوی چندگانه یا
ً
چندگویی (پلیلوگ) شود ،دقیقا به دلیل اینکه موتور محرکهاش تناقض است و
مبتنی بر منطق ارسطویی .اوج این نقصان در درسگفتارهایی در باب فلسفۀ تاریخ
او مشهود است که تحت تاثیر رویکرد استعمارگرایانۀ حاکم بر عقل غربی نیمۀ اول
تمدنی روح در جهان ،آنها را به
ِ قرن نوزدهم ،مجبور شد برای صورتبندی کثرات
تفکیک مکانی و در طول یکدیگر ،آن هم برداشتی خطی-کلیشهای (غیرهگلی) از
ً
تاریخ بازآرایی کند .ثانیا دیگری را فقط به مثابۀ امر متناقض به رسمیت میشناسد،
و در غیر این صورت هیچ ابزاری برای مواجهه با آن ندارد.
در سوی دیگر ،ایدۀ امتزاج افقهای گادامر هرچند در ابتدا معطوف به تفسیر و
تاویل متن است و در سنت هرمنوتیکی جای میگیرد ،اما امکانی را برای گفتگو
ایجاد کرد .او از اصطالح Horizontverschmelzungاستفاده میکرد.
Schmelzenبه معنای ذوب کردن است و او نیز میخواست آلیاژی بسازد از افقها.
ً
اما منطق او نیز دو مشکل اصلی داشت :اوال اینکه منطقش بیش از حد بر وجه
ایجابی گفتگو تاکید داشت .از این جهت منطق او محافظهکارانه از کار
ِ همگرایانه و
ذاتی گفتگو را به رسمیت نمیشناخت و در نتیجه ،همافقیاش
خشونت ِ
ِ درآمد .او
تصنعی از کار درآمد .ثانیا ،و مهمتر ،اینکه او از امتزاج سخن میگفت اما تصوری
از درجۀ گرمای کوره نداشت .چگونه باید افقها را چنان گرم کرد که ممزوج شوند؟
این گرما را باید از جایی دیگر تامین کرد یا از خود افقها؟ پاسخ هر دو است :تنها
در این خصوص نیز هنوز متنی منقح و مستقل ارائه نشده است (طرحی ابتدایی از آن را میتوان در
سخنرانی ایشان تحت عنوان «حکمت متعالیه و امکان همگرایی» در همایش «همگرایی و واگرایی»
( )1397مشاهده کرد).
165
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
در این صورت است که میتوان گرما را به حد ذوب رساند ،بدون گرمای ذوب هیچ
امتزاجی در کار نخواهد بود .گرمای دیالکتیک هگلی از روش گادامری بیشتر بود.
گادامر میخواست افقها را ذوب کرده و بیامیزد اما در سرمای محافظهکارانۀ
پستمدرن و این علت شکست پروژۀ او بود .علت شکست پروژۀ هگل اما هیچ
کدام نبود :او هم گرمای کافی تولید میکرد و هم بنیانی استوار داشت .مشکل او
ً
منطق سهحدیی دوبعدیاش ،تنها میتوانست در هر لحظهاین بود که اوال به دلیل ِ
آلیاژی
ِ دو عنصر را با یکدیگر بیامیزد و در نتیجه ،به منطق چند ارزشی و منطق
همزمان چندگانه راه نبرد (آلیاژش تنها میتوانست آلیاژی سلسلهمراتبی باشد).
حال می توان طرح اصلی منطق آلیاژی را ترسیم کرد :یعنی نوعی منطق چندارزشی
همگرا .منطق آلیاژی همزمان از دو مقدمه شروع میکند.
درونی یک نظام
ِ سازگاری گشوده :منطق
ِ .1استنتاج و
تمثیالت
در طول تاریخ اندیشه ،تعیین نقطۀ مبنا یا آغاز مسئلهای کلیدی و همواره محل
مناقشه بوده است .بنا به منطق استنتاج ،برای کسب نتایج قطعی باید بر مقدمات
قطعی تکیه کرد .این مقدمات قطعی را میشد از دو منبع استخراج کرد :یکی تجربه
حقانیت یک گزاره
ِ فروپاشی رئالیسم ،تکیه به تجربه در مقام مبداء
ِ و دیگری عقل .با
زیر سوال رفت ،و با نقدها علیه استخراج احکام ترکیبی از تحلیلی (یعنی استخراج
نتایج مربوط به جهان خارج از قواعد پیشینی انتزاعی) ،تکیه بر عقل ،آنگونه
عقلگرایان مدرن تصور میکردند ،به چالش کشیده شد .از همین رو هیچ مبنای
قطعیای برای بنا نهادن یک استنتاج قاطع وج ود ندارد .راه دیگر البته درافتادن به
ِ
عرصۀ احتماالت یا نسبیگرایی است .اما همانگونه که اشاره شد ،این نظام مبنایی
قابل اتکا دارد که هرچند در ابتدا منفی به نظر میرسد ،اما واجد محتوایی ایجابی
است :یعنی مبارزه .منفی از این جهت که هویتش را از استیصال و ایستادن در برابر
166
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
درون) نیهیلیسم میگیرد و ایجابی از این حیث که نظامساز و موجهکنندۀ
(و البته در ِ
عمل است .همانگونه که باز هم اشاره شد ،خود این مبارزه ،در مقام فانوس ،را
نابسندگی
ِ میتوان تکیهگاه شکلی تازه از استنتاج قرار داد که هرچند نقدها علیه
بودن این
استنتاج کالسیک را میپذیرد ،اما آن را به کلی رها نمیکند .پالستیک ِ
منطق به این دلیل است که از یک سو ،در آن اصل امتناع تناقض حاکم است و از
سوی دیگر ،اجتماع تناقض پذیرفته میشود .به بیان ساده ،پرسش از اینجا آغاز
میشود که برای تحقق یک مبارزه بر سر زیستن چه باید کرد و چه نباید کرد؟ اما هر
آنچه باید کرد میتواند ضد مبارزاتی باشد ،همانگونه که هر آنچه نباید کرد میتواند
در سطحی دیگر مبارزهای تازه را خلق کند .در این معنا برای سوژۀ مبارزه هر عمل
ِ
تحققیافتهای میتواند مبنا ی مبارزه باشد :نه تنها انجام یا عدم انجام ،بلکه تمام
میان آنها .اینجا منطق مبارزاتی نه تنها میتواند جامع نقیضین باشد ،بلکه
امکانات ِ
مندی «دیگربودگی» باشد .اما از سوی
میتواند جامع هر شکلی دیگری از کثرت ِ
ً
تصمیمات
ِ دیگر ،اگر صرفا بر این وجه تاکید شود ،مبارزه در کثرتی از امکانات و
همارزش بیمعنا میشود و در نتیجه ،هر عملی را میتوان توجیه کرد و این ما را یا
قیدی خودفریبانه دچار خواهد ساخت .اینجاست که منطق به انفعال یا به بی ِ
موقت موجه دفاع
ِ قطبیت
ِ دو نوعی از تصمیم لحظۀ در باید پالستیک در این سطح،
کند ،نه تنها بین امور متناقض (بین یک گزینۀ نظری یا عملی و نقیضش) ،بلکه بین
«یک» انتخاب و تمام بیشمار انتخابها یا امکانهای «دیگر» .اینجا این انتخاب
هم میتواند به یک تصمیم اخالقی اطالق شود هم به پذیرش صدق یک گزاره .این
تنش بخشی اساسی از مبارزه است .اجازه دهید مثالی بزنم:
فرض کنید شخصی در لحظۀ یک تصمیم قرار دارد .او میتواند با گفتن دروغی
ِ
ساده خود را مخمصه برهاند و میلش به کاهش درد را راضی کند ،اما با این کار
«دروغ گفتن» را برگزیده است .همچنین او میتواند صداقت به خرج دهد و
167
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
هزینه اش را پرداخت کند .اینجا میل در برابر قانون قرار گرفته است و طبق قاعدۀ
اخالق (برای مثال ،در اخالق کانتی) فرد باید قانون را بر میل ترجیح دهد و
هزینهاش را بپردازد .اینجا نوعی ثنویتانگاری میان میل و اخالق شکل میگیرد که
آلیاژی سطح اول ،وضع را اینگونه توضیح
ِ برآمده از منطق دوحدی است .اما منطق
نمیدهد .در حقیقت ،برعکس ،سوژۀ مبارز در لحظۀ تصمیم ،هرگاه میان انجام دو
عمل در تردید قرار گرفت ،باید بالفاصله به امکانهای دیگری بیاندیشد که ممکن
است بتواند او را از این دوگانه بیرون آورد .او البته سوژهای اخالقی است و چنانچه
در ادامۀ کتاب مشاهده خواهیم کرد ،باید با حفظ آمادگی و آگاهی ،به قاطعانهترین
شکل عمل کند و مسئولیت عملش را بپذیرد .اما مسئله این است که این آگاهی،
واجد منطق پالستیک است .عمل اخالقی برای سوژه هیچگاه از پیش تردیدناپذیر
ً
نیست .او به فانوس نظر دارد ،اما بنا نیست مستقیما به سمت آن حرکت کند ،بلکه
بناست از فانوس برای گم نشدن در دریای همواره طوفانی بهره ببرد .اگر تصور کرد
ً
که دریا آرام است و مسیر کامال مشخص است ،همان جا باید شک ببرد که مبادا
گاهی کدرکنندهای است
این تصور نه ناشی از نور فانوس ،بلکه برآمده از مه صبح ِ
که آگاهی را در بر گرفته است .برخالف تصور رایج ،مسئلۀ سوژۀ اخالقی انتخاب
بین اولویت میل و قانون اخالقی نیست ،بلکه نبرد بین آفرینش خالقانۀ امکانات و
فروبستگی آلترناتیوهای نابسنده است .البته همواره نبردی بین
ِ انسداد وضعیت یا
ِ
میل و تعهد وجود دارد ،اما این نبرد در سطح آمادگی سوژه مطرح میشود ،نه در
سطح تصمیم و انتخاب نحوۀ عمل .همچنین سوژه تا ابد فرصت ندارد برای
اندیشیدن و آفرینش خالقانه .او باید دست به عمل بزند .در لحظۀ تصمیمناپذیری،
اصل تناقض حاکم نیست ،اما بالفاصله در لحظۀ عمل است که اصل تناقض
بازمیگردد بین عمل انجامشده و تمام امکانات انجامنشدهاش .یک عمل تحقق
ِ
می یابد .نکته اینجاست ،و این دشوارترین وجه از عمل اخالقی است که حتی پس
کار فرد با آن عمل تمام نشده است .او هر لحظه نسبت به آن عمل،
از انجام ،هنوز ِ
168
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
نسبت به تصمیم و انتخابش ،متعهد است .از یک سو ،تعهد به پذیرش تاموتمام
مسئولیت عملش ،و از سوی دیگر ،تعهد نسبت به امکاناتی که آن عمل در آیندۀ
کثرت پیشاعمل گشوده میشود و امتناع
ِ خودش گشوده است و اینجا بازهم پای
تناقض ناپدید میشود .در نتیجه ،فرد همواره در نوسانی میان وضعیت دوگانۀ
عیت چندگانۀ همامکانی به سر میبرد .این همان استنتاج پالستیک
تناقض و وض ِ
است و حفظ آگاهانۀ این نوسان شرط مبارزه است .اینجا فرد درمییابد که این تنها
کشتی او نور میافکند ،بلکه عمل اوست که
ِ فانوسی در دوردست نیست که به
ماهیت فانوس را تعیین میکند.
ِ میزان و درجۀ تابش نور و حتی چه بسا جایگاه و
میدانیم که در بیان منطقی ،یک تئوری را به شرطی سازگار مینامند که هر گزارۀ آن
ً
سازگار باشد .و طبیعتا هر گزاره تنها میتواند به شرطی سازگار باشد که با تمام
گزاره های دیگر ،یعنی کل تئوری سازگار باشد .به همین دلیل است که هر چهار نوع
معیار (انطباق ،انسجام ،پراگماتیسم و پویایی) در اینجا ،در لحظۀ تصمیم ،با هم
درمیآمیزند .هر تصمیمی نوعی تنفس است .شکم برمیآید و تمام امکانات
احساس میشود ،شکم فرو میرود و تمام امکانات در نقطۀ عمل در عین تحقق
یافتن ناپدید میشوند .این سطح از منطق آلیاژی واجد هر دو وجه کثرت و وحدت
تحقق یک امکان مشخص .اما این سطح فرد
ِ امکانی محض و
ِ است ،البته مابین هم
فردی مطلق .سطح
را دچار خودمرکزپنداری (گفتگو با خود) میکند :یک تصمیم ِ
دیگری از رابطۀ وحدت و کثرت نیز وجود دارد که سوژه را از این فردیت تکین فراتر
میبرد.
169
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فانوس نظر دارند .اینجا بیناسوژگانیتی شکل میگیرد که هر چند واجد نوعی کلیت
اکثریت
ِ است ،اما از حیث کمی کلیت اجتماعی یا انسانی را در بر نمیگیرد.2 .
ً
ناهمپروبلماتیک :گفتگو با افرادی که اصال به آن فانوس نظر ندارند .اینجا مرزی
شرط اولویت و ارزش مبارزه را پذیرفتهاند
جدی وجود دارد میان افرادی که پیش ِ
(مخاطب خاص) یا نپذیرفتهاند (مخاطب عام) .در گفتگو با افراد دستۀ نخست
بیناسوژگانیت هممبنا یا همپروبلماتیک) ،میتوان همچنان از منطق
ِ (همان
استنتاجی پالستیک بهره برد ،زیرا نقطۀ ثقلی وجود دارد برای آغاز گفتگوی
برسازنده :خود تصمیم به مبارزه .چند فرد میتوانند دربارۀ موضوعات مختلف،
بیناسوژگانیت
ِ مثال اخالقی بودن یا اخالقی نبودن یک تصمیم ،با
همپروبلماتیکهایشان گفتگویی انتقادی داشته باشند .این گفتگو برای اجتناب از
درافتادن فرد به خودمرکزپنداری غیرنقادانه موثر است ،اما ضروری نیست ،چرا که
ممکن است در شرایط اجتماعی و ارتباطی خاصی ،یک مبارز حتی یک فرد
هم پروبلماتیک دیگر نیز نیابد .اینجاست که او باید از درون دوپاره شود و با خود به
گفتگوی انتقادی بنشیند .اما فارغ از این نمونۀ خاص ،در این گفتگوی بیناسوژگانی
است که یک فضای گفتمانی (و همزیستی) ایدئال میتواند شکل بگیرد که نه
موضوع بحث حاضر بلکه موضوع فصل سیاست است .اما در مواجهه با دستۀ دوم
چنین گفتگویی نه تنها بیمعنا ،بلکه ناممکن است و در صورت اصرار فرد بر ورود
به آن در نهایت نه به گفتگو ،بلکه به کثرتی از تکگوییهای نامرتبط میانجامد.
ً ً
گفتگو (یا همزیستی) با افرادی که مطلقا همپروبلماتیک نیستند (مثال برای مبارزه
ارزشی قائل نیستند ،یا هدف ارضای میل را به غایت زندگیشان بدل ساختهاند)،
قاعدۀ دیگری میطلبد .نشان دادهایم که اگر فرد دارای احساسی منفی نسبت به این
گروه باشد یا بکوشد آنها را به شیوههای غیراخالقی (یعنی هر شیوهای غیر از آگاهی
و اقناع و بهرسمیتشناسی تفاوت و تصمیم فردی آنها) با خود همراه کند ،در هر دو
صورت ،عمل وی ضدمبارزاتی است .اما اینجا بناست منطقی را تبیین کنیم که
170
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
دوم منطق آلیاژی است که میتوان آن را نیز
بتواند در این سطح عمل کند .این سطح ِ
نوع دیگری از منطق ارزشی همگرا دانست.
آیا بدون مبنای مشترک امکان گفتگو وجود دارد؟ نخستین پاسخی که به ذهن
میرسد مثبت است .به این دلیل که تجربه نشان داده است که کل انسانهای سیاره،
ً ً
مبانی متعدد و بعضا مطلقا نامربوط ،حتی با زبانهای متفاوت ،میتوانند با
با این ِ
یکدیگر گفتگو کنند و منظور همدیگر را دریابند .اغلب نیز بر همین وجه از گفتکو
ً
تاکید میشود« :اگر اختالفی دارید ،اشکالی ندارد .اگر باورهایی مطلقا مخالف
دارید ،مشکلی نیست .میتوانید گفتگو کنید» .این برداشت سطحی از گفتگو ،از
قضا یکی از دالیل رواج خشونتهای مخرب و ناموجه است .در واقع عمدۀ آنچه
به نام گفتگو (دیالوگ) میشناسیم ،چیزی جز مجموعۀ متکثری از تکگوییها
(مونولوگ) نیست .این وضعیت به برخی نمایشنامههای ابزورد شباهت دارد که در
ً ً
آنها ،بازیگران به ظاهر مشغول گفتگو هستند ،اما عمال صرفا مشغول ادامه دادن به
جملۀ قبلی خودشاناند .گویی دو (یا چند) نفر ،بدون توجه به طرف مقابل ،تنها
متنهای از پیش آمادۀ خود را بخوانند ،اما به صورت یک جمله درمیان .حال ،باید
خاطر نشان ساخت که ما در اینجا در بخش منطق نظام قرار داریم .بحث فقط در
مورد گفتگ و نیست ،بلکه در خصوص استدالل است .و این مسئله زمانی آشکارتر
میشود که از اسطورۀ گفتگو به سطح منطق استداللی و اقناعی وارد شویم .حاال
بحران روشن تر خواهد بود .چگونه دو (یا چند) نفر ،با مبانی ،شیوههای استدالل،
ً
اغراض و اهدافی مطلقا متفاوت (نمیگویم متناقض ،چراکه تناقض تنها امکانی از
بیشمار امکانات تفاوت است :امور متفاوت حتی نمیتوانند وارد ساحت نبرد
دیالکتیکی شوند) می توانند با یکدیگر بحث کنند و برای یکدیگر استدالل آورند و
به ویژه ،یکدیگر را نقد کنند؟ این مسئله کلید ورود به سطح دوم منطق آلیاژی
است.
171
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اگر بخواهیم از شیوههای استدالل جزمی (شروع از مبنای خویش بیتوجه به مبنای
طرف گفتگو) یا جدلی (تالش برای تخریب مبنای طرف گفتگو) صرف نظر کنیم،
منطق چندارزشی واگرا است:
روشن است که روش پیشنهادی رایج ،مبتنی بر نوعی ِ
ایجابیت کثرتگرا به
ِ «بیایید تفاوتها را به رسمیت بشناسیم» .این روش از فرط
بیمعنایی استدالل میانجامد .چ را که شرط هر استداللی (و البته گفتگویی) ،مبنا
ً
یا گزارهای یا مفروضی مشترک است .بدون چنین لنگری چگونه اصال فهم ممکن
میشود ،چه رسد به استدالل یا اقناع؟ این موضع چندارزشی واگرا به این بهانه که
باید تفاوتها را به رسمیت بشناسیم ،بیش از آنکه به فهم متقابل منجر شود ،مانند
همان مونولوگهای نمایشنامههای ابزورد ،به بیانیهخوانی میماند .مهمتر از همه
اینکه این روش خود «نقد» را ناممکن میسازد .فرض کنید شما فردی را که در حال
قتل یک کودک بیگناه است مورد انتقاد قرار دهید و او به شما پاسخ دهد« :سخت
نگیر دوست من .بیا تفاوتهایمان را به رسمیت بشناسیم .عواطف تو آنگونه شکل
ً
گرفته است و عواطف من اینگونه .لطفا جزماندیش مباش .دستکم تا وقتی که قصد
الیستی واگرا،
ِ ایی پلور
جان ً خودت را نکردهام ،پی کار خودت برو» .این نسبیگر ِ
عمال به شکل مستبدانهتری از جزماندیشی میانجامد .به این عبارات توجه کنید:
« تفاوت فرهنگی وجود دارد ما نباید به دنبال تغییر فرهنگ یکدیگر باشیم .ما قصد
تغییر دادن فرهنگ شما را نداریم و شما هم نباید داشته باشید» .به نظر میرسد
گویندۀ آن یک انسان مداراگرا و دموکرات است که کثرت ارزشها را به رسمیت
میشناسد و به دنبال صلح و آشتیجویی است .اما جالب است خاطر نشان کنم که
این عبارات عین تعبیر سخنگوی طالبان پس از اشغال مجدد افغانستان در گفتگو با
فاکسنیوز در سپتامبر 2021است .در نتیجه اینجا به منطقی تازه نیاز است که
ایی از پیشداده (عدم خروج از نظام جزمی همگر ِ
ِ حد
راهی در مقابل هر دو ِ
تمثیالت خود) و واگرایی کثرتگرا (فقدان هرگونه امکان فهم نقادانه یا ارزشگذاری
ِ
میان نظامهای تمثیالت) بگشاید .این همان است که من «منطق چندارزشی
172
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
همگرا» مینامم .ما باید طرح منطقی فوق را در خصوص نظام تمثیالت پیادهسازی
درونی یک نظام تمثیالت ،و دیگری،
ِ سازگاری
ِ کنیم :متناظر با دو دستۀ فوق ،یکی
منطق حاکم بر رابطۀ نظامهای تمثیالتی مختلف .با این دو مقدمه اکنون میتوان
طرحی ابتدایی از این روش به دست داد.
173
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
گزارهای ،هر توجیهی و هر تبیینی کل نظام را بازصورتبندی میکند و همزمان
کارکردی منفی و ایجابی دارد .پس عالوه بر آنکه معیار انسجام بر آن حاکم است،
اصلی آن است .همچنین معیار انطباق نیز
ِ درونی پویای بازسازنده نیز شرط
ِ حرکت
انطباق انسجامگرا که هر لحظه منجر به فراروی خود از خود
ِ حاضر است ،اما نوعی
حرکت پویای نظام است .همچنین یک نظام تمثیالتِ همان میشود .این فراروی
توجیه خود باید به یک اصل مرجع استناد کند که خود آن اصل را بتواند
ِ موجه ،برای
هم درون نظام و هم در بدو خلق نظام موجه سازد .این اصل مرجع ،برخالف سنت
فلسفی ،نه میتواند از جنس قواعد عقلی بدیهی باشد نه از جنس قواعد تجربی،
تجویز معنابخش به کلیت نظام باشد .البته بعدها ممکن
ِ بلکه این اصل باید نوعی
درونی نظام یا تنشها با نظامهای دیگر فروبپاشد،
ِ است خود این اصل در تنشهای
هویت موجهساز آن است .در این
ِ اما مهم نه نتیجه ،نه حفظ اصل آغازین ،بلکه
معنا هر شکلی از امتناع (اعم از تناقض ،تضاد ،تنافر ،تباین ،استثناء ،حاشیه ،خنثی
و غیره) رفع میشود .رابطۀ میان گزارهها نه رابطۀ اینهمانی یا نااینهمانی ،بلکه رابطۀ
طیفی همزمان تصدیقکننده/نفیکننده است .یک نظام تمثیالت میتواند بینهایت
ِ
سنجش انسجام باید (و البته بهناچار) میزان
ِ گزاره داشته باشد ،اما در لحظۀ
متناهیای از گزارهها مورد ارزیابی قرار گیرند .در فصل معرفتشناسی پنج شرط
ً
برای موجه بودن یک نظام تمثیالت ذکر کردهایم .در اینجا صرفا به کارکرد منطقی
این پنج وجه میپردازیم.
.1معیار صدق پالستیک :در این خصوص در این فصل به کفایت سخن گفتهایم.
معیار صدق پالستیک جامع و رافع هر چهار معیار صدق نامبرده است.
.2سخن پذیری :هیچ بخش از نظام تمثیالت موجه غیرقابل بیان نیست .حتی آنجا
ً ً
که از امر بیانناپذیر (مثال تجربۀ حسی بیواسطه یا مثال نومن) ،سخن میگوییم
174
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
خود این بیانناپذیری باید بیان پذیر باشد .در این معنا یک نظام تمثیالت
مجموعهای از مجموعهگزارههاست نه چیز دیگر.
.3گشودگی :تا آنجا که به منطق مربوط است ،یک نظام تمثیالت موجه باید همواره
نسبت به هر امر تنشزایی گشوده و مستقبل باشد (چه امر تنشزای درونی ناشی از
س خود نظام باشد ،چه امر تنشزای بیرونی ناشی از ارتباط با سایر نظامهایتنف ِ
تمثیالت) .البته این گشودگی به معنای انعطافپذیری (آنگونه که امروز به مثابۀ
نوعی ارزش پستمدرن ترویج میشود) نیست ،چراکه انعطافپذیری (گشودگی
یکجانبه) منجر به نقض تعهد و پذیرش مسئولیت میشود .چنانکه ماالبو به
ً
ایدئولوژی نیهیلیستی است:
ِ تجلی
ِ صراحت اشاره میکند ،اتفاقا انعطافپذیری
اف آن
ایدئولوژیک پالستیسیته است – هم نقاب آن ،هم انحر ِ
ِ «انعطافپذیری تجسد
1
پذیری واداده و
و هم مصادرۀ آن» .مبارزۀ پالستیک ،همزمان علیه انعطاف ِ
یکدندگی لجبازانه عمل میکند .انعطافپذیری بدون مقاومت نوع دیگری از تسلیم
ِ
درد آن) است .پالستیک هم نرم میشود ،هم ارتجاعی است ،هم
بدون دود و ِ
(نوع ِ
ِ
شکل میپذیرد ،هم شکل میدهد ،اما برخالف االستیک همچنان مقاوم و البته
منفجرکننده است.
1ماالبو ،کاترین ( ،)1400با مغزمان چه باید بکنیم؟ ،ترجمۀ علی حسنزاده ،تهران :لگا ،ص .23
175
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
.5داللتگری پالست یک :نه تنها معنای صوری هر گزاره ،بلکه مفهوم و کارکرد هر
کلمه نیز متغیر است .این تغییر و سیالن نیز چنان رادیکال نیست که منجر به
ً
بیمعنایی شود .همانگونه که منجر به ثبات معنا (آنگونه که مثال آرمان ریاضیات و
منطق است) نمیشود.
بیشمار نظام تمثیالت موجه ممکن است ،و کل کتاب حاضر تالشی است برای
عرضه و توجیه یک نظام تمثیالت موجه.
176
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
مونولوگهای خنثی با ضریب تاثیر صفر .نکتۀ بسیار مهم این است که ،برخالف
ً
باور عمومی ،فروپاشی یک نظام تمثیالت غیرموجه لزوما قابل دفاع نیست و حتی
ممکن است به خلق نظامهای تمثیالتی ناموجهتر منجر شود (نمونههای سیاسی از
انقالبیون پشیمان از بارزترین محصوالت آناند) .رابطۀ
ِ این دست بسیار است و
سازنده رابطهای است که موجهساز باشد :یعنی یا از جزمیت یک نظام ناموجه
بکاهد ،یا یک نظام ناموجه را به یک نظام موجه بدل سازد ،یا یک نظام موجه را
غنیتر سازد .قابل دفاعترین امکان سازنده بودن ارتباط میان دو نظام ناموجه،
مداخلۀ یک نظام موجه سوم است؛ که خود این مداخله بعدها بخشی از رسالت
نظامهای تمثیالت موجه خواهد بود و هم داللتهای نظری دارد و هم داللتهای
نبرد مخرب یک
جریان سوم سیاسی در ِ
ِ اخالقی و سیاسی (برای نمونه ورود یک
نظام تمثیالت مستقر ناموجه (حکومت) و اپوزیسیونهای ناموجه ِتر آن).
اما دو حالت دیگر برای ما فعال اهمیت اصلی را دارند .یکی ارتباط یک (یا چند)
وضعیت ایدئال گفتگو (یا
ِ نظام موجه با یک نظام موجه دیگر است .که این حالت،
چندگویی) بین دو (یا چند) نظام تمثیالت است ،به این دلیل که هر دو نظام در عین
ِ
سازی
ایستادگی بر انسجام مواضع خود ،نسبت به دریافت ،فهم ،پذیرش و درونی ِ
انتقادی سخن (یا گزارههای) یکدیگر گشودهاند .اینجا گفتگویی سازنده شکل
ِ
انتقادی تمثیالت و
ِ ایی
بخشی هر دو نظام کمک میکند و به همافز ِ
ِ میگیرد که به غنا
امکانات میانجامد .ارزش بخشیدن به این همافزایی بسیار حائز اهمیت است،
ً
چراکه اوال باعث فراروی از فردگرایی و سولیپسیسم غایتشناختی میشود،
«دیگری» یا «جمع» را ارزش میبخشد («انسان فرهمند دارای عقلی همیشگی [یا
جزمی و ثابت] نیست ،بلکه با عقل عامۀ مردم [یا تمثیالت دیگر] تعقل میکند»،)1
1الئو تزی ( ،) 1396دائودجینگ ،ترجمۀ اسماعیل رادپور ،تهران :زندگی روزانه ،ص .94
177
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بیآنکه بخواهد از سوژۀ تکین ارزشزدایی کند ،و امکان خلق یک نظام تمثیالت
ً
سیاسی مبارزاتی تازه را ممکن میسازد ،و ثانیا امکان شکلی از برقراری ارتباط
پالستیک (فراتر از دیالوگ ،حتی فراتر از پلیلوگ) را فراهم میآورد .ما بعدها به این
موضوع بازخواهیم گشت .در اینجا فقط باید خاطرنشان ساخت که این البته
ً
گفتگویی قویا انتقادی است ،بیآنکه واکنشهای ضدآگاهی ،پرخاشجویانه،
جزمی و تخاصمآمیز را برانگیزد .دیگری ،ارتباط یک نظام موجه با یک نظام
پیش روی نظام حاضر
غیرموجه است که این در حال حاضر عاجلترین مسئلۀ ِ
است .چراکه همانگونه که خواهیم دید بخش اعظم نظامهای تمثیالتی که با نظام
ً
حاضر وارد ارتباط (عمدتا نفیکننده و حذفکننده) میشوند ،به درجات مختلف،
نظام های غیرموجه هستند .در اینجا الزم است شرایط این مواجهه را از حیث
روششناختی تبیین نماییم ،چرا که در صورت عدم درک این ارتباط ،حتی اگر
سازی
نظامی موجه هم باشد ،بسیار محتملتر است که این مواجهه به جای موجه ِ
سازی خود نظام موجه منجر شود (برای مثال ،توجیه
نظام غیرموجه ،به غیرموجه ِ
انقالبی آزادیخواه) .این شکل از
ِ فریبکاری یا خشونت ناموجه از سوی یک جریان
نظام
سرکوبگری ِ
ِ ارتباط برای نظام موجه ،نوعی مبارزۀ دوطرفه است :از یک سو ،با
ساز همواره در
ِ غیرموجه ایشات واکنشی ،جزمی و
غیرموجه و از سوی دیگر ،با گر ِ
درونی خود نظام موجه ،که این دومی ،مبارزهای به مراتب دشوارتر است و به
ِ کمین
ِ
تعبیری ،نقطۀ ضعف بخش اعظم سنتهای مبارزاتی چپ معاصر بوده است.
178
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
برخی امور سطحی (مثال از حیث فرهنگی ،در مناسک؛ یا از حیث دینی ،در
ظواهر) باشند ،آنگاه پیش بردن گفتگو دشوارتر است .حال برای تبیین امکان چنین
گفتگویی ،دشوارترین حالت ممکن را مفروض میگیریم ،یعنی دو نظام تمثیالت
در رابطۀ تباین با یکدیگر به سر ببرند .اینجاست که میان این دو نظام ،از پیش،
وضعیت عدم مفاهمۀ کامل برقرار است و گفتگو ناممکن مینماید .اما مسئله این
ً
است که چنین وضعیتی مسئلهزا نیست ،چرا که اصال مواجههای در کار نیست.
ً
زمانی که مواجهه وجود دارد ،حتما مسئلهای مشترک در کار است و در نتیجه،
وضعیت از حالت تباین خارج میشود .ما پیشتر اشاره کردیم که هیچ دو نظام
تمثیالتی بدون تاثیر و تاثر (یعنی بدون زمین مشترک یا همپوشان) وجود ندارد و
ً
بعدها آن را اثبات خواهیم کرد .اما عجالتا این مسئله را مفروض میگیریم که حتی
ً
(به فرض محال) اگر دو نظام متباین هم وجود داشته باشند ،اصال مواجهه یا
گفتگویی امکان تحقق ندارد و در نتیجه مسئله پیشاپیش رفع میشود .پس بهتر
است به فرض قبلی ارتباط دو نظام با کمترین میزان همپوشانی (هم ّ
کمی :یعنی ِ
تعداد گزارههای مشترک و هم کیفی :یعنی اشتراک در سطح مبانی و هم نمودین:
یعنی اشتراک در سطح مناسک و مظاهر) بازگردیم .این وضعیت (به ویژه اگر هر دو
نظام غیرموجه باشند) مستعد تخاصم است (برای نمونه تخاصم دو دین جزمی
ِ
صورت حملۀ
ِ (جنگهای صلیبی) ،یا حتی تخاصم علم و دین (در هر دو
جزماندیشانۀ دین علیه علم در قرون وسطی و حملۀ جزماندیشانۀ علم علیه دین در
عصر روشنگری)) .به بحث اصلی بازگردیم ،در وضعیت مواجهۀ یک نظام موجه و
اتی نظام موجه چه باید باشد؟
یک نظام ناموجه ،منطق مبارز ِ
اینجاست که پالستیسیته در مقام یکی از شروط موجه بودن نظام مطرح میشود.
این نظام موجه است که برای هر شکلی از گفتگوی نقادانه باید از مبانی طرف
گفتگو آغاز کند .این مهم فقط با میزان قابل توجهی از فداکاری و توسل به خصلت
179
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پالستیک نظام موجه ممکن میشود ،و بدون این خصلت پالستیک ،آغاز از مبانی
رقیب تنها به «جدل» منجر خواهد شد .به بیان دیگر ،مواجهۀ جدلی تنها بهظاهر با
مبانی طرف گفتگو آغاز میکند ،اما هدف اصلیاش این است که با نفی آنها ،خود
ً
را تصدیق کند .این موضع عمال هیچگاه حتی قدمی از خود بیرون نگذاشته است.
ً
اصال مگر یک نظام تمثیالت جزمی میتواند ،حتی لحظهای ،از خود (یعنی کل
روش بحث و اسطورههایش) خارج شود و مبانی طرف مقابل را
پیشفرضها و ِ
تصدیق کند؟ مگر اینکه این مبانی از پیش در خود او باشد (که در این صورت
همان آغاز از مبانی مشترک به حساب میآید) .در صورت فقدان این مبانی مشترک
است که مشکل اصلی آغاز میشود و در نتیجه ،این فقدان را تنها نظام تمثیالت
آمدن ُ
موجه میتواند پر کند .این نظام میتواند ،به واسطۀ قابلیت پالستیک (کش ِ
مبانی
ِ پالستیک) و گشودگیاش مبانی طرف گفتگو را درونی کند (گو یی همچون
شدن پالستیک) ،و آنها را دستمایۀ پردازش (هم استداللی همخودش :سفت ِ
تاریخی) قرار دهد اما به شیوۀ خود .من در پرتابهای فلسفه فصلی را به این شیوۀ
نقد ،تحت عنوان «نقد درونزا» ،اختصاص دادم .در انتهای آن فصل پس از بیان
مواضعم ،نتیجه گرفتم که:
«مطابقت» نتایج
ِ [یک نظام موجه] باید به جای نشان دادن عدم
رقیب با معیارهای خود منتقد ،عدم سازگاری میان نتایج رقیب با
معیارهای خود رقیب را نشان دهد .تنها در این صورت است که
می توان از نقد حقیقی سخن گفت .نقدی که البته دست آخر باید
اذعان کرد که اگر به نحوی رادیکال صورتبندی شود ،میتواند
ً
صرفا دو سو نداشته باشد؛ یعنی بنا نیست با تکیه بر منطق دو حدی،
ً
صرفا یا به نفی رقیب (تصدیق خود) یا به تصدیق رقیب (نفی خود)
راه ببرد ،بلکه در مواجههای دیالکتیکی این امکان وجود دارد که
180
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
ً
منتقد نهایتا هم خود را و هم رقیبش را رفع کند .اگر منتقد سودای
حقیقت را در سر دارد ،باید همزمان ،هم از جزماندیشی بپرهیزد – تا
بتواند خود را نقد کند – و هم از نسبیگرایی بپرهیزد – تا به خود اجازه
دهد که دیگری را نقد کند .هم جزماندیشی و هم نسبیگرایی «نقد»
را ناممکن میسازند .منتقد راستین (رادیکال-دیالکتیکی) باید بداند
جزمی از پیشداده نیست یا به بیان دقیقتر،
ِ که حقیقت یک گزارۀ
ً
حقیقت اصال «نیست» ،بلکه «میشود» .خود او ،خود نقد او علیه
رقیبش ،حتی نقد او علیه خودش ،خود تالش او برای راه یافتن به
سطحی فراگیرتر که جامع و رافع خود و رقیب باشد ،موید و مقوِم
حقیقت پویاست .حقیقت ،چیزی نیست جز همین فرایند نفی وِ این
ایجاب پیشرونده؛ و منتقد تنها از این طریق است که میتواند خود
را منادی حقیقت و نمایندۀ راستین نقد بداند .نقد رادیکال همچون
ِ
نفرینی است که خواب همگان ،حتی خود منتقد ،را آشفته میسازد
و هیچ عهد اخوتی با کسی نبسته است1.
ایدۀ کلی آن نوشتار همچنان در متن حاضر جاری است ،با این تفاوت که در آن
نوشتار هنوز این امید وجود داشت که بتوان در چهارچوب برداشتی ،ولو پیشرو ،از
دیالکتیک مسئله را حل کرد ،و در نتیجه ،آن نوشتار هنوز آن چنان که باید از
دیالکتیک ناامید نشده بود که پالستیسیتۀ خود را خلق کند .مشکل اصلی دیالکتیک
از این حیث ،این است که هر چند میکوشد تا از منطق دو حدی فراتر رود ،اما از
شق سومی
حفظ توامان طرفین تناقض عاجز است و در نتیجه میکوشد تا آنها را در ِ
شق ثالث را طرد نمیکند ،و از این حیث نسبت به
رفع کند .پس دیالکتیک هرچند ِ
منطق دوحدی پیشروست ،اما نمیتواند خود تناقض را تاب آورد و به همین دلیل
181
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بنیاد
سوم رفعکننده گرایش مییابد .این نقد بر منطق دیالکتیکیِ ،
شق ِ بالفاصله به ِ
شناسی هگل و به ویژه فلسفۀ سیاسی
ِ غایت هگلی، تاریخ فلسفۀ به ادیکالنقدهای ر
هگلی است .نقل قول فوق از پرتابهای فلسفه ،مبتنی بر منطق دیالکتیکی،
لوگ همزمان نظامهایهمچنین هنوز حتی تصوری از گفتگوی چندگانه یا پلی ِ
متکثر ندارد .با این وصف ،نظام تمثیالت موجه در گفتگو با نظام تمثیالت ناموجه
باید به این فداکاری تن دهد (در گفتگوی دو نظام تمثیالت موجه ،این فداکاری
ً
دوطرفه است و در نتیجه ،دیگر فداکاری محسوب نمیشود) که دقیقا از مبانیای
ً
آغاز کند که مطلقا به آنها باوری ندارد یا با گزارههای نظام خودش در تقابل هستند.
در همین نقطه ،دو پرسش مطرح میشود :این شیوه تا چه حد امکان دارد و در
ً
صورت امکان ،اصال تا چه حد جایز است؟
پیشبرد این شیوه البته دشوارتر از حد تصور است .هر نظام تمثیالتی تمایل به
پذیرش غیرریاکارانۀ
ِ مبانی خود دارد .در نتیجه،
پیش ِ تصدیق بیش از ِ
ِ جزمی شدن و
تعلیق) مبانی خود ،منطقی آلیاژی را
ِ حتی (یا حفظ عین در گفتگو، مبانی طرف
آوردن طرف
ِ طلب میکند .باید یادآوری کرد که هدف اما نه حذف و به انقیاد در
سازی آن است (با نظر به هر دو معنای این اصطالح به طور
گفتگو ،بلکه موجه ِ
همزمان :یعنی از یک سو ،بدل ساختن آن به نظامی موجه یا موجهتر (موجه ساختن
کردن آن (موجه ساختن در
در معنای تغییر دادن) ،و از سوی دیگر ،توجیه و مدلل ِ
معنای دفاع کردن)) .این هزینهای است که یک نظام تمثیالت موجه باید بپردازد.
اگر از این مسئولیت شانه خالی کند ،موجه بودن خودش نیز زیر سوال خواهد رفت.
مالوف
ِ عادت
ِ این شیوه بیش از هر چیز به این دلیل دشوار است که خالف سه
آرمان
ِ کوناتوس نظام (صیانت از خود) و دیگری
ِ نظامهای غیرموجه است :یکی
رقیب
پیروزی سریع (اتصال کوتاه) در مبارزه ،و در نهایت ،تعیین دیگری در مقام ِ
ِ
الزماالنقیاد (تغذیه از دشمنتراشی) .در حالی که در نظام موجه هر سۀ این عادات
182
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
به چالش کشیده میشوند .البته در برخی شرایط حتی این شیوه نیز کارآمد نیست.
تمثیالت دیگر ،از ورود به هر گونه گفتگویی اجتناب کند و
ِ برای مثال وقتی نظام
ماهیت نظام تمثیالت موجه معطوف
ِ نفی به آمیزتخاصم نحوی شیوۀ مواجهه را به
سازد .در این صورت نظام تمثیالت موجه ،باید «مقاومت» کند .مقاومت همزمان
شدن واکنشی و
در برابر سه عامل مخرب :یکی ،تمایل درونیاش به جزمی ِ
خصومت متقابل و
ِ وانهادن گشودگی؛ دوم ،تمایلش به فروکاستن ارتباط به
ِ درنتیجه،
ِ
وانهادن هر گونه امید به کل یا اجزائی از نظام دیگر که امکان گفتگو ،و چه بسا
همدستی ،با آنها ممکن است؛ و مهمتر از همه ،سوم ،مقاومت در برابر حمالت
صرف کوناتوس ،بلکه
ِ طرف دیگر با هدف حفظ و حراست ،نه از خود در مقام
حراست از دستاوردهای خود در مقام نظامی موجه .اینجاست که این نظام حتی
میتواند نوعی استراتژی دفاعی را از خود نشان دهد .و باید همواره برای آن آماده
باشد و خود را قدرتمند نگاه دارد ،تا هر گاه طرف دیگر ،از مسیر گفتگو خارج شد و
ً
کوشید با روشهای مخرب (مثال سرکوب سیاسی) ،کلیت نظام تمثیالت موجه را
نابود سازد ،این نظام بتواند تاب آورد و از خود و دستاوردهای موجهسازش دفاع
ساز خود را واننهند و وسیله را
کند ،البته تنها به این شرط که هیچگاه اصول موجه ِ
فدای هدف نکند .ما در ادامۀ کتاب ،به ویژه فصل مربوط به سیاست ،در این
خصوص به تفصیل سخن خواهیم گفت و البته نتایج عینی و عملیتر این شیوه را
در مناسبات دینی ،فرهنگی و سیاسی ترسیم خواهیم کرد.
حال اگر مقیاس بحث را از ارتباط دوطرفه فراتر تصور کنیم ،آنگاه الزم است
توضیحاتی نیز دربارۀ آن ارائه دهیم .مسئله این است که یک نظام تمثیالت همواره با
تعداد بسیاری از نظامهای تمثیالت ارتباط دارد .در گام نخست ،میتوان کل روابط
را دو به دو تعریف کرد و با این توجیه که میتوان موارد فوق را در خصوص هر رابطۀ
متقابلی پیش برد ،قضیه را رفع و رجوع کرد .اما این توجیهی قابل پذیرش نیست و
183
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مبتنی بر محدودیتهای منطق دو حدی است (که میدانیم حتی دیالکتیک نیز بدان
دچار است) .گفتگوی چندگانه (یا پلیلوگ) با مجموعهای از گفتگوهای دوطرفه
(دیالوگها) متفاوت است و منطق خاص خود را میطلبد .در چنین وضعیتی یک
گزاره از یک نظام ،نه تنها همزمان در رابطههای دوطرفۀ میان این نظام و نظامهای
دیگر نقش ایفا میکند ،بلکه حتی میتواند گفتگوهایی چندطرفه را شکل دهد که
حول مسئلهای مشترک صورت میپذیرند .و عالوه بر آن ،حتی میتواند در
خود نظامهای دیگر نیز نقشی موجهساز ایفا
گفتگوهای دوطرفۀ (یا چندطرفۀ) میان ِ
کند .همچنین هر گزارهای در هر نظام دیگر ،میتواند نه تنها در روابط مستقیمش با
این نظام ،بلکه در روابط تمام نظامهای دیگر با این نظام یا با همدیگر نقش ایفا
کند .میزان این تاثیرگذاری به عوامل مختلفی باز میگردد :مانند میزان سرزمینهای
همپوشان ،زبان مشترک ،مبانی مشترک ،مسائل مشترک ،روابط مشترک با نظامهای
دیگر و غیره .همانگونه که اشاره شد ،یک نظام تمثیالت موجه حتی میتواند با ورود
سازی هر دو بکوشد و
به میان رابطۀ دو نظام تمثیالت غیرموجه در راستای موجه ِ
بدین طریق ،خود را نیز غنیتر سازد .زیرا درست است که یک نظام تمثیالت
میتواند بدون وابستگی به سایر نظامهای تمثیالت در سطح لزوم موجه شود ،اما
سازی هرچه بیشتر سایر برای موجهسازی در سطوح باالتر ،نیازمند موجه ِ
نظامهاست .نظام حاضر در مقام منتقد اتوپیااندیشی ،بنا ندارد در اینجا از اتوپیای
ناامیدی حاکم بر زمانه و کوتاهی
ِ نظامهای موجه سخن بگوید (شاید به دلیل همان
اندیش موجه بتواند به نوبۀ
ِ سقف امیدها) ،اما ممکن است یک نظام تمثیالت اتوپیا
خود چنین غایتی را ترسیم کند.
با توجه به توضیحات فوق ،ارتباط نظامهای تمثیالت مختلف ،با مبانی و مسائل
چندارزشی همگرا سامان داد .آنچه این
ِ مختلف را میتوان بر اساس نوعی منطق
ساز رابطه از سوی نظام
محوریت موجه ِ
ِ منطق چندارزشی را همگرا میکند ،هم
184
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
امکان گفتگو .در
ِ مبانی طرف گفتگو برای خلق
پالستیک ِ
ِ پذیرش
ِ موجه است و هم
شرایط مخاصمه (مانند جنگ یا انقالب) نیز ،که البته عامل اصلیاش نظام موجه
سرکوبگری گفتگوناپذیر است ،نظام
ِ نیست ،بلکه میل دستکم یک نظام ناموجه به
موجه در عین ساماندهی مقاومتی همهجانبه ،همچنان به ترک مخاصمه از طریق
انتقادی موجهساز نظر دارد .در بخشهای دیگر خواهیم دید که ورود به
ِ گفتگوی
مخاصمۀ مخرب یکی از راهکارهای نظامهای تمثیالت ناموجه برای تن ندادن به
کاذب سپهر گفتمانی است؛ حتی اگر منجر به ِ سازی
گفتگوی سازنده و قطبی ِ
نابودی کامل خودشان شود .پذیرش گشودگی و پالستیسیته برای یک نظام غیرموجه
ِ
جزمی بسیار دشوارتر از تن سپردن به نابودی است.
بارزترین نمونۀ این امر باورمندی به ادیان است (البته در اینجا باید آتئیسم را نیز
نوعی دین درنظر بگیریم ،با همان میزان جزمیت و نظام تمثیالتی به همان میزان
ناموجه و جزمی) .اما اجازه دهید اینجا به یک نمونۀ بسیار روشنتر و ملموستر از
چندگویی پالستیک اشاره کنیم :طب .امروز ما شاهد انواع
ِ امکان تحقق این
ِ
طبهای مختلف هستیم ،از طب مدرن تا طب سنتی ما (سینوی) ،تا طب سنتی
چینی ( ،)TCMطب سنتی هندی (آیورودا) ،طب سوجوک و غیره که میتوان
نمونههای بسیاری را باز به آن افزود .در صورت بررسی اولیه ،روشن میشود که
دستکم روایت غالب تمام این طبها در مقام یک نظام تمثیالت ناموجهاند ،آن هم
به این دلیل ساده که به یکدیگر گشوده نیستند و حتی چه بسا هر کدام ،دیگری را
دشمن میپندارند :واکنشهای یکجانبۀ هر کدام از آنها (و حامیان و باورمندان
گیری اخیر به نمایشی مضحک از بروز تنش میان متعصبشان) در پدیدۀ همه ِ
نظامهای تمثیالت ناموجه بدل شد که البته به قیمت از دست رفتن جانهای بسیار
ِ ً
تمام شد .اما در عمل ،اگر حقیقتا بکوشیم تا از این یکجانبگی بیرون آییم و به
امکانات آنها توجه کنیم ،در خواهیم یافت که هر کدام در برخی بیماریها موثرتر از
185
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دیگراناند .برای مثال ،طب مدرن به دلیل اختراع واکسنها و آنتی بیوتیکها ،از
جهاتی ،در خصوص برخی بیماریهای عفونی و ویروسی موثرتر عمل میکند.
حال آنکه مثال ،در خصوص برخی بیماریهای روانی یا سردردهای میگرنی،
استفاده از تجویزات طب مدرن روز به روز فرد را بیمارتر و ضعیفتر میکند ،چرا
که اصل مسئله را هدف قرار نمیدهد .از سوی دیگر ،طبهای سنتی به دلیل توجه
ِ
کلنگرانه بر طبعشناسی (طبایع چهارگانۀ بلغمی ،صفراوی ،سودایی و دموی ،یا
دوشاهای سهگانۀ پیتا ،واتا ،کافا و امثالهم) و البته با سرکوب استثنائات و
ً
تمثیالت پایه که عمدتا با یک نظام تمثیالت
ِ جزماندیشی در خصوص مرزها و نظام
دینی ناموجه پیوند خوردهاند ،برای حل برخی مشکالت جدی ،که در طب
عرفی یا ِ
مدرن باید حجم باالیی از داروها را برای مدتها مصرف کرد ،راهحلهایی بسیار
تعادل طبایع حل میکند.
ِ ساده و موثر پیشنهاد میدهند که ریشۀ مشکل را بر اساس
ً
روشهای دیگر ،مثال طب سنتی چین که تعادل را با توجه به دو عنصر متضاد یین و
یانگ تحلیل میکند ،به جای بررسی جداگانۀ اندامها ،بر چرخش انرژی حیاتی
(چی) از طریق نصفالنهارها ( )Meridianدر کل بدن متمرکز است .میتوان به
تحلیل و مقایسۀ این ساختارها پرداخت (که البته وظیفۀ افرادی متخصص در این
حوزه است) ،اما تا جایی که به عنوان یک ناظر پیگیر میتوانم مشاهده کنم ،روشن
است که هر کدام از این نظامهای تمثیالت در بخشهایی موثرتر و در بخشهایی
ناموثرترند .این امر از کنار هم گذاشتن تعدادی از تجربیات فردی نیز قابل حصول
ً ِ
است .اما میدانیم که متولیان و متخصصان این نظامها ،عمدتا در نوعی تخاصم با
نظامهای رقیب به سر میبرند تا جایی که هر کدام دیگری را به شارالتانبازی و
ً ً
حتی مهلک بودن متهم میکنند .باورمندان به این نظامها نیز عمدتا (دقیقا مشابه
باورمندان به ادیان مختلف) ،یا دچار تعلقی جزماندیشانه به یکی و بدبینی نسبت به
سایرین هستند ،یا برعکس ،با دچار شدن به نوعی نسبیگرایی پستمدرن ،به
آمیزهای ناموجه ،نامنسجم و َمندرآوردی از همۀ این نظامها ،از درمانهای خانگی
186
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
تا تبلیغات اینستاگرامی ،پناه بردهاند .حال برای برونرفت از این وضعیت ،نخستین
گام ،وانهادن یک جانبگی و پذیرش این حقیقت است که هرکدام از این نظامها
دارای فواید و شواهد خود هستند .در این مرحله میلی به ادغام و همآمیزی این
ً
نظام مطلقا متفاوت را با
نظامها ایجاد میشود .اما نکته اینجاست که نمیتوان دو ِ
هم ادغام کرد مگر با خلق نظامی نوین دربردارندۀ هر دو (ایدۀ رفع هگلی) .اما
چنین هدفی نیز در اکثر مواقع ممکن نیست ،چرا که ادغام دیالکتیکی برای
نظام هایی معنادار است که در ساحت تضاد یا تناقض به سر میبرند ،حال آنکه
نظام های تمثیالت طبی مختلف (مثال طب مدرن و سنتی) نظامهایی با
ً
ساختارهایی کامال «متفاوت» هستند تا آنجا که حتی به تضاد و تناقض تن
نمیدهند .در عمل هم (البته تا آنجا که من مشاهده و پیگیری کردم) تالشهای
موفق برای پیوند زدن چنین نظامهای طبیای ،از سوی افرادی که از یکجانبگی
جزمی اولیه بیرون آمدند و هر دو (یا چند) طرف را تصدیق کردهاند و در زمینۀ همۀ
آنها تخصص و دانشی کسب کردهاند ،نه دستیافتن به نظامی جامع و رافع طرفین،
تقریبی هر کدام به دیگری بوده است و نیز تفکیک
ِ پذیری
بلکه تنها امکان ترجمه ِ
موضوع اثرگذاری (یعنی تعیین اینکه هر کدام در چه مواردی قویتر عمل میکنند)
ِ
همکاری
ِ و حتی در بهترین و کارامدترین روش ،رسیدن به داروهایی از طریق این
ً
بینانظامی .این مواجهه البته صرفا سطحی اولیه ازآن چیزی است که من ورود به
تعامل پالستیک مینامم .و این تنها از عهدۀ افرادی برمیآید که مواجههای موجه با
ِ
جزمی
ِ فروبستگی
ِ نظامهای تمثیالت دارند :یعنی در عین آنکه میکوشند نقادانه
مذکور نقد پالستیک و درونزا) بگشایند ،در عین حال
ِ این نظامها را (البته به روش
تصدیق کننده ،آشکارکننده و حتی احیاکنندۀ امکاناتی هستند که در پس این
جزماندیشی پنهان مانده بود .اینجاست که یک موضع موجه میتواند وارد مخاصمۀ
جزمی نظام های تمثیالت ناموجه شود ،امکانات آنها را ،بر خودشان و
ِ کاذب و
دیگران ،آشکار سازد و به غنای بیشتر آنها و موجه شدنشان یاری رساند .و البته
187
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
بزرگترین مانع در این راه احتماال خود متولیان جزماندیشی هستند که از این
باورمندی ناموجه.
ِ جزمیت ارتزاق میکنند و البته باورمندانی اعتیادیافته به شیوۀ
البته کارهایی در این زمینه انجام شده است (یک نمونۀ اولیۀ بسیار خواندنی از این
زدن طب مدرن و طب سنتی چین ،کتاب بیزونگ گو و اندرو پاول
روش در پیوند ِ
است تحت عنوان به بدن خود گوش دهید ،)1اما تنها یک مواجهۀ پالستیک
نویدبخش نوعی نظام تمثیالت موجه ناظر بر
ِ میتواند در این زمینه راهگشا ،موثر و
طب پالستیک جامع باشد بدون آنکه بکوشد نظامهای منفرد را درون نظامی واحد
رفع ،ادغام یا حل کند.
1
Guo, Bisong & Powell Andrew (2002), Listen to Your Body, University of Hawaii
Press.
188
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
آن مراسم بیمار بهبود یابد ،تمام نشانهها از بین برود ،و بدون نیاز به هیچ دارویی
فرد وضعیت عادی پیدا کند .چگونه میتوان این را تحلیل کرد؟ یا باید همچنان با
تکیۀ بیقید و شرط به نظام تمثیالت طب مدرن ،بکوشیم تا روش درمانی رقیب را
بی اهمیت یا موفقیتش را تصادفی جلوه دهیم ،یا اینکه به یکباره عقایدمان دگرگون
شود و به نظام تمثیالت رقیب ایمان بیاوریم (اتفاقی مشابه آنچه در تغییر دین رخ
می دهد) .نکته اینجاست که هر دو واکنش جزمی و ناموجه است .چرا که هر دو
نظام ناموجهاند و انتقال از یکی به دیگری (مثال از طب مدرن به اسطورههای
پیشامدرن جنگیری) ،گویی افتادن از چاله به چاه است .یک تجربۀ نقضکنندهِ
بودن یک
ِ ناقص یا بودن ناتمام بر است اینشانه هرچند بسیار) های تجربه (حتی
ً
نظام ،اما ابدا توجیهی برای دفاع از یک نظام دیگر نیست .چرا که آن نظام نیز
سرشار از نقصان و ناتمامیت است .اما تمام نظامهای ناموجه به دلیل ترفندهای
جزمیای که برای باورمندانشان به کار میگیرند نوعی باور جزمی و یکجانبه را
پرورش میدهند تا باورمندان را حفظ کنند و باورشان را شدت بخشند .اینجاست
تصدیق
ِ بخشی پالستیک،
ِ سازی نظامهای تمثیالت (یعنی نقد درونزا ،غنا
که موجه ِ
امکانات) ضرورت مییابد .و فراروی از یک نظام تمثیالت ناموجه بدون درافتادن به
یک نظام تمثیالت ناموجه دیگر ،البته کاری سترگ است و آگاهی و آمادگیای باال
پالستیک مواجهۀ بینانظامی است.
ِ میطلبد .این همان منطق
ً
اما نکته اینجاست که اصال مگر میشود به چنین تقسیمبندیای رسید؟ مگر ممکن
است که تمام امکانات یک وضعیت را محدود و معین کرد .دقیقا همین جاست که
نوعی از استقراء مطرح میشود .مسئله این است که طبق قیاس خفی برای اثبات
یک گزاره در خصوص یک مجموعه ،باید آن را در خصوص تمام وضعیتهای
ً
ممکن آن مجموعه اثبات کرد .اما اصال آیا دست یافتن به تمام وضعیتهای ممکن
ً
ممکن است؟ ابدا .همان مثال مثلث ،امروز در هندسهای نااقلیدسی زیر سوال
است و انواع دیگری از مثلث (به یک تعبیر ،بیشمار نوع) قابل تصورند .در اینجا اما
با تصدیق تمایز میان «ممکن» و «موجود» میتوان «موجود» را مالک قرار داد و
اجازه داد که هر ممکنی ،هرگاه موجود شد ،وارد معادالت شود .به بیان دیگر ،در
واقع در حل یک مسئله تمام پاسخهای موجود (نه ممکن) لحاظ میشود .اگر
خفی بازبینیشده ،آن را تا
گزارهای برای همۀ آنها صادق بود ،بر اساس این قیاس ِ
پدیدارشدن ممکن تازه) صادق میدانیم .این
ِ اطالع ثانوی (یعنی تا موجود شدن یا
ِ
190
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
امر تنها به واسطۀ گشودگی و پالستیسیتۀ منطق پالستیک قابل دفاع و حتی درک
است .این نکته می تواند حتی راهی تازه برای حل جدال بین تاریخینگری و صدور
حکم قاطع ایجاد کند .از سوی دیگر ،این روش بیشتر به نحوی سلبی کارآمد است
انسدادی
ِ برهان خلف بازبینی شده میآمیزد .اگر در یک وضعیت
ِ و خود را با نوعی
حل مسئله ،تمام راهحلهای موجود رد شدند جز یکی ،این راه حل ،بیآنکه اثبات
صرف اینکه رد نشده است ،تا اطالع ثانوی ،مقبول تلقی میشود .اگر شود ،فقط به ِ
بیش از یک راه حل یا ایدۀ ردناشده باقی ماند ،آنگاه باید بین آنها بر اساس معیارها
و ارزش های مشترک (انسجام) یا غیرمشترک (چندارزشی همگرا) دست به انتخاب
زد یا هر دو را همزمان (آلیاژی) پیش برد .ما پیشتر در مقدمۀ این اثر از این روش
توجیه «مبارزه» استفاده کردیم .هرگاه راهحل تازهای طرح شد که ردشدنی ِ برای
ِ
نیست ،میتوان آن را نیز به همین شیوه وارد محاسبات کرد .اگر در وضعیتی انسداد
مطلق وجود داشته باشد (یعنی هیچ راه حل ردناشدهای نمانده باشد) ،باید یا در
ِ
کمک تخیل راهی تازه گشود و امکانی تازه را خلق
صورت مسئله یا در پاسخها ،به ِ
کرد .به بیان سادهتر ،یا باید راهی گشود ،یا باید راهی ساخت یا باید راهی شد .این
روش یک روش اثبات متعارف نیست ،اما در زمانۀ فعلی (انسداد) میتواند به
معنای دقیق کلمه «راهگشا» باشد.
191
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
منسجم داشتیم ،چگونه میتوان بین آنها داوری کرد ،مفصال با توجه به موجه یا
بودن این نظامها ،به کمک منطق چندارزشی همگرا توضیحاتی ارائه شد.
ناموجه ِ
این معضل نیز در معیار انسجام وجود داشت که اگر یک شناخت (مثال تجربی) در
تقابل با کلیت شناخت قرار گرفت چه باید کرد؟ آیا کلیت را باید فدای استثناء کرد
یا برعکس؟ ما این معضل را با مفهوم گشودگی و پالستیسیته حل کردیم و خود
موجه بودن را بر حفظ این تنش میان امر کلی و جزئی (یا قاعدۀ کلی و تجربۀ
نقضکننده) استوار ساختیم .بدین طریق ،نه از استثناء ارزش ساختیم نه آن را
ایی
سرکوب کردیم .همچنین کوشیدیم تا در عین دچار نشدن به نسبیگر ِ
تاریخیانگارانۀ معیار صدق پویا ،به کمک نوعی نظریۀ طیفگرا در منطق
ایی ضدداوری و
چندارزشی ،بدون درافتادن به جزماندیشی ،از درافتادن به نسبیگر ِ
ضدنقد اجتناب کنیم .در نهایت این منطق از یک سو ،بر اصل امتناع تناقض مبتنی
است (در لحظۀ صدور حکم نظری یا تصمیم عملی) و از سوی دیگر اجتماع
تناقض (و سایر انواع تفاوت را که هرچند تناقض سختگیرانهترین نوع آنها به نظر
می رسد ،اما انواع خنثی ،حاشیه و استثناء ،بیش از تناقض نظام را مسئلهدار خواهند
دیالکتیکی ناگشوده ،بلکه از طریق حفظ
ِ کرد) را میپذیرد ،اما نه از طریق رفع
داوری صدق (یا
ِ لحظۀ در سو یک از یعنی توامان طرفین در رابطهای آلیاژی .این
ً
حتی عمل ،مثال در لحظۀ تصمیم اخالقی) نوعی امتناع تناقض میان یک انتخاب و
تمام دیگر انتخابها رخ میدهد ،اما در عین حال ،نوعی منطق امکانمحور حاکم
است که هم پیش از تصمیم و هم بعد از تحقق آن از امکانات گستردۀ خود تصمیم
پرده برمیدارد .مسئله همانگونه که بارها اشاره شد ،این نیست که «این یا آن؟»
(موضع منطق دوحدی) ،این نیز نیست که «چگونه همزمان هر دو ،اما در دو سطح
کانتی رفع تناقض از طریق رفع تداخل) ،و حتی این نیز نیست
مختلف؟» (مواجهۀ ِ
هگلی آوفهبونگ) ،بلکه این
ِ که «چگونه همزمان هر دو در ترکیبی تازه؟» (موضوع
192
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
است که «چگونه همزمان هر دو در سطحی واحد و معطوف به یک تصمیم یا حکم
واحد؟».
تمثیل دو نیمکرۀ مغز میتواند در این خصوص روشنگر باشد .چنانچه مشهور
ً
است ،هر نیمکرۀ مغز عملکردی خاص دارد که اساسا با نیمکرۀ دیگر متفاوت و
فردیت انسان و جدایی از جهان تاکید دارد و
ِ حتی متقابل است .برای مثال یکی بر
شدن سوژه .حال سوال این است که باالخرهدیگری ،بر یگانگی با جهان و حل ِ
کدام؟ برخی طرفدار تقویت این نیمکرهاند و برخی طرفدار تقویت آن نیمکره .فارغ
بندی نیمکرهای و انتساب سادهانگارانۀ رفتارها یا
خود این تقسیم ِ
از نقدهای جدی به ِ
خصلتها به یک نقطۀ فیزیکی-مکانی در مغز ،اینجا فقط در مقام یک تمثیل (که
همانگونه که خواهیم دید ،علم چیزی بیش از آن را نیز به ما عرضه نمیکند) مسئله
این نیست که «باالخره کدام؟» یعنی داوری در خصوص اینکه حق با کدام نیمکره
است؟ بلکه مسئله این است که «چگونه همزمان هر دو؟» از قضا ،یکی از
شناسی امروز برای توضیح رفتار ذهن در مقابل
ِ مهمترین مفاهیمی که عصب
خود پالستیسیته است.
فیزیکالیستی فوق از آن استفاده میکندِ ،
ِ رویکرد مکانمحور
تمایزیابی امور متضاد ،طرفهای مقابل را در رفتار
ِ بستر
«پالستیسیته [در مقام] ِ
1
کردن پالستیسیته از
متقابلشان در کنار یکدیگر حفظ میکند» .و با رادیکالیزه ِ
تضاد به تناقض است که در خصوص خود اصل امتناع تناقض نیز میتوان پرسید
چگونه همزمان هر دو؟ هم امتناع و هم اجتماع؟ هر پاسخی به این مسئله ،راهی را
برای فراروی از انسداد منطق دوحدی میگشاید و در عین حال ،فضایی برای خلق
امکاناتی تازه برای اندیشه ،زیستن و مبارزه.
1ماالبو ،کاترین ( ،)1401آیندۀ هگل ،ترجمۀ سعید تقوایی ابریشمی و محمدمهدی اردبیلی ،تهران :نی،
ص .390-389
193
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پذیرش «همزمان
ِ عالوه بر این ،به کمک منطق پالستیک ،سطح دیگری از امکان
ِ
هر دو» (یا حتی فراتر ،همزمان ،همۀ دقایق طیفبندیهای محورهای ممکن) نیز
قابل طرح است که در اکثر قریب به اتفاق موارد تناقضآمیز (و نیز برای تمام دقایق
طیفبندی مابین دو تناقض – و این یعنی پالستیک ساختن خود دیالکتیک) قابل
ِ
استفاده است .کانت در نقد عقل محض ،مسائل جدلیالطرفین را با دو ترفند
بودن صدور حکم یا موضعگیری مختلف در کنار هم جای داد :یکی نامشروع ِ
(بیرون از حوزۀ تجربه و مقولهپذیری) ،مانند دعوا بر سر متناهیت یا نامتناهیت
جهان ،و دوم ،بدل ساختن عدم تناقض به عدم تداخل و نفی رابطۀ تناقضآمیز،
مانند رابطۀ ضرورت طبیعی و آزادی اخالقی .موضع پالستیک در عین آنکه ملهم از
ِ
کانت است می کوشد تا هر دو ترفند را به نقد بکشد :هم عدم مواجهه با مسئله به
بودن صدور حکم و هم تحریف مسئله با هدف از میان بردن واسطۀ نامشروع ِ
تناقض .مواجهۀ پالستیک ،برعکس ،هم تناقض را تصدیق میکند و هم بیان گزاره
(صدور حکم ،در مقام یک روایت خیالی بشری از ماجرا) ،مشروع میداند .آنچه
باعث میشود رویکرد پالستیک بتواند همزمان هر دو طرف تناقض (و تمام دقایق
میانی) را در خود جای دهد ،نه خلق منطقی مرموز و فرابشری است که تناقض را
مدخلیت آن
ِ برای موجوداتی فرابشری منطقی جلوه دهد ،بلکه به طور ساده ،عدم
جدیت خود
ِ پروبلماتیک اصلی و در نتیجه ،از کار انداختن
ِ تناقض مشخص در
ِ
سازی خود مسئلۀ محل تناقض است .به بیان دیگر،امتناع تناقض از طریق ثانویه ِ
چه جهان نامتناهی باشد چه متناهی ،چه آغاز داشته باشد چه نداشته باشد ،چه
حتی غایتی داشته باشد چه نداشته باشد ،تفاوتی به حال ما ندارد و مسئلۀ معناداری
سازی زیستن سوژه نسبت به این مسائل الاقتضاست و دقیقا به همین دلیل
و موجه ِ
ِ
پاسخ موجه می تواند هر دو طرف تناقض را دون خود جای دهد .این موضع یادآور
درخشان چوالمالوکیاسوتا
ِ تعابیر بودا ،هزاران سال پیش از کانت و هگل ،در سوتای
است .او خطاب به مالوکیاپوتا که از او میخواهد دربارۀ برخی مسائل الینحل
194
فصل .2روششناسی :منطق و نظامهای تمثیالت
فلسفی (مانند آغاز و پایان جهان و غیره) پاسخ بدهد ،میگوید که چه جهان
ادی شما همانمتناهی باشد چه نامتناهی ،محدود باشد یا نامحدود ،مشکل آز ِ
است که بود .در نتیجه ،وجهی دیگر از مواجهۀ پالستیک با تناقض و توانایی درونی
کردن آن ،ذوب کردن و از اولویت انداختن خود تناقض است ،نه با رفع آن ،نه با
ِ
ً ِ
بدل ساختنش به عدم تداخل ،نه با مواجههای نسبیگرایانه ،بلکه دقیقا با پذیرش
پالستیک هر دو طرف تناقض و بازصورتبندیشان در پرتو (یعنی از طریق گرمای)
خود زیستن در مقام پروبلماتیک اصلی.
چنانکه در ابتدای فصل نیز اشاره شد ،به نظر میرسد مخاطب پس از مطالعۀ
مطالب این فصل ،که شاید قلب نظام حاضر محسوب شود ،نه تنها احساس
ً
رضایت نمیکند ،بلکه تا حد زیادی به ابهام و سرگشتگی دچار میشود .قاعدتا
زمانی که از طرح یک «منطق» سخن گفته میشود ،این انتظار وجود دارد که این
بندی ایدۀ اصلی و بیان تمثیالت و قواعد ،بهصراحت و
منطق نوین عالوه بر صورت ِ
ِ
ً
بهوضوح روشن کند که در خصوص استدالل معتبر چه تعریفی دارد یا مثال آزمون
ً
صدق پالستیک دقیقا چگونه صورت میپذیرد و تکلیف مخاطب را روشن کند.
مسئولیت متن شانهخالی کنم ،باید یادآور شوم که کل
ِ پذیرش
ِ بیآنکه بخواهم از
نظام در حال تولید است .در نتیجه ،طرح بحث، ِ یک از فهرستی این کتاب تنها
بهویژه در این فصل ،همچنان در حد طرح ایده است و شرح و بسط بسندۀ آن
نیازمند کوششهای دیگری است که پس از انتشار این متن و واکنشها و
مخاطبان جدی ،خالق و نقاد میسر خواهد شد .همچنین اذعان دارم
ِ بازخوردهای
ً
منطق پالستیک یک ایدۀ طرح در من توان حدومرزهای معادل
ِ دقیقا فصل که این
ِ ً
است .اما عالوه بر نکات فوق ،باید خاطرنشان کنم که آنگاه که چیزی اساسا نوین
طرح میشود ،نه تنها محتوا ،بلکه معیارهای ارزیابی خود را نیز تولید میکند و در
خود متن
نتیجه ،نمیتوان به همین سادگی آن را با معیارهای ارزیابیای سنجید که ِ
195
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
در حال فراروی از آنهاست .درنتیجه ،شیوۀ مرس ِوم وضوح منطقی ،اتفاقا یکی از
ِ
موضوعات مورد انتقاد این متن است .همچنین خود مخاطبان درخواهند یافت که
بخشی از ابهام فصل حاضر ،مبنی برچگونگی اجرا و ِاعمال منطق پالستیک یا
آلیاژی ،یا چگونگی موجهسازی یک نظام تمثیالت یا عمل اخالقی یا سیاسی ،طی
بندی اولیه،
مطالعۀ فصول آتی برطرف خواهد شد .در این اثر علیرغم فصل ِ
مباحث منطقی ،فلسفی ،اخالقی ،سیاسی و بهویژه تمرینات عملی از یکدیگر جدا
نیستند و در بطن یکدیگر و به نحوی درهمتنیده شکل گرفته و بیان شدهاند .برای
ً
نمونه ،شرایط نظام تمثیالت موجه ،که قاعدتا باید در این فصل بیان میشدند،
درهمتنیده با مبحث معرفتشناسی در فصل بعدی تفصیل یافتهاند .همین ارتباط
میان فصول معرفتشناسی و هستیشناسی نیز وجود دارد و الی آخر .پس باز هم
جدی این متن بخواهم که همچنان صبر پیشه کند و ِ مخاطب
ِ الزم میدانم از
جزء کتاب را به بعد از مطالعۀ کل آن موکول کند.
ِ هر از اش ارزیابی نهایی
196
فصل .3معرفتشناسی
ً ً
«کنت کنزا مخفیا فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لکی أعرف»
من گنج پنهان بودم .دوست داشتم که آشکار شوم .پس خلق را آفر یدم
تا شناخته شوم [حتی برای خودم ]...
198
فصل .3معرفتشناسی
امروزه بحر ِان پیش روی شناخت چنان فراگیر شده و بداهت یافته است که دیگر
لطف زیر سوال رفتن مبانی و پیشفرضها و أصول ِ نیازی به اثبات ندارد .به
ِ
متعارفهای که هزاران سال بشر آنها را بیهیچ چون و چرایی پذیرفته بود ،نسبیگرایی
کمی (شمار اذهان) رواج و الادریگری چنان از حیث کیفی (شدت رادیکال) و ّ
ِ
یافته است که حتی به مخیلۀ شکاکان باستانی هم نمیرسید .در نتیجه ،پس از
مواجهه با حمالت شدید دو قرن اخیر در خصوص شناخت ،دیگر نیازی نیست
اینجا به اثبات بحران شناخت بپردازیم و بکوشیم تا مخاطبان جزماندیش را قانع
کنیم که هر شکلی از شناخت دچار بحران است .اگر شناسندۀ باورمندی ،در حوزۀ
دین ،فلسفه یا علم ،تاکنون با این همه هیاهو و صداهای مهیب از خواب جزمی
بیدار نشده است ،بعید است این متن بتواند او را بیدار کند .پس این متن ،همانگونه
که بارها ذکر شده ،مخاطب خود را کسانی میداند که نه تنها با بحران شناخت
مواجه شده اند ،بلکه چشمانشان همچنان خیره مانده و هیچ راه برونرفتی برای آن
نیافتهاند .این بحران به طور کلی در سه سطح قابل طرح است:
.1بحران معیار :این پارادوکس که هر معیاری برای موجه شدن باید بر شناختی
صادق استوار باشد و از سوی دیگر ،هر شناخت قطعیای برای اثبات قطعیتش باید
از معیار صدق بهره ببرد .به این مسئله در فصل قبل پرداختیم.
199
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
را در میان مجموعهای از نتایج احتمالی سردرگم رها میکند .سایر روشهای سلبی
نیز تنها به کار نقد میآیند نه برساختن حقیقت یا شناخت .البته اگر مخاطبی این
ِ
نقد را وارد سازد که پس این همه پیشرفت در تمدن وتکنولوژی آیا ناشی از
کارآمدی این روشها نیست؟ ،به او پاسخ خواهیم داد که البته که هست ،اما نه
برای دفاع از شناخت در ساحت معرفتشناسی ،بلکه برای رفع امیال و نیازهای
خود «کارآمدی
صدق شناخت را ِ
ِ بشر در سطوح بقا و میل .البته او میتواند معیار
برای رفع امیال و نیازها» تعریف کند که در آن صورت ،بحث وارد حوزۀ دیگری
(میلشناسی و تعریف نیاز) خواهد شد.
و .3بحران نقطۀ آغاز :مسئلۀ نقطۀ آغاز بسیار جدی است .از کجا میتوان آغاز
ً
کرد؟ آیا اصال یک نقطۀ آغاز ارشمیدسی وجود دارد ،آنگاه که هم نقطهآغازهای
کالسیک (مانند مقدمات بدیهیالتصور و أصول موضوعه) فروپاشیدهاند و هم
نقطهآغازهای مدرن (مانند من اندیشندۀ دکارتی یا اگوی استعالیی هوسرلی).
ِ
هرچند این سه سطح در ژرفنایشان به هم راه دارند و همدیگر را تغذیه میکنند ،اما
الزم است به نحو جداگانه طرح شوند تا بعدها ،اگر بتوانیم ،برای حل مسئله پس از
عرضۀ راهکارهایی جداگانه برای هر کدام ،به نوعی نظام پاسخ تجمیعی راه ببریم .از
سوی دیگر ،مسئلۀ معیار بر سر معرفتشناسی همان آورده که بر سر خداشناسی
آمده بود :همانگونه که نفی علتالعلل به زیر سوال رفتن وجود خدا انجامید ،نقد
ِ
مبانی و معیارها نیز شناخت را پا در هوا رها کرد.
اما پیش از پاسخ ایجابی ،الزم است تیغ نقد را کمی عمیقتر بزنیم .مسئله این
«شناخت حقیقت» دشوار و حتی ناممکن است ،بلکه مسئله این است
ِ نیست که
نقد خود شناخت خود شناخت بالذات واجد تناقض است .رادیکالترین نقدِ ،
که ِ
شناخت علمی یا فلسفی ،از عوامالناس گرفته تا
ِ نمنتقدا مشهورترین حتی است.
200
فصل .3معرفتشناسی
رمانتیکها ،متالهین ،متکلمین ،حتی مخالفان عقل و فلسفه ،هیچکدام خود
ً
شناخت را نقد نکردهاند ،بلکه معتقدند که مثال فالن شناخت درست نیست و
ً
احتماال در برابر آن ،شناخت ما درست است .این امر حتی در خصوص شکاکان
رادیکال یا حامیان الهیات سلبی و تنزیهی نیز صادق است که معتقدند ما به
درست حقیقت دسترسی نداریم و هرآنچه میدانیم وهم است .اینها همه و
ِ شناخت
همه چیزی به اسم «شناخت صادق» را پیشفرض میگیرند و رقبا و حتی خود را به
عدم دستیابی به آن متهم میکنند .اگر این موضع آغازگاه ما باشد نمیتوانیم از
بحران بیرون بیاییم .نقد رادیکال نقد خود شناخت است .البته برای این مهم
مخاطب باید دارای ذهنی پرورده باشد و دریابد که بحران ناشی از خود شناخت
است ،ناشی از خود لوگوس .بدون حل این مسائل ،دانش ما از جهان نه اندک،
بلکه هیچ است .اطالق نسبت «اندک» به دانش از سویی آن را بزرگ یا چیزی
شناخت کل دانش مطلق را پیشفرض میگیرد .حتی
ِ میکند و از سوی دیگر ،گویی
آنها که دچار این توهماند که دانش بینهایت است ،به نحوی از پیشرفت دانش
سخن میگویند که انگار «یک» از «صفر» به «بینهایت» نزدیکتر است .مسئله
این است که دستنیافتنی بودن دانش نه ّ
کمی بلکه کیفی است و امتناع آن منطقی
است .در معنایی که مد نظر من است ،دستنیافتنی بودن دانش به این دلیل نیست
که دانش انتها ندارد و هر چه بکوشیم به انتهای آن و دانش مطلق نمیرسیم ،بلکه
ً
دقیقا به این دلیل است که ما اصال آن را شروع هم نکردهایم و هیچگاه نخواهیم
کرد .در این چهارچوب و شرایط ،هر گامی به سوی شناخت حقیقت ،نه یک گام،
بلکه عدم تحرک است .حتی عقب رفتن هم نیست .نه عقب رفتنی در کار است نه
جلو رفتنی ،بلکه تنها در جا زدن است همراه با توهم حرکت (مانند همان تمثیل
ذهنی آن .نام
حرکت بر روی محیط دایره و ادعای نزدیک شدن به مرکز) و بازیهای ِ
این توهم را در تاریخ «معرفت» گذاشته اند و نام عمل برآمده از آن را «تفکر» و
حتی به آن پیشرفت و سرعت هم نسبت دادهاند .البته من منکر هر گونه حرکت در
201
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
این خصوص نیستم .از جهتی دیگر شاید حق داشته باشیم به نحوی موجه از نوعی
پیشرفت سخن بگوییم ،آن هم البته پیشرفتی سلبی .به بیان دیگر ،اگر بخواهیم
نوعی پیشرفت را به شناخت اطالق کنیم ،تنها به شرطی میتوانیم چنین کنیم که به
جای توهم پیشروی تدریجی شناخت ،از پیشرفت در آگاهیمان به موهوم بودن هر
تخریب اسطورۀ شناخت .همین ِ شکلی از شناخت سخن بگوییم :پیشرفت در
پیشرفت است که نیهیلیسم معرفتی را رقم زده است ،و البته ما را نیز به اینجا رسانده
ً
است که بتوانیم مسئله را با وضوح بیشتری ببینیم و به راههای اساسا نوینی از
برونرفت بیاندیشیم.
البته که ما در ادامه از قسمی شناخت دفاع خواهیم کرد ،اما نه از شناختی بیشتر ،نه
ً
حتی از این یا آن شناخت ،بلکه نوع اساسا نوینی از شناخت که بیرون از مرزهای
خود شناخت یا به تعبیری ضدشناخت است .این شناخت تنها زمانی خلق خواهد
ِ
شد که نقد شناخت به تمام وجوه برسازندۀ شناخت راه ببرد و به رادیکالترین شیوه
همه چیز را رفع کند .در یک کالم ،باید بدون دور زدن یا انکار بحران شناخت (و
ً
نسبیگرایی و الادریگری برآمده از آن) بتوان از نوع اساسا نوینی از شناخت دفاع
ِ
کرد؛ نوعی از شناخت که همواره نقد رادیکال هر شکلی از شناخت را در ذات خود
دارد ،یعنی شناختی که بناست به ریشههای خویش بازگردد و به جای یقین بر
حیرت استوار است چرا که به تعبیر هیوم «آدمی باید در همۀ رویدادهای زندگی
همچنان شکاکیت خود را حفظ کند» .1البته که «یک حقیقت به از هزار شک
است» ،2اما در زمانۀ نیهیلیسم ،پرسش این است چگونه میتوان بدون همان یک
1هیوم ،دیوید ( ،)1398رساله ای دربارۀ طبیعت آدمی (کتاب اول :درباب فهم) ،ترجمۀ جالل پیکانی،
تهران :ققنوس ،ص .352
2جالل الدین محمد بلخی ( ،)1399اسطرالب حق (گزیدۀ فیه ما فیه) ،انتخاب و توضیح محمدعلی
موحد؛ تهران :ماهی.
202
فصل .3معرفتشناسی
حرکت معرفتی-
ِ حقیقت جزمی ،با تصدیق همان هزاران شک ،گامی برداشت و
ِ
عمل ِی موجهی را صورت داد؟ از سوی دیگر ،در این معنا ،انسان آگاه آن نیست که
حقایق زیادی میداند ،بلکه برعکس ،انسانی است که حداقل میداند که از حیث
معرفتشناختی همواره در تردید است و دستاویز یا لنگرگاهی مستحکم و مطمئن
ژست فروتنانۀ
ِ در اختیار ندارد -و این البته بنا نیست به نوعی شعارزدگی یا
اطی «فقط میدانم که نمیدانم» دچار شود .از سوی دیگر ،انسان ناآگاه ،نه
سقر ِ
انسان فاقد معلومات ،بلکه انسانی است که دچار توهم دانایی است و در یک کالم،
انسانی است که حیرت نمیکند .هرچه حیرت در زندگی کمتر و توهم تسلط بر
امور و دانایی بیشتر ،ناآگاهی بیشتر است .از ابتدای صبح ،از لحظۀ گشودن
«دانش مطلق» به
ِ واگشایی
ِ چشمان ،حیرت آغاز میشود .بدین طریق آیا نمیتوان با
«حیرت مطلق» از انسداد شناخت خارج شد؟
203
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
جستجوی آغازگاه
آغازگاه تجربی واقف باشیم،
ِ آغازگاه زمانی-تاریخی و
ِ احتمالی
ِ خلط
اگر نسبت به ِ
زمانی که از آغازگاه یا خاستگاه در ساحت معرفت سخن گفته میشود باید آن را نه
تاریخی (در معنای متعارف) ،بلکه تجربی دانست .درست است که میتوان از
تاریخ معرفتشناسی ،و حتی ابتنای دانش امروز بشری بر این روند تاریخی سخن
گفت ،اما نباید فراموش کرد که زمانی که از خاستگاه یک شناخت سخن گفته
میشود ،وجه انضمامیاش به میانجی به عمق زدن در اینجا و اکنون برمال میشود.
این تاکید نه به معنای نادیده گرفتن تاریخ ،بلکه با انگیزۀ اتخاذ موضع انتقادی در
روی تاریخانگارانۀ غیرانتقادی و صوری در خصوص هر خصوص نوعی عقب ِ
شناختی است .در ابتدای فصل اشاره شد که اوج این بیماری رایج ،به ویژه در این
عصر ،اتیمولوژی و فیلولوژی است .اینجا با سوفسطاییان جدید روبرو هستیم:
ً
مانند هایدگر ،دریدا و آگامبن .قطعا برای یافتن ریشههای استعمال یک واژه یا معنا،
ِ
و حتی برای فهم امکانات یک مفهوم ،باید به نوعی تبارشناسی تاریخی تن دهیم و
از ابتدا (یا تصوری ساختگی از ابتدا) آغاز کنیم .اما حتی همین به عقب رفتن نیز
خاستگاه معنابخشش در نظر بگیرد .در واقع آغازگاه
ِ باید اینجا و اکنون را به عنوان
آغاز راه باشد نه در انتها ،و راه ما از اکنون (مواجهۀ سوژه) آغاز میشود نه از
باید در ِ
ابتدای تاریخ .با این وصف ،در برابر این پرسش که «دانش یا معرفت از کجا آغاز
میشود؟» باید پاسخ داد که :نه تنها هر دانشی (در ساحت معرفتشناختی) ،بلکه
ً
اساسا هر چیزی (در ساحت هستیشناختی) ،از تجربه آغاز میشود .در این معنا
برداشت
ِ باید از نوعی تجربهگرایی رادیکال (نه تنها علیه عقلگرایی ،بلکه حتی علیه
محافظهکارانۀ رایج از خود تجربهگرایی) دفاع کرد .تجربه حتی بر دوگانۀ سوژه و ابژه
نیز مقدم است .سوژه و ابژه محصول تجربهاند .تجربه از حیث تجربه شدنش
204
فصل .3معرفتشناسی
غیرقابل نقد است ،زیرا در سطح نخست حتی هنوز به مرحلۀ لوگوس نیز راه نیافته
نامیدن یک تجربه ،امری پساتجربی است .اینکه شیوۀ ِ است .حتی تجربه
شدن تجربه چه نسبتی با تاریخ شناخت و فرهنگ و فیزیک و غیره دارد ،بحثی تجربه ِ
ِ
جدی ،اما در اینجا فرعی است .پیش از همۀ اینها ،و به منزلۀ مبنای تمام اینها ،این
قاعده وجود دارد که «تجربهای تجربه میشود ،همین و بس» .پس ما در مواجهه با
پروبلماتیک مدرن پاسخی به یکمعنا پسامدرن خواهیم داد و تجربه را حتی بر
ِ یک
«من» تقدم خواهیم بخشید.
1دکارت ،رنه ( ،)1385تامالت در فلسفۀ اولی ،ترجمۀ احمد احمدی ،تهران :سمت ،صص .38-37
206
فصل .3معرفتشناسی
استدالل و معنا و غیره .شرط لوگوس امری غیرلوگوسی است (از جنس تجربۀ
حضوری که با علم حضوری متفاوت است) ،اما این بدان معنی نیست که لوگوس
بیمعناست ،بلکه به ما حق میدهد تا زبان بگشاییم .نقدی که اینجا میتوان بر
هگل وارد ساخت و بسیار حائز اهمیت است (چون نشان میدهد چرا او از ابتدای
پدیدارشناسی وجهی از روح را نادیده میگیرد) این است که تجربه بیواسطه
نیست ،نه به این دلیل که واجد وساطت و کلیتی پنهان است (آنگونه که هگل در
پدیدارشناسی مدعی است) ،بلکه چون اصال وساطت بر آن صدق نمیکند .تجربه
حتی نوعی «این» هم نیست ،چرا که هنوز جهتی وجود ندارد .هگل با اثبات کلی
بودن «این» (یا تجربۀ بیواسطۀ حسی) در فصل یقین حسی ،به جای آنکه اجازه
ِ
دهد تجربه به سطح امر کلی و لوگوس راه یابد ،از همان آغاز به نحوی سفسطهآمیز
سوبژکتیو منفک از تجربه نوعی
ِ لوگوس را بر آن تحمیل میکند و برای آگاهی
اصالت قائل میشود و بدین طریق ،تجربۀ تجربه را از دست میدهد .در غیر این
صورت به جای آنکه فصل دوم به فاهمه (و برداشت مقولهوار کانتی از آن) دربیفتد،
و تجربه را به کلی فدا کند ،باید به نوعی دیگری از آگاهی از تجربه راه مییافت ،و
به جای «علم تجربۀ آگاهی» ،پروژۀ «آگاهی از تجربۀ تجربه» را کلید میزد –
کاری که ما در صدد انجامش هستیم.
پس از هر دو جهت سلبی و ایجابی آغازگاه نمایان میشود .اجازه دهید اینجا کمی
درنگ کنیم و جهت رفع سوءتفاهمات کمی روشنتر سخن بگوییم .ما نمیدانیم
سوژه و ابژه چیست ،نمیدانیم خود و جهان چیست ،نمیدانیم حقیقت و معیار
صدق چیست ،پیش از همۀ اینها ،حتی پیش از اینکه چیزی بدانیم ،تنها تصوری
ً
داریم از اینکه« :من حس/احساس میکنم» .احتماال گمان میکنید اکنون اینجا
نشستهاید و این کتاب را در دستتان دارید و در حال لمس آن هستید .جایی نشسته یا
ایستاده یا خوابیده اید .لباسی به تن دارید یا ندارید .هوای اطرافتان گرم یا سرد یا
207
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
معتدل است و غیره .از حیث فلسفی ،اگر همهی باورها را به حالت تعلیق درآوریم،
واقعا چه می ماند؟ ممکن است اصال آن بیرون آنگونه که ما تصور میکنیم نباشد،
نه سرمایی در کار باشد نه گرمایی .ممکن است بدن ما آنگونه که تصور میکنیم
ً
نباشد و فرم آن قابل اثبات نیست .ممکن است اصال کتابی در کار نباشد و مهمتر از
ً
همه ممکن است اصال «من»ای در کار نباشد .شما در این لحظه هیچ «من»ای را
تجربه نمیکنید .من پیشفرض نیست ،بلکه باید موضوع اثبات و غایت استدالل
ِ
باشد .اینکه من چشمم را میبندم و احساس مبهمی از چیزی که «خود» مینامم
(اگو یا نفسانیتم) دارم چگونه میتواند به لحاظ فلسفی وجود «من» را اثبات کند؟
شرط بودن است مبرهن
چگونه میتواند پیوستار زمانی و امتداد جوهریای را که ِ
سازد؟ به هیچ طریق .پس چه میماند؟ فقط تجربۀ محض ،فارغ از من و آن ،فارغ
از اینجا و آنجا ،فارغ از سوژه و ابژه .فقط تجربه در مقام احساسی مبهم وجود دارد.
هماکنون به این احساس توجه کنید 1.این احساس چیست؟ آیا احساس این است
حال لمس کتاب هستم؟ خیر .این برچسبهایی است که ما به ناچار در
که من در ِ
مرحلۀ بعدی به تجربهمان میزنیم .دربارۀ منشاء و کارکرد این برچسبزنی (یا
مقولهبندی) ،تاریخی و غیرتاریخی بودنش ،فرهنگی و غیرفرهنگی بودنش ،سخن
گفته خواهد شد ،اما فارغ از همۀ آنها ،خود تجربه پیش از همۀ اینهاست .فقط
میتوان گفت تجربهای احساس میشود .حتی خود این عبارت هم برساخته است:
احساس شدن چیست؟ من از شما میخواهم به قبل از آن بروید .در توجه به تجربه
عمیقتر شوید .آیا میتوانید تجربهای را احساس کنید؟ به محض اینکه بخواهید به
1در ضمیمۀ تمرینات تقویت سوژه شیوه های مشخصی برای افزایش ظرافت و دقت در این توجه به تجربه
ً
آموزش داده میشود .اما عجالتا در اینجا در ساحت نظری ،حتی اذهان ناپرورده و عرفی نیز توان درک
مطلب و تصوری حتی مبهم از تجربه را دارند؛ و چه بسا حتی ذهنی خامتر ،عرفیتر و ناپختهتر ،در برابر
اندیشی کمتر و سهولت بیشتری مطلب را دریابد.
ِ دانشمندان مدعی ،با جزم
ِ اذهان فیلسوفان یا
208
فصل .3معرفتشناسی
ً
آن بیندیشید آن تجربه را از دست دادهاید و وارد ساحت شناخت شدهاید .قطعا
فلسفه (و به طور کلی اندیشه) در ساحت شناخت عمل میکند ،اما بنیانش
نمیتواند بر شناخت استوار باشد .با این همه اگر بنیانش بر شناخت نباشد ،و بر
تجربۀ پیشالوگوس استوار باشد ،تمام نتایج حاصل از آن فاقد کلیت خواهند بود
(چنانچه هگل هم اشاره میکند) و در نتیجه به نیهیلیسم منجر میشود .اما اجازه
ً
برداشت شما از احساستان را در نظر
ِ دهید عجله نکنیم و در همین جا صرفا همان
بگیریم .تفاوت از برچسبها آغاز میشود .البته هنوز سخنی بر سر تفاوت در
تجربه یا تجارب مختلف (چه تجارب مختلف یک سوژه چه تجارب سوژههای
مختلف) نیست ،و حتی خود سوژه هم اثبات نشده است .اما اگر حتی
«دیگری»ای هم ممکن باشد ،پیش از همه شما و من و دیگری هر سه در حال
کردن
امکان تجربه ِِ تجربه کردنیم .محتوای این تجربه محل تفرقه است ،اما خود
اکنون ،حاال به هر طریقی ،امر مشترک میان همۀ ما انسانها (و البته عالوه بر آنها
حس حضور .هنوز بحث بر سر
تمام موجودات تجربهکنندۀ دیگر) است :نوعی ِ
اختالف دستگاههای شناخت ،بر سر سوژهها و بر سر فرهنگ و تاریخ و جغرافیا
خود
نیست .همۀ اینها بر محتوای تجربه اثر میگذارند و چنان که خواهیم دید ِ
تجربی ما محصول این تاریخ و فرهنگند .ما در
ِ محتوای این تجربه ،حتی دستگاه
مشترک عقل نزد عقلگرایان
ِ اینجا بنا نداریم به توهم دستگاه مشترک کانتی یا قواعد
پشت سر بگذاریم نه اینکه به پیش از آنبازگردیم .ما بناست جهان نیهیلیستی را ِ
تصدیق
ِ و هگل از پیش به بتوان که ندارد بازگردیم و در نتیجه هیچ توهمی وجود
تاریخیت ذات ِی حقیقت بازگشت .اما دقت کنید که در اینجا هنوز نوبت این سخنان
ِ
نرسیده است .تقدمی که از آن سخن میگوییم ،نه تقدم تاریخی و نه تقدم منطقی،
نه حتی تقدمی معرفتشناختی است ،بلکه تقدمی است که تاریخ و منطق و
209
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
معرفتشناسی را ممکن میسازد .حال پیش از ورود به ساحت لوگوس ،اجازه دهید
ببینیم آیا چیز دیگری جز «تجربه» خواهیم یافت یا خیر؟ ما 1فقط تجربهای مبهم را
احساس میکنیم که اکنون ،و احتماال هرگز بهتمامی ،حتی نمیتوانیم آن را توصیف
« 1من»« ،ما» و ...؛ همانگونه که مالحظه میکنید دشواری سخن گفتن در این خصوص ممکن است هر
لحظه ما را به مهملگویی دچار کند یا مخاطب را دچار این سوءتفاهم کند که من در حال استفاده از
مفاهیمی غیرمجاز هستم .اما الزم است بگویم که ما در محدودیتهای زبانی به سر میبریم .ما در
ً
جستجوی حقیقت ،حتی در بیان خود واژۀ حقیقت ،هیچ ابزاری نداریم جز زبانی ذاتا فریبکار (از این
حیث زبانهای دقیق مانند منطق و ریاضی ،از قضا فریبکارانهتر از زبانهای عرفیاند) .این سخن من البته
ً
تصدیق این موضع عرفانی نیست که از حقیقت نمیتوان سخن گفت یا اینکه حقیقت تنها در ِ ابدا به معنای
سکوت متجلی خواهد شد .در ادامه خواهیم دید که تعریفی که از «حقیقت» ارائه خواهیم داد ،تنها در بطن
«لوگوس» ممکن است ،چراک ه حقیقت مفهومی پساتجربی و پسالوگوسی است .این نکته همچنین به این
معنا نیست که اکنون باید زبان را دور بریزیم ،به این بهانه که خود زبان رهزن فهم است .بلکه ما نشان
انتقادی ما از آن تنها راه بیان حقیقت است.
ِ خواهیم داد که هرچند زبان را فریبکار میدانیم ،اما استعمال
زبانی ما راه فراری است برای مواجه نشدن با انسداد که خود ازِ افکنی حل مسئله به محدودیتهای فر ِ
آموزههای نیهیلیسم است .ما می توانیم از زبان به نحوی انتقادی بهره ببریم ،یعنی در عین استفاده از
ً
چهارچوبهای محدود و در عین اذعان به این محدودیت ،دقیقا به کمک خود همین زبان ،از محدودیتها
آگاه شویم و همواره در حین استعمال آنها را مدنظر داشته باشیم .در این معنا ،زبان کارکردی پالستیک،
همزمان ایجابی و سلبی ،همزمان شکلپذیر و شکلدهنده و حتی انفجاری مییابد .برای مثال ،زمانی که
اثبات «من» ،از شقوق مختلف «من» در صورت ضمیر یا پسوند فعلی (تجربه
در عبارت فوق ،پیش از ِ
میکن«م») بهره می برم ،اگر این تذکر انتقادی را مدنظر داشته باشیم که این استعمالها صرفا به واسطۀ
مقتضیات زبانی صورت پذیرفته اند و هیچ نقش ایجابی در استدالل ندارند ،آنگاه در استعمال آنها محق
زبان موجودمان را به امید کشف یاخلق زبانی ایدئال ،الهی ،علمی
خواهم بود .بزرگترین خطر این است که ِ
و بینقص وانهیم و ته ماندۀ امکاناتمان را از دست بدهیم .این البته نه دفاعی محافظهکارانه از زبان ،بلکه
مواجهه ای رادیکال با زبان (هم در معنای به ریشه زدن و هم در معنای ریشهسازی) ،یعنی پذیرش متعهدانۀ
مسئولیت آن ،است.
ِ
210
فصل .3معرفتشناسی
کنیم .از شما میخواهم مطالعۀ این کتاب را رها کنید ،چشمانتان را ببندید و فقط آن
دست دیگر) را لمس کنید .فارغ از ماهیت سوژۀ احساسکننده ،و نیز
(یا هر چیز دم ِ
فارغ از ماهیت ابژۀ احساسشونده ،آیا ما غیر از تجربۀ خود لمس کردن ،چیز
دیگری را تجربه نمی کنیم؟ چرا! خود توجه به این تجربه را .به بیان دیگر ،آنگاه که
ما به تجربهای که تجربه میشود ،توجه میکنیم ،به جز خود احساس تجربه،
میتوانیم خود این توجه را نیز احساس کنیم .همین توجه است که با عجله و به
غلط به آن برچسب «من» میزنیم و آن را «علم حضوری» میخوانیم .ما هنوز به
خود تجربهکردنمان
ساحت شناخت و لوگوس وارد نشدهایم ،اما به تجربهای از ِ
دست یافتهایم :توجه به تجربه ،یا در یک کالم ،تجربۀ تجربه .من مخاطب این
نوشتار را نه فیلسوفان ،نه روشنفکران ،نه متفکران ،نه حتی کل انسانها (که هنوز
هیچ تصوری از آنها نداریم) ،بلکه هر آن چیزی میدانم که قادر به این «توجه»
است و میتواند به تجربه توجه کند .عالوه بر خود تجربۀ احساسی ،این تجربۀ
توجهی که هنوز پیشالوگوسی است ،شرط امکان شناخت و مفاهیمی از قبیل سوژه،
من ،ابژه ،کتاب یا حتی زمان و اندیشه است .این «توجه» همان بود که هگل
نادیدهاش گرفت و دکارت آن را با «من اندیشنده» خلط کرد .پس تاکنون دو امر را،
ِ
ولو به طور مبهم ،تشخیص دادهایم :یکی تجربۀ احساس لمس و دیگری توجه به
پیش رو (البته
مباحث فلسفی ِ
ِ مبنایی
ِ این تجربه .الزم به یادآوری است که عناصر
مانند هر بحث فلسفیای به راستی) نه بر مفاهیم پیشینی یا اصول بدیهیالصدق یا
خود تجربه و توجه به آن مبتنیاند.
تعاریف مدون مبتنی بر جنس و فصل ،بلکه بر ِ
ِ
«تجربه» و «توجه» :اینها دو کلمهاند که هرچند نمیتوان توصیف یا تعریفشان کرد،
اما میتوان نشانشان داد (کاری که من با خلق فضایی تمثیلی انجام دادم) و البته،
علیرغم تفاوت احتمالی در درکشان از سوی مخاطبان ،میتوان از آنها استفاده
کرد ،چراکه هنوز هیچگونه ارزش معرفتشناختی ندارند و در این معنا ،خود اشاره
به آنها ساحت امر مشترک را برمیسازد ،هرچند بدون این ادعا که محتوایشان نیز
211
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
احتمالی مختلف ،مشترک است .حال مسئله این است که چگونه میتوان
ِ برای افراد
گام بعدی را برداشت و مرز عبورناپذیر را رد کرد و به ساحت شناخت وارد شد؟
همه با روایت کلیشهای رئالیستی فوق از سوژه و ابژه آشناییم .روایتهای دیگر تنها
اندکی در کلیشهزدایی پیش رفتند و روایتهایی مشابه یا متفاوت عرضه کردهاند و
همگی کوشیدهاند روایتهای خود را بر اساس تجربه یا عقل توجیه کنند .با توجه
به نظریۀ نظام تمثیالت ،همۀ این روایتها تنها قصههاییاند که به ذهن موجودی
قصه گو رسیده است .ما به همان اندازه که ممکن است یک تجربه را ادراک کنیم،
ممکن است آن را آفریده باشیم .هیچ راهی برای انطباق این تصورات ،نه بر تجربۀ
محض و نه بر ابژۀ مستقل از خودمان وجود ندارد ،اگر اصال چنین ابژهای در کار
باشد .هیچ راهی برای مقایسۀ تجربیات ما ،یعنی سوژههای مختلف ،با یکدیگر
212
فصل .3معرفتشناسی
ً
وجود ندارد ،اگر اصال «ما»یی در کار باشد .هر روایتی تنها یک روایت است در
بین بیشمار روایت ممکن .روایت هرگز با تجربه تصدیق نمیشود ،چراکه تجربه
ً
همواره پیش از لوگوس است و در نتیجه ،اصال امکان موجهسازی ندارد .اگر فالن
روایت با بهمان تجربه همخوان به نظرمان میرسد ،هیچ راهی وجود ندارد که این
همخوانی را محک بزنیم .در ی ک کالم ،هیچ راهی وجود ندارد که دریابیم کدام
ً
روایت برآمده از تخیل است کدامیک برآمده از ادراک محض تجربه ،اگر اصال
تفاوتی ماهوی بین ادراک و تخیل وجود داشته باشد .اینجا نیز هر کدام از ما با
نظامی از تمثیالت طرفیم که برای توضیح هر پدیدهای بدان استناد میکنیم .منشاء
این نظامها نیز محل مناقشه است .حتی حضور دیگران و تجربۀ مشترک نیز بخشی
از همین نظام تمثیالت است که به واسطۀ مشاهده یا خلق برخی شباهتها ،به
اندام منتسب به خودمان،
تصورات حاصل از/یا منتسب به برخی تجربیات با تجربۀ ِ
ً
خلق شدهاند .مباحث طرحشده از ابتدای این بخش تاکنون دقیقا هیچ کمکی به
توجیه هیچ شناخت یا حتی یک گزارۀ معرفتی در خصوص جهان خارج یا حتی
سوژه نکرده است .تنها احساسی تجربه میشود و توجهی به آن شکل میگیرد ،البته
در عین حال که میدانیم هیچ شناختی از منشاء ،کارکرد و معنای این احساس،
تجربه و توجه نداریم و فقط به آنها نوعی آگاهی داریم ،بیآنکه حتی بدانیم آگاهی
چیست.
در این معنا آیا دست ما خالیتر از شکاکترین شکاکان نیست؟ آیا ما هر شکلی از
شناخت ،معرفت ،دانش و علم را بهکلی زیرسوال نبردهایم؟ پاسخ هم مثبت است و
هم منفی .اگر منظور از شناخت ،ارائۀ گزارۀ حقیقی یا قطعی در خصوص جهان
خارج یا داخل است ،البته که ما هیچ راهی به آن نداریم .ما بنا نیست دچار
توهمات جزماندیشانه شویم و متحجرانه به سادهانگاریهای پیش از نیهیلیسم
بگریزیم .همانگونه که اشاره شد نیهیلیسم (اینجا در معنای معرفتشناختی) نه تنها
213
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
هدفی برای فراروی است ،بلکه خود عزیمتگاه هم هست .امروز از تامالت
دکارت چه مانده است؟ نه از اثبات خدای دکارتی (تامل سوم و پنجم) اثری مانده،
مبانی موجهکنندۀ فیزیک او (تامل پنجم و ششم) ،نه از معیار صدقش (تامل
نه از ِ
چهارم) و نه حتی از بزرگترین میراثش ،یعنی «من» اندیشندۀ مدرن (تامل دوم)،
ِ ً
«شک رادیکال» در آغاز راه (تامل اول)
ِ بلکه آنچه واقعا از او به جا مانده همان ایدۀ
است .ما در اینجا ،به عنوان میراثدار دکارت ،از شکی حتی رادیکالتر آغاز
میکنیم.
اما از سوی دیگر ،دست ما نه تنها خالی نیست ،بلکه آنقدر ُپر است که در هیچ
مخیلهای نمیگنجد .بیشمار نظامهای تمثیالت ممکن وجود دارند ،بیشمار سناریو
برای روایت و نظمبخشی به تمثیالت ما .خود این مباحث نیز ،هرچند ادعای موجه
بودن دارند ،اما دال بر نوعی نظام تمثیالتاند .دو مسئله در اینجا قابل طرح است،
یکی رابطۀ درونی یک نظام تمثیالت و دیگری رابطۀ یک نظام تمثیالت با تجربۀ
پیشالوگوسی .ما در فصل روششناسی دربارۀ نظریۀ نظام تمثیالت سخن گفتهایم.
ً
اکنون میتوانم بکوشم ،مشخصا نظام تمثیالت مد نظر این متن را به نحوی که
موجه میدانم عرضه کنم .در اینجا به سطح دیگری از شناخت گام میگذاریم ،با
روششناسی و قوانین و معیارهای خاص خودش .تالشی برای ارائۀ یک روایت
هرچه منسجمتر و هرچه فراگیرتر از معرفتشناسی .در این معنا هر فیلسوف ،هر
دانشمند ،هر متاله ،یک قصهگوست که برای باورمندانش قصهای را روایت میکند
با این امید که آنها بدان باور پیدا کنند .در اینجا نیز بناست دست به کاری مشابه
بزنیم .اما پیش از آن الزم است شروطی را که پیشتر نیز به آنها اشاره کردهام ،اینجا
با تفصیل بیشتر ،برای تفکیک دو نوع نظام تمثیالت مطرح کنم :نظام تمثیالت
موجه و نظام تمثیالت غیرموجه.
214
فصل .3معرفتشناسی
از این پرسش میآغازیم که آیا فقط یک نظام تمثیالت موجه وجود دارد؟ پاسخ من
به این سوال منفی است ،چرا که هر چند من به یک نظام تمثیالت باورمندم ،اما
داستانی ثابت ،بیشمار روایت تولید کرد ،بیشمار
ِ همانگونه که میتوان با چند عنصر
نظام تمثیالت ممکن و نیز بیشمار نظام تمثیالت موجه ممکن وجود دارد .تاکید بر
این امر از این حیث حائز اهمیت است که موضع ما را از رویکردهای جزماندیشانه
درخصوص حقیقت متمایز میکند و یک نظام تمثیالت موجه را همواره مترصد و
خود موجهسازی نیز پروسهای بیپایان است .از سوی
گشوده نگاه میدارد ،چرا که ِ
دیگر ،تفکیک میان دو نوع نظام باور موجه و غیرموجه نیز میتواند ما را از
نسبیگرایی مطلق مصون دارد .این البته وظیفهای است دشوار که خود نیازمند
موجهسازی است .شاید به نظر مخاطب برسد که جای طرح تفصیلی این بحث نه
اینجا ،بلکه در فصل روششناسی بوده است .البته طرحی اجمالی از این بحث در
ضروری «موجهسازی» و «شناخت» ،درج این
ِ آنجا ارائه شد ،اما رابطۀ ذاتی و
بحث را در اینجا ،پس از مقدمات فوق و پیش از ورود به برداشت خاص این نظام
خود «معرفت» و «شناخت» ،توجیه میکند .اما چه شرایطی یک نظام تمثیالت
از ِ
را موجه میسازد؟
معیارصدق پالستیک
ِ .1
همانگونه که در بخش روششناسی اشاره شد ،هر کدام از انواع مختلف معیار
صدق موجود با مشکالتی مواجهاند .رایجترین معیار (یعنی مطابقت) به این دلیل
ً
ساده که وجود پایگاهی موثق برای مطابقت را پیشفرض میگیرد ،اساسا زیر سوال
است .مطابقت در معنای مصطلح و پرسابقه ،مطابقت تصور سوژه با ابژه است .اما
مستقیم قابل اتکایی به خود ابژه وجود ندارد ،یعنی هر
ِ حال که هیچ دسترسی
ً
دسترسیای به ابژه بازهم تصوری از ابژه است ،اساسا خود امکان مطابقت ابژکتیو
نیز زیر سوال است .معیار صدق پراگماتیستی ،هرچند ممکن است ،اما حقیقت را
215
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
اض پیشفرضگرفتهشدۀ عملی (ناموجه) تقلیل میدهد .برای مثال ،اگر
صرفا به اغر ِ
گرو حفظ گله است و حقیقت متالشیکنندۀ گله ،پس به
هدف بقاست و بقا در ِ
نحوی پارادوکسیکال ،دروغ را باید صادق دانست .معیار صدق انسجام ،البته معیار
ً
صدقی پیشرو است ،اما مسئله اینجاست که اوال به چنان درخودبستگیای دچار
ً
میشود که امکان گفتگو با سایر نظامهای تمثیالت را از دست میدهد .ثانیا،
ارتباطش را بالکل با اصل «تجربۀ پیشالوگوسی» از دست میدهد و خود را از آن
ً
بینیاز میپندارد .ثالثا ادعای آرمانی را دارد که نه تنها دشوار یا دور از دسترس بلکه
محال است ،چرا که چنانکه گودل نشان داده است ،حتی در قطعیترین و
ً
انتزاعیترین نظامهای تمثیالت انسانی ،یعنی ریاضیات ،نیز اساسا اصل عدم
تمامیت حاکم است و انسجام درون ِی خودبسنده افسانهای بیش نیست .نظام صدق
پویا نیز ،که نظام حاضر خود را بیش از همه به آن نزدیک میداند ،دچار بنبستی
ً
است که مفصال بدان اشاره شد .من همانگونه که مالحظه شد ،با الهام از تعبیر
وضعشدۀ ماالبو ،به ویژه در عصبشناسی ،معیار صدق پالستیک را پیشنهاد دادم
که مشخصات آن نیز پیشتر ارائه شد .این معیار شرط اول موجه بودن یک نظام
تمثیالت است .به بیان دیگر ،یک نظام تمثیالت تنها به شرطی میتواند موجه باشد
که پالستیک (در هر سه معنای آن ،یعنی همزمان شکلپذیر و شکلدهنده و
منفجرکننده) باشد .البته چنانکه مشاهده شد ،تالش کردم نشان دهم که معیار
صدق پالستیک ،به تعبیری ،آمیزشی انتقادی از تمام معیارهای صدق چهارگانه
است که به هر کدام جایگاه موجه خود را تخصیص داده است.
.2سخنپذیری
هرچند شاید بدیهی به نظر برسد ،اما الزم به اشاره است که هر نظام تمثیالت موجه
ً
باید تماما سخن پذیر یا قابل بیان از طریق لوگوس باشد .البته میتوان نظامهای
تمثیالتی را تصور کرد که دستکم در بخشهایی به سخن تن ندهند و یا سکوت
216
فصل .3معرفتشناسی
دیگر بیان متوسل شوند .این نظامها هر چند ممکناند و
پیشه کنند ،یا به شیوههای ِ
شاید بتوانند موثر و موسس باشند ،اما یک نظام موجه محسوب نمیشوند ،مگر
اینکه حتی خود همان ناسخن را به سخن درآورند .علیرغم تمام محدودیتهایی
که به لوگوس نسبت داده میشود ،برای توجیه یا حتی نقد ،راهی جز لوگوس وجود
ندارد .البته یک نظام میتواند به بیرون از حوزۀ تمثیالت خود اشاره کند یا امور
سخن ناپذیر را به رسمیت شناسد ،اما حتی آنگاه که به آنها اشاره میکند باید آنها را
ذیل نظام تمثیالت خود مفهوممند و معنادار سازد و به خود حق بدهد از آنها سخن
بگوید .این سخن گفتن حتی میتواند شامل دالیل ناتوانیاش از سخن گفتن دربارۀ
الزم توجیه است و البته نه شرط کافی.
آن موضوع باشد .سخن شرط ِ
اینجا الزم است نقدی در خصوص برداشت متعارف از زبان مطرح شود .نخست
اینکه در طول قرون اخیر به کرات نشان داده شده است که رابطۀ کلمات با
مدلول ازپیشداده ترسیم نمیشود .رابطۀ دال و
ِ مصادیقشان بر اساس رابطۀ دال و
ً
مدلول مربوط به رویکردی بود که اوال خصلتی غیرتاریخی و ذاتی برای داللت قائل
ً ً
وجود مطلقا
ِ بود و ثانیا دال را از مدلول جدا میدانست و حتی آنها را به دو ساحت
متباین (زبان و واقعیت یا واژه و شیء) نسبت میداد .اما از آنجا که نظام تمثیالت
آمد
میان دال و مدلول نوعی رفت ِ
هم سخنپذیر است و هم سازندۀ تمثیالت ،پس ِ
دائمی و تاثر متقابل برقرار است .هم کلمات (زبان) ،و هم اموری که واقعی
مینامیم ،هر دو ،بیانی از سطح به لوگوس درآمدۀ تجربهی پیشالوگوسیاند.
ِ
اما مهمتر از همه اینکه سخنپذیری شرط الزم گفتگوی بینانظامی است که تن
اصلی یک نظام تمثیالت موجه است .بدون سخن
ِ سپردن به آن از مشخصات
پذیری امکان گفتگو وجود ندارد .هرچند شرط کافی گفتگو در حوزۀ
معرفتشناسی ،به اشتراک پیشینی در ساحت تجربۀ پیشالوگوسی بازمیگردد .این
217
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اشتراک را نه میتوان تحمیل کرد ،نه میتوان اثبات نمود ،بلکه تنها میتوان نشان
اک
معنایی اشارهگر در دو نظام همسخن ،اشتر ِ
ِ داد ،با این امید که عالوه بر اشتراک
فرضی ،این اشتراک
ِ ولو ، گرفتن فرض پیش بدون تجربیای نیز وجود داشته باشد.
ِ
تجربی که زبان تنها میتواند بدان اشاره کند ،هیچ گفتگویی ممکن نیست و تمام
گفتگوها در حقیقت کثرتی از تکگوییهای در خودفروبسته خواهند بود .به همین
دلیل برخی رویکردها گفتگو را به سطح گفتگوی درونگفتمانی فروکاستهاند و به
ِ
حداعالی «خودگویی و خودخندی» دست یافتهاند .تنها شیوۀ موجه گفتگوی
درونگفتمانی ،گفتگوی انتقادی است .پس آنچه نظام را موجه میسازد ،عالوه بر
عناصر درونی ،که همواره نابسندهاند (بنا به اصل ناتمامیت) ،نحوۀ برقراری نسبت
ناقض
ِ با عناصری بیرونی (هم بیرونی در مقام نظامی دیگر ،هم بیرونی در مقام
درونی ،و هم حتی در مقام امر لوگوسناپذیر) است.
سخنپذیری به معنای سخن گفتن از همهچیز نیست ،بلکه مهمترین شرط سخن
سکوت به موقع است .روشن است که سخنی که سکوت نداشته باشد سخن
ِ گفتن،
ممتد بیمعنا بدل میشود .مهم این است که نظام دریابد که کجا
نیست و به آوای ِ
باید سخن بگوید و کجا باید سکوت کند و به ناتوانیاش در سخن گفتن واقف
باشد و آن را موجه سازد .البته این سکوت ،با سکوت عرفانی یا پیشالوگوسی
متفاوت است ،بلکه سکوتی پسالوگوسی است .سکوتی است موجه که بخشی از
سخن است و درون آن درهم تنیده شده است .سکوتی است ناشی از وقوف
ذاتی خود ،و
ناتمامیت ِ
ِ صاحب سخن (در اینجا یک نظام تمثیالت درهمتنیده) به
پوشاندن
ِ در نتیجه ،اجتناب از شهوت کالم و تخیل قصهگویانۀ بیقیدوبند با هدف
ِ
نادانی خود.
ِ این ناتمامیت و پنهان ساختن
ِ
218
فصل .3معرفتشناسی
سخن پذیری همچنین واجد خصلت دیگری هم هست و آن اینکه تمام بخشها یا
افراد باورمند به یک نظام بتوانند سخن یکدیگر را بفهمند .شاید گویشهای
مختلف درون یک نظام وجود داشته باشد ،اما الزم است که فهم متقابل میان آنها
وجود داشته باشد .این فهم متقابل را نباید به نحوی صوری یا استبدادی با یک
دستور زبان واحد مرکزی القا کرد .وجود یک دستور زبان واحد مرکزی یک نظام را
کاذب مرکز/حاشیه را ایجاد میکند .همزبانی ،به معنای
ِ نامتوازن کرده و دوگانۀ
ارجاع به یک زبان مشترک موجود و انحصاری نیست ،بلکه همزبانی به این
معناست که دو گویش مختلف در عین پذیرش تفاوتهایشان بکوشند تا یکدیگر را
بفهمند .اگر آنها از این فهم عاجز باشند ،روشن است که دیگر نه گویشهای
مختلف یک زبان ،بلکه زبانهای متفاوتاند و قواعد رابطۀ دو نظام تمثیالت
مختلف بر آنها حاکم است .کاری که علوم با مرجعیتبخشی به زبان ریاضی
ً
انجام دادند ،البته باعث نوعی همزبانی شد ،اما عمال به واسطۀ سرایت
خود علم انجامید .در
شدن ِ
اتی ریاضیات به تمام علوم ،به قربانی ِ
ناپذیری ذ ِ
ِ اتصال
بیان آنچه باید بیان شود (یک
نتیجه ،علوم همزبان شدند ،اما در ناتوانیشان در ِ
زبان
همزبانی بدون ِ
ِ نمونۀ شکستخوردۀ دیگر :زبان اسپرانتو) .دست یافتن به این
معیار مرکزی البته دشوار است ،اما اگر نظام تمثیالت ،تخیل همگرا را نه تنها در
ِ
خلق زبانها و گویشها ،بلکه در فهم آنها نیز دخیل کند ،راهی تازه گشوده میشود.
.3گشودگی
ناکاملی خود واقف است و ابزارها و
ِ یک نظام تمثیالت موجه همواره به ناتمامیت و
امکاناتی برای تصدیق آن دارد .اگر یک نظام تمثیالت ،حاال به هر دلیلی ،این
ابزارهای درونی را نداشته باشد و یا به واسطۀ دچار شدن به انحطاط جزماندیشانه،
ً
آنها را موقتا و به نحوی نمایشی-فرمایشی از کار انداخته باشد ،و به توهم
ً ً
خودبسندگی دچار شود ،امکان توجیهپذیریاش را اوال برای دیگری ،و ثانیا برای
219
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خودش از دست میدهد .این نظام چنان فروبسته میشود که گشودگیاش را نه تنها
به دیگری ،نه تنها به عناصر پیشالوگوسیاش ،بلکه حتی به عناصر برسازندۀ درونی
خودش نیز از دست میدهد .در این صورت نظام خود را مجبور میبیند که هم
دیگری درونی را .این وضعیت مانند وضعیت
ِ دیگری بیرونی را سرکوب کند و هم
ِ
استبدادی ایدئولوژیک است ،آنها نه تنها در عرصۀ بینالمللی به
ِ نظامهای
دشمنتراشی فریبکارانه روی میآورند ،بلکه حتی صداهای مخالف داخلی را نیز
سرکوب میکنند .گذار پوپر از شرط اثباتپذیری به ابطالپذیری ،هرچند یکجانبه
صورت پذیرفت ،اما واجد این حقیقت بود که یک نظام تمثیالت باید امکان
«ابطال» یک نظریه برآمده
ِ ابطالپذیری را درون خویش داشته باشد .البته سخن از
دوحدی فهم است ،مانند برداشت سادهانگارانۀ تحلیلیهای
ِ جزمی
ِ از منطق بسته و
درونی یک نظام است:
ِ نقدپذیری
ِ امکان
ِ خود تجربه .اما اینجا سخن بر سر
اولیه از ِ
یعنی گشودگی به تناقض درونی .این صفت یکی از شاخصههای نظام هگلی است.
اما این تنها یک سطح از گشودگی است .حتی نظامی که مانند نظام هگلی مدعی
است از خصمش تغذیه میکند و عامل رفعکنندهاش را از پیش به نحوی دیالکتیکی
ِ
درون خودش کار گذاشته است ،هرچند جزماندیشانه نیست ،اما امکان گفتگو با
ً
دیگری بیرونی
ِ دیگری بیرونی را نیز با این توجیه از بین میبرد که اصال چه نیاز به
ِ
نظام مرجع دیگریساز است؟ همچنین است وقتی اصال بیرونی وجود ندارد و خود ِ
نظام تمثیالت موجه باید بتواند در عین تصدیق دیگری (در معنای محدود مبتنی بر
تناقض) ،به دیگری (در معنای موسعتر مبتنی بر تفاوت) نیز گشوده باشد .اگر
نظام هگلی چنین میبود ،اینچنین عرصه را به نیهیلیسم واگذار نمیکرد و به ویژه،
واسازی دریدایی مصون میماند .از سوی دیگر ،این گشودگی نباید
ِ در برابر
«نمایشی» باشد ،مانند بسیاری از پستمدرنیستهای سوژهستیز .این گشودگی نه
به دلیل نوعدوستی یا دگردوستی ،بلکه دقیقا به دلیل خوددوستی است .به بیان
دیگر ،اگر یک نظام تمثیالت موجه باید تن به گفتگو دهد و نسبت به دیگری گشوده
220
فصل .3معرفتشناسی
ً
باشد ،در وهلۀ نخست به این دلیل است که خود را موجه سازد .این ابدا به معنای
دادن دیگری به جای خود ،یا رویکردهای واکنشی
اصالت تفاوت یا مالک قرار ِ
ِ
مشابه نیست .اصالت بخشیدن به دیگری در برابر من یا آغاز از «دیگری» به جای
ً
«سوژه» ،اتفاقا نشاندهندۀ اوج نوعی ریاکاری و بروز فریبکارانهترین شکل اخالق
بردگان است .هدف از گشودگی راستین به دیگری در حقیقت نه نوعی ایثار ،یا
سازی «من».
ِ وانهادن ،بلکه این است که «دیگری» امکانی است برای موجه
همچنین در ادامۀ مطا لب فوق باید این نکتۀ بسیار مهم را نیز بیان کرد که یک نظام
تمثیالت موجه بنا نیست هیچ کدام از دیگر نظامهای تمثیالت را (حتی آنهایی را که
ً
جزمیترین میداند یا متخاصمترین مییابد) مطلقا نفی کند ،بلکه بناست آنها را به
نحو دیگری – هم برای خودش هم برای خود آن نظامها – «توضیح» دهد و در
صورتبندی خود (یعنی در توضیحش) ،بازصورتبندی کند .به بیان دیگر ،مسئله این
ِ
نیست که برای مثال ،رویکرد رئالیستی نادرست است و باید از فالن رویکرد در
مقابل آن دفاع کرد ،بلکه مسئله این است که چگونه میتوان سناریویی ارائه داد که
بی آنکه به انسداد رئالیسم دچار باشد ،بتواند خود رئالیسم را نیز توضیح دهد و حتی
صدق و امکانات آن را نیز درونی کند و به جای نفی آن ،آرایشی موجهتر از آن را
عرضه کند.
ذکر نمونۀ نسبت فیزیک جدید و فیزیک نیوتنی در اینجا روشنگر است .موضع نقد
پالستیک این نیست که فیزی ک نیوتنی را باید به دور انداخت – از قضا حتی اکنون
ً
نیز فیزیک نیوتنی در جوامع انسانی کاربرد بیشتری دارد – بلکه اوال باید نشان داد
ً ً
فیزیک نیوتنی چه چیزی (مثال سرعت نور یا جایگاه ناظر) را نادیده میگیرد و ثانیا
باید بتوان طرحی جامعتر ارائه داد که فیزیک نیوتنی تنها روایتی یکجانبه و
تقلیلگرایانه از آن باشد .در حوزۀ رویکردهای فلسفی و معرفتشناختی نیز یک
221
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
نظام تمثیالت موجه باید بتواند بدین طریق ،دیگر نظامها را درونی سازد ،وجوه قابل
هضم آنها را نشان دهد و نیز نقصانهای آنها را توضیح دهد .تنها بدین طریق
تایید باورمندان آن نظام.
عناصر مورد ِ
ِ موقت)
تصدیق (ولو ِ
ِ میتواند آن را نقد کند :با
ابرنظام دین نسبت به علم ابراز
ِ این گشودگیای تصدیقکننده است که از قضا،
ابرنظام علم آن را از دین دریغ میکند .یک نظام تمثیالت موجه باید
ِ میدارد ،اما
خود را چنان پرورانده باشد که بتواند به این سطح از گشودگی به هر نظام تمثیالت
دیگری (از نظامهای علمی گرفته تا نظامهای دینی و تا حتی شمنیسم و توتمیسم)
برسد .یعنی بیآنکه بکوشد آنها را درون خود هضم و رفع کند ،بکوشد تا منظومهای
را خلق کند از خود و آنها و رابطۀ پالستیک میانشان.
222
فصل .3معرفتشناسی
دیگر اهمیتی ندارد چه کسی او را دفن میکند ،یا میشوید ،یا میدزدد ،یا حتی به
او تجاوز میکند .جنازه در امنیت مطلق است ،در دژ اتصالناپذیری محضش.
.4موضعگیری
ً
یک نظام تمثیالت دقیقا به واسطۀ سخنپذیری و معیار صدق پالستیکش ،باید
بتواند در هر لحظه موضعی اتخاذ کند .این موضع البته ممکن است لحظهای بعد
ً
به چالش کشیده شود ،چه باک؟ مهم این است که اوال اتخاذ موضع در لحظۀ
ً
ساز خود نظام موجه باشد ،و ثانیا مسئولیت اتخاذ
موضعگیری بر اساس قواعد موجه ِ
کلید فهم ماهیت آن چیزی ِ امر این . شود پذیرفته موضع بهتمامی از سوی نظام
عملی این نظام «تصمیم» ِ است که در مباحث نظری «حکم» و در مباحث
مینامیم .هیچ موضع ابدیای وجود ندارد ،اما فقدان موضع ،به معنای فقدان
تحلیل یک مسئله و در نتیجه ،سخنناپذیر ساختن یک امر خواهد بود .البته اینجا
ً
نباید صرفا معنایی دوگانه از موضعگیری را در نظر گرفت :له و علیه .بلکه
منطق نظام در
درآوردن آن موضوع بر اساس ِ
ِ موضعگیری در اینجا همان به سخن
لحظه است .این موضعگیری همچنین خصلت دیگری را نیز روشن میسازد:
مرزبندی .هر نظام تمثیالت باید مرزهای خود را در سطوح مختلف ترسیم کند و به
ً
بندی مخاطبش را .این مرزبندی ابدا
ویژه ،در نخستین سطحش ،مرزهای طیف ِ
جزمی یا حذف کننده نیست ،بلکه از قضا ،خود نخستین گام از تن سپردن به نقد و
تخطی ،غلبه بر میل به در بر گرفتن همه چیز و در یک کالم ممکنکنندۀ ترسیم
ِ
دیگربودگی دیگری است .هگل در انتهای پدیدارشناسی روح مینویسد« ،دانستن
ِ
ِ
کردن خویش» .همچنین یک نظام تمثیالت دانستن نحوۀ قربانی ِ مرز خویش یعنی
ِ
گیری چندجانبه داشته باشد .به
باید نسبت به موضعگیریهای یکجانبه ،موضع ِ
بیان دیگر ،باید موضعی انتقادی نسبت به مواضع ادعایی دیگر داشته باشد ،اما در
ساحت ایجابی نباید به سطح جانبداری تنزل یابد ،بلکه باید موضع مستقل خود را
223
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
به نحوی اتخاذ کند که در عین نقد آنها ،و نشان دادن یکجانبگیشان ،نسبت به هر
دیگریای گشوده باشد.
.5داللتگری پالستیک
خصلت دیگر یک نظام تمثیالت موجه ،امکان داللتگری پالستیک است .این
بدان معناست که یک نظام بتواند آگاهانه ،عامدانه و نقادانه داللتهای مختلف
یک واژه یا حتی نظام مفهومی را در خود جای دهد .به بیان دیگر ،این نظام بتواند
شبکهای مفهومی از تمثیالت به دست دهد که در عین موضع انتقادی نسبت به
مفهومی آنها را در خود بپذیرد .این امر
ِ جانبگی سایر نظامهای تمثیالتی ،شبکۀ
ِ یک
معنایی گمراهکننده یا سفسطهآمیز متفاوت است .البته این امکان در تاریخ
ِ با ابهام
تاکنون به انحای مختلف وجود داشته است ،اما مسئله اصلی بر سر بهکارگیری
آگاهانه ،عامدانه و انتقادی آن است .برای مثال ،فرض کنید اصطالح جوهر ،در
طول تاریخ فلسفه به امری ثابت و الیتغیر اشاره داشته است .به این معنا که اعراض
متغیرند ،اما در پس اعراض چیزی ثابت باقی میماند که بدان جوهر میگویند
اللفظی اصطالح التینی « :substantiaآنچه در زیر ایستاده است»).
ِ (معنی تحت
این رویکرد به جوهر برای بیش از دو هزار سال رواج داشت .حال فرض کنید که
فیلسوفی (برای مثال شلینگ) نشان میدهد که جوهر الیتغیری ایستاده-در-زیر
اعراض وجود ندارد و خود حرکت است که در زیر ایستاده است .حال پرسش این
ذات شونده باید اصطالحی تازه جعل کند ،یا
دادن این ِ
است که آیا او برای نشان ِ
خیر؟ این تفاوت داللتگری پالستیک و داللتگری ُصلب است .در داللتگری
پالستیک همان اصطالح قبلی باقی میماند ،اما داللتش تغییر میکند یا گسترش
ً
مییابد .پس زمانی که هگل از جوهر سخن میگوید او لزوما از برداشت عرفی از
جوهر سخن نمیگوید؛ یا آنگاه که اسپینوزا از خدا سخن میگوید و قس علیهذا.
این داللتگری شرط امکان یک نظام تمثیالتی موجه است .به ویژه آنگاه که
224
فصل .3معرفتشناسی
داللت یک اصطالح یا نظام مفهومی را مدنظر دارد .فقدان
ِ همزمان هر دو ،یا چند،
توجه به همین امر بود که باعث شد امتزاج افقهای گادامر ناموفق از کار درآید .چرا
که این امتزاج باید امکان نوعی پالستیسیته را از پیش در خود داشته باشد و نظام
تمثیالتش باید از پیش خود را برای چنین داللتگریای پرورانده و گشوده باشد.
تنها بدین طریق میتوان با یک نظام تمثیالت ،نظام تمثیالت دیگر را همزمان از
تمثیالت دیگری) نقد کرد.
ِ (درون نظام
ِ (درون نظام تمثیالت مرجع) و درون
ِ بیرون
همچنین این داللتگری پالستیک است که میتواند گفتگوی بینانظامی را ممکن
ً ً
کند ،با استفاده از تعابیری نه کامال یکسان و نه کامال نایکسان .در بخش دیگری به
این بحث پرداختهایم.
225
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پاسخ به او هیچ نمیتوان گفت جز اینکه این دو تجربه ،پیششرط ورود به «این»
ً
شرط مرزبندی در سطح نخست است که فوقا بدان نظام تمثیالتاند .این همان ِ
پذیری این دو تجربه به
اشاره شد .در نتیجه ،هر چند شاید بتوان از کلیت تجربه ِ
عنوان امری بشری نام برد ،اما باز هم من ترجیح میدهم به دلیل اجتناب از
خود این
درافتادن به مناقشات بیپایان دربارۀ تعریف و مرزهای بشر یا انسانِ ،
شرط ثانویۀ مخاطب بودن قرار دهم (یادآوری :شرط اولیه:
تجربهپذیری را به عنوان ِ
توانایی فهم معنا یا متن) .به بیان دیگر ،این نظام تمثیالت ،دستکم در ابتدای مسیر،
نه تمام موجودات ،نه حتی تمام انسانها ،بلکه فقط افرادی را مخاطب قرار میدهد
پیشالوگوسی این دو تجربه را نزد خود دارند .و برای تمام
ِ تشخیص
ِ که توانایی
ً
موجودات فاقد این توانایی ،البته احتماال نظامهای تمثیالت دیگری امکان
آلیاژی گفتگو با آنها به سطحی از
ِ شکلگیری دارند که شاید بعدها بتوان طبق منطق
ً ً
تبادل مفاهیم و معانی نائل شد ،اما فعال که بناست صرفا خود نظام تمثیالت حاضر
«دیگری بیرونی نظام» به رسمیت
ِ تبیین شود ،حضور آنها را تنها به مثابۀ
میشناسیم .روشن است که این دیگری بودن فینفسه واجد خصلتی ارزششناسانه
نیست .به بیان دیگر ،حضور در شمول شروط الزم یک نظام یا بیرون بودن از این
شمول ،هیچکدام از حیث ارزشی بر دیگری تقدمی ندارند .همانگونه که خود
امکان «احساس» و «توجه» نیز به یک معنا ،از پیش به سوژۀ فهمنده داده شدهاند.
ِ
وضع افراد در اینجا مانند زادهشدگان در زبان های مختلف است .دو فرد را تصور
کنید که در دو فرهنگ زبانی مختلف متولد شدهاند .آنها هر کدام به نحوی از
پیشداده به زبانی سخن میگویند .هیچ زبانی بر زبان دیگر از حیث ارزشی
زبانی یکدیگر
ِ رجحان ندارد ،بلکه آن دو فرد تنها از حیث زبانی نسبت به شمول
«دیگری» محسوب میشوند .و البته پس از اینکه زبان خود را آموختند ،این فرصت
را خواهند داشت که زبانهای دیگر را نیز بیاموزند .یعنی پس از گفتگو با
دیگریهای درونی ،میتوانند با دیگریهای بیرونی نیز گفتگو کنند و حتی به زبانی
226
فصل .3معرفتشناسی
دیگر بهتر از زبان مادریشان تکلم کنند .همچنین پالستیسیتۀ زبان میتواند ،به
واژگان
ِ نوعی ،طیفبندی در نزدیکی یا دوری زبانی (هم از حیث واژگان مشترک ،یا
با ریشه های مشترک ،هم از حیث گرامر مشترک یا مشابه ،هم حتی از حیث تجربۀ
مشترک برسازندۀ واژگان) را توضیح دهد .پس شرط شمول ثانویۀ این نظام
ِ تاریخی
تمثیالت در سطح نخست ،تجربه و تشخیص «احساس» و «توجه» است .هر
«دیگری بیرونی» محسوب
ِ موجودی که فاقد این شرط است ،برای این نظام
ً
میشود :چه خود را انسان بداند ،چه حیوان ،چه فرشته ،و چه اصال فاقد قدرت فهم
یا احساس (در معنای محدود مصطلح) باشد :مانند یک سنگ.
227
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اما پیش از آن باید چند مالحظۀ مقدماتی را مد نظر قرار دهیم .1 :از این پس یک
دقت اصطالحشناختی را به کار خواهیم گرفت :تا جایی که ممکن است ،هر تجربۀ
احساسی را که به پنج دسته تجربۀ احساس ِی فوق تعلق دارند «حس» مینامیم و
سایر تجارب احساسی را با همان اصطالح «احساس» متمایز میکنیم .برای مثال،
از این پس میکوشیم تا دیگر از «تجربۀ احساس ِی شنیدن» سخن نگوییم ،بلکه آن
را «تجربۀ حس ِی شنیدن» مینامیم .هرچند مرز بین حس و احساس مبهم است ،اما
بر اساس قرارداد فوق ،قابل تشخیص است و همین فعال برای ما کافی است .2 .ما
تجربهای از حس المسه را تشخیص میدهیم .برای نمونه در لمس کتاب توسط
نوک انگشت اشاره .اما تفاوت نوع این حس با چهار نوع حس دیگر ،یا تفاوت این
ِ
حس با لمس کتاب توسط زانو متفاوت است .این تفاوت در ساحت پیشالوگوسی
قابل تشخیص است .پس ما دو نوع تفاوت را میتوانیم تشخیص دهیم :تفاوت میان
درونی میان تجربیات هر حس .برای نمونه
ِ خود حواس پنجگانه با یکدیگر و تفاوت
ُ
میتوان به تفاوت بوی گل و لجن اشاره کرد ،تفاوت تجربۀ بصری مشاهدۀ دو رنگ
و الی آخر .بازهم الزم به یادآوری است که اینها هیچ ربطی به وجود گل یا رنگها
یا موجودات دیگر یا جهان خارج یا حتی «من» ندارند .ما فعال فقط در ساحت
حسها هستیم و پیش از هر استدالل یا کوششی ،در حال آشنا شدن با امکانات
تجربهایم .3 .همچنین الزم به تذکر است که تجربۀ احساس ِی پیشالوگوسی اصال به
معنای تجربۀ بدون شکل یا بدون قالب نیست .حتی تجربۀ بیواسطه نیز خود را در
قالب و فیلتری قابل تجربه میسازد و همین امر نه تنها امکان سیالیت و انتقال
شناختی آن به ساحت لوگوس از طریق آمیزۀ تخیل و حس ،بلکه حتی
ِ معرفت
شناختی آن را پدید میآورد .4 .تشخیص حواس
ِ هستی تحقق و وجود امکان
پنجگانه دامنۀ شمول توجیه این نظام در سطح دوم را تعیین میکند .اگر فردی فاقد
یکی از این حواس بود ،میتوان به او پیشنهاد داد که پیش از بیرون کشیدن خود از
دایرۀ شمول نظام ،صبر کند و ببیند که آیا در ادامه ،مباحث مطرحشده ،از یک سو
228
فصل .3معرفتشناسی
در خصوص سایر حواس ایجابی او صادق نیست و از سوی دیگر آیا منافاتی با
حواس) خاص نزد او دارد؟ هر فرد البته در هر لحظه
ِ فقدان تجربۀ آن حس (یا
مطابق
ِ مختار است که خود را از شمول یک نظام بیرون بکشد و نظام تمثیالتی
تجربیات و تشخیص خود بیابد یا بسازد .5 .شاید فردی ادعا کند که غیر از حواس
ً
حس موسوم به ششم یا هفتم و غیره).
پنجگانۀ فوق واجد حواس دیگری است (مثال ِ
از او نیز میخواهیم صبر پیشه کند .ما هنوز دربارۀ تجربیاتی غیر از این حواس
پنجگانه سخنی نگفته ایم جز آنکه همچنان بنا داریم آنها را نه «حس» ،بلکه
«احساس» بنامیم .لذا این فرد نیز در ادامه درخواهد یافت که آیا میتواند در
مباحث آتی در خصوص آن احساسات دیگر ،محلی برای بازشناسی احساسات
خود بیابد یا نه؟ .6شاید فردی ادعا کند که فالن حس او با حس دیگران متفاوت
است و در نتیجه ،نمیتواند نوعی اشتراک در بین آنها ببینید .الزم است به او یادآور
خود سوژه،
شویم که هنوز نه جهان خارجی در کار است ،نه موجودات و نه حتی ِ
ً
چه رسد به دیگران .به مخاطب این سطور پیشنهاد میشود فعال نه تنها جهان را
ً
تصور «خود» را به حالت تعلیق درآورد و صرفا پس از مطالعۀ هر جمله
ِ بلکه حتی
به تجربیات حسیای رجوع کند که در هر لحظه در حال تجربه شدناند .به زودی و
ً
مفاهیم غیرمرزی دیگر ،او خود درخواهد یافت که حقیقتا چه
ِ پس از تعیین سایر
میداند و چه نمیداند.
229
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
احساسات را تشخیص دهیم .اگر حسها و احساسات را از این منظر مورد توجه
قرار دهیم ،درخواهیم یافت که اکثر قریب به اتفاق حسهایی که تجربه میکنیم ،از
این حیث خنثی هستند .برای مثال ،حتی یک فرد بیمار که از دردی شدید در عذاب
است ،اگر به تمام حسها یا احساساتی که تجربه میکند ،توجه کند درمییابد که
علی رغم درد در بخش یا موضعی از «بدن» نسبت به سایر تجربیاتش بیتفاوت
است و حتی فراتر ،از اکثر قریب به اتفاق آنها بیاطالع است .همچنین اکنون الزم
است چیزی را دقیقتر بیان کنیم :این احساس خوشایندی و ناخوشایندی بیواسطه
به حس تعلق نمیگیرد ،بلکه حتما باید با نوعی احساس و حتی فراتر ،نوعی عاطفۀ
ناخوشایند رنج تفاوت وجود
ِ حس درد و عاطفۀ
ذهنی همراه شود .در حقیقت بین ِ
دارد .چنانچه میتوان درد داشت ولی رنج نکشید و بالعکس .این خوشایندی و
دادن یک احساس خوشایند ،میل
ناخوشایندی ،ایجادکنندۀ میل است :میل به ادامه ِ
به رها کردن یک احساس ناخوشایند یا حتی میل بیتفاوت به یک احساس خنثی.
ِ
حفظ
یکی از مهمترین انگیزههای افراد برای انجام هر عملی همین دست یافتن یا ِ
اختتام احساس ناخوشایند است که به «لذت» و
ِ احساس خوشایند و اجتناب از یا
«درد» مشهور است.
به تعریف «بدن» بازگردیم .من بدن را چیزی مینامم که تمام این تجربیات حسی و
احساس ی در آن جای دارد .اما در اینجا دو نکته پیش میآید .نخست اینکه :هنوز
تصوری از «جا» یا «مکان» ندارم .شاید برای مخاطب این سوءتفاهم پیش آید که
کردن تصور ابژکتیویتۀ مکانمند عقل عرفی هستم.
من به نحو پنهان در حال وارد ِ
اتصال تجربۀ حواس و
ِ «بدن کنم: اصالح چنین تعریف بدن را
ِ پس اجازه دهید
ً
احساسات مختلف از انواع مختلف است» .اینجا صرفا برداشتی مکانمند از
اتصال ندارم .پس بدن یعنی اجتماع همۀ این تجربیات حسی و احساسی .نکتۀ دوم
اینکه با این وصف ،پس مرزهای بدن کجاست؟ گویی ما باز در حال وارد ساختن
ِ
230
فصل .3معرفتشناسی
پنهانی تمایز سوژه و جهان ابژکتیو هستیم .الزم است تاکید کنم که چنین نیست.
ِ
مکان ابژکتیو در این نظام تمثیالت هیچ
ِ مخاطبان در ادامه درخواهند یافت که
اصالتی ندارد .اما اجازه دهید مسیر استدالل را گام به گام پیش برویم .در حال
جهان
ِ حاضر چیزی جز حسها و احساسات وجود ندارد :پس بدن همانا کل
ممکن است .به تعبیر دیگر ،اگر چیزی هست – که هست – آن چیز تاکنون تنها
داشتۀ ما ،یعنی مبنای تمام چیزهای دیگر ،یعنی حسها و احساسات است .اینجا
هر نقد شکاکانهای مبنی بر زیر سوال رفتن وجود جهان ناکارآمد میشود .در نتیجه
می توانم اینجا به خود حق بدهم و از مفهوم «وجود» سخن بگویم .اما این وجود
ً
چیزی نیست جز نامی که عجالتا به کل احساسات و حواس من در مقام چیزهای
تجربهشونده اشاره دارد که هرچند با تخیل درآمیختهاند (یا دستکم توانایی اثبات
ً
انفکاک آنها از تخیل را ندارم) ،اما اموری مطلقا خیالی یا انتزاعی (در معنای
مصطلح) نیستند .در این معنا ،از یک سو ،حس و احساس وجه هستیشناسانه
مییابند و از سوی دیگر ،بدن (تا کنون) نام دیگر وجود و جهان است.
231
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
هدف یک
اساس منطق یک نظام تمثیالت توجیه کرد – هرچند شاید این نخستین ِ
نظام فلسفی یا علمی به نظر برسد – اما این هدف ما نیست .ما میکوشیم تعهدمان
را نسبت به روشمان رها نکنیم .از سوی دیگر ،برخالف ادعای دکارت ،هنوز
نمیتوان نوعی «من» را پیشفرض گرفت .ما فقط در هر لحظه میتوانیم حس یا
احساس ی را تجربه کنیم یا به آن توجه کنیم .اینجا تصور یک هویت ثابت ،تحت
عنوان «من» ،ضرورت نمییابد .شاید مخاطبی ادعا کند که من در اینجا احساسی
واضح از «من مستمر» دارم .آنگاه من تنها میتوانم به او پیشنهاد بدهم که به آن
ً ِ
احساس واضح از «من»اش دقیقتر توجه کند .اوال آیا میتواند استمرار را تجربه
کند؟ خیر .فرد تنها میتواند در هر لحظه آن احساس را – که او «من» مینامد –
پیوستار من فقط ناشی از نادیده گرفتن این توجهات گسسته و در نتیجه،
ِ تجربه کند.
