You are on page 1of 287

Lost Girl

1
Lost Girl

2
Lost Girl

Fic : Lost girl•

Couple : chaelisa•

Genre : Criminal , Romance Smut

Part• FULL

Writer : RiR•.

•Channel : Fictionblackpink

3
‫‪Lost Girl‬‬

‫وقتی باید برای نجات جون آدما از عزیزانت بگذری‬


‫وقتی برای بار دوم مثل اولین بار عاشق بشی‬
‫وجودتو فرا میگیره‬ ‫زیباست‬ ‫حس سردرگمی که‬
‫اما شاید این عشق اشتباه باشه ‪،‬شاید شکست بخوری ‪،‬‬
‫در این صورت ازقبل هم غرق تر میشی تو دنیای خودت‬
‫ولی وقتی تصویرش دوباره و دوباره تو ذهنت نقش میبنده‬
‫تو بازم عاشقش میشی‬

‫‪4‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بله رئیس؟‬

‫رزی برات یه ماموریت دارم_‬

‫درخدمتم‪+‬‬

‫یه پلیس حرفه ای و چموش که هیچ جوره با ما راه _‬


‫نمیاد رو باید ادب کن‬

‫یک؟‪+‬‬

‫وقن دارم باهات حرف مینم هیچوقت وسط حرف _‬


‫من نی وگرنه هیچ دندون سالیم برات باق نمیمونه‬
‫دخیجووون‬

‫‪5‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫آروم گرفت تا بقیه حرفشو بزنه‪ ،‬مرتیکه کثیف‬


‫هروقت میخواست کاری بهش بده به هر نحوی‬
‫لمسش میکرد‪...‬‬ ‫شده‬

‫ُرز باید این دخی رو رام خودت کن تا انقدر به _‬


‫محموله های من گینده و هر روز یه دردرس جدید برام‬
‫نسازه شنیدم گرایش به مردا نداره وتوام زیباترین طعمه‬
‫ای هسن که من میشناسم ‪،‬پروندشو از روی می بردار‬
‫و برو‬

‫چشم رئیس‪+‬‬

‫‪6‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تا پروندشو بررسی کنه ‪،‬اونجا‬ ‫برگشت به اتاقش‬


‫یه شرکت سرگرمی هست اما کار اصلیش قاچاق‬
‫مواد مخدر و صدالبته انسان‪.‬‬
‫این دختر کوچولو کیه که‬ ‫خب حال باید ببینه‬
‫پاپیچشون شده‪،‬‬

‫عکس‪:‬یه دختر با موهای مشکی‪،‬چشمای درشت و‬


‫چتری های بانمک‬

‫اسم‪:‬لیسا‬

‫فامیل‪:‬مانوبان‬

‫سن‪۳۹:‬‬

‫‪7‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سابقه‪15:‬سال‬

‫عالیق‪:‬عکاسی‪،‬موسیقی و ۔۔۔۔‬

‫بخش دیگه از پرونده رو برسی کرد ‪ ،‬باید برای‬


‫دقیق تر کار کردن روش وقت بیشتری میگذاشت و‬
‫برای هدف جدیدش برنامه ریزی میکرد‬

‫لیسا‬

‫با عصبانیت پرونده هارو ریخت روی میز و داد‬


‫زد‬

‫‪8‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اینبار نباید از دست من فرار کنه گیش ‪+‬‬


‫میندازم‪،‬کانگسو؛‬

‫بله قربان_‬

‫هرچ اطالعات میتون ازش گی بیار حن تعداد ‪+‬‬


‫موهای رسش هزاربار دیگم که الزم شد تحقیق کن همه‬
‫رفتنش فهمیدی؟‪ Wc‬چیو دربارش میخوام حن ساعت‬

‫بله قربان انجامش میدم_‬

‫با دستاش موهاشو بهم ریخت تو این دوسال این‬


‫اولین باری بود که انقد به اون چانگ لعنتی‬
‫نزدیک شده بود ولی بازم ازش فرار کرده بود‬

‫‪9‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لیسا خیلی تالش کرده بود تا این پرونده رو بگیره‬


‫و به این راحتی ها نمیخواست از دستش بده۔‬

‫یک هفته بعد‬

‫لیسا‬

‫کانگسو‪،‬هیوجو زود نتیجه تحقیقاتتون رو برام‬


‫بیارین اتاقم‬

‫اوه بازم بازرس لیسا عصبانیه_‬

‫اون فقط زیادی حرفه ای عمل میکنه ‪+‬‬

‫‪10‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اویک توام همیشه طرف اون_‬

‫با تقه ای به در وارد اتاق شدن و بعد از دو‬


‫ساعت بحث و بررسی‪:‬‬

‫باید هرطور شده بهشون نفوذ کنیم و ییک رو از ‪+‬‬


‫خودمون وارد گروهشون کنیم‬
‫جیسو رو خبر کنید و جریان رو براش توضیح‬
‫بدید اون باید یه مدت نقش یه مدل زیبارو بازی‬
‫کنه‬

‫چشم قربان ‪،‬دستور دیگه ای ندارید؟_‬

‫نه میتونید برید‪+‬‬

‫‪11‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بعد احترام نظامی از اتاق خارج شدند‪.‬‬


‫امشب باید کمی استراحت میکرد و چند ساعتی رو‬
‫برای خودش وقت میگذاشت‬

‫رزی‬

‫خانم پارک فهمیدیم که امشب لیسا و دوستش قراره _‬


‫به بار برن‬

‫باشه میتون بری‪+‬‬

‫بله_‬

‫‪12‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خب خب خب امشب باید خییل زیبا بش پارک رزی‪+‬‬

‫ساعت ‪۹‬شب آدرس برای رزی ارسال شد یه بار‬


‫تو گانگنام ‪.‬‬

‫لیسا‬

‫لیوان تکیالشو به آرومی تکون میداد و با تکه یخ‬


‫داخل لیوان بازی میکرد‬
‫تلفنش رو با شنیدن صداش از روی کانتر برداشت‬
‫و تماس رو برقرار کرد‬

‫پس کجان تو؟‪+‬‬

‫_‬
‫‪13‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لعنت بهت قسم میخورم دیگه با تو جان نمیام۔‪+‬‬

‫با عصبانیت گوشی انداخت و با حرص گفت ‪:‬بازم‬


‫منو پیچوند دختره ی احمق‬
‫چون تنهایی‬ ‫در این صورت وقت رفتن بود‬
‫اونجا اصال حال نمیداد‬
‫تا خواست پاشه که صورتحسابو پرداخت کنه‬
‫چشمش به یه دختر خیلی ظریف و زیبا خورد‬
‫که تنها نشسته بود و دقیقا دوتا صندلی باهاش‬
‫فاصله داشت‬
‫‪+‬کی اومده که من حتی متوجه نشدم؟اصال مهم‬
‫نیست‬

‫رزی‬

‫‪14‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اوه اون خییل عصبانیه واقعا همونطور که تو پروندش _‬


‫خوندم اصال اخالق نداره‬

‫به فاصله ی دو صندلی ازش نشست اصال حواسش‬


‫بهش نبود‬

‫میتونم پیشت بشینم؟‪+‬‬

‫بله البته_‬

‫خون؟‪+‬‬
‫ی‬

‫خون؟_‬
‫ممنونم تو ی‬

‫‪15‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫البته‪+‬‬

‫خوبه_‬

‫و تمام مکالماتشون تو اون لحظه همین قدر کوتاه‬


‫بود‬
‫خیلی ازش خوشش نیومده و توی‬ ‫فکر کرد که‬
‫دلش گفت‬

‫( کاش اون پیراهن کوتاه قرمزمو میپوشیدم نه یه‬


‫تاپ سفید کوتاه با شرتک لی گندت بزنن پارک‬
‫رزی‬
‫باید هرطور شده سر بحث و باهاش باز کنم ‪).‬‬
‫‪16‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫توام مثل من کسیو نداشن باهاش بیای؟_‬

‫چرا اما بدقویل کرد‪+‬‬

‫آها ‪،‬خب پس امشب قرعه به نام منو تو افتاده ‪،‬پایه _‬


‫ای؟‬

‫چ؟‪+‬‬

‫برقصیم؟_‬

‫البته بزن بریم‪+‬‬

‫‪17‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫پیشنهاد رقصشو قبول کرد‪،‬‬

‫لیسا‬

‫حتما اون هم مثل لیسا بود که منتظر نموند یه مرد‬


‫بهش پیشنهاد بده‪.‬‬
‫با ریتم موزیک که صداش تمام سالن رو پر کرده‬
‫بود شروع کرد به رقصیدن و قلب لیسا شروع‬
‫کرد به زدن‬
‫بعد از سوزی این اولین بار بود که به طور‬
‫واقعی تپش های قلبش رو حس میکرد‬
‫(‪۲۴‬سالش باید باشه اون یه دختر کوچولویه که‬
‫داره از من دلبری میکنه)‬
‫با حرکات عالیش و پیچ و تاب بدنش داشت واقعا‬
‫لیسارو دیوونه میکرد‬

‫‪18‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اون دختر کوچولوی لَ َوند ‪،‬اگه دست خودش بود‬


‫همونجا ترتیب لباشو میداد اما حیف۔۔‬

‫رزی‬

‫تو چشاش یه برق خاصی داشت ‪،‬اما یه زن چقدر‬


‫میتونست جدی و سخت باشه؟‬
‫این در حقیقت سخت ترین پروژه رزی بود‪...‬‬

‫من دیگه خسته شدم‪+‬‬

‫چ؟؟_‬

‫بلندتر گفت‬

‫‪19‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫میگم من دیگه خسته شدم بریم بشینیم؟‪+‬‬

‫اره باشه بریم_‬

‫نشستن سر میز ‪،‬به ساعتش نگاه کرد و گفت‬

‫وقت رفتنه من دیگه باید برم‪+‬‬

‫اوه اره اصال حواسم به ساعت نبود_‬

‫بیا من میسونمت‪+‬‬

‫خودم میم ممنون_‬

‫‪20‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دیروقته لباساتم خییل مناسب نیست‪+‬‬


‫من میرسونمت‬

‫به لباساش نگاه کرد ‪ ،‬هیچ مشکلی نداشت‪ ،‬اوه‬


‫مثل مامانا غرغر میکرد شت‬ ‫لیسا داشت‬

‫اویک_‬

‫۔۔۔‬

‫بعدحدود نیم ساعت رسیدن جلوی خونه داشت پیاده‬


‫میشد که یهو گفت‪:‬‬

‫‪21‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫راسن اسمت چیه؟‪+‬‬

‫رزی‪،‬پارک رزی_‬

‫چه اسم زیبان‪+‬‬

‫اسم تو چیه؟_‬

‫اللیسا مانوبال اما لیسا صدام میکن‪+‬‬

‫خوشبختم_‬

‫منم همینطور‪،‬این کارت من اگه خواسن بهم زنگ بزن‪+‬‬

‫‪22‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫باشه ممنون‪،‬شب بخی_‬

‫سری تکون داد در ماشین رو بست و لیسا‬


‫به سرعت پیچید و رفت‬ ‫هم‬
‫دست فرمونی خوبی داشت‬
‫اون شب واقعا عجیب بود اون یه دختر کوچولو‬
‫نبود اون یه زن خیلی زیبا بود چقدر با وقار یه‬
‫پیراهن سفید که دو سه تا از دکمه هاش باز بود‬
‫و یه کت و شلوار مشکی ‪،‬موهای مشکی‪،‬رژ قرمز‬
‫نمیکرد از نزدیک‬ ‫اوه نه لعنتی فکرش رو هم‬
‫انقد دلبر باشه برای یه زن ‪۳۹‬ساله زیادی جذاب‬
‫بود ‪.‬‬
‫پرت کرد رو تخت و از خستگی‬ ‫خودمش رو‬
‫خوابش برد۔‬

‫‪23‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫یک هفته بعد‬

‫لیسا‬

‫ساعت ‪ 6:45‬صبح با صدای آلرم گوشی از جاش‬


‫بلند شد ‪،‬‬
‫بعد شستن دست و صورت و زدن مسواک یه قهوه‬
‫برای خودش درست کرد‪ ،‬باید تا ‪7:30‬اداره میبود‬
‫تا ببینن‬ ‫چون قراربود امروز جیسو بره اونجا‬
‫کار تا چه مرحله ای پیش رفته و تونسته‬
‫خودشو وارد کمپانی چانگ کنه یا نه؟‬
‫یه جین آبی با پیراهن سفید که جزء روتین‬
‫پوشید و راه افتاد به سمت‬ ‫زندگیش شده بود‬
‫اداره۔‬
‫راس ساعت رسید‪.‬‬

‫‪24‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫کانگسو‪+‬‬

‫بله قربان_‬

‫کیم جیسو یک میسه؟‪+‬‬

‫برای ساعت‪8‬قرار بود بیان هنوز نیم ساعت وقت _‬


‫مونده تا اومدنش‬

‫هروقت اومد راهنماییش کن به دفیم‪+‬‬

‫بله‪،‬دستور دیگه؟_‬

‫‪25‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫یه قهوه ام لطفا برام بیار‪+‬‬

‫حتما_‬

‫در اتاق رو بست‪.‬به صندلی تکیه داد و چشاش‬


‫رو روی هم گذاشت ‪،‬تصویری اومد به ذهنش‪ ،‬به‬
‫کل از یادش رفته بود اون شب رو‪،‬دختره ی‬
‫شیطون میدونست به نظرش براش پیر اومده ‪،‬چون‬
‫اون دختر واقعا جوون و زیبا بود و صد البته‬
‫لَوند‪،‬باز یاد لباش افتاد‪ ،‬کاش اون شب میبوسیدش‬
‫با صدای تقه ای که به در زدن سرجاش مرتب‬
‫نشست انقد غرق بود‪ ،‬که نفهمید کی ساعت ‪8‬شده‬
‫حتی نفهمیده بود که براش قهوه اوردن‪.‬‬

‫بیا تو‪+‬‬

‫‪26‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سالم خانم بازرس_‬

‫کیم جیسو‪+‬‬

‫با خنده گفت‬

‫خون؟_‬
‫ی‬

‫خیات بگو که دارم کالفه میشم‪+‬‬


‫خوبم بیا بشن و از ی‬

‫اونقدخیی نیست تونستم رزوممو بفرستم و قرار _‬


‫ی‬
‫‪.‬مالقات گذاشن باهام‬

‫‪27‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خب ؟‪+‬‬

‫هیچ دیگه رفتم و ازم چنتا تست و عکس گرفن _‬


‫خی میدیم بهت‬ ‫گفن ی‬

‫خوبه پس یکم پیش رفتیم‪+‬‬

‫اره ویل قرار شد مدیر اونجا همه چ رو برریس کنه و _‬


‫خیشو برام بفرسن‬‫ی‬

‫ااااا ببخشید جیسو انقد هیجان اینکه چطور پیش رفته‪+‬‬


‫رو داشتم که یادم شد ازت بیسم ‪،‬چ میخوری؟‬

‫عین نداره عزیزم‪،‬ما باهم این حرفارو نداریم‪،‬یه قهوه _‬


‫ی‬
‫لطفا‬
‫‪28‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اویک عزیزم‪+‬‬

‫بعد گذشت چند دقیقه کانگسو با قهوه اومد سینی و‬


‫گذاشت روی میز‬
‫جیسو و لیسا دوستای امروز و دیروز نبودن اونا‬
‫از بچگی باهم بزرگ شدن به یک مدرسه‪،‬دانشگاه‬
‫حتی شغلشون هم مثل هم بود اما تنها‬
‫تو یه چیزه اون مامور مخفی ولی لیسا‬ ‫فرقشون‬
‫بازرس‪.‬‬
‫بعد خوردن قهوه جیسو رفت ‪.‬‬
‫لیسا موند و یه پرونده ی بزرگ که هیچ جوره‬
‫نمیخواست از دستش بده ولی چانگ هم اونقدر‬
‫دست و پا چلفتی نبود که به این راحتی ها‬
‫سرنخی بهشون بده‪.‬‬

‫‪29‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫صدای گوشیش بلند شد‪،‬یه پیام از یه شماره‬


‫ناشناس‪...‬‬

‫رزی‬

‫توی اتاقش نشسته بود و زیرلب غرید‪:‬‬

‫اوه من امروز خییل خستم کاش میشد رسکار نمیومدم (‬


‫)اما اینجا واقعا شلوغه‬

‫خانم پارک_‬

‫بله بیا تو یوری‪+‬‬

‫‪30‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫عذر میخوام ‪۲۰،‬تا کارآموز جدیدی که رزومه هاشون _‬


‫رو براتون فرستاده بودم ازشون کش رو انتخاب‬
‫کردین؟امروز روزی که باید بهشون جواب تستشون رو‬
‫ارسال کنیم‬

‫اره ‪۵‬نفر رو انتخاب کردم‪+‬‬

‫یو هانا‬
‫جانگ شیووو‬
‫کیم سویون‬
‫گو آرا‬
‫کیم جیسو‬

‫بله خانم بهشون اطالع میدم۔_‬

‫‪31‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫میتون بری‪+‬‬

‫سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت‬


‫یک‬ ‫ساعت ‪11:25‬دقیقه بود‪،‬فکر کرد بعد از‬
‫هفته زمان خوبیه که به للیسا پیام بده‬

‫خون؟‪+‬‬
‫اللیسا ی‬

‫شما؟_‬

‫اوه ببخشید یادم شد خودم رو معرق کنم‪+‬‬


‫من پارک رزی ام‬

‫‪32‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بار‪،‬خون رزی ؟عذر من شماره _‬


‫ی‬ ‫آها دخی کوچولوی تو‬
‫ای ازت نداشتم‬

‫خوبم‪،‬در ضمن من کوچولو نیستم ‪+‬‬


‫‪۲۴‬سالمه‪،‬میخواستم ببینم میتونم بازم‬
‫ببینمت؟؟؟؟؟؟؟؟‬

‫و دوباره غرید‪:‬‬

‫چرا جواب نمیده؟هوووف معلوم بود ک زیاد هم ازم (‬


‫خوشش نیومده بود تازه منم که مثال خواستم بیشی‬
‫جذبش کنم دیر تر بهش پیام دادم چقد یه آدم میتونه‬
‫َ‬
‫)خوشخیال باشه اه۔‬

‫‪33‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تا شب خودش رو مشغول کار کرد و هیچ‬


‫خبری هم از لیسا نشد که نشد‪.‬ساعت ‪8‬راه افتاد‬
‫سمت خونه ‪...‬‬

‫لیسا‬

‫ساعت ‪8:30‬از اداره اومد بیرون و به سمت‬


‫فروشگاه حرکت کرد‬
‫بعد از خرید مواد غذایی مورد نیاز راه افتاد سمت‬
‫خونه و حدود بیست دقیقه بعد وارد خونه شد‪،‬‬
‫لوازم رو گذاشت روی کانتر و خودشو پرت‬
‫کرد روی مبل‪،‬گوشی و از جیبش دراورد تا‬
‫چشمش به صفحه گوشی خورد دید از طرف رزی‬
‫پیام داره‬

‫‪34‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫وااای امروز انقدر رسم شلوغ بود که حن یادم شد (‬


‫) جواب این دخی رو بدم‬
‫با خوندن پیام لبخندی روی لبش نشست‬

‫خوبم‪،‬درضمن من کوچولو نیستم‪۲۴‬سالمه‪،‬میخواستم _‬


‫ببینم میتونم بازم ببینمت؟؟؟؟؟؟؟؟‬

‫تو جواب بهش نوشت‬

‫رزان کوچولو امیدوارم ازم دلخور نشده بایس بابت این ‪+‬‬
‫همه تاخی‪،‬البته منم خوشحال میشم ببینمت‬

‫رزی‬

‫‪35‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫صدای گوشی بلند شد پیام اومد‪،‬پرید روی گوشی‬


‫از طرف لیسا بود ناخودآگاه لبخند زد‪،‬‬
‫(هی پارک رزی چه مرگته تو فقط یبار دیدیش و‬
‫در ضمن از نقشه یادت نشه اگه ازش خوشت بیاد‬
‫دستت رو میشه‪)،‬‬
‫پیامش رو باز کرد‪،‬‬
‫(رزان کوچولو به من میگه رزان کوچولو)‬
‫بجای ناراحت شدن خندید تا بحال هیچکس اون رو‬
‫اینطوری صدا نزده بود۔‬

‫)یکم که دلخور شدم اما نه خییل ؛_‬

‫میتونم به قهوه دعوتت کنم تا دلخوریت برطرف شه‪+‬‬

‫قبول میکنم_‬
‫‪36‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫فردا خوبه؟‪+‬‬

‫اره مشکیل ندارم_‬

‫اویک پس ساعت و مکان رو برات میفرستم‪،‬شب بخی‪+‬‬

‫شبت بخی_‬

‫آدرس و ساعت رو فرستاد‪،‬رفت زیرپتو و خوابش‬


‫برد‪.‬‬

‫لیسا‬

‫‪37‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫آدرس رو براش فرستاد و بلند شد‪ ،‬شام رو برای‬


‫خودش حاضر کرد و جلوی کانتر روی صندلی‬
‫نشست و شروع کرد به خوردن که چشمش خورد‬
‫به عکس سوزان‪،‬اونا با هم تو این خونه خیلی‬
‫خاطره داشتن‪...‬‬
‫با بیاد اوردن اون روزا قطره اشک از چشماش‬
‫افتاد مثل عکسش همیشه خندون بود‬

‫‪ .‬حیف بود که تورو از دست دادم سوزی زیبای من(‬


‫همش تقصیر اون عوضی مطمعن باش انتقامتو‬
‫ازش میگیرم ‪،‬دیگه نمیزارم بدون تاوان دادن و‬
‫راحت زندگی کنه‪).‬‬
‫پاشد وهمه چیزو جمع کرد باز صدای گوشیش بلند‬
‫شد‬

‫خون برات دارم‪+‬‬


‫خی ی‬
‫لیسا ی‬

‫‪38‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چیشده جیسو؟_‬

‫با رفتنم موافقت کردن‪+‬‬

‫خی نیاز داشتم_‬


‫اوه ممنونم واقعا به این ی‬

‫قابلتو نداره‪+‬‬

‫میدونم_‬

‫پررو)‪،:‬شبت بخی‪+‬‬

‫شبت بخی رفیق_‬


‫‪39‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نفسی از سر آسودگی کشید‪ ،‬این خبر خوبی بود تا‬


‫الن هرکی ک میرفت قبول نمیشد اما معلومه که‬
‫دوست فوق العاده ی لیسا انتخاب میشد۔‬
‫آروم بخوابه‪.‬‬ ‫بالخره میتونست‬

‫رزی‬

‫خب امروز دیگه باید مخ لیسا رو میزد‪ ،‬نمیشد‬


‫دست دست کرد وگرنه اون چانگ لعنتی خراب‬
‫میشد روی سرش ‪،‬رزی از این داستان متنفر‬
‫بود ‪،‬‬
‫بعد ناهار از کمپانی زد بیرون و به سمت خونه‬
‫راه افتاد باید به سرو وضعش میرسید‬
‫رسید خونه‪ ،‬رفت سر کمد ‪ ،‬یه کت و دامن قرمز‬
‫که بلندی دامن تا بالی زانو بود و یه تاپ سفید‬
‫‪40‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫پوشید‪،‬آرایشش رو درست کرد و به سمت محل‬


‫قرار راه افتاد‪...‬‬
‫بعد حدود نیم ساعت رسید‪ ،‬وارد کافه شد‪ ،‬اما‬
‫هنوز لیسا نیومده بود به ساعتش نگاهی انداختم حق‬
‫داشت هنوز ده دقیقه به قرارشون مونده بود و اون‬
‫زودتر رسیده بود‪.‬‬
‫سر میز دونفره ای نشست‪ ،‬چیزی سفارش نداد ‪،‬تا‬
‫بیاد سرگرم بازی با گوشی شد‪.‬‬
‫چند دقیقه بعد تقه ای به میز خورد‬

‫اجازه هست؟‪+‬‬

‫سرش رو بال گرفت‪،‬لیسا بود باز هم با همون‬


‫تیپ رسمی کت و شلواری اومده بود اما لیسا توی‬
‫این لباس واقعا محشر بود‬

‫‪41‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫البته_‬

‫فکر کنم خییل منتظرت گذاشتم ببخشید‪+‬‬

‫نه من خییل زود رسیدم_‬

‫لبخند زد‪،‬زیبا بود‪،‬غرق شدم‬

‫خون رزان کوچولو؟چیی سفارش ندادی هنوز؟‪+‬‬


‫ی‬

‫وقتی اینطوری صداش میزد خوشش میومد و فقط‬


‫محو حرکت لباش میشد‬

‫‪42‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نه هنوز منتظر بودم باهم سفارش بدیم‪،‬من بستن _‬


‫شکالن میخورم‬

‫بله حتما‪+‬‬

‫لیسا‬

‫رزی واقعا بانمک بود ‪،‬تو اون لباس واقعا‬


‫جذاب بود چون قرمز به شدت بهش میومد‪،‬پاشد تا‬
‫سفارش بده‬

‫لطفا یه بستن شکالن و یه آیس امریکانو‪+‬‬

‫االن آماده میکنم_‬

‫‪43‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫پرداخت کرد و به سر میز برگشت‬

‫خب از خودت بگو برام‪،‬دفعه ی قبیل خییل آشنا ‪+‬‬


‫نشدیم‬

‫مناسن هم نبودیم ‪،‬من ‪۲۴‬سالمه تو یه _‬


‫ی‬ ‫اهوم اخه جای‬
‫رسکت کار میکنم و تنها زندیک میکنم تو چ؟‬

‫سفارش هارو آورد و رزی مشغول شد درست مثل‬


‫دختر بچه ها‬

‫یه بازرس پلیسم پر از مشغله‪+‬‬

‫سنت یه رازه؟_‬
‫‪44‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫کنار لبش یکم بستنی موند ‪،‬دستش رو برد جلو و‬


