Professional Documents
Culture Documents
تکینگی-ژان لوک نانسی PDF
تکینگی-ژان لوک نانسی PDF
ژانـلوک نانسی
تکینگی چیست؟ تکینگی چیزی است که تنها یکبار در نقطهای یکه (خالصه ،بیرون زمان و مکان) رخ
دهد و یک استثناء باشد .نه یک امر جزئی که نهایتا به یک ژانر [امر عام] تعلق دارد ،بل خصیصهای یکتا که
از تصاحب ــ یعنی از تماس انحصاری ــ میگریزد و بدینترتیب ،نه از بنیانی مشترک استخراج یا حذف میشود
و نه در تقابل با آن بنیان مشترک قرار میگیرد.
دازاین تکین است؛ همان موجودی ] [existantکه فقط بهصورت je-meinــ ازآنمنـهربار 1ــ رخ
میدهد .نباید اصال تصور کرد که در ازآنمنـهربار لفظ «ازآنمن» به بازنمایی «من» میپردازد؛ برعکس،
«هربار» همان رخداد تکینی است که وهله (یا پیشامد) یک «سوژه» را تعیین میکند .2این «سوژه» چیزی
نیست مگر لحظهی ناپدیدشوندهی بیان آن (لحظهی ناپدیدشوندهی نوعی «منگفتن» و نه «خودمگفتن و دعوی
خودمبودن داشتن») ،لحظهی ناپدیدشوندهی بیانکردن و/یا حاضرکردن سوژه (در مجموع ،همان «من هستم،
من وجود دارم» [ ]ego sum, ego existoدکارت).
بنابراین ،امر تکین تنها زمانی رخ میدهد که رخ دهد [:]le singulier n’a lieu que lorsqu’il a lieu
امر تکین با خروشی تندوتیز در هم میآمیزد که حاکی از ناپدیدشدن همبسته و متعاقباش (در واقع،
همزماناش) نیز هست؛ ناپدیدشدنی که فرارسیدناش اندازهی همان «منگفتن» هم طول نمیکشد؛ حدوثی
در مکانـزمان یک صاعقه ،یعنی در مکانـزمان زندگی .یک زندگی ،نوعی وجودداشتن [برونـایستادن] :3بین
تولد و مرگ ،وقتی برای خودتبودن ،باید از خودت بیرون باشی ،همان خود آدمی که همواره و رو بهسوی مرگ
از خودت مستثنی میشود [برونـنهاده میشود].4
Je 1در آلمانی به معنای هربار ،هر دفعه و ...است و meinنیز ضمیر ملکی اول شخص ،به معنای «مال من» یا «از آن من» یا به فارسی قدیمیتر،
«مرا» .و میتوان آن را هربارـمرا یا هربارـازآنمن ترجمه کرد .برگردان انگلیسی آن نیز each time mineاست.
2مراد نانسی وهله یا پیشامدی است که به سوژه راه میبرد یا همان سوژه است.
3 Ex-istence
4 Ex-cept
2
اما درست به همین دلیل در التین [ singuliامور تکین] همواره به صورت جمع گفته میشد :همان واحدی
که یکبهیک شمرده میشود ،واحد سکتههای پیاپی «هربار»« .هر بار» وجود استثنایی 5،نوعی مفصلبندی
مضاعف را ایجاب میکند :مفصلبندی زمانهای متفاوت از یک «من» یکسان و مفصلبندی «من»های
متفاوت؛ یعنی کثرت آنچه بهطور پیشینی درتفاوتی که یک من برای منبودن باید ایجاد کند ،حضور دارد ــ یا به
زبان دقیقتر ،بهطور پیشینی در تکینگی حضور دارد.
پس آنچه بهطور پیشینی ــ بهطور استعالیی یا وجودی ،در معناهایی که کانت و هایدگر هیچیک نمیدانستند
چگونه تبیین کنند ،حتی اگر چنین معناهایی را پیشبینی میکردند ــ حضور دارد ،بدین قرار است :همـبودی
[باهمـوجودداشتن] تکینگیها برسازندهی وجود محض و وجود عام است (و نه تنها وجود آنانی که «انسان»
وجودی حاکی از حکمرانی یک ْ میخوانیم ،بل عالوه بر آن ،وجود همهی هستندهها) .استثنای
باهمـمستثناشدن کلی [ ]universal co-exceptionاست.
