You are on page 1of 10

‫کرانهها‪ ،‬لبهها‪ ،‬حدها(ی تکینگی)‬

‫ژانـلوک نانسی‬

‫تکینگی چیست؟ تکینگی چیزی است که تنها یکبار در نقطهای یکه (خالصه‪ ،‬بیرون زمان و مکان) رخ‬
‫دهد و یک استثناء باشد‪ .‬نه یک امر جزئی که نهایتا به یک ژانر [امر عام] تعلق دارد‪ ،‬بل خصیصهای یکتا که‬
‫از تصاحب ــ یعنی از تماس انحصاری ــ میگریزد و بدینترتیب‪ ،‬نه از بنیانی مشترک استخراج یا حذف میشود‬
‫و نه در تقابل با آن بنیان مشترک قرار میگیرد‪.‬‬
‫دازاین تکین است؛ همان موجودی ]‪ [existant‬که فقط بهصورت ‪ je-mein‬ــ ازآنمنـهربار‪ 1‬ــ رخ‬
‫میدهد‪ .‬نباید اصال تصور کرد که در ازآنمنـهربار لفظ «ازآنمن» به بازنمایی «من» میپردازد؛ برعکس‪،‬‬
‫«هربار» همان رخداد تکینی است که وهله (یا پیشامد) یک «سوژه» را تعیین میکند‪ .2‬این «سوژه» چیزی‬
‫نیست مگر لحظهی ناپدیدشوندهی بیان آن (لحظهی ناپدیدشوندهی نوعی «منگفتن» و نه «خودمگفتن و دعوی‬
‫خودمبودن داشتن»)‪ ،‬لحظهی ناپدیدشوندهی بیانکردن و‪/‬یا حاضرکردن سوژه (در مجموع‪ ،‬همان «من هستم‪،‬‬
‫من وجود دارم» [‪ ]ego sum, ego existo‬دکارت)‪.‬‬
‫بنابراین‪ ،‬امر تکین تنها زمانی رخ میدهد که رخ دهد [‪:]le singulier n’a lieu que lorsqu’il a lieu‬‬
‫امر تکین با خروشی تندوتیز در هم میآمیزد که حاکی از ناپدیدشدن همبسته و متعاقباش (در واقع‪،‬‬
‫همزماناش) نیز هست؛ ناپدیدشدنی که فرارسیدناش اندازهی همان «منگفتن» هم طول نمیکشد؛ حدوثی‬
‫در مکانـزمان یک صاعقه‪ ،‬یعنی در مکانـزمان زندگی‪ .‬یک زندگی‪ ،‬نوعی وجودداشتن [برونـایستادن]‪ :3‬بین‬
‫تولد و مرگ‪ ،‬وقتی برای خودتبودن‪ ،‬باید از خودت بیرون باشی‪ ،‬همان خود آدمی که همواره و رو بهسوی مرگ‬
‫از خودت مستثنی میشود [برونـنهاده میشود]‪.4‬‬

‫‪ Je 1‬در آلمانی به معنای هربار‪ ،‬هر دفعه و ‪ ...‬است و ‪ mein‬نیز ضمیر ملکی اول شخص‪ ،‬به معنای «مال من» یا «از آن من» یا به فارسی قدیمیتر‪،‬‬
‫«مرا»‪ .‬و میتوان آن را هربارـمرا یا هربارـازآنمن ترجمه کرد‪ .‬برگردان انگلیسی آن نیز ‪ each time mine‬است‪.‬‬
‫‪ 2‬مراد نانسی وهله یا پیشامدی است که به سوژه راه میبرد یا همان سوژه است‪.‬‬
‫‪3 Ex-istence‬‬
‫‪4 Ex-cept‬‬