ِ ً
توهم پیوستگی است .ثانیا چه چیزی در این توجه وجود دارد که آن را از دیگر
تجربهها (آنچه فرد میل دارد ابژه بنامد) متمایز میکند و در نتیجه ،باید آن را «من»
بدانیم؟ تجربۀ این «من» چه تفاوتی با تجربۀ «غیر من» دارد؟ اگر مخاطبی مدعی
است که همۀ این تجربیات به «من» راجع است ،از او میپرسیم آیا این «من»
فعلی استدالل ما هیچ
تعینی دارد که آن را از «دیگری» متمایز سازد؟ در مقطع ِ
دیگری ای در کار نیست و در نتیجه ،هیچ منی در کار نیست ،فقط درکی از
«بدن من» .ما فقط
ِ اتصاالت وجود دارد که بدان «بدن» میگوییم ،نه حتی
مبهم ناپایداری را تجربه میکنیم و میتوانیم ،نه همیشه بلکه به صورت
احساسات ِ
آنات منفک ،توجهی به آنها را نیز دریابیم .چنانکه بارها اشاره شد ،نادیده گرفتن این
ِ
ِ ً ً
امر ،بزرگترین خطای دکارت بود« .من» نه منطقا و نه عمال از این تجربیات ناشی
ً
نمیشود و فعال اصال لزومی به طرح آن نیست ،چرا که از همین ابتدا ما را به دام
نوعی ثنویتانگاری میاندازد که سابقۀ تالشهای ناموفق برای بیرون آمدن از آن به
درازای تاریخ فلسفه است.
232
فصل .3معرفتشناسی
به ابعاد مختلف و تمایزات «بدن» بازخواهیم گشت ،اما اجازه دهید مفهوم دیگری
را وارد کنیم که امکانات طرحش را در اختیار داریم .همانگونه که اشاره شد ،تمام
احساسات و حواس را بدن مینامیم .اما ما نوعی «توجه» را نیز تشخیص دادهایم که
میتواند به این احساسات و حواس توجه کند .شاید این همان است که تاکنون آن را
با «من» اشتباه گرفتهایم .هیچ احساس یا حسی وجود ندارد که تجربه شود ،اما
نتوان بدان توجه کرد .البته میتوان برعکس آن را تصور کرد .یعنی احساس یا حسی
رضی این
که بدون اینکه بدان توجه شود ،تجربه میشود .اجازه دهید نام عامل ف ِ
توجه را «ذهن» بنامیم .پس اینجا تمایز تجربیمان را که پیشتر به تمایز
ً
حس/احساس و توجه نسبت داده شده بود ،متناظرا به تمایز «بدن» و «ذهن» نسبت
جوهر ذهن و بدن به میان نیامده
ِ میدهیم .البته تاکنون هیچ سخنی از ماهیت یا
است .اگر فردی ادعا کند که تمایزی جوهری میان ذهن و بدن در کار نیست ،بدون
تصدیق سخن او خواهیم گفت که ما نیز هنوز تمایزی جوهری میان ذهن و بدن
برقرار نکردهایم ،بلکه این تمایزی کارکردی است .اگر این نقد مطرح شود که خود
ارتباط ذهن و بدن بسیار مبهم است ،ما پاسخ خواهیم داد که این ارتباط برای ما نیز
بسیار مبهم است و مبهم خواهد ماند .ما فقط دو نوع تجربه را تجربه میکنیم و به
آنها دو نام نسبت دادیم .اگر کسی این نقد را مطرح کند که دو نامی که به این
تجربیات نسبت دادیم ،سابقۀ تاریخی طوالنی دارند و در نتیجه ،ما مخفیانه خواهان
تاریخی داللتی در نظاممان هستیم ،به او پاسخ خواهیم داد
ِ حفظ و درج این سابقۀ
ً
که شاید حق با او باشد ،اما این نقد را باید نه اکنون ،بلکه بعدها و دقیقا به محض
اینکه ما چنین خلطی را انجام دادیم مطرح کند .اگر کسی این نقد را مطرح کند که
ً
اصال خود همین احساس که هر یک از ما (در سطح نخست شمول) در خود
ً
مییابیم ،اساسا فی نفسه نیست ،بلکه ماهیتی تاریخی دارد و خود آن برساختۀ
نیروهای فرهنگی ،بیولوژیک ،تاریخی و غیره است ،به او خواهیم گفت که البته
بعدها نشان خواهیم داد که حق با اوست ،اما در حال حاضر هنوز نیازی به وارد
233
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
انکارناپذیر محتوای تجربهاش،
ِ تاریخیت
ِ ساختن تاریخ نیست .هر سوژه ،فارغ از
ِ
درک اکنونی از احساساتش دارد .اینکه ما چیزی را اکنون تجربه میکنیم یک
نوعی ِ
بحث است ،و شناخت علل برسازندۀ آن بحثی دیگر .ما هر چند تصوری بسیار
مبهم داریم ،اما این تمام آن چیزی است که داریم و میتوانیم بدون ورود به
مناقشات رویکردی و پیشفرضهای مفهومی ،درکی مشترک از آن داشته باشیم.
البته این رویکردی ضدتاریخی نیست ،بلکه ما به نحوی کارکردگرایانه ،فارغ از
صفر
اکنون مواجههمان را نقطۀ ِ
ِ گیری یک تجربه ،تنها میکوشیم
تاریخچۀ شکل ِ
تجربه قرار دهیم :نقطۀ صفری همواره تجدیدشونده .اما به مخاطب آگاه و حساس
تاریخی تجربه
ِ ذات
تبیین ِ در این خصوص ،این نوید را خواهم داد که بعدها به
ِ
خواهیم رسید .اکنون باید اندکی دربارۀ این دو دستاورد اخیر دقیقتر سخن بگوییم.
ً
دادن این درک
واژگان تازه دقیقا به دلیل اجتناب از از دست ِ
ِ اجتناب ما از جعل
مشت رک است .اما از سوی دیگر ،واژه با تجربه یکی نیست .ما برای ورود به ساحت
معرفتشناسی به ناچار باید به کثرات وحدت ببخشیم .مهم این است که عامل
وحدتبخش را توضیح دهیم و ثانویه بودن و ساختگی بودن وحدت را همواره
نقادانه مدنظر داشته باشیم.
بدن
ً
آیا درکی منسجم و یکپارچه از بدن داریم؟ ابدا .ما فقط مجموعۀ بزرگی از تجربیات
ً
حسی و احساس ِی عمدتا متغیر را داریم که آنها را به بدن نسبت دادیم؟ آیا خود
بخشی کاذب نیست؟ البته که هست،
ِ جعل اصطالح «بدن» در اینجا نوعی انسجام
البته به این شرط که آن را غیرنقادانه مالحظه کنیم .این بست ِر نامنسجم به ما این
امکان را می دهد که وارد ساحت شناخت شویم .اگر فردی بپرسد که اگر شناخت،
ً
از همین ابتدا چنین نامنسجم ،کاذب ،تصنعی و مبهم است ،اصال چه لزومی دارد
که چنین دشواری هایی را تحمل کنیم و بدان وارد شویم؟ پاسخ این پرسش به
234
فصل .3معرفتشناسی
ً
پروبلماتیک اثر حاضر و بحران معنای زندگی بازمیگردد .اگر فردی اصال چنین
ِ
پروبلماتیکی را احساس نمیکند ،و میتواند بدون ورود به ساحت شناخت در
دنیای تجربۀ پیشالوگوسی زیست کند و راضی باشد ،همان بهتر که چنین کند .ما
مشکالت عظیم تمدنیای را تشخیص دادیم که جز با مواجهۀ انتقادی مفهومی قابل
طرح نیستند ،چه رسد به حل.
در این معنا «بدن» نه نوعی بستر یکپارچه ،چنان که در عقل عرفی تلقی میشود،
ً
همزمانی تجربه»)
ِ بلکه ذاتا از جنس «اتصال» (یا اگر سوءفهم ایجاد نمیکند «
است .اتصال بین حسها و احساسات مختلف که در هر لحظه تجربه میشوند.
ماهیت جوهری مادی یا مکانی
ِ چنانکه بعدها نشان خواهیم داد این بدن نیست که
دارد ،بلکه این مفاهیم تصنعی ماده و مکان است که ما به این اتصالپذیری نسبت
میدهیم :مکان روایتی تقلیلیافته و یکجانبه از اتصالپذیری است (البته بهناچار و
ً
بعدی ما) .اما در مقطع فعلی اجازه دهید که توجهی
حسانیت فعال سه ِِ بنابر ُوسع
جدیتر به این اتصالپذیری داشته باشیم .این اتصالپذیری پیشاپیش وجود ندارد.
خود توجه به دو یا چند تجربه همزمان
همکاری ذهن و بدن استِ .
ِ بلکه حاصل
میان آنها پیوندی را خلق میکند .این اتصال برخی اوقات به تجربیات یک حس
دیدن کتاب)
دیدن درخت و ِ
واحد مربوط است ،چه با سنسوری واحد (برای مثال ِ
خارش
ِ حس
توامان ِ
ِ چه با سنسورهایی متکثر از یک حس واحد (برای مثال تجربۀ
توامان حسهای مختلف مربوط
ِ درد قوزک پا) ،برخی اوقات نیز به تجربۀ
صورت و ِ
دیدن کتاب) .این مورد دوم
توامان حس خارش صورت و ِ ِ است (برای مثال تجربۀ
ً
نیز بر دو قسم است :برخی اوقات صرفا اتصالپذیری خام ایجاد میشود (مانند
مثال فوق) ،و برخی اوقات نوعی اتصالپذیری ثانویه نیز تجربه میشود (مانند
پذیری
پذیری ثانویه ،که آن را «اتصال ِ
دیدن کتاب و لمس کتاب) .این اتصال ِتجربۀ ِ
رئالیستی
ِ آغازگاه انحراف
ِ موید» مینامیم ،اگر به نحو غیرانتقادی لحاظ شود،
235
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شناخت خواهد بود .به بیان دیگر ،یکی از دالیل باور به رویکرد رئالیستی رابطۀ
ً ً
پسینی میان حواس مختلف است. ِ ظاهرا بهطورپیشینی موید ،اما عمال برساخته و
ً
برای مثال ،یک رئالیست مدعی است که من این کتاب را دقیقا به همان شکلی که
میبینم ،لمس می کنم .در واقع ،المسۀ من موید باصرۀ من است .او البته نتیجه
علت این اشتراک را در ابژکتیویتهای جست که این دو حس ،از
میگیرد که پس باید ِ
پذیری موید آنها ،در واقع
دو منظر مختلف ،با آن ارتباط برقرار میکنند و اتصال ِ
اثبات کنندۀ ابژکتیویته ،و چه بسا موضعی رئالیستی نسبت به آن ،است .این
بودن این
استدالل به این دلیل ساده زیر سوال میرود که نمیتواند امکان سوبژکتیو ِ
موید بودن را بهکلی نفی کند .به ویژه امروز ،با دستاوردهای اخیر تمثیالت علمی،
میتوان ،دستکم در حد یک ادعا برای زیر سوال بردن قطعیت رئالیستی ،نشان داد
پسینی حواس
ِ که این «موید بودن» نه پیشینی ،بلکه محصول تکامل و تکوین
ِ
بعدی جهان ،دستکم از جهتی ،برآمده از خود قوۀ
ِ است .برای مثال ،درک سه
درک عمق است .بدون المسه ،باصره به این سطح از برداشت
المسه و توانایی ِ
سهبعدی دست نمییافت ،چنانچه ممکن بود در صورت وجود حسهای موید
دیگر ،باصره ابعادی دیگر از ساختارش را آشکار سازد .این امر را میتوان در
تحلیلی تکاملگرا تبیین کرد .اما حتی فراتر از آن ،میتوان نشان داد که در خود یک
فرد منفرد چگونه این تاثیرات متقابل از کودکی قابل ردیابیاند .به همین دلیل است
که کودکان با نزدیکبینی متولد میشوند .جهان برای آنها ابتدا به منزلۀ صفحهای
دوبعدی مشتمل بر رنگهایی است که گویی به چشمانشان چسبیده است .البته
بازهم باید متذکر شد که بیان این روایتهای علمی یا تحلیلی در این سطح ،نه به
ً
دادن امکان
معنای تصدیق آنها یا حتی استناد به آنها ،بلکه صرفا برای نشان ِ
پذیری موید» از جانب خود رویکردهای رئالیستی
روایتهایی بدیل از «اتصال ِ
است.
236
فصل .3معرفتشناسی
ما همچنین تصوری از گرهگاههای این اتصالپذیری داریم که آنها را «اندام»
ایی مکانی شویم و
مینامیم .جزماندیشی از جایی شروع میشود که دچار تقلیلگر ِ
شکلی سهبعدی را از بدن ترسیم کنیم و به هر کدام از اندامها جایی در آن نسبت
ً
دهیم .اینجا قوۀ بینایی ما محوریتی کاذب مییابد ،احتماال به دلیل نقشش در بقای
گونۀ جانوری ما .اجتناب از درافتادن به این جزماندیشی در همین ابتدا بسیار حائز
بودن بینایی را به چالش بکشیم (به همین دلیل
اهمیت است .ما باید سوگلی ِ
تمرینات ضمیمۀ تقویت سوژه با بستن چشمان آغاز میشود) و هرچند تاثیرات
مکانی بینایی بر سایر قوا نیز باقی است ،اما دستکم ،تا جایی که به
ِ ایی
تقلیلگر ِ
مرحلۀ حاضر مربوط است ،میتوان در برابر اقتدار آن مقاومت کرد و از روایتهای
بدیل اتصالپذیری و در نتیجه ،از روایتهای بدیل از «بدن» سخن گفت ،تا بر
ِ
اساس آن نظام(های) تمثیالت تازهای را بنا کرد .همچنین فراموش نکنیم که هر
کارکرد یک نظام تمثیالت
ِ روایتی از بدن ،روایتی تخیلی است و چیزی نیست جز
که نمیتوان درست یا خطا بودنش را به نحوی جزمی از طریق علمی یا منطقی
تبیین کرد ،بلکه در بهترین حالت میتوان نظامهای تمثیالتی موجه مختلفی داشت
که این روایت تخیلی از بدن را در بطن مجموعۀ موجهی از روایتها ساماندهی
ً
کردهاند .عجالتا آنچه روشن است سلبی است :یعنی اینکه نظریۀ غالب رئالیستی
مکانمند دربارۀ بدن ،نظریهای ناموجه است که واجد هیچکدام از شروط پنجگانۀ
ً
موجه بودن نیست .از حیث ایجابی نیز اجازه دهید فعال از همین بدن در مقام
پذیری احساس ها فراتر نرویم و البته مجاز باشیم با مالحظۀ تمام نکاتاتصال ِ
ً ً
انتقادی فوق ،اندامهایی را به آن نسبت دهیم .اما اوال این اندامها ذاتا مکانمند
نیستند (یعنی فعال همان کانون حواس و احساساتند) ،بلکه ماهیتی کارکردی-
ً
تجربی و شدتمند دارند؛ ثانیا ثابت و دائمی نیستند (یعنی هر اندام به واسطۀ اتکا به
احساس ،تنها در لحظهای و به نحوی قابل تصور است که بتوان آن را حس کرد)،
در این معنا بدن دائما در حال تغییر است (در تمرینات تقویت سوژه ،تکنیکهایی
237
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خواهیم آموخت که به آگاهی از اجزای بدن در هر لحظه شکل میدهد و در نتیجه،
ً
هرچه بیشتر از امکانات یا اندامها حراست میکند)؛ ثالثا هنوز آن را به نوعی «من»
ً
منتسب نکردهام ،بلکه صرفا تجربهای است از همزمانی احساس/حسها در هر
لحظه ،نه بیشتر .پس هرچند این نظامی است معطوف به سوژه ،اما آن را در اینجا
پیشفرض نگرفتهایم .پیش از آن باید دربارۀ ذهن سخن بگوییم و از خلط رایج آن با
سوژه جلوگیری کنیم.
ذهن
اگر در تشخیص «توجه» ،هرچند مبهم ،توفیق یافته باشیم ،ورود به فهم کلی معنای
ذهن برایمان مقدور خواهد بود .توجه کردن کارکرد (و البته چنانچه بعدها نشان
خواهیم داد ،یکی از کارکردهای) ذهن است (یا به بیان دیگر ،ذهن مفهومی است
که از طریق تجربۀ کارکردگرایانۀ توجه متراکم و تعریف شده است) .با توجه به آنچه
گفته شد میدانیم که ذهن میتواند به حواس و احساسات توجه کند .اما همچنین
خود این توجه نیز توجه کند .احساسی تجربه میشود ،به این
ذهن میتواند به ِ
خود این توجه نیز توجه کرد .نام این توجه به
تجربه توجه میشود ،حال میتوان به ِ
توجه را «آگاهی» میگذارم .الزم به یادآوری است که هنوز هیچ استمراری را نه در
حواس ،نه در احساسات ،نه در توجه و نه در آگاهی نشان ندادهایم .در برداشت
متعارف اکنون میتوان دو قوه به ذهن نسبت داد :حافظه (یعنی گاهی ذهن به جای
توجه به یک تجربه ،به تجربهای که پیشتر تجربه کرده بود توجه میکند – فارغ از
سازی آن و نیز فارغ از
نحوۀ دسترسی به تجربۀ گذشته یا به بیان فنیتر ذخیره ِ
بودن تمایز ماهوی میان تجربۀ یک حس در اکنون و گذشته) و تخیلمسئلهدار ِ
ً
(یعنی گاهی ذهن درمییابد که به چیزی توجه میکند که نه دقیقا پیشتر تجربه
ایی آن) .اما این دو قوه،
کرده نه اکنون تجربه میکند – فارغ از نحوۀ بازآر ً ِ
پیشفرضهایی را با خود وارد شناخت میکنند که عجالتا نه موجهاند نه مطلوب:
238
فصل .3معرفتشناسی
یکی پیشفرض زمان ،یعنی تجربۀ اینکه یک تجربه پس از تجربهای دیگر تجربه
میشود .این پیشفرض از کجا آمده است؟ آیا میتوان نوعی تقدم و تاخر را از
تجارب درک کرد؟ اینجا نوعی ذهن پیوسته پیشفرض گرفته شده است (نفس یا من)
ِ
که میتواند استمراری را در تجاربش بیابد .ما هرچند درکی مبهم از این تقدم و
تاخر داریم ،اما هنوز از چنین ذهنی شناخت نداریم .ذهن هر لحظه به تجربهای
توجه می کند ،همین .اگر بخواهیم با تعابیر زمان عرفی سخن بگوییم ،همانگونه که
تجربه با تجربۀ حس یا احساس به وجود میآید و از بین میرود ،ممکن است ذهن
ِ
توجهکننده نیز با هر توجه به وجود بیاید و از بین برود .ما البته در ادامه (فصل
هستیشناسی) برداشت خود از زمان را تبیین خواهیم کرد ،اما در اینجا باید بهجد
در برابر برداشت عرفی از زمان خطی ایستاد .این برداشت تنها یک قرائت
سادهانگارانه و تقلیلگرایانه از نسبت تجربههاست که به زودی آن را به نحوی
پالستیک درون برداشت خودمان از زمان جای خواهیم داد.
239
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
محسوب می شود که محصوالتش تا حد ممکن از حافظۀ صرف دور باشد .در
تاریخ فلسفه ،فلسفۀ ذهن ،روانشناسی ،علمالنفس و علوم مشابه ،همواره بر تمایز
حافظه و تخیل تاکید شده است .اما ما هیچ ادلۀ محکمی برای این تمایز نداریم،
مگر تالشمان برای توضیح کارکردهای مختلف ذهن .سادهترین کار برای توضیح
دستگاه پیچیدهُ ،مثله کردن آن است .ما حتی بر اساس این دستگاه، ِ یک
دستگاههای حافظهای مستقل از ذهن ساختهایم برای ثبت بیتغییر رویدادها (مثال
در زمینۀ بصری ،دوربین عکاسی یک نمونه است :ثبت جهان بیهیچ گونه دخالت
تخیل) .اما آیا واقعا چنین است؟ ما بناست میزان صحت و تحریف نشد ِن حافظه را
با خود حافظه بسنجیم ،یا حتی با حافظههای دیگران و در نتیجه ،نقش تخیل را در
حافظه نادیده میگیریم .به هر ترتیب ،ما بر این امکان تاکید میورزیم که آنچه به
تخیل و حافظه موسوم است ،همزمان و در بطن یکدیگر عمل میکنند .اما اینکه هر
کدام چه میزان دستاندرکارند قابل ارزیابی نیست.
بنا به دو پیشفرض فوق (زمان و تخیل) ،ما فعالیتهای ذهن را به سه دسته تقسیم
میکنیم متناظر با برداشت خطی-عرفی از زمان :گذشته (خاطره یا حافظه) ،حال
(توجه یا تخیل آمیزنده) ،و آینده (تخیل برنامهریز و تصمیم) .یعنی یا ذهن در حال
ِ ِ
مرور خاطراتی در گذشته است؛ یا در لحظۀ حال مشغول توجه به یک احساس
واقعی است ؛ یا مشغول تخیل دربارۀ آینده است .اما مسئله اینجاست که چنین
ً
تقسیمبندیای نابسنده و رهزن است .اوال ذهنی که به گذشته میپردازد ،حتی در
خصوص واضحترین و نزدیک ترین خاطرات نیز نوعی روایت تخیلی و فعاالنه به
ً ً
دست میدهد (هیچگاه دو خاطره دقیقا متشابه یادآوری نمیشوند) .ثانیا فعالیت
ً
ذهن معطوف به لحظۀ حال ،عمدتا معطوف به احساسی واقعی نیست ،بلکه خود
این احساس همواره برساختۀ تخیل است .در تمرین دیدهبانی از تمرینات تقویت
سوژه ،طی فرایند برچسبزنی به رفتار ذهن این نکته با وضوح بیشتری آشکار
240
فصل .3معرفتشناسی
میشود .حتی در مکانیکیترین و ملموسترین موضوعات مورد توجه ،مثال باال و
پایین رفتن شکم در فرایند دم و بازدم ،به نحوی بیپایان ،ذهن روایتهایی بیربط را
تحمیل میکند و به همه چیز نوعی شکل و قالب میبخشد .چراکه همانگونه که
انسان قصهگو) تولید روایتهایی است که
ذهن ِ اشاره شد ،کار اصلی ذهن (در مقام
ِ ً
ماهیتا با خود موضوع تجربه (احساس) متفاوت هستند :حتی خود نسبت دادن
ً
شکل و مکان به اندام و کانونهای احساس دقیقا از جنس همین روایتگریهای
تخیلی است که نوعی تبدل جوهری را رقم میزنند (چرا که مثال احساس محض
ً
هیچ ربطی به مکان یا شکل یا رنگ و غیره ندارد) .ثالثا هرچند در اندیشیدن درباب
آینده ،تخیل دخالت دارد ،اما مگر بدون حافظۀ پرشده از تجربیات بازسازیشده،
میتوان تخیل داشت؟ تخیل همواره به بستری برای کار احتیاج دارد و این بستر
ً
همواره حافظه است .در این معنا مرور خاطرات در گذشته دقیقا همانند نقشهچینی
برای آینده آمیزهای از تخیل و حافظه است :تفاوت در میزان تاثیرگذاری هرکدام و
ً
نوع آرایشی است که ذهن اعمال میکند .رابعا برخی کارکردهای ذهن را میتوان
تشخیص داد که فراتر از زمان است و نمیتوان آنها را به هیچکدام از زمانهای
گذشته ،حال و آینده منتسب ساخت .در تمرین برچسبزنی ما آنها را فرایندهای
ِ
بیزمان می نامیم .مثال فکر کردن به یک مسئلۀ در ریاضیات را تصور کنید .آیا این
فکر در گذشته است یا حال یا آینده؟ هیچکدام .اگر فردی مدعی شود که در اینجا
نیز نوعی اندیشیدن به اکنون ،منتها نه به احساسات بلکه به انتزاعیات را داریم ،به او
پاسخ خواهیم داد که در این معنا میتوان تمام کارکردهای ذهن را نیز به شیوهای
آگوستینی به اکنون منتسب کرد .ریاضیات ساحت باالترین انتزاعات (یعنی
بیشترین تجلی تخیل) است.
241
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
عملکرد ذهنشان را مشاهده نکردهاند ،و درکشان از ذهن تنها بر اسطورههای سهگانۀ
گذشته-حال-آینده یا حافظه-احساس-تخیل مبتنی است ،باید خاطرنشان ساخت
که این برداشت به شدت تقلیلگرایانه و منشاء مشکالت بسیاری است .میتوان به
شناسی موجود ،نشان داد که حافظه به نحوی بیطرفانه با
ِ کمک همان اصطالح
تجارب حسی-احساسی پر نمیشود ،بلکه عامل این پر کردن تخیل است .حافظه
را اصال نمیتوان با تجربه پر کرد ،چرا که همسنخ نیستند (با تجربۀ پیشالوگوسی
هیچ چیزی را نمیتوان « ُپر» کرد) ،بلکه حافظه تنها با روایتی پر میشود که
محصول تخیل است و چه بسا وظیفۀ تخیل همین پالستیسیتۀ دربرگیرندۀ حافظه و
تجربه است .کانت در نقد عقل محض به این کارکرد تخیل اشاره کرده است
(هرچند او این حقیقت را نادیده گرفت که این تخیل نیز خود امری فرهنگی،
تاریخی و بیناسوژگانی است) .هر شکلی از شناخت تجربه نیز نوعی روایت
بازسازی شده و منظم جلوه داده شده است (و فراموش نکنیم که خود نظم نه امری
ابژکتیو بلکه مبتنی بر ضعف ذهن است – بعدها به این موضوع بازخواهیم گشت).
از سوی دیگر ،اندیشیدن به آینده نیز با حافظه سروکار دارد .اینجا آنچه حافظه و
تخیل مینامیم در رفت آمد و قابل تبدیلاند .در حقیقت اینجا نه تمایزی مکانی
(مانند داستانهای کودکانه دربارۀ محل حافظه و تخیل در مغز) در کار است ،نه
مرز قابل
حتی تمایزی کارکردی (چرا که حتی در تمایز کارکردی نیز باید شکلی از ِ
اشاره در عملکرد وجود داشته باشد :مثال مانند تفاوت کارکردیای که میان ذهن و
بدن قائل شدیم) .در این معنا حافظه پایی در تخیل دارد و تخیل پایی در حافظه.
اگر ما در همین سطور از این اصطالحات به صورت منفک استفاده میکنیم به این
دلیل است که مجبوریم از زبانی موجود استفاده کنیم و در نتیجه ،این به معنای
تایید این تمایز (مگر در ساحت بیناالذهانی عقل عرفی که هر چند مواضعش را
نقد میکنیم اما بیآنکه دچار توهمی از زبانسازی باشیم ،آگاهانه و نقادانه ،و البته
به ناچار ،از زبانش استفاده میکنیم) نیست .عالوه بر اینکه حافظه برساختۀ تخیل
242
فصل .3معرفتشناسی
است ،خود احساس نیز برساختۀ تخیل است .شاید مخاطب با اغماض و
ً
تردیدهای فراوان ادعای قبلی را باورپذیر بداند ،اما قبول این ادعای اخیر قطعا بسیار
دشوار است .در خصوص تجربۀ پسالوگوسی که بهگمانم اختالفی در حضور تخیل
نیست .اما مسئله در مورد تجربۀ پیشالوگوسی است که چنان از دسترس تخیل
مصون تلقی میشود که هر دو پایگاه بهظاهر رقیب دین و علم ،آن هم در دو جناح
مرجعیت این شهود بیواسطه
ِ افراطیشان (عرفان و پوزیتیویسم) ،به حجیت و
ارجاع میدهند :البته یکی به شهود بیواسطۀ اسطورۀ خدا نزد عارف و دیگری به
شهود بی واسطۀ اسطورۀ طبیعت نزد دانشمند .دخالت عامل تخیل در این هر دو
شهود ،به ناگاه مبانی هر دو پایگاه را به تزلزل درمیآورد و دستکم برداشت جزمی و
غیرموجه آنها از این شهود و اعتبار منتسب به آن را زیر سوال میبرد .هر دو رویکرد
برداشتی رئالیستی از موضوع مشاهده دارند .تبیین این ادعا برای برداشتهای
غیررئالیستی (برای مثال ایدئالیستی) کار دشواری نیست ،آنها از پیش فعالیت سوژه
در تجربۀ به اصطالح ابژکتیو را پذیرفتهاند ،اما برای نشان دادن این امر برای رویکرد
غالب رئالیستی ،باید از ترفندی کانتی آغاز کنیم و دستکم این شبهه را مطرح کنیم
که ممکن است روایت بدیل موجهی ارائه شود که بر اساس آن شهود بیواسطه
ً ً
شهود بهاصطالح بیواسطه اصال ِ کامال مستقل از تخیل نباشد ،یا به بیان دقیقتر،
دستگاه – گیرنده/سازنده یا
ِ روایت بدیل به خود
ِ امکان طرح
ِ بیواسطه نباشد .این
ِ
حافظه/تخیل – ذهن ما بازمیگردد .به بیان دیگر ،همانگونه که هیچ راهی وجود
ِ
ندارد برای اثبات اینکه آنچه مشاهده میکنیم فینفسه به همین شکل در جهان
خارج وجود دارد ،هیچ راهی برای اثبات این ادعا وجود ندارد که شهود بیواسطه
واقعا بیواسطه باشد .کانت نشان میدهد که هر تجربهای از پیش با قابلیتهای
تجربی خود سوژه پیوند خورده است .برای مثال ،آنچه ما تجربۀ بیواسطۀ سه بعدی
ِ
بعدی حسانیت
تجلی ظرف سه ِ ِ اشیاء مینامیم ،در واقع ناشی از چیزی نیست جز
ما (یا آنچه کانت «مکان در مقام صورت شهود پیشینی حسی بیرونی» مینامد).
243
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
در نتیجه ،در اینجا نوعی قالب از پیش داده دستاندرکار است .حال اگر بخواهیم
از خود کانت و روایتش از قالبهای از پیش داده فراتر برویم ،میتوانیم پای تخیل
را بیشتر به ماجرا باز کنیم .در حقیقت ،تخیل در مقام قدرتی برای خلق روایتی از
عناصر بیارتباط با یکدیگر(یا همان قوۀ نظمبخشی به کثرات) نه تنها فاهمه بلکه
حتی حس را هم دربرمیگیرد .با این تفاوت که اینجا تخیل نه چهارچوبی از پیش
داده ،بلکه قابلیتی سیال و شناور است که همزمان با جهان و تاریخ (سنکرونی و
ً
دیاکرونی) پیوند خورده است .و چنانچه نشان خواهیم داد ،این دقیقا ماهیت خود
ً
سوژه است :بیهیچ ذات یا تکیهگاهی ثابت و یقینی ،اما دائما در حال خلق و
خلق شیوههای نوینی از خلق و همآمیزی. همآمیزی ،و در عین حال بازسازی و
ِ ً
زره به ظاهر
ِ در افکنیشبهه ایر ب صرفا فوق البته باید یادآوری کرد که مطالب
نفوذناپذیر رئالیسم و طرح دستکم امکان روایتهای بدیل بیان شدند و هنوز در
نظام معرفتشناختی ما کارکردی ایجابی ندارند.
تازه با خدشه وارد کردن بر اسطورۀ سهوجهی اول ،برداشت منفک خطی از
وجهی
ِ کارکردهای ذهن (حافظه ،احساس یا شهود ،و تخیل) ،میتوان به اسطورۀ سه
زمان گذشته ،حال و آینده پرداخت .ما در فصل هستیشناسی دوم ،یعنی خود ِ
دربارۀ برداشتمان از زمان سخن خواهیم گفت ،اینجا فقط به ذکر دو نکته
میپردازیم .1 :اول اینکه ،امروز نقد و فراروی از سهگانۀ زمان خطی سخن تازهای به
نظر نمیرسد .نقدهای بسیاری علیه آن مطرح شده است .اما اگر روایتهای بدیل
را بهدقت بررسی کنیم ،درخواهیم یافت که همگی شکل بازبینیشدهای از همین
روایتاند .برای مثال ،نظریۀ نسبیت خاص که به عنوان یکی از نمونههای بدیل برای
ً
روایت کالسیک از زمان مطرح است ،صرفا نشان میدهد که اگر ساعتی در حال
حرکت باشد ،بسته به سرعت حرکتش ،نسبت به ساعتهای ساکن گذر زمان
کمتری را تجربه میکند و نشان میدهد .این امر روایت کالسیک را از اساس
244
فصل .3معرفتشناسی
بازسازی نوین نسبت فضا-زمان (به جای تفکیک
ِ دگرگون نمیسازد .یا حتی
کالسیک مکان و زمان) ،هرچند امکاناتی تازه به واسطۀ این درهمتنیدگی خلق
میکند ،اما بازهم میتوان آن را در روایتی از زمان سهوجهی جای داد ،روایتی البته
غیرجزمیتر .حتی بازیهای تخیلی رایج دربارۀ سفر در زمان نیز حتی گامی از
ً
روایت خطی فراتر نمیروند ،بلکه صرفا به دنبال ارضای کنجکاویهایی دربارۀ
ایی کل روایت بازمیمانند.
تغییر تجربۀ سوژه از آناند که همگی در نهایت در بازآر ِ
می توان ادعای فوق را به بسیاری از نظریات مشابه در فلسفه و فیزیک نیز تعمیم
داد .به بیان دیگر ،نقد رادیکال خود زمان سهوجهی ،نه در محاسبات فیزیکی ،بلکه
وجهی متناظر با
ِ وجهی ذهن در ساختن زمان سه
ِ از طریق نقد رادیکال عملکرد سه
ِ
درونی تخیل ،حافظه و
ِ ابطۀر دادن نشان با که همانگونه آن است .2 .نکتۀ دوم:
احساس توانستیم تا حدی مرزهای کاذب آنها را متزلزل کنیم و در نتیجه ،به سهم
هر یک در تحقق دیگری بیاندیشیم ،در اینجا نیز باید ترفندی مشابه را به کار برد و
نشان داد که چگونه آینده در گذشته و حال ،حال در گذشته و آینده ،و گذشته در
حال و آینده دست اندرکار است .نشان دادن وجوهی از این ارتباط البته در طول
تاریخ فلسفه محقق شده است :برای مثال ،آنگاه که ارسطو از نسبت قوه و فعل
سخن میگوید .یا آنجا که سن آگوستین از ماهیت حالمند تمام زمانها سخن
میگوید .یا آنجا که هگل از َدورانی بودن زمان و نیچه از بازگشت جاودان سخن
می گوید .اما اینها همه و همه بازهم ماهیت خطی زمان سهوجهی را به اشکال
مختلف حفظ کرده اند و در بهترین حالت ،آن را دورانی یا مارپیچی ساختهاند :آن
هم برای حفظ تفاوت در عین تکرار .اما به برداشتی نوین از زمان نیاز است که
بتواند نه تنها مسئلۀ آغاز و پایان زمان خطی (ابراهیمی-مدرن) را حل کند ،بلکه
بتواند نوع تازه ای از زمان (فراتر از خطی ،دورانی و مارپیچی) بسازد و بدین طریق
تاریخی تازه خلق کند .جای طرح این مسئله که ما آن را با ایدۀ «زمان تورخی»
245
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پیوند خواهیم زد ،البته اینجا نیست .مهم در اینجا ،صلبیتزدایی از کارکردهای
ذهنی و مرززدایی از بخشهای مختلف آن است.
246
فصل .3معرفتشناسی
جزمیت تقلیلگرایانۀ حاکم بر هر کدام از آنهاست .از این جهت اگر از ما پرسیده
شود که رویکرد ما به ذهن موید کدام یک از موارد فوق است ،پاسخ همان خواهد
بود :همه و هیچ .به این معنا که هرچند باید تمام این رویکردها را به دلیل
انگاری ابزارمحورانه مورد انتقاد قرار داد ،اما درک ماهیت ذهن ،تنها از
ِ یکجانبه
بیانات یکجانبه و بدین طریق
ِ همین با پالستیک انتقادی مواجهۀ طریق
جزمیتزدایی و موجه ساختنشان حاصل میشود .این بیان روشنی از معیار صدق
(یا حقیقت) پالستیک است :ما باید بدانیم که هر ادعایی یکجانبه و در عین حال
دقیق ترسیم محورها و جایگذاری
محور معرفت است .مهم شیوۀ جامع و ِ
ِ طیفی از
طیفها و رسیدن به نظام تمثیالتی موجه جامع نظامهای تمثیالت ناموجه و
یکجانبه است .ما بعدها به این بحث بازخواهیم گشت.
عاطفه
همچنین الزم است بهاختصار مفهوم دیگری را بر اساس مفاهیم قبلی تعریف کنیم.
عمومی ناشی از احساس خوشایندی و ناخوشایندی را عاطفه مینامیم.
ِ احساس
هرچند عواطف میتوانند با برخی نقاط بدن نوعی اتصالپذیری ایجاد کنند ،اما
فراتر از حسهای مشخص بدنی تجربه میشوند .برای مثال کسی که درد میکشد
می تواند منشاء بدنی این درد را دریابد یا به طور تقریبی حدس بزند (احساس
نقطهای) ،اما کسی که خشمگین است ،نمیتواند آن را به نقطهای از بدن نسبت
ّ
دهد .هرچند شاید فرد غمگین در محل موسوم به گلو احساس گرفتگی داشته
ِ
باشد ،اما احساس عواطف نوعی احساس فرانقطهای است .برای نمونه میتوان به
برخی از عواطف عمده همچون خشم ،شادی ،کالفگی ،غم ،ترس ،یاس ،حرص،
تعجیل ،اضطراب ،شهوت ،شرم ،نفرت ،محبت (یا مهر) ،شیفتگی ،رنج ،شفقت و
...اشاره کرد .در اینجا لزومی به تعریف و دستهبندی این عواطف نیست ،و همان
دستهبندی عرفی کفایت میکند .ما بعدها در بخش مربوط به «اخالق» به نوعی
247
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ارزشگذاری در مواجهه با عواطف راه خواهیم برد .اما در ساحت معرفتشناسی
نیازی به پرداختن بیشتر به این مباحث نیست.
248
فصل .3معرفتشناسی
میکنیم ،ولو اینکه این دستگاه را ،البته به غلط ،خراب یا ناکامل یا همواره
تحریفکننده بدانیم ،اما باز هم این تنها چیزی است که داریم (هرچند خود
ً ً
شناخت فعال نه دارای ماهیتی مستقل ،بلکه صرفا احساسی است حاصل توجه به
تجربه) .مسئله همچنین ،برخالف برخی ادعاها ،کاهش توقع شناختی نیز نیست
ِ
(حال که دستگاهمان دقیق کار نمیکند ،بیایید به همین عدم دقت قانع باشیم و
اصالت را به احتماالت بدهیم) ،بلکه مسئله این است که این دستگاه ذهنی-بدنی
نه تنها دستگاه ما برای شناخت امور ،بلکه همچنین برای ارزیابی و نقد خود
خود تجربهمان
شناخت ،و حتی ارزیابی و شناخت خودمان و نیز حتی مالک ِ
است .در واقع ذهن نه تنها متهم ،بلکه هیئت منصفه ،قاضی و حتی قانونگذار
است .پس چگونه میتوان ذهن-بدن را فینفسه ،کارآمد یا ناکارآمد ،یا صادر کنندۀ
احکام صادق و کاذب دانست؟ درک این امر شرط ورود به سطح دوم
معرفتشناسی است .در اینجا تمام آنچه باید بکنیم ،این است که بر اساس معیار
صدق پالستیک – چرا که خود دستگاه بناست توامان خودموجهکننده و
خودنقدکننده باشد – نظامی معرفتشناختی عرضه کنیم که (بنا به شروط پنجگانۀ
ً
شناختی
ِ دیگر نظامهای معرفت
فوق الذکر) موجه باشد .البته این امر ابدا نافی انواع ِ
موجه نیست .اگر چنین نظامهای بدیلی سر برآوردند ،آنگاه به واسطۀ گشودگیشان
(که یکی از شروط موجه بودن یک نظام تمثیالت است) با هم و با نظام حاضر
گفتگو خواهند کرد.
عالوه بر این ،بر اساس مبحث «روش قیاس خفی بازبینیشده» که در فصل
روششناسی مطرح شد ،مالحظه کردیم که میتوان بدون باور قطعی در خصوص
افراد یا حتی مرزهای شمول یک موضوع ،در خصوص آن احکام موجه صادر کرد،
بیآنکه به دام احتماالت یا نسبیگرایی افتاد .این احکام البته بر پیشفرضهای ناشی
از محدودیتهای ذهن مبتنی است .اما همانگونه که در بند قبلی نشان داده شد،
249
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
محدودیت ذهن را دیگر نه «محدودیت» بلکه چهارچوبی از پیش داده ،و حتی
ممکنکنندۀ تفکر و تحلیل تلقی میکنیم .از قضا اگر ذهن نامحدود میبود،
ً
شناخت ناممکن میبود .شناخت دقیقا حاصل همین نقصان ،همین شکاف
رفعناشدنی ،است و به همین دلیل است که این انسانها هستند که میدانند نه
خدایان .ما خواهیم کوشید نظامی معرفتشناختی عرضه کنیم که نسبت به مستقل
نبودن جهان خارجی بیتفاوت باشد .البته نه به این معنای هوسرلی که آن را
بودن یا ِ
اپوخه کند و نه به این معنا که آن را نادیده بگیرد یا بیارزش بشمارد ،بلکه به این
ً
معنا که حتی بتوان به نحوی موجه نوعی فیزیک را بر آن مبتنی ساخت .این دقیقا
همان گامی بود که هوسرل کوشید بردارد ،اما به دلیل جزمیت علمی و خطا در
ارتجاعی مدرن از عقل و علم ،در پیش
ِ صدق مناسب و نیز تصور
ِ برگزیدن مالک
ِ
بردن آن ناکام ماند .بر اساس این مقدمات ،نظام تمثیالت معرفتشناختی زیر ،با
توجه به تمام شروطی که برای موجه بودن یک نظام تمثیالت برشمردیم ،هرچند نه
یگانه نظام موجه است و نه نقدناپذیر ،اما به نوبۀ خود موجه و قابل دفاع است.
250
فصل .3معرفتشناسی
شعبهای یک جانبه از فیزیک کوانتوم است یا هندسۀ اقلیدسی تنها یکی از بیشمار
مصادیق هندسۀ نااقلیدسی است .به همین دلیل از قیاس خفی بازبینیشده استفاده
میکنیم .در نتیجه ،نظام معرفت شناسیای که در ادامه میآید هر دو رویکرد
ً
رئالیستی (شامل طرف افراطیاش ،یعنی شناخت مطلقا آینهوار از ابژه) و
ً
ایدئالیستی (شامل طرف افراطیاش ،یعنی شناخت مطلقا محصول سوژه) را در
برمیگیرد و در نتیجه ،در خصوص مسائل هر دو ،روایت-پاسخی موجه ارائه
میدهد .پس بیتفاوتیاش به طرفین به این معناست ،نه به معنای نادیده گرفتن،
نفی یا بیارزش پنداشتنشان .این نظام اگر جامعیت هم یافته ،تنها به دلیل رفع
ِ
همین بدیلهای یکجانبۀ از پیشدادۀ آغازین درون خود بوده ،نه بر اساس جامعیتی
الهامشده از ملکوت یا حقایقی پنهان در کنه طبیعت یا سرشت عقل بشر.
251
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حسی ماست ،اما حداقل چیزی آن بیرون
ِ و بعد مکانی نیز برآمده از دستگاه تجربۀ
فیلسوفان (یا
ِ وجود دارد که ما هیچ دانشی از آن نمیتوانیم داشته باشیم .میتوان
ً
اقتصاددانان) مختلف را مشخصا با توجه به نظرشان
ِ حتی فیزیکدانان ،روانشناسان،
د ر این خصوص در نقاط مختلف این طیف قرار داد .حال برای ترسیم نظام
شناسی مورد نظر ما کجای
ِ تمثیالت حاضر ،باید به این پرسش پاسخ داد که معرفت
ِ
این طیف قرار دارد؟ پاسخ این است :هیچکجا و همهجا.
چنانچه مباحث این فصل تاکنون نشان میدهد ،ما به برخی مفاهیم مرزی اولیه و
ثانویه اشاره کردیم و کوشیدیم تا آنها را با توجه به تجربۀ تجربیاتمان تبیین کنیم.
حس و احساساتی تجربه میشوند ،میتوانیم به آنها توجه کنیم .میتوانیم به خود
این توجه کردن نیز توجه کنیم .ما به درکی از «ذهن» و «بدن» نائل شدیم و با
بدیهیات رئالیستی یا ایدئالیستی در حوزۀ
ِ «عواطف» آشنا شدیم .اما هنوز به برخی
شناخت نیز دست نیافتهایم .ما نه تنها به هیچ مرز متمایز کنندهای میان خود و
جهان دست نیافتهایم ،بلکه حتی هنوز درکی قابل اشاره از «خود» و «جهان»
ً
نداریم .این شیوه دقیقا برخالف رویکرد مرسوم در فلسفه است که یا از «من» آغاز
میکرد (مدرن) یا از «وجود» (کالسیک) .از همین روست که در خصوص کارکرد
گیری یکجانبهای نمیتوانیم داشته
فعال یا منفعلً قوای ذهن و بدن هیچ موضع ِ
باشیم .احتماال مخاطب پس از ذکر مباحث کسالت بار فوق ،اکنون امیدوار است
که همانگونه که دکارت از شک مطلق به نوعی رئالیسم بازگشت ،ما نیز بتوانیم در
ادامه سوژه و ابژه و حقیقت ابژکتیو را اثبات کنیم .ما چنین کاری نخواهیم کرد به
این دلیل ساده که خود را در انجام آن محق نمیدانیم .هیچ راه قابل دفاعی برای
اثبات جهان خارج از ذهن و بدن وجود ندارد .و در نتیجه هیچ «دیگری»ای و حتی
هیچ «من»ای قابل اشاره نیست .اینجا همان جایی است که نظامهای
اثبات این
شناسی ما معرفتشناسیای بدون ِ
ِ معرفتشناسی به دام میافتند .معرفت
252
فصل .3معرفتشناسی
بهاصطالح بدیهیات رئالیستی و ایدئالیستی است .ما هیچگاه نخواهیم توانست از
ً
تجربه بیرون برویم ،چون اصال بیرو ِن قابل اشارهای وجود ندارد .اما این امر منجر
ً
به سولیپسیسم هم نخواهد شد ،چون اصال «خود»ی وجود ندارد که ما در آن در جا
بزنیم .حال فقط از مخاطب سرخورده درخواست میکنم که صبر پیشه کند و ببیند
که چگونه میتوان از نوعی معرفتشناسی تازه دفاع کرد .او همچنین درخواهد
ً
بدیهیات فوق ،نه تنها دست ما خالی نیست ،بلکه اتفاقا از
ِ یافت که بدون استفاده از
مشکالت غیرضروریای که به واسطۀ پیشفرض گرفتن عرفی این بدیهیات
ِ
دچارشان بودهایم نیز خالص میشویم؛ و البته با مشکالت تازهای هم دست به
گریبان خواهیم شد .این سطح دوم معرفتشناسی است.
اما سوالی که پیش میآید این است که آیا این روش نوعی پاک کردن صورت مسئله
ً
نیست؟ اصال ما چه حقی داریم که بر خود نام معرفتشناسی بگذاریم؟ اینجاست
که مسئلۀ داللتگری پالستیک راهگشاست .در یک کالم ،ما در عین نقد
نابسندگی تمام رویکردها ،نوعی معرفتشناسی به دست میدهیم که
ِ یکجانبگی و
درون
همۀ آنها را به عنوان شعبههای تقلیلیافتۀ خود در بر بگیرد .به این معنا ،هم ِ
همۀ آنها میمانیم و نقد درونزا را ممکن میسازیم و هم بیرون میمانیم و پروژۀ
موجهسازی را کلید میزنیم .به بیان دیگر ،من در این فصل از شما درخواست کردم
که چشمانتان را ببندید و این کتاب را لمس کنید .چه شما ایدئالیست باشید ،چه
رئالیست ،چه شکاک ،چه الادریگرا ،چه حتی هیچ اطالعی از تمام این مکاتب
نداشته باشید ،آیا تصوری از تجربۀ لمس کتاب نداشتهاید؟ اما کدام کتاب را؟ هر
کدام کتاب مدنظر خودتان را لمس کردید .یک رئالیست در زمان لمس این کتاب
تصور میکرد ابژهای مستقل از خود را لمس میکند ،یک ایدئالیست احتماال تصور
ً ً
میکرد آنچه لمس میکند تماما هم مستقل و بیرون از او نیست .یک شکاک اصال
به وجود کتاب شک دارد ،اما تجربهای از لمس آن داشته است ،هرچند به آن تجربه
253
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
نمیتوانست دانشی نسبت دهد و الی آخر .حال سوالی که به ذهن میرسد این
معانی کتاب بوده
ِ خود این متن» کدامیک از
است که غیر از این داللتها ،مراد « ِ
ً
است؟ پاسخ دقیقا همان است که در باال دادم :همه و هیچ .این نمونهای از
شناسی حاضر به خود اجازه نمیدهد در قبال
ِ داللتگری پالستیک است .معرفت
وجود یا عدم وجود کتاب موضع بگیرد ،اما به خود اجازه میدهد تمام مواضع
یکجانبه را نقد و درونی کند .اما این به معنای دچار شدن به نسبیگرایی یا
الادریگری یا حتی فقدان موضع نیست ،چراکه موضعی انتقادی وجود دارد.
ً
همچنین به معنای موضع گیریای صرفا سلبی نیست ،چرا که بناست نظامی
ایجابی ارائه شود که بعدها از بطن آن متافیزیک ،و حتی نوع نوینی از اخالق و
ً
سیاست استخراج شود .پس این دقیقا عرضۀ سطح نوینی از معرفتشناسی است
که رقبایش را ،نه به عنوان رقبا ،بلکه به عنوان اعضایش ،درونی ساخته و از آنها
تغذیه میکند .این تنها راهی است که میتوان بدون دچار شدن به از یک سو،
موضعگیریهای یکجانبه ،و از سوی دیگر ،ناتوانی در موضعگیری ،نوعی
انتقادی موجه اتخاذ کرد .بدین طریق میتوان در تحلیل مسئلۀ
ِ موضعگیری ایجابی-
ِ
الینحل آزمایش دوشکاف در فیزیک کوانتوم پیشرفتی حاصل کرد .مخاطبی که این
ِ
بخش را دریافته باشد ،در حقیقت کل این نظام معرفتشناختی را دریافته است.
علت اینکه این نظام معرفتشناختی به خود حق اتخاذ موضع میدهد ،این است
که پیش از ورود به مواجهۀ انتقادی با دیگر نظامهای معرفتشناختی دستمایهای
ابتدایی در اختیار دارد :یعنی حس ،احساس و توجه .این به نظام ما امکان میدهد
یابی نظامهای دیگر را با این تجربه بسنجد .اما بازهم باید خاطر نشانکه نوع نسبت
ِ ً
کرد که این امر اصال به معنای معیار صدق مبتنی بر مطابقت نیست .چرا که حتی
ً
این دستمایههای ابتدایی نیز نه اموری بدیهیالصدق یا حقایق پیشینی ،بلکه صرفا
مخاطب این متن که محدودیتهای تجربه را تعیین
ِ پیشدادههایی هستند برای
254
فصل .3معرفتشناسی
میکنند و مرزهای لوگوس را نشان میدهند .مسئله این نیست که تجربۀ بیواسطۀ
ما یقینی است (آنگونه که هگل به درستی آن را نقد میکند) ،بلکه مسئله این است
که این تجارب اولیه ،این محدودیتها ،حتی به بیان دیگر نقصانها و ضعفها،
تنها چیزی است که انسان برای شروع دارد و در نتیجه ،نمیتوان آنها را با چیز
کارکردی شناختاند .نه به این خاطر که
ِ دیگری سنجید ،بلکه آنها خودشان معیار
شرط ورود به هر بحثی دربارۀ صدق و
از پیش صادقاند ،بلکه به این خاطر که ِ
کذباند .الزم است یادآوری کنیم که حتی خود این تجارب اولیه نیز از نوعی
اصالت پیشینی برخوردار نیستند ،و چه بسا محصول تاریخ و فرهنگ و تمدناند
(چنانکه حتی امروز برخی عصبشناسان مدعیاند که شکل مغز و کارکرد آن در
طول تاریخ به نحوی شبه تکاملی ،یعنی بسته به نیازها و اقتضائات زیستی ،تغییر
کردهاند) .همچنین اگر کسی (انسانی دیگر ،یا حتی روزی حیوانی دیگر ،یا حتی
شاید موجودی هوشمند از سیارهای دیگر) در اینجا ادعا کند که چنین
پیشداشتههای ادعاییای را ندارد ،یا پیشداشتههای دیگری در اختیار دارد ،به او
خواهیم گفت که این پیشداشتهها در سطح اول معرفتشناسیاند و در نتیجه،
نمیتوانیم در اینجا با او وارد بحث شویم .بلکه او اگر بر اساس پیشداشتههایش
نظام تمثیالت موجه دیگری خلق کرد ،ما مشتاقانه با آن نظام تمثیالت وارد گفتگو
خواهیم شد.
همچنین من در باال از تغذیه از نظامهای دیگر سخن گفتم .به بیان دیگر ،نظام
معرفتشناختی حاضر بناست از تمام نظامهای معرفتشناسی یکجانبۀ موجود
(که یک نمونۀ آن نقاط مختلف طیف مذکور با دو سر ایدئالیسم و رئالیسم افراطی
بود و میتوان خطوط مختلف و طیفهای مختلف را ذیل مسائل دیگری نیز سامان
داد و همه را در طرحی چندبعدی ترسیم کرد) – چه آنها که هستند ،چه آنها که
خواهند آمد – تغذیه کند .این تغذیه واجد هر دو معنای ایجابی (استفاده از ایدهها)
255
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
(گشودگی خودنقادانه در برابر دیگری) است .برای درک این تغذیه نیز
ِ و سلبی
میتوان نشان داد ،چه بخواهیم چه نخواهیم ،روند زیستی-تمدنی تاریخ بر اساس
ً ً
طرحی مشابه پیش رفته است ،اما نه لزوما با نتایجی موجه .اساسا بدون چنین
تغذیهای ،این نظام (و هر نظامی) بسیار فقیر ،الغر و کمرمق خواهد بود ،به اندازۀ
خالق تکینش .آنگاه که از تغذیه سخن میگوییم (این امر در هنر و ادبیات
تخیل ِِ
بیشتر ملموس است ،اما در علم و فلسفه و سایر حوزهها نیز صدق میکند) ،بیش از
همه ،مرادمان تغذیه از تخیل است (البته روشن است که برداشت ما از تخیل بسیار
گسترده تر است به نحوی که حافظه و تجربه را نیز در آن جایگذاری خواهیم کرد).
این تخیل است که میتواند یک نظام تمثیالت را بسازد یا آن را بازصورتبندی کند.
همچنین شاید این نقد مطرح شود که چگونه میتوان مواضع یکجانبه را نقد کرد،
بیآنکه خودمان در آن خصوص موضعی ایجابی بگیریم؟ در واقع ،اگر پاسخ
سوالی را نمیدانید از کجا میدانید که فالن پاسخ نادرست است؟ در پاسخ باید
ً
متعارف جانبداری از
ِ گفت که اوال موضع ما موضع ایجابی است ،اما نه به معنای
ً
یک طرف .ثانیا ،ما هیچ تصوری از اینکه در دو سر طیف کدام موضع «صحیح»
ً
قالب شناختیمان
است نداریم و نمیتوانیم داشته باشیم .چرا که اصال نمیتوانیم ِ
ً
که خودش بخشی از ابهام است را کنار بگذاریم و بدون آن مستقال به جهان نگاه
کنیم .اما اگر از این واکنش کانتی هم فراتر رویم میتوانیم بگوییم که حتی اگر
دستگاه شناختمان را کنار هم بگذاریم ،باز برای شناخت باید دستگاهی اختیار
کنیم که خود بر نتیجه موثر است و از تجربه قابل تفکیک نیست؛ و در نتیجه ،هرگز
نمیتوان ،تحت هیچ شرایطی به تصوری موجه از صدق و کذب در خصوص جهان
ً
مستقل از سوژه رسید .اما مهمتر از همۀ اینها ،باید گفت که مسئله اصال بر سر
کذب ادعاها در خصوص حقیقت مستقل از سوژه یا شناخت نیست. صدق یا ِ
حق موجه است .به بیان دیگر ،مسئله این نیست که سخن رئالیست
مسئله بر سر ِ
256
فصل .3معرفتشناسی
خام دربارۀ وجود مستقل شیء مادی درست است یا غلط ،بلکه مسئله این است که
ً
او اصال حق بیان این ادعا را به نحو موجه ندارد .این ادعا از حیث معرفتشناختی
همان قدر غیر قابل توجیه است که برای مثال ادعا کنیم که اکنون دو آدم فضایی در
عمق 100متری چالهای در اعماق سیارهای در کهکشانی بسیار دورتر از ما ،در
حال گفتگو بر سر طعم بستنی قیفیاند .مسئله این نیست که چنین ادعایی درست
است یا نادرست ،چرا که به همان اندازه که نمیتوان اثباتش کرد نمیتوان انکارش
کرد .مسئله این است که این ادعا از حیث معرفتشناختی ناموجه است .مسئلۀ
وجود ابژههای مستقل از ما نیز از حیث معرفتشناختی ناموجه است ،هرچند شاید
بتوان نشان داد که از حیث زیستشناختی نوعی ضرورت را با خود به همراه دارد.
اما ما در فصل غایتشناسی نشان خواهیم داد که ضرورت و اقتضائات
ً
زیستشناختی (بقا) و حتی میلشناختی (لذت و درد) ،لزوما موجهکنندۀ یک ایده
نیستند ،هرچند شاید آن را به نحوی ناموجه بر کرسی نشانند یا مسلط سازند.
257
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ایدۀ «نفس» نزد افالطون تا «من اندیشندۀ» دکارت) ،سوی دیگر طیف ،مدعی
ِ ً
است که «من» اساسا تصوری است تحت تاثیرات مادی یا عصبی و هیچ هویت
ً
مستقل جوهری ندارد (ماتریالیستها ،مثال شامل بسیاری از نورولوژیستها).
میتوان این دو محور را به شکل دو نمودار عمود بر یکدیگر ترسیم کرد و موضع هر
متفکری را در این فضای دوبعدی جای داد (میتوان هم به هر متفکر چند گرهگاه
نسبت داد هم به هر گرهگاه چند متفکر) .البته ما بنا نداریم وارد چنین مباحثی
شویم ،که هرچند جذاب و آموزندهاند ،اما جای طرحشان اینجا نیست .ما فقط در
تالشیم تا نوع نوینی از معرفتشناسی را طرح کنیم که بتواند به این مناقشات و
مناقشات متعدد مشابه در تاریخ معرفتشناسی نوری بتاباند .در اینجا مسئله این
ً
نیست که «من» جوهری مستقال موجود است ،یا توهمی کارکردی؟ مسئله این
ً
تجلی دیگری از ماده ،بلکه مسئله
ِ نیست که «من» جوهری مطلقا غیرمادی است یا
این است که هر پاسخ جزمیای به این سوال یکجانبه است و در نتیجه ،ناموجه و
ِ
مورد انتقاد .داللت پالستیک به خود حق میدهد از مفهوم «من» بهره ببرد در عین
حال که همزمان که برای آن هویتی مستقل قائل است ،و آن را کانونی تهی بداند از
ثبات کارکردی
نیروهایی که در آن مجتمع شدهاند؛ همچنین در عین حال که نوعی ِ
ً
ایجابی این موضع،
ِ را به آن نسبت میدهد ،بداند که دائما در حال تغییر است .ارائۀ
نه از موضعی بیرون از این تنشها ،بلکه از بطن آنها و با تغذیۀ آنها ممکن است:
یکجانبگی تمام بدیلها ،همزمان همگی
ِ یعنی درک این که چگونه در عین نقد
کلی همواره گشوده و پالستیکاند یا ترسیمکنندۀ
بیانکنندۀ شعباتی از طرح ِ
بخشهایی از یک نظام تمثیالتی بزرگترند .از این پس به خود اجازه میدهم که از
گری
مفهوم «سوژه» بهره ببرم ،اما در عین حال که این مفهوم به واسطۀ داللت ِ
پالستیکش ،همزمان هم واجد نوعی پیوستار است هم واجد نوعی شوندگی .هم
واجد ایجابیت است هم در ذاتش امری سلبی است .اگر استعمال مفهوم «من»
258
فصل .3معرفتشناسی
همواره نقادانه ،جامعنگر و پالستیک باشد ،آنگاه میتوان استعمال آن را در نظام
شناختی حاضر توجیه کرد.
ِ معرفت
به واسطۀ این داللتگری پالستیک است که حق داریم تاریخ را وارد معرفتشناسی
کنیم .هر اصطالح کل تاریخش را با خود دارد و هر جایگاهی در نظام نیازمند درک
و ترسیم محورها و طیفهاست .البته یافتن و ترسیم این طیفها نیز کاری خطیر و
ً
نیازمند توان و تخیلی قوی است .و خطیرتر اینکه آنجا که طیفی وجود ندارد و صرفا
ای واحد در طول کل تاریخ فلسفه تکرار شده و غلبه یافته است،
یک موضع کلیشه ِ
ً
یعنی غلبهاش هنوز نقض نشده است (یعنی دقیقا در بدیهیترین مواضع) ،باید
بتوانیم موضع رادیکال مقابل را به دست خودمان خلق کنیم و سپس از طرفین فراتر
رویم .اینجا الزم است به ِدین این روش به دیالکتیک هگلی اذعان کنیم .اما تمایز
منطق طیفی- ِ آن با دیالکتیک هگلی ،از یک سو ،فراروی از منطق دو حدی به
ُ
پالستیک است؛ و از سوی دیگر ،وارد ساختن همزمان تکثری چندبعدی از
منازعات به بحث که دیالکتیک هگل توان آن را نداشت و به همین دلیل ،تنها
می توانست آنها را در نوعی توالی قرار دهد .البته هگل به دلیل ذکاوتش کوشید تا با
طرح نوعی تاریخ نه خطی بلکه مارپیچی ،منازعات متکثر را به نوعی همزمان سازد
ِ
(مثال در سطوح مختلف مارپیچ ،با شعاع مختلف اما درجات ثابت)؛ اما این ترفند
باوری الهیاتی را در خود نهفته داشت که موجب
خالقانه باز نوعی پیشرفت ِ
ناکارآمدیاش در تقابل با نیهیلیسم شد .الزم است توضیح مختصری در این
خصوص ارائه کنم.
259
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
استوار سازد .این امر مشکالتی را به وجود آورد که برخی از بزرگترین منتقدان هگل
بدان اشاره کردهاند .نخست اینکه (همانگونه که دریدا اشاره میکند) در منطق
هگل ،در هر لحظه فقط دو موضع ،آن هم فقط دو موضع متناقض ،توانایی ورود به
دیالکتیک را دارند ،حال آنکه در منطق پالستیک در هر لحظه ،نه تنها دو سر طیف،
بلکه کل نقاط ممکن طیف ،و حتی محورهای متقاطع متکثر ،تا آنجا که در طول
ِ
تاریخ بیان شدهاند (و اگر هم بیان نشدهاند ،تا آنجا که تخیلمان بتواند بیانناشدهها
را بیان کند :قیاس خفی بازبینیشده) میتوانند در نوعی منطق آلیاژی رفع شوند.
همچنین در فلسفۀ هگل ،دو شیوه برای کنار هم نهادن کل این خطوط وجود
مارپیچی تکرار و فراروی؛ و
ِ حرکت
ِ داشت :یکی ،روش پیشروتر پدیدارشناسی:
پسروتر منطق :حرکت فراکتالی تقسیمات سهگانۀ درونی .عمدۀ
ِ دیگری ،روش
نقدها علیه هگل به این روش دوم وارد است .با این همه در روش نخست که حالت
مارپیچی دارد (من در مقالهای به تفصیل این حرکت را توضیح دادهام ،)1این تکرار
و تفاوت نمیتواند خطوط مواضع تخیل تاریخی را همزمان به پیش ببرد و به ناچار
خط «آگاهی ،خودآگاهی و عقل ،روح و دین» تقسیم میکند و
آنها را به چهار ِ
انی خود را به نحوی خطی روایت میکند .به هر ترتیب ،روش منطق زمان دور ِ
ِ
آلیاژی چنین نیست و باید همۀ محورها را همزمان روایت کند .به این دو تمایز،
میتوان تمایز غایت و جهت را افزود که در فصل غایتشناسی ،ذیل سرتیتری
مستقل مورد بحث قرار گرفته است.
260
فصل .3معرفتشناسی
یافتگی مضاعف است و درنتیجه،
ِ سوژۀ تجربه .در این معنا هر روایتی واجد تقلیل
هر روایتی همواره نابسنده است .اما از آنجا که هر روایتی نابسنده است ،حتی خود
همین کلیتبخشی به نابسندگی روایات ،یعنی هر راهی به بیان حقیقت ،از بطن
همین نابسندگیها و تقلیلیافتگیها میگذرد .نقد یک تقلیلیافتگی به نحوی
نقد یک
امکان بیان را نیز از ما سلب میکند .در این معنا ِ
ِ افراطی ،حتی همان اندک
بیان تقلیلیافته ،اگر درست بیان نشود ،ممکن است خودش تقلیلیافتهتر باشد از
موضوع نقدش .برای مثال ،اجازه دهید از یکی از مناقشهبرانگیزترین مفاهیم تاریخ
بشر شروع کنیم :خدا .روشن است که تمام روایتهای دینی رایج از خدا (یا
ً
خدایان) متشتت ،تقلیلگرایانه ،متکثر و بعضا متضاد هستند .هر کدام بنا به توان و
انگیزههای روایتگریشان کوشیدهاند تا تصویری از یک (یا چند) موجود برتر
ترسیم کنند؛ خواه درون جهان باشد (خدایان اسطورهای یونان) ،خواه بیرون جهان
(خدایان ادیان ابراهیمی) ،خواه خود جهان (عرفا و اسپینوزا)؛ خواه قادر مطلق باشد
خواه نباشد ،خواه خیر مطلق باشد خواه نباشد ،خواه قدیم باشد خواه حادث ،خواه
مهر بان باشد خواه خشن ،خواه توجهی به انسان داشته باشد خواه نداشته باشد و الی
آخر .نکته اینجاست که این برداشتها همه روایتهایی نابسنده و ناقص و
تقلیلیافته از تالش برای انجسامبخشی به کثرتی از تجارب فردی ،قومی و جمعی
کثیر خدایان) .اگر آگاهی
واحد خدا (یا نامهای ِ
است حول یک ایده ،مضمون یا ِنام ِ
یافتگی این روایتها و بیان ها ،ما را به سمت این ادعا سوق
ِ ما از نابسندگی و تقلیل
دهد که «خدایی وجود ندارد» ،این ادعا به همان میزان – و چه بسا بیشتر –
تقلیل گرایانه و جزمی است که مواضع مورد انتقادش .راه پیشروی از بطن نقد
سازی پالستیک
یافتگی بیان موضوعات از طریق رفع و درونی ِ
ِ یکجانبگی و تقلیل
آن میگذرد ،نه ِرد خود ابژهای که واقعا هنوز نمیدانیم چیست .در این معنا ،در
پرسش «آیا خدا وجود دارد؟» ،به جای درافتادن به دو پرتگاه جزماندیشانۀ
ِ پاسخ به
«بله وجود دارد» یا «خیر وجود ندارد» ،باید راهی طوالنی را آغاز کرد که اولین
261
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
گامش بیان این پرسش است« :دقیقا کدام خدا؟» .و این چنین به کمک تعریف
خود پرسنده ،مواجههای نقادانه و موجهساز با یک نظام تمثیالتی آغاز میشود :و از
رهگذر این مواجهۀ همزمان منفی و ایجابی ،خدا از بطن نقد هر برداشت یکجانبه
ً
از او ،یعنی دقیقا از خود غیابش باززاده میشود .به تعبیر ّربی سردا« ،خدا غیاب
خداست .تبعید در تبعید» .1در این معنا هر حقیقتی از بطن غیابش زاده میشود.
262
فصل .3معرفتشناسی
در این نظام واجد اصالت نیست ،جز تصمیم به مبارزه) .مخاطب تصدیق خواهد
کرد که این مباحث همچنین پرتوی بر ابهام منطق پالستیک و آلیاژی در فصل قبل
افکند .البته شاید در ذهن مخاطب این پرسش شکل بگیرد که «ما در مواجهه با یک
نظام معرفتشناختی ،انتظار داشتیم دستکم مبنایی متقن برای شناخت جهان ارائه
ً ً
شود ،و در این فصل چنین نشد» .به او پاسخ خواهیم داد که اوال دقیقا خود چنین
انتظاری ،نابهجا و ناحق (یعنی دستکم فراتر از توان ما) است و در نتیجه ،هر
ً
پاسخی که مدعی ارضای آن باشد ،مشکوک خواهد بود .ثانیا ،هرچند چنین انتظار
نابجایی برآورده نشد ،اما در این فصل ،همراه با مباحث مکملش در فصل
انتظار بهجا و بهحق از معرفت ،نوعی روش
ِ روششناسی ،عالوه بر ترسیم مرزهای
تجارب به اصطالح شخصی ،و هم برای
ِ قابل دفاع و موجه ،هم برای مواجهه با
مواجهه با سایر نظامهای معرفتشناختی ارائه شد که به دلیل ماهیت پالستیکش نه
به دام جزماندیشی گزافهگوی به ظاهر پرمدعا افتاده است ،نه به دام شکاکیت و
گری گزافهگوی بهظاهر بیادعا .بنا به نکات فوق ،ما اکنون حتی میتوانیم از
الادری ِ
نوعی سلسله مراتب شناختی نیز سخن بگوییم:
.1تجربیات پیشالوگوسی
آنچه فقط میتوان بدان اشاره کرد.
.2مفاهیم مرزی اولیه :احساس ،حواس پنجگانه ،توجه
نخستین نامهای اشارهکننده به سطح صفر شناخت
.3مفاهیم مرزی ثانویه :ذهن ،بدن ،عاطفه ،آگاهی
اولین مفاهیم شناخت که هر چند مرزیاند و اشاره به بیرون از
تجربه دارند ،اما نوعی اتصالپذیری را خلق میکنند.
.4مفاهیم پالستیک :مانند «من-سوژه»« ،دیگری-ابژه» ،حافظه،
تخیل ،زندگی ،وجود و ...
263
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مفاهیمی که هر کدام میتوانند حداقل حول یک طیف از مواضع
تخیلی تاریخی ساماندهی شوند.
.5مفاهیم جانبدارانه :ماده ،روح ،بیرون ،درون ،درست ،غلط ،و ...
مفاهیمی که حتی زمانی که به نحو انتقادی مدنظر قرار گیرند،
مستعد استعمال یکجانبهاند.
بازگشت به کانت
ما در ابتدا با بحران معرفتشناسی آشنا شدیم .یعنی از یک سو ،این مسئله مطرح
ً
است که اصال چگونه میتوان بدون معیاری بیرونی و قطعی ،چیزی را شناخت؟ و
قطعی بیرونی ،محال
ِ از سوی دیگر ،دریافتیم که دستیابی به هر شکلی از مبنای
است ،چرا که ما هیچگاه نمیتوانیم تصوری از ساحتی «بیرون» از شناخت داشته
باشیم .یک راه فرار البته این است که بدون بیان ادعایی دربارۀ جهان خارج ،از
شناخت خود دستگاه شناخت سخن بگوییم (مانند نقد اول کانت) ،اما سخن
ِ
ً
شناخت شناخت دقیقا به همان اندازه بیمعناست که شناخت اشیاء
ِ صرف
گفتن از ِ
فی نفسه .کانت کوشید تا نوعی کارکردگرایی را جایگزین کند که البته گامی به جلو
بود .یعنی کوشید نشان دهد که سخن گفتن ما از قوای ذهن ربطی به مشاهدۀ عینی
هر کدام ندارد ،بلکه استنباطی است از کارکردهای پدیداری آنها .مشکل اصلی
پیشینی دستگاه شناخت
ِ اک مطلق و
کانت اما این بود که تصوری ناموجه از اشتر ِ
انسانی به دست داد تا از طریق این اشتراک ،عدم دسترسی به ابژۀ مشترک را توجیه
ً
کند و در نتیجه (مثال در بخش «استنتاج استعالیی مقوالت») ،به معرفتش اعتبار
ببخشد .او همچنین خود این دستگاه را از زمان و مکان بیرون گذاشت و کارکرد
شناسی پالستیک در این معنا نوعی بازگشت
ِ تاریخی آن را انکار کرد .نظام معرفت
اصلی
ِ تفاوت انسدادهایش. از ارویر ف ایر ب است به کانت ،در عین تالش نقادانه
ً
بخش نومن
حضور حتی نظام ِ
ِ نظام حاضر با نظام کانتی این است که اصال نیازی به
264
فصل .3معرفتشناسی
و من استعالیی نیست .البته معرفتشناسی کانت برای آنکه علمی بیتفاوت به
ِ
نومن (یا غیروابسته به شناخت جهان فینفسه) بسازد ،سطحی ابتدایی از
معرفتشناسی پالستیک را عرضه کرده بود .اما او نیز مانند هوسرل به دلیل ارزشی
که برای علم (یا اگر فلسفه ،فلسفه در مقام علم) قائل بودند ،مجبور به جعل سند
شد و شواهد را به نفع شناخت متافیزیک علمی تغییر داد .ما بناست که
معرفتشناسی کانتی را رادیکال کنیم بیآنکه در دام علمگرایی هگل بیفتیم و
ً
بیتابانه بخواهیم فلسفه را از عشق به دانستن به خود علم بدل سازیم .اتفاقا رسالت
ما علم زدایی از فلسفه ،اخالق و معنای زندگی است .عالوه بر این ،همانگونه که
کردن این نظام پالستیک ،به جای تالش برای خلقِ اشاره شد ،ما برای غنیتر
ً
مفاهیم مندرآوردی یا زور آوردن بیهوده به تخیلمان ،صرفا با پالستیسیتۀ خود
نظام ،یعنی گشودگ ِی آن به تمام نظامهای تمثیالت ،از دستاوردهای کل تاریخ تخیل
ِ
معرفتشناختی بهره بردیم .این البته ترفندی است که هگل در پدیدارشناسی روح
خود به کار بست و کل تاریخ را به نفع روایت خودش مصادره کرد .ما اما بنا نداریم
مانند هگل روایتی پیوسته از کل خردهروایتهای تاریخ بشر ارائه دهیم که بر اساس
تصنعی نبوغآمیز (برخواسته از نوعی پیشرفتگرایی همزمان هم تحت تاثیر
ِ منطقی
غاییت مسیحی) به دنبال یکدیگر آمدهاند ،بلکه ما
ِ پیشرفت مدرن و هم ملهم از
ِ
بناست به نوعی همۀ این روایتها را به صورت طیفهایی جایگرفته در محورهای
پروبلماتیک در کنار هم قرار دهیم ،یا حتی به بیان دقیقتر ،بستری پالستیک را
فراهم کنیم تا تمام این روایتها بتوانند خودشان را در آن جای دهند و نقادانه موجه
سازند .پس ما از ابتدا هم بنا نبود در این فصل وارد جزئیات روایتها و مباحث
آیی نقادانه و
میان آنها شویم ،بلکه کوشیدیم تا منطقی را تبیین کنیم که این کنارهم ِ
در عین حال ،همافزایانۀ تاریخ کل تخیالت بشری بتواند خود را درون آن بازآرایی
ً
کند (مرادم از تاریخ کل تخیالت بشری ،دقیقا کل تاریخ است :از رفتگان تا حتی
نامدگان) .کانت به دلیل تالشش برای استخراج این مقوالت از منطق ،باعث شد
265
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پروژه از همان ابتدا چنان منجمد شود که با تلنگری فرو بریزد – چنانکه ریخت .اما
ما بنا نداریم مقوالت فاهمه را از منطق استخراج کنیم ،همچنین بنا نداریم تعداد
آنها را از پیش مشخص کنیم ،بلکه برعکس ،معرفتشناسی پالستیک از یک سو،
بناست این وظیفه را به تخیل واگذار کند و از سوی دیگر ،به این امیدوار است که
ً
تخیل بشر بتواند در هر دوره با قدرت خالقهاش مقوالت و روایاتی اساسا بدیع خلق
کند و به شرط استعمال روشی موجه ،این نظام را غنیتر سازد .در منطق پالستیک،
البته با الهامی انتقادی از دیالکتیک هگل ،هر امر نقضکنندهای عالوه بر کارکرد
منفیاش در نقد کلیت نظام ،پس از هضم شدن درون همان نظام کارکردی ایجابی
ایفا خواهد کرد و به فرصتی برای غنیسازی بدل خواهد شد .دلیل اینکه باعث
میشود ما از امر نقضکننده استقبال کنیم ولی کانت آن را برنتابد ،این است که ما
شناختی شونده هستیم ،حال آنکه
ِ سازی معرفت
به دنبال کثرتمندتر کردن و موجه ِ
کانت به دنبال نوعی قطعیت علمی بود تا نظام خود را ،از حیث ارزشی (درست و
غلط) ،بر آن استوار کند .این تفاوت میتواند به این دلیل باشد که ما بنا نداریم نظام
خود را بر علم ی ا حتی شناخت استوار کنیم .مبنای ما چیزی دیگری است و
پروبلماتیک ما اخالقی-زیستی است ،نه علمی .در فصل آتی در این خصوص
ِ
بحث خواهد شد ،اما اجازه دهید اینجا در مقام یک اتخاذ موضع نیز اشاره کنیم که
این نظام معرفتشناختی به واسطۀ اذعان به ناتوانی ما در صدور حکم جزمی دربارۀ
جهان ،بنا نیست تا به شیوۀ کانتی هستیشناسی را به معرفتشناسی تقلیل دهد ،در
عین حال که بنا نیست به شیوۀ پیشاکانتی معرفتشناسی را به هستیشناسی تقلیل
دهد ،بلکه با توجه به مطالب فوق ،مخاطب میتواند دریابد که درکی پالستیک از
معرفتشناسی و هستیشناسی چگونه هر دو را هم در ابتدا (در همان لحظۀ لمس
کتاب ،بی آنکه بین تجربۀ سوبژکتیو لمس و وجود ابژکتیو کتاب تمایز قائل شویم) و
هم در طول مسیر (با تاکید بر اینکه هر دو ،اگر جداگانه لحاظ شوند ،رویکردهایی
266
فصل .3معرفتشناسی
یکجانبه نسبت به یک موضوع واحدند) به نحوی درهمتنیده در نوعی نظام
متافیزیکی ادغام میکند.
پیش از به پایان بردن این فصل ،الزم است تکملهای دربارۀ مراتب حواس بیان شود.
می دانیم که از بین حواس پنجگانه اولویت معرفتی همواره با بینایی بوده است.
ً
اصلی شناخت ما و ِ حس بینایی عمال ،البته تحت تاثیر عوامل دیگر ،شکلدهندۀ
معتمدترین حواس است« .دیدن» چنان گسترش یافته که حتی تفکر انتزاعی را نیز
ِ
تحت الشعاع قرار داده است .فراموش نکنیم که اصطالح «ایده» ( )ἰδέαدر زبان
یونانی در ابتدا (مثال در آثار هومر) به معنای صورت و ظاهر بود که بعدها به سطح
انتزاعیترین امور فراحسی اعتال یافت و برای افالطون بدل به جهانی ماورائی شد.
خود اصطالح تئوری ( )θεωρίαنیز به دیدن و مشاهده کردن بازمیگردد .میتوان
شواهد مشابهی در زبانهای دیگر یافت .در خود زبان فارسی نیز وضعیت مشابهی
وجود دارد .معادل اصط الح تئوری ،نظریه است که هرچند در مفهوم به معنای
امری غیرحسی و انتزاعی است ،اما همانگونه که روشن است به «نظر» و «نظر
کردن» در مقابل امر پراکتیکال ،یعنی «عمل» و «عمل کردن» بازمیگردد .در
خصوص اصطالح «بصیرت» نیز وضع مشابهی وجود دارد که هر چند ریشۀ آن به
«بصر» بازمیگردد اما به بینش و فهم ژرف اشاره دارد .نیازی به بحثهای
ُ 1دبور ،گی ( ،)1382جامعۀ نمایش ،ترجمۀ بهروز صفدری ،تهران :آگه ،ص .63
267
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ریشهشناسانه و تاریخی بیشتر در این خصوص نیست .مسئله این است که «دیدن»
و به طور کلی «بینایی» ،غلبهای بیبدیل بر شناخت پیدا کرده است .این امر
ً
احتماال دالیل مبتنی بر بقا داشته است .انسان با دیدن میتوانسته مسافت دورتری را
ً
مشاهده کند و ابژۀ مطلوب (مثال شکار یا غذا) و ابژۀ نامطلوب (مثال حیوان درنده
یا ابر طوفانزا) را دقیقتر و سریعتر تشخیص دهد .کل درک انسان از جهان اشیاء بر
سهبعدی متکی است که از ناحیۀ چشمها (البته با همکاری با سایر حواس) ایجاد
شده است .و مهمتر از همه اینکه تفکیک دوگانۀ سوژه و ابژه حاصل بینایی است.
ً
دیدن دو بخش دارد ،آنچه دیده میشود و آنچه میبیند .و احتماال چون در ابتدا
انسان هنوز از فعالیت ذهن در خلق تجربۀ حسی غافل بود ،خود را تحت سیطرۀ
رویکرد رئالیسم خام یافت و به دیدن اعتباری مطلق جهت صدور حکم در
ً
خصوص اشیاء تفویض کرد و بیننده را مطلقا از امر دیدهشده تفکیک کرد .همچنین
ً
از آنجا که دیدن صرفا دیدن ابژه در مکان بود ،جهان را به مکان سه بعدی فروکاست
و هزاران سال با این تصور یکجانبه به سر برد که هرچند همه به خطای دید واقف و
معترفند ،اما چشمان واضحترین و صادقترین اندام انسان تصور میشود .این دوره
هر چند در ساحت فلسفه با کانت پایان یافت ،اما در ساحت عقل عرفی ،حتی نزد
دانشمندان ،همچنان ادامه یافته است .پس علت غلبۀ شکاف معرفتشناختی فوق
را میتوان از منظر جایگاه و نقش بینایی نیز توضیح داد.
حال اگر چشم خود بزرگترین فریبکار باشد چه؟ چنانکه در فصل مربوط به
بعدی
شیء سه ِ
متافیزیک ،ذیل عنوان «حرکت جوهری بیناسوبژکتیو» نشان دادهایمِ ،
ذاتی جهان
ثابت ،تنها روایتی کوتاه ،یکجانبه و سطحی از سیالن دائمی و حرکت ِ
شوندگی ذاتی جهان عاجز است،
ِ حرکت ذاتی و
ِ دیدن نیروها یا
است .چشم اما از ِ
ً
شوندگی عرضی را دارد .البته در تاریخ فلسفه ظاهرا
ِ مشاهدۀ بلکه فقط توانایی
همواره به حقیقت نادیدنی و جوهر نامرئی استناد میشد ،اما اطالق ثبات به این
268
فصل .3معرفتشناسی
جوهر بازهم نوعی اعتماد به چشمی بود که هر چند تغییر در اعراض را میدید ،اما
نوعی ثبات را در فردیت مکانی تشخیص میداد .به سوال اصلی خود بازگردیم .اگر
چشم خود بزرگترین فریبکار باشد چه؟ اگر بخش اعظم بحرانهای معرفتی و نتایج
تمدنی آنها ،ناشی از اعتماد بیش از حد به بینایی باشد چه؟ البته این اعتماد بیدلیل
جان انسان را نجات داده است و گسترش و بقای نوع را ممکن
نبوده است .بینایی ِ
ساخته است .اما این دلیل میتواند در ساحت شناخت موجه باشد؟ زیرا اکنون
مسئله بر سر شناخت است نه بقا (و در سطح بعد ،مسئله بر سر زیستن است نه
زندگی ،بر سر معناداری است نه افزایش طول ّ
کمی) .یکی از اصلیترین دالیل
بحران های امروز ما این است که مسائل ما تغییر کرده است ،اما ابزارهای ما هنوز
بنا به سابقۀ «درخشانشان!» در حل بحرانهای قبلی (سطوح بدویتر
غایتشناختی) ،مورد استناد و معتبر محسوب میشوند .اگر چشم و روایتهای
متکی به آن را کنار بگذاریم (یا به بیان بهتر ،سر جای خودش بنشانیم ،چرا که
چشم تنها وزیری است که ادعای پادشاهی کرده است و کل امور مملکتی را به
دغدغههای وزارتخانۀ خودش فروکاسته) ،جهان برای ما چگونه است؟ کثرتی از
بوها ،کثرتی از طعمها ،کثرتی از صداها ،و مهمتر از همه ،مجموعۀ نامتناهی و
متراکمی از تجارب مبتنی بر المسه.
اگر بینایی ،بویایی ،شنوایی و چشایی هر کدام اندامی متناظر با خود دارند که هر
چهارتایشان نیز در سر قرار دارند ،المسه اندامی به وسعت کل بدن (یا بیشمار اندام
منتشر در سطح و عمق بدن) ،و در معنایی که از بدن داریم ،به وسعت کل جهان
دارد .تمام بدن ما اندام المسه است ،حتی اندامهای حواس چهارگانۀ دیگر نیز
امکان لمس کردن دارند .المسه برخالف بینایی ،مرزی میان درون و بیرون قائل
خود
حقیقت ِ
ِ نیست .همچنین المسه مرزی میان ابژه و سوژه ایجاد نمیکند و به
تجربه نزدیکی بیشتری دارد ،چرا که اگر چشمانتان را ببندید و چیزی را لمس کنید،
269
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
حس ناشی از المسه ،برخالف توهم سایر حواس ،ذاتا واحد است و تمایز
لمسشونده و لمسکننده در لحظۀ لمس ناپدید میشوند و تجربهای بسیط از لمس
حاصل میشود .به همین دلیل است که ما وقتی چیزی را لمس میکنیم ،بالفاصله
آن را مشاهده میکنیم تا ببینیم که چیست؟ این یعنی میکوشیم تا مرزبندی خود را
از طریق بینایی احیا کنیم .عقل عرفی مرزهای بدن را با چشم تعیین میکند .حتی
خود اگو نیز برای شناخت مختصات و مرزهای بدنش ،به تعبیری هگلی-لکانی از
تصویرش در آینه تقلید میکند .حال آنکه المسه مرزی ندارد و سطحی از پیوستگی
با جهان را پیشفرض گرفته که فراموشش کردهایم .ما در حد وسع اندک خودمان
شناسی بیناییمحور را به
ِ خواهیم کوشید ببینیم چگونه میتوان معرفت
شناسی المسه محور تغییر داد و نتایج حاصل از آن چیست .این البته کاری
ِ معرفت
حد طرح یک نظام تمثیالت ،در بخش مربوط به
به درازای خود تاریخ است ،اما در ِ
ضمیمۀ تمرینات این ایده را به طور جدی تمرین خواهیم کرد که چگونه میتوان
شناخت را روی المسه ،یا اگر به ناچار هنوز بخواهیم از اصطالحات در دسترسمان
بهره ببریم ،روی «مشاهده از طریق المسه» استوار کرد .این البته ایدهای نوین است
و برای پیشبردش به تمرینات بسیار و نیز غنای تخیالت افراد پرشماری نیاز است .به
همین دلیل است که مرحلۀ سهگانۀ مقدماتی تمرینات تقویت سوژه ،با چشمانی
بسته آغاز میشود .و تازه از این طریق است که میتوان وارد سطحی از تفسیر
رمزنگارۀ زیر شد:
تفسیر:
دیدن راستین ،به این معنا ندیدن است که با بسته شدن چشمها آغاز
عمق ِ :3
میشود.
271
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فصل .4هستیشناسی
همانگونه که در بخش معرفتشناسی اشاره شد ،هر نظام معرفتیای روایتی است
تخیلی که تالش شده تا حتیاالمکان منسجم به نظر برسد .ارسطو انسان را حیوان
ناطق میدانست ،و امروز نیز امکان متمایزکنندۀ انسان از سایر موجودات ،البته تا
ً
معتبر موجود مدعیاند ،زبان است .میدانیم که ِ تمثیلی عرفا
ِ آنجا که نظامهای
پیشرفت زبان در انسان منجر به تضعیف ویژگیهای دیگری از جمله حافظه شده
ً
است (مثال تحقیقات کاکو اوهاشی و تتسورو ماتسوزا در دانشگاه کیوتو موید این
روایت است) .من ترجیح میدهم به جای نطق و زبان ،از روایت یا «قصه» استفاده
کنم .از آنجا که انسان حیوانی قصهگوست ،هر شکلی از مواجهۀ خود با جهان را در
نوعی قصه عرضه می کند .شناخت انسان بیش از آنکه معطوف به خودش (کسب
دانش) باشد ،معطوف به دیگری (انتقال دانش یا تعریف کردن قصه) است .این
قصه گویی البته قوۀ دیگری را نیز در انسان تقویت کرده است که عامل تمام
ماجراهای انسانی است :تخیل .برخی مطالعات تکاملگرا به این رابطۀ معکوس
میان حافظه و تخیل اشاره کردهاند .أنواع نظریات شناختی (اعم از فلسفه ،علم و
بیناسوژگانی تخیل مشترک (فرهنگ)
ِ دین) هر کدام قصههایی هستند که در فضای
ِ
273
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
به شیوههای مختلف بازگو و بازآرایی شدهاند .قصههایی که البته از منظری
تبارشناسانه ،هدف اصلیشان نه صدق ،بلکه کارامدی بوده است .معیار صدق
انسجام پالستیک نیز از این حیث ،معنادار میشود ،در تالش جمعی ،بیپایان و
ِ
همواره تازهشوندۀ اجتماعات برای کارآمدکردن و باورپذیر ساختن قصههای تخیلی
از طبیعت ،خدا و خود انسان .ما در فصل باورشناسی به تمثیالت مربوط به علم و
شناختی نظام ،الزم
ِ دین خواهیم پرداخت .اما اینجا در بخش متافیزیک هستی
ً ً
میدانم تا مشخصا و ایجابا قصه خودم – که البته روشن است که نه ساختۀ من،
بلکه محصول تخیل من با نحوۀ خاصی از آمیختن قصههای دیگران بوده – را بازگو
ِ ِ
کنم .با این مقدمه ،بدیهی است که این فصل چیزی بیش از یک قصه نیست؛ اما
مگر انسان غیر از قصه چه دارد؟ تمام آنچه ذهن من در این متن انجام داده کوششی
ً
است برای انسجامبخشی به قصه ،درونی ساختن بخشهایی که معموال بیرون
ِ
سازی قصه و ارائۀ روایتی تازه از روایتهای پیشین :مانند یک قصۀ
میافتند ،موجه ِ
پلیسی که کاراگاهان در هر گام روایتی تازه خلق میکنند ،ماجرا را کمی منسجمتر
درون قصه وارد میسازند .اما تفاوت در اینجا این است
شواهد تازه را ِ
ِ میسازند و
خود انسان و تخیلش نه تنها در آنچه «کشف
که در تاریخ روایتهای بشری ِ
دستکاری شواهد نیز دستاندرکار بوده است:
ِ حقیقت» مینامیم ،بلکه در ساختن/
گویی او همواره نادانسته رد پای خود را دنبال کرده است .رویکردی که در ادامه از
پویشی
ِ بیناسوژگانی
ِ آن دفاع میشود ،نوع بازبینیشدهای از ایدئالیسم وحدتگرای
پالستیک است که اگر بخواهم همچنان از تمثیل قصۀ پلیسی استفاده کنم،
میکوشد تا گامی فراتر از روایتهای موجود بردارد .در اینجا رئالیسم خام جزمی،
دقیقا مشابه همان اولین حدس دو پلیس سادۀ قصههای پلیسی است ،پیش از آنکه
از فرط استیصال به سراغ کاراگاههای خبرهتر بروند.
274
فصل .4هستیشناسی
بحران متافیزیک
کانت در پیشگفتار نقد عقل محض متافیزیک را بانویی هتکحرمت شده معرفی
میکند که طردشده و از یاد رفته 1.او کوشید تا متافیزیک را احیا کند .اینکه فلسفۀ
نقادی کانت احیای متافیزیک بود یا تیر خالصی بر جنازۀ آن بحثی است پرمناقشه
میان مفسران کانت .اما اگر کانت وضعیت امروز متافیزیک را میدید چه میگفت؟
در قرن بیس تم فیلسوفان در حمله به «متافیزیک» بر یکدیگر پیشی گرفتند تا جایی
شناسی فیلسوفان دوران نیهیلیسم ،از هایدگر تا
ِ خود «متافیزیک» در اصطالح
که ِ
ً
دریدا ،صراحتا نوعی دشنام محسوب میشود .مسابقه بر سر این بود که کدام یک
ایی (یا حتی
فیلسوف دوران پس از متافیزیکاند .در این میان هایدگر ،با بازآر ِ
تحریف) نظرات متفکران پیشگفته ،به ویژه نیچه و هگل ،کوشید تا ابداعات آنان را
ِ
از ِآن خود جلوه دهد و خود را اولین متفکر دوران تازه و نیچه را آخرین متفکر
متافیزیک معرفی کند .این مسابقه به یک معنی تا امروز ادامه یافته است .کانت
هرچند متافیزیک را نجات نداد ،اما بصیرتی را به کل تاریخ تاباند که هنوز میتواند
بودن هر دعوی بهظاهر ضدمتافیزیکی را رسوا سازد« :اینکه روح آدمی
پوشالی ِ
روزی یکسره از تحقیقات متافیزیکی بگرداند همان اندازه دور از انتظار است که ما
برای آنکه دیگر هوای آلوده تنفس نکنیم روزی ترجیح دهیم که به کلی دست از
نفس کشیدن برداریم» .2بدون متافیزیک ،انسان نمیتواند حتی جملهای بیان کند.
ژست ضدمتافیز یکی که از علم به فلسفۀ امروز سرایت کرده است ،در حقیقت ،نه
ِ
نوعی سهلانگاری ،بلکه تالشی است جدی برای نوعی مقصرنمایی/سازی با هدف
مواجه نشدن با بنیانهای دعاوی و پیشفرضهای قصهسراییهای مختلف در حوزۀ
1کانت ،ایمانوئل ( ،)1394نقد عقل محض ،ترجمۀ بهروز نظری ،تهران :ققنوس ،ص .34
2کانت ،ایمانوئل ( ،)1384تمهیدات :مقدمه ای بر هر مابعدالطبیعۀ آینده که به عنوان یک علم عرضه شود،
ترجمۀ غالمعلی حداد عادل ،تهران :مرکز نشر دانشگاهی ،ص .223
275
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
علم و فلسفه .حتی فلسفۀ کامال نفی کننده (برای مثال ،واساز ِی دریدایی) که مدعی
است هیچ نظام ایجابیای به دست نمیدهد و بر هیچ پیشفرضی استوار نیست ،از
همان نخستین جمله بر پیشدادههای متافیزیکی استوار است ،حتی برای توفیق
نفی همۀ نظامهای غولآسا .اما چه شد که متافیزیک به این روز افتاد؟
یافتن در ِ
اینجا پاسخ من نیه یلیسم است که البته مولود ناتوانی خود متافیزیک در به صدر
نشاندن پادشاه جدید پس از مرگ پادشاه پیشین بود .هدف من البته مرثیهسرایی
ِ
نیست ،بلکه همانگونه که در مقدمه نیز ذکر شد ،بیان این موضع است که امروز
شعار یک مبارزۀ رادیکال ،در دوران بازگشتها به طبیعت و معنویت و دین و غیره،
بازگشت رادیکال و البته نقادانه باشد به خود متافیزیک .هر دو سو باید بهشدت
ِ باید
سازی آن،
عیار متافیزیک ،یا همان پنهان ِ
مورد انتقاد قرار گیرند :هم موضع نفی تمام ِ
که اسم رمز بنیادین نیهیلیسم است؛ و هم موضع بازگشت نوستالژیک به متافیزیک،
مانند متفکرانی که گویی هنوز در رویای دوران پیشانیهیلیسم زندگی میکنند و خبر
اصلی را نشنیدهاند .مبارزۀ رادیکال در سطحی متافیزیکی یعنی مواجهۀ نقادانه با
متافیزیکهای تاکنون موجود (حتی آنهایی که مدعی متافیزیکستیزیاند)،در عین
استفاده از امکانات آنها ،بدون دچار شدن به توهم خروج از متافیزیک یا خلق از
عدم.
برای اینکه مجبور نشوم کل تاریخ فلسفه را در اینجا طرح کنم ،از آن جایی شروع
میکنم که نقطۀ اوج متافیزیک بشری میدانم :یعنی پدیدارشناسی روح هگل .و
البته روشن است که تفسیر و روایت خود را از هگل ارائه خواهم داد .اما هر قدر که
این موضع هگلی است (وجه ایجابی ایستادن بر شانۀ هگل) ،موضعی ضدهگلی
بی ایستادن بر شانۀ هگل) .در نتیجه ،بخش ابتدایی هر مبحث
نیز هست (وجه سل ِ
به ترسیم تفسیری از رویکرد هگل و مدعای او اختصاص خواهد داشت .این مقدمه
عزیمتگاه بحث را نشان خواهد داد و در نتیجه ،ما را از طرح مباحث قبلی (و
276
فصل .4هستیشناسی
اختراع دوبارۀ چرخ) معاف خواهد کرد .اما وجه مشخصۀ متافیزیک عرضۀ شدۀ
پیش ر و ،فرا رفتن از هگل و نقد رادیکال او و انسدادهای فکریاش است .این نقد
ِ
ستیزی قرن بیستمی (از پوزیتیویستها گرفته ،تا
ِ البته نه از موضع سادهدالنۀ هگل
برخی اگزیستانسیالیستها ،از مارکس جوان گرفته تا بخش اعظمی از
مارکسیستها ،از پستمدرنها گرفته تا لیبرالیستها) ،بلکه از قضا با رادیکالیزه
کردن دیالکتیک هگل از موضعی هگلی ،علیه خود هگل صورتبندی خواهد شد؛ ِ
سازی نقدهای (یا به بیان بهتر ،پس
بازصورتبندی روایت هگل بعد از درونی ِ
ِ یعنی
نظیر) نیچه ،دریدا و حتی دلوز .در یک کالم« ،هگلی
از استماع شهادت شاهدانی ِ
که نیهیلیسم او را از خواب جزمی بیدار کرده است» .پس آشنایی با مبانی فلسفۀ
هگل ،شرط ورود به این نظام متافیزیکی است ،تا هم بدانیم کجا ایستاده و هم
بدانیم کجا را میزند.
ایدئالیسم بازبینیشده
ایدئالیسم
ِ علیرغم تذکر فوق ،بازهم خودم را ملزم میدانم که برای توضیح
ً
وحدتگرای پویشی ،ابتدا اجماال (و احتماال با سادهسازیای بیش از حد یا تکرار
برخی مکررات کسالتبار) این رویکرد را از منظر هگل توضیح دهم (من ،البته به
همراه یک همکار ،پیشتر روایت خودم از ماجرای ایدئالیسم از کانت تا هگل را به
اختصار بیان کردهام )1و پس از آن گامهایی که خود برداشتهام را مطرح کنم .بدین
منظور ابتدا از «ایدئالیسم» آغاز خواهم کرد .میدانیم که رویکرد رئالیستی برای
هزاران سال ،و حتی تا امروز ،بر اذهان اکثریت قریب به اتفاق انسانهای این سیاره
حاکم بوده است .آموزۀ اصلی این رویکرد این است که ابژه از سوژه مستقل است.
1اردبیلی ،محمدمهدی و حسینی ،سیدمسعود ( ،)1398ایدئالیسم آلمانی :کانت ،فیشته ،شلینگ ،هگل،
تهران :سمت.
277
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
به بیان دیگر ،موجودات مستقل از ما در جهان خارج حاضرند .سادهانگارانهترین
موضع که به رئالیسم خام شهرت دارد ،این است که موجودات و تمام صفاتشان
ً
دقیقا به همین شکل در جهان خارج موجودند .برای مثال ،این کتاب با همین شکل
و رنگ و وزن وجود دارد ،حتی بیآنکه کسی تجربهاش کند .این رویکرد هنوز بعد
از هزاران سال برای اکثریت قریب به اتفاق انسانها بدیهی به نظر میرسد .در طول
تاریخ اندیشۀ بشری ،به واسطۀ نقدها و تعارضاتی که این رویکرد با آن مواجه بود،
نسخههای پیشرفته تری از رئالیسم ارائه شد که یکی از مشهورترین موارد آن تمایز
کیفیات اولیه و ثانویه نزد جان الک بود .الک نشان داد که هرچند شیء و برخی
ً
اعراضش مستقال در جهان خارج وجود دارد (و الک در این معنا رئالیست است)
ً
اما برخی اعراضش (مانند رنگ ،بو و طعم) نه مستقال برآمده از خودش ،بلکه
حسی ما (سوژه) است .اینجا نخستین ِ برآمده از آمیزش شیء (ابژه) و دستگاه
بارقههای ایدئالیسم به چشم میخورد :عدم استقالل نسبی ابژه از سوژه .بعد از
ایی مدرن ،کانت ،به عنوان بنیانگذار قسمی
نقدهای هیوم به معرفتشناسی عقلگر ِ
ایدئالیسم (که به ایدئالیسم آلمانی شهره است و من در این کتاب هرگاه از اصطالح
ایدئالیسم بهره میبرم ،به رویکردی نظر دارم که با او آغاز شد ،در مقابل
ایدئالیسمهای افالطون ،بارکلی و دیگران ) موضع الک را گامی به پیش برد و ادعا
پیشینی
ِ کرد که نه تنها رنگ ،بو و طعم ،بلکه حتی مکان و زمان نیز صورتهای
شناخت سوژهاند .او مدعی بود ،البته
ِ دستگاه
ِ شهود تجربیاند و در نتیجه برآمده از
چیزی مستقل از ما در جهان خارج وجود دارد و از این حیث او پایی در رئالیسم
داشت (و البته این خصلت هر بنیانگذاری است که در مرز ایستاده ،هم آخرین
است و هم اولین) ،اما ما هیچ شناختی از آن چیز (که او آن را شیء فی نفسه یا
مشترک
ِ نومن نامید) نداریم .ما تنها به پدیدار دسترسی داریم و آن هم محصول
شناختی ماست .پس از کانت
ِ شیءفینفسۀ مستقل ناشناختنی و دستگاه
شیء مستقل را نفی
ایدئالیستها این موضع را به پیش بردند و حتی وجود آن ِ
278
فصل .4هستیشناسی
عملی کانت ،و تقویت عاملیت من استعالیی نوعی ِ کردند .فیشته با تاکید بر عقل
ِ
ایدئالیسم سوبژکتیو را بنا نهاد و شلینگ با توجه به نقد قوۀ حکم کانت ،و فراروی از
سوبژکتیویتۀ حاکم بر «من مطلق» نوعی ایدئالیسم ابژکتیو را (روایت اجمالی و
ِ
ساده شدۀ فوق از ماجرای ایدئالیسم البته در طول دو قرن اخیر البته محل مناقشه
بوده است ،اما از آنجا که متن زیر نه تفسیر ،بلکه خلق است ،حتی اگر کل روایت
فوق تحریفشده هم باشد ،تفاوتی در رسالت این فصل نمیکند) .در نهایت ،هگل
جوهریت مستقل را هم به ابژه و هم به سوژه زیر سوال میبرد :چیز مستقلی
ِ اطالق
ماهیت هستی پدیدارشونده است .پس سوژه نیز همان
ِ پشت پدیدار وجود ندارد.
در ِ
ً
است که پدیدار میشود .البته تقریبا هفت قرن پیش از هگل ،سهروردی در
حکمتاالشراق ایدهای مشابه را طرح میکند« :تو را نرسد که گوئی «انیت» من
چیزی است که ظهور الزمۀ آن است تا در نتیجه الزم آید که آن چیز [یعنی انیت]
نفس ظهور و نوریت بود» .1هم
«انیت» تو عبارت این ِ
ِ فینفسه خفی باشد ،بلکه
تنیدگی روحانی هستیم (البته روح در معنایی ِ من و هم اشیاء محصول نوعی درهم
که هگل از آن مراد میکند به نحوی که حتی ماده را نیز در بر میگیرد) .نه تنها ابژه
مستقل از سوژه نیست ،بلکه سوژه نیز مستقل از ابژه نیست و هر دو در رابطهای
درهمتنیده و دیالکتیکی با یکدیگر ،و در معنایی وسیعتر ،با جهان به سر میبرند.
اینجاست که دو ضلع دیگر مثلث حاضر میشوند .1 :وحدتگرایی؛ هگل در این
معنا متاثر از اسپینوزاست .اگر کثرات معنا یا موجودیتی هم دارند به دلیل ارتباطشان
با کل است .و . 2پویایی؛ اما تفاوت اصلی اسپینوزا و هگل این است که هگل این
کل یا جوهر روحانی را نه ثابت و الیتغیر ،بلکه پویا و در حال شدن تلقی میکرد.
درونی خود وضعیت
ِ این شدن البته نه بیقاعده بلکه بر أساس منطق دیالکتیکی
279
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صورتبندی میشود .در این معنا زمان و تاریخ به ذات جوهر راه مییابند و «زمان
درونی خویش است و این
ِ دیگر نوکر مکان نیست» .روح در حال رفع تعارضهای
فرایند تاریخ پیشرونده را ممکن میسازد .سوژه هر چند در جهان منحل نیست ،اما
ِ
واجد ماهیت جوهری مستقلی نیست .در این معنا سوژه و تمام اعراضش ،مانند
ادی روح (کل)
ادی معقول آز ِ
ابژه ،محصول است ،اختیار فردی توهم است و تنها آز ِ
از تعارضات خویش است .پس از بیان بسیار موجز و بهناچار سادهشدۀ فوق ،در
ادامه در سه سطح این فلسفه را گامهایی به پیش خواهیم برد و انسدادهایش را رفع
خواهیم کرد :مرزهای سوژه ،علیت رادیکال ،حرکت جوهری بیناسوبژکتیو.
280
فصل .4هستیشناسی
قی – تجربۀ ابتدایی نیستند .همانگونه که پیشتر اشاره ضروری – در معنای منط ِ
ِ
کردم ،محتوای تجربه – که آن را پدیدار مینامند ،هرچند در خود واژۀ پدیدار باز هم
فریبکار ما جهان را
ِ چشمان
ِ اولویت اصلی به بینایی نسبت داده شده است و باز هم
برایمان وارونه جلوه میدهند – نه به ابژۀ مستقل مربوط است نه به سوژۀ مستقل.
محتوای تجربه تنها احساس میشود :فهم و معنا نه محتوای تجربه ،بلکه حاصل به
شدن – این محتوا هستند .به دلیل رویکرد
درآمدن – یا از فیلتر رد ِ
ِ قالب فهم
ِ
شیءانگارانۀ رایج – که بر أساس آن جهان مجموعهای از اشیاء مستقل است و
روابط میان این اشیاء ثانویه محسوب میشوند – تمایل داریم این تجربه را حاصل
تالقی یا تعامل ابژه و سوژه بدانیم .اما اگر ماجرا برعکس باشد چه؟ اگر این سوژه و
سازی این تجربه باشند چه؟ در حقیقت ،علیرغم تمام
ابژه باشند که حاصل دوپاره ِ
ابهامات و تشکیک ها دربارۀ وجود جهان خارجی یا حتی وجود خودمان ،آنچه در
آن تردید وجود ندارد (نه به این دلیل که قطعی است ،بلکه به این دلیل که هنوز به
ساحتی راه نیافته که تردید بتواند با آن تالقی کند) ،همین تجربه است .این تجربه را
شکاف باواسطه را میان ابژه
ِ خود مفهوم بیواسطگی نوعی
بیواسطه نمینامم ،چون ِ
و سوژه پیشفرض میگیرد ،گویی که اکنون دو چیز بدون هیچ واسطهای به یکدیگر
برخورد کردهاند .محتوای تجربۀ لمس این کتاب توسط دست من ،تجربهای
بی واسطه نیست .حتی تجربۀ لمس کتاب توسط دست من هم نیست .احساسی
است که من قصد دارم در حرکتی رادیکال آن را بنیان هستیشناسی بدانم .اگر
هستیای هست ،اگر بناست تجربهای از هستی ممکن باشد ،این هستی باید در
بنیادش خود همین احساس باشد .برخالف رویکرد رئالیستی نمیتوان از این
تجربه جهان بیرون را نتیجه گرفت و حتی بر خالف رویکرد دکارتی-هوسرلی
خود همین تجربه است که هست.
نمیتوان از آن «من» را هم نتیجه گرفت ،بلکه ِ
شاید این پرسش به ذهن بیاید که این تجربه بر أساس چه معیاری میتواند هست
بداهت
ِ باشد؟ پاسخ روشن است ،بر اساس هیچ معیاری جز خودش .این تنها
281
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تجربی است و اگر تجربهای ممکن باشد ،و حتی فراتر ،اگر شناختی ممکن باشد،
باید از بطن همین تجربه بیرون آید؛ و در یک کالم ،اگر هستیای ممکن باشد ،باید
با این تجربه همسنخ باشد .درنیفتادن به سوءفهم بسیار مهم است :این بحث نه
بخشی تجربۀ
ِ بخشی علم حضوری بر علم حصولی است ،نه اولویت ِ اولویت
بیواسطه بر باواسطه ،بلکه یافتن و تجربۀ آن نقطۀ ارشمیدسیای است که میتوان
ً
کل شناخت را در نسبت با آن بازمعنا کرد :البته نقطهای که خودش مطلقا پادرهوا و
بیشکل است ،یعنی تجربۀ محض .مشکل رویکرد رئالیستی عرفی این بود که به
دلیل پیشفرض ثنویتانگارانه این تجربه را بالفاصله به چیزی خارجی نسبت
ً
میداد و سادهدالنه خود تجربه را مطلقا آیینهوار تصور میکرد .رویکرد دکارتی نیز از
ً
بطن همین تجربه ،منطقا نتیجه میگرفت که پس باید «من»ای باشد که این تجربه
ً
را تجربه میکند .مسئلۀ اصلی اینجاست که چگونه اصال میتوان «من» را از تجربه
استخراج کرد؟ چگونه میتوان از این تجربۀ موسوم به لمس ،نتیجه گرفت که منی
باید باشد که لمس کند یا کتابی باید باشد که لمس شود؟ چرا خود لمس ،خود
ً
تجربه ،جوهریت نیابد؟ و حال اگر بناست اعتبارا از من یا شیء هم سخن بگوییم،
اشکالی ندارد ،البته به این شرط که فراموش نکنیم ،این من یا شیء هستند که فرعی
و ثانویهاند ،نه خود تجربه .همانگونه که اشاره شد ،به دلیل مقتضیات تمدنی و بقا،
شناسی مد نظر این نظام
ِ بینایی اولویتی کاذب یافته است و بیآنکه از حیث ارزش
سردستگی حواس شده است .اگر بخواهیم از نوعی
ِ شانیتش را داشته باشد مدعی
تبارشناسی سخن بگوییم ،شاید بتوان قصهای سر هم کرد دربارۀ اینکه خود
طبیعت ،در درون خویش ،مشتاق خلق کثرت و تنوع است و در نتیجه ،نسبت بقا را
بر اساس همین کثرت استوار میکند :یعنی آمیزش و تغذیۀ موجودات از یکدیگر.
در نتیجه ،اگر کثرت اصالت یابد (یا به تعبیر سادهتر ،اگر از چشم فرد بنگریم)،
گویی در جهان ابژههای پرشماری وجود دارند که یا از فرد تغذیه میکنند یا فرد از
آمیز منتج از آن را) طبیعت در
آنها تغذیه میکند .این شکاف را (و رابطۀ خصومت ِ
282
فصل .4هستیشناسی
ً
طلبی خود .بالفاصله تا چشم میگشاییم ،ظاهرا
افراد قرار میدهد برای تحقق تنوع ِ
بدیهیترین نوع شکاف میان من و موجودات را مشاهده میکنیم .اما در لمس چه؟
ِ
در بویایی چه؟ در چشایی چه؟ آیا اگر در تجربۀ حاصل از این تجارب حسی تامل
کنیم ،نوعی وحدت را تجربه نخواهیم کرد؟ وقتی گمان میکنیم که چیزی را
میچشیم آیا تجربۀ چشیدن خود واجد هویتی جوهری و بیانگر نوعی یکپارچگی
نیست؟ تجربۀ بویایی چطور؟ همانگونه که پیشتر اشاره شد ،چشم وزیری است
که ردای شاهی بر دوش انداخته است .و اما علیرغم تمام این نکات ،آیا در خود
بینایی نیز دیدن بر هر دوی سوژه و ابژه اولویت ندارد؟
هگل نیز تحت تاثیر همین ثنویتانگاری ،در ابتدای پدیدارشناسی روح از بحث از
تجربۀ بیواسطۀ حسی آغاز میکند و آن را به «این» فرومیکاهد .هرچند نقدهای
هگل بسیار دقیق است و به رویکردهای بیواسطهگرا و مواجهات بیواسطه با
انسان ،طبیعت و خدا وارد است و حتی امروز نیز در نقد توهمات درک بیواسطۀ
جهان در علوم طبیعی یا درک بی واسطۀ خداوند در عرفان یا حتی درک بیواسطۀ
انسان در نوعی روانشناسی اگوئیستی موفق است ،اما از همان ابتدا چیزی را از قلم
میاندازد .او درنمییابد که حتی پیش از آنکه از «این» یا «اینجا» یا «اکنون» سخن
تحریف
ِ بگویم ،بدیهیترین تجربهام را تجربه میکنم .نقدهای او بر شیوههای رایج
ِ
این تجربه به نفع نوعی تجربۀ بیواسطه دقیق و وارد است ،اما آیا نمیتوان دقیقا از
همین تجربه ،اما به نحو دیگری آغاز کرد؟
چگونه میتوان شکاف را به نقد کشید بیآنکه دچار وحدتگرایی مطلق (انحالل
اجزاء در کل) یا سولیپسیسم (انحالل همه چیز در من) شد؟ برای تبیین این مسئله
شق رادیکالی در مقابل برداشت متعارف را مطرح کنم تا به واسطۀ مجبورم ِ
درآمیختن رفعکنندۀ آنها با یکدیگر رویکرد خود را دقیقتر تبیین نمایم :نوعی دیگر
283
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
از محورکشی و طیفسازی .نظر رایج رئالیستی (الف) بر این است که آنگاه که من
شناختی من طرحی متناظر و منطبق با آن را در
ِ ابژهای را میبینم ،در حقیقت قوای
ظرف حضور تصور آن شیء است .رویکردهای
ذهن من ترسیم میکنند .ذهن من ِ
اشکال دیگری
ِ ایدئالیستی نیز هرچند از این برداشت خام فراتر رفتند ،اما در نهایت
وار این ترسیم را به چالشاز همین رویکرد را عرضه کردهاند و تنها وجه آیینه ِ
ً
کشیدند و سوژه را فعالتر کردند .مثال کانت در اینکه تصوری از شیء در ذهن من
ً
شکل میگیرد خدشهای وارد نمیکند ،بلکه صرفا شیوۀ شکل گرفتن یا انطباق آن بر
«خود» شیء را زیر سوال میبرد .اشکال دیگری از این رویکرد را حتی میتوان در
ِ
محورکشی تازه (سه بعدی y،x :و )z
ِ نوعی این کرد. مشاهده هایدگر و نیچه و هگل
است که طرفین مختلف و حتی متخاصم در محورهای دو بعدی (آنگونه که در
عد سوم) همگی در یک ُ
فصل معرفتشناسی توضیح داده شد) ،در این محور (ب ِ
طرف قرار میگیرند .اما متاسفانه تاکنون هیچ فیلسوفی نیافتهام که از رویکرد مقابل
آن در مقام شقی رادیکال دفاع یا آن را مطرح کرده باشد ،پس خود من به ناچار باید
ابتدا این نظریه را (که میتواند داللتهای نظری و عملی بسیاری داشته باشد)
نوآورانه وضع کنم ،اما بالفاصله فرزند خود را خفه کنم تا بتوانم آن را با نقاط مقابل
دربرگیرندگی پالستیک کنم و نظام
ِ چندگانهاش (در هر کدام از ابعاد) وارد نوعی
تمثیالت متافیزیکی خود را ارائه کنم ،هرچند شاید دیگرانی پس از مطالعۀ آن ،این
نظریه را حتی بر رویکرد اصلی خود من ترجیح دهند و آن را اخذ کنند و به پیش
ببرند:
284
فصل .4هستیشناسی
نظریۀ ایدئالیستی معکوس (ب) :در زمان تجربۀ ابژه از سوی سوژه ،این سوژه
ِ
نیست که کثرات اعراض برآمده از ابژه را در خود وحدت میبخشد ،بلکه این ابژه
عاملیت وحدتبخش دارد و تجربه را رقم میزند .سوژه تنها توهم ِ است که
سوبژکتیویته دارد ،حال آنکه سوژۀ حقیقی ابژه است .به بیان سادهتر ،هنگامی که
من به این کتاب مینگرم ،در حقیقت من نیستم که به این کتاب مینگرم ،بلکه این
کتاب است که به من مینگرد .آنگاه که من کتاب را میبینم ،عاملیت سوبژکتیو با
اندریافت وجه کتابگونۀ خود
ِ کتاب است .زمانی که کتاب را میبینم ،در حال
هستم .در واقع آنچه میبینم کتاب نیست ،بلکه ضدکتابی است که به همین دلیل،
کتابی مرا منعکس میکند .اگر بخواهم نزدیکترین تعبیر به این ایده را مثال
ِ وجه
بزنم ،میتوانم به این عبارت موریس بالنشو در گفتگوی بیپایان اشاره کنم که
ً
«انگار خارج مشخصا همان مرکزی است که فقط میتواند غیاب هر مرکزی
1
بودن آن است ،وگرنه از حیث
باشد» .دشواری این رویکرد به دلیل غیرمتعارف ِ
استداللی همارز رویکردهای متعارف دیگر است .اجازه دهید برای توضیحش از
تمثیلی علمی استفاده کنیم :آنگاه که من جسمی سبز را مشاهده میکنم ،گمان
میکنم که سبز بودن جزو صفات آن جسم است که من آن را ادراک کردهام .اما همۀ
ما میدانیم که چنین نیست .آنچه از شیء به ما میرسد ،حتی در همان رویکرد
رئالیستی ،در واقع فرکانسی است که آن شیء بازمیتاباند .آنچه سبز است ،به این
دلیل سبز به نظر ما میرسد که فرکانسهای (یا رنگهای) دیگر را جذب میکند و
رنگ شیء صحبت کنیم ،آن شیء سبز را بازتاب میدهد .در واقع اگر بخواهیم از ِ
ً
ذاتی
دقیقا دارای همۀ رنگهاست غیر از سبز .اگر به خود حق دهیم و از خصلت ِ
آن سخن بگوییم ،او همه چیز است غیر از آنچه بدان نسبت میدهیم .او غیرسبزی
ً
است که دقیقا به دلیل غیرسبز بودن ،سبز به نظر میرسد .این تمثیل به دلیل استفاده
1
Blanchot, Maurice. (1969), L’entretien Infini, Paris : Gallimard, p. 557.
285
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
از اصطالحشناسی و جهان بینی رئالیستی برای عقل عرفی بسیار ساده و قابل فهم
است .اما اگر همین منطق را به ماهیت خود شناخت تعمیم دهیم چه؟ آنچه تصور
ً
میرود سوژه است ،دقیقا به همین دلیل همه چیز هست غیر از سوژه .آنگاه که من
این کتاب را مشاهده میکنم ،من نیستم که این کتاب را مشاهده میکنم ،بلکه این
وحدت سوبژکتیو (نه ابژکتیو) در کتاب است
ِ کتاب است که من را مشاهده میکند.
و کثرت در من (یا به تعبیری ،من ابژه هستم) .من وجوه مختلفی دارم ،که در
مواجهه با جهان ،به دلیل نوع تجربهام خود را به طرق مختلف نمایان میسازند.
ِ
آنگاه که من کتابی میبینم در گام نخست ،دارای این توهم رئالیستی هستم که این
کتاب مستقل از من وجود دارد و من اعراضش را مشاهده میکنم و از طریق آن به
موجود جوهریتی در پس آنها پی میبرم .در گام دوم ،دچار این توهم ایدئالیستی
اض این کتاب را ساختهام و خود کتاب فینفسه را
استعالیی هستم که من تمام اعر ِ
نمیتوانم بشناسم .در گام سوم ،دچار این توهم ایدئالیستی سوبژکتیو هستم که
خود ذات و جوهر شیء هستم و چیزی مستقل از من وجود «من» حتی خالق ِ
ندارد .در گام بعدی میتوان از توهم ایدئالیسم حاد یا معکوس سخن گفت که بر
اساس آن ،آنچه من از تجربۀ شیء میفهمم ،این است که من چیزی نیست جز
بازتابش معکوس است .در یک کالم ،این تصور که «من ابتدا
ِ خود شیء که در حال
این کتاب را میبینم و سپس مثال آن قلم را» ،باید چنین ترجمه شود که «این کتاب
به نقطهای مینگرد و به واسطۀ همین نگریستن ،آن نقطه به گرهگاهی شدتمند بدل
میشود که توهمی از من بیننده یا سوژه را خلق میکند و سپس آن قلم به جهان
ِ
مینگرد و توهمی از من بیننده خلق میکند تا جایی که این منهای بیننده ،توهمی
ِ
همبودی جوهری برسازندۀ سوژۀ «من» را ایجاد میکنند» .این تحلیل را بگذارید
ِ از
ً
کنار این حقیقت که مثال ،یک کتاب دائما در حال نگریستن به کل جهان است ،یا
ِ
حتی جهان چیزی نیست جز نگریستنگاه .اما حال خود کتاب هم چیزی بیش از
گرهگاهی شدتمند نیست که دیگرانی بدان مینگرند و بدین طریق خلقش میکنند.
286
فصل .4هستیشناسی
در اینجا هستی ماهیتی بیناسوژگانی مییابد که هرچند یکجانبه است ،اما برای
پیشبرد بحث ما ضروری است .حال به کمک این طیف مقابل ،میتوانم رو یکرد
اصلی خود را تبیین کنم.
خود
ذهن سوژه ،بلکه این ِ واحد مستقل و نهِ جهان
ِ نظریۀ آ گاهی به تجربه :نه
ِ
تجربه است که هر لحظه خود را به سوژه و ابژه دوپاره میسازد .ما هیچ تصوری از
واقعیت نداریم ،اما اجازه دهید «واقعیت» را (که از قضا در زبان فارسی و عربی نیز
واجد این امکان است که در بطن خود به نوعی وقوع یافتن هم اشاره دارد) احساس
همان تجربۀ مشترک مبهم بدانیم .در این معنا ،واقعیتی تجربه میشود .تا اینجا هیچ
دانشی در کار نیست .اما میتوان از این تجربه به نحوی آگاه بود (راهی که هگل در
ً
یقین حسی نرفت) که ما را لزوما به شکاف سوژه و ابژه نکشاند .تجربه با آگاهی
متحد میشود .تجربه یعنی آگ اهی از تجربه .هرچند تصور چنین تجربهای شاید
برای عقل عرفی دشوار به نظر برد اما با انجام سطحی ابتدایی از تمرینات به راحتی
شناخت این ابژه یا صفاتش نیست،
ِ میتوان به چنین آگاهیای دست یافت .مسئله
مسئله این است که من در هر لحظه به تجربۀ خودم توجه داشته باشم .این آگاهی
از دانش و شناخت (در معنای غربیاش) فراتر میرود ،و هر چند هم به آن چیزی
که در سنتهای شرقی توجهآگاهی ( )mindfulnessمینامند و هم به آن چیزی
که در فلسفۀ اسالمی علم حضوری مینامند ،نزدیک است ،اما با هر دو متفاوت
خودی خود موثر
ِ است .این آگاهی ماهیتی هستیشناسانه پیدا میکند ،و خودش به
است (یعنی رافع دوگانۀ نظر و عمل است و برای تحقق نیازی به ترجمه شدن از
عملی فعلیت ندارد) :مانند زمانی که به محض
ِ ساحت
ِ نظری شناخت به
ِ ساحت
آگاهی یک بیمار (و مگر نیهیلیسم به تعبیر نیچه نوعی بیماری فرهنگی نیست؟) از
ِ
علت سمپتوم ،بیماری ناپدید میشود .همچنین این آگاهی ورای این توهم رایج
است که گویی آن پشت چیزی حقیقی یا ذاتمند آمادۀ مشاهده شدن وجود دارد.
287
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خود آگاهی است که ابژۀ خویش را در هر لحظه در حقیقت ،از یک سو ،این ِ
برمیسازد و تجربه میکند ،اما از سوی دیگر ،این خود برساختن ابژه است که
ِ
آگاهی را هر لحظه برمیسازد .همانگونه که اشاره شد ،مسئله این نیست که بنا به
ادعای فروید ناخودآگاه کارکردی زبانمند دارد ،بلکه مسئله این است که آگاهیای
ً
علمی آزمایش دو
ِ که آن را مشاهده میکند زبانمند است .یا مثال در تمثیل ظاهرا
ِ
شکاف ،مسئله این نیست که حضور ناظر بر نتیجۀ آزمایش تاثیر میگذارد ،بلکه
مسئله این است که آگاهی در فضای آزمایش با حضور یا عدم حضور یک سنسور،
نوع متفاوتی از واقعیت را تجربه میکند .مسئله این نیست که نور ماهیت ذرهای
دارد یا موجی ،بلکه مسئله این است که «همه و هیچ» ،یعنی نور ذاتی از آن خویش
ندارد و تجلیاش به نوع آگاهی ای که برسازندۀ آن است بستگی دارد .اما خود این
آگاهی نیز ذاتی از آن خویش ندارد و به شکل ابژۀ خود درمیآید .حال پرسش
اینجاست که باالخره کدام؟ پیشتر در بخش منطق به پرسشهای مشابه اشاره
کردیم .پرسش «باالخره کدام؟» ،پرسش گمراهکنندهای است پسماندۀ منطق
دوحدی .پرسش باید اینگونه بیان شود که «چگونه هر کدام هر کدام؟» .نه آگاهی
ذاتی از آن خویش دارد نه ابژه و نه سوژه ،همۀ آنها به یکدیگر تکیه دارند و با توجه
منطق خود ،واکنشهایی متفاوت نشان میدهند .اما اگر
به تغییرات یکدیگر ،بنا به ِ
بخواهیم به برداشتی انتقادی و رادیکال از «ذات» راه ببریم تا بتوانیم به کمک آن
سایر دقایق را توضیح دهیم ،باز هم به مفهوم «تجربه» متوسل خواهیم شد :یعنی
ً
دقیقا همان احساس انکارناپذیر مبهم مشترک .اگر فردی این انتقاد را مطرح کند که
خب پس واقعیت چه تفاوتی با خواب دارد؟ ما پاسخ خواهیم داد تفاوت البته فقط
در نحوۀ حضور همان سنسور است .منطق خواب و منطق بیداری (اگر اجازه داشته
ً
باشیم از این اصطالحات استفاده کنیم) دقیقا مانند آزمایش دوشکاف عمل
می کنند .تفاوت در نوع سنسورهایی است که در هر کدام خاموش و روشناند.
علم
اینجا البته نکتهای را میتوان بیان کرد که شاید قابل توجه باشد :علت غلبۀ ِ
288
فصل .4هستیشناسی
تجربی و کسب حمایت اکثریت انسانها برای آن ،نه ناشی از صحت یا اعتبارش،
بلکه ناشی از این است که علم تجربی در شرایط خامترین سطح آگاهی عمل
اکثریت سوژهها را به خود جلب
ِ میکند و در نتیجه ،با حداکثر همپوشانی ،نظر
اک حداکثری در تجربه را میدهد .جالب اینجاست که میکند و به آنها توهم اشتر ِ
ً
علم تجربی (مثال در برابر دین یا فلسفه) ،خود
ِ حامیان اتفاقا اکثریت قریب به اتفاق
ضدرئالیستی اخیر آن را بپذیرند و آن را در زیست عملیشان
ِ حاضر نیستند نتایج
علمی نیوتنی عمیقتر است تا ادیان تمثیلی
ِ دخالت دهند .ایمان آنها به همان دین
ِ
کشیشان متحجر و
ِ جدیدتر علمی .در یک کالم ،برای هر دوی دانشمند-
گر مرده است.
گر خوب ،مشاهده ِ
عوامالناس ،مشاهده ِ
پس آنچه واقعیت دارد ،خود احساس تجربه است ،و آنچه مهم است آگاهی به این
احساس است .این آگاهی آگاهی از تجربۀ تجربه است به نحوی بیپایان که
متناهی پالستیک است .اجازه
ِ نتیجهاش نه نامتناهی بد (یا سیر قهقرایی) ،بلکه نا
دهید مثالی بزنیم .من اکنون این کتاب را لمس میکنم .چشمانم را بستهام و تمام
کردن این تجربه معطوف ساختهام .به محض اینکه از این
توجهم را به احساس ِ
کتاب یا از من سوژه سخن بگویم ،وارد ساحت تمثیالت شدهام .من فقط تجربۀ
ِ
احساس کردن در همین لحظه هستم .تاکید بر این تجربه هر گونه شناخت را
ناممکن میسازد و چنانچه هگل مینویسد ،من حتی نمیتوانم از «این» سخن
نقض تجربهام نداشته
بگویم .اما آیا سطح دیگری از آگاهی وجود ندارد که نیازی به ِ
باشد؟ این نیز یکی از دقایقی است که هگل نادیده میگیرد .من در عین حال که
این تجربه را احساس میکنم ،میتوانم آگاه باشم که این تجربه را احساس میکنم
ذاتی دانش بشوم (ما پیشتر این سطح را بیآنکه وارد هیچکدام از معضالت ِ
«توجه» نامیدیم) .حال آیا نمیتوان بازهم گامی فراتر رفت؟ یعنی از آگاهیام به این
تجربه آگاه باشم؟ ما در تمرینات مقدماتی تقویت سوژه میکوشیم تا این
289
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آگاهیهای متوالی را از طریق تکنیک «برچسب زدن» شفافتر درک کنیم .از یک
س و ،سیر آگاه شدن پایان ندارد (البته به شرط آنکه سوژه قدرت توجه خود را تقویت
کند) و از سوی دیگر ،هیچ تجربهای در هیچ لحظهای وجود ندارد که نتوان از آن
آگاه شد .این که انسان از تمام تجاربش آگاه نیست ،غفلتی حاصل تمدن و فرهنگ
است که جای طرح آن اینجا نیست .حال میتوان به مسئلۀ اصلی تفاوت خواب و
بیداری پرداخت .در زمان خواب این آگاهیها متفاوت عمل میکنند و به همین
دلیل در زمان بیداری ،تجارب خواب به نظر ما غیرشفافتر میرسند .هرچند
آگاهی زمان خواب
ِ تمرینات آمادهسازی ،به ویژه در زمان به خواب رفتن،
ِ میتوان با
را نیز تقویت کرد ،اما میتوان خواب و بیداری را با این خودآگاهیهای متوالی
توضیح داد ،بیآنکه از بداهت خارج شویم ،یعنی بیآنکه گرفتار وجود حقایق عینی
توهم واقعیت زمان بیداری شویم.
و ِ
به هر ترتیب ،برای ما مهم این است که مفهوم سوژه از یک سو ،فاقد استحکام مورد
ً
ادعای فلسفۀ مدرن است که بتوان آن را به سادگی و مستقال پایه و مبنای مباحث
معرفتشناختی مدرن ،یا فلسفۀ حقوق و اخالق قرار داد ،و از سوی دیگر ،چنان
ً
موهوم و ناموجود و منفی هم نیست ،که اساسا نتوان هیچ داللت ایجابیای برای آن
یافت و آن را بهکلی از محاسبات و مناسبات معرفتی ،اخالقی و سیاسی کنار
گذاشت .چنانکه دیدیم سوژه مفهومی پالستیک است .از یک سو ،از ذاتی از ِآن
خود یا ثباتی جوهری (مثال آنگونه که تاریخ فلسفه به نفس نسبت میداد) برخوردار
نیست و در نتیجه ،نه مستقل و اتمیزه است و نه ثابت و الیتغیر .اما از سوی دیگر،
ً
به دلیل مبانی ایدئالیسم پویشی ،میدانیم که دقیقا به واسطۀ همین عدم استقالل
ذاتی و حرکت جوهری است که واجد نوعی واقعیت یا حتی حقیقت است .بدون
توجه به این سطح دوم ،یعنی بدون درک مبانی ایدئالیسم پویشی ،رویکرد کلگرا یا
کردن سوژه و از دست دادن امکانات آن است .خود
ثباتگرا به راحتی مستعد فدا ِ
290
فصل .4هستیشناسی
این دوگانه مسئله دار است :یکی ،نفی فرد به واسطۀ نقد نگاه اتمیزه و فردگرایانه به
ذاتی فرد و فروکاستن جامعه به امری اعتباری و
انسان ،و دیگری ،دفاع از اصالت ِ
فرعی .حال اگر سوژه را مفهومی پالستیک در نظر بگیریم ،میتوانیم از این دوگانه
فراتر برویم .از یک سو ،البته سوژه واجد ذاتی ُصلب و ثابت نیست و از سوی دیگر،
نمی توان سوژه را به کلی در کل (جامعه) ادغام کرد .سوژه همواره در گذار است
میان تکینگی (یعنی هویت مبتنی بر تفاوت با سایر هویات) و کلیت (یعنی
برساخته و محصول کل بودن ) .اگر سوژه ،به نحوی یکجانبه ،به هر کدام از این دو
سو درغلطد ،از دست خواهد رفت (در مورد اول ،به دلیل «سخت و استوار شدنش
ِ
دود میشود و به هوا میرود» و در مورد دوم به دلیل دود شدنش به هوا میرود) .در
دتمندی گرهگاهش و
ِ این معنا ،سوژه در عین حال که مرزی دارد (به واسطۀ نوع ش
خود «تجربه» ماهیتی
اکم آگاهی در یک واحد موقت) ،مرزی هم ندارد ،چرا که ِ
تر ِ
مرزشکن و وحدت بخش دارد .در این معنا سوژه همزمان جدا از و متحد با جهانی
است که آن هم چیزی نیست جز واقعیتی برساخته از همین همزمانی دووجهی که
بدون پالستیسیتۀ جامع و دربرگیرندۀ هر دو طرف تناقض (یعنی هم عدم استقالل
استقالل
ِ سوژهها به واسطۀ فقدان گرهگاههای شدتبخش و محققکننده ،و هم
شدن کل در ُ
لب سوژهها به واسطۀ اصالت یافتن کاذب این گرهگاهها و قربانی ِ
ص ِ
مقام امری اعتباری به پای آنها) فرومیپاشد .این درک از سوژه ،که نه تنها دو سوی
رئالیسم و ایدئالیسم را توضیح میدهد ،بلکه حتی در محور سوم ،نظریۀ ایدئالیستی
معکوس را در خود جای داده است ،به شکل دیگری از رفع شکاف ماهوی سوژه و
ابژه نیز راه مییابد .به این معنا که هر گرهگاه شدتمند (یعنی نه فقط مثال فالن
انسان ،بلکه حتی یک درخت یا یک تکهسنگ) کارکردی سوبژکتیو مییابند،
بیآنکه بخواهیم دچار هذیانگویی های آنیمیستی یا عرفانی شویم (و البته حتی
خود این هذیانات را نیز در خود جای میدهد و آنها را نقادانه موجه میسازد) :این
حقیقی هستیشناسی بیناسوژگانی است .البته در اینجا نمیتوان در
ِ معنای
291
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خصوص معنا و مرزهای سوژه گامی ژرفتر برداشت ،چرا که امکانات ما محدود
است .محدودیتی که دستکم تا آنجا که من یافتم ،تنها از طریق تجربۀ تمرینات
پرسش
ِ میتوان بر آن فائق آمد .ما علیرغم تمام نکات فوق ،پاسخ اصلیمان به
«سوژه چیست؟» را نه در هستیشناسی یا معرفتشناسی ،بلکه در ضمیمۀ
تمرینات (بصیرت دوم شهربانی) ارائه خواهیم کرد :آنجا که خود سوژه میتواند
سوژه را مشاهده کند و مرزهای نوین را مشاهده و خلق نماید.
1اسپینوزا ،بندیکت ( ،)1376اخالق ،ترجمۀ محسن جهانگیری ،تهران :مرکز نشر دانشگاهی ،ص .12
292
فصل .4هستیشناسی
اصل علیت را نمیتوان اثبات کرد ،چرا که هر اثباتی این اصل را پیشفرض میگیرد.
غالب فیلسوفان اصل علیت را نوعی اصل بدیهی یا متعارفه دانستهاند .شرط
ً
شناخت یک چیز شناخت علت آن است و اساسا «حکمت دانشی است دربارۀ
برخی مبادی و علتها» .1همچنین برخی متفکران در طول تاریخ این اصل را زیر
سوال برده اند که مشهورترین آنها دیوید هیوم است .خالصۀ استدالل هیوم در نقد
ً
اصل علیت این است که هرگونه علم مبنی بر نسبت میان دو پدیده ،صرفا حاصل
تداعی ذهنی است و نمیتوان آن را به چیزی در جهان خارج نسبت داد .ما هیچ
ِ
دانش مطلقی از عوامل
ِ دسترسیای به جهان خارج نداریم و از سوی دیگر فاقد
برسازندۀ یک رویداد هستیم ،در نتیجه ،هر ادعایی در خصوص رابطهای علی یا
ضروری میان دو پدیده ،ناشی از نوعی تداعی حاصل از تخیل است و فاقد قطعیت
بودن علت عرضه شده است است و «هر اثباتی که برای نشان دادن ضروری ِ
سفسطهآمیز و مغالطی است» .2همچنین پس از کشفیات تازه در فیزیک جدید و
علی میان پدیدهها ،به ویژه در
آزمایشهای متعدد ،شبهاتی جدی دربارۀ رابطۀ ِ
سطح رفتار بین اتمی یا دروناتمی ،مطرح شد .من در عین تصدیق هر دو شق
نقدهای مطرحشده علیه علیت ،در ادامه خواهم کوشید تا نوع تازهای علیت را
مطرح و از آن دفاع کنم که از نقدهای فوق مبرا باشد و البته امکاناتی تازه برای
اندیشیدن در اختیار ما قرار دهد.
این قاعده که هر چیزی علتی دارد ،در تاریخ فلسفه ،همسو با عقل عرفی ،به
سادهترین شکل ممکن فهم شده است .یعنی یک پدیده معلول سلسلۀ عللی است
293
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ساحت جهان
ِ که برسازندۀ آناند .حتی کانت نیز که در واکنش به هیوم ،علیت را از
خارج نومنال به ساحت مقوالت منتقل کرد ،فهمی متعارف از علت را به دست
1
مفهوم نوعی علیت
میدهد« :شرط آنچه اتفاق میافتد ،علت نام دارد» ؛ یا « ِ
طریق چیزی که ما علت
اساس آنها ،از ِ
ِ فهوم قوانینی است که باید بر
دربردارندۀ م ِ
چیز دیگری ،یعنی پیامد ،فرانهی شود» .2یعنی این تصور وجود دارد که
مینامیمِ ،
علت یک رویداد یک یا چند عاملی است که آن رویداد را برساختهاند و علت
رویداد دیگر ،یک یا چند عامل دیگر .اما امروز میدانیم که هر چیزی در نسبت با
کل چیزهای دیگر قرار دارد .حتی نگاه شیئیتگرایانۀ کثرتانگار که اشیاء را
موجوداتی مستقل قلمداد میکند ،به دلیل باورش به ماهیت مشترک و دربردارندۀ
مکان ،بر اثرگذاری متقابل تمام اشیاء بر یکدیگر ،حاال البته با شدت و ضعفهای
مختلف بسته به نوع و میزان ارتباط ،اذعان دارد .هیچ چیزی مستقل از چیزهای
دیگر نیست و در خوشبینانهترین حالت ،میتوان اثر اندک یک چیز بر چیز دیگر را
در مقایسه با سایر عوامل موثرتر ،مورد اغماض قرار داد (که البته این موضع نیز
ً
عمال با ایدۀ اثر پروانهای به چالش کشیده میشود) .در نتیجه ،میتوان نوعی رابطۀ
علیت تشکیکی را بر اساس شدت و ضعف ،میزان اثرگذاری و اثرپذیری ،و مجاری
و بستر تاثیر ،میان همه چیز با همه چیز ترسیم کرد.
اکنون برای طرح رویکرد خویش ،باز هم مجبورم خودم نظریهای وضع کنم تا
سپس بتوانم آن را نقض کنم .بازهم جای تاسف است که جایی ندیدهام (جز شاید
مثال در برخی گرایشات عرفانی) که متفکری این رویکرد را ارائه کرده باشد ،تا
پیشنهاد موقت من چنین در نطفه خفه نشود .پس اگر ،در گام دوم ،از این موضع
1کانت ،ایمانوئل ( ،)1394نقد عقل محض ،ترجمۀ بهروز نظری ،تهران :ققنوس ،ص .450
2کانت ،ایمانوئل ( ،)1400بنیادگذاری برای مابعدالطبیعۀ اخالق ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی ،تهران :نی،
ص .131
294
فصل .4هستیشناسی
عرفی فراتر رویم و موضعی وحدتانگارانه اتخاذ کنیم ،در حقیقت باید به روشنی
علت تامۀ تمام پدیدهها «کل» است .در
به این حقیقت معترف باشیم که یگانه ِ
معلولی رویدادها برداشتی بسیار ابتدایی از واقعیت است.
ِ واقع ،زنجیرۀ علی و
ً ً
اصال زنجیرهای در کار نیست .عمالبه دلیل رابطۀ درونی همه چیز با همه چیز،
علت تامۀ هر رویدادی ،کل رویدادهای قبل از آناند .در واقع این کل جهان است
ِ
که یک پدیده (و البته تمام پدیدههای همزمانش) را محقق ساخته است .جای
شگفت اینکه بزرگترین متفکر وحدتانگار مدرن ،یعنی اسپینوزا ،در تعریف اصل
علیت و استعمال آن به همان خطای کثرتگرایانۀ عقل عرفی دچار میشود .حاال
باید حتی گامی فراتر برداریم :اگر بپذیریم که هر پدیده معلول کل است ،میتوان به
جهان بعدی را
ِ جهان قبلی کل
ِ جای هر پدیده خود کل را گذاشت :در واقع کل
محقق ساخته است .این حقیقت اصل علیت است .اگر بنا باشد زنجیرهای هم در
ِ
کار باشد ،تنها یک زنجیره وجود دارد ،از کل به کل .اگر علت یک چیز ،همان علت
تامۀ آن باشد ،آنگاه مگر میتوان علل موجبه را ،یعنی علت تامه را ،محدود کرد؟
پس تمام اجزای همزمان (درون کل) ،همگی توامان و «به یک میزان!» محصول
یک علت تامهاند .در نتیجه ،بیان جامعتر از اصل علیت که دچار تقلیلگرایی،
علت کل در ِآن بعد
جزئینگری و یکجانبهگرایی نباشد این است :کل در هر آنِ ،
است .تنها همه چیز علت همه چیز است .اما کل (یا همه چیز)ای که دیگر آن کل
(یا همه چیز) قبلی نیست .این تقریر هم از نقدهای هیوم هم از نقدهای فیزیک
منتخب
ِ نوین مبرا خواهد بود .یعنی از یک سو ،علیت به ورای برداشت گزینشی
سوژه میرود و از سوی دیگر ،هر ناهمخوانی در آزمایش را نمیتوان به پای نقض
علیت کلگرایانه مینامم.
اصل علیت نوشت .من این رویکرد را اصل ِ
«علیت رادیکال»
ِ حال طرح ایدۀ تازهای در باب علیت ممکن میشود که آن را
علیت فوقالذکر ،اگر موضعی نه تنها
مینامم .با توجه به طرفین محور جزئی-کلی ِ
295
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
وحدتانگار ،بلکه پویشی نیز اتخاذ کنیم ،میتوان پرسید که اگر حقیقت یک کل
ِ
پیوسته-شونده باشد نه گسسته-تکهثابت ،آیا اصال سخن گفتن از خود علیت
بیمعنا نمیشود؟ جهان نوعی غنای شونده و پیشرونده است .چیزی (جزئی) علت
چیز دیگری نیست .همانگونه که تفکیک بین چیزها موهوم است و باید برای
شناخت علت ،همزمان از همه چیز سخن گفت ،تفکیک بین آنات هم موهوم است
چیز مستمر سخن گفت .این تنها تعبیری است که کل تاریخ فلسفه را
و باید از همه ِ
هستی شونده ،پیشبرندۀ
ِ در خود میچکاند :هراکلیتوسی نشسته بر شانۀ پارمنیدس.
نفی و ایجاب ،که جهت خود را با رفتنش میسازد :در عین آفریدن طی میکند :با
آفریدن طی میکند :آفرینش در مقام زمان .اگر بخواهیم همچنان علیت را حفظ
حرکت
ِ کنیم ،میتوان گفت علیت در مقام خود زمان .در این معنا زمان نه ناظر
هستی ،بلکه خود فوران خلق و رفع است.
296
فصل .4هستیشناسی
مرزهای خود آگاه است و هم به امکانات خود .در این معنا ،ارتقای شناخت ،نه
افزایش داده های کمی ،بلکه ارتقای آگاهی از ماهیت علیت و حرکتی درونی برای
موجهسازی نظام تمثیالت است .اکنون میتوان به کمک محورهای سهگانۀ فوق و
مفاهیم سوژه و علیت ،طرحی نوین از هستیشناسی در مقام خود همین حرکت
ارائه داد.
297
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بدل ساخت .از پارمنیدس تا افالطون تا ارسطو تا فیلسوفان قرون وسطی و حتی تا
دکارت و اسپینوزا و کانت و هوسرل همهوهمه به دنبال یافتن حقیقتی ثابت ورای
ِ
اض در حال تغییر« .نوعی از تغییرات بودند :جوهری ثابت و الیتغیر ورای اعر ِ
موجود وجود دارد که پیوسته همان است و همان میماند :نه میزاید و نه از میان
می رود و نه چیزی دیگر را از جایی به خود راه میدهد و نه خود در چیزی دیگر
انسان ثابت
ِ فرومیشود» .1این امر منجر به خلق سه اسطورۀ ثابت جوهری گشت:
(نفس الیتغیر در فلسفۀ کالسیک و دستگاه شناخت یا ذهن ثابت در فلسفۀ مدرن و
«محرک نامتحرک») و جوهر
ِ حتی ساختارهای مدرن مغز در علم) ،خدای ثابت (
الیتغیر اشیاء) .استداللهایی که در دفاع از ثبات جوهر مطرح (ذات ً ِِ ثابت
میشدند ،عمدتا بر میل انسان به علم (و در حقیقت ،به سلطه) استوار بودند .اما
ِ
خود ثبات را شرط حرکت معرفی استداللهای جدیای نیز وجود داشتند که ِ
میکردند .یکی از روشنترین نمونهها تحلیل ابنسینا در فصل «فی بیان المقوالت
ِ
التی تقع الحرکه فیها وحدها الغیرها» از کتاب طبیعیات شفاست .استدالل او در
آنجا نه مبتنی بر ارزشمداری ثبات یا اثبات علم ،بلکه مبتنی بر این نکته است که
بقای موضوع شرط خود حرکت است .به بیان دیگر ،باید موضوعی ثابت وجود
ً ً
داشته باشد تا اصال حرکت ممکن شود .در غیر این صورت اصال حرکتی رخ
نخواهد داد .و چه موضوعی شایستهتر از «جوهر» برای ثبات؟ این رویکرد
همچنان برآمده از نگاه شیئیتگرایانه به جهان است .اشیاء مستقلاند و در نتیجه در
پس تمام تغییرات (اعراض-محموالت) باید چیزی ثابت در آنها (جوهر-موضوع)
وجود داشته باشد که هم شناختشان و هم وجو دشان و حتی تغییراتشان را ممکن
سازد.