‫همزمان با پاک کردن لبش گفت‬

‫افرین رازه چون اگه برمال بشه تو فرار میکن‪+‬‬

‫جا خورد و سریع جواب داد‬

‫اوو نه این چه حرفیه ‪،‬بهم بگو_‬

‫سالمه‪+۳۹‬‬

‫اصال بهت نمیخوره_‬

‫‪45‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ممنونم‪+‬‬

‫بعد از کمی صحبت و تموم شدن بستنی رزی‬


‫پاشدن و از کافی شاپ بیرون اومدن‪،‬اون پاهای‬
‫سفیدش توی اون دامن قرمز داشت لیسا رو دیوونه‬
‫میکرد هیچوقت اینجوری نبود رزی خیلی جذاب‬
‫بود براش‪،‬‬

‫میی خونه؟‪+‬‬

‫اره میم خونه_‬

‫پس بیا من برسونمت‪+‬‬

‫باشه ممنونم_‬
‫‪46‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تا ماشین چند قدمی فاصله بود اون دختر واقعا‬


‫میدرخشید۔‬

‫رزی‬

‫ایندفعه واقعا دلش رو برده بود‪،‬گرچه لیسا هم‬


‫دلش رو برده بود‪ ،‬رفتارای خاصی داشت که‬
‫ازشون خوشش اومد‪ ،‬کامال با شخصیت داخل‬
‫پرونده متفاوت بود ‪،‬سوار شدن و به سمت خونه‬
‫ی رزی راه افتاد با کنجکاوی در داشبورد رو باز‬
‫کرد‪ ،‬یه اسلحه بود طبیعیه خب اون پلیس بود و‬
‫لیسا باسرعت درش رو بست با کشیدن انگشتاش‬
‫روی پاش گفت‬

‫فضویل ممنوع خانم جوان‪+‬‬

‫‪47‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نفسش تو سینه حبس شد تا حال همچین حسی‬


‫نداشت‪،‬‬
‫بعد چند ثانیه نفسش رو داد بیرون‪ ،‬اوه لعنتی‬
‫همه چیز از تصورش خارج بود‬
‫تا صورت رزی رو دید‪ ،‬دستشو برداشت ‪،‬‬

‫متاسفم رزی نمیخواستم ناراحتت کنم‪+‬‬

‫تمام قدرتش رو جمع کرد و دستش رو گرفت‬

‫مشکیل نیست_‬

‫‪48‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جلوی خونه و پیاده شد‬ ‫سکوت شد ‪،‬رسیدن‬


‫وایستاده بود تا بره داخل‪ ،‬برگشت سمتش و تقه ای‬
‫به شیشه زد‬

‫بیا خونه ی من اگه وقت داری‪+‬‬

‫با اینکارش تقریبا بهش پیشنهاد داد‬

‫عین نداره؟_‬
‫اره امشب بیکارم مطمعن از نظرت ی‬

‫اره‪+‬‬

‫اومد ‪،‬رزی‬ ‫ماشینو پارک کرد و به طرفش‬


‫توطبقه ی پنجم یه آپارتمان زندگی میکرد و به‬
‫طرف ساختمون راه افتادن‬
‫‪49‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫وارد اسانسور شدن دکمه طبقه پنجم رو زد‬


‫در بسته شد‬
‫معذب بود اما یه حسی بهش گفت‬
‫( ببوسش)‬
‫نزدیکش شد و بوسه ای سریع روی لبش گذاشت‬

‫‪..‬معذرت‪+‬‬

‫حتی نتونست حرفش رو کامل کنه که به سمتش‬


‫خیز برداشتو لباش رو محکم میبوسید و میخورد‬
‫و چشمای رزی ثانیه به ثانیه خمار تر از قبل‬
‫میشد ‪...‬‬

‫‪50‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با توقف آسانسور لب هاشون از هم جدا شد هردو‬


‫با چشمایی خمار ب هم نگاه کردن در باز شد و‬
‫رزی جلوتر رفت تا لیسارو راهنمایی کنه‬
‫رو باز کرد و‬ ‫با چرخش کلید در اپارتمانش‬
‫لیسا هم در سکوت فقط دنبالش وارد شد‪.‬‬
‫رز که هنوز محو بوسه های تو اسانسور بود و‬
‫دلش میخواست ادامش میداد با بی میلی پرسید‬

‫قهوه میخوری؟_‬

‫لیسا که کتش رو در میاورد تا روی کاناپه‬


‫بشینه سرشو به سمتش برگردوند و گفت‪:‬‬

‫نه فقط با یه لیوان اب برگرد پیشم‪+‬‬

‫‪51‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سریع تر از اون چیزی که فکرشو میکرد ازش‬


‫بر بیاد وارد اشپزخونه شد و شیشه اب رو از‬
‫روی در یخچال برداشت و یه لیوان هم از‬
‫کابینت و با هیجان کامال تابلویی دووید توی هال و‬
‫کنارش نشست‬

‫نمیخوای کتت رو در بیاری رزان کوچولو؟‪+‬‬

‫مثل کسی که هیچ اختیاری روی رفتارش نداره‬


‫کتش رو دراورد ‪،‬چشماش برق زد و همچنان‬
‫منتظر دستور بعدیش بود‬

‫لیسا‬

‫‪52‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫کتش رو دراورد و مثل یه دختر کوچولو منتظر‬


‫بود نمیدونست درسته که با دختری که ‪۱۵‬سال‬
‫ازش کوچیکتره وارد رابطه بشه یا نه؟‬
‫گردن سفیدش فرصتی بهش نداد که حتی به بقیه‬
‫ناخوداگاه به سمتش‬ ‫افکارش میدون بده‬
‫خیزبرداشت‬
‫بوسه نرمی روی گردنش زد معلوم بود تجربه ی‬
‫خاصی نداره از بودن با یه زن ‪.‬‬
‫دستشو برد لی موهای دودی رنگش و محکم‬
‫کشید‬

‫آخخخ_‬

‫اوه کوچولوی من سیع میکنم وحش نشم‪+‬‬

‫‪53‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫شروع کرد به خوردن لباش و همونطور اروم‬


‫اروم به گردن سفیدش رسید و تمام گردنشو مکید‬
‫صدای ناله ش بلند شدتاپشو از تنش بیرون کشید‪،‬‬
‫سوتین قرمز رنگی تنش بود‪،‬حتما خودش رو برای‬
‫همچین موقعیتی اماده کرده بود‬
‫سینه هاشو با دستاش مالش نرمی داد و همزمان با‬
‫زبون لله ی گوششو خیس کرد ‪ ،‬لرزش تنشوحس‬
‫کرد با بلند شدن صداش باهاش چشم تو چشم شد ‪،‬‬
‫لب هاش رو به گوشش نزدیک کرد و زمزمه وار‬
‫بهش گفت‪:‬‬

‫هییییششش رز کوچولوی من نمیخوای که همه ی ‪+‬‬


‫همسایه ها متوجه بشن ما داریم چیکار میکنیم ؟مگه‬
‫نه؟‬

‫‪54‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با همون چشمای خمار و صورت بانمکش سری به‬


‫نشونه ی نه تکون داد‬

‫با انگشتایی که همیشه سرد بود از وسط سینه‬


‫اش تا نافش رو مثل یه خط مستقیم میرفت و‬
‫میومد ‪ ،‬حس تغییری که از سرمای دستش‬
‫میگرفت رو دوست داشت‪،‬‬
‫همیشه موقع رابطه دستاش یخ میزد و سوزی از‬
‫این حالتش متنفر بود ‪...‬‬
‫با باز کردن سوتینش صدای گوشی بلند شد‬

‫فاک بهت هریک که هسن‪+‬‬

‫جوابشو نده_‬

‫‪55‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بدون توجه بهش از جاش بلند شد‪ ،‬کار اون طوری‬


‫نبود که دلبخواهی باشه‪،‬تماس رو وصل کرد‬

‫بله کیونگ سو‪+‬‬


‫_‬
‫یک؟کجا؟‪+‬‬
‫_‬

‫اگه فرداشبه خییل وقت نداریم بچه هارو اماده کنن ‪+‬‬
‫منم تا یه ساعت دیگه اداره ام‬

‫_‬
‫فعال‪+‬‬

‫‪56‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بعد تموم شدن تلفن روش روبه سمت رزی‬


‫کرد که با قیافه ی درهم بهش نگاه میکرد‬

‫منو ببخش رزی زیبای من‪+‬‬

‫نمیبخشمت‪ ،‬تو همش منو تو خماری میذاری‪ ،‬اون از _‬


‫پیام دادنت اینم از االن‬

‫جیان ‪+‬‬
‫متاسفم قول میدم دفعه ی بعدی برات ی‬
‫کنم‪،‬هوم؟‬

‫قهر کرده بود از قیافش مشخص بود الکی سری‬


‫تکون داد اما لیسا انقدری وقت نداشت که بشینه‬
‫نازشو بکشه‪،‬‬

‫‪57‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اگه همه چی خوب پیش بره اون چانگ‬


‫عوضی فردا تو چنگش بود‪.‬‬
‫بوسه ی کوتاهی رو لپش زد و بعد هم از‬
‫اپارتمانش خارج شد‪.‬‬
‫سوار ماشین شد با سرعت هرچه تمام تر به سمت‬
‫خونه حرکت کرد تا دوش بگیره و لباساشو عوض‬
‫کنه ‪...‬‬

‫رزی‬

‫لپش رو بوسید ‪ ،‬سریع از پیشش رفت ‪،‬رزی رو‬


‫تو خماری گذاشت با صورتی گرفته گفت‬

‫اه اللیسا ازت بدم میاد‪ ،‬اخه ادم تو همچن موقعین _‬


‫باید کارشو ترجیح بده؟‬

‫‪58‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گفت کار؟ بنظرش اومد که سرنخی از چانگ‬


‫گرفته‪ ،‬باید بهش خبر میداد تا یه خودی نشون‬
‫بده‪.‬‬
‫فردا قرار شد بهش زنگ بزنه‪.‬‬
‫با یه تاپ‬ ‫رفت تو اتاق خواب و لباس هاشو‬
‫شلوارک راحتی عوض کرد‪.‬‬
‫جلوی آیینه نشست تا آرایش صورتش رو پاک کنه‬
‫اما تا خودش رو ددید‪،‬جا خورد‬
‫_اوه لیسا این چه وضعیتی که برام درست کردی؟‬

‫تمام گردنش کبود شده بود‪،‬زنیکه ی دیوونه ای‬


‫نثار لیسا کرد‬

‫‪59‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫انقد عصبی بود که وسط رابطه اون رو‬


‫قال گذاشت و رفت که حتی نمیخواست چیزی‬
‫برای شام بخوره‪،‬‬
‫رفت توی تخت و کتابی که چند روزه نخونده‬
‫مونده بود رو برداشت و شروع به خوندن کرد‪.‬‬

‫‪...‬‬

‫ساعت‪۷‬صبح از خواب بلند شد‬


‫شب قبل بدون اینکه بفهمه کتاب به دست خوابش‬
‫برده بود‬
‫از جاش بلند شد‪ ،‬به سمت حمام رفت با دوباره‬
‫دیدن خودش داخل ایینه ی حمام بیشتر جا خورد‪،‬‬
‫کبودی ها از روز قبل هم بیشتر شده بود ‪،‬شیر‬
‫اب رو باز کرد‬

‫‪60‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫و زیر دوش آب سرد رفت و هر دفعه از این‬


‫شوکی که بهش وارد میشد بیشتر لذت میبرد‪.‬‬
‫بعد گذشت یک ربع از حمام بیرون اومد و شروع‬
‫کرد به خشک کردن موهاش و اماده شدن برای‬
‫رفتن پیش چانگ‬
‫یه شلوار چرمی و تیشرت مشکی پوشید و آرایشش‬
‫رو با یه رژ قرمز تکمیل کرد‪ ،‬کفش هاش رو‬
‫بیرون زد ‪..‬‬ ‫پوشید و از خونه‬
‫سوار ماشین که شد به چانگ پیام داد‬

‫سالم رئیس امروز میتونم ببینمتون؟_‬

‫سالم کار مهیم داری؟نمیدون چقد درگیم؟‪+‬‬

‫بله واقعا مهمه نمیتونم اینطوری بهتون اطالع بدم_‬

‫‪61‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫باشه بیا من خونه ام‪+‬‬

‫دارم میام_‬

‫نمیتونست بذار لیسا به این زودی چانگ رو گیر‬


‫بندازه اگه لیسا موفق بشه همه چی تمومه‬

‫لیسا‬
‫ساعت‪۲‬بعد از ظهر‬

‫کیونگ سو همه آماده ان؟‪+‬‬

‫بله قربان همه آماده ان ‪،‬یک باید حرکت کنیم؟_‬

‫‪62‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫هرچه زودتر بهیه چون باید نیوهامون اونجا مستقر ‪+‬‬


‫بشن‬

‫بله قربان_‬

‫امیدواربود امشب کارش تموم شه‪ ،‬چانگ‬


‫عوضی نمیتونست بذاره این همه دختر جوون‬
‫رو به چین و کره ی شمالی بفروشه‪ ،‬تا ازشون به‬
‫عنوان برده های جنسی سوء استفاده بشه‪ ،‬اولین‬
‫باری که وارد این پرونده شد‪ ،‬عشقش‬
‫‪،‬نامزدش ‪،‬سوزی عزیزش رو ازش گرفت و‬
‫دستور قتلشو مثل آب خوردن صادر کرد‬
‫اونم نه یه کشتن راحت بلکه بعد از کلی شکنجه‬
‫و‪...‬قطره اشکی که با لجاجت موفق شد به پایین‬
‫نتونست‬ ‫بریزه و داغش رو تازه تر کنه اما اون‬

‫‪63‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اینو ثابت کنه که کار چانگ بوده و هنوز این‬


‫زخم کهنه تازه تر از روز قبل میشه و تا وقتی‬
‫‪،‬این زخم هیچوقت‬ ‫نتونه چانگ رو گیر بندازه‬
‫خوب نمیشد‪...‬‬

‫حرکت میکنیم‪+‬‬

‫بله قربان_‬

‫رزی‬

‫جلوی عمارت چانگ که رسید در باز شد ‪،‬وارد‬


‫عمارت شد و‬
‫ماشینش رو پارک کرد‪،‬‬

‫‪64‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫به سمت عمارت داخلی قدم برداشت‪،‬‬


‫چانگ واقعا یه گانگستر‪ ،‬تعداد محافظای داخل‬
‫عمارت خیلی زیاد و این کامال واضح بود‬
‫چون امشب تبادل داشت‪،‬‬
‫از خدمتکاری که داشت ظرف هایی رو با خودش‬
‫میبرد به سمت آشپزخونه پرسید‪:‬‬

‫آقای چانگ کجا هسن؟‪+‬‬

‫ایشون داخل اتاق کارشون هسن خانم_‬

‫ممنونم‪+‬‬

‫احترام گذاشت و بعد رفت‪ ،‬دخترک کم سن و‬


‫سالی دیده میشد حتما از اون دختر های‬

‫‪65‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫کمپانی بود که هر ازگاهی برای خودش انتخاب‬


‫میکرد و بعد از استفاده ازشون بخاطر اینکه‬
‫براش حاشیه نسازن و حرفی از کثافط کاریاش‬
‫نزنن بهشون یه شغل میداد تا همونجا مشغول‬
‫‪...‬‬ ‫شن‬
‫جلوی در اتاق که رسید‬
‫تقه ای به در زد وبا صدایی که اجازه ورود داد‬
‫وارد اتاق شد‪.‬‬
‫مثل همیشه سیگار برگی گوشه لبش بود و لیوانی‬
‫از مشروب مورد عالقش روی میزش‬

‫بیا رزی؟‪ ،‬بیا اینجا بشن‪+‬‬

‫بدون حرف رفت روی مبلی که بهش اشاره کرد‬


‫نشست‬

‫‪66‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خب‪ ،‬حرف بزن چ تورو امروز کشونده اینجا؟‪+‬‬

‫بدون هیچ حرف اضافه ای با اینکه تهه دلش‬


‫یجوری بود گفت‪:‬‬

‫‪...‬امشب ‪...‬امشب_‬

‫من من نکن میدون که از اینکار متنفرم‪+‬‬

‫با تحکمی که این حرفو زد‪،‬ترسیدو سریع گفت‬

‫نباید محموله رو امشب جابه جا کنن قربان_‬

‫‪67‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چرا؟‪+‬‬

‫عملیاتمون لو رفته ‪،‬طبق دستوری که دادین به لیسا _‬


‫نزدیک شدم و دیشب تو حرفاش اینو فهمیدم اگه‬
‫امشب اقدایم انجام بدیم گی میفتیم‬

‫با عصبانیتی که از چهرش معلوم بود داد زد‬

‫لعنن‪،‬مانوبال لعنن هنوز درس نگرفن رسک کشیدن ‪+‬‬


‫تو کار من چقدر تاوان داره‬

‫بعد گفتن این جمله عرق سردی روی تن رزی‬


‫نشست‪ ،‬حس بدی تمام وجودش رو گرفت‪ ،‬یعنی‬
‫چه بالیی قبال سرش آورده بود؟‬

‫‪68‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫شروع کرد به تماس گرفتن وقتی رزی اجازه‬


‫خواست که بره‪ ،‬مکالمشو قطع کرد و رو بهش‬
‫گفت‬

‫خون تموم شه یه پاداش خییل خوب ‪+‬‬


‫اگه این اتفاق به ی‬
‫داری پیش من‬

‫ممنونم قربان با اجازه_‬

‫تا از عمارت خارج شد‪ ،‬حس گرمای خون رگاش‬


‫رو زیر پوستش حس کرد‪ ،‬یعنی چه بالیی سرش‬
‫اورده ؟‬

‫لیسا‬

‫‪69‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ساعت ‪۱۰‬شب بود اما هنوز هیچ خبری از چانگ‬


‫و دارو دستش نبود‪،‬‬
‫تو این فکر بود که نکنه لو رفته و از‬
‫حضورشون بو بردن؟ نه امکان نداره ‪،‬امکان نداره‬
‫‪...‬‬
‫جیسو‬

‫میدون چ برام عجیبه لیسا؟‪+‬‬

‫هیچ عجیب تر از اینکه هفته ی قبل همچن _‬


‫موقعیتیو به باد دادم و بعد فهمیدم ییک از افرادم با‬
‫!چانگ همکاری کرده نیست اونم در ازای دریافت پول‬

‫‪70‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با حرصی که تو چشماش فریاد میزد فنجونشو از‬


‫روی میز برداشت و از موکایی که جیسو براش‬
‫درست کرده بود کمی خورد‬

‫اوه لیسا خب معلومه اینم عجیبه ‪،‬تازه حس پلیش من ‪+‬‬


‫میگه قضیه خییل پیچیده تره‬

‫اگه این پرونده رو نتونم حلش کنم از کارم استعفاء _‬


‫میدم‬

‫حرف بیخود نزن کدوم ادم خنیک ‪۱۵‬سال سابقه که ‪+‬‬


‫البته تا چندوقت دیگه میشه ‪۱۶‬سال رو بخاطر یه‬
‫پرونده میبوسه میاره کنار؟تو حتما خل شدی؟‬

‫‪71‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫روی کاناپه دراز کشید و چشماشو باز و بسته‬


‫کوتاهی کرد‬
‫تو این یک هفته واقعا عذاب کشید بخاطر همین‬
‫چند روزیرو جیسو گفته بود بیاد پیشش بمونه‬
‫‪،‬حداقل شبا با هم روی پرونده کار میکردن شاید‬
‫به نتایجی هم میرسیدن‬

‫اوه لیسا حن نذاشن حرفمو بگم‪+‬‬

‫خب بگو گوش میدم_‬

‫میدون من هنوز مدیر کمپان چانگ رو از نزدیک ‪+‬‬


‫ندیدم‬

‫خب این کجاش عجیبه جیچو؟_‬

‫‪72‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خب‪ ،‬خییل عجیب نیست اما نه تا وقن که بفهمم اون‪+‬‬


‫یه دخی جوونه‪،‬خییل دوست دارم بدونم چطور تو این‬
‫سن کم مدیر اونجا شده؟‬

‫مگه چند سالشه؟_‬

‫فکر کنم حدود ‪۲۵_۲۴‬سالش باشه البته طوری که ‪+‬‬


‫شنیدم‬

‫واقعا هم جوونه_‬

‫اهوم‪+‬‬

‫‪73‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چند دقیقه به فکر رفت و تا خواست ادامه حرفش‬


‫رو بزنه با دیدن لیسا که روی کاناپه خوابش‬
‫برده بود حرفش رو خورد‪.‬‬
‫اون باید ته این قضیه رو درمیاورد‬
‫بلند شد و پتویی از تو اتاق خواب آورد دلش‬
‫نیومد بیدارش کنه ‪،‬زن گنده داشت ‪۴۰‬سالش میشد‬
‫اونوقت هنوز لباس خواب با طرح اسب تک شاخ‬
‫میپوشه و بعد به خودش که عین همون لباس تنش‬
‫بود نگاهی کرد و توی دلش خندید ‪،‬اونا باهم این‬
‫لباسارو خریدن‪،‬‬
‫پتو رو روش انداخت و بافکر به اینکه چطور‬
‫میشه اون مدیر جوان رو ببینه به تخت خواب‬
‫رفت و چشاش رو روی هم گذاشت ‪...‬‬

‫رزی‬

‫‪74‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با صدای آلرم گوشی که برای ساعت ‪۸‬کوک شده‬


‫بود بیدار شد‪ ،‬دیشب بعد گذشت یک هفته اونم‬
‫به کمک قرص آرامبخش تازه تونسته بود یک‬
‫خواب طولنی داشته باشه‪.‬‬
‫طبق روتین همیشه ی زندگیش دوش گرفت و بعد‬
‫از خشک کردن موهاش ارایش نسبتا مالیمی کرد‪.‬‬
‫آخرای پاییز بود و هوا بشدت سرد شده بود‪،‬تیپش‬
‫رو با بلوز و شلوار مشکی و در اخر پافر‬
‫کرم رنگی تکمیل کرد‪.‬‬
‫به سمت کمپانی حرکت کرد‪ ،‬تو این یک هفته از‬
‫لیسا هیچ خبری نبود و چند باری هم که باهاش‬
‫تماس گرفته ‪،‬جوابش رو نداده بود و البته که‬
‫دیگه رزی هم نمیتونست ببینش‪.‬‬
‫بخاطر اینکه لیسا بهش شک نکنه چانگ یکی از‬
‫مامورایی که وضع مالی خیلی خوبی نداشت رو‬
‫در ازای پول و اینکه تا مدت ها نیاز های خانواده‬

‫‪75‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫و خودش رو تامین میکنه خرید و از‬


‫رزی هم با ماشین و خونه جدیدی که بهش‬
‫هدیه داده بود قدردانی کرد ‪،‬اما بخاطر تموم‬
‫نکردن دستوری که بهش داده بود کلی هم غر‬
‫زد ‪.‬‬
‫سر راه قهوه محبوبش رو از کافه ای که‬
‫نزدیک کمپانی بود گرفت و به سمت محل کار‬
‫رفت‪.‬‬
‫گوشی اتاق زنگ خورد با زدن دکمه ‪،‬تماس رو‬
‫وصل کرد‪:‬‬
‫_خانم پارک‬

‫بله آرا‪+‬‬

‫اقای چانگ میخوان ببیننتون_‬

‫‪76‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫فهمیدم‪،‬االن میان‪+‬‬

‫زیر لب غرید و گفت‪:‬‬


‫_اوه خدایا لطفا فقط نخواد بازم سرم غر بزنه‬

‫همینطور که از اتاق خارج میشد با خودش کلنجار ‪،‬‬


‫میفت ‪ ،‬خورد به دخیی که چنتا پوشه دستش بود اما‬
‫بعد برخوردشون همه پخش زمن شده بودن‬

‫اوه متاسفم‪ ،‬متاسفم لطفا منو ببخشید_‬

‫من متاسفم عزیزم ‪،‬اصال حواسم نبود‪+‬‬

‫‪77‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بهش کمک کرد تا کاغذارو جمع کنه‪،‬دختر زیبایی‬


‫بود با موهای بلند مشکی‬

‫خانم پارک لطفا عجله کنید رئیس منتظرتونن_‬

‫با صدای آرا که این جمله رو گفت تازه یادش‬


‫اومد که داشت به دیدن چانگ میرفت‬

‫متاسفم که نمیتونم کمکت کنم‪+‬‬

‫خواهش میکنم_‬

‫اسمت چیه؟‪+‬‬

‫‪78‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جیسو هستم _‬

‫بعدا میبینمت جیسو‪+‬‬

‫سری به نشانه احترام تکون داد و سریع به سمت‬


‫دفتر چانگ رفت‬
‫با تقه ای به در وارد شد و منتظر اجازه ی ورود‬
‫نموند‬

‫بله رئیس با من کار داشتن‪+‬‬

‫بشن رزی_‬

‫بی حرف مثل همیشه طبق دستورش عمل کرد‬

‫‪79‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خی رسیده _‬ ‫بخاطر گندکاری جدید مانوبال از ججو ی‬


‫که ادم برای مراقبت و نگه داری دخیان که اونجا‬
‫هسن کم داریم ‪،‬اون دخیان که قرار بود هفته ی پیش‬
‫از اینجا برن‬
‫با شنیدن حرفی از لیسا دردی تو تنش نشست که‬
‫هنوز هم خیانتشو نسبت بهش یاداوری میکرد‬

‫دستورتون چیه‪+‬‬

‫ییک دوتا از این کاراموزای جدید رو بفرست اونجا_‬

‫چشم فهمیدم‪+‬‬

‫میتون بری_‬
‫‪80‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با گذاشتن احترام از اتاقش خارج شد‪ ،‬کاش‬


‫میتونست از این کار بیاد بیرون کاش!‬
‫به اتاق خودش برگشت و طبق دستوری که به‬
‫منشیش داده بود پرونده هارو براش اورد و‬
‫روی میز گذاشت‪.‬‬
‫باید ازکاراموزای مدلینگ انتخاب میکرد ‪،‬‬
‫با باز کردن اولین پرونده دختری که تو راهرو‬
‫بهش برخورد کرد رو دید‬

