Professional Documents
Culture Documents
Untitled
Untitled
حق ترجمه
به جهت عدم ایجاد هرگونه ابهام در رابطه با حق ترجمه این اثر ،الزم به ذکر میدانم
: که اشاره کنم
هیچ گونه کپی برداری از داستان یا ترجمه ی آن مجاز نبوده و در صورت مشاهده،
برخورد میشود.
عاطفه
مقدمه ادیتور
فندقهای کیوتم ،انتخاب این فیکشن برای ترجمه دالیلی زیادی داشت .جدا از
موضع ظاهری ،یه سری نکات ظریفی در طول داستان وجود داره که امیدوارم اون
ها رو توی زندگی خودتون هم در نظر بگیرین ،من و عاطفه ی عزیز که زحمت
ترجمه ی این کار رو قبول کرده ،نهایت تالشمون رو میکنیم تا توضیحات مناسب
برای بعضی از کلماتی که در طول داستان به کار میره رو توی پاورقی ها در
اختیار شما قرار بدیم.
داستان به طور مشخص یه کاپل خاص نداره و همونطور که توی کپشن نوشته
شده ،همه با هم هستن .یعنی یونگی با نامجون ،جین ،هوسوک ،جیمین ،تهیونگ
و جونگکوکه و بعد نامجون هم با یونگی ،جین ،هوسوک ،جیمین ،تهیونگ و
جونگکوک و به همین ترتیب تا آخر .بنابراین تمام حالت های کاپلی ممکن
رو توی این فیک مشاهده میکنین.
این داستان گاهی شامل پارت های تاریکی میشه که ما توی اول اون پارت به
شما اطالع میدیم .لطفا در صورت عدم تمایل ،اون بخش رو رد کنین و خالصه ی
اون در انتهای پارت مطالعه کنین.
نیاز
هشدار نویسنده
اگر این موارد رو دوست ندارید یا نمیتونید تحمل کنید این فیک رو نخونید:
چون تمام موارد باال در این فیک وجود داره .همه هشدار ها و چیزهایی که الزم بوده
به خواننده ها اطالع داده بشه ،اعالم شده که بدونن قراره چی بخونن
فقط باید بگم که داستان پایان خوش داره ،نویسنده بهتون قول میده.
پارت اول
مین یونگی کیفش رو روی میزش گذاشت و با یه آه بلند ،خودش رو
روی صندلی چرخدارِ باکالسش ول کرد.
امروز ،اولین روز مدرسه جدیدش بود و یونگی تمام تابستون منتظر بود
تا بفهمه امسال کدوم دانش آموزهای خام و خوش شانسی برای کالس
اون ثبت نام کرده بودند.
اون حداکثر روی پنج تا دانش آموز تسلط داشت ،چون اگر بیشتر از
این تعداد بود...از کنترل خارج میشد.
کشوی سمت راست میزش رو باز کرد و یه بطری داروی نارنجی رنگ
رو بیرون کشید .یه قرص بیضی شکل آبی کوچیک رو در آورد و
توی دهنش انداخت .قهوه ش رو به لبش نزدیک کرد و قرص رو با
کافئین پایین فرستاد.
یونگی چند تا برگه بیرون کشید و مثل یه کوه روی میز پخششون
کرد.
در بسته شد ،اما هنوز می تونست صدای زنگ رو همراه با صدای داد
دانش آموز ها که مسابقه گذاشته بودند تا قبل از صدای آخرین زنگ
هشدار به کالسشون برسند تا روز اولی تاخیر نخوردند رو از راهرو
بشنوه.
در کیفش رو بست و اون رو روی زمین ،به میزش تکیه داد .با صدای
در که آروم باز شد ،سرش رو بلند کرد؛ یه پسر سرش رو داخل آورد.
یونگی گفت و جلوی میز ایستاد .بهش تکیه داد و دست هاش رو از
اونجایی که آستین های پیرهن سفیدش باال داده شده بود ،به سینه ش
زد و همونطور که داشت اون دانش آموز رو بررسی میکرد ،مچ پاش
رو روی پای دیگهش گذاشت.
"اسمت چیه؟"
قبل از اینکه هر کدومشون بتونن دوباره حرفی بزنند ،در باز شد و یه
پسر دیگه با عجله داخل اومد .تا صندلی که آخر ردیف بود دوید ،
خودش رو روش ول کرد و قبل از اینکه بفهمه دو نفر دیگه توی اتاق
بهش زل زدند ،با صدای بلند آه کشید.
چشم هاش گشاد شد و یونگی می تونست بگه که قلب اون دانش آموز
داشت توی دهنش می زد.
"اوه اوه ،ببخشید که یهو اومدم داخل ،فکر کردم دیرم شده".
"من سوکجین ام ،اما می تونی جین صدام کنی .اسم تو چیه؟"
یونگی از اینکه جین سریع نقش برادر بزرگ تر رو برای پسر کوچک
تر به عهده گرفت خوشش اومد .توی ذهنش ازش نوت برداشت.
در دوباره باز شد ،و این بار یونگی باید آروم سرش رو کج می کرد
تا با چشم های خودش تازه وارد بعدی رو ببینه.
"بشین"،
"و بله ،اینجا کالسه .وقتی دو نفر بعدی اومدن ،می فهمی چرا تعداد
دانش آموز ها به پنج نفر محدود شده".
جونگ کوک چشمش رو از سوراخ روی میز گرفت ،مختصر باال رو
نگاه کرد و یه نظر تازه وارد رو دید .چشم هاش گرد شد و فکش
افتاد.
"وااا"...
1آلفا( )Alphaبرای کسی به کار میره که قدرت رهبری داره و همینطور بسیار قویه_مثل یه لیدر
"چیه؟"
"دیر کردم؟"
پسرک پرسید ،به نظر نگران میرسید ،اما نگرانیش به چشم نمیومد،
چون خیلی ریلکس کیفش رو روی زمین انداخت.
"خوبه".
"سالم ،هوسوک".
زنگ خورد و یونگی به آخرین میز باقی مانده که هنوز خالی بود اخم
کرد.
"خب ،حاال جریان از چه قراره؟ چرا تعداد دانش آموزا انقدر کمه؟
هنوزم می تونم برای این کالس مدرک بگیرم؟ من سه نمره ی دیگه
برای کالس های سالمت می خوام تا فارغ التحصیل بشم".
"که چی؟"
خندید.
3کسایی که اسمن عضو تیم هستن ولی رسما پادوی تیم اصلی محسوب میشن و کارایی مثل آب دادن یا
تمیز کاری بچه هارو انجام میدن
در برای آخرین بار باز شد و سر همه به سمت تازه واردِ آخر برگشت.
پسر وقتی دید چشم همه بهش مونده خشکش زد و سریع روی میز
باقی مونده ،بین نامجون و سوکجین ،نشست.
" به کالس ویرجین 4خوش اومدین .اسم من آقای مین هست ،و تا
آخر ترم ،باکرگی همتون رو می گیرم".
آخرین پسری که وارد شده بود ،با چشم های گشاد شده ،سریع بلند
شد.
"وایسا".
"بشین".
حالت پسر جوری بود که انگار این آخرین کاریه که می خواد انجام
بده ،اما نگاهی که به صورت معلمش انداخت بهش میگفت که
دستورش قرار نیست نادیده گرفته بشه.
"داری جدی می گی؟ حاال داستان چیه؟ این کالس سالمته ،نه یه
پارتی پدوفیلی"!5
5پدوفیل( )Pedophileبه کسایی که با بچه های زیر سن قانونی رابطه ی جنسی دارن میگن پدوفیل یا
همون بچه باز خودمون
"و برای اونایی که سوال براشون ایجاد شده ،من بیست و شش
سالمه".
هوسوک دستش رو باال برد و قبل از اینکه یونگی چیزی بهش بگه
گفت.
"واقعا می خواین..یعنی ،می دونین؟ اگر باکره نباشیم چی؟ این چه
کالسیه ؟"
زمزمه کرد ،سرش رو تکون داد اما توی دلش ،خوشحال بود که با یه
سورپرایز مچشون رو گرفته بود.
"من فکر می کردم این ...کالس اکتشاف جنسیه ،یعنی مثل اسم دوره
ست؟ یعنی یه کاندوم رو روی موز میذاریم و درباره اس تی
دی( 6)STDو اینجور چیز ها ،چیزی یاد می گیریم".
"اگر ایمیلم رو خونده بودی ،می فهمیدی که این کالس ،یه کالس
سالمت نرمال نیست".
"این کالس دقیقا مثل اسم پیشنهادیشه ،اکتشاف جنسی .7ما درباره
قسمت های جنسی بدن انسان یاد میگیریم و هر کدوم از شما باهاش
یه دنیای جدید رو کشف می کنید".
6بیماریهای آمیزشی .بیماریهای مختلفی که از طریق انواع روشهای آمیزش جنـسی (دهانی ،واژنی،
مقـعدی) انتقال پیدا میکنند.
7درسی که حول مسائل جنسی میچرخه و آموزش های الزم رو به بچه ها میده.
"به عالوه اینکه شما همتون این چرت و چرتا رو توی راهنمایی هم
خوندید .یعنی انقدر ساده بودید که فکر میکردید که این یه کالس
سالمت ساده مثل اونه؟"
نامجون ایستاد.
"عه؟"
" دوست دارم بدونم چی شده که فکر میکنی من نمیونم برم سراغ دفتر
نمرات و همین االن یه صفر چاق و چله برات بذارم".
"قطعا از لیست شاگرد اوال پرتت می کنه بیرون و گند می زنه به
معدلت .فکرش رو بکن ،همه نمراتت برای رفتن به
سال آخر خوبه ،فقط کالس کوچیک سالمت رو افتادی ،اونم توی
روز اول".
"اسمت چیه؟"
قربان
جیمین خیلی زنونه و لطیف بود .یونگی فکر نمی کرد که حتی یه تار
9
مو از دام بودن 8توی تن این بشر باشه .اگر نامجون تعریفی از تاپ
بود ،جیمین تعریفی از باتم 10بودن بود.
"نه قربان ،من گم شده بودم .فکر می کردم اینجا کالس جبر 44598
ئه"،
"حاال از ترس این که می دونی تو این دوره چه خبره ،نمی تونم بذارم
بری سر کالس جبر".
"چ...چی؟"
"این توی قوانینه ،توی اون فرم رضایتنامه که امضا شده هست .به
محض اینکه از جزئیات کالس با خبر شدی دیگه نمی تونی پا پس
بکشی ،و نمی تونی به کسی راجع بهش بگی".
"اگر کسی این راز رو از این چهارچوب بیرون ببره ،از کالس بیرونش
میکنم".
نامجون دلش می خواست توی صورت یونگی بکوبه .جیمین کلمه کم
آورده بود ،مونده بود چطوری اشتباه اومدن باعث شد از اینجا سر در
بیاره .سوکجین و هوسوک شوکه بودند ،انگار هر لحظه منتظر بودند
یونگی بخنده و بگه داشته دستشون مینداخته .جونگ کوک انگار
نزدیک غش کردن بود.
"منظورم اینه که حتی اگر ما اون فرم رو امضاء کرده باشیم ،هنوزم می
تونیم نظرمون رو عوض کنیم و سکس رو رد کنیم .منظورم اینه که
،این یه قانونه ،نه؟ و اگه همچنان تالش کنین که ...منظورم اینه ،این...
تجاوزه ،درسته؟"
"می خوای چیکار کنی ،بهمون تجاوز کنی؟ اینجوری اخراجت می
کنن و می ندازنت تو هلفدونی ،منحرف!"
با تعجب داد زد ،چشم هاش گشاد شده بود و دست هاش می لرزیدند.
ج.نمی دانم
چ .سایر
نامجون به عقب تکیه داد ،چون مطمئن نبود یونگی جدی می گه یا نه.
"تو نمیتونی"...
نامجون همچنان بهش زل زده بود ،و انگار بیشتر با خودش بحث داشت
تا با معلمش .باالخره به برگه ش نگاه کرد.
زمزمه کرد.
"فقط شما؟"
"چه زری"...
سوکجین شونه ای باال انداخت ،براش مهم نبود که همه نگاه ها به اونه.
"راستش ،یه مدت طوالنی فکر می کردم استریتم ،اما همیشه درباره
سکس و اینجور داستانا با پسرا هم کنجکاو بودم .و این کالس برای
کشف این راه موقعیت عالی ای به حساب میاد".
"خیلی خوبه ،جین .این دقیقا چیزیه که این کالس هست ،یه مکان
امن برای کشف چیز های جدید .و بهتون قول میدم که به جز من و
دانش آموزای این کالس کسی از این برگه خبردار نمی شه".
یونگی گفت.
" می بینم که جواب اولت رو پاک کردی ،اما اگه هنوز هم واقعا می
خوای از دست مدرک خالص بشی ،باید آشغال های پاک کن رو
کنار بزنی "
"ببین ،تو و سوکجین هر دو ،دور نمی دانم به عنوان جواب خط
کشیدید ،پس بر اساس این جواب باید توی یه گروه بذارمتون تا به
هم کمک کنید".
سوکجین پرسید.
"اگر می خواید".
"یا می تونید شروع کوچیک تری داشته باشید ،مثال برای کسی
هندجاب 16برید ،یا فقط جنس مخالفتون رو ببوسید".
پوزخند زد.
16
هندجاب( )Hand Jobمالیدن عضو جنسی با دست برای به ارگاسم رسیدن
" منظورم اینه که ،نه واقعا ،ولی من بدون امتحان کردنش هیچوقت
نمی فهمم که دوستش دارم ،درسته؟ و اگر تو هم یه بار برای من
انجامش بدی ،به خودت هم کمک می شه ،چون خودت هم کنجکاوی
مگه نه؟
سوکجین گفت.
"آقای مین ،اون دوباره فحش داد .واقعا می خواید دهنش رو با دهن
بند ببندید؟ چنین امکانی هست؟"
"اما من گفتم اگه دوباره به من فحش بده ،دهنش رو می بندم ،که این
بار این کار رو نکرد .پس چیزیش نمیشه .البته فعال".
یونگی گفت.
نامجون نزدیک بود تمام فحش هایی که بلد بود رو بیرون بریزه ،ولی
با سختی جلوی خودش رو گرفت .هنوز مطمئن نبود که معلمش از
تهدیدش منظوری داشت یا نه .چرا کادر مدرسه باید بهش همچین
اجازهای بدن؟! با عصبانیت پیش خودش فکر می کرد.
"نیم ساعت وقت دارید تا فرم رو پر کنید .امشب امتیاز هارو کنار هم
می ذارم و با توجه به نتایج ،گروه بندیتون می کنم .فردا اولین تکلیف
درسیتون رو دارید".
"حاضرم قسم بخورم کادر مدرسه این آدم رو قبول نکردن .یه کاری
میکنم اخراج بشه".
جیمین داشت با استرس روی برگه ش عرق می ریخت .از اینکه جواب
ها رو داده احساس بدی پیدا کرده بود .این سوال ها خیلی کثیف و
شخصی بودند ،دلش نمی خواست بهشون جواب بده .اما نمی خواست
از کالس هم بیرونش کنند .و آقای مین به وضوح گفته بود که باید
صادقانه جواب بدهند ،پس زور خودش رو زد.
آخرین نفر ،جونگ کوک بود که حتی تکون نخورده بود .حتی به
زور نفس می کشید .برگه رو خونده بود اما مدادش رو توی دستش
نگرفته بود .چند بار سواالت رو خونده بود و حفظشون کرده بود .اما
چطور می تونست جواب بده؟ حتی فکر اینکه کسایی که کنارش
نشستن ،جواب هاش رو می خونن هم برای اینکه بخواد خودش رو دار
بزنه و بمیره کافی بود.
"آره اما من خسته ام ،و کار های مهم روز اول رو هم انجام دادیم ،پس
می تونید از اینجا برید بیرون".
"فردا می بینمتون!"
"آآآ ،بفرمایین".
نامجون یک لحظه بعدش ،یهویی ایستاد .به سمت یونگی خیز گرفت،
برگه رو مثل توپ مچاله کرد و با تمام قدرتی که می تونست جمع
کنه ،برگه رو توی صورت معلمش پرت کرد.
پسر آلفا قبل از اینکه به سمت در بره و اون رو بهم بکوبه ،غرید .
صدا باعث شد جیمین وحشت کنه ،برگه ش رو روی میز یونگی بکوبه
و قبل از اینکه یونگی بتونه چیزی بگه به سمت بیرون بدوئه.
یونگی قبل از اینکه به آخرین دانش آموز توی کالس زل بزنه ،پیش
خودش به کیوت بودن مو صورتی خندید.
جونگ کوک سرش رو توی دستش گرفته بود و قبل از اینکه جوابی
رو بنویسه ،به سرعت اون رو پاک میکرد .انگار داشت امتحانی رو می
داد که براش درس نخونده بود.
یونگی ایستاد.
"جونگ کوک اگر می خوای می تونی تا فردا تمومش کنی .عجله ای
در کار نیست".
"ممنون"،
یونگی چرخید.
"اوه ،از دیدن دوبارهت خوشحالم .کی کارت رو توی اینجا شروع
کردی؟"
"."تهیونگ
پارت دوم
یونگی روی صندلی چرمی اتاق مطالعه اش نشسته بود.
برگه هاش روی میز و در کنار یه لیوان ویسکی پخش شده بودند.
پشت سرش ،آتیش شعله ور بود.
یونگی قبل از اینکه کارش رو شروع کنه ،یه قلپ از نوشیدنیش خورد.
کیم سوکجین
سال آخر
محرک ها :20دختر هایی که صورت جذاب ،چاک سینه و باسن ،دامن
کوتاه و موهای بلندی دارن .برای من کشیدن مو ،حرف های کثیف،21
مرکز توجه بودن ،لمس شدن کل بدن ،مورد آزار قرار گرفتن( ،مطمئن
نیستم اینم به حساب میاد یا نه ولی خب) تمام شب سکس کردن ،مورد
تحسین قرار گرفتن ،گاز گرفتن ،مارک کردن یا هیکی گذاشتن،22
پت نِیم 23و بردگی مالیم.
دام ،26سوییچ 27یا ساب :28با دخترا دامم ،من همیشه تاپم مگر اینکه اونا
بخوان ازم سواری بگیرن ،29اما قبال با پسرا نبودم پس نمی دونم .شاید
سوییچ ؟
جانگ هوسوک
سال آخر
غیر محرک ها :بازی خفگی ،32چیزای پالستیکی ای ،شرم و حیا
جالب بود .توی کالس به نظر نمی رسید انقدر دام باشه ،اما ظاهر میتونه
فریبنده به نظر برسه (گول زننده باشه).
30چوکر( )Chokerگلوبند ،چیزی که کامال دور گلو کیپ میشه -مثال قالده هم یه جور چوکره
31ژانری از انیمه و مانگاهای ژاپنی که درباره مسائل جنسیه
32کارهایی توی رابطه که حس خفگی به طرف مقابل بده .مثال فشار دادن گلو
کیم نامجون
سال آخر
محرک ها :به فاک دادن زن ها و به فاک ندادن دانش آموزایی که
هشت سال ازم کوچیک ترن ،منحرف!!!
سورپرایز ،سورپرایز.
یونگی نمی تونست صبر کنه ،تا وقتی که دانش آموز سال آخر مغرورِ
قویش رو زیرش داشته باشه ،اون هم در حالیکه اون پسر داره عرق
میکنه ،گریه ش دراومده و التماس میکنه که یونگی با بدن برنزهش،
کارهایی انجام بده که گفتنشون هم خوب نیس.
یونگی خودش رو مجبور کرد که آروم بشه .اون زمان میرسید ،اما االن
باید دو تا برگه دیگه رو می خوند.
پارک جیمین
سال آخر
پَنسکشوال33 گرایش جنسی:
یونگی لبخندی زد .اون خودش پنسکشوال بود و از اینکه فرضش در
مورد اینکه می گفت اون پسر تقریبا گیه درست در اومده بود،
خوشحال بود.
محرک ها :مورد تعریف قرار گرفتن ،رابطه مقعدی ،اسباب بازی های
پوشیدن34 سکس ،بوسیدن و لباس جنس مخالف
33پنسکشوال( )Pansexualکسی که می تونه با هر جنسیتی ،فارغ از عالقه ،به یک اندازه رابطه برقرار کنه-
زیر مجموعه بایسکشواله
34لباس جنس مخالف پوشیدن( )Cross Dressingپسرایی که لباس دخترا رو میپوشن یا برعکس
غیر محرک ها :بسته شدن ،شالق زدن ،در کونی زدن و بازی با پارافین
داغ35
و آخرین برگه ،که البته آخر بودنش به معنی کم ارزش بودن نیست...
سال آخر
35وکس پلی( )Wax playریختن پارافین داغ روی پوست شخص ،مربوط به رفتارهای BDSM
محرک ها :بی دی اس ام ،سیلی زدن به صورت ،در کونی زدن ،تحقیر
شدن ،پارتنرم لباس جنس مخالف رو بپوشه ،بازی کردن با عضو برای
تحریک شدن ،36تحریک شدن بیش از حد ،کتک زدن ،نگه داشتن
ارگاسم ،اسباب بازی های سکس ،شالق زدن ،ضربه زدن ،فانتزی
تجاوز ،پت پلی ،37بالد/نایف پلی ،38فرو کردن اشیاء ،بستن عضو،
وکس پلی ،دی دی یا ال بی ،39بستن گلو.
"چی...کی"...
این یه شوخی خرکی بود؟ وقتی اون واقعا یه شیطان سکس بود ،ادای
خجالتی ها رو در می آورد؟ یا واقعا خجالتی بود اما درباره اینا دروغ
گفته بود تا خودش رو سرسخت نشون بده؟
نه ،کسی نمی تونه ادای اضطراب اجتماعی رو مثل چیزی که یونگی
امروز از جونگ کوک دیده بود ،دربیاره.
غیر محرک ها :اگر هر کدوم از اونا روی خودم انجام بشه
اوکی...جالبه.
دام ،سوییچ ،ساب :دام .خب من می خوام دام باشم اما می ترسم .پس
شاید سوییچ؟ اما من قبال سکس نداشتم و می دونم که احتماال از به
دست گرفتن قدرت می ترسم پس شریکم باید تاپ باشه .پس حدس
می زنم که سابم؟ نمی دونم.
یونگی چند بار دیگه برگه رو خوند و سعی کرد از جئون جونگ
کوک سر دربیاره.
"تهیونگ".
دوباره پرسید.
" وقتی سه سال پیش راهنمایی درس می دادی و من برات دستیار معلم
بودم ،هیچوقت به من چیزی نگفتی! می دونستی مقاله ی من چقدر سود
داشت اگر تو فقط "-
"فقط چی؟"
تهیونگ زل زد.
"پس بذار دوباره امتحانش کنم! بذار امسال دستیارت باشم و همه کارها
رو هم خودم انجام می دم!"
پارت سوم
"تو دیگه کی هستی؟"
"عمرا"،
"اوه"،
"بهت میاد".
"اوه...ممنون؟"
"پس تو کی هستی؟"
"من براش خیلی چیزها هستم ،ولی دوستش بودن جزشون نیست".
"آقای مین!"
"بشین سر جات"،
یونگی درحالی که تحت تاثیر حرف هاش قرار نگرفته بود ،گفت .به
چهره ی از خود راضی هوسوک نگاه کرد.
"به اون".
"میتونی بشینی".
یونگی سرش رو به سمت ردیف میز ها تکون داد .یک میز دیگه کنار
جونگ کوک اضافه شده بود.
"چی؟"
تهیونگ پرسید.
"چی؟"
"من"..
سکوت سنگینی برقرار بود ،و باالخره تهیونگ پشت میز جدید نشست.
"وااااو"...
هوسوک زل زد.
یه برگه رو به نامجون داد و به چشم های خیره دانش آموزش پوزخند
زد.
"وات د فا"...
"حواست باشه ،من هنوز بخاطر حرف گوش نکردن دیروزت یا برای
فحش دادن امروزت به تهیونگ ،نبخشیدمت".
"هی جونگکوک!"
جونگ کوک فقط سرش رو تکون داد ،برای حرف زدن زیادی ترسیده
بود.
ای خدا ،حاال چرا باید اون شخص سوکجین می بود؟! اون خیلی
خوشگل بود! از سر جونگ کوک هم زیادی بود!
چند لحظه زمان برد تا بفهمه اون پسر خوشگل منتظر جوابشه.
"اوه! اممم ،من بایسکشوالم "،جونگ کوک اعتراف کرد ،لپ هاش
گل انداخت و بعد چشم هاش رو دوباره به میزش دوخت .می تونست
نگاه گرم سوکجین رو روی خودش حس کنه.
"استرس داری؟ اشکال نداره منم همینم .منم تاحاال یه پسر رو نبوسیدم.
هی ،اگر اینجوری حالت بهتر میشه منم یکی از کینک هام رو بهت
می گم .اینجوری جفتمون مساوی میشیم".
جونگ کوک دلش می خواست بگه ،آره .خواهش میکنم این کار رو
بکن!
سوکجین لبخند زد ،این منسجم ترین بله ای بود که می تونست از پسر
بگیره.41
جونگ کوک سرجاش میخکوب شده بود و با چشمای گرد شده ،پسر
جذابی که بهش نزدیک می شد رو نگاه می کرد.
41یعنی مطمئنا بازم قراره صدای کوک بلرزه و حتی بدتر هم بشه
بعد ،به همون سرعت که گرفته شده بود ،دست از پست سرش آزاد
شد و سوکجین به سر جاش برگشت.
"ببخشید ،من معموال وقتی دخترا رو می بوسم این کارو می کنم ،این
فقط یه واکنش غیر ارادی بود"،
مغز جونگ کوک بعد اون بوسه داشت دور خودش می چرخید.
سوکجین به نظر گیج شده میرسید .قبل از اینکه بزنه زیر خنده ،دستش
رو جلوی دهنش گرفت تا خندهش رو خفه کنه.
"منم گاز گرفتن رو دوست دارم! می بینی ،عین همیم! این کینک
نرمالیه سوییتی ،43نگرانش نباش".
43همه میدونین که سوییتی به معنی عزیزم و شیرینمه ،ولی اینجوری آوردنش قشنگ تره
"مم-مم-ممن-ن-نون".
از روی میزش خیز برداشت و دست هوسوک رو قبل از اینکه بتونه
دری وری تحویل آقای مین بده گرفت و بهش چسبید.
هیسی کشید.
"تو یه عوضی هستی .منتظر اون لحظه ایم که آقای مین بنشونتت سر
جات".
"اون منحرف نیست ،اون فقط ...خارج از چهارچوبه .اون خاص ترین
معلمیه که تاحاال داشتم .و آره ،اون واقعا جذابه پس حدس میزنم یه
جورایی دوستش دارم".
" به هر حال ،تا وقتی این کالس پا برجاست عشق کن چون میخوام
کاری کنم اون منحرف اخراج بشه ،حتی اگر این آخرین کاری باشه
که انجام میدم".
44از ترکیب بخش اول اسم نامجون و حشره ،یه اسم مستعار براش درست کرد()Nam+Bug=Numbug
در کل این داستان هوسوک زیاد از این اسم ها برای نامجون میذاره
نامجون اخم کرد و قبل از اینکه هوسوک بتونه بخونه ،سریع برگه ش
رو مچاله کرد.
"به تو ربط نداره احمق .به هر حال که یه سری کسشر فاکی بیشتر
نیست".
هوسوک پوزخند زد ،حس دست انداختن توی چشم هاش مشخص بود.
"آقای می"...
" خیلی خب ،نشونت می دم عوضی ،اما این به این معنی نیست که من
و تو کاری می کنیم!"
"هوی!"
"می خواد من رو با ساب شدن تحقیر کنه! من اصال ساب نیستم! اصال!"
" من تاپم و زیر کسی هم نمیرم ،عمرا .من و تو هم اصال کاری باهم
نمی کنیم! هرگز!"
"اونجا خبریه؟"
"نه"،
هوسوک پشت سرش ریز ریز خندید و یونگی هم بهش لبخند زد.
"از وقتی شروع کردیم داره درباره همه اینا فحش می ده و غر میزنه!"
"هی".
صدای تیز یونگی که یهویی عمیق شده بود ،حرفش رو قطع کرد .تُن
صدای بازیگوشش رفته و یه پوزخند رو گونه های بر آمده ش بوجود
آمده بود.
یونگی آروم گفت ،دست هاش رو صاف روی میز گذاشت و به سمت
دانش آموز خم شد.
تف کرد.
دانش آموز هم مثل معلمش با نفرتی که مشخص بود بهش زل زده بود.
"هان؟"
رفتار معلم وقتی به سمت نامجون خم شد ،یهو عوض و تبدیل به دام
شد.
جیمین گیج شده بود .اون طرف رو نگاه کرد ،اما فقط اون سه نفر رو
درحال صحبت کردن دید.
جیمین آه کشید به اون پسر نگاه کرد که داشت برای پیدا کردن
خودکار دور خودش میچرخید .بعدش خیلی سریع چیزی رو توی یه
دفتر درب و داغون نوشت.
"یک ثانی"..
"من نمی خوام بخاطر انجام ندادن تکلیفم توی دردسر بیوفتم! من پسر
خوبیم!"45
به نظر نمی یومد که تهیونگ بهش گوش بده ،سرش خیلی گرم نوشتن
بود.
خب چطور قرار بود این تکلیف رو انجام بده وقتی پارتنرش بیشتر به
معلمش عالقه داشت تا به کمک به اون؟
"چند سالته؟"
"بیست و چهار".
"درسته".
تهیونگ گفت.
"من برگه ای ندارم که پرش کنم .فقط اسمم رو روی برگه تو امضا
می کنم و می تونیم تظاهر کنیم که انجامش دادیم".
"راست میگه؟"
تهیونگ خندید.
"نمی تونی ازم انتظار داشته باشی بشینم مشق بنویسم! من اینجا دانش
آموز نیستم!"
"من بهت گفتم که قراره دانش آموزم باشی و تو قبول کردی .چرا
فکر کردی که از تکلیف انجام دادن معافی؟"
پوزخند زد.
"عاح"...
"عالیه!"
"نههههههه!"
"پارک جیمین".
"اوکی جیمین".
"میدونی ،درواقع تو خیلی بامزه ای .باید بعضی وقت ها بیای خونه من
و برای من و دوستام استریپ اجرا کنی".47
47استریپ( )Stripرقصی همراه با حرکات سکسی و درآوردن لباس -خود کلمه معنیش لخت شدنه
"ب...باشه".
"آییی!"
" اوکی بچه ها ،وقت تمومه .برگه هاتون دستتون باشه که من بتونم
امضاشون کنم و بتونید زودتر برید بیرون .به جز نامجون ،یادت باشه
که بعد از کالس بمونی".
پارت چهارم
تهیونگ همونطور که بقیه توی راهرو پخش میشدند ،سریع از گروه
فاصله گرفت.
یه هاله ی صورتی به چشمش خورد ،سرش رو باال آورد و جیمین رو
دید .پسرک ناراحت به نظر میومد.
مسیرش رو عوض کرد و با عجله به اون سمت رفت ،قدم هاش رو با
پسر کوتاه تر یکی کرد.
"من نمی خوام آقای مین از دستم ناراحت بشه ،من واقعا ازش خوشم
میاد! "
48نیاز :منظورش اینه جیمین به حدی باتمه که حتی کوک خجالتی هم میتونه خیلی راحت براش تاپ بشه
" من مطمئنم تو تالش خودت رو کردی ،و این چیزیه که آقای مین
دنبالشه".
"به کاری که نمی خوام انجام بدم نه بگم ،اما قسم میخورم تهیونگ
گولم زد!"
"هی ،من یه فکری دارم .چرا امروز بعد از مدرسه نمیای خونه ما؟
میتونی دوباره با من امتحانش کنی و من برگه ت رو امضاء می کنم".
"البته".
"یه جورایی نا امید شدم که که باهم کار نکردیم ،اما دروغ نمی گم:
امروز تو دردسر انداختن نامجون خیلی حال داد".
سوکجین هم خندید.
49نیاز :یعنی میدونه اونقدر این اتفاق محاله که فقط میشه تصورش کرد
"بخاطر این جور رفتارهاشه که دلم می خواد کاری کنم ساب بشه".
سوکجین خندید.
"این یه قراره!"
نامجون دست هاش رو به سینه اش زده بود ،روی میزش نشسته و به
معلم خیره شده بود.
"من فقط بخاطر این موندم چون میدونم اگر برم سرزنشم می کنی ،پس
بیا کار رو تموم کنیم".
50نیاز :چون خارجیا باکالسن ،وقتی میخوان به کسی یه پیشنهادی بدن(چه رابطه چه کاری) معموال رسم
ادب اینه که طرف رو اول به شام مهمون میکنن و بعد پیشنهادشون رو میگن .وگرنه جین اینجا تیغزن نیس!
اما یونگی توجهی بهش نکرد ،داشت توی گوشیش چیزی رو تایپ
میکرد.
"اممم الو؟ از زمین به فضا؟ صدامو داری؟ بهم گفتی بمون و منم موندم،
پس بهتره"...
"خفه شو".
نامجون برای چند لحظه کوتاه اومد .یعنی مجبور بود تا تموم شدن این
جلسه ی مسخره اینجا بشینه و منتظر بشه تا معلمش تمام ایمیلهاش رو
چک کنه؟
"و من هیچوقت تا حاال سر هیچ کالسی دیر نرفتم و حاال هم نمی خوام
بخاطر تو ،کوپنم رو بسوزونم"...
51نیاز :از االن تا آخر داستان هرجا اشاره میشه که صدای یونگی عمیق شده یا تغییر کرده ،حواستون رو جمع
کنین .قراره اتفاقای جالبی بیفته
چند دقیقه گذشت .نامجون به صدای بچه هایی که برای رفتن به کالس
بعدی با هم مسابقه گذاشته بودند ،سر دوست هاشون داد می زدند و در
الکرهاشون رو به هم می کوبیدند ،گوش می داد.
یونگی همچنان مثل همیشه عین خیالش نبود ،هنوز داشت تایپ
میکرد.
اعصاب خردی داشت توی اون دانش آموز غل می زد .اون منتظر یه
سخنرانی ،یا درس عبرت دادن ،یا شنیدن حرف های جدی یا شاید حتی
یه کارهای جنسی عجیب بودکه بعدش بتونه با عصبانیت پسشون بزنه.
یه جورایی امیدوار بود یونگی خودش رو به نامجون تحمیل کنه ،تا
بتونه بهونه ای برای زدن یه سیلی به زیر گوشش رو داشته باشه.
نامجون از نشستن پشت میز خسته شده بود .چوب صندلی داشت باسن
و رون هاش رو می خورد و کمرش هم جایی برای تکیه نداشت.
"تکون نخور".
"چی؟"
اما یونگی دوباره ساکت شد ،توی گوشیش غرق شده بود.
"چی؟"
نامجون دوباره پرسید و به اینکه چقدر خسته شده بود ،مهر تاییدی زد.
انتظار داشت دوباره یونگی بهش توجهی نکنه ،اما وقتی اون معلم شروع
به حرف زدن کرد ،سورپرایز شد.
آی کیوی نامجون 148بود ،معدلش 52 4و جزء یک درصد تست شده
از تاپ های 53کشور بود .قبل از اینکه دوازده سالش بشه ،به چهار زبان
حرف می زد و تعداد خیلی زیادی جایزه های آکادمیک 54برده بود.
اما با حرف های معلش ،مغزش تعطیل شده و همونطور که شوکه بود
و تحقیر شدگی درونش موج می زد ،ساکت مونده بود.
"من"...
"خفه شو".
نامجون قبال مورد احترام و تحسین بود ،اما یونگی کامال برعکس رفتار
میکرد .قبال هیچوقت توی کل زندگیش ،همچین عصبانیتی رو حس
نکرده بود.
از جاش بیرون پرید ،با برگشتن خون به پاهاش کمی خودش رو پا به
پا کرد.
"درباره فحش دادن بهت هشدار داده بودم .تنبیه بعدیت بدتر و طوالنی
تره .فردا هم بعد از کالس می مونی".
یونگی باالخره باال رو نگاه کرد ،اما نه به دانش آموزش .بلکه به ساعت
روی دیوار نگاهی انداخت .یک ربع از کالس ساعت بعدی گذشته
بود.
"اگر االن ازم معذرت خواهی کنی ،برات اون برگه رو می نویسم .اگر
فردا از همه بخاطر رفتار لوس و بد اخالقیت معذرت خواهی کنی ،زمان
تنبیه ات رو کم می کنم".
یونگی گفت.
نامجون قبل از اینکه دوباره بتونه فحشی بده ،خودش حرف خودش
رو قطع کرد.
"ببخشید".
"درست بگو".
"متاسفم".
وقتی ساب تکونی نخورد ،یونگی بهش نگاه کرد و برگه رو تکون داد.
"خب؟ بیا بگیرش ساب .مستر 55به سمت ساب نمیاد ،این سابه که
باید سمت مستر بیاد".56
برگه رو قاپید ،مثل باد از کالس بیرون رفت و گذاشت در پشت سرش
بهم کوبیده بشه.
آگوست دی.
*
پارت پنجم
جونگکوک وقتی صدای زنگ در رو شنید ،از تختش بیرون اومد.
مامانش با تعجب صداش رو باال برد ،چشم های گرد شده اش
میدرخشید .بعد برای پسرش چشمک زد و زمزمه کرد،
"آآآ...خب"...
پشت هم ور ور می کرد.
" آآآ ،آره ،همدیگه رو بوسیدیم .خوب بود .اون بوی بدی نمی داد یا
زبونش رو به زور توی دهنم نمیکرد .پس درکل اولین بوسه ی خوبی
بود".
"اولین بوسهت؟"
جیمین پرسید.
"پس بیا روی تکلیفت تمرکز کنیم .من سعی می کنم جواب بله ات
رو نسبت به کاری بگیرم و تو تمرین کن که نه بگی".
"بله قربان".
"البته! تو هاتی!"
"چیه؟"
"بهم بگو!"
جونگکوک خندید،
"نههههههه!"
"خیلی چندشه!"
"بگو!"
جیمین شروع به غلغلک دادن پهلو های جونگکوک کرد و باعث شد
پسر بلند فریاد بکشه.
جیمین گفت.
"بهت می گم!"
چند لحظه برای جونگکوک زمان برد تا بتونه نفس بگیره و جیمین
منتظر موند.
"اوکی ،اما فقط یادت باشه من به بی ادبی ترین چیزی فکر کردم که
مطمئن بودم تو بهش نه می گی" ،
جونگکوک گفت.
"و این چیزی نیست که واقعا بخوام انجام بدم چون تمایلی بهش ندارم".
58نیاز :متاسفانه یا خوشبختانه(!) این هم یکی از کینک های افراد میتونه باشه.
"اوه خداروشکر"،
"اوووف!"
"خب کارمون زود تموم شد .می خوای بازی کامپیوتری کنیم؟"
"اوه ،راست میگی .بیخیال .اولین بارت باید با یه شخص خاص باشه".
پسر رو به دوستش گفت و به سمت کوه بازی هاش رفت ،و همونطور
که بینشون میگشت ،پیش خودش اممم اممم میکرد.
*
پارت ششم
"واااو ،من تاحاال اینجا نیومده بودم!"
"گرون هم هست"،
هوسوک گفت،
59نیاز :توی رستوران های باکالس ما و تقریبا بیشتر رستوران های خارجی ،یک نفر از طرف رستوران وجود
داره که بهش میزبان یا Hostمیگن و وظیفهش رسیدگی به رزرو ها و راهنمایی مهمونا به سر میزشونه -توی
فیلما باید دیده باشین
"پولداری؟"
سوکجین پرسید.
"هممم"،
"این استیک پنجاه دالره ،پس حدس می زنم باید یه کار پنجاه دالری
انجام بدم".60
"همین؟"61
"جین ،من خیلی خوشحالم که هر دومون توی کالس آقای مین ثبت
نام کردیم .فکر کنم قراره خیلی خوب باهم کنار بیایم".
سوکجین پرسید،
سکسکه کرد و دست ظریفش رو جلو دهنش آورد .همراه با غذا کمی
هم نوشیدنی خورده بود؛ و چون دیدش یکمی ...تار بود ،به پسر
کوچیک تر تکیه داده بود.
"فقط یکی ،اما اون مثل یکی از افراد خانوادمه .ما واقعا مثل یه خدمتکار
باهاش برخورد نمی کنیم".
"این خونته؟"
هوسوک خندید،
"وواااا...چه خوشگلن!"
پسر بزرگ تر یه چوکر الماس برداشته بود که داشت زیر نور مغازه
برق می زد.
"خیلی خوشگله"،
62نیاز :آخییی خیلی هم ناقابله .از کل شهریه دانشگاه من واسه ارشد هم بیشتره!
"هممم .این یکی خیلی گرونه .مطمئنی می تونی برام جبرانش کنی؟"63
"مطمئنم"،
*
63نیاز :تورو خدا شما یاد نگیرین .این کار خیلی زشته!
پارت هفتم
"وواا ،چه گردنبند خوشگلی!"
روز بعد وقتی سوکجین وارد کالس شد ،جیمین نفسش گرفت.
"مرسی"،
"این یه چوکره".
"من استریتم".
"کالس باید هفت دقیقه پیش شروع می شد .احتماال فقط دیر کرده".
"االن چی گفتی؟"
تهیونگ از روی صندلش بیرون پرید و با عجله کنار نامجون زانو زد.
"تو اصال به ما نگفتی کی هستی یا اینجا چیکار می کنی ،پس چرا من
باید بهت چیزی بگم؟"
نامجون غرید.
"چطوری؟"
"زود باش ،می دونی که من براش بیشتر از یه دانش آموز هستم .من
میشناسمش .به حرفم گوش می ده".
"من فقط همین رو دارم .دیروز بعد از کالس این رو برام نوشت .وقتی
داشتم به معلم تاریخم می دادمش ،برای اولین بار امضای عجیبش رو
دیدم".
جونگ کوک نگاهش کرد ،گیج شده بود؛ حتی قبل از اینکه سرش
رو باال بیاره و با جیمینی که گیج شده بود ،ارتباط چشمی برقرار کنه.
جیمین شونه ای باال انداخت و جونگ کوک در آخر سرش رو سمت
پنجره برگردوند ،داشت فکر می کرد.
یه لحظه بعد در باز شد و یونگی داخل اومد .هیچ بهونه ای برای دیر
کردنش نیاورد ،فقط کیفش رو روی میز گذاشت و روی صندلیش
نشست ،داشت چیزی توی گوشیش تایپ می کرد.
"آقای مین؟"
"هی منحرف!"
باالخره یونگی سرش رو باال آورد ،موهاش جلو چشم هاش رو گرفته
بودند.
همه توی سکوت به معلمشون خیره شده بودند .حتی نامجون می
خواست جوابش رو بشنوه.
"بعدا .االن حال ندارم .هر کس با یه نفر دیگه هم گروهی بشه و هر
غلطی می خواین بکنین".
جونگ کوک یه نگاهی به اطراف انداخت ،گیج شده بود .معلمش چش
شده بود؟
نامجون باهوش بود و فهمید که االن بهترین زمان برای چرت زدنه.
چشم هاش فقط برای چند لحظه بسته موندن ،چون بعدش حس کرد که
کسی داره آستینش رو می کشه.
بنا به دالیلی ،تهیونگ روی زمین بود و مثل اینکه که داشت تالش
میکرد تا قایم بشه.
با اینکه هر دو ارتباط چشمی برقرار کرده بودند ،پسر دوباره ژاکت
نامجون رو کشید.
"هان؟"
"چرا؟"
نامجون آه کشید.
"تو باهوش ترین ،خوش تیپ ترین و مستعد ترین دانش آموز تو کل
این مدرسه خراب شده ای!"
"می دونم".
دست های تهیونگ به سمت شلوار نامجون رفت و پسرک دادش در
اومد و همونطور که دست های تهیونگ رو از خودش دور می کرد،
تقریبا از روی صندلیش افتاد.
"چه غلطی داری ...نه! گمشو! من خیر سرم استریتم! چند بار باید
بگم؟!"
"باشه ،اگر کمکم کنی برات بلو جاب نمی رم .این چطوره؟"
"بعد از اینکه کمکم کردی بهت می گم .همه چیز رو بهت می گم".
"بهم گوش کن .می دونم خواب نیستی .می تونیم یکم حرف دانش
آموز-معلمی بزنیم؟"
نامجون نا امید بود و هنوز نمیتونست بیخیال اتفاقی که دیروز افتاد بشه،
یهو از جاش پرید.
"به هیچ جام نیست که حالت خوبه یا نه ،ما قراره باهم حرف بزنیم".
جونگ کوک فقط زل زده بود .یونگی همیشه صد درصد توی جایگاه
قدرت بود 65و دیدن این که اونجوری مورد بد رفتاری قرار گرفته بود،
باعث شده بود که الی پاهاش داغ بشه.66
نامجون جلو تر به سمت در رفت و اون رو برای یونگی باز نگه داشت.
به محض اینکه در بسته شد ،نامجون دهنش رو باز کرد ،آماده بود تا
به معلمش فحش بده اما هیچ وقت همچین شانسی گیرش نیومد.
با اون یکی دستش ،عضو دانش آموزش رو از روی شلوارش گرفته
بود و ناخن هاش رو توی جاهای حساسش فشار می داد.
نفس نامجون بند اومده بود ،نصفش بخاطر شوکه شدن و نصفش بخاطر
درد.
سرکشیات خسته شدم .قراره شروع کنی به گوش دادن حرفام ،و قراره
از همین االن به حرفم گوش بدی".
برای تاکید روی حرفش ،فشار دستش بیشتر شد ،داشت تخم های
نامجون رو له می کرد.
دانش آموز می خواست عقب بکشه ولی روی دیوار پرس شده بود.
"هان؟ هنوز فکر می کنی آلفای زرنگی هستی؟ جدا فکر میکنی
نامجون نمی تونست فکر کنه؛ همه ی خون بدنش به سرش هجوم برده
بود.
صورت نامجون سرخ شده بود و نمی تونست توی چشم های معلمش
نگاه کنه .نمی دونست چه اتفاقی افتاده :فکر می کرد قدرت توی دست
خودشه و بعد ،کمتر از یک ثانیه همه چیز روی سر خودش خراب شده
بود.
و بخاطر دالیل فاکی ای ،عضوش داشت توی دستای یونگی شق می
شد.
نالید ،حس می کرد بخاطر درد ،اشک توی چشم هاش داره می جوشه.
محکم چشم هاش رو بهم فشار داد ،نمی خواست یونگی گریه کردنش
رو ببینه.
"ولم...کن".
"عذرخواهی کن".
نامجون دندون قروچه ای کرد .معذرت خواهی آخرین کاری بود که
دلش می خواست انجام بده.
با سکوت نامجون ،یونگی دستش رو بیشتر فشار داد ،زیر تار و پود
پارچه ی شلوار رو حس می کرد .پوزخند زد ،می دونست که دانش
آموزش بخاطر اون شق کرده بود.
"و اگر خوب معذرت خواهی کنی ،به کسی نمی گم که چقدر هرزه
ی معلمت هستی".
"می تونم کل روز رو صبر کنم .زنگ می خوره و همه می فهمن واقعا
چقدر ساب بدبخت ،غرغرو و هرزه ای هستی".
"ف...فاک!"
یونگی پوزخند زد .قبل از اینکه باالخره ولش کنه و عقب بکشه چند
ثانیه دیگه صبر کرد.
نامجون برای نفس گرفتن تقال می کرد ،از روی دیوار سر خورد تا
جایی که روی زمین نشست .پاهاش رو محکم بهم فشار می داد و دست
هاش بینشون بود .همونطور که مرتب هوا رو داخل ریه اش می کشید،
پیشونیش رو روی زانو هاش گذاشته بود.
یونگی گفت.
"و هر وقت که خواستی دوباره امتحانش کنی اصال تعارف نکن ،ولی
بدون با من طرفی .وقتی گفتم مشتاقم که تا آخر ترم باهات مبارزه
کنم ،جدی بودم ساب".
*
پارت هشتم
تهیونگ نمی دونست نامجون توی راهرو داره با یونگی چیکار میکنه،
اما به محض اینکه در بسته شد ،کار خودش رو شروع کرد.
کشوی میز رو باز کرد و خودکارها ،پوشه ها و گیره های کاغذ پخش
و پالی داخلش رو بهم ریخت .به نظر میرسید که یه میز نرماله و هیچ
چیزغیرعادی ای وجود نداره.
تا اینکه آخرین کشو رو باز کرد و یه قوطی قرص پیدا کرد.
تا وقتی که در دوباره باز بشه ،فقط چند دقیقه طول کشید و تهیونگ
از دیدن اینکه فقط یونگی به داخل کالس اومد غافلگیر شد.
"یعنی چی؟"
تهیونگ به محض خارج شدن برای بار دو غافلگیر شد؛ نامجون رو
دیدن که روی زمین راهرو نشسته و سرش رو روی زانوهاش که به
سینهش چسبیده شده بود ،گذاشته .دست های پسر پنهان دیده نمیشد.68
68نیاز :یادتونه که یونگی چیکارش کرد؟ دستش روی دیکشه .واسه همین توی حالتی که نشسته دیده نمیشه
"هوی دارم باهات حرف میزنم ساب .آقای مین باهات چیکار کرد؟
هان؟"
"من فقط می خوام بدونم آقای مین چیکار کرد ،چون انگار خیلی خوب
خفهاش کرده".
هوسوک خندید.
یه نگاهی به پایین انداخت و وقتی دید دست های نامجون کجا هستن،
پوزخند زد.
69سرترالین ( )sertralineیک داروی ضد افسردگی ،اختالل وسواسی جبری ،اختالل هراس ،فوبیای
اجتماعی ،اختالل ناخوشی پیش از قاعدگی و اختالل استرس پس از سانحه است
70اس اس آر آی( )SSRIمخفف بازدارنده بازجذب سروتونین -سروتونین هورمون عصبی ای هست که متعادل
کننده حال ماست .یه جورایی هورمون شادی و ضد افسردگیه
"هممم"،
"کی اهمیت میده که مشکلش چیه ،دیگه نباید دستش به این برسه".
نفس تهیونگ بند اومد ،می خواست قوطی رو پس بگیره ولی نامجون
از جاش بلند شد.
نامجون قوطی رو توی جیب خودش چپوند .تسویه حساب کردن خیلی
بِچه ،عوضی.73
73نیاز :شنیدین میگن کارما ایز عه بچ؟ اینجا هم نامجون توی دلش واسه یونگی خط و نشون میکشه و
خطاب به اون این حرف رو میزنه چون میخواد تالفی کنه.
"می دونم ازش بدت میاد اما نمی تونیم این رو بدزدیم!"
"این یه جرمه!"
"اگر برای داروهاش سر وصدا راه بندازه ،عالمت هاش دوباره بروز
می کنن و می تونیم بفهمیم چشه".
"اما"...
نامجون گفت،
"به عالوه ،سرترالین جزو داروهایی که جون آدم بهش بنده نیس .اگر
یه مدت دستش نباشه ،نمی میره".
74نیاز :اونجا چون خارجه ،بدون نسخه دارو نمیدن .میدونم اینجا هم نمیدن ولی اونجا دیگه خیلی نمیدن!
تهیونگ آه کشید.
اما االن همه چیز متفاوت بود .قوطی توی جیبش رو لمس کرد و
پوزخندی زد.
*
پارت نهم
هوسوک داشت تلوزیون می دید که گوشیش لرزید.
هوسوک پوزخند زد ،می دونست اون پسر داره درباره ی چی حرف
میزنه.
هوبی :منم .لعنتی خیلی عالی بود .خدایا من عاشق آقای مین ام.
جین :چرا
75بازی که در صورت باخت یا شرطی که توی بازیه ،باید یه عکس لخت بفرستی
هوبی :از فیس بوک .خدایی پرایویت کن اون لکه ننگ رو .جررررر
هوبی :یه نفر بین 1تا 5یه عدد رو میگه و بقیه هم یه عدد رو انتخاب
می کنن .نمی تونی دو تا عدد رو انتخاب کنی .هر کس که عددی رو
77
که نفر اول یا میزبان 76انتخاب کرده رو حدس بزنه باید عکس نود
از خودش بفرسته .بعد برای راند دوم یه نفر دیگه میزبان میشه .راستی
بقیه بازیکن ها هم باید یکی از کینک هاشون رو برای جذابیت قضیه
بگن.
76میزبان( )Hostیا هوست(یا میزبان) کسیه که داره بازی رو برگزار میکنه -توی اونجا میزبان هر بار اونیه
که عدد رو انتخاب میکنه
77نود( )Nudeعکس برهنه
جین :من پایه ام! اما با فرستادن عکسای پوشیده تر شروع کنیم و اگر
کسی انتخاب شد باید یکی یکی لباساهاش رو در بیاره تا بازی طوالنی
بشه.
78
هوبی :اوکی فکر خوبی بود .راستی قبل از اینکه بریم سراغ هاردکور
و این داستانا ،با کینک های مالیمتون 79شروع کنین.
جیمین :فکر می کنی آقای مین این رو به عنوان نمره اضافی درنظر
می گیره؟
هوبی :شاید
نامجون :به اندازه کافی تو کالس میبینمتون ،دیگه نمی خوام شب هم
باهاتون در ارتباط باشم .و اون بازی هم مسخره اس ،شماها همتون
منحرفید و من دیگه تحمل نمیکنم.
ته :ازش می پرسم ولی قرار نیست بازی کنم .از اینکه از همتون بزرگ
ترم حس بدی دارم.
جیمین :خدایی بیاین بازی کنیم ،حتی اگر نمره اضافی نداشت
جین:آرههههههه @جیمین
80
نامجون :نه االن نه هیچ وقت
جین :هممم هوبی ،حس می کنم نامجون نمی خواد باهامون بازی کنه.
هوبی :بیخود
جیمین :هی ...من ساب ترین ساب موجود نسبت به هر ساب هستم!!!
جین :نامجون خواهش می کنم خب؟ فقط یه راند .قول میدم بعدش
هوبی دست از سرت برداره.
نامجون:بمیری
جین:اووووففف
81نیاز :نامجون یه جوریایی میگه تو چی هستی یه پنج(ساله)؟ و هوبی با مفهوم بازی میکنه و چون سال عینا
گفته نشده ربطش میده با سایز دیکش و میگه از مال نامجون بزرگتره -توی فارسی عجیبه و میخواستم عین
جمله و طنزش حفظ بشه
هوبی :پس چطوره تا آخر بازی کنی تا ببینیم واسه کی بزرگ تره
ته :دیگه می تونیم بریم سراغ بازی؟ من یه سری کار های بزرگونه
دارم.
82
هوبی:کار بزرگونه؟
83
ته :اونجوری نه منحرف ،تسبیح من کو
82عاطفه :هوبی میخواد بهش تیکه بندازه که یعنی می خوای بری جق بزنی
83عاطفه :اینجوری بانمک تر بود
نامجون :اوهوم
جین :وایسا ،صبر کن .اگر مثال جونگ کوک فقط شرتش پاش باشه
و تهیونگ در واقع عدد درست رو حدس زده باشه ،اما میزبان دروغ
بگه که جونگ کوک درست گفت فقط برای اینکه اول اون رو لخت
ببینه چی؟
هوبی :میشه کسی تقلب نکنه؟ وقتی رندوم بگیم بیشتر حال میده.
ته:منم
84عاطفه :دوستان میدونم خخخ خیلی ضایع و خز شده ولی اینجا استیکر نمیشه گذاشت و بهترین انتخاب
برای ترجمه متن پیام همینه فعال متاسفانه
جیمین!1:
ته1:
ته:فاک...
ته3:
هوبی5:
کوک4:
جین :شت...
نامجون :گی
هوبی :او راست میگی .خب به ترتیب شماره ها پیش میریم .جیمین تو
گفتی 1پس تو اول بگو ،و بعد از جین رد میشیم چون داره برامون
عکس می فرسته ،بعد ته میگه چون گفت 3و همینطوری تا آخر.
جیمین :اوه اوکی! خب فکر کنم کینک مالیمم اینه که دوست دارم
ازم تعریف کنن.
ته :نوبت رو رعایت نکردی اما اشکال نداره .از این که صدای بقیه رو
دربیاری خوشت میاد یا اینکه صدات رو دربیارن؟
هوبی :بیشتر اینکه صدای بقیه رو دربیارم اما اگر کسی خواست صدای
من رو دربیاره مشکلی ندارم.
87نیاز :جوون
88پاور باتم( )Power Bottomلزوما هر دامی قرار نیس تاپ باشه و هر سابی هم باتم نیست .حالت ضربدری
هم وجود داره .چیزی که تهیونگ میگه یعنی باتمه ولی رفتار دامینیتی داره .هرکی نفهمید بیاد شخصا توضیح
بدم
89
جیمین :منم برج میزان ام!
هوبی:وات د...
هوبی :هوی جین ،از پله افتادی یا چی؟ آپلود کردن یه عکس بدون
تی شرت چقدر طول می کشه مگه؟؟
جین :وایسا
89نیاز :بچه اشتباه فهمید .فکر کرد داره سمبل ماه تولدش رو میگه
بیا بخورش:جین
جیمین :پشمام
ته :واااو
جین:خخخ مرسی
هوبی :جونگ کوک؟ نامجون؟ نظری راجع به هات ترین پسر کالس
ندارین؟
نامجون :نه
ته:بگذریم...
91
هوبی :همتـــــــون بریــــــن بمیـــــریــــــــن!!!
ته:من! (:
هوبی :اوکی ادامه بده ،حاال یه عدد بین 1تا 4بگو چون نامجون حال
آدم رو میگیره
جیمین!!4:
جین3:
هوبی3:
کوک1 :
هوبی2 :
هوبی :اممممممممم
ته :من ...فکر میکنم قرار بود با مالیم ها شروع کنیم نه؟
جیمین@.@ :
جین :لعنتی .یعنی مثال اون دستبند های ریش ریش صورتی یا اون بی
دی اس ام لعنتی؟
جین :اشکال نداره کوک ،اگر راحت نیستی الزم نیست چیزی رو
نشون بدی
هوبی18 :سالشه
کوک :آره...
هوبی :تف تو روحت داداش .فاک .واقعا فاک .فاااااااااک .به فاک
رفتم .فاک .جرررر فااااااکککککک
کوک :چیه؟
جیمین :لعنت بهت کوک ،نمی دونستم انقدر ددی تشریف داری
کوک :نیستم! نامجونم گفت ،اونا فقط عضله ان ...اونقدرا هم خوب
نیستن
ته :دوست دارم یه بار دیگه اعالم کنم که جزو گروه هوموسکشوالها
هستم
نامجون :نه
نامجون :نه
نامجون :چون نمی خوام شما منحرفا با عکس عضله های شکم من جق
بزنین
هوبی :آره
جین :کوک؟
کوک:همم؟
کوک...:
نامجون :می دونم می خواین به کجا برسین ولی جواب نمی ده ،دارین
وقتتون رو تلف می کنین
جین :چه حقه ای؟ فقط دارم میگم تو همیشه خودت رو می کنی تو
چشم ما و الف می زنی اما وقت نشون دادن که می رسه هیچ کاری
نمی کنی
جات نشونده می شدی ،به ما بگی بازنده .اگر کسی اینجا بازنده باشه
اون تویی
جین :ووواااا...
کوک :واااو!
نامجون :نه
جین :نامجون دوست داری صبحا چجوری دیکت از خواب بیدار شه؟
ته :خب اگر نظرت عوض شد ،شمارم رو داری جذاب جان ؛)
نامجون :نمیشه
ته :اوکی خب من واقعا باید برم به یه سری از کارام برسم بچه ها ،این
چند ساعت گند خورد به همه چی
جین:هوبی؟
جین :خخخ
جین :هوبی
جین :ه
جین :و
جین :ب
جین :ی
*
پارت دهم
یونگی در کیفش رو باز کرد و تنها چیزی که پیدا کرد ،وسایل
تدریسش بود ،ولی خبری از قرص هاش نبود و این باعث شد تا اخم
کنه.
به خونه برگشته بود و توی اتاق کارش به صندلیش تکیه داده بود و
به این فکر می کرد که اون قرص ها رو کجا می تونه گذاشته باشه.
معموال اون ها رو توی کیفش می ذاشت ،اما شاید اشتباها توی کشوی
میز کالسش جا گذاشته بود.
به عالوه اصال وقت رانندگی تا اونجا رو نداشت ،کلی کار سرش ریخته
بود .باید برنامه درس هاش رو می نوشت ،برگه هاش رو صحیح میکرد
وییز!
تهیونگ :هی یونگی ،خب آم ،بچه ها دارن یه بازی عجیب که توش
کینک هاشون رو میگن و عکس لختی میفرستن انجام میدن .عجیبه اما
می خوان بدونن بهشون نمره اضافی می دی؟
وییز!
وییز!
وییز!
"زهرما" ...
یونگی آه کشید.
اما شاید فکر خوبی بود .اگر برای این بازی نمره در نظر می گرفت
اونوقت یه درس از اون برنامه ای که باید بهش می رسید ،کم می شد.
یونگی :حتما .هر عکس پنج نمره ،هر اعتراف به کینک هم سه نمره
داره و واسه کینک های مالیم هم یه نمره می ذارم.
برای یونگی اینکه تهیونگ با دانش آموز ها بازی کنه مهم نبود ،اما از
اینکه همشون توی بازی شرکت کردن خوشحال بود.
اصال دلش نمی خواست تهیونگ اون کار تحقیقاتیش رو تموم کنه.
دیر وقتِ همون شب ،تهیونگ بیدار بود و داشت به نوشته هاش درباره
مین یونگی نگاه می کرد.
با اینکه اون معلم کوچولو رو برای سه سال می شناخت ،اونقدرها هم
چیزی ننوشته بود.
یونگی توی مخفی کردن و خصوصی نگه داشتن مسائل خیلی خوب
بود.
البته که درباره دزدیدن قرص های یونگی احساس گناه می کرد ،اما
اگر می گفت درباره اش هیجان زده نیست ،دروغ می گفت.
باالخره بعد از این همه سال ،مقاله تحقیقاتیش داشت کامل می شد.
پارت یازدهم
"دنبال چی می گردین؟"
یونگی نمی تونست باور کنه که قرص هاش توی کشوی میزش نیستن.
اگر قرص هاش توی کشو نبود ،حتما توی کیفش بود ،اما اونجا هم
نبودن.
صاف ایستاد.
"پس امشب دوباره نودز رولت بازی می کنیم ،پایه ای؟ باالخره
میتونیم بفهمیم دیک کی تو کالس از همه بزرگ تره".
نامجون حتی بهش نگاه نکرد ،مشغول تایپ کردن تو گوشیش بود.
"ثابت کن".
دوست دختر؟
"معلومه".
جونگ کوک اخم کرد ،بخاطر این خبر ناراحت شده بود .حاال دیگه
نمی تونست رون های لخت نامجون رو ببینه.
"سالم بیبی".
"کالس چطوره؟"
"درست میشه .شاید اون دختره واسش مهم نیست که با فرستادن عکس
لختیش واسه پسرا بهش خیانت می کنه ،مخصوصا اگر استریت باشه".
نامجون خندید و سرش به عقب پرت شد .موهاش خیلی خوب حالت
دار شده بود و این قلب هوسوک رو به تپش در میاورد.
" هوبی این دیگه زیاده رویه .اگر دست انداختنش بود یه چیزی اما
نمی تونیم همچین کاری بکنیم!"
هوسوک پیش خودش غرغر کرد و نگاه دزدکی دیگه ای به چال لپ
پسرک کرد.
"نامجون بو گندو".
"سالم".
"سالم".
"نه دقیقا".
"راست میگه".
"منم".
"جیمین! چرا؟!"
جونگ کوک حتی سعی نکرد تا جوابش رو بده ،نمی تونست از
خجالت سرش رو باال بیاره.
یونگی گفت ،کلی از کالس فاصله گرفت تا مطمئن بشه کسی دزدکی
بهش گوش نده.
"حتما آقا ،بذارین پروندتون رو ببینم .می تونم بپرسم اسم کاملتون
چیه؟"
"مین یونگی".
دختره پرسید.
"سرترالین".
"هممم ،انگار شما تازه هفته پیش از دکتر براون وقت ویزیت گرفتین
و یه قوطی قرص رو بهتون داده"،
دختره گفت.
"متاسفم آقا ،اما بخاطر اوردوز 95ما تا روزی که اولین قوطی تموم نشه
نمی تونیم دوباره قرصی بدیم ،که میشه17 ...ام ماه بعد".
95مصرف بیش از حد قرص ،مواد ،مشروب و...که اکثر اوقات منجر به مرگ میشه
یونگی ناامید شده بود ،می خواست قبل از اینکه عصبانیتش فوران کنه
از مهلکه دور بشه و گوشی رو قطع کرد.
"فاک!"
می تونست قسم بخوره که اون رو توی کشوی میزش گذاشته بود...
شاید باید دوباره چک می کرد.
پارت دوازدهم
"آره ،من مثل همیشه ساعت سه خونه ام عزیزم ،کی بیام خونت؟"
سوکجین دستش رو باال برد ،که بی معنی بود چون به هرحال حرفش
رو بدون اجازه زد.
"بله ،هر عکس خوبی که فرستاده بشه 5نمره داره .هر کینک مالیمی
که بهش اعتراف بشه 1نمره ،در حالیکه کینکی که ارزشش رو داشته
باشه 3نمره داره".
نامجون5 :
جیمین1 :
سوکجین5 :
هوسوک6 :
تهیونگ1 :
جیمین پرسید.
"هنوز نمی دونم .می تونید امتحان ندین یا 100درصد نمره رو بگیرین
یا همچین چیزی".
"همتون می تونین دوباره بهش فکر کنین و به من بگین .می تونه برای
هر کدومتون جدا باشه".
سوکجین پرسید.
"وات د فاک؟"
" مثل این همه چیز غیر زشتی که این چند وقته اتفاق افتاده؟"
"حتما".
"خوبه".
"مزخرفه".
"همینجوری فحش بده ،ساب .همین االنش هم واسه تنبیه فردات برنامه
دارم".
جیمین پرسید.
جونگ کوک به خودش لرزید ،اما تو چشم های معلمش نگاه کرد.
بخاطر جوش و خروش داخل چشم هاش نفسش بریده بود.
آقای مین از تعریف زیبایی هم جلو زده بود .اون تکامل یافته بود .اون
به طرز گناه کارانه ای خوشگل بود.
پارت سیزدهم
"لعنتی.
نامجون فقط نگاه می کرد ،نمی دونست چی بگه .باالخره تسلیم شد،
عصبانیتش اونقدر زیاد بود که نمی تونست کاری کنه یا چیزی بگه.
" قبوله!"
سرجاش نشست ،تو فکر غرق شده بود و پاهاش رو با استرس تکون
می داد.
"این ...این از دیوونگی هم اون طرف تره! چه خبره واقعا؟! شماها چه
مرگتونه؟!"
"آره!"
"اگر ببرم"...
نامجون سرش رو تکون داد و چند سانتی متری سر جاش عقب رفت.
"یه بار در هفته ،به جز آخر هفته ها ،تا آخرین روز کالس".
"می تونید هر وقت که بخواید بازی کنید ،فقط نمره ای نمی گیرید.
اصال تقلب نکنید ،وگرنه تنبیه می شید و احتماال بردتون برای همیشه
ازتون گرفته میشه .اگر هر وقت با نشون دادن چیزی یا اعتراف به
چیزی راحت نبودید ،بگید و تبرئه می شید ،بدون هیچ سوالی".
"باالخره اینجوری کینک هامون تموم میشه ،نه؟ پس باید یه چیزی به
جاش بذاریم؟"
تهیونگ پرسید.
برای یک ثانیه سکوت حاکم شد ،تا اینکه جیمین از صندلیش بیرون
پرید.
"مثال چی؟"
هوسوک پرسید.
"هر چی".
"مزخرفه!"
"من استریت ام و دوست دختر دارم! من نمی تونم این بازی احمقانه
رو انجام بدم!"
سوکجین گفت.
"خوشم اومد".
"ایول جیمین".
"خیلی خب ،شما بچه ها این هفته یه بار بازی کردید ،پس بازی بعدی
رو می ذاریم برای جمعه".
یونگی گفت.
"برای من خوبه!"
هوسوک گفت.
"منم!"
جونگ کوک سرش رو تکون داد ،یه بار دیگه خجالتی شده بود.
"حاال هر چی".
پارت چهاردهم
هوسوک پرسید و با پسر قد بلند هم قدم شد .برای رسیدن بهش مجبور
بود قدم های بلندی برداره.
"چرا؟"
هوسوک هم ایستاد.
"و صدات رو بیار پایین احمق! این حرف ها رو بذار واسه وقتی که
تو کالسیم!"
"من رو می زنی؟"
"بیخیال!"
"معلومه که نترسیدم".
"آها درسته".
قبل از اینکه هوسوک بتونه پلک بزنه ،یهویی دو طرف سرش با دست
های قوی نامجون به یه سری الکر چسبونده شد.
نامجون آروم گفت ،به خاطر عصبانیت از چشم هاش آتیش می بارید.
نامجون عقب کشید و اجازه داد دست هاش از گردن پسر جدا بشه.
"درسته".
"نه".
"چرا نه؟"
نامجون گفت ،بعد جلوی الکرش ایستاد و قفل رو چرخوند تا باز بشه.
"اگر قراره تا آخر سال ما رو ببینی باید واسه خودتم که شده از ما
خوشت بیاد .اصال می تونیم یه پارتی بگیریم!"
نامجون بهش بی محلی کرد ،می خواست وارد کالس علوم بشه که
هوسوک سریع بهش رسید و دستش رو گرفت.
"وایسا!"
"داداش چه خبرته؟!"
"قول میدم دیگه مشنگ بازی سرت در نیارم ،و اینجوری هم نیست
که آقای مین بیاد .الکل و هر اسنکی هم که بخوای میخرم .می تونی
تو اتاق مهمان بخوابی ،و بقیه مون هم می ریم تو زیرزمین می خوابیم،
خوبه؟"
"چرا باید این کار رو بکنم وقتی می تونم آخر هفته ام رو با دوست
دختر سکسیم بگذرونم؟"
"حاال هرچی".
جین :پارتی؟
هوبی :اوه همین حاال هم کاری کردم که به مهمونی بیای بیبی بوی
هوبی :ته
هوبی:
هوبی :ته
هوبی :حله
98نیاز :افراد زیر 21سال اجازه خرید مشروبات الکلی رو ندارن ،یعنی بهشون نمیفروشن .واسه همین هوبی
داره تهیونگ رو صدا میکنه و ته هم میدونه که چرا یهو عزیز شده.
هوبی :متاسفانه تنها راهی که نامجون راضی بشه بیاد اینه که آقای مین
نیاد /:
کوکی :منم
جیمین :آره نامجون خیلی یبسه! آقای مین اگر باشه خیلی هیجان انگیز
و باحال میشه
جین :مطمئنم اگر تونسته از اعضای هیات رییسه برای کالسش مجوز
بگیره ،می تونه هر غلطی که دلش میخواد هم بکنه.
هوبی :موافقم که آقای مین قطعا گزینه باحال تریه اما این پارتی بیشتر
برای نامجونه و ازش می خوایم که تو گروهمون باشه!
جیمین :واقعا؟
جیمین :از اون جایی که واقعا دلم می خواد ازش سواری بگیریم ،99اره
حرفت رو قبول دارم .
هوبی :دقیقا!
99نیاز :پوزیشن راید در سکس که باتم روی دیک تاپ میشینه و خودش حرکت میکنه
هوبی :عاره
پارت پانزدهم
سارا جونز دانشجوی رشته پرستاری بود .بیست و یک سالش بود که
نامجون عاشقش بود ،چون از زن های بزرگ تر از خودش خوشش
میومد.
"جونی!"
"سالم عزیزم"،
دختر هم با اشتیاق جواب بوسش رو داد ،و فقط برای اینکه باالخره
باید نفس می گرفتن ،عقب کشید.
"معلومه".
"منم عاشقتم!"
سارا داستانی درباره اینکه بیمارستان چقدر دیوونه کننده بود رو شروع
کرد و نامجون در طول این مدت سرش رو تکون می داد.
سارا آهی کشید ،خودش رو کنار نامجون روی کاناپه خوابگاه دانشگاه
که توش اقامت داشت ،ولو کرد.
تا اتاق خواب مسابقه گذاشتند ،هر دوشون سریع لباس هاشون رو
درآوردن و اون ها رو روی زمین روی هم تلنبار کردن.
"جنِت اینجاست؟"
"خوبه"،
محض رضای خدا فقط کافی بود کسی به جیغ های دوست دخترش
که ازش بزرگ تر هم بود گوش بده.
رییییینگ!
"جون ،تلفت".
"ولش کن".
نامجون گفت و بعد تالش کرد تا سارا رو ببوسه ،اما سارا دستش رو
باال آورد و جلوش رو گرفت.
ریییینگ!
"جواب بده .اگر تماس مهمی باشه دلم نمی خواد از دستش بدی .اگر
از هاروارد باشن چی؟"
نامجون غر زد ،از اینکه مزاحم کارشون شده بودن ،ناراحت شده بود؛
چون فکرمی کرد یه تماس الکیه.
رییییینگ!
سارا منتظر بهش نگاه کرد و پاهاش رو بست ،نامجون غرید؛ باالخره
از تخت بیرون اومد و همونطور که پاهاش رو به زمین میکوبید ،به
سمت لباس هاش رفت.
لباس های روی زمین رو بهم ریخت تا شلوار جینش رو پیدا کرد،
دستش رو به جیبش رسوند و گوشیش رو بیرون کشید.
"چیه؟"
"نامجونی!"
"چه خبرا خوش تیپ؟ زنگ زدم ببینم واسه پارتی اسنک مسنک چی
می خوای".
"نه ،فقط می خوام چیپس های به درد نخور توی پارتی به تو برسه".
100لوب ( )Lubeیا لوبریکانت ،چرب کننده یا روان کننده که معموال برای سکس استفاده میشه تا حرکت رو
راحت تر کنه
101نیاز :چون نامجون بهش گفت توی کون نرو هوسوک هم گفت لوب بزنه تا راحت توی کون نامجون بره!
جررررر
"کی بود؟"
نامجون غرید.
"جدی؟"
"برای چی؟"
سارا پرسید.
اون دلش نمی خواست این بازی کثیف رو انجام بده ،اما هوسوک
حقش بود.
وقتی برای هوسوک پیام اومد ،اون داشت توی تختش با گوشیش بازی
می کرد.
مشتاق شد ،روی نوتیفیکیشن کلیک کرد و منتظر موند تا فیلم لود بشه.
ای کاش یه ویدیو از حموم کردنش بود یا از ورزش کردنش ،یا حتی
بهتر از همه ،یه ویدیو از جق زدنش.
پارت شانزدهم
"تولدتونه؟"
هوسوک پرسید.
جیمین گفت.
"وای خدا!"
"چی؟"
نامجون چشم غره ای رفت و با حالت دفاعی از جاش بلند شد ،مردمک
چشم هاش سریع جا به جا می شدند.102
جونگ کوک به پسر آلفا نگاه کرد ،قلبش داشت از شدت هیجان از
جاش در میومد .رون هاش رو به هم فشار داد.
"امروز هممون از تنبیه نامجون فیض می بریم .می دونم که هممون از
روز اول منتظر چنین روزی بودیم".
"چه کینکی!"
نامجون بعد از گفتن حرفش تفی کرد .توی همون گوشه ای که ایستاده
و دست هاش رو به سینه اش زده بود .همونطور که دنبال راه فرار بود
چشم هاش روی در کالس می چرخید.
"نه!"
نامجون حرف کم آورد .به دالیلی ،ته افکارش پیش بینی نمی کرد که
معلمش انقدر پیش بره .خیلی دیر فهمید که چقدر اشتباه می کرد.
"نکردم!"
"یا اینکه"
"چی؟ نه!"
نامجون با شک پرسید.
"اوووووووه!"
"من دوست دختر دارم و این خیانت محسوب می شه! و من خیر سرم
استریتم!"
"اگر مثل یه آقا جلو نیای ،پس باید با همکالسیات بیرون بکشونمت".
103برت( )Bratبه معنی بچه ی بداخالق و لوسه -کسی که معموال لجوجه و دوست داره مقاومت کنه
"سه جونی".
"دو".
"یک".
"صفر".
"خیلی خب!"
نامجون به همکالسی هاش که همه مثل گرگ برای خیز برداشتن روی
شکارشون آماده بودن ،نگاه کرد.
"خودم میام".
نامجون بهش نگاه کرد ،اما مچ دست هاش رو باال آورد و به باالی میز
تکیشون داد.
"آی!"
فلز تیز مچش رو خیلی مالیم زخم کرده بود که باعث شد پسر با تعجب
داد بزنه.
هوسوک خندید.
"واااو ،حتی از اون دستبند نرم ها هم برات نبستن .واقعا ساب بدی
بودی!"
"چی؟"
"همینه".
"بشین".
نامجون به طور کامال واضحی آتیشی شده بود ،اما نمی تونست کاری
بکنه .پس دوباره سر جاش نشست و خودش رو با کشتن تک تک
کسایی که تو کالس هستن ،توی ذهنش سرگرم کرد.
غرید:
"خفه شو".
"عاشقشم"...
جونگ کوک حتی حرفی نزد .تمام انرژیش رو برای راست نکردن
توی موقعیت بوجود اومده گذاشته بود.
"یادته بهت گفتم یه اسباب بازی کوچیک عالی توی خونه دارم که
دوست دارم توی دهنت بچپونمش؟"
نامجون هنوز داشت تقال می کرد ،اما تقریبا نمی تونست تکون بخوره.
به جاش مقابل صورت هاشون غرغر کرد ،چشم هاش داشتن از کاسه
در میومدن.
"بهم دست نزن! ولم کن! وقتی از این موقعیت دربیام ،همتون رو نابود
میکنم! می شنوی؟ نابودتون می کنم!"
"بله ،حتما!"
104نیاز :اینجا خفه شدن به معنی ساکت کردن و بستن دهنشه .نمیخوان نامجون رو بکشن!
اومده بود اما به خودش زحمت تکون دادن سرش برای کنار زدنشون
رو نداد.
یونگی گفت.
آروم آروم دانش آموز ها تکون خوردن ،اما هنوز دزدکی به نامجون
نگاه می کردن.
"آقای مین".
"بله؟"
"سرمون رو خم کنیم؟"
سوکجین پرسید.
جیمین گفت.
رضایت
"می دونستم".
یونگی گفت.
"اما اگر نامجون توی این فعالیت کالسی شرکت نکنه اونوقت یه نفر
از ما اضافه می مونه .کسی باید کنار بمونه؟"
یونگی
تهیونگ
جیمین
هوسوک سریع باال پرید و به سمت معلمش دوید ،اولین برگه ای که
می تونست برداره رو روی هوا زد .سوکجین قبل از انتخاب ،بین دو
برگه باقی مونده شک داشت .جونگ کوک آخرین برگه رو برداشت
و انگشت هاش رو توهم گره کرد ،این همون اسمی بود که میخواست.
"جیمین!"
"من! اوکی!"
"تهیونگ".
"تا حاال باهم کار نکرده بودیم ،اما تو خیلی سکسی ای .دوست دارم
ببوسمت".
جونگ کوک هیچ صدایی به جز صدای هجوم بردن خون توی گوش
هاش رو نمی شنید .با دست های لرزون برگه رو برگردوند ،اسم روش
رو خوند تا مطمئن بشه خواب نمیبینه.
یونگی
و بعد یه دست نرم روی دست هاش نشست و جونگ کوک باال رو
نگاه کرد .همونطور که به چشم های زیبای معلمش نگاه میکرد ،قلبش
هم توی دهنش می زد.
پارت هفدهم
جونگ کوک فقط می تونست خیره بمونه ،قلبش داشت از جاش کنده
می شد.
"کوک خر شانس!"
هوسوک گفت.
سوکجین خندید.
دانش آموز دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ،اما کلمه ای از دهنش
بیرون نیومد .به جاش سریع سرش رو تکون داد.
یونگی اون یکی دستش رو روی کمر باریک جونگ کوک گذاشت.
از اینکه چقدر اون پسر کوچولو بود ،سورپرایز شد.
کنه .می تونست حس کنه که معلمش تردید داره و این فکر ترسناک
که یونگی داشت عقب می کشید ،سراغش اومده بود.
قبل از اینکه ذهنش بتونه فکر کنه ،دست هاش سریع باال اومد و محکم
به پیرهن یونگی چنگ زد .قلبش داشت شدیدا می تپید ،مطمئن بود که
همه افراد توی کالس می تونستن صدای قلبش رو بشنون.
یونگی وسط بوسه آروم پیش خودش خندید ،یه صدای غرولند مانندی
از خودش در آورد که جونگ کوک بیشتر از اینکه فقط اون صدا رو
جونگ کوک دست هاش رو از شونه های یونگی باالتر برد و بعد
هلش داد.
یونگی نمی خواست کاری رو که پسر میخواد انجام بده .محکم ایستاد،
نمی خواست به پشت روی میز بخوابه .به عنوان یه تنبیه کوچیک ،لب
پایین جونگ کوک رو گاز گرفت تا فقط کمی خون بیاد..
یونگی فکر می کرد که اون پسر خیلی کیوت بود ،و یهو زبونش رو
داخل دهن جونگ کوک فرو برد.
دانش آموز سعی کرد دستش رو باال ببره ولی یونگی سریع جلوش رو
گرفت .سال ها پیشکسوت بودنش دربرابر جونگ کوک بی تجربه
برنده شد.
باالخره جونگ کوک به هوا احتیاج پیدا کرد ،با اکراه عقب کشید ،از
معلمش جدا شد و پشت دستش رو باال آورد تا قطره کوچیک خونی
که روی لبش جمع شده بود رو لمس کنه .با کشیدن دستش رو اون
زخم ،لبش سوخت.
105
فقط می تونست به زمین خیره بشه ،از اینکه نقشهش نگرفته بود
ناراحت بود و تصمیم داشت که دفعه بعد برنده بشه.
یونگی گفت.
"ایده و روحیه ات خوبه ولی نیاز به یکم تمرین بیشتر داری .یه وقت
دیگه باهم تمرین می کنیم".
با زبون دهنش رو لمس کرد ،می خواست طعم یونگی رو ذخیره کنه
و االن برای مغلوب کردن معلمش توی دفعه بعدی که شانس بهش رو
کنه ،نقشه کشید.
جیمین صدای جیغ مانندی درآورد ...ادای مخالفت با پسر بزرگ تر
رو در آورد.
در همین حین ،سوکجین بین پاهای تهیونگ قرار گرفته بود ،هر دو
درگیر یه بوس داغ بودن.
تهیونگ با مهارت شروع به باز کردن دکمه های پیرهن سوکجین با
یک دست کرد ،و اون یکی دستش داشت آروم به سمت باسن
سوکجین لیز سر داد .باسن نرم پسر رو فشار داد و سوکجین ناله ای
کرد که باعث شد هوسوک سرش رو به سمت دیگه ای بچرخونه و
چشم های جونگ کوک گرد تر بشه.
"اِهممم".
"تمومش کنید".
یونگی گفت.
"کالس پنج دقیقه دیگه تموم میشه و باید نامجون رو باز کنیم".
باالخره سوکجین عقب کشید ،لب هاش ورم کرده بود و صورتش برق
می زد .به تهیونگ نگاه کرد.
106نیاز :این مهمونی از اوناس که شب همونجا میمونن ،برای همین جین داره از ته میپرسه که شب میاد
اونجا یا نه ،احتماال میخواد ادامه بده!
107عاطفه :آقا شما واسه هوسوک جبران کردی؟ /:چن تا چن تا/:
یونگی درحالیکه با دست هایی که پشت سرش قفل شده بودن به
سمتش میرفت ،گفت.
نامجون فقط نگاه می کرد ،دست هاش از مچ به میز وصل شده بوندن.
به قیافش می خورد که می خواد تک تک افراد توی کالس رو بُکشه.
یونگی به سمت حرف گوش نکن ترین دانش آموزش قدم برداشت،
داشت با دقت پسر رو بررسی می کرد.
نامجون به سختی نفس می کشید ،یه قسمتیش بخاطر این بود که از
کوره در رفته بود و قسمتیش بخاطر اینکه برای یک ساعت تمام فقط
تونسته بود مستقیم از بینیش نفس بکشه .دست هاش یکم قرمز شده
بود و پاهاش رو با سرعت زیادی تکون می داد ،بیشتر انگار میخواست
از این بیچارگی که گرفتارش شده بود ،نجات پیدا کنه.
نامجون نفس تندی کشید ،انگشت هاش رو توی هم گره کرد و یونگی
پوزخندی زد .گره رو باز کرد و گگ رو از دهن دانش آموز بیرون
کشید.
"فاک یو عوضی"
نامجون به محض اینکه دهنش باز شد ،شروع به وول خوردن کرد.
بیخیال خویشتن داریش شد و به اینکه دوباره اون فلز دستبند داشت
توی دستش فرو می رفت ،اهمیتی نداد.
"ولم کن!"
جیمین خیلی ظریف روی نوک پاهاش ایستاد و به طرف پسر آلفا خم
شد.
از پسر کوچیکتر پرسید و دست هاش رو توی دست های دانش آموز
جذاب گره زد.
"خوب شد گفتی!"
نچ نچ کرد.
نصف ذهن یونگی می خواست دست نگه داره و بذاره دیرش بشه ،اما
تصمیم گرفت که اون پسر دیگه امروز بیشتر از این عذاب نکشه.
نامجون سریع از جاش بیرون اومد ،مچ دست هاش رو ماساژ می داد.
از چند تا از بریدگی ها یکم خون اومده بود و یونگی متوجه این
موضوع شد.
یونگی گفت.
نامجون غرولند کرد .کوله پشتیش رو برداشت ،به سرعت باد خارج
شد و در کالس هم پشت سرش به هم کوبیده شد.
یونگی به خودش لبخند زد .خوشحال بود که نامجون هنوز مثل همیشه
داره کله شقی می کنه.
وقتی فهمید امروز روز دوم بدون قرص موندنش هست و اگر سر وقت
پیداشون نکنه عالئمش به زودی سر و کلشون پیدا میشه ،لبخندش محو
شد.
در کالس رو قفل و شروع به گشتن کرد ،می دونست االنش هم دیره
و اون اتفاق بد تو آینده داره انتظارش رو می کشه.
پارت هجدهم
نامجون معموال وقتی می خواست به سمت خوابگاه سارا بره بهش زنگ
می زد ،اما توی اون لحظه می خواست فقط هر چه سریع تر به اونجا
بره که فراموش کرد تا به دختر زنگ بزنه.
وقتی به اتاقش رسید در قفل بود اما خودش کلید داشت .سارا توی
ششمین ماهگرد باهم بودنشون اون کلید رو به نامجون داده بود.
جینت روی مبل نشسته بود و داشت مجله ای رو می خوند ،از همونجا
به باال رو نگاه کرد.
"ن ...نامجون!"
جینت می خواست دنبالش بره اما به جاش آهی کشید و دوباره سر
جاش نشست.
فکرش مشغول اتفاقاتی بود که امروز توی کالس اتفاق افتاده و اینکه
چجوری می خواست اون رو با دوست دخترش جبرانش کنه .تقریبا
هیچ صدایی از پشت در بسته اتاق شنیده نمیشد ،تا وقتی که نامجون
رو به روی در ایستاد.
اخمی کرد .سارا داشت فیلم نگاه می کرد؟ نه ،اون حتی االن خونه
نبود .و توی اتاقش تلوزیون نداشت.
نه.
نه.
سارا زیر مردی بود که نامجون تاحاال ندیده بود و یه زن دیگه هم
کنارشون ایستاده بود.
"جونی!"
نفس سارا حبس شد ،سریع سر جاش نشست و مرد رو به کناری هل
داد.
چشم های نامجون روی مردی که اصال به نظر نمیومد توی این موقعیت
اذیت شده باشه ،چرخید.
سارا درحالیکه خودش رو با پتو پوشونده بود ،از تخت بیرون اومد.
"نمی خواستم این اتفاق بیوفته ،واقعا اتفاقی بود .من متاسفم جونی!"
نامجون فقط بهش نگاه کرد و سرش رو تکون داد ،عقب عقب از اتاق
بیرون می رفت.
پارت نوزدهم
یه میز پر از غذا و نوشیدنی چیده شده بود و تهیونگ داشت الکل رو
باالی میز می گذاشت.
سریع به سمت راه پله ای که به راهرو ختم می شد ،رفت و چند تا پتو
و بالش دیگه از توی کمد بیرون آورد.
"اما واقعا امیدوارم بیاد پارتی ،این تنها کاریه که می تونیم باهاش یخش
رو پیش خودمون باز کنیم".
"آره اما شک دارم بعد از اتفاقی که امروز توی کالس افتاد پیداش
بشه .اون جلوی همه تحقیر شد .آخرین چیزی که می خواد اینه که
دوباره مارو ببینه".
"خببببب"...
"اوکی .آره ،قبل از اینکه سر و کله بچه ها پیدا بشه چند دقیقه ای
وقت داریم".
خیلی راحت جلوی مرد بزرگ تر روی زانو هاش نشست و باعث شد
که تهیونگ سورپرایز بشه.
"نوچ".
"اما می دونم که دوست دارم یکی دیک خودم رو ساک بزنه ،پس
خیلی هم سخت نیس"
تهیونگ توی پایین کشیدن شلوارش کمکش کرد و بعد ،فقط شورتش
مونده بود تا پایین کشیده بشه .یهویی احساس عذاب وجدان کرد.
"هی هوبی ،وایسا .اگر دلت نمی خواد اصال مجبور نیستی که این کار
رو بکنی ،به هرحال پول نوشیدنی ها رو دادی .اگر گی نیستی نمیخوام
مجبورت کنم تا همچین کاری بکنی".
"منم".
دینگ دونگ!
هوسوک ایستاد.
"وایسا".
تهیونگ قبل از اینکه دانش آموز بتونه به سمت طبقه باال بدوئه ،دستش
رو گرفت.
لبخند زد.
اول جیمین رسید ،مثل همیشه هیجان زده و سرزنده .با ترس به عمارت
و خدمه اش اشاره و ازشون تعریف کرد ،بعد با تهیونگ توی طبقه
پایین شروع به بازی با فوتبال دستی کردن.
سوکجین کلی خوشتیپ کرده بود واسه همین دیر اومد ،از همیشه
خوشگل تر.
"اووو ،مواظب باش ،امروز تهیونگ اون قسمت رو امروز صبح داغون
کرده".
جونگ کوک با خجالت همیشگیش وارد خونه شد ،روی یکی از مبلها
نشست و بقیه بچه ها که باهم قاطی شده بودن و بازی می کردن رو
نگاه کرد .سوکجین کنارش نشست و نذاشت احساس تنهایی بکنه.
برای بار میلیونم ساعت رو توی چند دقیقه اخیر چک کرد و آه عمیقی
کشید.