1افالطون ( ،)1380مجموعه آثار ،ترجمۀ حسن لطفی ،تهران :خوارزمی ،صص .1751-1750
298
فصل .4هستیشناسی
اما در سوی مقابل این رویکرد ثباتگرا (در محور xحرکت-ثبات) ،از همان
ِ
عنفوان حیات فلسفه ،موضع ضدثبات شکل گرفت که روشنترین تقریر آن بدین
ترتیب است :هیچ چیز ثابتی وجود ندارد و همه چیز ،حتی جوهر ،در حال حرکت
است .نخستین بیان این رویکرد به هراکلیتوس نسبت داده میشود و این عبارت
مشهورش که «در یک رودخانه نمیتوان دو بار پای نهاد» .او حتی مینویسد که
«خورشید هر روز تازه میشود» .البته نباید فراموش کرد که بیان دیگری از همین
ً
حقیقت ،تقریبا در همان زمان ،معاصر با هراکلیتوس ،از سوی بودا با تاکید بر
مفهوم آنیچا [نپایندگی یا ناپایداری] بیان شد :همۀ چیزهایی که میشناسیم
نپایندهاند .او در سورۀ نپایندگی میگوید« ،آنچه نپاینده است رنج است؛ هر چه
رنج است خود نیست» .این رویکرد در نهایت معتقد است که در این جهان همه
چیز در حال شدن است و در نتیجه ،هیچ چیز ماهیتی جوهری و ثابت ندارد و تمام
ماهیتهای مستقل ،یا «خود»ها موهوماند .بودا حتی از گفتن اینکه «خود نیست»
ً
أبا دارد ،چرا که ممکن است «این پندار پیدا شود که من یقینا پیش از این خودی
داشتم ،ولی اکنون آن خود وجود ندارد» .1در این معنا« ،جهان تهی است» .2این
اصالت بخشیدن به لحظه و گسست ،هر شکلی از استمرار در سوژه یا ابژه را نابود
ً
میسازد .این البته پاسخی است به نقدها با تکیه بر اصل بقای موضوع .اصال بنا
نیست ،خودی یا موضوعی باقی باشد .هر چه هست نه-خود است و نپایندگی .اما
نکتۀ جالب توجه اینجاست که هم بودا و هم هراکلیتوس (البته به دو شکل
مختلف) به حقیقتی ورای این شدنها اعتقاد دارند .هراکلیتوس آن را لوگوس
مینامد و مینویسد« ،از این لوگوس که هستندهای جاویدان است ،آدمیان
1بودا ( ،)1393گزیده متنهای بودایی در طی قرنها ،ترجمۀ ع .پاشایی ،قم :نشر ادیان ،ص .140
2همان ،ص .141
299
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ناآگاهند ...همه چیز مطابق با این لوگوس پدید میآید» 1یا «این نظام جهانی
(کوسموس) را که برای همه همان است ،هیچیک از خدایان و هیچیک از آدمیان
نیافریده است ،بلکه همیشه بود و هست و خواهد بود» .2در سوی دیگر نیز به نظر
نپایندگی همه چیز اذعان دارد ،چیزی پاینده ورای این نپایندهها،
ِ میرسد بودا که به
بیمرگیای ورای مرگها ،و آرامشی ورای این ناآرامیها مییابد و آن را «نیبانا»
مینامد ،در این مرحله است که او «آن بیمرگ را ،آرامش را ،حالت بیتغییر نیبانا را
مییابد» .3او این امر را غایت نهایی معرفی میکند« ،پایان جهان جایی است که در
آن نه زاییده شدن هست نه پیری ،نه مرگ ،نه چرخیدن ،نه دوباره زاییده شدن» .4در
پایندگی
ِ یک کالم ،او ایدۀ نپایندگی و نهمن (نه-خود یا آناتا) را در واکنش به ایدۀ
من (آتمن) طرح کرد .اما بودا پایندگی یا پایداری برآمده از ناپایداری را درک نکرد.
ذات شوندۀ من را یا ماهیت نوین من متصل شونده
پایداری خود ناپایداری را :یعنی ِ
ِ
ِ ِ ِ
را .او گمان کرد که ایدۀ ناپایداری من را نابودشونده مییابد و نفی میکند ،حال
ً
آنکه ممکن است پایداری و هویت نوینی دقیقا مبتنی بر همین ناپدیدشوندگی سر
زندگی شونده را حقیقی
ِ برآورد .بودا این گام نهایی را برنداشت و به همین دلیل
نپنداشت و بازهم به دنبال آرمانی پایدار و ناگذرا افتاد و آن را به چیزی بیرون از این
زندگی ،حتی بیرون از حلقۀ نوزاییهای مدام نسبت داد.
1هراکلیتس (« ،) 1395دربارۀ طبیعت» ،به نقل از ترجمۀ شرفالدین خراسانی ،در :نخستین فیلسوفان
یونان ،تهران :علمی و فرهنگی ،ص .235
2همان ،ص .238
3بودا ( ،)1393گزیده متنهای بودایی در طی قرنها ،ترجمۀ ع .پاشایی ،قم :نشر ادیان ،ص .157
4همان ،ص .158
300
فصل .4هستیشناسی
نشانههایی از آن را نزد هراکلیتوس ،و ب عدها جوردانو برونو ردیابی کرد ،اما نخستین
تجلی آن در غرب به شلینگ و بعدها با شهرت بیشتری به هگل منتسب است .و
ً
صدالبته الزم به ذکر است که شکل نخستین آن را تقریبا 150سال پیش از شلینگ و
ً
هگل میتوان نزد مالصدرا یافت .مالصدرا مشخصا در نقد مشائیان ،و به ویژه
ابن سینا ،در خصوص امتناع حرکت جوهری استداللی درخشان عرضه میکند که
پایگاهی برای موضع سوم ما ،و ورود به سطح محور بعدی ( )yتدارک میبیند .او
بخش فرد دانست و نه
جوهر ثابت را تشخص ِِ استدالل میکند که نه میتوان
ً
خود «اتصال»
میتوان ادعا کرد که اصال فرد یا «خود»ی وجود ندارد ،بلکه این ِ
جوهر در حال حرکت تشخص میبخشد .او در این معنا به نوعی جوهر
ِ است که به
متصل راه برد .برای مثال ،در شواهد الربوبیه میخوانیم« ،برای متصل واحد ،وجود
واحدی است و وجود ،عین تشخص یعنی عین هویت شخصیۀ هر موجودی
است» .1او ،به تاسی از نظام نوریۀ سهروردی ،تصویر عظیمی از نوعی وحدت
وجود تشکیکی را عرضه کرد .انسدادی که او بدان دچار شد ،و البته کل فلسفۀ
اسالمی پس از او تا به امروز بدان دچار است ،این بود که این جسارت را نیافت (و
البته مریدانش در چهار قرن بعد از او در این خصوص جسارتی به مراتب کمتر از او
داشتند) که حرکت جوهری را به خود حقیقت و حتی ذات الهی تسری دهد و به
اسالف ثباتگرایش ،مجبور به
ِ نوعی الهیات پویشی رادیکال راه ببرد .او نیز مانند
ً
شدن حرکت جوهری تقریبا
دست آویختن به امری ثابت ورای شدنها شد .رادیکال ِ
یکونیم قرن بعد در فلسفۀ هگل محقق شد.
1صدرالمتالهین ،محمدبن ابراهیم ( ،)1389الشواهد الربوبیه ،ترجمۀ جواد مصلح ،تهران :سروش ،ص
.163
301
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
هگل نیز مدعی است که اشیاء دائما در حرکتاند .نه سوژهها و نه ابژهها مرزهایی
ً
جوهری ندارند و دائما در تاثیر و تاثر متقابلاند .این تغییرات فقط به اعراض
محدود نمیشود ،بلکه ذات یا جوهر آنها را هم دربرمیگیرد (در این معنا ،البته
ماهیت
ِ میتوان از نوع تازهای از ذات یا جوهر سخن گفت ،تنها به این شرط که
استقالل مستمر امری اعتباری است .او با نقد
ِ پویای آن را لحاظ کرد).
انگاری رایج ،نشان داد که یک شیء چیزی نیست جز کانونی تهی از عوامل ِ شیئیت
و نیروهای برسازندهاش .هرچند شیء فینفسه تهی است ،اما جهان تهی نیست،
ً
بلکه دقیقا عبارت است از همین تاثیر و تاثرات .به بیان دیگر اگر بنا باشد نزد هگل
از نوعی هستیشناسی سخن بگوییم ،میتوان گفت که هستی ماهیتی «نیرومدار»
(در معنایی که در فصل نیرو و فاهمه از پدیدارشناسی عرضه میشود) ،یا به تعبیری
هگلیتر «روحانی» دارد .روح از نظر او همین هستی در معنای وحدتگرای
پویشی و شوندۀ آن است .اما تفاوت اصلی هگل و مالصدرا در این است که او ،در
خود این روح ذاتی مستقل و ثابت قائل نیست. این سوی محور yها ،برای ِ
همانگونه که افراد چیزی جز کانونی تهی از نیروهای روحانی نیستند ،خود این کل
ِ
روحانی نیز چیزی جز اجتماعی از این خودها ،و نیروها و خودآگاهیها نیست .او
ً
البته فیلسوفی ضد تعریف است و روش دیالکتیکیاش ایجاب میکند که دائما
همین شیوۀ شونده و پویشی را در نوشتار و مواضعش نیز به کار بگیرد ،اما اگر با
اغماض بخواهیم نوعی تعریف را به روح نسبت دهیم ،میتوانیم از این توضیح او
خودایستایی
ِ ادی کامل و
دربارۀ روح بهره بگیریم که« :این جوهر مطلقی که در آز ِ
متفاوت برایخودباش ،همانا
ِ کامل تقابل خویش ،یعنی تقابل خودآگاهیهای
ِ
وحدت همین خودآگاهیهاست« :من» ماست و ما «من» است»1
حقیقت
ِ .
1هگل ،گئورگ ویلهلم فریدریش ( ،)1399پدیدارشناسی روح ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی و محمدمهدی
اردبیلی ،تهران :نی ،ص .156
302
فصل .4هستیشناسی
روحانی نه من (فرد) و نه ما (جمع) بلکه ،نتیجۀ و تعامل دائمی میان آنهاست .از
همین رو ،من بارها ،البته با وامگیری از ایدۀ رابرت ویلیامز (در مقالۀ «مفهوم روح
بازشناسی هگل ( ))1997و ارائۀ
ِ اخالقیات
ِ نزد هگل» ( ،)1987و بعدها در کتاب
ادلهای در این خصوص ،هستیشناسی هگل را بیناسوبژکتیو خواندم که همان زمان
نیز مناقشاتی انتقادی ایجاد کرد .بنابراین هرچند معتقدم که میتوان هگل را
بیناسوبژکتیو خواند ،اما باید در این راه موضعی نقادانه در قبال پسماندههای جزمی
الهیاتی-مسیحی و علمی-روشنگرانۀ اندیشۀ او اتخاذ کرد .اکنون بدون ورود به
مناقشات تفسیری دربارۀ خوانش هگل ،و البته با به خاطر داشتن نقدهای متعددی
که در جای جای این اثر به نظام فکری او مطرح شد ،به طرح برداشت خودم از ایدۀ
شناسی بیناسوبژکتیو» میپردازم.
ِ «هستی
در این معنا نه ساحت ابژکتیو و نه ساحت سوبژکتیو هیچکدام ماهیتی مستقل
بیناسوبژکتیو
ِ ماهیت
ِ ندارند ،بلکه همین ارتباط متقابل پرتنش میان امور است که
ِ ً
هستی را رقم میزند .اینکه چرا مثال این ماهیت بیناابژکتیو نیست ،دالیل متعددی
ً
گرهگاه
ِ دارد :اوال ما در مقام فهمندۀ معنا ،بهناچار از درکی از خودمان در مقام یک
شدتمند موقت ،یعنی سوژه ،آغاز میکنیم و اگر دوگانۀ سوژه/ابژه درکار باشد
هیچگاه نخواهیم توانست ،حتی آنگاه که ابژکتیوترین دعاوی را مطرح میکنیم ،از
سوژه خارج شویم ( این مهم همچنین یکی از دالیلی بود که در کتاب حاضر سوژه
ً
نقشی محوری یافت و به «واحد مبارزاتی» بدل شد) .ثانیا ،در رویکرد رایج ،حتی
سوژههای دیگر نیز برای ما واجد همین تنشاند :یعنی هم ابژۀ ما هستند و هم به
دلیل ورود به چهارچوب فهم ما ،شکل سوبژکتیویتۀ ما را به خود گرفتهاند – حتی
بیناسوژگانیت نیز از یک جهت ،امری سوبژکتیو است .ما هیچگاه نه به ساحت ابژه
راه خواهیم یافت نه به ساحت بیناابژکتیو ،مگر آنکه بتوانیم با انتشار آگاهی و رسوخ
303
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آن به ساحت ابژکتیو (یا به تعبیر این سوی محور« ،تن سپردن ابژه به چهارچوب
آگاهی») ،همین ابژکتیویته را به نحوی بیناسوبژکتیو فهم کنیم.
در این معنا ،همانگونه که فیزیک نیوتنی ،دقیقهای یکجانبه از فیزیک جدید است،
پویشی بیناسو بژکتیو معرفی کنیم ،رئالیسمها
ِ اگر این نظام را ،نوعی ایدئالیسم
(ابژکتیویسم) و ایدئالیسمهای (سوبژکتیویسم) موجود ،دقایقی یکجانبه از
ایدئالیسم بیناسوبژکتیو ،و نیز وحدتگرایی (پیوستگی) و کثرتگرایی (گسستگی)،
دقایق یکجانبهای از منطق پالستیک ،و نیز حرکتباوری و ثباتانگاری دقایقی
پویایی خاص مدنظر این نظام ،و در نتیجۀ مباحث دو فصل اخیر،
ِ یکجانبه از
هستیشناسی و معرفتشناسی ،همه و همه شعباتی یکجانبه از نظام تمثیالت
حاضرند که خود آن نیز میتواند ،و بنا به ماهیت موجهش «باید» ،شعبهای یکجانبه
از نظامی دیگر در آینده باشد.
در خصوص تقابل پیوستگی و گسستگی باید این مالحظه را نیز بیافزایم که تصور
پیوستگی اگر به معنای نادیده گرفتن گسستها و تفاوتها باشد ،یکجانبه و
تقلیلگرایانه است .اما تصور گسستگی اگر اصالت یابد به مراتب یکجانبهنگرانه و
متعصبانهتر است .پیوستگی اگر تفاوتها را نبیند حقیقی نیست ،اما گسستگی اگر
پیوستار را نبیند حتی گسستگی هم نیست .هر گسستگیای ،حتی برای گسسته
بودن ،به پیوستگی محتاج است .این نقد را نیز میتوان عالوه بر فوکو و بسیاری از
ً
ناپایداری بودایی نیز تعمیم داد .در آنجا دائما بر
ِ پستمدرنها ،به برداشت رایج از
ً
نوعی امحای دائمی تاکید میشود و اصرار میشود که «من» دائما در حال نابود
شدن (یا به تعبیری بودایی «انحالل») است .یکی از اصول اساسی در خردهای
بودن من است .چرا که من هیچ پایداریای ندارد. روشنضمیری درک موهوم ِ
مشکل اینجاست که این برداشت وجود نوعی پیوستار را که خود این شدن را درونی
304
فصل .4هستیشناسی
کند ،نمیبیند .البته که «من» ناپایدار است و هر لحظه به وجود میآید و از بین
میرود .اما اگر آن من پیوسته ،نه من ایجابی و نامتغیر ،بلکه خود این امحا و ابقای
ِ
دائمی باشد ،یا خود این نخ تسبیح نفیشوندهای باشد که تمام این «من»ها در هر
ِ
«آن» را به یک دیگر پیوند بزند ،چه؟ و مگر نه اینکه چیزی در این رفتوآمد باقی
حرکت پیوستار و نفی و ایجاب دائمی آن است .در
ِ است .و این همانا خود قانون
نتیجه ،میتوان از سوژه یا «من» در مقام مبنای معرفت ،اخالق و حقوق سخن
الیستی جزمی از فرد اتمیزه
ِ گفت ،بیآنکه به فردگرایی تقلیلگرایانه یا برداشت لیبر
دچار شد.
305
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
.1علیت رادیکال در زمان خطی :کل قبلی (بیناسوبژکتیویتۀ همۀ
گرهگاههای شدتمند) علت کلهای بعدی (قریب و بعید) است ،الی
آخر.
.2علیت رادیکال در زمان دورانی :یک کل (بیناسوبژکتیویتۀ همۀ
گرهگاههای شدتمند) علت کلهای بعدیای است که البته خود آنها
در سطحی بعید علت خود آناند .هر علتی در سطحی دیگر معلول
است ،و بالعکس.
.3علیت رادیکال در زمان مارپیچی :یک کل (بیناسوبژکتیویتۀ همۀ
گرهگاههای شدتمند) علت کلهای بعدیای است که البته خود آنها
در سطحی دیگر به وجوهی از او بازمیگردند (البته نه تمام وجوه:
تکرار در عین تفاوت).
.4علیت رادیکال در زمان پالستیک (تورخی) :هر وقوعی همزمان
کل گذشته و آیندهاش را بازآرایی میکند و بر همین اساس کل بعدی
را رقم میزند .اینجا نوعی از علیت وجود دارد که نه تنها کلنگر
است ،بلکه هر لحظه کثرتی از امکانات (زمانها) را رها میسازد.
ً
این ابدا با ایدۀ سادهانگارانۀ جهانهای موازی قابل قیاس نیست.
سازی
جهان های موازی ،در معنای مطروحه ،نوع دیگری از جهان ِ
افالطونی ضد زندگی است و نیز به توهم همامکانیهای بالفعل
ِ
مستقل دچار است.
در یک کالم ،هر فعلیتی همواره ناتمام است و تا ابد ،هربار فراخوانده میشود و در
نتیجه ،هربار بالفعل میشود ،اما این امر به معنی خلق جهانها نیست ،بلکه
تصدیق امکان فعلیتبخشیهای بیشمار به یک رویداد در یک جهان است :در
نتیجه جهانهای همزمان نداریم ،بلکه زمانهای همجهان داریم .درک این حقیقت
306
فصل .4هستیشناسی
شدتمند خود هستی ممکن میشود .بدون
ِ بیناسوبژکتیو
ِ تنها از طریق درک ماهیت
رسوخ این وجه بیناسوبژکتیو به هستی ،یعنی بدون رسوخ آگاهی به هستی ،این
ِ
مدام همه چیز (البته بسته به شدتمندی هر واقعه) ممکن نخواهد بود .به
اخوانی ِ
ِ فر
واسطۀ این فراخوانی نوعی بازآرایی رخ میدهد که باز هم به واسطۀ ماهیت
بیناسوبژکتیو آن از حیث هستیشناختی (یعنی اثرگذاری شدتمند) دستکمی از
ِ
فعلیتبخشی ندارد .در این معنا ،کل هر لحظه نه تنها تمام گرهگاههای تکینش را
ُ ُ
فرامیخواند ،بلکه هر لحظه کل کلهای تاریخ را با تمام گرهگاههایشان
ِ
فرامیخواند .در این معنا ،هر رویدادی بیشمار بار رخ میدهد .هر رویدادی با وقوع
ً
هر رویدادی باز هم رخ میدهد ،اما نکته اینجاست که نه (لزوما) به همان شکل که
ً
قبال رخ داده بود« .زمان» از سه جهت (در سه محور همزمان) در حال پیشروی
تحقق شدن :پیشنگر)،
است ،هم در محور تقدم و تاخر وقوع رویدادهای علی ( ِ
هم در محور فراخوانی رویدادهای گذشته ،با هدف بازآرایی و وقوع مجددشان
(ساخت تاریخ همواره شونده :پسنگر) ،و هم در محوری عمود بر هر دوی اینها،
ِ
همبود بیشمار امکانات در یک لحظه (ساخت ژرفای خود
ِ بازآفرینی رابطۀ
ِ یعنی
فعلیت :زمانهای همجهان) .تنها چنین ارتباطی میان زمان و علیت است که
می تواند در بطن ضرورت علی ،آزادی را ممکن سازد :نه آزادی در مقام توهم اختیار
به واسطۀ جهل نسبت به علل موجبۀ عمل (آنگونه که اسپینوزا بهدرستی نقدش
شدن کل از تنشهای درونی (آنگونه که هگل از آن میکند) و نه آزادی در مقام رها ِ
ً
دفاع میکند و سوژه را از محوریت میاندازد) ،بلکه آزادی دقیقا به آن معنا که برای
ادی سوژه در مقام شرط امکان مبارزه بر سر زیستن
ما در این نظام مسئله است :آز ِ
ِ
معنادار و ارزشمند .به وجوه دیگر این آزادی بعدها ،به ویژه در فصول اخالق و
سیاست ،خواهیم پرداخت ،اما در اینجا درک بیناسوبژکتیو زمان ،در مقام
مرکزیت فعل-اکنون-تکینگی (نقطۀ صفر
ِ تجلیسهگانۀ حرکت در هر سه محور با
جوهری زمان در خود هستی
ِ هر سه محور y ،xو )zمیتواند ما را به فهم نقش
307
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
نوکر مکان نیست ،بلکه این مکان است که تنها شعبهای
ِ سوق دهد .اوال زمان دیگر
ً ً
یکجانبه از فعلیت زمانی است .ثانیا زمان صرفا نمیگذرد ،بلکه به امر تکین (چه
یک فرد تکین ،چه یک عمل تکین ،چه یک تصمیم تکین) ،مجال میدهد تا واقع
شود (تحقق یکی از امکانات) ،و از طریق این وقوع ،تازه سایر امکانات آن را باال
میآورد و به آنها امکان ظهور میبخشد :زمانی همزمان پیشرونده ،پسرونده و
ژرفرونده .ساحت پیشروندگیاش ،ضرورت علی رویدادهاست ،ساحت
پسروندگیاش تفسیر بیپایان تاریخ است ،و ساحت ژرفروندگیاش همانا آزادی
زمان
است :این همان «زمان»ی است که من با نقد تمام زمانهای دیگر -یعنی ِ
(سکون ثبات مطلق الهی:
ِ تاریخی (خطی :اینجهانی) ،زمان فراتاریخی
ادواری
ِ زمان تکرارشونده (از جهان
ِ آنجهانی) ،زمان غیرتاریخی (استعالیی)،
جاودان نیچهای) ،زمان مارپیچی (تکرار در عین تفاوت) – آن
ِ اسطورهای تا بازگشت
(استعالیی پالستیک) مینامم .البته بحث از این «زمان» روی تورخی»را «زمان ّ
ِ ِ
کاغذ و به نحوی انتزاعی یک بحث است ،و رسیدن به جامعیت و توان تجربۀ آن
بحثی دیگر .از این روست که ضمیمۀ تمرینات مکمل مباحث فوق است .آنجا
میتوان برخالف تجربۀ درازدامن تمدنی ،از این برداشت دوگانۀ «جبر علی/توهم
اختیار آزاد» فراتر رفت ،و چنین برداشتی از زمان ،و حتی نوع تقدم-تاخر تازهای که
خلق میکند ،را تجربه کرد .این زمان ،با الهام از آگوستین ،همواره حال است ،اما
نه حالی منفک ،بلکه حالی که کل تاریخ گذشته و آینده را به نحوی پویا و همواره
ِ
بازیابنده در خود چکانده است .نه تنها پیشگوی آینده است ،که مهمتر از آن ،قدرت
پیشگویی گذشته را هم دارد و تنها از طریق همین پیشگویی گذشته ،به تحقق ِ
بازآفرینی آینده یاری میرساند .در این معنا علیت ،نه آنگونه
ِ گذشته و در نتیجه ،به
ً
افزودن نیرویی برای تحققبخشی به یک امکان از میان ِ که رایج است ،ایجابا
اعمال نیروی منفیای به مراتب عظیمتر ،برای عدم تحقق سایر
ِ امکانها ،بلکه
امکانات است (همانگونه که در متن درخشان راز گل زرین میخوانیم «واژۀ حرکت
308
فصل .4هستیشناسی
واژۀ دیگری برای مهار است» .)1این برداشت از علیت است که میتواند در حین
بازآفرینی
ِ مهار و کنترل ،همچنان حراستکننده و حافظ این امکانات باشد برای
ً
همزمان گذشته و آینده .تا جایی که وجه صرفا ایجابی مدنظر باشد ،نتیجه علیت
کور طبیعی و جبری است ،اما آنجا که این وجه سلبی مطرح میشود ،تازه آزادی
امکان مییابد .البته نه آزادیای تقلیل یافته به «فقدان مانع برای ارضای میل» ،بلکه
بخشیدن معنادار و ارزشمند
ِ آزادیای برکشیده به ورای چرخۀ میل و معطوف به غنا
کور طبیعی وجود ندارد،
جهان سوژه .در این معنا چیزی به نام علیت ِ
به زیستِ -
بلکه این راوی است که به واسطۀ ناآزادیاش کور است .همچنین این آزادی،
ً
حق از پیشدادۀ
هرچند امکانش فراهم است ،اما ابدا در اختیار همگان ،یا حتی ِ
همگان نیست ،بلک ه باید به نحو مشخص ،آگاهانه و بر اساس یک نظام تمثیالت
موجه خلق شود و متعهدانه از آن حراست شود :این مهم موضوع فصول اخالق و
سیاست است (و باز هم به مخاطب این وعده را میدهم که مباحث پیچیده و
اعی فوق در فصول مذکور به واسطۀ کاربست عملیشان بیانی آشکارتر خواهند
انتز ِ
یافت) .اما پیش از آن الزم است ،در فصل بعد ،به مسئلۀ بسیار مهم «غایت»
تحقق
ِ دادن آن ،دستمایهای برای تبیین و
پرداخته شود ،تا بتوان به کمک معیار قرار ِ
عمل معنادار و موجه به دست داد.
ِ
همچنین در اینجا الزم است تذکری دربارۀ مفهوم جهانهای موازی داده شود :در
باال مدعی شدم که آنچه افراد به نام جهانهای موازی جستجو میکنند ،در حقیقت
درکی ناواضح از «زمانهای موازی» است .اما در سطحی فراتر ،جهانهای موازی
پالستیک ابعاد بینهایت جهان ممکن
ِ معنایی دیگر نیز دارد که تنها به کمک فهم
ُ
است .در این معنا ،به این دلیل که همزمان جهان در هر بینهایت بعد در حال
1راز گل زرین (هستینامۀ چینیان) ( ،)1393ترجمۀ هرمز ریاحی ،تهران :نی ،ص .79
309
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
جهان تجربهشده (در این ابعاد مشخص :مثال مکان ِ پیشروی است ،عالوه بر این
سهبعدی و غیره) همزمان بینهایت ُبعد دیگر نیز در حال تاثیر و تاثرند .ما ممکن
است به دلیل فقدان دانش یا فقدان ابزار تجربه و شهود فیزیکی یا ذهنی یا روانی،
تصوری از این بینهایت فرایند همزمان نداشته باشیم .اما از آنجا که ابعاد جهان
نوعی درهمروی و تداخل دارند و همدیگر را متاثر میسازند ،گاهی ممکن است ما
تاثیرات رویدادهایی را در ُبعد قابل تجربهمان مشاهده کنیم و به دلیل ناتوانی در
توضیح فیزیکی آنها در ابعاد محدودمان ،از فهم آنها ،یعنی در حقیقت فهم علت
تشکیکی آنها ،ناتوان باشیم .برای مثال ،اگر فرض کنیم که «من» ،نه فقط همین
عاطفی قابل تجربۀ
«من فیزیکی سهبعدی» یا «اگو» ،یا حتی «ساختارهای روانی و ً ِ
ِ
من» ،بلکه امری فراچنگنیامدنی است که این «من»های ظاهرا قابل تجربه ،تنها
ترجمۀ تقلیلیافتۀ آن به ساختارها و قابلیتهای مشاهده/خلق ماست ،آنگاه آیا
همان «من بینهایت ُبعدی» (که یادآور من مطلق فیشتهای است) همزمان با آنچه
ِ ِ
بر این من میگذرد ،بیشمار سرگذشت از بیشمار منظر و در بیشمار ُبعد را از سر
نمیگذراند .حال اگر بر اساس اصل سنخیت ،این فرایندهای شبدری به نحوی
علی اثرگذاری – به نحوی یکدیگر را متاثر ضعف ِ
ِ پالستیک – یعنی بسته به شدت و
ابعاد دیگر بر این ُبعد تنها
ِ ِ اثر نباشد، توضیح قابل منظر این من محدود
کنند که از ِ
ً ِ
به مثابۀ نوعی رخداد یا تجربۀ خارقالعاده یا تکین تصور میشود که عمدتا به دلیل
تمایل جزماندیشانۀ ذهن ،یا پسزده و انکار میشود یا به دلیل تالش برای تقلیل در
ابعاد فهم همین ذهن ،به نوع دیگری از باور جزماندیشانه بدل میشود .در یک
ِ
هیت جهانهای موازی در جهانی محدود با
آوردن نامتنا ِ
ِ کالم ،تالش برای فراچنگ
فیزیک مدعی فروکاستن
ِ ابعادی محدود ،به مضحکهای بدل میشود که یک سرش
ِ
همه چیز به ماده است و سر دیگرش باورهای موسوم به خرافی که مدعی داشتن
نوعی دانش به عالم ماورا یا ابعاد دیگرند – و هر دو از این جهت ،به یک اندازه
ناموجهاند.
310
فصل .4هستیشناسی
اما پیش از به پایان بردن این فصل ،الزم است توضیحی تکمیلی دربارۀ نسبت
پالستیک میان «بیان و حقیقت» ،یا «معرفتشناسی و هستیشناسی» ارائه شود. ِ
ً
حقیقت تام را نمیتوان بیان کرد .نه به این معنا که مثال حقیقتی تام وجود دارد اما
قابل بیان نیست .چیزی غیر از بیان (و تمام متردافهایش مانند پدیدار ،تجلی،
صورت و غیره) وجود ندارد .هرچه هست بیان است .اما بیان هیچگاه تام نیست،
چراکه نه حقیقت ،بلکه خود بیان همواره قابلیت فراروی دارد و در نتیجه هیچ گاه به
تمامی بیان نمیشود .هر بیان تنها یک بیان است از بیشمار بیان .به تعبیر دیگر،
مسئله حتی این نیست که حقیقتی دسترسناپذیر وجود دارد که هیچگاه نمیتوان آن
ً
را به طور کامل بیان کرد و هر بیانی تنها وجهی از آن را بیان میکند ،بلکه بیان ذاتا
حقیقت نامتناهی یا
ِ بیان
همواره ناتمام است ،نه به خاطر ناتوانیاش در ِ
ذاتی خود بیان و دسترسپذیری و
نامتناهیت ِ
ِ دسترسناپذیر ،بلکه برعکس به دلیل
پذیری بی پایانش .هر بیانی ،از آن رو که بیان است ،تنها وجهی محدود و برشی
فرم ِ
ً
معین را بیان میکند و دقیقا به همین دلیل بیشمار وجوه ممکن دیگر را بیانناشده
باقی میگذارد .آیا به این معنا گفتگو غیرممکن است؟ خیر ،گفتگو نیز میتواند با
اثبات یک تعین خاص (یا یک طیف خاص از گرفتن همواره غیرقابل ِ پیشفرض
ِ
مختلف بیان نیز نوعی گفتگو را رقم
ِ هایطیف بین توانمی حتی شود. انجام بیان)
ماهیت
ِ زد که در فصل روششناسی بدان اشاره شده است .اما نکتۀ مهم در اینجا نه
ناپذیر حقیقت – چرا که حقیقت همان است که متجلی میشود (خواه در کالم،
بیان ِ
ناتمام خود بیان است.
ماهیت ِ
ِ خواه در تصویر ،خواه در احساسات و غیره) – بلکه
پس هر بیان و تجلی،
پس میتوان به درکی از حقیقت رسید ،نه به عنوان امری در ِ
بلکه به مثابۀ محصول ضروری هر بیان و تجلیای .در این معنا ،حقیقت همواره
خلق میشود .هر بیانگری ،از دریچۀ خاص بیانگریاش (یعنی مثال اینجا و اکنون
فیلتر بیانگریاش ،یا حتی چهارچوب
خاصش ،یا فرم خاصش ،یا نوع عدسی و ِ
تاریخی بیانکنندگیاش) ،همواره در حال خلق حقیقت است .در این معنا ،حتی
311
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
مثال یک فرد دروغگو در حال بیان حقیقت است که هرچند خودش در آن لحظه آن
را ناحقیقت می پندارد ،اما پس از بیان ،از این منظر ،به میزان دیگر بیانها ،حقیقت
معیار صدق یا امکان ارزیابیهای موجود به کلی ناکارآمدند، ِ دارد .اینجا مسئلۀ
ً
مگر آنکه شکلی از ارزیابی پالستیک طیفگرایانه را مدنظر قرار دهیم :یعنی اوال
ً
کشاندن نقد به مبانی خود بیانگر و ثانیا ،و مهمتر ،ارزیابی نه به منزلۀ تالش برای رد
ِ
خود
واگشایی محتوای بیان و قرار دادن آن در برابر ِ
ِ ایر ب ایشیوه بلکه تصدیق، یا
بیانگر و جدوجهد بسیار برای انسجامبخشی به این مجموعه با هدف به سرحدات
خود حقیقت.
کردن ِ
رساندن یک بیان ،و در نتیجه رادیکالیزه ِ
ِ
312
فصل .5غایتشناسی
مدخل غایتشناسی ،سعادتشناسی ،ارزششناسی
غایت مبارزه
به نظر میرسد که همانگونه که در مقدمه اشاره شد ،مبارزه در وهلۀ نخست ،غایتی
معنایی صرف حیات بیولوژیک یا
ِ منفی دارد :تن ندادن به نیهیلیسم ،تن ندادن به بی
تن ندادن به صرف ارضای امیال جسمانی-روانی و امثالهم .این همان ایدهای بود
که مبارزه را توجیه و به مثابۀ راهی برای برونرفت از وضعیت عرضه کرد .اما تقلیل
ً
منفی آن (در فلسفه با شکاکیت و
مبارزه به این وجه ،و تاکید بر سویۀ صرفا ِ
الحاد دینستیزانه) خود
ِ آگنوستیسیسم؛ در سیاست با آنارشیسم و در دین با موضع
به تناقضاتی منجر میشود که از حیث نظری ،آن را توجیهناپذیر و از حیث عملی،
آن را بازتولیدکننده و چه بسا تقویتکنندۀ انسداد وضع موجود میسازد .همان گونه
که پیشتر اشاره شد ،مبارزۀ راستین واجد وجهی ایجابی است که البته با ایجابیت
جزمی متعارف نیز متفاوت است و علیه آن به مبارزه برمیخیزد .حال برای تبیین
ِ
ُ 1د ِگن کیگن (« ،)1398دفتر یوجی» ،در قلب شوبوگنزو ،ترجمۀ فرهاد کربالیی ،تهران :نگاه معاصر.
313
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
این وجه ایجابی ،الزم است ابتدا از بنیادیترین سوال و هستۀ سخت بحث آغاز
کرد ،یعنی پیش از «چه باید کرد؟» باید به این پرسش پاسخ داد که اصال چرا و با
چه هدفی باید مبارزه کرد؟ وجه منفی پاسخ را پیشتر مورد بررسی قرار دادیم ،اما
آیا می توان غایتی ایجابی برای مبارزه به دست داد که غیرجزمی و موجه باشد؟ پیش
از پاسخ به این پرسش باید به نکتهای اساسی اشاره شود.
ً
شاید کسی در همین ابتدا این نقد را مطرح کند که :اصال چرا باید به دنبال «معنا» و
«غایت» بود؟ اصال چرا باید از «چرا؟» پرسید؟ مگر سایر موجودات حیات و
مماتشان را بر پاسخ به پرسش «چرا؟» استوار کردهاند؟ آیا خود این سوال فینفسه
بی معنا یا غیرضروری نیست؟ این البته نقدی جدی است و باعث میشود ما از
همان ابتدا هم از مسئله ابهامزدایی کنیم هم از خودمان توهمزدایی .اگر فرض کنیم
که در محدودۀ دیدرس ما در جهان طبیعت ،این تنها ما هستیم که از «چرا»
می پرسیم ،و بدین طریق تنها ما هستیم که «غایت» را برای خودمان به مسئله بدل
ً
کردهایم ،هرچند این چنانکه مشهور است نقطۀ قوت انسان است ،اما آیا دقیقا همان
نقطۀ ضعف او نیست؟ آیا اگر معضل اصلی ما نیهیلیسم است ،نمیتوانیم با نظر به
اینکه هیچ موجود دیگری در جهان دچار نیهیلیسم نیست ،این غایتجویی را نه
نقطۀ قوت ،بلکه یک نقصان یا انحراف تلقی کنیم؟ آیا بازگشت به طبیعت و
هماهنگ شدن با آن به معنای وانهادن معنا و غایت نیست؟ اگر بخواهم با اغماض
آری
به این پرسش پاسخ دهم ،برخالف آنچه شاید به نظر برسد ،پاسخ من یک ِ
تمثیالت حاضر ،من نیز انسان را انحرافی از طبیعت میدانم
ِ قاطع است .بنا به نظام
و باورمندم که تمام مسائل او ،به ویژه نیهیلیسم ،از همین انحراف ناشی شدهاند .در
زندگی مبتنی بر خوردن و خوابیدن و تولید مثل و رفتارهای غریزی
ِ غیر این صورت،
و بیتفاوتی نسبت به منشاء و مقصد اصال هیچ احتیاجی به این همه درگیری و
ً
تالش و وسواس مفهومی ندارد .در چنین وضعیتی اصال نیهیلیسم امکان وقوع
314
فصل .5غایتشناسی
ندارد ،چه رسد که به «مسئله» بدل شود .حتی نمیتوان این باخبری و توانایی فهم و
ً
غایتجویی را بر آن بیخبری ترجیح داد ،چرا که اصال نمیتوان مقایسهای میان
آنها برقرار کرد .اما نکتۀ بسیار مهم اینجاست« :خب که چه؟» .خود این سوال که
ً
اگر انسان به جای این وضعیت ،مثال در آن وضعیت بود آیا فالن و بهمان نمیشد،
سوالی سادهلوحانه است .فعال که انسان چنین است .حتی اگر فرض کنیم که انسان
نوستالژیک نفی این انحراف از سوی انسان و
ِ انحرافی از طبیعت باشد ،آیا راهکار
خوش پیشاتاریخ بیمعنا نیست؟ مگر میتوان انسان را از توانایی
ِ بازگشت به دور ِان
فه ِم معنا ،علتطلبی و غایتجویی تهی کرد؟ گویی این رویکردها به جای آنکه
پیش روی انسان مواجه شوند ،میخواهند خود انسان را به
بکوشند با مسئلۀ ِ
موجودی دیگر تبدیل کنند که خود نمیدانند چیست و بدین طریق مسئله را دور
ً
بزنند .اصال مگر چنین چیزی ممکن است؟ شعارهای خامدستانۀ این روزها ،بیشتر
کردن ذهن،
ِ تحت تاثیر برداشتی یکجانبه از سنتهای شرقی ،مبنی بر خاموش
آرمان عدم تفکر «مثل یک درخت» ،با طبیعت یکی شدن ،و حتی اسم رمز ِ
«حضور در لحظه» ،همه و همه تالشهایی پیشاپیش شکست خوردهاند که هنوز
نپذیرفتهاند دیگر مدتهاست که کار از کار گذشته .حتی اگر انسان یک انحراف هم
باشد ،باید خود انحرافش را ،یعنی خودش را به مثابۀ یک انحراف ،به رسمیت
شناسد .مخاطب هم در فصل اخالق و هم در فصل سیاست ،خواهد دید که بنا بر
اصول نخستین اخالق و سیاست ،موضع فوق نه تنها بیمعنا و موهوم است ،بلکه
خود معیار
حتی غیراخالقی است .انسان اگر هم انحراف باشد ،این انحراف اکنون ِ
ماست :انحراف از معیار در مقام معیار انحراف .به فرض هم که انسان به واسطۀ
دچار شدن به انحرافی «نامیمون!» از «چرایی» میپرسد (گویی حال بعد از هزاران
بودن انسان و برتریاش
سال داستانسراییهای فخرفروشانه دربارۀ اشرف مخلوقات ِ
مذمت این تفاوت و تالش
ِ بر سایر موجودات ،باید چند صباحی نیز آموزههایی در
برای بازگشت به حیوانیت را تحمل کنیم) .اما حال که برای هزاران سال با
315
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پاسخهایی سرگردان شده است که خود به این مسئلۀ «چرایی» (غایتشناسی) داده
بودن همۀ آنها پی برده است ،دیگر نمیتواند
است ،و به واسطۀ نیهیلیسم به نابسنده ِ
مسئله را ناشنیده و نادیده بگیرد .انسان که هزاران سال با توهم اشرف مخلوقات
بودن به یکهتازی در این سیاره میپرداخت ،اکنون نمیتواند با یک عذرخواهی ساده
به جای نخست برگردد و بکوشد تا بدون اندیشه دربارۀ خودش و غایتش به روی
درختان بازگردد .انسان تنها باید مسئولیت خود را بپذیرد ،با نقد تمام پاسخهای
یکجانبه بکوشد تا خالقانه و آگاهانه پاسخی دیگر بدهد و نظامهای تمثیالت
تازهای بیافریند که دستکم به بخشی از نواقص و ضعفهای نظامهای پیشین دچار
سررسیدن
ِ نباشد تا بتواند چندصباحی فکرش را اقناع کند و حیاتش را معنادار :تا
بودن یک
ِ جه» نقدهای بعدی و پاسخهای بعدی .این همان است که من شرط «مو
نظام نامیدم ،که بهروشنی با صادق بودن ،قطعی بودن یا کامل بودن متفاوت است.
ً
انسان از اینجا رانده و از آنجا مانده.
ِ نیهیلیسم دقیقا نتیجۀ همین وضعیت است:
انسانی که نه میخواهد به جلو و نه میتواند به عقب برود .پس از غایتشناسی
گریزی نیست .انسان حتی زمانی هم که به نقد غایتشناسی میپردازد ،بازهم
ً
غایتشناسانه میپرسد که «اصال چرا «چرا»؟» اینجاست که برای جلو رفتن تنها
باید به این پرسش اصلی پاسخ داد که چگونه میتوان یک غایتشناسی موجه خلق
کرد؟ ابتدا الزم است به غایتشناسیهای موجود توجه کنیم .پیش از هرچیز ،شاید
بتوان تمام غایات و اهداف زندگی را که تاکنون به دست انسان تولید
شده ،ذیل ده دستۀ زیر جای داد:
316
فصل .5غایتشناسی
.2ابتنای غایت زندگی بر میل؛ به ویژه افزایش لذت و کاهش درد (و
ً
ضروری متقابل لذت و درد).
ِ البته عمدتا بیتوجهی به رابطۀ
.3ابتنای غایت زندگی بر نفی (به واسطۀ فروریختن تمام آرمانهای
ِ
ایجابی) :نقد هر شکلی از ایجابیت و وضع موجود (نمونۀ آنارشیسم
و کلبیمسلکی :زیستن در مقام عصیان).
.4ابتنای غایت زندگی بر ساختن اتوپیا :بسته به آرمانها و
ِ
معیارهای اتوپیا ،میتواند شکل بازسازی شدهای از 1یا 2یا
همزمان هر دو باشد.
ایی چرخۀ لذت و درد ،و تالش برای فراروی از
.5پذیرش بیمعن ِ
کردن افزایش لذت با هدف کاهش رنج).
چرخه :بودا-رواقیان (فدا ِ
.6ابتنای غایت زندگی بر قواعد عقلی (روشنگری) :یا الف .این
اری خوش بختکننده:
عقل در راستای میل عمل میکند (عقل ابز ِ
ایی تکنولوژیزده)؛ یا ب .این عقل در مقابل میل عمل
مصرفگر ِ
(اخالق عقالنی ،مثال نزد کانت)
ِ میکند
.7ابتنای غایت زندگی بر شورمندی ،تکینگی ،خلق ،فوران
لحظهای :در نهایت این را میتوان شکل خاص و افراطیای از
هنرمندان خالق تا نیچه ،باتای و هایدگر متاخر.
ِ شمارۀ 2دانست :از
کردن سوژه) :از عشق
.8ابتنای غایت زندگی بر «دیگری» (قربانی ِ
رمانتیک خودبیگانهساز (ناآگاهانه-شیفتهوار) تا اخالق لویناسی
ِ
(آگاهانه-عقالنی)
.9ابتنای غایت زندگی بر غایت طبیعت :ناتورالیسم علیه اومانیسم.
کشف غایات طبیعت (کلیدواژۀ «هماهنگی با جهان») :بقای
ِ بحر ِان
نوع ،تولید مثل و اکولوژی (حفاظت از نظم فعلی حاکم بر طبیعت و
توهم تعادل :تناقض میان خودمرکزپنداری و طبیعتدوستی).
317
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پذیرش سرشت بیرحم و بیمعنای جهان و پذیرش فریبکاری
ِ .10
ایی واکنشی) :زیستن بر
تمدن و سلب مسئولیت از خویش (فردگر ِ
ً
طلبی شخصی و خودخواهی (عمدتا وفق مراد شخصی ،لذت ِ
تجلییافته در دوران زوال فرهنگ) – شکلی دیگر از شمارۀ .2
حال میکوشیم تا این غایتشناسیها را نظم ببخشیم و هر کدام را مورد بررسی قرار
دهیم.
318
فصل .5غایتشناسی
در خصوص پرسش دوم ،ابتدا باید ببینیم غایات در سطوح مختلف با یکدیگر چه
ارتباطی دارند؟ برای مثال ،غایت یک ارگان ،مثال قلب چیست؟ فرض کنید پمپاژ
کردن خون به سرتاسر بدن .در نتیجه ،اگر قلبی نتواند خون را پمپاژ کند ،آن را
ِ
ناسالم می نامیم .یا غایت یک شیء طبیعی (برای مثال درخت نخل) چیست؟
ً
احتماال پاسخ این خواهد بود که عرضۀ خرما ،یا شاید عالوه بر آن ،ایجاد سایه ،یا
سقف سکونتگاهها و غیره .در سطحی فراتر،
حتی تامین برگهای بلند برای ساختن ِ
ً
غایت خورشید چیست؟ مثال میتوان ایجاد گرما برای رشد و حیات موجودات ،یا
عالوه بر آن ،ایجاد نور و روشن کردن زمین و ماه و غیره .میتوان فهرستی بیپایان از
نمونه های مشابه ،در سطوح و ابعاد مختلف را مطرح کرد و به آنها پاسخ داد .نکته
اما اینجاست که همۀ این پاسخها تقلیلگرایانهاند .اگر بخواهیم پاسخ به این پرسش
را کمی عمق ببخشیم باید آن را با پرسشی دیگر پاسخ دهیم« :غایت برای چه
محوریت خودمان را در تعیین غایت پیشفرض گرفتهایم .به
ِ کسی؟» ما همواره
همین دلیل حتی وقتی از غایت خورشید سخن میگوییم آن را با حیات خودمان در
سیارۀ کوچک خودمان و با اغراض کوچک خودمان سنجیدهایم .اما پرسش از غایت
ً
در همین ابتدا مطلقا درمانده میشود .اگر بناست شخص خودمان را مرکز جهان
نپنداریم ،پس چه کسی مرجع غایت است؟ کل بشریت؟ خدا؟ طبیعت؟
ِ
قصد ورود به مناقشات بیپایان در این خصوص را ندارم ،اما میخواهم از همین
ابتدا ادعا کنم که حتی زمانی که از مرجع غایت سخن میگوییم ،بازهم بهناچار
خودمان را در آن دخیل می کنیم .ما هیچ تصوری از غائیتی مستقل از خودمان
نداریم .ما حتی وقتی از غایت الهی نیز سخن میگوییم ،خود را اشرف مخلوقات
مینامیم ،آن هم خودی چنین کمتعداد در سیارهای چنین کوچک ،در منظومهای
چنین خلوت ،در کهکشانی در میان بیشمار کهکشانها .حتی زمانی که به غایت
تنگ قالبهای فکری و ذهنی خودمان
طبیعت میاندیشیم ،نمیتوانیم از محدودۀ ِ
319
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
خارج شویم .و اصال مگر ممکن است این خارج شدن؟ لذا در همین جا الزم
است آب پاکی را روی دستمان بریزیم که ما هیچ تصوری از هیچ مرجع غایتی غیر
از خودمان نداریم و حتی اگر بکوشیم نیتخوانانه یا ذهنخوانانه از غایت چنین
مرجعی هم سخن بگوییم ،نتیجه چنان رقتانگیز و موهوم خواهد بود که کل تاریخ
غایت شناسی گواهی بر آن است .پس از حیث مرجع غایت ،ما اگر صادق باشیم،
تنها میتوانیم خود را مرجع قرار دهیم ،نه به این دلیل که محقیم چنین مرجعی
باشیم ،بلکه به این دلیل که دستمان چنان کوتاه است که تنها به خودمان میرسد.
پس ما نه تنها نمیتوانیم از غایت فینفسۀ یک امر (هر چیزی ،اعم از یک موجود،
غایتمندی آن سخن
ِ یا یک عمل) سخن بگوییم ،بلکه حتی نمیتوانیم دربارۀ عدم
بگوییم .ادعا دربارۀ غایت طبیعت از رشد یا غایت خداوند از خلق جهان ،همانقدر
بودن محض همه
گزافهگویانه که ادعا دربارۀ فقدان غایت در جهان ،یا تصادفی ِ
چیز .مشکل نه در پاسخ ما ،بلکه در خود پرسش است« :غایت فینفسۀ یک چیز
چیست؟» پرسشی که ما به نحو موجه حق پاسخ به آن را نداریم .پس من در این
ً
متن وارد این مناقشات بیحاصل نخواهم شد و از همین جا صراحتا اعالم میکنم
که ،همانگونه که در مقدمه با ذکر ادلهای توضیح داده شد ،مقیاس و سطح تعیین
محور
ِ غایتم ،سوژه است و اگر بنا باشد از امری کلیتر سخن بگویم ،بازهم
برساختن آن کلیت سوژه خواهد بود.
ِ
اما مناقشات با این تعیین تکلیف غایتشناختی پایان نخواهند یافت .حتی اگر
فرض را بر این بگذاریم که هر غایتی غایت سوژه است ،بالفاصله این پرسش
مطرح میشود که کدام سوژه تعیینکنندۀ این غایت است؟ ممکن است من در مقام
فرد انسانی در خصوص ابژهای طبیعی غایتی داشته باشم و سوژهای دیگر ،غایتی
دیگر .این غایات حتی ممکن است دقیقا در تضاد با یکدیگر باشند .اگر بدانیم که
چاقو هم میتواند در دست یک جنایتکار ،زندهای را بکشد ،و هم در دست یک
320
فصل .5غایتشناسی
غایت چاقو برای
جراح ،فردی رو به مرگ را زندگی بخشد ،آنگاه چگونه میتوانیم از ِ
ً
سوژۀ انسانی سخن بگوییم؟ اینجاست که عموما دستهبندیهایی بر اساس
نظامهای غایتشناختی مطرح میشود .شاید بتوان گفت که هر شکلی از
دستهبندی سوژهها را میتوان به نوعی دستهبندی غایتشناختی ترجمه کرد.
ما بعدها به این پرسش پاسخ خواهیم داد که از این نظر ،مرجع غایت مبارزه
ِ ً
کیست؟ اما عجالتا باید به وجه دیگری از مسئله بپردازیم و آن هم غایت سوژه ،نه
به مثابۀ مرجع غایت ،بلکه به مثابۀ ابژۀ غایت است .به بیان دیگر ،عالوه بر بحث از
غایت موجودات و ابژهها برای سوژه ،میتوان به این پرسش بنیادین پرداخت که
پرسش
ِ غایت خود سوژه چیست؟ خود پرسش از غایت سوژه بالفاصله ما را به
«کدام سوژه؟» میکشاند .در نتیجه ،و با توجه به مطالب فوق ،هر پرسشی دربارۀ
غایت سوژه (که پرسشی به سابقۀ تفکر بشری است) ،باید از این پرسش آغاز کند
ً ً
که اوال غایت کدام سوژه؟ ثانیا از منظر کدام سوژه؟ به روشنی میتوان دریافت که
در بیان پرسشی به این سادگی ،چگونه در همین ابتدا در چنان چاه ویلی گرفتار
میشویم که برای رها شدن از آن باید بارها و بارها دستهبندیهای تازه خلق کنیم،
دستهبندیها را نقادانه نقض کنیم ،و باز دستهبندیهای تازه .طنز ماجرا اینجاست
خود سوژه (در مقام فرد و حتی انسان)
که ما حتی اکنون تعریفی جامع و مانع از ِ
طردکنندگی ناگزیر
ِ نداریم و در نتیجه ،هر پاسخی دارای سطحی از یکجانبگی و
طردکنندگی خشونتبار
ِ است و اگر بکوشیم تا از این یکجانبگی غرضورزانه و
اجتناب کنیم ،باید دامنۀ شمول را چنان وسیع کنیم که خود معنای سوژه پیش از
آنکه به چشم بیاید از دست میرود.
من البته وارد مسیر فوق نیز نخواهم شد .فقط میخواستم به امکان در افتادن به
مناقشات بیپایان اشاره کنم .من هرچند بارها از واژگان سوژه یا انسان استفاده
321
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
میکنم ،اما ابدا نمیکوشم آنها را به شیوهای متعارف تعریف کنم ،چرا که هیچ کدام
از این تعاریف واجد محوریت در مبارزۀ حاضر نیستند .آنچه در مبارزۀ حاضر
واجد محوریت است ،یعنی آن کس که مخاطب این مبارزه است ،همانگونه که در
مقدمه اشاره شد ،نه کل موجودات ،نه انسان ،نه مردان یا زنان ،نه سیاهان یا
ً
سفیدها ،بلکه سوژهای است که اوال امکان فهم معنای متن (در معنایی وسیع) و
ً
ثانیا تصوری از تصمیم را داشته باشد .من بدون ورود به کل مناقشات فوق ،از
ً
مرزی کارکردگرایانه آغاز میکنم :همانگونه که منطقا مخاطب این متن آن کسی
است که می تواند فهمی از معنای آن داشته باشد (حاال به هر زبانی و در هر
غایت مبارزه آن کسی است که میتواند
مرجع ِ سطحی) ،به طور مشابه ،شرط الزم
ِ
فهمی از مبارزه و امکان تصمیم را داشته باشد .پس هر چند در همین ابتدا ،مرزی
ترسیم شد که بسیاری از موجودات را ،حتی شاید برخی از انسانهای فاقد
ً
فهمپذیری را طرد میکند ،اما اوال این مرزکشی ضروری و منطقی است .به این معنا
مرزکشی متنی
ِ که تعیین این مرز نه دلبخواهی ،بلکه پیششرط منطقی هر شکلی از
ً
است .ثانیا این مرزکشی هر چند مرجع غایت را تعیین میکند ،اما نمیتوان آن را
ً
سرکوبگرانه جلوه داد ،زیرا بنا نیست کامال منطبق بر مفهوم حق در نظام حقوقی
باشد (چنانچه خواهیم دید نه تنها انسانهای فاقد فهمپذیری ،بلکه حیوانات ،و
ً ً
حتی اشیاء نیز میتوانند دارای حق باشند) .ثالثا هرچند این مرزکشی ظاهرا بناست
مجموعهای کمتر از آنچه جمعیت انسانی مینامیم را در برگیرد ،اما از یک نظر،
پذیری متنی ورای
میتواند بسیار فراتر باشد و حتی هر شکلی از امکان فهم ِ
ً
انسانها ،چه اکنون چه در آینده ،را دربرگیرد .رابعا امکان فهم پذیری متنی فراتر از
صرف خواندن است و میتوان ابعاد دیگری برای آن در نظر گرفت ،همانگونه که
یک فرد کور مادرزاد نیز میتواند مخاطب یک تابلوی نقاشی باشد :چه با استماع
توصیف دیگران از آن ،چه با لمس رنگ روی بوم ،چه به هر شکل دیگر .مسئلۀ ِ
ً
دیگر نظام دلیل
ِ مقاطع در ما خامسا اینهاست. از اترر ف بسیار پذیری فهم امکان
322
فصل .5غایتشناسی
هدف مبارزه ،چه
تاکیدمان بر «فرد» یا سوژه را به عنوان لنگرگاه این نظام و مخاطب ِ
از حیث متافیزیکی ،چه از حیث اخالقی ،چه از حیث معرفتشناختی و چه حتی
ً
از حیث سیاسی (یعنی در ساحتی که ظاهرا فرافردی است) تبیین کردهایم .مخاطب
این متن باید همزمان همۀ این وجوه را در نظر داشته باشد .این امر به معنای قائل
شدن ذاتی ثابت یا اصیل برای سوژۀ فردی نیست ،بلکه به معنای یافتن جای پایی
ِ
برای درنگ ،هرچند لیز و ُسر ،یا گرهگاهی برای تفکر ،هرچند محوشونده و موقت،
ً
در حین سقوط نیهیلیستی از ارتفاعات تمدنی است .سادسا داشتن تصوری از
تص میم نیز هیچگونه تصدیقی برای اختیار آزاد یا هیچگونه توجیهی در خصوص
اولویت تصمیم بر عمل به دست نمیدهد (همانگونه که به لحاظ فلسفی خواهیم
دید ،و برخی شواهد تمثیلی عصبشناختی ،مانند آزمایش بنجامین لبت ،نیز آن را
خود تصمیم تقدم دارد).
فرمان عمل بر ِ
ِ تایید میکنند،
غایت سوژه چیست؟ با اینحال به پرسش اصلی این فصل نزدیکتر شدهایم که ِ
فردی فهمنده است ،و مراد از ابژۀ غایت،
تکمله که مراد از مرجع غایت ،سوژۀ ِ
کلیت
تصمیمی است که از این سوژه سر میزند .ما اگر بخواهیم حتی بعدها از ِ
اجتماعی نیز سخن بگوییم ،نیازمندیم که آن را ،بر اساس بیناسو بژکتیویته درک کنیم
و در نتیجه ،بازهم بر برداشتی ولو رفعشونده از سوبژکتیویته مبتنی سازیم.
سوبژکتیویتهای که همانگونه که خواهیم دید خود نه تنها مستقل نیست ،بلکه مبتنی
ً
بر همۀ چیزهای دیگر و اساسا امری بیناسوبژکتیو است.
323
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
غایت بدیل ،ابتدا نیازمند ترسیم تقسیمبندی
ِ غایت ،یا به بیان دیگر ،طرح
غایتهای موجود است .من بر اساس پروبلماتیک این متن ،دستهبندیای از این
غایات ارائه خواهم داد و سپس خواهم کوشید تا موارد دهگانۀ فوقالذکر را ذیل آنها
جای دهم .سطح نخست غایت ،که به نظر میرسد در سایر موجودات زندۀ طبیعت
نیز مطرح باشد ،اصل بقاست .شاید بتوان آن را در معنای وسیعتر ذیل اصل اینرسی
هویت فردی) نیز جای داد که برای تمام موجودات اعم از جاندار و
ِ (یعنی حفظ
بیجان صادق است ،هرچند نه در معنای سادهانگارانۀ ثباتمحور؛ چرا که
«هویت» در جهانی شونده ،به ذاتی ثابت اشاره ندارد و در این معنا ،واجد داللتی
از حرکت نیز هست :البته باز هم حرکت در راستای حفظ هویت – که در موجود
زنده می توان آن را حفظ هویت ارگانیک نامید و ما آن را همان اصل بقا میخوانیم.
این بقا نیز در طبیعت به نظر میرسد سطحی دوگانه (جزئی-کلی) دارد :بقای فرد و
بقای نوع در سطوح مختلف .این بحث را بارها شنیدهایم که در طبیعت بقای نوع بر
بقای فرد مقدم است .به نظر میرسد این بیان ،تنها وجهی از ماجرا را روایت
می کند .رابطۀ متقابلی میان بقای فرد و نوع وجود دارد (حتی میان اجزای برسازندۀ
یک فرد و خود فرد؛ یا یک نوع جانوری خاص و کلیت جانوران یک اقلیم و غیره).
ِ
اما به هر ترتیب ،تا آنجا که به سطح و مقیاس بحث حاضر بازمیگردد ،غایت بقای
فردی (سوژه) از حیث اهمیت در سطح نخست قرار میگیرد .میزان این اهمیت
البته ثابت نیست و تحت تاثیر عوامل محیطی و فرهنگی است .بدیهی است که هر
ً
چه فردگرایی در یک فرهنگ غلبه یابد ،ظاهرا غایات شخصی بر غایات جمعی
اولویت مییابند و حتی اگر انسان از اولو یت بقای نوع نیز سخن میگوید (مانند
بخش اعظم شعارها و تالشهای امروزی برای حفظ حیات بشر) ،در حقیقت آن را
برای بقای فرد خود مطلوب میداند .البته اگر از موضعی کلگرایانه به مسئله
بنگریم ،نه تنها به علت وجود غایتهای غیرآگاهانۀ ارگانیک فردی ،نمیتوان
کلی فراتر را
عملکرد فرد را به غایت آگاهانۀ فردی تقلیل داد ،بلکه حتی باید غایت ِ
324
فصل .5غایتشناسی
ً
نیز مد نظر داشت (مکر عقل)؛ هرچند دستیابی و فهم چنین غایتی عمال ناممکن
است.
پس از اولویت بقا ،که علیرغم مسائل الینحلش ،کممناقشهترین بخش ماجراست،
فارغ از تعریف رنج و شادی ،سطح دوم غایت ،کاهش رنج و افزایش شادی است
کیفیت این رنج و
ِ (البته افزایش تا حدی که به رنج منجر نشود) .تعیین ماهیت و
شادی البته تمایز دیدگاههای مختلف فرهنگها و انسانها را رقم میزند .چیزی به
ً
نام رنج و شادی محض (آنگونه که مثال به سادهانگارانهترین شکل ممکن ،بنتام
تصور میکرد) وجود ندارد .در سطح عملی ،یک سازوکار جسمی-روانی بنا به
عادت زیستی و فرهنگی ،و در سطح نظری ،یک نظام تمثیالت تعیین میکند که چه
چیزی رنج است و چه چیزی شادی .در سطحیترین برداشت ،رنج و شادی به
ترتیب با درد و لذت بدنی و روانی تناظر مییابن د .در این معنا نوعی لذتطلبی
سازی درد و
حاکم است که هدفش ارضای جسمانی و روانی است با هدف حداقل ِ
برآوردن غایت بقا) از دو
ِ سازی لذت .آرمان «سالمتی» نیز (عالوه بر
ِ حداکثر
بودن بیماری و
جهت ذیل همین رویکرد جای میگیرد :یکی به دلیل دردناک ِ
دیگری به این دلیل که بیماری قابلیت فرد را هم از حیث کمی و هم کیفی برای
لذت بردن کاهش میدهد .شاید این نقد مطرح شود که پس چرا بسیاری از
ً
انسانها ارضای نیازهای مثال جسمانی را فدای چیزهای دیگری میکنند؟ اینجا
ارگانیک نظامهای تمثیالت.
ِ بحث اصلی شروع میشود :کارکردهای روانشناختی و
کردن لذتهای جسمانی ،برای کسب لذایذ روانیایاز یک سو ،بخشی از این فدا ِ
ً
صرف ارضای نیازهای جسمانی
ِ نیستند. جدا جسمانی است که عمال از لذتهای
فرد را شاد نمیکند .برای مثال مرفهترین جامعه (از حیث امکانات لذت بردن)
ً
لزوما شادترین (در معنای راضیترین) جمعیت را ندارد .اینجا نظامهای تمثیالت
محوریت مییابند .ماهیت و کارکرد نظامهای تمثیالت در فصول «روششناسی» و
325
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
«باورشناسی» به کفایت توضیح داده شده است ،اما تا جایی که به بحث حاضر
ً
مربوط است ،میتوان این فرارفتن از نیازهای جسمانی را ذیل دو دستۀ متقابال
تبادلپذیر جای داد :یکی غلبۀ امیال روانی (مانند قدرتطلبی یا شهرتطلبی) ،و
دیگری غلبۀ شکلهای ایدئالیزهشدۀ نیازهای جسمانی (مانند وعدۀ بهشت در ادیان
عرفی همراه با لذت جاودان) .در دستۀ نخست ،فرد حاضر است ارضای نیازهای
جسمانی خود را فدای ارضای نیازهای روانی مطلوبترش بکند و در دستۀ دوم،
جمعی میل به ارضای
ِ خودسازی نیروی
ِ یک نظام تمثیالت برای تجمیع و از ِآن
ً
جسمانی ،وعدۀ نامتناهی یا اغراقآمیزی از ارضا در آیندهای نامعلوم (عمدتا
آخرالزمانی :چه سکوالر چه مذهبی) را به باورمندانش میدهد .میتوان وارد بحث
بندی هر دو دسته شد که البته حتما سودمند است ،اما
مفصلی دربارۀ تقسیم ِ
ارتباطی به بحث حاضر ندارد .مهم این است که تمام این غایات بر همان اصل
کاهش درد/افزایش لذت (یا به بیان دقیقتر کاهش رنج/افزایش شادی) استوارند.
حتی میتوان با چرخشی غایتشناختی نشان داد که اصل بقا نیز ذیل اصل میل قرار
ِ
شناختی هرم مازلو ،ممکن است فرد ،برای مثال در
ِ تقدم غایت
میگیرد و برخالف ِ
فرهنگی مصرفگرای فعلی ،حتی از نان شبش بزند تا لباسی شیکتر بپوشد یا
ِ نظام
پیشپاافتاده کند :در این معنا برای فرد یک نیاز حیاتی
لذت ِ
جانش را فدای یک ِ
ً
فرهنگی حاصله را
ِ محصوالت و تبعات تمام امر این .نیست لزوما یک نیاز اساسی
شامل میشود .حتی زمانی که تصور میکنیم فردی در حال آزار دادن خویش
است ،شاید بتوان نشان داد که یا بناست این آزار دادن به لذتی روانی منجر شود ،یا
بناست پاداشی چندچندان در آینده در همان مقیاس جسمانی بگیرد (البته ممکن
است این آزار هم اکنون نیز پاداش خود را در قالب لذت به فرد اعطا کند :سوژۀ
مازوخیست) .مسئله این نیست که در اینجا بکوشیم توضیح دهیم که چرا فالن و
بهمان کار به اصل اصالت لذت مربوط میشوند ،بلکه مسئله این است که اصل
شناختی فالن و بهمان کار است .البته این لذت
ِ مالک ارزیابی غایت
ِ اصالت لذت
326
فصل .5غایتشناسی
(و به طور کلی میل) به هیچ وجه شیوهای ساده و خطی را تا ارضا طی نمیکنند
(این امر به ویژه در خصوص میل جنسی و عاطفۀ متناظر با آن یعنی «شهوت» و
«عشق» صادق است :و البته پرداختن به این پیچیدگی بر عهدۀ حوزههایی از قبیل
روانشناسی ،علمالنفس و روانکاوی است .این اثر ،برخالف روانکاوی که همواره
محوریتی بیرقیب به عشق و میل جنسی میبخشد – و البته بهناچار چنین است زیرا
تنها میتواند در سطح میل درجا بزند و رادیکالترین توصیهاش شعار «به میلت
وفادار بمان» است – میل جنسی و عشق را به سطح میل و عاطفۀ در پیوند با آن تنزل
میدهد و عامدانه از محوریت بخشیدن به هر دو خودداری میکند) .عوامل طبیعی
و فرهنگی دیگری دستاندرکارند که میل را به ضد خود بدل میکند و نوعی غائیت
معکوس را رقم میزند .هرچند در وهلۀ نخست به نظر میرسد که میل تمایلی
درونی برای ارضا شدن دارد ،اما میتوان نشان داد که به نحوی پارادوکسیکال ،میل
منطق حاکم بر میل ،برای حفظ خود (به یک معنا ،برای
با ارضا نابود میشود ،و ِ
کوناتوس میل) ،تمایلی همزمان به عدم ارضا دارد (در این
ِ صیانت از بقای خود:
همزمانی متناقض نیز یاری
ِ این فهم ایر ب روانکاوی به تواندمعنا پالستیسیته می
رساند ،که البته در محدودۀ بحث این اثر به عنوان جلد نخست نیست) .این اصلی
روانشناختی است که تحقق غایت ،نه منجر به رستگاری ،بلکه منجر به
ً
سرخوردگی مضاعف میشود .با این همه ،اینجا روانشناسی صرفا شناخت کارکرد
ً
روان انسان نیست ،بلکه اساسا خصلتی جامعهشناختی دارد .از این طریق مستقل ِ
میتوان راهی گشود به فهم اینکه چرا نه تنها تاناتوس از حیث قدرت بر اروس غلبه
دارد ،بلکه حتی اروس نیز بدون تاناتوس ممکن نیست .این مهم در مواجهه با این
«غایت زندگی مرگ است» .اینجاست که میتوانیم
ِ تعبیر ساده نمودار میشود که
دو سطح اول را درهم آمیزیم .گویی خود غایت بقا با غایت لذت ارتباط دارد .این
البته سخن چندان نامتعارفی نیست .اما این ادعا میتواند مناقشهبرانگیز باشد که
این رابطه در سطوحی معکوس عمل میکند .یعنی ارضا بر علیه بقا عمل میکند.
327
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صرف غایت بقا ،در مقام غایت محافظهکارانۀ حفظ وضع موجود ،هرچند حیات ِ
غایت میل
ِ کند. می دچار مالل به ار میل اما کند، می تضمین ار سوژه بیولوژیک
فراروی و تخطی و کسب لذت ناشی از آن است .البته فرد میکوشد تا هم خدا را
داشته باشد و هم خرما را .یعنی هم لذت ببرد و هم خطر نکند .اما این کوششی
وحشی آمازون در محفظهای
ِ است پیشاپیش شکست خورده :مانند تجربۀ طبیعت
مطمئن و بدون تجربۀ خطرات ناشی از آن .اینجا آن چیزی سربرمیآورد که نوسان
پایان میل میخوانیم :میان میل به بقا (حفظ وضع موجود) و میل به لذت (با
بی ِ
هزینۀ فراروی از وضع موجود و تخطی از مرزها) .آنچه ما در ابتدا قانون افزایش
لذت و کاهش درد نامیدیم ،اکنون از درون دچار تناقض میشود :افزایش لذت به
افزایش درد (ترس و تشویش ناشی از تغییر وضعیت) منتهی میشود و کاهش درد
به کاهش لذت (یعنی مالل).
حال این تناقض را در پرانتز قرار میدهیم و به اصل نخست بازمیگردیم .ما همواره
در اصل لذت ،افزایش لذت و کاهش درد را یک عامل در نظر گرفتیم ،اما به تعبیر
ناصر خسرو« ،لذت چیز دیگر است و راحت از رنج چیز دیگر» .1در حقیقت ،در
اینجا نوعی انتخاب میان افزایش لذت و کاهش درد نیز وجود دارد و اگر به نحوی
دقیقتر به ارتباط لذت و درد نظر کنیم ،درمییابیم که در اینجا با طرفین نوعی طیف
مواجهایم :عقل عرفی معموال به نحوی محافظهکارانه گمان میکند که کاهش درد را
بر افزایش لذت ترجیح میدهد .آزمایش سال ( 2014تیموتی ویلسون و همکاران،
درد فیزیکی را انتخاب
دانشگاه ویرجیانا) نیز هر چند نشان داد که انسان گاهی ِ
می کند ،اما اگر این درد فیزیکی کوچک را در برابر هیوالی مالل قرار دهیم ،بازهم
328
فصل .5غایتشناسی
ً
قاعده نقض نمیشود .انسان معموال برای اجتناب از رنج بیشتر ،اگر چارهای نداشته
باشد ،حاضر است به رنج کمتر تن دهد.
برداشت سادهشده و تقلیلیافتۀ فوق را در مرکز محور مختصات قرار میدهیم .در
خط افقی ( )xدو سرحد وجود دارد :یکی آنها که حاضرند برای لذت بیشتر درد
بیشتری بکشند و سوی دیگر آنها که حاضرند برای درد کمتر ،لذت کمتری ببرند.
هر دو سو قاعدۀ اصالت کاهش درد/افزایش لذت را مراعات میکنند ،اما بنا بر
اولویتهای متفاوت .مسئله این است که اگر بنا بر انتخاب باشد ،کدام را انتخاب
می کنیم :افزایش لذت یا کاهش درد؟ همانگونه که اشاره شد ،در یک طرف طیف
ً
البته رویکردهایی هستند که اصالت را مطلقا بر کاهش درد گذاشتهاند و حاضر
شدند برای این مهم ،لذت را فدا کنند .در شرق بوداییان و در غرب رواقیان .هر چند
هر دو ،نوع نوینی از لذت را وعده میدهند ،اما هر دوی اینها در مرحلۀ غاییشان
ً
انسان متعارف ابدا قابل تصور نیست) نه ایجابی بلکه سلبیاند :همِ (که برای
نیبانای بودایی و هم آپاثهیای رواقی.
اما در طرف مقابل ،طیف رویکردی جای دارد که برعکس ،اولویت را بر افزایش
لذت تا سرحدات آن قرار داده و حتی درد حاصل از آن را نیز مشتاقانه پذیراست.
میدانیم که هزینۀ افزایش لذت ،به ویژه فراتر از سطح متعارف ،بروز نوع تازه و
هولناکی از رنج است .بهترین تبیین برای این امر تمایز لذت ( )pleasureو
ژوئیسانس ( ) Jouissanceدر روانکاوی لکانی است .اگر فردی خواستار تجربۀ
لذت در اوج آن است ،باید هزینۀ آن را نیز بپردازد :رنج و اضطراب .اگر بخواهیم،
مشابه آن سوی طیف ،برای این سو نیز نمادی برگزینیم ،من اینجا مارکی دوساد را
پیشنهاد میدهم .و شاید در سطحی فلسفیتر نیچه و باتای ( فیلسوفان افراط و
شدت) را .انسانهای متعارف نیز البته میان این دو طیف سرگرداناند و در لحظاتی
329
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
از زندگیشان اندکی به این سو و آن سو متمایل شوند .عمدۀ انسانها در بخش
دردپرهیز طیف پرهیزکاران (چه به شکل دینی (عمل به
ِ سر
مرکزی نزدیک به ِ
دستورات دینی بهواسطۀ ترس از عذاب دوزخ) و چه به شکل سکوالرش (عمل به
ً
دستورات بهداشتی به واسطۀ ترس از بیماری یا دردهای عمدتا جسمانی)) قرار
طلب طیف انسانهای خوشباش،
سر لذت ِ
دارند و بخش دیگری نیز نزدیکتر به ِ
برخی مجانین یا حتی معتادین و دائمالخمرها هستند .تا اینجا هیچ کدام این
رویکردها بدیلی برای چرخۀ افزایش لذت و کاهش درد نبودند ،هرچند نمونههای
معدود رادیکالیزهشدهای در هر دو طرف به چشم میخوردند .حال اگر فرد در اوج
ِ
بیدردی احساس لذتی خارقالعاده بکند یا در اوج لذت ،فرد با رسیدن به نوعی
تاثرناپذیری ،به بیدردی برسد چه؟ آیا خطی که ترسیم کردیم ،در واقع نه یک خط
بلکه یک دایره نخواهد بود که دو طرفش به یکدیگر میرسند (ایدۀ اصلی من در
ً
مبحث روششناسی ،برای طرح محورها دقیقا منظومهای از چنین روابط شبدریای
ً
محورکشی خطی فراتر نمیرویم) .لکان
ِ است ،اما عجالتا در مجلد حاضر از همین
طلبی
شگفت لذت ِِ از نسبت کانت با ساد سخن گفت .اما میتوان اینجا به نسبت
مطلق و تاثرناپذیری محض ،نسبت ساد و بودا ،اشاره کرد :ساد در مقام یک قدیس.
موریس بالنشو با اشاره به قهرمانان سادی مینویسد «آنها بیاحساس شدهاند :آنها
حسانیت انکارشده لذت ببرند و
ِ انتظار دارند که از بیاحساس ِی خود ،از این
بدینگونه بیرحم شوند» او بالفاصله از ساد نقل میکند که «روح به شکلی از
ً
تاثرناپذیری تغییر شکل مییابد که سریعا به لذتهایی تغییر ماهیت میدهد که به
مراتب از لذتهایی که افراد از آن طریق ضعفهایشان را ارضا میکنند
1
بندی دهگانۀ فوق ،میتوان شمارههای ،7 ،5 ،2
الوهیترند» .در این معنا ،از دسته ِ
1بالنشو ،موریس ( ،)1394عقل ساد ،ترجمۀ سمیرا رشیدپور ،تهران :بیدگل ،ص .146
330
فصل .5غایتشناسی
غایت بقا و اصل لذت/درد
،10و برداشتهایی از دستۀ 6 ،4و 9را ذیل کلیت ِ
جای داد.
پیش از پاسخ به سوال فوق ،الزم به تاکید است که اینکه فرد (یا جامعهای) بخواهد
یا بکوشد ،آگاهانه یا ناآگاهانه ،بر اساس غایت بقا یا اصل لذت عمل کند ،به
خودی خود اشکالی ندارد .مسئله این است که چنین رویکردی به دلیل ماهیت میل
ِ
و نیز تن دادن به علل موجبۀ آن ،از حیث عملی به رنج و از حیث نظری-تمدنی به
نیهیلیسم منجر میشود .فرد (یا جامعه) محق است بر این اساس عمل کند ،البته به
این شرط که نتایج حاصل را صادقانه و مسئوالنه بپذیرد و اصالتی را که برای غایت
ً
بقا و میل قائل است فریبکارانه پنهان نکند یا ارزشی عام جلوه ندهد .اینجا مجددا
شرط امکان مبارزه از آن آغاز شد:
به همان نقطۀ کلیدیای بازمیگردیم که ِ
331
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صرف تن سپردن به رانهها و
ِ ادی مبتنی بر
«تصمیم» به فراروی از بیمعنایی و ناآز ِ
امیال« .تصمیم» به یافتن یا ساختن غایتی دیگر.
ِ
332
فصل .5غایتشناسی
مسئله بر سر غایت طبیعت یا خداوند نیست ،مسئله این است که حتی اگر بر فرض
محال ،تصوری از غایت طبیعت یا خداوند داشته باشیم ،با چه انگیزهای آن را
سرلوحه قرار دهیم؟ و حال آیا خود همان انگیزه ذیل اصل میل (کاهش درد/افزایش
لذت) جای نخواهد گرفت؟
با این وصف ،معدود انسانهایی ممکن است مدعی باشند که غایت الهی یا طبیعی
را فقط از آن رو که غایتی الهی یا طبیعی است ارج مینهند .مثال با این استدالل
نیهیلیستی که حیات انسان فینفسه ارزشی ندارد ،پس چرا از منبعی ارزشمند بیرون
از انسان ،به این حیات ارزش نبخشیم؟ این موضع از نظر من ارزشمند است و
دستکم نسبت به موضع عام اکثریت گامی به جلوست .اما مشکل اصلی این
فرض صداقتشان ،دگرآئینی ارزشمدارانهشان است .به بیان دیگر،
رویکردها نیز ،به ِ
از این منظر حیات انسانی فینفسه بیارزش است و برای ارزش یافتن باید به منبعی
خارجی از ارزش متصل گردد .در اینجا گویی یک انسان اصال غایتی از آن خویش
ً
ندارد و صرفا در بهترین حالت (اگر تمام مناقشات را نادیده بگیریم) ،مهرهای
انی چنین
کوچک است در ماشین طبیعی یا الهی .فارغ از سه مسئلۀ بحر ِ
رویکردهایی (یعنی به تعبیری گرگیاسی . 1 ،آیا اصال طبیعت و خدایی وجود دارند؟
.2اگر وجود دارند ،آیا اصال غایتی دارند؟ . 3اگر غایتی دارند ،آیا اصال برای ما
خود دگرآئینی است .کانت در بنیادگذاری
شناختنی است؟) ،مشکل اصلی در ِ
متافیزیک اخالق سرفصلی را به این بحث اختصاص داده است با این عنوان:
اصول دروغین اخالق» .او نشان میدهد که
ِ «دگرآئینی اراده بهمثابۀ سرچشمۀ همۀ
ِ
ِ
اخالقی موجود (اعم از تجربی و عقالنی) ،دگرآئین هستند.
ِ به چه معنا تمام اصول
اخالق دگرآئین به طور خالصه از این قرار است« :اگر اراده آن
ِ استدالل او در نقد
قابلیت
ِ قانونی را که میبایست وی را متعین سازد در جای دیگری بهجز در
کلی خودش و در نتیجه ،در صورتی که از خود
قانونگذاری ِ
ِ ضابطههایاش برای
333
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خصوصیت یکی از ابژههای خویش جستوجو کند ،آنگاه ِ فراتر رود ،در
دگرقانونگذاری [یا دگرآئینی] همواره رخ مینماید .در این صورت ،اراده خودش
طریق نسبتاش با اراده به اراده قانون میدهد .این
ِ قانون نمیدهد ،بلکه ابژه از
ات عقل ،فقط به «امر»های نسبت ،حال چه بر تمایل استوار باشد چه بر تصور ِ
چیز
ِ که ار چ دهم انجام ار ی مجال ممکن شدن میدهد :من میبایست چیز ِ مشروط
1
میان من (در مقام عامل اخالق) و دیگری (دردیگری را میخواهم» .این شکاف ِ
مقام منبع قانون اخالقی) ،نه تنها خود اخالق را به چالش میکشد و غایت را
ً
بیرونی و در نتیجه ،انسان را صرفا به «وسیله» بدل میسازد ،بلکه حتی فراتر از آن،
غایت «دیگری» میکند ،که امری است ِ شناخت
ِ پایان
بازی بی ِسوژه را وارد ِ
غایت معنابخش بر شناخت ابژکتیو چگونه به
ِ ابتنای که کردیم ناممکن .مالحظه
شکست منجر میشود .در این معنا ،سوژه به جای اخالقی زیستن ،تمام هم و
خوانی واسطهها ،یا
ِ غمش را باید مصروف کشف قاعدۀ اخالقی از طریق ذهن
رمزگشایی پدیدارهای طبیعی یا پیامهای الهی کند .کانت در سوی مقابل از
خودآئینی سوژه حمایت میکند ،اما راهکار بدیلی که خود عرضه میدارد ،به دلیل
ِ
برداشت سادهانگارانه و مدرنش از اشتراک عقل عمومی بشری ،و تصور نوعی
استقالل و ماهیت پیشاسوبژکتیو برای این عقل ،به نوع دیگری از دگرآئینی میرسد
سوم مثلث نظام تمثیالت مبتنی است :یعنی نه خدا ،نه طبیعت ،بلکه
که بر ضلع ِ
موجودات به قدر کافی انسانگونه).
ِ عقل (عقل انسان یا
پس یک راهکار بدیل ،اقتدا به «عقلی مستقل» است .یعنی دست یافتن به
لنگرگاهی عقالنی بیرون از مناقشات و تناقضات برآمده از «میل» که فینفسه بتواند
1کانت ،ایمانوئل ( ،)1400بنیادگذاری برای مابعدالطبیعۀ اخالق ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی ،تهران :نی،
ص .124
334
فصل .5غایتشناسی
مشهور عقل
ِ النی مدرن یا نمونۀ
موجهکنندۀ رفتار و زندگی فرد باشد :اخالق عق ِ
عملی کانتی در مقابل میل .قاعدۀ اخالقی کانت البته مستقل از چرخۀ لذت و درد
ذاتی قاعدۀ
حقانیت ِ
ِ عمل میکند و حقانیت خود را نه از میل انسانی ،بلکه از
اخالقی عقالنی اخذ میکند .در این معنا کانت شاید یکی از معدود دقایق اندیشۀ
بشری است که توانسته از اصل مبتنی بر درد و لذت (میل) فراتر رود .اما کانت در
ً
اینجا عالوه بر مشکالت اساسی بسیار ،با دو مسئلۀ کلیدی مواجه است :اوال
ً
فرمالیسم اخالقی و ثانیا فقدان انگیزه برای عمل اخالقی .به بیان دیگر ،از یک سو،
استقالل اخالق از میل تا آنجا پیش میرود که مجبور میشود
ِ او در تالش برای
اخالق را بر منطق صوری (اصل امتناع تناقض= متجلی شده در اصل اول اخالق
کانتی) مبتنی کند و این باعث میشود این اخالق نسبت به محتوای عمل بیتفاوت
شود و نتواند تجویزی ارزشمدارانه عملی به دست دهد .همچنین به واسطۀ همین
فرمالیسم است که خیر مطلق نامتناقض به همان اندازه موجه است که ّ
شر مطلق ِ
نامتناقض .از سوی دیگر ،فرد برای ایستادن در برابر میل و عمل به قاعدۀ اخالقی
باید انگیزۀ عملی کافی داشته باشد .کانت نمیتواند این انگیزه را بر میل استوار
کند ،چرا که کل ماجرا به باد میرود و به نقض غرض منجر میشود ،اما در عین
حال نمی تواند آن را بر خود عقل مبتنی کند ،چرا که عقل هرچند میتواند ضابطه
تعیین کند و دستور دهد ،اما قدرتی برای ا عمال دستور خود ندارد و برای تحقق
فرمانش باید واسطهای موثر در میل و ارادۀ فرد بیابد (کانت اینجا عامدانه مفهوم
ً
مبهم «احترام» را مطرح میکند که عمال پایی در «میل» دارد) .عالوه بر دو مورد
مدرن کانت از قواعد
ِ فوق ،میتوان این نقد را نیز مطرح کرد که به واسطۀ تصور
عقلی ثابت و مشترک ،در حقیقت مرجع این قانون اخالقی نه خود سوژه بلکه عقلی
مستقل در ناکجاست ،و خود این عقل برای کلیتبخشی به قانون اخالقی چنان از
سوژۀ تکین مستقل میشود که نوع دیگری از دگرآئینی را رقم میزند .در نتیجه،
335
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اخالق خودآئین
ِ رساندن
ِ هرچند کانت گامی به پیش برداشت ،اما در به سرانجام
ناکام ماند.
خودخواهی فردی،
ِ همچنین در سوی دیگر ،و باز هم با ماهیتی منفی ،در برابر
نفی خود ،آگاهانه یا ناآگاهانه ،مطرح میشود که نمیتوان آنها را به
انواعی از غایت ِ
1باکونین ،میخاییل ( ،)1401خدا و دولت ،ترجمۀ علیرضا گودرزی ،تهران :رسن ،ص .67
336
فصل .5غایتشناسی
نفی «خود» با
نحوی سرراست ذیل غایتشناسی لذت/درد جای داد .این شیوههای ِ
توهم) فداکاری منجر میشود
دادن «دیگری» ،به نوعی تصور (یا ِ
هدف معیار قرار ِ
کردن امیال خویش در پیشگاه
ِ فدا توهم . است تردید محل ادعایی که البته همواره
کردن خویش در برابر «دیگری» به طور کل
ِ خداوند (نمونۀ قدیس) ،توهم فدا
کردن خود برای نجات طبیعتِ فدا توهم لویناس)، (اخالق معکوس :نمونۀ
(ناتورالیسم ضداومانیستی که با ناتورالیسم اومانیستی (یعنی حفظ طبیعت با هدف
دیگری
ِ کردن خود برای یک
حفظ انسان) متفاوت است) ،یا نمونۀ شایع ِتر توهم فدا ِ
شخصی همارز (واالیش ابژۀ لیبیدو :نمونۀ عشق که در سطحی ورای «لذت» عمل
ِ
میکند).
به طور کلی این شیوههای فراروی از غایتشناسی مبتنی بر بقا یا لذت/درد (خواه
صادقانه باشند ،خواه کاسبکارانه و باز هم بر اساس اصل میل) دربرگیرندۀ موارد
ِ
بندی دهگانۀ فوق است.
شمارۀ 3 ،1و ،8و نیز برداشتهایی از 6 ،4و 9از دسته ِ
337
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
منعکس میسازد .غیر از این مسئله ،باید به این پرسش هم پاسخ داد که فارغ از
منشاء غایت ،چه چیزی ارزش غایت را موجه میسازد؟ به بیان دیگر ،چه چیزی آن
غایت زندگی انسان قرار گیرد و چگونه میتوان ارزش آن را توجیه
قدر ارزش دارد که ِ
کرد؟ این پرسشها نقطۀ عزیمت ما برای بحث ایجابی در خصوص غایتشناسی
است.
منشاء غایت
بندی فوقالذکر کانت از
منشاء غایت کجاست؟ اجازه دهید با الهام از تقسیم ِ
دوگانهای آغاز کنیم که بعدها آن را به نقد خواهیم کشید :منشاء غایت یا درون فرد
است یا بیرون از او .اگر خود فرد منشاء باشد ،قاعده خودآئین است ،اما معضالت
کثرت غایات و غلبۀ خودخواهی فردی .اگر منشاء
دیگری پیش خواهد آمد ،مانند ِ
زندگی فرد بیرون از او باشد ،معضل دگرآئینی پیش میآید که در باال جهات
ِ غایت
مختلف آن نیز ذکر شد .با توجه به مباحثی که در مقدمه نیز مطرح شد ،در ابتدا
الزم است قاطعانه اظهار کنم که هر شکلی از غایت باید پایی در خود فرد داشته
کانتی آزادی،
باشد .به بیان دیگر ،دگرآئینی به هر شکلش ناموجه است .ما از شرط ِ
بودن عامل عمل و غایتگذار) ،آغاز
یعنی خودقانونگذاری (یا در اینجا هممنشاء ِ
ِ
می کنیم ،و سعی خواهیم کرد که با رویکردی تازه مشکالت آن را رفع کنیم .پس
غایت زندگی انسان بیرون از او نیست ،اما این بدان معنا نیست که این غایت باید بر
ِ
میل استوار شود .در اینجا الزم است دو نوع غایت را از یکدیگر جدا کنیم که
ً
غایت عام انسانی (از میل به بقا گرفته تا
مستقال مشغول اثرگذاریاند .از یک سوِ ،
اصل میل) است که بخش اعظم رفتار انسان را خودآگاه یا ناخودآگاه تشکیل
ِ
میدهد .مسئله این است که از نظر نظام حاضر ،این غایت نه مطرود است نه غایت
اصلی .بدیهی است که فرد مقتضیات حیاتی و در نهایت اصل لذت را همواره مد
نظر دارد .پس اگر فردی هم این غایت ابتدایی (دو سطح نامبرده) را غایت زندگی
338
فصل .5غایتشناسی
خود قرار داد بر او حرجی نیست .فرد حق دارد انتخاب کند .در حال حاضر با چنین
انتخابی کاری نداریم ،و بعدها در بخش سیاست است که بناست چگونگی
ً
مواجهه با چنین فرد (یا افرادی یا جامعهای) را صورتبندی کنیم .عجالتا اگر فردی
ً
(یا افرادی) اصال نخواستند که به غایتی فراتر راه یابند ،هیچ اشکالی ندارد .آنها باید
شناسی خود را بپذیرند و فقط از شمول مخاطب خاص این نوشتار
ِ مسئولیت غایت
خارج میشوند .حال از سوی دیگر ،فرض میکنیم که فرد یا افرادی وجود دارند که
اصلی زندگی ،بلکه غایت ثانویهای
ِ این دو سطح ابتدایی غایت برایشان ،نه غایت
است که به طور کلی بنا نیست طرد یا نقد شود ،مگر زمانی که با غایت اصلی در
ً
تعارض قرار بگیرد .اگر تاکنون نقدی بر این نوع غایتیابی وارد شد ،صرفا بر این
خود زندگی» و
اصلی ِ
ِ اساس بوده که چنین غایتی نمیتواند به نحوی موجه «غایت
بردن کلی رفتارهای غریزی یا
معنابخش آن باشد ،و این نقد به معنای زیر سوال ِ
تالش برای افزایش لذت و کاهش درد نیست .حال پرسش این است که پس منشاء
غایت اصلی ورای دو سطح قبل کجاست؟ پاسخ من به این پرسش این است:
«خود زیستن سوژه» .غایت نه چیزی بیرون از زندگی که بناست زندگی فدای آن ِ
ِ
شود ،بلکه خود زیستن است .میان هدف غایت و منشاء غایت فاصلهای نیست و
ً
دقیقا به همین دلیل فرد بیآنکه دچار بیگانگی (دوپارگی) شود ،و نیز بیآنکه دچار
غایات بیرونی) شود ،میتواند خود زیستن را غایت خویش بداند.
ِ انقیاد (تحت
ً
حال امکان دارد این نقد مطرح شود که اصال چه احتیاجی به این همه حرف و
حدیث؟ مگر زندگی خودش غایت خودش نیست؟ پاسخ منفی است .انسان
خود زندگی را به غایت خود بدل نساخته علیرغم تمام سخنان دربارۀ زندگیِ ،
ً
است .این ادعا برای مخاطب احتماال غیرقابل قبول به نظر برسد .او البته حق دارد،
زیرا برداشتی که از مفهوم «زندگی» در ذهن او حاضر است ،احتماال بسیار خام و
ً
عمدتا دارای داللتهای بیولوژیک و حیوانی است .لذا الزم است ،به تعریف خود
339
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مفهوم زندگی یا زیستن در معنای مدنظرمان بپردازیم .تازه در آن صورت میتوانیم
از ارزش این زندگی دفاع کنیم.
کمی
ابتدا الزم است اشاره شود ًکه «زندگی» مد نظر ما به معنای طول عمر ِ
بیولوژیک نیست .زندگی اصال امتدادی کمی ندارد و اگر پیوستاری هم بناست به
آن اطالق شود ،باید آن را مجموعهای از تصمیمها و انتخابهای گسسته دانست.
به همین دلیل و برای کاهش سوءفهم در این خصوص ،در این متن کوشیدیم تا
حتیاالمکان به جای آن از واژۀ «زیستن» بهره ببریم که هم فعاالنهتر (مصدر در
برابر اسم) است و هم دارای داللتهای رادیکالتر .حتی بدین طریق میتوان میان
زیستن فعاالنه (مبتنی بر «تصمیم» در هر لحظه) و زندگی منفعالنه (با محوریت
بقا و اصل میل) تمایز قائل شد .البته طبیعت به ما نشان داده است که دست یافتن
زندگی عرفی نیز نیازمند جنگ و جدال و تقالست :برخالف
ِ به مقتضیات خود
موهومات خوشخیاالنه دربارۀ صلح با طبیعت و آرامش طبیعی ،عرصۀ طبیعت
چ یزی غیر از جنگ و جدال و کشتار دائمی نیست .هر موجودی برای هر لحظه
زنده ماندن در نبردی خونین با موجودات دیگر است .صلح در معنای عوامانۀ
موجود ،هدفی است که تنها شاید بعد از مرگ تحقق یابد .اما این تقال برای بقا یا
لذت آن چیزی نیست که من «مبارزه» مینامم .این نکته بسیار مهم است که یکی
پیش روی مفهوم مبارزۀ سیاسی ،به ویژه در دو قرن اخیر خلط شدن
از معضالت ِ
همین دو کارکرد بوده است :از یک سو ،تالش برای کاهش درد و افزایش لذت و از
معنابخشی موجه به زیستن .هر دو البته قابل دفاعاند اما در
ِ سوی دیگر ،تالش برای
منطق متفاوت .فهم این نکته ،کلید فهم کل نظام مبارزاتی
دو سطح مختلف و با دو ِ
حاضر است.
340
فصل .5غایتشناسی
غایت زیستن هر دو برآمده از خود آناند .در این معنا «زیستن» یعنی
پس منشاء و ِ
ً
زندگی عرفی» (مبتنی بر بقا و میل) .نکتۀ بسیار مهم این است که
ِ دقیقا فراروی از «
اینجا ضدیتی با امیال وجود ندارد .بنا نیست فرد بر ضد بقای خود عمل کند یا
ً
بیشتر درد بکشد یا لذت کمتری ببرد ،بلکه اصال بناست غایت اصلیاش ،از سنخ
شناختی مد
ِ بقا و لذت و درد ،نباشد ،زیرا لذت و درد نسبت به سطح باالتر غایت
نظر ما الاقتضا هستند .به بیان دقیقتر ،بناست مبارز به قاعدۀ رایج اشتیاق حریصانه
به لذت و فرار ترسخورده از درد تن ندهد .پس نه میل به لذت بردن مورد انتقاد
است نه میل به درد نکشیدن ،بلکه مسئله بر سر «حرص زدن» است :یعنی اولویت
صرف
اصل میل .مبارزه نه علیه امیال ،بلکه در راستای فراروی از ِ بخشیدن کاذب به
ِ
ِ
ارضای امیال است.
همچنین در اینجا زیستن ابتدا و بالذات تجربهای فردی است .فرد با خود مواجه
ً
میشود (اگر بشود) و تصمیم میگیرد (اگر بگیرد) که صرفا زندگی نکند ،بلکه
ً
زیستنده باشد .آیا بناست تمام افراد چنین باشند؟ اینجا اصال بحث از تمام یا
اکثریت یا حتی اقلیت نیست .مسئله ،البته در ابتدا ،یک فرد است که میخواهد در
برابر فروکاسته شدنش به صرف بقا و ارضای میل و نیهیلیسم حاصل از آن بایستد و
فراتر رود .خود اینکه فرد به چه طریقی فراروی میکند یا حتی چه انگیزههای
روانی ،فرهنگی یا اخالقیای دارد ،بحثی دیگر است .اینکه چگونه و با چه معیاری
ارزش
ِ میتواند برای خودش ،و حتی در سطحی فراتر ،در برابر دیگران ،از
تصمیمش دفاع کند نیز بحثی دیگر است که ما در ادامه موظفیم به آنها بپردازیم.
ً
فعال با یک سوژۀ تکین مواجهایم که «تصمیم» میگیرد به زندگیاش معنا ببخشد.
فارغ از اینکه این تصمیم چقدر محصول جامعه و وضعیت و امور پیشداده هستند،
ً
فارغ از اینکه اصال سوژه واجد ماهیت ذاتی باشد یا نباشد ،فارغ از اینکه فرد چه
انگیزههایی برای این فراروی دارد ،فارغ از اینکه چقدر بتواند از آن دفاع یا آن را
341
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
موجه کند یا بدان پایبند بماند ،این نخستین گام است که فرد با آن مبارزه را آغاز
بخشی
ِ میکند و «از صف مردگان» و «نفوس معطله» بیرون میزند و از اولویت
غایتشناختی به اصل بقا و لذت سربازمیزند :خود این تصمیم شکافی عمیق در
ً
زندگی فرد میاندازد و امکان زیستی تازه را رقم میزند .این مبارزهای لزوما همگانی
نیست ،حتی در این سطح °عقالنی هم نیست .حتی شاید بتوان ریشههای این
تصمیم را روان شناسانه بررسی کرد و آنها به میل یا رانه یا خصلتی ژنتیک تقلیل داد،
هیچ کدام در حال حاضر اهمیتی ندارند .مهم این است که تصمیمی رخ داده و فرد
نخستین گام را برمیدارد .از این پس ،برخالف تصور رایج ،تازه مبارزه آغاز
خلق
می شود :آگاهی از وضعیت ،آگاهی از خود ،آگاهی از غایت ،موجهسازیِ ،
بدیلها ،عمل قاطعانه بر اساس آمادگی و توجیه اعمال و انتخابها بر اساس یک
نظام تمثیالت موجه.
ارزش غایت
ً
مسئلۀ کلیدی دیگری منطقا در اینجا باید طرح شود :چگونه میتوان غایت را توجیه
کرد و بدان ارزشی نسبت داد؟ مگر نه اینکه برای ارزشگذاری همواره باید از منبع
مشروعیتبخش یا ارزشمدار بیرونی تغذیه کرد :ارزشهای طبیعی ،ارزشهای
الهی ،ارزشهای عقلی-بشری؟ اما همانگونه که دیدیم تمسک به تمام این منابع ما
ً
را دچار دگرآئینی میکنند .حال اگر اوال منبع ارزش منبعی بهظاهر سرشار و بیرونی
ً ً
نباشد ،و ثانیا منشاء غایت نیز به نحو خطی ،امری در پایان راه ،بلکه دقیقا در اینجا
و اکنون و در زیستن این سوژه در لحظۀ این تصمیم باشد چه؟ آیا مجبور نیستیم
ِ
شناسی هگلی را نقد (یا حتی بازصورتبندی) کنیم و از ایستادن در ِ اینجا غایت
اندیشی
ِ ز با به ، بحث ادامۀ از پیش است الزم اینجا بگوییم؟ سخن اکنون مغاک
ِ
انتقادی در خصوص هر دو اصطالح «ارزش» و «غایت» بپردازیم و پس از
بازصورتبندی آنها ،مجددا از (اما این بار از معنای تازۀ) آنها در بحث استفاده کنیم.
ِ
342
فصل .5غایتشناسی
آنگاه که از ارزش سخن به میان میآید نخستین چیزی که به ذهن میرسد ،یک
معیار بیرونی است شبیه بانک یا مخزن .برای ارزشگذاری همواره باید معیاری
برای مقایسه وجود داشته باشد .زمانی که از ارزش یک شیء صحبت میکنیم،
ً
نخستین داللتی که به ذهن متبادر میشود احتماال مالی است ،آن هم به این دلیل
ساده که اکنون به لحاظ تاریخی در دورانی از تمدن زندگی میکنیم که «پول»
الک اصلی و فراگیر ارزشگذاری محسوب میشود .اگر کسی به شما بگوید که
م ِ
بیایید مثال صد کتاب معمولی را با یک انگشتر الماس تعویض کنید ،شما حاضر به
وزن چند گرمی میلیونها برابر آن
انگشتر سبک ِ
ِ انجامش نیستید ،چرا که میدانید آن
کتابهای سنگین وزن «میارزد» .کودکانی که هنوز به تمامی متمدن نشدهاند ،این
سطح ار ارزشگذاری را درک نمیکنند .مالکهای ارزشگذاری آنها بر اساس
خصلتهای طبیعی ِتر بزرگتر ،بیشتر ،خوشمزهتر و غیره استوار است .به همین
دلیل آنها ممکن است دو اسکناس هزار تومانی را بر یک اسکناس دههزارتومانی
ترجیح میدهند .پس ارزش ابتدا نیازمند مالکی مشخص و مشترک ،و در یک کالم
«کلی» است؛ بدون ارجاع به امر کلی نه ارزشگذاریای ممکن است و نه
مقایسهای .اما حتی در این نظام نیز برخی مواقع اموری وجود دارند که با هیچ
معیار و مالکی قابل مقایسه نیستند .برای مثال ،اگر به شما بگویند با دریافت چه
مبلغی حاضر به مرگ والدین ،یا از آن بیشتر ،معشوقتان هستید ،چه میگویید؟ آیا
مبلغی به ذهنتان میآید؟ یا در ازای دریافت چه چیزی حاضرید از دستها و پاهای
خود بگذرید و تا آخر عمر روی ویلچر زندگی کنید؟ چرا چنین است؟ شاید به این
دلیل که هرچند عالقۀ شما به دههزار تومن بیش از عالقهتان به هزار تومان است ،اما
عالقۀ شما به بدنتان بیشتر از هر آن چیزی است که بتوان با پول ابتیاع کرد .البته
نظام اجتماعی برای همه چیز ارزشی تعیین کرده است :حتی برای اعضای بدنتان
دیهای در نظر گرفته است .آنچه به بحث ما مربوط است توجه به این دو حیث
ارزش است :یکی مالک ارزشگذاری و دومی امکان مقایسه میان ارزشها .اما
343
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شرط ارزشگذاری مورد بررسی قرار
پیش از آن الزم است خود «غایت» در مقام ِ
گیرد .غایت تعیینکنندۀ مالک و امکان مقایسۀ ارزشهاست .اگر غایت برای مثال،
خرید یک خانه است ،آنگاه دههزارتومان بیش از هزارتومان میارزد ،اما اگر غایت
کردن وزن یک قلک است ،سکههای کمارزش از اسکناسهای باارزش سنگینتر ِ
ً
بیشتر میارزند .این غایت البته مطلق و ثابت نیست و ذاتا امری فرهنگی و تاریخی
غایت ارزشگذار دائما در حال تغییر و تبدل است .مثالی
است .به بیان دیگر ،این ِ
ساده میزنم :اگر در یک مسابقه ،مثال با شرکت کل حضار ،مجری برنامه اعالم
کند که فالن دستگاه اتومبیل را تنها به کسی جایزه میدهند که در جیبش یک سکۀ
1ریالی داشته باشد ،آنگاه آن سکۀ 1ریالی ارزشی بیش از صدها میلیون تومان پیدا
میکند.
همان گونه که اشاره شد ،دربارۀ منشاء غایت زندگی نیز رویکردهای مختلفی مطرح
باورمندان خود را دارند .از غایات بیرونی ،مانند غایت الهی یا
ِ شده است و هر کدام
طبیعی ،یا غایت ملی ،یا غایت قومی ،یا غایت فامیلی ،یا غایت عاطفی گرفته تا
ات بیرونی
غایات فردی ،مانند لذت شخصی یا ارضای امیال .البته اشاره شد که غای ِ
در حقیقت ریشه در ارادهای درونی دارند ،حال چه در اکثریت قریب به اتفاق موارد
مدار
این ا راده با میلی روانی یا جسمانی پیوند بخورد ،چه مانند رویکرد اخالق ِ
ً
کانتی با احترامی ظاهرا ورای میل .از سوی دیگر ،همان غایاتی که در درون فرد
درون» فرد باشند.
جای دارند ،برای غایت بودن ،در حقیقت نباید به نحو بالفعل « ِ
فعلی سوژه وجود داشته
به بیان دیگر ،همواره باید فاصلهای میان غایت و وضعیت ِ
باشد ،در غیر این صورت (یعنی اگر غایت بالفعل در سوژه محقق باشد) ،مطلوب
ً
محقق شده و اصال غایت دیگر غایت نخواهد بود .در نتیجه ،غایت همواره
ً
فاصلهای از وضعیت بالفعل سوژه دارد تا اصال حرکت یا نیل به غایت را ممکن
سازد .اما از این امر دو نکته نتیجه میشود ،نخست اینکه غایت ،نه تنها مسیر
344
فصل .5غایتشناسی
پایان آن (یا دستکم پایان مرحلهای از آن) است.
حرکت را تعیین میکند بلکه خود ِ
کوچک» متافیزیک این موضع را به صراحت بیان کرده
ِ ارسطو در کتاب «آلفای
است که «غایت همان پایان است» .1دوم اینکه ،این غایت به یک معنا بر حرکت
ً
ایجابی این غایت اصال حرکتی ممکن
ِ خود سوژه مقدم است ،چرا که بدون وجود
نخواهد بود .ارسطو در کتاب «ثتا»ی متافیزیک به این حقیقت نیز اشاره میکند:
«هر پدیدآیندهای به سوی یک مبداء و هدف راه میسپارد .مبداء همانا «به خاطر
آن» است ،اما پیدایش به خاطر هدف (یا غایت )]τέλος[ telos ،است» .2در
حقیقت مبداء اگر مبداء هم ه ست «به خاطر آن» غایت است که مبداء است .ابن
سینا نیز علت غایی را چنین تعریف میکند «آنچه بیرون از چیز بود ...که چیز از
بهر وی است» .3الزم به بیان نیست که «از بهر وی» بودن همان «به خاطر آن»
بودن است.
این آغاز بحث از ار زش و معناست .اگر زندگی معنا و ارزشی هم دارد «به خاطر»
غایتی است که واجد این معنا و ارزش است :غایتی هم معنابخش و هم
ارزشگذار .این وجه دیگر علت غایی است که ابنسینا هم بدان اشاره کرده است:
«آنچه بیرون از چیز بود» .در این معنا غایت سوژه همواره بیرونی است و البته از
سنخ خود سوژه (اصل سنخیت در علیت) .به بیان دیگر ،نباید این نکته را نادیده
گرفت که اگر بناست غایت الهی نیز سرلوحۀ تعیین غایت سوژه باشد ،این بدان
معنا نیست که غایت سوژه غایت الهی است (که سخنی بیمعنی است ،مگر آنکه
345
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فرض کنیم سوژه خداست که آن هم بیمعنی است) ،بلکه منظور این است که
غایت سوژه باید بر اساس غایت الهی «تعیین» شود؛ یا به بیان دیگر ،غایت الهی بر
سایر غایات سوژه اولویت مییابد .پس غایت سوژه باید همان مقصدی باشد که
ً ً
فرضا خدا ،بنا به غایت خودش ،خواستار آن است که سوژه بدان برسد :مثال انسان
کامل یا عبد صالح یا خلیفهالله و غیره .غایت طبیعی نیز برای سوژه از همین سنخ
است ،یعنی سوژه باید بکوشد در رفتارش قوانین یا مقتضیات طبیعت را مالک قرار
دهد ،یا دستکم تالش کند طبیعت را «نابود!!» نکند .حتی زمانی که از غایت
اومانیستی سخن گفته میشود ،منطق بحث مشابه است :انسان باید انسانی بشود
خود
که رویکرد انسانمحور مدرن از انسان طلب میکند .یعنی حتی زمانی که ِ
انسان مالک غایت است ،باز نوعی تغییر یا خروج از وضعیت فعلی به وضعیتی
تقصیر
ِ نابالغی به
ِ فراتر و مشخص مطرح است (برای مثال «خروج آدمی از
خویشتن خود» .)1در این معنای غالب تاریخ بشری ،که البته معنای حاکم بر تمدن
ِ
چندهزارسالۀ ماست ،غایت همواره چیزی بیرون از موضوع (یا مبداء) و همواره
ً
مشخص است (یعنی حتی اگر کامال مشخص هم نباشد ،دستکم میدانیم که
چیزی تعینیافته است) .این برداشت از غایت مبتنی بر فاصلۀ میان مبداء و مقصد
که بر اذهان حاکم است ،برآمده از رویکرد اصالت مکان است .اگر حرکت را به
حرکت مکانی تقلیل دهیم ،آنگاه غایت باید همواره بیرون از مبداء باشد .این
رویکرد حتی وقتی به زمان نیز میاندیشد آن را بر اساس همین حرکت و تغییر
مکانی توضیح میدهد .در این معنا« ،زمان نوکر مکان است».
1کانت ،ایمانوئل (« ،)1386روشنگری چیست؟» ،در روشننگری چیست؟ نظریهها و تعریفها ،ترجمۀ
سیروس آرین پور ،تهران :آگاه ،ص .31
346
فصل .5غایتشناسی
در سوی مقابل تعابیر فوق ،این نظام از برداشتی دیگر از غایت دفاع میکند .غایتی
ِ
که در آن مبداء و مقصد فاصلهای ندارند .در این نوع از غایت هم موضوع غایت،
هم مقصد و هم منشاء غایت یکیاند .و این وظیفۀ خطیر تنها از عهدۀ خود زیستن
محور از
برمیآید .زیستن بدیلی است در برابر هر شکلی از امتدادگرایی مکان ِ
کمیخودبیگانهکننده ،که رایجترین تجلیاش تقلیل دادن زندگی به «طول عمر» ّ
ِ
طول عمر کمی (و حتی ِ است .اینجا اگر بتوان از این زیستن در برابر
تجلیاغراقشدۀ آن یعنی جاودانگی) دفاع کرد ،تازه میتوان مبنایی نوین برای
پیوستار
ِ تمدنی نوین ساخت .در این حالت است که هر دو سوی یکجانبۀ اصالت
نافی پیوستار رفع میشوند .مسئلۀ دوگانگی پیوستار
نافی گسست و اصالت گسست ِ
ِ
یگانگی مبداء و مقصدش
ِ و گسست نیست ،بلکه نوعی از زیستن است که به دلیل
در نقطه میماند در عین حال که آن نقطه هر لحظه در حال رفعشدن است ،اما
تجلی پیوستۀ
ِ همین در نقطه ماندنش نوعی مقاومت است ،یعنی نوعی عمل .و
کمی زیستن
شدتمندی کیفی و میزان ِ
ِ همین زیستن متعهدانه در نقطه است که
ِ ِ
فعاالنه را محقق میسازد .به بیان دیگر ،این زیست ،پیوستگیاش را نه از فاصلۀ
مبداء و غایت اخذ میکند نه از هویت امتدادیاش ،بلکه این شدتمندی نقطه است
که در ساحت کمیت و کیفیت ،هر دو ،سرریز میکند .حال اگر حتی بنا باشد از
نتیجۀ عینی یک عمل نیز سخن گفت ،حتی اگر بنا باشد از امتداد و استمرار نیز
غاییت
ِ سخن گفت ،سرچشمۀ تمام این رودهای رونده ،در شدتمندی چنین
نقطهواری است .از حیث کمی این نقطه «هیچ» است .اما فوران همین هیچ است
که میتواند کمیت را به منزلۀ یکی از تجلیاتش ممکن سازد .مبارزی که بر هیچ
بایستد از «هیچ» چیز نخواهد هراسید و به «هر» چیزی تواناست .تنها همین
«هیچ» ( )nihilioاست که توان مبارزه با هیچانگاری ( )nihilismرا دارد .البته
ً
شهود این «هیچ» ،صرفا امری نظری نیست ،چنانکه در سطور فوق بیان شده ،بلکه
ِ
347
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
عملی «تمرینات تقویت سوژه» میسر
ِ تجربهای عملی است که تنها به کمک مکمل
ِ
میشود و پالستیسیتۀ مبارزه را تمهید میکند.
به منظور اجتناب از سوءفهم ،در همینجا باید تمایز جدی این مبارزه را با برداشت
خامدستانۀ منفعالنه ای روشن ساخت که این روزها تحت عنوان «حضور در
لحظه» تجویز میشود .البته این مبارزه نیز معطوف به لحظه است ،اما اگر لحظه را
ً
زمان خطی تصور کنیم و پذیرش منفعالنۀ آن را به منزلۀ
آنات ِ صرفا لحظهای از ِ
نگر ذهن قلمداد کنیم ،آنگاه «هیچ» را
فعالیت آزارندۀ پسنگر و پیش ِ
ِ برونرفتی از
از حیث کمی به «صفر» بدل خواهیم کرد .مسئله این است که این «هیچ» ،اگر با
بازسازی
ِ عملی پالستیک پیوند نخورد ،به انفعال محض ،و ِ مبانی نظری و روش
لذت حضور خواهد انجامید .بنا بر مبارزۀ پالستیک ،این «هیچ» نه
نوعی دیگر از ِ
صفر بلکه بینهایت ،نه هست بلکه میشود .چراکه این «هیچ» باید چنان غنی شود
غایتمندی بیولوژیک مبتنی بر بقا،
ِ دیگر غایتمندی (یعنی سطح اول:
که هر سه نوع ِ
غایتمندی
ِ دوم: سطح تعمیم و میل، بر مبتنی روانشناختی
ِ غایتمندی
ِ سطح دوم:
بیناسوبژکتیو همین میل در عرصۀ اجتماعی) به آن اتصال یابند ،بازآرایی شوند و
ِ
غایتمندی نخست ،که بحث تا حد
ِ بدین طریق مشروعیت پیدا کنند .در سطح
ملزومات بقای سوژه باید رعایت شوند ،اما نه به مثابۀ هدف
ِ زیادی روشن است.
ثانوی
ِ هدف زندگی) ،بلکه به مثابۀ ضرورت
مضحک بقا در مقام ِ
ِ (تعبیر
ِ غایی
بیولوژیک .درک این نکته حائز اهمیت است که نه باید از یک سو ،علیه ملزومات
بقا عمل کرد یا حتی آنها را بیاهمیت دانست ،و نه باید ملزومات بقا را به غایت
ارزش موجه داشته باشد
اصلی بدل ساخت .بلکه اگر فرد بخواهد زندگیاش معنا و ِ
غایتمندی مبارزه بازصورتبندی کند.
ِ – یعنی بخواهد بزید – باید این ملزومات را ذیل
ً
غایتمندی
ِ سطح در اما بیشتر. نه است البته اینجا سخن مشخصا از ملزومات
روانشناختی مبتنی بر میل ،هرچند بحث بسیار پیچیده میشود و با کارکرد و ماهیت
ِ
348
فصل .5غایتشناسی
ادوکسیکال میل پیوند می خورد ،اما تا آنجا که به بحث حاضر مربوط است ،این
ِ پار
معنابخش به زیستن (ورای لذتطلبی یا
ِ غایتمندی
ِ غایتمندی نیز باید ذیل
دردپرهیزی) بازآرایی شود .همانگونه که اشاره شد ،بنا نیست به نحوی رهبانی-
مازوخیستی علیه این غایتمندی (سطح دوم) عمل شود (یعنی اشتیاق به درد و فرار
ً
بخشی غایتشناختی بدان اجتناب شود.ِ از لذت) ،بلکه بناست صرفا از محوریت
شناختی موجهی (سطح سوم) را
ِ نکتۀ اصلی این است که اگر بتوانیم سطح غایت
ارائه دهیم ،آنگاه میتوان (و باید ،چون این تنها راه به نظر میرسد) بدون نیاز به
لنگر میل (در سطح دوم:
کشتی بی ِ
ِ رفتار
پایان ِ
درگیر شدن در تفسیرها و تعبیرهای بی ِ
غایتمندی بیناسوبژکتیو (سطح
ِ روانکاوی) ،به آن سامانی نوین بخشید .در سطح
دوم تعمیمیافته) که با امر سیاسی پیوند میخورد بحث جوانب دیگری پیدا میکند.
این همان تمایزی است که بخش اعظم سنتهای انتقادی و مبارزاتی پیشین با
خلط آن به ضد خود بدل شدند (و نمونۀ اعالیش :مارکسیسم) .به بیان دیگر ،اگر از
شدتمندی
ِ اتوپیایی جمعی نیز سخن به میان میآید ،این اتوپیا بناست از بطن همین
ِ
غایت زیستن در
نهایت نقطۀ حال بیرون بزند ،یعنی تمهیدی برای تحقق عینی ِ بی ِ
ً
ساحتی جمعی ،نه صرفا تالش برای ارضای میل بر اساس اصل لذت و آرمان
توزیع عادالنۀ منابع بقا و لذت .هر دو سوی دیگر به بیراهه میروند :یعنی از یک
ِ ِ
سو ،ترسیم اتوپیایی بر اساس ارضای امیال و تالش برای تحقق آن (در یک کالم
کل اتوپیاهای دینی و غیردینی موجود) و از سوی دیگر ،ارزشزدایی از آینده ،با
کردن صورت مسئله و توهم رسیدن به یگانگی خلسهآمیز با کیهان در لحظۀ
پاک ِ
ً
حفظ این یگانگی و انفعال مطلق .هرچند هر دو رویکرد
حال و صرفا تالش برای ِ
فرهنگ عرفی مبتنی بر ارضای امیال فراتر روند ،اما این مبارزه،
ِ کوشیدهاند از ابتذال
طرف انفعال فردگرایانۀ حالپرست و
در سطحی فراتر ،مبارزهای است علیه هر دو ِ
فعالیت خیالپردازانۀ جمعگرایانۀ حالستیز .در اینجا هر سه سطح آگاهی ،آمادگی
ِ
و عمل درهمتنیده میشوند و این همانا مبارزۀ پالستیک است که فهم آن در گرو
349
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً ً ً
نخست اخالق مبتنی بر ضرورت ،ثالثا تجربۀ
ِ درک اصل
منطق پالستیک ،ثانیا ِ
ِ اوال
ً
شدتمندی
ِ شهودی
ِ آگاهی برآمده از «هیچ» از طریق تمرینات و رابعا درک
ساز «زیستن» است .ما در فصول اخالق و سیاست به جنبههای عملیتر و غاییت ِ
ملموستر این مبارزه خواهیم پرداخت ،اما در اینجا بناست مبانیای غایتشناختی
برای امکان وجود آن طراحی و ترسیم کنیم.
ارزششناسی
شناختی فوق اکنون میتوان از «ارزش» سخن گفت .مسئلۀ
ِ به کمک مباحث غایت
اصلی کل این نوشتار نیز همین است که چه چیزی میتواند به زندگی ارزشِ
ببخشد؟ یا چگونه یک زندگی میتواند ارزشمند باشد؟ میدانیم که تعیین ارزش
مبتنی بر غایتشناسی است ،چرا که غایتشناسی معیاری به دست میدهد برای
ارزشگذاری؛ اما از سوی دیگر ،تعیین غایت مبتنی بر ارزشگذاری است ،و مسئله
این است که منبع پشتوانۀ ارزش چیست؟ بازهم به سیاق مسائل دیگر ،در طول
تاریخ منابع مختلفی در این خصوص مطرح شدهاند :یکی از منابع ارزش خداوند
ِ
است ،متناظر با همین منبع در بحث غایتشناسی .اینکه یک جامعه به طور کلی،
یا یک انسان به طور جزئی ،یا حتی یک عمل به طور اخص ،چگونه ارزیابی شود،
گذاری دینیای بود که هرچند در آن ،همه از خواست ِ برآمده از نظامارزش
خدا(یان) سخن میگفتند ،اما در فهم و تفسیر این خواست نیز با یکدیگر اختالف
داشتند .به هر حال ،مهم این است که منبع ارزش را باید در خود کثرت خدایان یا
امور مطلق جست که بعدها در نوعی توحید یا امر مطلق (تجمیع ارادۀ مطلق،
ِ
دانش مطلق و قدرت مطلق) متجلی شد .این نظام ارزشگذاری البته جایگاهی
ویژه برای انسان قائل میشد و انسان را اشرف مخلوقات ،نمایندۀ خدا در جهان یا
بر زمین میدانست ،و حتی تا جایی رفت که پسر انسان را پسر خداوند نامید (از
میکادو تا عیسی) .در فقدان این منبع ،طبیعت نیز در سطحی دیگر ،منبع ارزش
350
فصل .5غایتشناسی
قلمداد شد .حرکت ارگان یک طبیعی ،نمونۀ اعالی حرکت ارزشمند معرفی شد و
انسان باید حتیاالمکان خود را با طبیعت وفق میداد (نمونۀ اخالق
ً
طبیعتگرایانه) .در این معنی انسان باز هم عمدتا در صدر مینشست :با عناوینی
از قبیل واالترین موجود طبیعی ،پیچیدهترین ساختار ذهنی ،اوج تکامل و غیره .در
خود انسان به منبع ارزش خود بدل شد.
سطحی دیگر ،با غلبۀ اومانیسم محضِ ،
انسان خدا شد و طبیعت به قلمرو پادشاهیاش بدل گشت .ما امروز همچنان در
گذاری حاضر نیز خود را از این قلمرو
ِ همان دوران به سر میبریم و نظام ارزش
نابسندگی نظامهای ارزش
ِ خارج نمیداند .این نظام هرچند تالش خواهد کرد تا
اومانیستی موجود را نشان دهد ،اما چنانکه اشاره شد ،به دلیل اجتناب از درافتادن به
ِ
پرتگاه دگرآئینی ،به خود حق نمیدهد که منبع ارزش را بیرون از سوژه جای دهد.
مسئله بر سر چگونگی استقرار منبع و استخراج ارزش است.
حال پرسش اندکی دقیقتر بیان میشود :اگر منبع ارزش را سوژه بدانیم ،چه چیزی
ً
این ارزش را تعیین میکند؟ (الزم به یادآوری است که کل این مسیر تقریبا با مسیر
طی شده ذیل غایتشناسی متناظر است) .به این پرسش باید در سطوح مختلف
پاسخ داد .در سطح نخست ،بازهم البته تحت تاثیر طبیعت ،ضروریترین غایت
بقای نوع است و در نتیجه ،عملی که در راستای بقا صورت بگیرد ارزش ،و عملی
که بقا را به خطر اندازد ضدارزش است .بر این اساس انسانها به خود حق میدهند
سختترین مجازاتها را علیه کسی اجرا کنند که بقای نوع و حیات دیگران را به
منفی «جنایت» به عنوان یکی از رذیالنهترین جرمها در نظام
خطر میاندازد .بار ِ
حقوقی نیز در همین راستا قابل ارزیابی است .میل به بقا (چه در سطح نوع و چه در
سطح فرد) امروز همچنان قویترین میل تودۀ انسانی سیاره محسوب میشود و در
نتیجه ،بر نظام ارزشگذاری موثر است .در سطح دوم ،پس از حل مسئلۀ بقا ،به
موازات آن ،این «میل» است که نظام ارزشی را تعیین میکند .اصالت دوگانۀ لذت
351
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
و درد (یا در سطحی فراتر ،شادی و رنج) ،بر همین اساس مبتنیاند .آن چیز که به
انسانها لذت ببخشد یا آنها را شاد کند ،ارزشمند و آنچه آنها را دردمند یا رنجور
کند ضدارزش قلمداد میشود (ما هنوز به تمایز لذت-درد و شادی-رنج اشارهای
نکردهایم ،تفکیکی که بعدها برایمان بسیار مهم خواهد بود) .حتی نظامهای دینی
که مبنای ارزش را خداوند معرفی میکنند ،برای انگیزهبخشی به انسانها،
مشوق
ِ لذایذ آنجهانی و سایر وعدههای
ِ بالاستثناء ،در نهایت مجبور میشوند از
میلمحور سخن به میان آورند .البته میتوان این پرسش را مطرح کرد که اگر لذت
ً
ارزش است ،پس چرا مثال عمل بر اساس فالن فرهنگ (مثال مصرفگرایی) یا دین
ادوکسیکال
ِ انسانها را دردمندتر و رنجورتر میسازد؟ این پدیده البته به کارکرد پار
خود میل و اغراض شکلگیری نهادها در تاریخ مربوط میشود ،و تا حدی در فصل
«باورشناسی» مورد بررسی قرار گرفته است .اما به طور خالصه میتوان گفت که
ً
اوال ممکن است یک دردمندی با این هدف تحمل شود که لذتی مضاعف در آینده
حاصل شود :مانند سرکوب غرایز در این جهان با هدف ارضای جاودانۀ آنها در
ً
بهشت آنجهانی .ثانیا ،و البته به موازات وجه نخست ،ممکن است یک فرهنگ یا
ِ
دین در چرخشی تاریخی ،که قابل تحلیل است ،نوعی میل مازوخیستی را در خود
پرورانده باشد و در نتیجه ،آنچه شما به ظاهر دردمندی میبینید برای فرد لذتبخش
«نارضایتی منفعالنه» در این روزها .بسیاری از مردم
ِ باشد .برای مثال بیماری رایج
ِ
از زندگیشان ،شغلشان ،همسرشان ،درآمدشان ،خانهشان ،جامعهشان ،وزنشان،
قیافهشان ،تغذیهشان و غیره ناراضیاند .آنها بخش اعظم گفتار روزمرهشان را به
شکوه و شکایت از بخش اعظم زندگیشان اختصاص میدهند .اما نکته اینجاست
ً
که آنها هیچگاه این وضعیت را تغییر نمیدهند .عمدتا آنها پس از دههها شکوه و
شکایت در همان خانه ،در همان شغل ،در همان جامعه ،با همان وزن ،با همان
تغذیه ،در کنار همان همسر مشغول انجام همان کارها هستند و همچنان همان
شکوه و شکایتها را مطرح میکنند .اما نکته اینجاست که نباید از این شکوه و
352
فصل .5غایتشناسی
شکایت فریب خورد .آنها ،به واسطۀ چیزی که میتوان آن را نوعی چرخش فرهنگی
ُ
میل نامید ،از خود آن شرایط و غر زدن دربارۀ آن بیشتر لذت میبرند تا تحمل تغییر
یا حتی تجربۀ شرایطی دیگر .نیچه در نقد فرهنگ به خوبی نشان میدهد که چگونه
یک فرهنگ بیمار میشود .و آنگاه که فرهنگی بیمار شد ،نظام ارزشگذاریاش نیز
بیمار میشود .به بحث اصلی بازگردیم :پس عالوه بر منبع نخست ارزشگذار اصل
اصالت بقای نوع ،منبع ثانویۀ ارزشگذار مبتنی بر امیال وجود دارد و دستاندرکار
ً
است .اما با توجه به نقدهای مفصلی که فوقا مطرح شد ،میدانیم که این
ارزشگذاریها از نظر نظام حاضر ،به دلیل مسائلی که با آنها مواجهایم و در نهایت
نیهیلیسم« ،ارزش راستین» محسوب نمیشوند .اینجاست که بحث ما از
ارزششناسی باید از جنبۀ توصیفی و دستهبندیها فراتر رود و جنبۀ ایجابی بیابد.
اگر نه خدا و نه طبیعت منبع ارزش نیستند ،اگر نه بقا و نه میل انسان نمیتوانند
ارزش را رقم بزنند ،پس چه منبع یا معیاری برای ارزش وجود دارد که بتوان رفتار
انسان را بر اساس آن سنجید؟ در یک کالم ،چگونه میتوان ارزشی یافت که نه
ابتذال بقا یا میل
ِ منشائی بیرون از زیست انسانی داشته باشد و نه دچار نوسانات و
ً
انسانی باشد؟ اینجا مجددا باید از دستاوردهایمان در بخش غایتشناسی بهره
ببریم .اما پس از موضع منفی فوق در قبال انواع دهگانۀ تعیین غایت برای حیات و
رفتار انسانی و پیش از بیان و توجیه موضع ایجابی خود ،الزم است به نکتهای
راهگشا دربارۀ تمایز «غایت» و «جهت» اشاره شود.
353
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دیگر ،یا خدا یا طبیعت و غیره) ،مهم این است که غایت نوعی مقصد محسوب
میشود که به کمک آن میتوان هر حرکتی را ارزشگذاری کرد .وجود این غایت
شرط ارزش گذاری است .فرض کنید عازم سفری هستیم ،مثال از تهران به اصفهان.
ما به راه میاف تیم با این امید که به سوی غایت سفرمان در حرکتیم .حال فرض کنید
پس از چندی به تابلویی میرسیم که روی آن نوشته شده است« :به شهر قم خوش
آمدید» .این تابلو محل فعلی ما را نشان میدهد و بدین طریق میتوانیم ارزیابیای
از حرکتمان داشته باشیم .از آنجا که شهر قم مابین تهران و اصفهان قرار دارد ،این
درستی جهت حرکت ما .بدون داشتن غایتی در انتها
ِ تابلو نشانهای است موید
چگونه میتوان به چنین ارزشگذاریای رسید؟ نفی غایت ،به این معناست که
ممکن است ما به هر طرف برویم و هیچ قدرتی برای ارزشگذاری نداشته باشیم.
وجود غایت به ما کمک میکند تا دریابیم که چه مسیری درست است و چه مسیری
غلط (فرض کنید که در راه سفر از تهران به اصفهان ،به تابلوی «به شهر چالوس
ارزیابی
ِ خوشآمدید» برسیم) .در این معنا ،تنها راه دست یافتن به معیاری برای
عمل ،وجود غایت در مقام یک چیز مشخص در جایی مشخص است .طبق این
برداشت مکانی از غایت ،بدون وجود مقصد مشخص ،نمیتوان فهمید گامی که
برداشته ایم گامی به جلو بوده یا عقب ،خیر بوده یا شر ،مذموم بوده یا ممدوح؟
ً
اصلی چنین برداشتی ،چنانکه پیشتر هم تلویحا بیان شد ،مسئلۀ
ِ اما مشکل
ارزشگذاری است .برای غایتشناسی باید به ارزش متوسل شد ،و برای
ارزش شناسی به غایت .به بیان دیگر ،برای تصدیق و توجیه یک غایت باید نظامی از
ارزشگذاری داشته باشیم .اما برای طرح نظامی از ارزشگذاری باید غایتی را
مالک قرار دهیم تا بر آن اساس ارزشگذاری ممکن شود .در خصوص مثال فوق،
ما غایت سفر را اصفهان قرار دادیم و این امر به ما کمک کرد تا ارزیابیای از
ً
حرکتمان داشته باشیم .اما اینکه چرا غایت را مثال به جای اصفهان ،رشت قرار
354
فصل .5غایتشناسی
ً
ندادیم ،باید در سطح دیگری و بر اساس نظام ارزشگذاریمان (مثال اولویت دیدار
خانواده در اصفهان نسبت به تفریح در شمال) توجیه شود و در مرحلۀ بعد خود آن
نظام ارزشگذاری نیز باید بر اساسی غایتی دیگر موجه شود (چرا دیدار خانواده بر
تفریح شخصی اولویت دارد؟) و الی آخر . ...این چرخه یا به جزماندیشی منجر
ً
میشود (مثال چون خدا گفته است ،یا چون دلم میخواهم و غیره) یا به نسبیگرایی
(چه فرقی میکند کجا برویم؛ اصفهان یا مشهد یا شمال یا تبریز ،یا حتی بیایید
گذاری غایت ،چنانچه اشاره شد ،غایت
ِ اصال جایی نرویم) .عالوه بر منشاء ارزش
مکانی با مشکل دیگری هم روبروست و آن اینکه همواره بین آنچه هست (مبداء یا
اکنون) و آنچه باید باشد (مقصد یا غایت) تمایز میگذارد .این تمایز ،که البته شاید
ریشۀ آن بازهم به ماهیت میل آدمی بازگردد (فاصلۀ میل و ارضا) و در نتیجه ،بر ضد
سرخوردگی فردای انقالب:
ِ غایت عمل کند (میل ضد میل بعد از ارضا :خشونت و
ِ
مالل منتج از ارضا) ،باعث میشود که همواره تصوری مکانی از دو نقطۀ متمایزِ
(اینجا و آنجا یا مبداء و مقصد) ایجاد شود .در نتیجه ،ارزش یک نقطه (اینجا یا
گرو مقایسهای است که با نقطۀ دیگر و بیرونی (مقصد یا غایت)
مبداء) ،همواره در ِ
ً
صورت میپذیرد .نقطهای که هنوز تجربه نمیشود و صرفا تصوری فرضی از تحقق
آن داریم که بناست با تکیه بر یک منبع مشروعیتبخش بیرونی توجیه شود .این امر
در تناقضات ایدۀ پایان تاریخ خود را هویدا میکند.
اما در این خصوص ،میتوان به جای «غایت» برداشتی رادیکال از «جهت» ارائه
غایت بیرونی مبتنی نباشد؛ یعنی عمل یا ایده را نه با مقصد بیرونی،
کرد که خود بر ِ
بلکه با خود مبداء بسنجد .این مشابه گذار از معیار صدق مبتنی بر مطابقت به
معیار صدق مبتنی بر انسجام است« :جهتی تعیینکنندۀ غایت»! اما مگر ممکن
درستی حرکت یا حتی
ِ است؟ تاکنون این غایت (مثال اصفهان) بود که تعیینکنندۀ
«جهت» بود (میخواهیم از تهران به اصفهان برویم ،پس باید در جهت جنوب
355
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حرکت کنیم) .اما این برداشت از «جهت» داللتهای دیگری دارد .اینجا باید
برداشتی به طور خاص سه بعدی و به طور عام مکانی از جهت را کنار گذاشت و به
نقد کشید .جهت نه مکانی (امتدادی) بلکه اشتدادی است .نه رو به بیرون بلکه رو
به درون دارد .در اینجا رابطۀ مبداء و مقصد مکانی نیست و در نتیجه ،نوعی
ندیدن هر کدام از طرفین آن فرد را در
ِ «اینهمانی در عین تفاوت» وجود دارد که
غایت بیرونی و
پرتگاه فرومیاندازد :یکی ،گرفتار شدن در یافتن ،توجیه و رسیدن به ِ
انتقادی آنچه هست .اما درک این امر نیازمند توضیح
ِ تصدیق منفعالنه و غیر
ِ دیگری،
بیشتری است.
از یک سو ،نوعی اینهمانی میان مبداء و غایت وجود دارد ،چرا که سوژه بنا نیست
هدفی خیالی را در جهان خارج محقق کند یا به «جایی» برسد ،بلکه ،چنانچه از
نخستین صفحات این متن نشان دادیم ،بناست زیستن خود را معنادار و موجه
ِ
نماید .این زیستن معنا ،ارزش یا توجیه خود را از چیزی بیرونی نمیگیرد (به دالیلی
که ذکر شد) ،بلکه بناست خودش موجهکنندۀ خودش باشد .زیستن به وضعیتی
همزمان نظری -عملی اشاره دارد و آنچه زیستن را در این معنا محقق میسازد،
شدن خویش در بطن جهان و مواجهۀ هر لحظۀ سوژه با خودش ،با زیستنش ،با ِ
شدن جهان در بطن خویش است .بنا نیست هدفی بیرونی برای سوژه تعیین شود که
ِ
مثال اگر سوژه بعد از یک سال به آن هدف نزدیک شد ،زیستش باارزش است و اگر
دور شد ،زیستش بیارزش .این نوع مواجهه خود یکی از علل اصلی دگرآئینی یا
معنایی حیات سوژه است .سوژه بناست در هر لحظه خودآئین ،معنادار و موجه
ِ بی
بزید .پس در این معنا مبداء سوژه همان مقصد اوست.
از سوی دیگر ،اگر موضع فوق را یکجانبه بخوانیم ،آنگاه این توهم پیش میآید که به
واسطۀ اینهمانی مبداء و مقصد ،هر زیستی فینفسه معنادار است .سوژه میتواند
356
فصل .5غایتشناسی
بدون هیچ زحمتی ،مدعی باشد که من هر لحظه در حال زیستن اکنونم هستم.
ِ
آنچه این روزها در سطحی عوامانه تحت عنوان نظریۀ «حضور در لحظه» (و
ً
عوامانهترین شکل آن مثال از سوی اکهارت توله) رواج یافته است ،نمونهای از
همین یکجانبگی است .اینکه «تا جای ممکن نباید به گذشته و آینده فکر کرد و
خود را آشفته ساخت .باید در لحظه زندگی کرد و هر لحظه را با تمام وجود زیست
ً
و تجربه کرد .گذشته گذشته است و اصال چرا به آن فکر کنیم؟ آینده هم که هنوز
نیامده است که بخواهیم نگرانش باشیم .پس بیایید با تمام وجود در لحظه متمرکز
ً ً
شویم و حالش را ببریم» .چنین رویکردی ،هرچند شاید بعضا و موقتا در خصوص
برخی افراد با انبوهی از تشویش و دغدغههای کاذب اندکی مفید باشد (که حتی در
همین هم جای تردید است) ،اما خود میتواند به اعلی درجۀ نیهلیسم منجر شود.
یگر این مواجهه مدنظر قرار گیرد :درست است که
پس در اینجا الزم است وجه د ِ
زیستن با اکنون پیوند خورده ،اما خود مواجهه با اکنون «جهتمند» است .یعنی راه
برون رفت از بدل ساختن زندگی به نقطههای متکثر (اکنونهای اتمیستی) ،بدون
مندی مواجهه با اکنون است .این ّ
دچار شدن به پیوستار کمی ،همین ایدۀ جهت ِ
ً
جهتمندی دقیقا حاصل مواجهه با گذشته از مصدر آینده است .من پیشتر در
ً ً
پرتابهای فلسفه اجماال اشارهای به این مطلب داشتهام که آن را عینا نقل میکنم:
357
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
جی پروبلماتیک اکنون و نسبت آن با آینده ،تنها میتواند به میان ِ
پروبلماتیک
ِ گذشته و آینده روی دهد .حتی فراتر از آن ،این خود
اکنون است که نه تنها امکان پیوند گذشته و آینده را فراهم میآورد،
بلکه حتی آن را ضرورت میبخشد .نه تنها گذشته ضرورتبخش
آینده است ،بلکه آینده معنابخش به گذشته است ،و در این معنا،
امکانات گذشته است .چه گذشتهها که در آینده بازمعنا
ِ بخش
تحقق ِ
1
و در این بازمعنایی محقق نشدهاند!
ذاتی مستقل اتمیزه نیست (این
پس هدف اندیشیدن به اکنون در مقام یک عنصر ِ
ِ
همان وجهی است که هگل در بخش «یقین حسی» از پدیدارشناسی روح رسوایش
ساخته بود) ،مسئله حتی ایستادن در اکنون رو به آینده برای تحقق امکانات گذشته
هم نیست ،از آن فراتر ،حتی ایستادن در اکنون رو به گذشته برای نوعی رجعت
کودکی قبل از بلوغ ،یا طبیعت قبل از
ِ نوستالژیک (به بهشت پیش از گناه اولیه ،یا
ً
تمدن) نیست ،بلکه مسئله دقیقا همان است که به زحمت شاید بتوان تصورش کرد:
یعنی ایستادن بر آینده برای تحقق گذشته« .اکنون» چیزی نیست جز خود همین
«ایستایی پویا» .مواجهۀ معنادار با اکنون ،به چگونگی این ایستادن بستگی دارد ،اما
ِ
ً
محل ایستادن در اکنون نیست ،چرا که اکنون اصال محلی ندارد ،جایی ندارد،
ِ
چیزی نیست .همچنین گذار عرفی از قوه به فعل نه تنها باید در گام نخست،
معکوس شود ،بلکه در گامهای بعدی باید به کلی ویران و بازسازی شود .تنها
زمان
برداشتی غیرخطی از زمان میتواند به ما در درک این وضعیت کمک کند ( ِ
تورخی) .گذشته هنوز محقق نشده است .گذشته هیچگاه محقق نخواهد شد .یعنی
در گام نخست ،چنین نیست که گویی گذشته ساحت رخدادهاست و آینده ساحت
امکانها .بلکه برعکس گذشته ساحت امکانهاست و آینده ساحت رخدادها .اما
358
فصل .5غایتشناسی
در گام بعدی ،مشخص میشود که حتی همین دوگانۀ امکان و رخداد ،قوه و فعل،
یعنی حتی همان تعبیر نقلشده از پرتابهای فلسفه ،نابسنده و یکجانبهاند .من در
نقل قول فوق با الهام از الیبنیتس ،برای ایستادن در برابر هر دو برداشت اتمیزه و
امتدادی از اکنون ،اصطالح «اشتداد» را مطرح کردم .اما با توجه به مقدمات فوق،
اکنون زمان آن فرارسیده است که به روشنگرترین مفهوم در اینجا بازگردم:
«پالستیسیته» .گذشته در گذشته نیست ،بلکه گذشته امری هست/خواهد بود
پالستیک ،یعنی کشآمده از ازل تا ابد ،از بینهایت (در معنای مرزی که همواره با
رفتن به قبل از آن تخطیپذیر است) تا بینهایت (در معنای مرزی که همواره با رفتن
به بعد از آن تخطیپذیر است)؛ و چنانچه معنای پالستیک نشان میدهد ،همزمان
ً
شکلدهنده (در این سطح همگان متفقالقولاند) و شکلپذیر (یعنی دائما در حال
ً
تحقق از طریق گذشته) و به همین دلیل انفجاری است .احتماال عقل عرفی از
تصور این وجه دوم و سوم سر باز میزند و در بهترین حالت میپذیرد که فالسفه
ممکن است سخنانی بگویند که با عقل جور درنمیآید ،و از تصور انسان خارج
است .من موافق چنین شیوهای برای توجیه یک استدالل فلسفی نیستم .به همین
دلیل ترجیح میدهم مطلب را به زبانی سادهتر توضیح دهم.
359
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بپرسم یک رخداد تا چه زمانی رخ میدهد ،به نظر عقل عرفی سوال بیمعنایی
است« .خب معلوم است یک رخداد همان یک باری که رخ داده است رخ
میدهد» .اما بگذاریم برای شروع بپرسم که یک رخداد تا چه زمانی تفسیرپذیر
است؟ خب در این سطح ،شاید عقل عرفی ،با کمی چکوچانه بپذیر که «تا ابد».
ً
یک رخداد (مثال یک انقالب) ،ممکن است در تاریخ بسته به ارزشها و شرایط،
بارها و به تناوب مدح یا سرزنش شود ،خیر یا شر تلقی شود و الی آخر .خب حال
ایدئالیسم پویا مسئله را به راحتی و به سرعت حل
ِ بیآنکه بخواهم به کمک مبانی
کنم ،سعی میکنم به همان زبان رئالیسم عقل عرفی (یعنی کسانی که هنوز دچار
توهم دوجوهریت میان ایده و فعلیت هستند) استدالل را ادامه دهم .مگر نه اینکه
تفسیرها از یک رخداد ،ممکن است روی وقوع سایر رخدادها تاثیر بگذارد؟ اگر
ً ً
همین «تاثیرگذاری» (یعنی مفهومی مشخصا در حوزۀ فعلیت) دائما در حال تغییر
ً
و بازاثرگذاری است ،این دقیقا معادل این است که بگوییم «یک رخداد تا ابد در
حال رخ دادن است» .به بحث اصلی بازگردیم.
بنابراین ،یک رخداد ،در حقیقت یک «رخ داد» نیست ،بلکه یک «همواره رخدهنده
و رخنماینده» است .اینکه این رخدهندگی در هر لحظه کدام یک از ُ«رخ»های
خود را بنماید ،بر عهدۀ مواجهۀ سوژه (یا بیناسوبژکتیویته) با اکنون است .البته این
نوید را به مخاطب خواهم داد که این مباحث انتزاعی یا شاید پیچیده در بخشهای
ً
عملیتر اخالق و سیاست نمودهای ملموستری خواهد یافت .برای مثال ،دقیقا
همین نوع مواجهه با اکنون از طریق ایستادن در آینده رو به گذشته ،بعدها به اصل
نخست اخالق بدل خواهد شد ،تحت عنوان «پذیرش [فعاالنۀ] مسئولیت
ضرورت» .اما تا جایی که به بحث حاضر مربوط است ،تمایز جهت و غایت
پیش روی غایتشناسی رها کند .غایت همواره به جایی
میتواند ما را از بنبست ِ
اشاره دارد ،اما جهت در عین حال که اشاره میکند و سمتوسو را تعیین میکند،
360
فصل .5غایتشناسی
اما به مقصد مشخصی و نهاییای نیاز ندارد .شاید مخاطبی این نقد را مطرح کند
جهت «جهت» معیار جهت است« .اگر غایت نباشد ِ که مشکل باز هم تعیین خود ِ
را چه چیزی تعیین میکند؟» البته در باال به نحو تلویحی به این نقد پاسخ داده شد،
اما اکنون آن را با تفصیل بیشتری شرح خواهیم داد.