‫کیم جیسو‬

‫فکر کرد ‪،‬خوب باشه بهش میخوره که قدرت هم‬


‫داشته باشه‬
‫نفر دوم هم یو هانا‬

‫‪81‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫همین دو نفر فعال کافی بودن‪،‬‬


‫با زدم دکمه گوشی به یوری گفت که جیسو و هانا‬
‫رو بفرسته اتاقش‬
‫تا اومدنشون منتظر نشست‬

‫جیسو‬
‫وااای باورم نمیشه اون خییل جوونه واین خییل عجیبه _‬
‫‪.‬که اینجا مدیر اصیل بعد چانگه‬
‫بقیه پوشه هایی که حتی‬
‫نمیدونست از کجا برداشته بود رو از روی زمین‬
‫جمع کرد و به سمت اتاق کار اموزا رفت ‪،‬‬

‫یک ساعت بعد‬

‫کیم جیسو ‪،‬یو هانا مدیر پارک کارتون داره_‬


‫‪82‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با شنیدن اسمش از جا بلند شد و با هانا به سمت‬


‫اتاق مدیریت حرکت کردن‪،‬‬
‫جلوی در اتاق رسیدن که با اعالم برین داخل از‬
‫زبون یوری اجازه ورود داده شد‬
‫با گذاشتن احترام و بعد از کلی صحبت و تعریف‬
‫که از هانا و جیسو ‪ ،‬گفت‬

‫باید برای ادامه کاراموزی پیشفته به ججو برین_‬

‫ججو؟‪+‬‬

‫بله مشکیل داری؟_‬

‫نه اصال‪+‬‬
‫‪83‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اما هانا گفت که بخاطر خانوادش نمیتونه به ججو‬


‫و قرار شد یکی دیگه از دخترارو با جیسو‬ ‫بره‬
‫بفرسته‪.‬‬
‫_برای فردا اماده ای که بری؟‬

‫البته من مشکیل ندارم در هر صورت خانواده ای هم ‪+‬‬


‫ندارم که نگرانم بشن‬

‫‪ .‬باشه فردا ‪۶‬عرص منتظر باش و چمدونتم ببند_‬

‫میتونی بری‬

‫بله‪+‬‬

‫‪84‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫به سمت‬ ‫بعد از خارج شدن از اتاق مسیرش رو‬


‫پشت بام کمپانی تغییر داد و با لیسا تماس گرفت‬
‫و قرار بر این شد با تجهیزات کامل سئول رو به‬
‫مقصد ججو ترک کنه‪.‬‬

‫_______‬
‫دسامی ‪15 2020‬‬
‫ی‬

‫لیسا‬

‫اره جیسو خوبم خیالت راحت باشه‪،،‬تو اونجا چیکار ‪+‬‬


‫کردی؟‬
‫_‬

‫‪85‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گفتم که باور کن ‪،‬قول میدم تنها نمونم این چند روز ‪+‬‬
‫رو‪،‬خب تا االن که هیچ پس‬
‫_‬

‫اویک عزیزم میبینمت‪+‬‬

‫گوشی رو قطع کرد لیسا میدونست که‬


‫این دو سال حتی با وجود جیسو هم‬
‫این چندروز رو راحت نمیگذروند چه‬
‫برسه به اینکه تو سومین سال جیسویی‬
‫هم نبود‪...‬‬

‫سه سال پیش دقیقا روز ‪ ۱۶‬دسامبر‬

‫‪86‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سوزی رو دزدیدن اوایلی بود که لیسا این‬


‫خیلی به‬ ‫پرونده رو دستش گرفته بود و‬
‫دست و پای چانگ میپیچید و براش‬
‫دردسر درست میکرد ‪.‬‬

‫دفعه ی اولش نبود که اینکار رو میکرد‪،‬‬


‫اما هیجانش برای انجام این پرونده بال‬
‫بود چون میخواست به همه بفهمونه که‬
‫به عنوان‬ ‫نمیتونن از دخترای جوون‬
‫برده و آشغال استفاده کنن‪...‬‬

‫"فلش بک"‬

‫دسامی ‪14 2018‬‬


‫ی‬
‫‪87‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لیسا مطمعن که هیچ مشکیل برات‪+‬‬


‫پیش نمیاد عشقم؟‬

‫بوسه ای روی پیشونیش زد و در حالی‬


‫که سوزی رو محکم تر بغل کرد گفت‪:‬‬

‫اره عزیزم خیالت راحت ‪،‬این پرونده تو دستامه یکم ‪-‬‬


‫دیگه به پاش بپیچم باالخره سون میده دیگه‬

‫تو همیشه بهیین عشق من‪+‬‬

‫حاال چراغ خواب رو خاموش کن و زودی رستو بذار _‬


‫رو متکات‬

‫‪88‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با خاموش کردن چراغ سوزی طبق عادت‬


‫این پنج سالش سرشو روی بازوی لیسا‬
‫گذاشت و بخواب رفت‪.‬‬

‫لیسا هیچوقت فکر نمیکرد که دیگه‬


‫گرمای تن سوزی رو تو بغلش حس نکنه‬
‫اما اونشب اخرین بار بود که سوزی رو‬
‫تو بغلش گرفت‪...‬‬

‫دسامی(فلش بک) ‪15‬‬


‫ی‬

‫صبحت بخی عشق خوابالوی من‪+‬‬

‫‪89‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سوزی در حالی که چشماشو با دستاش‬


‫مالش کوچکی میداد رو به لیسا که‬
‫داشت پیراهنشو میپوشید کرد و با‬
‫چشمای خمار گفت‪:‬‬

‫سالم‪،‬صبح توام بخی داری میی؟_‬

‫متاسفانه‪+‬‬

‫کاش میشد نری امروز_‬

‫نمیتونم که عزیزم ویل قول میدم شب‪+‬‬


‫زود برگردم باشه؟ توام فعال میتونی رو‬
‫تابلوی جدیدت کار کنی تا بیام باهم شام‬

‫‪90‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بریم بیرون‪،‬باشه؟‬

‫دستاشو محکم به هم کوبید و گفت‬

‫قبوله_‬

‫حاال بدو بیا بوس بده که رفتم‪+‬‬

‫این اخرین باری بود که سوزی رو زنده میدید‪ ،‬و‬


‫از خونه رفت‪.‬‬

‫ساعت ‪18:45‬‬

‫‪،‬لیسا پیام داده‬ ‫اماده شد‬ ‫سوزی‬

‫‪91‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫و طبق معمول‬ ‫بود که تا ساعت‪ 7‬آماده باشه‬


‫همیشه خیلی زود اماده میشد بخاطر همین زودتر‬
‫رفت طبقه پایین تا لیسارو منتظر نذاره ‪.‬‬
‫با بافت ابی اسمونی و شلوار سفیدی که‬
‫بود دقیقا مثل ماه اسمون بود‪ ،‬دختری با‬ ‫پوشیده‬
‫موهای بلند و یکدست مشکی و چشم های آبی‬
‫روشن ‪،‬اون واقعا زیبا و مهربون بود‪،‬ماهی یکبار‬
‫به پرورشگاهی که خارج شهر بود سر میزد و‬
‫با بچه ها وقت میگذروند‪.‬‬
‫ساعت تقریبا نزدیک ‪ 8‬بود اما لیسا نیومد و طبق‬
‫تماسی که با سوزی گرفت از ماموریتی که‬
‫یکدفعه براش پیش اومده و نمیتونست شب به‬
‫خونه بیاد خبر داد اما گفت‬

‫شب بعد باهم حتما بیون مییم و تا صبح خوش ‪+‬‬


‫میگذرونیم عشق من باشه؟‬

‫‪92‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫قول میدی؟_‬

‫اره قول میدم‪+‬‬

‫باشه ‪،‬فردا میم پیش بچه ها اخه ‪16‬ام هستش_‬

‫اوه اصال یادم نبود ‪،‬باشه پس هروقت اومدی بهم زنگ ‪+‬‬
‫بزن عزیزم باشه؟‬

‫باشه عزیزم ‪،‬دوست دارم شبت بخی_‬

‫منم دوست دارم‪،‬شب بخی‪+‬‬

‫‪93‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دسامی ‪16 2018‬‬


‫ی‬

‫ساعت ‪ 8‬صبح از تخت خواب بیرون اومد و‬


‫بعد شستن دست و صورتش به سمت آشپزخونه‬
‫حرکت کرد و با زدن کلید دستگاه چایساز تا وقتی‬
‫که بجوش بیاد برای خودش میز کوچیکی چید و با‬
‫جوش اومدن اب طبق عادت هرروز چای بهار‬
‫نارنجش رو اماده کرد‬
‫چون عاشق بوی بهارنارنج بود‪.‬‬

‫بعد از خوردن صبحانه و جمع و جور کردنش به‬


‫ساعت نگاهی انداخت نزدیک ‪ 9‬بود فوری حاضر‬
‫شد و به لیسا پیام داد‬

‫سالم عزیزم صبحت بخی ‪،‬من دارم میم پرورشگاه و تا ‪+‬‬


‫‪.‬عرص برمیگردم‪،‬کارم داشن زنگ بزن‬
‫‪94‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫از خونه بیرون رفت و بعد از چند قدمی که پیاده‬


‫تا سر خیابون رفت دستی برای نگهداشتن تاکسی‬
‫تکون داد‪،‬‬
‫با ایستادن ماشین سوار شد و همزمان یک مرد هم‬
‫با اون داخل ماشین نشست‪،‬‬
‫راننده به سمت سوزی برگشت و گفت‪:‬‬

‫خوش اومدی‪ ،‬متاسفانه قرارای امروزت رو باید کنسل ‪+‬‬


‫کنیم‬

‫با نگاهی که ترس توش فریاد میزد گفت‪:‬‬

‫یه اقا معلوم هست چ مییک؟_‬

‫‪95‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫مرد کناری درحالی که دستمالی رو جلوی بینی‬


‫سوزی گرفت شروع به حرف زدن کرد‬

‫میییم پیش ییک که خییل مشتاق ببینت خانم ‪+‬‬


‫ما تورو ی‬
‫‪...‬کیم‬

‫و حتی نتونست تمام جمله رو گوش بده که از‬


‫حال رفت‬

‫"پایان فلش بک"‬

‫دسامی ‪15 202‬‬


‫ی‬

‫رزی‬

‫‪96‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بخاطر حس دلتنگی و غمی که از ندیدن لیسا‬


‫داشت با اینکه حتی نمی دونست کار درستیه یا نه‬
‫و با وجود هزار بار کلنجار رفتن با خودش‬
‫بالخره به لیسا زنگ زد ‪،‬‬
‫با گذشت ‪ 30‬ثانیه تماس وصل شد و رزی با‬
‫هیجان و استرس غیر قابل وصفی که داشت گفت‬

‫‪..‬سال‪+‬‬

‫سالم من لیسا هستم فعال نمیتونم جواب بدم لطفا _‬


‫پیغام خودتون رو برام بذارید‬

‫تماس رو قطع کرد‪،‬بدون حتی کلمه ای حرف زدن‬


‫رز دوست داشت با خود لیسا صحبت کنه نه‬
‫پیغامگیر تلفنش ‪...‬‬

‫‪97‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دوباره و دوباره تماس گرفت اما لیسا جواب نداد‪.‬‬


‫صدای تلفن اتاق بلند شد‬

‫بله؟‪+‬‬

‫خانم پارک اقای چانگ خواسن به دیدنشون برین_‬

‫االن میم‪+‬‬
‫تلفن رو قطع کرد و به سمت اتاق چانگ راه افتاد‬
‫واقعا از اینکه نتونسته بود با لیسا تماس بگیره‬
‫کالفه بود ‪،‬با اینکه میدونست نباید عاشقش بشه اما‬
‫لیسا اونو جادو کرده بود و رزان کوچولو واقعا‬
‫دلباخته بود‬
‫با تقه ای به در وارد شد‬

‫‪98‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بیا تو خانم پارک_‬

‫احترامی گذاشت و گفت‬

‫با من کاری داشتن قربان؟‪+‬‬

‫یه هدیه برات دارم بیا ببن دوسش داری؟_‬

‫جلوی‬ ‫جعبه ی کوچیک مشکی رنگی روی میز‬


‫چانگ بود‬

‫بیا رزی ‪،‬بیا اینجا_‬

‫‪99‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫کنجکاوانه به طرف میز چانگ حرکت کرد و‬


‫درست روبروی چانگ ایستاد‬

‫میتون بازش کن ‪،‬برای تویه_‬

‫ممنونم قربان‪+‬‬

‫ازجاش بلند و به سمت رزی حرکت کرد و طبق‬


‫عادت کثیفی که داشت دستش رو به بدن خوش‬
‫تراش و زیبای رزی کشید‪،‬حالت لرز عجیبی بهش‬
‫دست داد احساس کرد اگه مجبور نبود همونجا بال‬
‫میاورد و یه سیلی هم نصیب چانگ عوضی میکرد‬
‫اما بازم تحمل کرد‪..‬‬

‫در جعبه رو باز کن_‬

‫‪100‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫طبق دستور چانگ در جعبه ی مشیک رنگ رو باز ‪+‬‬


‫کرد‬

‫خییل زیباست قربان‪+‬‬

‫میدونم‪ ،‬از این به بعد این باید همیشه همراهت _‬


‫باشه‪،‬مخصوصا وقتان که میی پیش مانوبال‬

‫و بوسه ای روی گردن رزی زد و اروم در‬


‫گوشش گفت‬

‫میتون بری_‬

‫‪101‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با تکون دادن سرش و تشکر دوباره از اتاق خارج‬


‫شد ‪،‬داشت حالش بهم میخورد از اون فضا ‪،‬به‬
‫سمت اتاق خودش رفت و با برداشتن کیف و‬
‫گوشیش سریع از کمپانی خارج شد ‪.‬‬
‫و با زدن چند ضربه روی‬ ‫سوار ماشین شد‬
‫فرمون حرصشو خالی کرد‪.‬‬
‫با اخرین سرعتی که میتونست به طرف خونه‬
‫حرکت تو راه چندبار دیگه به لیسا زنگ زد‬
‫جواب نداد ‪.‬‬
‫به خونه رسید و اولین کاری که کرد به طرف‬
‫حموم رفت و شیر اب سرد رو باز کرد و زیر‬
‫دوش رفت انقدر با لیف گردنشو شست که حس‬
‫سوزشی بهش دست داد و قسمتی از گردنش‬
‫خراشیده شد‬
‫وقتی خیالش از تمیز شدن خودش و از بین رفتن‬
‫حس انزجاری که داشت راحت شد از حموم بیرون‬
‫اومد ‪،‬به طرف روی صندلی جلوی ایینه نشست‬
‫‪102‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جعبه ی سیاه رو از توی ایینه که قبل رفتن به‬


‫حمام پرت کرده بود روی تخت رو برداشت و‬
‫جلوش گذاشت داخل جعبه‬
‫یه دستبند کامال ظریف طالیی که به حالت پیچشی‬
‫دور دست قرار میگرفت و وسطش یه سنگ یشم‬
‫کوچک ‪ ،‬انتهاش به شکل پَر بود رو برداشت‬
‫دستش کرد خیلی زیبا بود با اینکه از چانگ بدش‬
‫میومد اما دلش خواست اون دستبند دستش باشه‪...‬‬
‫_________‬
‫لیسا‬

‫بله قربان خییل لطف میکنید‪+‬‬

‫_‬

‫‪103‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اگر یک هفته باشه ممنون میشم‪+‬‬

‫_‬

‫خییل ممنونم‪+‬‬

‫خیلی خوب شد که تونست این مرخصی رو بگیره‬


‫چون اون واقعا به اینکه این چندروز بتونه کار‬
‫کنه امیدی نداشت و تو این سه سال تقریبا همه‬
‫میدونستن لیسارو نمیتونن پیدا کنن تو این چندروز‪.‬‬
‫از صبح رزی چند باری باهاش تماس گرفته بود‬
‫اما دلش نمیخواست باهاش صحبت کنه ولی وقتی‬
‫لیسا داشت با رئیسش صحبت میکرد اومد پشت‬
‫خطش‪،‬نمیدونست چرا رزی درکش نمیکنه که وقتی‬
‫جواب نمیده یعنی نمیخواد ببینش ‪...‬‬

‫‪104‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫صدای زنگ تلفن بلند شد‪ ،‬در حالی که داشت‬


‫برای خودش ویسکی جا میکرد به صفحه گوشیش‬
‫نگاهی انداخت‬
‫از اینکه رزی انقد پیگیر بود کالفه شد و جواب‬
‫داد‬

‫اوه ممنونم باالخره جواب دادی!نگرانت بودم_‬

‫کار مهیم داری؟‪+‬‬

‫چرا انقدر صدات گرفته ی ؟دلم میخواد ببینمت_‬

‫باشه برای یه وقت دیگه‪+‬‬

‫‪105‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خیی ازت _‬
‫معلوم هست چته؟تو این همه وقت هیچ ی‬
‫نبوده!حاال که جواب هم دادی انقد رسدی‬

‫متاسفم اما اصال حوصله ندارم ‪+‬‬

‫خواهش میکنم بذار ببینمت واقعا دلم برات تنگ شده _‬


‫‪.‬خب‬

‫کالفه دستی به موهاش کشید و مقداری از نوشیدنی‬


‫تلخ توی لیوانش رو مزه کرد و گفت‬

‫برات لوکیشن میفرستم‪+‬‬

‫و گوشی رو قطع کرد ‪،‬لوکیشن رو براش فرستاد‬


‫و روی کاناپه دراز کشید‪.‬‬
‫‪106‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫رزی‬

‫واقعا نمیدونست چرا لیسا باهاش انقدر بد برخورد‬


‫میکرد اما با شنیدن صداش تصمیمش قطعی شد که‬
‫بره پیشش اخه اصال سرحال نبود و این رزی رو‬
‫نگران کرده بود‬

‫اماده شد و به سمت خونه ی لیسا که بزور‬


‫ادرسشو گرفته بود حرکت کرد و لحظه ی اخر‬
‫دستبندی که از چانگ گرفته بود رو هم دستش‬
‫کرد‪...‬‬

‫جیسو‬
‫نمیدونست که هنوز چرا هیچکاری بهشون نگفته‬
‫بودن و این داشت کالفش میکرد و دوری از لیسا‬
‫‪107‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫هم بیشتر بهمش میریخت اخه فقط اون بود که‬


‫میدونست این چندروز چی به لیسا میگذره و دلش‬
‫نمیخواست تنها باشه اما این ماموریت لعنتی اون‬
‫رو از دوستش دور کرده بود‪...‬‬
‫وقتی هانا بخاطر خانواده اش قبول نکرد با جیسو‬
‫همراه بشه بجای اون گو آرا انتخاب شد که برای‬
‫مثال ادامه کاراموزی پیشرفته به ججو برن اما حتی‬
‫رزی هم خبر نداشت تو ججو چه اتفاقاتی میفته و‬
‫چانگ چه کارایی که اونجا نمیکنه و رزی‬
‫دخترارو به این خاطر فرستاد که کمک بقیه برای‬
‫نگهداری از اون دخترهای که قرار بود قاچاق بشن‬
‫کنن اما‬
‫داستان کال فرق داشت‬
‫مردی که کامال مشکی پوشیده بود ‪،‬هیکل و تیپ‬
‫وحشتناکی هم داشت با چهار نفر دیگه وارد‬
‫سوئیتی که جیسو و آرا توش مستقر بودن شدند‬

‫‪108‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫شما یک هستن؟چطوری اومدین داخل؟‪+‬‬

‫آرا که از اشپزخونه اومد بیرون با دیدن پنج‬


‫مردی که روبروی جیسو بودن جیغی زد و لیوان‬
‫اب از دستش افتاد ‪ ،‬از ترس پشت جیسو قایم شده‬
‫بود‬

‫من مییسم اینا کن؟_‬

‫نیسن ما از طرف رئیس چانگ اومدیم میخوایم *_‬


‫یبییمتون جان که بخاطرش به اینجا فرستاده شدین‬

‫ما برای کار اموزی پیشفته اومدین اینجا‪+‬‬

‫‪109‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خب منم میخوام یبیمتون رس آموزشتون دیگه‪،‬زود *_‬


‫آماده شید وقت نداریم‬

‫به سمت اتاق رفتن و همینطور که با استرس‬


‫داشتن اماده میشدن جیسو به لیسا پیام داد‬ ‫زیاد‬

‫میین ‪،‬نمیدونم کجا ویل فکر نکنم جای ‪+‬‬‫مارو دارن ی‬


‫خون باشه ‪،‬حدس مینم گویس نتونیم یبییم ‪،‬نگران‬
‫ی‬
‫نبایس من خودم باهات تماس میگیم دوباره ‪،‬هرطور که‬
‫شده ‪،‬مراقب خودت باش رفیق‬

‫و ارسال کرد و گوشیشو جایی قایم کرد که اگر‬


‫اونا برگشتن تا وسایل رو چک کنن چیزی نفهمن‬
‫اخه این کارا دیگه جزء روتین کارش بود‬
‫از اتاق بیرون اومدن و دو تا از نوچه های مرد‬
‫قوی هیکل که تازه فهمیدن اسمش سایمون هست به‬
‫‪110‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سمتشون اومدن و بعد از بازرسی بدنی گوشی و‬


‫لوازم ارتباطی رو ازشون گرفتن و جواب اعتراض‬
‫آراروبا سیلی داد و دخترک بیچاره رو ساکت‬
‫کردن‪ ،‬با چشم بندی چشماشون رو بستن و به‬
‫سمت ماشین بردنشون‬
‫بعد از گذشت یک ساعت‬
‫چشم بندهارو باز کردن و حس نوری که زد به‬
‫صورت جیسو چشماشو اذیت کرد اما خیلی زود‬
‫بهش عادت کرد و از چیزی که دید کامال جا‬
‫خورد‪...‬‬

‫یه آزمایشگاه؟؟‪+‬‬

‫دختری که موهای مشکی یکدستی داشت و معلوم‬


‫بود اونجا همه کاره ی جلو اومد و رو به سایمون‬
‫گفت‪:‬‬

‫‪111‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫امیدوارم ایندفعه آدمای درسن برام آورده بایس‪+‬‬

‫نگران نباش یاد میگین_‬

‫چهری دختر شکسته بود ‪،‬اینجا آزمایشگاه نبود‬


‫آشپزخونه بود‪،‬اونم نه هر آشپزخونه ای که توش‬
‫غذا درست کنن یه سوله ی خیلی بزرگ که کارش‬
‫ساخت مواد مخدر بود اینو میشد از چیدمان و‬
‫بویی که تو اون محیط پخش بود فهمید و جیسو‬
‫هم آدم احمقی نبود یه عمر کارش سر و کله زدن‬
‫با این ادما بود‪...‬‬
‫لیسا‬

‫‪112‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ساعت از ‪ 9‬شب گذشته بود و دومین بطری‬


‫ویسکی رو باز کرد ‪ ،‬لیسا ظرفیت خیلی بالیی‬
‫تو خوردن داشت اما وقتی غمگین بود و مینوشید‬
‫ظرفیتش هم پایین تر میومد‪...‬‬
‫کنار پنجره رفت وکمی بازش کرد‪ ،‬حدودا دوروز‬
‫بود که از خونه تکون نخورده بود ‪،‬نم نم‬
‫بارونی حدود نیم ساعتی میشد که شروع شده‬
‫بود کم کم شدت گرفت و با بیرون گرفتن دستش‬
‫از پنجره و ریختن بارون روی پوستش‬
‫تو تنش حس کرد‬ ‫لرزی‬
‫دلش میخواست که اون لحظه از خونه بیرون بره‬
‫اما پنجره رو بست و رفت کنار شومینه اش روی‬
‫مبل تکی که سوزی عادت داشت همیشه اونجا‬
‫بشینه نشست ‪،‬روزهای عادی هم یاد خاطرات‬
‫دوست دختر چشم آبیش می افتاد اما این روز ها‬
‫دلش نمیخواست دیگه اون چشم هارو به یاد بیاره‬

‫‪113‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪،‬این چندروز براش مرگ آورترین روزهای‬


‫زندگیش بود‪...‬‬
‫لیسا همیشه تو کارش جدی بود اما نه انقدری که‬
‫تو این سه سال جدی و بداخالق شده بود کمتر با‬
‫کسی گرم میگرفت ‪،‬از تمام دنیا فقط یه جیسو رو‬
‫داشت که براش مثل خواهر نداشته اش بود ‪...‬‬
‫پدر و مادرش به همراه برادر کوچکترش ده سالی‬
‫بود که به آمریکا رفته بودن اما لیسا بخاطر کار‬
‫و موقعیتش نخواست که با اونا بره و خواست‬
‫همینجا بمونه و تا سه سال پیش هرسال کریسمس‬
‫رو به خانواده ی لیسا سر میزدن اما از اون‬
‫سال‪...‬‬
‫با صدای زنگ در از جاش بلند شد و با کمی‬
‫مکث و دیدن چهره ی رزی تو مانیتور در رو‬
‫باز کرد‪...‬‬

‫‪114‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫رزی‬

‫تقریبا نزدیک ‪ 10‬بود که رسید جلوی خونه ای که‬


‫لیسا آدرسش رو براش فرستاده بود ‪.‬‬
‫یه خونه ی ویالیی بزرگ بود زنگ در رو زد ‪،‬و‬
‫زیر بارون شدیدی که از اسمون میریخت منتظر‬
‫باز شدن در موند ‪...‬‬

‫بیا تو‪+‬‬

‫نسبت به صدای لیسا هیچ حس خوبی نداشت اما‬


‫نمیتونست بی تفاوت باشه اون دلش میخواست کاری‬
‫که دفعه ی قبل انجام داده بود رو جبران کنه ‪...‬‬

‫‪115‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫وارد خونه شد و از فضای خونه کامال جا‬