بنابراین این امر استعالیی یا وجودی را باید بدان ترتیب نامید که مارکس ،بهعنوان نخستین فرد ،چنان
نامیدش :تولید اجتماعی انسان ،یا دقیقتر ،تولید اجتماعیـطبیعی انسان و طبیعت .نباید «تولید اجتماعی» را
نوعی بعد افزوده یا مکمل چیزی دانست که در وهلهی نخست و فینفسه «بشر» یا «طبیعت» بوده .برعکس
باید ساخت تکینـکثیر وجود را پیش از بازنماییهای عملیات تولید (کار و مبادله) فهمید :واقعیتی که همراه با
مکانـزمان وجود داشتناش از خالل/در/بهمثابهی تکینگی کثیر ،خود را تا همین امروز کشانده است .و این
اتفاق به هیچ وجه بین «انسان» از یک سو و «طبیعت» از سوی دیگر رخ نمیدهد ،بلکه این تقسیم و تسهیم
فینفسه پیشاپیش وجودی است و این امر وجودی وهلهی نوعی کار و نوعی مبادله را ــ که خود پیشینی هستند
ــ حمل میکند.
***
این اندیشهی تکینگی برای ما ضروری شده زیرا بازنماییها فروپاشیدهاند ــ بازنماییهایی که بر اساس آنها
واحد در وهلهی نهایی در مقام امری وحدتبخش و نه وحدانی ،سنتزگر و نه توزیعی ،تکارزشی و تکغایتی
و نه چندارزشی و چند غایتی ــ یا اینکه هنوز ورای ارزش و غایت ــ تلقی میشد .این «فروپاشی» تصادفی
نیست :این فروپاشی به معنایی بیسابفه همان دلیل تاریخ ما ،گشایش دوباره و از نو شکلگرفتن آن است ــ اگر
اجازه داشته باشم از چنین ترکیباتی استفاده کنم.
«تولید اجتماعیـطبیعی طبیعت و انسان» یا آنچه بهطور لحظهای در اصطالح خوشبیانتر «آفر ینش
تکنیکی جهان تکینـکثیر» از نو صورتبندی خواهم کرد ــ همهی اینها برای تقکر ما در سرآغاز قرن بیست و
یکم جای بحث دارد.
امر ْ
تکین حد خود را ایجاب میکند .و حتی بیش از آن :امر تکین حد را با خود مستقر میکند؛ خود را در
مقام حد خویش مستقر میکند ،و حد را بهمثابهی حد خودش مستقر میکند« .ازآنمنهربار» بودن یعنی
«ازآنمن» یا «ازآن کسی» بودن در «هربار»ی که ابدا به معنای همهی زمانها و همیشه نیست ،بل برعکس به
ناپیوستگی و جدایی بارها [دفعات یا ،]foisمکانـزمانها یا رخدادنها [جاـگرفتنها]des avoirs-lieux،
5نانسی به همان وجود و استثنایی اشاره میکند که خودش چندلحظه پیش با قراردادن «ـ» بین exو قسمت دوم آنها معنای «برونـایستایی»
و «برونـنهادن» را از دل آنها استخراج کرد.
3
اشاره دارد که همزمان «هربار» بیرونـازـزمانـوـمکان هم هستند .این «هربار» بیوقفه نیست ،بل بر حسب
وقفه ،انقطاع و فاصله فهمیده میشود .یک فاصله امر تکین را مجزا میکند تا امر تکین باشد ،اگر بتوان این
حرف را بر حسب نوعی «ظاهر غایتگرایانه» تبیین کرد.
با این وجود شکی نیست که مساله بر سر غایتمندی نیست ،و نمیتوان گفت امر تکین نوعی غایت یا پایان
تکین در رژیم استعالییـوجودیای که من در حال طبیعت (پایان تاریخ یا پایان خدا) است :بر عکس ،امر ْ
تبییناش هستم ،شرط امکان است (یا شرط ضروری ،یا حتی ،ورای این تقابل ،امر تکین یک منشاء آزاد است،
یعنی فینفسه آزادی است ،و یعنی از دل هیچچیز ،از دل هستی عام بدون پایان بیرون میآید).