"نگران نباش ،یه کاری می کنیم که حال کنی ،پس اصال احساس
ناراحتی نکن".
جیمین بهش دلگرمی داد ،دستش رو گرفت و اون رو به سمت میز که
تهیونگ داشت برای بقیه شات پر میکرد ،آورد.
"بازم می خوام!"
گوشی هوسوک توی جیبش ویبره رفت ،پسر با گیجی گوشی رو
بیرون کشید.
قلب هوسوک توی دهنش اومد و سریع با دست های لرزون روش
کلیک کرد.
110نیاز :هوسوک یه سوال پرسیده که جوابش به طور واضحی مشخصه و اینجوری داره به نامجون میگه که
آره
. تو راهم:نامجون
پارت بیستم
سوکجین پرسید.
دینگ دونگ!
"همش همینه؟"
"مامان و بابام یکم تکیال توی کابینت مشروب ها توی طبقه باال دارن
که می تونم بدون اجازه بیارمشون".
"دائم الخمری؟"
"این سریع ترین و آسون ترین راه برای مست کردن بود .حاال
میکشی بیرون؟ ای بابا! وقتی من ازتون بدم میاد ،شما مشکل دارین،
و وقتی هم که تالش می کنم که باهاتون وقت فاکیم رو بگذرونم،
بازم هنوزم از من بدتون میاد".
"خیلی خب".
"بطری بچرخونیم؟"
"اون واسه بوسیدنه ،ما قبال توی کالس آقای مین انجامش دادیم".
"درسته".
تهیونگ گفت.
هوسوک یه برگه کاغذ ،یه خودکار و یه تاس برداشت و پیش بچه ها
برگشت.
"فقط بوسه ،بعد دو میشه عشق بازی و سه می تونه در آوردن یکی از
لباسا باشه".
سوکجین گفت.
"درسته ،درسته".
جیمین گفت.
هوسوک گفت.
"هان؟"
سوکجین پرسید.
"خوشم اومد".
"و پنج؟"
جیمین گفت ،روی فرش نشست تا بتونن یه دایره روی زمین تشکیل
بدن.
"یا خدا!"
"کُلِش رو سر کشیدی؟!"
"بازم داری؟"
نامجون پرسید.
جیمین گفت.
"این رویامه".
111نیاز :معموال مشروب خوردن رو از 5عصر به بعد شروع میکنن ،کسی که زودتر از این تایم مشروب بخوره
میگن الکلیه
"من چی ام؟"
تهیونگ پرسید.
هوسوک گفت.
"دو!"
"دو اومد!"
"برو ،کوکی!"
هوسوک روی زانو هاش بلند شد و به سمت وسط دایره رفت ،جونگ
کوک شوکه به نظر میومد .با یه دست ،شلوارک جونگ کوک رو
گرفت و با اون یکی تعادلش رو حفظ می کرد و پسر کوچیکتر رو
جلو کشید.
هوسوک پرسید.
112عشق بازی( )Make Loveمعموال بیشتر یه بوسه سادهس .شما فرنچ کیس طوالنی همراه با یکمی
مخلفات رو تصور کنین.
"خوبه".
جونگ کوک نمی دونست باید با دست هاش چیکار کنه ،برای همین
اون ها رو روی شونه های هوسوک گذاشت .پسر بزرگتر می خواست
با زبون توی دهنش سر و گوشی آب بده و خب جونگ کوک
میتونست مزه الکلی که یکم پیش خورده بود رو بفهمه.
جونگ کوک لبش رو آویزون کرد ،و تصمیم گرفت که دفعه ی بعد
خودش برنده بشه.
"خوبه".
سوکجین گفت.
"هات بود".
"اوکی بعدی!"
همه چشمشون به تاس بود و همونطور که تاس بین سه و چهار تلو تلو
میخورد نگاهش می کردن .و بعد تاس روی سه ایستاد.
سوکجین یکی از دستش هاش رو بهش رسوند و دزدکی سینه پسر مو
صورتی رو لمس کرد.
جونگ کوک ازش پرسید ،با جسارت تمام به باکسر تنگ شده ی
پسر بزرگتر خیره شد.
سوکجین تاس رو باال انداخت و همه جلو اومدن تا عددی که میاد رو
ببینن.
چهار.
"اوووو!"
"منم!"
113
"برای راند دوم آماده ای؟"
"در واقع اگر بخوایم از لحاظ فنی بررسیش کنیم ،رو به روی هیچ
کدومتون نایستاد".
هوسوک گفت.
تهیونگ پرسید.
"اون".
جونگ کوک به ناکجا خیره شد ،دوتا شاتی که خورده بود داشت
تاثیر خودش رو نشون می داد.
"وقتی از توی کمد بیان بیرون ،قراره منم داداش دار بشم".
سوکجین عمال نامجون رو توی اون فضای کوچیک پرت کرد و سریع
درکمد رو پشتشون بست.
"گوش کن نامجون ،می دونم یه چیزی داره اذیتت می کنه .می تونی
به من بگی .چی شده؟"
نامجون زبونش رو بیرون آورد .می خواست روی اینکه اون پسر چقدر
نزدیک به خودش نگهش داشته بود تمرکز کنه .سرش رو کج کرد.
نامجون فقط سرش رو تکون داد ،ذهنش خیلی آشفته بود .خودش رو
بهش رسوند و دستش رو سریع بین موهای نرم سوکجین برد ،بعد پایین
آوردش تا صورت پسر رو بگیره.
"پس من رو ببوس".
"منم نیستم".
نامجون یه ثانیه خشکش زد .یک عالمه تصور و احساس به ذهن کند
و مستش هجوم بردن ،این پروسه داشت خیلی سریع انجام می شد.
چیزی که به هر حال واضح بود ،این بود که نامجون از روی غریزهاش
چیزی که قبال پس می زد رو قبول کرد .احساسی که می شناختش،
حاال هر چقدرم که مست یا هشیار بود.
پسری یا دختری ،یا شایدم پسری که شبیه دخترا بود؛ این سوکجین
بود که داشت تحریکش می کرد.
سوکجین سریع پاهاش رو دور کمر نامجون حلقه کرد ،هنوز دست
هاش دور گردنش قفل بود.
"می تونم انقدر محکم به فاکت بدم که از وسط نصف بشی ،تو خیلی
کوچولو و خوشمزهای".
"هممم"،
نامجون با تصوری که توی ذهنش اومده بود ،نالید .دست هاش رو
پایین تر آورد تا باسن پسر دیگه رو بگیره و سوکجین روی توی اون
پوزیشن نگه داره.
"می خوام ببندمت و مثل یه پرنسس بدستت بیارم ،و مطمئن بشم که
همه بفهمن به کی تعلق داری .هیچ کس دیگه ای نمی تونه به فاکت
بده .نه اون جوری که من می تونم".
یکی در زد.
سوکجین گفت.
"وات د فاک؟"
"میشه برین بیرون بچه ها؟ خیر سرمون ما وسط یه کارایی هستیم!"
"نه توی کمد لباس های ولنتینوی سفید من .نه ،اینجا کارت رو
نمیکنی!"
"آه!"
با زمین خوردن ،یه نفس تیز کشید و هوا از توی ریه هاش خارج شد.
"خودش می خواست!"
"و به هر حال خودش اومد سمتم ،نه هیچ چیز دیگه ای".
"راست میگه؟"
"هوسوک فکر کنم باید بذاری بلند شه .اون زیادی زهرماری خورده
و فکر نکنم االن عقلش سرجاش باشه".
قبل از اینکه هوسوک بتونه بلند شه ،یهو نامجون جای بدناشون رو باهم
عوض کرد ،هوسوک رو زمین زد و روش خم شد.
دهن هوسوک از شوک عوض شدن جاهاشون باز مونده بود .اون کار
خیلی سریع و بی نقص انجام شده بود ،انگار نامجون تا به امروز این
کار رو بارها انجام داده بود.
"اوه".
"ب ...ببخشید".
دست های نامجون به سمت شلوارِ جین هوسوک رفت و سریع درشون
آورد.
"هولی شت!"
جیمین جیغ زد ،و درحالیکه نصفه بدنش رو پشت سوکجین قایم کرده
بود ،دید می زد.
115
"از زندگیم بکش بیرون .جرات داری این لحظه رو بهم بریز!"
هوسوک به جین چشم غره ای رفت ،به نامجون کمک کرد تا از شر
شلوارش خالص بشه .حتی ذره ای به این که کل بچه های کالس دارن
بهش نگاه می کنن اهمیت نمی داد .درواقع ،این بیشتر تحریکش
میکرد.
سر نامجون بخاطر دادش درد گرفته بود .سرش رو تکون داد و تالش
کرد تا افکارش رو مرتب کنه ،اما فقط موهاش توی چشمش ریخت.
توی نگاه اول نمی تونست آدم هایی که اونجا بودن رو تشخیص بده.
یه جفت دست اون رو گرفت و بعد باال کشید و باعث شد حالش بد
بشه .بعد سوکجین داشت بهش نگاه می کرد ،چشم های تیره خوشگلش
داشت چشم های گیجش رو سوراخ می کرد.
"هی! بذار کاری که دلش می خواد رو انجام بده! به خودش مربوطه نه
تو!"
"نامجون می تونه منم بکنه؟ اگر لیست انتظاری هست منم برم اسمم
رو بنویسم؟"
و بعد همه داشتن بحث می کردن و نامجون دیگه نمی تونست تحمل
کنه.
سارا سارا سارا سارا بهم خیانت کرد .من اینجا چیکار می کنم .هنوز
اونقدر ها مست نشدم .چرا سوکجین انقدر خوشگله .وات د فاک.
نسیذااسسیهرمنکنمخکضضصبضهبسقحئرزئصلصلکئستبب
ساراااااامهباشالبتاسضصتذ باید بیشتر مست کنم.....
جونگ کوک آروم گفت ،و بعد از اینکه در رو بست روی لبه ی وان
نشست.
"ولی اونجا دیوونه کننده بود و تو انگار داشت حالت بهم می خورد".
"جونگ ...کوک؟"
نامجون نالید ،یه دستش رو روی پیشونیش گذاشت .می دونست بعدا
سر درد کشنده ای سراغش میاد.
"خوبی؟"
"ببرمت سر توالت؟"
"خوبم".
جونگ کوک تقریبا به این فکر افتاده بود که پسر بزرگ تر خوابیده
تا اینکه نامجون یهو آهی کشید و حوله رو کنار گذاشت.
"خوبی؟"
دوباره پرسید.
"چی گفتم؟"
نامجون الی چشم هاش رو باز کرده بود و به پسر کوتاه تر از خودش
نگاه می کرد.
"ا ...اوه"...
جونگ کوک به خاطر صدا شدن با لقبش سورپرایز شد ،و همینطور
از اینکه اولین فکری که به سر نامجون زد این نبود که دوباره بگه که
116
چقدر گی نیست.
" اگر بتونم تو رو به معنای واقعی کلمه زیر خودم بکشم ،میتونم یه
آلفای تاپ باشم .منظورم اینه که ،آخه خودت رو ببین! تو حتی گی
116نیاز :یعنی اوال از اسمی که بهش داد غافلگیر شد ،و بعد از اینکه نامجون به جای اعالم دوباره ی گی
نبودنش ،فقط گفته که باتم نیس
"تو هنوز مستی! امشب رو اینجا بمون! من حواسم هست که پسرا وقتی
خوابی ازت سواری نگیرن".
بخاطر صدای اون پسر سرخ شد .نامجون خنده ی قشنگی داشت.
جونگ کوک دهنش رو باز کرد تا جر و بحث کنه اما نامجون به
118
سمتش رفت و موهاش رو به هم ریخت.
نامجون گفت.
جونگ کوک نیشخند دندون نمایی زد .اون رویی از نامجون رو دید
که بقیه حتی نمی دونستن که وجود داره .حس می کرد یک قدم به
پسر آلفا نزدیک تر شده بود.
"درسته جونی؟"
"من و اون بهم نزدیک تریم! اگر چیزی باید باشه ،من اول باید به
فاک برم چون از همتون بزرگ ترم!"
"اوق".
همه مثل جوجه هایی که دنبال مامانشون راه میوفتن ،دنبالش راه افتادن.
"سیکتیر بابا".
جونگ کوک با دیدن اینکه دوباره دارن بحث می کنن ،آهی کشید
و گوشیش رو در آورد.
جونگ کوک :آقای مین؟ ببخشید که دیر وقت بهتون پیام میدم ولی
اینجا یه مشکلی پیش اومده .ما همه اومدیم مهمونی خونه هوبی اما
نامجون تا خرخره خورده و اشتباهی یه حرکت هایی روی سوکجین و
هوبی زده و االن همه هورنی شدن ،تقریبا لخت ان ،دنبالش راه افتادن
و من فکر نمی کنم امشب موندنش به صالحش باشه چون هنوز خیلی
مسته و باید بره خونه .می تونین بیاین دنبالش و ببرینش خونه؟
با پیام جونگ کوک مرز غافلگیر شدگی رو هم رد کرده بود .بین این
همه آدم باید نامجون یک حرکت هم نه ،دو تا حرکت روی دو نفر
می زد؟
چند لحظه بعد در باز شد و بعد ،یه خدمتکار شیک پوش اونجا ایستاده
بود.
"عصرتون بخیر .به عمارت جانگ خوش آمدین .اسمتون توی لیست
هست؟"
"مین یونگی؟"
یونگی پرسید.
"آآآ شما مهمون ویژه هستین .از این طرف بفرمایید قربان .براتون
نوشیدنی بیارم؟"
"نه ممنون".
"بس کنین!"
نامجون داد زد ،همه عضالتش رو به کار انداخت تا دست هاش رو
آزاد کنه اما هوسوک بهش چسبیده بود و دستش رو نگه داشته بود.
ولو شدن روی زمین راه بره .جیمین رون هاش رو می مالید و به طرز
خطرناکی به دیکش نزدیک شده بود.
تهیونگ دست کوچیک جیمین رو کنار زد ولی بعد دست خودش رو
حتی نزدیک تر برد که باعث شد نامجون بیشتر دست و پا بزنه اما با
وجود هوسوک و سوکجینی که به دست هاش چسبیده بودن ،نمی
تونست کاری از پیش ببره.
"ولم کنین!"
نامجون داد کشید و سعی کرد بدنش رو این طرف اون طرف بکنه.
"اینجا چه خبره؟"
"خب؟"
یونگی میخواست جواب بگیره ،دست هاش رو به سینه اش زده بود .به
تهیونگ نگاه کرد.
"بگو ببینم توی خرس گنده ی بیست و چهار ساله چرا باید یه هجده
ساله رو توی زیرزمین یه هجده ساله دیگه دستمالی کنی؟"
"من ...من متاسفم .یکم مشروب خریدم و بعدشم تحت تاثیر جو قرار
گرفتم".
چشمش به چشم های عصبانی یونگی افتاد ،آب دهنش رو قورت داد.
"رضایت! "
"تو کل سال های تحصیلم انقدر از دانش آموزام ناامید نشده بودم".
جیمین فین فین کرد ،اشک توی چشم هاش جمع شده بود.
اشکش در اومد.
"بکش کنار".
"منم متاسفم نامجون .حق با آقای مینه؛ تو خیلی مست بودی و حتی
خودم هم این رو می دونستم .ولی هنوز می خواستم بیای روی من.
کارم درست نبود و من عمیقا معذرت می خوام".
"خیلی خب".
"منم متاسفم .االن که یکم فکرم سرجاشه و دارم به کارم نگاه می کنم،
ازش خجالت می کشم .من اصال اونجور آدمی نیستم .از اینکه امشب
من رو به فاک نمیدی متاسفم ،ولی از اینکه تو رو مجبور به کاری
کردم که از انجامش راضی نبودی ،بیشتر متاسفم".
جونگ کوک سریع خودش رو جمع و جور کرد و راه افتاد ،هنوز با
یه دست دماغش رو نگه داشته بود.
"خوبی؟"
"یا خدا!"
هوسوک زیر لب گفت .سرش رو باال آورد؛ چشم هاش از اشک خیس
شده بود.
"من متاسفم جونگ کوکی .تو داشتی کار درست رو می کردی و ما
کله شقی کردیم .این چیزی نبود که من از این پارتی می خواستم".
"من واقعا متاسفم ،بخدا .این بار راست میگم .من خیلی متاسفم".
"خیلی خب".
"کوکی خوبی؟"
119نیاز :توی کشورای دیگه خوردن مشروبات الکلی زیر سن قانونی جرم محسوب میشه .جرم جدی!
"من متاسفم"...
"با این همه دانش آموز حرف گوش نکن چیکار کنم؟"
"خیلی خب ،خفه شین .قرار نیست اخراجتون کنم یا به پلیس چیزی
بگم .اما همتون باید برای نامجون و جونگ کوک جبران کنین و وقتی
تنبیه میشین که من صالح بدونم .خب ،فهمیدین؟"
"بله قربان".
"فهمیدم".
"متاسفم!"
یونگی راضی شده بود ،آروم دست هاش رو دور کمر جونگ کوک
برد و به سمت پله ها رفت.
"نامجون ،بریم".
"چی؟"
یونگی پشت سرش رو نگاه نکرد ،ولی خب نیازی هم به این کار نبود.
نامجون با عجله به اون و جونگ کوک ملحق شد.
"سرده؟"
"نه".
یونگی با دقت از اون مسیر ماشین روی طوالنی خارج شد و شروع به
رانندگی توی جاده کرد.
یونگی نیم نگاهی بهش انداخت .وقتی از زیر چراغ های خیابون رد
میشدن ،برای ثانیه ای داخل ماشین روشن میشد.
یونگی پرسید.
نامجون جواب نداد ولی یونگی از حالت بدنش متوجه شد .اون راحت
نبود .پاهاش رو به زمین می زد و چشم هاش رو به اینور اونور
میگردوند .نامجون به گوشی توی دستش نگاه کرد .هجده تا میس کال،
سی و هفت تا پیام و پنج تا پیام صوتی از سارا داشت.
یونگی بهش فشار نیاورد ،بعد از یه رانندگی توی سکوت مسیر رو به
سمت خونهی خودش تغییر داد.
ازش پرسید.
"هیسسس".
"بیدارش می کنی".
نامجون عمال دلش نمی خواست این کار رو بکنه ،ولی دلش هم
نمیخواست که تو اون سرما بیرون بمونه.
غرغری کرد ،در رو با کلیدی که زیر پادری بود باز کرد و همه وارد
خونه ی یونگی شدن.
نامجون مردد بود .اون جوری بزرگ شده بود که ادب حالیش میشد و
پررو نبود ،بخاطر همین قبل از اینکه دنبالشون راه بیوفته ،اولین کاری
که غریزه اش دستور به انجام میداد این بود که کفش هاش رو دربیاره.
ولی اون از معلمش خوشش نمیومد و دلش می خواست فرش های
کرمی رنگش رو به گند بکشه.
اما یونگی اون رو از شب مزخرفی نجات داده بود ،پس کمترین کاری
که نامجون می تونست بکنه این بود که کفش هاش رو در بیاره.
سریع کفش هاش رو از پاهاش درآورد و از پله ها باال رفت .اون دو
نفر رو توی اتاق خواب پیدا کرد .یونگی داشت توی قشنگ ترین
اتاقی که نامجون تاحاال دیده بود ،با دقت جونگ کوک رو روی تخت
می خوابوند.
اینجا باید اتاق یونگی می بود .اونجا با رنگ های تیره ،رنگ شده بود
و کلی وسیله مشکی توش بود .تختش خیلی جادار بود ،تقریبا نصف
اتاق رو گرفته بود .حداقل ده تا بالش ضخیم و نرم سمت باالی تخت
120
پخش بودن .بعضی هاشون رو بالشی داشتن ،بعضی هاشون بادی پیلو
و بعضی هاشون هم بالش های حافظه دار بودن .121پتوهاش از اون هایی
که نامجون توی هتل ها دیده بود هم بهتر بود .اون ها سنگین ،تمیز و
نرم بودن .همشون داشتن بدن خسته ی نامجون رو دعوت می کردن تا
باهاشون بخوابه.
120بادی پیلو( )Body Pillowبالش هایی که معموال هم سایز انسان هستن و مناسب کسایی هستن که برای
موقع خواب چیزی رو بغل میکنن.
121بالش هایی که با ایجار فشار(مثال وقتی کسی سرش رو روشون میذاره) ،کمی طول میکشه تا به حالت
اولیه برگردن .معموال بالش های طبی اینطوری هستن.
دوباره نگاهی دور اتاق انداخت .واقعا یونگی از نامجون انتظار داشت
اینجا بخوابه؟
به سمت میز رفت و کلی دفتر و برنامهی درسی دید که روش پخش
صورتی عروسکی هم روی
ِ و پال بودن .به دالیلی ،یه بچه گربهی
میزش بود.
یونگی برگشت ،دو تا لیوان آب توی دست هاش بود .متوجه شد که
جونگ کوک عروسک بچه گربه رو بغل گرفته بود.
"مال من نیست".
یه لیوان رو روی میز پاتختی گذاشت .به سمتش رفت و اون یکی لیوان
رو دست نامجون داد.
"یا می تونی بیدار بمونی ،فقط جونگ کوک رو بیدار نکن .اگر کارم
داشتی من پایینم".
"نه! فقط واسه این که تخت انقدری بزرگ هست که سه نفر روش"...
حس آشنای باال اومدن اسید باعث شد گاردش رو پایین بیاره ،خودش
حرف خودش رو قطع کرد.
معلم با صدای نرمی زمزمه کرد و آروم کمر نامجون رو ماساژ داد.
این دفعه کمتر بود اما کم بودنش ،از میزان مزخرفیش کم نمیکرد.
یونگی اجازه داد بشینه و بعد نامجون دهنش رو پاک کرد ،حالش
داشت بهم می خورد.
نامجون چند لحظه دیگه توی اون حالت موند تا مطمئن بشه دیگه قرار
نیست باال بیاره و بعد پاهاش شروع به لرزیدن کرد .از اینکه یونگی
اون رو توی اون حالت داغون دیده بود خیلی احساس حقارت و بدبختی
می کرد .ولی تقصیر خودش بود که اونقدر زیاد مشروب زده بود.
آهی کشید ،دهنش رو با آب تمیز کرد و بعد ،به اندازه کافی دست
هاش رو شست.
ریسک کرد ،یه نگاهی به خودش توی آینه انداخت و چندشش شد.
"بهترین تخت رو با پول میشه خرید .بهم اعتماد کن این تخت بهترین
خواب زندگیت رو بهت میده .اگر الزم نبود برم درس بدم ،دلم
میخواست توش زندگی کنم .جونگ کوک تا ظهر بیدار نمیشه ،قول
میدم".
یونگی گفت.
"و ثانیا ،می خواستی با بوی مشروب فروشی بری خونه و با پدر و
مادرت رو به رو بشی؟ اونقدرا هم باهوش نیستی ،مگه نه؟"
"من باهوشم".
"پس راجع به اینکه چرا انقدر دیر رفتی ،نسبت به اینکه چرا خونه
معلمت خوابیده باشی ،چی داشتی که به پدر و مادرت بگی ؟"
نامجون دهنش رو باز کرد تا جواب بده ولی ذهنش خالی بود.
آب حاوی قرص جوشان ،یه طعم ناجوری توی دهنش پخش میشد که
با مزه ی دهان شویه ترکیب شده بود.
دلش می خواست بیشتر از این ها انجام بده ولی خیلی خسته بود.
آهی کشید ،لیوانش رو پایین گذاشت و روی تخت رفت .از اونجایی
که جونگ کوک پیشش خوابیده بود ،می خواست شلوار جینش توی
پاش بمونه؛ ولی بعد فهمید که چقدر داره اذیت میشه.
به عالوه ،جونگ کوک از همون موقعی که توی مسیر بودن به حد
مرگ غش کرده بود و اینجوری نیست که بخوایم همدیگر رو بغل
کنیم یا هرچی ،باخودش فکر کرد و شلوارش رو کناری شوت کرد.
توی تخت خزید و به خاطر راحتیش تقریبا ناله ای کرد .حق با یونگی
بود ،این بهترین تختی بود که می تونست توش باشه.
فکر می کرد می تونه خیلی سریع بخوابه ولی هر چقدر که تخت گرم
و راحت بود ،ذهن نامجون هم مشوش بود.
سعی کرد افکارش رو کنار بزنه اما این فقط باعث شد که بیشتر بهشون
فکر کنه.
از تخت بیرون اومد و آروم به سمت در رفت .در رو یواش باز کرد
و بعد از خارج شدن بست ،سعی کرد تا جونگ کوک رو بیدار نکنه.
نامجون یونگی رو دید که روی مبل آماده خوابیدن بود .یکم عذاب
وجدان داشت .مبل کوچیک بود و با اینکه یونگی الغر بود ،دیگه
داشت زیادی بخاطر دانش آموزهاش از خودگذشتگی میکرد.
اگر هم از دیدن نامجون بدون شلوار سورپرایز شده بود ،اینطور نشونش
123
نمی داد.
یونگی پرسید.
پتو رو برداشت و تا چونه اش باال کشید و روی بالشتک های مبل ولو
شد.
"بهتری؟"
نامجون گفت.
"خوبه ،چون این میز جلو مبلی ای که اینجاست از درخت ماهون ساخته
شده و کلی بلوجاب و تنبیه برات خرج برمیداره تا گندی که زدی رو
جبران کنی".
یونگی گفت.
نامجون تقریبا قبل از اینکه کالسی که یونگی توش درس می داد رو
به یاد بیاره داشت به شوخیش می خندید ،ولی فهمید که یونگی اصال
شوخی نمی کرد.
اون افکار باعث شد اشک توی چشم هاش جمع بشه ،که بیشتر بخاطر
ترسش بود .چشم هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد تا هق هقش
رو توی خودش نگه داره ،ولی نتونست لرزشش رو متوقف کنه.
"من براش سنگ تموم گذاشتم! چیکار کردم که ای...این حقم بوده؟
هیچکس حقش نیست که همچین چیزی رو حس کنه! من آدم بدی
نبودم ،چرا باید همچین چیزی به س...سرم بیاد؟!"
کنارش روی مبل شیبی به وجود اومد ،دو تا دست دورش پیچیدن و
آروم بغلش کردن.
نامجون اول خودش رو منقبض کرد ،ولی انقدر از دست همه چیز خسته
و درمونده شده بود که صورتش رو توی سینه ی معلمش قایم کرد و
بیخیال شد.
یونگی اجازه داد تا دانش آموزش راحت باشه ،آروم توی گوشش
زمزمه های نامفهوم می کرد و آهسته کمرش رو ماساژ می داد.
"اشکال نداره ،درست میشه .تو حالت خوبه نامجون .نگران نباش .همه
چی درست میشه".
صورت نامجون قرمز شده بود و وقتی باالخره عقب کشید ،رد اشک
روی صورتش مونده بود .همون اندازه ای که معذب بود ،همون اندازه
هم ...بهتر شده بود .انگار تمام احساسات بد رو باال آورده بود و حاال
می تونست با آرامش بخوابه.
دست یونگی توی موهای نامجون رفت و نامجون با این لمس شدن
چشم هاش رو بست.
"تو اصال آدم بدی نیستی .من از اینکه تو انقدر ارزشمندی لذت میبرم.
و تو یه دانش آموز با قابلیت های خیلی زیادی .پدر و مادرت خیلی
بهت افتخار می کنن .تو پسر خوبی هستی و الیق همچین چیزی
نیستی".
سرش رو روی بالش گذاشت و بدون اینکه از جاش بلند شه ،پتو رو
روی پسرک کشید.
قبل از اینکه به سمت اتاقش بره ،یکم دمای خونه رو باال برد .مراقب
بود که جونگ کوک رو بیدار نکنه ،پیژامه اش رو از جا رختی برداشت
و توی حموم عوضش کرد و بعد پیش مبل چرمی راحتش برگشت.
برو بغلش کن! یه صدایی توی سرش بهش اصرار کرد ،پیش خودش
خندید.
کاری که داری می کنی خطرناکه ،یه صدای دیگه بهش هشدار داد.
اینکه دو تا از دانش آموزهات رو بدون خوردن قرص توی خونه ات
نگه داشتی.
اون صدا خطرناک ترین چیزی بود که توی اعماق وجودش بهش غر
می زد و یونگی باید نگاهش رو از نامجون می گرفت تا ساکتش کنه.
اون شب قرار نبود راحت ترین شب توی کل زندگی یونگی باشه ،اما
اون خیلی چیز های بدتری رو از سر گذرونده بود.
124نیاز :بچه ها به این صداها و نکته های ریز یونگی دقت کنین .باهاش کار خواهیم داشت .خیلی هم زیاد!
جونگ کوک دلش نمی خواست بیدار بشه ،اون روی راحت ترین
تختی که توی کل عمرش تجربه کرده بود ،دراز کشیده بود .ولی بوی
پخته شدن بیکن و قهوه تازه قوی بود و بی اجازه احساساتش رو درگیر
کرد.
آروم چشم هاش رو باز و بسته کرد و یکم زمان برد تا بفهمه تو تخت
خودش با مالفه های آبی اش نیست .این تخت خیلی بزرگ تر بود و
مالفه هاش سفید بود .چشم هاش رو مالید ،خمیازه ای کشید و نگاهی
به اتاق انداخت.
یا خدا! توی تخت نشست و صدای افتادن آروم چیزی رو روی زمین
شنید .تکیه داد و یه حیوون صورتی عروسکی رو بین تمام چیز هایی
که افتاده بود ،دید.
صداهایی از طبقه پایین میومد رو شنید ،به سمت در رفت ،بازش کرد
و سر از راهرو در آورد .صداها بلند تر می شد ،اون صدای آشپزی یه
نفر توی آشپزخونه بود.
روی نوک انگشت هاش راهرو رو طی کرد و پایین راه پله رو نگاه
کرد .در کمال تعجبش ،نامجون روی مبل خوابیده بود.
جونگ کوک از پله ها پایین اومد و یونگی رو درحال آشپزی دید که
مثل یه آشپز حرفه ای تکون می خورد .بهش زل زد ،دهنش از این
صحنه ای که معلمش انقدر باحال و با اعتماد به نفس به چشم میومد،
آب افتاده بود ،و همچنین به خاطر غذاهای رنگ و وارنگی که روی
میز بود.
یونگی سرش رو باال آورد و وقتی جونگ کوک رو دید ،لبخند زد.
یونگی به خاطر کیوت به نظر اومدن پسرک با اون چشم های خواب
آلودش و موهای بهم ریختش تقریبا اووو ای کشید .اون پسر کیتی
رو سفت نگه داشته بود.
"اگر گرسنه ای می تونی بخوری .فعال نامجون رو بیدار نمی کنیم .اون
احتیاج به استراحت داره".
جونگ کوک دوباره سرش رو تکون داد و با اشتیاق پشت میز نشست.
همونطور که چیز هایی که روی میز بود رو می دید ،چشم هاش گرد
شده بود .همشون به نظر خوب بودن و اصال نمی دونست از کجا شروع
کنه! یه کروسانت 125رو از توی بشقاب برداشت و ظرف میوه رو به
سمت خودش کشید .متوجه بطری آب میوه شد ،برای خودش یه سیب
برداشت و یکم پانچ میوه ریخت.
"آروم باش ،اگر این همه رو سریع بخوری ،دل درد می گیری".
125نیاز :یه جور نون شبیه شرینی که شبیه پچپچ خودمونه و به عنوان صبحونه خورده میشه
"ممنون آقای مین! همه چیز ردیفه! نمی دونستم شما بلدین آشپزی
کنین!"
"خواهش می کنم".
با وجود ترس دانش آموز ،معلمش انگار خوشحال به نظر میومد.
"وا ...واقعا؟"
"آره .با اینکه بقیه داشتن یه مسیر دیگه رو طی می کردن ،تو پای
چیزی که بهش باور داشتی ایستادی".
"آقای مین؟"
جونگ کوک پیش خودش خندید ،برای شانس بعدیش اشتیاق داشت.
صدای ناله ای اومد و بعد نامجون بلند شد و پتو رو از روش کنار زد.
پیشونیش رو خاروند و همونطور که به میز نگاه می کرد موهاش رو
عقب داد.
"می خوای دوباره باال بیاری؟ اگر به فرش جدیدم گند بزنی ،کونت
نمی تونه تنبیه ات رو تحمل کنه".
بخاطر حرف های معلمش ،غذای جونگ کوک توی گلوش پرید ولی
نامجون همونطور که سرش پایین بود چشم هاش رو چرخوند.
یونگی این بار فحشش رو زیر سیبیلی رد کرد ،ایستاد و ماگ خالیش
رو توی سینک گذاشت.
"نامجون؟"
نامجون چشم هاش رو باز و بسته کرد و سریع مسیر دیدش رو تغییر
داد.
"هوم؟"
"همه چی ردیفه؟"
"آره .خوبه".
"چه کمکی؟"
"می تونی بهم یاد بدی چطوری ببوسم؟ آقای مین می خواد برای دام
شدن براش یه فرصت دیگه بهم بده و می خوام آماده باشم!"
"آره! خواهش می کنم ،می تونی بهم باد بدی؟ تو دام ترین فرد توی
کالسی و تنها کسی که همیشه شانس برنده شدن مقابل آقای مین رو
داره! باید تا جایی که می تونم ازت یاد بگیرم!"
نامجون قیافه ای گرفت .قطعا دلش نمی خواست این وسط سهمی داشته
باشه ولی جونگ کوک دیشب نجاتش داده بود و نامجون نمی خواست
به پسرک بدهکار بمونه.
آهی کشید.
تا در معرض دست نامجون قرار گرفت ،نامجون یهو دست هاش رو
تکون داد ،جلوی تی شرت جونگ کوک رو گرفت ،دنبال خودش
کشیدش و اون رو به دیوار کوبوند.
چشم های جونگ کوک گرد شده بود و دهنش داشت آروم باز می
شد.
حقیقت اینکه نامجون هنوز توی تی شرت و باکسرش بود ،کمکی به
چیزی که داشت بین پاهاش بیدار میشد ،نمی کرد و داشت به درگاه
تمام خداهایی که باالی سرش وجود داشتن دعا می کرد که نامجون
متوجه تحریک شدگیش نشه.
نامجون گفت و جونگ کوک سعی کرد تا توی چشم های پسر دیگه
غرق نشه.
به چشم های پسر بزرگ تر زل زد و اعتراف کرد که کله شقی به
شکل زیادی توی اون چشم ها شعله ور بود .حتی با اینکه سر صبح
بود ،حتی بدون یونگی یا هوسوکی که اذیتش کنن ،نامجون به حداکثر
قدرت مقاومتش رسیده بود.
نگاه جونگ کوک به لب های پر پسر افتاد ،اصال متوجه نشد که داره
به جلو خم میشه تا اینکه نامجون عقب کشید.
"هان؟"
"به همین زودی قانون اول اون منحرف رو یادت رفت ؟"
"رضایت".
جونگ کوک لبش رو آویزون کرد .اون پسر خوبی بود! واقعا میگم!
نامجون فقط ...یه چیز دیگه بود.
"خواهش می کنم!"
خواهش کرد،
گفت و خندید.
126عاطفه :حس مهره مار و پله رو دارم وقتی تو خونه 99مار نیشش میزنه/:
127نیاز :نامجون که فقط باکسر پاش بود ،دستش رو به کجاش گرفته یعنی؟
نامجون پوزخند زد ،به سمتش رفت و جونگ کوک رو کشید تا دوباره
سرپا بشه .دست های پسر رو کنار زد.
معلومه .معلومه که این تمام کاری بود که نامجون براش انجام می داد.
ت رو مخ قرار نبود هیچ جوره از
معلومه که نامجون ،استری ِ
جونگکوک چیزی بخواد .جونگ کوک باید می دونست.
"بدجنس!"
به سمت شیر آب رفت و قبل از اینکه آب گرم تر بشه ،زیر دوش
پرید.
نامجون برعکس یونگی ،با پوست دارچینی و چشم های تیره اش ،سریع
وا نمیده .نامجون با عضله های قویش دربرابر طناب های مشکی که به
طرز خوشگلی بدنش رو بستن تقال می کنه ،همش بخاطر اینکه
جونگکوک بهش رحم کنه .اوه ،چطور تونست پسرک رو دست
بندازه و عذابش بده .قبل از اینکه کار نامجون رو تموم کنه ،تا مرز
ارگاسم بیارتش و همونطور که پسرک بارها از هم می پاشه ،نگاهش
کنه تا وقتی که پسرک آلفای سرسخت باالخره وا بده و به
جونگکوک التماس کنه تا بهش رحم کنه و خالصش کنه .شاید در
آخر خوب برخورد کنه و بذاره نامجون به ارگاسم برسه ،اما بعد از
کنه128. اینکه خورشید از خط افق طلوع
128نیاز :منظورش اینه تا وقتی آفتاب بزنه با نامجون اهم اهم داشته باشه.
فاک.
نیم ساعت گذشت و بعد جونگ کوک لباس هاش رو عوض کرد.
"بریم".
سه تایی از اونجا بیرون اومدن و جونگ کوک تمام زمانی که توی
ماشین در راه برگشت به خونه بود ،برای این دسیسه می چید که
چطوری از نامجون انتقام جنسی بگیره و چطور می تونه به طرز موفقانه
ای دام معلمش بشه.
سریع توی اینستاگرام پستش کرد و بعد گوشیش رو کنار گذاشت تا
روی تکالیفش تمرکز کنه.
گوشیش داشت منفجر می شد ،به هر حال توی اینستا خیلی مشهور بود.
به کامنت های خوبی که همه براش گذاشته بودن لبخندی زد و به چند
تاشون جواب داد.
جیمین :سالم!
129
آدم به خاطر تا کلمه ارسال رو زد ،به خودش فحش داد .اکس
دالیلی تبدیل به اکس شده! فقط چون چو یهو فاز نوستالژی بودن
برداشته بود ،نباید دوباره اون قسمت زندگیش رو شخم می زد.
129اکس( )Exکه در اینجا مخفف اکس بوی فرند یا همون دوست پسر سابقه .اکس یه پیشونده که سر هر
اسمی بیاد ،بهش معنی سابق رو میده.
جیمین نمی دونست چطوری جواب بده .یه قسمتی از وجودش بهش
می گفت که بالکش کنه ،ولی اون قسمت مهربونترش حس می کرد
که این خیلی نامردیه.
چو :عالیم! تازه هفته پیش درسم توی خارج تموم شد و برگشتم .تجربه
عالی ای بود.
اوه درسته .یکی از اصلی ترین دالیلی بود که بهم زده بودن .چو
میخواست یه سال بره آمریکا زندگی کنه و با اینکه جیمین بهترینها
چو :همینطوره! ولی نمی تونستم به تو فکر نکنم .دخترای آمریکا هاتن،
ولی تو هات تری );
چو :می خوای بعضی وقتا همدیگه رو ببینیم؟ فقط واسه قهوه خوردن
و بعد من میتونم عکس هام رو نشونت بدم!
جیمین :آره ،من فرصتی برای اونجا درس خوندن گیرم نیومد ،ولی
هنوزم عالقه دارم!
چو :عالیه! اگر بخوای می تونم بهت درس بدم! مفت و مجانی! خخخ
چو :تو برای من اکسم نیستی جیمین .تو هنوزم دوستمی .هنوزم از
طوری که همه چیز بینمون تموم شد بدم میاد.
چو :به هر حال اگر خواستی بیای ،من سه شنبه ساعت چهار توی کافه
کُوهی ام .برات موکا که خیلی دوست داری می خرم .خخخ
"کارتون برای امروز اینه که یه انشاء درباره بایدها و نباید های بوسیدن
بنویسین!"
130فور پلی( )Foreplayکارایی که معموال قبل از سکس به قصد تحریک کردن انجام میدن.
"هی جیمین!"
جونگ کوک قبل از اینکه به سمت کالس بعدیش بره ،براش دست
تکون داد.
از روزی که چو بهش پیام داده بود ،دو روز گذشته بود و جیمین کلی
به کنسل کردنش فکر کرده بود ،ولی هیچوقت جرات همچین کاری
رو نداشت .و االن خیلی دیر بود ،چو بعد از مدرسه توی کافه منتظرش
بود.
"قرار نیست بری به خونهش یا هر چیز دیگه ای ،مثل بچه ها نباش".
باالخره کالس آخرش تموم شد .جیمین از استرس به مرز جنون رسیده
بود.
چو لیاقتش این نیست که با یه آدم زشت باشه ،جیمین با خودش فکر
کرد.
ویییز!
جیمین سریع گوشیش رو بیرون آورد و وقتی دید پیام از طرف چو
هستش ،قلبش تو دهنش می زد.
این اواخر بین این همه چیز خیلی به حموم یونگی فکر می کرد.
فقط فکر به اینکه یونگی جایی لخت میشه که اون هم اونجا بوده،
هیجان زده اش می کرد .دوباره یاد کاشی های دیوار و در شیشه ای
افتاد و یونگی رو توی اونجا ،خیس و درحال لمس کردن خودش تصور
کرد ،همونجوری که جونگ کوک اون کار رو کرده بود.
دستش رو توی شلوار خیسش برد و از روی باکسر عضو خودش رو
گرفت.
تصور کردن سناریو های متفاوتی که جونگ کوک آرزو می کرد به
حقیقت بپیوندن ،زیادی آسون بود.
وقتی یونگی در رو باز کرد و وارد شد ،جونگ کوک داشت موهاش
رو می شست.
"مشکلی که نداری ،نه؟ کالسم بیست دقیقه دیگه شروع میشه .بخاطر
همین نمی تونم وایسم تا تو اول بیای بیرون".
"جونگی!"
با اینکه مامانش طبقه پایین بود و در اتاقش هم بسته بود ،جونگ کوک
132
به سرعت نور دستش رو از دیکش دور کرد.
"چیه؟"
داد زد.
صدایی نیومد.
ناله ای کرد ،شلوار ورزشیش رو برای قایم کردن اون برجستگی وسط
پاش درست کرد و سریع به سمت طبقه پایین رفت.
"بله؟"
"خیلی خب".
چو بهش پیام داده بود که داخل منتظرشه و جیمین چند بار دیگه دستی
توی موهاش برد ،به امید اینکه خوب به نظر برسن .نمی دونست چرا
انقدر براش اهمیت داره ،نمی خواست به رابطهش با چو برگرده ،ولی
به دالیلی هم نمی خواست اکسش فکر کنه که جیمین تنها کسی بوده
که از تموم شدن این رابطه زجر کشیده.
"جیمین!"
پسر کوچیکتر رو خیلی کوتاه بغل کرد و بعد صندلی جیمین رو براش
بیرون کشید.
"بفرمایین".
"موکایی که میخواستی".
چو خندید.
چو ابروهاش رو باال برد ،یه قلپ از آبش رو خورد و جیمین دوباره
سرخ شد.
چو گفت.
"حتما!"
"چیمی؟"
"گفتم اینجا برای زبان درس دادن یکم شلوغه .می خوای بریم خونه ی
133
من؟"
جیمین بدون هیچ حسی دنبالش به بیرون از اونجا رفت ،مونده بود داره
چیکار می کنه.
133نیاز :آره ارواح عمهت! میخوای کبوتری که سیگار میکشه و روپایی میزنه رو توی خونه نشون این بچه
بده...
"جیمین!"
چو ایستاد و به احوال پرسی جیمین نگاه کرد ،توی صورت پسر مو
صورتی یه چیز گنگی وجود داشت.
134نیاز :در فرهنگ بیشتر جاها این جمله به معنی اینه که یعنی انقدر واسه طرف مهم بودم که درباره ی من
به بقیه گفته و این حرفا.
"خب من باید قبل از اینکه این بستنیه آب بشه برم خونه .بعدا می
بینمت جیمین!"
چو در ماشین رو برای جیمین باز کرد و برای نشستن همراهیش کرد.
جیمین بهش لبخندی زد و توی ماشین نشست ،دوباره تپش قلب گرفته
بود.
"هی ،تو کسی بودی که پیشنهاد دادی ماریو بازی کنیم! بهت هشدار
داده بودم که بهترین بازیکن هستم ،بچه نشو".
"من جر نزدم".
"قیافت افتضاحه".
سوکجین پرسید.
135نیاز :توی انگلیسی معادل این عبارت میشه You Suckکه خب ساک میتونه معنی دیگه ای هم داشته
باشه(.بله بله همون معنی معروف خودمون)
136نیاز :حاال اینجا یه جور بازی با کلمه رو داریم.
"آره".
"تو گی ای".
" تو گی ای!"
"بیخیال!"
سوکجین هوفی کرد ولی به خودش اجازه داد که برای رفتن به اتاق
پسرک از پله ها باال کشیده بشه.
سوکجین پرسید.
137
کجای این گیه؟
"اگر هر ویدیوی جالبی رو این وسط ببینیم ،باید چند ساعت بشینیم
سر این تکالیف".
جین منحرف".
"ای ِ
یه چیزی رو تایپ کرد و چیز هایی که باال اومدن رو باال پایین کرد.
"این خوشگله مشخصه که سینهش عملیه ،ولی بازم بخاطر این تکلیف
ویدیوی خوبی برای دیدن به نظر میرسه".
"آره حتما".
"پلی کن".
هوسوک روی ویدیو کلیک کرد و یک ثانیه طول کشید تا لود بشه
و بعد پلی شد.
"هوی! چه وضعیه؟"
سوکجین غر زد.
"جیییییییییییییین آههه!"
سوکجین داد زد ،سریع از تخت بیرون پرید و هوسوک سعی کرد از
سر و کولش باال بره.
"نههه خیر!"
"پسش بده!"
"کامپیوترم رو بدههههههه".
"جییییییییین!"
سوکجین گفت.
138
"دهه شصتی ها گند زدن به همه چی".
138عاطفه :با عرض معذرت از دهه شصتیا اگر ریدرن .جور بهتری نمیشه ترجمه کرد.
139
"ترجیح میدم تو رو انجام بدم".
سوکجین حواسش پرت شده بود ،بخاطر همین هوسوک سریع از تخت
بیرون اومد و چهار دست و پا تا پشت سرش رفت .یهو روی کامپیوتر
پرید ،دستش رو به سر سوکجین رسوند و لپتاب رو از صفحه نمایشش
گرفت.
"بدش!"
هوسوک سکندری خورد ،روی باال تنه ی پسر بزرگ تر فرود اومد و
اون رو به زمین قفل کرد.
"اووف!"
"عوضی".
خوب به نظر میاد که حیف بود توش زندانی بمونه .بدون هیچ فکری
یه دستش رو باال برد و تا جایی که می تونست محکم بهش اسپنک
زد.
"آآآآی!"
"هوبی! فاک!"
سوکجین می خواست سینه خیز فرار کنه ،ولی هوسوک هنوز با وزن
بدنش اون رو به زمین قفل کرده بود.
"بگو ببخشید".
"نه".
"من ازت بزرگ ترم ،می تونم هر کاری که دلم بخواد بکنم .اگر بخوام
از کامپیوترت استفاده کنم پس همین غلطو می کنم".
140
"فاک آف".
هوسوک بند کمربند شلوار جین سوکجین رو گرفت و یهویی اون رو
کشید.
"تکالیفمون!"
140همون برو گمشوی خودمون که به صالح دید مترجیمن عین عبارت اومده.
141برت ( )Bratبه معنی لوس یا در اینجا بچه ای که از عمد نمیخواد به حرف گوش بده و نافرمانی میکنه.
سوکجین دیگه چیزی در دفاع از خودش نمی تونست بگه ،چون حرف
هوسوک درست بود .ولی نیاز به گفتن نیست که باسنش حساس بود
و تهیونگ هم کمی پیش انگولکش کرده بود و بخاطر اون هنوز
142
نمیتونست عین آدم بشینه.
142نیاز :نترسید تهیونگ جین رو به فاک نداده ،فقط انگولکش کرده ،حاال شایدم یه تعدا اسپنک و دستمالی...
سوکجین نمی تونست جوابی پیدا کنه ،چون تنها چیزی که می تونست
روش تمرکز کنه دست های هوسوک بود که داشت روی باسنش
میچرخید ،جوری که انگار مال خودشه .که خب سوکجین هم فرض
رو بر این گذاشت که اینجوریه.
"هوم؟"
با اون لقبی که هوسوک بهش داد ذوق کرد ،حرف پسر رو گوش داد
و دست هاش رو باال برد تا هوسوک بتونه هودیش رو در بیاره .و بعد
تنها چیزی که براش مونده بود باکسر مشکی تنگش بود.
"هوبی نکن!"
"عه؟"
"نکنم؟"
"بجنب خوشگله".
سوکجین گیج شده بود ،تا اینکه هوسوک روی تخت هلش داد و
درحالیکه هوسوک روش میومد ،به پشت روی تشک افتاد.
"من"...
"خفه شو برده".
هوسوک دستور داد و سوکجین ساکت شد ،جوری که انگار توی افکار
برده ی کسی بودن غرق شده بود .این باعث شد تحریک بشه.
"بیشتر از چیزی که بشه توی یه روز جبرانش کرد .بخاطر همین فکر
کنم می تونیم امروز با تویی که برای لوس بازیات داری تاوان میدی
شروع کنیم و بعد فردا یا هر وقتی که تونستی دوباره راه بری ،میتونیم
پارت بعدی رو شروع کنیم".
ذهن سوکجین خیلی سریع به سمت ایده های مختلف پرواز کرد.
"اوه آره؟"
"هر کاری".
"من نمی تونم به فاکت بدم؛ چون آقای مین من رو می کشه .ولی
143
میتونیم کارهای دیگه ای انجام بدیم".
"وایسا .چی؟"
143نیاز :ببینین آقای مین چه ابهتی داره که اینا حتی وقتی تنها هستن هم ازش حساب میبرن.
"چرا اون؟"
سوکجین پرسید.
صدای نامجون عمیق بود و مشخصا از اینکه بهش زنگ زده بودن،
عصبی شده بود.
"آههه منم دوست دارم رفیق .بگذریم ،من و سوکجین داشتیم باهم
تکالیفمون رو انجام می دادیم و حاال باید در مورد دیک هامون حرف
بزنیم".
نامجون گفت،
هوسوک گفت.
"حاال بگذریم ،سوکجین میگه اون بزرگ تر از منه ولی من کلفت ترم
و هممون می دونیم که دخترا چی دوس"....
"الو؟"
"کوکی!"
"کوکی ،فکر می کنی خودت چجوری درست شدی؟ نظر اون ها رو
هم بپرس!"
"عمرا!"
هوسوک گفت.
سوکجین گفت،
هوسوک گفت.
145نیاز :این که میخواد کجاشو بخوره به ما مربوط نیس .لطفا سوال نفرمایین!
"یا اگر جونگ کوک بیاد ،می تونه درحالیکه من برات بلوجاب میرم
اون کار رو بکنه".
سوکجین خندید.
"اه الو؟"
"صبر کن"...
"الو؟"
"سالم ته ته!"
تهیونگ پرسید.
"چرا میاد".
"ضمنا ،چی مهم تره ،دو سه سانت بلند تر بودن یا کلفت تر بودن؟"
146اسپیت روست ( )Spitroastوقتی دوتا مرد واسه یک مرد دیگه از دو طرف سرویس میدن بهش میگن
اسپیت روست .مثال یکی واسش ساک بزنه ،یکی هم سوراخش رو لیس بزنه(ترکیب ساک و ریمجاب)
جلوی پسر کوچک تر زانو زده و براش ساک می زنه .هر دوشون
لخت بودن.
"اوه"...
"خب در رو ببند!"
به پایین ،جایی که اون پسر جذاب نشسته بود نگاهی کرد و موهاش
رو نوازش کرد.
سوکجین نتونست درست جواب بده ،بخاطر همین بهترین چیزی که
می تونست باهاش جواب بده چند تا ناله بود.
جونگ کوک در رو بست و با حالت معذبی بهش تکیه داد ،به هر
جایی غیر از رو به روش نگاه می کرد.
"کوک چی می خوای؟"
سوکجین پرسید.
"از اینکه توی اینجا تنها کسی هستی که لباس هات کامل تنته حس
بدی نداری؟ دلت می خواد لباسات رو در بیاری؟"
"اگر نمی خوای کاری رو بکنی و راحت نیستی ،اصال اشکال نداره
کوک".
"خودش می دونست داریم چیکار می کنیم و بازم این همه راه رو
کوبید اومد اینجا .تازه اونم بعد از اون همه اصرار که منحرف یا همچین
چیزی نیست".
"خب ،هنوزم الزم نیست در مورد چیزی به خودت فشار بیاری جونگ
کوک".
"دیر کردم؟"
"اون قبال باکرگیت رو گرفته ،بخاطر همین دیگه فرقی نمی کنه که
من یا هوسوک به فاکت بدیم ،درسته؟"
"اوممم"...
هوسوک خندید.
"خیلی خب .آره ،ما وقتی من دستیار معلم توی دوره راهنمایی بودم،
کلی باهم سکس داشتیم .هیچوقت باهم قرار نذاشتیم ،فقط دوستای
مشترک المنافع 147هم بودیم".
"اوه آره ،اون بهترین کسی بود که تا حاال باهاش بودم و به فاکم داده.
اون واقعا کارش رو خوب بلده".
147نیاز :همون .friends with benefitsفارسی میشه عبارت باال .برای کسایی به کار میره که با هم
دوستن و سکس دارن ،ولی با هم توی رابطه نیستن .با سکس پارتنر فرق داره .اونجا الزم نیس با طرف دوست
یا آشنا باشی.
"چقدر بزرگه؟"
"و راستش قرار نیست همه چیز رو لو بدم .تو فقط باید منتظر باشی تا
نوبتت برسه و خودت همه چیز رو بفهمی".
"نمی دونم ،من به برنامههای درسیش دسترسی ندارم ،االن فقط دانش
148
آموزشم".
"من می تونم؟"
هوسوک از جلوی سوکجین رد شد ،از روی تخت باال رفت و پشت
تهیونگ زانو زد.
"هوی!"
"تهیونگ لیاقت این رو داره که یه دام واقعی تاپش بشه ،نه یه عروسک
هرزه مثل تو .می تونی با جونگ کوک روی مهارت های بلوجابت
کار کنی".
هوسوک گفت.
چشم های جونگ کوک یهویی گرد شد و سوکجین با دست هایی که
به سینه اش زده بود بهش نگاه کرد.
"لوب داری؟"
هوسوک از روی تخت پایین پرید ،در دراورش رو باز کرد و یه بطری
پالستیکیِ نصفه رو درآورد .قبل از اینکه به حالت قبلیش برگرده،
کمی از اون مایع رو روی انگشت هاش خالی کرد.
"خیلی خب ،پس اول باید گشادش کنی ،مگر اینکه عشق کون باشه
و سوراخش هم غار .یکی از انگشت هات رو به داخل فشار بده و بهت
میگم کی می تونی دومی رو وارد کنی".
"اینجوری؟"
"آه ،آره".
"از آخرین باری که این کار رو کردم خیلی می گذره ،هیچکس به
اندازه ی یونگی کارش خوب نبود ،بخاطر همین وقتی رفت تا درس
بده ،حتی به خودم زحمت ندادم که کسی رو جایگزینش کنم".
"ببخشید".
جونگ کوک بهشون نگاه کرد ،شلوارش بدجوری داشت تنگ میشد.
"می خوای االن شروع کنم؟ انگار تو از االن کار رو برای من استارت
149
زدی".
"هان؟"
"اوه! آه ،آ ...آره ،می ...می تونی ،اگه دلت می خواد".
149عاطفه :گایز ساک زدن برای تحریک کردن هم استفاده میشه ،فقط برای ارضا شدن نیست
سوکجین لبخند زد و دوباره روی زانو هاش رفت .دست هاش به سمت
کمربند جونگ کوک رفت و انگشت های فِرزِش قبل از باز کردن
شلوار پسر کوچیکتر ،کمی روی بدنش حرکت داد .شلوار رو گرفت
و اون رو پایین کشید تا جایی که لباس زیر آبی جونگ کوک دیده
شد .اون رو هم پایین کشید و خشکش زد.
"چی؟"
سوکجین سرش رو تکون داد .به صورت جونگ کوک نگاه کرد.
لپ های جونگ کوک گل انداخته بود ،دست هاش رو باال برد تا
صورتش رو بپوشونه.
"انقدر شکسته نفسی نکن ،تو از همه ی افراد توی این اتاق بزرگ
تری!"
تهیونگ گفت.
"چ ...چی؟"
تهیونگ گفت.
"من"...
"و چون نامجون استریته و از آقای مین متنفره ،به تو بستگی داره".
قبل از اینکه جونگ کوک بتونه فکر کنه ،حرف از دهنش بیرون
پرید.
سوکجین خندید.
"خیلی معلومه؟"
در همین حال ،هوسوک با چهار تا انگشت توی باسن تهیونگ بود و
داشت اونجوری به فاکش می داد.
"قبل اینکه کام بشی بهم بگو ،تازه این مالفه ها رو شستم و حواسم
نبود زیرمون حوله بندازم".
هوسوک گفت.
"آه ،حق با توئه ،نمی خوام اینجوری بیام .انگشت هات رو در بیار و
یکم به دیکت لوب بزن".
تهیونگ به هوسوک یاد داد و جای دست هاش روی تخت رو عوض
کرد.
"خب االن دقیقا کاری که با اولین انگشتت کردی رو بکن ،ولی آروم
تر ،تا وقتی که بهت بگم حرکت کنی".
تهیونگ بهش یاد داد ،چتری هاش از همین االن بخاطر انگشت شدن
به پیشونیش چسبیده بود.
"خوبی؟"
بخاطر همین هوسوک یکم دیگه خودش رو داخل کرد و بعد ،یکمی
بیشتر ،تا اینکه تخم هاش به باسن تهیونگ چسبید.
"ببخشید".
رون های جونگ کوک به رعشه افتاده بود و امیدوار بود که سوکجین
متوجه نشه .نمی خواست بی موقع خالص بشه ،ولی زبون سوکجین
خیلی گناهکار 150بود.
150نیاز :صفت گناهکار توی این مواقع برای حالت هایی به کار میره که میخوان بگن شخص یا کاری که
میکنه ،در واقع گناهه ولی لذت هم داره .ظاهرا فقط ما نیستیم که میگیم لذت زیادی گناهه!
آورد .سوکجین کمی حس خفگی پیدا کرد و اشک توی چشم هاش
حلقه زد ،بعد جونگ کوک سریع عقب کشید و دوباره بهش اجازه ی
نفس کشیدن داد.
"ببخشید!"
سوکجین با خودش فکر کرد ،لعنت بهش ،این بچه می خواد با کیوت
بازیش من رو به کشتن بده ،البته اگر اول با دیک لعنتیش من رو
نکشه.
تهیونگ گفت.
"این قسمتش مثل به فاک دادن دختراست ،واسه همین باید بدونی که
داری چیکار می کنی".
هوسوک نالید.
"آه!"
"لعنت بهت هوبی! بهت گفتم قبل از این سورپرایزهات بهم بگو!"
"و اینکه دهنت و ببند ،خیلی خوش شانسی که بهت گفتم پاشی بیای
تا کون هرزه ات رو به فاک بدم .باید ازم ممنون باشی".
"بچه ننر".
"و چی؟"
"و چی بِچ؟"
"آه!"
تهیونگ بهش نگاه کرد ،مردمک چشم هاش کامال گشاد شده بود.
هوسوک غرید.
"می دونم سوراخ هرزه ام لیاقتش رو نداره ،ولی خواهش می کنم! بهت
نیاز دارم! خواهش می کنم ددی!"
"ددی؟"
151درتی تاک ( )Dirty Talkبه معنی حرف کثیف .اصطالحا وقتی در حین رابطه (یا گاهی قبلش) جمله
هایی که معموال بار تحقیری دارن رو به هم میگن ،بهش میگیم درتی تاک .برای خیلی ها این درتی تاک
حسابی تحریک کنندهس ،مثل همین جونگ کوک داستانمون!
سوکجین هنوز برای ریخته شدن اون مایع داغ توی گلوش آماده نبود.
یهویی حس خفگی بهش دست داد ،جونگ کوک رو به عقب هل داد،
سرفه کرد و دست هاش رو توی دهنش برد .تونست بیشتر کام رو
قورت بده ،ولی بقیه اش توسط دست هاش به لپ هاش مالیده شدن و
یکمش هم روی فرش ریخت.
"ب ...ببخشید!"
نفس جونگ کوک گرفت ،روی پاش نشست و کمر پسر رو گرفت.
"اوه پسر ،با همچین دیکی معلومه قدرت زیادی هم داره .هاها ،گرفتی
152
چی شد؟ کام با قدرت؟"
"اگر انقدر خوب به فاکم نمی دادی ،پا می شدم می رفتم بیرون".
152نیاز :بازی با کلمات .اینجا هم با کلمه Comeبازی شده .جمله اصلی این بودهwith a dick that :
.big comes great powerکه کام توی این جمله به معنی قدرت زیادی داشتنه .و خب کام به همون
معنی به ارگاسم رسیدن هم هست.
هوسوک بهش تیکه انداخت ،انقدر جلو اومد که فقط یه دیکش بینشون
فاصله می نداخت.
"ف ...فاک!"
تهیونگ نالید ،دست هاش به دیکش که قرمز شده بود و داشت قطره
قطره پریکام ازش روی مالفه های می چکید رسوند.
"بله؟"
"ولی"...
تهیونگ نالید ،ولی تونست روی چهار دست و پاش بلند بشه .دهنش
رو برای سوکجین باز کرد.
پتهیونگ بخاطر تعریفی که ازش شد ،لبخندی زد .زبونش رو دور دیک
سوکجین کشید ،روی هر رگی که پیدا می کرد سریع زبون می کشید
و لپ هاش رو هم تنگ تر میکرد .نفس کشیدن از بینی سختش بود،
چون هر دوی اون پسرها داشتن روی دو جای مختلفتش کار می کردن.
سوکجین داشت به سمت هوسوک هلش می داد در حالیکه هوسوک
داشت با شدت به سمت سوکجین پرتش می کرد.
"ب ...بله؟"
"و اگر دیدی توان یه راند دیگه رو داری ،می تونی راحت روی
تهیونگ بیای".
"خفه شو هرزه".
"فاک ،منم".
"با هم بیایم؟"
هوسوک شمرد.
"سه!"
"فاک"...
"حتما".
"لعنت بهت تهیونگ ،تو یه هرزه ی لعنتی هستی .بهت گفتم قبل از
اینکه بیای بهم بگو".
"ببخشید".
نیم ساعت بعد ،لباس و پتو های کثیف در حال شست و شو بودن و
پسرها همونطور که روی مبل های طبقه ی پایین لش کرده بودن،
هوسوک و تهیونگ بهم دیگه پیچیده شده بودن ،انگار نه انگار که
یکم پیش داشتن با شدت به فاک می رفتن یا به فاک میدادن.
سوکجین غرق فیلم شده بود ولی جونگ کوک مشغول فکر کردن
بود.
همه توی کالس باور داشتن که فقط اون می تونه آقای مین رو به
فاک بده ،و درحالیکه خیلی هم مطمئن نبود که بتونه همچین کاری
بکنه ،اما خودش هم می خواست همچین چیزی درست باشه .نامجون
احتماال ازش بزرگ تر بود و با اینکه از آقای مین بدش میومد ،فکر
نمی کرد که از همچین موقعیتی برای تحقیر کردن معلمش به عنوان
انتقام چشم پوشی کنه.
"زود بر می گردم!"
با عجله از پله ها باال رفت و به اتاق هوسوک برگشت .تقریبا بخاطر
لپتاپی که تمام مدت روی زمین بود ،سکندری خورد.
گیج شده بود ،خودش رو توی اسکرینی میدید که پایینش زده بود
بیست و دو دقیقه و سی و هفت ثانیه گذشته .سی و هشت ثانیه .سی
و نه ثانیه.
تا حاال اون پسر لب خوشگله رو جایی ندیده بودم ،اسم پورن اش چیه؟
همه این بچه ها 18ساله بودن درسته؟ یا انقدر جوون به نظر میومدن؟
و بقیه کامنت ها برای چشم های جونگ کوک زیادی شهوت انگیز
بودن.
جونگ کوک در لپتاپ رو بهم کوبید ،چشم هاش گرد شده بود و
ضربان قلبش روی هزار بود.
بلند گفت.
"ما اشتباهی کل اون صحنه هارو توی پورن هاب الیو گرفتیم؟"
هشدار نویسنده:
ریدرای قشنگم اگر نمی تونین صحنه های بد و خشن رو بخونین لطفا
از این پارت رد بشین!
هوسوک پرسید.
"هرچی بازدید بیشتر باشه ،پول بیشتری گیرم میاد .برام مهم نیست اگر
یه سوپر مدل من رو زیر تو ببینه یا یه آدم چندش".
"جونی!"
هوسوک از جا پرید.
"نه".
نامجون نشست.
هوسوک پرسید.
"آه"...
"بله؟"
"آه ،خب .من دیشب رفتم خونه هوسوک تا باهم روی مقاله کار
کنیم".
"و وقتی داشتیم دنبال یه سری ویدیو می گشتیم ....آه ،به طور اتفاقی
بدون اینکه بدونیم یه الیو رو استارت زدیم ،چون داشتیم سر لپ تاپ
"که اینطور".
"خیلی خب ،از اونجایی که باقی تون تکلیف رو انجام ندادین ،به جاش
ویدیوتون رو می بینیم".
"چی؟"
لپ تاپ رو از توی کیفش بیرون کشید ،روی میز یونگی گذاشت و
روشنش کرد.
هیسی کشید.
جونگ کوک لبش رو گاز گرفت ،هوسوک صفحه نمایش بزرگ رو
پایین کشید و به لپ تاپ وصلش کرد و ویدیو رو آورد.
"اوق!"
" ای بابا".
جونگ کوک سرش رو بین دست هاش قایم کرد ،حتی با وجود اینکه
پارت اون تا چند دقیقه دیگه شروع نمیشد.
هوسوک سکندری خورد ،روی باال تنه ی پسر بزرگ تر فرود اومد و
اون رو به زمین قفل کرد.
"اووف!"
"هرزه".
153بخش هایی که ایتالیک شده ،مربوط به ویدیویی هست که دارن نگاه میکنن.
"چرا اون؟"
سوکجین پرسید.
"اون قبال باکرگیت رو گرفته ،بخاطر همین دیگه فرقی نمی کنه که
من یا هوسوک به فاکت بدیم ،درسته؟"
"اوممم"...
جونگ کوک به یونگی نگاه کرد که از وقتی ویدیو شروع شده بود،
نه تکون خورده بود و نه حرف زده بود .اگر هم از اینکه اونها راجع
بهش حرف می زدن عصبانی و یا متعجب بود ،چیزی نشون نمیداد.
"خیلی خب .آره ،ما وقتی من دستیار معلم توی دوره راهنمایی بودم،
کلی باهم سکس داشتیم .هیچوقت باهم قرار نذاشتیم ،فقط دوستای
مشترک المنافع هم بودیم".
"اوه آره ،اون بهترین کسی بود که تا حاال باهاش بودم و به فاکم داده.
اون واقعا کارش رو خوب بلده".
"من تکلیفم رو انجام دادم .چرا باید بشینم اینجا و به فاک رفتن آدمایی
که تکلیف رو انجام ندادن ببینم؟"
نامجون که میدونست نباید با اون لحن صدا ،مسخره بازی در بیاره ،به
خودش لرزید ولی چیز دیگه ای نگفت.
"چی؟"
"چی؟"
"لعنت بهت ساب .تو حتی نمیتونی یه چیز ساده رو یاد بگیری،
میتونی؟"
یونگی عصبانی شد .جلو رفت و ویدیو رو متوقف کرد .کیفش رو باز
کرد و دوباره اون گگ قرمز رنگ رو بیرون آورد.
"بهت گفتم که خفه خون بگیری ،اما این کار برای مغز کوچیکی
مثل تو خیلی سخته ،هومم؟"
"اگه سعی کنی اینو در بیاری ،لخت میبندمت .از سقف آویزونت
میکنم و یه ویبراتور توی سوراخت میکنم ،اونقدری عمیق که مغز
احمقت بتونه حسش کنه".
نامجون فقط پلک زد .به این همه عصبانیت یونگی عادت نداشت .برای
اولین بار مقاومت نکرد و فقط نگاهش رو از اونجا گرفت.
" هولی شت ،به نظرت آقای مین ... ،عصبانی ...میاد؟"
هوسوک همونطور که چشم هاش گشاد شده و دست هاش بین پاهاش
بود ،جواب داد.
تهیونگ گفت.
"چ ...چی؟"
تهیونگ گفت.
"من"...
"و چون نامجون استریته و از آقای مین متنفره ،به تو بستگی داره".
قلب جونگ کوک که جرات کرده بود تا به معلمش نگاه کنه ،به
سرعت میزد.
یونگی دوباره دست به سینه ایستاد و به ویدیو خیره شد .چیزی نگفت
و نامجون به قدری باهوش بود که بدونه تالش برای مقابله با گگ فقط
توی دردسر بیشتری میندازتش .پس ساکت نشست ،حتی با وجود
اینکه جونگ کوک میدونست داره جون میده تا تو گوش همه بزنه.
"جونگ کوک!"
"لعنت بهت تهیونگ ،تو یه هرزه ی لعنتی هستی .بهت گفتم قبل از
اینکه بیای بهم بگو".
"ببخشید".
ویدیو جای هیجان انگیزی تموم شد ،اگرچه که یکم زمان برد تا
جونگ کوک برگرده و واقعا تمومش کنه.
" یونگی؟"
" تو"...
"کالس تعطیله".
"اما"...
"برید بیرون!"
هرچند یونگی انگار متوجهش نشده بود یا اهمیتی نمی داد .سرش پایین
افتاده و لرزشش به رعشه ی واضح تری تبدیل شده بود.
حاال چی؟
چند لحظه ای براش زمان برد تا خودش رو پیدا کنه ،سرش رو روی
میز گذاشت .دست هاش مشت شده بود ،ریلکس کرد و بعد دوباره
به سمتش رفت و توپ رو گرفت ،اون رو از دهن دانش آموز در آورد
و کنار گردن پسر گذاشت.
یونگی هوفی کرد ،دهنش رو باز کرد تا جوابش رو بده ،ولی نامجون
دوباره حرفش رو قطع کرد.
یعنی نامجون ...اون می تونه ...نه ...با اینکه از یونگی متنفر بود اما
امکان نداشت که قرص ها رو از میزش دزدیده باشه .یونگی پلک زد،
ذهنش داشت خاموش میشد.
"بذار ببینم ،االن یه هفته ای شده و امروز روز خوبی برات نبود .یه
چیزی توی اون ویدیو باعث شد تلنگری بهت زده بشه که اینجوری
بگرخی .من روانشناس بالینی نیستم ولی مشخصه که تو مشکل روانی
داری .قرص های کوچیک آبی که روزی یه بار برای مشکل روانی
مصرف میشن ...به نظر من انگار سرتالینه .و فقط برای یه چند تا مشکل
مختلف استفاده میشه".
"از اول بهت گفته بودم مین یونگی ،کاری می کنم که اخراج بشی.
مهم نیست چطوری".
خطرناک ترین صدا غرید و دیوار های زندانی که یونگی براش ساخته
بود رو لرزوند .نامجون از اثری که روی اون صدای خطرناک گذاشته
بود ،خبری نداشت.
و کار نامجون تموم نشده بود .با غرور یه قدم دیگه به معلمش نزدیک
شد.
"فقط برو .فقط برو تا آسیبی نبینی .االن نمی دونی داری چیکار میکنی
ولی این خطرناکه .نمی دونی چقدر بهش نزدیکی"...
"نمیخواد تهدیدم کنی ،من از یه چیز کوچولو مثل تو نمی ترسم! خیلی
رقت انگیزی! من از روز اول از تو بهتر بودم و این بخاطر اون دفعه
لعنتی بود همچین بالیی داره به سرت میاد .همه ی اون وقت هایی که
من رو تحقیر کردی ،دارن برمیگردن تا دهنت رو سرویس کنن و من
از هر ثانیه اش لذت می برم".
"اون"...
نامجون به سرعت نور ریکشن نشون داد ،شاید اگر عقل یونگی سر
جاش بود اون رو متوقف می کرد ،ولی اون حواسش پرت شده بود.
نامجون دست معلمش رو گرفت و به میز پشت سرش قفلش کرد،
دست هاش رو دو طرفش گذاشت و یه قدم جلو تر رفت.
"بس کن!"
...ولی بعد دست های قوی ای اون رو گرفتن و دور بدنش پیچیده
شدن.
"نه!"
"ن ...نامجون"،
"نمی تونم چی؟ کاری رو باهات بکنم که از روز اول باهام کردی؟"
نابودش می کنم!
یونگی دیگه نمی تونست اون رو نگه داره .همونطور که مجبور میشد
عقب بکشه و روی صندلی پشتی بشینه ،دیدش تار شد .تنها کاری که
می تونست بکنه این بود که امید داشته باشه نامجون جلوی حمله های
اون رو بگیره و...
وقتی یهو معلمش زیر دستش سست شد ،نامجون گیج شده بود.
"هی"،
حاال نامجون دیوانه وار چیز هایی که یونگی یکم پیش بهش گفته بود
رو مرور کرد .انگار داشت در باره ی چیزی به نامجون هشدار می داد
و بعد یهو چشم های یونگی باز و دهنش هم به پوزخند پهنی باز شد.
"آه نامجون .دوباره هم رو دیدیم .انگار باید یه درس دیگه یاد بگیری
ساب".
نامجون وقتی از روی میز پایین پرت شد حرفش قطع شد ،به طرز
دردناکی به دیوار خورد و روی زمین ولو شد.
نامجون چند بار پلک زد ،دهنش همونطور که اون بدن تیره کنارش
ایستاده بود ،از شوک باز موند .به پایین خم شد ،صورتش به طرز اذیت
کننده ای به صورت نامجون نزدیک بود.
اون مرد با تمسخر گفت ،هنوز انگشت هاش داشتن به طرز دردناکی
موهای دانش آموز رو می کشیدن.
"ولم کن!"
نامجون هاج و واج مونده بود .چند ثانیه براش زمان برد تا سوزش لپش
رو هضم کنه و بفهمه که همین االن سیلی خورده.
یه جفت دست گرفتنش ،محکم روی زمین هلش دادن و مجبورش
کردن که به کمر روی سرامیک های سرد و سخت بمونه.
مردی که روش بود بهش هشدار داد ،انگار اذیت شده بود.
مرد آهی کشید ،اصال تقال کردن دانش آموز مجابش نکرده بود.
"نکن"...
نامجون بهش لگد زد ،با تمام توانش تقال می کرد تا مرد رو از روی
خودش بلند کنه اما اون مرد قوی تر بود ،که اصال هم با عقل جور در
نمیومد .چون نامجون همیشه از یونگی قوی تر بود .اما این مرد یونگی
نبود.
اون مرد وحشی بود ،لب های اون بچه رو گاز می گرفت و باعث شد
خون بیوفتن .اون مرد تماس لب هاشون با هم رو قطع نکرد ،و وقتی
نامجون حس کرد که عضو مرد داره سفت میشه ،به حد مرگ ترسید.
"مممم!"
گریه کرد ،فهمید که منظور مرد از اینکه هیچ خط قرمزی نداره چی
بوده.
نامجون داد زد ،سعی می کرد تا با تکون دادن بدنش خودش رو آزاد
کنه.
"خفه شو"،
مرد غرولندی کرد .توپی که هنوز دور گردن نامجون بود رو گرفت
و با دیدن دهن باز دانش آموز ،دوباره اون رو داخل دهنش چپوند.
غرید .دست هاش رو دور گردن پسر برد و راه نفس کشیدنش رو
تنگ کرد.
نامجون داشت خفه میشد ،دست هاش رو روی دست های مرد گذاشت
و سعی کرد تا اون ها رو کنار بزنه .به زور داشت از بینیش نفس
میکشید.
154
"مممم!"
داشت ،همین مرد شیطانی با اسم آگوست .و اون خطرناک بود .این
چیزی بود که یونگی سعی داشت بهش بگه .و نامجون ضامن این
شخصیت دام رو با قایم کردن قرص های یونگی و اونجوری متلک
155
پروندن بهش کشیده بود.
حس وحشتناکی بود ،نامجون سعی می کرد نفس بکشه ،اما هوایی نبود
که به دادش برسه .آگوست گلوش رو با دست های محکمش مهر و
موم کرده بود و نامجون دیگه نمی تونست در برابرش بجنگه.
دستهای خودش ضعیف شده بودن ،به حدی که توان این رو نداشتن
تا به دست های آگوست بچسبن.
نامجون حالت تشنج بهش دست داد و کمرش رو یکی دو بار باال برد.
چشم هاش هشدار این رو می دادن که دارن داخل سرش بر می گردن.
155نیاز :کشیدن ضامن اینجا یه اصطالحه و به معنی اینه که نامجون باعث آزاد شدن اون شخصیت شده.
همه جاش درد می کرد و مغزش سردرگم بود .خیلی ترسیده بود .این
مرد قدرت این رو داشت که هر کاری که می خواد باهاش بکنه و
تصورات حال بهم زنی هم داشت.
نامجون بغض کرد ،با وجود ضعفش سعی کرد تا یه جوری خودش رو
رها کنه.
"نههه!"
"اوه آره"،
"و تنها کسی که می تونه نجاتت بده ،یه جای دوری زندانی شده و به
لطف تو و مسخره کردن هات تو یه جای عمیق فرو رفته .اون سعی
کرد بهت هشدار بده ،اما تو هیچوقت نمی خوای گوش بدی".
خندید.
نامجون می تونست همونجا زیر گریه بزنه ،ولی یه چیزی بهش گفت
که کسی که بهش حمله کرده می تونه حتی بیشتر از این ها هم پیش
بره و اون نمی خواست همچین رضایتی رو به آگوست بده.
نامجون دست هاش رو آزاد کرد و به امید اینکه خودش رو نجات بده،
به شکم برگشت .ولی یه جفت دست اون رو از شلوار جینش گرفتن
و عقب کشیدن.
"مممم!"
نامجون وقتی رو به روی مرد و عمال نشسته روی پاهاش پیدا کرد ،به
حد مرگ ترسید.
"نچ نچ نچ"،
آگوست سرش رو تکون داد ،یکی از دست هاش رو دور نامجون برد
تا سرجاش نگهش داره .اون یکی دستش یواشکی به زیپ شلوار پسر
رسید و بازش کرد.
"ساب کوچولوی شیطون .اگر سرجات نمونی مجبور میشم انقدر سفت
و سخت به فاکت بدم که سینه خیز هم نتونی از اینجا بری".
با اینکه آگوست پشت سرش بود ،نامجون لگدی پروند .کمرش رو
قوس داد و سعی کرد از دست مردی که دکمه ی شلوار جینش رو هم
باز کرده بود و االن هم سعی داشت تا دستش رو داخل شلوارش ببره
و دانش آموز رو از روی باکسرش لمس کنه ،فرار کنه.
"چقدر بزرگی".
یهو نامجون رو به جلو هل داد .دانش آموز حتی اونقدری زمان نداشت
تا خودش رو جمع و جور کنه و با صورت روی زمین فرود اومد و
نفسش رفت.
"ممم!"
نامجون االن واقعا ترسیده بود ،حسی که تا حاال تجربه اش نکرده بود.
تا حاال هیچوقت از حریفش ضعیف تر نبود .اون از جلوش در اومد
ولی هیچ چیزی نبود که بتونه بگیرتش و باهاش اون رو زمین بزنه.
اون پسر نفس عمیقی کشید ،از حس کردن دیک مرد که اونجوری
بهش چسبیده بود رنگ از رخش پریده بود و حالش داشت بهم میخورد.
تقال کرد اما فقط باعث خنده ی مرد شد.
انگار برای اینکه به خودش ثابت کنه ،خودش رو روی نامجون باال
پایین کرد و مطمئن شد که اون پسر سانت به سانت دیک مریضش
رو روی باسنش حس میکنه.
نامجون انقدر وحشت کرده بود که داشت سکته می کرد .یونگی فقط
همین کالس رو داشت ،بخاطر همین هیچکس اینجا نمیومد .سعی کرد
جیغ بزنه اما گگ صداش رو خفه کرده بود ،تا اونجایی که هیچکس
صداش رو از اون در چوبی سنگین نمیشنید.
با بیچارگی سرش رو تکون داد ،انگار اونجوری آگوست نظرش عوض
میشد.
نامجون از درد و چندش شدن گریه اش گرفته بود ،نمی خواست مرد
مارکش کنه .سرش رو کنار برد ولی آگوست موهاش رو گرفت و
کشید تا سرجاش برگرده.
نامجون جیغ زد ،خون روی لب هاش ریخت و روی زمین چکید.
میخواست خودش رو مثل توپ جمع کنه ،ولی با آگوستی که روی
پاهاش نشسته بود و هنوز روی زمین قفلش کرده بود ،نمی تونست.
"فکر می کنی االن فقط جلوت داره خون میاد؟ فقط یکم دیگه صبر
کن تا کارم با پشتت هم تموم بشه!"
خندید.
نامون سعی کرد فکر کنه ،تمر کز کنه ،اما درد خیلی زیاد داشت و
حواسش بهش پرت شده بود .همه جا خونی شده بود و وقتی میخواست
چهار دست و پا فرار کنه ،زمین رو لیز کرده بود .بغض کرده بود و با
بدبختی سرش رو تکون می داد .این تنها کاری بود که می تونست
بکنه .با اون تقالهایی که کرده بود ،ضعیف شده و از ترس زیادی
کوفته شده بود .سرش رو روی زمین گذاشت و لپش روی خون خودش
پرس شد .همونطور که سعی می کرد نفس بکشه ،بوی فلز هم توی
مغزش میپیچید.
انگار آگوست هم متوجه شده بود که پسر آلفا کم کم داره توی این
جنگ وا میده ،شل شدن دست هاش رو دید که داشتن رو به روش
استراحت می کردن.
نامجون نادیده اش گرفت و بعد وقتی ناخن های مرد که داشتن توی
گوشتش فرو می رفتن رو حس کرد ،نالید.
آگوست غرید.
آگوست جلو اومد و گگ رو باز کرد و اجازه داد روی زمین بیوفته.
"یونگی!"
"اَه .احمق".
یه جفت دست آروم گونه هاش رو نوازش کردن و آروم دست به
سرش کشیدن.
"اوه نامجون"...
کمی برای دانش آموز زمان برد تا بفهمه آگوست رفته و یونگی
برگشته.
گریه های نامجون باعث عذاب کل بدنش می شد .یونگی آهی کشید
و چشم هاش رو بست.
هشدار نویسنده:
این 2پارت شامل اعمالی تحت تاثیر بیماری های روانی هستن.
این دومین بار بود که یونگی نامجونی که دوباره فقط تی شرت و لباس
زیرش تنش بود رو دلداری می داد .ولی این بار خیلی بدتر بود .یونگی
می تونست بوی خون رو بفهمه و می دونست که پیرهنش لک شده.
چند دقیقه بعد نامجون خودش رو عقب کشید و نفس عمیقی گرفت
تا خودش رو جمع و جور کنه.
یونگی دست هاش رو روی شونه های دانش آموز گذاشت و سعی
کرد تا نامجون به چشم هاش نگاه کنه.
"نامجون بهم گوش کن ،می دونم چه اتفاق وحشتناکی رو پشت سرت
گذاشتی .ولی اگر من قرص هام رو گیر نیارم ،اوضاع از این خراب تر
هم میشه ،قرص هام کجان؟"
"انداختمشون دور".
اون تقریبا یه ماه دیگه می تونست دوباره داروش رو بگیره ،و دانش
آموزش اون چیزی که برای این ماهش باقی مونده بود رو توی آشغالی
شوت کرده بود.
یونگی دلش می خواست پسر رو خفه کنه ،ولی آگوست قبال این کار
رو باهاش کرده بود.
"اشکال نداره".
"اشکال نداره؟"
یونگی دست هاش رو دور شونه ی دانش آموز برد و به سمت پایین
راهرو و اتاق پرستاری راهنماییش کرد.
نامجون روی تخت بیمار دراز کشیده و یه عالمه دستمال کاغذی روی
دماغش نگه داشته بود .به حرف های یونگی و پرستار گوش می داد،
ولی نتونست کامل متوجه بشه که دارن چی میگن.
سعی کرد به اتفاقی که افتاد فکر نکنه ،اما هر بار که چشم هاش رو
می بست ،آگوست رو می دید که دور و برش می پلکید و بهش
پوزخند میزد.
بعد از اینکه از پرستار یکم مسکن گرفت باالخره تونست توی خواب
و یا به عبارت بهتر ،یه کابوس فرو بره.
خون رو از روی زمین پاک کرد ،ولی هنوز پیراهنش کثیف بود .باید
می رفت خونه و از شرش خالص می شد.
دقیقا بخاطر همین یونگی سعی کرده بود تا همه چیز رو یه راز نگه
داره .همه ی اون تالش ها بدون قرص هاش تبدیل به باد هوا شده بود.
"لعنت بهش!"
یونگی یهو داد زد ،از دست تهیونگ بخاطر دزدیدن داروهاش حسابی
آتیشی شده بود.
"الو؟"
نفس های عمیق کشید و سعی کرد آروم باشه .عصبانیت همون چیزی
بود که آگوست می خواست .این ساده ترین روش بود که اون رو
بیرون بیاره و کنترل همه چیز رو توی دستش بگیره .یا عصبانیت و یا
نامجون.
یونگی برای چند لحظه خودش رو جمع و جور کرد و بعد سوییچ ماشین
و کیفش رو برداشت .در رو پشت سرش قفل کرد و به سمت
پارکینگ راه افتاد.
از جا پرید.
سریع به سمتش رفت ولی وقتی خون روی لباس معلمش رو دید یکم
ایستاد .چشم هاش گرد شد.
تهیونگ نالید.
"خدایا! انقدر واسه اون تحقیق لعنتیت لنگ بودی که کار غیرقانونی
انجام بدی؟"
"چی؟"
"چقدر می دونی؟"
" واقعا خیلی نمیدونم .فقط فهمیدم که رفتارات عوض میشه ،ولی به
کسی نگفتم".
"نامجون".
"االن خوبه .ولی آگوست سعی کرد تا بهش تجاوز کنه و کاری کرد
تا دماغش خونی بشه .تقریبا به موقع برگشتم".
"قبل از اینکه بازم امروز کاری کنم که ازش پشیمون بشم ،از خونهم
برو بیرون".
چند لحظه صبر کرد و انگشت هاش رو به فرمون می زد ،توی افکارش
غرق شده بود.
توقع نداشت نامجون جوابش رو بده ،بخاطر همین وقتی براش تکست
اومد سورپرایز شد.
نامجون :کجا؟
وقتی باز شد ،نامجون اونجا ایستاده بودو با یه نگاه خسته بهش خیره
شده بود .نامجون پرسید:
"چیه؟"
تهیونگ پرسید.
تهیونگ اعتراف کرد و دید که چجوری نامجون عصبی شد .قبل از
اینکه کنار بکشه ،از سر شونه ای نگاهی به خونه انداخت و بعد در رو
باز نگه داشت.
"بیا تو".
"اتاق من".
"من نباید قرص های یونگی رو می دزدیدم .اصال روحمم خبر نداشت
آگوست اونجوریه! اگر می دونستم اینجوری میشه ،اصال خودم رو
قاطی این ماجراها نمی کردم".
"حالت خوبه؟"
تهیونگ با شک پرسید.
"یونگی سعی کرد بهم هشدار بده ،ولی من انقدر ازش عصبانی شده
بودم که اصال گوش ندادم و باعث شدم که آگوست بیرون بیاد".
"تقصیر یونگی هم نیست .آگوست آدم بدیه ،ولی تا ماه آینده دوباره
156
ناپدید میشه".
"نه نمیشه".
156چون یونگی تا ماه بعد قرص های جدید رو میتونه بگیره و شخصیت ها دیگه پیداشون نمیشه
"چی ؟"
کودکی 157
"قربانی های چند شخصیتی این مشکل رو بخاطر ترامای
پیدا می کنن .بنابراین بر اساس شخصیت کسی که بهش اعتماد داشتن
یا یه الگوی توی زندگیشون ،یه شخصیت جدید رو بوجود میارن".
"آره".
"پس یونگی چرا باید همچین آدم وحشتناکی مثل آگوست رو
بسازه؟"
157تراما اتفاق وحشتناکیه که توی گذشته براشون اتفاق میوفته و انقدر آسیب عمیقی به جا میذاره که فرد
به مرور زمان دچار یک یا چند مشکل روحی و روانی میشه .آسیبش میتونه جسمی یا حتی جنسی باشه.
تهیونگ دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه ،اما مغزش تعطیل شده بود.
"منظورت چیه؟"
"چ ...چی؟"
"ولی ...اون دارو می خوره .چرا آگوست باید بخواد دارو بخوره تا
وقتی می خواد و یا نیاز داره که یونگی اطرافش باشه ،یونگی رو
سرکوب کنه ؟"
"اون قرص ها می تونن فقط برای حمله های عصبی باشن تا بهش
درباره ی اتفاق وحشتناکی که توی گذشته ،وقتی که بچه بوده ،براش
اتفاق افتاده ،بهش کمک کنن .و یونگی برای خوردنشون باید خیلی
مصر باشه ،چون اون ها آگوست رو آروم می کنن و باعث میشن
"فکر می کنی بعد از اینکه رفتیم چه اتفاقی برای آقای مین افتاد؟"
"چه بدونم".
جونگ کوک روی زمین نشست ،کتاب علومش باز بود و داشت روی
تکلیفش که باید زود تموم می شد ،کار می کرد .گوشیش رو برداشت
تا چیزی رو چک کنه که یهو نزدیک بود خفه بشه.
"واقعا؟"
سوکجین خندید.
هوسوک گفت.
ولی وقتی گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید ،پیام از طرف آقای
مین بود.
امروز بعد از مدرسه ساعت 3بیا خونه ی من .امیدوارم یاد نرفته باشه
که هنوز بخاطر پارتی خونه ی هوسوک باید تنبیه بشی.
"اوه فاک".
هوسوک نالید و سرش رو عقب برد ،اون هم همین پیام رو گرفته بود.
سوکجین غر غر کرد.
"چه خبره؟"
"منحرف".
"معلومه که می تونی!"
"اوه ،شت".
"چیه؟"
"یونگی بهم پیام داده ،می خواد من ،جیمین ،هوبی و سوکجین بریم
خونه اش".
"چرا؟"
"آره"...
"االن؟ یکم زمانش نامناسب ...نیست؟ آخه زمان استراحت؟ این همه
زمان ،چرا حاال؟ اونم بعد اتفاقی که افتاد؟"
"من"...
"درسته".
"چرا؟ اون مرد نزدیک بود بهم تجاوز کنه و دماغم رو شکوند! و حتی
اگر یونگی باشه ،نمی خوام ببینم که همکالسی هام رو می کنه .من
استریتم ،خودت که می دونی".