‫‪،‬‬ ‫خورد به لیسا نمیخورد زن شلخته ای باشه‬
‫با صدایی تقریبا بلند گفت‬

‫‪،‬سالم_‬

‫صدای لیسا از دور میومد ‪،‬‬

‫چیی میخوری برات بیارم؟‪+‬‬

‫هیچ‪،‬اومدم خودت رو ببینم_‬

‫کم کم چهره ی بهم ریخته ی لیسا که از‬


‫آشپزخونه بیرون اومد ظاهر شد‬

‫‪116‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خوش اومدی‪+‬‬

‫گفت‬ ‫رزی که از تعجب دهنش وا مونده بود‬

‫این چه وضعیه تو داری؟چرا انقدر داغون؟_‬

‫هیچ فقط یکم خسته ام‪ ،‬بیا بشن‪+‬‬

‫پالتو و شالگردنشو در اورد و روی صندلی که‬


‫نزدیکش بود گذاشت و خودش به سمت لیسا رفت‬
‫و کنارش نشست‪،‬متوجه بوی الکلی که لیسا میداد‬
‫شد‬

‫تو مسن؟_‬

‫‪117‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نیمه هوشیارم ‪،‬میدونسن خییل سوال میکن؟‪+‬‬

‫اره چون نگرانت بودم‪،‬میدون چندبار بهت زنگ زدم؟_‬

‫هوم‪+‬‬

‫خوبه که میدون و انقدر دیر جواب دادی_‬

‫لیسا شونه ای بال انداخت و دستش رو سمت‬


‫لیوانش برد‪...‬‬

‫لیسا‬

‫‪118‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تا خواست لیوانش رو برداره و کمی دیگه از اون‬


‫زهرماری رو بخوره رزی دستشو گرفت ‪،‬چیزی‬
‫توجه لیسارو به خودش جلب کرد و محکم دست‬
‫رزی رو گرفت و به سمت خودش کشیدو با فریاد‬
‫گفت‬

‫اینو از کجا اوردی؟‪+‬‬

‫آی داره دردم میگیه_‬

‫ازت پرسیدم این دستبند کوفن رو از کجا آوردی؟‪+‬‬

‫آییین تروخدا ولم کن دستم داره میشکنه ‪،‬آیین_‬

‫‪119‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دستبند رو با حالت بدی از دست رزی خارج کرد‬


‫و گلوی دختر روبروش رو تو دستاش فشرد‬

‫یبار دیگه ازت مییسم این دستبند رو از کجا اوردی ؟‪+‬‬

‫دخترک بیچاره که در حال خفه شدن بود با‬


‫صدایی که بزور ازش درمیومد گفت‬

‫َ‬
‫هدیه گ رفت م_‬

‫چیزی درون لیسا به فریاد در اومد‪ ،‬بیش از حد‬


‫عصبی بود ‪،‬لیسا زمان مرگ سوزی بخاطر شوکی‬
‫که بهش دست داده بود تیک عصبی که با‬
‫جنون همراه میشد گرفته بود ‪،‬‬

‫‪120‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گردن رزی رو ول کرد و به سمت اشپزخونه‬


‫رفت از این لحظه هر کاری که میکرد طبق اراده‬
‫خودش نبود با حس درد و رنجی که سوزی کشیده‬
‫بود ‪،‬فکر میکرد که باید به خودش آسیب بزنه تا‬
‫بتونه کمی از اون درد رو تجربه کنه‪...‬‬

‫رزی‬

‫بعد از رها شدن از دست لیسا به سرفه افتاد‪،‬‬


‫امشب چیزی رو دید که باعث ترسش شده بود ‪،‬از‬
‫آشپزخونه صدای وحشتناکی بلند شد و رزی‬
‫هرلحظه بیشتر از قبل ترس همه ی وجودش رو‬
‫میگرفت ‪،‬به سمت صدا حرکت کرد‪ ،‬وقتی که‬
‫دنبال لیسا میگشت اون رو غرق خون کف‬
‫اشپزخونه ی سفید رنگش پیدا کرد‪...‬‬

‫‪121‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫توروخدا لیسا توروخدا دووم بیار االن _‬


‫میسونت بیمارستان‬

‫با پارچه هایی که پیدا کرده بود روی دستای لیسا‬


‫که با تیکه های شیشه خراشیده شده بود رو بست‬
‫و لیسارو به سمت ماشین به سختی کشوند و‬
‫سوارش کرد ‪،‬هزار بار به خودش لعنت فرستاد که‬
‫چرا امشب اومد پیشش‪...‬‬
‫تمام راه تا بیمارستان رو گریه کرد ‪،‬زیر اون‬
‫از اسمون میبارید به سختی‬ ‫بارون لعنتی که‬
‫میتونست رانندگی کنه‪...‬‬

‫ساعت ‪12:30‬شب بود ولیسا هنوز چشماش بسته ‪،‬‬


‫نگاهش کرد به چهرش که تو این دوساعت چند‬
‫بار با دیدن کابوسی صدای ناله اش بلند میشد اما‬
‫بهوش نیومده بود‪...‬‬
‫‪122‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫رزی وحشت زده اما نگران نشسته بود کنار تختش‬


‫لیسا از‬ ‫‪ ،‬به دستش نگاه کرد ‪ ،‬رد دستبندی که‬
‫تو دستش کشیده بود خون مرده و خراشیده شده‬
‫بود ‪،‬دستی روی زخمش کشید و لعنتی به چانگ‬
‫فرستاد‪،‬فکر نمیکرد انقد احمق باشه که گول‬
‫چانگ رو بخوره ‪،‬باید حدس میزد هدیه دادنش‬
‫صرفا جهت آزار دادن لیسا هستو هیچ نیت خوب‬
‫دیگه ای نداره‪...‬‬
‫با تکون کوچکی که تخت خورد متوجه بهوش‬
‫اومدن لیسا شد‬

‫بیدار شدی؟‪+‬‬

‫اهوم‪،‬چقد خواب بودم؟_‬

‫نزدیک سه ساعن میشه‪،‬بهیی؟‪+‬‬


‫‪123‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اوه چقدر زیاد‪،‬ببخشید که نگرانت کردم_‬

‫نه هیچ اشکایل نداره‪،‬خوشحالم حالت خوبه‪+‬‬

‫فقط یکم رسدردم_‬

‫هم بخاطر اثر داروهاست و هم بخاطر اینکه مست ‪+‬‬


‫بودی‬

‫میشه بریم خونه؟_‬

‫‪.‬االن با دکیت صحبت میکنم‪+‬‬

‫‪124‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ممنونم عزیزم_‬

‫به سمت در رفت واز اتاق خارج شد‪...‬‬

‫لیسا‬

‫خوب میدونست که چقدر از رزی عصبانیه و دلش‬


‫نمیخواست ببینش‪،‬اما باید تحمل میکرد تا از راهی‬
‫که چانگ خواسته بود بهش ضربه بزنه ‪،‬خودشو‬
‫نابود میکرد‪.‬‬
‫دلش میخواست از رزی همه چیو بپرسه‪،‬بگه مگه‬
‫باهاش چیکارکرده بود که اینطوری وارد زندگیش‬
‫شده و داره اهداف چانگ رو اجرایی میکنه ‪،‬واقعا‬
‫نمیتونست این وضعیت رو تحمل کنه‪.‬‬

‫‪125‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با تقه ای ک به در زده شد دکتر به همراه رزی‬


‫و یک پرستار دیگه وارد اتاق شدن‬
‫درحالی که دکتر وضعیت لیسا رو چک میکرد‬
‫گفت‬

‫خب‪،‬حالت چطوره خانوم مانوبال؟‪+‬‬

‫ممنونم حالم خوبه_‬

‫خییل دوستتو ترسوندی ‪،‬باید بیشی مراقب خودت ‪+‬‬


‫بایس‬

‫بله حتما_‬

‫دکتر رو به پرستار کرد و گفت‬


‫‪126‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫حالشون خوبه کارای ترخیصشون رو انجام بدین‪+‬‬

‫بله اقای دکی_‬

‫و هر دو از اتاق خارج شدن‪،‬هرکاری کرد نتونست‬


‫تو چشمای رزی نگاه کنه‪،‬از خیره شدن تو چشمای‬
‫هرکسی میترسید‪ ،‬اخه بهای سنگینی بخاطرش داده‬
‫بود‬

‫مییی خونه؟خییل خستم‪+‬‬


‫منو ی‬

‫اره عزیزم_‬

‫‪127‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بعد از خروج از بیمارستان به سمت خونه ی لیسا‬


‫حرکت کردن و بعد حدود ده دقیقه بود که رسیدن‬
‫‪،‬لیسا رو به رزی که در حال پیاده شدن بود‬
‫کرد و گفت‬

‫عین نداره میخوام تنها باشم‪+‬‬


‫اگه ی‬

‫دخترک که دست و پاشو گم کرد خجالت زده گفت‬

‫اره ‪،‬باشه اما خب پس اگه کاری داشن بهم زنگ بزن_‬

‫ممنونم ‪،‬بعدا میبینمت‪+‬‬

‫با گذاشتن احترامی سوار ماشین شد و رفت‪،‬در رو‬


‫باز کرد و وارد محوطه بیرونی خونه شد و تازه‬

‫‪128‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫یادش افتاد که هیچ کیفی همراهش نیست ‪،‬یاد کاری‬


‫که سوزی بهش همیشه میگفت افتاد‪.‬چون لیسا خیلی‬
‫فراموش کار بود و یادش میرفت کلیداشو با خودش‬
‫ببره سوزی براش زیر گلدون ورودی در یه کلید‬
‫یدک میگذاشت که اگه یوقتی خونه نبود و لیسا از‬
‫سرکار اومد پشت در نمونه‪ ،‬و این یه عادت شد‬
‫برای لیسا‪.‬‬

‫وارد خونه شد‪ ،‬دستاش زخمی بود اما مثل هر‬


‫باری که بهش شوک وارد میشد هیچی از بالهایی‬
‫که سر خودش میاورد رو یادش نمیموند ‪...‬‬

‫با احساس خشکی لبش به سمت آشپزخونه رفت‬


‫تا اب بخوره ‪،‬از دیدن خونی که کف زمین ریخته‬
‫شده بود شوکه شد و با خودش تصور کرد که‬
‫چقدر حتما رزی رو ترسونده‪،‬‬

‫‪129‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با برخورد نگاهش با دستبندی که حال روی زمین‬


‫افتاده بود قطره های اشک ناخوداگاه از چشم هاش‬
‫پایین افتاد‪...‬‬

‫فلش بک‬

‫)آپریل ‪(5 2016‬‬

‫عقربه های ساعت مچی ظریفش ‪ 8:45‬دقیقه شب‬


‫رو نشون میداد ‪ ،‬یک ربع دیر کرده بود‪،‬فقط چون‬
‫مخاطبش سوزی بود باز هم منتظر موند اگر هر‬
‫کس دیگه ای بود نمیموند چون به آن تایم بودن‬
‫خیلی اهمیت میداد‪...‬‬
‫سرشو بال اورد بارون بهاری شروع شده بود از‬
‫پشت شیشه به خیابون نگاه کردو توجهش‬
‫دختر مو مشکی که داشت سمت رستوران‬ ‫به‬
‫‪130‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫میدوید جلب شد‪ ،‬خودش بود ‪،‬چشماش برق زد‪،‬هر‬


‫وقت می دیدش لبخندی روی صورتش می‬
‫نشست‪...‬‬

‫دخترک درحالی که موهای بلندشو مرتب میکرد به‬


‫سمت میزی که لیسا پشتش نشسته بود حرکت کرد‬
‫و با کشیدن صندلی به عقب و نشستن روش‬
‫همزمان گفت‬

‫متاسفم عشق من‪،‬خییل دیر کردم‪+‬‬

‫معلوم هست کجان؟؟_‬

‫خودش رو کمی مظلوم کرد و گفت‪:‬‬

‫‪131‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لطفااااا دعوااام نکن ‪ ،‬تو ترافیک بودم‪+‬‬

‫میدون من چقدر عاشقتم که؟_‬

‫اهوم میدونم‪+‬‬

‫چ میخوری؟_‬

‫استیک لطفا‪+‬‬

‫با اشاره ای به گارسون ‪،‬مرد جوان به سمتشون‬


‫اومد و سفارش رو گرفت و رفت‪.‬‬

‫سوزی‪+‬‬

‫‪132‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جانم؟_‬

‫قابل تو رو نداره‪+‬‬

‫و جعبه ی زیبایی رو جلوی چشم های دختر‬


‫گرفت‪...‬‬

‫واااااااای لیسا این دستبند خییل قشنگه_‬

‫دستبند ست یدونه هم برای خودم گرفتم‪+‬‬

‫مدلش خییل خاصه_‬

‫‪133‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫طرحش از خودم بوده آ‪+‬‬

‫دستی به موهای کوتاهش کشید‪،‬‬

‫بیا همن االن بندازیمشون_‬

‫باشه عزیزم هرچ تو بیک‪+‬‬

‫دستبند هارو دستشون کردن و سوزی بااون چشم‬


‫های ابی زیباش هی به دستهاشون نگاه میکرد‬
‫‪،‬ذوق زدگیش رو نمیتونست پنهان کنه این اولین‬
‫چیز خیلی خاصی بود که هر دوشون کاپلی گرفته‬
‫بودن‪...‬‬

‫‪134‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫یه دستبند ظریف که دور دست به حالت پیچشی‬


‫قرار میگرفت و وسطش یه سنگ یشم کوچک‬
‫قرار داشت‪،‬انتهاش هم به شکل پر بود‪.‬‬

‫"پایان فلش بک"‬

‫‪،‬اشک‬ ‫با سوزشی که توی دوتا دستش حس کرد‬


‫لیوان آبی‬ ‫هاشو از روی صورتش پاک کرد و‬
‫برداشت و به سمت اتاق خوابش حرکت کرد‬
‫با برداشتن قرص مسکن از کشو میز داخل اتاق و‬
‫خوردن قرص توی تخت خواب رفت و بعد گذشت‬
‫ده دقیقه چشم هاش بسته شد‪...‬‬

‫‪135‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لیسا‬

‫نوری که از پنجره ی اتاق روی صورتش افتاد‬


‫‪،‬باعث شد کمی تو جاش تکون بخوره ‪ ،‬چشم‬
‫هاش رو به ارومی مالوند و دستش رو به سمت‬
‫گوشی بلند کرد و برداشتش‪،‬‬
‫ساعت از ‪ ۸‬گذشته بود ‪ ،‬با فراموش کردن اینکه‬
‫تا یک هفته مرخصی داره سریع نشست تو جاش‬
‫و گفت‪:‬‬

‫"وای نه دیرم شده لعنن"‬

‫بلند شد و به سرعت به سمت دستشویی رفت‪ ،‬شیر‬


‫رو تو‬ ‫اب سرد رو باز کرد و دو مشت اب‬
‫صورتش پاشید ‪،‬‬

‫‪136‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تو آینه به صورت رنگ پریدش نگاه کرد سر‬


‫درد خفیفی داشت ‪،‬‬
‫با بیاد آوردن قسمت کمی از روز گذشته تازه‬
‫فهمید که برای چند روزی مرخصی گرفته و‬
‫لزم نبود اون َجو لعنتی کاری رو تحمل کنه و‬
‫به سر کار بره‪،‬حیف بخاطر اینکار بهای زیادی‬
‫داده بود‪...‬‬
‫برگشت توی تخت تا دوباره بتونه بخوابه اما‬
‫دیگه خوابش نبرد ‪ ،‬بلند شد ‪،‬با اینکه میلی به غذا‬
‫نداشت اما بخاطر سوزشی که تو معدش حس کرد‬
‫به سمت آشپزخونه رفت تا با درست کردن قهوه و‬
‫تست کردن دو تیکه نون با کمی کره و مربا‬
‫خودش رو سیر کنه‪،‬‬
‫و دوباره آشپزخونه ی سفید رنگی که از دیروز‬
‫توی‬ ‫با قطره های خون و خورده های شیشه‬
‫ذوق میزد‪ ،‬هوفی کشید و موهای کوتاهش رو با‬

‫‪137‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دست هاش کالفه وار بهم ریخت ‪ ،‬با اینکه دست‬


‫هاش درد میکرد شروع به تمیز کردن آشپزخونه‬
‫کرد و با جارو اول خورده شیشه هارو جمع کرد‬
‫و بعد هم با سطل اب و طی به جون سرامیک‬
‫های بزرگ و سفید رنگ کف آشپزخونه افتاد ‪،‬‬
‫با گذشت حدود نیم ساعت اونجارو‬
‫جمع و جور کرد‪،‬‬
‫در یخچال رو باز کرد و بر خالف عادت‬
‫هرروزش بجای قهوه‪،‬پاکت آب پرتقال رو به همراه‬
‫کره و مربای توت فرنگی برداشت ‪،‬خودش هم‬
‫روی صندلی جلوی کانتر نشست‪ ،‬بخاطر فعالیتی‬
‫که داشت و گرسنگی که از شب قبل کشیده بود‬
‫واقعا احساس ضعف میکرد ‪،‬با تست شدن نون ها‬
‫شروع به خوردن صبحانه کرد‪...‬‬

‫با اینکه نمیتونست کار رزی رو درک کنه و‬


‫ببخشش اما بخاطر اینکه بتونه به هدفش برسه و‬
‫‪138‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫از راهی که خودشون خواستن لیسا رو از پا‬


‫دربیارن بهشون ضربه بزنه ‪ ،‬گوشی رو از توی‬
‫اتاق برداشت و با ارسال پیامی منتظر جواب رزی‬
‫موند‪...‬‬

‫رزی‬

‫بخاطر شوکی که شب قبل بهش وارد شده بود‬


‫امروز به کمپانی نرفت اما با چندباری که چانگ‬
‫زنگ زده بود تا از نتیجه ی نقشه اش مطلع بشه‬
‫از خواب بلند شد و خیال چانگ رو با گفتن‬
‫و اتفاقات شب قبل از بابت لیسا راحت‬ ‫قضیه‬
‫کرد و بعد از قطع کردن لعنتی به خودش که داره‬
‫برای اون حرومزاده کار میکنه فرستاد‪،‬‬
‫‪،‬صدای گوشیش‬ ‫بعد گذشت حدود یک ساعت‬
‫بلند شد ‪،‬لیسا بود که بهش پیام داده ‪،‬سریع بازش‬
‫کرد‬
‫‪139‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سالم رزان عزیزم‪،‬روزت بخی‪،‬متاسفم که دیشب "‬


‫ترسوندمت و چی زیادی تو خاطرم نمونده‪،‬امیدوارم‬
‫جیان لطف که به من کردی و تغیی خاطره ی‬ ‫برای ی‬
‫بدی که دیشب برات ساختم درخواست شام تو خونه‬
‫"ام رو قبول کن‬

‫با تعجب از اینکه کسی که پیام داده خود لیساهست‬


‫یا نه دوباره شماره و اسم فرستنده رو چک کرد‬
‫‪،‬خودش بود ‪،‬جا خورده بود کسی که دیروز بزور‬
‫اون رو به خونش راه داده بود الن به شام‬
‫دعوتش کرده‪،‬‬

‫"سالم روز توام بخی‪،‬مطمئن که میخوای منو ببین؟"‬

‫‪140‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اره میخوام ببینمت‪،‬دیروز تو حال طبییع نبودم‪،‬دلم "‬


‫"برات تنگ شده‬

‫با خوندن این جمله قلبش دوباره شروع به زدن‬


‫کرد‪،‬و بدون هیچ اتالف وقتی جوابش رو داد‬

‫"میام‪،‬حتما میام‪،‬منم خییل دلم برات تنگ شده"‬

‫"منتظرتم"‬

‫هرکاری ام که میکرد نمیتونست حسی که نسبت به‬


‫لیسا پیدا کرده بود رو انکار کنه‪،‬‬
‫به سمت اتاق خوابش رفت خودش رو تا ساعت ‪۵‬‬
‫عصر با دوش گرفتن و خوردن ناهار و انتخاب‬
‫لباس برای شب سرگرم کرد‪،‬‬

‫‪141‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بود که بلند شد تا اماده شه‬ ‫ساعت از ‪ ۵‬گذشته‬


‫برای دیدن کسی که حسی بهش داده بود که تا‬
‫بحال تجربه نکرده بود‪.‬‬
‫بافت یقه اسکی سفید رنگ که تا روی ناف بود‬
‫رو با شلوار جین ابی آسمانی پوشید و‬
‫با رژ قرمزی که زد تکمیل شد ‪،‬و در‬ ‫آرایشش‬
‫آخر پالتوی آجری رنگش رو تن کرد و آپارتمانش‬
‫رو ترک کرد و به سمت پارکینگ رفت ‪ ،‬سوار‬
‫ماشین شد و به طرف گلفروشی حرکت کرد ‪،‬‬
‫دسته گلی از رزهای مینیاتوری زیبایی خرید‬
‫راه خونه لیسا رو در پیش گرفت‪...‬‬ ‫و‬

‫ساعت به ‪ ۷‬نزدیک شده بود و لیسا سرگرم اماده‬


‫کردن غذاهابود‬
‫روی میزی که برای شام آماده کرده بود ‪ ۵‬مدل‬
‫غذا با مخلفات فراوان چیده شده بود‪،‬که با شمع و‬

‫‪142‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گل میزش رو تکمیل کرد و به سمت اتاق رفت تا‬


‫لباس هاشو عوض کنه‪،‬تیشرت سفیدش رو به همراه‬
‫یک شلوار چرم مشکی پوشید‪،‬دستی به موهای‬
‫کوتاهش کشید و مرتبشون کرد ‪،‬به ساعت روی‬
‫دیوار اتاق نگاه کرد ‪ ،‬دقیقا ساعت ‪ ۷‬بود که‬
‫زنگ در به صدا در اومد‪،‬‬
‫به طرف در حرکت کرد و با دیدن چهره رزی‬
‫توی مانیتور کوچک ‪،‬دلش لرزید ‪،‬نمیدونست کاری‬
‫که میکنه درسته یا نه؟‬
‫اما با یاد اوری کاری که رزی کرده بود‬
‫تصمیمش مطمئن شد‬ ‫از‬
‫صدای زنگ در دوباره بلند شد‪ ،‬از فکر بیرون‬
‫با زدن دکمه در رو باز کرد‪.‬‬ ‫اومد و‬

‫"خوش اومدی عزیزم"‬

‫‪143‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫رزی با دادن دسته گل و شیشه شراب‬


‫قرمز قدیمی که به عنوان هدیه آورده بود به‬
‫زن روبروش نگاه کرد و گفت‬

‫"ممنونم‪،‬قابل تورو نداره"‬

‫"اوه عزیزم ‪،‬نیازی نبود ‪،‬ممنونم"‬

‫لبخندی زد‪.‬‬
‫دخترک بیچاره از طرز برخورد امروز لیسا کامال‬
‫جا خورده بود ‪،‬به داخل خونه حرکت کرد و لیسا‬
‫در رو پشت سرش بست‪.‬‬
‫و به سمت مبل های خاکستری رنگ داخل سالن‬
‫راهنماییش کرد و قبل از نشستن‪ ،‬لیسا گفت‪:‬‬

‫‪144‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫"رزی‪ ،‬عزیزم پالتوت رو بده به من تا آویزش کنم"‬

‫"لطف میکن "‬

‫و با دراوردن پالتوش و دادن اون به دست لیسا‬


‫که الن به سمت رزی دراز شده بود نشست‪،‬دست‬
‫های زن روبروش بسته بود اما معلوم بود هنوز‬
‫پانسمانش رو عوض نکرده ‪...‬‬

‫"خب نوشیدن چ میخوری؟"‬

‫رزی با احساس معذب بودنی که داشت گفت‬

‫"ممنونم چیی میل ندارم"‬

‫‪145‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫"پس پاشو اول بریم شام بخوریم"‬

‫"اهوم‪ ،‬موافقم"‬

‫به سمت میزی که لیسا چیده بود حرکت کردن‪،‬به‬


‫رسم ادب صندلی رو برای رزی کمی به عقب‬
‫کشید و بعد نشستن رزی به طرف دیگه ی‬
‫میز رفت و خودش هم سر جاش قرار گرفت ‪.‬‬
‫نیم ساعتی رو صرف خوردن شام کردن ‪،‬دونفری‬
‫میز رو جمع کردن و ظرف هارو شستن‬

‫"آخیش تموم شد ‪ ،‬اگه گفن االن وقت چیه؟"‬

‫"نمیدونم‪،‬وقت چیه؟"‬

‫‪146‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫همونطور که به سمت کابینتی که توش گیالس های‬


‫شرابشو چیده بود رفت ‪،‬گفت‪:‬‬

‫وقت اون رساب قرمزیه که آوردی و از رس شب داره "‬


‫"بهم چشمک مینه‬

‫تک خنده ای کرد و به سمت مبل هایی که رو به‬


‫محوطه ی داخلی خونه بود حرکت کردن‪،‬قسمتی که‬
‫تماما شیشه بود و نمایان گر درخت هایی بود که‬
‫لیسا عاشقشون بود‪.‬‬
‫دقیقا کنار هم نشستند ‪.‬‬

‫"خونه ی قشنیک داری"‬

‫"نظر لطفته"‬

‫‪147‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با باز کردن بطری شراب و ریختن مایع قرمز‬


‫رنگ داخل گیالس ها ‪،‬برداشتشون و یکی رو به‬
‫دست رزی داد و با تکون دادن سر تشکر کرد‪.‬‬
‫لیسا بعد از خوردن جرعه ای از شراب رو به‬
‫رزی که همچنان در حالت معذب بود کرد و‬
‫گفت‪:‬‬

‫"با من راحت نیسن رزان کوچولو؟"‬

‫"نه‪،‬نه اصال اینطور نیست"‬

‫لیسا در حالی که صورتشو اروم اروم به سمت‬


‫دختر روبروش که الن به نظرش واقعا زیبا تر‬
‫شده بود نزدیک کرد و گفت‬

‫‪148‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫"میدون چقدر دلم برات تنگ شده بود؟"‬

‫صدای کوبیدن قلبش به سینه اش انقدر بلند بود که‬


‫سکوت این فضارو میشکست و دختری که حال‬
‫نمیتونست تمایل و بی تابیش رو از زنی که هر‬
‫لحظه بهش نزدیک تر میشد رو قایم کنه با گونه‬
‫هایی سرخ رو به لیسا که الن فقط به فاصله ی‬
‫یک پلک زدن به هم وصل میشدن گفت‬