اگر مساله بر سر غایتمندی نباشد ،پس تناهی است که تحت این شرایط ذات تکینگی را برمیسازد .پس
آنگاه باید تناهی را نه حدگذاری ،نه نوعی فقدان در نسبت با یک ناـمتناهی ،بل برعکس ،در مقام حالت درخور
تکین تقسیم هستی و معنا رخ میدهد ــ تقسیمدسترسی به هستی یا دسترسی به معنا درنظر گرفت .در تناهی ْ
معنای هستی و هستی در مقام معنا ــ نوعی تقسیم که از حدود یا پایانهای امر تکین نمیگذرد یا آنها را
نمیزداید ،بل برعکس توزیع و پخششان میکند و در عین توزیعکردن هربار به آنها بر حسب استثنایشان آری
ْ
غیرسلبی بدون پایان یا هدف است ،قویا آری میگوید. میگوید .نوعی تناهی که به آنچه در معنایی
***
بنابراین حد یا پایان امر تکین ماهیت یا ساخت بسیار خاصی دارد که باید آن را بررسی کرد .بدون این بررسی
نخواهیم توانست تکینگی کثیر و این یعنی همراه با آن درـاشتراکـبودن را دریابیم؛ همان درـاشتراکبودنی که
ما را میسازد و بنیان میگذارد (که ما را تقسیم میکند) ،و فهم آن هنوز بین این دو مورد در نوسان است:
یکپارچگی یا در واقع ،اختالط درون یک کل مشترک از یک سو و تنگترکردن و مطلقسازی یک کل فردی
از سوی دیگر .بازنمایی کنونی بین این دو قطب گیر افتاده است و علل متعددی در خود ساختار اندیشهی غربی
بر حسب معماری نیرومند آن میتوان برای این پدیده جستجو کرد .در واقع ،شاید آنچه غرب خوانده شده است،
از همان ابتدا چیزی نبوده باشد مگر انحالل یک حالت معین مفروض از درـتجمعـبودن []l’eˆtreensemble؛
به زبان دقیق ،انحالل همان جمعیبودن برآمده از «کل» و به سوی «کل» که در اسطوره و آیینها پیشاپیش
مفروض است .بنابراین ،معنای این حرف چنین میشود :تفکر به تکینگی ضرورتا تفکر خارج از اسطوره است
ــ هیچ اسطوره یا آیینی برای امر تکین وجود ندارد ــ و در عین حال ،تفکر به امر تکین ضروتا همان تفکر در
کران غایی متافیزیک به معنای نیچهای است ،در غایت آنچه مارکس ،بار دیگر ،در مقام یک نقطهی عطف
آشکار میسازد ،وقتی «سرشت اجتماعی بشر» را ــ یعنی هم ناـطبیعیبودن بشر و هم ناـطبیعیبودن جهان
بهطور کلی و ساخت تکینـکثیر آن را ــ ابژهی هستیشناسی میسازد .پس آن حدی که امر تکین را حد
میگذارد و تکین میکند ،چه نوع حدی است؟
امروز میخواهم تا به این پرسش از خالل ترکیب سه انگاره نزدیک شوم :حد ،لبه ،و کناره .به نظر من بازی
یا در هم گرهخوردن این سه انگاره شاید بتواند دیدگاهی اولیه از تناهی تکین را نتیجه دهد :همان تناهیای که
هم زمان چندگانگی و معنای آن یا حقیقت نامتناهیاش را شکل میکند.
تناهی در وهلهی نخست بهمثابهی حد به اندیشه تن میدهد .حد همان پایان است :غایتی که ورای آن هیچ
چیز وجود ندارد ــ دستکم ،چیزی از چیز یا از چیزی که به حدش میرسی ،دیگر وجود ندارد .حد پایان است
4
زیرا به پایان میرساند ،زیرا دستیابی را مجاز میکند ،و به همین سیاق ،این دستیابی نوعی وقفهانداختن و
انقطاع هم خواهد بود اگر چیزی نتواند بهحق این بهپایانرسیدن را موجه کند .پایان یک روایت به حق در خود
سازماندهی روایت بنیان گذاشته میشود ،درست همانطور که حدود یک نقاشی را خود شیوهی فهم تصویر
برقرار میکنند و نه قابی دلبخواهی .اما پایان وجود ــ پایان دوگانهی زایش و مرگ ،که همزمان متقارن و
غیرمتقارن است ــ تنها با منقطعکردن ،یعنی با بهدستنیاوردن آغاز میشود و پایان میگیرد .هیچ فرآیند فرضا
«طبیعی» یا «تکنیکی» نمیتواند به کاملشدنی راه برد که در عین کاملشدن ،انقطاع نباشد؛ آغازکردن و
پایانبردن بهواسطهی جهانی خلقشده از هیچ ] [ex nihiloو بهواسطهی انسانیتی که جهان را همراه با خود
به هیچ ] [nihilumمیکشاند ( ...مشخصا اینجا همهچیز حول پرسش «نیهیلیسم» شکل میگیرد!).
این دستیابی یا پایان حقیقتا واپسین ،تنها در این صورت رخ خواهد داد که یک پایان ــ تلوس ــ خود را با
یک حدـپایان بپوشاند و از نو احیا کند .6اما اگر امر تکین ناغایتمند 7باشد ،حدش نمیتواند آن را به پایان
حد تکینگی را سرسختانه محصور میکند ،و آن را دقیقا در همان عدمـتحقق ذاتیاش برساند و محقق کند .بلکه ْ
محصور میکند .این عدم تحقق ذاتی است ،درست همانطور که تحققاش باید ذاتی باشد :اما تحققی بدون
پایان[ sine die ،بدون زمانی مشخص برای پایانیافتن].
بدین معنا ،آدم هرگز به حد دست نمییابد ــ یا همیشه پیشاپیش در معرض آن قرار دارد و بیوقفه به لمس
آن ،یعنی ماالندن خود به آن ،مالش آهستهی آن ،و به نزدیکشدن در عین دورماندن مشغول است .زایش و
مرگ اکیدا وجود مرا حدگذاری میکنند و دسترسی این وجود به دلیل اولی و پایان نهاییاش (هدف آخرش) را
تعریف تکینگی متناهی را درون امر تکمیلنشدنی و بهواسطهی آن ْ تکمیلنشدنی تعریف میکنند .اما این
برمیسازد.