"فقط محض احتیاط بیا! نمی خواد نگاه یا هر کاری دیگه ای بکنی،
ولی اگر خرابکاری ای درست شد ،ما به تو برای متوقف کردنش نیاز
داریم".
"من هیچکاری نمی تونم بکنم .وقتی آگوست داشت داغونم می کرد
من نتونستم کاری بکنم .من هیچ کاری نمی تونستم بکنم ،فقط نشستم
و تماشا کردم .من اونقدری که فکر می کردم قوی نیستم".
"تو باهوشی ،می تونی یه فکری بکنی .تو فقط یه مشت عضله و یه
دیک گنده نیستی".
"مرسی".
"پس میای؟"
پارت سیام
سوکجین نمی دونست وقتی وارد خونه ی یونگی میشه ،باید چه
انتظاری ازش باید داشته باشه .شاید یه سیاه چالِ سکس یا یه مشت
159 158
که توی پذیرایی پخش شده و ماشین های سکس سکس توی
160
بودن یا حتی یه جکوزی پر از پورن استارهای لخت.
ولی وقتی هوسوک در رو زد ،در باز شد و داخل شدن ،سوکجین از
اینکه هیچ چیز غیرعادی ای ندیده بود ،به وضوح سورپرایز شده بود.
158سکس توی( )Sex Toyیا همون اسباب بازی های سکس که میتونه گستره وسعی از دیلدوها ،پالگها،
ویبراتورها و خیلی چیزای دیگه رو تشکیل بده .خواستین سرچ کنین مواظب باشین کسی نبینه ،وگرنه میگن
منحرفین!
159ماشین سکس( )Sex Machineدستگاه هایی که دیلدوهای موتور دار دارن(ممکنه یک یا دو دیلدویی
باشین) ،و میتونی توی پوزشن های مختلف سکس تنظیمشون کنین تا به فاک داده بشین!
160نیاز :گاهی با خودم فکر میکنم چرا دارم همه اینا رو بهتون توضیح میدم؟! جوابی خاصی براش ندارم .ولی
حداقل ترجیح میدم اطالعات درست رو بهتون منتقل کنم.
"کسی هست؟"
هوسوک صدا زد ،اصال نگران یا مضطرب به نظر نمیومد ،انگار نه انگار
که فقط برای تنبیه اونجا رفته بود.
"آقای مین؟"
"بیاین باال".
" وقتی انقدر ذهنش ناپایداره ،چرا باید همچین کالس کوفتی رو درس
بده؟"
"اون یکی".
"بیاین تو".
"کیتی!"
جونگ کوک وقتی بچه گربه ی صورتی رو روی میز دید ،نیشش باز
شد و سریع به سمتش رفت تا بغلش کنه.
"در رو ببند".
"همه بشینید".
یونگی دستور داد ،سه تا دانش آموز گناهکار اطاعت کردن و قبل از
اینکه جاشون رو انتخاب کنن ،سریع لباس هاشون رو در آوردن.
"توی تکلیف اولت گفته بودی از بسته شدن مالیم خوشت میاد ،هنوزم
همینه؟"
سوکجین سرش رو به معنی تایید تکون داد ،قلبش داشت توی سینهاش
می کوبید.
"محکم ببندینشون".
"پس قراره درد داشته باشه ،نه اینکه بهت خوش بگذره".
"اونم می بینیم".
یونگی پرسید.
"مضطربم می کنه".
"چی؟"
"دهنت رو ببند".
"همه برای چیز هایی که تحریکشون می کنه و یا نمی کنه ،یه دلیلی
دارن".
"پس نمی بندمت .ولی هر چی شد ،باید نشسته بمونی .تا وقتی که بهت
بگم می تونی بلند شی تا کار دیگه انجام بدی ،فهمیدی؟"
جونگ کوک با تالش برای اینکه سفت نشه به همشون نگاهی کرد.
"یونگی؟"
"تهیونگ اومد!"
"می خواستی تنبیه شدن من رو ببینی مگه نه؟ مثل جونگ کوک
منحرفی".
جونگ کوک نگاهش رو گرفت ،بچه گربه با بوی توت فرنگی که
رو پاش بود رو نوازش کرد.
هوسوک گفت.
"خفه شو".
"برای اینکه مطمئن بشم همه چیز خوب پیش میره اومدم".
نامجون گفت.
"چرا االن می خوای همچین کاری رو انجام بدی؟ فکر نمی کنی بعد
از اینکه آگوست تازگی بیرون اومده ،یکم زود باشه که"...
"اسمش رو نیار!"
"و اینکه من حالم خوبه .بخاطر همین دارم این کار رو می کنم .سکس
آرومم می کنه و همین باعث میشه اون هم خفه خون بگیره".
نامجون پرسید.
"هم اون ،و هم اینکه من عاشق سکسم .برای چی دیگه باید میومدم
دبیرستان؟"
"خب ،محض احتیاط اگر چیزی درست پیش نرفت ،من پایین میمونم".
نامجون گفت.
به محض اینکه پسر از دیدش خارج شد ،هیاهوی توی ذهن یونگی هم
خاموش شد.
این چیزی نبود که جونگ کوک قبال اون رو ندیده باشه ،ولی هنوزم
با چشمهای گرد شده بهشون خیره بود.
و بعد جالب ترین چیز ممکن اتفاق افتاد ،یونگی شروع به باز کردن
دکمه های پیرهن خودش کرد.
اگر طناب ها هوسوک رو سرجاش نگه نمی داشتن ،نزدیک بود پسر
از روی صندلش بیوفته.
جونگ کوک بهشون خیره شده بود ،همونطور که دزدکی پوست رنگ
پریده ،کمر باریک و نیپل های صورتی معلمش رو دید میزد ،ضربان
قلبش روی هزار بود .فاک ،یونگی حتی از تصور جونگ کوک هم
بی نقص تر بود .و جونگ کوک خیلی زیاد معلمش رو تصور کرده
بود.
یه بطری لوب ،چندتا کاندوم و چند مدل گگ رو از توی جعبه بیرون
آورد ،چشم های جونگ کوک با هر آیتم گرد تر می شد .یونگی چند
طناب دیگه بیرون آورد ،جوری که انگار عادی ترین چیز توی جهانه
و سعی کرد تا دست و پاهای تهیونگ رو به گوشه های تخت ببنده و
از هم بازشون کنه.
تهیونگ سرخ شده بود ،می دونست که مرکز توجهه و همه ی دانش
آموزها با چشم های گشاد شده بهش زل زدن .به جز جیمین ،همه قبال
اون رو لخت دیده بودن ،ولی این بار فرق داشت .زیر نگاهاشون تکونی
خورد ،احساس حقارت می کرد.
"تکون نخور".
"اگر با کارایی که باهات انجام میشه مشکلی نداری ،بگو سبز .اگر
درمورد چیزی شک داشتی بگو زرد و من استپ می کنم .اگر میخوای
کال بس کنم ،بگو قرمز".
"فهمیدی؟"
"آه ،سبز برای ادامه دادن ،زرد اگر برای ادامه دادن مطمئن نبودم و
قرمز برای تموم کردن".
سوکجین گفت.
"پسر خوب .این رو یادت باشه و وقتی نوبتت شد ازشون استفاده کن.
ازت می پرسم که االن چه رنگی ای و هر بار باید بهم جواب بدی،
161
فهمیدی؟"
"فهمیدم".
161نیاز :یه مستر یا دام خوب کسیه که همیشه حواسش به ساب یا اسلیوش هست .یعنی وحشی بازی اینجا
جایی نداره! مگر اینکه شخصی که در جایگاه مسار یا دام قرار گرفته ،خودش تعادل روانی نداشته باشه .این
حرف یادتون باشه ،چون بهش میرسین.
پسر یکم چرخید ،واضح بود که تا حاال گگ نشده و داره تالش میکنه
تا بهش عادت کنه.
162نیاز :معموال این گگ برای وقتی استفاده میشه که دام بخواد ساب توانایی ساک زدن هم داشته باشه.
هوسوک حتی قبل از اینکه یونگی بهش بگه ،دهنش رو باز کرد.
هوسوک اصال به نظر نمیومد اذیت شده باشه ،با خوشحالی به شرایط
اون موقعهش لبخند می زد.
"مشکلی که نداره؟"
جیمین با دقت بهش نگاه کرد و بعد سرش رو به معنی موافقت تکون
داد.
"البته".
یونگی گفت.
"بوو".
جیمین گفت.
یونگی سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و بعد پشت پسر رفت تا
گگ رو سر جاش فیکس کنه .جونگ کوک همونطور که میله ی
مشکی بین دندون های جیمین قفل می شد ،بهش نگاه کرد .بعد یونگی
دو طرف بند گگ رو پشت سر پسر مو صورتی به هم وصل کرد.
و بعد دوباره سراغ تهیونگ رفت ،از تخت باال رفت و بین پاهای باز
شدهش نشست.
تهیونگ باال رو نگاه کرد و وقتی پسر بزرگتر روی سینه اش دست
کشید ،می دونست که یونگی می تونه ضربان قلبش رو حس کنه.
"استرس داری؟"
"بله".
"خفه شو".
یونگی گفت.
"برای بچه مدرسه ای هایی مثل اینها الکل خریدی .چی با خودت فکر
می کردی؟ تو اونجا از همه بزرگ تر بودی و هنوزم جوری رفتار
میکنی که انگار از همشون کوچیک تری .جونگ کوک که از همه
کوچیک تره از تو بالغ تر بود .باید از خودت خجالت بکشی".
هیسی کشید.
"تو یه هرزه ای .همین دیروز یه پورن با همکالسی های بچه سالت
درست کردی و گذاشتی از سوراخ هرزه ات استفاده کنن .هیچ شرمی
سرت نمیشه که اونها همشون از تو کوچیک ترن .حاال دیک
رقتانگیزت رو نگاه کن ،با اینکه زیر این همه نگاهه ،بازم سفت شده.
از اینکه به عنوان یه اسباب بازی لعنتی ِ احمق ِ کله خر ازت استفاده
بشه خوشت میاد ،مگه نه؟"
تهیونگ کمرش رو قوس داد ،ریه هاش شروع به سوختن کرده بود.
کف پاهاش رو به تشک فشار می داد .می دونست که یونگی یادشه
اون چقدر از خفگی و تحقیر شدن خوشش میاد .با وجود اینکه آخرین
رابطهی اونها چند سال پیش بود ولی به طرز عجیبی از اینکه پسر
بزرگتر هنوز چیزهایی درباره اون یادش مونده ،تحت تاثیر قرار
گرفته بود .زیر دستی که داشت جریان هوا رو براش تنگ تر میکرد،
به خس خس افتاد.
یونگی ادامه داد و انگشت هاش رو روی سینه ی تهیونگ ،بین عضالت
سینه اش کشید و تا نافش ادامه داد.
"تو اصال بیبی بوی نیستی .جیمین هست .تو فقط یه هرزه ای .اعتراف
کن".
"فقط یه چی هستی؟"
یونگی برای ادامه دادن جمله تشویقش کرد ،ولی دست دیگه اش
همچنان داشت جاهای دیگه سیر می کرد .قبل از اینکه به عضو
تهیونگ برسه ،متوقف شد و به جاش انگشت هاش دایره ای وار عقب
عقب رفتن تا اطراف ناحیهی حساس باالی عضو تحریک شدهش
حرکت کنن.
جونگ کوک به حد مرگ توی شلوار جینش سفت شده بود .کیتی رو
روی میز نشوند ،نمی خواست کثیفش کنه .دست هاش سریع توی
شلوار و زیر باکسرش رفت و دور دیکش پیچیده شد .نگاهی به بقیه
دانش آموزها انداخت و دید که اونها هم همه سفت شدن و با
مردمکهای گشاد شده ،به نمایش روبه روشون زل زدن.
یونگی هنوز حتی به تهیونگ دست هم نزده بود و همه ی افراد توی
اتاق داشتن پریکام بیرون می دادن ،به جز خود یونگی .جونگ کوک
مونده بود که این حتی چطور امکان پذیره .معلمش واقعا مافوق بشر
بود.
"باید تنبیه بشی ،ولی سوراخ هرزه ات عاشق خوردن دیکه .پس این
تنبیه حساب نمیشه ،نه؟"
تهیونگ فقط سرش رو به معنی نه تکون داد ،انقدر ترسیده بود که
نمیتونست حرف بزنه.
"حرف بزن".
تهیونگ با بدختی زمزمه کرد .یه نگاه سریع به بچه هایی که روی
صندلی بودن و داشتن با تمام وجود بهش نگاه می کردن ،انداخت.
اینکه جلوی افراد کوچیک تر از خودش بی آبرو بشه ،باعث میشد
گونه هاش گل بندازه.
اگر فکر می کنین نامجون توی طبقه ی پایین روی مبل نشسته بود و
به صداهای باال گوش می داد و منتظر بود تا یه اتفاقی بیوفته ،اشتباه
می کنین.
دفعه ی قبل که اینجا بود نمی تونست همچین کاری بکنه ،حاال که
یونگی برای مدتی با کسایی که توی اتاق بودن مشغول بود ،می دونست
که وقتش رو داره.
انتظار داشت درش قفل باشه و از اینکه متوجه شد قفل نیست ،خوشحال
شد.
وارد اتاق شد ،در رو پشت سرش بست و نگاهی بهش انداخت.
روی دیوار دورتر ،یه قفسه قرار داشت که پر از کتاب های قطور و
چرت و پرت های قدیمی بود .یه میز کنار یه دیوار دیگه بود و روش
پر از برگه و کتاب بود .یه بطری ویسکی نصفه هم روش بود.
نامجون قدم زنان عنوان های کتاب های توی قفسه رو خوند .کتاب ها
قطور ،و چندتاشون هم به زبان های مختلف بودن.
با بچگی ادای معلمش رو درآورد .در چند تا کشو که چیز جالب
توجهی توشون نبود رو باز کرد .آخرین کشو رو که باز کرد ،یه لحظه
براش زمان برد تا بفهمه یه چیزیش عجیبه.
دوباره درش رو بست ،بعد آروم باز کرد و به صدایی که ایجاد میکرد
توجه کرد .برای یه کشوی خالی صدای سنگینی داشت.
ته کشو رو چک کرد و وقتی فهمید تهش جاساز داره ،دهنش آروم
باز شد.
یه بسته از یه چیزی ،توی بسته بندی گونی مانند و با نخ پیچیده شده
اونجا بود و پر از گرد و خاک شده بود.
از سه تا پنج
"این چه کوفتیه؟"
از شش تا هشت
از نه تا یازده
مونده بود که اونها نوارهای سکس هستن یا نه ،ولی عنوان هاشون با
عقل جور در نمیومد .و اگر پورن بودن ،یونگی نگاهشون می کرد ،نه
اینکه تو یه کشوی مخفی قایمشون کنه تا گرد و خاک بگیره.
نیاز صحبت میکنه ،امیدوارم حالتون خوب باشه و تا به اینجا از داستان لذت
برده باشین.
با توجه به کامنت ها و به خاطر اینکه ظاهرا خیلی ها در مورد یونگی و آگوست
گیج شدن ،تصمیم گرفته شد تا کمی مسئله شکافته بشه .نگران نباشین،
حواسم هست که داستان اسپویل نشه.
همونطور که تا االن متوجه شدین ،یونگی بیماری چند شخصیتی داره و برای
همین هم دارو مصرف میکرد .اما چون تهیونگ و نامجون قرص هاش رو
دزدین ،پس حاال خیلی سخت میتونه حالت هاش رو کنترل کنه.
تا اینجا شما با شخصیت آگوست آشنا شدین .آگوست وجه خشن یونگیه و
زمان هایی خودش رو نشون میده که یکی یونگی رو خیلی عصبانی کنه و
بخواد براش رییس بازی دربیاره .برای همین بار اول(پارت ،)4وقتی یونگی
نامجون رو به خاطر فحش دادن جریمه کرد که بعد از کالس بمونه و نامجون
بار آخر همین که آگوست به وضوح بیرون اومد و همه باهاش آشنا شدن.
اینکه هر شخصیت چطوری بیرون بیاد ،بستگی به شرایط داره ،مثال آگوست
وقتی میاد که معموال یونگی خیلی عصبانی بشه .دیدیم که توی پارت 27
نامجون با صدا کردن یونگی ،اون هم توی حال ضعف تونست برش گردونه.
ممکنه بعضی از این ها در آینده تغییر کنه و به همین راحتی هم نباشه ،ولی
تا همینجا بدونین که چطوری شخصیت ها جابجا شدن.
همینطور یه نکته حائز اهمیته؛ شخصیت های مختلف ،ویژگی های مختلفی
دارن و حتی ممکنه لحن صدا ،قدرت بدنی ،حافظه و اطالعات متفاوتی هم
داشته باشن.
اگه میخواین درک بهتری از کسی که همچین بیماری داره داشته باشین،
پیشنهاد میکنم فیلم Splitبا بازی James McAvoyکه مال سال 2016
هست رو تماشا کنین .دید خیلی بهتری بهتون میده.
نیاز
مشکل این بود که جایی نبود که توش بیاد .حتی اگر لباسش رو در
میاورد ،نمی خواست وقتی معلمش داشت بقیه رو تنبیه می کرد ،اون
رو ناراحت کنه .همونقدر که جونگکوک دلش می خواست زیر
معلمش باشه ،همونقدر هم هنوز نمی دونست می تونه از پسش بربیاد
یا نه.
می تونست دوباره بره توی حموم یونگی ،ولی نمی خواست اون نمایش
رو از دست بده.
پس همونجا نشست تا دام بودن آقای مین برای به فاک دادن تهیونگ
رو تماشا کنه و همونطور که به شدت تالش می کرد که به ارگاسم
جونگکوک با دید اون وسیله گیج شده بود ،ولی تهیونگ با دیدنش
استرس گرفت.
تهیونگ التماس کرد و سعی کرد فرار کنه ،ولی با طناب هایی که
بدنش رو به تخت چسبونده بود ،نمی تونست کاری بکنه.
"اون چیه؟"
"بهش میگن کاک رینگ .163تا وقتی که درش نیارم ،نمی ذاره که
بیاد".
163کاک رینگ ( )Cockringیه وسیله به شکله یه حلقه که در انتهای آلت شخص بسته میشه و از خارج
شدن کام از فرد جلوگیری میکنه .معموال یجورایی نمیذاره طرف درست به ارگاسم برسه و یا در اصطالح باعث
میشه ارگاسم خشک داشته باشه.
"چقدر بافکری جونگکوک .چه دانش آموز خوبی هستی .اگر روی
فرشم بیای اشکال نداره ،از اون طرف می تونی توی حمومم هم بیای و
خودت رو تمیز کنی".
پوزخند زد.
"ف ...فاک!"
زمزمه کرد.
وقتی یونگی یهویی تمام زبونش رو داخل سوراخ تهیونگ فرو کرد،
باسن پسر تکونی خورد.
یونگی ریکشنی نشون نداد ،سرش گرم خوردن تهیونگ بود .لگن
تهیونگ رو گرفت و دوباره به روی تخت برش گردوند و به همونجا
قفلش کرد.
داشت و جیمین می خواست بهش بگه آروم باشه ،چون یونگی یه
شیطان واقعیه و قراره برای چند ساعتی اون داستان ادامه داشته باشه .و
با توجه به این که معلمش هیچ رحمی به تهیونگ نشون نمی داد ،ایمان
داشت که یونگی باید از تخم و ترکه ی شیطان باشه.
حس کثیف بودن داشت .حس می کرد مثل یه هرزه ست؛ برای یونگی
و جونگکوک کامل لخت و بسته شده بود تا هر وقت خواستن یه
نگاهی بهش بندازن .انگار براشون یه جایزه بود که بهش زل بزنن و
هرجوری که میخوان ازش استفاده کنن تا لذت ببرن.
در همین حال ،تهیونگ داشت جون می داد تا نوبتش تموم بشه.
پسر نفسش رفت ،عضوش برای کام شدن تکون می خورد ،ولی با
وجود اینکه تهیونگ داشت هالک می شد ،نمی تونست بیاد.
یونگی بهش محل نداد و رون های تهیونگ رو محکم تر فشار داد تا
کبود بشن.
تهیونگ روی تخت ولو شده بود و نفس های سنگینی می کشید.
موهاش بخاطر عرق به پیشونیش چسبیده بود.
"متاسفی؟"
کنار همه ی این ها ،سوکجین توی جاش وول می خورد ،می دونست
که بعد از اینکه کار تهیونگ تموم بشه ،نوبت اونه.
یونگی جواب دندون شکنی داد ،بعد پایین اومد و نیپل سمت چپ
تهیونگ رو توی دهنش کشید.
"یووووووووونگییییییی"،
دست دیگه ی یونگی بلند شد تا به اون یکی نیپل اش برسه و اون رو
نیشگون بگیره ،آروم بهش ضربه زد و باعث شد تا تهیونگ باال تنهاش
رو تکون بده تا یونگی رو کنار بزنه .یونگی حتی تکون هم نخورد و
نیپل پسر رو بی رحمانهتر چرخوند و تهیونگ تقریبا به گریه افتاد.
وقتی یونگی باالخره ولش کرد و از روی سینه اش بلند شد ،تهیونگ
داشت پس میوفتاد .چشم هاش بسته بود و روی هر چیزی به غیر از
فشار روی دیکش تمرکز کرده بود .توی همون بی حالی ،صدای باز
و بسته شدن دوباره ی کنسول رو شنید و بعد پایین رفتن دوبارهی
تخت رو بین پاهاش احساس کرد.
"اون چیه؟"
یونگی به جای جواب دادن ،اون وسیله رو روشن کرد .و چشم های
تهیونگ با شنیدن صدای ویبراتور گرد شد.
این بار با بدبختی تالش می کرد تا خودش رو از دست طناب هایی که
اسیرش کرده بودن آزاد کنه ،ولی یونگی گره هاش رو انقدر خوب
بسته بود که به هر بادی نمی لرزیدن.
"خفه شو هرزه".
یونگی دستور داد و تهیونگ با پشیمونی ساکت شد .آرزو میکرد که
ای کاش هیچوقت به پارتی هوسوک نمی رفت ،یا به هوسوک اجازهی
صحبت درباره ی خرید الکل برای همه رو نمی داد .ولی در آخر فقط
می تونست خودش رو سرزنش کنه .و حاال توی این مخمصهی
وحشتناک تحریک کننده و فوق العاده دردناک گیر افتاده بود.
ِ
"آهههههههه!"
نالید ،داشت بال بال می زد .از تحریک شدگی بیش از حد ،اشک توی
چشم هاش جمع شده بود.
و بعد از اون ،از اونجایی که مین یونگی یه شیطان بود ،دو تا از انگشت
هاش رو روی سوراخ تهیونگ گذاشت و به راحتی به داخل هلشون
داد.
تهیونگ دوباره سعی کرد تا پاهاش رو جمع کنه ،ولی فایده ای نداشت.
نمی تونست هیچ کاری برای متوقف کردن یونگی انجام بده و حتی
افکارش هم بیشتر داشتن تحریکش می کردن.
انگشت سوم هم اضافه شد ،یونگی سریع انگشت هاش رو جلو و عقب
می برد ،بیرون و داخل ،بیرون و داخل ،بیرون و داخل ،بیرون ،داخل،
بیرون ،داخل...
164
میرسید ،سعی کرد تا تهیونگ همونطور که به یه ارگاسم خشک
چشم هاش رو باز نگه داره .شکمش رو منقبض و پاهاش رو جمع کرد.
دهنش از فریادی که توی ذهنش کشیده بود ،باز مونده بود.
یونگی دلش به رحم نیومد ،با چشم هایی تیره و سرد ،همونطور که
انگشت چهارمش رو اضافه میکرد ،ویبراتور رو روی سر عضو قرمز و
در حال ترشح تهیونگ نگه داشته بود.
164نیاز :توضیح دادم که به خاطر کاک رینگ کام ازش خارج نمیشه ،ولی میتونه به ارگاسم برسه .برای همین
بهش میگن ارگاسم خشک!
صدای خنده ی کوچیکی اومد و بعد لب های نرمی با طعم توت فرنگی
لب هاش رو لمس کردن.
یونگی خر خر کرد.
"لطفا ،لطفا"،
سوکجین فقط دیوانه وار خندید ،می دونست اگر یونگی اون وسیله رو
براش استفاده کنه ،قطعا فاتحه اش خوندست.
یونگی برای بار آخر بین رون های کبود تهیونگ نشست و سر دیلدوی
بزرگ مشکیش رو روی حفره ی متورمش چرخوند.
"چ ...چی؟!"
سعی کرد سرش رو بلند کنه ،ولی خیلی خسته شده بود.
"صبر کن یونگی"...
یونگی یهو ساکتش کرد و بعد یهویی تمام دیلدوی کلفت و فوق العاده
بزرگش رو توی تهیونگ فرو برد.
یونگی وقتی رو برای عادت کردن تهیونگ هدر نداد .دیلدو رو توی
پسرک می کوبید و با هر ضربه مستقیم به پروستاتش ضربه می زد.
"آه ،فاک ،خدایا ،ن ...نه یون ...فاک ،آه ،آه ،آه ،آه ،آه ،آه ،آه"...
"آه!"
بلند نالید و مایع سفید رنگ از سر دیکش بیرون پاشید .بیشترش روی
زمین ریخت ،ولی مقداریش به تخت رسید و کمی از اون هم روی
165
سینه ی تهیونگ پاشیده شد.
تهیونگ انقدر حواسش پرت بود که متوجه این موضوع نشده بود،
کامال توی سرزمین عجایب درد و لذت هاش گم شده بود .آروم آروم،
لذت جاش رو به اوج درد داد و بعد خیلی واضح تونست متوجه حس
پاره شدنش با دیلدو بشه .اون دیلدو داشت روی دیواره هاش کشیده
میشد و اون ها رو خراش میداد ،و بعد دوباره به داخلش فرو میرفت،
کبودشون می کرد و درست مثل یه پیستون به پروستاتش ضربه می
زد.
یونگی پسر رو دست انداخت ،لب هاش روبه طور واضحی دور تر از
لب های تهیونگ نگه داشته بود.
تهیونگ همزمان با فریادی که کشید ،به شدت زیادی کام شد .کام
سفید و داغش روی شکم و صورت خودش پاشیده و پخش شد .چند
تا قطرهاش هم روی تاج تخت پاشیده بود.
دهن تهیونگ باز مونده بود و نفس های سنگینی می کشید .چشم هاش
بسته بود و با اینکه یونگی چند بار آروم به صورتش زد ،ولی باز نشد.
"حالش خوبه؟"
167اینا جمالت خاص عاطفهس که همواره باعث میشه من از خنده پاره بشم.
میخواست مثل خودش اون رو تا مرز بیهوش شدن به فاک بده .و بعد
دوباره با به فاک دادن ،بهش زندگی ببخشه .و انقدر به فاکش بده تا
ذهنش از کار بیوفته و تمام کاری که بتونه بکنه این باشه که عروسک
سکس جونگکوک بمونه .می خواست یونگی کل روز دنبالش بیوفته،
التماس و خواهش کنه تا پسرک به فاکش بده.
به خاطر افکارش چیزی زیر لب گفت ،براش مهم نبود که سه تا
دانشآموز دیگه توی اتاق دارن نگاهش می کنن ،و براشون سواله که
اون به چی فکر می کنه.
جونگکوک دوباره روی صندلیش ولو شد ،ذهنش توی تصوراتی که
آرزو داشت برآورده بشن ،شناور بود.
یا اینکه با هر اسباب بازی که بتونه ،دام هوسوک بشه ،تا جایی که
باالخره پسر اسم جونگکوک رو فریاد بزنه و بگه که اون رییسه.
جیمین با باسن عالیش براش دیک راید 169بره و همونطور که ناله های
خوشگلش روی لب های برجسته و صورتیش جاری میشه ،سرش رو
عقب بندازه.
169همون پوزیشن راید یا دختر گاوچرون .به عبارت ساده تر ،ساب روی دیک دام بشینه.
"یا خدا".
جونگکوک برای خودش زمزمه کرد .نمی دونست این افکار از کجا
میومدن .یه چیزی توی این کالس و اون معلم بود که تغییرش داده
بود .نمی خواست پسر بی عرضه و خجالتی ای باشه که برای رفتن به
پورن هاب با کامپیوتر شخصیش ،خودش رو از ترس خیس کنه .اون
دلش می خواست یه دامِ آلفا باشه و فقط خدا به داد کسایی که جرات
دارن سر راهش وایسن ،برسه.
"آماده ای؟"
170سرخ پوست ها رتبه ی هر کس توی قبیله و حیوونی که مرتبط به اون شخص هست رو از باال به پایین
به ترتیب روی یه ستون چوبی کنده کاری می کنن .به اون ستون چوبی میگن توتم .زیاد درگیرش نشین.
میگیره .ولی بعد از اینکه کون تهیونگ پاره شد ،نمی دونست که باز
هم میخواد یه هرزه باشه یا نه.
با این حال سرش رو به معنی تایید تکون داد و لب برجسته ی پایینیش
رو گاز گرفت.
"آماده ام".
پارت سی و دوم
میخواست بلند بشه تا بره ،اما قبل از اینکه بتونه فاصله بگیره ،دستی
اون رو گرفت و محکم مچش رو نگه داشت.
"یون ...گی"...
"هیسسسس"...
"استراحت کن".
"دوست دارم".
تهیونگ راضی از اینکه تونسته حرفش رو بزنه ،باالخره چشم هاش رو
بست و بالفاصله به خواب رفت.
یونگی توی گوش پسر زمزمه کرد و بعد سوکجین تونست بدنش رو
ریلکس کنه.
چیزی توی چشم های تیره ی پسر وجود داشت که کمی شیطانی بود.
سوکجین پلک زد ،اون نگاه ناپدید شد و دوباره جاش رو به چشم های
معصوم و بامبی شکل جونگکوک داد.
سوکجین سرش رو تکون داد ،و بعد ضربه ای روی باسنش نشست.
"آه!"
"پسر خوب".
تالش کرد به پشت نگاه کنه تا ببینه یونگی چیکار میکنه ،ولی گردنش
درد گرفت و آهش در اومد .بعد دوباره سرش رو روی بالش گذاشت.
عضوش که بین بدنش و تشک گیر کرده بود ،همچنان سفت بود .برای
همین کمی خودش رو روی تشک میکشید تا عضوش رو بیشتر بهش
بماله.
یه ضربه محکم دیگه روی باسنش نشست و پوستش رو سرخ کرد.
"آوووووو!"
یونگی گفت.
صدای عجیبی شنید و بعد یونگی رو دید که داشت یه بسته لوب رو با
دندونش باز میکرد.
یونگی پرسید و بعد اون ژل سرد رو توی دستش فشار داد تا خالی بشه.
سوکجین سرش رو تکون داد ...ولی بالفاصله یادش اومد که باید از
کلمات استفاده کنه ،برای همین سریع جواب داد،
"نه قربان".
وقتی دید که یونگی داره اون ژل رو با انگشت بلندش لمس میکنه تا
گرم بشه ،قلبش تند تر تپید ،میدونست که قراره بعدش اون رو روی
خودش استفاده کنه.
قلب سوکجین با باال رفتن مرد از روی تخت ،دوباره تند تپید .با
بیچارگی تالش میکرد تا بتونه ببینه که یونگی چیکار میکنه ،ولی
نمیتونست.
" باشه".
"رنگت؟"
"سبز"
"پسر خوب".
حرکت کرد تا روی زانوهاش قرار بگیره ،بدنش روی تشک بود و
باسنش در مقابل یونگی به نمایش گذاشته شده بود.
حس میکرد توی اون پوزیشن ،شرم مثل حرارت داشت توی بدنش
پخش میشد ،و میتونست حس کنه که هوسوک و جیمین دارن بهش
نگاه میکنن.
همه ی این ها باعث میشد تا بیشتر تحریک بشه و قلبش تند تر بکوبه.
اون همیشه عاشق این بود که توی مرکز توجه قرار بگیره.
یونگی پاهای سوکجین رو کمی بیشتر از هم فاصله داد ،تا ورودی پسر
بیشتر باز بشه ،و بعد نوک انگشتش رو روی سر حفره اش گذاشت.
"رنگ؟"
"س ...سبز"
صدای یونگی براش نرم و ریلکس بود ،و همین باعث میشد تا معلم
انگشتش رو راحت تر حرکت بده .انگشتش رو یه دور کامل چرخوند،
کمی خمش کرد تا بتونه تمام دیواره ی داخلی پسر رو که نرم و داغ
بود ،لمس کنه.
"رنگ؟"
"سبز".
سوکجین به دیوار خیره شده بود ،تمام تمرکزش روی تابلویی بود که
اونجا آویزون شده بود .انگشت هاش رو جمع کرد ،ولی بعد خودش
رو مجبور کرد تا مشتش رو باز کنه.
جونگ کوک به پسر روی تخت نگاهی کرد که با تعجب داشت به
مکالمه ی اونها گوش میداد.
"جینی"،
"میتونم لطفاً انگشتت کنم؟ قول میدم خوب انجامش بدم .خواهش می
کنم ،لطفاً؟"
این عجیب ترین درخواستی بود که سوکجین شنیده بود .قبال براش
پیش اومده بود که درخواست های عجیب و غریبی در مورد پاهاش
از غریبه های منحرف توی اینترنت بشنوه.
ولی جونگکوک خیلی کیوت و مشتاق بود .تازه داشت یاد می
گرفت ،و خب با نظارت آقای مین مگه چه اشکالی داشت؟
"بیا"،
"گرفتم".
"رنگ؟"
"سبز".
"رنگ؟"
"سبز .حالم خوبه .فقط خیلی عادت ندارم چیزی توی باسنم باشه".
به آرامی شروع به حرکت دادن دو انگشتش کرد ،عقب و جلو ،و
اجازه داد که سوکجین خودش رو با انگشت هاش وفق بده .سوکجین
گه گاه خودش رو دور انگشت های پسر منقبض می کرد که برای
جونگکوک حسی عجیب و جدیدی بود .می خواست که سوکجین به
خاطر اون احساس راحتی و لذت داشته باشه ،می خواست که اون پسر
جذاب عاشق حرکت دست جونگکوک توی خودش بشه ،میخواست
که بهش التماس کنه تا اون رو به فاک بده .میخواست پسر رو از وسط
به دو نیم پاره کنه.
"درسته ،باشه".
یونگی پرسید.
"آره ،سبز".
سوکجین جواب داد .عضو کامال تحریک شدهش ،اگرچه نادیده گرفته
شده بود ،اما داشت نبض میزد .از اونجایی که دست هاش بسته شده
بود ،دلش میخواست یکی براش جق بزنه .ولی به نظر میرسید که
"خوبی؟"
"آره خوبم".
سوکجین جواب داد .خجالت تمام گونههاش رو سرخ کرده بود .پسر
تالش میکرد تا صورتش رو توی بالش پنهان کنه .اون نمیدونست
که کی ،کجا ،چی ،چرا یا ِکی ،ولی یهو اون فشار تبدیل به حرارتی
لذتبخش شد و صدای ناله اش رو دراورد.
"رنگ؟"
"سبز".
"لطفاً سریعتر".
جونگ کوک می خواست که اون کار رو انجام بده ،اما یونگی دستش
رو روی شونه ی پسر گذاشت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
"درسته".
"کوک ،لطفاً!"
نق زد.
"لطفاً بیشتر".
"حاال قراره پروستاتش رو پیدا کنیم .پس به کارت ادامه بده ،ولی
دستت رو یکمی بیشتر فشار بده و سر انگشتات رو رو به باال خم کن".
سوکجین صورتش رو به بالش فشار داد و ناله کرد .آرزو میکرد که
میتونست عضو خودش رو لمس کنه.
جونگکوک دست نگه داشت ،نگران بود که به پسر آسیب زده باشه،
ولی دست یونگی که روی شونه اش قرار داشت وادارش میکرد که
به کارش ادامه بده.
سوکجین نفس نفس میزد و زیر پسر وول میخورد ،واضح بود که
تحریک شده ،اما نه اونقدر که بدون لمس شدن به ارگاسم برسه.
پسر از شوک احساس لذتی که به بدنش وارد شده بود ،به گریه افتاد
و سرش رو به عقب پرت کرد.
جونگ کوک به یونگی نگاه کرد تا ازش اجازه بگیره و معلم سرش
رو تکون داد.
تا حاال هیچ دختری نتونسته بود کاری کنه که چنین حسی داشته باشه،
چون تا حاال هیچ دختری انگشتش رو توی سوراخش فرو نکرده بود.
وقتی که بدنش پایین اومد ،متوجه عضو تحریک شده و دردناکش شد
که داشت جلوی شکم کوچولوش چکه میکرد و با پریکام ،مالفه های
روی تخت رو خیس میکرد.
ولی دست یونگی روی شونه ی جونگکوک مانع از این میشد تا
پسرک چیزی رو که سوکجین میخواست ،بهش بده.
"بکش بیرون".
"رنگ؟"
"نه سوییتی".
هوسوک روی صندلیش ناله ای کرد و توی جاش یکمی تکون خورد.
"مشکلی نیس؟"
جونگکوک با چشم های گشاد شده به دست یونگی نگاه کرد که
سمت کش باکسرش رفت .باورش نمیشد که اون اتفاق واقعا داشت
رخ میداد .اون باالخره قرار بود عضو یونگی رو ببینه .اون روز مثل
کریسمس بود ،ولی حتی خیلی بهتر.
سوکجین با دیدن تصویر مقابلش نفسش بند اومد ،چشم هاش روی
عضو معلمش ثابت مونده بود .با ترس به یونگی نگاه کرد.
"رنگ؟"
یونگی دوباره پرسید و بعد دستش رو روی باسن تنگ دانش آموزش
کشید و لپ های نرمش رو ماساژ داد.
"س...سبز".
یونگی کمی دیگه لوب رو روی انگشت هاش ریخت و اون ها رو
روی عضو بزرگش حرکت داد .میدونست که دانش آموزانش دارن
نگاهش میکنن ،بنابراین لبخندش رو برای خودش نگه داشت.
"ز ...زرد".
"همه چی رو به راهه؟"
"ناچارا ،بله".
"مطمئنی؟"
یونگی به دانش آموز چند لحظه زمان داد تا قبل از اینکه عضوش رو
وارد حفره ی پسر کنه ،اگه میخواد نظرش رو تغییر بده .دوباره سر
عضوش رو روی ورودی پسر گذاشت ،هنوز هم داشت به سوکجین
فرصت میداد تا تغییر عقیده بده .ولی پسر حرفی نزد ،و یونگی به
آرومی عضوش رو توی سوراخش فشار داد.
نمیتونست کاری کنه ،عضو یونگی خیلی بزرگ بود .حتی میشد گفت
عظیم .فشار غیر قابل تحمل بود و پسر نمیتونست بدنش رو وادار کنه
تا ریلکس بشه .قلبش داشت سینهش رو میشکافت.
"جونگکوک".
معلم پسر رو صدا کرد و سر جونگ کوک ،با شنیدن اسمش باال اومد.
"بله؟"
از پشت میز یونگی بلند شد و سریع خودش رو به کنار تخت رسوند.
به عضو یونگی خیره شده بود که کمی از طولش داخل سوکجین فرو
رفته بود.
حفره ی بیچارهی دانش آموز دور عضو کلفت یونگی کش اومده بود
و جونگکوک ناخودآگاه با دیدنش لرزید.
یونگی همونطور که شونه های سوکجین رو ماساژ میداد ،به پسر دیگه
دستور داد.
جونگکوک روی تخت رفت تا کنار سر سوکجین قرار بگیره ،و بعد
قرص رو بین دو انگشت گرفت و به طرف دهن پسر برد.
سوکجین بدون اینکه بدونه اون چه قرصیه ،دهنش رو باز کرد .به
یونگی اعتماد داشت و میدونست اون فقط چیزی رو بهش میده که
بتونه کمکش کنه.
"پسر خوب".
سوکجین سرش رو تکون داد .همچنان در تالش بود با این واقعیت که
معلمش حتی کامال سفت نشده و با این حال اون نمیتونه همون مقدار
از عضو مرد رو توی خودش تحمل کنه ،کنار بیاد.
خیلی زود سوکجین حس کرد که سرش سبک شده و قلبش سریع تر
میزنه .یعنی اون تعریف کردن ها روش اثر گذاشته بودن یا اینکه
اونقدر برای مدت طوالنی سفت بوده که االن توهم میزنه؟
"رنگ؟"
"سبز".
یونگی به آرومی کمی بیشتر خودش رو به داخل فشار داد ،و سوکجین
از شدت فشار نفس سنگینی کشید .جونگکوک گونه ی پسر رو
بوسید ،سوکجین دهنش رو برای جونگکوک باز کرد تا پسر اونجا
رو ببوسه.
"همممفففف"!..
"رنگ؟"
"سبز".
پسر با چشم هایی درشت و شیشهای نفس کشید .جنبه ی مثبت اون
قرص این بود که فشار توی حفره ش کمتر شده بود ،اما کمکی به
عضو کامال تحریک شده و سفتش نمی کرد .در واقع توی این مورد،
اوضاع رو بدتر هم کرده بود.
حاال نه اینکه یونگی بخواد اهمیتی بده ،چون تمام تمرکزش روی باسن
سوکجین بود.
"آه!"
به خاطر اون حس کشیدگی توی خودش جمع شده و به گریه افتاد.
"نه! نرو!"
"اوه"....
یونگی دوباره عقب کشید ،این بار کمی بیشتر ،و بعد به عقب خم شد.
"آههههه"...
"رنگ؟"
"سبز".
سوکجین هوفی کشید ،به جایی پشت سر جونگکوک خیره شده بود.
یونگی کمی سرعت کارش رو بیشتر کرد .هر بار بیشتر خودش رو
عقب میکشید و موقعی که دوباره ضربه می زد ،سرعتش رو باالتر
میبرد.
سوکجین خیلی سریع از خود بیخود شده بود ،و همونطور که طنابهایی
که اون رو نگه داشته بودن رو لمس میکرد ،صدای ناله و نفس نفس
زدنش بود که از بین لب های خوشگلش خارج میشد.
"رنگ؟"
سوکجین فریاد کشید ،اشک توی چشماش جمع شده بود و تالش
میکرد تا با خم شدن روی تخت ،یونگی رو دوباره به حرکت در بیاره.
"سبز".
"حالت خوبه؟"
دستش توی موهای سوکجین فرو رفت و همونطور که دست دیگه اش
روی پهلوی پسر بود و داشت دنده هاش رو بخاطر نگه داشتنش کبود
می کرد ،سر پسر رو عقب کشید .یونگی به جلو خم شد و الله گوش
دانشآموز رو لیس زد.
"رنگ بیبی؟"
سوکجین نفس نفس میزد و اشک روی گونه هاش جاری بود.
یونگی خندید.
ناله کرد.
از خستگی به نفس نفس افتاده بود ،عضوش کامال سفت و دردناک
شده بود .و با این حال هنوز هم لب مرز بود و نه میتونست به ارگاسم
برسه و نه بدنش میتونست آروم بگیره.
یونگی اووو ای کشید ،انگشت هاش رو روی گونه ی پسر کشید و یه
قطره از اشکش رو پاک کرد.
یونگی انگشتش رو با زور توی دهن سوکجین فرو برد و پسر رو
مجبور کرد تا مزه ی اشک خودش رو بچشه.
زبون سوکجین دور انگشت معلمش پیچیده و مزه شور اشک توی
دهنش پخش شد .چشم هاش از شدت شوک از هم باز شد .اون حتی
متوجه نشده بود که داره گریه میکنه .کی این اتفاق افتاده بود؟
خیلی درد داشت ،و همزمان هم خیلی حس خوبی داشت .حالش رو
بهم میزد ،ولی بهشت بود .و سوکجین مالفه های روی تخت رو با
کامش نقاشی کرد.
به خاطر ارگاسم بدنش میلرزید تا اینکه باالخره روی تخت افتاد .بدنش
به قدری ضعیف شده بود که هیچ کاری به جز تقال کردن برای نفس
کشیدن ازش برنمیومد.
"رنگ؟"
پس لرزه های بعد از ارگاسم ،بدنش دوباره به ارتعاش دراومد و تکون
خورد و باعث شد تا ناخودآگاه دست هاش رو مشت کنه و بلرزه.
جونگکوک به یونگی کمک کرد تا طناب های پسر رو باز کنه ،و
بعد اون رو به پشت روی فرش نرم خوابوند .سوکجین همچنان نفس
نفس میزد و چشم هاش بسته بود.
لباس رو از دست دانش آموز بیرون کشید .قبلش با شدت میکوبید ،و
نبضش به طور وحشتناکی توی بدنش حرکت میکرد .شاید برای
درست کردن اوضاع خیلی دیر نشده بود.
"اسم من"،
"."مین یونجیه
پارت سی و سوم
وقتی نامجون به خونه ی خودش رسید ،از نفس افتاده و بدنش از عرق
پوشیده شده بود .مدام به پشت سرش نگاه میکرد ،انگار که هر لحظه
ممکن بود یونگی سر برسه و گیرش بندازه.
با عجله به داخل رفت و به سالم والدینش توجهی نشون نداد .فقط از
کنارشون عبور کرد تا به راهرو برسه.
یه طناب از سقف آویزون بود که وقتی اون رو کشید ،یه نردبون
چوبی پایین اومد که به سمت زیرشیروونی خونه میرفت.
کیف رو زمین گذاشت و بعد چند لحظه صبر کرد تا نفسی تازه کنه.
قلبش داشت به خاطر دویدن با شدت میزد ،همینطور به خاطر هیجان.
آهی کشید و موهاش رو از روی صورتش کنار زد ،بعد به دنبال ویدیو
برای پخش اون نوارها گشت.
چند دقیقه ای زمان برد ،ویدیو زیر چند آلبوم عکس قدیمی و
جعبههایی از لباس های کودکیش که مشخصا دیگه اندازهش نبود ،دفن
شده بود.
چند دقیقه بیشتر زمان برد تا نامجون بتونه گرد و خاکی روی دستگاه
رو پاک کنه و سر دربیاره که چطوری باید اون دستگاه لعنتی رو به
کار بندازه .ولی باالخره تونست از پسش بربیاد و اولین نوار رو که
روش عبارت از سه تا پنج نوشته شده بود رو توی دستگاه گذاشت.
تصویر تلویزیون برای چند لحظه ثابت بود و باعث شد تا نامجون به
این فکر کنه که دستگاه رو اشتباهی وصل کرده ،ولی بعد صفحه
تلویزیون اولین صحنه رو نشون داد ،و نامجون با فهمیدن این که اون
نوار ها چی هستن ،خون توی رگ هاش یخ بست.
به سرعت سیم رو قطع کرد و تصویر روی صفحه ی تلویزیون سیاه
شد.
نامجون سرش رو توی شکمش جمع کرد ،و تالش کرد با وجود ضربان
باالی قلبش ،باال نیاره .دلش میخواست تا حد ممکن از اون نوارها دور
بشه.
سعی کرد به این فکر کنه که باید چه کاری انجام بده ،ولی تصویری
که توی تلویزیون دیده بود ،تمام ذهنش رو پر کرده بود و حواسش
رو پرت میکرد.
باالخره نوار رو از دستگاه خارج کرد ،توی کیف انداخت و بند اون
رو محکم بست.
براش مهم نبود اگه باعث بشه آگوست بیرون بیاد ،اون داشت میرفت
تا به خاطر داشتن فیلم های پورن کودک 171با معلمش رو به رو بشه.
171پورنوگرافی کودکان( )Child Pornographyفیلم های خاک برسری که از بچه هایی که زیر سن قانونی
و بخصوص کودک هستن گرفته میشه .این موضوع توی همه جای دنیا جرمه!
پارت سی و چهارم
هشدار نویسنده:
در صورتیکه تحمل خواندن بخش های خشونت آمیز رو ندارید ،فقط
به انتها رفته تا خالصه ی کلی رو ببینید.
"اوه عزیزم"،
"من" ...
طرز حرف زدن اون زن متفاوت بود ،رفتارش متفاوت بود ،صداش
متفاوت بود.
زن نگاهی به خودش انداخت و اخم کرد ،بعد سینه هاش رو با
دستهاش پوشوند،
"انگاری داشتم یه نمایش حسابی برای شما پسرا راه مینداختم" .
خندید.
"بذارین برم لباس مناسب بپوشم ،و بعد شما میتونید بهم بگین که اینجا
چه خبره .نه کیوتی؟"
کمد توی اتاق یکی از اون کمد های بزرگی بود که میتونستی داخلش
راه بری.
"هممفففف!"
"هولی شت!"
"من فکر نمی کنم که اون آقای مین باشه ....دیدین که داشت چطوری
رفتار می کرد .اون زن ....نمیدونم ،با یونگی فرق داره .نمیتونم توضیح
بدم و نمیدونم اینجا چه خبره ،ولی نمیتونم بیخیال این حس که داره
میگه اون شخص یونگی نیست بشم".
"اون زن؟ اون هنوز هم یونگیه ،فقط داره واسه نوبت من یه بازی یا
نقشه ای رو پیاده میکنه".
"چرا؟ اونا که دیگه توی بازی نیستن .االن نوبت منه" .
"من خیلی وقته که منتظر این لحظهام .جرأت نکن که بخوای خرابش
کنی!"
"ولی"...
یونجی کاله گیسی روی سرش گذاشته بود که بلندی موهاش تا پشت
کمر باریکش میرسید .یه جوکر کلفت و سیاه رنگ هم روی گردن
رنگ پریده اش بسته بود ،و سایه ای دودی به همراه رژ لب سیاهی
زده بود .دستبند هایی به شکل انتهای آستین توری دور مچ هاش بسته
بود که با لباس زیرش ست بود .این که چطور تونسته بود عضو یونگی
رو توی همچین لباس تنگی جا بده ،جونگکوک نمیدونست .جوراب
شلواری فیش نتی به پا داشت که ساق های بلند و صافش رو پوشونده
بود ،و در نهایت پاهای کوچیکش با کفش هایی که پاشنهی 12سانتی
داشت ،زیبا شده بود.
"فاک".
یونجی به پسر خندید ،یه بوسه براش فرستاد و چشمکی هم ضمیمه اش
کرد .بعد در حالی که دستش روی کمرش بود به طرف جونگکوک
رفت.
زن متوجه شده بود که سوکجین کف اتاق خوابیده و بهش اشاره کرد.
"هممم ...جالبه".
هوسوک به زن اطالع داد .هنوز هم فکر می کرد یونگی داره ادای یک
دختر رو در میاره ،اما خب برای هوسوک مهم نبود .حاضر بود توی
این نمایش همکاری کنه تا به چیزی که تهیونگ و سوکجین رسیده
بودن ،برسه.
"خفه شو!"
" گفتنش برای تو آسونه .تو بیشتر از چیزی که حتی بتونم بشمارم
امروز خودت رو خالی کردی! ولی من االن دو ساعته که با یه دیک
سیخ نشستم! فقط خفه شو بزار از این لحظه لذت ببرم!"
زن با صدای زیری پرسید و یکی از دست هاش رو بین پاهای هوسوک
روی صندلی گذاشت .خیلی نزدیک به پای پسر ،ولی نه اونقدر نزدیک
که لمسش کنه .با دست دیگرش صورت پسر رو نگه داشت و انگشت
شستش رو روی گونه ی هوسوک کشید.
"هو...هوسوک".
"هوسوک".
زن جوری اسم اون پسر رو به زبون آورد که انگار داره یه قطره عسل
رو مزه مزه میکنه.
"اینجا چه خبره؟"
زن برگشت ،به جونگ کوک نگاه کرد و باعث شد تا پسر سر جاش
خشک بشه.
"فهمیدی؟"
"اومم ،یونجی؟"
"مردها .حالم ازشون بهم میخوره .همیشه باید هر چی اونا میخوان بشه".
"گوش کن کیوتی ،ازت خوشم میاد ولی االن روی اعصابم راه نرو،
باشه؟"
"بشین اونجا و دهنت رو ببند .تا نگفتم حق نداری از جات بلند بشی،
فهمیدی؟"
"برو احمق".
"من خوبم!"
خندید.
زن پرسید.
"جی ...جیمین".
پسر درحالیکه مثل بچه گربه زیر دست زن نرم شده بود ،جواب داد.
"جیمین".
یونجی گفت و خندید ،ولی جیمین از تصور اینکه اون زن جدی بوده
باشه ،وحشت کرد.
"اوه".
سوکجین به خاطر کشیده شدن پتو هیسی کشید ،هنوز هم بدنش به
شدت حساس بود .تالش کرد تا توی خودش جمع بشه ،ولی یونجی
دستش رو گرفت و پسر رو مجبور کرد که صاف دراز بکشه.
"پسر بیچاره".
زن انگشتش رو روی سینه برهنه ی سوکجین کشید و بعد دستش رو
سر داد.
به طرف عضالت شکم پسر ُ
سوکجین تالش کرد تا روی زن تمرکز کنه ،از اون تغییر عجیب گیج
شده بود .چرا باید یه زن خوشگل باالی سرش نشسته باشه؟ یونگی
کجا بود؟ چه بالیی سر پتوش اومده بود؟
"هی! "
"اوه پسر کوچولو ،من هرکاری که دلم بخواد با مردها میکنم ،و هر
وقت که دلم بخواد این کار رو می کنم" .
"دیگه هیچ مردی قرار نیست به من بگه که باید چیکار کنم ،هیچ
وقت ،هرگز!"
اصلی ترین دلیلی که دانشآموز ها داشتن تنبیه میشدن این بود که
کاری رو بدون اجازه انجام داده بودن ،و حاال اون زن داشت مهمترین
قانونی که یونگی بهشون یاد داده بود رو زیر پا می داشت.
"تو واقعا باید قبل از این که کاری با کسی انجام بدی ،از اون شخص
اجازه بگیری".
زن در حالی که چشم هاش تاریک شده بود و می درخشید ،از روی
زمین بلند شد.
وقتی وزن اون زن از روی سوکجین بلند شد ،پسر ناله ای کرد.
جونگکوک می خواست که کنار دوستش بره ،ولی میترسید که
یونجی اون رو کتک بزنه.
پسر زیبای روی زمین با ضعف ناله ای کرد و پاهاش رو توی شکمش
جمع کرد تا خودش رو بپوشونه.
"هی ،یونجی"...
"پسره ی احمق!"
یونجی هنوز هم داشت چشم غره میرفت ،اما بعد ناگهان نگاهش نرم
شد.
"حتما" .
زن به نرمی گفت و جیمین کمی ریلکس شد .ولی بعد یهو مچ پسر
رو گرفت و اون رو روی دستهی صندلی فشار داد و با طناب شروع به
بستنش کرد.
زن رو هل داد ،ولی بعد ،با سیلی محکمی که روی صورتش نشست،
پسرک متوقف کرد.
"جیمین!"
"هی!"
زن گفت و بعد به هوسوک نگاه کرد که حاال بهت زده به نظر
میرسید.
"تو خودت خوب میدونی چیکار کردی ،هیوالی نفرت انگیز و حال
بهم زن".
"با من حرف بزن ،من بهت گوش می کنم .مجبور نیستی به هوسوک
صدمه بزنی".
"معلومه که می خوام این کارو بکنم .اون باید به خاطر کاری که کرده
مجازات بشه".
پسر سعی نکرد باهاش مقابله کنه ،حتی براش مهم نبود که گگ بعد
از استفاده روی سوکجین ،دوباره شسته نشده .ترسیده تر از اونی بود
که بخواد کاری انجام بده .فقط میخواست یونگی برگرده ،اما
نمیدونست که اصال یونگی کجا رفته یا اینکه چه خبره.
حاال که تمام موانع برداشته شده بود ،یونجی دست هاش رو به کمرش
زد و پوزخندی نثار هوسوک ،که حاال میشد از قیافهش فهمید که
دوزاریش افتاده که چقدر اوضاعش فاکدآپه ،کرد.
صندلی پسر
ِ زن به طرف هوسوک خم شد و دستش رو روی پشت
تکیه داد .هوسوک تالش کرد تا عقب بره ،اما در هر صورت قادر نبود
کاری انجام بده.
"تو قطعاً باید به خاطر کارهایی که انجام دادی مجازات بشی" .
تالش کرد تا بتونه با همون صداها ،یونجی رو قانع کنه .اما زن بهش
گوش نمیداد.
"نهفهنفهه!"
هوسوک دست و پا زد ،ولی نتونست مانع از این بشه که زن نوک تیز
اون سرنگ رو به سمت گردنش نشونه نگیره و بعد ،یونجی تمام
محتویات سرنگ رو توی رگ گردن پسر خالی کرد.
پسر به خاطر سوزش ناشی از فرو رفتن سوزن توی گردنش غرید و با
اثر کردن دارو ،سرش آویزون شد.
جیمین داشت آزادانه گریه میکرد و قلبش به شدت میکوبید .اون زن
کی بود و چرا انقدر از هوسوک متنفر بود؟ آقای مین کجا بود؟
تالش میکرد تا دچار پنیک 172نشه ،ولی ضربان قلبش هر لحظه بیشتر
شدت می گرفت .می دونست که به زودی یه حمله عصبی بهش دست
میده .سعی میکرد تا با نفس عمیق کشیدن خودش رو آروم کنه تا
جلوی حمله رو بگیره.
172پنیک یا پنیک اتک( )Panic Attackگاهی بهش حمله پانیک هم گفته میشه که همون حمله ی عصبیه
که معموال فرد از شدت ترس دچار واکنش های شدید بدی میشه .گاهی ممکنه شخصی که پنیک کرده حتی
دچار ایست قلبی هم بشه.
"تو خیلی تهدید به حساب نمیای ،ولی احتیاط شرط عقله ،نه؟"
وقتی یونجی عقب کشید ،تمام سرنگ خالی شده بود ،بدن سوکجین
دیگه حرکت نمی کرد و چشم هاش گیج و مبهوت بود .پسر سعی
کرد تا انگشتش رو حرکت بده ،اما انگشت هاش حتی ذرهای خم
نشدن.
هوسوک رو ببنده .کنار بدنش نشست و دوباره اون جعبه صورتی رنگ
رو جلو کشید.
با خوشحالی اعالم کرد ،انگار نه انگار که این وضعیت کامال ترسناک
بود.
یونجی یه میله بلند و باریک ،یه ویبراتور زنانه ،یه ویبراتور بلند و بعد
چند طناب دیگه رو بیرون آورد .تنها چیزی که از جعبه در نیاورد،
لوب بود.
در آخر یونجی یک چشم بند درآورد و اون رو دور چشم های
هوسوک بست ،بعد عقب کشید و لبخند زد.
وقتی هوسوک ناله کرد ،زن قهقهه زد .ویبراتور بلند رو برداشت و اون
رو روشن کرد.
یونجی سر اون ویبراتور رو روی عضو هوسوک کشید .آروم اون رو
باال و پایین می برد تا کاری کنه که عضو پسر سفت بشه .وقتی که
از کارش رضایت پیدا کرد ،کمی خودش رو عقب کشید تا راحتتر
بتونه به باسن پسر دسترسی داشته باشه.
امیدوار بود که تهیونگ یا نامجون به اتاق بیان و جلوی کار یونجی رو
بگیرن.
زن اون میله باریک رو برداشت ،عضو پسر رو توی دست گرفت و
بعد سر اون میل رو مقابل سوراخ عضو هوسوک قرار داد.
"من این رو ،نه در نظر میگیرم .به این میگن میله ی سوند 174و قراره
به طرز فاکی دردت بگیره" .
174نیاز :دوستان این هم یه وسیله س که اصال هم چیز جالبی نیس .یه میله به قطر یکی دو سانت وارد
مجرای ادرار میشه و بسیار هم دردآوره .نه برین سرچ کنین نه زیاد کنجکاوی کنین .خیلی حال بهم زنه!
نزدیکترین چیزی که میتونین تصور کنین همون لوله ی سوند توی بیمارستانه که واسه بیمارها میذارن تا
بتونن دستشویی کنن.
یونجی خنده ای شیطانی سر داد و بعد میل رو روی سوراخ عضو پسر
فشار داد.
وقتی جونگکوک جرات کرد تا به اون ها نگاه کنه ،از بالیی که زن
به سر همکالسیش آورده بود وحشت کرد .روی صندلی خودش رو
تکون داد ،دست و پا زد و تا جایی که می تونست اعتراض کرد.
"هممففف! هس هون!"175
هوسوک درد زیادی داشت .فکر میکرد که توی اون شرایط امکان
نداره که کام بشه ،اما ویبراتوری که توی سوراخ باسنش بود ،به آرومی
داشت عضو تحریک شده اش رو بیشتر تحریک می کرد.
با وجود اون میله توی عضوش ،میتونست احساس کنه که نزدیک به
ارگاسمه و همین موضوع اون رو به وحشت انداخته بود.
نمی خواست که توسط اون دختر تحریک بشه ،یا اینکه دردی رو که
معلوم نبود به چه علت داره بهش تحمیل می شه رو تحمل کنه.
فقط سعی کرد تا بدنش رو جابجا کنه ،اما واقعاً نمی تونست کاری
انجام بده .تمام احساس دام بودن و رفتارهای مربوط به اون ،توی
وجودش از بین رفت .بعد از مالقات امروزش با یونجی ،هوسوک دیگه
هیچ وقت نمی خواست که توی زندگیش با سکس سر و کاری داشته
باشه.
پسر بیچاره فریاد کشید و به گریه افتاد .به خاطر اون ویبراتور تمام
بدنش میلرزید .همزمان که ترسیده بود ،به کام رسید .میتونست حس
کنه اون سوندی که توی عضوشه ،داره به بیرون هل داده میشه.
رمز!"
" ِه ِ
"قرمز؟"
"متاسفم من راه های َدرو رو قبول ندارم .تو قراره برای مدت طوالنی
اینجا باشی".
درست در کنارش ،جیمین دچار حمله عصبی شده بود .تماشا کردن
اینکه هوسوک در مقابل چشم هاش شکنجه بشه ،باعث شده بود تا
ترس توی وجودش بپیچه و دیگه نتونه جلوی حمله یش عصبی رو
بگیره.
"هیمین!"
وقتی که فهمید جیمین نمیتونه نفس بکشه ،چشم هاش از ترس گشاد
شد.
یونجی به اون ها نگاه نمی کرد .تمام تمرکزش روی شکنجه دادن
هوسوک بود.
"یونگی! تو"...
"اینجا چه خبره؟"
"هامهون!"
"چی"...
به پایین نگاه کرد و بعد کیفی که روی دوشش بود رو به زمین انداخت
تا بتونه خم بشه و پسر زیبای روی زمین رو بین بازوهاش بگیره.
"جین؟ جین؟"
"اون چش شده؟"
نامجون پرسید.
زن از روی تخت پایین اومد .و وقتی ویبراتور کنار رفت ،هوسوک
دوباره ناله ای کرد.
به طرف پسر مو صورتی دوید و سریع ،گگ سیاه رنگ رو از دور
دهنش باز کرد.
جیمین با صدای بلندی نفس گرفت و هوا رو توی ریه هاش کشید،
بعد به هق هق افتاد.
نامجون شروع به باز کردن طناب هایی کرد که پسرک با اون ها بسته
شده بود.
کیفه اما از این هم خوشش نمیومد که کیف توی دست های اون زن
باشه.
"نفس عمیق بکش ،باشه؟ حاال دیگه حالت خوب میشه ،فقط سعی کن
نفس بکشی جیمین".
یونجی کیف رو باز کرد ،بعد یکی از نوار ها رو بیرون کشید و اون
رو برگردوند تا نگاهی بهش بکنه .چشم هاش باریک شد و نگاهی به
نامجون انداخت.
نامجون غرید.
بعد خندید.
176نیتاز :بچه ها یه وقت دچار اشتباه نشین .نامجون مخالف زن ها نیس .فمنیست ها میگن زن و مرد برابرن،
پس اگه فمنیست باشی فرقی نداره طرف مقابلت زنه یا مرد ،یکسان برخورد میکنی .نه اینکه مالحظه کنی
که زنه و نباید بزنیش!
یونجی جیغ کشید و بعد دستش رو باال آورد تا به پسر حمله کنه .اما
نامجون دستش رو کنار زد ،مچش رو محکم گرفت و دختر رو به
دیوار پشت سرشون کوبید.
فریاد زد و بعد کفش های پاشنه بلندش روی سینه نامجون کوبید.
نامجون نفس نفس زد و به عقب پرت شد .به خاطر اون ضربه ی
قدرتمند ،تمام هوای توی ریه هاش خالی شده بود .ناله ای کرد و
همونطور که تالش میکرد تا نفس بگیره ،روی زانوهاش افتاد.
یونجی جیغ کشید و به پهلو افتاد .نامجون سریع روی پاهاش برگشت،
زن رو روی زمین میخ کرد و بازوهاش رو زیر بدنش گیر انداخت.
بعد روی شکم زن نشست.
"گوش کن عوضی ،من نیومدم تا باهات بازی کنم .می خوام که با
یونگی حرف بزنم .پس گورت رو از اینجا گم کن!"
"فاک یو!"
سیلی!
شخصی که زیر نامجون بود ،خشکش زد .نامجون همچنان داشت بهش
نگاه می کرد .اون شخص چند بار پلک زد و با گیجی به اطراف اتاق
نگاه کرد.
"ساب".
نامجون غرید.
و بعد متوجه این واقعیت شد که حاال این معلمش بود که زیر بدنش
قرار داشت.
با دیدن اون دستبند های مشکی رنگ ،قلبش هری ریخت.
فاک.
یونجی.
"برو کنار".
نامجون بلند شد ،اما به معلمش کمک نکرد که روی پاش وایسته.
یونگی از مالفه های روی تخت کمک گرفت تا بتونه بلند بشه و
همونطور که به اطراف نگاه می کرد ،سعی کرد تا تعادلش روی
کفشهای پاشنه بلند حفظ کنه.
و هوسوک...
نامجون در حالی که دست هاش رو روی سینش گره زده بود ،گفت.
"خیلی هم زیاد".
جونگکوک به محض این که آزاد شد ،به طرف جیمین دوید و اون
رو به آغوش کشید.
"اوه خدای من .جیمین حالت خوبه؟ االن میتونی نفس بکشی؟ به
آمبوالنس زنگ بزنم؟ میخوای برات آب بیارم؟ بیا اینجا ،من بهت
کمک می کنم".
"حالت خوبه؟"
پتو رو برداشت و اون رو دور سوکجین پیچید .بعد پسر روی دستهای
قدرتمندش بلند کرد و نزدیک به خودش نگه داشت.
"اوه ،هوسوک"...
یونگی دستش رو به طرف پسر دراز کرد و چشم بندش رو باز کرد.
"هی ،هی .منم ،یونگی .همه چیز خوبه .اون زن االن رفته".
"هیششش"...
"حاال همه چی مرتبه .من ازت مراقبت می کنم .اون دیگه برنمیگرده،
باشه؟"
هوسوک فقط دماغش رو باال کشید ،سرش رو تکون داد و بعد روش
رو برگردوند.
هوسوک ناله ای کرد .تا زمانی که از شر اون میله راحت بشه ،بدنش
همچنان می لرزید .و بعد با ضعف روی تخت افتاد.
یونگی به آرومی پرسید .اون وسیله رو به کناری پرت کرد و بعد به
سراغ باز کردن طناب ها رفت.
"یک...یکمی"..
یونگی از تخت پایین آمد ،آهی کشید و به طرف حمام حرکت کرد.
پاشنه ی کفش هاش با صدای تق تق به سرامیک های کف حموم
برخورد میکردند.
نگاه کردن توی آینه ،با توجه به لباس و میکاپی که داشت باعث
میشد تا یونجی بخواد دوباره برگرده .بنابراین نگاهش رو از آیینه
گرفت.
دستش رو به طرف گردنش برد ،چوکر سیاه رو باز کرد و اون رو
توی سطل زباله انداخت .در سکوت سوتین و لباس زیرش رو در آورد
و اون ها رو هم دور انداخت .نمیدونست که یونجی اون وسیله ها رو
کجا قایم کرده بود.
هوسوک از روی تخت تکون نخورده بود .چشم هاش بسته بود و تالش
می کرد تا آروم بشه.
"هوسوک"،
"آقای مین"...
"میدونم ،متاسفم".
هوسوک خسته تر از اونی بود که بخواد سوالی بپرسه .اجازه داد یونگی
موهاش رو بشوره و عرق روی تنش رو پاک کنه.
هر از چندگاهی وقتی بدنش حرکت داده می شد ،صدای ناله اش بلند
میشد و یونگی هم هر بار از پسر آسیب دیده عذرخواهی میکرد.
باالخره از حموم بیرون اومدن ،یونگی یه حوله ی نرم و سفید رنگ رو
دور بدن پسر پیچید و بعد اون رو روی تختش گذاشت.
هوسوک به انگشت های پاش نگاه کرد ،حوله رو محکم دور خودش
نگه داشته بود.
یونگی برای رفتن مردد بود ،انگار میخواست حرف دیگه ای بزنه .ولی
در عوض فقط به سمت در رفت و بعد بعد از خارج شدن از اتاق ،اون
رو پشت سرش بست.
از توی راهرو صدای افراد توی طبقه پایین به گوش می رسید .یونگی
ایستاد تا به صدای دانشآموزهاش گوش بده.
تهیونگ بیدار شده بود .وقتی جونگکوک با صدای ترسیده و خفه ای
ال
بهش توضیح داد که چه اتفاقی افتاده ،چشم های پسر بزرگتر کام ً
گرد شد.
"هولی شت! اصالً نمی دونستم .فکر میکردم که فقط آگوست رو
داره".
نامجون غرید.
همه چیز در شرف از بین رفتن بود .تمام سال هایی که تالش کرده
بود تا وضعیتش رو مخفی نگه داره ،حاال قرار بود به فنا برن ،رازهاش
افشا بشه و یونگی مورد قضاوت سخت بقیه قرار بگیره.
"خوبم".
هوسوک با ناله گفت ،اما این بار کامالً لباس پوشیده بود.
یونگی آهی کشید .حداقل یک توضیح مناسب به اون پسر بدهکار بود،
و از اونجایی که حاال تقریباً نیمی از دانش آموزای کالسش متوجه
شده بودند که یه خبرایی هست ،الزم بود که موضوع رو براشون
شفافسازی کنه.
"بیا بریم".
با دیدن کیفی که روی زمین افتاده بود ،نفسش بند اومد .در کیف باز
بود و یکی از نوار ها از توی اون بیرون افتاده بود.
"آقای مین؟"
اشک توی چشم های یونگی جمع شد .یونگی چشم هاش رو محکم
روی هم فشار داد .همونطور که بدنش می لرزید ،خاطرات هم دوباره
توی ذهنش برمیگشت.
"یونگی! "
کنار معلمش زانو زد ،درد خودش رو نادیده گرفت و به آرومی یونگی
رو تکون داد.
""شوگا
پارت سی و پنجم
در حالی که یه پتو دورش پیچیده شده بود ،روی کاناپه نشسته بود و
سوکجین در کنار پسر بزرگتر توی خودش جمع شده بود.
"هوبی! "
"حالت خوبه؟"
نامجون کمی کنار کشید تا برای پسر دیگه جا باز کنه ،و بعد بهش
نگاه کرد .به نظر می رسید که می خواد چیزی بگه ،اما در آخر نگاهش
رو به سمت دیگه ای داد.
در حالی که دست هاش رو جلوی بدنش نگه داشته بود ،لبخند گرمی
زد و به بچه ها سالم کرد.
"در حال حاضر مجبور هستین که به من اعتماد کنید ،و امیدوارم که
در آینده بتونم بهتون ثابت کنم که من کامال با کسایی که مالقات
کردین فرق دارم".
"بله لطفا".
نامجون بالفاصله روی پاهاش ایستاد تا به اون پسر کمک کنه ،و بعد
هم تهیونگ از روی کاناپه بلند شد.
نامجون در کنار هوسوک ،که سعی می کرد خیلی روی کاناپه تکون
نخوره ،به پشت تکیه داد.
"هی".
نامجون گفت.
"چطوری جونی؟"
هوسوک نیشخندی زد ،و بعد وقتی که به اشتباه کمی تکون خورد ،از
درد کوسن توی دستش رو محکم فشار داد.
"متاسفم".
"اینطور نیست .اشکالی نداره .تنها کسی که باید سرزنش بشه ،خود
یونجیه .به هرحال تو برگشتی و ما رو نجات دادی .تو کسی هستی که
قهرمانه و اون زن آدم بده ی ماجراس".
"نه ،تقصیر منه که اون زن خودش رو نشون داد .من بیشتر از یک بار،
کار بد انجام دادم".
قبل از اینکه هوسوک بتونه چیزی بگه ،شوگا کیفی که توی دست
داشت رو روی میز مقابلشون گذاشت.
"اگه تو و تهیونگ سرتون به کار خودتون بود ،ما االن اصال اینجا
نبودیم" .
نامجون بهش چشم غرهای رفت .میخواست باهاش بحث کنه ،ولی هیچ
چیزی برای گفتن در دفاع از خودش نداشت.
"نه ،خوب میشم .اگه برم بیمارستان ،مجبور میشم توضیح بدم که چه
اتفاقی افتاده و نمیخوام یونگی توی دردسر بیفته .اون کسی نبود که
بهم آسیب زده".
"به خودت بستگی داره .نگران محافظت از یونگی نباش ،من این کار
رو انجام میدم .خودت رو توی اولویت بذار".
شوگا گفت.
"واقعیت اینه که از زمانی که یونگی خیلی بچه بود ،دچار اختالل تجزیه
هویت بوده ،که معموال با اسم اختالل چند شخصیتی شناخته میشه".
"اون چیه؟"
جونگکوک پرسید.
! D.I.D.
حاال وجود یونجی از نظر نامجون منطقی به نظر میرسید ،اون زن هم یه
بخشی از یونگی بود .از اینکه زودتر متوجه این موضوع نشده بود
احساس حماقت میکرد.
شوگا به پایین خم شد ،کیف رو باز کرد و هر پنج نوار ویدیویی رو
روی میز ریخت.
شوگا گفت.
"چی ،چرا؟"
نامجون گفت.
"وات د هل؟!"
"اون همون اتفاق وحشتناکه ،یادته قبال در موردش حرف زده بودیم؟"
"وایسا!"
هوسوک پرسید.
"هولی شت".
"کی؟"
"بله .اون آگوست ،یونجی ،من و یک شخصیت دیگه داره .هر کدوم
از ما ها به دالیل مختلفی به وجود اومدیم .من به عنوان راهی برای
پنهان شدن یونگی ،وقتی که اون فیلم هارو ازش می گرفتن ،بیرون
میاومدم .بنابراین میشه گفت من ظهور میکردم تا با عواقب اتفاقات
دست و پنجه نرم کنم تا یونگی بتونه استراحت کنه .شش سالش بود
که یونی به وجود اومد .در چهارده سالگیش یونجی ظاهر شد .ما برای
سال ها به یونگی کمک میکردیم تا با عواقب کاری که پدرش با اون
می کرد ،مقابله کنم".
سکوت اتاق رو فرا گرفته بود و همه توی افکارشون گم شده بودند.
"چرا پیش روانشناس یا روان درمانگر نرفت؟ چرا فقط به دارو اکتفا
میکنه؟"
"به همون دلیلی که تو به هیچکس نگفتی که اون روز توی کالس چه
اتفاقی بین تو و آگوست افتاده".
گونه های نامجون شروع به سرخ شدن کردند و پسر نگاهش رو به
طرف دیگه ای داد.
جیمین پرسید.
"اگه اتفاقات بد همینجور ادامه پیدا کنن ،دیر یا زود اون هم خودش
رو نشون میده".
شوگا گفت.
"خطرناکتر از یونجی؟"
"بله ،خیلی خطرناک تر .یونجی میتونه خطرناک باشه ،ولی فقط وقتی
که تحریکش کنن .بیشتر وقتا اون دختر خوبیه".
"در واقع عصبانی کردن یونگی کار خیلی سختیه .اون نمیخواد که
آگوست بیرون بیاد ،بنابراین خیلی صبور و با درکه" .
شوگا گفت.
جیمین پرسید.
"یک بار دیگه هم میگم ،میتونی پدر یونگی رو به خاطر این موضوع
سرزنش کنی".
هوسوک لحظه ای رو به یاد آورد که یونجی گفته بود که باید اون رو
تنبیه کنه و بعد ناله ای کرد.
"لعنتی".
سوکجین پرسید.
شوگا گفت.
"وقتی اوضاع برای یونگی بیش از حد استرس آور باشه و بخواد عقب
نشینی کنه ،یونی بیرون میاد و مسئولیت این کار رو به عهده میگیره.
این اتفاق به ندرت رخ میده ،چون تقریبا من کسی هستم که در این
جور موارد همیشه جایگزین یونگی میشم تا یونگی استراحت کنه.
یونی معموال کارهای مراقبت های روانی رو انجام میده ،در حالی که
من بیشتر کارهای مربوط به زندگی بیرونی یونگی رو مدیریت میکنم
تا زمانی که تصمیم بگیره که میخواد برگرده".
"یونی"...
شوگا سکوت کرد و سکوتش اجازه داد تا نامجون و تهیونگ زیر نگاه
بقیه با حالت معذبی سرجاشون تکون بخورن.
"چیکار کردین؟"
سوکجین پرسید.
"تقصیر من بود".
نامجون از جا پرید.
"چی ...جون"...
"من متوجه شدم که یونگی هرروز صبح یه قرص آبی رنگ میخوره
و می خواستم که بدونم که اون قرص برای چیه ،واسه همین وقتی
حواسش نبود قوطی قرصش رو دزدیدم".
نامجون گفت.
"فکر میکردم که یونگی میتونه دوباره قرصها رو تهیه کنه ،ولی اشتباه
میکردم".
"چطور تونستی؟"
"و اون ها قرص هایی بودن که شخصیت های دیگه رو آروم نگه
میداشتن؟"
حرف تهیونگ بخاطر بلند شدن هوسوک از سر جاش نصفه باقی موند.
نگاهی به سرتا پای پسر آلفا کرد و بعد سرش رو با انزجار تکون داد،
177یادآوری :پارت قبلی هوسوک به نامجون گفت که یه قهرمانه که اومده و از دست یونجی نجاتشون داده.
زیر لب گفت.
"چی" ...
"نه ،من"...
جونگکوک خندید.
"من میتونم اینو توی تو ببینم .تو یه گندهبک نرم و مهربونی ،کیم
نامجون!"
نامجون نمی تونست جلوی لبخندی که روی لب هاش اومده بود رو
بگیره .به جونگ نگاه کرد که با عجله به سمت شوگا ،که جلوی در
ورودی منتظرش ایستاده بود و کلید هاش توی دستش بود ،رفت.
پارت سی و ششم
"اوه ،باشه .حاال که فهمیدم نامجون خبر نداشته ،یهویی سوراخ باسنم
خوب شد!"
"حق با توئه .این موضوع چیزی رو عوض نمیکنه .اما اون داشت به
خاطر من سرزنش می شد ،و تقصیرهای منو به گردن می گرفت .من
کسی بودم که قرصهای یونگی رو از توی میزش برداشتم و به نامجون
نشون دادم".
"من نمیدونم که چرا نامجون این کار رو کرد ،اما اون واقعا متاسفه.
لطفاً حداقل بهش گوش کن".
"چیزی برای شنیدن وجود نداره .اون باعث شد تا یونجی بیرون بیاد".
"من واقعاً نباید این حرف رو بزنم ،اما تو باید یه چیزی رو بدونی.
نامجون هم به خاطر اشتباهش تاوان داده ،باشه؟ اون هم آسیب دیده".
"اوه ،واقعاً؟"
"چطور؟"
سوکجین پرسید،
"و وقتی که درگیر گذشته باشه و یا چیزی اذیتش کنه ،بیرون میای
تا زندگیش رو بچرخونی؟"
"درسته".
"و من اولین دوستش بودم ،حتی با اینکه ما هیچ وقت به طور رسمی
با هم حرف نزدیم .اما وقتی که یکی از ماها بخواد بیرون بیاد ،خیلی
کوتاه میتونیم حضور شخصیت های دیگر رو هم احساس کنیم".
"حضور یونگی حسی شبیه به ...شجاعت داره .شبیه قسمت آخر یه فیلم
که تمام امیدها از بین رفته و همه وحشت زده هستن ،و بعد ناگهان
لبخندی زد.
"واو"...
"تو خودت هم خیلی شگفت انگیز هستی آقای شوگا .بعدش چی؟ نفر
بعدی کی بود؟"
"آگوست دومین نفر بود .البته به طور عمدی به وجود نیومده بود ،اما
خشمی که داشت خیلی زیاد بود .و با بزرگ تر شدن یونگی و فهمیدن
این که پدرش با اون چه کارهای غیرقانونی ،تهوع آور و نادرستی
انجام میداده ،اون خشم بیشتر هم شد .وقتی که آگوست بیرون میومد،
هیچکس خوشحال نمیشد ،حتی خود آگوست".
شوگا گفت.
178نیاز :توی فیلم ها دیدین که زندانی ها بعد از چند سال با آزادی مشروط بیرون میان؟ مثال اگه رفتارشون
خوب بوده باشه یا جرمشون خطرآفرین نبود یا همچین چیزایی؟ منظورش اینه که پدر یونگی جزو اون دسته
ای بوده که به هیچ عنوان عفو رهبری شامل حالش نمیشده!
جونگ کوک از اینکه می شنید پدر یونگی دستگیر شده ،خوشحال شد.
یک عدالت کوچیک .با فهمیدن این که یونگی وقتی بچه بوده،
نمیدونسته که داره چه اتفاقاتی می افته و نمی تونسته که کودکی شاد
و خوشحالی داشته باشه ،قلبش درد میگرفت.
با فکر کردن به مردی که باعث و بانی تمام این اتفاقات بود ،دوباره
خشمگین شد.
"بعد وقتی که پدر یونگی به این فکر افتاد تا یونگی لباس های دخترونه
بپوشه و آرایش کنه ،یونجی ظاهر شد".
"نمی خوام زیاد در موردش صحبت کنم ،چون این کار راحت ترین
روشیه که باعث میشه دوباره یونجی بیرون بیاد".
"خیلی خب .میتونی بهم در مورد چهارمین شخصیت بگی؟ یونی؟ به
نظر باید کیوت باشه؟"
"همه عاشق یونی هستن ،چون تقریب ًا نمیشه ازش متنفر بود .اون فقط
یه پسر کوچولوی کیوته که عاشق همهس و میخواد بقیه ازش مراقبت
کنن".
سوکجین پرسید.
سومین نفریه که با احتمال باالتر ظاهر میشه .بعد یونجی .یونی از زمانی
که یونگی اون رو به وجود آورده ،فقط چند بار ظاهر شده .اون خیلی
سابمسیوه ،بنابراین خیلی غیر معموله که خودش بخواد کاری انجام
بده".
"ها؟"
"ممنونم".
"خداحافظ جیمین".
جیمین سرش رو تکون داد .برای سوکجین و شوگا دست تکون داد و
بعد در ماشین رو بست.
اونقدر توی افکارش غرق شده بود که متوجه ماشین دیگه ای که اونجا
پارک شده بود ،نشد.
"چیم" .
جیمین ایستاد ،از دیدن اون شخص در اونجا متعجب شده بود.
"چو؟"
"سالم تهیونگ".
"هی"...
"هنوز مطمئن نیستم .دیدن ناگهانی اون نوارهای ویدیویی باعث شدن
تا خیلی توی عمق خودش فرو بره .بنابراین با قاطعیت نمیتونم چیزی
بگم .ولی نگران نباش ،تا زمانی که یونگی برگرده ،من جاش رو پر
می کنم".
"پس اشکالی نداره که وقتی به خونه برگشتی ،بیام اونجا و چند تا سوال
ازت بپرسم؟"
تهیونگ پرسید.
"حتماً".
"عالیه .متشکرم".
گوشی رو قطع کرد و به روبرو خیره شد .حاال باالخره داشت توی
مقاله تحقیقاتیش پیشرفت می کرد.
سعی کرد خودش رو قانع کنه که این کار رو تموم کنه ،ولی چهرهی
هوسوک رو به یاد می آورد که باهاش دعوا کرده بود ،و بعد دوباره
عذاب وجدان میگرفت.
"فاک".
ویزززز!
سوکجین :هی
نامجون :هی
نامجون :شوهر؟
سوکجین :تو االن من رو با بچه تنها گذاشتی .چه پدر بدی هستی.
چطور جرات کردی
سواالت زیادی برای پرسیدن داشت ،اونقدر که حتی نمی دونست از
کجا باید شروع کنه.
"برای خودمون کمی چای درست کردم .می خوای که توی نشیمن
حرف بزنیم یا تو اتاق مطالعه؟"
"ممنونم".
شوگا پسر کوچکتر رو به طرف نشیمن راهنمایی کرد و روی یکی از
کاناپه ها نشست .در حالیکه چای می نوشید ،نگاهی به اطرافش
انداخت.
"از آخرین باری که بیرون اومدم ،اینجا فرق کرده .یونگی دوباره
دیوارها رو رنگ کرده .خوبه ،من بهش گفتم".
"بپرس".
"چرا بعد از اتفاقی که توی کودکی برای یونگی افتاده ،اون همچین
کالسی رو برای درس دادن انتخاب کرده؟ فکر میکنم بعد از اون
اتفاقها هیچ وقت نمیخواد که با مسائل جنسی در ارتباط باشه".
"بیشتر مردم هم چنین فکری میکنن .اما یونگی مسیر دیگری رو در
جنسی
ِ پیش گرفت .اون نمیخواست که شخص دیگه ای یک تجربهی
بد مثل اون داشته باشه ،بنابراین میخواست توی کالسی درس بده که
بتونه به بچهها یاد بده چطور به چیزهایی که نمیخوان انجام بدن ،نه
بگن .و یاد بگیرن که انواع مختلفی از شخصیت ها وجود دارن ،مثل
دام ها و ساب ها .بدیهی بود که اولین درسی که خیلی هم براش مهمه،
رضایت داشتن باشه" .
"نه .من فقط برای محافظت از یونگی ،اون هم زمانی که یه اتفاق ناجور
می افته بیرون میام .این تمام کاری که انجام میدم".
"منظورم اینه که ،به هرحال تو هنوز هم یه آدمی .هر آدمی یه سری
نیاز ها داره" .
" و چرا یونگی هنوز اون نوارها رو نگه داشته؟ اگه من به جای اون
بودم ،به محض اینکه فرصتش پیش میومد ،اون نوارها رو نابود
میکردم؟"
"بقیه شخصیت ها این اجازه رو بهش نمیدن .اون نوارها تنها دلیلی
هستن که اون ها وجود دارن .و برای همین می ترسن که اگه اون نوار
ها از بین بره ،اون ها هم احتماال نابود بشن".
"مسلماً این درست نیست .ولی بعد از سال ها جنگیدن با اون ها ،یونگی
رضایت داد تا نوارها رو توی یه کشو پنهان کنه .شاید یک روز بتونه
اون ها رو نابود کنه .من میدونم که این موضوع باعث تسلی خاطر
یونگی میشه".
"همه ی این ها تقصیر منه .من نباید انقدر پیش می رفتم و برای فهمیدن
رازش ،بهش فشار می آوردم .حاال همه چی به گند کشیده شده".
"صبر کن ...چی...؟ شماها ...همه شخصیت ها ...در مورد من
میدونستن؟"
"البته .ما همیشه حضور داریم .انگار که روی صندلی عقب ذهن یونگی
نشسته باشیم ،حتی وقتی که اون کسی باشه که داره رانندگی میکنه".
پوزخندی زد.
"ما قدرت اینکه بخوایم شخصیت های دیگه رو بیرون بیاریم رو نداریم.
فقط وقتی توسط محرکهای جداگونه ی بیرونی تحریک بیشیم ،بیرون
میایم .و وقتی یونگی دوباره روی کار برمیگرده ،اونجا رو ترک می
کنیم".
"درک می کنم".
"من هم همینطور".
کنار سطل زباله کنار خیابون ایستاد و درش رو برداشت .برای آخرین
طی چند سال گذشته که یونگی رو
بار نگاهی به یادداشت هاش ،که ِ
شناخته بود ،اون ها رو جمع کرده بود ،انداخت .تمام تحلیل ها،
یادداشتهای کوچیک ،تئوریها و مشاهداتش.
.بنابراین اجازه داد تا یادداشت هاش به انتهای سطل زباله سقوط کنند
پارت سی و هفتم
"به پیامم جواب ندادی ،واسه همین خواستم بیام اینجا و ببینمت".
جیمین اجازه داد تا به دنبال پسر دیگه کشیده بشه .حاال داشت تمام
اتفاقاتی رو که موقع قرار گذاشتنشون ،پشت سر گذاشته بودن رو به
خاطر میآورد.
جیمین لبش رو گاز گرفت .اون واقعاً نمیخواست نامجون رو ببینه ،ولی
قطعاً هم دلش نمی خواست که با چو تنها باشه.
جونگکوک :اگه برای تو اینجوری راحت تره ،البته .ما میایم اونجا!
"هی!"
"با اینکه محلم نذاشتی اما من این همه راه اومدم و منتظرت موندم.
حداقل میتونی وانمود کنی که به خاطر اهمیت دادنم بهت مزاحمت
نشدم".
"فقط واسه چند ساعت حواسم به گوشی نبود .باور کردنش انقدر
مشکله؟"
جیمین عین سیامک انصاری 179با نگاهی خالی به دوربین خیره شد.
چو چند بار پلک زد ،انگار که انتظار شنیدن اون جمله رو نداشت.
"چی؟"
179نیاز :بچه ها نویسنده به یه سریالی اشاره کرده بود که خودم هیچ ،بعید میدونم شماها هم اون رو دیده
باشین .واسه همین رفتم سرچ کردم ،دیدم یه چیز تو مایه های همین سیامک انصاری خودمونه که توی سریال
های مهران مدیری به دوربین نگاه میکرد .خالصه عاطفه تاثیر گذاشته روم .استعدادهای طنزپردازیم
شکوفا(شما بخونید منفجر!) شده.
"واقعاً؟ بعد از تمام کارهایی که برات کردم؟ اصال نمیدونی این روزا
آموزش زبان چقدر هزینه داره؟ و من قرار بود مجانی بهت یاد بدم" .
با تمسخر پرسید .انگار که جیمین یه بچه بود که اصرار داشت پسر
بزرگی شده .چو موهای جیمین رو نوازش کرد.
"کیوت .برای چند لحظه واقعاً گولم زدی .یکی به نفع تو .اما حاال من
برگشتم و دیگه الزم نیست وانمود کنی که طاقت همه چیز رو داری.
دوباره میتونی خودت باشی چیمی .حاال دیگه من حواسم به همه چیز
هست .چرا وارد ساب اسپیست نمیشی و ما از جایی که قبال توش بودیم
ادامه ندیم ،هومم؟"
"یاال چیمی"،
"به یاد ایام گذشته ،هوم؟ تو همیشه بهترین سابی بودی که من داشتم".
جیمین عقب رفت ،به تختش خورد و بعد به پشت روی اون افتاد.
"چیمی".