‫‪2‬‬
‫اما درست به همین دلیل در التین ‪[ singuli‬امور تکین] همواره به صورت جمع گفته میشد‪ :‬همان واحدی‬
‫که یکبهیک شمرده میشود‪ ،‬واحد سکتههای پیاپی «هربار»‪« .‬هر بار» وجود استثنایی‪ 5،‬نوعی مفصلبندی‬
‫مضاعف را ایجاب میکند‪ :‬مفصلبندی زمانهای متفاوت از یک «من» یکسان و مفصلبندی «من»های‬
‫متفاوت؛ یعنی کثرت آنچه بهطور پیشینی درتفاوتی که یک من برای منبودن باید ایجاد کند‪ ،‬حضور دارد ــ یا به‬
‫زبان دقیقتر‪ ،‬بهطور پیشینی در تکینگی حضور دارد‪.‬‬
‫پس آنچه بهطور پیشینی ــ بهطور استعالیی یا وجودی‪ ،‬در معناهایی که کانت و هایدگر هیچیک نمیدانستند‬
‫چگونه تبیین کنند‪ ،‬حتی اگر چنین معناهایی را پیشبینی میکردند ــ حضور دارد‪ ،‬بدین قرار است‪ :‬همـبودی‬
‫[باهمـوجودداشتن] تکینگیها برسازندهی وجود محض و وجود عام است (و نه تنها وجود آنانی که «انسان»‬
‫وجودی حاکی از حکمرانی یک‬ ‫ْ‬ ‫میخوانیم‪ ،‬بل عالوه بر آن‪ ،‬وجود همهی هستندهها)‪ .‬استثنای‬
‫باهمـمستثناشدن کلی [‪ ]universal co-exception‬است‪.‬‬
‫بنابراین این امر استعالیی یا وجودی را باید بدان ترتیب نامید که مارکس‪ ،‬بهعنوان نخستین فرد‪ ،‬چنان‬
‫نامیدش‪ :‬تولید اجتماعی انسان‪ ،‬یا دقیقتر‪ ،‬تولید اجتماعیـطبیعی انسان و طبیعت‪ .‬نباید «تولید اجتماعی» را‬
‫نوعی بعد افزوده یا مکمل چیزی دانست که در وهلهی نخست و فینفسه «بشر» یا «طبیعت» بوده‪ .‬برعکس‬
‫باید ساخت تکینـکثیر وجود را پیش از بازنماییهای عملیات تولید (کار و مبادله) فهمید‪ :‬واقعیتی که همراه با‬
‫مکانـزمان وجود داشتناش از خالل‪/‬در‪/‬بهمثابهی تکینگی کثیر‪ ،‬خود را تا همین امروز کشانده است‪ .‬و این‬
‫اتفاق به هیچ وجه بین «انسان» از یک سو و «طبیعت» از سوی دیگر رخ نمیدهد‪ ،‬بلکه این تقسیم و تسهیم‬
‫فینفسه پیشاپیش وجودی است و این امر وجودی وهلهی نوعی کار و نوعی مبادله را ــ که خود پیشینی هستند‬
‫ــ حمل میکند‪.‬‬
‫***‬
‫این اندیشهی تکینگی برای ما ضروری شده زیرا بازنماییها فروپاشیدهاند ــ بازنماییهایی که بر اساس آنها‬
‫واحد در وهلهی نهایی در مقام امری وحدتبخش و نه وحدانی‪ ،‬سنتزگر و نه توزیعی‪ ،‬تکارزشی و تکغایتی‬
‫و نه چندارزشی و چند غایتی ــ یا اینکه هنوز ورای ارزش و غایت ــ تلقی میشد‪ .‬این «فروپاشی» تصادفی‬
‫نیست‪ :‬این فروپاشی به معنایی بیسابفه همان دلیل تاریخ ما‪ ،‬گشایش دوباره و از نو شکلگرفتن آن است ــ اگر‬
‫اجازه داشته باشم از چنین ترکیباتی استفاده کنم‪.‬‬
‫«تولید اجتماعیـطبیعی طبیعت و انسان» یا آنچه بهطور لحظهای در اصطالح خوشبیانتر «آفر ینش‬
‫تکنیکی جهان تکینـکثیر» از نو صورتبندی خواهم کرد ــ همهی اینها برای تقکر ما در سرآغاز قرن بیست و‬
‫یکم جای بحث دارد‪.‬‬
‫امر ْ‬
‫تکین حد خود را ایجاب میکند‪ .‬و حتی بیش از آن‪ :‬امر تکین حد را با خود مستقر میکند؛ خود را در‬
‫مقام حد خویش مستقر میکند‪ ،‬و حد را بهمثابهی حد خودش مستقر میکند‪« .‬ازآنمنهربار» بودن یعنی‬
‫«ازآنمن» یا «ازآن کسی» بودن در «هربار»ی که ابدا به معنای همهی زمانها و همیشه نیست‪ ،‬بل برعکس به‬
‫ناپیوستگی و جدایی بارها [دفعات یا ‪ ،]fois‬مکانـزمانها یا رخدادنها [جاـگرفتنها‪]des avoirs-lieux،‬‬

‫‪ 5‬نانسی به همان وجود و استثنایی اشاره میکند که خودش چندلحظه پیش با قراردادن «ـ» بین ‪ ex‬و قسمت دوم آنها معنای «برونـایستایی»‬
‫و «برونـنهادن» را از دل آنها استخراج کرد‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫اشاره دارد که همزمان «هربار» بیرونـازـزمانـوـمکان هم هستند‪ .‬این «هربار» بیوقفه نیست‪ ،‬بل بر حسب‬
‫وقفه‪ ،‬انقطاع و فاصله فهمیده میشود‪ .‬یک فاصله امر تکین را مجزا میکند تا امر تکین باشد‪ ،‬اگر بتوان این‬
‫حرف را بر حسب نوعی «ظاهر غایتگرایانه» تبیین کرد‪.‬‬
‫با این وجود شکی نیست که مساله بر سر غایتمندی نیست‪ ،‬و نمیتوان گفت امر تکین نوعی غایت یا پایان‬
‫تکین در رژیم استعالییـوجودیای که من در حال‬ ‫طبیعت (پایان تاریخ یا پایان خدا) است‪ :‬بر عکس‪ ،‬امر ْ‬
‫تبییناش هستم‪ ،‬شرط امکان است (یا شرط ضروری‪ ،‬یا حتی‪ ،‬ورای این تقابل‪ ،‬امر تکین یک منشاء آزاد است‪،‬‬
‫یعنی فینفسه آزادی است‪ ،‬و یعنی از دل هیچچیز‪ ،‬از دل هستی عام بدون پایان بیرون میآید‪).‬‬
‫اگر مساله بر سر غایتمندی نباشد‪ ،‬پس تناهی است که تحت این شرایط ذات تکینگی را برمیسازد‪ .‬پس‬
‫آنگاه باید تناهی را نه حدگذاری‪ ،‬نه نوعی فقدان در نسبت با یک ناـمتناهی‪ ،‬بل برعکس‪ ،‬در مقام حالت درخور‬
‫تکین تقسیم هستی و معنا رخ میدهد ــ تقسیم‬‫دسترسی به هستی یا دسترسی به معنا درنظر گرفت‪ .‬در تناهی ْ‬
‫معنای هستی و هستی در مقام معنا ــ نوعی تقسیم که از حدود یا پایانهای امر تکین نمیگذرد یا آنها را‬
‫نمیزداید‪ ،‬بل برعکس توزیع و پخششان میکند و در عین توزیعکردن هربار به آنها بر حسب استثنایشان آری‬
‫ْ‬
‫غیرسلبی بدون پایان یا هدف است‪ ،‬قویا آری میگوید‪.‬‬ ‫میگوید‪ .‬نوعی تناهی که به آنچه در معنایی‬
‫***‬
‫بنابراین حد یا پایان امر تکین ماهیت یا ساخت بسیار خاصی دارد که باید آن را بررسی کرد‪ .‬بدون این بررسی‬
‫نخواهیم توانست تکینگی کثیر و این یعنی همراه با آن درـاشتراکـبودن را دریابیم؛ همان درـاشتراکبودنی که‬
‫ما را میسازد و بنیان میگذارد (که ما را تقسیم میکند)‪ ،‬و فهم آن هنوز بین این دو مورد در نوسان است‪:‬‬
‫یکپارچگی یا در واقع‪ ،‬اختالط درون یک کل مشترک از یک سو و تنگترکردن و مطلقسازی یک کل فردی‬
‫از سوی دیگر‪ .‬بازنمایی کنونی بین این دو قطب گیر افتاده است و علل متعددی در خود ساختار اندیشهی غربی‬
‫بر حسب معماری نیرومند آن میتوان برای این پدیده جستجو کرد‪ .‬در واقع‪ ،‬شاید آنچه غرب خوانده شده است‪،‬‬
‫از همان ابتدا چیزی نبوده باشد مگر انحالل یک حالت معین مفروض از درـتجمعـبودن [‪]l’eˆtreensemble‬؛‬
‫به زبان دقیق‪ ،‬انحالل همان جمعیبودن برآمده از «کل» و به سوی «کل» که در اسطوره و آیینها پیشاپیش‬
‫مفروض است‪ .‬بنابراین‪ ،‬معنای این حرف چنین میشود‪ :‬تفکر به تکینگی ضرورتا تفکر خارج از اسطوره است‬
‫ــ هیچ اسطوره یا آیینی برای امر تکین وجود ندارد ــ و در عین حال‪ ،‬تفکر به امر تکین ضروتا همان تفکر در‬
‫کران غایی متافیزیک به معنای نیچهای است‪ ،‬در غایت آنچه مارکس‪ ،‬بار دیگر‪ ،‬در مقام یک نقطهی عطف‬
‫آشکار میسازد‪ ،‬وقتی «سرشت اجتماعی بشر» را ــ یعنی هم ناـطبیعیبودن بشر و هم ناـطبیعیبودن جهان‬
‫بهطور کلی و ساخت تکینـکثیر آن را ــ ابژهی هستیشناسی میسازد‪ .‬پس آن حدی که امر تکین را حد‬
‫میگذارد و تکین میکند‪ ،‬چه نوع حدی است؟‬
‫امروز میخواهم تا به این پرسش از خالل ترکیب سه انگاره نزدیک شوم‪ :‬حد‪ ،‬لبه‪ ،‬و کناره‪ .‬به نظر من بازی‬
‫یا در هم گرهخوردن این سه انگاره شاید بتواند دیدگاهی اولیه از تناهی تکین را نتیجه دهد‪ :‬همان تناهیای که‬
‫هم زمان چندگانگی و معنای آن یا حقیقت نامتناهیاش را شکل میکند‪.‬‬
‫تناهی در وهلهی نخست بهمثابهی حد به اندیشه تن میدهد‪ .‬حد همان پایان است‪ :‬غایتی که ورای آن هیچ‬
‫چیز وجود ندارد ــ دستکم‪ ،‬چیزی از چیز یا از چیزی که به حدش میرسی‪ ،‬دیگر وجود ندارد‪ .‬حد پایان است‬

