You are on page 1of 174

‫وزارت معارف‬ ‫ردی‬

‫صنف دوم‬ ‫ت‬ ‫پ‬ ‫ب‬ ‫ا‬ ‫آ‬

‫خ‬ ‫ح‬ ‫چ‬ ‫ج‬ ‫ث‬

‫ژ‬ ‫ز‬ ‫ر‬ ‫ذ‬ ‫د‬

‫دری صنف دوم‬


‫ط‬ ‫ض‬ ‫ص‬ ‫ش‬ ‫س‬

‫ق‬ ‫ف‬ ‫غ‬ ‫ع‬ ‫ظ‬

‫ن‬ ‫م‬ ‫ل‬ ‫گ‬ ‫ک‬

‫ی‬ ‫ء‬ ‫ه‬ ‫و‬

‫سال‪1398 :‬هـ ‪ .‬ش‪.‬‬


‫سرود ملی‬
‫دا عـــزت د هـــر افـغـان دى‬ ‫دا وطــن افغانستـــــان دى‬
‫هر بچی يې قهرمـــــــان دى‬ ‫کور د ســولې کور د تورې‬
‫د بـــــلـوڅــــــو د ازبـکـــــــو‬ ‫دا وطــن د ټولو کـــور دى‬
‫د تـــرکـمنــــــو د تـــاجـکـــــو‬ ‫د پښتــــون او هــــزاره وو‬
‫پــاميــــريان‪ ،‬نـورستانيــــــان‬ ‫ورسره عرب‪ ،‬گوجــــر دي‬
‫هـــــم ايمـــاق‪ ،‬هم پشـه ېان‬ ‫براهوي دي‪ ،‬قزلباش دي‬
‫لـکـــه لـمــــر پـر شنـــه آسمـان‬ ‫دا هېـــــواد بــه تل ځليږي‬
‫لـکـــه زړه وي جـــاويـــــدان‬ ‫په سينــــه کــې د آسيـــــا به‬
‫وايــو اهلل اکبر وايو اهلل اکبر‬ ‫نــوم د حق مو دى رهبـــــر‬
‫ردی‬
‫وزارت معارف‬

‫صنف دوم‬

‫سال‪ 1398 :‬هـ ‪ .‬ش‪.‬‬

‫أ‬
‫الف‬
‫مشخصات‌کتاب‬
‫‪------------------------------------------------------‬‬
‫مضمون‪ :‬دری‬
‫مؤلفان‪ :‬گروه مؤلفان کتاب‌های درسی دیپارتمنت زبان و ادبیات دری‬
‫ویراستاران‪ :‬اعضای دیپارتمنت ویرایش (ایدیت) زبان و ادبیات دری‬
‫صنف‪ :‬دوم‬
‫زبان متن‪ :‬دری‬
‫انکشاف دهنده‪ :‬ریاست عمومی انکشاف نصاب تعلیمی و تألیف کتب درسی‬
‫ناشر‪ :‬ریاست ارتباط و آگاهی عامۀ وزارت معارف‬
‫سال چاپ‪ 1398 :‬هجری شمسی‬
‫مکان چاپ‪ :‬کابل‬
‫چاپ‌خانه‪:‬‬
‫ایمیل آدرس‪curriculum@moe.gov.af :‬‬
‫‪------------------------------------------------------‬‬
‫حق طبع و نشر برای وزارت معارف محفوظ است‪.‬‬

‫این کتاب با همکاری و حمایت پروژۀ (اطفال افغان می‌خوانند) تدوین‬


‫گردیده است‪.‬‬

‫ب‬
‫پیام وزیر معارف‬
‫اقرأ باسم ربک‬
‫سپاس و حمد بیکران آفریدگار یکتایی را که بر ما هستی بخشید و ما را از نعمت بزرگ خواندن و نوشتن‬
‫برخوردار ساخت‪ ،‬و درود بی‌پایان بر رسول خاتم‪ -‬حضرت محمد مصطفی‪ ‬که نخستین پیام الهی بر‬
‫ایشان «خواندن» است‪.‬‬
‫چنانچه بر همه‌گان هویداست‪ ،‬سال ‪ 1397‬خورشیدی‪ ،‬به نام سال معارف مسمی گردید‪ .‬بدین ملحوظ‬
‫نظام تعلیم و تربیت در کشور عزیز ما شاهد تحوالت و تغییرات بنیادینی در عرصه‌های مختلف خواهد‬
‫بود؛ معلم‪ ،‬متعلم‪ ،‬کتاب‪ ،‬مکتب‪ ،‬اداره و شوراهای والدین‪ ،‬از عناصر شش‌گانه و اساسی نظام معارف‬
‫افغانستان به شمار می‌روند که در توسعه و انکشاف آموزش و پرورش کشور نقش مهمی را ایفا می‌نمایند‪.‬‬
‫در چنین برهه سرنوشت‌ساز‪ ،‬رهبری و خانوادۀ بزرگ معارف افغانستان‪ ،‬متعهد به ایجاد تحول بنیادی در‬
‫روند رشد و توسعه نظام معاصر تعلیم و تربیت کشور می‌باشد‪.‬‬
‫از همین‌رو‪ ،‬اصالح و انکشاف نصاب تعلیمی از اولویت‌های مهم وزارت معارف پنداشته می‌شود‪ .‬در‬
‫همین راستا‪ ،‬توجه به کیفیت‪ ،‬محتوا و فرایند توزیع کتاب‌های درسی در مکاتب‪ ،‬مدارس و سایر نهادهای‬
‫تعلیمی دولتی و خصوصی در صدر برنامه‌های وزارت معارف قرار دارد‪ .‬ما باور داریم‪ ،‬بدون داشتن‬
‫کتاب درسی باکیفیت‪ ،‬به اهداف پایدار تعلیمی در کشور دست نخواهیم یافت‪.‬‬
‫برای دستیابی به اهداف ذکرشده و نیل به یک نظام آموزشی کارآمد‪ ،‬از آموزگاران و مدرسان دلسوز‬
‫و مدیران فرهیخته به‌عنوان تربیت کننده‌گان نسل آینده‪ ،‬در سراسر کشور احترامانه تقاضا می‌گردد تا در‬
‫روند آموزش این کتاب درسی و انتقال محتوای آن به فرزندان عزیز ما‪ ،‬از هر نوع تالشی دریغ نورزیده‬
‫و در تربیت و پرورش نسل فعال و آگاه با ارزش‌های دینی‪ ،‬ملی و تفکر انتقادی بکوشند‪ .‬هر روز عالوه‬
‫بر تجدید تعهد و حس مسؤولیت پذیری‪ ،‬با این نیت تدریس راآغاز کنند‪ ،‬که در آیندۀ نزدیک شاگردان‬
‫عزیز‪ ،‬شهروندان مؤثر‪ ،‬متمدن و معماران افغانستان توسعه یافته و شکوفا خواهند شد‪.‬‬
‫همچنین از دانش آموزان خوب و دوست داشتنی به مثابه ارزشمندترین سرمایه‌های فردای کشور‬
‫می‌خواهم تا از فرصت‌ها غافل نبوده و در کمال ادب‪ ،‬احترام و البته کنجکاوی علمی از درس معلمان‬
‫گرامی استفادۀ بهتر کنند و خوشه چین دانش و علم استادان گرامی خود باشند‪.‬‬
‫‪ ‬در پایان‪ ،‬از تمام کارشناسان آموزشی‪ ،‬دانشمندان تعلیم و تربیت و همکاران فنی بخش نصاب تعلیمی‬
‫کشور که در تهیه و تدوین این کتاب درسی مجدانه شبانه روز تالش نمودند‪ ،‬ابراز قدردانی کرده و از‬
‫بارگاه الهی برای آن‌ها در این راه مقدس و انسان‌ساز موفقیت استدعا دارم‪.‬‬
‫با آرزوی دستیابی به یک نظام معارف معیاری و توسعه یافته‪ ،‬و نیل به یک افغانستان آباد و مترقی دارای‬
‫شهروندان آزاد‪ ،‬آگاه و مرفه‪.‬‬
‫دکتور محمد میرویس بلخی‬
‫وزیر معارف‬

‫ج‬
‫فهرست‬

‫صفحه‬ ‫هفته‬ ‫صفحه‬ ‫هفته‬

‫‪90-85‬‬ ‫هفتة پانزدهم‬ ‫‪6-1‬‬ ‫هفتة اول‬

‫‪96-91‬‬ ‫هفتة شانزدهم‬ ‫‪12-7‬‬ ‫هفتة دوم‬

‫‪102-67‬‬ ‫هفتة هفدهم‬ ‫‪18-13‬‬ ‫هفتة سوم‬

‫‪108-103‬‬ ‫هفتة هژدهم‬ ‫‪24-19‬‬ ‫هفتة چهارم‬

‫‪114-109‬‬ ‫هفتة نزدهم‬ ‫‪30-25‬‬ ‫هفتة پنجم‬

‫‪120-115‬‬ ‫هفتة بیستم‬ ‫‪36-31‬‬ ‫هفتة ششم‬

‫‪126-121‬‬ ‫هفتة بیست و یکم‬ ‫‪42-37‬‬ ‫هفتة هفتم‬

‫‪132-127‬‬ ‫هفتة بیست و دوم‬ ‫‪48-43‬‬ ‫هفتة هشتم‬

‫‪138-133‬‬ ‫هفتة بیست و سوم‬ ‫‪54-49‬‬ ‫هفتة نهم‬

‫‪144-139‬‬ ‫هفتة بیست و چهارم‬ ‫‪60-55‬‬ ‫هفتة دهم‬

‫‪150-145‬‬ ‫هفتة بیست و پنجم‬ ‫‪66-61‬‬ ‫هفتة یازدهم‬

‫‪156-151‬‬ ‫هفتة بیست و ششم‬ ‫‪72-67‬‬ ‫هفتة دوازدهم‬

‫‪162-157‬‬ ‫هفتة بیست و هفتم‬ ‫‪78-73‬‬ ‫هفتة سیزدهم‬

‫‪168-163‬‬ ‫هفتة بیست و هشتم‬ ‫‪84-79‬‬ ‫هفتة چهاردهم‬

‫د‬
‫‪1‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫آغاز‬ ‫آ غاز‬
‫آ‬
‫آفرید‬ ‫آ فـ ـریـد‬
‫آفتاب‬ ‫آفـ ـتاب‬
‫آسمان‬ ‫آسـ ـمان‬

‫ُخدای ِمهربان‬
‫خُ ــدای مِهربانــم! کارهایَــم را بــا نــا ِم تــو آغــاز می‌کنــم‪ .‬تو‪،‬‬
‫آفَریننــدة آســمان‌ها و زَمیــن اَســتی‪ .‬از تو شــکر گــزارم‪.‬‬
‫صنف دوم کامیاب ُشدَ م‪.‬‬ ‫ِ‬ ‫به‬
‫خُ دایا! از تو یاری می‌خوا َهم‪.‬‬
‫خدایا! ِذهنَم را روشن گردان‪.‬‬
‫خُ دایا! با مِهربانی تو می‌توانم‌‬
‫خدمت‌گا ِر ِکش َو َرم با َشم‪.‬‬

‫‪1‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪1‬‬ ‫هفتة‬

‫آ َفـ ـرید‬ ‫آ َفرید‬ ‫آ‬


‫کامـ ـیاب‬ ‫کامیاب‬
‫ـا‬
‫پَیـ ـدا‬ ‫پَیدا‬
‫دوسـ ـتان‬ ‫دوستان‬ ‫ـا‬

‫ُخدای مِهربان‬

‫حن مکتب‬
‫َص ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪2‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪1‬‬ ‫هفتة‬

‫ِکتاب‬ ‫ِکـ ـتاب‬


‫ب‬
‫َجواب‬ ‫َجـ ـواب‬
‫ثَواب‬ ‫ثَـ ـواب‬
‫خَ راب‬ ‫ـراب‬ ‫خَ ـ‬

‫پیامبر ما ‪‬‬
‫بهــاره بــه مکتــب‌رفــت‪ .‬او از مُ َعلِّـ ِ‬
‫ـم خــود پرســید‪ :‬پیامب ـ ِر‬
‫مــا دارای چــه صفت‌هــا‬
‫بخنــد گفــت‪:‬‬ ‫بــود؟ مُ َعلِّــم بــا ل َ َ‬
‫پیامبـ ِر مــا حضـ ِ‬
‫ـرت مُح ّمــد‪‬‬
‫ِ‬
‫خــاق‬ ‫اســت‪ .‬پیامبــ ِر مــا ا َ‬
‫نیکــو داشــت‪ .‬او کــودکان‬
‫را دوســت داشــت‪ .‬او همــه‬
‫را بــه آموختــن علــم تشــویق‬
‫می‌کــرد‪.‬‬

‫‪3‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪1‬‬ ‫هفتة‬

‫ـیار‬ ‫بِسـ‬ ‫بِسیار‬


‫لَبـ ـخَ ند‬ ‫لَبخَ ند‬
‫نَـ ـجیب‬ ‫نَجیب‬
‫پـ ـیامـ ـبر‬ ‫پیامبر‬ ‫ـب‬

‫حن مکتب‬
‫َص ِ‬ ‫پَیامب ِر ما ‪‬‬

‫نوشتن‬

‫‪4‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪1‬‬ ‫هفتة‬

‫ـا‬ ‫ـا‬ ‫آ‬

‫ـب‬

‫(روشن‪ ،‬یاری)‬ ‫‪ .1‬خدایا! از تو ___ می‌خواهم‪.‬‬


‫(مکتب‪ ،‬آســمان‌ها)‬ ‫‪ .2‬تو آفرینندۀ ــــ و زمین استی‪ .‬‬
‫(نیکو‪ ،‬پیامبر)‬ ‫ ‬
‫اخالقــــ داشت‪.‬‬
‫ِ‬ ‫‪ .3‬پیامبر ما‬
‫حضرت محمد‪)‬‬
‫(اخالق‪ِ ،‬‬ ‫‪ .4‬پیامب ِر ما ــــ است‪ .‬‬
‫ُخدای مِهربان‬

‫‪5‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪1‬‬ ‫هفتة‬

‫ـا‬ ‫ـا‬ ‫آ‬

‫ـب‬

‫هجا‬

‫آسـ ـتِین‬ ‫آستِین‬ ‫ـتاب‬ ‫آفـ‬ ‫آفتاب‬


‫کـ ـبو تر‬ ‫کبوتر‬ ‫ـمان‬ ‫آسـ‬ ‫آسمان‬
‫بِشـ ـ َنـ ـ َوم‬ ‫بِش َن َوم‬ ‫ـیاب‬ ‫آسـ‬ ‫آسیاب‬

‫امال‬ ‫پَیامب ِر ما ‪‬‬

‫‪6‬‬
‫‪1‬‬
‫‪2‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫فرهاد‬ ‫فــر هـاد‬


‫د‬
‫آباد‬ ‫باد‬ ‫آ‬
‫فریاد‬ ‫یا د‬ ‫فر‬
‫ُمراد‬ ‫ُمـ ـراد‬

‫بهار‬
‫ِ‬
‫طــرف خانــه‬ ‫روز بهــاری بــود‪ِ .‬دیبــا بــا بــرادرش مُــراد‪،‬‬
‫ناگهــان ژالــه باریــد‪ .‬ژالــه‪ُ ،‬گل‌ها و ُشــگوفه‌ها را‬
‫ی َرفتنــد‪َ .‬‬
‫م ‌‬
‫پَرپَــر کــرد‪ .‬دیبــا ناراحــت‬
‫شــد‪ .‬مُــراد گفــت‪ :‬ناراحت‬
‫نبــاش! ُگل‌هــا دوبــاره‬
‫ـگ َفند و هــوا خوشــبو‬‫می‌شـ ُ‬
‫می‌شــود‪ .‬دیبــا از َشــنید ِن‬
‫حــرف مُــراد خوشــحال‬ ‫ِ‬
‫شــد‪.‬‬

‫‪7‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪2‬‬ ‫هفتة‬

‫دیـ ـدن‬ ‫دیدن‬ ‫د‬


‫شَ ـ ـنیـ ـ َدن‬ ‫شَ نی َدن‬
‫ـد‬
‫ِسنـ ـجد‬ ‫ِسنجد‬
‫احـ ـمد‬ ‫احمد‬ ‫ـد‬
‫بهار‬

‫باغبان مهربان‬
‫ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪8‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪2‬‬ ‫هفتة‬

‫اَبلَق‬ ‫ـلَق‬ ‫اَبـ‬


‫ا‬
‫اَنار‬ ‫نار‬ ‫اَ‬
‫اِیستگاه‬ ‫ـگاه‬ ‫اِیستـ‬
‫اُتو‬ ‫اُ تو‬

‫مهربانی‬
‫ســه خَ رگــوش‪ ،‬در یــک بــاغ زنده‌گــی می‌کردنــد‪.‬‬
‫آن‌هــا اَبلَــق‪ ،‬اَبــری و َســفید نــام داشــتند‪ .‬اَبــری و اَبلَــق‪،‬‬
‫بــا هــم قهــر بودنــد‪.‬‬
‫روزی َســفید ُگفــت‪ :‬بایــد بــا‬
‫یک‌دیگــر مهربــان باشــیم‪.‬‬
‫بخنــد ب ِ َزنیــم‪ .‬هم‌دیگــر را‬ ‫لَ َ‬
‫دوســت داشــته باشــیم‪.‬‬
‫اَبلَــق و اَبــری‪َ ،‬وعــده کردنــد‬
‫کــه دیگــر قهــر نکننــد‪.‬‬

‫‪9‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪2‬‬ ‫هفتة‬

‫نار‬ ‫اَ‬ ‫اَنار‬


‫ا‬
‫اَنـ ـور‬ ‫اَنور‬
‫اِنـ ـتِـ ـظار‬ ‫اِنتِظار‬ ‫ا‬
‫تاق‬ ‫اُ‬ ‫اُتاق‬ ‫ا‬

‫باغبان مهربان‬
‫ِ‬ ‫مهربانی‬

‫نوشتن‬

‫‪10‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪2‬‬ ‫هفتة‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫( ُگل‌ها‪ ،‬ژاله)‬ ‫‪ .1‬ناگهان__ بارید‪ .‬‬


‫(خوشبو‪ ،‬برگ)‬ ‫‪ُ .2‬گل‌ها می ُ‬
‫‌شگفند و َهوا__ می‌شود‪ .‬‬
‫(قهر‪َ ،‬سنگ)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬اَبلَق و اَبری‪ ،‬باهم__ بودند‪.‬‬
‫(درخت‪ ،‬دوست)‬ ‫‪ .4‬هم‌دیگر را__ داشته باشیم‪ .‬‬
‫بهار‬

‫‪11‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪2‬‬ ‫هفتة‬

‫ـا‬ ‫ـا‬ ‫آ‬

‫ـب‬

‫هجا‬

‫آ َفرید آ َفـ ـرید کامیاب کامـ ـیاب‬


‫آسمان آسـ ـمان َکبوتر َکـ ـبو تر‬
‫بـ ـهار‬ ‫آسیاب آسـ ـیاب بهار‬

‫امال‬ ‫مهربانی‬

‫‪12‬‬
‫‪1‬‬
‫‪3‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫َروان‬ ‫وان‬ ‫َر‬


‫ن‬
‫باران‬ ‫با ران‬
‫َزنان‬ ‫نان‬ ‫َز‬
‫ناگهان‬ ‫نا گـ ـهان‬

‫باران‬
‫یــک روز تابســتان بــود‪ .‬ن َویــد و نــا ِدر تــوپ بــازی می‌کردنــد‪.‬‬
‫ناگهــان بــاران باریــد‪ .‬ن َویــد گفــت‪ :‬لِباس‌هایــم‪‌،‬تَــر شــد‪ .‬نــا ِدر‬
‫ِ‬
‫رحمــت‬ ‫گفــت‪ :‬بــاران‬
‫خُ داونــد‪ ‬اســت‪.‬‬
‫بــاران هــوا را پــاک می‌ســازد‪.‬‬
‫ِ‬
‫مصــروف‬ ‫ن َویــد و نــا ِدر‬
‫ی شــدند‪.‬‬ ‫توپ‌بــاز ‌‬
‫آن‌ها بــا صدای بلنــد گفتند‪:‬‬
‫بِبــار‪ ،‬بِبار‪ ،‬بــارا ِن عزیز!‬