‫"‪...‬من بیشت"‬
‫و لب هایی که با بوسه ی نرم و دلنشینی توسط‬
‫لیسا بسته شدن‪،‬رزی هم به ارومی باهاش‬
‫همکاری میکرد ‪،‬حس خواستن از چشم های رزی‬
‫معلوم بود و هیچ چیزی رو نمیتونست انکار‬
‫کنه‪،‬لیسا با مهارت خاصی لب های دختر روبروش‬

‫‪149‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫رو میبوسید طوری که انگار اگه اون لب هارو‬


‫نبوسه دیگه نمیتونه اینکار رو تکرارکنه‪ ،‬کم کم از‬
‫لب هاش دل کند و لباس رزی رو از تنش بیرون‬
‫کشید ‪،‬‬
‫سوتین مشکی رنگ توی تن سفید دختر تضاد‬
‫زیبایی ایجاد کرده بود ‪،‬بدن بینظیر دختر روبروش‬
‫اونو وادار میکرد که به کارش ادامه بده‪ ،‬اینبار از‬
‫پیشونی دختر بوسیدش ‪،‬روی پلک ها ‪،‬نوک بینی و‬
‫دوباره لب ها‪،‬لبهاش طعم شیرینی داشت انقدر‬
‫شیرین که میتونست مست بشه ‪،‬کم کم پایین رفت‬
‫و شروع به مکیدن و بوسیدن گردنش کرد‪،‬‬
‫ناله دختری که الن زیرش بود بلند شد و این‬
‫یعنی لیسا داشت کارشو خوب انجام میداد‪،‬‬
‫با متوقف شدن بوسه ها ‪،‬رزی چشم هاشو باز‬
‫کرد با صدایی اروم گفت‬

‫"چیشد؟"‬
‫‪150‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫"میتونم؟"‬

‫"البته"‬

‫با گرفتن تایید از رزی ‪،‬سوتینش رو باز کرد دفعه‬


‫ی قبل نتونسته بود کارشو تموم کنه‪،‬دوباره لب‬
‫هاش رو بوسید و نوک سینه اش رو لمس‬
‫کرد‪،‬دست هاش مثل همیشه سرد بود همین باعث‬
‫شد صدای ناله رز بلند شه ‪،‬اون نمیدونست که این‬
‫ناله هاش چقدر لیسارو دیوونه میکرد‪،‬‬
‫با زبونش لیس سریعی به نوک سینه ی رزی زد‬
‫که میتونست داغ شدنش رو حس کنه ‪ ،‬شروع به‬
‫مکیدن و بوسیدن سینه ی رزی کرد با حس دست‬
‫های دختر که تالش داشت تیشرت لیسارو دربیاره‬
‫لحظه ای متوقف شد و با حرکت خیلی سریعی‬

‫‪151‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لباس رو دراورد و دوباره ادامه داد‪،‬رزی برای‬


‫بار اول بود که بدن لیسارو میدید ‪ ،‬و دیدن بدن‬
‫لیسا و سوتین قرمز رنگش اونو داغ تر از قبل‬
‫کرد به طوری که حس خیسی کمی تو پاییین تنش‬
‫احساس کرد ‪،‬لیسا با بوسه های ارومی که از بین‬
‫سینه های دختر تا روی نافش شروع کرد خواست‬
‫که شلوار رزی رو دربیاره ‪،‬اما با دیدن رزی که‬
‫از خجالت سرخ شده بود دست نگه داشت‪،‬‬

‫"میخوای اول خودم دربیارم ؟"‬

‫سرش رو بال و پایین کرد و گفت‬

‫"میشه بریم تو اتاقت؟‪ ،‬اینجا یکم معذبم"‬

‫"چرا که نه"‬
‫‪152‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫و وارد اتاق مهمان شدن ‪،‬و رزی یه گوشه نیمه‬


‫تا لیسا کارش رو بکنه بعد‬ ‫لخت ایستاده بود‬
‫دراوردن شلوار و سوتینش روی تخت دراز کشید‬
‫و به رزی اشاره کرد که بیاد جلو‪،‬بدون هیچ‬
‫حرفی جلو رفت و لیسا دکمه شلوارش رو باز کرد‬
‫و زیپش رو پایین کشید‪،‬خیلی سریع شلوار دختر‬
‫رو دراورد و انداخت گوشه ی اتاق ‪،‬‬

‫لبهاش رو بوسید و اون رو اروم اروم روی تخت‬


‫خوابوند ‪ ،‬بوسه های ریزی از گردن تا ناف‬
‫رزی زد و اروم با دندون هاش‬
‫شورت توری مشکی رنگ رو از پاش بیرون‬
‫کشید لرزی که تو تن رز افتاد رو حس کرد‪،‬خیس‬
‫شده بود اروم با انگشتاش بین پاهای دختر رو‬
‫لمس کرد و همزمان شروع به خوردن سینه اش‬
‫کرد‬

‫‪153‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اروم انگشت وسطش رو وارد ورودی‬ ‫اروم‬


‫دختر که حال از حس داغ شدنش بیشتر خیس شده‬
‫بود کرد و‬

‫"فاااک ‪،‬لیساااا"‬

‫ناله های بلند دختری که برای بار اول بود همچین‬


‫حسی رو تجربه میکرد بلند شد‪...‬‬

‫جیسو‬

‫از روز قبلی که وارد اینجا شدن آرا همش از‬


‫بوی مواد حالش بد میشد و این دختری که حال‬
‫فهمیده بودم اسمش "جنی"بود رو عصبانی میکرد‬

‫‪154‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪،‬دختری که بدنش پر تتو بود ‪،‬روی ابرو و لبش‬


‫پریسینگ زده بود و دائما سیگار میکشید‪....‬‬

‫****************‬
‫بهشت یا جهنم؟!"‬

‫جیسو‬

‫)دسامی ‪(18 2020‬‬


‫ی‬

‫شب گذشته گو آرا رو از اونجا بردن چون جنی‬


‫نمیخواست یک لحظه دیگه اونو اونجا ببینه ‪،‬جیسو‬

‫‪155‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اما نمیدونست چه بالیی سر دختر بیچاره میاد و‬


‫هیچوقت هم نمی فهمید‪.‬‬

‫یه تو ‪،‬دخی بیا اینجا_‬

‫به سمت دختر بداخالق و عصبی روبروش رفت‪،‬‬

‫بله‪،‬با من کار داشن؟‪+‬‬

‫اهوم‪ ،‬برو پیش بچه ها و چیهان که احتیاج دارن رو _‬


‫بنویس‬

‫باشه‪+‬‬

‫‪156‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫به سمت ‪ ۱۲‬نفری که داخل اونجا درحال کار‬


‫بودن رفت‪ ،‬و از تک به تک اونها پرسید و از‬
‫چیزهایی ک میگفتن تعجب میکرد ‪،‬به سمت جنی‬
‫رفت و با کنجکاوی هرچه تمام تر پرسید‬

‫مگه کش از اینجا بیون نمیه؟‪+‬‬

‫نه ‪،‬مگه قرار بوده که از اینجا بیون برن؟_‬

‫چرا؟؟‪+‬‬

‫خییل سوال میییس_‬

‫پاکت سیگار رو از جیب شلوار جینش بیرون کشید‬


‫رو‬ ‫و یک نخ از سیگار گرون قیمت سوییسیش‬

‫‪157‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گوشه لبش گذاشت و با فندک روشن کرد و لیست‬


‫رو از دست دختر روبروش کشید و به سمت‬
‫اتاقش رفت بین راه ایستاد و ررو به جیسو گفت‬

‫خودت چیی الزم نداری؟_‬

‫نه ‪،‬فعال نمیدونم‪+‬‬

‫اویک‪،‬چیی خواسن بگو_‬

‫و به سمت اتاق حرکت کرد و نیم ساعت بعد‬


‫سایمون به سمت اتاق جنی رفت و با کاغذ بیرون‬
‫اومد ‪.‬‬

‫‪158‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جیسو باید کاری میکرد ‪،‬باید هرطور بود به لیسا‬


‫از وضعیتش اطالع میداد ‪.‬‬

‫جیسو‬

‫بعد از کلی زیر نظر گرفتن دختر و پسر هایی که‬


‫اونجا بودن با مکس خودش رو صمیمی گرفت ‪،‬‬
‫پسر سبزه و قد بلندی بود با چشم های درشت‪،‬‬
‫معلوم بود خیلی راحت میتونه مخش رو بزنه چون‬
‫تو زیبایی جیسو هیچ شکی نبود‪،‬کلی سوال داشت‬
‫که باید به جواب میرسید یکیش هم این بود‪،‬‬
‫چطور میشه به جنی نزدیک شد‪...‬‬

‫مکس‪+‬‬

‫بله_‬
‫‪159‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چرا از اینجا نمیتونن بیون برین؟‪+‬‬

‫دستور رئیس‪،‬اون همه چ برامون اینجا فراهم میکنه _‬


‫ویل ما حق نداریم از اینجا بریم ‪،‬فقط سایل یکبار اگر‬
‫‪.‬بخواد ‪ ،‬میتونیم به خانوادمون رسبزنیم‬

‫حن کیم جن؟‪+‬‬

‫اون همون یکبار رو هم اجازه نداره‪،‬نمیدونم _‬


‫چرا‪،‬هیچکس نمیدونه‬

‫اها‪،‬خییل درموردش کنجکاوم‪،‬بهش میخوره ادم باحایل ‪+‬‬


‫باشه‬

‫‪160‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫باحال ؟هه دلت خوشه آ_‬

‫از قیافش خوشم میاد خییل گنگه‪+‬‬

‫اره ویل اصال اخالق نداره_‬

‫معلوم بود که مکس از اون دسته افرادی بود که‬


‫جنی همیشه بهش میپرید این رو تو این دو روز‬
‫هم میشد فهمید‪،‬‬

‫که‬ ‫به سمت اتاقک شیشه ای گوشه ی سوله‬


‫حال فهمیده بود توش زندانی شده رفت ‪ ،‬بقیه با‬
‫میل شخصیشون اومده بودن غیر از دو سه نفر که‬
‫اونام بعد یه مدت چون معتاد شده بودن اینجا باب‬
‫میلشون شده بود کجا بهتر از جایی که منبع عشق‬

‫‪161‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫و حالشونه بود؟ اما قضیه برای من که واسه‬


‫ماموریت اومده بودم خطرناک بود نه بهترین جا‬
‫‪،‬اینجا بهشت اون ها و جهنم من بود‪..‬‬

‫لیسا‬

‫میز ناهار رو چید و منتظر رزی نشست‪ ،‬عصبی‬


‫بود ‪،‬اما باز هم صبر کرد‬

‫)فلش بک(‬

‫)شب گذشته(‬

‫به رزی که حال برهنه و بی جون تو بغلش‬


‫جمع شده بود نگاه کرد نمی دونست چیکار باید‬
‫‪162‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بکنه‪،‬اون تمام امشب رو بدون کوچکترین حسی با‬


‫رز بود واین عصبیش میکرد‪...‬‬
‫از کنارش بلند شد و به طرف هال رفت ‪ ،‬گوشی‬
‫رزی رو از روی میز عسلی جلوی مبل برداشت‪،‬‬
‫رمز نداشت بازش کرد و از طریق پیامکی که به‬
‫رو فعال کرد ‪.‬‬ ‫گوشیش فرستاد سیستم شنودش‬
‫نمی دونست درسته یا غلط اما باید اینکار رو‬
‫میکرد از اتفاقاتی که تو اینده قرار بود بیفته‬
‫میترسید ولی این بهترین راه بود برای ضربه زدن‬
‫به دشمنش‪،‬استفاده از مهره ی نفوذی خودش‪،‬که‬
‫حال میشد نفوذی دوجانبه‪...‬‬
‫پیامک رو پوک کرد و گوشی رو مثل حالت اولش‬
‫گذاشت‪ ،‬بلند شد و دوباره سمت اتاق خواب رفت‬
‫و کنار دختر جوونی که روی تخت‪ ،‬بخواب رفته‬
‫بود دراز کشید و بعد از چند دقیقه چشم هاش رو‬
‫بست‬

‫‪163‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫)پایان فلش بک(‬

‫‪.‬منو ببخش‪،‬نمیخواستم ناراحتت کنم‪+‬‬

‫صدای رزی که توش پشیمونی داد میزد ‪،‬لیسارو‬


‫متوجه حضور رزی جلوی در آشپزخونه کرد‬

‫عین نداره‪،‬بیا بشن حتما گرسنه ای_‬


‫ی‬

‫اهوم گشنمه‪+‬‬

‫اینجا بود که لیسا فهمید رزی هیچ صبری دربرابر‬


‫غذانداره ‪،‬لبخند نامحسوسی زد‬

‫‪164‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫____‬
‫فلش بک)‬

‫رزی‬

‫می ‪(2020‬‬
‫)صبح ‪ 18‬دسا ی‬

‫چشم هاش بزور باز میشد با لمس جای خالی زنی‬


‫که شب قبل رو باهاش گذرونده بود تو جاش‬
‫نشست‪ ،‬با مالوندن چشم هاش از جاش بلند شد ‪،‬‬
‫پیراهن سفید با یک یادداشت کنار تخت بود ‪،‬‬

‫ظهر بخی عزیزم‪،‬من میم بیون و تا تو یه دوش بگیی (‬


‫برمیگردم‪،‬لباس هم برات گذاشتم مطمن باش که‬
‫)تمیه‪،‬دوست دارم‬

‫‪165‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫باخوندن یادداشت لبخندی روی لبش نشست لباس‬


‫رو برداشت و به سمت حمام داخل اتاق رفت‪،‬وان‬
‫رو پر کرد و توش نشست‪،‬حمام اب گرم امروز‬
‫حس خوبی بهش میداد ‪.‬‬
‫حدود یک ربع بعد از حمام بیرون اومد‪،‬حوله ی‬
‫تمیزی که اونجا بود رو دور بدنش پیچید و حوله‬
‫کوچک تر رو دور موهاش‪ ،‬توی اتاق دنبال‬
‫سشوار گشت تا موهاش رو خشک کنه اما‬
‫نبود‪،‬بیرون اتاق رفت خبری از لیسا هم نبود تا از‬
‫اون کمک بخواد‪ ،‬رزی عادت داشت حتما موهاش‬
‫پس باید پیداش‬ ‫رو بعد حمام سشوار بکشه‬
‫میکرد‪ ،‬به سمت اتاقی که درش بسته بود رفت‬
‫‪،‬برخالف رنگ کلی خونه و دکوراسیونش داخل‬
‫اون اتاق کامال فرق داشت خیلی هم بزرگتر از‬
‫اتاقی که دیشب رو اونجا گذرونده بود‪،‬شونه ای بال‬
‫انداخت و وارد شد‪ ،‬فضای تاریک اتاق حس خوبی‬
‫بهش نمیداد پرده های تیره و بلند باعث تاریکی‬
‫‪166‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اونجا شده بود و البته تخت و میز و کمد های‬


‫مشکی رنگ هم بی تاثیر نبودن‪.‬‬
‫کشو میز رو باز کرد درست حدس زده بود‬
‫همونجا بود با برداشتن سشوار ‪،‬جعبه ی سفید‬
‫رنگی بهش چشمک زد و باعث شد نسبت بهش‬
‫کنجکاو بشه‪،‬با اینکه میدونست کار درستی نیست‬
‫اما برش داشت و به ارومی درش رو باز کرد‪ ،‬با‬
‫دیدن تصویر روبروش چشم هاش تا اخرین حدی‬
‫که میشد باز شد‪،‬دستبند‪...‬‬
‫همونی که چانگ به رزی داده بود ‪،‬فقط تنها‬
‫تفاوتش این بود که اینبار بجای یکی دوتا بودن‬
‫‪...‬‬
‫دقیقاا مثل هم‪...‬‬

‫اینجا چیکار میکن؟‪+‬‬

‫‪167‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با صدایی که از پشت سرش شنید هول شد‪،‬لیسا‬


‫بود که خیلی هم عصبانی داشت به دختر کوچولوی‬
‫روبروش نگاه میکرد‪...‬‬

‫م م من ‪،‬ه یه چ ‪،‬فقط د دنبال سشوار بودم تا _‬


‫موهام ررو خشک کنم‬

‫ویل با چیی که دستته من تا حاال ندیدم کش موهاش ‪+‬‬


‫رو خشک کنه‬

‫معذرت میخوام_‬

‫عذرخواهی کرد و سرش رو پایین انداخت‪،‬‬

‫‪168‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دیگه فضویل نکن ‪،‬ممکن نیست دفعه ی بعد مهربون ‪+‬‬


‫‪...‬باشم‬

‫سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد و جعبه رو‬


‫بست و داخل کشو گذاشت ‪،‬سشوار رو برداشت و‬
‫از اتاق بیرون رفت ‪،‬با کنجکاوی سمت لیسا‬
‫برگشت و گفت‬

‫میتونم چیی بیسم؟_‬

‫نه نمیتون‪،‬موهاتو خشک کن و بیا ناهار بخور‪+‬‬

‫با حس شرمندگی و کنجکاویی که الن باید‬


‫فراموشش میکرد به سمت اتاق رفت تا برای ناهار‬
‫اماده بشه‬

‫‪169‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نمیدونست که چطور باید تو چشم های لیسا نگاه‬


‫کنه‪...‬‬

‫)پایان فلش بک(‬

‫لیسا‬

‫انگار نه انگار دختر روبه روش خطایی کرده باشه‬


‫طوری غذاش رو با اشتیاق میخورد که حتی لیسا‬
‫رو که این چندوقت اشتهایی برای خوردن نداشت‬
‫رو وادار کرد به مزه کردن جاجانگمیونی که روی‬
‫میز بود و کم کم داشت خمیر میشد‪.‬‬
‫بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن‬
‫آشپزخونه رزی اماده رفتن شد‪،‬و لیسا اون رو تا‬
‫دم در همراهی کرد‬

‫‪170‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بابت همه چ ممنونم‪،‬و باز هم معذرت‪+‬‬

‫‪.‬وظیفم بود ‪،‬مهم نیست به اون موضوع فکر نکن_‬

‫با چشم هایی که توش برق خاصی داشت لیسارو‬


‫نگاه کرد ‪،‬در اغوشش کشید ‪،‬زمزمه وار کنار‬
‫گوشش تکرار کرد‪:‬‬

‫دوست دارم‪+‬‬

‫با روحی که انگار یخ زده بود گفت‬

‫منم همینطور عزیزم_‬

‫‪171‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با بیرون اومدن از بغل لیسا به بیرون از خونه‬


‫رفت و سوار ماشین شد ‪.‬‬
‫لیسا مجبور بود کمی مدارا کنه تا بتونه به خواسته‬
‫اش برسه ‪،‬با اینکه اولین بار که رزی رو دید‬
‫حس کرد قلبش دوباره شروع به تپیدن کرده ‪،‬حال‬
‫احساس میکرد با هربار دیدنش قلب و روحش یخ‬
‫میزنه و بی حس تر از همیشه میشه‪ ،‬خوبه که‬
‫آدما با داشتن هزاران ماسکی که روی صورتشون‬
‫دارن میتونن تمام احساسشون رو مخفی کنن ‪...‬‬

‫به سمت اتاقش حرکت کرد تا کمی استراحت‬


‫کنه‪...‬‬

‫ساعت ‪ 6‬عصر از ترس کابوسی که خیلی وقته به‬


‫واقعیت تبدیل شده بود پرید‪ ،‬حس عذابی که اون تو‬
‫وجودش داشت این روز ها بدتر اذیتش میکرد‪...‬‬

‫‪172‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪18‬دسامی ‪(2018‬‬
‫ی‬ ‫)فلش بک‬

‫سوزی‬

‫تاریک بود ‪،‬سرگیجه خیلی بدی داشت‬


‫‪،‬خواست کمی سرش رو ماساژ بده اما دست‬
‫هاش بسته بود ‪،‬با تکون هایی که میخورد مرد‬
‫روبروش متوجه بیدار شدنش شد ‪،‬صدای قدم‬
‫های ارومش هم توی مکانی که بودند میپیچید‪،‬‬
‫در حالی که با دست های‬ ‫کنار گوش دختر‬
‫کثیفش لمسش کرد ‪،‬گفت‪:‬‬

‫اووه باالخره بیدار شدی خانوم کوچولو_‬

‫‪173‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫________‬
‫ادامه فلش بک)‬

‫سوزی‬

‫چشم هاش بزور باز میشد‪،‬معلوم نبود اون امپولی‬


‫که‬
‫بهش زدن چی بود اما حس میکرد غیر از اینکه‬
‫فقط‬
‫چشم هاشو تونسته بود باز کنه‪ ،‬هیچکار دیگه ای‬
‫نمی‬
‫تونست انجام بده حتی هرچی تالش کرد که حرف‬
‫بزنه‬
‫اما صداش درنمیومد‬

‫‪174‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫مثل یه تیکه گوشت بی جون روی زمین افتاده بود‬


‫‪،‬‬
‫صدای قهقهه ی ترسناک چند مرد بلند شد‪ ،‬ترس‬
‫تمام‬
‫وجودشو گرفت اما هیچ کاری نمیتونست بکنه ‪،‬‬
‫مرد هیکلی و گنده ای وارد اتاق شد با دیدن چشم‬
‫های‬
‫باز دختر رو به دوستاش کرد و گفت‪:‬‬

‫بیاین اینجا‪+‬‬

‫چیشده سایمون؟_‬

‫عروسک کویک بیدار شده‪+‬‬


‫‪175‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سه مرد دیگه ام وارد اتاق شدن ‪،‬‬


‫دختر بیچاره حتی توان جیغ زدن نداشت انگار‬
‫کسی صداش رو دزدیده بود و‬
‫اون ‪۴‬نفر هر لحظه بهش نزدیک تر میشدن‬

‫اووووم به به عجب چیی ام هست آ نه؟ _‬

‫اره واقعا ‪ ،‬خییل هوس انگیه‪+‬‬

‫سوزی رو از روی زمین بلند کردن و به جای‬


‫دیگه‬
‫ای بردن ‪،‬تنها کاری که سوزی میتونست انجام بده‬
‫اشک ریختن بود در برابر بالیی که قرار بود اون‬
‫عوضی ها سرش بیارن‪...‬‬
‫‪176‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫)دسامی ‪(18، 2020‬‬


‫ی‬

‫لیسا‬

‫هیچ کاری از دستش برنمیومد و بخاطر همین به‬


‫خودش لعنت میفرستاد ‪،‬‬
‫دوست دختر عزیزش رو دزدیده بودن اما اون با‬
‫اینکه‬
‫یه پلیس بود نتونسته بود هیچ ردی از جایی که‬
‫بردنش‬
‫پیدا کنه و این داغون ترش میکرد ‪،‬دلش میخواست‬
‫نقطه نقطه ی کره رو دنبالش بگرده ولی نمیشد ‪،‬‬
‫تو این مدت تنها حرفی که بهش زدن این بود‬

‫‪177‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫"نگران نباش باالخره ردش رو مینیم"‬

‫این جمله ای بود که تو این چهار روز خیلی‬


‫میشنید ‪،‬‬
‫اما هیچ نتیجه ی مثبتی ندیده بود ‪،‬طی هربار‬
‫تماسی‬
‫که چانگ گرفته بود نتونسته بودن ردش رو بزنن‬
‫‪.‬‬
‫وارد دفترش شد‬
‫حدود یک ساعتی بود که با قرص ارامبخش فقط‬
‫تونسته بود چشم هاشو روهم بذاره تو این ‪ ۴‬روز‬
‫از‬
‫ترس اینکه اون عوضی ها بالیی سر سوزی اورده‬
‫باشن نتونسته بود پلک هاشو روی هم بذاره و‬
‫حتی‬

‫‪178‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خونه هم نرفته بود و مثل همیشه این جیسو بود‬


‫که‬
‫حواسش به لیسا بود و میدونست چه عذابی رو‬
‫داره‬
‫تحمل میکنه‪ ،‬بخاطر همین چند دست لباس تمیز‬
‫براش‬
‫اورده بود اداره تا مجبور نشه خونه بره‪.‬‬
‫کانگسو با زدن تقه ای به در اجازه ی‬
‫ورودخواست‬

‫بیا تو‪+‬‬

‫بازرس همن االن براتون یه بسته اومد_‬

‫بسته؟از طرف یک؟‪+‬‬

‫‪179‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نمیدونم‪ ،‬مثل اینکه یه بچه داده بوده به نگهبان_‬

‫باشه بیارش‪+‬‬

‫جلو رفت بسته رو روی میز لیسا گذاشت‪ ،‬و با‬


‫احترامی که گذاشت از اتاق خارج شد ‪.‬‬
‫با کنجکاوی جعبه ی کارتونی که روی میزش بود‬
‫رو‬
‫نگاه کرد هیچ اسم و ادرسی نداشت‪،‬این عصبیش‬
‫میکرد‬
‫شروع به باز کردن کارتون کرد‪،‬‬
‫نامه ای تو جعبه بود و بسته ای که باز پیچیده‬
‫شده‬
‫داخل کاغذ بود‪،‬نامه رو باز کرد ‪:‬‬
‫‪180‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سالم مانوبال‪(،‬‬
‫امیدوارم با این هدیه ای که بهت میدم یکم هم از‬
‫نگرانی دوست دخترت خارجت کنم‪،‬‬
‫اینبار سعی کن پاتو تو کفشی که برات بزرگتره‬
‫نکنی‬
‫دخترجون‬
‫حال از هدیه ات لذت ببر عزیزم امیدوارم تا اخر‬
‫عمر‬
‫بتونی بهش نگاه کنی)‬

‫با ترسی که تو وجودش رخنه کرده بود بسته ای‬


‫که‬
‫کاغذ پیچ شده رو از داخل کارتون برداشت ‪،‬‬
‫دست هاش میلرزید ‪،‬بازش کرد یه شیشه که تصور‬

‫‪181‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چیزی که توش بود خونی که تو رگ هاش در‬