ذاتی مبداء
جهتمندی نه برآمده از وجه «اینهمانی» ،بلکه برآمده از وجه «تفاوت» ً ِ
(و نه تفاوت مبداء و مقصد به مثابۀ دو امر متمایز) است .این تفاوت اوال از بطن
نااینهمانی نهفته در بطن اینهمانی ،یا حتی
ِ اینهمانی ،یا به تعبیری آدورنویی ،از بطن
ِ
کنندگی دو (یا چند) قطب همنام ،حاصل شده است .در ِ به بیان دقیقتر ،از بطن دفع
نتیجه ،نه حاصل نوعی تفاوت (مکانی) میان یک نقطه و نقطۀ دیگر ،بلکه حاصل
تفاوتی ذاتی میان یک نقطه و خودش است (البته «خودش»ای که طی مواجهۀ
حاصل از مبارزه درمییابد که نه «خودش» ،بلکه نوعی «دیگری» در بطن
ً
خود همواره ناتمام
«خودش» است) .ثانیا این تفاوت ،برآمده از فرصتی است که ِ
مندی این مواجهه پالستیک) رخداد ایجاد کرده است .جهت ِ ِ فعلیت
ِ بودن (یا
ِ
معنادار سوژه نیست،
ِ حرکت
ِ جهت
نیازمند غایتی بیرونی برای ارزشدهی یا تعیین ِ
خوردن رخداد بر خودش (یا به بیان دقیقتر ،شکست در یک تا ِ خود نحوۀ تا
بلکه ِ
زدن دقیق و منطبق) ،مازاد یا امکانی تازه را خلق میکند که تا پیش از اکنون ،یعنی تا
ِ
خوردن خاص ،ممکن نمیبود .این مواجهه همان است که در
ِ پیش از تجربۀ این تا
فصل سیاست ،تحت عنوان «تجربۀ سیاسی» ،بدان خواهم پرداخت .اما اکنون به
تعبیری که در فصل اخالق به کار بردهام (یعنی پذیرش مسئولیت ضرورت)
بازمیگردم .ایدۀ «پذیرش ضرورت» کلیدی بسیار حساس است که شاید دری را
بگشاید ،اما ممکن است شهری را قفل کند .هرچند استفاده از دو اصطالح
«پذیرش» و «ضرورت» بسیار مخاطرهبرانگیز است و ممکن است به یکباره سوژه را
محض ضدسیاسی و غیراخالقی درافکند (انفعالی که خود سوژه،
ِ به نوعی انفعال
361
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حتی یک سوژۀ مبارز ،همواره میل دارد بدان دچار شود) ،اما برای پیشبرد بحث
ّ
بسیار الزم است .در فصل هستیشناسی برداشت تازهام از ضرورت علی را بسط
داده ام ،اما تا جایی که به بحث حاضر مربوط است ،میتوان به کمک مباحث فوق،
مندی برآمده از خود ضرورت است که اینگونه نتیجهگیری کرد که تنها جهت ِ
دادن رخداد خرمیتواند جهت را بدون غایت ،فقط با تکیه بر همواره ُرخندادگی ُ
ِ ِ
ممکن سازد.
البته ما تاکنون تنها توانستیم به کمک احیای معنا و کارکرد مفهوم «جهت» ،آن را
یی) «غایت» کنیم تا تازه بتوانیم از
جایگزین برداشت کلیشهای (آخرالزمانی و اتوپیا ِ
حرکت موجه بدون غایت بیرونی سخن بگوییم .اما این سوال اصلی دیگر همچنان
پابرجاست که این جهت چگونه موجه میشود یا ارزش مییابد؟ مگر نه اینکه
ارزی ارزشی و در نتیجه ،ناتوانی در ارزشگذاری
«پذیرش ضرورت» به نوعی هم ِ
منجر میشود؟ اینجاست که باید به عنوان آخرین گام در ساحت غایتشناسی،
بحثمان در ارزششناسی را ،که به دلیل طرح بحث تمایز غایت و جهت نیمهکاره
رهایش کردیم ،از سر بگیریم و به انجام برسانیم.
آنچه ما واجد ارزش مینامیم ،پنج وجه دارد :نخست ،مالحظه کردیم که این نظام
ارزشگذاری ،برخالف رویکرد غالب ،نتیجهگرا (در مقام شعبهای از غایتگرایی
شناختی بقا و میل ،نیست .پس خود امر
ِ بیرونی) ،به ویژه در ساحت سطوح غایت
(یعنی در اخالق و سیاست عمل اخالقی و سیاسی) یا زیستن باید ارزشگذار
ِ
باشد .برای توضیح این نکته کل بحث فوق دربارۀ جهت و غایت را طرح کردیم.
دوم ،ارزش عمل سوژه را نه نتیجۀ آنچه او انجام داده (نتیجهگرایی) و نه حتی آنچه
ِ
میخواسته انجام دهد (نیتگرایی) ،بلکه آن امر ایجابیای تعیین میکند که او با
میدان عمل آورده است :یعنی سهگانۀ آگاهی ،آمادگی و قاطعیت .آگاهی
ِ خود به
362
فصل .5غایتشناسی
ً
نازل دانش ،یعنی داشتن روایت (تحلیل) دربارۀ نحوۀسه وجه دارد ،اوال ،سطح ِ
ً
وقوع رخدادها (تاریخ چیزها)؛ ثانیا ،تجهیز و توانایی تحلیل و توجیه یک عمل و
ِ ً
قدرت تصمیمگیری ،و ثالثا ،حفظ هوشیاری در لحظۀ عمل در برابر غلبۀ عواطف و
ً
احساسات (در جای دیگری مفصال توضیح داده شده است که این امر به معنای
مخالفت یا ضدیت با عواطف نیست ،بلکه بیش از همه ملهم از آن چیزی است که
اسپینوزا ،البته به شیوهای که نقدهایی بر آن وارد کردهایم« ،درمان عواطف»
مینامد) .پس ،سوم اینکه ،آمادگی و قاطعیت دو عنصر کلیدی دیگرند .آگاهی
برای تحقق باید آمادگی الزم برای عمل قاطعانه را داشته باشد .آگاهی بدون
ً ِ ً
قاطعیت ،صرفا فرد را به یک وراج اخالقی بدل میکند که دائما میان عذاب وجدان
ِ
و آرمانهای بزرگ در نوسان است .اما این قاطعیت را نمیتوان با زور زدن در لحظۀ
میدان زیستن آمد .زور زدن برای
ِ عمل حاصل کرد ،بلکه باید از قبل آماده به
قاطعیت اخالقی بدون آمادگی الزم ،نه تنها منظرهای رقتانگیز را رقم میزند ،بلکه
منجر به از دست رفتن آگاهی و غلبۀ عواطف کور خواهد شد .پس این نکتۀ بسیار
مهم در حل بحر ِان ارزششناسی است :مسئله این نیست که این عمل ارزشمند
است یا نه ،بلکه مسئله این است که سوژه ارزشمدار و ارزشساز است یا نه .حال،
زندگی
ِ و این وجه چهارم است ،میتوان دریافت که چرا از ابتدای این متن بر
ارزش خود عمل .این
ِ معنادار یا ارزشمند سوژه (یعنی عامل) تاکید میشود نه بر
فعلیت ضروری است
ِ عمل است که به واسطۀ تحقق نسبیاش فینفسه در ساحت
و نسبت به خیر و شر بودن بیتفاوت است .به همین دلیل نخستین گام سوژه این
مسئولیت این ضرورت را بپذیرد (هرچه که باشد) ،اما آنچه میتواند ارزش
ِ است که
پیدا کند ،آنچه میتواند حتی به عمل ارزش ببخشد ،آنچه چنان بصیرتمند است
که میتواند نادیدنی را ببیند ،یعنی ُرخندادگی یک ُرخداد را تشخیص دهد ،و آنچه
شایسته است که به یک عمل (رخداد)« ،جهت» اطالق کند ،در سطح نخست
خود «سوژه» و در سطحی فراتر «بیناسوژگانیت» است
سطح این کتاب) ِ (یعنی
ِ
363
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
(همین محوریتبخشی به سوژه است که باعث میشود ما سوژۀ اخالقی را بر
اساس معنای اخالق تعریف نکنیم ،بلکه برعکس ،اخالق آن است که سوژۀ
ً
قدرت
ِ خود
اخالقی میکند) .و وجه پنجم و آخر اینکه مهمترین مالک ارزش دقیقا ِ
پذیرش ضرورت آن است .این قدرت البته نه
ِ فروبستگی رخداد در عین
ِ تن ندادن به
از جنس پوالد (همچون اسطورۀ خدایان و قهرمانان یونان یا بازوهای پیچیده و
ذیرندگی
ِ سینههای ستبر :فضیلتهای الیتغیر) است نه از جنس ژله (االستیسیته یا پ
داری متاخر :نسبیگرایی نیهیلیستی) ،بلکه پالستیک است (هم مطلق سرمایه ِ
ِ
میتواند کش آید و هم قابل اتکا باشد ،هم میتواند شکل پذیرد ،هم میتواند شکل
دهد و مهمتر از همه ،به وقتش ،میتواند منفجر شود و منفجر کند) .چنین سوژهای
میداند که فینفسه نه معنایی در جهان هست و نه ارزشی ،اما این بدان معنا نیست
که ارزش و معنا اموری ثانویه و فرعی و اعتباریاند ،بلکه میتواند معنا و ارزشی
خلق کند که ،برعکس ،جهان (طبیعت ،انسان و خدا) در برابر آن فرعی ،ثانویه و
اعتباری باشند .معنا و ارزشی که نه تنها به زیستن خود او ،بلکه به خود جهان،
ِ
انسان و خدا نیز معنا و ارزش ببخشد .و خواهیم دید که سوژه تنها بدین معنا ،یعنی
ناتمام زیستن معنادار و ارزشمند
تحقق همواره ِ
ِ در مقام تجمعی شدتمند معطوف به
ِ
ضرورت ُصلب امور رویداده) «شود» .اینجا سوژه در
ِ است که میتواند «آزاد» (از
مسئولیت این ضرورت ،میتواند با
ِ پذیرش واسطۀ به حتی ضرورت محض، ِ بطن
کثرتی بیشمار از امکانات رخدادگی مواجه شود .این همان ایدۀ رهاییبخشی است
که در برابر چشم همۀ ما قرار دارد ،اما حتی آنها که مشاهدهاش کردهاند ،از فرط
شدتمندی متراکم درونماندگارش ،به برداشتی تقلیلگرایانه و
ِ ناتوانی در هضم
سطحی از آن پناه بردند :یعنی به تمثیل جهانهای موازی .اما آنچه ما دیدیم،
زمانهایی موازی است که همه در بطن یک رخداد چکانده شدهاند و در انتظار
رهاسازی انسدادشان .این معنا از «جهت» مبنای ارزش
ِ مبارزانی خالقاند برای
مبارزه است.
364
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
ََ
تمثیالت علم و دین
ِ دو ابرنظام
متعارف
ِ چنانکه در فصل معرفتشناسی مالحظه کردیم ،دانش ما (در معنای
شناخت چیزی قطعی دربارۀ یک ابژه) نه ناقص ،نه حتی بسیار اندک ،بلکه متناقض
بالذات است .اما تا آنجا که به فصل حاضر (در مقام مکمل معرفتشناسی) مربوط
است میتوان هر شکلی از ایدئولوژی یا نظام باورشناختی را بر سهگانۀ
میل/تجربه/اسطوره بنا نهاد .به بیان دیگر ،انسانها هم دارای میل هستند که
انگیزانندۀ رفتار و اعمال آنهاست ،هم دارای تجربهاند و هم میل دارند که
تجربههای خود را بیان کنند و به همین دلیل به اسطورهها (یعنی همان قصهگویی)
پناه میبرند .پیشتر ،در حدی که به این نوشتار مربوط میشد ،به کارکردهای
ً
متناقض میل انسانی و برساختن دو انگارۀ بهظاهر مجزا اما عمال در هم تنیدۀ ،لذت
ِ
و درد پرداختیم .در اینجا به نسبت دو وجه دیگر خواهیم پرداخت که برسازندۀ تمام
َ
باور رقیب (یعنی علم
اصلی ِ
ِ نظامهای باور بودهاند .ما در ادامه همچنین دو ا َبرنظام
و دین) را با هم مرتبط خواهیم ساخت و در عین تصدیق تفاوتهایشان ،منطق
مشترکشان را برمال خواهیم کرد و نشان خواهیم داد که چرا و چگونه هر دو ،در
365
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تمثیالت ناموجه به شمار میروند و چگونه
ِ معنای متعارف و شایع ،نظامهای
میتوان آنها را موجه ساخت .در اینجا ما به ناچار باید نوعی نظریۀ دین یا نظریۀ
علم ارائه دهیم که حداکثر شمول را در خصوص ادیان و علوم بشری داشته باشد و
حتی از آن هم فراتر رود1.
ً
همچنین پیش از ورود به بحث اصلی الزم است مجددا خالصهای اجمالی از
مبانی ارائه شود .ما پیشتر در این خصوص مباحثی را مطرح کردهایم .اما در ابتدای
ً
این فصل ،مستقال برخی مقدمات قبلی در فصول معرفتشناسی و روششناسی را
بهاجمال بازگو میکنیم تا بتوانیم انسجام بحث را تقویت کنیم .هر باوری ،اعم از
علمی و غیرعلمی ،دینی و غیردین ی ،منطقی و غیرمنطقی ،عقلی و غیرعقلی،
اسطورهای و غیراسطورهای و غیره در بستر خود معنادار است .هیچ معیار قطعی و
کلیای وجود ندارد برای ارزیابی صحت و سقم یک باور .به همین دلیل ،هیچ
باوری را نمیتوان رد کرد ،بلکه تنها میتوان آن را به نقد کشید ،آن هم بر اساس ایدۀ
مبانی درونیاش تا
چهارچوب قلمرو خودش و بر اساس ِ
ِ نقد درونزا ،یعنی تنها در
جایی که با ناقد اشتراک دارد .اما مگر یک رویکرد میتواند بر چند پایگاه (خود و
رقیب و حتی پایگاههای دیگر) بایستد؟ در این معنا ،آیا بهتر نیست بهواسطۀ این
ً
قید نقد کردن را بزنیم و
نقد قاطع و سرراست ،اصال ِ
قطعیت مبانی و ناتوانی در ِ
ِ عدم
عقاید مختلف را در عین تفاوتهایشان بپذیریم؟ این هم البته یک راه است :راه
ِ
الیستیک پستمدرن .نقدها بر این رویکرد بسیار است و ِ ایی پلور
نسبیگر ِ
ً ً
یابی متکثر و ثانیا
بودن وقوع غیرنمایشی این پایگاه ِ
مهمترینهایشان ،اوال ناممکن ِ
1
ذهن مخاطب گزافهگویی
این فراروی البته بسیار مهم است ،اما سخن از آن در همین آغاز ممکن است به ِ
ً
یا مهمل گویی به نظر برسد .بعدها در این خصوص سخن خواهیم گفت ،اما عجالتا و در قالب همین
درونی دین
ِ پاورقی الزم است اشاره کنیم که این فراروی دو حیث اصلی خواهد داشت که یکی به رابطۀ
دین آینده) اشاره دارد.
دین مخفی) و دیگری ،به نظامهای باور آینده (علم آینده و ِ
مقام ِ
وعلم (یا علم در ِ
366
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
کردن امکان هر شکلی از نقد .در این معنا ،چنانکه پیشتر اشاره
هولناک نابود ِ
ِ نتایج
شد ،نمیتوان حتی عظیمترین جنایات را مورد نقد قرار داد .بدیل دیگر اما ایستادن
بر یک پایگاه و نقد سایر مواضع از همان موضع ناقد است .این امر نیز مخاطرات
ِ
نفی سرکوبگرانۀ هر شکلی از دیگربودگی (از نمونۀ بسیاری دارد؛ برای مثالِ .1 ،
استعمارگرایانۀ قرون 18و 19تا نمونههای خشونت استعمارستیزانۀ بنیادگرایانه)؛ .2
ً
بودن انتخاب پایگاه (عمدتا متناظر با
فهم دیگری؛ .3تصادفی و حادثی ِ عدم امکان ِ
نابودی امکان دیالوگ باِ . 4 دینی)؛ ، فرهنگی ، قومی ، افیاییر جغ پرتابشدگی
مشهور
ِ شدن گفتگوها با مونولوگهای متکثر) و . ...این دوگانۀ
دیگری (بدل ِ
جزماندیشی-نسبیگرایی ،فضای فکری حاکم بر جهان امروز را برمیسازد که
دوگانۀ دموکراسی/افراط گرایی نیز از تبعات سیاسی آن است .اما آیا راه دیگری
فنی کلمه« ،رفع» کرد؟
وجود ندارد؟ آیا نمیتوان این دوگانه را به معنای ِ
مقدمه
ً
برای آغاز بحث باید مجددا از سوژه و تجربهاش آغاز کنیم و هر آنچه نمیدانیم را
در ابتدا ناشناخته و نادانسته فرض کنیم .در این معنا این فصل را میتوان در ادامۀ
فصل معرفتشناسی جای داد که به دالیل ساختاری در اینجا درج شده است .در
مقدمات فصل حاضر ،در حقیقت دستاوردهای آن فصل است .ما
ِ نتیجه ،بخشی از
واقعا پیشاپیش چه میدانیم؟ هیچ .پس ما چه داریم؟ تجربه .این تجربهها البته به
حواس پنجگانه محدود نمیشوند .هر آنچه انسان حس یا احساس میکند 1ذیل
تجربه جای میگیرد .در تجربه تردیدی نیست .به بیان دیگر ،فارغ از مباحث
1پیش تر و البته با اندکی اغماض تصمیم گرفتیم که «حس» را به حواس پنجگانه و «احساس» را به مابقی
تجارب انسانی نسبت دهیم .هر چند میدانیم که مرزی تخطیناپذیر میان اینها وجود ندارد .اما این
تقسیمبندی کارکردگرایانه برای بیان مطلب مفید است.
367
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بیپایان دربارۀ ابژۀ تجربه یا علل آن ،و نیز سوژۀ تجربه و ماهیت آن ،در خود تجربۀ
تجربه نمیتوان تردید کرد .برای مثال من اکنون احساس گرسنگی میکنم .در اینکه
ً ً
آیا واقعا بدن من نیاز به غذا دارد میتوان تردید کرد .در اینکه اصال گرسنگی ربطی
ً
به بدن من دارد و مثال معده چگونه کار میکند و مغز و سایر اندام بدن چگونه
واکنش نشان میدهند که به من احساس گرسنگی دست میدهد ،مناقشات زیاد
ً
است .در اینکه اصال گرسنگی چیست و اینکه آیا چیزی جز احساسی مبهم است،
ً ً
و حتی در اینکه اصال من بدنی دارم یا اصال چیزی خارج از من (اعم از بدن یا
جهان خارج) وجود دارد یا نه میتوان تردید کرد .حتی در اینکه «من»ای پیوسته و
پایدار ،در مقام یک امر واحد و ثابت وجود دارد میتوان مناقشه کرد .اما در یک
چیز نمیتوان تردید کرد ،آن هم اینکه اکنون چیزی تجربه میشود که حاال به هر
دلیلی آن را احساس گرسنگی میدانم .بحث روشن است ،اما به ذکر مثالی دیگر
اکتفا می کنم .فرض کنیم من در صحرا به ناگاه از دور برکۀ آبی را مشاهده میکنم.
ً
بله ،احتمال دارد این برکه سراب باشد .اصال احتمال دارد که صحرایی در کار نباشد
ً
و من مثال در خواب چنین تجربهای را داشته باشم .اما علیرغم همۀ اینها ،علیرغم
عدم وجود ابژۀ حسی ،علیرغم مناقشات دربارۀ ماهیت علل موجدۀ وجود یا ِ
ِ
حواس ،در اینکه حسی وجود دارد که من بنا به قرارداد آن را مشاهدۀ آب مینامم
تردید نیست .حتی اگر نامی هم برایش وجود نداشت ،پیش از هر گونه
مفهومپردازیای ،در وجود خود تجربه نمیتوان تردیدی کرد .مسئله گذار از تجربه
به دانش است .به بحث اصلی باز میگردیم.
368
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
انتساب صفت نوعی مقید کردن است .آنچه
ِ آن را جزئیتر میکند .در این معنا ،هر
آمیختگی این کلیتبخشی و جزئیتبخشی است .در
ِ ما شناخت مینامیم حاصل
نتیجه ،آنگاه که تجربهای تکرار میشود نوعی شناخت بر اساس وجه اشتراکش با
تجربۀ قبلی (یا با دستهبندی مفاهیم و صفات بر اساس مجموعۀ تجارب قبلی)
شکل میگیرد .این آغاز علم است :آغاز هر نوع شناختی و حتی آغاز هر نوع
باوری.
روشن است که فرد در گام بعدی خواستار تبیین تجربههای خویش است .هدف
ً ِ
ارسطویی «میل فطری به شناخت» ،بلکه احتماال نقش
ِ توخالی
ِ البته نه شعار
ِ
غایت بقا و ارضای میل است .این نکته حائز اهمیت است
ِ دو برآوردن
ِ شناخت در
که انسان هیچگونه غایت مستقل یا اصلیای به نام «شناخت» ندارد .غایت
غایت سلطه بر طبیعت و
ِ شناخت ،تنها ویترینی است برای غایات دیگر :مانند
تهدیدات پیشتر ناشناخته
ِ غایت تسهیل ارضای میل یا تضمین بقا در برابر
دیگرانِ ،
و غیره .در سطح غاییت بقا ،نه تنها ارزش شناخت روشن است ،بلکه از حیث
وجودی شناخت است .و در سطح غاییت لذت (یا ِ تبارشناختی ،تبیینکنندۀ فلسفۀ
ً
تجارب لذتبخش و نیز
ِ بیشتر ار
ِ ر تک خواستار عمدتا میل) میدانیم که انسان
تجارب آزارنده است و در نتیجه ،باید به درکی ،هرچند ظاهری ،از علل این
ِ کاهش
انسان قصهگو یا روایتگر مواجهیم ،تبیین علل
ِ تجارب برسد .از آنجا که ما با
ِ
رویدادها و تجارب به خلق روایتها انجامید .ابتدا این روایتها از حیث مکانی
جزئی بود اما رفته رفته به کل جهان بسط یافت ،و از حیث زمانی نیز با ازلیت و
انسان قصهگو شخصیتهای قصههایش را خلق/کشف
ابدیت پیوند خورد .در اینجا ِ
کرد :اسطورهها .این آغاز هر روایتی از جهان است و در حقیقت ،از قضای روزگار،
آغاز همزمان علم ،دین و فلسفه .در این معنا ،برخالف روایت مشهور منطق حاکم
ِ
بر علم و منطق حاکم بر دین ،دستکم در این سطح ،مشابهاند .تفاوت در تکنیکها،
369
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
نوع تعمیمپذیری و کارآمدی است .میتوان این تحلیل را بیشتر بسط داد ،اما عجالتا
ِ
توجه دائمی به آن ،به مسیر اصلی بازمیگردیم .در اینجا البته عامل بسیار
در عین ِ
مهم سیاسیای نیز دست اندرکار بود که روایتها را با مناسبات قدرت پیوند میزد.
روایت «حاکم» باشد .اگر روایتی بر اذهانِ به بیان دیگر ،روایتی حاکم میشود که
ً
«حاکم»
ِ اصلی
ِ روایت احتماال نباشد، امروز «حاکم»
ِ اصلی
ِ حاکم باشد که روایت
فرداست .میتوان قرائتی فوکویی از مابقی ماجرا ارائه داد .اما اجازه دهید در اینجا
اصلی این متن را ادامه دهیم.
ِ وارد این حواشی نشویم و ایدۀ
انسان چگونه میتواند بشناسد؟ چگونه میتوان دو تجربه را کنار هم نهاد و از آنها
وجهی مشترک استخراج کرد؟ نکته اینجاست که هر اینهمانسازیای ،هر اشتراکی،
به ناچار نوعی تحریف است ،چرا که وجوه متفاوت را باید نادیده بگیرد .فارغ از کنار
گذاشتن تفاوتها و انتزاع شباهتها برای رسیدن به کلیات ،پرسش اصلی این
ِ ً ِ
است که اصال چگونه میتوان از دو تجربۀ مشترک به حقیقتی ورای آنها رسید.
انسان قصهگو برمال میشود .قوهای که در
ِ اینجاست که یکی از مهمترین خصائص
کنار میل و حس/احساس نقشی جدی ایفا کرد« ،تخیل» بود (که حتی مقوم خود
منطق حاکم بر اسطورهپردازیهای اولیه همچنان بر
میل و حس/احساس نیز بود)ِ .
ذهن امروز ما نیز حاکم است .ما همین امروز نیز برای تجارب مشترک به کمک
ِ
زدن آن
تخیلی علت و محک ِِ زدن
تخیل علتتراشی میکنیم .حتی برای این حدس ِ
تجارب بعدی نامی هم اختراع کردهایم :استقرا .بدون تخیل استقرا بیمعناست .و
ِ با
استقرا به یک معنا قانون حاکم بر هر گونه علم و دین است .این خبر البته حامیان
علم را غمگین و حامیان دین را شادمان میکند .اما در این خصوص عدالت در
انتظار همگان است.
370
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
فرض کنید در خانه نشستهاید و به ناگاه صدای جیغ میشنوید .صدا بالفاصله قطع
حسی شنوایی ما مربوط به همان یک لحظه بود .اما تخیل
ِ میشود .کل کارکرد اندام
تازه شروع به کار میکند (البته مرادم در اینجا تخیل در سطح قصهگویی است ،چرا
که تخیل در سطحی ابتداییتر در خو ِد شنیدن نیز درست اندرکار است) .صدا از
کدام سمت بود؟ چه کسی بود؟ آیا کسی را خطری تهدید میکند؟ آیا من باید
حیوان قصهگو بهسرعت شروع به تولید روایت میکند .فرض کنید چند
ِ کاری کنم؟
ثانیه بعد صدای دری را بشنوید که کوبیده میشود یا صدای چیزی که شکسته
میشود .تخیل به سرعت همۀ اینها را به هم ربط میدهد و روایت را توسعه
ً
میدهد؛ مثال این گزاره« :فردی به خانۀ همسایۀ ما که زن تنهایی است حمله کرده و
در حال ضرب و شتم اوست» .تجربۀ بعدی بالفاصله این روایت را تعدیل میکند.
مثال اگر صدای جیغ بعدی از همان سمت خانۀ همسایه بیاید این روایت شدیدتر
میشود ،حال آنکه مثال اگر از همان سو صدای خندۀ زنی بلند شود ،روایت قبلی
زیر سوال می رود و حتی شاید آن جیغ هم لذت بخش تلقی شود .حقیقت کدام
است؟ آیا امکان ندارد که این تجارب هیچ ربطی به همدیگر نداشته باشند :فرض
کنید ،صدای جیغ از تلویزیون همسایه بود که در حال تماشای فیلم سینمایی بود
شدن در مربوط به همسایۀ پایینی بود که پنجره را باز کرده
حال آنکه صدای کوبیده ِ
شدن در شده بود و صدای شکستن ظرف هم ناشی از بیدقتی بود و باد باعث بسته ِ
ِ
کردن گلدانها بوده باشد؟ حال فرض کنید که شما هیچگاه ِ سرایدار در جابجا
نهایی ماجرا را
ِ سقم و صحت توانیدنمی نهایت در و شوید خارج نمیتوانید از خانه
ً
بررسی کنید .هر تجربهای صرفا دادهایاست که به پایگاه دادۀ تخیل شما اضافه
ِ
میشود .همۀ اینها را البته باید در کنار این حقیقت ایدئالیستی (مربوط به سطح
ابتداییتر تخیل) قرار دهیم که ما نه به صورت منفعالنه ،بلکه فعاالنه تجربه
میکنیم .به بیان دیگر ما نه تنها تجارب خود را دریافت میکنیم بلکه به نحوی آنها
را خلق میکنیم .کلید فهم کل نظامهای باور علمی و دینی و فلسفی نیز همین
371
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تجارب ما در تعدیل و جهتدهی به باور ما موثرند ،بلکه باور ما در
ِ است :نه تنها
آرمانی استقرا نیز از درون به
ِ ایدۀ نتیجه، در است. موثر نیز ما تجربۀ تبیین خود
ِ
چالش کشیده میشود ،آنگاه که خود ابزار شناخت بر محتوای شناخت اثر
میگذارد .این بحث به کفایت در فصول قبلی طرح شد.
نخست اینکه ،همانگونه که اشاره شد ،تاریخ علم نیز از روندی مشابه تبعیت
می کند و از این جهت علم هیچ برتری یا حجیتی نسبت به دین ندارد .گذار
روایت های دینی به یکدیگر شباهت زیادی به گذار روایتهای علمی به یکدیگر
دارد .اگر دانشمندان مدرن ،مدعی بودند که برخالف اغتشاش و آشوب در ادیان و
فلسفه های مختلف ،دستکم در علم نوعی وحدت رویه حاکم است و دانشمندان،
372
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
برخالف فالسفه و دینداران ،هرکدام کشفیات یکدیگر را به رسمیت میشناسند و
مانند مسابقۀ دوی امدادی عمل می کنند ،امروز (دستکم بعد از انتشار کتاب
فایرابند با عنوان ضد روش :طرح نظریۀ آنارشیستی معرفت) ،دیگر چنین توهمی،
جز نزد جزماندیشان علمی ،مانند هر نحلۀ جزماندیش دیگری ،وجود ندارد.
ً
دوم اینکه روایت ما هرچند از سوژه آغاز میکند ،اما به هیچ وجه دین را امری صرفا
اصلی تجربه را ناشناخته میداند یا دستکم
ِ روانشناختی نمیداند ،چرا که علل
معترف است که روایتی خیالی-تمثیلی دربارۀ آن به دست میدهد .به بیان دیگر،
ً
علت شکل گرفتن مثال فالن تجربۀ ماوراءالطبیعی صرفا بهمان اگر کسی بگوید که ِ
ً ِ
علت روانشناختی است (و مثال عرفا یا پیامبران دچار نوعی پارانویا یا شیزوفرنی
ً
هستند) سخنش اصال موجهتر از نظر کسی نیست که باور دارد عامل این تجارب
خیالی
ِ هویتی بیرونی به نام خداوند یا جن یا فرشته بوده است؛ چرا که ماهیت
روایتهای دینی و علمی مشابه اند و اگر تفاوتی هم میان آنها وجود دارد – که دارد –
کمکی به موجه بودن یکی نسبت به دیگری نمیکند .یک دیندار ممکن است در
فالن پدیدۀ طبیعی دخالت الهی را مشاهده کند و یک تجربۀ ساده (و در واقع هر
تجربهای) را به تجربهای دینی بدل کند .پس یک دیندار ،یک تجربه را بر اساس
همان پیشفرضها و معیارهایی اثبات میکند که مدعی است از خود تجربه کسب
ً
کرده است .و مگر یک دانشمند علوم تجربی نیز دقیقا چنین نمیکند؟ یک دانشمند
نیز در همهجا مداخلۀ قواعد فیزیکی را مشاهده میکند .در یک کالم ،اگر دیندار
مبتال به پارانویا باشد ،ابتالیش بیشتر از یک دانشمند علوم تجربی نیست :و البته هر
شکلی از شناخت ،هر شکلی از وحدتبخشی به کثرات ،هر شکلی از قصهگویی،
مستلزم نوعی پارانویاست.
373
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
تجارب معطوف به ابژۀ مادی (مثال مشاهدۀ یک سیب یا لمس یک
ِ سوم اینکه
ً
سنگ) از حیث حجیت هیچ ارجحیتی بر تجارب غیرمادی (مثال خلسۀ عرفانی یا
شنیدن صدایی از آسمان) ندارد .حامی علم میتواند ادعا کند که تفاوتی ماهوی
ِ
اینجا وجود دارد ،میان تجربۀ دینی و علمی .البته که تفاوتهایی وجود دارد ،اما نه
ماهوی ،یا دستکم نه آنگونه که حامی علم مدعی است .او مدعی است که یک
تجربۀ علمی (مثال جوش آمدن آب در دمای صد درجه) برای همۀ اذهان (دیندار یا
شنیدن صدای
ِ غیر دیندار) معتبر و مشترک است .در حالی که یک تجربۀ دینی (مثال
یک فرشته) را فقط برخی افراد ادعا میکنند .چنین مثالی (به عنوان مثال رایج)
سفسطهآمیز است .1 .میتوان تجارب دینی متعددی را نشان داد که همگان قادر به
مشاهدهاش هستند .مثال زمانی که یک دیندار در هنگام بارش باران ،مدعی است
که خداوند این باران را در نتیجۀ دعای خالصانۀ او برای باران فرستاده است ،کدام
اهل علمی میتواند خود بارش باران را انکار کند؟ مسئله این است که دیندار،
همان تجارب متعارف را – که حتی بسیاریشان مبنای کار دانشمندان هستند – به
نحوی دینی تفسیر میکند ،حال آنکه دانشمند همانها را به نحوی علمی .پس
صرف تجربه .و تفسیر نیز بر چهارچوبها و پیش
اینجا مسئله بر سر تفسیر است نه ِ
ً
فرضهای عمدتا مفروض گرفته شده مبتنی است .2 .شاید حامیان علم به
پذیری تجربۀ علمی برای همگان (یا دستکم اکثریت) استناد کنند ،اماتعمیم ِ
ّ
معیار کم ِی قابل تجربه برای تعداد بیشتری از
همانگونه که هیوم نشان میدهد ،خود ِ
مردم ،هیچ اعتباری به یک گزاره نمیبخشد .از کجا معلوم که اکثریت قریب به
اتفاق مردم ،دچار خطای مشترک نباشند؟ آیا خود تعمیمپذیری تجارب مورد ادعای
علم برای همگان ،نشاندهندۀ همپوشانی سطحیترین و عوامانهترین ساحت تجربه
نیست؟ .3همچنین اگر کسی بگوید که در علم شاهد نوعی پیشرفت هستیم ،و
دانشمندان پس از مواجهه با یک «خطا» بدان اعتراف میکنند و برخالف تعصبات
ً
دینی ،دانشمندان نظریۀ جدیدتر و معتبرتر را میپذیرند ،اوال باید پاسخ داد که مگر
374
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
ً
در ادیان شاهد نوعی تکوین ،یا گذار از یکی به دیگری ،نیستیم؟ ثانیا دستکم پس
از انتشار کتاب درخشان تامس کوهن ،تحت عنوان ساختار انقالبهای علمی،
دانشمند حقیقتجوی غیرجزماندیشی که به سرعت نظر
ِ دیگر آن تصویر موهوم
قبلیاش را وامی نهد تا نظر درست را برگزیند ،زیر سوال رفته است .دانشمندان ،تازه
ً
نه در اعماق رویکرد فلسفی (مثال در گذار از رئالیسم به ایدئالیسم) ،بلکه حتی در
سطح ابتدایی نظریات کلی و فرمولها و پیشفرضها ،بسیار جزمی عمل میکنند و
به هر قیمتی ،و حتی با تحریف دادهها و مستندات ،بر مدعیات قبلی خود پای
میفشرند ،به نحوی که تنها شاید انقالبی بتواند بر ادعای آنها مبنی بر یگانه روایت
حقیقی بودن ،خدشه وارد کند .4 .آنجا که دانشمند علوم طبیعی دیندار را متهم
می کند که برای دفاع از ادلۀ خود به امور موهومی مانند روح و فرشته و خدا اتکا
میکند ،تکیهگاه خود او نیز ،اگر کمی در آن غور کنیم ،اموری انتزاعی ،فرضی،
ناملموس و خیالی است که از این حیث نه تنها هیچ تفاوت ماهویای با مفاهیم
دینی ندارد ،بلکه در موارد متعددی از آنها جزمیتر و فروبستهتر است .بهترین
نمونه ،ناموس علم مدرن ،یعنی مفهوم «ماده» است که زمانی به مثابۀ یگانه معیار و
تجلی واقعیت و حقیقت شناخته میشد و «ماتریالیسم» در مقام یگانه راه مواجهۀ
ِ
کردن هر قفلی و از میدان به در
علمی و عقلی با جهان وردی جادویی بود برای باز ِ
کردن هر رقیبی .اما اگر فقط اندکی به ماهیت این مفهوم توجه کنیم ،درخواهیم
ِ
یافت که در پس ظاهر علمی و ملموس و تجربهمحورانۀ آن ،اسطورهای ناملموس،
انتزاعی و خیالی نهفته است که به واسطۀ یکجانبگیاش حتی از مفهوم روح برای
بیان تجربه ناکارآمدتر است .جالب اینجاست که همان رویکرد علمی ،با همان
اعتماد به نفس و ژست حق به جانب ،بدون اعتراف به شکست اسطورۀ «ماده» در
توضیح و توجیه امور ،امروز از اصطالح «انرژی» برای تبیین جهان بهره میبرد (این
کار به موذیانهترین شکل ابتدا با تغییر «اصل بقای ماده» به «اصل بقای ماده و
انرژی» انجام شد) .و کدام مخاطب منصفی میتواند انکار کند که مفهوم انرژی به
375
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دینی روح واجد جزمیت و روح نزدیکتر است تا ماده؟ از این حیث مفهوم ِ
ماتریالیسم دینستیز ،در ِّرد دین ،هم
ِ فروبستگی کمتری از ماده است .به بیان دیگر،
از حیث رویکردی (با تکیه بر اسطورۀ پنهانی به نام ماده) و هم از حیث روشی (با
رئالیستی مبتنی بر مطابقت) ،دچار بحرانهایی جدی است که
ِ تکیه بر نظریۀ صدق
زیر سوال بردنشان ،دستکم امروز ،بسیار ساده است.
میان تجربۀ بیواسطه وچهارم اینکه ،میدانیم مرزی غیر قابل رفع وجود دارد ِ
تفسیر .مثال تجربۀ دیدن بارقۀ نور خورشید در اتاق و تفسیر آن به عنوان نشانهای از
خداوند .هیچ ر ِاه موجهی برای برقراری پیوند وثیق و قطعی میان تجربۀ بیواسطه و
تفسیر وجود ندارد (البته چنانکه در فصل معرفتشناسی مالحظه کردیم ،خود
تجربه ،حتی در بیواسطهترین حالتش ،نوعی تفسیر است) .دلیل این امر اصل
(خود حس دیدن) ،از
ِ بینایی سطح اول
ِ حسی
ِ سنخیت است .به بیان دیگر ،تجربۀ
تفسیری سطح دوم (تشخیص بارقۀ نور) و در نهایت از سنخ تفسیر
ِ جنس تجربۀ
تمثیلی (مشاهدۀ نشانۀ الهی) نیست .هیچ ر ِاه مستقیم و قطعیای میان این تجارب
تمثیلی فرهنگ و ایدئولوژی تاثیرگذار است.
ِ وجود ندارد و اینجاست که کارکردهای
به همین دلیل است که آنچه تجربۀ دینی میخوانیم ،همواره باید میزان قابل توجهی
از تخیل و تمثیلسازی را تحت لوای تفسیر در خصوص تجارب اولیه به کار بندد .و
نیز اینکه میتوان از همان تجربۀ واحد بیشمار تفسیر دیگر (با توجه به بیشمار نظام
ً
تمثیالت ممکن :هم از حیث ُبعد و هم از حیث شدت) نیز ارائه داد که یا اصال
دینی نباشند ،یا حتی اگر دینی هم باشند ،تفسیری متفاوت به دست بدهند .البته در
ً
خصوص تفسیر دینی ،این سخنان به کرات مطرح شده است .اما آیا این دقیقا همان
روند حاکم بر تفسیر علمی نیز نیست؟ تجربۀ مثال دیدن (سطح اول) با تجربۀ درک
آمدن آب در دمایی ثابت سه
جوشیدن آب در فالن دما (سطح دوم) با قاعدۀ جوش ِ
تجربه از سه سنخ متفاوتاند .تجربۀ نخست ،پیشالوگوسی است و به یک معنا
376
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
ً
اصال تجربه نیست ،تجربۀ دوم ،توصیف محض اولیه است و سومی ،یعنی قاعدۀ
نهایی ،یک گزارۀ مبتنی بر یک نظام تمثیالت مشخص است .کل تالش علم برای
توجیه قاعده ،مبتنی بر ایجاد ارتباط ضروری میان سطح دوم و سوم است .این ایجاد
ارتباط به کمک نظام تمثیالت ممکن میشود و وظیفۀ تخیل است .میدانیم که
نظام های تمثیالت دیگری نیز ممکن است و در نتیجه قواعد (روایتهای) دیگری
قطعیت یک گزارۀ علمی در مقام یگانه
ِ از تجربۀ سطح دوم ممکن میشود .اینجا
تفسیر «درست» از ماجرا ،زیر سوال میرود و گزارههای علمی در بهترین حالت
ِ
(بنا به نظریهای مدلگرا) به مجموعهای از مدلها یا نظامهای تمثیالت قابل
تحویلاند .این گزارهها هر چند با یکدیگر متفاوتاند ،اما یکدیگر را زیر سوال
نمیبرند ،بلکه هر کدام میتوانند بنا به نظام تمثیالت خودشان موجه شوند .برای
زیر سوال بردن یک گزاره ،تنها میتوان آن را با تکیه بر مبانی نظام تمثیالت خودش
به نقد کشید .این بحث به تفصیل در فصل روششناسی مورد بررسی قرار گرفته
است .در آنجا تالش شد تا راهکاری موجه برای ایجاد ارتباط بین دو گزاره از دو
نظام تمثیالت متفاوت ارائه شود که آن را امکان گفتگوهای چندگانه (یا ُپلیلوگ)
نامیدیم.
اما تمام این مباحث تازه مربوط به ارتباط میان سطح دوم و سوم است .مسئلۀ اصلی
اما ارتباط با سطح اول است .ما هر چند قطعیت ارتباط میان سطح دوم و سوم را
زیر سوال بردیم ،اما از نوعی کثرتگرایی تعاملپذیر (بر اساس نوعی منطق
چندارزشی همگرا) دفاع کردیم .امکان گذار از سطح دوم به سوم (یعنی از تجربۀ
ِ
فرضی تخیل و نیز
ِ بیانشدۀ جزئی به قاعدۀ کلی) را نظام تمثیالت (به کمک قوۀ
زبان حاصل از آن) فراهم آورد .اما گذار از تجربۀ سطح اول به سطح دوم را چگونه ِ
میتوان تبیین کرد؟ اینجا فاصله چنان عبورناپذیر و عدم سنخیت چنان قاطع است
ً
که قوۀ تخیل و نظام تمثیالت نیز نمیتوانند به کار بیایند و همگرایی و توجیه اساسا
377
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
غیرممکن است (البته در سطحی رئالیستی غیرممکن است ،و مثال خود ما موفق
شدیم در فصل هستیشناسی این فاصله و عدم سنخیت را با نوعی ایدئالیسم
ویشی وحدتگرای بیناسوبژکتیو رفع کنیم) .باید چارهای دیگر جست .اما ابتدا
پ ِ
اجازه دهید تا کارکرد علم در این سطح را برمال کنیم .علم 1چه کار میکند؟
کردن تجربۀ سطح اول به سطح دوم است .علم کالسیک به
کار علم در ابتدا ترجمه ِ
نحوی جزمی و رئالیستی این ترجمه را بدیهی ،ضروری ،قطعی و تکجواب
بیان موجه و
توصیفی خود را یگانه ِ
ِ بیان
میدانست .به بیان دیگر ،این علم نه تنها ِ
ً
قطعی از تجربۀ سطح اول میدانست ،بلکه مدعی بود که اصال گذاری در اینجا رخ
نمیدهد و اگر بتوانیم موانع و تحریفهای فرهنگی ،شخصی ،اخالقی و غیره را
پیشینی تردیدناپذیر میان سطح اول و دوم برقرار است:
ِ اینهمانی
ِ کنار بزنیم ،نوعی
دانشمند ایدئال در مقام سنسور محض .مشکل اما از اینجا آغاز شد که به نحوی
معکوس ،خود این ضرورت یا اینهمانی به پرسش کشیده شد .در گام نخست (به
نحوی منفی) این مهم به دست شکاکان انجام شد و در گام دوم (به نحوی ایجابی)
نظری حاصل از خود این اینهمانی
به دست ایدئالیستها .البته مشکالت عملی و ِ
خلق نظامهای تمثیالت ایدئالیستی (ابتدا به منزلۀ طفیلی یا حاشیه ،یا
علت اصلی ِ
درونی نظامهای تمثیالت رئالیستی و بعدها ،به عنوان نظامهای مستقلِ اپوزیسیون
1برای مخاطب منصف ،روشن است که هر گاه ما از جزمیت علمگرایانه سخن میگوییم ،مرادمان بیش از
وعاظ جزماندیش و
ِ همه ،برداشت رایج از علم به ویژه نزد عوامالناس و تا حد زیادی نزد معلمان و
جانب علمپرست است .اما میدانیم که ،به ویژه در دهههای اخیر ،رویکردهایی بدیل و غیرجزمی در حقبه ِ
ً ً
علمی
ِ ارز اب با آنها خود ثانیا و معترفند بدان و دارند نظر علم متافیزیکی
ِ مبانی
ِ به اوال که اند گرفته علم شکل
ً
خودشان ،توهم یگانه راه توضیح علمی یک پدیده را زیر سوال بردهاند .اتفاقا بخش قابل توجهی از ادله و
ایی علم بر تحقیقات و دستاوردهای همین دانشمندان و اهالی علم مبتنی
مستندات ما در نقد یکجانبهگر ِ
است.
378
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
در مقابل رئالیسم و در نهایت ،به عنوان نظامهای وسیعتر دربردارندۀ هر دوی
ایدئالیسم ابتدایی و رئالیسم) بود .به هر ترتیب ،آنچه پژوهش علمی میخوانیم
(ذیل اسطورۀ بی بدیل آزمایش) در حقیقت چیزی نیست جز نوعی دستگاه ترجمه:
از ترجمۀ متعارف تغییرات به مناسبات شیمیایی یا فیزیکی گرفته تا ترجمۀ پیچیده ِتر
ً
دی فوق مثال رفتار نورون های مغزی بر محتوای ذهنی یا رویا .مهم اینکه منطق انتقا ِ
ناپذیری محتوای
ِ در مورد تمام این ترجمهها به یکسان صادق است .نوعی ترجمه
جزمیت علم را تهدید میکند :اما نکتۀ بسیار مهم
ِ سطح اول به سطح دوم در اینجا
اینجاست که این ترجمهناپذیری نه بر ناممکن بودن یا موهوم بودن هر شکلی از
ترجمه (آنگونه که مثال کانت نومن را ناشناختنی میدانست و هر ادعایی در
ً
خصوص آن را توهم استعالیی معرفی میکرد) ،بلکه اتفاقا برعکس ،بر نامتناهی
بودن نظامهای تمثیالت) مبتنی است .به بیان
بودن امکانهای ترجمه (بنا به بیشمار ِ
دیگر ،اگر کسی ادعا کند که نمیتوان تجربۀ سطح اول را به سطح دوم (مثال نومن را
به فنومن) ترجمه کرد ،میتوان به سادگی سخن او را زیر سوال برد ،با تکیه بر اینکه
ً
«چگونه نمیتوان ترجمه کرد؟ اتفاقا هر آنچه میگوییم و ادعا میکنیم ،هر آنچه در
ساحت زبان داریم ،چیزی جز همین ترجمه نیست» .پس امکان آن زیر سوال
نیست ،بلکه موجه بودن آن – و البته در مورد دعاوی ترجمۀ جزمی ،فراتر از موجه
روایت موجه بودن – محل پرسش
ِ بودن ادعای تمامیتخواهانۀ یگانه
بودن آن ،موجه ِ
ِ
است .یعنی این سوال که از کجا معلوم که این ترجمه با منبع اصلی متناظر است؟
اری معیار صدق مبتنی بر انطباق است .و علم ،در
این همان بحران اصلی و تکر ِ
معنای متعارف ،گویی هنوز از این بحران بیرون نیامده است .چگونه میتوان یک
ترجمه را توجیه کرد؟ حتی نمیتوان آن را به شیوهای متعارف رد کرد .رد کردن (یا
کردن ) آن تنها از طریق به پرسش کشیدن شیوۀ توجیه آن قابل بیان است ،نه عدم
نقد ِ
انطباق .اجازه دهید مثالی از علوم عصبشناختی بزنیم که ُمد این روزهاست.
379
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
برای درک کارکرد مغز ابتدا موضع سادهانگارانۀ مکانی (متاثر از رویکرد مکانیستی
به انسان) مطرح شد (که البته تا همین اکنون نیز نه تنها در ذهن عوامالناس ،بلکه در
دست باال را دارد) .یعنی این موضع که هر
بسیاری از دپارتمانهای علمی و پزشکی ِ
بخش از مغز مسئول یک یا چند کارکرد خاص است .رسیدن به این کارکردها
ً
سلبی اختالل درک میشد .مثال ممکن است فردی بعد از تجربۀ
ِ عموما از طریق
ضربه ای به یک قسمت خاص از سرش ،دچار اختالل در یک عملکرد خاص شود
ً
(مثال حافظه یا تکلم و غیره) .در این صورت سادهانگارانه نتیجهگیری میشد که
ً
فالن بخش از مغز مسئول بهمان عملکرد است .این رویکرد دقیقا به دلیل
ً
خود
تقلیلگرایانه بودنش دائما نقض میشد .البته مغزشناسان به جای تغییر ِ
رویکرد ،مدام تالش میکردند تا ادعاها را اصالح کنند ،به طوری که از یک سو ،به
هر قسمت از مغز کارکردهای مختلفی نسبت داده شد و از سوی دیگر ،به هر
کارکرد هم قسمتهای مختلفی نسبت داده شد .وضع در اینجا مانند آشپزی است
شوری آشش از یادها برود ،به آن فلفل اضافه میکند و بعد متوجه
ِ که برای اینکه
ً
کردن این تندی ،مجددا به آن نمک
ِ پنهان ای ر ب و شده تند حد از بیش میشود که
ً
گشودگی
ِ اضافه میکند .تا جایی که احتماال در نهایت ،البته در کمال ژست
آناکساگوراسی ،هر بخش از مغز مسئول بخشی از تمام کارکردهای آن معرفی
خواهد شد .پس از گذار از این موضع سادهانگارانۀ مکانمحور ،و البته آنچه
دانشمندان «پیشرفت» در علوم عصبشناختی معرفی میکنند ،مواجهۀ تازهای با
بازی دریافت سیگنالها ،به بیشترین تعداد
کارکرد مغز صورت گرفت که مبتنی بر ِ
ً
آشپزی فوق
ِ ممکن و با باالترین دقت ممکن بود .نحوۀ این بازی ماهیتا با همان
تفاوت چندانی ندارد ،بلکه در آن ،فقط برداشت مکانی به برداشت مبتنی بر
سیگنالهای عصبی تغییر یافته است .گویی هرچه تعداد سیمها و سنسورهای
دریافتکنندۀ پالسهای عصبی بیشتر باشد و هر چه دقت ارقام با میزان اعشار
بیشتری باشد (از محاسبات میکرو به نانو و از نانو به پیکو و فمتو و الیآخر) ،پاسخ
380
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
الله
موجه تر است .با این همه ،این ترفندهای نمایشی ،که احتماال نه تنها خلق ِ
مشتاق علم و تکنولوژی ،بلکه حتی چشم خود آزمایشکنندگان را نیز خیره کرده
ً
است ،دیگر ما را نمیفریبد .چنانچه گفته شد ،مسئلۀ اصلی این نیست که «آیا اصال
مگر کارکرد مغز به سیگنالهای عصبی ترجمهپذیر است؟» ،معلوم است که
ترجمهپذیر است .هر چیزی به هر چیزی ترجمهپذیر است .مسئله این است که این
شناخت محتوا و کارکرد دارند؟ به بیان
ِ حقانیت
ِ ترجمههای تقلیلگرا چه ارتباطی به
ُ
کردن مثال یک رویای ذهنی به هزاران نمودار و چارت و اعداد مختلف با
دیگر ،کد ِ
فالن دقت اعشاری ،چه ارتباطی به محتوای رویا دارد؟ البته متولیان این حوزه
مدعیاند که میتوانند نوعی تقسیمبندی محتوایی ارائه دهند :مانند قصۀ نخنمای
ً
امواج مغزی .و اینکه مثال چگونه مغز در هنگام خواب از موج بتا به آلفا و در
خواب عمیق به تتا گذر میکند .اما نکتهای که در این شعبدهبازی همچنان از قلم
زبانی دستگاهها
ارگون ِ
میافتد این است که این تقسیمبندیها باز هم از سوی خود ژ ِ
به محتوای مغز تحمیل میشود .مسئلۀ عدم سنخیت همچنان باقی است .به چنین
پرسشی چگونه میتوان پاسخ داد که «کدام دستگاه میتواند به ما بگوید که فرد در
ً
دیدن چه ابژهای است»؟ قطعا هیچ دستگاهی .اجازه دهید مثالی رویایش در حال ِ
خیالی بزنیم ،آن هم نه دربارۀ دستگاه پیچی ده و ناشناختۀ مغز ،بلکه دربارۀ دستگاه
مصنوعی و شناختهشدۀ خود کامپیوتر.
ف رض کنید ما برای اینکه محتوای یک برنامۀ کامپیوتری را درک کنیم (مثال محتوای
الکتریکی
ِ متنی که در فایل ورد نوشته میشود) ،تالش کنیم تا تمام سیگنالهای
روی مادربورد آن کامپیوتر را اندازهگیری کنیم .میتوان سنسورهای این اندازهگیری را
بسیار افزایش داد .مثال برای هر میکرومتر یک سنسور نصب کرد که ولتاژ یا فرکانس
یا حتی دمای آن را اندازهگیری کند .ما مجموعۀ دقیقی از دادهها خواهیم داشت که
بسته به فعالیت دستگاه در هر لحظه ،و حتی در مقیاسی کوچکتر (مثال در هر
381
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
میکروثانیه) قابل محاسبهاند .در نتیجه ما مجموعهای از اعداد و محاسبات داریم
که حتی کوچکترین فعالیتهای دستگاه را نشان میدهند و با انجام یک کلیک
تغییر میکنند .اما تمام این دادهها نمیتوانند حتی به ما بگویند که اکنون چه نرم
افزاری در حال اجراست ،چه رسد به اینکه در سطحی خردتر نشان دهند که مثال،
اکنون فرد در نرمافزار ورد مشغول تایپ چه کلماتی است .این همان مسئلۀ اصل
سنخیت است .آن همه داده و دقت و اعداد و ارقام و محاسبات ،هر چند نوعی
ترجمه محسوب میشوند ،اما هیچ ارتباطی به محتوای مورد نظر ندارند (و البته
بحث اصلی که هنوز در این فصل واردش نشدیم این است که به طور مشابه ،کل
این دستاوردها و کشفیات و نظریات ،هیچ ارتباطی به مسئلۀ اصلی ما ،یعنی معنای
ً
زندگی ،ندارند) .دقیقا همانگونه که دستگاههای اندازهگیری فعالیت مغزی (مثال
الکتروانسفالوگرام) با دقیقترین محاسبات و با بیشترین و دقیقترین سنسورها،
نمیتواند بگوید که مثال فرد در حال حاضر چه رویایی میبیند یا به چه ابژهای فکر
می کند .مشکل اصلی اما اینجاست (و البته این مشکل بر کل فعالیت علم نیز سایه
افکنده است) که دانشمندان تصور میکنند با محاسبات بیشتر ،با افزایش دقت
دستگاه یا تعداد سنسورها میتوانند در این زمینه به نوعی «پیشرفت» دست پیدا
کنند .این یک توهم علمی است که از هر توهم دینیای جزماندیشانهتر است .و
البته نکته اینجاست که همان خرگوشی که از قبل در خود دستگاه ،منطق محاسبات
ً
حساسیت سنسورها پنهان شده ،بعدا به عنوان نتیجۀ آزمایش هویدا میشود و
ِ و نوع
حتی خود را به عنوان تصدیقکنندۀ آزمایش نشان میدهد و تشویق حضار و
تماشاچیان را به همراه دارد .این یک دور باطل علمی است میان قواعد دستگاه و
نتایج حاصل از آن که هیچ ربطی به محتوای آزمایش ندارد ،اما میتواند ،مانند باور
دینی ،توهمی دربارۀ موضوع ارائه کند که تا ابد خدشهدار نشود .دلیل حاکمیت زبان
ً
ریاضی بر علم نیز دقیقا همین دور توتولوژیکی است که ریاضیات در مقام
قطعیترین و واضحترین زبان میتواند آن را عهدهدار شود .در یک کالم ،اگر ذهنی
382
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
بصیرتمند به کل ماجرا بنگرد ،خود کارآمدی ریاضیات در علم ،بهترین گواه بر
بی ربطی علم به موضوع یا محتوای آزمایش است .اما میدانیم که به دلیل غلبۀ
تاریخی تکنولوژی بر علم ،یا به بیان دقیقتر غلبۀ تاریخی کارآمدی بر شناخت ،این
شیوۀ علمی به این دلیل محبوب و مقبول همگان (از دانشمندان نخبه تا عوامالناس)
است که کارآمد است (البته نه کارامدی در افزایش خوشبختی انسانها ،بلکه
ناسی خود این
سرعت ابزارها ،فارغ از ارزشش ِ
ِ کارآمدی در معنای افزایش دقت و
ً
دقت و سرعت) .به بیان دیگر ،مثال توانایی فیزیک نیوتنی در توضیح رفتار پرتابه،
ذاتی ابژه داشته باشد ،مبتنی بر کارآمدی نتایج است.
بیش از آنکه ربطی به صفات ِ
اینجا دیگر باید به جای نام علم (در مقام شناسندۀ حقیقت) ،از عنوان «تکنولوژی»
ً
(در مقام کارآمدتر کردن ابزار ،نه با غایت شناخت ،بلکه ظاهرا با غایت ارضای
میل) استفاده کرد .دستکم در قرن اخیر دیگر روشن شده است که آنچه پیشرفت
علم مینامیم ،در حقیقت ،افزایش شاخصههای تکنولوژیک است با هدف
کردن کارکرد ابزار ،بیارتباط به محتوای شناخت .به نظر
سریعتر ،دقیقتر و شدیدتر ِ
میرسد علیرغم تغییرات و تنوع علوم مغزشناسی در دو قرن گذشته ،همچنان ایدۀ
اصلی حاکم بر نقدهای هگل بر جمجمهشناسی و چهرهشناسی بر این علوم نیز
وارد است .همانطور که یک دیندار هدف خود را نه شناخت جهان یا حقیقت ،بلکه
رضایت خداوند (و در حقیقت رضایت خود ،هم از حیث نظری :اثبات ایمان
خود ،و هم از حیث عملی ،به واسطۀ وعدههای پاداشهای الهی) میداند ،هدف
راستین یک دانشمند نیز نه شناخت جهان یا حقیقت ،بلکه رضایت خود (هم از
حیث نظری :تصدیق عقاید خود و هم از حیث عملی ،کارامدی ابزار ارضای میل و
بقا) است.
383
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً ً
نمونۀ ظاهرا رقیب و عمال همشکل از آن (دین و علم) ،ارائه دهیم .همانگونه که
ماهیت ایدئالیستی تجربه که به
ِ اساس هر دانشی تجربه است .فارغ از
ِ اشاره شد،
شیوۀ عمل متقابل جهان و سوژه بازمیگردد ،نشان دادیم خود لحظۀ تجربه فاقد
ً ِ
هرگونه دانشی است .دانش همواره بعدا از راه میرسد .حتی مرحلۀ پیش از دانش،
ً
شدن امر تجربی-حسی به ابژه نیز بعدا اتفاق میافتد (تجربۀ سطح دوم:
یعنی بدل ِ
گذار از نومن به فنومن) .در لحظۀ تجربه فقط تکینگی محض و بینام تحقق
مییابد .هگل در بخش یقین حسی از پدیدارشناسی روح به بهترین نحو نشان
بیان تجربهمان بپردازیم ،حتی به محض اینکه
میدهد که به محض اینکه ما به ِ
فرایند شناخت آغاز شود ،دیگر هیچ اثری از تجربۀ بیواسطه نیست .به زعم او این
نامیدن آن ،حتی قبل از آنکه به آن به مثابۀ
ِ امر حتی قبل از توصیف ابژه ،حتی قبل از
یک «این» اشاره کنیم اتفاق میافتد .هگل با این بحث ،نخستین دقیقۀ
پدیدارشناسی روح را آغاز میکند .اما اگر یک گام عقبتر برویم چه؟ هگل در این
ً
آرمان علم) از
خصوص سخنی نمیگوید .برای او فلسفه (دقیقا به دلیل تکیهاش بر ِ
یک آن بعد از تجربه آغاز میشود .برای او حتی اکنون هم همواره یک آن بعد از
«اکنون» اتفاق میافتد .و البته موضع او در سطح پروبلماتیک خودش قابل فهم و
ماهیت تاخیری دارد (جغد مینروا
ِ توجیه است .او به دنبال شناخت است و شناخت
که شبهنگام بال میگشاید) .از نظر او تکینگی به شناخت در نمیآید .به محض
آنکه شناخت آغاز میشود ،ما وارد ساحت کلیت شدهایم .کلیت نیز در حقیقت
وحدت بخشی به کثرات است ،یعنی در یک کالم ،تکینگیزدایی از امور تکین بر
ازی امور نااینهمان رخ میدهد و
اساس عنصری مشترک :اینجاست که اینهمانس ِ
لوگوس به کار میافتد .ما البته از نوعی آگاهی سخن گفتیم که ورای شناخت است
و میتواند اکنون را ،و حتی آنای بعد از اکنون را ،پیشاپیش در برگیرد .نوعی آگاهی
ً
بینی آینده حاصل میشود .اما عجالتا از اینشناخت گذشته و پیش ِ
ِ تالقی
ِ که از
آگاهی صرف نظر میکنیم و به بحث خودمان از باورشناسی بازگردیم.
384
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
با این اوصاف ،باور نیز از جنس امر کلی است .هیچ امر تکینی منجر به باور
نمیشود .باور بناس ت به کثرات تجربی وحدت ببخشد .الزم است در اینجا موضع
ً
خود را آشکارتر کنیم :باور ذاتا از جنس شناخت است .هر نظام باور یک نظام
نظام شناختی نیز نوعی نظام باور است .این امر
شناختی است و از سوی دیگر هر ِ
نامانوس این فصل است .اما یک نظام باور (دینی یا علمی) چگونه
ِ روشنگر عنوان
ِ
شکل میگیرد؟
فرد تجربۀ یکهای را از سر/تن میگذارند .این امر تکین هیچ معنایی ندارد ،هیچ
باوری را برنمیانگیزد و هیچ دانشی تولید نمیکند .باور/دانش همواره از
وحدتبخشی به کثرت حاصل میشود .یعنی زمانی که فرد تجربهاش را ابژه قرار
میدهد :از آن فاصله میگیرد ،به آن میاندیشد ،و آن را با تجربۀ دیگر مقایسه
می کند .این نقطۀ آغاز علم و دین است .هر دو به کثرات تجربه وحدت میبخشند
و میکوشند تا نظامی هرچهمنسجم تر از آنها ارائه دهند .به هر حال هر تجربه از
جهاتی با تجربۀ دیگر مشابه و از جهاتی نامشابه است .اشاره شد که رویکرد
ً
شرط هر شکلی از
علمی-دینی ،اساسا پارانوئیک است (در حقیقت ،پارانویا ِ
روایتگری است) .یعنی پس از شکلگیری باور ،سوژه (چه جمعی ،چه فردی) با
ً
نظام باور (که عمدتا به مثابۀ یک نظام تمثیالت
حذف عناصر نامشابه یا نقضکنندۀ ِ
غیرموجه و جزمی پیشاپیش در جامعه و فرهنگ حاکم است) میکوشد تا هر تجربۀ
کلیت نظام تمثیالت نداشته باشد .این
جدید را به نحوی تحلیل کند که مغایرتی با ِ
ً
کار به نوعی سانسور و تحلیل مغرضانۀ اجتنابناپذیر منجر میشود که احتماال از
کاذب لوگوس و موتوس باید به
حیث کارکردی برای بقا و میل الزم است .اینجا مرز ِ
نقد این نوشتار
چالش کشیده شود .طنز ماجرا اینجاست که هرچند موضوع ِ
ً
همزمان علمباوران و دینباوران هستند ،اما احتماال علمباوران بیشتر نسبت به آن
واکنش منفی نشان میدهند .چرا که دینباوران پس از ظهور جهان مدرن ،در این
385
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دست مناقشات چنان دست پایین را دارند که از اینکه دین در کنار علم بنشیند بیشتر
احساس رضایت میکنند ،و همواره کوشیدهاند از شواهد و مستندات علمی برای
ً
خودشان توجیهی دستوپا کنند ،در حالی که برعکس ،علمباوران ،عمدتا جایگاه
خود را مورد تهدید میبینند اگر آنها را در کنار دینباوران جای دهند.
1کوهن ،تامس ( ،)1399ساختار انقالبهای علمی ،ترجمۀ سعید زیباکالم ،تهران :سمت ،ص .31
2همان ،ص .34
386
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
ً
ادامه مسیر دیگری در پیش خواهد گرفت ،اما این نکات صرفا بدان سبب مطرح
شدند که هم به ِدین تحقیق حاضر به اثر شجاعانۀ کوهن اذعان شود و هم مخاطب
ِ
را به مطالعۀ آن کتاب و تمام ابعاد مختلف آن رهنمون سازد که در کتاب حاضر،
نظام باور مفروض گرفته ََ
مشترک دین و علم در مقام دو ابر ِ
ِ دادن کارکرد
برای نشان ِ
شدهاند.
حال میتوان از منظری دیگر به این پرسش پرداخت که باور چگونه شکل میگیرد؟
انسان (یا جامعۀ انسانی) به کثرات تجربهاش وحدت میبخشد .به این که این میل
به وحدتبخشی از کجا میآید و چه انگیزههای بقاطلبانه یا لذتگرایانهای دارد ،در
بخش غایتشناسی اشاره شد .اما اینجا مسئلۀ مهمتری در کار است .اینکه با توجه
به مقدمات ایدئالیستی ،انسان هیچگاه نمیتواند به چیزی فراسوی تجربه راه ببرد.
پدیدار تجربی وجود ندارد و هر عاملی را که انسان به
ِ به بیان دیگر ،چیزی در پس
ذات ابژه نسبت بدهد ،همواره در معرض پرسش است .فردی چیزی میبیند .اگر
ِ
این تجربۀ بصری مغایر نظام باور او باشد ،او شوکه میشود .چشمانش را میمالد،
تصور میکند که «خیاالتی» شده است .دوباره مینگرد .تا بتواند آن تجربۀ مغایر را
ً
در نظام باورش جا دهد .عمدتا نظام باور آنقدر قوی است که فرد یا متوجه مغایر
بودن تجربه نمیشود ،یا حتی تجربه را از اساس نفی میکند (حتی فراتر – و این
ِ
بحثی است که جای طرح ابعاد مختلف آن در این کتاب نیست -یک نظام باور
حسی سوژه را به نحوی ایجاد یا جزمی میتواند حتی دستگاههای تجربیِ -
تجربیات موید آن
ِ دستکاری کند که دامنۀ فرکانسهای گیرندۀ آن فقط در محدودۀ
ً
نظام باور عمل کنند و مابقی را نادیده بگیرند و در یک کالم ،اصال تجربه نکنند) .او
ناخودآگاه خود را به غفلت میزند :در این معنا او نمیبیند در حالی که میبیند .اما
انتقادی فرد چنان ُب ّرنده
ِ در مواردی ،این تجربه چنان عظیم است یا قدرت خالقۀ
است یا ،موثرتر از اینها ،نظام باور فرد چنان مستعد فروپاشی است که انقالبی در
387
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
نظام تمثیالت رخ میدهد و نظامی تازه خلق و جایگزین میشود .فرد در این
فروپاشی معیارها و چارچوبهای نظام تمثیالتش ،نوعی جنون را تجربه
ِ لحظه ،با
تمثیالت بعدی است .اجازه دهید مثالی بزنم :یک
ِ میکند که خود برسازندۀ نظام
انسان تنها در غار صدایی میشنود .فرض کنید صدا به زبان خود او با او سخن
میگوید .او منشاء این صدا را نمیداند .چشمانش به دنبال عاملی بیرونی میگردند
تا نظام باورش – یعنی اینکه این صدا توهم است – تصدیق شود .اما او باز هم صدا
را میشنود که با او سخن میگوید ،بیآنکه آن را ببیند .او نمیداند که منشاء صدا
درون ذهن اوست یا بیرون از آن .او در وهلۀ نخست گمان میکند که دیوانه شده
ً
است .به همین دلیل در نخستین سورههای نازلشده بر پیامبر اسالم ،صدا مکررا به
او میگوید که «تو دیوانه نشدهای» (برای مثال ،در دومین سورۀ نازلشده ،قلم،
صدای ناشناخته در همان ابتدا «به قلم و آنچه با آن مینویسند» سوگند میخورد که
َ َ َ
« َما أنت ِب ِنع َم ِة َر ِّبك ِب َمج ُنون» (تو به لطف پروردگارت دیوانه نیستی)) .نمونۀ
رادیکال تجربۀ وحی در این معنا ،بارزترین شکاف در نظام تمثیالت قبلی و خلق
نظام تمثیالت تازه است :چنین پیامبری کسی است که همزمان که از سوی دین
پرستی مشرکانه) نماد بیدینی و الحاد معرفی میشود ،اما خود ِ مستقر (بت
باورمندان آینده) است.
ِ ایرب تمثیالت نظام (یک تازه دین یک بنیانگذار
ِ
این تجربه را میتوان نمونۀ رادیکالیزۀ هر شکلی از تجربۀ دینی شخصی دانست.
میدانیم که اکثریت قریب به اتفاق مردم جهان با باور به همان نظام تمثیالتی از دنیا
میروند که در آن به دنیا آمدهاند .در نظر آنها نظام تمثیالت خودشان منطقی و
معقول و باقی نظامهای تمثیالت پر از تناقض و خرافاتاند .احتماال یکی از دالیل
این امر آن است که جایگذاری نظام تمثیالت اولیه ،در سنین طفولیت و قبل از آن
انجام میشود که فرد به سن نقد و تمییز و عقل سلیم برسد .با توجه به مباحثی که
در خصوص معیار صدق در فصل روششناختی مطرح شد ،میدانیم که نمیتوان
388
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
یک باور را بر اسا س اصل مطابقت (مطابقت میان محتوای باور و محتوای تجربه)
تصدیق کرد ،هم به این دلیل که ما به چیزی تحت عنوان محتوای خالص تجربه
دسترسی نداریم ،و هم به این دلیل که محتوای نظام باور ،نه تنها بر ارزشگذاری
کردن تجربه نیز اثر میگذارد .در نتیجه ،بحث بر سر صدق و
بلکه بر خود تجربه ِ
سازی یک
کذب یک نظام باور نیست ،بلکه مسئله میزان موجه بودن یا امکان موجه ِ
امکان موجهسازی ،به عنوان
ِ نظام باور است .در نتیجه ،پیش از بحث بر سر نحوه و
اساسی هر شکلی از نظام باور اشاره میکنیم:
ِ نوعی جمعبندی ،به دوازده خصلت
389
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
.5اینکه به نظرمان میرسد که برخی باورهای آشکارا جزمی و
ً
اصلی سیارۀ ما وجود دارند ،احتماال به
ِ غیرموجه به عنوان باورهای
باورمندان آنهاست .باید با این توان جنگید .باید
ِ بسیار
ِ توان
دلیل ِ
نقد
قوی شد برای این جنگ .اما در عین حال ،باید گشوده بود به ِ
انتقادی سایر
ِ پنداری غیر
ِ جزمیت خویش و نیز نقد غیرموجه ِ
جزمیت نظام باور خود
ِ نظامهای باور را .دشوارترین مبارزه مبارزه با
و واکنش یکجانبۀ غیرموجه پنداشتن سایرین است.
ِ
.6اینکه برخی از باورهای بسیار پیشرو (مانند لیبرالیسم یا
سوسیالیسم) چنین به انحطاط افتادهاند نیز دلیلی مشابه دارد .توان
شر (در معنای غلبۀ جزماندیشی و ناآگاهی بشر) چنان بیناسوبژکتیو ّ
ِ
قدرتمند است که هر ایدۀ درخشانی را ذوب میکند .مانند تحقق
تجلی
ِ بصیرتهای مارکس در اردوگاههای کار اجباری در سیبری و
بصیرتهای درخشان بودا در مجسمههای غولپیکر و مضحک .و
باورمندان ناآگاه
ِ البته نمیتوان تقصیر این ابتذال را فقط بر عهدۀ
ً
انداخت :هر ابتذال یا انحرافی حتما بستر یا امکانی در خود نسخۀ
اولیۀ باور یافته است.
.7فقط کافی نیست یک باور قابل قبول یا قابل دفاع باشد ،بلکه باید
باورمندانش را به لرزه درآورد و ذوب کند :هم برای نرم شدن تا
شدن آلیاژ تازه .حفظ این
رهاکنند باورهای قبلی را ،هم برای سخت ِ
واندادن باورمندان) در
ِ وضعیت پرتنش (حفظ هموارۀ دمای ذوب و
ِ
یک نظام تمثیالت موجه ،رسالت مبارزۀ پالستیک است.
.8نظامهای باور مانند تبادلهای ژنتیکیاند .هیچ باوری خالص
نیست .یا به تعبیری آناکساگوراسی« ،در هر باوری از هر باوری،
390
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
چیزی هست» .این تنها راه برای ورود به بحث امکان گفتگوپذیری
باورهاست.
ً
.9هیچ باوری از عدم به وجود نمیآید و هیچ باوری مطلقا معدوم
نمیشود.
پیشینی
ِ .10باور ،نه نتیجۀ تجارب ،بلکه به تعبیری کانتی ،شرط
ایدئالیستی شهود یک تجربه است.
ِ
.11بحث از درست یا غلط بودن یک باور سخنی بیمعناست،
مسئله بر سر موجه بودن یا موجه نبودن است.
تمثیالت باور یک موجود زنده است ،موجودی که
ِ .12هر نظام
بدنش متون و نوشتهها و قواعد است ،اما روحش بیناسوبژکتیویتۀ
باورمندانش است .در این معنا ،این موجود به تنفس زنده است ،و
تنفسش در حقیقت زیست و عمل باورمندانش است :در این معنا،
رفتار باورمندانش جدا نیست.
تاریخ تجلی آن باور و ِ یک باور ،از
ِ
اینکه باورمندی در مواجهه با یک متن یا تجربۀ دینی-علمی
احساس میکند که گویی این متن یا تجربه زنده و هوشمند است (و
ً
حتی فراتر ،گویی دارد با خود او صحبت میکند) ،ادعایی مطلقا
ارگانیک
ِ موهوم نیست ،بلکه حاصل همین زنده بودن و حتی ماهیت
ِ
یک نظام تمثیالت است که در بیناسوبژکتیویتۀ باورمندان رشد
میکند ،بالغ میشود و حتی به مرور پیر و فرتوت میگردد ،مگر
آنکه باورمندانش بتوانند آن را زنده نگه دارند :چه به شیوههایی موجه
چه به شیوههایی ناموجه.
391
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صادق ممکن نداند و هر دیگریای را ِ .1خود را یگانه نظام باور
غیرصادق ،مهمل یا خرافی معرفی نکند .هرچند هر نظام محق
ً ً
است اوال از مواضع خود دفاع کند و ثانیا نظامهای دیگر را نقد کند،
اما این دفاع و نقد باید بر اساس آن چیزی صورت پذیرد که ما
پالستیک دفاع و نقد نامیدیم .در یک کالم ،باید گشوده
ِ پیشتر شیوۀ
باشد .یعنی آمادۀ تنش درونی و بیرونی باشد ،یعنی هم به استقبال
دیگری درونیاش باشد.
ِ خالق
دیگری بیرونی برود و هم خود ِ
ِ
سازی روایت
ِ منسجم و تمثیالت سازی نظام
.2در راستای غنی ِ
خو یش بکوشد ،هم از طریق نقد درونی (گفتگو با خویش) هم از
طریق دریافت نقد بیرونی (گفتگو با دیگری یا دیگران) .این خصلت
همزمان بعدی منفی و ایجابی دارد .اگر پیشرفت معنایی ایجابی هم
داشته باشد ،از این جهت است.
392
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
.3برای هر عنصر برسازندۀ خود (از یک مفهوم گرفته تا یک گزاره و
تا مجموعهگزارهها) داللتگری پالستیک قائل شود .به بیان دیگر،
سیالن درونی را نه تنها در خصوص معنای صوری هر گزاره ،بلکه
دربارۀ مفهوم و کارکرد هر کلمه نیز به رسمیت بشناسد .این تغییر و
سیالن نه باید چنان رادیکال باشد که منجر به بیمعنایی شود ،نه باید
چنان محدود باشد که منجر به ثبات جزمی معنا شود .در یک کالم،
تمثیالت باور موجه ،باید در عین گشودگی ،به معیار صدق
ِ یک نظام
ً
گویی بیسروته
پالستیک قویا پایبند باشد تا به نسبیگرایی یا مهمل ِ
دچار نشود.
اتقان ضروری و یگانۀ رابطۀ تجربۀ محض (در
.4باید نسبت به ِ
دین ،از تجربۀ وحیانی خاص گرفته تا تجربۀ مومنانۀ عام؛ و در علم
ارپذیر
کشف یک دانشمند گرفته تا تجربۀ عام تکر ِ ِ از تجربۀ تکین
ِ
آزمایش) با گزارههای نظام باور موضع انتقادی داشته باشد .اتخاذ
این موضع انتقادی برای یک نظام باور بسیار دشوار و هزینهزاست تا
جایی که به نوعی خودکشی شبیه میشود ،اما برای اینکه یک نظام
تمثیالت موجه باشد ،باید به این خودآگاهی دست یابد و بتواند
ً
رابطۀ عمدتا پوالدین میان تجربه و مدعا را (حتی در باالترین سطوح
ِ
علم و دین و فلسفه) متزلزل سازد (یک نمونۀ علمی موجه :نظریۀ
آنارشیستی معرفت فایرابند؛ یک نمونۀ دینی موجه :نظریۀ رویای
ِ
رسوالنۀ عبدالکریم سروش).
.5باید سخنپذیر باشد :هیچ بخشی از نظام تمثیالت موجه
ً
غیرقابل بیان نیست .حتی آنجا که از امر بیانناپذیر (مثال تجربۀ
حسی بیواسطۀ دینی یا عرفانی) ،سخن میگوید خود این
بیانناپذیری باید بیانپذیر باشد .در این معنا یک نظام باور باید
393
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اذعان داشته باشد که مجموعهای از مجموعهگزارههاست
تشکیلدهندۀ یک روایت خیالی و نه چیزی بیشتر.
یک نظام باور می تواند از برخی شروط فوق برخوردار باشد و از برخی نه .مسئلۀ
موجه بودن یک نظام باور ،نوعی ارزیابی روششناختی-معرفتشناختی است ،اما
سازی آن ماهیتی سیاسی-اجتماعی نیز مییابد .البته تالشها برای موجه ِ
موجهسازی نیز باید بر اساس اصول موجهه مبتنی باشند ،در غیر این صورت تالش
برای موجهسازی به مقابلهای جدلی بدل میشود که نقض غرض است (مانند
دینی جزمی باورهای یکدیگر را خرافی معرفی میکنند یا حتی
زمانی که دو نظام ِ
مورد استهزاء قرار میدهند) .در این معنا ،اگر فردی از خیالپردازی در خصوص
جهانی نظامهای باور
ِ آرمانشهر
ِ آرمانشهر لذت میبرد ،میتواند در خصوص نوعی
موجه خیالپردازی کنند.
394
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
فراتر رویم ،هیچ راهی برای ترسیم مرزهای جهانشمول میان امور خرافی و
غیرخرافی نداریم .حتی علم که در برابر سایر ابرنظامهای تمثیالت خود را یگانه
بودن باورها معرفی میکرد ،امروز حتی توان
مرجع تشخیص خرافی یا غیرخرافی ِ
مقابله با بدویترین و غیرمفهومیترین رقبای خود را هم ندارد .البته تا اینجا ،فارغ
ً
از تنشها و درگیریهای عمدتا جدلی میان رویکردهای مختلف و متهم کردن
یکدیگر به خرافی بودن ،مشکل خاصی در میان نیست .چراکه هر چند به نتیجهای
قطعی ،کلی و همهشمول دربارۀ مرزهای خرافات و واقعیات دست نیافتهایم ،اما
دستکم هر کس میتواند مرزهای خود را داشته باشد .تلنگر اصلی آنجاست که فرد
تجربهای را مغایر نظام باور خود تشخیص میدهد که برای توجیه و توصیف آن
نیازمند ورود به ساحتی است که تا پیش از این آن را خرافات مینامیده است .در
این صورت نخستی ن واکنش البته تالش زایدالوصفی است برای تبیین و توضیح آن
تجربه بر اساس نظام باورشناختی قبلی .شاید فرد دچار خطا در درک تجربه شده
باشد .اگر این ترفند کارگر نیفتاد ،سپس تالشی صورت میپذیرد برای سانسور یا
نادیده گرفتن آن تجربه .اگر این ترفند هم به واسطۀ تکرار تجربه یا بصیرت نقادانۀ
فردی (یا جمعی) کارگر نیفتاد ،فرد رفتهرفته نسبت به نظام باورشناسی خود دچار
تردید میشود و میکوشد تا به نظامهای باورشناختیای رجوع کند که این تجربه در
بستر آنها قابل توضیح و چه بسا تجربهای رایج است .اینجاست که دچار نوعی تنش
باورشناختی می شویم .یک واکنش رایج البته تن سپردن به یک نظام باورشناختی
تازه است .اما اگر همین اتفاق دربارۀ یک تجربۀ سوم در خصوص همان نظام
باورشناختی رخ داد چه؟ من در این اثر کوشیدهام نشان دهم که تنها شیوۀ موجه
برای مواجهه یا چنین تنشهایی مواجهۀ پالستیک است .اما تا جایی که به بحث
حاضر مربوط میشود ،الزم است نکاتی دیگر را دربارۀ خرافات متذکر شوم.
395
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
شناختی کامال متفاوت ،در اینجا نیز
ِ یکم .مانند نظامهای باورشناختی یا معرفت
شاهد مجموعۀ متکثری از نظامهای باورشناختی ممکن هستیم که هیچکدام تن به
ارزیابی یکپارچه بر اساس معیارهای واحد نمیدهند .به همین دلیل است که نشان
نظام
دادیم هر شکلی از نقد موجه باید نقدی درونزا باشد و از مبانی خود ِ
باورشناختی مورد انتقاد آغاز کند.
ِ
دوم .اما نکتۀ مهمتر این است که تصوری رئالیستی از واقعیت در پس این
ارزیابی ها وجود دارد که بزرگترین عامل ناکامی در تحلیل و فهم است .و آن باور به
این گزاره که «باالخره واقعیتی ورای تمام این تفاسیر وجود دارد و ما باید ببینیم کدام
نظام میتواند (بهتر) این واقعیت را نشان دهد» .این رویکرد ،در نظر نمیگیرد که
دستگاه تجربهاش (از حواس
ِ خود مبانی و مقدمات نظام باورشناختی سوژه،
پنجگانه گرفته تا تمام امکانات تاریخی ،فرهنگی و دینی) ،و نیز خود زبان یا
نشانگانی که این نظام خود را با آن بیان میکند ،همه و همه نه تنها در توضیح
ِ
کردن تجربه نیز موثرند .البته بالفاصله این نقد مطرح
تجربه ،بلکه در خود تجربه ِ
میشود که اگر تجربه محصول نظام باورشناختی و دستگاه و غیره است ،پس
چگونه تجربهای می تواند مغایرت ایجاد کند .در پاسخ به این نقد سادهانگارانه
ً ً
میتوان نشان داد که این رابطه صرفا رابطهای موید نیست و این امر اتفاقا حامل
دادن امور نااینهمان
کورسویی از امید است که قدرت فریبندۀ اینهمان نشان ِ
خود این قدرت نسبت دهیم،
هیچگاه مطلق نیست؛ خواه آن را به تناقضات درونی ِ
ً
فهم سوژۀ باورمند .پس مسئله صرفا
خود ِ
خواه به عنصری رادیکال و عصیانگر در ِ
این نیست که ،بنا به روایت مشهور «واقعیت باور را نقض میکند» ،بلکه نکته
اینجاست که خود باور تنشهای درونیاش را به شکل مغایرت تجربۀ باورمند با
خود نظام باورشناختی متجلی میسازد .مسئله فقط مغایرت واقعیت و ایده نیست،
بلکه مغایرت ایده با خودش نیز دستاندرکار است .مسئله اینجاست که به دلیل
396
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
فقدان نوعی منطق دوحدی در اینجا ،نمیتوان مرزی دقیق کشید و نشان داد که
کدام وجه محصول مغایرت واقعیت و ایده است و کدام یک محصول تنش دورنی
امکانی خود سوژه.
ِ خود ایده ،و البته کدام یک برآمده از رادیکالیتۀ
چهارم .میتوان هر نظام باوری را ،هرچند منسجم و موجه ،واجد وجهی خرافی
(جزمی و پنهانکار) و نیز هر نظام باوری را ،هرچند سادهانگارانه و جزماندیشانه،
397
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
واجد وجهی موجهشونده و حقیقی دانست .مسئله بر سر شیوۀ مواجهۀ موجه با آن
ً
صرف زدن برچسب خرافی به یک باور یا نظام باورشناختی ،صرفا ِ است .وگرنه
فروکاستن مواجهه به جدلی جزماندیشانه خواهد بود .پس اگر نخستین نقد نسبت به
ِ
هر باوری ،باید نقدی درونزا باشد ،نخستین مواجهه با هر خرافهای باید از نشان
دادن حقیقت یا وجوه موجه شوندۀ آن آغاز کند .این مواجهه مکمل نقد درونزاست
ِ
همپوشان ممکنکنندۀ گفتگو را ممکن میسازد و از همان
ِ و یافتن/ساختن قلمرو
ِ
مخرب جدل جزماندیشانه را مهار کند و به نوعی مواجهۀ
ِ کارکرد آغاز میکوشد تا
موجه پالستیک راه ببرد.
پنجم .اما فراتر از همۀ موارد چهارگانۀ فوق و شاید به عنوان عصاره یا نتیجۀ آنها باید
خاطرنشان ساخت که ،همانگونه که در خصلتهای باور در مبحث باورشناسی
اشاره شد ،هر باوری ،حتی آنچه خرافه میخوانیم ،واجد وجهی از حقیقت است.
ً
نه صرفا آنگونه که در بند چهارم اشاره شد ،به دلیل اینکه واجد نوعی موجهشوندگی
پیشینی است ،بلکه به این دلیل مهمتر که به واسطۀ حضور در ذهن و بدن باورمند،
در خلق تجربه نیز موثر است و در نت یجه ،دارای واقعیتی پسینی است .به بیان دیگر،
اگر ایده در ذهن باورمندی (یا باورمندانی) جای گیرد خودبهخود در ساختن
واقعیت موثر خواهد بود و در نتیجه وجهی واقعی مییابد .الزم است بازهم تاکید
شود که این وجه واقعی ،نه تنها به آن معنایی که مارکس بدان اشاره داشت («نظریه
به محضی که تودهگیر شود به نیروهای مادی تبدیل میشود» ،)1بلکه به این معنا نیز
هست که در خلق خود تجربۀ واقعیت (حتی در سطوحی معرفتشناختی و
هستیشناختی) مدخلیت مییابد .در نتیجه ،خود این امر مرز میان خرافات و
1
مارکس ،کارل ( ،)1400نقد فلسفۀ حق هگل ،ترجمۀ محمود عبادیان و حسن قاضیمرادی ،تهران:
اختران ،ص .27
398
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
واقعیات را چنان فرومیپاشاند که به هیچشیوۀ ابژکتیویستی یا دستهبندیکنندهای
قابل ترمیم نیست .اینها همه باز هم شواهدی بر این مدعایند که تنها مواجهۀ موجه
با مسئله ،مواجههای پالستیک است.
ششم .به طور خالصه ،اگر بخواهم با تمام این اوصاف ،و بدون درافتادن به
مرزبندیهای کاذب ،همچنان از اصطالحات خرافات ،خرافی یا خرافاتی ،در
معنایی موجه و انتقادی ،بهره ببرم ،تنها میتوان زمانی باور به یک نظام تمثیالت (یا
بودن آن معترف
حتی یک گزارۀ تمثیلی) را خرافی دانست که فرد باورمند به تمثیلی ِ
نباشد .در یک کالم ،هر باوری بر نظام یا نظامهایی از تمثیالت مبتنی است ،اما فرد
خرافاتی کسی است که به تمثیلی بودن نظام باورش آگاهی ندارد و آن را حقیقی یا
واقعی میپندارد ،خواه دانشمند باشد ،خواه دیندار ،خواه فیلسوف.
399
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
وسیع بحث امیدوارم روزی بتوانم اثری مستقل را به این موضوع اختصاص دهم.
فقط برای ذکر یک نمونه در اینجا مایلم به یکی از خرافیترین باورها در این
خصوص اشاره کنم« :چشم زدن».
«چشم زدن» اینگونه اتفاق می افتد که فردی دربارۀ یک ابژه (مثال یک ابزار) تعبیری
ً
تحسینبرانگیز بیان میکند ،و به فاصلهای کوتاه کارکرد آن ابژه دچار اخالل (مثال
خراب) میشود .فارغ از سایر شرایط موثر در وقوع این رویداد ،باور عرفی بر این
علی متعارف
است که سخن آن فرد منجر به تخریب آن ابژه شد .بر اساس نظام ِ
جزءنگر خطی ،البته چارهای غیر از این برداشت نیست .این باور تا آنجا پیش
ِ
می رود که اگر این مسئله برای فردی بارها تکرار شود ،او را در معنایی منفی
«چشمشور» مینامند که هر چه را تحسین کند ،نابود میشود .من مدعی نیستم که
بناست مثال ،آنگونه که شایع است ،تحلیلی «علمی!» از این ماجرا ارائه دهم ،بلکه
فقط میکوشم تا نمونه ای از شیوۀ ساخت نظام تمثیالت بدیل را نشان دهم تا بعدها
بتوان از این شیوه برای ارائۀ تمثیالت بدیل برای مسائل بزرگتر و جدیتر بهره برد.
حال اگر ،فرض کنیم که ساختار علیت نه جزئی و خطی ،بلکه کلی و سهجانبه
فرض وقوع (یا وقوع مکرر) چنین پدیدهای ،آیا نمیتوانیم از رابطۀ
باشد ،آنگاه به ِ
علی خطی ،یعنی تقدم زمانی علت بر معلول ،فراتر رویم و آن را معکوس تحلیل
ِ
علت وقوع رویداد ،بلکه
کنیم .به بیان دیگر ،اگر دستکم در یک سطح ،سخن فرد نه ِ
ً
فرد بهاصطالح چشمشور ،صرفا واجد نوعیمعلول پیشگویانۀ آن باشد چه؟ اگر آن ِ
موهبت پیشگویی باشد ،اما به دلیل جهل نسبت به آن ،از این توان به شیوهای
عوامانه بهره ببرد چه؟ همچنین آیا این رابطۀ معکوس میان «تحسین» و «نابودی»،
در جهان (چه طبیعی ،چه مصنوع) قابل مشاهده نیست؟ آیا ویرانیهای بزرگ
درخشندهتر نیستند؟ والتر بنیامین در خیابان یکطرفه مینویسد« ،در کسی که دور
درخشندگی
ِ میشود ،جدایی همچون رنگریزهای نفوذ میکند ،و او ماالمال از
400
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
دلنشینی میشود» .1یا میدانیم که یک ستاره پیش از فروپاشی ،پیش از خاموش
ً
شدنش برای ابد ،پیش از پایان فردیت تکین موقتش در مقام یک ستاره ،دقیقا در
ِ
لحظهای پیش از نابودی ،درخششی خیرهکننده از خود متصاعد میکند .آیا ممکن
دیدن چنین درخششی پیش از نابودی باشد و
است ،آنچه چشم زدن میخوانیم تنها ِ
دادن پیشگویانه از آن؟ آیا به همین دلیل نیست که پیشگویان توانمند یا
خبر ِ
فرسایندگی مشاهدۀ نور پیش از
ِ فالگیر ِان بصیرتمند عمری کوتاه دارند؟ به دلیل
فروپاشی؟ هر ابژهای پیش از فروپاشی ،آخرین تالشش را به نحوی نامتعارف برای
زمان به دار آویخته
موقت فروپاشندهاش انجام میدهد (در ِ
ِ فردیت تکین
ِ بروز
ً ِ
شدن ،تجربۀ انزال دقیقا پیش از مرگ نمونهای جالب توجه است) .در این معنا
علت پیشگویی قبلی است (در هر
اشی بعدی علت درخشش اکنون و آن نیز ِ
فروپ ِ
زبانی
دو معنای آگاهانه (دادن خبری دربارۀ آینده) یا ناآگاهانه (بروز نوعی لغزش ِ
ناآگاه ،اما اشارهگر مانند چشم زدن یا امثالهم)) .حال در توضیح اینکه اصال چگونه
چنین بصیرت پیشگویانهای ممکن است ،میتوان گفت تنها از طریق علیت کلگرا.
علیت کلگرا بیان غیرجزمی و موجهی از هماهنگی پیشینبنیاد است و تنها در
ِ
چنین هماهنگیای است که نه تنها چنین پیشگوییهایی ،بلکه حتی پسگوییهای
ً
علمی نیز معنادار و ممکن میشوند .به هر ترتیب ،هدف ما دراینجا صرفا زدن نوعی
تلنگر بود ،چرا که تحلیل تفصیلی این بحث مستعد سوءفهمهای بسیار است و در
نتیجه ،نیازمند طرح مقدمات دیگری است که مجالی دیگر میطلبد.
تکمیلی باورشناختی
ِ مالحظات
در انتهای این فصل بیان چند تذکر الزم است:
401
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اول .در طول این فصل بارها موضع علمی و دینی را پارانوئیک معرفی کردیم .این
ً
خصلت البته در اینجا صرفا ماهیتی هشداردهنده داشت .به بیان دیگر ،هدف اصلی
کارکرد خالقانۀ ذهنشان
ِ مواجه ساختن باورمندان به نظامهای باور علمی و دینی با
توجیه تجارب بوده است .اما اکنون که این هدف برآورده شده ،الزم به
ِ در ساختن و
ذکر است که نوعی از پارانویا همواره بر هر اندیشهای ،حتی موجه ،حاکم است.
شناخت به ناچار به تخیل متوسل میشود .این تخیل است که امکان کلیتبخشی
علمی
ِ شناخت بدون تخیل ،در مقام اسطورۀ
ِ به کثرات را فراهم میآورد و در نتیجه،
مشاهدۀ بیغرض و مستقیم ،توهمی بیش نیست .پس مسئله نفی تخیل یا
محدودسازی عملکرد آن نیست ،بلکه خودآگاهی (فردی یا جمعی) در خصوص
آگاهی به کارکرد یکی از
ِ کارکرد این تخیل و نتایج حاصل از آن است .خود این
تنیدگی ذاتی لوگوس و
ِ شروط موجهساز یک نظام باور را برآورده میکند .درهم
مرزکشی افراطی میان
ِ موتوس نیز بر همین کارکرد تخیل استوار است .هرگونه
لوگوس و موتوس ،با هدف پالودن یکی از دیگری ،جزمی و یکجانبهانگارانه
خواهد بود و در نتیجه ،ناموجه است.
ً
دوم .در ادامۀ بحث فوق دربارۀ کارکرد تخیل ،الزم است اینجا مختصرا به یکی از
مفاهیمی اشاره کنیم که پیشتر اشارۀ نقادانۀ گذرایی به آن داشتیم و میتوان آن را
جدی فکری و
ِ ناموس علم دانست و کوچکترین نقدی نسبت به آن با واکنشهای
آرمان نظم .این پیشفرض در بخش اعظمی از تاریخ
ِ روانی مواجه میشود :یعنی
علم (و حتی دین و فلسفه) حکمفرما بوده است که بر جهان فینفسه نظمی حاکم
است و هدف علم بیان این نظم در قالب فرمولها و گزارههای کلی است .از این
منظر ،این علم نیست که نظم میبخشد ،بلکه این جهان است که منظم است .اگر
ً
جهان منظم نباشد ،پس اصال قابل فرمولهشدن نیست و در نتیجه ،به شناخت علمی
درنمیآید .نکته اینجاست که پیش از تمام این مباحث ،خود اسطورۀ نظم را میتوان
402
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
مورد پرسش قرار داد« .نظم» چیست؟ اجازه دهید بحث را در این خصوص از
ً
منظری دیگر پیش ببریم .تفاوت بین شکل منظم و نامنظم چیست؟ مثال آنگاه که از
ً
چند ضلعی منظم (یا منتظم )regular polygon ،سخن میگوییم ،دقیقا به چه
خصلتی اشاره داریم؟ البته چندضلعی منظم به چندضلعیای گفته میشود که همۀ
ً
زوایا و اضالع آن هماندازهاند .اما چرا آن را منظم میگوییم؟ آیا مثال بر یک
ضلعی نامنتظم نظمی حاکم نیست؟ چرا تصور میکنیم که مثال یک پنجضلعی
ِ چند
چندضلعی مختلفاالضالع منظمتر است؟ مگر نه اینکه
ِ متساویاالضالع از یک
هر دو را میتوان فرموله کرد؟ اینجا الزم است گامی فراتر برداریم .آیا نظم ،حتی در
همان معنای عرفی ،سوبژکتیو نیست؟ به بیان دیگر ،ما چیزی را منظم میدانیم که
فهمش برای ما آسان تر باشد .در این معناست که یک چندضلعی منتظم برای ما
دارای نظم است ،چون فهم ،به یادسپاری ،بازنمایی و توضیحش برای ما آسانتر
است .پس نظم پدیدهای سوبژکتیو است ،نه ابژکتیو .ابژکتیویته فینفسه نسبت به
نظم و بی نظمی الاقتضاست .حتی در همان معنای عرفی نیز با اندکی تامل میتوان
دریافت که مساحت یک شکل ساده ،مثال مستطیل که به راحتی از طریق حاصل
ضرب طول در عرض به دست میآید ،با مساحت یک شکل پیچیده که باید با
انتگرال گیری به دست بیاید ،تنها برای ماست که ساده یا پیچیده است .پس درجۀ
سادگی فهم آن برای ما بستگی دارد .ما منظم را دارای
ِ بودن یک پدیده به میزان
منظم ِ
بار ارزشی مثبت می دانیم و در برابر آن اصطالح نامنظم را دارای بار ارزشی منفی یا
ضدارزش میدانیم .پس آنچه منظم است ،برای ما منظم است و همین وجه
سوبژکتیو آن است که ارزشگذاریاش را توجیه میکند .از حیثی کارکردگرایانه نیز،
منظم «خوب» است ،چراکه برای سوژه (یا بیناسوژگانیت انسانی به طور عام) قابل
فهمتر و در نتیجه ،قابل استفادهتر است .این یکی از ریشههای پیوند تاریخی-
دینی-علمی-فلسفی میان «خیر»« ،زیبایی» و «حقیقت» است.
403
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اما حال اجازه دهید از این هم فراتر رویم .اصطالحاتی مانند قابل فهم ،قابل
شناخت ،فرموله شدنی و به ویژه «منظم» ،بار ارزشی مثبت خود را از کجا
آورده اند؟ آیا در اینجا چرخشی فریبکارانه صورت نگرفته است – نوعی اخالق
بردگان نیچهای ،اما این بار در ساحت معرفتشناسی؟ به بیان ساده ،آیا انسان با
خلق مفهوم «نظم» و دادن بار ارزشی به آن از ضعف خود فضیلت نساخت؟ مگر
نه اینکه درک ،بهیادسپاری و استفاده از شکل منظم برای ما آسانتر از شکل نامنظم
ً
ارزشی ظاهرا مثبتش ،روی
ِ خود این «آسان بودن» با این بار
است؟ و مگر نه اینکه ِ
دیگر ضعف و ناتوانی ماست؟ به بیان دیگر ،ما چیزی را منظم مینامیم ،چون آن را
ً
به سادگی درک میکنیم و در مقابل ،چیزی را نامنظم میدانیم دقیقا به این دلیل که
آسان آن ناتوانیم .پس مالک نظم در سوژه است ،اما فراتر از آن ،در ناتوانی و
فهم ِاز ِ
ضعف سوژه است .آنگاه که ما نظم را ارزش بخشیدیم ،از ناتوانیمان فضیلت
ساختیم و آن را به بنیاد معرفت بدل کردیم و علم را بر آن استوار ساختیم .برمال
ساختن این حقیقت نه تنها ماهیت سوبژکتیو علم را برمال میسازد ،بلکه نشان
سازی (یا تحریف یا تقلیل)
بخشی علمی ،به یک معنا نوعی ساده ِ ِ میدهد که نظم
ِ
تجربه و تنزل دادن آن به ذهن ناتوان انسان است – و آیا همین ناتوانی مشترک نیست
ِ
پذیری گستردۀ علم را تشکیل میدهد؟ آیا آنچه در علم برای همگان
بنیاد تعمیم ِکه ِ
ناتوانی مشترک ما نیست؟ در این معنا،
ِ بلکه آن، دعای حقانیت
ِ نه است، مشترک
برکشیدن فهم آدمی به سطح پیچیدگی جهان ،بلکه فروکاستن عظمت
ِ غایت علم نه
ِ
جهان به سطح نازل فهم ناقص آدمی است با هدف بقا و ارضای میل.
سوم .این سوال همواره مطرح میشود که علم با چه سرعتی در حال پیشرفت
است؟ پاسخ به این سوال ،نیازمند توجه به یک مالحظۀ کلیدی است .با توجه به
مقدمات نظریای که در فصل معرفتشناسی ارائه شد ،میدانیم که هیچ حرکتی به
سمت کشف یا شناخت طبیعت فینفسه در کار نیست .در این معنا ،آنچه علم
404
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
نامیده میشود ،به سمت یافتن حقیقت در حرکت نیست .از آنجا که راه شناخت به
ً
ذاتی خود شناخت ،اگر اصال ابژۀ محضی در کار باشد
ابژۀ محض – به دلیل تناقض ِ
– مسدود است ،هیچ حرکتی در این خصوص قابل ارزیابی نیست .از سوی دیگر،
شناخت تام و
ِ اری ابزار بر آزمایش و تجربه نیز نیازمند
دقیق میزان اثرگذ ِ
اندازهگیری ِ
دانش درهمتنیده-با-ابز ِار آدمی است .حال
ِ با آن مقایسۀ و نفسهفی تمام خود ابژۀ
شناخت فینفسه ناممکن است ،پس این ابهام ساختاری ،که بعدها به شکل
ِ که این
اصل عدم قطعیت نمود یافت ،همواره با شناخت همراه است .در این معنا ،چیزی
به نام پیشرفت علم به سوی حقیقت در کار نیست .اما آیا علم هیچ حرکتی
«پیشرفت
ِ نمیکند؟ البته که علم در حال حرکت است ،اما سوءتفاهمی که به نام
سوءفهم مفهوم غایت است که باعث میشود دو مفهوم
ِ علم» شهرت یافته ،ناشی از
حرکت و پیشرفت با یکدیگر خلط شوند .به بیان دیگر ،درست است که علم در
حال حرکت است و روز به روز با دستاوردهای تازه و کشفیات نوین مواجه میشود،
ً
اما آیا این دستاوردها و کشفیات حقیقتا حتی گامی به سوی «علم» (در معنای
شناخت جهان)
ِ شناخت جهان) برمیدارند؟ اگر غایت اصلی (یعنی علم در معنای
را نقطهای در مرکز دایره تصور کنیم ،به نظر میرسد مسیر علم امروز در حال
حرکت دوار روی محیط این دایره است .علم در حال حرکت است ،این حرکت در
قرون اخیر سرعتی مضاعف یافته است ،اما حتی ذرهای به مرکز دایره نزدیک نشده
است .اما آیا پس باید علم را رها کنیم؟ اگر علم هیچ کمکی به ما در تحقق ادعای
خود (یعنی شناخت حقیقت) ،یا در حل مسئلۀ اصلی ما (یعنی شناخت معنای
ً
زندگی) ،نمیکند آیا اصال ارزشی دارد؟ اینجا باید اذعان کرد که هرچند علم گامی
به سوی حل مسئلۀ اصلی ما ،همان پروبلماتیک اصلی نوشتار حاضر ،برنمیدارد
اما دو دستاورد برای بشر دارد :یکی ،در سطح تخیل و دیگری در سطح تکنولوژی.
در سطح تخیل ،حرکت علم هرچند کمکی به فهم حقیقت یا حل مسئلۀ معنای
شدن خود
زندگی نمیکند (و چه بسا اعتماد بیش از حد به آن ،منجر به دشوارتر ِ
405
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کردن اذهان به مسائلی بیربط میشود) ،اما به واسطۀ تالشهایش
مسئله و منحرف ِ
شدن نظامهای تمثیالت و
ِ تر غنی به تواندمی کلی، شناسیجهان برای ترسیم نوعی
سازی سایر نظامهای
در نتیجه ،در صورت استفادۀ انتقادی و موجه ،به موجه ِ
تمثیالت یاری برساند .دوم ،در سطح تکنولوژی ،هر چند به شناخت جهان با هدف
شناخت حقیقت نائل نمیشود ،اما اثرگذار است به این معنا که میتواند ابزارهایی
برای زیست ما فراهم آورد .وجود این ابزارها ،هرچند کمکی به حل مسئلۀ معنای
اگر بزرگ – به نحوی انتقادی و موجه
زندگی نمیکند ،اما میتواند ،اگر – یک ِ
پیش روی بشر برای فراروی از غایات
مالحظه شود ،به رفع پارهای از موانع فیزیکی ِ
سطوح اولیۀ بقا و میل منجر شود .در این معنا« ،انباشت دستاوردهای تکنولوژیک»
(که عنوانی مناسبتر و صادقانه تر برای پیشرفت علم است) ،اگر در بستری قرار
گیرد که در پیوند با حل مسئلۀ اصلی موجه شود ،میتواند به رفع پارهای موانع اولیه
یاری رسا ند ،هرچند اگر در این بستر قرار نگیرد ،همانند کارکرد رایج امروزش در
ِ ً
جهان ،دقیقا علیه آن عمل میکند و به تعمیق و تثبیت نیهیلیسم یاری میرساند.
البته نباید نادیده گرفت که علم در خالء شکل نمیگیرد و دستکم بخش اعظم
ابژکتیو حامی و مولد آناند (از شرکتهای بزرگ
ِ کنترل نهادهای
ِ حرکت آن تحت
تجاری گرفته ،تا دانشگاهها و موسسات ،تا دولتها و بخشهای نظامی) :مسئلۀ
تامین بودجۀ تحقیقات ،همواره با خود این پرسش را به همراه دارد که «برای چه
نهادی و با چه اهدافی؟» و میدانیم که برخالف دعوی رایج ،خود علم (یا
تکنولوژی) نسبت به ارزش الاقتضا نیست .اما فارغ از این نقدهای سیاسی-
اقتصادی ،در یک کالم ،اینکه انسان بر گاری سوار باشد یا بر هواپیما ،تاثیری در
اپیدمی
ِ پاسخ به مسئلۀ معنای زندگی ،سعادت راستین و آگاهی او ندارد .برخالف
رایج اعتیاد به اسطورۀ پیشرفت تکنولوژی (و به ویژه تجویز آن برای جوامع
ِ
بهاصطالح توسعهنیافته) ،زیستن در جامعهای به لحاظ تکنولوژیک پیشرفته ،به
ارزش یا معناداری زندگی مردمان آن منجر نمیشود؛ و چه بسا آن کس که فرو
406
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
میرود ،با هواپیما سریعتر فرو رود تا با گاری .نظام ارزششناسی اثر حاضر ،نسبت
پیشرفت علم ،فینفسه ،الاقتضاست و موضعگیریاش به هر
ِ به پیشرفت یا عدم
پدیده در زمان و مکان و شرایط خاص آن وابستگی دارد .اما آنچه باعث میشود این
ً
فصل موضع انتقادی نسبت به علم اتخاذ کند ،دقیقا همان گزافهگویی ارزشگذارانۀ
رایج است :یعنی هر ادعایی مبنی بر اینکه علم یا تکنولوژی بشر را خوشبخت
کردن چشمها و تلقین توهم پیشرفت
ِ میکند و تبلیغات فریبکارانه برای خیره
ِ
ارزشمند.
چهارم .الزم است پس از تاکید نامتعارف بر شباهت علم و دین ،به دو تفاوت
اصلی آنها نیز اشاره شود :نخست ،اینکه دین از حیث قلمروی بیان ،گسترۀ
ً
وسیعتری از علم (در اینجا مشخصا علم تجربی) را در بر میگیرد .علم نظام
تمثیالتی در توصیف طبیعت (جهان ،کیهان و )...به دست میدهد ،و اگر در
خصوص سایر موضوعات (به ویژه انسان و خداوند) سخن میگو ید باز هم با آنها
به مثابۀ طبیعت مواجه میشود .اما دین ،نظام تمثیالت گستردهتری ارائه میدهد که
عالوه بر طبیعت ،سایر وجوه را نیز در برمیگیرد .در نتیجه ،دین برخالف علم
میتواند دعاوی تجویزی و ارزشگذارانه مطرح کند .اگر علم وارد ساحت
ارزشگذاری شود ،دیگر علم (در معنای علوم تجربی) نیست ،این کارکرد البته در
حوزۀ علوم انسانی جای میگیرد .به بیان دیگر ،دین نسبت به سعادت بشر الاقتضا
نیست و در نتیجه میتواند ،و حتی باید ،نوعی غایت و معیار برای این ارزشگذاری
به دست دهد .دینی که فاقد این ارزشگذاری باشد دین نیست .در این معنا آنچه
دین را به انحطاط میکشاند نه توان ارزشگذارانهاش ،بلکه تمایل درونیاش به
فروبستگی ،طردکنندگی و جزماندیشی است .البته تنها یک مخاطب سادهلوح
ممکن است که مواضع این فصل را نقد علم به نفع دین قلمداد کند .یک مبارز
رادیکال ،در صورت مواجهه با کارکرد دین و درک نظریۀ تمثیالت ،دیگر نمیتواند به
407
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خاص پیشداده «مومن» باشد ،اما این بدان معنا نیست که او باید بیباور
ِ یک دین
به هر شکلی از نظام تمثیالت باشد .بلکه او بناست به نظام تمثیالت خودآئینش ،به
نحوی موجه و نقادانه ،باورمند باشد .ادعای بیباوری به هیچ نظام تمثیالتی (یعنی
این ادعای عوامانه و شایع که «من به هیچ چیزی اعتقاد ندارم») یا از سر خودفریبی
انسان فهمندهای ،در هر سطحی از شناخت ،آگاهانه یا
است یا از سر ریاکاری .هر ِ
ً
ناآگاهانه ،خواسته یا ناخواسته ،حتما به نظامی از تمثیالت یا نوعی ایدئولوژی
متصل است .ادعای بیاعتقاد بودن ،تنها تالشی است مذبوحانه برای شانه خالی
مسئولیت این اتصال و فرار از مواجهه با تنشها و تناقضات نظام
ِ کردن از زیر بار
تمثیالت خود .این وضع بسیار مشابه انتقادات رایج معاصر علیه «متافیزیک»
است .آنکس که هر شکلی از متافیزیک را رد میکند (چه فیزیکدان باشد ،چه حتی
فیلسوف ،از هایدگر گرفته تا دریدا) ،تنها در حال پنهان ساختن مبانی متافیزیکی
خود است .یک مبارز اگر ادعای بیدینی هم میکند ،تنها به این معناست که به
دینی متعارف (مانند ادیان بزرگ و مشهور)
نحوی غیرانتقادی به هیچ نظام تمثیالت ِ
باورمند نیست ،اما نه به این معنا که به هیچ شکلی از نظام تمثیالت ،به دلیل فقدان
یا نقصان ذاتی همۀ آنها ،باور ندارد .بلکه یک مبارز ،در نقطۀ اوج مبارزه ،باید با
آگاهی به تمام موارد فوق ،نظام تمثیالت موجه خود را به نحوی خودآئین و
متعهدانه خلق و عرضه کند.
ً
تفاوت دیگر دین و علم در این است که علم ،دقیقا به همان دلیل گسترۀ
محدودترش ،دعوی نوع دیگری از کلیت ورای دین دارد .به بیان دیگر ،هرچند هر
کلیت قوانین خودش است ،اما این کلیت با کلیت مورد
دینی در یک سطح مدعی ِ
ادعای علم متفاوت است .توضیح این تفاوت بسیار مهم است :هر دوی علم و دین
نظامهای تمثیالت ارائه میدهند .اما تفاوتی میان آنها وجود دارد .این تفاوت را
گفتمان غالب علمی ذیل «اثباتپذیر» بودن میگنجاند .از این منظر ،ادعاهای
408
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
علمی اثباتپذیرند حال آنکه قصههای دینی اثباتناپذیر .ما البته چنانکه در این
فصل اشاره شد ،اثباتپذیری مورد ادعای علم را به نقد کشیدیم .میتوان نشان داد
که هر دوی روایتها و نظامهای تمثیالت علمی و دینی ،مبتنی بر روایتهای
ً
دینی آفرینش به همان میزان
خیالی بنیادین هستند .برای مثال ،قصه ِِ مطلقا
اسطورهای ،خیالی و تناقضآمیز است که قصه انفجار بزرگ (بیگ بنگ) .اما تفاوت
در اینجاست که علم تجرب ی (دستکم در معنای متعارفش) ،میتواند آزمونهای
حسی انسان عرفی مبتنی سازد .از همین رو بود
ِ خود را بر محدودیتها و قالبهای
که انسان عرفی در علم کالسیک نوعی وحدت را تشخیص میداد (علم واحد) و
در ادیان و فلسفهها کثرتی بیانتها و رفعناشدنی .همین خصلت بود که همواره علم
را عزیز میداشت و این آرمان را در اذهان شکل داد که باید به فلسفهای علمی ،یا
حتی دینی علمی دست یافت .این تنها به این دلیل بود که دعاوی دینی گسترۀ
وسیعتری از دعاوی علمی را دربرمیگرفتند ،و همانگونه که تجربه نشان داد،
ً
تالشها برای یافتن یا ساختن دین علمی ،عمال به تقلیل مرزهای دین به علم ،و در
ِ ِ
شدن مبانی خیالی و اثباتناپذیر
نتیجه ،نفی دین منجر شدند .از سوی دیگر ،برمال ِ
علم (از وجوه طولی-زمانی مانند آغاز یا پایان گرفته تا وجوه عمقی-عرضی مانند
واقعیت یک شیء) نشان داد که حتی خود علم هم قادر نیست در مرزهای
ِ ذات یا
تعیینشدۀ مورد ادعایش باقی بماند و حتی برای ابتداییترین کارها (مانند معیار
صدق ،معنای اثبات ،توضیح واقعیت ،تبیین تاریخ و زمان و )...نیازمند تخطی از
حدود خود و بیان روایتهایی فلسفی یا دینی دربارۀ آغاز و پایان جهان یا وجوه
ذاتی اشیاء و غیره است .اما فارغ از این وجه شباهت که البته نقدی بر
پنهان ِ
برداشت رایج از علم است ،به هر حال باید به این سوال پاسخ داد که چرا دعاوی
علمی واجد تعمیمپذیری بیشتری برای انسانهاست ،تا یک دین مشخص؟ یا چرا
علیرغم همۀ شباهتها ،علوم متحدتر از ادیاناند؟ انسانها ادیان مختلفی دارند،
ً
با پیشفرضها ،روایتها و مقدمات کامال متفاوت ،اما اکثریت همین انسانهای
409
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همدلی مشترک از خود نشان
ِ مختلفاالدیان ،در خصوص دعاوی علمی نوعی
می دهند .علت اصلی این امر به همان وجهی از علم بازمیگردد که امکان تجربۀ
مشترک آن برای بشر به طور عام میسر است .به همین دلیل است که آن را علم
حس مشترک ( )common senseارجاع
تجربی مینامند و همواره به اصطالح ِ
میدهند .علم فارغ از ارزشگذاریهای کثرتبخش و اختالف برانگیز ،بر وجه
ً
تقریبا مشترک و عام دستگاه شناخت تجربی-حسی انسان تکیه دارد .دستگاه
شناختی که البته خودش نه ثابت و پیشداده ،بلکه محصول تاریخ است .علم
تجربی خود را به مثابۀ مخرج مشترک تجربۀ حسی انسانی عرضه میکند ،و
عملکرد خود را محدود به سرزمینی نشان میدهد که حاصل همپوشانی تمام
سرزمینهای متکثر دینی و فلسفی دیگر است .البته دینداران علیه علم موضع
میگیرند ،اما بخش اعظم این موضعگیریها مربوط به زمانی است که علم پایش را
از گلیم امن ادعایی خود بیرون میگذارد و مثال در مورد آغاز جهان ،اصالت ماده،
نفی خداوند ،نفی وجه روحانی انسان و غیره حکم صادر میکند .و البته میدانیم
ً
که فارغ از اینکه ادیان در بیان این ادعاهای خود صرفا بر پایۀ نظام تمثیالت تخیلی
خود سخن می گویند ،اما علم تجربی ،بنا به مرزهای مورد ادعای خویش ،نیز حق
سخن گفتن از این امور را ندارد.
ً
پنجم ،شاید این گمان مطرح شود که اگر دین یا علمی (یا مشخصا دیندار یا
سازی نظام تمثیالت خود کند ،دیگر چیزی از آن باقی
دانشمندی) اقدام به موجه ِ
ماهیت
ِ نخواهد ماند .به بیان دیگر ،اگر یک نظام تمثیالت علمی یا دینی ،نسبت به
تخیلی نظام باور خود آگاه باشد ،دیگر چگونه میتوان بدان
ِ تمثیلی ،غیریقینی و
«باور» داشت ،یا حتی فراتر ،بدان «مومن» بود؟ این البته پرسشی جدی است ،اما
جدیتش بیش از همه به برداشت متعارف ،سنتی و جزمی از علم ،دین ،باور و ایمان
بازمیگردد .ممکن است یک اهل فلسفه نیز همین پرسش را در خصوص مبانی
410
فصل .6باورشناسی (ایدئولوژی)
متافیزیکی باورش بیان کند که البته بسیار رایج است (و این نشاندهندۀ امکانات
ِ
موجهساز ِتر فلسفه نسبت به دین و علم است که از قضا ،در نظر عموم نشانگر
ضعف فلسفه و تشتت آن است) .البته که باور یا ایمان در معنای غیرانتقادی و
جزمی مصطلح ،با این رویکرد موجهساز متزلزل خواهد شد .و روشن است که
نمیتوان گشودگی و موجه بودن یک نظام تمثیالت را با ایمانی جزمی و غیرانتقادی
ً
وفق داد .اصال شرط این جزمیت نوعی عدم آگاهی است که رویکرد موجهساز در
راستای رفع آن می کوشد .اما این بدان معنا نیست که نمیتوان بر این اساس از هیچ
شکلی از ایمان یا باور ،و در سطح بعد عمل اخالقی یا سیاسی بر اساس این باور،
دفاع کرد .در فصول مربوط به اخالق و سیاست در این خصوص بحث شده است
که چگونه میتوان بدون یقین جزمی و با آگاهی از کارکرد نظام تمثیالت ،در عین
ِ
حال نوعی تعهد عملی پیگیرانه و قاطعانه را حفظ کرد و محقق ساخت .در
خصوص ایمان نیز وضعیت به همین شکل است .اگر مومن بنا به اعتیاد رایج چند
هزارساله ،تصور می کند که بدون یقین جزمی ایمان و عملی در کار نخواهد بود،
این مشکل خود او و برداشت یکجانبهاش از ایمان و عمل است .اما تا جایی که به
بحث حاضر بازمیگردد ،میتوان نشان داد که یک مومن میتواند در عین گشودگی
به سایر روایتها ،در عین درک ماهیت تمثیالتی ،تخیلی و غیریقینی نظام باورش،
ً
نسبت به باور و عمل تجویزی منتج از آن کامال متعهد و مقید باشد ،در عین حال
که میداند ممکن است حتی لحظهای بعد ،به نظام باوری متفاوت ،و در نتیجه،
ً
شکل دیگری از عمل (حتی دقیقا مخالف با عمل فعلی) متعهد باشد .کل مباحث
مقدماتی ما در فصول روششناسی و غایتشناسی و مباحث فصول آتی ،معطوف
به توجیه و تبیین همین آگاهی و تعهد است که در فقدان آنها ،جزمیت و همواره در
کمین است.
411
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فصل .7اخالق
413
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شدن آن نظام و سوژهزدایی از عامل اخالقی منجر شود .البته این پرسش
ناموجه ِ
ً
بدون دستور و نهی،
ِ چگونه، پس که شودمی متبادر ذهن به ابتدا همین احتماال در
نظام قواعد اخالقی ممکن است؟ از مخاطب میخواهم که صبر پیشه کند .او خود
نهی متعین به نظامی از اصول
بدون امر و ِ
خواهد دید که چگونه این نظام اخالقیِ ،
سازی خودآئین و فعاالنۀ آنها
بدل میشود که سوژه به کمک فهم ،تصدیق و درونی ِ
به سطحی از آگاهی و آمادگی برسد که تصمیماتش به تصمیماتی اخالقی بدل
ً
شوند .همچنین روشن است که این نظام از سایر نظامهای اخالقی کامال جدا
نیست .در این میان شاید بتوان گفت که علیرغم ارجاعات متعدد به بصیرتهای
اسپینوزا ،هگل و نیچه در خصوص اخالق ،این نظام اخالقی نیای خود را فلسفۀ
ذاتی
اخالق کانت میداند و خواهد کوشید تا با نقدهایی رادیکال برخی انسدادهای ِ
فلسفۀ اخالق کانت را بگشاید و نوعی نظام اخالقی تازه را بر ویرانههای آن بنا کند.
لذا الزم است در همین ابتدا اشاره کنیم که پروبلماتیک تاریخ فلسفۀ اخالق را
میتوان ذیل سه مسئلۀ حلناشده صورتبندی کرد :نخست ،مسئلۀ تقابل ضرورت
(باید اخالقی را چه چیز بایسته میکند؟)؛ دوم تقابل آزادی و
و عمل اخالقی ِ
ضرورت (نقض اختیار در مقام شرط امکان اخالق از سوی اصل علیت)؛ و سوم،
مسئلۀ معیار ارزش (فقدان مبنای موجه و کلی برای ابتنای قواعد اخالقی) .ما به
ترتیب ،با گذر از این مسائل ،و زیرمسئلههای آنها میکوشیم تا نظام فلسفۀ اخالق
خود را صورتبندی کنیم .همچنین در همین ابتدا ،و پیش از ورود به مباحث این
فصل و ح تی تبیین معنای چهار مفهوم کلیدی آن ،یعنی اخالق ،سوژه ،تصمیم و
آزادی ،الزم است با توجه به مباحث فصول گذشته ،چهار اصل موضوعۀ اخالق به
نحوی تیتروار بیان شود:
یک سوژه فقط عمل سوژهای از سنخ خود را میتواند موضوع .1
ِ
ارزیابی اخالقی قرار دهد.
ِ
414
فصل .7اخالق
هر عمل سوژه را میتوان از حیث اخالقی مالحظه کرد. .2
ِ
هر نظام اخالقی یک نظام تمثیالت است. .3
یک نظام تمثیالت اخالقی میتواند موجه یا غیرموجه باشد. .4
ً
همچنین نظامهای فکری از اساس یا تجویزیاند یا توصیفی .نظامهای اساسا
توصیفی از ارائۀ تجویز در میمانند .مشکل فلسفۀ اخالق و فلسفۀ سیاسی هگل نیز
ً
همین بود .در فلسفۀ هگل دیالکتیک ماهیتی اساسا توصیفی دارد و در نتیجه ،هگل
بخش اخالق عرفیبه جای تجویز اخالق به توصیف شرایط ضرورت ِ
( )Sittlichkeitمیپردازد .این امر در خصوص علم نیز صادق است .برعکس،
ً ً
مثال دین اساسا تجویزمحور است و در نتیجه ،توصیفش نیز بر تجویز مبتنی است.
اما مسئلۀ اصلی این است که هر نظام توصیفمحوری آنگاه که با ارزشگذاری
ً
نظام اساسا
پیوند میخورد ،باید شیوۀ تجویز را موجه سازد .از سوی دیگرِ ،
تجویزمحور (مثل دین) چنان بر وجه تجویزکننده متکی است که وجه توصیفیاش
جزمی و خودفروبسته میماند .مهم این است که چگونه میتوان از این انسداد
ً
خارج شد .نظام فعلی نیز هرچند ذیل نظامهای اساسا تجویزمحور جای میگیرد،
اما از آنجا که وجه توصیفی اش ،در دو سطح با تجویز نسبت برقرار میکند،
میکوشد تا با حفظ گشودگی ،از جزمیت مصون بماند :این دو سطح ،یکی
محوری اولیۀ نظریۀ نظام تمثیالت است که به دلیل همین وجهِ توصیف
توصیفمحور ،با وجود اینکه شاخصههای موجهساز (تجویزی) به دست میدهد،
اما بازهم در برابر جزمیت مقاومت میکند؛ و سطح دیگر ،نظام تمثیالت خاص آن
است که به واسطۀ آگاهی به کثرت بیشمار نظامهای تمثیالت موجه و نیز اتکای
تجویزمحوری آن بر تصمیم ابتدایی یک سوژه (یعنی مبارزه) ،از جزمیت و
ً
خودفروبستگی مصون میماند .تنها بدین طریق است که این نظام ،هرچند اساسا
415
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تجویزگراست ،اما آمیزهای از تجویزو توصیف را به دست میدهد تا حتیاالمکان
ایی جزماندیشانه.
نه در دام توصیفگرایی قاصر از داوری درافتد و نه در دام تجویزگر ِ
ً
منشاء بسیاری از خطاها دقیقا همین جاست :هم خطای ثباتگرایان (از پارمنیدس
تورخی ،هم خطای به بعد) برای فراتاریخی کردن (ثباتبخشی متعالی) این امر ّ
ِ
تورخی ،هم خطای کانت حرکتباوران (به ویژه هگل) برای درونتاریخی کردن امر ّ
ِ
416
فصل .7اخالق
بخشی استعالیی) ،هم خطای اسپینوزا برای نومنال فهمیدن این امر ّ
تورخی (ثبات
ِ ِ
ّ
بخشی درونماندگار) به این امر تورخی ،هم خطای (ثبات بخشی برای جوهریت
ِ
تورخی و امثالهم .میتوان کتابی نوشت تحت هوسرل برای تاریخزدایی از امر ّ
عنوان «تاریخ تجلیات یکجانبۀ امر ّ
تورخی» و کل تاریخ فلسفه را بر اساس آن ،با
ً ِ
تکیه بر مفهوم زمان ،بازخوانی کرد .اما عجالتا تا جایی که به بحث حاضر مربوط
است ،میتوان نشان داد که چگونه با رسوخ تاریخ مندی به ذات جوهر ،بدون گذار
تورخی ،نیهیلیسم سنگر به سنگر ابتدا دانش و سپس سایر عناصر تمدنی رابه امر ّ
فتح کرد .فریادهای هوسرل در کتاب فلسفه به مثابۀ علم متقن و بعدها در بحران
نشاندهندۀ شامۀ تیز او در درک این رسوخ به ذات بود ،اما مشاهده کردیم که او نیز
تورخی ،دامن حقیقت را از سادهدالنه کوشید تا به جای درک و بازشناسی امر ّ
ً
تاریخینگری بزداید و دقیقا به واسطۀ چنین سادهدلیای بود که کل پروژهاش به
شکستی تمام عیار بدل شد .در اینجا میتوان نشان داد که هردوی فروکاستن اخالق
ِ
صرف تاریخینگری (نمونۀ هگل و نیچه) و نیز فروکاستن اخالق به امری ِ به
ِ
غیرتاریخی (مانند کانت) و نیز فروکاستن اخالق به امری فراتاریخی (مانند بخش
ِ
اعظم تاریخ فلسفۀ اخالق) ،همه و همه به امتناع خود فلسفۀ اخالق و غلبۀ ِ
نیهیلیسم منجر شدند .البته بیتردید این غلبه گامی مثبت برای مواجهه با شکست
تمام راهکارهای تقلیلگرایانۀ سابق و در نتیجه ،امکان درک نوعی اخالق ّ
تورخی ِ
اخالق موجه نه از آسمانی ورای زمان و مکان
ِ است .در یک کالم ،اصول یک نظام
ً
(متعالی) ،نه از ناکجاآبادی منطقا ضروری اما ناشناخته (استعالیی) ،نه از قواعد
کارکرد
ِ ذاتی عقل بشری (عقالنی) برمیآیند و نه حتی میتوان آنها را به صرف
ِ
روحانی زمانه (هگل)
صرف قواعد و عرفیات ً ِ
فرهنگی اخالق (نیچه) یا به ِ
ِ تاریخی-
فروکاست .بلکه میتوان اخالقی ّ
تورخی داشت که قواعدش اوال در عین آنکه نتیجۀ
تاریخ اخالقاند (و از این نظر تاریخیاند) نتیجۀ مواجه شدن با شکست تاریخ
اخالق نیز هستند (و در نتیجه ،از این جهت به خود استقاللی مدلمدار
417
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
میبخشند) ،ثانیا در عین آنکه دعوی کلیت (در معنای کلیت تکین) دارند
(بازگشت از اخالق عرفی هگلی به برداشتی بازسازیشده از اخالق کانتی) ،دچار
همگانی پیشینی
ِ جزماندیشی اخالق مطلقگرا و سرکوبگر نمیشود (دعوی کلیت
ندارند) .در نتیجه ،بحث فلسفۀ اخالق حاضر در ادامه ،در عین معنابخشی به خود
گیری آگاهانه در تاریخ فلسفۀ اخالق ،قواعد خود را از حیث استداللی و
و جای ِ
خطابی مستقل از این تاریخ ،و هر تاریخی ،مستدل میسازد.
در سطح نخست ،همواره مسئله این است که چه کاری اخالقی است و چه کاری
غیراخالقی .چه کاری فضیلت است و چه کاری رذیلت؟ قانون اخالقی ،برخالف
قانون طبیعی ،تجویزی است و همواره خود را در قالب «باید» و «نباید» عرضه
ً
میکند .مثال «باید صادق بود» یا «نباید دروغ گفت» .این باید ،باید بودنش را از
کجا اخذ می کند؟ این «باید» از ابتدا واجد نوعی تناقض است که مدخل ورود ما
به فلسفۀ اخالق است .هر بایدی ،به نوعی ضرورت اشاره دارد .اگر «باید» باید
ً ً
است ،پس چرا اصال باید آن را فرمان داد؟ مگر نه اینکه «باید» ضرورتا رخ
ً
میدهد؟ اگر ضرورتا رخ نمیدهد ،پس «باید» نیست .اخالقیات متاخر این مسئله
را با بدل ساختن «باید» به «بهتر است که» یا «به نظر من ،بهتر است که» دور
ِ
میزند .اما این ترفند نیز مسئله را حل نمیکند ،بلکه قانون اخالقی را از ضرورتش
محروم میکند و در نتیجه ،قانون بودنش را زیر سوال میبرد .به این معنی اخالق به
موعظههای توخالی تقلیل مییابد که در بهترین حالت ،حکمتی تجربی است و
418
فصل .7اخالق
ً
غیرضروری .اگر نتوان به کسی گفت «باید» ،پس اصال قانون اخالقی به چه کار
ً
سر کودکیمیآید؟ پس اصال نقد چگونه ممکن است؟ کسی که در حال بریدن ِ
بیگناه است را چگونه نقد کنیم؟ «توصیه میشود که این کار را انجام ندهی» یا «به
نظر من بهتر است از بریدن سر این کودک دست برداری»؟ با چنین ترفندهای
نسبیگرایانهای نمیتوان مسئلۀ اخالق را حل کرد .باید از عمق تنش آغاز کرد :از
خود «باید».
ِ
علی طبیعی،
ضرورت ِ
ِ «باید» اخالقی ،نه از
میتوان در گام بعدی استدالل کرد که ِ
تجویزی حکم اخالقی تبعیت میکند .بایدی اخالقی که در ِ ضرورت
ِ بلکه از
عرصۀ طبیعت باید نیست اما سوژه یا عامل اگر بخواهد اخالقی و آزاد باشد «باید»
امکان
ِ ضرورت قانون برمیآید و مجرایش
ِ ضرورت این باید ،از
ِ آن را محقق سازد.
ادی سوژه است .به بیانی کانتی ،اخالق ممکن است چون آزادی «باید» ممکن
آز ِ
تناقض «آنچه هست» و «آنچه باید» را نمیتوان با ترفند کانت ِی عدم
ِ باشد .اما مسئلۀ
تداخل میان ساحت فیزیک و اخالق (یا ساحت طبیعت مبتنی بر جبر علی و
ِ
اخالق مبتنی بر آزادی) حل کرد .میدانیم که با تکیه بر اصل علیت« ،آنچه هست»
ً
ضروری است .پس مسئله صرفا این نیست که طبیعت ساحت توصیف است و
اخالق ساحت تجویز .اگر آنچه هست ،ضروری است ،پس طبیعت هم ساحت
تجویز است .البته این سخن در ابتدا به نظر بیمعنا میرسد ،گویی کسی طبیعت را
خطاب کند و با توجه به قانون دوم نیوتن دستور دهد« :ای شتاب ،برابر باش با
مجموع نیروهای واردشده تقسیم بر جرم» .آیا آنگاه که از ضرورت طبیعی سخن
باید اخالقی ضرورتش را از
میگوییم ،چنین قاعدهای را پیشفرض نمیگیریم؟ اما ِ
ً
چه میگیرد؟ یک پاسخ (مثال از سوی کانت) این است که این قانون ضرورتش را
درونی خود قانون اخالق میگیرد .آیا نمیتوان گفت که این مدعیان
ِ ضرورت
ِ از
معتقدند نوعی ضرورت انضمامی در طبیعت وجود دارد و نوعی ضرورت انتزاعی
419
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
در قانون اخالقی که سوژه ،هر چند میتواند خالف آن عمل کند ،اما «باید» بر
ً
طبق آن عمل کند ،حال آنکه معموال برخالف آن عمل میکند؟ این چه ضرورتی
اعی خودهمانگویانۀ یک قانون فرضی .بدین است؟ بله ،ضرورت خیالی و انتز ِ
طریق ،همچون مقصریابیهای دینی ،مشکل را نیز گردن خود سوژه میاندازیم با
موهوم «باید»،
ِ ضرورت
ِ خود
این ادعا که حال که این «باید» تحقق نیافته ،مقصر نه ِ
انتخاب خود سوژۀ اخالقی است .اختیاری که خودش با اصل
ِ بلکه «اختیار!» و
صورتبندی فلسفۀ اخالق
ِ علیت تناقض دارد .صورتبندیای که نقد شد ،واالترین
است ،اگر بخواهد به شوخیهای موعظهگرانه یا نسبیگرایانه بدل نشود .مشکل
اخالق پیشاپیش شکستخورده ،هم پیشفرضهای ناموجه و هم
ِ اصلی این فلسفۀ
آغازگاه نادرست است.
ً
ضرورت
ِ خود
اخالق رایج ،از ِ
ِ من از جای دیگری میآغازم ،یعنی دقیقا برخالف
عمل .تنها بدین طریق است که میتوان از ضرورت اخالق سخن گفت .از قضا،
همانگونه که در فصل معرفتشناسی نشان دادیم ،یک قانون فیزیکی (یا هر قانون
دیگری دربارۀ جهان) ،به واسطۀ ابتنا بر روش استقرائی و نیز عدم دسترسی ما به ابژۀ
فینفسه ،فاقد ضرورت است .حال اضافه میکنیم که ،چه بسا تنها چیزی که
ضرورت دارد قانون اخالقی است ،به این شرط که نه استقرائی باشد و نه ابژکتیو .اما
سازی انتزاعی قانون،
این قانون ،برخالف موضع کانت ،ضرورتش را نه از موجه ِ
بلکه از ضرورت تحقق خود عمل اخذ میکند .در این معنا ،آنچه رخ میدهد،
ّ
ضروری است ،پس اخالقی است .آنچه شده ،باید میشده ،بنا به ضرورت علی،
هرچند ما نتوانیم (و هرگز نخواهیم توانست) به کل علت تامهاش اشراف داشته
باشیم .حال به نظر میرسد که این سخن غریب ،خود اخالق را نیز ناممکن
ِ
میسازد .آیا در صورت پذیرش چنین ضرورتی ،اثری از مسئولیت اخالقی باقی
خواهد ماند؟ اگر هر کسی بداند که همه چیز ضروری است ،یعنی هر چه میکند
420
فصل .7اخالق
ً
اخالقی است ،آیا اصال انگیزهای برای عمل میماند؟ این نقدها به شرطی واردند
اصلی اخالق دستاندرکار باشد :یعنی انگیزه در مقام میل در برابر
ِ که همان آفت
ً
قانون اخالقی .حال آنکه میل اصال توان انگیزهبخشی به عمل اخالقی را ندارد و در
بهترین حالت میتواند با تمرین و تالش بسیار ،خود را با عمل اخالقی «همسو»
سازد .این بحران اصلی اخالق کانت است .او برای آنکه قانون را از نوسانات میل
مبرا کند ،از آن میلزدایی میکند و آن را در برابر میل قرار میدهد ،اما در برابر این
سوال که «خب حاال پس انگیزۀ انجام عمل اخالقی چیست؟» ،مجبور میشود از
در عقب نوعی میل مبهم را تحت عنوان «احترام» وارد کند .او در بنیادگذاری ِ
ضرورت یک کنش از روی احترام به قانون
ِ تکلیف « نویسد، می اخالق متافیزیک
کنش درنظرگرفتهشدهام تمایل داشته
ِ معلول
ِ است .من اگرچه میتوانم به ابژه بهمنزلۀ
باشم ،ولی احترام هرگز» .1تالش کانت ستودنی است .او خود را مجبور میبیند
عینی» اخالق ،نوع دیگری از میل را مخفیانه وارد بازی
برای حراست از «تحقق ِ
کند و به آن ارزشی منتسب کند .مشکل او این است که اخالقش از ابتدا مرده به
ً
دنیا آمده بود ،دقیقا به این دلیل که عمل را بر میل و اخالق را بر ضرورت قانون
باید
طبیعی میل و ِ
ِ انتزاعی عقل عملی مبتنی ساخت و میان دو «باید» (باید
تجویزی قانون) مغاکی رفعناشدنی وضع کرد .همچنین مسئلۀ انگیزۀ انجام عمل
اخالقی در برابر میل را تنها نیهیلیسم میتواند حل کند .مشکل اخالق کانت این
بود که او به اندازۀ کافی نیهیلیست نبود (یا با نیهیلیستی بودنش مواجه نشده بود) .او
ً
میدانست بر میل فقط میتوان با میل غلبه کرد ،اما ظاهرا این حق را به خود نمیداد
که به میل در تحقق قانون اخالقی مدخلیتی ایجابی ببخشد .همچنین نمیتوان
قدرت میل را نادیده گرفت .از نظر نظام حاضر ،شرط ورود به عمل اخالقی،
1کانت ،ایمانوئل ( ،)1400بنیادگذاری برای مابعدالطبیعۀ اخالق ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی ،تهران :نی،
ص .71
421
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ضرورت مبارزه است .این ضرورت همان قدرتی است کهِ مواجهه با نیهیلیسم و
آگاهی حاصل از مبارزه با
ِ کند. پیروز میل ضرورت
ِ بر ار اخالقی میتواند ضرورت
نیهیلیسم ،تنها سالحی است که اخالق را ممکن میسازد ،هم به این دلیل که
غاییت ارزششناسانۀ میل را رفع کرده و هم به این
ِ پیشاپیش با تصدیق نیهیلیسم
خود مبارزه به
ِ ضرورت
ِ از یعنی نیهیلیستی، میل از بیرون دلیل که نیروی مقابله را
امکان زیستن معنادار ،اخذ کرده است .اگر مخاطبی ،لحن و مقدمات
ِ مثابۀ یگانه
ِ
این اثر را ،به دلیل سوءبرداشتش از واژۀ مبارزه ،بیش از حد ستیزهجو یا
پرخاشجویانه میپنداشت ،اکنون ممکن است دریابد که تنها این نیروست که
میتواند اخالق را محقق میسازد.
حال ببینیم چگونه میتوان این مسئله را به کمک نوآوریهای فوق رفع کرد .اگر از
باید اخالقی یکی بدانیم ،این تناقض رفع میشود و البته
باید آنچه هست را با ِ
ابتدا ِ
از سوی دیگر ،در وهلۀ نخست به نظر میرسد به دام نوعی جبرگرایی درخواهیم
غلطید که اخالق را بیمعنا ،و چه بسا ناممکن میسازد .ما این مسئله را در ادامه با
اخالقی «پذیرش مسئولیت ضرورت» حل خواهیمِ طرح نوآورانۀ نخستین اصل
ِ
کرد ،اما پیش از آن الزم است به برخی سوءفهمها دربارۀ مفهوم آزادی رسیدگی
کنیم.
422
فصل .7اخالق
ابتدا اجازه دهید به مسئلۀ سادهتر اخیر پاسخ دهیم ،تا پس از آن به مسئلۀ دشوار
نخست بپردازیم:
ً
ضرورتانگاری لزوما عمل سوژه را بیتاثیر نمیسازد .زیرا درست است که همه
چیز بنا به قرائت احیاشدهای از اصل علیت (که پیشتر به تفصیل بدان اشاره شد)
ضروری است ،اما خود عمل من یا حتی آگاهی نسبت به اخالقی یا غیراخالقی
ِ
ضروری جهان است .به بیان دیگر ،عمل سوژه
ِ بودن یک عمل نیز بخشی از تحققِ
ِ
با ضرورت منافات ندارد ،بلکه خود بخشی از سلسلۀ ضروری منجر به یک رخداد
ً
است .در نتیجه ،مثال اگر من فردی را قانع کنم که عملی را انجام دهد و او آن را
انجام دهد ،خود قانع شدنش و انگیزهیافتنش برای آن عمل ،جزئی از علت تامۀ رخ
دادن آن عمل است .پس اخالق از این حیث با ضرورت منافات ندارد .اما مسئلۀِ
ادی سوژه است .اگر علیت حاکم است ،پس تمام رفتاراصلی تناقض ضرورت و آز ِ
ً
سوژه مبتنی بر سلسله عللی است که او را ضرورتا وادار به گرفتن یک تصمیم
ِ
علت تامۀ
میکند .حال اگر برداشت احیاشدۀ خود از علیت را نیز لحاظ کنیمِ ،
ضرورت کل جهان و علل بعید آن نیز به وسعت
ِ وسعت
ِ قریب انجام یک عمل ،به
ً
کل تاریخاند .در این معنا پس سوژه اصال آزادیای ندارد که بخواهد انتخاب کند
بین انجام دادن یا ندادن یک عمل .اگر ما بتوانیم از عهدۀ حل این مسئله برآییم،
میتوانیم ادعا کنیم که نظام فلسفۀ اخالق خود را موجه ساختهایم و تازه بعد از آن
است که این حق را خواهیم داشت که به تبیین و توجیه اصول اخالقیمان بپردازیم.
ادیمی دانیم که دو برداشت منفی و ایجابی از آزادی وجود دارد .در معنای منفی ،آز ِ
خواستار
ِ سوژه یعنی رها شدن از عوامل بازدارنده از تحقق میل .برای مثال ،من
ً ِ
برداشتن این قلم هستم ،اگر کسی اجازه ندهد که من آن را بردارم (مثال دست مرا
ببندد یا قلم را محکم نگه دارد یا )...آنگاه او تحقق میل من را (یعنی آزادی من را)
423
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
محدود کرده است .این برداشت عرفی و عام از آزادی است که بر توهمی از ارادۀ
ً
خود آن
آزاد مبتنی است .اما مسئله این است که آیا خود آن میل واقعا اصیل است؟ ِ
خود آن نیز محصول شرایط و علل مختلف میل از کجا آمده است؟ مگر نه اینکه ِ
فیزیکی ،بیولوژیک ،روانی ،اجتماعی ،سیاسی ،فرهنگی ،تاریخی و غیره است؟
دشمنان آزادی میایستد و
ِ اینجا عامل آزادیبخش (یعنی میل) ،به یکباره در صف
بندگی دگرآئین بدل میشود .پس اگر
ِ ادی خودآئین ،بلکه به نوعی
تحقق میل نه آز ِ
آزادی را حتی در معنای منفیاش مالحظه کنیم ،میتوان آن را هم آزادی از علل
ِ
موجبۀ محدودیت بیرونی دانست و هم آزادی از علل موجبۀ میل (باز هم بیرونی،
اما باواسطه) دانست (در اینجا تعابیر «بیرونی و درونی» تنها با توجه به این مالحظه
روی فرارونده
به کار میروند که مرز ذاتمندی میان آنها وجود ندارد و نوعی درهم ِ
میانشان برقرار است) .در حقیقت این پرسش که «آیا آزادی ممکن است؟» بدین
طریق بیان میشود که «آیا ممکن است که در لحظۀ تصمیم غیر از علل بیرونی
باواسطه و بیواسطۀ تامۀ موجبۀ یک عمل ،چیزی ،ولو به اندازۀ یک سر سوزن ،از
شدن
خود سوژه عاملیت بیابد؟» .پیش از پاسخ به این سوال ،برای دشوارتر ِ
سوی ِ
کارمان ،این نکته را هم در نظر میگیریم که همانگونه که در فصل «هستیشناسی»
ً ً
خود سوژه نیز اصال ذاتی از ِآن خویش ندارد ،و اساسا محصول است،
نشان دادیمِ ،
هم از حیث فیزیکی (بدن ،ژنتیک ،تغذیه و غیره) و هم از حیث روانی (خلقیات،
شخصیت ،عقاید و .)...پس نه تنها علل موجبۀ میل بیرونی است ،بلکه علل
ِ ً
برسازندۀ خود سوژۀ میلورز نیز بیرونی است و در نتیجه ،سوژه مطلقا محصول و
ً ً
معلول سلسله علل بیرونی است :بدین معنا ،اصال درونی جوهری وِ رفتارش مطلقا
ً
مرکزی بحر ِان آزادی است که باعث شدِ ذاتی در کار نیست .این دقیقا نقطۀ
ادی سوبژکتیو را بزنند .این
متفکرانی همچون هگل و مارکس بهکلی قید اخالق و آز ِ
424
فصل .7اخالق
بحران به نحو اعلی خود را در نظامهای سیاسی مدعی آزادی نشان میدهد .افراد
آزادند که انتخاب کنند ،اما امیال در زنجیر فرهنگ و عرفیات و رسانهاند 1.چنین
ً
آزادیای اساسا توهم است و فریبکارانهترین و شدیدترین نوع ناآزادگی است .چرا
که یک زندانی که خود را در قفس میبیند ،هرقدر هم که محدود باشد دستکم از
توهم آزاد بودنش آزاد است ،اما فردی که در جامعهای بهظاهر آزاد احساس آزادی و
انتخاب آزاد دارد ،نه تنها ،چنانچه دیدیم در تصمیمگیری و تعیین رفتارش آزاد
ِ
نیست ،بلکه حتی از جهل نسبت به ناآزادیاش نیز آزاد نیست .او چون دچار توهم
آزادی است ناآزادتر از زندانیای است که خود را ناآزاد میداند .البته این تبصره را
آگاهی موجه نیست .در بسیاری موارد فرد خود را
ِ باید افزود که هر درکی از ناآزادی،
ً
ذاتی خود مواجه نمیشود ،بلکه خود را صرفا
ناآزاد میپندارد ،اما با ماهیت ناآز ِ ِ
ادی
ً
دیگری آزاد (مثال در فالن جامعۀ بهاصطالح
ِ در نسبت با تصویر (یا توهم)ای از
ادی مضاعف است ،چرا کهآزاد) ناآزاد میپندارد .در این ساحت او دچار ناآز ِ
ً
ذاتی
ادی خود را صرفا به شرایط محیطی نسبت میدهد و تصوری از انسداد ِ ناآز ِ
سوژه ندارد.