‫‪13‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪3‬‬ ‫هفتة‬

‫نَر ِگس‬ ‫نَر ِگس‬


‫عیـ ـنک‬ ‫عینک‬
‫َسر َز مین‬ ‫َسر َزمین‬
‫ـپن‬
‫َ‬ ‫َچـ‬ ‫َچ َپن‬ ‫ـن‬
‫باران‬

‫ِ‬
‫نظافت خانه‬

‫نوشتن‬

‫‪14‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪3‬‬ ‫هفتة‬

‫رویا‬ ‫رو یا‬


‫ر‬
‫پَدر‬ ‫پَـ ـدر‬
‫مزار‬ ‫َمـ ـزار‬
‫برادر‬ ‫بـ ـرا در‬

‫رویا و ُگلِ ُسرخ‬


‫روزهــای او ِل ســال بــود‪ .‬رویا در صنف ناراحت نشســته‬
‫بــود‪ .‬مُ َعلِّم پرســید‪ُ :‬دختــرم! چرا ناراحت اســتی؟‬
‫رویــا گفــت‪ :‬پــدرم مــا را‬
‫بــه میلــة ُگلِ ســرخ ن َبُــرد‪.‬‬
‫مُ َعلِّــم گفــت‪ :‬رویاجــان!‬
‫ناراحــت نباش‪.‬شــاید ســا ِل‬
‫آینــده ب ِ َرویــد‪.‬‬
‫در هــر ن َــوروز مــردم بــه‬
‫میلــة ُگلِ ُســرخ م ‌‬
‫ی َر َونــد‪.‬‬

‫‪15‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪3‬‬ ‫هفتة‬

‫رو باه‬ ‫روباه‬ ‫ر‬


‫خُ ر ما‬ ‫خُ رما‬
‫ـر‬
‫ُدخـ ـتر‬ ‫ُدختر‬
‫با زار‬ ‫بازار‬ ‫ر‬

‫ِ‬
‫نظافت خانه‬ ‫رویا و ُگلِ ُسرخ‬

‫نوشتن‬

‫‪16‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪3‬‬ ‫هفتة‬

‫ـن‬

‫ر‬ ‫ـر‬ ‫ر‬

‫(سرخ‪ ،‬باران)‬ ‫ ‬ ‫‪ .1‬ناگهان___ بارید‪.‬‬


‫(کوه‪ ،‬نا ِدر)‬ ‫‪ .2‬نَوید و ___ توپ بازی می‌کردند‪.‬‬
‫(میلة‪ ،‬خزان)‬ ‫ ‬‫‪ .3‬پدرم ما را به__ ُگل ُسرخ نَ ُبرد‪.‬‬
‫( ُگل‪ ،‬آینده)‬ ‫‪ .4‬شاید سال___ بروید‪ .‬‬
‫باران‬

‫‪17‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪3‬‬ ‫هفتة‬

‫ـا‬ ‫ـا‬ ‫آ‬

‫ـب‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫هجا‬

‫نار‬ ‫اَ‬ ‫اَنار‬ ‫ـیاب‬ ‫آسـ‬ ‫آسیاب‬


‫ـما ری‬ ‫اَلـ‬ ‫اَلماری‬ ‫ـهار‬ ‫بَـ‬ ‫بَهار‬
‫هو‬ ‫آ‬ ‫آهو‬ ‫ـبا‬ ‫دیـ‬ ‫دیبا‬

‫امال‬ ‫رویا و گل سرخ‬

‫‪18‬‬
‫‪1‬‬
‫‪4‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫دارو‬ ‫رو‬ ‫دا‬


‫و‬
‫ابرو‬ ‫ابـ ـرو‬
‫کدو‬ ‫کـ ـد و‬
‫کندو‬ ‫کنـ ـدو‬

‫ُک َمک با دیگران‬


‫بابــا دیگــر راه َرفتــه نمی‌توانســت‪ .‬او نشــته بــود تــا کســی او را‬
‫ـک کنــد‪َ .‬ولیــد و ویــدا‪ ،‬مُتو ِجــه شــدند‪ .‬رفتنــد دسـت‌های‬ ‫ُک َمـ ِ‬
‫بابــا را گرفتنــد‪.‬‬
‫ــکر کــرد‪.‬‬‫بخنــد زد و تَشَ ُ‬‫بابــا ل َ َ‬
‫آن‌هــا گفتنــد‪ :‬باباجــان! قابــلِ‬
‫ــکر نیســت‪ .‬پــدرم همیشــه‬ ‫تَشَ ُ‬
‫ـت‬‫می‌گوید‪« :‬چــو ایســتاده‌ای َدسـ ِ‬
‫اُفتــاده گیــر»‪.‬‬

‫‪19‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪4‬‬ ‫هفتة‬

‫َو َرق‬ ‫َو َرق‬ ‫و‬


‫َتر بوز‬ ‫تَربوز‬
‫ـو‬
‫لو‬ ‫آ‬ ‫آلو‬
‫َمحـ ـبو به‬ ‫َمحبوبه‬ ‫ـو‬
‫ُک َمک با دیگران‬

‫ُک َمک و همکاری‬

‫نوشتن‬

‫‪20‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪4‬‬ ‫هفتة‬

‫نا ِدره‬ ‫نا ِد ره‬


‫ه‬
‫بهاره‬ ‫بـ ـها ره‬
‫ایستاده‬ ‫ایسـ ـتا ده‬
‫اُفتاده‬ ‫اُفـ ـتا ده‬
‫َدریاچه‬
‫َهدیــه بــا بــرادرش هــارون‪ِ ،‬کنــا ِر َدریاچــه آمدنــد‪ .‬وا ِرث ایــن‬
‫تَرانــه را می‌خوانــد‪:‬‬
‫َدریاچــه آبی‌رنــگ اســت پُــر ما ِهــی و ن ِ َهنــگ اســت‬
‫آبَــش همیشــه جــــــــاری بــر زیــرو روی ســنگ اســت‬
‫از این هــــــــوای پاکش لِــذت بِبَــر قشــنگ اســت‬
‫آن‌هــا روز خوبــی داشــتند‪ .‬از هــوای پاک‬
‫و تَرانــه لــذت بردند‪.‬‬

‫‪21‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪4‬‬ ‫هفتة‬

‫ها رون‬ ‫هارون‬ ‫هـ‬


‫َگهـ ـوا ره‬ ‫َگهواره‬
‫ـهـ‬
‫ـوا‬ ‫َهـ‬ ‫َهوا‬
‫بَـ ـقه‬ ‫بَقه‬ ‫ـه‬

‫ُک َمک و همکاری‬ ‫دریاچه‬

‫نوشتن‬

‫‪22‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪4‬‬ ‫هفتة‬

‫ـو‬ ‫ـو‬ ‫و‬

‫ـه‬ ‫ـهـ‬ ‫هـ‬

‫( ُم َتوجه‪ ،‬کتاب)‬ ‫ ‬ ‫‪َ .1‬ولید و ویدا____ شدند‪.‬‬


‫(باغ‪ ،‬اُفتاده)‬ ‫دست____ گیر ‪.‬‬‫‪ .2‬چو اِیستاده‌ای ِ‬
‫(تَرانه‪ ،‬بخوانید)‬ ‫ ‬
‫‪ .3‬وا ِرث این ___ را می‌خواند‪.‬‬
‫(گل‪ ،‬آبی‌رنگ)‬ ‫ ‬ ‫‪ .4‬دریاچه ___ است‪.‬‬
‫ُک َمک با دیگران‬

‫‪23‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪4‬‬ ‫هفتة‬

‫ـن‬

‫ر‬ ‫ـر‬ ‫ر‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫هجا‬

‫نا رنج‬ ‫نارنج‬ ‫را ننـ ـده‬ ‫راننده‬


‫دیـ ـبا‬ ‫دیبا‬ ‫ـشـ َ‬
‫ـکر‬ ‫نَیـ َ‬ ‫یش َکر‬
‫نَ َ‬
‫اِمتِحان اِمـ ـتِـ ـحان‬ ‫پِـ ـسـ ـران‬ ‫پِسران‬

‫امال‬ ‫دریاچه‬

‫‪24‬‬
‫‪1‬‬
‫‪5‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ـا‬ ‫ـا‬ ‫آ‬

‫ـب‬

‫مکتب‬ ‫مکـ ـتب‬ ‫آهو‬ ‫آ هو‬


‫بَلَد‬ ‫بَـ ـلَد‬ ‫دریا‬ ‫در یا‬

‫َمن می‌توانم‬
‫روزهــای او ِل مکتــب‪ ،‬به ِصنــف َرفتَم‪ .‬همــه درس می‌خواندند‪.‬‬
‫یتَوانَــم درس بخوانــم‪ .‬کوشــش‬ ‫مــن فِکــر می‌کــردم کــه نم ‌‬
‫کــردم‪ .‬دیــدم کــه می‌توانــم درس بخوانــم‪ .‬اکنون مثــل دیگران‬
‫خوانــده می‌توانــم‪.‬‬
‫حاال َه ِمیشــه می‌‌گویم‪« :‬م ‌‬
‫یتَوان َم»‪.‬‬
‫یتَوان َم»‪.‬‬
‫نمی‌گـویم‪«:‬ن َم ‌‬
‫بــا اِین باور‪ ،‬من بِهتَرین اَسـتَم‪ .‬شــما‬
‫ِچطور؟‬

‫‪25‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪5‬‬ ‫هفتة‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫اَبـ ـلَق‬ ‫اَبلَق‬ ‫ِدیـ ـبا‬ ‫ِدیبا‬


‫اُ جاق‬ ‫اُجاق‬ ‫دیـ ـ َدن‬ ‫دی َدن‬
‫من می‌توانم‬

‫رفتا ِر خوب‬

‫نوشتن‬

‫‪26‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪5‬‬ ‫هفتة‬

‫ـن‬

‫ر‬ ‫ـر‬ ‫ر‬

‫تَ َش ُکر‬ ‫ـشـ ُ‬


‫ـکر‬ ‫تَـ َ‬ ‫نَر ِگس‬ ‫نَر ِگس‬
‫شاگردان‬ ‫شا گر دان‬ ‫َچ َپن‬ ‫ـپن‬
‫َچـ َ‬

‫اِحتِرام‬
‫ن َویــد بــراد ِر ن َر ِگــس اســت‪ .‬آن‌هــا شــاگردا ِن بــا ادب اســتند‪.‬‬
‫وقتــی کســی برای‌شــان چیــزی می‌دهــد‪ ،‬می‌گوینــد‪ :‬تَشَ ـ ُ‬
‫ـکر‪.‬‬
‫اگــر چیــزی را بــه کســی می‌دهنــد‪،‬‬
‫می‌گوینــد‪ :‬ب ِ َفرماییــد! آن‌هــا بِــدو ِن‬
‫ی َر َونــد‪.‬‬
‫اجــازه‪ ،‬جایــی نم ‌‬
‫ی ُکننــد‪ ،‬می‌گوینــد‪:‬‬ ‫اگــر اِشــتِباهی م ‌‬
‫بِبَخشــید‪ .‬آن‌هــا همیشــه بــه بــزرگان‬
‫ســام می‌دهنــد‪.‬‬

‫‪27‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪5‬‬ ‫هفتة‬

‫ـو‬ ‫ـو‬ ‫و‬

‫ـه‬ ‫ـهـ‬ ‫هـ‬

‫َگهـ ـوا ره‬ ‫َگهواره‬ ‫َو لید‬ ‫َولید‬


‫َهمـ ـراه‬ ‫َهمراه‬ ‫ویـ ـدا‬ ‫ویدا‬

‫رفتا ِر خوب‬ ‫ا ِحتِرام‬

‫نوشتن‬

‫‪28‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪5‬‬ ‫هفتة‬

‫ـا‬ ‫ـا‬ ‫آ‬

‫ـب‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫(قلم‪ ،‬درس )‬ ‫‪ .1‬همه__ می‌خواندند‪.‬‬


‫(می‌توانم‪ ،‬کوه)‬ ‫‪ .2‬حاال همیشه می‌گویم‪ .___:‬‬
‫( َسنگ‪ ،‬باا َ َدب)‬ ‫‪ .3‬آن‌ها شاگردا ِن__ استند‪ .‬‬
‫(سالم‪ ،‬دریا)‬ ‫‪ .4‬آن‌هاهمیشه به بزرگان__ می‌دهند ‪.‬‬
‫َمن می‌توانم‬

‫‪29‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪5‬‬ ‫هفتة‬

‫د‬ ‫جـ‬ ‫ـه‬ ‫ـلـ‬ ‫‪5‬‬ ‫عـ‬ ‫ـگ‬ ‫ن‬ ‫پ‬ ‫‪1‬‬

‫ـد‬ ‫و‬ ‫مـ‬ ‫ر‬ ‫‪6‬‬ ‫ـر‬ ‫ا‬ ‫ـط‬ ‫ـن‬ ‫‪2‬‬

‫حـ‬ ‫سـ‬ ‫ـب‬ ‫قـ‬ ‫‪7‬‬ ‫ر‬ ‫ـب‬ ‫هـ‬ ‫ز‬ ‫‪3‬‬

‫ـو‬ ‫ل‬ ‫خـ‬ ‫آ‬ ‫‪8‬‬ ‫سـ‬ ‫ل‬ ‫ذ‬ ‫ه‬ ‫‪4‬‬

‫‪6‬‬ ‫‪5‬‬ ‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬ ‫‪2‬‬ ‫‪1‬‬

‫کتاب تاک کوتاه‬ ‫کار‬ ‫آب‬ ‫هالل‬


‫جواب پاک روباه‬ ‫صفا‬ ‫سیب‬ ‫بره‬
‫ثواب ناک خرما‬ ‫انار‬ ‫لیمو‬ ‫ستاره‬
‫آفتاب عینک ماما‬ ‫بازار‬ ‫کباب‬ ‫رمه‬
‫امال‬ ‫احترام‬

‫‪30‬‬
‫‪1‬‬
‫‪6‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ِسپاس‬ ‫ِسـ ـپاس‬


‫س‬
‫اَلماس‬ ‫اَلـ ـماس‬
‫خُ روس‬ ‫خُ ـ ـروس‬
‫َعروس‬ ‫َعـ ـروس‬

‫همسایه‬
‫ســارا شــنیده بــود کــه‪« :‬از َصــد خویــش‪ ،‬یــک َهمســایه پیــش»‪.‬‬
‫روزی از مــا َد َرش پرســید‪ :‬چگونــه َهمســایه پیش‌تــر از دوســتان‬
‫مــا اســت؟ مــادرش قصه‌‌یــی ُگفــت‪ :‬ســایره و کبوتــر‪ ،‬همســایه‬
‫بــرف زمســتان خانــة‬‫ِ‬ ‫بودنــد‪.‬‬
‫ســایره را ویــران کــرد‪ .‬کبوتــر‬
‫آمــد و ســایره را بــه خانــة خــود‬
‫بُــرد‪ .‬ســایره گفــت‪« :‬از َصــد‬
‫خویــش‪ ،‬یــک َهمســایه پیــش»‪.‬‬
‫ســارا ُگفــت‪ :‬حــاال فهمیــدم‪.‬‬

‫‪31‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪6‬‬ ‫هفتة‬

‫دا‬ ‫َسو‬ ‫َسودا‬ ‫سـ‬


‫ـمیر‬ ‫َسـ‬ ‫َسمیر‬
‫ـسـ‬
‫َمسـ ـکه‬ ‫َمسکه‬
‫اِد ریس‬ ‫اِدریس‬ ‫ـس‬
‫همسایه‬

‫پیرمر ِد َهمسایه‬

‫نوشتن‬

‫‪32‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪6‬‬ ‫هفتة‬

‫شاه‌توت‬ ‫توت‬ ‫شاه‬


‫ت‬
‫ُقروت‬ ‫ُقـ ـروت‬
‫نَبات‬ ‫نَـ ـبات‬
‫َحیات‬ ‫َحـ ـیات‬

‫ُصلح‬
‫تمنا این تَرانه را می‌خواند‪.‬‬
‫َرونق و شادی هــزار آ َو َرد‬ ‫ُصلح بهاریست‌‪ ،‬بهار آ َو َرد‬
‫مادرش ُگفت‪ :‬عزیزم! بیت‌های دیگر آن‌را می‌دانی؟‬
‫تمنا گفت‪ :‬ن ََخیر مادرجان!‬
‫مادرش ُگفت‪ :‬بگذار من بَرایَت بخوان َم‪:‬‬
‫ُصلح بود َشر َشرة جوی آب‬
‫نگ پُر از آب و تاب‬ ‫ُصلح َهما َه ِ‬
‫لب کودکان‬ ‫ُصلح َشکـَــــــرخن ِد ِ‬
‫ـگ د ِل مــادران‬ ‫ُصلــح َهما َهنـ ِ‬
‫هردو‪ ،‬ل َ ّذت بردند و تَرانه را باربار خواندند‪.‬‬

‫‪33‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪6‬‬ ‫هفتة‬

‫تو ت‬ ‫توت‬
‫ـنه‬ ‫َتشـ‬ ‫َتشنه‬
‫کـ ـتاب‬ ‫کتاب‬
‫ِحـ ـکا یت‬ ‫ِحکایت‬ ‫ـت‬

‫پیرمر ِد هَمسایه‬ ‫ُصلح‬

‫نوشتن‬

‫‪34‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪6‬‬ ‫هفتة‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ـت‬

‫( َهمسایه‪ ،‬دانه)‬ ‫‪ .1‬سایره و کبوتر___ بودند‪ .‬‬


‫( َجواری‪َ ،‬همسایه)‬ ‫ ‬‫‪ .2‬از صد خویش‪ ،‬یک___ پیش‪.‬‬
‫(تَرانه‪ ،‬مکتب)‬ ‫ ‬
‫‪ .3‬تَمنا‪ ،‬این___ را می‌خواند‪.‬‬
‫(تَمنا‪ ،‬باربار)‬ ‫‪ .4‬هردو لَ َّذت بردند و تَرانه را__ خواندند ‪.‬‬
‫َهمسایه‬

‫‪35‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪6‬‬ ‫هفتة‬

‫ـن‬

‫ر‬ ‫ـر‬ ‫ر‬

‫ـه‬ ‫ـهـ‬ ‫هـ‬

‫ـو‬ ‫ـو‬ ‫و‬

‫هجا‬

‫َون‬ ‫ها‬ ‫ها َون‬ ‫را ننـ ـده‬ ‫راننده‬


‫َرق‬ ‫َو‬ ‫َو َرق‬ ‫ـشـ َ‬
‫ـکر‬ ‫نَیـ َ‬ ‫یش َکر‬
‫نَ َ‬
‫ـوا ره‬ ‫َگهـ‬ ‫َگهواره‬ ‫تـ ـرا زو‬ ‫ترازو‬
‫امال‬ ‫صلح‬

‫‪36‬‬
‫‪1‬‬
‫‪7‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫َسالم‬ ‫َسـ ـالم‬


‫م‬
‫ُغالم‬ ‫ُغـ ـالم‬
‫َرسام‬ ‫َر سام‬
‫َعزی َزم‬ ‫َعـ ـزیـ ـ َزم‬

‫پول افغانی‬
‫روزی مســعود در موتــر نشســته بــود‪ .‬راننــده کرایــه خواســت‪.‬‬
‫مســعود پول‌هایــش را از بکس‌جیبــی بیــرون آورد‪ .‬راننــده‬
‫گفــت‪ :‬بســیار کار خوبی کردی‪ .‬مســعود گفت‪ :‬پول‪ ،‬ســرمایۀ‬
‫ملــی کشــو ِرما اســت‪ .‬اگــر خَ ــراب شــود بــه اقتصــاد مــا َضـ َ‬
‫ـرر‬
‫می‌رســد‪ .‬مــا بایــد پول‌هــای‬
‫خــود را خــوب نگهداریــم‪.‬‬
‫راننــده گفــت‪ :‬آفریــن! مــن هــم‬
‫پول‌هایــم را خــوب نگه‌مـی‌دارم‪.‬‬

‫‪37‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪7‬‬ ‫هفتة‬

‫مو زه‬ ‫موزه‬ ‫مـ‬


‫َسـ ـما ُرق‬ ‫َسما ُرق‬
‫ـمـ‬
‫ـ َغم‬ ‫شَ لـ‬ ‫شَ ل َغم‬
‫سر ما یه‬ ‫سرمایه‬ ‫ـم‬
‫پولِ افغانی‬

‫ِطفل َ ِ‬
‫ک حرف ِ‬
‫‌شنَو‬

‫نوشتن‬

‫‪38‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪7‬‬ ‫هفتة‬

‫نوروز‬ ‫نو روز‬


‫ز‬
‫َهمراز‬ ‫َهمـ ـراز‬
‫آغاز‬ ‫آ غاز‬
‫پَرواز‬ ‫پَر واز‬

‫آزادی‬

‫نجشــکی‬ ‫ُ‬
‫‌زدند‪.‬گ ِ‬ ‫روزی ُزهــره و زا ِهــد در باغچــه قــدم می‬
‫نجشــک را‬ ‫را دیدنــد کــه بالَــش شکســته بود‪.‬آن‌هــا بــا ِل ُگ ِ‬
‫نجشــک قَ َفس بســازیم‪.‬‬ ‫بــا تِکــه بســتند‪ُ .‬زهــره گفــت‪ :‬بــه ُگ ِ‬
‫زا ِهــد قبــول نکــرد و گفــت‪:‬‬
‫نجشــک‬ ‫آزادش می‌کنیــم؛ امــا ُگ ِ‬
‫پَــرواز نتوانســت‪ .‬پــس از چنــدی‬
‫نجشــک پَــرواز َکــرد‪ُ .‬زهــره و‬ ‫ُگ ِ‬
‫زا ِهــد خوشــحال شــدند و گفتنــد‪:‬‬
‫ـق هــر موجــود اســت‪.‬‬ ‫آزادی حـ ِ‬

