You are on page 1of 14

‫دفن هنرمند‬

‫(یک یادداشت بلند‬


‫درباره ی هنر)‬

‫شهروز مرکباتی لنگرودی‬


‫اگر زمانی هنرمندان به جوایز اعتبار می بخشیدند‬
‫امروز‬
‫جوایزند که ارزش کار هنری را تعیین می کنند‬
‫اگر روزی هنر شفابخش و زندگی آفرین بود‬
‫امروزه نوشابه های انرژی زا هستند که‬
‫به کمک سازندگان آثار هنری می آیند‬
‫هنر مرزهای صنعتی شدن را درنوردیده‬
‫و دیگر راهی برای مکاشفه‬
‫یا پرسه زدن در باغهای ناشناخته نیست‬
‫آشغالهای دوست داشتنی ی امروز‬
‫تفاله ی کار هنرمندانه ی دیروزند‬
‫(در بیشتر موارد حتی تفاله هم نیستند)‬
‫بازسازی و بازسازی و بازسازی‬
‫زرق و برق و زرق و برق و زرق و برق‬
‫در پس پرده های این همه نورافکن‬
‫یک تکه مدفوع تاریک هم نیست‬
‫که الاقل به درد کود شدن بخورد‬
‫دیگر نمی شود نام این هیوال را هنر گذاشت‬
‫هیوالیی که تنها به دنبال نام هاست‬
‫هیوالیی که هنرمند می خورد‬
‫و تابوت شیک‬
‫پس می دهد برای فروش‪...‬‬
‫مهم نیست‬
‫اثرتان چیست و چقدر خالقانه ست‬
‫مهم اینست‬
‫که از چه دریچه ای عرضه و تبلیغ می شود‬
‫این یعنی هنر نه تنها صنعتی شده‬
‫که از معنا تهی و دچار جذامی دلبرانه ست‬
‫جذامی که کار خیلی از هنرمندان را‬
‫به جویدن گوشت کارهای خودشان‬
‫برای تولید آثار جدیدتر کشانده‬
‫(خودخوری برای تولید خود قبلی)‬
‫موضوع آنقدر پیش پا افتاده شده ست‬
‫که اگر کسی بتواند‬
‫شخصی را مجاب کند‬
‫که برای چند ثانیه‬
‫به مونالیزا‬
‫با دقتی بیشتر از حد معمول خیره بشود‬
‫هنر کرده‬
‫اینست عمق فاجعه ای که باید پذیرفت‬
‫«دیگر زمان آن نیست که هنرمند‬
‫دوازده سال از عمر خویش را‬
‫پای یک اثر بگذارد‬
‫تا شاهکاری‬
‫دیدنی و شنیدنی خلق کند»‬
‫چرا که ممکنست به دلیل نداشتن درآمد کافی‬
‫برای گذران زندگی‬
‫در میانه ی راه‪،‬بمیرد‬
‫(و این از آن شوخی های تلخ زندگیست‬
‫که در گذشته با وجود آنهمه جنگ و شقاوت‬
‫و بیماری های مهلک‪،‬هنرمندان کمتری می مردند)‬
‫بلکه باید با زمانه ی خویش آشتی کند‬
‫و با درک شرایط موجود‬
‫دنبال راه حلی شدنی و ممکن بگردد‬
‫کار هنرمند امروز‬
‫باید ارزان‪،‬آنی و جنون آمیز باشد‬
‫باید به قلب این جهان مسخره یورش ببرد‬
‫دنبال مخاطب هایی آنچنانی نگردد‬
‫و از تاثیرگذاری روی حتی یک نفر‬
‫(حتی اگر آن یک نفر خودش باشد)‬
‫شادمانه پایکوبی کند و جشن بگیرد‬
‫باید به جای اندیشیدن‬
‫به اینکه‬
‫چگونه پرفروش باشد؟‬
‫به این بیندیشد که‬
‫چگونه جانش را پر جوش و خروش نگاه دارد؟‬
‫با هجوم بی امان اقتصاد به تمام ذرات زندگی‬
‫و بلعیدن اندک روزنه هایی‬
‫از سلیقه و ذوق که گاهی در آن موج می زده‬
‫ایستادن و خارج شدن از چرخه ی معاش‬
‫حتی به مدت یک ساعت‬
‫دیوانگی ست‪...‬‬
‫(دیوانگی ای که هنرمند و هنردوست می کند)‬
‫مگر بیکارید که ده دقیقه به یک گل خیره شوید‬
‫لمسش کنید‬
‫یا کنارش دراز بکشید؟!‬
‫کافیست‬
‫عکسی از آن بگیرید‬
‫و به دیوار اتاقتان بچسبانید‬
‫اینگونه آن گل همیشه در اختیارتان ست‬
‫بی مرگ و بی زوال (با قابلیت تکثیر مجدد)‪...‬‬
‫کار هنرمند در این میانه چیست؟‬
