Professional Documents
Culture Documents
BTDFTE Ch15 - @WuYinGong
BTDFTE Ch15 - @WuYinGong
هشـــــــدار
ترمجه و ویراست انول اکری از تمی وویی است ،لطفا کپی و ابزنرش نکنید و
فایل رو فقط اب جوین شدن در چنل اکخ وویی درایفت کنید.
«...آیو!!!»
یان یوآن ناگهان و با خشونت روی تخت نشست .ملحفهی زرد روشن از
روی بدنش به سمت پایین کمرش لغزید ،چشمهای گردش با مردگی به
روبهرو خیره بودن و دم و بازدمش با خشونت همراه بود.
شوان لونگ متحیر شده ،آروم ایستاد و درد رو از بدن اون گرفت و با
نگرانی ظریفی در چشمهای فیرزهای یخیاش به یان یوآن نگاه کرد.
«کابوس دیدی؟»
به نظر می رسید یان یوآن از خواب بیدار شده ،سرش رو به آرومی
چرخوند تا به شوان لونگ نگاهی بندازه ،چشمهای اغواگر به رنگ
شکوفهی هلوش حاال کمی خون آلود و عجیب به نظر میاومد.
شوان لونگ قبال ً هیچوقت یان یوآن رو اینطوری ندیده بود و برای چند
لحظه نمی دونست باید چیکار کنه ،اما با وجود احساس غمی که از
داخل داشت ،صورتش احساساتی رو بروز نمیداد.
«تو»...
قبل این که کلمات کامل ادا بشن ،یان یوآن سرش رو برگردوند ،پردهها
رو باال برد و از تخت خارج شد تا آماده بشه؛ طوری بیتفاوتی که مردم
رو تا مایلها پس میزد.
یان یوآن ردای تمیز رو از روی صفحهی میکا برداشت و بعد از جدا
کردن طرح اژدهای سبز روش ،به شوان لونگ که هنوز روی تخت بود
پشت کرد و مشغول پوشیدن شد ،بدون هیچ قصدی برای صحبت
کردن با اون .این وقت از صبح هنوز زمان بیدار شدن نبود ،بیرون بارون
میبارید و هال طوری ساکت بود که انگار کسی اونجا نیست.
شوان لونگ واقعا ً توی برخورد با این شرایط بدترین بود .اگه یان یوآن
ازش عصبانی بود اون حتی نمیدونست چطور باید از دلش دربیاره،
فقط میتونست بهش بگه که عصبانی نباشه .اون حتی نمیتونست
بفهمه اآلن دقیقا ً مشکل یان یوآن چیه .مشخصه که دیشب حالش
خوب بود ،چه چیزی یهویی مودش رو خراب کرده بود؟
«آ-یوآن»...
شوان لونگ حدس زد شاید حالش خوب نیست و برای همینه که
غیرقابل توضیح رفتار میکنه ولی یان یوآن حتی بهش فرصت نداد که
بپرسه.
دستش که مشغول بستن کمربندش بود متوقف شد ،و لحنش اونقدرا
هم سنگین نبود ،اما برای بستن دهن شوان لونگ کافی به نظر
میرسید.
به جز پدر و مادرش ،فقط نینگ ژیو میتونست توی این جهان اینطوری
صداش کنه .وقتی اون روز میخواست با شوان لونگ الس بزنه بهش
گفته بود آ-یوآن صداش کنه ولی حاال پشیمون بود .اون رویا درست
مثل یه زنگ بیداری بود.
یان یوآن با شوان لونگ مثل هوا برخورد کرد و تا وقتی اتاق رو ترک
می کرد ،حتی یک کلمه هم باهاش حرف نزد .کسی در زد .وقت این بود
که چن یان بیاد و برای دادگاه صداش کنه.
در ناگهان از داخل باز شد .چن یان نگاهی کرد و امپراتور با موهای بلند
و بسته نشده و چهرهای متشنج رو دید .شوکه شده گفت«:عالیجناب،
شما اینجا ...چیکار میکنید؟»
یان یوآن گفت و با سرعت زیادی رفت .چن یان به بارون زیر بام نگاه کرد
و ترسید ،بالفاصله با چتر به دنبالش رفت.
با دیدن مردی که با صورتی به زیبایی یشم روی تخت بود ،چشمهای
یان یوآن خیس شدن و بدون هیچ حس آراستگی ،روبهروی تخت زانو
زد .دست زیبای مرد رو گرفت و به صورتش فشرد .با وسواس زمزمه
کرد« :آیو ،آیو»...
فقط همین لحظه بود که احساس زنده بودن کرد .رویاش خیلی دردناک
بود ،طوری که انگار قلبش رو از سینهاش درآورده بودن .یان یوآن قبال ً
هم بارها این رویا رو دیده بود .هرگز نتونسته بود خیلی واضح صورت
مرد رو ببینه اما ناامیدی قدیمی انگار به استخوانهاش چسبیده بود و
اونها رو میجوید و کاری میکرد که آرزو کنه کاش زودتر با مردی که
توی خوابهاشه بمیره .اون مرد کسی بود خیلی خیلی برای اون مهم
بود ،خیلی بیشتر از زندگی خودش؛ یان یوآن از این مطمئن بود.
اون از وقتی خیلی جوانتر بود این رویا رو میدید .از زمانی که چهارده
ساله بود ،رویای مردی رو تقریبا ً هر شب میدید و به قدری غم انگیز
بود که با صورتی غرق اشک و بالش خیس از خواب بیدار میشد.