‫‪39‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪7‬‬ ‫هفتة‬

‫زَر َد ک‬ ‫َزر َدک‬ ‫ز‬


‫بُز غا له‬ ‫بُزغاله‬
‫ـز‬
‫هر گز‬ ‫هرگز‬
‫نَیـ ـزه‬ ‫نَیزه‬ ‫ـز‬

‫طِ فل َ ِ‬
‫ک َحرف‌شِ نَو‬ ‫آزادی‬

‫نوشتن‬

‫‪40‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪7‬‬ ‫هفتة‬

‫ـم‬ ‫ـمـ‬ ‫مـ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫(ما‪ ،‬ملی)‬ ‫‪ .1‬پول سرمایة___ ما است‪ .‬‬


‫(پول‌های‪ ،‬خنده)‬ ‫ ‬
‫‪ .2‬ما باید___ خود را خوب نگهداریم‪.‬‬
‫(پَرواز‪ ،‬گفت)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬زا ِهد ___ آزا َدش می‌کنیم‪.‬‬
‫( َموجود‪ ،‬خار)‬ ‫حق هر___ است‪ .‬‬ ‫‪ .4‬آزادی ِ‬
‫نگهداری پولِ افغانی‬

‫‪41‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪7‬‬ ‫هفتة‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ـت‬

‫ـه‬ ‫ـهـ‬ ‫هـ‬

‫ـو‬ ‫ـو‬ ‫و‬

‫هجا‬

‫َو َرق‬ ‫َو َرق‬ ‫َتشـ ـنه‬ ‫َتشنه‬


‫کـ ـتاب‬ ‫کتاب‬ ‫سبـ ـزه‬ ‫سبزه‬
‫تو ت‬ ‫تو ت‬ ‫َهمـ ـراز‬ ‫َهمراز‬
‫امال‬ ‫آزادی‬

‫‪42‬‬
‫‪1‬‬
‫‪8‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫پوشاک‬ ‫پو شاک‬


‫ک‬
‫خوراک‬ ‫خو راک‬
‫َدردناک‬ ‫َد رد نا ک‬
‫چاالک‬ ‫چا الک‬

‫پاکیزه‌گی‬
‫روزی حیوان‌هــای جنــگل‪ ،‬میلــه داشــتند‪ُ .‬گــرگ گفــت‪:‬‬
‫ِخــرس‪ ،‬پاکیزه‌گــی را خــوش نــدارد‪ .‬بــرای ُشســتنِ او بایــد‬
‫فِکــری کنیــم‪ .‬فیــل گفــت‪ :‬تــو صابــون بِیــا َور‪ .‬مــن ِخــرس را‬
‫بــه بهانــة آب‌بــازی‪ ،‬مـی‌آ َو َرم‪.‬‬
‫فیــل رفــت‪ ،‬بــه ِخــرس گفــت‪:‬‬
‫ِخرس‌جــان! هــوا گــرم اســت‪،‬‬
‫بیــا آب‌بــازی کنیــم‪ .‬آن‌هــا‬
‫ِخــرس را بــه ایــن بهانــه پــاک‬
‫ُشســتند و گفتنــد‪ :‬مــا بایــد بــه‬
‫پاکیزه‌گــی خــود تَ َو ُجــه کنیــم‪.‬‬

‫‪43‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪8‬‬ ‫هفتة‬

‫کو چه‬ ‫کوچه‬ ‫کـ‬


‫مکـ ـتب‬ ‫مکتب‬
‫ـکـ‬
‫کـ ـثا فات‬ ‫کثافات‬
‫پا لَک‬ ‫پالَک‬ ‫ـک‬
‫پاکیزه‌گی‬

‫درخت‬

‫نوشتن‬

‫‪44‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪8‬‬ ‫هفتة‬

‫یاری‬ ‫ری‬ ‫یا‬


‫ی‬
‫بازی‬ ‫زی‬ ‫با‬
‫غازی‬ ‫زی‬ ‫غا‬
‫شادی‬ ‫دی‬ ‫شا‬

‫َور ِزش‬
‫روزی خرگوش و مُرغابی‪ ،‬مُســابِقة َد ِوش داشتند‪ .‬چوچة‬
‫خــرس آن‌هــا را دیــد‪ .‬خندیــد و گفــت‪ :‬بیچاره‌گک‌هــا‪،‬‬
‫چــرا خــود را خســته می‌ســازید؟ خرگــوش گفــت‪ :‬مــا‬
‫ورزش می‌کنیــم‪.‬‬
‫تــو هــم بیــا ورزش‌کــن‪.‬‬
‫ِخرســک فهمید‪،‬آهســته آهسته‬
‫شــروع بــه دویــدن کــرد‪ .‬آن‌هــا‬
‫ِخرســک را یــاری کردنــد تــا‬
‫ورزش ُکنــد‪ .‬هــر ســه گفتنــد‪:‬‬
‫«ورزش کنیــم تــا ِص َح ‌‬
‫ت َمنــد‬
‫باشــیم»‪.‬‬

‫‪45‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪8‬‬ ‫هفتة‬

‫یا قوت‬ ‫یاقوت‬


‫پـ ـیا له‬ ‫پیاله‬
‫ِکشـ ـتی‬ ‫ِکشتی‬
‫ُمر غا بی‬ ‫ُمرغابی‬ ‫ـی‬

‫درخت‬ ‫ورزش‬

‫نوشتن‬

‫‪46‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪8‬‬ ‫هفتة‬

‫ـک‬ ‫ـکـ‬ ‫کـ‬

‫ـی‬

‫(شُ ستن‪ ،‬صابون)‬ ‫‪ .1‬برای___ او باید فکری کنیم‪ .‬‬


‫(شوخی‪ ،‬پاکیزه‌گی)‬ ‫‪ .2‬به___ خود تَوجه کنیم‪ .‬‬
‫َُ‬
‫(بِیا‪ ،‬خوشی)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬تو هم ___ ورزش کن‪.‬‬
‫( َمریض‪ِ ،‬صحت‌ َمند)‬ ‫‪ .4‬ورزش کنیم تا___ باشیم‪.‬‬
‫پاکیزه‌گی‬

‫‪47‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪8‬‬ ‫هفتة‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ـت‬

‫ـم‬ ‫ـمـ‬ ‫مـ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫هجا‬

‫نَـ ـماز‬ ‫نَماز‬ ‫َو ر‬ ‫َسر‬ ‫َسر َور‬


‫زنـ ـبور‬ ‫زنبور‬ ‫ـمام‬ ‫تـ‬ ‫تمام‬
‫مسـ ـکه‬ ‫مسکه‬ ‫زه‬ ‫ُمو‬ ‫ُموزه‬
‫امال‬ ‫ورزش‬

‫‪48‬‬
‫‪1‬‬
‫‪9‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫َآرش‬ ‫َرش‬ ‫آ‬


‫ش‬
‫با ِرش‬ ‫با ِرش‬
‫نَوا ِزش‬ ‫نَـ ـوا ِز ش‬
‫َرواش‬ ‫َر واش‬

‫پولیستَرافیک‬
‫ِ‌‬
‫آ َرش بــا خواهــرش شــبانه بــه مکتــب می‌رفتنــد‪ .‬آن‌هــا َمجبــور‬
‫ُ‬
‫ــرک‬‫ــرک بگذرنــد‪ .‬شــبانه گفــت‪ِ :‬چگونــه از َس َ‬ ‫بودنــد از َس َ‬
‫پولیس تَرافیک ُک َمک بِگیریم‪ .‬آن‌ها‬‫ِ‬ ‫بگذریــم؟ آ َرش گفت‪ :‬از‬
‫پولیستَرافیــک دسـ ِ‬
‫ـت‬ ‫ِ‌‬ ‫رفتنــد و از ترافیــک ُک َمــک خواســتند‪.‬‬
‫ـرک گذشــتند‪ .‬آ َرش و شــبانه از همکاری‬ ‫آن‌هــا را گرفتــه از َسـ َ‬
‫ِ‬
‫پـــولـیس‌تَـرافیـــک‪،‬‬
‫ــکــرنمــودنــــد‪.‬‬ ‫تَـشَ ُ‬
‫ِ‬
‫پــولـیس‌تَـــرافیـــک‬
‫ُگفــت‪ :‬مــا همیشــه در‬
‫ـت مــر ُدم اســتیم‪.‬‬ ‫خدمـ ِ‬

‫‪49‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪9‬‬ ‫هفتة‬

‫شـ ـریـ ـفه‬ ‫شریفه‬ ‫شـ‬


‫ـجشک‬‫ُگنـ ِ‬ ‫نجشک‬‫ُگ ِ‬
‫ـشـ‬
‫ا ِ شا ره‬ ‫ا ِ شاره‬
‫ِکشـ ـمِش‬ ‫ِکشمِش‬ ‫ـش‬
‫پولیس ترافیک‬

‫نِشانه‌های تَرافیکی‬

‫نوشتن‬

‫‪50‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪9‬‬ ‫هفتة‬

‫َفراخ‬ ‫َفـ ـراخ‬


‫خ‬
‫ُگ ُلرخ‬ ‫ـر خ‬
‫ُ‬ ‫ُگلـ‬
‫شاه‌ ُرخ‬ ‫شاه ُرخ‬
‫شاخ‬ ‫شاخ‬

‫میهن‌ما‪ ،‬خانة‌ما‬
‫ِ‬
‫مُ َعلِّــم روی تختــه ن ِوشــته بــود‪« :‬میهــنِ مــا»‪ .‬خالــده پرســید‪.‬‬
‫میهــن چیســت؟ مُ َعلِّــم گفــت‪ :‬میهــن یعنــی وطــن‪.‬‬
‫وطــن مِثــلِ مــا َدر اســت‪ .‬بعــد اِدامــه داد‪ :‬میهــنِ ما افغانســتان‬
‫اســت‪ .‬افغانســتان ِکشــور اِسالمی‌اســت‪ .‬افغانســتان‬
‫ـت‬‫خانــة همــة مــا اســت‪ .‬پایتَخـ ِ‬
‫افغانســتان کابــل اســت‪.‬‬
‫َمــر ُدم مــا ُصلح‌دوســت و‬
‫مِهمان‌ن َــواز اســتند‪ .‬مــا میهــنِ‬
‫خــود را دوســت داریــم‪.‬‬

‫‪51‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪9‬‬ ‫هفتة‬

‫خر گوش‬ ‫خرگوش‬ ‫خـ‬


‫بُـ ـخا ری‬ ‫بُخاری‬
‫ـخـ‬
‫ـخار‬ ‫تَـ‬ ‫تَخار‬
‫ـلَخ‬ ‫َمـ‬ ‫َملَخ‬ ‫ـخ‬

‫نِشانه‌های تَرافیکی‬ ‫میهن ما‪ ،‬خانة ما‬


‫ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪52‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪9‬‬ ‫هفتة‬

‫ـش‬ ‫ـشـ‬ ‫شـ‬

‫ـخ‬ ‫ـخـ‬ ‫خـ‬

‫ (افغانستان‪ ،‬دارد)‬ ‫میهن ما___ است‪.‬‬


‫‪ِ .1‬‬
‫‪ .2‬افغانستان___ همة ما است ‪( .‬خانة‪ ،‬نقشة)‬
‫ستَرافیک‪ ،‬آفتاب)‬‫(پولی ‌‬ ‫‪ .3‬از ___ کمک بگیریم ‪.‬‬
‫(ستاره‪ِ ،‬خد َمت)‬
‫ِ‬ ‫‪ .4‬پولیس همیشه در___ َمر ُدم است ‪.‬‬
‫پولیس ترافیک‬

‫‪53‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪9‬‬ ‫هفتة‬

‫ـک‬ ‫ـکـ‬ ‫کـ‬

‫ـی‬

‫ـم‬ ‫ـمـ‬ ‫مـ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫هجا‬

‫َیـ ـما‬ ‫َیما‬ ‫ُکنـ ُ‬


‫ـدز‬ ‫ُک ُ‬
‫ندز‬
‫مو زه‬ ‫موزه‬ ‫کاپیسا کا پیـ ـسا‬
‫َز را فه‬ ‫َزرافه‬ ‫یا قوت‬ ‫یاقوت‬
‫امال‬ ‫میهن ما‪ ،‬خانة ما‬
‫ِ‬

‫‪54‬‬
‫‪1‬‬
‫‪10‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ـت‬

‫ا ِحتِرام‬ ‫ا ِحـ ـتِـ ـرام‬ ‫سا َعت‬ ‫سا َعت‬


‫ِستاره‬ ‫ِسـ ـتا ره‬ ‫نَواسه‬ ‫نَـ ـوا سه‬

‫اندرزها‬
‫ـب ســرد و َمهتابــی بــود‪ .‬نواس ـه‌ها َدو ِر بابــا جمــع بودنــد‪ .‬بابــا‬ ‫شـ ِ‬
‫کتــاب می‌خوانــد‪ .‬فِــر َدوس و ِســتاره بــا ِدقــت گــوش می‌کردنــد‪.‬‬
‫بابــا می‌خوانــد‪ :‬بــا پــدر و مادرتــان َرفتــار نیــک داشــته باشــید‪.‬‬
‫ب ُـ ُزرگان را احتــرام ُکنیــد‪ .‬بــا ب ُ ُزرگتَــر از‬
‫خــود شــوخی ن َکنیــد‪ .‬حرف‌شــنو باشــید‪.‬‬
‫دروغ نگوییــد‪ .‬بِــدون اجــازه جایــی‬
‫ن ََرویــد‪ .‬نواس ـه‌هاگفتند‪ :‬ایــن اَندرزهــا را‬
‫همیشــه بایــد بــه یــاد داشــته باشــیم‪.‬‬

‫‪55‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪10‬‬ ‫هفتة‬

‫ـم‬ ‫ـمـ‬ ‫مـ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫مو تَر‬ ‫موتَر‬ ‫عا لِم‬ ‫عالِم‬


‫بُـ ـ ُزر گان‬ ‫بُ ُزرگان‬ ‫َزمـ ـ َز مه‬ ‫َزم َزمه‬
‫اندرزها‬

‫ُدخترک ُگل‌فروش‬

‫نوشتن‬

‫‪56‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪10‬‬ ‫هفتة‬

‫ـک‬ ‫ـکـ‬ ‫کـ‬

‫ـی‬

‫ِشکاری‬ ‫ِشـ ـکا ری‬ ‫َکبوتَر‬ ‫َکـ ـبو تَر‬


‫هوشیار‬ ‫هوشـ ـیار‬ ‫خُ َ‬
‫شکه‬ ‫ـکه‬‫خُ شـ َ‬

‫َکبوتَر و مورچه‬
‫روزی یــک مورچــه در آب اُفتــاده بــود‪َ .‬کبوتَــر برگــی را برایــش‬
‫انداخــت‪ .‬مورچــه روی بَــرگ بــاال شــد‪ .‬بــرگ آ ِهســته آ ِهســته بــه‬
‫خُ شــکه رســید‪ .‬مورچــه از َغــرق شــدن نِجــات یافــت‪ .‬روز دیگــر که‬
‫یــک ِشــکاری می‌خواســت َکبوتَــر‬
‫را شــکار کنــد‪ .‬مورچــه با هوشــیا ِری‬
‫پایــش را َگ ِزیــد‪ .‬تیــر شــکاری خَ طــا‬
‫رفــت و کبوتَــر پَریــد‪ .‬مورچه گفت‪:‬‬
‫جــواب نیکــی‪ ،‬نیکــی اســت‪.‬‬

‫‪57‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪10‬‬ ‫هفتة‬

‫ـش‬ ‫ـشـ‬ ‫شـ‬

‫ـخ‬ ‫ـخـ‬ ‫خـ‬

‫خَ ر گوش‬ ‫خَ رگوش‬ ‫َر واش‬ ‫َرواش‬


‫ِکشـ ـمِش‬ ‫ِکشمِش‬ ‫َمـ ـلَخ‬ ‫َملَخ‬

‫ُدخترک ُگل‌ ِفروش‬ ‫َکبُوتَر و مورچه‬

‫نوشتن‬

‫‪58‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪10‬‬ ‫هفتة‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ـت‬

‫ـم‬ ‫ـمـ‬ ‫مـ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫( َقلَم‪ ،‬نگویید)‬ ‫ ‬ ‫‪ .1‬دروغ___‪.‬‬


‫(اِحتِرام‪ِ ،‬کتاب)‬ ‫ ‬ ‫‪ .2‬بُ ُزرگان را___ کنید‪.‬‬
‫(ستاره‪ ،‬خَ طا)‬
‫ِ‬ ‫ ‬‫‪ .3‬تیر شکاری ___ َرفت‪.‬‬
‫(نیکی‪ ،‬میز)‬ ‫‪ .4‬جواب نیکی ___ است ‪ .‬‬
‫اندرزها‬

‫‪59‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪10‬‬ ‫هفتة‬

‫جـ ح‬ ‫خ‬ ‫تـ‬ ‫‪5‬‬ ‫ـن‬ ‫فـ‬ ‫مـ‬ ‫ب‬ ‫‪1‬‬

‫ص ـت‬ ‫ن‬ ‫شـ‬ ‫‪6‬‬ ‫ی‬ ‫ـه‬ ‫ـط‬ ‫ل‬ ‫‪2‬‬

‫ـن ـد‬ ‫مـ‬ ‫ـک‬ ‫‪7‬‬ ‫ـو‬ ‫ـز‬ ‫غـ‬ ‫قـ‬ ‫‪3‬‬

‫شـ ـص‬ ‫ز‬ ‫جـ‬ ‫‪8‬‬ ‫ا‬ ‫ثـ‬ ‫ـد‬ ‫سـ‬ ‫‪4‬‬

‫‪6‬‬ ‫‪5‬‬ ‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬ ‫‪2‬‬ ‫‪1‬‬

‫کباب‬ ‫دشت میز‬ ‫شبانه‬ ‫خرگوش تلخ‬


‫ماهی روشن کتاب‬ ‫آشیانه‬ ‫ملخ‬ ‫خرما‬
‫قالین باران‬ ‫ماه‬ ‫بهانه‬ ‫خربوزه بلخ‬
‫کوه عینک کاغذ‬ ‫شانه‬ ‫شاخ‬ ‫تربوز‬
‫امال‬ ‫َکبوتر و مورچه‬

‫‪60‬‬
‫‪1‬‬
‫‪11‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ِسراج‬ ‫ِسـ ـراج‬


‫َرواج‬ ‫َر واج‬ ‫ج‬
‫ا ِحتیاج‬ ‫اِحـ ـتـ ـیاج‬
‫ُمحتاج‬ ‫ُمحـ ـتا ج‬

‫مکتب‌ما‬
‫ُگل‌هــای مکتــب روز بــه روز کــم می‌شــد‪ .‬بــه ِســراج گفتــم‪:‬‬
‫چــرا ُگل‌هــای مکتب‌مــا کــم می‌شــود؟ ِســراج گفــت‪:‬‬
‫َجمیله‌جــان! مــن نجیــب را می‌بینــم کــه ُگل‌هــا را می‌ ِشـ َ‬
‫ـکنَد‪.‬‬
‫بِیــا بــا او ُصحبَــت کنیــم تــا ُگل‌هــا را ن َشــکنَد‪ .‬آن‌هــا رفتنــد و به‬
‫نجیــب ُگفتنــد‪ :‬نجیب‌جــان!‬
‫مکتــب ماننــد خانــة مــا اســت‪.‬‬
‫بایــد از لــوازم و ُگل‌هــای آن‬
‫نگهــداری کنیــم‪.‬‬‫َ‬
‫نجیــب قَــول داد کــه بَعــد از‬
‫‌ایــن ُگل‌هــا را ن َ‬
‫َشــکنَد‪.‬‬

