اگر زمانی هنرمندان به جوایز اعتبار می بخشیدند امروز جوایزند که ارزش کار هنری را تعیین می کنند اگر روزی هنر شفابخش و زندگی آفرین بود امروزه نوشابه های انرژی زا هستند که به کمک سازندگان آثار هنری می آیند هنر مرزهای صنعتی شدن را درنوردیده و دیگر راهی برای مکاشفه یا پرسه زدن در باغهای ناشناخته نیست آشغالهای دوست داشتنی ی امروز تفاله ی کار هنرمندانه ی دیروزند (در بیشتر موارد حتی تفاله هم نیستند) بازسازی و بازسازی و بازسازی زرق و برق و زرق و برق و زرق و برق در پس پرده های این همه نورافکن یک تکه مدفوع تاریک هم نیست که الاقل به درد کود شدن بخورد دیگر نمی شود نام این هیوال را هنر گذاشت هیوالیی که تنها به دنبال نام هاست هیوالیی که هنرمند می خورد و تابوت شیک پس می دهد برای فروش... مهم نیست اثرتان چیست و چقدر خالقانه ست مهم اینست که از چه دریچه ای عرضه و تبلیغ می شود این یعنی هنر نه تنها صنعتی شده که از معنا تهی و دچار جذامی دلبرانه ست جذامی که کار خیلی از هنرمندان را به جویدن گوشت کارهای خودشان برای تولید آثار جدیدتر کشانده (خودخوری برای تولید خود قبلی) موضوع آنقدر پیش پا افتاده شده ست که اگر کسی بتواند شخصی را مجاب کند که برای چند ثانیه به مونالیزا با دقتی بیشتر از حد معمول خیره بشود هنر کرده اینست عمق فاجعه ای که باید پذیرفت «دیگر زمان آن نیست که هنرمند دوازده سال از عمر خویش را پای یک اثر بگذارد تا شاهکاری دیدنی و شنیدنی خلق کند» چرا که ممکنست به دلیل نداشتن درآمد کافی برای گذران زندگی در میانه ی راه،بمیرد (و این از آن شوخی های تلخ زندگیست که در گذشته با وجود آنهمه جنگ و شقاوت و بیماری های مهلک،هنرمندان کمتری می مردند) بلکه باید با زمانه ی خویش آشتی کند و با درک شرایط موجود دنبال راه حلی شدنی و ممکن بگردد کار هنرمند امروز باید ارزان،آنی و جنون آمیز باشد باید به قلب این جهان مسخره یورش ببرد دنبال مخاطب هایی آنچنانی نگردد و از تاثیرگذاری روی حتی یک نفر (حتی اگر آن یک نفر خودش باشد) شادمانه پایکوبی کند و جشن بگیرد باید به جای اندیشیدن به اینکه چگونه پرفروش باشد؟ به این بیندیشد که چگونه جانش را پر جوش و خروش نگاه دارد؟ با هجوم بی امان اقتصاد به تمام ذرات زندگی و بلعیدن اندک روزنه هایی از سلیقه و ذوق که گاهی در آن موج می زده ایستادن و خارج شدن از چرخه ی معاش حتی به مدت یک ساعت دیوانگی ست... (دیوانگی ای که هنرمند و هنردوست می کند) مگر بیکارید که ده دقیقه به یک گل خیره شوید لمسش کنید یا کنارش دراز بکشید؟! کافیست عکسی از آن بگیرید و به دیوار اتاقتان بچسبانید اینگونه آن گل همیشه در اختیارتان ست بی مرگ و بی زوال (با قابلیت تکثیر مجدد)... کار هنرمند در این میانه چیست؟ جز اینکه این ترتیب ها را بهم بزند و بشکلی خالقانه برای مثال عکس گلی را به کاغذ بیاورد که درون قاب پیرشده و عصا به دست گرفته؟! در این قرن مسخ شدگان سرخوش دیگرسوال جدی این نیست: «هنر چیست و هنرمند کیست؟!» سوال اینست :چه کسی قبول دارد هنرمند نیست؟! با وجود این همه راه آسان برای تولید اثر سوال اینست:چرا سوالی درباره ی ماهیت هنر به شکلی عمومی مطرح نیست؟ البته طبیعی ست با وجود میزان نفوذ رسانه ها بر زندگی ی افراد جامعه شما هیچ فرصتی برای اندیشیدن ندارید حتی می شود شک کرد چیزی به نام عقل «آن طور که مثال کانت به آن می اندیشید» توی سرمان باقی مانده باشد ما دیگر سلیقه را پیدا نمی کنیم بلکه به شکل آماده شبیه به کنسرو لوبیا،مصرفش می کنیم به بیانی واضح تر هنر را دارند به خوردمان می دهند و اگر باالیش بیاوریم،بی نزاکت و بی شعوریم و چه کسی دوست دارد بی شعور باشد؟! اگر شما اتفاقا لحظه ای اشاره کنید که: «به نظر من آن هم می تواند هنر باشد» انگشتتان را قطع می کنند و توی چرخ گوشت شلوغی ها می اندازند با خونسردی هم استدالل می کنند: «چیزی که مخاطبی باالی صدهزارنفر نداشته باشد در واقع اصال هنر نیست» اصال نیست وجود ندارد وهم ست،یا اگر هم وجود داشته باشد بیهوده ست ارزش وقت تلف کردن را ندارد (و آنوقت چه چیزی ارزش وقت تلف کردن را دارد؟ در صف ایستادن برای امضا گرفتن از یک نویسنده ی مشهور یا انتظار برای دیدن سریالی شبانه؟!) مشکل دیگری هم در این میانه وجود دارد که از تمام مشکالت حادتر و بغرنج ترست موجودی به اسم «هنرمند زنده» هنرمندی که با ما در یک زمان زندگی می کند و همواره در حال آزمون و خطاست هنوز نمی توان کار او را سنجید چون کارنامه ای در کار نیست همه چیز باز و رهاست و ممکنست یکدفعه به سرش بزند «باغبان بشود» فاصله ی ما با هنرمند زنده فاصله ای آزاردهنده ست چرا که او دقیقا در همان حال و هوایی که ما تنفس می کنیم،تنفس می کند و تقریبا همان چیزهایی را می خورد که ما می خوریم (با کمی تفاوت جزئی) و همان مشکالتی را دارد که همه دارند (حتی شاید شدیدتر از بقیه) اما شبیه ما نیست یعنی شبیه ما فکر نمی کند از این رو بررسی ی او مساوی می شود با بررسی ی خودمان ما هم که نمی خواهیم خودمان را بشناسیم (حداقل واقعا نمی خواهیم) و احساس حقارت و تنبلی کنیم پس از توجه به هنرمند زنده دست می کشیم و به راحتی گوشه ای از ذهنمان دفنش می کنیم غافل از اینکه این زنده زنده دفن کردن حکم بی رحمانه ی ما برای نابودی ی هنرست شاید انسان هنوز این را نمی داند که در هر سطحی از شعور و اندیشه به هنر نیاز دارد تا دیوانه نشود انسان نیاز دارد دیوانه شود تا دیوانه نشود تناقض عجیبیست اما واقعیتست ما بدون غذا،سرپناه و رفع نیازهایمان می میریم اما بدون هنر قطعا جان می کنیم...