1حتی ممکن است انسداد ناشی از کثرت انتخاب ها باشد .به بیان دیگر ،فوران تنوع کاذب در خصوص
عناصر فرعی و بیارزش و واداشتن افراد به انتخاب یک گزینه از میان بسیار ،نه تنها توان و فرصت سوژه را
به هدر می دهد ،بلکه اگر به قدر کافی آگاه و آماده نباشد ،حتی اولویتبندی مسائل او را تغییر میدهد و
کثرت
ِ حق انتخاب را در خصوص مسئلۀ اصلی از او سلب میکند .اینجاست که برخالف تصور رایج،
امکانات ،به عنوان ترفندی فرهنگی-سیاسی-اقتصادی علیه آزادی و حق انتخابی راستین عمل میکند و
سوژۀ مجبور را دچار توهم آزادی و انتخاب میکند.
425
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
غیرموجه لحظۀ تصمیم و کثرت
ِ اگزیستانسیالیستی
ِ کردن
نظام علی ،با ایدئالیزه ِ
ضرورت عمل است)ِ به نسبت جهل از ناشی البته (که پیش روی فرد
امکانهای ِ
ً
توجیه کرد .باید به اعماق سوژه راه برد برای جستجوی کورسویی از امید ،اگر اصال
ً
عمقی داشته باشد .سوژه مطلقا محصول و برساخته است ،و میدانیم (با توجه به
قرائت خاصی که در برداشت بازبینیشدهمان از اصل علیت ارائه کردیم) که این
کلیت علیای است که تمام سوژهها در این
سوژه ،در این لحظه ،محصول همان ِ
پرسش نجاتبخش این است که اگر تمام سوژهها
ِ لحظه محصول آناند .حال
محصول و برساختۀ یک وضعیتاند ،پس تفاوتشان چگونه معنا مییابد؟ آیا
سوژهها هیچ تفاوتی با یکدیگر ندارند؟ برخی رو یکردهای وحدتگرای مطلق به
همین دلیل ،هیچ تفاوت واقعیای برای سوژهها قایل نیستند (مانند بسیاری از
ایی خام بیفتیم ،همان گونه که در بخش
دام ذاتگر ِ
عرفا) .اما بیآنکه بخواهیم در ِ
ذات شونده ،شدتمند،
مربوط به «مرزهای سوژه» نشان دادیم ،میتوانیم از نوعی ِ
موقت و همواره نفی و تازه شونده برای سوژه سخن بگوییم تا همچنان از توجیه
ً
«تفاوت» محروم نمانیم :جوهر نه در مقام امری ثابت ،بلکه دقیقا در همین معنای
شونده ،موقت و نفیشونده .بله روشن است که من در مقام سوژه با سوژۀ دیگر که
هم اکنون اینجا ایستاده متفاوت هستم .نه به دلیل اینکه ذات نفسانی متفاوتی دارم،
ً ً
علی مطلقا متفاوتی دارم ،نه به این دلیل که اعراضی
نه به ًاین دلیل که مثال منشاء ِ
شدتمندی نیروهای
ِ مطلقا متفاوت دارم ،بلکه به این دلیل که نوع تالقی و
برسازندهام با دیگری متفاوت است .منشاء علی واحد است ،اما به دلیل فقدان
تشکیکی علیت و در نتیجه،
ِ مرکزیت یکپارچۀ منشاء اولی (به واسطۀ ماهیت
ِ
ذات کثرتیابندۀ (پخششوندۀ)
ِ و ) سانهم نا و وضعفشدت ایردا علی
ِ ِ اثرگذاری
علتالعلل فرضی ،نوعی تفاوت هستیشناختی در جهان شکل میگیرد که نه تنها با
ِ
علت کلی منافات ندارد ،بلکه حتی منجر به تفاوت در توزیع نیروها و اینهمانی ِ
تاثیرگذاری) سوژههای
ِ شدتمندی آنها و در نتیجه ،تفاوت در شدتمندی (و نیز در
426
فصل .7اخالق
برساخته میشود .بحث توجیه تفاوت از حیث هستیشناختی پیشتر به تفصیل
یابی
امکان تفاوت ِ
ِ مورد توجه قرار گرفت ،اینجا مهم این است که توانسته باشیم
سوژهها را بر اساس آن نشان داده باشیم .حال اگر بخواهم مباحث فوق را به بحث
شرط الزم آزادی است :الزم به
اصلی بازگردانم ،میتوانم بگویم که همین تفاوت ِ
تصمیم قاطع بر پایۀ این
ِ کافی آن ،آگاهی به این تفاوت و
یادآوری است که شرط ِ
آگاهی است .در این معنا هر موجودی (هر تکینگیای) واجد شرط الزم آزادی
است ،اما شرط کافی تنها برای سوژۀ آگاه و ارادهورز ممکن است.
کلی علل اینجا با تعریف نوینی از آزادی طرف هستیم که در عین تصدیق ماهیت
ِ ِ ِ
موقت هرلحظه نفیشونده و زایندهاش) ،نوعی
ذات شوندۀ ِ
موجبۀ رفتارش (و حتی ِ
تکینگی را نیز تصدیق میکند که نشاندهندۀ تفاوت فرد با دیگری ،تفاوت رفتار او با
اینهمانی مطلق است .تنها بدین طریق
ِ دیگری ،و در نتیجه نجاتش از حل شدن در
است که «آزادی» ،همزمان منفی و ایجابی ،ممکن میشود .حال میتوان پرسید که
ً
خب این تفاوت اصال چه ارزشی دارد؟ همۀ موجودات در این معنا با هم
ً
متفاوتاند ،پس آیا همه آزادند؟ ابدا .به همین دلیل در اینجا عامل دیگری را هم به
عنوان شرط کافی به استدالل افزودیم که سوژۀ آزاد را از سوژۀ ناآزاد متمایز میکند:
آگاهی .در پاسخ به این سوال که «چه چیزی این تفاوت را به آزادی بدل میسازد و
آن را ارزشمند میکند؟» باید پاسخ داد :آگاهی .این آگاهی ،البته چنانچه در
بخشهای مختلف نظام (به ویژه در بخش مربوط به معرفتشناسی) توضیح داده
شد ،برداشتی خاص از دامنۀ کارکردهای اصطالح آگاهی است .آگاهی تفاوت را به
تکینگی
ِ آزادی بدل میسازد .پس آیا سوژه آزاد است؟ بله ،تنها زمانی که آگاه از
بودن میل خود« ،تصمیم» بگیرد .در این معنا ،آگاهی در حقیقت خود و نیز معلول
ِ ِ
خودآگاهی است .آزادی امری پیوسته نیست که با سوژه عهد اخوت بسته باشد،
بلکه برعکس ،ممکن است سوژهای در طول شبانه روزی تنها یک لحظه آزاد باشد
427
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
(یعنی یک لحظه سوژه باشد)؛ و میدانیم که اکثر انسانها ،در طول زندگیشان ،به
دلیل جهلشان نسبت به کارکرد میل ،همان یک لحظه هم آزاد نبوده و نیستند .به
شرایط حفظ این آگاهی البته در بخش تمرینات پرداخته شده است ،اما تا آنجا که
به بحث حاضر مربوط است ،این آگاهی همانا آگاهی از ماهیت تکین خود سوژه
تحقق این تکینگی ،یعنی بدن-ذهن-عاطفه ،و از سوی
ِ (یعنی از یک سو توجه به
دیگر ،توجه به عوامل برسازندۀ این تکینگی ،یعنی عوامل بیرونی قریب و بعید)
است.
428
فصل .7اخالق
ای صنم») .اسپینوزا در کتاب اخالق بهصراحت در نقد این اختیارگرایی مبتنی بر
جهل مینویسد« ،چون انسان ،از خواهشها و میلهای خود آگاه ،و اما از علل و
موجبات آن غفلت دارد و حتی به وهمش نیز نمیرسد که آنها چیستند ،لذا خود را
آزاد میپندارد».1
ً
اما فراتر از این سطح اولیۀ شکاف ،سطح دیگری از شکاف مطرح است که دقیقا به
ترکیب کنشمند ،در ساحت هستیشناختی شکاف میاندازد.
ِ واسطۀ مشاهدۀ یک
خود این آگاهی نیز بخشی از علل موجبۀ عمل است .این رویکرد
به بیان دیگرِ ،
البته آزادی را تعمیق میکند ،اما به این پرسش پاسخ نمیدهد که مگر خود این
آگاهی ،محصول و معلول سلسلهعلل نیست؟ پس آیا در لحظۀ وقوع آزادی نیز
انسان باز هم مجبور است؟ برای حل این مسئله باید بحث را گامی به پیش ببریم:
نخست اینکه ابتنای آزادی بر آگاهی ،چیزی بیش از این است که فرد آگاهانه فالن
خود آگاهی بخشی از علل موجبۀ یک عمل باشد .این عمل را انجام دهد یا اینکه ِ
فرد ناآگاه است ،چرا که عاملیتش شدتمندتر
ِ از ادتر فرد آگاه آز
البته روشن است که ِ
خود همین آگاهی
و ارادهاش موثرتر است .اما در معنایی رادیکالتر ،به این دلیل که ِ
شدن او ،نیز تحت تاثیر عللی بیرونی است (مثال شرایط
میل به آگاه ِ او ،خود
ِ ِ
اجتماعی ،سیاسی ،فرهنگی ،بیولوژیک و غیره) ،تمایزی میان این آگاهی و جهل
وجود ندارد .اما چنین نقدی ،یک وجه از ماهیت این آگاهی را نادیده میگیرد و آن
علت انگیزانندۀ عمل است ،بلکه به این دلیل که
اینکه این آگاهی ،نه به این دلیل که ِ
شناختی علل شکاف میاندازد .به بیان دیگر،
ِ آگاهی است ،در خود سلسلۀ هستی
ّ
خود مشاهده فارغ از عوامل برسازندهاش ،نوعی شکاف در روند خطی علی ایجاد
ّ
میکند که هرچند آن هم در سطحی دیگر علی است ،اما نمیتوان آن را در سطح
1اسپینوزا ،بندیکت ( ،)1376اخالق ،ترجمۀ محسن جهانگیری ،تهران :مرکز نشر دانشگاهی ،ص .62
429
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
علیت متعارف توجیه کرد .نمونۀ آزمایش دوشکاف در فیزیک کوانتوم (البته اگر آن
ِ
ً
را صرفا یک تمثیل در نظر بگیریم نه شاهدآوری از علم برای توجیه یک مسئلۀ
فلسفی) ،میتواند به فهم مسئله کمک کند .مسئله این نیست که آگاهی فقط یک
ً
دستگاه ناظر (مثال
ِ عامل دیگر است ،یا چنانچه در فیزیک مشهور است ،شرایط
«حضور» آگاهی (در
ِ خود آزمایش تاثیر میگذارد ،بلکه فراتر از آن،
جرم ناظر) بر ِ
ِ
ذاتی خود ابژۀ تجربه نیز اثر
ماهیت ِ
ِ اینجا سنسور) ،نه تنها در رفتار ،بلکه در
میگذارد .البته ما پیشتر در خصوص وجوه مختلف این اثرگذاری سخن گفتهایم،
ً
اما تا آنجا که به اینجا ،یعنی ساحت فلسفۀ اخالق ،مربوط است ،آگاهی (مشخصا
به همان معنایی که در فصل معرفتشناسی توضیح دادیم و آن را از کارکرد آگاهی
در سنت فلسفی ،در سنت روانشناختی ،و نیز حتی در سنت معنویتهای شرقی
متمایز ساختیم) ،شرط آزادی اخالقی است .و البته بعدها خواهیم دید که نه تنها
سوبژکتیویتۀ سوژه شرط این آزادی است ،بلکه سوژه چیزی جز خود همین آزادی
نیست .یک فرد همواره و بالذات سوژه نیست ،بلکه تنها زمانی سوژه است ،که آزاد
باشد ،یعنی از عوامل برسازندۀ ارادهاش آگاه باشد یا از جهل نسبت به عوامل
برسازندهاش آزاد «شود» .این آگاهی البته نه از جنس دانش (مثال شناخت
خودآگاهی
ِ روانشناسانۀ امیالش یا شناخت وقایعنگارانۀ تاریخش) ،بلکه نوعی
مشاهدهکنندۀ خود ،قصدها ،حرکتها ،رفتار ذهن ،عواطف ،بدن و غیره است که
پیشاپیش ِدم دست نیست و باید برای کسب ،حفظ و حراست از آن کوشید .این
آگاهی همزمان واجد هر دو وجه عملی و نظری است .وجه نظری آن ،آگاهی به
مبانی متافیزیکی عمل و معنای سوژه است و وجه عملی آن نیازمند تمرینات
ِ
تجربی حاصل از توجه است (در آخرین سطح از تمرینات
ِ معطوف به مشاهدۀ
مقدماتی تقویت سوژه میتوان به تجربهای از این آگاهی عملی رسید).
430
فصل .7اخالق
حال با این مقدمات ،میتوانیم به کمک برداشت نوینی که از ضرورت مطرح
کردیم ،این ضرورت را با آزادی پیوند بزنیم .مسئله این نیست که ضرورت و آزادی
در دو ساحت نامتداخل وجود دارند (آنگونه که کانت تصور میکرد) ،همچنین
ادف صوریمسئله این نیست که ضرورت و آزادی دو برداشت از عملی واحدند (تر ِ
پیشینی) ،حتی مسئله این هم نیست که آزادی را به گونهای تعریف و از آن
ً
سوژهزدایی کنیم که با ضرورت تناقضی نداشته باشد و بالعکس (مثال با اطالق آن
ً
به کل ،نزد هگل و مارکس) ،بلکه مسئله دقیقا این است که ضرورت و آزادی همواره
تناقض
ِ در نوعی تناقض با هم به سر میبرند ،مگر زمانی که سوبژکتیویتهای این
دوحدی را گشوده و در آن شکاف بیاندازد و برای یک لحظه هم که شده ،هر دو را
همزمان محقق کند .به بیان دیگر ،آنها تنها به میانجی آگاهی واجد این سطح از
تبدل جوهری
پالستیسیته میشوند یا دمای محیطشان چنان باال میرود که قابلیت ِ
متقابل را پیدا کنند .به همین دلیل است که بر خالف کانت که اخالقش را (همچون
معرفتشناسیاش) بر اصول منطقی استوار کرد و اصل امتناع تناقض را مالک قرار
تناقض رفعشوندۀ
ِ امکان خود همین
ِ داد ،ما در اینجا نخستین اصل اخالقیمان را بر
دائمی میان آزادی و ضرورت استوار خواهیم کرد .در یک کالم ،اگر شرط اخالق
آزادی است ،و اگر شرط آزادی آگاهی است و اگر هر آگاهیای ،آگاهی از ضرورت
است ،پس آیا نباید دستکم امکان خلق نوعی رابطۀ تازه را میان ضرورت و آزادی
مفروض بگیریم که از منطق دوحدی فراتر میرود؟ ما این فراروی از تناقض را در
عین به رسمیتشناختن آن ،با آنچه در فصل منطق ،ذیل عنوان «منطق پالستیک»
اخالق مبتنی
ِ مطرح کرده ایم ،محقق خواهیم کرد .اما پیش از ورود به اصل نخست
بر این برداشت ضرورت ،الزم است نکتهای در دفاع از این ضرورت بیان کنیم.
می دانیم که مشهورترین دلیل در دفاع از ضرورت ،اصل علیت است .اما این اثر از
حیرت آغاز کرد ،و البته به یک معنا ،از آن بیرون هم نرفته و نخواهد رفت .هیچ
431
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
نادرستی تاموتمام
ِ ادعایی مبنی بر شناخت تاموتمام چیزی ،و بالتبع درستی یا
نادانی ما بیان چنین دعاوی
ِ عظمت
ِ ایدهای ،در آن وجود ندارد .با توجه به
گستاخانهای به نوعی تقلیلگرایی و فریبکاری و یکجانبهنگری درخواهد غلطید .با
این همه ،شاید مخاطب این نقد را مطرح کند که در نظاممعرفتیای چنین نامطمئن
– که در مواقعی بهظاهر تنه به تنۀ اگنوستیسیسم میزند ،و کل معرفتشناسی را به
تجربۀ مبهم حس/احساس ،ذهن و عاطفه فروکاسته و کل علم و دین و فلسفه را
چیزی بیش از مجموعهای از نظامهای تمثیالت حاصل از تخیل انسان قصهگو برای
ِ ً
بخشیدن همواره تقلیلگرایانه به تجربههای ذاتا نامعلوم نمیداند – چگونه
ِ روایت
عملی سفتوسختی بر «ضرورت» مطرح میشود تا جایی
ِ است که چنین اتکای
اول اخالق و سیاست را شکل دهد؟ چگونه آنگاه که از جهان
که بناست اصل ِ
ابژکتیو هیچ نمیدانیم ،نه میدانیم چیست و نه میدانیم آغاز و غایتش کجاست،
می توانیم به چنین ضرورتی تکیه دهیم؟ پاسخ به این سوال از یک سو ،در گرو
برداشت ارائهشده از اصل علیت است و از سوی دیگر ،در گرو فهم این نکتۀ کلیدی
ً
است که این «ضرورت» نه صرفا یک اصل موضوعه است و نه از طریق قواعدی
مانند علیت توجیه میشود .بلکه این ضرورت بسیار فراتر است و چه بسا ،برخالف
بندی استداللی جبرگرایان یا ضرورتگرایان ،خود موجهکنندۀ اصل علیت و
اولویت ِ
حتی فراتر از آن ،امکان آگاهی – یعنی آگاهی در سطح معنابخشی به زیستن ،نه
شناخت در سطح علم – باشد .به بیان دیگر ،چون این ضرورت از علم ناشی
نمیشود (و تابع آن نیست) ،پس نمیتوان به وسیلۀ نسبیگرایی یا نفی علم آن را
نفی کرد .در اینجا الزم است در خصوص این برداشت از ضرورت توضیحی داده
شود.
مسئله این نیست که ضرورت یا علیت در ساحت ابژکتیو صادق است یا نه (من
ً
اصال نمیتوانم به این شبهۀ هیومی پاسخی بدهم) ،بلکه مسئله این است که با
432
فصل .7اخالق
شرط هر شکلی از معناست،
توجه به محدودیتهای قالب مواجهۀ من ،ضرورت ِ
فارغ از تمام فرمهای متکثر .از آنجا که باشیدن (یا همان هستن/بودن/شدن) – فارغ
از معنا و محتوایش ،فارغ از دسترسپذیری یا شناختنیبودنش ،فارغ از تمام فرمهای
تصور آن – شرط هر شکلی از زیستن است ،و نیز معنا نوعی تعهد به
ِ تجلی یا
زیستن است ،پس معنا نوعی تعهد است به باشیدن .و ضرورت مگر چیست جز
شدن آنچه میشود؟ اینها همه مقدم
بودن آنچه هست یا ِ
شرط باشندگی – یعنی ِ
است بر اینکه کدام نظام تمثیالت چه رویکردی به کدام معنای بودن یا شناخت آن
داشته باشد .بنابراین در اینجا نوعی ضرورت وجود دارد است که هنوز به سطحی از
شناخت نرسیده است که مناقشه پذیر باشد .هر شکلی از معنابخشی به باشندگی ،و
خاص آن یعنی زیستن ،بر تعهد به ضرورت استوار است .بدون ضرورت ،نه
ِ شکل
تنها تصادف یا امکان ،بلکه حتی خود معنا نیز در کار نخواهد بود.
مسئولیت ضرورت
ِ نخستین اصل اخالق:پذیرش
پذیرش ضرورت ،ابتدا ،یعنی از حیث نظری ،در ساحت معرفتشناسی جای
میگیرد .در اخالق اما این پذیرش خود را به شکل «مسئولیت» نشان میدهد.
ادی سوژه آگاهی است .آگاهی از خود در جهان و از
چنانچه اشاره شد ،شرط آز ِ
جهان در خود :یعنی آگاهی از ضرورت .این بدان معناست که سوژه ،آنگاه که آزاد
میشود ،با اینکه نمیتواند به تمام علل برسازندۀ وضعیت دانا شود (که البته محال
خلق ایدۀ نوعی دانای مطلق موهوم میشود) ،اما نسبت به اینکه
است و منجر به ِ
عملش محصول و معلول علیتی کلی و ضروری است آگاه است و حتی فراتر از آن
میتواند روند را در حد توانش (همزمان در هر سه محور زمانی) مشاهده کند.
433
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ممکن میشود :یعنی آگاهی همزمان ،هم به خود در مقام محصول و هم به خود در
مقام تفاوت شدتمند .حال اگر همین آگاهی را به ساحت عملی ترجمه کنیم ،اصل
نخست اخالق ظهور میکند « :پذیرش مسئولیت ضرورت» .سوژه تنها در صورت
پذیرش این مسئولیت به هر دو وجه آزادی نائل میشود که هر کدام بدون دیگری
ضرورت کلی ،به واسطۀ یگانگی با
ِ مسئولیت
ِ نابسنده است :از یک سو ،با پذیرش
مطلق این عاملیت راه میبرد ،و از سوی دیگر ،با پذیرش
ِ ادی
عاملیت کلی به آز ِ
ِ
تفاوت
ِ ادی برآمده از
ضرورت این عمل خاص (در اینجا و اکنون) ،به آز ِ
ِ مسئولیت
ِ
ً
ادی صرفا
یکۀ متعلق به تکینگیاش دست مییابد .تاکید بر اولی بدون دومی ،آز ِ
ایجابی نابود کنندۀ سوژه و در نتیجه ضد آزادی است و تاکید بر دومی بدون اولی،
ِ ً
منفی میلمحور و در نتیجه ،بازهم ضد آزادی است .پس این آزادیادی صرفا ِ آز ِ
آگاهی سوژه ،خود در مقام
ِ همزمان منفی و مثبت است :به این معنا مثبت که
بخشی از علت تامه ،برسازندۀ عمل و جهتدهنده به تصمیم است (البته به معنای
دیگری هم مثبت است که در ادامه بدان خواهیم پرداخت :یعنی تحقق شرط
ئینی سوژه)؛ و به این معنی منفی که پذیرش ضرورت سوژه را از عواطف
خودآ ِ
مخرب ضدپذیرش (مانند پشیمانی و اضطراب) آزاد میسازد.
ِ
به بیان دیگر ،این آزادی تنها با همزمان همه و هیچ شدن محقق میشود .از یک
سو ،اگر فرد بداند که هیچ (یعنی فاقد ذات ثابت و ُصلب و استقالل اتمیستی)
ً ً
است ،و خود را مطلقا محصول و برساخته بپندارد ،آنگاه دقیقا به واسطۀ پذیرش
مسئولیت لحظۀ اکنون (یعنی کل تاریخ ،البته در معنای ت ّورخی) با نامتناهیت پیوند
ِ
میخورد و عاملیت همهشمول مییابد .پس فرد از فرط هیچ شدن همه چیز
مونادولوژی
ِ میشود .از سوی دیگر ،اگر فرد بداند که همه (در برداشتی رادیکالیزه از
الیبنیتسی ،یعنی تجلی یا تراکمی شدتمند از کل) است ،آنگاه تازه به واسطۀ
همین شدتمندی است که میتواند تکین شود و در نتیجه ،در مقام یک سوژه هویت
434
فصل .7اخالق
پیدا کند .آزادی ،در یک کالم ،همانا همین همزمانی ،یا زیستن آگاهانۀ میان این
ِ
همه و هیچ ،است .از این منظر ،مرزی ماهوی میان معرفتشناسی و هستیشناسی
وجود ندارد .در یک سطح به این معنا که آگاهی از هیچ و همه چیز بودن ،فرد را
آزاد میسازد ،نه تنها در ذهنش ،بلکه از حیث عملی؛ در سطحی فراتر ،به این معنا
ً
که این آگاهی نه تنها فرد را آزاد میسازد ،بلکه اصال سوبژکتیویتۀ سوژه را
ً
برمیسازد ،نه صرفا در ساحت فهم خود سوژه ،بلکه در ساحت هستیشناختی:
ایدئالیستی پویشی .توهم آزادی سوژه ،اگر با
ِ یعنی در همان وحدت بیناسوبژکتیو
دفاع مطلق از تکینگی همراه باشد ،فرد را همچنان مجبور و جاهل نگاه میدارد.
انحالل کلگرایانه .بدون
ِ تکینگی فردگرایانه است هم بر ضد
ِ ادی سوژه هم بر ضد
آز ِ
آگاهی تحقق این همزمانی ناممکن است و شکافی رفعناپذیر میان هستیشناسی و
معرفتشناسی درمیافتد و سوژۀ ناآزاد و ناآگاه ،در عین دچار بودن به توهم تکینگی
ً
علی کور
ِ درون نظام
ِ فردگرایانه (در ساحت معرفتشناختی) ،عمال به
هستیشناختیای فرومیغلتد که حتی میل و ارادهاش را دربرخواهد گرفت.
پس فرد آزاد است ،اما تنها با ایستادن بر این لبۀ تیغ ،از یک سو درنغلطیدن به توهم
گیری مبتنی بر ارادۀ آز ِاد برآمده از ناکجا ،و از سوی
ادی ارادۀ فردی و حق تصمیم ِ
آز ِ
دیگر با درنغلطیدن به پذیرش جبر مطلق ،به این معنا که همه چیز از پیش تعیین
آگاهی سوژه به این
ِ خود
عاملیت او اجرا خواهد شد .در این معناِ ،
ِ شده و بدون
ضرورت امور دچار توهم
ِ دوگانه میتواند هر دو را ذوب کند :یعنی هم با آگاهی از
ارادۀ آزاد نشود و هم با آگاهی از نسبت درونیاش با کل ،یعنی با همین ضرورت ،و
یافتن خود به مثابۀ همزمان مورد عمل واقع شده (در مقام محصول) و عامل (در
ً
ضرورت جهان مثال برای سوژۀ دیگر) ،دچار توهم جبر مطلق
ِ تجلی
ِ مقام بخشی از
انفعال مطلق خود) نشود .عالوه بر اینها نکتۀ دیگری که نباید مغفول
ِ (در معنای
بماند این است که دانشی پیشینی از کل روند تاریخ وجود ندارد .در این معنا،
435
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
هرچند رویدادها ضروریاند ،اما از پیش تعیینشده نیستند .یعنی هیچ دانندهای
نسبت به آینده دانشی مطلق ندارد .در نتیجه ،برداشت متداول از جبرگرایی،
ضرورتانگاری یا تعینباوری در اینجا جاری نیست .این سوژه است که با
آگاهیاش ،جهان را آگاه میسازد .مسئله این نیست که سوژه به دلیل جهلش به
آینده ،توهم آزادی دارد ،بلکه مسئله این است که سوژه ،اگر آگاه باشد ،از آنجا که
خود تجلیای از جهان است ،جهان را آگاهی میبخشد ،و حتی فراتر از آن ،اگر
امکان آزادی
ِ شرط آزادی را در تصمیم محقق کند ،نه تنها به خود ،بلکه به جهان
معانی همان تعبیر درجشده در فصل معرفتشناسی است:ِ میبخشد .این یکی از
«بزرگترین راز خدایان این بود که آنها هم نمیدانستند» .پس هر لحظه آینده در
ساحت امکان است ،نه به این معنای سادهانگارانه که چون هنوز فرانرسیده به
امکانها گشوده است (این معنا فقط از جهل ما فضیلت میسازد) ،بلکه به این معنا
ً
که امکانات آینده نه تنها ضرورتا رخ میدهند ،بلکه چون دانای مطلق ازلی-
ابدیای وجود ندارد (و اگر وجود میداشت ،در ژرفنای مواجهه با جهان ،آزمایش
دوشکاف چنین ما را برنمیآشفت و ما بنا به همان توهم سابق ،به تعبیر بارکلی،
ناظر همهجا حاضر را پیشفرض میگرفتیم بیآنکه اصال این پیشفرضگیری
وجود ِ
را بدانیم و در نتیجه ،مانند فیزیک نیوتنی ،همواره تنها با یک وجه از پاسخ مواجه
شدن ضرورتشان خلق هم میشوند .خود این
میشدیم) ،این رویدادها با آشکار ِ
تحقق فعلیتشان است .اما در خود همین شناخت سوژه از ِ آگاهی بخشی از
ضرورت چیزی – یعنی در اینکه برای اینکه سوژه به چنین درکی برسد ،باید
ِ
ادی سوژه بدین طریق سر بر میآورد و
ضرورتی در کار باشد – تردیدی نیست .آز ِ
عاملیت مییابد .این امر باز هم به نحوی واضحتر در مشاهدۀ ذهن و اراده در
تمرینات تقویت سوژه قابل فهم است .در آنجا میتوانیم خودمان در یک عمل
مشخص (مثال تنفس) ،تمایز میان سوژه در مقام عامل و سوژه در مقام ناظر ،و
سوژۀ آزاد در مقام آگاهی به این تمایز و روند حاصل از آن را دریابیم .یعنی آنگاه که
436
فصل .7اخالق
سوژه خود مشاهده میکند که ارادهای بنا به علل شکل گرفت و به عملی بدل شد و
سوژه نه تنها در مقام عامل ،بلکه همچنین همزمان در مقام ناظر این را درمییابد و
ایجابیت این آزادی را
ِ با این دریافتن هم از واکنش مخرب عاطفی آزاد میشود و هم
تصمیم اخالقی محقق میسازد.
ِ در
ّ
باید علی- باید اخالقی با ِ
بدین طریق ،همچنین درمییابیم که چگونه ِ
اخالقی عرفی»
ِ «باید
ِ علیه هم هستیشناختی پیوند میخورد .این امر به یک معنا
ّ
«باید عل ِی عرفی» .چراکه موعظههای اخالقی همواره چنین
عمل میکند ،هم علیه ِ
میگویند« :آنچه هستی نباش .نکن آنچه میکنی» – در غیر این صورت چه نیازی
به این همه هشدار و تهدید بود؟ اما اخالق راستین باید چنین باشد« :کردی ،چون
جهت راستین
ِ باید میکردی» .و این غایتی است که کانونش اکنون است ،یعنی
مسئولیت ضرورت .حال ممکن است این نقد مطرح
ِ اخالق و سیاست :پذیرش
شود که آیا چنین اصلی سوژه را منفعل و اخالق را بیمعنا نمیسازد؟ اگر هر کس
ً
«میکند آنچه باید بکند» ،پس اصال دیگر چه نیازی است به اخالق؟ از چنین
ناقدی میخواهیم صبور باشد .او خواهد دید که چگونه قوانین اخالقی متعددی از
ً
این اصل منتج میشوند .اما عجالتا به وی میگوییم که درست است که «هر کس
می کند آنچه باید بکند» ،اما از آنجا که اغلب سوژهها در اغلب مواقع آزاد نیستند،
یعنی آگاه به ضرورت اعمال خود به طور اخص و اعمال کل جهان به طور اعم
نیستند ،نمیتوانند مسئولیت ضرورت را بپذیرند و دست به اعمالی میزنند ،و به
همین دلیل واکنشی غیراخالقی از خود نشان میدهند .البته آنها ،حتی در انجام
غیراخالقیترین عمل« ،میکنند آنچه باید بکنند» :اما از آنجا که آگاه و آزاد نیستند،
ّ
ضرورت علی برایشان به نحوی کور ِ از خودشان عاملیتزدایی کردهاند و در نتیجه،
و دگرآئین عمل میکند .نکته اینجاست که این تفاوت فقط معرفتشناختی نیست.
مواجهۀ آگاهانه و آزادانه با عمل در لحظۀ تصمیم (و حتی پس از آن) ،نه تنها سوژه
437
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
ضرورت عمل و ذهنا به آن آگاه میسازد ،بلکه از حیث هستیشناختی نیز
ِ را پذیرای
ضرورت جهان اثر میگذارد و آن را تعین میبخشد.
ِ بر خود
یکی از بزرگترین سوءفهمهایی که میتواند در قبال اصل فوق برای مخاطب پیش
«تصدیق منفعالنۀ وضع موجود» است.
ِ مسئولیت وضعیت» و
ِ خلط «پذیرش
آیدِ ،
دستکم آنگونه که من مراد میکنم ،پذیرش در اینجا نه انفعالی ،بلکه فعاالنه است.
دادن سوژه به جهل
فعاالنه در برابر تمام نیروهای درونی و بیرونی که خواستار سوق ِ
نسبت به ضرورتاند .تصدیق وضع موجود ،نوعی داوری ارزشگذارانه است که
پذیرش
ِ وضع موجود را «خیر» تلقی میکند (از رواقیان گرفته تا عرفا) ،اما
شناسی مورد
ِ نقد وضعیت بر اساس ارزش مسئولیت وضعیت ،میکوشد تا در عین ِ
مسئولیت آن شانه خالی
ِ نظرش ،به جهل نسبت به ضرورت دچار نشود و از زیر بار
نکند .یک مخاطب منصف با هوش متوسط نیز درخواهد یافت که این برچسب به
ً
متن حاضر نمیچسبد ،چرا که در آن صورت ،اساسا مبارزه بیمعناست .متن
حاضر از نخستین سطور مقدمهاش تا آخرین سطور موخره همواره در تالش برای
نقد و فراروی از وضع موجود و تغییرات رادیکال و اجتناب از تسلیم شدن و وادادن
است .چگونه میتوان آن را به انفعال و تصدیقکنندۀ وضع موجود متهم ساخت؟
ً
فکری رایج ،اصال نتواند
ِ مگر اینکه ذهن مخاطب ،به دلیل گرفتار بودن در عادات
ِ
تصدیق منفعالنه از روی ترس یا
ِ پذیرش فعاالنه از روی آگاهی و
ِ تمایزی میان
«پذیرش فعاالنۀ مسئولیت ضرورت» در عین «نقد
ِ از تصوری و شود، جهل قائل
رادیکال وضع موجود» داشته باشد.
ما تازه اکنون و به واسطۀ اصل «پذیرش مسئولیت ضرورت» است که میتوانیم از
فضیلت و رذیلت سخن بگوییم .این بدان معنا نیست که مثال به کلیبافیهایی از
این قسم برسیم که آگاهی فضیلت است و جهل رذیلت ،یا به قوانین متعینی از این
ِ
438
فصل .7اخالق
قبیل که «راستگویی فضیلت است» و «دروغگویی رذیلت است» .خود پایبندی به
ً
این قوانین عملی ضداخالقی است .بلکه مشخصا میتوان به نشانههایی اشاره کرد
که نتیجۀ تصمیماتاند .در واقع ،برخالف تصور معمول ،هیچ قاعدۀ موجهی برای
این که در لحظۀ عمل اخالقی چه تصمیمی بگیریم وجود ندارد (چرا که هر قاعدۀ
ادی سوژه عمل میکند) ،بلکه تنها پس از عمل
تجویزیای از این دست ،علیه آز ِ
است که از روی نشانهها میتوان دریافت که عمل تا چه حد اخالقی (یعنی همراه با
آگاهی ،آمادگی و آزادی) بوده است .فهم این مهم تنها در گرو فهم ماهیت
سهوجهی «زمان ّ
تورخی» است که پیشتر بدان اشاره شد .اگر معیار ارزیابی ِ
فضیلت و رذیلت نه پیش از عمل ،بلکه پس از آن است ،بر اساس زمان خطی،
«عمل اخالقی» (یا امکان تعیین عمل اخالقی پیش از تصمیم) محال است و در
اکنون بیواسطه ،بلکه
ِ نتیجه ،اخالق ممتنع خواهد شد .اما اگر لحظۀ تصمیم ،نه
مواجهۀ گذشتهنگرانه از منظر آیندهای پیشگویانه باشد ،آنگاه میتوان حتی قبل از
بودن آن رسید :البته
انجام یک عمل ،به درکی پیشگویانه از فضیلتمند یا رذیلتمند ِ
همانگونه که اشاره شد با تقویت آگاهی و آمادگی سوژه .برای مثال اجازه دهید به
نمونۀ اعالی این نشانهها (سمپتومها)ی رذیلت اخالقی اشاره کنیم.
439
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ارزیابی را ناممکن می کند ،چرا که نتایج را پایانی نیست .از کجا معلوم آن کس که
اکنون از نتیجۀ فالن عملش راضی نیست ،فردا از نتیجۀ آن رضایت نیابد و به قول
عقل عرفی «حکمتش را درک نکند»؟ زمان نهایی ارزیابی ِکی است؟ لحظهای بعد
از عمل ،روزها بعد از آن؟ سالها بعد؟ لحظۀ مرگ؟ قرنها بعد؟ روز قیامت؟ هر
شکلی از ابتنای ارزیابی اخالقی بر نتیجه به این دلیل ساده شکست خواهد خورد
که تاثیرات منتج از یک عمل را پایانی نیست .اما نقد فوق ربطی به بحث حاضر
زبان عوام الناس و در نقد آنها مطرح شد .ما به واسطۀ نخستین اصل
ندارد و تنها به ِ
اخالقی حتی به این نقد هم نیازی نداریم .اگر آگاهی از ضرورت محقق شود،
ً
آنگاه میدانیم که در فالن لحظه بهمان رویداد ضرورتا باید اتفاق میافتاد .هر
تردیدی در این امر ذهن انسان را وارد بازیهای بیپایان ،بیحاصل و ابلهانهای
میکند که به سرعت ملکۀ ذهن میشود و بیرون آمدن از آنها دشوارترین
تکنیکهای مبارزاتی را میطلبد .نگاهی گذرا به سخنان انسانها نسبت به گذشته و
مکانیسم «پشیمانی» بر اذهانشان نشاندهندۀ عمق این فاجعه در
ِ اعمالشان و غلبۀ
طول تاریخ است .به همین دلیل« ،پشیمانی» را بزرگترین نشانۀ رذیلت نامیدیم،
چراکه فاحشترین نمونۀ عدم پذیرش مسئولیت ضرورت است .البته در اینجا بنا
ً
نیست این نکته را مثال به عنوان یک اصل اخالقی یا به منزلۀ یک دستور دگرآئین به
مردم فرمان دهیم« :پشیمان نشو» همچون «دروغ نگو» .خود تحمیل دستوری و
دگرآئین قواعد اخالقی ،باعث رذیلت مضاعف میشود .برای مثال فردی را تصور
کنید که نشانۀ اخالقی فوق را به خاطر میسپرد .سپس بعد از یک عمل بنا به عادت
فرهنگی چند هزارساله دچار احساس پشیمانی میشود .به ناگاه به یاد این
ِ ذهنی-
پشیمانی مضاعف میشود .یعنی از پشیمان شدنش پشیمان
ِ اصل میافتد و دچار
میشود .این مکانیسم همان قاعدۀ چرخۀ بیپایان قانون و تخطی است که دیندار ِان
توبه کننده بیش از همه تکرر آن را تجربه کردهاند :نوسان بین لذت و احساس گناه و
توبه.
440
فصل .7اخالق
روشن است که آنچه ما اخالق مینامیم بنا نیست ،بدین طریق عمل کند .بنا نیست
فرد از پشیمان شدنش پشیمان شود ،بلکه حتی در صورت پشیمانی نیز باید آن را
مسئولیت بروز خود آن را بپذیرد .اگر فرد تصور
ِ مشاهده کند و حتی ضرورت و
می کند خطایی مرتکب شده (که البته این تصور منافاتی با ضرورت عمل ندارد،
البته با مد نظر قرار دادن تبصرهای که در ادامه بدان خواهیم پرداخت) ،پشیمانی
خطایی مضاعف است و پشیمانی از این پشیمانی خطایی باز هم بزرگتر .در این
صورت ،فردی که پس از انجام کاری احساس پشیمانی میکند ،چه باید بکند؟ آیا
میتوان احساس پشیمانی نکردن را دستور داد؟ مضحکترین کار اخالق عرفی،
دادن عواطف است :مثل اینکه به فالنی (همسایهات یا همنوعت) عشق دستور ِ
بورز .عشق و نفرت را نمیتوان دستور داد .به همین دلیل است که اخالق عرفی-
دینی پیشاپیش چرخۀ تخطی ،گناه و توبه را در بطن خود بازتولید میکند و حتی از
تالش مذبوحانه برای
مکانیسم پشیمانی تغذیه میکند .چنین فرد پشیمانی ،به جای ِ
«پشیمان نبودن» یا تالش برای پشیمان نشدن از پشیمانی ،باید به مامن اصلی
اخالق بازگردد ،یعنی آگاهی .آگاهی از عملش ،آگاهی از انگیزههای عملش،
آگاهی از احساس نارضایتیاش ،آگاهی از دالیل این احساس و امثالهم .مسئله
گی پرسابقه است شاید به قدمت
مکانیسم پشیمانی یک اعتیاد فرهن ِ
ِ این است که
تمدن بشر .بیرون آمدن از این اعتیاد نه ساده است و نه سریع .بخشی از تمرینات
انتهایی کتاب تنها تکنیکهاییاند برای تسریع و تسهیل ترک آگاهانۀ این دست
ِ
کیفی ضرباهنگ عبارت «ایکاش» در کمی واعتیادهای ذهنی و بدنی .میزان ّ
ِ
زندگی روزمره نشاندهندۀ میزان زوال و انحطاط اخالقی در فرد یا جامعه است.
ِ
مختلف این اصل و معرفی سایر نشانهها ،الزم است چهار
ِ پیش از پرداختن به ابعاد
نکتۀ تکمیلی بیان شود.
441
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
الف) نخست اینکه تنها عاملی که میتواند به نحوی موجه با پشیمانی مقابله کند،
خود پشیمانی البته سطحی ناقص از آگاهی است که به دلیل همین
آگاهی استِ .
نقصانش در برابر عواطف مخرب وامیدهد .در حقیقت فردی که فاقد آگاهی
ً
است ،اصال پشیمان نمیشود .پس پشیمانی سطحی از آگاهی است ،اما سطح
نابسندهای از آگاهی .در حقیقت فرد به خود عمل و نتایج آن آگاه میشود ،اما
ً
آگاهی ناقص از نتیجۀ عملش
ِ ناقص .ناقص اوال به این دلیل که هرچند به واسطۀ
ً
ضرورت عملش غافل است؛ و ثانیا به این دلیل
ِ احساس نارضایتی میکند ،اما از
ً
که ممکن است (و احتماال) اگر بازهم در لحظۀ وقوع عمل قرار گیرد همان عمل را
انجام دهد .یعنی در لحظۀ وقوع عمل نیز آگاهیاش ناقص است .این رویه البته
دینی گناه و توبه به آن بازمیگردد .نکته اینجاست که
شایع است و ریشۀ نوسان ِ
آگاهی فرد در لحظۀ عمل تنها به بخشی از انگیزهها توجه دارد و غلبۀ برخی از
ِ
انگیزهها و عواطف او را نسبت به بخش دیگری از عمل و تبعات آن ناآگاه نگه
ً
میدارند .و پس از انجام عمل ،در لحظۀ پشیمانی (که حتی بعضا بالفاصله پس از
انجام عمل رخ میدهد) نیز نوعی آگاهی ناقص دارد اما این بار به برخی از وجوهی
آگاه است که در لحظۀ عمل نسبت به آنها غفلت داشت .و البته این بار نیز نسبت به
بخش عمل غافل است و به همین دلیل وجوه و انگیزهها و رانههای ضرورت ِ
نارضایتیاش نسبت به عمل ،نه منجر به ارتقای آگاهی ،نه حتی منجر به عدم تکر ِار
آن ،بلکه منجر به بروز عواطفی میشود که این ناآگاهی و چرخه را بازتولید میکنند
ً
و احتماال آنچه خطا مینامد را بارها و بارها تکرار میکند .در صورتی که بنا باشد با
خود عواطف به مقابله با پشیمانی (و هر رذیلت دیگری) بپردازیم ،رذایل تعمیق
ادی فرد را بیشتر تهدید میکنند .اما مواجهۀ آگاهانه با رذایل اخالقی
میشوند و آز ِ
نیز ،شیوۀ خاص خود را میطلبد .برای مثال ،در خصوص پشیمانی ،فرد به محض
مواجه شدن با این احساس ،باید ریشههای آن را دریابد .همانگونه که اشاره شد،
علت اصلی پشیمانی این است که یا در لحظۀ انجام عمل ،عمل به نحوی اخالقی
442
فصل .7اخالق
(یعنی آزادانه-آگاهانه) انجام نشده است ،یا در لحظۀ وقوع پشیمانی ،مواجهه با
عمل قبلی به نحوی اخالقی (یعنی آزادانه-آگاهانه) صورت نپذیرفته است و یا (در
ِ
اغلب مواقع) هر دو .در نتیجه ،فرد باید آگاهانه هم با عمل انجام شده مواجه شود،
ِ
هم با احساس فعلی .نخست ،در خصوص عمل انجامشده ،فرد باید «مسئولیت
ضرورت رویدادها ،و
ِ ضرورت عمل را بپذیرد» .بدین طریق که عالوه بر یادآوری
نسبی علل انگیزاننده و موجبۀ آن ،باید از طریق تکنیکهای پرورشِ شناخت
ِ نیز
ً
آگاهی ،سطحی از آگاهی را مستمرا حفظ کند (یا به تعبیر دقیقتر ،بکوشد همواره
آگاه بزید) تا در لحظۀ انجام دوبارۀ آن عمل از آنها غافل نماند .سپس ،در خصوص
ً
احساس فعلی ،فرد باید این احساس را نیز کامال مشاهده کند (از طریق
تکنیکهای مشاهدۀ احساس و عواطف) و ریشههای انگیزانندۀ آن را نیز شناسایی
عواطف پوشاننده را تضعیف خواهدِ توان
زیستن آگاهی به خود ِی خود ِ کند .این
ِ
کرد .البته شاید این سخن ،برخی منتقدان را برآشوبد که گویی ما در اینجا داریم با
عقل به جنگ عواطف میرویم و میخواهیم از نوعی اخالق عقالنی مکانیکی دفاع
اخالق حاضر
ِ کنیم .این نگرانی البته مطلوب است ،اما دستکم در خصوص فلسفۀ
نفی عواطف نیست .عواطف را نمیتوان با دستور و بخشنامه صدق نمیکند .مسئله ِ
سرکوب کرد .پذیرش مسئولیت به معنای نفی عواطف نیست ،بلکه سوژۀ اخالقی
ً
صرفا باید عواطفش را ،تا جایی که میتواند ،مشاهده کند و آنها را بهتمامی بپذیرد:
ً
درمان عواطف در نتیجۀ همین آگاهی و پذیرش ،تدریجا و خود به خود ِ تعدیل و
روی خواهد داد .این آگاهی همانگونه که در این اثر مالحظه شد ،نه ابزاری به
ً
معنای محدود کلمه (یعنی صرفا عقالنی و ضد احساسات و عواطف) ،بلکه
توجهی معطوف به خود عواطف و بهرسمیتشناسندۀ آنهاست .این آگاهی نه علیه
آگاهی به عواطف و نحوۀ شکلگیری ،رشد و کاهش آنهاست .اجازه
ِ عواطف ،بلکه
دهید مثالی بزنم.
443
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فرض کنید من در جمعی نشستهام .فردی که تاکنون ندیدهام وارد میشود و سیلیای
حوالۀ صورت من میکند و بیرون میرود .واکنش من چیست؟ از حیث بدنی،
ً
دچار احساس درد شدهام و در عین حال ،احتماال از حیث روانی ،در برابر دیگران
نوعی احساس تحقیر به من دست داده است .عاطفهای که در من به نحوی واکنشی
ً
رشد میکند ،احتماال نفرت است :نفرتی معطوف به فرد سیلیزننده (ابژۀ نفرت).
آگاهی و خودآگاهی من در چه حدی است؟ اگر خود را ازپیش آماده نکرده باشم،
ً ً
واکنشی من هستند .من در آن لحظه ،نه
ِ تقریبا هیچ ،و کامال تحت تاثیر عواطف
میتوانم شکلگیری عواطف و عملکرد روانی خودم را رصد کنم و نه حتی از علل و
انگیزههای آن فرد آگاهم .ذهن من البته شروع به قصهگویی و بررسی احتماالت
میکند .اما نکته اینجاست که بدون هیچ اطالعی از انگیزههای آن فرد از او نفرت
ً
دارم .حال فرض کنید که پس از دقایقی به من خبر میرسد که مثال فرد دیگری،
فرزند آن فرد سیلی زننده را به گروگان گرفته بود و تهدید کرده بود که او را خواهد
ِ
کشت ،مگر آنکه آن فرد سیلیای به صورت من بزند .در این صورت فرزندش را رها
ً
خواهد کرد .اکنون عاطفۀ من نسبت به فرد سیلیزننده چه تغییری میکند؟ احتماال
ً
دیگر نفرتی از او ندارم ،حتی شاید به او حق هم بدهم؛ و احتماال عاطفۀ نفرت من،
حتی با شدتی بیشتر ،به فرد گروگانگیر معطوف میشود .علت رفتار او چیست؟ باز
هم نمیدانم.
این مثال ،نمونهای اغراقشده و البته دراماتیزه است برای درک مطلب اصلی.
نفرت من به فرد سیلیزننده فقط با صرف آگاهی از انگیزهها کاهش
ِ احساس
مییابد .هیچ واکنش عاطفیای نمیتوانست ،اینچنین نفرت نسبت به این فرد را
بهیکباره کاهش دهد و حتی نوعی همدلی را جایگزین سازد .البته من هنوز احساس
نفرت یا خشم دارم ،اما باز هم به دلیل ناآگاهیام .شاید حتی پای فرد سومی در کار
است و خود فرد گروگانگیرنده نیز قربانی باشد .چه کسی میداند این زنجیره کجا
444
فصل .7اخالق
تمام میشود؟ البته من باید تا آنجا که میتوانم در پی درک علل رویدادها باشم ،و
ایی ناموجه ،در نهایت از
از همینرو علیرغم تمام نقدهای رادیکالمان به علمگر ِ
قسمی علم در مقام تالشها برای پاسخهای تمثیلی-تخیلی موجه به
پرسشهایمان ،دفاع کردیم .اما این مثال نشان میدهد که چگونه آگاهی میتواند
عاطفهای را تعدیل کند و ابژۀ آن را تغییر دهد .حال اگر اصل نخست اخالق را به
خاطر بیاوریم ،آیا پذیرش مسئولیت ضرورت به این معنا نیست که بپذیریم تمام این
ً
بودن فرد
رویدادها ضرورتا رخ دادهاند؟ در نتیجه ،همانگونه که آگاهی ما به مجبور ِ
ضرورت تمام رویدادها نفرت ما را
ِ سیلیزننده ،نفرتمان از او را رفع کرد ،آیا درک
به کلی رفع نخواهد کرد؟ این آگاهی البته بنا نیست تمام عواطف را نابود سازد،
ساز آنها) را رفع کند .در خصوص
بلکه بناست وجه مخرب آنها (یعنی وجه منفعل ِ
نفرت در بخش بعدی سخن خواهیم گفت ،اما تا جایی که به بحث حاضر مربوط
ضرورت یک عمل ،پشیمانی را خود به خود رفع خواهد کرد .البته
ِ است ،آگاهی به
آگاهی خود را در لحظۀ انجام یک عمل ،حفظ و ِ بعدها خواهیم دید که اگر
ً
حراست کنیم ،دیگر اصال پشیمانیای پیش نخواهد آمد که بخواهیم با آن مقابله
کنیم .رسیدن به این مرحله از آگاهی البته بسیار دشوار است و نیازمند سطح باالیی
از آگاهی و آمادگی پیوسته است.
ب) مالحظۀ الزم به ذکر دیگر این است که آگاهی از یک نشانه ،در اینجا مثال
احساس پشیمانی ،در سطحی عمیقتر آگاهی از ضرورت خود این احساس است.
رذیلت
ِ به بیان دیگر ،اگر سوژه بناست مسئولیت ضرورت را بپذیرد ،خود نشانۀ
مورد ارتکاب نیز بخشی از همان ضرورت است .در یک کالم ،پشیمانی
اخالقی ِ
ِ
ضرورت این سوژه در اینجا و اکنون است .این امر منافاتی با نقد عملی که منجر به
ِ
عاطفۀ پشیمانی میشود ندارد ،اما نشانگر این حقیقت است که آگاهی و ضرورت،
نه اموری یک سویه ،بلکه همهجانبهاند .در حقیقت ،سوژه هم باید مسئولیت
445
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پشیمانیاش را بپذیرد و علل موجبۀ آن را تشخیص دهد ،هم اینکه دریابد ارتکاب
ِ
ضروری فراروی از آن بوده است .این نکتهای
ِ عاطفۀ پشیمانی در این لحظه شرط
است که اگر سوژه از آن غافل باشد ،هم در قبال خود دچار ناآگاهی میشود و هم
ً
اینکه مجددا دچار رذیلتهای دیگر ،و در نتیجه ،سمپتومهای آنها مانند عذاب
پشیمانی مضاعف میشود.
ِ وجدان یا
ج) شاید این نقد مطرح شود که آنچه تاکنون اخالق نامیدهایم ،هیچ ارتباطی به
ً
عمل سوژه نداشته است و بیشتر به عواطف او بازمیگردد .آیا اصال ما حق داریم
عاطفهای را نشانۀ رذیلت یا فضیلت بدانیم؟ این نقد البته بهرهای از حقیقت دارد اما
ً ً
ناقص .در پاسخ باید گفت که اوال حتما میتوان یک عاطفه یا احساس را نشانۀ
ً
رذیلت دانست .مهم نحوۀ توجیه آن است .شاید فردی مثال نقد فوق به احساس
پشیمانی یا نقد زیر به احساس نفرت را یکجانبه بداند و نشان دهد که این
احساسات در مواردی میتوانند منجر به فضیلت اخالقی شوند .خود ما در ادامه به
کارکردهای دوگانۀ اکثر عواطف اشاره خواهیم کرد .اما در این موارد به خصوص ،بنا
به توجیهات فوق و مغایرت آنها با اصل نخست اخالق ،هیچ سویۀ قابل دفاعی در
ً
ضرورت فالن احساس
ِ آنها وجود ندارد ،مگر همان نکتۀ فوقالذکر که مثال شاید
آگاهی انتقادی حاصل از این رنج
ِ کشیدن ما و در نتیجه،
ِ در مقعطی منجر به رنج
کشیدن شده باشد .پس اگر فردی مثال بزند که فالن احساس پشیمانی باعث شد که
فردی نسبت به رفتارش آگاه شود ،به او خواهیم گفت که این نه احساس پشیمانی،
بلکه ارتقای آگاهی بود که او را به سوی عمل اخالقی سوق داد .وگرنه خود احساس
پشیمانی فقط فریبی است برای شانه خالی کردن از مسئولیت انجام یک عمل ،با
ً
هدف تکرار دوباره و دوبارۀ آن .ثانیا حتی شاید بتوان فضیلت یا رذیلت را به خود
پشیمانی نسبت داد .مگر نه اینکه یک عاطفه میتواند با غلبه بر فرد ،به کمک
ناآگاهی و ناآزادی ،اراده را به کاری وادارد؟ این بحثی فراتر از پشیمانی یا نفرت
446
فصل .7اخالق
است .غلبه یافتن یک عاطفه بر اراده ،هر عاطفهای هم که باشد (حتی عشق و
دادن آگاهی ،و از سوی دیگر به دلیل
شادی) ،از یک سو ،به دلیل تحتالشعاع قرار ِ
شرط آزادی و منفعل ساختن سوژه ،نه تنها غیراخالقی ،بلکه ضداخالقی
نقض ِ
ِ
است؛ حاال هرقدر هم که عمل یا نتیجهاش در نظر عوامالناس موجه یا اخالقی
جلوه کند .در این معنا ،پشیمانی نه یک عاطفه ،بلکه یک وضعیت روانی ناشی از
غلبۀ یک عاطفۀ واکنشی است .این نه عاطفه ،بلکه غلبۀ عاطفه و تحت انقیاد
درآمدن سوژه است که رذیلت است .مهم این است که در مکانیسم پشیمانی ،سوژه
ِ
فارغ از اینکه در لحظۀ عمل ،اخالق را قربانی کرده یا نه ،اکنون و در یادآوری آن به
واسطۀ تن سپردن به عاطفۀ ضدآگاهانه ،عملی غیراخالقی انجام میدهد :یعنی
ً ً
خود پشیمانی در مقام عمل نه صرفا یک عاطفۀ روانی .ثالثا ،نقد بروز یک عاطفه،
ِ
به معنای نفی یا سرکوب آن عاطفه نیست ،بلکه تصدیق این است که این عاطفه
نوعی سمپتوم است برای بازشناسی و درک یک رفتار ناآگاهانه و غیراخالقی.
همانگونه که بروز سمپتوم در یک بیماری نشانۀ مشکلی در رفتار ارگانیسم است،
بروز سمپتوم در عواطف نشاندهندۀ نوعی تخطی اخالقی و نقض آزادی و آگاهی
سوژه است .اما ما جز عواطف راهی برای شروع مواجهۀ انتقادی نداریم ،چراکه
تجربه و شناسایی عواطف بعد از عمل بسیار سهلتر از حفظ آگاهی در لحظۀ عمل
است.
د) یکی از مهمترین وجوه تمایز تعیین رذیلت فوق با رذایل متداول در این است که
زمانی حاکم بر اخالق متعارف را درمیشکند .به بیان دیگر ،قواعد
ِ این اصل قاعدۀ
ً ً
اخالقی معموال مدعیاند که امکانی به دست سوژه میدهند که بر اساس آنها دقیقا
در لحظۀ تصمیم ،سوژه بتواند تعیین کند که چه عملی اخالقی است .اما شیوۀ
فوق ،چرخشی زمانی را صورت میدهد .یعنی وضوحیابی رویداد رذیلت همواره
دیرتر از خود تصمیم ،یعنی بعد از آن ،رخ مینماید .پس ،دستکم در ابتدا ،به نظر
447
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کردن
می رسد که همواره پس از انجام یک عمل است که میتوان از طریق رصد ِ
عواطف ناشی از آن ،دریافت که این عمل رذیالنه بوده یا نه .اما از این سطح
ظاهری که بگذریم ،پیچیدگی مسئله برمال میشود :درست است که پشیمانی به
یک عمل انجام شده در گذشته معطوف است ،اما پیش از بررسی خود عمل و
ِ
علت پشیمانی ،این خود تجربۀ پشیمانی در لحظۀ حال ،در مقام نوعی تن سپردن به
غلبۀ عواطف ،است که موضوع توجه است .همچنین شاید این پرسش مطرح شود
ً
که مگر بروز یک عاطفه میتواند رذیلت باشد؟ اصال مگر میتوان بروز یک عاطفه
را کنترل کرد؟ این نکته ای بسیار مهم است .اینجا مسئله بر سر کنترل یک عاطفه یا
احساس نیست .غلبۀ عاطفه نشانهای است از عدم آگاهی .پس حتی اگر پشیمانی
را نشانۀ یک رذیلت مینامیم ،بسیار مهم است که بدانیم این رذیلت نه ناشی از
خود عاطفۀ پشیمانی است و نه حتی ناشی از عمل قبلی انجام شده ،بلکه نشانهای
ِ
است از عدم آگاهی حاکم بر کل فرایند (تصمیم-انجام-احساس پشیمانی) که
ً
سمپتوم آن است .حال پرسش دیگری به ذهن میرسد: ِ مکانیسم پشیمانی صرفا
ً
اصال مشاهدۀ این سمپتوم چه سودی دارد ،وقتی همواره کار از کار گذشته است؟ به
بیان دیگر ،وقتی تصمیم گرفته شده ،عمل انجام شده ،احساس پشیمانی تجربه شده
است ،دیگر چه سودی دارد که بدانیم کل فرایند آگاهانه بوده یا ناآگاهانه .برداشت
ً فوق از «زمان ّ
تورخی» دقیقا در همین جا کارکرد مییابد .در حقیقت ،شیوۀ ارزیابی
اینگونه نیست که ما در لحظۀ تصمیم ،گزینهها را به نحوی فرافکنانه درون فالن
فرمول اخالقی بگذاریم و بر اساس آن با خیال راحت تصمیم بگیریم که فالن
تصمیم اخالقی است یا نه .حتی این هم نیست که اخالقی بودن فالن تصمیم منوط
ً
باشد به بهمان نتیجه .بلکه ما در لحظۀ تصمیم همواره تردید داریم که آیا واقعا قادر
به پذیرش مسئولیت ضرورت هستیم یا نه و این تردید را تا مدتی بعد ،حتی تا آخر
عمر ،با خود حمل میکنیم .حال اگر سوال شود که «پس آیا شناخت این نشانه
هیچ کمکی به تصمیمگیری نمیکند؟» ،باید پاسخ دهم که خود مخاطب البته
448
فصل .7اخالق
می تواند امتحان کند و ببیند که چگونه شناخت این نشانه و مواجهۀ موجه با آن،
میتواند تصمیماتش در زندگی را آگاهانهتر سازد .به بیان دیگر ،ما در لحظۀ
دادن نتیجۀ عمل (رویکرد عملگرا) و به
تصمیم ،میکوشیم تا به جای معیار قرار ِ
صرف
ِ دادن خواست فرد (رویکرد نیتگرا) و نیز به جای جای مالک قرار ِ
یابی عمل با قاعده (رویکرد وظیفهگرا) ،همۀ این رویکردها را به نحوی
تناسب ِ
انتقادی در هم بیامیزیم و رویکردی پالستیک را در پیش بگیریم که همزمان منتقد
یکجانبگی هر سه رویکرد باشد :یعنی در یک کالم ،دقیقا در لحظۀ تصمیم ،به
ِ
نحوی گذشتهنگرانه در آینده به سر ببریم تا بتوانیم به ارزیابی تصمیممان در اکنون
راه ببریم .اینجا همزمان نیازمند فهم ،تعهد و تخیل هستیم .یعنی در لحظۀ عمل
ضرورت یک عمل را بپذیرم ،یا با
ِ بررسی کنیم که من میتوانم تا کجا مسئولیت
تخیل نتایج یک عمل به نحوی پیشگویانه ،دریابم که چگونه میتوانم همین اکنون
با رویکردی گذشته نگرانه از منظر آینده ،به تصمیم این لحظه بیاندیشم .پس در
اینجا پذیرش مسئولیت ضرورت نوعی لجبازی یا پذیرش جزماندیشانه نیست ،چرا
که در صورت عدم آگاهی و آمادگی پشیمانی خواه ناخواه سربرخواهد آورد و
نمیتوان آن را پشت هیچ توجیه یا نقابی پنهان کرد .اینجا تصمیم آگاهانه ،نوعی
باشیدن در لحظه است که با روایت رایج موسوم به حضور بیواسطه در لحظه
ِ
ِ
متفاوت است و حاصل نوعی آمادگی برای رفت و برگشت به گذشته (ضرورت
تجربی این امر البته نه با
ِ درک
علی) و آینده (مسئولیت عمل بعد از انجام) استِ .
نظرورزیهای روی کاغذ بلکه با تمرینات اخالقی ممکن خواهد شد .نکتۀ جالب
توجه اینجاست که مکانیسم پشیمانی هرچند خود را بهظاهر نتیجهگرا نشان
ً
میدهد ،اما عمال فارغ از نتیجه عمل میکند .به بیان دیگر ،خود مکانیسم پشیمانی
تحت هر شرایطی دست باال را دارد و به همین دلیل است که پشیمانی به رویۀ
غالب بدل میشود« :چه این کار را بکنی پشیمان میشوی ،چه این کار را نکنی
زندگی فردی است که
ِ پشیمان میشوی» .پس واضحترین نشانۀ رفتار غیراخالقی،
449
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همواره تصمیمی میگیرد که نتیجهاش پشیمانی است ،اما بازهم تصمیمات
مشابهی میگیرد و احساس مشابهی را تجربه میکند تا جایی که ،مانند بسیاری
انسانها ،به نوعی اعتیاد نسبت به این احساس پشیمانی یا عذاب وجدان دچار
میشود و روز به روز بیشتر فرو میرود .در نتیجه ،یا ناآگاهانه خطای خود را به
دیگران فرافکنی میکند ،یا حتی فراتر ،خود را موجودی بداقبال تلقی میکند .او تنها
با زحمت بسیار (تنها به کمک پرورش آگاهی و آمادگی) میتواند این اعتیاد
روانی-فرهنگی را ترک کرده و خود از این باتالق خارج کند.
450
فصل .7اخالق
نفرت» را فرمان میدهد ،پیشاپیش نسبت به سازوکارهای حاکم بر روان انسان ،چه
فردی و چه جمعی ،دچار توهم است .نمیتوان «نفرت نورز» را دستور داد ،بلکه
تنها میتوان شیوههایی را برای مهار ،سرکوب یا پنهان ساختن نفرت توصیه کرد.
االیش راههای تخلیۀ آن
توصیهای که البته کارامد نیست و تنها به متراکم شدن و و ِ
میانجامد .چه بسیار انسانهای مهربان و خوشدل که در چرخشی ناگهانی نفرتی
عظیم از خود بروز دادهاند .از پیوستن یک مرد خانوادهدوست و مهربان اروپایی به
سر کفار ،تا حتی
گروههای تروریستی در سوریه و ثبتنام در صف طویل بریدن ِ
بودایی
ِ کشتار بیرحمانۀ تعداد زیادی از مردم بیوطن در میانمار با تایید راهبان
افزون نفرت در جامعه
شدن رواج روز ِ صلحطب ،همه و همه نشانههای پیچیدهتر ِ
بشری است.
ً
در فرهنگنامههای روانشناسی «نفرت» تقریبا به شیوۀ واحد یا مشابهی تعریف
میشود .برای نمونه ،کاترین آومر در کتابش با عنوان روانشناسی عشق و نفرت در
روابط صمیمانه پس از ذکر چند نمونه ،در نقل قولی نفرت را چنین تعریف میکند:
ً
عمیق معموال برآمده از ترس ،خشم یا
ِ «احساس خصومت و بیزاری شدید و
تعریف ناقص و
ِ همین به وبیشکم نیز دیگر احساس صدمه دیدن» .1عمدۀ تعاریف
دوری شبیه است که نفرت را با خودش تعریف میکند .در واقع تعریف نفرت به
کمک بیزاری و احساس خصومتی صورت می پذیرد که از قضا ،خود آنها را باید به
کمک نفرت تعریف کرد .شاید در این میان ،همان تعریف قرن هفدهمی اسپینوزا از
جهات بسیاری جامع تر و گویاتر از تعاریف روانشناسانۀ رایج باشد« .نفرت چیزی
1
Aumer, Katherine (2016), The psychology of love and hate in intimate
relationships, Springer, p. 155.
451
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ََ
نیست مگر المی که همراه با تصور یک علت خارجی باشد» .1به بیان دیگر ،زمانی
که ما شیءای را همراه با رنج و درد تجربه میکنیم از آن شیء نفرت خواهیم
ً
داشت .برای مثال ،اغلب کودکان از آمپول (و احتماال از فرد آمپولزن) متنفرند ،زیرا
تجربۀ آن همواره برایشان تجربه ای دردناک بوده است .یا فرض کنید یک انسان از
فردی که همواره وی را آزار میدهد متنفر است .همین امر را میتوان به تمام
نفرتهای فردی ،قومی ،نژادی ،دینی و غیره تعمیم داد .حال زمانی را تصور کنید که
اخالقی مهربان ،به فردی دستور میدهد که «به کسی که از او متنفری
ِ یک واعظ
عشق بورز» .این بدان معناست که گویی به وی دستور میدهد که از تصور فردی
که برایت رنجآور است لذت ببر .صرف نظر از سویههای مازوخیستی این دستور
اخالقی ،به روشنی میتوان دریافت که چرا عمل به این دستور ممکن نیست و در
عملی نفرت را کنترل کرد و مثال به جای
ِ بهترین حالت شاید تنها بتوان بروز و ظهور
حمله به فرد مورد نفرت به وی «لبخند!» زد در حالی که انسان در اعماق روانش
همچنان تنفر را بیش از پیش احساس و پنهان میکند .پس آیا نمیتوان از نفرت
خالص شد؟ زمانی که تصور چیزی برای انسان همراه با نفرت است ،آیا میتوان و
ً
اصال باید این نفرت را کنترل کرد و به احساسی غیرمتنفرانه بدل ساخت؟
اجازه دهید برای پاسخ به این پرسش ،به همان مثال کودک و آمپول بازگردیم .چرا
زمانی که فرد بزرگتر و آگاهتر میشود ،دیگر از آمپول یا آمپولزن متنفر نیست؟ آیا
درد آمپول از بین رفته است؟ خیر .آیا این بدان سبب است که فالن آموزۀ اخالقی به
ما دستور داده است که «از آمپول خود متنفر نباش» یا «به آمپول خود عشق بورز»؟
خیر .پاسخ ساده است .ما با «آگاهی» از کارکرد آمپول درمییابیم که این درد در
ً
برابر فایدهای که آمپول به ما میرساند قابل اغماض است و حتی احتماال
1اسپینوزا ،بندیکت ( ،)1376اخالق ،ترجمۀ محسن جهانگیری ،تهران :مرکز نشر دانشگاهی ،ص .158
452
فصل .7اخالق
قدرشناسانه از آمپولزن سپاسگزاری میکنیم .اما آیا میتوان به این طریق بر نفرت
فایق آمد؟ اکثر قریب به اتفاق ابژههای نفرت ما از نوع آمپول یا آمپولزن نیستند .ما
ً ِ
همچنان از بیشتر چیزهایی که آزارمان میدهند متنفریم و این تنفر اتفاقا به صیانت
ما از خودمان و مقابله با عامل آزارنده کمک میکند .پس چگونه «آگاهی» میتواند
به ما کمک کند که نه بر این نفرت خاص ،بلکه بر نفرت به طور کلی فائق آییم؟
حال اگر بپذیرید که رفتار همۀ موجودات جهان که شما اکنون آنها را میبینید،
همگی معلول سلسلۀ عللی است که از خود آنها خارج است (فارغ از اینکه به
علتالعللی برسد یا نه) ،آنگاه چه؟ آیا به همان میزان نفرتتان از آنها کم نخواهد
شد؟ آیا به همه آنها حق نخواهید داد؟ اگر به سراغ زندگی فردی بروید که کیف
پولتان را دزدیده است و از او متنفر هستید ،آیا دیدن بیماری مادر او یا گرسنگی
453
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خواهرانش از نفرت شما نخواهد کاست؟ حال اگر همۀ موجودات اطرافتان را
«مجبور» بدانید چه؟ آیا دیگر از کسی متنفر خواهید بود؟ آیا میزان تنفرمان نسبت
به یک فرد یا رویداد با میزان آگاهیمان نسبت به علل موجبۀ رفتار آن فرد یا وقوع آن
آگاهی بسیار اندک ،حتی از اشیاء
ِ رویداد رابطۀ معکوس ندارد؟ کودکان به واسطۀ
هم متنفر میشوند .مثال اگر در حین حرکت پای کودکی به سنگی بخورد و درد
بگیرد ،او از سنگ متنفر میشوند و حتی شاید با هدف تنبیه یا انتقام لگدی هم
تنفرآمیز ما به ابژهها و رویدادها از جنس همین
ِ حوالهاش بکند .آیا کل واکنشهای
ناآگاهی نیست؟ در این معنا ،آگاهی ،با تکیه بر اصل «پذیرش مسئولیت
ضرورت» ،میتواند نفرت را بکاهد یا به صفر برساند.
اما اگر این سوال مطرح شود که پس ما چگونه از خودمان دفاع کنیم؟ چگونه در
مقابل رویدادهایی که ما را تهدید میکنند یا به ما آزار میرسانند ،واکنش نشان
ً
دهیم؟ آیا به جای نفرت ،نسبت به آنها کامال بیتفاوت باشیم و چون آنها را
ضروری می پنداریم اجازه دهیم هر بالیی سر ما بیاورند؟ پاسخ به این پرسش البته
منفی است .مسئلۀ اصلی بر سر دچار شدن به رذیلت «نفرت» و اجتناب از نتایج
فاجعهبار آن است .میتوان و باید واکنش نشان داد ،اما از سر آگاهی ،نه از سر
نفرت .برخی چنان به «نفرتورزی» معتاد شدهاند که گمان میکنند «نفرت» یگانه
عامل انگیزانندۀ عمل مقابله و دفاع است .فرد میتواند در برابر یک ابژه بایستد،
ً ِ
خطرش را از خود دور کند و حتی مثال در میدان جنگ او را نابود سازد ،اما از او
متنفر نباشد و حتی چه بسا به او شفقت بورزد (به همین دلیل در ادامه خواهیم دید
که شفقت یکی از (نشانههای) فضایل اخالقی است) .وضع در اینجا مانند
جنایت یک جنایتکار را
ِ قاضیای است که در عین حال که وضعیت و شرایط موجبۀ
درک میکند (مثال شرایط بد خانوادگی ،آزارها و تجاوزهایی که در کودکی دیده ،فقر
مطلق یا بیماریهای روانیای که از والدیناش به ارث برده) و نسبت به او احساس
454
فصل .7اخالق
شفقت میکند ،در همان لحظه با قاطعیت تمام او را به اشد مجازات محکوم
می کند تا جامعه را در امان نگه دارد .ممکن است دو قاضی در مورد فردی واحد بر
اساس قانونی واحد ،حکمی واحد صادر کنن د :اما یکی حکمی اخالقی صادر کند
نفرت
ِ از سر شفقت آگاهانه ،و دیگری حکمی غیراخالقی صادر کند از سر
جاهالنه.
شفقت همدالنه
ِ ورای عشق و نفرت:
ً
همانگونه که قبال در توضیحات بخش مربوط به «نفرت» اشاره شد ،یکی از
نشانههای افزایش آگا هی نسبت به خود ،جهان و دیگران ،افزایش شفقت نسبت به
دیگران است .شفقت با عشق یا حتی دوست داشتن (مهرورزی) بسیار متفاوت
است .اگر فرد عاشق کسی باشد ،یا حتی عاشق همگان ،این فرد همچنان تحت
بندگی عواطف است .اما از سوی دیگر ،اگر فرد همچنان نسبت به دیگران در
ِ
نفرتورزی باشد ،نشاندهندۀ عدم بلوغ فکری اوست .عشق و نفرت (در معنای
شدید عواطف) هر دو رذیلتاند (و اینجاست که باید نسبت به
ِ مصطلح غلبۀ
اسپینوزا موضع انتقادی اتخاذ کرد که به واسطۀ ریشههای دینی-عرفانیاش عشق را
شفقت
ِ جایگزین نفرت (یعنی یک رذیلت را جایگزین رذیلتی دیگر) کرد ،نه
آگاهانه را) ،چراکه هر دوی عشق و نفرت آگاهیای را که شرط آزادی و اخالقاند
تخریب میکنند .شفقت در معنایی که من به کار میبرم ،یعنی در مقام نوعی
ً
محور عشق-نفرت
ِ تاثرناپذیری همدالنه و آگاهانه ،دقیقا در سطحی دیگر رفعکنندۀ
ِ
است .برخالف برخی آموزههای رایج ،عشقورزی به دیگران ،بر اساس نظام
اخالقی حاضر ،غیراخالقی است ،زیرا علیه آگاهی عمل میکند .تنها دو عاطفۀ
موجه وجود دارد :مهرورزی (دوستی) و شفقت .حتی نمیتوان به همه مهر ورزید،
بلکه تنها میتوان به ابژههای بسیار محدودی مهر ورزید (دایرۀ دوستان و عزیزان) و
ً
البته میتوان به همۀ موجودات – مشخصا آنها که امکان رنج کشیدن دارند – شفقت
455
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ورزید (رابطۀ شفقت و مهر رابطۀ عموم و خصوص مطلق است :یعنی هر مهری با
خود شفقت به همراه دارد ،اما نه برعکس) .شفقت را میتوان همزمان هم به
فاضلترین و هم به شرورترین ،هم به دورترین هم به نزدیکترین ،هم به زیباترین
هم به زشتترین ،هم به قویترین هم به ضعیفترین ،هم به خوشایندترین هم به
آزارندهترین موجود ورزید .اگر عشق و نفرت نتیجۀ غلبۀ عواطف ناشی از جهل
است ،مهر و شفقت نتیجۀ تن ندادن آگاهی به غلبۀ عواطف کاذب و در عین حال،
پذیرش مسئولیت ضرورت کل تاریخ و کل موجودات است .هر آگاهیای نوعی از
فهم مشفقانۀ علل رفتار فرد را با خود به همراه دارد .و آگاهی در
شفقت ،یا دستکم ِ
تحقق اعالیش بدل به شفقت مطلق میشود ،در قبال همگان.
میدانم آنگاه که نفرت مورد انتقاد قرار میگیرد ،واکنشهای تدافعی کمتری شکل
میگیرد تا زمانی که عشق مورد انتقاد قرار میگیرد .اسطورۀ عشق یکی از بزرگترین
و فریبکارانهترین اسطورههای تاریخ انسان است تا جایی که امروز تمام طرفین
متخاصم نبردهای برجستۀ این سیاره ،آنجا که پای عشق به میان میآید تسلیم
میشوند ،از ادبیات عرفانی تا مبتذلترین اشعار ،از دینیترین متون تا
اومانیستیترین منابع ،از حکایتهای ژرف تا سطحیترین روایتهای هالیوودی،
پرستی مصرفزدۀ نمایشی ،همه و همه در ارزش و
ِ اهبان زاهدپیشه تا لذت
از ر ِ
اعتبار عشق برای انسان همنظر هستند و اختالف در موضوع عشق است (از جنس
تصدیق اهمیت روابط انسانی ،اجتماعی و عاطفی،
ِ مخالف تا خداوند) .در عین
مهمترین اصل اخالقی خودآئینی است .به بیان دیگر ،هر شکلی از اولویتبخشی
به یک ابژۀ دیگر (چه شیء ،چه فرد دیگر ،چه خداوند ،چه هر چیز دیگر) در روابط
انسانی ،که نمونۀ اعالی آن در تاریخ با عشق بیان میشود ،نوعی دگرآئینی است که
زیست فرد را ناموجه میسازد .البته افراد میتوانند با شکلدهی اجتماعی دو یا چند
نفره بر اساس کار مشترک ،عواطف مشترک ،یا حتی ایدۀ مشترک به نوعی همافزایی
456
فصل .7اخالق
زیستی و تسهیلگری متقابل در راستای زیستن معنادار وموجه نائل شوند (که
ِ
ارزشمندترین تجلیاش «دوستی» (یا «مهرورزی») است) ،اما عشق (یا هر شکلی
کردن زیستن خود به پای آن ،چه معشوقی زمینی
از اولویتبخشی به دیگری و فدا ِ
ِ
باشد چه خدایی آسمانی ،چه عشق به وطن باشد ،چه عشق به مردم) نه تنها غایتی
تمثیالت
ِ موجه نیست بلکه بنا به تجربهای تاریخی ،مانند سایر اشکال نظامهای
ً
هدردادن نیروهای خالقه است .من پیشتر در
ِ ناموجه ،صرفا مجرایی دیگر برای
ً
کتاب پرتابهای فلسفه فصلی را به «عشق» اختصاص دادم و در آنجا احتماال به
دلیل عدم وضوح تمایز تعهد مبارزاتی آگاهانه و عاطفی ،و نیز ناتوانیام در
ِ
تشخیص و مقاومت در برابر سیطرۀ پردامنه و پرسابقۀ اسطورۀ عشق بر ادبیات،
الهیات و حتی سیاست و اخالق ،امیدوارانه و خوشبینانه ،کوشیدم تا از نوعی عشق
متعهدانه و موجه در برابر این سیطره دفاع کنم .اما امروز دریافتهام که عشق هرچند
انگیزانندهای قدرتمند است ،نه تنها علیه آگاهی عمل میکند ،بلکه حتی نفرت را،
همراه با میل خشونت آمیز به مالکیت و تصاحب ،مخفیانه درون خود حمل میکند
ً ِ
عرفانی متداول دقیقا همین بود که
ِ اصلی رویکرد
(و البته یکی از مشکالت َ ِ
برخالف نامش – از ریشۀ َع َرف – کوشید وحدت سوژه با دیگری – خدا،جهان یا
دیگران – را از طریق عشق محقق کند نه از طریق آگاهی) .آن هم به این دلیل ساده
که عشق سوژه را به غلیانات و نوسانات شدید عاطفی درمیافکند و عاشق چنین
است« :گهی گریان ،گهی خندان ،گهی سوزان ،گهی سازان ... .گه در ُسکر ،گه در
صحو ،گه در محو ،گهی در قبض ،گهی در بسط ،گهی در خوف ،گهی در رجا،
گهی در فراق ،گهی در وصال» .1از همین رو برای توصیف عشق از استعارۀ مستی
استفاده میشود که اوج آن در رمانتیسم عرفانی قابل مشاهده است .عجیب اینکه
1بقلی شیرازی ،روزبهان ( ،)1366عبهرالعاشقین ،به اهتمام محمد معین و هانری کربن ،تهران :انجمن
ایرانشناسی فرانسه ،ص .76
457
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بسیاری از اهالی ادب و اندیشه این غلیان شدید عاطفی را ،این کژ و مژ شدن
همچون کشتی بیلنگر را ،به منزلۀ یک تجربۀ اگزیستانسیالیستی «ارزشمند» ورای
زندگی روزمره میستایند .این تجربه البته شدید و منحصر به فرد است ،البته از
کسالتبار روزمره فراتر است ،اما بنا به ارزششناسی نظام حاضر ،عملی
ِ زندگی
ً
ناموجه و مطلقا دگرآئین محسوب میشود .در نتیجه ،باید جسارتی عظیم به خرج
ً
عواطف دگرآئین ،ایستاد و
ِ داد و اتفاقا در برابر خود اسطورۀ عشق ،در مقام غلبۀ
فقت همگانی ،از
ارتجاعی آن را افشا کرد .در این معنا اگر بناست ورای ش ِ
ِ جزمیت
رابطۀ عاطفی صمیمانهای هم دفاع شود از نوعی دوستی ،مهرورزی ،رفاقت ،یا
حتی برادری یا خواهری دفاع میشود نه عشق .البته شاید مخاطبی خوشخیال – به
خود عشق نیز امکانی
همان اندازه که من بودم – پیدا شود و ادعا کند که در ِ
رهایی بخش و معنابخش و موجه وجود دارد که باید نقادانه استخراج و احیا شود.
در پاسخ به او تنها خواهم گفت که من چنین امکانی را نیافتم ،اگر او یافته ،امیدوارم
ملزومات
ِ در تحقق آن توفیق یابد و بتواند آن را بدون اقمار غیراخالقی و
سوژهستیزش استخراج کند ،البته به این شرط که نادانسته در دام آن نیفتد .دامی که
در سرتاسر تاریخ و فرهنگ بشری ،چنان در ادبیات و الهیات و سیاست و اخالق و
غیره گسترده شده است که حتی درخشانترین ذهنها و تیزترین شامهها از
عشق راستین در برابر
تشخیص کارکردش ناتوان بودهاند .اگر در پرتابها از نوعی ِ
عشق شایع سخن گفتم ،اکنون میکوشم تا در برابر عشق ،از نوعی دوستی یا ِ
آمیز هم
مهرورزی ناوابسته و مشفقانه ،و در اوج آن نوعی همزیست ِی محبت ِ
ِ
پروبلماتیک و همدالنه دفاع کنم.
همچنین دربارۀ رابطۀ عشق و عقل نیز سخن بسیار گفته شده است ،از مباحث
روانشناسی گرفته تا فرهنگی ،و از ادبیات عاشقانه گرفته تا متون عرفانی ،در همۀ
زبانها و فرهنگ ها« .عشق» در اوج ابهامش واجد نوعی اولویت و محوریت
458
فصل .7اخالق
است .از این منظر ،زندگی بر اساس عقل زندگیای بیارزش ،تهی و میانمایه
معرفی میشود ؛ حال آنکه عشق به زندگی ارزش ،شورمندی و محتوا میبخشد.
عقل در بهترین حالت باید بندۀ عشق باشد (برای مثال ،به تعبیر شاه نعمتالله
ولی« :عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته /این عقل کامل ما آن شاه را وزیر
عشق بندۀ عقل دیگر عشق نیست،
است») ،اما عشق نمیتواند بندۀ عقل باشدِ .
چراکه شورمندی و عصیانگری ذاتیاش را وانهاده است .مسئله اینجاست که در
آگاهی مدنظرمان نه این عشق ارزشی دارد و نه آن عقل .آگاهی در
ِ برابر محوریت
برابر هر دوی عشق و عقل میایستد و در نتیجه نه به دوگانۀ عشق و نفرت دچار
گری عقالنی (مخاطب البته تاکنون دریافته است که در کل
میشود و نه به محاسبه ِ
این نظام عامدانه به مفهوم «عقل» ،علیرغم نقش برجستهاش در تاریخ فلسفه و
فرهنگ ،چندان اشارهای نشده است و به جای آن به «ذهن»« ،فکر» و «آگاهی»
نفرت پرسوزوگدار و
ِ پرداخته شده است) .چنانکه اشاره شد ،در برابر عشق و
عقالنیت محاسبهگر و منفعتطلب و نیز سایر عواطف منفعلکنندۀ سوژه ،تنها دو
عاطفه نسبت به دیگران – و نیز خود – موجه است :مهر (دوستی یا محبت) و شفقت
(دلسوزی یا همدلی) .عواطف مثبت شدیدتر از مهر (مانند عشق و شیفتگی) و
عواطف منفی شدید از شفقت (مانند کدورت و نفرت) ،هر دو ضد آگاهی و
اخالق عمل میکنند ،آمادگی فرد را مخدوش میسازند ،و در یک کالم،
مداری زیستن سوژۀ مبارز را هدف حمله قرار میدهند.
ِ معنابخشی و ارزش
ِ
459
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دگرآئینی آشکار مسئله روشن است ،سوژه از منشائی غیر از خودش ِ است .در
دستورات اخالقی را اخذ می کند و باید به آنها تن دهد .در این معنا سوژه دیگر
سوژه نیست ،آزادی خود را از دست داده و تحت نوعی انقیاد است و در نتیجه،
حتی پیش از انجام عمل ،اخالق از دست رفته است .در چنین شرایطی آن کس که
ً
قانونی را که (ظاهرا) بدان باور دارد نقض کند ،دستکم در سطح دست یافتن به
ادی منفی ،سوژهای اخالقیتر است تا عملکننده به قانون .اما همین امر باعث
آز ِ
شد تا در برابر تناقضات نظامهای اخالقی ایجابی ،نوعی اخالق اصالت یابد که
ً
کنش اخالقی را صرفا مبتنی بر همین تخطی میدانست .این رویکرد در دوران
نیهیلیسم نیز غلبه یافت و در اخالق به افراطگری و مرزشکنی و در سیاست به
آنارشیسم انجامید (که خود یکی از نتایج ناتوانی در خلق بدیلهای ایجابی است).
پیشتر مشکالت و تعارضات چنین رویکردهایی را به کفایت بررسی کردیم .اما
دگرآئینی پنهان وجود دارد که مدعی خودآئینی است .یک نقد
ِ عالوه بر اینها ،نوعی
این است که این دست نظامهای اخالقی هرچند منبع مشروعیتبخش به
کثرت سوبژکتیو ،به
قواعدشان را خود سوژه معرفی میکنند ،اما برای دچار نشدن به ِ
ً
کلی همگانی فطری (مثال عقل یا وجدان) پناه میبرند .مشکل آنجاست
نوعی امر ِ
که نمی توان به عقل یا وجدان کلی ارجاع داد ،اما مدعی شد که در بطن همۀ
انسانها ،از پیش ،به یک شکل حضور دارد .در مورد وجدان که ماجرا هویداست و
ابتنای اخالق بر وجدان فردی (با امیدی واهی و کودکانه به وجدان واحد همگانی
یا قاعدۀ «رجوع به ندای دل») به چنان مضحکهای بدل شده است که نیازی به
برمال کردنش نیست .فقط الزم است در لحظۀ یک انفجار انتحاری ،از عامل
انتحاری باایمان و مصمم بپرسید ندای وجدانش چه به او میگوید؟ اما در مورد
عقل مسئله کمی پیچیدهتر است که اخالقهای عقلگرا با آن مواجهاند .نقدهای
ً
زیادی به این رویکرد وارد شده است که عمدتا علیه اخالق کانتی مطرحاند ،اما
آنچه به بحث حاضر مربوط است (و نقدی ناگفته محسوب میشود) ،نقد دوم و
460
فصل .7اخالق
عمیق ِتر تفویض تصمیم به قانون است ،ولو به نحوی عقلی-استداللی .به بیان
ً
دیگر ،حتی اگر فرض کنیم که صرفا به کمک استدالل عقالنی (نه به کمک تهدید یا
تطمیع عاملی بیرونی مانند خداوند یا دولت) ،سوژه قانع شود که فالن قاعدۀ
اخالقی صحیح است و در نتیجه ،همواره باید از آن تبعیت کرد ،بازهم در لحظۀ
ً
رهگذر ارجاع به یک
ِ انجامش فردی دگرآئین خواهد بود .اوال به این دلیل که او از
کلی موجه است که به آن قاعده پایبند میشود .در حقیقت ،او ،برخالف آنچه عقل ِ
کانت میگوید ،قانونگذار نیست ،بلکه تنها قانونیاب است ،آن هم از منشائی
ً
بیرون از خودش .ثانیا اگر قواعد اخالقی به صورت قطعی و مشخص بیان شوند
ً
(مانند دروغ نگو ،عشق بورز ،دزدی نکن و ،)...این بدان معناست که فرد ،دقیقا در
ً
لحظۀ تصمیم اصال بنا نیست «تصمیم» بگیرد ،بلکه بناست بین اطاعت یا تخطی
از فالن قانون یکی را برگزیند :اگر اطاعت را برگزید خود را قانونمند میداند و اگر
ساز آزاد در
آن را برنگزید دچار عذاب وجدان میشود .این امر سوژه را از «تصمیم ِ
مبهم تصمیمناپذیر» به «تصمیمگیرندۀ ناآزاد در لحظۀ آشکار تصمیمپذیر»
لحظۀ ِ
بدل میسازد .خود میل اذهان به دست یافتن به قانونی مشخص و واضح برای عمل
اخالقی (که احتماال در مواجهه با این نظام اخالق دچار سرخوردگی میشود و چه
ً
بسا اصال این متن را به عنوان یک نظام اخالق به رسمیت نشناسد و آن را بیش از
حد مبهم و اتکاناپذیر تلقی کند) ،و اتکایی آسودهخاطر و فرافکنانه به آن ،از این
منظر ،میلی دگرآئین و مبتنی بر تفویض مسئولیت تصمیمگیری و در نتیجه،
احت قاعدۀ عمل اخالقی آزادی و آگاهی سوژه را نقض ضداخالقی است .صر ِ
ِ
میکند و او را به موجودی دوبعدی (باینری) بدل میسازد ،بین عمل کردن و نکردن
اتی مدنظر ما ،سوژه امکانات بسیار
اخالق مبارز ِ
ِ بر اساس آن اصل .حال آنکه در
ً
بردن اصل قانون .ثالثا این اخالق از
بیشتری در لحظۀ عمل دارد :حتی زیر سوال ِ
این حیث نیز دگرآئین است که این سوژه در لحظۀ تصمیم اراده و آگاهیاش را به آن
سوژۀ دسترس ناپذیر در لحظۀ اقناع تفویض کرده است .این امر مغایر آزادی و
461
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آگاهی پیوسته (در هر لحظۀ) سوژه و در نتیجه بر ضد خود سوبژکتیویتۀ آزاد عمل
خود عمل مواجه شود ،و آزادانه و آگاهانه
میکند .سوژۀ اخالقی باید در هر لحظه با ِ
تصمیم بگیرد و مسئولیتش را بهتمامی بپذیرد .در یک کالم ،سوژۀ اخالقی نباید
تصمیم برای عملش را به دیگری تفویض کند ،خواه این دیگری فردی دیگر باشد،
خواه عقل یا نیرویی دیگر باشد ،خواه حتی خود آن سوژه در گذشته (در لحظۀ اقناع
ً
اساس هر شکلی از
ِ خود گذشته
و پذیرش یا قاعده) باشد – اتفاقا تفویض تصمیم به ِ
جزم اندیشی است .به همین دلیل است که برخالف تصور عامه (که به دنبال
دستورالعملهای صریح اخالقی میگردند) ،هر گونه دستورالعمل صریح اخالقی
دگرآئین (خواه آشکار خواه پنهان) است و در نتیجه آزادی و آگاهی سوژه را زیر
اخالقی
ِ سوال برده و اخالق را نقض میکند .و باز هم به همین دلیل است که اصول
نهی فالن عمل اخالقی ،بلکه به مواجهۀ آگاهانه
نظام اخالق حاضر نه به تجویز یا ِ
با عواطف مربوط به عمل میپردازد .برای مثال ،مسئله این نیست که سوژه چه باید
ً
بکند ،مسئله این است که او اگر آگاه است ،اخالقا نباید آن را با انگیزۀ نفرت انجام
دهد .یا مسئله این نیست که سوژه چه کرده است ،بلکه مسئله این است که او اگر
ً
پذیرندۀ مسئولیت است ،اخالقا نباید احساس پشیمانی داشته باشد .هدف این
اخالق وظیفهگرا ،نه برداشتن بار مسئولیت تصمیمگیری از سوژه و
ِ اخالق ،برخالف
ً
کردن مستمر
ِ درگیر اتفاقا بلکه قاطع، و روشن های توصیه و تکالیف کردن
تعیین ِ
اعمال قاطعانۀ آن است .در
ِ سوژه با تردیدهایش در عین تعهدش به اتخاذ تصمیم و
یک کالم ،هر سوژه بناست نه تنها قانونگذار ،بلکه خود یک لشگر باشد ،با تمام
درونی افسران و سربازانش .پس سوژه حتی بنا نیست از طریق مطالعه و ِ تنش
پذیرش این نظام اخالقی ،باورمند و پیرو آن شود (چرا که خود این امر او را دگرآئین
اخالقی خود را خلق کند و اگر هم
ِ میکند) ،بلکه سوژه بناست بدین طریق نظام
تصمیم گرفت به بیناسوژگانیتی همپروبلماتیک حول این متن بپیوندد ،نه به منزلۀ
یک سرباز ،بلکه به عنوان سرلشگری مستقل و خودآئین وارد اتحادی موجهساز و
462
فصل .7اخالق
حقیقی این متناند« :یار ِان زنده ،نه
ِ غنابخش شود .اینها به تعبیر نیچه یاران زندۀ
یاران مرده و نعشها که هر جا خواهم با خود َب َرم».1
با توجه به مقدمۀ فوق اکنون میتوان به سراغ اصل دوم اخالق رفت .دریافتیم که
پیشینی صراحتبخشی برای یک لحظۀ عمل وجود ندارد .یک اخالق
ِ هیچ قاعدۀ
موجه نمی تواند دستور دهد که در فالن لحظه این کار را بکن یا آن کار را نکن .هیچ
عملی پیشاپیش اخالقی یا غیراخالقی نیست .سوژه باید نه تنها در لحظۀ عمل،
بلکه تا آخر عمر ،و حتی بعد از مرگ تا ابد ،مسئولیت تصمیماتش را بپذیرد .حتی
آنگاه که سوژه در لحظۀ تصمیم قرار دارد ،بازهم این تصمیم مطلق نیست .سوژه
آمادگی خود آزادانه
ِ باید در هر لحظۀ تصمیم ،با حفظ و حراست از آگاهی و
تصمیم بگیرد ،اما از آنجا که آمادگی و آگاهی هیچکدام مطلق نیستند ،نباید
فراموش کند که هر لحظه واجد میزانی از تصمیمناپذیری است .هر تصمیمی
همواره مخدوش است و سوژه همواره در معرض تنش ناشی از عمل و مواجهه با
تصمیم با خیال راحتی وجود ندارد» .این تنش هیچگاه رفع
ِ آن :در یک کالم« ،هیچ
نخواهد شد و سوژۀ اخالقی سوژۀ حامل و برانگیزانندۀ این تنش است .اگر این تنش
خود را در لحظۀ عمل به شکل انفعال و در لحظۀ بعد از عمل به شکل پشیمانی
نمایان ساخت ،نشانۀ نقض اخالق است .و احتماال این دشوارترین قاعدۀ اخالق
مسئولیت این تنش را در عین قاطعیت بپذیرد» .به بیان دیگر،
ِ است که «سوژه باید
این قاطعیت عمل در لحظۀ تصمیمناپذیر ،نتیجۀ اصل نخست (پذیرش مسئولیت
ضرورت) است.
1نیچه ،فریدریش ( ،)1397چنین گفت زرتشت ،ترجمه :داریوش آشوری ،تهران ،آگه ،ص .32
463
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
به طور خالصه ،سوژۀ اخالقمدار که تا آنجا که توانسته خود را ،از پیش ،آماده
امکانات موقعیتش مواجه میشود .او
ِ ساخته ،در لحظۀ عمل آگاهانه و آزادانه با
عملی صریح از
ِ مطلق قانون هیچ اکههمواره در انجام عمل تردید دارد چر
ِ
نبودن آمادگی و
ِ ذاتی سوژه و ناشی از مطلق
پیشدادهای وجود ندارد .این تردیدِ °
ادی اوست) و در نتیجه ،ناشی
ِ ز آ شرط نبودن آگاهی اوست (که از قضا همین مطلق
ِ
ذاتی هر موقعیت است .سوژه نمیتواند با انفعالش از این تردید
ناپذیری ِ
ِ از تصمیم
شانه خالی کند ،چرا که انفعال نیز نوعی عمل است با تمام تبعات اخالقی و
خود «عمل نکردن» را
هستیشناختی (این البته تفاوت دارد با زمانی که سوژه ِ
مسئولیت ضرورتش را بپذیرد) .این
ِ آگاهانه به عنوان عمل انتخاب کند و
طلب مسئولیتناپذیر
کوبندهترین پاسخ در جواب به موضع انفعالگرای عافیت ِ
است :سوژۀ مبارز میتواند در پاسخ به کسی که او را به این دلیل سرزنش میکند که
« پس به چه حقی ،با اینکه یقین نداری ،اینچنین قاطعانه دست به عمل میزنی؟»،
به صراحت بگوید که «پس چطور خود تو چنین قاطعانه دست به انفعال میزنی؟
آن هم انفعالی که از حیث هستیشناختی و سطح نتایج عملیاش هیچ تفاوتی با
ِ
عمل من ندارد؟ پس چطور خود تو وضعیت را چنین قاطعانه با عمل نکردن
استمرار میبخشی؟ تنها تفاوت تو با من این است که من نتیجۀ عملم را به تمامی
جان زیبایی هستی ناتوان از پذیرش
میپذیرم و صلیبم را بر دوش میکشم ،اما تو ِ
ناپذیری موقعیت،
ِ مسئولیت عملت» .پس سوژه در عین تردید و با آگاهی از تصمیم
تصمیم میگیرد .در این صورت سوژه موظف است که تصمیمش را ،هر چه که
باشد ،قاطعانه اعمال کند .عدم قاطعیت در انجام یک تصمیم ،برخالف تصور
رایج ،نه برآمده از تردیدی نقادانه ،بلکه نشاندهندۀ پسماندههای انفعال ناشی از
ترس از پذیرش مسئولیت است .تردید همواره با سوژه همراه است ،اما سوژه باید
تصمیمش را قاطعانه اعمال کند .اینجا قاطعیت از یک سو ،به معنای اجتناب
کردن منفعالنه است و از سوی دیگر ،به
نقادانۀ همزمان از تصمیم عجوالنه و دلدل ِ
464
فصل .7اخالق
ً
معنای انجام عمل پس از تصمیم با تمام توان .این قاطعیت اوال باعث میشود سوژه
مسئولیت عملش را به تمامی بپذیرد (جای هیچ توجیه یا عذر و بهانهای باقی نمانده
ِ
ً
است) ،ثانیا باعث میشود تا نتایج عملش را نقادانه ارزیابی کند .در اینجا اصطالح
«نقد» نباید گمراه کننده استعمال شود .من در فصل «نقد رادیکال» از کتاب
پرتابهای فلسفه این موضوع را تا حدی روشن ساختهام و نوشتهام «نقد همواره رو
1
نقد یک
به آینده است در عین پذیرش و تصدیق ضرورت رویداد» .در یک کالمِ ،
عمل انجامشده ،نه اندیشیدن به این پرسش است که «چه عمل دیگری را
ِ
می توانستم انجام بدهم» (که مغایر پذیرش مسئولیت ضروت است و ریشه در
ً
تصوری موهوم از همامکانیهای الاقتضا دارد و عمدتا مکانیسم پشیمانی را فعال
میکند ) ،بلکه اندیشیدن به این پرسش است که «چه عوامل ضرورتبخشی چنان
ضرورت این تحقق،
ِ عملی را محقق ساختند و اکنون پس از تحقق آن ،و به واسطۀ
آگاهی من برای تصمیمگیریهای بعدی گشوده شده است؟».
ِ ابر
چه امکاناتی در بر ِ
هرچه تصمیم قاطعانهتر انجام شده باشد ،پذیرش مسئولیت عمیقتر میشود و در
نتیجه ،آ گاهی رشد کرده و نقد رادیکالتر میشود.
465
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
بلکه توانایی انجام کاری است .انجام یک کار اتفاقا قدرت را از بین میبرد و نابود
میسازد ،چرا که سوژه دیگر در قبال آن کار انجامشده واجد هیچ قدرتی نیست
کردن یک تهدید) .البته در نظام حاضر ما این
(مانند احساس ضعف بعد از عملی ِ
مواجهۀ دوحدی با قوه و فعل ،و نیز با آزادی و ضرورت ،را تغییر دادهایم .اما تا آنجا
اعمال
ِ قدرت گرفتن و
ِ که به بحث حاضر ،یعنی اخالق ،مربوط است« ،آمادگی»
قدرت حراست از و تحقق بخشیدن به
ِ تصمیم اخالقی است .در یک کالم ،آمادگی
ً
آگاهی و آزادی است .بدون این آمادگی آگاهی و آزادی اصال امکان تحقق
نمییابند .این رابطه را باید در سه سطح مدنظر قرار داد:
در ساده ترین سطح ،مسئله چندان ابهامی ندارد .فرض کنید فردی بر اساس آگاهی
و آزادی خود تصمیمی گرفته است (مثال ورود به یک منازعۀ ظالمانه و ایستادگی در
برابر فرد زورگو و دفاع از مظلوم) ،اما او بدون آمادگی ،چنان ضعیف است که هیچ
کاری از دستش برنمیآید و احتماال د ر همان لحظۀ نخست و با اولین ضربه نقش
ً
زمین میشود .پس فرد ابتدائا حتی برای تحقق ارادۀ اخالقی خویش نیازمند
«آمادگی» است .اما در سطح دوم ،فقدان این آمادگی نه تنها در تحقق تصمیم
آگاهانه و آزادانۀ فرد ،بلکه حتی بر خود آزادی و آگاهی فرد تاثیر میگذارد .فرد
ضعیف و ناآماده حتی نمیتواند آگاهیاش را حفظ کند ،چه رسد به تحقق تصمیم
ً
خود آگاهی نیازمند آمادگی است .فردی که آماده نباشد ،ذهنا
بر اساس آن آگاهیِ .
ً
و جسما چنان درگیر تهدیدها و تشویشهای درونی و بیرونی است که حتی
نمیتواند آگاه باشد (یا به تعبیر رایج« ،درست فکر کند») :مانند فردی که چنان
دچار نفرت یا ترس است که هر تصمیمی هم که بگیرد آگاهانه و موجه نیست ،زیرا
ً
تحت تاثیر غلبۀ عواطف ،کامال یک جانبه و واکنشی میاندیشد .عالوه بر رشد
قدرت تصمیم و دیگری ،حراست از ِ آمادگی در این دو سطح (یعنی یکی ،اعمال
ً ً
آگاهی) ،در سطح سوم ،بدون آمادگی ،سوژه اصال نمیتواند آزاد باشد و اساسا
466
فصل .7اخالق
ً
سوبژکتیویتۀ او در معرض تهدید است ،زیرا سوژۀ ناآماده و ضعیف مطلقا تحت
سلطۀ عواطفی است که از هر دو جهت از بیرون به او تحمیل شدهاند :هم از جهت
شدن صرف
شکلگیری (بازتولید امور فطری) و هم از جهت تاثیرگذاری (واکنشی ِ
به امور اکتسابی) .اینجا دیگر ردی از سوژه باقی نمیماند و سوژه چیزی نخواهد
صرف واکنشگری فیزیکی و مکانیکی .اینجاست که بازهم اهمیت بخش
ِ بود جز
انتهایی کتاب ،تحت عنوان تمرینات تقویت سوژه ،روشن میشود .بخش نخست
به تمرینات آگاهی و بخش دوم به تمرینات آمادگی اختصاص دارد .این بخش دوم
ً
عمدتا به زمانی معطوف است که سوژه به تصمیمی اخالقی میرسد ،اما به دلیل
عادات یا به اصطالح منافع فردی (یعنی چسبیدن یا اعتیاد) دچار ترس و ضعف
گیری آگاهانه عاجز خواهد بود ،حال چه با
میشود و علیرغم خواستش از تصمیم ِ
ترفندهای اخالقی خود ترس را پنهان کند و از اعتیادش فضیلت بسازد ،چه بعد از
عمل دچار عذاب وجدان شود .بدون این آمادگی ،سوژه توانی برای حراست از
آزادی و آگاهیاش ندارد.
467
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صواب میداند ،هیچگاه از سطح لذت و درد فراتر نمیرود .سطح غایتشناسی
ِ
مبارزه نسبت به لذت و درد الاقتضاست و مسئلۀ معنای زیستن را در سطحی دیگر
طرح میکند (و به همین دلیل ،به جز برخی مباحث پراکنده ،در این اثر به
مکانیسمهای روانی میل نپرداختیم) .اما نمیتوان به این بهانه هر شکلی از
لذتجویی را موجه دانست .نکتهای که میتواند تا حدی این ابهام را برطرف کند،
کارکرد «حرص» است .هرچند لذت و درد در مبارزه نقشی ارزششناسانه ندارند،
«اشتیاق حریصانه به لذت» یا «فر ِار حریصانه از درد» نشاندهندۀ غلبۀ عواطف
ِ اما
بر آگاهی و ناتوانی در پذیرش مسئولیت ضرورت و در نتیجه ،به راه افتادن
ضداخالقی ذهن است .به بیان دیگر ،روشن است که سوژۀ اخالقی
ِ مکانیسمهای
لذت و درد را تجربه میکند و این فینفسه نه اخالقی است و نه غیراخالقی ،اما
«حرص» به لذت -آنچه لذتطلبی یا کامجویی مینامیم – بدان معناست که سوژه
حاضر است چیزهای بسیاری را فدای لذت کند .در یک کالم ،لذت یک چیز است
و اعتیاد به لذت – لذتجویی همچون جستجوی یک معتاد برای یافتن مواد – چیز
عملی این اعتیاد ذهنی است .سوژۀ اخالقی ِ دیگری است« :حرص» نتیجۀ
همانقدر که لذت را مغتنم میداند ،درد را هم مغتنم میداند (پاداشهای نطلبیده)
و هر تجربهای را ،فارغ از لذت و دردش ،به فرصتی برای پرورش آگاهی و زیستن
ِ
تسلیم میل حریصانه و مشتاقانه به کسب لذت
ِ آگاهی خود را
ِ معنادار بدل میکند و
نمیکند.
وحدتبخشی به کثرات
ً
احتماال در انتهای این فصل این پرسش برای مخاطب پیش آید که چگونه میتوان
کثرت سوژهها و تصمیماتشان وحدت بخشید؟ به بیان دیگر ،به فرض هم که
ِ به
بتوان بر اساس سه اصل اخالقی فوق ،به سو بژکتیویتهای آماده ،آزاد ،قاطع و آگاه
دست یافت ،مسئله این است که اگر دو سوژه در یک موضوع به دو تصمیم مختلف
468
فصل .7اخالق
برسند ،چاره چیست؟ کدام عمل اخالقی است و کدام غیراخالقی؟ این پرسشی
بسیار مهم است ،اما به مخاطب متذکر خواهم شد که پاسخ آن نیز در مطالب
پیشگفته بیان شده است .اینجا این پاسخ را در دو سطح روشنتر خواهیم ساخت:
ً ً
اوال اخالق ،دستکم در سطحی که مراد ماست (سطح سوژه) ،ماهیتا فردی است،
مدعیان
ِ ادی سوژۀ فردی تکیه دارد .میتوان نشان داد که
چرا که بر تصمیم و آز ِ
اصالت اخالق جمعی بازهم آن را ،از طریق سعادت فردی هم ادراک میکنند و هم
توجیه .اصالت اخالق جمعی (مانند سعادت جمعی) توهم است .البته فرد
میتواند ادعا کند که سعادت فردیاش تنها در جمع محقق میشود .اما این به
معنای اصالت اخالق جمعی نیست ،بلکه موضعی نتیجهگراست در خصوص تاثیر
اخالق فردی بر جامعه یا تاثیر شرایط اجتماعی بر اخالق فردی .البته همانگونه که
بارها در طول این اثر اشاره شد ،میتوان سطح مقیاس بحث را بر واحدهایی فراتر از
ً
سوژه ،مثال خانواده ،جامعه ،کشور ،بشریت ،کرۀ زمین ،کهکشانها و غیره استوار
ً
کرد ،همانگونه که میتوان آن را بر واحدهایی کوچکتر از سوژۀ فردی ،مثال
اندامها ،هورمونها ،نورونها ،ژنها و غیره استوار کرد .میدانیم که از منظر هر
کدام از این مقیاسها تاکنون آثاری هم به چاپ رسیدهاند که برخی از آنها درخشان
و خالقانهاند .اما پروبلماتیک این اثر (زیستن معنادار و ارزشمند) و نیز استیصال و
ِ
ناتوانی ما در زمانۀ نیهیلیسم ،از همان آغاز ایجاب میکرد که ما مقیاس طرح بحث
را سوژه در نظر بگیریم و اگر بنا بر ورود به سطوح دیگر هم باشد ،بازهم مدخل و
ً
مبنای ورود سوژه خواهد بود .در نتیجه ،هر چند اوال ،خود سوژه چنانچه در فصل
هستیشناسی خاطر نشان شد ،واجد هیچ اصالت ذاتی و خودبنیاد و بسندهای
ً ً ً
نیست ،بلکه ذاتا و ماهیتا برساخته است و صرفا هویتی موقتی ،شونده و گرهگاهی
ً
دارد ،و ثانیا ساحت اجتماعی و میانفردی نیز در شکلگیری سوژه ،رفتار و
469
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
واحد زیستن معنادار
ِ تصمیماتش حائز اهمیت بسیار است ،با این همه ،اینجا
ِ
اخالقی «سوژه» است ،نه کمتر و نه بیشتر.
ً
سازی نظام
ثانیا ما منطق خود را در سطحی دوگانه عرضه کردیم :یکی موجه ِ
(چندارزشی همگرا)
ِ تمثیالت از طریق پالستیسیته ،و دیگری ،طرح منطق آلیاژی
ً
کثرت نظامها و نظرات است .در نتیجه ،اینکه دو سوژه در
که منطقی ذاتا معطوف به ِ
یک لحظۀ خاص ،در یک موضوع مشخص ،به دو تصمیم متفاوت (و حتی متضاد)
برسند (مانند طرفین یک نبرد) ،و همزمان هر دو مدعی باشند که تصمیم خود را بر
اساس اخالق مبارزاتی موجه ساختهاند ،منافاتی با موجه بودن این نظام اخالقی و
نیز امکان اخالقی بودن عمل هر دو ندارد ،به سه دلیل :یکم اینکه از آنجا که مسئول
هر عمل خود سوژه است ،هر دو (یا چند) سوژه میتوانند برای خودشان تصمیمی
موجه و اخالقی اتخاذ کرده باشند ،هرچند حتی اگر در عمل در مقابل یکدیگر قرار
بودن عمل خود را به یک نظام
گرفته باشند .دوم اینکه اگر هر دو سوژه موجه ِ
واحد موجه نسبت دهند ،آنگاه شرط موجهسازی این است که آنها بر
ِ تمثیالت
اساس مبانی مشترک در ساحتی درونگفتمانی به گفتگو بپردازند .هیچ تضمینی
نیست که به نتیجۀ مشترک برسند ،چرا که هیچ راه حل نهاییای در کار نیست ،اما
این شیوه در عمل بسیاری از منازعات کاذب را کاهش خواهد داد – حتی در یک
بیناسوژگانیت همپروبلماتیک مبارزاتی نیز بنا نیست تمام تصمیمات اخالقی یا
ِ
ناپذیری سوژه میتواند به یک
ِ تنش تصمیم
سیاسی همسان و واحد باشد؛ ِ
بیناسوژگانیت همپروبلماتیک نیز بسط یابد .سوم اینکه حتی فقط اگر یکی از دو
ِ
سوژه ادعای موجه بودن نظامش (در معنای ذکر شده در نظام حاضر) را داشته باشد
و طرف دیگر ،فاقد گشودگی باشد و حتی به گفتگو تن ندهد ،آنگاه ،همانگونه که
پیش تر به تفصیل نشان داده شد ،بازهم سوژۀ مدعی نظام موجه و گشوده موظف
مقدمات طرف مقابل ،به گفتگوی نقادانه با او
ِ است تا جای ممکن ،با تکیه بر
470
فصل .7اخالق
بپردازد .و حتی اگر طرف مقابل چنین گفتگویی را تاب نیاورد ،بازهم در تحقق آن
بکوشد ،تا جایی که حجت بر او تمام شود و شعور اخالقیاش ایجاب کند که
قاطعانه تصمیم بگیرد و عمل کند.
در نتیجه ،تعیین سوژه به مثابۀ مقیاس بحث (یا واحد معنای متن) به هیچ وجه به
معنای نادیده گرفتن وجه اجتماعی سوژه یا سولیپسیسم اخالقی یا بیتفاوتی به امر
ً ِ
اجتماعی نیست ،بلکه مشخصا تاکید بر نوعی اولویتبخشی به سوژه است در
مقام تنها گرهگاه یا هویت موقتی که میتواند زیستن معنادار و موجه را ممکن سازد
ِ
و از آن دفاع کند .عالوه بر اینها ،فصل بعدی به «سیاست» اختصاص یافته است که
البته در آنجا نیز ،هرچند بحث همچنان بر محوریت سوژه تاکید دارد ،اما معطوف
به ساحت جمعی جهتدهی شده است.
درمان عواطف
ِ
همچنین الزم است جهت اجتناب از سوءفهمهای احتمالی در خصوص عواطف
ناشی از عمل اخالقی نکتهای مطرح شود .چنانکه توضیح داده شد ،یک عمل
اخالقی موجه بر عواطف استوار نیست ،اما هر عملی به بروز عواطف منجر
ِ
ً
میشود .این عواطف عمدتا در سه دسته جای میگیرند :آزارنده ،خنثی و
شادیآفرین .در خصوص عواطف خنثی که جای بحث چندانی نیست ،چرا که
تاثیر خاصی در مناسبات و محاسبات ما ندارند جز اینکه باید حتی االمکان نسبت
اخالقی
ِ به آنها آگاه بود .در خصوص عواطف آزارنده باید گفت که اگر فرد عمل
خود را موجه ساخته باشد و مهمتر اینکه از پیش برای پذیرش مسئولیت آن آماده
(شده) باشد ،در صورت بروز عاطفهای آزارنده ،میتواند آن را تاب آورد .این
بودن عمل
تابآوری از دو جهت صورت میپذیرد :یکی به واسطۀ آگاهی از موجه ِ
و دیگری به واسطۀ آمادگی برای توجه آگاهانه به خود عاطفه .به بیان دیگر ،از یک
471
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
سو ،فرد میتواند به واسطۀ وقوف به موجه بودنش عملش ،آگاه باشد که این عاطفۀ
آزارنده هزینهای است که او باید برای معنادار زیستن بپردازد .مانند رنج گرسنگیای
که ممکن است یک زندانی در زمان اعتصاب غذا متحمل شود .رنج حاصل از این
ً
گرسنگی فردی که برای مثال ،صرفا
ِ احساس گرسنگی با رنج حاصل از احساس
غذایی
ِ رژیم و است پنداری خودچاق توهم
تبلیغات رسانهای دچار ِ
ِ تحت تاثیر
نامتعادلی را جهت الغری/زیبایی تحمل میکند ،متفاوت است .یک مبارز میتواند
با تکیه بر خود ایدۀ اخالق ،رنج ناشی از تعهد به اخالق را تاب آورد و از آزارندگی
آن نیز بکاهد .اما این امر به تنهایی برای فائق آمدن بر این آزارندگی کافی نیست،
بلکه ،از سوی دیگر ،خود آمادگی برای توجه آگاهانه به نحوۀ بروز عاطفه میتواند
یک عاطفۀ آزارنده را به عاطفهای خنثی ،و حتی چه بسا شادیبخش ،بدل سازد.
شیوۀ انجام این توجه آگاهانه یکی از مباحث محوری بخش ضمیمۀ تمرینات
ً
است .در آنجا و از همان تمرینات مقدماتی ،سوژه درمییابد که چگونه ،صرفا با
ادست
مشاهده و آگاهی به بروز یک عاطفه ،به غلبۀ آن عاطفه تن ندهد ،موضع فر ِ
خودآگاهی هشیارانه را در برابرش حفظ کند ،و در عین درک کامل آن ،در عین
شدن آن به رنج ،تا جای ممکن ،اجتناب کند .متوقف
تجربۀ کامل درد ،از بدل ِ
کردن آگاهانۀ حرص به لذت و فرار از درد ،خود بهترین روش برای کاستن از رنج
ِ
حاصل از تحمل درد و عدم دستیابی به لذت است .این دو وجه (تعهد آگاهانه و
احمت سرکوبگرانۀ
توجه آگاهانه) به یک مبارز اخالقی کمک میکنند تا از میزان مز ِ
عواطف بکاهد و بدین طریق تعهد خود به زیست اخالقی را تقویت کند و تسلیم
ً
عواطف نشود .آنگاه که از سرکوب در عواطف سخن گفته میشود ،البته که عمدتا
سرکوب عواطف به دست اخالق) به ذهن متبادر ِ معنای یکبعدی آن (یعنی
میشود .اما این مسئله ُبعد بسیار مهمتر و شایعتری دارد و آن نیز سرکوب اخالق و
سرکوب عواطف نیست،
ِ آگاهی به دست عواطف است .درنتیجه ،بحث ما مبتنی بر
درونی
ِ بلکه ناظر بر نوعی مقاومت یا تن ندادن است در برابر میل سرکوبگرانۀ
472
فصل .7اخالق
عواطف ،و نیز نظمبخشی به آنها بر اساس پروبلماتیک اصلی ما :این همان است
«درمان عواطف»
ِ که من با الهام از اسپینوزا (البته در بستر و با پروبلماتیکی دیگر)،
مینامم .اما در خصوص دستۀ سوم ،یعنی عواطف شادیآفرین ،نیز الزم است
توضیحی مهم ارائه شود.
چنانکه ذیل بحث دربارۀ «حرص» مطرح شد ،برخالف برخی رویکردهای اخالقی
جزمی ،زاهدمآبانه و احساسستیز ،اینجا بنا نیست هر شکلی از میل عاطفی نفی
شود .بنا نیست برای فراوری از اصل لذت ،سوژه بکوشد تا درد بکشد و از لذت
اجتناب کند .این مواجهۀ مازوخیستی روی دیگر اصل لذت است .در حقیقت،
سوژه بناست از این اصل فراتر رود ،نه اینکه آن را به نحوی وارونه ارضا کند .مسئلۀ
اصلی حفظ آگاهی مستمر است .خود این آگاهی اشیاق حریصانه به لذت و فرار
حریصانه از درد را تعدیل میکند .در نتیجه ،اگر به سوژهای در عین حفظ آمادگی،
اخالقی موجه ،نوعی احساس
ِ آگاهی و قاطعیت ،در نتیجۀ انجام یک کنش
لذتبخش دست داد ،این امر نه تنها مذموم نیست ،بلکه مغتنم است .این لذت،
غایت عمل اخالقی قرار نگیرد (یعنی اگر عمل برای رسیدن به لذت یا فرار از
اگر ِ
درد انجام نشده باشد) ،میتواند سوژه را در ادامۀ راه دلگرم کند .البته سوژه میتواند
به سطحی از آمادگی دست یابد که لذت و درد برایش به یک اندازه موضوع مشاهده
باشند ،بیآنکه از یکی هدفی مطلوب بسازد و از دیگری دشمنی هولناک .اینجاست
که میتوان تمایزی ظریف میان احساس لذت و درد (که در ساحت عواطف و
احساسات جای میگیرد) و شادی و رنج (که در ساحت برچسبزنی و قضاوت
ذهن جای میگیرد) ترسیم کرد .پس با افزایش آمادگی ،اجتناب از رنج (یعنی
شدن درد به رنج) ممکن است .شادی نیز همچون رنج ،همزمان که
اجتناب از بدل ِ
تجربه میشود ،باید آگاهانه مورد توجه قرار گیرد ،ناپایداری و گذرا بودنش فراموش
نشود و از مواجهۀ غیرانتقادی و سرخوشانه با آن اجتناب شود .این امر به مرور سوژه
473
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
را ورای لذت و درد ،ورای رنج و شادی ،در نوعی «تعادل ذهن» جای میدهد .فرد
ممکن است درد بکشد ،اما رنجور و عصبی و بیزار نمیشود ،همچنین او ممکن
است لذت ببرد ،اما به افزایش آن حریص یا به تکرارش معتاد نمیشود .پس برای
مثال ،فرض کنید یک فرد در مواجهه با یک وضعیت یا جامعۀ نامطلوب موفق
میشود آن وضعیت را تغییر دهد .موجه بودن عمل او بر این موفقیت استوار نیست
و چنانکه در فصل بعد خواهیم دید ،موفق شدن یا نشدن او هیچ تاثیری در انگیزه و
اخالقی بودن عملش ندارد .اما در صورت موفقیت ،و مشاهدۀ نتیجه ،احساس
ً
شادی حاصل از این موفقیت را تجربه خواهد کرد و خود همین احساس قویا علیه ِ
مکانیسم پشیمانی عمل میکند .البته او باید در لحظۀ عمل بدون هیچ توقع
ِ
نتیجهگرایانهای عمل را انجام دهد ،اما پس از موفقیت و احساس شادی نیز باید
ً
بکوشد که اوال در این احساس در جا نزند و در آن مستغرق نشود (یعنی تن به غلبۀ
عاطفۀ شادیآفرین ندهد و به آنها معتاد نشود – که البته کاری است دشوار و نیازمند
آمادگی کافی ) و همچنین فراموش نکند که مبارزه همچنان در جریان است :به ویژه
عواطف شادیآور.
ِ وادادن آگاهی به حتی خود
ِ مبارزه علیه جزمی شدن و
این امر را میتوان در سطحی ژرفتر حتی به خود میل به آزادی تعمیم داد .جالب
اینجاست که واژۀ «آزادی» (مانند «عشق») همواره یکی از محبوبترین واژهها،
حتی از سوی طرفین متخاصم است .همگان آزادی را ستایش میکنند و مدعیاند
که حامی آناند و حتی آنگاه که مثال یک دیکتاتور (در هر حوزهای :سیاسی ،علمی،
مدعی دفاع از
ِ دینی ،قوم ی ،خانوادگی و )...آزادی را سرکوب میکند ،خود او نیز
ادی راستین است .اما پرسش اینجاست که اگر انسان تا این حد مشتاق ونوعی آز ِ
خواستار آزادی است ،چرا تا این حد در ناآزادی به سر میبرد .روشن است که یکی
از دالیل آن ،رواج برداشتی سادهلوحانه و سطحی از آزادی است که پیشتر
دربارهاش سخن گفتیم .اما تا آنجا که به بحث فعلی مربوط است و در سرلوحۀ
474
فصل .7اخالق
فصل نیز بدان اشاره شد ،میتوان خود همین «میل به آزادی» را به نقد کشید:
کارکرد
ِ خود
رهگذر نوعی میل .از قضا ،چنانکه مشاهده کردیم ِ ِ مواجهه با آزادی از
«میل» ضد آزادی عمل میکند و در نتیجه ،آیا میل همگانی به آزادی که از ادبیات و
هنر تا دین و سیاست را در برگرفته است ،خود بهترین گواه بر عدم آزادی ،یا حتی
میل به عدم آزادی ،نیست؟ عالوه بر این ،میل به آزادی ،به همان دالیل مطروحه،
ً
همواره میل به آزاد شدن و رها شدن است ،اما آنچه عمدتا از قلم میافتد ،وجه
انسان ناآزاد به آنچه دربندش کرده چنگ زده
ِ دیگر آن ،یعنی «رها کردن» است.
است ،پس در این معنا رها شدن ،در حقیقت «رها کردن» است .و میدانیم انسان
هم از رها کردن میهراسد ،هم از رها شدن :انسان بزرگترین دشمن آزادی است .و
هیاهویش برای آزادی ،بیشتر یادآور فریاد «دزد دزد» از سوی خود «دزد» است،
پذیرش این حقیقت ،شرط ورود به ساحت
ِ برای رد گم کردن و فرافکنی .فهم و
آزادی است و در نتیجه ،شرط اخالق است .در یک کالم ،آزادی نه آزاد گذاشتن
ِ
میل ،بلکه رها شدن از عاملیت یافتن بیچونوچرای میل ،و بدین طریق ،ابتنای
ِ
شناختی میل است .مابقی
ِ عمل بر چیزی موجه و قابل دفاع ورای سطح غایت
نظری فوق و تکنیکهای عملی ،همهوهمه در این راستا
ِ ماجرا ،یعنی کل مباحث
ساماندهی شدهاند .مبارزۀ راستین مبارزه بر سر خلق ،حفظ و حراست از همین
آزادی است :یعنی مبارزهای بر سر زیستن معنادار و موجه سوژه .این فصل را با نیمۀ
ِ
دوم شعر سرلوحه پایان میبریم:
ِ
475
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فصل .8سیاست
خود نبردکنندگان »
ذات ِ
چیز دیگری نیستند به جز ِ «سالحها
ِ
)1 (هگل ،پدیدارشناسی روح
سوژۀ سیاسی
متافیزیکی امکان سوبژکتیویته در
ِ در فصل هستیشناسی طرحی اجمالی از مبانی
چهارچوب نوعی ایدئالیسم پویشی بازبینیشده ترسیم شد .در فصل اخالق نسبت
امکان کنش اخالقی (تصمیم فردی در مواجهه با قانون اخالقی) تبیین
ِ این سوژه با
شد ،و هم اکنون زمان آن است که نسبت این سوژه با کنش سیاسی (تصمیم فردی
در مواجهه با امر اجتماعی و سیاسی) روشن شود .زمانی که از عمل سیاسی سخن
ً
گفته میشود ،عمدتا یا از یک سو ،بر سوژۀ تکین به نحوی جزمی تاکید میشود
(مانند رویکردهای لیبرالیستی) و در نتیجه ،مناسبات اجتماعی و سیاسی نیز بر
اساس تجمع اتمهای منفرد یا نمایندگان آنها ،مثال در قالب رایگیری ،معنادار
می شود ،یا در سوی مقابل ،سوژۀ تکین محلی از اعراب ندارد (مانند رویکردهای
کالکتیویستی) و در نتیجه ،کنش سیاسی در سطحی کلیتر (مثال یک کشور ،طبقه،
قوم ،دین و غیره) معنادار میشود .در مدلهای دستۀ نخست ،جامعه تابعی از افراد
است و در مدلهای دستۀ دوم فرد تابع جامعه و ساختارهای عینی است .از این
1هگل ،گئورگ ویلهلم فریدریش ( ،)1399پدیدارشناسی روح ،ترجمۀ سیدمسعود حسینی و محمدمهدی
اردبیلی ،تهران :نی ،ص .277
477
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حیث ،دو نوع مواجهه با مسئلۀ آزادی (به مثابۀ یکی از مهمترین مفاهیم سیاسی) به
حق تعیینادی فردی و ابتنای نظام سیاسی بر ِ
چشم میخورد :یکی اصالت آز ِ
ادی
ِ ز آ به بخشی اولویت و فردی ادی ز آ تحدید
ِ سرنوشت افراد و دیگری نفی یا
جمعی در مقایسه با آن .کل تاریخ فلسفۀ سیاسی ،به ویژه در یک قرن گذشته،
دت اینعرصۀ تالشهای سترگ برای مواجهه با این مسئله و تعیین میزان و ش ِ
واحد عمل سیاسی
ِ اولویتبندی بوده است .مسئله بر سر لنگرگاه ،یا کوچکترین
ُ
است که عمل واحدهای بزرگتر را ممکن میسازد و بررسی عمل واحدهای خردتر
از آن از حیث منطقی بیمعناست .تاکنون بارها به این نکته اشاره شده است ،اما
الزم است در اینجا ،در فصلی دربارۀ سیاست ،مجددا تاکید شود که مقیاس بحث
در این اثر سوژه است .در نتیجه ،مبحث سیاست به جای آنکه به نسبت نظامهای
سیاسی (مثال دموکراسی ،مونارشی ،آریستوکراسی و غیره) و مزایا و مضرات آنها
بپردازد ،به کنش سیاسی موجه سوژه ،حاال در هر کشوری و در هر نظامی که
میخواهد باشد ،اختصاص خواهد داشت .البته روشن است که نوع مبارزه ،به ویژه
ً
همدستیهای استراتژیک با سایر جنبشهای مبارزاتی یا عمدتا شبهمبارزاتی بسته به
اقتدار حاکم و نظام سیاسی مستقر ،متفاوت خواهد بود – که به آن پرداخته خواهد
شد .اما به هر حال ،در اینجا موضوع بحث ما ،برخالف مباحث رایج دربارۀ
ً
سیاست ،اوال و بالذات نظام سیاسی و شیوۀ حکومتداری نیست ،بلکه خلق ،حفظ
و دفاع از امکان مبارزهای معنادار و موجه از سوی سوژه(ها) است .به بیان دیگر ،از
معناداری زیست سیاسی،
ِ منظر پروبلماتیک ما (یعنی زیستن معنادار) ،بحث از
ِ
مقدم بر وجود یا تحقق فالن یا بهمان نوع نظام سیاسی است .نظامهای سیاسی
جمعی جوامعاند و در یک کالم ،هر نظام سیاسی،
ِ محصول فهم فرهنگی و خرد
باواسطه یا بیواسطه ،بالفاصله یا بافاصله ،محصول خواست مردم است .جای
سیاسی معنادار ،به نوع نظام
ِ هیچ عذر و بهانه و فرافکنیای نیست .اصول زیست
سیاسی وابس ته نیست و در نتیجه ،در فصل حاضر ،هدف ما نه طرح ایجابی یک
478
فصل .8سیاست
نظام سیاسی (که آن هم میتواند در چهارچوب پروبلماتیکی دیگر و بسته به شرایط
ً
تاریخی خاص خود معنادار و موجه باشد) ،بلکه صرفا تعیین نقش و
ِ اجتماعی و
وظیفۀ سوژه(ها)ی مبارز در سپهر سیاست خواهد بود .در این معنا ،کنش سیاسی
همان کنش اخالقی است که با مبارزات سیاسی و روح جمعی پیوند خورده است.
با این وصف ،چگونه میتوان در نظام تمثیالت حاضر از نسبت سوژه (در مقام
امری به اصطالح تکین) و سیاست (در مقام امری کلی) سخن گفت؟ از یک سو،
نشان دادیم که بر اساس شکل بازبینیشدهای از علیت ،چگونه هم نوعی ضرورت
ایی فراگیر اجتنابناپذیر
بر تمام امور و رویدادها حاکم است و هم نوعی وحدتگر ِ
ماهیت شونده و برساختۀ سوژه بر
ِ است ،اما از طرف دیگر ،علیرغم اذعان به
اساس ایدئالیسم پویشی ،نشان دادیم که چگونه میتوان نقادانه از نوعی
سوبژکتیویته دفاع کرد و آن را محوریت بخشید .حال پرسش این است که چگونه
میتوان ضرورتانگاری کلگرایانه را با شانیت بخشیدن به عمل سوژۀ فردی آشتی
داد و از بطن آن نوعی نظریه معطوف به «کنش سیاسی» بیرون کشید؟ پاسخ
دستکم تا آنجا که من میفهمم ،از طریق طرح ایدۀ سوژۀ پالستیک ممکن است.
مالحظه کردیم که بین فرد و جامعه ،بین کل و جزء ،از حیث متافیزیکی ،هیچ کدام
بنیاد دیگری نیستند .هم کلگرایی یکجانبه است ،هم جزءگرایی .هم فردگرایی
یکجانبه است هم جامعهمحوری .افراد برسازندۀ جامعهاند و جامعه برسازندۀ افراد
گذار دائمی
است .هیچکدام را نمیتوان مقدم بر دیگری دانست .اما آیا خود این ِ
محملی برای غلبۀ نیهیلیسم به دست نمیدهد؟ آیا این رویکرد منجر به فقدان هر
گذاری
ِ شکلی از لنگر یا تکیهگاه در هر شکلی از ارزشگذاری (و در اینجا ارزش
عمل سیاسی) نمیشود؟ ما پیشتر در خصوص امکانات سوژۀ پالستیک سخن
وابستگی سوژه به
ِ گفتیم و همچنین نشان دادیم که چگونه میتوان در عین تصدیق
479
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ذاتیت ُصلب و ایستا ،باز هم از قسمی سوبژکتیویته
ِ ساختارهای بیرونی و فقدان
دفاع کرد .مسئله این است که علیرغم این وحدتانگاری ،نوعی از تفاوت در
شدتمندی یا تراکم باقی میماند که باعث میشود همه چیز درون نوعی
وحدتگرایی مطلق ،یا به تعبیر مشهور هگل« ،شبی که در آن همۀ گاوها سیاهاند»،
منحل نشود .اینجا تفاوتی بین چیزها (در سطح روابط فیزیکی) و تفاوتی بین افراد
(در سطح روابط انسانی) باقی میماند ،وجود دارد و قابل تبیین است .این تفاوت،
که اگر هم جوهری است ،بر برداشتی پویا و ایدئالیستی از جوهر استوار است،
برسازندۀ «هویت سوژه» است .سوژه هویتی است پویا مابین ُصلبیت فردگرایانۀ
ً ِ
وضعیت پالستیک (یعنی نه صرفا
ِ اتمیزهشده و ُصلبیت کلگرایانۀ بلعنده .خود این
ماهیت گذارگونۀ «هر دو
ِ بینابینی و نیز نه رفعشده در نوعی سنتز ،بلکه حفظ
همزمان» آن) ،را باید به نحوی نقادانه و بدون درافتادن به یکجانبهگرایی مد نظر قرار
ِ
داد .در این معنا سوژه واحد عمل سیاسی است و بدین طریق است که سوژه ،از
طریق دو عنصر ،در نظام حقوقی هویت مییابد و همزمان دو نوع رابطۀ ناظر بر
مسئولیت را ممکن میسازد :اولی ،مسئولیت سوژه در قبال جامعه (که آن را وظیفۀ
سوژه می نامیم) و دومی ،مسئولیت جامعه در قبال سوژه (که به آن حق سوژه
سیاسی سوژه)
ِ میگوییم) .در این فصل ما فقط به وجه نخست (مسئولیت
میپردازیم و وجه دوم به حوزۀ فلسفۀ حقوق مربوط میشود.
این امر در خصوص مفهوم «ارادۀ آزاد» نیز صادق است .آیا مسئولیت فقط بر ارادۀ
آزاد استوار است؟ شاید این تصور ابتدا منطقی به نظر برسد که کسی که مختار
نیست مسئول هم نیست .اما مگر نه این که بارها نشان دادیم که این معنای
لیبرالیستی از ارادۀ آزاد و اختیار و آزادی اراده توهمی بیش نیست؟ مگر نه اینکه فرد
حتی آنجا که تصور میکند در حال انجام عمل آزادنه است ،در حقیقت بر اساس
ِ
رانههای پیشبرنده و ایجابکنندۀ دگرآئین عمل میکند؟ مگر نه اینکه این معنای
480
فصل .8سیاست
نفی مانع تحقق میل فرد) ،هر چند از نف ِی مانع
منفی از آزادی (یعنی آزادی در مقام ِ
بیرونی سخن میگوید ،اما فراموش میکند که خود میل نیز منشاء بیرونی (اعم از
تاریخی ،سیاسی ،اجتماعی ،جغرافیایی ،فیزیکی ،بیولوژیک و غیره) دارد؟ در یک
کالم ،به این معنا ،هیچ ارادۀ آزاد یا اختیاری در کار نیست .حال این پرسش مطرح
می شود که با این رویکرد نافی اختیار ،پس ما چگونه به خود حق میدهیم از فرد به
عنوان کوچکترین واحد عمل سیاسی یا حتی از مفهوم مسئولیت فردی سخن
بگوییم؟
481
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اصل علیت ،هر عملی بنا بر سلسلۀ علل رخ میدهد و در نتیجه ،هر
جنایتکاری به یک معنا «مجبور» است .اما نشان دادن این اجبار ،توجیهی
حقوقی برای رفتار او به دست نمیدهد و از مسئولیت او نمیکاهد ،چرا که
فلسفۀ مجازات ،در وهلۀ نخست ،حفظ جامعه از رفتار مخرب است ،فارغ
قاضی آرمانی قاضیای است که علیرغم
ِ از نیت و ریشههای این رفتار.
آنکه به لحاظ عاطفی از توجیهات یک قاتل زنجیرهای (اعم از رفتاری که در
کودکی با او شده است ،آزاری که او از جامعه دیده است و ریشههای
گیری روانی و ذهنی او) متاثر میشود و حتی شاید مشفقانه قطرۀ
شکل ِ
اشکی هم بر چشمانش جاری شود ،اما قاطعانه او را به اشد مجازات
محکوم نماید .اینجا مالک مسئولیت نه نیت یا اختیار فرد ،بلکه قواعد و
اصول اجتماعی است .این رویکرد را البته نباید سادهلوحانه به معنای دفاع
از هر شکلی از اصول اجتماعی و قوانین عرفی و مدنی و حقوقی تلقی کرد،
بلکه مسئله این است که توجیه بر اساس عدم اختیار توجیه قابل قبولی
نیست ،چرا که در این معنای منفی از اختیار ،هیچ موجودی واجد اختیار
نیست .همچنین این رویکرد بنا نیست نقش جامعه در شکلگیری افراد را
ً
نادیده بگیرد ،بلکه دقیقا برعکس ،افراد را مطلقا محصول جامعه میداند.
اما میکوشد تا مسئلۀ مسئولیت را با آن خلط نکند .اجازه دهید مثالی بزنم.
482
فصل .8سیاست
که تقصیری نداشتم .من محصول رفتار و عملکرد خود تو هستم .تو با سبک
زندگی ،تحرک و تغذیهات باعث ایجاد شدن من شدی» .من در صورت
شنیدن این صدای فرضی ،البته به او حق میدهم .اما آیا این دلیلی میشود
ً
زندگی مخربش درون بدن من ادامه دهد؟ ابدا.
ِ که اجازه دهم این تومور به
مسئولیت حقوقی نیز به این امر بازمیگردد .این توجیه ،که امروز هم گاهی
در دادگاهها مطرح میشود ،که فالن متهم در لحظۀ وقوع عمل اختیاری از
ً
خود نداشته است ،اساسا موجه نیست .آن هم به این دلیل ساده که از این
منظر ،هیچکس در لحظۀ وقوع هیچ عملی ،هیچ اختیاری «از خود» ندارد.
حقوقی جدی در خصوص میزان مالک بودن
ِ البته مالحظات و مناقشات
نیت فردی یا شرایط اجتماعی در تعیین مجازات مطرح است که خود من
هم با برخی از آنها همنظرم و میتوانم آنها را موجه سازم (مثال تفاوت موجه
بین مجازات قتل عمد و قتل غیرعمد) ،اما اینها ارتباطی به بحث حاضر در
بودن شرایط موجبۀ عمل در مجازات ندارند .هدف خصوص مالک اصلی ِ
ً
بیان این ادعا بود که مسئولیت حقوقی لزوما وابسته به اختیار و ارادۀ آزاد
نیست .در نتیجه ،با زیر سوال رفتن آزادی فردی و اختیار ،بنا نیست
مسئولیت حقوقی از بین برود.
483
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آرمان جمعی) ،یا نمونههای شایعتر مسئولیت ِ جامعه یا دستیابی به یک
خانوادگی (بنا کردن معنای زندگی بر رفاه خانواده و فرزندان) و امثالهم .این
مسئولیت نیز نیازی به ارادۀ آزاد ندارد .به بیان دیگر ،فارغ از اینکه ارادۀ آزاد
بودن فرد از هر عامل موجبهای) نه تنها موهوم ،بلکه محال
(در معنای آزاد ِ
است (چرا که هر آنچه وجود دارد درون مناسبات موجودات و تحت تاثیر
علل کلی وجود دارد) ،تعیین آنچه به زندگی فرد معنا میبخشد ،و پذیرش
مسئولیت آن ،ارتباطی به ارادۀ آزاد ندارد .فرد برای زندگیاش معنایی
برمیگزیند ،اما خود این معنایابی و معناگزینی نیز تحت علل موجبه رخ
میدهد .برای مثال ،اگر کسی نگارندۀ این کتاب را مخاطب قرار دهد که
ً
«پس تکلیف کسی که اصال هیچ بویی از این مباحث نبرده است و مثال در
جنگل های آمازون در حال شکار حیوانات وحشی است و حتی یک بار هم
به معنای زندگی نیندیشیده است ،چیست؟» به او پاسخ خواهم داد که
«هیچ» .او چه تکلیفی میتواند داشته باشد؟ از همان مقدمۀ نظام حاضر
نیز همواره بر تمایز مخاطب بالقوۀ کلی و مخاطب بالفعل خاص این اثر
ِ
تاکید شده است .اما به هر حال ،آن کس که در حال حاضر در حال مطالعۀ
صفحات این کتاب است ،حاال به هر دلیلی (که میتوان تحلیل ریشههای
آن را نه به سالهای قبل ،نه حتی به عنفوان کودکی و شرایط اجتماعی و
نامتناهیت
ِ فرهنگی و دوستان و والدین و غیره ،بلکه به نحوی پایانناپذیر تا
ازلی ردیابی کرد) درکی از این مواجهه و مسئولیت زیستی دارد و بهتر است
معناداری زندگی خودش
ِ شکارچیان آمازون ،نگران
ِ پیش از اندیشیدن به
باشد .البته میتوان شرایط روانشناختی ،فرهنگی و تاریخیای را تحلیل کرد
که منجر به انتخاب فالن غایت به عنوان هدف یا معنای زندگی توسط یک
فرد میشود ،اما این تحلیل ربطی به ابتنای هدف زندگی فرد بر جبر یا
اختیار ،ضرورت یا آزادی ،ندارد .خود انتخاب مانند یک لحظۀ لنگر عمل
484
فصل .8سیاست
می کند ،اما لنگرگاهی پالستیک .چنانکه در فصل غایتشناسی نشان داده
بنیان سوژه است و در
شد ،همین لحظۀ انتخاب ،تصمیم و عمل است که ِ
بنیان عمل سیاسی ،البته بنیانی پویا ،انتقادی و غیرجزمی ،بنیانی نه
اینجاِ ،
ِ
ضرورت شکلدهنده به تصمیم
ِ در ابتدا ،بلکه در میانۀ فرایندی که پشتش
علی خود عمل قرار دارد :اما سوژه در اینجا،
پیش رویش ضرورت ِ
است و ِ
در بین دو ضرورت ،آیا اصال امکانی برای انتخاب دارد؟ این حلقۀ نامرئی،
نه تنها دقیقهای است که عمل را ممکن میسازد ،بلکه حتی همان دقیقهای
است که سوژه را ممکن میسازد و به آن هویت میبخشد (اینجا سوژه در
ادی محال ،همچون عددی موهومی ( )iدر یک معادله وارد میشودمقام آز ِ
توان فعلیت میرسد و از
ِ به عمل، تحقق در معادله کردن حل و بعد از
معادله خارج میشود) .سوژه پیش از تصمیم ،چیزی است درون نظم
علی جهان
چیزها و پس از انجام عمل ،فعلیتی است درون ضرورت ِ
بالفعل .نکتۀ بسیار کلیدی در اینجا حفظ تمایز میان شانیت تصمیم و توهم
ارادۀ آزاد است .میدانیم که ارادۀ آزاد یا اختیار توهمی است که هدفش
ً
احتماال بیش از همه ،حفظ تصویری خیالی از اگو یا خود (کوناتوس)
دستور
ِ است .میدا نیم که خود تصمیم از حیث عصبشناختی ،پس از
ً
انجام عمل ،احتماال به این دلیل احساس میشود که اگو خود را واجد
هویتی آزاد تصور (یا تخیل) کند .اما آیا میتوان بدون دچار شدن به این
بخشی کاذب به لحظۀ تصمیم در مقام تحقق
ِ توهم آزادی ،بدون اصالت
علی موجبۀ اخذ تصمیم ،از گرفتن ضرورت ِ اختیار سوژه ،بدون نادیده
ِ
بخش سوژه سخن گفت؟ این مهم تنها با درک سوژه
تصمیم به عنوان هویت ِ
(در برابر ابژههای موثر) و تصمیم (در برابر رانههای موجبه) به عنوان اموری
پالستیک ممکن است .تنها در این دقیقه است که سوژه و سیاست نسبت
485
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
مییابند و در این معنا ،سوژه ذاتا سیاسی است .اما آیا ما حاضریم هزینۀ
این سیاسی شدن و این هویتیابی را بپردازیم ؟
بنابراین ،فارغ از تعریف تقلیلگرایانۀ سیاست به مثابۀ «مدیریت» ،از خود سیاست
در معنای دقیقترش نیز میتوان همزمان دو تعریف در دو مقیاس از آن ارائه کرد:
یکی کنش سیاسی (در ساحت سوژه) و دیگری ،سیاست در معنای مناسبات میان
سوژهها .اما تا جایی که به نظام حاضر بازمیگردد ،حتی این معنی دوم نیز برای
تحقق باید از رهگذر معنای نخست ،یعنی کنش سوژه ،بگذرد .فراموش نکنیم،
مسئلۀ نوشتار حاضر نه تحقق آرمانشهر سیاسی ،بلکه معنادار ِی زیستن سوژه است.