‫‪61‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪11‬‬ ‫هفتة‬

‫َجـ ـوا ری‬ ‫َجواری‬ ‫جـ‬


‫جمـ ـشید‬ ‫َجمشید‬
‫ـجـ‬
‫نا رنج‬ ‫نا ِرنج‬
‫ِسـ ـراج‬ ‫ِسراج‬ ‫ـج‬

‫َمکتب‌ما‬

‫مکتب سبز و زیبا‬

‫نوشتن‬

‫‪62‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪11‬‬ ‫هفتة‬

‫َجالل‬ ‫ـالل‬ ‫َجـ‬


‫ل‬
‫َکمال‬ ‫ـمال‬ ‫َکـ‬
‫َحالل‬ ‫ـالل‬ ‫َحـ‬
‫بِالل‬ ‫ـالل‬ ‫بِـ‬

‫اَر ِز ِ‬
‫ش َسواد‬
‫َجــال در بــاغ کار می‌کــرد‪ .‬اللــه‪ُ ،‬دختــرک جــال آمــد‪ .‬او‬
‫ِکتابــی را بــا خود آورد‪ .‬خواســت کــه پــدرش او را در خواندن‬
‫کتــاب ُک َمــک کنــد‪َ .‬جــال ُد ُرســت خوانــده نم ‌‬
‫یتَوانســت‬
‫بــه یــادش آمــد کــه َعلــی‬
‫کورس‌هــای س ـوادآموزی ایجاد‬
‫نمــوده اســت‪َ .‬جالل بــه کورس‬
‫ســوادآموزی رفــت‪ .‬او بــا‬
‫عالقه‌منــدی درس‌هــا را تَمــام‬
‫کــرد‪َ .‬جــال‪ ،‬حــاال می‌توانــد‬
‫لَوحه‌هــا‪ِ ،‬کتاب‌هــا و َمجله‌هــا‬
‫را بِخوان َــد‪.‬‬

‫‪63‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪11‬‬ ‫هفتة‬

‫لَـ ـطیف‬ ‫لَطیف‬ ‫لـ‬


‫َجـ ـلیل‬ ‫َجلیل‬
‫ـلـ‬
‫ال له‬ ‫الله‬
‫بُلـ ُـبل‬ ‫بُ ُلبل‬ ‫ـل‬

‫مکتب َسبز و زیبا‬ ‫ارزش سواد‬

‫نوشتن‬

‫‪64‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪11‬‬ ‫هفتة‬

‫ـج‬ ‫ـجـ‬ ‫جـ‬

‫ـل‬ ‫ـلـ‬ ‫لـ‬

‫‪ِ .1‬چرا ُگل‌های مکتب ما___ می‌شود‪( .‬شا ِگرد‪َ ،‬کم)‬


‫کسش)‬ ‫(خانة‪ ،‬بَ َ‬ ‫‪ .2‬مکتب مانن ِد___ ما است‪ .‬‬
‫‪َ .3‬جالل ُد ُرست___ نمی‌تَوانِست‪( .‬خوانده‪ُ ،‬دشمن)‬
‫(درخت‪َ ،‬سوادآموزی)‬ ‫‪َ .4‬جالل به کورس___ رفت‪ .‬‬
‫مکتب ما‬

‫‪65‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪11‬‬ ‫هفتة‬

‫ـک‬ ‫ـکـ‬ ‫کـ‬

‫ـی‬

‫ـش‬ ‫ـشـ‬ ‫شـ‬

‫ـخ‬ ‫ـخـ‬ ‫خـ‬

‫هجا‬

‫ـرنگ‬‫نَیـ َ‬ ‫نَ َیرنگ‬ ‫ـرم‬


‫َ‬ ‫َکـ‬ ‫َک َرم‬
‫شیـ ـشه‬ ‫شیشه‬ ‫پاکی َزه‌گی پا کیـ ـ َزه گی‬
‫خَ ر بو َزه‬ ‫خَ ربو َزه‬ ‫یا قوت‬ ‫یاقوت‬
‫امال‬ ‫ارزش سواد‬

‫‪66‬‬
‫‪1‬‬
‫‪12‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫َص َدف‬ ‫ـ َدف‬ ‫َصـ‬


‫عا ِرف‬ ‫ِرف‬ ‫عا‬ ‫ف‬
‫َرؤوف‬ ‫ؤوف‬ ‫َر‬
‫َه َدف‬ ‫ـ َدف‬ ‫َهـ‬

‫روز ُم َعلِّم‬
‫روز مُ َعلِّــم بــود‪ .‬شــاگردان بــا شورو َشــوق َمکتب رفتنــد و گفتند‪:‬‬
‫مُ َعلِّــم عزیــزم! روزت مُبــارک‪ .‬صــدف دربــارة مُ َعلِّــم ایــن ترانــه‬
‫را خوانــد‪:‬‬
‫ُ‬
‫کنــــارگل‬ ‫ در یک َو َرق‬
‫ عکس تــــرا کشیـــده‌ام‬
‫ به قلـب خود به جان خود‬
‫ اسم تـــــــرا نـــوشتـه ام‬
‫ مُ َعـــــــــل ِّ َمم عزیـــز من‬
‫ روزخــودت مُبـــا َرکت‬
‫ روزخــودت مُبـــا َرکت‬
‫‌گل‌هــای شــان‌را بــه‬ ‫شــاگردان‪ ،‬همــه کف‌زدنــد‪ .‬بــه ترتیب ُ‬
‫مُ َعلِّــم دادنــد‪ .‬دس ـت‌های مُ َعل ِّـم‌ را بوســیدند‪.‬‬

‫‪67‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪12‬‬ ‫هفتة‬

‫َفـ ـریـ َ‬
‫ـحه‬ ‫َف َ‬
‫ریحه‬ ‫فـ‬
‫ُتحـ ـفَه‬ ‫ُتحفَه‬
‫ـفـ‬
‫َصـ ـ َد ف‬ ‫َص َدف‬
‫َفر هاد‬ ‫َفرهاد‬ ‫ـف‬
‫روز ُم َعلِّم‬

‫ُم َعل ِّ ِم من‬

‫نوشتن‬

‫‪68‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪12‬‬ ‫هفتة‬

‫ا ِخـ ـالص اِخالص‬


‫ص‬
‫خَ ـ ـالص خَ الص‬
‫اَ شـ ـخا ص اَشخاص‬
‫َمخـ ـصوص َمخصوص‬
‫ُم َطالِعه‬
‫صالحــه و صــا ِدق مکتــب می‌رونــد‪ .‬صالحــه َعالقــة زیــاد بــه‬
‫مطالعــه دارد‪ .‬او در ِکنــار درس‌هــای مکتــب‌‪َ ،‬مجلــه می‌خوانــد‪.‬‬
‫او در درس‌هــا ســهم بیشــتر می‌گیــرد‪ .‬صــا ِدق پُرســید‪ِ :‬چگونــه‬
‫بهتــر از دیگــران می‌فهمــی؟ صالحــه گفــت‪ :‬پــدرم َم َجلــه و‬
‫کتاب‌هــای قصــ ‌ه مــی‌آورد‪ .‬مــن مطالعــه می‌کنــم‪ .‬صــا ِدق‬
‫گفــت‪ :‬از کتاب‌های‌خــود بــه مــن‬
‫هــ ‌م بیــاور‪ .‬صالحــه کتاب‌هــای‬
‫قصــه را بــه صــا ِدق آورد‪ .‬صــا ِدق‬
‫بعــد از آن بــه مُطالعــه َعالقــه‬
‫گرفــت‪.‬‬

‫‪69‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪12‬‬ ‫هفتة‬

‫َصنـ ـ َد لی‬ ‫َصن َدلی‬ ‫صـ‬


‫ُصو َرت‬ ‫ورت‬
‫ُص َ‬
‫ـصـ‬
‫َمصـ ـروف‬ ‫َمصروف‬
‫اِخـ ـالص‬ ‫اِخالص‬ ‫ـص‬ ‫مخلص‬

‫ُم َعل ِّ ِم من‬ ‫ُمطالِعه‬

‫نوشتن‬

‫‪70‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪12‬‬ ‫هفتة‬

‫ـف‬ ‫ـفـ‬ ‫فـ‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫(رو َزت‪ ،‬تَ َش ُکر)‬ ‫ ‬ ‫‪ُ .1‬م َعلِّ ِم عزیز! ___ ُم َ‬


‫بارک‪.‬‬
‫( ُتحفَه‪ُ ،‬م َعلِّم)‬ ‫‪ .2‬دست‌های__ را بوسیدند‪ .‬‬
‫( ِق ّصه‪ ،‬صا ِدق)‬ ‫‪ .3‬پدرم‪ ،‬برای من ِکتاب‌های__ می‌آورد‪.‬‬
‫(آفتاب‪ ،‬آورد)‬ ‫‪ .4‬صالحه کتاب‌های قصه را به صا ِدق__‪.‬‬
‫رو ِز معلم‬

‫‪71‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪12‬‬ ‫هفتة‬

‫ـج‬ ‫ـجـ‬ ‫جـ‬

‫ـل‬ ‫ـلـ‬ ‫لـ‬

‫ـش‬ ‫ـشـ‬ ‫شـ‬

‫ـخ‬ ‫ـخـ‬ ‫خـ‬

‫هجا‬

‫ـشه‬‫َ‬ ‫شیـ‬ ‫شیشه‬‫َ‬ ‫جا روب‬ ‫جاروب‬


‫یا قوت‬ ‫یاقوت‬ ‫جا َکت‬ ‫جا َکت‬
‫خَ ر بو َزه‬ ‫خَ ربو َزه‬ ‫لَو َحه‬ ‫لَ َ‬
‫وحه‬

‫امال‬ ‫ُمطالعه‬

‫‪72‬‬
‫‪1‬‬
‫‪13‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫َصباح‬ ‫ـباح‬ ‫َصـ‬


‫ح‬
‫نِکاح‬ ‫ـکاح‬ ‫نِـ‬
‫اِصالح‬ ‫ـالح‬ ‫اِصـ‬
‫َمجروح‬ ‫ـروح‬ ‫َمجـ‬

‫نِظا َفت صنف‬


‫حمیــد و مِصبــاح یــک روز وقت‌تــر بــه ِصنــف آمدنــد‪ .‬دیدنــد‬
‫کــه ِصنــف ناپــاک اســت‪ .‬حمیــد گفــت‪ :‬بیاییــد ِصنــف خــود‬
‫را پــاک کنیــم‪ .‬مِصبــاح گفــت‪ :‬پــاک‌کاری َوظیفــة مــا نیســت‪‌.‬‬
‫حمیــد و دیگــران مشــغول پــاک‌کاری ِصنــف شــدند‪ .‬مُ َعلِّــم بــه‬
‫صنــف آمــد‪ .‬دیــد کــه مِصبــاح در‬
‫پــاک‌کاری صنــف ســهم نگرفتــه‬
‫اســت‪ .‬مُ َعلِّــم گفــت‪ِ :‬صنــف مــا‬
‫خانــة مــا اســت‪ .‬مــا همــه بایــد در‬
‫پــاک‌کاری آن ســهم بگیریــم‪.‬‬
‫مصبــاح متوجــه اشــتباه خود شــد‪.‬‬
‫او از همــه معذرت خواســت‪.‬‬

‫‪73‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪13‬‬ ‫هفتة‬

‫َحـ ـبیب‬ ‫َحبیب‬ ‫حـ‬


‫اِحـ ـتِـ ـرام‬ ‫اِحتِرام‬
‫ِمصـ ـباح‬ ‫ِمصباح‬
‫ـحـ‬
‫تَسـ ـبِیح‬ ‫تَسبِیح‬ ‫ـح‬

‫نِظافت صنف‬

‫نِظافت جزء ایمان است‬

‫نوشتن‬

‫‪74‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪13‬‬ ‫هفتة‬

‫ُگروپ‬ ‫ُگـ ـروپ‬


‫پ‬
‫لپتاپ‬ ‫لپـ ـتاپ‬
‫چاپ‬ ‫چاپ‬
‫توپ‬ ‫توپ‬

‫شیر و موش‬
‫شــیری پَهلــوی درخــت خوابیــده بــود‪ .‬مــوش خی ـ َز ‌‬
‫کزَده‬
‫آمــد و بیــدارش کــرد‪ .‬شــیر او را گرفــت‪ .‬مــوش گفــت‪:‬‬
‫رهای ‌م ُکــن‪ .‬مــن روزی بــه َدر َدت می‌خــورم‪ .‬شــیر گفــت‪:‬‬
‫تــو بــه ایــن کوچکــی نمی‌توانــی‬
‫بــا مــن کمــک کنــی‪ .‬او را َرهــا‬
‫کــرد‪ .‬روزی شــیر در جال شــکاری‬
‫گیــر اُفتــاد‪ .‬مــوش آمــد و بــا‬
‫َدندان‌هایَــش جــال را پــاره کــرد‪.‬‬
‫شــیر نِجــات یافــت و گفــت‪ :‬مــا‬
‫نباید کســی را دســت کــم بگیریم‪.‬‬

‫‪75‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪13‬‬ ‫هفتة‬

‫پَر وا نه‬ ‫پَروانه‬


‫َچـ ـپـن‬ ‫َچپن‬
‫ـپه‬
‫َ‬ ‫تَـ‬ ‫َت َپه‬
‫ـرنـ ـده‬
‫پَـ َ‬ ‫پَ َرنده‬ ‫ـپ‬

‫نِظافت جزء ایمان است‬ ‫شیر و موش‬

‫نوشتن‬

‫‪76‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪13‬‬ ‫هفتة‬

‫ـح‬ ‫ـحـ‬ ‫حـ‬

‫ـپ‬

‫‪ .1‬حمید و ِمصباح یک روز __ به صنف آمدند‪( .‬وقت‌تر‪ ،‬نانوا)‬


‫(کتابچه‪ ،‬صنف)‬ ‫‪ُ .2‬م َعلِّم به___ آمد‪ .‬‬
‫(شیر‪َ ،‬جنگل)‬ ‫‪ ___ .3‬او را گرفت‪ .‬‬
‫(شیشه‪ ،‬جال)‬ ‫‪ .4‬موش با َدندان‌هایش__ را پاره کرد ‪.‬‬
‫ِ‬
‫نظافت صنف‬

‫‪77‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪13‬‬ ‫هفتة‬

‫ـج‬ ‫ـجـ‬ ‫جـ‬

‫ـل‬ ‫ـلـ‬ ‫لـ‬

‫ـف‬ ‫ـفـ‬ ‫فـ‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫هجا‬

‫ِفـ ـ ِرشـ ـته‬ ‫ِف ِرشته‬ ‫َجواری َجـ ـوا ری‬


‫ِصـ ـدیـ ـقه‬ ‫ِصدیقه‬ ‫لیـ ـمو‬ ‫لیمو‬
‫َمصـ ـروف‬ ‫َمصروف‬ ‫خا لِص‬ ‫خالِص‬

‫امال‬ ‫شیر و موش‬

‫‪78‬‬
‫‪1‬‬
‫‪14‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫نَعناع‬ ‫نَعـ ـناع‬


‫ع‬
‫شعاع‬ ‫شـ ـعاع‬
‫وداع‬ ‫داع‬ ‫و‬
‫شُ روع‬ ‫شُ ـ ـروع‬

‫شاگرد خوب‬
‫ُعبَیــد شــاگرد خــوب اســت‪ .‬او ُصبــح َوقــت از خــواب بیــدار‬
‫می‌شــود‪َ .‬دســت و روی خــود را می‌شــوید‪ .‬بــه اعضــای خانــواده‬
‫ســام می‌دهــد و ورزش می‌کنــد‪ .‬او بــه ُصبحانه خوردن‪ ،‬اشــتهای‬
‫خــوب دارد‪ .‬بــه وقــت مُ َعیَــن مکتــب مــی‌رود‪ .‬درس‌هایــش را‬
‫می‌خوانــد و در فعالیت‌هــای صنفــی‬
‫ســهم می‌گیــرد‪.‬آداب صنــف را در‬
‫نظــر می‌گیــرد‪ .‬اُســتادان خــود را‬
‫احتــرام می‌کنــد‪ .‬کارهــای خانه‌گــی‬
‫خــود را انجــام می‌دهــد‪ .‬بــا پــدر و‬
‫مــادر خــود ُک َمــک می‌کنــد‪.‬‬

‫‪79‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪14‬‬ ‫هفتة‬

‫َعـ ـزیز‬ ‫َعزیز‬ ‫عـ‬


‫اِعـ ـتِـ ـما د‬ ‫اِعتِماد‬
‫ـعـ‬
‫نَعـ ـناع‬ ‫نَعناع‬
‫اجــ ـتـ ـماع‬ ‫اجتماع‬ ‫ـع‬
‫شا ِگر ِد خوب‬

‫احترام به هم‌دیگر‬

‫نوشتن‬

‫‪80‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪14‬‬ ‫هفتة‬

‫بر ف‌کو چ‬ ‫برف کوچ‬


‫چ‬
‫بلو چ‬ ‫بـ ـلوچ‬
‫سو یچ‬ ‫ِسـ ـویچ‬
‫ُمر چ‬ ‫ُمر چ‬

‫تابِستان‬
‫یــک ســال چهار فصــل دارد‪ .‬تابســتان‪ ،‬فصلِ دو ِم ســال اســت‪.‬‬
‫ـرطان‪ ،‬اَســد‪ُ ،‬ســنبُله‪ .‬در تابســتان‬ ‫ایــن فصل هم ســه ماه دارد‪َ :‬سـ َ‬
‫هــوا گــرم می‌شــود‪ .‬زَردآلــو‪ ،‬شــفتالو‪ ،‬آلــو‪ ،‬تربــوز و خربوزه‪،‬‬
‫ت‬‫پُختــه می‌شــود‪ .‬در ایــن فصــل‪ ،‬مــا بایــد بیشــتر مُت َو ِجــه ِص َح ِ‬
‫خــود باشــیم‪ .‬آبِ‌پــاک و‬
‫نو ِشــیدنی‌های تــازه بنوشــیم‪‌.‬‬
‫میوه‌هــا و ســبزی‌ها را نا ُشســته‬
‫ن َخوریــم‪ .‬خانــه و لباس‌هــای‬
‫خــود را پــاک نگهداریــم تــا‬
‫مریض نشــویم‪.‬‬

‫‪81‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪14‬‬ ‫هفتة‬

‫ُچو چه‬ ‫ُچوچه‬ ‫چـ‬


‫َکـ ـچا لو‬ ‫َکچالو‬
‫َچو کی‬ ‫ـچـ‬
‫َچوکی‬
‫سـ ـویچ‬ ‫سویچ‬ ‫ـچ‬

‫احترام به هم‌دیگر‬ ‫تابِستان‬

‫نوشتن‬

‫‪82‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪14‬‬ ‫هفتة‬

‫ـع‬ ‫ـعـ‬ ‫عـ‬

‫ـچ‬ ‫ـچـ‬ ‫چـ‬

‫(خواب‪ ،‬شام)‬ ‫‪ .1‬او صبح وقت از___ بیدار می‌شود ‪.‬‬


‫(چوکی‪ ،‬به مکتب)‬ ‫وقت ُم َع َین___ می‌رود‪ .‬‬
‫‪ .2‬به ِ‬
‫(ستاره‪ ،‬تابستان)‬ ‫صل ُدو ِم سال است‪ .‬‬‫‪َ ،___ .3‬ف ِ‬
‫( َسرد‪َ ،‬گرم)‬ ‫‪ .4‬در تابستان‪ ،‬هوا___ می‌شود‪.‬‬
‫ ‬
‫شاگر ِد خوب‬

‫‪83‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪14‬‬ ‫هفتة‬

‫ـح‬ ‫ـحـ‬ ‫حـ‬

‫ـپ‬

‫ـف‬ ‫ـفـ‬ ‫فـ‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫هجا‬

‫ِفـ ـ ِرشـ ـته‬ ‫ِف ِرشته‬ ‫حـ ـبیب‬ ‫حبیب‬


‫صا لِـ ـحه‬ ‫صالِحه‬ ‫احـ ـتـ ـرام‬ ‫احترام‬
‫َصـ ـدف‬ ‫َصدف‬ ‫پَـ ـلَنگ‬ ‫پَلَنگ‬

‫امال‬ ‫تابستان‬

‫‪84‬‬
‫‪15‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ـج‬ ‫ـجـ‬ ‫جـ‬

‫ـل‬ ‫ـلـ‬ ‫لـ‬

‫لباس‬ ‫لِـ ـباس‬ ‫َرواج‬ ‫واج‬ ‫َر‬


‫لَبلَبو‬ ‫لَبـ ـلَـ ـبو‬ ‫َجواری‬ ‫َجـ ـوا ری‬

‫چوپان و ُگرگ‬
‫ســال‌ها پیــش چوپانــی‪ ،‬گوســفندانش را به چــراگاه می‌بــرد‪ .‬گاه‌گاهی‬
‫بــه دورغ صــدا مـی‌زد‪ُ :‬گــرگ آمــد! ُگــرگ آ َمــد! مــردم بــه ُک َمـ ِ‬
‫ـک او‬
‫راحــت نِشَســته بــه آن‌هــا می‌خنــدد‪.‬‬‫می‌رفتنــد‪ .‬می‌دیدنــد کــه چوپــان َ‬
‫مــردم از عــا َدت ب ـ ِد او خَ ســته شــده بودنــد‪ .‬روزی ُگــرگ بــه طـ ِ‬
‫ـرف‬
‫َرمــة گوس ـ َفندان آ َمــد‪ .‬چوپــان صــدا زد‪:‬‬
‫گــرگ آمــد‪ .‬مــردم فِکــر کردنــد دروغ‬
‫می‌گویــد و بــه ُک َم َکــش نرفتنــد‪ُ .‬گــرگ‪،‬‬
‫گوس ـ َفندان را دریــد‪ .‬چوپــان عهــد کــرد‬
‫کــه دیگــر دروغ نگویــد‪.‬‬