اصرار کرد.
"یه اسم کیوت برای یه پسر کوچولوی کیوت .یه ساب کوچولوی
کیوت ،که همش مال منه .نه چیمی؟"
جیمین در حالی که ضربان قلبش باال رفته بود ،نفس لرزونی کشید.
می تونست اون حس آشنای سابمسیو بودن ،که میخواست تسخیرش
کنه رو احساس کنه.
"برای همین هم احتیاج داره تا یکی کارا رو واسش انجام بده ،درسته؟
نمیخوای که دیگه نگران هیچی نباشی؟ هوم؟ تو توی خوشگل بودن
بیبی من بودن
برای من بهترینی ،پس فقط باید به همین بچسبی .توی ِ
عالی هستی ،چیمی کوچولوی من".
اون درست میگفت ،جیمین با خودش فکر کرد .من نمیتونم این
احساسات درونی رو پس بزنم .من توی ورزش افتضاحم .نمیدونم
چجوری رانندگی کنم ،یا از پس هزینه ها بر بیام .حتی بیشتر وقت ها
پسورد وای فای رو یادم نمیاد .من فقط توی کیوت بودن و احمق بودن
خوبم.
چو ناگهان از روی تخت پایین اومد و به طرف دراور حرکت کرد.
جیمین به خاطر تالش برای مبارزه با ذهن آشفته اش مردد بود .اون
خیلی گیج شده بود .چرا تصمیم گرفتن انقدر سخت بود؟
مکیدن اون
ِ قبل از اینکه غریزهی جیمین بیدار بشه و پسر شروع به
پالستیکی آشنا بکنه ،برای لحظهای احساس خفگی پیدا کرد.
ِ وسیلهی
تقریباً یک سال بود که به اون وسیله دست نزده بود و اعتراف می
کرد که انجام دوباره اون کار براش آرامش بخشه.
چو خندید.
جیمین به افرادی که تازه وارد اتاق شده بودن ،نگاهی انداخت و پلک
زد.
"معلومه که هستم".
نامجون پرسید.
جیمین به پستونک توی دهنش نگاهی کرد .چرا همه داشتن دعوا
میکردن؟ همه فقط باید با اوضاع کنار میومدن.
" اگه جیمین با کسی قرار میذاشت ،به من میگفت .اون همه چیز رو
به من میگه .بعضی وقتا زیادی هم میگه .من قبال این یارو رو با جیمین
دیدم و به نظر نمی رسید که جیمین با دیدنش خوشحال شده باشه" .
در حالیکه به چو نگاه می کرد ،زمزمه کرد .چو حاال مقابل نامجون
ایستاده بود.
این تمام چیزی بود که سوکجین الزم داشت تا بخواد تصمیم بگیره
که از چو خوشش نمیاد .به طرف اون دوتا پسر رفت و خودش رو
بینشون جا داد ،بعد با یه انگشت محکم توی سینه چو زد.
180
"هی ،استاب ایت! "
دستور داد.
180نیاز :جمله ی معروف خود جین که توی الیو گفت ! Stob itایشاال که یادتون باشه .خود نویسنده اینو
رو نوشته بود ،حیف میشد که ترجمه کنم.
"من نمیدونم که کی هستی و با جیمین چیکار کردی ،اما اون پسر منه
و من نمیذارم که تو گولش بزنی و کاری کنی که جیمین خوشش
نمیاد".
"ببخشید؟"
چو خندید.
"هیچکس .اما گول زدن همینطوریه .تو مستقیم بیانش نمیکنی ،فقط
مابین حرفات چیزایی میگی که شخص مقابل نتونه متوجه بشه".
نامجون در حالیکه دست هاش رو به سینهش زده بود ،یه ابروش رو
باال برد.
"گوکی!"
جونگکوک چند بار پلک زد .گوکی؟! جیمین هیچوقت اون رو
اینطوری صدا نمیزد.
جیمین وقتی اسمش رو شنید به باال نگاه کرد .با دیدن سه پسر دیگه
لبخندی زد و با دست بهشون اشاره کرد،
"ددی!"
"چی؟"
"با وجود اینکه خیلی دلم می خواد اینکارو کنم ،اما من آدم خشونت
طلبی نیستم .فقط از جیمین فاصله بگیر وگرنه خشونت رو نشونت میدم،
فهمیدی؟"
"وات د هل جیمین؟"
"تو واسه هر کسی که دیک داشته باشه پاهات رو باز میکنی ،مگه
نه؟"
"هی!"
خون جونگکوک به جوش اومد ،به سرعت به دنبال پسر رفت و وسط
راهرو بهش رسید.
"هی!"
"شاید نامجون اهل خشونت نباشه ،اما من هستم .یه بار دیگه دور و بر
جیمین بیای ،این بار فقط دماغت نیست که میشکنه ،گرفتی؟"
همونطور که بینی خون آلودش رو با دست گرفته بود ،به طرف راه
پله دوید.
اون نمی تونست به صورت پدر یونگی مشت بزنه ،ولی مطمئنا
میتونست مشتش رو توی صورت آدم هایی شبیه به اون بکوبه.
"من نمیدونم چه اتفاقی افتاد .من بهش گفتم نه ،و بعد یهو وارد ساب
اسپیس شدم .ممنونم که به اینجا اومدین".
"کوک!"
جونگکوک گفت.
"تو همه چیز رو به من میگی .اگه با کسی قرار میذاشتی ،من با خبر
می شدم".
"من فقط خوشحالم که اون رفته ،و البته مطمئن شدم که هرگز
برنمیگرده".
"صبر کن جون!"
"ولی ...ممنونم".
قبل از اینکه جیمین حتی بتونه پلک بزنه ،نامجون خودش رو جمع و
جور کرد و دوباره اخم هاش به صورتش برگشتن.
"حاال هرچی ،بازنده ها .من می رم خونه .حسابی خستهم .بهم زنگ
نزنین وگرنه میکشمتون!"
"بای ددی!"
شاید امروز آغازه وحشتناکی داشت ،اما پرتوی امید همیشه راهی برای
تابیدن از پشت ابرها پیدا می کرد.
هیچ چیز نمی تونست اون و همکالسی هاش رو از هم جدا کنه .
هیچ چیز.
هفته ی پیش یه تعداد خیلی زیادی از شماها در مورد ساب اسپیس سوال
کردین ،که من هم قول دادم توی این پارت توضیحات الزم رو بهتون بدم.
به بیان ساده تر ،یه جور خلسه که ساب کامال خودش رو رها میکنه و تقریبا
به طور کامل تحت اختیار دام قرار میگیره.
امیدوارم توضیحاتم بتونه برای درک بهتر بهتون کمک کنه .اگه باز هم سوالی
داشتین ،میتونی به پیوی من مراجعه کنین.
بچه ها نگران نباشید ،هرچی که براتون سواله رو بپرسین .کسی قرار نیس از
محتوای حرفای بین شما و من باخبر بشه .خیالتون راحت.
دوستون دارم
نیاز
پارت سی و هشتم
یونگی
نامجون
سوکجین
هوسوک
تهیونگ
جیمین
جیمین فقط برای این پایین لیست بود چون تاپ شدن برای اون پسر
مو صورتی خیلی راحت بود .اون همیشه التماس جونگکوک رو می
کرد تا به فاکش بده ،ولی جونگکوک زیادی استرسی بود.
اما االن ،تصمیم گرفته بود که تا قبل از اینکه سال تحصیلی تموم بشه،
با تمام همکالسی هاش ،و البته معلمش سکس داشته باشه .کامال برای
این تصمیم مصمم بود( .البته که با رضایت خودشون می خواست به
فاکشون بده ،با این حال فکرش رو می کرد که نامجون دست رد به
سینه اش بزنه ).برای هر کدومشون یه فانتزی ای داشت که میخواست
امتحان کنه.
"آسیاب به نوبت".
جیمین.
بهترین دوست جونگکوک .می تونست صدای نفس نفس زدن ها،
ناله های آرومش و لرزیدنش زیر بدن قوی خودش رو حس کنه.
جونگکوک با نفس حبس شده از توی تختش بلند شد ،همونطور که
به سمت در می دوید ،دفترش فراموش شد.
داد زد.
هوسوک پرسید.
نامجون توی دست هایی که جلوی دهنش گذاشته بود ،غرغر کرد.
قلب جونگکوک به تپش افتاد .اون تاحاال استریپ کالب نرفته بود
و گرچه استرس داشت ،ولی با این حال هیجان زده هم بود.
"امروز میریم سکس شاپ .هر کدوم یه چیز جدید می خرین و اگر
خواستین برای حساب کردن کمکتون می کنم .این تمرین هم دیدتون
رو باز می کنه ،هم اعتماد به نفستون رو باال میبره".
"مثال گفتم".
181
"تا اونجا باید راه بریم؟"
"من اعتماد به نفس دارم ،فقط نمی خوام مردم فکر کنن مثل تو
منحرفم".
"آره! بریم!"
یونگی همونطور که همه وارد راهرو شدن ،در رو برای همه باز نگه
داشت .همونطور که دانش آموزها همه به جز نامجون که آخر همه
داشت میرفت و انگار اعصابش خورد بود ،با هیجان می خندیدن و
حرف میدن .یونگی به بیرون از در مدرسه و پیاده رو راهنماییشون
کرد.
همه تا آخر خیابون مثل جوجه اردک های زشتی که دنبال مامانشون
میوفتن دنبال یونگی رفتن.
هوسوک گفت.
"هیچی".
نامجون اخمی کرد ،سرش رو پایین انداخت تا تالش کنه بهتر ببینه.
"نه ممنون".
"خیلی خب .ولی فقط یه وسیله ،و اینکه خیلی عجیب و کینکی نباشه،
من استریتم!"
"مرسی نامی!"
وقتی جونگکوک وارد شاپ شد ،ناله ی آرومی کرد .درحالیکه سعی
کرد تا همه چیز رو توی یک نگاه ببینه ،چشم های پاکش گرد شده
بود.
حراست گفت.
یونگی گفت.
"یونگی!"
جونگ کوک کارت شناساییش رو نگه داشته بود ،نمی دونست باید
نشونش بده یا نه .از اینکه وقتی همه داشتن آزادانه توی شاپ
میچرخیدن اون تنها کسی بود که باید تایید می شد ،خجالت کشید.
"امتحانش رو پس داده".
"اون مدل وقتی می شوریش یه بوی عجیبی میده .این یکی رو ترجیح
میدم".
در همین حال ،سوکجین با دقت لباس خواب ها رو نگاه می کرد ،دو
تا ست توری سفید و قرمز رو نگه داشته بود و داشت سعی می کرد از
بینشون انتخاب کنه.
"هوبی".
"کمکم کن!"
هوسوک اومد.
"سفید یا قرمز؟"
هوسوک گفت.
"از دست تو .ولی صورتی رنگ جیمینه .من یه چیز دیگه میخوام".
سوکجین ژست گرفت ،لب های قرمزش با تور قرمزی که جلوش رو
پوشونده بود ست بود ،با اینکه خیلی کم هم پوشونده بود .یه گره
تزئینی کوچولو جلوش بود ،انگار دیک سوکجین یه هدیه ی کادو
شده بود .گره ها به تور جلوی سینه اش وصل بود تا به جوراب های
بدن نمای قرمز بیان .باسنش کامال توی معرض نمایش بود و انگار
خودش به هیچ جاش نبود.
"چطور شدم؟"
سوکجین دست هاش رو روی سینه ی نامجون گذاشت ،به عقب هلش
داد ولی توی اون فضای خفه جایی نبود.
"چه زری دارم می زنم؟ سکس داشتن توی سکس شاپ باید توی
لیست آرزوها باشه .توی لیست فاک".
پلک زد.
درخواستش رو گفت.
سوکجین خندید.
"انقدر تنشه ی توجهی؟ اون ها کامال غریبه ان! احتماال میرن توی یه
سایت سکس چندش اون عکس هارو آپلود می کنن و امشب صد
درصد باهاشون جق می زنن".
"کی اهمیت میده؟ همه لیاقت یه ارگاسم خوب رو دارن و اگر بفهمم
من دلیلش بودم که بیان ،باعث میشه حس سکسی بودن بکنم".
"نه".
"من خوشگلم و خودم می دونم .و بقیه هم میدونن .حتی ممکنه واسه
همین من رو بذارن روی سرشون حلوا حلوا کنن".
"واقعا این رو میخوای؟ یا میخوای لباسم رو پاره کنی و توی این اتاق
پرو محکم به فاکم بدی؟"
سوکجین توی گوشش گفت ،روی نوک پاهاش ایستاد و لب های پر
و قرمزش رو به گوش نامجون کشید.
"مرسی".
"چیه؟"
"من استریتم".
سوکجین رفتنش رو تماشا کرد .از اینکه دوباره شانس اینکه پسر آلفا
به فاکش بده رو از دست داده ،عصبانی بود .ولی وقتی گونه های
نامجون رو که یکم صورتی شده بودن رو دید ،پوزخند زد.
"انگار گم شدی".
دختر خندید.
"آه"...
"ولی اگر بخوای می تونم بهت یاد بدم هرکدوم از این سکس توی ها
چیکار میکنن".
گوشیش توی جیبش لرزید و سریع درش آورد ،از اینکه مزاحمش
شده بودن ممنون بود.
"دوست دخترته؟"
"دوست پسرمه".
جونگکوک اتوماتیک وار جواب داد ،نمی دونست چرا همچین چیزی
گفته.
"خوبه".
"منم همینطور .دوست دخترم اون جلو کار می کنه .ما همیشه دنبال
هم بازی های بیشتریم .اگر خودت یا دوست پسر عروسکیت دوست
داشته باشین".
هان؟
خدایا....
"من باید برم به یه کاری برسم ،باید برم پیش دوست پسرم توی اتاق
پرو".
"چی شده؟"
"چون اورژانسیه!"
"تهیونگ چی؟"
جونگکوک گفت.
"آره ولی اون آمادهس که برامون جبران کنه .ما با اینکه بهش بگیم
هی ته ،برامون استریپ شو برو مشکلی نداریم ،و اون تازه خوشحالم
میشه .این تنها شانس ما برای سابمسیو کردن نامجونِ کله شق و قویه".
"یونگی چی؟"
جونگکوک شک داشت.
"خب ،هنوز درمورد اون قسمت ازش سوال نکردیم .ولی حداقل با
هوبی درباره اینکه یه چیزی براش بگیریم توافق کرده".
"اوه جونی!"
"کجایی؟"
"کارات رو کردی؟"
جونگکوک پرسید.
"وسایلت کو؟"
"چیز زیادی نیست ،فقط این که مثل سابمسیو کامل جلومون بیوفتی و
توی هر لباسی که ما انتخاب کنیم ،برای یه ذره رحم و مروت التماس
کنی".
سوکجین گفت.
جونگکوک گفت.
"یادت باشه وقتی برای معذرت خواهی رفتی باالی منبر ،شوگا روی
کار بود .و هممون میدونیم که اون همچین عکسی رو بیشتر از معذرت
خواهی دوست داره".
"خیلی خب".
"تخمیا".
"ببخشید"...
پسرک قبل از اینکه نامجون بتونه دهنش رو سرویس کنه ،در رفت.
ذهنش داشت به تمام کارهایی که میتونست بکنه فکر میکرد.
پارت سی و نهم
186
هوسوک گروه نودز رولت را ایجاد کرد
186نیاز :از این جا به بعد من شما رو با هنرنمایی های عاطفه در زمینه ترجمه طنزوار ویرجین تنها میذارم.
لذت ببرین.
هوبی :ما فقط یک ساعت وقت داریم که بازی کنیم بخاطر همین
میخوام از تک تک ثانیه هاش استفاده کنم .من به 100امتیاز نیاز
دارم.
جیمین :قبوله
هوبی :داداش...
هوبی :نیامجون
هوبی :نامی
هوبی :نیامجُن
هوبی :جونی
هوبی :جیگر
هوبی :عشق
هوبی :بیبی
تهیونگ :من...
هوبی :قند
هوبی❤️ ❤️ ❤️ :
هوبی :
جیمین :منم
سوکجین :منم .با اینکه من رو به فاک داد ولی از اینکه بدون پیرهن
ببینمش هیجان دارم
یونگی :اوکی کالس از االن شروع میشه .کسی قوانین یادش هست؟
هوبی :بله
جیمین :بله
سوکجین :بله
تهیونگ :بله
نامجون :بله
جیمین!3 :
تهیونگ!6 :
سوکجین1 :
نامجون4 :
سوکجین :می دونی که کال هدف بازی اینه که سعی کنیم تا از زیرش
در نریم ،بخاطر همینه که با فرستادن عکس های بدون پیرهن شروع
کردیم و آروم آروم هر کدوم از لباسامون رو دربیاریم ،اولین کسی
که کامل لخت بشه می بازه
هوبی :جیییز
هوبی:( :
سوکجین :نامجون
تهیونگ :هاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاهاها
187
تهیونگ :می تونم لباسامو تو اون عضله ها بشورم؟
یونگی :دو عدد دیگه ای که بهشون فکر می کردم 1و 3بودن پس
سوکجین و جیمین ،شما دوتا باید یه کاری باهم بکنین .اگر نمی دونین
187نیاز :توی کارتونا دیدین لباساشون رو روی یه سطحی میشستن که اینجوری موج دار بود؟ اگه ندیدین
برین کارتون سفیدبرفی ،جایی که حیوونا دارن خونهی 7کوتوله رو تمیز میکنن رو ببینین .منظور تهیونگ
اینه عضله هاش اون شکلیه و طبیعتا جذاب!
تهیونگ :همین؟
یونگی :اگر خیلی عجیب یا چندش باشه خودشون میگن نه .پس به
منفعت خودتون برمیگرده که خیلی باال نپرین وگرنه تو این بازی به
هیچ جا نمی رسیم
نامجون :می تونم جرات هوسوک رو تموم کردن تومخ بودنش بذارم؟
سوکجین :ممممم ...خب ...یه بار وقتی بچه بودم خونه ی یکی از
دوستام خوابیدم و باکسر کارتونی پوشیده بودم و دوست دختر دوستم
اومد و دیدشون
سوکجین :دزدیدنت؟
جیمین :بدتر ،من رفتم جلو و خانومه بهم گفت "تو کی هستی؟" و یه
لحظه برام زمان برد که بفهمم اون خانومه با خانوادش اومده پیک نیک
و هر کی دورش بود از افراد خانوادش بود
جیمین :یه بارم توی پارک آبی بودم و فقط رفته بودم اونجا که عشق
زندگیم رو ببینم و بعد باالخره یه خانوم اومد پیشم و گفت "ممم...
جیمین :و یه بارم میخواستم واسه یه شغلی درخواست بدم و رئیسه ازم
پرسید " گرامرت چطوره" و منم گفتم "حالش خوبه"
جیمین :بعد توی کمپ تابستونی با چند نفر که توی یه کابین بودیم
امتحانی رفتیم کوهنوردی و یکیشون نابینا بود و دنبال هم اتاقیش
میگشت و من بهش گفتم "چه شکلیه"
جیمین :توی کالس سوم معلمم یه پیرهن یقه باز پوشیده بود و خم شده
بود منم سینه هاش رو دیدم و انگشتم رو سمتش گرفتم و گفتم مال
مامانم بزرگ تره
جیمین :و پارسال وقتی واسه یه شغل دیگه درخواست دادم رزومه ام
رو ایمیل کردم و اونها با اسم "جیم" جوابم رو دادن و من خیلی عصبانی
شدم و من با کون سوخته بهشون پیام دادم و دوباره جواب دادن که
ایمیل اولم رو چک کنم و مشخص شد که اسم خودم رو توی رزومه
اشتباه نوشته بودم
سوکجین :هوی!
تهیونگ :فکر کنم هممون لیاقت گرفتن امتیاز اضافی برای کارهایی
که ناخواسته توشون آبرومون رفته رو داریم
یونگی :راند بعدی تهیونگ هاست میشه ،یه عدد انتخاب کن
هوسوک :یونگی داره یه بار دیگه بازی می کنه ،من خیلی هیجان دارم!
سوکجین3 :
نامجون6 :
یونگی2 :
جیمین4 :
هوبی5 :
هوبی :سوکجینی بخدا قسم این کیوت ترین چیزیه که تا حاال دیدم
سوکجین :بسهههه
سوکجین :من فقط می خواستم دایی خوبی باشم اوکی ،دست از سرم
بردارین
سوکجین :ببندش
سوکجین :میتونم!
سوکجین :نامجون بهشون بگو اگر شانسش رو داشته باشم میتونم تاپ
باشم
هوبی :چی!
هوبی :فاک فاک فاک حق با اونه .نظر دیگه ای نداری جونگ کوک؟
تهیونگ :اَه بیخیال ،حداقل قبل از اینکه بری کنار گوش بده ببین چیه
سوکجین :بگو!!!
جونگ کوک :آه ،یادتونه روز اول کالس نامجون گفت که کاپیتان
تیم بسکتباله؟ و یونگی هم گفت قبال بسکتبال بازی می کرده؟ چرا
فردا بعد از مدرسه باهم یه مینی گیم بازی نکنن؟ برنده یه کاری می
کنه که هرچی بقیه بگن رو بازنده گوش بده .البته با دلیل مشخص.
هوبی :آره
188
هوبی :اه منظورت برای مسابقست
سوکجین :هوسوک
جونگ کوک :ببخشید بچه ها مامانم داره صدام میکنه باید برم!
یونگی :فکر کنم جای خوبی برای تموم کردنه .هفته ی دیگه ادامه اش
میدیم
نامجون :چیه
نامجون :دوباره؟
نامجون :نه
هوبی :بعد از اینکه ویدیو اولمون رو آپلود کردیم خیلی معروف شدیم
( با اینکه عمدی نبود) ولی بازم ،ملت بازم میخوان
نامجون :نه
نامجون :من معدلم بیسته ،اگر شما بازنده ها حتی به تکالیفم نزدیک
بشین میشه منفی بیست
بکنمتون
جونگ کوک :من بهشون گفتم از این فکرشون دست بردارن نامجون
هوسوک :اگر این کارو بکنی دیگه 3نصف شب بهت زنگ نمی زنم
هوبی :برای اینکه خواب های تخمیم رو براش تعریف کنم ،پووووف
هوبی :جرررررررررررررررررررررررررررررر
پارت چهلم
"فکر می کنی نامجون شلوارک بسکتبال بپوشه؟ خدایا این خیلی عالیه.
رون های اون خیلی عالین .فکر می کنی کی ببره؟ اگر مساوی بشه و
جفتشون مجبور بشن چیزی که اون یکی میگه رو گوش کنن چی؟"
"نمی دونم آقای مین چقدر کارش خوبه ،ولی مشخصه که نامجون
ورزشکار و روفرمه و اگر کاپیتان تیمه ،پس باید بهترین بازیکن
مدرسه باشه .ولی خب آقای مین قدش کوتاهه و سریعه ،فکر کنم بهتر
از نامجون بتونه توپ رو بدزده".
"کی؟"
"آره".
جونگکوک خندید ،به بیرون از پنجره نگاه کرد و جفت پسرها رو
با شلوارک تصور کرد.
وقتی یونگی وارد شد ،هوسوک تقریبا از جاش بیرون پرت شد.
"ساکت شو ساب".
هوسوک پرسید.
"ای خدا".
"جیمین!"
صداش زد و جای پسر موصورتی رو توی جمعیت پیدا کرد .سریع به
سمتش رفت.
جونگکوک پرسید.
"من اینکه کی برنده میشه برام مهم نیست ،فقط میخوام دو تا شخص
سکسی رو درحال ورزش کردن ببینم".
"جینی".
"آره همینطوره".
چند دقیقه بعد نامجون در حال دریبل کردن توپ بسکتبال وارد زمین
شد .لباس های باشگاهش که یه تیشرت سفید ،شلوارک قرمز و کتونی
بود رو پوشیده بود.
"منحرف کجاست؟"
نامجون پوزخندی زد .به عنوان حرکت های نمایشی و صرفا جهت پز
دادن با توپ بین پاهاش دریبل می زد.
این سکسی ترین ،آسون ترین و با اعتماد به نفس ترین نمایش دامیننتی
بود که جونگکوک تا االن از نامجون دیده بود ،و مجبور شد تا
رونهاش رو بهم بچسبونه .با اون همه چرت و پرت و سابی که همه
به نامجون می گفتن ،هیچکس نمی تونست زیر اینکه اون تاپ ترین
آلفای توی اون اتاق و احتماال حتی توی کل مدرسه بود ،بزنه.
نامجون همونطور که منتظر اون دوتا بود تا نزدیک بشن ،توپ رو
گرفت و زیر بغلش زد.
نیشخندی زد ،از االن داشت به پیروزیش پوزخند دندون نمایی می زد.
یونگی شلوار مشکی و پیرهن سفیدی که آستینش رو باال زده بود رو
عوض نکرده بود.
"من برای بهتر کردن مهارت هام نیازی به لباس عوض کردن ندارم".
"حاال هرچی".
"یا میتونیم تا 5امتیاز بازی کنیم یا بیست دقیقه بازی میکنیم و هر
189
کس امتیازش بیشتر بود ببره؟"
"مگر اینکه بخوای بیست دقیقه تمام توی مالء عام مستقیما تحقیر
بشی؟"
یونگی بهش نگاه کرد و دست هاش رو پشت سرش گره کرده بود.
189نیاز :دو حالت برای بازی کردن .یا هرکی زودتر 5امتیاز بگیره برندهس ،یا هرکی توی بیست دقیقه
بیشترین امتیاز رو بیاره.
"حاال هرچی منحرف .وقتی ازینجا بیرونت کردم دیگه الزم نیست با
همچین چرت و پرتایی سر و کله بزنم".
یونگی توپ رو گرفت ،لبخند از روی صورتش پاک نمی شد .چند بار
توپ رو دریبل کرد تا کامال همه چی دستش بیاد.
"خیلیم کیوت!"
یونگی گفت.
"این چیزیه که توش عالی ام ،به عالوه ی به فاک داد زن ها تا حد
مرگ".
"آه،ا اوکی .خب اولین کسی که پنج امتیاز بگیره برنده میشه و بازنده
باید کل فردا ،هر چی که برنده گفت رو انجام بده .هر دو با این شرایط
موافقین؟ بعدا نمی تونین زیرش بزنین و االن تنها وقتیه که فرصت
دارین تا این شرط رو رد کنین".
توی زمانی کمتر از یه چشم بهم زدن ،هر دو مرد هم زمان بهش ملحق
190
شدن و جونگکوک یه قدم عقب رفت ،پشمی بهش نمونده بود.
همه همونطور که توپ باال رفت ،تماشاش می کردن ...و توب کامال
بی نقص توی تور رفت.
190نیاز :اینا هم هنرهای عاطفهس دیگه .هر بار میبینم پاره میشم از خنده!
نامجون همونطور که به سمت یونگی ،که حتی توی حرکت اول مسابقه
تکون هم نخورده بود ،برگشت .داشت با حقارت بهش نگاه می کرد.
الزم نبود خیلی امیدوار بمونه چون یونگی توپ رو از نامجون دزدید،
دانش آموز رو متعجب کرد و از یه فاصله ی غیر ممکنی توپ رو
شوت کرد.
"یک یک".
نامجون تو مرز انفجار بود .پیرهن معلمش حتی از توی شلوارش در
نیومده بود.
سرجاش ایستاد و به خودش گفت که این بار تمرکز کنه .می تونست
از پسش بربیاد .یونگی فقط یکی دو بار شانس آورده بود ،فقط همین.
جونگ کوک االن خیلی هیجان داشت .با اشتیاق توپ رو به سمت
بازیکن ها پرت کرد.
"برو!"
دیگه قلب نامجون شروع به تپیدن کرده بود ،و این فقط بخاطر آدرنالین
نبود.
"سه به یک".
یونگی همونطور که به اون یکی سمت زمین می رفت ،به سمت توپ
رفت و اون رو تحت کنترل گرفت .گرفتش و پرتش کرد ،همونطور
که نامجون توی هوا پرید و یه ثانیه بعدترش دستش رو زد.
"چهار به یک!"
جونگکوک مجبور بود بخاطر جیغ کسایی که روی نیکمت بودن داد
بزنه.
"مال منه!"
"هولی فاک".
درست بود.
191نیاز :واال حتی تصورش برای من هاته ،چه برسه به جونگکوکی که از لحظه اول فیک نامجون رو میخواسته.
"خفه شو".
"هی وایسین!"
یونگی با پاهاش روی زمین می خزید .به سمت توپ دوید و اون رو
قاپید .توپ رو پرت کرد ،ولی نامجون با یه پرش سر وقت راهش رو
بست.
نامجون توپ رو دزدید ،ولی بعدش یونگی با مهار کردن نامجون روی
زمین ،سرسختانه مقابله به مثل کرد .دست های نامجون سریع تکون
خوردن و کمربند یونگی رو گرفتن و تعادل معلم رو بهم زدن .توپ
روی لبه ی حلقه چرخید و از کنار به پایین افتاد.
"چرا؟"
192نیاز :بازی بسکتبال رو که همه بلدن ،یه مدل دیگه هم داره که کال سیستمش بی قانونیه و هرکاری بخوای
میتونی بکنی ،فقط باید توپ رو از حلقه رد کنی.
نامجون که توی این چهار بار به ندرت خودش رو نگه داشته بود ،به
کناری هل داد شد ،بنابراین اجازه داد تا صدای غرشی از توی گلوش
بیرون بیاد .شنید که یونگی با سرعت ازش رد شده و این باعث شد
سرش رو باال بگیره و چشم هاش گرد بشه.
"نه!"
همه همونطور که توپ چند بار دور حلقه چرخید ،نفس هاشون رو
حبس کرده بودن و بعد باالخره داخل تور افتاد.
وقتی که توپ توی قسمت زمین خودش به پایین افتاد ،نامجون با
ناباوری بهش خیره شد .یادش رفته بود که حاال بازی به پایان رسیده
بود.
قبل از اینکه نامجون بتونه فکر کنه ،دستی جلوی دیدش تکون خورد.
"به نظرم باید یه چیز دیگه ای پیدا کنی که توش خوب باشی ،مگر
اینکه توی به فاک دادن زن ها هم خیلی افتضاح باشی".
"آقای مین عادالنه برد ،پس باید ورزشکار خوبی باشی و شکستت رو
قبول کنی".
"نه!"
نامجون سرش رو تکون داد .با دست به سینه یونگی ضربه زد و یکم
مرد رو به عقب هل داد.
و یکی دیگه.
و یکی دیگه.
و یکی دیگه.
نامجون روی دست ها و زانوهاش زمین افتاد ،بخاطر خستگی نفس های
سنگینی می کشید و حسابی عصبانی بود.
نامجون یهو سرش رو باال آورد ،از چشم هاش آتیش می بارید.
تمام پوست طالیی نامجون عرق کرده بود .هر دو توی زمین می دویدن
تا توپ رو بدزدن ،جاخالی میدادن و توپ رو پرتاب می کردن .عرق
پسر آلفا داشت روی زمین می چکید .هر دو سنگ تموم گذاشته بودن،
زانوها و آرنج هاشون داغون شده بود ،ساق پاشون ضربه و گونههاشون
مشت خورده بود.
باالخره بعد از بردن پنج امتیاز دیگه ،یونگی دور و بر دانش آموزش،
که به کمرش دراز کشیده بود و انقدر کوفته بود که نمی تونست دیگه
ادامه بده ،می پلکید.
پوزخند زد.
نامجون انرژی ای برای بحث کردن نداشت و سرش گرم هوا رسوندن
به ریه هاش بود .پوستش از عرق می درخشید و موهاش به پیشونیش
چسبیده بود .فقط نالید و روش رو از معلم عوضیش برگردوند .سینه ی
لختش پشت سرهم باال و پایین می شد.
"سوکجین یکم براش آب بیار ،باشه؟ فکر نکنم یه مدت بتونه ازجاش
بلند شه".
هوسوک همونطور که به سمت پسر عرق کرده خم شده بود گفت .به
پیرسینگ نقره ای نگاه کرد.
"اوه؟"
"پس اینکه فقط همین یکی رو پیرسینگ زدی یه دلیلی داره ،گرفتم
چی شد".
ازش پرسید.
درست میگفت ،دانش آموز به خاطر بازی یکم خراش و زخم برداشته
بود .چیز جدی ای نبود ،ولی همشون نیاز به چسب زخم داشتن.
"خوبم".
نامجون هوفی کرد ،به پهلو شد تا از دستشون فرار کنه .خودش رو
مجبور کرد تا دو زانو بشه .دست هاش داشت به خاطر تالشش برای
بلند کردن خودش می لرزید.
"بیا".
"اصال نمیتونم برای نقشه ی لعنتی ای که آقای مین کشیده صبر کنم".
هوسوک خندید.
نامجون غرید.
"همینت رو دوست دارم نامی .مهم نیست چی بشه ،تو همیشه قوی و
کله خری".
نامجون بعد از اینکه از حمام مدرسه بیرون اومد ،پیرهن زاپاسش رو
پوشید.
"فاک".
یه ساعت دیگه خونه ی من باش ساب .از همون موقع شروع می کنیم.
وییییز!
"فاک!"
از این پیاده رو متنفر بود .از اینکه راه خونه ی معلمش رو بلد بود،
متنفر بود .از این شرط احمقانه متنفر بود .از این کالس متنفر بود .از
همه چیز متنفر بود.
اما بیشتر از هر چیز از خودش بدش میومد .چطور انقدر خفتبار باخته
بود؟ یک به چهارده؟ خدایی؟! اون کاپیتان تیم بسکتبال کوفتی بود و
با این حال فقط تونسته بود یک امتیاز درمقابل یونگی بگیره.
و بعد از اینکه نامجون بسته ،گگ زده و تنبیه ،و مدام جلوشون تحقیر
شده بود ،دیگه چیزی نمونده بود که دوستاش بخوان ببینن.
یکم حس بهتری پیدا کرد ،به در خونه ی یونگی رسید و بلند در زد.
"بیا تو ساب".
یونگی گفت.
"اوه ،فکر می کردیم پیدات نمیشه .خب زود باش بیا تو ساب .نمیخوام
یه ثانیه هم تلف بشه .باالخره تو ستاره ی نمایش امشبی".
"ساعت 4:48دقیقست"،
شاید اصال باید از اینکه یونگی بهش لباس داده بود ،ممنون هم می بود.
بهتر از این بود که لخت دور می رفت.
درسته؟
ولی بعد که بازش کرد ،قلبش هری ریخت و نفس کشیدن یادش رفت.
"یاااا!"
با عصبانیت داد زد ،با حرص مشتی به در کوبید و باعث شد قاب در
تقی صدا بده.
از اون طرف در صدای خنده ی بقیه رو شنید و نالید .می دونست
خودش ،خودش رو توی این آشفته بازار انداخته و قرار نیست کسی
بهش آسون بگیره.
غرغر کنان به زمین و زمان فحش داد ،با بی میلی پیرهن و شلوار جینش
رو درآورد و کناری انداخت .شورتش رو نگه داشت ،مهم نبود چی
بشه ،نامجون نمیخواست اون رو در بیاره.
منحرف عوضی.
پوشیدن تیکه ی یکی مونده به آخر لباس از همه راحت تر بود ،ولی
خب چیزی از تنفرش ازش کم نکرده بود .همونطور که اون تیکه رو
از پاهای کشیدهش باال میکشید ،مکثی کرد و اون رو باالی رون هاش
محکم کرد.
آخرین تیکه ی لباس ،سخت ترین و دردناک ترین چیز برای پوشیدن
بود .چند دقیقه ای درگیرش بود ،همونطور که بندهاش رو می بست،
نفرت خالص هم توی وجودش جریان پیدا میکرد.
باالخره کارش تموم شد .بلند شد ،اما سکندری خورد ،بنابراین سریع
روشویی رو گرفت تا خودش رو ثابت نگه داره.
یه تاپ نیم تنه ی کوتاه ،مشکی و تنگ پوشیده بود که عضالت
شکمش و خط وی شکل شکمش رو نشون می داد .پیرسینگش به
پارچه ی نازک و تنگش چسبیده بود و رشته های تار مانند لباس روی
شونه های پهنش ریخته بود و به طرز خفه کننده ای روی عضالت سینه
اش پرس شده بود .تیکه دومش یه مینی دامن خیلی کوتاه بود که به
سختی می پوشوندش و یجورایی چیزی برای قوه ی تصور مخاطب باقی
نمی ذاشت.
نامجون غرید ،میخواست لباس رو پاره کنه و تیکه هاش رو توی دهن
یونگی بچپونه .جوراب بلند مشکیش از انگشت پا تا باالی رون هاش
رو پوشونده بود و باعث می شد پاهاش کشیده تر از همیشه به نظر
برسه .آخرین اکسسوریش ،یه جفت کفش پاشنه بلند مشکی با بندهای
ضربدری بود که چند سانتی به قدش اضافه کرده بود .نامجون باید یکم
پایین میومد تا بتونه خودش رو کامل توی آینه ببینه.
این لباس قطعا برای این درست شده بود تا بیشتر سابمسیو و کمتر
دامیننت نشونش بده ،که همین موضوع باعث میشد تا کفری بشه .اون
بزرگ ترین دام توی کالس بود و همه این رو می دونستن ،خب پس
چرا هی میخواستن اون رو تو جایگاه مخالفش جا بدن؟
تقه ای به در خورد.
یونگی گفت.
جوابش رو داد.
خیلی خب .اگر اونا می خواستن اینجوری بازی کنن ،پس نامجون با
بازی احمقانه ای که خودشون راه انداخته بودن ،اون ها رو زمین
میزد
"فاک"...
"وااااو"...
جونگکوک نمی تونست چیزی بگه ،با دیدن اون صحنه دست هاش
به دیکش چسبید و مجبور شد تا رون هاش رو به هم فشار بده.
"این تالشت برای تحقیر کردنم بود؟ همه می دونن مشکی رنگ منه".
"معلومه که میدونیم .پس فکر کردی چرا این رو به رنگ مشکی برات
گرفتیم؟"
کار جونگکوک تموم بود .این عین یکی از چندین فانتزیش بود.
زیادی واقعی شده بود و جونگکوک براش آماده نبود .سریع از جاش
پرید ،باید قبل از اینکه توی شلوارش به کام میرسید ،گم و گور میشد.
"رسیدش رو گرفتین؟"
"فاک آر"...
"و از اونجایی که تو اسلیو منی ،وقتی ازم تشکر می کنی ،مستر صدام
می زنی".
فک نامجون افتاد ،ولی نمی دونست چجوری بگه که اصال دلش
نمیخواد همچین کاری بکنه.
"اگر نگی و همینجوری بهم فحش بدی ،کل روز بهت گگ می بندم".
یونگی یهو لگدی بهش زد ،کفشش رو روی ساق پای نامجون گذاشت
و دانشآموزش رو با دست و زانو روی زمین انداخت.
"آه!"
نامجون سعی کرد تا بلند شه ،ولی یونگی کفشش رو روی کمر
دانشآموز گذاشت و همونطور که بهش فشار آورد ،با وزنش پایین
نگهش داشت.
"اسلیو".
وقتی یه سیلی محکم روی باسنش فرود اومد ،غرش نامجون قطع شد و
باعث شد تا ناخواسته به سمت جلو بپره .اما چون هنوز موهاش توی
مشت یونگی بود ،سرجاش باقی موند و فقط صدای آهش به گوش
رسید.
نامجون سرش رو تکون داد ،نمی خواست بفهمه که وقتی یونگی این
دست لباس رو براش انتخاب می کرده ،توی ذهن منحرف عوضیش
چی میگذشته.
ذهن نامجون با لقب جدید خاموش شد .صورتش قرمز شده بود .داشت
با تمام توان و خشمش برای راحت شدن از دست یونگی دست و پا
می زد.
"نه!"
ولی یونگی قوی تر از چیزی که به نظر می رسید بود .به پسر آلفای
عصبانی زیرش پوزخندی زد.
"چی گفتی؟"
نامجون خودش رو خالی کرد ،لپ هاش قرمز شده بودن و چشم هاش
از عصبانیت تار میدید.
"خدایا!"
هوسوک از روی مبل پایین اومد و با چشم هایی که گرد شده بود ،به
نامجون زل زد.
وقتی که یونگی بلند شد ،یهویی فشار روش کم شد و نامجون هوا رو
داخل ریه هاش کشید.
"بچه ها"،
"برو بیارش".
"بله قربان!"
یونگی نامجون رو روی پاهاش نشوند و نامجون به زمین خیره شده بود،
میتونست حس کنه که جیمین ،سوکجین و هوسوک بهش زل زدن.
تهیونگ باالخره بعد از چند دقیقه برگشت ،داشت با پشت دستش لب
هاش رو پاک می کرد و جونگکوک هم درست پشت سرش بود.
195نیاز :کوک دهنت سرویس پسر ،یه سری که مطمئنم زدی ،یه سری هم توی دهن تهیونگ؟
"اوه".
"ببخشید کوک".
نامجون نمی تونست باور کنه .پس اون هیچی به جز این که اسباب
بازی همکالسیاش باشه تا ازش استفاده کنن و برن رد کارشون نبود؟
فقط بخاطر اینکه مهارت های بسکتبال یونگی رو دست کم گرفته
بود؟ اگر یونگی دوباره بهش گگ نمیبست ،حتما دربارش بحث
میکرد.
این خیلی نامردی بود ،و همینطور برخالف قوانین! ولی وقتی که نگاهی
به اطرافش انداخت و دید که چقدر همکالسی هاش مشتاق به نظر میان،
فهمید که کسی قرار نیست بهش گوش بده .حاال نه اینکه خیلی هم
برید خونه؟ نامجون مطمئن نبود از اینکه یه روز کامل با اون لباس ها
با یونگی تنها باشه ،خوشش بیاد و تحت شرایط قوانین احمقانه ی اون
شرط بمونه .می دونست یونگی بدون اجازش باهاش کاری نمی کنه،
ولی این یونگی نبود که نامجون ازش می ترسید.
یونگی زانو زد .نامجون بهش نگاه نکرد و مستقیم به جلو زل زد.
"چون"،
" و اگر برای همکالسی هات دختر خوبی بودی ،بهت آسون می گیرم.
اگر باهاشون بدجنس بودی ،من حتی باهات بدجنس تر میشم".
نامجون می تونست به اینکه چقدر به فاک رفته بخنده ،ولی اون موقعیت
هر چیزی براش بود به جز یه موقعیت خنده دار.
"فهمیدی؟"
نمی تونست بهش دست بزنه و برنامه داشت تا این رو میلیون ها بار
بگه ،یا حداقل تا وقتی که این 24ساعت تموم بشه.
به خودش نگاه کرد ،میخواست این لباس احمقانه رو دربیاره ،ولی
حداق اون لباس نصفه و نیمه بهتر از چیزی به جز پوشیدن یه باکسر،
اون هم توی یه خونه ای پر از پسرایی که میخواستن به فاک برن بود.
درست نمیگم؟
"اوکی ،دعوا نمی کنین وگرنه نوبتتون کامال سوخت میشه .هر عددی
بیارین دیگه تمومه .هر کس یه دونه بر میداره".
برای نامجون مهم نبود که نوبتشون چه جوری میشه ،تازه متوجه شده
197
بود که بعد از سه دور مسابقه دادن و شام نخوردن ،چقدر خستهست.
فقط می خواست یه چیزی بخوره و بخوابه.
197عاطفه :اون طرف بین ساعت 5تا 7اینا شام میخورن .ای کاش ماهم یاد بگیریم .از طرف یه همیشه
گشنه/:
نیاز :اونا اونان ،ما که نیستیم .ما عین آدم ساعت 11 10شب تازه شام میخوریم ،خیلی هم خوبه! اصال بهبه!
"من اولم!"
"دوم!"
"سوم".
سوکجین گفت.
"چهارم".
نامجون اصال نمی تونست این حجم از تحقیر شدن رو پس بزنه .به حد
مرگ مطمئن بود که اگر می خواستن باهاش کاری بکنن ،دست رو
هومی کرد.
"آقای مین؟"
جیمین گفت.
"الکی دارین که بتونیم استفاده کنیم؟ مال خودم رو توی خونه جا
گذاشتم".
"مرسی!"
نامجون اجازه داد تا با پسر مو صورتی کشیده بشه .سعی کرد از پله ها
باال بره و راهرو رو طی کنه ،البته بدون اینکه با اون پاشنه بلندها
سکندری بخوره .پاهاش از حاال درد گرفته بود و همش دامن کوتاهش
رو پایین می کشید ،حس می کرد با اینکه هنوز شورتش پاشه ،داره
زیادی خودش رو نمایش میده.
"اینجا بشین".
نامجون باید بخاطر دامنش پاهاش رو جمع می کرد .بخاطر اینکه اصال
باهاش راحت نبود ،غرغری کرد .بهتر بود جیمین توی الک زدن سریع
باشه ،چون نمی خواست پاهاش قبل از اینکه چند بار توی صورت
یونگی بزنه ،خواب برن.
"اوق!"
"ماته".
"و تکون هم نخور ،اگر توی مالفه های سفید الک سیاه بریزیم ،آقای
مین تنبیهمون می کنه".
"پس چرا بدون اینکه روی تخت حوله پهن کنی الک می زنی؟"
198
"معلومه دیگه احمق جون!"
جیمین گفت.
"و فقط به چشم تو عوضیه ،چون براش خاصی .اون منحرف نیست،
اون به ما درباره ی سکس ایمن یاد میده و اینکه چطور پارتنرت رو
راضی کنی .کیه که دلش نخواد این چیز هارو بدونه؟"
جیمین انقدر امیدوارانه تعریف کرد که نامجون فقط لبخند زورکی ای
زد و سرش رو تکون داد .دلش نمیومد بهش بگه که به محض اینکه
برسه خونه ،اون ها رو از روی ناخن هاش پاک می کنه.
"چرا استریتی؟"
"وات د فاک؟"
"که یعنی از هر کسی براساس شخصیتش خوشم میاد ،نه اینکه چی بین
پاهاشونه".
"منظورم اینه که ،یعنی چون من پن ام ،سعی کردم هم دخترها و هم
پسرها رو ببوسم و اینجوری بود که فهمیدم استریت نیستم".
199پن یا همون پن سکشوال .توی پارت های اول در موردش توضیح داده شده.
"تا حاال یه پسر رو بوسیدی؟ منظورم اینه که چطور انقدر مطمئنی که
استریتی؟"
"می فهمم ولی حداقل پیش نیومده که تا حاال گی پورن ببینی و فکر
کنی که اوه چقدر اون پسره هاته یا توی خیابون راه بری و یه پسر
کیوت ببینی؟ این یه معنی نیست که گی ای".
"تموم شد!"
نامجون به دست هاش نگاه کرد .بوی الک براش عادی شده بود و
االن ناخون هاش با لباسش ست بودن.
"مرسی".
نامجون آهی کشید ،داشت با خودش فکر میکرد که تا االن چقدر از
زمانشون گذشته.
جیمین گفت.
نامجون گفت.
"ششش ،از این خوشت میاد .این یکی از پورن های مورد عالقه ی
منه".
نامجون با الک هایی که هنوز یکم تر بودن ،نمی تونست دست هاش
رو کنار گوش هاش بیاره ،چون نمی خواست سر برخورد الک با
موهاش ریسک کنه .ولی هنوز هم به اسکرین گوشیش نگاه نمی کرد.
فیلم دوتا پسر لخت روی یه تخت رو نشون می داد .نامجون خودش
رو عقب کشید ،نمیخواست اون ها رو لخت ببینه .ولی به نظر میرسید
که کارهای جنیسیشون رو تموم کرده بودن ،چون مرد بزرگ تر
داشت پسرک رو با حوله ی نم داری تمیز می کرد ،می بوسیدش و
ازش تعریف می کرد .پسر کوچیک تر رو بلند کرد و از کادر دوربین
خارجش کرد .نامجون صدای ریختن آب رو شنید و فرض رو بر این
گذاشت که اونجا حموم بوده.
"نفهمیدم".
200افتر کر( )After Careبه مجموعه کارهایی که معموال بعد از رابطه ی جنسی شکل میگیره میگن افتر
کر ،یا مراقب ثانویه .معموال این دام یا تاپ داستانه که داره این کارها رو برای ساب یا باتمش انجام میده.
کارایی مثل نوازش کردن و بوسیدن ،کمک کردن برای نظافت و خیلی چیزهای دیگه.
نامجون گفت.
"یعنی چی دقیقا؟"
"افترکر .اینکه ازت مراقبت بشه .اینکه دوست داشته بشی ،بوسیده
بشی ،ازت تعریف کنن و از اینکه کسی که دوسش داری رو راضی
کردی ،خوشحال بشی .حس عالی ایه ،به خصوص وقتی با کسی
تجربش کنی که بهش اعتماد داری".
جیمین گفت.
"نه من از پارتنرم مراقبت میکنم ،ولی از اون لحاظش نه .من به کسی
برای مراقبت ازم اعتماد ندارم ،اون ها درست انجامش نمیدن".
جیمین گفت.
"ولی چرا یه بار این که کسی بشی که ازش مراقبت میشه رو امتحان
نمی کنی؟ تو همیشه همه کارها رو خودت می کنی ،بخاطر خودتم
که شده ،خوبه که یه بارم بیبی بشی .از کجا معلوم؟ شاید خوشت اومد".
نامجون گفت.
"بچه ها؟"
"بیا تو!"
"اوه ،همه پایین دارن فیلم میبینن ،اگر می خواین بیاید پیشمون".
در واقعا نه .دلش می خواست بخوابه ،ولی می دونست که یونگی میخواد
با همه چیز موافق باشه .پس آهی کشید و سرش رو تکون داد.
از روی تخت پایین اومد و ناخن هاش رو لمس کرد .جیمین کارش
رو نسبت به پخش نکردن الک خوب انجام داده بود ،حداقل به این
میتونست اعتراف کنه.
"وووااا"...
جونگکوک بهش زل زد ،چشم هاش ورژن کامل شده ی نامجون با
اون لباس ها رو قورت داد.
"می دونم این دومین بارته که داری با یاد من توی خونه ی یونگی
تنهایی جق می زنی .فقط خدا می دونه چند بار این فانتزی های کثیفت
توی اتاق خودت به ذهنت رسیده .خیلی کارها کردی پسر خرگوشی
کوچولوی شیطون".
"هوم؟"
چشم های جونگکوک روی پسر آلفا چرخید ،به پاهای کشیده ی
پسر نگاه کرد که با لباس بدن نمای مشکیش پوشیده شده بود .به نظر
جونگکوکی که به باسن نامجون خیره شده بود ،اون هات تر از این
نمیشد باشه.
نامجون خندید.
جلوتر اومد .فقط سایه لب های پرش روی لب های باز مونده ی
جونگکوک افتاده بود.
وقتی نامجون به طبقه پایین رفت ،دید همه روی مبل لش کردن و
یونگی در حال فیلم گذاشتنه .همشون یه ظرف پاپ کرن روی پاهاشون
بود که با پتو پوشیده شده بود.
"نامی!"
"کنار من بشین!"
نامجون فیلم رو نمیدید ،فقط به کوسن نرم تکیه داده بود چشم هاش
بسته بود .دست هاش اتوماتیک وار دور جیمین پیچیده شده بودن و
آلفا همونطور که جیمین سرش رو روی سینه ی پسر گذاشت ،پسرک
رو توی بغلش نگه داشته بود.
اون هیچوقت نمی خواست ددی جیمین بشه ،ولی از مراقب پسرک
بودن بدش نمیومد .هرچی باشه جیمین بچه خوبی بود و لیاقت این رو
داشت تا یکی مراقبش باشه.
نامجون با لرزش دستی روی شونه اش از خواب بیدار شد .چند باری
پلک زد ،گیج شده بود و نمیدونست که کی خوابش برده.
"نوبت منه!"
"فیلمه تم"...
تهیونگ با سرعت ازش جلو زد و روی تخت پرید و یکم باال پایین
شد.
دستور داد.
"چی ...نه!"
"تهیونگ"...
"نه!"
201
"من استریتم".
201عاطفه :چند بار این کلمه رو تو این فیک نوشتم؟ صد؟ هزار؟ خخخ
"چی؟"
تهیونگ به محض اینکه اون وسیله رو پیدا کرد ،اون رو بیرون کشید.
ذوقی کرد ،به سمت اتاق خواب برگشت و اون رو اونجا گذاشت.
"اون چیه؟"
"وات د هل؟"
روی تخت یه گوش گربه ،گوش سگ ،بات پالگ بلند ،دم قهوه ای
پشمالو ای که به تهش وصل شده بود ،یه جفت میتن 202قهوه ای عجیب
که باهاش ست بود ،یه قالده ،افسار و یه پوزه بند ریخته بود.
"نه".
تهیونگ نالید.
تهیونگ گفت.
"خیلی خب .ولی نمیتونی اون بات پالگ رو روم امتحان کنی .یا اون
گگه ،اگر بخوای امتحانش کنی میزنم پشت دستت .و میتن هم
همینطور!"
"آره مرسی!"
"اوکی بشین".
"کدومش رو میخوای؟"
"هر کدومشون که باعث میشه این داستان توی سریع ترین زمان
ممکن پیش بره".
"نه".
"سعیم رو کردم ،ولی اون هیچوقت ساب نمیشه .پس همیشه خودم
ساب شدم .نه اینکه بد باشه ،یونگی مستر خوبیه".
چشمکی زد.
نامجون غرید.
"یادم نیار".
"زیادی تنگه؟"
نامجون زیر لب گفت ولی متاسفانه تهیونگ قبول نکرد و افسار رو به
قالده وصل کرد.
دید که تهیونگ چطور اووو کشید ،با موهای نامجون بازی کرد و
پشت گوش هاش رو خاروند .همونطور که نامجون دم رو برداشت و
با غرش توی کمد پرت کرد ،و بعد تهیونگ هر هر خندید ،بهشون
نگاه کرد .دید که تهیونگ افسار رو گرفت و نامجون رو مثل یه سگ
واقعی دور اتاق چرخوند.
فکر نمی کرد توی اون روز بازم بتونه بیاد ،ولی از اینکه یه بار دیگه
203
توی حموم یونگی به ارگاسم رسید ،سورپرایز شد.
"بیا اینجا".
203نیاز :وای من جدی نگران کمر این بچهم .آخر خشک میشه!
یه لحظه همه جا ساکت شد ،نامجون داشت کم کم خوابش می برد تا
اینکه پسر بزرگ تر یهویی زبون به حرف زدن باز کرد.
"چیکار کردم؟"
"شاید ولی"...
"تهیونگ".
نامجون سرش رو باال برد تا توی چشم های پسر نگاه کنه.
"چرا؟ وقتی تقصیر من بود ...چرا باید یه همچین کاری برای من
بکنی...؟ اونم بعد از کاری که آگوست باهات کرد"...
سرش رو تکون داد و چشم هاش رو برای مقابله با اشک هاش محکم
بست.
"دیگه نگم چقدر با این کار به یونگی آسیب رسوندم ...اونم کسی که
توی این دنیا از همه بیشتر عاشقشم .تحقیقم رو گذاشتم کنار .انداختمش
توی سطل آشغال یونگی .اون بورسیه ای که داشتم به خاطرش مینوشتم
ارزش صدمه زدن به یونگی رو نداره ،حتی اگر اون من رو دوست
نداشته باشه".
نامجون سرش رو به معنی موافق بودن تکون داد و به سمت پسر خودش
رو جمع کرد.
سوکجین پوزخند دندون نمایی زد ،به سمتشون رفت و روی تخت
بهشون ملحق شد .لپ نامجون رو گرفت و اووو ای کشید.
"اگر تو اینجایی پس نوبت تهیونگ تموم شده منم دیگه مجبور نیستم
این آشغاال رو بپوشم".
سوکجین گفت.
"عادالنست".
تهیونگ از تخت پایین اومد ،از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش
بست.
قبل از اینکه سوکجین بتونه حرفی بزنه ،جفت پسرها به سمت صدای
دری که باز شده بود برگشتن و نامجون از دیدن جونگ کوکی که از
توی حموم یونگی بیرون اومد ،پشماش ریخت .از موهای پسر داشت
آب میچکید.
"دوش گرفتی؟"
"اونم یه ساعت؟"
هر دو رفتن پسر کوچیکتر رو به اتاق تماشا کردن ،و حتی تا چند
دقیقه بعد از اینکه جونگ کوک در رو بست هم هنوز ساکت بودن.
"منو به ف"...
به سمتش رفت و از تخت باال رفت .پیرهنش رو در آورد دو زانو به
سمت پسر بلند تر رفت.
"چی ...عمرا!"
"نمیفهمم .اول سال میگفتی هنوز گرایشت رو نمی دونی ،حاال داری
مثل یه گی رفتار می کنی .تو چی هستی؟ و چرا انقدر دلت میخواد من
به فاکت بدم؟"
"خیلی چیزا".
"حاال میفهمی؟"
"ولی"،
"هیسسس"،
"تو یه نابغه ای ،باالخره سردرمیاری .االن نوبت منه و تمام چیزی که
میخوام اینه که لمسم کنی".
سوکجین وقتی دست های نامجون دور نیپل هاش میچرخید ،خودش
رو با نگه داشتن ناله هاش اذیت نکرد و با دست هاش دامن پسر رو
گرفت.
سوکجین خیلی ساده گفتو به نامجون که چشم هاش داشت تیره تر
میشد ،زل زد.
"هرزه".
سوکجین خندید.
"سوکجین!"
سوکجین خندید.
که مهمه .کی اهمیت میده که تو استریتی و یه پسر باعث میشه که
کام بشی؟"
" و اگر نمی تونی به حسی که دارم احترام بذاری ،پس گمشو بیرون".
هر دو به مدت یک دقیقه توی سکوت بهم زل زده بودن ،و بعد
سوکجین نگاهش رو گرفت.
"خدایا ،ما باید هات ترین و خشن ترین سکس جبرانی رو می
204
داشتیم".
204سکس جبرانی( )Make up Sexمعموال بعد از یه بحث دو طرف ممکنه به خاطر تحت تاثیر شرایط بودن
بخوان با هم رابطه داشته باشن ،حتما توی فیلما دیدین دیگه .به این میگن میکاپ سکس یا سکس جبرانی.
چی تمومه .منم توی بقیه نوبتم تو رو تنها میذارم .ولی بعد سه ثانیه
نمیتونی عقب بکشی ،اوکی؟"
نامجون همونطور که دست هاش به سینه اش زده بود بهش فکر کرد.
"کار زیر نافی ای نمیکنی .به کونم دست نمی زنی .با زبون بوسم
نمیکنی و حتی فکر فوت فتیش و این داستانا با من به سرت نزنه
دیوونه".
"کونم نه".
"فقط یه لپش".
"نه!"
"سوکجین"...
"سوکجین!"
"ولی این یعنی هنوزم میتونم ببوسمت و سینه ات یه جای واقعا آزاده".
سوکجین مثل یه بچه کوچیک توی روز کریسمس لبخند زد .یهویی
روی پسر پرید و دوباره اون رو زمین زد.
"سوک"...
نامجون به پسر اجازه داد تا لب های پرش رو روی گوش هاش بلغزونه،
به طرف لپ هاش بکشه و برای چند لحظه کوتاه چال لپش رو ببوسه،
بعد خودش رو عقب کشید.
"چطور بود؟"
سوکجین پرسید.
زیر لب گفت.
سوکجین خندید.
سوکجین دوباره دستش رو روی سینه ی پسر گذاشت ،این بار نوک
انگشت هاش رو دور پیرسینگ نقره ایش کشید .نامجون به خاطر حسی
که بهش دست داده بود ،از روی غریزه خودش رو جمع کرد و فریادی
کشید.
سوکجین گفت.
نامجون گفت و وقتی دست ها پسر زیبا دوباره تالش کردن تا لمسش
کنن ،اون هارو کنار زد.
سوکجین خندید.
نامجون گفت.
"چی"...
205
"دخول دوتایی".
"خدایا".
206
"هنتایی".
"بسه".
"بی دی اس ام".
"نه".
"تحقیر شدن".
"بکش کنار".
205دخول دوتایی(ِ )Double Penetrationسکسی که همزمان از عقب و جلو باشه .معموال واسه دخترا
استفاده میشه .چون خب پسرا فقط یه سوراخ دارن!
206هنتایی( )Hentaiانیمه های پورن که معموال هم ژاپنیه.
"فهمیدم!"
"حداقل باید یه کینک تحقیر شدن داشته باشی ،چون این رو خیلی
خوب پوشیدی".
"فکر کنم از قصد روی سگ یونگی رو باال آوردی .شاید کینک تنبیه
هم داشته باشی".
"اگه بگم و تو روم امتحانشون کنی ،اصال جواب نمیدن .تو یه پسری
و من استریتم".
"آره ولی من هنوزم هاتم و ساک و بلوجابم بلدم .پس مشکل چیه؟"
سوکجین گفت.
"هر کسی یکم از درون گی هست و حقیقتا اینکه کینک هات رو
بهمون نمیگی مشکوکه .و به عالوه ،من باید باور کنم که تو ،آلفای
نر نابغه کیم نامجون اون ایمیل رو بدون اینکه اول بخونه امضا کرده؟"
"سوکجین".
"آه! فاک!"
نامجون با عصبانیت و چشم هاش تیره شده بود ،گفت .یکی لپ باسن
پسر رو محکم تر اسپنک کرد که جاش فورا قرمز شد.
سوکجین سرش رو از روی تشک بلند کرد ،صورتش قرمز شده بود و
از درد و لذت اشک هاش روی گونه هاش جاری بودن.
"من ...من مت ...مت ...متاسفم! من متاسفم! آه! خ ...خواهش میکنم نامج...
ون! من مت ...متاسفم!"
"نه! نه قسم می خورم! قول میدم! نمیکنم! دیگه اینجوری نمی کنم!"
نامجون که راضی شده بود ،ایستاد و گذاشت پسر روی زمین بیوفته تا
وقتی باسنش به فرش برخورد میکنه ،اشکش در بیاد.
نامجون می تونست سرش رو عقب ببره و مثل آدم بده ی توی فیلمها
بخنده ...حس خیلی خوبی داشت .حس می کرد دوباره به اوج خودش
برگشه .یونگی می تونست با هر لباسی میخواست بپوشونتش،
جونگکوک می تونست با هر فانتزی کینکی و منحرفانه ای که داشت
207
می تونستن هرچقدر که باهاش جق بزنه و گروه وان برین سل
207نیاز :منظورش همون همکالسی هاش و معلمش هستن که همشون فقط به این فکر میکنن که یا نامجون
رو به فاک بدن و یا نامجون اون ها رو به فاک بده! وان ربین سل به معنی یک سلول مغزی ،و کنایه از این
داره که همشون مثل هم فکر میکنن.
میخوان دستش بندازن ،هیچ کدوم این حقیقت که کیم نامجون یه تاپ
لعنتی بود رو عوض نمی کرد .اون یه دامینتت بود.
هوسوک پرسید.
"منم بازی!"
درست توی ثانیه ی آخر ،پاشنه بلند نامجون باال اومد و هوسوک
زیرپایی خورد .نفس پسر رفت ،ولی قب از اینکه بتونه از دست هاش
برای گرفتن خودش استفاده کنه ،یه جفت دست اون رو گرفتن،
چرخوندنش و کمرش رو انقدر محکم به دیوار کوبیدن که قاب عکس
از جاش دراومد و روی زمین افتاد.
نامجون پوزخند دندون نمایی زد ،یکی از دست هاش رو کنار موهای
هوسوک روی دیوار تکیه داد و با اون یکی ،دیک پسر رو از روی
شلوارش گرفت ،دقیقا همونجوری که یونگی چند وقت قبل اون کار
رو روی نامجون پیاده کرده بود.
208
"االن من رو زدی؟ دوباره من رو بزن!"
نامجون غرید.
"خیلی بدبختی ،قشنگ عین بقیه ای .تهیونگ تا وقتی که بهش نه
گفتم ،کامال مثل یه دام رفتار می کرد ،بعد شروع به آبغوره گیری کرد
و سوکجینم همینطور .تو همیشه یه جوری رفتار می کنی انگار از من
دام تری ،ولی وقتی نوبتت می رسه ،تو یه چشم بهم زدن سابمسیو
میشی".
"مواظب باش"،
208نیاز :گاهی شک میکنم که کی توی این فیک کینکی تره؛ هوسوک یا جونگکوک؟ البته که هوسوک .چون
کوکی بچم فقط سندرم دیک بی قرار داره!
هوسوک شونه ای باال انداخت و بعد یهویی خیز گرفت و بدن هاشون
رو بهم چسبوند .دست هاش صورت نامجون رو گرفت و آروم اون رو
پایین آورد تا لب هاشون بتونن بهم بخورن.
نامجون همونطور که هوسوک رو کنار میزد ،با اون پاشنه بلند ها
تعادلش رو از دست داد و تقریبا عقب کشید ،دهنش رو پاک کرد و
بهش زل زد.
"خودت گفتی".
"نگفتم من رو ببوس!"
"تو باختی".
"به دیکم".
209
"آقای میییییییین!"
209نیاز :عین این بچه های لوس که تا یه چیزی میشه مامانشون رو صدا میزن )))))))))))))))حتی میتونم
صداش رو بشنوم.
چند لحظه بعد یونگی درحالیکه داشت یکی از چشم هاش رو میمالید،
وارد اتاق شد .لباس خواب و شلوار گرمکن تنش بود .انگار با بیل لهش
کرده بودن.
"هان؟"
یونگی افق دیدش رو تغییر داد و قلب نامجون با نگاه نصف و نیمهی
چشم پفدار معلمش ،قلبش باالتر هم رفت.
"گمشو".
"بیبی گرل ،فقط داری توی این زمان طوالنی ،کار خودت رو سخت
می کنی".
"االن برمیگردم".
نامجون درحالیکه حسابی گیج شده بود ،رفتن یونگی رو تماشا کرد.
"گندش بزنن ،خدایا ،هولی فاک! فکر می کنی داره چیکار می کنه؟
هر چی باشه برای من یه خبر خوبه و برای تو خبر قهوه ای".
نامجون انگشت فاکش رو بهش تقدیم کرد ولی هنوز قلبش توی
سینهاش می کوبید .شاید نباید همچین حرفی می زد...
یونگی چند لحظه بعد با یه جعبه توی دست هاش برگشت .جعبه رو
روی تخت گذاشتش و هوسوک سریع به سمتش رفت تا وارسیش
کنه.
"بانداژ؟"
هوسوک پرسید.
"لخت شو".
"چی؟"
نامجون نسبت به اینکه باالخره می تونست اون لباس های دخترونه رو
دربیاره اشتیاق نشون داد و سریع اون لباس مشکی رو از تنش کند .به
هر حال باکسرش رو نگه داشت.
انگار اون یه تیکه پارچه برای یونگی مهم نبود ،فقط با انگشت به
دانشآموزش اشاره کرد تا جلو بیاد.
نامجون جلو رفت و طناب های قرمز که داخل جعبه مرتب گذاشته
شده بودن رو وارسی کرد .چی درموردشون انقدر خاص بود؟
"بهت یاد میدم چجوری یه نفر رو از سقف ببندی ،خوب تماشا کن".
210شیباری( )Shibariهنر بستن طناب ژاپنیه که همزمان هم جلوه بصری داره و هم میتونه با منظور جنسی
انجام بشه .توی شیباری بدن شخص به شکل خاص و زیبایی با طناب بسته میشه و نحوه ی حرکت طناب
روی بدن و گره زدن های مختلفش اون رو منحصر به فرد میکنه .شیباری هم یه نوع بانداژه ،ولی همونطور
که گفتم جون عناصر هنر و همینطور توجه به نحوه ی بسته شدن طناب و گره زدن خیلی اهمیت داره ،اون
رو از خود بانداز تمیز میده .اگه باز هم متوجه نشدین و سوال داشتین ،میتونین بهم پیام بدین تا بیشتر توضیح
بدم( .نیاز)
"بیا ساب".
نامجون بدون اینکه خودش متوجه بشه ،به سمت معلمش رفت .یه
چیزی توی تن صدای دامیننت یونگی بود که قبل از اینکه ذهن
سرسخت و لجباز نامجون بتونه سرکشی کنه ،بدنش از جا می پرید و
با عجله به سمتش می رفت.
"من"...
یونگی وسط پارچه رو توی دهن پسر چپوند و انتهای دو سرش رو
پشت سرش گره زد.
نامجون با تصمیم بر تست کردن تئوری جدیدش ،از معلم اطاعت کرد.
همونطور که یونگی دستنبد هارو روی مچش نگه می داشت ،دست
هاش رو باال گرفت .معلمش با مچ پاهاش هم همون کار رو کرد،
با اون گگ نمی تونست پسر رو تهدید به پاک کردنش بکنه ،ولی
خوشبختانه یونگی هم متوجه شد.
"پاکش کن".
"نه"،
یونگی با مهارت سر طناب رو پرت کرد ،و وقتی که طناب توی یکی
از حلقه ها رفته ،اون رو تماشاش کرد .همین کار رو چهار بار دیگه
هم انجام داد تا هر حلقه یه طناب ازش آویزون بشه .یونگی بدون اینکه
پلک بزنه یا نگاهش رو بگیره ،طناب هارو به دستنبد های نامجون
بست.
دانشآموز نمی تونست بگه داره لذت میبره ،ولی خوشحال بود که
یونگی می دونست داره چیکار می کنه .اون یه منحرف بود ،ولی وقتی
کار به اینجور جاها می رسید نامجون بهش اعتماد داشت .می دونست
یونگی مطمئن میشه که اون نمی افته.
یونگی از اینکه همه چیز امنه مطمئن شد و بعد نامجون رو به کمر روی
فرش خوابوند.
"قبل از اینکه این کار رو بکنم ،باید چند تا سیگنال دست رو یاد
بگیری تا اگر راحت نبودی یا میخواستی گگ رو بردارم ،اشاره کنی
تا بیارمت پایین .تمام مدت چشمم به دستته ،پس نگران ندیدن من
نباش ،اوکی؟"
هوسوک به سمتشون بپر بپر کنان رفت ،برای شروع مشتاق بود.
نامجون چشم هاش رو بست ،قلبش محکم می تپید و دلش نمی خواست
چیزی رو ببینه.
"مممم!"
اون ها به کارشون ادامه دادن تا جایی که نامجون باالتر از اون ها ،و
در حالیکه هنوز به پشت خوابیده بود ،قرار گرفت .پسر آلفا کمی
خودش رو تکون داد و همونطور که داشت برای پیدا کردن تعادل تقال
میکرد ،ماهیچه هاش رو منقبض کرد .تا اینکه یونگی یه طناب رو به
وسط بدنش وصل کرد و بدنش به تعادل رسید.
.
"حاال چی؟"
نامجون چند باری پلک زد ،حس می کرد خون داره توی مغزش پر
میشه.
یونگی چند قدمی دورش زد ،همونطور که داشت تصمیم میگرفت که
چجوری نامجون رو توی جاش درست کنه ،با انگشت هاش به لپش
ضربه میزد.
یونگی طناب وسط رو گرفت ،با زحمت کشیدش و کمی کمر نامجون
رو نسبت به بقیه بدنش باالتر برد .بدن نامجون بخاطر جای طناب ها
قوس پیدا کرد .تا حاال توی همچین موقعیتی قرار نگرفته بود ،برای
همین یکم بهم ریخته بود.
دیگه اون ها رو بهم بست ،زیر کمر دانشآموز برد و همه رو باهم
اونجا گره زد.
"فاک"...
"این واقعا یه هنره .جون باگ این جوری از هروقت دیگه ای خوشگل
تر شدی".
نامجون خرخری کرد و بهش محل نداد .اینکه یه تعریف غیر منحرفانه
و بدون انگیزه ی باتم کردن از هوسوک بشنوه ،خیلی عجیب بود.
یونگی با یه لبخند کار خودش رو تحسین کرد .از آخرین باری که
تهیونگ رو اینجوری بسته بود ،خیلی وقت گذشته بود و از اینکه دوباره
از اون طناب ها استفاده می کرد خوشحال بود.
"می تونم حداقل یه عکس بگیرم که بعدا به خود نامجون نشون بدم؟
قول میدم به هیچکس دیگه ای نشون ندم ،حتی سوکجین!"
یونگی اجازه داد تا کار هوسوک تموم بشه و بعد دوباره طناب ها رو
تنظیم کرد.
پوزخندی زد ،نامجون فقط بهش زل زد چون نمی تونست باهاش جر
و بحث کنه.
نامجون به شکل وارونه به یونگی دوباره به سمت اون جعبه رفت و یه
چشم بند ابریشمی درآورد نگاه کرد .بعد معلم درحالیکه چشمبندی رو
توی دستش نگاه داشته بود ،به سمتش بر گشت و چشم های دانشآموز
رو بست.
حاال نامجون با چشم هایی که دیگه توانایی نداشتن ،تمام حواسش رو
به طناب هایی که نگهش داشته بودن ،جمع کرد .و وقتی دستی روی
سینه اش حرکت کرد ،احساس کرد که انگار بهش شوک وارد شده.
"مممف!"
بدنش ،از شکم به پایین تر تا رون هاش و باال تا دست هاش .یونگی
خیلی کوتاه دست دانشآموز رو گرفت تا قبل از اینکه دوباره روی
پوست دارچینیش طرح های نامعلوم بکشه ،بهش حس اطمینان بده.
تقریبا داشت خوابش میبرد تا اینکه یهویی چشم بندش برداشته شد.
بخاطر روشنایی چند باری پلک زد و یونگی رو دید که داشت اون رو
پایین می آورد .از اینکه هوسوک رو ندید ،سورپرایز شد.
"مممپ؟"
نامجون پرسید.
"نامجون"...
"میتونم ببوسمت؟"
و آروم لب هاشون رو بهم چسبوند و اجازه داد تا بدن پسر روی فرش
بیوفته.
لب های معلمش نرم و زبونش ماهر بود .نامجون خودش هم از اینکه
کمی دهنش رو بیشتر باز کرده بود تا به یونگی این اجازه رو میداد
که بیشتر پیش بره و هر کاری که دلش میخواد اونجا انجام بده ،متعجب
شد.
نامجون درگیر بود ،میخواست دست هاش آزاد باشه تا بتونه یونگی رو
لمس کنه .سرش داشت گیج می رفت و کم شدن اکسیژن هم کمکی
به ذهن منگش نمی کرد .تمام تصویر مقابل به جز یونگی داشت تار
میشد.
و بعد یونگی یهویی عقب کشید و گذاشت نامجون نفس نفس بزنه.
"چی"...
"نوبت منه".
پسرک گفت.
"نه".
نامجون ناگهان از اینکه قبال پسر رو دست انداخته بود پشیمون شد.
یونگی برای اینکه نامجون رو به امان خدا ول کنه تردید داشت ،ولی
این کار رو کرد و نامجون رفتن معلمش از اتاق رو تماشا کرد.
"چی میخوای؟"
نامجون بهش زل زد ،دلش میخواست ذهنش یکم خالی بشه تا بتونه با
جونگکوک روبه رو بشه.
"میخوام به تو و بقیه ثابت کنم که منم میتونم مثل یونگی ،و خیلی
بیشتر از تو دامیننت باشم".
جونگکوک گفت.
"آره درسته! تو حتی نمی تونی دیک خودت رو کنترل کنی ،دیگه
ارگاسم یکی دیگه به کنار!"
"جونگکوک!"
غرید.
"متاسفم".
"طبق گفته ی خودت من دام نیستم .پس نمیدونم دارم چیکار می کنم".
نامجون هوفی کرد و به خاطر درد توی دست هاش که زیرش مونده
بود ،آهی کشید.
"بذار ببوسمت".
"چی ...چرا؟"
جونگکوک گفت.
راستش نامجون نمی دونست چرا اجازه داده که یونگی اون رو ببوسه،
یا اینکه چرا بیشتر میخواست .این رو تقصیر جریان خون کمش
211
انداخت.
"تو من رو دست انداختی و گفتی نمیتونم دام باشم و این چرت و پرتا،
و وقتی سعی کردم بهت ثابت کنم هیچوقت نمیذاری که لمست کنم،
چون میگی استریتی! ولی بعد میذاری یونگی ببوستت؟ این ...این
عادالنه نیست! تو از اون متنفری! چطوری قراره من ببرم؟ باید چیکار
بکنم؟"
211نیاز :من و چندتا از ریدرا معتقد بودیم وارد ساب اسپیس شدی جونی
نامجون یکم حس بدی پیدا کرد .این که درمورد اون پسر نامردی
کرده بود درست بود و حاال می تونست ببینه دست انداختنش چقدر
روش اثر گذاشته بود.
"ببخش کوک".
"حق با توئه .من نامردی کردم .اگر بذاری بلند شم و بازم کنی ،میذارم
من رو ببوسی".
نامجون سعی کرد بلند بشه ،ولی اگه جونگکوک اون رو نگرفته بود
تقریبا نزدیک بود که بیفته .به خاطر آویزون بودن برای زمان طوالنی،
"اوکی پس"...
"خوب بود؟"
جونگکوک گفت.
"ضایعست".
"جفتتون رو دیدم .تو سابش شده بودی و داشتی لذت میبردی .من
دوثانیه تو رو بوسیدم و تو انگار توی ترن هوایی بودی و میخواستی
باال بیاری".
نامجون سرش رو پایین انداخت ،به تخت نگاه کرد و دستی توی
موهاش برد .خیلی گیج شده بود و سرش درد می کرد.
"چی شده؟"
"خوبی؟"
"نمی دونم".
"نمی دون چرا به اون گفتم میتونه من رو ببوسه .نمی دونم چرا خوشم
اومد .نمیدونم تو چرا انقدر با اون فرق داری .نمی دونم ...من چه
مرگمه"...
نامجون فهمید که پسر داره به سمت حموم میره ،و برای چند ثانیه
صدای آبی که توی سینک ریخته میشد رو شنید .وقتی جونگکوک
برگشت ،سرش رو بلند کرد.
نامجون موافق بود و حرفش رو گوش داد .قرص رو باال انداخت و با
یکم آب قورتش داد.
"مرسی".
"میرم حموم".
یونگی اونجا بود ،لب تاپش باز بود و برگه هاش جلوش پخش و پال
بودن ،ولی کاری باهاشون نداشت .توی فکر فرو رفته بود و داشت
ناخن دستش رو میجوید.
"آقای مین؟"
"بله جونگکوک".
جونگکوک گفت.
یونگی رفتن پسرک رو دید ،یکم گیج شده بود که پسر مشتاق داشت
فرصت اثبات به خودش رو کنار می ذاشت.
جونگکوک سرش تکون داد ،در رو باز کرد و بدون این که به عقب
نگاه بندازه ،بیرون رفت.
با عجله پایین رفت و یه ضرب وارد اتاق مطالعه ی یونگی شد.
212
رو تو قبل از اینکه معلمش بتونه چیزی بگه پاکت افرودیزیاک
دستش نشون داد.
212ماده ایه که میل جنسی ،جذابیت جنسی ،لذت جنسی یا رفتار جنسی رو افزایش میده .انواع مختلف
گیاهی ،ادویه ای ،غذایی و مواد شیمیایی مصنوعی داره .کال محرکه دیگه.
یونگی همونطور که به افرودیزیاک نگاه میکرد ،به فکر فرو رفته بود.
اون میخواست دوباره نامجون رو ببوسه ،این رو مطمئن بود .چیزی که
ازش مطمئن نبود این بود که چرا وقتی دانش آموز کله شقش رو
213
بوسید ،جرقه های خوشایندی توی بدنش به حرکت در اومده بودن.
"یه شرط جدید میبندیم .من و تو تا فردا ساعت 5ظهر میریم روی
کار .هر کی بیشتر بیاد ،باخته .اگر من ببرم ،همه باید اعتراف کنن که
من آخر تاپ بودنم و دست انداختنم و اینکه مجبورم کنن که لباسهای
تحقیر کننده بپوشم و یا توی موقعیت های تحقیر کننده قرارم بدن رو
213نیاز :یعنی فقط یه بوسه خالی نبوده .حس هیجان و تمایل بیشتر هم توش وجود داشته.
بس کنن .اگر تو بردی ،از اصرار به هر چیزی دست برمیدارم .بخاطر
درس هات هم گی میشم".
"قبوله؟"
"قبوله".
با اینکه دلش می خواست توی کارهای گی طور نامجون اولینش باشه،
اما می تونست بفهمه که پسر بزرگ تر اون رو نمیخواد.
می دونست برای اینکه پسر آلفا رو زیر خودش ببره ،بازم فرصت
گیرش میاد .ولی امشب ،تمام اون افتخار نصیب یونگی می شد.
به عالوه ...اینکه یونگی اولینِ تاریخیِ نامجون باشه ،یه جورایی خیلی
قابل قبول بود.
"هی چه خبر؟"
جیمین پرسید.
جونگکوک سرش رو تکون داد ،ولی یادش اومد که پای تلفنه و به
حرف اومد،
"اوهوم".
"کیووووووووووووووت!"
جیمین او ای کشید.
"آآآووو ...جونگکوکی!"
"االن میام!"
"فاک!"
"بازم فاک".
"ببخشید ،فکر کردم مامانم رفته خرید ،ولی نرفته و فقط یه تخم مرغ
و یه نصف شیشه خردل دارم تا باهاش چیزی بپزم".
جونگکوک توضیح داد .از اینکه فکر اینجاش رو نکرده بود خجالت
میکشید.
"من عاشق پاستام و اسپاگتی هم غذای اصلیه که آسونه .می تونیم نون
سیر و ساالد درست کنیم و یه چیز شکالتی هم برای دسر!"
214سه کرس غذا ،یه وعده میتونه شامل بخش های مختلفی باشه معروف ترین حالتش همون سه بخشیه که
میشه پیش غذا ،غذای اصلی و دسر.
جونگکوک چند لحظه فکر کرد ،بعد باالی کانتر رفت و کابینت
مخصوصی که والدینش توش شراب و شامپاین نگه می داشتن رو باز
کرد.
215نیاز :اطالعات اضافی :هر غذایی رو با هر نوشیدنی الکلی نمیخورن ،خیلی مهمه که نوع نوشیدنی و غذا با
همدیگه بخونه .توی فیلما دیدین دیگه ؟ میگن مثال با گوشت فالن شراب میچسبه.
"اوه"...
"ساالد سزار!"
"دوتا برداریم؟"
"طرز تهیه اش گفته که ...به نیم کیلو گوشت نیاز داره .ولی این بسته
رو به اونس وزن کردن".
به سمت راهروی مواد ایتالیایی رفتن و دنبال بسته پاستا گشتن.
216
جونگکوک مثل بغض یاکریم به جیمین نگاه کرد.
216نیاز :شاهکار عاطفه س! تصور کنین با بغض یاکریم به کسی نگاه کنین چطوری میشین .جونگ کوک هم
همونجوری به جیمین نگاه کرد.
"این یکی!"
قبل از اینکه به سمت خونه کوک برن ،به سمت صندوق رفتن و پول
چیزهایی که خریده بودن رو حساب کردن.
نه .سرش رو به چپ و راست تکون داد .االن نمی تونست بهشون فکر
کنه .اون با جیمین بود .اون جیمین رو دوست داشت .به نامجون یا
معلمش نیازی نبود.
"کل کثیفی های روی انگشت هامو لیس زدم ،نگران نباش".
باالخره شام سرو شد .توی اتاق جونگکوک نشسته بودن تا در حالیکه
شامشون رو می خورن ،فیلم هم ببینن.
"جیمین".
جیمین درحالیکه رشته های پاستا از دهنش آویزون بودن ،بهش نگاه
کرد.
"بله؟"
جونگکوک سریع لباس های خودش رو درآورد ،به خاطر تصور از
دست دادن باکرگیش با بهترین دوستش خیلی مشتاق تر از این بود
که بخواد از لخت بودنش خجالت بکشه.
"لوب داری؟ اوه صبر کن ،چی دارم میگم؟ من نیازی بهش ندارم".
217
جونگکوک با شنیدن حرف جیمین تقریبا نفسش بند اومد.
217نیاز :چون این حرف یجورایی نشون میده که جیمین سوسول و ادایی نیس و به خاطر امادگی داشتنش
از نظر جونگکوک بیشتر هاته!
اینکه از پشت اسکرین پورن ببینی یه چیز بود ،ولی اینکه تمام اون
داستان ها رو حضوری توی زندگی واقعیت تجربه کنی یه چیز دیگه
بود.
سوراخ پسر مو صورتی از قبل باز بود ،انگار قبل از اینکه بیاد اینجا یه
دیک مانستر سایز به فاکش داده بود.
"منتظر چی هستی؟"
جیمین پرسید،
بهترین دوستش.
جیمین گوگولی.
جونگکوک سرخ شد ،یکم دیگه خودش رو داخل برد ،ولی بخاطر
جیمین آروم پیش میرفت.
"جئون جونگکوک"،
"محض اطالعت ،من سوراخم بازه .کل اون اسلحه حاوی DNAت رو
219
بکن 218توم قبل از اینکه خودم همه کارو دست بگیرم و ازت سواری
بگیرم".
218اسپرم حاوی دی ان ای هستش ،پس طبیعیه جیمین به دیک جونگ کوک بگه اسلحه حاوی دی ان ای.
219در مورد پوزیشن راید (دختر گاوچرون هم بهش میگن) یا همونی که اصطالحا میگن سواری توضیح داده
بودیم .تاپ زیر میخوابه ،باتم میشینه رو یدیکش!
خودش رو روی تشک نرم رها کرد و لگنش رو از روی غریزه در
برابر سوراخ جیمین تکون داد.
"اوه!"
"ددی!"
جونگکوک انقدر تمرکز کرده بود که نمی تونست جوابی بده .داشت
دنبال پرستات جیمین می گشت ،سعی می کرد چیزی که یونگی بهش
گفته بود رو به یاد بیاره.
یونگی.
دوباره ناله ی غرش مانندی کرد .می خواست به معلمش نشون بده که
وقتی پای سکس وسط میاد ،جونگکوک هم مثل اون کارش خوبه.
"ددی!"
با یه ناله ی بلند با قدرت روی سینه ی خودش اومد ،کامش اونجا پخش
شد و حرفش رو قطع کرد.
"فاک!"
220نیاز :از اصطالحات اونوریا .معادل دقیق فارسی نداره ولی احتمال توی فیلما شنیدینWho’s your :
? daddyاینا معموال جنبه ی درتی تاک دارن که میتونن طرفین رو تحریک کنن.
221
"بفرما بیبی .آب رو چک کردم که گرم باشه".
اولین کاری که میخواست بعد از این بکنه ،این بود که این سکس رو
از دفتر کارهایی که باید انجام بده خط بزنه.
دومین کاری که می خواست بکنه این بود که یه سکس زیر دوش هم
به اون لیست اضافه کنه.
221عاطفه :به یه کوک برای زندگی مشترک نیازمندیم( :انقد آدم منلی؟! نمیگی میوفتم رو دست همه؟!)
هشدار نویسنده:
لطفا یادتون باشه که هر دو میخوان همدیگر رو به فاک بدن و همه چیز طبق
میدن یکیشون داره اون یکی رو مجبور به کاری میکنه که نمیخواد .ولی
مشکلی نیست .دیگه دوباره نمیگم که اینها همه از قبل بینشون توافق شده
پس وقتی اوضاع یکم بدون رضایت طور به نظر رسید ،این رو یادتون باشه.
یادآوری نیاز:
بچه ها یادتون باشه به داستان فرصت بدین تا خودش رو نشون بده .تاپ بودن
نشون برتری نیس .سعی کنید در طی این پارت با دید باز به داستان نگاه کنید.
"یه شرط جدید میبندیم .من و تو تا فردا ساعت 5ظهر میریم روی
کار .هر کی بیشتر بیاد باخته .اگر من ببرم همه باید اعتراف کنن که
من آخر تاپ بودنم و دست انداختنم و مجبور کردنم به پوشیدن
لباسهای تحقیر کننده و بودن توی موقعیت های تحقیر کننده رو بس
کنن .اگر تو بردی ،از اصرار به هر چیزی دست برمیدارم .بخاطر
درسهات هم گی میشم".
"قبوله؟"
"قبوله".
به محض اینکه یه بار دست دادن ،یونگی یهویی پسر کوچکتر رو به
روش رو کشید و لب هاشون رو بهم کوبوند.
نامجون انقدر شوکه شده بود که یونگی بتونه دست پیش رو برای
سرکشی زبون هاشون باهم به دست بگیره.
یونگی نخودی خندید ،از اینکه داشت دانشآموز مورد عالقش رو
میبوسید ،حال می کرد .اون از وقتی پسر آلفا رو دیده بود ،منتظر این
222
لحظه بود و همیشه کسایی که صبر می کنند ز غوره حلوا میسازند.
یونگی میخواست نامجون رو اون موقع که توی اتاق خواب بودن بیشتر
ببوسه ،ولی جونگکوک خرمگس معرکه شده بود .حاال میخواست تا
هر زمانی که میتونست ازش لذت ببره.
روحشم خبر نداشت که نامجون هم داره از این بوسه لذت میبره .یونگی
رسما اولین بوسه اش با یه پسر بود و اون ...خیلی خوب بود .از انتظاری
222قال عاطفه!
که نامجون از یه مرد داشت ،بهتر بود .لب های یونگی نرم و
گازگرفتنی بودن و اون قطعا میدونست که چطور از زبونش استفاده
کنه .و نامجون از وقتی سارا بهش خیانت کرده بود ،رو کار نرفته بود
و اصال فکر انجام کاری رو با یونگی نمیکرد؛ مردی که باسن خوشگلی
داشت که نامجون خیلی دلش میخواست توش بکوبه.
سوکجین گفته بود این کارها گی نیست ،فقط سکس عادیه .نامجون
داشت کم کم باورش میکرد .به عالوه ،اینجوری نبود که کسی قرار
باشه بفهمه .و اگر میفهمیدن ،نامجون می تونست یه مشت توی صورت
تخمیشون بکوبه.
و بعد دست های یونگی شروع به حرکت روی سینه ی پهن دانشآموز
کرد ،عضالت شکمش رو لمس می کرد و نیپل هاش رو اذیت میکرد.
نامجون از اینکه بوسشون یهویی انقدر پرحرارت شده بود غرید .معلم
الغرش رو گرفت و خیلی راحت بلندش کرد .یونگی به عنوان عکس
العمل پاهاش رو دور کمرش حلقه کرد و نامجون اون رو دوباره به
دیوار کوبید ،توی بوسه شون یه نوع جدیدی از شهوت داشت پیدا
میشد .وقتی سر یونگی محکم به دیوار سفت خورد ،نفس یونگی رفت
و قلبش به تپش افتاد.
"صبر کن ،وایسا ،باید اول اون قرص هارو بخوریم تا وقتی که شروع
به انجام کارهای دیگه می کنیم ،وقت داشته باشن عمل کنن".
زبونش رو بیرون آورد ،یه دونه قرص کوچیک روی سرش بود.
یونگی دهنش رو باز کرد و گذاشت چند تا قرص توی دهن نامجون
بیوفته.