ِ
این نکته هر چند شاید به درستی ،در وهلۀ نخست ،آرمانی حداقلی و فردگرایانه به
تسلط نیهیلیسم همه چیز از دست رفته
نظر برسد (به این معنا که حاال که در زمانۀ ِ
ً
است ،سوژه بکوشد تا عجالتا دستکم خودش را نجات دهد یا قایق خود را به آب
اندازد ) ،اما نشان خواهیم داد که تحقق آن ،از ساحت سوبژکتیو به ساحت
بیناسوبژکتیو یتۀ جزئی و در نهایت ،بیناسوبژکتیو یتۀ کلی راه خواهد برد .اما پیش از
ً
پرداختن به این امر الزم است صراحتا موضع خود را در خصوص دو سطح از
آرمان ارضای میل
ِ غایتشناسی سیاسی مشخص کنیم :یکی اتوپیا و دیگری
جمعی.
همچنین پیش از بحث اتوپیا ،الزم است به این نکته در خصوص سوژۀ سیاسی
بندی مرسوم در خصوص ابتنای تعریف سوژۀ
اشاره شود که برخالف اولویت ِ
سیاسی بر معنای سیاست ،در این نوشتار بناست معنای سیاست بر عمل سوژۀ
سیاسی مبتنی شود .به بیان دیگر ،ما نه از سیاست ،بلکه از شرایط تحقق سوژۀ
سیاسی آغاز میکنیم .پس در برداشتی رادیکال از سیاست که مدنظر این متن است،
ساحت نظامهای سیاسی یا تقلیلیافته به مدیریت یا
ِ سیاست نه امری مستقل در
486
فصل .8سیاست
نظمبخشی به امور ،بلکه «عمل سوژۀ سیاسی» است .در یک کالم ،ما ابتدا
ِ
سیاست را تعریف نمی کنیم تا معنای سوژۀ سیاسی را بر آن متکی سازیم ،بلکه
مسئولیت «سوژۀ سیاسی» را ترسیم خواهیم کرد ،آنگاه
ِ برعکس ،ابتدا ماهیت و
سیاست چیزی نخواهد بود جز عمل این سوژۀ (یا سوژههای) سیاسی .بدین طریق
ِ
ما «سیاست» را از «مدیریت» تفکیک میکنیم و اولی را به سوژه (یا
بیناسوبژکتیویتۀ فعال) و دومی را به سیاستمداران ،حاکمان و قدرتطلبان نسبت
میدهیم .به همین دلیل در ابتدا ،باید تبیین کنیم که چه سوژهای سیاسی است ،و
تازه پس از آن میتوان گفت که سیاست – در معنایی نه اعم ،بلکه اخص ،و مورد
توجه این نوشتار – همان عملی است که سوژۀ سیاسی انجام میدهد .در ادامه بیشتر
به این امر خواهیم پرداخت ،اما پیش از آن و برای سرنگون ساختن ایدۀ متعارف
ِ
سیاست ،باید فریبندهترین اسطورۀ غایی چندهزارسالۀ آن ،یعنی اتوپیا ،را مورد نقد
قرار دهیم تا بعد بتوانیم از این نقد در اصول سهگانۀ سیاست (به ویژه اصل سوم)
بهره ببریم.
دربارۀ اتوپیا
تصوری در اندیشۀ سیاسی حاکم است که ترسیم یک اتوپیا را پیشنیاز عمل
سیاسی میداند .این نگاه به سیاست مانند الگوهای خیاطی است .تا زمانی که
درستی نحوۀ برش زدن نیز ممکن نخواهد بود .اتوپیا
ِ امکان ارزیابی
ِ الگویی نباشد،
پرسش معیار خود اتوپیا ،و
ِ غایت تمام کنشها را مشخص میکند .فارغ از
در واقعِ ،
غایت
اینکه «اگر بناست اتوپیا غایت عمل سیاسی را تعیین کند ،پس چه چیزی ِ
ً
خود اتوپیا را تعیین میکند؟» ،مسئلۀ اصلی این است که خود ایدۀ اتوپیا ذاتا
پارادوکسیکال و محال است و به نظام غایتشناسیای تعلق دارد که پیشتر به
ایجابی ادیان ،نه
ِ تفصیل مورد نقد قرار گرفت .در یک کالم ،اتوپیا ،مانند بهشت
تنها از حیث تحقق محال است ،بلکه حتی به فرض محال اگر هم محقق شود،
487
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بالفاصله به ضد خود بدل میشود .به همین دلیل ،هرچند اتوپیا ،در افق غایی
ً
اندیشههای سیاسی (اعم از دینی و غیردینی) قرار دارد ،اما عمدتا ترجیح داده
میشود از فردای تحقق آن سخنی گفته نشود .در روایات دینی ،سرنوشت فردای
تحقق اتوپیا (ظهور مسیح یا مهدی و غیره) ،بسیار مبهم است .وعده این است:
همه چیز به یکباره درست میشود و خیر و عدالت الهی تحقق مییابد .البته خود
ً
سازندگان این روایت احتماال به شکست آن واقفاند و در نتیجه ،آن را اتوپیایی
ناقص روی زمین میدانند که بناست با روز رستاخیز و تحقق اتوپیایی آسمانی
آرمانی سوسیالیستی) نیز از
ِ تکمیل شود .نمونههای غیردینی اتوپیا (مانند جامعۀ
این حیث تفاوت چندانی با نمونههای دینی ندارند و در خصوص فردای پس از
ً
رستگاری عمدتا سکوت اختیار میکنند یا به کلیگویی بسنده میکنند .همانگونه
ً
که قبال اشاره شد ،این امر البته بسیار ریشهدارتر است .اگر انسان را حیوانی قصهگو
روایی یک نظام تمثیالت
بدانیم و نیز هر اتوپیایی را نوعی پایانبندی تاریخیِ -
بندی روایتهای
بدانیم ،آنگاه درمییابیم که این تصویر از اتوپیا ،بسیار با پایان ِ
ً
شدن گرههای روایت.
بشری همخوان است :ایدۀ پایان خوش ،دقیقا در لحظۀ باز ِ
ً
تحقق غایت (از بین رفتن شخصیت منفی یا وصال دو ِ قصهها عمدتا به محض
عاشق یا نابودی یک حاکم ظالم و غیره) پایان مییابند و عبارت «از آن پس آنها به
خوبی و خوشی زندگی کردند» سرپوشی است برای همین عدم مواجهه .در
روایتهای سوی مقابل که به سوی یک اتوپیای آرمانی در آینده حرکت نمیکنیم،
ً
برعکس ،عمدتا این اتوپیا در گذشته جستجو میشود .در واقع در همان ابتدای
قصه ،اتفاق ناگواری روی میدهد ،اما مسئله این است که قهرمان میخواهد از
اتفاق ترسناک قریبالوقوع بگریزد و به گذشتۀ قبل از آن بازگردد .گویی پیش از آن
همه چیز خوب و خوش بوده است (برای نمونه میتوان به هدف غایی قهرمان در
بسیاری از داستانها ،فیلمهای سینمایی یا سریالها اشاره کرد (ایدۀ نجات جهان
در واقع به معنای بازگشت به قبل از وقوع فالن فاجعه است) ،یا حتی وضعیت در
488
فصل .8سیاست
گیری یک بیماری یا یک جنگ و امثالهم) .هر دوی این ماههای نخست همه ِ
روایتها (از یک سو ،بازگشت نوستالژیک به گذشتۀ ایدئالیزهشده و بازسازیشده،
و از سوی دیگر ،حرکت به سوی اتوپیایی خوشخیاالنه) برخالف ظاهر متفاوتشان
از یک منطق تبعیت میکنند .به همین دلیل است که امروزه بحران پایانبندی به
بحرانی جدی در روایتهای بشری (از ادبیات تا سینما) بدل شده است .من این
ً
ذاتی ایدۀ اتوپیا و البته ضعف و
بحران را دقیقا بحرانی سیاسی و ناشی از شکست ِ
دادن مصادیق یا
فقر تخیل میدانم .شکستی که باید به جای مقصر جلوه ِ
نمونههایش ،به سراغ خود ریشهاش و منطق حاکم بر آن رفت و آن را به نقد کشید.
این همان چیزی است که انقالبیون نیز دربارۀ فردای پس از انقالب از مواجهه با آن
سرباز میزنند .همان فردایی که میدانیم علیرغم توهم رستگاری همگانی و
نابودی ّ
شر (قدرت حاکم قبلی) ،شرهای تازه میآفریند و خشونتهای تازه (برای
نمونه در انقالب 57تعداد کشتگان خود انقالب (تا 22بهمن) بسیار کمتر از
تعداد کشتگان پس از انقالب در درگیری میان خود انقالبیون بود) .آیا انقالبیون
هیچگاه جسارت این را دارند که چنین حقیقتی را به مردم (و حتی پیش از مردم ،به
موهوم
ِ خودشان) بگویند؟ علت این امر ،حاکمیت همان کهنالگوی فردای
رستگاری است که هم ملهم از ادیان است و هم برسازندۀ ادیان .میتوان آن را در
هر روایتی یافت و اگر بخواهیم ،خود آن را نیز ریشهیابی کنیم ،میتوان آن را به
کارکردهای متناقض خود «میل» نسبت داد .به هر ترتیب ،ایدۀ اتوپیا در چنین
شناختی خوشخیاالنه و فریبکارانهای شکل گرفته
ِ بستری و با چنین نظامغایت
است .ایدۀ اتوپیا ،رستگاری را همواره به تعویق میاندازد ،و در یک کالم ،ضد
زیستن معنادار است .اما سوالی که در اینجا مطرح میشود این است که پس
ِ
چگونه میتوان بدون ترسیم یا نگریستن به اتوپیا ،عمل سیاسی انجام داد و مهمتر
از آن ،معیار (در سطح ارزیابی) و انگیزهای (در سطح علل موجبه) برای انجام این
489
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
عمل یافت؟ این البته پرسشی جدی است اما پیش از آن ،باید به این پرسش پاسخ
ً
داد که حقیقتا چه چیزی یک وضعیت را مطلوب یا اتوپیایی میسازد؟
پاسخ این سوال به مباحث مطرح در فصل غایتشناسی بازمیگردد .به بیان دیگر،
ارزیابی ایدۀ آرمانشهر ،باید دید که کدام غایت انسان بناست در آرمانشهر
ِ برای
تحقق یابد .ما پیشتر دستهبندیای از غایات موجود ارائه دادیم و غایات سطح اول
و دوم (یعنی بقا و میل) را تحلیل کردیم .در اینجا قصد ندارم «تاریخ اتوپیا» را بازگو
کنم ،اما میتوان نشان داد که آنچه تاکنون اتوپیا خوانده شده ،از این دو سطح فراتر
نرفته است .از این حیث ،آرمانشهرهای دینی (مانند ظهور منجی ،یا حتی فراتر،
بهشت برین) و آرمانشهرهای غیردینی (صلح همگانی ،برابر همگانی ،شادی
عمومی) تفاوت چندانی با یکدیگر ندارند .تصویری که ادیان از بهشت ایجابی
ً
عرضه میکنند ،عمدتا وعدهای اغراقشده و فرازمینی از ارضای امیال زمینی است:
خوردن و نوشیدن بدون سیر شدن ،ارضای میل جنسی بدون هیچگونه محدودیت و
ً
یک تکهمسری ،ارضای میل تنآسایی و تنبلی بعضا فراتر از رابطۀ متعهدانۀ یکبه ِ
و امثالهم .تصویری که رویکردهای به اصطالح غیردینی از اتوپیا عرضه میکنند نیز
چیزی مشابه اما کمتر اغراقشده است .آرمانهای آزادی و عدالت ،در مقام دو
آرمان اصلی حاکم بر اندیشۀ سیاسی نیز ،در ساحت لیبرالیستی به برداشتی منفی از
آرمان تحقق میل تا هرجا که فرد بخواهد و بتواند) و در ساحت
آزادی (و در نتیجهِ ،
سوسیالیستی به برداشتی از عدالت مبتنی بر توزیع متوازن منابع و امکانات (برای
ارضای میل همگانی و برابر) منتهی میشوند .در این معنا عدالت و آزادی در مقام
دو آرمان بشری ،در برداشت متعارف از این دو اصطالح ،از سطح دوم
غایتشناختی فراتر نمیروند .آرمانهایی مانند دسترسی برابر به بهداشت همگانی
و رایگان نیز هم در سطح دوم (کاهش درد و بیماری) و هم در سطح اول (افزایش
کمی طول عمر) جای میگیرند.
490
فصل .8سیاست
در این معنا میتوان ادعا کرد که کل آنچه فلسفههای سیاسی ،آرمان یا اتوپیا
میخوانند ،مبتنی بر بقا و میل انسان به افزایش لذت و کاهش درد است .این اصل
چنان کلی است که از لیبرالیسم سکوالر تا حکومتهای دینی ،تا آرمانهای چپ و
تا آموزههای بودا را نیز در بر میگیرد .هر کدام به شیوۀ خود این سطح غایتشناسی
را تکرار کردهاند .دین ،با تعلیق لذت و حوالهاش به جهانی دیگر و زمانی دیگر،
لیبرالیسم سکوالر با اصالت بخشیدن به ارضا در اینجا و اکنون ،آرمانهای چپ ،با
دادن لذت فردی به لذت جمعی و وعدۀ تقسیم عادالنۀ لذت و درد ،بودا با
حواله ِ
قیمت فدا کردن لذت و خروج از چرخۀ نوزایی .حال سوال این است:
نفی رنج به ِِ
«بیان این نکته واقعا ما را به چه نتیجهای خواهد رساند»؟ وقتی قاعدهای چنین
فراگیر و کلی است ،در واقع گویی از فرط همهشمولیت هیچ نمیگوید .یعنی از
فرط اشتراک ،فاقد تمایز و در نتیجه تبیین است .این دست کلیسازیها ،این که
همگان به دنبال بقا و میلاند ،چه کمکی به فهم تمایزها میکند؟ این البته نقدی
است مهم ،اما به شرطی وارد است که نتوان تمایز جدیدی فراتر از آن خلق کرد.
سوال این است :اگر انسداد تمدن ما ،پیش از همه ،نه ناشی از عدم تقسیم
بردن افراد
«عادالنۀ!!» ثروت و لذت ،نه ناشی از مزاحمت حکام مستبد در راه لذت ِ
شناسی
ِ (آرمان لیبرالیسم و دموکراسی) و غیره ،بلکه ناشی از خود همین «غایت
بقاطلب و لذتگرا» باشد چه؟ اگر بتوان امکان خروج از این چرخه را تصور کرد
چه؟ اگر بتوان اینجا مرزبندی تازهای ایجاد کرد ،آیا نمیتوان تمدنی تازه را نوید داد
یا دستکم امکانش را تصور کرد؟ تمدنی که با فراروی از سطوح غایتشناختی بقا و
انسداد سوژه را رفع کند؟ اینجا باید وارد سطح سوم از غایتشناسی شد.
ِ میل
در فصل غایتشناسی ذیل عنوان «ارزششناسی» و نیز «منشاء غایت» به کفایت
ادله ای در دفاع از این فراروی ارائه کردیم .رویکرد اتوپیاگرا ،چه منشاء غایتش
غیرانسانی باشد (مثال خداوند یا طبیعت) و چه حتی اگر منشاء غایتش خود انسان
491
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
باشد (میل و بقا) در نهایت به دلیل دچارشدن به انواع دگرآئینی (نوع مستقیم:
غایت دیگری؛ و نوع غیرمستقیم :زیستن بر اساس امیالی که محصول
زیستن برای ِ
محیطاند و در نتیجه ،منشاء بیرونی دارند) ،پیشاپیش محکوم به شکست است.
اساس ایدۀ اتوپیاست،
ِ عالوه بر این ،تناقضات موجود در رویکرد نتیجهگرا را که
غایت بیرونی (چه بیرون از
مالحظه کردیم و در نهایت ،نشان دادیم که هر شکلی از ِ
سوژه در دیگری؛ چه بیرون از اکنون در آینده) در نهایت به ضد خود بدل خواهد
شد .به همۀ اینها ماهیت تناقضآمیز خود میل را نیز (که طرح بحثش در این مجال
نمیگنجد و چنان عظیم است که روانکاوی تنها به گوشۀ کوچکی از آن نوری
تابانده و البته بخش اعظم آن را تاریک رها کرده است) اضافه کنید که برخالف
نفی
آنچه ابتدا به نظر میرسد ،با ارضایش نه به رستگاری بلکه به سرخوردگی و ِ
خود میرسد .با این تفاسیر ،به سراغ پرسشی میرویم که پاسخ به آن را اندکی به
تعویق انداختیم :مگر ممکن است بدون غایت قرار دادن یک اتوپیای سیاسی،
معیار و انگیزهای برای عمل سیاسی یافت؟ یعنی هم بتوان عمل سیاسی را موجه
کردن
ِ ساخت و هم بتوان برای انجامش انگیزه یافت .ما پیشتر با جایگزین
«جهت» به جای «غایت» کوشیدیم تا به این پرسش در ساحت نظری پاسخ
بگوییم و تمام آنچه در این فصل قصد انجامش را داریم تعمیم این ایده به ساحت
انضمامی سیاست است.
ِ
هرچند متفکران بزرگی ،به ویژه در قرن بیستم ،کوشیدند تا در عین مواجههای
نقادانه با ایدۀ اتوپیا ،برداشتی رادیکال و بازبینیشده از آن را احیا کنند (اندیشههای
بنیامین ،بلوخ و آدورنو در این خصوص مثالزدنیاند) ،اما دستکم از منظر نظام
ً
حاضر ،ایدۀ اتوپیا (مانند مثال عشق) هرچند واجد امکاناتی عظیم به نظر میرسد،
اما پسماندۀ شیوۀ روایتگری فریبکارانهای است که به جای دستوپا زدن برای
نجات آن ،باید خود سوژه را از آن نجات داد .همچنین بنا به ایدۀ «جهت» ،مالک
492
فصل .8سیاست
عمل ،نه در بیرون و آینده ،بلکه در خود عمل است .پس عمل سیاسی ،مانند عمل
خود تصمیم معنادار و ارزشگذاری شود :از رهگذر سه
اخالقی ،باید در لحظۀ ِ
عنصر آگاهی ،آمادگی و قاطعیت .اگر به خود اجازه دهیم که از «هدف» هم سخن
بگوییم ،نه تحقق فالن ایده یا بهمان آرمان ،بلکه معنابخشی به زیستن و تحقق این
معنابخشی در خود عمل سیاسی در لحظۀ کنش است .در نتیجه ،در اینجا نیز اگر
بخواهیم از نخستین اصل عمل سیاسی سخن بگوییم ،میتوان باز هم آن را
«پذیرش مسئولیت ضرورت» نامید.
493
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
هم مسئولیت این ضرورت پذیرفته شود .در سوی مقابل ،امکان دارد که یک سوژه
ً
(یا مجموعۀ بیناسوژگانی) یک رویداد را تجربه نکند ،و دقیقا به همین دلیل بارها و
وجوه هنوز تجربه نشدۀ آن را تکرار کند .این تکر ِار بدون تجربه ،همان است
ِ بارها
رویداد بهاصطالح آزارنده (مثال آنچه شکست تاریخی
ِ که من انسداد مینامم .یک
نامیده میشود) تنها زمانی بارها و بارها تکرار – و گویی به رویه بدل – میشود که به
آگاهی افراد (یعنی پذیرش مسئولیت ضرورت آن تجربه از سوی جامعه)
ِ سطح
توهم حرکت و
برکشیده نشده باشد .انسداد در یک وضعیت ،نه عدم حرکت ،بلکه ِ
افتادن در دور باطل تکر ِار بدون تفاوت (یا تکرار با تفاوتهای کاذب یا شبهتفاوت)
است که منجر به توهم پیشرفت (یا شبهپیشرفت) میشود .مبارزات سیاسی ،به
دلیل عدم پذیرش مسئولیت ضرورت و نیز عدم تجربه (یعنی ناآگاهی در قبال ریشۀ
ً
مسائل) ،عمدتا علیه این اصل عمل میکنند و در اوج شورمندی و هیاهو برای
دست یافتن به «امر نو» ،دست به تکر ِار «همان» میزنند .حتی مارکسیسم ،به عنوان
جریانی که بصیرتمندانه بیشترین نقش را برای ضرورت تاریخی قائل بود ،نتوانست
مسئولیت ضرورت راه ببرد (و حتی ارجاعش به ضرورت تاریخ
ِ به درکی از پذیرش
ً ً
مسئولیت سوژه بدل شد) و از همین رو ،عمال
ِ نیز عمال به شکل دیگری از فرافکنی
مبارزه را در سرتاسر قرن گذشته به شبهمبارزه بدل ساخت.
خود این مواجهه با ضرورت و درک عوامل ضرورتبخش به یک رویداد است که
«تجربۀ سیاسی» نامیده میشود و تحقق آن ،به خودی خود ،به پذیرش مسئولیت
ضرورت آن رویداد منجر میشود .تا زمانی که سوژه (یا یک بیناسوبژکتیویتۀ فکری،
قومی ،ملی )...مسئولیت ضرورت را نپذیرد به نحوی یکجانبه ،نوستالژیک،
فرافکنانه یا تحریفکننده در این اندیشه سیر میکند که «اگر فالن نمیشد بهمان
نمیشد» یا «اگر فالن اتفاق میافتاد ،بهمان اتفاق نیز واقع میشد» و «ایکاش
لوحی فرافکنانه ،انقالبیونی
»...فالن و بهمان .رقتانگیزترین نمونۀ این ساده ِ
494
فصل .8سیاست
«دزدیدن انقالب» گالیه میکنند .از سوی دیگر ،پذیرش ضرورت
ِ هستند که از
ً
وضعیت به معنای نادیده گرفتن امکانات وضعیت نیست ،بلکه دقیقا به معنای
ِ
کردن امکانات است .یک وضعیت دارای دو نوع امکانات است:
اجتناب از مسدود ِ
مختلف مناسبات
ِ امکان بروز تجلیهای
ِ یکی ،امکان تفسیرهای مختلف و دیگری،
نیروها .هر دوی این امکانات نه تنها با پذیرش مسئولیت ضرورت منافات ندارند،
ً ً
بلکه اساسا مشروط به آناند و همچنین بنا به وحدتانگاری ایدئالیستی پویشی ذاتا
متمایز نیستند.
اجازه دهید باز هم برای توضیح روشنتر بحث از «امکان تفسیرهای مختلف»
شروع کنیم :یک رویداد را میتوان بینهایت بار و به بینهایت نحو تفسیر یا روایت
ً
(سلب
ِ کرد .باز هم یادآور میشوم که در اینجا بینهایت ،صرفا واجد معنایی سلبی
محدودیت) است .اما خود تفاسیر یک رویداد نیز از آن رویداد جدا نیستند .هرچند
رویداد در یک ساحت (ساحت ضرورت رویدادگی) یک بار رخ داده و تمام شده
است ،اما تفاسیر آن تا ابد میتوانند بازآفرینی شوند .این تعبیر به بیانی ساده مورد
تصدیق همگان است که میتوان یک رویداد را بارها و بارها تفسیر کرد و میدانیم
تاریخی نامدار (مثال لحظۀ انقالب)،
ِ که اگر نیروهای دستاندرکار در یک گرهگاه
هرکدام تالشی سخت و جدی را برای تحقق خواست خود انجام دادهاند ،تالشی به
روایت
ِ مراتب سختتر و جدیتر و حتی خونبارتر ،بعدها و بارها ،بر سر تفسیر یا
سازی آن ،در جریان است .این بدان سبب است که – و این ِ آن رویداد ،و از ِآن خود
همان رویکردی است که از این سطح عوامانه فراتر میرود – هر تفسیر یا روایت
خود نوعی رویدادگی است .پیشتر در همین کتاب به این مسئله پرداختهام و تکرار
ً
آن اینجا صرفا به دلیل تاکید بر وجوه سیاسی آن است .به بیان دیگر ،هر بار که یک
رویداد تفسیری تازه مییاید ،گویی دوباره و به نحوی «دیگر» رخ داده است .این
نحو «دیگر» ،نسبت به آنچه رخ داد ه «دیگر» نیست ،بلکه خود آن است .این
495
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ذاتی
رویکرد تنها به کمک موضعی ایدئالیستی در قبال تفسیر و نیز نفی تمایز ِ
جوهری-عرضی در طرح نسبت رویداد و تفسیر قابل فهم میشود .اینجاست که
(امکان بروز تجلیهای
ِ این وجه نخست (امکان تفسیرهای مخالف) به وجه دوم
مختلف مناسبات نیروها) پیوند میخورد .در حقیقت ،همین کثرت تفسیری است
ِ
که امکان نوعی کثرت در تجلی را بازآفرینی میکند؛ همان که از اساس با برداشت
یکجانبه یا تقلیلگرایانه از امکانهای آن لحظه متفاوت است .به بیان ساده ،مسئله
اتفاق دیگری میتوانست روی دهد؛ چراکه
بر سر این نیست که در فالن لحظه چه ِ
خود این پرسش پیشاپیش از پذیرش مسئولیت ضرورت شانه خالی میکند ،زیرا
هیچ اتفاق دیگری نمیتوانست روی دهد جز آنچه روی داده ،بلکه مسئله بر سر این
ً
است که حاال که آن رویداد ضرورتا روی داده ،چه امکانات دیگری را – نه فقط در
ً
انضمامی سیاست – دقیقا به واسطۀ همین
ِ ساحت تفسیر ،بلکه حتی در ساحت
روی دادنش آزاد کرده است؟ این امکانات دیگر را از یک منظر تفسیرهای مختلف
موثر ،و از منظر دیگر ،تجلیات مختلف مناسبات نیروها مینامیم .این دو یکیاند،
چرا که تفسیر از تاثیر ،یعنی ایده از تحقق ،جدا نیست .درک کل ایدۀ این فصل در
گرو درک این نسبت ظریف و اجتناب از درافتادن به دو پرتگاه ایدئالیسم ذهنمحور
و رئالیسم عینمحور است .از بطن همین نسبت است که نه تنها کنش سیاسی
ممکن میشود ،بلکه آزادی نیز سربرمیآورد.
پس ممکن است اتفاق ی روی داده باشد ،همگان هم دربارهاش سخن گفته باشند،
اما به سطح «تجربۀ سیاسی» درنیامده باشد .برای مثال رویداد بزرگ انقالب ،57
که درون سه گفتمان غالب خفه شده است و هنوز به سطح تجربه در نیامده است:
تفسیری تصدیقکننده (چه تصدیقکنندۀ منتقد وضع فعلی
ِ دوتای اول ،گفتمانهای
ً
انقالبی تصفیهشده) ،چه
ِ اپوزیسیون
ِ تا کننده تصدیق سابقا طلبان
(از اصالح ِ
تصدیقکنندۀ مدافع وضع فعلی(حکومت :جناح به قدرترسیده)) ،و دیگری
ِ
496
فصل .8سیاست
ً
گفتمان نفیکننده (هم نفیکنندۀ حاکمیت فعلی ،هم نفیکنندۀ انقالب (عمدتا
ِ
حامیان حکومت قبل)) .بر اساس این اصل ،میتوان دریافت که چرا امروز رویداد
ً
اندیش ظاهرا رقیب اما در این
ِ جریانات جزم
ِ انقالب ،57در پس هیاهوی این
سطح همدست ،هنوز تجربه نشده است .در 57اگر امکانی هم باقی مانده باشد،
تنها از بطن پذیرش مسئولیت ضرورت خود رویداد در ساحت تفسیر بدیل و سپس
در ساحت عنصر برسازندۀ وضعیت فردا بروز مییابد .و طنز ماجرا اینجاست که در
اینجا نیز «شنواترین گوشها» از ِآن خود جریان حاکم است که البته به جزمیترین
تصدیق غلبۀ خود ،ضرورت رویداد را تصدیق میکند،
ِ شکل ممکن ،تنها به دلیل
البته بیآنکه مسئولیتش را بپذیرد .پس در یک کالم ،سوژۀ کنشگر سیاسی باید،
مسئولیت ضرورت ،از هر حسرت یا
ِ پیش و پس از انجام هر عملی ،با پذیرش
پشیمانی مبرا باشد ،در غیر این صورت این پشیمانی و حسرت به مثابۀ خورهای به
جان آگاهی و قدرت تصمیمگیریاش میافتد و نه تنها او را به تکرار آنچه
اشتباهاتش میخواند و نیز تکرار حس پشیمانی سوق میدهد ،بلکه حتی امکان
انات
سیاسی آگاهانه و موجه را از او سلب میکند و اجازه نمیدهد امک ِ
ِ کنش
ُ
درونی رخداد در نظرش رخ بنمایند.
ِ
498
فصل .8سیاست
تصمیمگیری نداشته باشند ،و حتی علیه خود ایدۀ مبارزه تصمیم بگیرند و عمل
کنند ،تا جایی که به محدودسازی یا قتل خود شخص یا اشخاص مبارز رای دهند،
باز یک مبارز نباید حق انتخاب را از آنها سلب کند ،بلکه برعکس ،حتی درآخرین
لحظه ،باید در راستای دفاع از این انتخاب مبارزه کند .دفاع از حق انتخاب بسیار
کلیدی است .پیشتر بحثی مشابه در حوزۀ متافیزیک در خصوص معنای سوژه
ً
مطرح شد .هرچند سوژه اساسا فاقد ذاتی ثابت یا ماهیتی مستقل است ،هرچند
خود برساختۀ شرایط و محیط است ،هرچند اختیارش در حقیقت نوعی توهم است
احتمالی ارگانیسم به توهم انسجام فردی بروز یافته است ،اما با این
ِ نیاز
که به دلیل ِ
همه ،ما باید از خود سوژه ،ولو با انتقادیترین موضع ،آغاز کنیم .در اینجا نیز
ً
هرچند بنا به رویکردهای جامعهگرا ،فرد صرفا محصول شرایط است ،هرچند افراد
ً
عمدتا ناآگاهاند و در نتیجه ،بر اساس جهلشان تصمیم میگیرند ،هرچند به راحتی
ً
میتوان فرد را فریب داد و حتی خود افراد نیز عمدتا تمایلی شدید و پرشور به فریب
خود مردماند ،با این همه
خوردن دارند ،هرچند نخستین دشمن هر شکلی از مبارزه ِ
نخستین لنگرگاه حق انتخاب فردی است .نه با این امید واهی و خوشخیاالنه که
ً
مثال روزی بناست ،اکثریت مردم آگاه شوند و تصمیم درست را بگیرند ،بلکه دقیقا
به این دلیل که ممکن است در بین تودۀ میلیونی ،حتی یک فرد پیدا شود که بتواند از
این حق استفاده کند و خود در برابر تمام تبلیغات و سمپاشیهای دولتی و مردمی،
بایستد ،مبارزه را انتخاب کند و زیستن و توان تخیل خویش را به نحوی موجه به آن
الیستی مورد نقد ،را
ِ اختصاص دهد .پس آزادی ،حتی در همین معنای سلبی لیبر
تحت هیچ شرایطی و به هیچ بهانهای نباید تعطیل کرد .نکته اینجاست که این آزادی
اتی ما و لیبرالیسم) ،اما
البته هدف مبارزه نیست (و این است تمایز رویکرد مبارز ِ
ً
شرط مبارزه است .اینکه توده در تصمیمگیری اشتباه میکنند ،ابدا
پایبندی به آن ِ
ً
هیچ توجیهی برای سلب این حق تصمیمگیری نیست ،بلکه اتفاقا رسالت مبارز را
دادن گوشهای واجد این حق ،مضاعف میسازد .پس هرچند
در مخاطب قرار ِ
499
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
مبارز سیاسی اصال بنا نیست آرمانهای نتیجهگرایانه و اتوپیاییای از قبیل آگاهی
جمعی آگاهانه را به مثابۀ غایت عمل خود برگزیند ،اما نسبت به
ِ همگانی و تصمیم
آنها بیاعتنا نیست .مبارز میتواند در برابر محتوای تصمیم یا خواست افراد بایستد،
اما خود حق انتخاب افراد را تحت هر شرایطی باید به رسمیت بشناسد .این تفکیک
نفی حق انتخاب خودشان را انتخاب
بسیار مهم است ،به ویژه زمانی که خود افراد ِ
وادادگی افراد و
ِ میکنند :و اینجاست که مبارز باید به نحوی پارادوکسیکال در مقابل
تفویض حق انتخابشان به یک مرجعیت بیرونی (مثال دینی ،ملی یا قانونی) بایستد
و از حفظ مستمر حق انتخاب آنها دفاع کند (یکی از نمونههای این تفویض
ً
ناموجه ،رای دادن اکثریت یک جامعه مثال پس از یک انقالب به قانونی است که
امکان رای دادن را از آنها سلب میکند) .در این معنا ،در یک نظام سیاسی،
علی رغم تمام نقدها به دموکراسی ،حفظ چهارچوب دموکراتیک و مبارزه با هر
دار
شکلی از جزماندیشی ،حتی اگر از جانب یک گروه مدعی مبارزه یا داعیه ِ
آرمانهای عظیمتر اعمال شود ،بسیار اهمیت دارد .به بیان دیگر ،یک مبارز یا
گروهی از مبارزان پیش از آنکه به نحوی ایجابی بکوشند تا چیزی را محقق کنند،
باید از درافتادن به جزماندیشی و استبداد به هر بهانهای اجتناب کنند .این نه گامی
فرعی ،بلکه یکی از گامهای اصلی مبارزه است .عمدۀ انقالبهای آرمانگرایانه
ً ً
موقت همین اصل به نظامهای مستبد بدل شدند –
ساختن ظاهرا ِ دقیقا به دلیل معلق
ِ
تا جایی که حتی حاضر شدند همان آرمانهای مورد ادعایشان را فدای حفظ نهاد و
نظام سیاسی خود بکنند .مبارزۀ سیاسی با بهاصطالح «دشمن بیرونی» (قدرت
سیاسی مستقر ،نیرویی خارجی یا حتی خود مردم) بسیار ساده است .سختترین
وجه مبارزه ،مبارزه با خود و مهار میل به جزمی شدن ،تمامیتخواهی ،استبداد و
ناموجه شدن است .بازهم تکرار میکنم (و این تکرار هرچند ماللتبار به نظر
برسد ،اما نادیده گرفتنش فاجعهبار خواهد بود) ،این وجه را نمیتوان به هیچ
بهانهای و برای هیچ دورهای (حتی یک روز و یک لحظه) به تعلیق درآورد (هرچند
500
فصل .8سیاست
بیان این خواست و انتخاب فردی ،از حیث نهادی و نوع نظام سیاسی
شیوۀ تحقق و ِ
قابل بحث و مناقشه است) .تا جایی که حتی اگر خود حیات فرد مبارز (یا جمع
مبارزان) نیز مورد تهدید و در معرض نابودی قرار گرفت ،بازهم هیچگونه توجیهی
برای تعلیق موقت شروط و اصول مبارزاتی و اجتناب از جزماندیشی و استبدادطلبی
شناسی مبارزاتی موجه میشود :یعنی از طریق
ِ وجود ندارد .این مهم از طریق غایت
اولویت خود اصل عملی بر نتیجه.
ِ
چنانچه در جای جای اثر حاضر مالحظه کردیم ،یکی از شروط اصلی موجه بودن
یک نظام تمثیالت (در اینجا یک نظام تمثیالت سیاسی :چه حاکم بر عمل سیاسی
سوژه ،چه حاکم بر نهادهای اجتماعی) اجتناب از جزمیت بود .یک نظام سیاسی
دموکراتیک (در معنای وسیع کلمه ،و مبتنی بر ارضای نیازهای جامعۀ مدنی)
همواره موضعی کمیتگرایانه در قبال ارضای نیازها میگیرد و هرچند در سطوح
باالتر (دموکراسیهای پیشرفتهتر) میکوشد تا این کمیتگرایی افراطی را ،البته نه با
گزینشی استثناها و
ِ شناسی
ِ سازی خواست ،بلکه با مالحظه و بهرسمیت
کیفی ِ
خواست پدیدارشدۀ اکثریت دارد.
ِ حاشیهها ،جبران کند ،اما همچنان چشم به
همچنین میدانیم که در سطحی دیگر خود این خواست نیز محصول نوعی
پروپاگاندای فرهنگی و سیاسی و برساختۀ نیروهای موثر است .اما خطر برای
نظامهای غیردموکراتیک ،به ویژه آنها که میکوشند از ارضای امیال تودهها فراتر
روند ،و دولت را به سطح جامعۀ مدنی فرونکاهند ،این است که از آنجا که تودهها
ً
را فریبخورنده ،سطحینگر و صرفا به دنبال ارضای امیال نازل میپندارند،
سادهترین راه را در سلب حق انتخاب آنها مییابند .این خطری بسیار بزرگ است که
ً
اتیک پیشرو و یکی از عوامل آشیل تقریبا تمام تجربههای غیردموکر ِ پاشنۀ
ِ
انحطاطشان بوده است .نکته اینجاست که چگونه میتوان بدون فروکاستن شانیت
ِ
عمل سیاسی (از عمل یک فعال سیاسی منفرد گرفته تا نهاد دولت) به ارضای میل
501
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شناختی) اکثریت ،از دچار شدن به استبداد
ِ نازل (در معنای سطوح اول و دوم غایت
سرنوشت هر فرد اجتناب کرد .به بیان دیگر ،چگونه میتوان هم از
ِ و نفی حق تعیین
حق انتخاب فردی دفاع کرد و هم به هر نتیجهای که از انتخاب افراد حاصل میشود
ً
تن نداد .اینجا دقیقا باید بین این سه مفهوم تمایز قائل شد :حق انتخاب ،شیوۀ
انتخاب و محتوای انتخاب .به بیان دیگر ،میتوان (و حتی باید) شیوه و محتوای
ً ً
انتخاب فرد یا افراد یا اکثریت را قویا به چالش کشید ،اما در عین حال قویا (حتی تا
پای جان) از حق انتخاب همان افراد دفاع کرد .دو سوی دموکراسی لیبر ِال
(دیکتاتوری اکثریت) و استبداد (حتی پیشرو و
ِ تقلیلیافته به خواست جامعۀ مدنی
دیکتاتوری اقلیت) این تمایز میان حق و محتوا را نادیده میگیرند:
ِ آرمانگرایانه:
یکی از هر دو دفاع میکند و دیگری هر دو را نفی میکند.
همان گونه که مشاهده کردیم ،داشتن حق انتخاب ،نه حقی فرعی یا اعتباری ،بلکه
ً
شرط وجودی سوژه است ،تا جایی که در برابر آن ،اتفاقا بدن فیزیکی سوژه یا حتی
اگوی فردی اموری اعتباری و فرعی قلمداد میشوند .حق انتخاب و تصمیم حتی
فراتر از ساحت حقوق و سیاست ،همانا جوهرۀ هستیشناسانۀ سوژه است .از این
ً
حق باید همواره حراست کرد .نه به این دلیل رایج لیبرالیستی که همۀ انسانها ذاتا
ً
آزادند .میدانیم که ابدا چنین نیست .اکثر قریب به اتفاق انسانها نه تنها آزاد
نیستند ،بلکه چنان به ناآزادی خو کردهاند و چنان بردۀ امیال خویشاند ،که حتی در
مخیلهشان نمیگنجد که آزادی چیست .دفاع از حق انتخاب همچنین به معنای
ابراز این امیدواری اتوپیایی نیست که روزی انسانها آزاد میشوند و اکثریت با
آگاهی یافتنش به شایستگی انتخاب دست مییابد .دستکم من نسبت به آنچه
«جامعۀ بشری» نامیده میشود بسیار بدبینتر و ناامیدتر هستم .دفاع از حق
انتخاب همگان همچنین به این معنا نیست که هر قدر هم موضع انتقادی داشته
ً
باشیم ،باید در نهایت به خواست و رای اکثریت تن بدهیم .ابدا چنین نیست و
502
فصل .8سیاست
خواست اکثریت هیچ شانیت یا ارجحیتی از حیث آنچه من «ارزش» نامیدم
ندارند .بلکه نکتۀ اصلی تنها و تنها این است که دفاع از حق انتخاب همگان،
کورسوی امید را برای امکان خلق و تحقق همان اندک سوژههای مبارزی فراهم
ً
خواهد کرد که میتوانند اتفاقا بر خالف انتخاب اکثریت ،دست به انتخاب بزنند.
انتخاب انسان ،تنها شرط فراروی از انسان است :دفاع از حق انتخاب
ِ دفاع از حق
امکان خلق سوژه
ِ ادیکال محتوای انتخابشان ،با هدف حفظ
اکثریت در عین نقد ر ِ
بیناسوژگانیت) اقلیت.
ِ (یا
در همین راستا ،همچنین الزم است اشاره شود که هرچند سوژۀ مبارز غایتی ورای
ارضای نیازهای نازل (در سطوح اول و دوم) و امیال اکثریت را میجوید ،اما در
ً ً
سطحی موجه (که بعدا توضیح داده خواهد شد و عجالتا به ارضای نیازهای بقا و
امیالی مربوط میشود که نه تنها برای حیات ضروریاند ،بلکه حتی برای تمهید
نخست خوراک ،پوشاک و مسکن؛ و ِ شرایط زیستن معنادار الزماند :مانند سطح
ًّ ً ِ
اغت
ِ ر ف و احتر است انزمی با متناسب قبول کما قابل دوم میزان کار کیفا و
سطح ِ
مطلوب جهت حراست از امکان خلق سوژههای مبارز) خود را موظف میداند تا از
شدن همین امور ،در مقام میانابزارها ،نیز حراست کند .در یک کالم ،یک
برآورده ِ
سوژۀ مبارز سیاسی ،ممکن است از تحقق عدالت و آزادی (در معنای متعارف
لیبرالیستی و سوسیالیستی) در جامعه دفاع کند و حتی جانش را بر سر آن بدهد ،در
عین حال که غایت معنابخش به زندگیاش نه آزادی و نه عدالت (در معنای
ً
متعارف) است .مثال ممکن است که یک مبارز سیاسی جانش را در مبارزه با
ً
حاکمی مستبد برای دفاع از حق انتخاب همان مردمی فدا کند که اساسا نسبت به
محتوای انتخابشان موضع انتقادی دارد .یا حتی فراتر ،ممکن است جانش را بر سر
دفاع از حق انتخاب همان مردمی فدا کند که در حال به دار آویختن اویند .در اینجا
ِ
ای نازل ،هرچند غایت نیستند ،اما میتوانند (البته به
برآوردن این خواستهای توده ِ
ِ
503
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شرط موجه شدن) به عنوان میانابزارهایی در راستای زیستن معنادار و ارزشمند ِ
ِ
نقش ایفا کنند .البته در ادامه خواهیم دید که این امر تنها به شرطی ممکن خواهد
بود که مبارز سیاسی از غلبۀ عواطف مخرب در امان بماند .تنها در این صورت
تصمیم مردم یا حاکمیت ،حتی از حق
ِ است که او در عین تسلیم نشدن به محتوای
جالد خودش در لحظۀ اعدام دفاع خواهد کرد و با افتخار بر سر آن جان
ِ انتخاب
خواهد داد.
این اصل همچنین موید دفاع از گشودگی سیاسی ،یا ایستادگی در برابر هر شکلی
از انسداد سیاسی است .مسئلۀ دفاع از گشودگی ،در سطحی ابتدایی همان دفاع از
ادی بیان و رفاه حداقلی جهت حفظ امکان مبارزه است .در این سطح مبارزۀ
آز ِ
سیاسی با بسیاری از شبهمبارزات سیاسی در جهان همسوست .اشاره شد که هدف
حامی
ِ بستر
از مبارزۀ سیاسی عدالت یا آزادی نیست .این میانابزارها تنها در مقام ِ
مبارزه عمل میکنند .اما از یک سو ،در شرایطی خود آنها میتوانند به ابزاری بر ضد
مبارزه بدل شوند؛ و از سوی دیگر ،بدون آنها نیز مبارزه هم ممکن است ،هم
ضروری :ممکن به این دلیل که شرط تحقق مبارزه بر هیچ بستر بیرونیای متکی
نیست ،بلکه خود سوژه به تنهایی میتواند در هر وضعیتی ،ولو بستهترین وضعیت،
ولو در جامعهای سرکوبشده ،ولو در فقر و بیماری ،ولو حتی در زندانی انفرادی،
مبارزه را موجه و محقق سازد و زیستش را معنا ببخشد .ضروری هم به این دلیل که
عامل ضرورتبخش مبارزه ،فارغ از مبانی موجه کنندۀ ایجابی ،مقابله با خود همین
فضای سرکوب زده است .به همین دلیل است که مبارزه در فضایی بستهتر تبلوری
بارزتر مییابد و معنادارتر است.
504
فصل .8سیاست
محدودیت آزادی بیان و اندیشه ،بلکه به معنای انسداد در بدیلسازی ،و حتی فراتر
از آن ،انسداد در قدرت تخیل جمعی است .این همان وجه مشترک امروز در
سرتاسر عالم است ،از نظامهای توتالیتر گرفته تا دموکرات ،از نظامهای مذهبی
گرفته تا سکوالر ،همه و همه ،تحت تاثیر نیهیلیسم مسدودکننده ،در راستای
محدودسازی ،همشکل سازی و سرکوب توان خالقه (چه در سطح فردی و چه در
سطح جمعی) میکوشند .این سرکوب توان خالقه و تخیل جمعی-فردی نباید
خلق بازیهای زرگری جدید پنهان شود.
پشت نقابی از کثرت آثار هنری آوانگارد یا ِ
سازی نظام تمثیالت نیز همین است .بدون این موجهسازی،
ایدۀ اصلی موجه ِ
توانهای خالقۀ بسیاری را شاهدیم که در عین توهم خلق به بازتولید همان
نظامهای غیرموجه جزمی مشغولاند .چه نبوغها و خالقیتهایی که در چهارچوب
محدودیتهای از پیش فرو بسته ،در حال اتالف نیستند!
مخربترین تجلی ّ
شر :اتالف نیروها ِ
بزرگترین آفت ناشی از انحطاط یک جامعه ،یعنی غلبۀ نظام یا نظامهای تمثیالت
عینیت آن ،اتالف نیروهای خالقۀ سوژههاست .به بیان دیگر،
ِ ناموجه بر ذهنیت و
جامعه خالقانهترین ،پویاترین و توانمندترین نیروهای ذهنی را از ابتدا به مجاریای
ً
سوق میدهد که اوال برای استمرار انحطاط و حفظ اسطورهها و تثبیت حاکمیتشان
ً
ندادن این اذهان به اسطورۀ خوشبختی و موفقیتمفید باشند ،و ثانیا ،در صورت تن ِ
ً
حاکم ،دستکم علیه آن شورشی موثر را به راه نیندازند .نظام آموزشی دقیقا برای
چنین امری طراحی شده است :شناخت بهترین استعدادها برای سرکوب کردنشان و
بودن
منحرف کردنشان از خلق رادیکال .وعدههای شغلی و عواملی از قبیل پولساز ِ
اجتماعی رشتهها خود ترفندی نامحسوس است برای شکار مستعدترین
ِ یا پرستیژ
بدنها و ذهنهای خالق با وعدۀ خوشبختی تا مبادا به سراغ خلق ایدههای
خطرناک بروند :و البته بخش اعظم این مسئولیت بر عهدۀ طرحریزی و ارزشمند
505
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
دادن «اسطورۀ موفقیت» است .تکنولوژی ،با آنچه امروز به نام ارتباط صنعت
جلوه ِ
و آموزش شهرت یافته و توجیه میشود ،وجه دیگری از این از ِآن خودسازی و به
خدمت گرفتن را محقق میسازد :سوق دادن استعدادها به سمت رشتههای فنی،
ریاضی ،فیزیک و امثالهم با امید به خلق ریاضیدانی بزرگ یا دانشمندی تراز اول،
کشاندن اذهان از مسئلۀ اصلی :نوابغ
ِ همه و همه دامی است برای به انحراف
ریاضیدان و فیزیکدانی که ممکن بود به جای اتالف زندگیشان در کشف فالن
فرمول ریاضی یا فیزیک – که البته بهظاهر گسترش مرزهای دانش را نوید میدهد،
ً ً ً
آسایی بشر یاری میرساند
اما باطنا و عمال به منافع بیارزش تکنولوژی و احیانا تن ِ
– به مسئلۀ اصلی (معنای زندگی و مواجهه با مسئلۀ حقیقی) فکر کنند ،اگر حتی
ً
برندۀ جایزۀ نوبل و فیدز هم شوند ،از حیثارزششناختی عمدتا در حال اتالف
شعار فریبکارانۀ
توان خالقهشاناند .تالشها برای ارتباط علوم انسانی با صنعت ،و ِ
ً
دست
ِ از های بلعیدن پسماندۀ خالقیتها و توان
ِ کاربردیسازی ،دقیقا با هدف
نظام آموزشی گریخته عمل میکند .البته انواع دیگری از این اتالف را در تمام
گوشهوکنارهای تاریخ ،در حتی بزرگترین و عظیمترین آثار معماری و هنری میتوان
مشاهده کرد.
برای مثال کلیسای بزرگ واتیکان را به یاد بیاورید .هر فردی در بدو ورود به صحن
این کلیسا ،مسحور و مجذوب عظمت بنای آن ،مسحور شکوه معماری و
بخشهای مختلف آن ،مسحور تاثیرگذاری مجسمههای غولآسای آن و مسحور
زیبایی نقاشیهای متعدد در تمام گوشهوکنارهای آن میشود که با نام بزرگترین
ِ
نقاشان و مجسمهسازان و معماران تاریخ پیوند خورده است .میتوان از منظر
سبکهای هنری یا خالقیتهای به کار رفته در این آثار ساعتها و ساعتها سخن
ً
گفت ،اما واقعا در برابر این پرسش که «این همه ،برای چه؟» چه میتوان گفت ،جز
«اتالف عظیم ترین نیروهای خالقۀ بشری به پای شکوهمندسازی یک نظام
ِ اینکه
506
فصل .8سیاست
تمثیالت غیرموجه و جزمی و تمامیتخواه» .محتوای تمام آثار به یکی از
تخیلی کودکانهای در خصوص مریم
ِ غیرموجهترین نظامهای تمثیالت دینی و قصه
شدن
باکره و تولد و مسیح و بهشت و جهنم و آدم و حوا و به ویژه به صلیب کشیده ِ
پسر خدا اشاره دارند .این همه تخیل و توان و نقاشی و معماری مجسمهسازی به
یکباره در پیشگاه یک قصۀ کودکانه در یک نظام تمثیالت جزمی و ناموجه به هدر
هنر برای هنر ،هنر با
هنر غیرمتعهدِ ،
میروند .اینجاست که باید هشیار بود که ِ
غایت لذت و زیبایی ،فریبمان ندهد .مبارزۀ راستین علیه وضعیت شکلدهندۀ
نظامهای تمثیالت غیرموجه مبارزه با همین قسم اتالف توانهای بشری است ،حال
هر قدر هم که این آثار باشکوه ،زیبا و خالقانه باشند ،تنها و تنها به عظیمتر ساختن
و باشکوه ساختن ّ
«شر» ،یعنی سیطرۀ یک نظام تمثیالت غیرموجه سرکوبگر ،یاری
ِ
رساندهاند .برای اینکه انصاف را در این خصوص رعایت کنم ،باید به نمونهای
سکوالر نیز اشاره کنم:
اگر فرد اندکی از همان کلیسای باشکوه واتیکان فاصله بگیرد ،و به کلوسئوم باستانی
پای بگذارد ،چه میبیند؟ عظمتی از ستونها و نماها و سنگها و ظرافتها که
میتوان ساعتها و ساعتها دربارۀ ابعاد مختلف آن داد سخن داد .اما برای چه؟
ً
احتماال اینجا بزرگترین قتلگاه تاریخ است که در مساحتی چنین اندک
متمدن ُرم به لتوپار کردن یکدیگر
ِ مردمان
ِ چشمان
ِ پیش
چندصدهزار تن در ِ
(لذت اعمال خشونت) بر اساسِ توده وحشیانۀ نیاز ارضای مشغول بودهاند با هدف
یک نظام تمثیالت غیرموجه و جزمی .میتوان حتی به نمونهای مدرنتر اشاره کرد.
خیابان ویا
ِ اگر از همان کلوسئوم کمی به سمت شمال غرب حرکت کنیم ،در میانۀ
ُ
تبلیغاتی مدها ِدل کورسو ،به ناگاه خود را در چنگال فروشگاهها ،برندها و تابلوهای
ِ ُ
گرفتار خواهیم یافت .این حجم عظیم از کثرت فرمها و رنگها و درخشش نورها و
ویترینهای لباس (انواع کفشها ،پالتوها ،شلوارها ،پیراهنها ،کالهها ،دستبندها و
507
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
غیره) شگفتانگیز است .بازهم میتوان دهها هنرمند را گرد آورد که ساعتها و
ساعتها دربارۀ عظمت و خالقیت و زیبایی این محصوالت سخن بگویند .اما
ً
بازهم واقعا در برابر این پاسخ که «این همه ،برای چه؟» چه میتوان گفت ،جز
اینکه برای ارضای «ظاهربینانهترین شکل خودنمایی»؟ آیا در این خصوص هم
«اتالف عظیمترین نیروهای خالقۀ
ِ نمیتوان گفت که این همه چیزی نیست جز
واه
بشری به پای شکوهمندسازی یک نظام تمثیالت غیرموجه و جزمی و تمامیتخ ِ
مصرفگرا»؟ این اتالف که در ابتدا ژستی بهظاهر آزادانه و انتخابی به خود
میگرفت ،در گام بعدی به نوعی تعرض بدل میشود .تعرضهای ایدئولوژیک در
ً
تابلوهای خیابانی و فضای شهری مثال در یک نظام استبدادزدۀ دینی ،به مراتب
ضعیفتر و نازلتر و کماثرتر از تعرضهای ایدئولوژیک در تابلوهای خیابانی و
سکوالر سرمایهدارانۀ مصرفگراست .همانگونه که اشاره
ِ فضای شهری یک نظام
شد ،البته یک نظام تمثیالت سودمحور سرمایهدارانۀ مصرفگرا ،هیچ تفاوت
ماهویای با یک «دین» همراه با تمام کارکردها و شاخصههایش ،فریبها و
شناختی ناموجه و جزمیاش ،و در
ِ وعدههایش ،تهدیدها و امیدهایش ،نظام ارزش
نهایت ،خشونت عریان یا پنهانش ندارد .اگر چشمها را بگشاییم ،این تعرض
ً
وجهی کامال اجباری و تحمیلی به خود میگیرد .شما نمیتوانید شهر (در اینجا
ً
مثال ُرم صرفا نمونه ای است از تمام شهرهای بزرگ جهان ،از لندن گرفته تا ِ
بصری این دست
ِ آمیز
ِ خشونت تجربۀ بدون ار توکیو) تا گرفته شانگهای از نیویورک،
تابلوهای تبلیغاتی و فروشگاه ها تجربه کنید .حتی فراتر ،در اکثر قریب به اتفاق
فرودگاه های بزرگ جهان ،پس از دریافت کارت پرواز و عبور از گیت بازرسی،
مسیر اصلی حرکت به سوی گیت سوار شدن ،فقط و فقط از میان فروشگاههای
دست دیگری وجود ندارد ،شما به اجبار
مشهور به فریشاپ میگذرد .هیچ ر ِاه د ِم ِ
مجبور میشوید این فوران پرزرقو برق اودکلنها و کفشها و محصوالت
508
فصل .8سیاست
الکترونیکی را تجربه کنید تا به گیت سوار شدن برسید .اگر این نوعی تجاوز
سازمانیافتۀ ایدئولوژیک نیست پس چیست؟
ً
سرکوبگری بدیهی
ِ مبارزه در راستای گشودگی فضا ،دقیقا مبارزه علیه همین تجاوز و
جلوهدادهشده و اتالف نیروها و مصادرۀ فریبکارانۀ امکانات خالقانه به نفع استمرار
ِ
آلترناتیو موجه برای آن و حفظ وضع موجود با
ِ دادن هر گونه
انسداد ،ممتنع نشان ِ
تمام اقمار و ارکان آن ،از فرهنگ گرفته تا اقتصاد ،از اخالق گرفته تا سیاست ،از
علم نوکر تکنولوژی
نظامهای دینی گرفته تا نظامهای ضددینی و غیردینی ،و از ً ِ
نوکر مصرف ،و در یک کالم ،مبارزه در راستای اوال افشای فریب نهفته
هنر ِگرفته تا ِ
پوشالی تمام نظامهای تمثیالت غیرموجه و
ِ قطعیت تمامیتخواهانه و بداهت
ِ پشت
ِ
ً
رهاسازی این نیروهای خالقۀ بشری و
ِ باز ایر ب نوین های بدیل خلق ثانیا و جزمی،
خلق امکانهایی تازه برای سوق یافتنشان به سوی موجهسازی و غنابخشی به
نظامهای تمثیالت تازه در راستای زیستن معنادار و ارزشمند است.
ِ
همچنین در اینجا الزم است نکتهای دربارۀ «ماندن یا رفتن» مبارز مطرح کنم.
ِ
روشن است که این نظام از هیچ رویکرد ناسیونالیستیای دفاع نمیکند .اما این
بدان معنا نیست که مبارز بیوطن است .البته مبارز حق دارد هرکجا که خواست
برود و بزید و مبارزه کند .اما اجازه دهید پرسش را از این سو مطرح کنم :یک مبارز
با چه توجیهی میتواند یک وضعیت سیاسی-جغرافیایی را ترک کند؟ تنها با این
توجیه که در فالن وضعیت مبارزه ناممکن است .اما نکته اینجاست که مبارزه در هر
وضعیتی ممکن است؛ و چه بسا در وضعیتهای پرتنشتر ،مبارزه معنادارتر،
موجهتر و موثرتر است .مبارزی که مدعی است به دلیل شرایط بسیار دشوار سیاسی
یا اقتصادی کشورش را ترک میگوید تا در جای دیگر به زیستش معنا ببخشد ،مانند
پزشکی است که شهرش را به بهانه شیوع بیماری یا افزایش بیماران ترک میگوید!
509
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بخشیدن یک جا به جاهای دیگر نیست (مبارز باید تا جایی
ِ مسئله بر سر اولویت
که میتواند سفر کند و امکانات زیست و جهانش را گسترش دهد) ،مسئله بر سر
فرارهای فرافکنانه و توجیهات بیاساس است .مبارز کسی است که میماند و با
زیستنش و تصمیماتش مبارزه میکند و با خود میگوید« :این وضعیت توست .آن
را بپذیر .هیچ قدرتی در جهان نمیتواند زیستن معنادارت را ،یعنی آگاهی ،آمادگی
ِ
و آزادی ات را از تو سلب کند ،حتی اگر در تامین مایحتاج اولیهات در مضیقهای،
حتی اگر مردم یا حکومت فشار بیشتری را بر تو وارد میسازند ،حتی اگر در زندانی،
امکان زیستن معنادار و
ِ بازهم هیچکدام توجیهی برای فرار نیست ،چراکه هیچکدام
ِ
مبارزه را از تو سلب نکردهاند و چه بسا به همین دلیل ،ماندنت را موجهتر و به
زندگی و مبارزهات معنای مضاعف بخشیدهاند» .و تاریخ معاصر خود ما ُپر است
از سرگذشت مبارز ِان جان بر کفی که با توجیه حفظ جانشان از کشور گریختند تا
جایی دیگر مبارزاتی جدیتر را رقم بزنند ،اما اکنون از آنها جز ذهنها و بدنهایی
توان غنابخشی و آلترناتیوسازی ،چیزی باقی نمانده است و بیاثر ،فاقد خالقیت و ِ
هرچند حیات بیولوژیکشان را حفظ کردهاند اما مبارزه را بهکلی وانهادهاند :یا با
زدن رقتانگیز در همان اوهام
تقلیل دغدغههایشان به زیست روزمره ،یا با درجا ِ
خوشخیاالنهشان از مبارزات سیاسی به مثابۀ خاطرات نوستالژیک .با تمام این
اوصاف ،یک مبارز خود باید تصمیم بگیرد که کجا مبارزهاش معنادار است و چه
توان خالقه و متعهدانهاش بهینه است .و البته هر فرد
بستری برای عینیتبخشی به ِ
نیز حق دارد که انتخاب کند که مبارز – در معنای مد نظر این متن – باشد یا نباشد.
آوری اجتناب از اتوپیا اندیشی ِ اصل سوم مبارزۀ سیاسی :تاب
در اوایل این فصل بحثی را به نقد ایدۀ اتوپیا اختصاص دادیم .اکنون – پس از تاکید
بر پذیرش مسئولیت ضرورت و حق انتخاب هر سوژۀ بالقوه – به پشتوانۀ آن بحث
می توانیم نتایج آن را به یک اصل تبدیل کنیم .اجتناب از اتوپیااندیشی در عمل
510
فصل .8سیاست
سیاسی ،بسیار دشوار است و از همین رو باید آن را به کمک توجیه نظری و
تمرینات عملی تاب آورد .در یک کالم ،عمل سیاسی نباید نه برای توجیه نظری و نه
برای ایجاد انگیزۀ عملی به ایدۀ اتوپیا متوسل شود .در این معنا ،سوژۀ سیاسی
نگران نتیجۀ عملش نیست .او در نتیجۀ عمل سیاسیاش چه از جامعه یا نهادهای
مستقر پاداش بگیرد چه مجازات شود ،حتی اندکی در عزمش برای معنادار و
ارزشمدار زیستن خللی وارد نمیسازد .آنگاه که او به عمل دست میزند ،تمام
بودن زیستنش است ،نه بودن خود عمل و ارزشمند ِ توانش معطوف به موجه ِ
معطوف به نتایج و دستاوردها و پاداشها و مجازاتها .در این معنا او همواره در
آستانۀ نیستی ایستاده است و بدین طریق خود نیهیلیسم را خلع سالح میکند .هر
دلمشغول زیستن اکنونش
ِ کس بخواهد میتواند نگران فردایش باشد ،اما یک مبارز
ِ
است ،هرچند نه اکنونی بیواسطه ،بلکه اکنونی برساخته از مواجهۀ گذشتهنگرانه از
منظر آیندۀ بصیرتمندانه پیشگوییشده .در این معنا عمل سیاسی باید هر لحظه
ِ
خودموجه باشد و از آفت پشیمانی مصون باشد.
چنین موضعی فاصلۀ بحرانساز میان هدف و وسیله را از میان برمیدارد .فاصلۀ
هدف و وسیله ،همواره عذری برای هرگونه تخطی و خیانت فراهم میآورد .نکته
اینجاست که هیچ عمل (یا وسیلۀ) ناموجهی را نمیتوان با ارجاع به یک غایت
(خیر) توجیه کرد .در این معنا هدف وسیله را توجیه نمیکند ،چراکه تجربه نشان
داده است ،وسیلۀ توجیهشده حتی خود هدف را نیز مصادره و منحرف میکند.
مانند نظامهای سیاسیای که برای تحقق آرمان آزادی و عدالت به عرصه آمدند ،اما
اولویت حفظ خودشان قربانی کردند .حتی
ِ بعدها همان آزادی و عدالت را به پای
در سطحی فراتر ،میتوان به پرسش «آیا هدف میتواند وسیله را توجیه کند؟»
سیاسی خود عمل خود وسیله ،یعنی
اینگونه پاسخ داد :تنها هدفی موجه است که ِ
ِ ِ ِ
کنونی ،باشد.
511
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
با وسایل «ناموجه» نمی توان عمل «موجه» انجام داد .این امر همچنین بدین
معناست که در مبارزۀ سیاسی ،هر عملی برآمده از خشم ،نفرت ،عشق ،کینه و
هدف این حمالت یا نتایجشان
فریب باید به چالش کشیده شود :حتی اگر نتیجه یا ِ
موجه جلوه داده شود .چراکه این مبارزه یا به دلیل سوءاستعمال از وسایل شکست
پیروزی ظاهری نیز،
ِ خواهد خورد و به ضد خویش بدل خواهد شد ،یا در صورت
چون نمیتواند عناصر پیشبرندهاش را از ذاتش جدا کند ،همان خشم ،نفرت،
عشق ،شیفتگی ،کینه و فریب را در بطن مبارزه و نتایجش حفظ و بازتولید خواهد
ً
بودن سوژه
کرد .غلبۀ این عواطف دقیقا به این دلیل ناموجه است که هم علیه آگاه ِ
بند واکنشهای عاطفی میکشاند و در نتیجه ،علیه
عمل میکند ،هم رفتار او را به ِ
آزادی عمل میکند.
512
فصل .8سیاست
انقیاد عواطف و امیال درمیآورند .باز هم باید تکرار کنم که مسئله عمل بر ضد
عواطف ،یا بدل ساختن انسان به سوژهای بیعاطفه و بیاحساس نیست (که نه تنها
ممکن نیست ،بلکه موجه هم نیست) ،بلکه مسئله ایستادگی در برابر غلبۀ عواطف
و انقیاد سوژه و از دست رفتن آزادی و آگاهی اوست .مسئله این است که اگر
عاطفهای هم سر برآورد ،سوژه بتواند به سرعت آن را مشاهده کند و بدین طریق
عرفی
آگاهی و آزادی را حفظ کند .در نتیجه ،نقد غلبۀ خشم و نفرت ،نه در معنای ِ
تن ندادن به عواطف منفی و در عوض ،پناه بردن به عواطف مثبت ،بلکه نقد غلبۀ
ساز هر شکلی از عاطفه است :غلبۀ عشق به همان اندازه مخرب و ناموجه منفعل ِ
است که غلبۀ نفرت (و مگر نه اینکه در حکومتهای فاشیستی ،بسیاری از
ً
شیفتگی
ِ حکومتی ناموجه و کینتوزانه عمال نیروی خود را از عشق و
ِ خشونتهای
تودهوار به شخص حاکم اخذ میکردند) .اینجا نیز باید مرزی تازه کشید ،نه میان
عشق و نفرت ،بلکه میان غلبۀ عشق-نفرت و مقاومت مبارز در برابر این غلبه یافتن
با حراست از آزادی و آگاهی .البته بحثی که میتوان به عنوان مکمل به این مطلب
افزود ،رابطۀ درونی و همدستی پنهان خود عشق و نفرت ،و تبادل آنها به یکدیگر
است .همچنین شاید به ذهن مخاطبان این پرسش برسد که «مگر نه اینکه عشق و
نفرت و خشم دارای نیروهای عظیمی هستند ،پس چرا این نیروها را در راستای
اهداف خودمان کانالیزه نکنیم؟» این عذر و بهانهای است که از سوی عمدۀ فعاالن
سیاسی ،دینی ،فرهنگی و حتی هنری مطرح میشود .آنها کوشیدهاند این نیروهای
مجاری مدنظر خودشان هدایت کنند .نکته اما اینجاست که
ِ عاطفی عظیم را درون
ِ
خود این نحوۀ هدایت عواطف عملی ناموجه و ضدسوژه است .نباید فراموش کرد
آرمان «توجیه هدف توسط وسیله» که به خود اجازه میدهد برای تحقق هدف از
که ِ
هر وسیله ای (ولو مبتنی بر حماقت یا فریب یا تحریک عواطف) استفاده کند ،این
ً ً
ادی او
ساختن سوژه دقیقا ضد آز ِ حقیقت را نادیده میگیرد که اوال به وسیله بدل
ِ ً
عمل میکند ،حاال هدف غایی هر چه میخواهد باشد .ثانیا وسیله در تحقق هدف
513
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
صرفا وسیله نیست ،بلکه چیزی از خود را درون هدف جای میدهد .به بیان دیگر،
اگر به بهانۀ تحقق یک هدف واال به دروغ یا فریب به عنوان وسیله توسل بجوییم،
این فریب در بطن تحقق هدف نیز خود را بازتولید خواهد کرد .این امر در خصوص
عواطفی از قبیل عشق و نفرت و خشم به مراتب بارزتر است .آنگاه که فرد عملی را
به واسطۀ غلبۀ عواطف انجام می دهد ،این عواطف پس از انجام آن عمل از بین
نمیروند یا محو نمیشوند ،بلکه در خود عمل ،در نتیجۀ آن ،در بطن نیروهای
نفرت
منتج از آن ،باقی میمانند .به همین معنا ،در مبارزۀ سیاسی چیزی به نام ِ
موجه یا خشم موجه یا عشق موجه وجود ندارد .البته میتوان از خشونت موجه
سخن گفت ،به این شرط که به جای تکیه بر نفرت و خشم ،بر آگاهی ،آمادگی و
قاطعیت سوژه در یک نظام تمثیالت موجه مبتنی باشد .در این خصوص ذکر
توضیحی ضروری است.
ً ً
اشاره شد که نقد مداخلۀ خشم ،نفرت و کینه لزوما و منطقا به معنای اجتناب از
خشونت نیست .خشونت در شرایطی (بهویژه در شرایط مقاومت یا دفاع) موجه
است و حتی ممکن است یگانه شیوۀ تحقق مبارزه باشد .حتی اگر رویکرد
خشونت سریع و
ِ خشونتپرهیز را نیز مالک قرار دهیم ،میتوان نشان داد که ِاعمال
قاطع و مشخص در برخی مقاطع از میزان بیشتری از خشونت مستمر جلوگیری
خشونت جاری چه میگوید؟ آیا
ِ میکند .از سوی دیگر ،خشونتپرهیز در مقابل
مسئولیت آن را خواهد پذیرفت؟ پس یک
ِ اگر او نتواند آن خشونت را متوقف کند،
فعال سیاسی ،حتی اگر دست به ترور موجه میزند ،عملش باید مشفقانه باشد .این
ً
سازی عمل بر اساس یک نظام تفکیک صرفا نیتگرایانه نیست ،بلکه به موجه ِ
تمثیالت موجه ارجاع دارد .و آیا کاری از این دشوارتر وجود دارد که یک فعال
سیاسی در نهایت همدلی و شفقت ،به قاطعانهترین شکل برخورد کند؟ این مهم
فقط به شرطی محقق میشود که سه شرط آگاهی ،آمادگی و قاطعیت همزمان
514
فصل .8سیاست
حاضر باشند .مانند پزشک متعهدی که هرچند درد بیمار را میبیند کارد را فرو
میبرد یا قاضیای که علیرغم استیصال مجرم و درک شرایط او ،مشفقانه و
همدالنه ،با هدف دفاع از جامعه ،حکم اشد مجازات را صادر میکند .عمل
سیاسی رادیکال شدتمند منافاتی با همدلی و فهم متقابل و حتی شفقت ندارد .شاید
نازی تاثرناپذیر در کورههای
بعد از مطالعۀ این عبارات ،به ناگاه تصویر یک افسر ِ
ً
آدمسوزی ،یا تصویر قاتلی که باطنا معتقد است سوژهها را برای نجات خودشان به
قتل میرسانده ،یا تصویر شکنجهگر بیرحمی که با وضو و در کمال آرامش مومنانه
به سراغ زندانیان میرود ،به ذهن مخاطب متبادر شود .البته اصل نگرانی ،اگر بتواند
رحم منفعالنه فاصلهگذاری کند ،قابل دفاع است .اما
با پروپاگاندای ضدخشونت و ِ
اینکه به چه دالیلی مبارز مدنظر این نظام به موارد فوق بدل نخواهد شد ،نه در این
سازی ایده و عمل حتیالمقدور ترسیم شده
دیگر موجه ِ
بخش ،بلکه در بخشهای ِ
است .همچنین باید اشاره کرد این قاعده که هیچ نفرت ،کینه یا خشمی نباید انگیزۀ
ً
عمل سیاسی باشد یا حتی با عمل سیاسی همراه باشد ،صرفا شعاری توخالی یا
اندرزی اخالقی نیست .درک دقیق مفهوم «دشمن» (در ادامه بخشی را به معنای آن
اختصاص خواهیم داد) ،به ما نشان خواهد داد که چگونه نه موعظههای پوچ
ً
آگاهی سوژه است که میتواند شفقت را به جای نفرت بنشاند .اوال
ِ اخالقی ،بلکه
به این دلیل که هدف نه نابودی «این» به نفع «آن» ،بلکه معنابخشی و ارزشبخشی
به زیستن است :در گام نخست ،زیستن خود سوژه ،در گام دوم زیستن
ِ ِ
بیناسوژگانیت همپروبلماتیک سوژه ،و در گام سوم زیستن همۀ موجوداتی که
ِ
ِ
قابلیت سوژه شدن دارند .در واقع همان فرد یا نهادی که دشمن فرض میشود ،خود
قربانی و محصول همان وضعیتی است که سوژه نیز هم محصول آن است و هم در
ً
حال مبارزه با آن .و در نتیجه ،ثانیا به این دلیل که خشم ،کینه یا نفرت خطاب به
یک ابژه ،همواره سلسلۀ علیومعلولی برسازندۀ آن را نادیده میگیرد و به واسطۀ
تنبلی فکری و میل به ارضای زودرس ،عواطف را به یک جزء یا حلقه
ناهشیاری و ِ
515
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اکم میل را تخلیه میکند .این همان سلسلهای است که
از زنجیره تقلیل میدهد و تر ِ
همۀ چیزهای دیگر را ،حتی خود سوژۀ مبارز راَ ،
موجب ساخته است .نفرت از ابژۀ
مشخص نمونهای بسیار ویژه است که الزم است اندکی بیشتر بدان پرداخته شود.
بخش
اشاره شد که نفرت ناشی از نوعی جهل است :جهل نسبت به عوامل ضرورت ِ
عمل یک فرد .چه ابژۀ نفرت یک رهبر سیاسی دور از دسترس باشد ،چه حتی یک
بنیانگذار مرحوم ،چه یک رقیب سیاسی ،پلیس یا بازجوی ملموس .آگاهی
ِ
بودن خود ابژۀ نفرت را .برخالف تبلیغات
ضرورت را آشکار میسازد و قربانی ِ
رایج ،نفرت یگانه موتور محرکۀ عمل سیاسی نیست .میتوان علیه یک فرد عمل
کرد ،نه به مثابۀ یک فرد ،نه با تکیه بر خشم و نفرت ،بلکه به مثابۀ یک نیروی
مقتضی بالذات ،و چه بسا مشفقانه .آنگاه که در اوج عمل سیاسی ،نگاهت به آن
کس یا جریانی که دشمن میپنداری از سر شفقت باشد ،عمل سیاسیات تازه شاید
امکان رادیکال ،راستین و آگاهانه بودن داشته باشد .تازه شاید بعدها با رشد آگاهی
علت برسازندۀ تو و دشمنت
دریابی که حتی در میانۀ نبرد میتوانی درک کنی که ِ
یکی است .این تو را از نبرد بازنمیدارد ،اما تو را از عواطف کور و جهل مصون
میدارد.
آمد تاریخ فعالیت سیاسی است .متداولترین واکنش این موضع البته خالف ِ
انسان ها در عرصۀ سیاسی ،ابراز عشق و نفرت به افراد است .این عشق و نفرت به
رف افر ِاد تکیهزده بر قلههای قدرت میشود .باالترین تمرکز چنین عواطفی، َ
ویژه ص ِ
ً
عمدتا معطوف به باالترین راس هرم قدرت میشود :حاکم .حاکم در نوسانی است
میان عشق و نفرت .در زمانۀ اوج سرمایۀ اجتماعی ،حاکم محبوب و معشوق
تودهها و منفور اقلیت ا ست و در زمانۀ افزایش شکاف حاکمیت و ملت ،حاکم به
اقلیت وفادارش بدل میشود .این
محبوب ِ
ِ شخصیتی منفور از سوی همان تودهها و
516
فصل .8سیاست
امر ربط چندانی به نوع حکومت ندارد :از حکومت دموکراتیک گرفته تا پادشاهی،
قدرتمندترین شخص کشور ،چه شاه باشد چه رئیسجمهور ،البته با درجات
مختلف ،ابژۀ عشق و نفرت تودههاست.
ً ً
اما سوال این است که مگر فرد واقعا چیست؟ آیا فرد واقعا قدرتی دارد؟ آیا فرد
ً
ارادهای دارد؟ آیا فرد اصال در سیاست وجود دارد؟ همانگونه که در تعریف و تبیین
خود سوژه روشن شد ،در حقیقت ،فرد خود محصول وضعیت ،نهاد و طبقهای
است که از آن برخاسته و بر اساس آن عمل میکند .فرد توهم نیست ،فرد وجود
چندوجهی فعالی نسبت داد که فرد تجلی آن
ِ نهاد
دارد ،اما منشاء عمل فرد را باید به ِ
است .به همین دلیل هگل فردیت را «دقیقهای صوری از عمل به طور کلی» معرفی
میکند .حال جماعتی که عشق و نفرت را به فرد ،به خود فرد (چه در قالب حاکم،
چه در قالب دشمن این حاکم) معطوف میکنند و آرزوی مرگ یا طول عمر برای او
ِ ً
دارند ،دقیقا گرفتار شدیدترین شکل سطحینگری هستند .آنها تصور میکنند این
فرد است که تصمیم میگیرد و عمل میکند .آنها ماهیت عمل را به صورت ظاهری
تقلیل داده اند ،گویی ماهیت طول یک خط را به یک نقطۀ بیامتداد .مبارز سیاسی
حتی اگر علیه یک فرد هم دست به عمل میزند ،نه از سر خشم و نفرت
رهگاه
تقلیل گرایانه ،بلکه به واسطۀ آن است که یک فرد را آگاهانه به عنوان نماد یا گ ِ
گرو از
ایی موجه آنها ،و در نتیجه تغییر وضعیت ،در ِ نیروهایی میداند که بازآر ِ
دررفتگی) اوست.
ِ محوریت انداختن (یا نوعی از جا
ً
در تجربۀ تاریخی ما جالب اینجاست که همانها (البته احتماال نه همان افراد ،بلکه
همان سطحینگریای که افراد مصادیقش هستند) که زمانی با نفرتی بیسابقه
شدن وطن را تنها منوط
مرگ حاکم را میکردند و آن را جار میزدند (و وطن ِ
آرزوی ِ
به کفن شدن او میدانستند) ،اکنون سالها پس از مرگ همان حاکم ،بر روحش
517
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مرگ طرف مقابلی را دارند که زمانی شیفتهوار در حال
رحمت میفرستند و آرزوی ِ
پرستشاش در آسمانها بودند .این تکرار تاریخ ،که ناشی از همان «فقدان تجربۀ
سیاسی» است ،اکنون وجهی همزمان کمیک-تراژیک یافته است .نگاه عمیقتر ،از
یک سو ،در پس افراد ،نیروها را تشخیص میدهد و عرصۀ سیاست را نبرد نهادها و
نیروها میداند ،و از سوی دیگر ،از تسلیم شدن در برابر عواطفی همچون عشق و
نفرت اجتناب میکند .با این مقدمات اکنون میتوان به بحث از «دشمن»
پرداخت.
دشمنشناسی
یکی از واژههای کلیدی و پرکاربرد در ادبیات سیاسی «دشمن» است .اینکه دشمن
ساز «من» دارد .به طور کلی یک عامل (اعم از
کیست ،بستگی به مرزهای هویت ِ
فرد یا مجموعه افرادی که خود را ذیل یک هویت مشترک قومی ،زبانی ،نژادی،
دینی ،طبقاتی ،نهادی و غیره جای میدهند) ،هر نیرویی (اعم از فرد یا مجموعه
خواست خود بداند ،دشمن میپندارد .طبیعی است
ِ افرادی که )...را که مانع تحقق
که این عامل برای تحقق خواست خود ،در مقابل دشمن میایستد و میکوشد تا
دشمن را تضعیف و عملش را خنثی سازد .این نقطۀ آغاز نبردها ،جنگها و تنشها
بین افراد یا جوامع است .این تضعیف و خنثیسازی ممکن است به مقاومت،
ّ
سرکوب ،حذف یا سایر روشهای مقابله منتهی شود .از حیث تبیین علی متعارف
ً
نیز میتوان ادعا کرد که «دشمن» عمدتا عاملی است که علیه علل موجبۀ تحقق
میل من (یا ما) عمل میکند .به ویژه اینکه به دلیل محدودیت منابع بقا یا لذت (یا
ِ
ذاتی میل من یا دیگران)، خواهی بیانتهای حتی در زمان وفور منابع،به دلیل زیاده
ِ ِ ِ
همواره نبردی بر سر منابع در جریان بوده است :دشمن حاصل این نبرد است .اما
در ادبیات سیاسی ،داللتهای این اصطالح محدودتر میشود .به بیان دیگر ،من
بخش قابل توجهی از نیروهای مانع تحقق خواستم را دشمن نمیدانم :مانند
518
فصل .8سیاست
نیروهای طبیعی .برای مثال ،من میخواهم پرواز کنم ،اما به دلیل گرانش نمیتوانم
چنین کنم ،اما آیا من «گرانش» را دشمن خود میدانم؟ اما اگر من توان پرواز داشته
باشم و کسی پایم را محکم نگه داشته باشد تا نتوانم بپرم ،ممکن است او را دشمن
خود بدانم و سعی کنم نیروی منعکنندهاش را به نحوی خنثی کنم .این مرز
کجاست؟ آیا میتوان گفت من عوامل طبیعی را دشمن نمیپندارم حال آنکه عوامل
انسانی را دشمن می پندارم؟ در مورد حیوانات چه؟ آیا آنگاه که خرسی وحشی در
میانۀ جنگل به من حمله میکند ،او را «دشمن» نمیپندارم؟ همچنین تا چه حد
ً
دشمنی را تعمیم میدهم؟ اگر مثال همسایهام به من آسیبی برساند ،صرفا «او» را
دشمن فرض میکنم یا کل خانوادهاش را؟ یا اگر همقوم یا همدین من نباشد ،آیا کل
آن قوم یا دین را دشمن خواهم پنداشت؟ عالوه بر این ،تا چه سطحی این دشمنی را
ً
بسط میدهم؟ فرض کنید ،سنگی به سرم اصابت کند .قاعدتا من این سنگ را
دشمن نمیدانم ،بلکه آن کس که آن را پرتاب کرده دشمن میپندارم .اگر به جای
فرد پرتاب کننده ،مثال عاملی طبیعی ،مانند باد ،علت اصابت سنگ به سر من
ِ
باشد ،آیا بازهم عامل را دشمن میپندارم؟ به نظر میرسد من عواملی را دشمن
ً
می پندارم که به آنها اراده یا تصمیم نسبت میدهم .مثال یک حیوان ممکن است
دشمن باشد ،اما مثال رودخانۀ خروشانی که در حال مستغرق ساختن من است،
دشمن محسوب نمیشود.
دشمنی
ِ پس آنچه باعث میشود فرد یا گروهی را دشمن بنامم ،فهم نوعی احساس
ً
ارادی است .برای مثال ،نزد کودکان شاهد هستیم که آنها حتی زمانی که مثال
پایشان به لبۀ میز میخورد ،ممکن است نسبت به میز واکنش نشان دهند و لگد یا
دشنامی حوالهاش بکنند یا حتی بخواهند آن را مجازات کنند .علت این امر نیز با
منطق فوق منطبق است .کودکان به دلیل رویکرد آنیمیسیتیای که در قبال جهان
دارند ،تمایل دارند به واسطۀ نوعی همذاتپنداری به همۀ موجودات اراده و به همۀ
519
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
رفتارها نیتی نسبت دهند .این امر البته در سنین باالتر نیز به اشکال دیگری به چشم
میخورد که مبتنی بر نظام تمثیالتی است که فرد دانسته یا نادانسته بدان باور دارد.
اما به هر حال ،ما تمایل داریم که عاملی را دشمن بنامیم که به اعمالش علیه
خودمان اراده و تصمیم نسبت دهیم .همچنین تمایل داریم به این رفتار نوعی «حس
دشمنی» نسبت دهیم .رفتاری که با حس دشمنی انجام میشود ،از نظر ما
دشمنانهتر و شایستۀ واکنشی شدیدتر از رفتاری است که بدون حس دشمنی انجام
میشود .به همین دلیل است که در زبان فارسی ،برای مثال در فرهنگ سخن،
نخستین تعریف برای واژۀ «دشمن» چنین است« :آنکه نسبت به کسی یا چیزی
حس مخالفت ،بدخواهی و کینتوزی دارد» .1مثال اگر کسی در میانۀ یک اختالف
شلوغی
ِ پایش را روی پایمان بگذارد ،این رفتار را دشمنانه میدانیم ،اما اگر در میانۀ
یک وسیلۀ نقلیۀ عمومی فردی سهلانگارانه ،دقیقا به همان شکل ،پایش را روی
پایمان بگذارد ،هرچند دردش را حس میکنیم و شاید واکنشی هم نشان بدهیم ،اما
آن رفتار را دشمنانه نمیدانیم .بحث «عذرخواهی» نیز شاهدی است بر همین
مدعا .اگر رفتار فردی آزارمان داده باشد ،میان اینکه او پس از آن رفتار از ما
ً
عذرخواهی کند یا نکند ،تفاوت بسیاری وجود دارد .میتوان این مباحث را عمدتا
روانشناسی فردی و اجتماعی ادامه داد ،اما تا آنجا که به بحث حاضر
ِ در حوزۀ
بازمیگردد دو خصلت اصلی دشمنی را میتوان چنین دانست .1 :ارادهمندی و
قصدمندی عامل؛ و .2انگیزۀ خصمانۀ عمل .از سوی دیگر ،در مورد خود ما،
دشمنی همواره با نوعی احساس عاطفی منفی (خصم ،کینه ،نفرت و غیره) همراه
است .هرقدر که ما به دوستان و عزیزانمان بیشتر عشق میورزیم ،از دشمنانمان
بیشتر متنفر هستیم.
520
فصل .8سیاست
اکنون و پس از طرح اجمالی مسئله میتوانیم موضع انتقادی خود را بیان کنیم.
ً
میخواهم نشان دهم که اوال ،هر دو خصلت فوق الذکر (انگیزه و اراده) را میتوان
ً
به چالش کشید و ثانیا ،استفاده از خود مفهوم «دشمنی» در هر معنایی که داشته
باشد ،همواره با نوعی ناآگاهی درآمیخته است و در نتیجه ،هنگامی که در سیاست
سیاسی غیرموجه است .در فصل اخالق ،مثالی
ِ نمود مییابد ،نشانهای برای عمل
از یک گروگانگیری فرضی به دست دادیم که در اینجا نیز قابل استناد است .هرچند
میدانیم که یک عامل بیرونی (برای مثال یک پلیس) ممکن است مانع تحقق
ً
خواست ما بشود (مثال اجازه ندهد از جایی عبور کنیم) ،هرچند به او اراده نسبت
عاملیت
ِ میدهیم ،اما او را تا حدی «مامور و معذور» میدانیم و دستکم بخشی از
کلیت حاکمیت یا خود قانون
او را به نیروهای موجبه و فرادست ،مانند نهاد امنیتیِ ،
نسبت میدهیم .در اینجا میتوان به نوعی شاخصۀ آگاهی دست یافت .هرچه فرد
فرد آگاهتر
علل قریبتر را دشمن بپندارد در سطح نازلتری از آگاهی قرار داردِ .
هرچند ممکن است (و چه بسا باید) در مقابل همان علت قریب واکنش نشان
دهد ،اما دیدرسش را گسترش میدهد تا در هر لحظه علل بعیدتر را مشاهده کند.
در مثال گروگان گیر نیز اتفاقی مشابه روی داد .در ابتدا به دلیل ناآگاهی ،نسبت به
فرد سیلیزننده نفرت شکل گرفت ،بعد با رشد آگاهی این نفرت به فرد گروگانگیر
انتقال یافت و الی آخر .اما در اینجا ذکر دو نکتۀ اساسی الزم است:
نخست اینکه ،هر قدر هم که آگاهی افزایش یابد ،باز هم نمیتواند به یک علت
اولیۀ قطعی برسد که آن را دشمن بپندارد .در نتیجه ،همۀ موجودات در ممانعتشان
از تحقق میل من مامورند و معذور .و در این معنا ،شاید اگر اصرار بر دشمنتراشی
داشته باشیم ،در نهایت بتوانیم کل جهان را دشمن بپنداریم .این امر در ادبیات ما
نیز به کرات مورد تصدیق قرار گرفته است که دشمن اصلی را چرخ گردون یا فلک یا
دست تقدیر و غیره معرفی کردهاند («نشد حریف فلک چون به دشمنی صایب»).
521
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
در نتیجه ،اگر علیت را بپذیریم ،تمام موجودات در رفتار و اعمالشان تحت سیطرۀ
علل و نیروهایی بیرونیاند که آنها را مجبور به انجام اعمالشان میکند و در نتیجه،
همان گونه که در فصل اخالق اشاره شد ،ابراز هیچ نفرتی ،و در اینجا دشمنیای،
نسبت به هیچ فرد یا مجموعهای از افراد موجه نیست.
دوم اینکه ،اگر بخواهیم حتی بازهم گامی فراتر برداریم ،باید خاطرنشان کنیم که
کل اصطالح مذکور بر همان برداشت متعارف و یکجانبه از علیت استوار بود که
پیشتر مورد نقد قرار دادیم .آنچه ما در فصل هستیشناسی به عنوان «علیت
علت برسازنده و
رادیکال» مطرح کردیم ،گامی فراتر برداشت .بر این اساس ،نه تنها ِ
بیرون آن است ،بلکه با علت موجبۀ خود ما و
ِ موجبۀ رفتار آنچه دشمن مینامیم،
علیت
علیت راستینِ ،
خواست ما نیز یکی است .همانگونه که اشاره شد ،تنها ِ
ِ حتی
علت کل است و در نتیجه ،من و آنچه دشمنِ که است کل این است. ایانهر کلگ
ً
معلول یک علت واحد فراگیر و
ِ میدانم ،دقیقا در همین لحظۀ دشمنی ،هر دو
فرزندان یک پدرند .در نتیجه ،اگر آگاهی بدان معناست که من احساس (نفرت یا
دشمنی) را به علت بعیدتر نسبت بدهم ،پس مواجهۀ آگاهانۀ سوژۀ مبارز این است
که هم عامل ممانعتکننده از تحقق خواستش ،هم عامل محقق کنندۀ خواستش ،و
ِ ِ
هم خود خواستش را برآمده از علتی مشترک و در نتیجه ،موضوع احساسی مشترک
قرار دهد .آیا به این معنی عشق و نفرت ،دوستی و دشمنی ،بیمعنا نخواهند شد؟
البته! اما آیا این بدان معناست که پس من در مقابل هیچ عامل بازدارندهای مقاومت
ِ
و مقابله نکنم؟
انتقادی که بالفاصله در ذهن مخاطب نقش میبندد ،این است که رویکرد فوق ما
را به سوی نوعی پذیرش مطلق و انفعال سوق میدهد .اما پس چگونه میتوان این
سخنان را در اثری طرح کرد که عنوان «مبارزه» را بر پیشانی خود دارد؟ مگر مبارزه،
522
فصل .8سیاست
فرونشاندن نفرت و خشم
ِ همواره مبارزه با دشمن نیست؟ پذیرش ضرورت جهان و
جزء سلسلۀ علت تامۀ)
قریب (آخرین ِ
ِ علیه ابژههای مورد مواجهه و علل جزئی
رنجها یا دردهایمان ،شاید از حیث نظری و بر اساس اصل علیت موجه باشد ،اما
نتیجهای جز انفعال به دنبال نخواهد داشت؛ و مگر نه اینکه در طول تاریخ
مطلق همه چیز و آرمان «بیتفاوتی»موضع پذیرش ِ رویکردهای متعددی از همین
ِ
دفاع کردهاند و هرگونه مداخلۀ سیاسی را نفی کردهاند و از قضا ،به استمرار استبداد
و سرکوب دامن زدند؟
ً
درک این نکته بسیار مهم است که رویکرد حاضر تالش میکند تا قویا فاصلۀ
انتقادی خود را با رویکردهای عافیتطلبانه و منفعالنۀ فوق حفظ کند .اما این
موضع انتقادی تنها با ابراز موضع و بیان ادعا موجه نمیشود .باید نشان داد که
چگونه میتوان بر این تناقض فائق آمد؟ چگونه میتوان در عین پذیرش مسئولیت
مشترک برسازندۀ «من» و آنچه ُدش«من» میخوانم،
ِ علت
ضرورت ،در عین درک ِ
در عین مقاومت آگاهانه در برابر غلبۀ عواطف ،از مبارزه سخن گفت و حتی آن را به
هدف زیستن موجه معرفی کرد؟
مثابۀ ِ
ِ
اینجا الزم است به مباحث مطرح در فصل نخست دربارۀ معنای مبارزه بازگردیم.
یعنی باید مفهوم «مبارزه» را از ُصلبیتی که بدان دچار است ،بیرون بکشیم و احیا
کنیم .برداشت متعارف و پرسابقه از مبارزه واجد این شاخصههاست .1 :تحریک
غایت دگرآئین
عواطف مخرب علیه دشمن؛ .2مبارزه در مقام وسیله برای رسیدن ِ
ِ
ِ
پیروزی؛ .3تعیین دشمن مشخص و جزئی برای ضربه زدن (در مبارزۀ فردی نقاط
ِ
مشخصی از بدن حریف ،مانند سر؛ در مبارزۀ جمعی ،افراد خاص و موثری از
دشمن ،مانند حاکم)؛ . 4ضربه زدن به دشمن به هر قیمتی ،چه با فریب و چه با
رساندن اتوریتۀ
ِ بیاخالقی (توجیه وسیله با هدف پیروزی)؛ .5به حد اعال
523
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
درآوردن انتقاد در
ِ پذیری کامل یا به تعلیق
غیرانتقادی در لحظۀ نبرد (قاعدۀ «اطاعت ِ
میانۀ نبرد»)؛ . 6تاکید بر اختالفات به جای توافقات در لحظۀ نبرد .هر آنچه تاکنون
مبارزه خوانده می شده ،دارای برخی یا تمام این صفات بوده است .این رویکرد را
میتوان از دستورالعملهای حکمرانی تا آثار مکتوب حماسی نیز مشاهده کرد .در
ً
اینجا به عنوان نمونه به کتابی اشاره میکنم که در عین کهن بودنش (تقریبا 2500
سال پیش) ،همچنان در تمام این دوران ،بر هر شکلی از معنای جنگ ،نبرد و مبارزه
حاکم بوده است :هنر رزم اثر سون جو .تمام 6شاخصۀ فوق در این کتاب بیان شده
برانگیخت» 1 است .برای مثال« ،برای کشتن دشمن ،باید خشم سپاه خودی را
(شاخصۀ « .)1در جنگ بگذارید هدف اصلیتان پیروزی باشد نه مبارزات
طوالنی»( 2شاخصۀ « .)2قانون اخالق ،مردم را در هماهنگی کامل با رهبر قرار
کنند»3 میدهد ،به گونهای که از جان گذشته و بدون ترس از خطرات ،از او پیروی
(شاخصۀ « .)5مردان ارزشمندی که تنزل رتبه یافتهاند ،مجرمانی که محکومیتی را
حرص طال دارند ... ،و بوقلمون
ِ از سر گذرانده باشند ،و نیز سوگلیهای حرمسرا که
صفتان بیتعهدی که هم از توبره میخورند و هم از آخور ،باید محرمانه به این گونه
کنیم» 4
جذب منافع خود
ِ صاحبمنصبان نزدیک شویم و با هدایای مادی ،آنها را
(شاخصۀ « .) 4سربازان خود را با عمل مواجه کن و هرگز نگذار از طرحهای تو
باخبر باشند»(5شاخصۀ [« .)4فرمانده] باید بتواند افسران و سربازانش را با
گزارشهای کذب و ظاهرسازی ،سردرگم کند و آنها را در بیخبری کامل نگه
1سون جو ( ،)1389هنر رزم ،ترجمۀ نادر سعیدی ،تهران :قطره ،ص .25
2همان.
3همان ،ص .19
4همان ص .96
5همان ،ص .86
524
فصل .8سیاست
ً
دارد»( 1شاخصۀ « .)4اگر ما مهاجم باشیم ،بهتر است حملۀ خود را مستقیما
کنیم» ( 2شاخصۀ « .)3تمام جنگها مبتنی بر حیلهاند»3 معطوف به خود حکمران
(شاخصۀ .)4
مطالعۀ این اثر موثر و ارزشمند از این حیث مهم است که نشان میدهد چه
رویکردی بر مبارزه در طول 25قرن اخیر حاکم بوده است .این امر در خصوص
تمام طرفهای درگیر صدق میکند .میدانیم که این اثر ،همزمان هم در ارتش
امریکا تدریس میشده و هم بسیاری از افسران ویتکنگ در جنگ ویتنام آن را از
حفظ بودند .هم مدیران ارشد تجاری ،هم نظامیان ،هم سیاستمداران و هم حتی
برخی رهبران دینی از این کتاب استفاده و به آن استناد کردهاند .نمونۀ مذکور برای ما
ً
از این حیث مهم است که میتوانیم نشان دهیم که مراد ما از مبارزه دقیقا «چه
نیست» .یعنی همان رویکردی به مبارزه که تاکنون غلبه داشته است ،مبتنی بر
تحریک عواطف ،جهل به علل برسازندۀ وضعیت ،تعیین هدف مشخصی برای
تسلیم دشمن ،و توجیه هر حرکتی بر اساس این هدف ،و به ویژه
ِ پیروزی با حذف یا
تعیین دشمنی مشخص و در دسترس.
ً
در اینجا ما با مبارزهای طرفیم بدون دشمن .آن هم به این دلیل که اوال ،آنچه بناست
مبارزۀ راستین علیه آن صورت بگیرد نه یک عامل مشخص و جزئی ،بلکه کل
خود «من» را هم دربرمیگیرد و ُ
وضعیتی است که نه تنها «د ِش من» بلکه حتی ِ
ً
برمیسازد .ثانیا ،مبارزۀ راستین این آگاهی را وانمینهد که همین وضعیتی که علیه
آن ایستاده است ،همان وضعیتی است که خود این ایستادن را ممکن کرده و حتی
525
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ضرورت بخشیده است .پس اینجا در دو سطح ،انقالبی در مفهوم مبارزه صورت
گرفته است .یکی اینکه مبارزه علیه یک کل فراگیر و دربردارنده است ،نه یک جزء
ِ
مشخص؛ و دیگری ،اینکه حتی در همین سطح کلی نیز ،کل نه تنها موضوع مبارزه،
بلکه همچنین موضع مبارزه است .میدانم که در وهلۀ اول ،این سخنان مهمالتی
ِ
انتزاعی و بیمعنا به نظر میرسد و با تمام این توضیحات ،سخنان فوق برای اکثر
مخاطبان در ابتدا ،و حتی شاید در نهایت ،غیرقابل قبول یا نادرست به نظر
معانی
ِ زیستی مخاطبان به
ِ اعتیاد ذهنی ،روانی و
ِ میرسند .دلیل این امر بیش از همه
متعارف و مالوف از مبارزه ،دشمن ،پیروزی و فعالیت سیاسی است .آنها عادت به
منطق دوحدی دارند ،دشمنشان باید مشخص و دارای فردیت و جزئیت باشند،
تکلیفشان باید روشن باشد ،دستشان برای انجام عمل تا جای ممکن باز باشد،
وعدۀ پیروزی در ذهن داشته باشند و مبارزه را فقط با آن هدف تاب آورند ،و
پشت خاکریز بگذارند وهمچنین عادت دارند همواره «خود» (و خودیها) را ِ
همواره دشمنان را ،یعنی مخالفان را ،مورد حمله قرار دهند و از خود ،یعنی از نظام
تمثیالت جزمی و غیرموجه خود ،صیانت کنند .اینجا ذکر چند نکته الزم است.
ً
اوال ،شاید این پرسش به ذهن متبادر شود که از ابتدای کتاب تاکنون ،به نظر
میرسد که خود این اثر نیز با نوعی دشمن -اگر نه فرد ،بلکه یک نظام تمثیالت
غیرموجه -در حال مبارزه است .البته که هدف مبارز موجهسازی و غنابخشی به
بندی
یک نظام تمثیالت غیرموجه است ،اما از همان ابتدای کتاب ،در همان عنوان ِ
آن این نکته لحاظ شده است که مبارزه ،نه تنها «با» یک وضعیت است ،بلکه در
عین حال مبارزه «در» آن وضعیت است :نیهیلیسم .پروبلماتیک اثر حاضر،
همانگونه ک ه در مقدمه تبیین شد ،مبارزه با نیهلیسم است ،اما در عین حال نباید
فرام وش کرد که موضعی بیرون از خود نیهیلیسم برای این مبارزه وجود ندارد .حتی
امکان این مبارزه است .پیش از این دوران،
ِ شرط
فراتر از آن ،خود تحقق نیهیلیسم ِ
526
فصل .8سیاست
ً
ما به واسطۀ باورهایمان اصال هنوز وارد این سطح از مبارزه نشده بودیم .این
ً
رویکرد ابدا نوستالژیک نیست ،بلکه پیش از آنکه نیهیلیسم را هدف حمله قرار
دهد ،آن را قدر میداند و ورای تمام باورهایی مینشاند که بر فریبهایی استوار
بوده اند که نیهیلسم نتیجۀ برمال شدنشان بود .اما تازه اکنون این امکان ایجاد شده
هدف
فریب خود نیهیلیسم برمال شود .پس در یک کالم ،نیهیلیسم ،نه تنها ِ
است که ِ
شرط امکان مبارزه است.
مبارزه ،بلکه بستر و موضع مبارزه و حتی ِ
ً
ثانیا ،خود نیهیلیسم نیز نه یک فرد یا یک موضع ،بلکه یک امر کلی ،یک وضعیت
تمدنی است که همۀ ما ،خوب یا بد ،راضی یا ناراضی ،فعال یا منفعل ،مدعی
باورمندی یا بیباوری ،در آن زندگی میکنیم .پس مبارزه علیه نیهیلیسم مبارزۀ ما
علیه کل وضعیتی است که خودمان را نیز در بر گرفته و در نتیجه مبارزه با کلیتی
واجد توامان من و جز من (شامل تمام دوستان و دشمنان فرضی ،یا به طور کلی هر
دیگریای) است .حال پرسش این است اگر همزمان من و دیگری ،یعنی «کل
وضعیت» هدف مبارزه است ،پس مبارز باید به چه تکیه کند یا به بیان دقیقتر
خود
خود وضعیت .در واقع این ِ «موضع مبارزه چیست»؟ پاسخ این استِ :
علیت
ِ با توان می هم ار امر این وضعیت است که علیه خودش عمل میکند.
درون خود علیه خود عمل
ِ رادیکال فوقالذکر نیز سازگار دانست :یک وضعیت
می کند؛ و هم با رقص پالستیک مبارز روی پایگاهها (چوبهای) متزلزل و
نامطمئن.
ً
ثالثا ،حال این رویکرد کلگرای افراطی چه ربطی به سوژه دارد؟ اگر بناست خود
کل در حرکتی جبری و علی و ضروری علیه خود عمل کند و تاریخ را به پیش ببرد،
دیگر چه جایگاهی برای سوژۀ منفرد و موهوم و نقطهوار باقی میماند؟ هرچند
ً
قاعدتا باید در فصل هستیشناسی به این پرسش پاسخ داده میشد ،اما اکنون و به
527
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
واسطۀ مواجهه با جهات مختلف و مسائل مبارزۀ سیاسی است که مسئله وضوح
شدتمند شدتزای این مبارزه
ِ بیشتری یافته است :سوژه ،هر سوژه ،میتواند محمل
ِ
باشد .اینجاست که مفهوم معنای زندگی یا ارزش زیستن مطرح میشود .تا پیش از
ً
این اصال بحث «زندگی» مطرح نیست .جهان در مقام مکانیسم (یا دینامیسم ،یا
تغییر درونزاست .اما
حتی در جامعترین برداشت ،ارگانیسم) در حال حرکت و ِ
پروبلماتیک اثر حاضر بر آن مبتنی است ،معنادار و ارزشمدار
ِ چنانکه دیدیم ،آنچه
بودن زیستن سوژه است .اگر سخن از جامعه یا بیناسوژگانیت نیز میشود ،این ِ
ِ
بیناسوژگانیت هرچند در سطحی کلیتر برسازندۀ سوژه است ،اما در سطح دیگر از
ضرورت علی کور مکانیکی
ِ سوبژکتیویتۀ تکین تغذیه میکند و بدون آن به اعماق
سقوط خواهد کرد .در فصل هستیشناسی در خصوص معنای سوژه و کارکردش
سخن گفتیم ،اما تا جایی که به بحث حاضر مربوط میشود ،این مبارزه ،در وهلۀ
نخست مبارزۀ سوژه است .هر مبارزۀ جمعیای نیز در این سطح ،مبتنی بر مبارزۀ
سوژه است .اینجا نوعی کلگرایی بناست با رادیکالترین شکل فردیتگرایی پیوند
ِ
بخورد و درون ایدهای واحد بازآرایی شود.
ً
رابعا ،سوژۀ مبارز آگاه است که از یک سو ،در رابطهای دوگانه با وضعیت خویش
است (برآمده از نیهیلیسم در مقابل نیهیلسیم) و از سوی دیگر ،در رابطهای دوگانه با
خود خویش است ( سوژه در مقام پایگاه مبارزه علیه بیرون از سوژه ،و سوژه در مقام ِ
تنش
ِ به تنش این خود اینجا ). دادهیش پ وضعیت
ِ خود تجلی
ِ مقام در مبارزه هدف
ِ
درونی زیستن بدل می شود و آن را معنادار و جهتمند ،و در نتیجه واجد امکان ِ
ارزشگذاری ،میکند .در غیر اینصورت جبر مکانیکی کور هر شکلی از ارزش و
معنا را با خود خواهد برد و خواهد شست .این نکته ،کورسویی تازه است برای
آنکس که استیصال نیهیلیستی را تجربه کرده است.
528
فصل .8سیاست
ً
هدف مبارزه
خامسا ،بازهم باید تکرار کنیم که وقتی از کل وضیعت تمدنی به عنوان ِ
نام میبریم ،باز هم نباید به دام پسماندههای تصور ارتجاعی از مبارزه بیفتیم
ً ً
(آنگونه که مثال آنارشیستها میافتند) .مبارزه با وضعیت ،صرفا منفی و نفیکننده
یا منفجرکنندۀ وضعیت نیست ،بلکه وجهی ،به همان میزان ،ایجابی نیز دارد که به
معنای بازآرایی وضعیت است .درک شایستۀ این بازآرایی میتواند به ما در کنترل
علیه اجزاء و افراد یاری رساند .در حقیقت بنا نیست افراد یا اجزا
عواطف ناآگاهانه ِ
ایی وضعیت نقشی موجه ایفا
(همان دشمنان) حذف شوند ،بلکه بناست در بازآر ِ
هدف مبارزه ،نابود شود – چرا که در صورت
کنند .همچنین بنا نیست ،من ،به عنوان ِ
نابودی من کل مبارزه ملغی خواهد شد و با نفی سوبژکتیویته باز هم به درون همان
ِ
ایی وضعیتی که سوژه را
آپیرون کور علی فروخواهیم غلطید – بلکه بناست با بازآر ِ
ِ
آگاهی من را ،امکانم برای دستیابی به نظام
ِ (یعنی من را ،تخیل من را ،آزادی من را،
تمثیالت موجه را ،و در یک کالم معنا و ارزش زیستن من را) مسدود ساخته« ،من»
در سطحی دیگر حفظ و احیا شود.
ً
سادسا ،تمام نکات فوق یک وجه از مبارزه را نادیده گرفتهاند و به نحوی بیان
شدهاند که گویی مبارزه بناست وضعیتی را تغییر دهد و به وضعیتی مطلوب
(پیروزی) برساند و آنگاه سوژه را رستگار سازد .این تصور ،تنها در صورتی به ما
دست میدهد که از یک سو ،هنوز تبعات نیهیلیسم را بهتمامی تصدیق نکرده باشیم
و از سوی دیگر ،همچنان رویکردی غایتگرایانه (در معنای اتوپیاگرا یا دستکم
هدفی بیرونی) برای مبارزه قایل باشیم .با توجه به نقدها در فصل غایتشناسی،
میدانیم که چنین تصوری موجه نیست .مبارزه بنا نیست به هدفی بیرونی ،وضعیتی
مطلوب یا حتی پیروزی (در معنای متعارف) دست یابد .مسئله بر سر تحقق مبارزۀ
موجه است :مبارزه در مقام زیستن .در حقیقت ،مبارزۀ موجه اگر هدفی داشته
مستمر
ِ باشد ،نه رسیدن به وضعیتی مطلوب یا آرمانی ،بلکه استمر ِار (یعنی تجربۀ
529
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آنات) خود مبارزۀ موجه بدون دچار شدن به جزمیت ،خودفریبی ناآگاهانه ،تن
ِ
سپردن غیرمسئوالنه به عواطف و سایر خصائص نظام تمثیالت ناموجه است .تنها
ِ
در این صورت است که میتوان زیستن معنادار و ارزشمند و موجه را تجربه کرد.
ِ
«جهت» مبارزه است .مبارز راستین ،در عین حال که به نتیجه
ِ این نه «غایت» ،بلکه
نیت خود را نیز با آگاهی خالص نگاه میدارد و میکوشد تا تمام
بیاعتنا نیست و ِ
توانش را به کار برد تا بر طبق وظیفۀ مبارزاتیاش عمل کند ،اما به همان دالیلی که
پیش تر تبیین شد ،نه نتیجه را و نه نیت را و نه وظیفه را مالک قرار نمیدهد ،بلکه با
قاطعیت خود ،در مبارزهای مستمر میزید،
ِ حفظ و ارتقای آگاهی ،آمادگی و
مرعوب
ِ نکه آبی باشد، عمرش پایان انرنگ آنکه بیآنکه نگران فردایش باشد ،بی
متغیر نتیجهگرای مردم و فرهنگ مستقر باشد .مبارز
ِ ارزیابیهای همواره موقت و
ایی نیروهای وضعیت و در
راستین فقط باید مبارز باشد ،این خود منجر به بازآر ِ
تحقق زیست موجه خواهد بود.
ِ نتیجه،
ً
سابعا ،تازه با ذکر مقدمات فوق میتوان به مبارزۀ سیاسی انضمامی نزدیکتر شد.
روشن است که هر عملی ،هر چند کل وضعیت را هدف میگیرد ،اما از طریق
ایی کلی ،از
جزئی وضعیت فعلیت مییابد .نخستین گام برای هر بازآر ِ
ِ تجلیات
تغییر نفی و اثباتهای معطوف به چینش اجزاء آغاز میشود .در نتیجه ،اکنون
می توان از مبارزه در مقام فعالیت سیاسی سخن گفت .پس یک مبارز سیاسی ،با
آگاهی از موارد فوق ،در پنج سطح دست به عمل میزند :سه سطح منفی (امکان
گذاری مصادرهکننده با
ِ برقراری همراهی استراتژیک در عین حفظ فاصله
فعالیتهای سیاسی موجود) و دو سطح ایجابی.
530
فصل .8سیاست
دیگر باشد ،به ویژه عملی که در راستای استبداد سیاسی (ایستادگی
کردن آزادی بیان ،حتی برای نظامهای
ابر بستن فضا ،محدود ِ در بر ِ
کردن سبک زندگی و تالش برای ِ محدود موجه، غیر تمثیالت
صوری به هر بهانهای).
ِ سازی
همشکل ِ
.2در سطح دوم ،مقتضیات زندگی :علیه هر عملی که در راستای
کاهش آگاهی ،توان سوژهسازی و خلق امکان مبارزه از طریق
ابر کار بیش از حد ،حداقل دستمزد
بهرهکشی باشد (ایستادگی در بر ِ
فقیرسازی جامعه ،بدل ساختن افراد
ِ ناکافی ،ابژهسازی و انقیاد افراد،
ِ
(موجودات مستعد سوژه شدن) به ابژه و وسیله برای ارضای امیال
برآوردن مقتضیات
ِ فرد ،طبقه یا نهادی خاص ،عدم ایجاد شرایط
زیستی برای همگان ،چه به نام سرمایه داری چه به نام سوسیالیسم)
.3در سطح سوم ،آگاهی :علیه هر عملی که در راستای فریب
صنعت
ِ اجتماعی و فرهنگی باشد (افشاگری و ایستادگی در برابر
فرهنگ ،تبلیغات رسانهای فریبکارانه ،خلق اولویتبندیهای
کاذب ،جا زدن یک نظام تمثیالت ناموجه به مثابۀ یگانه حقیقت
موجود ،پیشبرد روشهای تحمیق تودهای و تهییج عواطف برای رشد
مثلث فریبندۀ مصرفگرایی ،ایدئولوژیگرایی و معنویتگرایی)
ِ
ایجابی خلق شیوههای نوین ارتباط جمعی ،ورای ِ .4سطح
ایی
ِ ر گکل و الیستیر لیب ایی
ِ ر فردگ از اعم موجود: آلترناتیوهای
دولتگرا .خلق نوع نوینی از مبارزۀ بیناسوژگانی به کمک ایجاد
شرایط برای شکوفایی تخیل نقاد با هدف خلق بدیلهای تازه:
پروبلماتیک ممکن.
ِ احضار و استقبال از تخیل سوژههای هم
531
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بیناسوژگانیت
ِ شدن خود (فرد یا
.5هشیاری و عمل قاطع علیه بدل ِ
همپروبلماتیک) به نظام تمثیالت ناموجه و جزمی .و ِاعمال تمام
سیاسی خود.
ِ سطوح انتقادی سهگانۀ نخست ،علیه موضع
ِ
ً
ثامنا ،در اینجا الزم است ،مانند مواجهه با لذت در فصل اخالق ،نسبت به
دستاوردهای مطلوب یک عمل سیاسی نیز موضعگیری کنیم .تن ندادن به
اتوپیااندیشی و عدم تکیه (چه از حیث غایتشناختی و چه از حیث انگیزشی) بر
ً
تحقق یک آرمان ،ابدا به معنای ضدیت با دستاورد و موفقیت نیست .همانگونه که
در کنش اخالقی ،خوشیهای احتمالی میتوانند پاداشهای دلگرمکننده و
تسهیلکنندۀ زیست اخالقی باشند ،در اینجا نیز دستاوردهای سیاسی و شادی
حاصل از آنها نیز پاداش دلگرمکننده و تسهیلکنندۀ کنش سیاسی است .موفقیت در
ً
قدرت مستبد و جزمی ،موفقیت در برمال ساختن ِ مثال کاستن از میزان اقتدار
فریبهای یک نظام تمثیالت غیرموجه و ضدمبارزاتی ،موفقیت در ارتقای کیفی و
بیناسوژگانی مبارزان آگاه و آماده ،همه و همه شادیآفریناند .مسئله این
ِ کمی بدنۀ
ِ
است که این شادی نباید انگیزۀ مبارزۀ سیاسی باشد (که در غیر این صورت به
خود آگاهی و آمادگی
سرخوردگی دچار شود) ،چراکه انگیزۀ عمل سیاسی از بطن ِ
در لحظۀ عمل حاصل میشود و فاصلهای با خود عمل ندارد ،اما با این همه،
موفقیت در تعمیم و گسترش مبارزه و زیستن معنادار و ارزشمند در سیاره ،نوعی
ِ
شادی بیغرض ،خلق میکند که نه تنها مغتنم است ،بلکه حتی فراتر
ِ شادی موجه،
بستر حمایتکننده از زیستن معنادار یاری رساند .مشکل
از آن ،میتواند به ایجاد ِ
از آنجا آغاز میشود که این شادی به نحوی غیرانتقادی هدف عمل سیاسی قرار
شادی فردای پیروزی دلخوش کردهاند. میگیرد ،مانند رویکردهای سیاسیای که به
ً ِ ً ً
اما شادی موجه دقیقا همان شادیای است که اوال صرفا حاصل انجام خود عمل
ً
سیاسی موجه است و ثانیا به واسطۀ غلبۀ این شادی ،مبارز دچار جزماندیشی
532
فصل .8سیاست
ً
غیرانتقادی نمیشود ،بلکه مانند شادی حاصل از منش اخالقی ،دقیقا در همان
لحظۀ شادی ،آگاهی انتقادی خود را نسبت به آن حفظ میکند و به ذات ناپایدار و
شادی اندیشیدهای که تحت نظارۀ آگاهی
ِ ماهیت اتکاناپذیر آن «توجه» دارد .چنین
است ،نه تنها مذموم نیست ،بلکه مغتنم است ،البته به این شرط که آمادگی برای
شادی
ِ هزینه دادن را تضعیف نکند (یعنی به حرص منجر نشود) :مبارز در اوج
حاصل از دستاوردش ،آماده است که همه چیز را از دست بدهد.
استراتژیهای ضدمصادره
اگر پلیس کتابی را منتشر کند با این عنوان که «چگونه یک دزد را بشناسیم؟» و آن را
در اختیار مردم قرار دهد تا به واسطۀ افزایش آگاهی مردم دزدیها کاهش پیدا کنند،
ً
ممکن است عمال به افزایش دزدیها بیانجامد .آن هم به این دلیل ساده که
جدیترین ،و در واقع ،پیگیرترین مخاطبان این کتاب خود دزدان خواهند بود .در
سطحی دیگر میتوان نشان داد که چرا ،علیرغم هیاهو و ادعاهای جریانات چپ
در جهان ،دقیقترین و جدیترین خوانندگان سرمایۀ مارکس اقتصاددانهای بورژوا
بودهاند .این خطر برای هر متنی وجود دارد که از سوی افرادی که متن را دشمن
میپندارند مطالعه و حتی در سطحی دیگر ،مصادره شود .برای نظام حاضر ،به ویژه
ً
بخش اخالق و تمرینات آن ،نیز ممکن است چنین پیش آید و مثال یک حکومت
استبدادی ،با تحریف و ُمثلهکردن متن ،از آن برای آرام و راضی نگه داشتن مردم
(برای مثال ،برای زندانی پیش از اعدام برخی اوقات کالسهای آرامش و
ریلکسیشن برگزار میشود) یا برای کشف تکنیکهای مقابله با مبارزان استفاده کند.
اما آیا به این بهانه نباید نوشت؟ آیا باید به شیوههای چریکی ،که از حیث روش
نظر اغیار) دارد ،جزوات مخفی
ریشه در سنتهای عرفانی (پنهان ساختن اسرار از ِ
را تولید کرد و در دسترس عدۀ معدودی قرار داد (هرچند میدانیم که خوانندۀ اصلی
آن جزوات هم سازمانهای امنیتی بودهاند)؟ در یک کالم ،آیا باید برای اجتناب از
533
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
سوءاستفاده جلوی استفاده را هم گرفت؟ ابدا .مسئله این است که متن (روش) باید
دزدگیر خود را در درون خود داشته باشد .باید تا آنجا که میتواند در درون خود
سازی
مکانیسمهای ضدمصادره و سوءاستعمال را کار بگذارد .این امر نه با مخفی ِ
عامدانه ،بلکه با آشکارسازی رادیکال محقق میشود .متن باید همواره بکوشد تا
خود را آشکار سازد .و هر گروه یا عقیدهای که حول این متن ایجاد میشود،
هیچگونه مخفیکاریای نباید پیشه کند.
534
فصل .8سیاست
مضاعف مییابد .چرا که نظامی اقتصادی-فرهنگی بر کل جهان حاکم است که با
همدستی مردم سیاره (واپسین انسانها) به بهینهترین و کارامدترین و البته
ِ
وحشیانهترین شکل ممکن نظامی مصادرهکننده و بلعنده است :بدل ساختن همه
ُّ ُ
ندگی آنها و هم برای رضایت مردم از در اختیار
ندکردن بر ِ
ِ چیز به کاال ،هم برای ک
داشتنشان ،تحریف کردنشان و مصرف کردنشان .دوم اینکه ،این متن ،همانگونه که
بارها اشاره شده ،ابتدا فرد تکین را هدف قرار داده است و اگر بناست اجتماعی را
هم مخاطب قرار دهد ،از رهگذر بیناسوژگانیت فردی است .در این معنا سوژه هر
چند محصول فرهنگ است ،اما می تواند همزمان در برابر آن (حتی علیه آن ،یعنی
علیه خود) بایستد .سوم اینکه ،به دلیل اجتناب از رویکرد نتیجهگرا در معنابخشی و
ارزش گذاری در نظام حاضر ،خود مسئلۀ مصادره ،و در یک کالم ،سرنوشت یک
ایده ،اهمیت چندانی برای طراح آن یا باورمندان آن ندارد .مسئله زیستن ّ
تورخی
ِ ِ
انتظار نتیجهگرایانهای.
ِ سوژه است :بیهیچ
535
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
طاقتفرساتر از هزینههایی که دولت بر روشنفکران تحمیل میکند» .1مبارز باید
برای این هزینه ها آماده باشد و ترس به دل راه ندهد ،در غیر این صورت از تصمیم و
عمل قاطعانه عاجز خواهد بود .این هزینهها از زندان ،شکنجه ،پروندهسازی و
اجتماعی از سوی حکومت ،تا برچسبها و پروندهسازی از سوی
ِ محدودیتهای
مخالفان حکومت ،تا تمسخر و تحقیر و دشنامهای حسادتآمیز یا کینتوزانه و
کردن
اشتیاق وحشیانۀ توده برای نظاره ِ
ِ اتهامات دروغین از سوی خود مردم – بهویژه
شدن مبارز – را در برمیگیرد (حتی ممکن است این هر
فروپاشی و سقوط و بیآبرو ِ
بازی هر سهشان را بر هم زده
سه ،همدستانه علیه وی دست به عمل بزنند ،چراکه ِ
دادن جانش،
ِ دست از باشد، است) .پس از یک سو ،مبارز باید آمادۀ از دست دادن
اموالش ،عزیزانش ،و مهمتر از همه آبرو و اعتبارش؛ و از سوی دیگر ،در عین حال
که باید بکوشد حتیاالمکان و البته بدون تخطی از اصولش ،هزینهها را کاهش
دهد ،اما نباید مواجههای نوستالژیک یا عاطفی با هزینههایش داشته باشد .اما
مسئلۀ بسیار مهمی که در اینجا مطرح میشود ،انگیزۀ این هزینه دادن است.
روشن است که یک فعال سیاسی برای هزینه دادن باید به یک ایده (یا نظام
تمثیال ت) اتکا کند .بدون این تکیه دادن ،هزینه دادن غیرموجه است .اما در زمانۀ
نیهیلیسم دیگر به چه ایدهای میتوان اتکا کرد؟ یک راه البته نادیده گرفتن نیهیلیسم
چسبیدن جزمی به نظامهای تمثیالت غیرموجه و ُصلب است .هرچه یک نظام ِ و
تمثیالت فریبکارتر و جزمیتر باشد و بتواند وعدههایی اغواکنندهتر (از بهشت در
آسمان تا بهشت در زمین) بدهد ،قابلیت تکیهپذیری آن بیشتر میشود .یک فعال
کارناوال مبارزه با «انقراض» را با یک عضو داعش در لحظۀ
ِ محیط زیست در
بلعیدن قرص سیانور را
ِ عملیات انتحاری مقایسه کنید .یا یک چریک مسلح پیش از
536
فصل .8سیاست
طلب خشونتپرهیز هراسان مقایسه کنید .در مثالهای فوق تکیه دادن
با یک اصالح ِ
به وعدۀ تحقق یک آرمان سیاسی (چه دینی بر اساس مشیت الهی و چه غیردینی بر
دیالکتیکی تاریخ) میتواند به فعال سیاسی انگیزه ببخشد .اما
ِ اساس ضرورت
بودن تمام این وعدهها آشکار شده است ،با چه پشتوانهای و به چه
امروز که پوشالی ِ
انگیزهای از مبارز سیاسی بخواهیم که هزینههایی چنین گزاف بپردازد .چگونه
اتکاپذیری تمام ایدئولوژیها ،بدون فریب
ِ فروپاشی
ِ میتوان در زمانۀ نیهیلیسم و
دادن خود با وعدههای پوشالی و نادیده گرفتن نیهیلیسم ،بدون اعتقاد به هر شکلی
ِ
از اتوپیا ،یک عمل سیاسی را توجیه کرد و برای آن هزینههای گزاف (از قبیل جان،
پیش روی یک مبارز رادیکال.
مال و آبرو) پرداخت؟ این پرسشی اساسی است ِ
ً
اوال میتوان به این پرسش که «در زمانۀ نیهیلیسم سوژه چگونه میتوان هزینه
دهد؟» ،اینگونه پاسخ داد :از طریق تصدیق خود نیهیلیسم .به بیان دیگر ،سوژه در
ناامیدی
ِ صورتی میتواند «همه» چیز را بدهد که با خود «هیچ» مواجه شود و
مطلق (نسبت به وضعیت و تمام آلترناتیوهای موجود) را تجربه کرده باشد .این
همان ایدهای است که در ابتدای این اثر بازنمایی شد .سوژهای که نیهیلیسم را
خود زیستن معنادارش .و این
تصدیق کرده ،چیزی برای از دست دادن ندارد جز ِ
ِ
تمدنی حاضر هیچ نیست :نه جانِ گذاری
ِ زیستن معنادار نیز از منظر نظام ارزش
ِ
است ،نه مال است ،نه اعتبار است ،نه شهرت است و غیره .در نتیجه ،هیچ دولت،
گروه یا مردمی نمیتواند این زیستن معنادار را تهدید کند یا آن را از سوژه بگیرد،
ِ
حتی با کشتن او .اگر مخاطبی این تعابیر را سختگیرانه ،زاهدانه یا افراطی تلقی
کند ،فقط نشان دهندۀ این است که او هنوز امید دارد که چیزهایی از این دست
(مانند جان و مال و آبرو و غیره) به زندگیاش معنا میبخشند؛ و در این صورت،
ً
نیهیلیسم هنوز حقیقتا برایش به مسئلۀ اصلی بدل نشده است .در این معنا ،یک
مبارز رادیکال ،بدون اتکا به هیچ آرمان خیالی یا آیندۀ موهومی ،بدون امید به هیچ
537
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پاداش آسمانی یا زمینی ،بدون دلخوش کردن به هیچ منبع مشروعیتبخش
دگرآئینی ،میتواند به تنهایی ،در خودآئینی مطلق ،همه چیزش را (که برای دیگران
همه چیز است ،اما برای خود او هیچ نیست) فدا کند ،تا در زمانۀ بیمعنایی و
بیارزشی ،حتی لحظهای ،معنادار ،موجه و ارزشمند بزید .این امر البته همانگونه
ً
که پیشتر اشاره شد ،صرفا ذهنی نیست ،بلکه نیازمند آمادگی بدنی است .اما فرد
دادن
آغازین این آمادگی برسد« ،از دست ِ خواهد دید که حتی اگر به سطوح
ِ
چیزهایی که دیگران ارزشمند میدانند» ،بسیار سادهتر از حد انتظار خواهد بود،
البته به این شرط که توانسته باشد به خودش ،به سو بژکتیویتۀ آزاد و آگاهش ،تکیه
کند :یکی دیگر از هدایای پذیرش نیهیلیسم برای مبارزۀ رادیکال.
ً
مردم هراسان از هزینه برای تغییر سخن میگویند ،فراموش میکنند،
ثانیا زمانی که ِ
که هیچ هزینهای فرسایندهتر و فالکتبارتر از هزینهای نیست که در هر لحظه با
ادامه دادن به همین شیوۀ زندگیشان میپردازند .به بیان دیگر ،آنها که بیشتر در
منجالب بیمعنایی فرورفتهاند ،به نحوی رقتانگیز ،بیشتر نگران از دست رفتن
ِ
داشتههایشان هستند .تجربۀ کرونا یکی از بارزترین نمونههای این واکشن عاطفی
ً
کور بود .افرادی که تا پیش از این دائما از زندگیشان ناراضی بودند و از هیچ
فرصتی برای شکوه و شکایت فروگذار نمیکردند و همواره آرزوی مرگ و خالصی
بر زبان داشتند ،با وسواسی شگفتانگیز و حریصانهتر از دیگران به همان
زندگیشان چسبیدند و ترس از مرگشان را به غیرانتقادیترین شکل ممکن بازنمایی
صرف بقا)
ِ کردند و کل خواستشان را به نخستین سطح غایتشناختی (یعنی
فروکاستند .یکی از شاخصههای مبارزه در معنای مد نظر این اثر ،یکی از صفات
مبارزی که معنادار و ارزشمند میزید ،این است که ارزش و معنای زیستن را به دو
سطح نخست غایتشناختی (بقا و میل) ترجیح میدهد ،چرا که آنچه برای او
ارزشمند است نه طول عمر کمی ،بلکه زیستن موجه در هر لحظه است .اگر فردی
ِ
538
فصل .8سیاست
ً
همچنان خود را مطلقا در بند سطوح نخست غایتشناختی میبیند ،پس او هنوز
ً
عمق نیهیلیسم را تصدیق نکرده است و اصال مخاطب این نوشتار نیست .اگر مبارز
به بقا و ارضای میل هم توجه دارد (چنانچه در سطوح سهگانۀ اول فعالیت
ً
حق حیات ،آزادی و عدالت دفاع میکند) ،صرفا مبتنی بر زیستن سیاسیاش از ِ
ِ
انسان ناآزاد و
ِ یک بیولوژیک زندگی
ِ صورت این غیر در ، است معنادار و موجه
ً
تقلیلیافته به مکانیسم ارضای میل ،از حیث معنای زندگی (و البته نه لزوما از حیث
حقوقی یا قانونی) ،تفاوتی با یک حیوان ،یا هر موجود دیگری ندارد .اگر مبارز
رادیکال در ساحتی سیاسی از تمام انسانها (یا حتی موجودات اندیشنده) دفاع
میکند ،تنها به این دلیل است که آنها واجد قابلیت سوژه شدناند .البته هر فرد حق
دارد انتخاب کند که چگونه بزید و چه چیزهایی را ارزش بداند ،و در نتیجه ،حق
دارد که مبارز (در معنای مدنظر ما) نباشد .مبارز رادیکال موظف است در عین حال
که از همین حق انتخاب نیز دفاع میکند ،مبانی ارزشگذارانۀ آن را به نقد بکشد ،نه
از طریق تحمیل یا سرکوب ،بلکه از طریق افشا و آگاهسازی با هدف اقناع فرد و
ترغیبش به این انتخاب که شاید این را برگزیند که سوژهای آزاد و آگاه باشد ،نه
دربند نازلترین داشتهها و خواستهها.
رنجور و اسیر و ِ
539
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
زی تصمیم یا حفظ موضع سادهترین بخش از مبارزهاند :مثال نسبت به موجهسا ِ
انتقادی نسبت به نظام تمثیالت خود .ترسی برای از دست دادن وجود ندارد .چیزی
برای پنهان کردن وجود ندارد .سوژه در هر لحظه ،برای معنادار زیستن فقط نیاز به
حراست از آگاهی و آزادی خود دارد ،که اگر «آماده» باشد ،هیچ نیرویی در جهان
نمیتواند آنها را از او سلب کند .او اگر حتی جانش را از دست بدهد ،از زیستن
ِ
معنادارش ،تا زمانی که سوژه سوژه است ،حراست کرده است .در این معنا ،مبارز
راستین هیچ ترسی از هیچ نیرویی ندارد ،جز از خودش – که به دلیل عدم آمادگی و
عدم آگاهی ،قاطعیتش را از دست بدهد :بزرگترین خیانت ،نه خیانت به دیگران،
بلکه خیانت به زیستن خود است .در نظام جامع تمرینات (که طرحی از بخش
ِ
مقدماتی آن در ضمیمۀ تمرینات این اثر درج شده است) ،به ترتیب به این «از
دست دادنها» و نحوۀ آمادگی برای مواجهه با آنها اشاره شده است .اما در اینجا
ً
صرفا به ذکر دو نمونۀ شایع بسنده میکنیم که شاید میشد آنها را در بخش ضمیمۀ
تمرینات آمادگی جای داد ،اما بنا به اقتضای بحث در اینجا به آنها پرداختیم.1 :
ِ
شدن شانیت اجتماعی (از سوی مردم و فرهنگ) و .2زندان و آزار
خدشهدار ِ
سیاسی (از سوی حکومت).
541
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مثابۀ فردی اثرگذار در عرصۀ عمومی به نقد اسطورههای فرهنگی جامعه میپردازد،
روشن است که جامعه در ابعاد مختلف واکنشی سلبی نسبت به او نشان میدهد.
این واکنش ممکن است از توهین و تحقیر و تهدید و بیآبرو ساختن او تا حتی
صدمات فیزیکی و روانی و حتی طرد و حذف او را در برگیرد .مبارز البته همواره
میکوشد تا جای ممکن ،یعنی بدون تخطی از اصولش و تن دادن به سازشکاری
محافظهکارانه ،هزینۀ مبارزاتش را کاهش دهد ،اما در این صورت ،حتی اگر به
واسطۀ اصول مبارزاتیاش ،سنگینترین هزینهها بر وی تحمیل شود ،چه باک؟
ارزش اصلی برای او نه رضایت دیگران ،بلکه زیستن معنادار و موجه است .او باید
ِ
برای دادن هر هزینهای «آماده» باشد و نسبت به علل شکلگیری چنین واکنشهای
مخربی «آگاه» باشد و مهمتر از همه ،باید بکوشد تا هیچگاه به عواطف ناموجهی
همچون نفرت و خشم و عصبانیت دچار نشود و در قبال همگان ،حتی کینتوزترین
و آزارنده ترین افراد ،شفقت بورزد و فراموش نکند که رفتار همگی آنها معلول
نظامهای تمثیالت ناموجه ریشهدا ر است و خود آنها نخستین قربانیان آن هستند.
عالوه بر همۀ اینها ،مبارز آرام و آگاه به مشاهده و مبارزهاش ادامه میدهد ،هم
مشاهدۀ ریشۀ رفتارهای خصمانه و ناآگاهانۀ دیگران و هم مشاهدۀ تاثیر این رفتارها
بر ذهن ،بدن و عواطف خودش ،و هم مبارزهاش با اسطورهها و باورها و رفتارهای
جزمی و ناموجه ،به شیوهای موجه .او همچنین بنا نیست از هیچ کس جز خودش
انتظاری داشته باشد و در نتیجه ،نه به لحاظ عاطفی و نه به لحاظ انگیزشی به هیچ
کسی «تکیه» ندارد و هیچ فرد دیگری نمیتواند او را در ر ِاه زیستن معنادارش دلسرد
ِ
تمجید دیگران از خودش همانقدر آگاهانه و نقادانهِ تصدیق و
ِ یا مردد سازد .او به
مینگرد که به تخریب و توهینهای آنان.
542
فصل .8سیاست
543
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همین اجتماع حداقلی و نگه داشتن فرد در سلول انفرادی است .تجربۀ سلول
پایان جهان
انفرادی تجربۀ بسیار منحصر به فردی است .سلول انفرادی به یک معناِ ،
بیناسوژگانیت مرتبط با فرد و محدود ساختن جامعۀ ارتباطی او به
ِ است .کاهش
ِ ً
صرفا خودش ،فرد را با دشوارترین تجارب مواجه میکند .فرد تازه آن جاست که
درمییابد ،غیرقابل تحملترین و آزارندهترین چیز در جهان تحمل «خودش»
است .تجربۀ زندان انفرادی در مرحلۀ بازجویی تجربۀ مواجهۀ محض با خود
است ،با حداقل عناصر سرگرمکننده ،دلگرمکننده و پرتکنندۀ حواس .و چرا تحمل
«خود» تا این حد سخت است که حتی از تحمل شدیدترین آزارهای جسمانی نیز
غیرقابل تحملتر به نظر میرسد؟ چهار عامل اصلی آزارنده در سلول انفرادی را
سرگرمی رضایتبخش دانست.
ِ شاید بتوان بیپناهی ،بالتکلیفی ،تنهایی و فقدان
اما اگر سوژه از پیش با ژرفنای نیهیلیسم مواجه شده باشد میداند که در هر لحظه
در اوج بیپناهی و بالتکلیفی میزید و تجربۀ بیرون از زندان و روابط متعدد تنها
پناهی کالفهکنندهاند .همچنین رویکرد نتیجهگرا
پنهانکنندۀ این بالتکلیفی و بی ِ
همواره سوژه را در اضطراب نگه میدارد که «بعد چه خواهد شد؟»؛ اما با نقد
غایتشناسی نتیجهگرا ،سوژه از این تنش مصون میماند« :من موظفم که اکنون
کاری را که درست میدانم انجام دهم و زیستنم را معنادار و ارزشمند کنم؛ حاال هر
چه میخواهد بشود» .همچنین سوژۀ مبارز از پیش تنهاییاش را نه به عنوان
ذاتی برسازندۀ سوبژکتیویته و حتی
تجربهای موقتی در زندان ،بلکه به عنوان ماهیت ِ
معنابخش به هویتش به رسمیت شناخته است .سوژۀ آماده ،همۀ اینها را از پیش
فقدان سرگرمیهای متعارف و رایج نیز تجربهای بسیار ویژه
ِ تجربه کرده است .اما
است .مهمترین کارکرد سرگرمی «پوشاندن» است :تکنیکهای سرگرمسازی،
ترفندهایی است که سوژه (مستقیم یا غیرمستقیم) به کار میگیرد تا مواجهۀ رنجآور
ً
با خودش را به تعویق اندازد ،در این معنا سرگرمسازی دقیقا مترادف است با پرت
کردن حواس .و به همین دلیل تجربۀ فقدان هرگونه سرگرمی ،بسیار آزارندهتر از آن
ِ
544
فصل .8سیاست
است که به نظر میرسد .در این خصوص در انتهای ضمیمۀ تمرینات ،تمرینی
مقدماتی برای تجربۀ مواجهه با خود بدون سرگرمی طراحی شده است (تمرین
خلوت خودساختۀ یک روزه و سهروزه) که از جهاتی مشابه تجربۀ زندان انفرادی
است.
از بازجو نترس .به او اعتماد نکن .از او نفرت نداشته باش .حتی
دلت برایش بسوزد .او نیز مانند دیگران است .مانند رانندۀ تاکسی،
بقال ،خویشاوندانت ،همسایهات :نادان ،تحت تاثیر عواطف ،تحت
تاثیر باورهای غلط ،خودخواه و منفعتطلب .عقایدت را از او پنهان
نکن .بگذار تو را بشناسد .تو چیزی برای پنهان کردن نداری .به
پرسشهایش در همان محدوده پاسخ صادقانه بده .به وعدههایش
اعتماد نکن ،اما دربارۀ خودت به او دروغ نگو .اگر از تو درخواست
545
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کرد به دیگران دروغ بگویی یا دروغی را به کسی نسبت بدهی یا به
چیزی دروغین اعتراف کنی ،امتناع کن و بر این امتناعت تا آخرین
حد توانت پافشاری کن .هیچ نیرویی در جهان نمیتواند صداقتت
را ،و زیستن معنادارت را از تو بگیرد .شاید بتواند عواطفت را
ِ
تحریک کند یا تو را تهدید کند ،اما صداقتت را حفظ کن در برابر
همه .همانگونه که صادقانه با دوستت سخن میگویی با او سخن
بگو .قلب او را هدف قرار بده ،هرچند او نمیخواهد با قلبش با تو
سخن بگوید .از او نترس .هرچه موارد فوق را بیشتر و بهتر رعایت
مرزکشی دروغینش که
ِ کنی ،موضع او همدالنهتر خواهد بود و
موجهکنندۀ رفتار خصمانۀ اوست ،از بین خواهد رفت .رنج نکش.
به تمام دردهایت به عنوان تجربهای رهاییبخش و موضوعی برای
مشاهده و آگاهی بنگر .اگر آزارت داد ،برای بدنت دلسوزی کن و
بدن دیگری را معاینه میکند ببین که چه بر سرش
مانند پزشکی که ِ
می آید ،دردت را به مثابۀ یک تجربۀ بدنی تجربه کن ،رنجت را به
مثابۀ یک تجربۀ عاطفی مشاهده کن .خود را با بدنت یکی ندان .تو
آزادی و هیچ نیرویی در جهان نمیتواند سوبژکتیویتهات را سلب
کند .آنگاه زندان و خانه و دانشگاه و شهر و طبیعت برایت تفاوتی
ماهوی نخواهد داشت .در نهایت مهم است که از او نفرت و کینهای
به دل راه ندهی که بعدها بخواهی تسویه یا تخلیهاش کنی .اگر
عاطفهای منفی علیه او رشد کرد ،همان لحظه او را ببخش .زور نزن
برای بخشیدن ،فقط بدان که او اختیاری ندارد و تحت فرمان جهل،
زندانی همان اندیشههایی است که تو از آنها
ِ نیروهای کور عواطف و
آزادی .بدان که او هم رنج میکشد و پر از تردید است .او محصول
همان وضعیتی است که تو محصول آنی .شما فرزندان یک پدرید.
546
فصل .8سیاست
امروز تو را دشمن خود میپندارد ،اما شاید اگر به آگاهی برسد ،فردا
بهترین دوست تو باشد .به جای فرار از ترسهایت به آنها خیره شو:
مشتاق بیرون
ِ اینجا بهترین جا برای خیره شدن به ژرفنای توست.
رفتن نباش ،برای تو این زندان و آن زندان فرقی ندارد :اشتیاق به
زندانبانان توست و ابزار دیگرش
ِ بیرون رفتن بزرگترین ابزار در دست
مکانیسم پشیمانی است .اگر آزادی همه جا آزادی ،حتی در سلول
انفرادی .اگر اسیری همه جا اسیری ،حتی در خانهات .البته بیهوده او
را تحریک نکن ،او دشمن تو نیست .اگر بتوانی چنین رویکردی را به
کار بگیری ،او زندانی است و تو آزادی .او ناآگاه است و تو آگاهی.
او منفعل است و تو فعالی .او در رنج است و تو در شادی .و تو به
دنبال انتقام نیستی ،بلکه به دنبال شرایطی هستی که او و عزیزانش
نیز دانا و شاد و آزاد باشند .برای او اینها را بخواه .برای خودت هیچ
نخواه جز زیستنی معنادار و ارزشمند ،هرجا که باشد .تو کار خودت
را بکن و بگذار او کار خودش را بکند .او شاید بعدها به مبارزی
حتی جدی تر و موثرتر از خود تو بدل شود .فراموش نکن که آرایش
نسبت شما در روبروی یکدیگر بنا به روندهایی در گذشتهِ فعلی
ِ
شکل گرفته است که در آنها نقشی نداشتی .تو میتوانستی به سادگی
جای او باشی و او به جای تو .هرچند هیچ اعتمادی به او نداری ،اما
ً
در برابر استدالالتش گشوده باش .با او صرفا همانگونه برخورد کن
که با یک نظام تمثیالت ناموجه ،نه همچون دشمن .پس اگر حتی
حقیقتی در سخنانش تشخیص دادی یا انتقادی را از جانب او
معقول دانستی ،نسبت به آن گشوده باش .تا جایی که امکان گفتگو
بر سر اصول و مواضعت با او فراهم است از گفتگو دریغ نکن.
فراموش نکن که گفتگو فقط آموزاندن نیست ،بلکه آموختن هم
547
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
هست .از او بیاموز ،حتی زمانی که به نظر میرسد هدفش فقط
تخریب یا شکستن توست :شاید او وجهی از موضعت را به تو نشان
ِ
دهد که تو نمیبینی .اما نکتهای که هیچگاه نباید فراموش بکنی،
حتی در اوج فشار و آزار ،این است که با رعایت این نکات،
احساست نسبت به او همواره در سطح شفقت باقی خواهد ماند -
واکنشی معمول) و نه محبت (سندروم استکهلم).
ِ نه نفرت (به شیوۀ
سیاست مبارزاتی در برابر مدیریت و اقتصاد
انتهایی
ِ در پایان فصل مربوط به «سیاست» در نظام حاضر و پیش از ورود به بخش
یاسبندی نظام ،الزم است باز هم اذعان کنم که سرخوردگی و ِ
موخره یا جمع ِ
احتمالی مخاطبان پس ا ز مطالعۀ این فصل (و به طور کلی این اثر) را درک و
پیشبینی میکنم .آنگاه که از فلسفۀ سیاسی سخن به میان میآید ،نخستین توقع
ً ً
سیاسی آرمانی و ثانیا ارائۀ راهکارهایی برای رسیدن به
ِ مخاطبان اوال طرح یک نظام
آن است .ما در طول این اثر هم رویکردهای اتوپیامحور و هم رویکردهای
نتیجهمحور در مبارزه را زیر سوال بردیم .در نتیجه ،درک میکنم اگر در ذهن
مخاطب این انتقاد شکل گرفته باشد که «این متن علیرغم مطالب مختلف به این
پیش روی ما پاسخ نداد که پس باالخره به لحاظ سیاسی و در عرصۀ
اصلی ِ
ِ پرسش
سیاست چه کنیم؟» .در این خصوص ذکر چند نکته الزم است:
یکم .این متن از ابتدا بنا نداشته به سوژهها نوعی دستورالعمل سیاسی ارائه دهد تا
بر اساس آن بتوانند با خیال راحت و با اطمینان خاطر دست به عمل سیاسی موجه
بزنند .حتی فراتر از این ،ارائۀ چنین دستورالعملهایی هرقدر هم که موجه و مستدل
خودآئینی سوژه عمل میکند .مسئله این است که سوژه باید در لحظۀ
ِ باشند ،علیه
تنش تصمیم ،هم به لحاظ اخالقی و هم به لحاظ سیاسی ،بایستد ،این تنش را با
ِ
اصول خود این
ِ تمام وجودش درک کند و مسئولیت آن را بپذیرد .این فصل به
548
فصل .8سیاست
پذیرش و مواجهه پرداخت .اشتیاق ما به اینکه یک متن (یا یک نظام تمثیالت اعم
از یک مکتب فکری ،دینی یا فلسفی) بتواند چنین دستورالعملی ارائه دهد ،ناشی از
نوعی تنبلی فکری و مسئولیتناپذیری سیاسی-اخالقی است که یادآور مطالبۀ
عملی فرد از طریق
ِ دینداران از متون مقدس است :حل شدن تمام ابهامات نظری و
یک کتاب ،یک بار برای همیشه .البته که طرح ایده و راهکار مشخص سیاسی قابل
دفاع است ،اما در این معنا هر مبارز باید به ایده و راهکار خود برسد و اگر هم بنا
شد نوعی اتحاد استراتژیک (خواه همپروبلماتیک خواه غیرهم پروبلماتیک و بر
اساس حوزههای مشترک) صورت پذیرد ،به جای حرفشنوی یا فرمانبرداری ،هر
کس باید ایده و راهکار خود را عرضه کند.
دوم .فصل حاضر ،هرچند آگاهانه و عامدانه از ارائۀ چنین دستورالعملی امتناع کرد
(که دلیل آن را در فقرۀ بعدی توضیح خواهم داد) ،اما این بدان معنا نیست که در
زمینۀ نحوۀ مواجهه با ای ن تصمیم هیچ ایده یا راهکاری در اختیار مخاطب نگذاشته
پروبلماتیک فلسفۀ سیاسی حاضر فراتر از اینها بوده ،یعنی به جای آنکه
ِ باشد.
فلسفۀ سیاسی را به «طرح بهترین نظام برای بهترین شیوۀ مدیریت منابع انسانی و
پیش رو و
ساختن سوژه با امکانات ِ غیرانسانی» تقلیل دهد ،آن را به ژرفای مواجه
ِ
مسئولیت عملش برکشیده است.