‫‪85‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬
‫‪15‬‬ ‫هفتة‬

‫ـف‬ ‫ـفـ‬ ‫فـ‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫َصنـ ـدوق‬ ‫َصندوق‬ ‫ُفـ ـرو زان‬ ‫ُفروزان‬


‫ـصاب‬
‫ّ‬ ‫َقـ‬ ‫َق ّصاب‬ ‫ُتحـ ـفه‬ ‫ُتحفه‬
‫چوپان و ُگرگ‬

‫آداب سالم دادن‬

‫نوشتن‬

‫‪86‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪15‬‬ ‫هفتة‬

‫ـح‬ ‫ـحـ‬ ‫حـ‬

‫ـپ‬

‫پَلَنگ‬ ‫پَـ ـلَنگ‬ ‫ِمحراب‬ ‫ِمحـ ـراب‬


‫تَپه‬ ‫َتـ ـپه‬ ‫ُتحفه‬ ‫ُتحـ ـفه‬
‫میوه‌ها‬
‫روزی در یــک بــاغ‪ ،‬درختــا ِن ســیب‪ ،‬بِهــی و انار‪‌،‬گفتگــو داشــتند‪.‬‬
‫ســیب می‌گفــت‪ :‬مــن بــرای ِدل مُفیــد اســتم‪ .‬بِهی‌می‌گفــت مــن بــرای‬
‫مِعــده فایــده دارم‪ .‬انــار می‌گفــت‪ :‬مــن بــرای صحــت شــما مُفی ـدَم‪.‬‬
‫در جریــان گفتگــوی آن‌هــا درخــت بــادام گفــت‪ :‬تمــام میوه‌هــا‬
‫مُفیــد اســتند‪ .‬هیــچ میوه‌یــی بی‌فایــده نیســت‪.‬‬
‫هرکــدام شــما اهمیــت خــود را داریــد‪ .‬آن‌هــا‬
‫از َشــنیدن ایــن ُســخنِ خــوش شــدند و گفتند‪:‬‬
‫بلــی! هیــچ میوه‌یــی بی‌فایــده نیســت‪.‬‬

‫‪87‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪15‬‬ ‫هفتة‬

‫ـع‬ ‫ـعـ‬ ‫عـ‬

‫ـچ‬ ‫ـچـ‬ ‫چـ‬

‫َکـ ـچا لو‬ ‫َکچالو‬ ‫ُعـ ـقاب‬ ‫ُعقاب‬


‫چو چه‬ ‫چوچه‬ ‫نَعـ ـناع‬ ‫نَعناع‬

‫آداب سالم دا َدن‬ ‫میوه ها‬

‫نوشتن‬

‫‪88‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪15‬‬ ‫هفتة‬

‫ـج‬ ‫ـجـ‬ ‫جـ‬

‫ـل‬ ‫ـلـ‬ ‫لـ‬

‫ـف‬ ‫ـفـ‬ ‫فـ‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫(نام‪ ،‬چراگاه)‬ ‫ ‬ ‫‪ .1‬گوسفندانش را به__ می‌بُرد‪ .‬‬


‫(میوه‪ ،‬دروغ)‬ ‫ ‬ ‫‪َ .2‬مر ُدم فکر کردند که ___ می‌گوید‪ .‬‬
‫(بی‌فایده‪ ،‬زیاد)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬هیچ میوه‌یی___ نیست‪.‬‬
‫(خوشحال‪،‬صحت)‬ ‫‪ .4‬انار گفت‪ :‬من برای___ شما ُمفیدم ‪.‬‬
‫چوپان و گرگ‬

‫‪89‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪15‬‬ ‫هفتة‬

‫ـه‬ ‫ژ‬ ‫چ‬ ‫بـ‬ ‫‪5‬‬ ‫ص‬ ‫عـ‬ ‫صـ‬ ‫ث‬ ‫‪1‬‬

‫ـل‬ ‫جـ‬ ‫ـز‬ ‫آ‬ ‫‪6‬‬ ‫ـر‬ ‫مـ‬ ‫ـل‬ ‫ا‬ ‫‪2‬‬

‫سـ‬ ‫ث‬ ‫چـ‬ ‫ـپ‬ ‫‪7‬‬ ‫پ‬ ‫فـ‬ ‫ـک‬ ‫قـ‬ ‫‪3‬‬

‫ع‬ ‫ح‬ ‫ذ‬ ‫غـ‬ ‫‪8‬‬ ‫ـن‬ ‫ـد‬ ‫هـ‬ ‫حـ‬ ‫‪4‬‬

‫‪6‬‬ ‫‪5‬‬ ‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬ ‫‪2‬‬ ‫‪1‬‬

‫نرگس چمن مادر‬ ‫جراب فال‬ ‫لبلبو‬


‫نازک چادری میهن‬ ‫جوی فیل‬ ‫لیمو‬
‫چتری محراب‬ ‫انار‬ ‫جواری فلک‬ ‫لعل‬
‫نارنج چای معلم‬ ‫جاری فلم‬ ‫لیال‬
‫امال‬ ‫میوه‌ها‬

‫‪90‬‬
‫‪16‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ذا ِکر‬ ‫ذا ِکر‬


‫ذ‬
‫ذره‌بین‬ ‫ذ ره بین‬
‫ذَبیح‬ ‫َذ بیح‬
‫ذاکره‬ ‫ذا ِکـ ـره‬

‫آداب َغذا خوردن‬‫ِ‬


‫َذکیــه بــه بــرا َدرش ذاکــر گفــت‪ :‬می‌دانــی امــروز کــدام درس را‬
‫خواندیــم؟ ذاکــر گفــت نــه‪َ .‬ذکیه گفــت‪ :‬امــروز درس آداب َغذا‬
‫خــوردن را خواندیــم‪ .‬مُ َعلِّــم مــا گفــت‪ :‬در وقــت َغــذا خــوردن‪،‬‬
‫َدسـت‌های خــود را بــا آب و صابــون‪ ،‬پاک بشــویید‪ .‬اول بِســم اهلل‬
‫ـت راســت بــه خوردن‬ ‫بگوییــد‪ .‬با َدسـ ِ‬
‫َغــذا شــروع نماییــد‪ .‬بــا عجلــه َغــذا‬
‫نخوریــد‪ .‬لُقمه‌هــا را از پیــش روی‬
‫خــود بَرداریــد‪ .‬لُقمه‌های‌تــان را‬
‫خُ ــرد بگیریــد‪َ .‬غــذا را خــوب ب ِ َجویــد‬
‫تــا خــوب هضــم شــود‪.‬‬

‫‪91‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬
‫‪16‬‬ ‫هفتة‬

‫ذا ِکـ ـره‬ ‫ذا ِکره‬ ‫ذ‬


‫آ ذان‬ ‫آذان‬
‫ـذ‬
‫کا غَذ‬ ‫کاغَذ‬
‫غَـ ـذا‬ ‫غَذا‬ ‫ـذ‬
‫آداب َغذا خوردن‬
‫ِ‬

‫آداب َغذا خوردن‬

‫نوشتن‬

‫‪92‬‬
‫‪3‬‬ ‫درس‬ ‫‪16‬‬ ‫هفتة‬

‫صادق‬ ‫دق‬ ‫صا‬ ‫ق‬


‫طارق‬ ‫رق‬ ‫طا‬
‫اُجاق‬ ‫جاق‬ ‫اُ‬
‫اُتاق‬ ‫تاق‬ ‫اُ‬

‫آفتاب‬
‫در یــک رو ِز تابِســتانی صــا ِدق بــا مــادرش قُدســیه َمشــغول کار‬
‫بودنــد‪ .‬صــا ِدق بــه مــادرش گفــت‪ :‬کاش آفتــاب نمی‌بــود تــا هــوا‬
‫ایــن قَــدَر َگــرم نمی‌شــد‪ .‬مــا َدرش گفــت‪ :‬اگــر آفتــاب نمی‌بــود‪،‬‬
‫همه‌جــا تاریــک و َســرد می‌شــد‪ .‬آفتــاب همه‌جــا را َروشــن و‬
‫َگــرم می‌ســازد‪.‬‬
‫َروشــنی و َگرمی‌آفتــاب بــرای‬
‫اِنســان‌ها‪َ ،‬حیوان‌هــا و ن َبات‌هــا‬
‫فایــده دارد‪ .‬میکروب‌هــا را از‬
‫ــرد‪َ .‬ســبزی‌ها و‬ ‫یب َ َ‬
‫بَیــن م ‌‬
‫مِیوه‌هــا را پُختــه می‌ســازد‪.‬‬

‫‪93‬‬
‫‪4‬‬ ‫درس‬ ‫‪16‬‬ ‫هفتة‬

‫ـلم‬ ‫َقـ‬ ‫َقلم‬ ‫قـ‬


‫ـقان‬ ‫ِدهـ‬ ‫ِدهقان‬
‫ـقـ‬
‫شُ ق‬ ‫قا‬ ‫قاشُ ق‬
‫ـمه‬ ‫لقـ‬ ‫لقمه‬ ‫ـق‬

‫آداب َغذا خوردن‬


‫ِ‬ ‫آفتاب‬

‫نوشتن‬

‫‪94‬‬
‫‪5‬‬ ‫درس‬ ‫‪16‬‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـق‬ ‫ـقـ‬ ‫قـ‬

‫(ب ِ َجوید‪ ،‬بشویید)‬ ‫ ‬ ‫‪ .1‬غَذا را خوب___‪.‬‬


‫(لُقمه‪ ،‬صابون)‬ ‫‪ .2‬دست‌های خود را با آب و___ پاک بشویید‪.‬‬
‫(روشن‪ ،‬تاریک)‬ ‫‪ .3‬آفتاب همه جا را___ و گرم می‌سازد‪ .‬‬
‫(داکتر‪ ،‬بین)‬ ‫‪ .4‬میکروب‌ها را از___ م ‌یبَرد ‪ .‬‬
‫آداب َغذا خوردن‬
‫ِ‬

‫‪95‬‬
‫‪6‬‬ ‫درس‬ ‫‪16‬‬ ‫هفتة‬

‫ـح‬ ‫ـحـ‬ ‫حـ‬

‫ـپ‬

‫ـع‬ ‫ـعـ‬ ‫عـ‬

‫ـچ‬ ‫ـچـ‬ ‫چـ‬

‫هجا‬

‫َچتـ ـری‬ ‫َچتری‬ ‫ِمحراب ِمحـ ـراب‬


‫چو چه‬ ‫چوچه‬ ‫پَلَنگ پَـ ـلَنگ‬
‫ُتحـ ـفه‬ ‫ُتحفه‬ ‫عزیز عـ ـزیز‬
‫امال‬ ‫آفتاب‬

‫‪96‬‬
‫‪17‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫بُ ُزرگ‬ ‫بُـ ـ ُزرگ‬


‫گ‬
‫ُگ َلبرگ‬ ‫ُگلـ َ‬
‫ـبرگ‬
‫صدبرگ‬ ‫صد برگ‬
‫برگ‬ ‫برگ‬

‫خانواده‬
‫روزی‪ُ ،‬گلنــار بــه مــادرش گفــت‪ِ :‬عنــوان درس فــردای مــا «خانواده»‬
‫اســت؛ امــا نمی‌دانــم خانــواده چیســت؟ مــادرش گفــت‪ :‬خانــواده‪،‬‬
‫اولیــن و کوچکتریــن بخــش اجتمــاع اســت‪ .‬کمتریــن اعضــای‬
‫خانــواده دو نفــر می‌باشــد‪ .‬تمــام کســانی کــه در یــک خانــه باهــم‬
‫زنده‌گــی می‌کننــد‪ ،‬اعضــای خانــواده گفتــه می‌شــوند‪ .‬خانــواده‪،‬‬
‫اولیــن جــای تربیــت فرزنــدان اســت‪.‬‬
‫ُگلنــار گفــت‪ :‬آیــا مــن‌ هــم عضــو‬
‫خانــواده اســتم؟ مــادرش گفــت‪ :‬بلــی‬
‫ُدختَـ َـرم! مــا همــه اعضــای یــک خانواده‬
‫اســتیم‪ُ .‬گلنارگفــت‪ :‬تشــکر مادرجــان‪.‬‬

‫‪97‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪17‬‬ ‫هفتة‬

‫گوسـ ـفند‬ ‫گوسفند‬ ‫گـ‬


‫نَر گس‬ ‫نَرگس‬
‫انـ ُ‬ ‫ُ‬ ‫ـگـ‬
‫ـگشـ ـتر‬ ‫انگشتر‬
‫پَـ ـلَنگ‬ ‫پَلَنگ‬ ‫ـگ‬
‫خانواده‬

‫خانوادة‌من‬

‫نوشتن‬

‫‪98‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪17‬‬ ‫هفتة‬

‫َمربوط‬ ‫َمر بوط‬


‫اِحتیاط‬ ‫اِحـ ـتـ ـیاط‬
‫ط‬
‫ُمحتاط‬ ‫ُمحـ ـتاط‬
‫اِرتباط‬ ‫اِر تـ ـباط‬
‫الالیی‬
‫لطیــف کارخانه‌گــی مضمــون حســن خــط را انجــام مــی‌داد‪ .‬مــا َد ِر او‬
‫بــرای خواهــرش طاهــره الالیــی می‌خوانــد تــا بخوابــد‪:‬‬
‫بخــواب َســ ِر زانوگکــم‬ ‫ل َ ُلــو ل َ ُلــو دخترکـــــم‬
‫بــر روی دیـــده َعی َن َکــم‬ ‫ُدخت ـ ِر قنـــد مــا َدرش‬
‫زنده‌گــــی ام بــرای تــو‬ ‫آغوشــکم فِــدای تــو‬ ‫َ‬
‫زنــده‌ام از هـــوای تــو‬ ‫ در بغلــم ن َ َفــس بگیـــر‬ ‫ ‬
‫بخــواب َســ ِر زانوگکـــم‬ ‫ ل َ ُلــو ل َ ُل ــو دخترکـــــم‬

‫لطیــف از شــنیدن ایــن الالیــی لَــ ّذت بُــرد و‬


‫گفــت‪ :‬مادرجــان! چــه قشــنگ خوانــدی‪ .‬برای‬
‫مــن هــم الالیــی می‌خوانــدی؟ مــادرش گفت‪:‬‬
‫بلــی‌لطیــف جــان! تــو‌‌ هــم کــه کوچــک بودی‬
‫َهنــگام خــواب‪ ،‬برایــت الالیــی می‌خوانــدم‪.‬‬

‫‪99‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪17‬‬ ‫هفتة‬

‫طا ووس‬ ‫طاووس‬ ‫طـ‬


‫لـ ـطیف‬ ‫لطیف‬
‫ـطـ‬
‫و طن‬ ‫وطن‬
‫خَ ـ ـیاط‬ ‫خَ یاط‬ ‫ـط‬

‫خانوادة من‬ ‫الالیی‬

‫نوشتن‬

‫‪100‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪17‬‬ ‫هفتة‬

‫ـگ‬ ‫ـگـ‬ ‫گـ‬

‫ط‬ ‫ـطـ‬ ‫طـ‬

‫(خانواده‪َ ،‬گهواره)‬ ‫‪ُ .1‬گلنار گفت‪ :‬آیا من هم عضو ___ استم‪ .‬‬
‫(لقمه‪ ،‬تربیت)‬ ‫‪ .2‬خانواده اولین جای___ فرزندان است‪.‬‬
‫(لَ َّذت‪ ،‬پسری)‬ ‫‪ .3‬لطیف از شنیدن این الالیی __ بُرد‪ .‬‬
‫‪ .4‬مادر او برای خواهرش طاهره__ می‌خواند‪( .‬گهواره‪ ،‬الالیی)‬
‫خانواده‬

‫‪101‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪17‬‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـق‬ ‫ـقـ‬ ‫قـ‬

‫ـع‬ ‫ـعـ‬ ‫عـ‬

‫ـچ‬ ‫ـچـ‬ ‫چـ‬

‫هجا‬

‫عـ ـزیز‬ ‫عزیز‬ ‫ذا کر‬ ‫ذاکر‬


‫َچتـ ـری‬ ‫َچتری‬ ‫ا ذان‬ ‫اذان‬
‫َعیـ ـ َنک‬ ‫َعی َنک‬ ‫قا لین‬ ‫قالین‬

‫امال‬ ‫الالیی‬

‫‪102‬‬
‫‪18‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫وا ِرث‬ ‫وا ِرث‬


‫ث‬
‫غیاث‬ ‫غـ ـیاث‬
‫میراث‬ ‫میـ ـراث‬
‫حارِث‬ ‫حا رِث‬

‫آداب ُس َخن گفتن‬ ‫ِ‬


‫ث ُ َریــا یــک مُثَلــث رســم کــرد و در آن نوشــت‪ :‬مــن نمی‌دانم‬
‫کــه بــا دوســتا ِن خــود ِچگونــه ُســخن بگویــم؟ او مُثلــث را‬
‫روی دیــوار ن َصــب کــرد‪ُ .‬عثمــان دســتش را بلنــد کــرد و‬
‫آداب ُس َ‬
‫ــخن گفتــن را یــاد‬ ‫ِ‬ ‫گفــت‪ :‬مــا بایــد از بــزرگان‪،‬‬
‫بگیریــم‪ .‬بایــد بــه گفته‌هــای شــان دقــت کنیــم‪ .‬وارث گفت‪:‬‬
‫ــخن‬‫بلــی! مــا بایــد َســنجیده ُس َ‬
‫ــخن‌گفتن‪،‬‬ ‫بگوییــم‪ .‬هنــگا ِم ُس َ‬
‫ـخن‬ ‫َع َجلَــه نکنیــم‪ .‬آرام و آهســته ُسـ َ‬
‫بگوییــم‪ .‬وقتــی دیگــران ســخن‬
‫می‌گوینــد‪ ،‬خامــوش باشــیم‪ .‬ث ُ َریــا‬
‫از وا ِرث و ُعثمــان تشــکر نمــود‪.‬‬

‫‪103‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪18‬‬ ‫هفتة‬

‫ثَر َوت‬ ‫ثَر َوت‬


‫ُعثـ ـمان‬ ‫ُعثمان‬
‫ُمـ ـ َثـ ـلَث‬ ‫ُم َثلَث‬
‫ـر یا‬
‫ثُـ َ‬ ‫ث َُریا‬ ‫ـث‬
‫آداب سخن گفتن‬

‫آداب ُصحبت‌کردن‬
‫ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪104‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪18‬‬ ‫هفتة‬

‫محفوظ‬ ‫ـفوظ‬ ‫َمحـ‬


‫ظ‬
‫اَلفاظ‬ ‫ـفا ظ‬ ‫اَلـ‬
‫لِحاظ‬ ‫ـحاظ‬ ‫لِـ‬
‫ِحفاظ‬ ‫ـفاظ‬ ‫ِحـ‬

‫اَمانت‌داری‬
‫َظهیــر قلـ ِم ظاهــر را گرفته بود‪ .‬ظاهــر‪ ،‬قلــم را از او گرفت و در بکس‬
‫خــود گذاشــت‪َ .‬ظهیــر گریــه می‌کــرد و قلــم را می‌خواســت‪ .‬مــا َدر‬
‫آن‌هــا آمــد و گفــت‪ :‬ظا ِهرجــان! چــرا قلــم را بــه بــرادرت نمی‌دهــی؟‬
‫ظاهــر گفــت‪ :‬ایــن قلــم را از ظریفــه اَمانــت گرفتـه‌ام‪َ .‬ظهیــر کوچــک‬
‫اســت‪ .‬نمی‌دانــد‪ ،‬چگونــه از آن نگهــداری کنــد‪ .‬شــما‪ ،‬همیشــه‬
‫می‌گوییــد کــه امانــت را خــاک خیانــت‬
‫نمی‌کنــد‪ .‬اگــر قلــم ظریفــه گــم شــود و‬
‫یــا بشــکند‪ ،‬بــه امانــت؛ خیانــت می‌شــود‪.‬‬
‫مــادرش گفــت‪ :‬آفریــن فرزنــدم! از امانــت‬
‫بایــد درســت نگهــداری شــود‪.‬‬