"با اینکه دهنت خیلی خوبه اما میخوام زبونم رو به یه جای دیگت
بچسونم".
یونگی خندید.
"یا اینکه نظرت اینه بوده یه وعده های سه کرسی 224شامل قرص و
آب دهن من باشه؟"
"ممم ،چطور میتونم داشته باشم ،اونم وقتی لب های گناهکارت توی
دهنم بوده؟"
223نیاز :حتی اونور هم رسمه ادبه طرف رو به شام مهمون کنی ،بعد بخوای کاری کنی .هتروسکشوال ها
همون استریت هاهستن.
224غذای سه کرس رو توضیح دادم که شامل پیش غذا ،غذای اصلی و دسر میشه دیگه.
و توی یه چشم بهم زدن ،دوباره بهم چسبیده بودن ،در واقع یکیشون
جوری به اون یکی چسبیده بود که باهم یکی شده بودن.
یونگی خندید.
"هممم".
نامجون به سمت میز عسلی توی پذیرایی رفت و با تمام قدرتی که
داشت معلمش رو روش پرت کرد.
یونگی روی میز فرود اومد ،چراغی که روش بود رو شکوند و میز رو
هم شکست .چوب تیره رنگ شکست ،پایه هاش دراومد و خود میز از
وسط نصف شد .یونگی میتونست حس کنه که خرده شیشه توی
پیرهنش فرو رفته و کمرش رو خراش داده .یه تیکه شیشه داخل دستش
رو بریده بود و باعث شد تا بخاطر سوزش زیادش صدای ناله ش دربیاد.
225
یونگی نخودی خندید ،عاشق حسی بود که دردش بهش می داد.
225نیاز:بچه ها این توضیح رو به عنوان اسپویل بهتون میدم تا یه مقدار بعضی چیزا شفاف سازی بشه .یونگی
یه جور مازوخیسیم داره ،میشه بهش کینک درد هم گفت .مازوخیسیم خودش شامل دسته بندی های خیلی
مختلفی میشه .یونگی داستان که البته بعدا بیشتر با این ویژگیش آشنا میشین دقیقا نوعی از این کینک رو
داره که دوست داره بهش آسیب بزنن و درد بکشه .توجه کنین در حین رابطه ها! یعنی توی حالت عادی
اینجوری نیس .پس برای همین وقتی نامجون داره اینور اونور میکوبتش و پدرش رو درمیاره ،درواقع داره لذت
میبره .این داستان با سیستم ارباب برده و فقط آسیب رسوندن و زجر دادن خیلی فرق داره .امیدوارم تونسته
باشم قانعتون کنم.
یونگی همونطور نفس نفس میزد و از نامجون آویزون بود ،ناخون هاش
رو توی بازوهای پسر فرو کرد.
یونگی غرید.
"ساب"...
"الو؟"
که اون بزرگه .راستش ،اون موقع نمی دونست کی دقیقا بزرگ تره.
226
دهنش رو به دیک یونگی مالید و سرش رو با زبونش لمس کرد.
"بله ،هشت صبح برای من خوبه آقای هوان .بله ...بله ،حرف شما متین،
بله خوبه".
اگه نامجون از دیدن طول دیک معلمش شوکه شده بود ،و البته که شده
بود ،به روش نیاورد.
226عاطفه :یادتونه یونگی گفت من کسی رو اجبار به کاری نمیکنم ،یه روزی خودتون التماسم میکنید که
بکنمتون؟ اینم از آخرین نفری که جلوی یونگی وا داد +التماس با رسم شکل
نامجون به ،به تته پته افتادن معلمش آروم خندید ،لپش رو گود کرد
تا محکم تر ساکش بزنه .به دست هاش اجازه داد تا روی قسمت پشتی
یونگی بچرخن ،لپ های لخت باسنش رو بگیرن و از هم جداشون
کنن.
227نیاز :گگ رفلکس همون عق زدنه .همه ناخودآگاه دارن .ولی خب بعضیا هم ندارن و این موضوع توی ساک
زدن یه پوئن مثبته.
یونگی داشت حرف میزد ،ولی با اون دخول بی اجازه گوشی رو محکم
تر توی مشتش گرفت.
نامجون از اینکه انگشتش بدون هیچ آمادگی یا لوبی خیلی راحت وارد
شده بود ،تعجب کرد .نگاهش رو باال ،به معلمش داد و وقتی دید یونگی
داره بهش لبخند میزنه و موهاش رو از توی صورتش کنار میزنه ،حس
گرما تمام وجودش رو گرفت.
یونگی باالخره گوشی رو قطع کرد .به محض اینکه اون رو زمین
گذاشت ،فورا نامجون رو کشید تا روی پاهاش بایسته.
"ساب شیطون"،
"میخواستی وقتی مسترت داره با معاون مدرسه حرف میزنه مچش با
دانشآموزش گرفته بشه .خجالت داره".
نامجون یونگی رو گرفت ،روی کانتر نشوند و قبل از اینکه عقب بکشه
برای چند لحظه ای اون رو خشن بوسید.
"برای چی می پرسی؟"
"این از نظر پزشکی غیرممکنه ساب! یونی فقط با اون نوارها یا یه چیز
بدتر میتونه بیاد بیرون".
"مهم نیست چقدر کار دیکت خوب باشه ،این اتفاق نمیوفته".
"اون رو هم می بینیم".
دوباره معلمش رو بلند کرد ،میدونست یونگی چقدر عاشق این کاره و
تمام مسیر پذیرایی داغون شده تا باالی پله ها و راهروی منتهی به اتاق
یونگی رو عشق بازی کردن.
معلمش رو روی تخت پرت کرد و دید چطور بخاطر شدت پرت
کردنش ،باال پایین میشه.
نامجون همونطور که وارد کمد بزرگ قابل راه رفتنش شد ،کلید برق
رو پیدا کرد و روشنش کرد .لباس ها رو از سر راهش کنار زد ،جلوتر
رفت و یه کلکسیون از سکس توی ها رو که اونجا رو مثل یه سکس
شاپ پر از جنس کرده بودن ،دید.
یونگی فقط آروم خندید و از اینکه مچش گرفته شده بود هیجان زده
بود.
نامجون به تمام آیتم ها نگاه کرد ،بدجوری کرم بهش افتاده بود تا
تمام اون ها رو روی معلم خوشگلش 228امتحان کنه.
228عاطفه :معلم منفور شد معلم خوشگل .یعنی فاصله بین عشق و نفرت یه تار موعه .چقدر خودمو کنترل
کردم این اسپویل رو بگم ولی نگفتم *وی بچه خوبی بود*
"خدایی؟"
229نیاز :خب در توضیح این دستگاه باید بگم یه وسیله س که موتور داره و دیلدو بهش وصل میشه .میتونه
ساختار های مختلف داشته باشه .به طور معمول به این شکله که یه جایگاه برای قرارگیری فرد داره ،که معموال
توی پوزیشن داگی یا میشنریه ،طرف اونجا قرار میگیره (یا بسته میشه) و بعد دیلدو میتونه توی ورودیش
حرکت کنه .دستگاهش خفن باشه تنظیمات مختلف بهش اضافه میشه.
یونگی خندید.
به ماشین بزرگ لعنتی ای که نامجون بهش تکیه داده بود ،نگاه کرد.
"از چی؟"
"فکر میکردم بار اولی که بخوای گی باشی دلت بخواد یه دیک واقعی
به جای یه فیکش توی کونت بره".
"تنها دیک واقعی اینجا مال خودمه و چون نمیتونم خودم ،خودم رو
بکنم"...
یونگی قبل از اینکه کاری کنه جفتشون غلت بزنن ،توی گوش پسر
زمزمه کرد.
سر نامجون به بالش خورد ،پلکی زد و سعی کرد بفهمه یونگی چطور
بدون هیچ تالشی این کار رو کرد.
یونگی مجال فکر کردن بهش رو نداد .باکسر پسر رو گرفت و از
پاهای بلند بیرون کشید و یه گوشه ای انداخت.
نامجون از اون درد مالیم هیسی کشید و بعد وقتی یونگی ولش کرد به
خودش لرزید.
"برگرد".
رون های دانشآموز رو گرفت ،از هم جدا و خمشون کرد تا تفش رو
روی سوراخ نامجون بندازه.
یونگی نگاهی بهش انداخت ،انگار چیزی که می گفت ثابت شده بود
و دوباره تف کرد.
"بیا".
یونگی دست های نامجون رو گرفته بود و به سمت رون هاش راهنمایی
کرد.
"خوبه".
"قراره بیبی خوبی باشی و به خودت دست نزنی یا باید دست هات رو
هم ببندم؟"
یونگی پرسید.
230
"اصال باید همچین چیزی رو بپرسی؟"
نامجون خندید.
"عجب نظری .باید عکس قبل و بعد بگیریم؟ باید سوراخ کش اومدت،
چشم های لعنتیت و بدن مارک شده و عرق کردت رو همکالسی هات
ببینن .خیلی حسودیشون میشه".
نامجون رویی ترش کرد و دست هاش رو توی حصارش تکون داد.
"جراتش رو نداری".
نامجون از روی غریزه میخواست مرد رو جلوتر بکشه ولی نتونست ،و
به جاش آهی کشید.
"آره خب که چی؟"
"پس فکر کنم باید خودم بفهمم که محرک هات چیه ،یکی یکی .ولی
قبل از هر چیزی"...
یونگی باال رو نگاه کرد تا مطمئن شه نامجون حالش خوبه و بعد یکم
بیشتر پیش روی کنه.
231
فاک ،چرا طول عضو معلمش تموم نمیشد؟
و بعد یه دست نرم و گرم به دیک نامجون چسبید و آروم اون رو
مالید.
چشم های نامجون یهویی باز شد ...کی اون ها رو بسته بود؟ ...و از
اون لمس از جا پرید.
"فاک ...چی"...
231نیاز :ببین یونگی چقدره که نامجون داره حساب میکنه پس چرا هنوز داره میره توی منو تموم نمیشه!
"هیش بیبی"،
وقتی نامجون سعی کرد صورتش رو توی بالش قایم کنه یونگی خندید.
یونگی خندید.
نامجون غرید.
یونگی هومی کرد ،بیشتر بیرون اومد و قبل از اینکه دوباره توش
بکوبه ،لگنش رو تکونی داد و به زاویه ی متفاوتی ضربه زد.
و نامجون مثل یه شعار این رو توی ذهنش برای خودش تکرار کرد.
سعی کرد روی چیز دیگه ای تمرکز کنه ،ولی دست یونگی یه ثانیه
هم بهش مهلت نمی داد و درد دیکی که توی باسنش بود داشت کمتر
و کمتر می شد تا اینکه وقتی دیک یونگی به سانت به سانت
دیوارههاش می کشید ،فقط لذتش براش باقی میموند.
"فاک ،خیلی حس خوبی داری .بهتر از تهیونگ ،و حتی بهتر از
سوکجین".
232نیاز :طفل معصوم داره حال میکنه ها ،ولی المصب غرورش نمیذاره بخواد به آخرش برسه.
"من ...نیستم"...
"بیبی بیچارم خیلی گیج شده .انقدر خوب دیکم رو توی خودش جا
میده بعد میگه استریته .چطوری میتونی هتروسکشوال باشی وقتی برای
اینکه یه دیک رو توی کون تنگ و بی نقصت جا بدی ساخته شدی؟"
حرفای کثیفی که یونگی بهش میزد مثل باروت ریختن روی آتیش
بود و باعث میشد تا نامجون ناله کنه و بیشتر توی لذت فرو بره .یونگی
که دید حرفای کثیفش چه تاثیری روی پسرک داشته ،ادامه داد.
محکمتر توی دانشآموز کوبید ،دنبال اون نقطه ای می گشت که باعث
میشد کامال وسط کار بیاد.
"به یه مرد نیاز داشت تا بیاد و بهش ثابت کنه فقط یه باتمه .یه سابمسیو
بدون نقص .فقط یه سوراخ که فقط با دیک پر بشه .خیلی خوب دیکم
رو توی خودت جا میدی بیبی گرل شیرینم".
نامجون میخواست اصرار کنه که یه آلفای نره ،روی مرد بودنش تاکید
کنه ،ولی وقتی دهنش رو باز کرد ،تنها چیزی که بیرون اومد یه نالهی
بلند بود.
234نیاز :اینجا همزمان ایهام اینو داره که هم منظور یونگی به نالهس ،هم به کام نامجون.
ولی نامجون با کله شقی خودش رو نگه داشته بود و با اینکه کمرش
رو قوس داده بود و رون هاش داشت می لرزید ،از اینکه دوباره صدایی
از خودش دربیاره خودداری می کرد.
نامجون سرفه کرد و چشم هاش گرد شد .خودش رو به این طرف و
اون طرف زد ولی طناب ها جلوش رو از مقابله به مثل کردن میگرفتن.
از شدت هیجان نفسش رفته بود و نمیتونست حرف بزنه.
چشم یونگی به پیرسینگ نیپلش افتاد و پوزخندی زد .اون یکی دستش
رو به اون برجستگی کوچیک رسوند و آروم نیشگونش گرفت .برای
اذیت کردن برجستگیه صورتیه حساسش ،گردن دانشآموز رو ول
کرد.
"آهههه"...
چشم هاش پشت سرش رفت و با نرمی دوباره روی تشک افتاد.
نامجون تکون شدیدی خورد ،نمیتونست از اون لذت فرار کنه .اون
آتیش پر باروت شده بود تا منفجر بشه و دست به دامن هر چیزی بود
که جلوش رو بگیره.
"منحرف".
نامجون با عصبانیت گفت .توی جنگ با خودش برای اینکه اول نیاد
به عرق کردن افتاده بود.
یونگی خندید و لگنش رو بیشتر تکون داد .دستش رو نوازش وار دور
دیک نامجون حرکت و به سرش توجه خاصی نشون داد .ناخن هاش
رو توی شکافش فرو کرد تا پریکامی که بیرون اومده بود رو حس
کنه.
درست قبل از اینکه از هم بپاشه ،یه دست یهویی محکم طول دیکش
رو گرفت و اومدنش رو متوقف کرد.
"داشتی میومدی .از اینکه اولین امتیاز رو از دست بدی نجاتت دادم.
قابلی هم نداشت".
"عوضی؟"
"نه ،فکر نمیکنم .فکر میکنم باید ازم تشکر کنی .هرکی بیشتر بیاد
میبازه ،یادته؟ داشتی می باختی پس کمکت کردم .بگو ممنون مستر،
بیبی گرل".
235
"میتونیم تا وقتی که دوباره نرم بشی صبر کنیم".
"ولی با توجه به اینکه این همه تحریک شدی خیلی طول میکشه .هر
جور خودت میدونی".
نامجون خودش رو به تخت کوبید ،سعی کرد ...سعی کرد تا ...هر
کاری که میتونه بکنه! ولی یونگی همونطور که برای سرگرمی به ساب
کیوتش زیرش که درگیر بود نگاه می کرد ،پسرک رو حسابی محکم
نگهش داشته بود.
236
"فاک ،کسکش ،شت ،عوضی ،لعنت بهت!"
بدون اینکه بخواد هرچی فحش بلد بود رو پشت هم ردیف کرد.
"اگر تصمیم گرفتن اونقدر برای بیبی گرلم سخته ،میتونم به جاش
تصمیم بگیرم".
236عاطفه :من از همتون واسه ادب این بچه معذرت خواهی میکنم
"اون چی بود؟"
یونگی بیشتر فشارش داد و سرعت کشیدن دایره ها رو آروم آروم باال
برد.
یونگی تکونی خورد و بدون هیچ وجدانی ضربه زدن هاش توی
دانشآموز رو از سر گرفت.
نفس نامجون از اینکه به اوج تحریک شدن رسیده بود بند اومده بود.
یه بخشی از وجودش میخواست بیاد ،پس میتونست خوب فکر کنه.
اون یکی بخشش میخواست یه چک توی صورت معلمش بخوابونه.
"بگو ممنون".
"نه".
"فقط بیا بیبی گرل .اشکال نداره ،جفتمون میدونیم چقدر میخوای
بیای".
و درواقع یونگی نیاز داشت نامجون زودتر بیاد ،چون خودش هم
نزدیک ارگاسمش بود و اصال راه نداشت که خودش اولین نفری باشه
که کام میشه.
نه ،نامجون باید اول میومد .ولی اون پسر کله شق ،سرسخت بود ،سرش
رو به چپ و راست تکون داد و با تمام توانش اون رو پس میزد.
بی خبر خودش رو بیرون کشید و باعث شد نفس نامجون بند بیاد ،ناله
کنه و سرش رو عقب ببره .به سمتش خم شد و دیک دانشآموزش
رو به دهنش گرفت و دستش رو به اون پایین رسوند تا سوراخش رو
به جای دیکش با دست باز نگه داره.
"هی!"
"متقلب لعنتی!"
سر زبونش رو توی شکاف دیکش فرو کرد و پریکامی که پشت هم
جمع می شد رو مزه کرد .دست بیکارش به سمت تخم هاش
دانشآموزش رفت ،فشارشون داد و با خشونت نیشگونشون گرفت.
اون یکی دستش هم پشت هم سوراخ دانشآموز رو انگشت می کرد.
همونطور که موج های لذت توی بدنش به وجود اومدن ،سرش رو
عقب پرت کرد و باعث شد تمام بدنش بلرزه .ناله ی عمیقی کرد وبه
خاطر اینکه چند لحظه ای مغزش توی خلسه رفته بود ،نفس نفس میزد.
اون توی دهن گرم و بی نقص معلمش اومده بود و حاال داشت خودش
رو بیشتر به گلوی یونگی فشار میداد.
نامجون نفس های سنگینی می کشید و سعی داشت ستاره هایی که
پشت چشمش بودن رو کنار بزنه ،آروم پلک میزد.
"م ...تقلب"...
یونگی خندید ،جلو رفت تا دست های دانشآموز رو باز کنه .چال
لپش رو بوسید و موهای خیس از عرقش رو عقب داد.
یونگی خندید.
نامجون پایین رو نگاه کرد و دید معلمش هنوز هم مثل یه سنگ سفته.
باال اومد و یونگی رو پایین هل داد و روش خم شد.
"نوبت منه".
یونگی وقتی نامجون بدون هیچ آمادگی با لوب وارد شد ،نفسش
گرفت.
ناخن های یونگی همونطور که گرفته بودش ،توی پوست برنزه اش
فرو رفت در حالیکه نامجون داشت بدون هیچ رحمی به فاکش میداد.
یونگی هوا رو توی بدنش کشید ولی سریع با یه خمیازه ی بلند اون
رو پوشوند.
یه حالت نرم و تعجب آور و یهویی توی چشم هاش بوجود اومد که
برای یه لحظه نامجون رو سورپرایز کرد و با سر کج شده ،کاری کرد
دست نگه داره.
"چرا وایسادی؟"
یونگی لبش رو گاز گرفت ،دیک خودش با اون انرژی تجدید شده
داشت تکون می خورد .نامجون راست می گفت که کارش رو بلده و
هر دو میدونستن که یونگی شروع به واکنش نشون دادن بهش کرده
بود.
"بخاطر قرصه".
ولی بعد نفس هاش شروع به بریده بریده شدن کرد و به لرزه افتاد،
همونطور که نامجون به طرز مرگ باری یک ،دو ،سه ،چهار ،پنچ،
"آه"...
یونگی نالید ،یه صدای آسمونی که مستقیم روی دیک نامجون اثر
گذاشت.
"فاک!"
زیرلب گفت و باسنش رو باال پایین برد تا از تحریک شدن دوباره اش
جلوگیری کنه .االن نباید به خودش فکر میکرد ،در حال حاضر همه
چیز باید درباره ی یونگی میبود ،یونگی خوشگل .داشت یه کاری
میکرد یونگی خوشگل بیاد .داشت تنها کسی میشد که باعث میشد
یونگی خوشگل بیاد.
"شت ساب".
نامجون بخاطر اون چنگ نالید ،عاشق سوزش بوجود اومده روی بدنش
شد .عاشق این بود که پوستش با ناخن های یونگی خراشیده شده و نه
کس دیگه ای.
یونگی بدون هیچ هشداری اومد و کامش روی باال تنش و صورت
خودش پخش شد.
نامجون ازش بیرون اومد ،بعد روی معلمش رفت و خب باعث شد
یونگی بخاطر سرعتش ناله کنه .کام رو از روی صورت معلمش لیس
زد تا پاک بشه و بعد شروع کرد به خشن بوسیدنش.
یونگی از گرمای بوسه نالید و کام رو از روی زبون نامجون مزه کرد.
لعنت بهش ،اون بچه خیلی هات بود .اصال فکرشم نمی کرد که حتی
نامجون تالش کنه تا هات باشه ،اون همینجوریش هم بود.
یونگی بهش نگاه کرد و لبخندی برای خودش زد .ساب بیچارش
نمیدونست پای خودش رو به چی باز کرده.
"بذار مستر با ماشین کار کنه بیبی .تو فقط برای روی زانوهات بودن
خوبی".
نامجون رویی ترش کرد ولی بعد یونگی از سر شونه اش نگاه کلی ای
بهش انداخت ،مثل همون نگاهی که موقع بازی بستکبال بهش انداخته
بود.
نامجون طبق غریزه اش که همیشه باید کله شقی می کرد ،پاهاش رو
از روی ماشین عقب کشید.
"فقط واسه همین کارت ،تا دو بار نیای از زیر این ماشین بیرون
نمیای".
"پس همونجا توت بمونه و نیا .شاید بعد یه ساعت که درست بهم
التماس کردی ،از زیرش درت بیارم".
"یه جوری میگی انگار خودم نمیتونم پاشم از زیرش بیام بیر"...
کلیک.
"هی!"
با تعجب داد زد و سعی کرد بلند شه ولی قبل از اینکه بتونه کامل بلند
بشه ،اون بست ها سر جاش برش گردوندن .سعی کرد خودش رو آزاد
کنه ولی اون ماشین برای اینکه ازش تکون بخوره خیلی سنگین بود و
دوباره پسر به عقب پرت شد.
فاک.
نامجون دهنش رو باز کرد ،ولی چیزی جز التماس کردن اون رو از
این وضعیت در نمی آورد و اون هیچوقت اونجوری التماس یونگی رو
نمی کرد .سرش رو به چپ و راست تکون داد ،قلبش داشت توی سینه
اش می کوبید.
توی اندام های داخلیش فرو میرفت تا اینکه باالخره از حرکت بایسته،
ادامه داشت.
این تمام هشداری بود که یونگی بهش داد و بعد کنترل رو به سمت
ماشین گرفت و روشنش کرد.
وقتی دیلدو یهویی شروع به حرکت کرد ،نامجون تکونی خورد .یونگی
راست می گفت که روی آروم ترین حالتش گذاشته ولی نامجون هنوز
هم حساس بود و هر جلو عقب شدن ماشین باعث میشد با ناراحتی
مومورش بشه.
238نیاز :دیگه بوسیدنتون تکراری شده .یه چیز دیگه نشونمون بدین!
نامجون وقتی فهمید به خاطر اون بوسه ها دوباره سفت شده ،عقب
کشید .اون دیلدو که توش بود یهویی خیلی آروم تر داشت تکون
میخورد.
"یونگی"...
نامجون غرید.
"نیستی؟"
"مطمئنا مثلشی".
نامجون درحالیکه گونه هاش رنگ گرفته بودن ،با عصبانیت گفت.
یونگی خندید.
"این طور درخواست کردن قشنگ نبود .درست درخواست کن ،شاید
منم درخواستت رو قبول کردم".
صداش زد.
"هنوز واسه التماس کردن بهم برای باالبردن سرعت ماشین آماده
نیستی بیبی گرل؟"
اون ناهار نخورده بود و تمام کارهایی که امروز انجام داده بود انرژیش
رو تحلیل برده بود .فاک ،اصال کی یه قلپ آب خورده بود؟
یونگی دوباره روبه روش نشست ،یه پاش رو دراز کرد و آروم
ساندویچش رو خورد.
"معلومه که نه .اینجوری زیر سه دقیقه دیگه پاره میشی .تایمی برای
گرسنگی کشیدن نمیمونه".
"ممم چه راه خوبی واسه به دست آوردن انرژیه .خیلی سیر شدم ،فکر
نکنم بتونم تمومش کنم".
به محض اینکه داشت از دیدش خارج می شد ،دانشآموز صداش زد.
نامجون دندون هاش رو بهم فشار داد ،بیش از حد تصور تحریک شده
و گرسنه بود.
نامجون قبل از اینکه سریع ساندویچ رو گاز بزنه ،پلک زد .مزهاش حتی
از بوش هم خوشمزه تر بود ،یونگی صبر کرد تا پسر خوردنش رو
تموم کنه.
"پسر خوب".
احتماال برای اینکه بشقاب رو برگردونه به بیرون رفته بود و نامجون با
دردی که توی باسنش داشت باید تنها می ساخت.
با فرض بر اینکه یونگی نمی شنوه ،ناله ی آرومی رو بیرون داد،
صورتش رو توی فرش فرو برد و نفسش از رفتار خشنی که ماشین
باهاش داشت گرفته بود.
فاک ،چطوری به این وضع افتاده بود؟ اون میخواست از این موقعیت
برعلیه یونگی استفاده کنه ،ولی یه بار دیگه اوضاع برعلیه خودش
برگشته بود .و حاال ،با یه دیلیدوی بزرگ تر از خودش داشت به فاک
میرفت ،درحالیکه معلم عوضیش مثل یه سابمسیو کوچولو باهاش رفتار
کرده بود.
239
البته که یونگی همون موقع رو برای برگشتن به اتاق انتخاب کرد.
نامجون محل ندادن بهش رو انتخاب کرد .بین اینکه میخواست باز بشه
و نمیخواست یونگی رو راضی کنه ،گیر افتاده بود.
یونگی زیرلب گفت ،البته طرف صحبتش بیشتر خودش بود تا به
دانشآموزش.
"تا بتونی خودت رو در حال پاره شدن توی دوربین ببینی و من میتونی
دوباره و دوباره نگاهش کنم".
"فاک!"
همزمان با خروج کامش ،دست هاش رو مشت کنه .اما چیزی ازش
بیرون نیومد ،چون نامجون دیگه چیزی براش باقی نمونده و خشک
شده بود .یونگی درجه ماشین رو براش پایین نیاورد ،و تحریک شدگی
بیش از حدش حاال صد برابر شده بود.
نامجون دید که یونگی توی کمد ناپدید شد .دیلدوی ماشین سکس
هنوز داشت با سرعت بی رحمانه ای توش می کوبید و ناله اش رو
درآورده بود ،اما پسرک نمیخواست گریه کنه .میتونست تحملش کنه.
باید به یونگی نشون می داد که تواناییش رو داره.
نامجون سرش رو برگردوند ،از اینکه وقتی اون ماشین داشت به فاکش
میداد ،ازش فیلم هم گرفته میشد خجالت کشید.
قلب نامجون لرزید .اون قبال همیشه میخواست یه فیلم سکس درست
کنه و خطرناک بودنش باعث شد دیکش تکونی بخوره.
نامجون حرفش رو گوش داد .با رفتارهای یونگی یه بار دیگه دیکش
داشت سفت می شد .رو به لنز پلک زد و همونطور که انگشت هاش
روی فرش جمع شده بود ،سرش رو کج کرد و سعی کرد از شدت
تحریک شدگیش ناله نکنه .نمی دونست چطور به نظر می رسه ،چون
واضحا داشت از معلمش واکنش می گرفت.
یونگی زیر لب گفت .قبل از اینکه دوربین رو کنار بذاره چند لحظه
دیگه فیلم گرفت.
"یونگی چی"...
مردمک چشم یونگی بزرگ شده بود و نامجون میتونست ببینه که اون
دوباره سفت شده.
نامجون نالید ،بخاطر همه چیز بیش از حد حساس شده بود ،ولی عاشق
هر ثانیه اش بود .به تخت ،جایی که دوربین هنوز روبه روشون بود و
چراغ قرمزش ثابت روشن بود ،نگاهی انداخت.
"همینه بیبی".
نامجون ناله اش رو رها کرد ،به بدنش قوس داد و لحظه ای که یونگی
با لرزشی به کام رسید و پرش کرد ،آهی کشید.
چند لحظه بعدش اون هم اومد ،دیگه نمیتونست خودش رو نگه داره.
با خارج شدن دیک یونگی از باسنش ،نامجون ولو شد .داشت به خودش
می گفت همه این ها بخاطر قرص هاییه که خوردن ،اینکه انقدر هم
عاشقش شده.
یونگی برگشت و دید که نامجون توی خودش جمع شده ،چشم هاش
رو بسته و سینه اش پشت هم باال پایین میشه.
و بعد ،یه جفت دست اون رو بلند کرد و بین بازوهایی که به طرز
تعجب آوری قوی بودن ،از روی زمین کنده شد.
الی یه چشمش رو باز کرد ،چند لحظه زمان برد تا بفهمه یونگی داره
اون رو به اتاق مطالعش می بره.
وقتی یونگی آروم اون رو روی زمین گذاشت و بهش اشاره کرد بره
زیر میزش بشینه ،نالید.
"ولی مسترت باید برگه صحیح کنه .پس بیبی گرل خوبی براش باش
و دیکش رو براش خوب و گرم نگه دار ،خب؟"
نامجون سرش رو تکون داد و پلک زد تا دیدش شفاف بشه .زیر صندلی
نشست ،چون قدش بلند بود باید یکم خم میشد.
در کمال تعجب زیاد یونگی ،سابش برای یک بار هم که شده به حرفش
گوش داد و اعتراض نکرد.
نامجون دهنش رو باز کرد و اجازه داد معلمش دیک نرمش رو توی
دهنش بفرسته و روی زبون گرم دانشآموزش بهش استراحت بده.
یونگی با اون حس ،لرزه ای به تنش افتاد .بعد به برگه هایی که روی
میزش پخش شده بودن ،نگاهی کرد .حتی خوندنشون رو شروع هم
نکرده بود و هفته پیش دوباره یه سری دیگه روشون اومده بود .توی
کارهای مدرسه واقعا عقب بود.
به همه چیز و هیچ چیز فکر می کرد .انگار یه هاله ی ابهام روی ذهنش
رو گرفته بود و همه چیز رو به جز حسی که االن داشت رو مسدود
می کرد .از اینکه یه فرصتی به سوراخ باسنش داده شده بود تا ریکاوری
بشه ممنون بود و دیکش هم از اینکه فعال کنار گذاشته شده بود
240
خوشحال بود.
با احتیاط دیک یونگی رو توی دهنش نگه داشت ،نمیخواست گازش
بگیره و به یونگی فرصت تنبیه کردنش رو بده.
لپش رو روی رون لخت یونگی استراحت میداد و با حواس پرتی از
پنجره بیرون رو نگاه می کرد .یه پرنده روی یه شاخه درخت نشسته
بود و قبل از اینکه پرواز کنه ،نامجون آروم تکونی خورد .اون موقع
دیگه دم غروب بود و یه نسیم مالیم برگ ها رو تکون می داد .نامجون
وقتی دست یونگی پایین خزید تا موهاش رو نوازش کنه ،چشم هاش
رو بست .خیلی حس خوبی داشت .داشت خوابش میبرد ،تقریبا یادش
رفت که یه دیک توی دهنشه.
یونگی پایین رو نگاه کرد و وقتی دید سابش چقدر کیوت شده ،نصفه
نیمه خوابیده و لپ هاش با دیک یونگی پر شده ،تقریبا بلند اووو ای
کشید.
خوش شانس بوده که نامجون رو مال خودش بدونه و بعد همه چیز رو
به گه بکشه .نامجون لیاقت کسی رو داشت که عمال تمام مشکالتش
رو به فاک بده .نه اینکه اینجوری ولش کنه؛ بدون فکر کردن به جنبه
بد و چسبیدن به موقعیت جدید.
نامجون نمیدونست چقدر زمان گذشته بود تا اینکه یونگی یهویی تکون
خورد و اون رو از توی افکارش بیرون کشید.
نامجون فقط نالید .اجازه داد یونگی دهنش رو به فاک بده ،زبونش رو
دور دیک کلفتش پیچید و یونگی رو تحریک کرد.
نامجون فقط سری تکون داد ،هنوز خسته بود .ساعت چند بود؟ مطمئنا
یونگی خیلی زود میخواست به تخت بره .ولی همونطور که یونگی اون
رو به سمت آشپزخونه میبرد ،به این شک کرد که اصال یونگی به
خوابیدن فکر میکنه یا نه.
"بخور".
با اینکه نامجون مشتاق بود ،یونگی بهش دستور داد.
سعی داشت ببینه یونگی میخواد چیکار کنه ،ولی حاال معلمش پشتش
قرار گرفته بود.
نامجون لبش رو گاز گرفت ،ولی اجازه داد یونگی هر کاری میخواد
بکنه .اون عوضی بود ،ولی وقتی حرف سکس می شد ،نامجون بیشتر
از هرکسی به اون اعتماد داشت.
همونطور که فکرش رو می کرد کار یونگی تموم شده بود ،یه چیز
سرد دیگه رو روی دیکش داشت حس میکرد.
یونگی قالب یخ رو بین دست هاش و دیک نامجون گیر انداخته بود و
داشت براش جق میزد.
نامجون توی جاش پرید ،از اون حس تحریک شدگی عجیب به گریه
افتاده بود.
"هششش ،ساب".
یونگی آرومش کرد و یه بوسه روی شونه ی پهنش گذاشت.
نامجون لرزید .مونده بود دیکش چجوری با اون رفتارهای عجیبی که
باهاش میشه داره سفت تر میشه .یا خودش انقدر کینکی تر از همیشه
بود یا کار یونگی لعنتی خیلی خوب بود.
یه قالب یخ دیگه به سوراخش فشار داده شد .نامجون برای اینکه صدایی
از خودش درنیاره ،اونی که توی دهنش بود رو بیشتر خرد کرد و
قورتش داد.
دستی که روی دیکش بود سرعتش رو باال برد و انقدر دیک نامجون
رو مالید تا کامال سفت شد.
"بیبی ام سردشه؟"
یونگی پرسید .سوالش یه استفهام انکاری بیش نبود ،چون معلم
میتونست مورمور شدن روی پوست دانشآموز رو ببینه.
"میتونم کمکش کنم".
241گایز وکس پلی رو قبال توی پارت های اول وقتی یونگی بهشون برگه داد پر کنن ،توضیح دادیم؛ یادتونه؟
االن هم با رسم ترجمه قشنگ جا می افته کامل!
"چی"...
یونگی واقعا عاشق سابش بود .ولی نمیتونست جلوی خودش که بعضی
وقت ها میخواست اذیتش کنه رو بگیره.
قبل از اینکه شمع رو روی کمر نامجون بچکونه ،چند لحظه صبر کرد
تا یکم پارافین 242بیشتری ذوب بشه.
وقتی اولین قطره ی وکس قرمز روی پوستش چکید ،نامجون فریادی
زد .وکس قبل از اینکه جامد بشه ،کمی روی ستون فقراتش جاری
شده بود.
242نیاز :به تناسب نیاز متن ما گاهی نوشتیم پارافین گاهی وکس ،جفتش یه چیزه.
یونگی پاهای سابش رو از هم باز کرد ،بین پاهاش رفت و دست هاش
رو روی سینه ی لختش کشید .برای اینکه بیشتر اذیتش کنه ،به
نیپلهای دانشآموز ضربه زد .یونگی عاشق طرز غریدن نامجون برای
خودش شده بود.
نامجون قوسی به خودش داد ،از داغی وکس به گریه افتاده بود ولی
نمیتونست ازش فرار کنه.
"فاک!"
نامجون نالید و پاهاش رو بدون هیچ فایده ای به زمین کوبید.
"یونگی! خواهش میکنم!"
یونگی گذاشت وکس خنک بشه ،آروم فوتش کرد و باعث شد
نامجون آه بکشه .باالخره بلند شد.
"بشین".
یونگی گفت و وارد شد.
یونگی اون رو کشید و نامجون بخاطر زمین لیز سرخورد و روی دست
و پاهاش افتاد.
"آی!"
اشکش دراومد ،سرش رو برگردوند تا بتونه معلم پوزخند به لبش رو
ببینه.
"حرومزاده ی عوضی!"
نامجون بوی توت فرنگی شامپو رو توی ریه هاش فرستاد .وقتی که
یونگی براش موهاش رو میشست ،حس می کرد داره بهش اهمیت داده
میشه و بعد ،همین کار رو با نرم کننده انجام داد.
نامجون کشیده شد ،به خاطر آب گرم یکمی کرخت شده بود و سرش
گیج میرفت .یونگی به زیر دوش هدایتش کرد و یه لیف برداشت.
لیف رو روی تمام بدن نامجون کشید و وکس ها رو پاک کرد.
نامجون پرسید.
لباس هاشون رو پوشیدن و نامجون در حالیکه گیج شده بود ،همراه با
یونگی به سمت اتاق مطالعه اش رفت.
"حاال که چی؟"
نامجون پرسید .از اینکه هنوز نمیتونست بخوابه اخمالو شده بود.
نامجون غرید .فکر میکرد دوباره قراره دیک یونگی رو با دهنش گرم
کنه .ولی وقتی معلم پسرک رو به روی میز هل داد ،نامجون جا خورد.
"چی؟"
"نمره ندادم".
نامجون با اعصاب خرد با نوچی کرد .دست هاش از آرنج خم شده بود
و با انگشت هاش لبه ی میز رو گرفته بود ،درحالیکه پاهاش روی
زمین بودن.
نامجون بخاطر اون دخول یهویی خودش رو منقبض کرد ،ولی سریع
تر از اون خودش رو ریلکس کرد .چون اون خودکار یه چیز کوچیک
بود و اون شب ،پسرک بزرگ تر از یه خودکار رو توی خودش جا
داده بود.
و بعد یونگی یه خودکار دیگه رو توش چپوند .و بعد یه مداد .و بعد
یکی دیگه.
"آه! هی!"
نامجون هوفی کرد ،ولی لپش رو روی میز گذاشت و یه بار دیگه با
نگاه کردن به بیرون پنجره خودش رو مشغول کرد.
یونگی بعضی وقت ها یه هایالیتر درمی آورد تا دور یه نکته مهم خط
بکشه ،یا یه خودکار مشکی برمیداشت تا درست غلط هاشون رو
بنویسه 244.ولی بیشتر خودکار و مدادهارو توی نامجون فرو میکرد تا
دوباره سفتش کنه.
نامجون لبش رو گاز گرفت ،دل میخواست سفت نشه .آخرین باری
که سفت شد ،یونگی هیچ کاری نکرد و قطعا دلش نمیخواست با شق
درد بخوابه .با فرض اینکه یونگی اجازه بده که امشب بخوابه .معلمش
244
عاطفه :معلم های عزیز ،کالس سکس که برامون نذاشتید ،حداقل برگه هامون رو اینجوری صحیح
میکردید*استیکر لبخند با یه قطره اشک روی لپش*
همونطور که روی برگه های روبه روش تمرکز کرده بود ،اصال
خوابالوده به نظر نمیومد.
"هممم".
"شاید باید برای امشب یه بات پالگ توی حفره ت بذاریم که
همینجوری باز بمونه".
به سمت پذیرایی رفتن و نامجون با خیال راحت آهی کشید ،فکر
میکرد باالخره میخوان بخوابن.
یونگی سرش رو به سمت فضای بین پاهاش ،بین مبل و میز عسلی
شکسته تکون داد.
"بشین".
نامجون غرید.
نامجون آه کشان یه بار دیگه روی دست و پاهاش رفت و خودش رو
جلوی پاهای معلمش نشوند .به هرحال اینکه میز عسلی شکسته بود
تقصیر اون بود.
یونگی به مبل مخملی تکیه داد ،پاهاش رو باال برد و روی کمر سابش
بهشون استراحت داد.
هر بار حس میکرد داره خوابش میگره ،یونگی به سمت جلو خم میشد
و میزد در کونش ،یا براش جق میزد تا بیدار و تحریک شده نگهش
245
داره.
"عوضی".
زیرلب گفت.
یونگی احتماال دلش برای پسرک سوخت ،چون باالخره پاهاش رو
برداشت و بلند شد .سرش نامجون رو نوازش کرد.
"پاشو ساب".
"بخوابیم؟"
یونگی خندید.
یونگی خندید.
"نماد شیطانی".
نامجون با عجله پشت سرش رفت ،مشتاق بود از دست تحریک شدگی
که بیش از یک ساعته اش تحملش کرده ،راحت بشه .و همیطور به
شدت دلش میخواست بخوابه.
"من برات خوب نبودم؟ بیشترش رو خوب بودم ،نه؟ چرا اون رو
برداشتی؟"
"تو خوبی بودی ،خب بیشتر خوب بودی .ولی یونجی از این اشتباه
استفاده کرد .وقتی ازش درست استفاده کنی ،خیلی لذت بخشه .بذار
بهت نشون بدم".
نامجون بهش نگاه کرد و وقتی یونگی آروم سر میله ی نازک رو
جلوی سر دیکش گرفت ،ضربان قلبش شدت گرفت.
نفس نامجون بند اومد و هینی کشید .این یه حس کامال جدید بود،
حتی با حس اینکه چیزی توی باسنش بره هم خیلی متفاوت بود .به
خودش پیچید ،نمیدونست باید چه حسی داشته باشه.
یونگی یکم بیشتر اون میله رو داخل فرستاد تا وقتی که باالخره تا آخر
میله وارد دانشآموز شده بود .به نامجون نگاه کرد.
"خوبه؟"
یونگی دوباره شروع به پمپ کردن کرد ،هر وقت به سرش نزدیک
میشد ،با شستش میله رو تکون میداد.
نزدیک تر.
نردیک تر.
و بعد...
چی؟
"وات د هل؟"
نامجون با گیجی نالید .نمیتونست بگه اومده یا نه .چیزی ازش بیرون
نیومده بود و هنوز توی جاش احساس سنگینی می کرد ،ولی می
تونست حس کنه که دیگه درحال ارگاسم شدن هم نیست.
"میتونستی بگی".
دانشآموز زیر لب گفت و وقتی باالخره آزاد شد ،به خودش لرزید.
نامجون زیر مالفه ها خزید و از اینکه این تخت لعنتی انقدر راحت بود
نالید .یه لحظه بعد ،یونگی هم بغلش ولو شد.
اون دلش برای چال لپ میرفت و نامجون بهترین چال لپی که تاحاال
به عمرش دیده بود رو داشت.
سر انگشت هاش رو روی پستی بلندی های بدن دانشآموز ،تا باسنش
سُر داد و انگشت هاش رو به رون های پُرش کشید.
"بیدارت کردم؟"
زمزمه کرد.
نامجون در حالیکه صداش فقط کمی بیشتر از زمزمه بود ،زیر لب
گفت.
"چی بیبی؟"
"یونگی"...
یهو صداش افول کرد و یونگی فکر کرد که خوابش برده ،تا اینکه
دوباره به حرف اومد و این بار صداش یکم بلند تر بود.
نگاهش رو باال برد و دید یونگی با چشم های گرد شده داره بهش نگاه
می کنه .انگشت هاش جلوی لب هاش جمع شده و به نظر شوکه میومد.
*نویسنده آخر این بخش تاکید کرد که این بخش که گفتیم نامجون
خوابالوده ،ساب اسپیس نیس .بدبخت فقط خسته بوده و توی هپروت سیر
میکرده.
به معلمش که مثل یه توپ جمع شده بود نگاه کرد و پتو رو از روش
کنار زد .پسر بزرگتر لپ هاش گل انداخته و دست هاش رو به دهنش
چسبونده بود و همونطور که نور ماه توی چشم هاش می درخشید ،با
شیطنت می خندید.
"یونگی؟"
"چطور ...چطوری؟"
"آره".
خب ،عمال نامجون داشت از یونگی می پرسید ،ولی یونی یه بدل خیلی
کیوت بود .از بقیه شخصیت ها بهتر بود.
"اوه"...
نامجون دوباره پلک زد .حاال نوبت اون بود که سرخ و سفید بشه.
نگاهش رو دزدید و گردنش رو از روی معذب بودن مالید.
"صبر کن".
"خیلی خب!"
نامجون سرش رو کج کرد ،مونده بود چجوری عین آدم توضیحش بده.
باالخره پرسید.
ولی یونی بهش گوش نمی داد .با بغض صورتش رو توی تخت قایم
کرد.
"یونی ،خواهش می کنم گریه نکن .من اینکه باهات مالقات کردم رو
دوست دارم قول میدم!"
یونی فین فینی کرد و بیشتر صورتش رو توی باش چپوند .یه صدایی
هم از خودش درآورد که خیلی برای فهمیدن گنگ بود.
"چی گفتی؟"
نامجون پرسید.
پسر سرش رو بلند کرد و چند بار پلک زد .دست هاش رو به سمت
لپ هاش برد و اشک هاش رو پاک کرد ،به جفتشون با گیجی نگاه
کرد .نگاهی به نامجون انداخت.
یونگی پرسید.
"یونگی؟"
به دست هاش که روی پاهاش بودن نگاه کرد ،یهویی بغض گلوش
روگرفت.
"فقط . ..من فقط قرص هام رو نخوردم ،بخاطر همین همه شخصیت ها
بیشتر مستعد برای بیرون اومدن هستن .من واقعا فقط خسته بودم و االنم
دیر وقته و ما خیلی ...کارا انجام دادیم پس ...آره".
"بیا بخوابیم".
نامجون با اون جواب راضی نشده بود ،ولی می دونست یونگی جواب
دیگه ای بهش نمی ده.
"تولدته؟"
"بفرما نیامی".
"چی؟"
هوسوک گفت.
نامجون غر زد ،یه رول از نوار تزئینی ها رو به هوا پرت کرد و کاغذ
رنگی های قرمز رو از روی میز خودش ،روی میز یونگی گذاشت.
"تو احمقی".
"شما می دونستین؟"
"وقتی توی کالس من ثبت نام کردین ،تاریخ تولدتون توی سیستم
برای من نشون داده میشه".
یونگی گفت.
"مخصوصا تو نامباگ".
249
"خبر مرگت خودتو از یه صخره پرت کن و بمیر".
جونگکوک پرسید.
"خب".
نامجون غر غر کرد.
"خیلی خب ،هر کس باید یه بخشی رو انجام بده چون کارامون زیاده".
دکور
غذا/نوشیدنی
کادو
مکان/زمان
سوکجین دستش رو باال برد ،که البته کارش بیهوده بود ،چون به هر
حال حرفش رو زد.
"کِی؟"
جیمین پرسید.
"امروز".
"امروز؟"
"به معلم هاتون ایمیل میزنم که عذرتون برای کالس های دیگه موجه
باشه".
جونگکوک گفت.
"اون قدری وقت داریم که تا اون موقع همه چیز رو ردیف کنیم؟
اصال نمیدونیم چقدر زمان داریم!"
"دکور با من!"
"معلومه جیمین".
"آه ،من یه عالمه کارت هدیه استفاده نشده از مغازه های مختلف دارم.
میتونیم ازش استفاده کنیم تا کادو ها رو انتخاب کنیم".
نامجون وقتی دید برای گرفتن غذا خودش و یونگی موندن ،ناله ی
خرخر مانندی کرد.
"هوبی بهترین دوست منه ،پس میخوام سورپرایز پارتیش عالی پیش
بره .میدونم یونگی بهترین کیک رو میگیره و نمیخوام تو توش سمی
چیزی بریزی".
اگه یونگی هم از تنها موندن با نامجون معذب بود ،چیزی نشون نداد.
پسر آلفا نالید و موهاش رو عقب داد .نگاهی به انتهای راهرو انداخت
و تهیونگ و جونگکوک رو دید که دارن با عجله به سمت ماشین
تهیونگ میرن تا به خرید کادو برسن.
نامجون نگاهی بهش انداخت .معلمش مثل همیشه آروم و خونسرد بود،
و همونطور که راه میرفت سوییچ ماشینش رو دور انگشت کشیده اش
میچرخوند.
نمی دونست چرا یهویی از معلمش خوشش اومده ،یه همچین چیزی از
روز اول توی وجودش بود ،یه جورایی احترام متقابلی برای معلم ریزه
میزه اش قائل بود .یونگی گرفتن رضایت رو بهشون یاد داد ،اون به
همه دانشآموزهاش حتی بیشتر از اهداف آموزشی اهمیت می داد و
بهشون یاد می داد تا ورژن بهتری از خودشون باشن .اون نصف شب
کیلومترها رانندگی کرد ،چون جونگکوک بهش تکست درخواست
کمک داده بود .اون مرد بدترین چیزی که یه بچه بتونه تجربه کنه رو
از سر گذرونده بود و به جای اینکه زندگیش رو دور بندازه ،این رو
250
تبدیل به یه فرصت برای کمک به بقیه کرده بود.
نامجون به معلمش نگاه کرد ،داشت آروم از کنار درها رد میشد و از
پله ها پایین می رفت تا به پارکینگ برسه.
250
عتطفه :نویسنده جان شما نگفته خودمون داشتیم غش و ضعف میرفتیم برای یونگی دیگه نمیخواست
انقدر دلمون رو آب کنی*درحال عر زدن*
هنوز هم نمی دونست چرا یونی باید اون موقع و اون زمان بیرون میومد
یا چرا یونگی اون شب از چیزی خبر نداشت ،ولی شاید همین به
صالحش بود .شاید باید تظاهر می کرد که هیچوقت همچین
درخواستش رو به زبون نیاورده و همه چیز رو فراموش می کرد .تا
االن تقریبا نصف سال تحصیلی گذشته بود ،بعد فارغ التحصیل میشد و
دیگه هیچوقت یونگی رو نمی دید.
برای همین نامجون فقط آهی کشید ،همه چیز رو توی خودش ریخت
و سوار ماشین یونگی شد.
"اون برای یه قرار شبانه دعوتم کرد و فوق العاده بود .ما غذا درست
کردیم و نوشیدنی خوردیم و فیلم دیدیم .و بعد ازم پرسید که می تونه
من رو به فاک بده ،و منم اینجوری بودم که معلومه و بعد من رو کرد
و عالی بود .و بعد دوباره توی حموم انجامش دادیم و بعد دوباره روی
تخت خودش ،و بعد چون پدر و مادرش هنوز خونه نبودن روی تخت
اونا هم انجامش دادیم .و بعد دوبار روی مبل و پشت تختش و بعد
251
دوباره زیر دوش ،چون جفتمون با کام و عرق پر شده بودیم و"...
"جیمین!"
"ولی اون گفت من بهترین دوستشم و این برای من خیلی معنی داره.
ولی ...فکر کنم من عاشقشم".
"جیمین!"
"این فوق العادست! دوتا بچه ها عاشق هم شدن و باهم سکس داشتن!
252
این چیزی که هر مادری آرزوش رو داره!"
"چرا؟"
جیمین نگاهش رو باال آورد ،اشک توی چشم هاش جمع شد.
"بچه جون تنها کسایی که من باهاشون حرف میزنم ،بچه های 18
سالهی این کالسن که حتی توش ثبت نام هم نکردم ،چون خیر سرم
بیست و چهار سالمه و بهترین دوستم معلم همون کالسی هستم که و
شماها رو برای نمره کالسی به فاک میده .واقعا آدم نرمالی دارم که
باهاش حرف بزنم؟"
اعتراف کرد.
"خیلی خب!"
تهیونگ پوزخند دندون نمایی زد و برای اینکه بزنن قدش دستش رو
باال برد.
"حاجی ایول!"
"ببخشید ولی جیمین که بانمک و شیرین و مهربونه ،پس چرا انقدر بد
بوده برات؟"
"اوه حاجی ،نتونستی راست کنی؟ بابا اشکال نداره داداش ،یه عالمه
دارو وجود داره که میتونی مصرف کنی و"...
"نه! اون گفت دوستم داره و من نتونستم همون حرف رو بهش بگم".
"میدونی؟"
"من فقط االن نمیخوام با کسی قرار بذارم ،نه وقتی که توی این کالسم.
و جیمین هم بهترین دوستمه ،اگر دعوا بکنیم و برای همیشه از دستش
بدم چی؟"
"معلومه ،منم از روز اولی که یونگی رو دیدم عاشقش شدم .ولی یونگی
با کسی قرار نمی ذاره .حتی گفت تا صد متریم نمیای وگرنه دیوونه
وار به فاکت میدم .هیچ حد وسطی نداره".
آهی کشید.
"سعیم رو کردم .باید بعضی وقتا فقط بیخیال شی .ولی جیمین ،اون بچه
خوبیه .مطمئنم اون درک میکنه .فکر کنم شما دوتا فقط باید باهم
حرف بزنید و داستان رو بازش کنید .هر اتفاقی که افتاد من پشتتونم".
"مرسی ته ته".
"قابل نداشت! حاال بیا این کارت هدیه ها رو مثل عین چی خرج
کنیم!"
نامجون دنبال یونگی راه افتاده بود ،همونطور که دست هاش رو توی
جیب هاش کرده بود به یونگی که داشت خوراکی های مختلف توی
شیرینی فروشی رو باال پایین می کرد ،نگاه می کرد.
"اگر کاپ کیک بگیریم چی؟ این بستهش طعم هاشم مختلفه و دیگه
هم الزم نیست از کافه تریا بشقاب بدزدیم".
"ساب ،چته؟"
"هیچی ،خوبم".
یونگی به سمتش رفت ،ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه یه کارگر
سرخوش یهویی بینشون پرید.
"خوبه! فقط محض اطالعتون کیک های عروسی وسطن! جان تازه یه
کلکسیون از کیک های LGBTQ+253رو چیده! میدونم همین چیزیه
که شما دنبالشین!"
یونگی خشکش زد ،دهنش باز شد ولی صدایی ازش بیرون نیومد.
نامجون ابرویی باال برد و منتظر موند تا معلمش چیزی بگه ،ولی اون
مرده ریزه میزه انگار خفه خون گرفته بود.
اگه خواستین توضیحات کامل به همراه تعریفشون رو میتونم توی آیدی کیپرم بذارم .میتونین توی کامنت ها
بگین_ نیاز
"ممنون!"
وقتی یونگی سعی کرد تا دستش رو بگیره ،نامجون دست معلم رو کنار
زد.
"نامجون ،چته؟"
"من؟"
"اوه نامجون"...
"اصال هر چی".
دانشآموز بهش محل نداد ،به سمت انتهای فروشگاه رفت و از در
اصلی بیرون زد.
چندتا از مردم برگشتن تا بهش نگاه کنن ،یونگی آهی کشید و با عجله
دنبال پسر رفت.
باال و پایین پیادهرو رو نگاه کرد و پسرک رو دید که لبه ی پیاده رو
نشسته ،زانو هاش رو توی سینه اش جمع کرده و سرش رو روی دست
هاش گذاشته بود.
یونگی به سمتش رفت و کنارش نشست ،فقط سعی کرد خیلی بهش
نچسبه.
"نامجون من متاسفم".
اعتراف کرد.
"واقعا میگم .من نمیخواستم بهت صدمه بزنم یا کاری کنم که فکر
کنی بهت اهمیت نمیدم .فقط اون سوال غافلگیرم گرد و راستش
وحشت کردم".
"من وحشت کردم و یونی اومد روی کار .من متاسفم ،حق با توئه که
من باید مثل یه بزرگسال با اون سوال برخورد می کردم".
نامجون آهی کشید و سرش رو بلند کرد .به ناکجای روبه روش خیره
شده بود.
نامجون پوفی کرد و روش رو گرفت .ولی یونگی لبخند بیجونی که
رو روی لب هاش بوجود اومده بود رو دید.
"ببخشید .من یهویی بهت پریدم و حتی به این فکر نکردم که تو چه
حسی داری".
"یکم وقت داشتم که بهش فکر کنم و حس میکنم االن مشکلی باهاش
ندارم".
"چی گفتی؟"
"کادوشون نکردی؟"
"چرا نخریدین؟"
سوکجین پرسید.
"تا حاال تولد نرفتی؟ نمیدونی قبل از اینکه چیزی رو به کسی هدیه
بدی باید کادوش کنی؟"
"به خدا قسم واقعا من مامان شما بچه هام و حتی یه درصد از آی کیوی
باباتون رو به ارث نبردین".
جیمین از جایی که وسط یه عالمه مایع قرمز رنگ ایستاده بود ،دستش
رو باال برد.
254نیاز :از این نوشیدنی شبیه شربت ها که توی همه فیلما دیدین توی مهمونی های مدرسه میخورن .معموال
بدون الکله.
یونگی به گفت و شنود بین دانشآموز هاش لبخند زد و بعد چند تا
برگه از روی میزش برداشت.
"بچه ها ،من باید سریع برم یه چیزی بگم و این ها رو به دفتر بدم.
حواستون رو رفتارتون باشه و زیاد هم سر و صدا نکنید".
"کجا میری؟"
255
"ولی من فقط تو رو دوست دارم".
"زودی میام".
سریع به اطرافش نگاه کرد قبل از اینکه به سمت میز غذاها بره و یه
کاپ کیک برای خوردن برداره ،مطمئن شد که کسی اون رو ندیده و
بعد منتظر بود تا معلمش برگرده.
تهیونگ پرسید.
جونگکوک درحالیکه دست هاش توی جیبش بود ،کشان کشان به
سمتشون رفت.
"جونگکوک!"
"آه حتما".
"و تو!"
"چی؟"
"فهمیدی؟"
امروز اصال دلش نمیخواست پررو بازی دربیاره ،نه وقتی که بخاطر
یونگی توی آسمون ها سیر می کرد .ولی الزم نبود همکالسی هاش
بدونن .به هرحال باید شهرتش رو حفظ می کرد.
257
"پس واسه یه هفته نمیتونی من رو بکنی".
سوکجین گفت.
"داره میاد!"
"این چه کوفتیه؟"
"سورپرایز!"
همه داد زدن و یه مشت کاغذ رنگی کوچیک رو توی هوا پرت کردن.
"آره".
نامجون گفت.
"سورپرایز پارتیت!"
"من همه چیز رو مدیریت کردم .آهنگ های مورد عالقت قراره پلی
بشن و طعم مورد عالقت توی خوراکی ها و پانچ رو گرفتیم و به
تهیونگ فروشگاه مورد عالقت رو گفتم تا برات هدیه بگیره".
"ولی گیف کارت های من برای گوچی و شنل نبودن ،پس به جاش
از تارگت و وال مارت خرید کردیم".
"آووو بچه ها! این خیلی خوبه! از ته قلبم ممنونم .واقعا دندون پزشکی
رو جبران کرد".
"باید یه چیز واجبی رو به دفتر میگفت ،وقت باز کردن کادوها میاد".
"مرسی کوک".
"نه".
"اَه بیخیال".
هوسوک نالید.
هوسوک دهنش رو باز کرد ،بعد اون رو بست و با حالتی گرفته به
زمین نگاه کرد.
259نیاز :دوستان هول نشین ،شیرینی دستش بوده ،جونگکوک رو گاز نزده!
"هی ،حرف این شد که نامجون برای چنل پورن هاب سابمون بشه،
واسش برنامه ریختم".
"واااو ،بلند تر بگو .فکر نمیکنم ماهواره های توی فضا شنیده باشن".
"وایسا!"
260نیاز :من یه هینت میدم و میرم؛ گرفتاری قراره از همینجا شروع بشه! ولی به هیچ سوالی در این زمینه
جواب نمیدم.
"هات بود".
تا اونجای کار اون بهترین کادویی بود که از نامجون گرفته بود.
پسر کوتاه تر داشت با تهیونگ میرقصید ،ولی کسی که توی اون سه
تا از همه بزرگ تر بود عقب کشید ،میدونست داستان از چه قراره.
"شماها حرف بزنید ،میرم یه پنج کیلویی اضافه کنم و براش گریه
کنم".
"سالم کوک".
"سالم جیمین".
"فقط چون من بهت احساسی دارم دلیل نمیشه خودت رو زور کنی که
دو طرفش کنی ،یا قلب خودت رو برای نه گفتن به من بشکونی.
اشکالی نداره .بینمون همه چی مرتبه .ما باهم دوستیم .هر چیزی که
میخوای بگی رو ...نگو".
"ببخشید .تو فوق العاده ای و بهترین دوست منی و آخرین چیزی که
میخوام از دست بدم ،تویی؛ حتی اگر دعوایی چیزی بکنیم .منم خیلی
دوستت دارم .فقط بخاطر این کالسمون فکر نمیکنم االن وقت رابطه
داشتن باشه .یعنی اگر مجبور بشم دوباره سوکجین رو ببوسم چی؟ یا
اگر تکلیف نامجون به فاک دادن تو باشه؟"
"خب من بهش اجازه میدم و توی یه چشم بهم زدن باهات بهم میزنم".
"منظورم اینه که بعد از اینکه امسال تموم شد ،قرار گذاشتن راحت تر
میشه و خب بیشترش هم گذشته".
دور و بر اتاق رو نگاه کرد و از اینکه یونگی کنار پنجره ایستاده بود
و پرده هارو بسته بود ،گیج شده بود.
یونگی وقتی دید سابش اونجا با لباس کامل ایستاده ،آهی کشید.
"من"...
یونگی تمام چیزهایی که روی میز چوبی معاون بود رو پایین ریخت.
نامجون با دیدن این که برگه ها ،جا مدادی و کامپیوتر زمین افتادن،
هینی کشید.
"کل روز رو وقت نداریم ساب .منشیش نیم ساعت دیگه میاد و میدونم
تو چقدر دوست داری بلند ناله کنی".
وقتی پیرهن یونگی هم به بازار شام روی زمین اضافه شد ،دهن نامجون
خشک شد.
لبخند زد.
نامجون خندید .ولی برای اون هم همینطور بود ،چون خودش هم سریع
شروع به درآوردن لباس هاش کرد.
هر دوشون تا اون موقع که با خشونت توی بغل هم رفتن و عشق بازی
میکردن ،نصفه نیمه سفت شده بودن و همزمان داشتن برای دامیننت
شدن با هم میجنگیدن .ایده ی انجام دادن همچین کار خطرناکی
سرکیفشون آورده بود و هر دوشون هم کینک خودنمایی داشتن،
بخاطر همین هر دو نفس نفس میزدن .قلب هاشون در عرض یک دقیقه
از هیجان و شهوت توی سینه هاشون می کوبید.
"این قابل بحثه ولی االن فقط تو روی این میز کوچیک جا میشی ،مگر
اینکه بخوای کمرم روی این فرش نَمَد شده پاره بشه .پس کمر فاکی
خودت رو بذار".
نامجون غرید.
یونگی تظاهر کرد داره بهش فکر میکنه و نامجون هوفی کرد ،مچ
پاهای یونگی رو گرفت و اون رو نزدیک تر کشید و باعث شد روی
سطح چوبی بیوفته.
"سرده!"
"آره ولی اون برای وقتی بود که خودم میخواستم تاپ بشم".
نامجون میخواست این لحظه تا جایی که میشه طوالنی بشه و برای هر
سانت از بدن خوشگل و براق یونگی وقت داشته باشه و بهش نشون
بده چقدر عالیه ،ولی فقط تا وقتی که خانم جانسون از ناهار برگرده
وقت داشتن .پس آماده کردن رو کنار گذاشت ،اینجوریم نبود که
یونگی خیلی بهش نیاز داشته باشه و خودش رو یک باره واردش کرد.
ناخن های یونگی توی کمر نامجون فرو رفت و روی پوست تیره اش
خط های قرمز انداخت.
یونگی خندید.
261
"چون من یه هرزه ام که میدونه چطور خودش رو دلبر نگه داره".
نامجون غرید ،ولی سرعتش رو باال برد .جوری توی معلمش میکوبید
که باعث میشد هر دو ،خودش و معلمش درگیر نگه داشتن ناله هاشون
باشن و صداشون رو پایین بیارن.
"شت ساب".
یونگی سرش رو عقب پرت کرد .موهای مشکیش رو روی میز پخش
شده بود.
"خیلی بده اگر آرزو داشته باشم یکی االن بیاد تو و ببینه تو چقدر توی
این خوبی؟"
"آره!"
یونگی چشم هاش رو چرخوند و چنگش روی شونه های پهن و قویه
دانشآموز رو محکم تر کرد.
با عشق و عالقه ی زیاد توی چشم های گرم و سافتش ،به دوست
پسرش لبخند زد.
"همیشه همینطور بوده و همیشه همین طور خواهد بود ،ساب کوچولوی
بی نقص خوشگل من".
نامجون میخواست مثل همیشه مثل یه عوضی بحث کنه ،ولی میدونست
یونگی واقعا اون حرف ها رو از ته دلش میزنه ،همین باعث شد با یه
ناله بلند بیاد.
"خفه".
"فاک شت فاک".
نامجون از روی میز کنار رفت و بعد به جلو خم شد تا دید بهتری به
باسن یونگی که کام آروم داشت ازش روی میز ریخته میشد ،داشته
باشه.
نچ نچی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد و بعد ،جلوتر رفت
و زبونش رو توی سوراخ معلمش فرو کرد.
یونگی ناله ای کرد و تکونی خورد ،چشم هاش باز شد ،بعد به سابش
پوزخند زد،
"مزه ی من رو میدی".
"فقط چند دقیقه دیگه وقت داریم .پس زود باش و برو تو کارش".
لبش رو گاز گرفت ،میدونست یا االن باید بگه یا هیچوقت .به سمت
گوشی ای که داشت آهنگ پخش می کرد دوید و متوقفش کرد .همه
مکالمشون رو نگه داشتن و با تعجب بهش نگاه کردن.
تهیونگ گفت.
"قشنگ قبل از اینکه بیس بیوفته استاپش کردی! االن چجوری خبر
مرگم بکپم؟"
یونگی گفت.
با عجله به اون سمت رفت و جوری رفتار کرد انگار غرق اون منظره
شده.
نامجون کناری ایستاده بود ،دست هاش توی جیب هاش بود و مثل
حالت نرمال همیشگیش ،تو کون نرو به نظر میرسید .قد بلند ترین
دانشآموز داشت به میز خوراکی و غذاها نگاه می کرد ،ولی
جونگکوک دید یه اتفاقی افق دیدش رو به سمت معلمشون هم تغییر
داد.
یونگی پشت میزش نشسته بود ،سرش با برگه ها گرم بود و به کسی
نگاه نمیکرد.
جونگکوک فکر میکرد یونگی داره خیلی خوب نقش بازی میکنه و
به پسری که یکم پیش بوسیده بود نگاه نمیکنه.
هیچ کدومشون به نظر نمیومد متوجه آهنگی که قطع شده بود ،شده
باشن.
شاید یه بوسه نبود ...شاید یونگی مثل همیشه به جلو خم شده بود تا
تهدیدی رو توی گوش نامجون زمزمه کنه .شاید زاویه دیدش جوری
بوده که انگار دارن هم رو میبوسن.
ولی قبل از اینکه بتونه درباره ی نگرانیش به بقیه بگه ،یونگی یهویی
بلند شد.
"اوکی بچه ها ،لطفا بیاید جلوی اینجا جمع بشید .باید یه چیزی بهتون
بگم".
چون قبال اجازتون از بقیه کالس هاتون گرفته شده و پارتی هوسوکه،
فکر میکنم زمان خوبی برای اعالم کردنش بود".
"نه ساب ،چرا باید بازی ای رو انتخاب کنم که تو توش شانسی برای
بردن نداری؟"
همه دور هم جمع شدن ،با نامجونی که بی میل بهشون ملحق شده بود
و بیرون دایره شون که توش با هیجان حرف میزدن و صداشون آروم
بود ،ایستاده بود.
262
"نیکد تویستر چطوره؟"
262نیکد تویستر( )Naked Twisterاسم یه بازیه و دو نفر به باال شرکت کننده داره .توش باید طبق چیزی
که داور میگه دست یا پاشون رو روی رنگ های مختلف بذارن و وقتی کلمه نیکد داره ،یعنی در ازای باخت
باید لباساشون رو دربیارن .عکس های بازی و میتونین ببینین.
نامجون پاش رو باال برد ولی قبل از اینکه به همکالسیش لگد بزنه،
سوکجین بینشون دوید.
"گشنمه".
"ولی این مهمونی منه و واقعا دلم میخواد نیکد تویستر بازی کنم!"
"نظرت چیه؟"
"به چپم".
نامجون درحالیکه یکم انگار گیج شده بود ،یه قدم عقب رفت.
"میتونیم برای بازی لباس پلیش بپوشیم؟ یا فقط نامی بپوشه؟ یا میتونه
هیچی نپوشه؟"
نامجون براش رویی ترش کرد ،ولی تهیونگ هنوز توی حریم شخصی
پسر آلفا بود و عقب هم نمیکشید.
"لیزر تگ".
"اوه .خیلی خب .نزدیک ترینش با اینجا بیست دقیقه فاصله داره .پس
چند تاتون رو من با ماشینم میبرم ،و تهیونگ ،تو میتونی بقیه رو
بیاری؟"
تهیونگ سر تکون داد ،ولی نگاه پر از تنفرش هنوز روی نامجون بود.
پسر آلفا که از کار پسر بزرگتر دلخور شده بود ،با دست هایی که با
حالت محافظ کارانه روی سینه قالب کرده ،چند قدم دورتر ایستاده
بود.
جیمین نخودی خندید ،به سمت معلم دوید و دستش رو بغل کرد.
هوسوک به سمت اون یکی دست مرد دوید .به سوکجین نگاه کرد.
"توهم با ما میای .من قبل از اینکه اونجا برسیم ،یه هندجاب تو ماشین
میخوام".
"یه هندجاب توی ماشین .مثل بوسیدن توی بارون میمونه ولی کمتر
رومانتیکه و بیشتر هرزه بازیه".
نامجون قبل از اینکه دنبال پسر بزرگ تر راه بیوفته ،کمی تردید کرد.
تصمیم گرفت فقط فاصله اش رو باهاش حفظ کنه .صبر کرد پسر
آروم بشه و امیدوار بود تمام چیزهایی که انقدر عصبانیش کرده رو
فراموش کنه.
"عقب بشین".
"نمیتونی کمِش کنی؟ حتی نمیتونم صدای فکر کردن خودم رو
بشنوم!"
از اینکه مین یونگی دوست پسرش بود خیلی خوشحال بود.
هردو پسر پیاده شدن؛ نامجون داشت گوش هاش رو میمالید و غر
میزد ،و تهیونگ توی سکوت بهش نگاه میکرد.
کارمند اونجا کمکشون کرد تا جلیقه هاشون رو بپوشن و بند هاش رو
به جاهایی روی پهلوها و شونه هاشون بچسبونن.
بنگ!
"ای وای".
"اوکی ،حداکثر نیم ساعت وقت بازی دارین .اگر همتون قبل از اون
موقع تیز بخورید ،بازی زودتر تموم میشه .سه تا تیر بخورید میبازید.
دیگه تفنگتون کار نمیکنه ،پس از جایی که خروج نوشته شده خارج
بشید .خبری هم از لمس بدنی یا خشونت یا هرچیز دیگه هم نیست،
وگرنه از محدوده حذف میشید .سوال هست؟"
جونگکوک وارد اون محوطه خنک شد .اونجا تاریک بود و با
نوارهای ال ای دی که با استراتژی روی زمین ،سقف و مانع ها نصب
شده بودن ،روشن شده بود .فضا بیشتر تاریک بود ،ولی هر کدوم از
اون نورها یه رنگ نئونی بودن و دید رو سخت میکردن.
همه سریع پراکنده شدن تا دنبال بهترین جا برای قایم شدن بگردن.
یه 3بزرگ روی دیوار خالی نمایش داده شد و یه صدای درام بلند
اعالم کرد که کم کم وقتشه.
و بعد .1
میدونست تهیونگ بنا به دلیلی این بازی رو انتخاب کرده .اون پسر
توی لیزر تگ بهترین بود و توی هر بازی ای که یونگی تا حاال دیده
بود ،تهیونگ برنده شده بود .اون پسر به طرز دیوونه کننده ای توی
شلیک و کمین کردن مهارت داشت.
با اینکه نامجون واضحا ورزشکار و باهوش بود ،ولی یونگی نمیدونست
تا حاال لیزر تگ بازی کرده یا نه.
انگار همه شوالیه بودن و برای بدست آوردن قلب یونگی میجنگیدن.
بنگ!
"آهه!"
جیمین هینی کشید ،ایستاد و دست هاش رو باال برد تا بتونه از سر
شونه اش نور قرمزی که روی کمرش بود رو ببینه.
"ببخشید مینی"،
"منم".
جیمین جلوتر رفت ولی با این حال شلیک کردن رو متوقف نکرد.
صدای قدم برداشتنی شنیده نشد ،جونگکوک آهی کشید ،فرض رو
بر این گذاشت که به طرف مخالف رفته.
به خودش نگاهی انداخت و وقت دید جیمین از شلیکی که بهش کرده
امتیاز گرفته ،فحشی داد .اون دایره ی قرمز روشن شده بود ،برای همین
دستش رو روش گذاشت تا اون رو بپوشونه .اون نور قرمز مثل یه چراغ
منور بود ...و انگار داشت به بقیه ی بازیکن ها میگفت که اون هدف
آسونیه.
چپ و راستش رو نگاه کرد ،مونده بود بعدش کجا بره .باید بمونه یا
اینکه همونجا وایسه .دیگه نمیدونست بقیه کجان و چراغ چشمک زنی
که دوباره روشن شده بود ،چند ثانیه ای کورش کرد و بعد ،خداروشکر
دوباره تیر خورد.
بنگ!
سوکجین از توی تاریکی بیرون اومد ،سایه ها هنوز قایمش کرده بودن،
انگار نمیخواستن ولش کنن .اون چشم های گرم و لبخند شیرین
معمولش ،یهویی تیره و سرد شده بود.
"سالم جونگکوکی".
گفت و نور قرمز چشمک زن روی صورتش افتاد .چشم هاش برق
میزد و توی نور قرمز رنگ غرق شده بود.
فاک! تا اینجا دو تا تیر خورده بود! اصال هنوز پنچ دقیقه گذشته؟
سوکجین خندید.
خیلی هات بود .معموال خیلی شیرین و دلپذیر به نظر میرسد ،ولی حاال
یه شیطان بود .جین به طرز هوس انگیزی یه مبارز سکسی شده بود و
جونگکوک به این فکر افتاد که شاید اصال اون پسر تاپ باشه.
راه جدیدش رو پیش گرفت .با بدبختی دنبال یه جا برای پنهان شدن
میگشت ،تا توش بتونه یکم عقلش رو به کار بندازه ...ولی بعدش دوباره
چراغ چشمک زن روشن شد ،تا قبل از اینکه توی بدن یکی فرو بره،
و هیچکس رو ندیده بود.
"آه!"
"هوبی؟"
"سالم کوک".
اخم کرد.
"گوش کن ،نباید از این طرف بری ،سوکجین اونجاست و خیلی هم
کارش خوبه".
دهن جونگکوک خشک شده بود .هیچ راهی نبود که تنفگش رو سر
وقت باال بیاره ،قبل از اینکه شانسی داشته باشه ،هوسوک بهش شلیک
میکرد .تنها راهش برای بیرون رفتن از این مخمصه ،حرف زدن بود.
به همکالسیش نگاه کرد و دید اون هم یه تیر خورده ،اون هم قشنگ
وسط سینه اش.
بنگ!
هوسوک نفس نفس میزد ،انگار شوکه شده و صدمه دیده بود.
"چطور تونستی؟"
"جین!"
پسر گفت.
هوسوک روی زمین ولو شد و جوری نقش بازی کرد انگار واقعا تیر
خورده.
"آی!"
"این ...این آخرشه .به ...به زنم بگید ...همیشه نیامی رو بیشتر دوست
داشتم".
بلند شد.
نور آبی رنگ جفتشون رو غرق کرده بود و اجازه میداد بهتر همدیگه
رو ببینن.
"صبر کن!"
نامجون خندید.
"کیوت بود .واقعا کیوت بود .ولی نمیتونی همونجور که دیدم با هوبی
این کار رو کردی ،با حرف هات از مخمصه خالص شی".
"فعال ولت میکنم .بهت ده ثانیه ارفاق میکنم ،ولی در عوض باید
آیتمت رو بذاری کنار".
"کدوم آیتم؟"
"قبوله؟"
اگر قبول می کرد ،داشت شانس اینکه نامجون رو تحت سلطه خودش
دربیاره رو از دست میداد.
"تهیونگ با هیچ چراغ قرمزی روی سینه اش هنوز اون بیرونه .هستی
یا نه؟"
به سرعت نور تفنگش رو باال آورد ...نامجون درحالیکه چشم هاش از
تعجب گرد شده بود بهش نگاه کرد ...و جونگکوک از روی شونهی
پسر شلیک کرد.
"د هل؟"
"جئون جونگکوک"،
"نه ،فقط توقع داشت طرف اون رو بگیرم ،چون باهم دوستیم!"
تهیونگ دوباره سرپا شد ،داشت پشت هم شلیک میکرد ،نامجون وقتی
برای فکر کردن براش نمونده بود ،چون پسر بزرگتر یهویی به سمتش
دوید.
بنگ! بنگ! بنگ! بنگ بنگ بنگ! بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ بنگ!!!
تهیونگ بدون اینکه مکثی کنه ،داشت از موقعیتش علیه نامجون استفاده
میکرد و پشت سر هم بهش شلیک میکرد.
نامجون سریع خودش رو پشت یکی از ستون ها پرت کرد .سعی میکرد
تا با وجود نور های قرمز تیره ای از باالی سرش میگذشتن و به دیوار
روبه روش میخوردن ،نفس تازه کنه.
امیدوار بود جونگکوک راستش رو گفته باشه ،چون حاال فهمیده بود
که تهیونگ چه بازیکن خوبیه.
"ته"...
"یادم نیار!"
"فقط بخاطر زاویه بود! فکر نکنم واقعا کاری کرده باشن .منظورم اینه
که ،بیخیال! بهش فکر کن! نامجون استریته و از یونگی متنفره ،چرا
باید اصال همچین کاری بکنه؟"
"میتونی بهم شلیک کنی ،میدونم بخاطر شلیک کردن به سمتت یکی
بهت بدهکارم ،ولی لطفا به نامجون سخت نگیر".
"ببخشید کوک".
"خصومت شخصی نبود .فقط اگر قرار باشه کسی لیاقت تایم تنها بودن
با یونگی رو داشته باشه ...اون منم".
نامجون آروم از مسیر تاریک پایین رفت .کنار دیوار ایستاده بود،
درحالیکه همه جا رو برای تهیونگ زیر نظر داشت ،تفنگش رو آماده
ی شلیک نگه داشته بود.
بدون بقیه ی بازیکن ها ،اتاق سکوت مرگباری داشت ،البته نور
چراغهای چشمک زن همچنان داشتن توی چشم هاش می درخشیدن.
تصمیم گرفت به سمت راست بره و پشت یه ستون قایم بشه .یه طرفش
رو انتخاب کرد و محدوده رو از نظر گذروند.
"آه!"
نامجون روی زمین افتاد و تنفگ خودش یه طرف دیگه پرت شد.
"وات د هل؟"
"نمیتونی همچین کاری بکنی! االن از بازی حذف میشی و طبق قاعده
بازی من برنده میشم؛ خودتم میدونی!"
نامجون به موقع از زیر دستش غلت خورد ،چند باری غلت زد تا یکم
فاصله بین خودشون ایجاد کنه .توی تاریکی و نور چشمک زن ها
اطرافش رو میگشت تا تنفگش رو پیدا کنه ،ولی مشخص بود که
اسلحه هنوز هم از دسترسش دور بود.
تهیونگ دوباره بهش شلیک کرد و این بار ،یه امتیاز از برخورد با
شونهی پسرک گرفت.
درد نداشت ،ولی نامجون هم مثل بقیه هیسی کشید .داشت دود از کلش
بلند میشد.
"متقلب لعنتی!"
تهیونگ پرسید.
"انکارش نکردی".
266
تهیونگ خیلی بی عاطفه گفت.
"چیش به تو میرسه؟"
266نیاز :دفعه ی دیگه جمله رو جوری بنویس که منم توش باشم .گرچه که گفته بی عاطفه!
نامجون خندید.
"پس درسته".
تهیونگ گفت.
"میدونی که یونگی واسه اون شرط کوفتی ،یه روز کامل من رو در
اختیار داشت! معلومه که اون موقع هم همدیگه رو بوسیدیم!"
"نه!"
پسر بزرگ تر غرید و خودش رو جمع کرد ،ولی خیلی دیر بود.
یه دایره ی قرمز رنگ پایین پهلوی چپش روشن شده بود.
نامجون بیرون اومد و دوباره شلیک کرد ،حتی وقتی تهیونگ دوباره
به پهلوش شلیک کرد ،صداش درنیومد.
هر کسی که دفعه ی بعد تیر میخورد ،میباخت و اون یکی یونگی رو
میبرد.
انگار جنگ مرگ و زندگی بود ...بازنده باید باختن یونگی به اون یکی
رو تماشا میکرد ...مردی که هر دو عاشقش بودن.
تهیونگ فورا اون رو پیدا کرد و هدف گذاری کرد ،ولی وقتی موقعیتی
که نامجون داشت رو دید ،دست نگه داشت.
غرید.
تهیونگ آروم یه قدم دیگه نزدیک شد .ایستاد .و بعد یه قدم دیگه
برداشت.
تهیونگ وقتی دید سومین دایره قرمز روی جلقه ی نامجون روشن شد،
پلکی زد.
"تبریک میگیم!"
"همش بخاطر اینه که ترجیح میدم طبق استانداردهای خودم برم جلو".
قبل از اینکه یونگی بتونه حرف دیگه ای بزنه ،نامجون یکی از
دستهاش رو گرفت و متوقفش کرد.
"اشکال نداره ،تصادفی بود .اونجا تاریک بود و اون نمیتونست واضح
ببینه .از قصد نبود".
اون بازی رو برده بود ...ولی میشه یه نفر بهش بگه چرا انقدر حس
بازنده هارو داشت؟
پوزخندی زد.
اووو ای کشید.
یونگی پرسید.
"خفه شو عوضی".
چند ساعت بعد توی همون شب ،سوکجین پشت میزش نشسته بود و
برگه های تکالیف ریاضیش اونجا پخش و پال بود .ولی اصال روی اون
سواالت تمرکز نداشت.
بیشتر بخاطر اینکه صحنه ی هاتی بود ،ولی بخاطر اینکه یه چیزی هی
بهش غر میزد و مجبورش میکرد دوباره و دوباره فکرش مشغول بشه،
هم بود.
سوکجین با دیدن اینکه جونگ کوک دوید ،پوزخندی زد ،ولی تصمیم
گرفت تعقیبش نکنه.
به سمت عقب لغزید و به سینه اش که حاال روشن شده بود نگاه کرد.
بعد به انتهای راهرو نگاه کرد و نامجون رو در حال نزدیک شدن به
خودش دید.
پوزخندی زد.
سوکجین گفت.
نامجون جواب نداد ،فقط دوباره شلیک کرد و این بار ،سوکجین
نتونست به موقع جا خالی بده .پهلوش با رنگ قرمز روشن شد.
سوکجین پرسید.
سوکجین هدف دقیقی گرفت و شلیک کرد .ولی نامجون سریع بود،
بدنش رو کج کرد و جا خالی داد.
سوکجین نفس نفس میزد ،به چشم های باریک شده و متمرکز نامجون
زل زده بود.
با عقل جور در نمیومد .فکر میکرد نامجون یه کاری میکنه که عمدا
ببازه؛ چون مطمئن بود پسر چال دار ترجیح میداد دیکش رو بذاره الی
در ماشین و در رو بهم بکوبه تا اینکه با مردی که بیشتر از هرکسی
ازش بدش میاد شام بیرون بره.
سوکجین اخمی کرد و درحالیکه فکر میکرد ،از پنجره به بیرون نگاه
کرد.
شاید نامجون فقط باید توی هر چیزی که به ورزش مربوط میشد حرف
اول رو میزد ،چون اون پسر آلفای دامیننتی بود .مثل اون بچههای
باشگاهی که حس میکنن از یه جای فیل افتادن ولی در واقع از مال
267
مورچه افتادن.
267نیاز
کی تا آخرین لحظه بازی میکنه تا فقط دو نفر توی بازی بمونن و بعد
به خودش شلیک میکنه؟
اگر خفه میشد ،یعنی داشت دروغ میگفت یا یه چیزی رو مخفی میکرد.
پیشخدمت برگشت ،یه بطری مشروب روی میزشون گذاشت و بعد با
عجله رفت تا به بقیه کارها برسه.
تهیونگ گفت.
"از قصد بهش صدمه زدی .و منم طرف کسی رو نمیگیرم .اگر تو،
جیمین ،جین یا هرکس دیگه ای هم صدمه میدید باز هم عصبانی
میشدم".
تهیونگ دهنش رو باز کرد تا بحث کنه ،ولی بعد یونگی دستش رو به
اون طرف میز رسوند و دست پسر رو گرفت.
تهیونگ مکث کرد و به دست های بهم پیچیده شدشون نگاه کرد.
یونگی سرش رو کج کرد ،با یه لحن مالیم به تهیونگ خیره شده بود.
"ته ته ...بهم گوش کن .میدونم من و تو از اول باهم سر و سری داشتیم.
میدونم من عشق اولت ،بوسه اولت ،اولین مردی که احساساتت رو به
دست آورد و اولین کسی که باکرگیت رو ازت گرفت ،بودم .کامال
درک میکنم که فکر میکنی نسبت به بقیه دانشآموزها به من نزدیک
تری .تو اول بیبی بوی من بودی".
"و میدونم وقتی رفتم تا یه جای دیگه درس بدم ،هیچ کس دیگهای
رو توی خونه ات نیاوردی و این باید حس تنهایی بهت داده باشه".
"و بعد که شنیدی همچین کالسی برداشتم ،حتما این حس بهت دست
داده که با یه مشت بچه بهت خیانت کردم".
"و بخاطر همین ،من عمیقا متاسفم .اصال قصد نداشتم اینجوری بهت
صدمه بزنم .میتونم بفهمم چرا از دست من یا همکالسیت عصبانی
هستی .ولی خواهشا ،فقط از من عصبانی باش .اون ها توی هیچ قسمتی
از این ماجرا تقصیری ندارن .به ما ربطی ندارن".
"حاال هرچی".
اینکه یونگی از دردی که باعثش شده بود خبر داشت ،حس خوبی بود.
انگار یه باری رو از روی شونه اش برداشته بودن.
"حاال هر چی نیست .جدیه .تو آدم خوبی هستی که لیاقت جوری که
من باهات رفتار کردم رو نداشتی".
"چی؟ تو چطور"...
"من شنیدم که به نامجون گفتی این رو دور انداختی ،همون روزی که
برده ی من بود".
تهیونگ به صفحه هاش زل زده بود .تمام زحماتش توی دوره ی چند
ساله ای که روی یونگی تحقیق کرده بود .و حاال یونگی داشت اون
رو میخوند.
"چون مهم نیست چرا داشتم اون رو مینوشتم ،مهم اینه که متوقفش
کردم چون داشتم بهت صدمه میزدم".
دانشگاه هیوارد ،هاروارد کره بود .هر کسی اونجا میرفت ،به اندازه
بیل گیس و استیو جابز موفق میشد .این دانشگاه رویاییش بود ،تمام
آیندش .ولی انقدر گرون بود که تنها راه اونجا رفتنش بورسیه بود .و
بعد فهمیده بود که دپارتمان تحقیقات هر سال به بهترین مقاله
آکادمیک بورسیه میده.
تهیونگ فورا کارش رو شروع کرده بود ،اون همینطور عاشق نوشتن
بود .و بعد وقتی با یونگی آشنا شد و از اختاللش بو برد ،انگار خدا همه
چیز رو کنار هم چیده بود.
ولی بعد از مصاحبه با شوگا ،تهیونگ متوجه شده بود بورسیه ارزش
صدمه زدن به مردی که واقعا عاشقشه رو نداره.
یونگی لبخند گرمی بهش زد .یه لبخند یونگی طور .لبخندی که
تهیونگ در کل تایمی که با یونگی آشنا شده بود ،چند باری بیشتر
ندیده بود.
"دارم میگم میخوام باهات مصاحبه داشته باشم .یه مصاحبه کامل".
تهیونگ ابروهاش رو باال برد .چند قدم اون طرف تر از جایی که
نامجون و یونگی داشتن بحث میکردن ایستاده و دفترش رو توی دستش
نگه داشته بود.
"بیبی اشکال نداره .واسه همش برنامه دارم .اشکال نداره .میدونی که
یونی و شوگا خطرناک نیستن ،و یونجی هم تا وقتی که بدونه آدم
خوبی هستی ،اوکیه و دلیلی نداره فکر کنه که تهیونگ آدم بدیه".
نامجون گفت.
"و به عالوه ،اصال چطوری میخوای این کار رو بکنی؟ باید تک به
تک تحریک بشن تا بیان بیرون .شوگا فقط وقتی در خطر باشی بیرون
میاد ،پس تهیونگ چیکار میخواد بکنه ...یه چاقوی لعنتی بذاره زیر
گلوت؟"
"بسه".
مرد بزرگتر به سمت صندلی ای که پشت سرش بود رفت .یه دسته
طناب روش بود.
"آگوست مهار میشه ،پس نگران اون نباش .و در جواب سوالت که
بقیه چطور میان بیرون ،باید بگم که نقشه ش رو ریختم".
کیسه نوارها ،پاپیون مشکی ،و کیتی عروسکی که بوی توت فرنگی
میداد اونجا بود.
"نوارها برای شوگا ،پاپیون برای یونجی و بچه گربه هم برای یونی"،
"نامجون"...
"نه!"
نامجون عقب کشید ،دست هاش رو جلوش نگه داشت و سرش رو به
چپ و راست تکون داد.
یونگی ازش خواهش کرد ،به سمتش رفت و کمر دانشآموزش رو
گرفت.
"خیلی خب ،ولی اون رو آخر از همه بیرون میاریم .و اگر ببینم اوضاع
قاراش میشه ،تمام این داستان رو کنسل میکنم".
"مرسی".
"خفه شو".
"هنوز نه ،دقیقا ساعت شش عصر ضبطش رو شروع میکنم ،پس سه
دقیقه وقت داریم".
یونگی سری تکون داد .به نامجون که فقط بیرون کادر ایستاده بود و
انگار از داستان خوشش نمیومد ،نگاهی انداخت.
"ته ،میتونی قبل از اینکه شروع کنیم ،یه لیوان آب برای من بیاری؟"
یونگی پرسید.
"معلومه! هر چی تو بگی!"
با عجله به سمت آشپزخونه رفت و به محض اینکه از دید خارج شد،
یونگی به سمت دوست پسرش برگشت.
"نامجون"...
269
"من عاشقتم مین یونگی".
یونگی از شدت شوک ساکت شده و چشم هاش گرد شده بود.
"آه"...
"مرسی ته .فعال میتونی روی میز بذاریشون .بیاید با شوگا شروع کنیم".
"مطمئنی؟"
" میدونی که واقعا مجبور نیستیم همچین کاری بکنیم .دانشگاه های
دیگه ای هم هستن که بتونم برم .میتونم شوگر ددی پیدا کنم .میتونم
کارتون خواب بشم".