حد که همیشگی است و هرگز دسترسپذیر نیست ،در مجموع هم ذاتی امر تکین است و هم نسبت به آن
حد شکل خارجی :حد امر تکین را در بیرون به نمایش میگذارد ([ )ex-poseدر معرض قرار میدهد]ْ .8
اکید «داخل» ] [dedansامر تکین و ترسیم «خارج» ] [dehorsآن است .حد فینفسه هیچ است .کلمهی
التین limes9پیش از هر چیز مسیری را مشخص میکند که از یک قلمرو میگذرد .یکی از طرفین این مسیر
به [ dominiumقلمرویی] تعلق دارد و دیگری به [ dominiumقلمروی] دیگری ،یا به dominium
[قلمرویی] عمومی یا به ناکجا آبادی که از تمام imperiumها [امپراتوریها] میگریزد .این مسیر همان حد
است ــ یا بهتر ،حد بهنوبهی خود خط بهچنگنیامدنی و واسطی از یک مسیر است یا این مسیر در دهانهی
عرض خویش همان حد است .بنابراین حد فاصله است؛ فاصلهای همزمان جداشده و بدون عمق یا ضخامت،
که در کثرت امور تکین فاصله میاندازد؛ یعنی همان خارجیبودن متقابل و چرخش بین آنها است.
بنابراین ،حد درست همانچیزی است که بین امور تکین مشترک است .یا میتوان گفت امور تکین در عدم
وجود خط یا قطعیتناپذیری جداشوندگیاش ] [e´cartementمشترک هستند .موجودات منفیت مسیر
مشترک خود را سهیم میشوند و بر آن هر تکینگی چیزی از خود را حک و ثبت میکند و در عین حال ،از آن
5
پاپس میکشد .این مسیر به هیچ مقصدی ،و به هیچ هدف مشترک ،تهدیدکننده یا تمامیتساز راه نمیبرد :این
مسیر تنها گشودگی بین آنها را به کار میاندازد ،چرخش بین همگی آنها ،تماس و فاصلهی بین تناهیها را .حد
همین «هیچچیزـدرـاشتراک» است که از خالل آن ارتباط رخ میدهد :به بیانی دیگر ،تسهیم زایش و مرگ ،و
بنابراین تسهیم یک هیچ یا یک «منفیت بدون استفاده» ــ اصطالحی از آن باتای ــ را نیز میتوان اینجا به چنین
چیزی بازگرداند« :معنی بدون داللت» .اما این تسهیمکردن یک «خارج» خالی از جوهر و داللت با این حال
امکان مقتضی همــبودی را و بنابراین ضرورت همـبودی رادر خود تعریف وجود در کل پنهان میسازد.
***
اما بدین شیوه ،چرخش در حد بین دو لبه [ ]deux bordsگذار میکند و رخ میدهد .این چرخش در
حد همان چیزی را حدگذاری میکند ــ یعنی همان هستندههایی را حدگذاری میکند ــ که همزمان جدا میکند
ْ
سازد.حد هیچ است ،اما دو لبهی متمایز را جدا میکند یا واجد این دو لبه است ــ بسیار شبیه به و متحد می
یک خط هندسی بدون عرض یا ضخامت که به هر روی دو طرف دارد .مالکیت حد ،که فینفسه بدون مالکیت
است ،و خارجیبودن را در نسبت با هر مالکیتی میسازد ،همان مضاعفشدناش است؛ نوعی مضاعفشدن
که میتوان آن را لبریزکردن [ 10]debordementنیز خواند :تمایز لبهها ،گریز «هیچ» از هر دو لبهی آن.
لبه همان غایتی است که در آن یک ساختار متوقف میشود ــ یا در ابتدا ،قیراندودن یک قایق پایان مییابد
(بر اساس خاستگاه این واژه در زبانهای فرانکی ،نورسی و ساکسونی) .اما بهطور کلی همان لبهی یک تختهی
ارهشده است .از یک سو ،لبه دارای ماهیت حد است :چاک ،تقسیمی که فینفسه هیچ است ،چیزی که نیستی
یک مکان را میسازد یا میگشاید ــ اما از سوی دیگر ،انسجام آن چه را بریده شده است ،در خود دارد؛ آن هم
بر اساس قانون نوعی بریدن ،بنابراین نوعی ترسیم سازگار با حد که نه تنها واقعا طرح آن را در اختیار میگذارد
که برجستگیاش و شکل دائم تکینگی را موجب میشود.