‫‪4‬‬
‫زیرا به پایان میرساند‪ ،‬زیرا دستیابی را مجاز میکند‪ ،‬و به همین سیاق‪ ،‬این دستیابی نوعی وقفهانداختن و‬
‫انقطاع هم خواهد بود اگر چیزی نتواند بهحق این بهپایانرسیدن را موجه کند‪ .‬پایان یک روایت به حق در خود‬
‫سازماندهی روایت بنیان گذاشته میشود‪ ،‬درست همانطور که حدود یک نقاشی را خود شیوهی فهم تصویر‬
‫برقرار میکنند و نه قابی دلبخواهی‪ .‬اما پایان وجود ــ پایان دوگانهی زایش و مرگ‪ ،‬که همزمان متقارن و‬
‫غیرمتقارن است ــ تنها با منقطعکردن‪ ،‬یعنی با بهدستنیاوردن آغاز میشود و پایان میگیرد‪ .‬هیچ فرآیند فرضا‬
‫«طبیعی» یا «تکنیکی» نمیتواند به کاملشدنی راه برد که در عین کاملشدن‪ ،‬انقطاع نباشد؛ آغازکردن و‬
‫پایانبردن بهواسطهی جهانی خلقشده از هیچ ]‪ [ex nihilo‬و بهواسطهی انسانیتی که جهان را همراه با خود‬
‫به هیچ ]‪ [nihilum‬میکشاند ‪( ...‬مشخصا اینجا همهچیز حول پرسش «نیهیلیسم» شکل میگیرد!)‪.‬‬
‫این دستیابی یا پایان حقیقتا واپسین‪ ،‬تنها در این صورت رخ خواهد داد که یک پایان ــ تلوس ــ خود را با‬
‫یک حدـپایان بپوشاند و از نو احیا کند‪ .6‬اما اگر امر تکین ناغایتمند‪ 7‬باشد‪ ،‬حدش نمیتواند آن را به پایان‬
‫حد تکینگی را سرسختانه محصور میکند‪ ،‬و آن را دقیقا در همان عدمـتحقق ذاتیاش‬ ‫برساند و محقق کند‪ .‬بلکه ْ‬
‫محصور میکند‪ .‬این عدم تحقق ذاتی است‪ ،‬درست همانطور که تحققاش باید ذاتی باشد‪ :‬اما تحققی بدون‬
‫پایان‪[ sine die ،‬بدون زمانی مشخص برای پایانیافتن]‪.‬‬
‫بدین معنا‪ ،‬آدم هرگز به حد دست نمییابد ــ یا همیشه پیشاپیش در معرض آن قرار دارد و بیوقفه به لمس‬
‫آن‪ ،‬یعنی ماالندن خود به آن‪ ،‬مالش آهستهی آن‪ ،‬و به نزدیکشدن در عین دورماندن مشغول است‪ .‬زایش و‬
‫مرگ اکیدا وجود مرا حدگذاری میکنند و دسترسی این وجود به دلیل اولی و پایان نهاییاش (هدف آخرش) را‬
‫تعریف تکینگی متناهی را درون امر تکمیلنشدنی و بهواسطهی آن‬ ‫ْ‬ ‫تکمیلنشدنی تعریف میکنند‪ .‬اما این‬
‫برمیسازد‪.‬‬
‫حد که همیشگی است و هرگز دسترسپذیر نیست‪ ،‬در مجموع هم ذاتی امر تکین است و هم نسبت به آن‬
‫حد شکل‬ ‫خارجی‪ :‬حد امر تکین را در بیرون به نمایش میگذارد (‪[ )ex-pose‬در معرض قرار میدهد]‪ْ .8‬‬
‫اکید «داخل» ]‪ [dedans‬امر تکین و ترسیم «خارج» ]‪ [dehors‬آن است‪ .‬حد فینفسه هیچ است‪ .‬کلمهی‬
‫التین ‪ limes9‬پیش از هر چیز مسیری را مشخص میکند که از یک قلمرو میگذرد‪ .‬یکی از طرفین این مسیر‬
‫به ‪[ dominium‬قلمرویی] تعلق دارد و دیگری به ‪[ dominium‬قلمروی] دیگری‪ ،‬یا به ‪dominium‬‬
‫[قلمرویی] عمومی یا به ناکجا آبادی که از تمام ‪ imperium‬ها [امپراتوریها] میگریزد‪ .‬این مسیر همان حد‬
‫است ــ یا بهتر‪ ،‬حد بهنوبهی خود خط بهچنگنیامدنی و واسطی از یک مسیر است یا این مسیر در دهانهی‬
‫عرض خویش همان حد است‪ .‬بنابراین حد فاصله است؛ فاصلهای همزمان جداشده و بدون عمق یا ضخامت‪،‬‬
‫که در کثرت امور تکین فاصله میاندازد؛ یعنی همان خارجیبودن متقابل و چرخش بین آنها است‪.‬‬
‫بنابراین‪ ،‬حد درست همانچیزی است که بین امور تکین مشترک است‪ .‬یا میتوان گفت امور تکین در عدم‬
‫وجود خط یا قطعیتناپذیری جداشوندگیاش ]‪ [e´cartement‬مشترک هستند‪ .‬موجودات منفیت مسیر‬
‫مشترک خود را سهیم میشوند و بر آن هر تکینگی چیزی از خود را حک و ثبت میکند و در عین حال‪ ،‬از آن‬