"ممنون یونگی".
ولی بدون نشون دادن رابطه خودش و یونگی نمیتونست کار دیگه ای
بکنه ،پس ساکت موند.
"پلی کنم؟"
"نه!"
"دیگه اینجوری فایده نداره .باید یه قدم جلوتر بری تا شوگا بیاد بیرون.
نوار رو پلی کن".
"مطمئنی؟"
یونگی سری تکون داد ،قلبش داشت توی دهنش میزد .از همین االن
حس میکرد حالش خوب نیست .ولی بخاطر دانشآموزهاش هر کاری
میکرد.
"اشکالی نداره .به اندازه کل نوار طولش نمیدم ،شاید حتی یک دقیقه
هم نشه".
تهیونگ پرسید.
"شاید بیاد".
"ولی"...
نامجون داشت خود خوری میکرد که یه مشت توی دیوار نکوبه .از
همه چیز درباره این اتفاق متنفر بود .دوست پسرش مجبور نبود همچین
چیزی رو تحمل کنه .دوست پسرش نباید بسته میشد و وحشتناکترین
چیزی که براش اتفاق افتاده بود رو ببینه.
دوست پسرش باید قبل از اینکه این داستان شروع بشه ،بهش میگفت
دوستش داره.
"خوبه؟"
نامجون روش رو برگردوند ،قبال پنج ثانیه ازش رو دیده بود و حاال
نمیخواست براش تکرار بشه.
اون فقط سه سالش بود و لخت وسط زیر زمین ایستاده بود .دست های
کوچولوش رو روی بازوهاش میکشید.
"بابا ،سردمه!"
یه صدای عمیق گفت .یونگی با تشخیص صدای پدرش حس کرد که
اشک داره توی چشم هاش جمع میشه .لب هاش رو گاز گرفت که
بلند گریه نکنه تا نامجون قید همه چیز رو نزنه.
یونگی گفت.
"یونگی؟"
"یونگی خوبی؟"
"یونگی؟"
به سختی شونه های معلمش رو تکون داد .نگاهی به تهیونگ انداخت.
"سالم پسرا .لطفا جلوی گوش یونگی داد نزنید ،ممکنه بهشون آسیب
برسه".
جفت پسرها یه قدم عقب رفتن و به مرد روی صندلی خیره شدن.
"شوگا؟"
تهیونگ پرسید.
شوگا سری تکون داد .به خودش نگاهی انداخت ،طناب هارو امتحان
کرد.
"آه ،خب ،گفت برای اینکه من بورسیه رو ببرم یه مصاحبه کامل انجام
میده"...
"متوجه ام".
شوگا گفت.
"من متاسفم آقای شوگا .یونگی یکم از نوارها رو نگاه کرد و به خاطر
همین االن اینجایید .ولی خودش خواست! من راه های دیگه ای رو
برای گرفتن بورسیه پیشنهاد دادم ،ولی اون پافشاری کرد تا همین راه
رو پیش بگیرم! لطفا ازم عصبانی نباشید!"
"اشکال نداره تهیونگ .دفعه پیش که باهم حرف زدیم ،داشتی کل
تحقیقاتت رو میریختی دور .چرا دوباره رفتی سراغش؟"
تهیونگ توضیح داد و به دفترش نگاه کرد .باید اعتراف میکرد که
داشتن دوباره ی اون دفتر بهش حس راحتی میداد.
"ولی فکر نمیکنم چیز جدیدی باشه که باهاتون به اشتراک بذارم چون
سری پیش باهم حرف زدیم".
لبخندی زد.
"البته".
"آهه"...
"باید بگم این طناب ها یکم تنگه و ممکنه به یونگی صدمه بزنه ،ولی
با در نظر گرفتن اینکه آگوست ممکنه بیاد ،نمیخوام شل بشن".
"ببخشید ،سعی میکنم کار رو براتون سریع تر تموم کنم .برای اون.
برای بقیه".
"بعدی کیه؟"
شوگا سری تکون داد ،سرش رو کج کرد تا تهیونگ بتونه راحت تر
پاپیون مشکی رو به موهاش بزنه.
"باید یه آینه بیاری پسر .این پاپیون کوچیکه و یونجی نیاز به قدرت
بیشتری داره تا ظاهر بشه".
شوگا گفت.
"غیر ممکنه .بهم اعتماد کن .خودمم دوست دارم یه زمان هایی نتونم
دیگه چیزی رو ببینم .ولی ما همه توی چشم های یونگی باهم
مشترکیم".
"هستم".
"ممنون".
تهیونگ نگاهش کرد .یونجی بدون هیچ مشکلی روی کار اومد و
سرش رو به سمت عقب تکون داد ،و تهیونگ مسحورش شد.
"من دارم روی یه پروژه درباره ی یونگی تحقیق میکنم و اون میخواد
که هر کدومتون داستان رو از دید خودتون بگید .این رو نمیخوای؟
تو همیشه با شخصیت های مرد دیگه سرکوب میشی؛ این تنها فرصتت
برای اینه که روی کار باشی و از سمت خودت حرف بزنی".
یونجی قبل از اینکه آهی بکشه ،یه لحظه نگاهی به مرد انداخت.
"موافقم!"
"میدونی ،ما االن چندین ساله که داریم تحقیقت روی یونگی رو تماشا
میکنیم".
"آه ...خب ،منظورم اینه که اون آدم خوبیه ،کیه که براش همچین
کاری نکنه؟"
"ته ته ی بیچاره"...
یونجی پرسید.
"اون همچین کاری نمیکنه و تو باید قبل از اینکه نوبتت کوتاه بشه،
از بحث دور نشی".
نامجون به طرز تهدید واری یه قدم جلوتر اومد و بین حرفشون پرید.
"هی بیخیال!"
"بس کنید!"
270نیاز :میخوام اعتراف کنم تقریبا توی تمام پارت ها ،هر بار عاطفه مینویسه دیوث و من به عوضی تغییرش
میدم.
"فقط چون یونگی اون عوضی رو دوست داره ،دلیل نمیشه منم دوسش
داشته باشم!"
تهیونگ گیج شده بود ،ولی سری تکون داد .دفترش رو برداشت و
همونطور که به سمت آشپزخونه میرفت ،یادداشت های جدیدش رو
مرور کرد.
"معلومه که هستم".
"شوگا و یونی ممکنه همچین فکری بکنن ،ولی اون ها زود گول
میخورن".
"من عاشق یونگیم ،ترجیح میدم خودم صدمه ببینم ولی خار توی پای
اون نره .من حتی نمیخواستم این مصاحبه رو انجام بده .من آدم خشنی
نیستم .من هیچوقت کار بدی با یونگی نمیکنم .هیچوقت".
"من میتونم همه چیزهایی که یونگی میبینه رو ببینم ،ما حواسمون بهت
هست کیم نامجون".
"اوضاع روبهراهه؟"
"آره".
"اوه".
نامجون درحال جویدن ناخن هاش بهشون نگاه میکرد .اون به هیچ کس
نگفته بود یونی رو دیده و نگران بود اون بچه یه چیز که نباید رو به
زبون بیاره.
"کیتی!"
"ما فقط نمیخوایم آگوست بتونه تکون بخوره .یونی این رو میفهمه،
مگه نه؟ چون پسر باهوشیه!"
یونی سری تکون داد ،هنوز از اینکه نمیتونست با کیتی بازی کنه
ناراحت بود ،ولی از آگوست میترسید.
"تهیونگی".
تهیونگ پرسید.
"باشه!"
"سالم".
"سالم".
نامجون توی گلو غرید .چرا باید هرکدوم از شخصیت های یونگی یه
جوری موی دماغش میشدن؟
تهیونگ پرسید.
"لطفا یونی رو باز کن! فقط میخوام کیتی رو بردارم! یونی برای
نامجونی و تهیونگی پسر خوبی میمونه!"
"آره!"
یونی آهی کشید ،با ناراحتی به بچه گربه ی روی پاهاش نگاه کرد.
نامجون دیگه نمیتونست تحمل کنه .با عجله به سمتش رفت و بچه
گربه رو گرفت .اون رو باال تر از شونه ی پسرک گرفت تا یونی بتونه
صورتش رو بهش بماله.
نامجون بقیه مصاحبه رو درحال باال گرفتن کیتی برای یونی و نوازش
موهاش ،هر وقت که اخمو و بیقرار میشد ،تماشا کرد.
یونی گفت.
"یونگی برای یونی توی فریزر بستنی چوبی نگه میداره! یونی طعم
توت فرنگیش رو میخواد!"
"بعد از حرفامون".
"اون همیشه با یونی مهربونه! براش پتو های نرم و سویشرت های
بزرگ میخره! و بستنی! و همیشه کیتی رو براش میشوره!"
تهیونگ گفت.
تهیونگ ایستاد.
"حق با توئه .باید بازش کنیم و بذاریم با کیتی بازی کنه .بهش یکم
بستنی بدیم .بعدش دوباره میاریمش روی صندلی و درباره اینکه
آگوست رو چیکار کنیم ،فکر میکنیم".
نامجون گفت.
"بدجنس".
"سلده!"
"میدونم نمیخوای به یونی صدمه بزنی ،منم این رو نمیخوام .ولی هممون
میدونیم تو آسون ترین و ساده ترین راه برای بیرون آوردن آگوستی".
"این برای مقاله است! نمیتونم باهاش مصاحبه نکنم! باید با همشون
حرف بزنم ،وگرنه کارم ناقص میمونه و بیرون اومدن بقیه شخصیتها
هم بی فایده میشه!"
"نامجون"...
"نه! من این کار رو نمیکنم! عمرا! ببخشید ولی باید یه راه دیگه ای
برای تموم کردن مصاحبه ات پیدا کنی".
"نه!"
تهیونگ داد زد و با پخش شدن دوباره ی اون نوارها ،چشم هاش از
ترس پر شد.
"فاک!"
چرخید و ضربان قلبش با دیدن یونی که مثل یه توپ روی زمین جمع
شده بود ،شدت گرفت.
تهیونگ با ترس قدمی عقب رفت .وقتی مرد روی زمین سرش رو بلند
کرد و با یه پوزخند شیطانی به نامجون خیره شد ،قلب تهیونگ پایین
ریخت.
آگوست خندید.
پارت پنجاه
آگوست داشت بهش پوزخند میزد ،از چشم هاش آتش میبارید.
هر دو یادشون بود که دفعهی قبلی که توی این پوزیشن بودن ،چه
اتفاقی افتاده بود.
"بس کن!"
"ولش کن!"
"ولم کن!"
"همش همین رو توی چنته داری ساب؟ منظورم اینه که دفعه پیش رام
کردنت خیلی آسون بود ولی این بار انگار تالشی هم نمیکنی".
پوزخندی زد.
نامجون غرید و با تمام قدرتش پاش رو کشید .سریع چهار دست و پا
ازش دور شد و از دیوار کمک گرفت تا بتونه بلند شه.
"هممم .بذار ببینم .نوارها .بچه گربه ی صورتی احمقانه ی اون بچه".
دستش رو باال برد و روبانی که روی سرش بود رو حس کرد .اون رو
کشید و توی دست هاش بهش زل زد.
خنده ای کرد.
"یونگی!"
"یونگی!"
"این بار نه .من اون بچه رو قل و زنجیر کردم .دیگه برنامه ای برای
جابجا کردن افراد توی صندلی مسافر ندارم .االن این زندگی منه،
فهمیدی؟"
این بزرگ ترین ترس نامجون بود .نه برای خودش بلکه برای یونگی.
نمیدونست چطوری دوست پسرش رو برگردونه .بار قبل یونگی رو
صدا زد و انگار جواب داده بود ،تازه بدون قرص هایی که سرکوبش
کنن .آگوست انگار بار دومی که خودش نشون داده بود ،قوی تر هم
شده بود.
و بدترین قسمتش این بود که داشت مغز نامجون رو میخورد ،اگر همه
شخصیت ها میدیدن اونی که روی کاره داره چیکار میکنه ،پس یونگی
هم مجبور بود کارهایی که آگوست داشت انجام میداد رو ببینه ،اون
هم درحالیکه قدرتی هم برای متوقف کردنش نداشت.
آگوست به تهیونگ خندید .آروم به سمتش رفت ،از طرز لرزیدن پسر
و پایین انداختن سرش از ترس خوشش میومد.
به سمت پایین خم شد و دست هاش رو توی جیبش برد .صندلی رو با
پاش کنار زد و تهیونگ ،همونطور که صندلی کناری پرت شد و دیگه
اون رو نمیپوشوند ،از صدای بلندش هینی کرد.
"منظورم اینه که اگر هم چیزی باشه ،باید از تو تشکر کنم! اگر تو
اون روز قرص های یونگی رو برنمیداشتی ،من االن اینجا نبودم!"
"چقدر بدبختی .تعجبیم نداره که چرا یونگی دوستت نداره ،تو حوصله
سر بری و اون ازت خسته شده .یکی رو میخواسته که براش جذاب تر
باشه ،کسی که به جای کنار کشیدن ،اون رو به چالش بکشه و هر
وقت بخواد لنگاش رو از هم باز کنه".
تهیونگ نفسش رو حبس کرد .این که نفس آگوست بهش میخورد از
صد تا سیلی بدتر بود.
داره دروغ میگه ،مغزش بهش گفت .ولی چیز دیگه ای که تهیونگ
میدونست این بود که یونگی و آگوست به هم وصل بودن .آگوست
عمیق ترین افکار و احساسات یونگی رو میدونست و این احتمال اینکه
دروغ بگه رو از بین میبرد.
"نمیتونی .اونم بدون صدمه زدن به اون هرزه کوچولوی خوشگل که
بهش میگی معلم و هر دومون میدونیم تو دلت چه جایی داره".
نامجون دود از سرش بلند شد ،دست هاش کنار بدنش مشت شده بودن.
میخواست اون پوزخند از روی صورت مرد بزرگتر محو کنه ،ولی حق
با آگوست بود .نمیتونست بدون آسیب زدن به یونگی به آگوست
آسیبی بزنه.
"نمیتونی"،
"تو دقیقا کاری که بهت میگم رو انجام میدی وگرنه خودم خالصت
میکنم و دکمت رو میزنم".
تهیونگ نفسی گرفت ،حاال با زانوهای جمع شده توی سینه اش زیر
میز نشسته بود و دست هاش رو روی سرش گذاشته بود ،انگار
میخواست حس انگشت های آگوست رو از خودش دور کنه.
آگوست با ابروی باال رفته به مردی که روی زمین نشسته بود نگاه
کرد.
عقب عقب به سمت جای چاقوها رفت .بزرگ ترین چاقو دسته مشکی
رو گرفت و بیرون کشید.
"بس کن!"
"اگر گلوی اون پسر بد رو ببری ،کال تموم شدن خونش پنج دقیقه
طول میکشه".
"خواهش میکنم!"
ولی وقتی نامجون گفته بود به یونگی صدمه نمیزنه ،شوخی نمیکرد و
این شامل اجازه ندادن به یونگی برای صدمه زدن به خودش هم میشد.
نامجون دید که یه قطره خون روی گردن دوست پسرش پایین اومد و
سریع پیرهنش رو بدون ثانیه ای فکر از سرش بیرون کشید.
"نامجون! نه!"
نامجون بهش محل نداد ،به آگوست زل زده بود ،به این امید داشت که
بعد از این اون روانی چاقو رو کنار بذاره.
آگوست گفت.
ولی آگوست به گریه های پسر اعتنایی نکرد ،توجهش فقط به
دانشآموز روبه روش بود.
همونطور که بهش زل زده بود ،لبه ی چاقو رو یکم بیشتر فشار داد.
نامجون هنوز ایستاده بود ،سعی میکرد جلوی خودش رو بگیره تا باال
نیاره .مطمئن نبود که حتی از لحاظ بدنی بتونه تکون بخوره .این لذت
رو برای آگوست آسون نمیکرد .تمام غریزه اش فریاد میزد تا حرفش
رو گوش نده ،تا فرار کنه یا باهاش بجنگه ،ولی نمیتونست.
و چرا نمیتونست؟
همین االن.
"باشه".
"کیوت".
"ته!"
نامجون هینی کشید .سعی کرد سعی کرد کمکش کنه ،ولی آگوست
اون رو از موهاش گرفت و جلوتر کشید.
نامجون جوابی نداد ،به جاش به تهیونگ که توی خودش جمع شده بود
و به دست زخمیش چنگ زده بود ،نگاه میکرد .تا اون موقع یکم خون
روی سرامیک جمع شده بود و نامجون ترسیده بود که مبادا آگوست
شاهرگ بازوی پسر دیگه رو بریده باشه.
"بیا بریم طبقه ی باال و کاری که شروع کردیم رو تموم کنیم هوم؟"
تهیونگ با ضعف نگاهش رو باال برد و بهشون خیره شد ،چشم هاش
از اشک برق میزد.
"یونگی"...
چطور بدن یه مرد میتونست این همه شخصیت رو داشته باشه؟ یونی
که یه بچه با لپ های تپلی و لب های برجسته ی پرستیدنی بود .یونگی
که یه خدای سکس جذاب با گونه های برآمده و خط فکی که
میتونست الماس رو تراش بده بود .و آگوست ،مردی که حسی جز
نفرت و تحقیر کردن نداشت ،با چشم های مشکی بی روحش و یه
سیاه چاله ،که قلبش باید اونجا میبود.
نامجون میخواست باهاش مقابله کنه ،تا اون مرد انزجار آور رو از
خودش دور کنه .تا بهش مشت و لگد بزنه و خفش کنه .تا تهیونگ
رو نجات بده و از اینجا بزنه بیرون ...انگار که تواناییش رو داشته باشه.
چون اون کیم نامجون قوی ،کله شق و گنده بود.
ولی نتونست.
نمیخواست ترسیده باشه ،از اینکه توی بغل آگوست داشت میلرزید و
خود واقعیش نبود از خودش متنفر بود .ولی آگوست اون روز توی
کالس بالیی سر نامجون آورده بود که نمیتونست کاریش بکنه.
و چون نامجون زیادی زهره ترک شده بود ،یونگی باید خودش رو
درحال تجاوز به دوست پسرش میدید.
"ببخشید"،
نامجون برای یونگی آروم گفت ،اصال مطمئن نبود که اون مرد صداش
رو شنیده باشه .اشک هاش روی گونه هاش سر میخورد.
نامجون چشم هاش رو باز کرد ،گیج شده بود ،تا وقتیکه تهیونگ رو
که گوشیش رو برداشته بود و داشت تماس میگرفت رو دید.
نامجون بین نفسش گفت ،سعی کرد تکونی بخوره ولی آگوست محکم
اون رو گرفته بود.
تهیونگ متوقف شد ،انگشت خونیش روی دکمه تماس مونده بود.
"چ ...چی؟"
"نامجون اگر بهشون زنگ نزنم ،آگوست بهت تجاوز میکنه! هممون
این رو میدونیم! خودمون نمیتونیم جلوش رو بگیریم ،باید بهشون زنگ
بزنم!"
"این کار رو نکن! مشکلی برای من پیش نمیاد ،ولی اگر یونگی رو
ببرن ،بقیه زندگیش رو توی تیمارستان میمونه ،اونم تازه اگر باور کنن
اختالل شخصیتی داره .وگرنه مثل باباش میوفته زندان .این اون رو
میکشه ،من میدونم! لطفا زنگ نزن!"
آگوست پوزخندی زد ،از نمایشی که راه انداخته بود لذت میبرد.
"آش کشک خالست .بخوری پاته نخوری هم پاته .بهم بگو ببینم بیبی
بوی ،هنوز از خودت متنفر نشدی؟"
"ن ...نامجون"...
شماره ای رو وارد کرد و دکمه تماس رو فشار داد .با بدن لرزون روی
پاهاش ایستاد ،حس میکرد سرش داره گیج میره .ولی همونطور که با
عجله به سمت در میرفت ،خودش رو مجبور کرد تا نادیده اش بگیره
و سوییچ ماشینش رو از توی جیبش دربیاره.
"الو؟"
آگوست همونطور که پوزخندی روی لبش بود ،به در تکیه داد و اون
رو پشت سرش بست .چشم های تاریکش اتاق یونگی رو از نظر
گذروند.
"اینجا خاطره زیاد دارم .تو و اون معلم هرزه ات روی این تخت خیلی
بهتون خوش گذشته .اینجا جاییه که تو دگرجنس گراییت رو از دست
دادی و ازش خواستی دوست پسرت بشه و یونی انقدر هیجان زده شد
که اومد بیرون .چه بامزه .خیلی شیرینه".
"نمیتونم برای گند زدن به اون خاطرات خوشتون که باهم ساختید صبر
کنم تا اون ها رو با بدترین کابوست جایگزین نکنم .کابوس تو و اون
هرزه".
زمزمه کرد.
نامجون غرید.
"اینجوریه ساب؟"
"فکر کردی نمیتونم کاری کنم هربار که به قیافه اش نگاه کنی من
رو ببینی؟"
لبخندی زد.
"اون لحظه رو به عنوان پیروزی مطلق درنظر میگیرم .وقتی انقدر داغون
شدی که دیگه نمیتونی یونگی یا هر کدوم از شخصیت هاش رو ببینی.
فقط منم".
نامجون فقط سرش رو تکون داد ،به حرف های مرد گوش نمیداد.
نمیتونست .باید بخاطر یونگی قوی میموند .برای هر دوشون.
"فکرش رو بکن ،که اگر اون هم دوستت داشت ،قدرتش کافی بود تا
روی کار بیاد ،ولی هنوز هم من اینجام".
نامجون هیسی کشید .ولی از درون ترسیده بود .چرا یونگی هیچوقت
این رو بهش نگفته بود؟
"خیلی خب ،باور نکن .به هر حال من و اون هرزه اون قدرها هم به
هم وصل نیستیم ،مگه من چی میدونم؟"
سریع سرپا شد و قبل از اینکه دست دراز شده ی آگوست بتونه اون
رو بگیره ،تابی خورد و به سمت در فرار کرد.
وقتی آگوست این کار رو کرده بود ...نامجون اصال متوجهش نشده
بود ...انگشت های کشیده اش رو به قفل چسبونده بود ،ترس
سردرگمش کرده بود ...فاک فاک فاک نه...
آگوست روی زمین پرتش کرد و وقتی شروع به لگد بارون کردنش
کرد ،نامجون اصال وقت پیدا نکرد تا صورتش رو بپوشونه.
سر نامجون داشت گیج میرفت و همه چیز داشت براش سنگین تموم
میشد .سعی کرد دستش رو باال بیاره ،پاهاش رو تکون بده ،حتی سرش
رو بلند کنه ،ولی درد سگی ای توی وجودش پیچید و باز روی زمین
ولو شد .نفس های سنگینی میکشید.
یه جفت دست اون رو گرفتن و مجبور به بلند شدنش کردن و روی
تخت هلش دادن.
نامجون هنوز هم درگیر بود ،سعی میکرد اون دست های سرد رو از
خودش جدا کنه ولی آگوست سیلی توی صورتش زد و نامجون نالید،
همونطور که آگوست توی تخت یونگی درازش میکرد ،چشم هاش
رو محکم بست.
"حاال بیا این رو دوباره امتحان کنیم .قراره ساب عروسکی کوچولو و
خوبی برام باشی یا باید ببندمت؟"
"فاک یو".
آکوست خیلی راحت از اون ضربه ی ضیف جا خالی داد ،آهی کشید.
نامجون میخواست خودش رو به کناری بکشه ،دیدش تار شده بود .از
بدنش میخواست تا باهاش همکاری کنه ،ولی با اینکه مغزش داشت
سر عضالتش فریاد میزد ،عضله هاش انقدر درد داشتن که نمیتونست
تکون بخوره.
ضربان قلبش باال رفت ،بخاطر همین نبضش رو با شدت توی تمام
بدنش حس میکرد .امیدوار بود ترسش به آگوست منتقل نشه.
ولی اجازه نمیداد آگوست این رو برای خودش و یونگی خراب کنه.
"نه".
"تو از اون مرد بخاطر اینکه به یونگی صدمه میزد و تمام کارهایی که
با اون بچه ی کوچیک انجام میداد متنفری".
"ولی حاال خودت رو نگاه کن ،اگر این کار رو بکنی تو هم یه گهی
عین اونی!"
"من میخوام نجاتت بدم .از خودت .اگر این کار رو بکنی دقیقا میشی
عین کسی که ازش از همه بیشتر متنفری و بعدش چی؟ فقط عصبانیتر
و متنفرتر میشی .این چرخه هیچوقت تموم نمیشه .واقعا میخوای
اینجوری زندگی کنی؟ توهم یه قربانی ای ،دیگه نمیخواد آدم بده
بشی".
"تو زندگی وحشتناکی داشتی ،ولی میتونه تغییر کنه .میتونی تغییرش
بدی".
"بیبی؟"
...و له شد.
آگوست علی رغم دست و پا زدن های اون ،زیپ شلوار جینش رو باز
کرد و پایین کشید.
"باعث شدی یه ثانیه برم اونجا ،پس باید لطفت رو جبران کنم".
نامجون داد میزد و لگد مینداخت ،ولی هیچ چیزی جلو دار آگوست
نبود تا شلوار پسر رو در نیاره و روی زمین کنار کمربندش نندازه.
آگوست همونطور که دست هاش روی پاهای لخت پسر باال پایین
میشد ،تقریبا با خودش زمزمه کرد.
"چون زیرخواب سکسی ای هستی .یه چالش برای رام کردن .فقط
همین".
"خفه شو".
"فقط دور خودش نگهت داشته که با بقیه سکس نداشته باشی .فقط
کونت رو برای خودش میخواد ،درواقع اهمیتی بهت نمیده .اون تو رو
میخواست و به دستت آورد ساب احمق .تو عاشق این شدی".
"خفه شو!"
"وقتی فارغ التحصیل بشی و اون به درس دادنش به هرزه ها ادامه بده
چی؟ تو قبل از اینکه شما دوتا بتونید کاری بکنید ،توی خونه منتظرش
میمونی درحالی که اون قبل ناهار پنج بار اومده! همش هم با یه مشت
هجده ساله مختلف"...
نامجون سعی کرد تا به اون مرد گوش نده ولی سخت بود.
سعی کرد از دست آگوست فرار کنه ،حتی یه چیزی اون طرف تر.
نامجون غرید.
"و این بهش کمک میکنه تا با مشکالتش مقابله کنه ،پس نیا روی
کار و همه چیز رو خراب کن ،جون تو فقط یه بازنده ی بدبختی که
حتی تالش نمیکنه تغییر کنه و فقط اوضاع رو بدتر میکنه".
"مواظب باش ساب .این حرف ها فقط باعث میشن بیشتر تحریک
بشم".
نامجون سریع سعی کرد تا پاهاش رو جمع کنه .زانوهاش رو بهم فشار
میداد ،ولی آگوست اون ها رو گرفت و بهشون فشار وارد کرد تا باز
بشن.
"میدونستم ترسیدی".
نامجون سرش رو به بالش کوبید ،از خودش بخاطر لو دادن ترس بدش
میومد.
یه چیزی براش مونده بود و تقریبا قبال ازش استفاده کرده بود.
آگوست نگاهی بهش انداخت ،وقتی دید پسر آلفا تا کجا وا داده و
تحریک شده ،جرقه هایی توی بدنش بوجود اومد.
این براش یه محرک بزرگ بود ،اینکه بدونه پسر آلفای قوی و نترس
رو به یه پسرک ترسیده و دماغو تبدیل کرده .قدرت تاثیر گذار روی
زندگی آگوست.
نامجون فورا اعتراض کرد ،صداش خفه شد .سعی کرد مرد رو کنار
بزنه ،ولی با دست و پای بسته و قدرت تحلیل رفته اش نمیتونست
کاری برای متوقف کردن آگوست بکنه.
آگوست عقب کشید ،لب هاش رو لیسید تا خون روش پاک بشه و
تفش کرد.
آگوست داشت لبخند میزد و این باعث میشد پسر دم دستی به نظر بیاد.
"نه ...نکن!"
نامجون با دیدن اینکه اون همین االن هم نیمه تحریک شده بود ،وحشت
کرد.
سعی کرد خودش رو تکون بده ولی آگوست دو طرف صورتش رو
گرفت و از شستش برای باز نگه داشتن دهنش استفاده کرد و یک
باره خودش رو واردش کرد.
نامجون خفه شد ،اشک هاش بخاطر رفلکسش ،توی چشم هاش حلقه
زدن .سعی کرد بیرون تفش کنه ،ولی آگوست فقط چنگش رو
محکمتر میکرد.
"فاک".
"دهنت خیلی عالیه ساب .برام خیلی گرم و خیسه ،انگار میدونی باید
چجوری باشه .تو واقعا فقط یه سابی ،فقط یه سوراخی که هر وقت دلم
بخواد پرش میکنم .فاک".
نامجون سعی کرد بهش اجازه بیشتر از این رو نده ،سعی کرد تظاهر
کنه که از دهن و گلوش سوءاستفاده نشده ،سعی کرد به خودش دلداری
بده که این زود تموم میشه.
"هجده سال دیر شده ولی این به این معنی نیست که نمیتونیم االن
شروعش کنیم! میدونم ملت توی اینترنت عاشق اینن که تو رو
اینجوری ببینن ...به عنوان یه ساب هرزه ی احمق که هر دو میدونیم
که هستی .چال لپ هایی که دور دیک مسترش به خوبی جمع میشن".
نامجون از فکر اینکه این به جایی درز کنه وحشت کرده بود ،سعی
کرد سرش رو به چپ و راست تکون بده.
"نفهههعععغغغف!"
"فاک ،فقط باید توی زیرزمین بسته شده نگهت دارم ،فقط منتظرم
بمونی تا هر وقت که خواستم بیام و سوراخت رو به فاک بدم".
سرعت حرکاتش رو باال برد ،با تصورات کثیف خودش تحریک شده
بود .امیدوار بود یونگی ازشون لذت ببره.
نامجون خودش رو جمع کرد ،چشم هاش رو دربرابر اسپری اسپرم ها
بست.
"فاک ...فاک"...
نامجون هیسی کشید ،با لمس شدن نقطه حساسش با وجود طناب ها
قوسی به کمرش داد.
"تقریبا وقتی اون رو دیدم ،همون لحظه و همونجا داشتم میومدم روی
کار .سابمسیو کینکی کوچولوی من".
"بس کن".
"ساب تو با چند تا پیرسینگ خیلی خوب میشی .یا تتو هم باشه هاته.
میتونم این کار رو برات بکنم .دوستش داری؟ که اسمم تا ابد روت
بمونه".
نامجون زیرش دست و پا زد ،دربرابر هوس مرد کاری نمی تونست
بکنه.
"عمرا".
در کمال تعجب نامجون از تخت کنار رفت و به سمت کمد یونگی
رفت.
نامجون گفت ،سعی کرد نترسه .ولی ترسیده بود .همه میدونستن که
یونگی توی کمدش چیا داره.
نامجون دوباره سعی کرد طناب ها رو شل کنه ولی آگوست اون ها
رو بسته بود ،بخاطر همین راه فراری نبود.
نامجون حسش کرد .سعی میکرد خودش رو آزاد کنه ،دست هاش
میلرزید.
"الف نمیزنم ولی من فقط نشونه ی خشم یونگی نسبت به تجاوز های
باباش توی بچگیش نیستم".
آگوست روی ناف پسر متوقف شد ،زبونش رو توش فرو کرد و
انگشت های پای نامجون از اون حس عجیب جمع شدن.
"بسه!"
آگوست به پایین رفتن ادامه داد ،روی خط شکم پسر رو بوسید ،به
طرز خطرناکی به بیس دیکش نزدیک بود.
"ب ...بسه"...
و نامجون وقتی اون شخصیت عضوش رو توی دهنش برد ،گریه کرد.
"یونگی!"
داشت از ترس میلرزید ،داشت سعی میکرد روی زبون ماهری که
داشت روی دیکش کار میکرد تمرکز نکنه.
التماس کردن و به پای آگوست افتادن ،بی فایده بود و نامجون این رو
میدونست .ولی نمیتونست کاریش بکنه ،میخواست هرکاری بکنه تا
ازین وضعیت بیرون بیاد.
گریه کرد.
"ساب"...
یونگی.
"تهیونگ! چی شده؟"
هوسوک گفت.
تهیونگ ماشین رو استارت زد ،امیدوار بود و دست به دامن خدا بود و
تمنا میکرد که خیلی کار از کار نگذشته باشه.
چشم های نامجون میخواستن باز بشن ،نمیتونست با چشم بند چیزی
ببینه.
"یونگی؟"
نفسی کشید.
صورت یونگی توی گردن نامجون فرو رفت ،زبونش از پایین به باال
روش کشیده شد.
"قیافت! ها!"
نه.
نه!
هیچ چیزی توی زندگیش به اندازه شنیدن این براش دردآورد نبود .نه
خیانت دیدن ،نه باختن شرط.
271
نامجون له شده بود.
271عاطفه :دوست دارم نظر اونایی که سری پیش آگوست اومد بیرون و گفتن نامجون حقش بود رو بشنوم...
"وااو ،فقط همین رو میخواستی تا تسلیم بشی؟ اون پنج تا کلمه کیم
نامجون قوی رو کشت؟"
نامجون به خودش زحمت جواب دادن نداد .زحمت مقابله کردن نداد.
فقط باهاش کنار اومده بود.
آگوست اهمیتی نداد ،اون هم دنبال وا دادنش بود .باکسر خودش رو
درآورد و بین پاهای باز دانشآموز نشست.
نامجون چیزی نگفت ولی وقتی آگوست بدون هیچ آمادگی یا لوبی
انگشتش رو واردش کرد ،نالید.
"آه!"
نامجون سعی کرد تا بهش محل نده ،وقتی آگوست دومین انگشتش رو
وارد کرد ،سرش رو برگردوند و بعد انگشت سوم ،هر لحظه با کینه
توی سوراخ دانشآموز تکون میخورد.
نامجون گیج شده بود .آگوست واضحا داشت دروغ میگفت .باید این
طور میبود ،امکان نداشت انقدر پیش بره و بعد فقط تمومش کنه.
ولی ...اگر داشت راست میگفت و نامجون داشت از دستش میداد چی؟
اگر کم ترین احتمالی برای نجات یونگی بود ،نامجون ازش استفاده
میکرد.
"آگوست ...من"...
"دوباره بگو".
آگوست گفت.
آگوست داشت عرق میکرد ،همونطور که روی ضربه زدن توی پسر
تمرکز کرده بود ،موهاش دوباره توی چشمش ریخت.
"فاک ،فاک!"
آگوست فحشی داد ،همین االنش هم نزدیک بود .باالخره پسر آلفای
جسور و قوی رو گریون رو ،شکسته زیر خودش داشت و این اون رو
به اوجش نزدیک میکرد .و بعد از اینکه اون کلمات رو شنیده و درد
یونگی رو حس کرده بود ،دیگه نمیتونست خودش رو نگه داره.
آگوست اهمیت نمیداد اگر نامجون نزدیک بود یا نه ،این به اون ربطی
نداشت.
ازش بیرون کشید و باعث شد دانشآموز ناله ای بکنه .بعد روی پسرک
رفت و پیشونی هاشون رو بهم چسبوند.
"حاال من رو ببوس".
"میتونم بفهمم چرا یونگی انقدر دوستت داره ،وقتی گریه میکنی
خوشگل میشی".
تهیونگ داد زد ،به سمت تخت دوید و یقه مرد رو گرفت رو کناری
کشید.
تهیونگ آگوست رو گرفت و روی پاهاش برد .از حالت گیجی مرد
استفاده کرد و یه طناب برداشت ،قبل از اینکه ولش کنه ،سعی کرد
دست هاش رو ببنده.
نامجون نمیتونست جوابی بده ،فقط روی سینه ی پسر خوشگل گریه
میکرد.
"تو رو خدا گریه نکن ،جونی ،جون ...قول میدم یونگی رو
برگردونیم".
هشدار نویسنده:
"شانسی هست؟"
جونگکوک کمی دیگه اون مرد رو کتک زده بود ،ولی باید تمومش
میکرد چون نمیخواست به یونگی صدمه ای بزنه.
آگوست درحالیکه صورتش خونی مالی شده بود ،فقط به تالش هاش
خندیده بود.
"چطوره؟"
"هنوز خوابه".
تهیونگ دوباره روی مبل ولو شد ،سرش روی دست هاش افتاد.
گریه کرد.
"هست!"
تهیونگ نالید.
"من کسی ام که یونی رو باز کردم و بعد وقتی نوارها رو دوباره پلی
کرد ،حواسم نبود! اینجوری تمام این داستان شروع شد! از خودم بدم
میاد! بخاطر این مقاله احمقانه جون دونفر رو به خطر انداختم!"
"چطوری؟"
"اون گفت شخصیتیه که بیشتر از بقیه احتمال داره روی کار بیاد.
دوباره نوارها رو پلی کن".
"فقط توی صورتم خندید .نمیدونم چرا و چطوری انقدر قویه ،اما
نمیتونم یونگی رو برگردونم".
به دور اتاق نگاه کرد ،همونطور که چند باری پلک می زد ،سعی کرد
آروم باشه.
آهی کشید ،دوباره دراز شد .دست هاش رو به سمت چشم هاش آورد،
سعی کرد جلوی خاطرات آگوستی که با تمسخر روش خیمه زده بود
رو بگیره.
چند لحظه ای طول کشید تا خودش رو آروم کنه ،به خودش دلداری
داد که فقط یه خواب بوده.
وقتی پاهاش به زمین رسید ،درد بدی توی کمرش پیچید ،هیسی کشید
و بعد با صدای بدی روی زمین افتاد.
"نامجون!"
"خوبم".
"کجاست؟"
"کجاست؟"
"طبقه پایین".
نامجون سعی کرد پسش بزنه و وقتی نتونست .هر دو پسر سورپرایز
شدن.
"باید ببینمش".
"نه .تو فقط قوی ترش میکنی .اون با قدرت داشتن نسبت به بقیه جون
میگیره ،مخصوصا تو!"
جونگکوک از پله ها باال اومد و وقتی دید نامجون بیدار شده ،جا
خورد.
"نامجون!"
"خوبی؟"
"نیامباگ!"
نامجون گفت صداش هنوز بخاطر گلوش که به فاک رفته بود ،گرفته
بود.
نامجون مستقیم به جلوش خیره شده بود .حداقل یه نفر این حرف رو
273
بهش زد.
سوکجین اون رو نشوند ،در یخچال رو باز کرد و پاکت آبمیوه و میوه
ها رو بیرون آورد.
نامجون براش مهم نبود ،نمیخواست چیزی بخوره .به دور پذیرایی نگاه
کرد.
"ته کو؟"
273نیاز :یادتونه آگوست توی پارت قبل مسخره میکرد که یونگی نامجون رو دوست نداره؟ شنیدن اینکه یکی
دوستش داره بهش حس خوبی داده.
"گشنم نیست".
اتاق تاریک بود ،فقط از تلوزیون که چیزی نشون نمیداد نور به داخل
اتاق میتابید.
کسی که وسط اتاق بود ،با صدای بسته شدن در توسط جونگکوک
سرش رو باال گرفت.
کلی زخم و کبودی روی گونه ها ،دماغ و لبش بود .گردن مرد از اون
موقع که جونگکوک آمپر چسبونده و خفه اش کرده بود ،همچنان
قرمز بود.
"یونگی رو برگردون".
"خدایا ،داره میره رو مخم .چند بار باید بگم؟ اون برنمیگرده ،هیچ
وقت .دیگه نمیذارم کسی بیاد روی کار .االن این زندگی مال منه!
بهش عادت کن!"
" کارت داره یکم بهتر میشه .تو یوتیوب آموزش هاش رو نگاه
کردی؟"
"اوه ،این فقط قسمت اولش بود .قسمت دومش اینه که تا همیشه روی
کار بمونم و زندگی یونگی رو اینجوری نابود کنم .قسمت سومش اینه
که قلب اون ساب رو با نذاشتن این که دوباره یونگی رو ببینه و باهاش
حرف بزنه ،بشکونم".
جونگکوک بهش خیره شد ،دست هاش سریع باال اومد و با میل و
رضایت خودش مرد رو خفه کرد.
آگوست زمزمه کرد ،چشم هاش بخاطر نور تلوزیون برق میزد.
"ولش کن کوک".
هوسوک از پله ها پایین اومد ،یه بشقاب غذا توی دستش بود.
آگوست گفت.
"هیچ جوره نمیتونید برش گردونید .اون خیلی دوره .همشون خیلی
دورن .فقط منم که موندم".
"خفه شو!"
جونگکوک گفت.
"من نگرانم .فقط آخر هفته رو وقت داریم تا بتونیم بفهمیم که باید
چیکار کنیم .اگر هر کدوممون بتونیم یه بهانه برای یونگی جور کنیم،
احتمال داره بتونیم سه روز هم از مدرسه وقت بخریم .اما برای همیشه
نمیتونیم این کار رو بکنیم .باید یونگی رو برگردونیم وگرنه کاری
جز اجازه دادن به آگوست برای زندگی کردن توی اینجا نداریم".
"یونگی رو برمیگردونیم".
"بیا بریم".
"بس کنید".
"هی ،شرط میبندم یه دوش حسابی حالتو جا بیاره .ما اینجا به تالش
خودمون ادامه میدیم .چرا نمیری باال و اول به خودت برسی؟"
"چرا؟"
"زود باش عزیزم .بیا بریم تمیز و خوشگلت کنیم .شاید بعدش دلت
خواست یه چیزی بخوری".
نامجون آهی کشید ولی اجازه داد سوکجین اون رو به طبقه باال ببره.
"موافقم".
"نمیدونم"...
هوسوک اون طرفش بود ،ولو شده بود و نصف بدنش زیر پتو بود.
جیمین پایین تخت خودش رو جمع کرده بود ،شستش توی دهنش بود
و یه پتوی کوچیک روش انداخته بود.
نامجون توی جاش نشست ،با دقت سوکجین رو از خودش جدا کرد.
پسرک توی خواب هوفی کرد ،دست هاش رو دراز کرد و هوسوک
رو پیدا کرد .به جاش اون رو بغل گرفت و هر دو پسر بهم گره
خوردن.
نامجون آروم از توی تخت بیرون رفت ،سعی کرد تا جایی که میتونه
آروم باشه.
"نمیتونم بذارم همچین کاری بکنی .ما مطمئنیم که تو کسی هستی که
آگوست رو قدرتمند میکنه و اگر بری ببینیش ،فقط بنزین تو آتیش
میریزی .اون غیر قابل پیش بینی و خطرناکه".
"لطفا ،فقط بذار برم پایین! من میتونم یونگی رو برگردونم! میدونم که
میتونم!"
"ببخشید جون".
"نه من مطمئنم!"
"من جفتشون رو بهتر از همه شما میشناسم ...لطفا! فقط بهم اعتماد
کن!"
نامجون آهی کشید ،سرش رو پایین انداخت .صداش بخاطر اشک هایی
که میخواست جلوشون رو بگیره ،آروم بود.
جونگکوک قبل از اینکه بتونه کارش رو تحلیل کنه ،به سمت جلو
راه افتاد .دست هاش رو دور پسر پیچید ،محکم بغلش کرد و از شونهی
پسر به در زیر زمین زل زد.
جونگکوک گفت.
"ممنون کوک".
به سمت در رفت ،همونطور که آماده ورود میشد ،یه نفس عمیق کشید.
"نامجون".
"بله؟"
مرد وقتی صدای باز شدن در رو شید ،روی صندلی آروم سرش رو باال
آورد و خواب توی چشم هاش رو مخفی کرد.
"خب خب خب"...
نامجون گفت.
"چی میخوای؟ میخوای مثل اون بانی عضله ایت من رو بزنی؟ بزن،
من درد رو دوست دارم و این یونگی رو برنمیگردونه".
"تو قبال من رو بستی ،ولی حاال توی که توی این طناب ها گیر
افتادی".
"بیبی"...
"باید بدونی".
آگوست غرید ،دوباره سعی کرد پسر رو پرت کنه .وقتی دست نامجون
که آروم توی موهاش رفت رو حس کرد ،خودش رو جمع کرد.
"بس"...
چند قطره اشک دیگه از روی گونه هاش پایین اومد و به پوست
آگوست خورد.
"میخوام تمام اشک هات رو با بوسه هام پاک کنم .میخوام کاری کنم
بخندی .میخوام کاری کنم حس کنی مردی هستی که بیشرین عشق
رو توی دنیا میگیره .میخوام گذشتهت رو عوض کنم تا ندونی درد و
خیانت چیه .میخوام هر روز مطمئنت کنم که من ،کیم نامجون تو ،مین
یونگی رو ،با تمام ذرات وجودم عاشقانه دوست دارم".
آگوست ساکت شده بود ،ولی نامجون میتونست ضربان قلب باال رفتهی
مرد رو حس کنه.
"اشکال نداره ،تازه شروع کردم .یادته وقتی روی میز مدیر سکس
داشتیم؟"
"خوب شد در اتاق رو قفل کرده بودیم ،چون منشی بعد ناهار زود
برگشت و تقریبا داشت مچمون رو میگرفت".
آگوست با اشک های روی گونه اش بهش خیره شده بود .اشک های
یونگی .سرش رو تکون داد و امیدوار بود اون ساب احمق متوجه نشه
که به معلمش وصل شده .این جواب نمیداد ،آگوست حواسش بود.
نامجون گفت.
276
"دیگه باید در دهنت رو ببندی!"
آگوست غرید.
276نیاز :بمیر!
"من آگوستم".
هر کاری.
دست هاش رو تکون داد تا نامجون رو جلوتر بکشه اما از اینکه اون
پسر دیگه کنارش نبود سورپرایز شد .به جاش هوسوک کنارش
خودش رو جمع کرده بود و آروم خر و پف میکرد.
"هوبی!"
تاپ!
"فاک!"
"هان؟ چی شده؟"
"نامجون!"
"یونگی؟"
"جونگکوک!"
"جین!"
"تهیونگ؟"
هوسوک گفت ،توی آشپزخونه سرکی کشید تا چکش کنه .ولی خالی
بود.
"نامجون کجاست؟"
"ببین"...
"ولش کن!"
"چی...؟"
آگوست به اون صحنه پوزخند زد .به جیمین که داشت با استرس ناخن
هاش رو میجوید ،نگاه کرد.
"چطوری عروسک؟"
جیمین که از اینکه زیر نگاه مرد باشه وحشت کرده بود ،جیغی کشید.
"قابل نداشت".
"بهت گفتیم نرو اون پایین! مخصوصا تنهایی! چطور همچین کاری
کردی؟"
"چیزی نشد".
278
"این ...این کارت کمکی هم کرد؟"
همه ساکت شدن ،یا داشتن فکر میکردن یا به پسر نگاه میکردن.
278نیاز :میزان انحراف هوسوک هیچ فیکی رو به اندازه هوسوک ویرجین دوس ندارم.
تهیونگ وارد شد ،وقتی دید همه بهش زل زدن یه لحظه ایستاد.
"اوه"...
"ببخشید".
"کجا رفتی؟"
"اون چیه؟"
"چون من شماره اورژانسی 279یونگی ام ،واسه همین چون یونگی جواب
نمیداد ،به من زنگ زدن .قرص هاش آماده تحویل گرفتن بودن ،برای
همینرفتم و تحویلشون گرفتم".
"ولی االن میتونیم بهش بدیم؟ منظورم اینه که کمک میکنه یونگی
برگرده یا آگوست روی کار میمونه؟"
جونگکوک پرسید.
279نیاز :معموال همه توی گوشیشون یک یا چند نفر توی مخاطبین اضطراریشون میذارن تا در صورت
حادثه ،کادر درمان یا اطرافیان بتونن خبرشون کنن.
"یونگی هنوز مغز اون بدنه ،حتی اگر االن روی کار نباشه .فکر کنم
از اونجایی که آگوست فقط یه شخصیته و چیزی نیست که وجود
خارجی داشته باشه ،این قرص ها میتونه به یونگی کمک کنه".
آهی کشید.
"ولی مطمئن نیستم .تا االن تصمیم های اشتباه زیادی گرفتم که دیگه
نمیخوام تکرار بشن .میذارم شما پسرها دربارش تصمیم بگیرید".
نامجون ایستاد.
تهیونگ از لحن صدای پسر خشکش زد .ولی بعد سری تکون داد.
"هی"...
"گوش کن"،
تهیونگ فورا دهنش رو باز کرد تا اعتراض کنه ،ولی نامجون انگشتش
رو باال آورد تا ساکتش کنه.
"دوما ،تو دوست منی و من دوستت دارم .هیچ کاری نمیتونی بکنی
که طرز فکرم راجع بهت ،که تو مرد خوبی هستی و تالش میکنی تا
اوضاع خوب پیش بره و اگر اینطور نشه دهن خودت رو سرویس
میکنی ،عوض بشه .تو احساساتی هستی .اهمیت میدی .و تو بهترین
دوست یونگی هستی .میدونی که آگوست وقتی گفت یونگی دوستت
نداره دروغ میگفت ،به اون گوش نکن .ما همه دوستت داریم و بهت
نیاز داریم ته".
"نامجون"...
"و آخری"...
"از بعد پارتی تولد هوسوک تا االن ...من و یونگی قرار میذاریم".
"ببخشید ...چی؟"
تهیونگ فقط بهش زل زد .آروم روی صندلی ای که کنار میز بود ولو
شد.
"تو"...
"ببخشید".
نامجون زیر لب گفت .با دست هاش بازی میکرد و به زمین نگاه
میکرد.
"ببخشید".
این تمام چیزی بود که نامجون میتونست بگه .میدونست این دردناکه.
اینکه عشق اولت چندین سال تو رو توی آب نمک نگه داره که فقط
بره چرخ هاش رو بزنه و آخرش با یکی جوون تر قرار بذاره ،اون هم
یکی که از کسی که تو از اول عاشقش شدی ،حسابی متنفر بوده.
"ممنون".
نامجون درحالیکه اشک توی چشم هاش جمع شده بود ،زمزمه کرد.
دو پسر همونطور که اشک هاشون رو گونه هاشون میریخت ،هم رو
محکم بغل کردن.
نامجون صورتش رو توی پیرهن پسر بزرگ تر فرو برده بود و آروم
گریه میکرد .انقدر دلش برای یونگی تنگ شده بود که بدون اون توی
قلبش هم واقعا احساس درد میکرد.
قوطی رو برداشت.
"چیکار میکنی؟"
"نه ،نه ،نه نه نه! نمیتونم! من ...من نمیتونم! اگر کمک کنه که آگوست
روی کار بمونه چی؟ اگر یونگی رو برای همیشه عقب نگه داره چی؟
اگر بیشتر به بقیه شخصیت ها فشار بیاره چی؟ من نمیتونم تحمل کنم...
نه ،دیگه نمیخوام وسط این داستان باشم .شماها تصمیم بگیرید و منم
قبول میکنم".
"نه .تو دیگه نباید یه بله چشم گو باشی ته .االن چندین ساله که توی
سایه ی یونگی بودی ،وقتشه بیای بیرون و نقش لیدر رو داشته باشی.
یونگی بهت نیاز داره و میدونی اگر میتونست خودش این رو بگه،
حتما میگفت .اون میخواد تو تصمیم بگیری".
تهیونگ با استرس به قرص ها نگاه کرد ،قلبش محکم توی سینه اش
میکوبید.
"من قبال کلی تصمیم غلط گرفتم ...نمیتونم باز هم این کار رو بکنم
نامجون .نمیتونم".
تهیونگ یه قدم جلوتر رفت ،قلبش داشت دیوونه وار میکوبید .به قوطی
زل زد .اون قرص های کوچیک .قرص های کوچیک آبی رنگ که
تمام این افتضاح رو به بار آورده بودن .نه ...اون با برداشتنشون این
افتضاح رو به بار آورده بود.
"من فکر میکنم چیزی که گفتی درست بود و تو یونگی رو بهتر از
هرکسی میشناسی ،چندین ساله داری روش کار میکنی .توی این
تصمیم گیری ،به هیچ کس دیگه ای اندازه تو اعتماد ندارم".
"اوکی".
نامجون دنبال تهیونگ به سمت زیر زمین رفت ،یه لیوان آب هم توی
دستش بود.
وقتی که وارد شدن ،آگوست سرش رو باال آورد و بهشون نگاه کرد.
برای تهیونگ ابرویی باال برد و متوجه دست باند پیچی شدش شد.
"ببخشید شیرینی از قلمم افتاد ،این پایین اجاق ندارم .یا مواد اولیش
رو .یا توانایی تکون دادن دست هام رو".
"اوه"،
"که اینطور".
نامجون گفت.
"اگر فکر میکنی دادن اون ها به یونگی کمک میکنه ،پس به خودت
اعتماد داشته باش".
آگوست گفت.
معلومه که آگوست شیطان بود ،چندین بار دروغ گفته بود ،ولی حتی
آدم های عوضی هم بعضی وقت ها راست میگن.
دید ،برقی که تمام تفکرات اون مرد رو پشت خودش مخفی میکرد.
فقط سری تکون داد.
با اینکه طناب ها هنوز مرد رو سرجاش نگه داشته بودن ،تهیونگ عقب
کشید.
"تو نباید قرص بخوری بچه .اون ها رو بده دست استادشون .اسمش رو
میتونی مهربونی ،خیریه ،هرکوفت ...یا هر چیز لعنتی که نمیدونم
بذاری ،فقط اون قرص ها رو بهم بده!"
"یونگی هنوز نفر اصلیه .خوردن این ها باید بهش کمک کنه ،حتی
اگر یکی از شخصیت ها صندلی جلو نشسته باشه".
تهیونگ به خودش گفت ،به قرص های کوچیک آبی رنگ توی
دستش نگاه کرد.
"همتون فکر میکنید اون خییییلی عالیه ولی حتی نصف چیزهایی که
من میدونم رو نمیدونید!"
"خیلی خب".
نامجون پشت سرش به سمت در رفت .تازه در رو باز کرده بود که
صدای آگوست دراومد.
280
"هنوز یکی دیگه داری ،انقدر حریص نباش".
280نیاز .... :حاال چون دوتا داره باید تو یکیش رو قطع کنی؟ توام دوتا تخم داری ،چطوره پسرا یکیش رو
ببرن؟! اعصاب نمیذارن واسه آدم...
آگوست غرید .به زمین نگاه کرد و صداش عوض و آروم آروم نرمتر
شد.
"اولش ...من کار اشتباهی نمیکردم .یه روزی من اصال وجود نداشتم و
روز بعدش وجود داشتم .یونگی من رو ساخته بود ،من نمیخواستم یه
شخصیت عصبانی و وحشی باشم .نمیخواستم اون دوران بچگی رو تجربه
کرده باشم .تنها چیزی که میدونستم این بود که کنترل همه چیز دست
من نیست ،حتی کنترل اینکه کی بیرون بیام .نه اون و نه کنترل هیچ
چیز دیگهای .و نه کنترل اینکه اون مرد من رو توی تخت پرت نکنه.
در واقع ،از اولش من هرکاری که کردم برای کمک بود .من دلیلی
هستم که یونگی باالخره از دست پدرش به پلیس زنگ زد .شرط میبندم
این رو نمیدونستید نه؟ خب این حقیقت داره .فقط بخاطر شجاعت من
بود که یونگی فرار کرد تا باالخره اون زنجیره رو تموم کنه .من دلیلی
هستم که از وقتی که از پرورشگاه بیرون اومدیم ،هیچ کس تا حاال
نتونسته باهامون در بیوفته .من دلیلی هستم که یونگی تاحاال خودش
رو نکشته .من دلیلی هستم که تصمیم گرفت قوی بمونه و اون شغل
رو توی مدرسه بگیره .من دلیلی هستم که شماها تونستید باهاش آشنا
بشید".
آگوست سرش رو باال گرفت و به دوتا پسر نگاه کرد و دوباره بهشون
خیره شد.
"...که لیاقتم این باشه که هر روز خدا بخوان حذفم کنن؟ که همه بقیه
شخصیت هاش رو دوست داشته باشن ولی از من متنفر باشن و بترسن؟
میفهمی حس اینه یه نفر بخواد بکشتت چجوریه ...از خدا بخواد که
بمیری ...اون هم بعد از اون همه کمکی به بهش کردی ،کاری کنه
که انگار از اول وجود نداشتی؟ من دعاهاش رو میشنیدم ،فکرش رو
میخوندم .میدونم چقدر دلش میخواد گم و گور بشم .و من تقریبا هیچ
کنترلی روش نداشتم".
آگوست سرش رو بلند کرد و تهیونگ اشک رو توی چشم هاش دید.
"پس آره ،من خیلی عصبانیم .داره دود از کلهم بلند میشه ،گیج شدم و
میخوام همیشه کنترل دستم باشه .میخوام اون قرص ها رو بخورم و به
اون مردی که تو عاشقشی بفهمونم هل داده شدن توی تاریکی چه
مزهای داره! از مین یونگی حتی بیشتر از باباش بدم میاد!"
"پس بیبی بوی ،اگر هنوز عدالت توی وجودت زندس ،اگر میخوای
توی این دنیای خراب شده یکم عدالت اجرا بشه ،اون قرص ها رو بهم
میدی".
فقط وقتی نامجون شونه اش رو گرفت از اون حال خارج شد .نامجون
پسر بزرگتر رو به طرف بیرون در راهنماییش کرد.
"بخاطر همینه که ازت متنفریم .یونگی یه بچه بوده .اون فقط خودش
رو داشته و گیج و سردرگم بوده .ولی وقتی تو بیرون بودی ،تصمیمات
خودت رو گرفتی و از قضا ،اشتباه هم گرفتی .اون تَه تَه ها ،تو همیشه
یه آدم پستی و همیشه هم میمونی .و به چشم من ،یونگی همیشه یه
قهرمانه".
حتی با وجود اون چوب ضخیم ،نامجون صدای گریه ی خفه ای رو از
داخل میشنید.
حتی با اینکه اون ها طبقه باال بودن و آگوست نمیتونست صداشون رو
بشنوه ،هوسوک زمزمه کرد.
تهیونگ شونه ای باال انداخت و به قوطی قرص که وسط میز بود نگاه
کرد .همه دورش نشسته بودن ،هنوز داشتن تصمیم میگرفتن که اون
قرصها رو به آگوست بدن یا نه.
"باید سریع تصمیم بگیریم ،یونگی باید دوشنبه درس بده .اگر دیگه
پیداش نشه ،شغلش رو از دست میده".
نامجون یهویی از روی صندلیش بلند و باعث شد همه بهش نگاه کنن.
همه گیج شده بودن ،با عجله دنبالش راه افتادن و پشت سر نامجون
وارد زیرمین شدن.
"آگوست".
نامجون مستقیم به سمتش رفت ،هر کدوم از دست هاش رو روی یکی
از دسته های صندلی گذاشت.
آگوست چند لحظه ای بهش محل نداد و بعد ،باالخره سرش رو باال
آورد و پوزخند زد.
هیچ ردی از احساسات یکم پیش توی چهره ش وجود نداشت ،انگار
نامجون همه ی اون ها رو تصور کرده بود.
"من توی یه داستان افسانه ای نیستم ،اینجا پایان خوشی وجود نداره".
ولی بعد بدون اینکه بقیه افراد توی اتاق رو آدم حساب کنه ،به صندلی
تکیه داد.
"اون ها چی هستن؟"
تهیونگ گفت.
"اون روز خیلی با عروسک سکسیم حال کردم و دوست دارم باز هم
امتحانش کنم ،اون هم درحالیکه تمام شما تماشا میکنید .و بعد میخوام
یه دور هم با هرکدوم از شماها برم".
"نه! عمرا!"
"گزینه دوم اینه که این ساب کوچولوی قانون شکن ،فیلم سکسش با
یونگی رو برداره و ببره به مدیر مدرسه نشون بده".
سکوت مرگباری توی اتاق حاکم شد ،تا اینکه جونگکوک به حرف
اومد...
سوکجین پرسید.
"ویدیوش کجاست؟"
"مهم نیست".
تهیونگ گفت.
"چرا نمیتونیم؟"
"نه اونجوری".
281عاطفه :برای اولین بار توی این فیک دلم میخواد هوسوک رو خفه کنم/:
"نه ،نمیذارم به همه ی شماها تجاوز کنه .هیچ چاره ای جز این نداریم".
جونگکوک پرسید.
چی؟!
"نیامباگ"...
نامجون برای یه مدت طوالنی توی همون حالت موند ،و درحالیکه که
گرما و حمایت همکالسی هاش تو اطراف خودش حس میکرد ،سعی
میکرد تا گریه نکنه.
"منم همینطور .هر کاری بخواد بکنه ،من از چیزی که نشون میدم
قویترم".
نامجون وقتی جیمین دست هاشو باال برد ،حرفش رو قطع کرد.
نامجون نمیتونست باور کنه اون ها همه داوطلب تراماتیک ترین بالیی
که تاحاال به سرش اومده بود شده بودن تا از رابطه اون و یونگی
محافظت کنن.
حرفی نداشت.
"ولی"...
"به هرحال وقتی یونگی تو رو ساب صدا میزنه ،خیلی هات تره".
"بچه ها"...
"برو جون".
282نیاز :هقققق.....
"نمیذارم به همکالسی هام صدمه بزنی .اون ها دوست های منن .میتونی
هرکاری که بخوای با من بکنی ،ولی با تهدید اون ها پات رو از گلیمت
درازتر میکنی .میدونم یونگی هم با من موافقه".
آگوست رویی ترش کرد ،انگار گند خورده بود توی عشق و حالش.
"حاال هر چی ساب .من اوکیم .تو بخاطر رابطه داشتن با معلمت توی
دردسر میوفتی و یونگی هم از شغلی که خیلی براش معنی داره اخراج
میشه .باز هم من برنده ام".
"اون رو هم میبینیم".
صبح روز بعد ،تهیونگ پی هر چیزی رو به خودش مالیده بود ،پس با
یه بشقاب غذا توی دستش به زیرزمین رفت.
"آه ،ته ته کوچولوی نگرانم .یا باید بهت بگم بیبی بوی؟"
"بهم بگو ،هنوز هم حسی داری؟ یا قلبت به اندازه یه هیوال مثل من ،از
سنگ شده؟"
"خفه شو".
تهیونگ بهش محل نداد ،داشت حالش بهم میخورد .میدونست برای
اینکه یه حالی به آگوست بده موافقت کرده بود ولی حتی اون مسئله
هم این شرایط رو براش آسون تر نمیکرد.
"آو ،بیخیال".
"هی بیبی بوی ،اینجوری بهش فکر کن! این آخرین باریه که یونگی
رو اونجوری میبینی! چون حاال که با اون ساب هرزه ریخته روی هم،
هیچوقت نمیتونی فرصتش رو داشته باشی که اون رو مال خودت کنی.
االن باید التماسم کنی که به فاکت بدم".
آگوست پاش رو باال آورد ،با انگشت هاش به رون تهیونگ ضربه
ای زد.
"هر دومون هم میدونیم وقتی بهت تجاوز کنم قراره خوشت بیاد .انقدر
کثیف و رقت انگیزی که برای حس کردن دیک یونگی توی خودت
واسه آخرین بار داری بال بال میزنی ،مگه نه؟ چون وقتی خودش
برگرده ،بهت نیم نگاهم نمیندازه .همش تقصیر توئه که این اتفاق ها
افتاد .ته ته کوچولوی عاشق احمق .پس میتونی هر چقدر که میخوای
از من متنفر باشی ،ولی این حقیقت که تو بیشتر از من صدمه رسوندی
رو عوض نمیکنه".
تهیونگ با حرف های آخر مرد دیگه نتونست هق هقش رو نگه داره
و اشک هاش از گونه هاش پایین اومد.
"یونگی"...
انقدر دلش برای مرد تنگ شده بود که نمیتونست حسش رو توی
کلمات بگنجونه .با بیچارگی آرزو میکرد که ای کاش زمان برمیگشت
و نمیذاشت این داستان شروع بشه.
"چه خبره؟"
تهیونگ فین فینی کرد ،تصمیم گرفت به نامجون نگه که این بار حق
با آگوست بوده.
"امل".
وقتی اون دو وارد آشپزخونه شدن ،همه درحال صبحانه خوردن بودن.
هوسوک ایستاد.
سوکجین گفت.
"چی ...نه! نه جیمین نه! هیچوقت نمیذارم همچین کاری باهات بکنه!
هیچ کدومتون رو!"
"اوکی"...
"نه!"
"ولی ...نامجون ...یونگی اخراج میشه ،اونم تازه اگر زندان نندازنش".
"دیگه نمیخواد بگم چه بالیی سر آینده تو میاد .تو راه طوالنی ای رو
در پیش داری ،نمیتونی بهش گند بزنی!"
"اگر بذارم آگوست به هر کدوم از شما آسیب بزنه تنها چیزی که
نابودش میکنم خودمم .میدونم یونگی هم ترجیح میده اخراج بشه تا
اینکه شماها آسیب ببینید .مطمئنم میشه برای نجات شغل یونگی کاری
کرد ،ولی چیز مهم اینه که مطمئن بشیم آگوست دیگه به کسی آسیب
نمیرسونه".
نامجون هم محکم بغلش کرد .وقتی دید قلب جیمین داره تند میزنه از
تصمیمش مطمئن تر شد.
"ببخشید کوک".
"ولی اگر اون کار رو بکنیم ،قرار نیس از چشم آگوست دور بمونه.
اون قراره ویدیو رو نگاه کنه و بعد وقتی میخوایم اون رو بدیم به آقای
بارنز ،باهامون میاد .اگر هر جوری بهش کلک بزنیم ،عمرا نمیذاره
یونگی بیاد بیرون".
"اگر ما هر کاری که میگه رو بکنیم بعد بازم خودش روی کار بمونه
چی؟"
نامجون گفت.
"آگوست یه روانیه ،یادته؟ اون فقط بخاطر صدمه زدن و تنفر داشتن
وجود داره .به محض اینکه باورش بشه ما داغون شدیم ،راضی میشه و
میره .میخواد یونگی رو مجبور کنه که گندکاری هاش رو جمع کنه.
به عالوه ،فکر میکنه هر وقت بخواد میتونه برگرده".
"ولی نمیتونه همچین کاری بکنه ،چون وقتی یونگی بیاد بیرون بهش
این ها رو میدیم".
تهیونگ پرسید.
"یک شنبه".
" اگر یونگی امشب بیرون نیاد ،نمیدونم فردا رو چیکار کنیم".
هوسوک گفت.
"میگما ...به هرحال سال تحصیلی داره تموم میشه ،شاید به تو و یونگی
آسون گرفتن".
"آره .شاید".
هوسوک پرسید.
"آره"...
آگوست همونطور که با بازوهای بسته شده ،به زور روی مبل نشونده
شده بود ،هوفی کرد.
"خفه شو .تو فقط اینجایی که خودت ببینی فیلم رو ادیت نکردیم".
"لطفا؟"
"هی!"
آگوست آروم خندید .وقتی دید االن دوربین فقط ویدیو سکس رو
داره ،راضی شد .روی پلی زد.
"نامجون"،
سوکجین با عجله پشت سرش رفت و آروم دست هاش رو دور پسر
گریون پیچید.
اینکه آگوست داشت اون ویدیو رو تماشا میکرد ،باعث میشد تا کفر
جونگکوک دربیاد .اون فیلم یه چیز خصوصی بود ،لحظات خوب
رابطه نامجون و یونگی ،و اون مرد داشت با نگاه کردن بهش کثیفش
میکرد .اونم با مجبور کردن یونگی به دوباره دیدنش .بدجور دلش
میخواست یه مشت بهش بزنه.
ویدیو پلی شد ،کامال نشون میداد که نامجون و یونگی صراحتا قوانین
رو شکستن و جونگکوک خیلی خودش رو کنترل کرد که دوربین
رو نگیره و ویدیو رو پاک نکنه.
"بهتره کار احمقانه ای نکنی .اگر بخوای گولم بزنی ،من همیشه میتونم
با ظاهر یونگی بیام وسط ماجرا".
"فاک!"
جونگکوک مشتی به میز زد ،از اینکه نمیتونست کاری براشون بکنه
عصبانی بود.
"تموم شد؟"
ادامه داد .چند لحظه ای محکم بغلش کرد و بعد گردن پسر رو بوسید
و عقب کشید.
سوکجین گفت ،نامجون فقط سری تکون داد و دنبال اون دوتا به سمت
ماشین رفت.
زیر لب گفت.
"نمیدونم".
"امیدوارم".
بعد از اینکه ماشین توی مسیر حرکت قرار گرفت ،جونگکوک از
در پشتی دزدکی خارج شد و با عجله پیادهرو رو طی کرد.
تمام مسیر تا مدرسه حال نامجون داشت بهم میخورد .دسته ی باالی
پنجره ی ماشین رو چسبیده بود و همونطور که صحنه ی درحال گذر
رو به روش رو میدید ،سعی میکرد تا باال نیاره.
آگوست گفت.
"شماها امروز صبح به من کال نون گندم دادین .فقط نون گندم! مگه
من کیم ،هیتلر؟"
"خفه شو".
"شاید بذارم یونگی سی ثانیه بیاد بیرون ،فقط انقدری که یکم استیک
یا همچین کوفتی بخوره".
"برام یه غذای کودکِ با اسباب بازی بگیرید! من! یه! ماشین! مسابقه!
میخوام!"
"وقتی که اون نوارهارو دیده و من روی کار اومدم هنوز گریه اش
بند نیومده!"
آگوست خندید.
"خودت رو میکشی؟"
به مدرسه رسیدن و انقدری خوش شانس بودن که پارکینگ خالی بود...
پس کسی هم نبود که شاهد کشوندن یه مرد بسته به داخل ساختمون
باشه.
"آه خاطرات"....
"زر نزن".
نامجون دوربین رو روی میز مدیر گذاشت ،بدون هیچ حسی بهش نگاه
کرد.
"چی؟"
"یه چیزی بنویس که مطمئن بشی صبح اول وقت اون رو میبینه".
"همینه".
منتظر موند تا ببینه ماشین از اونجا دور شده ،نمیدونست یونگی برگشته
یا نه.
وارد دفتر مدیر شد ،یادداشتی که روی ضبط بود رو دید و اخم کرد.
قبل از اینکه دستگاه رو برداره ،اون رو مچاله کرد و توی جیبش چپوند.
به خودش اجازه فکر کردن دوباره به نقشهش رو هم نداده بود .کارش
ریسکی بود ،ولی اگر جواب میداد ،میتونست یونگی رو از ملحق شدن
به پدرش نجات بده.
"یونگی کجاست؟"
نیشخندی زد.
نامجون اصال برنامه ای برای گول زدن آگوست نداشت ،فقط کارهایی
که اون گفته بود رو با دقت انجام داده بود ،فقط به امید اینکه یونگیش
رو برگردونه.
ولی فکر کردن به اینکه برای دیدن عشقش باید یه روز دیگه هم صبر
کنه ،بهش میفهموند که فعال سرکاره.
"تو حرومزاده ای ،میخوای تا آخر وقت این موضوع رو کشش بدی!"
"من فقط میخوام اخراج شدن یونگی رو با چشم های خودم ببینم .بعد
عقب نشینی میکنم تا خودش بیاد و گند کاری رو تمیز کنه! اون
مستحق تمام دردهای دنیاست!"
نامجون سعی کرد پسر بزرگتر رو کنار بکشه ،ولی چون غذا نخورده
بود جونش رو نداشت.
تهیونگ داشت با نفرت خالص به مرد زیرش که درحال خفه شدن بود
نگاه میکرد .دست هاش از شدت خشمش میلرزیدن.
آگوست سرفه کرد ،از اینکه دست و پا زدن برای بیرون اومدن از زیر
تهیونگ فایده ای نداشت ،نالید .دست هاش هنوز بسته بودن ،زیر اون
پسر گیر افتاده بود.
"تهیونگ!"
تهیونگ بهش توجه نکرد ،گوش هاش غرق صدای فشار خونی بود
که توی رگ های سرش دویده بود.
" ...یونگی؟"
نه ،این نمیتونست یونگی باشه .این آگوست بود که باز داشت سر به
سرشون میذاشت ،مثل همیشه!
"یونگی؟"
مرد چندباری سرفه کرد و بعد نفسی گرفت .چشم هاش بسته بود و
نامجون دلش میخواست که اون ها باز باشن تا بفهمه کی روی کاره.
همیشه میتونست چشم های یونگی بخونه ،انگار که اون ها دریچه های
روحش بودن.
مرد نامفهوم گفت و باالخره چشم های گربه ایش رو باز کرد.
"نه"...
"من به شما بازنده های بدبخت احمق گفته بودم که من تا دوشنبه جام
همین جاست".
آگوست درحالیکه دست هاش هنوز پشت سرش بسته شده بودن ،روی
زمین دست و پایی زد.
"بگذریم ،بدن یونگی سه روزه دوش نگرفته ،حاال کدوم یکی از شما
حرومی ها افتخار اینو داره که شلورام رو دربیاره؟"
جیمین زانوهاش رو توی بغلش جمع کرده بود و یقه یهودیش رو تا
دماغش باال کشیده بود.
سوکجین داشت سعی میکرد خودش رو آروم و حواس جمع نگه داره،
ولی چشم هاش به استرسش خیانت میکردن و هر دو ثانیه به در کالس
زل میزدن.
پاهای هوسوک هم داشت تکون میخورد ،سر پسر روی میز بود و اون
رو با دست هاش پوشونده بود.
"خفه شو!"
"اممم ...چهار؟"
هوسوک غرید.
"بس کن!"
صندلی رو چرخوند.
آگوست چند تا برگه رو روی هوا پرت کرد و پایین اومدنشون رو
نگاه کرد .همه جار رو بهم زده بود.
"آقای مین لطفا به دفتر مدیر مراجعه کنید .مین یونگی لطفا به دفتر
مدیر .ممنون".
همین بود.
نامجون و تهیونگ دنبال مرد بیرون رفتن ،در حالیکه بقیه کالس
رفتنشون رو با استرس و ناراختی نگاه کردن.
"هان؟"
"اوه ،من".
نامجون با دیدن دوربینی که رو روی میز بود ،با استرس شروع به
جویدن ناخنش کرد.
کنار بارنز ،معاون مدرسه ،آقای خوان ایستاده بود .اون مرد هم به
اندازهی مدیر جدی به نظر می رسید.
تهیونگ نگاه موشکافانه ای بهش انداخت ،از زیر میز لگدی به پاش
زد.
چشمش به نامجون خورد و پسر قرمز شد ،فهمید که مدیرشون اون رو
زیر ماشین سکس دیده.
"چیییییییییییییییییی"...
"ببینید آقای مین ،من به شما و کالسی که درس میدید احترام میذارم.
فکر میکنم این مهمه که به بچه هایی که از نظر جنسی فعال اند ،اهمیت
رضایت و اینکه چطوری توی موقعیت هایی که داره ازشون
سوءاستفاده میشه از خودشون دفاع کنن ،آموزش داده بشه".
"تمام فعالیت های کالسی باید توی کالس یا محوطه ی مدرسه انجام
بشه .سکس داشتن با آقای کیم توی خونتون بی احترامی به قوانین
مدرسه ،قوانین کالس خودتون و حتی بدتر ،قانون کشوره".
میدونستید مین یونگی .پس لطفا توضیح بدین چرا گذاشتید همچین
اتفاقی بیوفته؟"
نامجون پرسید و قبل از اینکه آگوست بتونه دهنش رو باز کنه و شرایط
رو حتی بدتر کنه ،اون هم بلند شد.
"کیم نامجون".
نامجون ساکت شد .همیشه تمام بزرگ ترها و معلم ها دوستش داشتن.
اون انقدرنسبت به سنش بالغ و باهوش بود که بزرگ ترها همیشه با
هیجان ازش تعریف میکردن .چیزی که مدیر بهش گفت ،انگار کل
وجودش رو نابود کرد.
آگوست داشت پوزخند میزد .به صندلی تکیه داده بود .دست هاش رو
به سینه اش زده بود و برعکس جو متشنجی که اونجا جریان داشت،
ریلکس نشسته بود.
"همینههههههههه!"
آگوست از توی جاش باال پرید و دست هاش رو به سمت باال برد.
می خندید و به دانشآموز نیشخند تمسخرآمیزی میزد.
"بازم میبینمت عروسک .یادت باشه ،من همیشه اینجام و همیشه نگات
میکنم".
"میدونی ،تو از اولم گفتی یه کاری میکنی یونگی اخراج شه .خب،
حق با تو بود! بهت تبریک میگم که پای حرفت موندی ساب!"
نامجون وقتی دید چشم های دوست پسرش برگشته ،هینی کشید .و
بعد ،مرد روی زمین افتاد.
"یونگی!"
بارنز از جاش بلند شد ،چشم هاش گرد شده بود .آقای خوان که نگران
شده بود ،با عجله از پشت میز خارج شد.
یونگی سرش رو بلند کرد ،اشک هاش گونه هاش رو خیس کرده
بودن.
یونگی.
"آقای مین"...
"خواهش میکنم!"
"التماستون میکنم! لطفا بذارید شغلم رو داشته باشم! این خیلی برام
اهمیت داره ،من باید به این بچه ها درس بدم ،خواهش میکنم!"
"من متاسفم آقای مین .ولی برخالف شما ،من تابع قوانین مدرسه ام.
لطفا قبل از اینکه به حراست زنگ بزنم ،وسایلتون رو جمع کنید".
نامجون دیگه نمیتونست این رو تحمل کنه .به سمت دوست پسرش
دوید ،کنارش روی زمین افتاد و مرد کوچیکش رو توی بغلش کشید.
"اوه ،یونگی"...
یونگی توی بغل نامجون بلندتر گریه کرد و صورتش رو توی کردن
دانشآموز فرو برد.
"ن ...ن ...نامجون ،عزیزم ،من ...تو ...آگوست ...اونها و چیزی که اتفاق
افتاد ،من خیلی ...حرفات و"...
حرف رو قطع کرد ،انقدر گیج و دست پاچه بود که نمیتونست حرفش
رو بزنه.
"اشکال نداره".
تهیونگ از اینکه میدید اون کاپل دوباره بهم برگشتن ،اشک توی
چشمهاش حلقه زد .ولی با اینکه احتیاج داشت یه لحظه خصوصی با
یونگی صحبت کنه ،اما چیزهایی وجود داشت که باید اول بهشون
رسیدگی میشد.
"آقای بارنز ،کالسی که یونگی داره ...داشت ،بقیه سال تحصیلی رو به
یه معلم نیاز داره ،من مدرک آموزش دارم و قبال چند سال دستیار معلم
توی یه مدرسه ی راهنمایی بودم .لطفا بذارین توی مدتی که تکلیف
یونگی روشن میشه ،من جاش رو پر کنم .دانشآموزها من رو میشناسن
و اینجوری براشون راحت تره که من جای یونگی رو بگیرم تا اینکه
نفر جدیدی بیاد".
"کیم تهیونگ .تو از مدرسه راهنمایی اینجا اومدی تا دستیار آقای کلی
توی درس علوم باشی ،ولی همون روز اول کار رو کنسل کردی و از
اون موقع ازت خبری نداشتیم .این همه وقت با کالس آقای مین چیکار
داشتی؟"
"اوه ،اممم ...خب چون قبال با اون توی مدرسه راهنمایی درس میدادم،
میخواستم توی این مدرسه هم دستیارش بشم".
تهیونگ خیلی ضایع گفت .اون هیچوقت نگفته بود که میخواد رسما
دستیار یونگی بشه ،چون این بار عمال دانشآموز یونگی بود .ولی چون
اینجا دبیرستان بود و تهیونگ بیست و چهار سالش بود ،عمال
دانشآموز هم محسوب نمیشد.
"خیلی خب ،حاال هرچی .فقط یه هفته دیگه از مدرسه مونده و خودم
میدونم هیچکدوم از معلم های جایگزین حاضر نمیشن یه هفته مونده
به تابستون بیان و درس بدن".
"و اوه ،من این ویدیو رو به عنوان مدرک به رئیس پلیس میدم .از ته
قلبم امیدوارم که وکیل خوبی داشته باشین آقای مین .و پیشنهاد میکنم
جلوی پلیس ،یه نمایش عاشقانه با دانشآموز سابقتون راه نندازید".
نامجون به افکار اون مرد اهمیتی نمیداد ،ولی به هرحال سرپا ایستاد و
به یونگی هم کمک کرد تا بلند شه .اجازه داد دوست پسرش برای
حس حمایت بهش تکیه بده و بعد ،دست هاش رو به حالت محافظت
دور کمر یونگی حلقه کرد .انقدر از برگشت یونگی خیالش راحت
"لطفا آقای بارنز .قربان ،من میدونم کار یونگی اشتباه بوده ،ولی باید
یه چیزی رو بدونید .پدرش"...
قبل از اینکه تهیونگ بتونه توضیح بده ،بارنز یکی از دست هاش رو
باال برد.
"بله ،ما اینجا سوابق تمام معلم هامون رو داریم و آقای مین درباره ی
شرایطش خیلی صادق و رک بود .فکرش رو نمیکردم که مشکل ساز
بشه و درک میکردم که تدریس همچین کالسی میتونه چقدر بهش
کمک کنه".
"چون قوانین مدرسه رو شکست .همشون رو .و همچنین قانون کشور
رو".
"متوجهم"...
"خوبه .لطفا االن مطئمن شو که آقای مین تمام وسایلش رو جمع کنه
و تا یه ساعت دیگه از مدرسه خارج بشه ،وگرنه باید به پلیس زنگ
بزنم".
بارنز گفت.
"خیلی خب".
به سمت در رفت .از اینکه نتونست شغل یونگی رو نجات بده احساس
بدبختی میکرد.
نامجون ایستاد و شونه های دوست پسرش رو گرفت ،یه کم پایین خم
شد تا به چشم های بدحالش نگاه کنه.
"یونگی"...
یونگی دماغش رو باال کشید و چشم هاش رو بهش دوخت ،چشم های
درشت و براق شده از اشکش رو .چشم های گرم و قهوه ای رنگش
که نامجون خیلی وقت بود دلتنگشون بود.
"خدایا".
"خیلی دلم برات تنگ شده بود ،تقریبا دیگه نمیتونستم دووم بیارم".
تا پیشت برگردم ،ولی آگوست خیلی قوی بود ،نتونستم هیچ کاری
بکنم و این من رو میشکست .نمیتونستم به این فکر نکنم که تو فکر
میکنی من عاشقت نیستم ،چون این رو بهت نگفته بودم و از اینکه
ممکن بود ترکم کنی ،وحشت کرده بودم .ولی ...ولی تو نرفتی ،حتی
بعد از کارهایی که آگوست کرد ،موندی و"...
284
"اشکال نداره بیبی ،من همیشه میدونستم".
284نیاز[:درحالیکه دستمال خیس از اشکش رو جلوی بینیش گرفته] ما همه میدونستیم یونگیا...
"زود باش ،چند نفری هستن که برای دیدنت لحظه شماری میکنن".
نامجون ایستاد.
"من فقط وقتی فهمیدم که تهیونگ داره روی من تحقیق میکنه ،باید
راستش رو میگفتم .نباید این همه سال گنگ دور میچرخیدم و اون رو
نامجون آهی کشید ،یکی از دست هاش رو باال برد تا آروم موهاش
معلمش رو نوازش کنه.
"هیشش بیبی .اشکال نداره .تو برگشتی و این چیزیه که همه بهش
اهمیت میدن .من خوبم .تهیونگ خوبه ،و دوستامون هم حالشون خوبه.
بعدا باهم همه چیز رو حل میکنیم .ولی االن ،میبرمت خونه و قراره
باهم وقت بگذرونیم .فقط خودمون".
اون مرد برای یک بار هم که شده ،غرق آرامش به نظر میرسید ،و
نامجون هرکاری میکرد تا همینجوری نگهش داره.
"عزیزم".
یونگی نالید و چشم هاش رو باز کرد .با دیدن قرص ها صاف نشست
و دهنش رو باز کرد .نامجون هر دو قرص رو توی دهنش گذاشت و
بعد آب رو دستش داد.
یونگی قبل از قورت دادن ،چند قلپی آب خورد .آهی کشید و دوباره
دراز کشید .دست هاش رو باال برد و با خواهش به دوست پسرش نگاه
کرد.
اون هم روی مبل رفت ،یونگی رو توی بغلش کشید و پتو رو روی
جفتشون انداخت.
"عاشقتم".
یونگی زیر لب گفت ,توی بازوهای محکم پسر خودش رو جمع کرد.
"عاشقتم!"
"منم عاشقتم".
"عاشقتم"...
"منم عاشقتم".
" ...عاشقتم"...
"عاشقت"...
یونگی خوابید.
نامجون محکم بغلش کرد .عشق زندگیش برگشته بود و هیچ چیز
دیگهای اهمیت نداشت.
285
"میدونم بیبی ،منم عاشقتم".
285عاطفه :ری اکشنم به این پارت رو تو دیلیم باهاتون به اشتراک میذارم *عر پیوسته*
"عاشقتم!"
چند باری پلک زد ،براش سوال بود که چرا تنها روی مبل تنهاست.
یادش بود که با نامجون خوابیده ،ولی حاال نمیتونست پسر چال چالی
رو جایی ببینه ،و همین باعث شد تا قلبش شروع به تپیدن کنه.
"نامجون؟"
"بیبی؟ کجایی؟"
نامجون به اینکه یونگی عاشقشه باور نداشته و ولش کرده ،احتماال از
اینکه هر بار با نگاه کردن بهش آگوست رو میدیده ،منزجر شده بود.
احتماال از اینکه یونگی آینده درخشانش رو نابود کرده ،ازش بیزار
شده بود.
یونگی زانوهاش رو توی سینه اش جمع کرد ،انگشت های پاهاش رو
گرفت و آروم گریه کرد.
"هانی؟"
اعتراف کرد.
"من حتی اگر بخوام هم نمیتونم ترکت کنم بیبی .تو االن همه چیز
منی .شادیم .عشقم .دنیام .دیگه هیچکسی رو نمیخوام .تو تمام چیزی
هستی که بهش نیاز دارم .تمام چیزی میخوام .خیلی عاشقتم منحرف".
شادی توی وجودش پیچیده بود .از اینکه نامجون اینجا مونده بود
احساس آسودگی میکرد ،اینکه دانشآموز مثل مادرش ترکش نکرده
بود .انقدر این پسر رو دوست داشت که نمیتونست با کلمات بیانش
کنه.
"خیلی گرمم بود و عرق کرده بودم ،باید دوش میگرفتم .ولی مدرسه
تموم شده و همه میخوان بیان اینجا .اشکال نداره؟ میدونم باید قبلش
ازت میپرسیدم ،ولی خواب بودی و نمیخواستم بیدارت کنم .و میدونم
که بقیه دلشون واسه حرف زدن باهات داره پر میکشه".
چشم های هنوز خسته و بی روح بودن .موهاش بی حالت و بهم ریخته
بودن .پوستش زرد ،رنگ پریده و کثیف شده بود .به زور شبیه خودش
بود .مدرک روی کار بودن طوالنی آگوست خسارتش رو به جا
گذاشته بود .زخم ها و کبودی های روی صورتش ،یادآورهای
بیرحمی از چیزهایی بودن که یونگی میخواست فراموش کنه .با این
وجود حس میکرد تمام از صدمات و حتی بدترش ،حقش بوده.
میز برای خوردن غذا آماده بود و بشقاب برنج ،گوشت ،سبزیجات و
سس رو هم آورده بود.
"بوس".
"یونگی؟"
"آماده ای؟"
"بیبی بوی!"
"یونگی".
"آقای مین!"
جیمین گریه کرد ،دیگه نمیتونست خودش رو نگه داره .به سمتشون
دوید و به بغل تهیونگ و یونگی اضافه شد.
سوکجین با آستین هاش چشم هاش رو مالید و سریع بهشون ملحق شد.
288
چون جونگکوک اون ویدیو رو ادیت کرده بود.
یه کلیپ کوچولو به آخرش چسبونده شده بود ،با کمک دوست های
مشترکش مثل کلیپ اصلی فیلم برداری شده بود.
و چون آگوست رفته بود ،به این معنی بود که گولش رو خورده بود.
288نیاز :تقدیم به همه دوستانی که کشتن ما رو ،و میپرسیدن پس جونگکوک چیکار کرد .البته هنوز مونده
تا دقیقا بفهمید.
جیمین گریه کرد ،درحالیکه به بغل کردن معلمش ادامه میداد ،از پایین
آستین هاش آویزون شده بود.
"یونگی خوبی؟"
سوکجین پرسید.
289نیاز :یه فان فکت بگم؛ یونگی همیشه توی ذهن من یونگی اوپا صدا زده میشه ،چون ازش کوچیکترم*.* .
"خوبم".
"و تو خوبی؟"
"تو با اشتیاق همکالسی هات رو بغل کردی .نمیخوام بهت هشدار بدم
ولی یه جورایی گی بود".
"وااااوو ،نمیخوام بحث رو عوض کنم ،ولی این بوی خوب از چیه؟"
"خفه شو بازنده".
نامجون دهنش رو باز کرد تا زودتر از دوست پسرش حرف بزنه ،ولی
یونگی شروع به صحبت کرد.
"بچه ها مشکلی نیست .ممکنه اخراج بشم ،ولی چیز مهم اینه که
آگوست رفته و دیگه هیچوقت بر نمیگرده".
"من یه شغل دیگه پیدا میکنم پس نگران من نباشید .به هر حال حقوقش
هم کفاف نمیداد".
تهیونگ پرسید.
"تحقیقات؟"
"چون برای دانشآموز و معلم ها قرار گذاشتن ممنوعه .سر معادل نبودن
تراز قدرت و این حرفا".
"و چون من از یونگی توی اون ویدیو خواستم که باهام قرار بذاره،
پلیس هم اون رو میبینه".
"شاید فقط باید تحقیق بکنن چون مشکل مدرسه ایه و باید کارشون
کامل انجام بشه .ولی میدونن چیزی نیست که بخواد سر و صدا کنه".
درحالیکه همه برای اون کاپل اووو میکشیدن ،تهیونگ روش رو
برگردوند.
وقتی جیمین خمیازه کشید ،هوای بیرون تاریک شده بود .پسر مو
صورتی کنار جونگکوک خودش رو روی مبل جمع کرد .پذیرایی
هم با نور تلوزیون روشن شده بود و یه فیلم توی پس زمینه پخش
میشد.
"آره؟"
جونگکوک قبل از اینکه روش شیرجه بزنه ،یه ابروش رو باال برد.
داشت انگشت هاش رو روی پهلوهای جیمین باال پایین میکرد.
هوسوک و سوکجین باهم زیر یه پتو ،بینشون روی زمین نشسته بودن.
جیمین که خیلی زود تحت تاثیر حرف بقیه قرار میگرفت ،حاال
میتونست از خودش دفاع کنه و بدون اینکه نیاز باشه کسی جنبه های
زندگیش رو کنترل کنه ،با تکیه به خودش زندگی کنه.