‫‪105‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪18‬‬ ‫هفتة‬

‫ظا هر‬ ‫ظاهر‬ ‫ظـ‬


‫َمنـ َ‬
‫ـظـ ـره‬ ‫َم َ‬
‫نظره‬
‫ـظـ‬
‫حـ ـفیظ‬ ‫حفیظ‬
‫نـ ـظا فت‬ ‫نظافت‬ ‫ـظ‬
‫حفیظ‬

‫آداب ُصحبت کردن‬


‫ِ‬ ‫امانت‌داری‬

‫نوشتن‬

‫‪106‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪18‬‬ ‫هفتة‬

‫ـث‬

‫ـظ‬ ‫ـظـ‬ ‫ظـ‬


‫حفیظ‬

‫(قلم‪ُ ،‬عثمان)‬ ‫ ‬ ‫‪ .1‬ث َُریا از وا ِرث و___ تشکر نمود‪.‬‬


‫(آماده‌گی‪َ ،‬سنجیده)‬ ‫ ‬ ‫‪ .2‬ما باید ___ ُسخَ ن بگوییم‪.‬‬
‫(ظاهر‪ ،‬خاک)‬ ‫‪ .3‬امانت را___ خیانت نمی‌کند ‪.‬‬
‫(امانت‪ ،‬آسمان)‬ ‫‪ .4‬از___ باید درست نگهداری شود‪.‬‬
‫آداب ُس َخن گفتن‬
‫ِ‬

‫‪107‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪18‬‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـق‬ ‫ـقـ‬ ‫قـ‬

‫ـگ‬ ‫ـگـ‬ ‫گـ‬

‫ط‬ ‫ـطـ‬ ‫طـ‬

‫هجا‬

‫کا غذ‬ ‫کاغذ‬ ‫َذ َره بین‬ ‫َذ َره‌بین‬


‫و طن‬ ‫وطن‬ ‫قـ ـلم‬ ‫قلم‬
‫نَر گس‬ ‫نَرگس‬ ‫گنـ ـدم‬ ‫گندم‬
‫امال‬ ‫امانت‌داری‬

‫‪108‬‬
‫‪19‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ُفروغ‬ ‫ـروغ‬ ‫ُفـ‬


‫غ‬
‫چراغ‬ ‫ـراغ‬ ‫چـ‬
‫َدماغ‬ ‫ماغ‬ ‫َد‬
‫ُگلباغ‬ ‫ـباغ‬ ‫ُگلـ‬

‫وقت‌شناسی‬
‫َغـ َزل و فُــروغ بــا مــادرکال ِن خــود در با ِغ َسرســبزی نِشَ ســته بودند‪.‬‬
‫ُغچی‌هــا و پَروانه‌هــا هرســو پَــرواز می‌کردنــد‪ .‬مــادرکال ِن فُــروغ‬
‫ُگفــت‪ :‬فَرزَنــدم! ِزنده‌گــی زیباســت و آن َهدیــة خداونــدﷻ‬
‫بــرای مــا می‌باشــد‪ .‬از ِزنده‌گــی بایــد بــه درســتی اِسـتِفاده کنیــم‪.‬‬
‫هــرکار از خــود وقــت دارد‪ .‬بــرای َدرس‪ ،‬تفریــح و اِســتراحت‪،‬‬
‫وقــت بگذاریــم تــا آینــدة بِهتــر‬
‫داشــته باشــیم‪ .‬فُــروغ گفــت‪ :‬بلــی‬
‫مــادرکالن! بایــد هــرکار را بــه وقـ ِ‬
‫ـت‬
‫خــودش انجــام دهیــم و از وقــت‬
‫اســتفادة درســت ُکنیــم‪.‬‬

‫‪109‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪19‬‬ ‫هفتة‬

‫ـچی‬ ‫ُغـ‬ ‫ُغچی‬ ‫غـ‬


‫ـ َغم‬ ‫شَ لـ‬ ‫شَ ل َغم‬
‫ـغـ‬
‫ـراغ‬ ‫چـ‬ ‫چراغ‬
‫ـران‬ ‫ُغفـ‬ ‫ُغفران‬ ‫ـغ‬
‫وقت شناسی‬

‫وقت‌شناسی‬

‫نوشتن‬

‫‪110‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪19‬‬ ‫هفتة‬

‫ژاله‬ ‫ژا له‬


‫ژ‬
‫ژینوس‬ ‫ژیـ ـنوس‬
‫ژیال‬ ‫ـال‬ ‫ژیـ‬
‫بَنداژ‬ ‫ـداژ‬ ‫بَنـ‬

‫زاغ دانا‬
‫ِ‬
‫ی ِگیــرم‪.‬‬
‫مُــژده درس نمی‌خوانــد و می‌گفــت‪َ :‬مــن یــاد نم ‌‬
‫خواهـ َـرش َمنیــژه تَشــوی َقش کــرده‪ ،‬ایــن قصــه را برایَــش ُگفــت‪:‬‬
‫زاغــی تَشـنَه بــود‪ .‬او بــرای پیدا کــرد ِن آب بِســیار کوشــش َکرد‪.‬‬
‫کوزه‌یــی را دیــد‪ .‬در کــوزه‪ ،‬آب کــم بــود‪ .‬نــو ِل زاغ بــه آن‬
‫گ ِریزه را در کــوزه انداخــت‪ِ .‬‬
‫آب‬ ‫ی َرســید‪ .‬زا ِغ دانــا چنــد ســن ‌‬
‫نم ‌‬
‫راحتــی از آن‬‫کــوزه بــاال آمــد و بــه َ‬
‫نوشــید‪ .‬حــاال بگــو کــه از ایــن قصــه‬
‫چــه یــاد گرفتــی؟ مُــژده ُگفــت‪ :‬یــاد‬
‫ِگرفتــم کــه دقت و کوشــش‪ ،‬انســان‬
‫را بــه هــدف می‌رســاند‪.‬‬

‫‪111‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪19‬‬ ‫هفتة‬

‫له‬ ‫ژا‬ ‫ژاله‬ ‫ژ‬


‫ده‬ ‫ُمژ‬ ‫ُمژده‬
‫ـژ‬
‫ـژه‬ ‫ُمـ‬ ‫ُمژه‬
‫ـداژ‬ ‫بنـ‬ ‫بنداژ‬ ‫ژ‬

‫وقت‌شناسی‬ ‫زاغ دانا‬


‫ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪112‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪19‬‬ ‫هفتة‬

‫ـغ‬ ‫ـغـ‬ ‫غـ‬

‫ژ‬ ‫ـژ‬ ‫ژ‬

‫(گنجشک‪ ،‬درست)‬ ‫‪ .1‬از وقت اِستفادة___ کنیم‪ .‬‬


‫‪ .2‬برای درس‪ ،‬تفریح و استراحت___ بگذاریم‪( .‬وقت‪ ،‬پروانه)‬
‫(کوزه‪ ،‬تشنه)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬زاغی___ بود‪.‬‬
‫قصه)‬
‫‪ .4‬کوشش‪ ،‬انسان را به___ می َ‌رسانَد‪( .‬هدف‪ّ ،‬‬
‫وقت‌شناسی‬

‫‪113‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪19‬‬ ‫هفتة‬

‫ـث‬

‫ـظ‬ ‫ـظـ‬ ‫ظـ‬


‫حفیظ‬

‫ـگ‬ ‫ـگـ‬ ‫گـ‬

‫ط‬ ‫ـطـ‬ ‫طـ‬

‫هجا‬

‫طا هـ ـره‬ ‫طاهره‬ ‫ثَر وت‬ ‫ثَروت‬


‫ظا هر‬ ‫ظاهر‬ ‫نِـ ـظا فت‬ ‫نِظافت‬
‫انـ ـگشـ ـتر‬ ‫انگشتر‬ ‫َگنـ ـ ُدم‬ ‫َگن ُدم‬

‫امال‬ ‫زاغ دانا‬


‫ِ‬

‫‪114‬‬
‫‪20‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـق‬ ‫ـقـ‬ ‫قـ‬

‫قالین‬ ‫قا لین‬ ‫ذا ِکر‬ ‫ذا ِکر‬


‫قاشق‬ ‫قا شق‬ ‫کاغَذ‬ ‫کا غَذ‬

‫َمگس و زنبورِ عسل‬


‫روزی زنبــو ِر َع َســل و َمگــس گفتگــو داشــتند‪ .‬زنبــو ِر َع َســل از َمگــس‬
‫پرســید‪ :‬چــرا اِنســان‌ها تــرا دوســت ندارنــد؟ َم َگــس گفــت‪ :‬مــن در‬
‫ب انتقــال میکروب‌هــا‬ ‫جاهــای َکثیــف زنده‌گــی می‌کنــم‪ .‬مــن َســبَ ِ‬
‫می‌شــوم‪ .‬انســان‌ها بایدکثافــات را در جــای مخصــوص آن بیندازنــد‪.‬‬
‫مــرا بــه خانه‌هــای خــود راه ندهنــد‪ .‬اگــر‬
‫خوردنی‌هــای شــان را از مــن پنهــان کننــد‪،‬‬
‫مریــض نمی‌شــوند‪ .‬زنبــو ِر َع َســل بــه َم َگــس‬
‫گفــت‪ :‬تــو راســت می‌گویــی انســان‌ها بایــد‬
‫محیط‌شــان را پــاک نِگهدارنــد‪ .‬مُتَوجه باشــند‬
‫تــا مریــض نشــوند‪.‬‬

‫‪115‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪20‬‬ ‫هفتة‬

‫ـگ‬ ‫ـگـ‬ ‫گـ‬

‫ط‬ ‫ـطـ‬ ‫طـ‬

‫طو طی‬ ‫طوطی‬ ‫بُـ ـ ُزرگ‬ ‫بُ ُزرگ‬


‫َو طن‬ ‫َوطن‬ ‫گوسـ ـفَند‬ ‫گوسفَند‬
‫مگس و زنبو ِر عسل‬

‫خرگوش ُشوخ‬
‫ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪116‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪20‬‬ ‫هفتة‬

‫ـث‬

‫ـظ‬ ‫ـظـ‬ ‫ظـ‬


‫حفیظ‬

‫ظریفه‬ ‫ظـ ـریـ ـفه‬ ‫وا ِرث‬ ‫ِرث‬ ‫وا‬


‫نِظافت‬ ‫نِـ ـظا فت‬ ‫ُعثمان‬ ‫ُعثـ ـمان‬
‫سبزی‌ها‬
‫ت َمنــد اســتم؛ چــرا کــه َهمیشــه ســبزی‌های‬ ‫ـخص صح ‌‬ ‫مــن یــک شـ ِ‬
‫مختلــف می‌خــورم‪ .‬مــن ســبزی هــا را خــوش دارم‪ .‬مادرجانــم هــر‬
‫وقتــی کــه کچالــو‪ ،‬بامیــه و یــا پالَــک می‌پــزد‪ ،‬مــن آن‌را بــا اِشــتها‬
‫نوش‌جــان می‌کنــم‪ .‬هــرگاه می‌خواهــم کــه ســبزی‌هایی؛ چــون‪:‬‬
‫بادرنــگ‪ ،‬زردک یــا َگندَنــه را خــام بخــورم‪ ،‬آن‌ها را پاک می‌شــویم‪.‬‬
‫اگــر ســبزی‌های خــام را ناشســته بخورم‪،‬‬
‫مریــض می‌شــوم‪ .‬خــوردن ســبزی‌های‬
‫ناشســته وجــودم را ضعیــف می‌ســازد‪.‬‬
‫اگــر شــما هــم می‌خواهیــد ِص َح ‌‬
‫ت َمنــد‬
‫باشــید‌‪ ،‬همیشــه ســبزی پاک‬
‫بخورید‪.‬‬

‫‪117‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪20‬‬ ‫هفتة‬

‫ـغ‬ ‫ـغـ‬ ‫غـ‬

‫ژ‬ ‫ـژ‬ ‫ژ‬

‫ژا له‬ ‫ژاله‬ ‫ُفـ ـروغ‬ ‫ُفروغ‬


‫ُمژ ده‬ ‫ُمژده‬ ‫ُغـ ـچی‬ ‫ُغچی‬

‫خرگوش شوخ‬
‫ِ‬ ‫سبزی‌ها‬

‫نوشتن‬

‫‪118‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪20‬‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـق‬ ‫ـقـ‬ ‫قـ‬

‫ـگ‬ ‫ـگـ‬ ‫گـ‬

‫ط‬ ‫ـطـ‬ ‫طـ‬

‫( َمگس‪ ،‬کثیف)‬ ‫‪ .1‬زنبو ِر َع َسل از___ ُپرسید ‪.‬‬


‫(مریض‪ِ ،‬ص َحت‌ َمند)‬ ‫‪ .2‬انسان‌ها باید متوجه باشند تا___ نشوند‪.‬‬
‫(ص َحت‌ َمند‪ ،‬سبزی)‬
‫ِ‬ ‫‪َ .3‬همیشه___ بخورید‪ .‬‬
‫(سبزی‪ ،‬خوش)‬ ‫‪ .4‬من سبزی‌ها را___ دارم‪.‬‬
‫مگس و زنبور عسل‬

‫‪119‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪20‬‬ ‫هفتة‬

‫خـ‬ ‫ـت‬ ‫ب‬ ‫ـظ‬ ‫‪5‬‬ ‫ـک‬ ‫پ‬ ‫گ‬ ‫ـو‬ ‫‪1‬‬

‫ث‬ ‫قـ‬ ‫فـ‬ ‫ـص‬ ‫‪6‬‬ ‫ز‬ ‫ـژ‬ ‫جـ‬ ‫نـ‬ ‫‪2‬‬

‫ه‬ ‫ن‬ ‫ـغ‬ ‫ع‬ ‫‪7‬‬ ‫ـط‬ ‫ظ‬ ‫ع‬ ‫هـ‬ ‫‪3‬‬

‫ـث‬ ‫ضـ‬ ‫ـد‬ ‫پ‬ ‫‪8‬‬ ‫حـ‬ ‫غ‬ ‫شـ‬ ‫ذ‬ ‫‪4‬‬

‫‪6‬‬ ‫‪5‬‬ ‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬ ‫‪2‬‬ ‫‪1‬‬

‫توت‬ ‫کتاب مهربان الله‬ ‫فلم‬ ‫پول‬


‫قاشق گندم دهقان جواد‬ ‫قوم‬ ‫پلنگ‬
‫طناب‬ ‫ستاره ژاله‬ ‫دوست قلم‬ ‫پدر‬
‫طوطی‬ ‫قیچی گلنار دعا‬ ‫قلم‬ ‫چراغ‬
‫امال‬ ‫سبزی‌ها‬

‫‪120‬‬
‫‪21‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ِریاض‬ ‫ِر یاض‬


‫ض‬
‫ِعوض‬ ‫ِعـ ـ َوض‬
‫َم َرض‬ ‫ـرض‬ ‫َمـ َ‬
‫َفیاض‬ ‫َفـ ـیاض‬

‫ِرفا َقت و دوستی‬


‫فَیــاض و ضیــا باهــم دوســت‌اند‪ .‬آن‌هــا‪ ،‬یکجــا مکتــب‬
‫می‌رونــد و یکجــا بــر می‌گردنــد‪ .‬ی ـک‌روز آن‌هــا در َمیــدان‬
‫فوتبــال‪َ ،‬مشــغو ِل بــازی بودنــد‪ .‬بــاران شــروع بــه باریــدن کــرد‪.‬‬
‫فَیــاض بــه ضیــا گفــت‪ :‬ضیاجــان! هــوا ســرد اســت و تــو‬
‫لباسِ‌گــرم نپوشــیده‌ای‪ .‬بایــد زودتــر بــه خانــه برویــم‪ .‬هــوای‬
‫ســرد‪ ،‬بــه ِصحــت َضــرر دارد‪ .‬هــردو بــه خانــه رفتنــد‪ .‬ضیــا از‬
‫مهربانــی فیــاض بــه مــادرش گفــت‪.‬‬
‫مــاد ِر ضیــا از دوســتی آن‌هــا خــوش‬
‫شــد و گفــت‪ :‬پســرم! اگــر فَیــاض تــرا‬
‫ک نمی‌کــرد‪ ،‬مریــض می‌شــدی‪.‬‬ ‫کمــ ‌‬
‫خداونــد‪ ‬هردوی‌تــان را کامیــاب‬
‫داشــته باشــد‪.‬‬

‫‪121‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪21‬‬ ‫هفتة‬

‫بِط‬ ‫ضا‬ ‫ضابِط‬ ‫ضـ‬


‫ـضا‬ ‫امـ‬ ‫امضا‬
‫ـضـ‬
‫ـیاض‬ ‫َفـ‬ ‫َفیاض‬
‫ـضل‬ ‫افـ‬ ‫افضل‬ ‫ض‬

‫ِرفا َقت و دوستی‬

‫ِرفا َقت و دوستی‬

‫نوشتن‬

‫‪122‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪21‬‬ ‫هفتة‬

‫آباد‬ ‫باد‬ ‫آ‬


‫د‬
‫َع َدد‬ ‫ـ َدد‬ ‫َعـ‬
‫دارد‬
‫َ‬ ‫َرد‬ ‫دا‬
‫آزاد‬ ‫زاد‬ ‫آ‬

‫زاغ و فاخته‬
‫فاختــه و قُمــری‪ ،‬در َجنگلــی النــه داشــتند‪ .‬ی ـک‌روز فاختــه در‬
‫الن ـه‌اش نبــود‪ .‬زاغ در النــة او خوابیــد‪ .‬وقتــی فاختــه برگشــت‪،‬‬
‫دیــد زاغــی در النــة او خوابیــده اســت‪ .‬فاختــه گفــت‪ :‬چــرا بِــدون‬
‫اِجــازه در النــة مــن خوابیــده‌ای؟ زاغ گفــت‪ :‬ایــن النــة من اســت‪.‬‬
‫قُمــری آمــد و بــه زاغ گفــت‪ :‬فاختــه راســت می‌گویــد ایــن کار‬
‫تــو نادرســت اســت‪ .‬زاغ حــرف آن‌هــا را‬
‫قبــول نکــرد‪ .‬فاختــه از زاغ بــه ُهد ُهــد کــه‬
‫پادشــاه شــان بــود‪ِ ،‬شــکایت کــرد‪ُ .‬هد ُهــد‬
‫آمــد و گفــت‪ :‬تــو نبایــد بــدون اجــازه بــه‬
‫النة کســی داخــل شــوی‪ .‬زاغ‪ ،‬النــة فاخته‬
‫را تَــرک کــرد و از کا َرش پشــیمان شــد‪.‬‬

‫‪123‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪21‬‬ ‫هفتة‬

‫د رخت‬ ‫درخت‬ ‫د‬


‫ُگلـ ـدان‬ ‫ُگلدان‬
‫ـجد‬ ‫ِسنـ‬ ‫نجد‬
‫ـد‬
‫ِ‬ ‫ِس ِ‬
‫بِـ ـدون‬ ‫بِدون‬ ‫ـد‬

‫ِرفا َقت و دوستی‬ ‫زاغ و فاخته‬

‫نوشتن‬

‫‪124‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪21‬‬ ‫هفتة‬

‫ض‬ ‫ـضـ‬ ‫ضـ‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫(می‌رود‪ِ ،‬صحت)‬ ‫‪ .1‬هوای َسرد به ___ ضرر دارد ‪.‬‬


‫(بازی‪ ،‬خوب)‬ ‫یدان فوتبال مشغول___ بودند‪.‬‬ ‫‪ .2‬آن‌ها در َم ِ‬
‫(النة‪ ،‬صنف)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬زاغ در___ او خوابید‪.‬‬
‫(اِجازه‪َ ،‬سنگ)‬ ‫بدون___ در النة من خوابیدی‪.‬‬ ‫‪ .4‬چرا ِ‬
‫ِرفاقت و دوستی‬

‫‪125‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪21‬‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـق‬ ‫ـقـ‬ ‫قـ‬

‫ـغ‬ ‫ـغـ‬ ‫غـ‬

‫ژ‬ ‫ـژ‬ ‫ژ‬

‫هجا‬

‫ژا له‬ ‫ژاله‬ ‫کا غَذ‬ ‫کاغَذ‬


‫ُقر بان‬ ‫ُقربان‬ ‫َو َرق‬ ‫َو َرق‬
‫ُغـ ـچی‬ ‫ُغچی‬ ‫ُفـ ـروغ‬ ‫ُفروغ‬
‫امال‬ ‫زاغ و فاخته‬

‫‪126‬‬
‫‪22‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫اِخـ ـالص اِخالص‬