‫‪ 6‬نانسی در اینجا از کلمههای ‪ cover‬و ‪ recover‬استفاده میکند‪.‬‬


‫‪7 a-telic‬‬
‫‪ 8‬نانسی با گذاشتن خط تیره بین دو بخش کلمهی ‪[ expose‬به معنای در معرض قراردادن] بر ‪ ex‬به معنای «بیرون» یا «خارج» تاکید میکند‪.‬‬
‫‪ 9‬توامان به معنای مرز‪ ،‬حد‪ ،‬مسیر و ‪...‬است‪.‬‬

‫‪5‬‬
‫پاپس میکشد‪ .‬این مسیر به هیچ مقصدی‪ ،‬و به هیچ هدف مشترک‪ ،‬تهدیدکننده یا تمامیتساز راه نمیبرد‪ :‬این‬
‫مسیر تنها گشودگی بین آنها را به کار میاندازد‪ ،‬چرخش بین همگی آنها‪ ،‬تماس و فاصلهی بین تناهیها را‪ .‬حد‬
‫همین «هیچچیزـدرـاشتراک» است که از خالل آن ارتباط رخ میدهد‪ :‬به بیانی دیگر‪ ،‬تسهیم زایش و مرگ‪ ،‬و‬
‫بنابراین تسهیم یک هیچ یا یک «منفیت بدون استفاده» ــ اصطالحی از آن باتای ــ را نیز میتوان اینجا به چنین‬
‫چیزی بازگرداند‪« :‬معنی بدون داللت»‪ .‬اما این تسهیمکردن یک «خارج» خالی از جوهر و داللت با این حال‬
‫امکان مقتضی همــبودی را و بنابراین ضرورت همـبودی رادر خود تعریف وجود در کل پنهان میسازد‪.‬‬
‫***‬
‫اما بدین شیوه‪ ،‬چرخش در حد بین دو لبه [‪ ]deux bords‬گذار میکند و رخ میدهد‪ .‬این چرخش در‬
‫حد همان چیزی را حدگذاری میکند ــ یعنی همان هستندههایی را حدگذاری میکند ــ که همزمان جدا میکند‬
‫ْ‬
‫سازد‪.‬حد هیچ است‪ ،‬اما دو لبهی متمایز را جدا میکند یا واجد این دو لبه است ــ بسیار شبیه به‬ ‫و متحد می‬
‫یک خط هندسی بدون عرض یا ضخامت که به هر روی دو طرف دارد‪ .‬مالکیت حد‪ ،‬که فینفسه بدون مالکیت‬
‫است‪ ،‬و خارجیبودن را در نسبت با هر مالکیتی میسازد‪ ،‬همان مضاعفشدناش است؛ نوعی مضاعفشدن‬
‫که میتوان آن را لبریزکردن [‪ 10]debordement‬نیز خواند‪ :‬تمایز لبهها‪ ،‬گریز «هیچ» از هر دو لبهی آن‪.‬‬
‫لبه همان غایتی است که در آن یک ساختار متوقف میشود ــ یا در ابتدا‪ ،‬قیراندودن یک قایق پایان مییابد‬
‫(بر اساس خاستگاه این واژه در زبانهای فرانکی‪ ،‬نورسی و ساکسونی)‪ .‬اما بهطور کلی همان لبهی یک تختهی‬
‫ارهشده است‪ .‬از یک سو‪ ،‬لبه دارای ماهیت حد است‪ :‬چاک‪ ،‬تقسیمی که فینفسه هیچ است‪ ،‬چیزی که نیستی‬
‫یک مکان را میسازد یا میگشاید ــ اما از سوی دیگر‪ ،‬انسجام آن چه را بریده شده است‪ ،‬در خود دارد؛ آن هم‬
‫بر اساس قانون نوعی بریدن‪ ،‬بنابراین نوعی ترسیم سازگار با حد که نه تنها واقعا طرح آن را در اختیار میگذارد‬
‫که برجستگیاش و شکل دائم تکینگی را موجب میشود‪.‬‬
‫لبه همان است که از خالل آن حد تماس برقرار میکند یا جایی که موجب تماس با خودش میشود‪ .‬بر حد‪،‬‬
‫امور تکین لبه به لبه هستند‪ .‬بنابراین آنها یکدیگر را لمس میکنند یعنی از هیچ جدا میشوند‪ :‬به طور دقیق‪ ،‬از‬
‫نیستیای که آنها تسهیم یا تقسیم میکنند‪ .‬لبهها در یک نسبت دوگانهی جذب و دفع با یکدیگر ارتباط دارند‪.‬‬
‫از خالل لبه‪ ،‬میتوان به لبهی دیگر نزدیک شد و حتی در فرآیند بهلبهنزدیکشدن ]‪ [abordage‬درگیر شد‪.‬‬
‫همچنین میتوان از لبه فراتر رفت‪ ،‬دقیقا از این رو که به دیگر سو فرا رفت‪ ،‬مگر اینکه آدم تنها به هیچ حد سقوط‬
‫کند‪ :‬همهی این موارد صرفا به انرژی وابسته است‪ ،‬به بیپرواییای که با آن آغاز میکنند یا برمیجهند‪.‬‬
‫لبه همان بخش درمعرضقرارگرفته و در معرض قراردهندهی ُبعد امر تکین است‪ :‬لبه در معرض حد قرار‬
‫میگیرند؛ و در نهایت خود حد است‪ ،‬اما نه در مقام یک خط بدون پهنا‪ ،‬بل در مقام چهره‪ ،‬شیوه‪ ،‬خرامش و‬
‫سویهی هستندهی حدگذاریشده‪ .‬بر لبه‪ ،‬حد چیزی یا کسی است‪ :‬حد به هیچ ریختبندیشده ــ یک موجود‬
‫یا چیزی دیگر‪ ،‬یا چنان زمانـمکانی از موجودی واحد بدل میشود‪ .‬ریختبندی هیچ همان ازشکلدرآوردن‬
‫پایان است‪ ،‬اگر کسی بتواند چنین چیزی بگوید‪ :‬هیچ در مقام چیزی (نه‪« :‬چیزی به جز هیچ»‪ ،‬بل بسیار بیشتر‬
‫و پروبلماتیکتر از آن‪« ،‬چیزی از هیچ»‪« ،‬یک چیز از هیچ» ــ چیزی یا کسی (مذکر یا مونث) ــ و بنابراین‬
‫این هیچ برآمده از دل هیچ‪ ،‬درمعرض قرارگرفته‪ ،‬ارائهشده یا بازنمودشده‪ ،‬که یا خطاب قرار میگیرد یا فروبسته‬