لبه همان است که از خالل آن حد تماس برقرار میکند یا جایی که موجب تماس با خودش میشود .بر حد،
امور تکین لبه به لبه هستند .بنابراین آنها یکدیگر را لمس میکنند یعنی از هیچ جدا میشوند :به طور دقیق ،از
نیستیای که آنها تسهیم یا تقسیم میکنند .لبهها در یک نسبت دوگانهی جذب و دفع با یکدیگر ارتباط دارند.
از خالل لبه ،میتوان به لبهی دیگر نزدیک شد و حتی در فرآیند بهلبهنزدیکشدن ] [abordageدرگیر شد.
همچنین میتوان از لبه فراتر رفت ،دقیقا از این رو که به دیگر سو فرا رفت ،مگر اینکه آدم تنها به هیچ حد سقوط
کند :همهی این موارد صرفا به انرژی وابسته است ،به بیپرواییای که با آن آغاز میکنند یا برمیجهند.
لبه همان بخش درمعرضقرارگرفته و در معرض قراردهندهی ُبعد امر تکین است :لبه در معرض حد قرار
میگیرند؛ و در نهایت خود حد است ،اما نه در مقام یک خط بدون پهنا ،بل در مقام چهره ،شیوه ،خرامش و
سویهی هستندهی حدگذاریشده .بر لبه ،حد چیزی یا کسی است :حد به هیچ ریختبندیشده ــ یک موجود
یا چیزی دیگر ،یا چنان زمانـمکانی از موجودی واحد بدل میشود .ریختبندی هیچ همان ازشکلدرآوردن
پایان است ،اگر کسی بتواند چنین چیزی بگوید :هیچ در مقام چیزی (نه« :چیزی به جز هیچ» ،بل بسیار بیشتر
و پروبلماتیکتر از آن« ،چیزی از هیچ»« ،یک چیز از هیچ» ــ چیزی یا کسی (مذکر یا مونث) ــ و بنابراین
این هیچ برآمده از دل هیچ ،درمعرض قرارگرفته ،ارائهشده یا بازنمودشده ،که یا خطاب قرار میگیرد یا فروبسته
10نانسی از لغتی مشتقشده از bordبه معنای لبه استفاده میکند .پس این واژه را میتوان بهطور دقیقتر «از لبه هم برگذشتن» ترجمه کرد.
6
میماند ،یعنی در مواجهه ،در رویارویی مستقیم) شاید آنگاه بتواند اندکی به نسب هیچ ] [rienبا [ resچیز]
پی برد.
لبه در حالیکه در معرض قرار میدهد و قرار میگیرد ،در ترکیبش چیزی را که حمل میکند ،نگه میدارد.
لبه یعنی لبهی یک محتوا یا پایان یک امر تعریفشده و افقی که بدینترتیب ارائه میدهد .لبهی یک محتوا بر
عکس حد ،یک عرض و یک ضخامت دارد که به موجب آن جرمی بر فراز محرمانهترین چیزها و بر لبههای
دیگر وارد میکند :در واقع نمیتوان تعیین کرد آیا یک هستنده لبههای بسیار دارد یا تنها یک لبه؛ و نیز نمیتوان
تشخیص داد چگونه و کجا یک لبه بیرونی یا درونی است ،زیرا همواره همزمان در اسلوبی یکسان قرار دارد.
در این اسلوب ،حد یکتا خود را در حین تکینسازی خویش تکثیر میکند .لبه یا لبهها انسجام یک جوهر را با
گردآمدن [یا سرهمشدن] ایجاد میکنند و آن را محکم در خود محصور نگه میدارند .به همین دلیل است که
لبهها ،با سرهمشدن شباهت را ممکن میسازند :اینهمانسازی فیگور؛ فیگوری که هر بار تکین است اما در
هر حال فیگور جوهری یکسان یا سوژهای یکسان است و به همان میزان نیز طرحوارهی حد یکسانی است؛
فیگوری که متناهیبودنش جوهر را از قلب خود خالی میکند ،آن را دورازدست میکند و دوباره در چرخشی
بیهدف و بیپایان بین تکینگیها قرارش میدهد :هر سوژه از خالل لبههایش به فراز خویش پرتاب میشود و
هر بار در این پرتابشدن مستقر است( .و اینجا «سوژه» را باید به نحوی از جنس هر هستندهای فهمید ،خواه
جوهر مادی و خواه هستی فینفسه).
***
بنابراین حد خود را از دست میدهد و بار دیگر بر لبه در حرکتی یکسان خود را مییابد .این حرکت همان
ژست امر تکین است .یعنی شایستهترین نیروی محرک ،نیروی پیشران ،همان نیروی تکینسازیاش وقتی رخ
میدهد ،هر بار که رخ میدهد (و این «هر بار» هم زمان به شیوهای دائمی و متناوب ،دائمی و گسسته رخ
میدهد؛ متناوب است ــ تناوبی [فرکانسی] است که امر تکین بر اساس آن مرتعش میشود ،که معادل است با
طول موج آن ــ و فرکانسی نادر است ــ یعنی همان که نادربودن و آنیت یک ظهور تکین درخورش باشد).