‫ص‬
‫َمخـ ـصوص َمخصوص‬
‫خَ واص‬ ‫خَ ـ ـواص‬
‫اَشـ ـخاص اَشخاص‬

‫مادر‬
‫ِصدیقــه بــه َمقصــود گفــت‪ :‬فــردا رو ِز مــادر اســت‪ .‬بیــا مقالــه‬
‫ـپ ِصدیقــه توجه نکــرد؛ امــا ِصدیقه‬ ‫بنویســیم‪َ .‬مقصــود بــه گـ ِ‬
‫ایــن تَرانــه را نوشــت و بــه مــادرش ُچنیــن خوانــد‪:‬‬
‫گوینــد مــرا چــو زاد مــادر پ ِســتان به دهن گرفتن آموخت‬
‫دســتم بگرفــت و پــا به پــا بُرد تا شــیوة راه رفتن آموخت‬
‫یک حــرف دو حرف برزبانم اَلفــاظ نهــاد و گفتــن آموخــت‬
‫مــادر‪ ،‬روی ِصدیقــه را بوســید‪َ .‬مقصــود هــم رو ِز مــادر را بــه‬
‫مــادرش تبریــک گفــت و از ایــن کــه‬
‫مقالــه ننوشــته بــود‪ ،‬ناراحت بــود‪ .‬مادرش‬
‫گفــت‪ :‬فرزنــدم! ناراحــت نبــاش‪ .‬تــو هــم‬
‫می‌توانــی بــرای مــادر‪َ ،‬مقالــه بنویســی‪.‬‬

‫‪127‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪22‬‬ ‫هفتة‬

‫بون‬ ‫صا‬ ‫صابون‬ ‫صـ‬


‫ـصیر‬ ‫نـ‬ ‫نصیر‬
‫ـصـ‬
‫ـلِص‬ ‫ُمخـ‬ ‫ُمخلِص‬
‫ـصود‬ ‫َمقـ‬ ‫َمقصود‬ ‫ـص‬ ‫مخلص‬

‫مادر‬

‫پس ِر حرف‌شنو‬

‫نوشتن‬

‫‪128‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪22‬‬ ‫هفتة‬

‫ِفر َدوس‬ ‫َدوس‬ ‫ِفر‬


‫س‬
‫اِلیاس‬ ‫ـیاس‬ ‫اِلـ‬
‫اَلماس‬ ‫ـماس‬ ‫اَلـ‬
‫ِسپاس‬ ‫ـپاس‬ ‫ِسـ‬

‫عید‬
‫شــب عیــد بــود‪ .‬فــردوس و ســیمین بــا پــدر و مــاد ِر خــود نشســته‬
‫بودنــد‪ .‬فِــردوس از مــادرش پرســید‪ :‬مادرجــان! در یــک ســال‪ ،‬چند‬
‫بــار عیــد می‌آیــد؟ مــادرش گفــت‪ :‬مُ َســلمانان در یک ســال دو عید‬
‫دارنــد‪ .‬عیـ ِد رمضــان و عیـ ِد قُربــان‪َ .‬مــر ُدم‪ ،‬قبــل از عیـ ِد رمضــان‪،‬‬
‫یــک مــاه روزه می‌گیرنــد‪ .‬در عیـ ِد قربــان‪ ،‬قربانــی می‌کننــد‪ .‬فــردا‬
‫عیـ ِد قربــان اســت‪َ .‬مــر ُدم بــه عیدمُبارکــی خانــة هم‌دیگــر می‌روند‪.‬‬
‫فِــردوس گفــت‪ :‬مادرجــان! مــن و ســیمین‬
‫هــم می‌توانیــم بــه عیدمبارکــی برویــم؟‬
‫مــادرش گفــت‪ :‬بلــی فرزنــدم! فِــر َدوس و‬
‫ســیمین از این‌کــه فــردا بــه عیدمُبارکــی‬
‫می‌رفتنــد‪ ،‬خــوش بودنــد‪.‬‬

‫‪129‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪22‬‬ ‫هفتة‬

‫سـ ـمـ ـنک‬ ‫سمنک‬ ‫سـ‬


‫َمسـ ـکه‬ ‫َمسکه‬
‫ُپر سید‬ ‫ُپرسید‬ ‫ـسـ‬
‫َ‬
‫ـگس‬ ‫َمـ‬ ‫َم َگس‬ ‫ـس‬

‫پس ِر حرف شنو‬ ‫عید‬

‫نوشتن‬

‫‪130‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪22‬‬ ‫هفتة‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ (مادر‪ ،‬من)‬ ‫‪ .1‬فردا رو ِز ___ است ‪.‬‬


‫‪ .2‬تا شیوة___ آموخت‪( .‬فردا‪ ،‬راه رفتن)‬
‫(عید‪ ،‬روز)‬ ‫‪ .3‬فردا ___ قربان است‪ .‬‬
‫‪َ .4‬مر ُدم به عید ُمبارکی___ هم‌دیگر می‌روند‪( .‬خانۀ‪ ،‬سالم)‬
‫مادر‬

‫‪131‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪22‬‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـق‬ ‫ـقـ‬ ‫قـ‬

‫ض‬ ‫ـضـ‬ ‫ضـ‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫هجا‬

‫دیـ ـگر‬ ‫دیگر‬ ‫کا غَذ‬ ‫کاغَذ‬


‫ـرر‬
‫َضـ َ‬ ‫َض َرر‬ ‫َو َرق‬ ‫َو َرق‬
‫ذ کی‬ ‫ذکی‬ ‫َمـ ـریض‬ ‫َمریض‬

‫امال‬ ‫عید‬

‫‪132‬‬
‫‪23‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ذاکر‬ ‫ذا کر‬


‫ذ‬
‫َذکی‬ ‫َذ کی‬
‫َذره‌بین‬ ‫َذ ره بین‬
‫َذکاوت‬ ‫َذ کا وت‬

‫پدر‬
‫ذکیــه پــدرش را دوســت دارد؛ زیــرا می‌دانــد کــه پــدر و مــادر‬
‫بســیار مهربــان انــد‪ .‬او روزی بــه بــرادرش ذا ِکــر گفــت‪ :‬پــدرم‬
‫بــرای مــا بســیار زَح َمــت می‌کشــد‪ .‬مــا بایــد قــد ِر او را بدانیــم‪.‬‬
‫ذا ِکــر گفــت‪ :‬بلــی! مــا بایــد بــه گفته‌هــای او َع َمــل کنیــم و درس‬
‫بخوانیــم‪ .‬گپ‌های‌شــان تمــام نشــده بــود کــه پد ِرشــان آمــد‪ .‬ذا ِکــر‬
‫و َذکیــه بــه طرفــش دویدنــد و او را در آغــوش گرفتنــد‪ .‬پد ِرشــان‬
‫گفــت‪ :‬عزیزانــم! وقتــی می‌بینــم درس‬
‫می‌خوانیــد‪ ،‬بســیار خــوش می‌شــوم‪ .‬ایــن‬
‫بزرگتریــن َهدیــه بــرای مــن اســت کــه‬
‫شــما آینــدة خــوب داشــته باشــید‪ .‬ذا ِکــر‬
‫ـکر نمودنــد‪.‬‬‫و ذکیــه از پدرشــان تَشَ ـ ُ‬

‫‪133‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪23‬‬ ‫هفتة‬

‫َذ ره بین‬ ‫َذره‌بین‬ ‫ذ‬


‫غَـ ـذا‬ ‫غَذا‬
‫ـذ‬
‫لَـ ـذیذ‬ ‫لَذیذ‬
‫کا غذ‬ ‫کاغذ‬ ‫ـذ‬
‫پدر‬

‫َصداقت و راستی‬

‫نوشتن‬

‫‪134‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪23‬‬ ‫هفتة‬

‫َمهناز‬ ‫َمهـ ـناز‬


‫ز‬
‫آغاز‬ ‫آ غاز‬
‫َهنوز‬ ‫َهـ ـنوز‬
‫َزر َدک‬ ‫َزر َدک‬

‫صداقت‬
‫خرگوشــی‪ ،‬در زمینِــش زَردک کاشــته بــود‪ .‬روزی بــه مُرغابــی‬
‫گفــت‪ :‬بیــا در زمیــنِ مــن کار کــن‪ .‬برایــت مُــز ِد خوبــی می‌دهــم‪.‬‬
‫مُرغابــی قبــول کــرد و َمصــروف کار شــد؛ ولــی خرگــوش‪ ،‬پولــش‬
‫را نــداد‪ .‬مُرغابــی بــه خاط ـ ِر گرفتــن پولــش بــه خرگــوش گفــت‪:‬‬
‫ـرف دریــا‪ ،‬یــک َمعــد ِن طـاّ اســت‪ .‬بیــا ب ِ َرویــم تــا پــول زیــاد‬ ‫آن طـ ِ‬
‫ـت خــود گرفــت و‬ ‫بــه دســت آوریــم‪ .‬مرغابــی خرگــوش را بــه پُشـ ِ‬
‫داخــلِ دریــا شــد و گفــت‪ :‬مــن کا َرت‬
‫را انجــام داده‌ام‪ .‬پولــم را بــده‪ ،‬ورنــه تــرا‬
‫در آب می‌انــدازم‪ .‬خرگــوش پولَــش‬
‫را داد و گفــت‪ :‬مــن بعــد از ایــن بــا همه‌‬
‫صــا ِدق می‌باشــم‪.‬‬

‫‪135‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪23‬‬ ‫هفتة‬

‫زَ را فه‬ ‫َزرافه‬ ‫ز‬


‫َمهـ ـناز‬ ‫َمهناز‬
‫ـز‬
‫بُز غا له‬ ‫بُزغاله‬
‫هر گز‬ ‫هرگز‬ ‫ـز‬

‫صداقت و راستی‬ ‫صداقت‬

‫نوشتن‬

‫‪136‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪23‬‬ ‫هفتة‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫(دوست ‪ ،‬دیوار)‬ ‫ ‬ ‫‪َ .1‬ذکیه پدرش را__ دارد‪ .‬‬


‫حمت)‬ ‫ی َکشد‪( .‬تِکه‪َ ،‬ز َ‬ ‫‪ .2‬پدرم برای ما بسیار__ م ‌‬
‫پیش روی خانه‌اش__کاشته بود‪( .‬قالین‪َ ،‬زر َدک)‬ ‫زمین ِ‬
‫‪ .3‬در ِ‬
‫(صادق‪ ،‬طال)‬ ‫‪ .4‬من بعد از این با همه__ می‌باشم‪.‬‬
‫پدر‬

‫‪137‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪23‬‬ ‫هفتة‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ض‬ ‫ـضـ‬ ‫ضـ‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫هجا‬

‫ُگلـ ـدان‬ ‫ُگلدان‬ ‫َصنـ ـدوق‬ ‫َصندوق‬


‫ضا بِط‬ ‫ضابِط‬ ‫َمسـ ـکه‬ ‫َمسکه‬
‫َد رخت‬ ‫َدرخت‬ ‫افـ ـضل‬ ‫افضل‬

‫امال‬ ‫صداقت‬

‫‪138‬‬
‫‪24‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫َمحفوظ‬ ‫ـفوظ‬ ‫َمحـ‬


‫ظ‬
‫ِحفاظ‬ ‫ـفاظ‬ ‫ِحـ‬
‫اَلفاظ‬ ‫ـفاظ‬ ‫اَلـ‬
‫لِحاظ‬ ‫ـحاظ‬ ‫لِـ‬

‫روباه و ِخرس‬
‫ـرس ظالمــی‪ ،‬همیشــه چوچه‌هــای روبــاه را آزار مـی‌داد‪ .‬او‬ ‫ِخـ ِ‬
‫روزی تَشــنه بــود و می‌خواســت آب بنوشــد‪ .‬بــاالی چاهــی‬
‫رســید‪ .‬بــدون این‌کــه فکــر کنــد‪ ،‬بــه چــاه پاییــن شــد و آب‬
‫نوشــید‪ .‬او بعــد از نوشــید ِن آب‪ ،‬از چــاه بیرون شــده نتوانســت‪.‬‬
‫در ایــن وقــت‪ ،‬روبــاه بــر سـ ِرچاه آمــد‪ِ .‬خـ ِ‬
‫ـرس ظالــم از روبــاه‬
‫ُکمــک خواســت‪ .‬روبــاه بــه خرس کمــک کــرد و نجاتش داد‬
‫و گفــت‪ :‬اشــتباهِ ب ُ ُزرگــی کــردی‪ .‬بایــد‬
‫قبــل از پاییــن شــدن‪ ،‬بــه فکــر بــر آمــدن‬
‫ـرس ظالــم تشــکر‬‫از چــاه می‌بــودی‪ِ .‬خـ ِ‬
‫کــرد و گفــت‪ :‬بلــی‪ ،‬بایــد در شــروع‬
‫هــرکاری بــه پایــان آن فکــر کنیــم‪.‬‬

‫‪139‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫‪24‬‬ ‫هفتة‬

‫ظا لِم‬ ‫ظالِم‬ ‫ظـ‬


‫َمنـ َ‬
‫ـظـ ـره‬ ‫نظره‬‫َم َ‬
‫ـظـ‬
‫َحـ ـفیظ‬ ‫َحفیظ‬
‫َظـ ـهیر‬ ‫َظهیر‬ ‫ـظ‬
‫حفیظ‬

‫روباه و ِخرس‬

‫سجد‬
‫َم ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪140‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫‪24‬‬ ‫هفتة‬

‫وا ِرث‬ ‫ِرث‬ ‫وا‬


‫ث‬
‫ِغیاث‬ ‫ـیاث‬ ‫ِغـ‬
‫حا ِرث‬ ‫ِرث‬ ‫حا‬
‫میراث‬ ‫ـراث‬ ‫میـ‬

‫َخزان‬
‫ثـــریا بــه هم‌صنفی‌هایــش گفــت‪ :‬خَ ــزان فَصــلِ ِس ـ ُوم ســال اســت‪.‬‬
‫در ایــن فصــل‪ ،‬برگ‌هــای درختــان زرد می‌شــوند و می‌ریزنــد‪.‬‬
‫تمــام کوچه‌هــا و ســرک‌ها‪ ،‬پُــر از برگ‌هــای رنگیــن می‌شــوند‪.‬‬
‫در خَ ــزان‪ ،‬برخــی میوه‌هــا پُختــه می‌شــوند‪ .‬هــوا کم‌کــم َســرد‬
‫می‌شــود‪ .‬باران‌هــای خَ زانــی شــروع بــه باریــدن می‌کننــد‪َ .‬مــر ُدم‬
‫در ایــن فصــل‪ ،‬آماده‌گــی زمســتان را می‌گیرنــد‪ .‬در فَصــل خــزان‬
‫پرنده‌هــا بــه جاهــای گــرم کــوچ می‌کننــد‪.‬‬
‫کــودکان از مکتــب ُرخصــت می‌شــوند و‬
‫مُنتظــر زمســتان و برف می‌باشــند‪ .‬هــر فصلِ‬
‫ســال‪ ،‬زیبایــی خــود را دارد و فَصــلِ خَ ــزان‬
‫هــم زیباســت‪.‬‬

‫‪141‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫‪24‬‬ ‫هفتة‬

‫ثَر َوت‬ ‫ثَر َوت‬


‫َکـ ـثیف‬ ‫َکثیف‬
‫ُمـ ـ َثـ ـلَث‬ ‫ُم َثلَث‬
‫ُعثـ ـمان‬ ‫ُعثمان‬ ‫ـث‬

‫سجد‬
‫َم ِ‬ ‫َخزان‬

‫نوشتن‬

‫‪142‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫‪24‬‬ ‫هفتة‬

‫ـظ‬ ‫ـظـ‬ ‫ظـ‬


‫حفیظ‬

‫ـث‬

‫(بالشت ‪ ،‬چاهی)‬ ‫ ‬ ‫ ‬ ‫‪ .1‬باالی __ رسید‪.‬‬


‫(روباه‪ ،‬گندم)‬ ‫ ‬
‫‪ .2‬در این وقت __ بر س ِر چاه آمد‪.‬‬
‫(قالین‪ ،‬سرد)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬هوا کم‌کم__ می‌شود‪.‬‬
‫(سیب‪ ،‬زیبایی)‬ ‫فصل سال__ خود را دارد ‪ .‬‬ ‫‪ .4‬هر ِ‬
‫روباه و ِخرس‬

‫‪143‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫‪24‬‬ ‫هفتة‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫هجا‬

‫ز مین‬ ‫زمین‬ ‫َصنـ ـد لی‬ ‫صندلی‬


‫َزعفَران َزعـ ـفَـ ـران‬ ‫َمسـ ـکه‬ ‫َمسکه‬
‫َصندوق َصنـ ـدوق‬ ‫غَـ ـذا‬ ‫غَذا‬
‫امال‬ ‫َخزان‬

‫‪144‬‬
‫‪25‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫ض‬ ‫ـضـ‬ ‫ضـ‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫دروازه‬ ‫در وا زه‬ ‫ضابط‬ ‫ضا بط‬


‫نجد‬
‫ِس ِ‬ ‫ـجد‬
‫ِ‬ ‫ِسنـ‬ ‫افضل‬ ‫افـ ـضل‬
‫کتاب‬
‫‌گذاشــت‪ .‬او بــه درس‌خواندن‬ ‫ضیــا کتاب‌هایــش را در جای بُلند می ُ‬
‫َعالقــه نداشــت‪ .‬روزی دیبــا برایــش گفــت‪ِ :‬کتــاب بــرای خوانــدن‬
‫اســت‪ ،‬نــه بــرای گذاشــتن در جاهــای بلنــد‪ .‬ضیــا بــه گفته‌هــای دیبا‬
‫ـخن آمــد و گفــت‪ :‬اگر همیشــه‬ ‫توجــه نکــرد‪ .‬ناگهــان ِکتــاب بــه ُسـ َ‬
‫مــن را بخوانیــد‪ ،‬دانــا می‌شــوید‪.‬‬
‫من یار مهربانم دانا و خوش بیانم‬
‫ضیــا و دیبــا از گفته‌هــای کتــاب‪َ ،‬حیــران‬
‫شــدند‪ .‬ضیــا ِکتابــش را بــاز کــرد و شــروع‬
‫بــه خوانــدن کتــاب نمــود‪ .‬او فهمیــد کــه‬
‫اگــر کســی کتــاب بخوانــد‪ ،‬دانــا می‌شــود‪.‬‬

‫‪145‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة ‪25‬‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫ِفر دوس‬ ‫ِفردوس‬ ‫َصنـ ـدوق‬ ‫َصندوق‬


‫َمسـ ـکه‬ ‫َمسکه‬ ‫صا بون‬ ‫صابون‬
‫کتاب‬

‫ِ‌‬
‫پارک بازی‬

‫نوشتن‬

‫‪146‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫هفتة ‪25‬‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫بزغاله‬ ‫بز غا له‬ ‫ذره بین‬ ‫َذ َره بین‬


‫زرافه‬ ‫ز را فه‬ ‫کاغذ‬ ‫کا غذ‬
‫دهقان زحمت‌کش‬ ‫ِ‬
‫دهقانــی دو پســر تَنبــل و بــی پــروا داشــت‪ .‬او بــه خاط ِر تَنبلی پ ِســرانش پَریشــان‬
‫بــود‪ .‬روزی ِدهقــان‪َ ،‬مریــض شــد‪ .‬او در بســت ِر َمریضی کــه آخرین نفس‌هایش‬
‫را می‌کشــید‪ ،‬بــرای پ ِســرانش گفــت‪ :‬در باغ برای شــما َگنجی پ ِنهــان کرده‌ام‪.‬‬
‫ـرگ دهقــان‪ ،‬پ ِســرانش تمــام بــاغ را بیل‬‫بعــد از مـ ِ‬
‫زدنــد؛ امــا گنــج را نیافتنــد‪ .‬آن‌هــا از نیافتــن َگنج‬
‫ناراحــت بودنــد‪ .‬در آن ســال‪ ،‬باغ‌شــان حاصــل‬
‫زیــاد داد‪ .‬پســرا ِن دهقــان از حاصــلِ بــا ِغ شــان‪،‬‬
‫پــول زیــادی بــه دســت آوردنــد و فَهمیدنــد کــه‬
‫ـج پــدر همین اســت‪.‬‬ ‫َگنـ ِ‬

‫‪147‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫هفتة ‪25‬‬

‫ـظ‬ ‫ـظـ‬ ‫ظـ‬


‫حفیظ‬

‫ـث‬ ‫ـثـ‬ ‫ثـ‬

‫وا رث‬ ‫وارث‬ ‫ظا هر‬ ‫ظاهر‬


‫ُعثـ ـمان‬ ‫ُعثمان‬ ‫َمنـ َ‬
‫ـظـ ـره‬ ‫َم َ‬
‫نظره‬

‫ِ‬
‫پارک بازی‬ ‫دهقان زحمتکش‬
‫ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪148‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫هفتة ‪25‬‬