‫‪ 10‬نانسی از لغتی مشتقشده از ‪ bord‬به معنای لبه استفاده میکند‪ .‬پس این واژه را میتوان بهطور دقیقتر «از لبه هم برگذشتن» ترجمه کرد‪.‬‬

‫‪6‬‬
‫میماند‪ ،‬یعنی در مواجهه‪ ،‬در رویارویی مستقیم) شاید آنگاه بتواند اندکی به نسب هیچ ]‪ [rien‬با ‪[ res‬چیز]‬
‫پی برد‪.‬‬
‫لبه در حالیکه در معرض قرار میدهد و قرار میگیرد‪ ،‬در ترکیبش چیزی را که حمل میکند‪ ،‬نگه میدارد‪.‬‬
‫لبه یعنی لبهی یک محتوا یا پایان یک امر تعریفشده و افقی که بدینترتیب ارائه میدهد‪ .‬لبهی یک محتوا بر‬
‫عکس حد‪ ،‬یک عرض و یک ضخامت دارد که به موجب آن جرمی بر فراز محرمانهترین چیزها و بر لبههای‬
‫دیگر وارد میکند‪ :‬در واقع نمیتوان تعیین کرد آیا یک هستنده لبههای بسیار دارد یا تنها یک لبه؛ و نیز نمیتوان‬
‫تشخیص داد چگونه و کجا یک لبه بیرونی یا درونی است‪ ،‬زیرا همواره همزمان در اسلوبی یکسان قرار دارد‪.‬‬
‫در این اسلوب‪ ،‬حد یکتا خود را در حین تکینسازی خویش تکثیر میکند‪ .‬لبه یا لبهها انسجام یک جوهر را با‬
‫گردآمدن [یا سرهمشدن] ایجاد میکنند و آن را محکم در خود محصور نگه میدارند‪ .‬به همین دلیل است که‬
‫لبهها‪ ،‬با سرهمشدن شباهت را ممکن میسازند‪ :‬اینهمانسازی فیگور؛ فیگوری که هر بار تکین است اما در‬
‫هر حال فیگور جوهری یکسان یا سوژهای یکسان است و به همان میزان نیز طرحوارهی حد یکسانی است؛‬
‫فیگوری که متناهیبودنش جوهر را از قلب خود خالی میکند‪ ،‬آن را دورازدست میکند و دوباره در چرخشی‬
‫بیهدف و بیپایان بین تکینگیها قرارش میدهد‪ :‬هر سوژه از خالل لبههایش به فراز خویش پرتاب میشود و‬
‫هر بار در این پرتابشدن مستقر است‪( .‬و اینجا «سوژه» را باید به نحوی از جنس هر هستندهای فهمید‪ ،‬خواه‬
‫جوهر مادی و خواه هستی فینفسه‪).‬‬
‫***‬
‫بنابراین حد خود را از دست میدهد و بار دیگر بر لبه در حرکتی یکسان خود را مییابد‪ .‬این حرکت همان‬
‫ژست امر تکین است‪ .‬یعنی شایستهترین نیروی محرک‪ ،‬نیروی پیشران‪ ،‬همان نیروی تکینسازیاش وقتی رخ‬
‫میدهد‪ ،‬هر بار که رخ میدهد (و این «هر بار» هم زمان به شیوهای دائمی و متناوب‪ ،‬دائمی و گسسته رخ‬
‫میدهد؛ متناوب است ــ تناوبی [فرکانسی] است که امر تکین بر اساس آن مرتعش میشود‪ ،‬که معادل است با‬
‫طول موج آن ــ و فرکانسی نادر است ــ یعنی همان که نادربودن و آنیت یک ظهور تکین درخورش باشد)‪.‬‬
‫نیرو صفت امر تکین نیست‪ ،‬بلکه آن را میسازد‪ .‬بخش اول واژه التین تکین‪ ،‬یعنی ‪ sin‬در ‪ Singulus‬از‬
‫ریشهی ‪ sem‬میآید و نشانگر واحد (همچون در ‪[ simplex‬یکجزئی‪ ،‬ساده]) است؛ واحد پیشاپیشآنجا‬
‫‪ ،‬از جنس سکتههای پیاپی و نه واحدـبودن منحصربهفرد؛ و بخش دوم از ریشهای دیگر میآید که میتوان آن را‬
‫از خالل واژهی گوتیک ‪ ainakis‬ردگیری کرد‪ ،‬به معنی آن چیزی که در سوی تبوتاب‪ ،‬جهش و نیروی محرک‬
‫قرار دارد‪.‬‬
‫امر تکین‪ ،‬با یا بدون ‪[ etymon‬ریشه] خود را در نیروی محرک تکین میسازد؛ نیروی محرکی که آن را‬
‫میسازد یا امر تکین خود را از دل آن بیرون میکشد‪ .‬این نیروی محرک یا کوشش است که یک «بار» (یک‬
‫دفعه‪ ،‬یک گاه‪ ،‬یک رخداد‪ ،‬یک پیشامد‪ ،‬یک مواجهه‪ ،‬یک رخداد خوب یا بد‪ ،‬یک کایروس‪ ،‬یعنی هیچ‬
‫بهمثابهی التفات‪ ،‬فوران‪ ،‬تصادفیبودن هستی و معنی) آن را قبض میکند یا نیروی محرکی است که خود را به‬
‫این «بار» تسلیم میکند‪.‬‬
‫امر تکین بهواسطهی این نیروی محرک [‪ ]elan‬خود را از پیوستار جدا میکند ــ یعنی در وهلهی نخست‪،‬‬
‫از یکپارچگی و متفاوتنشدن دور میشود‪ .‬امر تکین‪ ،‬واحد )‪ (sem-‬را از یک بار جدا و به واحد ناـزمان [واحد‬