‫جز اینکه این ترتیب ها را بهم بزند‬
‫و بشکلی خالقانه‬
‫برای مثال‬
‫عکس گلی را به کاغذ بیاورد‬
‫که درون قاب پیرشده و عصا به دست گرفته؟!‬
‫در این قرن مسخ شدگان سرخوش‬
‫دیگرسوال جدی این نیست‪:‬‬
‫«هنر چیست و هنرمند کیست؟!»‬
‫سوال اینست‪ :‬چه کسی قبول دارد هنرمند نیست؟!‬
‫با وجود این همه راه آسان برای تولید اثر‬
‫سوال اینست‪:‬چرا سوالی درباره ی ماهیت هنر‬
‫به شکلی عمومی مطرح نیست؟‬
‫البته طبیعی ست‬
‫با وجود میزان نفوذ رسانه ها‬
‫بر زندگی ی افراد جامعه‬
‫شما هیچ فرصتی برای اندیشیدن ندارید‬
‫حتی می شود شک کرد‬
‫چیزی به نام عقل‬
‫«آن طور که مثال کانت به آن می اندیشید»‬
‫توی سرمان باقی مانده باشد‬
‫ما دیگر سلیقه را پیدا نمی کنیم‬
‫بلکه به شکل آماده‬
‫شبیه به کنسرو لوبیا‪،‬مصرفش می کنیم‬
‫به بیانی واضح تر‬
‫هنر را دارند به خوردمان می دهند‬
‫و اگر باالیش بیاوریم‪،‬بی نزاکت و بی شعوریم‬
‫و چه کسی دوست دارد بی شعور باشد؟!‬
‫اگر شما اتفاقا لحظه ای اشاره کنید که‪:‬‬
‫«به نظر من آن هم می تواند هنر باشد»‬
‫انگشتتان را قطع می کنند‬
‫و توی چرخ گوشت شلوغی ها می اندازند‬
‫با خونسردی هم استدالل می کنند‪:‬‬
‫«چیزی که مخاطبی‬
‫باالی صدهزارنفر نداشته باشد‬
‫در واقع اصال هنر نیست»‬
‫اصال نیست‬
‫وجود ندارد‬
‫وهم ست‪،‬یا اگر هم وجود داشته باشد بیهوده ست‬
‫ارزش وقت تلف کردن را ندارد‬
‫(و آنوقت چه چیزی‬
‫ارزش وقت تلف کردن را دارد؟‬
‫در صف ایستادن‬
‫برای امضا گرفتن از یک نویسنده ی مشهور‬
‫یا انتظار برای دیدن سریالی شبانه؟!)‬
‫مشکل دیگری هم در این میانه وجود دارد‬
‫که از تمام مشکالت حادتر و بغرنج ترست‬
‫موجودی به اسم «هنرمند زنده»‬
‫هنرمندی که با ما در یک زمان زندگی می کند‬
‫و همواره در حال آزمون و خطاست‬
‫هنوز نمی توان کار او را سنجید‬
‫چون کارنامه ای در کار نیست‬
‫همه چیز باز و رهاست‬
‫و ممکنست یکدفعه به سرش بزند‬
‫«باغبان بشود»‬
‫فاصله ی ما با هنرمند زنده‬
‫فاصله ای آزاردهنده ست‬
‫چرا که او دقیقا در همان حال و هوایی‬
‫که ما تنفس می کنیم‪،‬تنفس می کند‬
‫و تقریبا همان چیزهایی را می خورد‬
‫که ما می خوریم (با کمی تفاوت جزئی)‬
‫و همان مشکالتی را دارد‬
‫که همه دارند (حتی شاید شدیدتر از بقیه)‬
‫اما شبیه ما نیست‬
‫یعنی شبیه ما فکر نمی کند‬
‫از این رو‬
‫بررسی ی او‬
‫مساوی می شود با بررسی ی خودمان‬
‫ما هم که نمی خواهیم خودمان را بشناسیم‬
‫(حداقل واقعا نمی خواهیم)‬
‫و احساس حقارت و تنبلی کنیم‬
‫پس‬
‫از توجه به هنرمند زنده دست می کشیم‬
‫و به راحتی گوشه ای از ذهنمان دفنش می کنیم‬
‫غافل از اینکه این زنده زنده دفن کردن‬
‫حکم بی رحمانه ی ما برای نابودی ی هنرست‬
‫شاید انسان هنوز این را نمی داند‬
‫که در هر سطحی از شعور و اندیشه‬
‫به هنر نیاز دارد‬
‫تا دیوانه نشود‬
‫انسان نیاز دارد دیوانه شود تا دیوانه نشود‬
‫تناقض عجیبیست‬
‫اما واقعیتست‬
‫ما بدون غذا‪،‬سرپناه و رفع نیازهایمان می میریم‬
‫اما بدون هنر قطعا جان می کنیم‪...‬‬

You might also like