‫جریان بود رو خشک کرد ‪ ،‬چشم های ابی‪،‬اونارو‬
‫خوب‬
‫میشناخت ‪،‬هرروز قبل اومدن به سرکار اون دوتا‬
‫گوی‬
‫یخی بهش خیره میشد وتا نمیبوسیدش نگاهش رو‬
‫ازش نمی گرفت‪ ،‬نمیتونست نفس بکشه ‪،‬‬
‫شیشه از دستش افتاد‪،‬‬
‫چشم هاش سیاهی رفت و بیهوش شد ‪...‬‬

‫)ماه بعد‪(2‬‬

‫جیسو‬

‫‪182‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫از اون روز که تو اداره لیسا از حال رفت با‬


‫شوکی که بهش‬
‫وارد شده بود بعد دو روز بهوش اومد و از اون‬
‫لحظه با حمله های عصبی که بهش دست میداد به‬
‫خودش اسیب میزد‪،‬‬
‫به همین خاطر دستور بستری شدن تو بیمارستان‬
‫روانی رو دکتر براش صادر کرد‪.‬‬

‫تو این مدت هرروز به بیمارستانی که لیسا توش‬


‫بستری بود سرمیزد ‪،‬دوست پر انرژیش تبدیل به‬
‫مرده ی متحرک شده بود ‪،‬هربار که به دیدنش‬
‫میومد ازخبرهای روز باهاش حرف میزد‪،‬‬

‫و مثل همیشه دختری که زانوهاشو بغل گرفته بود‬


‫فقط سر تکون داد که تایید کنه حالش خوبه ‪،‬‬
‫با صدای زنگ گوشیشو برداشت شماره لیام روی‬
‫‪183‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گوشیش افتاد‪ ،‬لیام برادر لیسا بود که تو این‬


‫چندوقت‬
‫ازامریکا تونسته بود دوباری رو به کره بیاد برای‬
‫دیدن خواهر بزرگترش‪،‬اما دیگه بخاطر کارش و‬
‫موقعیتش تو امریکا نمیتونست بیاد و همیشه حال‬
‫لیسا رو از جیسو میپرسید ‪...‬‬

‫سالم عزیزم چطوری؟‪+‬‬

‫سالم مریس خوبم تو چطوری؟_‬

‫خوبم ممنون ‪،‬لیسا چطوره؟بهی شده؟‪+‬‬

‫خوبه‪،‬مثل این دو ماه اروم تو جاش نشسته مثل یه _‬


‫بچه ی کوچولو‬
‫‪184‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫به نظرت بهی نیست بیاریمش امریکا؟‪+‬‬

‫نه چون اگه مامان و بابات تو این وضع ببیننش دق _‬


‫میکن‬

‫من بخاطر کار لعنتیم نمیتونم پیشش باشم‪+‬‬

‫لیام عزیزم نگران نباش‪،‬من هستم_‬

‫ممنونم اگه تو نبودی نمیدونستم باید چیکار کنم؟‪+‬‬

‫وظیفمه ‪،‬لیسا مثل خواهرمه_‬

‫‪185‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اگه پول الزم داشن حتما بهم بگو‪+‬‬

‫باشه عزیزم نگران نباش ‪،‬بعدا باهات صحبت میکنم _‬


‫دکی لیسا اینجاست‬

‫باشه عزیزم‪،‬فعال‪+‬‬

‫فعال_‬
‫به سمت دکتر رفت و منتظر موند تا معاینه اش‬
‫تموم‬
‫بشه ‪،‬وقتی کارش تموم شد و داشت به سمت در‬
‫خروج میرفت جیسو به دنبالش رفت و با سوالش‬
‫دکتر‬
‫رو متوقف کرد‬

‫‪186‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خسته نباشید اقای دکی‪،‬میتونم بیسم وضعیتش‪+‬‬


‫چطوره؟‬

‫ممنونم‪ ،‬بهیه ‪،‬تو این هفته کمی به خودش اسیب زده_‬


‫داروهاشم میخوره پس نشون میده داریم حمله های ‪،‬‬
‫‪.‬عصبیش رو کنیل میکنیم‬

‫اوه خداروشکر‪ ،‬دیگه میتونم یبیمش از اینجا؟‪+‬‬

‫دکتر با خنده گفت‪:‬‬

‫چقدر عجله داری!هنوز یکماه دیگه باید بمونه_‬

‫با قیافه ای که انگار بادش خالی شده گفت‬

‫‪187‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ممنونم دکی‪+‬‬

‫از اتاق خارج شد ‪،‬و جیسو دوباره کنار دوستش‬


‫که از بچگی باهم بودن رفت و کتابی که جدیدا‬
‫براش اورده‬
‫بود رو شروع به خوندن کرد ‪،‬لیسا هم اروم اروم‬
‫تو‬
‫جاش درازکشید و با صدای جیسو که براش‬
‫للیی شده بود بخواب رفت‪.‬‬
‫طبق اطالعاتی که بعد از پیدا شدن جسد سوزی‬
‫بدست اومده بود ‪،‬با ازمایش هایی که پزشک‬
‫قانونی‬
‫انجام داده بود ‪،‬‬
‫مقدار داروی زیادی رو تو بدنش پیدا کردن که‬
‫باعث‬
‫‪188‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بی حرکتی و ساکت شدنش میشد و پرونده رو‬


‫وحشتناک تر میکرد ‪،‬اثار تجاوز اون هم نه یک‬
‫بار‬
‫بلکه چندین بار ‪،‬اثار خفگی‪،‬جدا شدن چشم ها از‬
‫بدن‪....‬‬
‫پرونده ی سوزی جز وحشتناک ترین جرائمی بود‬
‫که میشد روی یک فرد انجام داد‪...‬‬

‫♡‬
‫جیسو‬

‫جزیره ججو‬

‫"دسامی‪"202020‬‬
‫ی‬

‫‪189‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫پنج روز از حضور تو آزمایشگاهی که برده‬


‫بودنش گذشته بود ‪.‬‬
‫باید بیرون میرفت و گوشی رو که براش‬
‫اماده کرده بودن رو می گرفت ‪،‬‬

‫تا بتونه با لیسا و تیمش حرف بزنه‪.‬‬


‫امشب هر طور که بود باید از اونجا خارج‬
‫میشد ‪.‬‬
‫تو این چند روز نگهبان های اونجارو زیر‬
‫نظر گرفته بود تا تایم خواب و بیداریشون رو‬
‫چک کنه و تو بهترین فرصت از اون جهنم‬
‫بزنه بیرون ‪.‬‬
‫قبل از اینکه سئول رو به مقصد ججو ترک‬

‫‪190‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫کنه ‪،‬توسط تیم حرفه ای که قرار بود پوشش‬


‫بدن تا تو این مدت اتفاق بدی نیفته ‪،‬جی پی‬
‫اس خیلی کوچکی رو داخل دندونش جاساز‬
‫کردن تا بتونن به راحتی رد جیسو رو بزنن ‪،‬‬
‫و این یعنی بیرون اونجا یکی منتظرش بود تا‬
‫هروقت که جیسو بتونه بیاد بیرون ‪،‬اون گوشی‬
‫رو بهش بده‬
‫میدوار بود که امشب بی هیچ دردسری از‬
‫اونجا بره و بدون اینکه کسی با خبر بشه‬
‫دوباره برگرده داخل‪.‬‬
‫راس ساعت ‪12‬بود که شیفت های نگهبانی‬
‫تغییر میکرد ‪.‬‬
‫هر هشت ساعت شیفت ها عوض میشد اما‬
‫بهترین وقت برای انجام کارش نیمه شب بود‬

‫‪191‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫که کسی متوجه غیبتش نشه‪.‬‬


‫خوب اطراف رو نگاه کرد ‪،‬کسی نبود ‪،‬‬
‫می تونست خیلی راحت از جلوی گونگ وو‬
‫که امشب شیفت نگهبانیش بود رد بشه ‪،‬چون‬
‫خیلی راحت خوابیده بود و اصال انگار تو این‬
‫دنیا نبود ‪ ،‬اما ترجیح داد که از روی دیوار‬
‫محوطه ی ازمایشگاه که فضای سبز ساختمان‬
‫بود باال بره ‪.‬‬
‫بی سر و صدا و خیلی ارووم به راحتی از‬
‫دیوار باال رفت‪،‬انگار که یه عمر کارش باال‬
‫رفتن از دیوار این و اون باشه‪،‬لبخندی روی‬
‫لبش نشست ‪.‬‬
‫ارتفاع زیادی بود برای اینکه بتونه بپره اما‬
‫اطراف این ساختمان پر از شمشادهای بلند‬

‫‪192‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بود پس با غلبه به ترس از اینکه شاید پاش‬


‫بشکنه ‪،‬از روی دیوار خودش رو روی شمشاد‬
‫ها پرت کرد‬
‫_اوه خداروشکر ‪،‬هنوز سالمم‬
‫و نفسی از سر اسودگی کشید‪ .‬با بلند شدن از‬
‫روی شمشاد ها و تکون دادن خودش به ارومی‬
‫کمی از ساختمانی که قرار بود همچنان چند‬
‫روزی رو توش بگذرونه دور شد ‪ ،‬با دیدن‬
‫ماشینی که بهش چراغ داد متوجه حضور‬
‫افرادش که منتظرش بودن شد‪،‬با عجله به سمت‬
‫ماشین ََون که ده قدمی ازش دورتر بود دوید و‬
‫درش رو باز کرد‪،‬‬
‫‪+‬سالم‪،‬خسته نباشید بازرس کیم‬
‫_سالم‪،‬ممنونم ‪،‬لوازم امادست؟‬

‫‪193‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪+‬بله قربان‬
‫خوبه‪،‬از بازرس مانوبال خبری دارین؟‬
‫‪+‬قربان ایشون یک هفته مرخصی گرفتن و فعال‬
‫ازشون خبری نداریم‬
‫_که اینطور‪،‬باشه من باید برم نمیتونم بذارم‬
‫کسی بهم شک کنه‬
‫‪+‬بله قربان‬
‫_خسته نباشید‬
‫‪+‬همچنین‬
‫از ون پیاده شد و به سمت ساختمان ازمایشگاه‬
‫رفت‪،‬‬
‫نگران لیسا بود ‪،‬نمیدونست که تو این مدت‬
‫تنهایی از پسش برمیاد یا نه؟!‬
‫بسته ی کوچکی که داخلش یه گوشی و یه‬
‫‪194‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دوربین بند انگشتی بیسیم بود رو داخل سوتینش‬


‫قرار داد ‪.‬‬
‫با احتیاط دوباره از دیوار باال رفت و خودش‬
‫رو به اونطرف دیوار با اویزون کردن بدنش‬
‫به ارومی به زمین انداخت و دوباره به داخل‬
‫برگشت همه جا تاریک بود غیر از اتاقی که‬
‫مال جنی بود ‪،‬احتماال تازه بلند شده بود‬
‫نکنه متوجه غیبتم شده؟‬
‫زود به سمت اتاقش حرکت کرد ‪،‬وارد اتاق شد‬
‫و در رو به ارومی پشت سرش بست ‪،‬پشت‬
‫در اتاق نشست و نفسی از سر اسودگی کشید‬
‫_یس کیم جیسو ‪،‬قسر در رفتی‬
‫خیلی زود از داخل سوراخ کلید بیرون رو نگاه‬
‫کرد ‪،‬اتاق روبروش دقیقا اتاق جنی بود که‬

‫‪195‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫حاال دوباره چراغش خاموش شده بود ‪،‬و این‬


‫خیال جیسو رو راحت کرد‪،‬بلند شد و پاکت‬
‫کوچکی که داخل سوتینش قرار داشت رو در‬
‫اورد ‪ ،‬روی تخت گذاشت و بازش کرد‪،‬‬
‫لباسی که قرار بود فردا بپوشه رو اورد و‬
‫خودش هم نشست ‪،‬باید دوربین رو طوری تو‬
‫دکمه ی لباسش تنظیم و مخفی میکرد که‬
‫هیچکس متوجه نشه ‪،‬‬
‫پس با حساسیت باالیی شروع به جایگذاری‬
‫دوربین کرد ‪.‬‬
‫جنی‬
‫دیگه از کارش خسته شده بود و دلش‬
‫میخواست برای یه مدت زمان طوالنی بره‬
‫مرخصی و این ورا پیداش نشه‪،‬اما نمیتونست‪،‬‬

‫‪196‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫هرچی تو تختش جابه جا شد خوابش نمیبرد‬


‫‪،‬بلند شد وچراغ اتاق رو روشن کرد‪،‬مثل‬
‫همیشه پاکت سیگار رو از پاتختی کنارش‬
‫برداشت و با برداشتن یک نخ سیگار پاکت رو‬
‫سرجاش برگردوند‪،‬‬
‫با فندک روشنش کرد‪،‬پُک عمیقی به سیگاری‬
‫که بین انگشتاش داشت تبدیل به خاکستر میشد‬
‫زد و‬
‫‪+‬مطمئنم اون رو یجایی دیدم‬
‫با فکر اینکه چرا انقدر چهرش براش اشناست‬
‫و انقدر توی فکر فرو رفت که سیگار به فیلتر‬
‫رسیده بود‪ ،‬تو جاسیگاری خاموشش کرد و‬
‫دوباره روی تخت دراز کشید ‪،‬‬
‫چراغ خواب رو هم خاموش کرد ‪،‬‬

‫‪197‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دلتنگ بود‪،‬دلتنگ کسایی که ارزوش بود دوباره‬


‫ببینتشون و قبولش کنن‪،‬‬
‫خیلی وقت بود که کام زندگیش هم مثل کام‬
‫هایی که از سیگارش میگرفت تلخ بود ‪،‬‬
‫تلخ تلخ‪...‬‬
‫روزها اونجا زندانی بود و شب ها با ترس و لرز‬
‫از اون خراب شده بیرون میزد ‪،‬هزار بار‬
‫فکر فرار به سرش زده بود اما نمی تونست‬
‫‪،‬همیشه یه چیزی مانع رفتنش میشد و خودش‬
‫خوب میدونست که نمیتونه بره‪...‬‬
‫با بیاد اوردن چیزی ‪،‬خیلی سریع تو جاش‬
‫نشست و‬
‫‪+‬اها فهمیدم‪ ،‬حاال شناختمش‪،‬میدونم کیه‬
‫لبخندی که نمیدونست از سر درده یا خوشحالی‬

‫‪198‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫روی لبش نشست ‪،‬‬


‫اما مطمئن بود که اونو نشناخته‪ ،‬نباید هم‬
‫بشناسه‬
‫این جنی کجا و جنی گوشه گیر و تنهای‬
‫دوران دبیرستان کجا؟!‬
‫‪+‬هی کیم جیسو دوباره دیدمت‪...‬‬
‫البته از تنهاییش حتی تو این همه سال ‪ ،‬یه‬
‫ذره هم کم نشده بود‪،‬حتی بیشترهم شده بود ‪...‬‬
‫نمی دونست دیدن یه دوست قدیمی میتونه چقدر‬
‫خطرناک باشه ‪،‬قطعا اگه میدونست کیم جیسو‬
‫چه شغلی داره ‪،‬‬
‫هیچوقت توی ذهنش هم ‪،‬دلش نمیخواست بیاد‬
‫بیارش‪..‬‬
‫لیسا‬

‫‪199‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دسامی‪202020‬‬
‫ی‬

‫پیراهن سفید رو که خط اتوی دقیقی داشت تن‬


‫کرد‪،‬کت و شلوار مشکیش رو هم پوشید‪،‬‬
‫کراوات مشکی رنگش رو خیلی مرتب و دقیق‬
‫بست ‪،‬خودش رو تویه آینه چک کرد‪ ،‬همیشه‬
‫مرتب بود اما الن خیلی رسمی تر شده بود‬
‫‪.‬‬
‫قرار مهمی داشت که باید بهش می رسید‪،‬‬
‫هیچوقت دیر نمیکرد‪.‬‬
‫سوار ماشین شد و به سمت گلفروشی حرکت‬
‫کرد تا دسته گلی که سفارش داده بود‬
‫رو بگیره ‪...‬‬
‫حدود یکربع بعد جلوی گلفروشی بود‪ ،‬دسته گل‬

‫‪200‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫مورد عالقش رو گرفت ‪،‬ارکیده سفید‪،‬روی‬


‫صندلی کنارش گذاشت و به سمت محل قرار‬
‫حرکت کرد‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫گل رو گذاشت و شروع به صحبت کرد‪:‬‬

‫خون؟‪+‬‬
‫سالم عزیزم‪ ،‬ی‬
‫اوضاع خوبه؟ببخش که زودتر نیومدم دیدنت‪.‬‬
‫میدونی که چون همیشه پیشم حست میکنم دلم‬
‫نمیخواد تو این وضع ببینمت‪ ،‬این روز لعنتی‬
‫برام هنوزم قابل هضم نیست‪،‬‬
‫روزگاره دیگه منم حتما با نبود تو دارم تاوان‬
‫‪201‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گناهی رو میدم که نمیدونم چی بوده ‪...‬‬


‫فقط ای کاش تو کسی نبودی که باهاش امتحانم‬
‫میکردن‪...‬‬

‫زانو زد ‪،‬قطره های اشک از صورتش روی‬


‫سنگ قبری که همیشه سرد بود اما الن بخاطر‬
‫برفی‬
‫که روز قبل اومده یخ زده بود ریخت‪،‬‬

‫چرا نباید بایس؟چرا نباید کنارم بایس؟مگه‪+‬‬


‫نمیگفتی عاشقمی؟مگه نمیگفتی هیچوقت قرار‬
‫نیست همو ترک کنیم؟‬
‫هرسال بهت اینارو میگم اما فایده ای‬
‫نداره‪....‬‬

‫‪202‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تو دیگه برنمیگردی‪...‬‬


‫امیدوارم که در آرامش باشی سوزی زیبای‬
‫من‪...‬‬
‫امیدوارم من رو ببخشی تا منم یکم آرامش‬
‫بگیرم‪...‬‬

‫بخاطر عذاب وجدانی که داشت نمی تونست‬


‫خودش رو ببخشه‪،‬نمی تونست با هرچیزی کنار‬
‫بیاد‪،‬‬
‫بلند شد‪ ،‬اشک ها یی که تازه بند اومده بودن‬
‫رو‬
‫از صورتش پاک کرد ‪،‬به سمت ماشین راه‬
‫افتاد‪.‬‬
‫امروز دیگه باید سرکار برمی گشت‪،‬‬

‫‪203‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گره کراواتش رو باز کرد و راه اداره رو در‬


‫پیش گرفت‪.‬‬
‫روز قبل از مافوقش اجازه شنود گوشی رزی‬
‫روگرفته بود تا بعدا براش دردسر نشه‪،‬‬
‫حتی اگه با درخواستشم موافقت نمیکردن کار‬
‫خودش رو میکرد و بدون اینکه کسی بفهمه‬
‫مکالمات رزی رو شنود میکرد‪.‬‬
‫امیدوار بود که بتونه غیر از حرف های‬
‫بیخودی‬
‫که تا الن از مکالمات رزی گیر اورده بود‬
‫‪،‬حرف‬
‫های مهم تری هم پیدا کنه و از رزی یه آتو‬
‫بگیره‬
‫تا مجبورش کنه جاسوس دوجانبه باشه‪.‬‬

‫‪204‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫وارد اداره شد ‪،‬و مثل همیشه راه اتاقش رو‬


‫پیش گرفت ‪.‬‬
‫کیونگ سو با زدن تقه ای به در وارد اتاق‬
‫شد‬
‫_سالم قربان‪،‬خیلی خوش اومدین‬

‫ممنونم‪،‬کاران که بهت گفتم رو انجام دادی؟‪+‬‬

‫بله قربان ‪،‬بفرمایید_‬

‫پرونده و فلشی که برای اتفاقات هفته ی گذشته‬


‫بود رو روی میز لیسا گذاشت ‪،‬‬

‫‪205‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫امر دیگه ای ندارید؟_‬

‫نه مریس‪،‬میتون بری‪+‬‬

‫با گفتن بله و گذاشتن احترام از اتاق خارج‬


‫شد‪.‬‬
‫عکس چند نفر از مضنونین که داخل پرونده‬
‫بود رو بررسی کرد ‪ ،‬مال چند تا از پرونده‬
‫های‬
‫متفرقه بود‪.‬‬
‫فلش رو به سیستم زد و اطالعات داخلش رو‬
‫به دقت بررسی کرد ‪،‬چند تا از انتقال هایی بود‬
‫که‬
‫پیش بینی کرده بودن قراره چانگ و دار و‬

‫‪206‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دسته‬
‫اش انجام بدن‪.‬‬
‫بعد از چند ساعتی که به کارهای عقب افتادش‬
‫رسیدگی کرد ‪،‬نگاهی به ساعت انداخت‬
‫اصال فکرش رو هم نمیکرد که ساعت از‬
‫شب‪12‬‬
‫گذشته باشه‪،‬‬
‫بدنش رو کش و قوسی داد واز جاش بلند شد‬
‫‪،‬‬
‫کتش رو پوشید و از اداره خارج شد و به‬
‫سمت‬

‫خونه حرکت کرد‪.‬‬


‫بعد از عوض کردن لباس هاش ‪،‬شام ساده ای‬

‫‪207‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خورد ‪،‬شروع به شنیدن مکالمات ضبط شده‬


‫چند‬
‫ساعت پیش رزی کرد که صدای گوشیش بلند‬
‫شد‪،‬از روی میز گوشی رو برداشت‪ ،‬ساعت از‬
‫‪1‬‬
‫گذشته بود ‪.‬‬
‫شماره براش آشنا نبود ‪،‬‬
‫پیام رو باز کرد و با دیدن متن پیام برق‬
‫خاصی‬
‫تو چشماش نشست‪،‬‬

‫سالم لیسا حالت خوبه؟من جیسوام_‬


‫ببخش که امسال نتونستم کنارت باشم ‪،‬بالخره‬
‫تونستم گوشی رو وارد کنم‪،‬هر شب بعد از‬

‫‪208‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ساعت ‪12‬بهت پیام میدم‪،‬نگران نباش‪،‬ایندفعه‬


‫کار چانگ ساخته اس‪.‬‬
‫مجددا براش پیام اومد ‪،‬اما اینبار رزی بود‪:‬‬

‫سالم عزیزم‪،‬چطوری؟روزت چطور گذشت؟_‬

‫براش جالب بود‪ ،‬رزی هیچوقت این موقع بهش‬


‫پیام نمیداد!‬
‫‪+‬سالم ‪،‬خوبم تو چطوری؟خوب بود‪،‬دلم واسه‬
‫کار تنگ شده بود‬

‫گوشی رو روی میز گذاشت‪،‬خوشحال بود‪،‬‬


‫حرف‬
‫های جیسو نشون میداد که ایندفعه به راحتی‬
‫‪209‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نفوذ کردن و قراره اتفاقای جالبی بیفته‪...‬‬


‫چشم هاشو مالوند ‪،‬خوابش میومد ‪،‬صدای‬
‫گوشیش بلند شد اما توجهی نکرد و به سمت‬
‫اتاق خواب رفت‪..‬‬

‫رزی‬

‫کارهای شرکت انقدر زیاد بود که نتونسته بود‬


‫این دو روز رو با لیسا حرف بزنه ‪،‬دیروقت‬
‫بود اما یادش اومد که لیسا امروز بعد یک‬
‫هفته مرخصی سرکار رفته ‪،‬‬

‫بهش پیام داد‪:‬‬

‫‪210‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سالم عزیزم‪،‬چطوری؟روزت چطور گذشت؟_‬

‫سالم ‪،‬خوبم تو چطوری؟خوب بود‪،‬دلم واسه‪+‬‬


‫کار تنگ شده بود‬

‫منم خوبم‪،‬اوه پس خوبه عزیزم ‪،‬حتما خسته_‬


‫شدی‪،‬برو بخواب و استراحت کن ‪،‬خیلی خودتو‬
‫اذیت نکن‬

‫ده دقیقه از پیام دوم گذشت اما جوابی نیومد‪،‬‬


‫حدس زد که لیسا خوابیده‪.‬‬

‫گوشی رو کنار تخت گذاشت ‪،‬چشم بندش رو‬


‫پایین کشید وخوابید‪...‬‬

‫‪211‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫یک هفته بعد‬


‫جیسو‬

‫چند روز گذشته نگاه های سنگین جنی رو‬


‫روی‬
‫خودش حس میکرد ‪ ،‬نمیدونست چرا اما تو‬
‫هفته ای که گذشت جنی واقعا سربه سرش‬
‫میذاشت و جیسو رو اذیت میکرد ‪،‬البته که‬
‫جیسو هم ساکت نمیموند و تو روش می ایستاد‪.‬‬
‫امشب باید وارد اتاق جنی میشد و اونجارو‬
‫میگشت تا ببینه میتونه ازش یه چیزی پیدا کنه‬
‫تا به عنوان اهرم فشار استفاده اش کنه؟!‬

‫‪212‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جیسو‪،‬بیا اینجا_‬

‫صدای جنی بود که اسمش رو با عصبانیت داد‬


‫میزد‪...‬‬

‫بله؟چیشده؟‪+‬‬

‫مگه بهت نگفتم اگه از زمان خاصش بگذره_‬


‫احتمال انفجارش هست؟‬

‫‪...‬اوه ببخشید یادم شد‪+‬‬

‫ایندفعه کاریت ندارم ‪،‬اما اگه بخوای دردرس_‬

‫‪213‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫برام درست کنی از اینجا میفرستمت ببرنت یه‬


‫جایی که ارزو کنی کاش به حرفام گوش‬
‫میکردی‪.‬‬

‫اهوم‪،‬حواسم هست‪+‬‬

‫گرچه که جیسو کامال حواسش بود و فقط‬


‫میخواست دردسر درست کنه‪ ،‬کاری که جنی‬
‫باهاش میکرد لجش رو درمیاورد ‪،‬همش جلوی‬
‫بقیه بهش گیر میداد و خرابش میکرد‪،‬و جیسو‬
‫هم از اینکه کسی بخواد مسخرش کنه‬
‫متنفر بود ‪...‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬

‫‪214‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪.‬‬

‫نیمه شب بود و طبق معمول از لی در ‪،‬اتاق‬


‫جنی رو زیرنظر گرفته بود‪،‬چراغ اتاق که‬
‫خاموش شد ‪،‬ناامید شد ‪،‬‬

‫)لعنن امشبم نمیتونم بر م(‬

‫اما با صحنه ای روبرو شد که این چند شب‬


‫آرزوش رو داشت‪،‬درسته ‪،‬جنی کامال اروم و‬
‫بی‬
‫صدا از اتاق بیرون رفت و از ساختمون خارج‬
‫شد‪،‬حال نوبت جیسو بود که از اتاقش بیرون‬
‫بره‪،‬البته بعد از کمی مکث تا مطمئن بشه که‬

‫‪215‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جنی واقعا رفته‪...‬‬

‫فاصله ی دو اتاق رو خیلی اروم طی کرد ‪،‬در‬


‫رو‬
‫خیلی اهسته باز کرد‪ ،‬و سریع وارد شد‪.‬‬

‫)خداروشکر چراغ خوابش روشنه(‬

‫خیلی سریع و با استرس به سمت میزش رفت‬


‫همه چیز خیلی مرتب چیده شده بود‪،‬نگاهش‬
‫به قاب عکسی که روی میزش بود افتاد‪ ،‬یه‬
‫دختر جوون و زیبا‪ ،‬یه دختر دبیرستانی‪،‬‬
‫یکم براش آشنا بود اما هرکاری کرد یادش‬
‫نیومد‬

‫‪216‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ازش با دوربین گوشی عکس گرفت تا برای‬


‫لیسا‬
‫بفرسته‪ ،‬شاید همین بتونه جنی رو وادار به‬
‫همکاری کنه ‪....‬‬

‫لیسا‬

‫گنگ بود‪،‬حس عجیب دلتنگی‪،‬تنفر و سردرگمی‬


‫داشت مغزشو منفجر میکرد‪.‬‬

‫می دونست نفرتی که داره کامال طبیعیه اما‬


‫حس جدیدی که تهه دلش رو چنگ میزد اصال‬
‫طبیعی نبود‪...‬‬

‫‪217‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫یک ساعتی می شد که از خواب بیدارشده بود‬


‫ولی بدون هیچ حرکتی سرجاش مونده بود ‪...‬‬

‫نگاهش خیره به صفحه ی گوشی بود‪ ،‬خواب‬


‫بود یا بیدار؟‬

‫البته که بیدار بود‪،‬اما چیزی که می دید براش‬


‫قابل درک نبود‪...‬‬

‫چرا جیسو همچین چیزی براش فرستاده بود؟؟‬

‫درست بود‪،‬ده بار اتیکت روی لباس دختر توی‬


‫عکس زوم کرده بود‬

‫‪218‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫یه دختر دبیرستانی با یونیفرم مدرسه ‪،‬دوباره‬


‫نگاه کرد‪...‬‬

‫*پارک رزی*‬

‫تمام این یک ساعت رو داشت به این فکر‬


‫میکرد که چرا عکس رزی باید پیش اون تولید‬
‫کننده مواد باشه؟‬

‫اونم نه از عکس های النش‪...‬‬

‫بعد از یک ساعت کلنجار رفتن با خودش توی‬


‫تخت ‪ ،‬تصمیم گرفت از جاش بلند شه وگرنه‬
‫دیرش میشد‪...‬‬

‫‪219‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫به جای چای بهارنارنج‪ ،‬نسکافه برای خودش‬


‫درست کرد‪،‬کم کم تصمیم گرفته بود چیزایی که‬
‫خودش دوست داشت رو بخوره‪،‬کارهایی که‬
‫دوست داشت رو انجام بده‪...‬‬

‫خیلی وقت بود که از خودش یادش شده بود و‬


‫داشت بجای سوزی زندگی میکرد‪...‬‬
‫نسکافه اش رو خورد و به سمت اتاق‬
‫رفت‪،‬تیشرت مشکی رنگی پوشید و شلوار لی‬
‫تیره‬
‫اش رو هم پا کرد‪...‬‬

‫شونه ای به موهاش که کمی بلند شده بودن‬

‫‪220‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫زد‪،‬باید میرفت و کوتاهشون میکرد ‪...‬‬

‫به سمت محل کار حرکت کرد‪...‬‬

‫رزی‬

‫این چند روز با آزمون که قرار بود ورودی‬


‫های جدید رو انتخاب کنن خیلی سرش شلوغ‬
‫شده بود ‪...‬‬

‫خیلی وقت بود که یک خرید درست و حسابی‬


‫نرفته بود‪ ،‬دلش میخواست با لیسا بره اما‬
‫مطمئن بود باز هم مثل همیشه یا دیر جوابشو‬
‫میده یااصال جواب نمیده‪،‬آهی از سر حسرت و‬

‫‪221‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ناراحتی کشید‪ ،‬هنوز هم نمیدونست مشکل‬


‫دوست دخترش با چانگ چیه؟‬

‫اخه هنوز نفهمیده بود رئیس عزیزش چقدر با‬


‫دوست دختر زیباش بد بوده‪....‬‬

‫به ساعت نگاهی انداخت‪،‬نزدیک ‪ ۷‬شب بود‪،‬‬


‫اخرین لیوان قهوه اش رو از روی میز‬
‫برداشت و پشت پنجره اتاقش رفت ‪،‬‬
‫چشم ها از تعجب داشت از حدقه بیرون‬
‫میزد‪...‬‬
‫ماشین لندکروز شاسی بلند مشکی رنگی‬
‫روبرویه ساختمان کمپانی پارک شده بود و لیسا‬
‫بود که بهش تکیه داده بود ‪،‬‬

‫‪222‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫همون لحظه بود که لیسا شروع به کار با‬


‫گوشی کرد ‪،‬صدای گوشی رزی بلند شد‪...‬‬
‫انقدر با عجله به سمت گوشیش حرکت کرد که‬
‫نصف قهوه اش روی زمین ریخت‪،‬خیلی زود‬
‫تماس رو وصل کرد‪:‬‬

‫سالم‪،‬خون؟_‬
‫ی‬

‫صداشو صاف کرد و جواب داد‬

‫خون؟‪+‬‬
‫سالم عزیزم‪،‬مریس ی‬

‫کارت تموم شده ؟_‬

‫‪223‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اره کم کم داشتم میفتم خونه‪+‬‬

‫پس بیا پاین من اینجا منتظرتم‪،‬میخوام باهم_‬


‫بریم بیرون‬

‫باشه عزیزم االن میام‪+‬‬

‫تماس رو قطع کرد و با عجله کیفشو برداشت‬


‫و از اتاق خارج شد ‪،‬داخل اسانسور خودش‬
‫رو مرتب کرد و رژش رو تمدید کرد ‪،‬‬

‫به سمت پارکینگ رفت و سوییچ ماشینش رو‬


‫داد به نگهبان و گفت ماشین رو بفرستن‬
‫خونه‪...‬‬

‫‪224‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چشماش با دیدن لیسا برق زد ‪...‬‬

‫چطوری زیبا؟_‬

‫لپاش سرخ شد‪...‬‬

‫خون؟‪+‬‬
‫خوبم ممنون ‪،‬تو ی‬

‫اهوم خوبم‪،‬بشن بریم_‬

‫کجا؟‪+‬‬

‫هرجا تو بخوای‪،‬دلم برات تنگ شده بود_‬


‫‪225‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫عزیزم‬

‫منم دلم برات تنگ شده بود‪+‬‬

‫داخل ماشین که نشستن رزی با ذوق دستاشو به‬


‫هم کوبید و گفت‬

‫میشه بریم خرید؟؟‪+‬‬

‫لیسا کمی سرش رو نوازش کرد و گفت‬

‫!چرا که نه؟_‬

‫‪226‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫باورش نمی شد ‪ ،‬قلبش از خوشحالی مثل‬


‫گنجشک تند تند میزد ‪،‬دوست دختر بداخالقش‬
‫‪،‬قرار بود امشب رو طبق میل اون‬
‫بگذرونه‪..‬‬

‫‪،‬رزان امشب تو رئیش ‪،‬کدوم مرکز خرید‪-‬‬


‫دوست داری بری؟‬

‫کوئس مال‪+‬‬

‫چشم حتما قربان_‬

‫لبخندی از روی رضایت روی لبش نشست ‪،‬به‬


‫لیسا که خیلی با جذبه پشت فرمون نشسته بود‬

‫‪227‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نگاه میکرد‪،‬‬

‫اینجوری تموم نمیشم؟_‬

‫چجوری؟‪+‬‬

‫!اینجوری که داری با نگاهت منو میخوری؟_‬

‫با لجبازی بچگانه ای دوباره بهش زل زد و‬


‫گفت‪:‬‬

‫دلم میخواد‪+‬‬

‫حرق نیست_‬

‫‪228‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لبخند موذیانه ای زد‬

‫نبایدم باشه‪+‬‬

‫(‪!:‬لباتو میخورم آ ‪،‬که نتون جواب پس بدی_‬

‫خجالت کشید اما تو دلش دوست داشت این‬


‫اتفاق بیفته‪...‬‬

‫وارد پارکینگ شدن‪ ،‬ماشین رو پارک کرد ‪،‬‬


‫همه ذوقش از خرید رفتن نبود‪،‬از این بود که‬
‫لیسا کنارش بود‪..‬‬

‫‪229‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫نمیدونست کی؟نمیدونست چجوری؟اما به شدت‬


‫عاشق لیسا شده بود‪ ،‬عشقی که تا به حال‬
‫تجربه اش نکرده بود ‪.....‬‬

‫خب خب حاال از کجا قراره رسوع کنیم؟_‬

‫اوممم ‪،‬اون چطوره؟‪+‬‬

‫لوازم آرایش؟_‬

‫اهوم‪+‬‬

‫بریم ‪،‬ویل میدونسن تو خودت انقدر زیبان_‬


‫که احتیاجی به این چیزا نداری؟‬

‫‪230‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خجالت کشید ‪ ،‬گونه هاش سرخ شد‪ ،‬هروقت‬


‫لیسا اینطوری بود‪،‬از تعجب هنگ میکرد‪...‬‬

‫چقدرم خوشگل خجالت میکشه‪ ،‬بزن بریم_‬

‫بریم‪+‬‬

‫بعد از گذشت دو ساعت که خرید های رزی‬


‫تموم شده بود و در این بین با اصرار زیاد‬
‫برای لیسا هم یه سری چیز خریدن‪...‬‬

‫توی ماشین ک نشستن صدای شکمشون همزمان‬


‫در اومد‪،‬جفتشون زدن زیر خنده‬

‫‪231‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خنده اش زیبا بود ‪،‬غرق شد‪ ،‬درست مثل‬


‫روزهای اول‪....‬‬

‫نظرت چیه بریم شام بخوریم ؟‪+‬‬

‫موافقم_‬

‫)جیسو(‬

‫شب گذشته تقریبا گیر افتاده بود ‪،‬بعد از گرفتن‬


‫عکس و گشتن اتاق فقط یک چیز دیگه مونده‬

‫‪232‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بود که ببینه داخلش چیه ‪،‬اونم کشو کنار تخت‬


‫جنی بود که تازه متوجهش شده بود ‪...‬‬

‫با صدای اروم کشیده شدن دستگیره در به‬


‫سمت پایین‪،‬سریع زیر تخت رفتو قایم شد‬

‫به خشیک شانس_‬

‫وارد اتاق شد ‪،‬با دیدن جای خالی جنی رو به‬


‫شخص دیگه ای ک پشت سرش ایستاده بود‬
‫کرد‪،‬و با گفتن‪:‬‬

‫فکر کنم دوباره فرار کرده_‬

‫‪233‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫از اتاق خارج شدن‪ ،‬نفسی از سر اسودگی‬


‫کشید و خیلی اروم از اتاق جنی اومد بیرون‬
‫و به سمت اتاق خودش تقریبا با سرعتی که‬
‫داشت میشه گفت پرواز کرد‪....‬‬

‫آه خدایا شکرت_‬

‫با فرستادن عکس برای لیسا ‪،‬گوشی و قایم‬


‫کرد و روی تخت دراز کشید‪،‬‬

‫قلبش هنوزم داشت تند تند میزد‪،‬دلش میخواست‬


‫هرچه زودتر این ماموریت تموم شه •••‬

‫توی فکر فرو رفته بود و داشت با خودش‬

‫‪234‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫توی تخت کلنجار میرفت که در اتاق باز‬


‫شد‪...‬‬
‫با صدای نسبتا بلندی گفت‬

‫جن؟تو اینجا چیکار میکن؟؟؟_‬

‫دستی به سرش کشید و گفت‬

‫اگه فردا به بقیه گفتم شب قبل رو باهم‪+‬‬


‫گذروندیم لطفا جا نخور ‪،‬اوکی؟‬

‫چیین؟_‬

‫واقعا االن تو موقعین نیستم ک بخوام یه چی‪+‬‬

‫‪235‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫رو ده بار برات توضیح بدم‬

‫منم تو موقعین نیستم ک بخوام همچن_‬


‫دروغی بگم‬

‫اوه جیسو لطفا‪،‬فقط یبار ‪،‬فقط یبار کاری که‪+‬‬


‫میگمو بکن‬

‫نمیخوام‪،‬اصال از کجا میدون که خودم تو رو_‬


‫لو نمیدم؟‬

‫نمیدی‪،‬میشناسمت میدونم هرچ بایس ادم‪+‬‬


‫فروش نیستی بهم ثابت شده‪...‬‬

‫‪236‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫میشناسیم؟از کجا ؟چطوری ثابت شده؟_‬

‫میدونستم که یادت نمیاد‪،‬اصال عوض نشدی‪+‬‬

‫هیچ از حرفات نمفهمم_‬

‫الزمم نیست بفهیم‪+‬‬

‫اومد و روی تخت کنار جیسو دراز کشید و‬


‫چشماشو بست‪...‬‬

‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪.‬‬
‫‪237‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫جنی‬
‫چشم هاش بسته بود اما خواب نبود ‪،‬صدای‬
‫نفس های دختر لجباز کنارش‪ ،‬داشت وادارش‬
‫میکرد به سمتش بچرخه و دلتنگی این همه‬
‫سال رو که حتی فکر نمیکرد جیسو رو ببینه‬
‫باز‬
‫‪،‬رفع کنه‪.‬‬
‫ولی جیسو هیچی یادش نبود ‪،‬چون اون سال ها‬
‫هم بهش توجهی نمیکرد‪...‬‬
‫با صدای آروم و چشم های بسته زیر لب‬
‫زمزمهکرد‪:‬‬
‫_یه جمله ای تو کتاب کیمیاگر میگه ‪:‬اگر من‬
‫بخشی از افسانه تو باشم روزی برمیگردی‪...‬‬
‫فکر کنم راست گفته ‪،‬سرنوشت دوباره مارو به‬

‫‪238‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫هم نشون داد‪....‬‬


‫‪+‬چی؟‬

‫_هیچی با خودمم‬

‫‪+‬مگه دیوونه ای؟‬

‫_هرکی با خودش حرف بزنه دیوونه ی؟‬

‫‪+‬اره به نظرم‬

‫_نظرتو قبول ندارم‬

‫‪239‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪+‬مهم نیست‬
‫_خیلی یکدنده ای‬
‫‪+‬نمیری تو اتاق خودت؟من میخوام استراحت‬
‫کنم‪..‬‬
‫فشاری که تو مغزش بود دیگه اجازه ی کنترل‬
‫فکرش رو ازش گرفت ‪ ،‬چرخید و روی جیسو‬
‫خیمه زد و با صدایی که از بین دندونای بهم‬
‫چسبیده اش خارج میشد گفت‪:‬‬
‫_گفتم تحمل کن ‪،‬فقط امشب رو ‪ ،‬حتی این‬
‫کارم نمی تونی انجام بدی؟؟؟‬
‫فاصله ی صورتش از جیسو کم بود‪ ،‬بعد از‬
‫چشم‬
‫تو چشم شدم سریعی‪،‬چشم هاش رو بست و‬
‫قشنگ میشد فهمید که از این فاصله ی کم بین‬

‫‪240‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫خودشون چقدر معذبه‪ ،‬اما جنی دلش نمی‬


‫خواست اون فاصله رو زیاد کنه‪...‬‬
‫اما مجبور بود ‪،‬‬
‫پشتش رو به جیسو کرد و چشم‬
‫هاشو بست‪،‬از تکون خوردن های جیسو روی‬
‫تخت متوجه شد که حتما جیسو هم پشت به‬
‫پشتش خوابیده‪،‬نفس عمیقی کشید و ذهن‬
‫پریشونش رو اروم کرد که بتونه بخوابه‪....‬‬
‫لیسا‬
‫رزی رو دم در خونش پیاده کرد‪ ،‬از آینه‬
‫ماشین‬
‫رفتنش به سمت ساختمون رو که نگاه میکرد‪،‬‬
‫متوجه برق خاصی که توی چشم هاش بودشد‬
‫‪،‬فکر نمی کرد واقعا عاشق رزی بشه اما مثل‬

‫‪241‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اینکه شده بود چون این مدل نگاه کردن به کسی‬


‫رو قبال تجربه کرده بود‪،‬‬
‫حال تصمیمات لیسا سخت میشد ‪ ،‬چون شاید‬
‫این عشق ‪ ،‬مانع حل پرونده ای که سال ها‬
‫براش‬
‫تالش کرده بود تا بسته نشه و بتونه به آخر‬
‫برسونش بشه‪...‬‬
‫به سمت خونه حرکت کرد‪....‬‬

‫جیسو‬

‫اصال نمیفهمید که جنی درباره چی حرف میزد‬


‫فقط یه سری زمزمه های اروم درباره ی یه‬
‫کتاب‬

‫‪242‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫شنید‪ ،‬از فاصله ی کمی که بعد از غر زدناش‬


‫سر‬
‫جنی بینشون ایجاد شده بود معذب بود ‪ ،‬چشم‬
‫هاش رو بسته بود اما نفس های داغ دختر‬
‫روبروش رو روی صورتش حس میکرد‪،‬‬
‫احساس‬
‫کرد که از گرمای نفس هاش ‪،‬داره گرمش‬
‫میشه‪،‬‬
‫طولی نکشید که جنی ازش دورشد و پشت‬
‫بهش‬
‫خوابید‪،‬‬
‫حس خفگی داشت ‪،‬معذب بود‪،‬نگاه دختر حتی‬
‫برای ثانیه ای کوتاه ‪،‬براش آشنا اومد اما بازم‬
‫چیزی نفهمید‪،‬به سمت دیگه ی تخت چرخید و‬

‫‪243‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫پشتش رو به جنی کرد تا با ذهنی درگیر‬


‫بخوابه‪...‬‬
‫خواب و بیدار بود ‪ ،‬نگاه های سنگین کسی‬
‫رو روی خودش حس میکرد‪...‬‬

‫چشم هاشو باز کرد ‪،‬با جنی که مستقیم بهش‬


‫زل‬
‫زده بود رو برو شد ‪..‬‬
‫_چه عجب بیدار شدی؟نکنه فکر کردی اومدی‬
‫هتل؟‬
‫‪+‬تو چرا هنوز اینجایی؟‬
‫_چون قراره باهم بریم از اتاق بیرون‬
‫‪+‬هوووف‬
‫تو جاش نیم خیز شد‪ ،‬دستش رو برد توی‬
‫‪244‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫موهاش و یکم صافشون کرد‬


‫بعد از اینکه اماده شد از اتاق خارج شدن‪،‬‬
‫با بیرون رفتن از اتاق توجه سایمون که مسئول‬
‫اصلی اونجا بود به جنی جلب شد ‪،‬صداش‬
‫کرد‪،‬‬
‫جنی هم خیلی زود سمتش رفت‪...‬‬
‫حالباز وقت کار بود‪،‬پس به سمت اتاقک شیشه‬
‫ایش که حال اتاق کارش شده بود حرکت‬
‫کرد‪...‬‬
‫دو هفته بعد‬
‫چند روز دیگه هم گذشت ‪،‬لیسا بهش گفته بود‬
‫که کم کم میتونن این پرونده رو تموم کنن‪،‬‬
‫توی این چند روز ‪،‬حس اینکه جنی زیر نظرش‬
‫داشت‬

‫‪245‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اذیتش میکرد‪،‬اما دیگه داشت اخرای کارشون میشد‬


‫‪،‬کل کل هاشون خیلی زیاد شده بود ‪...‬‬
‫لیسا‬
‫توی چند روز گذشته از طریق تماس های‬
‫رزی به‬
‫یه سری سرنخ های ریز درباره ی قرار‬
‫جدیدی‬
‫که چانگ با خریدار های اروپاییش داشت پی‬
‫برده بودن‪،‬اینبار این پرونده رو می بستن‬
‫‪،‬کارش تموم بود ‪...‬‬
‫کلی مدرک تو این مدت جمع کرده بودن‪ ،‬از‬
‫قاچاق انسان گرفته تا پولشویی‪ ،‬تولید و فروش‬
‫مواد مخدر و هر چیزی که ادم فکرشو‬
‫بکنه‪...‬‬

‫‪246‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تو این مدت فهمیده بود که رزی واقعا خیلی‬


‫نقشی تو کار های چانگ نداره امابی نقش هم‬
‫نبود ‪ ،‬تو این دو هفته فقط دو بار همدیگه رو‬
‫دیده بودن ‪،‬‬
‫لیسا تصمیمش رو گرفته بود با اینکه عاشق رز‬
‫شده بود اما نمی تونست بذاره اونا با سرنوشت یه‬
‫عالمه دختر بی گناه بازی کنن‪....‬‬
‫فکری برای حل این مشکل به سرش زد‪...‬‬
‫بندرگاه‬
‫)روز عملیات(‬
‫بعد از اینکه جای قرار رو پیدا کردن ‪،‬لیسا‬
‫نیروهاشو اونجا مستقر کرده بود ‪300 ،‬تا دختر‬
‫جوون ‪600 ،‬کیلو هریوئین ‪،‬محموله ای که قرار‬
‫بود جابه جابشه ‪...‬‬
‫تمام مکان رو ادم هاش چک کرده بودن و‬

‫‪247‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫وقتی‬
‫از امن بودن مکان مطمئن شدن ماشین چانگ‬
‫و‬
‫ماشین طرف اروپاییش وارد اونجا شدن‪،‬‬
‫تمام این مدت لیسا دلش میخواست که قلب‬
‫چانگ رو نشونه بره ‪،‬اما نباید احساسی عمل‬
‫میکرد ‪،‬اون رو باید زنده میگرفتن‪...‬‬
‫باید قبل از اینکه کشتی که محموله هارو بار‬
‫زده بود بخواد حرکت کنه اون هارو میگرفتن‬
‫تا در حین ارتکاب جرم دستگیرشون کنن‪...‬‬
‫وقتی چانگ و مرد مو سفید روبروش در حال‬
‫جابجایی ساک های پول بودن ‪،‬پرژکتور های‬
‫اون‬

‫‪248‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫قسمت بندرگاه روشن شد و از طریق بلند گوها‬


‫صدای لیسا بود که پخش میشد‬
‫‪+‬بدون هییچ حرکت اضافه ای دستاتون رو بذارید‬
‫رو سرتون و روی زمین دراز بکشید‪،‬تمام‬
‫این منطقه محاصره شده ‪،‬هیچ راه فراری ندارید‬
‫با گفتن این حرف ها افراد چانگ شروع به‬
‫تیراندازی کردن و و تقریبا اکثرشون کشته و‬
‫تعداد باقی مانده دستگیر شدن‪،‬‬
‫چانگ هم با سرعت خیلی بالیی سوار ماشین‬
‫شد تا فرار کنه که لیسا و دو ماشین پلیس‬
‫دیگه‬
‫دنبالش کردن و بعد از تیراندازی به‬
‫لستیک های ماشین ‪،‬کنترل ماشین رو از‬
‫دست‬
‫داد و متوقف شد و دستبند زده به سمت ماشین‬

‫‪249‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫پلیس برده شد دختر های بیچاره رو از داخل‬


‫کشتی بیرون اوردن ‪ ،‬و با ون هایی که اماده شده‬
‫بود به‬
‫اداره‬
‫پلیس بردن‪،‬اگه اینبار هم موفق نمیشدن‪ ،‬اونها‬
‫هم به سرنوشت قبلی ها دچار میشدن‪،‬‬
‫بعضی دختر هارو برای تن فروشی و کار‬
‫توی‬
‫کالب هاشون میفرستادن به تایلند و بعضی رو‬
‫هم برای گرفتن تخمک هاشون و فروختن اون‬
‫تخمک ها به خانواده های خیلی پولداری که‬
‫نمیتونستن بچه دار بشن تو بدترین شرایط ممکن‬
‫نگه میداشتن ‪،‬ولی در حالت عادی چون که ماهی‬
‫یک تخمک بدن آزاد میکنه براشون کافی نبود‪،‬‬
‫بخاطر همین بدن های ضعیفشون رو با تزریق‬
‫داروهای خاصی وادار به تخمک‬
‫‪250‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫گذاری میکردن که باعث عفونت های حاد و‬


‫مرگ میشد‪....‬‬
‫تمام افراد قسمت آزمایشگا ه که مواد تولید‬
‫میکردن دستگیر شدن ‪،‬شرکت مدلینگ چانگ پلمپ‬
‫و رزی که طبق مدارک به علت همکاری با‬
‫چانگ دستگیر شد‪...‬‬
‫روز بعد از اتمام عملیات‪2‬‬

‫اتاق با نوری کم‪،‬دو صندلی و یک میز که پارچ‬


‫ابی روش گذاشته شده بود‪،‬‬
‫وارد شدو افسری که همراهش بود دستبند رو از‬
‫دستای ظریفش باز کرد و بیرون رفت‪.‬‬

‫‪251‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫با اضطراب مشهودی که توی چهره اش موج میزد‬