‫‪7‬‬
‫هیچ باری] یا ناـیکـبار میکشاند‪ .‬امر تکین خود زمان‪ ،‬شرایط و «گاه» را بیرون میگذارد‪ ،‬یعنی همان مورد‬
‫یا رخدادن تمامیت واحدی است که هیچ موردی نمیشناسد (و وجود ندارد) یا کلیتی است که جهان را‬
‫نمیسازد؛ به زبان دیگر‪ ،‬امر تکین همان گشودگی دیفرانسیلی [تفاوتگذار] معنا است‪ .‬به بیان دیگر‪ ،‬امر تکین‬
‫حد را به خود اختصاص میدهد؛ خود را در حد گرد میآورد و در راستای سرریز نیرویش مرز میزند‪ .‬حد از‬
‫پیش مفروض نیست‪ :‬بل ردپای خود را در هر زایشی‪ ،‬هر مرگی و هر تصاحب تکینی از جنس نوعی‬
‫«ازآنمنـهرباربودن» ]‪ [jemeinigkeit‬دوباره پی میگیرد‪ .‬لبه انضمامیشدن امر تکین است‪ ،‬یعنی بدن آن‬
‫و بیرون بودن از خود؛ ماده و نیروی یک وجود‪ ،‬ماده و نیروی موج خروشان و شکنندهاش و زدودن سخت آن‬
‫در قلب هیچ‪ ،‬که همراه با آن برای یک لحظه حد و مرز مییابد‪ :‬اما این هیچ هیچ نیست مگر تمامیت نامعین‬
‫نیروهایی که از آن میگذرند‪ ،‬منشاء خود را در آن مییابد‪ ،‬به آن باز میگردند‪ ،‬و آن را به موجودات‪ ،‬یعنی به‬
‫فورانهای انضمامیاش از معنی پارهپاره میکنند‪.‬‬
‫***‬
‫این نیروها یا این نیروی یکتا و ناپیوستهی پارهپارهکردن حد را میگشاید و لبهها را جدا میکند‪ .‬لبه در مقام‬
‫جدایی و پارگی همان کرانه‪ 11‬است‪ Ripa .‬از ریشهای میآید که ارزش پارهپارهکردن یا گسیختن دارد‪ .‬میگویند‬
‫این ریشه به ریشهی یونانی ‪( ereipein‬سقوط کردن‪ ،‬نزول یافتن) و ‪( eripné‬شیب‪ ،‬کوهپایه‪ ،‬دنده) نزدیک‬
‫است‪ .‬آبی که در کرانه فرو میریزد و در عوض نام خود‪ ،‬یعنی رودخانه را به کرانه میدهد‪ ،‬کرانه را جدا میکند‪،‬‬
‫َ‬
‫میک َند و حفر میکند‪ .‬این نوعی ترفیع از خالل حفاری و سقوط است‪ :‬رو به نزول‪ ،‬در سرازیری‪ ،‬و گاه‬
‫پارهپارهشده به اجزاء خرد؛ یعنی ترفیعی که واجد چیزی از جنس ویرانه است (ویرانه در یونانی ‪ ereipia‬است‬
‫و میتوان ریشهی آن ‪ rei‬دانست که با کلمهی ‪ ereikô‬به معنای پارهکردن‪ ،‬شکاندن و خوردکردن مشترک‬
‫است)‪ .‬این جریان به یک رودخانه میریزد و رودخانه نیز به یک دریا‪ :‬کرانهها به سواحل بدل میشود‪ .‬اینها‬
‫دیگر دو لبهی متقابل نیستند‪ ،‬بل موجدارشدن تمامنشدنی دریاکناری هستند که همهی سرزمینهای سربرآورده‬
‫ــ یا سرتاسر سربرآوردن کل زمین ــ از خالل آن در معرض عنصر مایع و سیال قرار میگیرد که همزمان مکان‬
‫و جایگاهی دارد و ندارد‪ ،‬که همهی جایگاهها را تقسیم میکند‪ ،‬دور از ساحل‪ ،‬پهنای مطلق‪ ،‬امر دور‪.‬‬
‫ساحل در مقام نزدیکترین امر‪ ،‬همان اینجایی که در کمال امنیت ایستاده ام و از آنجا دردها و رنجهای‬
‫کسانی را تماشا میکنم که بر عرشهی کشتیهایشان به دریا و به باد سپرده میشوند (همان ‪suave mari‬‬
‫‪[ magno12‬دریا وقتی شیرین است که خشن باشد] لوکرتیوس که به یکی از ضربالمثلهای سنخنمای فرهنگ‬
‫ما بدل شده است؛ امری که ابدا تصادفی نیست‪).‬‬
‫و با این وجود ساحل همزمان ــ و گویی در بدلشدناش به امر دور ــ همچون «آنجا» ظاهر میشود؛ آنجا‬
‫ورای افق‪ ،‬جهان دیگری که احساس میشود ــ که از هر دوی این «آنجا» و جهان دیگر به خاطر غرابتشان‬
‫میترسند و به هر دو بابت در اختیارداشتن قطعی لبهای دیگر برای عنصر خطرناک امید دارند؛ یعنی در مقام‬
‫ضابطهی ممکن یک عبورکردن ــ که همان معنی بنیادین تجربه است ــ ظاهر میشود؛ یا به عبارتی‪ ،‬ساحل‬
‫بهمنزلهی پیشامد یک فرارسیدن بر ساحلی دیگر‪ ،‬یا نزدیکی به قرابتی دیگر ظاهر میشود‪.‬‬