نیرو صفت امر تکین نیست ،بلکه آن را میسازد .بخش اول واژه التین تکین ،یعنی sinدر Singulusاز
ریشهی semمیآید و نشانگر واحد (همچون در [ simplexیکجزئی ،ساده]) است؛ واحد پیشاپیشآنجا
،از جنس سکتههای پیاپی و نه واحدـبودن منحصربهفرد؛ و بخش دوم از ریشهای دیگر میآید که میتوان آن را
از خالل واژهی گوتیک ainakisردگیری کرد ،به معنی آن چیزی که در سوی تبوتاب ،جهش و نیروی محرک
قرار دارد.
امر تکین ،با یا بدون [ etymonریشه] خود را در نیروی محرک تکین میسازد؛ نیروی محرکی که آن را
میسازد یا امر تکین خود را از دل آن بیرون میکشد .این نیروی محرک یا کوشش است که یک «بار» (یک
دفعه ،یک گاه ،یک رخداد ،یک پیشامد ،یک مواجهه ،یک رخداد خوب یا بد ،یک کایروس ،یعنی هیچ
بهمثابهی التفات ،فوران ،تصادفیبودن هستی و معنی) آن را قبض میکند یا نیروی محرکی است که خود را به
این «بار» تسلیم میکند.
امر تکین بهواسطهی این نیروی محرک [ ]elanخود را از پیوستار جدا میکند ــ یعنی در وهلهی نخست،
از یکپارچگی و متفاوتنشدن دور میشود .امر تکین ،واحد ) (sem-را از یک بار جدا و به واحد ناـزمان [واحد
7
هیچ باری] یا ناـیکـبار میکشاند .امر تکین خود زمان ،شرایط و «گاه» را بیرون میگذارد ،یعنی همان مورد
یا رخدادن تمامیت واحدی است که هیچ موردی نمیشناسد (و وجود ندارد) یا کلیتی است که جهان را
نمیسازد؛ به زبان دیگر ،امر تکین همان گشودگی دیفرانسیلی [تفاوتگذار] معنا است .به بیان دیگر ،امر تکین
حد را به خود اختصاص میدهد؛ خود را در حد گرد میآورد و در راستای سرریز نیرویش مرز میزند .حد از
پیش مفروض نیست :بل ردپای خود را در هر زایشی ،هر مرگی و هر تصاحب تکینی از جنس نوعی
«ازآنمنـهرباربودن» ] [jemeinigkeitدوباره پی میگیرد .لبه انضمامیشدن امر تکین است ،یعنی بدن آن
و بیرون بودن از خود؛ ماده و نیروی یک وجود ،ماده و نیروی موج خروشان و شکنندهاش و زدودن سخت آن
در قلب هیچ ،که همراه با آن برای یک لحظه حد و مرز مییابد :اما این هیچ هیچ نیست مگر تمامیت نامعین
نیروهایی که از آن میگذرند ،منشاء خود را در آن مییابد ،به آن باز میگردند ،و آن را به موجودات ،یعنی به
فورانهای انضمامیاش از معنی پارهپاره میکنند.
***
این نیروها یا این نیروی یکتا و ناپیوستهی پارهپارهکردن حد را میگشاید و لبهها را جدا میکند .لبه در مقام
جدایی و پارگی همان کرانه 11است Ripa .از ریشهای میآید که ارزش پارهپارهکردن یا گسیختن دارد .میگویند
این ریشه به ریشهی یونانی ( ereipeinسقوط کردن ،نزول یافتن) و ( eripnéشیب ،کوهپایه ،دنده) نزدیک
است .آبی که در کرانه فرو میریزد و در عوض نام خود ،یعنی رودخانه را به کرانه میدهد ،کرانه را جدا میکند،
َ
میک َند و حفر میکند .این نوعی ترفیع از خالل حفاری و سقوط است :رو به نزول ،در سرازیری ،و گاه
پارهپارهشده به اجزاء خرد؛ یعنی ترفیعی که واجد چیزی از جنس ویرانه است (ویرانه در یونانی ereipiaاست
و میتوان ریشهی آن reiدانست که با کلمهی ereikôبه معنای پارهکردن ،شکاندن و خوردکردن مشترک
است) .این جریان به یک رودخانه میریزد و رودخانه نیز به یک دریا :کرانهها به سواحل بدل میشود .اینها
دیگر دو لبهی متقابل نیستند ،بل موجدارشدن تمامنشدنی دریاکناری هستند که همهی سرزمینهای سربرآورده
ــ یا سرتاسر سربرآوردن کل زمین ــ از خالل آن در معرض عنصر مایع و سیال قرار میگیرد که همزمان مکان
و جایگاهی دارد و ندارد ،که همهی جایگاهها را تقسیم میکند ،دور از ساحل ،پهنای مطلق ،امر دور.