ِ
سوم .اینکه چه شیوههایی برای حکمرانی به منزلۀ توزیع و مدیریت منابع بهتر و
قابل دفاعتر است – که هر کدام مکاتب و گروههای حامی خودشان را دارند (اعم از
محوریت بخشیدن به تبار ،شایستگی و استعداد ،تالش ،نیاز فردی یا برابری در
توزیع منابع) – بحثی بسیار مفید و واجد اهمیت است ،اما نه اهمیتی در سطح این
نوشتار .جای این بحثها (و طرح نظامهای اقتصادی و سیاس ِی آرمانی یا بهینه) در
بیناسوژگانیت) مبارز باید در
ِ این متن نیست .البته همانگونه که اشاره شد ،سوژۀ (یا
549
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
قبال چنین ایدههایی و سازوکار اعمال آنها در جامعه ،حساس و فعال باشد و حتی
در فعالیتهای سیاسی متعارف نقش ایفا کند .اما این همان وجهی است که عقل
عرفی در هر زمانهای بنا به مقتضیات و شرایط خودش در خصوص آن تصمیم
میگیرد .خود من نیز البته در این خصوص مواضعی مشخص دارم .اما این موضع،
ً
عرفی روزمره و مبتنی
برخالف مواضع اتخاذشده در این اثر ،عمدتا در سطح عقل ِ
بر سطوح اول و دوم غایتشناختی قابل طرح است .این بحث در سطحی همچون
اکتشافات علمی یا اختراعات تکنولوژیک جای میگیرد .عقل عرفی و توان و
مطالبات بشری در یک دوره از یک (یا چند) پارادیم دفاع میکنند ،و در دورهای
دیگر (بر اساس تغییرات در بدن ،زندگی ،فرهنگ ،تخیل و غیره) از یک (یا چند)
پارادایم دیگر .خلط این دو سطح از حیث شدت و نوع تاریخمندیشان و نادیده
ِ
گرفتن منطق و ژرفنای متمایز آنها میتواند به راحتی به سوءفهم و سوءتفسیر ایدهها
منجر شود (مانند سوءفهمها در درک فلسفۀ سیاسی هگل به دلیل نادیده گرفتن
تفاوت سطح دو کتاب علم منطق و عناصر فلسفۀ حق) .حتی ممکن است – و
امیدوارم – خود من روزی ،با آگاهی و اذعان به سطح و مقیاس طرح مسئله ،در
اقتصادی مد نظرم متنی منتشر کنم .اما در این متن از آنجا
ِ دفاع از نظام سیاسی یا
که پروبلماتیک اصلی معنابخشی و ارزشدهی به زیستن سوژه در زمانۀ نیهیلیسم
ِ
سازی زیستن سوژه ،در این سطح ،بهکلی از نظام است ،تحقق این معنا و موجه ِ
ِ
سیاسی موجود (در ساحت اصالت میل و بقا) مستقل است و در یک کالم ،سوژه
حق ندارد هیچگاه زیستن معنادارش را به بهانۀ عدم تحقق فالن نظام سیاسی یا
ِ
اولویت ثانویه قرار
ِ بهمان شرایط اقتصادی ،حتی لحظهای به تعویق اندازد یا در
دهد.
ً
چهارم .نکتۀ دیگری که در اینجا میتوان بدان اشاره کرد ،مثال اختصاص ندادن
ً
فصلی مستقل به «اقتصاد» یا در تعبیر متاخرتر« ،اقتصاد سیاسی» است .اوال الزم
550
فصل .8سیاست
به ذکر است که هر کدام از این مباحث در جای خود حائز اهمیت و ضروریاند.
آنگاه که یک اقتصاددان از روند اقتصادی در یک جامعه سخن میگوید ،باید از
منظر خود و بنا به شاخص های مد نظر خود به روند تغییرات و تاثیر و تاثرات نیروها
و مناسبات اشاره داشته باشد .این امر را میتوان به هر حوزۀ دیگری اعم از فرهنگ،
حقوق ،انسانشناسی و غیره نیز تعمیم داد .همچنین بحثها دربارۀ نظام اقتصادی
گذاری مدنظر هر رویکرد ،به ویژه در
ِ موجه و قابل دفاع ،البته بر اساس نظام ارزش
زمینۀ دو سطح ابتدایی غایتشناختی ،بسیار حائز اهمیت است .اما بخش عمدهای
از حامیان جایگاه اقتصاد در تحلیلها و فراتحلیلها ،به این سطح بسنده نمیکنند.
زیربناپنداری اقتصاد و چه به شیوههای متاخرتر انواع
ِ مارکسیستی
ِ آنها (چه به شیوۀ
ً
اکونومیسم) معتقدند که اقتصاد نه صرفا یک چهارچوب یا منظر تحلیل ،بلکه
سطحی ورای سایر تحلیلها و در حقیقت دربردارنده و توضیحدهندۀ تمام
روندهای دیگری ،اعم از روندهای فرهنگی ،سیاسی ،دینی ،هنری ،محیط زیستی و
غیره است .در این معنا ،هر تحلیلی وابسته به تحلیلی اقتصادی در خصوص
مناسبات تولید و تجارت و سرمایه است .من تخصصی در علم اقتصاد ندارم ،اما
روشن است که این سطح از محوریتبخشی به اقتصاد ،ناشی از نوعی یکجانبگی
اندیشی تحلیلی منجر میشود .عالوه
ِ در روش و منظر تحلیل است که به نوعی جزم
بر این ،یک متاله ،یک متفکر فرهنگ ،یک سیاستمدار ،یک روانشناس و غیره نیز
هر کدام میتوانند مدعی باشند که حوزۀ تحلیلشان فراتر از تمام حوزههای دیگر و
اکونومیسم شایع ،خطرات دیگری نیز به
ِ در نتیجه واجد محوریت و اولویت است.
انسدادی تمدنی فعلی ،که از قضا نتیجۀ
ِ دنبال دارد :اول اینکه یکی از علل وضعیت
مواجهۀ مارکسیستی با مسئله بوده ،همین اکونومیسم است .به بیان دیگر ،فروکاستن
شدن خود ُ
همه چیز به چهارچوب اقتصادی ،پیش از هر چیز به فوالدین و صلب ِ
این چهارچوب و تحمیل قواعد و پیشانگاشتهای آن بر تمام حوزهها میانجامد.
میان از یک سو،
باطل مسدودکنندهای مواجه هستیم ِ به بیان سادهتر ،در اینجا با دور
ِ
551
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تحمیل فیلتر اقتصاد در مقام یگانه روش تحلیل و ارزشگذاری و معنایابی ،و از
ً ِ
انسداد ناشی از خود این فیلتر در مقام سازوکاری صرفا
ِ سوی دیگر ،مواجهه با
ً
گذاری
ِ مبتنی بر دو سطح اول غایتشناختی .اقتصاد نه تنها مستقیما به ارزش
اموری از قبیل کار ،سرمایه ،مناسبات تولید و امثالهم تواناست ،بلکه همچنین به
حوزههایی از قبیل فرهنگ ،هنر ،ادبیات و حتی فلسفه و اندیشه نیز ورود پیدا کرد و
ً
پیشانگاشتهای ارزشگذارانۀ خود را به آنها نیز تعمیم داد .اما دقیقا آن چیزی که
اقتصاد در مقام نوعی نظام ارزشگذاری نمیتواند آن را ارزشگذاری کند ،خود
زیستن است .البته اقتصاد زندگی (در معنای طول عمر ّ
کمی افراد) را نیز
ارزشگذاری و هضم میکند ،اما زیستن معنادار و موجه هیچ «ارزش» اقتصادیای
ِ
ندارد .اگر اقتصاد از این محدوده فراتر رود ،دیگر آن را اقتصاد نمینامیم .البته باید
از درون حوزۀ مباحث اقتصادی (مانند هر حوزۀ دیگر) امکاناتی برای برونرفت،
سازی نظامهای تمثیالت یافت یا خلق کرد (مانند اندیشی انتقادی و موجه ِ
ِ باز
تالشهای سترگ و شایستۀ تحسین دو قرن اخیر برای ارائۀ شیوههای قابل دفاعتری
ِ
از نظام اقتصادی :یک نمونۀ بسیار درخشان در این سطح ،کتاب بدیلهای
سرمایهداری :طرحهایی برای یک اقتصاد دموکراتیک ،)1اما مسئله اینجاست که
ذاتی
خود محوریت بخشیدن به یک فیلتر یا چهارچوب تحلیل ،انسدادهای درونیِ -
ناشی از خود آن فیلتر یا چهارچوب را به خود موضوع تحلیل تسری خواهد داد و نه
ِ
(توهم) انسداد وضعیت دامن خواهد زد ،بلکه حتی اگر راهکارهایی هم ِ تنها به
بیابد ،همان انسداد و مسائل قبلی را پنهانی به آن منتقل خواهد کرد :مارکسیسم
سوءفهم
ِ دادن انسداد و یکجانبگی وکالسیک بهترین نمونه است برای نشان ِ
بخشی یکجانبه به اقتصاد (زیربنا) در برابر سیاست ،دین،
ِ حاصل از محوریت
1هانل ،رابین و رایت ،اریک الین ( ،)1400بدیلهای سرمایهداری :طرحهایی برای یک اقتصاد دموکراتیک،
ترجمۀ فرید درفشی ،تهران :نی.
552
فصل .8سیاست
ً
بودن اقتصاد ،محیط
روانشناسی ،فرهنگ و غیره .این البته ابدا به معنای بیاهمیت ِ
سیاست روز و بهداشت و غیره نیست ،بلکه مسئله این است که همۀ این
ِ زیست،
گذاری بنیادیتر (در اینجا مبارزه و زیستن معنادار)
ِ مسائل باید به یک منبع ارزش
ِ ً
ّ
متصل شوند ،در غیر این صورت صرفا به مباحثی کمی و صوری تنزل خواهند کرد
در ساحت میل و بقاطلبی.
553
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فوق ،هرچند «در جای خود» حائز اهمیتاند ،اما اگر با هر کدام آغاز کنیم ،به
ناچار در همان انسداد هویتگرایانه درجا خواهیم زد .تقلیل دادن مسئلۀ اصلی به
دین ،نژاد ،جنسیت ،زبان ،جغرافیا ،طبقه و غیره از همان ابتدا چهارچوب بحث را
ً
چنان سطحی ،حادثی و عمدتا پیشداده تلقی میکند ،که برای برونرفت از آن و
حتی حل مسئله ،بهکلی از خود سلب قدرت میکند .تمام این مسائل ،نسبت به
ً
مسئلۀ نیهیلیسم ،نه مسئلۀ اصلی ،بلکه صرفا مسائل ثانویهای هستند که باید برای
طرح و حل خود به یک مسئلۀ اصلی تکیه کنند .در متن حاضر این مسئله معنا و
ارزش زیستن فرد است .بدون توجه و درگیری با خود زندگی ،چگونه و با چه نظام
ِ
ارزشی و معیاری میتوان مسائل ثانویۀ فوق را حتی بیان کرد ،جز اینکه در نهایت به
ایی حادثی از پیشداده رضا داده شود و تمام تالشها در جهت دفاع
نوعی هویتگر ِ
از آن هویت و حتی در بهترین حالت ،ترسیم راهکاری برای زیست منصفانه یا
مطلوب هویته ای متکثر دینی ،جنسیتی ،زبانی ،نژادی و غیره در کنار یکدیگر
ِ
باشد؟ نکته اینجاست که مسئلۀ اصلی این نیست که چگونه انسانها بتوانند با
ماهیت این
ِ خود
حداقل تنش در کنار یکدیگر زندگی کنند ،بلکه مسئله بر سر ِ
جهت دیگر – که
زیستن است که هرچند از جهتی ،از موارد فوق جدا نیست ،اما از ِ
جهت این نوشتار است – مستقل از آنها قابل بررسی است .به نظر من این امر حتی
ِ
ً
یکی از مهمترین علل انسدادی است که در جهان حاضر دقیقا تمام مسائل فوق
اتیک همواره شکننده و پنهانکننده راهکاری بدان دچارند و جز نوعی ژست دموکر ِ
ً
ایجابی برای به رسمیتشناختن این کثرات وجود ندارد .البته که دقیقا به همین دلیل
ً
پروبلماتیک این نوشتار از خود زیستن آغاز شد ،آن هم نه صرفا زیستن انسان ،بلکه
ِ
ِ
زیستن هر موجودی که اکنون – یا هر زمان دیگر – برایش زیستن بتواند معنا یا
ِ
ارزشی داشته باشد .دریک کالم ،از یک سو ،تا فرد با مسئلۀ اصلی مواجه نشود،
ً
سایر مسائل صرفا ثانویه و ناموجهاند ،و از سوی دیگر ،اگر با مسئلۀ اصلی مواجه
شود ،تازه میتواند از این منظر ،به تمام این مسائل ثانویه ،در حد و اندازۀ خودشان،
554
فصل .8سیاست
بنگرد و آنها را غنا ببخشد و خالقانه ،متعهدانه و آگاهانه با آنها نیز مواجه شود .البته
روشن است که فردی که حاال به هر دلیلی ،در اوج ناآگاهی و ناآمادگی به سر
میبرد و اکنون در زندگی روزمرۀ خود دچار تنشی زایدالوصف با این مسائل است،
ً
اصال نمیتواند – یا در بهترین حالت به سختی میتواند – حتی به مسئلۀ اصلی
ً
بنگرد ،چه رسد به اینکه آن را مسئلۀ اصلی تلقی کند .مثال برای زنی که در یک
جامعۀ سنتی یا تحت یک نظام زنستیز هر روز ،در تمام اجزای زندگی روزمره و
سبک زندگی ،از جانب حکومت ،پدر و خانواده و همشهریانش تحت ستم قرار
دارد و برای انتخاب شریک زندگی ،محل زندگی ،شغل ،تفریحات و حتی پوشش
ً
خود دائما در حال نبردهای فرساینده است ،روشن است که مسئلۀ عاجل مقابله با
ً
این جامعه/حکومت/خانوادۀ سرکوبگر و محدودکننده است .ابدا نمیتوان دغدغهها
و رنجهای او را بیارزش شمرد .اما آیا به این دلیل ،باید از اصل مسئله غافل ماند؟
مطالبات به حقش ،روزی را هم تصور کند
ِ آیا نباید از او خواست ،در عین تاکید بر
ً
که تمام مطالباتش محقق شده باشد و مثال در جامعهای مداراگرا ،کثرتگرا و در
رفاه اقتصادی زندگی کند .آیا در آن صورت او به خوشبختی دست خواهد یافت؟ یا
تازه با مسئلۀ اصلی مواجه خواهد شد؟ یعنی خود معنای زیستنش .اگر ،آنگونه که
برخی فعاالن سیاسی و اجتماعی پیشنهاد میدهند ،مواجهه با این مسئله را تا تحقق
چنین آرمانی به تعویق اندازیم ،آیا پیشاپیش خود را نفریفتهایم و سطح درک و
ً
مواجهۀ خود را تنزل ندادهایم؟ آیا در این صورت ،عمال این مواجهه را تا آخر عمر به
بهانههای مختلف ،به تعویق نخواهیم انداخت؟ آیا خود اندیشیدن به مسئلۀ اصلی
و افزایش آگاهی و آمادگی ،حتی در وضعیتی چنین بغرنج ،همان نبردها را نیز
آوری
تعمیق نمیکند و به آنها جهتی دیگر نمیبخشد و در نهایت با افزایش «تاب ِ
فعال» ،حتی از همان رنج ملموس او نمیکاهد؟ پس در یک کالم ،میتوان بدون
ِ
کردن مطالبات هویتی ،اقتصادی ،فرهنگی و غیره ،و حتی در میانۀ چنین
فراموش ِ
نبردهایی ،همواره بدون به تعویق انداختن مواجهه با مسئلۀ اصلی ،یعنی زیستن
ِ
555
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بخشی کاذب به خود مبارزات هویتگرایانه را به نقد
ِ معنادار سوژه ،هم اصالت
کشید در عین حال که به خود آن مبارزات جهت و معنایی تازه داد ،هم از
امکانات رهاییبخش و البته امیدهای کاذب اجتناب کرد ،و
ِ ایی مطالبات و
تقلیلگر ِ
هم از نبرد اصلی غافل نشد و مبارزهای همزمان (در سطح و عمق :یعنی در تمام
سطوح غایتشناختی) را سامان داد و پیش برد.
556
موخره :به سوی امید
پیش از ورود به بخش ضمیمۀ تمرینات ،الزم است در اینجا به اختصار به
دستاوردهای این متن اشاره شود .هم با هدف انسجامبخشی به تصویر کلی از نظام
و هم با هدف اجتناب از سوءفهم تا حد امکان .هرچند تالشهایی مختصر در
مقدمه برای تبیین وضعیت نیهیلیستی صورت پذیرفت ،اما این متن در حقیقت،
پذیرش شرایط نیهیلیستی را به عنوان پیشف رض خود در نظر گرفته است .در نتیجه،
اصلی آن کسی است که با ذهن و گوشت و خون ،با تمام مظاهر نیهیلیسم
ِ مخاطب
(از نیهیلیسم معرفتشناختی گرفته تا هستیشناختی و از نیهیلیسم اخالقی گرفته تا
سیاسی) مواجه شده است و هیچ راه ایجابیای برای برون رفت از وضعیت
نیهیلیستی و خلق زیستی معنادار و ارزشمند نیافته است .تنها در این صورت است
که کوچکترین کورسویی را ،ولو تضمینناشده و نامعلوم ،میتوان جدی گرفت .در
یک کالم ،آغازگاه این متن (هم برای نگارنده و هم برای مخاطبی که متن خطاب به
او نوشته شده است)« ،استیصال» است .درک حضور این استیصال در جای جای
اثر فهم آن را میسر میسازد .در غیر این صورت ،تالش حاضر حتی ارزش نظر
انداختن هم ندارد .حدس میزنم که عمدۀ نقدهای احتمالی و توام با سوءفهم
557
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
نسبت به این اثر ،از سوی همان مخاطبانی بیان خواهد شد که اثر خطاب به آنها
ً
نوشته نشده است :یعنی آنها که تقریبا تکلیفشان روشن است ،راهشان روشن است،
می دانند درست و غلط معرفتی و اخالقی چیست ،میدانند هدفشان از حیث
ً
سیاسی و اقتصادی چیست و امثالهم .آنها احتماال این اثر را خیالپردازانه ،پرمدعا،
نامتوازن (در بخشهایی بیش از حد مبهم و در مقاطعی مطول و پر از تکرار
مکررات) ،با نثر و لحن متشتت (در بخشهایی همچون یک متن علمی و نظری،
در مقاطعی همچون متنی خطابی یا شاعرانه ،در مقاطعی به مثابۀ مانیفستی
حماسی یا جدلی) ،از حیث سیاسی محافظهکارانه ،نخبهگرایانه ،فردگرایانه ،بیش از
حد انتزاعی و در نهایت ،آزارنده خواهند یافت.
با این همه ،ما معنای زندگی را در ساحت فردی به مسئلۀ اصلیمان بدل ساختیم و
بر نوعی مالک یا مبنای ارزشگذاری و معنابخشی به زندگی (حاال هر چه
میخواهد باشد ،از لذتطلبی گرفته تا قدرتطلبی ،از عشق به یک معشوق گرفته
تا تعهد به فرزندان یا والدین ،از آگاهی رسانی گرفته تا پیشرفت در علم و )...تاکید
تمثیالت
ِ کردیم .در مرحلۀ بعد ،این معنابخشی و ارزشگذاری را با نظامهای
تمثیالت خود را نیز ارائه کردیم که
ِ خاص
ِ باورشناختی افراد پیوند زدیم و البته نظام
ِ
مبتنی بر ایدۀ «مبارزه» است .تازه اینجاست که مسئلۀ مقایسۀ میان این نظامها
ایی فردگرایانۀ اولیه خارج
مطرح است و «نقد» ممکن میشود و ما از نسبیگر ِ
خواهیم شد .بدین طریق ،ما سازوکاری برای متمایز ساختن نظام تمثیالت موجه و
غیرموجه عرضه کردیم ؛ البته سازوکاری که خودش موجه باشد و در جزمیت و
عملی نظام تمثیالت موجه در
ِ یکجانبگی درجا نزده باشد .و در نهایت به نتایج
حوزۀ اخالق و سیاست اشاره کردیم .این طرح کلی و اجمالی این اثر است که در
بندی تفصیلیتری از آن ارائه خواهیم داد ،اما باز هم الزم به یادآوری
ادامه جمع ِ
است نخست از فهرستی
است که کتاب حاضر نه یک اثر تاموتمام ،بلکه تنها ویر ِ
558
موخره :به سوی امید
ً
مقدماتی از یک طرح جامع است که به یک تعبیر ،هر فصلش باید – البته نه لزوما به
دست من – در قالب اثری مستقل بسط و تفصیل یابد.
موجه
ِ به همین دلیل این اثر با پذیرش نیهیلیسم و بیمعنایی و فقدان معیار
ارزشگذارانه آغاز شد .آنگاه تنها نقطۀ تکیهگاه یا مدخلی که برای شروع حرکتش
توانست بیابد این بود که در زمانۀ غلبۀ مطلق نیهیلیسم و بیمعنایی ،تنها عمل موجه
و معنادار خود «مبارزه» با این وضعیت است .این ایده که عنوان اثر را نیز به خود
اختصاص داده است ،راهی طوالنی و دشوار را پیمود تا از رهگذر مباحث گستردۀ
منطقی ،معرفتشناختی ،هستیشناختی ،غایتشناختی ،ارزششناختی ،دینی،
اخالقی و سیاسی ،بتواند نشان دهد که این «مبارزه» به چه معنا میتواند به نحوی
موجه تبیین شود .روشن است که مخاطب با مشاهدۀ چنین عنوانی بر پیشانی یک
ً
سیاسی مبارزه با دشمن را انتظار خواهد داشت
ِ کتاب ،احتماال تکنیکهای رزمی یا
ً
و احتماال بعد از مشاهدۀ این همه مطالب گسترده و پراکنده سرخورده و ناامید
خواهد شد .اما آنجا که دشمن در من است ،آنجا که من محصول همان وضعیتی
هستم که خواهان تغییر دادن آنام ،چگونه میتوان از مبارزه سخن گفت؟ اینجا
تکنیکها متفاوتند و ابتدا به نظر میرسد بیش از دشمن بیرونی ،خود من را هدف
گرفته اند .این سرخوردگی احتمالی پس از مطالعۀ فصول اخالق و سیاست به اوج
خود می رسد :مخاطب انتظار دارد با مطالعۀ یک فلسفۀ اخالق به اصولی دست
پیدا کند که بتواند با تکیه بر آنها ،به راحتی رذیلت را از فضیلت تشخیص دهد و در
ً
فصلی دربارۀ سیاست ،احتماال چشمانتظار طرح یک نظام سیاسی ایدئال یا کارامد
سیاسی موجود به سمت نظام مطلوبِ و شیوههای مبارزه با دشمن و تغییر نظام
است .هرچند بارها و بارها در طول متن چنین هشداری به مخاطبان داده شد ،اما
ً
این سرخوردگی غیر قابل اجتناب است .علت این است که اوال تاریخ نظامهای
ً
سیاسی ارائهشده مخاطب را بدعادت کرده است و ثانیا اگر مخاطبی پس
ِ اخالقی و
559
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
از مطالعۀ این متن چنین سرخوردگیای را احساس میکند ،احتماال هنوز نیهیلیسم
را به تمامی درک و تصدیق نکرده است .پس این سرخوردگی و حتی
دیرهنگام
ِ سرخوردگیهای بهمراتب شدیدتر ،محصول مواجهۀ باواسطهتر و
مخاطب با خود نیهیلسم و استیصال ناشی از آن است – یعنی ممکن است مخاطب
به جای اینکه همگام با این اثر از ناامیدی و استیصال آغاز کند ،در طول مطالعۀ
متن بدان دچار شود .مخاطب البته حق دارد از چنین سرخوردگیای اجتناب کند و
احتماال تمسخر یا دشنامی هم نثار این متن و نگارندهاش کند و به دنبال راههایی
برای برون رفت از این سرخوردگی و استیصال باشد .از نظر من اما خود این
ً
شرط ورود به ژرفای این نظام است و اصال بنا بوده در تمام مراحل آن،
سرخوردگی ِ
حتی تا صفحات آخر ،با نگارنده و مخاطب همراه باشد .اکنون شاید تازه مخاطب
معنای «استیصال» یا غلبۀ «نیهیلیسم» را که بارها به گوشش خورده ،به تمامی درک
کند.
اما در سوی مقابل ،با پذیرش این استیصال و سرخوردگی ،این اثر مدعی است که
توانسته کورسویی نشان دهد یا حتی خلق کند .آنجا که تمام معیارهای معرفتی،
زیستی و اخالقی فروپاشیده اند ،این نظام کوشید تا معیاری دیگر ،از منبعی دیگر به
کارگیری تمام نقدها علیه
ِ دست دهد و در این راه ،علیرغم تصدیق و حتی به
فردگرایی سوبژکتیویستی ،لنگر خود را در سوژه (البته به معنایی که ذکر آن به میان
ً
رفت) انداخت .هر مبارزهای ،اساسا مبارزۀ سوژه است .اما به منظور دچار نشدن به
تمام تجارب آفت زدۀ سوبژکتیویسم ،یعنی برای اجتناب از دچار شدن به
طلبی فردگرایانه و امثالهم،
سولیپسیسم معرفتی یا لذت ِ
ِ اندیشی دنکیشوتوار یا
ِ جزم
مجبور شد طرح اولیهای از نوعی منطق نوین خلق کند که از یک جهت پالستیک و
از جهت دیگر آلیاژی باشد .همچنین در عین تصدیق فروپاشی هر شکلی از معیار،
این اثر کوشید تا شاخصههایی برای موجهسازی ارائه دهد .در اینجا مجبور شد
560
موخره :به سوی امید
طرحی کلی ،تحت عنوان «نظریۀ نظام تمثیالت» عرضه کند که تمام رویکردها و
زیستی موجود (شامل حتی خودش) را درون آن جای
ِ نظامهای فکری ،عملی و
دهد تا بتواند شاخصههای موجهسازی را در خصوص تمام نظامهای تمثیالت به
کار ببرد .موجهسازی ای که هدف اصلی آن دچار نشدن به یکی از دو سوی
ایی پرسروصداست که هر دو ،گفتگوی نقادانه،
اندیشی تکصدا و نسبیگر ِِ جزم
معنادار و موجه را ممتنع ساختهاند.
پس از طرح نظریۀ نظامهای تمثیالت ،خود این اثر وارد سطح دیگری از بحث شد
و خود در یکی از اتاقهای عمارتی سکنی گزید که طراحی کرده بود و نظریۀ نظام
تمثیالت خود را ،هم از حیث نظری هم از حیث عملی ،ارائه داد .در سطح نظری،
ِ
در فصول معرفتشناسی و هستیشناسی ،بدون تکیه بر هیچ اصول متعارفهای،
ً
صرفا با خلق برخی اصول موضوعۀ مفروضالصدق ،و البته با اتکا به خود «تصمیم
نقد هر
درونی هر شکلی از «شناخت» و ِ
ِ به مبارزه» ،در عین نشان دادن انسداد
شکلی از اتکای تضمینشده به آن ،با فراروی از دیالکتیک هگلی ،به نوعی
هستیشناسی ایدئالیستی پویشی پالستیک راه برد .در ساحت معرفتشناسی نیز ،با
مالک قرار دادن «تجربه» ،کوشید تا به نحوی متفاوت ،حس و احساس را نشان
دهد و به کمک آنها به مفاهیم سهگانۀ ذهن ،بدن و عاطفه برسد .اما همانگونه که
ً
مخاطب احتماال گالیه خواهد کرد ،این بحث اولیه به یک نظام تمثیالت
ً
معرفتشناسی جامع منتهی نشد .ما این مدخل معرفتشناسی را صرفا برای
ً
رسیدن به برداشت تازۀ خودمان از «آگاهی» طرح کردیم و اتفاقا با توجه به دعوی
بودن آن و تصدیق نیهیلیسم
ما مبنی بر انسداد ذاتی شناخت و غیرقابل اتکا ِ
معرفتشناختی ،فصل معرفتشناسی در حقیقت ،علیه هر شکلی از نظام
بحث آن را به فصل
معرفتشناسی متعارف عمل کرده است .به همین دلیل ادامۀ ِ
561
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
باورشناسی موکول کردیم تا در آنجا به بهانۀ بررسی دو ابرنظام تمثیالت دین و علم،
سازی نظام باور اقدام کنیم.
به طرح ایدۀ خود در خصوص موجه ِ
البته در سطح عملی نیز ناچار شدیم پیش از ورود به ساحت اخالق و سیاست،
نظامی غایتشناختی طراحی کنیم تا به کمک آن بتوانیم از مفهوم مصادرهشدۀ
«ارزش» اعادۀ حیثیت کنیم و به کمک ایجاد تمایز میان «غایت» و «جهت» بتوانیم
نوعی ارزششناسی را به دست دهیم که از نقدهای پستمدرن علیه هرشکلی از
ارزشگذاری جان سالم به در ببرد .به کمک این نظام غایتشناختی و
ایی نوعی فلسفۀ اخالق و سیاست ممکن شد که البته
ارزششناختی بود که بازآر ِ
بهناچار با فلسفههای اخالق متعارف (ارائۀ قواعد مشخص جهت تشخیص واضح
رذیلت از فضیلت در لحظۀ عمل) و فلسفههای سیاسی متعارف (ارائۀ نظام سیاسی
مطلوب و راه رسیدن به آن) متفاوت بود.
ً
البته این نظام برخالف برچسبهای سادهانگارانهای که احتماال در بدو امر خواهد
ً
خورد ،نه تنها با کنش سیاسی و طرح نظام مطلوب منافاتی ندارد ،بلکه اتفاقا هم
سیاسی ایجابی را با تکیه به مبانی خود موجه خواهد ساخت.
ِ کنش و هم طرح نظام
جمعی
ِ سیاسی مطلوب همواره محصول خرد و تخیل
ِ مسئله اینجاست که یک نظام
سوژههای زنده است و سطح طرح آن با سطح طرح ایدۀ امر سیاسی متفاوت است.
در عوض ،این نظام با طرح سه عنصر آگاهی ،آمادگی و قاطعیت کوشید تا سطحی
معناداری زیستن و عمل ارزشمند و موجه را فراهم کند تا سوژۀ سرگردان و بیپناه
ِ از
ِ
بتوان به کمک آن زیستن خود را معنادار کند و تازه پس از آن است که میتواند به
نحوی قابل دفاع و موجه ،وارد هر شکلی از همدستی استراتژیک با فعالیتهای
سیاسی موجود یا حتی خلق بدیل های نوین عمل و آرمان سیاسی شود .مهم این
است که تمام فعالیتها در راستای آزادی و عدالت (در تمام معناهای لیبرالیستی و
562
موخره :به سوی امید
موجود آنها) هیچکدام قادر به معنابخشی به
ِ سوسیالیستی و مشتقات و بدیلهای
ارزش موجه زیستن
ِ زندگی و موجهسازی مبارزه نیستند .بلکه برعکس ،این معنا و
سوژۀ مبارز است که به فعالیت سیاسی ارزش میبخشد.
این نقد البته وارد است که چگونه می توان در عین نقد هر شکلی از شناخت ،چنین
قطعی عملی،
ِ محوریتی به «آگاهی» بخشید ،و در عین نقد هر شکلی از قاعدۀ
چنین جایگاهی برای «قاطعیت» قائل شد .البته این پرسش در خود متن پاسخش را
سازی
دریافت کرده است ،اما در اینجا و به عنوان یک موخرۀ مختصر با هدف کمینه ِ
آگاهی مدنظر این نظام با
ِ تحریف ،سوءفهم و مصادره ،الزم به ذکر است که
شناخت یا معرفت در معنای عرفی تفاوتی ماهوی دارد .معرفت در معنای متعارف،
شیوهای است برای شناخت یک موضوع (چه انسان باشد ،چه خدا و چه جهان) و
راههایی برای دفاع از این شیوه که در فصل معرفتشناسی بدان اشاره شد .امروز
آگاهی مدنظر
ِ دیگر ،این برداشت از معرفت را اسید نیهیلیسم ذوب کرده است .اما
ما نوعی توجه است به حاالت و احواالت سوژه (که از رهگذر آن تمام موضوعات
دیگر ،اعم از انسان و جهان ذیل آن جای میگیرند :یعنی مشاهدۀ ضرورت امور و
میانجی ژرفای سوژه) .در این معنا ،آگاهی از جنس
ِ نیز رخنه به ژرفای چیزها به
«دانش» نیست ،بلکه نوعی توجه هشیارانۀ مستمر است به تجربۀ سوبژکتیو (در
تمام ابعادش که حتی به ساحت ابژکتیو و بیناسوبژکتیو نیز تعمیم مییابد) ،نه بیشتر.
همچنین مبحثی به توجیه قاطعیت در عین تصمیمناپذیری اختصاص یافت تا نشان
دهد که چگونه میتوان در عین تصمیمناپذیری مطلق و تردید فزاینده ،عملی را
ذهنی
ِ بیمارگون
ِ شدن به عادت
ِ قاطعانه انجام داد و پس از آن ،بدون دچار
ضرورت عمل را به طور مطلق پذیرفت.
ِ مسئولیت
ِ «پشیمانی»،
563
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صرف آگاهی برای تحقق این قاطعیت کافی نیست و سوژه
ِ البته نشان داده شد که
دادن هزینۀ آن پرورش داده باشد.
باید نوعی «آمادگی» را برای پذیرش مسئولیت و ِ
البته که این سهگانه (آگاهی ،آمادگی و قاطعیت) ،آن هم با سوژههایی چنین ضعیف
و حقیر و ناتوان ممکن نیست .از همین رو ،تکنیکهایی جامع برای تقویت و
سازی سوژه برای پذیرفتن وظیفهای چنین خطیر (که هم خدا و هم طبیعت و
آماده ِ
هم حتی انسان از زیر بار آن شانه خالی کردند و نیهیلیسم نتیجۀ همین شانه خالی
کردن است) طراحی شده است که نگارنده امیدوار است بتواند روزی آنها را به
عنوان یکی از مجلدات نظام حاضر ،در یک «نظام جامع تمرینات» منتشر کند .اما
ً
اثر فهرستوار ،که بالفاصله پس از این سطور عجالتا در بخش ضمیمۀ همین ِ
خواهد آمد ،طرحی اجمالی از رئوس کلی این تمرینات ،همراه با دستورالعمل
تمثیالت متناظر با آنها ،در سطح مقدماتی و در دو دستۀ تمرینات آگاهی
ِ مختصر و
و آمادگی ارائه شده است.
در انتها باید در خصوص دستاوردهای این نظام توامان از گزافهگویی اغراقآمیز و
فروتنی ناشی از ضعفالنفس اجتناب کرد .در حقیقت ،نگارنده پس از دچار شدن
ِ
به بحران و مواجهۀ تمامقد با ناتوانی و استیصال خود ،ابتدا کوشید تا پاسخی برای
پروبلماتیک «شخصی» خود بیابد/بسازد؛ و تازه پس از آن بود که بیآنکه دچار
خوشخیالی یا توقع کاذب شود ،کوشید پاسخ شخصی خود را مدون و به عرصۀ
عمومی پرتاب کند ،با این امید که دستکم یک سوژۀ دیگر نیز با این پاسخ همراه
شود و ساحت بیناسوبژکتیو همپروبلماتیکی برای خلق پاسخها و بدیلهای دیگر
فراهم شود .مابقی م اجرا نه بر عهدۀ نگارنده است و نه در توان او ،بلکه به نیروهای
جهان و ضرورت مناسبات و عملکرد سوژهها بستگی دارد .در این معنا انتشار این
مخاطبان همپروبلماتیکش.
ِ احضار تخیل
ِ اثر فراخوانی است برای
ِ
564
موخره :به سوی امید
در یک کالم ،ما بنا به همان تمثیل «کرمهای سیبخوار» ،موجوداتی هستیم که نه
ِ
میدانیم از کجا آمدهایم و نه به کجا میرویم و نه حتی میدانیم که کجا هستیم و
آنچه تحت عنوان تجربه از جهان تصور میکنیم ،از یک سو ،چقدر مشترک و
جمعی است و چقدر فردی ،و از سوی دیگر ،چقدر برآمده از دستگاه شناختی
ً
جهان
ِ ماست و چقدر برآمده از جهان است ،و حتی فراتر ،چقدر حقیقتا از
بهاصطالح خارج جداییم .به همین دلیل نیز علیرغم طرح بحث معرفتشناسیای
که ارائه شد ،لنگرگاهمان ،یعنی ارزش زیستنمان ،نه بر دانش (همواره ناتمام و
ناقص و ضدونقیض بالذات) بلکه بر خلق امکان زیستن معنادار مبتنی است .اینجا
ً ِ
سوژه واجد محوریتی کلیدی است .سوژه در مقابل زیستش (نه صرفا جهانش)
امکان خلق تجربهای معنادار را رقم میزند .تا اینجا طرح نظام مبارزاتی ما،
به ناچار ،یک طرح سولیپسیستی و فردگرایانه است .آن هم به این دلیل که کوشیدیم
رزشمندی زیستن سوژه را به فردایی
ِ تا برخالف بسیار راهکارها ،معناداری و ا
ِ
نارسیدنی ،به جامعهای آرمانی ،به ناکجاآبادی موهوم یا ظهور منجیای خیالی
حواله نکنیم تا از توسل به هر عذر و بهانهای اجتناب کنیم که مواجهه با مسئلۀ
اصلی را تا تحقق اتوپیا به تعلیق میاندازد و از زیر بار مسئولیت شانه خالی میکند.
بلکه سوژه بناست همین زیستن اکنونش را معنا ببخشد .اما برای توضیح این
ِ
مطلب ،خود را ناچار دیدم که خود «اکنون» را پروبلماتیزه کنیم و به برداشتی تازه و
تورخی نامیدم .اما این تمام ماجرا نیست. بدیع از زمان راه ببریم که من آن را زمان ّ
ً
ما دو ایده را به کار گرفتیم تا در این سطح فردگرایانه در جا نزنیم .اوال به کمک
طرح دو منطق آلیاژی و پالستیک نشان دادیم که میتوان همزمان تناقض را درونی
صحت دو پاسخ متناقض به یک پرسش را مفروض گرفت ،به این شرط
ِ ساخت و
که بتوان خود آن پرسش را شمولیتی مضاعف بخشید .به بیان دیگر ،ما طرحی از
معنابخشی به دست دادیم که چه در آن ،کل جهان در ذهن سوژۀ منفرد باشد (یعنی
ِ
توهمات یک
ِ اگر نه تنها جهان خارج ،بلکه مهمتر از آن ،تمام انسانهای دیگر ،مثال
565
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
سوژۀ منفرد باشند) و چه سوژههای دیگر (به هر شکل ،و جای گرفته در هر طیف با
هر محور مختصاتی) بیرون از سوژه موجود باشند ،لنگرگاه معناداری و
ً ً
ارزششناسی مبارزه مخدوش نشود .ثانیا نیاز سوژه به دیگری را ،نه صرفا بر اساس
سوم
غایت سطح ِ
ِ هدف
ِ سنتی نیاز مبتنی بر بقا و ارضای میل ،بلکه با
ِ دعوی
ِ
ارزش همافزایی تخیل مشترک و از سوی
ِ واسطۀ به سو یک از یعنی معناداری،
دیگر ،ضرورت حضور دیگری (چه درونی چه بیرونی) برای اجتناب از جزمی
شدن نظام تمثیالت ،به اثبات رساندیم (البته به نحوی پالستیک بازهم فارغ از اینکه
ِ
ً
این دیگری یا جمع در ذهن سوژه باشند یا مستقل از او) .ثالثا برای اینکه این
ضروری ابتدایی در عرصۀ عینی (با تمام روایتهای بدیل در طیفهای
ِ ایی
فردگر ِ
مختلف محور مختصات) به جزماندیشی یا سولیپسیسم ختم نشود ،ایدۀ
ً
درخودفروبستگی نظام تمثیالت
ِ سازی» نظام تمثیالت را دقیقا با هدف نفی
«موجه ِ
«دیگری
ِ جانب از (چه بدیل یابندۀرش گست امکانات به آن گشودگی سوژه و نیز
«دیگری بیرونی») مطرح کردیم و شاخصهها و مراتب آن را
ِ درونی» و چه از جانب
صورتبندی کردیم.
اگر سوال شود که چرا در این اثر که چنین داعیهدار جامعیت و کلنگری است هیچ
بحثی دربارۀ مسائل انضمامیای از قبیل جنسیت ،قومیت ،تفاوت زبانها ،جغرافیا
بخش موثری از این قبیل ،ارائه نشده است ،در پاسخ خواهیم گفت که
و امور هویت ِ
به این دلیل ساده که چنین مباحثی ،مانند مباحث مشابهشان در اقتصاد و سیاست
ً
(محوریتبخشی به نظامهای سیاسی یا نظامهای اقتصادی مختلف) اصال جایی
در این سطح از بحث ندارند .البته بررسی و تحلیل این عوامل حائز اهمیت بسیاری
است اما نسبت به پروبلماتیک این اثر از اولویت فرعی برخوردار است .چرا که این
اثر ،برعکس ،میکوشد نشان دهد که چگونه یک سوژه میتواند (یا دستکم این
امکان را دارد) که همواره و در همه جا حیاتی معنادار و موجه را بزید و محقق سازد.
566
موخره :به سوی امید
در این راستا ،از قضا در گام نخست باید بتواند خود را به سوژهای مبارز بدل کند و
مبانی معنابخش به زیستنش ،عواملی مانند قومیت ،زبان ،نظام سیاسی ،نظام
ِ در
اقتصادی ،جنسیت و امثالهم را به نحوی نقادانه و البته بهزحمت از محوریت
بیاندازد و ذیل مسئلۀ اصلی بازآرایی کند .نیهیلیسم پیشاپیش همۀ این تکیهگاهها را
نابود کرده است .سوژه میداند که زیستن معنادارش منوط و مشروط به هیچ قوم
ِ
خاص یا برگزیده ،هیچ زبان خاص یا برگزیده ،هیچ نظام سیاسی خاص ،هیچ نظام
اقتصادی خاص ،هیچ جنسیت خاص و غیرهای نیست .تازه آن زمان است که
میتواند با آگاهی و آمادگیای که بدان مجهز شده ،به مسائل انضمامیای از قبیل
تضادها و امکانات قومیت ،نژاد ،فرهنگ و زبانش بپردازد ،یا حتی راههای برونرفت
اقتصادی
ِ اقتصادی مستقر و حتی استقر ِار یک نظام سیاسی یا
ِ از یک نظام سیاسی یا
مطلوب را به مسئله تبدیل کند .در حقیقت مسئلۀ «معنای زندگی» با
محوریت بخشی به سوبژکتیویتۀ سوژه (پیش و فراتر از دین ،قوم ،زبانش و غیره) نه
به تصور مدرن انسانی انتزاعی و خیالی ،بدون قوم و زبان و جنسیت و رنگ ،بلکه به
شدن یک سوژه به مثابۀ نخ تسبیحی میان تمام شرایط
تنها امکان آزادی و سوژه ِ
متفاوت مادی ،هویتی و تاریخی معطوف است و در نتیجه ،مانند لنگر یا طناب
ِ
نجاتی عمل میکند که سوژه میتواند از طریق آن خود را از در جا زدن در باتالق
ً
حاصل از اولویتبخشی به مسائل دستهچندم بیرون بکشد و اتفاقا از همین منظر
ً
مجددا به آن مسائل بازگردد و حتی برای آنها که مبارزه را انتخاب نکردهاند و در آن
باتالق گرفتار شدهاند ،راهکارهایی خالقانه ،متعهدانه و منصفانه برای برونرفت از
مسائلشان ارائه دهد .متهم ساختن چنین سوژۀ مبارزی به انفعال سیاسی یا
بیتفاوتی قومیتی-جنسیتی و امثالهم البته راحتترین شیوۀ عدم مواجهه با اصل
مسئله ،کژنمایی معنای مبارزه و البته بهترین عذر و بهانه است برای ماندن و
دستوپا زدنهای بیپایان و بیهوده در این باتالقهای متکثر.
567
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تازه در اینجا ،پس از چنین کوششی ،میتوان از «امید» سخن گفت .بحث نه بر سر
ً
امکان امید» است .در این
تحقق یافتن آرزوهای افراد ،بلکه دقیقا بر سر خود « ِ
نظام ،هرچند از ابتدا نوعی امیدواری همواره مبارزه را به پیش رانده است ،اما
چنانکه تصدیق شد ،این مبارزه ،مبارزهای در اوج ناامیدی است .و چه قدرتی
تصدیق این سطح از ناامیدی ،استیصال و نادانی؟! تازه
ِ میطلبد مبارزهای در عین
امکان امید
ِ اکنون پس از انتشار این اثر با هدف احضار تخیل مخاطبان ،میتوان از
در مقام نتیجۀ مواجهه با یک نظام تمثیالت جامع نظری و عملی سخن گفت ،آن را
خلق امکانات
به نقد کشید و امکاناتش را بازشناسی ،استخراج و احیا کرد .امید به ِ
کوتاه اکنون که به درازای
فرصت ِِ تازهای برای معنا بخشیدن به زیستن سوژه ،در
ِ
ابدیت است :یعنی در لحظهای که علیرغم آنکه سرش را از دست داده است ،شاید
بتواند یک حرکت دیگر انجام دهد.
568
ضمیمۀ نظام:
569
الف .ایدۀ تمرینات
”“Ehipassiko
«بیا و [خودت] ببین»
(بودا ،کاالماسوتا)
چرا تمرین؟
ماهوی ذهن و بدن در فلسفۀ غرب حرف
ِ پیوند درونی و
یکم .امروزه سخن گفتن از ِ
دکارتی نفس و
ِ جوهری
ِ تازهای نیست .از همان اواخر قرن هجدهم نقدها به تمایز
شدن نقدها علیه سوژۀ مدرن به اوج خودبدن آغاز شد و در قرن بیستم با فراگیر ِ
تنیدگی ذهن-
ِ درهم از دلوز و مرلوپونتی رسید .فیلسوفان مختلفی ،از نیچه گرفته تا
روان-تن سخن گفته اند .اما این پیوند روی کاغذ باقی ماند .بهترین گواه آن نیز
اینکه فلسفۀ غرب ،حتی زمانی که از پیوند ذهن و بدن سخن میگوید ،بازهم
بهناچار تن را از منظر ذهن تحلیل میکند و آن را به ساحت ذهنی تقلیل میدهد :و
بهترین نمونۀ آن ساحت نوشتار و متن مکتوب است .هر چیزی که در قالب متن
ِ
مکتوب مطرح میشود ،همواره نوعی تنانهزدایی را تجربه کرده است .حتی زمانی
که یک متن تن را توصیف هم میکند ،باز هم آن را به نوشتار فروکاسته است .اما
متعارف بیان فلسفه متن است (مانند همین نوشتار) .پرسش اینجاست که
ِ قالب
چگونه یک فلسفه ،یک نظام تمثیالت ،میتواند در عین اینکه مکتوب است از
مکتوبیت فراتر رود؟ «تمرین» یک پاسخ است به این پرسش.
دوم .مشهور است که ادراک ،فاهمه و عقل قوای ذهناند .البته در خصوص ادراک
(به ویژه ادراک حسی) مطالب متعددی مطرح شده است که به نسبت حس و بدن
ً
اشاره دارد .اما آیا فهم ،و حتی فراتر از آن عقل را (اگر اصال چنین تفکیکی را
571
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بخواهیم میان قوا قائل شویم) میتوان به بدن نسبت داد؟ نه فقط به این معنای سنتی
ً
سوار بر بدن است ،بلکه به این معنا که فهم امری ماهیتا بدنی
که ذهن درون یا ِ
علیه یا در
است .آیا توجه به این نکته نمیتوانست فهم رویکردهای مطرحشده ِ
مقابل عقل عرفی را معنایی دیگر ببخشد؟ نمونۀ ایدئالیسم بسیار جالب توجه
ِ
است ،چرا که عقل عرفی همواره به دلیل شیوۀ زیست هزاران ساله ،به مواجهۀ
رئالیستی با جهان گرایش دارد .حال برای مثال ،فرض کنید که بنیانگذار ایدئالیسم
آلمانی ،بعد از بیان طرح خود «روی کاغذ» ،به انتهای کتاب نقد عقل محض
موخرهای کوتاه میافزود و در آن تکنیکهایی را آموزش میداد که خود سوژه (فارغ
استدالالت مندرج در مبحث حسیات استعالیی) بتواند با به کارگیری روشهایی
ِ از
ً
اطالق مکان و زمان از جانب سوژه را مستقیما
ِ چگونگی
ِ اشیاء، به توجه ایر ب تازه
مشاهده کند (یا به تعبیر مشهور بودا« ،بیا و [خودت] ببین») ،آنگاه با چه سطحی
تمرینی مختصری تدارک
ِ از درک ایدئالیسم مواجه میبودیم؟ اگر هگل ،دفترچۀ
می دید که چگونه باید در عین توجه به اشیاء ،همان لحظه که هستند و همانگونه که
ً
ماهیت ناپایدار و شوندۀ آنها را نه مستقال بلکه در مواجهه با سوژه ،نه حتی
ِ هستند،
مثل کانت در مواجهه با این سوژۀ فردی که ما هستیم ،بلکه در مواجهه با تمام
ً
سوژهها ،نه به نحو انتزاعی و فرضی ،بلکه عینا مشاهده کنیم ،آنگاه آیا ایدئالیسم
آلمانی باز هم پس از مرگ او بدین نحو دچار زوال و افول میشد – زوال و افولی که
عامل ظهور نیهیلیسم شد؟ اگر یک سوژه موضع ایدئالیستی در قبال خود و جهان
دارد ،چرا همانگونه زندگی میکند که رئالیستها؟ چرا همانگونه اشیاء را لمس
میکند که رئالیستها؟ چرا همانگونه از زبان استفاده میکند که رئالیستها؟
فرهنگی یک رویکرد شیءگرا بوده که
ِ رئالیسم نتیجۀ چندصدهزارسالۀ غلبۀ تمدنی-
میتوان منطق آن را تا مقتضیات زیستی-تمدنی ردیابی کرد .حال ،با توجه به تغییر
اولویتها و پروبلماتیک ،ایدئالیسم – یا هر بدیل دیگری – اگر به نبردی زیستی-
بدنی وارد نشود ،عرصه را باخته است .این نبرد تمدنی البته ابعاد بسیار گستردهای
572
تمرینات تقو یت سوژه
درک
یافتن/ساختن مشاهده و ِ پرورش حس و فهم سوژه برای
ِ دارد ،اما نقطۀ آغاز آن
ِ
تازهای از خود و جهان است .اگر کشف ،اختراع و انجام برخی تکنیکها به خلق
پیش
فهم خود و جهان بیانجامد ،آنگاه آیا راهی تازه ِ
امکاناتی تازه برای مشاهده و ِ
روی فلسفههای غیرعرفی گشوده نخواهد شد؟ من تکنیکهایی برای مواجهۀ
ایدئالیستی با جهان کشف ،بازآرایی و ابداع کردهام که امیدوارم در جایی دیگر
فرصت طرح آنها را بیابم .در این متن اما مسئلۀ ما بسیار فراتر از مواجهۀ رئالیسم و
ایدئالیسم است .با این همه ،آنچه در اینجا «تمرینات» مینامیم ،مجموعهای است
از تکنیکها.
ً
سوم .هر انسدادی ،ماهیتا بیناسوبژکتیو است .سوژههایی ناتوان و درمانده تمدنی
ناتوان و درمانده را برمیسازند و بالعکس .اما وقتی از انسداد سوژه سخن گفته
ً
میشود ،این انسداد صرفا امری فکری و نظری نیست (و حتی خود فکر و نظر نیز
ً
اموری صرفا فکری و نظری نیستند) ،بلکه با تمام جوانب سوژه پیوند خورده است.
فروکاستن پاسخ به جهانبینی و تالش برای اقناع یا تغییر رویکرد سوژهها از این
ً
خود آگاهی نیز
طریق ،مطلقا یکجانبه ،و در نتیجه ،جزماندیشانه و ناموجه استِ .
دارای پیوندی ذاتی با بدن است .در نتیجه ،اینجا بدن در تنیدگیاش با سوژه بدل به
ادیکال مالصدرا «جسمانیه
تعبیر ر ِ
ِ مسئله میشود :سوژه محصول بدن (یا به
الحدوث» )1است .اما بدل ساختن بدن به مسئله (که امروز دیگر بسیار رایج و
نخنما شده) یک بحث است و بدل کردن بدن به پاسخ بحثی دیگر است .اینجاست
که فلسفۀ غرب به طور کلی (و به ویژه در چهار قرن اخیر) ،درمانده است .بدن
حتی زمانی که به آن توجه میشده ،همواره مسئله بوده ،نه پاسخ .حال پرسش
1صدرالمتالهین ،محمدبن ابراهیم ( ،)1389الشواهد الربوبیه ،ترجمۀ جواد مصلح ،تهران :سروش ،ص
.328
573
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اینجاست که اگر بدن بناست به خود پاسخ بدل شود ،قالب بیان این پاسخ چگونه
خواهد بود؟ «تمرین» یک پاسخ به این پرسش نیز هست.
چهارم .در طول متن کتاب همواره از سه اصل آگاهی ،آمادگی و قاطعیت سخن
ِ
گفته شده است .بدون آگاهی و آمادگ ی تصمیم قاطعانه ناممکن است ،چرا که
تصمیم قاطعیتش را از حیث نظری از اتکای آگاهانه به معیارهای موجهکننده و از
آمادگی روانی و جسمی اخذ میکند .انسان ناآماده به همان میزان از
ِ حیث عملی از
انجام عمل موجه عاجز است که انسان ناآگاه .اما چگونه میتوان آگاهی و آمادگی
ِ
را ،که هر دو ماهیتی عملی دارند ،پرورش داد؟ «تمرین» یک پاسخ به این پرسش
نیز هست.
امکان
ِ پنجم .پروبلماتیک این اثر ،که از جهات مختلف بدان پرداخته شده است،
تحقق زیستن ی معنادار و ارزشمند است که در عین اجتناب از جزمیت ،قابل دفاع و
ِ
موجه باشد .در نتیجه ،علیرغم تمام مباحث روششناختی ،معرفتشناختی،
شناختی فوق ،مسئلۀ اصلی
ِ هستیشناختی ،غایتشناختی و فالنشناختی و بهمان
جنس زیستن و عمل است .و این زیستن همزمان
نه در ساحت شناخت ،بلکه از ِ
ماهیتی درونی و بیرونی ،فردی و جمعی ،دارد .همچنین تنها کافی نیست که این
زیستن را با کالم نشان داد ،بلکه سوژه باید برای محقق ساختن و تجربۀ آن ،ورزیده
شود ،ممارست به خرج دهد و مهارت یابد و در عین حال که جدیت و سرسختی
ً
دارد نرم شود .در اینجا با نوعی پالستیسیته روبرو هستیم که دقیقا در ریشۀ عربی
خود واژۀ «تمرین» نیز به چشم میخورد (مثال در «مرونه» به معنای نرمش و
«متمرن» در مقام کارآموز) .در این معنا ،تمرین ،برخالف استعمال رایج ،نه امری
موقتی برای رسیدن به غایتی ،بلکه خود غایت است :زیستن خودآئین ،نه در مقام
ِ
غایت خود :زیستن در مقام تمرینی مستمر.
وسیله ،بلکه در مقام ِ
574
تمرینات تقو یت سوژه
مستمر زیستی-تمدنی در طول سالیان دراز
ششم .آنچه سوژه هست ،نتیجۀ فرایند ً ِ
است ،از آغاز دورۀ جدید بشری (در تقریبا 2500سال پیش) ،حتی پیش از آن ،از
گیری حیات در
انسان هوشمند ،حتی پیش از آن ،از آغاز شکل ِ
ِ آغاز شکلگیری
ِ
داستانی دیگر ،تا آغازناپذیر ِی جهان.
ِ سیاره ،حتی پیش از آن ،از آغاز و آغازهای
تمدنی درازدامن است .درک
ِ پس آنچه سوژه هست نتیجۀ یک استمرار زیستی-
ژرفای رابطۀ دوگانۀ ما با آنچه سوژه هست ،کلید فهم نظام حاضر است :از یک سو،
پذیرش مسئولیت ضرورت ،و از سوی دیگر ،همزمان ،تالش برای مواجهۀ انتقادی
رادیکال با آن .خود این مواجهۀ رادیکال ،نیازمند شیوههایی است برای خنثیسازی،
جهت آنچه شده است .شیوههایی موثر و آنی ،برای مقابله با مسیری
ِ یا حتی تغییر
خود
بطن ِ طوالنی و تدریجی ،و البته شیوههایی نه برآمده از ناکجا ،بلکه برآمده از
ِ
باید پالستیک .اما این شیوهها
زدن آنچه هست بر آنچه هست :خلق ِ آنچه هست :تا ِ
چگونه میتوانند سوژه را چنان قدرتمند سازند که بر خالف عادت چنددهسالۀ فردی
یا چندهزارسالۀ تمدنی بایستد و به نحوی «دیگر» بیاندیشد و عمل کند و بزید؟
«تمرین» یک پاسخ به این پرسش نیز هست.
تمرین و تربیت
تمرین در این معنا خود نظامی عظیم و همهجانبه را میطلبد که فارغ از وسعتش ،به
نوشتار درآوردنش نیز مسئلهای جدی است نیازمند واشکافی و خلق فرمهای تازۀ
بیان .من چنانچه در متن کتاب بارها بیان کردم ،امیدوارم بتوانم روزی چنین رسالت
خطیری را در قالب یک نظام تمرینی جامع به انجام رسانم .اما تا آنجا که به بحث
اصول یک
ِ کلی ایدۀ فهرست
حاضر ،در مقام ضمیمهای مختصر بر طرح اجمالی و ِ
نظام مبارزاتی مربوط است ،تمرینات را بر اساس اصول دوگانۀ فوق به دو دسته
نقسیم کردهام :یکی تمرینات آگاهی و دیگری تمرینات آمادگی .همچنین این
تمرینات را «تمرینات تقویت سوژه» نامیدم ،به این دلیل که امروز سوژههای فهمنده
575
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
را برای محقق ساختن آنچه زیستن معنادار و موجه نامیدهام ،بسیار ناتوان میدانم.
ِ
توانمندسازی سوژه برای مشاهده ،تمرکز ،تفکر،
ِ در نتیجه ،تمرینات آگاهی ،به
تخیل ،خودنگری و امثالهم اختصاص یافتهاند و تمرینات آمادگی ،برای
توانمندسازی سوژه برای حفظ آرامش ،قاطعیت ،جدیت ،تابآوری ،اشراف و
ِ
تسلط به رانه ها و عواطف ،و به ویژه فائق آمدن بر چنگ زدن و ترس از «از دست
نظری غایت هر کدام ،شامل یک دستورالعمل
دادن» .این تمرینات عالوه بر توجیه ِ
و تمثیالت و بصیرتهای روشنگر نیز هستند .همچنین کل تمرینات هر کدام به سه
مقدماتی این
ِ دستۀ مقدماتی ،میانی و پیشرفته تقسیم شدهاند که بنا به ماهیت
ً
ضمیمه ،صرفا به تمرینات سطح مقدماتی پرداخته خواهد شد و در این مجلد تنها
به ذکر نام و فهرست هر کدام از تمرینات سطوح باالتر اکتفا شده است که اگر برای
خود نحوۀ مکتوب کردن تمرینات و مشکل قطع ارتباط حضوری با استاد راهی
ِ
بیابم ،بناست در اثر جامعی که ذکرش به میان رفت و در حال تدوین است ،به
تفصیل تبیین و تشریح شوند .از آنجا که «سوژه» را به عنوان عزیمتگاه این اثر
برگزیدیم ،و بارها خود این گزینش را توجیه کردیم ،سیر تمرینات از مقدماتی به
پیشرفته ،متناظر است با سیر حرکت از سوژۀ منفرد تنها (مرحلۀ مقدماتی :تمرینات
گلخانه ای) به سوژۀ منفرد در بیناسوبژکتیویته (مرحلۀ میانی :خلوت در جلوت) و
در نهایت ،به سوژۀ درهمتافته با بیناسوبژکتیویته (مرحلۀ پیشرفته :زیستجهان).
576
تمرینات تقو یت سوژه
رویکرد پرداخته شده است (برای مثال ،نزد فوکو ،آگامبن و دیگران) .اما آیا باید به
واسطۀ این انتقادات« ،تربیت» را به کلی وانهاد؟ آیا باید بدن را به حال خود رها
تربیت نیهیلیستی نیست؟ روشن است
ِ کردن بدن خود شکل دیگری از
کرد؟ آیا رها ِ
که نمیتوان از مبارزه سخن گفت بیآنکه به انضباط ذهن و بدن توجه داشت .تمایز
اصلی مراد ما از «تربیت» ،البته در مبانی نظری نظام روشن شده است .اما در اینجا
ِ
می توان به طور خالصه اشاره کرد که تا آنجا که به موجهسازی مربوط است ،در
سکوالر واپسینانسانها را به عنوان هدف خود دارد و نه
ِ لذت
اینجا تربیت ،نه ِ
شدن افراد در برابر قدرت برتر
عرفانی قدیسان و راهبان را ،نه انقیاد و مطیع ِ
ِ خلسۀ
ً
آمادگی سوژه و خلق سوبژکتیویتۀ
ِ و آگاهی به معطوف مشخصا بلکه زمینی، ا ی الهی
رادیکال است .این تربیت نه برای لذت است نه علیه لذت ،بلکه مهمترین هدف آن
آگاهی سوژه از میل ،ذهن ،حواس ،احساسات و عواطفش و نیز آمادگی برای انجام
ِ
قاطعانۀ عمل موجه است .آنچه آگاهی مینامم – و در متن کتاب توضیح داده شد –
ِ
نه علیه عواطف ،بلکه اگر از تعبیر اسپینوزا استفاده کنیم ،در راستای اجتناب از
بندگی عواطف عمل میکند .همانگونه که در فصل اخالق اثبات شد ،این آگاهی،
ِ
ادی ایجابی راستین» را
نه تنها سوژه را تقویت میکند ،بلکه تنها روزنۀ امکان «آز ِ
ممکن میسازد .حتی موضع ما در اینجا مانند ژست یک پزشک متعهد نیست که از
باال و با تکیه به دانش پزشکیاش حکمی صادر میکند ،بلکه این خود سوژه است
که بناست به نحوی خودآئین عاملیت یابد .پس اگر بنا باشد کسی هم نقش پزشک
را برای سوژه ایفا کند ،خود سوژه است .هیچ سوژهای (نه به ویژه نگارندۀ این
سطور) بنا نیست راه رستگاری را برای دیگران تجویز کند ،بلکه باید بستری فراهم
آورد که خود سوژهها امکان مواجهه با ،و آگاهی از ،خود و جهانشان را داشته
تمرینات حاضر اعتماد کند یا دستکم وارد آن شود به
ِ باشند .اینکه چرا سوژه به خود
خود او ،پروبلماتیکش ،اقناع شدنش در نتیجۀ مطالعۀ کل اثر ،و البته تجارب
اولیهاش از خود تمرینات بستگی دارد .عالو بر این همانگونه که بارها اشاره شد این
577
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تنها یک راه است که دیگران می توانند آن را برنگزینند یا حتی به گزینش دربارهاش
دست بزنند .حتی رفع سوءفهمها در خصوص این کتاب نیز بر عهدۀ نگارنده
نیست .فرد باید در هر لحظه از خود بپرسد که کجا ایستاده و چرا؟ آیا نیهیلیسم را
مسئله میداند و اگر آری ،چه راهکارهایی برای مواجهه با آن در اختیار دارد؟ اثر
حاضر تنها یک راهکار است که در حد وسع تخیل سو بژکتیویتۀ نگارندهاش
ِ
کوشیده از حیث نظری و عملی به خود انسجام بخشد :از حیث عملی تمرینات
عناصری کلیدیاند.
در اینجا الزم است نقدی جدی بر برداشت عرفی از «اعتقاد» نیز مطرح شود .افراد
بسیاری را دیدهایم که مدعیاند (و حتی تصور میکنند) که به فالن رویکرد اعتقاد
دارند ،اما زندگی و رفتارشان چنین چیزی را نشان نمیدهد .فارغ از رویکردهای
ً
ریاکارانه و فریبکارانه ،اگر خود فرد واقعا در ذهنش باورمند به چنین اعتقادی باشد،
اما عملش بر خالف آن باشد ،چگونه میتوان آن را توضیح داد؟ البته اینجا میتوان
وارد مباحث پردامنۀ روانکاوی و روانشناسی شد .اما تا جایی که به ضمیمۀ حاضر
تصور داشتن یک باور یا عقیده با زیستن آن
ِ مربوط است ،میتوان نشان داد که
ِ ِ
متفاوت است .بحث بر سر تفاوت عقیده و عمل نیست ،بلکه بحث بر سر تفاوت
(تصور داشتن یک عقیده) و عقیده (عقیدۀ مبنای عمل) است .این بحث در ِ عقیده
ً ِ
رفتارهای روزمره بسیار رایج است .مثال افراد خود را دیندار و باورمند به یک دین
ً
میدانند اما عمال برخالف نظام اخالقی آن دین عمل میکنند .افراد صفاتی را به
ً
خود نسبت میدهند که دائما در حال نقض کردن آناند و غیره .اما بحث در سطح
ً
رویکرد فلسفی از ژرفای بیشتری برخوردار است .مثال فردی را تصور کنید که
معتقد است جهان متشکل از نیروها یا انرژی است ،اما همچنان با جهان به مثابۀ
اشیاء برخورد میکند .در این سطح ،یک توجیه البته ابزارهای از پیش دادۀ حواس
است :به هر حال بینایی ،شنوایی ،المسه و غیره ابزارهایی ازپیشداده ،مستقل از
578
تمرینات تقو یت سوژه
ً
باور فرد و برساخته طی سالیان دراز و احتماال با اغراض غیرمعرفتیاند .اینجاست
تربیت حواس و حتی اندامها نیز تسری مییابد .تمرین دیگرگونه دیدن،
ِ که تربیت به
ِ
دیگرگونه شنیدن ،دیگرگونه لمس کردن ،دیگرگونه فهمیدن و فکر کردن ،و در نتیجه،
کردن عقیدهای دیگرگونه.
اختیار ِ
ً
بدون تمرین ،داشتن یک عقیده ،صرفا وضعیتی ذهنی و انتزاعی است .اجازه دهید
ِ
مثالی بزنم .در فلسفۀ مدرن رویکردهای مختلفی ،از هیوم و هگل گرفته تا نیچه و
َ
ثبات مفهوم نفس یا «من» ،روی کاغذ سخن گفتهاند .در
نقد جوهریت و ِ دریدا ،در ِ
حال شدن است .اما «من» همواره،
این معنا «من» ،نه امری ثابت ،بلکه هویتی در ِ
حتی زمان خواندن این رویکردها ،حتی زمانی که متقاعد میشوم که جوهری ثابت
بودن
و مستقل نیستم ،بازهم خود را ثابت و مستقل میدانم .هرقدر هم که به موهوم ِ
ً
«من» باور داشته باشم ،باز هم عمال بدان تکیه کردهام و خود را «من» خطاب
طریق تمرین ،ذهن و
باد هواست .باید از ِمیکنم .اینجا باور ذهنی و استدالل عقلی ِ
ناپایداری
ِ درک
ِ به توانممی که است آنگاه بدن را تربیت کرد تا اندیشهای زیسته شود.
خود مشاهده .یعنی میتوانم
من برسم :نه تنها در اندیشه ،بلکه در خود عمل ،در ِ
مخاطبان
ِ من شونده را مشاهده کنم .البته میدانم فهم همین جمالت نیز برای
ِ
ناپرورده و خو گرفته به مباحث انتزاعی ناپذیرفتنی و درکناشدنی است .مخاطبان
خود پس از پیشروی در تمرینات نتایج را تصدیق خواهند کرد ،و شاید در آن زمان
باشد که نه تنها «من» را متفاوت درک کنند ،بلکه حتی آن را متفاوت بینند و لمس و
«فهم فکری این باور
تجربه کنند .سایادو اوجوتیکا در کتاب نقشۀ سفر مینویسدِ ،
قدرتمند به «خود» را از بین نمیبرد .ما فکر میکنیم که صدایی میشنویم« .من
579
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صدا را میشنوم» .اما در تمرین است که این «من» ناپدید میشود» .1و البته منی
تازه از بطن آن زاییده خواهد شد که همان من شونده است :سوژۀ پویا در مقام آزادی
ِ
از «من».
حرکت
ِ در این معنا ،تمرین کلنگرانه و حائز اهمیتی عظیم است که باعث میشود
اجزای مختلف به نحوی اتوماتیک با یکدیگر هماهنگ شود :اندامها ،حسها،
درونی اجزای
ِ عواطف ،آگاهی و خودآگاهی .بصیرت محصول همین هماهنگی
ناشی از تمرین است .تمرین برای تفکر و عمل سوژه همانقدر مهم است که تمرین
در آموختن زبان یا تمرین در رانندگی .رانندۀ خوب کسی است که بیآنکه زور بزند،
ِ
هماهنگی میان پاها و پدالها و دستها و فرمان و دنده و ماشینهای دیگر را حفظ
کند .به طور مشابه ،آن کس میتواند به زبانی سخن بگوید ،که بیآنکه زور بزند
ذهنش کارها را انجام دهد و در هماهنگی با زبان و گلو و غیره باشد .عمل و تفکر
ً
سوژۀ آماده و آگاه نیز باید چنین باشد :و بدین طریق است که ما دقیقا برخالف روند
متعارف تاریخ چندهزارسالۀ فلسفۀ اخالق ،به جای ابتنای عمل سوژۀ اخالقمدار
بر اخالق ،اخالق را بر عمل سوژۀ اخالقمدار مبتنی ساختیم (اخالق آن است که
قاطعیت عمل اخالقی
ِ سوژۀ اخالقمدار انجام میدهد ،نه برعکس)؛ چرا که
بدن سوژۀ اخالقمداری شده است که از پیش
زورزدنی نیست ،بلکه ملکۀ ذهن و ِ
آگاهی و آمادگی را در خود پرورش داده است .پس این قاعده همواره باید در ذهن
مخاطب این تمرینات باشد که «تمرین زور زدنی نیست» ،بلکه اگر به درستی و
ِ
تصور اولیه
ِ آگاهانه انجام شود و سوژه نیز به حدی از آمادگی اولیه برسد ،برخالف
ً
بسیار ساده و آرام انجام خواهد شد .به همین دلیل است که مثال در توصیف
1
Sayadaw U Jotika (2005), Map of Journey, Buddha Dharma Education
Association Inc, p. 156.
580
تمرینات تقو یت سوژه
دشوارترین و نامتعارفترین نحوههای تمرین بدنی ،در سوتراهای پاتانجالی،
میخوانیم که «آسانا باید ثابت و راحت باشد .کمال در آسانا با رهایی از تقال و
فشار ...ممکن است» .1چگونه ممکن است چنین حرکات سختگیرانه و نامتعارفی
را که همواره با درد و فشار همراه است« ،آسان» ،و بدون «تقال و فشار» بدانیم؟ با
تجربۀ تمرینات درخواهیم یافت که سوژۀ توانمند نسبت به تجربۀ درد (و به طور
بودن تجارب تمرین) آمادگی مییابد.
کلی نسبت به آزارنده بودن یا لذتبخش ِ
حتی عناصر مزاحم تمرین (مانند سوزش ،خارش ،سروصدا و غیره) بدل به
موضوعاتی برای تمرین میشوند .سوژه باید چنان قوی شود که هر عامل بیرونی و
هر شرایطی را به بخشی از تمرین بدل کند :هیچ عذر و بهانهای برای شانه خالی
مسئولیت تمرین پذیرفتنی نیست ،چرا که تمرین میتواند هر چیزی
ِ کردن از زیر بار
را در بر گیرد .این نتیجۀ تمرین درست و آن چیزی است که «پیشرفت در تمرین»
ِ
مینامیم .پیشرفتی بیپایان برای تجربۀ زیستن مستمر تمرین :تمرین به مثابۀ
ِ
زیستن.
هر قدر توانایی تمرکز ذهن و نیز عملکرد حواس ،از حیث کمی و کیفی ،تقویت
شود ،امکان فراروی از انسداد بیشتر است .این وظیفهای خطیر است و نبردی است
دیالکتیک جزء و کل .پس هرچند تمرین باید ساده باشد ،اما در ابتدا
ِ همزمان علیه
بدن (نهادهای) جامعه علیه آن عمل
هم ذهن و بدن فرد و هم ذهن (ایدئولوژی) و ِ
می کنند با این هدف که یا متوقفش سازند یا تحریفش کنند .پس این نبرد نبردی
همدستی متقابل بدنهای جزئی و پیکرهای کلی .وجه اخیر
ِ است همزمان علیه
البته برای ما آشناتر است و شکستن قالبها و کلیشههای فکری و فرهنگی مرسومتر
فروبستگی خود بدن-ذهنها ،پنهانتر
ِ است .اما وجه نخست ،یعنی نبردی علیه
581
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
است و البته امروز به مراتب مهمتر .هرچند تمرین با حواس و فکر سروکار دارد ،اما
ادیکال بدن باید به تمام ابعاد بدنمندی در تمام زمانهای زیستن تسری یابد.
کنش ر ِ
بدنی میتواند آماده باشد که شدید ،عمیق ،قوی ،هماهنگ و دیگرگونه بشنود،
شدید ،عمیق ،قوی ،هماهنگ و دیگرگونه ببیند ،و شدید ،عمیق ،قوی ،هماهنگ و
دیگرگونه بایستد و راه برود و سخن بگوید .و عالوه بر این در تمام لحظات
زیستنش ،از فکر کردن و مشاهده کردن گرفته تا راه رفتن و عمل کردن ،تا حتی غذا
خوردن و سخن گفتن و خوابیدن ،در حد امکان ،آگاهانه مشغول تمرین باشد .در
نتیجه ،یک نظام تمرینات جامع باید در خصوص تمام این سطوح موضعگیری کند.
همانگونه که خواهیم دید ،نخستین گام ،توجه به خود ذهن-بدن است و مشاهدۀ
آن ،در هر لحظه و در تمام لحظات .بدنی که آنگونه میخوابد و میایستد و راه
میرود و میخورد و میرقصد و مینشیند و مینوشد ،در نتیجۀ شیوه و نحوۀ بودن و
عمل کردنش ،چنین انسدادی را تجربه میکند که میدانیم و تجربه میکنیم .حال
اگر بدنی دگرگونه بخوابد و بایستد و بخورد و ،...آیا دیگرگونه نخواهد دید و شنید و
عادات
ِ زیست و عمل کرد؟ هر پلتفرم رهاییبخش باید رهایی بدنها از
ً
مسدودکننده را در اولویت قرار دهد .این رهایی صرفا مادی نیست ،بلکه در
دیالکتیک نیروهای برسازندۀ سوژه معنا و تحقق مییابد .باز باید تاکید کرد که این
ً
تربیت بدنی یا ورزش
ِ برخالف دستورالعملهای موسوم به
ِ تربیت بدن – که دقیقا
ِ
ً
عمل میکند – امری اساسا شخصی و فردی نیست ،و ماهیتی فرهنگی و تمدنی
ً
دارد .چراکه بدن ،برآمده از پالستیسیتۀ ذهن و ماده است و اساسا امری بیناسوژگانی
است و در رابطهای متقابل میان جزء و کل به فعلیت میرسد.
نکتۀ مهم این است که تفکر نباید جای تمرین را بگیرد .موضع نقادانه باید همواره
حفظ شود ،اما تمرین باید بیرحمانه و مکانیکی انجام شود ،چرا که ذهن معتاد
ِ
582
تمرینات تقو یت سوژه
همواره به دنبال بهانهای است برای فرار از پروسۀ ترک اعتیاد :و چه اعتیادی
مخربتر و ترکناشدنیتر از عادات و کلیشههای پرسابقۀ فرهنگی و زیستی؟ تفکر
بر نتایج تمرین مفید است ،نه تفکر پیش از تمرین (مانند شنا آموختن پیش از ورود
خود تمرین
به آب) :تفکر بدون تمرین رهزن است و فریبنده .و البته بهترین استادِ ،
شکاف فکر و عمل ،رابطهای پالستیک بین آنها آشکار شده و ِ است .با رفع
ِ
اکسیس سوژه را رقم میزند .اما نکته اینجاست که به دلیل غلبۀ فکر ،آغازگاه این
ِ پر
ً
پراکسیس دقیقا باید خود عمل یا بدن باشد :یعنی خود تمرین ،تا جای ممکن بدون
پیشفرض یا توقعی.
خود
گام نخست اما نه تالش متکلفانه برای ایجاد تغییرات خیالی ،بلکه تالش برای ِ
تغییر
دیدن روند فعلی است .تغییر را از بیرون نباید به نحوی دگرآئین تحمیل کردِ ،
ِ
خود خودآگاهی و مشاهدۀ درست است .افزایش
شدن ِ
محصول سرریز ِ
ِ «درست»
آگاهی ،خود تغییر میدهد و بهبود میبخشد .آنگاه آن کس که آموخته چگونه
بهدقت ببیند ،تغییر را هم به دقت خواهد دید و در نتیجۀ آن تغییر خواهد کرد و تغییر
خواهد داد .خود این دیدن ،این درست دیدن را هم باید از نقطهای خاص شروع
ََ ََ
کرد و بعد به کل بدن تسری داد .این نقطه البته نفس است .نفس قابلیتهای
ََ
بسیاری برای دیده شدن و به دیده درآوردن دارد .اما اینکه نفس را چگونه و از کجا
ببینیم ،بحثی است که در مقدماتیترین مراحل «تمرینات تقویت سوژه» بدانها
اشاره خواهد شد.
583
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
اصل و فرع
نکتۀ دیگری که باید در اینجا بدان اشاره کرد تعارض مشهور میان کلیت و فردیت
(یا تکینگی) است .به بیان دیگر ،در تمرین نوعی دعوی کلیت وجود دارد ،حال
آنکه به واسطۀ تفاوت هر فرد با فرد دیگر ممکن است تاثیر تمرین متفاوت یا حتی
چه بسا معکوس باشد .این مهم در حوزههای مختلف به شیوههای مختلف رفع
خصوصیات افراد و تجویز
ِ بندی طبایع یا
شده است (برای مثال ،در طب با طیف ِ
ً
داروی مخصوص هر طیف) .در تمرین نیز چنین طیفبندیای عمدتا از طریق
درک استاد به انجام میرسد .ما دستکم در ضمیمۀ حاضر ،در عین تصدیق
شهود و ِ
طیفی افراد (از حیث جنسیت ،جغرافیا ،آبوهوا،
ِ و اذعان به تفاوتهای بسیار مهم
سن ،و ،)...عامدانه وارد آنها نمیشویم و میکوشیم تنها به سطحی از تمرین
مختلف
ِ بپردازیم که نتایجش ،علیرغم شدت و ضعفشان ،برای تمام طیفهای
محتمل سوژه (چه انسانی چه غیرانسانی) مشترک است .این البته نقطۀ ضعفی
ِ
است برای نوشتار در برابر گفتار که همانگونه که اشاره شد ،در تالش هستم در
مجلدات آتی (به ویژه نظام جامع تمرینات) ترفندهایی برای فائق آمدن بر آن و
بندی مخاطبان بیابم .همچنین در این متن
قسمی طبقهبندی تمرین بر اساس طیف ِ
ً
به دلیل حذف نقش مستقیم استاد (نکتهای که در نظامهای تمرینی عمدتا مذموم
ً
است و به همین دلیل عمدتا از عرضۀ متن مکتوبی برای تکنیکها خودداری
میشود) ،برخی از جزئیات ظریف تمرینی ،که در انجام نمونههای آزمایشی به
داوطلبان ارائه شد ،حذف شده است و بر رئوس کلی تمرین و تکنیکهای درشتتر
جزئیات زندگی
ِ و فراگیرتر تاکید شده است .در این ضمیمه به سه دلیل عمده به این
روزمره (مانند خوراک و پوشاک و امثالهم) اشاره نشده است .نخست ،همان دلیل
بودن سوژهها که باعث میشود پاسخ به این سواالت نیازمند نظام عظیمی از
طیفی ِ
ً
دستهبندیها و توصیهها و توجیهها باشد که قطعا فراتر از حوصلۀ یک ضمیمه
584
تمرینات تقو یت سوژه
است .دوم اینکه سوژه خود باید در این خصوص واجد عاملیت ،انتخاب و خلق
شیوۀ زیست باشد ،نه متکی به دستورالعملهای شبهمناسکی برای زندگی.
اما دلیل سوم که بسیار مهم است ،میل انسانهاست به غلبه دادن حاشیه بر متن ،یا
ً ِ
فرعیات بر اصول .همان رویکرد غالب که مثال آموزههای مسیح را به کلیسا رفتن در
کردن عود و مجسمهبازی وجزئی روشن ِِ مناسک
ِ یکشنبهها ،و آموزههای بودا را به
وردخوانی بیمعنا فرومیکاهد و مثال آموزههای مارکس و نیچه را به سبیل و لباس و
ِ
ظواهر دیگر ،میل دارد در یک نظام تمرینی به جزئیترین و فرعیترین امور چنگ
زند برای تحریف ایده و تنزل دادن آن به مرتبۀ مناسک بیمعنا .این رو یه البته بیش از
هر چیز آشکارکنندۀ میل توده به جزمی و یکجانبه شدن و تقلیلگرایی است .برای
افراد آسانتر است که با یک عامل یا وجه از یک پدیدۀ پیچیده روبرو شوند و چه
پیش پاافتادهترین وجه باشد .حال
بهتر که آن وجه نیز سطحیترین و دمدستیترین و ِ
چه این سطح به حرکت ستارگان و سیارات در بدو تولد مربوط باشد ،چه به
ات آب نوشیده شده ،چه به مساحت یا محتویات هوای تنفسشده ،چه به میز ِان نیتر ِ
َ َ َ َ
دکور خانۀ محل سکونت ،چه به فرهنگ حاکم بر خانواده و روابط نسبی و سببی،
دادگی نژادی ،زبانی ،قومی،
چه به رنگ یا جنس البسه و یا اغذیه ،چه بهویژه به پیش ِ
جنسیتی و جغرافیایی ،چه به هر چیز دیگر .اگر از من پرسیده شود که آیا اینها در
زندگی فرد بیتاثیرند ،البته پاسخم منفی است .هر عامل جزئی در زندگی فرد
ِ مسیر
موثر است ،اما تنها در حد همان جزئیتش ،نه بیشتر .اجازه دهید مثالی بزنم:
فرض کنید میخواهیم با اتومبیلی از تهران به سمت قزوین حرکت کنیم .در فرصت
ً
سازی شرایط سفر ،منطقا اول از همه اتومبیل را از حیث فنی (وضعیت
کوتاه آماده ِ
موتور ،جلوبندی ،ترمزها و باد الستیک و غیره) بررسی میکنیم و اگر نقصانی
کردن وضعیت
یافتیم در رفع آن میکوشیم .حال فرض کنید فردی به جای رصد ِ
585
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
موتور اتومبیل ،در فرصت کوتاه باقیماندۀ پیش از سفر ،در حال برق انداختن قالپاق
چرخها باشد .ممکن است موتور ماشین او خراب ،ترمزهایش ناکارآمد و باک
بندی درست در فرصت
بنزینش خالی باشد ،اما او به دلیل ناتوانیاش در اولویت ِ
کوتاه باقیمانده تنها مشغول برقانداختن و تنظیم قالپاق چرخهاست .اگر به او انتقاد
کنید ،احتماال مانند بسیاری از افراد ،توضیحات مفصلی دربارۀ نقش قالپاق در
اعظم آموزهها و
آیرودینامیک چرخها ارائه خواهد داد .بخش ِ
ِ حرکت ماشین و حتی
نصایح شایع این روزها دربارۀ خوردن و پوشیدن و موفق شدن و قویتر شدن و
سادهلوحانهترین تعابیر دربارۀ انرژیهای مثبت و منفی ،مشابه تاکید بیش از حد بر
زیباسازی قالپاق است ،که هرچند موثر است (البته تازه اگر به نحوی موجه
ِ تنظیم و
و با توجه به ضریب تاثیر تقریبیاش بیان شود) ،اما در اولویت قرار ندارد .شاید اگر
فردی ا ز پیش تمام شرایط اولیه و مهم را فراهم کرده باشد ،تازه بتواند فرصت پیدا
کند به این جزئیات نیز بپردازد .ضمیمۀ تمرینات حاضر بناست فقط به همان
اولویت های اصلی ،حائز اهمیت و نیز واجد بیشترین سطح کلیت و فراگیری برای
طیفهای مختلف بپردازد .به همین دلیل ،تمرینات این ضمیمه برای همۀ افراد ،با
طیفهای رفتاری ،جنسیتی ،طبعی ،خانوادگی ،نژادی ،قومی ،جغرافیایی و غیره،
موثر و راهگشا هستند .سرنوشت فوقالذکر (تقلیل یافتن اصل به فروع) البته
اجتناب ناپذیر است و ممکن است بر سر این نظام مبارزاتی (از بدنۀ متن تا ضمیمۀ
تمرینات) نیز همان بیاید که بر سر دیگر نظامهای تمثیالت آمده است .زیرا ما نه با
یک یا دو نفر ،بلکه با اشتیاق اکثریت قریب به اتفاق انسانهای یک سیاره طرفیم
کشاندن هر چیزی ،تنزل دادنش به سطوح نازل غایتشناختی ،و بدل
ِ برای به ابتذال
ساختن هر ایدهای به نوعی مناسک جهت وقتگذرانی و خودنمایی و کاستن از
ً
انتقادی آن .هرچند من در اثر آتیام که مستقال به تمرینات اختصاص
ِ توان رادیکال
دارد ،البته راهکارهای ضدمصادره را حتی االمکان به کار خواهم برد ،اما دستکم در
این ضمیمه کوشیدهام تا به دالیل فوق از طرح این جزئیات اجتناب کنم.
586
تمرینات تقو یت سوژه
587
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
.2اما اگر فارغ از طنازیهای فوق ،بخواهیم بحث را در سطحی عمیقتر مطرح
ً
کنیم ،باید خود مفهوم «انرژی مثبت» را بیشتر مورد مداقه قرار دهیم .اوال من با
استعمال اصطالح انرژی مخالفتی ندارم ،البته به شرطی که پیشاپیش ظاهر
شبهعلمی اش ما را دچار توهم علمی بودن نکند .انرژی چیزی بیش از تمثیل
نیست .ریشۀ آن هم در یونان باستان در برابر دونامیس (به معنای قوه) ،بر نوعی
فعلیت داللت داشت .در حقیقتِ ،ا ِن ِرگیا ( )ἐνέργειαبه هر چیزی که واجد
فعلیت ،عینیت یا تحققیافتگی است ،در مقابل امکان و قوه ،اطالق میشد .فیزیک
نیز تا مدتها به این مفهوم توجه خاصی نداشت و همچنان به ناموس کهن خود،
ِ
یعنی «ماده» ،تکیه کرده بود .پس از ناتوانی تبیین جهان با مفهوم ماده – و این
حقیقتی است که ماتریالیستها هنوز با شنیدن آن خود را به خواب میزنند – به
ناگاه برداشتی مبهم و رازآلود از انرژی جایگزین آن شد و یکشبه هم دانشمندان را
ارضا کرد و هم به ورد زبان عوامالناس بدل شد .اکنون این مفهوم به یکی از
بزرگترین اسطورههای جهان ما و به امامزادهای بدل شده است که تمام طرفین درگیر
نبرد را شفا میدهد و هر کسی میکوشد تا با ارجاع به آن ،برای خود توجیه و تبیینی
دستوپا کند .با آگاهی از این ماجرا ،بازهم باید خاطر نشان کنم که من مخالفتی
ً
با استعمال این اصطالح ندارم ،به شرط آنکه آگاه باشیم که صرفا به نوعی محتوای
ً
ذات
نیرومدار و تمثیلی ارجاع میدهیم که هرچند ذاتا درونی نیست (یعنی از نوعی ِ
ثابت فردی مستقل نمیجوشد) ،اما در عین حال میتوان آن را به نحوی شدتمند به
فرد (چه ابژۀ فردی و چه سوژۀ فردی) نسبت داد – البته روشن است با نظر به
برداشت غیرذاتباورانه ،صیرورتمند و بیناسوبژکتیو از فرد که در فصل
هستیشناسی تبیین شد .در خصوص مفهوم «مثبت» اما وضع به مراتب رقتبارتر
است به نحوی که خود استعمال این اصطالح ،با توجه به بار ارزشی کاذبی که خود
«مثبت» در مقابل «منفی» به ذهن متبادر میسازد ،ناموجه و فریبکارانه است .اگر
ارزشی
ِ صفت مثبت یا منفی (به معنای
ِ انرژیای هم در جهان باشد ،اطالق
588
تمرینات تقو یت سوژه
متعارف و نه به معنای فیزیکی) به آن قابل دفاع نیست .اگر هم باشد هر واحد
انرژی همزمان وجه مثبت و منفی را در خود دارد .در این معنا ،شاید بتوان از
بودن یک امر (خواه سوژه ،خواه ابژه ،خواه فرد ،خواه
پرانرژی بودن و کمانرژی ِ
جمع ،خواه مفهوم ،خواه ماده و غیره) سخن گفت که مراد از آن به میزان کمی و
بیرونی آن امر بازمیگردد .در این معنا ،البته
ِ تاثیرگذاری
ِ اتوس درونی و
کیفی کون ِ
ِ
اصلی انرژی خود آن امر نیست ،بلکه از آنجا که فرد کانونی تهی است، ِ منشاء
ً ً
بودن آن نیز صرفا در معنایی ثانویه و البته بامعنا و قابل ارجاع (دقیقا به همان
ِ منشاء
بامعنایی دفاع ما از محوریت سوژه در این نظام) ،مطرح است.
ِ
. 3با توجه به دو سطح فوق ،البته میتوان از افزایش یا کاهش انرژی در یک فرد
ً
سخن گفت .اما مسئلۀ بسیار مهم که معموال مغفول واقع میشود ،ارتباط افزایش
ً
انرژی با مثبت بودن یا ارزشمند بودن برای همگان است .به بیان دیگر ،افراد معموال
فرض پذیرش این ادعا (با توجه به
ایش دهند ،اما به ِمیکوشند انرژی خود را افز
ً
مالحظات و قیود فوق) ،اصال چه تضمینی وجود دارد که افزایش انرژی به فرد
کمکی کند یا برایش مفید باشد؟ هرقدر انرژی درونی افزایش مییابد ،هم
ات همبستۀ این افزایش انرژی ،و هم مسئولیت فرد افزایش مییابد ،هم مخاطر ِ
مهمتر از همه توانایی بیشتری نیاز است برای کنترل این انرژی .در حقیقت اگر هم
فرد بتواند به کمک تکنیکهایی (که بخشی از آنها در ضمیمۀ تمرینات درجشدهاند
انرژیک دورۀ میانی در نظام جامع تمرینات
ِ و بخش اصلی آن بناست در تمرینات
ً
صورتبندی شود) انرژی خود را افزایش دهد ،احتماال نخستین چیزی که این انرژی
آن را به نابودی سوق میدهد خود اوست .فرض کنید رانندهای برای افزایش قدرت
وسیلۀ نقلیه اش روی آن موتور جت نصب کند .به محض اولین حرکت ،هم خود را
و هم وسایل نقلیۀ اطراف را نابود خواهد کرد .در یک کالم ،اگر بناست انرژی فرد
به نحوی آگاهانه و ارادی افزایش هم یابد (چرا که بخش اعظم تنفیذ این انرژی به
589
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
طرقی غیرارادی و حتی از پیش از تولد به وی منتقل شده است) ،باید این افزایش
انرژی آخرین گام از مسیر دشواری باشد که با افزایش ظرفیت ،افزایش آگاهی،
افزایش کنترل بر ذهن و بدن ،افزایش مسئولیت اخالقی و سیاسی آغاز میشود .در
خود فرد خواهد بود و نتیجهای جز
غیر این صورت ،نخستین قربانی افزایش انرژی ِ
فالکت و فروپاشی بدنی ،ذهنی و عاطفی برایش نخواهد داشت.
بصیرت شرقیِ
به این نکته اشاره شد که چنین آمیزهای از عمل و نظر ،یعنی ایده و تمرین ،در فلسفۀ
مدرن غرب بیسابقه است .شاید این پرسش در ذهن مخاطب شکل گیرد که بحث
از درهم تن یدگی نظر و عمل در فلسفۀ مدرن به کرات مطرح شده است و برای مثال
نزد هگل ،مارکس ،نیچه ،هایدگر و دیگران محوریت یافته است .نکته اینجاست که
آنها نیز بحث پیوند نظر و عمل را در ساحت نظر ردیابی کردهاند .ایدۀ تمرینات،
ً
هگلی روح دربردارندۀ ماده و ذهن ،یا هرچند در سطح نظری میتواند با مثال نظریۀ
ِ ِ
مارکسی پراکسیس ،یا جایگاه عمل در اندیشۀ هایدگر پیوند بخورد ،اما هیچِ مفهوم
غرب مدرن فهم را به عمل و در نتیجه ،یک نظام فکری را با ِ در ای فلسفی نظام
درونی نظر و عمل در خود سوژۀ تکین) پیوند
ِ پیوند معنای (در مکملش تمرینات
ِ
غرب مدرن به این معنا نیست که چنین
ِ بر تاکید همچنین است. نکرده عرضه نزده و
نظام فلسفی ای در فلسفۀ غرب پیشامدرن وجود داشته است .اما دستکم در آنجا،
هم در یونان باستان (برای مثال نزد فیثاغوریان و بعدها نزد رواقیان ،اپیکوریان و
آمیختگی مناسک دینی با فلسفه) طرح
ِ کلبیان) ،هم در قرون وسطی (به واسطۀ
کمرنگی از این ایده به چشم میخورد .همچنین در مقاطعی که شاهد پیوند عرفان
و فلسفه بودهایم نیز نشانههایی از این پیوند قابل رویت است .در فیلسوفان جهان
اسالم نیز آنجا که فلسفه با عرفان پیوند خورده ،چنین نشانههایی مشاهده میشود.
توصیه به وضو گرفتن پیش از مطالعه برای افزایش تمرکز یا مطالعۀ فلسفه پس از
590
تمرینات تقو یت سوژه
عبادت (خود دستورالعمل نماز یک دستورالعمل بدنی است همراه با ذکر) ،به
ِ ِ
کرات در سنت فلسفۀ اسالمی به چشم میخورد .همچنین در ابتدای برخی کتب
زیستی فرد در حال مطالعۀ
ِ فلسفی ،نوعی توصیهنامه برای شیوۀ مطالعه ،یا شرایط
اثر به چشم میخورد که باز هم به ایدۀ فوق اشاره دارد .برای مثال ،شهابالدین
سهروردی ،در ضمیمۀ بزرگترین اثر خود ،حکمتاالشراق ،بخشی خواندنی را به
«وصیت مصنف» اختصاص میدهد و شروط متعددی (از دینی و اخالقی گرفته تا
حتی جسمانی و بدنی) برای مخاطبان اثرش وضع میکند .تا جایی که حتی
می نویسد« ،و پیش از شروع و آغاز در این کتاب چهل روز ریاضت باید کشیدن و
از خوردن گوشت حیوانات خودداری باید کردن» .1با این همه فلسفۀ غرب (که
فلسفۀ اسالمی نیز مانند فلسفۀ مسیحی شاخهای از آن است) از این سطح چندان
فراتر نرفتهاند و از این حیث خلق چنین نظامی از تمرینات فلسفی-زیستی مبدعانه
است.
ً
بودن این روش در غرب بدان معنا نیست که دست ما کال
اما تاکید بر بیسابقه ِ
غربی تفکر ،به ویژه در فلسفۀ مدرن ،به واسطۀ شکاف غیر
خالی است .در سنت ِ
قابل عبور فکر و امتداد ،بین ذهن و بدن ،کل فلسفه به مسئلهای مربوط به ذهن
تقلیل یافت .این امر حتی نزد فیلسوفانی که داعیۀ وحدتگرایی دارند (از اسپینوزا تا
هگل) نیز به چشم میخورد .آنها کل فلسفهشان را بر استداللهای ذهنی و فکری
مبتنی کردند تا نوع دیگری از مواجهه با جهان و جهانبینی را به منصۀ ظهور
بدنی
ِ برسانند ،بیآنکه حتی دربارۀ کوچکترین تکنیکها ،تمرینها و زیست
متناسب با این جهان بینیها نظری بدهند .اما برخالف سنت فکر غربی ،در شرق
591
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تجربهای چندهزارساله و بسیار غنی در این خصوص وجود دارد که هرچند از حیث
ً
پروبلماتیک اثر حاضر همسو نیست و چه بسا در موضعگیری عمال
ِ پروبلماتیک ،با
برخالف آن عمل میکند ،اما مملو از تجاربی است که میتوان با نگاهی نقادانه
آنها را از بطن متون و سنتها استخراج کرد و در قالب تمریناتی برای نظام مبارزاتی
متون ِحکمی
بصیرت شرقی از همان نخستین مواجهه با ِ
ِ حاضر به کار گرفت .این
آن آشکار میشود که آمیزهای هماهنگ و منسجم از اندیشه و تکنیک را به نمایش
میگذارند .برای مثال ،زمانی که بودا در ماها ساتیپاتانا سوتا میکوشد تا به نقد
خود «من» بپردازد ،این
ثبات ِ
نقد پایداری و ِ
پایداری اشیاء و موجودات و نیز ِ
ِ توهم
ِ
فروپاشی موجودات و ارجاع به مشاهدات تجربی
ِ بر متکی استدالالتی با تنها ار امر
تهدید مرددان و ناباوران به عذاب جهنم) نشان
ِ آشناتر
ِ دینی
(یا به شیوههای ِ
نمیدهد ،بلکه به عنوان مقدمهای برای فهم تماموکمال آن ،تکنیکهایی را (از شیوۀ
خود
تنفس گرفته تا مشاهدۀ حسهای درونی) آموزش میدهد که از طریق آنها ِ
سوژه (در متن ،سالک یا رهرو) بتواند این حقایق را تجربه کند .او حتی در کاالما
سوتا به صراحت تکیه به دانش استداللی صرف یا شنیدهها و مواعظ دیگران را به
نقد میکشد و از باور عملی و عقیدۀ تجربهشده توسط هر فرد دفاع میکند .این امر
در متون دیگر شرقی ،با کثرتی از نظامهای تمثیالت و آموزهها و نامها (از هند گرفته
تا ویتنام و برمه و چین و ژاپن) نیز به چشم میخورد.
همچنین الزم به ذکر است که کلیۀ تمرینهای مندرج در این کتاب ،هرچند آمیزهای
تمرینات از پیش موجود بوده ،اما بر اساس تجربیات و غایات نگارنده (یعنی
ِ از
پروبلماتیک این اثر) ساماندهی و بازآرایی شدهاند .این تمرینات از یک سو ،نتیجۀ
ِ
عرفانی
ِ اجتماعات دینی ،آئینی ،رزمی،
ِ حضور چندسالۀ نگارنده در گروهها و ِ
ً
عمدتا شرقی ،از ایران و ترکیه گرفته تا شبهقاره و آسیای شرقی (و شعبات و مدارس
بازسازی
ِ آنها در اروپا) ،کسب تجربه و آشنایی با روشها و تکنیکهای مختلف و
592
تمرینات تقو یت سوژه
خودسازی این تمرینات بر اساس
ِ آنهاست ،و از سوی دیگر ،حاصل از ِآن
ِ
زیستی خود و نیز حفظ موضع همواره انتقادی نسبت به غایت
ِ پروبلماتیک فلسفی-
ِ
غرض انجام این تمرینها در مهد تولد آنها بوده است .این حقیقت هرچند روشنِ و
ً
است ،اما به دلیل اجتناب از سوءتفاهم و شائبههای احتمالی باید مجددا متذکر
ً
شوم که ارجاع به این تکنیکها ابدا به معنای پذیرفتن اغراض و غایات بنیانگذاران
مفهوم مبهم و نامتعین معنویتِ وانهادن عقل و پناه بردن به
ِ یا متولیان آنها و درنتیجه،
ِ
شرقی نیست .نگارنده نسبت به این موضع رمانتیک و میل به فر ِار نیهیلیستی که باب
روز هم هست ،همواره هشیار بوده و نسبت به بروز آن در آینده هشدار میدهد.
ً
انسداد نیهیلیستی تمدن ماست و راه رفع آن نه فرار به دامن
ِ مسئلۀ این نظام مشخصا
ِ
دینی آنجهانی است و طبیعت یا غار تنهایی یا آیینهای پیشافلسفی یا دستاویزهای ِ
انتقادی سوژه با
ِ نه استعمال افیونهای نشئهآور ،بلکه فقط و فقط مواجهۀ هشیارانه و
تمدن برآمده از آن و برسازندۀ آن است.
خود فهم ،بدن (ها) و ِ
انسداد ِ
593
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
گشودن راهی است اوال برای خودش تا همین چند صباح را معنا و
ِ تکنیکها ،بلکه
ارزش ببخشد ،و سپس برای آیندگان تا شاید آن را ادامه دهند و اگر الزم بود ،راهی
جدید و موثرتر بسازند.
ناتوانی سوژه
ِ
چنانکه در مقدمۀ نظام نیز اشاره شد ،هدف از «تمرینات تقویت سوژه» در گام
ناتوانی سوژه است .مکانیسمی که باعث شود این سوژۀِ نخست ،غلبه بر
توانمندشده به هیوالیی دیگر بدل نشود ،تا حدی در خود تمرینات ،و تا حدی هم
سازی نظام تمثیالت تعبیه شده است .اما همچنان بخشی از آن
در خود شیوۀ موجه ِ
مسئولیت این نظام تمثیالت بیرون
ِ (و چه بسا بخش اعظمش) ،از کنترل و البته
است و به نیروهای جهان و آیندۀ انسان و سوژه مربوط میشود .به هر ترتیب،
میتوانم به طور کلی ناتوانیهای عمدۀ سوژه را ،در سطوح مختلف( ،هرچند حتما
همپوشانیهایی با یکدیگر دارند) ،ذیل پانزده دستۀ زیر جا دهم:
594
تمرینات تقو یت سوژه
بدیل-اختگی :ناتوانی در ساختن ایدهها و بدیلهای تازه /راهکار: .4
ِ
پروبلماتیک رادیکال ،در برابر
ِ تقویت تخیل خالق و آزاد بر اساس
ای فکر و خالقیت
مجاری بسته و کلیشه ِ
ِ محدود شدن به
آسیبپذیری :ناتوانی در تحمل مشکالت و مسائل محیطی و .5
ِ
بیرونی /راهکار :پرورش تابآوری از طریق ارتقای آمادگی و
آگاهی
محافظهکاری هراسان :ترس از تغییرات بیرونی و درونی ،و فردی و .6
جمعی /راهکار :شجاعت آ گاهانه در مواجهه با تغییر ،غافلگیری و
ترس
اضطراب :ناتوانی در حفظ آرامش در مواجهه با مشکالت بیرونی و .7
درونی مخرب و
ِ عواطف
ِ درونی ،و بدل ساختن هر مسئلهای به
تنشزا /راهکار :آگاهی و اشراف به نیروها و احواالت درونی –
طمانینه و تعادل ذهن در برابر اضطراب درونی
نظری
ِ دیدن خود (شامل شناخت
فقدان خودآ گاهی :ناتوانی از ِ .8
ماهیت خود ،و نیز مشاهدۀ عملی مستمر احواالت ،عواطف و
عوامل برسازندۀ اراده ،احساسات و امیال) –/راهکار :خودآ گاهی
ِ
ای خودتصویر از پیش دادۀ کلیشه ِ
ِ مستمر در برابر پذیرش و تقلید از
ً
روابط متقابال
ِ روابط ناموجه :ناتوانی در ایجاد ،حفظ و پیشبرد .9
بالنده و آزادانه با دیگران /راهکار :خلق روابط موجه (مبتنی بر
آگاهی ،آزادی ،اعتماد و احترام) در برابر تن دادن به روابط مسموم
تملک دیگری ،وابستگی دگرآئین مبتنی بر خشم ،نفرت،
ِ (میل به
عشق ،انتقام)
.10بندگی عواطف :ناتوانی در برابر غلبۀ عواطف کور و شدید /راهکار:
ونی
علل درونی و بیر ِ درمان عواطف؛ یعنی پرورش آ گاهی (به
ِ
ِ
595
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
امیال و عواطف) ،مقاومت و تعهد (در برابر سرسپردگی به غلبۀ
عاطفی کور و
ِ رپذیری روانی-
ِ رانهها) ،و تعادل ذهن در برابر تاثی
ناآگاهانه
مسئولیت رفتار و اعمال خود/
ِ فرافکنی :ناتوانی در تحمل و پذیرش .11
راهکار :تقویت فرد برای مسئولیتپذیری در برابر عذر و
اپیدمیک پشیمانی.
ِ فرهنگی
ِ مکانیسم
ِ بهانهتراشی و کنترل
میان اشیاء و
ِ ِ جوهری روابط درک در ناتوانی :ابژکتیو .12شیئیتانگاری
پرورش آ گاهی
ِ حقیقت نیرومدار خود و جهان /راهکار:
ِ دیدن
ِ
یدئالیستی نیرومدار (هم از طریق رشد فکری هم از طریق تمرین
ِ ا
رئالیستی تصور ابژههای مستقل
ِ بدنی) در برابر جهل
ِ
سرشت پویای خود و
ِ درک
انگاری سوبژکتیو :ناتوانی در ِ
ِ .13ثبات
َ
وابستگی به توهم نفس /راهکار :پرورش خودآ گاهی پویشی
ِ ِ
خود
تصور ِ
ِ عرفی
ِ شوندگی خود در برابر جهل
ِ شهودی و مشاهدۀ
ِ
ثابت
درک ضرورت در حین
(آزادی موهوم) :ناتوانی در ِ
ِ .14اختیارباوری
آزادی موجه و خودآ گاهی
ِ پرورش
ِ عمل ،و توهم اختیار /راهکار:
آگاهی فزاینده نسبت
ِ عملی از طریق پذیرش مسئولیت ضرورت و
به علل موجبه در برابر غفلت (استغراق) سوژه در لحظۀ عمل
.15جزماندیشی :تعصب و ناتوانی از مواجهۀ غیرجزمی با مسائل/
پرورش آ گاهی پالستیک و گشودگی خودنقاد در برابر
ِ راهکار:
ِ ِ
جزمی مواجهه با مسائل
ِ های شیوه
با این وصف ،هدف از تمرینات تقویت سوژه ،از مراحل مقدماتی تا پیشرفته،
تقویت سوژه در برابر ناتوانیهای مذکور است .همانگونه که اشاره شد ،تمرینات به
596
تمرینات تقو یت سوژه
طور کلی به دو دستۀ آگاهی و آمادگی تقسیم میشود .با وجود این ،هم تمرینات
آگاهی روی آمادگی اثرگذارند و هم تمرینات آمادگی به پرورش آگاهی ،خودآگاهی
و دگرآگاهی منجر میشوند.
597
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پاسخ سرراستی ندارد .شاید فقط بتوان فرد تمرینکننده را بدین طریق دلگرم کرد :از
حیث سلبی ،به مثابۀ راهی نامطمئن برای برونرفت از استیصال حاصل از نیهیلیسم
قدرشناسی خود تجربۀ
ِ ندگی متعارف؛ و از حیث ایجابی،
و سرخوردگی از شیوۀ ز ِ
نظری ایده و توجیه آن همراه
ِ حضور ذهن و بدن؛ که البته اینها همه باید با طرح
ِ
شوند (برای نمونه ،کاری که بدنۀ اصلی این کتاب کوشید تا انجام دهد) .البته
روشن است که این دلگرمی ،در بزنگاههای سرخوردگی و تردید نه چنان
دلگرمکننده ،بلکه بیشتر ناامیدکننده است .در این معنا ،فرد تمرینکننده همواره در
ارزش تجربۀ
ِ حال نوعی قمار بر سر هیچ است و دستکم در ابتدای راه که هنوز
زندگی
ِ «هیچ» را درک نکرده است ،ممکن است هر لحظه تمرین را رها کند و به
متعارف و عادات مالوف بازگردد :در این صورت بر او حرجی نیست .هرچه
زندگی متعارف بیشتر باشد و نیهیلیسم فرهنگی- ِ سرخوردگی نسبت به شیوۀ
تمدنی-زیستی به مسئله تبدیل شده باشد ،فرد بیشتر میتواند تمرین را تاب آورد ،نه
به این دلیل که انگیزهاش برای ادامه دادن بیشتر است ،بلکه به این دلیل که بازگشتن
به زندگی مالوف یا هر بدیل فریبکارانۀ دیگر را تحملناپذیرتر مییابد.
ِ
اینجا «تعهد به انجام تمرین» خود بدل به مسئله میشود .فرد هر لحظه ممکن
است این تعهد را وانهد .او هرچه بیشتر با دشواریها و سختیهای تمرین مواجه
کنندگی مبانی و ایدههای نظری ،میل به
ِ شود ،عناصر انگیزهبخش اولیه ،مانند قانع
تغییر و تجربۀ امر نو و امثالهم ،را ناکافیتر خواهد یافت .در یک کالم ،علیرغم
مواجهه با دستاوردهای تمرین ،تا زمانی که ذهنیت فایدهگرا بر تمرین حاکم باشد و
بکوشد دستاوردهای تمرین را بر اساس میزان زمان و توان یا رنج صرفشده
ِ
محاسبه کند و بدین طریق سود و زیان را ارزیابی نماید ،نه تنها تعهد به انجام
تمرین شکننده و متزلزل میشود ،بلکه حتی خود تمرین نیز با حضور چنین
ذهنیتی ،به درستی انجام نمیشود .البته سوژهها در این موارد به شیوۀ رایج
598
تمرینات تقو یت سوژه
فرافکنانه ،مشکل را بر سر امری از پیشداده یا حتی ویژگیای رفتاری یا شخصیتی،
مانند «ضعف اراده» ،میاندازند.
599
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ادی» سوژه بگشاید .یعنی آزادی از بازی میل با تمام نوسانات و
راهی به ایدۀ «آز ِ
ابهامات و پیچیدگیها و تناقضاتش« .تعهد» و «تصمیم» در سطوح سوم
غایتشناختی (یعنی ورای بقا و میل) در اینجا همان لنگریاند که سوژه میتواند
برای غرق نشدن در دریای طوفانی و مواج میل به آنها چنگ بزند .اما فارغ از ذکر
برخی انگیزههای سلبی احتمالی ،من همچنان پاسخی به این پرسش ندارم که سوژه
چگونه و با چه انگیزهای «باید» تن به این تعهد دهد یا از دو سطح اول
غایتشناختی فراتر رود و «تصمیم بگیرد»؟ به همین دلیل است که در کل این
اخذ «تصمیم به مبارزه» به عنوان نوعی پیششرط بیان شده است.
نظامِ ،
600
تمرینات تقو یت سوژه
(مولوی)
اگر شنوا باشی «همین» را میشنوی ،اگر بیشتر بخواهی همین را هم نمیشنوی.
ً
مانند کسانی که غذا را صرفا با هدف سیر شدن میخورند .غذا را نمیشنوند .آنها
توهم سیر شدن.
فقط بیشتر میخواهندِ :
از چشمه نخواه که با تو باشد .چشمه را در ظرفت محصور نکن ،فقط ظرفت را پر
تشنگی دائمی بدون
ِ کن .بعد که احساس سیراب شدن کردی ،ظرفت را بزرگ کن.
نابودسازی خود است .این
ِ بزرگ کردن ظرف ،نه اتالف آب و انرژی چشمه ،بلکه
حرص از میل به مالکیت ریشه میگیرد .اشباع شو ،همزمان تشنه شو ،از فرط اشباع
شدن تشنه شو ،نه از فرط حرص« .همین» جرعه را بنوش و همزمان از آن اشباع
شو .اگر نتوانی این جرعه را درست بنوشی و قدر بدانی ،حجیمترینها هم سیرابت
نمیکند و همواره «حریص و تشنه» میمانی« .سیراب و تشنه» باش :بلندپرواز و
درک ظرف خود است .ظرفت میتواند به وسعت جهان باشد ،اگر
قانع .مرز اینها ِ
بیاموزی که از دست بدهی و رها کنی .با حرص زدن فقط ظرفت کوچکتر میشود و
601
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تشنگی جاهالنهات بیشتر .به جرعۀ بعدی فکر نکن« .همین» را بشنو و بنوش و
ِ
برو .مبارز در زندگیاش اهدافی دارد ،اما هدفی برای زندگی ندارد .مبارز چیزی
نمیخواهد ،جز اینکه هر لحظه اصولش را آگاهانه ،نقادانه و قاطعانه بزید.
602
تمرینات تقو یت سوژه
603
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فیثاغوری ،در نامۀ هفتم مینویسد« :آن مطالب مانند دیگر مطالب علمی نیست که
به وسیلۀ اصطالحات و الفاظ عادی بتوان تشریح و بیان نمود بلکه فقط در نتیجۀ
بحث و مذاکرۀ متوالی دربارۀ آنها و در پرتو همکاری درونی و معنوی ،یکباره آن
ایده مانند آتشی که از جرقهای پدیدار شود ،در درون آدمی روشن میگردد و آنگاه
راه خود را باز میکند و توسعه مییابد» .1در متن مکتوب ،نه تنها حق مطلب در
فیزیکی تمرین ادا نمیشود ،بلکه حتی هیچ امکانی برای محک
ِ خصوص وجوه
ارزیابی او برای ورود به مرحلۀ بعد وجود ندارد .چه بسا مخاطبان
ِ زدن توانایی فرد یا
حریص همین متن نیز بکوشند پیش از دست یافتن به شایستگی الزم به
ِ کنجکاو یا
سراغ تمرینات مراحل باالتر بروند .نکته اینجاست که چنین رویکرد حریصانهای،
آنگاه که فرد هنوز از حیث روانی ،ذهنی و بدنی شایستۀ ورود به تمرینات سطح
باالتر نیست ،نه به تسریع پیشرفت او ،بلکه به آسیبها و لطمات متعددی منجر
خواهد شد .برای این مسئ له راهکارهایی طراحی شده است که البته هنوز
تماموکمال نیست .ما در نظام جامع تمرینات خواهیم کوشید تا سازوکاری برای
اساتید احتمالی ارائه دهیم .اما تا آنجا
ِ خودارزیابی داوطلبان و نیز ارتباط عملی با
ِ
که به متن حاضر مربوط است ،در سطح مقدماتی تمرینات این آسیبها و
مشکالت کمتر هستد .به همین دلیل ،تصمیم گرفتم که این ضمیمۀ مختصر را به
انتهای کتاب حاضر بیافزایم تا مخاطب حداقل با سطوح اولیۀ تمریناتی از این
دست آشنا شود و نتایج و دستاوردهای آن را خود تجربه کند .و تازه پس از انجام
تمرینات است که میتواند به مطالب خود کتاب ژرفتر و ملموستر بنگرد.
اصلی این تمرینات از تجربیات کهن وِ همچنین الزم به ذکر است که پایۀ
تکنیکهای موسوم به حکمت شرقی ،اعم از مراقبه ،یوگا ،تکنیکهای تنفسی،
604
تمرینات تقو یت سوژه
تمرینهای بدنی ،حرکتهای رزمی ،شمشیرزنی و غیره برگرفته شدهاند .به همین
دلیل ممکن است مشابهتهایی بین آنها و تکنیکهای یوگا (به ویژه هاتا یوگا و
راجا یوگا ،آشتانگا یوگا ،کندالینی و ،)...مراقبه (ویپاسانا ،آناپانا ،جانا ،ذاذن و ،)...
و برخی تکنیکهای موسوم به رزمی (چیکنگ ،تایچیچون ،کندو ،آیکیدو و )...
قابل مشاهده باشد .تا جایی که به متن حاضر مربوط است ،مراحل سهگانۀ
تمرینات مقدماتی (دربانی ،دیدهبانی و شهربانی) همراه با مرحلۀ پیشتمرین (گرم
کردن ذهن و بدن) ،برگرفته از تکنیکهای مراقبۀ راهبان بودایی در هند ،تبت و برمه
است .در این خصوص ذکر شش نکته حائز اهمیت است:
ً
دوم .تفاوت اصلی این تمرینات با سنتهای فوقالذکر ،اساسا در پروبلماتیک
است .به بیان دیگر ،پروبلماتیک یا حتی هدف غایی بسیاری از این تکنیکهای
کهن تمرینی ،از نظر نظام تمثیالت حاضر نوعی انفعال فردگرایانۀ عافیتطلبانه
است که ذیل نظام تمثیالت غیرموجه جای گرفتهاند .برای مثال ،بسیار از سنتهای
تمرینی فوق با بودیسم پیوند خورده اند و در بودیسم هدف و غایت اصلی از تمام
ِ
این فعالیتها تجربۀ نیبانا و رسیدن به آرامش غایی و خروج از چرخه است .حال
آنکه از نظر نظام تمثیالت حاضر از یک سو ،ایدۀ چرخۀ سمسارا و زندگیهای
ً
متوالی صرفا روایتی خیالی برای اقناع عوامالناس و نیز توجیه تن دادن به تمریناتی
605
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
چنین دشوار است که همانگونه که اشاره شد ،ما فاقد چنین دستاویزهای
داستان
ِ دلگرمکننده و امیدبخشی هستیم .از سوی دیگر ،به دلیل عدم باور ما به
نوزایی رستگاری و آرامش غایی و نهایی در کالم بودا ،از نظر ما نیاز چندانی به
تالشهایی چنین سترگ ندارد و پس از مرگ خودبهخود اتفاق خواهد افتاد .لذا
ً ً
تمرینات حاضر دقیقا برخالف ایدۀ آرامش غایی ،اتفاقا به دنبال ورود به مبارزه و بر
امش آگاهانۀ
امش کاذب و فریبکارانهاند .البته در این میان مسئلۀ حفظ آر ِ
زدن آر ِ
هم ِ
مبارز در زمان مبارزه (یعنی کل زیستنش) حائز اهمیتی جدی است ،اما این
ایجابی
ِ آرامش ،آرامشی در طوفان ،آرامشی در میانۀ نبرد ،و آرامشی برای پرورش
شدن سلبی از چرخۀ رنج یا
آگاهی ،آمادگی و قاطعیت در مبارزه است ،نه رها ِ
سکوت مطلق.
ِ رسیدن به سکون و
606
تمرینات تقو یت سوژه
منطق خود تمرین ،به
چهارم .این تمرینات ،چنانچه مشاهده خواهید کرد ،بنا به ِ
طور کلی ،از ساده به دشوار ،از سکون به حرکت ،از تنهایی به جمع ،از سکوت به
سخن ،و از تاریکی به روشنایی ارائه شدهاند .در این معنا مرحلۀ مقدماتی تمرینات
حالت گلخانهای دارد .این وضعیت گلخانهای (نشسته ،تنها ،در سکوت ،در اتاقی
ً
تاریک ،با چشمانی بسته) صرفا دالیل تکنیکی و آموزشی دارد و ،بر خالف آرمان
ً
بسیاری از سنتهای عرفانی ،ابدا به معنای دفاع از تنهایی و سکوت نیست .مسئله
اینجاست که زمانی که سوژه چنان ضعیف است که نمیتواند خود و جهان را
درست ببیند یا بشنود ،نمیتواند درست فکر کند ،نمیتواند حتی برای چند ثانیه
ذهنش را روی یک موضوع متمرکز کند ،نمیتواند حتی اندکی بدن و عواطفش را
ً
مهار کند ،چنین سوژۀ ضعیفی که مطلقا بردۀ عواطف و بدن و کلیشههای فرهنگی
آمادگی
ِ است ،باید ابتدا بکوشد تا زمانی کوتاه در تاریکی و سکوت و انزوا آگاهی و
خود را به نحوی روشمند تقویت کند تا تازه در مراحل بعدی بتواند در عرصۀ
فرهنگ غالب ،در بمباران
ِ عمومی ،در ازدحام و شلوغی ،در زرقوبرق کورکنندۀ
هدفدار و فریبکارانۀ اطالعات و اخبار ،آگاهی ،آمادگی و قاطعیت خود را حفظ کند
ً
و دست به عمل بزند .این تذکر صرفا به این دلیل داده شد که مخاطب در مراحل
نخست تمرین دچار این توهم نشود که در اینجا نوعی آرمانیسازی از انزوا و
تنهایی و سکوت و تاریکی شده است که یادآور همان رستگاری فردی و اتصال
کوتاهی است که میان فرد و رستگاری در سنتهای فردگرای عرفانی کهن و البته
تبلیغات فردگریانۀ واپسینانسانهای پستمدرن به چشم میخورد .این نظام
ً
تمرینات دقیقا هر چند بر سوژه مبتنی است ،اما بناست علیه هر دوی این وجوه
عمل کند.
607
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خودنگری تمایز قایل شد ،و از یکی در برابر دیگری دفاع کرد .روشن است که
غایی آرامش و رسیدن به رستگاری در آن،
مبارز باید آرام باشد ،اما نه به منزلۀ آرمان ِ
بلکه به معنای تن ندادن و مقاومت در برابر بمباران تنشها ،تخریبها ،تحقیرها و
بیرونی فرهنگ و جامعهای که او با اسطورههایش (و البته همزمان با
ِ حمالت
خودش ،در مقام محصول این اسطورهها) در حال مبارزه است .در مبارزات رزمی
این نکته بسیار مهم است که برخالف تصور رایج ،یک مبارز پیش از نبرد باید به
ات خصمانۀ خود علیه رقیب ،بکوشد خود را تا
جای تحریک عواطف و احساس ِ
جای ممکن آرام سازد تا بتواند درست تصمیم بگیرد و مبارزه کند .آرامش در اینجا
بستری است برای عمل موثر و قاطعانه و آگاهانه .وگرنه مبارزی که تحت تاثیر
ِ
خشم و کینه و نفرت است ،به جای مبارزۀ آگاهانه سکان را به دست عواطفش
میدهد و با دهانی کفکرده مشتهای محکم بر هوا میکوبد .در خصوص
سکوت نیز تمایزی مشابه حاکم است .مبارز بنا نیست از سکوت غایتی آرمانی
اجی شایع تن بسپرد .همانگونه که مخاطبان در
بسازد ،اما همچنین بنا نیست به ور ِ
همان مراحل ابتدایی مالحظه خواهند کرد ،این وراجی فقط مربوط به سخن گفتن
ِ
اجی گفتگویناموجه و بیهودۀ فرد نیست ،بلکه بسیار بیشتر از آن تسلط و مهار ور ِ
ذهنی فرد با خودش است که نتیجهای جز آشفتگی ،عدم تمرکز و ناآگاهی ندارد .در
ِ
آرمان
خصوص انزوا نیز وضع به همین منوال است .بین انزوا و تنهایی به مثابۀ یک ِ
عرفانی و دست یافتن سوژه به مرحلۀ خوداتکایی و خودبسندگی در میانۀ مبارزه و
زیستن اجتماعیاش تفاوت وجود دارد .دست یافتن به تنهایی در این سطح دوم در
حقیقت پذیرش مسئولیت خود از جانب سوژه در مقام گرهگاهی منحصر به فرد و
درک
تنهایی خودساخته به ِ
ِ تکین و البته موقت و برساخته است (گذار از تمرین
میان از یک
حاضر تنهایی در جمع) .در خصوص حرکت نیز ،تفاوت است ِ
ِ همواره
سو ،اصالت سکون و آرمان عدم تحریک منفعالنه و از سوی دیگر ،ساکن شدن با
تحرک کاذب (به ویژه در زمانۀ توهم غلبۀ حرکت به واسطۀ
ِ هدف اجتناب از
608
تمرینات تقو یت سوژه
تکنولوژی و مصرفزدگی) و تن ندادن به موجهای فریبکارانه و منفعلساز فرهنگ و
اقتصاد و سیاست .یک مبارز رادیکال برای حرکت فعاالنه و موثرش ابتدا باید از
حرکت های کاذب اجتناب کند و فراموش نکند که «واژۀ حرکت واژۀ دیگری برای
مهار است» .1در این معنا ،البته این تمرینات (دستکم در اشکال ابتداییاش)
ضدحرکت است .حرکت مکانی ،قدم زدن ،سوار شدن بر چیزی و ...توهمی از
جابجا شدن به انسان میدهد که با «حرکت راستین» متفاوت است .گویی انسان
میتواند به همین سادگی حرکت کند .گویی انسان میتواند با انجام چنین مناسکی
از خود حرکت کند .البته که انسان میتواند حرکت کند ،البته که انسان میتواند از
ً
سکون درونی
ِ خود حرکت کند ،اما این دقیقا همان حرکتی است که در سکوت و
روان من ساکن/اینچنین ساکن روان «کی شود این ِ
انجام میپذیرد (به تعبیر مولویِ ،
ِ
که منم») .حرکت مکانی توهمی از حرکت به دست میدهد که حرکت راستین را
حرکت راستین ،ابتدا «ساکن شو».
ِ ملغی و بیوجه میسازد و میپوشاند .پس برای
چشم ناپرورده و حریص فریبت
به همین دلیل باید چشمان را بست بر زرقوبرقهاِ .
میدهد و میتواند سالها تو را به توهم حرکت بیندازد ،بیآنکه تکانی خورده باشی.
1راز گل زرین (هستینامۀ چینیان) ( ،)1393ترجمۀ هرمز ریاحی ،تهران :نی ،ص .79
609
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
میکنند .این مرحله از این حیث حائز اهمیت است که بسیاری مخاطبان ،برای
نخستین بار بناست با منظری آشنا شوند که تاکنون در زندگیشان شاید حتی یک
خالف عادت غالب ذهن و
ِ لحظه از آن منظر به خود و جهان ننگریستهاند .منظری
ً
بدن ،و در نتیجه ،در ابتدا شدیدا آزارنده و کالفهکننده.
هفتم .تمرینات واجد جزئیاتی است (مانند شرایط محل تمرین ،شکل زبان ،شکل
ِ ِ
اک روزانه ،رنگ و جنس پوشاک و امثالهم) که به جهت کرۀ چشم ،خور ِ ِ انگشتان،
ً
دالیلی که قبال اشاره شد (مثال قالپاق) در این دستورالعمل به آنها اشاره نمیشود ،و
احتمالی مشرف به بحث
ِ استاد
این نکات جزئی به تمرینات حضوری همراه با یک ِ
و آگاه به وضعیت هر کدام از تمرینکنندگان ارجاع داده میشود .لذا به غیر از
دستورالعمل درجشده ،سوژه باید سایر شرایط و اندامها را بدون اینکه برایش به
دغدغه بدل شوند ،به راحتترین شکل ممکن مستقر سازد .همچنین از مخاطبان
میخواهم که کل متن تمرینات را به یکباره یا پیشدستانه مطالعه نکنند و پس از
تقریبی مندرج در آن (از دو هفته تا دو
ِ مهلت
ِ کردن
انجام تمرینات هر مرحله و طی ِ
ماه) به سراغ مطالعه و انجام تمرین بعدی بروند .مخاطبان البته به طور معمول
مشتاق اند زودتر از مراحل بعد آگاه شوند ،اما نباید فراموش کنند که عامل چنین
اشتیاقی در اینجا نه کنجکاوی برای شناخت یا پیشرفت ،بلکه حرص است و
تربیتنیافتگی ذهن .و البته از آنجا که تربیت ذهن خود یکی از نتایج این تمرینات
است ،پیش از انجام این تمرینات چگونه میتوان از مخاطب خواست بر میل
شلختگی فکری خود غلبه کند؟ اینجا مخاطب خود هم متهم است،
ِ حریصانه و
هم قاضی و هم هیئت منصفه.
610
تمرینات تقو یت سوژه
بخوانید با شماست .پیشنهاد من این است که برای خواندن هر تمثیل یا بصیرت
چند روزی به خود فرصت بدهید .تمرین را انجام دهید و مثال بعد از چند روز
تمثیل اول را بخوانید و بعد از چند روز تمثیل دوم را .و سپس هر چند روز یک بار
دوباره تمثیالت را بخوانید .تمثیالت هر بار حرفهای تازهای برای گفتن دارند و نیز
بصیرتها.
دستورالعمل
زمان تمرین :این تمرین باید دستکم 14روز ،هر روز دو نوبت 15دقیقهای ،با
فاصلۀ زمانی حداقل 8ساعته انجام پذیرد.
1هارت ،ویلیام ( ،)1397هنر زندگی (مراقبه ویپاسانا) ،ترجمۀ گروه مترجمین ،تهران :مثلث.
611
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
محیط و شرایط تمرین :در وضعیتی راحت در محیطی نیمهتاریک (نه کامال
ً
تاریک نه کامال روشن) .توصیۀ اکید تنها در اتاق (به ویژه در مراحل نخست) ،مگر
استاد احتمالی .با حداقل صدای محیطی ،و حداقل
انجام تمرینات جمعی زیر نظر ِ
مزاحمت عوامل محیطی و بدون انتظار واقعهای بیرونی در طول تمرین.
ً ً
وضعیت سوژه :نشستن در وضعیت راحت (ترجیحا چهارزانو و حتما با
تشکچه ای زیر نشیمنگاه ،یا در غیر این صورت روی صندلی ،با زاویۀ 90درجۀ
ً
زانو؛ کف هر دو پا روی زمین) .ترجیحا به جایی تکیه داده نشود و ستون فقرات
صاف و گردن در امتداد ستون فقرات .عضالت بدن ریلکس باشد .چشمها به
آرامی بسته و مابقی اندامها در هر شکلی که راحت است قرار میگیرد.
ً
شیوۀ تمرین :دهان بسته .تنفس به طور کامال معمولی از بینی .تمرکز روی
احساس ناشی از دم و بازدم در مثلث بینی .دم و بازدم دو پدیدۀ جداگانه هستند و
هر دو باید جداگانه مورد توجه قرار گیرند .توجه نه بر برداشتی انتزاعی یا مفهومی از
تنفس ،بلکه معطوف به احساس مشخص ،درشت و واضحی است ناشی از لمس
ً
رفتوآمد هوا در مجاری بینی .ذهن از حفظ توجه ناتوان است و عمال بعد از چند
دم و بازدم ،به چیزی دیگر (اعم از خاطرات گذشته ،یا برنامهریزی برای آینده ،یا
کلید تمرین این است :هیچ
تخیل ،یا گفتگوی ذهنی و امثالهم) مشغول میشودِ .
اشکالی در این مسئله وجود ندارد .این ماهیت بازیگوش ذهن است .به محض
ً
آگاهی از حواسپرتی ،ذهن را به مثلث بینی بازمیگردانیم .هدف تمرین فعال حفظ
تم رکز نیست ،بلکه ماهر شدن در همین رفت و آمد و تشخیص سریعتر حواسپرتی
است :این گام آغازین تربیت ذهن است .عالوه بر آشفتگی ذهن ،بدن نیز
عالئمی به ذهن ارسال میکند تا توجه را بر هم بزند و واکنشی ایجاد کند :عالئمی
از قبیل درد ،خارش ،سوزش ،فشار ،گزگز ،گرما ،سرما و غیره .نکته اینجاست که
612
تمرینات تقو یت سوژه
سوژه در عین مالحظه و به رسمیت شناختن آنها ،نباید هیچ واکنش فیزیکیای به
آنها نشان بدهد و هرگونه واکنش (اعم از خاراندن ،جابجا کردن و غیره) را به بعد از
تمرین موکول کند :این گام آغازین تربیت بدن است .بعد از 15دقیقه به آرامی
برمیخیزیم.
موانع عمده:
کالفگی از ضعف تمرکز بسیار طبیعی است و فرد تمایل دارد به جای مواجهه با آن
و تحملش ،تمرین را رها کند .فرد باید مانند پدری مهربان و صبور با کودک
بازیگوشش برخورد کند .او را به توجه بگمارد .اما به محض اینکه دریافت که
کودک به بازی با چیزی دیگر میپردازد ،بدون ناراحتی و عصبانیت ،او را به کار
سرزنش خویش.
ِ اصلیاش متوجه کند .بارها و بارها ،بدون کالفگی و ناراحتی و
بدن خواستههایش را بیوقفه بیان میکند و انتظار دارد فرد به سریعترین شکل
ممکن اقدام به برآوردنش بکند .این امر عادت ذهن در نتیجۀ رفتار سوژه تاکنون
بوده است .اگر به خواست بدن توجه نشود ،بدن شروع به تهدید میکند :ممکن
است یک خارش ساده به غیرقابل تحملترین و شاید خطرناکترین احساس جهان
تبدیل شود .خارشی که خود سوژه متعجب خواهد شد که با بیتوجهی ،چگونه
ناپدید میشود .فرد باید مانند مادری مدیر به تربیت کودکی لوس و خودخواه
بپردازد .او باید در عین داشتن مهر و شفقت در قبال کودک ،در انجام تربیتش قاطع
باشد ،بدون نشان دادن ترحم یا تردید.
613
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
درد .3
درد پشت ،در ابتدای تمرین بسیار طبیعی است .همچنین ممکن
درد بدنی ،به ویژه ِ
است اسپاسم عضالنی ،درد کمر ،درد گردن ،درد زانو ،درد قوزک پا و سایر نقاط
متاثر از تمرین نیز تجربه شود که همگی در مراحل ابتدایی طبیعیاند .هر قدر
بدنی فرد در زندگی روزمرهاش متفاوت با تمرین (عدم تحرک و ستون فقرات
فیگور ِ
ً
تقویت عضالت
ِ نشانگر همه از بیش درد این است. بیشتر درد طبیعتا باشد، راست)
پشت برای راست نگه داشتن ستون فقرات است .پس با تقویت این عضالت و
افزایش توان بدن ،درد بهمرور پس از دو الی چهار هفته کاهش مییابد و از بین
کششی یوگا (برای مثال ،تمرین مارجاریآسانا یا گربهگاو)
ِ میرود .برخی تمرینات
درد پشت مفید باشد .البته سوژه بنا نیست از درد بگریزد ،بلکه
میتواند برای کاهش ِ
همواره باید به خود یادآور شود که دستکم همین مدت بسیار کوتاه تمرین ،بناست
عادت رایج «فرار مضطرابه از درد و اشتیاق حریصانه به لذت» اجتناب کند. از خود
ِ ِ
پس نباید از درد هیوال ساخت .سوژه در مراحل آتی خود درد را موضوع تمرین قرار
ِ
خواهد داد و به سطح تازهای از تابآوری نائل خواهد شد .اما در این مراحل
ِ
ابتدایی (پیشتمرین و دربانی) ،بناست پس از احساس درد ،فرد به یاد آورد که
اکنون وظیفهاش نه پرداختن به درد یا خارش یا سایر احساسها ،بلکه توجه به
موضوع تمرکز است .اگر درد پس از هفتهها و ماهها همچنان باقی ماند ،ممکن
ِ
اشتباه تمرین باشد .همچنین بنا نیست فرد خود را شکنجه دهد،
ِ است به دلیل انجام
پس در صورت بروز درد بسیار شدید ،به نحوی که کل تمرین را مختل کند ،فرد
ً
میتواند موقتا به آرامی وضعیتش را تغییر دهد ،پایش را دراز کند ،اندکی تکیه دهد و
درست
ِ محض رفع یا کاهش درد به شیوۀ
ِ در همان حال به تمرین ادامه دهد تا به
تمرین بازگردد.
614
تمرینات تقو یت سوژه
هر دردی به رشد منجر نمیشود (چنانکه روزانه افراد دردمند بسیاری را مشاهده
میکنیم که ضعیفتر و رنجورتر میشوند) ،اما هیچ رشدی نیز بدون درد میسر
نیست .اگر تکنیک درست انجام شود ،درد یکی از کمترین هزینهها برای تقویت
سوژه است .سوژه بعدها به این توان دست خواهد یافت که درد را نه به مثابۀ رنج،
بلکه به مثابۀ یک فرصت تجربه کند.
615
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
سروصدا ،شاید تا شکستن وسایل مغازه .او فقط یک هدف دارد و آن اینکه به مادر
بگوید «خواستۀ من را نمیتوانی نادیده بگیری ،چون در غیر این صورت من
واکنشی نشان میدهم که برایت بد تمام میشود» .اگر مادر در میانۀ گریهوزاری
کودک خواستهاش را اجابت کند چه میشود؟ آیا کودک راضی خواهد شد؟ خیر .آیا
کودک ساکت خواهد شد؟ خیر .کودک بر مادر غلبه خواهد کرد و مادر را به بردۀ
خود بدل خواهد ساخت .در این مغازه کاالهای جذاب بسیاری وجود دارد و کودک
مادر ضعیف و دلرحم با اجابت خواست کودک او را لوستر
همۀ آنها را میخواهدِ .
و متوقعتر بار میآورد .مادر آگاه و قاطع اما کودک را تربیت میکند .او باید بداند که
بنا نیست هر خواستهاش بالفاصله اجابت شود .بنا نیست به محض احساس
گرسنگی به او غذا داد .به محض احساس خستگی به او اجازۀ استراحت داد .در
غیر این صورت ،این کودک روز به روز لوستر و خودخواهتر و مادرش روز به روز
ضعیفتر و فرمانبرداتر میشود .پس از مقاومت مادر ،کودک آرام میشود .او کاال
را رها میکند و به دنبال مادر به راه میافتد .دست او رو شده است و مادر لبخند
فتح بر لب مینشاند .کودک اما تسلیم نشده است .او در فکر طراحی بازیهای
دیگر است .او همواره در فکر طراحی است .او فقط میل میورزد و میخواهد .مادر
اما فقط گامی در راستای تربیت کودک برداشته است ،و باید منتظر بازیهای بعدی
او بماند که همانا بازیهای بعدی خودش هستند.
616
تمرینات تقو یت سوژه
دستکاری عامدانۀ شکل تنفس) .همچنین
ِ عامل تصنعیای نباید بدان افزود (حتی
هدف شادی و سرخوشی و آرامش نیست .هدف بستن چشمها و تجربۀ آرامش
ً
ساحل یا طبیعت نیست .هدف دقیقا برعکس ،مواجهه با اغتشاش فکر ،ناتوانی
بودن بدن ،غلبۀ عواطف و در یک کالم ،ضعف سوژه است .در
سوژه ،مهارنشدنی ِ
چنین وضعیتی هر آرامشی فریبکارانه و پوشانندۀ اغتشاش ذهن و بدن ،هر صدای
حقیقت ذهن و بدن ،هر عطر زیبایی (عود و غیره) پوشانندۀ بوی
ِ زیبایی پوشانندۀ
تعفنی است که در ذهن و بدن پنهان است .هدف از این تمرینات در ابتدا
آشکارسازی این تودههاست.
ِ
617
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
ابتدائا پرورش «توجه» است برای مراحل بعدی .هدف تغییر یا ایجاد خلل در
سازی سوژه به رفتار ذهن و ناتوانی خودش در
عادت همیشگی ذهن است و نیز آگاه ِ
کنترل آن .انجام مستمر این تمرین البته پیامدهای مثبتی نیز در زندگی روزمره فرد
عواطف واکنشی،
ِ شدت
شدن خواب ،افزایش تابآوری ،کنترل ِ
دارد (مانند عمیقتر ِ
تقویت تمرکز ذهن ،تقویت دسترسی به حافظه ،افزایش خالقیت ذهنی ،حفظ
آرامش و )...که هرچند هدف اصلی پروژۀ تمرینات نیستند ،اما همگی در تقویت
سوژه موثرند و دستکم در مراحل اولیه میتوانند برای سوژۀ مردد دلگرمکننده و
انگیزاننده باشند .الزم به ذکر است که دستورالعمل زیر تنها رئوس این تمرین را
برمیشمرد و در صورت امکان ،بهتر است انجام دقیق و بهینۀ آن زیر نظر استاد
احتمالی انجام پذیرد.
زمان تمرین :این تمرین باید دستکم 45روز ،هر روز حداقل دو نوبت و حداکثر
نوبت 20دقیقهای انجام پذیرد .بهتر است اگر دو بار انجام میشود ،فاصلۀ
چهار ِ
زمانی بین دو تمرین حداقل 8ساعت باشد .بهترین زمان تمرین صبح :بالفاصله
بعد از بیداری و قبل از صرف صبحانه .بهترین زمان تمرین دوم :غروب ،نه بسیار
گرسنه نه بسیار سیر .بدترین زمان تمرین :در حالت خوابآلوده و خسته.
ً
محیط و شرایط تمرین :در وضعیتی راحت در محیطی نیمهتاریک (نه کامال
ً
تاریک نه کامال روشن) .توصیۀ اکید :تنها در اتاق (به ویژه در مراحل نخست)،
سازی مزاحمت عوامل
استاد احتمالی .با کمینه ِ
مگر انجام تمرینات جمعی زیر نظر ِ
محیطی و بدون انتظار واقعهای بیرونی در طول تمرین .صدای محیط به حداقل
برسد.
618
تمرینات تقو یت سوژه
وضعیت سوژه :چشم ها به آرامی بسته (جهت کرۀ چشم :روبرو ،مانند نگریستن
ً
به جایی در افق دوردست) .نشستن در وضعیت راحت (ترجیحا چهارزانو با
انو 90
تشکچهای زیر نشیمنگاه ،یا در غیر این صورت روی صندلی ،با زاویۀ ز ِ
درجه و کف هر دو پا روی زمین) .توصیۀ اکید :ستون فقرات صاف بدون تکیه دادن
به جایی و گردن در امتداد ستون فقرات .کل عضالت بدن (از عضالت صورت –
حدقۀ چشمها ،ابرو ،پیشانی ،فک ،زبان ،گونه – تا عضالت سینه و شکم) ریلکس
باشد .چشمها به آرامی بسته و دستها روی رانها یا زانو یا بین دو پا (در هر
نقطهای که فرد احساس راحتی میکند و برایش به مسئلهای ذهنی بدل نمیشود).
بعد از شروع زمان تمرین ،در طول 20دقیقه ،هیچ حرکتی در بدن نباید انجام شود.
قورت دادن آب دهان مجاز است ،اما به آرامی و بدون ایجاد گسست در تمرکز.
همچنین به محض اینکه فرد متوجه شد که خم شده یا بدنش از فیگور اولیه فاصله
گرفته ،مجاز است به آرامی و بدون ایجاد گسست در تمرکز به فیگور درست
بازگردد .به محض اینکه فرد متوجه میشود ماهیچهای را بیهوده منقبض کرده است،
آن را رها میکند و به موضوع توجه بازمیگردد.
ً
ورودی
ِ شیوۀ تمرین :چشمها بسته ،ماهیچههای بدنی ریلکس ،ذهن را دقیقا بر
ً
حفرههای بینی متمرکز میکنیم و دم و بازدم را رصد میکنیم .توجه صرفا به عبور و
مرور است و بنا نیست بعد از ورود یا خروج نفس ادامۀ رفتار آن درون بدن یا بیرون
ً
از بدن رصد شود .تمرکز دقیقا روی دروازۀ شهر ،دروازۀ انسان ،مرز بین سوژه و
ً
جهان :آنچه در دم حس میشود دقیقا تا قبل از ورود به این نقطه نامش هواست و
ََ
پس از آن نامش نفس میشود .دم و بازدم هر کدام پدیدههایی جداگانهاند که باید
مانند دو فرد مستقل مورد توجه قرار گیرند .مهم حفظ تمرکز ذهن نه بر یک لحظه از
ََ
دم و بازدم ،بلکه بر پیوستار عبور و مرور نفس در یک نقطه است .سرگذشت
ََ
نف س بعد از عبور از این دروازه (چه در دم به داخل بدن و چه در بازدم به خارج از
619
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بدن) نباید مورد توجه قرار گیرد .اینجا تمرکز فقط و فقط بر احساس ناشی از عبور
نفس در یک نقطه متوجه است (توجه :نقطۀ تمرکز در این مرحله ،تحت هیچ
ورودی حفرههای
ِ شرایطی نباید به دلخواه فرد تغییر کند و فقط باید معطوف به
بینی باشد) .روشن است که این تمرکز دیری نمیپاید .حواس پرت میشود .ذهن به
مسائل مختلفی میپردازد و تمرکز اصلی را از دست میدهد .مهمترین نکته این
است که هیچ اشکالی در این اتفاق نیست .فقط ذهن به محض متوجه شدن به
این مسئله باید به آرامی به نقطۀ اصلی تمرکز بازگردد .غیر از ذهن ،خود بدن هم
ممکن است توجه ذهن را به خود معطوف کند .ممکن است احساساتی مانند درد،
خارش و غیره در نقطهای بروز کند و ذهن بدان متوجه شود .در این هم هیچ
اشکالی نیست .مهم این است که فرد از حیث بدنی تا حد امکان هیچ واکنشی
ً
نشان دهد .مثال نقطهای که در آن احساس خارش وجود دارد را نباید خاراند .باید
بازشناسی احساس بدنی به وظیفۀ اصلی بازگشت .تمام
ِ پس از توجه کوتاه به آن و
واکنش ها باید تا بعد از پایان تمرین به تعویق بیفتند (تنها قورت دادن آب دهان و
عضالت ناخواسته منقبض مجاز
ِ ات خمیده و ریلکس کردن
کردن ستون فقر ِ
صاف ِ
آهستگی تمام و بدون وقفه انداختن در توجه) .مهم این است که بدانیم
ِ است ،اما به
هیچ فاجعهای روی نخواهد داد .خارش به مرور متوقف خواهد شد .دردهای
ً
تمرین نیز اکثرا به دلیل فیگور بدنی ایجاد شدهاند و به مرور بعد از چند روز یا هفته
کاهش خواهند یافت .ما در تمرینات مراحل بعدی مواجههای دیگر با این
ً
احساسات خواهیم داشت ،اما عجالتا در این مرحله هرگونه واکنش را باید به تعویق
ً
انداخت و عمال هیچ کاری نکرد جز نفس کشیدن و توجه کردن .دردهای پشت (به
ویژه عضالنی) هیچ اشکالی ندارند و به مرور رفع خواهند شد .خواب رفتن پا هیچ
ً
اهمیتی ندارد ،بعد از تمرین و با حرکت پا مجددا خون به جریان خواهد افتاد .هیچ
خطری سوژه را تهدید نمیکند ،و فقط بناست بیست دقیقه هیچ واکنشی نشان
ندهد و به وظیفۀ مقرر بپردازد .این مواجهه باید در مورد افکار نیز در پیش گرفته
620
تمرینات تقو یت سوژه
ً
شود .اگر فکری به ذهن رسید ،هرقدر با اهمیت و ارزشمند ،فعال بنا نیست به آن
توجه شود و باید روی وظیفۀ اصلی متمرکز شد و تامل دربارهاش را به بعد از تمرین
موکول کرد .مسئله بر سر وظیفه است :و سوژه باید خود را فقط موظف بداند به
تنفس و توجه .سر و صدای محیط هم هرچند عامل حواسپرتی است اما نباید عامل
ناراحتی باشد .دقیقا باید به شیوهای مشابه با آن برخورد کرد .صدایی به گوش
میرسد ،تمرکز گسسته میشود و ذهن متوجه منشاء صدا میشود .ذهن نسبت به
این حواسپرتی آگاه میشود و به نقطۀ تمرکز باز میگردد :همین .هیچ جای ناراحتی
و نگرانی نیست .نکتۀ حائز اهمیت دیگر این است که هرچند وظیفۀ سوژه در حین
تمرین حفظ تمرکز بر مرزهاست ،اما هدف اصلی تمرین حفظ این تمرکز نیست،
شکست
ِ بلکه دقیقا همین رفت و بازگشت است :یعنی تالش برای حفظ تمرکز،
شدن حواس ،آگاهی به این حواسپرتی ،بازگشت به نقطۀ تمرکز،
تالش و پرت ِ
شدن حواس ،آگاهی و بازگشت و
تالش برای حفظ تمرکز ،شکست تالش و پرت ِ
الی آخر .بارها و بارها.