‫]‪11 bank [rive‬‬


‫‪ 12‬این عبارت التینی به طور تحت اللفظی به معنای «دریای بزرگ شیرین» است‪ ،‬اما در اشاره به موقعیتهای دشوار و هراسناک دریا به کار‬
‫میرود که ملوانها با اشاره به آن میگویند «دریا زمان دشواری و خشنیاش شیرین میشود»‪.‬‬

‫‪8‬‬
‫ساحل همان جایگاهی است که در آن کسی عزیمت میکند و کسی سر میرسد‪ :‬جایگاهی که نه حد است‬
‫و نه لبه (نه منفیت رد است و نه ایجابیت نیرو)‪ ،‬بل گذار است‪ ،‬محل لغزیدن به آبهای دریاکنار پارهپارهشده‬
‫یا نخنما‪ ،‬آبهای صخرههای بدلشده به ماسه‪ ،‬آمیخته با کف‪ ،‬و آب برگشته از خاکی که گام مردد کسی از آن‬
‫پاک میشود‪.‬‬
‫همچنین میتواند گذار کالم و معنی انعکاسیافتهای باشد که به سوی دیگری سرریز میشود‪ :‬ماالرمه از‬
‫لبهای «سواحل صورتی» [‪ ]rivages rosés‬سخن میگوید‪.‬‬
‫در اسطورهشناسی‪ ،‬آکتئون قهرمان ساحل‪ ،‬یعنی ‪ akté‬است‪ .‬همانطور که همه میدانند‪ ،‬آرتمیس هنگام‬
‫حمام وی را غافلگیر کرد و او را به آهو بدل ساخت و سگهاش او را بلعیدند‪ .‬ژان پیر ورنان این اسطوره را‬
‫آزمون گذار از دورهی بلوغ به دورهی رجولیت میداند‪ .‬دالکروآ این صحنه را نقاشی کرده است و قهرمانان‬
‫داستان را بر کرانههای یک رودخانهی باریک و پرشتاب قرار داده است‪.‬‬
‫اندیشهی امر جمعی تکین باید به شکافتن کرانه بیندیشد‪ ،‬به تجربهی در معرض امر دور و امر غیرقطعی‬
‫قرارگرفتن‪ ،‬در معرض خطر عبورکردن و امکان فروکشیدهشدن در موجها قرارگرفتن‪ ،‬و نیز در معرض فرارسیدن‬
‫قرارگرفتن‪ .‬در بسیاری از اسطورهشناسیها‪ ،‬کرانهی دیگر بر سوی دیگر مرگ قرار دارد‪ .‬وقتی دیگر اسطورهای‬
‫وجود ندارد که جهان دیگری به جز این جهان را بازنمایاند‪ ،‬این جهان که خود را درون جغرافیای مشبک‬
‫جهانهای تکین ــ جهانهایی قرارگرفته در معرض یکدیگر ــ قرار میدهد‪ ،‬آنگاه کرانهی دیگر همواره ساحل‬
‫امر تکین دیگر است و کرانهی دیگر مرگ هنوز این جهان است که یا بریده میشود و یا در امتداد چیزی دیگر‬
‫حرکت میکند‪ .‬خود وجود در نقشهنگاری هستندههای کنار یکدیگر و منتشر در اقیانوس نگه داشته میشود ــ‬
‫اقیانوسی که هر بار و همزمان اقیانوسی دیگر و همان اقیانوس است‪ ،‬و حول ساحلی متفاوت شکل میگیرد‪.‬‬
‫همهی موجودات هماورد هستند‪ ،‬یعنی ساکنان کرانههای یکسانی از آبهای یکسانی اند و نتیجتا با یکدیگر‬
‫رقابت میکنند؛ درست شبیه آنانی که بر سر الطاف چشمهای واحد به جان یکدیگر میافتند‪ .‬هماوردی تکینها‬
‫را بر لبهی حنگ یا رقابت برای اعتال قرار میدهد‪ ،‬بر لبهی میل‪ ،‬لبهی تصاحب‪ ،‬لبهی غصب‪ ،‬لبهی مبادله‪ ،‬بر‬
‫لبهی گسستی سرد همچون تبی واگیردار‪ ،‬بر لبهی همارز عام یا ارزشی مطلق که نه سنجشپذیر است و نه به‬
‫بازار راه مییابد‪ .‬برای تفکر به این هماوردی عام بدون جذب دوبارهاش یا برانگیختناش‪ ،‬باید نوعی اندیشهی‬
‫کرانهها را ابداع کرد‪ ،‬اندیشه لبهها و حدود آنها را‪ :‬اندیشهی غایتها‪ ،‬اندیشهی وجود غایی تناهی آن‪.‬‬
‫جهان ساحلهایی بدون کرانهای دیگر مگر در معرض قرارگرفتن دوجانبهی همهی ساحلهایش‪ ،‬همچون‬
‫پارهپارهترین جهانها به نظرمان میآید‪ ،‬جهانی که بیش از هر جهان دیگری درمعرض بهآتشافکندن خویش‬
‫قرار دارد‪ .‬این جهانی است که در آن‪ ،‬هر لحظه‪ ،‬کرانه با خطر ناپدیدشدن در مقام جایگاهی از عبورکردن و‬
‫فرارسیدن‪ ،‬جایگاهی از پرتابشدن یک چیز به دیگریاش‪ ،‬پرتابشدن عنصری به متضادش و پرتابشدن‬
‫زندگی به مرگ روبروست‪ .‬جهانی که در آن کرانه و ویرانه هماورد یکدیگرند‪...‬‬
‫غرب جابجاشدناش در امتداد سواحل دریایی را که ‪ mare nostrum‬خوانده میشد‪ ،‬آغاز کرده بود؛‬
‫دریایی که از آن ما بود‪ ،‬مشترک بود‪ ،‬راه عبور بود و تسهیمکننده‪ .‬غرب به سواحل شرقی این دریا نقل مکان‬
‫کرده است (گاو مقدس اروپا را دزدید)‪ ،‬آن هم در راستای دریاکنارهایی که در معرض اقیانوس گسترده قرار‬
‫داشتند‪ .‬غرب از این اقیانوس پرید تا کل زمینی را تصاحب کند که ساحلهایش دیگر چیزی به جز فراخوانها‬