هم االن بزرگ شده بود .حاال راجع به تصمیماتش دقیق تر بود .داشت
کم کم اعتماد به نفسش رو به دست می آورد تا باز هم بتونه تصمیمات
خوبی بگیره .اون بیخیال عشق اولش شد و این ازش انرژی گرفته بود.
یونگی امیدوار بود تا اون پسر بفهمه که اون هم بیخیال شده .تهیونگ
از پسش بر میومد ،میدونست که برمیاد.
نامجون داشت فیلم میدید ،ولی وقتی فهمید یه دست داره آروم روی
گونه اش کشیده میشه ،نگاهش رو پایین برد.
یونگی نگاهش رو باال برده بود و داشت بهش لبخند میزد ،توی
چشمهاش برق پرستش مشخص بود.
نامجون مرد رو محکم تر نزدیک خودش نگه داشت و جواب بوسه اش
رو داد.
"خب ،ماهم فردا مدرسه داریم پس به هر حال ماهم باید بریم پسرها".
"ولی ماماااااااان!"
"خیلی خب ،من حساب میکنم .بریم بچه ها .توی راه رفتن به خونه ی
من ،بستنی پارتی میگیریم".
از سر شونه اش به تهیونگ که بلند شده بود ولی داشت با یه نگاه غیر
قابل خوندنی به زمین زل زده بود ،نگاه کرد.
"ته؟ میای؟"
"هان؟ اوه ،نه .باید اینجا بمونم و آشپزخونه رو جمع کنم .به هر حال
یونگی لیاقت این رو داره که به یه خونه ی تمیز برگرده".
"خیلی خب .ما میریم بستنی فروشی فوریو ،اگر خواستی بیای
پیشمون".
نمیتونست به خودش دروغ بگه .اون یه خالء توی وجود خودش داشت
که همه چیز رو توی خودش میکشید ،به جز دل شکستگی و مایوس
شدگیش .اولین و تنها عشقش با کس دیگه ای بود و تهیونگ این رو
کارما برای تمام گناهاش در نظر گرفت.
اون همه چیز رو توی خودش نگه میداشت و هیچوقت یه کلمه هم
نمیگفت که واقعا چه حسی داره.
"عاشقتم".
یونگی باهاش بحث کرد ،پیرهن نامجون رو گرفت و پایین کشید تا
بتونه اون رو ببوسه.
نامجون اجازه داد یونگی کنترل رو دستش بگیره ،وقتی این جوری
میشد ،دلش نمیخواست خودش توی کنترل باشه.
خب یونگی اونجا رییس همه چیز بود .به هر حال همیشه همین بود .و
راستش رو بخواین ،نامجون هم همین رو ترجیح میداد.
"عاشقتم".
نامجون چشم هاش رو بست .یه بار دیگه طعم بوسه های دوست پسرش
رو میچشید .فقط چند روز بود که یونگی نبود ،ولی انگار یه عمر گذشته
بود .دیگه دلش نمیخواست هیچوقت از یونگی دور بمونه.
یونگی پیرهن نامجون رو گرفت و درش آورد و بعد ،به راه خودش تا
سینه ی پسر ادامه داد .دستش مسیر رو به سمت پیرسینگ پسر پیدا
کرد و با یه پوزخند قسمت حساسش رو اذیت کرد.
مقابل چی دوست داره و وقتی اون یکی یه کاری میکنه نفر دوم چه
حسی داره ،نامجون هنوز اصرار داشت که صدایی تولید نکنه .به بازی
کوچولوش ادامه میداد و تا آخرش وانمود میکرد که دوستش نداره.
هر دوشون بهش نیاز داشتن .که راحت باشن و آروم پیش برن و هر
ثانیه اش رو بچشن .فردا معلوم نبود چی میشه ،حتی فردا میتونست اصال
وجود نداشته باشه .ولی اون ها امشب رو داشتن.
نامجون چشم هاش رو بسته نگه داشت ،پاهاش رو از هم باز کرد تا
یونگی بتونه بینشون بشینه.
دست هاش رو تا سرش باال برد و به تاج تخت رسوند ،انگار باید یه
چیزی رو محکم میگرفت.
یونگی نفسش رو بیرون داد و دست هاش رو روی رون های نامجون
باال پایین کرد.
نامجون دیگه نمیتونست مقاومت کنه .باید چشم هاش رو باز میکرد.
باید دوست پسرش رو میدید .باید خودش مطمئن میشد که اون واقعیه
و اینجاست.
صورت تمسخر آمیز آگوست روش خم شده بود .چشم های تاریکش
پر از حس شیطانی و کینه بود .دوباره اون روی نامجون بود ،دقیقا توی
همون پوزیشنی که قبال بود .روی همون تخت.
290نیاز :همتون سکته زدین ،نه؟ نترسین آگوست نیومده .ولی خب بنده خدا نامجون تروماتایز شده...
"نزدیک من نشو!"
نامجون گریه میکرد ،یه گوشه اتاق کز کرده و کنار میز کوچیک
پاتختی قایم شده بود .پاهاش رو توی سینه اش جمع کرده و دستهاش
رو روی صورتش گذاشته بود ،صورتش رو از یونگی پنهان میکرد.
"جلو نیا!"
"نامجون"...
با فهمیدن این واقعیت که نامجون وقتی به صورت یونگی نگاه کرده،
آگوست رو به جاش دیده ،پاهای یونگی وا دادن.
مرد روی زمین افتاد ،دست های کوچیکش به سختی بدنش رو به موقع
گرفته بود .حالش داشت بهم میخورد ،خیلی حس افتضاح و گندی
داشت و از خودش چندشش میشد.
"خدایا ،خدایا"،
"نامجون ،نامجون خوشگلم ،من ...من خیلی متاسفم! همش تقصیر منه!
291
همش تقصیر منه!"
در بی اجازه باز شد و تهیونگ از دیدن دو پسر روی زمین تعجب کرد.
اون ها فقط چند قدمی باهم فاصله داشتن و از ته دلشون داشتن گریه
میکردن.
"چی شده؟"
سردرگم پرسید.
با عجله به سمت یونگی رفت ،ولی مرد انقدر شدید گریه میکرد و
محکم خودش رو گرفته بود که نمیتونست حرف بزنه.
"نامجون چی"...
"لطفا ،تنهام بذار! لطفا آگوست! من نم ...نمی ...تونم ...یه بار دیگه!"
نامجون داشت بلند گریه میکرد ،ولی آروم آروم ساکت شد ،چشمهاش
رو باز کرد و گیج به نظر میرسید.
"ت ...ته؟"
تهیونگ آهی کشید و پسر رو گرفت و برای محکم بغل کردن به
سمت خودش کشید.
نامجون پلکی زد ،هنوز داشت به اطراف اتاق نگاه میکرد .یونگی رو با
چشم های گرد شده روی زمین پیدا کرد.
"بیبی!"
"نه!"
"نه ،نه بیبی ،فقط یکم برامون زود بود ،و ما توی همون پوزیشن قبلی
بودیم ،و من خسته بودم و فقط پنیک کردم".
نامجون دوباره خودش رو بهش رسوند ،ولی یونگی بیشتر عقب کشید.
" وقتی بهم نگاه میکنی و بدترین آدم زنده رو میبینی ،من نمیتونم
کاری کنم باهام زندگی کنی و هر روز من رو ببینی و بهم بگی دوستت
دارم".
ولی یونگی مثل یه توپ زیر پتو خودش رو قایم کرده بود.
گریه میکرد.
"آگوست رو نبین!"
نامجون با هق هق صورتش رو توی دست هاش فرو برد .یکم پیش به
یه شب فوق العاده گند زده بود.
"نامجون!"
تهیونگ پشت سرش داد زد .باید دنبال پسر میرفت ،ولی یه دست از
زیر پتو بیرون اومد و مچ دستش رو گرفت.
"یونگی".
تهیونگ روی تخت کنار مرد رفت و اون رو به خودش نزدیک کرد.
"من خرابش کردم .من ،ما رو خراب کردم .نامجون بهترین اتفاقی بود
که میتونست برام بیوفته ،ولی من لعنتی خرابش کردم!"
"همه ی زخم ها نیاز به زمان دارن تا خوب بشن .نامجون فقط نیاز به
زمان داره .شاید یکم تراپی .و راستش تو هم همینطور .ولی هر دوتون
از پسش برمیاین .میدونم که همینطوره".
یونگی لرزید.
"از وقتی آگوست اون کثافتا کاری رو توی کالس امتحان کرد ،این
بزرگ ترین ترس من بود .من هیچ وقت نمیخواستم دانشآموزهام بهم
نگاه کنن و یه نفر دیگه رو ببینن .و حاال اونی که بیشتر از هر کسی
بهش اهمیت میدم ،دقیقا همین کار رو کرد".
"درست میشه یونگی .لطفا بهم باور داشته باش .نامجون قوی و
انعطافپذیره .همین ویژگیشه که تو رو انقدر عاشقش کرده .اون
همیشه به حالت اولش برمیگرده .این بار هم همین کار رو میکنه ،فقط
بهش زمان بده".
"چقدر؟"
باالخره یونگی انقدر گریه کرد تا توی بغل کسی که دوست پسرش
نبود ،خوابش برد.
نامجون باالخره دست از دویدن کشید ،دیگه نفسی برای ادامه دادن
نداشت.
حتی به سمت خونهش هم ندویده بود و اون همه میس کال از طرف
پدر و مادرش هم باعث نمیشد کمی اشتیاق برای برگشتن به اون سمت
پیدا کنه.
وقتی بارنز بهشون زنگ زده بود و گفته بود پسرشون با معلمش توی
رابطهست ،اون ها از دستش عصبانی ،شوکه و منزجر شده بودن.
فقط از این سورپرایز شده بود که هنوز عاقش نکرده بودن .ولی شاید
میخواستن همین کار رو بکنن ،اما نامجون جواب نمیداد.
روی نیمکت یه پارک ،زیر نور خیابون نشست ،سعی کرد فقط آروم
باشه و نفس بکشه.
یه لحظه فکر کرد و بعد به شماره ای زنگ زد که هیچوقت فکر نمیکرد
خودش باهاش تماس بگیره.
""الو؟
"!"هوبی
هوبی از روی صندلیش توی بستنی فروشی باال پرید و باعث شد همه
بهش نگاه کنن.
"نیامباگ؟"
"چه خبره؟"
"چی شده؟"
"ما همین االن برمیگردیم .نگران نباش نامی ،هرچی شده باشه درستش
میکنیم".
"چی شده؟"
"خدایا نه!"
"زود باشین".
رو به روی نیمکت راه میرفت ،همونطور که سعی میکرد فکر کنه
موهاش رو بهم میریخت.
نمیتونست باور کنه همینطوری از خونه ی یونگی بیرون اومده .بعد از
اون همه تاکید و اصرار به اون مرد قول و دلگرمی داده بود که ترکش
نمیکنه .نامجون دقیقا وقتی یونگی بیشتر از هر وقتی بهش نیاز داشت،
ازش فرار کرده بود.
اون جوری که صورت آگوست رو ...دوباره اون شکلی دیده بود ،خیلی
واقعی بود .روی خودش .روی تخت.
حمله پنیک کنترلش رو به دست گرفته بود و نامجون فقط تونسته بود
وحشت زده بشه و از اون مرد فرار کنه.
قبل از اینکه بتونه به قسمت غم انگیزش فکر کنه ،صدای قدم های
پیادهای به گوشش رسید و باعث شد سرش یهویی باال بیاد.
"نیامی ،خوبی؟"
رد اشک رو از روی گونه های پسر چال دار پاک کرد.
سوکجین اطراف رو نگاه کرد ،از اینکه نامجون رو این وقت شب توی
یه جای تصادفی تنها میدید ،گیج شده بود.
نامجون نفس عمیقی کشید .میدونست باید بهشون بگه ،حداقل بخاطر
اینکه دیگه نگران نباشن .ولی وقتی میخواست حرف بزنه ،هیچ چیزی
از توی گلوش بیرون نیومد.
"اشکال نداره ،راحت باش .اصال الزم نیست بهمون بگی .کَثی داره
292
میاد اینجا ،زود میرسه".
"من ...من خوبم بچه ها .من فقط ...زیادی واکنش نشون دادم .تهیونگ
االن پیش یونگیه".
سوکجین پرسید.
"نه ،بیاید همه بریم خونه ی من .میتونیم فردا بعد مدرسه اونها رو
ببینیم".
هوسوک گفت.
یه لیموزین مشکی براق جلوشون ایستاد و با نور چراغشش اونجا رو
روشن کرد.
نامجون برای لقب جدیدش آهی کشید ،ولی بدون هیچ اعتراضی سوار
شد.
بقیه کالس که دهنشون بخاطر لیموزین باز مونده بود هم پشت سرشون
سوار شدن.
"کثی ،وقتی بهت گفتم اولین ماشینی که سریع میتونی بیاریش ،منظورم
این یکی نبود".
"خوبی؟"
زمزمه کرد.
از جلوی خونه ی یونگی رد شدن و نامجون دید که چراغ اتاق خواب
خاموشه.
هوسوک گفت.
"همه چیز تمیزه ،کثی همه چیز رو دوبار در روز توی این خونه
میشوره .اگر بخوای میتونی لباس خونگی های من رو قرض بگیری یا
293
اگر میخوای با لباس های خودت بخوابی هم اشکالی نداره".
نامجون به اطراف اتاق مهمان نگاه کرد .پر از اثاثیه بود ،ولی همزمان
خیلی خالی به نظر میرسید .خیلی سرد بود.
293عاطفه :فکر کنین نامجون چه قیافه و حالیه که هوسوک دیگه سر به سرش نمیذاره
"جدیم".
نامجون گفت.
"اوکی ،به کثی میگم به تشک دیگه هم بیاره و به بقیه هم میگم .اوه
مای گاد".
نامجون ناپدید شدن پسر رو توی راهرو رو دید ،ولی قبل از اینه بتونه
کاری بکنه ،هوسوک یهویی سرش رو داخل آورد.
"و از خوابیدن باهامون ،فقط منظورت این بود که فقط بخوابی دیگه؟
یا منظورت این که"...
"هوسوک".
نامجون غرید.
بقیه بچه های کالس روی دریایی از پتو و بالش هایی که باالی پنج
تا تشک و مثل یه سد بزرگ بود ،ولو شده بودن.
پسر آلفا با کمرویی نشست ،حس میکرد همه اطرافیانش نفس هاشون
رو حبس کردن .آهی کشید.
"جونی زود باش ،تو چی میگی؟ میتونیم فیلم ببینیم ،یه چیزی بپزیم،
قصه بگیم ،بازی کنیم ،آهنگ گوش کنیم ،یا هر چیزی که ذهنت رو
از اتفاقی که افتاده دور کنه".
"خیلی خب".
نامجون گفت.
نامجون از اینکه میدید همه دارن همون کار رو میکنن ،متعجب شد.
واقعا داشتن به حرفش گوش میدادن؟
نامجون آهی کشید ،ولی بهش اجازه داد .دستش هاش رو دور پسر
کوچولو پیچید ،از اینکه کسی رو بغل کرده بود حس خوبی داشت.
در آخر ،هوسوک هم به سمتشون رفت و تمام چهار پسر داشتن بغلش
میکردن.
این دقیقا همون چیزی بود که پسر مضطرب نیاز داشت تا بتونه بخوابه.
"ساعت چنده؟"
زیر لب پرسید.
هوسوک گفت.
جونگکوک سری تکون داد .ناگهان خواب از سرش پرید .با دقت
خودش رو از دست و پاهای خواب آلوها جدا کرد و از ابر تخت پایین
اومد.
"یونگی امروز بیشتر از هر وقتی بهمون نیاز داره .نامجون اینجا حالش
خوبه".
جیمین نشست.
چون سوکجین و نامجون زیادی بهم پیچیده بودن ،ریسک بیدار شدن
نامجون وجود داشت ،برای همین هوسوک بیخیالشون شد .امیدوار بود
سوکجین خودش بیدار شه و دیر نکنه.
هوسوک از اینکه میدید پسر خوشگل بیدار شده ،خیالش راحت شد.
"نامجون امروز کالس نمیاد و فکر کنم یکی باید پیشش باشه".
هوسوک گفت.
با دقت از ابر تخت بیرون اومد و اون و هوسوک با عجله از پله ها باال
رفتن.
نامجون چند بار آروم پلک زد ،از اینکه انقدر حس آرامش داشت ،گیج
بود.
نشست و نگاهی به اطرافش انداخت .جای تخت بقیه پسرها سرد بود
و این به این معنی بود که اون ها خیلی وقت پیش رفته بودن.
صدای پا میومد.
"آه ،سالم".
"مدرسه".
نامجون روی جیبش دست کشید تا گوشیش رو پیدا کنه ،ولی بعد
یادش اومد وقتی داشت لباس های هوسوک رو میپوشید ،اون رو توی
اتاق مهمان جا گذاشته.
کثی گفت.
"رفتن؟"
"آره".
نامجون چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و بعد یه سیب از توی سینی
برداشت و با عجله به سمت اتاق طبقه باال رفت تا لباس عوض کنه.
"قفله".
"یعنی چی قفله؟"
"بچه ها!"
"شماها اینجایین!"
"ته! چه خبره؟"
سوکجین پرسید.
"همه االن توی تاالر کنفرانس هستن .دادگاه مدرسه داره شروع میشه!"
اونجا کمی تغییر کرده بود ،یه میز بلند روی استیج گذاشته بودن و فقط
چند تا ردیف از صندلی ها برای تماشاچی ها قابل استفاده بود.
آقای بارنز ،خوان و بقیه پیرمردها پشت میز نشسته بودن و درحالیکه
کامال جدی به نظر میومدن ،داشتن چندتا کاغذ رو جا به جا میکردن.
چند نفر هم کمی سن و سالدار تر بودن هم کنارشون نشسته بودن.
یونگی جلوشون ایستاده بود .مثل همیشه آروم و جمع و جور به نظر
میرسید .برای این مراسم یه کت و شلوار شیک پوشیده بود .داشت به
یه مردی که مثل خودش کت و شلوار پوشیده بود صحبت میکرد.
"یونگی!"
یونگی با شنیدن اسمش ،باال رو نگاه کرد و وقتی جیمین رو دید ،لبخند
زد.
"آره ،وقتی میدونم چه خبره ،راه نداره بتونم به ریاضی توجه کنم!"
یونگی سالن رو از زیر نظر گذروند ،ولی نامجون هیچ جا توی دیدش
نبود.
اوو ای کشید.
"میدونم کوک".
دنگ ،دنگ!
"همگی توجه کنین .دادگاه مین یونگی رسما در حال شروع هست.
لطفا سرجاهاتون بنشینین تا بتونیم شروع کنیم".
قلب جونگکوک بخاطر استرس انقدر تند میزد ،احساس بدی داشت.
این از چیزی که تصور میکرد خیلی جدی تر بود .افسر های پلیس
کنار ایستاده بودن ،ولی جونگکوک مطمئن نبود که اونها برای
جلوگیری از بروز خشونت اونجا بودن یا دستگیر کردن یونگی.
از اینکه یونگی زیر بار اون فشار چقدر آرومه ،تحت تاثیر قرار گرفته
بود .میتونست استرس و نگرانی بقیه ی همکالسی هاش رو با امواجی
که از خودشون میفرستادن حس کنه.
با خودش میگفت ای کاش نامجون هم اینجا بود .اگر زمانی وجود
داشت که به قدرت و هوش اون پسر نیاز بود ،امروز همون روز لعنتی
بود.
قاضی یه بار دیگه چکش رو کوبید و ساعت روی دیوار پشتش شروع
به شمارش کرد ،نشون میداد که سه ساعت برای جلسه ی امروز وقت
دارن.
یونگی سریع برگشت ،از این که میدید پسر چطور از اون مسیر باریک
راه رفتن ،با اعتماد به نفس پایین میاد ،دهنش باز موند.
"ایول نامباگ!"
یه کتاب فوق قطور و سنگین با جلد چرمی رو با یه دست باال گرفت.
چشمکی زد.
همونطور که آقای لی توی مرکز توجه استیج ایستاده بود ،نفس عمیقی
کشید.
دو ساعت و پنجاه و هفت دقیقه مونده بود تا مشخص بشه مین یونگی
گناهکاره یا بیگناه.
نگاهش رو پایین برد و به یونگی که متقابال بهش خیره شده بود ،نگاه
کرد .دلش قرص بود.
"به عنوان یک معلم ،این مهم ترین وظیفه شماست تا زمانی که جوانان
رو آموزش میدید که ذهن بازی داشته باشن ،با دانشآموزهاتون صادق
باشید".
گفت ،با نامجون که داشت با نگاه جسور همیشگیش بهش نگاه میکرد،
رو به رو شد.
"به عنوان نشون دادن این باور ،از متهم میخوام اظهاراتش رو برای
شروع ارائه بده".
نامجون بدون هیچ عجله ای گام برداشت ،توی اسپات الیت سفید ایستاد
و همه نگاهاشون رو بهش دادن.
درحالیکه نیاز داشت تا تمرکز کنه ،سعی کرد تا به یونگی نگاه نکنه.
دیدن صورت دوستپسرش فقط باعث میشد مغزش اتصالی بده.
"عالی جناب ،هیات منصفه ،ناظرین و کادر مدرسه ،همیشه میگن بلند
شدن پرقدرتتر از زمین خوردنه".
مین یونگی رو دفتر آقای بارنز خواستن ،زحمت کشیدم .من جزء
دانشآموزهای برتر بودم .کاپیتان تیم بسکتبال بودم .قرار بود شاگرد
ممتازی باشم که سخنرانی آخرسال رو انجام میده .و بعد ،همهش ازم
گرفته شد ،چون یک نفر نمیخواسته حقیقت رو بگه .حقیقت این هست
که ویدیویی که خدمتتون دادن اشتباه ،ادیت شده و واضحا از روی
کینه بوده تا به من و معلم سالمتم بی احترامی بشه".
اون پسر آلفا رو بدون پیرهن دیده بود .نیپل های پیرسینگ زدش رو
دیده بود .سخت ترین مسابقه بسکتبال دادنش رو دیده بود .توی لباس
کامال دخترونه دیده بودش .بسته شده و تخت سلطه یونگی دیده بودش.
نمایش کامل چال هاش با لبخندش رو دیده بود.
این
هات ترین
صحنه ی
عمرش بود.
جونگکوک انقدر مبهوت بدن پسر بود که مغزش رو از یاد برده بود.
تازه با فکر به نامجون سکسی توی کت و شلوار که برای یه اتاق پر
از آدم حرفه ای که همشون سی سالی ازش بزرگ تر بودن ،سخنرانی
میکرد و کامال با کلمات و دانشش خوردشون میکرد ،پنجاه تا کینک
296
دیگه هم پیدا کرده بود.
آی کیو 148؟ بیشتر انگار 148فانتزی جدید برای جق زدن داشت.
در کنار اون ،سوکجین داشن ناخن هاش رو میجوید و پاهاش رو روی
هم انداخته بود و هوسوک ،با چشم های گرد بهش زل زده بود و محو
نامجون هم شده بود.
نامجون ادامه داد ،با وجود تمام نگااه هایی که روش بود خونسردیش
رو حفظ کرده بود.
"اون ویدیو ،دلیلی هست که ما امروز اینجاییم .اون ویدیو توسط کسی
ایجاد شده که فقط برای صدمه زدن وجود داره .کسی که فکر میکنه
با درآوردن اشک بقیه میتونه بِبَره .تئودور روسِلوت میگه؛ عدالت فقط
بی طرفی بین درست و غلط نیست ،بلکه فهمیدن حقیقت و زنده نگه
داشتنش هر جایی که جلوی اشتباه پیدا شده هست".
در واقع ،من بهتون قول میدم تمام چیزهایی که قرار هست بشنوید به
سه ساعت نمیرسه ،چون مسلما میدونم که چیزی که بهش اثبات در
برابر معلم من میگن ،تقلبی ترین ،ساختگی ترین و تخیلی ترین ضرری
هست که تا حاال جعل شده".
قاضی سری تکون داد ،با چیزهایی که شنیده بود تحت تاثیر قرار گرفته
بود.
یونگی هم استرس گرفت و وقتی ویدیو شروع شد ،همه از اینکه ویدیو
297
یکم ادیت شده بود تا لختیشون رو بپوشونه ،خیالشون راحت شد.
"آقای مین توی ویدیوی دریافتی مدیر بارنز ،اون شما نبودین؟"
"بله من بودم".
"عالی جناب"،
"من پرونده رو تسلیم میکنم .منظورم اینه که باید اعتراف کرد که این
واضح ترین مدرک توی تمام تاریخه .این یه ویدیوی واضح از یه
معلمه ،که معذرت میخوام این کلمه رو به زبون میارم اما ،داره
دانشآموزش رو به فاک میده و هر دو طرف اعتراف میکنن که
خودشون توی ویدیو هستن!"
"بیاید بیشتر از این وقتمون رو با باز و بسته کردن این پرونده هدر
ندیم".
"اعتراض دارم!"
"بهتره چیز خوبی باشه آقای کیم .االن به نفع شما و معلم سابقتون
نیست و این رو صادقانه میگم چون سرسختیتون رو تحسین میکنم.
فرصت کمی دارید تا سعیتون رو بکنید و از این مخمصه نجات پیدا
قلب جونگکوک توی دهنش پرید ،ولی روی پاهای لرزونش بلند شد
و همونطور که راه افتاد ،مواظب بود سکندری نخوره.
"عالی جناب ،اگر یک بار دیگه ویدیو رو پلی کنید ولی تا انتها ادامهش
بدین ،قطعا میبینید که این ویدیو قطع به یقین دستکاری شده تا جور
دیگه ای به نظر برسه".
نامجون گفت.
"همه میدونن آخر ویدیو جون از یونگی میخواد باهاش قرار بذاره،
چجوری قراره این کمکشون کنه؟"
"بله بیبی؟"
ولی بعدش
صفحه یهو عوض شد .یونگی کامال شوکه شده بود که صورت یه زن
که اخم کرده بود ،روی صفحه باال اومد.
"این رو دوشنبه برای بارنز میذارم و بعد اون معلم چندش اخراج میشه
و باید بساط کالس چندشترش رو جمع کنه و نامجون یک بار دیگه
مال من میشه".
مرد مسنتر داشت با اخم به ویدیو نگاه میکرد ،انگار میخواست تکهها
رو کنار هم بچینه.
"این خارج از بحثه ،این قرار بود که پرونده باز و بسته باشه! االن چه
298
اتفاق کوفتی ای داره میوفته؟!"
به سمت پسر جوون تر سری تکون داد و جونگکوک سریع دست
توی جیبش کرد و یه فلش کوچیک رو درآورد.
یه ویدیوی جدید باال اومد و قاضی سری تکون داد تا پلی بشه.
نصف ویدیو همون بود ،ولی نصف دیگهش کامال فرق داشت.
از نظر اینکه هنوز اونها ،یعنی یونگی و نامجون در همون پوزیشن
بودن چیزی فرق نکرده بود ،ولی بک گراندش دیگه اتاق خواب یونگی
نبود.
انقدر عالی ادیت شده بود که همه چیز رو هم به تصویر کشیده بود.
وقتی اون کاپل به میز خوردن ،صدای بدی اومد و تکون خورد.
دهن جیمین ،سوکجین و هوسوک باز مونده بود و کامال با عوض شدن
داستان برق از سرشون پریده بود.
ویدیو همونطور که ویدیو اصلی تموم شد ،به پایان رسید ،یعنی نامجون
از یونگی درخواست قرار گذاشتن کرد و جوابی برای سوالش نگرفت.
"همونطور که میبینید ،من و آقای مین هیچ قانون مرتبط به مدرسه یا
کالسی رو نشکوندیم ،همچنین تمام کارهای جنسی توی محیط مدرسه
انجام شده".
جونگکوک به هیات منصفه نگاه کرد و وقتی دید دارن برای هم
چیزهایی زمزمه میکنن و سر تکون میدن ،نتونست جلوی لبخندش رو
بگیره.
"حاال ،اگر بتونم خانمی که توی ویدیوی ادیت شده بود رو احضار
کنم".
"لطفا همین کار رو بکنید آقای کیم .هرچی میگذره ،فرصتتون بیشتر
میشه".
"اعتراض دارم!"
"رد میشه".
قاضی به نامجون نگاه کرد ،انگشت هاش رو روی میز توی هم قفل
کرده بود.
پارت شصتم
"نامجون؟"
زن درحالیکه نفسش گرفته بود ،با اولین زنگ جواب داد.
"تو اکسش سارایی ،مگه نه؟ ببین نمیتونم جزئیات رو برات بگم ،ولی
به کمکت نیاز دارم".
"اون ...گوش کن ،اون به کمک نیاز داره و من میتونم این کار رو
براش بکنم ،ولی کمک تو رو هم میخوام .کمک میکنی؟"
جونگکوک نمیتونست بهش فکر نکنه .ولی جرات نداشت اون جمله
رو بلند بگه .نمیخواست دختر رو از خودش برونه.
"امشب؟"
"حق با توئه .از دست دادن نامجون بزرگ ترین اشتباه زندگیم بود.
همین االن بیا اینجا .هر کاری از دستم بربیاد برای کمک بهش میکنم".
جونگکوک با کارهایی که بقیه قرار بود انجام بدن موافق نبود ، ،و
نمیخواست مثل بقیه عقب بایسته و تماشا کنه.
دینگ دونگ!
"میخواستم بپرسم چجوری انقدر سریع رسیدی که فکر کنم جوابم رو
گرفتم".
عقب رفت و اجازه داد پسر وارد فضای مطبوع خوابگاه بشه.
"آب؟"
جونگکوک سری تکون داد ،یه بار دیگه احساس خجالت میکرد.
"اوکی ،بخاطر دالیل قانونی نمیتونم در جریان تمام ماجرا بذارمت ،پس
لطفا سوالی نپرس".
اصرار کرد.
"حالش خوبه؟"
"فقط باید اجازه بدی در حال گفتن چند تا جمله ازت فیلم بگیرم".
"چی؟ همین؟"
299
جونگکوک سری تکون داد.
پسر به دنبال میزبانش از پله ها باال رفت تا به اتاق دختر برن و سعی
کرد به اینکه چجوری باید با یه دختر دانشگاهی تو یه اتاق تنها باشه
فکر نکنه.
299عاطفه :اعتقاد دارم مغز این بچه رو باید بوسید گذاشت توی موزه
"هر وقت آماده بودی ،ضبط رو بزن و این رو بگو .یه جوری وانمود
کن انگار نمیدونی دوربین هنوز داره فیلم میگیره".
سارا آهی کشید ولی با احساس وظیفه ،چند بار اون چند خط رو خوند
و بعد گوشی رو برداشت و دکمه ضبط رو زد.
"این رو دوشنبه برای بارنز میذارم و بعد اون معلم چندش اخراج میشه
و باید بساط کالس چندش ترش رو جمع کنه و نامجون یک بار دیگه
مال من میشه".
"خوبه ولی بیشتر زمزمه کن ،انگار داری به خودت میگی .و اولش
بیشتر دوربین رو تکون بده .اینجوری راحت تر میشه ادیتش کرد".
سارا دوباره و دوباره انجامش داد ،کم کم بازی کردنش بهتر شده بود،
تا اینکه جونگکوک باالخره از نتیجه رضایت پیدا کرد.
باید با دو به سمت مدرسه میرفت ،ولی االن انرژی اضطرابش بیشتر از
اون بود .میتونست یونگی و نامجون رو نجات بده.
"همش همین؟"
"معلمش؟"
"چیه؟"
تا وقتی که دور شدن ماشین رو ببینه ،منتظر موند .نمیدونست یونگی
برگشته بود یا نه.
اون رو مچاله کرد و توی جیبش چپوند و بعد به دستگاه نگاهی انداخت.
به خودش اجازه ی فکر کردن به نقشهش رو نداد .کارش ریسکی بود،
ولی اگر جواب میداد ،میتونست یونگی رو از ملحق شدن به پدرش
نجات بده.
تا ساعت پنج صبح روز بعدش بیدار بود و ویدیو رو ادیت میکرد.
5:19
نامجون پلکی زد ،توی زیر زمین هوسوک ایستاده بود .از دستشویی
بیرون میومد ،هنوز هم خواب توی سرش بود.
فلش رو بیرون آورد و بعد دید که نامجون گیج بهش نگاه میکنه.
"من همیشه کارم تو ادیت کردن خوب بوده و چند تا کالس هم رفتم.
حتی وقتی راهنمایی بودم یه کمپ تابستونی ادیت با کامپیوتر رفتم".
"من ازش خواستم و اون موافقت کرد .چیزی نمیدونه ،جز اینکه به تو
و یونگی کمک میکنه تا از یه مخمصه نجات پیدا کنین".
نامجون نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره ،پس بدون هیچ حرفی
جونگکوک رو برای بغل به سمت خودش کشید.
"ممنون".
"میدونم شما دوتا باهمید ،ولی بازم دلم میخواد تاپش بشم .اگر تو
مشکلی نداری البته .فقط بخاطر اینکه تموم بشه .باید بدونم که میتونم
مین یونگی رو به زانو در بیارم".
نامجون خندید.
"با در نظر گرفتن اینکه دوستپسرم رو از زندان نجات بدی ،من با
خوشحالی عقب میکشم و میذارم هرکاری بخوای بکنی .لعنتی براتون
کاندوم هم میخرم!"
جونگکوک نخودی خندید ،تصمیم گرفت بعدا بهش بگه میخواد چند
دور یونگی رو به فاک بده.
"اینجاست".
انگار که زمان بندی کرده باشن ،در باز شد و سارا جونز با لباس رسمی
وارد شد.
جونگکوک لبخند زد و نشست .نوبت اون تموم شده بود و همه چیز
بهتر از انتظارش پیش رفته بود.
همه چیز مشخص،تا زمانی که سارا متنی که قول داده بود رو میگفت
.میشد
"و شما؟"
"سارا جونز ،به عنوان دوست دختر سابق کیم نامجون هم شناخته میشم
و کسی هستم که اون ویدیوی فیک رو درست کرد".
جواب داد.
"دیگه چی الزمه؟"
"خانم جونز میدونید که برای پاپوش درست کردن برای آقای مین و
آقای کیم اینجا هستید؟"
"بله ،وقتی نامجون باهام بهم زد ،اون کار از سر عصبانیت انجام شده
بود .من گوشیش رو دزدیدم و ویدیوی اصلی رو کپی کردم ،بعد
جوری ادیتش کردم تا به نظر بیاد این کار رو بیرون از محیط مدرسه
انجام دادن تا آقای مین توی دردسر بیوفته .من فقط حسود و بدجنس
بودم و عمیقا معذرت میخوام".
"از کجا میدونستین اون ویدیو توی گوشیش هست تا باهاش شروع
کنین؟"
"این قوانین عمومی روی وبسایت مدارس هست ،زیر فرم رضایت".
اگر فقط یه بار اون رضایت نامهی لعنتی رو همون اول خونده بود...
"میخوام رسما بخوام تا اتهامات خانم جونز برداشته بشه .اینکه به اینجا
اومدن و حقیقت رو اعتراف کردن برای من کافیه و مطمئنم آقای مین
هم موافق ان".
"خیلی خب .خانم جونز شما عفو میشید .ولی این توی سوابق اجتماعی
شما میمونه".
اون و نامجون لحظه ای چشم تو چشم شدن ،ولی انگار بیشتر طول
کشید.
و سارا بهش لبخند زد ،ازش ممنون بود که باعث شد برای کمک به
پسر ،توی دردسرهای قانونی نیوفتاده.
"خب ،فکر میکنم این مشکل رو مشخص کرد .هیات منصفه ،چند
دقیقه ای برای تصمیم گیری بهتون وقت میدم تا مشخص بشه آقای
مین برای شکستن قوانین مدرسه و کالس گناهکار هستن یا خیر".
هیات منصفه برای مشورت جمع شدن و شروع به حرف زدن کردن.
"جونگکوک!"
وقتی رئیس هیات منصفه شروع به صحبت کرد ،همه نفس هاشون رو
حبس کردن.
نامجون با خیال راحت سر جاش ولو شد ،سرش رو به سمت عقب برد
و بعد اجازه داد موهاش توی چشم هاش بریزه.
حاال میتونست با برداشته شدن وزنی که روی شونه هاش بود ،از حال
بره ،اون مانع به تدریج برداشته شده بود.
یونگی سرش رو روی دست هاش گذاشت و سعی کرد احساسی نشون
نده .ولی انقدر خیالش راحت شده بود که نمیتونست به خودش لبخند
نزنه.
"آرهههه!"
هوسوک خوشحالی کرد ،از جاش بیرون پرید و دست هاش رو به
سمت هوا برد.
"یه دور رو بردی بچه جون ،هوا برت نداره .اتهام بعدی ،اتهام جدیتریه
و من به همه ثابت میکنم اون معلم عوضیت یه منحرف آشغاله که با
دانشآموزش قرار میذاره".
"هوی"،
"پانزده دقیقه استراحت میکنیم و بعد به اتهام دوم رسیدگی میشه .اتمام
جلسه".
"نیامی!"
"کدوم ،منظورت کلمه هایی مثل تحسن ،سحر و جادوی خودکار یا
301
سنجه ی گاالکتوز؟"
"ببخشید ،تمام زمانم رو برای ادیت ویدیو گذاشتم .برای این یکی
نظری ندارم".
"همین رو میخوایم".
"ساب".
نامجون عطر بدن معلمش رو قبل از اینکه صدای حرف زدنش رو
بشنوه ،فهمیده و استرس گرفته بود.
"یونگی"...
نامجون نفسی کشید ،دلش میخواست همونجا مرد رو برای محکم بغل
کردن به سمت خودش بکشه.
"خیلی بهت افتخار میکنم .تو واقعا هرکاری توی این دنیا میتونی بکنی،
دانشآموز قشنگم".
"یونگی"...
"نباش .اصال نباش .تقصیر تو نیست ،تو نباید برای چیزی متاسف
باشی".
"نمیخوام این لحظه رو بهم بزنم ولی تا زمان دادگاه اتهام بعدی وقت
زیادی نداریم".
تهیونگ گفت.
"اوکی بهم گوش بدین .نقشه ی سختی نیست ،ولی دارم روی یه چیزی
کار میکنم".
"یونگی هیچوقت توی اون نوار جوابی نداده ،پس میتونیم بحث کنیم
که بعدش گفته نه و چیزی وجود نداره .ولی این مدرک محکمی
نیست".
دارم که نشون بدیم اصال نباید پرونده ای در این باره وجود داشته باشه
و در کل کسی همچین مسئله ای رو مطرح نکرده .به هرحال ریسکه
و نمیدونم موافقید یا نه ،ولی فکر کنم میتونیم کاری کنیم بارنز
بلوفهامون رو باور کنه".
"چه کاری؟"
سوکجین پرسید.
"اگر یونگی ،شوگا ،یونجی و یونی همه بیان بیرون و رابطمون رو
انکار کنن چی؟"
تهیونگ پرسید.
"اوکیه؟"
"میدونم تازه برت گردوندیم ،ولی فکر میکنم اگر بارنز این رو از زبون
همهی شخصیت هات بشنوه ،باورش میشه و هیات منصفه رو هم متقاعد
میکنه".
یونگی گفت.
جیمین پرسید.
نامجون گفت.
"مطمئنی؟"
سوکجین پرسید.
تهیونگ وقتی شنید یونگی از اعتماد کامل بهشون حرف میزنه ،روش
رو برگردوند .اشک توی چشم هاش جمع شده بود.
بنگ بنگ!
"خیلی خب"،
"عالی جناب"،
"وات د؟"
لی رویی براش ترش کرد ،جوری که دلش میخواست یه مشت توی
صورت دانشآموز بخوابونه ،ولی با این همه آدمی که بهش زل زده
بودن نمیتونست .پس بی میل سر جاش نشست و مجبور شد نوبتش رو
ببخشه.
"آقای مین ،اینکه شما مشکل روحی به اسم اختالل تجزیهایه هویت
دارید درسته؟"
نامجون همونطور که دست هاش رو از پشت سرش بهم قفل کرده بود،
پرسید.
"بله درسته".
"درسته".
"عالی جناب ،از اونجایی که نمیتونید حرف مین یونگی رو درباره این
موضوع رو سند بگیرید ،میخوام با اجازه به بقیه شخصیت ها برای ظهور
و شنیدن حرف هاشون ،ارائه ها رو تایید رسمی کنید".
"اعتراض دارم!"
302
"اجازه میدم".
"این ...چی؟! این واقعا احمقانست! این حتی یه دادگاه قانونی نیست!
هیچ چیزی سرجای خودش پیش نمیره!"
"خفه شو بچه".
"از وقتی پات رو اینجا گذاشتی ،رو مغز من بودی و مثل یه بچه باهوشی
که همه چیز حالیشه رفتار کردی .فقط چون اینجا چندتا کلمه قلمبه
303
سلمبه میگی دلیل نمیشه پخی باشی".
قبل از اینکه وکیلِ عصبانی بتونه زر اضافی دیگهای بزنه ،نامجون به
محدوده وکیل نزدیک تر شد ،همونطور که از شونه ی مرد اون طرف
رو نگاه میکرد ،توی گوشش زمزمه کرد،
303نیاز :این سبک از ادبیات اصال با مذاق من سازگاری نداره و شدیدا مخالفشم ،ولی ضرورته داستانه .شما
سعی کنین یاد نگیرین(وانمود میکنیم همتون بچه های با ادبی هستین).
"و اگر جات بودم ،موفقیت هام رو کتاب نمیکردم ،چون خیلی اتفاقی
ممکنه یه دانشآموز دبیرستانی باهوش اون رو بخونه و با استراتژیهات
مهندسی معکوس بزنه و وقتی داری سعی میکنی معلمش رو گیر
بندازی ،علیهت استفاد کنه منگل".
"درسته".
قاضی گفت.
"اگر آقای مین وانمود کنن ،شما این پرونده رو از دست میدین".
"بهم اعتماد کنین ،وقتی شخصیت های دیگه بیان ،تفاوت رو متوجه
میشید".
"آها"...
"وایسا ولی چهارتا موج نمیبینه؟ و اینکه جفتشون دروغ گفتن که فقط
سه تان؟ حتی اگر برای دروغ گفتن توی دردسر نیوفتن ،قطعا اگر
آگوست بیاد روی کار و همه چیزو بهم بریزه ،این اتفاق میفته".
305
بنگ!
"تا وقتی متخصص شخصیت سنجی بیاد ،استراحت میکنیم .سی دقیقه".
یونگی به نامجون که بدون امید بهش خیره شده بود ،نگاهی انداخت.
حاال امکان نداشت ببرن ،نه اگر متخصص شخصیت سنجی درباره
آگوست میفهمید و میخواست که اون هم بیرون بیاد.
نامجونن سعی کرد دوباره بهش اطمینان بده ،ولی صدای خودش داشت
میلرزید.
306
"میتونم به تمام افراد اینجا رشوه بدم؟"
"کَثی میتونه دقیقا ده دقیقه دیگه با یه کیف پر از پول نقد برای همه
اینجا باشه".
"من میتونم شلوغ کنم و ونگ بزنم! اگر خوب تالش بکنم میتونم با
جیغام شیشه ها رو بلرزونم!"
"شاید یونگی بتونه ادای مریض شدن دربیاره ،و بعد بخوایم تا دادگاه
عقب بیوفته؟"
جونگکوک لبش رو گاز گرفت .یه فکری داشت ولی مطمئن نبود
که حرفی بزنه یا نه.
"آممم ...گایز"...
"چیه کوک؟"
"آگوست قوی ترین شخصیته ،اون اولین نفر توسط متخصص شخصیت
سنجی تشخیص داده میشه و راهی نداره که مخفیش کنیم".
"این به ذهنت رسید؟ بچه ها ،من احتمال داره موقع کایت سواری
بمیرم ،پس شاید حتی یه چتر نجات هم با خودم نبرم!"
قبل از اینکه حرفی رو بزنه که همه ساکت بشن ،نفس عمیقی کشید.
با برده شدن اسم پدرش ،یونگی خشکش زد .ناگهان به نظر میرسید
که انگار به دور دست ها خیره شده.
"اشکالی نداره بیبی .ما مجبور نیستیم این کارو بکنیم .میتونیم یه راه
دیگه پیدا کنیم".
نامجون گفت .میتونست لرزش های بدن مرد ریز جثه تر رو توی
بغلش احساس کنه.
"نه ،جونگکوک درست میگه .تنها کسی که میتونه باعث بشه تا
مطمئن باشیم آگوست هیچ وقت بیرون نمیاد ،پدرمه .ما انتخاب دیگهای
نداریم".
سوکجین پرسید.
"ما میتونیم بنا به صالح دید دادگاه درخواست بدیم که اون رو به اینجا
بیارن".
نامجون گفت.
"یونگی!"
"فکر نمیکنم که وقتی اون مرد به اینجا برسه ،بتونم جلوی خودم رو
بگیرم تا بهش مشت نزنم".
"عالیجناب".
"تقاضایی داشتم".
"چه تقاضایی؟"
"اومدن اون مرد میتونه کمک کنه تا شخصیت های دیگه یونگی ظاهر
بشن .این راحت ترین راه برای بیرون آوردنشونه".
نامجون گفت.
"احتمال میدم که اگه اون مرد رو به اینجا نیاریم ،راه دیگه ای وجود
نداره تا شخصیت ها رو به بیرون اومدن تحریک کنیم".
"بله موافقن".
لی که متوجه شده بود که اونها در حال صحبت کردن هستن ،سوال
کرد.
انگشت های جونگکوک توی دستش جمع شدن .از طرفی خوشحال
بود که نقشهاش داره جواب میده ،اما از طرف دیگه اصال دلش
نمیخواست که یونگی مجبور بشه تا چنین چیزهایی رو تحمل کنه".
"یونگی کجاست؟"
سوکجین گفت.
به ساعت روی دیوار نگاه کرد .همونطور که منتظر بود تا مردی که
شروع کننده تمام این داستان ها بود وارد بشه ،قلبش هم توی سینه با
سرعت بیشتری شروع به تپیدن کرد.
آروم باش .آروم باش .با خودش تکرار می کرد .تو این کار رو برای
نامجون میکنی .تو هر کاری برای نامجون انجام میدی.
"یونگی!"
در باز شد .جیمین باعجله پا به داخل گذاشت و بالفاصله معلمش رو در
آغوش گرفت.
"یونگی"...
"جیمین"...
"من فکر نمی کنم که بتونم ...فکر نمی کنم که بتونم باهاش مواجه
بشم .من ...من نمیخوام"...
"یونگی".
چنین کاری انجام بدم .بنابراین هیچ وقت فکر نمی کنم که تو آدم
کثیفی هستی ،یا به خاطر کاری که اون هیوال باهات انجام داده ،آلوده
شدی .چراکه چیزی که من مقابل چشم ها می بینم ،زیباترین موجود
روی کره زمینه".
"جیمین ...من"...
با برده شدن اسم دوست پسرش ،تنها کسی که یونگی به خودش
نزدیک کرده بود و می خواست نزدیک خودش نگهش داره،
اشکهاش دوباره شروع به ریختن کردن.
"بیبی من .من می خوام ...می خوام که به خاطر بیبیم قوی باشم".
"اون عاشقته یونگی .هیچ کاری توی دنیا وجود نداره که بتونی انجامش
بدی و باعث بشی تا تصوری که نامجون از تو داره تغییر بکنه .این
یعنی تو بزرگترین مردی هستی که اون تا به حال شناخته .اون پسره
ی آلفا ی مغرور و کله شق و یه دنده ،حاضره به خاطر تو حتی کوه
رو جابجا کنه یونگی .نگرانش نباش ،اون عاشقته .اون عاشق توئه و
میدونه که تو هم عاشق اون هستی .اون این مسئله رو میدونه .حتی
قبل از اینکه تو بخوای به زبون بیاریش".
"من عاشقشم".
"درسته".
"ممنونم جیمین".
"قابلی نداشت".
"بزن بریم".
نامجون از دوستانش جدا شد ،به طرف دوست پسرش دوید و محکم
اون رو بغل کرد .اهمیتی نمیداد که مردم بهشون خیره شده بودن.
اونها قبال دادگاه مربوط به اون اتهام رو برده بودن و کسی نمی
تونست دوباره اونها رو متهم کنه.
"حالت خوبه؟"
یونگی بهش اطمینان خاطر داد و یواشکی بوسه سریعی به گردن پسر
زد.
"دوستت دارم".
"من خوبم".
بنگ بنگ!
"دارمش".
"اون نمیتونه تو رو لمس کنه ،حتی نمیتونه نزدیکت بشه .اون دیگه
نمیتونه بهت زور بگه .اون اینجا هیچ قدرتی نداره .اگه حس کردی که
ترسیدی یا تحت فشاری ،کافیه این موضوع رو به یاد بیاری .قبل از
اینکه حتی حس کنی که به وجودم نیاز داری ،من کنارت خواهم بود.
بهت قول میدم بیبی ،من هیچ وقت ترکت نمیکنم .عاشقتم ،عوضی،
منحرف".
یونگی زمزمه کرد و قبل از اینکه عقب بکشه ،چند لحظه به نامجون
تکیه داد.
نامجون تمایلی برای جدا شدن از یونگی نداشت ،تا زمانی که تماس
دستشون تنها به نوک انگشت هاشون برسه ،دوست پسرش رو نگه
داشته بود و بعد یونگی عقب رفت تا به سمت سن سالن حرکت کنه.
متخصص شخصیت سنجی چند دقیقه قبل رسیده بود و داشت وسایلش
رو آماده می کرد .اون زن یه جعبهی طوسی رنگ بزرگ رو روی
میز گذاشت ،اون وسیله شبیه یک تست پلیگراف بود ،اما صفحه ها
و دکمه های بیشتری داشت.
"کارت اون باال عالی بود پسر ،من چند باری توی گذشته با لی
برخورد داشتم و تو اولین کسی هستی که دیدم تونست مقابلش بایسته
و شکستش بده .به کدوم دانشگاه حقوق رفتی؟ کنکوردیا؟ براون؟"
"جدی میگی؟"
"من توی دانشگاهی به نام هیوارد تدریس می کنم ،تا حاال اسمش رو
شنیدی؟ بهتره برای ترم پاییز ثبت نام کنی ،خوشحال میشم که به
عنوان دانشجو داشته باشمت .تو برای بحث کردن با مردم یه استعداد
واقعی داری".
"ممنونم".
قلب یونگی توی سینهاش با شدت می تپید ،سعی می کرد خودش رو
آروم کنه .چشم هاش به سمت نامجون چرخید و با دیدن لبخند پسر،
"عاشقتم".
و این تمام چیزی بود که یونگی برای به دست آوردن آرامشش بهش
نیاز داشت.
"شما تنها به این منظور اینجا حضور دارید تا به آقای مین جوان توی
این پرونده کمک کنید .تا زمانی که مورد خطاب قرار نگرفتید ،اجازه
صحبت ندارید و به خاطر حضور در اینجا ،از زمان محکومیتتون کاسته
نخواهد شد .متوجه شدید؟"
مین بیونگوو گفت و نامجون با شنیدن صدای پوزخند مرد خیس عرق
شد.
"آمادهای؟"
و برای اولین بار در طول این ۹سال ،به پدرش نگاه کرد.
"د..ددی؟"
"یون پسر خوبی بود؟ االن یون میتونه سرهم خرسیش رو بپوشه؟"
"البته".
پدرش بدون اینکه نگاهش کنه گفت .مرد تنها مشغول چک کردن
کمک های مالی اونشب بود.
یونگی پرسید و بعد در حالی که زبونش رو بیرون آورده بود ،با احتیاط
زیپ لباسش رو باال کشید.
پدرش قول داده بود که اگه پسر خوبی باشه ،به عنوان جایزه اون رو
به مغازه اسباب بازی فروشی می بره ،اما هفتهی گذشته به اونجا نرفته
بودن .با این حال یونگی انقدر پسر خوبی بود که شکایتی نکنه .پس
حتماً امروز قرار بود به مغازه اسباب بازی فروشی برن!
"ن...نه؟"
"پسر خوب".
یونگی سرش رو تکون داد و به محض این که از جاش بلند شد ،کمی
روی پاهاش لرزید.
"و وقتی مامان ازت بپرسه که چرا کبود شدی چی قراره بهش بگی؟"
"درسته".
"باشه ددی".
"ددی؟"
"چیه؟"
در حالی که پتو رو دور خودش نگه داشته بود ،از روی تخت پایین
اومد .وارد راهرو شد و به اتاق پدر و مادرش نگاه کرد.
"من قبال حساب بانکی رو خالی کردم ،پس خودتو برای صورتحساب
به زحمت ننداز".
"چرا دعوا؟"
از اینکه مادرش اون وقت شب لباس هایی رو پوشیده بود که معموال
در طول روز می پوشه تعجب کرده بود.
زن عقب رفت ،کیفش رو برداشت و عروسک بچه گربه صورتی رنگی
رو بیرون آورد.
نفسش رو حبس کرد و یواشکی از جلوی اتاق پدرش رد شد ،اما مرد
رو داخل اتاق ندید.
"پس اینجایی".
"ن ...نه".
"یه پروژه داشتم که ...که مشغول کار کردن روی اون بودم".
پدرش گفت و یونگی رو به سمت پایین راهرو کشید .وقتی به پله ها
رسیدن ،پسر تلوتلو خورد و نزدیک بود که به زمین بیفته.
یونگی روی پله های سرد و سیمانی فرود اومد ،از درد نالید ،درد
کبودیهای گذشته دوباره براش تازه شده بود.
"بیا".
"این چیه؟"
یونگی پرسید و بعد سعی کرد همونطور که داره روی پاهاش می ایسته،
پاپیون بزرگ و صورتی رنگ روی کمربند لباس رو بررسی کنه.
"بپوشش".
"ولی"...
"بپوشش یون".
لباس رو پوشید .متنفر بود که اون لباس چقدر خوب روی بدنش نشسته.
متنفر بود ،چون یا اون لباس باعث میشد تا بیننده های بیشتری داشته
باشن و بعد از اون یونگی هم مجبور می شد تا ویدیو های بیشتری با
اون لباس بگیره .و یا ایده پدرش جواب نمی داد و مرد قرار بود به
خاطرش پسرش رو تنبیه کنه.
یونگی نمیخواست گریه کنه .اما نمی تونست جلوی اشک هاش رو
بگیره.
روی پشت ،روی تختی که پدرش توی زیر زمین گذاشته بود ،خوابیده
بود .مچ دستهاش به چهارچوب تخت بسته شده و پاهاش باز بود.
تا زمانی که قرار بود فیلمبرداری داشته باشن ،اون اجازه یچنین کاری
رو نداشت.
یونگی خودش رو تصور کرد که به جشن رفته ،توی اون سالن بولینگ
و در حالی که همه می خندن و کیک می خورن ،همراه با دوستاش
خوش میگذرونه .سعی می کرد خودش رو هر جایی به جز جایی که
بود ،تصور کنه.
با حس کردن این که گوشه تشک پایین رفته ،گریهاش شدت گرفت،
تا جایی که احساس کرد داره از شدت اشک هاش خفه میشه.
نمی دونست که چرا این بار احساس متفاوتی داشت .اون از تمام
وقتهایی که پدرش این کار رو باهاش می کرد متنفر بود ،اما این بار
فرق می کرد.
این دفعه ،درست زمانی که یونگی احساس کرد که نمی تونه یه
ویدیوی دیگه رو تحمل کنه ،هاله ی سفید و آرامبخشی تمام وجودش
رو در بر گرفت .حس کرد که از هوش رفته و وقتی چشمهاش رو باز
کرد ،پدرش داشت از تخت پایین میرفت .همه چیز تموم شده بود.
یونگی در حالی که گیج شده بود ،چند بار پلک زد و تالش کرد تا
بفهمه که چرا چیزی که معموال چندین دقیقه طول می کشید ،حاال
در عرض چند ثانیه تموم شده و اون هیچ دردی رو حس نمی کنه.
چیز کوچک و سفتی روی شکم یونگی افتاد و وقتی پسر به پایین نگاه
کرد ،دید که یه ساعت رولکسه.
چند روز بعد یونگی پشت میزش نشست و به صفحه خالی دفتر مقابلش
خیره شد.
بنابراین نوشت،
"سالم ...اسم من یونگیه .تو همونی هستی که هروقت پدرم میاد ...خب
...میدونی ...کنترل رو به دست میگیری؟"
دفعه بعد دوباره این اتفاق تکرار شد .هاله ای سفید به آرومی روش رو
پوشوند .تمام سر و صداها و احساساتی که تنها برای یک لحظه اونها
رو حس کرده بود رو بالفاصله از بین برد ،اگرچه که یونگی
میدونست اونها بیشتر از یک لحظه طول کشیده.
"نمیدونم که مواد زدی یا چی ،اما از این ورژن جدید خوشم میاد یون".
"یه چیزی توی نگاهت هست و دیگه نمی جنگی .همین روش رو
حفظ کن تا بیشتر جایزه بگیری".
چند روز بعد یونگی اونقدر خسته بود که تقریباً متوجه نوشته جدیدی
که توی دفترچه یادداشتش ثبت شده بود ،نشد.
"سالم یونگی .از آشنایی باهات خوشبختم ،من شوگا هستم .بله من
کسی هستم که در مقابل پدرت ازت محافظت میکنه .دیگه الزم نیس
نگران اون باشی".
"ممنونم ....شوگا".
"شوگا ...تو میدونی چه خبر شده؟ قبال اینجوری بود که هر وقت پدرم
می خواست کارش رو شروع کنه ،تو کنترل رو به عهده می گرفتی.
حاال حس می کنم که هر وقت اون لباسدخترونه رو میپوشم ،یا آرایش
میکنم تا کبودی هام رو قایم کنم ،دیگه روی کار نیستم .دارم دیوونه
میشم؟"
"تو دیوونه نشدی یونگی .اون کار یونجیه .از تو در مقابل مردهای بدی
مثل پدرت محافظت میکنه".
پدرش همیشه وقتی که اون لباس رو بهش می داد ،راجع به این غر
میزد که" کار کردن باهاش" سخت میشه .بنابراین یونگی میدونست
که یونجی به راحتی تحمل نمی کنه که فقط دراز بکشه تا اون مرد هر
کاری میخواد رو باهاش انجام بده.
"آه ...چی...؟"
"دد ،لطفاً"...
لپ تاپ رو برداشت و توی چند قدمی یونگی اون رو پایین گذاشت.
منتظر بود تا موج آرامش شوگا به سراغش بیاد .امیدوار بود تا یونجی
بخواد خودش رو نشون بده و با روش مخصوص به خودش به تمام اون
مرد ها بگه که برن در کون خودشون رو بذارن .اما هیچ کدوم از اون
دو نفر پیداشون نشد.
با تعجب به قطره های کوچک خونی که از جای فرو رفتن حلقه فلزی
دستبند توی پوستش روی مچ دستش می ریختن ،نگاه کرد.
مرد با دیدن این که یونگی تمام لباس هاش رو توی تن داره ،کمی
گیج شد.
یونگی مرد رو کنار زد .از پله ها باال رفت ،وارد اتاق شد .مستقیم به
سراغ دفترچه اش رفت و به نوشته های گذشته اش نگاه کرد.
-یونگی
-شوگا
-یونجی
-شوگا
-یونگی
-یونگی
"پدرت یه آشغال عوضیه .کفش پاشنه بلند ۱۲سانتی مال هرزه هاست.
امیدوارم تو آتیش جهنم بسوزه و یه خنجر قلبش رو بشکافه .مردک
حروم زاده دلقک عوضی فاکر".
-یونجی
-یونگی
-یونجی
"متشکرم".
-شوگا
"قرمز تو کی هستی؟"
حاال که خیالش راحت شده بود ،به سمت آشپزخونه رفت تا یه میان
وعده بخوره و اون موقع بود که یادداشت چسبونده شده روی در یخچال
رو دید.
"یون،
تولدت مبارک".
اون نمی خواست که این کار رو انجام بده .اون نمی تونست ...دوباره
نه.
با اینکه حالش به هم میخورد ،اما بعد از مادرش ،پدرش تنها کسی بود
که یونگی توی این دنیا داشت.
خشم آگوست ترس یونگی رو از بین برد و بعد یونگی با عجله به
سمت تلفن دوید .گوشی رو برداشت و شماره سه رقمی پلیس رو
گرفت.
تنها خشم بود که قرار بود یک بار برای همیشه به این موضوع پایان
بده.
پتویی رو که یه افسر مهربون بهش داده بود ،کمی دور خودش پیچید.
"یونگی".
یونگی به بطری نارنجی رنگ دارویی که توی دستش بود خیره شد.
ظرف نارنجی رنگ پر از قرص های آبی کوچولو بود.
اون خسته بود و بنابراین به دکتر اعتماد کرد .دوتا از قرص ها رو توی
دهنش انداخت و بعد کمی آب خورد.
بدون اینکه که بخواد دوباره به این موضوع فکر کنه ،فقط چراغ رو
خاموش کرد و به رختخواب رفت.
-یونی!!!!!🥺️❤
تونستی برای ۱۷سال تموم خودت رو نجات بدی!! کی بهت این حق
رو داده که با من چنین کاری بکنی؟؟"
-آگوست
-آگوست
خانم سو گفت و همه تونستن طول موج سفید رنگی رو که روی صفحه
نمایش دستگاه ظاهر شده بود ،ببینند.
"به همچنین .عذر می خوام که شما رو بیرون آوردم .سوالی داشتم که
بعد از جواب دادنش میتونید دوباره به استراحتتون ادامه بدین".
قاضی گفت.
شوگا لبخندی زد ،تصمیم گرفت که به مرد قاضی یادآوری نکنه که
موقعی که روی صندلی کنترل نیست ،در واقع نمیره که بخوابه.
"چه سوالی؟"
قاضی پرسید.
همه نفس هاشون رو حبس کرده بودن و منتظره شنیدن جواب بودن.
"ممنون برای زمانی که گذاشتید شوگا .خانم سو میتونید نفر بعدی رو
بیارید؟"
"صبر کنید".
شوگا به سمت بیونگوو رفت و تنها چند قدم دورتر از اون ایستاد.
"من حتی نمی دونستم که یون اشخاصی مثل تو رو توی سرش داره".
بدترین چیز ممکن نصیبم میشد .من کسی هستم که تو بیشتر از همه
بهش صدمه زدی.
چون هر بار که من گریه میکردم ،یونگی گریه نمی کرد .هر بار که
تو منو روی اون تخت هل می دادی ،یونگی میتونست استراحت کنه.
هر بار که اون دوربین رو روشن می کردی ،یونگی می تونست توی
آرامش نفس بکشه.
اما بدترین بخشش این واقعیت خواهد بود که هرگز زندگی با یونگی
رو مثل شاگرد هاش باهاش تجربه نمیکنی .هرگز قرار نیست که
باهاش جشن بگیری .قرار نیست که وقتی اون با خبرهای خوب
برمیگرده ،از خوشحالی به هوا بپری.
"تو شاید گذشته یونگی رو داشتی ،ولی هرگز قرار نیست آینده ی اون
رو هم داشته باشی".
"چرا که اون زندگی زیبا ،فقط برای افراد دوست داشتنی زندگی اونه
که عاشقش هستن".
"و این بدترین مجازاتیه که میتونم برای کسی مثل تو در نظر بگیرم.
تو لیاقت مین یونگی رو نداری .هرگز نداشتی و هرگز هم نخواهی
داشت".
شوگا با تموم شدن حرفش ،به عقب برگشت .به سمت صندلیش رفت
و روی اون نشست .بعد دستش رو باال آورد تا خانم سو بتونه
سنسورهای دستگاه رو دوباره بهش وصل کنه.
همه ی حاضران توی سالن برای هضم سخنرانی شوگا سکوت کرده
بودن.
نامجون میتونست صدای گریه جیمین رو بشنوه ،و البته توی چشم های
خودش هم اشک حلقه زده بود .میخواست بلند بشه و شوگا رو توی
آغوش بگیره تا ازش تشکر کنه ،اما خودش رو مجبور کرد تا روی
صندلیش باقی بمونه.
"خیلی خب .یه نه مسلم گرفتیم .دو نفر دیگه باقی موندن .خانم سو
ممکنه ادامه بدین؟"
همه داشتن تماشا میکردند که چطور طول موج سفید به آهستگی محو
شد و در عوض طول موجی آبی رنگ روی صفحه دستگاه به وجود
اومد.
307نیاز :بچه ها از اینجا به بعد تا وقتی که یونجی حضور داره ،وقتی میگم زن ،یعنی یونجی .اگه منظور خانم
سو باشه ،فامیلش رو میگم.
قاضی گفت.
"بسیار خب خانم یونجی .من فقط یک سوال از شما دارم و بعد قول
میدم که دیگه مزاحمتون نمی شم".
"چه سوالی؟"
زن پرسید.
یونجی نگاهی به نامجون ،که قلبش داشت توی دهنش می زد ،انداخت.
نامجون نفسی رو بیرون داد که حتی متوجه نشده بود اون رو حبس
کرده.
"بسیار خب .این جواب برای من کافیه .حاال یک نفر باقی مونده".
یونجی به سمت نامجون رفت .دست هاش رو روی میز گذاشت و به
طرف پسر خم شد.
"من اینجا با کمک کردن به تو دینم رو ادا کردم .بنابراین حاال با هم
بی حسابیم .دیگه حقی به گردن من نداری".
"ممنونم".
"و .همینطور .من ...عاممم ...نه این که همون اولش هم تو مرد بدی
بوده باشی ،اما خوب می تونم بگم که تو قطعاً یکی از اون خوبهاش
هستی نامجون".
یونجی پدر یونگی رو دید ،بعد مقصدش رو تغییر داد و با خشم به
طرف مرد حرکت کرد.
شرور آشغال!"
ِ انگیز پست هیوالی
زن نفرت ِ
"توی مریضِ حال بهم ِ
"توی لعنتیِ انگ ِل اکسیژن حروم کن! توی اشغا ِل بوگندو! کدوم
بیناموسی کاری رو که تو کردی ،انجام میده؟! اونم برای ۱۷سال
فاکی؟! زندان زیادی برات خوبه! امیدوارم توی جهنم به فاک بری .تو
هرزه ی کثافت! ببینیم اون وقت چقدر خوشت میاد! ولم کنین عوضیا!
من اون رو میکشم! من اون عوضی رو میکشم!"
"پدرها باید به بچه هاشون یاد بدن که چطوری دوچرخه سواری کنن.
روی زخم زانوهاشون چسب زخم بچسبونن .باید بهشون یاد بدن که
چجوری زندگی کنن .باید توی مشق هاشون بهشون کمک کنن.
علی الخصوص نباید توی روز تولد بچشون یه تجاوز گروهی رو برنامه
ریزی کنن!
تو قراره به زندان برگردی .قراره همراه با بقیه مرد های مزخرف توی
اون هلفدونی باقی بمونی.
اینکه تو امروز اینجا هستی ،اولین مرخصیت از دست اراذل توی زندانه
که هرشب مشتشون رو توی کونت میکنن.
و فکر نکن رفتن به انفرادی قراره بهتر باشه عوضی .چرا که اونجا
چیزی به جز افکارت نداری که همراهت باشن .افکاری که بهت میگن
تو یه مریض کثافتی که لیاقت زندگی کردن رو نداری.
در همین حال یونگی قرار آزاد باشه ،و توی جمع کسایی که عاشقش
هستن زندگی کنه .کسایی که حاضرن هر کاری بکنن تا ازش
محافظت کنن.
پس تا میتونی پوزخند بزن حروم زاده .چون ما همه حقیقت رو میدونیم.
پس زحمت رو کم کن و خودت رو بکش".
ولی حاال یونجی بود که داشت پوزخند می زد .زن به خانم سو اجازه
داد تا برچسب های دستگاه رو دوباره بهش وصل کنه.
"اسمش یونیه ،و بهتره همتون باهاش مهربون باشید .وگرنه بر می
گردم و با همین پاشنه های کفشم گلوی همتون رو میبرم".
308نیاز :بله طبیعتا بدن یونگی تغییر نکرده .ولی خب اینجوری بهتر میشه نشون داد کدوم شخصیت روی
کاره .چون توی متن اصلی فقط از ضمیر sheیا heاستفاده شده که معادل فارسی هردو یکسانه.
نامجون درحالیکه روی یکی از زانو هاش می نشست ،با لحن مالیمی
صداش زد.
"نامجوونی کیوتی!"
یونی هینی کشید و بازوهاش رو دور گردن دانشآموز حلقه کرد .بعد
درحالیکه نخودی می خندید ،لپش رو روی سر شونه ی نامجون
گذاشت .حاال آروم شده بود.
"اعتراض دارم!"
"لی ،به خاطر خدا هم که شده اون دهن فاکیت رو ببند! یا مسیح ،دیگه
داری حالم رو بهم میزنی".
"آگوستی"...
پسرک هینی کشید و انگار که چیزی یادش اومده باشه ،از جا پرید.
یونی نخودی خندید ،عاشق این بود که در مرکز توجه همه باشه.
"پس من چی؟"
یونی خندید.
"و من؟"
جونگکوک پرسید.
"کوکی!"
"اوه ،چطور؟"
جونگکوک خندید.
پسرک گفت.
"یونی میبینه که کوکی چطوری به اونا نگاه میکنه ،کوکی میخواد که
با اونا باشه ،ولی نمیدونه که اونا باهمن .غم انگیزه ،ولی با این حال
هر کاری که ازش بر بیاد انجام میده که اونا خوشحال باشن .یونی اینو
میدونه".
قاضی پرسید.
یونی سرش رو تکون داد و درحالیکه دست نامجون رو نگه داشته بود
و پاهاش رو تاب میداد ،شروع به مکیدن انگشت شستش کرد.
"بله ،همونا".
قاضی خندید.
یونی پرسید.
"بله همون .یا بهم بگن که عاشق هم هستن ،یا همو بغل کنن ،یا
کارهای دیگهای بکنن؟"
قاضی پرسید.
"صبر کنید".
رنگ
ِ خانم سو اخم کرد و به دستگاهش نگاه کرد .طول موج صورتی
یونی داشت چشمک می زد و رنگش بین پاستیلی و سیاه تغییر می
کرد.
"مطمئن نیستم"...
خانم سو گفت.
"از دیدنت خیلی خوشحال شدم یونی .اما فکر می کنم وقتشه که یونگی
رو برگردونیم ،اینطور نیست؟"
مرد بدون اینکه حرفی بزنه ،به پسرک خیره شده بود.
بعد بهش نزدیک شد ،دستهاش رو دور مرد حلقه کرد و اون رو توی
آغوشش گرفت.
مرد منقبض شد ،انتظار چنین چیزی رو نداشت .این اولین باری بود که
پسرش داوطلبانه داشت اون رو بغل می کرد.
"سالم".
درحالیکه چشم های مرد از اشک پر شده بود ،لبش رو گاز گرفت.
"منم همینطور".
"یونی تو رو میبخشه".
"واقعا؟"
"فاک ،فاک! یون ...من خیلی متاسفم! من متاسفم ،من واقعاً متاسفم که
همه چیز رو خراب کردم! به همه چیز گند زدم و ...فاک! من واقعا
متاسفم!"
311
"عذخاهی قئول!"
پسرک برگشت و درحالیکه بپر بپر میکرد ،به سمت خانم سو
برگشت و دستش رو به زن سپرد تا یونگی رو برگردونه.
نامجون من".
ِ "
به سمت مرد دوید و وسط دادگاه اون رو محکم توی آغوشش گرفت.
"یونگی!"
"من که خوشم میاد .شاید باید این رو تبدیل به عادت بکنیم ،مثال هر
سه شنبه ساعت ۶؟"
"من که پایهم".
"ما باید دوباره جشن خودمون رو روی میز مدیر بارنز برگزار کنیم".
"تو که دیگه اونجا کار نمیکنی ،پس دیگه برامون غیرقانونی محسوب
نمیشه".
هوسوک ایستاد.
"گفت دوباره!"
"نیامباگ! نیامباگ!"
نامجون بهش توجهی نکرد ،سر یونگی رو به سمت باال آورد تا بتونه
بوس رو عمیق تر کنه.
احساس میکرد توی اوج دنیا ایستاده؛ 312حتی با این که یونگی تمام
دنیاش بود ،و البته یونگی تاپش بود.
312نیاز :نویسنده باکلمات بازی کرده .جمله اول میگه ،He felt on top of the worldبا کلمه تاپ به
معنی تاپ رابطه بودن و در اوج بودن بازی کرده.
سوکجین روی تخت دراز کشیده بود .وقتی داشت توی گوشیش ویدیو
تماشا میکرد ،یهویی در اتاقش باز شد و هوسوک به سرعت وارد شد.
"سوکجین!"
313نیاز :داره بهش تیکه میندازه که چرا مثل گاو سرش رو انداخته و اومده توی اتاق.
"اوه خوبه".
"لباس هامونه".
"همین رو بگو ،انگار همین دیروز بود که سال تازه شروع شده بود،
یه چیزی حدود 64پارت پیش".
"همیشه فکر میکرد برای فکر کردن به دانشگاه وقت دارم تا مسیر
شغلیم رو انتخاب کنم ،ولی حاال زمانم تقریبا تموم شده و هنوز نمیدونم
با آیندم چیکار کنم".
"هی ،آینده خودش ردیف میشه .تو یه مرد جوون باهوش ،با مالحظه
و درخشانی که مهارت های زیادی داره".
"نظرت چیه؟"
اعتراف کرد.
"تو خیلی فوق العاده ای کوکی! تو توی هر کالجی بخوای قبول میشی
و دهن همهی درس ها رو سرویس میکنی!"
جیمین گفت.
"من یه دفتر خاطرات درباره رابطه هام دارم و دارم به انتشارش فکر
میکنم تا به بقیه درباره رابطه های سواستفاده گر و بازیچه وار هشدار
بدم".
"جیمین ،واقعا؟"
"تو چی؟"
"باید حتما بری دنبال ادیت! اون ویدیویی که درست کردی دیوونه
کننده بود!"
314
"واقعا؟ چی؟"
یونگی بلند شد ،به سمتش رفت و از پشت شونه های دوست پسرش
رو مالید.
پس نگران من نباش ساب .به عالوه ،من همیشه تو رو دارم ،پس چیز
دیگه ای مهم نیست .این خونه میتونه آتیش بگیره .ماشینم میتونه
دزدیده بشه .برام مهم نیست ،نه تا وقتی که تو کنارمی".
"تو تنها کسی هستی که دلم میخواد اونجا باشه و بخاطر بارنز احمق
نمیتونی .بهتره فقط بیخیال رفتن به مراسم بشم .دلم میخواد به جاش شبم
رو با تو بگذرونم".
اذیتش کرد.
"عاشقتم".
"چی؟"
هفته آخر مدرسه به سرعت چشم بهم زدن تموم شد و بعد روز بزرگ
فرا رسید.
"گوک!"
"جینی"،
"منم عاشقتم".
فرصت میداد تا حرف بزنه و خودش رو نشون بده .واقعا باور داشت
اگر سوکجین کمکش نمیکرد نمیتونست جایی که االن هست ،باشه.
"جئون جونگکوک".
شاید بعد از تمام ماجراها ،اونها میتونستن عاقبت خوبی داشته باشن.
"استرس داری؟"
"وقتی خودم داشتم فارغ التحصیل میشدم ،احساس گندی داشتم .بخاطر
همین میتونم خودم رو جای تمام افراد اینجا بذارم".
نامجون پرسید.
"توام همینطور".
"ولی خدایا ...ای کاش یونگی هم اینجا بود .اصال عادالنه نیست ،امروز
قرار بود براش بهترین روز سال باشه .اینکه ببینه دانشآموزهاش دارن
فارغ التحصیل میشن و با تمام چیزهایی که باهاشون مجهزشون کرده
پا به دنیا میذارن ...حقشه که بتونه تمامش رو ببینه".
"فقط برو اونجا و سخنرانیت رو بکن ،آقای سخنران مراسم آخر سال".
315
پشت تریبون ایستاد و حضار رو از چشم گذروند.
با دیدن دوست هاش بین جمعیت نتونست جلوی لبخند یهوییش رو
بگیره.
315عاطفه -درس زندگی : -توی اینجور مواقع حتما یه دور به چشم های همه نگاه کنین بیبیای مامان .این
اعتماد به نفس رو میرسونه و تاثیر حرفاتون بیشتر میشه .بوس بوس
واضح توی میکروفون صحبت کرد و صداش توی تمام اون اتاق
بزرگ پیچید .اتاقی که یه هفته پیش توش دادگاه برگزار شده بود.
اتاقی که احساسات زیادی توش جریان پیدا کرده بود .پایان های باز
زیادی بسته شده بودن که حاال یکی دیگهشون داشت بسته میشد.
نامجون به دوست هاش نگاه کرد که برای حمایت ازش لبخند میزدن
و لحظه ای برای نظم دادن به حرفش ،مکث کرد.
"ما همیشه این مکان رو باهم به اشتراک میذاریم .مهم نیست آینده ما
رو کجا ببره ،همیشه توی این مکان باهم تفاهم داریم .وقتی تشکیل
خانواده بدیم خاطرات مشترکی رو به یاد میاریم .به نوه هامون کتابِ
سال یکسانی رو نشون میدیم .ده سال دیگه برای تجدید دیدار دور هم
جمع میشیم .مهم نیست چی بشه ،همه ما برای تمام عمر به هم گره
خورده ایم".
در پشتی باز شد و وقتی یونگی وارد شد ،قلب نامجون ایستاد.
مرد بهش لبخند دندون نمایی زد .نامجون میخواست استیج رو ول کنه
و به سمتش بدوئه.
این زندگی شماست و مهم ترین چیز توش شادی شماست .پس
ترسناک ترین کار رو انجام بدین .اون تصمیم سخته رو بگیرین .از
نقطه امنتون بیرون بیاین .هر چیزی که داره عقب نگهتون میداره رو
کنار بذارین .مطمئنا ترسناکه ،میتونه آسیبزا باشه و اشکتون رو
دربیاره .ولی اینا همشون موقتیه.
آینده منتظر شماست .امروز اولین روز بقیه زندگیتونه .شروع تمام
چیزهاییه که میخواین .شروع هر چیزیه که میل بهش دارین .حتی نباید
یک ثانیه اش رو هم از دست بدین.
یونگی سرش رو به حالت احترام پایین برد ،از موهاش استفاده کرد تا
اشک هایی که نگهشون داشته بود پایین نیان .انقدر به دانشآموزهاش
افتخار میکرد که نمیتونست جلوی گریه اش رو بگیره.
"مبارکه تهیونگ!"
نامجون دیپلمی که خودش درست کرده و پشت برگه های قایم کرده
بود رو بیرون آورد .اون رو به دست مرد داد.
"تبریک میگم".
لبخند زد.
"نامجون ...چطوری"...
"یونگی قبال بهم گفته بود که چطور مراسم فارغ التحصیلیت رو از
دست دادی ،بخاطر همین المثنی آنالین دیپلم خودمون رو درست کردم
و اسم تو رو زدم .تو هم دانشآموز یونگی بودی ،فقط وقتی عدالت
رعایت میشه که مثل ما باهات رفتار بشه".
"نامجون"...
"میدونم".
تهیونگ عقب کشید و یونگی رو دید .با عجله از پله ها پایین رفت،
به سمتش دوید و با اشتیاق دیپلمش رو به مرد نشون داد.
"هم کالسی های هم رده من ،کاله هاتون رو دربیارید ...چون شما
فارغ التحصیل شدید!"
توی خونه ی یونگی جشن گرفته و توی حیاط پشتی بساط پیک نیک
به راه کرده بودن.
نور زرد بهشون میتابید و موزیک مالیمی از استریو روی میز غذا پخش
میشد.
"بچه ها"،
"کادو؟!"
"جیمین".
"20؟!"
"این چیه؟"
"یونگی".
جیمین اشک توی چشم هاش جمع شده بود .بدون هیچ حرفی ،به سمت
جلو دوید و دو مرد ریز جسه توی بغل هم فرو رفتن.
یونگی لبخندی زد ،درحالیکه توی بغل هم بودن ،موهاش پسر رو
نوازش کرد.
جیمین چند لحظه دیگه گریه کرد و بعد عقب کشید .به سمت
جونگکوک دوید و اون رو هم توی بغلش له کرد.
"تو بهترین دوست منی جیمین .هر کاری برای خوشحالیت میکنم".
نفر بعد که یونگی به سمتش رفت سوکجین بود و بهش یه پاکت داد.
"این چیه؟"
"مردت رو دزدیدم".
316
"من شوهرتم احمق".
316نیاز :شوخی جیمین در مورد اینکه اونا یه خانواده هستن رو یادتونه دیگه؟ جین مامان بود نامجون بابا.
"هوسوک عزیزم،
من خیلی بابت کاری که اون روز کردم متاسفم .تقصیر من بود که
فکر کردم تو یه مرد فوق العاده ،عمیق و با مالحظه نیستی .تو یکی از
مردهای خوبی .لطفا هیچوقت این رو فراموش نکن .امیدوارم یه روزی
باز هم رو ببینیم و از اول شروع کنیم .تا اون موقع ،لطفا عمیق ترین،
صادقانه ترین و قلبی ترین عذرخواهی من رو بپذیر .تو تنها مردی
هستی که ازش معذرت خواهی کردم ،و تنها کسی هستی که
عذرخواهی منو به دست آوردی .بیا باهم دوست باشیم.
-یونجی".
"معلومه یونجی! بیا بعضی وقت ها بریم خرید ،به حساب من!"
هوسوک گفت.
"جدی میگم .من امسال توی این کالس از تمام کالس هام بیشتر یاد
گرفتم .ممنون یونگی".
"جونگکوک".
"برای هدیه ات ،نامجون بهم گفت هنوز هم میخوای دام شدن برای من
رو امتحان کنی".
"تو بیشتر از همه توی این کالس بزرگ شدی و خیلی بهت افتخار
میکنم .تمام قدم هایی که برداشتی ،از اولین بوسهت بگیر تا اولین
کالست .فکر میکنم لیاقت یه شانس دیگه رو داشته باشی .هر وقت
آماده بودی بهم بگو".
پرسید.
"اوه نه".
تهیونگ نامه رو باز کرد و از اینکه دید تحقیقش تایپ شده و با عنوان
"نقشه ی روح :شخصیت (های) یونگی" توی دستش قرار گرفته ،گیج
شد.
"نه"...
"جدی میگی؟!"
تهیونگ دیگه نتونست تحمل کنه و روی زانوهاش افتاد .سرشار از
احساسات شده بود و تنها میتونست گریه کنه.
تمام سال های تحقیقش .تمام اشتباهاتش .تمام انتخاب هاش .مزد
تمامشون رو گرفته بود و حاال ،تمام چیزی که همیشه میخواست رو به
دست آورده بود.
"تبریک تهیونگ!"
"این تازه شروعشه بیبی بوی .میدونم به متاثر کردن من ادامه میدی".
چند لحظه دیگه هم اونجوری موندن و بعد باالخره تهیونگ دوباره بلند
شد.
"ممنون بچه ها ،جدی میگم .ممنونم ...من ...داشتم به این فکر میکردم
که دیگه چیزی برای ادامه ی زندگی ندارم .ولی حاال این رو دارم...
و ...تمام شما رو دارم ...من فقط ...فاک ...ممنونم".
"فقط ...ممنونم".
"ساب".
"عوضی".
"میدونم".
جیمین به حالت تشویقی گفت ،چشم هاش رو بسته و دست هاش رو
توی هم گره کرده بود.
تهیونگ با دیدن یونگی و نامجون توی بغل ،لبخند زد .سیاه چاله
درونش با دیدن شادی یونگی خوب شده بود .خوشحال ترین حالتی
که از یونگی سراغ داشت رو تماشا میکرد .این که یونگی اینجوری
باشه ،حس خیلی خوبی بهش میداد .همه خوشحال بون .همه باهم بودن
و این بیشتر از حد خواسته هاش بود.
"چیزی که امروز روی استیج درباره شروع تازه و شروع فصل جدیدی
از زندگیمون گفتی عالی بود .باعث شد منم همچین فکری بکنم و چون
معلوم نیس فردا کی زندهس و کی مرده ،امروز انجامش میدم".
"کیم نامجون،
نامجون تعجب کرده بود ،درحالیکه چشم هاش گرد شده بود ،به حلقه
الماس توی جعبه مشکی مخملی خیره مونده بود.
سریع دستش رو توی جیب خودش برد و درست مثل یونگی ،یه جعبه
کوچیک بیرون آورد.
"حرومزاده!"
"خدایا!"
"هردوتون بهتره بله بگید وگرنه چاقوی کیک رو برمیدارم و همه رو
خالص میکنم".
هر دونفر به هم نگاه کردن ،لبخند دندون نمایی روی صورت هاشون
بود.
317
"." بله
هشدار نویسنده:
هیچ چیز بدون رضایتی توی این پارت وجود نداره .اگر بخوان
تمومش کنن از کلمه ی امنشون استفاده میکنن پس یادتون باشه.
"نامجون نمیتونست پول بده و یه سری آدم بگیره تا کمک کنن به
خونهی یونگی اسباب کشی کنه؟"
"یونگی گفت که تمومه .بچه ها اون قراره به عنوان تشکر برای کمک
به اون و نامجون ما رو برای شام بیرون ببره".
"آخ جون!"
"غذای مفت!"
"هوبی تو پولداری!"
"بعدا میتونیم جعبه ها رو باز کنیم .من کیف پولم رو توی دفترم جا
گذاشتم .میشه اون رو برام بیاری؟"
"حتما".
وقتی که شکم هاشون سیر شده بود و با خستگی برمیگشتن ،هوا داشت
تاریک میشد.
نامجون توی گوش یونگی زمزمه کرد و مرد بزرگتر سرش رو تکون
داد .کمی گیج شده بود ،ولی به دنبال نامزدش وارد راهرو شد تا کسی
صدای اونها رو نشنوه.
نامجون کاغذی رو که قبال دیده بود ،از توی جیبش درآورد و به
یونگی نشون داد.
"واقعا؟"
"خنده داره ...من این رو قبل از اینکه حتی سال شروع بشه ،نوشته بودم.
قبل از اینکه با شماها مالقات کنم .ولی حاال به نظر می رسه که
سرنوشت داره جورش میکنه".
نامجون پرسید.
"نه بابا .یه وقت بهتر این کار رو می کنیم .بیا امشب فقط به این
بچسبیم".
318نیاز :خود متن اصلی هم اینجا doنوشته .خیلی ریز داره هینت میده نویسنده.
تهیونگ به محض خوندن نوشته های روی کاغذ ،چشم هاش درشت
شد.
"نیامی"...
کوچکترین عضو جمع با خوندن نوشته های روی برگه تقریبا نفسش
بند اومد.
"این قرار بود امتحان پایان ترم شما باشه .اما بعد ماجرای دادگاه پیش
اومد و تهیونگ مجبور شد جای من رو پر کنه".
"من هستم!"
"به هیچ دلیلی توی دنیا امکان نداره که من این رو از دست بدم".
سوکجین خندید.
جونگکوک پرسید.
"همین االن".
319اورجی( :)Orgyبه بیان ساده همون بکن بکن دست جمعی ،ضربدری و ....همه ی حالت هایی که دلتون
میخواد رو درنظر بگیرین.
به محض اینکه حرفش تموم شد ،هوسوک و جیمین درحالی که جیغ
میکشیدن و پیراهنهاشون رو در میآوردن ،از پلهها باال رفتن.
جونگکوک نمی توانست باور کنه که این اتفاق در شرف وقوع بود.
این بزرگترین رویاش بود و حاال داشت به حقیقت می پیوست.
تصمیم گرفت که امشب تالشش برای دام یونگی بودن رو کنار بذاره.
میخواست به شکل متعادلی خودش رو در اختیار بقیه قرار بده .وقتی
که خودش و یونگی تنها بودن می تونست این کار رو امتحان کنه تا
لحظهی خودشون رو خاص تر بکنه.
وقتی که بقیه به طبقه باال رسیدن ،هوسوک و جیمین از قبل لخت شده
و روی تخت در حال میک اوت بودن.
نامجون فقط چشم هاش رو توی حدقه چرخوند .در حالی که دستش
رو دور کمر یونگی حلقه میکرد تا اون رو نزدیک تر بکشه ،لبخندی
زد و بعد بوسه ای روی گونه ینامزدش گذاشت.
"زیبا نیس؟"
یونگی لبخندی زد و بعد از بوسیدن نامزدش ،به بقیه کمک کرد تا
لباسهاشون رو در بیارن.
و بعد احساس کرد سایه گرمی روش افتاده .وقتی که به عقب نگاه
کرد ،یونگی رو دید که لبخند نرمی بهش میزنه.
"اگه میخوای که تاپ من بشی ،بذار نشونت بدم که باید چیکار کنی".
"اوف!"
"نیام"...
"تو آزار دهنده ترین ،بچه ترین ،دیونه کننده ترین و رویمخ ترین
جوجهی عوضیای هستی که تا حاال دیدم".
321
"اووووه ،چه حرف های قلمبه سلمبهای".
"راهی نداره که بتونی با اعصابش بازی کنی .هرچی باشه اون هوبیه".
"و تو".
"تو هم به همون اندازه رو مخی .شما دوتا انگار فقط یه چیزی توی
مغزتون میگذره و جز اونم به هیچ چیز دیگه ای فکر نمی کنین!"
"نامجون"...
"فکر نکنین که یادم رفته شما دوتا توی اتاق پرو و مغازه لوازم اسباب
بازیهای جنسی چه حرکتی روی من زدین".
"کی؟ من؟"
"خفه شو".
در همین حین تهیونگ و جیمین بقیه رو نادیده گرفته بودن و سرشون
گرمه خودشون و دنیاشون بود .دست هاشون روی تن همدیگه باال و
پایین می رفت و با اشتیاق هم رو می بوسیدن.
"می خوام تو رو بذارم توی جیبم و بهت از اون اسنک های کوچولو
بدم تا بخوری".
"میتونم تا وقتی اشکم در بیاد از اون دیکه بزرگ ددی سواری بگیرم
ته ته؟"
یونگی توی گوش پسر زمزمه کرد و باعث شد تمام تنش به لرزه در
بیاد.
جونگکوک تالش کرد تا بگه بله ،اما قلبش اونقدر محکمی تپید که
نمیخواست یونگی لرزش توی صداش رو بشنوه .بنابراین فقط سرش
رو به سرعت تکون داد.
"لطفاً چی؟"
یونگی خندید.
"فقط ...لطفا؟"
"البته بیبی".
"چی شد؟ قرار نیست هیچ مزه پرونی مسخرهای داشته باشی؟"
هوسوک سعیش رو کرد ،واقعاً تمام تالشش رو کرد ،اما تمام کاری
که قادر به انجامش بود ،فقط لرزیدن و ناله کردن زیر ضربه های
نامجون بود .برای اولین بار توی زندگیش ،اون واقعاً الل شده بود.
"هاه!"
"حقته عوضی!"