برای حفظ ابژۀ تمرکز هیچ فشاری الزم نیست .هر فشاری ضد تمرکز است .هیچ
عضلهای (به ویژه در ناحیۀ صورت) بنا نیست منقبض باشد .برای اجتناب از
آشفتگی ،باید آگاهانه رهایش کرد ،وگرنه آشفتگی تمام وجود فرد را در بر میگیرد.
یک بار در شبانه روز بعد از انجام تمرین اصلی ،چشمانت را به آرامی بگشا و چند
ثانیهای به تجربهات بیاندیش .سپس برگهای را که کنار گذاشتهای بردار و متنی کوتاه
(در حد یکی دو جمله) همراه با تاریخ تمرین ،بنویس .این متن میتواند دربارۀ
خود تمرین باشد ،یا دربارۀ ایدهای که زمان تمرین بدان دست یافتهای ،یا حتی
ایده ای که به بهانۀ تمرین به ذهنت آمده ،یا هر چیز دیگر .در خود زمان تمرین
ً
اصال به نوشتن فکر نکن .این یادداشتها هر دو هفتهیکبار همراه با درج یک
621
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بندی 14روزه ،دستهبندی و بایگانی خواهد شد .دورۀ 14روزه برای درکجمع ِ
استاد احتمالی ،این
ِ وجود صورت در است. اهمیت حائز بسیار تمرین در پیشرفت
یادداشتها به اطالع او می رسد ،در غیر این صورت ،پیش از ورود به هر مرحله،
فرد کل یادداشتهای قبلی خود را دوباره مرور میکند :هم پیشرفت را مشاهده
میکند و هم مسائل قبلی را.
622
تمرینات تقو یت سوژه
حال رد شدن است ،توجه نکنید :زیرا یا به فرد قبلی میاندیشید یا به فردی که
خواهد آمد ،در حالی که اکنون هیچ کدام را نمیبینید .شاید یکی از همین افرادی
که به آنها خیره شدهاید ولی حواستان جای دیگری است ،همان فرد مطلوبتان باشد.
ً
اما شاید هم کال این شایعات درست نباشد .هیچ فرد ویژهای بنا نیست از دروازه رد
شود ،بلکه شاید هر فردی که رد میشود فردی ویژه باشد .شما باید تا زمانی که با
ً
هر کس هستید ،تماما توجهتان را به او اختصاص دهید و او را ویژهترین فرد بدانید.
وقتی از دیدرستان خارج شد ،دیگر به او توجه نکنید ،بلکه به نفر بعدیای توجه
کنید که در حال آمدن است .به استقبالش بروید ،او را مهمترین فرد جهان قلمداد
کنی د ،با او همراه شوید ،به خوبی مشاهدهاش کنید و اگر چیزی گفت به صدایش
گوش دهید .بعد او را بدرقه کنید فقط تا جایی که از دروازۀ شهر رد میشود بدون
اینکه از نقطۀ نگهبانیتان قدمی فاصله بگیرید؛ تا فرد بعدی از راه برسد .میدانید
که هیچگاه این دروازه خالی از رفت و آمد نیست و همواره میدانید پس از «رفتن»،
ً
باید تقریبا بالفاصله منتظر «آمدن» باشید .البته بعدها خواهید فهمید که هر فردی
که آمده و رفته در واقع نه یک فرد بلکه گروهی از افراد بودهاند .بعدها به تکتک
افراد گروه توجه خواهید کرد .گروههایی که میآیند و میروند .چون شما تاکنون
دنبال چیزهای دیگری بوده اید ،هنوز به کفایت به چهرۀ هر فرد دقت نکردهاید تا
ً
بفهمید که او نه یک فرد بلکه گروهی از افراد است که لزوما شبیه همدیگر نیستند.
ً
همچنین هر فرد/گروهی که میآیند و میروند کامال با فرد/گروه قبلی متفاوتند و
شخصیت جدایی دارند ،هرچند شباهت هم بینشان کم نیست .اما شباهتها نباید
شما را فریب دهد .اگر فرد/گروهی از در وارد شد ،دیگر همان فرد/گروه بازنخواهد
آمد ،او رفته است و دیگر تا آخر عمر او را نخواهید دید .اما فرد دیگری بالفاصله
خارج میشود .او هم یکه است .پس به دقت به هر کدام بنگرید .هر کدام را که
ببینید دیگر نخواهید دید .هر کدام که ندیده از کنار شما رد بشوند ،تا ابد ندیده
خواهند ماند .اما اگر کسی را مبهم یا سرسری نگاه کردید و از کنار شما رد شد ،به
623
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حافظۀ خود فشار نیاورید .او رفته است و تالش شما برای دیدنش از دور ،یا به
ندیدن آن فردی میشود که همین االن در حال عبور
ِ خاطر آوردنش ،تنها منجر به
است .اکنون برای شما ،آن کسی که از در رد میشود مهمترین فرد جهان است.
فرصت مصاحبتش ،حتی به اندازۀ همین یک لحظه ،را از دست ندهید.
صحبت وراج
ِ تمثیل دوم دربانی :هم
فرض کنید در یک مهمانی به سر میبرید .حدس میزنید که در آن مهمانی فردی
ارزشمند (شاید یک محبوب ،شاید یک فرزانه یا )...نیز حاضر است .مهمانی
شلوغ است و پر از افراد مختلف .شما مشتاق هستید آن فرد ارزشمند را بیابید و
ببینید .اگر حتی او را فقط از دور ببینید بسیار خوشحال خواهید شد ،چه رسد به
اینکه او را از نزدیک مالقات کنید و چه رسد به اینکه او با شما همصحبت شود.
اشتیاق شما هر لحظه به او بیشتر میشود .نشانهها خبر از حضور او میدهند .شما
مشتاقانه در حال جستجو هستید .یکی از آشنایان شما نزدیکتان میآید و همراهش
را به شما معرفی میکند .همراه او بعد از معرفی خود شروع به صحبت میکند.
آشنای شما به اتاق دیگری میرود .شما میمانید و این فرد جدید ُپرحرف .او بدون
ً
اینکه از شما تصدیق یا تاییدی بگیرد دائما در حال صحبت با شماست .شما
میکوشید به حرفهایش توجه نکنید ،اما نمیتوانید تنها رهایش کنید .او به شما
چسبیده است .میکوشید در حین اینکه او سخن میگوید ،همچون یک دربان به
در ورودی توجه کنید تا اگر فرد مورد نظرتان وارد شد ،او را ببینید .همراهتان
ِ
همچنان حرف میزند .گاهی به نظرتان میرسد که حرفهایش بیسروته ،متناقض،
بیربط ،بدون فعل و تکرار کلمات بیمعناست .اما تا احساس میکنید که
گرم گفتگو با او میشود .اما به
حرفهایش عجیباند برایتان جالب میشود و سرتان ِ
محض اینکه متوجه میشوید که چه میکنید او صدایش را پایین میآورد و شنیدن
سخنانش دشوار میشود .بالفاصله یادتان میافتد که هدف دیگری دارید در این
624
تمرینات تقو یت سوژه
مهمانی .سر برمیگردانید که به دنبال فرد مطلوبتان بگردید .آرام آرام بیآنکه فرد
وراج متوجه شود جایتان را تغییر میدهید ،او هم با شما میآید و باز هم مشغول
حرف زدن میشود .باز هم از بی سروته بودن سخنانش تعجب میکنید و به او دقت
میکنید .متوجه میشوید که سخنانش بسیار ساده و پیش پا افتادهاند .او نسبت به
بیمحلی ،یا بیاعتنایی ،یا حتی خشم و ناراحتی شما بیتفاوت است .شما
سرعتتان را که بیشتر میکنید او هم سرعتش را بیشتر میکند .هرقدر برای رسیدن به
شر فرد وراج خالص شوید ،درمییابید که فرد مطلوبتان بیشتر تالش میکنید تا از ّ
بیشتر حواستان از هدف اصلیتان پرت شده و به فرد وراج معطوف شده است .هیچ
راه قاطعی برای خالصی از او وجود ندارد .او همواره با شماست و همواره مشغول
وراجی .اگر به او گوش نکنید صدایش را بلندتر میکند ،اگر از او دور شوید ،به
شما نزدیکتر میشود .اگر هیچ کاری نکنید ،شما را رها نخواهد کرد .شما در نهایت
در ورودی بروید ،و به خود قول میدهیدتصمیم میگیرید به نزدیکترین نقطه به ِ
که چشم از َدر برندارید .این به نظرتان کاری ساده میآید« :هر اتفاقی افتاد ،هر
حرفی که شنیدی ،چشم از َدر برندار» .اما هربار که به خودتان میآیید متوجه
میشوید در ورودی را رها کردهاید و در یکی از اتاقها در حال توجه و گوش دادن
به همراهتان هستید و به او خیره شدهاید .دوباره به در اصلی نگاه میکنید ،نمیدانید
چند وقت است که در را فراموش کردهاید .شاید فرد مطلوبتان در این مدت از َدر رد
در خانه
شده و وارد اتاقها شده باشد .بازهم تصمیم میگیرید توجهتان را به ِ
م عطوف کنید و بازهم به خود که میآیید مشغول توجه به مهمالت همراهتان
هستید .مهمانی رو به پایان است و محبوب شما احتماال به زودی از درب وارد
ً
میشود ،شاید هم قبال وارد شده است ،شاید هم اصال نیاید .شما وقت زیادی
ندارید ،شاید یک لحظۀ دیگر کل مهمانی تمام شود ،شاید هم ماهها یا سالها بعد.
وقت رفتن است و اگر
اما مسلم این است که روزی این مهمانی تمام خواهد شد و ِ
نجنبید دستتان خالی خواهد ماند.
625
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آرزو میکنید همراهتان برای لحظهای ساکت شود تا تمرکزتان به هم نخورد .اما چرا
ً
او اینچنین حرف می زند؟ چرا فقط به شما چسبیده است؟ آیا واقعا مشغول
مهملگویی است؟ آیا رازی در حرفهایش پنهان نیست؟ چگونه میتوانید به این
پرسشها پاسخ دهید ،وقتی وظیفۀ دیگری به شما محول شده است؟ شما باید فعال
به وظیفۀ خودتان عمل کنید .شاید بعدها او را بهتر بشناسید.
ََ
بصیرت دربانی :چرا نفس؟
ً
در تمرینات سطح مقدماتی ،توجه به تنفس جایگاهی اساسی دارد .احتماال این
ََ ِ
پرسش برای مخاطب پیش خواهد آمد که «چرا نفس؟» .مگر تنفسی چنین ساده و
همواره دم دست ،واجد چه امکاناتی است که میتوان چنین نظام تمریناتی را روی
آن بنا کرد؟
َ ً ََ
سیالن
ِ س حضور حیات است و در نتیجه ،بهترین مجرای تجربۀ تجلی نف ِ
ِ اوال نفس
حقیقت
ِ وجود زنده .اگر این را دریابی میتوانی ماهیت شونده و زندۀ خود
ِ دائمی
ً
حاضر را دریابی .ثانیا ارزش نفس در منقطع بودن آن است .تغییر دم به بازدم و
برعکس ،همواره سوژه را هشیار نگه میدارد :تمرکز بر ابژهای ثابت ،سوژه را به
ً ََ
جذبهای میبرد ناهشیار .ثالثا نفس همواره با سوژه هست .از بدو تولد تا لحظۀ
مرگ :تا آن آخرین بازدم که آخرین نفس بیرون میرود ،اما دیگر هوایی به درون
ً
بازنمیگردد .رابعا فرایند تنفس محسوس است و در بدن همواره یافتنی است :از
اصلی تنفس ،یعنی پردۀ دیافراگم (در
ِ بینی تا ریهها تا واکنش شکم تا حتی عامل
ً ََ
تمرینات پیشرفتهتر به این وجوه توجه خواهد شد) .خامسا نفس همان عنصری را به
درون میفرستد که در کل سیاره منتشر است (آرخۀ آناکسیمانسی) :این جهان است
که دربدن تنفس میشود ،این جهان است که با بدن تنفس میکند.
626
تمرینات تقو یت سوژه
627
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
مدت هر بار دقیقا روزانه 25دقیقه (بدون یادداشتبرداری) ،انجام شود .علت این
سازی سوژه برای تغییر نقطۀ تمرکز است.
نمونۀ مقدماتی ،آماده ِ
محیط و شرایط تمرین :مانند تمرین دربانی -در وضعیتی راحت در محیطی
ً ً
نیمهتاریک (نه کامال تاریک نه کامال روشن) .توصیۀ اکید :انجام تمرین تنها در
استاد
ِ اتاق (به ویژه در مراحل نخست) ،مگر انجام تمرینات جمعی زیر نظر
احتمالی .بدون مزاحمت عامل محیطی و بدون انتظار واقعهای بیرونی در طول
تمرین.
ً
وضعیت سوژه :مانند تمرین دربانی -نشستن در وضعیت راحت (ترجیحا
ً
چهارزانو ،حتما با تشکچه ای زیر نشیمنگاه ،یا در غیر این صورت روی صندلی ،با
انو 90درجه و کف پاها روی زمین) .ستون فقرات صاف و گردن در امتداد
زاویۀ ز ِ
ستون فقرات .چشمها به آرامی بسته (جهت کرۀ چشم :روبرو ،مانند نگریستن به
جایی در افق دوردست) و دستها روی رانها (در هر نقطهای که فرد احساس
راحتی میکند و برایش به مسئلهای ذهنی بدل نمیشود) .بعد از شروع زمان
تمرین ،در طول 30دقیقه ،هیچ حرکتی در بدن نباید انجام شود :مگر در مواقع
اضطرار .قورت دادن آب دهان مجاز است ،اما به آرامی و بدون اخالل در تمرین .به
محض اینکه فرد متوجه شد که خم شده یا بدنش از فیگور اولیه فاصله گرفته یا
ماهیچهای (به ویژه در صورت) منقبض شده ،مجاز است به آرامی به فیگور درست
بازگردد .در صورت بروز درد شدید و غیرقابل تحمل میتواند بدون وقفه افتادن در
تمرین (در عین حفظ ت وجه) کمی محل درد را جهت تسکین تغییر دهد و سپس به
وضعیت اول بازگردد.
628
تمرینات تقو یت سوژه
شیوۀ تمرین
بانی هفتروزه) 25 :دقیقه ،چشمها بسته،
نوع مقدماتی (پیشدیده ِ
ماهیچههای بدنی ریلکس ،و تمرکز روی احساس ناشی از عقب و جلو رفتن شکم
به واسطۀ دم و بازدم .برآمدن و فرورفتن شکم دو پدیدۀ جداگانه هستند و هر دو باید
جداگانه مورد توجه قرار گیرند .این مرحله به همان تمرین دربانی شباهت دارد ،اما
نقطۀ مورد تمرکز ،ناحیۀ شکم و موضوع مورد تمرکز برآمدن و فرورفتن شکم است.
خود نقطۀ تمرکز
به جای توجه به رفت و آمد هوا در نقطهای متمرکز (دربانی) ،اینجا ِ
(در ابتدا محدودۀ جلوی شکم؛ بعدها نقطۀ ناف) در حال حرکت است .بازهم
ً
مانند مرحلۀ قبل ،ذهن دائما بعد از چند نفس به چیزی دیگر در گذشته و آینده
مشغول میشود ،هیچ اشکالی ندارد .به محض آگاهی از پرت شدن ذهن ،ذهن را
به محدودۀ تمرکزی بازمیگردانیم .بعد از 25دقیقه به آرامی چشمها را بازمیکنیم
و به تمرین پایان میدهیم .اگر برآمدن و فرورفتن شکم از طریق تمرکز پیدا
نمیشود ،چند ثانیه دست راست را روی شکم میگذاریم .ریتم حرکت پیدا
میشود و بعد دست را برمیداریم و تمرین را شروع میکنیم .بنا نیست به صورت
درونی حاصل
ِ ذهنی به برآمدن و فرورفتن فکر شود ،بلکه بناست احساس المسۀ
برآمدن و فرورفتن تجربه شود و ذهن تا حد امکان روی این احساس متمرکز شود.
اصلی دیدهبانی :تمام شرایط محیطی و نشستن مانند تمرین قبلی ِ تمرین
ً
است .دستکم یک نوبت 30دقیقه در روز (ترجیحا دو نوبت به فاصلۀ حداقل 8
ترکیبی چند تمرین مختلف برچسبزنی است ،اما
ِ بازسازی
ِ ساعت) .این تمرین
بیش از همه از مراقبۀ ویپاسانا به شیوۀ ماهاسی سایادو الهام گرفته است (برای
629
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آشنایی با رویکرد ماهاسی سایادو و همچنین تفاوتهای دو نحوۀ تمرین ،میتوانید
به کتاب او تحت عنوان ویپاسانا :راه وارستگی 1مراجعه کنید).
1ماهاسی سایادو ( ،)1400ویپاسانا :راه وارستگی ،ترجمۀ آرام پهلوان ،تهران :مثلث.
630
تمرینات تقو یت سوژه
ً
هر کدام از رفتار ذهن ساخت .دستهبندی و نامگذاریها کامال در اختیار سوژه و
زبان اوست .برخی تجربههای ذهنی حتی به زحمت به نامگذاری
محصول زیست ِ
تن میدهند :سوژه تالش خود را میکند اما بنا نیست زمان چندانی به آن اختصاص
دهد ،بلکه باید برچسب بزند و بالفاصله بازگردد :برای مثال« ،تخیل مبهم»،
ِ
ذهنی مبهم» ،یا
ِ «حادثهای در آینده»« ،گفتگوی ذهنی دربارۀ کار» یا «گفتگوی
«ذهن در حال هشدار دادن است» و غیره .گاهی هم ممکن است پس از آنکه
متوجه پرت شدن حواس شدیم ،نتوانیم عملکرد ذهن را به دقت درک کنیم و برای
آن برچسبی برگزینیم ،اما دستکم میدانیم که «ذهن آشفته شده است» یا «ذهن به
چیزی دیگر معطوف شده است که نمیدانم چیست» و بالفاصله به حرکات شکمی
توجه میکنیم .پس در برچسب زدن سخنی نمیگویید ،بلکه فقط به آن برچسب در
ذهنتان توجه میکنید و بالفاصله میگذرید .در ابتدا هر چند شاید این فرایند دشوار
به نظر برسد ،اما سوژه به مرور در آن مهارت پیدا میکند و درمییابد که تعداد
سرعت تشخیص ،برچسبزدن وِ دستهبندیها در کل محدودند و در نتیجه،
بازگشتن به محل تمرکز افزایش مییابد .همچنین ،بنا نیست با کوچکترین حرکت
ذهن ،تمرکز رها شود ،بلکه تا آنجا که ممکن است توجه را به محل تمرکز معطوف
پرش
استقبال ِ
ِ میکنیم ،تا جایی که نتوان کارهای ذهن را نادیده گرفت :یعنی خود به
ذهن از نقطۀ تمرکز نمیرویم ،بلکه زمانی برچسب میزنیم که به ناگاه متوجه
میشویم ذهن تمرکز را رها کرده و مشغول کاری دیگر است .به مرور و با افزایش
سرعت «دریافتن انحراف ،برچسبزنی و بازگشت» ،خواهیم توانستِ مهارت و
ِ
بدون اینکه توجه به رفتوآمد شکم را رها کنیم برچسب بزنیم یا حتی صدای ذهن
و گفتگوها را بشنویم .این توانایی با تمرین زیاد حاصل میشود و هدف ما در این
مرحله ،دست یافتن به آن است .همچنین باید یادآور شد که تمرین در این مرحله
همچنان در حالت گلخانهای است ،اما الزم است برای ارائۀ دورنمایی به مخاطبان،
631
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پیشاپیش خاطرنشان کنم که بناست چنین برچسب زدن و تمرکزی ،بعدها در طول
زندگی و در میان رخدادها و کارها و گفتگوها انجام پذیرد.
ً
در خصوص پیامهای دریافتی از نقاط مختلف بدن نیز شیوهای تقریبا مشابه اتخاذ
میکنیم .ما بر روی رفتوآمدهای شکمی (که در ابتدا واضح نیستند ،اما به مرور با
افت توجه سوژه وضوح خواهند یافت) متمرکز هستیم ،به ناگاه متوجه
افزایش ظر ِ
پیامی از نقطهای از بدن میشویم :پیامی مانند درد ،خارش ،سوزش ،فشار و غیره.
همچنان به تمرکز بر روی نقطۀ لنگر ادامه میدهیم تا زمانی که پیام صادره چنان
ً
شدید شود که توجه ما را به ناچار کامال به خود جلب کند .برخالف شیوۀ
مواجههمان با سیگنالهای بدنی در تمرین دربانی ،در اینجا ما به آن احساس در آن
نقطۀ خاص توجه می کنیم و تمرکزمان را به طور کامل به آن اختصاص میدهیم و
آن احساس را تا آنجا که ممکن است ،با تمام شدتش ،تجربه میکنیم .آن نقطه و
شدت احساس را بیابیم .آنگاه با تمام توان
ِ دقیق
اطرافش را معاینه میکنیم تا نقطۀ ِ
ً
میکوشیم تا آن را احساس کنیم .این کار عمدتا باعث میشود این احساس در ابتدا
تشدید شود و اگر احساس ی ناخوشایند باشد ،ما در همین مرحله عادت داریم که
واکنشی جهت کاهش شدت انجام دهیم .اما اینجا جز توجه هیچ واکنشی انجام
شدن احساس هیچ اشکالی ندارد .بدون آن که واکنشی به آن نشان
نمیدهیم .شدید ِ
دهیم ،آن را کامال و با تمام قوایش احساس میکنیم – در حالی که دقت میکنیم
عضالتمان تا جایی که تحت ارادۀ ماست باید ریلکس باشند (به خاطر میآوریم که
ً
توجه و تجربه زورزدنی نیست) .جالب اینجاست که معموال بدین طریق پس از
شدت آن احساس کاهش مییابد .اگر احساس از بین رفت یا بسیار
ِ مدتی کوتاه
کاهش یافت ،دوباره توجهمان را به نقطۀ لنگر بازمیگردانیم .اگر کاهش نیافت،
مدتی کوتاه (مثال حداکثر 10دم و بازدم) را به آن اختصاص میدهیم و سپس با
تجربۀ کامل آن به نقطۀ لنگر بازمیگردیم .این امر در مورد تمام احساسات اعم از
632
تمرینات تقو یت سوژه
خوشایند و ناخوشایند صادق است .در نهایت ،اگر احساس ناخوشایندی وجود
ً
داشت که دائما تمرکز ما را مختل میکرد ،هیچ اشکالی ندارد .پس از تجربۀ کامل
آن درمییابیم که آن هم فقط یک احساس است ،مانند همۀ احساسهای دیگر .آن
احساس را بازشناسی میکنیم و در کنار سایر احساستمان قرار میدهیم و به پست
دیدهبانیمان بازمیگردیم.
هر بار که به مرکز بازمیگردیم ،معلوم نیست که موضوع بعدی چیست؟ ذهن است
یا بدن؟ اما در مراحل پیشرفته ِتر این تمرین ،ممکن است چیزی را تجربه کنیم که نه
میتوان آن را رفتار ذهن نامید و نه احساسی برآمده از نقطهای واحد در بدن .گویی
هر دو را در برمیگیرد .گویی نوعی احساس هم بر ذهن و هم بر بدن غلبه مییابد.
تفکیک ذهن
ِ ما این احساس فراگیر را «عاطفه» مینامیم (برای مطالعۀ مبانی نظری
و بدن و عاطفه به فصل «معرفتشناسی» رجوع کنید) .همۀ عواطف همیشه با ما
ه ستند ،اما ما فقط زمانی از یکی از آنها آگاه میشویم که از حد مشخصی شدیدتر
شود .برای مثال ،ترس همواره با ماست ،اما ما زمانی آن را احساس میکنیم که
شدن آن میشود .ما در خصوص عواطف در فصل
واقعهای ترسناک باعث شدیدتر ِ
معرفتشناسی مباحثی را ارائه کردیم .اما تا آنجا که به تمرین حاضر مربوط است،
عواطف ،هرچند همواره حضور دارند،اما خود را بسیار دیرتر از پراکندگیهای ذهن
و احساسات بدنی ،بر سوژه نمایان میسازند .ممکن است در اوج تمرکز ،آنگاه که
بر بدن غلبه کردید و فکر را آرام ساختید ،به ناگاه احساس فراگیری مانند شادی ،یا
غم و غیره را تجربه کنید .در این صورت ،مانند توجه به بدن ،بکوشید به تمامی آن
عاطفه را احساس کنید .ممکن است ابتدا به محض مواجهه با عواطف آنها دود
شده و به هوا بروند و خود را باز هم پنهان سازند .هیچ اشکالی ندارد .با پیشروی در
عمق تجربهتان عمیقتر خواهد شد.
تمرین و کوشش بیشتر ،احساستان ظریفتر و ِ
633
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
آنگاه هیچ فکر ،احساس بدنی و عاطفهای از دیدرستان پنهان نخواهد ماند :شما
یک دیدهبان کارکشته خواهید بود.
پس از اتمام 30دقیقه تمرین ،چشمانمان را به آرامی میگشاییم و در بیرون آمدن از
وضعیت تمرین عجله به خرج نمیدهیم .به سراغ قلم و کاغذی که از پیش کنارمان
قرار دادهایم میرویم و آنچه در این تجربهمان ارزش بیان دارد را در یکی دو جمله
یادداشت میکنیم.
634
تمرینات تقو یت سوژه
متوقف میشوند ،مانند دزدی که به محض نگریستن شما ،از حرکت بازمیایستد.
برای دستگیری کسی اقدام نکنید .چون شما فقط دیدهبان هستید .همچنین مدت
زمان زیادی را وقف توجه به یک حرکت مشکوک و نامگذاری و مخابرۀ آن نکنید.
چون ممکن است از رویدادهای دیگر بازبمانید .شما پس از مشاهده باید آن را
مخابره کنید و بالفاصله بازهم به آونگ مرکزی خیره شوید .اگر دریافتید که توجه
شما به رویدادی (به ویژه بدنی) ،موجب گسترش و تشدید آن شد ،نهراسید .به
توجه ادامه دهید تا آن رویداد به باالترین شدتش برسد ،آنگاه چه در همان شدت
بماند چه شدتش کم شود ،چیز جدیدی برای مخابره کردن به شما نخواهد داد .به
آونگ بازگردید .اگر هیچ حرکتی در هیچ کجا اتفاق نیفتاد بازهم جای نگرانی
نیست .دقتتان به حرکت آونگ مرکزی را باال و باالتر ببرید .سعی کنید حرکتش را
درک کنید :رفت و آمدش را از منتهی الیه این سو تا وسط و از وسط تا منتهیالیه آن
سو و بالعکس .چه بهتر که به تمام نقاط آگاه باشید و البته همواره مترصد .اگر
چیزی حواستان را پرت کرد ،ایرادی ندارد .به آن توجه کنید ،نامش را مخابره کنید و
ً
فورا به آونگ بزرگ بازگردید .شاید اتفاق اصلی آنجا ،در خود آونگ ،در حال وقوع
باشد.
زمین بازی
ِ تمثیل دوم دیدهبانی:
فرض کنید وارد یک زمین بازی ناشناخته شدهاید .در این زمین تعداد بسیاری افراد،
با لباس های رنگی مختلف ،در حال تحرک و فعالیت هستند .بالفاصله دچار
آشوب محض است .حال
ِ آشفتگی و گیجی میشوید .ابتدا برای شما کل ماجرا
فرض کنید که فردی به شما برگهای میدهد که در آن قوانین بازی را نوشته است.
ً
متوجه میشوید که این رنگهای متکثر در واقع مثال هفت رنگ بیشتر نیستند .و
مثال بازیکنان با رنگ آبی فقط در حال دویدن هستند ،بازیکنان با رنگ قرمز در
حال نشستن و بازیکنان با رنگ سبز روی یک پایشان ایستادهاند و الی آخر .به ناگاه
635
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کل ماجرا منظم جلوه میکند .پس هر کس بنا به قاعدۀ مخصوص خودش مشغول
انجام بازی است .حال اگر آن برگۀ توضیحی وجود نداشته باشد چه؟ آیا شما آنقدر
توانا هستید که با صرف دیدن به این درک برسید و خودتان قواعد را حدس زده و
محک بزنید؟ آیا میتوانید جدول برچسبهای خودتان را بسازید؟ تا چه حد
میتوانید یک دیدهبان توانمند باشید؟ یک سوژه آنگاه قدرت مبارزه را مییابد که
خودش فقط از طریق مشاهدۀ آشفتگی بتواند قواعدی را کشف ،یا به بیان بهتر،
روایتی تمثیلی را خلق کند و به بازی نسبت دهد.
636
تمرینات تقو یت سوژه
میکند (بصیرت چهارم دیدهبانی) .ما باید تمامقد بر نقطۀ توجه متمرکز شویم تا
ذهن خود را نشان دهد و بتوانیم به آن توجه کنیم ،برچسب زنیم و به نقطۀ لنگر
بازگردیم؛ بارها و بارها .ابتدا رفتار ذهن کامال آشفته به نظر میرسد .نقشههایی
خیالی برای آینده و خاطراتی بازسازیشده از گذشته .منطق حاکم بر تصویرها
نامفهوم است ،سخنان بی ربطند و آشفتگی و کالفگی بر ما حاکم میشود .اما به
مرور ،با پیشروی در تمرین ،متوجه نظم میشویم .بدون اینکه درگیر محتوا شویم و
رفتار ذهن را ادامه دهیم ،متوجه میشویم که ذهن چه رفتاری از خود نشان
میدهد .این نخستین گام در خودآگاهی و تربیت ذهن است.
تمرکزی
ِ توان
اگر پیش از ورود به این تمرین به قدر کفایت از طریق تمرین دربانیِ ،
خود را پرورش نداده باشید ،نمیتوانید از آشفتگی بیرون بیایید .همچنین انجام این
خود ذهن را نیز به نحو بارزی آرامتر میکند .به
کردن رفتار ذهنِ ،
تمرین ،و رصد ِ
کثرت رفتار ذهن و پیامهای بدن ،این تمرین در ابتدا از تمرین قبلی
دلیل مواجهه با ِ
و بعدی دشوارتر و کالفهکنندهتر است .اما این وعده به شما داده میشود که اگر
تسلیم نشوید میتوانید از بطن این کثرت به وحدتی تازه دست یابید :نه وحدتی
بیرون از کثرت ،بلکه وحدتی برآمده از بطن کثرات و دربرگیرندۀ آنها.
637
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
صرف تهییج
ِ برابر بندگی عواطف میایستد «آگاهی» است .به بیان دیگر ،اگر
ِ
عواطف منجر به تصمیم شوند سوژه ناآزاد است .اینجا نیروی دیگری نیاز است که
عواطف را در عین به رسمیتشناسی ،ساماندهی کند .اسپینوزا البته آن عامل
آزادیبخش را عقل مینامید .اما میدانیم عقل (به ویژه در معنای مدرن قرن
هفدهمی) از این امر ناتوان است – و همین یکی از عوامل شکست پروژۀ اسپینوزا
ً
دعوی پادشاهی دارد .عقل یکجانبهنگریها و
ِ بود .عقل صرفا وزیری است که
اغراض و ناتوانیهای خودش را دارد .به همین دلیل ،من ترجیح دادم به جای عقل،
هگلی آن و مدرنتر از
ِ عنوان کلی ِتر «آگاهی» (همراه با داللتی شهودیتر از داللت
داللت شرقی آن) را موضوع توجه قرار دهم .آگاهی از عواطف ،ما را از بندگی
ِ
خود عاملیتبخشی به آگاهی از طریق پرورش
میرهاند ،نه با سرکوب ،بلکه با ِ
آمادگی .این همان نکتۀ مهمتری است که اسپینوزا بدان توجه نکرد :یعنی اینکه این
ً
مسئله صرفا نظری و اثباتپذیر روی کاغذ نیست .باید تمهیداتی فراهم کرد برای
آگاهی شهودی از عواطفش دست یابد .اکنون مخاطبی که این
ِ اینکه سوژه بتواند به
متن را خوانده و این تمرینات را تا اینجا متعهدانه و با جدیت پیگیری کرده ،میتواند
درک کند که تمرین «دیدهبانی» چه رسالتی دارد و تا چه حد جای چنین تمریناتی
اخالق بزرگی مانند اسپینوزا و کانت خالی است (البته برخی تالشها
ِ در فلسفههای
در این زمینه انجام شده است :برای مثال نگاه کنید به کتاب نیل گراسمن 1که
کوشیده تا متناظر با ایدههای اسپینوزا برخی تمرینها را طرح کند .مشکل اما
ً
اینجاست که اوال این دست تالشها از خود انسداد اسپینوزایی به طور خاص و
ً
انسداد فلسفۀ غرب به طور عام فراتر نرفتهاند ،ثانیا به دلیل خلق نکردن بستری
رادیکال (که ما از سنتهای شرقی الهام گرفتیم) از شدتبخشی به تمرینات عاجز
بودهاند و در سطح تصورات ذهنی باقی ماندهاند .در این خصوص البته تاکنون
1گراسمن ،نیل ( ،)1400روح اسپینوزا :شفای جان ،ترجمۀ مصطفی ملکیان ،تهران :انتشارات دوستان.
ِ
638
تمرینات تقو یت سوژه
مباحثی جهت توجیه و ترغیب مخاطبان ارائه شده است ،اما برای کسی که این
تمرینات را با جدیت انجام داده باشد و نتیجه را تجربه کرده باشد ،چه حاجت به
دلیل و برهان؟ این آگاهی همواره برای همگان (همۀ موجودات واجد امکان سوژه
شدن) در دسترس است ،فقط باید فرد آن را اراده کند و راه استفاده از آن را بیابد:
یعنی اول توجیه/تصمیم و سپس تمرین/تکنیک.
ُ
حیوان فرمساز (قصهگو)
ِ بصیرت سوم دیدهبانی:
در ابتدای فصل دوم ،طرح کلی نظریۀ نظام تمثیالت را عرضه کردیم و نشان دادیم
یابی ذهنی تجربه میشوند:
که حتی بیواسطهترین حواس نیز از مجرای نوعی فرم ِ
ما این فرمیابیها را «تمثیالت» نامیدیم و ادعا کردیم که فرد به چیزی بیش از
تمثیالت دسترسی ندارد .از همینرو هر شناخت و فهمی نوعی نظام تمثیالت
ً
است .این مباحث در آنجا صرفا کارکردی انتزاعی داشتند و بهاصطالح «روی
کاغذ» بیان شدند ،اما تجربۀ تمرین دیدهبانی تالشی عملی و تجربی است برای
انسان قصهگو و فرمساز .تجربۀ مشاهدۀ حسها
ِ اصلی
ِ مواجهه با مرزهای عادت
(از حرکت شکم تا سرما و گرما و سایر حسها و احساسات در حین تمرین)
تالشی است برای دست یافتن به خود تجربه پیش از فرمیابی .آنچه حواسپرتی یا
اخالل در تمرین تمرکز و مشاهده مینامیم ،در حقیقت چیزی نیست جز واکنش
یری این فقدان فرم .دریافتیم که پیشرفت در تمرین دیدهبانیذهن به تحملناپذ ِ
منجر به تسریع هشیار شدن به بازیهای ذهن و برچسب زدن به حواسپرتیها
ً ِ
پیشرفت بازهم بیشتر ،سوژه میتواند انحراف را دقیقا در همان لحظۀ
ِ میشود .اما با
وقوع مشاهده کند :سوژه تازه در این سطح درخواهد یافت که انحراف در تمرین
چیزی نیست جز عملکرد فرمبخشی یا اسطورهسازی ذهن :فرمبخشی در
حواسپرتی از طریق تخیل (تصویرها) و اسطورهسازی از طریق کالم و زبان
(گفتگوهای ذهنی) .او خواهد دید که گویی نقطۀ آغاز خلق فرم و کالم ،در خود
639
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
فرم یا روایتی است که ذهن موضوع توجه را از آن طریق برای خود بیان میکند .در
ً
این معنا ،تمرین دقیقا مشاهدۀ ماهیت ذهن حیوان قصهگو در لحظۀ وقوع آن است:
ِ
پیشالوگوسی بیشکل به تجربۀ پسالوگوسی فرمیافته.
ِ در سرمنشاء چرخش تجربۀ
دیدن خود این عملکرد سطحی باال از مشاهدۀ ذهن است :تجربۀ عدم تحمل ِ
بازسازی آن از طریق لوگوس ،یعنی
ِ آپیرون از سوی ذهن و تالش برای بازروایت یا
هنر برچسبزنی است.
در یک کالم غلبه بر آن .این دستاورد همانا پیشرفت در ِ
640
تمرینات تقو یت سوژه
خودشان را میکنند؟ باید اذعان کنم که من پاسخی به اصطالح علمی و روشن به
این پرسشها ندارم و همواره میکوشم تا مواجههای کارکردگرایانه با عملکرد ذهن
داشته باشم .پس اگر تفکیک یا تقسیمبندیای هم به ذهن نسبت دهیم ،چیزی بیش
کردن تجربهمان از کارکردهای مختلف ذهن ِ از تمثیالتی نیست که با ابژکتیو
ساختهایم .اما پس از توضیح این مکانیسم و نیز درک ابهام آن ،حال میتوانیم به
سویۀ پالستیک آن اشاره کنیم و دریابیم که چگونه پالستیسیته به موجهترین شکل
ً
همزمانی همین
ِ این کارکرد را توضیح میدهد .منطق پالستیک دقیقا بر حفظ
دوگانگی – دو تبیین متفاوت – تاکید دارد .اینجا ذهن کارکردی پالستیک دارد که هم
گویی از خود متمایز است (ذهنی پایندۀ ذهن دیگر) و هم گویی در خودتنیده است
ً ِ
مکانیسم خودپایی) ،و هم حتی گویی دائما در حال فراروی از
ِ (ذهن پایندۀ خود:
ِ
(آگاهی برآمده از تمرین).
ِ خویش و به خودبازگشتن است
البته ما در نهایت ،به چیزی فراتر از ترسیم تصویری تمثیلی از این روابط راه
نخواهیم برد .در نتیجه ،هر کدام از این پاسخها و نیز پاسخهای دیگر ،میتوانند
خود را به عنوان یک پاسخ تمثیلی دربارۀ موضوع ارائه دهند .مهم موجه بودن پاسخ
بر اساس نظام تمثیالتی خودش است و نیز ارتباطش با تجربۀ فرد .بنا به منطق
نایافتنی موضوع ،باید تمثیلی ارائه دهیم که با تمام
ِ پالستیک ،فارغ از ماهیت دست
تفسیری فوق مغایرت نداشته باشد .یعنی در یک کالم ،تحلیلی ارائه شود
ِ امکانات
ِ
صدق هر کدام از بدیلهای فوق ،بتواند «کار کند» .در این معناست
ِ صورت که در
که میتوان از این قاعده بهره برد که «ذهن ذهن را میپاید» .فرقی نمیکند که این
قاعده دال بر این معنا باشد که یک ذهن ذهن دیگر را میپاید یا ذهن خودش را
خود سوژه میداند که برای نگه
میپاید یا هر بدیل معنایی دیگر .نکته اینجاست که ِ
داشتن ذهن بر لنگر تمرکز ،باید ذهن را (حاال چه خود ذهن را ،چه ذهن دیگر را) به
پاییدن ذهن بگمارد .اما چگونه؟
ِ کار
641
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
میدانیم که نشانۀ پیشرفت در تمرینهای تمرکزی ،پیش از افزایش زمان تمرکز،
افزایش سرعت مطلع شدن از انحراف است .به بیان دیگر ،هرچه سوژه در تمرین
بیشتر پیشرفت کند ،سریعتر از منحرف شدن ذهن آگاه شده و در نتیجه ،سریعتر
ذهن منحرفشده را به موضوع اصلی بازمیگرداند .حال شاید بتوان این کار را با
ِ
گماردن ذهن پایندۀ ذهن توضیح داد و به کنه بحث وارد شد .چگونه ذهن میتواند
ِ ِ
خود را (یا ذهن دیگر را که همان ذهن تمرکزیابنده و پرتشونده است) بپاید؟ آن
سرگردانی ذهنش میشود؟ وقتی که
ِ کس که تمرین میکند چگونه اصال متوجه
ذهن منحرف شده است ،چگونه به انحرافش پی میبرد و بازمیگردد؟ آیا این بدان
معنا نیست که حتما ذهنی (یا وجهی از خود ذهن) وجود دارد که میتوان کارکردی
متفاوت با کارکرد کلی ذهن بدان بخشید؟ درک این نکته برای فردی که تمرین
میکند بسیار راهگشاست .به بیان دیگر ،هشیاری ذهن نسبت به انحراف ،همچون
سنسور چککنندۀ زماندار عمل میکند که با پیشرفت تمرین فاصلۀ زمانی بین
ِ یک
کردن انحراف/توجه کمتر و کمتر میشود .یعنی در اوایل تمرین ،ذهن پس
دو چک ِ
از چند دموبازدم سرگردان شدن ،به یکباره به یاد وظیفۀ خود میافتد و به لنگر
کردن مدام است؟ و مگر نه اینکه
بازمیگردد :و مگر نه اینکه وظیفه ،همانا چک ِ
مدام زیستن در هر لحظه ،در هر
کردن ِ
آگاهی مبارز ،نتیجۀ همین چک ِ
ِ آمادگی و
تصمیم ،است؟ پس یک مبارز مجرب در تمرین ،به محض انحراف ذهن میتواند
آن را دریابد و به لنگر بازگردد .در این معنا ،پیشرفت در تمرین ،در حقیقت کاهش
فاصلۀ زمانی این چک کردن ،یا افزایش تعداد چک کردن در هر دم یا بازدم است :تا
جایی که در اوج تمرین این فاصله به صفر یا تعداد آن به بینهایت میل میکند .و
ً
این دقیقا دست یافتن به همان سطحی از تمرین است که ذهن نه تنها به محض
انحراف متوجه آن میشود ،بلکه حتی برای نخستین بار از خود کارکرد
منحرفکنندۀ ذهن نیز آگاه میشود و انحراف را دقیقا در همان لحظۀ وقوع مشاهده
642
تمرینات تقو یت سوژه
شدن این تمرین ،نقشی مهم در آمادگی،
و خنثی میکند :درونیشدن و ملکه ِ
قاطعیت مبارز دارد.
ِ آگاهی و
643
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
(نیبانا) و نیز مراحل رسیدن به آنها (خردها و مراحل روشنضمیری) بهتفصیل
توضیح داده شده است و در نتیجه ،میتوان این تجربیات خاص را به عنوان
تابلوهای راهنمای منزلگاههای میانۀ راه دانست که به سالک و استادش نشان
میدهند او اکنون در چه مرحلهای از راه (مثال در کدام مرتبه از مراحل چهارگانۀ
روشن ضمیری) قرار دارد .در نتیجه ،در آنجا سالکان (اعم از راهب و غیرراهب)
مش تاق دست یافتن به تجربیات تازه و ارتقا به مراحل باالترند .در نظام تمرینات
حاضر البته این تجربیات نه نشانۀ راهند و نه تعیینکنندۀ مرحلۀ پیشرفت سوژه.
ً
همچنین بخشی از این تجربیات از حیث بیان تمثیلی عمدتا با اسطورههایی (مانند
سمسارا ،کارما ،موکشا و امثالهم) آمیختهاند که در نظام تمثیالت حاضر جایی
ندارند .اما در عین حال ممکن است ،فارغ از این تفاوت ،تجربیاتی مشابه برای
سوژۀ تمرینات حاضر رخ دهد .در خصوص این تجربیات چهار نکتۀ اصلی الزم به
ذکر است:
ً
یکم .این تجربیات عمدتا وجدآور و شادیآفریناند (هرچند ممکن است به
تجربیاتی دلهرهآور نیز بدل شوند) .پس میتوان آنها را ذیل اصل لذت جای داد ،اما
به واسطۀ عمق و شدتشان ،کسی که آنها را تجربه کند میداند که با لذتهای
معمول قابل مقایسه نیستند .همانگونه که پیشتر به این نکته اشاره شد که فراروی
غایتشناختی از اصل لذت به معنای ضدیت با لذت یا ارزش بخشیدن به درد
نیست و چه بسا در مسیر مبارزاتی تجربههای شادیآفرین جانبی (یعنی لذتهایی
که عمل با هدف دست یافتن به آنها انجام نشده ،اما به واسطۀ انجام عمل حاصل
شدهاند) ،نه تنها مذموم نیستند ،بلکه مغتنم نیز هستند .در اینجا نیز من این
تجربیات شادیآفرین را «جوایز فرعی تمرین» مینامم .چنین تجربیاتی هم فرد را
نسبت به مسیری که در آن گام برداشته دلگرم میکند و هم تحمل دشواریهای
مسیر را آسانتر میسازد .اما مهمتر از همه اینکه فرد هنگامی که با چنین تجاربی
644
تمرینات تقو یت سوژه
(چه شادیآفرین چه دلهرهآور) مواجه میشود ،باید همچنان وظیفۀ اصلی خود،
یعنی مشاهده کردن را واننهد و شادی یا غم ،لذت یا درد ،را به تمامی پذیرا باشد و
تجربه کند .و فراموش نکند که هر تجربهای در نهایت ماهیتی ناپایدار دارد :نقطۀ
شروع ،نقطۀ اوج و نقطۀ نابودی .وظیفۀ او دیدهبانی و شهربانی است ،نه اینکه
مجذوب یا مرعوب چنین تجاربی شود .همچنین ممکن است سوژهای بدون تجربۀ
چنین تجربیاتی ،به مراحل باالی آمادگی و آگاهی برسد.
دوم .تامل دربارۀ معنای این دست تجربههای غیرمتعارف و تالش برای فهم آنها نیز
شدن نظام تمثیالت سوژه یاری میرساند .سوژهای که به توضیح و تبیین
به غنیتر ِ
این تجربیات در نظامهای تمثیالت غیرموجه (مانند بودیسم ،یا هندوئیسم یا حتی
ً
عرفانی اسالمی و مسیحی و غیره) نگاهی انتقادی دارد ،یا سوژهای مثال
ماتریالیست که تجارب و تحلیلهایش تقلیلگرایانه و محدودند ،خود به یکباره در
معرض این پرسش قرار میگیرد که پس چگونه میتوان این تجربۀ نامتعارف را
توضیح داد (این امر البته فقط مختص به تمرینات نیست و ممکن است در زندگی
روزمرۀ افراد عادی نیز نمونههایی از آن رخ دهد) .کار سوژه بسیار دشوار است .دو
پرتگاه در اینجا وجود دارند :یکی میل به نادیده گرفتن این قبیل تجربیات یا
بیارزش جلوه دادنشان (برای مثال از سوی یک دانشمند ماتریالیست جزماندیش)
و دیگری میل به تن دادن به روایتهای غیرموجه (مانند داستانهای خیالی راجع به
پرواز روح و ارتباط با فرشتگان یا داستانهای خیالی دربارۀ حیات بعد از مرگ).
مسئله اینجاست که سوژه بدون نادیدهگرفتن تجربهای که در نظام تمثیالتش جای
ِ
نمیشود و نیز بدون پذیرفتن یک نظام تمثیالت ناموجه دیگر ،بتواند آن تجربه را به
عوض
ِ درون نظام تمثیالت خود جای دهد و هضم کند و در
مثابۀ یک «دیگری» ِ
دچار شدن به واکنش جزمی ،برعکس ،به کمک آن ،نظام تمثیالتش را غنیتر و
افی «چشم زدن» – و
فصل باورشناسی دربارۀ تجربۀ خر ِ گشودهتر سازد .آنچه در
ِ
645
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تمثیلی موجهتری از آن – ذکر کردم ،تنها یک نمونه از این
ِ تالشم برای عرضۀ روایت
مواجهات موجه با تجربیات بهاصطالح غیرعادی است.
سوم .آفتی که ممکن است چنین تجربیاتی برای سوژه به همراه داشته باشند ،اعتیاد
ً
به آنها و انجام تمرین با هدف تجربۀ آنهاست .این امر اوال نه تنها سوژۀ مبارزاتی را
به سطح دوم غایت شناختی (لذت ،ولو سطح باالیی از لذت) تنزل میدهد ،و
غایت و هدفی بیرونی و دگرآئین برای تمرین میسازد ،بلکه «حرص» را در او رشد
میدهد که علیه ایدۀ مبارزه عمل میکند .سوژه بهناگاه درمییابد که چنین تجربیاتی
نه تنها جوایز فرعی تمرین ،بلکه هدف او از تمریناند و در نتیجه ،از همان ابتدای
ً
تمرین حریصانه به دنبال دست یافتن به آنهاست .ثانیا هرچند این تجربیات را
«جوایز فرعی تمرین» نامیدم ،اما اگر به نحو نادرست به آنها نگریسته شود ،و سوژه
در مواجهه با آنها به سطح میل حریصانه تنزل کند ،خود این جوایز جذاب میتوانند
همچون سیرنها سوژه را به راههای انحرافی بکشانند .برای فردی که تمرین میکند،
در هر لحظه راههای بیشماری گشوده میشود که میتواند در آنها پای بگذارد.
تمرینی حاضر بر اساس این پروبلماتیک مبارزاتی طرحریزی شده است.
ِ انضباط
اگر سوژه بخواهد در میانۀ تمرین لذتطلبی را بر پرورش آگاهی و آمادگی ترجیح
دهد ،روشن است که مسیرهای جایگزینی در تمرین مییابد که نه تنها او را از راه
اصلی منحرف میکنند ،بلکه حتی ممکن است همان تجارب لذتبخش را به
تجاربی دردناک بدل سازند که کل زندگی سوژه را تحتالشعاع قرار دهد .این نکته
فقط در حد تذکری هشدارگون بیان شد ،اما مخاطبان خود حق دارند هرچه
میخواهند بکنند و هر راهی که میخواهند بروند و البته مسئولیتش را نیز بپذیرند.
646
تمرینات تقو یت سوژه
که حرص کمتری میزنند» .این نه یک شعار اخالقی یا توصیه ،بلکه قاعدهای
برآمده از تجربۀ تمرین است که خود افراد میتوانند آن را محک بزنند .آن کس که با
ً
نخستین تجربۀ وجدآور ،وظیفۀ اصلی را وامینهد و گویی اصال با هدف کسب
غنائم به میدان نبرد پا گذاشته ،حتی اگر حریصانه به شادیای زودگذر چنگ بزند و
در همان منزلگاه در جا بزند و مقیم شود ،خود را از تجربههای عمیقتر ادامۀ راه
ً
محروم میکند و البته ادامه دادن به مسیر را نیز دشوارتر خواهد یافت .عمال
شادیآورترین تجربهها آنگاه بر سوژه عارض میشوند که او نه به دنبال شادی ،بلکه
به دنبال انجام دقیق و درست وظیفۀ خویش است :برای یک مبارز تفاوتی نمیکند
که محتوای تجربهاش چیست ،او باید وظیفۀ خود را انجام دهد ،چراکه بنا بر
شناسی غیرنتیجهگرا ،خود زیستن معنادارش بزرگترین دستاورد و موهبت برای
ِ غایت
ِ
اوست.
647
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
45تا 60روز از انجام مستمر تمرین دیدهبانی آمادگی ورود به مرحلۀ بعد را دارد
ً
(یعنی زمانی که اوال برچسبزنی به فعالیتهای ذهن به راحتی و سرعت بیشتری
ً
انجام پذیرد ،ثانیا توجه به پیامهای بدنی با حداقل تنش و با حداکثر آرامش و عمق
ً
تمرکزی صورت پذیرد ،و ثالثا تجربیاتی تازه و بیسابقه از مشاهدۀ عواطف رخ داده
باشند) .اگر تمرین دیدهبانی نوعی وحدتبخشی به کثرات را از طریق برچسبزنی
وحدت کلی ِتر ذهن و بدن و عاطفه راه
ِ محقق میساخت ،این تمرین به نوعی
خواهد برد و تازه پس از انجام آن است که میتوانیم به درک شهودی عمیقتری از
معنای «من» (سوژه) و آزادی دست یابیم.
زمان تمرین :این تمرین در شکل ابتدایی به مدت 45دقیقه ،حداقل یک مرتبه در
روز انجام میشود .اگر سوژه به جز این تمرین ،به انجام تمرینات بیشتر در طول
روز عالقه داشت ،چه بهتر که طول زمان شهربانی را افزایش دهد .در غیر این
صورت ،میتواند غیر از تمرین شهربانی اصلی ،در مقاطع دیگری از شبانهروز
تمرین دیدهبانی (و حتی برای افزایش تمرکز ،مرحلۀ پیشدیدهبانی) را انجام دهد.
ای انجام این تمرین 90روز است .اما با توجه به اینکه این نظام در همین
دورۀ پایه ِ
سطح مقدماتی به تمرینات اصلی پرداخته ،پیشنهاد میشود ،در صورت اعتماد
مخاطبان به تمرین و مشاهدۀ دستاورهای اصلی (پرورش آمادگی و آگاهی
فرعی (جوایز راه) تمرینات این تمرین به عنوان بخشی از برنامۀ روزانۀ
شهودی) و ِ
زندگی انجام شود .ما در مراحل بعدی تمرین (که در اثر حاضر درج نشدهاند)،
بازهم انجام تمرین شهربانی را یک بار در روز حفظ میکنیم .در نتیجه ،این تمرینی
جامع برای کل زندگی است .سوژه میتواند برای تقویت دستاوردها ،به مرور ،زمان
آن را طوالنی تر کند .بنا به تجربیات شخصی من ،بهترین زمان برای انجام کامل
تمرین شهربانی ،اگر بدن و ذهن آماده باشند 90 ،دقیقه است.
648
تمرینات تقو یت سوژه
ً
محیط و شرایط تمرین و نیز وضعیت سوژه دقیقا مشابه تمرین دیدهبانی است:
نشسته (روی تشکچه یا صندلی) ،بدون تکیهدادن (مگر در موارد خاص) ،ستون
فقرات به صورت صاف و گردن در امتداد آن ،مابقی عضالت تا جایی که اراده اجازه
سازی
میدهد ،ریلکس .دستها روی پاها به هر شکل که راحت است .بعد از آماده ِ
اولیه ،تا انتهای تمرین از حرکات ارادی بدنی اجتناب شود.
دستورالعمل
مرحلۀ اول :این تمرین سه مرحلۀ اصلی و یک مرحلۀ کوتاه پایانی دارد .در بخش
ابتدایی سوژه باید توجهش را فقط به برآمدن و فرورفتن شکم معطوف کند ،اما
مشابه پیشدیدهبانی (و برخالف تمرین اصلی دیدهبانی) باید ابتدا تمام تالشش را
بر حفظ توجه مستمر به موضوع تمرکز معطوف سازد .در واقع ،اگر بخواهیم مقایسه
کنیم ،در ابتدای تمرین روش مواجهه با افکار ذهنی و عالئم بدنی ،به تمرین دربانی
شباهت دارد .تمام توجه و تمرکز به برآمدن و فرورفتن شکم معطوف میشود .در
این مرحله ،اگر فکری از ذهن عبور کرد یا بدن سیگنالی به ذهن فرستاد یا صدایی
بیرونی به گوش رسید و امثالهم ،تا آنجا که در توان سوژه است ،او توجه به برآمدن و
ً
فرورفتنها را رها نمیکند و تنها در صورت لزوم (مثال احساسی شدید یا حواسپرتی
کامل ذهن) به سرعت برچسب میزند و به محدوده (یا نقطۀ) تمرکز بازمیگردد.
همۀ سیگنالها و رویدادها تا جای ممکن نادیده گرفته میشود و تمام توجه فقط به
برآمدن و فرورفتن معطوف میشود .در واقع ،به کمک تجربیات قبلی و تقویت
سوژه در تمرینات قبلی ،در مرحلۀ آغازین این تمرین تنها توجه و تمرکز باید تقویت
شود تا جایی که سوژه به نوعی تمرکز عمیق آغازین دست یابد تا بتواند سطح دوم
تمرین را روی آن استوار سازد .بدون دست یافتن به این تمرکز اولیه اجرای سایر
مراحل شهربانی سطحی ،تصنعی ،ناکارآمد ،آشفته و آزارنده خواهد بود .تمام توان
649
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
سوژه ابتدا باید معطوف شود به نادید ه گرفتن و به تعویق انداختن توجه به سایر امور
و در عوض متمرکز کردن تمام توجه به برآمدن و فرورفتن شکم .به همین منظور ،و
برای اجتناب از پراکنده شدن ذهن ،سعی میشود برآمدن و فرورفتن به صورت
پیوستار مالحظه شود تا ذهن در تمام آنات بر حرکت شکمی متمرکز باشد .یک
تکنیک موثر در این خصوص تقسیم هر حرکت به سه بخش است :شروع ،میانه،
پایان (در تمثیل دیدهبانی ما این تکنیک را با نقاط ششگانۀ حرکت آونگ نشان
دادیم) .به بیان دیگر ،سوژه میکوشد تا شروع برآمدن ،ادامه یافتن آن ،و در نهایت
پایان برآمدن را پیدا کند و بالفاصله شروع فرو رفتن ،ادامه یافتن آن (میانه) و پایان
فرورفتن ،و بالفاصله بازهم شروع برآمدن ،ادامه یافتن برآمدن و پایان برآمدن و
بازهم شروع فرورفتن و الی آخر .اگر سوژه هر سه بخش (شروع ،میانه و پایان) از
هر دو حرکت (برآمدن و فرورفتن) شکم را رصد کند ،آنگاه تمرکز لحظه به لحظه
عمیقتر خواهد شد و ذهن کمتر پراکنده میشود .این تمرکز پیوسته باید به مرور به
حدی برسد که برای حرکتهای متوالی بسیار (مثال برای یک دقیقۀ الینقطع) ،بدون
از دست رفتن حتی یک حرکت ادامه پیدا کند :گویی ذهن به وسط شکم متصل
شده است و منحرف نمیشود .در این صورت سوژه خود درخواهد یافت که به
مرور در حال وارد شدن به نوعی تمرکز عمیق است .این تمرکز عمیق (که یادآور
افزایش تمرکز در تمرین دیدهبانی است) ،با تمرینهای بسیار و در نقطۀ اوجش ،به
نوعی جذبۀ تمرکزی عمیق بدل میشود که پایهای برای انجام مرحلۀ دوم شهربانی
که همان مرحلۀ اصلی است ،فراهم میآورد.
مرحلۀ دوم :بعد از ورود به سطح تمرکز عمیق ،ذهن میکوشد تا ابتدا به نقاطی
نزدیک به نقطۀ تمرکز نیز آگاه بشود .یعنی همزمان با برآمدن شکم ،میتواند از
پوست جلوی شکم که در حال ِکش آمدن است و نیز از احساس ناحیۀ پهلوها و
ِ
کمر نیز آگاه بشود .شاید در ابتدا آگاهی از این احساسها به نحو جداگانه و
650
تمرینات تقو یت سوژه
تصنعی به نظر برسد ،اما به مرور و با پیشرفت در تمرین ،سوژه این توان را مییابد
که همزمان از تمام احساسهای جلو و پشت شکم آگاه شود .در این مرحله منطقۀ
تمرکز را مانند بادکنکی تصور میکنیم که در زمان برآمدن شکم باد میشود و از
جلو ،تا جلوی شکم و زیر جناغ و از پشت تا کمر و پهلوها را احساس میکند و در
زمان فرورفتن دوباره بادش خالی میشود و در نقطهای وسط شکم (که بعدها در
ً
مراحل پیشرفتۀ تمرین – مشخصا در اولین تمرین سطح میانی ،یعنی «ایستایی» – آن
را با دقت پیدا میکنیم و در سنتهای شرقی بدان نقطۀ دان ِتین میگویند) فشرده
ً
میشود و مجددا با برآمدن شکم باد میشود :بادکنکی که مرکزش نقطهای فرضی
در مرکز شکم است و در زمان باد شدنش ،قطر آن کل محدودۀ شکم را در
برمیگیرد .پس از پیشروی تمرین ،زمانی فرا میرسد که سوژه میتواند به راحتی از
این روند باد شدن و خالی شدن آگاه شود .در آن لحظه قطر بادکنک را اندکی
افزایش میدهیم :از جلو-باال تا احساس قفسۀ سینه و از پشت-باال تا احساس
پشت (یعنی یکسوم میانی ستون فقرات) و از پایین تا احساس فشار و وزنی که در
ناحیۀ نشیمنگاه وجود دارد .روشن است که رصد کردن این احساسها در هر
مرحله شامل احساسهای بادکنک کوچکتر در مرحلۀ قبل نیز هست .در این سطح
نیز ابتدا درک همزمان کل نقاط بادکنک در نقطۀ اوجش دشوار است ولی به مرور
آگاهی همهجانبهتر و عمیقتر میشود .بدون هر گونه عجلهای و با حداقل
سرعت ،پس از تجربه و تسلط در این سطح ،بادکنک را به کل بدن تعمیم میدهیم.
یعنی به مرور در باال-جلو از باالی قفسۀ سینه و احساس گلو فراتر رفته و تمام
صورت و در نهایت پیشانی و فرق سر احساس میشود و از باال-پشت احساس
یکسوم باالیی ستون فقرات ،کتفها و شانهها ،تا پشت گردن ،پشت سر و تا فرق
سر احساس میشود .از پایین نیز ،عالوه بر احساس نشیمنگاه ،احساس پاها (از
رانها تا زانوها ،تا ساقها ،تا مچ و تا کف و انگشتان پاها) .کل بدن مانند بادکنکی
که در حال باد شدن و خالی شدن است تجربه میشود :اما در اینجا دیگر بنا نیست
651
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
در هنگام فرورفتن آگاهی درون نقطۀ شکم چکانده شود ،بلکه در دم آگاهی به
نحوی گسترشیابنده کل بدن را تجربه میکند و در بازدم نیز کل بدن تجربه
میشود« .بدن در حال تنفس است» .میدانیم که این امر واقعیت این لحظه است
و نیز واقعیت تمام لحظات .از بدو تولد تاکنون ،و از اکنون تا زمان مرگ .بدن در
حال تنفس است .و من اکنون در حال نظاره کردنام و آرامم.
با انجام تمرین و مهارت سوژه در آن ،مقاطع تغییر سطح تمرین برای سوژه آشکار
ً
میشود .اما در ابتدا میتوان از ساعت زنگدار استفاده کرد که مثال بعد از 20دقیقه
عالمتی کوتاه بفرستد .آنگاه سوژه مرحلۀ دوم را آغاز کند .سپس 20دقیقۀ بعد نیز
سوژه را آگاه کند که باید به مرحلۀ سوم وارد شود و برای مرحلۀ سوم تنها پنج دقیقه
زمان این دو مرحلۀ
باقی میماند .اما با مهارت یافتن سوژه در انجام این تمرینِ ،
کلی ثانویه بهمرور عمیق
اولیه به مرور کمتر و کمتر میشود و تمرکز اولیه و آگاهی ِ
و عمیقتر خواهند شد (مثال میتوان دو دورۀ 10دقیقهای را به مراحل اول و دوم
اصلی سوم فرصت داشته باشد) .این
ِ اختصاص داد تا سوژه 25دقیقه برای مرحلۀ
اعداد و ارقام البته تنها به ماه اول تمرین شهربانی مربوطند .با انجام جدی و مستمر
تمرین دیگر احتیاجی به این محاسبات نیست .تا جایی که بعدها سوژه به محض
اینکه در وضعیت تمرین مستقر شود و چشمانش را ببندد و به برآمدن و فرورفتن
توجه کند ،خود را در سطحی عمیق از تمرکز (مرحلۀ اول) خواهد یافت و سپس در
مدت بسیار کوتاهی به درکی کامل و همزمان از کل بدن و احساس تعداد بیشتری
ً
از اندامهایش در حین فرایند دم و بازدم دست خواهد یافت و در نتیجه ،تقریبا کل
زمان تمرین به مرحلۀ سوم اختصاص پیدا میکند.
جایگزین مرحلۀ دوم :اگر فردی یافتن و احساس همزمان نقاط مختلف را
ِ تکنیک
ِ
تکنیک «بادکنک» ،از تکنیک «آونگ» استفاده
ِ بسیار دشوار یافت ،میتواند به جای
652
تمرینات تقو یت سوژه
کند .نتیجه همان است که در انتهای مرحلۀ سوم توصیف شد :یعنی احساس کل
کشیدن کل بدن) .اما در تکنیک «آونگ»
ِ بدن همراه با دم و بازدم (احساس نفس
می توانیم به جای باد کردن بادکنک همزمان به سمت باال و پایین ،مسیرها را جدا
کنیم و در زمان دم به سمت باال و در زمان بازدم به سمت پایین حرکت کنیم .به بیان
دیگر ،ابتدا در هنگام برآمدن از جلوی شکم و در فرورفتن از کمر آگاهیم .سپس به
مرور دامنۀ نوسان این آونگ را افزایش میدهیم .یعنی هنگام برآمدن از جلوی
شکم ،پشت و جلوی قفسۀ سینه و هنگام فرو رفتن از کمر ،پهلوها و احساس
نگینی نشیمنگاه آگاهیم .بعد به مرور ،از باال دامنۀ آونگ را تا گردن و سر و
س ِ
صورت و از پایین تا رانها ،زانوها ،ساقها و کف پاها گسترش میدهیم تا زمانی که
در زمان دم از کل باالتنه و در زمان بازدم از پایین تنه آگاهیم (تذکر :این گسترش
را بسیار آهسته و بدون زور زدن و عجله انجام میدهیم و اجازه میدهیم که
خود آ گاهی به مرور اندامها را دربرگیرد ) .و پس از عمیق شدن و شکل گرفتن
ِ
این احساس است که میتوانیم هر دو را با هم درآمیزیم و در هنگام دم از کل بدن و
هنگام بازدم از کل بدن آگاه شویم .تکنیکهای جایگزین دیگری نیز وجود دارند که
جزئیات هر چه
ِ کردن کل بدن با
غایت همۀ آنها در یک کالم «تجربۀ جامع لمس ِ
ََ
بیشتر همزمان همراه با تجربۀ نفس در هنگام دم و بازدم» است .مهم اینجاست که
ِ
فرد ببیند کدام تکنیک برایش مطلوبتر و موثرتر است.
مرحلۀ سوم :اگر در مرحلۀ نخست تمرکز عمیق پرورش یافته باشد و اگر در مرحلۀ
(کلی انضمامی) در عین احساس تنفس،
دوم احساس همزمان نقاط مختلف بدن ِ
تجربهشده باشد ،آنگاه سوژه خود را در وضعیتی ویژه مییابد :در اوج آرامش و
آگاهی .تاکنون سوژه کوشیده بود تا رفتارهای ذهن و بدن و عواطف را نادیده بگیرد
تا به چنین درکی دست یابد .اما اکنون ،و در بستر این آگاهی و آرامش عمیق ،زمان
آن فرارسیده است تا شکل پیشرفتهای از دیدهبانی ،که همان هدف اصلی شهربانی
653
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
است ،انجام پذیرد .سوژه در این وضعیت به مشاهدۀ ذهن (برچسب زنی یا حتی
عمیق یک احساسشنیدن صدای ذهن) ،بدن (پیامهای بدنی) و عواطف (تجربۀ ِ
فراگیر) نائل میشود .سوژهای که به این مرحله رسیده باشد ،خود میداند که تجربۀ
قبلی دیدهبانی تا چه حد نسبت به این تجربۀ «دیدهبانی سوار شده بر تمرین ِ
شهربانی» ،سطحی ،متکلفانه ،تصنعی و دشوار بوده است .البته او میداند که برای
رسیدن به این سطح باید آن مراحل را پشت سر میگذاشته .رسیدن به این سطح از
شهربانی در حقیقت هدف غایی تمرینات مرحلۀ مقدماتی آگاهی بوده است .سوژه
به مرور مراحل اول (افزایش تمرکز) و دوم (درک کل بدن همراه با تنفس) را با
اصلی شهربانی مستقر شود و
ِ سرعت بیشتری به انجام میرساند تا در سطح سوم و
خود را به نظاره بنشیند .نکتۀ بسیار مهم این است که فرد نباید به واسطۀ تجربۀ
شرط افزایش
بخش مشاهدۀ کل بدن در تنفس ،دیدهبانی را رها کند .دیدهبانی ِ
لذت ِ
ً
تمرکز است ،مگر در صورتی که ذهن به چنان تمرکزی برسد که اصال از موضوع
منحرف نشود و آنگاه سوژه نخستین بارقۀ آزادی را تجربه میکند .و البته در نهایت،
میان بیشمار بدنهای نفسکشندۀ
بدن نفسکشندهام در ِ
میدانم که من تنها یک ِ
بسیار که همه هماکنون ،مشابه من ،در حال تنفساند.
654
تمرینات تقو یت سوژه
655
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
شهربان شایستهای
ِ دارید (جزئیات/کثرت) .اگر هر کدام را فدای دیگری کنید،
نخواهید بود (یعنی یا از فرط کلنگری دچار توهم انتزاعی از شهر میشوید یا از
کلی شهر را از دست میدهید) .این «شهر»ی است
فرط جزئینگری اصال تصور ِ
مالک این شهر نیستید ،زیرا اتفاقاتش به
که شما خود را شهربانش میدانید .شما ِ
خواست شما انجام نمیشود :اما در این شهر ریشه دارید و میتوانید تمام شهر را
احساس کنید .و البته این شهر تنها یک شهر است که شما شهربانش هستید .مانند
بیشمار شهرهای بزرگ و کوچک دیگر ،بیشمار شهرهای آباد و ویران دیگر ،که
ً
ماجراها ،و احتماال آونگها ،نردبانها و شهربانهای خود را دارند و شما بناست با
آنها وارد تعامالت و گفتگوهای موجه و غنابخش شوید.
غار نوین)
تمثیل دوم شهربانی :المپها (یک تمثیل ِ
شما در وسط اتاقی نشستهاید و امکان حرکت ندارید .بر روی دیوارهای اتاق
تصاویر محو و مبهمی آویخته شده است .هر دیوار مملو از تصاویر است .المپی
همواره روشن ،در کف اتاق تعبیه شده است که نور آن بدون اختیار شما کم و زیاد
میشود .این المپ در عین حال که باعث میشود تصاویر مشاهده شوند ،توی
چشم هم میزند و ُمخل دیدن است :هرچه المپ روشنتر شود ،تصاویر روشنتر
ِ
زدن المپ هم بیشتر میشود؛ هر چه المپ کمنورتر شود،میشوند ،اما توی چشم ِ
چشم آزار کمتری می بیند ،اما در عین حال تصاویر نیز محوتر و تاریکتر میشوند.
به همین دلیل ،همواره به نحوی محتوای تصاویر برایتان مبهم است :تمام کاری که
ً
شما میتوانید بکنید این است که دریابید دقیقا در چه سطحی از نور ،بهترین و
واضحترین تصویر را مشاهده می کنید .و البته بالفاصله نور تغییر میکند .این تمام
ماجرای حضور شما در این اتاق است .شاید تا زمانی که از آن خارج میشوید
تصویر یکی از تابلوها نیز سر در نیاورده باشید .اما فرض کنید
ِ هنوز حتی از رئوس
کسی به شما اطالع دهد که «در سقف اتاق تعدادی المپ خاموش وجود دارند».
656
تمرینات تقو یت سوژه
او ادعا میکند که «این المپهای سقفی هیچ آزاری برای بینایی شما ایجاد
نمیکنند .اما آنها هیچ پریز یا کلیدی برای روشن شدن ندارند و فقط زمانی روشن
میشوند که شما «مدتی» به آنها توجه کنید .با توجه مستمر شما به یک المپ ،آن
المپ روشن خواهد شد و اگر توجهتان را از المپ روشن بردارید ،تا مدتی آن
المپ روشن میماند و به مرور خاموش خواهد شد .اگر توجهتان را به آرامی و
بهدقت روی المپها ،مثال در قطر سقف ،حرکت دهید ،متوجه میشوید که
المپها هم متناظر با توجه شما به آرامی روشن و خاموش میشوند» .همچنین او
به شما میگوید که «به محض اینکه به المپهای سقف توجه کنید ،المپ آزارندۀ
ِ
کف اتاق (که البته تاکنون تنها منبع نور شما بود) ابتدا بسیار روشن و آزارنده خواهد
شد ،اما بعد از آن به مرور خاموش خواهد شد و تازه به شما امکان خواهد داد تا
سقف را مشاهده کنید تا شاید بعدها بتوانید از طریق این توجه المپهای روی
شدن المپ کف اتاق و روشن
سقف را روشن کنید .اما در این زمان مابین خاموش ِ
شدن اولین المپ در سقف «مدتی» تاریکی مطلق بر اتاق حکمفرما خواهد شد.
اما شما میتوانید با ممارست و مقاومت اتاق را به کمک المپهای سقف روشن
کنید و تا مدتی روشن نگه دارید بیآنکه المپ کف اتاق در بیناییتان اخالل ایجاد
فرصت کافی برای
ِ فوری المپهای سقفی،
نشدن ِ
ِ کند و در نتیجه ،به دلیل خاموش
ِ
مشاهدۀ دقیق تابلوها را خواهید داشت .پس شما در ابتدا فقط باید به مرحلهای
برسید که حداقل یک المپ را روی سقف روشن کنید .از آن به بعد ،دیگر خودتان
همه چیز را خواهید فهمید و ترس و تردیدتان برطرف خواهد شد» .به سخنان او
گوش میدهید .او به نظرتان دیوانهای خیالباف میرسد .اما اگر درست بگوید چه؟
بررسی صحت ادعایش برایتان کار سادهای نیست ،چرا که به محض اینکه به
نور کف اتاق به قدری پرنور
المپهای احتمالی در سقف اتاق بنگرید المپ کم ِ
میشود که نمی توانید هیچ چیزی مشاهده کنید و حتی از فرط پرنور بودن شما را به
هراس میاندازد .تازه این نوعی هشدار است .ممکن است اگر سرتان را زیاد باال
657
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
نگه دارید ،المپ کف اتاق بترکد و همه جا را به نابودی بکشاند .شاید آن فردی که
ً
سخنش را شنیدهاید دروغ گفته باشد ،شاید اصال نمیداند چه میگوید .اما شاید
خود آزاری که تحمل میکنید نشانهای است از صحت حرفهایش .اما حتی اگر
ِ
درست هم بگوید ،شاید شرایط او با شما فرق داشته است .شاید او فرد توانمند و
روشنایی
ِ ویژهای است و شما به اندازۀ او توانمند نیستید که موفق شوید به وضوح و
ً
آشکارکننده دست یابید .اصال چرا باید چنین رنجی را تحمل کنید؟ همین نور
آزارنده و تصاویر مبهم هم چندان غیرقابل تحمل نیستند .اصال چرا ریسک کنید؟
شاید حتی از فرط این پرنوری کور شوید .تازه اگر این مرحله را تاب بیاورید و چراغ
کف اتاق خاموش شود ،شما باید مدتی را در تاریکی مطلق به توجهتان ادامه دهید
تا المپی در سقف اتاق روشن شود .این نیز در شما دلهره و تردید ایجاد میکند .از
ً
کجا معلوم که اصال المپی در سقف وجود داشته باشد؟ از کجا معلوم که اکنون
کسی یا چیزی به شما حمله نکند؟ مگر همان نور قبلی ،همان تصاویر مبهم و
تاریکی
ِ نامشخص چه ایرادی داشتند؟ چرا باید به سخن او اعتماد کنید تا در چنین
دهشتناکی فرو روید؟ شما اگر حرف او را جدی هم بگیرید ممکن است مسیر را
ً
اصال شروع نکنید ،حتی اگر شروع هم بکنید ،ممکن است هر لحظه ادامۀ مسیرتان
را تاب نیاورید .چراغ کف اتاق همواره مشتاقانه منتظر شماست تا بالفاصله به
محض عدم توجه به سقف ،به شما نیز مانند سایر افراد نور ببخشد و شما را از ترس
و تاریکی بیرون آورد .چرا دنبال دردسر میگردید؟
اما اگر منصرف نشوید و توجه به سقف را ،در تردید وتاریکی ،ادامه دهید ،شاید به
ناگاه مشاهده کنید که المپی در سقف به مرور روشن میشود .المپی که حتی
زمانی که پرنور میشود ،چشم را نمیزند و اخاللی در بینایی ایجاد نمیکند .تازه
نور آشکارکننده (آگاهی)
نور پنهانکننده (عقل) و ِ
متوجه میشوید که تفاوت ِ
چیست .درمییابید که آنجا المپهای بسیار زیادی وجود دارند ،برخی المپها
658
تمرینات تقو یت سوژه
بزرگتر و پرنورتر و برخی المپها کوچکتر و کمنورترند .حتی برخی المپها به
زحمت دیده میشوند ،اما آنگاه که تالش جدی برای پیدا کردنشان میکنید به مرور
روشن میشوند و شما تازه آنها را مشاهده میکنید .همچنین شاید شما دریابید که
میتوانید در عین توجه به یک المپ مشخص از المپهای اطراف آن هم آگاه
شوید و به یکباره متوجه میشوید که همۀ آن المپها به مرور همزمان روشن
میشوند .حال سوال این است که شما چند المپ را میتوانید همزمان روشن نگاه
بزرگ وسط سقف ،بدون چرخاندندارید؟ آیا میتوانید فقط با توجه به المپ ِ
چشم ،در حاشیۀ دیدرستان به مرور قطر دیدتان را افزایش دهید و المپهای
بیشتری را روشن کنید؟ آیا میتوانید به مرحلهای برسید که همزمان کل المپها را
روشن کنید و آنها را روشن نگاه دارید؟ آنگاه میتوانید برای نخستین بار به تصاویر
روی دیوار ،نگاه کنید و آنها را تشخیص دهید .حتی میتوانید به خودتان نگاه کنید.
گویی تازه چشمانتان باز شده است .حتی ،گویی تازه بینایی ممکن شده است.
شاید شما هماکنون در همین اتاقید .شاید شما همواره در این اتاق بودهاید ،اما
چنان به نور آزارنده و تصاویر مبهم خو کردهاید که حتی نخواستهاید وضعیت را
تغییر بدهید .به سقف بنگرید شاید چراغهایی در آنجا وجود داشته باشند ،شاید هم
دادن
کردن این مسیر ،جز ِِ نه .کسی چه میداند؟ هیچ راهی نیست جز امتحان
هزینه ،جز تحمل رنج مسیر .شاید هم کل ماجرا داستانی خیالی بیش نبوده باشد.
ِ
اگر از وضعیتتان راضی هستید ،چرا خود را با چنین مخاطرات نامطمئنی روبرو
ً
کنید؟ اما اگر راضی نیستید ،اگر وضعیتتان را واقعا تحملناپذیر میدانید ،چه باک؟
چیزی برای از دست دادن ندارید .شاید حتی چیزها ،المپها یا راههایی پیدا کنید
فرد آگاهیرسان نیز پیدا نکرده است.
که آن ِ
659
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
کلی انضمامی
بصیرت اول شهربانی :به سوی تجربۀ ِ
زمانی که از فردی بدون تجربۀ تمرین ،خواسته میشود چشمانش را ببندد و
کلیت بدن برای فرد
توجهش را به کل بدنش معطوف کند ،البته تصوری ابتدایی از ِ
ً
کلی انتزاعی است .فرد گمان
شکل میگیرد .این دقیقا همان تصور بدن در مقام ِ
ً
کردن کل آن است ،اما صرفا به برداشت
میکند که در حال توجه به بدن یا تجربه ِ
نی رنگورورفتهای از بدنش نظر دارد و ذهنش در حال گشتوگذار به گذشته و
ذه ِ
آینده است .مختصات این تصور بسیار به تصویری شبیه است که فرد از خودش در
بدن دروغین .پس از انجام تمرینات فوق (به عنوان مرحلهای
آینه میبیند :یعنی ِ
بسیار ابتدایی از تجربۀ بدن) ،یعنی پس از توجه به سیگنالهای مختلف نقطهای یا
ای بدن در تمرین دیدهبانی و مهمتر از آن ،پس از گذار از مراحل مختلف منطقه ِ
عاملیت
ِ به توجه حفظ با همزمان هااندام تمام به رشدیابنده توجه
ِ و شهربانی تمرین
بخش تنفس ،تجربۀ دیگری از آنچه «بدن» نامیده میشود، متحدکننده و زندگی ِ
رئالیستی
ِ محقق میشود که حتی از حیث مختصات مکانی با تجربۀ بدن دروغین
ِ
در آینه متفاوت است – نه فقط شکلش ،بلکه حتی نوع ُبعدپذیریاش .این را میتوان
کلی انضمامی نامید .کلیای گذرکرده و رفعکنندۀ تمام جزئیات در عین حفظ
ِ
کلی
کلی انتزاعی به بدن در مقام ِ
وحدت کلی .گذار از بدن در مقام ِ
ِ کثرتشان در
انضمامی یکی از اهداف تمرینات مقدماتی است :تجربۀ زیستۀ بدن از رهگذر
ً
روشمند تجربیات حسی جزئی .این نقطۀ آغازی است نه صرفا برای
ِ آمدن
گردهم ِ
انضمامی
ِ کلی
خلق ذهن/بدنی تازه :نوعی ِدریافت یا شناخت بدن ،بلکه برای ِ
بسطیابنده و صیرورتمند.
660
تمرینات تقو یت سوژه
661
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
بعد از بیان مقدمۀ فوق ،نکتۀ اصلیای که میتوان در اینجا خطاب به مخاطبانی
بیان کرد که تاکنون چندماه به طور جدی به تمرین پرداختهاند و احتماال خودشان
شق سومی میان تنفس ارادی و غیرارادی شدهاند ،این است که در فرایند متوجه ِ
تمرین ،می توان به نحوی از مرز عبورناپذیر تنفس ارادی و غیرارادی فراتر رفت .اگر
ََ
ما به نفس توجه کنیم ،دیگر در اختیار ما قرار میگیرد و نمیتواند مسیر غیرارادی
ََ
پیشاتمرینی متعارف به نفس صادق
ِ خود را برود .اما این قاعده برای توجه معمولی و
است .حال اگر این توجه و تمرکز عمیق باشد ،سوژه ممکن است به جایی برسد که
ََ
در عین توجه عمیق به نفس ،فرایند تنفس را غیرارادی بیابد .به بیان دیگر ،سوژه بر
ََ ََ
نفس متمرکز است ،اما احساس میکند که این او نیست که نفس را کنترل میکند،
ََ
بلکه نفس در حال انجام فرایند عادی و غیرارادی خود است .اینجا سوژه از تمایزی
آگاه میشود که در زیست روزمره مغفول واقع شده است :تمایز میان سوژه در مقام
ََ
ناظر و سوژه در مقام عامل .در فرایند نفس به طور معمولی عامل و ناظر یکیاند ،یا
ََ
هر دو حاضرند یا هر دو حاضر نیستند .به بیان دیگر ،اگر سوژه ناظر نفس باشد،
بالفاصله خود را عامل آن هم خواهد یافت .اگر بخواهد که عامل آن نباشد (یعنی
ِ ََ
نفس به صورت غیر ارادی پیش رود) باید ناظر آن هم نباشد .اما مخاطبان این
تمرینات تصدیق میکنند که در تمرکز عمیق ،حتی برای لحظهای (و بعدها برای
ناظر فرایندی است که خود را عامل آن نمییابد .گویی او
زمانی طوالنیتر) ،سوژه ِ
خود بدن است .این نقطهای بسیار تعیینکننده از تمرین
فقط ناظر است و عامل ِ
است.
من این را بارقهای ابتدایی از تجربۀ «آزادی» مینامم .این همان لحظهای است که
بنیادگذاری متافیزیک اخالق نویدش را داده بودند،
ِ اسپینوزا در اخالق یا کانت در
ً ً
اما اوال بهواسطۀ فروبستگی فلسفۀ مدرن و ثانیا به واسطۀ عدم توجه به تمرینات
عملی از تحققش عاجز ماندند .این همان لحظهای است که سوژه میتواند بین
662
تمرینات تقو یت سوژه
خود و بدن فاصله گذاری کند و از طریق حفظ و ارتقای این آگاهی بتواند در عین
جبری آن تبعیت نکند .این معنا
ِ دائمی بدن ،از عواطف و رانههای
ِ توجه و مشاهدۀ
از آگاهی و آمادگی است که همان آزادی است (نه داللت عقلگرایانۀ آن در فلسفۀ
غرب) .البته همانگونه که اشاره شد ،این تنها گام نخست است .با پیشرفت در
تمرین ،سوژه میتواند نه تنها بین خود و بدن و عواطف ،بلکه بین خود و ذهن نیز
فاصلهگذاری کند :یعنی ذهن را مانند دیگری ببینید و بشنود و خود را ،هر چند فاقد
عدسی ناظر دریابد .در مراحل اولیۀ تمرین نیز نخستین
ِ ذات است ،به مثابۀ همان
بارقهها از این تجربه رخ میدهد .آنجا که در تالش برای تمرکز بر لنگر ،شاهد
نوعی گفتگوی ذهنی هستیم ،که در ابتدا باعث کالفگی و آشفتگی است و البته
بعدها ،پس از اشراف سوژه به فعالیت ذهن ،عامل خالقیت و آگاهی است.
ً
حال در اینجا میتوان به این پرسش (که منطقا باید در فصل معرفتشناسی و
هستیشناسی نظام بدان پاسخ داده میشد ،اما در آن صورت ،یعنی بدون تجربۀ
ً
تمرینات ،صرفا پاسخی انتزاعی و لفاظانه میبود) پرداخت که پس سوژه چیست؟
اگر سوژه بتواند میان خود و بدن فاصله گذاری کند ،آنگاه شاید با حدی از
دکارتی ذهن
ِ ایی
ایی ادعای ما ،به راحتی بتوان این را در ادامۀ ثنویتگر ِ
تقلیلگر ِ
وبدن (فکر و امتداد) فهم کرد .در این معنا آنگاه که از «سوژه» سخن میگوییم،
سخنمان بر اساس همان برداشت مدرن از سوژه فهم میشود .اما آنگاه که از
گذاری سوژه و ذهن سخن میگوییم ،چگونه میتوان سوژه را فهمید؟ این
ِ فاصله
بصیرت کلیدی است برای گشودن بسیاری از قفلها در فلسفۀ غربی .اندیشمندان
ماهیت
ِ هژمونی سوژۀ مدرن مجبور به زیر سوال بردن
ِ پستمدرن برای شکستن
ِ
خود سوژه شدند و این مهر تاییدی بود بر سیطرۀ نیهیلیسم .اما در اینجا ما با
سوژه ای روبرو هستیم که در عین حال که مدرن نیست (یعنی فروکاهنده به ذهن
نیست) و در عین حال که پیشامدرن نیست (یعنی به مثابۀ جوهر نفسانی ،از طریق
663
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
طولی دیگر به عقل الهی یا صور علم الهی یا فیض
ِ عقل فعال یا هر سلسلهمراتب
ً
شرط
الهی متعالی متصل نیست) ،در عین حال که استعالیی (یعنی صرفا پیش ِ
فرضی ناشناختنی سوژه) نیست ،و حتی در عین حال که ذات مستقل ندارد،
ِ منطقی
ِ
مندی هستیشناختی و معرفتشناختی است ،به طور
یعنی فاقد هر شکلی از ذات ِ
کامل منحل شونده در کل (یعنی شبی که همۀ گاوها در آن سیاهند) نیست ،با این
همه ،منظری است به خود و جهان .اینجا بدون درافتادن به جزمیت الیبنیتسی
پنجرگی موناد) ،میتوان از تجربۀ مونادین سوژه به مثابۀ نوعی منظر (یعنی محل
ِ (بی
ِ ِ
نظر یا نقطۀ نگریستن) سخن گفت که واجد امکانی است که بدان زیستن میگویند
و این خود اوست که میتواند به لنگرگاهی برای معنابخشی و ارزشبخشی به این
پویشی این نظام ،مبنایی برای
ِ بیناسوبژکتیو
ًِ شناسی
ِ زیستنش بدل شود .هستی
اجتناب از فروکاستن این سوژه ،این منظر ،صرفا به ساحت معرفتشناسی بود و در
ِ
ماهیت پویا و
ِ تصدیق
ِ ذاتیت هستیشناختی را به آن نسبت داد در عین
نتیجه ،نوعی ِ
ً
شدتمند و دائما خودنفیکنندۀ آن .این سخنان که در فصل هستیشناسی مطرح
تمرینی این تمایز میان سوژه در مقام ناظر و سوژه در مقام عامل،
ِ شد ،بدون تجربۀ
و بعدها تمایز میان سوژه و ذهن ،بیمعنا و مهمالتی لفاظانه میبودند .حال اگر از
ً
ما پرسیده شود که این سوژه – که نه بدن است و نه ذهن ،نه حتی کامال منطبق با
«من» است ،هم ماست و هم در ما منحل نیست ،هم در جهان است و هم از
ذاتی مستقل –
ذات مستقل است و هم دارای نوعی هویت ِ
جهان جدا ،هم فاقد ِ
چیست؟ در یک کالم ،پاسخ خواهیم داد« :منظری منحصر به فرد ،بسطیابنده،
شدتمند و پویا از جهان به جهان که هویتش را از همین شدتمندیاش میگیرد و
پالستیک
ِ شدتمندی
ِ شدتمندیاش را از همان منظر منحصر به فردش ،و همین
همزمان آگاهشونده و آگاهکننده ،اثرگذار و اثرپذیر ،است که «زیستن» مینامیم».
پس آنگاه که در اوج تمرین ذهن و بدن را مشاهده میکنیم ،و از خود میپرسیم که
پس این کیست که مشاهده میکند؟ پاسخ این است که چیزی در پسوپشت سوژه
664
تمرینات تقو یت سوژه
پنهان نیست ،این همین ذهن و بدن است که منظری را در جهان (مانند یک
عدسی) شکل داده است که میتواند هم به خود و هم به جهان بنگرد .پیش رویش
جهان است و پشت سرش هم جهان است .حتی مشاهدۀ «خودش» نیز از طریق
مواجهه با سرحدات همین منظر ممکن است .ما در همین سطح مقدماتی تمرینات
میتوانیم بهرهای از این معنا از سوژه را درک کنیم و منظر آن را همزمان که مشاهده
میکنیم بازآفرینیم :و تنها این آگاهی است که «آزادی راستین» را ممکن میسازد.
در نهایت ،تنها به واسطۀ تمرین است که میتوان به پرسش «من کیستم؟» پاسخی
تازه داد .هر سوژهای که با این پرسش مواجه میشود که «من کیستم؟» ،باید به
ماهیت نفس ،ذهن یا خود ،به راحتی به این
ِ جای داستانپردازیهای بیمبنا دربارۀ
ً
پرسیدن این پرسش است؟» .پاسخ
ِ مسئله دقت کند که «حقیقتا چه کسی در حال
همان جاست و البته تنها سوژۀ تمریندیده و آماده و خودآگاه است که میتواند
پاسخ را مشاهده کند ،یا دستکم گامی در مشاهدۀ واضح آن بردارد.
665
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
حال تغییر است .البته ذهن میکوشد تا در برابر این تغییر به نحوی جزماندیشانه و
عادتگرایانه «مقاومت» کند .من در حال حاضر نمیخواهم بگویم که اگر این
حقیقت بدن نیست ،پس حقیقت بدن چیست؟ بلکه اینِ برداشت مکانمحور
«بصیرت» تنها به این دلیل در اینجا درج شده است که خطاب به سوژۀ تمرین
تغییر نگرش «مقاومت» نکن و نسبت به تصورهای بدیل از
بگوید« :در برابر این ِ
بدنت ،و بعدها از جهانت ،که از آگاهی ناشی از خود تمرین حاصل میشوند،
گشوده باش .اینکه چه خواهی یافت را خود خواهی دید :بدنی تازه ،سوژهای تازه و
جهانی تازه».
تمرین گذار
با توضیحات فوق ،اکنون پس از ارائۀ دستورالعمل ،تمثیالت و بصیرتهای مربوط
اصلی سهگانۀ مقدماتی تقویت سوژه به پایان این ضمیمۀ تمریناتِ به تمرینات
میرسیم .ذیل تیتر بعدی اشارهای به تمرینات آتی خواهیم داشت ،اما از آنجا که
سازی نظام جامع تمرینات روشن نیست ،الزم دیدم در اینجازمان انتشار و آماده ِ
امکانی برای فراروی سوژه از تمرینات گلخانهای فراهم شود .این تمرین (که آن را
ً
دادن ایده
تمرین گذار نامیدم) در حقیقت یک تمرین مشخص نیست ،بلکه ِ عجالتا
ِ
و بینش است به مخاطبان برای بسط تمرینات قبلی .تمرین گذار به طور خالصه این
است که تا حد ممکن تمرینات سهگانۀ فوق (و شکل نهایی و جامع آنها یعنی
شهربانی) را به زندگی روزمره بسط دهیم.
666
تمرینات تقو یت سوژه
تمرکز را پرورش دهیم .در مورد بدن ،در حین توجه به دم و بازدم در پسزمینه ،از
آنجایی که از حالت گلخانهای (سکون) خارج شدهایم ،برخی پیامها و تجربیات
بدنی شدیدتر (مانند لمس کف زمین توسط پاها ،یا حرکت دستها یا رانها و ِ
غیره) به ذهن مخابره میشود .آیا میتوانیم به آنها ،به ترتیب از شدیدترینشان تا
ظریفترینشان توجه کنیم؟ به ویژه از احساسی که در کف هر پا در حال حرکت
حس میشود :احساس پاشنه ،کف پا ،پنجۀ پا و انگشت شصت پا .اگر توجهمان از
موضوع حس شوندۀ المسه به فکر و خیال معطوف شد ،با برچسبزنی به موضوع
توجه بازمیگردیم.
هنگام به خواب رفتن ،آیا میتوانیم تمرین شهربانی را انجام دهیم؟ یعنی
ِ یا مثال در
در حین آگاهی از فرایند دم و بازدم ،از احساسهای بدنیای آگاهی شویم که
ً
احتماال شدیدترینشان احساس وزن بدن در نقاط متصل به زمین است .آیا
می توانیم در حین توجه به دم و بازدم از این احساسات آگاه شویم؟ آیا میتوانیم از
فکر و خیال ذهنیمان آگاه شویم؟ آیا میتوانیم حتی تا قبل از به خواب رفتن فرایند
خود «بهخواب
برچسبزنی ،توجه و احساس را انجام دهیم ،تا زمانی که حتی ِ
رفتن» را برچسب بزنیم؟
ً
یا مثال در زمان غذا خوردن به کلیۀ رویدادها توجه کنیم .در زمان گرسنگی و پیش
پیش رویمان توجه کنیم .آیا میتوانیم نوعی میل یا
از شروع خوردن ،مدتی به غذای ِ
حرص درونی به خوردن را تشخیص دهیم؟ آن را مشاهده کنیم .زمانی که لقمهای
را به دهان می گذاریم پریشانی ذهن (مثال فکر کردن راجع به چیزهای دیگر ،انجام
دادن کاری دیگر در حین خوردن ،حتی فکر کردن به لقمۀ بعدی) را کنترل کنیم،
تمام توجه را به لقمۀ در دهان متوجه کنیم ،ابتدا از طریق حس المسه و چشایی
ً
کثرت طعم و مواد را بررسی کنیم و سپس به کارکرد پیچیدۀ عمل خوردن (که عمدتا
ِ
667
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
همکاری
ِ مغفول واقع میشود مگر اینکه مشکلی پیش بیاید) توجه کنیم :بهویژه
دادن غذاها
ای دندانها و زبان و کارکرد چهارگانۀ زبان (چشیدن ،قرار ِ
چند مرحله ِ
کافی غذا و در نهایت ،فرستادن
ارزیابی نرمی ِ
ِ برای کوبیده شدن در بین دندانها،
خوردن چند
ِ غذا به پایین جهت بلعیدن) .اگر فرد در هر وعدۀ غذایی حتی تنها به
لقمه از غذا توجه کافی را مبذول دارد ،پس از گذشت چند روز میتواند تاثیرات آن
را نه تنها در پرورش آگاهی و تمرکز خود ،که حتی در فرایند گوارش مشاهده کند.
ً
یا مثال در هنگام سخن گفتن (که یکی از سختترین انواع تمرین است ،چرا که
ممکن است ابتدا در خود فرایند صحبت اخالل ایجاد کند) ،آیا میتوانیم همزمان
به تنفسمان ،به حرکت زبان و دهانمان نیز آگاه باشیم؟ همچنین آیا میتوانیم در
ً
فرایند صحبت کردن ،غیر از توجه به بدن ،به خود ذهنمان توجه کنیم؟ واقعا چه
کسی در حال مدیریت فرایند سخن گفتن است؟ چه کسی این واژهها را در اختیارم
میگذارد تا بیان کنم؟ در یک کالم« ،چه کسی دارد سخن میگوید»؟
اینها نمونههایی کلی از تعمیم تمرینات گلخانهای به زیست روزمره بودند .فراموش
زندگی سوژه را
ِ لحظات
ِ نباید کرد که معنادار زیستن ،نه لحظاتی خاص ،بلکه تمام
دربرمیگیرد .سوژه می تواند بدین طریق هر عملی را مورد توجه قرار دهد و آن را به
تمرین و در نتیجه ،تمرین را به زیستن بدل کند .در مراحل بعدی تمرین البته
ً
تکنیکهای متعددی مشخصا مربوط به هر کدام از این فعالیتها ارائه خواهیم
کرد ،اما تا آنجا که به امکانات و محدودیتهای ضمیمۀ حاضر مربوط است ،خود
این تمرینات سهگانۀ اصلی ،و تمرین گذار ،برای پرورش آگاهی ،آمادگی ،قاطعیت
و آزادی برای تمام طول عمر یک سوژه کفایت خواهد کرد .او خود خواهد توانست
تمریناتی تازه خلق کند ،نظامهای تمثیالت تازه بیافریند و امکاناتی فراتر از این متن
ِ
محدود برای زیستن معنادار و باارزش به دست دهد.
ِ
668
تمرینات تقو یت سوژه
669
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
است .عالوه بر اینها تمرینات بعدی ،همانگونه که از مطالعۀ تمرین گذار به ذهن
متبادر می شود ،پس از ملکه شدن برای سوژه ،در تمام شئون زندگی روزمرۀ او قابل
اعمال و موثرند :در حی ن راه رفتن ،غذا خوردن ،حرف زدن ،خوابیدن و غیره .با این
وصف ،در آنجا از هر چهار شرایط گلخانهای سکون ،سکوت ،تاریکی و خلوت
فراروی میشود و تمرین در مراحل پیشرفته در «حرکت»« ،سروصدا»« ،روشنای
روز» و «در جمع» انجام میگیرد .البته به این شرط که سوژه در حین زیست و
عمل ،در درون خود به سطحی از سکوت ،سکون ،آگاهی ،پذیرش تنهایی در مقام
تکیهگاه عملش رسیده باشد .از این طریق است که در این تمرینات شاید سوژه
بیناسوژگانیت همپروبلماتیکش ،قابلیتهای
ِ بتواند در عرصۀ عمومی و همراه با
فیزیکی و ذهنی الزم جهت زیستن مبارزه را بیابد.
ِ
670
تمرینات تقو یت سوژه
تمرینات آمادگی:
ِ ج.
ترسزدایی ،تابآوری ،تنهایی
َ َ َ
موتوا قبل أن تموتوا
«بمیر ید ،پیش از آنکه بمیر ید»
(حدیثی جعلی منسوب به پیامبر اسالم)
هرچند آگاهی از آمادگی جدا نیست و نوعی ارتباط متقابل برسازنده میان آنها
ِ
وجود دارد و پرورش یکی به پرورش دیگری منجر میشود ،اما به دالیل تعلیمی ،ما
تمرینات آمادگی در سطح مقدماتی را که به شکل ضمیمۀ تمرین اصلی ،بالفاصله
بعد از آن انجام میشود ،از تمرینات اصلی جدا کردیم .این تمرینات به طور کلی
آمادگی فرد را برای اتخاذ تص میم قاطعانه بر اساس آگاهی و آزادی افزایش میدهد.
در این سطح مقدماتی ،مسئله بر سر چگونگی مواجهه و عدم تسلیم در برابر موانع
این قاطعیت است که بیش از همه خود را در ترس از «از دست دادن» نشان
مهار آگاهانۀ میل به چسبیدن به چیزهای
میدهد :در این معنا آمادگی ،یعنی توانایی ِ
از حیث ارزششناختی خنثی (یا به تعبیر رواقیان ،بالمرجح) .تمرینات آمادگی در
ً
فقدان ابژههای چسبندگی و مواجهۀ ذهنی با
ِ تصور روشمند
ِ سطح مقدماتی صرفا به
این فقدان میپردازد .در سطوح پیشرفتهتر البته این تجربه از سطح تصور ذهنی
فراتر خواهد رفت و نتایج عمیقتر و تجربیاتی ژرفتر را به همراه خواهد داشت که
بدنی بسیار باالیی
البته سوژه برای انجام آنها نیز نیازمند ظرفیت و توان ذهنی و ِ
چسبیدن سوژه ،به پنج
ِ است .این تمرینات در این سطح متناظر با ابژههای پنجگانۀ
671
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مرگ عزیزان ،آمادگی
مرگ خود ،آمادگی برای ِ
تمرین تقسیم میشود :آمادگی برای ِ
دادن داراییها و اموال ،آمادگی برای از دست دادن کارایی (اعضای
برای از دست ِ
بدن-سالمتی) ،آمادگی برای از دست رفتن اعتبار ،آبرو و منزلت اجتماعی .عالوه
بر پنج تم رین فوق ،دو تمرین کلی که به نوعی با تمام اینها همپوشان است :آمادگی
برای دردکشیدن ،آمادگی برای لذت نبردن.
پیش از ورود به خود تمرینهای آمادگی الزم است به این نکته اشاره شود که آماده
ً
عینی آنها نیست.
شدن برای از دست دادن ،ابدا به معنای ارزش بخشیدن به نفی ِ
اعتیادآور این تعلقات (یا همان حرص) در
ِ مسئله بر سر اجتناب از تاثیر منفی
آگاهی ،آمادگی و قاطعیت سوژه است .مشکل آنجاست که فرد تصمیمی را از
دادن» ابژۀ
حیث سیاسی یا اخالقی موجه میداند ،اما به دلیل اجتناب از «از دست ِ
مورد تملکش (خواه ثروت باشد ،خواه جایگاه اجتماعی ،خواه حتی جانش) ،نتواند
چسبیدن ناموجه» است .همچنین
ِ آن را قاطعانه به انجام رساند .نام این فرایند «
فارغ از اثرگذاری بر وضعیت تصمیم ،در موارد بسیاری خود ترس از «از دست
دادن» بدل به موتور پیشران زندگی میشود و این ترس را بر تمام شئون حیات فرد
کاری غیرموجه است؛ تا جایی که در سطح اساس محافظه ِ
ِ مسلط میسازد :این
عرفی ،زندگی افراد چیزی نیست جز تجربۀ این ترس و اطاعت از آن .پس زمانی که
برای مثال ،در تمرین نخست ،بر آمادگی فرد برای مرگ تاکید میشود ،نه به معنای
بیارزش بودن زندگی (چنانچه این نظام تمثیالت زیستن سوژه را یگانه منبع ارزش
ِ
تمثیالت دیگر ،زیستن را ارزش بخشیده
ِ میداند و مدعی است بیش از هر نظام
ً
است) ،بلکه به معنای پرورش آمادگی فرد است اوال برای مواجههای شجاعانه با
ً
پروبلماتیک مرگ و ثانیا برای تسلیم نشدن به حیاتی ناموجه و در اسارت ،به بهانۀ
ِ
ناتوانی در رها کردن و هزینه دادن .بر عکس ،تنها با آماده بودن/شدن در برابر مرگ
است که زندگی معنا و شان خود را مییابد .نکته اینجاست که نیروهای بیرونی (از
672
تمرینات تقو یت سوژه
فرد متعین بدخواه تا یک نظام سیاسی تا به طور کلی ،دست «تقدیر» ،در مقام
یک ِ
شناختی بیشمار)
ِ نامیدن روند تاثیر و تاثر نیروهای هستی
ِ عنوانی تقلیلگرایانه برای
هر لحظه میتوانند هر کدام از این ابژههای چسبیدهشده را از سوژه سلب کنند .این
را البته اکثر مردم هم تصدیق میکنند که هر لحظه ممکن است هر کدام از اینها از
مرگ فرد یا عزیزانش فرابرسد ،اموال فرد تصاحب یا نابود شود،
سوژه سلب شودِ :
اعتبار فرد ،به درست یا غلط ،خدشهدار شود ،بدن و سالمتی فرد تخریب شود ،از
لذتهای بسیار محروم شود یا به درد دچار شود .اما تا آنجا که سوژه یک سوژۀ
مبارز است ،و تا آنجا که آماده و آگاه و آزاد است ،هیچ نیرویی نمیتواند آگاهی او
به بدن ،عواطف و فکرش را ،و مهمتر از همه آزادیاش را ،از او بگیرد .هیچ نیرویی
نمیتواند او را از زیستن معنادارش محروم سازد ،حتی اگر به زندگیاش پایان دهد.
ِ
673
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
ً
مشترک در کار بوده است :مانند تونل نور و مابقی موهومات)؛ ثانیا به دلیل اینکه آن
قصههای به تعبیری ایدئالیستی ،ناشی از تصورات ذهنیای بودهاند که ریشۀ آنها
بیش از خود مرگ (یا پس از مرگ) ،برآمده از اسطورهها و کهنالگوهای ذهنی و
فرهنگی افراد است و به بهانۀ آن تجربۀ تهدیدآمیز یا برخی رویدادهای بیولوژیک در
بدن و ذهن فرد ،به شکل این روایت مشخص مجال ظهور یافته است .میتوان این
ً
مشترک
ِ امر را مثال در تجربۀ فالن مادۀ توهمزا نیز مشاهده کرد که علیرغم بستر
باور خود ،توهم خودش را خلق میکند.
تاثیرات ،هر کس بنا به قالبهای ذهنی و ِ
پس اگر چند انسان با فالن باور مشترک دربارۀ جهان پس از مرگ و یا با بهمان
ساختار جسمی-ذهنی مشابه ،یک قصه مشترک را از تجربۀ نزدیک به مرگشان
ً ً
روایت کردند ،هیچ تاییدی برای صحت روایت مذکور حاصل نمیشود .ثالثا ،واقعا
خود عبارت «تجربۀ نزدیک به مرگ» نیز بیمعناست .مرگ مغاک است .تجربۀ
نزدیک و دور به آن چندان فرقی با هم ندارند .فرد نمرده است ،اما اینکه عالیم
فرد مرده نزدیک شده ،چه ارتباطی با تجربۀ مرگ دارد؟
حیاتیاش به عالیم حیاتی ِ
مرگ برگشتناپذیر است و البته تجربهناپذیر ،زیرا شرط تجربه همراهی حواس و
ذهن است ،و مرگ به واسطۀ فروپاشی این همراهی ،و در نتیجه ،اضمحالل ذهن و
حواس ،محقق میشود.
674
تمرینات تقو یت سوژه
از بین رفتن زیست بیولوژیک تقلیل میدهد .آنها حتی خود زندگی را هم نمیتوانند
ِ
انسان آگاه ،انسانی است
ِ توضیح دهند ،چه رسد به مرگ .آنها فراموش کردهاند که
همواره در معرض حیرت .من اینجا بنا ندارم وارد این مباحث شوم ،بلکه همان
موضعی را اتخاذ میکنم که تاکنون کردهام :یعنی در یک کالم ،من نمیدانم مرگ
چیست و نمیدانم پس از آن چه اتفاقی میافتد .بنا به نظام تمثیالت خودم (که
طرحی ابتدایی از آن را در فصل «مرگ» از کتاب پرتابهای فلسفه ارائه دادهام)
مفروض میگیرم که چیزی به نام حیات پس از مرگ وجود ندارد ،بدن تجزیه
می شود و «من» در مقام یک پیوستار موقت اعتباری دود میشود و به هوا میرود،
اما از خود این روایت هم مطمئن نیستم .فقط یک چیز را با اطمینان بیشتری
میدانم و آن اینکه :تمام قصهها دربارۀ مرگ نیز ،از آنجا که چیزی جز قصه نیستند،
گری انسانهای قصهگوست .به بیان دیگر ،من نمیدانم
تنها نتیجۀ خالقیت روایت ِ
مرگ چیست ،اما میدانم که کس دیگری هم نمیداند ،یعنی هیچ کس دیگری هم
نمیتواند روایتش را برای من موجه سازد .پس اثبات نادانی دیگران در این خصوص
مبتنی بر این نیست که مثال حقیقت نزد من است و هر سخن دیگری ناحق است،
بلکه مسئله بر سر این است که دیگران نیز همچون من هیچ امکانی برای شناخت و
در نتیجه ،هیچ توجیهی در سندیت قصههایشان ندارند.
اما فارغ از مباحث فوق و مناقشات بیپایان حول آن ،آنچه اهمیت دارد نه مرگ بلکه
ً
زندگی است؛ یعنی مهم اتفاقی نیست که بناست بعد از مرگ بیفتد (که مطلقا
نمیدانیم چیست) ،بلکه تاثیر این اتفاق بر زندگی ماست :یعنی ترس از مرگ؛
ترسی که نه تنها در لحظۀ مرگ ،بلکه در هر لحظه در تمام زندگی حضور دارد و بر
تمام خصوصیات رفتاری و اخالقی ما سایه افکنده است و سالهاست (از تولد
سوژه ،حتی از شکل گیری انسان) تصمیمات و رفتارهای ما را با اضطراب همراه
بیماری همهگیر اخیر در سطح سیاره خود بهترین شاهد
ِ کرده است .رفتار ما در قبال
675
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
تقویت
ِ است بر این مدعا .راهکار رایج در برابر این ترس همواره تالش برای
فیزیکی سوژه با هدف به تعویق انداختن مرگ بوده است .در این خصوص البته سه
ِ
مدعی خدمت بهِ سیرن یا فرشتۀ دلربای مشهور ،یعنی تغذیه ،بهداشت و ورزش،ِ
کردن این ترس شدهاند .موعظههای
ِ ورجوع رفع سکاندار
ِ سالمتی، واحد
ِ خدای
«زندگی سالم» یکی پس از دیگری از رسانههای جمعی نازلِ ریزودرشت دربارۀ
مرگ بیدردسر میدهند .این ماجرا
الله بیخبر را وعدۀ طول عمر و ِ
میشوند و خلق ِ
اصلی خلق
ِ وار سوژه به حیات جاودان ،در مقام یکی از عوامل
میل خودشیفته ِ از
ِ
افسانهها دربارۀ حیات پس از مرگ ،سوءاستفاده میکند و نتیجه آن است که
آیینی این سه فرشته ،که به ترتیب
میبینیم .جوامعی که در عین تعهد به مناسک ِ
«بدن سالم» بازنمایی
ِ و سالم» «زندگی
ِ خود را در سه شعار «رژیم غذایی سالم»،
میکردند ،بیش از پیش یا به احساس خودبیمارپنداری ،خودچاق/الغرپنداری و
عذاب وجدان ناشی از شکستن توبه در رژیم غذایی و در نهایت عذاب وجدان
ِ
ناشی از تنبلی و تنآسایی دچارند ،یا در صورت فائق آمدن بر این احساس ،به
شیفتگی کاریکاتورگون گرفتارند.
ِ توهمی از موفقیت و سالمت حاصل از خود-بدن
بررسی ابعاد مختلف این پدیده البته نیازمند بحثی مستقل است.
به هر ترتیب ،از مرگ گریزی نیست ،اما راه ما برای مواجهه با این ترس ،نه به تعویق
انداختن ،نه حتی نفی مرگ (و بیان افسانههایی راجع به عمر جاودان ،زندگیهای
بودن این جهان یا «چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم») ،بلکه بعدی ،کاروانسرا ِ
ً
احتمالی سوژه است:
ِ نابودی
ِ برعکس ،پذیرش این واقعیت و کامال آماده بودن برای
«آمادگی برای مرگ» ،بیهیچ پناهی و بیهیچ آیندهای .بنا به موضع ما ،این آمادگی
و پذیرش ،نه تنها فرد را منفعل و افسرده نمیکند ،بلکه برعکس ،موجب درک گذرا
کردن «زیستن کیفی
ِ قدردانی هر لحظه و در نهایت ،جایگزین
ِ بودن زندگی،
ِ
ِ
ّ
«زندگی کم ِی ترسخورده و محافظهکارانه» جای به شورمندانه» و شجاعانه
ِ
676
تمرینات تقو یت سوژه
می شود .هر لحظه باید برای مرگ آماده بود .هر لحظه باید به خود یادآوری کرد که
ً
مرگ دقیقا همین اکنون ممکن است فرابرسد .اگر این یادآوری فرد را دچار تشویش
ً
و دلهره ساخت ،که عمدتا هم چنین نتیجهای دارد ،نشاندهندۀ آن است که سوژه به
آمادگی
ِ واسطۀ نادانی و ناآمادگی هنوز بسیار ضعیف است .به واسطۀ پذیرش و
کامل در برابر مرگ است که میتوان زندگی را فعاالنه زیست و هر لحظه از آن را
مغتنم شمرد و معنا بخشید .همچنین میتوان از خود نیروی نیهیلیسم برای غلبه بر
بزرگترین ترسمان بهره گرفت .این امر البته نیازمند این است که انسان همزمان خود
کوچک مطلق نیز
ِ بزرگ مطلق است
را «بزرگ و کوچک» بداند .سوژه همزمان که ِ
هست .پرسش از کدام غلط است .پرسش باید این باشد که «چگونه همزمان
هردو؟» امکان اخالق و سیاست از بطن همین همزمانی سربرمیآورد .بدون این
همزمانی ،اخالق و سیاست یا بیمعنا میشوند یا احمقانه ،و در هر دو صورت
ً
شکستخورده .اتفاقا کسی میتواند دست به عمل رادیکال بزند که همزمان خود را
درک تاثیرات،
بزرگ مطلق و کوچک مطلق بپندارد :از یک سو ،برای انگیزه یافتن و ِ
تجلیای از یک کل نامتناهی ،با اثرگذاری و رسالتی نامتناهی (بزرگ مطلق) ،و از
ِ
سوی دیگر ،برای فداکاری و از دست دادن ،یک امر تکین و تنها و محدود و متناهی
و قابل اغماض (کوچک مطلق).
اگر سوژه هدفی میسازد باید خود را بزرگ بپندارد و هدف را جدی و تمام وجودش
را به آن اختصاص دهد .اما همزمان بداند که خودش در میان این میلیاردها انسان،
در میان این بیشمار جانداران ،در میان این سیارات بیشمار ،در میان عظمت کائنات
ً
هیچ نیست و اگر شکست هم بخورد ،چیز خاصی از دست نداده ،چون اصال از
ابتدا چیزی نداشته و ندارد .برخی رویکردها (مانند رویکردهای فردگرایانۀ غالب)
ب ر اولی و برخی (مانند رویکردهای عرفانی) بر دومی تاکید میکنند و هر دو از این
حیث یکجانبه و نابسندهاند .مسئله این است که «چگونه همزمان هردو؟» .چگونه
677
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
پیش پایمان نگاه میکند ،چشمی
کوچک ِ
ِ سنگ
همزمان که یک چشم به جزئیات ِ
عظمت آسمان پرستاره بنگرد.
ِ دیگر به
678
تمرینات تقو یت سوژه
تصمیم سوژه .ترسی که امروز دیگر بیش از آنکه به سادگی
ِ است در محتوای
پیچیدگی تمام مقولهای تمدنی و فرهنگی است.
ِ با باشد، حیوانی بیولوژیک و
اگر بخواهم مثالی بزنم میتوانم آن را ،همچون ماهاسی سایادو ،با آمادگی برای
امتحان مقایسه کنم .دانشجوی ناآماده ،دانشجوی شب امتحان است .او که در طول
ترم بیقید و بیخیال در جهلی سرخوشانه به سر میبرده و همواره مواجهه با امتحان
را به تعویق انداخته ،به ناگاه در شب امتحان دچار هول و هراس میشود و تمام
ً
تالشش را ،به نحوی عمدتا ناکارآمد ،معطوف به مطالعه و فهم مطالب میکند.
دانشجوی آماده ،دانشجویی است که از روز نخست آماده است .برای او هر لحظه
روز امتحان است .او در شب امتحان هیچ نگرانیای ندارد .البته من میتوانم این
تمثیل را فراتر ببرم :زیرا زمان شب امتحان از ابتدای ترم مشخص است و نمیتوان
آن را با وقوع نامنتظرۀ مرگ متناظر دانست .شاید وضعیت آمادگی برای مرگ را بیشتر
شب امتحانی»،
کالسی بدون اطالع قبلی دانست« .دانشجوی ِ ِ بتوان مشابه کوئیز
ً
دقیقا در همان لحظه که استادش بیآنکه از پیش خبر داده باشد ،اعالم میکند که
«همین اکنون :امتحان» ،چه حالی دارد؟ او چنان مشوش میشود که حتی آنچه
میداند را نیز به خاطر نمیآورد .این مشابه وضعیت فردی است که یکباره با مرگ
مواجه می شود .دیگر حتی «شب امتحان»ای هم برای مطالعه و آمادگی در پیش
ترفند متقلبانهای را نمیتواند به کار بندد .او دچار تشویش میشود
ندارد .دیگر هیچ ِ
ً ً
و اتفاقا دقیقا در همان لحظه که باید «آخرین تجربۀ زندگی» را آگاهانه تجربه کند،
به واسطۀ آماده نبودنش ،چنان ناآگاه و ترسخورده است که حتی همین لحظۀ آخر
را در فالکت سپری میکند .سوژۀ مبارز ،همچون دانشجوی کوشا و خالق ،همواره
و هر لحظه آماده و مترصد است .اهمیتی ندارد که چه زمانی وقتش فرامیرسد:
مرگ هیچگاه او را غافلگیر نمیکند .مسئلۀ این نیست که او از عهدۀ امتحان به
خوبی برمیآید ،بلکه مسئلۀ اصلی این است که او هیچگاه در خصوص امتحان،
679
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
زمانش و شیوۀ برگزاریاش ،نگران و مضطرب نمیشود؛ چراکه او همواره حاضر و
آماده است.
دستورالعمل
پس از پایان اولین تمرین روزانۀ تقویت سوژه (دیدهبانی یا شهربانی) ،آنگاه که
ً
چشمها را بسته نگه داشتی و آرام نشستهای ،چند لحظهای از خود بپرس :اگر دقیقا
در همین لحظه مرگم فرارسد ،تا چه حد آمادهام؟ مهم نیست چه کارهای
نیمهکاره ای داری ،مهم نیست دغدغۀ چه چیزها یا افرادی را داری ،مهم نیست در
چه شرایط کاری ،مالی یا عاطفیای هستی .هدف این است که هرگاه که این سوال
را پرسیدی ،میزان آمادگیات را بسنجی :هیچ کاری هیچگاه تمام نمیشود ،به ویژه
خود مبارزه .آمادگی با تعهد به مسئولیت منافات ندارد .همه چیز همواره نیمهتمام
است و تو میدانی که روزی در میانۀ کارهایی نیمهتمام زندگی را بدرود خواهی
گفت .به تمام مسئولیتهایی که در زندگی پذیرفتهای متعهد باش ،اما همواره آمادۀ
رفتن باش :بیهیچ حسرت یا نارضایتیای .اگر در پاسخ به این پرسش آماده نبودی،
بیآنکه به عواطف سرکوفتزننده و تضعیفکنندهات مجال بدهی ،به دالیل عدم
آمادگیا ت توجه کن :آیا تعهد به مسئولیت است یا ترس از «از دست دادن»؟ اگر
دلبستگی به داشته ها و متعلقات است ،به آنها بیاندیش؟ آیا واقعا به آنها وابستهای؟
این وابستگی چگونه است؟ مانند وابستگی کودک به اسباببازیهایش؟ آیا واقعا به
آنها نیاز داری؟ مگر نه اینکه خواه ناخواه این تمرین از حالت مانور خارج میشود و
زمان رفتن فرامیرسد .اما اگر دلیل عدم آمادگیات ،نه وابستگی به متعلقات ،بلکه
تعهد به مسئولیت است ،این تعهدات چیستند؟ تعهدات کاری؟ تعهدات مالی؟
تعهدات عاطفی؟ تعهدات خانوادگی؟ تعهدت به مبارزه؟ به همه پایبند باش ،اما
680
تمرینات تقو یت سوژه
این پایبندی نباید آمادگیات را مختل سازد :بیش از همه و هرکس ،به خودت و
زیستنت متعهد باش و این اوج آمادگی است برای مرگ.
به لحظۀ مرگت بیاندیش .فرض کن به یکباره بدون اینکه بدانی یا بخواهی ،مانند
یک عطسه ،چیزی فرابرسد و کل بدنت را در برگیرد و سپس تمام .در آن لحظه چه
چیزی برایت اهمیت دارد؟ واکنش دیگران؟ وضعیت بدنت؟ بدون قصهسرایی
دربارۀ حیات پس از مرگ ،به همین جهان بدون حضور خودت فکر کن .کارهایی
که برایت بسیار مهم بودند به مرور فراموش میشوند .عزیزانت که مرگت را بسیار
دردناک یافتهاند ،مدتی بعد فراموشات میکنند .شاید سالی یک بار برایت مراسمی
گرفته شود ،بعدها حتی آن هم فراموش میشود .شاید تصویرت چند صباحی در
خانه ای بر دیواری کنار سایر مردگان باشد ،بعدها حتی همان هم ناپدید میشود.
ً
خود عزیزانت هم فروخواهند پاشید .دیگر اصال چه اهمیتی دارد؟
هر روز میثاقت را تازه کن« :آیا آمادهای همین اکنون؟» مشاهده کن چه زمانی به
آمادگی
ِ این پاسخ میرسی« :آری! با تمام وجود» .حتی زمانی که دچار تصور
کاملی ،باز هم روی احساس ت متمرکز باش ،آیا کامال پذیرا هستی؟ هر جا که ترس
یا نگرانیای یافتی به آنها توجه کن .مواجههات با آنها و رفع ترس و حسرتت گام
ً
بعدی تمرینات خواهد بود .فراموش نکن تنها در صورتی کامال میتوانی آمادۀ
ً
زیستن باشی که کامال برای مرگ آماده باشی .پس از اینکه تمرین را انجام دادی
چشمانت را بگشا .هنوز یک روز دیگر فرصت داری ،یا شاید یک ساعت ،یا شاید
یک لحظ ه .چه باک؟ زمان این تمرین ممکن است یک یا چند دقیقه به طول
بیانجامد .اکنون پس از انجام یک تمرین کامل تقویت سوژه و پس از تمرین
مرگ خودت.
آگاهی ،بهترین زمان است برای مواجهه با پرسش آمادگی برای ِ
681
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
جملهای در ادامۀ یادداشتهای روزانهات ،ذیل عنوان «تمرین آمادگی برای مرگ»
یادداشت کن.
ً
عالوه بر نوبت اصلی تمرین ،شب در بستر ،دقیقا پیش از خواب نیز همین تمرین را
تکرار کن .در حال درازکش ،توجهات چند لحظهای به دم و بازدم و سنگینی بدنت
باشد و سپس از خود بپرس اگر اکنون که چشمانم را بستم و به خواب رفتم ،دیگر
آنها را نگشایم چه؟ آیا آماده ام؟ اگر پاسخم آری است ،باید بازهم خودم را به
ً ً
چالش بکشم« :واقعا آری؟ آیا کامال آمادهای؟» اگر پاسخم خیر است ،باید بپرسم
چرا؟ مدتی کوتاه به دالیلش بیاندیشم و سپس رهایشان کنم .به دم و بازدم توجه کنم
تا به آرامی به خواب بروم .اگر فردا صبح چشم گشودم ،میدانم که فرصتی دیگر
دارم و البته مسئولیتهایی دیگر .به محض بیدار شدن به این دقت میکنم« :مبارزه
ادامه دارد».
682
تمرینات تقو یت سوژه
که سلبشدنی است .آن هم سلب شدنی که همه میدانیم دیر یا زود فرامیرسد.
اینجا آماده نبودن به معنای آگاه نبودن است :عالقۀ مردم به متعلقاتشان ،مانند
کارمند بانکی است که از حجم بستههای اسکناس در دستش یا در کشوی میزش
سرخوش است و فراموش میکند که او مالک هیچکدام نیست و به زودی باید همه
را از دست بدهد .آن کسی از «از دست دادن» نمیهراسد ،که از ابتدا میداند
چیزی در دست ندارد .آن کسی که میداند «هیچ» ندارد ،چیزی هم برای از دست
شرط
دادن ندارد ،پس دیگر ترسی از «از دست دادن» ندارد .آگاهی از این حقیقت ِ
آمادگی است .و تمرین این آگاهی ،تمرین آمادگی است .ما در مراحل پیشرفتهتر،
ِ ِ
ابعاد موثرتر و البته دشوارتری از این تمرین را طرح خواهیم کرد ،اما در این مقطع از
ِ
ً
تذکار آن است که
ِ تمرینات مقدماتی ما صرفا با آگاهی به «از دست دادن» و
آمادگی را پرورش میدهیم.
دستورالعمل
لیستی با چهار ستون و چهار ردیف تهیه کنید .ستونها به ترتیب مربوط است به
«عزیزان»« ،اموال و داراییها»« ،کارآیی ،بدن و سالمتی» و «اعتبار ،آبرو و
منزلت» .در ردیفها خودتان به ترتیب چهار چیزی را ذکر کنید که بیش از همه به
آنها وابسته و عالقهمندید و فقدان آنها را دشوار مییابید .مثال در ستون عزیزان،
ً
احتماال از میان پدر ،مادر ،خانواده و دوستان؛ نام چهار نفر را بنویسید .در ستون
ً
دوم ،احتماال پول ،خانه ،ماشین ،شغل و غیره .در ستون سوم و چهارم ،چهار اتفاقی
را که برایتان بیش از همه دردناکاند :در ستون سوم برای مثال ،فلج شدن کامل ،به
زندان افتادن ،از دست دادن توان تکلم و امثالهم و در ستون چهارم ،برای مثال،
شدن فالن رفتار خالفتان
آبروریزی و رسوایی اخالقی نزد خانواده و مردم ،آشکار ِ
شدن رازها و دروغهایتان و امثالهم .عجله نکنید و اگر خانهای
نزد همگان ،آشکار ِ
683
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
خالی ماند ،برای پر کردنش فرصت بدهید .همچنین سعی کنید هر عنوان دقیق و
مشخص باشد .اگر غیر از دستهبندیهای فو ق ،یک یا دو مورد چیزهایی به ذهنتان
ً
رسیدند که واقعا از دست دادنشان برایتان سخت است ،آنها را هم اضافه کنید .حال
شما جدولی با دستکم شانزده خانه دارید .میخواهیم امکان انتخاب تصادفی را
فراهم آوریم .ساده ترین پیشنهاد استفاده از قیچی و جدا کردن هر خانه است (اگر
راه دیگری را ترجیح میدهید آن را انجام دهید) .آنگاه تمام خانههای جداشده را تا
کرده و درون کاسه یا سبد کوچکی بیاندازید (مانند زمانی که مثال میخواهید
قرعه کشی کنید) .این سبد همواره در تمرین کنار شماست .پس از انجام تمرین
اصلی و پیش از انجام تمرین روزانۀ ضمیمۀ آمادگی برای مرگ ،به سراغ این سبد
کردن آن خود را آماده
بروید و هر روز تنها یک برگۀ تاشده را بردارید .قبل از باز ِ
ً
کنید .فرض کنید که واقعا همین االن خبری خواهید شنید دربارۀ آن موضوع .اگر نام
یکی از عزیزانتان بیرون آمده ،فرض کنید همین االن خبر مرگش را به شما دادهاند.
اگر نام یکی از دارایی هایتان آمد ،فرض کنید همین االن به شما اطالع دادهاند که به
فالن دلیل اداری یا مالی یا حادثه دیگر آن چیز را به کلی از دست دادهاید .در مورد
شدن خودتان به آن وضعیت رنجآور را تصور کنید .سعی
ستون سوم و چهارم ،دچار ِ
کنید تمام ابعاد را بسنجید .واکنش خودتان را .واکنش دیگران را .اتفاقات بعدی را.
شاید اشکی از گوشۀ چشمتان سرازیر شود .شاید عصبانی شوید .هیچ اشکالی
ندارد ،مهم این است که خود را و عواطفتان را رصد کنید .این شیوۀ قرعهکشی نیز تا
حدی با تصادفی بودن رویدادها متناظر است .برگۀ خارجشده را به داخل سبد
بازنگردانید .بعد بالفاصله تمرین آگاهی از مرگ را انجام دهید .آیا در بسیاری
خود مرگ بهترین تسلی نیست؟ پس از
دادن واقعهای رنجآورِ ،
موارد ،بعد از رخ ِ
انجام تمرین کامل آمادگی برای مرگ ،یادداشتهای هر دو تمرین ضمیمه را
بنویسید .تکرار این تمرین آمادگی شما را برای از دست دادن افزایش میدهد ،به این
ً
معنا که اوال به مرور درخواهید یافت که «از دست دادن» آنقدرها که تصور
684
تمرینات تقو یت سوژه
می کردید دشوار و غیرقابل تحمل نیست ،ثانیا امکان غافلگیر شدن را کم میکند و
امکان واکنش آگاهانۀ شما به احتمال وقوع هر یک از این رویدادها را افزایش
میدهد و فراموش نکنید که چه بخواهید چه نخواهید ،همۀ آنچه دارید را از دست
خواهید داد .هر دوهفته یک بار جدول تازهای تهیه کنید که میتواند با جدول قبلی
ً
اشتراک داشته باشد و سبد را مجددا خالی و پر کنید.
ً
اصلی تنهایی کال دو وعدۀ غذایی صبحانه و نهار تناول میشود.
ِ در طول روز
پیشنهاد میشود ،وعدۀ نهار از روز قبل آماده شود و در طول روز تنهایی زمانی
سازی آن نشود .هیچ فعالیت سرگرمکنندهای تا حد ممکن نباید انجام
صرف آماده ِ
شود از قبیل هر شکلی از مطالعه ،تماشای تلویزیون ،فیلم و غیره و نیز مشاهدۀ
منظره ،نقاشی ،یا هر تصویر جذابی (دریچۀ حسی چشمها) و نیز استماع موسیقی،
عمدی
ِ استشمام
ِ سخنرانی ،رادیو یا هر فایل صوتی دیگر (دریچۀ حسی گوشها)،
هرگونه رایحۀ جذاب مانند عطر ،عود و غیره (دریچۀ حسی بینی) ،و خوردن و
نوشیدن هر خوراک یا نوشیدنی خوشمزه و جذاب و لذت بردن از چشیدن آن
(دریچۀ حسی زبان) .از همینرو بهتر است وعدۀ غذایی صبحانه و نهار تا آنجا که
ممکن است کممزه ،فاقد ادویه یا عناصر خوشمزه باشد .فراموش نکنیم که غذا در
685
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
این روز نه بناست لذت بخش باشد نه بناست فرد را بسیار سیر کند ،فقط بناست
گرسنگی را برطرف کند.
ً
در این روز ابدا هیچ برنامۀ خاصی وجود ندارد و فرد میتواند در فضایی که برای
ً
تنهاییاش برگزیده (اتاق ،یا ترجیحا تنها در خانه) بنشیند یا راه رود .اما مهم این
است که میزان خواب نباید از دو وعدۀ نیم ساعته در کل روز تنهایی بیشتر شود (در
حقیقت نباید با خوابیدن زمان را کشت) .میتوان هر کدام از سه تمرین مقدماتی
(دربانی ،دیدهبانی و شهربانی) را در نشستهای حداکثر یک ساعته ،به تعداد
ً
دلخواه ،انجام داد (معموال 6تا 8نشست) .اما بنا نیست حتی با تمرین کردن زمان
را کشت .حرکتها باید حتیاالمکان آهسته باشد (هیچ عجلهای در کار نیست،
چرا که فرد بنا نیست هیچ کار خاصی انجام دهد) و در حین حرکت ،توجه باید
همواره و تا حد ممکن به حسهای ناشی از حرکت (به ویژه المسه) باشد .مثال در
هنگام راه رفتن از حسهای کف پاها و حرکت زانو آگاه شویم .یا در هنگام خوردن
باید به حرکت متناوب فکها و دندانها در جویدن غذا و به ویژه حرکت پیچیدۀ
نرمی غذا ،و
ِ چندگانۀ زبان در هل دادن غذا بین دندانها ،چک کردن میزان
فروبلیعدنش به سمت گلو توجه شود .پیشنهاد میشود یک بار در طول روز
استحمام انجام شود ،اما خود فرایند استحمام باید بسیار آهسته و با توجه به
حس های هر لحظه در بدن ،مانند گرما و سرمای آب ،یا حرکت دستها در بدن و
لمس بدن ،یا فشار آب و غیره ،صورت پذیرد :در این صورت فرد به وضوح
درخواهد یافت که استحمام میتواند به چه تمرکز عمیقی منجر شود .این
دستورالعمل در مورد تمام فعالیتهای روزانۀ دیگر نیز صادق است.
در خصوص تغذیه نیز ،پس از نهار بهتر است که فرد هیچ غذای جامدی نخورد (به
سبک راه بان تبتی) و مثال غروب یک شربت ساده بنوشد .اگر فرد تمایل زیادی
686
تمرینات تقو یت سوژه
داشت یا احساس گرسنگی میکرد ،میتواند غروب یک وعدۀ بسیار ساده و
مختصر (مانند چای و خرما) میل کند .اما مهم این است که خود گرسنگی را به
مثابۀ یک احساس درونی (عاطفه) موضوع توجه قرار دهد .وضعیت غذایی بهینه آن
ً
است که بین آغاز تناول صبحانه و پایان تناول نهار دقیقا شش ساعت فاصله باشد و
در نتیجه ،بعد از تناول نهار تا صبحانۀ روز بعد هیچ غذایی مصرف نشود :به بیان
دیگر 18 ،ساعت روزه .اما همۀ اینها برای چیست؟
انجام چنین دستورالعملی ،به نحوی فزاینده منجر به بروز احساسی میشود که
همواره کوشیدهایم از آن بگریزیم :کالفگی و مالل .هدف اصلی تنهایی یکروزه در
کالفگی روبهرشد و آزارنده از طریق مشاهدۀ آگاهانۀ
ِ یک کالم مواجهۀ جدیتر با
آن است .در خود تمرینات نیز سطحی از این مواجهه صورت میپذیرد ،اما در
اینجا به دلیل استمرار طوالنیتر آن ،هیوالهای درون را دقیقتر میتوان مشاهده
ً
کرد .این دقیقا برخالف کاری است که «سرگرمی» در زندگی بشر انجام میدهد .به
تعبیر آدورنو« ،سرگرمی مشوق همان حس درماندگی و تسلیمی است که میکوشد
تا از طریق سرگرمی خود را فراموش کند» .1هدف اصلی سرگرمی ممانعت از
آگاهی و مواجهه با زیستن فرد است .در این معنا بخش اعظم فعالیتهای روزانۀ ما
ِ
با هدف فرار کردن انجام میشود .این فعالیتها نه تنها شیوههای مشهور و بدنام
فرار (مانند مسکرات و مخدرات) ،بلکه حتی کارهای ممدوح و توصیهشدهای مانند
استما ع موسیقی ،مشاهدۀ فیلم و حتی مطالعۀ کتاب ،راه رفتن و معاشرت با دیگران
را در برمیگیرد .برخالف دست آویختن به سرگرمی ،هدف از تنهایی خودساختۀ
ً ً
یکروزه اوال مواجههای بسیار ابتدایی با این کالفگی و مالل ،ثانیا پذیرش آن ،و
ً
ثالثا مشاهده و تجربۀ آن بهتمامی است .اگر این جملۀ پاسکال را به یاد بیاوریم که
1آدورنو ،تئودور و هورکهایمر ،ماکس (« ،)1384صنعت فرهنگسازی» ،در دیالکتیک روشنگری ،ترجمۀ
مراد فرهادپور و امید مهرگان ،تهران :گام نو ،ص .245
687
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
«فالکت انسان تنها از یک چیز ناشی میشود :اینکه نمیتواند آرام و تنها در یک
اتاق بماند» ،آنگاه ارزش تنهایی کالفهکنندۀ یکروزه آشکارتر میشود .برخالف
تبلیغاتی رایج مبنی بر فرار از شلوغی و دستیابی به آرامش در تنهایی ،اگر
ِ تصور
تنهایی واقعی ترسناکتر و تحملناپذیرتر
ِ فرد بهکفایت آماده و آگاه و هشیار نباشد،
از هر عملی است :یکی از شواهد این مدعا این است که سلول انفرادی امروزه به
عنوان یک روش شکنجه شناخته میشود.
بنابراین تجربۀ این تمرین یکروزه ،بسته به شخصیت و توان هر فرد ،سرشار از
ً
کالفگی ،بیحوصلگی ،بیقراری ،کسالت ،مالل و حتی بعضا عصبانیت و خشم ،و
در لحظاتی افسردگی و اندوه شدید است .مهم این است که فرد تمام این
احساسات را به محض وقوع مشاهده و معاینه کند ،شدتشان را ارزیابی کند و به
اوج رسیدن و فروخفتنشان را مشاهده کند .توجه به ماهیت ناپایدار عواطف در این
مواقع دلگرم کننده است .فرد برای تاب آوردن دورۀ تنهایی (و اینجا تنها ما دربارۀ
واقعی چند
ِ کواریومی یکروزه صحبت میکنیم و نه مثال خلوتهای
ِ یک خلوت آ
زیستی خاص) ،دستکم در نخستین
ِ هفتهای یا حتی بلندمدتتر در یک فضای
ً
تجربهها ،میتواند به خود یادآوری کند که فعال تنها بناست یک روز ،یک روز در
فرهنگی «فرار از ناراحتی و
ِ میان این همه روز ،به جای عادت همیشگی ذهنی-
استقبال از خوشی» ،بکوشد تا از ناراحتی نگریزد و از خوشی حریصانه استقبال
ات رنجآور
نکند :یعنی در یک کالم بتواند «خود» را تاب آورد .مشاهدۀ این احساس ِ
دیگر مشاهدۀ خود حرص است :حرص به لذت بردن ،حرص به فراموش روی ِ
کردن و عدم مواجهه با خود با توسل به سرگرمی ،و مهمتر از همه ،حرص به انجام
وضعیت ناخوشایند .به تعبیر پما چودرون« ،هنگامی
ِ هر فعالیتی برای فرار کردن از
که به روشی «آزارنده» تنها هستیم ،در جستجوی چیزی هستیم که نجاتمان دهد؛
در جستجوی یک راه خروجایم .به حالت دلآشوبی دچار میشویم که به آن تنهایی
688
تمرینات تقو یت سوژه
میگوییم ،و ذهن ما با خشم و برافروختگی میکوشد تا همنشینی پیدا کند که از
ناامیدی نجاتمان دهد» .1اما اگر به سیاق مواجههمان با نیهیلیسم در طول این
کتاب ،به جای فرار دریابیم که هیچ راه فراری وجود ندارد و فرد باید آن را در اوج
ِ
عمیق وجودی و
کالفگی آزارنده مدخل ورود به تجربۀ ِ ِ آزارندگیاش تجربه کند ،این
پذیرش این تجربه است که
ِ با تازه و بود خواهد فرد زیستن ود باشیدن یا
مواجهه با خ ِ
ِ
وجودی تازهای برای فرد گشوده
ِ خود تنهایی آزارندگیاش را وامینهد و فضای ِ
تنهایی رهاییبخش) .حال این همان سطح ژرفی از
ِ تنهایی آزارنده به
ِ میشود (از
تنهایی است که سوبژکتیویته را ممکن میسازد و همواره با ماست .اما نباید فراموش
هدف ما انزوا و گریز از جمع و رسیدن به رستگاری در نوعی تنهایی
کرد که ِ
منفعالنه نیست ،بلکه برعکس ،هدف این است که چنان آگاه و آماده باشیم که
حتی در حضور دیگران ،در حین فعالیتهایمان ،در تمام زیستنمان ،در طول
مبارزهمان ،آن را تجربه کنیم .تنها در این صورت است که فرد دیگر فرار نمیکند نه
از دیگران به تنهاییاش ،و نه از تنهاییاش به دیگران .اگر تمرین به درستی انجام
پیشرفت حاصل از تمرین تنهایی از حیث تمرکز ،آگاهی و
ِ شود ،فرد درمییابد که
ِ
مستمر روزانه باشد.
ِ تابآوری ،چگونه میتواند معادل روزها و حتی هفتهها تمرین
ِ
فرد می تواند کاغذ و قلمی در طول تنهایی به همراه داشته باشد ،تنها با هدف
ُ
تنهایی
ِ ارسالی
ِ نگارش دو مطلب :یکی نتبرداری از تجربه برای تنظیم یادداشت
ً
استاد احتمالی ،و ثانیا ذکر اشارهوار به دستاوردها و ایدههای ظهور
ِ یکروزه برای
یافته در تنهایی برای مطالعۀ آتی خودش .از این جهت نباید به مطلبی شاخ و برگ
داد یا وجه ادبی و ذوق شاعرانه و زیباییشناسانه بدان افزود .مطالب باید مختصر،
1 Chödrön, Pema (2016), When Things Fall Apart, Boulder: Shabhala.
689
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
مجمل و نکتهوار باشند .در نتیجه ،مانند سایر موارد ،در اینجا حتی نوشتن نیز نباید
به ابزاری برای فرار از مواجهه با مالل یا کشتن زمان بدل شود.
برای شروع می توان این تمرین را حداقل یک روز در ماه و حداکثر چهار روز در ماه
(یک روز در هفته) انجام داد .فردای تمرین ،بعد از بیدار شدن و پیش از صبحانه،
تنهایی یک روزه پایان مییابد.
بعد از انجام یک تمرین دیدهبانی کوتاه 20دقیقهای ً ِ
اما فرد باید پیش از بازگشت به زیست روزمره (احتماال چک کردن تلفن همراه،
خود
تماس با دوستان و مشاهدۀ اخبار ،رفعورجوع کردن کارها و امثالهم) به ِ
«اشتیاق» و «حرص» احتمالیای توجه کند که در بازگشت به سرگرمی و لذت
احساس می کند .پیشرفت در تمرین نسبت معکوس دارد با میزان این اشتیاق و
حرص برای فرار از مالل و مواجهه با تنهایی .و نکتۀ بسیار مهم این است که فرد
باید میل خود به انجام ندادن تمرین بعد از یک دورۀ تنهایی خودخواسته (در اینجا
یک روزه) را مشاهده کند و در برابر آن مقاومت نماید و بعد از تنهایی ،تمرینات
روزانۀ مستمر خود (صبح و عصر) را قطع نکند.
690
ارجشناسی
این اثر ،با تمام ضعف و قوتش ،به دلیل شرایط خاص حاکم بر فضای فکری و
فلسف ِی شکلگیریاش ،به یک تعبیر« ،یکتنه» خلق و نوشته شد .تا جایی که در
ً
میانۀ نگارش آن مجبور شدم موقتا تمام فعالیتهای کاری پیشینم در عرصۀ عمومی
(اعم از تدریس ،تالیف ،ترجمه ،سخنرانی و غیره) را به حالت تعلیق درآورم و
انزوایی خودخواسته اختیار کنم .اما با وجود این ،در سطوح مختلف از یاری برخی
از دوستان نیز بهرهمند شدم که الزم میدانم اینجا ،در انتهای کتاب ،مراتب
ارجشناسی خود را در قبالشان ابراز کنم.
در ابتدا باید بیشترین قدردانی را نثار دوستم سمیرا رشیدپور کنم که بیش از هر فرد
دیگری ،مشفقانه و مشتاقانه مرا ترغیب به نگارش چنین طرحی کرد و از هیچ
حمایتی در این راه فروگذار نکرد .همچنین هرچند این کتاب به دلیل شرایط
ً
نگارشش ،به شکلی کامال شخصی و در انزوا نوشته شده ،اما پس از اتمام ویراست
نخست آن در اختیار تعداد بسیار اندکی از دوستان معتمد ،صاحبنظر و خالقم
قرار گرفت تا دیدگاهها و نظرات خود را پیش از انتشار اثر در اختیارم قرار دهند .البته
میدانم که هیچ کدام از آنها با تمام مباحث مطرح در کتاب همدلی نداشتند و حتی
نفس نگارش چنین اثری با چنان رویکردی ابراز
برخی شدیدترین انتقادات را به ِ
کردند .پس ابتدا الزم است مراتب قدردانیام را از دوستانم آیدین کیخایی،
علیاصغر مصلح و فرشید رحیمی صمیمانه ابراز کنم که جدیترین و تندترین
ً
انتقادات را مطرح ساختند و البته هر سه ،به دالیل مختلف ،قویا مرا از انتشار کتاب
691
اصول مبارزه در زمانۀ نیهیلیسم
در قالب فعلی برحذر داشتند و نسبت به سوءبرداشتها و هزینههای احتمالی
هشدار دادند .از سوی دیگر ،باید خالصانه از برادرانم حسام سالمت و احمدرضا
آزمون سپاسگزاری کنم که علیرغم انتقادات جدی به فرم و محتوای این اثر ،انتشار
قدردان طالب
ِ آن را در قالب فعلی قابل دفاع و حتی ضروری دانستند .همچنین
انتقادی مکتوبشان را در
ِ جابری ،آریان شبگرد و علی سهرابی هستم که نظرات
اختیارم گذاشتند .در پایان نیز از دوستان عزیزم مصطفی ملکیان و پگاه مصلح
سپاسگزارم که علیرغم تفاوت رویکردشان به متن ،باز هم مرا به انتشار آن ترغیب
کردند .دست همۀ این دوستان را صمیمانه میفشارم.
692
ارجشناسی
دورههای پیشرفتهتر که همچنان ادامه دارد) ،به صورت روزانه پس از انجام هر
تمرین ،ب ازخوردهایی سازنده جهت تقریر و تدقیق تمرینات ارائه دادهاند که در
صورتبندی ضمیمۀ تمرینات حاضر بسیار تاثیرگذار بود و مهمتر از همه ،به واسطۀ
توانمندیشان امکان انتقال تمرینات به دیگران در آینده فراهم شده است :صدرا
سزاوار ،پری نشاط ،مرضیه بهزادپور ،فخرالدین بهجتی و هادی شمشادی .همچنین
از دوستان دیگری که در سطوح دیگری این تمرینات انجام داده و میدهند و
تجربیات و یادداشتهایشان در طراحی تمرینات موثر بود سپاسگزارم ،بهویژه از
مهرداد کاشفی ،مرضیه احمدی ،فریماه اکبرشاهی ،حمید تقوی و حسین
سلطانزاده.
در نهایت از دوستان دیگری که در فرایند انتشار کتاب همکاری داشتند سپاسگزارم:
از کوثر مصور جهت طراحی خالقانه و هوشمندانۀ جلد کتاب ،از زهره نجفی
بازخوانی نسخۀ نهایی پیش از انتشار ،از شایان محمدی برای صفحهآرایی ً ِ جهت
اثر ،و مجددا از آریان شبگرد که شرایط انتشار این اثر را به بهترین نحو فراهم آورد.
693