‫روی صندلی اهنی سردی که اونجا بود نشست ‪،‬‬
‫چند دقیقه ای گذشت ‪،‬‬
‫منتظر بازپرسی که تا النش هم خیلی دیر کرده‬
‫بود تا بیاد ‪،‬شد‪.‬‬
‫در اتاق باز شد جیسو بود که وارد اتاق شد‪...‬‬

‫پرونده و تبلتی که پر از اطالعات بود رو روی‬


‫میز گذاشت ‪ ،‬نشست ‪ ،‬تا از دختر نحیفی که روبه‬
‫روش روی صندلی مضطرب نشسته بود‬
‫بازجویی کنه‪...‬‬
‫موهای بلندش رو بست تا تمرکز لزم رو داشته‬
‫باشه و با صدای پر ابهتش شروع به حرف زدن‬
‫کرد‪...‬‬

‫‪252‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_من کیم جیسو هستم‪،‬بازپرس شما‪،‬از اینکه کمی‬


‫منتظرت گذاشتم عذر میخوام ‪،‬قرار بود یکی دیگه‬
‫مسئول بازجویی باشه ‪ ،‬اما ‪...‬‬
‫_بگذریم از اول اول ماجرا برام تعریف کن‪ ،‬گوش‬
‫میدم خانم پارک رزی‬

‫با صدای لرزون و چشم هایی که اشک توشون‬


‫دیده میشد و خیلی محسوس سعی داشت مانع پایین‬
‫اومدنشون بشه شروع به صحبت کرد‪..‬‬

‫‪19+‬یا ‪20‬سالم بود که وارد این شرکت شدم‪ ،‬از‬


‫اولین روزی که شروع به کار کردم بهترینمو انجام‬
‫دادم تا خیلی زود به چشم بیام و خودمو بال‬
‫بکشم‪...‬‬

‫‪253‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_چرا خواستی دیده بشی؟‬

‫‪+‬من تو یه خانواده ‪ ۴‬نفره زندگی میکردم‪،‬البته اول‬


‫‪ ۲‬نفر بودیم با ازدواج مجدد مادرم ‪ ۴‬نفر شدیم‬
‫سالم بود که مادرم با اقای کیم ازدواج کرد اون هم یه ‪۵‬‬
‫دخی داشت که از من خییل بزرگی بود اما اصال باهام‬
‫بد نبود ‪،‬همیشه مراقبم بود و ازم محافظت میکرد‪،‬‬
‫‪...‬طبیعتا من هم خواهر بزرگیم رو خییل دوست داشتم‬
‫سالم که شد یک روز چند نفر ریخن تو خونه ی ما ‪15‬‬
‫‪.‬و خواهر بزرگمو با خودشون بردن‬

‫اشک هاش شروع به ریختن کرد ‪ ،‬همونطور که‬


‫جیسو دستمالی رو به طرفش گرفت سری به نشانه‬
‫ی تشکر تکون داد و ادامه داد‬

‫‪254‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪+‬مادرم‪ ...‬مادرم شروع کرد به درگیر شدن با‬


‫مردی که داشت بزور خواهرمو میبرد ‪،‬اون مرد‬
‫خیلی هم هیکلی بود‪ ،‬اون رو روی زمین پرت‬
‫کرد و با حمله ی دوباره ی مادرم با اسلحه گلوله‬
‫ای به سمت قلبش شلیک کرد‪...‬‬

‫جیسو لیوان اب رو براش پر کردو به سمتش‬


‫گرفت‪،‬و رزی هم که به هق هق افتاده بود کمی‬
‫از اب توی لیوان رو خورد تا اروم تر بشه‪...‬‬

‫_میتونی ادامه بدی؟‬

‫‪+‬خوبم‪..‬‬

‫_پدرت کجا بود؟‬

‫‪255‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪+‬اون پزشک بود ‪،‬اون شب شیفت داشت و خونه‬


‫نبود‪.‬‬

‫_خب ادامه بده‬

‫‪+‬من هیچ کاری از دستم بر نمی اومد ‪،‬فقط اشک‬


‫هام بودن که میریختن و صدای جیغی که با تهدید‬
‫اون مرد توی سینه ام خفه شد‪...‬‬
‫وقتی اونا از اونجا رفتن سریع با پدرم تماس‬
‫گرفتم ‪،‬خیلی زود خودش رو رسوند‪،‬هردومون‬
‫اونشب خیلی گریه کردیم‪،‬با پلیس تماس گرفت ‪،‬بعد‬
‫از رسیدگی ماهم به اداره ی پلیس رفتیم و‬
‫اظهاراتم رو ثبت کردن‪،‬‬

‫‪256‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چند وقت گذشت کم کم پلیس بیخیال دزدیده شدن‬


‫خواهرم و دنبال قاتل مادرم گشتن شد‪ ،‬و من‬
‫مجبور شدم که خودم دست بکار بشم‪...‬‬

‫_نفهمیدی چرا خواهرتو بردن؟؟‬

‫‪+‬چرا ‪،‬خواهرم یه مخ بود تو زمینه ی شیمی ‪،‬اون‬


‫موقع ها به تازگی فرمول جدیدی رو کشف کرده‬
‫بود که البته بخاطر خطر ناک بودن دیگه ادامش‬
‫نداده بود‪،‬فکر میکنم بخاطر این بردنش‬

‫_خب ادامه بده‬

‫‪+‬بعد از ‪ ۴‬سال گشتن و اطالعات دراوردن متوجه‬


‫شدم که همه چیز زیر سر چانگ بوده ‪،‬بخاطر‬

‫‪257‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫تیپ و قیافم اول به عنوان مدل رفتم اما کم کم‬


‫خودمو تو دلش جا کردم و منشی شخصی و بعد‬
‫از دو سال مدیرعامل کمپانیش شدم‪..‬‬
‫چندوقتی که گذشت و بهم اعتماد کرد شروع کرد‬
‫به اینکه منو از برنامه های دیگش هم باخبر کردن‬
‫‪،‬البته من فقط میدونستم و خیلی کاری براش انجام‬
‫نمیدادم‪...‬‬
‫هیچ سرنخی از خواهرم نبود ‪ ،‬نمیدونستم زنده‬
‫است یا نه؟البته هنوزم نمیدونم‪...‬‬
‫تا اینکه همین اواخر صدام کرد و ماموریتی بهم‬
‫داد که ‪...‬‬

‫_که چی؟‬

‫‪+‬که ‪،..‬چجوری بگم؟‬

‫‪258‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_هرطور که راحتی بگو منتظرم‬

‫‪+‬که سر راه بازرس لیسا قرار بگیرمو عاشق‬


‫خودم کنمش‪...‬‬

‫گوش های لیسا که تمام این مدت پشت شیشه از‬


‫اتاق شنود داشت صداشو گوش میداد تیز شد‪...‬‬
‫بهش حس‬ ‫باورش نمیشد که دختری که هنوز جدیدا‬
‫ارتباط‬ ‫خوبی پیدا کرده بود از سر نقشه باهاش‬
‫که رزی‬ ‫گرفته بود ‪،‬اون اینو تا امروز نمیدونست‬
‫که‬ ‫عزیزش فقط بخاطر دستور رئیسش بوده‬
‫نزدیکش شده‪...‬‬

‫‪259‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫حس کرد تمام تنش یخ زده از شنیدن این حرف‪،‬‬


‫هدفون رو از گوشش دراورد و از اتاق خارج‬
‫شد‪.‬‬

‫_خب بقیه اش؟‬

‫صدای جیسو بود که رزی رو بعد از مکث‬


‫طولنیش به خودش اورد تا ادامه بده‬

‫‪+‬اولش حسی بهش نداشتم اما کم کم واقعا عاشقش‬


‫شدم‪،‬‬
‫اولین بار من بودم که نذاشتم چانگ لو بره ‪،‬چون‬
‫نمیخواستم لیسا برناممو خراب کنه‪ ،‬من باید‬
‫خواهرمو پیدا میکردم که نتونستم‪ ،‬میخواستم بعد از‬
‫پیدا کردن اون ‪،‬تقاص خون مادرمو از چانگ‬
‫بگیرم با مدارکی که ازش جمع کردم‪،‬اما نشد‪..‬‬
‫‪260‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_چرا نشه ؟مدارک تو بدرد ما میخوره هنوز برای‬


‫جلسات دادگاهش‬

‫‪+‬تکلیف خودم چی میشه؟‬

‫_اونو که باید منتظر حکم دادگاه باشی ولی واسه‬


‫همکاریات احتمال تخفیف میخوری‬

‫از جاش بلند شد این بازجویی تقریبا ‪ ۴‬ساعت‬


‫طول کشیده بود ‪ ،‬بعد از صدا زدن ماموری که‬
‫مسئول بردن رزی بود ‪،‬‬
‫قبل اینکه از اتاق خارج شه رو به رزی که حال‬
‫دستبد به دست هاش زده شده بود کرد و گفت‬

‫‪261‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_راستی اسم خواهرت چیه؟‬

‫سرش رو بال اورد و گفت‬

‫‪+‬کیم جنی‬

‫بعد از شنیدن این اسم جاخورد ‪،‬اشنا بود‪،‬دختری‬


‫که یه مدت براش قلدری میکرد و بهش دستور‬
‫میداد‪،‬لبخند نامحسوسی زد و به سمت اتاق لیسایی‬
‫که میدونست حتما تو شوکه حرکت کرد‪.‬‬

‫_خوبی؟‬

‫‪262‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫بعد از پرسیدن حالش به لیسا که با لیوان چای‬


‫توی دستش از پشت شیشه به خیابون شلوغ‬
‫روبروش زل زده بود‪،‬خیره شد‬

‫‪+‬تموم شد؟‬

‫_اهوم‬

‫‪+‬خسته نباشی‬

‫_ممنونم عزیزم‬

‫‪+‬خب چی گفت؟ میشه براش کاری کرد نه؟‬

‫‪263‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_با اون کاری که درست کردی تا همکاریشو ثابت‬


‫کنه و اعترافات النش احتمال یکی دوسال حبس‬
‫داشته باشه شایدم بتونه جریمه نقدی پرداخت کنه‬

‫‪+‬دیدی چی گفت؟‬

‫_اهوم‪،‬خوشگله آ ‪،‬این همون دختر بود که عکسش‬


‫روی میز جنی بود‪.‬‬

‫‪+‬اره خوشگله ولی‪...‬‬

‫_تهش و گوش ندادی آ‪،‬گفت عاشقش شدم‬

‫‪264‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫چشم هاش برق زد اما اگه نمی گفت هم میشد‬


‫فهمید ‪،‬چون تو نگاهش میشد خوند ‪...‬‬

‫‪+‬جنی حکمش چی میشه؟‬

‫_باید برم ببینم چی میگه‬

‫‪+‬خوبه چانگو که بردن باید میبودی و نگاه لحظه‬


‫اخرش تو چشممو می دیدی جیسو‬

‫_حقشه که بمیره کثافت‬

‫‪+‬بمیره؟باید تیکه تیکه اش کنن‬

‫‪265‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_فوقش تهش حبس ابد بخوره‬

‫‪+‬ماهی یبار میرم دیدنش که بدونه واسه چی و‬


‫واسه کی اونجاست‬

‫هر دو لبخند تلخی زدن ‪،‬جیسو بعد خوردن قهوه‬


‫ای که کانگ سو براش اورده بود ‪ ،‬از جاش بلند‬
‫شد و از اتاق خارج شد‪...‬‬

‫از پشت شیشه نگاهش کرد‪،‬هنوزم شر بود از‬


‫نگاهش میشد فهمید ‪،‬اما قوی نبود ‪،‬خسته‬
‫بود‪،‬ارامش داشت‪ ،‬با حرف هایی که رزی بهش‬
‫زده بود ‪،‬میشد فهمید این چند سالو چه زندگی‬
‫سختی داشته‪....‬‬

‫‪266‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫وارد اتاق شد‪،‬بهت زده و شوکه شده بود‪،‬به جیسو‬


‫که حال در قالب بازجو میدیدش نگاه کرد ‪...‬‬

‫_من کیم جیسو هستم ‪،‬بازپرس شما ‪ ،‬از اول‬


‫ماجرارو برام تعریف کنید‪،‬گوش میکنم خانم کیم‬
‫جنی‬

‫‪+‬پلیس بودی؟چرا تو اومدی بازجویی کنی ازم؟که‬


‫بازم خوردم کنی؟‬

‫_خانم کیم جنی لطفا وارد بحث های حاشیه ای‬


‫نشید‬

‫‪267‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪+‬حاشیه؟کدوم حاشیه؟اها راست میگی من همیشه تو‬


‫حاشیه بودم و هیچوقت هم اصل داستان نبودم‬

‫سرش رو به جنی نزدیک کرد و زیر لب غرید‬

‫_چته تو؟چی میگی؟‬

‫‪+‬واقعیت‪،‬واقعیتی که خیلی ساله تو دلم مونده‪،‬‬


‫تو کسی بودی که منو گرفتار خودت کردی‪..‬‬
‫تو بودی که تو اون دبیرستان لعنتی دل همه‬
‫پسرارو برده بودی ‪،‬و منو ‪،‬که چون یه دختر بودم‬
‫پسم زدی‪،‬چون کوچکتر بودم پسم زدی‪،‬‬
‫جالبه نه؟ هنوزم تک تکشو فراموش نکردم بعد‬
‫گذشت این همه سال ‪...‬‬

‫‪268‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫من همون کیم جنی ام که حتی اون زمان نذاشتی‬


‫اسممو بهت بگم ‪،‬بهم خندیدی و گفتی دو روز‬
‫دیگه از سرت میپره ‪،‬فقط چون دو سال لعنتی‬
‫ازت کوچکتر بودم‪...‬‬
‫فراموشت کرده بودم‪،‬تا روزی که دوباره دیدمت تو‬
‫اون لبراتوار لعنتی همرو دوباره زنده کردی عشق‬
‫جوونی هه‪...‬‬

‫شوکه شده بود ‪،‬هیچی یادش نمیومد ‪،‬نبایدم میومد‬


‫‪،‬جیسو تو سال اول دانشگاه که بود وقتی با موتور‬
‫میرفت به سمت دانشگاه ‪،‬خورد زمین و سرش‬
‫اسیب دید ‪،‬به مدت ‪ ۶‬ماه حافظه شو از دست داد‬
‫و وقتی که حافظش برگشت یسری از خاطراتشو‬
‫فراموش کرده بود‪...‬‬

‫‪269‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_برو سر اصل مطلب ‪،‬راجب پرونده ات حرف‬


‫بزن‬

‫‪+‬اهوم‪،‬پرونده‪،‬منو دزدیدن فکر کنم ‪۹_۸‬سالی بشه‬


‫‪،‬چون نخبه بودم تو کار شیمی و ساخت‬

‫مواد برام مثل اب خوردن بود‪،‬قبلش بهم پیشنهاد‬


‫داده بودن ‪،‬اما نخواستم ‪،‬برا همون بزور‬
‫بردنم‪،‬مادرم رو کشتن و تهدیدم کردن که اگه‬
‫براشون کار نکنم خواهرم و پدرم رو هم میکشن‬
‫‪،‬چند ساله که ندیدمشون‪....‬‬
‫دیگه چیزی برای گفتن ندارم‬

‫_خسته نباشی‪،‬راستی من تورو بیاد نمیارم نه واسه‬


‫اینکه خوردت کنم‪،‬نه واسه اینکه اذیتت کنم‪،‬‬

‫‪270‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫فقط هیچی یادم نمیاد چون سال ها پیش یه حادثه‬


‫برام پیش اومد که یسری از خاطراتم رو برای‬
‫همیشه فراموش کردم‪،‬بابت رفتار اون روز هام هم‬
‫ازت عذر میخوام‪.‬‬

‫بلند شد و مامور مسئول جنی رو صدا زد و از‬


‫اتاق بیرون رفت‪...‬‬
‫به سمت اتاقی که لیسا براش اماده کرده بود رفت‪.‬‬
‫دفتر اصلی جیسو بخش دیگه ای بود‪.‬‬
‫روی صندلی نشست ‪ ،‬تلفن رو برداشت و به افسر‬
‫که برداشت گفت که جنی و رزی رو چند دقیقه‬
‫ای پیش هم ببرن ‪.‬‬
‫به سمت شیشه تمام قد پشت سرش چرخید ‪...‬‬
‫دلش گرفته بود ‪،‬حس عجیبی داشت اما بازم‬
‫نمیتونست با جنی باشه شاید هم میتونست حسی‬

‫‪271‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫که جنی بهش داشت رو قبول کنه‪،‬هیچی نمی‬


‫دونست چشم هاشو بست‪...‬‬

‫یک هفته بعد‬

‫دادگاه رسمی کره جنوبی‬

‫دادستان شروع به خواندن متنی که نتیجه ‪۵‬‬


‫ساعت قضاوت درباره پرونده چانگ و افراد وابسته‬
‫اش بود‬

‫_احکام صادر شده برای مجرمین به شرح زیر‬


‫میباشد‪:‬‬

‫‪272‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫حکم صادره برای مجرم چانگ لی وان برای‬


‫ارتکاب به جرم های ‪:‬قاچاق انسان ‪،‬قتل‪،‬استفاده از‬
‫دختر های زیر ‪18‬سال برای گرفتن تخمک و‬
‫فروش غیر قانونی‪،‬تولید و پخش مواد مخدر‪ ،‬قاچاق‬
‫مواد مخدر ‪ ،‬ادم ربایی به حبس ابد و کار‬
‫اجباری در اردوگاه های کار تا پایان عمر میباشد‬

‫پارک رزی به دلیل همکاری با پلیس و کمک به‬


‫دستگیری سرکرده باند ‪،‬به یک سال حبس و‬
‫پرداخت جریمه نقدی محکوم میشود‬

‫کیم جنی به دلیل ساخت مواد مخدر هرچند بااجبار‬


‫بوده باشد به دو سال حبس و جریمه نقدی محکوم‬
‫میگردد‬

‫‪273‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫اشک های رزی‪ ،‬چهره سرد جنی ‪،‬و چهره ترسیده‬


‫ی چانگ همه ی اینها به لیسا نشون داد که‬
‫تونسته بود به قولی که به عشق سابقش داده بود‬
‫عمل کنه و انتقامشو از چانگ بگیره و‬
‫تشکیالتش رو نابود کنه‪...‬‬

‫‪274‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫سال بعد‪2‬‬

‫تو این دو سال که گذشت لیسا و جیسو دفتری‬


‫برای رسیدگی به پرونده های خصوصی زدن‪،‬‬
‫رزی بعد از یکسال حبس و پرداخت جریمه ای به‬
‫مبلغ ‪ 20‬هزار دلر آزاد شد ‪ .‬که البته لیسا‬
‫برای تنبیهش به مدت ‪ ۶‬ماه به دیدنش نرفت ‪،‬‬
‫امروز هم روز آزادی جنی بود ‪.‬‬
‫جیسو‪،‬لیسا و رزی بیرون زندان منتظر اومدنش‬
‫بودن ‪،‬‬
‫بعد از گذشت ده دقیقه بیرون اومد‪،‬‬
‫سر به راه شده بود اینو تو نگاهش میشد خوند ‪،‬‬
‫تو مدتی که جنی زندان بود چند باری جیسو به‬
‫دیدنش رفت و قرار شد بعد آزادیش چند وقتی رو‬
‫باهم بگذرونن‪.‬‬

‫‪275‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫دو خواهر همدیگه رو بغل کردن و سوار ماشین‬


‫به سمت خونه لیسا حرکت کردن تا جشنی ‪ ۴‬نفره‬
‫برای ازادی جنی بگیرن‪....‬‬

‫یک هفته بعد‬

‫با تقه ای که به در زد وارد اتاق شد ‪،‬به لیسا که‬


‫مثل همیشه با عینکی روی صورت داشت و در‬
‫حال مطالعه و رسیدگی به کاراش بود ‪،‬نگاه میکرد‬
‫‪،‬این یکسال یکی از تفریحاتش بعد از اینکه به‬
‫خونه اش نقل مکان کرده بود‪ ،‬نگاه کردن به اون‬
‫در حین کار بود‬

‫در حالی که داشت کتابی که دستش بود رو میخوند‬


‫گفت‪:‬‬
‫‪276‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪+‬بیا اینجا وروجک ‪،‬میدونم که اومدی منو از کار‬


‫بندازی‬

‫لبخند مو ذیانه ای زد و به سمتش رفت‪،‬لباشو‬


‫اویزون کرد و گفت‬

‫_حال کجا بشینم؟؟؟؟‬

‫‪+‬مگه غیر از رو پای من جای دیگه ام میشینی؟‬

‫_نوچ‬

‫‪+‬از دست تو‪ ،‬دلبرک کوچولوی من‬

‫‪277‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_من دیگه کوچولو نیستم واقعا بزرگ شدم تازه‬


‫یک سالم رفتم زندان‬

‫‪+‬بله بله میدونم ‪،‬در ضمن اونکه رفتی زندان‬


‫افتخار نداره آ که انقدر با پیچ و تابم میگی‬

‫از روی پاهاش بلند شد و روی تخت نشست و با‬


‫حالت پیروزمندانه ای گفت‬

‫_چییییش چون تو پلیسی نمتونی بری زندان‬


‫حسودیت میشه‬

‫‪278‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫لیسا هم با شتاب به سمتش رفت و اون رو روی‬


‫تخت خوابوند و در گوشش اروم زمزمه کرد‬

‫‪+‬خنگولک من دیدی هنوزم کوچولویی‬

‫_نیستم‬

‫‪+‬هستی‬

‫_نخیرم نیستم‬

‫تا لیسا خواست جوابش رو بده لب هاشو روی لب‬


‫های لیسا گذاشت و با شیطنت خاصی پرسید‬

‫‪279‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_حال هستم یا نیستم‬

‫لیسا هم مظلوم وار در حین اینکه کمی شیطونی‬


‫چاشنی حرفش کرد جوابش رو داد‬

‫‪+‬نه مثل اینکه کم کم داری بزرگ میشی‬

‫و بوسه ی طولنی مدتی روی لب های شیرین‬


‫دوست دخترش زد‪،‬سرش رو که بال اورد هردو به‬
‫چشم های هم نگاه کردن انگار که لیسا با لب های‬
‫رزی مست شده بود‬
‫سرش رو برد پایین تا دوباره ببوسش و رزی هم‬
‫چشم هاشو بست تا همراهیش کنه‬

‫‪280‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_چیزی رو گازه؟؟‬

‫رزی که انگار بهش برق وصل کردن لیسا رو از‬


‫روش انداخت اونور و با دو از اتاق خارج‬
‫شد‪...‬‬
‫هیچوقت با اون دختر پیر نمیشد‪،‬هرروز یک‬
‫چالش جدید داشت تو زندگیش‪ ،‬وجود رزی به‬
‫خونه اش روح بخشیده بود و با اومدنش جون تازه‬
‫ای گرفت‪....‬‬

‫‪281‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫‪+‬بهت گفتم اینکارو نکن‬

‫_میتونی جلومو بگیر‬

‫‪+‬میتونم ولی میدونم خودت به حرفم گوش میدی‬

‫_نه خانم خانما از این خبرا نیست‬

‫و صدای جیغ های جیسو بخاطر اینکه جنی داشت‬


‫با اب خیسش میکرد بلند شد‪...‬‬
‫بعد از چند دقیقه ای که جیسو کامال خیس شده بود‬
‫جنی خشکش زد ‪،‬نفسش تو سینه حبس شد‬

‫‪282‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫افتاد روی زمین‪،‬جیسو با ترس به سمت جنی که‬


‫حال روی زمین افتاده بود حرکت کرد‪،‬‬

‫‪+‬جنی چت شد؟‬

‫_هی ی چی ‪،‬فقط از زیباییت خشکم زد‬

‫بعد گفتن این حرف لبخند موذیانه ای به جیسو که‬


‫پیراهن سفیدش خیس بود و بدن زیبا و نفسگیرشو‬
‫نشون میداد زد‪،‬‬
‫جیسو که نگاه خیره جنی رو دید ‪ ،‬اون رو روی‬
‫زمین رها کرد و دست هاش رو به حالت‬
‫ضربدری جلوش گرفت‬

‫‪+‬خیلی هیزی‬

‫‪283‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_من هیز نیستم تو بی نقصی‬

‫‪+‬زبون باز‬

‫تک خنده ای زد و از جاش بلند شد‪ ،‬جیسو هم به‬


‫داخل خونه حرکت کرد تا لباس هاشو عوض‬
‫کنه‪...‬‬

‫با صدای بلند رو به جنی که حال اومده بود داخل‬


‫خونه گفت‬

‫‪+‬تو اتاق نیای آ‬

‫‪284‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫_باشه‬

‫شروع به در اوردن لباس هاش کرد ‪،‬حوله اش رو‬


‫برداشت و پوشید‪ ،‬از اتاق خارج شد‪....‬‬
‫به سمت آشپزخونه حرکت کرد تا قهوه درست‬
‫کنه‪،‬متوجه جنی که پشت سرش وارد آشپزخونه شده‬
‫بود نشد‪ ،‬با حس حلقه شدن دستهای جنی جاخورد‬
‫و به سمتش چرخید‬
‫همزمان با چرخیدن جیسو‪،‬حوله اش کمی از روی‬
‫شونه اش کنار رفت و ترقوه سفیدش نمایان شد‪،‬‬
‫و جای لب های جنی بود که روی تن جیسو‬
‫بوسه زد‪....‬‬
‫_____‬
‫جنی دختر گمشده ی داستان رزی بود ‪،‬و رزی‬
‫گمشده ای بود که لیسا باید پیدا میکرد و جان تازه‬

‫‪285‬‬
‫‪Lost Girl‬‬

‫ای به زندگیش میبخشید‪،‬جیسو هم با اومدن جنی‬


‫رنگ تازه ای به زندگیش بخشید‪...‬‬
‫دختر گمشده تنها یک نفر نبود شاید همه ما توی‬
‫زندگی هامون یک گمشده داریم که باید پیداش کنیم‬
‫تا بتونیم به زندگیمون رنگ تازه ای ببخشیم‪.‬‬
‫پایان‬

‫‪286‬‬
Lost Girl

287

You might also like