ساحل در مقام نزدیکترین امر ،همان اینجایی که در کمال امنیت ایستاده ام و از آنجا دردها و رنجهای
کسانی را تماشا میکنم که بر عرشهی کشتیهایشان به دریا و به باد سپرده میشوند (همان suave mari
[ magno12دریا وقتی شیرین است که خشن باشد] لوکرتیوس که به یکی از ضربالمثلهای سنخنمای فرهنگ
ما بدل شده است؛ امری که ابدا تصادفی نیست).
و با این وجود ساحل همزمان ــ و گویی در بدلشدناش به امر دور ــ همچون «آنجا» ظاهر میشود؛ آنجا
ورای افق ،جهان دیگری که احساس میشود ــ که از هر دوی این «آنجا» و جهان دیگر به خاطر غرابتشان
میترسند و به هر دو بابت در اختیارداشتن قطعی لبهای دیگر برای عنصر خطرناک امید دارند؛ یعنی در مقام
ضابطهی ممکن یک عبورکردن ــ که همان معنی بنیادین تجربه است ــ ظاهر میشود؛ یا به عبارتی ،ساحل
بهمنزلهی پیشامد یک فرارسیدن بر ساحلی دیگر ،یا نزدیکی به قرابتی دیگر ظاهر میشود.
8
ساحل همان جایگاهی است که در آن کسی عزیمت میکند و کسی سر میرسد :جایگاهی که نه حد است
و نه لبه (نه منفیت رد است و نه ایجابیت نیرو) ،بل گذار است ،محل لغزیدن به آبهای دریاکنار پارهپارهشده
یا نخنما ،آبهای صخرههای بدلشده به ماسه ،آمیخته با کف ،و آب برگشته از خاکی که گام مردد کسی از آن
پاک میشود.
همچنین میتواند گذار کالم و معنی انعکاسیافتهای باشد که به سوی دیگری سرریز میشود :ماالرمه از
لبهای «سواحل صورتی» [ ]rivages rosésسخن میگوید.
در اسطورهشناسی ،آکتئون قهرمان ساحل ،یعنی aktéاست .همانطور که همه میدانند ،آرتمیس هنگام
حمام وی را غافلگیر کرد و او را به آهو بدل ساخت و سگهاش او را بلعیدند .ژان پیر ورنان این اسطوره را
آزمون گذار از دورهی بلوغ به دورهی رجولیت میداند .دالکروآ این صحنه را نقاشی کرده است و قهرمانان
داستان را بر کرانههای یک رودخانهی باریک و پرشتاب قرار داده است.
اندیشهی امر جمعی تکین باید به شکافتن کرانه بیندیشد ،به تجربهی در معرض امر دور و امر غیرقطعی
قرارگرفتن ،در معرض خطر عبورکردن و امکان فروکشیدهشدن در موجها قرارگرفتن ،و نیز در معرض فرارسیدن
قرارگرفتن .در بسیاری از اسطورهشناسیها ،کرانهی دیگر بر سوی دیگر مرگ قرار دارد .وقتی دیگر اسطورهای
وجود ندارد که جهان دیگری به جز این جهان را بازنمایاند ،این جهان که خود را درون جغرافیای مشبک
جهانهای تکین ــ جهانهایی قرارگرفته در معرض یکدیگر ــ قرار میدهد ،آنگاه کرانهی دیگر همواره ساحل
امر تکین دیگر است و کرانهی دیگر مرگ هنوز این جهان است که یا بریده میشود و یا در امتداد چیزی دیگر
حرکت میکند .خود وجود در نقشهنگاری هستندههای کنار یکدیگر و منتشر در اقیانوس نگه داشته میشود ــ
اقیانوسی که هر بار و همزمان اقیانوسی دیگر و همان اقیانوس است ،و حول ساحلی متفاوت شکل میگیرد.
همهی موجودات هماورد هستند ،یعنی ساکنان کرانههای یکسانی از آبهای یکسانی اند و نتیجتا با یکدیگر
رقابت میکنند؛ درست شبیه آنانی که بر سر الطاف چشمهای واحد به جان یکدیگر میافتند .هماوردی تکینها
را بر لبهی حنگ یا رقابت برای اعتال قرار میدهد ،بر لبهی میل ،لبهی تصاحب ،لبهی غصب ،لبهی مبادله ،بر
لبهی گسستی سرد همچون تبی واگیردار ،بر لبهی همارز عام یا ارزشی مطلق که نه سنجشپذیر است و نه به
بازار راه مییابد .برای تفکر به این هماوردی عام بدون جذب دوبارهاش یا برانگیختناش ،باید نوعی اندیشهی
کرانهها را ابداع کرد ،اندیشه لبهها و حدود آنها را :اندیشهی غایتها ،اندیشهی وجود غایی تناهی آن.