"برو زیرش".
"خب"،
"مثل یه هرزه بهدرد نخور اونجا دراز نکش .اون لبهای هرزه ات رو
به کار بنداز و واسه دوستت ساک بزن".
سوکجین بخاطر شنیدن اون حرف های کثیف ناله ای کرد و بعد عضو
هوسوک رو توی دهنش کشید .در نهایت هرچقدر از عضو پسر دیگه
که توی دهنش جا نشده بود رو با دستهاش گرفت.
"من این ...اینو میذارم ....به حساب ....فاک! یه هد ...هدیه تولد از
طرف ...نیام ...آه! نیامکیک".
نامجون قهقهه ای زد .به جلو خم شد و توی گوش پسر زمزمه کرد،
سر پسر مو صورتی به عقب پرت شده بود و درحالیکه خودش رو
تکون میداد ،یکی از دست هاش رو روی تشک گذاشته بود تا موقع
سواری گرفتن از دیک تهیونگ ،تعادلش رو حفظ کنه.
"اوهههه ،تهته".
"چطور وقتی داری همچین کار کثیفی می کنی ،همچنان زیبا به نظر
می رسی؟"
"من یه بیبیام".
"چه پسر خوبی هستی جیمین .یه پسر خوب که کاری میکنه بقیه
حس خوبی داشته باشن .بهترین پسر دنیا .بیبی جیمین خوشگل و
کیوت .که ما همه عاشقشیم!"
جیمین به خودش لرزید .بخاطر اون حرف های شیرین ،گرما توی
وجودش شعله میکشید.
"نوبت منه".
زمزمه کرد و بدون هیچ زحمتی وارد سوراخ پسر کشد تا خودش هم
به ارگاسم برسه.
جیمین باسنش رو باالتر برد تا تهیونگ بتونه بهتر توش ضربه بزنه و
بعد خودش هم نگاهی به اطرافش انداخت تا ببینه بقیه در حال چه
کاری هستن.
جونگکوک روی پشتش دراز کشیده بود و یونگی روش خیمه زده
بود .دستهای مرد بزرگتر در طرفین سر پسر بود و دستهای
جونگکوک هم کنار سرش قرار داشت و انگشت هاشون توی هم
گره خورده بود .مرد پاهاش رو دو طرف سینه جونگکوک گذاشته
بود و به آرومی داشت شکمش رو بوسه میزد.
اما یونگی با صبوری مشغول کار خودش بود .به ماجراجویی آهسته
خودش بین عضالت شکم پسر ادامه میداد و نافش رو می بوسید .زبونش
نقطه ای رو بین ناف و ابتدای عضو پسر پیدا کرده بود و توی مسیری
که بافت پوستش نشون میداد ،حرکت می کرد ،جوریکه فقط عضو
شق شده ی پسرک رو لمس نمی کرد.
باالخره یونگی دنباله ای از بوسه های سبک رو روی عضو پسر کاشت
و بعد از اون ،یک بوسه طوالنی رو به سر دیکش هدیه داد .لب هاش
تقریباً سر حساس شدهی عضو پسرک رو لمس میکرد .یونگی چند
لحظه همونجا مکث کرد ،انگار جونگکوک رو به چالش می کشید
تا بخواد لگنش رو باال بیاره.
به محض اینکه جونگکوک کمرش رو حرکت داد ،یونگی قبل از
اینکه عضو پسرک به چیزی که میخواست برسه ،خودش رو عقب
کشید.
"یونگیییییی!"
یونگی دوباره پایین اومد .دهن کوچیک و بینظیرش تنها چند میلی
متر باالتر از عضو نیازمند جونگکوک قرار داشت.
یونگی به آرومی تمام عضو پسر کوچکتر رو توی دهنش فرو برد.
زبون گرم و مرطوبش روی نقطه به نقطه ی پسر سر می خورد و
حرکت می کرد.
"یوووونگیییییی"...
جونگکوک اسم مرد رو ناله کرد .قطره های عرق از روی پوستش
به پایین سر می خوردن.
وقتی یونگی براش ساک میزد ،کمرش رو بلند کرد و باعث شد تا
یونگی دوباره اون رو به پایین هل بده.
یونگی دست راستش رو دراز کرد ،اون رو روی سر قرمز شده دیک
جونگکوک گذاشت و عضو پسر رو روی شکم نرمش فشار داد .کف
دستش گرم بود و فشار سنگینی که روی تحریک شدگی پسر وارد
میکرد ،باعث میشد تا جونگکوک ناله کنه .پسرک دلش
میخواست تا اون دست حرکت کنه و با سرعت براش جق بزنه تا
بتونه به لذتی که به آهستگی و از لحظه شروع کارشون به وجود اومده
بود ،برسه .اما اون دست روی همون نقطه باقی مونده بود و عضوش رو
روی عضالت شکمش به دام انداخته بود .یونگی انگشت شستش رو
پایین آورد تا به نرمی تخمهای پسرک رو نوازش کنه ،اما فقط با
لمسهایی سبک.
تا عادت کنه .اما بعد یک دقیقه گذشت و یونگی هنوز هم بدون
حرکت باقی موند.
"یونگی!"
جونگکوک درحالیکه اشک از چشم هاش جاری شده بود ،اسم مرد
رو ناله کرد.
"لطفاً! لطفاً ،حرکت کن! لطفاً به فاکم بده! من برات پسر خوبی میشم...
قول میدم!"
"میدونم سوییتی".
"تو بهترینی .برای همین قراره اونجا بی حرکت دراز بکشی و آروم
بمونی .هممم ...بذار ببینم ...برای سه دقیقه چطوره؟ و بعد من تو رو به
فاک میدم ،باشه؟"
دهن جونگکوک باز مونده بود .سه دقیقه کامل که همینجوری باقی
بمونه؟ با دست گرم یونگی که عضو دردناک و شق شده اش رو فشار
میده؟ با دیک بزرگ یونگی که فقط سرش وارد شده ،بدون اینکه
حرکتی کنه؟ با اون حرکت نرم روی تخم های حساسش؟
"پسر خوب".
322نیاز :آرههه االن اون بچه دوبار میتونه دام بشه برات!
یک دقیقهی تمام صبر کرد و به ناله های نرم و گریه های پسر ،که
به خاطر کاری که یونگی باهاش می کرد ،خودش رو مجبور به ثابت
باقی ماندن میکرد ،گوش داد.
یونگی داشت حسابی از اذیت کردن پسرک لذت می برد .این که
دادن مشتاق ترین دانشآموزش تا این اندازه
ِ بخواد از تحت فشار قرار
لذت ببره ،باید غیر قانونی میبود.
"لطفاً!"
"کیوت .تو خیلی کیوتی گوکی .چطور میتونم به یه همچین پسر خوب
و کیوتی نه بگم؟"
جونگکوک زیر مرد از نفس افتاده بود و تالش می کرد تا جلوی به
اوج رسیدنش رو بگیره .تقریباً بهش رسیده بود ،خیلی نزدیک بود،
خیلی...
چشم های جونگکوک از شدت شوک باز شد .ذهنش به کندی تالش
می کرد تا بفهمه یونگی چی گفته.
323
"البته که میتونی ،مطمئنم که میتونی".
323نیاز :بابا من خودم اینور دارم جون میدم مرتیکه ...بیچاره جونگکوک چطوری تحمل کنه؟!
به محض اینکه جونگکوک متوجه اون لمس شد ،یونگی انگشتش رو
برداشت و سرش رو به چپ و راست تکون داد.
یونگی انگشتش رو برای چند لحظه دیگه هم همونجا نگه داشت ،بعد
به صورت دایره وار شروع به حرکت کرد .با گذشته هر ثانیه مساحت
دایره لمسش رو بیشتر میکرد.
"بله!"
یونگی خندید.
جونگکوک هق هق کرد.
"هممم"...
یونگی وانمود کرد که داره بهش فکر میکنه .پسرک رو رها کرد و
جونگکوک به خاطر کالفگی نالید.
یونگی برای لحظاتی طوالنی منتظر موند و بعد به آرومی انگشتش رو
وارد سوراخ پسر کرد.
یونگی هم با پیدا کردن پروستات پسر و بعد فشار انگشتش روی اون
نقطه ،به پسر کوچیکتر پاداش داد.
باالخره بدن جونگکوک سست شد .یونگی کمی منتظر موند و بعد
انگشتش رو خارج کرد.
324نیاز به عاطفه :چطور کوک با این جمله ی آخر یونگی یه بار دیگه کام نشد من متعجبم!
"قبال هم گفتم و االن دوباره میگم ،تو و یونگی قراره کینکی ترین
سکس دنیا رو داشته باشین".
در زیر اون دو نفر ،سوکجین وقتی که عضو هوسوک ناگهان تا انتهای
گلوش فرو رفت ،تقریباً عق زد و عقب کشید .یکی از دستهاش
همچنان روی عضو دوستش بود و دیگری روی دهنش گذاشته بود تا
باال نیاره.
"خفه شو هرزه".
"یا خدا ...نیامباگ ...من دوستت دارم ولی یکمی آرومتر ،میشه؟ باسن
من خیلی قیمتیه!"
"منظورتون چیه؟"
"واقعا؟"
"نه".
جیمین نخودی خندید و بعد تهیونگ نالهای کرد و توی سوراخ باسنش
خالی شد.
بدون اینکه حرفی بزنه از روی تخت پایین اومد و به سمت کمد رفت.
جیمین به نظر وحشت زده می رسید .پسر موصورتی سعی کرد تا فرار
کنه ،اما دست سوکجین اون رو پس زد .سر شونه اش رو گرفت و
پسر کوچکتر رو دوباره روی تخت برگردوند.
"اوخخ!"
جیمین با دیدن صورت مملو از خشم سوکجین زیبا هینی کشید و چند
بار پلک زد.
"خفه شو".
"تنها کاری که می خوام ببینم دهنت انجام میده اینه که دیک رو مثل
یه هرزه خوب ساک بزنه".
"بله قربان".
هوسوک نالید.
"خفه شو بازنده".
نگاهی به جیمین که حاال با چشم هایی گشاد شده بهش خیره شده بود
انداخت.
تهیونگ به خاطر تحریک شدگی بیش از حد نالهای کرد اما کاری از
دستش بر نمیومد که بتونه اونا رو متوقف کنه.
سوکجین برای چند لحظه اون دو نفر رو تماشا کرد بعد ویبراتور رو
روشن کرد.
به خاطر لرزش ناگهانی ویبراتور ،تهیونگ تکونی خورد و زیر جیمین
به خودش پیچید.
این کار بستگی داره ،حسابی توی چشم بود .به طرف اونا رفت و سر
پسر موصورتی رو به طرف پایین فشار داد تا عضو تهیونگ به انتهای
گلوی جیمین برسه .با این کار هر دو پسر ناله بلندی سر دادن.
هر دو پسر سعی کردند سرشون رو تکون بدن اما توی اون شرایط
اینکار براشون سخت بود.
در همین حین نامجون دیگه نمی تونست جلوی به ارگاسم رسیدنش رو
بگیره و بالخره با یه ناله بلند و مملو از شهوت ،کام شد .هوسوک هم
با شنیدن این صدا نالهای کرد و مقابل پسر آلفا فرو ریخت.
هوسوک همراه با ناله گفت ،چشم هاش به ناکجا خیره شده بودند .بعد
روی دستها و زانوهاش پایین اومد و سر عضو نامجون رو بوسید.
ب فاکی".
"عجیب غری ِ
هوسوک تقال کرد تا از دوستش پیروی کنه اما نامجون هنوز هم داشت
کامش رو روی باسنش خالی می کرد.
سوکجین کمی کنار کشید و باسن جیمین رو به پسر پولدار نشون داد.
جیمین با تصور حرفی که سوکجین زده بود نالید و دوباره سرش رو
روی عضو تهیونگ حرکت داد.
"اوف جیمین"
جیمین تقریباً نزدیک به اوجش بود اما درست قبل از اینکه بتونه به
ارگاسم برسه ،تهیونگ کام شد و ناگهان تمام کامش رو توی گلوی
پسری که روش خم شده بود ،خالی کرد.
جیمین تمام کامش رو قورت داد و بعد عقب کشید تا نفسی بگیره و
بالفاصله بعدش خودش هم کام شد .سوکجین با دونستن اینکه خودش
دلیلی بوده که باعث شده اون دو پسر به ارگاسم برسن ،لبش رو به
دندون گرفت و توی باسن جیمین خالی شد.
"اوه فاک"...
"بگیرید هرزهها".
"تو قطعاً و حتماً اگه بخوای میتونی یه دام باشی .من حاال کامال بهت
ایمان دارم".
"جیمینی هم متاسفه".
"از همون اول هم داشتم بهتون همین رو میگفتم ،فقط به خاطر اینکه
خوشگلی معنیش این نیست که نمیتونی آدم بدی باشی .میدونم که من
بین شما باهوش ترینم اما میشه آیکیوتون حداقل اندازه یه بچه شش
ساله نباشه؟"
"چیه؟!"
"بگیرینش".
چشم های نامجون گشاد شدن .سعی کرد تا فرار کنه و درحال تالشش
نزدیک بود که زمین بیفته.
"بذارین برم!"
"بله قربان!"
با خوشحالی از روی تخت پایین پرید و با عجله به سمت کمد رفت.
"یونگی! یونگی!"
هوسوک بازو های نامجون رو روی زمین نگه داشته بود و از تمام
وزنش برای این کار استفاده می کرد.
نامجون غرید و سعی کرد تا لگدی پرت کنه اما تهیونگ روی پاهاش
نشست و اونا رو زیر خودش گیر انداخت.
نامجون مجبور بود دستهاش رو باالی سرش نگه داره .داشت به همشون
فحش میداد و از حاال داشت تقال می کرد تا خودش رو خالص کنه.
"اون با من".
"دیگه چی؟"
"همم"...
"با یه قالده و لباس زیرهای سکسی احتماال خیلی خوب به نظر میرسه".
"و همین طور در حالی که چشم هاش بسته شده و کاک رینگ داره".
"آسیاب به نوبت".
هوسوک آه کشید.
"مگا دیک"...
سوکجین جلو رفت ،فک نامجون رو محکم گرفت و پسر آلفا رو
مجبور کرد تا بهش نگاه کنه.
"وقتی تمام عقل و منطق آلفاییت به فاک بره ،هرزه عقدهی دیک
دار".
نامجون بالفاصله با صدای بلند اعالم کرد و طناب هاش رو تکون داد.
"همینطوره".
"اون میتونه بگه که مخفیانه روی من کراش داره ،بعد شاید بذارم بره".
325نیاز :اون تیکه آخر رو تصور کنین با لحن بچه گونه و لوس ،و همینطور خیلی سریع میگه.
"یا اینکه"...
"نه".
"فاک نه!"
326
"فاک یو ...من استریتم!"
"اینجا چه خبره؟"
"اول من".
درحالیکه اون دو نفر برای نشون دادن تسلطشون روی همدیگه در
حال مبارزه بودن ،هوسوک پشت سرشون رفت و ضربهای به باسن
نامجون زد.
بانی اون رو گرفت .وقتی موقعیت جدیدشون بهش نشون داد که حاال
دست باالتری نسبت به نامجون داره ،پوزخندی زد و با استفاده از
زبونش ،زبون نامجون رو به پایین هل داد.
تمام اون ها اون ویدیویی لعنت شده رو دیده بودن ،پس به خوبی از
قدرتی که اون دستگاه داشت ،آگاه بودن.
با به کار افتادن ماشین سکس ،نامجون فریاد بلندی کشید و همین کار
باعث شد تا دیک تهیونگ بیشتر توی دهنش فرو بره.
همه داشتن به اون صحنه نگاه می کردن .جیمین هم با چشم هایی که
گشاد شده بود ،درحال جق زدن برای خودش بود.
یکی بین اون و تهیونگ زانو زد و این بار عضو نامجون رو توی دهنش
فرو برد.
نامجون دور عضو تهیونگ ناله کرد .احتماال کار سوکجین یا جیمین
بود ،چرا که میتونست حرکت لبهای برجستهای رو دور عضوش
احساس کنه.
دستگاه با سرعت زیادی در حال ضربه زدن بهش بود و هر ضربه به
پروستاتش برخورد میکرد .دستهایی شروع به خزیدن روی بدنش
کردن ،نوک سینه هاش رو به بازی گرفتن و بعد چنگی به باسنش
زدن .حرف های کثیفی توی گوشش زمزمه و کیس مارک های
مختلفی روی پوست برنزه ش کاشته می شد.
"هات".
تهیونگ نالید و بالفاصله تمام کامش رو توی گلوی پسر خالی کرد.
نامجون کام پسر بزرگتر رو توی دهنش نگه داشته بود و از قورتدادن
امتناع میکرد.
"نوبت منه!"
نامجون سرش رو بلند کرد و کام تهیونگ رو روی صورت پسر دیگه
تف کرد و صورتش رو به رنگ سفید در آورد.
کار نامجون تموم نشده بود .پسر طناب باالی سرش رو گرفت ،تمام
قدرت شروع به کار برد تا خودش رو باال بکشه و بدنش رو چند سانتی
از روی زمین بلند کند ،دقیقا به اندازه ای که دیلدو نتونه واردش بشه
و بعد با پا به عقب لگد زد .میله ای که پاهاش رو باز نگه داشته بود،
به ماشین سکس برخورد کرد و اون رو به عقب پرت کرد.
"فاک".
"من".
"چه خیانتی".
جیمین پرسید.
یونگی گفت.
"چه بد".
"گرفتم! بیاین اون رو به میز تحریر یونگی توی طبقه پایین ببندیم.
اینطوری میتونیم نوبتی به فاکش بدیم".
نامجون گفت .همچنان تقال میکرد تا از زیر دست های تهیونگ فرار
کنه.
"چطوری بدون اینکه لنگ و لگدش به کون خودمون بخوره اون رو
تا اونجا ببریم؟"
هوسوک پرسید.
نامجون گفت.
327
"منظورم اینه که ...آم ...هه هه!"
"روی زمین بخوابونیدش و بعد تو دوباره بشین روش جینی .اون موقع
هوسوک میتونه دستهاش رو باز کنه و بعد دوباره اونها رو پشت
سرش ببنده .بعد ما میتونیم میله ی پاهاش باز کنیم و بهش قالده ببندیم.
از اینجا به بعد می تونیم یه افسار به قالده ببندیم و اون رو تا پایین
پلهها ببریم".
اونها طناب رو دور پایه های دیگه میز گره زدن و بعد انتهای اون رو
دوباره دور مچ های نامجون پیچیدن.
برای چند لحظه تالش کرد تا بفهمه چطور باید از اون وضعیت خالص
بشه ،اما در نهایت به خاطر خستگی آهی کشید و تسلیم شد.
همه ی تیم با خوشحالی فریادی کشیدن و های فایو زدن ،جوری که
انگار یه جایزه برده بودن.
"اگه پیشنهاد اولیه ی من نبود ،اصال نمی تونستین اون رو بیارین اینجا".
تهیونگ گفت.
هوسوک گفت.
یه نفس عمیق کشید و میز رو چند سانت باال آورد .بخاطر دردی که
توی کمرش حس میکرد ،غرغری کرد .اما فقط کافی بود تا وقتی
که بتونه پاهاش رو آزاد بکنه ،میز رو باال نگه داره.
"خیلی خب ،پس جونگکوک نفر اوله ،بعد سوکجین ،بعد هوبی ،بعد
من و آخرش هم جیمین".
تهیونگ گفت.
"درسته".
در کمال تعجبشون ،نه تنها نامجون دیگه به میز بسته نشده بود ،بلکه
داشت به طرفشون میومد .وزنه ی نگهدارنده یکتاب توی یکی از
دستهاش بود و دست دیگهش رو به کمرش زده بود و به اونها نگاه
میکرد.
"اون غیر قابل به فاک دادنه! ما هیچ وقت قرار نیست بفهمیم که به
فاک دادن اون باسن دوکیوتش چه حسی داره!"
"این همه پول توی دنیا دارم و با این حال هنوز هم نمی تونم برای دو
دقیقه اون باسن شیرین رو برای خودم بخرم".
"میدونین ...اگه واقعاً تا این اندازه میخواستین منو به فاک بدین ،تمام
کاری که باید می کردین این بود که بگین لطفا".
"واقعا؟"
"نه".
یونگی کاسه رو کنار گذاشت و بعد نامجون رو روی میز تحریر هل
داد.
328
"حاال من قراره به فاکت بدم".
وقتی که یونگی خودش رو وارد پسر کرد ،نامجون لبه میز رو گرفت
و ناله بلندی کرد.
تهیونگ گفت.
328نیاز :اوففف....
یکی بعد از دیگری به کام رسیدن ،و یونگی آخر از همه کام شد.
با یه ناله ی رضایت بخش از نامجون بیرون کشید و بعد عمیقاً پسر
بوسید.
"عاشقتم ساب".
"یونگی".
یونگی جواب داد .یه بغل بسته بیسکوییت از توی قفسه برداشت و
توی چرخ خرید ریخت.
"نه!"
"واقعا االن میخوای این کار رو بکنی؟ توی راهروی بیسکوییت ها؟
میدونی یه راهرو اون طرف ترمون بچه هست ؟"
"نامجون؟"
"بابا؟"
"خوبم".
آقای کیم به پسرش زل زده بود .انگار میخواست بدوئه و بغلش کنه
ولی خودش رو مجبور میکرد سر جاش بمونه.
آقای کیم سعی کرد توضیح بده ولی فقط ساکت موند.
با عصبانیت گفت ،اشک توی چشم هاش جمع شده بود.
"سالم عرض شد .من آقای مین هستم ولی میتونید یونگی صدام کنید.
از اینکه باالخره میبینمتون خوشبختم قربان".
آقای کیم پلکی زد و بهش نگاه کرد ،انگار اصال متوجه یونگی نشده
بود.
زنی با عجله اومد ،ولی وقتی نامجون و یونگی رو دید ،یهویی ایستاد.
"اوه"...
خانم کیم همونطور که شوکه شده بود ،سر تا پای پسرش رو نگاه
میکرد.
"عزیزم".
" ...مامان".
"پسرم"...
"لطفا جونی ،برگرد خونه .ما تورو توی زندگیمون میخوایم .میخوایم
بخشی از تو باشیم!"
"بیا بیبی ،برو ماشین رو روشن کن .چند لحظه دیگه خریدها رو تموم
میکنم و میام".
"اون قبل از اینکه بتونه با این موضوع کنار بیاد ،کمی به زمان نیاز
داره .موافقم که بچه ها به عشق و مراقبت والدین توی زندگیشون نیاز
دارن پس براتون باهاش صحبت میکنم .ولی باید بهش زمان بدین و
این رو متوجه باشین که شما اول پسش زدین و اگر تصمیم بگیره که
دیگه برنگرده ،تقصیر اون نیست".
"روی چشم".
"بله ،بودم".
"و شما باید اول و مهم تر از همه بدونین که من گولش نزدم ،مجبورش
نکردم یا ازش اخاذی نکردم که با من توی رابطه باشه .پسر شما
باهوشترین و بهترین دانشآموزیه که من تا حاال داشتم .اون قابل
اعتماده و این بخاطر اینه که شما خوب بزرگش کردید .باید افتخار
کنید".
"بفرمایید".
"ممنون".
دید که آقای کیم چطور اسنک میوه ای رو برداشت ،آهی کشید و بی
میل اون رو توی قفسه برگردوند.
نامجون به بسته ی اسنک میوه ای روی پاش نگاه کرد و خرخری کرد.
چند لحظه ای بهشون محل نداد و بعد ،برش داشت و بازش کرد.
یونگی روی خیابون تمرکز کرده بود ولی هنوزم از گوشه چشمش
میدید و لبخندی زد.
"نه!"
"دیگه نه! تصمیم گرفتن دیگه نباشن ،یادته؟ من بدون اونها هم حالم
خوبه! اگر من رو نمیخوام پس منم نمیخوامشون!"
یونگی هم از روی تخت پایین اومد ،هنوز باکسرش پاش بود .دست
نامجون رو گرفت.
یونگی مثل باد بیرون رفتن سابش رو دید .آهی کشید و دنبالش رفت.
"ساب ،میدونم که توام دلت براشون تنگ شده .دیدم که چطور به
شماره هاشون نگاه میکنی ،انگار بدجوری دلت میخواست بهشون زنگ
بزنی .میدونم عکس های باهمتون رو پاک نکردی .دیدم که از پنجره
بیرون رو نگاه میکنی و مشخصه که بهشون فکر میکنی .وقتی داری
قبض برق رو ایمیل میکنی اشتباهی آدرس اون ها رو برای برگشت
مینویسی".
"بیبی".
"یادته وقتی آگوست روی کار بود بهم چی گفتی؟ چقدر دلت میخواد
تعطیالت ها رو با تمام خانوادمون باهم بگذرونیم؟ آینده انقدر مهمه
که نباید بذاریم گذشته نابودش کنه .حاال من برگشتم و منم این رو
میخوام .من تایید والدینت رو میخوام .اونها میخوان پسرشون برگرده.
تو دلت براشون تنگ شده .بیخیال بیبی ،حداقل فقط بهشون یه شانس
بده .لطفا؟ بخاطر من؟"
"خیلی خب .بهشون یه شانس میدم و اگر خرابش کنن دیگه تمومه!"
غرید.
"گولم زدی!"
"گولم زدی".
"آماده ای؟"
قبل از اینکه بتونه در آبی رنگ رو بزنه ،در خودش باز شد و آقای
کیم بهشون لبخند زد.
"باعث افتخاره".
"جونی!"
"شاید".
"میخوای".
یونگی گفت.
"زمان فارغ التحصیلی دلت براشون تنگ شده بود .دلت نمیخواد
بزرگترین روز زندگیت رو از دست بدن".
"این ساب نابغه ی منه .زود باش ،حتی اگر برای این مسئله راه حل
پیدا نکنیم ،بوی غذا عالیه و منم گشنمه".
آقای کیم گفت و با دست به میزی که غذا روش چیده شده بود ،اشاره
کرد.
"لطفا بشینید".
"دِیزی!"
روی زمین افتاد و سگی رو که با هیجان پارس میکرد ،توی بغل پسر
پرید.
اووو ای کشید و سگ هم بلند هاپ هاپ کرد .وقتی پنجه هاش رو
روی شونه اش گذاشت ،نزدیک بود پرت بشه.
"انقدر به اینکه برای سه نفر غذا بپزم عادت کرده بودم که یه مدت
طول کشید تا دوباره برای دو نفرش کنم .بخاطر همین دیزی وزن
اضافه کرده".
"بله در واقع هست! بعد غذا میتونم کتاب دستور خانوادگی رو بهت
نشون بدم".
لبخندی زد.
"ممنون میشم".
یه صدای بیب پخش شد و آقای کیم دستش رو بلند کرد و تایمر
ساعتش رو خاموش کرد.
جیان گفت.
"جای نگرانی نیست پسر ...نامجون .فقط هفته پیش محض اختیاط رفتم
دکتر و فقط برای اطمینانه".
"اوه خدایا!"
"حلقه ات!"
"اوه ،خیلی قشنگه! چطور دیروز ندیدمش؟ اوه ،عزیز دلم داره عروسی
میکنه!"
نامجون سرخ شد .درحالی که مادرش دستش رو گرفته بود و حلقه اش
تحسین میشد ،سرش رو برگردوند.
"نگاه کن عزیزم!"
"قشنگه".
"واقعا؟!"
"خیلی رومانتیکه!"
"بسه".
"حقیقت نداره".
از اونجا بیرون رفت .دیزی پارس کرد و دنبالش به سمت طبقه باال
رفت.
"میرم بیارمش .فقط بخاطر اینه که هنوز آماده نیست بگه که چقدر
دلش براتون تنگ شده بوده .هممون میدونیم چقدر میتونه کله شق
باشه".
از پله ها باال رفت و نامجون رو مچاله روی تختی که باید قبال اتاقش
میبود ،پیدا کرد.
بود و پر از کتب های قطور به زبان های مختلف بود .یه مدل مینیاتوری
از یه فضاپیما هم روی قفسه قرار داشت.
یونگی لبه ی تخت پسر نشست ،دستش رو دراز کرد و پهلوی پسر رو
به سمت باال و پایین مالید.
"خرخون لعنتی".
"آره ،قطعا یه روز اینجا سکس داریم ،پس رابطتت رو با والدینت خوب
نگه دار ،اوکی؟"
" فقط اینکه ...اگر والدینم بتونن این کار رو باهام بکنن ...پس هر
کسی میتونه .چرا باید دوباره بهشون اعتماد کنم بعد از بدترین نوع
خیانتی که میتونستن به پسرشون بکنن رو کردن؟ و اونم بخاطر عشق!"
"ولی بهم قول بده که حداقل بهش فکر میکنی؟ نمیخوای بچه هامون
در آینده پدربزرگ و مادربزرگ داشته باشن؟ به پرستاری بچه مجانی
که میتونیم ازشون بگیریم فکر کن!"
"قلقلکم میشه!"
"بچه؟"
یونگی گفت.
زیر لب گفت.
خانم کیم سرکی به داخل کشید و وقتی دید چطوری توی بغل هم
مچاله شدن قلبش ذوب شد .آروم در رو بست و گذاشت استراحت
کنن.
پسرش توی بغل یونگی خیلی با آرامش و راضی بود .انگار اونجا
خونهش بود.
تا وقتی که دیگه عصر شده و المپ های بیرون روشن شدن،
همونجوری باقی مونده بودن.
نامجون قیافه ای گرفت ،کنار یونگی نشست و یه اسنک میوه ایه دیگه
توی دهنش چپوند.
"عزیزم".
"اوه".
"درسته"...
"آره".
"منم امیدوارم".
آقای کیم دست داد و خانم کیم یونگی رو برای بغل به سمت خودش
کشید.
یکم همونطور موندن و بعد ،نامجون باالخره عقب کشید و با عجله به
یونگی توی ماشین ملحق شد.
330
"من نبخشیدمشون ولی گفتم میتونن جونی صدام کنن".
"یادشون نمیره".
330نامجون شی حس نمیکنی این پارت داری شور کیوت بودنو در میاری؟ )":
باالخره.
هشدار نویسنده :ممکن به نظر بیاد توی این پارت یه سری قسمت ها
بدون رضایت اشخاص بوده ،ولی یونگی و نامجون به جونگکوک
اجازه انجام هرکاری رو دادن و اگر بخوان جونگکوک بس کنه ،از
کلمه ی امنشون استفاده میکنن و اون هم کارش رو تموم میکنه.
"هوبی!"
"بابا یواش تر! محض رضای فاک! جیمین تقریبا یه ایستگاه پیش
مرد!"
"پس مرده!"
"چه غلطا!"
"قفله؟"
"نه!"
"خدایا ،هوسوک ،چرا قبل اینکه کاری کنی یا چیزی بگی فکر
نمیکنی؟"
تق!
وقتی یه بدن یهویی به پنجره کوبیده شد ،در حدی که اون رو لرزوند،
همشون عقب پریدن .بعد شخص پایین اومد و با ناله بلندی روی زمین
جمع شد.
"یا خدا!"
"این...؟"
سوکجین پشت هم پلک میزد ،سعی میکرد یه دلیلی براش پیدا کنه.
"خودش بود".
در کمال ناباوری ،اون کسی که به سمت پنجره پرت شده بود ،یونگی
بود.
لباس صورتی ای تنش بود ،یه لباس تور دار و چین چین با جوراب
بلند زنانه.
"همینجا خوبه".
نامجون پایه میز جلو مبلی طرف خودش رو با فاصله نیم متری مبل،
روی فرش گذاشت.
"خواهش میکنم .در کل میز خوبیه ،ولی چرا به عنوان کادوی عروسی
این رو به یونگی دادی؟"
جونگکوک پرسید.
"قبلیه چی شد؟"
"هان"...
"چی؟"
"ساقدوشم میشی؟"
"مرسی کوک".
"یونگی کجاس؟"
"بعد از کاری که چند روز پیش باهام کرد ،باید دوباره به همه چیز
فکر میکردم .تو دومین دام کالسی ،یعنی اگر بتونم تاپ تو بشم ،پس
باالخره میتونم تاپ یونگی بشم! میتونم وقتی یونگی بیرونه امتحانش
کنم؟"
332نیاز!!!.... :؟؟؟سنیذتسیتسایذنستبمسدین
"یه جوری میگی انگار واقعا میتونی دامیننت من بشی .کیوت بود.
هیچی خط قرمز نیست ،چطوره بانی؟"
نامجون خندید.
نامجون سورپرایز شده بود ،برای همین سریع لب هاش رو بهم فشار
داد تا از ورود جونگکوک جلوگیری کنه.
پسر جوون تر کم نیاورد ،به هرحال توقعی جز این از پسر آلفا نداشت.
"کوک قابل پیش بینی نباش .یونگی هیچوقت گول همچین چیزی رو
نمیخوره .همه این حقه رو میشناسن!"
"منظورت چیه؟"
"چطور"...
هنوز نه.
نامجون شروع به فکر کردن کرد که شاید اون توی شناختن دانشآموز
کوچک تر اشتباه کرده ،سریع جیب هاش رو دنبال گوشیش گشت تا
به یونگی هشدار بده.
"اوه ،نمیدونم ربطی داره یا نه ولی یادته یکم پیش بغلت کردم؟"
پوزخندی زد.
نامجون دید که پسر به سمت کمد رفت ،مونده بود حرف جونگکوک
رو گوش بده یا از در بزنه بیرون.
نامجون لوگوی سکس رو روی کیف تشخیص داد و چشم هاش گرد
شدن.
"همینه که هست".
جونگکوک خندید.
"اون روز که هممون رفتیم سکس شاپ و یه چیزی باید میخریدیم رو
یادته؟ من یکم پول بیشتر داشتم و تقریبا بیست تا چیز خریدم .جیگر".
333عاطفه :یادتونه توی سکس شاپ نامجون فقط آدامس خرید ،اونو داره میگه.
"چند هفته پیش اینجا گذاشتمش .خدا میدونه شما دوتا چندین بار اینجا
سکس داشتید و هیچوقت نگاهی به این کیف ننداختین .منظورم اینه
که ،این قشنگ تنگ دل بقیه چرت و پرتای یونگی توی این کمک
کوچولوی کینک بود ،ولی بازم".
"ولی اعتراف میکنم یونگی واقعا اون روز خفتم کرد .باید تمام
استراتژیم رو براش عوض میکردم".
"چجوری؟"
"تا جایی که باور داشتی دامیننت ترین فرد کالسی .هیچوقت فکرش
رو نمیکردی که باید حواست به من میبود .همینجوری کمربندت رو
درآوردم بدون اینکه بفهمی ...هیچوقت فکرش رو نمیکرد که
جونگکوک کوچولوی خجالتی همچین کاری از دستش بربیاد".
به پایین خم شد ،لگنش فقط یه سانت با مال نامجون فاصله داشت .نفس
هاش به لب های نرم پسر میخورد وقتی پسر براش زمزمه کرد.
"بخاطر همین نفهمیدی بسته اون آدامس قبال باز شده بود .بخاطر همین
هیچوقت به این فکر نمیکنی که اگه آدامس ها با
آفرودیسیاک334عوض شده باشه چی؟"
نامجون سریع به سرفه افتاد ،سعی کرد بیرون تفش کنه ولی
جونگکوک خندید و هر دو دستش رو روی دهنش پسر فشار داد.
نامجون مجبور شد تا قورتش بده .به پسر کوچیک تر زل زده بود تا
وقتی که دست هاش رو برداشت.
"تو داری با یه شیطان سکس واقعی ازدواج میکنی .هممون میدونیم تو
عاشق منحرف هایی .این بزرگ ترین کینک توعه .بخاطر همین اوایل
کالس با یونگی ساز مخالف میزدی چون میترسیدی مردم از رفتارهای
کوچولوی قانونیت بفهمن و کیم نامجونی که برای چیزی که تظاهر
میکنه اشتباهه ،به معنی واقعی یه هرزه ی خرابه .همون چیزی که باهاش
تمام این مدت یونگی رو صدا میزدی .منحرف".
"به اینکه چطور انتقامم رو بگیرم فکر کردم .و امشب باالخره
میگیرمش".
پسر جوون تر دوباره پاهاش رو دو طرف بدنش گذاشت ،این بار روی
کمر نامجون ،و ،پیرهن پسر رو چنگ زد و به سمت سرش باال کشید.
شد قدرت طناب هارو چک کرد ولی هیچ راه فراری از اون گره هایی
که ماهرانه بهم پیچیده بودن نبود.
"کسی داره این حرف رو میزنه که خودش داره با معلم ازدواج میکنه".
از روی بدن نامجون پایین تر اومد تا جایی که به پاهاش رسید و شروع
به درآوردن جین و باکسرش هم کرد.
نامجون دست و پایی زد ،فقط بخاطر اینکه کار جونگکوک راحت
نباشه .باالخره خود پسر هم گفته بود که نامجون لجبازه ،میتونست به
اون لقبش عمل کنه.
در آخر ،جونگکوک تمام لباس هاش رو درآورده بود و جای دوری
پرتشون کرده بود.
وقتی دست هاش رو روی رون های نامجون باال پایین میکرد ،لب
هاش رو لیسید.
نامجون ،از اونجایی که حرف تو کلش نمیرفت ،این کار رو نکرد .به
کمرش برگشت و نشست .جونگکوک رو دید که باالترین کشوی
یونگی رو باز کرده تا قوطی لوب رو دربیاره.
ته کمربند که هنوز دور گردن نامجون بود رو گرفت و وقتی نامجون
تالش کرد تا از تخت بره پایین و با خفه کردن خودش مواجه شد،
نفسش رفت.
وقتی دوباره بین پاهای پسر نشست ،هومی کرد .در قوطی رو باز کرد
و کمی از اون ژل خنک و شفاف رو کف دستش ماساژ داد.
نامجون غر زد.
"میدونی ،آدم های عادی هربار ازش استفاده میکنن ولی تو یه هرزه
ای بخاطر همینه".
"گوش کن"...
جونگکوک برای اضافه کرد انگشت دوم سریع عمل کرد .برای
فهمیدن حس نامجون داشت واکنش صورتش رو نگاه میکرد.
"خدایا".
نامجون بخاطر باز شدنش هوفی کرد ،میخواست زیر انگشت های مرد
سفت نشه ولی جونگکوک با اذیت کردن ،لمس ها و جلو و عقب
کردن انگشت هاش ،نمیذاشت.
نامجون بهش یادآوری کرد؛ هنوز داشت سعی میکرد دست هاش رو
آزاد کنه.
"تو گفتی نیم ساعت پیش رفته و سرعت رانندگی و اینکه ده دقیقه
هر جایی که میره هم بمونه ،متوسط سه جا ،تا چهل و پنج دقیقه دیگه
نمیاد".
جونگکوک گفت.
"وات د هل"...
"درباره چی؟"
"میفهمی".
حقیقت اینکه اون هنوز کامال لباس تنش بود و نامجون لخت بود و
زیرش بسته شده بود باعث میشد دیکش تحریک بشه و تکون بخوره.
پسر آلفای قوی ،باجذبه و لجباز به حد فاک داشت زیر بانی کوچولوی
خجالتی عرق میریخت و فحش میداد.
"پس فقط یونگی قبال اینجا بود ها؟ هیچ کدوم از همکالسی هامون...
من اولین نفرم".
"آه!"
نامجون متکای زیرش رو گاز گرفته تا صدای نالش درنیاد .قبال که
فیلم پورنشون رو توی کالس دیده بود ،سایز جونگکوک رو دیده
بود و و فکر میکرد هیچوقت مجبور به این اعتراف نبود که واقعا تحت
تاثیر قرار گرفته بود .جونگکوک به بزرگی یونگی نبود ولی اون و
نامجون دوم مشترک بودن.
براساس طرزی که پسر یهویی به نفس نفس افتاده بود و زیرش وول
میخورد ،جونگکوک حس میکرد نزدیکه .تمامش رو بیرون کشید و
نامجون بخاطرش نالید.
نامجون وقتی یهویی تمام بدنش روی تخت تکون خورد ،صدای نیمه
جیغ -نیمه ناله مانندی از خودش درآورد .گونه اش محکم به تاج تخت
خورد .قاب چوبی به دیوار خورد و یه الیه دیگه از رنگ دیوار رو برد.
"آماده ای؟"
تمام هشداری بود که جونگکوک قبل از اینکه برای دومین بار این
کار رو بکنه ،بهش داد و این بار ،نامجون فقط تونست از درد و لذت
ناله کنه.
"جونگ ...کوک"...
نامجون تکونی خورد ولی با دست هایی که هنوز پشتش بسته شده
بودن و جونگکوک روشون دراز کشیده بود ،هیچ کاری برای آزاد
شدن نمیتونست بکنه.
"محض ...فاک"...
جواب نامجون با ناله ی خفه کننده ای بخاطر این سرعت جدید خورده
شد.
معلومه ،به محض اینکه یه دستوری میگرفت باید محل سگ بهش میداد.
خودش رو مجبور کرد تا آروم باشه ولی این فقط کمک به
جونگکوک بود .بدون هیچ مقاومتی ،پسر میتونست توش سریع تر
ضربه بزنه و نقطه شیرینش رو محکم تر له کنه.
وقتی اون اتفاق افتاد هر دو پسر همزمان ناله کردن و نامجون میتونست
حس کنه که بدون لمس داشت میومد.
نامجون فحشی داد و سعی کرد تکونی به خودش بده تا فرار کنه.
تهدیدش کرد.
"نه!"
نامجون گریه کرد ،تمام بدنش میلرزید که یهویی اومد ،با یه قدرت
فوق العاده از لذت خالص ،سفید و هات.
"جونگ ...اووه"...
"چ ...چی"...
"خودت هم میدونی اگر واقعا میخوای تموم بشه چی باید بگی بیبی".
.
"جونگکوک!"
نامجون نفس نفس های سنگینی میزد؛ سعی میکرد هشداریش رو به
دست بیاره.
"چ ...چی؟"
همونطور که پسر چند دقیقه ای تکون نخورد ،بهش نگاه کرد؛ انتظار
لرزش هاش گاه و بیگاه بخاطر تحریک شدگی رو داشت و تقریبا
میخواست بگه که نامجون جواب رو نمیدونه تا اینکه پسر یهویی سرش
رو بلند کرد ،چشم هاش به طرز جذابی تمرکز کرده بودن.
"نه".
"درسته بیبی".
نامجون ناله ی بلندی کرد؛ همونطور که برای بار سوم اومد بلند گریه
کرد .تمام بدنش انگاری که برق بهش وصل بود ،به شدت میلرزید.
ارگاسمش خشک بود ،چون دیگه چیزی نداشت که بده ولی مشکلی
باهاش نداشت چون همین االنم از دوتا ارگاسم اول گند باال آورده بود.
"فاک".
نامجون جون جواب دادن نداشت ،از خستگی له شده بود .حتی
نمیتونست درست حسش کنه وقتی جونگکوک یهویی داخلش اومد،
فقط یکم لرزید.
به سمت باال خزید و کمربند رو از تاج تخت باز کرد .پایین رو نگاه
کرد و به صورت خالی از هرچیز نامجون پوزخندی زد.
"هی ،بیبی ،حواست پیش منه؟ دویستمین رقم بعد اعشار عدد پی
چیه؟"
"...هن؟"
نامجون نالید ،گذاشت گونه اش روی بالش بیوفته .چشم هاش یهویی
بسته شد.
"نامج"...
"شش".
گذاشت چند لحظه ای پسر استراحت کنه و به سمت حمام رفت .دوش
رو باز کرد و همونطور که به اتاق برمیگشت ،گذاشت آب گرم بشه.
گوشیش رو برداشت و ساعت رو چک کرد.
چشم هاش هنوز بسته بود؛ همونطور که روی زمین حموم دراز کشیده
بود از خستگی نمیتونست بازشون کنه .دست هاش هنوز پشتش بسته
شده بود و کمربند هنوز دور گردنش بود .میتونست حس کنه که کام
جونگکوک داشت آروم از باسنش بیرون ریخته میشد.
نامجون پلکی زد تا چشم هاش باز بشن؛ وقتی یهویی آب روش پاشیده
شد سعی کرد تمرکز کنه.
"آه!"
نامجون از پشت توپ قرمز اعتراض کرد ولی جونگکوک فقط در
حموم رو بست و نامجون از شیشه ی بخار گرفته دید که از اتاق بیرون
رفت.
هیچ راهی برای هشدار دادن به یونگی نداشت و نالید؛ امیدوارم بود
یونگی اشتباهی که نامجون کرد رو نکنه.
کلیدها و کیف پولش رو روی میز جلوی مبل گذاشت و بعد ،به سمت
آشپزخونه رفت .میتونست صدای دوش آب رو از طبقه باال بشنوه و
حدس زد که نامجون نمیتونه صداش رو بشنوه.
یونگی وقتی پایین رو نگاه کرد و یه میز ،دقیقا کپی میز قبلیش دید
که سرجای میز قبلی بود تقریبا آب توی گلوش پرید.
"یونگی".
یونگی چرخید .از اینکه برای بار دوم جونگ کوک رو یهویی پایین
پله ها میدید سورپرایز شده بود.
"جونگ کوک؟"
"سورپرایز!" 335
"نامجون امروز برات خریده .منم بهش کمک کردم که بیارتش اینجا.
میخواست خودش بهت نشون بده ولی االن حمومه".
یونگی همونطور که به میز نگاه میکرد ،لبخندی زد .همین االنم یه
جاییش میخارید تا سابش دوباره اون رو روش پرت کنه.
"هوم".
"قبول .ولی باید بهت هشدار بدم ،حتی نامجون هم بزرگ ترین کینک
من رو نمیدونه".
"هممم ،اسباب بازی هم زیاد داری ،به اوج رسیدن ولی نیومدن؟"
جونگ کوک نیشش باز شد ،محکم تر نوک انگشت هاش رو فشار
داد.
"بذار ببینم ...تو پول خوبی دادی تا یکی برات اون حلقه ها رو روی
سقف برای شیباری نصب کنه پس مشخصه دوستش داری .ولی کلی
هم لباس های زنونه و آرایش داری که میتونی بگی همش برای یونجیه
ولی قبال دیدم لباس مشکیش رو چجوری انداختی دور و چیزی از مال
اون باقی نمونده .ولی از همه مهم تر ،دیدم که چجوری به میز نگاه
میکنی".
چشم های گربه ای مانند یونگی باریک شد و دوباره به چشم های تیره
جونگ کوک خیره شد.
پلکی زد.
دست هاشون رو باال گرفت و یونگی دید که چطور نوک انگشت های
پسر داخل مچشه و طرز زیاد شدن ضربان قلبش با آوردن کلمه ی درد
رو حس کرده بود.
"خیلی خب ،قولم قوله .تو درست حدس زدی پس میتونی من رو
ببوسی".
"اون خیلی قویه و تو خیلی کوچولویی .شرط میبندم برای کوبیدنت به
اون چوب ماهگونی محکم زور زیادی نزده باشه .شرط میبندم روش له
شدی و نفست رو برده .بعدش کمرت گرفته و کبود شده و باید تمام
شب روش میخوابیدی تا توی تو بکوبه؟ اوه ،این رویای هرزه های
درد دوسته .دیگه زخم هایی که شدی رو که نگم .اگر اون هارو میدید
سریع برات پانسمانشون میکرد ولی تو عاشق نگاه کردن بهشون بودی
و بخاطر همین این همه وقت این رو داری".
نفس یونگی از درد رفت و چشم هاش روی هم افتاد .قلبش از شدت
تحریک شدن داشت سینه اش رو میشکافت.
یونگی یک بار دیگه توسط جونگ کوک حواسش پرت شده بود ولی
سریع به خودش اومد .همونطور که زبونش رو از چنگ جونگ کوک
در می آورد ،چشم هاش رو باریک کرده بود.
جونگ کوک دهنش رو بیشتر باز کرد؛ گذاشت یونگی زبونش رو
بیشتر توی دهن کوکی ببره .همونطور که یهویی گازش میگرفت و
بین دندون هاش گیرش مینداخت ،پوزخندی زد.
یونگی صدای نامفهومی بیرون داد؛ وقتی هر دو پسر مزه خون رو
چشیدن گریه ای از سر سورپرایز شدن که با ناله ای تموم شد ،سر داد.
یونگی زبونش رو لمس کرد و وقتی دستش رو بیرون آورد خون روی
پوستش رو دید.
"اصال".
دست هاش رو جلوش ،باال نگه داشت و جونگ کوک پوزخندی زد.
مرد کوچولو رو بلند کرد و به خودش نزدیک کرد.
یونگی پاهاش رو دور کمر باریک جونگ کوک حلقه کرد ،همونطور
که گونه اش رو به گونه ی پسر چسبونده بود آروم میخندید.
"واقعا از اینکه بلندت کنن و این طرف و اون طرف پرتت کنن
خوشت میاد ،ها؟"
جونگ کوک خندید ،با احتیاط از پله ها باال رفت با اینکه فکر نمیکرد
یونگی ازینکه لیز بخورن و زمین بیوفتن ناراحت بشه.
یونگی لب درآورد.
روی کمرش خوابید و نالید ،عاشق بدن گرفته اش بود؛ با اینکه هنوز
هیچی نشده بود .سعی کرد دست راستش رو تکون بده و وقتی فهمید
شونه اش در رفته ،نالید.336
جونگ کوک از پله ها پایین رفت ،با صدای تپ بلندی کنار سر
یونگی فرود اومد .نیمه نشسته شد و انگشت هاش رو توی موهای
مشکی یونگی فرو برد.
"چطور بود؟"
336تا اینجای داستان ،اولین باریه که میخوام یه هشدار جدی بدم .خواهشا خواهشا خواهشا تو زندگی واقعی
برای اینکه کینک درد کسی رو بفهمید همچین بالهایی رو سرش نیارید! اگر میبینید توی داستان انقدر
راحت انجام میشه بخاطر قوانین کشور آمریکاس .توی آمریکا حتی اگر کسی که میشناسید بهتون تجاوز کنه
کسی اون رو مقصر نمیدونه ولی توی ایران اگر کسی اندازه یه سکه کبودتون کنه ،از هزار جا دارش میزنن.
حتما این رو توی ذهنتون داشته باشید
"بیشتر".
"این از جا درومده .قبل ازینکه کار دیگه ای بکنیم باید درستش کنیم".
"واقعا؟ سه"...
یونگی جیغی کشید ،کمرش از شوک یهویی درد روی زمین افتاد.
جیغش با ناله تموم شد و یونگی دستش رو به دهنش فشار داد .نفس
های سنگینی میکشید .اون یکی دستش رو به اون پایین رسوند و از
روی شلوار لمسش کرد .همین االنم نیمه سفت بود.
(پایان هشدار)
جونگ کوک قول داد .یونگی رو روی تخت بدون مالفه گذاشت و
بعد ،به سمت حموم رفت.
اگر یونگی هنوز از هفت دنیا پرت نبود میتونست متوجه بشه که تخت
هنوز گرمه و در واقع مالفه های جدا شده ی تخت پایین تخت افتاده
بودن ولی متوجه نشد .باید متوجه میشد که جونگ کوک داره با کسی
حرف میزنه ولی نشد.
نمیدونست چرا کینک درد داره ،فقط میدونست که هیچی بیشتر از یه
بازوی زخم یا فشار یه انگشت روی یه کبودی تازه ،دیکش رو
تحریک نمیکرد.
جونگ کوک ازش پرسید .موهای پسر رو از توی صورتش کنار زد.
"بسه ،دیگه دست نمیزنی .نمیتونیم بذاریم االن بیای ،نه وقتی هنوز
کارم رو باهات شروع نکردم".
به سمت کمد رفت و کشوی پایینی دراور رو باز کرد .چشمش به
دیلدوی صورتی ای افتاد و میخواست برش داره تا اینکه یه جعبه بسته
که گوشه ای قایم شده بود رو دید.
یه دیلدوی دیگه بود ولی بزرگ ترین دیلدویی بود که جونگ کوک
به عمرش دیده بود .به کلفتی مشتش بود و طولش به اندازه ساق دستش
بود.
از روی وضعیت خوب جعبه و خاکی که روش نشسته بود قضاوت
کرد؛ جونگ کوک فرض رو بر این گذاشت که یونگی فقط یه بار
ازش استفاده کرده و بعد ،اون رو کنار گذاشته.
"این چیه؟"
یونگی هنوز توی ذهن خودش غرق بود و درباره صدمه زدن جونگ
کوک بهش رویا پردازی میکرد ولی با سوالی که ازش شد چشم هاش
رو باز کرد.
"نمیتونم اون رو تحمل کنم .زیادی بزرگه! محض رضای فاک ،بهش
نگاه کن! حتی جیمینم نمیتونه تحملش کنه!"
یونگی خندید.
جونگ کوک روی دست هاش به سمتش رفت ،پیرهن مرد کوچولو
رو از سرش بیرون کشید و روی زمین انداخت.
یونگی بهش اجازه داد ،باهاش نمیجنگید ولی بهش کمکی هم نمیکرد.
بعد ازینکه جونگ کوک مرد رو کامال لخت کرد ،یونگی رو راهنمایی
کرد تا وسط تخت رو شکمش دراز بکشه.
یونگی اجازه داد جونگ کوک ترتیب دست و پاهاش رو بده با اینکه
اون پسر از خداش بود .داشت تصور میکرد که این به کجا میرسه.
جونگ کوک پاهای یونگی رو باز کرد؛ سعی کرد مچ هر پاش رو به
دو گوشه ی پایینی تخت ببنده .بعد دست های یونگی رو محکم پشت
کمرش بست.
"میفهمی".
جونگ کوک مطمئنش کرد .یه قالده ی کلفت رو دور گردن یونگی
انداخت .عاشق تضاد پوست رنگ پریده اش با قالده ی تیره بود.
آروم لبخند میزدن .بدن کوچیک و لختش با کبودی ها ،زخم ها،
خراش ها و جاهای گاز و هیکی ،نامنظم پر شده بود .باسن گرد و قلمبه
اش .رون های بی نقص و پستی و بلندی دارش .انگشت های پای
کوچولوش.
یونگی به نرمی یهوییش خندید ولی بدون زبون جواب بوسه اش رو
داد.
جونگ کوک عقب کشید ،آماده ی شروع کار بود .ولی با این وجود،
نمیتونست نامجون رو بسته شده توی حموم نگه داره.
"با اون کار زیادی نمیتونی بکنی .و موندم چرا با دیک خودت به فاکم
نمیدی".
همونطور که انتظار میرفت ،جونگ کوک بعد از چند ثانیه اسباب بازی
رو کنار گذاشت.
"بهت که گفتم".
"و بدتر از اون ،منم دست کم گرفتی .فعال دارم اندازه میگیرم .فعال".
یونگی نفسش رفت ،چون هیچ آمادگی ای نداشت ولی بعد از چند
لحظه خودش رو شل کرد .تکونی به گره هاش داد و برای حرکت
جونگ کوک آماده شد.
انقدر یونگی رو تحریک میکرد تا شوگا بیاد بیرون و بهش بگه آروم
بگیره.
جونگ کوک یهویی کامال خودش رو داخل اون سوراخ کوچیک برد
و یونگی یکم به کمرش قوس داد .از نفس هاش چیزی براش نمونده
بود.
یونگی خندید.
"عصبانی؟"
جونگ کوک لگنش رو دایره وار تکون داد؛ بدون عجله از زمانش با
یونگی استفاده میکرد .خیلی وقت بود که منتظر این لحظه بود.
"من از هیچ چیز اون روز عصبانی نیستم .من توی بهشت بودم .اون
بهترین ارگاسمی بود که داشتم .میخوام دوباره طعمش رو بچشم".
"نامجون؟"
در کمال تعجبش ،جونگ کوک اسباب بازی یا لباسی رو بیرون نیاورد.
"میدونی ،اگر به جای ضبط سکس خودت با نامجون این کار رو
میکردی ،میتونست از خیلی دردسرها نجاتمون بده".
"زیاد نیست".
یونگی اعتراف کرد؛ همونطور که شروع ضربه های جونگ کوک رو
تماشا میکرد ،گونه اش رو روی تخت استراحت داد.
اینکه خودش رو در حال به فاک رفتن ببینه تجربه جدیدی بود .وقتی
جونگ کوک خودش رو توش فشار میداد و بدنش رو یکم روی تشک
تکون میداد ،تعجب کرد .معلوم بود که میتونست حسش کنه ولی دیدن
این اتفاق باعث تحریک شدنش میشد.
"آه"...
یونگی نالید .حس میکرد شروع به واکنش نشون دادن به جونگ کوک
کرده .تحریک شدن یونگی خیلی طول میکشید به جز زمان هایی که
پای درد وسط بود ،چون بخاطر شغلش استقامتش رو باال برده بود .ولی
جونگ کوک توی کالس خیلی توجه باالیی داشت و یونگی حس
میکرد که پروانه ها دارن توی شکمش پرواز میکنن و آروم آروم به
ارگاسمش نزدیک تر میشه.
سعی کرد روش رو از آینه برگردونه تا انقدر غرق لذت نشه ولی یه
دست موهاش رو گرفت و مجبورش کرد که از توی آینه به خودش
زل بزنه.
"آههه"...
یونگی وقتی چاقوی تیز توی پوستش فرو رفت و آروم کمتر از
دوسانت پایین اومد و بعد ،جونگ کوک قوسی بهش داد ،کم کم از
خود بی خود شد.
"آه!"
جونگ کوک گذاشت یه ثانیه یونگی نفس بگیره و بعد ،کنار مارک
اولش ،سه تا شکاف دیگه اضافه کرد.
"تمیزش کن هرزه".
یونگی التماس کرد؛ همونطور که سوزش زخم های روی شونه اش رو
حس میکرد یکم بهم ریخت.
(پایان هشدار)
یونگی صبور و کنترل شدهی همیشگی داشت پشت هم زیر لمس های
جونگ کوک جون میداد .کی فکرش رو میکرد اون مرد ریزه میزهی
ظریف مثل یه هرزه از درد خودش لذت ببره؟
جونگ کوک یهویی خرخری کرد ،به ارگاسم خودش نزدیک شده
بود و سریع آینه رو گرفت .یکم به پایین خمش کرد تا یونگی بتونه
کمرش رو توش ببینه.
یهویی ،یه دهن داغ و خیس به زخمش چسبید ،یه زبون بیرون اومد و
خون جمع شده رو لیسید و یونگی از دردی که آروم به رگه های
تحریک کننده و تیز لذت تبدیل میشد جیغی کشید.
وقتی دوباره نگاهش به آینه افتاد و دید جونگ کوک هم نگاهش رو
بهش داده و همونطور که از آینه تو چشم های هم نگاه میکردن ،دهنش
رو از شونه اش جدا نمیکنه ،تمام بدنش لرزید.
دیدن چشم های تیره جونگ کوک وقتی داشت زخم یونگی رو می-
مکید کافی بودن تا لرزش به اوج رسیدن رو به مرد قد کوتاه تر بده.
جونگ کوک دید که یونگی بدون لمس اومد و ناله های بلندش باعث
شد خودش هم به اوجش نزدیک بشه و با شدت داخل مرد کوتاه تر
اومد.
جونگ کوک چند لحظه ای نفس نفس زد ،سعی کرد نفس بگیره.
آروم بیرون کشید و اجازه داد دیواره های بیش از حد حساس شده ی
یونگی سانت به سانت دیکش رو موقع بیرون اومد حس کنه.
یونگی نالید .وقتی باالخره جونگ کوک کامل بیرون اومد ،روی کوه
عرقِ روی تخت فرو اومد .وقتی دوباره پاهاش رو دراز کرد ،حس
میکرد که کام پسر شروع به بیرون ریختن کرده .سعی کرد خودش
رو توی آینه ببینه ولی بخار کرده بود.
در حموم رو باز کرد و وارد محوطه پر بخار شد .در دوش رو باز کرد
و آب رو بست.
وقتی هوای تازه و خوب رو نفس کشید ،مغزش راه افتاد و به اتاق
نگاهی انداخت.
در کمال تعجب ،یه آینه روی تخت بود و نامجون نمیدونست چرا.
نامجون براش مهم نبود ولی وقتی میخواست بره پیش یونگی و لمسش
کنه و نتونست چون هنوز دست هاش پشت کمرش بسته بود ،اعصابش
خورد شد.
"بیبی؟"
نامجون دوباره سعی کرد دست هاش رو باز کنه تا بتونه صورت یونگی
رو بغل بگیره و نوازش کنه.
"بیبی خوبی؟"
نامجون خون روی کناره ی بدن یونگی رو دید و چشم هاش گرد شد.
جونگ کوک جواب داد .رفت طناب بیشتری بیاره .جونگ کوک
گره های مچ پاهای یونگی رو باز کرد ،فقط بخاطر اینکه با طناب های
جدید اونهارو ببنده.
"هیشش".
جونگ کوک خیلی ساده گفت و کار خودش رو میکرد .خیلی تاثیر
گذاشت سعی داشت دوتا پسر روی تخت رو بهم ببنده.
نامجون وقتی فهمید داره چه اتفاقی میوفته سعی کرد تکون بخوره.
نامجون بخاطر تنگی دور دیکش نالید ولی سعی کرد صداش در نیاد.
"...آه؟"
"یونگی!"
جونگ کوک گذاشت چند لحظه ای نفس بگیرن و بعد ،هر سه
ویبراتور رو روشن کرد .واکنششون دیوانه کننده بود .نفس هر دو
پسر گرفت ،به کمرشون قوسی دادن و از پشت طناب ها سعی کردن
جلوی تحریک شدنشون رو بگیرن ولی فهمیدن که نمیتونن .قیافه
هاشون وقتی فهمیدن به هم دیگه گیر کردن باعث شد جونگ کوک
پوزخندی بزنه.
نالید.
پرینتر یه عمر طول کشید تا کارش رو انجام بده ولی جونگ کوک
به اندازه تمام دنیا زمان داشت.
هوسوک :جین
بعد ازینکه مطمئن شد تمام درها و پنجرهها قفل شدن ،از پله ها باال
رفت و وارد اتاق شد.
نامجون و یونگی هنوز روی تخت بهم بسته شده بودن و جونگ کوک،
میتونست وقتی صدای نالههاشون رو میشنید توی شلوارش بیاد .پیشونی
هاشون رو بهم چسبونده و چشم هاشون رو از لذت بیش از حد تحریک
شدن بسته بودن .بین طناب ها ،جاشون رو عوض کرده بودن و حرکت
یکیشون باعث شده بود اون یکی هم تکون بخوره.
صدای بسته شدن در نامجون رو هشیار کرد ،با ضعف چشم هاش رو
باز کرد و وقتی دید جونگ کوک داره به سمتش میاد بهش زل زد.
هیسی کشید.
"فکر کنم قبال یونگی رو هم همینجوری صدا زدی .به عنوان نهایت
تعریف در نظرش میگیرم .مرسی ،بیبی جون".
به سمت ته تخت رفت و با دست هاش تاج تخت رو گرفت؛ یکم به
جلو خم شد تا عرق ،دست و پا زدن و وول خوردن هر دوشون رو
دربرابر طنابها و ویبراتور رو ببینه.
"بوس".
نامجون غرید.
نامجون اولش غرغر کرد ولی بعد ،خیلی زود اون رو به نامزدش داد.
"خفه خون بگیر ،هیچوقت این کار رو نمیکنه .ما طرف همیم ،دربرابر
تو!"
یونگی نالید ،سریع لرزید و نامجون چشم هاش رو پایین برد تا بهش
نگاه کنه ،دید که چقدر اون حرف بیشتر یونگی رو تحریک کرد.
یونگی سرش رو باال برد تا با مژه های خیس نامجون هم تراز بشه.
"ببخشید ساب".
نامجون از جا پرید.
یونگی فقط وقتی تمومش کرد که نامجون دیگه تکونی نخورد .انقدر
به فاک رفته بود که کاری به جز نفس کشیدن نمیتونست بکنه.
یونگی چشم هاش رو باز کرد و دید که سابش چقدر از اون فاصله
خوشگله و نفس نفس زدن های آرومش که از میان لبهاش فرار
میکرد چقدر نازه.
اشکهایی که از شدت ارگاسم از چشم های پسر آلفا فرار کرده بودن
رو با بوسههاش پاک کرد.
کمربند دور گردن نامجون رو باز گرد ولی قالده یونگی و نگه داشت.
طنابهایی که اونهارو به هم وصل کرده بود ،باز کرد ولی دست
هاشون رو ،بسته پشتشون نگه داشت.
جونگ کوک جواب داد ،ویبراتور و دسته طناب رو برداشت .از اتاق
بیرون رفت و یه صندلی از آشپزخونه برداشت و تا حیات خلوت کشید.
نامجون آروم نالهای کرد ،چشم هاش رو محکم بسته بود و یونگی
مونده بود قبل ازینکه بیاد خونه ،جونگ کوک باهاش چیکار کرده
بود.
جونگ کوک به اتاق برگشت و یونگی سرش رو باال برد تا بهش نگاه
کنه.
پسر به سمت نامجون کنار تخت رفت و یونگی ازینکه دید بانی چقدر
راحت پسر آلفا رو بلند کرد ،جا خورد.
"کجا میری؟"
"باهاش مهربون باش ،اون یه بیبیه! کله شق بازی و الت بازی درمیاره
ولی فقط یه بیبی کوچولوی نرمه!"
"وات د...؟"
آروم گفت و سعی کرد پاهاش رو ببنده ولی وقتی جونگ کوک
مچشون رو به به گوشهی صندلی بست ،نتونست.
"چقدر به موقع".
نامجون سعی کرد بلند شه ،سعی کرد خودش رو نجات بده.
"ما هیچ کدوم ازین کارهارو نمیتونیم بیرون انجام بدیم .هر کسی
میتونه بیاد بیرون و ببینه!"
"نکتهاش همینه".
جونگ کوک هومی کرد ،پشت سر پسر بسته شده ایستاد و دست
هاش رو روی شونههای نامجون گذاشت و آروم اونهارو مالید.
جونگ کوک بهش یادآوری کرد .به سمت دوربین رفت ،روشنش
کرد و رو به روی پسر گرفت.
"ازونجایی که آخرین فیلمت روی این دوربین خوب پیش نرفت ،فکر
کنم بتونم به تو و یونگی کمک کنم بتونین یه جدیدش رو بگیرین".
"آره".
به ویبراتوری که تازه خاموشش کرده بود سری تکون داد و بعد ،با
طناب بیشتری اون رو به دیک پسر بسته شده ،بست.
"کجا میری؟"
"من؟ اوه ،من با یونگی برنامه دارم .نگران نباش ،شاید تمام شب تورو
یادم نره".
نامجون به برگه نگاه کرد و سعی کرد رو اولین مسئله تمرکز کنه.
.خرخری کرد
.دادی زد
وقتی جونگ کوک رفته بود ،یونگی تالش میکرد تا دستهاش رو
باز کنه ولی پسر برگشت و یونگی هنوز کاری از پیش نبرده بود.
"پسر شیرین ،اگر انقدر دلت میخواد طنابها باز بشن ،فقط میتونی
بخوای".
"پرتم میکنی؟"
یونگی دید که به سمت کمد برگشت ،نمیدونست این بار قراره چیکار
کنه.
جونگ کوک چندتا لباس بیرون آورد و بیرون اومد تا اونهارو برای
یونگی نشون بده.
"نه ،میخوام خودت بمونی و اونهارو بپوشی .تو .یونگی .با لباس
دخترونه و آرایش".
این رو سالها پیش برای یونجی خریده بود ،وقتی فرض کرده بود،
یعنی خود یونجی فرض کرده بود که دختر معمولیه.
"زود باش".
جونگ کوک بی میل ،بیخیال باسن پسر شد .بلند شد تا سوتین رو از
روی تخت برداره.
یونگی به خودش نگاه کرد .اون سینه نداشت ولی اون سوتین سایز B
متوسط بود.
"خیلی خوشگله".
درخواست کرد.
پسر رو بلند کرد و تا باالی پله ها برد ،داشت سبک سنگین میکرد که
از اون نقطه پرت کردن یونگی روی میز چوبی چقدر درد میتونه داشته
باشه.
یونگی به جونگ کوک چسبیده بود ،منتظر بود تا پسر اون رو دوباره
از پلهها پایین پرت کنه .امیدوار بود که اون یکی شونهاش هم در بره.
یه قوزک پای رگ به رگ شده هم خوب بود .امیدوار بود روی شونهی
زخمش فرو بیاد.
بخاطر تمام اون احتماالت لرزید ،و جونگ کوک تصمیمش رو
گرفت.
"قشنگم"،
جونگ کوک میخواست یونگی رو روی زمین بذاره ولی پسر لب در
آورد و بیشتر بهش آویزون شد .نمیخواست از جونگ کوکی که خم
شده بود پایین بیاد.
"عزیزم بهم اعتماد کن .یه فکری دارم .ازش خوشت میاد".
یونگی باالخره گذاشت جونگ کوک اون رو روی پاهاش بذاره ،زیر
لب میگفت که بهتره این فکر بکری باشه .جونگ کوک دست ظریف
پسر رو گرفت و پایین پلهها برد.
جونگ کوک لبخندی زد .موهای یونگی رو از صورتش کنار زد .هر
دو دست یونگی رو گرفت.
"میخوام توی هوا بچرخونمت و ولت کنم .یا به دیوار میخوری یا راه
337
پله و یا پنجره ،همشونم که میدونم دوست داری .آمادهای؟"
یونگی وقتی حس کرد پاهاش از فرش بلند شدن ،نخودی خندید و بعد،
داشت توی هوا میچرخید.
337
جئون فاکینگ جونگ کوک! چی گفتی؟!
جونگ کوک قبل از اینکه ولش کنه به اندازه کافی شتابش رو باال
برد.
یونگی دور اتاق پرواز کرد و انقدر محکم به پنجره خورد که شیشه-
هاش لرزید.
یونگی همونطور که نفسش رفته بود ،می نالید .سرش انقدر محکم به
شیشه خورده بود که مونده بود چرا شیشه خورد نشد .ستاره ها توی
چشمهاش منفجر شدن و نفس گرفتن براش سخت بود.
خودش رو کنار دیوار مچاله کرد ،دیدش تیره و تار بود .صداها کم
کم قطع شدن.
یونگی آروم سرش رو بلند کرد ،قبل از اینکه بتونه جونگ کوک رو
واضح ببینه ،چند باری پلک زد.
"نه".
"فوق العادست!"
"خیلی خب ،هرزهی درد .به اندازه کافی بهت خوش گذشته .حاال من
باید یکم خوش بگذرونم".
پسر کوچولو رو بلند کرد و به سمت مبل برد .اجازه داد چند لحظهای
استراحت کنه و به سمت آشپزخونه رفت تا براش آب بیاره.
"بخور شیرینم".
یونگی اومد لیوان رو بگیره ،چند باری نتونست و بعد باالخره توسنت
اون رو بگیره.
"زود برمیگردم".
یونگی سری تکون داد ،لیوان رو به سمت لبهاش باال برد و یکم
هورت کشید.
جونگ کوک خندهی کوتاهی بهش کرد و بعد ،به سمت حیات رفت
و در رو باز کرد.
هومی کرد ،پایین رفت و چند تار موی عرقی رو از چشمهای نامجون
کنار زد.
"و نصفی".
"و دومی؟"
"و سومی؟"
جونگ کوک توی گوش پسر زمزمه کرد .با زبونش گوشش رو لمس
کرد.
"فقط همین؟"
ولی فقط گذاشت نامجون چند لحظهی دیگهای عذاب بکشه و بعد ،از
روی بخشندگی بازش کرد.
نامجون وقتی اون اسباب بازی شکنجه دهنده از دیک بدبختش جدا شد،
نالید و سرش رو پایین انداخت .سعی کرد نفس بگیره و عقلش رو سر
جاش برگردونه .هیچوقت این رو به جونگ کوک اعتراف نمیکرد
ولی تقریبا داشت حل اون مسائل رو از دست میداد .مغزش از سکس
پر بود.
جونگ کوک از روی لباس و لباس زیر ،باسن پسر رو گرفت و از
حس اون گوشت نرم خرخر کرد.
"بیبی ساب!"
اووو ای کرد.
"حرومزاده".
لبهی لباس صورتی رو باال داد و پوست سفید پشت لباس زیر رو بیرون
انداخت.
انگشتهاش رو دور بند لباس زیرش انداخت ،خیلی آروم اون رو پایین
کشید و از نمایش دادنش لذت برد.
خندید.
"حتی نمیتونی بلند شی! یونگی لیاقت یه دیک واقعی توی کونش رو
داره ،اینطوری فکر نمیکنی؟ تو فقط یه سابی پس بشین سر جات و
ببین چطوری یه دام واقعی به نامزدت لذت میده بیبی".
"خیلی خوشگله".
"داغونم کن".
"یا خدا".
دیدن یونگی که اونجوری تیپ زده ،به زور میفهمه اطرافش چه خبره
و هنوز برای انجام همچین کار خشنی باهاش التماس میکنه باعث میشد
آتیش درونش رو روشن بشه که واقعا آرزو میکرد دیگه امروز روشن
نشه.
پسر خوشگل سرش رو عقب پرت کرد ،چشم هاش از درد و لذت
یهویی پر شدن بهم فشرده شد .صدایی بین ناله و جیغ ازش دراومد و
دهن کوچیکش به حالت oباز شد.
"محکم تر لطفا".
"لطفا سریعتر".
جونگ کوک تمام توانش رو برای کوبیدن توی یونگی وسط گذاشته
بود و هر بار هم پرستاتش رو هدف میگرفت .اصال سرعت رو بیشتر
نگرد و از قصد ،دیک یونگی و نادیده گرفت .میخواست پسر فقط
بخاطر باسنش بیاد.
وقتی یونگی هم بود ،اون هیچوقت دام نبود و اون با این حقیقت بزرگ
شده بود .با دوست داشتن شماره دوم بودن بزرگ شده بود.
ولی بعد جونگ کوک از ناکجا آباد پیداش شده بود و همه رو یه پله
پایینتر انداخته بود .یهویی نامجون فقط سومین دامیننتترین بود و
نمیدونست چطور با این حقیقت کنار بیاد.
"خفه شو ساب".
یونگی با گریهی شدید اومد ،کامش به لباس زیرش گند زد .روی مبل
ولو شد و چشم هاش توی سرش برگشت.
"کشتیش؟"
نامجون یخ زد ،با چشمهای گرد شده به بدن بی حرکت یونگی زل زد.
"چطوری"...
"."توهم همینطور
به پسر خوابیده نگاه کرد و شدت کیوتی و آروم بودن سابش رو
تحسین کرد.
یهویی پای لختش رو پشت کمر پسر جوونتر انداخت ،وقتی نامجون
با یه نفس بلند بیدار شد و دست و پا زد تا از اون پای یخ چسبیده به
پوستش دور بشه ،پوزخند شیطانیای زد.
"مرد".
"نی نی کوچولو".
"من بیبیام".
نامجون بخاطر اون عشق و محبت سرخ شد .دوباره دراز کشید و
گذاشت یونگی همونطور که تو بغل هم مچاله میشدن ،یکم از پتو رو
داشته باشه.
نامجون نصف سرش رو روی بالش استراحت داد و نصف دیگهاش رو
روی سینهی یونگی؛ همونطور که یونگی یه دستش رو پایین آورد تا
توی موهای نامجون بچرخه.
"شاید فقط هجده سالم باشه ولی توی سالی که میدونم ،شکستن قلبم
رو تجربه کردم ،پنجتا دوست جدید پیدا کردم ،محدودیتهام رو کنار
زدم ،میلیونها چیز جدید یاد گرفتم ،وکیل شدم ،فهمیدم میتونم سرجام
نشونده بشم ،فهمیدم عشق واقعی چیه و فارغ التحصیل شدم .تازه بعد از
اون همه بالیی که آگوست سرمون آورد ،من چیزی بیشتر از آماده
برای سر و سامون گرفتنام".
لبخند زد.
دوباره ساکت شدن .آمادهی خواب بودن تا برای فردا آماده باشن.
"اوف".
جونگ کوک به سالن کلیسا که مردم توش این طرف و اون طرف
میدوییدن تا برای دقیقه آخر دکور رو درست کنن ،نگاه میکرد.
"نه! یونگی میخواست گلهای شمعدونی روی دیوار باشه! رزها باید
روی میز باشن!"
"اینجا ،خودم انجامش میدم .باید برای کاپل مورد عالقم همه چیز بی
نقص باشه!"
جلوتر رفت و فهمید داره بوی خوشمزهی توی هوا رو دنبال میکنه.
سریع گرمایی که بخاطر کلی بخار بود ،بهش خورد .همونطور که از
الین شلوغ آشپزها جلوتر میرفت ،سعی میکرد تو دست و پاشون نباشه
چون داشتن داد میزدن و از یه گاز به سمت گاز دیگه ای میرفتن و
تمام غذاهایی که باید برای امشب آماده میبود رو درست میکردن،
بخار رو از صورتش کنار زد.
هوسوک سری تکون داد و به قابلمهای که بهش ناخنک زده بود اشاره
کرد.
338سس سیر و گوجه فرنگی که برای پاستا و خوراکهای دریایی سرو میشه.
"جونگی!"
"رفیق ،اینجا همه در اختیارتن! فقط یه دست میزنم و یکی برام یه دیس
میگو میاره!"
"یونگی کجاست؟"
یه گارسون سریع به سمتش اومد و یه دیس نقره ای میگو براش آورد.
از چند تا کمد و حمام عمومی بزرگ گذشت و بعد ،صدای حرف زدن
یونگی و تهیونگ رو از پشت در بستهی سفید رنگ شنید.
"بیبی بوی".
"بله؟"
"جدی میگی؟"
"یونگی".
"میدونستم میتونم روت حساب باز کنم بیبی بوی شیرینم .تو اولین من
هم بودی ،میدونی .و مهم نیست چی بشه ،ما همیشه اولین همیم .تو
همیشه اولین منی بیبی بوی".
تایید کردن و بعد جونگ کوک در رو باز کرد ،وارد اتاق کوچیک
شد و در رو پشت سرش بست.
جونگ کوک پرسید و روی نیمکت تشک دار نشست تا مرد بزرگتر
رو ببینه.
"فقط چند ساعت شده ولی همین االنم دلم براش تنگه".
حس کرد اشک داره توی چشمهاش جمع میشه و پشت هم پلک زد.
"وااو ،من واقعا برای شما دوتا خوشحالم .هردوتون لیاقت تمام عشق و
شادی روی زمین رو دارین".
یونگی خندید.
"بعد ازینکه کارها تموم شد ،من و نامجون باید یه راست بریم تا به
پرواز ماه عسلمون برسیم ولی میخوایم قبل از اینکه بریم با بقیه حرف
بزنیم .میتونم برای جمع کردن همه بچهها جلوی در خروجی سر ساعت
نه شب روت حساب کنم؟"
قول داد.
"خوبه .میدونم که همیشه میتونم روت حساب کنم کوک .حاال برو
بیرون ببین سابم داره چیکار میکنه".
جونگ کوک اتاق پرو غربی رو ترک کرد و دوباره توی راهرو سر
گردون شد .اتاق پرو شرقی اون سمت کلیسا بود تا عروس و داماد
حتی تصادفی هم قبل از عروسی همدیگر رو نبینن.
"من جی ایونم".
"اشکالی نداره".
"ما نمیخواستیم اون رو بیاریم چون میدونستیم خراب کاری میکنه ولی
نامجون میخواست که اینجا باشه".
"ممنون".
جونگ کوک همونطور که اونها به سمت سالن جشن رفتن لبخند زد
و دستی تکون داد و بعد ،با عجله رفت تا نامجون رو پیدا کنه.
الزم نبود خیلی بگرده ،میتونست صدای جیغ و داد سوکجین رو از آخر
راهرو بشنوه.
"دبرا داری با من شوخی میکنی؟! میخوای توی این فنجونها قهوه سیاه
لعنتی بریزی؟! میخوای داماد توی بزرگترین روز زندگیش دندونهای
زرد لعنتی داشته باشه؟!"
سوکجین انقدر بلند جیغ میزد که دیزی توی گلو غرغر کرد.
"این اولین روزت به عنوان برنامه ریز عروسیه؟ خدای من ،دیگه بسه،
برنامه هات رو بده ببینم .خودم انجامش میدم".
سوکجین از زن خواست.
"و اگر برای فضای مقدس یکی شدن دو روح احترام قائلی ،امروز
بازنشسته میشی .امروز دبرا!"
جونگ کوک صبر کرد تا قبل از وارد شدن ،اون زن خارج بشه.
"آه ،جینی؟"
"جونگ کوکی!"
"جیمین داره ترتیب گلهارو میده و هوسوک داره مطمئن میشه که
غذا ...خوبه ،سس مارینارا هم نمیخوره".
"واااو".
"هی گوک".
"...هن".
"دیزی!"
"معلومه".
"باورم نمیشه وقتی داری بهم خیانت میکنی دارم توی عروسیت
کمکت میکنم .من اول شوهرت بودم ،جیمین گفته بود".
نامجون خندید.
"تو اولین بوسه گی من هم بودی ،میدونی .و مهم نیست چی بشه ،این
هیچ وقت تغییر نمیکنه .تو همیشه اولین منی سوکجینی".
سوکجین آهی کشید .عقب رفت .از توی آینه لبخند تحسین آمیزی به
نامجون زد.
"به عنوان یه آدم خیلی بزرگ شدی ،از روز اول تا االن .کی فکرش
رو میکرد کیم نامجون آلفای استریت کله شق یه روز برای معلش ناله
کنه؟"
"اصال".
با اینکه توی طرف خودش هیچ خانوادهای نداشت تا بشینه ،میدونست
دانش آموزهاش ،بیبی بویاش و شوگا و یونجی و یونی رو داره .حتی
ی
آگوست هم داشت تماشا میکرد و کی میدونه ...شاید دیدن عروس ِ
پر از احساس خشمش رو نصف کنه و قلبش رو نرم کنه.
"آره ،آره ،آره ،آره ،آره! نیامی! نیامباگ لعنتی خودم اونجاس!
بترکون ملکه!"
"از روز اولی که دیدمت با رفتارات یه تو کون نروی واقعی بودی ولی
نمیدونستم چقدر قراره بالغ باشم تا این حالت کله شق و قوی که برای
زمان طوالنی داشتی رو دوست داشته باشم .حتی االن ،بعد از یک سال
مرد سرسخت ،مصمم و با ارده ای هستی .انقدر عاشقتم که نمیتونم یک
روز رو بدون تو تصور کنم .اینکه چقدر برام اهمیت داری و تمام
راههایی که میتونم ازت مراقبت کنم و خوشحالت کنم توی کلمات
نمیگنجه .فقط میتونم بهت نشون بدم که دقیقا چقدر دوستت دارم ولی
مطمئنا میدونم که حداقل این رو میتونم بگم ...خیلی خوشحالم که فرم
رضایت نامه رو هیچوقت نخوندی".
نامجون و بقیه دانش آموزها خندیدن ،بیشتر برای بقیه که توی باغ
نبودن گیج کننده بود.
"مین یونگی .قبال بهت کارهایی که دوست دارم باهم انجام بدیم رو
گفتم .اینکه چقدر دوست دارم صبحها وقت بیداری و هر شب موقع
خواب ببوسمت .چقدر دلم میخواد دنیا رو به پات بریزم و همه جا
ببرمت ،همه جاهای دیدنی و چیزهایی که نصف توهم قشنگ نیستن
رو نشونت بدم .شاید فقط هجده سالم باشه ولی همین االن هم اندازه یه
عمر زندگی کردم .میخوام سر و سامون بگیرم و بقیه زندگیم رو با تو
بگذرونم .هیچ کس دیگهای رو نمیخوام ،چیز دیگهای هم نمیخوام .تو
االن همه چیز منی .ماجراجوییم .شادیم .قدرتم .دنیام .عشقم .عاشقتم.
قول میدم که هیچوقت ترکت نکنم و از دوست داشتنت با تمام
ذرههای قلبم دست نکشم .مین یونگی عوض ...عشقِ منحر ...مانای
من".
"اگر کسی میتونه دلیلی برای اینکه این زوج به هم نمیخورن بیاره،
االن بگه یا تا ابد سکوت کنه".
کشیش گفت.
"بله".
"بله".
"باورم نمیشه به جای لذت بردن از غذامون باید این بیرون سگ لرز
بزنیم".
تهیونگ گفت.
یه لیموزین توی خیابون منتظر تازه دامادها بود و پنج دانش آموز سابق
بیرون ،روبه روی درب اصلی منتظرشون بودن.
.8:59
هر لحظه ممکن بود برسن و بعد ،باالخره میتونستن بفهمن هدیه نامگی
چیه.
"خیلی خوشتیپی! خیلی اون باال عالی بودی! فکر میکردم سخنرانیت
کلمههای قلمبه سلمبه بیشتر داشته باشه ولی بازم سکسی بود!"
"نمیخوام توی ذوقتون بزنم ولی بعد اون همه زحمتی که برای درست
کردن خرابکاریهای دبرا کشیدم میخوام یه چیزی بخورم".
"چی؟"
نامجون دوباره دست یونگی رو گرفت ،گونه پسر رو بوسید و بعد ،هر
دوشون رو به بچهها شدن.
"من و نامجون هنوز متاهل میمونیم ولی میخوایم با همهی شما هم قرار
بذاریم".
"خدایا".
"آه! آره!"
"فکر کنم قبل ازینکه شوهر هم بشیم باید باهم قرار بذاریم .معلومه که
میخوامش!"
چشمهای جونگ کوک گرد شده بود .نمیدونست چکار کنه .همه افراد
اینجا ،آدمهای مورد عالقش توی تمام دنیا بودن و از قبل با تمام
وجودش دوستشون داشت .حاال اینکه بتونه خودش رو بینشون ببینه و
هر روز باهاشون باشه حسی بود که نمیتونست توی کلمات بگنجونه.
داشتن اونها انقدر نزدیک و اینکه اونها پشتش بودن حس ...حس...
خونه رو داشت.
یونگی پرسید.
"برای چی؟"
"معلومه که ماه عسل .چی باعث شده فکر کنی من و یونگی دوست
پسرهامونو توی روز بزرگ زندگیمون تنها می ذاریم؟"
"کجا میریم؟"
گفت.
"ممنون کَسی".
سوکجین همونطور که وارد دانشگاه اسم و رسم دار میشدن ،با هیجان
گفت .داخل دانشگاه روشن و بزرگ و پر از دانشجو و دانشجوهای
سال آخری برای کمک بود.
"باور کن جیگر".
هوسوک لبخند دندون نمایی زد ،دنبال پسر جذاب از پله ها باال رفت.
"جیمینی!"
"منم! عکسهاتون فوقالعاده شده ولی اون هفته جشن امضای کتابم بود".
کشور باهاما ،آمریکای شمالی -فک کنم توی این سفر جین اون چوکر الماسش رو جبران کرده
339
باشه!
هوسوک نالید.
"تو چی هوبی؟"
"اولین سکس شاپ توی شهر ،باورت میشه؟ خداروشکر اون پورنی
که پارسال ساختیم کلی معروف شد که تونستیم بیزینسهای خودمون
رو شروع کنیم".
سوکجین گفت.
"بچه ها!"
"جونگ کوک!"
"چطورید؟"
"همه چی عالیه!"
340
نگفتم؟
"تو چطور؟"
هوسوک غر زد.
"اون بیشتر سرگرمیه .میخوام شغل آیندم چیزی باشه که واقعا بهش
عالقه دارم".
"ته!"
"کمیته سالمت روان بین المللی انقدر مقاله هام رو دوست داشتن که
میخوان یه خیریه برای تراپی رایگان افراد چند شخصیتی درست کنن،
تازه یه مرکز بدون سود هم برای قربانی های سوءاستفاده از بچه ها
درست میکنن!"
"یونگی!"
"خبری شده؟"
"چی شده؟"
"بخونش".
ما با مقاله ی شما درباره ی مین یونگی انقدر تحت تاثیر قرار گرفتیم
که میخواهیم به ایشان مقام استادی در هاروارد را اهدا کنیم .هر کالسی
که مایل به تدریس آن هستند ما برای تدارک دیدن آن خوشحال
میشویم .لطفا تا اول سپتامبر ما را از تصمیم ایشان مطلع سازید.
کارمند هاروارد".
"جدی میگی؟"
"عزیزم میتونی شغل رویاهات رو دوباره داشته باشی! حتی توی یه
مدرسه بهتر!"
یونگی پرسید.
"اکتشاف جنسی".2
"حاال ،قبل ازینکه بریم سراغ چیزهایی که پارسال خوندید ،انگار یه
دانشجو نیومده".
"آره ،چون یه نفر امروز صبح تمام آب گرم رو تموم کرده بود".
یونگی خندید.
"ببخشید ساب".
"خوبی ساب؟"
بقیه بچه ها رفته بودن بستنی بخورن ولی نامجون یهویی مریض شد و
یونگی تصمیم گرفت اون رو به خونه ببره.
341
یه نوع مسکن
وارد خونه ی جدیدشون که با لطف وام پدر و مادر هوسوک عمال یه
عمارت بود ،شدن .خیلی راحت هفتتاشون میتونستن اونجا زندگی کنن.
هر کسی اتاق خودش رو داشت ،تازه یه اتاق همگانی هم داشتن که با
تخت یونگی توش ،همه باهم میتونستن روش بخوابن .سه تا اتاق مهمان
هم داشتن که اگر هر زوج خواستن باهم تنها باشن ،بتونن .هیچ کس
حسود یا ناراحت نمیشد ،برای این اتفاق خیلی هم رو درک میکردن و
هوای هم رو داشتن.
یونگی توی اتاق موند و تخت رو برای خوابیدن نامجون آماده میکرد.
"خوبی نامجون؟"
"نامجون کیه؟"
".ِ"اسم من آر ام
.پایان
ولی ،کار ما هنوز تموم نشده .باز هم برای کتاب دوم ویرجین به
حمایتهاتون نیاز داریم .برای حمایت ،حتما نظرتون رو توی گپ
نظرات ،پی وی من یا ناشناسم(توی ناشناس ،هشتگ ویرجین به عالوه-
ی هر عالمتی که پیامتون رو متمایز کنه رو فراموش نکنین) بگید.
میتونین با جوین شدن توی چنل تلگرام من هم از اخبار فیکها مطلع
بشین و عکس ،موزیک و بقیه چیزهای مرتبط به فیک که شما
فرستادین یا من و نیازجان رو هم ببینین .آدرس همشون رو میتونید از
روی کپشن فیک پیدا کنین.
اگر حمایتها خوب باشه ،تابستون میتونین منتظر کتاب دوم باشین.
قشنگها ،یه مدت نیازجان به دلیل مسائل شخصی کنارمون نیست .بعدا
حتما دوباره پیشمون برمیگرده .توی این مدت با خودم در ارتباط
باشین .اگر سوالی داشتین ،توی پی وی سریعتر جواب میگیرین.
خوشحالم که دارمتون،
دوستتون دارم،
عاطفه(یوفوریا).