‫‪9‬‬
‫و چالشهای متقابل نبودند و با میزان سلطه بر در یاها و از خالل آنها‪ ،‬سلطه بر قارهها سنجیده میشدند‪ :‬و‬
‫غرب که آهسته در انقیاد سلطه بر فضایی جهانی‪ ،‬بر گذرگاهها و بستارش قرار میگرفت‪ ،‬گویی توسط اقیانوس‬
‫به کرانهها کشانده میشد‪ ،‬اقیانوس امر بیحد را به حد میکشاند ــ مبادله را شتاب میداد و همزمان آن را در‬
‫متفاوتنشدن و تمیزناپذیری کرانهها‪ ،‬بر آن عزیمتها و فرارسیدنها‪ ،‬و بر آن تجربهها بر باد میداد‪.‬‬
‫لبه به جای ساحل صلب میشود و حد بسته میگردد؛ مساله بر سر مرزها و نظارت است‪ ،‬بر سر‬
‫فرسنگشمارها و سدها است‪ ،‬بر سر برجها و باروها یا بر سر جراحتها است‪ :‬تناهی ازجا به در میرود و‬
‫خشمگینانه یا به نامتناهی بد بدل میشود یا به امری بیمعنا‪ .‬رستگاری ممکن نیست‪ ،‬حقیقت تراژیک ممکن‬
‫نیست‪ ،‬و حرکت تاریخ هم ممکن نیست‪ .‬به نظر میرسد از کرانهی غربی تنها بتوان سوار کشتی بادبانافراشته‬
‫به سوی اقیانوس بیحد و مرز نیهیلیسم شد‪.‬‬
‫اما این ساحل ما است‪ ،‬و ناگزیریم در آن خود را حفظ کنیم و به آن بیندیشیم‪ ،‬و با عنصر گالکوسی‪ 13‬و‬
‫مغاکگون آن روبرو شویم‪ .‬ما همیشه خواستار عزیمت و عبور بوده ایم‪ ،‬همیشه به دنبال موجهایی برای‬
‫سوارشدن بر آنها و لنگر برداشتن از شبهجزیرههای خویش بوده ایم‪ .‬خود را آن باالها‪ ،‬بر فراز دماغهها دیده ایم‪،‬‬
‫یعنی پیشاپیش همهچیز‪ ،‬در نقطهای که خشکی گم میشود‪ .‬بر ماست که این ماجراجویی را از سر بگیریم‪ ،‬و‬
‫خطر غایتها را دوباره به جان بخریم‪ .‬جهان تکینگیها هنوز باید گشوده و ترسیم شود‪ :‬کرانهها را باید از نو پی‬
‫گرفت‪ :‬جهان باید دوباره و از نو تفسیر و تغییر داده شود‪.‬‬
‫این اراده وقتی آغاز میشود که بخواهیم بر ساحل بمانیم‪ ،‬شب را و تیرگی بیانتهای اقیانوس را تماشا کنیم‪،‬‬
‫جایی که خورشید غرب به سرخفامیاش درمیافتد ــ نه‪ ،‬چه بسا برعکس‪ ،‬باید به انتظار یک طلوع همیشه‬
‫نامطمئن باشیم‪ ،‬اما نگاه خیرهی خود را و شنواییمان را تربیت کنیم‪ ،‬نگاه خیره به شب و خیرهشدن در آن؛‬
‫شنیدن شب و در آن شنیدن؛ نگاه خیره به قرابت امر دور و شنیدن آن؛ نگاه خیرهی معطوف به حقیقتی‬
‫پیشبینینشدنی‪ .‬میخواهیم خود را‪ ،‬و یکدیگر را‪ ،‬خطاب این بیتها از ریلکه قرار دهیم‪:‬‬
‫مرا محافظ ملک خود ساز‬
‫مرا شنوندهای بر فراز صخرهها ساز‬
‫به من چشمی عطا کن تا‬
‫دریاهای تنهاییات را با آن بپیمایم؛‬
‫بگذار با جریان رودخانه در هم آمیزم‬
‫و از کششهای هر دو سوی آن به پرواز درآیم‪،‬‬
‫و در نجوای شبانه فروکشیده شوم‪.‬‬

‫ترجمه ایمان گنجی‬

‫‪www.asabsanj.com‬‬
‫دی ‪5931‬‬

‫ا‬
‫‪ :Glaucous 13‬احتماال این صفت از نام ‪ Glaucus‬یعنی ایزد دریا در اساطیر یونانی آمده باشد‪ .‬در غیر این صورت‪ ،‬به معنای رنگ سبز مایل به‬
‫زرد است و معنای درستی با توجه به بستر متن نمیدهد‪.‬‬

‫‪10‬‬

You might also like