جهان ساحلهایی بدون کرانهای دیگر مگر در معرض قرارگرفتن دوجانبهی همهی ساحلهایش ،همچون
پارهپارهترین جهانها به نظرمان میآید ،جهانی که بیش از هر جهان دیگری درمعرض بهآتشافکندن خویش
قرار دارد .این جهانی است که در آن ،هر لحظه ،کرانه با خطر ناپدیدشدن در مقام جایگاهی از عبورکردن و
فرارسیدن ،جایگاهی از پرتابشدن یک چیز به دیگریاش ،پرتابشدن عنصری به متضادش و پرتابشدن
زندگی به مرگ روبروست .جهانی که در آن کرانه و ویرانه هماورد یکدیگرند...
غرب جابجاشدناش در امتداد سواحل دریایی را که mare nostrumخوانده میشد ،آغاز کرده بود؛
دریایی که از آن ما بود ،مشترک بود ،راه عبور بود و تسهیمکننده .غرب به سواحل شرقی این دریا نقل مکان
کرده است (گاو مقدس اروپا را دزدید) ،آن هم در راستای دریاکنارهایی که در معرض اقیانوس گسترده قرار
داشتند .غرب از این اقیانوس پرید تا کل زمینی را تصاحب کند که ساحلهایش دیگر چیزی به جز فراخوانها
9
و چالشهای متقابل نبودند و با میزان سلطه بر در یاها و از خالل آنها ،سلطه بر قارهها سنجیده میشدند :و
غرب که آهسته در انقیاد سلطه بر فضایی جهانی ،بر گذرگاهها و بستارش قرار میگرفت ،گویی توسط اقیانوس
به کرانهها کشانده میشد ،اقیانوس امر بیحد را به حد میکشاند ــ مبادله را شتاب میداد و همزمان آن را در
متفاوتنشدن و تمیزناپذیری کرانهها ،بر آن عزیمتها و فرارسیدنها ،و بر آن تجربهها بر باد میداد.
لبه به جای ساحل صلب میشود و حد بسته میگردد؛ مساله بر سر مرزها و نظارت است ،بر سر
فرسنگشمارها و سدها است ،بر سر برجها و باروها یا بر سر جراحتها است :تناهی ازجا به در میرود و
خشمگینانه یا به نامتناهی بد بدل میشود یا به امری بیمعنا .رستگاری ممکن نیست ،حقیقت تراژیک ممکن
نیست ،و حرکت تاریخ هم ممکن نیست .به نظر میرسد از کرانهی غربی تنها بتوان سوار کشتی بادبانافراشته
به سوی اقیانوس بیحد و مرز نیهیلیسم شد.
اما این ساحل ما است ،و ناگزیریم در آن خود را حفظ کنیم و به آن بیندیشیم ،و با عنصر گالکوسی 13و
مغاکگون آن روبرو شویم .ما همیشه خواستار عزیمت و عبور بوده ایم ،همیشه به دنبال موجهایی برای
سوارشدن بر آنها و لنگر برداشتن از شبهجزیرههای خویش بوده ایم .خود را آن باالها ،بر فراز دماغهها دیده ایم،
یعنی پیشاپیش همهچیز ،در نقطهای که خشکی گم میشود .بر ماست که این ماجراجویی را از سر بگیریم ،و
خطر غایتها را دوباره به جان بخریم .جهان تکینگیها هنوز باید گشوده و ترسیم شود :کرانهها را باید از نو پی
گرفت :جهان باید دوباره و از نو تفسیر و تغییر داده شود.
این اراده وقتی آغاز میشود که بخواهیم بر ساحل بمانیم ،شب را و تیرگی بیانتهای اقیانوس را تماشا کنیم،
جایی که خورشید غرب به سرخفامیاش درمیافتد ــ نه ،چه بسا برعکس ،باید به انتظار یک طلوع همیشه
نامطمئن باشیم ،اما نگاه خیرهی خود را و شنواییمان را تربیت کنیم ،نگاه خیره به شب و خیرهشدن در آن؛
شنیدن شب و در آن شنیدن؛ نگاه خیره به قرابت امر دور و شنیدن آن؛ نگاه خیرهی معطوف به حقیقتی
پیشبینینشدنی .میخواهیم خود را ،و یکدیگر را ،خطاب این بیتها از ریلکه قرار دهیم:
مرا محافظ ملک خود ساز
مرا شنوندهای بر فراز صخرهها ساز
به من چشمی عطا کن تا
دریاهای تنهاییات را با آن بپیمایم؛
بگذار با جریان رودخانه در هم آمیزم
و از کششهای هر دو سوی آن به پرواز درآیم،
و در نجوای شبانه فروکشیده شوم.
www.asabsanj.com
دی 5931
ا
:Glaucous 13احتماال این صفت از نام Glaucusیعنی ایزد دریا در اساطیر یونانی آمده باشد .در غیر این صورت ،به معنای رنگ سبز مایل به
زرد است و معنای درستی با توجه به بستر متن نمیدهد.
10