اون مرد خیلی بیرحم بود ،باعث میشد تا این حد رنج بکشه اما حتی
اجازه نمیداد ببینه چه شکلیه .با خودش فکر کرد اون مرد حتما ً
معشوقش توی زندگی قبلیه وگرنه چه دلیلی داره اینقدر سرسختانه و
عجیب توی رویاهاش باشه؟ احتماال ً ازش میخواست که بره و دنبالش
بگرده اما یان یوآن اون زمان ولیعهد بود و بیشتر از چند بار ،از کاخ
بیرون نرفته بود ،پس نمیدونست چجوری باید پیداش کنه .در عوض
تنها کاری که میتونست بکنه صبر بود ،اینکه صبر کنه تا اون مرد بیاد و
پیداش کنه .اگه سرنوشت اینطور میخواست ،اونها دوباره همدیگه رو
مالقات میکردن ،نه؟
یان یوآن تا مدتی طوالنی صبر کرد ،صبر کرد و صبر کرد اما اون فرد
هرگز نیومد .تولد شونزده سالگیاش ،پدرش بهش گفت باید دختر یکی
از اشراف رو برای اینکه نامزد ولیعهد باشه انتخاب کنه ،اما اون بدون
فکر کردن بهش ،رد کرد .اون میدونست مردی هست که همیشه عمیقا ً
عاشقش بوده حتی با اینکه نمیدونست اون مرد چه ظاهری داره ،ولی
اون شک نداشت که اون مرد میاد.
توی یه تابستون ،یان یوآن نینگ ژیو رو دید و چهرهی خونین توی
خوابهاش کمی واضحتر شد...
اون روز همراه پدرش برای مالقات نخست وزیر که بیمار بود از قصر
خارج شده بود .پدرش برای دیدن نخست وزیر داخل اتاق مرد رفت اما
یان یوآن بی رون منتظر موند .وقتی کالفه شد نتونست جلوی خودش رو
بگیره و نره تا اطراف باغ رو بگرده.
اون زمان نینگ ژیو هفده ساله بود ،یک سال از یان یوآن بزرگتر.
ظاهرش شبیه یه نسیم بود اما واقعا ً خیلی بامالحظه و مهربون بود.
مادرش یه خدمتکار 1بینام بوده و وقتی بچه بود مرده ،پس با این که
نینگ ژیو پسر نخست وزیر بود ،باز هم هرکسی میتونست روش پا
بذاره و نخست وزیر هم خیلی بابت پسر ضعیفش حساسیت به خرج
نمیداد.
وقتی یان یوآن برای بار اول نینگ ژیو رو دید ،اون توسط برادر
کوچکترش مجبور شده بود تا از درخت باال بره و بادبادکش رو پایین بیاره
و اون درخت واقعا ً بلند بود .نینگ ژیو یه ردای سفید پوشیده بود و
بازوهای الغرش تالش میکردن تا از درخت باال برن .آستینهای بهم
آسامی« :انگار مادر نینگ ژیو مسئول شستن پاها یا بدن بوده». 1
ریختهاش از بازوش باال میرفتن و زیر بغلش جمع میشدن ،و وقتی
کم مونده بود بادبادک رو لمس کنه ،قدم روی هوا گذاشت و پایین افتاد.
سرش به سنگی روی زمین خورد و خونریزی کرد اما با این حال ،نینگ
ژیو که میلرزید سعی کرد بایسته .وقتی نینگ هونگ ،پسر نخست وزیر
این رو دید ،متوجه شد دردسر درست کرده و فرار کرد.
زمانی که نینگ ژیو به طرفش برگشت ،قلب یان یوآن ناخودآگاه متوقف
شد .به صورت خون آلود نینگ ژیو نگاه کرد و به یاد صورت خون آلود
مرد داخل خوابهاش افتاد ،قلبش طوری درد گرفت که حتی
نمیتونست درست نفس بکشه .نمیدونست چرا تا این حد احساس
اضطراب و ضعف میکنه؛ به خاطر مرد داخل رویاهاش ،یا مرد
روبهروش ،نمیدونست بگه.
لبهای نینگ ژیو رنگ پریده بودن و هیچکس اطرافش نبود پس تلوتلو
زنان خواست از باغ خارج بشه که یان یوآن از سایهای که درش پنهان
شده بود بیرون اومد و زیر نور ،روبهروش ایستاد.
یان یوآن لباس مردم عادی رو پوشیده بود و نینگ ژیو هم قبال ً هرگز
ولیعهد و امپراتور رو ندیده بود پس فقط فکر کرد شاید اون یکی از
«درد نمیکنه».
در رویاهاش ،یان یوآن نمیتونست صورت مرد رو ببینه یا صداش رو
بشنوه اما بر اساس حالت لبهای اون شخص ،به طور مبهم
میتونست حدس بزنه که اون فرد داره میگه« :درد ندارم».
اما این کامال ً مشخص بود که خیلی درد داره با این حال داره با گفتن
اینکه درد نداره ،اون رو آروم میکنه.
نینگ ژیو هنوز لبخند میزد .چشمهاش زیبا بودن ،به اندازهی شفافیت
و گرمای وجودش .یان یوآن احساس کرد مرد درون رویاهاش هم حتما ً
باید همچین چشم های مهربونی داشته باشه پس حرف قلبش رو دنبال
کرد و به آرومی گفت« :باهام بیا ،من نمیذارم در آینده کسی دوباره
بهت صدمه بزنه .من ازت مراقبت میکنم».