‫ض‬ ‫ـضـ‬ ‫ضـ‬

‫ـد‬ ‫ـد‬ ‫د‬

‫ـص‬ ‫ـصـ‬ ‫صـ‬


‫مخلص‬

‫ـس‬ ‫ـسـ‬ ‫سـ‬

‫(خواندن‪ ،‬قصه)‬ ‫‪ .1‬این ِکتاب‌ها برای___ است ‪.‬‬


‫(بلند‪ ،‬کتاب)‬ ‫‪ .2‬ناگهان___ به ُسخَ ن آمد‪.‬‬
‫(مریض‪ ،‬دریا)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬روزی ِدهقان___ شد‪.‬‬
‫(آسمان‪ ،‬باغ)‬ ‫حاصل زیاد داد‪.‬‬
‫ِ‬ ‫‪ .4‬در آن سال___‬
‫کتاب‬

‫‪149‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫هفتة ‪25‬‬

‫ـذ‬ ‫ص‬ ‫ر‬ ‫ز‬ ‫‪5‬‬ ‫ا‬ ‫ت‬ ‫س‬ ‫چـ‬ ‫‪1‬‬

‫ی‬ ‫ـه‬ ‫ـل‬ ‫ـز‬ ‫‪6‬‬ ‫ـن‬ ‫ـذ‬ ‫مـ‬ ‫ـز‬ ‫‪2‬‬
‫ن‬ ‫جـ‬ ‫ظ‬ ‫ب‬ ‫‪7‬‬ ‫ض‬ ‫ـو‬ ‫ـظ‬ ‫ص‬ ‫‪3‬‬

‫ث‬ ‫حـ‬ ‫چـ‬ ‫شـ‬ ‫‪8‬‬ ‫قـ‬ ‫ط‬ ‫ـلـ‬ ‫ـد‬ ‫‪4‬‬

‫‪6‬‬ ‫‪5‬‬ ‫‪4‬‬ ‫‪3‬‬ ‫‪2‬‬ ‫‪1‬‬

‫گاو‬ ‫وقت سالون زمین ثروت‬ ‫ذکاوت‬


‫ترقی‬ ‫درخت صابر زردک صلح‬ ‫صحت‬
‫بزرگ‬ ‫تخت سوزن زردالو مثلث‬ ‫ذره بین‬
‫بز‬ ‫سال‬ ‫مطالعه صابون پیاز‬ ‫تالوت‬
‫امال‬ ‫دهقان زحمتکش‬

‫‪150‬‬
‫‪1‬‬
‫‪26‬‬
‫درس‬ ‫هفتة‬

‫َصباح‬ ‫ـباح‬ ‫َصـ‬


‫ح‬
‫نِکاح‬ ‫ـکاح‬ ‫نِـ‬
‫ِمصباح‬ ‫ـباح‬ ‫ِمصـ‬
‫َمجروح‬ ‫ـروح‬ ‫َمجـ‬

‫جشن اِستقالل‬
‫ِ‬
‫حمیــده و حامــد صنــف دوم اســتند‪ .‬یــک روز‪ ،‬مُ َعلِّم‌شــان گفــت‪:‬‬
‫فَــردا جشــنِ اســتقالل اســت‪ ،‬همــة تــان رخصــت اســتید‪ .‬حمیــده و‬
‫حامــد وقتــی کــه خانــه آمدنــد‪ ،‬از پدرشــان پرســیدند‪ :‬پدرجــان!‬
‫َجشــن اِســتقالل ِچیســت؟ پدرشــان گفــت‪ :‬فرزندانــم! اســتقالل‬
‫یعنــی آزادی‪ .‬در ایــن روز‪ ،‬آزادی ِکشــور مــا بــه دســت آمــده‬
‫اســت‪ .‬ایــن روز بــرای َمــر ُدم مــا‪َ ،‬عزیــز اســت‪ .‬بــه َهمیــن خاطــر‪،‬‬
‫ایــن روز را جشــن می‌گیرنــد‪ .‬در ایــن‬
‫ـت نِظام ـی‌و مُســابِقه‌های‬‫‌گذشـ ِ‬ ‫روز َرسم ُ‬
‫ی َشــود‪ .‬افغانســتان‬ ‫َورزشــی ب َ ُ‬
‫رگــزار م ‌‬
‫رک همــة ما اســت‪ .‬حمیــده و‬ ‫خانــة مُشـتَ ِ‬
‫حامــد از پــدر خــود تشــکر کــرده گفتنــد‪:‬‬
‫حــاال فهمیدیــم کــه اســتقالل چیســت‪.‬‬

‫‪151‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة ‪26‬‬

‫ـمید‬ ‫حـ‬ ‫حمید‬ ‫حـ‬


‫ـراب‬ ‫ِمحـ‬ ‫ِمحراب‬
‫ـحـ‬
‫ـبیح‬ ‫تسـ‬ ‫تسبیح‬
‫ـبو به‬ ‫محـ‬ ‫محبوبه‬ ‫ـح‬

‫جشن ا ِستقالل‬
‫ِ‬

‫نگهداری کتاب‌های درسی‬

‫نوشتن‬

‫‪152‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫هفتة ‪26‬‬

‫اَنار‬ ‫اَ نار‬


‫ا‬
‫اُستاد‬ ‫اُسـ ـتاد‬
‫اِتِحاد‬ ‫ا ِ تِـ ـحاد‬
‫اَنیسه‬ ‫اَ نیـ ـسه‬
‫اتحاد‬
‫روزی اَمینــه بــه فرزندانــش گفــت‪ :‬بیاییــد خانــة خــود را پــاک‬
‫کنیــم‪ .‬انیســه و اِلیــاس باهــم کار کردنــد؛ ولــی انــور تنهــا کار‬
‫می‌کــرد‪ .‬انیســه گفــت‪ :‬برادر‌جــان! اگــر مــا در همــه کارهــا اتحاد‬
‫داشــته باشــیم‪ ،‬وطــنِ مــا پیشــرفت می‌کنــد‪ُ .‬ک َمــک و همــکاری‪،‬‬
‫اتحــاد را بــه وجــود مـی‌آورد‪ ،‬امــا انــور توجــه نکــرد‪ .‬کا ِر انیســه و‬
‫اِلیــاس تمــام شــد؛ ولــی کا ِر انــور تمام نشــده بــود‪ .‬مــادرش گفت‪:‬‬
‫پ ِســرم! دیــدی کــه اِتحــاد چقــدر خــوب‬
‫اســت‪ .‬کار آن‌هــا تمــام شــد؛ ولــی کارتو‬
‫تمــام نشــد‪ .‬انــور گفــت‪ :‬بعــد از ایــن بــا‬
‫آن‌هــا یکجــا کار می‌کنــم‪ .‬مــادرش‬
‫گفــت‪ :‬آفریــن فرزنــدم‪.‬‬

‫‪153‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫هفتة ‪26‬‬

‫انـ ـگور‬ ‫انگور‬ ‫ا‬


‫کـ تاب‬ ‫کتاب‬
‫ا‬
‫زیـ با‬ ‫زیبا‬
‫اِسـ ـتقـ ـالل‬ ‫اِستقالل‬ ‫ا‬

‫نگهداری کتاب‌های درسی‬ ‫اتحاد‬

‫نوشتن‬

‫‪154‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫هفتة ‪26‬‬

‫ـح‬ ‫ـحـ‬ ‫حـ‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫(آزادی‪ ،‬وطن)‬ ‫‪ .1‬اِستقالل یعنی __‪ .‬‬


‫(میهن‪ ،‬مشترک)‬ ‫ ‬
‫‪ .2‬افغانستان خانة __ همة ما است‪.‬‬
‫(پاک‪َ ،‬قلم)‬ ‫ ‬
‫‪ .3‬بیایید خانة خود را__ کنیم‪.‬‬
‫‪ُ .4‬ک َمک و َهمکاری__ را به وجود می‌آورد‪( .‬برادرم‪ ،‬اتحاد)‬
‫جشن ا ِستقالل‬
‫ِ‬

‫‪155‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫هفتة ‪26‬‬

‫ـظ‬ ‫ـظـ‬ ‫ظـ‬


‫حفیظ‬

‫ـث‬

‫ـذ‬ ‫ـذ‬ ‫ذ‬

‫ـز‬ ‫ـز‬ ‫ز‬

‫هجا‬

‫َز را فه‬ ‫َزرافه‬ ‫ظا لِم‬ ‫ظالِم‬


‫َمنـ َ‬
‫ـظـ ـره‬ ‫َم َ‬
‫نظره‬ ‫ثَر َوت‬ ‫ثَر َوت‬
‫ُعثـ ـمان‬ ‫ُعثمان‬ ‫َذ ره بین‬ ‫َذره‌بین‬

‫امال‬ ‫اتحاد‬

‫‪156‬‬
‫‪27‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫شاه‌توت‬ ‫شاه توت‬


‫ت‬
‫ُقروت‬ ‫ُقـ ـروت‬
‫رارت‬
‫َح َ‬ ‫َحـ ـرا َرت‬
‫بَرات‬ ‫بَـ ـرات‬

‫زیرک‬ ‫‌مرغ َ‬
‫ُچوچه ِ‬
‫چوچ ‌همُرغــی در گوشــة بــاغ دانــه می‌چید‪ .‬روباهی آ ِهســته آ ِهســته‬
‫بــه او نزدیــک شــد‪ .‬چوچ ‌همُــرغ ترســید و گفــت‪ :‬روبــاه جــان! مــن‬
‫خُ ــرد اســتم‪ ،‬مــرا ن َخــور! بیــا آن‌طــرف ِدیــوار ب ِ َرویــم‌‪ .‬مــرا با مــادرم‬
‫ی َشــوی و مــن‬ ‫بِخــور‪ .‬اگــر هــردوی مــا را بِخــوری‪ ،‬تــو ِســیر م ‌‬
‫یَکبــار دیگــر مــادرم را می‌بینــم‪ .‬روبــاه قَبــول کــرد و هــردو روان‬
‫ُشــدند‪ .‬همین‌کــه ن َزدیــک ِدیــوار َرســیدند‪ ،‬چوچـه‌گک پَ ِریــد و بر‬
‫دیــوار نِشســت‪ .‬روبــاه گفــت‪ :‬مادرت‬
‫ُکجــا اســت؟‬
‫چوچــه‌گک گفــت‪ :‬ببخشــید! مــن‬
‫مــادر نَــدارم‪ ،‬چوچــه ماشــینی اســتم‪.‬‬

‫‪157‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة ‪27‬‬

‫َتر بوز‬ ‫تَربوز‬


‫کـ ـتاب‬ ‫کتاب‬
‫جا کت‬ ‫جاکت‬
‫ـشست‬‫نِـ َ‬ ‫ن ِ َشست‬ ‫ـت‬

‫زیرک‬
‫مرغ َ‬
‫چوچه ِ‬

‫زلزله‬

‫نوشتن‬

‫‪158‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫هفتة ‪27‬‬

‫احتیاط‬ ‫اِحـ ـتـ ـیاط‬


‫ط‬
‫َحیاط‬ ‫َحـ ـیاط‬
‫خَ یاط‬ ‫خَ ـ ـیاط‬
‫ُمحتاط‬ ‫ُمحـ ـتاط‬

‫پولیس‬
‫پــدر لطیفــه پولیــس اســت‪ .‬او همیشــه بــه والیت‌هــای دور م ـی‌رود‪.‬‬
‫لطیفــه از این‌کــه پــدرش را َکمتــر می‌بینَــد‪ِ ،‬دلتَنــگ م ‌‬
‫ی َشـ َود‪ .‬یکــی‬
‫از روزهــا کــه پــدرش از یــک والیــت دور آمــده بــود‪ ،‬لطیفــه ُگفــت‪:‬‬
‫پدرجــان! می‌خواهــم کــه شــما همیشــه بــا مــا باشــید‪ .‬دیگــر مــا را‬
‫تنهــا نگذاریــد‪ .‬مــن بســیار ِدلتَنــگ می‌شــوم‪ .‬پــدرش گفــت‪ :‬دخت ـ ِر‬
‫عزیــزم! مــن یــک پولیــس اســتم‪ .‬وظیفــة پولیــس حفاظــت از مــردم و‬
‫وطــن اســت‪ .‬وطــن ماننــد مــادر اســت و‬
‫بــاالی مــا َحــق دارد‪ .‬لطیفــه حرف‌هــای‬
‫پــدرش را بــا ِدقــت گوش کــرد وگفت‪:‬‬
‫پدرجــان! مــن افتخــار می‌کنــم کــه‬
‫شــما پولیــس اســتید‪.‬‬

‫‪159‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫هفتة ‪27‬‬

‫طا ووس‬ ‫طاووس‬ ‫طـ‬


‫طو طی‬ ‫طوطی‬
‫ـطـ‬
‫فا ِطـ ـمه‬ ‫فاطمه‬
‫ِ‬
‫خَ ـ ـیاط‬ ‫خَ یاط‬ ‫ط‬

‫زلزله‬ ‫پولیس‬

‫نوشتن‬

‫‪160‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫هفتة ‪27‬‬

‫ـت‬

‫ط‬ ‫ـطـ‬ ‫طـ‬

‫(خُ رد‪ ،‬دیوار)‬ ‫ ‬ ‫‪ .1‬من بسیار __ استم‪.‬‬


‫(بسیار‪ ،‬کجا)‬ ‫ ‬
‫‪ .2‬روباه گفت‪ :‬ما َدرت __ است؟‬
‫(پولیس‪ ،‬وطن)‬ ‫ ‬ ‫‪ .3‬پدر لطیفه___ است‪.‬‬
‫(مادر‪ِ ،‬دل َتنگ)‬ ‫‪ .4‬وطن مانند ___ است ‪ .‬‬
‫زیرک‬
‫چوچه مرغ َ‬

‫‪161‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫هفتة ‪27‬‬

‫ـظ‬ ‫ـظـ‬ ‫ظـ‬


‫حفیظ‬

‫ـث‬

‫ـح‬ ‫ـحـ‬ ‫حـ‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫هجا‬

‫ـگور‬ ‫اَنـ‬ ‫اَنگور‬ ‫َحـ ـمید‬ ‫َحمید‬


‫ـر یا‬ ‫ثُـ‬ ‫ثُریا‬ ‫ِمحراب ِمحـ ـراب‬
‫ـفیظ‬ ‫َحـ‬ ‫َحفیظ‬ ‫ا ِ تـ ـحاد‬ ‫اِتحاد‬

‫امال‬ ‫پولیس‬

‫‪162‬‬
‫‪28‬‬
‫‪1‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة‬

‫نَعناع‬ ‫ـناع‬ ‫نَعـ‬


‫ع‬
‫ِدفاع‬ ‫فاع‬ ‫ِد‬
‫موضوع‬ ‫ضوع‬ ‫مو‬
‫شُ روع‬ ‫ـروع‬ ‫شُ ـ‬

‫عابِد و ُگل‌ها‬
‫عابِــد ُگل‌هــا را دوســت دارد‪ .‬او ُگل‌هــا را آب می‌دهــد و بــا‬
‫پَروانه‌هــا بــازی می‌کنــد‪ .‬روزی عابِــد َمریــض شــد و نتوانســت‬
‫ُگل‌هــا را آب دهــد‪ُ .‬گل‌هــا پَژمُــرده شــدند‪ .‬ناگهــان پروانه‌یی آمد‬
‫و بــه ُگل‌هــا ُگفــت‪ :‬عابِــد مریــض اســت‪ُ .‬گل‌هــا َ‬
‫ناراحــت شــدند‪.‬‬
‫آن‌هــا از پروانــه خواســتند کــه بــه عابِــد بگویــد‪ :‬اگــر نیایــی مــا‬
‫همــه پَرپَــر می‌شــویم‪ .‬پروانــه پیــام دوســتانش را بــه عابِــد رســانید‪.‬‬
‫عابِــد بــا شــنیدن آن‪ ،‬از جایــش برخاســت و‬
‫طــرف ُگل‌هــا رفــت‪ .‬وقتــی آنجــا رســید‪ ،‬به‬
‫‌گل‌ها‪ ،‬حالــش‬ ‫ُگل‌هــا آب داد‪ .‬خوشــبو‌یی ُ‬
‫را بهتــر کــرد‪ .‬عابِــد و ُگل‌هــا از دیــدن‬
‫هم‌دیگــر‪ ،‬خوشــحال شــدند و خَ ندیدنــد‪.‬‬

‫‪163‬‬
‫‪2‬‬ ‫درس‬ ‫هفتة ‪28‬‬

‫ـقاب‬ ‫ُعـ‬ ‫ُعقاب‬ ‫عـ‬


‫بد‬ ‫عا‬ ‫عابد‬
‫ـعـ‬
‫ـناع‬ ‫نَعـ‬ ‫نَعناع‬
‫ـمان‬ ‫ُعثـ‬ ‫ُعثمان‬ ‫ـع‬

‫عابد و ُگل‌ها‬

‫باغچة ُگل‌ها‬

‫نوشتن‬

‫‪164‬‬
‫درس ‪3‬‬ ‫هفتة ‪28‬‬

‫آزاده‬ ‫آ زا ده‬
‫اِیستاده‬ ‫اِیسـ ـتا ده‬ ‫ه‬
‫ِستاره‬ ‫ِسـ ـتا ره‬
‫َفرخُ نده‬ ‫َفر خُ نـ ـده‬

‫درس آخر‬
‫درس کتاب را‬ ‫مُ َعلِّــم بــه شــاگردانش گفــت‪َ :‬عزیزانم! اِمــروز آخریــن ِ‬
‫می‌خوانیــم‪ .‬شــاگردان بــا شــنیدن ایــن حــرف ناراحــت شــدند‪ .‬مُ َعلِّــم‬
‫بــه خاطــر خوشــحال شــدن آن‌هــا پرســید‪ :‬امســال چــه ِچیزهــا را یــاد‬
‫گرفتیــد؟ فَرخنــده گفــت‪ :‬مــن یــاد ِگرفتــم کــه مِهربــان باشــم‪ .‬قــد ِر‬
‫پــدر‪ ،‬مــادر و مُ َعلِّــم عزیــزم را بدانــم‪ِ .‬ســتاره گفــت‪ :‬مــن از ســخنان‬
‫ِشــیرین مُ َعلِّــم عزیــزم‪ ،‬درس ایمــان‪ ،‬احتــرام و و طــن دوســتی را یــاد‬
‫گرفتــم‪ .‬مــن چیزهایــی را که آموختـه‌ام‪ ،‬هیچ‬
‫وقــت از یــاد نمی‌بــرم‪ .‬مــن راه خــدا و خدمت‬
‫بــه میهنــم را فرامــوش نمی‌کنــم‪ .‬شــاگردان‪،‬‬
‫خوشــحال شــدند و بــا یک‌صــدا گفتنــد‪:‬‬
‫خدایــا! مــا همــه شــکر ُ‬
‫‌گزا ِر تــو اســتیم‪.‬‬

‫‪165‬‬
‫درس ‪4‬‬ ‫هفتة ‪28‬‬

‫ها َون‬ ‫ها َون‬ ‫هـ‬


‫َمیـ ـ َهن‬ ‫َمی َهن‬
‫ـهـ‬
‫ِسـ ـتا ره‬ ‫ِستاره‬
‫َگهـ ـوا ره‬ ‫َگهواره‬ ‫ـه‬

‫باغچة ُگل‌ها‬ ‫درس آخر‬


‫ِ‬

‫نوشتن‬

‫‪166‬‬
‫درس ‪5‬‬ ‫هفتة ‪28‬‬

‫ـع‬ ‫ـعـ‬ ‫عـ‬

‫ـه‬ ‫ـهـ‬ ‫هـ‬

‫( ُگل‌ها‪ ،‬آب)‬ ‫‪ .1‬او ُگل‌ها را __ می‌دهد‪ .‬‬


‫(بهتر‪ ،‬خوشبویی)‬ ‫‪ .2‬خوشبویی ُگل‌ها حالَش را__ کرد ‪.‬‬
‫(گل‪ ،‬یاد)‬ ‫ ‬‫‪ .3‬امسال چه چیزها را__ گرفتید‪.‬‬
‫(عزیزم‪ ،‬مادر)‬ ‫‪ .4‬قد ِر پدر‪ ،‬مادر و ُم َعلِّم__ را بدانم ‪ .‬‬
‫عابد و گل‌ها‬

‫‪167‬‬
‫درس ‪6‬‬ ‫هفتة ‪28‬‬

‫ـت‬

‫ط‬ ‫ـطـ‬ ‫طـ‬

‫ـح‬ ‫ـحـ‬ ‫حـ‬

‫ا‬ ‫ا‬ ‫ا‬

‫هجا‬

‫انـ ـگور‬ ‫انگور‬ ‫تر بوز‬ ‫تربوز‬


‫اُسـ ـتاد‬ ‫اُستاد‬ ‫طوطی طو طی‬
‫ُتحـ ـفه‬ ‫ُتحفه‬ ‫محراب محـ ـراب‬

‫امال‬ ‫درس آخر‬

‫‪168‬‬

You might also like